ملا عبدالرزاق بن حسین لاهیجی متخلص به فیاض لاهیجی از حکما ومتکلمین بزرگ قرن یازدهم هجری است صاحب تذکره ی نصرآبادی معاصر او می نویسد:اصل آن جناب از لاهیجان است اماچون درقم بسیار بوده به قمی مشهور است.” .ولیقلی بیگ شاملوی هروی که دوسال پس از مرگ فیاض تذکره اش را نوشته می گوید:مولانا عبدالرزاق فیما بین حکما وعلما دردانایی طاق، ودر فضیلت مشهورآفاق است جناب معظم له لاهیجی الاصل ودرفنّ حکمت ذاتی از جمله ی اجلّه ی حکما ی عصر صاحبقرانی…اکثر اوقات آن قدوه ی اهل کمال دردارالمومنین قم بسر برده وبه کار تالیف و تصنیف اشتغال داشت”هنگام اقامت صدرالمتالهین درقم فیاض به خدمت او رسید ودرمحضر آن حکیم الهی به شاگردی نشست وپس از چندی به دامادی ملا صدرا مفتخر شد وبا ملا محسن فیض کاشانی که او نیز داماد ملا صدرا بود خویشاوند گردید. وی آنچنان دلبسته ی قم بود که آنجا را بهترین وزیباترین مقام می دانست .ودعوتهای متعدد وزرا وصدور رابرای اقامت درشهر اصفهان که آن روزها پایتخت بود را نپذیرفت.برخی از آثار فیاض لاهیجی:
- سرمایه ی ایمان که خلاصه گونه ای است از گوهر مراد
- شوارق الالهام به زبان عربی –شرحی برتجرید الکلام خواجه نصیرالدین طوسی
- مشارق الالهام فی شرح تجرید الکلام
- حاشیه جواهر و اعراض شرح تجرید قوشجی
- حاشیه برحاشیه ی ملا عبدالله یزدی –برتهذیب المنطق
- حاشیه برحاشیه ی خفری برالهیات شرح تجرید
- شرح برشرح اشارات ابو علی سینا
- شرح الهیاکل در حکمت اشراق
- الکلمات الطیبه
- حدوث العالم
- ودیوان شعر که قریب دوازده هزار بیت است.
- وی در سال 1121 هجری درقم وفات یافت وقبرش در سمت شرقی قبرستان بزرگ قم نزدیک شیخان واقع شده است.
***
در توحید
ای برفراز مسند الا گرفته جا
یک لقمه کرده هر دو جهان را به کام لا
با هستیت ز حبس عدم کس نمی جهد
در گل گرفته ای درِ زندانِ ماسوا
تا چهره از دریچه ی الّا نموده ای
عارض نهفته هر دو جهان در نقاب لا
اندوده روی هر دو جهان را به لای نفی
الا که کرده صافی و دُردی ز هم جدا
دالان لا به درنبرد ره به هیچ سوی
گر رهروی به جاده ی الّا درآر پا
درشش جهت مجو خبر از زنده ای که نیست
جز استخوان مرده درین دخمه ی فنا
لاف وجود دم زدن از شرکت است و بس
از لا اله فهم مکن غیر ماسوا
آب بقا به جدول الّا روان ببین
اندوده گیر روی دو عالم به لای لا
ای آب روی گلشن هستی جمال تو
وی پرده ی جمال، ترا کثرت ضیا
عشقت فکنده عرصه ی آفاق زیر پی
حُسنت گرفته هستی کونین رونما
با حُسنِ پرده سوز چه مستوریی کند
رویی که از نهفتگی افتاده برملا
این عشق شیر زهره چه بر خاک می تپد
در عرصه ای که حسن فروچیده کبریا!
دامان کبریا به دو دست فنا گرفت
عشق به خون تپیده که مردست و مردِ تا
چون آفتاب حسن ازل تیغ برکشد
در کف سر بریده کند جلوه ی هما
کونین چیست؟ تیره غمامی و نور تو
چون آفتاب تافته در پرد ه ی عما
چندین هزار پرده و حسن تو بی نقاب
حسن تو آشکار و تو در پرده ی خفا
فانوس پرده ی رخ شمع است، لیک هست
از نور شمع پرده ی فانوس را ضیا
هجده هزار عالم و یک عالم آفرین
آیینه صد هزار و یکی آینه نما
بیننده را ز ضعف بصر حاجت اوفتد
هردم به عینکی که دهد دیده را جلا
کونین عینکی است خردمند را به چشم
بهر نظاره ی رخ بی چون کبریا
در کارخانه ی تو رحایی است آسمان
بر آب کبریای تو گردنده این رحا
فوج عقول و خیل نفوس آسیاب بان
وین توده ی غبار در او گرد آسیا
در عقل برملاتری از بوی در گلاب
در حسّ نهفته روی تر از رنگ در حنا
ذات تو پُر مقید اثبات عقل نیست
نفی دو عالم است ثبوت ترا گوا
این پهن دشت پست که داد این چنین قرار؟
وین خرگه بلند که کرد این چنین به پا؟
گرنه به قدرت تو بدی ارض را قرار
ورنه اراده ی تو شدی ممسک السّما
گَرد زمین خفته نشستی به روی چرخ
پشت فلک به خاک زمین گشتی آشنا
خرپشته ی سپهر برابر شدی به خاک
خاک زمین غبار شدی بر رخ هوا
فعل تو جوهر و عرض و عقل و نفس و طبع
قولت دلایل و حکم و حجّت و هدا
مبدّع ز تو مکوّن و حادث ز تو قدیم
واجب به تست ممکن و هستی به تو فنا
هم از صور منزّه و هم صورت الصّور
هم از غرض بری و غرض جمله خلق را
یا مبدء المبادی و یا علّت العلل
هم مبتدا تویی همه را هم تو منتها
جز ذات کاملت لمن الملک فی الوجود؟
جز علم شاملت لمن الحکم فی القضا؟
با هیچ کس نه ای و جدا از تو نیست کس
در هیچ جا نه ای و تهی نیست از تو جا
هستی نماست هستی غیر و تمام نیست
هستیت هستی است ولی نیستی نما
سنگی که می فتد ز سر کوه بر زمین
گردی که می رود ز ته پای برهوا
هر ذرّه ای که جلوه کند در شعاع مهر
هر قطره ای کز ابر به حسرت شود جدا
برقی که می جهد ز رگ تیره فام ابر
ابری که هم ز خنده ی برق است در بُکا
شاخی که از وزیدن بادست در سماع
مرغی که از دمیدن برگست در نوا
هر غنچه ای که دم زند از تنگی نفس
هر نوگلی که وا شود از سیلی صبا
رویی که از پریدن رنگست در شکست
مویی که از شکستن افزایدش بها
هم آب در روانی و هم باد در روش
هم سنگ در گرانی و هم موج در شنا
این جمله شکر جود تو دارند بر زبان
این جمله سر به سوی تو دارند در دعا
نه، بلکه جمله شکر تواند و سپاس تو
حمدند و مدحتند و ثنایند مر ترا
حمدست هرچه مشعر تعظیم منعم است
گر جوهرست و گر عرض و صوت یا صدا
معنی است رهنمای مطالب به هر کلام
در گوش لفظ از پی معنی است آشنا
چون هرچه هست پرتوی از فیض ذات تست
سوی تو هرچه هست خرد راست رهنما
ما را چه حدّ که حمد تو گوییم و شکر تو
هم خود ترا رسد که کنی خویش را ثنا
لیک از زبان ماست که بر خویش کرده ای
این شکرها که ریخته از ارض تا سما
سر می نهد به سجده ی شکر تو بر زمین
سنگی ز کوه اگر فتد و برگی از صبا
حکم تراست ممتثِل امر ترا مطیع
هم بحر در تلاطم و هم کوه در صدا
چرخ از تو در تحرّک و خاک از تو در سکون
ماه از تو در تنوّر و مهر از تو در ضیا
مور از تو در شکنجه ی خاکست دانه یاب
کرم از تو در میانه ی سنگست در چرا
هم نطفه در رحم ز تو اجری خورِ نصیب
هم دانه در مشیمه ی خاک از تو در نما
در چوب تر ز تو بدن مرده را کفن
در خاک خشک از تو تن زنده را غذا
شبنم کتان فکنده به مهتابِ برگ گل
کش هست نازبالش حفظ تو متّکا
از قالب رونده کنی پشم در کلاه
وز بوته ی دمنده نهی پنبه در قبا
در خار زهردار نهی چشمه ی عسل
وانگاه در عسل نهی از لطف خود شفا
یا محیی العظام اذا کانت الرفات
یا منشئ النّفوس اذا کانت الهبا
یا من یحرّک النّفس اذ کان قد سکن
یا من یجدّد البدن اذ کان قد بلی
یا کاینا وجود قدیم الی الابد
یا باقیا بقاء دوام بلا فنا
لا ورقة تساقطت ام حبّة نمت
الّا و فی خزائن غیبک علمها
ما غیر رحمت تو نداریم مؤتمن
ما غیر درگه تو نداریم ملتجا
ما بنده و خلاف رضای تو حاش حاش
جز تو نه التجا به در جز تو لا و لا
فیاض خود تویی و منم بنده ی ضعیف
خورشید خود تویی و منم ذرّه ی هبا
گر خوانیم فانّک فعّال ما ترید
ور رانیم فانت قدیر لِما تَشا
لیکن چو رحمت تو وسیع است ای مَن
لیکن چو فیض لطف تو عامست أینَما
فلئن رحمتنی فبفضلک بلا عوض
و لئن رَدَدتنی فانا المستحقُّ ذا
یا رب به فضل خود که بیامرزیم گناه
یا رب به لطف خود که ببخشائیم خطا
یا شافع المشفّع خیر المشفعین
والناصر المکرّم بالنصر والاخا
***
در توحید
ای مخترع این نه فلک دایره رسان را
وی تربیت از لطف تو اشخاص جهان را
کس نیست که پُرجیب و بغل نیست زاحسان
تا جود تو در باز گشادست دکان را
تا شیر کند در گلویش دایه ی لطفت
چون طفل، گشودست گل باغ دهان را
لطف تو حکیمی ست که از یک نظر لطف
خاصیت اکسیر دهد طبع دخان را
اوصاف ترا ناطقه چون سوسن آزاد
گویی ز پی نطق نیاورده زبان را
چندان که نظر می کنم از لطف تو زادند
هر ذرّه ز ذرّات زمین را و زمان را
در جادّه ی کنه تو در منزل اوّل
در لای فرو رفته قدم راهروان را
عقل عملی در رهت از زور عبادت
انداخته تیری و نپاییده نشان را
عقل نظری روی ز دریای تو شسته است
لیکن به کنارست و ندیده است میان را
گویند که مصنوعی عالم چو یقینی است
یابد خرد از فکر و نظر صانع آن را
آخر نه هم از عالم مصنوع بود عقل؟
مصنوع به صانع ز کجا برد نشان را!
بهتر ز وجودش چه توان گفت به برهان
اثبات خداوند زمین را و زمان را
غیر از تو چو کس نیست چه گویم ز شریکت
توحید همین بس که ببندیم دهان را
ارکان وجودات دو عالم ز تو زادند
ای رکن حقیقی تو سراپای جهان را
خود پیش خودی حاضر و عالم همه از تو
انکار چنین دانش حد نیست زبان را
پامال ملامت شده ای اهل تجسّم
چون ذات تو ایجاد نموده است مکان را
چون رشته ی وهم است به راه شرف تو
پابندی کم پایگی اجزای زمان را
ای آنکه کنی دعوی دانش نتوانی
کز معرفت خویش دهی نطق بیان را
جهلست نه علم آنکه به اوهام و خیالات
خواهی کنی اثبات خداوند جهان را
از عقده ی تسبیح تو کاری نگشاید
گر مرد رهی ساز گره رشته ی جان را
از ثابت و سیاره به جز عقده نیاید
خاکت به نظر به که ببینی دبران را
با سوختنت کار نیفتاده ندانی
احوال دل سوخته ی سوختگان را
مستانه ببین در رهش از سلسله ی موج
زنجیر به پا رقص کنان آب روان را
بر دار شدن گام نخستین به ره اوست
پُر طعنه مزن قالب منصور وشان را
ای هستی فانی شدگان در ره شوقت
وی نام و نشان هر دل بی نام و نشان را
هم عشق تو و عاشق و معشوق همه تو
دانا تو و دانسته تو این راز نهان را
در ساغر اجساد که ریزد مِی ارواح؟
ساقی تو و میخانه تویی باده ی جان را
در راه تو آن گمشده ی بی دل و دینم
کز ننگ نیارم به زبان نام و نشان را
از سرمه ی تحقیق جلای بصرم بخش
چندان که کنم فرق یقین را و گمان را
چندان می بی تابیم از فیض ازل دِه
کز وی چو کنم تر لبِ لب تشنه ی جان را
فیاض چو پرسد ز من این مسئله گویم
کز علم خبر نیست سیه مست عیان را
***
در نعت رسول اکرم (ص) و وصف معراج
ترا که مهر سپهری نزیبد ای دلبر
که همچو ماه شوی با کم از خودان همسر
ترا ز دور تماشا کنم که چون خورشید
فروغ مهر رخت خیرگی کند به نظر
دل مرا ز تو عشق تو بس بود حاصل
بلی به پرتو خور اکتفا کنند از خور
دلم ز شوق خدنگ تو آنچنان بالید
که تیر ناز تو بنشیند اندرو تا پر
به خون من مکن آلوده دست و دامن را
که نیست زخم ترا نیم جان من درخور
فرشتگان به سرت چون مگس هجوم آرند
اگر به خنده گشایی لبان چون شکّر
کنون که عرصه ی خوبی مسلّم است ترا
یکی به جلوه درآ ای نگار سیمین بر
ز نور عشق دل غیر چون شود روشن!
ز چاک سینه چو او را نه روزنست و نه در
به دل چو مهر تو باشد چه می کنم جان را؟
دو پادشاه نمی گنجد اندرین کشور
غنی ز مهر سپهرم که هست در دل من
غمت سپهر و تو خورشید و داغ ها اختر
دلم شکستی و خونم ز دیده می ریزد
عجب که شیشه شکست و چکدمِی از ساغر
به بند غصّه چه داری دل مرا؟ بگشای
چه شد ز زلف تو؟ گو باش یک گره کم تر
دلم ز خون شده لبریز غنچه سان باری
نسیم لطفی اگر نیست، زخم جان پرور
به جای یک گره افتاده صد گره در آن
بسی عجب نبود قدر دل ندانم اگر
مرا که جز سر زلف تو آشنایی نیست
بسان دشمن تا کی بپیچد از من سر
چه طالع است ندانم که دایم از خونم
برای کام دل دشمنان زنی ساغر
کمی چه داشت جفای تو کز پی جورم
زمانه نیز به امداد چرخ بسته کمر
مرا برای تسلّی چو طفل می گیرند
گهی جفای تو، گه جور آسمان در بر
ز بیخودی به دو دستم گرفته می دارند
ز جانبی غم و، اندوه جانبی دیگر
ز بس به تنگم از اوضاع این جهان خراب
پی خلاصی ازین تنگنای خوف و خطر
چو ذرّه جای کنم هر زمان به پرتو مهر
مگر برون فکنم خویش را ز روزن خور
یقین برون شدمی از جهان اگر نه مرا
نگاه داشتی امّید طوف پیغمبر
مرا زمانه بیفکند تا که بردارد
ز خاک، لطف شهنشاه دوستان پرور
بهشت خود به در خانه ام دوان آید
اگر روم به در خانه ی سر و سرور
خدایگان جهان شاه خطّه ی ایمان
سپهر عالم جان پیشوای جنّ و بشر
شه سریر نبوّت محمّد عربی
که خاک درگهش افلاک راست کحل بصر
به پیش لطف عمیمش چه بندگی چه گناه
به دوستی سگان درش چه خیر و چه شر
به یاد شکّر لطفش هر آنکه زهر خورد
به خاکِ پاش که یابد به ذوق طعمِ شکر
کسی که خوی به تریاک مهر او دارد
ز زهر معصیتش نیست هیچ گونه خطر
اگر نه شوق طواف درش بود خورشید
عجب عجب که برون آورد سر از خاور
تو چون لوای شفاعت به محشر افرازی
که سایه بر سر مردم کنی ز تابش خور
عجب که سایه به کس افتد آن زمان کز تاب
به سایه ی تو خزد آفتاب هم مضطر
عبث مباد شود آفرینش دوزخ
تو گر شفیع شوی بر جهانیان یکسر
شفاعت تو حریص و من اندرین حیرت
که از شرافت آزادی تو در محشر
ندامتی که بود لازم گنه کاران
مباد زاهد بیچاره را کند مضطر
تو لطف خویش نپوشی و ترسم از شرمت
گناه کار شود بر گناه راعب تر
چه شد که رایت علمش گذر کند به فلک
کسی که مهر تواش نیست هادی و رهبر
همان سیاه گلیم است تیره روز چو جهل
به فرض غوطه خورد خصمت ار به چشمه ی خور
نسیم لطف تو در باغ اگر وزد شاید
ز سرو {و} بید دگر خلق برخورند ثمر
بر معدّل انصاف تو ز غایت صدق
که هست منطقه ی آسمانِ فضل و هنر
بود معدّل گردون ز بس کجی و خلاف
بسان منطقه در پیش او گسسته کمر
نه بی علامت حکمت روان برات قضا
نه خود مخالفت قدرت تو حدّ قدر
کمینه امّت تو صد چو موسی عمران
کهین غلام جنابت هزار اسکندر
عقول کامله را از تو معنی عرفان
نفوس ناطقه را از تو دأب خلق و سیر
کمینه پایه ی قدر تو موضعی که ز عجز
بریخت در ره او جبرئیل را شهپر
شبی که برق تجلّی به هفت چرخ زدی
اگر نسوخت چرا شد به رنگ خاکستر؟
شبی که آمده ای از برش زکفّ خضیب
فلک هنوز ز غم دست می زند بر سر
فضای عالم قدس تو عرصه ایست که نیست
در او خیال خرد را مجال راهگذر
خوش آن سفر، خنک آن راه کز شرف بودی
مسافرش تو و مقصد خدا، عروج سفر
دلیل جذبه و، محمل قطار هفت فلک
پیاده شاطر روح الامین، براق استر
چه سان براق؟ براقی چو باد در جولان
کدام مرکب؟ در ره ز برق چابک تر
فلک به پیش دمش گوی در خم چوگان
زمین به زیر سمش گرد در ره صرصر
چنان سریع رجوعی که هرکجا تازد
درآید از ره پیش از خط نظر به نظر
خور از مشابهت جبهه اش بلند اقبال
مه از مناسبت نعل او بلند اختر
به زیر ران تو آن بادپای برق دواست
براق نام ولی هست برق سیر و سیر
فلک به زیر سمش سرشکسته جست برون
از آن بود ز شفق دامن وی از خون تر
سبک روی که نیابد به قدر ذرّه گزند
چو نور باصره گر جلوه ای کند به نظر
گه عروج به معراجت ای شه کونین
زبس شتاب که کرد از فلک چو برق گذر
به غیر یک پایش نارسیده بر گردون
که از نشانه ی نعلش هلال مانده اثر
شبی برآمده بر دور آسمان و هنوز
دونده در پی او از شتاب شمس و قمر
گواه سرعت او بس بود شب معراج
که بازگشت و همان می تپید حلقه ی در
اگرچه بود بسی تند لیک ماند به جا
چو پا نهادی بر لامکان ز روی ظفر
براق ماند و پر جبرئیل نیز بریخت
به موضعی که به نعلین پای رفتی بر
سخن دراز شد ای فکر یک زمان بنشین
به عرض حال بیارای ختم این دفتر
بزرگوار شها؛ واقفی که چرخ اثیر
چه سان به مردم دانا به کینه بسته کمر
نهال فضل نمانَد به باغ دهر به جا
به فرض مانده اگر هم، به جا نه برگ و نه بر
فلک به دامن محنت نهد به دایگی اش
هر آن نتیجه که زاییده مادران هنر
چنین که می گزد، اطوار مردمی همه را
چنان که از همه مردم رسد به مرد ضرر
به دیده داشتن مردمان چنان باشد
که کس به خانه ی خود پرورش دهد اژدر
چو جورها که نکرد آسمان ز روی نفاق
به اهل فضل ز ابنای انس و جن یکسر
خصوص با من سرگشته کز وفور جفا
نه سر زپای کنم فرق و هم نه پای از سر
هزار خار شکسته به پا مرا از جور
گلی به سر زده ام تا ز گلستان هنر
ز بس گداخته ام، شخص استخوان شده ام
ز جور گردش این بد نهاد، چون مرمر
توجّهی ز سگانِ در تو می خواهم
که پشت پای زنم بر جهانیان یکسر
به نیم جو نخرم مهر آسمان و زمین
گر التفات توام نیم جو شود یاور
به خاک پای تو سوگند می خورم اول
که هست تاج سر سروران جنّ و بشر
دگر به سلسله ی فیض اول و آخر
برم ز گردون سوگند نامه را برتر
به صانعی که ز قدرت چهار مادر را
به صنع خویش بخواباند زیر هفت پدر
ز ازدواج پس آنگه به هم رسانیده
نتیجه ای که قضا نام کرده نوع بشر
ازو که مبدع اشیاست سر زد این حرکت
پس آنگهش به ارادات لم یزل ز قدر
به نردبان تنزّل فرو فرستاده
که تا به پِله ی آخر نمود، جای و مقرّ
ترقی اش چو به معراج قدس فرموده
به پهلوی خودش آورد و کرد پیغمبر
به ذات واجب و آن اقتضای هستی عام
به فقر ممکن و آن بودِ از عدم کمتر
به آن وجود که سرچشمه ی وجود آن است
به آن عدم که به اطلاق نام کرده به در
بدان مراتب هستی که از مشیت شد
یکی مقدّم ازین و مؤخّر آن دیگر
بدان تجرّد خالص که عقل را داده
بری ز شایبه ی خسّت مواد و صور
به عقل نورانی و به نفس روحانی
به طبع جسمانی و به حسن آینه گر
به بی ثباتی و سرگشتگی چرخ نهم
به ساده لوحی وی از نفوش نفع و ضرر
به آن احاطه ی عامش به عالم اجرام
که از تصرّف وی نیست نیم ذرّه به در
به چرخ هشتم و آن برج های پهناور
که کُنده ای شده هریک به پای صد اختر
به آن کواکب سیاره کز مکارهشان
به هیچ جای به جز درگه تو نیست مقَر
به فقر ماه نو آن کو ز مفلسی هر ماه
پی تواضع خورشید خم نموده کمر
به سوز عنصر نار آن لطیفِ گرم مزاج
که یاد می دهد از سینه های پُر ز شرر
به سیر باد و سراسیمگی اوضاعش
که دایم است چو احوال عاشقان مضطر
به لطف آب و به پاکیزگی گوهر او
که هست زندگی کاینات را مصدر
به تیرگی و به افتادگی عنصر خاک
که پایمال جهان است و بر ندارد سر
به یک وجود و دو عالم، سه بُعد و چارارکان
به پنج حسّ و به شش جانب و به هفت اختر
به هشت روضه و نُه چرخ و ده مجرّد خاص
به نفس ناطقه و پس عرض دگر جوهر
به خنده ی لب جدول به چین ابروی موج
به کوزه ی پرِ بحر و به حلق تشنه ی برّ
به سبزی چمن و تازه رویی گلشن
به تلخ کامی حنظل به عزّت نوبر
به خنده های گل و گریه های بلبل زار
به داغ لاله به درد بنفشه از عبهر
به خوش تبسّمی غنچه و به خنده ی گل
به تر زبانی سوسن به رنگ نیلوفر
به چین ابروی دریا و تیره روزی ابر
به سرکشی شهاب و به طلعت اختر
بایستادن دیوار و سرنشینی سقف
به تنگی دل روزن به روگشایی در
به پنبه کاری برف و به شیشه سازی یخ
به مهره بازی های تگرگ و رقص مطر
به صبح پرده برانداز و شام برقع پوش
به روز روی سفید و شب سیه پیکر
به چرخ گردی آه و جهان نوردی اشک
به گریه های شب هجر و ناله های سحر
به الفتی که بود دیده را به خونریزی
به نفرتی که بود خون دیده را ز جگر
به رغبتی که بود زلف یار را به شکن
به خنده ای که بود لعل یار را به شکر
بدان نگاه که در نیمه راه برخوردش
نگاه فتنه برانگیز یار عربده گر
به قطره ای که به مژگان رسیده برگردد
ز بیم عربده جویی تندخو دلبر
به تار رشته ی جانی که از کشاکش درد
چو سبحه در گرو صد گره بود پیکر
به لطف عام تو ای شهریار کشور دین
به رحمت تو که عامست همچو پرتو خور
به شیر بیشه ی مردانگی علی ولی
که حفظ دین تو کرده به ذوالفقار دو سر
به آب گوهر عصمت که دامن شرفش
ز نسبتت شده دریای یازده گوهر
به آن دو قطب سپهر امامت از پی هم
به حق تسعه ی دوّاره بعد یکدیگر
به حقّ اوّل و آخر به ظاهر و باطن
به مبدأ و به معاد و الست تا محشر
به حق این همه سوگندهای خرد و بزرگ
که عرض آن نفزودت به غیر درد سر
که گر فلک کندم استخوان تن همه خون
وگر به تیر شهابم هدف کند پیکر
چو سقف کهنه اگر بر سرم فرود آید
وگر ببارد سنگ ستاره ام بر سر
به دهر هر سر مویی که راست یا کج هست
کند به جان منش همچو تیر یا چو تبر
به نیم ذرّه نکاهد به دل هوای توام
به هیچ رو نروم از درت به جای دگر
چو نیم ذرّه ز لطف توام بود همراه
به زور دست همی بشکنم سَرِ مه و خور
چو لطف عام توام در پناه خود گیرد
چه حدّ که یک سر مو کم کند ز من اختر
زبان شکوه درازست و طبع شوق فضول
به خلق خویش که از بلفضولیم بگذر
درازی سخنم مطلب مرا کم ساخت
ولی چو لطف تو داند نهفتنش بهتر
بریده بود سر رشته ی سخن لطفت
اشاره کرد که هان راه مدّعا بسپر
چنین قصیده ی غرّا که سر زد از طبعم
ز من نبود که لطف تو شد مرا یاور
ظهیر و انوری استاد طبع من بودند
زدم ز یمن مدیح تو تخته شان بر سر
کمال فخر همی کرد از طبیعت خویش
که برده است قسم نامه را به گردون بر
رسانده بودم سوگند نامه را به کمال
که برد لطف تواش یک سپهر ازو برتر
سپهر غاشیه ات تا همی کشد بر دوش
قضا به خادمیت تا که هست یارِ قدر
مخالفان ترا دوش زیر بار گناه
موافقان ترا چون قضا قدر یاور
***
در نعت حضرتِ رسول (ص) و وصف مرقد ایشان
دلا تا چند خود را فراش این نُه سایبان بینی
یکی بر سطح این کرسی برآ تا عرش جان بینی
سپهرت آشیان آمد تو بر روی زمین تا کی
چو مرغ بال و پر برکنده از دور آشیان بینی
به کنعان تعلّق همچو یعقوب از نظر بگذر
که بی یوسف ستم باشد که روی این و آن بینی
نظر بربند تا از هر بُنِ مو دیده ور گردی
زبان بربند تا خود هر سر مو را زبان بینی
دو قوّت در نهاد تست ادراکی و تحریکی
که از یک دانش آموزی و از دیگر توان بینی
دو بال خویشتن کن این دو قوّت را درین زندان
به پرواز اندرآ تا آشیان خود عیان بینی
تو پرکُم دیده ی خود را درون این قفس یک ره
به پرواز آی تا خود را همای پَرفشان بینی
چو مرغ آشیان گم کرده از خود در هراسَستی
ببینی فرّ خود چون خویش را در آشیان بینی
تو کوته بین عجایب های خلقت را ندیدستی
فلک را این فلک دانی جهان را این جهان بینی
در آن وادی که مردان الهی راه پیمایند
فلک را اندر آن وادی چو گرد کاروان بینی
درآ در عالم عقلی که آنجا این دو عالم را
نبینی هیچ و گر بینی دو پایه نردبان بینی
خطوط شش جهت را چون نقط بر یک طرف یابی
کرات نُه فلک را همچو مرکز در میان بینی
جهانی کاندر آن خود را ز هر علّت بری یابی
جهانی کاندر آن خود را ز هر تهمت امان بینی
جهانی کاندر آن گر سنگ یابی لعل و زر یابی
جهانی کاندر آن گر خار بینی گلستان بینی
به هر وادی که بخرامی سراسر کام دل یابی
به هر موضع که بنشینی همه آرام جان بینی
نه یک کس را در آن کشور غمی برگرد دل یابی
نه یک دل را در آن وادی جز از شادی تپان بینی
نه منّت بر کسی باشد نه ممنون کسی باشی
در آن هر دل که بینی چون دل خود شادمان بینی
گهی قدّ و سیانت میزبان کام دل باشند
گهی بر خان خود روحانیان را میهمان بینی
هم ارواح مقدّس را به عشرت میزبان باشی
هم اشخاص مجرّد را به عزّت میزبان بینی
چو یاد آری از آن منزل که بودی روز چندانی
به رحم آید دلت از هر که شاه و شهربان بینی
وزین مهمانی و مهمان نوازی های این مردم
چو یادآری زخجلت چون عرق خود را روان بینی
به مهمانخانه ی خاص الهی گر شرف یابی
ز بس غیرت نمی خواهی که خود را در میان بینی
نیابی در میان خود را ولی کام ابد یابی
نبینی خویش را لیکن بقای جاودان بینی
رهی داری در آن عالم نه بس دور و دراز آنجا
نمی خواهی در این عالم که سود خود زیان بینی
یکی پا بر سر تن نه که راه جان پدید آید
به زیر پِی درآور نفس تا رخسار جان بینی
به یک گامی که برداری به منزل می رسی لیکن
ضرورست اینکه پیش از راه از منزل نشان بینی
نشان شرعست و دیدن علم، رفتن ترک خود کردن
چو کردی ترک خود خود را در آن عالم نشان بینی
بدون شرع و دانش گر بدین ره پی سپر گردی
همه دزدان دین یابی همه غولان جان بینی
عمل بی علم نبود جز به کام اژدها رفتن
چو بی دانش بود اعمال اژدرها دمان بینی
ولیکن علم را هم بی عمل کامی روا نبود
چه سان بینی شجاعی را که بی تیغ و سنان بینی؟
چه تیراندازیی آید از آن پُر لافِ تیرافکن
که لافش در میان امّا نه تیرش در کمان بینی
به قدر آنچه می دانی عمل کن دانه می افشان
که کشت این جهانی حاصلش را آن جهان بینی
ملک از گفته می زاید بهشت از کرده می خیزد
قصور و حور و غلمان کِشته ی دست و زبان بینی
شراب ارغوانی دانش و آثار آن یابی
طعام جاودانی نیت و اخلاص آن بینی
عمل تنها نماز و روزه نبود مرد معنی را
که این را حرز جان دانی و آنرا حفظ نان بینی
ز حجّ آوازه خواهی وز غزا نام و نشان جویی
زکاتی گردهی یک عمر منّت را ضمان بینی
عمل باشد تقرّب جستن و فرمانبری کردن
به هر کاری که از دانش رضای حق در آن بینی
تو بادست آنچه می کاری به چشمش آبیاری کن
که بی آب ار فشانی دانه کشت خود زیان بینی
تواضع کن به مردم با کسان افتادگی پیش آر
که این افتادگی ها را به گردون نردبان بینی
نماز از بهر آن معراج مؤمن شد که هر ساعت
نهی سر بر زمین و خویش را در آسمان بینی
برون کن از ولایات دل خود کبر و نخوت را
که با نخوت ملک را همچو دیوی در میان بینی
بران از ملک تن فرماندهان خشم و شهوت را
کز ایشان شعله ی این نور قدسی را دخان بینی
برانگیزد بخارات هوس چون لجّه ی شهوت
رخ خورشید جان در گرد ظلمت ها نهان بینی
چو دریای غضب گیرد تلاطم، کشتی دل را
به گرداب تحیر چون دل دوزخ تپان بینی
ز اوباش طبیعت آید او از فتنه آشوبی
که ملک سینه ویران تر ز حال عاشقان بینی
وزین صحرانشینان هیولی آید آن جرئت
که در شهر یقین آشوب ترکان گمان بینی
بیا از مادّت بگسل تعلق های خواهش را
که در بازار محشر جمله صورت در دکان بینی
ز ظاهر پی به باطن می توان بردن اگر مردی
که برهان را چو دریابی ز قرآن ترجمان بینی
اگر خواهی ازین یک پلّه هم برتر توانی شد
که ظاهر در حقیقت عین باطن بی گمان بینی
اگر هم در گذشتی زین منازل منزلی داری
که عنقا گشته طاووس بقا، در آشیان بینی
بهشتی داری و در دوزخی آسوده حیرانم
که زر در خانه در خاک و تو گرد کاروان بینی
بهشتی در حقیقت خویش را دوزخ نمودستی
درین اندیشه ی بیجا که این یابی و آن بینی
تعلّق بگسل از خواهش که از دوزخ امان یابی
نقاب از خود برافکن تا بهشت جاودان بینی
به بوی گل درین دیرینه خارستان چه می پویی
سری در جیب بر تا گلستان در گلستان بینی
ازین مطموره ی فردا و دی گر پا نهی بیرون
ازل را تا ابد یک جا دو طفل توأمان بینی
گه آهوی ازل را در چراگاه ابد یابی
گهی گاو زمین در کشتزار آسمان بینی
ازین صحرای وحشت روی نه در کوی جمعیت
که دور افتادگان خویش را یک جا ستان بینی
یکی زین ملک خود بینی به ملک بیخودی بگذر
که اینجا هرچه گُم کردی در آن وادی نشان یابی
خلیل آسا درآ در آتش عشق و تماشا کن
که خود را هر سر مو همچو شاخ ارغوان بینی
فریبت داده رنگینی ظاهر چشم دل بگشا
که بر آیینه ی جان رنگ این ظلمت عیان بینی
مشو مغرور آرایش جلا ده چشم معنی را
که رنگینی ظاهر را نهنگ جان ستان بینی
تو ظاهربین باین شکل و شمایل مانده در حیرت
چه خواهی کرد اگر روزی جمال جاودان بینی!
درین بیغوله ی هستی چه حسّ از آب و گل زاید
که خود را در هوایش هر زمان آتش فشان بینی
گذر در مصر معنی کن که در هر کوچه از غیبش
متاع حسن یوسف کاروان در کاروان بینی
ز حسن معنوی دان پر توی افتاده بر ظاهر
که چندین حسن آب و رنگ و بو در خاکیان بینی
به رنگ لاله و گل در صفای لعل و گوهر بین
که آب دست استاد طبیعت را روان بینی
ز رنگ آمیزی حسن گلستان طبیعت دان
که رنگی بر عذار زاده ی دریا و کان بینی
جمال ذاتی نفس نباتی بین و حیوانی
اگر طاووس و طوطی گر گل و گر ضیمران بینی
جمال نفس نطقی جلوه گر می بین و حیران شو
چو ناز و عشوه و غنج و دلال دلبران بینی
وزین یک پرده برتر شو ز حسن نفس کلی دان
که گردش بر فلک یابی و نور از اختران بینی
جمال عقل کلّی بر تو ظاهر می تواند شد
به چشم عشق اگر در وجد و شوق آسمان بینی
تأمّل کن به چشم سر جمال لایزالی را
که عقل کل در آن واله چو عقل مردمان بینی
همه از پرتو انوار حسن لایزالی دان
اگر در خار گل یابی اگر در جسم جان بینی
نداری چشم معنی بین که در طومار هر خاری
حدیث حسن آن گل داستان در داستان بینی
تو نتوانی شکستن این طلسم رنگ ظاهر را
مگر در خود ز زور عشق روحانی توان بینی
به نام عشق می باشد غریو کوس فتح اینجا
اگرنه مرد عشق آیی درین میدان هوان بینی
چو افریدون عشق آید به میدان، هر سر مو را
که بر تن داری از مردی درفش کاویان بینی
مجرّدوار پا در کارزار نفس نه کانجا
ز عریانی بر اسب غازیان برگستوان بینی
فروتن شو به قصد سربلندی ها که از عزّت
درین میدان سرافتادگی بر آسمان بینی
تقدّم جو مشو ور اتّفاق افتد چنان می کن
که گر در صدر باشی خویش را در آستان بینی
سر گردنکشی در خاک می کن کاندرین مجلس
همیشه دست رد بر سینه ی گردنکشان بینی
کدورت های دوران را جلای زنگ دل می دان
که صاف آیینه از خاکستر روشنگران بینی
زر ناقص عیاری از گدازی نیستت چاره
چه لازم کاین گداز از انفعال امتحان بینی
غش هستی ببر از نقد خویش امروز اگر خواهی
که فردا چون طلای ده دهی خود را روان بینی
وجود خود چنین کاندر مکان بستی عجب دارم
که در خود بال پرواز فضای لامکان بینی
پر افشانی نیاری در هوای لازمان کردن
که خود را بال و پر بربسته در دام زمان بینی
همای اوج لاهوتند مردان خدا تا کی
تو در ناسوت، نحس چرخ و سعد اختران بینی
همای عقل بر سر سایه گستر بین چه حالست این
که بهر جغد سودا کاسه ی سر آشیان بینی
ترا لذّات عقلی بهتر از لذّات جسمانی
که این را در تغیر یابی آن را جاودان بینی
ز راحت ها همان بهتر که بی رنج و تعب یابی
ز نعمت ها همان بهتر که بی کام و دهان بینی
وجود استخوان دایم به کار از بهر مغز آید
چه بدبختی تو بی دانش که از مغز استخوان بینی
ترا در طاعت حق گر نظر بر حور و غلمانست
عجب دارم که حسن آفتاب از فرقدان بینی
برای قرب شاهانست روی پاسبان دیدن
تو خورسندی ز قرب شه که روی پاسبان بینی!
به جنّت وعده فرمودن ز نقص همّت ما دان
که گلخن گلخنی را به زباغ و بوستان بینی
به قدر همّت خود هرکسی اجر عمل یابد
بهشت و حور عین را تا چسان دانی چنان بینی
ز جنّت هرکسی چیزی تصوّر می تواند کرد
یکی قرب و لقا بیند تو لحم طیر و نان بینی
یکی از حور اُنس و از فواکه بهره ی دانش
تو آنها جمله را سرمایه فرج و دهان بینی
قیاس آن ز معراج پیمبر می توان کردن
که تو عمامه و ریش و ردا و طیلسان بینی
نبینی یک حقیقت را هزاران اسم می باشد؟
که در مفهوم هر یک اختلافی در میان بینی
به قدر فهم ها شد اختلاف نام ها زانست
که در قران گهی برآسمان نام دخان بینی
به ما بر منّت جانست ایزد را زنان دادن
حکیمش روح حیوانی و تو بر سفره نان بینی
به نزد حکمت اندیشان معنی در لسان شرع
تجرّد را به عریانی محشر ترجمان بینی
سبکروحی بود در کار پرواز تجرّد را
ترا مشکل که بار خود ازین ارکان گران بینی
اگر بال خود از گرد چهار ارکان بیفشانی
به شاخ سدره خود را چون ملایک آشیان بینی
چرا دامن ز ارکان و ز آثارش نیفشانی
کز ارکان است اغلالی که هم بر کافران بینی
ترا فیاض، پرآشفته دیدم دل غمین گشتم
ازین مشتی نصیحت گونه کز دل بر زبان بینی
نه وعظم بود مطلب نه نصیحت زین زین نواسنجی
ولی در دل چو دردی هست بر لب هم فغان بینی
تو این الفاظ را دودی شناس از آتش معنی
چو آتش در سرا پنهان بود دودش عیان بینی
ترا خود نیست آن حالت که جز محسوس دریابی
وگرنه دایم این خون از بُنِ هر مو روان بینی
مگو واعظ، که واعظ را نفس افسرده می باشد
کسی کاغشته در خونش سراپا از بیان بینی
مخوانش ناصح، آن از دفتر دل نکته پردازی
که نوک خامه اش چون تار مژگان خون فشان بینی
به تحریک حکیم غزنوی این ناله ها کردم
به آهنگی که مرغی را به مرغی همزبان بینی
خموشی این زمان فرض است دانشمند معنی را
که گر چون جان سبک گوید تو چون جسمش گران بینی
مرا این گفتگو با مردگان زنده دل باشد
وزین مرده دلان زنده مُهرم بر دهان بینی
به بی دردی قیاس دردمندی ها چنان باشد
که خواهی حال طوفان دیدگان را در کران بینی
قیاسی می کنی با حال خود احوال مردم را
تو در آیینه می بینی که عالم گلستان بینی
تو خود کاسوده ای آشوب عالم را چه می دانی
به حال من ببین تا فتنه ی آخر زمان بینی
غزل خواهی دو مصرع از دو بیت خود کنم مطلع
که روح بلبل شیراز را هم شادمان بینی
***
تجدید مطلع
تو در آیینه می بینی که عالم گلستان بینی
به حال من ببین تا فتنه ی آخر زمان بینی
صفای عاشقان آیینه ی معشوق می باشد
مرا پژمرده چون داری که خود را باغبان بینی
به هر ناکس تو قدر عشوه نادان روا داری
نگاهی را که برق خرمن صد خاندان بینی
تو خسران دو عالم سود عاشق می توانی کرد
به یک دیدن که از سامان ناز خود زیان بینی
بجز حسرت ز دیدار توام مطلب نمی باشد
چه نقصان گر ز ناکامی دلی را کامران بینی
ز یمن عشق با هم هم بهار و هم خزان دارم
مژه ابر بهار و چهره ام برگ خزان بینی
زبان از گفت و گو بستم ولی در شکر خاموشی
سر هر موی من با هر سر مو همزبان بینی
فتادم از تردّد خود ولی در جستجوی تست
سرشکم را که بی تابانه هر جانب روان بینی
به فرمان ایستادستم به خدمت دل نهادستم
چنانم من که هر طورم که خواهی همچنان بینی
اگر در ناله برخیزم هوای مهرگان یابی
وگر در گریه بنشینم بهار ارغوان بینی
چنین نومید از خویشم که دشمن را چنان یابی
چنان امیدوارستم که هم خود را چنان بینی
اگر نومیدیم از خویش گفتن را نمی شاید
ولی امیدواری را ز شوقم ترجمان بینی
امیدم سر بسر لیکن همه پرواز امیدم
به طوف مرقد پیغمبر آخر زمان بینی
چه مرقد آنکه در رفعت ز چرخش مرتفع یابی
چه مرقد آنکه در عزّت به عرشش توأمان بینی
بهار خلد تعبیر از هوای صاف او یابی
بهشت عدن را از خاک پاکش ترجمان بینی
چه وسعت در سرای اوست از معنی تعالی الله
که این نُه خیمه را در صحن او یک سایبان بینی
چه معنی لوحش الله با هوای اوست کاندر وی
دم جبریل از استنشاق در قالب روان بینی
چه حکمت در هوای اوست ماشاأالله از قدرت
کز آسییبش چون کان محدّد بر کران بینی
ز دیو معصیت کادم نَرَست از وی معاذالله
در او گر جا توانی کرد تا محشر امان بینی
مدینه چون تنی دان کش مزاج معتدل باشد
بر او این مرقد پرنور را فایض چو جان بینی
در آن درگاه از بس سربلندی ها به خاکستی
زمینش گر بکاوی تا به مرکز آسمان بینی
زمین وی اگر نه آسمانستی به معنی پس
در او چون آفتاب عالم جان را مکان بینی
محمد کافرینش را طفیل هستیش یابی
وجودش علّت ایجاد ملک کن فکان بینی
اگر او ممکنستی پس میان ممکن و واجب
عجب دارم که در معنی جدایی در میان بینی!
بود بر خطّ حکمش سر چه سفلی را چه علوی را
که آن را کاروان سالار و عالم کاروان بینی
همه سر در پِیش دارند چه ماضی چه مستقبل
که هم بر رفته حکمش هم بر آینده روان بینی
چه خوش عام است سبحان الله این رحمت چه خُلق است این
کزو با دوست بینی آنچه با دشمن همان بینی
نشست ار بر رخش گرد یتیمی تیره نتوان شد
که عالم را ازین گرد یتیمی سرمه دان بینی
یتیم بی پدر، امّا پدر مر جلمه عالم را
عطوفت بسکه بر عالم ز خلقش رایگان بینی
پدر بر سر نه او را لیک لطف ایزدش بر سر
پدر چکند کسی کش لطف ایزد مهربان بینی
نمی بینی به قرآنش که برهان را خجل یابی
ز بس در حرف حرف او حقیقت را عیان بینی
نمی خوانی حدیثش را که لب از گفتگو بندی
ز بس دروی یقین بی پرده داری بی گمان بینی
ز سلمانش همه علم فلاطون را زبون یابی
ز مقدادش همه آداب یونان را زیان بینی
به دیوانش هزاران چون ارسطو بی عمل یابی
به درگاهش هزاران چون سکندر پاسبان بینی
ترا با نور قرآنی چه حاجت علم یونانی
تو آتش در نظر داری و تابش از دخان بینی
کسی با مصطفی گوید ارسطالیس و افلاطون!
طلوع آفتاب آنگه تو نور فرقدان بینی!
فلاطون عقل می لافد محمّد عشق می بافد
تو پشت کار این بنگر که روی کار آن بینی
ترا در عشق مردن به بود از زیستن در عقل
که این زنگار دل یابی و آن پرداز جان بینی
ترا ذوق شهادت آنکه از دل شعله زد باید
که برق تیغ را شمع مزار کشتگان بینی
زعرفان تا به برهان فرق اگر خواهی چنان یابی
که جانان در کنار آنگه تو قاصد در میان بینی
تو با عشق آی در بازار شرع او که از هر سو
گر آیی در خرامش جمله صورت در دکان بینی
ز خاک طیبه کحل دیده ساز آنگه تماشا کن
اگر خواهی جمال طلعت روحانیان بینی
به خاک او که آب خضر ازو لب تشنه می میرد
لبی در بوسه تَر کن تا حیات جاودان بینی
مرا این آرزو عمریست سر بر عرش می ساید
ولی برپا همی بند تعلق ها گران بینی
تن ار دور است از آن در لیک چشم معنوی بگشا
که روحم را در آن درگاه فرش آستان بینی
تنم از حسرت خاکش در آب دیده می غلطد
چو آن ماهی که دور از آب برخاکش تپان بینی
***
در منقبت رسول اکرم (ص)
چشم دارد بر متاع ما سپهر چنبری
یوسف ما بهتر از گرگی ندارد مشتری
چون نباشم داغ گردون من که عمری بر دلم
پرتو خور شعلگی کردست و اختر اخگری
مرهم کافور مه بر زخمم الماسی کند
نور اختر چون کند در دیده ی من خنجری
چار عنصر ره به من از چار جانب بسته اند
کرده تا این شش جهت بر مهره ی من ششدری
با قوی دستی چو گردون کی برآیم در مصاف
من که پیشم مور می بندد کمر در لاغری
نیست چشم مردمی از آسمانم بعد ازین
سفله پرور کی تواند کرد مردم پروری؟
بی تمیزی های گردون گر نباشد باورت
نحس اکبر را ببین بر سعد اکبر برتری
مردمی با خاک یکسان شد ز بی مهری دهر
قدر گوهرها شکست این سفله از بدگوهری
کاری از جوهر نیامد بعد ازین در روزگار
جوهری پیدا کند شاید مگر بی جوهری
جز پشیمانی ندارد قدر کالای هنر
جز فراموشی ندارد جنس دانش مشتری
مادر دوران ز بی مهری که دارد در نهاد
طفل دانش را برید از شیر دانش پروری
آدمیت می جهد زین خلق چون آدم ز دیو
مردمی رم می کند زین دیو مردم چون پری
ای عزیزان آب عزّت نیست جز در چاه دل
یوسفم را کین اخوانست مهر مادری
تا نگردد کج نگردد کار هیچ اندیشه راست
گوی نتوان زد به چوگان تا نباشد چنبری
در بزرگی گر کسی آسوده باشد پس چراست
هفت اندام فلک را داغ های اختری
ای دل از خواب هوس سر برنداری یک نفس
تا ببینی در ره سیل است قصر قیصری
بر سریر عزّ و دولت چون کند کس خواب امن!
تخته دارد در پی سر تخت گاه سروری
خاک دارد در دهن این طمطراق خسروی
باد دارد در درون این بارگاه سنجری
چون زنان تا کی توان بودن به زیر آسمان
بر سر مردان کند تا چند گردون معجری!
همچو نور دیده از خود گر برون آیی دمی
می توانی زین حصار شیشه آسان بگذری
صورت اندیشه نیکو می تراشی در خیال
ای مسلمان زاده آخر تا به کی این بتگری
تیره شد از گفتگوی چرخ بزم اهل دل
کو فروغ مطلعی چون آفتاب خاوری
همدمان بازار گرمی دارم از نیک اختری
عشق دلال است و از غم هر طرف صد مشتری
شرح حال بی زبانان نیست کار هر زبان
چون قلم نتوان گرفتن این سخن را سرسری
از مساماتش ز حسرت خون ترشح می کند
نامه ام را گر چو برگ لاله درهم بفشری
عاشق پروانه سوزی هاست امشب شمع من
جان فشانی ها زیان دارم ز بی بال و پری
مختلف طرزم از آن بینی چو اخگر دربرم
گه حریر شعله گه پشمینه ی خاکستری
رو نهم بر خاک عشق و دل نهم بر تیغ یار
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری
شد طلای دست افشار اخگرم در کف ز بس
گشت مستولی به طبع آتش از اشکم تری
قدر شمشیر ستم را خون من داند که چیست
شعله را نبود ز روغن چرب تر کس مشتری
عاشقم عاشق ولی در طبع معشوق از منست
عشوه را جادوفریبی غمزه را غارتگری
می توانم کرد اگر رنگ محبت نشکند
در لباس عشقبازی جلوه های دلبری
چون گل رخسار یارم بشکفد در صد بهار
دست قدرت را گلی در صحنه ی صنعت گری
گر زند با جلوه ی جانانه ام لاف خرام
پای از اندازه بیرون می نهد کبک دری
در هوای روی او دین سبحه اندازد ز کف
پیش تار موی او زنّار بندد کافری
گرنه از مژگان او تعلیم کاوش داشتی
بر رگ دل خار خار غم نکردی نشتری
سینه ام چون غنچه صد چاکست و جیبم پاره نیست
چون کنم چون گل ندارم دست پیراهن دری؟
بی پر و بالم کنون کو آنکه می کردی به ناز
همّتم بر پیکر سیمرغ عمری شهپری
عمرها در جلوه هم پرواز عنقا بوده ام
می رمد موری ز من اکنون ز ننگ همسری
چون نباشد تیره روز من! که بختم می کند
بر مزاج شعله فایض صورت خاکستری
فارغم از زحمت دردسر بال هما
سایه ی بخت سیه تا کرده بر سر افسری
دست آفت بر متاع تیره بختی کی رسد!
بر کتان نیلی شب می کند مه گازری
پیه هستی چون درآید زآتش غم در گداز
بر سرین فربهی خندد میان لاغری
گر نزاکت دوستی با صد درشتی خوی کن
خار بالین می کند در باغ گلبرگ طری
گر کنی کسب سبکروحی ز گرد راه عشق
می توانی همچو رنگ روی عاشق بر پری
پای بشکن تا درین ره گام بتوانی زدن
بگذر از سر گر درین سر منزلت باید سری
درد بسیارست و در پیش منت درمان کم است
هان دوای درد را از درد کمتر نشمری
هرکه را بینی به غیر از من فریبی داده است
چرخ با من مادگی کردست و با مردم نری
کشت زار همّتم آب قناعت می خورد
کرده زاکسیر قناعت خاک در دستم زری
نعمت الفقر فخری می خورم زین خشک و تر
از نوال پادشاه ملک خشکی و تری
شهریار ملک امکان کش به دارالضّرب قدس
نقد هستی کرده بهر سکّه ی حکمش زری
منبرش را کرده ده عقل مجرد پایگی
خطبه اش را کرده نه چرخ مقرنس منبری
احمد مرسل که در شهراه دین از بهر دل
کرده از هر نقش پا روشن چراغ رهبری
***
نخل اقبالش فکنده سایه بر فوق السّما
گلبن عدلش دوانده ریشه در تحت الثری
خوش نشین سایه ی عدلش ز ماهی تا به ماه
ریزه خوار سفره ی جودش ز بحری تا بری
جوهر کل کرده جزو دانشش را صفحگی
رشته ی جان کرده حرف حکمتش را مسطری
بهر وصف قدرش این طوماروار نه شکن
عمرها پیچیده در خود در هوای دفتری
بود آدم در نهاد آب و گل پنهان که کرد
او در ایوان نبوّت جلوه ی پیغمبری
بود در اصلاب اطهار رسل فانوس وار
شمع نورش در امان زین گردباد صرصری
کشتی هستی ز طوفان فنا دیدی خطر
گر شکوه و شوکت قدرش نکردی لنگری
از امانت داری نور وجودش بر خلیل
شد پذیرای مزاج کل طباع آزری
بادوال کهکشان هر شب به نام او قضا
طبل نوبت می زند بر بام این سطح کُری
هرکجا خورشید رایش پرتو اندازد کند
مرغ زرّین فلک چون مرغ عیسی شب پری
می گریزد در پناه ذرّه خورشید از حجاب
پرتو رایش کند چون میل دامن گستری
درخزد در تنگنای قطره دریا زانفعال
بحر دستش چون زند موج سخاوت پروری
از برای زیور ابکار جودش آفتاب
می کند هر صبحدم در کوره ی کان زرگری
چون برانگیزد زبحر کف سحاب فیض جود
قطره ی باران کند در دست سایل گوهری
خاک خود را زر نمود و از کفش رویی نیافت
در نهاد زاده ی دنیا همین بس مدبری
در ره قدرش زپا افتادگان شوق را
نقش پا پهلو به گرودن می زند در برتری
می کند خضر شمیم خلق او هر نوبهار
در مشام عندلیبان بوی گل را رهبری
بلبل پرکنده را بر شاخسار تربیت
بیضه ی عنقا نهد در زیر بال بی پری
تیغ بی پروای شرعش چون برآید از غلاف
فتنه لرزان می گریزد در پناه بی سری
شیشه ی می، خورده تا از دست نهیش گردنی
دختر رز را نیارد کرد دیگر چادری
لطف او ترسم چو دامان شفاعت برزند
دوش بر دوش مسلمانی نشیند کافری
قوّت دل بین که در رزم دلیران داشتی
پشت بر دیوار حفظش حمله های حیدری
آفتاب مدحتش را مطلعی رو داده است
کز ویم در دل جوان شد ذوق مدحت گستری
***
مطلع دوم
پیش قصر قدرت افکنده ز ناخوش منظری
چون بنفشه سر به پیش این گنبد نیلوفری
این مقرنس طاق والا پشت از آن خم کرده است
تا ببوسد آستانت را به رسم چاکری
درمسدّس کلبه ی این شش جهت جای تو نیست
می کند ذات تو در دریای دیگر گوهری
آسمان سوراخ سوراخ است دایم چون دلم
محفل قدر ترا در آرزوی مجمری
سخت بودی گر نبودی ذات پاکت در میان
این که مبدا مبدایی کردی و مصدر مصدری
ریگ دشتت آب می بخشد به لؤلؤی عدن
خار راهت باج می گیرد ز گلبرگ طری
پیش دستت بحر چون گرداب می دزدد نفس
پیش جودت می زند ابر از خجالت برتری
سایه پیدا زان نباشد جسم پاکت را که هست
سایه ات پرنورتر از نور شمع خاوری
تا قدم بر تارک افلاک سودی می کند
خاک پایت تا ابد بر فرق گردون افسری
کار یک انگشت اعجازت بود شق القمر
شمّه ای از کار معراجت بود گردون دری
خرق گردون ممتنع داند اگر نادان چه باک
ممتنع باید که یابد کار معجز برتری
من به برهان می کنم اثبات این مطلب درست
تا نپندارد کسی کاین هست محض شاعری
هست ظنّ امتناع ذاتی اینجا جهل و بس
خرق از اعدام آسان تر بود چون بنگری
منع عادت هست و معجز عین خرق عادتست
کی توان بی خرق عادت دعوی پیغمبری
هست در حکمت بلی خرق محدّد ممتنع
لیک غیر از سطح اطلس را محدّد نشمری
در شب معراج از اطلس فزون تر کس نگفت
از احادیث شب معراج دانم مخبری
یا رسول الله خیرالمرسلین ختم الرسل
ای که در وصف تو حیران می شود عقل حری
من به قدر فهم خود وصف جلالت می کنم
ورنه می دانم به قدر از عرض دانش برتری
من یکی از بندگان خدمت دور توام
گرچه تقصیرات دارم من درین خدمت گری
گرچه جرم بی حسابم هست لیکن در حساب
پیش عفوت برگ کاهست و نسیم صرصری
تاب دوری بیش ازینم نیست از درگاه تو
بی لیاقت گر به نزدیکم رسانی قادری
دوستدار اهل بیت و عترت پاک توام
دیگری لایق ندانم در سری و سروری
عترت پاکت مرا تا بر سرند و سرورند
حاش لله گر پسندم دیگری در چاکری
هر که او بی مهر عترت لاف ایمان می زند
پیش من فرقی ندارد از جهود خیبری
لاف عشق و عاشقی فیاض و پس صبر و شکیب
عشق اهل بیت اگر داری ز حسرت خون گری
عاشقی و دوری از معشوق بی تابی کجاست
عاشقان را صبر از معشوق باشد کافری
تالب خشک است عاشق را نصیب و چشم تر
دست عاشق تا ندارد صبرِ پیراهن دری
دست بی تابی مبادا کوته از جیب دلم
در محبّت کم مبادا یکدم از چشمم تری
***
در منقبت امیرالمؤمنین علی علیه السلام و اثبات ولایت و خلافت او
سزای امامت به صورت به معنی
علی ولی آن که شاهست و مولی
جهان همچو چشم است و او همچو مردم
جهان همچون لفظ است و او همچو معنی
بود حاجت دین به او در تحقّق
همان در تقوّم به صورت هیولی
وفی است و اوفی، ولی است و اولی
علیم است و اعلم، علی است و اعلی
ولی ولایت وصی وصایت
هدی هدایت هم اعلی هم ادنی
نه گر ذات او علّت غایی استی
معطّل بماندندی اسباب اولی
مطیع شتاب ویست و درنگش
مکان در تمکّن زمان در تقضّی
اگر نور او در میانه نبودی
بماندی دو عالم چون عینین اعمی
هم از منع زهدش هم از بذل علمش
تن جسم لاغردل عقل فربی
به هر کوه و هر دشت بین بر سر هم
فروغ رخ او تجلّی تجلّی
بود گرد راهش بود نقش پایش
دم عیسی مریم و دست موسی
بود نور او سرّ ایجاد عالم
بود ذات او قدرت حق تعالی
به فرض محال ار دهد زهر قاتل
بود به که غیرش دهد منّ و سلوی
چو او حمله آرد چه رستم چه دستان
چو او معجز آرد چه موسی چه عیسی
به دستش بود خامه ی عقل اوّل
ز علمش بود نامه ی نفس کلّی
بیا بر سر کوی جاه و جلالش
ببین ریخته بر سر هم تجلّی
یکی کوی از خانه اش جسم اول
یکی دایه در منزلش نفس اولی
ببینی اگر روضه ی پاک او را
کم آید به چشم تو خورشید اعلی
همه خادمانش عقول مجرّد
همه چاکرانش نفوس معلّی
به یک دست نزدش چه عامی چه خاصی
به یک پای پیشش چه علوی چه سفلی
چه بدخت باشد که در حشر گردد
جدا از در او به جنّت تسلّی
اگر قرب او با پیمبر نبودی
نمی گشت واجب مودّت به قربی
همه مایه ی مهر او مهر حوران
همه میوه ی حبّ او بار طوبی
ترقّی بود بی ولایش تنزّل
تنزّل بود با ولایش ترقّی
چه روز و چه شب ساکنان درش را
که در خانه ی خور چه غربی چه شرقی
گرفتار رویش پریشان مویش
چه یک دشت مجنون چه یک شهر لیلی
کمر بستگان کمند هوایش
ز یک دست عذرا ز یک دست سلمی
به عشرتگه حضرت بی زوالش
تمنّی فرو ریخته بر تمنّی
امامت کسی را سزا شد که دارد
تحلّی به فضل از رذایل تخلّی
تخلّی که دارد جز او از رذایل؟
که دارد چو او در فضایل تحلّی؟
کند دعوی ار غیر او جای او را
بود دعوی غیر خالی ز معنی
چو معنی نباشد خلافست گفتن
چو برهان نباشد گزافست دعوی
قوی بازو از خاطر اوست دانش
گرانمایه از صحبت اوست تقوی
دل مرده از گفته ی اوست زنده
چه باشد ازین بهتر احیای موتی؟
فدای ره او چه دانش چه بینش
طفیل در او چه دنیا چه عقبی
شهی کز شرف کرده اوصاف او را
خداوند تنزیل صد جای املی
کلام الهی چه سابق چه لاحق
همه مدحت اوست حق کرده اِنشی
نبینی به قرآن نه سوره نه آیه
که نبود در او از کمال وی اِنهی
خدا جمله پیغمبران امم را
به ایجاد او داده صد گونه بُشری
به اظهار او بوده جبریل مأمور
به پیغمبر اخفای او گشته مَنهی
نبوّت به اظهار امرش محقّق
رسالت ز اخفای او گشته منفی
چه تدبیر کردند ارباب عدوان
که قدرش کنند از جهان جمله اِخفی
ولیکن ز مشت غباری که خیزد
نماند در آفاق خورشید مخفی
ز دم های سرد حسودان بدگو
نشد نور او در نقاب تواری
بلی مشعل آفتاب درخشان
ز باد نفس کی توان کرد اِطفی
بود افضل خلق بعد از پیمبر
جهات فضایل چو در اوست مطوی
هم از علم وافر هم از حکم ظاهر
هم آداب زهد و هم آیین تقوی
هم از سبق اسلام و قرب پیمبر
چه از روی صورت چه از روی معنی
شجاعت به حدّی که تا روز محشر
هم از بازوی اوست دین را تقوّی
دریده همه پرده ی کفر و عصیان
شکسته همه رونق لات و عزّی
به او مستند پیشوایان امّت
در انواع دانش در آداب فتوی
ز بحرش بود قطره ای بحر حکمت
ز نورش بود پرتوی کشف صوفی
به او جسته نسبت چه قاری چه واعظ
بدو کرده نازش چه صرفی چه نحوی
به تفسیر آیات او بوده مرجع
به تأویل تنزیل او بوده مأوی
به او مستند حرف های مشایخ
به او منتسب جلوه های موالی
به تعلیم علمش فنون تعلّم
به ارشاد سرّش علوم لدنّی
به هر واقعه عقل او بوده مرشد
به هر مسئله علم او بوده مفتی
به او کرده در مشکلات وقایع
همه غاصبان خلافات رُجعی
نه از امر حق کرده یک مو تجاوز
نه یک جو در امر خلایق تعدّی
بود جمع در وی شروط امامت
به نصّ صریح کلام الهی
امامت ز عصمت برد استقامت
به نصّ امر عصمت پذیرد تمامی
نصوص طهارت بر او هست وارد
براهین عصمت در او هست جاری
ز آیات ناطق احادیث صادق
که مطلب ز هریک پذیرد تقوّی
احادیث بالغ به حدّ تواتر
هم از روی لفظ و هم از روی معنی
نه بیمار تضعیف و تزییف ناقل
نه محتاج توثیق و تعدیل راوی
ز قرآن کنم اوّل اثبات مطلب
دگر از احادیث اتمام دعوی
«لِیذهب» بشان که بوده و «یطّهر»
ز «یتلوه» شاهد به سوی که ایمی
به تنزیل شد «هل اتی» از چه منزل
نبی را زبلغ چرا کرد عُتبی
که از «انّما» بود مقصود ایزد
به سایل که انگشتری کرد اِعطی
که بود آنکه با او به فرمان ایزد
نبی شد مباهل به قوم نصاری
به رد برائت که گردید مأمور
به اعطای رایت کرا کرد اِنهی
کرا با نبی بود فضل اخوّت
کرا با اولوالعزم حدّ تساوی
به شأن که جبریل شد لافتی گو
پیمبر برای که گفت انت منّی
به روز غدیر از برای که می گفت
به بالای منبر نبی لست اولی
برای که بود اینکه گردید صادر
حدیثی که نقل است در طیر مشوی
چرا کرد امر سلام امامت
چرا اجر تبلیغ شد حبّ قربی
کسی کایل فضایل مر اوراست ثابت
کسی کاین دلایل در او هست مُجری
بود در امامت ز هر غیر سابق
بود در خلاف ز هر غیر اَحری
یقین محض جهل است و عین شقاوت
نمودن به او دیگری را مساوی
چه جا دارد این کز ره علم گوید
کسی اینکه غیری ازو هست اولی
مرا نیست باور که از اهل دانش
به دل کرده باشد کسی این تجرّی
مگر اینکه در نیل جاه و مراتب
نماید تقرّب به ارباب دنیی
چه نقصان کند در تجارت کسی کو
به دنیی فروشد مثوبات عقبی
تو عقبی رها کن چه خجلت که بیند
به نزدیک آن شاه در دار مَثوی
خدایا تو دانی که فیاض مجرم
ندارد به جز درگه شاه مُلجی
به وی بخش دانسته تقصیر او را
به وی بخش چندین گناهان عظمی
که گر من نیم لایق اما توان کرد
به وی صد هزاران چو من بنده اعطی
توان دید سگ را به روی خداوند
توان درگذشتن ز بنده به مولی
ز من کم مکن نعمت مهر او را
که در هر دو عالم مرا این بس اجری
***
در منقبت امیرالمؤمنین علی (ع)
شهید عشق تو آید به یاد جانش و لرزد
کند خیال خدنگ تو استخوانش و لرزد
مریض عشق ترا تا ز درد خسته نگردد
اجل به بالین آید به قصد جانش و لرزد
به خاکِ کُشته ی خود گر کنی گذر ز ره ناز
ز شوق زنده شود جان ناتوانش و لرزد
قتیل تیغ نگاه تو از سیاست خویت
نفس برون رود از قالب تپانش و لرزد
ز بس که مضطرب از تن برون رود بنشیند
به شاخ سدره خجل جان گشتگانش و لرزد
خط نگاه ز رویت به دیده مضطرب آید
بسان دزد که دریافت پاسبانش و لرزد
غمت جدا ز دلم مضطرب بود چو دل من
بسان مرغ که گم کرده آشیانش و لرزد
غمت گذاشت دلم را و شد زبیکسی از خود
چو رهروی که گذارند کاروانش و لرزد
ز بس که گشته سراپا پر از جراحت تیغش
دلم ز بیم کند یاد ابروانش و لرزد
نگاه او چو کشد از نیام تیغ سیاست
اجل زبیم زند دست در عنانش و لرزد
هوس نگاری شوقم به دست و خامه حسرت
خیال بوسه کند نقش بر لبانش و لرزد
خیال بوسه ی آن لب به دل چه گونه نگارم
که می برد لب من نام آستانش و لرزد
چه گونه در کمر آرم دو دست شوخ وشی را
که زلف خیره کند دست در میانش و لرزد
ز هیچ خامه کند مانی تصور وانگه
به لوح ذرّه کشد صورت دهانش و لرزد
چنان فکنده به خواریم کافری که ز بیمش
فلک لقب کندم خاک آستانش و لرزد
نظر به سوی من افکند و مضطرب شدم از بیم
چو بسملی که نمایند قصد جانش و لرزد
چنان که دل ز جفاهای آن ستمگر بدخو
به دیده جای دهد ناوک سنانش و لرزد
سزد دگر که برم شکوه از غمش به جنابی
که پیر چرخ کند یاد امتحانش و لرزد
علی عالی آن کو ز شرم بی ادبی ها
فلک به دیده کشد خاک آستانش و لرزد
بلند رتبه شهی کز علوّ قدر نماید
فلک گدایی رفعت ز آستانش و لرزد
حریم روضه ی او گلشنی است در خور شانش
که چرخ نام کند روضه ی جنانش و لرزد
کمینه کوچه ی شهر جلال اوست طریقی
که عقل نام کند راه کهکشانش و لرزد
به میهمانی خدّام او قضا ز خجالت
فرستد اطلس چرخ از برای خوانش و لرزد
به مکتب ادبش بار اگر دهند خرد را
چو طفل لوح به کف گیرد از بنانش و لرزد
به گاه معرکه آن شیرافکن از دم تیغی
که مهر یاد کند تیغ خونفشانش و لرزد
اگر به موج کند آفتاب نسبت تیغش
ز بیم آب شود جمله استخوانش و لرزد
چو باد قهرش در معرکه به جلوه درآید
چو بیدِ تر شود اعضای دشمنانش و لرزد
چو آتش غضبش برفروزد از پی کینه
سپندوار زمین خیزد از مکانش و لرزد
زمشت خار و خس استخوان دشمن جاهش
ز بیم کینه او خاست دود جانش و لرزد
سمند عمر خرامش چه تند و سرکش و شوخست
که می فرستد نعل مه آسمانش و لرزد
زمین ز سخت سمی های او چو زلزله گیرد
جهد ز زیر سُم سخت خونفشانش و لرزد
به همعنانی او جبر اگر کنند صبارا
دهد ز روی ادب بوسه بر عنانش و لرزد
به گاه پویه چو خواهد که در رکاب وی افتد
به لب رسد ز دویدن زمانه جانش و لرزد
چو در جلو فکند سرعتش سپهر برین را
فتد ز پی به دوگام ابرش زمانش و لرزد
فلک بلرزد بر وی چو دود بر سر شعله
چو گرم پویه شود یک یک استخوانش و لرزد
ز مطلع دگرم روی صفحه نور گرفته
که آفتاب قسم می خورد به جانش و لرزد
***
مطلع دوم
کند سپهرِ خم اندیشه ی کمانش و لرزد
شعاع مهر تصوّر کند سنانش و لرزد
به یاد رستم اگر زور بازوی تو درآید
چو چلّه بند شود تیر در کمانش و لرزد
اگر تصوّر قهرت کند ز بیم مکافات
فلک ز یاد رود کین این و آنش و لرزد
به فرض مغرب اگر یاد هیأت تو نماید
چو لقمه بند شود مهر در دهانش و لرزد
فصیح ناطقه گر چاشنی لفظ تو یابد
سخن گره شود از شرم بر زبانش و لرزد
نظر به کلک تو گر افکند عطارد گردون
عرق کند قلم از شرم بر زبانش و لرزد
فلک چه هیبت ازو در دلش قرار گرفتست
که چون غبار نشیند بر آستانش و لرزد؟
چو خصم شعله ی شمشیر او ز دور ببیند
نفس چو دود برآرد ز بیم جانش و لرزد
ز بسکه در دل دشمن مهابت تو نشیند
فتد به قعر جهنم تنِ تپانش و لرزد
شها به مدح تو فیاض نکته سنج غیوریست
که در نثار دهد انجم آسمانش و لرزد
صبا چو بوی مدیح تو بشنود ز کلامش
کند نفس نفس از ذوق گلفشانش و لرزد
به باغ بلبل اگر نکته ای ازو بسراید
هزار بوسه زند غنچه بر دهانش و لرزد
ولی به پیش تو از خجلت آنچنان شده عاجز
که آب گشته زشرم استخوان جانش و لرزد
چو عاشقی که به معشوق درد دل کند از شوق
هزار نکته گره گشته بر زبانش و لرزد
ببین به مهر نهانش مبین به جرم عیانش
که آب کرده نهان خجلت عیانش و لرزد
همیشه تا که بود بید در کناره ی بستان
خجل ز قامت شمشاد نوجوانش و لرزد
بود چو قامت شمشاد راست کار حبیبت
چو بید خصم ترا باد سست جانش و لرزد
***
در منقبت علی (ع)
به مشامم نرسد بوی گلی از چپ و راست
مگر از زلف کجت سلسله برپای صباست
در چمن بسکه نسیم تو کند غارت هوش
نفسی بوی گل از جا نتواند برخاست
حسن را این همه سامان که ز روی تو فزود
بر پریشانی گل گریه ی شبنم بی جاست
سرفرازی ز قدت رتبه ی دیگر دارد
سرو و شمشاد گر از پای نشینند رواست
خاطرم جمع شد از دغدغه ی مرهمیان
که سر زلف تو بر داغ دلم غالیه ساست
نمک زهر به زخم جگرم باد حرام
حسرتش گرنه به شمشیر تو خمیازه گشاست
گیسوی حور کند جذب به تقریب عبیر
گر غباری ز سر زلف تو در خاطر ماست
در سر کوی تو کارش همه شب قطره زنی است
اشک را گرچه زخون جگرم پا به حناست
شده عمری که ز کم مایگی خون جگر
قسمت اشک من از آبله های کف پاست
بس که افتاده ی کوی تو شدم رشک برم
به غباری که ز راه تو تواند برخاست
طبع شوخ تو گر از مطلع اول نشکفت
مطلع دیگرم از پرده ی دل جلوه نماست
***
مطلع دوم
در چمن پیش لبت وانشد ار غنچه رواست
که ز سامان جمال تو چمن تنگ فضاست
می تواند به دلم شیوه ی استغنا داد
آنکه سر تا قدمت را به تغافل آراست
دلبران عذر ستم خود طلبند از عشّاق
تو جفایی که کنی عذر مرا باید خواست
می توان چاره ی ناز تو به استغنا لیک
نگذارد به خودم دل، چه کند عشق بلاست
مایل جنگی و از طرز نگه معلوم است
تشنه ی خونی و از رنگ تغافل پیداست
رو ترش کردنت از ناز برد غصّه ز دل
گره ی چین جبینت گره ی عقده گشاست
نه همین حسرت پیکان تو در دل گره است
در دل از جوهر شمشیر توام آبله هاست
گفته ای در حق من حرف رقیب است صواب
این صوابی است که در سر حد اقلیم خطاست
جرم اگر خواستن تست گنه کار بسی است
این قدر فرق میان هوس و عشق چراست؟
روزی از خوان غمم هیچ مکرر نرسد
که مرا مادر طالع همگی نادره زاست
پرده ی چشم گر از گریه گشاید شاید
که نگاه تو ز کار دل من پرده گشاست
منت نیش غمم بر دل و جان بسیارست
که به عشق تو مرا چهره ی داغی آراست
عرض حسن تو ز تکرار مطالع غرض است
مهر هر روز در اقلیم دگر جلوه نماست
***
مطلع سوم
جلوه ات دوش که سامان چمن می آراست
پیش شمشاد قدت سرو نشست و برخاست
سایه ی سرمه ز نامحرمی آنجا نفتد
کنج چشمت که حرم گاه عروسان حیاست
حسرت شوق به انداز گریبان نرسد
سخن عقده گشایی تو در بند قباست
هر که درد تو به اندازه ی طاقت خواهد
بر از آن درد نبیند که سزاوار دواست
طور او وقت تجلّی ببرد صبر از دست
ضبط دل با تو نه در حوصله ی طاقت ماست
عاشقان گَردِ ره وعده ی خوبان مخورید
نامه ی وصل بتان بر پر سیمرغ وفاست
اگر از راست نرنجد دل کم حوصله ام
حدّ عشق من و حسن تو کجا تا به کجاست
عشقم از هرچه توان گفت فزون است ولی
نتوان خواست ترا درخور حسنی که تراست
با چنین حسن مکن منع من از خواهش خویش
که ترا دیدن و عاشق نشدن کار خداست
ابر را مایه ز دریاست ولی چشم مرا
مژه ابریست که سرمایه ده صد دریاست
هریک از دیده جدا خون دلم صرف کنند
غلط است اینکه اگر کیسه جدا کاسه جداست
پنبه در گوش نه ای گمشده ی وادی عشق
آنکه ره می زند این قافله را بانگ دراست
هرچه با خسته دلم غمزه ی بی رحم تو کرد
نگه گوشه ی چشمان تو عذر همه خواست
عمرها از تو به دل تخم وفا کاشته ام
آنچه برداشته ام حاصل این کشت جفاست
پختگی دل به وفای تو نهادن بوده است
آنچه می سوزدم اکنون طمع خامِ وفاست
گرچه ناکام توام شادم ازین کز دو جهان
به ولای شه مردان دم من کام رواست
شه اقلیم ولایت علی عالی قدر
که بر آیات جلالش دو جهان تنگ فضاست
***
کبریایش چو درآید به تجلّی صفات
فتنه از کثرت اندیشه فتد در کم و کاست
خویش را در بغل فتنه نهان می خواهد
در مقامی که کفش قطره فشان بر دریاست
بحر از خجلتِ دستش به عرق می افتد
قطره را کی سروسامانِ شکوه دریاست
مهر در پیش رخش دست نهد بر سر چشم
ذرّه را تاب نظربازی خورشید کجاست
جوهر گل نگشاید گره ی پیشانی
تا شنیدست که او نایب دیوان قضاست
این خدا داند و آن نایب تقدیر خدا
کفر را بر سر این مسئله با دین غوغاست
نُه فلک نقطه ی موهوم نماید به نظر
در بر قصر جلالش که جهان تنهاست
قدرش آنجا که زند خیمه به صحرای ظهور
عرش را جا ز ادب در پس دیوار خفاست
با تمنّای عطای کفش از گوهر کام
دامن فقر گرانمایه تر از جیب غناست
قبّه ی بارگه اوست که از رفعت شأن
چرخ را در کنف سایه ی دیوارش جاست
سایه ی بام وی آخر به سر چرخ افتاد
بیضه ی جغد ببینید که در ظلّ هماست
نه کنون شد شرفش قافله سالار وجود
قدرش از روز ازل سلسله جنبان قضاست
چرخ اگر کوی تو با کعبه شود مشتبه اش
بی تمیزی است که نشناخته دست چپ و راست
بر در کعبه ی قدر تو همان قبله ی خلق
که در او حلقه ی در حلقه ی چشم بیناست
من در حلقه بگوشی زنم و در رشگم
که به گوش فلک آوازه ی این حلقه رساست
خون لعل از رگ کان نشتر جود تو گشود
بسکه از رشک عطای تو تبش در اعضاست
در زمان کف دُربار تو از دعوی جود
خاک در کاسه تر از کان ز خجالت دریاست
آب شمشیر تو از تشنگی اش نرهاند
مرض دشمن جاه تو مگر استسقاست
برق شمشیر تو هرگه جهد از ابر غلاف
لشکر خصم ترا وعده ی باران بلاست
دشمن جاه ترا راه عدم گم نشود
کز دم تیغ کجت جادّه دارد ره راست
جوهر تیغ تو در بیضه سمندر دارد
زان در آتشکده ی تیغ شرربارش جاست
شعله ی قهر خدا خصم تو در تیغ تو دید
به یداللّهیت اقرار اگر کرد بجاست
تا نشد تیغ تو کج راه خدا راست نشد
ابروی تیغ تو در وادی دین قبله نماست
دوستان شعله ی تیغ تو نبینند به خواب
التفات دم تیغ تو نصیب اعداست
بیضه ی جوهر تیغت چو دهد جوجه مرگ
آبش از خون سر دشمن و از مغز غذاست
وعده هایی که به پیکان تو کردست اجل
نرسد تا به دل خصم تو کی گردد راست؟
به رسالت نرود جز به سوی سینه ی خصم
بسته بر بال و پر تیر تو مکتوب فناست
زره ی چشم مکن سخت که رد نتوان کرد
سخن تیر تو در حق عدو حکم قضاست
سخنش سخت اثر در دل بدخواه تو کرد
ناوک خصم فریب تو زبانش گیراست
هردم از کوتهی بخت چرا می نالد
سر خصمت که به فتراک کمند تو رساست
نیزه در گوش سمند تو ندانم که چه گفت
که جدا هر سر موئیش به شوخی برخاست
آن سبکرو که چو در دیده نهد پا گویی
که در آیینه ی دل صورت جان جلوه نماست
گرم سیری که چو گردن به عنان باز نهد
آنچه بر خاطر گردش نرسد باد صباست
شوخ چشمی که ز آسیب تنگ چشمی او
دست بر پشت وی آن کس که رسانیده حناست
ندهد تن به تماشا که چو آهوی نگاه
مژه تا باز گشایی ز نظر ناپیداست
توسن عمر اگر سرعت ازو وام کند
خضر را عمر ابد مایه یک عهد صباست
مضطرب چون نشود گاه سبک خیزی او!
سم او خاره و میدان فلک پر میناست
میخ در چشم هلال ارکند از نعل سزد
دست و پایی که ز خون شفقش رنگ حناست
این چنین کز دو جهان رفته روا دانستم
که ز یکرنگی نعلش مه نو نیم رواست
نبود در ضرر از آتش و آبش که چو باد
گذرش گاه بر آتشکده گه بر دریاست
بر سرش شعله صفت دسته ی کاکل گویی
طره ی دود پریشان شده در دست صباست
باد آهی شود آشفته مگر موی گسست؟
به نگاهی جهد از جای مگر رنگ حیاست!
زین به پشت وی از آراستگی چون طاووس
دو رکاب از دو طرف حلقه ی چشم عذراست
دُم از آشفته سری موی سر مجنون است
یال در سلسله بندی سر زلف لیلاست
جعد یال از دل سودازده اندوه بر است
گره موی دم از رشته ی جان عقده گشاست
به گه جلوه گری کاکل آشفته ی او
سر خط زلف پریشان عروسان ختاست
حمله اش در جگر کون و مکان رخنه فکن
وز دل فتح و ظفر شیهه ی او زنگ زداست
چشم نصرت همه بر نقش پی اوست بلی
صورت فتح در آیینه ی نعلش پیداست
زنگ اگر از دل ایام برد جا دارد
گرد راهش که بر آیینه ی خورشید ضیاست
کس ندیدست چو او دیده به جز همّت تو
که به یک گام تواند ز دو عالم برخاست
ای منیعی که بشد لفظ تو تا زیب سخن
معنی پرده نشین چهره نیارست آراست
در مذاق فصحا طعم سخن بی مزه بود
تا نکرد از نمک لفظ فصیحت مزه راست
گوهر لفظ تو سیراب به نوعی است ز فیض
که چو امواج در او فوج معانی به شناست
به کلام تو بسنجند کلام دگری
که به دریای سخن گوهر لفظت یکتاست
فکر ارباب سخن گرچه بلندست ولی
نسبت سحر به اعجاز کجا تا به کجاست
شبچراغی است کلام تو که از پرتو آن
گوش چون دیده به اسرار معانی بیناست
می زند جوش ز گوش دل من چشمه ی نوش
که ز شیرینی لفظ تو پر از شهد صداست
دفترت طرفه سوادی است در اقلیم سخن
کز دم عیسی و آب خضرش آب و هواست
خطّه ی فیض که در سایه سرچشمه ی آن
عمرها شد که خضر منتظر آب بقاست
سرخط مسطر او جدول فیضی است روان
عوض ریگ در او گوهر معنی پیداست
حلقه حرف کجش را دو جهان حلقه به گوش
در کف پیر خرد هر الف او چو عصاست
حلقه ی میم چو لعل لب خوبان به مزه
همچو ابروی بتان دایره ی نون ناراست
سرمه چشم جهان بین مضامین دقیق
خط و خال رخ خوبان معانی رساست
ابجد علم به تعلیم خدا کرده روان
فطرتت کو به دبستان ازل می پیراست
عقل کل در کف او لوح الفبا بودست
طفل طبعت چو دبستان ازل می آراست
قلم عقل ترا صفحه ی مشقی نشود
عقل اوّل که کهن نسخه ی تصویر قضاست
تاب خمیازه به آغوش دهد علم دو کون
هر کجا کنه تو در حوصله سنجی برخاست
درکِ کُنهت نشود دست زد فهم کسی
این عروسی است که در حجله گه علم خداست
حسرت مرقد پاک تو دلم می سوزد
که در آن روضه مرا نقد جهان در کف پاست
حبّذا روضه ی پرنور که در سایه آن
می توان دید کلید در فردوس کجاست
مهر اگر تیره شود شمع شبستانش هست
گر فتد چرخ ز پا قبّه ی او پابرجاست
خادمش شمع به کف شام چو بیرون آید
علم صبح تو گویی که ز مشرق برخاست
هر طرف بال و پر سوخته افتد ز ملک
چون ز نو خادم او چهره ی شمعی آراست
دود این شمع چو از دور عیان دید کلیم
در شک افتاد که از طور چراغی پیداست
عرش و کرسی چو فلک گرد سرش می گردند
دل خورشید ز قندیل زرش خون پالاست
مهر را دعوی هم چشمی شمعش مرض است
چرخ را همسری دود چراغش سوداست
قدر این قبّه بلندست به حدّی که به جهد
سر اندیشه به فتراک درش نیم رساست
به فریب چمن خلد ز دستش ندهم
گر ز راه تو مرا آبله ای برکف پاست
گرچه از ذرّه کمم در دو جهان لیک چه غم
که دل از مهر توام ذرّه ی خورشید نماست
حرف عشق تو مرا ورد زبانست و دلست
چه غم ار طاعت من جمله ازین شغل قضاست
قد خمید از غم عشق تو و شادم که مرا
در همه عمر همین است نمازی که اداست
شکوه پیش تو ز بی مهری گردون نکنم
کاین غباری است که از راه تو روزی برخاست
بسته ی کام نیم پیش تو با دعوی عشق
که به ناکامیم اینک ز تو صد کام رواست
بس بود از توام این کام که روزی شنوم
از زبان تو که فیاض سگ کوچه ی ماست
حلقه ی بندگی تست به گوشم ز ازل
از سر زلف تو در گردن جان سلسله هاست
سگ زنجیر توام از که زنم لاف وفا
کار در دست توام از که شود کارم راست!
دست گیر دو جهانی و من افتاده ز پا
اگرم دست نگیری نتوانم برخاست
عرض ناکرده کنم شرح تمنّای تو طی
که ازین فرض ترم گاه سخن عرض دعاست
تا بود ناصیه ی صبح درخشان از نور
تا ز آیینه ی شب صیقل مه زنگ زداست
صبح احباب بدین مژده فروزان بادا
که مه روی تو مهتابِ کتان اعداست
ورد شام و سحرم شغل دعاگویی تو
تا ز سیمای سحر رنگ اجابت پیداست
***
در منقبت و مدح علی (ع)
اگرم نه عافیت غمت رقم خلاصی جان دهد
که مرا ز کشمکش بلا و غم زمانه امان دهد؟
نرهد ز کشتن اسیر تو ز بلا و محنت زندگی
که تومی کشی و نگاه تو به تن شهید تو جان دهد
ز نگاه گرم تو رنگ من پرد ارز چهره عجب مدان
که نگاه رنگ پران تو به چمن نوید خزان دهد
تو عنان کشیده کنی نگاه و دو عالم از تو به خون دل
چه شود دمی که نگاه تو به سمند غمزه عنان دهد
تو به وعده می دهیم فریب و من از نهایب سادگی
به سراب برده ام این گمان که به تشنه آب روان دهد
نگهت نهفته به من رسید و زننگ کشتن من گذشت
به اجل که داشته این گمان که بگیرد آنگه امان دهد!
تو ستم زیاده ز حد کنی و دلم زیاده ز حد تُنُک
مگر آنکه داده جفاترا به من از تو تاب و توان دهد
غم ناتوانی من نمی خوری و ندانم ازین سپس
که تواند آنکه چو من قرار ستیزه ی تو به جان دهد
نه غم ترا گذری به من، نه شکیب را نظری به من
که محبّت تو ز جان من همه این برد همه آن دهد
نگهت به من گه بیخودی بود آنچنان که کسی به مست
که بود گران سرش از پیاله ی باده رطل گران دهد
دل قمریان به روش نمی برد ای صنم به چمن درآ
که خرام تو روشی ز جلوه به یاد سرو روان دهد
کُشدم ملامت زندگی پس ازین زغصّه خوش آن زمان
که برای کشتنم ابروی تو به غمزه ی تو زبان دهد
نگه ستیزه گر تو رسم نوی نهاده به دلبری
دل مردمان برد آشکار و به طرّه ی تو نهان دهد
که به خسرو آورد این خبر که به یاد یار تو کوهکن
لب بیستون مکد از هوس دم تیشه بوسد و جان دهد
دل من به پرورش تو داده ز دیده خون جگر برون
چه گمان که نخل امید من هر آنچه خورده همان دهد
ز کمند طرّه ی پر [ز] تاب تو تابم آن قدری نماند
که به گاه جلوه نهال قامت تو به موی میان دهد
ز کمان ناز تو تیر غمزه نشانه ای چو طلب کند
همه جا اشاره ی ابروی تو به جان خسته نشان دهد
نگهت به من نفتد مگر که ستم به ناز تو گفته است
که به ناوک تو قرار چلّه نشینی یی چو کمان دهد
به دیار عشق پریرخان سود آن کند که زیان کند
چه خوش آن زمان که غم تو آید و سود من به زیان کند
نرسم به کام دل ار ز وصل تو، دلخوشم که مراد من
همه را به رغم فلک بود که شه زمین و زمان دهد
شه بحر و بر علی ولی که کف کفایت جود او
شکم گرسنه ی آز را ز عنای فاقه امان دهد
***
نظر عنایت و لطف اگر به غبار رهگذر افکند
نبود عجب که غبار ره اثر نسیم جنان دهد
چه عجب به شعله اگر دهد نگهش طراوت شاخ گل
چه عجب که فیض نسیم گل نظرش به طبع دخان دهد
گل و سنبلش ز فلک دگر نکند تکلم فضل وی
ز غبار رهگذرش صبا به چمن گر آب روان دهد
رسد ار [ز] صرصر قهر او اثری به گلشن جاودان
به گل همیشه بهار او اثر سموم خزان دهد
دهد ار به جنبش آن رضا و به منع این کند اقتضا
به زمان درنگ زمین دهد به زمین شتاب زمان دهد
دل غنچه را نظر عنایتش از نفس خفقان برد
دم صبح را اثر نگاه مهابتش خفقان دهد
ز مفاصل فلک امتناع نواهیش حرکت برد
به رگ و پی زمی امتثال اوامرش جریان دهد
نظر حمایت او ز چهره ی زرد خور یرقان برد
نگه سیاست او به لاله ی سرخ رو یرقان دهد
پرد ار به بال و پر هوای تو مرغ دل نبود عجب
به پر فتاده هوای مهر تو شاید ارطیران دهد
دل مرده را به مکالمت سخن تو زنده به جان کند
تن خسته را به ملایمت نفس تو تاب و توان دهد
به مناصحت نفست غبارشک از ضمیر خرد برد
به مجادلت سخن تو خاصیت یقین به گمان دهد
فتد از وقار تو سایه گر به غبار ره نبود عجب
که غبار را ز متانت تو وقار کوه گران دهد
ز مهابت تو اشارتی چو رسد به جلوه عجب مدان
که جبال را کند از زمین و به جلوه ریگ روان دهد
اگر از عبیر غبار کوی تو آب روی چمن شود
نفس صبا به مناسبت لب غنچه بوسد و جان دهد
نفتد به ناصیه بحر را دگر از مضایقه موج چین
گرش از رواشح دست خود کرم تو ریزه ی خوان دهد
نرسد ز سنگدلی جراحت کاوشش به جگر دگر
اگر از فواضل جود خود کرمت وظیفه ی کان دهد
***
در منقبت امیر مؤمنان علی (ع)
اگر صبا بگشاید ز زلف یار گره
مرا به دل فکند رشگ او هزار گره
چنین که از دل و جانم برآوری تو دمار
برآرد از سر زلف تو هم دمار گره
هزار رشته ی جان شده گره گره زین پیش
روا مدار برآن زلف تاب دار گره
ز ضعف تاب گره چون نداشت رشته ی جان
به تار زلف تو پیچیده شد هزار گره
گره ز رشته ی جان وا نشد به ناخن سعی
که نازکست بسی یار و استوار گره
گره گشود ز ابروی و راه شکوه ببست
گره گشایی او زد مرا به کار گره
خوش است چین به جبین وی ای شکرخنده
به لب میا و ز ابروش برمدار گره
از آنکه با سر زلف تو نسبتی دارد
مرا به دل فتد و دارد افتخار گره
گره بر ابروی خود می زنی و غیرت بین
که یافت بر سر چشم که اعتبار گره!
به یک عبور نسیمی برون شد از زلفت
نبوده است به عهد تو پایدار گره
لبی به خنده گشودی به باغ و از حسرت
چو غنچه شد گل خندان به شاخسار گره
گره ز رشته ی جان وا نمی کنم هرگز
که مانده است ز زلف تو یادگار گره
چو در خزان به درآیی به عزم سیر چمن
ز رشک غنچه شود در دل بهار گره
روان به دیده ز دل قطره های خون نبود
ز آبیاری چشمم شد آبدار گره
ز دست یک گره ی دل به تنگ بودم از آن
که می فکند به کارم چو زلف یار گره
کنون چه چاره کنم کز غمت به سینه ی تنگ
به جای یک دلم افتاده صد هزار گره
چه سان نباشد کوتاه رشته ی عمرم
که خورده است ز زلف تو بیشمار گره
مرا که رشته ی جان از غم تو می بایست
چرا شد آخر چون تار تابدار گره
گره گره شده زلف کجت بدان ماند
که اوفتد به کمند جهان مدار گره
کمند شیر شکاری که در هوای خمش
شده است رشته ی جان در تن شکار گره
علی عالی قدر آنکه ناخن عدلش
نهشت در دل پرکین روزگار گره
***
گره گشایی او بس که عقده ای نگذاشت
به عهد او نشود زلف را دچار گره
به عهد ناخن عدلش دگر چه چاره کند
مگر فتد به دل خصم شهریار گره
به دور وعده وفا دوست طبعِ معتدلش
نماند در دل شه راه انتظار گره
چشید کام دلم لذّت گشایش او
هزار شکر که آمد مرا به کار گره
ز بیم او نتوان دم زد از ستم که شود
نفس به سینه ی مرد ستیزه کار گره
چنان نشاطِ گشایش رواج یافته است
که هست در دل عشاق، ناگوار گره
مهم عقل به نوعی به عقده افتاده است
که نیست تار سر زلف امیدوار گره
ز آبیاری عهد بهار دولت او
چنان ز فیض طراوت شد آبدار گره
که تار تار سر زلف خوبرویان را
کند چو رشته ی گوهر گهرنگار گره
چنان ز خاصیت خویش عقده افتاده است
که مرهمی است مرا بر دل فگار گره
شده ز عدل وی از قحطی گرفتاری
کمند را به دل اندیشه ی شکار گره
ز بس شکفتگی آرد نسیم عهدش اگر
به خنده درندهد تن کند چه کار گره
چه لازم است که ناخن به زور بگشاید
که خود به خنده درآید به اختیار گره
ز بس طراوت عهد خوشش نمی گیرد
چو قطره بر رگ جان از تری قرار گره
مدان ز فیض گشایش عجب که باز شود
چو غنچه خود به خود از خاطر فگار گره
چنین که عقده نهفته است رو نمی دانم
چه گونه شد ز دل خصمش آشکار گره
چه بارهاست ازو بر دل عدو که ز رشک
چو سبحه رشته ی جانش کند قطار گره
به اختیار جدایی نمی تواند کرد
فتاده در دل خصمش به اضطرار گره
به دست غصّه رگ جان خصم او دامی است
که می کند شب و روز از حسد شگار گره
چو با زبانه ی قهرش سر جدل دارد
به کار شعله فتد دایم از شرار گره
ز دست جود ز بس کار تنگ شد ترسم
به کار دریا افتد حباب وار گره
نه گوهر است که از رشک بیشمار کفش
فتاده در دل دریاست بیشمار گره
ستاره نیست فلک را که رشک رفعت او
فکنده در دل بی طاقتش هزار گره
نه جوهر است که در جان تیغ بی باکش
فکنده کینه ی خصم ستیزه کار گره
به کینه شست گشا کآرزوی سینه ی خصم
شده است در دل پیکان آبدار گره
خدایگانا دور از در تو کشته مرا
هزار حسرت در جان بیقرار گره
غبار کوی توام سرمه ایست در چشمم
چو مردمک شده امید آن غبار گره
امید آبله برپا به راه طوف درت
شده چو آبله ام در دل فگار گره
توجّهی که به اقبال خار راه درت
گشایم از دل پرآبله هزار گره
به غیر عزم طواف در تو کارم نیست
فلک ز دشمنی ام افکند به کار گره
همیشه تا به گشایش کند معامله وصل
همیشه تا به فروبستگی مدارِ گره
گشاد خاطر فیاض کام وصل تو باد
دگر نگردد ازین حسرتش دچار گره
***
در منقبت امیر مؤمنان علی (ع)
ای لعل گرفته ز تکلّم به گهر بر
وی کان نمک را ز تبسّم به شکر بر
دارم چو دلت دوستر از جان و ندارم
آن بخت که چونت بکشم تنگ به بربر
هرگاه که بی روی تو در آینه دیدم
آیینه گرفتیم چو خورشید به زر بر
در زمره ی عشّاق پریشان سر و سامان
جز زلف ترا دست که داده به کمر بر؟
عشق تو ز افسون خرد باک ندارد
کس رد نکند تیر قضا را به سپر بر
وز سلسله ی سوخته بختان پریشان
جز خال که افتاد ترا سوخته در بر
سوی تو که دیدست که از شرم کشیدست
گلبرگ ترت را ز عرق ژاله به بربر
دریاست که پیچیده به هم قطره ی اشکم
طوفان که نهفته است به این دیده ی تر بر؟
گر شعله کشد دود ز آتشکده خیزد
این دوزخ پیچیده به طومار شرر بر
ویرانه ی ما مژده تعمیر عجب یافت
سیل است که افتاده به دیوار و به در بر
مردم پی نظّاره نظر تا بگشایند
چیزی نتواند که درآید به بصر بر
من دیده پپوشم چو رخ خوب تو بینم
تا روی ترا خوب درآرم به نظر بر
ترسم که شوم آب اگر با تو درآیم
چون قطره ی شبنم به گل تازه و تر بر
آیینه ز دیدار تو گل های عجب چید
گل بر سر گل ریخت به آغوش و به بربر
گردید سپهر دگری عرصه ی جان را
آهی که به یاد تو کشیدم به سحر بر
خورشید نوی شد به اثر کشور دل را
داغی که ز عشق تو نهادم به جگر بر
داغم که اثر در دل سخت تو ندارد
این ناله ی آغشته به خوناب اثر بر
غارت ز دو چشم تو فتادست به تاتار
شورش ز دو زلف تو فتادست به بربر
مژگان مرا وعده ی باران سرشک است
تا خط به رخ تست چو هاله به قمر بر
بر چهره ی زردم اثر سیلی غم بین
هرگز نزند کس به ازین سکّه به زر بر
غمنامه ی عاشق به کبوتر نتوان داد
هرگز نسپردست کسی شعله به پر بر
عاشق ز کجا و سر و سامان جدایی
پیچیده ام از درد تو خود را به سفر بر
اندیشه ی زلف تو به سودا کشد آخر
این دود مپیچاد کسی را به جگر بر
دل را به هوس های پریشان نتوان داد
کشتی به ازین باد مخالف به حذر بر
بار دل ساحل نتوان بود ازین بیش
دانسته فکن زورق هستی به خطر بر
دام عجبی عیش به راه تو فکندست
گر مرد غمی جانی ازین ورطه به در بر
گردیده به کام دل خسرو لب شیرین
فرهاد دگر گو نزند سر به کمر بر
از تخت جم و تاج کیان خوشترم آید
هرجا کف خاکی که توان کرد به سر بر
خاکی که توان کرد به سر خاک حریم است
کز غیرت وی آب شود خون به گهر بر
خاک حرم روضه ی پاکی که ملایک
چون سرمه ی امّید کشیدش به بصر بر
با حسرت خاک در آن غیرت فردوس
در روضه ی رضوان نتوان برد به سر بر
درگاه شهنشاه دو عالم که به رفعت
گردون نتواند که درآید به نظر بر
آن شاه قضا حکم که تمثال نظیرش
صورت ننمودست به مرآت قدر بر
شاهی که بود حاجت ملّت به وجودش
چون مادّه محتاج به تقویم صور بر
گر تخت شهنشاهی او در نظر آید
در زیر بود نه فلک و او به زبربر
سلطان هدا شیر خدا شاه ولایت
کز انفس و آفاق به فضل و به هنر بر
مدّاح پیمبر چه در احوال و چه اقوال
ممدوح خداوند به آیات و سور بر
آن خیر خلایق که چو او بعد نبی نیست
یک مرد خدا در ملک و جنّ و بشر بر
در طینت شمشیر وی آن شعله نهانست
کش جان عدو هیمه فرستد به سقر بر
در نعل سبک سیر وی آن آب نهفتست
کش پیکر دشمن نکشد جز به جگر بر
آن شوخ پریچهره که آرام ندارد
تا تنگ کشد مردم چشمش به نظر بر
جز در صف هیجا نتوان دید غبارش
تا سرمه کند شاهد فتحش به بصر بر
هرجا که رود چشم ظفر بر اثر اوست
تا آنکه چو معشوق کشد تنگ به بربر
از کوفتن آهن نعلش بدر آید
در سنگ اگر خصم کند جا چو شرر بر
در کرّ و فر حمله ی او پای که دارد؟
گر کوه بود خصم که آید به کمر بر
من سرعت سیرش نتوانم که نگارم
از بسکه درآید ز رقم خامه به سر بر
بر جاده ی مسطر رقم حرف شتابش
چون برق نماید ز رگ ابر گذر بر
با تیغ دو سر یکسره آفاق بگیرد
عالم همه گر تیغ و سنانست و سپر بر
از خار بن کفر رگ و ریشه برآرد
بالفرض اگر ریشه دواند به حجر بر
گر بانگ زند بر ازل از دور نهیبش
جز با ابدش دست نبینی به کمر بر
با حمله ی او کوه چه باشد که نبندد
کس سلسله ی موی به کوه و به کمر بر
گر رستم دستان و اگر سام نریمان
باشند پر کاهی و صرصر به گذر بر
اسلام قوی بازو از آن شد که نگه داشت
این بیضه به یک قبضه ی شمشیرِ دو سر بر
این جلوه که در دست درِ خیبر ازو دید
مشکل که به کف جلوه کند جرم سپر بر
داماد و پسر عمّ و برادر بجز او کیست
سالار رسل را به کمالات و هنر بر
برجای نبی او ننشیند که نشیند!
لایق نبود مسند خور جز به قمر بر
ذاتی که پسر عمّ نبی بود و برادر
نُه ملک به نفسیت وی بسته کمر بر
پیش از همه گردیده به اسلام مشرّف
بیش از همه در جنب کمالات بشر بر
هم خویشی و هم پیشی و بیشی به کمالات
با آنهمه منصوص به قرآن و خبر بر
کس را به چنین ذات تقدّم رسد آخر؟
لعنت به ابوبکر و به عثمان و عمر بر
شاها تویی آن سرور عالم که دو عالم
در عرصه ی جاهت چو به دریاست شمر بر
گر عقل به پیمودن جاه تو برآید
بر کنگره ی عرش بماند به سفر بر
بال و پر اندیشه بسوزد چو بپرد
بر اوج جلال تو به پرواز نظر بر
نقش پی پرآبله جویای درت را
پروین صفت افتاد به هر راهگذر بر
عشّاق درت ناز بر افلاک فروشند
با اینهمه افتادگی از دور قمر بر
این رتبه به خورشید برابر ننماید
کی زردی رخسار فروشند به زر بر؟
با بندگیت از ستم چرخ چه نالم
از جور رقیبان نتوان شد به حذر بر
عمریست که از فیض تو فیاض جهانم
زآنگونه که لعل و گهر از تابش خور بر
من بنده ی آن بنده که مولاش تو باشی
من خاک در آن کو که سگت راست گذر بر
قنبر نبرد صرفه ز من روز قیامت
سیراب کجا؟ تشنه کجا؟ ناله خبر بر
فرقی نکند مهر ترا کس ز وجودم
چون شیر که آمیخته باشد به شکر بر
با آنکه تنگ تر بود از آینه ام دل
مهر تو در او هست چو نقشی به حجر بر
چشمم ز فراق درت افتد چو به دریا
گویی که مگر بحر فتادست به بربر
تا مجمع ممکن بری از نفع و ضرر نیست
تا مرجع موجود به خیرست و به شر بر
بدخواه ترا خیر به شر باد مبدّل
خواهان تو جز نفع نبیند ز ضرر بر
***
در منقبت حضرت فاطمه ی زهرا (س)
چنان به صحن چمن شد نسیم روح افزا
که دم ز معجز عیسی زند نسیم صبا
رطوبتی است چمن را چنان ز سبزه و گل
که گر بیفشریش آب می چکد ز هوا
ز بس هوا طرب انگیز شد به صحن چمن
ز ذوق غنچه نمی گنجد اندرون قبا
چنان که نامیه را فیض عام شد شاید
که آرزو به مطالب رسد به نشو و نما
به نشو سبزه زمان گر نمو کند شاید
که بی میانجی امروز دی شود فردا
به سعی نشو و نما پر عجب مدان که شود
نهال حسرت عاشق به میوه کام روا
ز فیض بخشی نشو و نما عجب نبود
رسد به بار اجابت اگر نهال دعا
چنین که قامت خوبان نمو کند در حسن
بلند چون نشود نخل حسرت دل ها؟
هوای قامت شمشاد قامتان دارد
نهال سرو که در باغ می شود رعنا
نهال سرو چمن سر به ابر می ساید
زبس گرفته ز فیض بهار نشو و نما
شود در آب سخن سبز همچو نی در آب
چو سر کنم قلم از بهر وصف آب و هوا
ز بس که عیش فزا گشته موج های نسیم
کند به کشتی غم کار موجه بر دریا
صبا کند دهن غنچه پر زر از تحسین
چو گردد از پی وصف هوا نفس پیرا
به شاخ تا دم بادی وزیده گشته ز ذوق
به وصف آب و هوا برگ برگ نغمه سرا
چه گونه مرغ نشیند خمش که فیض نسیم
زبان سوسن خاموش را کند گویا
چه سان ز جلوه ی پرواز بلبل استد باز
کنون که صورت دیبا پرد به بال صبا
توان ز فیض سبکروحی نسیم چمن
پرید بی مدد بال و پر چو رنگ حنا
هوا ز بس که رطوبت گرفته نیست عجب
که کار آب کند با صحیفه موج هوا
چو موج بحر بر آبست موجه ی سوهان
ز بس که آب گرفتند از هوا اشیا
ز فیض عام طراوت چنان تری شده عام
که زهد نیز نماندست خشک در دنیا
میان سبزه تواند نهان شدن آتش
ز اعتدال طبیعت چو باده در مینا
کنون که سبزه برآمد زسنگ هست امید
که سبز در دل خوبان کنیم تخم وفا
بیا ببین که در احیای مردگان نبات
نیابت دم عیسی کند نسیم صبا
عموم یافت ز بس اعتدال ممکن گشت
دم ریا شود ار معتدل ولی به ریا
میان ابر سیه آفتاب پنهانست
چو زیر طرّه ی شبرنگ چهره ی زیبا
ز ازدحام سحاب فضای عالم کون
ز بس که راه نیابد به روی ارض ضیا
ره نزول کند گم ز تیرگی باران
از آن فروزد هردم چراغ برقِ هوا
سپاه ابر به روی هواست چون ظلمات
درو نهان شده باران به سان آب بقا
ز بس که متّصل آید ز قطره رسم شود
هزار دایره بر سطح آب در یک جا
شدست قوس قزح چون کمان حلّاجی
که پنبه می زند از ابر و می دهد به هوا
به باغ شاخ گل امروز نایب موسی است
کز آستین خود آرد برون ید بیضا
به وصف آب و هوا چون شوم صحیفه نگار
هزار غنچه ی معنی شود شکفته مرا
رسید تا به زبانم شکفته می گردد
به آب و تاب کنم چون حدیث غنچه ادا
به سینه غنچه ی پیکان شکفته جا گیرد
درین هوا چو خدنگی شود ز شست رها
به دهر غنچه ی نشکفته غنچه ی دل ماست
وگرنه نامی ماندی ز غنچه چون عنقا
شهاب نیست به شب کز وفور فیض به ارض
ستاره از فلک آید برای کسب هوا
چنان که روح فزا گشته است پنداری
هوا شمیم گرفته ز تربت زهرا
چه تربتی که بود آبروی گوهر دین
چه تربتی که بود نور چشم نور و ضیا
چه تربتی که رسد گر غبار او به فلک
هزار جان گرامی کند به نقد فدا
چه تربتی که بود ننگش از گران قدری
عبیر جیب و بغل گر نمایدش حورا
خجسته تربت پاکی که گوهر عصمت
درو گرفته چو دُر در دل صدف مأوا
نهال گلشن عصمت گل حدیقه ی دین
سرور سینه ی بی کینه ی رسول خدا
گرانبها صدف گوهر حسین و حسن
قیاس منتج قدر ائمّه ی والا
نتیجه ای که ز انتاج قدر او زادند
نتایج کرم و علم و عدل و جود و سخا
پی نتایج احدی عشر ز روی شرف
علی مقدّمه ی کبریست و او صغرا
زهی جلالت قدری که زاده ی نسبش
بزرگِ ملَّت و دین است تا به روز جزا
سیادت از شرف اوست نور چشم نسب
شرافت از نسب اوست تاج عزّ و علا
ز بندگان وفایش چه ساره چه هاجر
ز دایگان سرایش چه مریم و حوّا
فتان به خاک درش صد هزار حوراوش
دوان به گرد سرش صد هزار آسیه سا
کنیزی حرمش آرزوی بانوی مصر
گدایی درش امّید پادشاه سبا
که بود جز وی بنت الرَّسول والبضعه
کرا جز اوست لقب البتول والعذرا
هنوز طینت حوّا نگشته بود خمیر
که بود نامزدش گشته سروری نسا
بود رعایت عصمت به ذات پاکش ختم
چنان که ختم نبوَّت به خواجه ی دو سرا
به خود سپهر چه مقدار ازین هوس بالید
که گردد از پی جاهش کمینه پرده سرا
ولیک غافل ازین در طریق عقل و قیاس
که در حساب چه مقدار گنجد از دریا
مقرنس فلکش پایه ای ز قصر جلال
مسدَّس جهتش عرصه ای ز صحن سرا
فضای عالم قدرش اگر بپیمایند
مساحتش نکند و هم لامکان پیدا
عروس کنه جلالش نقاب نگشاید
مگر به حجله ی علم خدای بی همتا
به وهم عرصه ی قدرش نمی توان پیمود
محیط را نتوان کرد طی به زور شنا
کنند طول زمان حلقه حلقه گر چو کمند
به اوج قصر جلالش هنوز نیست رسا
محیط عرصه ی قدرش نمی تواند شد
زمان اگر سر خود را گره کند بر پا
درین سخن سر مویی نه جای اغراقست
مجرّدات برونند از دی و فردا
هم این زمان طویل و هم این مکان عریض
نظر به عالم قدس است ذرّه در صحرا
به چشم ظاهر، قدرش نمی توان دیدن
نگاه ظاهریان از کجا و او ز کجا
به چشم ظاهر اگر هم نظر کنی بینی
که رفته قدرش از هرچه هست بر بالا
طهارت نسب او را سلامی از آدم
جلالت حسب او را پیامی از حوّا
شرافتش به ازل بوده همعنان قدم
جلالتش به ابد رفته هم رکاب بقا
به شیر پرورشش دایگی نموده قَدَر
به حجر تربیتش یاوری نموده قضا
اگر به حکم خود اینجاش غصب حقّ ظالم
کند، چه می کند آنجا که حاکم است خدا
اگرچه ایذی او سهل داشت زین چه کند
که کرده است خدا و رسول را ایذا
بزرگوارا آنی که وصف رتبه ی تو
به جبرئیل و خدا و فرشته است سزا
مرا چه حدّ که کنم وصف رتبه ی شأنت
مرا چه حدّ که شوم درخور تو مدح سرا
تویی که مدح تو کرده خدای عزّوجلّ
تویی که وصف ترا کرده خواجه ی دو سرا
نقاب قدر تو بگشوده «بضعة منّی»
علوّشان تو بنموده از «من اذاها»
چه حاجتست به تعریف رتبه ات که بسی است
علّوشان ترا رتبه ی ائمّه گوا
ز خدمت تو بود جبرئیل منّت دار
به دایگی تو گرم شتاب لطف خدا
به چاکری درت آسمان مراد طلب
به خاک روبی تو آفتاب کام روا
فلک به راه وفاق تو می رود شب و روز
از آن پُرآبله باشد همیشه اش کفِ پا
غبار درگهت آرایش نسیمِ بهار
ز گرد بارگهت آب روی باد صبا
به رتبه ی تو تواند فلک تشبُّه کرد
پرد به بال و پر آفتاب اگر حربا
من و مناسبت خدمتت، زهی امّید!
من و موافقت طاعتت خجسته رجا!
مرا توقُّع لطفت بس است حسن عمل
مرا توجُّه فضلت بس است خیر جزا
ز من نه در خور شأن تو خدمتی لایق
ز من نه در حق جاهت ستایشی بسزا
من و ستایش فضل تو دعویی است خلاف
من و سرودن مدحت مظنِّه ایست خطا
مرا ز دعوی مدحت نه غیر ازین مطلب
مرا ز لاف مدیحت نه هیچ کام الّا
که معترف به جلال توام زهی توفیق
که معرفت به توام حاصل است شکر خدا
همیشه تا که ز لطف و ز قهر در عالم
معززند احِبّا مذلّلند اعدا
عزیز لطف تو بادا چو دوستان فیاض
ذلیل قهر تو اعدا همیشه در همه جا
***
در منقبت امام حسن مجتبی (ع)
بیا که شیشه قسم می دهد به عهد کهن
که توبه بشکن این بار هم به عهده ی من
به توبه دل منه ای دل که بت پرست شوی
بیا که بت شکن آمد شرابِ توبه شکن
اگر به دیده ی عرفان نظر کنی زاهد
یکی است توبه پرستی و بت پرستیدن
بیا به مکتب میخانه نزد پیر مغان
که یادگیری از خویشتن سفر کردن
به پیش اهل ولایت نماز نیست درست
اگر ز شیشه نداری طریق خَم گشتن
تبسُّم گل ساغر اشارتی است خفّی
که حاصلی ندهد این دو روزه غم خوردن
بیار ساقی از آن باده ای که می دانی
که بوی شیشه ی او راست نشئه مردافکن
که گرد عقل بشوییم از دل و از جان
غبار هوش فشانیم از سر و از تن
خوشا شراب تماشا که جام جامش را
ز راه دیده توان خورد نه ز راه دهن
کسی که مستی دیدار دیده، می داند
که باده باده ی عشق است و غیر آن همه فن
خدای داند و فیاض و ساقی کوثر
که هرگزم نشد از باده هوش تر دامن
من و می و نگه طفل چشم خونخواری
که شسته است به خون دلم لبان ز لبن
حدیث باده به قول و غزل کشید آخر
مقرّر است که خیزد سخن همی ز سخن
***
مطلع دوم
نموده عارضت آن نورِ وادی ایمن
چراغ در شب زلفت به موسی دل من
به ناز حسن تو چون آستین برافشاند
چراغ ایمن از آسیب او مباد ایمن
نه عارض است نمایان ز چین طرّه ی تو
فتاده بخت مرا آتش است در خرمن
به شام هجر چو آهی کشم سپهر از بیم
چراغ خویش نهان می کند ته دامن
پر است سینه ام از دود آه و می ترسم
خیالت ای مه سیمین عذارِ ماه ذقن
از این که خانه چو پردود شد برون آید
بهانه سازد و بیرون رود ز سینه ی من
پُرم ز مهر تو زان ریزدم ز مژگان خون
که خون ز تنگی جا می نگنجدم در تن
تویی که تا مژه بر هم زنی روان گردد
مراز زخم در ون خون دل سوی دامن
تو تیره کردی روز مرا ولی شادم
که روشن است ضمیرم به مهر شاه زمن
شهی که از اثر تربیت تواند کرد
چو آفتاب دلِ تیره ی مرا روشن
نبیره ی نبوی نور چشم مرتضوی
امام جمله ی آفاق شاهزاده حسن
***
شهنشهی که به تعظیم اوفتد هر شام
کلاه مهرِ فلک از سرش به خم گشتن
زمانه خون دلش را چو باده می نوشد
کسی که همچو صراحی ازو کشد گردن
بود ز گلشن قدرش گل همیشه بهار
سپهر را گل خورشید بر فراز چمن
پی نوشتن عنوان مدح او باشد
شفق که ساید شنجرف همچو دیده ی من
سپهر کیست به درگاه او گدا کیشی
کف خضیب برآورده شمع از روزن
محل فیض درش همچو عرصه ی عرفات
مکان نور جنابش چو وادی ایمن
جناب اوست نهال حیات را بستان
ضمیر اوست گل آفتاب را گلشن
به شکل دایره باشد گر امتداد زمان
قبای قدر ترا نیست دوره ی دامن
بیان قدر تو مستغنی است از تقریر
صفات ذات تو بالاتر است از گفتن
ز خطِّ حکم تو حکم قضا نپیچد سر
ز طوق امر تو گردون نمی کشد گردن
ز لافِ توبه خطای خود اعتراف کنند
ز عطرِ نافه ی خُلق تو آهوان ختن
شکسته شیشه درستی نمی پذیرد لیک
دل شکسته ز لطف تو می توان بستن
به یاد حفظ تو نبود عجب اگر نشود
به زور گوهر شبنم شکسته در هاون
رسن ز رشته ی جان افتدش به گردن وی
به دار خصم ترا گر شود گسسته رسن
تنی که تربیت از خاک درگه تو نیافت
به زندگی بود اندر برش لباس کفن
نه بر اطاعت امر تو گر رود گردون
پیش ببُر، کمرش قطع کن، سرش بشکن
به سنگریزه ی شهر جلال و شوکت تو
هزار رشک برد لؤلؤی دیار عدن
ز ضبط عدل جهان پرور تو خوبان را
ستیزه از مژه دور است و تلخی از گفتن
به عهد عدل تو از بیم قهر نتواند
که بی اجابت درمان رود صبا به چمن
به یاد خاطر آیینه مشرب تو توان
ز لوح سینه ی عشّاق گرد غم زفتن
اگر تصوّر لطفت کند عجب نبود
که همچو کوه ببالد به خویشتن ارزن
نسیم لطف تو بر دوزخ ار وزد شاید
که دوزخی ز عذاب ابد شود ایمن
اگر غنای تو قسمت کنند بر عالم
سزد که مور تغافل زند به صد خرمن
ز راست جویی عدلت که در زمانه پرست
عجب بود اگر افتد به زلف یار شکن
ز بهر نسخه ی معجونت در مطب قضا
ز انجم است جواهر ز آسمان هاون
اگر ز شعله رایت به دل فتد شرری
چو آفتاب شود داغِ سینه ام روشن
اگر به دشمن خود صلح کرده ای چه عجب
که عادتست به لقمه دهان سگ بستن
شهید زهر تو گشتی ولی ز یکرنگی
حیات هر دو جهان گشته زهرِ مار به من
خدایگانا دارم حکایتی به زبان
ز عرض حال که خود هست در برت روشن
چو روشن است به پیشت نهفتش اولی
که شاه خود داند رسم بنده پروردن
مرا چو لطف تو باشد شکایت از که کنم؟
مرا چو کوی تو باشد کجا برم مسکن؟
ز نارسایی بختم به روی هم گره است
ز سینه تا به زبانم هزار گونه سخن
شکایت از فلک دون نمی توانم کرد
وگرنه دارم ازو صد شکایت از هر فن
فلک که عادت او جهل پروریست مدام
به اهل فضل نسازد علی الخصوص به من
به اهل فضل نپرداخت بسکه گشت فلک
مدام در پی تحصیل کام هر کودن
همیشه دایه آداب و دانشم بیند
اگر به دیده ی انصاف بنگرد دشمن
از آن زمان که گرفتم به دست لوح و قلم
به یاد نیست مرا جز نوشتن و خواندن
به مهرِ فضل شدم دست پرورِ غربت
به دوستی غریبی بریده ام ز وطن
چه شد از اینکه سر آمد بد انوری در شعر
منم که نادره ی روزگارم از همه فن
هنر نمانده به عالم که من نپروردم
ادب نزاده ز مادر مگر به دامن من
مرا ز شاعری خود همیشه عار آید
چه کار افلاطون را به ژاژ خاییدن
به روی شعر نگاهی نکردمی هرگز
اگر نبایستی مدح مقتدا کردن
ز بوی زلف عروس جمال حضرت تو
گذشت از سرم آوازه ی ختا و ختن
مرا که مهر تو آواره دارد از دو جهان
چه شکوه ام دگر از غربت است یا ز وطن
شکایت از که و مه می کنم چرا و ز چه؟
حکایت از مه و خور می کنم چرا ز چه فن؟
به طرز اهل زمان گر نمی روم چه عجب
کنون که طرز سخن دارد افتخار به من
سخن بلند بود رتبه ی عدو پست است
گناه او نبود گر نمی رسد به سخن
رسید وقت دعا ختم کن سخن فیاض
که نیست شیوه ی اخلاص درد دل کردن
همیشه تا که دو چشم حیا بود اعمی
همیشه تا که زبان دعا بود الکن
معاندان ترا باد تیر در دیده
ملازمان ترا دربر از دعا جوشن
***
در منقبت سید الشُّهداء امام حسین (ع)
به یار نامه نوشتم به خون صبر و سکون
چو غنچه نامه ی پیچیده ته به ته پر خون
چه نامه، نامه ی آراسته بدین تقریر
چه نامه، نامه ی پیراسته بدین مضمون
که ای ز هجر توام جان اشتیاق به لب
که ای جدا ز توام چشم آرزو پر خون
منم که بی تو ندارم به جان ثبات و شکیب
منم که بی تو ندارم به دل قرار و سکون
تویی که بی منی آسوده ظاهر و باطن
تویی که بی منی آراسته درون و برون
چه گویمت که چه ها می کشم ز دست فراق
که کس مباد به دست عدوی خویش زبون
تو شاد زی به فراغت که دور از تو مرا
نصیب عشق به صحرا کشیده رخت جنون
پی خلاصی من زین طلسم دم بدمم
خیال نرگس چشم تو می دمد افسون
همان به آب حیات لب تو تشنه لبم
اگرچه سر زده از دیده ام دو صد جیحون
خبر ز روز و شبم نیست این قدر دانم
که گاه گاه غمم می شود ز حد افزون
کمند زلف تو در گردن دلست همان
اگر ز پرده ی هفت آسمان شوم بیرون
گزند ناخن حسرت که کیست لیلی او؟
مرا به هم چو نمایند کاین بود مجنون
غم تو زد رهم از آشنا و بیگانه
ز خاک کوی توام نیز راند ذوق جنون
عریضه را به سیاهی نوشته ام یعنی
ز دوری تو به سرکارِ دل، ندارم خون
ز خون شکوه چو شد نامه سر بسر لبریز
به یادم آمد ناگه دل وفا افزون
که مانده بود در آن طرّه دور از بر من
نشسته در خم آن زلف تا کمر در خون
به مقتضای مروّت بدین روش کردم
کنار نامه به احوال پرسیش مشحون
که ای فریفته ی دامِ طرّه ی مفتون
بگو در آن خم زلف سیاه چونی چون؟
مرا به خواب نصیب است روی او دیدن
ولی به خواب نیم دست رس ز بخت زبون
تو چون به حلقه ی آن زلف دست رس داری
ترا که در خم آن زلفی از ازل مفتون
چنان که معنی پیچیده در شکنجه ی حرف
چنان که در شکن لفظ نارسا مضمون
به یاد چشمِ به خون جگر تپیده ی من
روا بود که ببینی به آن رخ گلگون
چو تیر غمزه خوری یاد کن ز سینه ی من
که جز به یاد تو من هم نمی خورم دم خون
اگرچه جای من آنجا پرست از اغیار
ولیک جای تو خالی به سینه ی محزون
به دست باد صبا گشت نامه چون مرسل
چو خاک بوس درش کرد ایستاد برون
از آن به پیش درش در برون توقف کرد
که باد را به حریمش نبود راه درون
گرفت دست ادب نامه را به پیش آورد
ستد ز دست وی و کرد لطف راممنون
به دست ناز چو بگشود نامه را از هم
چه دید نامه ی درهم، چو طرّه ی مفتون
چو زخم تازه شکن بر شکن ز خون لبریز
ز حرف حرف چو دریای موج زن از خون
به طنز گفت به خط کسی نمی ماند
مگر که کاتب او طفل بوده یا مجنون!
معانیش همه بی ربط تر ز حرف وفا
عبارتش همه درهم تر از حدیث جنون
نه روشناس نظر نه به حرف دل نزدیک
نه لفظ اوست به طبع آشنا و نه مضمون
مگر مسوّده ی زلف چین به چین بتی است!
مگر به حال دل بی دلی است این مشحون!
به پیش زلف خود افکند و گفت از سر ناز
سواد این چو تو داری تو فهم کن مضمون
چو زلف دید خط آشنا به خود پیچید
فکند عقده ی سررشته را به دست ظنون
پس از تأمُّل بسیار گفت این ز کسی است
که رفته از بر ما چون ز خویش صبر و سکون
کرا دماغ که بنویسد از طریق وفا
جواب، و پرسد کش حال چیست واقعه چون؟
پیام داد زبانی ولی نهفته ز ناز
که ای ز دوری ما همچو بخت خویش زبون
چرا به دست جدایی چنین زبون شده ای؟
نگفتمت که ندارد فراق یار شگون؟
ز خاک درگه ما دوریت مناسب نیست
به سعی کوش که از چنگ غم شوی بیرون
اگر نباشدت آسان خلاصی از هجران
مدد طلب ز شهنشاه عرصه ی مسکون
شهنشهی که به حصر مدایحش نرسد
خود اگر متفنِّن شود به جمع فنون
شهی که از شرف او رنگ پادشاهی او
ز پای پای نهادست بر سر گردون
شهی که قامت جاهش خمیده درناید
به سعی تا به ابد زیر این رواق نگون
امام مفترض الطّاعه شاهزاده حسین
به ناز داشته ی لطف ایزد بی چون
***
عجب که گوشه دامن به دست حصر دهد
فضایلش که ز قید شمار جسته برون
جهات ستّ همه دریا و ذات او گوهر
نُه آسمان همه طومار و ذات او مضمون
اگرنه رابط ایجاد او شدی بودی
ازل خزینه ی کاف و ابد طویله ی نون
برای مولد او کرد آسمان حرکت
زمین برای مقرّ وی اقتضای سکون
بود چو روزنه ی دیده پیش قصر جلال
به پیش خلوت قدسش سراچه ی گردون
به فرض اگر کره ی نُه سپهر پهن کنند
به پیش ساحت قدرش پلی است بر هامون
اگرنه رایت او سر فراشتی به فلک
که داشتی نگه این کهنه سقف را چو ستون؟
به خون نشست به اندک مخالفت ز شفق
نبود بر فلک دون خلاف او میمون
غلط سرودم این نکته را خط کردم
سزای او نبود گفت و گو برین قانون
زمانه کیست که با او درافتدی به گزاف؟
سپهر کیست که با او درآیدی به فسون؟
خلافش ار گذرد آفتاب را به ضمیر
چو داغ لاله سیه رو نشیند اندر خون
خلاف او نرود دهر در شهور و سنین
جز امر او نکند چرخ در دهور و قرون
نبود رغبتی او را بدین دو روزه حیات
نبود الفتی او را بدین سراچه ی دون
وگرنه گردازل از ابد برآوردی
رضای او به جهانگیری ار شدی مقرون
ارادتش سر پرگار اگر بجنباند
جهان به حیطه درآرد چو نون و نقطه ی نون
ز کلک امرش اگر نقطه ای فرو ریزد
سپهر غرقه شود همچو قطره در جیحون
گره به گوشه ی ابروی نهی اگر فکند
سپهر را حرکت منتقل شود به سکون
ابد کند سر خود را به در ز جیب ازل
پی نظاره ی جاهش که خیمه برده برون
برای قصر جلالش کشد مصالحِ کار
قضا که خشت مه و مهر بسته بر گردون
در آستانه ی او پست، آسمانِ بلند
به ساکنان درش تنگ، عرصه ی مسکون
به دهر رایت اقبال او نمی گنجد
چنان که در دل تنگ آه عاشق محزون
شکوه جاه و جلالش کسی چه سان بیند؟
که در شکنجه ی این شش جهت بود مسجون
فکنده سایه به ماضی و حال و استقبال
رسانده پایه به من کان و کاین و سیکون
ز حارسان شکوه وی است اسکندر
ز راویان علوم وی است افلاطون
به کفّه ی خردش عقل عاقلان جهان
چو پیش عاقله کم سنگ ترّهاتِ جنون
نسیم لطف خوشش را طباع آب بقا
زبانه ی غضبش را طبیعتِ طاعون
به لاتناهی اعداد نیز نتوان کرد
شمار فضلش کز لاتناهی است فزون
عدد نگشت کمال محیطش ارچه نگشت
نهایتش چو کمالات او به پیرامون
که لاتناهی اعداد هست بالقوّه
ز ننگ قوّه بود لاتناهی اش بیرون
طلوع مطلع مدحش چه دلگشاست کنون
هزار خنده به خورشید می زند گردون
***
مطلع دوم
زهی مکان تو از عرصه ی خیال برون
گمان به خلوت قدس تو ره نبرده درون
تو آن رفیع مکانی که اوج عرش عظیم
فضای عالم قدر ترا بود هامون
تو آن شهی که به نعت تو همچو جدّ و پدر
هزار جای کلام خدا بود مشحون
ترا جلالت و قدرست از قَدَر برتر
ترا حکومت و جاهست از قضا افزون
زمانه خادمی روضه ی ترا شاکر
سپهر چاکری درگه ترا ممنون
جهان ز حفظ تو از شرِّ آسمان محفوظ
ز عدل تست زمانه ز حادثات مصون
به یاد خاطر آیینه مشرب تو مدام
رود غبار ملالت ز خاطر محزون
علاج زردی خورشید می توانی کرد
خمیر مایه ی مهر خودار کنی معجون
رسن ز کاهکشان آیدش به گردن، اگر
مخالف تو ز قدرت رسیده بر گردون
عدوی جاه تو لب تشنه میرد آخر اگر
شود به فرض چو فرعون غرق در جیحون
به گوش دوست چکاچاک تیغ تو در حرب
ز سینه زنگ زداتر ز نغمه ی قانون
بود بفیض تر از روزهای ابر بهار
به روز حرب چو حمله کنی به خصم زبون
ز رعدِ نعره ی گردون و برقِ شعله ی تیغ
ز ابرِ دود دل دشمن و ترشُّح خون
متابع تو بود تشنه لب به خون عدو
نمی شود ز فرات احتیاج او ممنون
چو پشت آینه زینسان که دهر بی آب است
عجب نباشد اگر تشنه لب شود بیرون
کسی که چشمه ی کوثر چکد ز لعل لبش
چرا کند لبش آلوده آبِ دنیی دون
اگر دو روز فلک از سیاه بختی کرد
ز کینه ی تو دل تنگِ دوستان پر خون
ولی ببین که چه ها می کشد به صد خواری
زتیر آه جگر خسته بیدلان اکنون
کدام دل که نه در بند مهربانی تست؟
ز خاک تربت خود کن قیاس این مضمون
به سفته گوهر خوشبوی خاک درگه تو
هزار گوهر انجم فدا کند گردون
نه لؤلؤست و نمی دانم این چه شادابی است
که هست تشنه لبش آب لؤلؤی مکنون
نه کربلا به وجود تو رشگ فردوس است!
ز نسبت تو بهشت است عرصه ی مسکون
ملک به دست دعا مرگ از خدا خواهد
بدین امید که در کربلا شود مدفون
اگر به قیمت وی آسمان دهد خورشید
که هست تربت خورشید رنگِ او مغبون
به خاک او نرسد گرچه جان دهد عنبر
مگر ز نسبت او رنگ و بو کند افزون
به خار او نرسد گل اگرچه بخشد روح
زخاک باغچه اش سر کند مگر بیرون
ز نسبت تو زمین نافه گر شود چه عجب!
چو ناف آهوی چین است پر زخون و چه خون!
به داغِ رشک، دلم همچو لاله می سوزد
به روضه تو اگر مشتبه شود گردون
ز وسعت ارچه به وی لاف همسری دارد
ولی به فربهی آماس کی شود مقرون
چه روضه ای که نگاهش ندیده پیرامن
چه روضه ای که خیالش نگشته پیرامون
بر اوج چرخ برین سَمکِ گنبدش باشد
چنان که کوه بلند ارتفاع در هامون
به قدر خود بنماید اگر شکوه، از شرم
شود ز رنگ به رنگ آسمان چو بوقلمون
هزار چرخ زند گر به بام او نرسد
چو گردکانِ به گنبد فکنده چرخ نگون
زبس تپیدن دل همچو طفل بر لب بام
به سطحش ار برسد وهم، نیست حدّ سکون
شها جدا ز درت هست هر دو دیده مرا
یکی فرات و یکی دجله موج زن از خون
غبار کوی توام بر تن ضعیف بود
هزار بار نکوتر ز اطلس و اکسون
امید وصل تو درتن به جای جان دارم
دگر تو دانی و لطفت که چون بباید چون؟
خدای مرا برساند به وصل خاک درت
که محو گردم در وی چو قطره در جیحون
هوای حشمت جمشیدیست در سر من
خدا نصیب کند بخت و طالع میمون
عنان رخش سخن تنگ کن دمی فیاض
کز انتظار دعا شد دل اجابت خون
ز رشک رفعت عالی جناب درگه تو
خمیده تا بود از غصّه قامت گردون
خمیده باد قد خصم و دوستان ترا
ز فیض باده ی لطف تو باد رخ گلگون
به چشم حسرتم امید خاک درگه تو
بود چو مهر تو در دل همیشه روزافزون
***
در منقبت امام زین العابدین (ع)
شکر خدا که با فلکم هیچ کار نیست
بر خاطرم ز هر دو جهان یک غبار نیست
آن پای بر جهان زده رندم که بر دلم
اندوه آسمان و غم روزگار نیست
مستغنیم به طبع بلند از بلند و پست
در طبعم آسمان و زمین را عیار نیست
فخرم همین بس است که اندر جهان مرا
روی نیاز جز به در کردگار نیست
جز درگه نیاز که درگاه مطلق است
روی دلم ز هیچ در امیدوار نیست
گو از حسد بمیر، مرا هر که دشمن است
اینم خدای داده و زین هیچ چار نیست
بر گیر چرخ گو زبرم استخوان من
طبع هما طبیعت من خوار و زار نیست
خورشید جلوه در نظر ما چه می کند
یاقوت، نوشداروی ما را به کار نیست
گردون؛ به ما زیاده ازین سرگران مباش
این کهنه سایبان تو هم پایدار نیست
من گوهر شریف تر از چرخ و عنصرم
طبعم ز جنس گوهر این هفت و چار نیست
در بر مرا لباس تجرّد نکوترست
جلد هیولوی مرا اعتبار نیست
ما عین صورتیم هیولی چه کاره است؟
او جز به پیش صورت ما پرده دار نیست
از بس پرم ز وضع جهان گوییا جهان
نزدم به غیر خانه ی پر زهرمار نیست
در غربت وجود چنین خوار گشته ام
ورنه کسی به موطن خود خوار و زار نیست
زندان تن وجود مرا خوار و زار کرد
نیکو چو بنگری چو منی در دیار نیست
خوارم مبین که عزَّت عشقست بر سرم
هر کس عزیز کرده ی عشقست خوار نیست
بیم و امیدِ عشق دلم را دو نیم کرد
کین عرش را به غیر دلم گوشوار نیست
از نیستی به صورت هستی رسیده ام
حیف این دقیقه بر همه کس آشکار نیست
از عشق گیر سکّه ی نقد وجود خویش
کاین سکّه ی دروغ ترا اعتبار نیست
هستی تست سیم دغل دور کن ز خویش
جز نقد نیستی را اینجا عیار نیست
دل در جهان مبند که این سیل تند را
غیر از ز جان خویش گذشتن گذار نیست
کم گوی از زمین و پر از آسمان ملاف
جنبش به غایت است و سکون برقرار نیست
گردی است این نشسته ی غباریست آن، به پا
جز تیرگی نصیب ز گرد و غبار نیست
در کوچه ی حدوث نخیزد به جز غبار
عالم تمام گرد، ولی یک سوار نیست
بیکار نیست گرچه کسی در جهان ولی
رفتم میان کار، یکی مرد کار نیست
نادان اگر نسیم شود بار خاطرست
دانا به فرض کوه بود هیچ بار نیست
پست و بلند دهر رها کن که سیل را
در معرض بلندی و پستی قرار نیست
طول امل رها کن و بنشین که این عمل
بحریست بی کرانه که هیچش کنار نیست
حاصل که غیر حبل متین رضای دوست
دست امل به هرچه زنی استوار نیست
ز افتادگی به جای بلندی رسیده ام
معراج را به پایه پستیم بار نیست
این شکر چون کنم که به چندین مناسبت
از من تراست عار و مرا از تو عار نیست
در خون نشسته شکر غم و غصّه می کنم
دل پاره پاره چون گل و جز خنده کار نیست
در دل نشسته بر سر هم لاله لاله داغ
لیکن چو لاله داغ دلم آشکار نیست
بی داغ نیست یک سر مو بر دلم ز عشق
لیک از فلک دلم سر مو داغدار نیست
بی آب و نانیم ز فلک داغ کی کند
لخت دلم به خون جگر ناگوار نیست
هر ذرّه در هوای الهی به جنبشند
در شهر بند عشق زمین را قرار نیست
گر کم کنم سخن ز فلک دلنشین ترست
زیرا که نزد عقل سخن خوار و زار نیست
قطع نظر زهرچه کنم خوشتر آیدم
جز درگهی که بانی او روزگار نیست
درگاه پادشاه دو عالم که از شرف
ناخوانده گر رود فلک آنجاش بار نیست
آن پادشاه عرصه دین کز علوّ قدر
خورشید را بر اوج جلالش گذار نیست
شهزاده ی زمین و زمان زین عابدین
شاهی که در زمانه چو او شهریار نیست
***
دین یادگار اوست چو او یادگار دین
چون اهل بیت را به جز او یادگار نیست
گر بندگان درگه او بشمرد کسی
بیرون ازو به غیر خداوندگار نیست
حکم مطاع جاری او بس که نافذ است
جاری همین به حضرت پروردگار نیست
فوج عقول فیض اشارت ازو برند
خیل نفوس را به جز او مستشار نیست
انجم ز نور خاطر اویند مقتبس
افلاک را به غیر درِ او مدار نیست
در عرصه ای که خاطر او نیری کند
شخص کثیف تا به ابد سایه دار نیست
در بارگاه او که جهان سایه ای از اوست
افلاک نه طبق همه یک پرده وار نیست
عالم تمام در جلو او پیاده اند
در گرد کاینات جز او یک سوار نیست
فیروز جنگِ معرکه ی کارزار نفس
کس در جهاد نفس چو او مرد کار نیست
گلبانگ فتح اعظم مردی به نام اوست
کس در شکست خویش چو او پایدار نیست
عالم تمام بنده و او پادشاه لیک
شاهی که غیر بندگیش هیچ کار نیست
گر خاک پاش سر به نسیمی برآورد
در باغ و راغ حاجت باد بهار نیست
هرجا که خُلق او نفس عنبرین زند
حاجت به مغز کاوی مشک تتار نیست
در هر زمین که نقش پیش سایه افکند
دی را خصومتی به گل و سبزه زار نیست
باغی که او شکفته گذشت از حوالیش
از غنچه عقده ای به دل شاخسار نیست
در چار فصل، خار رهش بی نصیب نیست
در غنچه بستن است گرش گل به بار نیست
هر لاله ای که گَرد رهش می کند به چشم
از داغ حسرتش دل خونین فگار نیست
در هر هوا که شبنمش از لطف فیض اوست
از شعله لاله گر بدمد داغدار نیست
در عهد توتیایی گرد رهش به چشم
نرگس به فیض دیده ی امّیدوار نیست
در سینه ای که شعله ی شوقش علم کشد
گل را طراوت چمن خار خار نیست
بی مهر او دل ار همه خود غنچه گل است
جز باب سینه کاوی پیکان خار نیست
هرجا کف سخاوت او سایه افکند
جز تیرگی نتیجه ی ابر بهار نیست
در پیش قطره ریزی ابر کفش اگر
گوهر چو قطره آب شود آبدار نیست
سر گر به امتحان بدهد کس محیط را
در بحر دست او که به هیچش گذار نیست
هرچند مضطرب بدود هر طرف چو موج
ره تا ابد ز هیچ رهش برکنار نیست
در پایه پیش بحرِ کفش چون کفی ز بحر
ابر از بخار مکرمتش جز بخار نیست
کان را به عهد بخشش او جز به چشم خصم
خاکش به سر که یک کف خاک اعتبار نیست
چون ماه علمش از افق سینه سر زند
اقلیم جهل را غم شب های تار نیست
جز سینه اش که نامتناهی دروست علم
جایی به گرد نامتناهی حصار نیست
تمکینِ کوه، سایه ی حلمش نمی کشد
جرم زمین چو گرد رهش در وقار نیست
گردون اگر تصوّر عدلش کند ز بیم
با دل شکستگان دگرش کارزار نیست
عدلش صفاطلب شده نوعی که تا ابد
آیینه را ز گرد کدورت غبار نیست
لطفش چنان ملایمت طبع عام کرد
کاندر میان رنگ و شکستن نقار نیست
زینسان که رنگ الفت اضداد ریخته است
امید را ز خاطر عاشق فرار نیست
از همّت بلند درش محو حیرتم
کش نسبت تشبّه افلاک عار نیست
در حضرتش زمانه به یک پا ستاده است
در خدمتش فلک نفسی برقرار نیست
روزی قدر به پیش قضا شکوه کرد و گفت
تا حکم شاه هست مرا هیچ کار نیست
بانگی ز روی قهر به او زد قضا و گفت
کای ساده سرّ این به تو هم آشکار نیست
دانی که کیست این و ورا قدر و حال چیست؟
کس در جهان نظیر وی از اقتدار نیست
گرنه وجود او بود این کارخانه را
پیش خدای عزَّوجل اعتبار نیست
حاصل که او نتیجه ی ایجاد عالم است
در دهر همچو ما و تو او حشو کار نیست
یعنی که ابن سبط رسول مهیمن است
بی مهر او بنای جهان استوار نیست
درکش سر رضا به خط اقتفای او
کاین جز رضای حضرت پروردگار نیست
ورنه دگر تو دانی و خشم خدایگان
کاری گر اوفتد به منت هیچ کار نیست
شاهی که کارخانه ی قدرت وجود اوست
با او ستیزه جز به خدا کارزار نیست
آلوده چون به حرف عدویش کنم سخن؟
طوطی طبع ناطقه مردارخوار نیست
گوشی به حرف دشمن او چون کند کسی!
این شاهراه سامعه سوراخ مار نیست
شاها منم که طینت عنبر سرشت من
جز از عبیر خاک درت مایه دار نیست
مهر تو درگرفت سراپا وجود من
نوعی که دل ز شعله ی او جز شرار نیست
روشندلم ز شعله ی بی دود مهر تو
کاین شعله مایه اش همه نورست نار نیست
فکر من از کجا و مدیح تو از کجا
در بحر مدحت تو خرد را گذار نیست
وصفت ز کارگاه تخیل برون ترست
این جنس خوش قماش ازین پود و تار نیست
لیکن بدین خوشم که تسلّی فزای دل
بیرون ز فکر شغل توام هیچ کار نیست
جز گفتگوی مهر تو نبود انیس من
عاشق تسلّی اش به جز از حرف یار نیست
بی مهری فلک دل ما را ز خود رماند
رحمی که جز به لطف تو امّیدوار نیست
لطفت چو گشت ضامن فردای دوستان
امروز باکی از ستم روزگار نیست
دانم که جز خلاف رضای تو روز حشر
سدّی به راه رحمت پروردگار نیست
تا آفتاب نور فشاند به روزگار
تا روزگار جز به شتابش قرار نیست
مهرت دل حبیب ترا نورپاش باد
خصم تو بی قرار چنان کش وقار نیست
خاک ره تو دیده ی فیاض را جلا
تا از فلک بر آینه اش جز غبار نیست
***
در منقبت امام محمد باقر (ع)
طلسم رنگ چمن را بهار بسته چنان
که رنگِ بیم ندارد برو شکست خزان
مرور باد صبا بر بساط سبزه ی دشت
ز موج مخمل خارا درست داده نشان
کنون که یوسف گل شد عزیز مصر چمن
زمانه همچو زلیخا دوباره گشت جوان
به گلشن از ید بیضای برگ غنچه ی گل
هزار معجزه دارد در آستین پنهان
لباسِ غرق به خون کرده شاخ گل بر چوب
مگر ز خون سیاووش می کشد تاوان
لطیف طبع ز گلشن نمی شود ممنوع
هزار سلسله دارد اگر چو آب روان
رطوبتی است هوا را که بی مؤونت ابر
به پهن دشت فضا منعقد شود باران
ز فیض آب و هوای چمن عجب نبود
بسان غنچه اگر دلنشین شود پیکان
ز بس لطافت و نازک مزاجی از نم ابر
هوا سرشته در اجزای شاهد بستان
ز یار شبنم بر برگ گل اثر ماند
چنان که بر لب خوبان نشانه ی دندان
به احتیاط رود در چمن صبا که مباد
شود ز موج تحرّک شکسته شاخ نوان
دل از شکستن شاخ است باغبان را جمع
که مومیائی ابر بهار گشته ضمان
ز بس لطیف شد اجزای باغ نزدیک است
که همچو بوی گل از دیده ها شود پنهان
به مردگان بنات نبات در ته خاک
دمد به معجزه ی دم مسیحِ نامیه جان
ز میوه نیست عجب از وفور استعداد
که چون شکوفه شود بیشتر ز برگ عیان
ز بس رطوبت اشیا عجب نباشد اگر
ز موج باد صبا تیر خم شود چو کمان
ورق ز بس که رطوبت پذیر شد ز هوا
رقم به صفحه چو نقشی بود بر آب روان
عجب نباشد در باغ چون طلای مذاب
ز بس تری هوا شعله گر کند سیلان
میان آتش و آب این زمان که یکرنگی است
ز شعله کی پر پروانه را رسد نقصان؟
درین بهار اگر بودی آتش نمرود
درو نه معجزه بودی دمیدن ریحان
ز تازگی و تری در میانه ی آتش
نهال دود بود همچو سرو در بستان
ز بس گل از سر هر خار بردمد چه عجب
گل سرشکم اگر بر دمیده از مژگان
ز بی رفیقی کس را چه غم که سایه ی شخص
ز روح بخشی باد صبا پذیرد جان
زِ نَم بر آینه زآنسان دمیده سبزه ی رنگ
که شخص عکس تواند درو شدن پنهان
سحر ز آتش چقماق برق درنگرفت
ز بس به سوخته ی ابر داد نم باران
مگر چو نوح به کشتی کنیم سیر چمن
که موج شبنم در باغ می کند طوفان
به زورِ جذبه نسیم گل آیدش به مشام
اگر بود قفس عندلیب از سندان
نشاطِ خنده ی گل رختِ غصّه داد به باد
فکنده شبنم اوراقِ غم به آب روان
ز ذوق زود شکفتن گل نشاط انگیز
به پای طفره کند طی غنچگی آسان
ز بارِنم به زمین سود سینه ناقه ی ابر
و یا زمین ز نموّ شد به ابر دست و عنان
به غنچه درنگرم خون دل خورم که چرا
سری به جیب فرو برده با چنین سامان
طریق درد نهفتن ز غنچه دارم یاد
که هست با دل صد پاره دایما خندان
نسیم گل خبر از نشئه ی جنون دارد
رفیق گو به گِلم بر زند در زندان
به گوش های چمن از ترانه ی مستی
به بلبلان نگذارند ناله را مستان
چنان هوای چمن در نهاد بلبل مست
سرشته رغبت پرواز در فضای جهان
که گر کنند پر عندلیب را پریتر
بدون منَّتِ زورِ کمان شود پرّان
کسی که ناله ی بلبل شنیده می داند
که جیب گل ز چه رو پاره گشته تا دامان
اسیر کنج قفس باد بلبلی که کند
درین بهار به جز مدح شاه ورد زبان
شهی که عرصه ی جاهش اگر بپیمایند
به عرض او نرسد ریسمان طول زمان
شهی که خیمه ی قدرش اگر به پای کنند
به قدر پرده سراییست پهن دشت مکان
شهی که بختش اگر سایه گسترد گردد
به زیر سایه ی یک پایه شش جهت پنهان
امام مشرق و مغرب که آفتاب بلند
بود به پرتو مهرش چو ذرّه در جولان
محمّد بن علی باقرالعلوم که هست
بلند رایت علمش ستون این ایوان
***
اگر ز چهره ی علمش نقاب برخیزد
غبارِ آینه گردد علوم هر دو جهان
نظیر اوست، مجرّد اگر بود خورشید
شبیه اوست، مجسَّم اگر شود قرآن
ردای دانش او دامن ار بیفشاند
رود به باد فنا گرد حکمت یونان
ز گرد کوچه ی او از ازل تلبّس روح
ز فضل سفره ی او تا ابد تغذّی جان
لباس سایه ی او گر به بر کند خورشید
به کاینات شب و روز می شود یکسان
اگر فکنده ی دوشش بر آسمان پوشند
ز نارسایی قامت به پا کشد دامان
عدم دگر نکند رخنه در سرای وجود
کشد ز حفظ اگر باره ای به گرد جهان
ز وسع مملکتش عرصه ایست هفت اقلیم
ز قصر مملکتش غرفه ایست نه ایوان
به بحر و بر ز قطاران محملش افلاک
به روز و شب ز اجیران مطبخش ارکان
ز منزلش همه بال و پر مَلَک روبند
چو خاک روبی صحنش کنند فرّاشان
سرادقات جلالش به عرصه ای نزنند
که در دیار مکانست و در حصار زمان
ز هر طرف به دو انگشت ازو گذاره شود
مربع ار بنشیند به کرسی امکان
هزار سال به قصر جلال او نرسد
فلک چو دیو اگر برپرد تنوره زنان
یقین به کنه جلالش نشان نمی یابد
خرد به هرزه چه می کند کمان گُمان
اگر به بحر کمالش فتد شناورِ وهم
چو موج پُر بدود لیک کم رسد به کران
عدد اگرچه صحیح است لاتناهی وی
چو کسر نصف به حصرش نمی رسد به میان
اگرنه بهر عطای کفش بود هرگز
گهر نبندد دریا و زر نسازد کان
ولی چه منّتِ کان است و بحر، دستی را
که خاک را کند اکسیر و سنگ را مرجان
عطای او به کسی کم رسد اگر باشد
چنان که از دگران حرص پُر کند دامان
سحاب اگر ز کفش مرتفع شود گردد
چو دامن فلک آفاق پر دُر از باران
ز ریزش کف دُربار او خبر دارد
محیط از آن چو فلک گرد می کند دامان
عطای او نه همین لعل و زر بود به مثل
که این دفینه ی خاکست و آن ذخیره ی کان
که تا ابد ز عطایای بحر دانش اوست
همه تلذّذ روح و همه تعیش جان
زهی به حسن شیم از جهانیان ممتاز
چو شاخ گل که بود سرفراز در بستان
به وسع حوصله تنها، جهانِ بار خدای
به قدر مرتبه یک تن، خدایگان جهان
به امتیاز مکارم ز همگنان ممتاز
به انفراد محاسن فرید عالمیان
بهار عدل تو گر سایه بر چمن فکند
ز چهره رنگ نگرداندش نهیب خزان
نسیم لطف تو در باغ اگر گذار کند
شکوفه در رحم شاخ می شود خندان
غبار راه تو با چشم اعتبار کند
همان که با شب دیجور ماه نورافشان
به سایه ی تو چه سان مشتبه شود خورشید!
کسی به شعله نکردست اشتباه دخان
میان رای تو و نور آفتاب بود
تفاوتی که بود در میان علم و عیان
جهانیان همه اجری خور نصیب تواند
به خار بن پی گلبن دهند آب روان
سفید روی تر آید به محشر از طاعت
به آبِ خاک درت غوطه گر خورد عصیان
هزار ساله عبادت ز سر برون نبرد
مخالفان ترا بی نصیب از غفران
تمام عمر به یک سجده گر برند به سر
که بی رضای تو، سر می زنند بر سندان
شقاوت از دل دشمن نمی رود به عمل
که سرنوشت نشوید کسی به آب روان
تو لایقی به خلافت ز روی عقل و قیاس
تویی سزای امامت به حجّت و برهان
تویی که جابر انصاری از زبان رسول
سلام داده ترا بعد قرن ها ز زمان
نه قالب تو کم از روح عیسی مریم
نه ز آستین تو به دستِ موسی عمران
چو دست معجزه از آستین برون آری
یکیست کار عصای کلیم و چوبِ شبان
به دست موسی اگر چوب اژدها گردید
شود به امر تو مو بر تن عدو ثعبان
ترا چنان که تویی کوردل اگر نشناخت
ز نقصِ فطرت شومش بود چه باکت از آن
چو از مشاهده ی نور عاجز آید کور
به آفتاب درخشان نمی رسد نقصان
خدایگانا، آنی که وصف رتبه ی تو
نمی تواند کردن خرد به فکر و بیان
که مدح و وصف به قدر شناخت باید کرد
ترا چنان که تویی خود شناختن نتوان
حواس ظاهر و باطن کجا و طلعت تو
کجاست دیده ی خفّاش و مهر نورافشان
توان به عقل مجرّد ترا مشاهده کرد
که در نیاید در ظرف دیده طلعت جان
ولی به عقل نشاید ترا صفت کردن
که در مشاهده ات عقل می شود حیران
ترا ندیده چه گوید؟ چو دید چون گوید؟
که کار گفتن نبود حکایت وجدان
به علم و فضل تو دانسته ام ولیک چه سود؟
خدا کند که ببینم ترا به چشم عیان
اگرچه نیست مرا حاصلی به جز تقصیر
اگرچه نیست مرا مایه ای به جز نقصان
متاع علم مرا نیست مایه جز سودا
تجارت عملم را نتیجه جز خسران
ولیک مهر تو دارم بس است این عملم
به تست معرفت من مرا بس این عرفان
به فضل تست امیدم، چه کار ازین بهتر
مرا که سود تو باشی دگر چه غم ز زیان
به آب و تاب سخن تاز جمله حیوانات
بود تمّیز ذاتّی گوهر انسان
معاند تو چو حیوان زبانش الکن باد
متابع تو به وصفت همیشه گرم زبان
تمیز دوست ز دشمن به آب و تاب تو باد
چنان که در صف خرمهره لؤلؤ و مرجان
در آن زمان که پدر را پسر فراموش است
به یاد خود که ز فیاض خود مکن نسیان
***
در منقبت امام صادق (ع)
کمال عقل همین است در جهان غرور
که آدمی چو پری از نظر شود مستور
ندیدنی بود اوضاع روزگار تمام
خوشا به طالع نرگس خواصِ دیده ی کور
حسد فزوده ی بیداربختی بختم
که چشم بسته ی خوابست تا به صبح نشور
مجوی نام که هست آسمان سیاه زبان
بپوش چهره که شورست چشم کوکب، شور
بریده باد زبان قلم که کرد مرا
به سعی مصرع برجسته در جهان مشهور
چه چشم مردمیت از سپهر هست که هست
عیون انجمش انباشته ز گرد فتور
چه خفته اند درین کاروانسرا مردم
که این محلّ عبورست نه مکان حضور
نهفته شد ز نظر گرد کاروان عدم
ز گوش سامعه هم ناله ی جرس شد دور
گذشت قافله از پیش و راه پس خود نیست
توقعی که نیاریم نیست هم مقدور
درین رباط مکش رخت کاهلی زنهار
که غیر سیل ندارد درین خرابه عبور
چه اعتماد به قصری که کرده است پدید
درو شکست حوادث، هزار گونه قصور
چه خواب امن کند کس به زیر مشتِ گلی
کش آب سیلِ فنایست و خاک گردِ فتور
هزار خانه ی گِل سر به چرخ سود ولی
کسی خرابه ی دل را نمی کند معمور
گذشت وقت که دانش نبود و قدرت بود
کنون چه سود ز دانش، گذشت چون مقدور
کنون که داده ای از دست نقد فرصت را
متاعِ عذر میاور که نیستی معذور
کنون که کرده و ناکرده جز ندامت نیست
کجا رویم زمین سخت و آسمان بس دور
صدای کاسه ی چینی به گوش نکته شناس
حکایتی بود از کاسه ی سر فغفور
ز مال و نعمت دنیا کسی حضور برد
که بی حضوری از دولتش رسد به حضور
هزار ساله عبادت بدین قدر نرسد
که دل شکسته ای از خویشتن کنی مسرور
به زهد خشک اگر کس بلند رتبه شدی
به بام چرخ بدی جای بلعم با عور
وگر به حرص رسیدی کسی به دولت و جاه
به سروری ز سلیمان گرو ببردی مور
به شهوت و غضب ار هم شرف شدی حاصل
کمی نداشتی از آدمی وحوش و طیور
وگر به دانشِ ظاهر شرف بدی، شیطان
به صیحه ی «انا من نار» کی شدی مغرور
به چشم باطن اگر دیده ور شدی دیدی
که این مصوَّر خاکی لبالب است از نور
بلی ممیز انسان تمیز گشت، تمیز
کسی که نیست تمیزش ز مردمی است به دور
به نفس ناطقه آدم شرف ز حیوان برد
وگرنه پیل پیمبر شدی به شوکت و زور
لباس، پرده ی عیب است بهر بی هنران
چه باک مرد هنرمند اگر بماند عور
در آدمی هنری به ز عشق نتوان یافت
اگر به عشق نیی زنده مرده ای در گور
هزار صحَّت کامل اگر دهد شاید
دلی که از مرض عشق می شود رنجور
به طرز عشق بیا سر کنیم خامه ی فکر
که جامه بر تنِ صبرم درید شورش شور
ز حرف عشق به فکر غزل فتاد دلم
به پای دار فرستاده به سر منصور
***
تجدید مطلع
ندانم از نظر من چسان بود مستور
رخی که یک نفس از خاطرم نگردد دور
نگاه بد نتوان بر جمال او دیدن
دعا کنیم کز آن روی چشم آینه دور
ز رشگ پیک نظر را نمی توانم دید
که در حوالی کویش کند به سهو مرور
مباد عرصه ی آفاق بوی او گیرد
نسیم را به سر کوی او مباد عبور
ز تاب نور نشاید جمال او دیدن
خوشا رخی که بود در شعاع خود مستور
به چشم ذره نظر کن که تا شود روشن
که آفتاب به هر ذرّه کرده است ظهور
زمین به خویش نگیرد ز ننگ، اگر عشّاق
به غیرِ حسرت دیدارِ او برند به گور
جهان دل به دو مصرع گرفت ابرویش
که صاحب سخن از مطلعی شود مشهور
خیال دوست ز هر تار موی من جوشد
چو نقش صورت شیرین ز خامه ی شاپور
دلم ز جلوه ی عکسش چنین خراب چراست؟
رخی که خانه ی آیینه شد ازو معمور
پس از فراق توان قدر وصل دانستن
مرا ز کوی تو دوری ضرور بود ضرور
پس از مشاهده ی کوهکن یقینم شد
که وصل دوست میسَّر نبوده است به زور
من آن نیم که خلاصی ز درد و غم جویم
هزار چاره نمودم که داغ شد ناسور
به عشق روی تو صبرم فرار کرده ز دل
به یاد چشم تو خوابم ز چشم کرده نفور
ز سینه سوز تو کمتر نمی شود هرچند
نهد به داغ دلم پنبه مرهم کافور
جدا ز کوی تو راهی به هیچ سو نبرم
که روز هجر توبر من شب است و من شب کور
به ذکر نام خوشت تشنه می رود سیراب
به یاد لعل لبت مست می شود مخمور
ز رشگ روی تو داغست زلف را مگشای
که داغ تازه ی خورشید می شود ناسور
دلم ز لعل تو بی نیش غیر نوش نخورد
رقیب بر سر شهدت نشسته چون زنبور
نگاه مست تو هرگه به طرف باغ افتاد
به تاک قطره ی می گشت دانه ی انگور
کنون که دور ز کویت اسیر هجرانم
چو در شکنجه ی شهباز، ناتوان عصفور
هوای فرّ سلیمانی است در سر من
که کرده تنگ جهان را به من چو دیده ی مور
ز ذوق خاک نشینی درگهی که بود
قضاش نادره معمار و آسمان مزدور
چه درگه آنکه بود آستان سبع شِداد
به پیش محکمیش معترف به عجز و قصور
چه درگه آنکه نگردید دست قدرت را
بلندپایه تر از وی عمارتی مقدور
چه درگه آنکه به چندین هزار نقش و نگار
سپهر را نتوان گفت پیش او معمور
چه درگه آنکه ز شرم بلندیش گردون
بود در آب حیا گشته چون زمین مغمور
چه درگه آنکه به سطحش گر آفتاب افتد
گمان بری که به سطحش نشسته گرد فتور
هزار سال گذشت و بسا که هم گذرد
که بیم کهنگیش نیست از مرور دهور
بلند درگه سلطان شرع و ملت و دین
که صیت سلطنتش هست تا به نفخه صور
امام جعفر صادق که صبح صادق رای
به مهر خاک درش دم همی زند از نور
***
شهی که دایره ی عدل او دو عالم را
کشیده است در آغوش چون بلدراسور
به پیش عرصه ی مُلک ابد نهایتِ او
نمودِ ملک سلیمانی است چون پی مور
سکون و جنبش رایات نصرتش تا هست
زمانه را حرکات سپهر نیست ضرور
ز بیم، تا به ابد متصل شود به عدم
صلابتش به ازل گر کند تغافلِ دور
چنین که داروی هر درد ازوست حیرانم
که آفتاب چرا مانده این چنین رنجور!
به هر طرف که کند میل، در قدم باشد
به پیش ابد چو صبا بر پسش ازل چو دبور
اگر ز چهره ی رایش نقاب بردارند
چو آفتاب شود کاینات غرقه ی نور
به گلشنی که چو خورشید پرتو اندازد
ز شاخ خشک برآید گل تجلّی نور
به شکر نعمت او آسمان به یک سر پاست
که گر دمی بنشیند ز پای نیست شکور
محیط علمش اگر موج ور شود گردد
به نیم رشحه ی او حلّ مشکلاتِ امور
به گِرد خاطر او سیرِ فوج فوج اسرار
چنان که در چمن باغ خلد جلوه ی حور
بود ز دفترش افلاک آن ورق که بود
به نیم صفحه اش انجیل ضبط و نیم زبور
دو سایه از سخط و عفو او جحیم و نعیم
دو پرتو از غضب و لطف اوست ماتم و سور
اگر زبانه ی قهر خدا عیان خواهی
ببین به گوشه ی ابروی قهر او از دور
وگر گشاده در فیض را ندیدستی
ببین به جبهه ی صبح آیتش تبسّم نور
جراحت دل صد خسته را شود مرهم
تبسّمش به لب لعل چون شود پرشور
ز فیض معدلت عام او عجب نبود
خرابه ی دل عاشق اگر شود معمور
چو رنگِ نهی برآید به چهره ی نگهش
ز بیم آب شود زهره در دل انگور
سیاستش به غضب چهره چون برافروزد
گره شود نفس نغمه در رگ طنبور
رسد به سبع شداد ار مهابتش فکند
در او به سعی تزلزل هزارگونه فتور
اگر نداند قدرش چه غم که رفته به خواب
رگ شعور حسودش که هست خصمِ شعور
زبان دشمن او نیش می زند بر دل
به نوش غوطه زند گر چو نشتر زنبور
چنان گرفته رگِ حلقِ دشمنش را بخل
که آشنا به گلویش نشد به جز ساطور
به او عداوت بدخواهش اختیاری نیست
بود جبلّی خفّاش دشمنی با نور
وجود خصم برای ظهورش اسبابست
که آفتاب به تقریب سایه شد مشهور
زخلق اوست فلک، مجمری که هست از وی
مشام عالم بالا پر از بخار و بخور
عذوبت سخنش در مذاق تشنه ی عقل
نشسته است چو می در طبیعت مخمور
به گاه نظم چو گردد سخن به وصف کفش
به موج بحر برآید مقطَّعات بحور
زهی به ذات و صفات از جهانیان ممتاز
چو در میانه ی انوار نورِ آتش طور
هلاک نظم علوم تو نظم عقد پرن
اسیر نثر کلام تو لؤلؤ منثور
زواهر حکمت آسمان دین را نجم
جواهر کلمت ملک شرع را دستور
ز خاک پای تو هر شب به دیده بانی دهر
کشد به دیده ی انجم سپهر سرمه ی نور
به کارخانه ی تقدیر مستمدّ از تست
به حلّ و عقد مقاصد مدبّرات امور
بود اوامر «کن» را به خطّه ی تقدیر
به خاطر تو ورود و ز سینه ی تو صدور
غبار راه تو برتن برای حفظ شرف
هزار بار نکوتر ز اطلس و سیفور
دمی به سایه ی دیوار کویت آسودن
مرا ز سایه ی طوبی به است و حور و قصور
چه خار و خس ز حریمت چه بالهای ملک
که رُفته اند به جاروبِ طرّه، زمره ی حور
به منزلی که بود خاکروب بال ملّک
چه عیش ها که توان کرد چشمِ دشمن کور
کند به شاکله هرچند میل باکی نیست
گزیده اند اگر بر تو خصم را جمهور
اگر به راه تو کمتر روند خلق چه باک
پل صراطی و سخت است بر صراط عبور
متابع تو اگر کم بود چه غم که شود
هزار قطره یکی گوهر، آنگهی به مرور
گهر ز طینت پاکست آنچنان کم یاب
خزف ز خسّت ذاتست آنقدر موفور
بود به مرتبه از کاینات بیش انسان
ولی بود به مراتب کم از شماره ی مور
همان به جنس بشر کن نظر که از کثرت
میان آدم و نا آدم است نسبت دور
هزار نطفه بباید که تا یکی گردد
به قابلیت اطوار متّصف به وفور
چو گشت قابل اطوار قرن ها باید
که تا یکی به بر آید به صد مشقَّت و زور
رسید چون به بر از صد هزار کم افتد
یکی چنان که برد دیده نور و سینه سرور
خدایگانا خورشید عالم جانا
تویی که سرّ نبوّت شد از تو محو ظهور
تویی خلاصه ی عترت تویی نقاوه ی نسل
که هست روح رسول از تو تا ابد مسرور
تویی تو آنکه پس پرده ی قضا عمری
ازل به روی تو افکنده بود چشم از دور
دوام دولت تست آنکه چشم بر ره اوست
ابد که در تتق غیب کرده رخ مستور
چه حاجت است به تعریفِ عقل ذاتِ ترا
که بی نقاب درآید رخت به دیده ی کور
منم یکی ز غلامان درگهت که مدام
به مدحت تو زبانم بود زبانه ی نور
منم که هست ز فکر مدیح حضرت تو
سرادقات ضمیرم سرای پرده ی حور
هزار صورت شیرین سیه قلم دارم
سفید روی تر از نقش خامه ی شاپور
درین قصیده تو کردی مدد روان مرا
وگرنه مانده به بند «ظهیر» بود این زور
کنون امید من اینست در دو عالم و بس
که با سگان درت سازدم خدا محشور
چو آفتاب کنم چرخ خاک را روشن
چراغ مهر ترا چون برم به خلوت گور
اگرچه زلّت فیاض بیش در بیش است
گناه او به تو بخشد یقین خدای غفور
همیشه تا که گریبان عقل کل باشد
چو جیب خامه ام از مدحت تو مشرق نور
بود به دامن لطف تو متّصل دستم
چو دست حسرت زاهد به طرف دامن حور
***
در منقبت امام موسی کاظم (ع)
ز تاب شعشه ی آفتاب در سرطان
تنور گرمِ فلک جَدی را کند بریان
ز تابِ خور، دمِ فوّاره در میان حیاض
شدست چون نفس اژدها شراره فشان
ندانم آه که آتش فروز شد که دگر
جهان چو سینه ی عشّاق گشت آتشدان
نفس کسی نزد از سوزش حرارت دل
که همچو باد نزد دامنی بر آتش جان
ز تاب خور کُرّه ی نار شد فضای هوا
درو به جای سمندر طیور در طیران
شعاع مهر چو نی سوزد اندرین آتش
چه جای آنکه کنی نسبتش به گرمی آن
زبان خویش برون کرده شعله از گرما
نهاده سینه به ریگ از حرارت آب روان
مکن دم سردی ز باد هم کان نیز
ز تاب مهر به هر جانب است گشته دوان
به جای باد گرفتم دم مسیح بود
که ناوزیده به کس آتشش فتاده به جان
شود چو آتش و افتد به خرمن یعقوب
اگر ز مصر نسیمی وزد سوی کنعان
دم هوا چو دم مرده بر نمی آید
ز تاب مهر نفس گیر گشته شخص جهان
ز تاب گرما آن موجه نیست دریا را
که پوست شد به تنش خشک و چین فتاد بر آن
ز شغل خویش چنان بازمانده اند اشیا
که ابر هم نکند یاد گریه ی نیسان
هوا چو شعله برافروختست و بر ز برش
به روی هم متراکم سحاب همچو دخان
جهان چو دانه ی اخگر شدست از گرمی
سحاب چون کف خاکستریست بر سر آن
چو در رماد که آتش نگاه می دارند
به ابر حفظ حرارت نموده تابستان
نه دود بر سر آتش بود که از گرما
فکنده است به سر سایه آتش سوزان
ز تاب مهر عجب نیست گر برند پناه
دگر به سایه ی عشّاق افتاب وشان
تمیز بوالهوس از عاشقست بس مشکل
که هر دلی شده سوزان و هر جگر بریان
پی پناه به دنبال ظلّ مخروطی
شبانه روز بود آفتاب سرگردان
عیان ز چین سر زلف یار، عارض نیست
به زیر سایه ی سنبل شدست مهر نهان
ز بحر سینه ی عشّاق خاستست مگر
که گشته در عوض قطره ابر شعله فشان
چنانکه مایه ی ابر بهار هست بخار
شدست مایه ی ابر تموز هم ز دخان
چو آه عاشق گشته است ابر آتش بار
چو ابر آه بود آتشش بود باران
به وصف گرمی آب و هوا درین ایام
زبانه ایست مرا در دهن به جای زبان
زبس که روی زمین داغ شد ز آتش مهر
زبس که انجمن شعله گشت لاله ستان
چنان که موی نمی روید از نشانه ی داغ
به صد بهار نگردد ز دشت سبزه عیان
چنان زمانه برافروخت آتشی که مگر
علم زد آتش خشم خدایگان جهان
امام موسی کاظم که شخص حلمش اگر
نه کظم غیظ نمودی ز اهل بغی زمان
***
بسان کوره ی تفسیده رکن های جحیم
ز آتش غضبش برفروختی دوران
تمام مدح ویست و مدایح آباش
اگر ز توریه آگه شوی ور از فرقان
به فصّ خاتم وی نقش بود امام النّاس
دمی که بود ظهورش نهفته در کتمان
اگرنه غایت ایجاد عالمستی او
هنوز بودی آدم به صلب خاک نهان
جهان اگر به جهان جلال او سنجند
محیط کون و مکان قطره است و او عمّان
اگر به رتبه ی او بنگری توانی گفت
که مثل او نبود در قلمرو امکان
شمیم خلق تو روحی دمیده در تن روح
نسیم لطف تو جانی فزوده بر سر جان
بهار اگر ورقی خواند از گلستانت
کتابخانه ی گل را دهد به باد خزان
به پیش ابر کف تست باد در کف ابر
ز دست بخشش دست تو خاک بر سر کان
مثال امر تو نافذ شود به خاکِ ثقیل
برات نهی تو جاری بود بر آب روان
به کوه حلم تو سنجند اگر گرانی کوه
سبک چو گرد رود بر هوا جبال گران
به بحرِ دست تو گر افکنند قلزم را
ز بیم غرق چو موج از میان رود به کران
به دشمنی تو نافع نمی شود طاعت
به دوستی تو نقصان نمی کند غفران
اگر تو پا ننهی در میانه چون پرگار
رسد به دایره ی روزگار صد نقصان
نصیحتی ز تو رهبرتر از هزار دلیل
خطابتی ز تو پرنفع تر ز صد برهان
اگرچه نزد خرد نارسیده ای به وجوب
ولی مکان تو صد ره گذشته از امکان
به جام جم نتوان دید آنچه یافت خرد
ز خشتِ گنبدِ گردون مشابهِ تو عیان
به پیش او چه بود هفت گنبد گردون
به جنب او چه کند هشت روضه ی رضوان
خلاف رای تو زان نقض دین بود که خدای
به تار عهد تو تابیده رشته ی ایمان
خلل پذیر شود پنج رکن دین یکبار
اگرنه مهر تو دین راست اعظم الارکان
اگر به خاک درت تشنه را دهند نوید
دگر هوس نکند آبِ چشمه ی حیوان
هوای کوی تو در سر، کسی که رفت به خاک
بود به باغ جنان چشم حسرتش نگران
برای حکم تو گل گوش پهن کرده به باغ
که تا تو نهی کنی بنددی ز خنده دهان
زبان گشوده پی عرض مدّعا سوسن
که گر تو امر نمایی درآیدی به زبان
اگر ز خاک درت توتیا کند نرگس
شود چو چشم جهان دیده روشناسِ جهان
عدو هراسد از تو چنانکه سایه ز نور
حذر نماید خصم از تو چون زنار دخان
کسی که خصم ترا دید بر سریر چه گفت
بود به جای سلیمان گرفته دیو مکان
خلافتی که به قدِ تو راست همچو قباست
اگر به خصم پسندی چه باک و نقص از آن
هوای شوکت صاحبقرانیش نبود
کسی که در دو جهانست صاحب القرآن
ز رنگ و بو بود آرایش جمال عدو
چنان که زینت طاووس باشد از الوان
دلی نبندد عاقل به رنگ بی معنی
سری ندارد دانا به صورت بی جان
ارادت تو دهد کلک امر را حرکت
کرامت تو دهد حکم نهی را جریان
بدون حکم تو تقدیر کم کند خواهش
خلاف رأی تو کمتر دهد قضا فرمان
همه به موجب حکم خدا کند حرکت
ارادت تو که کلک قضای راست بنان
بزرگوارا آنی که در مدیح تو عقل
سری به جیب فروبرده با هزار بیان
نظر به درک جمال تو عاجزست و ضعیف
سخن به وصف جلال تو قاصر و حیران
پی نوشتن وصف کف تو بحرِ محیط
اگر مداد شود قطره ایست در خور آن
شود زمین و زمان در شعاع خور مستور
اگر از لباس سخن مدحتت شود عریان
من و هوای مدیح تو، کی درست آید
متاع پیرزن و وصل یوسف کنعان!
مرا هوای مدیح تو زیبد ار بالفرض
به پای مهرِ جهان ذرّه را رسد جولان
کسی دگر نتواند ترا به مدح ستود
بس است مادحت ایزد، مدایحت قرآن
غرض ز سعی من این بس که یاد من آری
در آن دمی که پدر از پسر کند نسیان
اگر سر است به داغ تو می کنم افسر
اگر دلست به مهر تو می نهم عنوان
دل ار به مهر تو نبود چه می پزد سودا
سر آر به راه تو نبود چه می کند سامان
به حضرت تو مرا آرزوی بسیارست
دگر تو دانی و فیاض و لطف بی پایان
همیشه تا بود آرایش جهان از مهر
کتان ز تابش مه تا که هست در نقصان
بود ز مهر تو آرایش دل احباب
ز ماه طلعت تو نقصِ دشمنان چو کتان
***
قصیده ی موسوم به معجزة الشوق در منقبت امام رضا (ع)
محیط عشق که ما مرکزیم و غم پرگار
درین میانه ز عالم گرفته ایم کنار
جنون عشق برآراست خوش به سامانم
کجاست عقل که گل چیند اندرین گلزار
فتاده خوش به سر هم متاع رسوایی
خرد کجاست که سودا کند درین بازار
به داغ عشق برآرای پای تا سر خویش
که زیب سکّه کند نقد را تمام عیار
فریب عشوه ی دنیا مخور که آینه را
به رنگ سبز کند جلوه در نظر زنگار
به زهد غرّه بود زاهد و نمی داند
که تار سبحه به تدریج می شود زنّار
به تن لباس درم ز آرزوی عریانی
که بند پاست درین راه بر سرم دستار
چگونه راز بپوشم که همچو غنچه ی گل
نقاب خود به خود افتد مرا ز چهره ی کار
چنان حکایت من تشنه ی شنیدن هاست
که باز می شود از شوق خود به خود طومار
عجب ولایت امنی است ملک رسوایی
که هیچ گونه کسی با کسی ندارد کار
تو حاضری و به روی تو دیده نگشایم
که بی رخ تو فراموش کرده ام دیدار
دگر به منع من ای عقل دردسر کم کش
که من مجادله با خویش کرده ام بسیار
کنون که ذوق جنون ریشه کرد در دل من
دگر نمی شود این نخل کنده از بن و بار
کنون که دامن من پر ز سنگ طفلانست
خرد به راهم از آیینه می کشد دیوار
کنون که کرده مجرّدترم ز نورِ نظر
فلک کشیده به گردم ز آبگینه حصار
دگر چه دفع ملامت کند نهفتن عشق
مرا کنون که برافتاده پرده از رخ کار
چه پردگی کندم تار عنکبوت آخر
خرد چه هرزه به من می تند عناکب وار
مرا کنون که نمودند راه عالم غیب
درین ستمکده دیگر نه ممکن است قرار
چه سان نگاه تواند به دیده کرد درنگ!
دمی که پرده برافتد ز پیش چهره ی یار
چو عشق جای کند در طبیعتی هرگز
به حیله ها نتوان کرد منعش از اظهار
چرا تا که نیفروختند در فانوس
ز خلق چهره تواند نهفت در شب تار
ظهور عشق به اظهار نیست حاجتمند
که ظاهر است وجود مؤثّر از آثار
به عهد عشق مجویید اثر ز هستی من
که آفتاب درآید به سایه ی دیوار
بهار شد چمنم از نسیم گلشن عشق
چو گل شکفته ام اکنون درین خجسته بهار
کنون که هم گل و هم بلبلم درین گلشن
کنم به وصف بهار خود این غزل تکرار
***
مطلع دوم
ز موجِ رنگِ گل و سبزه در هوای بهار
به بال جلوه ی طاووس می پرد گلزار
به نقل آب و هوا حاجت ار فتد یابد
ز نقل آب و هوای چمن شفا بیمار
گرفت ابر ز خجلت دریچه ی مشرق
چو صبحِ غنچه دمیدن گرفت در گلزار
چو تشت خون شده از عکس لاله دامن دشت
به نیش برق گشودند تا رگ کهسار
ز موج سبزه و گل بسکه گشته عکس پذیر
به رنگ کاغذ ابری شدست ابر بهار
به ذوق دیدن گل طفلِ غنچه ی نرگس
به باغ پیش تر از صبح می شود بیدار
حیا سرشتی اجزای باغ بین که کند
حذر ز سایه ی دست چنار ساق چنار
رسید شور نسیم بهار و نزدیکست
که چون شکوفه مرا وا شود ز سر دستار
به مقتضای صفای زمانه اهل نظر
کنند از پس دیوار سیر در گلزار
ز بس به حکم صفا چون نگارخانه روم
زِ عکس گل شده دیوار باغ پر ز نگار
سزد که بهر تماشای سبزه و لاله
کنند اهل نظر جمله روی در دیوار
چنان ز عکس چمن سبز شد زمین و زمان
که سبز در نظر آید بسان خطِّ غبار
کنند سیر و صفای چمن سبکروحان
که بوی گل شده بر مرکب نسیم سوار
شدست فیض سبکروحی آن چنان شایع
که نیست دیدن زاهد به طبع مستان بار
چو مستعد کمالست هر نهال اینست
که نیست جز سر منصور میوه ی سر دار
نشاط خنده ی گل آن قدر سرایت کرد
که نیست ناله ی بلبل درین بهاران زار
بدان ملایمت آید نفس ز غنچه برون
که وا کند گره ی نغمه مطرب از رگ تار
چنان طبیعت اشیا شدست تازه پسند
که فاخته نکند درس سرو را تکرار
نمی توان به زبان از کس انتقام کشید
که در هوا سخن سخت می شود هموار
شکوفه در تتق هاله می شود پنهان
ز بس که ناقه ی ابر از نم است سنگین بار
چو شاهدان ز گرمابه آمده بیرون
نماید از تتق ابر شاخ گل دیدار
بود زمین و زمان خرم و شکفته ولی
درین شکفته هوا و درین خجسته بهار
***
مطلع سوم
مرا دلی است ز درد فراق یار و دیار
تمام گریه ی حسرت تمام ناله ی زار
اگر به سیر چمن کم روم سبب آنست
که نیست ماتمیان را به بزم عشرت بار
مرا که سینه ز داغ ستم گلستانست
چه لازمست کشیدن کرشمه ی گلزار
هزار صحبت رنگین تر از می است مرا
چرا کشم ز پی باده دردسر ز خمار
زمانه از پی پامال کردنم پرورد
که نیست این گل پژمرده قابل دستار
ز سینه شعله فشان خیزد آه من که مدام
نفس ز کوره ی حدّاد جوشد آتش وار
سرم ز مغز تهی، همچو کاسه ی تنبور
نفس ولیک پر از خونِ ناله چون رگ تار
به غیر طفل سرشگم نه هیچ کس که مرا
غبار هجر دمی پاک سازد از رخسار
نباشد این همه باران که پیش دیده ی من
عرق ز چهره ی خجلت فشاند ابر بهار
چه منّت از مه و خورشید می کشم که بس است
فروغ گوهر اشکم، چراغ در شب تار
میان فوج بلا آن چنان گداخته ام
که قطر دایره ی درد شد تنم ناچار
چرا برای غم انگشتری ز زر نکنم؟
تنم که زرد و ضعیف و دوتاست از غم یار
دلم چو کوه به خود از نشاط غم بالید
اگرچه بار غمم جسم کرد زار و نزار
به روی بسترم از بسکه استخوان شکند
مدام ناله ز پهلو کنم چو موسیقار
به دفع فلسفیان گو کلامیان بکنند
جواز خرق فلک را ز آهم استفسار
ز بس که خوی به هجران شده مرا ترسم
که آرزو نشود دیده را دگر دیدار
فلک ز گردش خود باز استد ار شاید
کنون که کرد جدایی میانه ی من و یار
به شکوه ی فلکم گر زبان گشاده شود
سخن ببایدم از سر گرفت دیگر بار
***
مطلع چهارم
فغان ز کج روشی های چرخ ناهموار
که هیچ گونه ندارد به راستی سروکار
به گردش فلک امّید استقامت نیست
جز اعوجاج نیاید ز طینت پرگار
ز من شنو که کجی جزو معنی فلک است
ز کج نهاد مجویید راستی زنهار
ستاره نیست فلک را که این کهن خیمه
ز کهنگی شده سوراخ ها در او بسیار
ز بسکه بار مظالم به دوش اوست مدام
قدش خم است چو قدّ کسی که دارد بار
بس است ای فلک، آزار بیدلان تا کی؟
ز توسنی نشدت خسته خاطرِ هموار؟
مرا اراده به دست تو داده اند اکنون
کجا روم؟ چه کنم؟ من پیاده و تو سوار
مترس اگر به غلط کار عیش راست شود
که کج نمی شود اندوه را سر پرگار
تو کج نهادی و من راستگو، نمی دانم
میان ما و تو آخر چگونه افتد کار!
چه شد که انس به هیچ آفریده نگرفتم
که من غریبم و این مردمان غریب آزار
هر آنچه بوی وفایی نیاید از چشمنش
مگیر یار که یاری نیاید از اغیار
ز هرچه رنگ فنا دارد اندرین گلشن
مجوی انس که وحشت فزون کند مردار
چگونه وحشت کس در جهان نیفزاید
که این خرابه دیاریست خالی از دیار
درون پرده ندانم که دارد آمد و شد!
که گرد هست ولیکن پدید نیست سوار
به اهل دل چه عجب مهربان فتاده فلک
که زخم غنچه نخارد مگر به ناخن خار
چنان رمیده ام از بخت سایه پرور خویش
که دیو درنظر آید مرا ز سایه ی یار
سپهر منکر جورم نمی تواند شد
که زردرویی انکار می کند اقرار
هزار شکوه مرا از فلک بود هردم
ولی نیارم از آنها یکی کنم اظهار
چگونه کس کند اظهار شکوه ای کز ننگ
ز شرم گفتن آن رنگ بشکند گفتار
همین بس است شکایت ازو که کرد مرا
جدا ز روضه ی عرض آشیان فیض آثار
فریب این جو گندم نما از این فردوس
برون فکند چو آدم مرا به زاری زار
به خاکِ خواری از این روضه طالع پستم
چنان فکند که بر آسمان رسید غبار
نه روضه بلکه جهانی ازین فلک بیرون
نه روضه، بلکه بهشتی ازین جهان به کنار
زمانه در طرف وی چو جاده از منزل
سپهر در کنف وی چو سایه ی دیوار
جهات ستّه در آن رَحبه یک جهت ز جهات
سپهر تسعه در آن عرصه قطری از اقطار
نشیب پیش فراز وی این نشیب و فراز
یسار پیش یمین وی این یمین و یسار
گرفته با همه وسعت مکان به عالم تنگ
چنانکه صورت عالم به دیده در ابصار
کنند گرد سرش دور دایرات فلک
محیط عالم کونست و مرکز ادوار
من از صفای هوایش همین قدر دانم
که یا بهار بهشت است یا بهشت بهار
چنین که منفرد افتاده است در رفعت
فلک چه حدّ که به او دم زند ز قرب جوار
خمیده ماند فلک بسکه کرد قامت خم
پی تواضع این بارگاه فیض آثار
به پیش شمسه ی او آفتاب می لرزد
چنان که طفل سبق خوان به پیش مکتب دار
به جنب روزن او آفتاب را چه محل
که او ز چرخ کند ناز و چرخ ازین انوار
به نیم خشت زر خود چو چرخ می نازد
چرا ننازد ازین جنس گنبدش بسیار!
به پیش طاق وی ار هشتم آسمان نبود
هزار کوکب قندیل از چه یافت قرار!
به دور وی خط زرین کتابه نیست که هست
نوشته نسخه ی علم قضاش بر دیوار
چنین عمارتی امکان نبست تا ز قضاست
زمانه قابل تعمیر و آسمان معمار
فلک شبیه وی افتاده است و تا به ابد
بدین مناسبت او را بلند شد مقدار
اگر به معنی وی صورتی بنا خواهند
جهات کون و مکان را چو نیست این معیار
مهندسان معانی مگر به فرض کنند
به سطح چرخ نهم نصب پایه ی پرگار
ز فیض ظاهر و باطن توان یقین دانست
که یک درش به بهشت است و یک درش به بهار
سپهر می شود آنجا به چاکری قایل
زمانه می کند آنجا به بندگی اقرار
بلی چه گونه نگردد زمانه اش ممنون
بلی چه گونه نباشد سپهر منّت دار
که هست بارگه خسرو زمین و زمان
که هست پرده سرای شه صغار و کبار
خدایگان دو عالم امام جنّ و بشر
رضی ارض و سما و رضای لیل و نهار
امام ثامن و ضامن علی بن موسی
که هست خاک درش کحل دیده ی ابصار
***
تبسّمش به لبِ لطف و چین بر ابروی خشم
یکی بهار خزانِ و یکی خزان بهار
ز بس ز عدل وی از پا فتاده فتنه ی مست
نمی تواند برخاستن ز خوابِ خمار
زبس به عهد وی آسوده روزگارِ حَرون
دلش نداد که از خواب خوش شود بیدار
در آستانه ی او آفتاب ز آمد و شد
به غیر درس زیارت نمی کند تکرار
نباشد ابر که از جوش زایران درش
نشسته چرخ برین را غبار بر رخسار
بلی غبار درش را طراوتیست ز فیض
که ابر رحمت ازو مایه می برد هموار
محاسبان خرد در حساب بخشش او
کرور را نشمارند در عداد شمار
شهی که پایه ی مقدارش از گرانقدری
بود ز کرسی شش پایه ی جهانش عار
شهی که مسند جاهش به بام عرض کند
تکبّری که به فردوس عاشق دیدار
فروغ پایه ی تختش به سطح چرخ نهم
عیان تر است که بالای کوه شعله ی نار
شهنشهی که اگر باج بر زمانه نهد
تهی کنند خزاین همه جبال و بحار
کند به منع درشتی اشاره گر به فلک
زمانه همچو کف دست می شود هموار
نهیبش ار به رجوع زمانه امر کند
به قهقرایی از امسال بگذراند پار
ز خدمتش چو نشست این یک آن دگر برخاست
دو بنده اند سیاه و سفید لیل و نهار
ز بندگان سرای وی اسود و ابیض
دو چاکرند یکی از حبش یکی ز تتار
مجرّه نیست فلک را که طوق بندگیش
فکنده است به گردن ز نقره زنگی وار
از اینکه باعث آزار او شده انگور
ز تاک دستِ قضا سرنگونش کرده به دار
بود به عهد شمیم بهار خلق خوشش
فلک ز عطر لبالب چو طبله ی عطّار
نسیم خلقش اگر بر چمن وزد دزدد
نفس ز عطر گل و یاسمن، مشام بهار
اگر ز خاک درش آبرو برد گلشن
غلاف غنچه شود ناف آهوی تاتار
ز بوی زلف عروسان خلق او پیچد
به خویش طرّه ی سنبل ز رشک در گلزار
صلای عیش زند چون بهارِ عهد خوشش
نگار بسته برآید ز شاخ دست چنار
اگر ملایمتش آب در چمن بندد
ز نازبالش گل رنجه می شود سر خار
به حکم نهی ابد امتناعِ حِسبه ی او
به گرد دختر رز شیشه می کشد دیوار
کند چو حکمِ فسردن به شعله ی آواز
ز بیم خشک شود خون نغمه در رگ تار
محیط علمش اگر موج ور شود افتد
تخیلات دو عالم چو خار و خس به کنار
به دقّت نظر دوربین تواند دید
به یک ملاحظه امروز عرض روز شمار
نگاه دور رسای وی از شکاف ازل
کند مطالعه در نامه ی ابد اسرار
مکان مفترق او راست فردی از افراد
زمان متّصل او راست سطری از طومار
جهان فانی اگر با عدو گذاشت چه غم
مقرّر است فکندن به پیش سگ مردار
به یک قبیله بود خصم با وی از چه عجب
که هست خویشی نزدیک نشئه را به خمار
زمانه مهلت خصمش به اختیار دهد
چنانکه مهلت کفّار قادر جبّار
ندامت است فزون آنقدر که مهلت بیش
خمار در خور مستی همی کشد خمّار
سفینه ایست ولایش که فوج فوجِ عقول
برد ز ورطه ی حیرت نفس نفس به کنار
ز موریانه ی تشکیک ایمن است آن دل
که گِرد معتقدش اعتقاد اوست حصار
خود به مطلع پنجم به من مسامحه کرد
که درس عشق مدیح ترا کنم تکرار
***
مطلع پنجم
خلاف رای تو بر عقل آن چنان دشوار
که کس به فرض محال از خدا شود بیزار
به فضل مرتبه ممتازی از عقول و نفوس
چنان که نورِ نظر در میانه ی انوار
نسیم مهر تو در باغِ اعتقاد ضرور
چنانکه در چمنِ توبه آب استغفار
ز خلق خویش تو در رنج و خلق در راحت
در آب کشتی و مردم در آن میان به کنار
عدم نفوذ نمی کرد در مسام وجود
اگر ز حفظ تو بودی زمانه را دیوار
چو آفتاب خورد غوطه آسمان در نور
گر ارتفاع پذیرد ز درگه تو غبار
سپهر را نکند جز صلابت تو لگام
زمانه را نکند جز مهابت تو چدار
فلک به حکم تو می یابد از قضا اِجری
زمین به امر تو می گیرد از فلک اِدرار
دهد رواتب ارزاق خلق روز بروز
زمین که حاصل جود تو کرده است انبار
مطیع حکم عطای تو حارسان جبال
وکیل دست جواد تو خازنان بحار
عقول کامله را از ضمیرت استمداد
نفوس قادسه را از علومت استظهار
نهد رضای تو بر پشت چرخ توسن زین
کند نهیب تو در بینی زمانه مهار
برای حمله ی اثقال کارخانه ی تست
قضا که کرده سماوات هفتگانه قطار
شهاب چرخ برین سرکشیده می آید
که تا به بزم تو یابد چو شمع استقرار
چو شمع بزم ترا بیند ایستاده ز دور
ز انفعال به باد فنا رود چو شرار
گر آسمان همه تن آفتاب گردیدی
به روضه ی تو مشابه شدی ولی دشوار
ور آفتاب به چرخ نهم شدی بودی
شبیه تو چو شوی بر سمند قدر سوار
تبارک الله از آن نازنین سمند که هست
به گاه جلوه چو طاووس مست در رفتار
چو برق کوه نورد و چو باد بحر سپر
چو شعله در حرکات و چو فتنه در آثار
سمند شوخ مزاج تو شعله پروازیست
که جز نگاه ترا دست کم دهد به چدار
به گاه پویه ملایم رود چنان در راه
که آبِ نغمه مگر می رود به جدولِ تار
سبکروی که نیابد به غیر آسایش
به فرض اگر به رگ جان کند چو ناله گذار
اثاره ای ز پیش دودِ دوده صحرا
شراره ای ز سمش برق خرمن کهسار
چو شعله وقت فراز و چو قطره گاه نشیب
چو عشوه خوش حرکات و چو جلوه خوش رفتار
چو نبض معتدلش جست و خیز متناسب
چو نشئه در رگ دل ها دویدنش هموار
گهی چو رنگ عدویت پریده در عالم
گهی چو نام نکویت دویده در اقطار
به روی برگ گلش گر گذر فتد بدود
سبک چنانکه دود موج خنده بر لب یار
بود ز گَرد شتابش عبیر بر دم و یال
بود ز خون درنگش به پا و دست نگار
نزاکت گره ی دُم چنانکه پنداری
که آب نغمه گره گشته است بر رگ تار
چو عمرِ مدّتِ غفلت سوارش از نرمی
رسد به منزل و آگاه نیست از رفتار
به گاه دو ز عرق نم نمی دهد کفلش
که شعله را ننشسته است ژاله بر رخسار
اگر به پست و بلند زمانه اش تازی
چنان رود که نجنبد علاقه ی دستار
هلال نعل که گر بر سپهرش انگیزی
فتد ز پویه به چرخ چهارمش چو گذار
چنانکه آینه بر روی ماه نو گیرند
هلال زار شود آفتاب آینه وار
صریر خامه ی کاتب به وصف سرعت او
دود به جاده ی مسطر چو نغمه بر رگ تار
به پشت وی نتواند نشست کس جز تو
که غیر نور نگردد کسی به شعله سوار
خدایگانا دارم جدا ز خاک درت
چنان دلی که به حالش جهان بگرید زار
چو شمع بارگهت روشنست سوز دلم
شبانه روز که روز منست هم شب تار
به یاد جوی روان روز و شب در آن فردوس
مرا ز دیده روانست اشک لیل و نهار
فراق صحن و خیابان مشهدم دارد
ز صحن چرخ و خیابان کهکشان بیزار
فلک ندانم ازین پس دگر چه خواهد کرد
به من شود اگر از تازه باز کینه گذار
فکند دور به زاری از آن درم یارب
به روز من بنشیند فلک به زاری زار
دو دست بی تو به سر می زنم چه چاره کنم
که رفت کار من از دست و دست من از کار
شمار کار خود از روزگار برگیرم
به دامن تو زنم دست چون به روز شمار
فلک ز رشک بمیرد چو درگهت بوسم
چه خوش بود که برآید به یک کرشمه دو کار
اگر رسم به وصال درت عجب نبود
بر آسمان ز زمین می رود همیشه غبار
اگرچه دوری از آن خاک در ضروری بود
که هست دوری خورشید ذره را ناچار
ولیک دارم امیدی که از توجّه تو
تن ضعیف من آنجا شود به خاک مزار
به هرکجا که شود خاک این تن زارم
فلک اگر کشدم پیش آرزو دیوار
گمان به بال و پر شوق آنقدر دارم
که ذرّه ذرّه به سوی تو برپرد تن زار
بدان خدای که در ملک نیستی یکسر
متاع معرفتش ریختست در بازار
بآن نهفته که در هرچه بنگری پیداست
بدان ندیده که پر کرده عالم از دیدار
بآن قدیم که در دو باشی از قدمش
ازل دوان به دیار ابد برد زنهار
بدان حکیم که در کارگاه قدرت نیست
به عون حکمتش ایجاد ذرّه ی بیکار
بدان علیم که در عرض جلوه گاه ظهور
ز علم اوست ازل تا ابد یکی طومار
بدان کریم که از نیم رشحه بنشاند
ز دشت عصیان چندانکه خاستست غبار
بدان رحیم که در موج خیز رحمت او
گناه هر دو جهان همچو خس فتد به کنار
بدان حلیم که بر روی ما نمی آرد
به ناسپاسی چندانکه می کنیم اقرار
بدان غفور که در هر نفس فروشوید
سیاهرویی ما را به آب استغفار
به صانعی که دهد مشت خاک را دانش
به مُبدِعی که دهد موجِ باد را گفتار
به قادری که به پیش محیط قدرت او
زمان ازل به ابد نقطه ایست از پرگار
به نور او که باو روشن است ظلمت و نور
به فیض او که بدو خرم است جنت و نار
به لوح او که گشاید به روی جان دفتر
به کلک او که نویسد به لوح دل اسرار
به امر او که باو ملک عقل گشت آباد
به نهی او که ازو راه نفس شد هموار
به جود او که نُه افلاک را به یک جوشش
ز نیم قطره برانگیخت چون ز بحر بخار
به ستر او که ز چشم نظارگان سپهر
به روی زشتی اعمال ما کشد دیوار
به عفو او که ببخشد گناه و نگذارد
به زیر بار خجالت خمیده قامت زار
به فضل او که به ما از بهشت و حور و قصور
جزای طاعت ناکرده می نهد به کنار
به قهر او که ز بیمش شکسته رنگ خزان
به لطف او که به یادش شکفته روی بهار
به خشم او که به هیچش زبانه ننشیند
مگر ز قطره ی اشک دویده بر رخسار
به وصف او که در آغوش نطق تن ندهد
مگر هم او به زبان اثر کند اظهار
به کنه او که نقاب از جمال نگشاید
مگر به حجله ی علمش که هست آینه دار
به شبه او که ندیدست عقل صورت او
مگر به بتکده ی وهم بر در و دیوار
به راه او که ز خار قدم دماند گل
به شوق او که به راه نفس فشاند خار
به عشق او که خَرد ذرّه را به خورشیدی
به وصل او که برد قطره را به دریا بار
به پلّه پله ی تجرید و سلّم توحید
به پایه پایه ی معراج احمد مختار
به رهروی که کند عقل خارِ راهش را
به جای دسته ی گل زیب گوشه ی دستار
به خواجه ای که پی حفظ، جبرئیل امین
چو عنکبوت شدش پرده دار بر در غار
به سروری که شرف در پناه او بردند
ز سروران دو عالم مهاجر و انصار
به صفدر صف هیجای لافتی الّا
که در قلمرو دین هم سرست و هم سردار
به موج جوهر تیغش که شاهدان ظفر
به گرد چهره برندش به جای طرّه به کار
به چنین ابروی خشمش که از مهابت او
اجل به سایه ی شمشیر می برد زنهار
بدان سفینه ی عصمت که جز به رهبریش
کسی ز ورطه ی حیرت نمی رود به کنار
به پاکدامنی آب گوهر عصمت
که پای شبهه به گردش نکرده است گذار
به فیض یازده گلبن که این دو گلبن را
علیست آب روان و بتول گلبن زار
بدان چهارده نخل بلندسایه فکن
که هست گلشن عصمت از آن همیشه بهار
به پایه ی تو که افلاک را شمارد ننگ
به سایه ی تو که از آفتاب دارد عار
به مدحت تو که پهلو نمی دهد به سخن
به نعمت تو که تن در نمی دهد به شمار
به قدر خیمه ی جاهت که آسمان بلند
به دامنش نتواند نشست همچو غبار
به درگه تو که نام سپهر گیرد پست
به روضه ی تو که حرف بهشت گیرد خوار
به راه کوی تو کش بال گسترند ملک
که پا نهند به صد ناز بر سرش زوّار
به حسرتم که ز وصف تو می تپد بر خویش
به طاقتم که ز نام تو می رود از کار
به صبر من که ز آوازه می شود معزول
به ضعف من که زاندازه می شود بیمار
به این دمم که بگیرد ز صحبت همدم
به این غمم که بمیرد زدیدن غمخوار
به رغبتم که به سامان ترش کند حرمان
به محنتم که پریشان ترش کند تیمار
به فرقتم که نمایان ترش کند دوری
به حسرتم که فراوان ترش کند دیدار
به داغ من که بگیرد ز نام مرهم روی
به درد من که به داروی کس ندارد کار
به غربت سفر “اهبطوا” ز درگه قرب
که بازگشت ندارد در او یکی ز هزار
به زورقی که برای نجات طوفانی
میان لجّه ی طوفان گشوده است کنار
به ذوق بلبل گلزارِ آتش نمرود
که شعله شعله گُلش می دمید از دستار
به چشم بستن امّید پیر کنعانی
که بوی پیرهنش تازه می کند گلزار
به عزّتی که به یوسف رسید در ته چاه
که شد به پلّه ی معراج در شرف طیار
به حسرتی که زلیخا بهار کرد خزان
به رحمتی که خزانش گرفت بوی بهار
به حرف عشق که دارد کلیم را الکن
به بوی عشق که گردد مسیح از او بیمار
به ناز حسن که آید به گوش “ارنی” گوی
ز “لن ترانی” او ذوق مژده ی دیدار
به دست صبر که هرگز نمی رسد به عنان
به پای شوق که آید برهنه بر سر خار
به حرف عقل که نشنیده می کند دلگیر
به درس عشق که ناخوانده می شود تکرار
به کاردانی حسن و به ساده لوحی عشق
به شوق شعله ی بی صبر و آهنین دیوار
به زودسیری وصل و گرسنه چشمی هجر
به ناگواری کام و به ناگزیری کار
به لذّت دم آبی که در دهان آید
گه مشاهده ی کنج لب مکیدن یار
به تنگ گیری امّید و دلگشایی یأس
به خاکساری عجز و به نخوت پندار
به شرمگینی حسرت به ترزبانی میل
به ناتوانی حیرت به لذّت دیدار
به بردباری تمکین به سرگرانی ناز
به پرده داری ناموس و دیده بانی عار
به کبریای تحمّل به طمطراق شکوه
به احتراز متانت به احتمال وقار
به برگشایی آغوش مرگ یعنی تیغ
به قامت اجل ایستاده یعنی دار
به نخل صورت شیرین که شد به معجز عشق
به آب تیشه ی فرهاد سبز در کهسار
به رشد ناقه ی لیلی که راه وادی وصل
به پای گمشدگی برد تا به منزلِ یار
به حقّ این همه سوگندهای کذب گداز
که جز به قوّت صدق است حمل آن دشوار
که گر مراد دو عالم جدا ز خاک درت
نهد زمانه جزای صبوریم به کنار
چنان به کام جهان آستین برافشانم
که برفشاند دامن کسی به مشت غبار
اگر فلک ندهد کام من ز خاک درت
به نیم ناله برآرم ز هفت چرخ دمار
ز وصل دوست چه گل چیند آنکه از حسرت
به پای او نفس واپسین نکرد نثار
جدا ز درگهت این صبر هم از آن کردم
که هست در کف شوقم گلی از آن گلزار
دمار اگر ز فلک برنیاورم زانست
که راضیم ز بهاران کنون به بوی بهار
فلک مرا ز خراسان از آن به دور افکند
که در عراق کند گرم یوسفم بازار
هوای روضه ی پاک تو رخصتم زان داد
که داشت درگه معصومه ی قمم در کار
کدام درگه درگاه نقد آل بتول
که می کند فلک اینجا به بندگی اقرار
نهال گلشن موسای جعفر کاظم
که داده چرخ به دستش کفالت تو قرار
سمّی بضعه ی پیغمبر آنکه دست قضا
نهاده چون تو گلش بهر تربیت به کنار
عراق از شرف خاک اوست فخر جهان
قم از صفای عمارات اوست چون گلزار
چراغ روضه ی عالیش سبع سیاره
غلام گنبد زیبایش تسعه ی دوّار
به گاه جوش زیارت درین خجسته حریم
فرشته راه نیابد ز کثرت زوّار
شهاب نیست که می ریزد آسمان هر شب
ز نقد خویش برین بارگاه بهر نثار
ولیک یک یک از آن ریزد این تنگ مایه
که کم مباد شود نقد و ماند از ایثار
به جنب شمسه ی او آفتاب را چه محل
به پیش آینه نتوان به باد داد غبار
فلک به زیر زمین مهر پرورد هر شب
بدان هوس که برابر کند به او یکبار
چو روبروی کند با ویش به وقت زوال
ز شرم همسریش بر زمین زند ناچار
چنان ز عکس عمارات او صفا عامست
که فیض دیدن گل می دهد نظاره ی خار
عموم فیض به حدّیست اندرین کشور
که سبزه درنظر آید ز دیدن زنگار
در او ندیده کسی هیچ امتیاز فصول
که هست سبزه و گل از بهار تا به بهار
چه جلوه است که شمشاد قامتان دارند
مگر بهشت برین است این قیامت زار
ز بس ندای قم آید پی طواف درش
به گوش مردم این شهر از صغار و کبار
از آن سبب ز قضا از پی تشرّف خلق
به قم ملقّب گردید این خجسته دیار
ز فیض بی عدد خاکبوسی حرمش
ز بس طبیعت من صاف گشته آینه وار
به حجله گاه خیالم ز عکس عالم غیب
رموز غیبی نقش است بر در و دیوار
زدود صیقل موج هوا چو آینه اش
گر از جفای اعادی به دل نشست غبار
چه فیض ها که نبردم از این خجسته مقام
چه کام ها که ندیدم درین ستوده دیار
یکی ز جمله فیوضات این مقام اینست
که مشت خاک من اینجا به کیمیاست دچار
چه کیمیا، شرف خدمت مربّی روح
چه کیمیا، اثر صحبت مروّج کار
اگرچه عالم عالم دُر و گهر آورد
ز بحر خاطر، غوّاص فکرتم به کنار
هنوز شور سخن در سرست زآنکه بود
دلم به مدحت استاد مایل گفتار
جهان فضل و کمالات صدر شیرازی
که خاک خطّه ی شیراز ازوست فیض آثار
فلک به مکتب فضلش ز تخته ی خورشید
بسان طفل گرفتست لوح زر به کنار
ستاره نیست برین سطح نیلگون چندین
که صفحه ایست پُر از عقدهای خامه نگار
سپهر منصفش آورده تا که بگشاید
کلید فکرت این حلّ مشکل اسرار
گه بیان چو نشیند به مسند تدریس
رموز معنی می خیزد از در و دیوار
گه افاده ی معنی به مسند تعلیم
چو شرح و بسط نماید غوامض افکار
ز استماع معانی بود تلامذه را
ز بس گهر صدف گوش پردر شهوار
قلم به کف چو نشیند که تا کند تحریر
رموز غیبی و اسرار عالم انوار
بود قلم به کف وی غلامکی غوّاص
که از میانه ی دریا دُر آورد به کنار
بنازمش که غزالان دشت معنی را
چنین حریص شکاری همی بود در کار
ربوده است به چوگان فکر گوی کمال
بلی رباید صد گو چنین یگانه سوار
کجاست بوعلی و آن فطانت و دقّت
به پیش فطرت او تا کند به عجز اقرار
گر او مروّج آثار علم می نشدی
همی بماندی نامی ز علم عنقاوار
چنان فصیح بیانی که گاه تقریرش
عجب اگر نکند درک صورتِ دیوار
ارسطویی همه دارد ولی ز فقر و فنا
ارسطویی که ندارد سکندری در کار
چو او که دارد شاگرد مخلص یکرنگ؟
چو من که دارد استاد مشفق غمخوار؟
متاع کاسد من زو گرفت نرخ بلند
رواج یوسف من کرد گرم ازو بازار
کنون جدا ز تو ای پادشاه دنیی و دین
درین دیار بدین روضه دارم استظهار
ولی همان ز درت کم نمی کنم امّید
که هست از کرمت آرزوی من بسیار
دراز شد سخنت همچو درد دل فیاض
به ختم کوش که انّ الملال فی الاکثار
خدایگانا شد بیست سال افزون تر
که این قصیده مرا می خلد به خاطر زار
سروده بودم ازین پیش نغمه ی چندی
که کم ز ناله ی بلبل نبود در گلزار
ولیک همّت سرشار من برینم داشت
که خون تازه تر از گل چکانم از منقار
اگرچه خون نوا تازه می چکد ز لبم
به نیش حسرت دیرین گشودم این رگ تار
میی ز نشئه عرفی به ساغرم کردند
وگرنه من که و تاب و تحمّل این بار
شراب شیشه ی شیراز خورده ام اینست
که ناله ام شده از مستی این چنین سرشار
روان بلبل شیراز شاد باد که من
به طور ناله ی او بس فزوده ام اطوار
جواب ترجمة الشّوق چون ز اعجازست
خطاب معجزة الشّوق خواهد از احرار
چو این قصیده به کام دلم تمامی یافت
خدا کند که دران روضه با دل افگار
به مجمعی که بود نسخه ی قضا و قدر
به محفلی که بود آبروی عرض شمار
به دست نسخه ی مدح و به لب ترانه ی عشق
به دیده گریه ی شوق و به سینه ناله ی زار
دهم ز سوز درونی برون ز دل این خون
کنم به ناله ی زاری روایت این اشعار
که آتش افتد در جان نقش و فرش حریم
که آب گردد در چشمِ صورتِ دیوار
به جز رضای تو چون کام دل نمی دانم
حدیث جایزه هرگز نمی کنم اظهار
متاع مهر تو هرگز مباد کم ز دلم
که هست مایه ی سودای من درین بازار
***
در منقبت امام محمّد تقی (ع)
بی تو به زندان غم هیچ نجنبم ز جا
زلف تو زنجیر کرد موی به موی مرا
کس به کدامین امید از تو دلی خوش کند
عهد ندارد ثبات وعده ندارد وفا
سایه ی سودای او از سر ما کم مباد
زلف پریشان که هست سلسله جنبان ما
او همه تن کبر و ناز ما همه عجز و نیاز
ای دل خام آرزو او زکجا ما کجا
روز وصالش نهشت شرم که بینم رخش
دل همه تن داغ من من همه داغ حیا
من به چه طالع دگر در دل او جا کنم
گریه ی من بی اثر ناله ی من نارسا
عمر نماند به کف، یار نیاید به چنگ
دل نشود ناامید، کام نگردد روا
یار ز ما در گریز، چرخ به ما در ستیز
وین دلِ پر رستخیز خود ننشیند ز پا
از پی ما می کشد عشق کمان ستم
بر دل ما می زند غمزه خدنگ جفا
بسکه غم هجر او تفرقه در ما فکند
در بر من دل جدا سوزد و داغش جدا
گریه ی من همچو آب سرو قدش را ضرور
خنده ی او چون نمک داغ دلم را سزا
خنده ی صبح مراست گریه ی غم در گلو
گریه ی شام مراست خنده ی غم بر قفا
می روم از خویشتن، بسته کمر بهر من
بوی سر زلف یار نامه به بال صبا
بوی کباب دلم مغز جگر می خورد
هان به حدیثم مباد گوش کسی آشنا
رفت ز عیشم شگون کرده ام این آزمون
رنگ ندارد کنون در کف من این حنا
کس به کدام اعتماد دل به جهان خوش کند
عمر چنین بی درنگ یار چنین بی وفا
کرد ز تاب ستم طاقت من پشت خم
گشت ز بس بار غم قامت صبرم دوتا
همچو کباب ضعیف گریه ی من بی سرشک
چون نفس صبحدم ناله ی من بی صدا
نعمت الوان غم می رسدم دم به دم
گه ز نوال ستم گه ز عطای بلا
گَردِ ره انتظار بوی سر زلف یار
آن تن ما را لباس این دل ما را غذا
حاصلم از خشک و تر اشکی و لخت جگر
بر سر این ما حضر هر دو جهان را صلا
گریه تلاطم هنر، ناله تراکم اثر
دیده از آن در تعب سینه از آن در عنا
زورق هستی شکست بس که درین بحر خورد
لطمه ی باد عدم سیلی موج فنا
عشق وجود مرا رونق دیگر فزود
خورد مس هستیم غوطه درین کیمیا
چشم عدم روشن از گرد وجود منست
عشق به تدریج کرد خاک مرا توتیا
گو بشکن درد عشق یک به یکم استخوان
چند کند مغز من ناله نهان در عصا
یک سر مویی نماند در دل من جای عیش
چند کند کاوشم ناوک او جا به جا
ریشه ی امّید من، حسرت جاوید من
آن یک ازل ابتدا، این یک ابد انتها
حسرت من جاودان، طاقت من ناتوان
بار ستم بی حساب تاب و توان بی نوا
ای به هلاک دلم، بسته کمر بر میان
وی به فریب دلم ریخته دامان به پا
از پی آزارِ جان، دست جفا بر میان
در ره امّیدِ دل، پای وفا در حنا
بهر گریبان دل، دست تطاول دراز
وز پی دامان وصل، طول امل نارسا
بی غمت اوقات من، جمله به باطل گذشت
در غم بود و نبود، در سر چون و چرا
تخم محبّت ز تو در ته خاک عدم
خرمن مهر و وفا از تو به باد فنا
قاعده ی دوستی، ضابطه ی دشمنی
آن ز تو ناقص اساس، وین ز تو محکم بنا
هم ز تو ناقص عیار، نقد دغا و دغل
هم ز تو بی اعتبار، سکّه ی مهر و وفا
دور نگردی به سهو، یک نفس از خاطرم
با همه بیگانگی، چون سخن آشنا
تاب و توانم دگر، در غم و حسرت نماند
به که برم زین الم، بر در شاه التجا
شاه زمین و زمن سرو بهار چمن
رنگ گل و یاسمن، بوی شمال و صیا
قرّت عین رسول چشم و چراغ بتول
فخر نفوس و عقول، نقد علی رضا
هم شرف بوتراب، هم خلف بوالحسن
هم لقب او را تقی، هم صفت او را تقا
***
گلشن امّید را خار رهش شاخ گل
دیده ی خورشید را خاک درش توتیا
تا که نهاد آشیان بر سر دیوار او
شد به سعادت مثل سایه ی بال هما
دامن خود را فلک، گرد از آن کرده است
تا کف فیاض او پر کندش از عطا
درگه او را به خواب بیند اگر آفتاب
هست دگر تا ابد این سر و آن متّکا
دامن اگر برزند خیمه ی اجلال او
هشت بهشت برین، دیده شود برملا
روضه ی پرنور او، بین که ببینی عیان
هر طرفش آفتاب جلوه کنان چون سها
درگه او ارجمند، قبه ی او سربلند
منظر او دل نشین، عرصه ی او دل گشا
خاک درش را اگر سرمه کند آفتاب
شب نشود بعد ازین پرده ی روی ضیا
سایه ی دیوار وی همچو بهشت برین
کم نکند چار فصل، جلوه ی فیض هوا
عرصه صحنش به حسن به ز بهار و چمن
جلوه ی گردش ز فیض به ز شمال و صبا
بر در او گر نهد چهره ی زرد آفتاب
بر رخ گلشن زند سیلی موج صفا
گر کند از خشت وی ماه فلک کسب نور
شب پس ازین نشنود طعنه ی روز از قفا
عرصه ی او بس وسیع، قبه ی او بس رفیع
آن ز ازل تا ابد، این ز سمک تا سما
گر ز قضا و قدر، بهر جلای بصر
گردی از آن خاک در سرمه مه تیره را
تا ابد ایمن شدی از سبَل انخساف
وز ازل ایمن بدی، از رمد اِنمحا
دانه ی شبنم اگر بسپردش حفظ تو
گوهر دندان شود در دهن آسیا
عرصه ی جاه ترا وهم بگشت و نیافت
نه اثر از ابتدا، نه خبر از انتها
شوق زمین بوس تو، قدّ فلک ساخت خم
علّت پیری نبود، موجب این انحنا
خُلق تو گر خاصیت فاش کند در چمن
بعد شکفتن گلش غنچه شود از حیا
شبنم لطف تو گر یاد گلستان کند
کم نشود چار فصل جلوه ی نشو و نما
بحر کفت گر دهد مایه ی ابر بهار
خوشه ی پروین شود، حاصل برگ گیا
در صدف گل شود، قطره ی باران گهر
دست ترا گر سحاب یاد کند در سخا
زود تواند گذشت در هنر از آفتاب
گر نظر تربیت کم نکنی از سها
کفر اگر رخ نهد بردرت ایمان شود
در دو جهان کس ندید خوشتر ازین کیمیا
بیضه ی بیضا نهد شب پره در آشیان
گر اثر تربیت عام کنی چون هما
دفتر علم ترا، هفت فلک یک ورق
گلشن خلق ترا هشت چمن یک گیا
ای به کمال شرف گوهر یکتای دین
وی به جمال خرد لمعه ی نور خدا
عقل نخستین ترا، دایه ی علم و ادب
علم لدنّی ترا، مایه ی فهم و ذکا
پرتو رای تو گر پرده گشاید ز روی
نور تجلّی شود ظلمت جهل و شقا
گر ز ضمیرت کند مهر فلک کسب نور
ماه دهد همچو روز، دیده ی دل را جلا
پیش ضمیر تو گر سجده کند آفتاب
افکند از نورِ روز بر کتف شب ردا
بوسه ی روح الامین وقف کف پای تست
غنچه تبسّم نکرد جز ز نسیم صبا
غنچه ی پژمرده ایست خاطر فیاض لیک
از نفس پاک تو دارد امید نما
تیره ز افعال من نامه ی اعمال من
عاقبت حال من نیست به غیر از رجا
پر ز گنه دفترم، تیره رخِ اخترم
خاک عدم بر سرم، گر ز تو نبود رضا
مهر تو در جان و دل، تخم تو در آب و گل
نیستم از خود خجل، در ره مهر و وفا
من سگ کوی توام، واله ی روی توام
زنده به بوی توام، همچو فنا در بقا
گرچه گنه کرده ام، نامه سیه کرده ام
مدح تو شه کرده ام مایه ی روز جزا
از گنه بی حساب مهر تو دارم جواب
بس بودم این صواب معذرت هر خطا
گرچه ندارم هنر، مهر تو دارم اثر
هیچ نخواهم دگر، مایه همین بس مرا
تا به قضا و قدر، هست ره خیر و شر
باد به دامت قدر، باد به کامت قضا
***
در منقبت امام علی النقی (ع)
ز شوخی نه در دیده آیی نه در بر
ندانم چه سازد کسی با تو کافر
ادای ترا غمزه سرخیل غارت
نگاه ترا فتنه پامال لشکر
بلا محو آن کنج چشم مشوّش
اجل واله ی آن نگاه محیر
شهادت زه آن کمال مقوّس
سعادت خم آن کمند معنبر
ز هر جنبش ابروت در تصوّر
رموزات غیبی درآید مصوّر
خرد گم در اندیشه ی آن دهان شد
ندانم چه داری درین نکته مضمر
چو حرف میان تو در نامه آرم
قلم گم کند جاده ی خطّ مسطر
بگو چون ننالد به خود آن دلی کو
نشیند در او تیر ناز تو تا پر
فراخ است دامان عیشی که گیرد
ترا یک نفس چون کمر تنگ در بر
به دور رخت شاخ گل در گلستان
سراسر گل زرد رویی دهد بر
به عهد قدت در چمن بی تکلّف
خجالت بود جمله بار صنوبر
خرامی به خاک شهیدان خود کن
که تا وارهیم از تمنّای محشر
اسیری که محتاج لطف تو باشد
سزد گر نشیند ز عالم توانگر
به اقبال خاری چه گل ها که چیند
مسلمانی من به عهد تو کافر
چه لذّت ز اندیشه ی حور کس را
که نگرفته باشد ترا تنگ دربر
زدی تیرم آسان و دانم که مشکل
کبابی توان خورد ازین صید لاغر
من آن مرغ زارم که از ناتوانی
به گوشی نزد ناله ام حلقه در بر
گهی در هوای قفس می کَنم جان
گهی در فضای نفس می زنم پر
مینداز در ناله ام گوش خواهش
که بر سفره ی من کبابست اخگر
نفس برنمی آرم از گرد کلفت
که آهم کند خاک در چشم اختر
اگر خاطرم دامنی برفشاند
نگردد دگر جیب مشرق منوّر
به بال و پر ناله خواهم پریدن
شود گر سبکباری ضعف یاور
یکی بر سر این نُه ایوان برآیم
درین خانه تا کی نشینم مکرّر
سبکروحی من نسیم بهارست
که بر خار بن گر وزد گل دهد بر
سر و برگ آمیزش کس ندارم
زنم موج در خویش چون آب گوهر
به یار سفر کرده ی من که گوید
که ای چشم غربت ز رویت منوّر
تو چون شعله تا از سرم پا کشیدی
نشاندی به خاکسترم همچو اخگر
ترا ساخت غربت مرا سوخت دوری
تویی گل به دامن منم خاک بر سر
تو زودم فراموش کردی ولیکن
خیال تو نام مرا دارد از بر
ترا بر زبان قلم نایم امّا
غمت کرده نام مرا زیب دفتر
چه درسم که ناخوانده گشتم فرامش
چه نامم که نابرده گشتم مکرّر
چو در نامه حال دل خود نویسم
فشانم کف خون به بال کبوتر
منم بی تو دامن فشانده به ساقی
منم بی تو دل برگرفته ز ساغر
کسی را که یاری نباشد به دامن
کشد دردسر گر نهد لب به کوثر
نهال طرب بی تو در باغ خاطر
درختی است پژمرده بی برگ و بی بر
چرا دل نباشد مرا بی تو درهم؟
چه سان بی تو خاطر نباشد مکدّر؟
نه پایی که گامی نهم بی تو در ره
نه دستی که بی تو کنم خاک بر سر
چه سازم که هجران یاران یکدل
قضایی است مبرَم بلایی مقدّر
چه سازم که شد چاره سازی عالم
به بیچارگی های گردون مقرّر
به ما داده اند اختیاری که دارد
به تدبیر گردابِ فکر شناور
چو کشتی فرو شد کسی را به دریا
تو خواهیش مختار گو خواه مضطرّ
زنم دست و پایی درین بحرِ بی بن
ولی پا به هستی ولی دست بر سر
به پیری رسیدیم و لهو جوانی
ز خاطر نگردید یک ذرّه کم تر
به اوهام خود عقل مغرور و غافل
که جهل مرکّب دگر، علم دیگر
به خیر و به شر راه بردیم لیکن
نه تحصیل خیر و نه پرهیز از شر
تمیز بد و نیک کردن چه حاصل
چو هر چیز کردیم بد بود یکسر!
همان به که از هرچه کردیم حاصل
بروبیم خاطر بشوییم دفتر
به غیر از ثنای امامی که باشد
همه غرق احسانش هم بحر و هم بر
امام دهم آنکه با عقل اول
ز یک جیب برکرده روز ازل سر
علی نقی هادی دین و دنیا
امام خلایق شهنشاه عسکر
***
درین بحر بی بن نیابی نظیرش
که این نُه صدف راست یک دانه گوهر
چه نسبت به افلاک درگاه او را
که خاک درش به ز خورشیدِ انور
برافتد اگر پرده از روی رایش
چو خورشید هر ذرّه گردد منوّر
به جان مجرّد چه نسبت تنش را
که با نور ظلمت نباشد برابر
به درگاه او بار نبود فلک را
اگر تا قیامت زند حلقه بر در
کند سایه گر بر فلک کوه حلمش
مکعّب برآید سپهر مدوّر
نسیمی ز زلفش اگر جلوه گیرد
پریشان فتد عطسه در مغز عنبر
شمیمی ز خلقش بباید که گردد
جهان همچو دامان غنچه معطّر
چه وسعت بود کلبه ی شش جهت را
که در وی نهد جاه او کرسی رز
چه گنجایش آغوش علم بشر را
که تا کُنه او را کشد تنگ در بر
اگر شبنم فیض لطفش نباشد
نماند نهال امل تازه و تر
وگر ریشه در خاک مهرش دواند
دهد بار عصیان گُل مغفرت بر
درین آرزو پیر شد نخل طوبی
که در اعتدال هوایش کشد پر
چه فیض است درگاه او را که دارد
غبار درش جلوه ی موج عنبر
چه نورست خاک درش را که گردش
چو پیرایه ی صبح باشد منوّر
نبودی به عالم شب از خاک کویش
شدی طینت آفتاب ار مخمّر
حسودش چه شایستگی پیشه دارد
که باشد عدم با وجودش برابر
بتابد گر از دور بر روی خصمش
شود خاطر مهر چون مه مکدّر
دماغ فلک پر شد از دود سودا
ز بس رشک قدرش برافروخت آذر
به هر هفت اندام از رشک جاهش
فلک داغها دارد از هفت اختر
نیارد زدن دست و پا گر درافتد
به بحر یقینش گمانِ شناور
ز طوفان دریای شبهت ندارد
جز از فکر او کشتی علم لنگر
زهی پادشاه معظّم مظفّر
به فطرت مقدّس به طینت مطهّر
سپهر یقین را و دریای دین را
درخشنده اختر، فروزنده گوهر
کف دستی از ملکِ قدر تو ارزد
باین هفت کشور نه، هفتاد کشور
بدین ارجمندی که دیدست فرزند؟
مرین نُه پدر را ازین چار مادر
به خاک تو خورشید افشانده پرتو
به راه تو جبریل گسترده شهپر
ز شوق طواف تو بودی که دیدی
رخ یوسفِ مهر از چاه خاور
به فیض تو محتاج چون مه به خورشید
عقول مقدّس نفوس مطهّر
به گرد تو گردند افلاک دائم
به راه تو پویند پیوسته اختر
نبودی اگر عکس رویت نبودی
نه گردون مزین نه انجم منوّر
درت خانه ی آفتابست گویی
که در وی شب و روز باشد برابر
کسی کو به خاک درت روز دارد
حدیث وجود شبش نیست باور
خطوط شعاعی چو گیسوی حوران
نموده است خور وقف جاروب آن در
شها، شهریارا، منم آنکه دائم
به مدح تو دارم نفس خشک و لب تر
من و طبع فیاض و ورد مدیحت
همان خاطر عاشق و یاد دلبر
من و خاطری از مدیحت لبالب
چو دامان دریای عمّان ز گوهر
به رغبت فرو ریخت تیغ زبانم
به پای مدیح تو تا داشت جوهر
به مهر تو دارم درخشنده خاطر
به حرف تو دارم فروزنده دفتر
مرا طالعی همچو خورشید باید
که سایم به خاک درت چهره ی زر
ز دنیا و عقبی مرا بس که یک دم
کنم مشت خاکی ز کوی تو بر سر
ندارم اگر مایه مهر تو دارم
درین ره که دارد ز من توشه بهتر؟
عمل گر نداریم در راه عقبی
همین بس که علم تو داریم رهبر
ز مهر تو همراه خواهیم بردن
متاع روایی به بازار محشر
در آندم که دستی گریبان نیابد
من و دست و دامان آل پیمبر
***
در منقبت امام حسن عسگری (ع)
تا کی از حوت کند جا به حمل مهر بدل
ای خوش آن روز که نه حوت بماند نه حمل
روز و شب عربده دارند به هم در تطویل
گاه آن اقصر ازین آید و گاهی اطول
شب که چون اول ظلّ دوم از حد می رفت
گشت از کوتهی از سایه ی پیشین امیل
روز کز صبح نخستین نفسی کم می زد
همچو واعظ به درازی نفس گشت مثل
روز و شب در قَصَر و طول گرفتار و مرا
غم کوتاهی عمرست و درازی امل
پیش پایی نتوان دید باین شمع حیات
فکر ماضی بگذاریم و غم مستقبل
در چمن بر سر نازست گل امروز و مرا
غم فردا نگذارد که کنم فکر غزل
سخن هر که درآید ز میان می گوید
کس ندیدست ابد را ز گریبان ازل
فکر عریانی خود پیش از آن کن که ترا
در بر روح شود جامه ی تن مستعمل
خلعت زرد خزان چون ز بر افکند چمن
سبزه بر دوش وی افکند قبای مخمل
تو هم این جامه ی خاکی اگر از بر فکنی
اطلس چرخ ترا تنگ درآرد به بغل
هان بهار آمد و بلبل به تقاضای نسیم
فکر آن کرده که صد قول درآرد به عمل
من که در مکتب گُل طفلِ نخستین سبقم
بلبل از من سبق نغمه گرفتی به جَدل
قدرتم نیست که لب تر کنم از آب سخن
زهره ام نیست که اندیشه کنم طرح غزل
هر بغل پرگل و چون گلبن آفت زده من
برگ سبزی نتوانم که در آرم به بغل
بلبل آوازن و من گوش بر آواز غمم
گل نظاره طلب و دیده گرفتار سَبَل
شیشه ی غنچه پر از لخت جگر در دل باغ
ساغر لاله پر از باده ی خون بر سر تل
در چنین فصل که از فیض هوا نزدیکست
غنچه را باز شود عقده ی ما لاینحل
غنچه ی خاطرم از بس که گره در گره است
نگشاید اگرم یار و درآید به بغل
جوی اشکست روان بر رخ و عکس رخ من
همچو برگی که فتد گاه خزان در جدول
اثر فیض هوا بین که پر از اخگر دل
سبزه چون غنچه درآید به نظرها منقل
باغ چون نسخه ی تصویر درآید به نظر
صورت غنچه و گل نیمرخ و مستقبل
بسکه کج کج نگرد جانب سوسن از شرم
بیم باشد که شود دیده ی نرگس احول
مژده عشّاق چمن را که حلالست حلال
بوسه از کنج لب غنچه چو آب از جدول
گر ندارد سر تسخیر ملک همچو پری
گرد خود بهر چه از هاله کشد مه مندل
چشم زخمی رسد ار شیشه ی می را در باغ
اثر نامیه اش زود کند سدّ خلل
ای دل امروز مده دامن رندی از کف
کار فردا بکند عفو خدا عزوجل
فصل شوخست نظر را نگذارد بی کار
حسن خوبست که دانسته کند ترک جدل
شوخی فصل بهارست و مرا پای طلب
در نگارست ز بی طالعی از رنگ کسل
لیک پنهان نظری هست مرا در چمنی
کاین بهارست از آن باغ و چمن رسم و طلل
این همه حسن که بر خویش فروچیده بهار
نیست چون حسن طبیعت که مثال است و مثل
شاهد طبع اگر پرده کشد بنماید
لاله و گل به مثل صورت عزّی و هبل
جلوه در پرده ی فانوسِ طبیعت دارد
پرتو شمع ابد سوز شبستان ازل
شاهد حسن طبیعت نکشد منّت رنگ
در بر جوهر ذاتی، چه حلّی و چه حلل
صافی طینت آیینه بهار عجبی است
کافتابش نکشد منّت تحویل حمل
بر گل و لاله ی این باغ و بهار آفت نیست
دیده ی آینه باید بری از زنگِ سَبَل
دل برین نقش برونی ننهد عاشق حسن
ندهد خاصیت رفع صداع این صندل
شکر لله که به مِصفات فراموشی خویش
کرده ایم آینه ی حسن طبیعت صیقل
محو در پرتو شمع چگل خویش شدیم
صورت نوعی آیینه نمودیم بدل
زنگ در آینه ی خاطر همّت نگذاشت
صیقل خاک درِ درگهِ سلطان اجلّ
درگه پادشه صورت و معنی که بود
اعلی چرخ برین در بر قدرش اسفل
پادشاهی که به فرماندهی دنیی و دین
حکم او تا به ابد می رود از روز ازل
بومحمد حسن بن علی العسکری آنک
دو جهان را بود از حشمت او تنگ محل
***
وسعت عرصه ی ملک وی از آن بیشترست
که محیط فلکش تنگ درآرد به بغل
آستانش کشد از سجده ی خورشید صداع
پاسبانش شود آزرده ز تعظیم زحل
گرد بر گرد جهان گر کشد از حفظ حصار
لشکر حادثه در دهر نیابد مدخل
ساکنان درش از دور چو نظّاره کنند
دوش بر دوش ببینند ابد را به ازل
آسمان از اثر سجده ی خاک در اوست
هندوی پیر که بر جبهه بمالد صندل
چون به شب موکبش آهنگ سواری گیرد
آفتاب آید و در پیش فتد چون مشعل
راه بر عرض گرافتد ز پی افتند براه
ماضیش از طرفی از طرفی مستقبل
در حریمش که ز استبرق و سندس فرشست
اطلس چرخ گلیمی است ولی مستعمل
چرخ هشتم چه کند دامن خود پر اخگر
در خور مجلس قدرش نبود این منقل
گر نگردد به مراد خدمش چرخ برین
بیم آنست که معزول کنندش ز عمل
آسمان صفّ نعالیست ز محفل گه او
که در آن صف نرسد صدرنشینی به زحل
گر به دشت ختن خُلق ویش افتد راه
مهر دیگر نکند میل چراگاه حمل
تا بود نقل وی از عقل چه منّت کس را
پیش خورشید چه حاجت که فروزی مشعل
بیند ار عقل دوم مکتب علمش ترسم
که فراموش کند صحبت عقل اوّل
تا که شد دایه ی تقدیر قضا، کم پرورد
این چین طفل در آغوش مبادی و علل
مدّت جاه و جلال تو خدا داند و بس
به ابد کس نرسیدست و ندیدست ازل
سبب ذاتی پیوند حوادث به قدیم
علّت غایی ایجاد تویی از اوّل
گر نبودی شرف ذات تو منظور قضا
تا ابد کارگه چرخ بماندی مهمل
در زمین بوس تو گردون زقضا سبقت خواست
روز اوّل که شد آرامگهت این مَرجَل
عقل اوّل ز کمین بانگ به وی برزد و گفت
تو کیی تا که درین سلسله جویی مدخل
این تجرّدگه قدس است و قدمگاه قدم
این سراپرده ی عزّست و حرمگاه ازل
تو کیی تا که درین پرده شوی محرم راز
تو کیی تا که درین ذروه کشی رخت امل!
تو توانی که نهی گام به صحرای قدم؟
تو توانی که زنی بال تجرد؟ لابل
تو و جنباندن گهواره ی اطفال حدوث!
تو و پروردن احفاد و امانی و امل!
تو و مسّاحی مطموره ی کان و سیکون!
تو و پیمودن بیغوله ی لیت و لعلّ
تو رسن تابی مقدار زمان کن که ترا
نرسد برتر ازین پایه مقدار و محل
رتبه ی قدر تو این بس که کنی بیگه و گاه
در نهانخانه ی ماضی رصد مستقبل
چون قضا خجلت وی دید ازین عربده گفت
کای سجّل بر رخت از بی ادبی رنگ خَجَل
هیچ کس نیست درین دایره محروم بهل
که رود کوکب اقبال تو بیرون ز سَفَل
به تو هم می رسد این رتبه ی عزّت فاصبر
به تو هم می دهد این مرتبه رو لاتعجل
ای فلک رتبه جنابی که ندیدست چو تو
عقل، این پیر کهن سال ولایات ازل
بی تکلّف نتوان گفت که باشد به قیاس
ثانی رتبه ی تو رتبه ی عقل اوّل
در قِدم گردش افلاک خرد چون تو ندید
خواه از ارباب ملل خواه از اصحاب دول
تو به یک جلوه توانی زدول بردن گوی
تو به یک نکته توانی که کنی نسخ ملل
در ثنای تو سخن را نرسد غیر گداز
همچو شبنم که به خورشید درآید به جدل
من که باشم که سزای تو کنم فکر مدیح
من که باشم که به عشق تو کنم طرح غزل
این قدر هست که کف بر لب جان می آرم
تا بود شوق مرا محمل غم بار جمل
گر سرایم نه به قانون ادب معذورم
ناقه ی عشق جرس کرده به ناقوس بدل
تا بود حسن عمل رهبر عالم به بهشت
تا بود رهزن جاهل ز جنان طول امل
میل فیاض به فردوس درت افزون باد
تا ابد این عملش مایه ده حسن عمل
***
در منقبت حضرت صاحب الامر (عج)
کنون خوشست کشیدن شراب خنده ی گل
که شسته است چمن رو در آب خنده ی گل
کتان ناله ی بلبل چه گل تواند چید
ز برق شعشعه ی ماهتاب خنده ی گل
به عهد گریه ی دریا کشم چه می راند
چمن سفینه ی خود در سراب خنده ی گل
چمن طراز محبّت به دست غم پرورد
نهال ناله ی بلبل به آب خنده ی گل
کسی که محرم عشق است و حسن می داند
سؤال ناله ی بلبل جواب خنده ی گل
چنین حیازده رفتی به سیر باغ و نداشت
رخ نزاکت شرم تو تاب خنده ی گل
بدل به گریه ی بلبل شود اگر یک شب
تبسّم تو درآید به خواب خنده ی گل
به نیم ناله که از سینه سر زند بی تو
فتد ورق ورق از هم کتاب خنده ی گل
گل شکفتگی غنچه وقف صبحدم است
به وقت صبح توان انتخاب خنده ی گل
من از خرابی و مستی همین قدر دانم
که مست گریه ی خویشم خراب خنده ی گل
به عمر کوتهی ام زان کمال خرسندیست
که بیم شیب ندارد شباب خنده ی گل
به عیش کوش که عهد شباب مغتنم است
بس است نکته همین در شتاب خنده ی گل
به عمر کوته امل را نفس دراز مکن
قیاس کار کن از اضطراب خنده ی گل
قدح به روی چمن کش که می شود ضامن
خطای باده کشان را صواب خنده ی گل
عجب مدان که به دیوان اجر محو کند
گناه گریه ی بلبل ثواب خنده ی گل
تو رمزیاب نیی ورنه در مجاری عمر
کنایه ها به تو دارد عتاب خنده ی گل
بهار را ز عمل عزل کرد و می گیرد
خزان کنون ز گلستان حساب خنده ی گل
نگاه گرم بتان راست برقِ خرمن شرم
شکست گریه ی بلبل حجابِ خنده ی گل
ز شرم غنچه چمن داغ بود و بلبل داغ
تو آمدی و گشودی نقاب خنده ی گل
به باغ از پی تسکین دل شدیم و شدیم
هلاک ناله ی بلبل کباب خنده ی گل
باین ملال به سیر گلم چه می خوانی
متاع چهره ی من نیست باب خنده ی گل
به گلستان دگر امید دلگشایی نیست
که رفت عیش چمن در رکاب خنده ی گل
بیاض شعر تو فیاض از تبسّم فیض
به بزم ما شده نایب مناب خنده ی گل
تبسّمش آنگه شود به خنده بدل
که مدح شاهش بخشد نصاب خنده ی گل
امام مشرق و مغرب که می تواند داد
تبسّم لب لعلش جواب خنده ی گل
محمد بن حسن صاحب الزّمان که بود
پر از مدایح خلقش کتاب خنده ی گل
***
کند برای نثار شکفته رویی او
صبا به صحن چمن انتخاب خنده ی گل
رود ز خویش چو رنگ شکسته ی عاشق
اگر تبسّمش آید به خواب خنده ی گل
ز ذوق خنده ی لعل لبش چه گل چیند
دلی که تا به ابد شد خراب خنده ی گل!
چه خنده ها که زند آفتاب دولت او
به ترشکفتگی آفتاب خنده ی گل
ز آب و تاب بهار شکفته رویی اوست
شکفتن چمن آب و تاب خنده ی گل
به منّت قدم او عجب مدان از خاک
که باج سجده ستاند ز آب خنده ی گل
به پای بوس تو خواهد که جان نثار کند
وگرنه چیست چنین اضطراب خنده ی گل؟
پی شکفتگی بندگان حضرت تست
دعای ته دلی مستجاب خنده ی گل
ملال اگر نه نصیب مخالف تو بود
چراست این همه زو اجتناب خنده ی گل!
نسب درست به لعل لب تو گر نکند
صبا حذر کند از انتساب خنده ی گل
اگر به یاد تو باشد عجب مدان که دهد
فلک به گریه ی عاشق خطاب خنده ی گل
تبسّم تو اگر پای در میانه نهد
چمن دگر نکشد بی حساب خنده ی گل
به غیبت تو چنان قحط سالِ کام دلست
که عندلیب نشد کامیاب خنده ی گل
بیا به خنده ده آب چمن که بی تو نماند
ترشّح مژه ای در سحاب خنده ی گل
ز هجر روی تو گل در چمن نمی شکفد
بیابیا و برافکن نقاب خنده ی گل
ندیده چشم خرد در بهارِ شادابی
به غیر لعل تو حاضر جواب خنده ی گل
بهار معجزه شاداب از تبسّم تست
چنانکه چهره ی گلشن ز آب خنده ی گل
اگرنه وعده ی دیدار دولتت بودی
زکات ذوق ندادی نصاب خنده ی گل
ز استواری عهد تو تا ابد نرود
زپای گریه ی بلبل خضاب خنده ی گل
ز ذوق غنچه ی لعل تو فصل فصل ترست
گذشته ام همه جا باب باب خنده ی گل
خود ز گلشن بزم تو منفعل برگشت
چمن ندیده نیاورد تاب خنده ی گل
از آن زمان که دلم در بهار حسرت تو
نهاد چشم چو بلبل به خواب خنده ی گل
هنوز ناله لب ذوق خویش می بوسد
چه نشئه داشت ندانم شراب خنده ی گل!
لب حسود ز زخم دلم چه می پرسد
که نیست بی لب لعلت کباب خنده ی گل
تبسّمت جگر پاره می کند پیوند
کتان درست کند ماهتاب خنده ی گل
جهان به لطف تو محتاج تر که بلبل را
بهار گلشن عشرت به آب خنده ی گل
به رخش جلوه خوش آن دم که تاختن گیری
شکفته روی تر از آفتاب خنده ی گل
جهان ز نشئه ی دیدار خویش مست کنی
چو ساکنان چمن از شراب خنده ی گل
ز دهر روی برفتن نهد پریشانی
به اضطراب تر از اضطراب خنده ی گل
کند ملال شتابی برفتن از دلها
که بر درنگ نهد پی شتاب خنده ی گل
جهان ز عدل تو معمور آن چنان که کشد
چمن ز رنگ خزان ها گلاب خنده ی گل
چنان شکفته شود عالم از رخت که ز عیش
به زلف ناله فتد پیچ و تاب خنده ی گل
چمن ز لطف تو سیراب آن چنان گردد
که در خزان نشود قحطِ آبِ خنده ی گل
خدایگانا، آن عاشقم که بهر دلم
نمک خراج فرستد کباب خنده گل
تبسّم لب زخمم چو عرض فیض دهد
به دخل شیب نویسم شباب خنده ی گل
کنم به شاهد مدح تو چون غزل خوانی
قصیده ای بطرازم جواب خنده ی گل
اگر نه معجزه ی مدحتت بود دانم
که فکر کوته من نیست باب خنده ی گل
چه شد که فیض به من از تو بی حساب آمد
کسی ز باغ نگیرد حساب خنده ی گل
مرا به مدح سراییدن تو باعث شد
همین بس است چمن را ثواب خنده ی گل
اگرچه زخمی صد حسرتم که در فن شعر
گذشت فرصت من همرکاب خنده ی گل
ولی تبسم زخمم دعای دولت تست
مبین خطای من و بین صواب خنده ی گل
همیشه تا چمن از بهر بردن نامت
دهان غنچه بشوید به آب خنده ی گل
رواج سکّه ی دولت ز یمن نام تو باد
چنانکه رونق گلشن ز تاب خنده ی گل
***
در عبرت و تخلص به نام نامی ولی عصر (عج)
تا به کی غافل توان بودن ز مکر روزگار
الحذار ای خفتگان زین خصم بیدارالحذار
قسمت میراث خواران است آخر مالتان
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
قالتان حاصل ندارد جز نزاع و جز جدال
ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
زین هواهای مخالفتان نشد دل هیچ تنگ؟
زین امل های مقابلتان نشد جان هیچ تار؟
جای دل گویی که دارد سنگتان در سینه جای
جای جان گویی به قالبتان دخانست و بخار
پر به دولتتان منازید ای که اهل دولتید
کامد این دولت شما را از دگرها در کنار
دولتی وامانده از چندین چو خود بی دولتان
لقمه ای پس مانده از صد همچو خود مردارخوار
ای عجب تان مر شما را زین نیاید هیچ ننگ؟
وی عجب تان مر شما را زین نباشد هیچ عار؟
از برای جیفه عوعو تا به کی همچون کِلاب
بر سر مردار تا کی چون کلاغان قار قار
تا به کی خواهید بودن همچو گاوان خوش علف
تا به کی همچون خزان خواهید بودن بی فسار
چند نبود فرقتان هیچ از بهایم در خورش!
چند نبود در روشتان هیچ فرق از مور و مار!
آخر آدم چند باشد همچو گاوان و خران!
آخر از تخم مَلک تا چند دیو آید به بار!
نفس نطقی دانه ای دان از ملَک در آدمی
تا شود حاصل ازین یک دانه خرمن صد هزار
در زمین افکنده اند این دانه و پس داده اند
آبش از سرچشمه ای کش هست شرعش جویبار
مزرع انسان که کشتش دانه ی قدسی بود
لابدش جز انبیا لایق نباشد آبیار
ای که بر دل حرص و شهوت را مسلط کرده ای
داده ای خوک و ملخ دانسته سر در کشتزار
در زمین سینه بیخ صد هوس در خاک و تو
می دهی آبش ز جوی کبر و ناز و افتخار
مزرعی داری زمینش از خس و خاشاک پر
چون کند یک دانه در آبشخور صد بوته خار؟
مزرع از خاشاک خالی کردن اول فرض دان
مرد دهقان را که تخمی می فشاند در شیار
این نهال قدس را پیوند کن از نخل دین
تا بچینی میوه ی فردوس ازو وقت شمار
خو به تلخی های دنیا کن ز مرگ آرزو
تا ز هر موی تو همچو نیشکر آید به بار
ای که دل در عزّ و جاه دهر فانی بسته ای
عز و جاهِ ترکِ عز و جاه را بهتر شمار
زانکه هرکس را که در سر مغز و عقل و هوش هست
کی کند بر عزّ باقی عزّ فانی اختیار
هر که روحانی به جسمانی فرو شد نزد عقل
آنچنان باشد که بر شاهی گزیند ذُلّ دار
جاه و عزّت نیست غیر از ذلّ نفس و چاه عقل
ای عزیز من ازین چاه مذلّت الفرار
این جهان دارالشرور و مر ترا دارالسرور
این جهان بئس المصیر و مر ترا نعم القرار
هر که از هستی ندارد غیر دنیا در نظر
آنچنان باشد که از دریا نبیند جز کنار
طمطراق نه فلک در جنب شهرستان عقل
خیمه ی صحرانشین و پای تخت شهریار
خود درون نه فلک این چار عنصر را چه قدر؟
در میان چار عنصر خاک را کو اعتبار؟
در چنین بی اعتباری بین که در دست تو چیست
وانچه در دست تو هم باشد چه داری اختیار؟
گه زبون آسمانی تا بتابد آفتاب
گه رهین جلوه ی ابری که گردد قطره بار
گر امیری در زحیری از وزیر و از وکیل
ور رعیت خاک بر سر هرچه داری رو بیار
ور سپاهی گاه مرکب کن گرو گاهی براق
چون فتد کاری به دشمن جان بده عذری میار
قرب شاهان را چه گویم هان در آتش رو مسوز
دل به درد آید مگیر و سر به شور آید مخار
مقتدایی را چه گویم هان عصا و هان ردا
جبّه بار صد جمل دستار بار صد حمار
بهر چه بهر شکار این سگان پر فساد
بهر چه بهر فریب این خران بی فسار
من گرفتم عالم از تو، کو خوشی و دلخوشی؟
با هزاران اضطراب و با هزاران اضطرار
منّت فرمانبران و خدمت فرماندهان
وحشت بیگانگان و زحمت خویش و تبار
چیست دانی در نظر قدر تو و دنیای تو؟
قدر کرمی کافتد از پوسیدگی در سیب و نار
چون توان دانست کاندر سرنداری کرم سیب
آنچه داری متّصل در سر ز کبر و فخر و عار
کانچه داری در تصرّف از جهان پر غرور
کرم هم از سیب دارد، غیر این باور مدار
پس تأمّل کن ببین چون می خورد بر گوش هوش
کرم اگر هر لحظه گوید لیس مثلی فی الدّیار
مطلب از دنیا نباشد غیر زاد آخرت
در خزان بر میخوری از هرچه کاری در بهار
رنج دنیا از برای راحت عقبا خوش است
کس چه داند قدر نشئه تا نمی بیند خمار
ملک مصر از چاه و زندان گشت یوسف را نصیب
کی نهال تازه جز از تربیت شده میوه دار؟
پیر کنعان تا نبندد دیده از دیدار غیر
کی جمال یوسف گم گشته بیند در کنار؟
من ز خود گویم چه لازم شاهد آوردن ز غیر
مطلب از خود چون مبین گشت با برهان چه کار
هردمم دریای زهری در گلو سر می دهد
جنبش این آسمان و گردش این روزگار
من بآن شیرینی اش در کام جان در می کشم
کز هوس کس بوسه گیرد از لب شیرین یار
کس چه داند آنچه من از چرخ و انجم می کشم
گلبنی دارم که جز خارش نمی آید به بار
مردمان را می سپارم زنده در خاک عدم
گردمی از دامن خاطر بیفشانم غبار
بسکه خوردم خون دل تا چشم برهم می زنم
ارغوان زاری ز مژگان می فشانم در کنار
آب ناخوردم ولیکن زهره ام از بیم آب
گل نچیدم لیک دستم شاخ گل از زخم خار
لیک حاشا گر ز چرخ و گر ز انجم دانمش
کاندرین میدان نبینم چرخ و انجم را مدار
من ز خود منّت پذیرم هرچه می بینم ز چرخ
در سر کوی بلا شایستگی دارد غبار
صید دام شاخسار شوق نبود هر مگس
باب چنگال شکار عشق نبود هر شکار
کی گشاید پنجه ی شهباز بر صید جعل
کی نماید شیر نر روباه لاغر را شکار
کی زمین سخت را از هم شکافد پیرزن
کی برد بار جمل را گاه کین پیره حمار
کی تواند صعوه همبازی شود با شاهباز
کی تواند جغد نالیدن به بستان چون هزار
کی شود خفاش بیند چهره ی خورشید را
کی شود ماهی سمندرسان {نشیند در شرار}
کی تواند خس نشستن چون صدف در قعر بحر
کی بجوید راه را شب کور اندر شام تار
کی تواند گشت هادی اهل حق را گمرهی
گر بگردد جمله عالم را بهر لیل و نهار
قدر مرد آنگه شود پیدا که آرد تاب عشق
جوهر زر در گداز بوته گردد آشکار
گر نبینی هیچ با من هیچ از من کم مبین
عشق دایم از تهی دستی بود سرمایه دار
این تجارت در زیانکاری کند تحصیل سود
این عمارت از خرابی پایه سازد استوار
آنچه را از من شکایت دیده ای جز شکر نیست
عادت بیمار باشد شکوه از بیماردار
در پریشانی دلِ جمعیت اندیشم بس است
در شکنج طرّه ی جانانه از من یادگار
در لباس شکوه شکر دوست می گویم مدام
تا نیفتند این تنگ ظرفان به فکر عشق یار
حیف باشد عشق و این آلوده مغزان خسیس
ظلم باشد آتش سوزنده و این مشت خار
جای دارد گر زبان فرسایدم در شکر عشق
شُکر صیقل می کند آیینه ی زنگاردار
عشق اگر داری ترا از رهزنان دین چه باک
عشق اگر داری ترا با رهبران دون چه کار
تا به کی دربند عار و ننگ باشی عشق ورز
تا رهاند مر ترا از عارِ ننگ و ننگِ عار
عشق گوی و عشق جوی و عشق خوان و عشق دان
عشق نوش و عشق پوش و عشق پاش و عشق بار
تا سراپا عشق گردی و نماند از تو هیچ
چون نماند از تو باقی هیچ، گردی عین یار
راه عقل و عشق را از هم جدایی پر مدان
ظاهر و باطن بهم پیوسته دست پرده دار
عشق باشد باطن قرآن و اسرار نهان
عقل باشد ظاهر شرع و دلیل آشکار
یک قبا بر قامت مردان بود تشریف شرع
عشق او را البطانه عقل او را الظّهار
این قبا را لیک برعکس قباها دوختند
خوش قماشش آستر شد بد قماشش ابره وار
هر دو یک جنسند لابل هر دو یک کارند لیک
عشق پشت کار باشد عقل باشد روی کار
عقل راهت می نماید تا به کوی لامکان
لیک عشقت لامکانی می کند مانند یار
این خران نه مرد عشقند و نه در فرمان عقل
من ندانم پس چه چیزند آخر از دین در شمار!
دین رها کن مرد دنیا هم نیند این ابلهان
زانکه دنیا هم چو دین گردید ازیشان تار و مار
کاش آبادی دنیا هم ازیشان آمدی
تا توانستی نشستن مرد دین در کنج غار
از عموم هرج و مرج آزادگان در فتنه اند
از وفور ظلم و جور آیینه ها اندر غبار
سر بود بر سروران آن کو نداند سر ز پای
بار بر مردان نهد آن کو نیرزد زیر بار
هرچه گویم عیب این دنیاپرستان با خود است
کار دنیا را نیرزد غیر مشت نابکار
داغ ازین دانشوران دین پرستانم که نیست
دین و دانش را از ایشان غیر ننگ و غیر عار
تخم دین کارند و حاصل غیر دنیا هیچ نه
دانه ی دانش نشانند و نه غیر جهل بار
نه بکار دین درند و نه بدنیا در خورند
مشتی این تن پرور و مردم دَرو مردارخوار
کار دنیا زان سفیهان خودآرا هرج و مرج
کار دانش زین تبه کاران رعنا خواروزار
امّت دجّال پر کرد این جهان را حیف حیف
جای مهدی خالی و پیداست جای ذوالفقار
مهدی هادی امام ظاهر و باطن که هست
قایم آل محمد حجّت پروردگار
حجّتی کز پرده چون برهان عقل آید برون
پرده های وهم را از هم بدرّد تارومار
آن بصورت غایب و حاضر بمعنی نزد عقل
آن بظاهر در نهان اما به باطن آشکار
کینه خواه عدل از ظلم ستمکاران دین
انتقامِ عام کش از جهلِ اهل روزگار
طالب خون شهیدانِ به ناحق ریخته
مرهم دلهای مجروحان از ماتم فگار
آفتاب دولتش چون پرده ی شب بردرد
تیرگی برخیزد از عالم چو از دریا بخار
ذوالفقار شاه مردان برکشد چون از نیام
خوش برآرد از نهاد دشمنان خود دمار
اختلاف جمله مذهب ها برافتد از میان
جمله کشتی ها به یک جا زین یم آید برکنار
برفتد رسم دورنگی در میان خاص و عام
پرده ها را جملگی پیدا شود یک پرده دار
دانه های مختلف از یک زمین گردند سبز
نخل های مفترق در یک هوا گیرند بار
نغمه های ناملایم یک نوا آید به گوش
سازهای ناموافق را شود یک نغمه تار
هست با این دین فروشانش نخستین داروگیر
هست با این نافقیهانش نخستین کارزار
باد قهرش برکند از بیخ این مشت خسیس
موج تیغش در رباید همچو سیل این پشته خار
درنوردد از نظر طومار این وهم و خیال
پاک سازد صفحه ی هستی ازین نقش و نگار
تا برآید آفتاب دین ز ابر ارتیاب
تا شود در گرد کثرت عین وحدت آشکار
گردد از بس انتظام خلق در عهد خوشش
جمله ی عالم یکی شهر و در او یک شهریار
قامت آن سرو بالا کاش آید در خرام
تا قیامت را ببیند هر کسی بی انتظار
جلوه ی معشوق بر عاشق قیامت می کند
شیعه را قسمت بود در عهد او عمر دوبار
معنی رجعت همین باشد به پیش شیعیان
گر مخالف منکر رجعت بود با کی مدار
از تشیع غیر عشق و عاشقی باور مکن
کی توان بی عشق کردن اهل و مال و جان نثار
وعده ی دیدار جانان مرد را جان می دهد
چون حیات و مرگ عاشق نیست جز در دست یار
چون توان دیدن پس از مردن همان دیدار دوست
گرد هم فیاض جان زین مژده من معذور دار
***
در مدح میرداماد
ز باد حادثه آخر باین شدم دلشاد
که برد خاک مرا تا به آستان مراد
سر مرا که لگدکوب فوج حادثه بود
به خاک درگهی افکند و سربلندی داد
ز نور رای شهی کوکبم منوّر گشت
که آفتاب کند از ضمیرش استمداد
مرا زمانه ز پستی به ذروه ای افکند
که پیک وهمِ فلک پا به پایه اش ننهاد
به حال من که فلک ننگریستی از ننگ
دعا همی کند اکنون که چشم بد مرساد
شب سیاه مرا رشک روز روشن کرد
فروغ ناصیه ی سید بزرگ نژاد
سپهر ملّت و دین آفتاب شرع مبین
ستون قصر یقین باقر علوم رشاد
به سعی فطرت آبای فضل را فرزند
به زور طبع، عروس کمال را داماد
هزار مرتبه در بزمِ قدس گاهِ عروج
زبان عقل ندای تقدّمش درداد
ز عذر سوده زبان شد معلّم اوّل
ازین که پیش تر ازوی قدم به راه نهاد
ولی به جاده ی عرفان هزار مرحله پیش
بماند واپس ازو از قصور استعداد
به گرد قصر جلالش نمی رسد گردون
ز نفس نامیه جوید اگر به فرض امداد
سپهر با همه شان از نسیم مصر ولاش
به خود ببالد از شوق همچو مشک از باد
نه واجب است ولی هست شکر او واجب
نه شارع است ولی هست شرع ازو آباد
به باغ خاطر من غنچه های مشکل را
نسیم فکرت او تا وزید، جمله گشاد
ز رشک گلبن ازو خارخار داشت به دل
ز پای تا سر از آن جمله خار بیرون داد
صبا به باغ به وصفش گشوده دفتر گل
هزار در چمن از مدح او کند انشاد
زبان سوسن از اوصاف او به ذکر خفی است
دهان غنچه به ذکر مدایحش پر باد
خدایگانا آنی که در فضایل تو
وفا به حصر مراتب نمی کند اعداد
اگرنه امر ترا بوده در الست مطیع
وگرنه حکم ترا گشته از ازل منقاد!
که کرد تیر شعاع آفتاب را در چشم!
فلک به گردنش این بند کهکشان که نهاد!
اگر به تربیت ساکنان باغ شوی
که آبشان دهی از جویبار استعداد
ز فیض عام تو شاید که میوه آرد سرو
ز یمن لطف تو زیبد که گل کند شمشاد
نسیم فکر تو در باغ طبع تا نوزید
نقاب، غنچه ی معنی به روی کس نگشاد
مقدّمی به شرف از معلّم اوّل
چه باک مادر ایامت ار مؤخّر زاد
تأخّر تو بود از اکابر حکما
تأخّری که خدا زانبیا به خاتم داد
بزرگی تو چو قدر نبی خداداد است
حسود گو ندهد سعی های خود بر باد
بود خیال عدوی تو همسری ترا
نظیر دعوی همبالی هما از خاد
ضعیف پایه ترست از قوای جسمانی
قوی ترست ز نفس مجرّد اجساد
رجوع جمله خلایق به تست در دنیا
چنانکه روز قیامت به مبدأست معاد
اگر به عهد تو بودی محقّق حلّی
فراگرفتی از تو قواعد ارشاد
تو چون افاده نمایی هزار شیخ مفید
کشد به دامن خاطر لطیفه های مُفاد
قضا به محضر تقدیر مُهرِ ثبت نکرد
رقم ز نام تو تا بهر طغریش ننهاد
به دشت ذهن چو تازی سمند فطنت را
پی شکار غزالان قدس چون صیاد
کمند فکر کنی حلقه حلقه در کف فهم
چو زلف خم به خم مهوشان حورنژاد
شکار معنی بکر آن قدر کنی که شود
حوالی در و بام خیال قدس آباد
ز جهل تیره دلان را شفا به قانون داد
اشاره ای که نمودی پی نجات معاد
بسان نقطه ی سهو این نجوم را حک کن
چو درنوردی طومارهای سبع شِداد
محبّت تو به هر سینه حصّه ای دارد
بسان نوع که ساریست در همه افراد
اگرچه عام عرض شد ولیک در معنی
چو جزو ذاتی با جوهر تو شد ایجاد
به ذات تو همه اوضاع شرع و دین محتاج
چو حاجتی که به سوی صور بود ز مواد
قوام دین به تو شد چون قوام جنس به فصل
همیشه نوع شریعت ز تو محصّل باد
ز تست کشور ایران خلاصه ی عالم
ز تست شهر صفاهان به رتبه خیر بلاد
تبارک الله ازین گلشن بهشت آیین
که می دهد به صفا از بهشت رضوان یاد
قضا چو زد رقم این سواد شد معلوم
که کار دست چپ اوست روضه ی شدّاد
ز آب روی ارم آب می دهد دوران
به چار باغ صفاهان به گلبن و شمشاد
بهشت روی زمین است از آن بود که مدام
در آن کسی که بود نیست از بهشتش یاد
شها مقدّس از آنی که فکر همچو منی
ستایش تو کند با قصور استعداد
ترا عظیم بود شان وگرنه من در مدح
هزاربار به حسّان گرفته ام ایراد
ز خجلت تو دهانم چو غنچه شد بسته
وگرنه سحبان دارد فصاحت از من یاد
پس از ستایش ذاتت دعای تو لازم
چنانکه بعد ادای فریضه ها اوراد
همیشه تا که بود ابر دایه ی گلشن
به شیر شبنم تا هست طفل گل معتاد
به چارباغ جهان گلشن فضیلت را
ز شبنم سر کلکت زمانه آب دهاد
***
شاید در مدح میرداماد باشد
عشق در کام من اوّل زهر سودا ریخته
بعد از آن ته جرعه بر مجنون شیدا ریخته
یک سر مو بر وجودم جای نوش عیش نیست
بس که زهر افعی غم بر سراپا ریخته
صد چمن غلطیده در خون خزان بی بهار
هر کجا رخسار زردم رنگ سیما ریخته
صافِ حسرت گشته و دردی غم در ساغرم
جرعه ای بر خاک اگر زین سبز مینا ریخته
نیست در کوی امل آماده جز زهر اجل
حرص پندارد همه شهد مصفّا ریخته
ارقم روز و شب آنجا از لعاب نیش مرگ
زهر قاتل بر سر خوان تمنّا ریخته
هان به گورستان اقران بگذر از روی قیاس
تا ببینی دفتر هستی ز هم واریخته
عقل ها را برده دیو و مغزها را خورده مور
کاسه های سر به خاک افتاده، صهبا ریخته
گلستان دهر را فصل خزان آمد که شد
خار بن ها جمله برجا مانده گلها ریخته
گونه ی زردی که بر هر چهره می بینی عیان
بر رخ هر برگ بین رنگ مداوا ریخته
این جهان نبود به غیر رفته و آینده ای
در میان این یک نفس تخم تمنّا ریخته
طرحی امروز ای که دیدی براساس دی عیان
در پی امروز و دی بین رنگ فردا ریخته
بر وجود آفرینش یک سر مو عیب نیست
قطره ی این ابر گوهر گشته هرجا ریخته
گلشن هستی ندارد غیر رنگ اتّحاد
نقص خاشاک دویی در دیده ی ما ریخته
نشکند تا دل، سرای جلوه ی جانانه نیست
نور در ویرانه بینی بی محابا ریخته
نیست همدردی که باشد یک نفس غمخوار من
خاک حسرت بر سر من عشق تنها ریخته
باده ی عشرت ندارد نشئه یی در طبع من
ساقیم در کاسه اسم بی مسمّا ریخته
می برم اسم وی و محو مسمّا می شوم
تا چه می لعل لبش در جام اسما ریخته
بس که در نظّاره ی لعل لبش گردیده محو
ساغر خورشید از دست مسیحا ریخته
بس که عکسش داد پرتو از دل هر آبله
نقش پا در راه من عقد ثریا ریخته
گر به سیر لاله و گل سر فرود آید مرا
خاک حسرت باد در چشم تماشا ریخته
سینه ی آیینه صاف از پشتی خاکسترست
گرد خواری ها مباد از چهره ی ما ریخته
هان درآ در مجلس شوریدگان عشق و بین
کاسه ها درهم شکسته باده ها ناریخته
بر زمین آهسته تر نه پای کبر و افتخار
کاین همان خاکست کز رخسار زیبا ریخته
نقطه ی شک بر یقین تست یعنی کو یقین
این که می بینی به دل خال سویدا ریخته
قتل من پنهان چه حاصل کردن ای غمخوار من
غمزه ی او خون عالم آشکارا ریخته
با عتاب او تنزّل از سپرداری گذشت
بس که دید از هر طرف خون مدارا ریخته
این چه مستی بود کزیک جرعه درجانم فتاد
ساقی امشب گوییا در قطره دریا ریخته
تا ابد رنگ گل رعنایی یوسف ازوست
قطره ی اشکی که از چشم زلیخا ریخته
کو دماغ آنکه پردازم به درمان کسی
من گرفته در همه عالم مداوا ریخته
هدهد ذوقم که دست آموز سلطان سباست
بال و پر در جستجوی کوی عنقا ریخته
این که می بینی به طرف کوه و هامون لاله ها
اشک چشم ماست در دامان صحرا ریخته
در فراق مجلس سلطان ملک علم و فضل
آنکه بینی ریزه ی خوانش به هرجا ریخته
پادشاه ملک دانش شهریار تخت فضل
آنکه علمش طرح این نه سقف مینا ریخته
آنکه از خم خانه ی عقل مجرّد دست لطف
باده ی فضلش به ساغر بی محابا ریخته
آنکه با نور سیادت نور دانش کرده جمع
زین دو نور انوار بر فرق ثریا ریخته
علم ها در سینه پنهانست و حیرانم که چون
نور دانش ایزدش بر چهره پیدا ریخته
تا ابد آثار بخشش پهن در عالم ازوست
رشحه ی جودی که دست او به دریا ریخته
گرنه سعی فطرتش شیرازه بستی فضل را
بودی اجزای علوم از یکدگر واریخته
ذات عاقل عقل کامل، علم و دانش بر کمال
وه چه رنگین این بنا از دست بنّا ریخته
هر کجا کلک بنانش حرف مطلب کرده نقش
جای نقطه بر ورق ها چشم بینا ریخته
فهم را کی فرصت برچیدن کام دلست
بس که تقریرش تمنّا بر تمنّا ریخته
دردمند جهل گو رو نه باین دارالشّفا
کاندرین محفل مداوا بر مداوا ریخته
کس به زور نشئه ی طبعش درین میخانه نیست
ساقی این می جمله در یک کاسه تنها ریخته
هرمیی کاندر خم افلاطون دانش داشته
جمله در مینای این خمخانه پیما ریخته
دامن ساقی گلستانی شد از گلهای می
هر کجا این باده ی رنگین ز مینا ریخته
بر سر کویش برم اسکندر لب تشنه را
تا ببیند آب خضر از دست سقّا ریخته
خواهش دنیا کجا و طبع آن کامل کجا
کز یک انگشت تصرّف طرح دنیا ریخته
آن چنان واقف ز وضع جزء و کلّ روزگار
کو به دست خویشتن این رنگ گویا ریخته
این همه رنگینی عقلش ز علم وافرست
هم ازین پرگاردان این طرح هرجا ریخته
عقل رنگین تر به قدر آنکه علم آماده تر
جدول آب روان و عکس گل ها ریخته
گر به رنگین مجلس او بار یابد آفتاب
یابد اسباب بزرگی را مهیا ریخته
ور به خلوتگاه فکرش ره بیابد عقل کلّ
بیند اوراق کهن علم خود آنجا ریخته
حشمت جمشیدی و جاه سلیمانی ببین
گاهش آویزان به دامن گاه در پا ریخته
لیکن او را التفاتی نه بآن و نه باین
طرح عزلت خوش به خلوت گاه عنقا ریخته
آسمانا، آفتابا، نه، که عقل اوّلا
ای که مهرت تخم در آب و گل ما ریخته
گرچه من این دانه را از خون دل پرورده ام
لیکن الطاف توام این دُر به دریا ریخته
من کیم کز سجده ی آن آستان لافم که هست
نقش های سجده آنجا تا ثریا ریخته
در سجود درگه تو چرخ را بهر سجود
جبهه ها بر روی هم تا عرش والا ریخته
بوسه لب ها را تمامی وقف درگاه تو شد
هرکجا این نخل بار آورده آنجا ریخته
گرچه من دورم ز درگاه تو زین شادم که هست
حسرتم آنجا تمنّا بر تمنّا ریخته
دوریم از مجلس فیض تو غافل روی داد
عقده ام بر عقده زین انداز بی جا ریخته
تکیه بر لطف تو کردم گام بی رخصت زدم
آب شرمم از حیا صحرا به صحرا ریخته
سایه پرورد ترا دوری و نزدیکی یکی است
هست هرجا نور مهرِ عالم آرا ریخته
رو به درگاه تو دارد آبرویم عاقبت
قطره هرجا می فتد باشد به دریا ریخته
تا بود اهل هنر را آبروی علم و فضل
بر در ارباب دنیا بی محابا ریخته
مرجع اهل هنر باشی و تا روز جزا
آبرویم جز بدان درگه مبادا ریخته
***
در مدح استاد خود ملاصدرا
ماه نو عید و صد چنین باد
میمون به ملازمان استاد
استاد اجلّ و صدر اعظم
شایسته ی رحمت خداداد
دریای وقار و کوهِ تمکین
سررشته ی علم و فضل و ارشاد
با این همه کهنگی ندارد
گردون به جهان نظیر او یاد
بنیان افاده مندرس بود
بنیاد علوم جمله برباد
هرکس آمد مرمّتی کرد
او طرح ز نو نهاد بنیاد
صد شکر که تا ابد ز سعیش
معموره ی فضل گشت آباد
در طبّ نفوس کس چو او نیست
گردیده ام این خراب آباد
از نسخه ی بی نظیر اسفار
بیماری جهل را شفا داد
دوشینه که مست فکر بودم
با جان حزین و خاطر شاد
در عالم قدس می پریدم
از قید علاقه گشته آزاد
در مکتب قدسیان که آنجا
نفس است خلیفه عقل استاد
دیدم که زبان عقل فعّال
زین نکته همین سرود اوراد
هر ذرّه که در جهان جسم است
ز آبا و ز امّهات و اولاد
شبهی دارد ورای اجسام
مثلی دارد برون ز ابعاد
صدرالحکما که مادر طبع
فرزند چنین به دهر کم زاد
من مثل ویم به عالم قدس
مانند من او به دار ابعاد
معراج خیال بود و من مست
کاین مژده بلند نشئه افتاد
من یاد ندارم آنچه دیدم
خود می دانی دگر چه روداد
شاهی چه کند کسی که از صدق
با بندگی تو گشت معتاد
تقدیر نخواهدش گشودن
هر عقده که فطرت تو بگشاد
مشکل بودی اگر نبودی
انصاف تو یار آدمی زاد
بسیار زمانه جستجو کرد
تا چون تو دُری به دستش افتاد
ای گوهر قیمتی ز دستت
آسان آسان نمی توان داد
خواهم شمرم فضایلت را
لیکن ز کجا بیارم اعداد
کلک تو کلید مشکلات است
هر عقده که بسته بود بگشاد
کو افلاطون و کو ارسطو
ها من شاگرد و ها تو استاد
در خدمت تو نشسته بودیم
دیروز به خاطر خوش و شاد
شد شاهد فضلت از سر ناز
در جلوه و، دادِ دلبری داد
از عشوه ی آن پریوش شوخ
شوری به میان مجلس افتاد
دلداده اگرچه داشت بسیار
عاشق دل خود به تازگی داد
بر عاشق تازه ای وفا کیش
رحمی که ندیده جور و بیداد
امروز شنیده ام که آن ماه
در مکتب قدسیان شد استاد
من بر سر کوچه اش نشینم
تا آنکه شود ز مکتب آزاد
تا ناز کند جوان به عاشق
تا عاشق ازوست مست بیداد
معشوق صفت همیشه باشی
شادان و طرب کنان و دلشاد
بدخواه تو همچو بخت عاشق
از صفحه ی روزگار گم باد
***
در مدح ملاصدرا
رسید مژده که آمد پناه دولت و دین
خدیو مملکت علم و فضل صدرالدّین
فلک جناب ملک قدر عرش رتبه که هست
به علم و دانش رنگین به رای و فکر متین
قبول علم و عمل را سبک چو آیینه
پناه دین و دول را چو باره ی سنگین
هزار جرّثقیلش ز جا نجنباند
اگر به چرخ دهد نیم ذرّه از تمکین
به چشم کینه اگر سوی آسمان بیند
چو روی بحر شود جبهه ی فلک پرچین
اگر در آینه ی رایش آسمان نگرد
ز رنگ بیزی آن طبع معرفت آگین
همی ببیند هرچند دیده را مالد
بسان بوقلمون عکس خویش را رنگین
جناب اوست جهان را محیط بس واسع
سپهر تنگ فضا گو دکان خود برچین
ز خوشه چینی مه ز آفتاب درعجبم
که از چه گرد ضمیرش نگشت خرمن چین
گدای درگه خورشید با گدای درش
خرد بسنجد اگر، فرق هر دو باشد این
که این همیشه بود همچو بدر دامان پر
وآن چوماه شود گه هزیل و گاه سمین
رسید وه چه رسیدن که جان مشتاقان
به پای بوسی او شد به لب چو بوسه قرین
دو دیده از قدمش منصب رکاب گرفت
چو کرد رخشِ ملاقات دوستان را زین
بدان رسید ز شادی که فجأه کردم لیک
خوی خجالتِ تقصیرم، آب زد به جبین
به گرد دل زمدیح تو گرددم رمزی
ولی نمی کنم اظهار آن برای همین
که قاصرست ز تقریر آن زبان گمان
وز استماعش نامحرم است گوش یقین
اگر خزانه ی علم است سینه ات چه عجب
که شرح صدر تو کردست فکرهای متین
طناب خیمه ی جاه ترا مناسب نیست
به هم چو وصل شود رشته ی شهور و سنین
فضای عرصه ی امکان بود چو دیده ی مور
برای قدرت اگر جلوه گه کنی تعیین
زمانه صدرنشین گر کند مرا شاید
به مجلس تو چو گشتم صف نعال نشین
شها ز شرح فراق تو شمّه ای گویم
کنون که روی به روییم و سر به یک بالین
تو در بهار به کاشان شدی ز اصفاهان
چو آفتاب به برج حمل به فروردین
بهار بی تو ندیدم درین دیار مگر
چو بخت در جِلوَت بود با سپهر قرین
به روی لاله ندیدم به غیر گرد ملال
مگر ز هجر تو گردیده بود خاک نشین
مرا ز حضرت عالیت اختیار فراق
چنان نمود که از آسمان فتم به زمین
سموم بادیه ی هجر کُشته بودم اگر
نمی رسید نوید نسیم وصل آیین
مرا دو دیده ز هجران سفید گشت که دید؟
که از نهال خزان دیده بشکفد نسرین
تو تا برون شدی از خانه ز اشتیاق دلم
همیشه چشم به در بوده است چون زرفین
نهادی از نظرم تا چو قطره پا بیرون
چو نقشِ پی به رهت دیده بود خاک نشین
به سر نه داغ جنونست کز گرانجانی
ز دست هجر تو بر سر زدم گل تحسین
از آن سبب مژه ی من به گریه می کوشد
که کرده بودم خاطرنشان خویش چنین
که دست بوس تو روزی نصیب خواهد شد
که سرخ رو شوم از خون دیده همچو نگین
خدایگانا دانی تو، و خدا داند
که من به جز تو ندارم کسی بروی زمین
خدا برای دل من ترا نگه دارد
که دربه در زتو گردیده است و بی دل و دین
من این نهال به اشک دو دیده پروردم
که دست پرور شور است میوه اش شیرین
پرالتفات نخواهم ز حضرتت که به رای
شوم به ماه مصاحب به آفتاب قرین
به قدر ذرّه گرم بینی آفتاب شوم
اگر قبول نداری ز روی لطف ببین
ز خاک پای خودم سرمه ی صفاهان بخش
که سرمه کس ز صفاهان نیاورد به ازین
شب گذشته که صبحش طلوع وصل تو بود
نمود بزم توام روی چون بهشت برین
ز خواب جستم ازین ذوق، شوق وصل دگر
نهشت کز سر من دردسر کشد بالین
به فکر تهنیت افتاد طبع رنگینم
کزین نوید شکفتم چو دسته ی نسرین
به بحر فکر فرورفتم و برآوردم
پی نثار تو یک عقدوار درّ ثمین
شکفت خاطر من زین نوید رنگارنگ
که این قصیده برآید باین صفت رنگین
به یک دو لحظه خیالِ بدیهه پردازم
که هست خسرو طبع مرا به از شیرین
بدین ترانه به ترتیب قرب پنجه بیت
ادا نمود و به خاطر نگاه داشت چنین
کی اتّفاق فتادی ز طبعم این شوخی
اگر نه یاد تو کردی به من چنین تلقین
چو در مدیح تو گفتم سزد که گردونم
ز ثابتات فشاند جواهر تحسین
کنم دعای تو، شد وقت آن که بردارد
به اتّفاقم روح الامین کف آمین
به دهر تا دهد از اجتماع یاران یاد
همیشه هیأت پروین به بزم چرخ برین
تو شاد باشی و در خدمت تو یاران جمع
همیشه بر سر هم چون کواکب پروین
***
در رثای صدرالحکما ملاصدرای شیرازی
زین هفت خوان که پایه ی او بر سر فناست
در شش جهت به هرچه نظر می کنی خطاست
بیچاره آن دلی که کند تکیه بر سپهر
سرگشته آن سری که به بالین آسیاست
ظنّ ثباتِ دعوی راحت درین جهان
تفسیر هر دو آیه ی سیمرغ و کیمیاست
دل بر لباس عاریت زندگی منه
کاین جامه تارش از عدم و پودش از فناست
نقلی ز کاسه ی سر فغفور می کند
گوشت اگر ز کاسه ی چینی پر از صداست
بی علّتی نبوده جهان هیچ گه ولی
زین پیش، پرده داشته، امروز برملاست
امروز چون به دی و پریرش حسد بود
فردا چه گونه باشد؛ کش روی برقفاست
جمعیت است ساخته اضداد را به هم
بر اختلاطِ ساخته، دلبستگی خطاست
گیرم منافقانه بهم گرم الفتند
چون دست یافتند بهم، خونشان هباست
هان در چهار بالش امکان چه خفته ای؟
برخیز کَز برای تو افلاک متّکاست
همآشیان زاغ و زغن چون شود به طبع!
آن همّتی که بر پر عنقاش نکته هاست
سیمرغ قاف را نکِشد دل به سنگلاخ
کی استخوان زاغ و زغن طعمه ی هماست!
خواهی بمیر تا که شوی زنده ی ابد
آب بقا برای تو در کاسه ی فناست
ای ابر، تیره روزِ تو و روزگارِ تو
باران گریه سرکن اگر میلت اِنجلاست
چون برق در مشیمه ی این تیره فام ابر
عمرت به خنده می رود و حاصلت بُکاست
در سینه دل مقید صید مگس مکن
عنقا هم آشیانه درین آشیان تراست
فرخنده طایریست دلت، طعمه معرفت
گر استخوان جهل کنی طعمه ات، خطاست
بر خاربستِ تن به حقارت نظر مکن
کاین بوته ی خزان زده مستوکر هماست
همچون زنان فریفته ی رسم و عادتی
ای چادر رسوم به سر، مردیت کجاست؟
درخورد لاف همّت مردانه نیستی
طفلی هنوز و این لبن عادتت غذاست
بر خویش فرض روزه ی مریم نکرده چون
دعوی کنی که بِکرِدَمِ من مسیح زاست!
کوتاه می کنند چو دست تو بی گمان
خود دست اگر ز مایده برداشتی رواست
موت ارادتی است ترا آب زندگی
مُت قبلَ اَن تَمُوت باین چشمه رهنماست
مُت بالاراده جان من امروز ازین امل
گرتُحیی بالطبیعه ترا مایه ی رجاست
مردن درین سراچه ی فانی به کام دل
تاریخ مولد تو به عشرتگه بقاست
گر این لباس عاریت از تن برون کنی
در زیر آن برای تو آماده حلّه هاست
در دوزخ طبیعت اگر سوختی کنون
فردا بهشت نقد ترا در کف رضاست
ور زانکه مر عوارض طبعت بود بهشت
در دوزخی چو بر عرضت دست نارساست
چون نفس را گزیر نباشد ز دوزخی
اینجا کن اختیار که هم زودش انقضاست
بی زحمت گداز طلا را خلاص نیست
جور طبیعت آتش و نفس تو چون طلاست
دانسته مرد دین ستم چرخ می کشد
هرچند حکم او به سر آسمان رواست
دنیاست پشتِ آینه عقباست روی آن
این را همه کدورت و آن را همه صفاست
آیینه گر به عمد کند تیره پشت وی
کاین تیرگی پشت بر او مایه ی جلاست
خواهی اگر به فرض که پشتش چو رو کنی
آن پشت رو نگردد و آن روی خود قفاست
دنیا و آخرت ز چه کس را نمی دهند
گر وهم کرده ای که ز بخل است، این خطاست!
شب را به روز جمع نکردست هیچ کس
جمع ظلام و نور نیاید به فعل راست
معقول را تصوّر محسوس کرده ای
این پنبه ات به گوش دل از غایت شقاست
دل داده ای به ارض طبیعت، خطاست این
اجسام اخروی همه از جوهر سماست
راضی شدم به جور طبیعت به زور عقل
کاین باعث نُفُور ارادت ازین دغاست
مارت اگر به جان نرساند گزند نیش
لون مصوَّرش نه سزاوار احتماست
چون خوب در روی فرحش حاصل غمست
چون نیک بنگری سقمش مایه ی شقاست
تا تنگ تر کند به دلم تنگنای دهر
جور زمانه را به نظر قدرِ کیمیاست
هر زخم دل گسل ز سنان ستاره ام
در سینه همچو روزنِ امّید دلگشاست
قطعی به غیر قطع تعلّق نمی کند
تیغم ز آفتاب به سر شهپر هماست
تا دیده بر حقارت دنیا شود بصیر
در چشم من کدورت ایام توتیاست
سنگی به تازه دست سپهرم به شیشه زد
کز وی تمام روی زمین شیشه پاره هاست
دل بارها شکست مرا از فلک ولی
این دل شکستنی ست که سربار بارهاست
برجانم از مصیبت استاد من رسید
دردی که بر دل علی از فقد مصطفاست
خالی نبودم ارچه دمی از مصیبتی
اینها جدا و این غم دندان شکن جداست
استادمن که هم اب وهم ربّ معنوی است
تا حشر اگر پرستش خاکش کنم رواست
استاد کیمیاگر من آنکه تا ابد
برصنع کیمیاگریش این زمان طلاست
از چاه ذلّ رساند به معراج عزّتم
اقبال او که بر سر من سایه ی هماست
صدر جهان و عالم احسان و عقل کلّ
کز وی کمال را شرف و فضل را بهاست
مشکات عقل را به هنر فکر اوست زیب
مصباح شرع را به مثل علم او ضیاست
ارباب فکر را نظر مستقیم او
تا روز حشر در کف اندیشه ها عصاست
آیینه های باطن اهل شهود را
در مشهد تجلّی او صیقل جلاست
در خلوت مشاهده افلاطن بهوش
در مجمع مناظره رسطوی تیزراست
مشّاییان پیاده و او در میان سوار
اشراقیان فتاده و او در میان به پاست
خرمن کشان فلسفه گردند گرد او
زیرا که ذات او به مثل قطب این رحاست
بی او درین زمانه چنانم که فی المثل
کام نهنگ بر دلم این نیلگون فضاست
آتش همی فشاندم این آسمان به سر
چشم ستاره بر سر من چشم اژدهاست
جسم شکسته را دَم شمشیر بستر است
پهلوی خسته را ز دُم شیر متّکاست
تا رخت بسته است ازین تیره گون سرا
تا آن سراش تکیه گه پهلوی بقاست
طفل رضیع میل به پستان چه سان کند
میلم هزار مرتبه افزون بدان سراست
او بود جان و من به مثل قالبی ازو
رفتست جان و قالب بی جان همی بجاست
آری هما چو می شود از آشیان جدا
کی آشیانه را حد پرواز با هماست!
شاید به جذبه ای کشدم سوی خویشتن
هرچند جسم و جان را مرکز زهم جداست
جایی که جان پاک نبی می کند عروج
گر جسم من مشایعت جان کند رواست
ای کرده جسم پاک تو جان در تن زمین
شد جانور زمین ز نوال تو و سزاست
چون خاک تیره، جانور از فیض عام تست
جانم که خاک تست زجان پس چرا جداست!
در راه کعبه حکم قضایت به سر رسید
هجرت چو بود سوی خدا اجر برخداست
در راه کعبه رفتنت ای من فدای تو
دل را به سوی نکته ی باریک رهنماست
این خود مقرّرست که ارباب هوش را
قطع طریق عشق نه تنها همین به پاست
تن چون به سوی کعبه ی تن ها روان شود
جان را به سوی کعبه ی جان ها شتاب هاست
دانی که چیست کعبه ی جان، جان کعبه اوست
قطع طریق وادی آن طی ماسواست
تکلیف تن به کعبه به نزدیک هوشمند
جان را به خوان نعمت قرب خدا صلاست
بی آنکه وصل کعبه شود جسم را نصیب
جان را به ربّ کعبه همه کام ها رواست
شهباز جان پاک تو همراه جبرئیل
کش دست و لب به مایده ی قرب آشناست
زان پیشتر که جسم ره کعبه طی کند
شوقش به وصل کعبه ی جان ها رساند راست
در راه کعبه مرده و آسوده در نجف
ای من فدای خاک تواین مرتبت کراست!
از راه کعبه ت نجف آورد سوی خویش
این جذبه کار قوّت بازوی مرتضی است
این هم اشاره ییست مبرّا ز شک و ریب
آن را که دل به کعبه ی تحقیق آشناست
یعنی میانه ی نجف و کعبه فرق نیست
آسوده باش ما ز خدا و خدا ز ماست
فیاض رشته ی سخن اینجا گسسته به
کاین انتها به نزد خرد خیرالانتهاست
من بعد حسرت تو و خاک در نجف
کانجا مراد هر دو جهانت به زیر پاست
آبی اگر به آتش دوزخ توان زدن
جز خاک آستان نجف در جهان کجاست!
دست دعا برآر به درگاه کردگار
زین خاک پر امید که آب رخ دعاست
پرنور باد مرقد پاک خدایگان
تا آرزوی خلق به خاک نجف رواست
***
در مدح شاه صفی
پرده از رخ برفکن وز گوشه ی ابرو نقاب
تا ز رویت ماه نو بینم بروی آفتاب
نرگست بیداری اندر خواب می بیند ز ناز
بخت کو تا چشم ما را نیز خواب آید به خواب
عشق را در بی نظامی ها نظامی داده اند
نیست خالی از اصولی نبض دل را اضطراب
گریه بی تابست و تدبیر تو کاهل ای حکیم
تا تو کشتی می کنی ترتیب ما را برده آب
ای که زیر سایه ی دیوار راحت خفته ای
سوخت ما بی خانمانان ستم را آفتاب
برکنار چشمه سیراب تمنّا را چه غم
در بیابان گر بمیرد تشنه ی بی صبر و تاب
دل ز هستی برکن و ایمن شو از سیل فنا
خانه ی بی خان و مانی ها نمی گردد خراب
پشت نه بر بستر خاکستر و بیدار باش
آشنایی کم کند با دیده ی آیینه خواب
با سبکباری توان از فتنه ها آسوده شد
سایه را در بحر دامن تر نمی گردد به آب
شربت وصل بتان را زهر هجران چاشنی است
در مذاق ازدولت تلخی بود شیرین گلاب
بسکه کاهل جنبشم باشد شتاب من درنگ
بسکه کامل خواهشم باشد درنگ من شتاب
بر سر راه تماشایش ز حسرت سوختم
چون ز خود افتاده تر دیدم در آنجا آفتاب
سجده کردم درگهش را، چوب بر فرقم شکست
جرم کس نبود که دارد آن عبادت این ثواب
فتنه گر تر گشت چشمش ناله ی دل تا شنید
در مشام مست طوفان می کند بوی گلاب
چون لب ساغر افق گردید بر خورشید می
چهره ی ساقی شفق گون گشت از عکس شراب
فال آن ابرو ز دیوان نکویی کرده است
بیت دلچسبی، ادا داری، بلندی انتخاب
با چنین مهری که من دارم عجب نبود که من
گر به دوزخ باشم از دوزخ براندازم عذاب
چهره چون افروختی ما را ترنّم تازه شد
چون گلستان تازه می گردد، غزل خوانیست باب
***
مطلع دوم
ای به دیدار گل رویت چمن را آب و تاب
غنچه بهر بردن نامت دهن شوید به آب
روز دیدار تو روز عید قربان منست
چشم حیران را فرو بستن نمی بینم صواب
شعله ی من این همه تندی نمی دانم ز چیست؟
کشتن پروانه ای چندین ندارد اضطراب!
خاک گشتم در رهت کز جلوه بر بادم دهی
همچو آتش سرکشیدی از من و گشتم من آب
با همه تابی که زلفت در سر هر موی داشت
گر نمی دادم دلش، یکدم نمی آورد تاب
گرچه کردی در تطاول دست کاکل را دراز
هیچ کوتاهی ندارد زلف هم در پیچ و تاب
شیوه های دلربا داری یک از یک تازه تر
بی وفایی بی عدد، نامهربانی بی حساب
من نمی دانم چه وصفت گویم از اوصاف حسن
بی حقیقت، بی مروّت، پرعتابی کم جواب
در سراپای تو یک مو بی ادای حسن نیست
پای تا سر در نکویی انتخابی، انتخاب
فال من دانسته نادانسته کردی چون کنم!
با تجاهل همعنانی با تغافل همرکاب
گر زمن بی تابیی سرزد گناه شوق بود
بر اصول درد رقصد نبض دل را اضطراب
ابروی پرعشوه ای داری و چشم کم نگاه
خاطر وعده فراموشی، لبی حاضر جواب
غمزه هایت زود جنگ و عشوه ها دیرآشتی
جلوه ها حسرت گداز و فتنه ها زنجیرتاب
فتنه را زنجیر سردادست زلف سرکشت
تابه زنجیرش کند عدل شه گردون حساب
آنکه در اهمال سعی خدمتش بی گاه و گاه
عمرها گه جنگ با من داشتی گاهی عتاب
آنکه در تقصیر طوف بارگاهش سال ها
نه سؤال از من پذیرفتی ز رنجش نه جواب
آنکه چون می دیدیم پامال حسرت روز و شب
رو به این درگاه می کردی، درنگم را شتاب
با تو می گفتم که تقصیرم نه تقصیر منست
کز خجالت در حجابم وز حیا در احتجاب
پنبه نه در گوش و بشنو از زبان خامشی
قصّه ی تمهید عذرم فصل فصل و باب باب
نه مرا در دست قانونی به طرز این نوا
نه مرا در چنگ مضرابی به ساز این رباب
ورنه می دانم که می دانی به صد برهان که من
شسته ام تالب به خون دل درین بحر سراب
بر لب لب تشنه ی آتش پرست من نزد
هیچ کس جز گوهر مدح شهم یک قطره آب
نامه ها کردم به نامش هم ز نظم و هم ز نثر
نسخه ها دارم به مدحش هم رساله هم کتاب
امتثال این اشارت را اگر خواهی کنم
زین کتان یک تار فرش جلوه گاه ماهتاب
کرده بودم تهنیت سنجی در ایام جلوس
چون نسیم صبحدم وقف طلوع آفتاب
فرصت عرض زبانی تا به امروزم نداد
نارسائی های طالع از گرانی های خواب
نکته این بودست کز بس امتداد دولتش
بعد چندین سال گردد اوّل دولت حساب
چون کنون توفیق عرضم شد ز سرگیرم سخن
تازه سازم این کهن مطلع به چندین آب و تاب
***
مطلع سوم
بر سریر پادشاهی پادشاه کامیاب
جلوه گر گردید چون بر تخت گردون آفتاب
کودکی از سر گرفت این پیر بازیگوش چرخ
زال گیتی را مبدّل گشت پیری با شباب
تیرگی برخاست از روی زمانه آن چنان
کز فروغ مهر برخیزد بخار از روی آب
گو زلیخای جهان از سر جوانی تازه کن
مصر گیتی را فزود از نور یوسف آب و تاب
پایه بالا رفت تخت سلطنت را تا به عرش
سر به گردون سود تاج خسروی چون آفتاب
طعنه بر شکّر ز شیرینی زند شیرین ملک
دست مهر خسرو عهدست او را طره تاب
خسرو اقلیم آرا داور آفاق گیر
صفدر خورشد مغفر فارس گردون رکاب
شاه دریادل صفی شاهنشه گردون که هست
آفتاب از تیغ عالمگیر او در اضطراب
پرده ای از خیمه گاه حشمت او آسمان
ذرّه ای از جلوه گاه مرکب او آفتاب
سبزه پرور در ریاض دهر جودش چون مطر
سایه گستر بر سر آفاق عدلش چون سحاب
آفتاب از هیبت شمشیر قهرش لرزه زن
وز کمند دیوبندش آسمان در پیچ و تاب
آسمان درگاه او را می تواند شد محیط
گر تواند بر سر دریا زدن خرگه حباب
چون شکار اندازِ دل گردد به شاهینِ نگاه
در نهاد مرغ دل آرام گردد اضطراب
مرغ فارغ بال را ذوق گرفتاری کند
دلنشین تر زآشیان خویش چنگال عقاب
نیش گردد آب خوش با زهر قهرش در مذاق
نوش گردد زهرمار از التفاتش همچو آب
نُه فلک در کشتی اقبال او یک بادبان
وز کف دریا نهادش هفت دریا یک حباب
یک شرر از شعله ی قهرش جحیم هفت در
یک چمن از گلشن لطفش بهشت هشت باب
آب تیغ برق آسایش ز جوی ذوالفقار
زور بازوی توانایش ز صلب بوتراب
رایت نصر من الله قصر قدرش را ستون
خیمه ی اجلالش از حبل المتین دارد طناب
چوب دربانش صداع چرخ را صندل فروش
بار احسانش جیاد خلق را مالک رقاب
شاه بیت قدرش از ترکیب گردون منتخب
مطلع اقبالش از دیوان خورشید انتخاب
آفتاب از سایه ی او نور می گیرد به وام
آسمان از پایه ی او می کند قدر اکتساب
در نهاد کوه، سهم او درآرد زلزله
وز دل سیماب لطف او برآرد اضطراب
پرتو مهرش دلفروزست چون برق امید
شعله ی قهرش عدو سوزست چون تیر شهاب
او نبود اوّل که شاهان جهان را نام بود
جلوه ی انجم بود پیش از طلوع آفتاب
ابر لطفش گر ببارد قطره ای بر گلستان
تا ابد دیگر نیابی تلخکامی در گلاب
تا ابد بی خان و مانی شد نصیب جغد و بس
بسکه عدلش در جهان نگذاشت جایی را خراب
عقل پیرش داده ایزد در سر و بخت جوان
دولتش در عهده ی خود کرده کار شیخ و شاب
گشته از بیم سیاست های ضبط دولتش
تا کتان ظلم را گردیده عدلش ماهتاب
سرکشی ها پای بند زلف محبوبان چو چین
گوشه گیر چشم خوبان فتنه ها مانند خواب
تیغ در دست جهانگیرش چو در دریاست موج
جلوه بر بالای رهوارش چو بر چرخ آفتاب
چون سمند نیلگون در زین کشد پس درخورست
کهکشانش جای تنگ و ماه نو جای رکاب
حبّذا رخشی که از نرمی چو آید در خرام
می تواند همچو موج آید روان بر روی آب
شوخ وش چابک روش لیلی منش عذرا نظر
کاکل افشان مو پریشان کم درنگ و پرشتاب
چرخ پیکر، مهر منظر، ماهرو، دریا خروش
آسمان جنبش، ستاره گردش، آتش اضطراب
آب را ماند که از آتش نمی یابد نهیب
باد را ماند که از دریا نمی گیرد حساب
زلف یال از دلفریبی گیسوی پرتاب حور
چتر دم در جانفزایی دسته ی سنبل به تاب
در لباسِ جلوه رنگین همچو طاووس خیال
در یراق گوهر آیان چون عروس بی نقاب
شوخیش در دست و پا چون شعله در دست نسیم
تندیش در رگ چو زور نشئه در موج شراب
می دود هموارتر از رنگ می بر روی یار
می جهد آسان تر از مژگان عاشق مثل خواب
زین، عیان بر پشت او چون کبک بر بالای کوه
بر کتف زلف عنان چون طرّه ی پر پیچ و تاب
شاه چون یوسف عزیز مصر زین، وز هر طرف
حلقه ی چشم زلیخا حلقه ی چشم رکاب
چون نهد پا در رکاب و چون به کف گیرد عنان
در عنان کیخسرو افتد در رکاب افراسیاب
ای مدار دهر را بایست تر از آسمان
ای جمال روز را درکارتر از آفتاب
عهد ملکت گلشن ایام را فصل بهار
دور گردون را بهار دولتت عهد شباب
روز عرض لشکرت تعبیر او خواهد شدن
گر شبی بیند فلک روز قیامت را به خواب
کی زر خورشید هرگز رایج افتادی چنین
گرنه از نام تو کردی سکّه ی نور اکتساب
خطبه را کی می شدی آوازه بر چرخ بلند
گرنه با آوازه ی نامت نمودی انتساب
در سرش افتاده پنداری هوای دست تو
لاجرم خاطر تهی کردست از دریا حباب
بدر گردون تا مقابل دیده ماه پرچمت
رفته رفته می کند پهلو تهی از آفتاب
چون ز جوهر چین فتد بر ابروی شمشیر تو
در درون سنگ آتش گردد از بیم تو آب
پادشاها حاجتی دارم به خاک درگهت
حاجتی کز سرمه دارد دیده ی ناکرده خواب
داد را کامی به دل دارم که می گویم به رمز
زآنکه شاهی چون تو باید کامبخش و رمزیاب
لیک لطفت لذّتی دارد که ترسم یاد آن
محو سازد از دل من وعده ی یوم الحساب
من به لذّتهای دنیا چشم اندازم ز دور
زانکه چون نزدیک گردی خاک بنماید سراب
من که حرف سرنوشتم بوده از روز ازل
انتساب این حریم و التجای این جناب
من که داده آب و تاب گوهر من بی گزاف
گردش این آسمان و تابش این آفتاب
من که تا بسته است بر من آب رحمت زآسمان
کشته ی امید خود را داده ام زین چشمه آب
این که رنجورم سراسر دیده بودم این دوا
این که مخمورم لبالب خورده بودم این شراب
تشنه گر آبی خورد از چشمه ی حیوان خوش است
ورنه آب جوی مردم می برد از روی آب
از سواد نسخه ی شرح پریشانی پرست
فردفردم همچو دفتر جزوجزوم چون کتاب
خون دل خوردم بسی، نه بلکه دل خوردم بسی
داشتم از پهلوی دل هم شراب و هم کباب
گر به درد من رسد کس آن تو خواهی بود و بس
ورنه می دانم ندارد کس سؤالم را جواب
زمزم لطف ترا آن تشنه ام کز بیخودی
در میان دجله جان می داد و خوش می گفت آب
عرض حاجت کردم اکنون می روم کز بهر شاه
پر کنم هفت آسمان را از دعای مستجاب
تا سپهر از انجم آرد از برای شه سپاه
تا فلک از ماه نو دارد سمندش را رکاب
دولت شه روزافزون باد چون نور هلال
لشکرش چون نور کوکب برتر آید از حساب
آسمان در زیر بار منّت این آستان
نیر اعظم به مژگان خاکروب این جناب
***
در مدح شاه صفی
شکر که گردید ز لطف خدای
تخت مقام شه فرمانروای
شاه جوان طالع بیدار بخت
صفدر دریا دل کشور گشای
خسرو جم حشمت گردون شکوه
داور مه طلعت خورشید رای
وارث تخت جم و تاج کیان
حارس ملک خود و دین خدای
شاه صفی آنکه ز اقبال اوست
قاعده ی سلطنت و دین به پای
دیده ی شرع از رخ او نورگیر
آینه ی دولت ازو باصفای
کرد چو بر تخت سعادت قرار
یافت چو بر مسند اقبال جای
داد فروغ رخ اقبال او
دیده ی یعقوبِ جهان را ضیای
تاج شد از میمنتش سرفراز
تخت شد از مقدم او عرش سای
تاج به پرواز درآمد ز شوق
تا به سرش سایه کند چون همای
تخت، روان شد پی پابوس او
چرخ زنان گشت ز شادی، لوای
سکّه چو نامش همه عالم دوید
تا برد این مژده ی فتح انتمای
در همه گوش است کنون این سروش
بر همه لب هاست کنون این نوای
نقش نِشسته است درم را که یافت
از شرف نام خوشش رونمای
تیغ جهانگیری او بر میان
تخت جهانداری او بر سمای
از ره عزّت به پر تیر او
فال سعادت زده بال همای
رخش جهانده به فلک چون نگاه
صیت رسانده به مَلک چون دعای
سکّه ز نامش به جهان روشناس
خطبه ز اسمش به زبان آشنای
سر به خط حکم نهادش فلک
دین به کف عدل سپردش خدای
شد قدرش تابع امر مطاع
پیرو تدبیر درستش قضای
انجم ازین کوکبه دارد هراس
چرخ فروتن شده زین کبریای
بارد از اقبال جهانگیریش
از پر تیرش همه فرّ همای
زود بود کز اثر داروگیر
قیصر و فغفور درآید زپای
چین چو سر زلف درآید به دست
روم بگیرد زخط مشک سای
نافه گشاید زغزال ختن
بوسه رباید ز بتان ختای
هند که سودایی این دولتست
بشنود این صیت صلابت صدای
دادکنان بر گذرش رونهد
ناله برآورده چو هندی درای
کوهه ی پیلان شودش پای تخت
وز پر طاووس کند متّکای
مصر عزیزش کند از نیکویی
یثرب و بطحا شودش دلگشای
شام بخندد به رخش همچو صبح
قدس بخواهد به دعاش از خدای
رایت دین راست شود در فرنگ
کفر نگونسار ببیند لوای
معبد کفّار مساجد شود
بتکده گردد حرم کبریای
دهر مسخّر شودش سربسر
ملک مقرّر شودش جابجای
امن و امان فاش شود در جهان
عیش و طرب روی نهد بر ملای
قدر عزیزان همه پیدا شود
پرده ز رو برفکند مدّعای
اهل هنر روز ببینند و روی
نکته وران هوش فزایند ورای
فضل نهد روی به اوج ظهور
قدر برآید ز حضیض خفای
علم به معراج رود چون رسول
بر سر شعری بنهد شعر پای
ساده کند دهر ز هر ناخوشی
پاک کند ملک ز هر ناسزای
هرکه ندیدست فلک برقرار
گو نگرد کوهِ شکوهش به جای
وانکه ندیدست روان کوه قاف
گو به سمندش نگرد ره گرای
وه چه سمندی که سبک سیریش
بر سر افلاک نهادست پای
سر ننهد پاش به نعل هلال
می ندهد دست به رنگ حنای
رشته ی وهمش نکشد در چدار
چون شود از شوخ وشی جلوه زای
وقت تماشاش زبس چابکی
دمبدم از دیده جهد چون سهای
چون به خیال اندرم آید سبک
سرزده چون معنی نازک ادای
دمبدم از نازکی جلوه اش
می جهد از خاطر معنی گشای
برق صفت گاه سبک سیریش
گام گشاید چو نظر برهوای
از پی تاریخ جلوسش چو طبع
کرد سؤال از خرد رهنمای
خنده زنان روی به وی کرد و گفت
«شاه صفی پادشه پاک رای»
تا که فلک راست جهان زیردست
تا که جهان راست خدا کدخدای
باد جهان همچو عنانش به دست
باد فلک همچو رکابش به پای
تخت روانش فلک نه طبق
پیک دوانش مه و مهر سمای
***
در مدح شاه عباس ثانی
داد باد صبح رنگین مژده ای از نو بهار
گفت پیغام خوش رنگ شفق در لاله زار
اینک آمد نوبهاری چون عروس سرمه زیب
اینک آمد لاله زاری همچو چشم نشئه دار
سبزه ی نورس چو خط گلعذاران جان شکیب
سایه ی سنبل چو زلف نوعروسان دل شکار
ابروی قوس قُزح از عکس سبزه وسمه بند
چشم نرگس از سواد برگ سنبل سرمه دار
شاخ گل چون آستین موسی از اعجاز وقت
صد ید بیضا به برگ گل نماید آشکار
همچو فانوس سحر از عکس شمع آفتاب
نا دمیده گل وزو پرنور، جیب شاخسار
صیقل موج هوا هر برگ را آیینه کرد
تا در او صورت نماید قدرت پروردگار
عاشقان از بس صفای وقت، بیرون کم روند
تا نگردد رازهای دل به مردم آشکار
بسکه شد رسم لطافت عام در صحرا و کوه
همچو سبزه درته پاسوده گردد نوک خار
از طراوت ریشه گیرد ناله در سطح هوا
وز رطوبت آب گردد نغمه در شریان تار
بسکه خوبان چمن نازک مزاج افتاده اند
رنگ گلها می پرد، باد ار وزد بر لاله زار
شوخی موج نسیم و اضطراب رنگ گل
چون نگاه خیره در رنگ رخ محجوب یار
از هجوم ابر نتوان جست راه کوه و دشت
گر نیفروزد چراغ لاله در صحرا بهار
از رطوبت بسکه از گل عکس می گیرد هوا
باغبان را وقت گل چیدن شود دشوار کار
کوه در شورش چو دریا دایم از موج نسیم
خاک در مالش زِنَم چون نازبالش بیقرار
هرچه بینی در تموّج بینی از موج بهار
خواه روی سطح بنگر خواه سطح کوهسار
هر سحرگه سطح آب از سعی تحریک هوا
از تموّج دام ماهی افکند در چشمه سار
دانه ی جوهر عجب نبود که از فیض نما
سبز گردد در چمن بر سطح تیغ آبدار
گر برافروزند آتش در زمین گلستان
سبز گردد از رطوبت در هوا تخم شرار
سبز و خرم همچو سرو نورس آید در نظر
بر نهال شعله افتد گر نظر در سبزه زار
شبنم گل در چمن از بسکه طوفان می کند
کی توان بی کشتی می کرد در گلشن گذار
پای کوبان در سماعِ ذوقِ بی اندازه سرو
دست افشان از نشاط عیش بی پایان چنار
بزم عیش شاه را ماند چمن در فصل گل
روز جشن شاه را ماند زمانه در بهار
برگ برگ انجمن در ساز برگ عشرتند
از برای پادشاه کام بخش کامگار
خسرو صاحبقران کیخسرو جمشیدشان
داور گیتی ستان دارای گردون اقتدار
شاه اسکندر حسب اسکندر حیدر نسب
صفدر ثانی لقب دین پرور دانش عیار
پادشاه پادشاهان جهان عباس شاه
آفتاب دین و دولت سایه ی پروردگار
پادشاهی کز فروغ جبهه ی اقبال او
ظلمت از عالم گریزانست چون لیل از نهار
تا ابد از جوهر شمشیر عالمگیر اوست
در امان از طعنه ی بی جوهریها روزگار
در دیار عدل او گرگینه پوشد گله بان
در دیار خُلق او گلدسته بندد نوک خار
در ریاض سلطنت نخلی چنین هرگز نرست
میوه اش خورشید تابان سایه اش ابر بهار
تاجداری این چنین بر تخت شاهی کس ندید
تاج از وی سرفراز و تخت از وی پایدار
بزم و رزم از نسبت او هر دو کامل رتبه اند
بزم را کیخسروست و رزم را اسفندیار
پادشاهی جامه ای بر قامت رعنای اوست
چون قبای دلبری بر قامت رعنای یار
نُه صفت در کار باشد امتیاز مرد را
تا بود شایسته ی فرماندهی در روزگار
عقل کافی، علم وافی، ذات خوش طبع نجیب
همّت سرشار و خُلق و جرأت و علم و وقار
گر ندیدستی به یک جا مجتمع این نه صفت
هان ببین در پادشاه عدل پرور آشکار
علم او چون عقل ذاتی طبع چون جوهر نجیب
همتش گردون نورد و جرأتش دشمن شکار
عرض خُلقش چون فضای لامکان بی منتها
بحر حلمش همچو دریای تجرّد بی کنار
از وقارش با همه شوخی که دارد در مزاج
حیرتی دارم که شیخی می نماید بی وقار
عالم صبر و تحمّل را شکوهش کوه قاف
عرصه ی مردانگی را مردیش مردانه وار
ناوکش جوزاشکاف و نیزه اش پروین گسل
استخوان سا گرز، و شمشیرش اجل بر فرق نار
فوج فوج دشمن از بیمش دوان تاکوی مرگ
موج دریا از میان مشت خس آرد بر کنار
جوشنش حفظ الهی و زره زلف بتان
وز تحفظ چارحد عالمش آیینه دار
حقّه ی زر درفشان بر فرق او چون آفتاب
در سعادت بر سرش بال هما گوهر نثار
جام بزمش کاسه ای از حوض کوثر پر شراب
تیغ رزمش جدولی از چشمه سار ذوالفقار
باغ دین از قامتش دلکش تر از گلشن چو سرو
وز کفش جام می از گل تازه تر بر شاخسار
غیر گردون برنمی تابد شکوه آفتاب
گر فلک گویم سمندش را مرا معذوردار
آن سبکسیری که با سختی سُم از راه نرم
چون نسیم از سیر دریا برنمی گیرد غبار
گر ز پستی بر بلندی پویه بردارد رود
چون نگه کز دشت می آید به سطح کوهسار
وز بلندی سوی پستی چونکه آید بگذرد
همچو موجی کز میان بحر آید بر کنار
گر بتازی بر درشتی های ایامش سبک
می کند چون معنی نازک به خاطرها گذار
وربروی برگ گل خواهی که تازی چون نسیم
می دود هموارتر از رنگ می بر روی یار
شوخ مستی، چابکی کز شوخ مستی های او
جز نگاه شاد کس ننهاد بر دستش چدار
شیهه اش در صیدگاه از هر طرف گردد بلند
بسته گردد شش جهت راه رمیدن بر شکار
سرعتش چون شعله ی جوّاله گرداگرد صید
چون شکار جرگه سازد از سوارانش حصار
گر ز مشرق سوی مغرب تازدش در نیمشب
سایه ی پیشین به وقت صبح دریابد سوار
پادشاها پادشاهی مر ترا زیبد که هست
عقل پیرت ملک گیر و عدل میرت ملک دار
عقلِ شیخ و طبعِ شوخ و عزمِ پیش و جزمِ بیش
عشقِ دولت حسنِ عشرت دردِ دین و مردکار
شوکتی همچون شکوه عشق دیر از جادرآ
صولتی چون جرأت دیدار زود از پادرآر
عیش و عشرت چون تمنّای حبیبان بر دوام
ذوق و بهجت چون جفاهای رقیبان برقرار
از تصرّفهای طبع شوخ عشرت پرورت
می توان گفتن که هستی عیش را پروردگار
حسن دولت از تو همچون حسن دین از مصطفی
نظم ملک از تیغ تو چون نظم شرع از ذوالفقار
شه جوان دولت جوان عشرت جوان لذّت جوان
مژده ای پیران که باز از نو جوان شد روزگار
هر دو از یک چشمه سیرابند چون جام و سبو
عیشِ روزافزون شاه و حسن روزافزون یار
ختم کن فیاض هنگام دعای دولت است
دل اجابت را مبادا خون شود از انتظار
تا کمال نوع انسان ناید از قوت به فعل
جز به حسن تربیت از پادگاه روزگار
تربیت هر مستعدّی را زدرگاه تو باد
دین و دانش را مبادا جز به این در افتقار
سایه ی پروردگاری کم مباشی از جهان
تا جهان در کار دارد سایه ی پروردگار
***
در مدح شاه عباس دوّم
مبارک جهان را نشاط جوانی
بدین عیش و عشرت بدین شادمانی
چه عیش است و عشرت چه ذوقست و بهجت
که پیران گرفتند از سر جوانی
زمین است در جنبش تر دماغی
سپهرست در گردش کامرانی
چه عطرست جیب فلک را که دارد
سر زلف شب موج عنبرفشانی
چه می ریخت در شیشه ساقی دوران
که شد چهره ی روزگار ارغوانی
نشاط است در دشت در پای کوبی
دماغ است در شهر پای دکانی
به گلشن کند سرو وجد سماعی
به جدول کند آب رقص روانی
خموشی چه یارا زبان را که از دل
جلوریز سرکرده راز نهانی
چمن در چمن مژده ی فتح و نصرت
جهان در جهان وعده ی شادمانی
همانا شهنشاه ایران برآمد
مظفّر بر اعدای هندوستانی
همانا که خاک سیه کرده باشد
فلک باز در کاسه ی مولتانی
بلی دست اقبال شاه مظفّر
چنین فتح چندین کند رایگانی
ز اقبال شاهست این عیش و عشرت
که بادا به عیش و طرب جاودانی
جوانی دهر از جوانی شاه است
که یا رب به پیری رسد این جوانی
شهنشاه دوران شه هفت کشور
خدیو جهان شاه عبّاس ثانی
جهان پادشاه جوان دلاور
که بادا جهانش به کام جوانی
ز چشم بد فتنه دین و دول را
کند بخت بیدار او پاسبانی
بهاریست عدلش که در سایه ی او
اگر گلخن آید کند گلستانی
عجب کامرانی عجب کامبخشی
که از کامبخشی کند کامرانی
سکندر شکوهی که در دست دارد
ز شمشیر منشور کشور ستانی
پیمبر نژادی که در پاس ملّت
نکردست در دیده خوابش گرانی
ولایت نهادی که در حفظ دولت
ندیدست جز از خدا مهربانی
قدر لشکرش را کند پشت داری
قضا دولتش را کند پاسبانی
بزرگ آسمانش کند خیمه گاهی
بلند آفتابش کند سایبانی
لقب تا نگردید صاحب قرانش
مسمّا ندید اسم صاحب قرانی
بلندی ز خاک در او طلب کن
که آنجا زمین می کند آسمانی
به شمشیر خونریز او کج نبینی
که با ذوالفقارست در همزبانی
به خنجر کند مرگ را دلشکافی
به پیکان اجل را کند جانستانی
سنانش چه گویم که پیوسته باشد
اجل را به دشمن پیام زبانی
کمندش سر زلف دلدار باشد
که گردن به بند آیدش در نهانی
سمندش نسیم بهارست گویی
که با بوی گل می کند همعنانی
جهان پادشاها، فلک بارگاها
که رام تو بادا فلک جاودانی
تویی در جهان لایق عیش و عشرت
که در باغ بر سرو زیبد جوانی
اگر خواهی از اقتضای عدالت
جهان را دگرگون کنی می توانی
تویی شاه عبّاس ثانی کز اوّل
فزونی، کز اوّل فزونست ثانی
مرا نیست یارا که وصف تو گویم
اگرچه فزونم به هر چیز دانی
ولیکن فریضه ست شکر تو بر من
که تو آفتابی و من لعل کانی
کنم بر دعای تو ختم مطالب
که تقریر حالی بهست از زبانی
الهی که بر تخت عیش و عدالت
به تأیید اقبال چندان بمانی
که صاحب قران آید از پرده بیرون
تو باشی که دولت به دولت رسانی
***
در مدح سلطان العلما خلیفه سلطان وزیر شاه عباس دوم
اکنون که تازه گشت دلا عهد خرّمی
برکن سَری ز جیب، نه از دانه ای کمی!
هر غنچه ای به ذوق غمی در کشاکش است
بی غم چرایی ای دل بی درد آدمی
دریای انبساط چنین موج ریز و تو
فیض کشاکشی نبری، طرفه بی غمی!
عالم فراخ عیش و تو از غصّه تنگدل
چون گل شکفته دهر و تو چون غنچه درهمی
از اهتزاز عیش جهانی به رقص و تو
افسرده چون مجادلِ از خصم ملزمی
دل موج خیز فیض و تو از بیغمی هنوز
چون طفل غنچه تشنه ی لبِ شیرِ شبنمی
یأجوج فتنه بند وجود تو بشکند
ای شیشه طینت این همه بهر چه محکمی!
عمر تو یک دمست شناسای وقت باش
خضری شوی به عمر اگر زنده ی دمی
در خویش شو فرو چو دم غنچه، تا به کی
در غیر خود فرو شده چون حرف مُدغَمی
بگذر ز خویشتن که بهشتی شوی به نقد
از اختلاط خویش چرا در جهنّمی
آماده ی تراوش بحر امید باش
ای ماهی تپیده که بر ساحل یمی
داری گمان که درد به درمان نمی رسد
معلوم می شود که چه مقدار بی غمی
عالم تمام گرم مه عید دیدنند
تو غم فزا چرا چو هلال محرّمی
ابنای نوع جمله به عیشی معین اند
در فصل این چنین ز چه چون جنس مبهمی
مستیقظان هوش همه گرم رحلتند
چون بخت خود هنوز تو سرخیل نُومّی
در خوابگاه غفلت ازین بیشتر مخواب
بیدار شو که فیض سحر را تو محرمی
ویرانی تو فال عمارت همی زند
زخمی، ولیک قابل تشریف مرهمی
دریای فیض تشنه ی دیدار تشنه است
لب تشنگی خویش چه پوشی، نه ابکمی!
یک ناله در فضای هوا به که در قفس
یک عمر صرف زمزمه کردن ز بیغمی
درگاه رحمتست که بازست در جهان
بیگانه از چه ای تو که دیرینه محرمی
صبحی طلوع کرده درین تیره شب که نیست
جز آفتاب، هیچ کسش تاب همدمی
صبح شکوه دولت و اقبال پایدار
کز تیرگی رهید ازو روز آدمی
درگاه عرش سا که به میزان قدر اوست
چرخ زیاد مرتبه در پلّه ی کمی
اعنی بلند درگه سلطان علم و فضل
کز وی بهار دولت و دین راست خرّمی
دستور شرق و غرب که بارایش آفتاب
مانند ذرّه است به خورشید منتمی
ایوان قدر اوست که پیشش سپهر پیر
تشریف سجده یافته از دولت خَمی
رای بلند اوست که خورشید را گداخت
چون شبنمی که کرد به خورشید همدمی
ماه از ضمیر او کند ار اکتساب نور
آسوده گردد از غم افزونی و کمی
جاه و جلال مرتبه ی خویش یافته ست
در عهد او که تا ابدش باد محکمی
شوکت به اوج قدر مقدّر رسیده است
در دور او که در گروش باد خرّمی
این جاه و این جلالت و این شان و این شکوه
هرگز نبوده پایه ی مقدار آدمی
حاجت به مطلع دگر افتاد طبع را
تا آفتاب مدح تو طالع شود همی
***
مطلع دوم
ای روزگار را به وجود تو خرّمی
بر خویشتن ببال که یکتای عالمی
چون آسمان به عرصه ی آفاق سروری
چون آفتاب در همه کشور مسلّمی
بر سایه ی تو سجده برد نور آفتاب
کاندر نسب زاشرف اولاد آدمی
قدر ترا پرستش ایام شد جلال
کز رتبه بر تمامت عالم مقدّمی
بر ذات تست نازش دین و دول که تو
سلطان علم بودی و دستور عالمی
در جنب لاتناهی ابعاد جاه خویش
برهم زن قضیه ی برهان سلّمی
حصر فضایل تو نصیب شماره نیست
این جایگه بود که فزونی کند کمی
خاک درت به دیده ی افلاک توتیاست
اینجا بلند چون نشود قدر آدمی!
گلزار دولت تو ازل پرور آمدست
زان با ابد درست کند عهد خرّمی
ابر از کجا و تربیت این چمن کجا
دریا درین محیط کند مشق شبنمی
بنیان شوکت تو که همسایه ی قضاست
باج از سپهر پیر ستاند ز محکمی
تا غم به دولت تو ز دل ها کناره کرد
عشرت گرفته است برات مسلّمی
داغ خود آفتاب چرا به نمی کند
اکنون که هست لطف ترا کار مرهمی
گر آفتاب دم زند از نور جبهه ات
در چار فصل کم نشود فیض خرّمی
سیمای جبهه ی تو دم از نور می زند
معلوم می شود که به خورشید توأمی
در مجمع مشاهده جسم مروّحی
در محفل مناظره روح مجسّمی
در مجلس تو سامعه از هوش می رود
با عقل همزبانی و با روح همدمی
هر رتبه ات که مرتبه سنج مراتبست
کس را نداده اند تلاش مقدّمی
بر تست اقتدای خلایق که در کمال
چون ذات عقل بر همه عالم مقدّمی
در جاه و در بزرگی و در شان و در شکوه
چون آفتاب در همه عالم مسلّمی
هم در نسب سیادت و هم در حسب کمال
چشم بد از تو دور که ممتاز عالمی
در نزد حسن خلق حریف تو عاجزیست
با سرکشان زیاد و ز افتادگان کمی
چون مرحمت به نزد خلایق معزّزی
چون معدلت به پیش شهنشه مکرّمی
بر امتیاز شاه بنازند ماه و مهر
کش در جهان تو صاحب دیوان اعظمی
اقبال شه بلند کش آیین ملک را
دستور اعظمی و وزیر معظّمی
بر شغلِ پشت پا زده ات خواند پادشاه
دانست چون به دولت و اقبال توأمی
محتاج بود بخت جوانش به عقل پیر
شاهست آفتاب و تواش صبح همدمی
پاینده تر ز قائمه ی عرش می سزد
بنیان دولتی که تواش رکن محکمی
از صرصر خزان نکشد زردروییی
گلزار شوکتی که تواش تازه شبنمی
از دیو حادثات جهان را دگر چه بیم
اکنون که پادشاه سلیمان تو خاتمی
اقبال شاه را ز تو هرگز گزیر نیست
گر پادشه جمست تو هم جام این جمی
هرچند کز تقدّس ذات فرشته خوی
دانم کزین معامله چون غنچه درهمی
لیکن عموم مصلحت خلق عذر خواست
در گلشن وجود عجب ابر پرنمی
غافل مشو که واسطه ی فیض اقدسی
دل بد مکن که باعث خیر دمادمی
ختم سخن کنم به دعای تو تا ابد
کاین مدّعا بهست ز هر بیشی و کمی
تا مهر و ماه هست تو باشی و پادشاه
چندان که کسب می کند از مهر مه همی
***
در مدح میرزا حبیب الله صدر و اعتذار از وی
درین رباط دو در نه مسافرم نه مقیم
که خانه پرخطر افتاده است و ره پربیم
میان خوف و رجایم که دارد این دهلیز
دری به صحن امید و دری به عرصه ی بیم
چو ناز جمله نیازست و نعمتم نقمت
چه سود پرورش تن مرا به ناز و نعیم
به زیر خشت سرت عاقبت شود پامال
اگر کلاه نمد کج نهی وگر دیهیم
اگر توانی تأخیر مرگ کن نفسی
چه سود ازین که کنی بر معاشران تقدیم
ز تن بکاه اگر میل رهرویست ترا
که قطع بادیه مشکل بود ز مرد جسیم
فزایش بدنت مطلب است و غافل ازین
که ثقل تن کشدت عاقبت به قعر جحیم
مریض نفسی و خود را صحیح می دانی
مرض شناس نئی برتو چیست نام حکیم!
حیات کالبد آدمی به روح خوشست
چه زندگیست ترا! تن صحیح و روح سقیم
ترا که داعیه ی صحبت صحیحانست
ازاله ی مرض نفس مطلبی است عظیم
تو در طهارت وسواس می کنی و ترا
ز وسوسه چو ادب خانه کرده دیو رجیم
چو در نماز ترا دل به جمع سیم و زرست
چه سود ازین که کنی رو به سوی رکن و حطیم
غرض ز رفتن حجّت همین قدر باشد
که وانمایی سوگندهای خویش عظیم
ترا که در بن هر مو مقیم نمرودیست
چه نفع دارد طوف مقام ابراهیم
غرض ز حفظ عدالت به غیر ازین نبود
که در مجالس از ارذال واکشی تعظیم
اگر مراد تو زینها نجات آخرتست
نمی خرند در آنجا به غیر قلب سلیم
به ضبط مال پدرمردگان امینی لیک
به منع وی پدر دیگری برای یتیم
برای جمع فراخست دامنت چون نون
به وقت صرف دلت تنگ همچو حلقه میم
هزارگیری و گویی که موسع است مُثاب
ولی یکی نفشانی که مسرف است اثیم
بس است موعظه فیاض، بس بود اینها
نه مقتدای لئامی نه مقتدی به لئیم
بیابیا و زسر گیر مطلعی که شود
ز ذوق آن دل اندیشه تا ابد به دو نیم
***
تجدید مطلع
ز ناتوانی از خویش می روم چو نسیم
ز ضعف چون نفس غنچه می شوم تسلیم
نفس نفس، نفس خسته می رود از خویش
اگر درآرد دوشی به زیر بار شمیم
نشاط عیدِ فنا آن چنان عروج گرفت
که زد کلاه نمد پشت پای بردیهیم
سر فتادگی ماست اینکه می بینی
که سر به زانوی او خواب کرده عرش عظیم
رسید کار به جایی فروتنی ها را
که دست و پا نزند بسملم ز تیغ غنیم
دوا چه سود دلم را که درد بی لطفست
ز دشمنان چه توقّع که دوست نیست رحیم
نکرد خنده به رویم به جز شکستن رنگ
نبست رشته ی جانم به جز گسستن بیم
درین محیط فنا و درین مهبّ عنا
به بیقراری موجم به اضطراب نسیم
به هیچ چیز تسلّی نمی توانم شد
مگر به صحبت جانبخش صدر هفت اقلیم
خدایگان جهان صدر خطّه ی ایمان
سپهر امن و امان آفتاب شرع قویم
رواج ملّت و دین میرزا حبیب الله
که هست خاک درش کحل دیده ی تعظیم
به دست بحرِ نوال و به دل جهان کمال
به شان سپهر بلند و به رتبه عرش عظیم
کسی که راه بیابد به آستانه ی او
دلش نیاید زانجا شدن به باغ نعیم
پناه داده ی اوبَم نمی خورد ز فلک
امید دیده ی او رم نمی کند از بیم
به دوستان وی او را چه کار، گوییدش
که پا دراز کند آسمان به قدر گلیم
به دور سفره ی رو گرمی مروّت اوست
هزار دست و زبان سوخته به سان کلیم
عزیز مصر ولای تو از فواضل جود
هزار یوسف کنعانِ دل خریده به سیم
عموم از تو به نوعی گرفت جنس کمال
که بیش ازین نبود جنس قابل تعمیم
به پیش رای منیرت چو مرتفع گردد
تنزّل ار نکند آفتاب، دارد بیم
به زلف شاهدِ خُلق تو گر وزد شاید
که عطرِ گل نکند تر دگر دماغ نسیم
درست گردد رنگ شکسته ی خورشید
تو مومیایی اگر بخشیش ز لطف عمیم
صراط شرع تو از بس که مستقیم بود
کسی که منحرف از وی شود فتد به جحیم
نشد میان تو و فضل جعل متخلّل
که بود لازم ذات تو این صفت ز قدیم
اگرنه علّت معلولیت بدی دادی
خرد به گوهر فعّالت از شرف تقدیم
چو قسم هر که برد حصّه از تو چون مقسم
تواند از مددت شد به آفتاب قسیم
هیولی ست که رنگی ندارد از صورت
به پیش جوهر ذات تو ذات خصم لئیم
هنوز نسبت دوریست آنکه سنجیدم
میان خصم توواو تفاوتی ست عظیم
که هست قابل هر صورت او ز استعداد
به ضدّ جمله صور ذات خصم را تقویم
به فرد وهمی خصم تو مکتفی ست که نیست
وجود مطلق ازین بیش قابل تعمیم
از آن تصور کنه نظیر تست محال
که ذاتیش عدم مطلق است و ذات عدیم
چو در سراسر میدان جوهر مفرد
سمند جلوه گری تاخت شان خصم لئیم
به هر دو گام درین تنگنای بیقدری
گرفته عرصه ی میدان جزو صد تقسیم
حکیم را رسد امروز نفی جوهر فرد
که دل زدقت طبع تو جزو راست دو نیم
ز خود روی به ره فکر، هیچ حاجت نیست
سمند فکر ترا تازیانه ی تفهیم
بهار گلشن علمت به غایتی خودروست
که بر گلش ننشسته ست شبنم تعلیم
به جلوه گاه مطالب بسا که تافته ای
به قوّت نظری دست جرأت توهیم
به پایمردی طبع تو می کند احساس
نتیجه در رحم خویشتن قیاس عقیم
به دشت شبهه اگر صدهزار ره تازی
نیایدت سر خاری به پای طبع سلیم
خدایگانا دور از درت چنان خجلم
که سر ز زیر به بالا نمی کنم چون جیم
جهان به حوصله ام تنگ شد چنانکه برش
به وسع، منطقه ی اعظم است حلقه ی میم
به هیچ راه نگردد، به هیچ رم نکند
ز گلستان به غریبی فتاده است نسیم
بدون اذن اگر رفتم از درت نه عجب
به اختیار نگردد جدا ز نافه شمیم
به اختیار هم از جرم کرده ام بپذیر
که تکیه داشت امیدم به دوش لطف عمیم
همان ز خلق خود این انتقام کش که ترا
گناه جمله به گردن گرفته خلق عظیم
مرا دعای تو از عذر جرم فرض تر است
کسی ز خویش نگوید به بارگاه کریم
همیشه تا به امیدست باز چشم نیاز
همیشه تا دهن حرص میخ دوز از بیم
امید دوست به لطف تو چشم روشن باد
چنانکه تیره دل از بیم تست خصم لئیم
***
در مدح میرزا رفیع وزیر و توصیف آستانه حضرت معصومه (س)
به خانه ای که تو کردی دمی درو مسکن
نرفت تا ابدش آفتاب از روزن
ز رشک آینه سوزم از آنکه می دانم
که عکس روی تو گاهی در آن کند مسکن
ز شمع روی تو هر خانه ای که نور گرفت
دوید پرتو خور همچو دود از روزن
برای طینت حسن تو دست صنع بسی
ببیخت ریزه ی خورشید را به پرویزن
چو هرکجا که کمندیست از بلا و ستم
ز نارسائی بختم مراست در گردن
کمند زلف تو کو دام محنت است و بلا
ندانم از چه سبب نیست هم به گردن من
مراست غمکده ی سینه دایما تاریک
اگرچه دارد از امدادِ چاک صد روزن
ز ضعف قوّت رحلت نمانده ورنه مرا
نفس برون شده بودی هزار بار از تن
امید جغد چنانم نشسته در پس مرگ
که هست گویی میراث خوار کلبه ی من
فلک ز کینه گذشت و زمانه مهر گزید
تو همچنان به جفا ایستاده عهد شکن
مرا چو گردش چشم تو حال گردانست
چرا کنم گله از گردش سپهر کهن
ملامتم ز غم از حد گذشت و می ترسم
که تیره گرددم آیینه ی دل روشن
نه همدمی، نه رفیقی که از لطافت مهر
تواند از دل زارم زدود گرد محن
ز آشنایی بیگانگان ملول شدم
خوشا فراغت بیگانگی و کنج حزن
بر آن سرم که نشیمن کنم به بزم کسی
که وارهم به پناهش زدهر جادو فن
به بزمگاه ولی نعمتی که در کنفش
ز شرّ حادثه آسوده اند صد چون من
رفیع ملّت و دین آفتاب شرع مبین
بلندرتبه پناه زمان و صدر زمین
اگر نسب گویی متصل به خیر رسل
اگر حسب پرسی متصف به خلق حسن
زهی به حسن شیم فایق از همه اقران
چنان که شاخ گل از نورسیدگان چمن
به بزم قدس چراغ ضمیر پاک ترا
کزوست تیره شب فضل و مردمی روشن
جهان ز پنبه ی مه می کند فتیله مدام
فلک ز شیره ی خورشید می دهد روغن
ز کلک مشک سواد تو هر رقم باشد
شبی ز نور معانی به روز آبستن
طلوع پرتو مهر تو هرکجا باشد
به آفتاب رسد جلوه ی سها کردن
اگر به نور ضمیر تو ره رود گردون
به کجروی نشود شهره ی زمین و زمن
اگر ز تیزی طبعت سخن کنم شاید
که ذوالفقار نماید مرا زبان به دهن
چنان ز نور ضمیر تو دیده درگیرد
که رشته خطّ نظر شد به دیده ی سوزن
تو در عراقی و مردم نموده چشم سفید
به خاک تیره ی لاهور و آب شور دکن
ز بیم عدل سیاستگر تو ممکن نیست
نسیم را گُلِ بویی ز گلستان چیدن
ز لطف طبع تو اشیا چنان لطیف شدند
که همچو عکس توان غوطه خورد در آهن
چنان به عهد تو برخاست رسم شکوه ز دهر
که عندلیب فراموش کرده نالیدن
به غیر من ز تو محروم در جهان کس نیست
ولی ز پستی طالع ز تیره بختی من
اگر به سایه نیفتد ز منع شخص فروغ
زآفتاب شکایت نمی توان کردن
هزار بار شنیدم که گفته ای فیاض
که هست شمع هنر در زمانه زو روشن
چرا چنین شده خلوت نشین بزم خمول؟
چرا چنین شده عزلت گزین کنج محن؟
نه یوسفست و ندارد خلاصی از زندان؟
نه بیژنست و فرو رفته در چه بیژن؟
چرا به سایه ی ما در نمی خزد که شود
چو آفتاب فلک شمع طالعش روشن
خدایگانا، این لطف را جوابی هست
ولی خدا دهدم جرأت بیان کردن
هزار بار به دل نقش بسته ام که کنم
در آن محیط رجال هنروری مأمن
ولی چه چاره کنم ره نمی توانم رفت
که دست حادثه پایم شکسته در دامن
به درگهت نرسم زانکه بی تهیه ی زاد
نمی نماید احرام کعبه مستحسن
ز دور درد دلی می کنم که در همه وقت
ز قرب و بعد بود آفتاب نورافکن
سخن طراز چه غم گر نباشدت نزدیک؟
که گوش لطف تو از دور می رسد به سخن
توان شناختن احوال از قرینه ی حال
که هست پیش ضمیر تو نیک و بد روشن
ادا چه گونه کنم خود که گشته است از شرم
زبان ناطقه در مدّعای خود الکن
لسان قالم اگر بسته شد چه غم دارم
زبان حال نخواهد مؤونت گفتن
ز شرح حال پریشانی دلم با تو
فتاد سلسله ی نظم را شکن به شکن
ز گفتگو نگشاید گره ولی شاید
هزار نکته به یک خامشی ادا کردن
ز پاک گوهری از دست چرخ خاتم شکل
به خون دیده زدم غوطه چون عقیق یمن
به خار خشک قناعت کنم درین گلزار
به برگ کاه تسلّی شوم از این خرمن
به مال وقف مرا کرده آسمان محتاج
کنون که ملک هنر جمله وقف گشته به من
فلک کنون به تو افکنده است کار مرا
گرت ز دست برآید به دیگری مفکن
مخوان به جانب خویشم اگرچه زین طلبم
رسیده تا به درت پا، گذشته سر ز پرن
گرفتم اینکه منم لؤلؤ از توجّه تو
کسی برای چه لؤلؤ طلب کندن به عدن؟
شرر اگرچه شب تیره پرتوی دارد
خجل بود به بر آفتاب نورافکن
چو از حوادث دوران پناه داد مرا
به آستانه ی معصومه حضرت ذوالمن
روا مدار کزین روضه دور مانم دور
که از غبار درش گشته دیده ام روشن
چه آستانه بهشتی که بیند از رضوان
چنان غبار در او بگیردش دامن
که با هزار فسون و فسانه نتواند
به نیم ذرّه دل از خاک روبیش کندن
ز پوست نافه برون آید و دهد انصاف
کنند نسبت خاکش اگر به مشک ختن
سرشت آدم ازین خاک اگر شدی، ابلیس
نهادی از سر رغبت به سجده اش گردن
مثال روضه ی او ناشنیده پیر خرد
به شکل مدرسه ی او ندیده چرخ کهن
بعینه حجراتش صوامع ملکوت
در آن به صورت انسان ملک گرفته وطن
ز شرم چشمه ی حیوان فرو رود به زمین
ز حوض مدرسه پیشش اگر کنند سخن
چه حاجت است که لب تر کند ازو تشنه
همین بس است که نام وی آیدش به دهن
ز جرم ماه کند محو تیرگی آسان
در آن تواند اگر همچو عکس غوطه زدن
به نوربخشی گردد چو آفتاب مثل
به فرض بخت من اینجا بشوید ار سر و تن
فکنده کاهکشان عکس اندران گویی
ز بسکه ریگ ته جو بود فروغ افکن
به سنگریزه ی آن جوهری برد گر پی
برای لؤلؤ دیگر نمی رود به عدن
بدین امید که آسوده ی درش گردد
سپهر پیر همی آرزو کند مردن
ز فیض بخشی خاکش چه شهر قم چه بهشت
ز عطر او چه زمین فرج چه دشت ختن
بسان آنکه بروبد کسی ز خانه غبار
در آستانه ی آن فیض می توان رُفتن
از آن همیشه دهد نور آفتاب که کرد
ز شمع بارگه او چراغ خود روشن
نهال شمع که دارد گل تجلّی بار
بود بعینه چون نخل وادی ایمن
در آستانه ی او کز وفور مایه ی فیض
به چشم مردم دانا خوش است چون گلشن
گشوده مصحف خوانا ز هر طرف بینی
چنانکه دفتر گل وا شود به روی چمن
در آن میانه به الحان جانفزا حفّاظ
چو بلبلان چمن نغمه سنج و دستان زن
به دور قبّه قنادیل مغفرت بینی
به فرق زوّار از عکس نور سایه فکن
ز خطّ وهمی ترکیب بند شکل بروج
قیاس رشته ی قندیل ها توان کردن
غبار فرش درش آبروی مهر منیر
خط کتابه ی او سرنوشت چرخ کهن
همیشه تا بود این آستانه مشرق نور
همیشه تا بود این خاک فیض را معدن
تو باصدارت کل باشیش نسق فرما
به حسن سعی تو بادا رواج این مأمن
تو همچو شاخ گل آیین فزای این گلزار
چو عندلیب من آوازه سنج این گلشن
***
در مدح مرتضی قلی خان
زبان اهل سخن تا به حرف گردانست
به شکر معدلت مرتضی قلی خانست
بلندمرتبه خانی که حکم نافذ او
به ملک قالب عالم روان تر از جانست
سپهر شوکت و دریای حلم و کان کرم
که شوکت و کرم و حلم را نگهبانست
رفیع رتبه که انوار عدل او تا حشر
به عرصه ی دل و جان همچو مهر تابانست
سپهر مرتبه کاثار خُلق جان بخشش
به طبع اهل هنر به ز راح و ریحانست
به میزبانی جودش ز چرخ مستغنی ست
هرآنکه بر سر خوان وجود مهمانست
ز دست اوست اگر بحر مضطرب حالست
ز جود اوست اگر خاک بر سر کانست
چنان ز عدل وی اضداد متّفق شده اند
که گرگ را قسم اکنون به جای چوپانست
چه الفت است که کس را زکس هراسی نیست
به جز ملال که از طبع ها گریزانست
ز بس چو آینه صافند سینه ها با هم
درون پرده ی دل رازها نمایانست
ز عدل نوشروان گوش بر فسانه منه
که این متاع به دیوان او فراوانست
بدین بزرگی و حشمت بدین جلالت و جاه
تمام عمر به کوچک دلیش پیمانست
ندیده است چو او کس بزرگ کوچک دل
که کوچکی و بزرگی بر او ثناخوانست
همیشه فیض ز افتادگان رسد ز درش
که خاک مطرح انوار مهر تابانست
بزرگی فلکش در نظر نمی آید
که سر بزرگی پیشش به خاک یکسانست
یکی است نسبت فقر و غنا به مجلس او
که سنگ قالی بزم ویست اگر کانست
بزرگ کوچک دل را زوال ممکن نیست
بزرگیش را کوچک دلی نگهبانست
فتادگی ست که معراج سربلندیهاست
بزرگ نیست کز افتادگی هراسانست
رهین منّت خلق ویست در عالم
هر آن دلی که پذیرای معنی جانست
تمام عمر به لب ورد شکر او دارند
نه آدمی که سخن در نبات و حیوانست
زبان سوسن آزاده را نمی فهمی
که در مکارم او چون به شکر گردانست؟
ز فیض او سرخاری چنان نصیب گرفت
که دسته دسته گلش وقف بر گریبانست
چه گل شکفته ندانم بهار خلقش را؟
که خامه در صفت او هزاردستانست
به چشم اهل نظر مجلسش گلستانیست
که غنچه ی گل او بلبل خوش الحانست
چه حالتست ندانم بهار بزمش را؟
که در چمن چمنش برگ گل غزل خوانست
نصیب داشته از التفات اوزازل
بلندرتبگی شعر تا ابد زانست
به ملک مصر خیال بدیهه پردازش
که بندر سفر کاروان کنعانست
روا بود که زلیخای لفظ ناز کند
چنین که یوسف مضمون بکر ارزانست
به نور بینش او می توان مشاهده کرد
علاقه ای که به هم رابط تن و جانست
شکفته از سخن او بود دماغ سخن
صبا کلید سبکروحی گلستانست
به نسبت قلم نقطه ریز او باشد
که سرو تا به ابد سرفراز بستانست
به پاکدامنیش می توان قسم خوردن
که جز ز خون ستمگر کشیده دامانست
به پیش دشمن اگر تیغ از غلاف کشد
چنان به چشم درآید که مرگ عریانست
چنان به سینه ی خصم است الفت تیرش
که تا گذر کند از پشت او پشیمانست
ز بیم او چو زبان عدو به بند افتد
سنان اوست که در مدّعا زبان دانست
به روی زین چو مسلّح نشیند و تازد
ز عکس برق یراقش جهان گلستانست
بود چو موج گهر در یراق گوهر غرق
به بحر معرکه هرگه که گرم جولانست
سپاه را چه غم از کلفت پریشانی
کنون که خانه زین این چنین بسامانست
سمند نرم عنانش چو گرم پویه شود
فلک ز بیم سم سخت او هراسانست
زمین به زخمه ی چوگان دست او گویی است
که دشت گیتی میدان گوی و چوگانست
ز پویه بازی چوگان او تماشایی است
هزار حیف که این عرصه تنگ میدانست
رسید وقت دعا ختم کن کنون فیاض
کز انتظار اجابت دلش پریشانست
همیشه تا گره مشکلات عالم کون
زبون عقده گشایی شاه ایرانست
بود کلید گشایش به دست دولت او
که با گشایش او مشکلات آسانست
***
ترکیب بند در منقبت مولانا امیرالمؤمنین علی علیه السلام و وداع با خاک نجف
السّلام ای گوهرت دریای عدل و داد و دین
ذات پاکت نسخه ی اوصاف ربّ العالمین
السّلام ای در شرف بر رفته تا جائی که هست
جلوه گاه نقش پایت دوش خیرالمرسلین
السّلام ای آنکه باشد تا قیامت عقل را
گفته ات علم الیقین و کرده ات عین الیقین
حجّت فضل تو بس شاگردی خیرالبشر
شاهد علم تو بس استادی روح الامین
قادری بر هرچه خواهی زانکه در تحقیق هست
دست قدرت، قدرت دست ترا در آستین
از برای اعتصام دل ز اوج معرفت
از شعاع هر کلام آویختی حبل المتین
کس نمی داند تراور زانکه داند مشکل است
فرق کردن رنگ و بوی یاسمین از یاسمین
گر دو عالم منکر فضل تو گردد باک نیست
شاهد عدلست در فضل تو قرآن مبین
بهر جاروب سرایت روز و شب دارد سراغ
هر طرف بال ملک با گیسوان حور عین
گر دو عالم ابر گردد آفتابی آفتاب
فیض پرتو کم نگردد روز ابر اندر زمین
هرکسی مهر تو دارد خواه دشمن خواه دوست
کرده ای هر ذرّه را نقش آفتابی برجبین
گر به دشمن فیض بخشی دم زدن را جای نیست
رحمة للعالمینی، رحمة للعالمین
هرکه را در هر نفس همدم رسول الله بود
در طریق اتّحاد او هم رسول الله بود
***
ای مرا در بیکسی هم مصطفی کس هم توکس
گو دو عالم باش ناکس، کس مرا این هر دو بس
مهر را بی خاک پایت نور نبود برجبین
صبح را بی مهر رایت برنمی آید نفس
هست علم منکشف از فیض علمت مستعار
هست عقل مستفاد از نور عقلت مقتبس
بر سر شهد کلامت می نمایند اهل هوش
جوشش فوج ملک هردم تماشا چون مگس
وز قطار محمل جاه تو از روز ازل
نفس کلّی ساربان، ناقه مَلَک، انجم جرس
بیش و کم را در دیار همّتت میزان یکی است
کس نمی داند درو این بوقبیس است آن عدس
در جهان هرکس که بیند روضه ی پاک ترا
آن چنان باشد که بیند کس گلستان در قفس
بر سر آن قبّه گردون آن چنان باشد که گاه
بر سر گنبد نهد مرغ آشیان از مشت خس
گر بهشت عدن را معدوم سازد روزگار
عاشقان را از بهشت عدن هست آن روضه بس
من سر کوی تو می خواهم، نمی خواهم بهشت
نیست عاشق را به غیر از کوی جانان ملتمس
از تو می خواهم مراد خود درین کوی مراد
گرچه بر من بسته گردون راه سعی از پیش و پس
شکوه کردن از فلک ننگست لیک از شکوه اش
می توان فریاد کردن چون تویی فریادرس
آنقدر از لطف سرشار توام امیدوار
کاندر آن کو تا ابد ایمن شوم از روزگار
***
ای ز خاک درگهت خورشید زیور یافته
آسمان از ریگ صحرای تو اختر یافته
تا دم محشر ز دست جوهر شمشیر تو
شاهدان فتح و نصرت زیب و زیور یافته
چهره تا بر خاک درگاه تو سوده آفتاب
خاک خود را تا ابد زین کیمیا زر یافته
معدن دُر از درت پُر کرده ظرف آبروی
کان لعل از درگهت گوگرد احمر یافته
عمرها رضوان مجاور بوده با خاک درت
تا برای جنّت خود آب کوثر یافته
آسمان پُر گشته برگرد سرت تا عاقبت
از فروغ خاطرت خورشید انور یافته
آسمان بر سبزه زار همّتت چون کرده سیر
قطره ی شبنم درو دریای اخضر یافته
بحر هرگه گوهرش سنجیده با درّ نجف
گوهر خود را چو جرم مه مکدّر یافته
درگه دولت سرایت کوست اکسیر مراد
آسمان آنجا مراد خود مکرّر یافته
قطره ی بحر تو دریائیست کز وسعت خرد
چرخ اعظم را در آن دریا شناور یافته
تربیت خواهم ز فیضت چون ز فیض تربیت
آهن شمشیر استعداد جوهر یافته
عالم از فیض تو چون هستند سرشار مراد
من چرا باشم مراد خویش کمتر یافته
تا ابد دیدی قضا گرنه ترا دیدی سبب
نفس کلّی را سترون عقل کلّی را عزب
***
ای فزوده عزّ و شانت عزّ و شان مصطفی
گوهر پاکت نمک بر پهن خوان مصطفی
گرچه شد بر مصطفی چند آیه نازل بهر تو
هست ذاتت آیه ی نازل به شان مصطفی
از خطاب سلّموا بودی امیرالمؤمنین
با وجود مصطفی هم در زمان مصطفی
نخل شرع مصطفی را فیض سرسبزی زتست
ای وجود کاملت آب روان مصطفی
قطره ای نگذاشتی در چشمه سار معرفت
چون لب خواهش نهادی در دهان مصطفی
مصطفی قدر تو می داند که می داند که نیست
در دو عالم چون تو یک کس قدردان مصطفی
قول تو قول پیمبر فعل تو فعل خدا
زانکه دست قدرت حقّی، زبان مصطفی
مصطفی را چشم حق بین تا ابد روشن به تست
زانکه بودی از ازل جان جهان مصطفی
قرت العین پیمبر قرت العین تو بود
این شرف را کس نبود از امّتان مصطفی
ای که جسمت پاکتر از جان اهل عالمست
فیض جسم خویش ده ما را به جان مصطفی
خاندان مصطفی پشت و پناه من بس است
ای وجود من فدای خاندان مصطفی
گر تو اندازی نظر از روی همّت سوی من
بازوی زور فلک را بشکند بازوی من
***
گر نگویم من فدایت یا امیرالمؤمنین
پس چه گویم در ثنایت یا امیرالمؤمنین
آنکه باشد جلوه گاه نقش پایش دوش عرش
دوش می ساید به پایت یا امیرالمؤمنین
نفس و روح و تن چه باشد، مال و اهل و زن چه چیز
دنیی و عقبی فدایت یا امیرالمؤمنین
آنچه ابر رحمتش خوانند تعبیری ازوست
سایه ی دست دعایت یا امیرالمؤمنین
کان چه خفّت ها کشد گر تن به سنجیدن دهد
گوهر بحر عطایت یا امیرالمؤمنین
آب گوهر هر طرف طوفان کند چون سر کند
بارش ابر سخایت یا امیرالمؤمنین
طول و عرض این جهات ستّه جایت کی سزد
عرش بیجا نیست جایت یا امیرالمؤمنین
بازگشتی گر به میدان ازل خواهی نهند
تا ابد رو در قفایت یا امیرالمؤمنین
در نظر هر برگ سبزی آسمان دیگرست
در زمین کبریایت یا امیرالمؤمنین
عرش اعظم را نیارد در نظر هرکس رسد
بردر دولت سرایت یا امیرالمؤمنین
دست بیجا کوته از دامان وصلت چون کنم
کس نمی دانم به جایت یا امیرالمؤمنین
زنده بودن بی توام هر لحظه مرگ دیگرست
من که می میرم برایت یا امیرالمؤمنین
عرش باشد آستانی درگه بار ترا
چینه ی اول بود نه چرخ دیوار ترا
***
خوان لاعین رأت مخصوص مهمان شماست
هشت جنّت لقمه ای از نعمت خوان شماست
برمیا گو آفتاب و دم مزن گو صبحدم
آفتاب صبحدم گوی گریبان شماست
ابرها گردیست از راه شما برخاسته
آسمان ابری که از دریای احسان شماست
پرورش از امر و از نهی شما دارد بهشت
آب جاری اندر آن گلزار فرمان شماست
چون تزلزل گیرد از صور فنا ارکان عرش
آنچه ایمن از تزلزل باشد ارکان شماست
نه که قرآنست در وصف شما گویا و بس
نامهای آسمانی جمله در شان شماست
از شما بیرون نباشد سرنوشت کاینات
آنچه را علم قضا خوانند عنوان شماست
آفتاب ار بازگشت و ماه اگر شق شد چه شد
آسمان از روز اول بنده فرمان شماست
گرچه با رضوان جنّت در نزاع افتخار
طرفگی ها کرد، حق دردست دربان شماست
فیض کاشی را به فیاض ارکنی احسان رواست
زانکه او هم از کمربندان پیمان شماست
در سر کوی شما از ناله کی بندد نفس
گر ثناخوانی نمی داند غزلخوان شماست
گر به ابرام از شما درمان نخواهم دور نیست
زانکه من دردی که دارم عین درمان شماست
چشم درمان از طبیب عشق نتوان داشتن
درد را شرطست اینجا به ز درمان داشتن
***
دروداعت می رود صبر و شکیب از دل تمام
السلام ای صبر و آرام دل و جان السّلام
از در دولت سرایت دل نمی آید برون
ور برون آید به خواهش خواهشش بادا حرام
دل که برخیزد ازین کو بر فلک ناید فرود
برنمی تابد شکوه این کبوتر هیچ بام
عالمی گر رو به درگاه نجف دارد چه سود
جان عالم راست یعنی جسم پاکت را مقام
من ندانم این زمین را از کجا آورده اند
کش مشابه نیست جایی جز حرم در احترام
نسبتی هیچش ندیدم با نجف در هیچ باب
هشت جنّت را به پای عقل گردیدم تمام
نوح در کشتی نشست و آمد اینجا برکنار
آدم از جنّت برآمد تا کند اینجا مقام
کعبه را گر با نجف افتد تمثّل نزد عقل
عقل نشناسد که آخر این کدام و آن کدام
من زیارت کرده از کوی تو برگشتم ولی
روح چون مرغ حرم گرد سرت گردد مدام
لاجعله الله آخر عهدنا فی قربکم
بل رزقنا العود ثم العود الی یوم القیام
رفتم از کوی تو با صد درد دل خاکم به سر
در طریق مهربانی کس کند این را چه نام
آمدم شامی به درگاه تو صبحی می روم
آری آری صبح می گردد به درگاه تو شام
بردر دولتسرایت هرکه می ساید جبین
تا قیامت جبهه اش دیگر نبیند روی چین
***
ترکیب بند در منقبت امیر مؤمنان علی (ع)
دیگرم از شکوه زبان پُر شدست
باز دل از هر دو جهان پُر شدست
رفت که دل بود و زبانم نبود
هر سر مویم ز زبان پر شدست
تا به من آن خانه نشین دوست شد
خانه ام از دشمن جان پر شدست
گر دو جهان سود نمایم چه سود
چون دل و جانم ز زیان پر شدست
چون نه مکانی و نه کونی ست دوست
کیست کزو کون و مکان پر شدست؟
گردی و امروز تهی شیشه اند
چیست کزو ظرف زمان پر شدست
ماضی و مستقبل اگر فارغند
از چه قدح جرعه ی آن پر شدست
دایره در دایره چندین چه بود
چون دل مرکز ز میان پر شدست
بحر تهی کاسه تر از قطره است
گرچه کران تا به کران پر شدست
قالبم از روح تهی کیسه ماند
تا که از آن روح روان پر شدست
جوش زمین باز بر افلاک شد
خانه ام از خانه نشین پاک شد
***
یک سر مو بی نفس هوش نیست
من چه بگویم که ترا گوش نیست
منّت آغوش کشیدم ولی
آنکه در آغوش در آغوش نیست
روز بروزم ز فزونیست کار
امشب من کم ز شب دوش نیست
گرچه ز آلایش یادم بریست
از من آلوده فراموش نیست
گرچه زبان نیست که نامت برم
یک سر مویم ز تو خاموش نیست
مرده دلم ماتم دل لازم است
بخت بدم هرزه سیه پوش نیست
با همه افسردگی دایمی
ذرّه ای از من تهی از جوش نیست
دامن اسباب برافشانده ام
بار بود خانه که بر دوش نیست
جوش دلم ناز فلک برنداشت
دیگ مرا حاجت سرپوش نیست
لطف نباشد ستمش هم خوشست
کام مرا نیش کم از نوش نیست
چرخ به کینم چه کمان می کشد؟
این هوس اندازه ی بازوش نیست
وه که دگر پر شده از حرف من
دفتر دریا دل کم ظرف من
***
دست مرا حسرت دامان مباد
درد من آلوده ی درمان مباد
آنچه درو چرخ فلک عاجزست
مشکل عشق است که آسان مباد
هیچ دلی همچو دل جمع من
در سر زلف تو پریشان مباد
پرتو خورشید پریشانیم
بر سر من سایه ی سامان مباد
دهر خرابست ز تعمیر چرخ
گله به تدبیر نگهبان مباد
روزن خورشید پر از دود شد
ذرّه تمنّایی جولان مباد
در گرو کشتی نوح است چرخ
چشم ترم را سر طوفان مباد
فرصت آن نیست که بر سر زنم
دست، بدآموز گریبان مباد
چند خلد خار به چشمم ز رشک!
دامن آیینه گلستان مباد
جز به ستم کش نرسد جور چرخ
گوی به اندازه ی چوگان مباد
میکُشدم یاد وفاهای خویش
هیچ کس از کرده پشیمان مباد
لطف توام پیشِ تأسّف فکند
مهر پدر گرگ به یوسف فکند
***
چون غم هجر تو ادا می کنم
گریه جدا، ناله جدا می کنم
گریه ز دنبال گره می کند
هر نفسِ ناله که وا می کنم
هست گل بوسه ی خاک دری
خنده که بر آب بقا می کنم
از در او گر به بهشتم برند
می روم و رو به قفا می کنم
رفتی و من آنچه نکردم چه هاست
کاش بیائی که چه ها می کنم
می کشم از یاد قدت ناله ای
پیرهن سرو قبا می کنم
با تو چو دم می زنم از اتّحاد
خویشتن از خویش جدا می کنم
مهر ترا می برم آخر به خاک
وعده ی دیرینه وفا می کنم
تربت خود را زنم اشک خویش
باغچه ی مهر گیا می کنم
من نیم آن کس که ستیزد به کس
درد دلست اینکه ادا می کنم
هرکه به دشنام نوازد مرا
تا ابدش شکر دعا می کنم
مردم و دل غرق تن آسانی است
این چه گرانی چه گرانجانی است؟
***
باز دل از لطف تو مغرور شد
راه ز نزدیک شدن دور شد
دل به وصال تو تسلّی نشست
حیف ز ویرانه که معمور شد
دم زدم از مهر رخت ذرّه وار
هر نفسم هم نفس حور شد
آینه ام پیش نفس داشتند
مشرق آیینه پر از نور شد
هجر توام دلزده از وصل کرد
لقمه ام از بی نمکی شور شد
نام اجل چون نبرد دل زمن؟
جدول باغم که لب گور شد
سبزه ی این دشت چها می کشد
دُردی دن بود که انگور شد
کاسه ی چین شد سر فغفور و باز
کاسه ی چینی سر فغفور شد شد
رو به بیابان شعورم فتاد
جاده ی از خود شدنم دور شد
زخمی شمشیر جراحت نیم
خونی من مرهم کافور شد
از ازلم تا به ابد یک دم است
دهرِ فراخم نفسِ مور شد
قطرگیم بانک به دریا زند
موج ثرایم به ثریا زند
***
سنگ به ناموس مدارا زدم
شیشه شدم برصف خارا زدم
شیوه ی آداب کجا من کجا؟
راه درازست به پهنا زدم
منّت کشتی غم اسباب داشت
رخت برافکنده به دریا زدم
موج سبک سیر به دریا نزد
سینه که من بردل خارا زدم
شوخی من رخش جلو داده بود
من سرش از گرم روی وازدم
گوی به چوگان نتوان زد چنین
این سرپایی که به دنیا زدم
بس سر افراخته در خاک کرد
تاج کیانی که منش پا زدم
نشئه تجریدِ دماغم رساست
جرعه ای از جام مسیحا زدم
با علم ناله درین تیره شب
قافله ی دشت تمنّا زدم
هیچ کس از بیم جوابم نداد
حلقه که من بردر غوغا زدم
چشم فروبسته شدم پیش دوست
کوس لمن ملک تماشا زدم
هرکه چو من مست و پریشان شود
دیده فرو بندد و حیران شود
***
هیچ کسی را خبر از یار نیست
این خبرم بس که خبردار نیست
زان همه هوشم که جهان غافلند
خواب حرامست چو بیدار نیست
یک کس از احرام نیامد برون
بردر این کعبه مگر بار نیست؟
رخصت نظّاره ی دیدار دوست
هست ولی قدرت دیدار نیست
طفل سبق خوان فراموشیم
درس مرا حاجت تکرار نیست
وه که به بیکاری من در جهان
بال و پر مرغ گرفتار نیست
هان نزنی طعنه ی بیکاریم!
زانکه چو بیکاری من کار نیست
عجز من و سرکشی من بلاست
کس عبثم در پی آزار نیست
ما به سبکروحی خود می پریم
پرچه برآریم! که در کار نیست
کس نتوانست پی ما گرفت
شوخی ما شوخی دستار نیست
مفت طبیبان مسیحا نفس
گر غم ما را سر اظهار نیست
گرنه طبیبم غم بازار داشت
با من و بیکاری من کار داشت
***
عشق بتان در دل ما خانه کرد
سیل دگر روی به ویرانه کرد
رفته شکیبم همه بر باد و آه
تنگدلی غارت این خانه کرد
پنجه ی خورشید سیه تاب بود
دوش مگر زلف ترا شانه کرد؟
شکرِ تزلزل که به پای فشار
خرمن امّید مرا دانه کرد
تاخت خیالت به دل داغدار
میرحشم میل سیه خانه کرد
داغ ز جان سختی خویشم که باز
تیغ ترا زخمی دندانه کرد
هیچ نگیردبه دل من قرار
آه، مرا یاد که دیوانه کرد؟
بس که تمنّای تو مغزم گداخت
کاسه ی سر را می و پیمانه کرد
دشمنم از هم نتوانست ریخت
غارت من جلوه ی جانانه کرد
داغ تمنّای تو در سینه ام
جیب مرا رشک پری خانه کرد
درد ترا در بدنم عمرها
هر سر مو شکر جداگانه کرد
جوش زد امید تو در سینه ام
جلوه گه عکس شد آیینه ام
***
ما نه ز دریا نه ز کانیم ما
پهن تر از کون و مکانیم ما
زاده ی افلاک و عناصر نئیم
شیره ی روحیم و روانیم ما
ریخته ی مُنخُل انجم نییم
بیخته ی جوهر جانیم ما
اصل جهانیم و جهان فرع ماست
گرچه جداگانه جهانیم ما
هرکه نه آفاقی و نه انفسی است
نیک شناسد زچه کانیم ما
فرقه ی پردان خودآرا نییم
طایفه ی هیچ ندانیم ما
شیخی ما شوخی در پرده است
پیر نماییم و جوانیم ما
نغمه ی مطرب نشناسیم چیست
شیفته ی آه و فغانیم ما
لفظ خوش و معنی نازک وشیم
گنج دل و نقد زبانیم ما
هرچه سرودیم گزافست و لاف
هیچ نه اینیم و نه آنیم ما
نه که همینیم، همین هم نییم
راست بگوییم همانیم ما
گرچه ضروریم به هر شیخ و شاب
هیچ نیرزیم هوائیم و آب
***
چون نفس از ناله به شور افکنیم
غلغله در نغمه ی صور افکنیم
تا به هوای تو توان جان سپرد
زندگی خضر به دور افکنیم
موسی دل را به تمنّا بریم
زلزله در سینه ی طور افکنیم
وسعت جاه کی و ملک کیان
در بغل دیده ی مور افکنیم
طنطنه افکن چو به طی رونهیم
مرده حی گور به گور افکنیم
دیده ی نم دیده چو برهم زنیم
جلوه ی طوفان به تنور افکنیم
وصف جمال تو به رضوان کنیم
غلغله در زمره ی حور افکنیم
از اثر نعره ی مستانه ای
ولوله در ملک شعور افکنیم
وز طپش دل به هوای وصال
قصر فلک را به قصور افکنسم
رخنه به بام فلک افتد زبیم
چون به جهان گرد فتور افکنیم
بی تو زگل خار درآید به چشم
چون به چمن نام عبور افکنیم
آتش مهر از دمم افسرده باد
مشعل ماه از نفسم مرده باد
***
یوسفم و چاه من این جاه من
خانه ی گرگست سر چاه من
بی تو به هرسو که سفر می کنم
نیست کسی غیر تو همراه من
آنکه زیاد تو نیاید به خویش
کیست به غیر از دل آگاه من؟
شکر وفاشان که ز من نگسلد
ناله ی من آه سحرگاه من
تا ابدم گر تو دهی انتظار
باد دراز این ره کوتاه من
فیض سبکروحی من چون حباب
بر سر دریا زده خرگاه من
نیست گناهم که فتادم ز پا
بود مقدّر شده در راه من
گر نکنم از تو گدایی وصل
پس چه کنم از که کنم شاه من؟
گر به سرم سایه کنی تا ابد
مهر برد مایه ز درگاه من
از شرف خاک در تست خضر
کاب بقا می برد از چاه من
چرخ ز عاجزکشی من خوش است
بی خبر افتاده ز خونخواه من
شاه ولایت که کند چون مدد
دهر فروریزم ازل تا ابد
***
چون مدد از شاه ولایت برم
هر دو جهان را به حمایت برم
چون شرفش جلوه کند در کلام
صد شرف از فیض روایت برم
سدّ ابد سنگ ره من شود
گر ره مهرش به نهایت برم
هر دو جهان محو شود در صریح
نام ترا گر به کنایت برم
از نم خلقش به جهان قطره ای
تا ابد از بهر کفایت برم
من چه بگویم که ز بحر کفش
فیض کرم تا به چه غایت برم
پادشهی کز در او تا به حشر
هرچه برم جمله عنایت برم
از کتب مُنزَله در وصف او
تا به ابد سوره و آیت برم
ذرّه ای از مهر رخش در فرنگ
بس بود ار بهر هدایت برم
خاک در او ندهم گر به فرض
دهر ولایت به ولایت برم
ای فلک از جور نترسی که من
بردر شه از تو شکایت برم؟
آنکه فروریخته زو برگ کفر
زندگی دینِ خدا مرگِ کفر
***
مدح تو چون جلوه فشانی کند
صفحه ی مهتاب کتانی کند
ذوق مدیحت به دل از اضطراب
موج نفس را خفقانی کند
مهر تو بر دل چو دهد طرح داغ
هر سر مو لاله ستانی کند
ذوق رهت گر نفزاید نشاط
ریگ چرا رقص روانی کند
گاه تماشای جمالت به دل
هر مژه پیغام زبانی کند
بیم نهیب تو چو برگ خزان
رنگ فلک را یرقانی کند
یک دو سحر بگذری از آفتاب
با تو اگر اسب دوانی کند
وصف سمند تو به خاطر گذشت
زان قلمم شوخ بیانی کند
فی المثل ار جلوه کند در ضمیر
نرم تر از راز نهانی کند
در ازلش هی نتوان زد مباد
تا به ابد گرم عنانی کند
در صف میدان زهنرها که هست
هرچه به خاطر گذرانی کند
من چه بگویم که چه ها می کنی
هرچه کنی جمله به جا می کنی
***
صاحب من سرور و مولای من
داغ غمت زیب سراپای من
وی شده امروز من از مهر تو
آینه ی صورت فردای من
بسکه ز سودای تو بالیده ام
در دو جهان تنگ بود جای من
تا شده ام زنده به مهرت شدست
جامه ی جان تنگ به بالای من
تا به رهت جلوه کنان می روم
خار گلستان شده در پای من
دور فلک را ز فروزندگی
داغ کند حسرت شبهای من
پیش رخت تیره شود آفتاب
در نظر دیده ی بینای من
بحر صفت موج به خود می زنم
در طلب گوهر یکتای من
علم تو بس در نفس روزگار
دانه ی مرغ دل دانای من
وصف تو کامی ز بیابان دهد
آب لب تشنه ی گویای من
قطره ام اما چو بجوشم به مهر
چرخ بود موجه ی دریای من
دست فلک بسته یداللّهیت
چرخ زبون اسداللّهیت
***
چرخ که با دور زمان می رود
در ره او چرخ زنان می رود
رفت و ز پی می رودش روزگار
گله به دنبال شبان می رود
گر نبود مایه ی مهرش به حشر
سود دو عالم به زیان می رود
تا در او دید به جایی نرفت
دل که جهان تا به جهان می رود
جز سخن مهر تو یارب مباد
هرچه دلم را به زبان می رود
دارم از الطاف تو هرچیز هست
لیک سخن در دل و جان می رود
زانکه به یاد درت از خویشتن
دل شد و جان نیز روان می رود
در ازل از ذوق تمنّای تو
رفت دل از خویش و همان می رود
ناله ام از شوق درت برفلک
می رود و نازکنان می رود
هرنفسم از جگر آتشین
ناله ز دنبال فغان می رود
رحم کن آخر که اسیر ترا
تاب ز دل رفت و توان می رود
چند بنالی ز غم ای پر نفس
سوختم از درد تو فیاض بس
***
در رثای حضرت سیدالشهدا (ع)
عالم تمام نوحه کنان از برای کیست؟
دوران سیاه پوش چنین در عزای کیست؟
نیلی چراست خیمه ی نه توی آسمان؟
جیب افق دریده زدست جفای کیست؟
دیگر غم که گونه خورشید را شکست؟
بر روی مه خراش کلف زابتلای کیست؟
از غم سیاه شد در و دیوار روزگار
این تیره فام غمکده ماتم سرای کیست؟
این صندلی مخمل مشکین به روی چرخ
کز شهریار خویش تهی مانده، جای کیست؟
خون شفق به چهره ی ایام ریختند
گلهای این چمن دگر از خار پای کیست؟
خون در تنی نماند و همان گریه در تلاش
پیچیده در گلوی نفس هایهای کیست؟
از استماع ناله دل از کار می رود
این نیش داده سر به رگ جان، نوای کیست؟
دل ها کباب گشت و درون ها خراب شد
این آه دردناک دل مبتلای کیست؟
بر کف نهاده اند جهانی متاع جان
دعوی همان به جاست مگر خونبهای کیست؟
سرتاسر سپهر پر از دود ماتم است
آخر خبر کنید که اینها برای کیست؟
گویا مصیبت همه دل های مبتلاست
یعنی عزای شاه شهیدان کربلاست
***
آن شهسوار معرکه ی کربلا حسین
مهمان نورسیده ی دشت بلا حسین
گلدسته ی بهار امامت به باغ دین
آن نخل نازپرور لطف خدا حسین
آن خو به ناز کرده ی آغوش جبرئیل
آن پاره ی دل و جگر مصطفی حسین
آن نور دیده ی دل زهرا و مرتضی
یعنی برادر حسن مجتبی حسین
افتاده در میانه ی بیگانگان دین
بی غمگسار و بی کس و بی آشنا حسین
شخص حیا و خسته ی خصمان بی حیا
کان وفا و کشته ی تیغ جفا حسین
آن خوانده ی به رغبت و افکنده ی به جور
در دست کوفیان دغا مبتلا حسین
از کوفیان ناکس و از شامیان دون
در کربلا نشانه ی تیر بلا حسین
از دشمنان شکسته به دل خار صد جفا
وز دوستان ندیده نسیم وفا حسین
مانند موج لاله و گل در ره نسیم
بر خون خویشتن زده پر دست و پا حسین
آنک جفای دشمن و اینک وفای دوست
بی بهره هم ز دشمن و هم دوست یا حسین
زین درد پای عشرت دنیا به خواب رفت
این گرد تا به آینه ی آفتاب رفت
***
گر صرف ماتم شه دوران شود کم است
هر گریه ای که وقف بر اولاد آدم است
جا دارد ار چو ابروی خوبان شود سیاه
این طاق سرنگون، که هلال محرم است
از بار غم خمیده قد ماه نو، بلی
پشت سپهر نیز ازین غصه ها خم است
آوخ ز گریه خیزی این درد گریه سوز
هر دیده گشت خشک همان دجله یم است
ماه محرّم آمد و عشرت حرام گشت
باز اول مصیبت و باز اول غم است
باز آن دمست آن که ز بس رستخیز خلق
افتند در گمان که قیامت همین دم است
زین غصه بسکه خاطر خورشید تیره شد
صبحی که سر زند ز افق، شام ماتم است
تا روزگار دل همه آه پیاپی است
تا شب مدار دیده به اشک دمادم است
در پیش موج گریه زمین را چه اعتبار
این سیل را معامله با عرش اعظم است
در دشت دل قیامت دلهای مرده کرد
این ناله ی گرفته که با صور توأم است
چون اهل دل متاع غم دل کنند عرض
دردی است اینکه بر همه دردی مقدم است
آوخ که عمر خنده شادی تمام شد
جز آب شور گریه به مردم حرام شد
***
هر سال تازه خون شهیدان کربلا
چون لاله می دمد ز بیابان کربلا
این تازه تر که می رود از چشم ما برون
خونی که خورده اند یتیمان کربلا
آمد فرود و جمله به دلهای ما نشست
گردی که شد بلند به میدان کربلا
این باغبان که بود که ناداده آب چید
چندین گل شکفته ز بستان کربلا
گلبن به جای گل دل خونین دهد به بار
خون خورده است خاک گلستان کربلا
آه از دمی که بی کس و بی یار و همنشین
تنها بماند رستم دستان کربلا
داد آن گلی که بود گل دامن رسول
دامن به دست خارِ بیابان کربلا
گشتند حلقه لشکر افزون ز مار و مور
خاتم صفت به گرد سلیمان کربلا
خون خورد تیغ تیز که در یک نفس براند
آبی به حلق تشنه ی سلطان کربلا
آبی که دیو و دد همه چون شیر می خورند
آل پیمبر از دم شمشیر می خورند
***
از موج گریه کشتی طاقت تباه شد
وز دود آه خانه ی دل ها سیاه شد
تا بود در جگر نم خون وقف گریه شد
تا بود در درون نفسی صرف آه شد
زین غم که سرخ شد رخ شهزادگان به خون
باید سیاه پوش چو بخت سیاه شد
تنها نه گرد غصّه به آدم رسید و بس
این غم غبار آینه ی مهر و ماه شد
پیغام درد تا برساند به شرق و غرب
پیک سرشک هر طرفی روبه راه شد
ایام تیره شد چو محرّم فرا رسید
این ماه داغ ناصیه ی سال و ماه شد
خورشید کرد دعوی ماتم رسیدگی
رنگ شکسته بر رخ روشن گواه شد
هرکس که گریه کرد درین مه ز سوز دل
جبریل شد ضمان که بری از گناه شد
فردا چو گل شکفته شود پیش مصطفی
رویی که اندرین دهه همرنگ کاه شد
در گریه کوش تا بتوانی که درخورست
عذر گناهِ عمرِ ابد دیده ی ترست
***
فریاد از دمی که شهنشاه دین پناه
در بر سلاح جنگ فروزان چو برق آه
آمد برون ز خیمه وداع حرم نمود
با خیل درد و حسرت و با خیل اشک و آه
بی اهتمام حضرت او اهل بیت شرع
چون شرع در زمانه ی ما مانده بی پناه
از دود آه اهل حرم شد سیاه پوش
چون خانه های اهل حشم خیمه ها سیاه
این یک نشسته در گل اشک از هجوم درد
آن یک فتاده از سر حسرت به خاک راه
اشک یکی گذشته ز ماهی ازین ستم
آه یکی رسیده ازین غصّه تا به ماه
زین سوی شه ز خون جگر گشته سرخ روی
زآن سوی مانده خصم سیه کار روسیاه
چشمی به سوی دشمن و چشمی به سوی دوست
پایی به ره نهاده و پایی به بارگاه
غیرت کشیده گوشه ی خاطر به دفع خصم
حیرت گرفته این طرفش دامن نگاه
آتش رکاب گشته در اندیشه فکر جنگ
سیماب جلوه کرده رگ و ریشه عزم راه
پایش رکاب خواهش و دستش عنان طلب
تن در کشاکش حرم و دل به حرب گاه
بگرفت دامن شه دین بانوی حرم
فریاد برکشید که ای شاه محترم
***
دامن کشان چنین ز بر ما چه می روی!
ما را چنین گذاشته تنها چه میروی!
بنگر که در غم تو فتادیم در چه روز
ای غمگسار مونس شب ها چه می روی!
اولاد فاطمه همگی بی کسند و زار
ای نور دیده ی دل زهرا چه می روی!
ما پای بند صد غم و دردیم هر زمان
پنهان چه می خرامی و پیدا چه می روی!
دانی که بی کسیم و غریبیم و عاجزیم
ما را چنین فکنده به صحرا چه می روی!
تو ناخدای کشتی شرع پیمبری
کشتی دین فکنده به دریا چه می روی!
در پیش دشمنان که فزونند از شمار
چون آفتاب یک تن تنها چه می روی!
صد جان و دل در آتش فرقت کباب شد
ای مرهم جراحت دل ها چه می روی!
ای یادگار یک چمن گل، درین چمن
از پیش بلبلان تمنّا چه می روی!
در دست دشمنان ستم کار نابکار
افتاده ایم بی کس و تنها چه می روی!
نه محرمی، نه غم خور و نه یار و همدمی
بیچاره مانده ایم خدا را چه می روی!
آن لحظه گلبن غم آل نبی شکفت
آن شاه رو به جانب اولاد کرد و گفت
***
کای اهل بیت: چون سوی یثرب گذر کنید
اوّل گذر به تربت خیرالبشر کنید
پیغام من بس است بدان روضه این قدر
کاین خاک را به یاد من از گریه تر کنید
آنگه به سوی تربت زهرا روید زار
آن جا برای من کف خاکی به سر کنید
وآنگه روید بر سر خاک برادرم
آن سرمه را به نیت من در بصر کنید
وآنگه به آه و ناله ی جانسوز دل گسل
احباب را ز واقعه ی من خبر کنید
گویید: کان غریب دیار جفا حسین
گردید کشته، چاره ی کار دگر کنید
ای دوستان؛ چو نام لب خشک من برید
بر یاد من ز خون جگر دیده تر کنید
هرگه کنید یاد لب چون عقیق من
از اشکِ دیده دامن خود پرگهر کنید
هر سال چون هلال محرم شود پدید
بنشسته در مصیبت من گریه سر کنید
هر ماتمی که تا به قیامت فرا رسد
در صبر آن به واقعه ی من نظر کنید
در محنت مصیبت دور و دراز من
هر محنتی که روی دهد مختصر کنید
از شیونی که در حرم آنگه بلند شد
دل های قدسیان همگی دردمند شد
***
بعد از وداع کان شرف خاندان آل
آهنگ راه کرد سوی معرض قتال
ذوق شهادتش به سر افتاد در شتاب
با شوق در کشاکش و با صبر در جدال
اندیشه ی لقای الهیش در نظر
تمهید پادشاهی جاوید در خیال
در بر کشیده آن طرفش شوق باب و جدّ
دامن کشیده این طرف اندیشه ی عیال
تیغی چو برق در کف و تنها چو آفتاب
چون تیغ رو نهاد بدان لشکر ضلال
ناگه ز خیمه های حرم بیشتر ز حدّ
آمد صدای ناله و افغان به گوش حال
برگشت شاه دین و بپرسید حال چیست؟
گفتند ناگهان که فلان طفل خردسال
از قحط آب گشته چو ماهی به روی خاک
وز ضعف تشنگی شده چون پیکر هلال
بگریست شاه و بستدش از دایه بعد از آن
آورد در برابر آن قوم بد فعال
گفت: ای گروه بدکنش این طفل بی گناه
از تشنگی چو مو شده، از خستگی چو نال
آبی که کرده اید به من بی سبب حرام
یک قطره زآن کنید بدین بی گنه حلال
پس ناکسی ز چشمه ی پیکان خون چکان
آبی به حلق تشنه ی او ریخت بی گمان
***
زان آتش ستم که برافروخت روزگار
دلهای خلق سوخت چه پنهان چه آشکار
افتاد در ملایک هفت آسمان خروش
بگریستند جن و پری جمله زار زار
شد آب بی قرار زمین گیر همچو کوه
شد خاک پرثبات سبک خیز چون غبار
پیچیده دود در دل آتش ازین ستم
شد باد خاک بر سر و شد آب خاکسار
برخاست گرد تا برد این قصّه را به عرش
برخاست باد تا برد این غم به هر دیار
از سیلِ گریه خانه ی افلاکیان خراب
وز نیش ناله سینه ی روحانیان فگار
از طعنه ی ملامت روحانیان بسوخت
گوی زمین در آتش غیرت سپندوار
روحانیان پاک ازین غصّه خون شدند
دل های دردناک چه گویم که چون شدند؟
***
بار دگر که سرور جان بخش دل ستان
آمد به قصد حمله ی آن قوم بی کران
پوشید درع احمد مختار در بدن
بربست تیغ حیدر کرّار برمیان
در بر زره ز جعفر طیار یادگار
بر سر عمامه از حسن مجتبی نشان
تیغی چو برق تند و سمندی چو شعله چست
بگرفته آب در کف و آتش به زیر ران
آبی به رنگ شعله ی آتش زبانه دار
امّا به گاه حمله ی دشمن زبان مدان
شد آب و در ربود مرآن مشت خار و خس
شد آتش وفتاد در آن جمع ناکسان
کرده چو شعله از تف سینه زبان برون
وز تشنگی عقیق لب آورده در دهان
گر آب بسته اند از آن لعل لب چه باک
خود تشنگی به لعل چسان می کند زیان!
شد جان به تاب از تف جانسوز تشنگی
خون شد چو آب از بن هر تار مو روان
افتاد همچو پرتو خورشید بر زمین
چون موی خویش گشته پریشان و ناتوان
آن دم چرا سپهر برین سرنگون نشد!
وین کشتی هلال چرا غرق خون نشد!
***
بر خاک شاهزاده چو از پشت زین فتاد
خورشید آسمان ز فلک بر زمین فتاد
صحرای راز خار سنان در جگر شکست
دریای راز موج گره بر جبین فتاد
آواز ناقه تا فلک هفتمین رسید
فریاد ناله در فلک هشتمین فتاد
برگشت روزگار و دگر گشت کار و بار
شد بر فلک زمین و فلک بر زمین فتاد
بنیاد شرع را همه ارکان خراب شد
بس رخنه ها به خانه ی دین مبین فتاد
نزدیک شد که کشتی ایمان شود تباه
از بس که اضطراب به دریای دین فتاد
سیلابِ تندِ شبهه، چنان سر به دل نهاد
کز اضطراب رخنه به قصر یقین فتاد
آمد قیامتی به نظر اهل بیت را
چون چشم بر سمند شهنشاه دین فتاد
از دیده ی رکاب تراوید خون درد
در طرّه ی عنان ز شکن چین به چین فتاد
غوغای عام گریه چنان بر سپهر رفت
کز اضطراب لرزه به عرش برین فتاد
در دشت کربلا همه از قطره های اشک
تا چشم کارکرد به لعل و نگین فتاد
هر یک ز اهل بیت نبی با زبان حال
گشتند نغمه سنج به مضمون این مقال
***
رفتی و داغ بر دل پر غم گذاشتی
ما را به روز تیره ی ماتم گذاشتی
رفتی تو شاد و در بر ما تیره کوکبان
یک دل رها نکردی و صد غم گذاشتی
رفتی ز سال و مه چو شب قدر در حجاب
وین تیرگی به ماه محرّم گذاشتی
رفتی چو آفتاب ازین تیره خاکدان
روز سیه به مردم عالم گذاشتی
رفتی تو جانب پدر و جدّ محترم
ما را غریب و بی کس و پرغم گذاشتی
رفتی ز بحر غصّه ی دیرینه برکنار
ما را غریق اشک دمادم گذاشتی
جنّ و ملک ز هجر تو در گریه اند و سوز
تنها نه داغ بر دل آدم گذاشتی
رفتی و روزگار یتیمان خویش را
چون موی خویش تیره و درهم گذاشتی
ما را به دست لشکر دشمن غریب و خوار
بی غمگسار و مونس و همدم گذاشتی
بود اهل بیت را به تو دل خوش ز هر ستم
خوش بر جراحت همه مرهم گذاشتی
روح رسول از غم این غصّه خون گریست
جان بتول زار چه گویم که چون گریست
***
آه از دمی که فاطمه فرزند مصطفی
آن مادر حسین و حسن سرور نسا
با جیب پاره پاره و با جان چاک چاک
در معجر مصیبت و در کسوت عزا
آید به عرصه گاه قیامت به صد خروش
بر کف شکسته گوهر دندان مصطفی
بر فرق سر چو لاله شده موج زن ز خون
عمامه ی به خون شده رنگین مرتضی
از دست راست جامه ی سبز حسن به دوش
وز چپ لباس لعلی سلطان کربلا
آید به وحشتی که فتد زلزله به عرش
آید به شورشی که درد صفّ انبیا
افغان گرفته از سر ازین شیوه شنیع
فریاد برکشیده ازین جرم و ماجرا
در بارگاه عرش درآید به دادخواست
بر دعویش ملایک و جنّ و پری گوا
انداخته به قائمه ی عرش دست صدق
زانو زده به محکمه ی داور جزا
جبریل مضطرب شود از جرم این عمل
لرزد به خود پیمبر ازین فعل ناسزا
آن دم جزای این عمل زشت چون شود!
در روز حشر حاصل این کشت چون شود!
***
ترکیب بند
در رثای محمدعلی نام از شاگردان فیاض
تا کی درون سینه نگهدارم آه را
رفتم سیه کنم رخ خورشید و ماه را
تا کی سپه به دشمنی ما کشد سپهر
ای ناله جمع کن سپه اشک و آه را
تا کی فلک ببندد راه گریز ما
ما هم بزور گریه ببندیم راه را
از یکدگر نمی گسلد موج ماتمم
صد کوه بسته است به پا برگ کاه را
شد وقت آنکه چون مژه از نو مصیبتی
در کسوت عزا بنشانم نگاه را
روزم که بد سیاه کنون تازه کرده است
بر من سیاه تر شب و روز سیاه را
صرع زمانه را که تواند علاج کرد
اکنون که برد حادثه حکمت پناه را
وه کان هزبر بیشه ی دریا دلی نماند
آن میرزای دهر محمّدعلی نماند
با آفتاب مهر رخش بود پنجه تاب
گفتی به روی گل سخن تلخ چون گلاب
می خواست زینت چمن خلد، روزگار
از گلشن زمانه از آن کردش انتخاب
رفت از سرای فانی سوی سرای خلد
شد جانب زلال ازین منبع سراب
این تنگنا لیاقت منزلگهش نداشت
زانرو سوی جهان دگر تاخت از شتاب
آن نوجوان مردمی از دهر چون برفت
نه در جوانی آب و نه در مردمیست تاب
می ماند اگر دو سال دگر بر سریر عمر
می دیدی آدمی که برآید برآفتاب
در دانش و کمال به حدّی که بی نظیر
گفتی سؤالِ نامده در لفظ را جواب
برهم زن زمانه و آشوب شهر بود
شاگرد من نبود که استاد دهر بود
افسون کان یگانه ازین خانه رخت بست
این گوژپشت بین که چه سان پشت ما شکست
صد حیف از آن فطانت و آن فهم و {آن} ذکا
افسوس از آن لطافت طبع بلند دست
می بود اگر به دولت چندی درین جهان
می دیدی آدمی به کجا می کند نشست
هشیار مانده بود درین بزم بیهشان
هموار رفته بود در این ره بلند و پست
ای نور دیده ی مه و خورشید، بی تو نیست
نه مهر روزپرور و نه ماه شب پرست
ذوقی نماند بی تو جهان خراب را
گو آسمان سیاه کند آفتاب را
رفتی تو لیک نام نکو یادگار ماند
حرف ترت چو دیده ی ما آبدار ماند
رفتی تو از میان {و} دل سخت جان ما
بر خاک مرقد تو چو سنگ مزار ماند
بودی صفای آینه ی دهر و من غبار
از آبگینه رفت صفا و غبار ماند
در باغ بی حضور تو یک غنچه وانشد
این عقده سخت در دل تنگ بهار ماند
می راند روزگار عنان بر عنان تو
آخر تو پیش تاختی و روزگار ماند
بودی عیار نیک نهادی درین جهان
رفتی و نقد نیک وشی بی عیار ماند
بودی گل کنار محبّان و دوستان
رفتی و خون دیده چو گل در کنار ماند
ما بی تو دوستان همه خود را تبه کنیم
تا روزگار خویش به ماتم سیه کنیم
روزی که می شدی تو کجا بودم آه من
کز پرده های چشم ترا کردمی کفن
تو بودی و نبود مرا روی روزگار
من زنده در جهان و نباشی تو! وای من
جز من که زنده مرده شدم در فراق تو
در زندگی ندیده کسی مرگ خویشتن
در باغ دهر تا تو چو گل ریختی به خاک
چون غنچه با هزار زبان دوختم دهن
تا رفته ای ز سلسله ی اهل علم، چرخ
کرد از سواد لفظ سیه، خانه ی سخن
گل از فراق روی تو چون خار بردرخت
سرو از مصیبت تو فرو رفت در چمن
بلبل ز فرقت گل روی تو ناله ساز
در هجر سرو قد تو قمریست نغمه زن
در هجر روی مهوشت ای سرو بوستان
نه دشمنان گذاشته ای و نه دوستان
***
ترکیب بند
در عشق عرفانی
ای دل بیا که دست ردی بر جهان زنیم
سنگ از زمین کنیم و به فرق زمان زنیم
روشن نگشت از ورق خور سواد کس
این لوح ساده را به سر آسمان زنیم
از چشم مست ساقی جامی طلب کنیم
چون شیشه خنده بر می چون ارغوان زنیم
زین بار هستیی که گرانی کند به ما
خود را سبک کنیم و به رطل گران زنیم
آخر ز دور گردون چون پیر می شویم
حیف است پشت پای به بخت جوان زنیم
یک سر سری به بحر تفکّر فرو بریم
وآنگه زنخ به مایه ی دریا و کان زنیم
آریم تازه تازه برون گوهر سخن
هرچند بی بهاست، در رایگان زنیم
اول به عشوه از دو جهان دلبری کنیم
وآنگه چو چشم یار به صف های جان زنیم
از یمن ضرب ناخن تأثیر فکرها
بس سکّه ی خراش به نقد روان زنیم
با بخت بد ستیزه اگر رو دهد دلیر
خود را به قلب لشکر هندوستان زنیم
از آستین همّت گردون نورد خویش
دستی برون کنیم و بجوییم مرد خویش
جانم ز غصّه های جهان دردپرورست
دل از غبار کینه ی دوران مکدّرست
کو روی تازه ای که برآید به کام دل
کاین آفتاب هرزه در ابر مکرّرست
شاید گر التفات کند لطف دلبری
کش آفتاب، عاشقِ از ذرّه کمترست
شوخی که ظاهرست ز لعلش معاینه
کان نمک که تعبیه در تنگ شکّرست
مستی که در ستیزه گه تُرکِ غمزه اش
صد فتنه در شکنجه ی زلف معنبرست
چون تیغ ناز برکشدش غمزه از نیام
بر هر طرف نگاه کنی جلوه ی سرست
در قتل عاشقانش کجا فکرِ خونبهاست
خاک درش به خون شهیدان برابرست
در جلوه گاه غمزه ی او از خدنگ ناز
هر آرزو که می طلبد دل، میسّرست
با یاد زمزم لب حسرت فزای تو
تا حشر آب در دهن حوض کوثرست
در عرض گاه جلوه ی حسن آفتاب را
بررخ خراش ناخن او سکّه ی زرست
طفل است و خاطری نتواند نگاه داشت
دل می برد ولیک نداند نگاه داشت
ماهی که آفتاب ندیدست روی او
چون غنچه باد هم نشنیدست بوی او
از مثل او سخن مکن ای دل که این سخن
آیینه هم نیارد گفتن به روی او
رویی چنانکه گویی مشّاطه می کند
هر صبحدم به چشمه خور شستشوی او
خورشید را به او نرسد لاف همسری
کاین شیشه ایست پرشده هم از سبوی او
گل پاره پاره شد ز غم رشگِ تازه، باز
از بلبلان شنیده مگر گفت و گوی او
گر در جهان به هم نرسد مثل او دگر
این آفتاب هرزه کند جستجوی او
وصلش به آرزو به کسی کی رسد که هست
صد خون دل به گردن هر آرزوی او
ای برهمن به کیش بت خود چنان مناز
زنّار بسته است مگر پیش موی او
مرغ فگار، زحمت بال و پرت مده
بر گرد او نمی رسی از بیم خوی او
از نشئه دم زند چو لب اوشراب چیست!
وز رخ چو پرده برفکند آفتاب چیست!
ای ملک دل مسخّر روی چو ماه تو
خورشید سایه پرور زلف سیاه تو
صف های دل شکستی و این طرفه ترکه هست
حسن ترا ظفر ز شکستِ کلاه تو
خورشید عاشقی کندش تا به روز حشر
هر ذرّه کو بلند شد از جلوه گاه تو
هرگه به عزم جلوه برون تازی آفتاب
خود را ضعیف سازد کافتد به راه تو
دست از ستم مدار که فردا به روز حشر
در گردن شهید تو باشد گناه تو
طفلی و صرفه ای نبرد از تو آفتاب
چون چارده شوی که برآید به ماه تو
دامن نگیردت به جزا خون هیچ کس
گر این نگاه گرم بود عذرخواه تو
خورشید تیغ بسته ز یک گوشه سرزند
حسن تو چون دهد به تو عرض سپاه تو
همتای تو به عالم بالا و پست نیست
مثل تو در بهشت ندانم که هست؟ نیست
***
خورشید اگر بود رخ بی شرم بی صفاست
شبنم گل عذار بتان را خوی حیاست
ای غنچه آبروی حیا را مده به باد
رنگ گل نکویی از آب رخ حیاست
در گلستان روی تو ای نوبهار حسن
چیزی که آب و رنگ ندارد گل وفاست
ما را نه دل به جا و نه دین از تو و همان
نازت به جا کرشمه به جا سرکشی به جاست
من می کشم جفای تو تا زنده ام ولیک
در مردنم خلاصی ازین درد و غم کجاست
تو شیرخواره بودی و من بودم آشنات
خونخواره چون شدی؟ همه بیگانگی چراست؟
خون می خورم ز دست تو ای طفل شیرخوار
شیرت به خون بدل چو شود قسمتم چهاست
تیری است از تو در بن هر موی و شکوه نیست
خودگو که تاب جورتو زین بیشتر کراست؟
هر روز از تو آب رخی می رود به باد
اینها سزای آن که به شبها غم تو خواست
پا از طلب نمی کشم اما نمی شود
کار دل شکسته ز زلف کج تو راست
این زخم خون چکان که دلم تازه خورده است
چون آب روشن است که تیغ تو کرده است
***
هر شامگه که جلوه نماید جمال تو
خور در زمین فرو رود از انفعال تو
چشم از تو برنداشته ام در تمام عمر
یا خود تو بوده ای به نظر، یا خیال تو
در حشر سرخ رویی اهل گنه ازوست
هر خون عاشقی که شود پایمال تو
با غیر باده می خوری ای مه چه می کنی!
خونی که خورده ای نکنم گر حلال تو
طفلی هنوز صرفه ی نازی نگاه دار
بگذار تا که بدر برآید هلال تو
دیروز ماه بودی و امروز آفتاب
بهتر ز یکدگر گذرد ماه و سال نو
بارش گل تجلّی و برآتش کلیم
نسبت به نخل طور رساند نهال تو
حسن از تو دست باز ندارد که دیده است
فال سعادت از رخ فرخنده فال تو
در عهد خوبرویی تو آفتاب و ماه
سوگند می خورند به جاه و جلال تو
جانا ستیزه ی تو ندارد نهایتی
جور و جفا خوش است ولی تا به غایتی
***
روز سیاه بنگر و شبهای تار من
اینست بی تو روز من و روزگار من
از سینه ام چو شعله ی فانوس روشن است
سوز نهان من ز دل بی قرار من
چون آستان فتاده ی این درگهم که هست
خاک در تو آبِ رخ اعتبار من
یک دم نشین به ناز به پیشم که تا نهد
دوران جزای صبر مرا در کنار من
بگشا به خنده آن لب شیرین چه می شود
گر غنچه ای شکفته شود از بهار من؟
ای خوبتر ز پارِ تو امسال، از چه روست
امسال من ز عشق تو بدتر ز پار من؟
از خاک درگه تو چو دورم کند به زور
بخت زبون و طالع ناسازگار من
شادم ازین که بر در و دیوار کوی تو
مانَد ز خون دیده ی من یادگار من
سیر از جفا نشد نگه عشوه ساز تو
از جوی زخم آب خورد تیغ ناز تو
***
کی یوسف این طراوت و روی چو ماه داشت
این شیوه ی تبسّم و طرز نگاه داشت
این ناز و این کرشمه و این چشم و این نگاه
در عهد تو چه گونه توان دل نگاه داشت!
من کوه کندم از مژه در عاشقی و تو
لیکن کجا به پیش تو مقدار کاه داشت
شد کور دیده بی تو مرا، یاد آن به خیر
کاین چشم توتیائی از آن خاک راه داشت
عشّاق بوده اند ولی کس چو من کجا
این روزگار تیره و بخت سیاه داشت؟
صدبار سوختی و تسلّی نمی شوی
مسکین دلم به کیش تو چندین گناه داشت
هرگز کسی ندیده رخت بی نقاب زلف
خورشید من همیشه به سایه پناه داشت
چشمت به غمزه ریخت اگر خون عاشقان
از هر نگاه گرم تو صد عذرخواه داشت
ناید به هم ز ذوق لب خون چکان زخم
تا خنجر تو کرد زبان در دهان زخم
***
ای آفتاب را ز درت چشمِ توتیا
در کوچه ی تو سرمه فروشی کند صبا
هر ذرّه آفتابِ دگر زآستان تو
صد آفتاب بر سر کوی تو خاک پا
کفر از شکست زلف تو اسلام را شکست
نوعی که سبحه از غم زنّار شد دوتا
ز آشوب جادوی سر زلف ترا بود
صد فتنه دست بسته به هر حلقه مبتلا
از آرزوی دیدن روی تو آسمان
هر صبح آورد زر خورشید رونما
دل را به بند خانه ی تاریک زلف تو
هر حلقه ای ازوست یکی روزن بلا
دور و درازی ره زلف توام گداخت
صد عمر طی شد و نپذیرفت انتها
گرمی مکن به خار و خس شعله بیش ازین
ترسم که چون سپند جهانی ز خود مرا
دستم به دامنت نرسد لیک خون من
در حشر هم عجب که کند دامنت رها
چشم تو از نگه چو مرا منفعل کند
خون مرا چو آب به تیغت بحل کند
پنهان چه سان کنم که دلم مهربان تست
این پیچشم تمام ز موی میان تست
یک دل به سینه دارم و چندین هزار کام
این ها همه به عهده ی لطف نهان تست
کس ناز را به خوبی آن ابروان نکرد
تیری است این که در خور زور کمان تست
من تشنه لب چه گونه نمیرم که لعل ناب
سیراب حسرت لب گوهرفشان تست
تیر قضا که بر سر کس بی گمان رسد
تفسیر ناوک نگه ناگهان تست
از صد یکی به جای نیاری یقین ماست
آن وعده ای که با دل ما در گمان تست
یک بلبلی به باغ تو نگذارد از ستم
این ناز تندخوی تو گر باغبان تست
کار گشایش دل تنگ حزین من
در بند یک گشادگی ابروان تست
از شکوه بس کنم که دل یار نازکست
خوی کرشمه نازک و بسیار نازکست
***
قصیده ی ترجیع در عشق
بازم سر زلفِ چون کمندی
از هر سویی نهاد بندی
صد کاسه ی زهر در گلو ریخت
بازم لب لعل نوشخندی
برآتشِ آهِ سرکشم سوخت
اقبال ستاره ام سپندی
آشوبِ نگاهِ جادوی تاخت
بر عرصه ی طاقتم سمندی
از پیچش تار زلفی آمد
بر مهره ی دل مرا گزندی
کم سنگ ترم نموده کاهش
از پیکر صورت پرندی
پیروزترم گرفته خواهش
از پشه به چنگ فیل بندی
چون قافیه تنگ گشت کارم
از مصرع قامت بلندی
با دستگهی که ناز دارد
چون صبر کند نیازمندی!
دوانگیم بهانه جو شد
ای ناصح هرزه گوی پندی
کوشیده به عشق برنیاید
زو از دل خسته صبر کَندی
چون دسترسم به کام دل نیست
من نیز برآن سرم که چندی
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
***
می کوشم و کوششم به جا نیست
می گریم و گریه ام روا نیست
بیگانه ی روزگار خویشم
در هیچ دیارم آشنا نیست
تأثیر چه سان کند در آن دل
این خاصیتی که با دعا نیست
گر یار آمد کجا نشیند
کز عشق ویم به سینه جا نیست
آسان آسان کجا توان یافت
این جنس وفاست، کیمیا نیست
من بی او یک نفس نبودم
او با من یک نفس چرا نیست!
ظاهر دوریم لیک پنهان
او از دل و دل ازو جدا نیست
خوبان دل ما به زور بردند
در دل دادن گناه ما نیست
لوح از خط آرزوی شستیم
در دل حرفی ز مدّعا نیست
گفتی در دل ز من چه داری؟
در دل ز توام بگو چه ها نیست؟
در دل زتوام هزار کام است
لیکن چو یکی از آن روا نیست
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
***
بازم غم عشق در سر افتاد
دل با هوس غمی درافتاد
از سرزنشم گذشت بالین
خار و خسکم به بستر افتاد
غم در دل آتشی برافروخت
کاتش به دل سمندر افتاد
کردند وداع هم دل و دین
چشمم به کدام کافر افتاد؟
زنّارم دست در کمر کرد
تسبیح به دست و پا درافتاد
آزادی را که صید ما بود
دیدار به روز محشر افتاد
بی تابی را که مرغ رامست
هم بال شکست و هم پر افتاد
آسایش من چو وعده ی یار
هر روز به روز دیگر افتاد
خواب خوشم از مژه هراسد
آری گذرش به نشتر افتاد
پوشیدن غم چه سود دارد؟
چون پرده ز کار من برافتاد
کامی نشود به سعی حاصل
این تجربه خود مکرّر افتاد
گردون به مراد کس نزد گام
با او چو نمی توان درافتاد
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
***
عشق از سر زلفت ای دلارام
بر هر طرفم فکنده صد دام
از نشئه ی زهر چشمت ای شوخ
تلخست همیشه کام بادام
عیشم تلخ است از آنکه هرگز
شیرین نکنی لبی به دشنام
با لعل تو غنچه را چه یارا
با قد تو سرو را چه اندام
در پیرهن تو برگ گل خار
در انجمن تو شمع بدنام
نتواند کرد در روش کبک
همراهی جلوه ی تو یک گام
در عشق تو دل چون مرغ بسمل
تا جان ندهد نگیرد آرام
ز آغاز محبّت تو پیداست
کاین شغل نمی رسد به انجام
گل غنچه کند دهن که خواهد
بوسد دهن ترا به پیغام
پروا نکنی به صید و ترسم
بر مرغ دل آشیان شود دام
گفتم کنم از تو کام حاصل
یا در سر ننگِ دل کنم نام
چون کام نشد میسّر از تو
من بعد برآن سرم که ناکام
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
***
ای بزم طرب حرام بی تو
عیشم همه ناتمام بی تو
با گشتِ چمن چه کار ما را
گل را نبریم نام بی تو
تنها نه دلست بی سرانجام
هر پخته ی ماست خام بی تو
با یاد تو نشئه ایست امّا
آن نشئه به ما حرام بی تو
هر عیش که با تو کرده ام خرج
از من کشد انتقام بی تو
در جلوه ی کبک نشئه ای نیست
رفت از یادش خرام بی تو
گل بوی نکرد در گلستان
بلبل دارد زکام بی تو
چشمی دارد لباب از خون
در مجلس عیش، جام بی تو
چون کشتی سر به باد داده
یک جا نکنم مقام بی تو
گفتم ز تو کام دل برآید
حاصل چو نگشت کام بی تو
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
***
ما را نسبی است تا به آدم
هر نطفه خمیرمایه ی غم
بی عشق نرفته ایم یک گام
بی درد نبوده ایم یک دم
تا چند فروخورم غم دل
کو آه که سرنهد به عالم
بی گریه چو طفل کم کنم خواب
بی ناله چو شیشه کم زنم دم
آه است دوای عاشق تو
باد است علاج آتش کم
عشق از دو دلست آتش افروز
گل از غم بلبل است درهم
پروانه و شمع هر دو سوزند
پروانه تمام، شمع کم کم
بر روی تو خوی عقیق فام است
چون برگل و لاله قطره ی نم
شادابی گل نگر که رنگش
آتش شده در نهادِ شبنم
لطف تو فزاید آتش دل
غمخواری تست مایه ی غم
می خواست که زود به نگردد
دلسوزی داغ کرد مرهم
کام از تو گرفتن است مشکل
تو کام نمی دهی و من هم
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
***
زان موی میان و زلف تاریک
از غصّه شدم چو موی باریک
کس رازِ میانِ او نداند
زآنروی که نکته ایست باریک
زلفین ترا به دل ربودن
پیوسته کند نسیم تحریک
با عشق تو قرب و بعد یکسان
تابد خورشید دور و نزدیک
چشمان تو با دلم نسازند
جنگ است میان ترک و تاجیک
با آن که در آبِ دیده ام غرق
دل بر سر آتش است چون دیگ
داغی که تو سوختی به جانم
از مرهم کس نمی شود نیک
مهرم که یقینِ تست دانم
هرگز نکند قبولِ تشکیک
زلف تو به روز من نشسته است
در پهلوی آفتاب تاریک
در حبل متین زلفِ اوزن
ای دل، دستی که سوف یهدیک
جمعی با من شریکِ کامند
افزون تر از شماره ی ریگ
خواهم که به گوشه ای ازین پس
بی یاد شریک و بیم تشریک
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
***
تا با آیینه روی با روست
او آیینه است و آیینه اوست
از پشتی رخ خطش زند لاف
طوطی پس آیینه سخنگوست
با عشق به عالمم فراغ است
این سنگم بس که در ترازوست
جا در سر زلف یار دارم
از من تا دوست یک سر موست
کی وا شود این گره ز کارم؟
تا نازِ ترا گره بر ابروست
پیدا باشد چو گل نهانم
چون غنچه نیم که توی بر توست
آبم که ز پاک طینتی نیست
چون شیشه حجاب مغز من پوست
عجزست که آفتی ندارد
فرهاد شهید زور بازوست
هر درد دلی که از تو باشد
عیش است که عیش ها غم اوست
این بازی ها که با سرم کرد
من بعد سرم به راه زانوست
من دوست برای کام جستم
چون کام دلم نمی دهد دوست
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
***
خورشیدم و تیره روزگارم
آیینه ام و غبار دارم
چشم تو سیاه کرد روزم
زلف تو گره فکند کارم
نه شب دانم نه روز بی تو
شرمنده ی روز و روزگارم
تا دست به گردنم نیاری
من دست ز دامنت ندارم
وامانده ترین کاروانم
هرچند سبک تر است بارم
تا بیند سوی من خزانم
تا بینم سوی او بهارم
تا چشم گشوده ام سرشکم
تا دست فشانده ام غبارم
از سرکشی و کشاکش تو
ناامّیدم امیدوارم
در مجلس عیش نیست جایم
گویا شمع سر مزارم
از همدمیم دمی نیاسود
از سایه ی خویش شرمسارم
با آنکه فزون ترم ز خورشید
یک ذرّه نکردی اعتبارم
کام دل من ندادی آخر
من هم چو تو چاره ای ندارم
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
***
روزی تو ز زلف در نقاب است
شب پرده ی روی آفتاب است
با عکس تو دیده ی ترم را
هم باران و هم، آفتاب است
ما را با یاد آب لب لعل
دل در بر شیشه ی شراب است
در دل جستن ترا درنگ است
در جان دادن مرا شتاب است
آنجا که تو رخش جلوه تازی
خورشید به ذرّه ای حساب است
گر نافه ز شرم بوی زلفت
آهنگ خطا کند صواب است
جانم به هوای کام لعلت
لب تشنه ی چشمه ی سراب است
از بیم نگاه ترک تازت
جانم گرداب اضطراب است
در خواب جمال او ببینی
ای دل اگرت خیال خواب است
چون کام دل حزینم از تو
در بند بهانه ی جواب است
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
***
ای مانده ی جست و جوی برخیز
وی کشته ی آرزوی برخیز
برخیز که رفت فرصت از دست
هان از سر گفت و گوی برخیز
بنشین که نسیم صبح برخاست
ای تشنه ی آب روی برخیز
چون میوه کام خام بستست
از کام سخن مگوی برخیز
این صورت معنی یی ندارد
زین گلشن رنگ و بوی برخیز
چوگان حوادث از پی تست
هان زین میدان چو گوی برخیز
گل با تو سر وفا ندارد
از روی گلش چو بوی برخیز
لب تشنه ی چشمه ی سبوییم
ای ساقی ماه روی برخیز
در کشتن من سبب بسی هست
ای طفل بهانه جوی برخیز
پروانه ز پا نمی نشیند
ای شعله ی تندخوی برخیز
زین پیش که گوییم به ناکام
کز سر بنه آرزوی، برخیز
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
***
روزی که کمان کشی ز قربان
بر ما عیدست و عید قربان
حاجت نبود به باغ رفتن
در آینه سیر کن گلستان
تا خاطر ما نمی شود جمع
زلف تو نمی شود پریشان
آنم که ز کوتهی اقبال
دستم نرسد به هیچ دامان
در ملک ریاضت است جایم
اکسیر قناعتم دهد جان
یکروزه ی پوست تخته ی فقر
هرگز ندهم به تخت ایران
درویشی را نتیجه دارم
از نسبت خاک ملک گیلان
از خاک فرج قمم دهد آب
آتش زندم هوای کاشان
چشمم یارب مباد هرگز
محتاج به سرمه ی صفاهان
خون می کشدم به خاک شیراز
کاصل گهر منست آن کان
در حسرت دوستان تبریز
سرخاب کنم روان ز مژگان
خواهم که دهد به وجه دلخواه
کام دل من شه خراسان
ور زانکه بدادن چنین کام
در آخرت من است نقصان
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
***
قطعه ها
ماده تاریخ در انتساب وزیر
شکر لله که به فرمان شهنشاه جهان
آنکه بی مُهرِ رضایش نبرد حکم قضا
آنکه چون بهر دعایش نفس گرم زنند
جوش تب خاله برآرد لب ارباب دعا
شاه دریا دل گردون حشمت شاه صفی
که بود تشنه ی خاک در او آب بقا
صدر شه سید والاگهر پاک نسب
آنکه چون لطف خدا در همه دل دارد جا
میرزایی که شمیم نفس خلق خوشش
گر شود عطرفروش سرِ بازار صبا
در چمن از اثر فیض گشائی نسیم
هیأت غنچه شود نافه ی آهوی ختا
کار ارباب هنر گشت به سامان نزدیک
جنس ارباب شرف کرد رواجی پیدا
کوکب فضل به اوج شرف آمد ز هبوط
علم شرع برآمد ز ثریا به ثری
شب که دل صورت تاریخ تمنّا می کرد
می شنیدم که ز خلوت کده ی اوادنی
به زبان عربی روح پیمبر می گفت
ولقد دار رحی الدّین علی مرکزها
***
در تعریف از هند
حبّذا هند کعبه ی حاجات
خاصه یاران عافیت جو را
هرکه شد مستطیع فضل و هنر
رفتن هند واجبست او را
***
ماده تاریخ سیل قم
داد از دست سیل حادثه، داد
که ازو شد گُل بلا سیراب
سیلی از کوه غم فرود آمد
که ازو چشم فتنه شد بی خواب
وه چه سیل؛ آسمان سیالی
برده از عمرها گرو ز شتاب
بسته بر دوش کوه های گران
کرده سیراب موج های سراب
دیر از سر بدر روی چو خمار
زود از پا درافکنی، چو شراب
چرخِ میدان فراخِ پهن آغوش
بر سرش چرخ زن چو قصرِ حباب
فتنه اش چنگ بر زده به عنان
اجلش دست برزده به رکاب
این جهان درشت ازو هموار
فلک بی حساب ازو به حساب
شهر قم کابروی عالم بود
شد ازو خشک لب چو موج سراب
در روانی و بی ثباتی زد
در دروازه تخته بر سر آب
خانه ها از شکستگی ها کرد
خاک دیوار بر سر اسباب
مدرسه غسل ارتماسی کرد
رفت در سجده مسجد و محراب
حرف دیوار، سست در هرجا
سخن در، شکسته در هر باب
کشتی عمر را ز موج بلا
جای امنی نبود جز گرداب
شهر قم را که رشک عالم بود
کرد سیلاب همچو نقش برآب
اشک عشّاق بود شورانگیز
بردمیده ز کوره ی سیماب
یا که دست قضا به آتش قهر
از گُلِ این زمین گرفت گلاب
من چه گویم چه کرد با قم سیل؟
قم کتان بود و سیل چون مهتاب
بر لب بام اگر زنی انگشت
با تو گوید حکایت سیلاب
بهر تاریخ فکر می کردم
جمعی از دوستان برای صواب
دوستی آه آتشین زد و گفت
خاک قم را به باد داد این آب
***
خطاب به قاضی سعید قمی
ای جوهری که در ته این هشت نُه بساط
چشم خرد ندیده چو تو یک در خوشاب
مینائی سپهر ز خمخانه ی عقول
آورده کم به نشئه ی طبعت دگر شراب
چرخ از بیاض صنع به عمر دراز خویش
بیت بلند طبع ترا کرده انتخاب
هم جوهرت منزّه از آلایش عرض
هم گوهرت یگانه تر از لعل آفتاب
چون حسن سرفرازی و چون عشق دلنواز
ای برده هم ز حسن و هم از عشق آب و تاب
ای طبع مستقیم تو سر خطّ هر کمال
وی نقش دلپذیر تو سرلوح هر کتاب
شعر ترت که آب گهر می چکد ازو
در لجّه ی سراب دهد تشنه را شراب
حیران شوم ز فکر دقیقت که می دهد
سیرابی خیال تو اندیشه را به آب
رنگینی خیال تو تا موج ور نشد
بردست و پا نیافت عروس سخن خضاب
بقراط را ز شرم، تو چون دم زنی ز طبّ
در خاک نبض مرده درآید به اضطراب
بیمار را که از تو سؤال دوا کند
بهر شفا بس است همین شربت جواب
گر گویمت مسیح چه جای تعجب است
شیب زمانه را به نفس کرده ای شباب
ای طبع ذوفنون تو مجموعه ی کمال
وی نام سربلند تو سردفتر خطاب
ای آنکه در مدارج دانش فزوده ای
در هر فنی به صاحب فن صدهزار باب
خونین دل مرا که به حسرت تپیده است
چون قطره ی چکیده ز دریای اضطراب
بی التفاتیت به زبان، داد شکوه ای
کز شرم گشته رشته ی جان محو پیچ و تاب
باری اگرنه موجب رنجش شود کنم
تقریر آن نه بر روش طعن یا عتاب
امّا به جان طبع نزاکت سرشت تو
کانصاف رو نپیچد از جاده ی صواب
بوی ستم ز درد دلم می توان شنید
زآتش کند تظلّم، دود دل کباب
نازک دلی، از آن کنم از درد ناله ای
نازکتر و حزین تر از نغمه ی رباب
نخلی که من به شیره ی جان پروریده ام
زهرم چرا به لب نچکاند چو شهد ناب!
شاخی که شبنم گلش از اشک بلبل است
آخر چرا نگردد سیخی برین کباب!
شمعی که رخ ز دامن پروانه برفروخت
پروانه را چرا نشود خانه زو خراب!
من کرده ام که شاهد معنی به کام تست
برداشته ست دست من این گوشه ی نقاب
من کرده ام که بی خودِ صد رنگ باده ای
اکنون اگر مرا نشناسی چه اضطراب
من ساقی و تو می فکنی مشک در قدح
من مانی و تو نقش چنین می زنی برآب
وقتی که بود در کف من همعنان گذشت
اکنون منم پیاده و پای تو در رکاب
گر از حقوق خدمت دیرینه تن زنم
باری چه شد محبّت بی حد و بی حساب؟
گفتی بریده ام طمع از استفاده اش
خم را چه غم که شیشه نخواهد ازو شراب
منع کسی ز من پی ناموس تازه است
ننگ رخی که بایدش از آینه حجاب
شکر خدا که پرده ی ناموس عالمی ست
دامان خواهشم که نیالوده هم به آب
آن کس که طفل مکتب طبعت نمی شود
دانسته است پاکی ذاتم به آب و تاب
در حیرتم که تجربه هم شاهد تو نیست
آخر حکیمی، از در انصاف رو متاب
این شکوه ی به جای تو از اضطراب من
گرچه نصیحت است ولی دارمش جواب
طوفان عشق و جلوه ی حسن و شتاب شوق
یک ذره در کشاکش صد چشمه آفتاب
عشقی که سایه بر سر عالم فکنده است
پنهان چه سان بماند خورشید و احتجاب!
نشنیده بودم اینکه بود شعله را قرار
هرگز ندیده بودم خورشید را حجاب
باشد هوس که شاهد در پرده داشتن
ورنه ندیده است کسی شعله را نقاب
باری به جرم خواهش اگر گیردم کسی
روز حساب پاک نخواهد شد این حساب
پنهان چرا کنم؟ نظرم پاک تر ز دل
درهم چرا شومه ی دل من پاک تر ز آب
بر شعله گر ز خار و خس آلایشی رسد
دامان عشق را ز هوس باشد ارتیاب
من دانم و خدای که در دل مرا چه هاست
با هرکه کرده ام ز ره خواهش انتساب
ظاهر شود نتیجه ی مهر و محبّتم
گر چشم اعتبار بمالی ز گرد خواب
آنرا که احتراز منش می دهی به یاد
ای کاشکی ز غیر منش بودی اجتناب
یوسف نگاه داشتن از گرگ لازم است
ورنه چه سود خانه ی چشم پدر خراب
***
جواب فیاض به میرزا محمد سعید
ای آنکه در کف تو ورق چون رخ نگار
بی خامه می زند رقم نقش خط برآب
وی مظهر عجایب فطرت که طبع تو
قادرترست بر سخن از چشم پرحجاب
نخل بلند همّت گلزار خاطرت
دارد هزار سایه نشین همچو آفتاب
گفتی جواب قطعه ی من آن چنان که نیست
یک نکته جز تواضع این ذرّه ناصواب
لیکن زیاده از حد آزار بنده بود
چندین نبود ناله ی من موجب عتاب
از ناله ام زیاده بر آشفته ای و نیست
دریای را ز جوشش یک قطره اضطراب
من این قدر حریف عتاب تو نیستم
باید به قدر حوصله پیمودن این شراب
حرف گمان منّت احسان ز چون منی
چون افترای منّت قطره ست بر سحاب
این بود مطلبم که جوانی و نوبهار
چشم ادب مباد ز غفلت رود به خواب
از من اگر به فیض رسیدی هنر ز تست
مه را رسد که نور پذیرد ز آفتاب
فیض از خدا و مبدأ فیاض هم خداست
در جدولست لیک به تدریج سیر آب
جز قرب و بعد وادی و سرچشمه هیچ نیست
سیلاب در نشیب ز بالا کند شتاب
کردی گر استفاده ز من بهتری ز من
مه در شب چهارده کم نیست ز آفتاب
شاگرد کامل به از استاد هم بسی است
مشعل شود فروخته از شمع در حباب
حاصل، کزین سؤال که در بند فکرتست
چون غنچه دوختی لب نطق من از جواب
***
شاید خطاب به میرزا حبیب الله صدر باشد
صدر جهان و عالم جان و سپهر فضل
ای آنکه آسمانت به جان چاکری کند
اطفال فضل را به جهان بهر تربیت
شد وقت آنکه طبع خوشت مادری کند
شاید اگر طبیعت معجزنمای تو
در ملک شرع دعوی پیغمبری کند
طومار نه فلک ز قضا این امید داشت
کانشای فکر بکر ترا دفتری کند
افشانی کتاب کمال ترا ز شوق
خورشید در پیاله ی گردون زری کند
در لجّه ی تلاطم امواج فکرتت
کوه متانت تو مگر لنگری کند
خطّی به استقامت طبع خوشت کجاست
تا آسمانِ فکر ترا محوری کند
چون خطبه ی جلال تو خوانند قدسیان
نه آسمان خطیب ترا منبری کند
با کج سلیقگی مه نو از پی شرف
در مدح سنجیت هوس شاعری کند
گر پرتوی ز عکس جمالت به وی فتد
مه فربهی و مهرِ فلک لاغری کند
هم چشم چرخ شد زَمی اکنون که ریگ دشت
از پرتو ضمیر خوشت اختری کند
پیرایه ی جمال عروس خیال تو
بر دست و پای شاهد دین زیوری کند
معراج فطرت تو بر اوج سمای قدس
بر پیش طاق چرخ نهم برتری کند
کان سنگ ریزه ای بود و بحر قطره ای
آنجا که همّت تو سخاگستری کند
بند زبان ناطقه گردد نفس ز شرم
جایی که فطرت تو سخن آوری کند
کلک تو در خرام چو انشا کنی کلام
خون جگر به کاسه ی کبک دری کند
بر شعله ی طبیعتت ار بشکند نقاب
آتش هوای طینت خاکستری کند
خورشید آسمان به سهائی ملقّب است
در کشوری که طبع خوشت اختری کند
بهر شمیم مجلس انس تو از شرف
خورشید عنبری و فلک مجمری کند
شاها ز بیم آنکه ز لطف عمیم تو
این بنده برتری به مه و مشتری کند
دورم فکند از تو به صد حیله آسمان
این ظلم را مگر کرمت داوری کند
در دیده دور از تو و بر تن جدا ز تو
مژگان من سنانی و مو خنجری کند
نزدیک شد که محنت هجران دل مرا
از زندگی ملول و ز هستی بری کند
حرمان بلاست ورنه ز مردن چه غم مرا
مفت من اینکه تا عدمم رهبری کند
تا دیو هجر برد ز ره خاطر مرا
رفت آنکه دیده ام نگهی با پری کند
آیینه ی امید من از هجر تیره گشت
کو صیقل وصال که روشنگری کند؟
نادیده کام وصل به هجرم فکند چرخ
کز وی مباد پایه ی من برتری کند
بر من وبال کرد مسلمانی مرا
مشکل که در فرنگ کس این کافری کند
باری روا مدار علی رغم آسمان
کاین خسته خاک گردد و خاکستری کند
لطفی نما که شاید ازین ورطه وارهد
در خدمت تو شاد زید چاکری کند
تا آسمان خمیده کند از درت گذر
تا آفتاب شاهد و دلبری کند
پیوسته باد شاهد بختت جوان و شاد
پشت عدوت همچو فلک چنبری کند
***
در مدح وزیر میرزا رفیع صدر یا میرزا حبیب صدر
ای ارسطوشان که هستی از بس استعدادِ ذات
اهل دانش جمله را سلطان و سلطان را وزیر
آن بلند اقبال دستوری که در معنی خطاست
با وجودت در جهان گفتن عطارد را دبیر
آن گرامی مایه دانش گستری کز عرض علم
نیست جز طفل دبستان تو افلاطون پیر
هم ترا رتبت فزون از خلق و هم دانش فزون
آسمانی در بزرگی آفتابی در ضمیر
مطلع نور سیادت آن جمال نورتاب
مشرق خورشید دانش آن دل دانش پذیر
گر به قدر رتبه ی خود برفروزی بارگاه
عاجز آید دور دامن آفتابش را مسیر
گر تو نوع منحصر در فرد باشی دور نیست
در میان اهل عالم بی نظیری بی نظیر
گر نباشد شعله ی رای تو یک شب بر سپهر
از تنور صبح قرص خور برون آید فطیر
دستها از دامنت کوته ولی فیض تو عام
همچو خورشیدی که تابی بر صغیر و بر کبیر
با بد و نیک جهانت لازم آمد التفات
دشمنان را لاعلاجی دوستان را ناگزیر
برتو عالم چون ننازد؟ آفتابی آفتاب
وز تو گلبن چون نبالد؟ ابری و ابر مطیر
بگسلد پیوندِ پس فردا ز فردا خواهشت
وز نهیب دورباشت بگذرد دی از پریر
در بلندی همّت تو چون به دست شه کمان
در رسایی قدرت تو چون ز شست شاه تیر
آفتاب سلطنت را هم سپهری هم ضیا
آسمان معدلت را هم مداری هم مدیر
غنچه از بهرت نماید رنگ گل در شیشه صاف
برگ گل هر تو بیزد بوی گل را از حریر
در مراد خلق دادن چرخ را اندیشه هاست
تا نمی گردد ز تدبیر صوابت مستشیر
حلّ و عقد کاینات امروز در دست تو کرد
آنکه کرد این عقده را تفویض بر چرخ اثیر
گر تمیز نیک و بد لازم کنی بر طبع خویش
تیرگی از روی مه چون مو برآری از خمیر
همچو آبِ ناشتا کین تو بر دل ناگوار
در تن طفل خرد مهرت گوارا همچو شیر
شاهی نوشیروان دستوری بوذرجمهمر
هست در عهد تو و شه بازی شاه و وزیر
هرکه باشد حسرت عهد سکندر دیدنش
با وزیری چون ارسطو بی همال بی نظیر
ها ارسطو، ها سکندر، چشم بگشا گو ببین
این به دانش ملک دار و آن به دولت ملک گیر
پیر شد در بندگی های تو اخلاصم بلی
کار دیگر می کند در بندگی اخلاص پیر
تا سکندر را بود نام و ارسطو را نشان
هم تو باشی در وزارت هم بود شه بر سریر
***
عشق روحانی
ای برادر با تو گویم شرح عشق و عاشقی
تا نپنداری که این کار مزیح است و فسوس
عشق را اهل غرض وسواس گفتند و مرض
کش مداوا کار بقراطست و یا جالینیوس
راست گفتند این مرض باشد ولی عشقی که هست
مایه ی آمیزش دامادِ شهوت با عروس
گر به نام عشق خواند این مرض را جاهلی
تاج شاهی نیز همنامست با تاج خروس
گر بود در اصلِ خواهش مشتبه هم عیب نیست
گونه ی خورشید می ماند به رنگ سندروس
ور شمارد هم کسی زاقسام عشقش دور نیست
در شمار پهلوانان رستمست و گیو و توس
عشق روحانی ست بیرنگی زهر آلایشی
عشق شهوت نیست جز سرمایه ی آغوش و بوس
عشق شهوت دان که مجبولی تو در اخفای آن
عشق روحانی زند بر بام گردون طبل و کوس
در حقیقت عشق نبود غیر میل اتّحاد
میل سعدان با سعود و میل نحسان با نحوس
عاقبت عاشق شود در خاصیت معشوق محض
زانکه باشد این سلوک نفس نه لهو و فسوس
اتحاد عقل و معقولست و داند صدق این
هرکه دارد در تعقّل مذهب فرفوریوس
هیأت اخلاق معشوقست علم عاشقان
بر مثال علم هیأت صنعت بطلیمیوس
فرض ها دارند با خود در قیاسات وصال
فرض هایی کش ندارد در اُکَر تامسطیوس
قطره ای از جویبار عشق و صد دریای عقل
یک پیاده رستم و سیصد سوار اشکبوس
عشق روحانی اگر خواهی ز قرآن یاد گیر
نیست شرح عشق روحانی در ارشاد و دروس
نه، غلط گفتم که مطلب از همه عشقست عشق
ورنه کار شرع و دین بازیچه بودی و فسوس
وعده ی فردوس و قصر حور دانی بهر چیست؟
تا خدا را دوست دارد مرد در ضرّاء وبؤس
زاهدان بهر خدا ترک هوا کی می کنند
گر بدانند اهل جنّت ماکیانند و خروس؟
گرنه ناز و نعمتستی چه خرابه چه بهشت
ورنه عیش و عشرتستی چه هری گیر و چه طوس
خواهش طفلان پدر را نیست جز بهر مویز
مرد دانا خوب می فهمد زبان چاپلوس
عشق را از ما سوی غیر از خدا منظور نیست
خواه معشوق تو هندی باش و خواهی روم و روس
عشق اگر نبود ندارد فرقی از تسبیح سبز
گر تراشد سبحه ی صد دانه کس از آبنوس
عشق انتاج ار نباشد در قیاسات نظر
منطقی را بحث نبود از قضایا و عکوس
نفس نامردست او را در غرضها ره مده
چهره ی زن را نمی زیبد به جز رنگ عبوس
لذت نفسی و عقلی را زهم فرقی بکن
گرچه بس دور است این را میده دان آنرا سبوس
هرکه از معشوق جز معشوق دارد در نظر
آن چنان باشد که از ماهی نداند جز فلوس
گرم گردیدن به آتش غیر آتش گشتن است
گر توانی فرق کردن بر تمیز تست بوس
***
ماده تاریخ وزارت میرزا حبیب الله صدر
شه دین میرزا حبیب الله
صدر کل گشت و هست در خور آن
که همان نام اوست تاریخش
چون صدارت فزود بر سر آن
***
خطاب به دوستی
هان ای صبا که باخبری از نیاز ما
یک صبحدم به گلشن آن کو خرام کن
چون داد کام دل دهی از خاک بوسیش
از خون ما به خاک در او سلام کن
آنگه از زبان لب نا به کام ما
کام هزار بوسه به آن در پیام کن
بگشا زبان شکوه ی هجران بیدلان
جرأت اگر نداری از آن دل به وام کن
گو بر فروز چهره ی لطفی به امتحان
آزادگان عالم دل را غلام کن
جان بر لب انتظار خرام تو می کشد
از نیم جلوه کار شهیدان تمام کن
راضی ز طرّه ات به رهایی نمی شوند
فکری دگر به حال اسیران دام کن
دانیم دل به مهر اسیران نمی دهی
با ما به کینه باش ولی مهر نام کن
بگشا لبی به سحر حلال تبسّمی
اعجاز را به لعل مسیحا حرام کن
دل بی کمند زلف تو از خویش می رود
دیوانه را به حلقه ی زنجیر دام کن
خالیست جای لطف تو در سیرگاه ما
جایی خوشست عشرت ما را تمام کن
در آفتاب وادی هجر تو سوختیم
ای ابر سایه بر سر ما مستدام کن
بردار یک دو گام براه وفای، تو
تا روز حشر مهر و وفا را غلام کن
ماییم باغ خشک و تویی ابر نوبهار
ما را بهشت ساز و تو در وی مقام کن
دل را هوای وصل تو کامی است ناگزیر
گو ترک سر بگیر و مگو ترک کام کن
ور همچو شعله سرکشی از سر نمی نهی
پروانه گو بسوز همان فکر خام کن
***
خطاب به دوستی که بی وفاست
ای نازنین که نازش من بر تو باد و بس
بیگانه ی غم تو مباد آشنای من
ای آشنای دشمن و ناآشنای دوست
وی دشمن مروّت و خصم رضای من
ای آنکه نیست کار دلم جز وفای تو
ای آنکه نیست کام دلت جز جفای من
ای غمزدای دیده و حسرت فزای من
ای دلبر ستیزه گر بیوفای من
ای نازش نیازم سر تا به پای تو
ای پایمال نازت سر تا به پای من
شکریست در لباس شکایت دل مرا
وآنهم ز بخت بی اثر نارسای من
روزی که برگزیدمت از اهل روزگار
گفتم که دیگری نگزینی به جای من
عمریست در وفای تو عمرم بسر گذشت
کز تو نبود غیر غمت مدّعای من
خود طرفه اینکه نرم نیی در وفا هنوز
وین طرفه تر که سخت تری در جفای من
روزی که کیمیای تو تأثیرجو نبود
کامل عیار بود مس ناروای من
اکنون که سنگ راه تو نرخ گهر گرفت
شد این چنین به خاک برابر طلای من
دانسته گر کنی به من اینها خوشا دلم
ور خود ز حال من خبرت نیست وای من
***
شاید خطاب به قاضی سعید باشد
ای آنکه هردم از نگه دلنواز خویش
جان دگر به قالب حسرت روان کنی
بر لب چو نوبهار تبسّم کنی سبیل
رخسار آز را چو رخ گلستان کنی
جوهرنما کند چو غضب تیغ ابروت
گلزار رنگ چهره ی گل را خزان کنی
با دشمنان درآیی چون بوی گل به خار
وز دوستان چو باد صبا سر گران کنی
من خود نگویم اینکه در اطوار دوستی
با غیر چون نشینی و با من چه سان کنی؟
لیکن دو بیت بر تو ز نظم یگانه ای
خوانم بآن امید که شاید روان کنی
دارم وصیتی به تو ای دشمن دلم
خواهم غلط کنی تو و گوشی به آن کنی
مفروش دوست بر سر بازار دشمنان
ترسم درین معامله آخر زیان کنی
***
مدح وزیر میرزا طالب خان
آصف جم قدر میرزا طالب خان
آنکه ندیده خرد وزیر چنینی
پیش ازین کش سپهر در مدد ملک
بهر وزارت سپرده بود نگینی
چندی ازو بستدش که خلق بدانند
دولت و دین را چو او نبوده امینی
باز در ایام پادشاه جوانبخت
آنکه ازو یافت تشت عدل طنینی
آنکه به عهدش ز چار گوشه ی عالم
گوش زمان هیچ ناشنیده انینی
آنکه ز اقبال او ز شش جهت ملک
تخت شهی را نبوده تخت نشینی
شاه صفی آنکه بی غذای نوالش
در رحم آرزو نمانده جنینی
کرد در انگشت او نگین وزارت
مرتبه ی آسمان گرفت زمینی
شب ز عطارد چو خواست صورت تاریخ
طبع بلند اخترم که داشت نگینی
گفت عطارد رقم سپرد چو با وی
شاه چنین را سزد وزیر چنینی
***
ساقی نامه
بیا ساقی اسباب می ساز کن
سرِ خُم به نام خدا باز کن
خدایی که گردون گردان ازوست
زمین تن و دانه ی جان ازوست
حکیمی که گردون گردان نهاد
به خمّ بدن باده ی جان نهاد
زمین و زمان خرّم و نغز از اوست
چراغ خرد، روغن مغز ازوست
صراحی و جام و سبو می کند
گِل خم گِل ساغر او می کند
برآرنده ی تاک از گلشن اوست
فروزنده ی باده ی روشن اوست
چراغ می از تاک بر می کند
چنین آتش از خاک بر می کند
به مشت گلی جان نماید عطا
به خاکی دهد جام گیتی نما
اگر دشت و صحرا، همه باغ اوست
وگر لاله و گل، همه داغ اوست
چه شمع و چه پروانه با روی او
چه مسجد چه میخانه در کوی او
به نام چنین قادری بی نیاز
در بسته ی چاره را چاره ساز
بیا قفل میخانه را باز کن
جهان را به می خوردن آواز کن
بیا پیش تر زانکه غوغا شود
در صبح بر روی شب وا شود
سر از خواب چون گل سبکبار کن
صراحی بخوابست بیدار کن
بفرمای ساغر بگیرد وضو
به می چشم و روی قدح را بشو
نخسبی که خور رونما می شود
نماز صراحی قضا می شود
حریفان همه جا به جا خفته اند
ز رنج خمارِ شب آشفته اند
به مهرت درین کوی پا بسته اند
به لطف تو امّیدها بسته اند
به هر دست جام شرابی رسان
مرین تشنگان را به آبی رسان
نخستین به من ده که در می کشم
مناجات گویان به سر می کشم
خدایا به نقص ضروری من
به نزدیکی تو، به دوری من
به صبری که دردی رساند به دل
به دردی که ناگفته ماند به دل
بدان غصّه پرور دلِ دردزاد
که خون گشت و رنگی به بیرون نداد
به دستی که گردد به ساغر دراز
به چشمی که بر روی ساقی ست باز
به قدّی که مینا برافراشتست
به دستی که پیمانه برداشتست
به صاف اعتقادی موج شراب
که سجّاده افکنده بر روی آب
به پایی که گِل کرده خاک سبو
به خاکی که پرورده تخم کدو
به آن باغبانی که پرورده خاک
به آبی که از دست او خورده تاک
به مخمور کز باده بویی کشید
به دوشی که بار سبویی کشید
به رندی که بی باده هوشش برند
به مستی که در ره به دوشش برند
به خودداری زاهد دین پرست
به لاقیدی رند ساغر بدست
به قیدی که بی قیدیش ننگ نیست
به زهدی که با مستیش جنگ نیست
به هشیاری می پرستان مست
به افتادگیهای مستان مست
به امید پیران دل کرده سخت
به خواب جوانان بیدار بخت
به قدری که از ضعف پیری دوتاست
به پایی که محتاج دست عصاست
به عجز جوانان شهوت پرست
به صبر حریفان بی پا و دست
به پای حریصی که بی حس شود
به دست کریمی که مفلس شود
به شرمی که عاشق کند پیش دوست
به ذوقی که خون در نگنجد به پوست
به زلفی که عاشق گره وا کند
به رویی که عارف تماشا کند
به صحرا نشینان دشت عدم
به خلوت گزینان ملک قدم
به گم کرده راهان شهر وجود
به خود ناشناسان بزم شهود
که از جام وحدت دلم گرم کن
وزین آتش این آهنم نرم کن
دل سخت در عشق شومست شوم
درین کوره ام آب کن همچو موم
عمل کن مسم را ازین کیمیا
خلاصی ده از هر غمم چون طلا
چو تیغم به خمیازه ای تاب ده
پس از چشمه ی آتشم آب ده
جلایی ده از زنگ چون خنجرم
پس آنگه نمودار کن جوهرم
دلم را چو آئینه یکروی کن
ازین سوی رویم بدان سوی کن
خطا کرده رو با تو آورده ام
همه کرده انکار تا کرده ام
که ناکردنی های بد کرده ام
خطاهای بیرون ز حد کرده ام
جوانی و مستی و عشق و جنون
کند عقل را کم هوا را فزون
خرد خود فروتن هوا سرکش است
جنون و هوس پنبه و آتش است
به جرم گنه از تو دوری خطاست
اگر از تو در تو گریزم رواست
اگرچه به جز دوریم پیشه نیست
ولیکن تو نزدیکی، اندیشه نیست
تو دانی چه حاجت به تقریر ماست
امید کرم عذر تقصیر ماست
اگرچه ز مستی ست عصیان ما
نسازد ولی با خرد جان ما
به هشیاری از گفتن و خامشی
ندیدیم چیزی همان بیهشی
همان به که بی پرده سازیم ساز
زمستی به مستی گریزیم باز
بده ساقی آن باده ی نور رنگ
که تابَش برد از رخ نور زنگ
بده ساقی آن نور جامِ قِدم
کز آئیینه ی دل برد زنگِ غم
بده آن می تلخِ شورش فکن
گه از صاف ساغر گه از دردِ دَن
از آن می که خون دل آرد به جوش
شود هر سرِ مو ازو در خروش
شرابی زخون گرم تر همچو روح
همان آتش گرم و تر همچو روح
شرابی زخون گرم تر در مزاج
چو جان سازگارست در هر مزاج
پی حفظ صحّت می لاله گون
ضرورست در هر تنی همچو خون
شرابی کش افلاک خمخانه است
در آن جام خورشید پیمانه است
زهر خشت خمخانه ی این شراب
عیانست نور آفتاب آفتاب
گر این باده از شیشه گردد عیان
به چرخ اوفتد کاسه ی آسمان
ورین باده عریان شود از لباس
درد پیرهن بر تن خود قیاس
شرابی بلای خرد را علاج
دوایی مرض های بد را علاج
شرابی که آتش زند در دماغ
برافروزد از سر هوای چراغ
به تمکینی از شیشه آید برون
که معنی زاندیشه آید برون
میی بحر وحدت ازو در خروش
میی خون منصور از وی به جوش
اگر شیشه ای زو به دست آورم
به مینای گردون شکست آورم
بده جام لبریز، کوری غم
که پیمانه ی پر کند غصّه کم
صباحست ساقی و مینا تهی ست
خماریم و فکر دگر ابلهی ست
زبیم کسان توبه از می خریست
به زهد ریا ترک می کافری ست
زیانست کی می توان داد کی؟
به صد دانه تسبیح یک قطره می
مگو نشئه کیفیت است از غرض
نگویی که جوهر نباشد عرض
چو فیض الهی پناهت دهد
به سرچشمه ی شیشه راهت دهد
بیا ساقی آن لای جام الست
که عقل کل از نشئه ی اوست مست
از آن می که اشیا بدو زنده اند
ازو ماه و خورشید تابنده اند
به گردون چکیده نمی زان شراب
گل داغ آن می بود آفتاب
به من ده که خون در تن من فسرد
رگ و ریشه ام پنجه ی غم فشرد
بسی شمع فکرت بر افروختم
فتیله صفت مغز را سوختم
بسی دانش آموختم زاوستاد
بسی نکته ها را گرفتم به یاد
بسی بوده ام با کتاب و دعا
بسی زهدور بودم و، پارسا
بسی در بغل جزوه دان داشتم
اگر رندییی بُد نهان داشتم
گهی در فروع و گهی در اصول
شدم پنجه فرسای هر بلفضول
چه شبها که در حجره خوابم نبود
چه جا داشت نانم که آبم نبود
نمی یافتم بهر خوردن فراغ
شکم سیر می شد ز دود چراغ
زفقه و حدیث و اصول و کلام
ز تفسیر و آداب حکمت تمام
پی جمله یک عمر بشتافتم
زهر یک نصیب گران یافتم
گهی نیز در شعر پرداختم
زسحر بیان معجزی ساختم
نماز ریا را چه گویم که بود
مدارم همه بر رکوع و سجود
زبس سوده ام سر به پای امام
چو مسواک فرسوده گشتم تمام
نگردیدم از هیچیک کامیاب
سرماست اکنون و راه شراب
کنون عمرها شد که در کوی می
غذایی ندارم به جز بوی می
ازین پس اگر عمر امانم دهد
بر آنم که می قوت جانم دهد
به میخانه شاگردی دن کنم
چو ساغر به می چشم روشن کنم
به میخانه ام خدمت دیگرست
چو شیشه سرم در ره ساغرست
خوشا صحن میخانه وان انجمن
خوش آن سر که افتاده در پای دن
چه بزمست بزم صبوحی کشان
دهد بی شک از بزم وحدت نشان
صف آرا ز هر جانبی فوج فوج
به میدان ساغر سواران موج
می و نشئه با هم به یک پیرهن
صراحی و ساغر زبان در دهن
نپوشد زکس هیچ اندیشه را
بنازم دل روشن شیشه را
چو شیشه کسی گشت گردنفراز
که بر خلق عالم نپوشید راز
شنیدم که بسیار کشتی ژرف
شود غرقه در قعر بحر شگرف
به میخانه ی ما همین است فرق
که دریا در اینجا به کشتی است غرق
ازو کام صد بینوا حاصل است
بلی کشتی باده دریادل است
بده ساقی آن ساغر پر طرب
که دارم گروگان می جان به لب
از آن می که از خود خلاصم کند
به درگاه میخانه خاصم کند
بسی شد زمیخانه دوریم دور
زمیخانه دوریم نزدیک گور
بود یا رب از زندگی بر خوریم؟
به میخانه بار دگر بگذریم
به یاران میخانه یکدل شویم
در آن بحر چون قطره واصل شویم؟
بدان جا نشاید رسید از قیاس
کند عقل از سایه ی خود هراس
شود خون برهان در این ره سبیل
درین راه گمراه گردد دلیل
مگر ساقی این راه را سر کند
چراغ ره از نورمِی برکند
عجب بی نواییم از هجر می
نوایی مگر بخشد آواز نی
دمی گریه ام تنگ فرصت کند
که نی خواند و شیشه رقّت کند
نوای نیم برد از خود برون
دلم گشت از گریه ی شیشه خون
چو گریه به طوفان براتم دهد
مگر کشتی می نجاتم دهد
بده ساقی آن مایه ی ناز را
می همچو آئینه ی راز را
که مقصود ازین ناله دانم که چیست
دل شیشه خون دانم از بهر کیست
کجا شیشه این گریه آموخته
چرا نی چنین شد نفس سوخته
مرا قوّت شرح این راز نیست
نفس می زنم لیک آواز نیست
به من کس نگفت و نگویم به کس
به می شاید این راز دانست و بس
بیا مایه ی زندگانی من
نم چشمه ی کامرانی من
بیاد تو شب زنده داری ما
یا شمع شب زنده داران بیا
دل ما مکن بیش ازین خون، بسست
ستم عمرها کردی، اکنون بسست
دل از جور ساقی سراپا شکست
بماناد ساغر، دل ما شکست
چه ساقی! زمین و زمان مست او
بود جانِ می خواره در دست او
فتد عکس ابروی ساقی به جام
چو ماه نو اندر شفق وقت شام
زکنج دو چشم سیه مست وی
نگه می چکد همچو از جام می
لبش برگ گل را خجل می کند
مژه رخنه در کار دل می کند
دهان تنگ تر از کمر گاه مور
تبسّم در او راه کرده به زور
خرد چون دهانش تبسّم کند
عدم را وجودی توهّم کند
خطش گرد لب سایه انداخته
چو موران به تنگ شکر تاخته
خطش دایره بسته بر کار حسن
دهن نقطه ی خطِّ پرگار حسن
کند جام بی باده را یرزمی
نگاهش چو مستانه افتد به وی
چو پیمانه ی ناز گیرد به چنگ
زند شیشه ی آسمان را به سنگ
چو جام تغافل پیاپی دهد
ملک تن به خمیازه ی می دهد
نیفتاده عکس رخش در شراب
که شعله فرو برده ریشه در آب
به دستی که او جام می میدهد
دگر ساغر از دست کی میدهد؟
مرا ساقی از جان برآورده است
زکفر و زایمان برآورده است
نه زهدم تمام و نه مستی به کام
حرامم حلال و حلالم حرام
بده ساقی آن آبِ روی مرا
همان مایه ی شست و شوی مرا
کز آلایش توبه پاکم کند
اگر زهد ورزم به خاکم کند
مغنّی کجا رفت و مطرب کجاست؟
رگ تار بی خون نغمه چراست؟
مسیح است ساقی، چه دل مردگیست!
شراب است آتش چه افسردگیست!
مغنّی نوایی بگو سر کند
ز سرچشمه ی نغمه لب تر کند
به مطرب بگو تا کند سازِ کار
گشاید به مضراب، شریان تار
مغنّی دماغی به می تازه کن
به یک نغمه تاراج خمیازه کن
نخستین بیا راه عشّاق زن
به قلب و دل و جان مشتاق زن
به مرغوله ی نغمه های بلند
دل و جان مستان درآور به بند
به هر شعبه آوازه ای تازه کن
به صوتی دو عالم پرآوازه کن
مشو یک گل نغمه را در کمین
چو بلبل به شاخی زشاخی نشین
بزرگست گردون و ما کوچکیم
زمین است گهواره ما کودکیم
نشاید زدونان بزرگی کشید
نه از ناکسان طعن خردی شنید
دگر چند ازین ناکسان دم خوریم
به زیر فلک تا به کی بم خوریم
درین خانه خواری و زاریم کشت
فراق می و می گساریم کشت
مغنّی بگو نغمه های فراق
که آتش به جان زد هوای عراق
عراق عرب آرزوی منست
زدجله نمی در سبوی منست
خوش آن دم که از دستبرد ممات
سبو بشکنم در کنار فرات
همان ساقی کوثرم ساقی است
می مهر او در دلم باقی است
بیا ساقی از می به وصلم رسان
به فرعم ببین و به اصلم رسان
زرنج خمار آن چنانم ضعیف
که در پای پیل است مور نحیف
اگر قوّت می شود یاورم
سلیمان نیارد نشستن برم
کنون عمرها شد که از هجر می
ضعیف و حزینم چو آواز نی
بده می که قوّت فزاید مرا
شرابی که از خود رباید مرا
چون من با خودم عالمم دشمن است
چو از خود روم آتشم گلشن است
همان به که بگریزم از خویشتن
که من با خود آنم که دشمن به من
چو من با خودم از خودم بی نصیب
از آن رو ز مستی ندارم شکیب
نباشد اگر پرده ی هوش پیش
توان دید یک ساعتی روی خویش
ترا میل اگر هست رخسار خویش
به مستی توان دید دیدار خویش
بده می که خود را زسر وا کنم
دمی خویشتن را تماشا کنم
درین تنگ دهلیز بیم و امید
اسیر خودم کرد نقش پلید
مگر می زخود واستاند مرا
ازین تنگنا وارهاند مرا
سحر ذوق فکرم زسر تاج برد
خیال بلندم به معراج برد
به اندیشه رفتم برون زآسمان
نهادم قدم بر سر لامکان
یکی عالمی دیدم از نور پاک
نه از باد و آتش نه از آب و خاک
درو مردمانی زجان پاک تر
در ادراک از عقل درّاک تر
نه از ظلمت تن خبر بودشان
نه از تیرگیها اثر بودشان
نه وهم اجلشان نه بیم هلاک
نه رشگ و حسد بود و نه ترس و باک
ز هر گونه لذّت که بینی به خواب
در آنجا عیان بود چون آفتاب
همه عیش و عشرت در و بامشان
همه عید و نوروز ایامشان
در آن یک سراسر، نظر تاختم
به جز دلخوشی هیچ نشناختم
فکندم چو سوی خود آنگه نظر
همه خاک دیدم که خاکم به سر
کنون در غم هجر آن عالمم
درین تنگنا می کُشد این غمم
ندانم چه بود و کجا بود و کی
مگر رهنمایی کند نور می
در آن عالم ار ره توان ساخت باز
به گلگونِ می می توان تاخت باز
بده ساقی از آتش می نمی
کزین عالمم وارهاند دمی
سوی آن وطن راه یابم مگر
که در غربتم سوخت خون جگر
به غربت مرا روی دیار نیست
کسی در وطن این چنین خوار نیست
بده می کزین چاهِ عفریت بند
برآیم به این بام چرخ بلند
بده می کزین تنگ دهلیز تار
کنم بر سر این نه ایوان قرار
از آن می که تن را کند همچو جان
سبک سازد این سر زبارِ گران
بجامانم این بار سنگین ز خاک
بیفشانم این گرد را در مغاک
زتحت الثری تا ثریا روم
مگر پلّه پلّه به بالا روم
بده ساقی آن جان اندیشه را
پری زاده ی خلوت شیشه را
بده می که کار از تعلّل گذشت
که سیلاب اندیشه از پل گذشت
به کس غیر جنگ و عتابم نماند
سر صلح با آفتابم نماند
خرد خون فرزانگی می کشد
جنون سر به دیوانگی می کشد
خرد را به دل عزم تسخیر ماست
جنون حلقه در گوش زنجیر ماست
خرد گرچه هم صحبتی می کند
جنون هم ولی نعمتی می کند
اگرچه خرد را ره روشن است
ولی سخت وسواسی و پرفن است
خرد را زبون کردن اولی ترست
که مقصود را پرده ای بر درست
جنون را ز عشق است و مستی مدد
بده می که لشکر نگیرد خرد
ز افسانه ی عقل گشتم ملول
بده می که تا وارهم زین فضول
خرد آفت دانه ی ما شدست
خرد جغد ویرانه ی ما شدست
بیا ساقی آن جام چون آفتاب
به من ده که افزایدم آب و تاب
می ده که روشن شود دل ازو
بر افروزد این تیره محفل ازو
میی کز صفا زنگ از دل بَرَست
بر نور او شعله خاکسترست
اگر قطره ای زین شراب کهن
شرابی ازین آتش طور دن
به سنگی فتد لعل نابی شود
به خاکی چکد آفتابی شود
تو و زاهد آن قصر و حور و بهشت
من و ساقی آن یار نیکو سرشت
هماغوشی حورت اندیشه است
مرا دست در گردن شیشه است
برو زاهد از پیش ما دور شو
خرابند مستان تو مستور شو
تو بس خشکی و آتش ما بلند
چو خس زآتش ما ببینی گزند
منه دست بر شیشه ی آبرنگ
کزین آب آتش جهد همچو سنگ
ترا باد شیرینی روزگار
تو با تلخی باده کاری مدار
به جز تلخی از می ندانی تو هیچ
چو دستار خود در سر این مپیچ
بده ساقی آن آب آتش فروز
همان غم براندازِ اندوه سوز
بده می که درد جداییم کشت
پریشانی و بینواییم کشت
نسیم گل و بلبلانند مست
سزد گر بشوییم از توبه دست
درین نوبهاران که عالم خوشست
مرا سینه جولانگه آتشست
چنانم سراپای دل غم گرفت
که از درد من بخت ماتم گرفت
شبم را بود ننگ صبح امید
چو بر مردم دیده خال سفید
مرا صبحِ امّید شامست و بس
شب تیره را روز نامست و بس
مگر نور می یاور من شود
شب تیره از باده روشن شود
مزن صبح گو بر رخ من نفس
طلوع می از شیشه ام صبح بس
مرا گلخن از عکس می گلشنست
شب از پرتو ساغرم روشنست
مباد از میم ساغر زر تهی
که قالب تهی به که ساغر تهی
همان باقی عمر گو یک نفس
می یاقیم باقی عمر بس
بده ساقی آن جام چون لاله را
کزو خوش کنم داغ صد ساله را
بیا ای زحسن تو سامان گل
به روی تو روشن چراغان گل
تو تا در چمن می کشیدی سری
عیان بود گل را دماغ تری
یک امشب که پاوا گرفتی زباغ
تماشاست گل را صفای دماغ
بهارست ساقی و فیض هواست
اگر گل کند مستی ما رواست
چمن خوش گلستان خوش و گل خوشست
صبا عنبر آگین هوا دلکشست
هوا معتدل همچو طبع کریم
روان آب چون ذهن صاف حکیم
به گل طبع را بس که الفت بود
چمن دیده را خانه غربت بود
گل باغ گویی زبس آب و تاب
خورد چون گل ساغر از باده آب
هوای گلستان خوشم در گرفت
که گل دیدم و آتشم در گرفت
چرا آتش اندر نیفتد به کس
گل آتش رخ و بلبل آتش نفس
نسیم گل از عالمم فرد کرد
دل از ناله ی بلبلم درد کرد
درین دم که بلبل زگل سرخوشست
گلستان چو رخسار ساقی خوشست
همان به که دامن نمازی کنم
به ساقی خود عشق بازی کنم
چه بلبل چه گل این چه اندیشه است
گلم ساغر و بلبلم شیشه است
پر از گل چو دامان هر کس بود
گل می به دامان مرا بس بود
چو من سینه از باده روشن کنم
به جای گل آتش به دامن کنم
مرید میم لاابالی و مست
سر زلف ساقی و ساغر به دست
زند باطن ساغرم بر کمر
سر از خط پیمانه پیچم اگر
که من چاکر پیر میخانه ام
زخونابه خواران پیمانه ام
بسی رنج میخانه ها دیده ام
بسی گرد پیمانه گردیده ام
کنونم که با شیشه همخانگی ست
گلِ مستی و جوش دیوانگی ست
بده ساقی آن باده ی زورمند
که غم را تواند رگ و ریشه کند
همان باده کو شیشه روشن کن است
چو مهر تو اندیشه روشن کن است
بخندان گل ساغر از بادِ دست
بنالان ز شیشه هزارانِ مست
بخور باده تا مست مستان شوی
برافروز رخ تا گلستان شوی
به مژگان بگو سربلندی کند
بهل زلف را تا کمندی کند
بیارای بازار مژگان به ناز
زچشم سیه کن درِ فتنه باز
در آتش نشیند گل از روی تو
پریشان شود سنبل از موی تو
لبت خون به پیمانه ی لاله کرد
ازین تب لب غنچه تبخاله کرد
پی بوسه ی آن لبان بی حجاب
دهان غنچه کردست جام شراب
مبین شیشه کو خالی افتاده است
که از هجر روی تو جان داده است
چنان شورشی از تو در بزم هست
که با هوش و بی هوش مست است مست
چو عشّاقِ کوی ترا بشمرم
من از هرکه پرسی جگر خون ترم
مرا از تو کافی بود نام تو
همه وصل جویند و من کام تو
منم عاشق اما نه چون هر کسی
زکس تا به کس فرق باشد بسی
شبانگه که دل غرق خوناب بود
به پهلوی من بخت در خواب بود
سرم بالش غصّه را رنج ده
برم بستر درد را داغ نه
بر من نه از آشنا هیچ کس
نه آمد شد کس به غیر از نفس
نه محرم که درد دلی سر کنم
نه آهی کز آن آتشی برکنم
چنان سیل اشکی به من یافت دست
که توفان زبیمش به کشتی نشست
خیال تو آمد فرایادِ من
به چرخ برین رفت فریاد من
خیال تو کردم گلستان شدم
به یاد لبت مستِ مستان شدم
بدینسان جدا از تو در تاب و تب
شبم روز گردد شود روز شب
به شب با تو دستم به دامان بود
چو بیدار گردم گریبان بود
کی آسایشی رو نماید به چشم
که مرگ آید و خواب ناید به چشم
سحر چون به یاد تو افتد دلم
قیامت گه غم شود منزلم
سر از خواب ناآمده برکُنم
نبینم ترا خاک بر سر کنم
بیا ساقی از روی احسان دمی
فشان بر من از آتش می نمی
بهم برزن اوراق داناییم
در آتش فکن رخت رعنائیم
بشو زآب می دفتر دانشم
که خاک عدم بر سر دانشم
زبانم زگفتار خاموش باد
همه خوانده هایم فراموش باد
نجاتم سر زلف جادوی تست
شفایم اشارات ابروی تست
تو ای مدّعی گرچه فرزانه ای
ولی از وفا سخت بیگانه ای
ترا به زمعشوق وا سوختن
همان جیب ندریده را دوختن
گریزی به هنگان زن زود نیست
در آتش شدن کار هر دود نیست
ترا دود آتش مشوّش کند
کجا وصل آتش ترا خوش کند
تو بینی که آتش بسوزد همی
نبینی که چون برفروزد همی
اگر آتشی آتشت خوش فتد
وگر خود خسی شعله سرکش فتد
اگر زآتشت میل شد سودها
بیا بگذر از بود و نابودها
بیا جامه ی عاریت را بدر
در آتش روی پنبه با خود مبر
بده ساقی آئینه ی جام را
پدید آورِ پخته و خام را
که بینم درو عکس رخسار خویش
برافشانم از خویش آثار خویش
بریزد زمن گرد اوصافِ من
نماید به من چهره ی صاف من
برافکن دمی پرده ی من زپیش
که من مردم از شوق دیدار خویش
دگر باره عشقم جوان کرده است
زمین مرا آسمان کرده است
برون بردم از خانه رخت مجاز
حقیقت به من در گشادست باز
به ذوق غم دیگر افتاده ام
به عشق حقیقی در افتاده ام
ندانم زمهر که دم می زنم
که دنیا و عقبا بهم می زنم
چه می ریخت در جام دل ساقیم
که نه انفسیم نه آفاقیم
زمی نشئه ی دیگرم در سرست
مگر ساقیم ساقی کوثرست
علی ولی شاه دنیا و دین
کلید در باغ عین الیقین
دگر بر سرم ذوق مستی فتاد
هوای می و می پرستی فتاد
زشادی ندانم کجا می روم
که چون بوی گل بر هوا می روم
سعادت زبختم شرف می برد
که شوقم به خاک نجف می برد
نهاده مگر پا به ره اخترم
که راه نجف می سپارد سرم
نجف شد کلیم مرا کوه طور
مزن گو به من کعبه چشمک زدور
زرشگم نمیرد چرا آسمان
که هستم نجف را سگ آستان
براهی مرا پای شوق آشناست
که نعلین مهر و مهم زیر پاست
نه این ره به روی ریا می روم
که این ره برای خدا می روم
***
در توحید و تفسیر بسم الله
بسم الله الرحمن الرحیم
پیش نهالی ست زباغ حکیم
نخل سرافراز گلستان قدس
مصرع برجسته ی دیوان قدس
با الفِ ابجد لوح خداست
طفل خرد را به خرد رهنماست
چیست الف اصل همه حرفها
قطره ی آبی پر ازو ظرفها
چیست الف هستی بی رسم و اسم
هرچه جز او، اسم، چه جان و چه جسم
هست برِ قدر شناسِ الف
صورت هر حرف لباس الف
جمله ز تکرار الف زاد حرف
هر چه ازو زاد بدو گشت صرف
سوی الف لایتعین نگر
هرچه تعین همه بی بن نگر
نیست تعین به جز از اعتبار
لایتعین چه یکی، چه هزار
رسم الف هم زالف دور کن
دیده ی کوته نظران کور کن
رسم الف بر الف آلایش است
جامه برِ کوردل آرایش است
دستگه دیده چو بس تنگ شد
هستی بی رنگ به صد رنگ شد
دیده اگر پاک کنی از رمد
صورت یک در نظر آید ز صد
راز الف کشف چو شد مو به مو
نسبت بسم الله و قرآن بجو
نیست جز او هرچه به قرآن دَرَست
آن همه باشد صدف، این گوهرست
هرچه به قرآن سور و آیتست
وحدتِ ساری شده در کثرتست
حاصل قرآن همه بسم اللهست
بسم الله نه، که طلسم اللّهست
ره به مسمّا نبری جز ز اسم
مردی اگر می شکنی این طلسم
گر تو زبسم الله آگه شوی
مِهر صفت توشه دِهِ مه شوی
دیده ازین سرمه اگر پر کنی
بر شوی از هرچه تصوّر کنی
لیک نه در خورد تمنّاست این
سود به هم بر زن سوداست این
گوهر مقصود که زین بحر برد؟
بر سر این چشمه که سیراب مرد؟
عشق ازین باغ نَمی می کشد
عقل هم از پی قدمی می کشد
در چمن این گل گلشن فروز
بر سر این چشمه ی لب تشنه سوز
چید گل آن کس که گلش کس نچید
برد پی آن کس که پیش کس ندید
گر به مسمّا متوسل شوی
در فن این اسم تو کامل شوی
جز به مسمّا نتوان کشف اسم
زور الهی شکند این طلسم
آنکه جهان سر به سر اسم ویست
گنج دو عالم زطلسم ویست
هست کن هرچه برون و درون
هستی از اطلاق و تعین برون
نادره معمارِ سرای وجود
برزگر مزرع صحرای جود
سرمه کش چشم سیه مست داغ
رنگرز جامه ی طفلان باغ
گونه ده جلوه ی زیبای گل
درزی پیراهن والای گل
وسمه کش ابروی پر خشم ناز
گردفشان سر و روی نیاز
جلوه ده قامت رعنای سرو
شعله فروز دل زار تذرو
سرمه کش نرگس فتّان حسن
تاب ده زلف پریشان حسن
جلوه فروش سر بازار عشق
دایره ساز خط پرگار عشق
در حرم غنچه فروزد چراغ
در لگن لاله نهد شمع داغ
کالبد خاک به جان پرورد
باغ تن از آب روان پرورد
جان صبا را تن گلشن که داد؟
شمع روان را لگن تن که داد؟
راز میان را که پدیدار کرد؟
سرّ دهان را که نمودار کرد؟
در نگه ناز که جنگ آفرید؟
دستگه خنده که تنگ آفرید؟
چاشنی جان به تکلّم که داد؟
نشئه ی مستی تبسم که داد؟
زلف بتان را که کند دلربای؟
چشم سیه را که شود سرمه سای؟
دل که برد از نگه کنج چشم؟
خوی بتان را که بر آرد به خشم؟
ابروی کین را که دهد تیغ جنگ؟
طفل نگه را که کند شوخ و شنگ؟
خانه ی گُل را که بر آرد به آب؟
خیمه ی گردون که زند بی طناب؟
گوش فلک را که تواند کشید؟
ناف زمین را که تواند برید؟
قطره ی نیسان که کند درّ ناب؟
پنجه ی مرجان که نماید خضاب؟
کرد زیک جنبش ابروی کین
زلزله تب لرزه ی جرم زمین
طرفه برآمیخت زنیرنگ و رنگ
چاشنی صلح به تلخی جنگ
دشت ازل یکسره میدان اوست
ملک ابد عرصه ی جولان اوست
صیقلی آینه ی سینه ها
عکس نماینده آئینه ها
***
حکایت
یکی از دوستان راست مزه
که ازو گرد فقر راست مزه
چاک دل دوخته به رشته ی فقر
همچو دل سوخته به رشته ی فقر
دست در دامن فنا زده ای
بر ره و رسم پشت پا زده ای
یافته خرقه رسم و راه از او
فقر را پشم در کلاه از او
ترک تجرید مایه ی عملش
پوست پوشی سفینه ی غزلش
سالها بوده خاک راه نجف
از فلک جَسته در پناه نجف
اندر آن بارگاه عزّ و سری
زده بازارِ گَرمِ خاکِ دری
آگهی ترجمان اوصافش
همچو درّ نجف دل صافش
روزی از روزهای روزبهی
دل زشادی پر و زغصّه تهی
پیش جمعی ز دوستان سره
همه نخل حیات را ثمره
کرد نقل حکایتی رنگین
که ازو تلخِ عمر شد شیرین
گفت کاین هوش بخشِ گوش طلب
هست مشهور در عراق عرب
طبع ها زین بهار چون بشکفت
خرّمی دستها به هم زد و گفت
حیف کاین کهنه پوش دیرینی
درخورستش لباس رنگینی
هر کسی در جواب چون تن زد
هوس انگشت بر لب من زد
نیست طبع هوس چو عذرپذیر
یک زمان گوش کن بدین تقریر
نیک مردی ز تاجران عرب
دامن او گرفته دست طلب
نام او در زمانه حاجی نجم
کرده شیطان هر هوس را رجم
بست احرام طوف رکن و مقام
از نجف کرد سوی کعبه خرام
من ندانم چرا به دیده ی دید
کعبه را در نجف به طوف ندید!
کرده از راه مصر عزم حجاز
که حقیقت طلب شود زمجاز
گشت با کاروان حج همراه
گه به پا رَه بُرید و گه به نگاه
سفر پا به کار دل ناید
نظر هوش در سفر باید
شتران کف زنان در آن وادی
همه را هوش رفته از شادی
در پی ناقه رهروان عرب
گه حدی گوی و گه خدای طلب
نظر افتاد نجم را نا گاه
محملی دید سر کشیده به ماه
دامن پرده باد را در کف
دیده را در نظاره حق به طرف
دختری دید اندر آن خرگاه
محمل از حسن وی چو خرگه ماه
در کمال جمال و فیروزی
همه چیزش ز نیکویی روزی
پای تا سر همه به کام نگاه
لیک مویش سفید چون شب ماه
بردمیده سفیدی از شبِ مو
آفتابی مه نوش ابرو
گشت اندیشه زین عجب درهم
حیرتش می فزود بر سر هم
دید مه چون نظر فکند به نجم
نسخه ی پر ز معنی کم حجم
گفت کای ناشناس حرمت حج
رفته در راه دین به دیده ی کج
محرمان حریم این درگاه
کی به نامحرمان کنند نگاه؟
دیده بر بند از سیاه و سفید
چشم معنی گشا و دیده ی دید
مرد شد منفعل زگفته ی زن
گفت خامش که اِنّ بعض الظّن
حیرتم کرد مضطرب احوال
که به هم دیدم آفتاب و هلال
موی دیدم سفید بر سر ماه
چشم کردم برین سفید سیاه
مه چو دریافت بی دروغ و فنش
بوی صدق نهفته در سخنش
گفت این قصه هست دور و دراز
با تو گویم چو می رسی به حجاز
قصه ی من دراز و ره کوتاه
تار این نغمه نیست رشته ی راه
چون رسیدند کاروان به طواف
چهره پرگرد راه و آینه صاف
بعد سعی طواف رکن و مقام
شد حلال آنچه گشته بود حرام
نجم مشتاق دیدن مه بود
دل به پای نگاه در ره بود
تا که روزی دچار هم گشتند
قصّه کوتاه یار هم گشتند
نجم را برد مه به خانه ی خویش
سفره گسترد و نان نهاد به پیش
دید آنجا نشسته پیرزنی
جسته از دست صد خزان چمنی
دست شستند از طعام و شراب
یافت ره در میان سؤال و جواب
قصّه سر کرد ماه نوش لبان
چهره ای همچو مه به نیم شبان
کاین سفیدی مو زپیری نیست
که هنوزم ز عمر باشد بیست
عجبم من حکایتم عجب است
بلعجب حال من ازین سبب است
پدرم هست مهتری زعرب
در قبیله سرآمدی به نسب
پدر و مادرم اباعن جد
عمّ و خال و برادران بی حد
همه ممتاز در میان عرب
همه را مال و جاه و عزّ و نسب
لیک در دین و مذهب و ملّت
همه اهل جماعت و سنّت
دین سنّی میانشان شایع
مذهب بوحنیفه را تابع
بود ما را برادری زین پیش
در جوانی ز هرچه گویی بیش
مهر او در دلم چو نقش نگین
روز و شب خدمت ویم آیین
نه ز هم یک نفس جدا بودیم
نه به غیر هم آشنا بودیم
جست ناگاه تند باد اجل
کرد سروش به سایه جای بدل
چون سپردند قامتش در خاک
گشت یک باره جیب صبرم چاک
تن چون برف را لحد شد ظرف
رفت چون حرف مدغم اندر حرف
من که بی او نبود آرامم
گشت لبریزِ بیخودی جامم
گفتم این نازنین برادر من
که چو جان بود در برابر من
نازنین و عزیز پرورده
خو به ناز و به نازکی کرده
حجره ی گور تنگ و تیره و تار
همنشینی نه خفته نه بیدار
که کند تا زخواب بیدارش؟
که گشاید قبا و دستارش؟
کرده خوابی که نیست بس شدنش
رفته راهی که نیست آمدنش
سخن اینجا رسید و شد باریک
سفری دور و ره بسی نزدیک
من همان به که همرهش باشم
غمخور گاه و بی گهش باشم
همرهش با رخ چو باغ شدم
خلوت گور را چراغ شدم
کردم این عزم و دل زجان کندم
تن به سردابه اش در افکندم
همه قوم و قبیله بر سر من
خون دل ریختند در بر من
به ملامت سرشت مشت گلم
نه نصیحت شنید گوش دلم
همه بگذاشتندم و رفتند
مرده انگاشتندم و رفتند
من در آن گورتنگ و تیره و تار
دل زجان بر گرفته دست از کار
داده با خود قرار مردن خویش
خون خود کرده خود به گردن خویش
ناگهان گوشه ای شکافته شد
پرتوی همچو صبح تافته شد
شخص نورانیی درون آمد
که ز وحشت دلم برون آمد
از فروغ جمال آن خورشید
شد شب تیره همچو روز سفید
بر سر مرده ام به صد تمکین
رفت و بنشست بر سر بالین
بعد یکدم زجانب دیگر
دو کس دیگر آمدند به در
این یکی سخت هولناک و مهیب
و آن یکی را ز اعتدال نصیب
آن یکی دست راست کرد طلب
این یکی راست رفت جانب چپ
در کف او عمودی از آتش
همه خوشها زدیدنش نا خوش
پیش تابوت مرده ی مسکین
زد عمودی چو آسمان به زمین
از نهیب صدا در آن شب تار
مرده از خواب مرگ شد بیدار
من زدهشت زخویشتن رفتم
ماند قالب به جا و من رفتم
گشت از صوت آن نوازنده
زنده ام مرده مرده ام زنده
چون زبیهوشی آمدم با هوش
موی دیدم سفید بر سر دوش
تیره شد روز در دل تنگم
شد سفید این شب سیه رنگم
چون نظر بر برادر افکندم
خبر از خود نماند یک چندم
دیدم از خواب مرگ بر جسته
به تنش جانِ رفته پیوسته
دید خود را به حالت منکر
نه پدر پیش چشم و نه مادر
کفنش جامه گشته حسرت قوت
چار دیوار، تخته ی تابوت
بسترش خاک و خشت بالینش
بی کسی، همنشین دیرینش
ره آمد شدن نه پیش و نه پس
نفس بسته همزبانش و بس
سرزد از دیده اشک و از دل آه
بانگ زد هر طرف که وا ابتاه
از پدر چون ندید روی جواب
سوی مادر دواند پیک خطاب
یأس مادر چو حلقه بر در زد
قرعه ی بانگ بر برادر زد
از برادر چو نیز امید برید
بر زبان نام عمّ و خال دوید
چون دل از عم و خال هم شد سرد
بر زبان گرم نام من آورد
خواستم دم بر آورم به جواب
نفسم بر گلو فکند طناب
چون نیامد جوابی از کس باز
دست بر سر زدن گرفت آغاز
کرد بنیاد گریه و شیون
پود صد ناله تارتار کفن
دست گیری نه در حضور و نه غیب
گاه دامن درید و گاهی جیب
سر دیوانگی ز دل برزد
چوب تابوت کند و بر سر زد
یافت آن دم که این شب گورست
دامن زندگی زکف دورست
چشمش آن دم زخواب شد بیدار
که فرو بسته دید چاره ی کار
وه که بیداری ابد را سود
نیست، چون دست و پای چاره غنود
داد می کرد و دادرس کس نه
راه را پیش و پای را پس نه
نفس از ناله سینه گیر افتاد
چشم بر منکر و نکیر افتاد
رفته یک باره دست و دل از کار
دیدنی کم، ندیدنی بسیار
منکر آمد به پیش بهر سؤال
کردش اول زبان دهشت لال
باز پرسیدش از خدای، نخست
کس ندانسته را ازو می جست
محو دهشت زبان خاموشش
آنچه دانسته هم فراموشش
مرد نورانی از سر بالین
کرد بر وی جواب را تلقین
گفت تا مرده را کند آگاه
خود به خود لا اله الا الله
بعد از آن از نبی سؤالش کرد
امتحان زبان لالش کرد
در جوابش زبان به بند افتاد
باز حلّال مشکلات گشاد
گفت آنگه بگو امام تو کیست؟
مایه ی فخر و احترام تو کیست
آنکه بی او نماز نیست درست
عاشقان را نیاز نیست درست
چون نبود از امامت آگاهیش
کندتر شد زبان به همراهیش
چون امامت نبود در دینش
زان ملّقن نکرد تلقینش
چون نبود از امام دین خبرش
زد همان گرز آتشین به سرش
زد عمودی که آتش از وی جست
مو به مویش به شعله در پیوست
کفنش پنبه و عمود آتش
شعله از تار تار او سرکش
گفتی از بس که شعله گرم دوید
کفنش بر تنست نفت سفید
بار دیگر زهوش رفتم باز
نه به سر هوش و نه بر لب آواز
چون به هوش آمدم ز بی هوشی
گوشزد شد نوای خاموشی
دیدم از سینه خوف را رانده
آن دو کس رفته این یکی مانده
آن مجرّد سرشت نورانی
تن مجسّم ولیک روحانی
دست آویختم به دامن او
مور گشتم به گرد خرمن او
آب شرم از دو دیده بگشادم
خاک گشتم به پایش افتادم
گفتم ای عین نور و نورالعین
برسری و بزرگواری زین
به حق آن بزرگوار اله
که ترا داد این بزرگی و جاه
کی به من بازگو کیی چه کسی؟
که کس بی کسی و دادرسی
ملکی بس مقرّبی به عمل
یا که هستی پیمبر مرسل
من ندانم کیی به عزّت و جاه
که به فرمان تست ماهی و ماه؟
چون شکر خنده با لبش شد جفت
نفس عنبرین گشاد و چه گفت
منم آن عارف خدای به حق
خازن مخزن قضا مطلق
وارث شرع احمد مرسل
عالم علم آخر و اوّل
منم آن کس که بی محبّت من
نه فرایض قبول شد نه سنن
هر که را با منش شناخت نبود
از شناسایی خداش چه سود
هست دانستنم خدادانی
مهر من مایه ی مسلمانی
بغض من موجب نکوهش زشت
در کف مهر من کلید بهشت
بی شناسائیم برادر تو
شد چنین خوار در برابر تو
داشتی گر زمهر من مایه
برگذشتی به انجمش پایه
سر عزّت به آسمان سودی
در نعیم ابد بیاسودی
نام من چون نداشت ورد زبان
آنچه هم داشت نامدش به زبان
مهر من چون نبود در بارش
زان کسادی گرفت بازارش
گفتم ای نور پاک یزدانی
وی زتو عالمی به نادانی
نام خود باز گو به من که که ای
وز چه جنسی، چه عالمی و چه ای
که ندانم کسی بدین اوصاف
نشنیدم چنین کس از اسلاف
گفت نامم علی ابی طالب
در همه چیز بر همه غالب
منم آن آفتاب عالمتاب
که ندیدست روی پوش سحاب
پرده سوزست پرتو چهرم
نیست یک ذرّه خالی از مهرم
چون به گوشم رسید نام علی
مهر او گشت در دلم ازلی
گفتم ای من فدای نام خوشت
دین و دل عقل و هوش پیشکشت
گرچه هست این سؤال ترک ادب
حیرتم کرد پایمال عجب
گرچه وقت سؤال از آن مسکین
نام خود داشتی دریغ چنین
از تو دیدش دو عقده روی گشاد
در سوم از چه رو دریغ افتاد
گفت چون در جواب آن دو سؤال
بود معلوم او حقیقت حال
لیک از هول گور و بیم گزند
بود افتاده بر زبانش بند
فرض شد بر مروّتم ارشد
که زمن یافت آن دو عقده گشاد
چون به فضل من اعتقاد نداشت
نام من جز به سهو یاد نداشت
این گره بر زبانش محکم بود
لاجرم لایق جهنّم بود
نام من دادی ار کسیش به یاد
بر زبانش نیامدی ز عناد
این چنین است حکم بار اله
که کسی بی بصر نبیند راه
گفتم آوخ که خاک بر سر من
بر پدر لعن باد و مادر من
جمله قوم و قبیله ام یک سر
پی بوبکر رفته اند و عمر
باد در حشرشان زبان کج مج
کز ره راست رفته اند به کج
همه حق را نهفته اند به زور
راه نزدیک رفته اند به دور
چاره چون بود ره نرفتم راست
چه کنم چاره از میان برخاست
کرده ام در حیات چون تقصیر
کی به گورم شوند عذرپذیر
ره نرفتم چو راه روشن بود
عذر تاریکیم ندارد سود
نیست چون چاره دیگرم چه کنم؟
چه کنم خاک بر سرم چه کنم؟
گفت چون گوش کرد زاری من
دید فریاد و بی قراری من
که هنوزت زعمر باقی هست
بزم را باده هست و ساقی هست
خود به مرگ خود ار شتافته ای
لیک عمر دوباره یافته ای
چون شوی زین مضیق تیره خلاص
پی ما گیر و باش بنده ی خاص
بعد ازین راه راست گیر به پیش
هرچه خواهی شنو ز عمه ی خویش
که درست اعتقاد و نیک زن است
یکی از شیعیان خاص من است
در قبیله به دین و دانش فرد
یک چنین زن به از هزاران مرد
این بگفت و زدیده گشت نهان
ماندم از سینه رفته تاب و توان
پدرم در کمین من به قرار
بود جمعی گذاشته بیدار
که چو آواز زار من شنوند
نغمه ریزی تار من شنوند
بر سرم بی درنگ بشتابند
نیمه جانم زمرگ دریابند
چو ازین مژده جان من بشکفت
دل زغم فرد شد به شادی جفت
لیک چون ره نیافتم بیرون
دل ز بیم هلاک شد پرخون
گاه جان می شد از الم خسته
گه به الطاف شاه دل بسته
دل به نومیدیم عنان چو سپرد
ناله ی من خبر به یاران برد
ناگهان روزنی پدید افتاد
در سردابه چون دلم بگشاد
بر سرم ریختند خرد و بزرگ
یوسفم برد جان زچنگل گرگ
حال خود را نهفتم از کم و بیش
گفتم احوال خود به عمه ی خویش
عمه ام راه حق به من بنمود
کرد تعلیم آنچه لازم بود
گفتم احوال خویش بی کم و بیش
قصه ی عمّه هم شنو از خویش
***
رباعی ها
با عشق هوس سوز غم کام کجا
این دانه ببین کجا و این دام کجا
ترطیب دماغ عشق چیز دگرست
سودای تو و روغن بادام کجا
***
در وادی عشق پر مکش منّت پا
بی گام درین مرحله شو ره پیما
مردم گویند پای بردار و برو
من می گویم که پای بگذار و بیا
***
اصحاب پیمبر ارچه نورند و هُدا
هر یک سوی آخرت رهی اند جدا
لیکن شه مردان علی عالیقدر
راهیست که راست می رود تا به خدا
***
ای راحت جان غصّه پرورد بیا
وی صیقل خاطر پر از گرد بیا
از درد دل خسته دلان بی خبری
مردیم ز دوری تو بیدرد، بیا
***
ای آرزوی دل غم اندود بیا
ای مرهم جان ناله فرسود بیا
رفتی چو به بزم غیر پردیر مکن
از دست مبادا که روی، زود بیا
***
ای بی نم جود تو همه بحر سراب
بی نور وجودت همه معموره خراب
عالم همه از تو لاف هستی زده اند
چون سایه ز آفتاب و چون موج ز آب
***
فیاض ازل که بزم هستی آراست
جام سخن از می معانی پیر است
تا تلخی می مذاق جان را نگزد
از شکّر شکر خویش کردش مزه راست
***
از ناز قضا چو چهره ی حسن آراست
تشریف حیا به قدّ عشق آمد راست
گر این دو نگهبان نبود از چپ و راست
بس دود کزین دو شعله برخواهد خاست
***
هر چند که دل لبالب از نور خداست
لیکن به مثل قطره کجا بحر کجاست؟
داند نظری کو به حقیقت بیناست
کایینه انا العکس اگر گفت؟ خطاست
***
ماه رمضان عجب مه روح فزاست
آثار لطایف اندرین مه پیداست
رنگ همه چون رنگ نقاهت ز چه روست
گرنه رمضان مزیل امراض خطاست!
***
ماییم که بی تکلّفی ها فن ماست
در چار سوی گذشتگی مسکن ماست
رندی و نظربازی و مستی و جنون
ناموس هزار کار در گردن ماست
***
درد تو تلافی تن آسانی هاست
عشق تو کفاره ی مسلمانی هاست
اندازه ی همّت پریشانان است
زلف تو که معراج پریشانی هاست
***
در پیش کسی که علم و دانش بابست
توفیق مهیا شدن اسبابست
اسباب چو جمع شد دگر کار از تست
توفیق برای سفرت مهتابست
***
در گلشن عشق خرمی نایابست
خار و گلش از تشنه لبی سیرابست
با غنچه ی گل در ته یک پیراهن
پژمردگی و شکفتگی در خوابست
***
امشب ز غمت روح و روانم می سوخت
وز تاب تب جسم تو جانم می سوخت
زان تب که شب دوش ترا داشت به رنج
مغزی که نداشت استخوانم می سوخت
***
فیاض بیا که عشق بارت دادست
وز فتنه ی عقل زینهارت دادست
مردانه بیا از سر هستی بگذر
کاین دجله ی پرزور گذارت دادست
***
ای شعله ز دست خوی بیدادگرت
می سوزم و هیچ نیست از من خبرت
گفتی که چو پروانه چه گردی گردم
می گردم قربان سرت گرد سرت
***
امروز که دیدار تو ما را عیدست
از داغ تو سینه گلشن امّیدست
گلگونه ی روی تو ز خون دل ماست
ورنه زردی لازمه ی خورشیدست
***
فیاض دگر عشق عبارت دادست
توفیق رواج کار و بارت دادست
کفّاره ی توبه ای که کردی به خزان
این توبه شکستن بهارت دادست
***
آنرا که به اوصاف تو دید دگرست
از لطف تو هر لحظه نوید دگرست
با طاعت ما روی بهی نیست ولی
ما را به جناب تو امید دگرست
***
آنم که ز خرّمی دلم را عارست
و ز عادت من خوی طرب بیزارست
بی حاصل از آن شدم که بختم پرورد
نخلی که به سایه پرورد بی بارست
***
دل بست به خود تارِ تعلّق ز نخست
عقل آمد و این علاقه شد اندک ست
آویخته بودیم به یک پا عمری
عشق آمد و این شکسته را کرد درست
***
هر کس که تعّلقش به هستی بیش است
گر بگذرد از خویش به جای خویش است
تا هست، گذشتن هنرِ درویش است
وقتی که نباشد همه کس درویش است
***
فیاض کجایی که مرا حال خوشست
در عشق ویم ماه خوش و سال خوشست
در محنتم ایام شب تیره نکوست
در آتشم احوال پر و بال خوشست
***
آهم ز دل زبانه فرسود نشست
از بوته ی خارِ هستیم دود نشست
ماننده ی خار خشک در گلخن عشق
زودم آتش گرفت و هم زود نشست
***
حسرت غم دیرینه دوا نتوانست
غم نیز به عهد خود وفا نتوانست
جز زلف بتان که سایه اش کم نشود
کس فکر پریشانی ما نتوانست
***
دور افکندن نشانه ی خواستن است
ویران کردن برای آراستن است
پستت کردند تا بلندی طلبی
افتادن دانه بهر برخاستن است
***
عشق است میی که ساقیش عرفانست
بی دست و پیاله دل به دل گردانست
فیاض به درد عشق خو کن کاین درد
درمان هزار درد بیدرمانست
***
بگذر زره و رسم، سعادت اینست
بگذار هوای دل، شهادت اینست
برخیز ز عادت ار سعادت طلبی
در ملّت عشق خرق عادت اینست
***
چون در شب معراج نبی همّت بست
بگسست ز نیستی به هستی پیوست
او سایه ی ایزدست و اینست عجب
کاین سایه به آفتاب همدوش نشست
***
یک لحظه که در پیش من آن شوخ نشست
ننشسته، به من فتنه گری در پیوست
مهری که نداشت در دل از من برداشت
عهدی که نبسته بود با من بشکست
***
تا زلف به روی تو پریشان شده است
بر همزن جمعیت ایمان شده است
خال رخ تو مگر که ابراهیم است
کاتش ز برای او گلستان شده است
***
لطف تو به ما نه این چنین می بایست
دشنام تو شیرین تر ازین می بایست
با روی ترش تبسّمی هم جا داشت
بیمار ترا سکنجبین می بایست
***
هم گریه ی من ز چشم مست دگریست
هم خنده ز لعل می پرست دگریست
القصّه مرا چو صورت آیینه
هم گریه و هم خنده به دست دگریست
***
در عشق تو، خون، چشم تر من نگذاشت
یک قطره نم اندر جگر من نگذاشت
جز داغ، کسی دست به دستم نرساند
جز درد، کسی سر به سر من نگذاشت
***
آن مه که به لب چشمه ی کوثر دارد
و ز باده ی ناز نشئه در سر دارد
ابروی زمانه پر ز چین می گردد
لب از لب خنده گر دمی بردارد
***
هر کس که چو من سری به دردش دارد
در ناله ی گرم و آه سردش دارد
از عارضه نیست زردی رنگ رخش
همچشمی آفتاب زردش دارد
***
مرگم ز ره هلاک برمی دارد
وین خرمنِ پاک پاک برمی دارد
دستم ز علایق بدن می گسلد
یکباره مرا ز خاک برمی دارد
***
در فکر شبم تا به سحر خواب نبرد
از بی خبری که ره به اسباب نبرد
باید سببی گرچه سبب ساز خداست
بی دلو ورسن زچاه کس آب نبرد
***
چون برق نگاه تو به من می تازد
رخساره ی جان رنگ عدم می بازد
گر نازش من به تست یا رب چه عجب
آیینه به آیینه نما می نازد
***
زرگر پسری که حسن ازو می نازد
در راه غمش عشق روان می بازد
یکرنگی زر از آن کند مهر منیر
در بوته ی مهر او مگر بگدازد
***
وصل است متاعی که به دیدن نرسد
این شهد تمنّا به چشیدن نرسد
کامی به هوای حسرتش خوش می دار
کاین میوه لطیفست به چیدن نرسد
***
دیده به وصال جز به دیدن نرسد
از ناله و پیغام شنیدن نرسد
هر چند که فریاد زند میوه فروش
در کام اثری جز بچشیدن نرسد
***
هرگاه که آن زهره جبین می رقصد
از بسکه لطیف و دلنشین می رقصد
از بهر نثار سروِ قدش همه را
دل در بر و جان در آستین می رقصد
***
ترک هوسات خام می باید کرد
فکری پی ننگ و نام می باید کرد
ز اغاز به انجام رسیدن سهلست
این دایره را تمام می باید کرد
***
تب رو به من از غایت بی شرمی کرد
و ز تاب تب استخوان من نرمی کرد
تنها نگذاشت یک دمم در شب هجر
ممنون تبم که خوش به من گرمی کرد
***
دنیا آن به که خواجه پاکش بخورد
ورنه به فسون دیوِ هلاکش بخورد
دانه بنما گر نخورد خاک زمین
روزی دو سه نگذرد که خاکش بخورد
***
در روی تو کافتاب انور آمد
گر زلف بشد خط معنبر آمد
رخ مصحف خوبی بود و در مصحف
هر آیه که نسخ گشت بهتر آمد
***
صد شکر که آن دُر به عدن باز آمد
وان ماه سفر کرده ی من باز آمد
امروز مگر روز قیامت برخاست!
کان جان ز تن رفته به تن باز آمد
***
چشمان تو در فتنه گری یکدله اند
تاراج گر متاع صد قافله اند
خط تو غبار دارد از زلف مدام
با آنکه چو بنگری ز یک سلسله اند
***
ای خواجه تو می روی و دنیا ماند
بیچاره تنت به گور تنها ماند
سرمایه ی عمر چون به جا هیچ نماند
سودی ندهد که مال بر جا ماند
***
آنانکه رهی به عالم دل دارند
از صحبت جسم پای در گل دارند
بی جاده گر افتند به ره عیب مکن
در گمشدگی رهی به منزل دارند
***
هر دل که هوای عالم راز کند
باید گره ی علاقه را باز کند
دام است تعلّقات دنیایی دام
در دام چگونه مرغ پرواز کند!
***
خورشید چو ذرّه آرزوی تو کند
گردون شب و روز جستجوی تو کند
گُل در تو نمی رسد به خوبی هر چند
در خلوتِ غنچه مشق روی تو کند
***
گر دل ز فروغ عشق پیرایه کند
فردوس ز خاک پاش سرمایه کند
این دانه که در زمین تن افکندند
گر برخیزد بر آسمان سایه کند
***
آمد به من از تو مصرعی چند بلند
دل را ز شکفتگی شکر خند بلند
اینست سخن نه آنکه از کوچه ی لفظ
معنی زند از تنگی جا گند بلند
***
آنانکه خدا را به نظر می دانند
راهی به مؤثر از اثر می دانند
جمعی که قیاس گل گرفتند ز خار
معلوم که از گل چه قدر می دانند
***
هر دل که به اسرار جلی گرم بود
پشتش به نبی و به ولی گرم بود
دم سردی روزگار سردش نکند
آنرا که دل از مهر علی گرم بود
***
تا مرد مجرّد از من و ما نبود
از بهر سلوک او مهیا نبود
تریاکی عادتی، عجب نیست ترا
گر باده ی تحقیق گوارا نبود
***
با خلق جهان غیر نزاعی نبود
روزی نبود که اختراعی نبود
فیاض بساط مهر برچین کامروز
کاسدتر ازین جنس متاعی نبود
***
در عهد تو حسن را زکاتی نبود
پیمان و وفای را ثباتی نبود
سهلست اگر روی ز من گردانی
این هم خالی ز التفاتی نبود
***
گر مشکل حشر بر تو مفتوح شود
تو نوح و تن تو کشتی نوح شود
امروز چنین که روح تو تن شده است
فردا چه عجب تن تو گر روح شود!
***
چون جبهه اش از ناز گرهگیر شود
وز غمزه تبسم آشتی سیر شود
تیر نگهش بال غضب بگشاید
جوهر گره ی ابروی شمشیر شود
***
سعی تو کلید قفل مشکل نشود
تقدیر به تدبیر تو باطل نشود
گر هر دو جهان خواسته باشند چه سود
چیزی که خدا نخواست حاصل نشود
***
تا از سر مرد عقل بیرون نشود
در وادی غم پیرو مجنون نشود
دردی که نداری نتوان بر خود بست
تا خون نخوری اشک تو گلگون نشود
***
در کفر و در اسلام دری باز نبود
عشق آمد و درهای فرو بسته گشود
یک ذرّه چنانکه می نمودیم نه ایم
عشق آمد و آن چنانکه هستیم نمود
***
خود را با ما چو دیده بستیم نمود
گردی بودیم چون نشستیم نمود
در پرده ی آینه نهان بود رخش
این چهره درست تا شکستیم نمود
***
تا نیش زبانم رگ اندیشه گشود
غارت زده ی دو کونم از گفت و شنود
از شومی یک زبان به بادش دادم
نقدی که ز پنج حس دل اندوخته بود
***
در دل هیچم ز خیر و شر درناید
در کلبه ی من پرتو خور درناید
پرویزن حسن است مژه در نظرم
تا هرچه بد است در نظر درناید
***
دورم افکند چرخ اگر زان خورشید
گویا که کمال بنده در دوری دید
دیدی که نکرد ماه تحصیل کمال
تا دوریش از مهر به غایت نرسید
***
دیروز که آن شکر لب از ما رنجید
می کرد زبان عتاب و لب می خندید
بر سینه ی مجروح اسیران بلا
آن می زد زخم و این نمک می پاشید
***
تا پا سر زلفت از سر دوش کشید
خظ حلقه ی بندگیت در گوش کشید
دادی به دم خیره نگاهان خود را
تا آینه ات تنگ در آغوش کشید
***
گر بی عمل از علم کسی بهره ندید
از علم ولی قفل عمل راست کلید
علمست چو چشم، و پا عمل، اندر راه
تا چشم ندید راه، پا ره نبرید
***
آنرا که خبر ز عالم راز رسید
در گوش سر از لُبّ دل آواز رسید
از عالم آغاز به انجام آمد
باز از ره انجام به آغاز رسید
***
گر زانکه ز گفتگوی درس اسرار
بر خاطر نازک تو باشد آزار
تو معدن فضلی و بود معدن را
آزار ز دست گنج خواهان بسیار
***
در آرزوی وصال آن خوشرفتار
زان رو که خلا محال باشد هر بار
خلوتگه دیده از همه پردازم
شاید که به دیده ام در آید ناچار
***
در کشور فضل کرده یزدانت صدر
خورشید برِ تو گه هلال و گه بدر
سرتاسر آفاق ترا بنده سزد
افسوس که مانده ای تو مجهول القدر
***
دورم ز تو ای نگار خاکم بر سر
سیلی خور روزگار خاکم بر سر
از شعله جدا چو اخگرم زنده هنوز
خاکم بر سر هزار خاکم بر سر
***
در سایه ی سرو قدت ای مایه ی ناز
از بهر وصال دل حسرت پرداز
خواهم شبکی چون شب هجران بی صبح
با فرصتکی چون سر زلف تو دراز
***
فیاض ترا لاف حرامست هنوز
طرز سخن تو ناتمامست هنوز
شعر تو چو میوه ای که نورس باشد
رنگین شده است لیک خامست هنوز
***
تا چند ز کس تاب جفا آرد کس
گفتم به تو بس جفا و، بیرحمی، بس
آخر تن و جان خسته ای چند کشد
در عشق تو بار ناله بر دوش نفس
***
نوروز شد و شکفت گلزار هوس
گفتم به تو ای معلّم هرزه نفس
بر نوگل من جفا و بیرحمی بس
گل را به قفس نگه نمی دارد کس
***
ای غنچه چه دلتنگ نشینی خوش باش
چون گل نفسی برآور و سرخوش باش
هر چند سبکبار تری کم خطری
تو باد شو و گو دو جهان آتش باش
***
جانا چو گل شکفته بی شرم مباش
بر هم زن نام و ننگ و آزرم مباش
چون آینه روی دل به هر کس منما
خورشید صفت به هر کسی گرم مباش
***
شرعست سپهری که نیابی خطرش
وز رجم نیابند شیاطین گذرش
خورشید درو نبی و ماهست بتول
اولاد نبی بروج اثنا عشرش
***
آن شب که رسول ما سفر کرد به عرش
سر از خم نه سپهر برکرد به عرش
جبریل چگونه آمد از عرش به زیره ی
ذات نبوی چسان گذر کرد به عرش؟
***
دل یافت حیات ابد از خدمت فیض
جان زنده ی جاوید شد از صحبت فیض
جز وحشتم از خلق جهان نفزاید
تا انس لقب داد به من حضرت فیض
***
فیاض شدم ز وضع یاران دلتنگ
زین بلهوسان کناره به صد فرسنگ
من شیشه و این سگ روشان سنگدلند
صورت نپذیرد الفت شیشه و سنگ
***
هر چند که کعبه راست فضلی کامل
در خاک نجف مرا به آید منزل
در پیش من از کعبه نکوتر نجفست
کان قبله ی تن باشد و این قبله ی دل
***
آن خاتم انبیا نبّی مرسل
بر جمله مقدّم است در علم ازل
هر چند نتیجه هست آخر ز قیاس
در قصد چو بنگرند باشد اول
***
ای گل شده بی رخ نکویت بدنام
وز شرم لب تو باده گردیده حرام
ابروی ترا هلال گفتم، مه نو
بالید به خود چنانکه شد ماه تمام
***
بیمارم و آن نیم که یک جا افتم
می گردم و هر کجا رسم وا افتم
از ضعف چنان شدم که در سینه دلم
گر یاد تپیدن کند از پا افتم
***
مشهور به عشق تو ستمگر گشتم
حرف غم عشق تو مکّرر گشتم
می ناز که مثل تو ندیدم هر چند
دفترچه حسن را سراسر گشتم
***
هر چند که دور از درت می گردم
برگرد دل ستمگرت می گردم
چون معنی دوری که به خاطر گردد
دورم ز تو و گرد سرت می گردم
***
آخرت ترک تو بیوفا دل کردم
عهد تو به فرمان تو باطل کردم
شادی که به کام دشمنم کردی و من
شادم که رضای دوست حاصل کردم
***
صد شکر که آهوی ترا صید شدم
بر هم زن زهد و آفت شید شدم
زلف تو مرا ز دین و دنیا برهاند
در دام تو افتادم و بی قید شدم
***
تا داغ غم عشق تو بر جان دارم
صد چاک به دل دست و گریبان دارم
طوفانم اگر زدیده خیزد چه عجب
در دیده همه خیال طوفان دارم
***
امروز به روی کار آبی دارم
کز خوی تو وعده ی عتابی دارم
منّت کش خور نیم که از عکس رخت
در هر بن موی آفتابی دارم
***
کی جانب هند روی نیکو آرم
من نیستم آنکه رو به هندو آرم
از یک هندوی بخت خود دل تنگم
در عالم هنداون چسان رو آرم
***
سرگشته ی اوّلم به آخر نرسم
درمانده ی باطنم به ظاهر نرسم
با آنکه خیالی شده ام در غم تو
داغم که چرا ترا به خاطر نرسم
***
بینم چو وفا ز بی وفایی ترسم
در روز وصال از جدایی ترسم
مردم همه از روز جدایی ترسند
جز من که ز روز آشنایی ترسم
***
از مکرِ خرد ز حد فزون می ترسم
وز حیله ی عقل ذوفنون می ترسم
گفتی به خرد مگر ترا دشمنی است
نه نه که ز نفرین جنون می ترسم
***
هر لحظه دُری نهد در آغوشم چشم
از خون جگر دهد می نوشم چشم
می نوشد و چشم خون مرا می بیند
یعنی که زبد همیشه می پوشم چشم
***
چشم سیه یار نپرسی حالم؟
بیمارم و یک بار نپرسی حالم؟
بیماران حال یکدگر می پرسند
ای نرگس بیمار نپرسی حالم؟
***
غم نیست گر از درد غم افتاده شوم
غم آن باشد که از غم آزاده شوم
هر لحظه از آن شکست دل پیوندم
تا بهر شکست دگر آماده شوم
***
من داغ علی به هیچ مرهم ندهم
خاک در او به آب زمزم ندهم
خاک در او ذخیره دارم در چشم
این خاک به خون هر دو عالم ندهم
***
ما بر در دوست بی دلایل رفتیم
از راه فتادیم و به منزل رفتیم
ساحل طلبان غرقه ی گرداب شدند
ما از ره گرداب به ساحل رفتیم
***
دل را ز می عشق تو بیهش کردیم
یکباره چراغ عقل خامش کردیم
صد مایه دانش فلاطونی را
خواندیم و بیاد تو فرامش کردیم
***
بر فرق، کلاهِ خاک راهی داریم
در کشور پوست تخت شاهی داریم
گنجینه نیستی پرست از همه چیز
در کیسه ی فقر هر چه خواهی داریم
***
با راه صواب از خطا می گردیم
هر چند که رفته ایم وا می گردیم
او در دل و ما در طلبش کوی به کوی
معشوق کجا و ما کجا می گردیم
***
ما خاک وجود خویش را زر نکنیم
خود را با خاک تا برابر نکنیم
ما را به در دوست وجودی ننهند
تا سر ز گریبان عدم بر نکنیم
***
عمری شده تا ز خیل مهجورانیم
نزدیک نشسته ایم و از دورانیم
بیننده ز بس کمست، مانند عصا
محتاج به دستگیری کورانیم
***
رمزی ز قضا و قدرت می گویم
وز مسئله ی خیر و شرت می گویم
تدبیر رهست از تو و لغزش از پا
زین بحر شگرف این قدرت می گویم
***
گاهی ز نبی گه ز ولی می گویم
گه نادعلی سینجلی می گویم
نُه پرده ی چرخ ترسم از هم بدرد
چون از سر درد یا علی می گویم
***
وقت است که ترک پیر و استاد دهیم
آموخته ها را همه از یاد دهیم
با جام می دو ساله در میکده ها
ناموس هزار ساله بر باد دهیم
***
هر چند کنی ز چرخ و انجم برهان
نتوان به خدا رسید جز از عرفان
گر زیر و زبر، سواد روشن سازد
بی معنی قرآن نشوی قرآن دان
***
یارب کشتم به وصل حاصل برسان
وز عشق خودم چاشنی دل برسان
تا چند مجاز بی حقیقت باشم
در راه شدم پیر به منزل برسان
***
اکنون که شد از عید گلستان خندان
طفلان ز چه باشند به مکتب گریان
آزادی طفل باشد این فصل چنان
کازاد کنند یوسفی از زندان
***
اسرار نهان فاش نباید گفتن
جز حیرت سامع نفزاید گفتن
هر چند که آیینه جدا نیست ز عکس
لیک آینه را عکس نشاید گفتن
***
بی ذوق نشاید ره معنی رفتن
نتوان این راه را به دعوی رفتن
هر چند که حرف راه منزل گویی
زان راه به منزل نرسی بی رفتن
***
بی شرع ره خدا نشاید رفتن
بی جاده به هیچ جا نشاید رفتن
در بادیه ای که راه و بیراه یکی ست
ره بی پی رهنما نشاید رفتن
***
جز مدح علی نمی توانم گفتن
جز این گوهر نمی توانم سفتن
گر صیقل مدحش نبود گرد ملال
ز ایینه ی دل نمی توانم رفتن
***
چون سنگ ستم پیشه کند دل خستن
مردی نبود شکستن و وارستن
سهلست شکست شیشه از سنگ ولی
سخت است به سنگ خوردن و نشکستن
***
در شوره زمین تاک نشاید کشتن
غیر از خس و خاشاک نشاید کشتن
جز در دل پاکان مفکن تخم امید
کاین دانه بهر خاک نشاید کشتن
***
باید به لباس نیستی هست شدن
بر پا بودن ولیک از دست شدن
سر رشته به کف داشتن و مست شدن
اندازِ بلند کردن و پست شدن
***
تا چند به فکر خودپرستی بودن!
باید یک چند محو مستی بودن
بر نیستی زن که سبکبار شوی
تا کی در زیر بار هستی بودن
***
آن شاخ گل ارچه هست پنهان ز چمن
از فیض وجود اوست گیتی گلشن
خورشید اگر چه هست در ابر نهان
از نورویست باز عالم روشن
***
فیاض ز عقل سربه مستی بَر کُن
این ره بگذار و راه دیگر سرکن
یک عمر ز زهد کله خشکی دیدی
یک دم ز می عشق دماغی تر کن
***
چون عقل قبولم نکند دردم من
چون نفس زبونم نشود مردم من
عشقم که قبول طبع ناکس نشوم
پیدا کن قدر مرد و نامردم من
***
ای عشق بیا که سخت بی دردم من
بی درد تو در آتشم و سردم من
چون زردی چهره سرخ روئیست مرا
گر بی تو به خون غوطه زنم زردم من
***
یک ره سوی دل که لوح جانست ببین
خورشید ازین ذرّه عیانست ببین
رویی که در آرزوش چشمی همه تن
این آینه هم در تو نهانست ببین
***
گر سایه نداشت همره آن شمع یقین
گویم به تو سرّ آن به برهان مبین
او سایه ی حق است و بود ظاهر این
کز سایه دگر سایه نیفتد به زمین
***
دنیا گردیست بر رخ شاهد دین
خواهنده ی دنیا نبود مرد یقین
این گرد ز رخساره ی دینت بزدای
و آنگاه مراد خود درین آینه بین
***
دامن ز تعلقات دنیا برچین
در دامگه فریب این زن منشین
چندانکه نیاز بیش نازش بیش است
یک ناز کن و نیاز پی در پی بین
***
هر چند نیارم آمدن در بر تو
از ضعف فتاده ام به خاک در تو
شادم که به کام دل توانم گردید
در زیر لب آهسته به گرد سر تو
***
نوروز شد و یار به من بست گرو
کز داغ کهن به دل نماند پرتو
گفتم که ندارم چه شود پس گفتا
خوش باش که روز از نو و روزی از نو
***
ای دوست که با چهره ی زردیم از تو
چون ناله ی خود تمام دردیم از تو
کاری که گمان نبود دیدیم از خویش
صبری که نداشتیم کردیم از تو
***
کردم برِ نامحرم اگر داد از تو
داد از تو بتا و داد و بیداد از تو
محتاج به محرمم چرا می کردی
تا کار به نامحرمم افتاد از تو!
***
از پیش من ای ماه جهان گرد مرو
وی غنچه ی نازِ نازپرورد مرو
در عشق تو با من نفسی بیش نماند
یک لحظه غنیمت است، بیدرد، مرو
***
دلگیر بود ناله ی بلبل بی تو
پر دردسرست نشئه ی مل بی تو
بی تاب بود طرّه ی سنبل بی تو
نوبر نکند شکفتگی گل بی تو
***
هستی همه گرچه هست از فیض اله
هستی پس از فنا بود خاطر خواه
هر چند که خلعت همه از شاه بود
ممتاز بود قبای پوشیده ی شاه
***
یارب نفس گرم ثنا سنجم ده
و ز درد طلب راحت هر رنجم ده
از خویش تهی کن و ز خویشم پر کن
ویرانه کن و در خور آن گنجم ده
***
دنیا چاهی است نزد دانا بی ته
طول امل است ریسمان این چه
هر چند بود جامه ی عمر تو دراز
بر قامت طول امل آید کوته
***
آمد سر زلف بندبند افکنده
چین در خم طرّه ی کمند افکنده
هر عقده که برداشته از کار دلی
بر گوشه ی ابروی بلند افکنده
***
یا رب گره ی غفلتم از دل بگشای
گرد هوسم ز چهره ی جان بزدای
چون آینه ام ز زنگ هستی برهان
هیچم کن و پس هر آنچه هستی بنمای
***
رفتی رفتی ز پیشم ای جان رفتی
چون صبح طرب ز شام هجران رفتی
آلودگی صحبت ما ننگت بود
چون شعله ز ما کشیده دامان رفتی
***
هر دل که نداشت نور دانشمندی
از زهد و ریاضتش نشد خرسندی
مرغی که به سوی شاخ بایدش پرید
زینش چه که پا گشایی و پربندی!
***
ای آنکه دو لب به نشئه ی مل داری
شیرین دهنی چو غنچه ی گل داری
معشوقی و عاشقانه می خوانی شعر
با آنکه گلی، زبان بلبل داری
***
لطف و کرم و طبع وفا جو داری
هر چیز که داری همه نیکو داری
بی پرده به چشم عاشقان جلوه گری
گر هژده هزار پرده بر رو داری
***
تا کی فیاض ترک مستی تا کی!
زاهد چو نیی تو، بت پرستی تا کی!
این بار گران زور دگر می خواهد
عجز تو و طمطراق هستی تا کی!
***
تا کی هدف بوده و نابوده شوی
ترسم در زیر بار فرسوده شوی
تا چند به دوش خود کشیدن خود را
بردار ز خود دست که آسوده شوی
***
ای آنکه به چهره کمتر از باغ نیی
در دل سیهی چو لاله ی داغ نیی
از جستن صیدی چون من از بند غمت
داغم من و داغم که چرا داغ نیی
***
1
الهی فیضِ مشرب ده که دلگیرم زمذهب ها
نمی دانم چه می خوانند این طفلان به مکتب ها
مشقّت های راه آمد برای راحت منزل
اگر مقصد تویی پس مختلف از چیست مذهب ها!
سراب از دوری دریا به مردم آب می ماند
تو ای خورشید رخ بنما که گم گردند کوکب ها
فقیهان را نمی دانم، حکیمان هرزه می گویند
بیا و پرده یک سو کن که گردد کشف مطلب ها
تو گر مقصد نباشی علم ها را، حیف از دانش
تو گر مطلب نباشی حرف ها را، وای بر لب ها
همان ناسفته بهتر گوهر دریای حیرانی
بیا تا بشکنیم ای هوشمندان جمله مثقب ها
ز تدبیر خرد کاری نیاید، درد می باید
چراغی همچو داغ دل نمی سوزد درین شب ها
چو من از دانش آزادم، چه اشراقی چه مشّایی
چه من دیوانه افتادم، چه مذهب ها چه مشرب ها
مرا هر عضو در هجران او سوز دگر دارد
نمی سازند با درمانِ کس فریاد ازین تب ها!
به نام او پری دارند در دام نفس مردم
به یاد او هما در آشیان دارند قالب ها
به دامن می برد فیاض اثر امشب ز بالینم
نمی دانم به تلقین که دارد وردِ یارب ها
***
2
تا شفیع خویش کردم صاحب معراج را
سر به استغنا برآوردم دل محتاج را
من مرید همّت پیری که از افتادگی
پایه ها افزود بر بالای هم معراج را
خاک فقرم مسند است و داغ عشقم افسر است
پشت پایی گر زنم سهل است تخت و تاج را
تا قمارِ عشقِ ترک ماسوا ورزیده ام
کافرم گر در حساب آورده ام لیلاج را
گرچه دورم در نظرگاهِ سر تیر توام
شست پرزور تو میدان دار کرد آماج را
بی نیازی های گوش لطف، شیون دشمن است
خوش به ناز از ناله ی ما می ستاند باج را
شب ندیدستی که هرجا کش تویی جز روز نیست
تا بدانی حال شبهای سیاه داج را
تا کف خاک قناعت خورده ام فیاض وار
سیر حاجت کرده ام چون خویش صد محتاج را
***
هرزه کمر نبسته ام کینه ی روزگار را
یاور خویش کرده ام صاحب ذوالفقار را
بیم خزان چه می کند در چمن امید من
من که به اشک آتشین آب دهم بهار را
ما و امید سجده ی خاک دری که تا ابد
سرمه ی وعده می دهد دیده ی انتظار را
سینه به داغ دل دهم، در غم عشق تا به کی
در شکنم به کام دل حسرت لاله زار را
سر نکشد زخاک غم دانه ی آرزوی من
چند شفیع آورم دیده ی اشکبار را
جیبِ نفس چه می درد ناله ی دلکشی که من
در کف عشق داده ام دامن اختیار را
چند چو فیاض کند دیده ی من قطار اشک
گریه برون نمی برد از دل من غبار را
***
4
لبریزِ شکوه شد دل حسرت پرست ما
کو طرف دامنی که بیفتد به دست ما!
آزار ما روا نبود بیش ازین دگر
رنگ شکسته ایم چه حاصل شکست ما!
دست دعا برای تو داریم بر سپهر
غیر از دعا دگر چه برآید ز دست ما!
امید هست اینکه بیابیم هرچه نیست
اکنون که سر به نیست برآورده هست ما
امشب که گوش ناله شنو در کمین نبود
شیون بلند داشت نواهای پست ما
بر خویش یافتیم ظفر، غیر ازین نبود
تیری که یافت فیض گشادی ز شست ما
ما را بدایتی است پس از منتهای دهر
شام قیامت است صباح الست ما
ای هوشمند عرض هنر بیش ازین مبر
دانش پذیر نیست دل لایمست ما
فیاض طعن خواری ما بیش ازین مزن
عزّت بود به خاک مذلّت نشست ما
***
5
عشق آمده آتش زده در نیک و بد ما
ای دامن ارباب ملامت مدد ما
ما گلبن نوباوه ی عشقیم و نباشد
جز ناله ی بلبل گل روی سبد ما
آن عقل پریشان شدگانیم که هر روز
دیوانگی آید به طواف خرد ما
آن کوکب سعدیم که شایسته نباشد
جز کنگره ی عرش برای رصد ما
جایی که فنا رتبه فروش است نشیند
بر اطلس نه چرخ مقدم نمد ما
آن مست غیوریم که هر لحظه فروشد
سیلی به بناگوش فلک دست رد ما
آن عاشق دردیم که در عرصه ی تقدیر
جز بر دل آزرده نباشد حسد ما
در هشت چمن گلشن فردوس ندارد
یک سرو به رعنایی شمشاد قد ما
در جور و جفا گرچه صِد او به یکی نیست
در مهر و وفا لیک یک ماست صدِ ما
برخوان غم عشق تو مهمان عزیزیم
هر لحظه غمی تازه شود نامزد ما
فیاض غم از گمرهی دشت جنون نیست
نقش قدم ماست درین ره بلد ما
***
6
خاک شد تا در ره او جسم غم پرورد ما
نازها بر دیده ی افلاک دارد گرد ما
دوستداران را به مرگ خویش راضی کرده ایم
عاقبت درمان درد عالمی شد درد ما
یار بی پروا و یاران بی وفا، طالع زبون
فرصتی می خواستی ها دشمن نامرد ما؟
هرکه را دیدیم رشک حسرت ما می برد
گرم دارد عالمی را بی تو آه سرد ما
قدر کس پنهان نخواهد ماند در دیوان عشق
روی ما را سرخ خواهد کرد رنگ زرد ما
دامنی پر لخت دل رفتیم تا کوی عدم
از گلستان وجود اینست راه آورد ما
مشت خاک ما کجا طعن ملایک می کشد
شهسواری همچو عشق آمد برون از گرد ما
جوشن افتادگی داریم و شمشیر نیاز
گر فلک مردست تاب حمله ی ناورد ما
یک جهان گو تیغ برکش ما سپر انداختیم
کس درین میدان به غیر از ما نباشد مردما
یک شب از پهلوی ما پهلوی آسایش ندید
بستر آشفتگی پردازِ غم گستردِ ما
مفت ما فیاض اگر ما دین و دل درباختیم
نقشِ بردن راست نامِ باختن در نرد ما
***
تدبیر ماست در گرو عقل پیر ما
معلوم تا کجا برسد زور تیر ما
برهان زمعرفت نگشاید در صواب
نقش خطا زند همه کلک دبیر ما
در ملک دل تغلّب دیوان ز حد گذشت
بد می کند کفایت ما را وزیر ما
تا دست دل به دامن زلف بتان زدیم
باشد به روز حشر همین دستگیر ما
فیاض غم مخور که دمادم رسد به گوش
بانگ بشارت از لب لعل بشیر ما
***
8
گفته ای: بیدار باید عاشق دیدار ما
پاس این حرف تو دارد دیده ی بیدار ما
رتبه ی افتادگی را خوش به بالا برده ایم
سایه بر بالای خود می افکند دیوار ما
دوستان مرهم گذار و دشمنان الماس ریز
کس نمی داند علاج سینه ی افگار ما
چون نسیمی کز چمن برگ گلی آرد برون
ناله لخت دل برون کی آرد از گلزار ما
هریک از پود نفس در دستِ تارِ ناله ایست
دیگر ای حسرت چه می خواهی زجان زار ما!
زهد زاهد شعبه ای از دودمان کفر ماست
خویشی نزدیک دارد سبحه با زنّار ما
گرچه در آلوده دامانی مثل گشتیم لیک
آب رحمت می رود در جوی استغفار ما
تا کدامین فتنه بازش بر سر ناز آورد
بوی خون می آید امروز از در و دیوار ما
ما زاوج آسمان برآستان افتاده ایم
از مروّت نیست فیاض این قدر آزار ما
***
9
جز داغ سینه گل نکند در بهار ما
از جوی شعله آب خورد لاله زار ما
هر رنگ لاله ای که شکست آفتاب شد
پژمردگی نچید گلی از بهار ما
در چار فصل، گلبن ما را شکفتگی است
گل بسته است عقد اخوّت به خار ما
ما صاف طینتان به جهان صلح کرده ایم
آیینه تیرگی نکشد از غبار ما
ما را به خاک تیره برابر نمود عشق
این بود در جهان سبب اعتبار ما
هرچند لاغریم ولیکن ز روز و شب
تازد دو اسبه دور فلک در شکار ما
فیاض گرچه طرز سخن تازه بود لیک
این طرز تازه تر شده در روزگار ما
***
10
کرد جا داغ جنون باز ز نو بر سر ما
سایه افکند دگر بر سر ما اختر ما
ما فلک سوختگان عیش و طرب نشناسیم
عید، ماتم شود آید چو سوی کشور ما
قدر ما سوختگان کم نشود بعد هلاک
دیده روشن کند آیینه ز خاکستر ما
تیره روزیم ولی عشق چو پرتو فکند
جامه چون خلعت فانوش شود در بر ما
پهلوی راحت ما را نبود آرامی
همچو جوهر مگر از تیغ کنی بستر ما
سایه ی بال هما درد سر آرد چون موی
داغ عشق تو اگر سایه کند بر سر ما
زردی چهره ی ما قدر پر کاهش نیست
سیلی عشق مگر سکّه زند بر زر ما
از غنا نیست که ما ناز بر افلاک کنیم
اطلس چرخِ برین تنگ بود دربر ما
صبح ما از افق شیشه چو طالع گردد
در نظر جلوه ی خورشید کند ساغر ما
رند و تردامن و مستیم و، تو زاهد فیاض
ما دماغ تو نداریم، برو از سر ما
***
11
ای غایب از نظر که تویی مست ناز ما
بادا فدای ناز تو عمر نیاز ما
یعقوب چشم بسته شکایت کند ز هجر
آخر ببین چه می کشد این چشم باز ما
دردا که روز عمر به آخر رسید و باز
آخر نمی شود غم دور و دراز ما
یک ذرّه در دل تو سرایت نمی کند
این ناله ی نفس گسل دل گداز ما
با آنکه نازنین جهانی و بی نیاز
غیر از تو کس نمی کشد ای دوست ناز ما
ما را زبان شکوه ی بیداد هجر نیست
داند نیازمندی ما بی نیاز ما
ما را زبان دیگر و تقریر دیگرست
فیاض آشنا نشود کس به راز ما
***
12
ناید به دراز سینه ز تنگی نفس ما
ای ناله بیا دود برآر از قفس ما
امیدِ که سر در پی این قافله دارد؟
کز ناله خراشیده گلوی جرس ما
بگذشت چو برق از سرما تیغ توای وای
کاین شعله نگنجید در آغوش خس ما
از دولت دیدار تو محروم بماند
در خلد اگر روزه گشاید هوس ما
هرچند ضعیفیم ولی از مدد عشق
در جلوه زسیمرغ نماند مگس ما
جان پیشکش تست به شرطی که دم نزع
بر روی تو باشد نگه باز پس ما
فیاض، که در قافله برهم زن هوشست؟
کامشب همه مستانه سراید جرس ما
***
13
بیجا نبود سعی فلک در هلاک ما
خورشید گرده می کند از خاک پاک ما
ای تیغ یار، حسرتِ عاشق به خون تپید
دامان تست و دست امید هلاک ما
در انتظار شور قیامت نشسته ایم
باری به امتحان گذری کن به خاک ما
هرگز بهار مشرب ما را خزان نبود
بدمستی افکند به زمین برگ تاک ما
با های های گریه برابر نشسته است
آواز خنده ی جگر چاک چاک ما
بیدردی زمانه به خود بسته ایم و باز
خون گریه می کند نفس خنده ناک ما
تا بوده ایم رند و سرانداز بوده ایم
از کس نبوده است چو فیاض باک ما
***
14
پُرست یاد تو در کنج دیده و دل ما
حشم نشین خیال تو شد منازل ما
دلی ز عقده ی زلف تو تنگ تر داریم
نکرد ناخن تیز تو باز مشکل ما
ز تن پرستی خویشیم زیردست فلک
به خون تپیده ی جسم است جان بسمل ما
ز گوشه گیری ما ترک جستجو نکنی
که دست پرور گرداب هاست ساحل ما
هنوز خامی دانش در آتشش دارد
جنون ز عقل نفهمیده است عاقل ما
ترا زبان خوش از راه می برد هیهات
هنوز کاش ندانی که چیست در دل ما
در آن مقام که ماییم آرزو نرسد
نداده اند ره اندیشه را به منزل ما
نه جرم اوست که از ما فراغتی دارد
به فکر خویش نیفتاده است غافل ما
شنیده ایم که در فکر خونبهاست هنوز
هنوز چشم نمالیده است قاتل ما
زجوی صبر و سکون آب کشت خود دادیم
بقای عمر خضر کی رسد به حاصل ما
جز اینکه خود دلش از کف به عشوه ای بردی
تو و خدا که دگر چیست جرم بیدل ما؟
اگرچه در رهش اندیشه باطل است ولی
درست می رود اندیشه های باطل ما
به غیر دوست که در جان دوانده ریشه ی مهر
زدیم هرچه دگر رُسته بود از گل ما
کسی ز تلخی ما کام جان نمی دزدد
شکر به مصر برد ارمغان هلاهل ما
کسی که لب ز شکرخنده می گزید مدام
چه خو گرفت به ابرام های سایل ما
ز گفتگوی پریشان ما جهان پر شد
بس است هر دل دیوانه را سلاسل ما
بدین وسیله که میرزا سعید ما تنهاست
چه خوب کرد که فیاض رفت از دل ما
***
15
آیینه ی هر لاله عذارست دل ما
خوش دربدر از جلوه ی یارست دل ما
یکرنگی صد رنگ مخالف چه بلایی است
هرجا صنمی، آینه دارست دل ما
دایم به امیدی که کمین کرده تو باشی
هرجا که بود دام، شکارست دل ما
گر عشق نباشد که کند تربیت حسن؟
هرجا که تویی باغ و بهارست دل ما
در گرد حوادث مژه تا بازگشودیم
آیینه ی در زیر غبارست دل ما
برخاستی از خواب تماشای صفایی
در عهد رخت آینه دارست دل ما
گر جای غم و درد درین خانه نباشد
فیاض دگر بهر چه کارست دل ما؟
***
16
گر مستی یی ز لعل بتان می کنیم ما
در مستی شراب نهان می کنیم ما
رسواترست ناله ی لب بستگانِ بیم
ما را خمش مکن که فغان می کنیم ما
طفل سرشک بر مژه فریاد می کند
ورنه ز شکوه منع زبان می کنیم ما
از یک نگاهِ لطف به تاراج رفته ایم
سودی که می کنیم زیان می کنیم ما
هردم ز موج ناله ی گم گشته در سراغ
غم نامه ها به دوست روان می کنیم ما
هرگز خلاف عجز و تنزّل نکرده ایم
کاری که کرده ایم همان می کنیم ما
فیاض می شویم هلاک جفای دوست
آخر وفای خویش عیان می کنیم ما
***
17
آتش چکد چو آب ز طرز بیان ما
گویی که شعله ایست زبان در دهان ما
از عکس چهره هر دو قدم در دیار عشق
طرح بهار ریخته رنگ خزان ما
امشب که داشتیم حدیث رخت نبود
دلسوزتر ز شمع کسی همزبان ما
چون خامه ی شکسته نویسان به وصف زلف
حرف درست سر نزند از زبان ما
هرگز کسی ز ضعف به ما ره نمی برد
گاهی ز ناله پرس چو خواهی نشان ما
***
18
ای تشنه تیغ ابروی نازت به خون ما
خطِّ خوش تو سرخط مشق جنون ما
هرگز نبود کوکب ما این چنین سیاه
زلفت فکند ساه به بخت زبون ما
گلگون ز باده نیست ترا چشم فتنه ساز
آلوده است دامن نازش به خون ما
یکروی و یکدلیم به هرکس چو آینه
بیرون نماید آنچه بود در درون ما
فیاض شکرِ بخت سیه را چه سان کنم
شد عاقبت به زلف بتان رهنمون ما
***
19
مشق شوخی می کند طفلی به قصد جان ما
باده ای در غوره دارد ساقی دوران ما
شوخی حسن ترا نازم که در هجران و وصل
جلوه از هم نگسلد در دیده ی حیران ما
گرچه ما خون می خوریم اما ز گردون ایمنیم
عشق ما شد هم بلا و هم بلا گردان ما
در برون آسمان بهتر که جایی خوش کنیم
شورش سیل فنا ره کرد در ایوان ما
ما ز دلگیری چه می کردیم در دیر وجود
گر عدم را ره نمی دادند در بنیان ما؟
عمرها شد تا رگ خواهش گشودیم و هنوز
خون حسرت های فاسد جوشد از شریان ما
ما قبای هستی خود واژگون پوشیده ایم
ابره اش مضمون ما و آستر عنوان ما
یوسف کنعان عقلیم و زلیخا نفس شوم
چاه ما دنیا و ابنای زمان اخوان ما
نوبت پرسش نمی افتد به دست هیچ کس
در قیامت داور ما گر کند دیوان ما
زین خجالت ها که ما را از گناهان حاصل است
زهد زاهد را نیارد در نظر عصیان ما
عهد ما از بی وفایی ها نگردد رخنه دار
کرده با ایمان ما هم طینتی پیمان ما
وه که ما چشم قبول از عشق داریم و هنوز
پر نکرد از خام سوزی رنگ کفر ایمان ما
غرق نافرمانییم و طرفه تر این کز کرم
می برد فرمانروای ما همان فرمان ما
هست خط تیره ور در مصحف روی بتان
در بیان تیره روزی آیه ای در شان ما
ما کجا و طالع صید مراد دل کجا
همسری با آسمان! کی گنجد این در شان ما؟
تا به کی فیاض بر ما ظلم و بیداد فراق
گو رعیت پروری بهتر کند سلطان ما
***
20
غصّه را دل نگشاید به جز از سینه ی ما
تیرگی روی نبیند جز از آیینه ی ما
تا ابد داغ جنون ترک سر ما نکند
تا غم عشق تو راضی شود از سینه ی ما
در غم اینکه شبی با تو به روز آوردیم
چرخ را تا ابد از دل نرود کینه ی ما
وصل خوبست که درخورد تمنّا باشد
به نگاهی چه کند حسرت دیرینه ی ما!
هفته ی ما همه شنبه بود از دولت عشق
رسم تعطیل سبق نیست در آدینه ی ما
در حساب است فلک، سخت ز ما می ترسد
جا بر او تنگ کند خرقه ی پشمینه ی ما
گر شود وصل ابد نامزد ما فیاض
نشود محو تلافی غم دوشینه ی ما
***
21
بسکه افسردگی از هجر تو شد پیشه ی ما
کان یاقوت بود بی تو رگ و ریشه ی ما
تا نباشد به نظر چهره ی افروخته ای
خون معنی نزند جوش در اندیشه ی ما
نتوان برد به هر کاوشی از جا ما را
رگ لعلیم که در سنگ بود ریشه ی ما
پی ما گیر و دلیرانه درآ در صف عشق
روبه وهمِ ترا شیر کند بیشه ی ما
با همه ساده دلی غم چو امانت سپرد
پرده بر رنگ رخ می ندرد شیشه ی ما
رگ لعلی نتوان یافت درین کان فیاض
هم ز خونِ سرِ ما سرخ شود تیشه ی ما
***
22
کارگر نیست به غم تیشه ی اندیشه ی ما
خورد ای کاش همان بر سر ما تیشه ی ما
نخل ما بار ترقّی ندهد پنداری
که به فولاد فرو رفته رگ و ریشه ی ما
چه عجب گر چو کتان ماه فرو ریخت ز هم
دم ز مهتاب زند برق دمِ تیشه ی ما
دل ما جمع نخواهد که شود با دل تو
ترسم ای دوست که بر سنگ خورد شیشه ی ما
نیستی مرد سبک حملگی ما فیاض
پنجه در سنگ زند شیر تو در بیشه ی ما
***
23
گفته ای بیدار باید عاشق دیدار ما
پاس این حرف تو دارد دیده ی بیدار ما
کشت ما را تغافل یار بی پروای ما
با وجود این دیت می خواهد از ماوای ما
ما بشیر خامشی طفل زبان پرورده ایم
تند بر گوش تغافل می خورد غوغای ما
وصل شد باعث جدایی ما
خصم ما گشت آشنایی ما
گرد ما هم به دامنی نرسید
چه رسا بود نارسایی ما
در چمن بال بسته تر گشتیم
دام خندید بر رهایی ما
دل نهادِ شکستگی شده ایم
چه گران است مومیایی ما
زین که ما را به هیچ کس نخرید
چه عیان شد گرانبهایی ما
دوست را کرده ایم دشمن خویش
سخت واباخت کیمیایی ما
سخت کاریست سد دل گشتن
مفت ما بود ناروایی ما
ما که امّید گم شدن داریم
کی کند خضر رهنمایی ما!
غم به ما خوش نیاز پاشی کرد
تازگی داشت دلربایی ما
هرچه هم داشتیم باخته ایم
مایه برداشت بینوایی ما
وصل ما خوش نکرد دل فیاض
دل مگر خوش کند جدایی ما
***
24
بر وضع افلاک ای پسر کم تکیه کن در کارها
در راه سیلاب فنا پستند این دیوارها
بار تعلّق پرگران، جانِ بلاکش ناتوان
بر دوش تا کی چون خران خواهی کشید این بارها!
شد نقد عمر از کف روان سودی نه پیدا در میان
یوسف نیارد کاروان هردم درین بازارها
بر کشت اعمال ای پسر آبی ده از مژگان تر
باشد که روزی بی خبر گُل بردمد زین خارها
چرخ و عناصر ای نکو، دیریست بی بُن تو بتو
بر فرق ما آخر فرو می آید این دیوارها
این برج های آسمان هریک چو کشتی پاره دان
وین انجم و این اختران بر وی زده مسمارها
شرعست و دین دارالشفا اینجا طبیبان انبیا
علم و عمل در وی دوا، این عقل و جان بیمارها
دنیا چو داری در نظر عقبا به عکس آن نگر
ادبارها اقبال ها، اقبال ها ادبارها
فیاض آن ماه نهان رخسار بنمودی عیان
گر خود نبودی در میان این پرده ی پندارها
***
25
تا تو افکندی به دولت سایه بر گلزارها
بلبلان را در ترنّم سوده شد منقارها
من چو بلبل نغمه سنج گلشن کویی که هست
آفتاب آنجا گلِ خار سر دیوارها
نقد جان بر کف چه می کردند دلالان مصر
یوسفم را کس نمی آرد درین بازارها
دشت بی آبست و شب کوتاه و ره دور و دراز
زود بربندید ای جمّازه داران بارها
در گلستانِ سر میدان عشق آی و ببین
همچو گل خندان سر منصوریان بر دارها
گو دماغ خود مسوز اینجا مسیحا در علاج
با دوای کس نمی سازند این بیمارها
عشق را گویند مردم کار بی کاری بود
عشق چون کاری بود بی کاریست این کارها
زاهدان را امشب از ترخنده های انفعال
سبز شد مسواک ها در گوشه ی دستارها
عشق را فیاض در ادبارها اقبال هاست
آه ازین اقبال ها و داد ازین ادبارها
***
26
نفی قیل و قال کم کن ای که خواهی حال ها
حال ها مغزست و بر وی پرده قیل و قال ها
گلبن برهان بهار طرفه ای دارد ز پیش
باش تا گل ها دمد از خار استدلال ها
تا جمال خوش بینی دل ز هر نقشی بشوی
پرده های چهره ی آیینه شد تمثال ها
نامه ی اعمال را حرف معاصی زینت است
بر عذار نیکوان خوش می نماید خال ها
عشق یک حرف است و معنی کاروان در کاروان
زهره ی تفصیل ها شد آب ازین اجمال ها
حرف ما کج مج زبانان عشق می داند که چیست
همچو مادر کس نمی داند زبان لال ها
درهم ماه است حاصل در کف و دینار مهر
عمرها شد خاک می بیزیم ازین غربال ها
هر دو عالم را به جای دست بر هم می زنیم
وقت پروازست می باید به هم زد بال ها
لحظه ای تا وصل او فیاض گردد قسمتم
صرف این یک لحظه کردم ماه ها و سال ها
***
27
الا یا ایها السّاقی ادرکأساً و ناولها
که اقبال تو آسان کرد بر ما حلّ مشکل ها
الا ای کعبه ی مقصود رخ بنما که تا عمری
درین وادی به امید تو پیمودیم منزل ها
ره گم کرده چون یابم کزین جمّازه آرایان
به گوشم مختلف می آید آواز زلازل ها
مگر تقدیر شد یارب که کشتی های مشتاقان
ازین گرداب ها هرگز نبیند روی ساحل ها
ره پست و بلندی دارد این وادی خبر دارم
سبک بندید ای جمّازه داران بار محمل ها
چنان افتاده بارو خر گرانباران دانش را
که تا روز جزا بیرون نمی آیند ازین گل ها
به پای جسم نتوان رفت ره فیاض امدادی
که بار از دوش برداریم و بربندیم بر دل ها
***
28
کجا شد آن نمک پاشی به زخم از همزبانی ها
نهان در هر نگه صد لطف و ظاهر سرگرانی ها
کنون گر صد ادا از غیر می بینی نمی فهمی
چه شد آن خرده بینی های ناز و نکته دانی ها
به جادویی خراج بابل از هاروت می گیرم
ولیکن در نمی گیرد درو جادو زبانی ها
اگر کوتاه شد دست من از دامان فتراکش
ولی دارم از آن ترک شکارافکن نشانی ها
عصای آه گاهی دستگیری می کند فیاض
وگرنه برنمی خیزم زجا از ناتوانی ها
***
29
یک جهان برهم زدم کز جمله بگزیدم ترا
من چه می کردم به عالم گر نمی دیدم ترا
با همه مشکل پسندی های طبع نازکم
حیرتی دارم که چون آسان پسندیدم ترا!
یک بساط دهر شد زیر و زبر در انتخاب
زین جواهر تا به طبع خویش برچیدم ترا
من ز خود گم می شدم چون می شنیدم نام تو
خویش را گم کرده تر می خواستم دیدم ترا
کی قبول من شدی فیاض در ردّ و قبول
تا به میزان «رهی» صد ره نسنجیدم ترا
***
30
صلای می زنم امروز مه وش خود را
به دست خویش برافروزم آتش خود را
خیال زلف تو سودا اگر بیفزاید
کنم چه چاره دماغ مشوّش خود را!
به یک نگاه توان قتل عام عالم کرد
چرا تهی کنی از تیر ترکش خود را
به نیم جلوه جهانی ز دست و پا رفتند
عنان کشیده نگه دار ابرش خود را
اگر مضایقه در نیم جان کنم فیاض
چه گونه رام کنم شوخ سرکش خود را
***
31
چو جوهر بر دم شمشیر او دادم دل خود را
به یمن تیغ او آخر گشودم مشکل خود را
نه چشم زخم برقی شد نه بادِ دامن آفت
که بر باد فنا دانسته دادم حاصل خود را
برو ای ابر آب رحمتی زن خاک آدم را
که من از اشک چشم خویش تر کردم گل خود را
به یک زخم دگر جان مرا در اضطراب افکند
نمی دانم چه سان معذور دارم قاتل خود را
مرا فیاض از آن بدخو شکایت بیش ازین نبود
که غمخوارانه تر بایست کشتن بسمل خود را
***
32
به ناز و غمزه خود آموختم جانانه ی خود را
به دامن تیز کردم آتش پروانه ی خود را
نه جرم چشمه ساران بود و نه تقصیری از باران
که من دانسته در آتش فکندم دانه ی خود را
نه چاکی در دل و نه رخنه ای در سینه، کو سیلی؟
که نتوان دید ازین ویرانه تر ویرانه ی خود را
چه قیمت دین و ایمان را که در پای تو افشانم
به دینداران بحل کن جلوه ی مستانه خود را
چراغ خلوتم یک شب نگردیدی و می ترسم
ز شمع غیر باید کرد روشن خانه ی خود را
نمی آرد مزاج عشوه تاب گرمی غیرت
مکن تکلیف بزم دیگران پروانه ی خود را
نه تدبیر علاجش می کنی نه فکر زنجیرش
دگر خوش سر به صحرا داده ای دیوانه ی خود را
به عالم نیست بد مستی که سرخوش نیست از خونم
بیا یک دم درین می زن تو هم پیمانه ی خود را
ملالت می شود فیاض یاران را، همان بهتر
که خود گویی و هم خود بشنوی افسانه ی خود را
***
33
تمنّای تو جان اندر تن آرد نقش دیبا را
لب لعل تو بر لب آورد جان مسیحا را
کسی را کو سواد زلف روشن شد گمان دارم
تواند خواند خط سرنوشت طالع ما را
به جرم یک نظر بی اعتدالی انتقام عشق
نشاند آخر به روز پیر کنعانی زلیخا را
پر از خونست دل هرچند چشمم هرزه خرجی کرد
غمی از باد دستی های نیسان نیست دریا را
به چین زلف او از تیره بختی ها چه غم دارم
که آهم چشم روشن می کند شب های یلدا را
رموز عشق دانی شد مسلّم بر ادا فهمی
کز ابروی معمّاگوی او دریابد ایما را
نشان کعبه ی مقصود در دل بود و ما هرزه
به گام سعی پیمودیم چندین دشت و صحرا را
مسلسل شد حدیث زلف خوبان کاش یک چندی
زسر بیرون کنم از پختگی این خام سودا را
به ناکامی نهادم دل زصد مقصود چون فیاض
در آب دیده شستم دفتر عرض تمنّا را
***
34
نکرد ناخن تدبیر اثر دل ما را
مگر خدنگ تو بگشاید این معمّا را
فراخ عیشی موجم ز رشک می سوزد
که تنگ در بغل آورده است دریا را
فروختیم به یک تار زلف او دل و دین
اگر به هم نزند زلف یار سودا را
چه گونه نشکندم دل که زهر غمزه ی تو
شکست بر رخ خورشید رنگ سیما را
ملاحت شکرت شور در جهان افکند
نمک نکرده کسی جز لب تو حلوا را
به چشم باختنش وصل یوسف ارزانی
که برده است درین باختن زلیخا را
ز دیده بی تو نگه را فکند از آن فیاض
که بی رخت نتوان دید چشم بینا را
***
35
خوی کرده و نشانده بر آتش گلاب را
آه این چه آتش است که می سوزد آب را
از دیدن تو دیده فرو بسته ام ولی
دل در کمین نشسته هزار اضطراب را
سیراب می توان شدن اکنون که تیغ تو
قیمت به خون تشنه رساندست آب را
گفتی که روی خوب چو دیدی ندیده کن
نادیده کس چه گونه کند آفتاب را!
چون خواب خوش کنیم که شب در کمین ماست!
چشمی که در خیال زند راه خواب را
ما را دگر چه بر سر آتش نشانده ای
باری به غمزه گو که نسوزد کباب را
فیاض قدرتیست که شیرین تر آیدم
هرچند تلخ تر دهد آب لب جواب را
***
36
کی می دهم به جنس دوا نقد درد را!
سودا به خونِ می نکنم رنگ زرد را
از هرچه بود چشم به زلف تو دوختم
زنجیر کردم این نگه هرزه گرد را
گرمی مکن به غیر، مبادا که ناگهان
بیرون دهم ز سینه ی گرم آه سرد را
گاهی فتد به ما نگه شوخ چشم یار
کردیم رام آهوی صحرانورد را
فیاض شد ملول که یارب غبارِ کیست
بر درگه تو دید چو بنشسته گرد را
***
37
پنجه می بازد خرد آن دست چوگان باز را
دست می بوسد هنر آن شست تیرانداز را
مرکبش را مست نازی گفته ام کز هر خرام
در جلو می افکند چابک وشان ناز را
بلهوس را رام با خود کرد پُر بی عزّتی ست
گر نیاویزد به یک سو طرّه ی طنّاز را
سحر و معجز را به یک دست آن پری می پرورد
می کشد در چشم جادو سرمه ی اعجاز را
در هوای دام زلفش بال برهم می زنم
من که عمری در قفس پرورده ام پرواز را
می رساند خویشتن را پیش شاهین شکار
برکشد چون در شکار آواز طبل باز را
گوش ها خامست فیاض اینقدر فریاد چیست
اندکی برکش ازین آهسته تر آواز را
***
38
تا ز دمسردان نگه دارم چراغ خویش را
چون فلک شب واکنم دکان داغ خویش را
منّتی نه از بهاران بود و نه از چشمه سار
ما به آب دیده پروردیم باغ خویش را
با جنون نارسا نتوان ز عقل ایمن نشست
اندکی آشفته تر خواهم دماغ خویش را
پرتو بخت سیه را بر سرم تا سایه کرد
کم ندانیم از هما اقبال زاغ خویش را
داغ دل را با کسی فیاض ننمودم چو صبح
زیر دامن سوختم چون شب چراغ خویش را
چنان سودای او بر خویشتن پیچاند آتش را
که دود رفته در سر باز می گرداند آتش را
چو شمع چهره از برق طلوع می برافروزد
به گرد خویش چون پروانه می گرداند آتش را
نگاه گرم از بیمش نهفتم در پس مژگان
چه دانستم که مشت خس نمی پوشاند آتش را
ضعیفان را نباشد زور بازوی قوی دستان
سپند ما عبث بر خویش می خنداند آتش را
برآرد دود اگر از خرمن ما جای آن دارد
نگاه او که برق از سبزه می رویاند آتش را
عرق کز چهره ی گلرنگ آتشگون فرو ریزد
اگر در آتش افشانند می سوزاند آتش را
به روی او گشاید غنچه و گل پر عرق گردد
گهی خنداند اخگر را گهی گریاند آتش را
چه سان با عارض او لاف یکرنگی تواند زد
که رخسارش به رنگی هر زمان گرداند آتش را
چنین کز ناله ام فیاض فوج شعله می جوشد
دم گرمم به خاکستر چرا ننشاند آتش را
***
40
سخن از خود رود چون گرد سر گردد زبانش را
تبسّم آب می گردد چو می بوسد دهانش را
چنان سرداده رخش جلوه در میدان بی باکی
که نتواند گرفتن دست تمکین هم عنانش را
چو مویی گشته ام باریک و با این ناتوانی ها
به صد دقّت تصوّر می کنم موی میانش را
بدان نیت که یابم فرصت یک سجده بر خاکش
هزاران بوسه بر لب نذر دارم آستانش را
شهیدی کو سپارد جان به یاد زلف مشکینش
هما در عطسه افتد چون ببوید استخوانش را
هنوز از مصر تا کنعان توان ره بی بلد رفتن
که بوی پیرهن ره می نماید کاروانش را
زبان گوشه ی چشمش به من پیوسته در حرفست
ولی فیاض جز من کس نمی فهمد زبانش را
***
41
نمود از پرده رخ یارم نمی خواهم دلایل را
بیا از پیش من ای گریه بردار این رسایل را
از آن کنج لب شیرین غریبی بوسه می خواهد
چه می گویی جوابش؟ منع نتوان کرد سایل را
به من از علم اشراقی و مشّایی چه می گویی؟
که صدره شسته ام چون مشق طفلان این رسایل را
مسخّن دان دل تنگم مجسطی را نمی دانم
به بطلیموس بگذار این مُمثِّل را و مایل را
حدیث وصل و حرف کیمیا یارب که پیدا کرد؟
که قولی در میان هست و نمی دانیم قایل را
شفادانان لعل یار فارغ از اشاراتند
نمی خوانند هرگز دفتر عرض فضایل را
میان ما و جانان حایلی خود نیست جز هستی
بیا فیاض تا از پیش برداریم حایل را
***
42
کم گیر بهر حادثه عقل کفیل را
بستن به مشت خس نتوان رود نیل را
چشم امید داشتن از اهل روزگار
باشد طبیب درد نمودن علیل را
بال مگس ندارم و بر خویش بسته ام
کاری که کردنی ست پر جبرئیل را
کس نیست در مقام فنا جز بقای دوست
ورنه چرا نسوختی آتش خلیل را!
تا شاهراه گمشدن آمد به پیش من
در ره چو نقش پای فکندم دلیل را
خلق نکو ملازم روی نکو بود
غیر از جمیل زشت نماید جمیل را
رنگی ست اینکه تا به قیامت نمی رود
دامن به دست خون ندهد کس قتیل را
پیش از اقامت اهل تجرّد درین مقام
آماده گشته اند ندای رحیل را
دیدار دوست اجر شهادت نوشته اند
معنی همین بس است ثواب جزیل را
غیر از سواد خوانی دل ها ستم بود
در شرعِ اهلِ تجربه چشم کحیل را
تا جرعه ای زخون دلم در سبو بود
بر زاهدان سبیل کنم سلسبیل را
قیمت کمست جنس نکو را چه شد حکیم
کز پی دیت گذاشته خون سبیل را
قدر سخن اگر نشناسد کسی چه غم
قیمت بس است جوهر ذاتی اصیل را
گوهر قلیل و مهره کثیرست گوش دار
تا کمتر از کثیر ندانی قلیل را
غم برکنار و صحبت حالست در میان
فیاض هان خبر نکنی قال و قیل را
***
43
منم که کرده ام الماس نشئه مرهم را
به مرگ عیش سیه پوش داغ ماتم را
کسی که سرمه از آن درگرفت چون خورشید
به یک نگاه ببیند تمام عالم را
به گلشنی که در آن شعله آبیار بود
به آفتاب برابر نهند شبنم را
به روز وصل سیاهی ز داغ برگیرم
لباس عید نسازم پلاس ماتم را
به دهر خون نخورد آدمی چه چاره کند!
به آب غصّه سرشتند خاک آدم را
ز دود دل رقمی چند در سفینه ی چرخ
به یادگار نوشتیم شکوه ی غم را
نیاورم به زبان راز دل ولی فیاض
بگو چه چاره کنم گریه ی دمادم را!
***
44
کتابت کی تواند داد داد بیقراران را
سحاب خشک حسرت می دهد مشتاق باران را
چه شد دیریست کز زلف بتان بویی نمی آری
به امیدی نشاندی ای صبا امیدواران را
نمک دارد که بعد از انتظار غم ز دل بردن
جراحت تازه سازد نامه ی او دل فگاران را
گلستان را به سر تا سایه ی سرو تو افتادست
بهار تازه رو دادست گویی نوبهاران را
هنوز اندر چمن زان شب که بگشادی گریبانی
گل از بوی تو برهم می نهد داغ هزاران را
ستم باشد پس از رودادن اسباب جمعیت
که گردون دورتر گرداند ازهم دوستداران را
مگر از کوی او فیاض انداز سفر دارد
وداع طرفه ای می کرد امشب باز یاران را
***
45
چه حاجت است به شمع و چراغ مستان را
پیاله چشم و چراغ است می پرستان را
نظر به روی بتان عذر بت پرستی هاست
خبر کنید از آن رو خداپرستان را
هزار حج کند ار باغبان به آن نرسد
که وقف مشهد بلبل کند گلستان را
چراغ بخت اگر تیرگی کند فیاض
توان به ناله برافروخت بزم مستان را
***
46
ز پس افتادگان عرض نیازی پیشوایان را
که دشوارست قطع وادی این فرسوده پایان را
که می گوید نوابخشان این کو را که یک ساعت
به طرف دامنی گیرند دست این بینوایان را
چه خواهد شد نگاهی گر نباشد گوشه ی چشمی
بدین بیگانگی تا کی توان دید آشنایان را
غنای سلطنت کم مایه تر از مسکنت دیدم
مگر غالب شریکی هست با شاهان گدایان را
فریب رهبران شرع بیش از رهزنان باشد
نمی دانم که از ره برده باشد رهنمایان را؟
دماغ دوربینی های عقل از عاشقان ناید
دلیل دیگری می باید این آشفته رایان را
به من گفتی چرا فیاض ترک زهدورزی کرد
چه دانم من به وی تقریر کن این بخت آیان را
***
47
ز من منّت بود سرو و سمن را
به خون دیده پروردم چمن را
به جرم دوستی از دولت دل
چه ها بر سر نیامد کوهکن را
ندارم کاو کاو ناخن غم
لباس نو کنم داغ کهن را
زکات نیکویی ضبط نگاه است
به یاد از من نگهدار این سخن را
حرامت باد نام عشق فیاض
به هفت آب ار نمی شویی دهن را
***
48
نمی دانم چه آیین است کافر کج کلاهان را
که شیر دایه پندارند خون بی گناهان را
ز حالم غافلی ظالم نمی دانی که می باید
غم امیدواران بیشتر امیدکاهان را
به شوخی های انصاف تو نازم در صف محشر
که دامن می دهد در دست مشتی دادخواهان را
ز اقبال بلند عشق بی طالع گمان دارم
که تسخیر سیه بختان کند مژگان سیاهان را
تو ای سرخیل خوبان چون به خال و خط کنم وصفت!
به تعریف دگر باید ستودن پادشاهان را
به ما بسیار ای بدخو جفا کردی و بد کردی
ازین بدتر جفا بایست کردن نیکخواهان را
رمیدن های عاشق در حقیقت دام معشوقست
به وحشت الفت دیگر بود جادونگاهان را
نگاه سرکشش را التفاتی با اسیران است
رعیت پروری لازم بود شوکت پناهان را
به جهد خویش باید دست در دامان رهبر زد
چه میداند جرس درد دل گم کرده راهان را
به این بیچارگی ها دل همان در چاره می بندم
امید ساحل از دل کی رود کشتی تباهان را
***
49
گر کشم بررخ دریا مژه ی پرخون را
غوطه ها در عرق شرم دهم جیحون را
عجب از جاذبه ی عشق که از یکرنگی
طوق لیلی نکند سلسله ی مجنون را
رتبه ی کوهکن این بس که کشیدست بدوش
در وفا یک دو قدم غاشیه ی گلگون را
بلد راه جنون نقش پی مجنون است
خضر از ره نبرد گمشده ی هامون را
خونبها یافت کسی کاب دم تیغ تو خورد
این هوس تشنه به خون کرده دل پرخون را
همچو پروانه به گرد سر خود گرداند
شعله ی آه دل سوخته ام گردون را
ظاهرم آینه ی صورت باطن شده است
شاهد حال درون ساخته ام بیرون را
طرفه نعم البدلی یافته خم جا دارد
که فراموش کند صحبت افلاطون را
این همه نکته ی سربسته که در نامه ی تست
هم تو فیاض مگر فهم کنی مضمون را
***
50
نمی پوشد چو خورشید آن پری از هیچ کس رو را
نگه دارد خدا از فتنه های چشم بد او را
نظر بر نرگس مستانه ی جادووشی دارم
که چشمش سرمه دان ناز سازد چشم آهو را
برورویش مسلمان را به مصحف سوختن خواند
سر زلفش به آتش می نماید راه هندو را
به خشم و ناز ازو یک ذرّه روی دل نگردانم
بگردم گِرد آن وقتی که گرداند ز من رو را
دل آتش مزاج من به هیچ از جوش ننشیند
مگر آب دم خنجر نشاند آتش او را
به زور این عقده از پیش دل او برنمی خیزد
ندانم کوهکن تا چند دارد رنجه بازو را
به راهی بایدم با همرهان بدموافق شد
که انگشتان پا از هم تهی سازند پهلو را
مرا از فضل سرشاری که دارم این پسند آمد
که در بزم ادب ته می توانم کرد زانو را
به چوگان که بازی می کند گردون بالادست!
که یک ضربت ز مشرق تا به مغرب می برد گورا
به آن رعنا بت آتش طبیعت کس نمی گوید
که از چشم بدان پوشیده دارد روی نیکو را
اگر داری هوای خدمت مردان ره فیاض
به آب حلم باید روی شستن آتشین خو را
***
51
بستم ز چارگوشه ی عالم نگاه را
تا دیدم آن دو گوشه ی چشم سیاه را
فرقی میان روز و شب خود نکرده ایم
تا فرق کردایم سپید و سیاه را
پیچیده دود در جگر ای گریه مهلتی
چندان که از شکنجه برآریم آه را
آن را رواست دعوی اعجاز چون کلیم
کز آستین خود به درآرد گواه را
فیاض عمرهاست که در چشم خونفشان
دارم ذخیره سرمه ی آن خاک راه را
***
52
از بیم دریا کی کنم ترک این ره کوتاه را
من خود به امّید خطر خوش کرده ام این راه را
در وادی عشق و جنون منّت مکش از رهنمون
ره می نماید بوی خون گم کردگان راه را
پست و بلند این سفر هموار شد بر بی خبر
دیو طبیعت می زند در هر قدم این راه را
در سینه تا کی حفظ غم در دیده تا کی ضبط نم
چون باد و باران سر بهم دادیم اشک و آه را
یعقوب را دل پر ز خون بخت زلیخا سرنگون
یوسف به آغوش اندرون با تیره بختی چاه را
از عکس ساقی تاب می وآنگه من و دوری ز وی
در آب بیند تا به کی دیوانه روی ماه را
فیاض اگر افتاده ام خوارم مبین آزاده ام
بر بام گردون می زند تجرید من خرگاه را
***
سایه زلفت به سر شمشاد سازد شانه را
سبز در آتش کند اقبال خالت دانه را
مستیم چون بوی گل پنهان نمی ماند به کس
من که بر سر همچو شاخ گل زدم پیمانه را
حال ما از ما چه می پرسی که پامال توییم
سیل داند سرگذشتی هست اگر ویرانه را
وضع دنیا گرنه با انجام باشد غم مدار
خاصه از بهر خرابی ساختند این خانه را
چاره ی غم در محبّت تن به غم دردانست
سوختن آبی برآتش می زند پروانه را
تا به راه افتادم از بیراه شوقم مانده شد
جاده کی زنجیر برپا می نهد دیوانه را
عیش دنیا عاقلان را سخت غافل کرده است
از برای خواب پیدا کرده اند افسانه را
گم نخواهد گشت در خاک این گرامی تخم پاک
سبز خواهد کرد دهقان عاقبت این دانه را
در میان کفر و دین بیگانگی فیاض چیست؟
صلح باید داد با هم کعبه و بتخانه را
***
54
گر نهان سازم غم عشقت چه سازم ناله را
تب اگر پوشیده ماند چون کنم تب خاله را
دست افشاندی ز گلشن ریختی اوراق گل
روی گرداندی ز صحرا داغ کردی لاله را
یک گل از زخم خدنگت تازه بر من نشکفد
من به ناخن تازه دارم داغ چندین ساله را
وقت آیین بندی بازار مژگان منست
گریه بر دوش آورد از لخت دل پرگاله را
شب که شیون پیچ و تابم در نفس افکنده بود
از خراش سینه کردم شانه زلف ناله را
من هلاک گوشه ی چشمی که پنهان دیدنش
گلّه ی آهو به دنبال افکند دنباله را
گرد آن عارض ببین فیاض دور چتر خط
گر ندیدستی به دور خرمن مه هاله را
***
55
ای کرده سرمه از ناز چشم غزاله ها را
عکست برشته در حسن رخسار لاله ها را
مهر بتان نوشته در سینه های عشّاق
وز داغ عشق کرده مُهر این قباله ها را
از درد کرده درمان دل های دردمندان
وز ضعف داده قوّت پرواز ناله ها را
هنگامه ساز عشقست هرجا که مجلس آراست
کرد از نگاه ساقی پر می پیاله ها را
تا از کتاب عشقت کردم سواد روشن
هم در خوی خجالت شستم رساله ها
در مغز سنبلستان پیچیده دود سودا
یارب که شانه کرده مشکین کلاله ها را؟
تا چهره های سبزان خوی کرده دید از شرم
نیلوفر فلک ریخت بر خاک ژاله ها را
حسن از که نشئه دارد یارب که دست پیچد
یک طفل هفت ساله هفتاد ساله ها را
با بوی دوست فیاض امشب به باغ و صحرا
از رشک داغ کردم گل ها و لاله ها را
***
56
بیا ساقی و آتش درزن این زهد ریائی را
چو زاهد تا به کی سازم بت خود پارسایی را
به کاه عشق کوهی برنیاید، زور بازو بین
که چون با ناتوانی می کند خیبر گشایی را!
سبک پروازتر در اوج همّت هر که فارغ تر
به جای بال و پر دارند مردان بی نوایی را
به لاف دانش از کشف حقایق عقل می نازد
گلی بر سر به است از صد گلستان روستایی را
به استغنا ز مردم دست مزد عشوه می خواهد
به نام پادشاهی می کند زاهد گدایی را
نجات عشق در سرگشتگی باشد نمی داند
درین دریا به جز باد مخالف ناخدایی را
به تن بی جاست نام آدمیت، کار جان دارد
زنی آوازه و باشد نَفَس در رنج نایی را
ترا گر شیوه غیر از بندگی باشد خدا داند
که بر ذات تو تهمت می توان کردن خدایی را
نزاکت چون شکر فیاض جوشد از نی کلکم
رسانیدم به جای نازکی نازک ادایی را
***
57
جدا از دوستان در مرگ می بینم رهائی را
براندازد خدا بنیاد ایام جدایی را
درین کشور رواج سست عهدی از تو پیدا شد
به نام خویش کردی سکّه نقد بیوفایی را
دم سرد غرض گویان ز صرصر باج می گیرد
خدا روشن نگهدارد چراغ آشنایی را
تو خود پامال کردی لیک ترسم تا ابد ماند
ز خونم تهمتی در گردن آن دست حنایی را
به آسانی نباید شاهد عصمت در آغوشم
دو عالم داده ام کابین عروس پارسایی را
بلا باشد بلا شهرت گرت در دیده جا سازند
از آن بر توتیایی برگزیدم خاک پایی را
بدین زودی عجب گر وصل او گردد نصیب من
که من از راه دوری دیده ام این آشنایی را
نمی سازی به من تنها نیاید خود وفا از تو
نگهدار از برای دیگران هم بی وفایی را
خدا روزی کند فیاض چندی صحبت صائب
که بستانیم از هم داد ایام جدایی را
***
58
عشق چو پرده بر درد حسن کرشمه زای را
پر کند از شکوه شد آینه ی گدای را
خیز و بیا و جلوه ده قامت جلوه زای را
حسرت استخوان من طعمه دهد همای را
نیست ز مهر من عجب گر به دل تو جا کند
گرم کند شراره ای در دل سنگ، جای را
عشق تو شعله می خورد پرده ی ناله می درد
بر دم تیغ می بَرَد شوق برهنه پای را
هیچ کسی کند به من آنکه بود همه کسم
دشمن خانه می کند عشق تو آشنای را
پیش رخ تو برگ گل لاف زند ز نازکی
رنگ حیا دهد خدا چهره ی بی حیای را!
عشق چه خواهند از هنر، پنجه ی سعی بی اثر
عقده شود کلید در عقل گره گشای را
روی نکو نمی شود مبتذل از نگاه کس
دیدن جنس قیمتی کم نکند بهای را
سیر ندیده می رود روی تو فیاض کنون
بهر نگاه واپسین رخ بنما خدای را
مصوّرگونه از رویت دهد حسن مثالی را
مهندس نسخه زابرویت برد شکل هلالی را
اگر پای نگاهت در میان نبود که خواهد کرد
به حسن لم یزل پیوند عشق لایزالی را؟
من از نازی که با مه داشت ابروی تو می گفتم
که بر طاق بلندی می نهد صاحب کمالی را
رمد مضمون بکری بود در دیوان هجرانش
نوشتم بر بیاض چشم خود این بیت عالی را
من و خمیازه پردازی به آغوشی که شب یادش
کند در پهلوی من خار گلهای نهالی را
چسان فکر برون رفتن کند عاشق ز بزم او؟
که برپا دام بیند حلقه های نقش قالی را
به یاد «طالب آمل» چو چشمی تر کنم فیاض
به ایران رسم گردانم هوای برشکالی را را
***
59
کردند پرده ی رخ دلدار شیشه را
افتاده است کار و عجب کار شیشه را
ساقی به ناز خویش که مگذار شیشه را
همچون دل شکسته به دست آر شیشه را
دیگر نماند منّت پروای ساقیم
پر کرده ام ز بوی می این بار شیشه را
این تلخ باده به که به یکبار در کشیم
خود را گران کنیم و سبکبار شیشه را
از گریه خلاصی نبود چشم ترم را
کردند بحل بر مژه خون جگرم
شمشیر تو از جیب برآورد سرم را
دام تو به پرواز درآورد پرم را
پرواز هوایش نه باندازه ی بالست
بیچارگی از بهر همین کند پرم را
ادراک کمالات تو بر طاق بلندست
کوته نفکندند کمند نظرم را
گر زانکه لباس ورعم پاکِ گنه داشت
بر پرتو خورشید گشودند درم را
با داغ تو بر گبر و مسلمان شرفم هست
این سکه در ایام روا کرد رزم را
***
60
این قدر آب هوس بستن به جوی دل چرا
می کنی ای دانه استعداد را باطل چرا
دل ازین منزل به جای زاد بردار و برو
کار آسانست بر خود می کنی مشکل چرا
چون دلم خون کرد منع گریه از یاری نبود
سر بریدن جای خود بستن رگ بسمل چرا
میل ابروی تو با شمشیر بازی می کند
تهمت خون کس نهد بر دامن قاتل چرا
جنگ با او کن که ننگ از وی نیابی در گریز
با من دیوانه می کاوی تو ای عاقل چرا
ترک من کردی چه گویم یارِ دشمن هم شدی؟
قدر خود را هم نمی دانی تو ای جاهل چرا
صدق اگر داری ز کذب مردمان آسوده باش
گر نمی رنجی ز حق، رنجیدن از باطل چرا
پاکی دامن کجا و تهمت آلودگی
آفتاب اندودن ای دشمن به مشت گل چرا
دامن دریا نگردد تهمت آلود غبار
می دهی بر باد گرد دامن ساحل چرا
قطره گر در خود نگنجد جای استبعاد نیست
این قدر کم ظرفی از یاران دریادل چرا
عاقلان را هوش اگر در سر نباشد دور نیست
این قدر بیهوشی از رندان لایعقل چرا
اندر آن وادی که مجنونست این آوازه نیست
می فزایی ای جرس بار دل محمل چرا
کعبه می خواهی درین وادی بیابان مرگ شو
تا توان فیاض در ره مرد در منزل چرا
***
61
رویش که هست رنگ ز رخسار مه ربا
ما را ازوست چهره ی رنگین چو کهربا
تا چند دردسر کشم از افسر خرد
ای بوی گل کجاست جنون کله ربا؟
ما اهل مصر صرفه به کنعان نمی دهیم
با ماست زور جذبه ی یوسف ز چه ربا
در چنبر خمش دل ما را چه اعتبار
چوگان زلف او که بود گوی مه ربا
فیاض اوج عزّت جاویدت آرزوست
هان گوهر مراد خود از خاک ره ربا
***
62
من و کویی که کس را نیست جز عشرت به یاد آنجا
توان در خاکبازی یافت اکسیر مراد آنجا
گشاد فیض خواهی چشم عبرت در چمن بگشا
که خط سبزه بلبل را کند صاحب سواد آنجا
ز بزم عقل افکندم به کوی عشق رخت آخر
هرآن خرمن که اینجا داشتم دادم به باد آنجا
کسی از سیر گلزاری چه طرف آرزو بندد
که گل هرچند می چینی شود حسرت ز یاد آنجا
رقیب دیو سیرت را نگهبان کرده بر گنجی
که نتوان کرد یک دم بر ملک هم اعتماد آنجا
مرا بیگانه در بیرون نمود آن حسن در پرده
ندیدم چون درون رفتم به غیر از اتّحاد آنجا
چه می پرسی سراغ بزم عشرت از من ای فیاض
گذشت آنهم اگر گاهی گذاری میفتاد آنجا
***
63
رواج بیدلان از مهر دلداران شود پیدا
که قدر و قیمت یاران هم از یاران شود پیدا
من و کنج فراق ای گریه ی حسرت کجایی تو
که در روز چنین قدر هواداران شود پیدا
اگر از گریه ی بسیار من درهم شود شاید
که گاهی آفتی از کثرت باران شود پیدا
از آن ترسم که زاهد هرگز از مستی نیاساید
اگر احوال بیهوشان به هشیاران شود پیدا
ندیدی فتنه، آسیب گرانباری چه می دانی؟
چو کشتی بشکند حال سبکاران شود پیدا
ز خاک سبحه سازد پیر ما پیمانه و ترسم
که ناگه رخنه ای در کار می خواران شود پیدا
بلای جان فیاض است هرجا دلربایی هست
که دایم فتنه بهر سینه افگاران شود پیدا
***
64
جنون تکلیف کوه و دشت و صحرا می کند ما را
اگر تن دردهیم آخر که پیدا می کند ما را؟
محبّت شمع فانوس است کی پوشیده می ماند
غم او عاقبت در پرده رسوا می کند ما را
قمار عشق نقد صرفه را در باختن دارد
تمنّای زیان سرگرم سودا می کند ما را
پس از کشتن نگاه گوشه ی چشمش به جان دادن
برای کشتن دیگر مهیا می کند ما را
ز سیل اشک ما تر می شود ابرو نمی داند
که رفته رفته غم همچشم دریا می کند ما را
ز حرمان میل دل افزون شود زان در وصال او
خلاف وعده سرگرم تمنّا می کند ما را
بیایید ای هواداران یک امشب شاد بنشینیم
که فردا می رود فیاض و تنها می کند ما را
***
65
نه سامان سفر باشد نه سودای حضر ما را
تو ای باد صبا هرجا که می خواهی ببر ما را
درین کشور کسی ما را به چیزی برنمی گیرد
به یک مشت غباری از در جانان بخر ما را
چو شمشیریم و بر اندام ما جوهر سپر باشد
به جنگ ما میا دشمن چو بینی بی سپر ما را
تو زاغی زاغ، قدر ما نمی دانی ولی طوطی
اگر دیدی نمی دادی به صد تنگ شکر ما را
صبا از کوی او فیاض پنداری خبر دارد
که تا در جلوه آمد کرد از خود بی خبر ما را
***
66
تا حلقه نبد زلف بت مهوش ما را
زنجیر چه می کرد دل سرکش ما را
بی جوهر تیغ تو دل از پا ننشیند
آب تو نشاند مگر این آتش ما را
ماییم و همین فکر سر زلف و دگر هیچ
عشق که تهی کرد چنین ترکش ما را؟
گامی دو توان تاخت به دنبال شکاری
گر پی نکند تیغ اجل ابرش ما را
فیاض بیا خوب رسیدی که خوشت باد
دیدار تو بایست دماغ خوش ما را
***
67
الهی آب و رنگ شعله ده مشت گل ما را
نمکزار تبسّم کن لب زخم دل ما را
مباد آسیب تدبیر گشایش ره درو یابد
به چین جبهه ی خوبان گره کن مشکل ما را
مکرّر شد به یک عادت تپیدن بیمِ آرامست
نوید اضطراب تازه ای ده بسمل ما را
دل دانش فریب ما هنوز از عقل می لافد
ازین یک پرده هم دیوانه تر کن عاقل ما را
گیاه ماتم از سرچشمه ای امیدها دیدست
به برق ناامیدی ها مسوزان حاصل ما را
به خون خود رقم در محضر شمشیر او کردیم
که کس روز جزا دامن نگیرد قاتل ما را
شفاعت خواه ما فیاض اگر مهر بتان باشد
تواند در نظر حق وانمودن باطل ما را
***
68
تو ای بلبل گهی از ناله ی خود شاد کن ما را
اگر از ناله وامانی دمی فریاد کن ما را
فراغت هر سر مو را به بند صد هوس دارد
کجایی ای گرفتاری، بیا آزاد کن ما را
به یاد ما نمی گوییم خاطر رنجه کن دایم
فراموشت اگر کردیم گاهی یاد کن ما را
دل از کوی مجاز افسرده شد بزم حقیقت کو
بس است ای عشق شاگردی، کنون استاد کن ما را
سبکروحی سر معراج دارد، ناتوانی هم
به بال تست پرواز ای نفس امداد کن ما را
به حرمان دل نهادن شوخی حسن طلب دارد
خرابی ها بس است ای آرزو آباد کن ما را
سرآسوده ای دارم من و فیاض من یارب
نصیبِ زلفِ فتراکِ غم صیاد کن ما را
***
69
مستی مدام جام هوس می دهد مرا
گر دم زنم به دست عسس می دهد مرا
صیاد را چو ناله ی زارم اثر کند
از قید دام سر به قفس می دهد مرا
شان و شکوه عهد سلیمانیم گذشت
موری کنون به باد نفس می دهد مرا
ناز زمانه بهر غمی تا به کی کشم
این جام آرزو همه کس می دهد مرا
سیمرغ پر شکسته ی اوج قناعتم
گردون فریب بال مگس می دهد مرا
من آن نیم که گرد پی کاروان خورم
گاهی فریب ناله جرس می دهد مرا
فیاض اگر عنان نکشم طبع شوخ من
چون شعله سر به خار و به خس می دهد مرا
***
70
چو کرد خاک ره یار روزگار مرا
به چشم عالمیان داد اعتبار مرا
دماغ بوی گل و برگ گلستانم نیست
مگر به باغ برد ناله ی هزار مرا
به کف نه جام میی، در نظر نه روی مهی
گلی شکفته نگردید ازین بهار مرا
زطرز دیدن پنهانت این چنین پیداست
که راز دل زتو خواهد شد آشکار مرا
مرا ز گردش چشم تو حال می گردد
به گردش مه و مهر فلک چه کار مرا؟
ز نارسایی اقبالم ای فلک خوش باش
به دامنی نرسم گر کنی غبار مرا
چنین که زار و ضعیفم زهجر او فیاض
مگر صبا برساند به کوی یار مرا
***
71
بی تپش آرام کی باشد دل زار مرا
ذوق جستن زنده دارد نبض بیمار مرا
من کجا و این قدر تاب تزلزل های عشق
عطسه ی گل می کند آشفته دستار مرا
شکوه ی نازکدلان از برگ گل نازک ترست
می توان در یک نفس طی کرد طومار مرا
کرده ام کوته به خود راه دراز آرزو
یک گره درهم نوردد رشته ی کار مرا
نغمه روحانیست زاهد پنبه ای در گوش نه
بو که بتوانی شنیدن ناله ی زار مرا
گلبنم را ناامیدی از بهار فیض نیست
یک گلستان گل در آغوش است هر خار مرا
در فروغ آفتاب عشق منزل کرده ام
نیست دست سایه دامن گیر دیوار مرا
خون دل بی خواست می جوشد ز شریان نفس
نیش مضرابی نمی باید رگ تار مرا
تا زبان عشق دارم در دهان فیاض وار
سرخط کردار می سازند گفتار مرا
***
72
از ناتوانی می کشد دوش نفس بار مرا
هر شب نسیمی می برد آشفته دستار مرا
صیتم پس از من می کشد صوتی به گوش آسمان
جز در گسستن ناله ای قسمت نشد تار مرا
یارست با من سرگران، یاران همه نامهربان
کو مرگ تا هم در زمان آسان کند کار مرا
کو دل که غمخواری کند، کو گریه تا زاری کند
کو ناله کز یاری کند از من خبر یار مرا
من مرد عشرت نیستم، درخورد صحبت نیستم
جز باب حسرت نیستم ها مژده دلدار مرا
حسرت کشیده در برم، محنت گرفته بر سرم
عشقت رواج طرفه ای دادست بازار مرا
بختم چه دلسوزی کند، ماتم چه نوروزی کند
خواهم خدا روزی کند صبحی شب تار مرا
هرگز نگشتم بهره ور، نه از کلاه و نه کمر
ژولیده مویی تا زسر افکنده دستار مرا
آخر زآه سرد من، بر باد دادی گرد من
خواهم به روز درد من بنشانی اغیار مرا
گر دل ز زلف آن نکو بی بهره شد از آرزو
فیض بهار خطّ او گل می کند خار مرا
فیاض تا کی این چنین حسرت برم برآن و این
کو مرگ کز دوش زمین بردارد این بار مرا
***
73
دل می کشد به لاله ی راغ دگر مرا
دیوانه می کند گل باغ دگر مرا
بی داغ عشق شمع خرد را فروغ نیست
در دست بهترست چراغ دگر مرا
خاطر ز نکته های حکیمانه ام گرفت
دل می کشد به لابه و لاغ دگر مرا
فارغ شدم زعقل و همان می دهد هنوز
دیوانگی نوید فراغ دگر مرا
ساغر ز خون لبالب و لبریز ناله دل
امشب شکفته است دماغ دگر مرا
ممنون جام باده ی لبریز نیستم
این نشئه می رسد ز ایاغ دگر مرا
فیاض عقل گمشده در جستجوی من
ترسم که پی برد به سراغ دگر مرا
***
74
باز دارد عشق در آغوش بیهوشی مرا
غم مهیا می کند اسباب مدهوشی مرا
با زبان بی زبانی می کنم تقریر شوق
کرده ذوق گفتگو سرگرم خاموشی مرا
مدّتی شد تا ز معراج قبول افکنده است
طرّه ی او در سیه چاه فراموشی مرا
خلعت سر تا به پایی دوختم از داغ عشق
چشم مستش کرد تکلیف سیه پوشی مرا
دیده ام تا حلقه های زلف چین بر چین او
می شود فیاض ذوق حلقه در گوشی مرا
***
75
دل به زلفش می کشد آشفته سامانی مرا
می کند تکلیف هندستان پریشانی مرا
رتبه ی لیلی چو دادش حسن دانستم که عشق
همچو مجنون می کند آخر بیابانی مرا
شسته ام تا دفتر تعلیم را آسوده ام
هست دانش آفتاب و سایه نادانی مرا
کثرت و خلوت ندانم بس که مدهوش توام
از وجود غیر فارغ کرده عریانی مرا
در لباس ابر بهتر میتوان دید آفتاب
در نظر پوشیده تر کر دست عریانی مرا
دشمنی با اهل اسلامم نه کافر دوستی است
ننگ می آید عزیزان زین مسلمانی مرا!
نه ز طاعت بر توانم خورد نه از معصیت
هر چه کشتم بار می آرد پشیمانی مرا
ما اسیران غم از یک جیب سر برکرده ایم
کرد طوق فاخته آخر گریبانی مرا
آرزوی وصل پیش و بیم هجران در قفا
از دو جانب می کند عشقت نگهبانی مرا
دهر اگر باشد زلیخا من چو یوسف نیستم
پس چرا بی جرم عصمت کرده زندانی مرا
خودنمایی ها حجاب چهره ی مقصود بود
صد در دانش گشاد اظهار نادانی مرا
خدمت مخدوم اصفاهانی ای فیاض کاش
در هوای خود کند چندی صفاهانی مرا
***
76
ها مژده که جانانه خرامید به صحرا
با شیشه و پیمانه خرامید به صحرا
از خواب دگر وا نشود چشم غزالان
کان لعل پر افسانه خرامید به صحرا
در دشت که زد آتش رخساره که دیگر
هر شمع چو پروانه خرامید به صحرا!
محمل شده میخانه ز عکس لب لیلی
ناقه ست که مستانه خرامید به صحرا
هر برگ درین دشت ترا آینه دار ست
گویی که پریخانه خرامید به صحرا
***
77
چهره ی صاف بلا زلف سیه فام بلا
کی کند عیش کسی، صبح بلا، شام بلا
گهی آشفته ی خطّم، گهی آزرده ی خال
به چه دل شاد کنم، دانه بلا دام بلا
خواهدم کشت نهان عشوه ی شوخی که منش
گر نگویم که ستم ور، ببرم نام بلا
نگهش عربده و غمزه فسون، عشوه فریب
جلوه آشوب و روش آفت و اندام بلا
***
78
چو دادند اختیار کل قضا را
غم دوران حوالت کرد ما را
کواکب را به گردون کرد تقدیر
به خاکستر نشاند این دانه ها را
ز دست آسمان چندین چه نالی!
که گرداننده ای هست آسیا را
چه اقبالست یارب در کمینم
که تأثیری نمی بینم دعا را!
ترا گر درد دیدارست فیاض
به جز حسرت که دارد این دوا را!
***
79
ز روح باده صد ره گرچه خالی شد تن مینا
ولی دست هوس کوته نشد از گردن مینا
چرا دود از دماغ می پرستان برنمی آرد
که برق باده آتش می زند در خرمن مینا
نوای بی غلط زن امشب ای مطرب که مستان را
چراغ باده پنهانست زیر دامن مینا
ندارد بلبلان، گر پای نسبت در میان آید
قبای غنچه، اندامِ ته پیراهن مینا
بهار می پرستان شد، نسیم لطف ساقی کو
گل صد نشئه را در غنچه دارد گلشن مینا
از آن می از گلوی شیشه بالاتر نمی آید
که ماند جای خون تو به اندر گردن مینا
به بزم باده فیاض این ادا جا کرده در طبعم
که ساغر گوش می گردد به وقت گفتن مینا
***
80
به گلستان چو روی گل شود از روی تو آب
برفروزی چو رخ، آتش شود از خوی تو آب
تو به این مایه حیا باز مکن جیب، مباد
که ز نامحرمی باد شود بوی تو آب
بر لب جو مخرام ای بت رعنا ترسم
که بدزدد روش از قامت دلجوی تو آب
درکفت آینه نبود که پی شیشه ی دل
سنگ برداشتی و شد به کف از خوی تو آب
بس که در کشتن فیاض شدی گرم شتاب
شده شمشیر ز بیم تو به پهلوی تو آب
***
81
بنشین که بی رخ تو ندارم قرار و تاب
عمر عزیز من چه به رفتن کنی شتاب!
صد نکته هست در تو که در آفتاب نیست
حسن تو احتیاج ندارد به آب و تاب
معشوق اگر نجیب بود حسن شرط نیست
رنگ شکسته کم نکند قدر آفتاب
از بس خجل شود ز نسیم تو، دور نیست
گر در دماغِ غنچه شود بوی گل گلاب!
ترسم ز چشم فتنه گزندی به او رسد
طفل نگاه خیره و روی تو بی نقاب
ترسم که رنگ بر رخ تو شرم بشکند
زلفت فکنده است کتانی به ماهتاب
فیاض بر رخش نظری چون کنم ز دور
صد غوطه می خورد نگهم در خوی حجاب
***
82
عُجب در مستی ندارد هیچ فرقی با شراب
من نمی دانم چرا بدنام شد تنها شراب!
رندی و چندین رعونت شیخی و صدگونه عیب
چون شود هشیار کس! اینجا شراب آنجا شراب
بیخودی جاوید باید، عمر دنیا کوتهست
من نمی نوشم از آن در نشئه دنیا شراب
نیست در دلبستگیها نشئه ای در باده هم
هست با وارستگی دنیا و مافیها شراب
چاره ی لغزیدن این ره عصای بیخودیست
هر کجا افتم ز دست عقل گویم: یا شراب
***
همین نه مرهم دل های خسته است شراب
که مومیایی رنگ شکسته است شراب
گل شکفتگی از جام باده سیرابست
کلیدِ فتحِ در عیشِ بسته است شراب
طلسم توبه ی ما را که زاهدان بستند
به یک تبسّم ساغر شکسته است شراب
به صد فسون ز دلم مهر باده نتوان برد
چو حرف راست به طبعم نشسته است شراب
تو خواه خبث زن و خواه مدح کن فیاض
ز حدّ ما و تو عمریست رسته است شراب
***
84
دلم از غصّه رنجورست امشب
ز تن آسایشم دورست امشب
بخواهد آهم از گردون گذشتن
کمان ناله پرزورست امشب
به چشم ماه میل سُرمه ی آه
کشم چندانکه مقدورست امشب
ز آغوش خیالم چشم بد دور
که آسایشگه حورست امشب
تو ای ناصح دماغ خود مرنجان
شکیبایی زمن دورست امشب
جهان تنگست بر من چون دل مور
مرا گویی شب گورست امشب
دو عالم تیره شد فیاض گویی
چراغ ماه بی نورست امشب
***
85
بی لبت ساغر می آب ندارد امشب
شمع در مجلس ما تاب ندارد امشب
دل ندانم که دگر در چه خیالست که باز
اشک در دیده ی ما خواب ندارد امشب
موج طوفان بلد و وعده ی ساحل نزدیک
کشتیم لنگر گرداب ندارد امشب
شمع روی که برافروخته یارب! که فلک
رنگ بر چهره ی مهتاب ندارد امشب
از سرشکم نه همین پنجه ی مژگان جگریست
این حنا، کیست که در آب ندارد امشب
تیرت از پهلوی ما پای کشیدست که دل
تکیه بر بستر سنجاب ندارد امشب
خبری هست که اشکم نه چو هر شب فیاض
پنجه در پنجه ی سیماب ندارد امشب
***
86
نگه نکرده گذشتی ز من به ناز امشب
شدم ز ناز تو شرمنده ی نیاز امشب
چو دید در کف پای تو جانفشانی من
زبان شمع به پروانه شد دراز امشب
به دل فزوده گره بر گره نمی دانم
که می کند گره از زلف یار باز امشب؟
ز بس به روی تو بزم از چراغ مستغنی ست
فتاده شمع ز شرم تو در گداز امشب
چه روی داده ندانم که نگسلد فیاض
ز تار ناله ی زارم نوای ساز امشب
***
87
جان فدا کردم که تا شد وصل او یک دم نصیب
عمر جاویدست می گردد کسی را کم نصیب
تیشه ی غمّاز راز کوهکن را فاش کرد
حسن رسوا گشت چون شد عشق را محرم نصیب
عشرت این گلستان وقف که شد یارب که شد
غنچه را قسمت ملال و لاله را ماتم نصیب!
عمر باقی بود و روز تیره تا پیری کشید
شد شب عمر مرا آخر صباحی هم نصیب
***
88
زلف را با تیره بختی شد رخ جانان نصیب
پُرعجب نبود که کافر را شود ایمان نصیب
بردر دارالشفای یأس رو تا بنگری
داغ را مرهم دچار و درد را درمان نصیب
شکر طالع، ما چه می کردیم در گلزار وصل
زخم دل را گر نمی شد هم لب خندان نصیب
دامن از لخت دل ناشاد پر دارم بس است
غنچه را گو باش برگ عیش در دامان نصیب
طالع نیکو برند و بخت ناسازت دهند
درسر کوی محبّت کرده اند ارزان نصیب
گوی دولت برد هرکس ترک ننگ و نام کرد
تا قیامت شد سر منصور را سامان نصیب
کوهکن جان کند و شیرین قسمت پرویز شد
سعی ننموده ست در تحصیل روزی جان نصیب
بازم از خاک دری فیاض چشم سرمه ایست
گر به تکلیفم کشاند سوی اصفاهان نصیب
***
89
گر برین قامت فزاید جلوه ی آن دلفریب
بر سر بازار محشر وعده ی ما و شکیب
من کیم مرغی که بهر نغمه در بندش کنند
از پریدن ناامید از سر بریدن بی نصیب
هرکه را دردیست از دست طبیب آید علاج
وای بیماری که چون من هست دردش از طبیب
از قضا بخت سیه هرگز نمی کردم قبول
گر ندادی آشنایی های آن زلفم فریب
می توانی در سخن فیاض داد جلوه داد
زانکه لفظ آشنا داری و معنی غریب
***
90
غنچه را از حسرت لعل تو دل در بر بسوخت
رشک یاقوت لبت خون در رگ گوهر بسوخت
حسرت بزم تو خورشید فلک را داغ کرد
پرتو شمع تو این پروانه را هم پر بسوخت
بسکه با یاد لبت لب های خود را می مکید
آب حسرت در دهان چشمه ی کوثر بسوخت
یارب این آتش که برما زد که بعد از سوختن
گرمی خاکستر ما پهلوی اخگر بسوخت!
داشت چشم آینه خورشید بر خاکسترم
غیرت عشق تو زانم مشت خاکستر بسوخت
در ته پیراهن خاکستر خود داشتیم
آنقدر آتش که دل تا دامن محشر بسوخت
شب که بی فیاض در بزم تو ساغر می زدیم
شیشه از تب خاله ی حسرت لب ساغر بسوخت
***
91
امشب ز فرقت تو دلم چون چراغ سوخت
در خون نشست گریه ازین درد و داغ سوخت
جام و سبو ز هجر رخت دل شکسته اند
چون داغ لاله در کف ساقی ایاغ سوخت
محض از برای خاطر پروانه ها به بزم
شب تا صباح شمع نشست و دماغ سوخت
از شرم قطره های عرق بر عذار تو
شبنم چو خال بررخ گل های باغ سوخت
فیاض عاشقی تو و ما داغِ بی غمی
خواهد ترا محبت و ما را فراغ سوخت
***
92
اگرچه شعله ی حسنت تمام عالم سوخت
به مهربانی من در جهان کسی کم سوخت
به نسبت تو چنان ذوق سوختن عام است
که در کنار گل و لاله طفل شبنم سوخت
دمی که آتش بیداد او زبانه کشید
چه نکته بود که بیگانه جَست و محرم سوخت
به ذوق سوده ی الماس کرد زخمِ مرا
تبسّمی که در اندیشه یاد مرهم سوخت
به نیم قطره که در کار مشت گل کردند
چه آتش است که تا آب و خاک آدم سوخت!
فغان که عاشق از اهل هوس نشد ممتاز
که عشوه ی تو بد و نیک جمله در هم سوخت
هوای وصل تو در جانم آتشی افکند
که گریه را نم خونین و ناله را دم سوخت
اگر ز سختی هجران نسوختم سهل است
به یک ملایمت روز وصل خواهم سوخت
***
93
نمانده بود کس از اهل درد جز فیاض
چنان زطیش برافروختی که او هم سوخت
پیشه ی ما عشق و رندی کار ماست
نیکنامی ننگ ما و عار ماست
ما امانت دار عشقیم از ازل
آنچه گردون برنتابد بار ماست
آنچه گرمای قیامت نام اوست
گرمی هنگامه ی بازار ماست
چون شب عیدست بر ما شام مرگ
در قیامت وعده ی دیدار ماست
بت پرست آرزوهای خودیم
رشته ی طول امل زنّار ماست
چهره ی مقصود خود را پرده ایم
وه که این آیینه در زنگار ماست
در حجاب خودنمایی مانده ایم
هردو عالم پرده ی پندار ماست
ما جمال خویش نتوانیم دید
گرد هستی بر رخ رخسار ماست
همچو ما فیاض کس آزرده نیست
هم ز ما آشفته تر دستار ماست
***
94
دل بد مکن ز همدمی غم که آشناست
وز کاو کاو درد مزن دم که آشناست
تا دل زمن ترانه ی بیگانگی شنید
رم می کند ز سایه ی محرم که آشناست
بیگانه است شادی و بیگانه دوست عیش
دستی زنم به حلقه ی ماتم که آشناست
داغ مرا که زخمی بیگانگی اوست
دلچسب نیست صحبت مرهم که آشناست
صبرم هزار کشتی بیگانگی شکست
در موج خیز اشکِ دمادم که آشناست
از صحبت نشاط گریزم که دشمن است
در سایه ی ملال درآیم که آشناست
فیاض پیش یار مریز اشک آتشین
گل تر شود ز گریه ی شبنم که آشناست
***
95
ما به این بی اعتباری چرخ سرگردان ماست
با هزاران دیده هرشب آسمان حیران ماست
با وجود آنکه مُهر از نامه ی ما برنداشت
هیچ مکتوبی ندارد آنچه در عنوان ماست
برسر خوان هوس عمریست مهمان خودیم
خوان رنگارنگ حسرت نعمت الوان ماست
از پی تحصیل خون دل هزاران غم خوریم
میزبان حسرتیم و آرزو مهمان ماست
گرچه ما در تنگنای دیده ها موریم لیک
آنچه در وی وسعت دنیا نگنجدشان ماست
دشت پیمایی نمی دانیم چون مجنون ولی
آنچه صحرا را نیارد در نظر دامان ماست
دامن وصل نکویان داده ایم از دست لیک
آنچه دستاویز هجران جیب بی دامان ماست
گرچه وصلش فکر بی سامانی ما را نکرد
لیک دایم هجر در فکر سروسامان ماست
دوش دل را سوخت شیرینی مگر وصل تو بود
می کشد امروز این تلخی مگر هجران ماست
گر به گردون می رسد فیاض را سر، دور نیست
قدردانی های عهد خان عالیشان ماست
***
96
گلِ بی رنگِ عشق چیده ی ماست
ساغر زهر غم کشیده ی ماست
رخش امّید تا به کی تازیم
وحشی مدّعا رمیده ی ماست
خاطرش از طرب مرنجانید
ای دل و دیده، غم رسیده ی ماست
آنچه ز اسباب عشق مانده به ما
آرزوی به خون تپیده ی ماست
در ره عشق هرکجا بینی
نقش پای سر بریده ی ماست
داده از خاک پای یار نشان
منّت توتیا به دیده ی ماست
زیب تابوت ما شود فیاض
هرگل حسرتی که چیده ی ماست
***
97
در عشق تو ناله بیشه ی ماست
گریه ورد همیشه ی ماست
از یگ نگهش ز دست رفتیم
چشم تو هزار پیشه ی ماست
تا شیشه ی دل زدیم بر سنگ
هرجا پری یی به شیشه ی ماست
بی ریشه شدیم سبز لیکن
هرجا نخلی ز ریشه ی ماست
صد کوه به نیم ناله کندیم
این معجز کار تیشه ی ماست
با ما تا عشق کار دارد
بیکاری کار و پیشه ی ماست
ماییم هزبر عشق فیاض
عالم، دربسته بیشه ی ماست
***
98
جلوه ی قد تو از چاک دل ما پیداست
این شکافی ست که تا عالم بالا پیداست
گرچه از ناز ز هر دیده نهان می گردی
عکس روی تو در آیینه ی دلها پیداست
حسن لیلی مگر از پرده برآمد، که دگر
پی دیوانگی از دامن صحرا پیداست
کشتی ما که سلامت رویش در خطرست
عاقبت خیریش از سوزش دل ها پیداست
چشم حیران خبر از جلوه ی پنهان دارد
معنی این سخن از صورت دیبا پیداست
ظرف پر نیست میسر که تراوش نکند
قطره هم چشمی دریاش ز سیما پیداست
هیچ کس آتش پنهان نتوانست افروخت
عشق پوشیده مدارید که پیدا پیداست
قتل پنهانی من نرگس مخمور ترا
هست از هر مژه پیدا و چه رسوا پیداست
مهربانی طبیب آینه ی حال نماست
شدّت این مرض از رنگ مسیحا پیداست
گر بر آیینه ی امروز نظر بگشایی
بی کم و بیش درو صورت فردا پیداست
زود رفتی ز در میکده بیرون فیاض
از تو در مجلس این دردکشان جا پیداست
***
99
نظر به روی تو دارد نگاه بی ادبست
سری به گوش تو دارد کلاه بی ادبست
گهی به روی تو دستی زند گهی بر دوش
در اختلاط تو زلف سیاه بی ادبست
تو بی نقاب و من از انفعال می لرزم
که طفل آرزویم را نگاه بی ادبست
در آتشیم چو خالت ازینکه بر لب جو
به طرز خطّ تو روید گیاه بی ادبست
به دور روی تو شرمنده نیستند افسوس
که مهر خیره سر افتاد و ماه بی ادبست
فتاده پرده ز کار دلم چه چاره کنم
که گریه طفل مر جست و آه و بی ادبست
نفس ببند و ترحم به خرج کن فیاض
که آهِ پرده درِ صبح گاه بی ادبست
***
100
چو موج برسر آبیم و حال سخت خرابست
خوشا امید جگر تشنه ای که محو سرابست
بگو به ساقی گلرخ که خون شیشه بگیرد
که از حرارت می در میان آتش و آبست
اگر تو رخ بگشایی دلم چو گل بگشاید
بیا که رشته ی کارم گره به بند نقابست
حدیث شوق ترا خامه سرسری ننویسد
که رقعه واری ازین مایه ی هزار کتابست
درآ به میکده فیاض انتظار چه داری؟
که دیده پُرنم اشک است و جام پُر زشرابست
***
101
شیشه هم بزمست با او، ساغرش هم مشرب است
ای دل ارخون در جگر داری برای امشب است
دست و پایی می توان زد مطلب دل گر یکی است
این دل بی دست و پا سردرگم صد مطلب است
وعده ی پابوست از بس عقده ام بر عقده ریخت
جان گره گردید چون تبخاله اینک بر لب است
روز وصل دوستداران می کشد آخر به هجر
آفتاب صبح هرجا می رود رو در شب است
دیده ام فیاض تا در پیچش آن موی میان
هر سر مو بر تنم در پیچش تاب و تب است
***
102
در عهد نگاه تو که صیاد شکیب است
در حلقه ی زلف تو کمین گاه فریب است
در دیده ی عشّاق تو طفلان نگه را
در مشق حیا گوشه ی چشم تو ادیب است
غم نیست ز بیماری آشفته دماغان
سودای تو در کشور اندیشه طبیب است
در کشور خوبی همه فرمانبر اویند
خط تو که در سلسله حسن نجیب است
وصل تو باندازه ی تدبیر نباشد
بر فرق که تا سایه کند بخت نصیب است
از دست که نالیم که در میکده ی رشک
با مست تماشای تو نظاره رقیب است
***
103
مه روی تو که آرایش هر مهتاب است
شب آیینه از آن تا به سحر مهتاب است
از عشق که جان در تن بیمار حزین است
معشوق مزلّف نفس باز پسین است
عمری صفت زلف و خط و خال تو کردیم
یک بار نگفتیم در ابروی تو چین است
می خواست مدام از لب ما شکر ز نددم
صد شکر که آیین شکایت نه چنین است
***
104
حسن محجوب زنظّاره خطرها دارد
پرده ی شرم کتانست و نظر مهتاب است
یارب از قوّت بازوی که پرتو دارد؟
برق این تیشه که در کوه و کمر مهتاب است
غیر امّید زیان سود ندارد فیاض
سفر ما که در او بیم خطر مهتاب است
***
105
چه کنم صلح کسی جنگ و ستیز تو که خوبست
چشم آمیزشم از کیست گریز تو که خوبست
بگشا بند قبا منتظر شام چرایی
صبحدم هم به گریبان عزیز تو که خوبست
نکنی فرق هوس را ز محبَّت عجب از تو
زچه باید به تو آموخت تمیز تو که خوبست
منّت ناز چه حاجت مدد غمزه چه لازم
به جدالم نگه عربده ریز تو که خوبست
زخم من منّت ناسور شدن را زکه جوید
خال مشکین و خط عربده ریز تو که خوبست
خط نکو، خال نکو، خنده نمک، لب نمکین تر
به چه چیز تو دهم دل همه چیز تو که خوبست
با تو فیاض چرا گوش به مطرب ننشینم
نفس سوخته ی زمزمه خیز تو که خوبست
***
106
تنم از رنج و بلا مایه ده ایوبست
صبر ایوب اگر چاره گر آید خوبست
ای که از یوسف گم گشته نشان می طلبی
گذرش بر در محنت کده ی یعقوبست
مددی گریه که وصلش ز خدا می طلبم
بهر تأثیر دعا چشم تری مطلوبست
حاجتی نیست به اصلاح خط خوب ترا
که خط ساخته پیش همه کس مقبولست
کس ندانست که از وی به چه نسبت راضی است
آنکه فیاض درین شهر بدو منسوبست
***
107
ز زهر ناوک او دل چو شهد خرسندست
اگر غلط نکنم تیرش از نی قندست
گره زطرّه ی خود باز اگر کنی چه شود
گره گشایی ما عمرهاست در بندست
کسی به دوست رسد کز جهان تواند رست
بریدن از همه عالم نشان پیوندست
دلم به حرف تو ناصح نمی کشد چه کنم؟
که ناوکم به جگر دل نشین تر از پندست
چه بی وفای جهانی که در زمانه ی تو
قسم به عهد تو خوردن شکست سوگندست
بس است نکته همین کوری زلیخا را
…………………………..
…………………………….
که مهر غیر برابر به مهر فرزندست
برای قتل تو شمشیر کی کشد، فیاض
هلاک صد چو تو در بند یک شکرخندست
***
108
یوسف بازار ما هم خود خریدار خودست
خوش قیامت کرده غم هرکس گرفتار خودست
راز دل پوشیده کی ماند به منع گفتگو
لب اگر خاموش گردد رنگ در کار خودست
بر زمین ننهاد تا بر کف گرفت آیینه را
آنکه عالم شد گرفتارش گرفتار خودست
عالمی زیر و زبر گردد نپردازد به کس
بسکه در هنگامه گرمی های بازار خودست
گر نپردازد به حال عاشقان پردور نیست
امشب آن آیینه عاشق محو دیدار خودست
هستی عالم همه یک پرتو از رخسار اوست
بی جمالش روز روشن هم شب تار خودست
ذوق دیدار تو دارد زنده دل هر ذرّه را
ورنه بی روی تو هرجا خاطری بار خودست
در چنین میدان که کس را نیست پروایی زسر
زاهد افسرده دل در فکر دستار خودست
لب ببند و درد دل فیاض سر کن کاینه
گرچه خاموش است در تقریر اسرار خودست
***
109
چون بر سر راه عدم است آنچه وجود است
نابود جهان را همه انگار که بودست
برهم زده ام خشک و تر هر دو جهان را
آتش به میان نیست عزیزان همه دودست
کس ره به سراپرده ی تقدیر ندارد
این قفل فروبسته به کس در نگشودست
دیریست که در عشق تو محروم جهانم
مشتاب به قتل من دل خسته که زودست
فیاض درین نشئه کسی بی المی نیست
از سیلی محنت بدن چرخ کبودست
***
110
خاطر ما به تو صد جا بندست
آن دل تست که بی پیوندست
گره از زلف تو کس نگشاید
گر چه این عقده به مویی بندست
سرگرانی سر زلف تو چیست؟
چون به بوی دل ما خرسندست
درد یعقوب به دردم نرسد
غم دلبر، نه غم فرزندست
ای که گفتی دل فیاض کجاست؟
در سر زلف کسی در بند است
***
111
نه زابرش خبر و نه زبهارش یادست
ملک دل زآب دم تیغ ستم آبادست
دستگیریش به جز تیشه درین راه نبود
عاشقان رحم به بیچارگی فرهادست
نقش شیرین اگر از موی نگارد شاپور
کوهکن تیشه به دستش قلم فولادست
سر مو عیب ندارد خط جان پرور دوست
می توان یافت که مشق قلم استادست
می توان گفت اگر کفر نباشد فیاض
نقطه ی بخت تو سهوالقلم ایجادست
***
112
دلم پای بند نسیم بهارست
جنون بر سر پای در انتظارست
خراشیده رخسارِ کاهی عاشق
به بازار خوبان زر سکه دارست
دل از مهر زلف و رخش برنگیرم
که از کفر و ایمان مرا یادگارست
مرا سوخت هجر تو صد ره ولیکن
همان دل به وصل تو امّیدوارست
چه شد یار فیاض اگر با رقیب است
به کام توهم می شود، روزگارست
***
113
گذشت موسم گل لیک یار جلوه گرست
چمن خزان شد و ما را بهار در نظرست
به دل هوای سفر دارم و ندارم پای
بس است، آرزوی من همیشه در سفرست
زنقل و باده چه ذوقست تلخ کامی را
که باده خون دل و نقل، پاره ی جگرست
به جوی شیر چه دلبستگی ست شیرین را
که شیرِ صحبت پرویز قسمت شکرست
عجب که کام من از یار رو دهد فیاض
که کام من دگر و کام یار من دگرست
***
114
مگر از عشق نگاری به دلش تأثیرست
که گل عارض او دست زد تغییرست
ای بت از قامت خم دیده ی عاشق حذری
این کمانی ست که آه سحر او را تیرست
رام شد تا دل دیوانه به او، دانستم
که سر زلف تو از سلسله ی زنجیرست
عاشقان خم ابروش خطرها دارند
راه این قافله دایم به دم شمشیرست
غیر فیاض کس از وی نکند سر بیرون
خواب بختم که پریشان شده ی تعبیرست
***
115
دل تهی از خون شد و دیده چو کوثر پرست
شیشه اگر شد تهی شکر که ساغر پُرست
دل زعنا پرملال شیشه ی ساعت مثال
یک دم اگر خالی است ساعت دیگر پرست
وجه پریشانیم چیست که از یمن اشک
دامن دریا دلم از در و گوهر پرست
قطره ی اشم چنین گرم چرا شد مگر
ساغر چشم من از خون سمندر پرست!
جای تو فیاض نیست در دل تنگم دگر
بسکه سراپای من از غم دلبر پرست
***
116
منم که مرغ دلم صید عشوه و نازست
پریدن دل کبکم به بال شهبازست
چنان به کنج قفس خوگرفته ام که دگر
به یاد خاطر من آنچه نیست پروازست
زصید دوستی آن نگاه پنداری
که ترکش مژه اش آشیان شهبازست
زناله بس نکند با وجود ضعف که هست
نفس به سینه ام ابریشمی که برسازست
ز مهر روی تو دم می زنم، از آن باشد
که ناله ام زنفس های صبح ممتازست
به ساحریست مثل گرچه لعل پرشورش
ولی تبسّم او سحر نیست اعجازست
به این امید که مشرق شوم خیال ترا
درِ دلم همه شب چون درِ سحر بازست
به اشک و آه سپردم غمش چه دانستم
که اشک پرده در راز و آه غمّازست
به کشور دلم امنیتی نمی باشد
همیشه غمزه درین ملک در تک و تازست
به زاغ همنفسم عمرها و در رشکم
ز بلبلی که به او بلبلی همآوازست
اگرچه «بلبل آمل» فغان کند فیاض
ولی نه همنفس عندلیب شیرازست
***
117
گهی که دیده نه بر روی آن صنم بازست
به چشم من همه اوضاع دهر ناسازست
به بزم دوست مرا ناله شادیانه ی اوست
بلی فغان نی از بهر دیگران سازست
زهرچه غیر تو عمریست بی نیاز شدیم
به ما هنوز نگاه تو بر سر نازست
جراحت تو نهان در میان جان دارم
که زخم های تو از زخمِ غیر ممتازست
چه لذّتست به تیغش که همچو گل فیاض
دهان زخم زخمیازه تا ابد بازست
***
120
تا به روی تو در غمکده ی من بازست
به تماشای تو تا دیده ی روزن بازست
در و دیوار چمن بر رخ من می خندد
من به این خوش که به رویم در گلشن بازست
بسته شد بی تو به حسرت همگی راه حواس
جز ره گوش که در نغمه ی شیون بازست
بی تو هرچیز که در دل گذرد جان گزدم
چارجانب در این خانه به دشمن بازست
پا مکش از دم شمشیر شهادت فیاض
که به اقلیم فنا این ره روشن بازست
***
121
نی همین ناز تو تنها بهر قتل ما بس است
یک نگه از گوشه ی چشم تو عالم را بس است
دیده ام در گریه ی غم کیسه خالی کرده بود
آنقدر خون در دلم کردی که مدّت ها بس است
ما دل خود را به بوی زلف دلبر داده ایم
گر جنون مردست، عالم را همین سودا بس است
فتنه بهر کوهکن از سنگ پیدا می شود
رشک شیرین بعد ازین بر صورت خارا بس است
حاجت آلایش دامان چندین غمزه نیست
یک تغافل کشتن فیاض را تنها بس است
***
122
اختر بی نور ما شمع مزار ما بس است
تیره بختی های عالم یادگار ما بس است
در وداع دوستان دیدیم شور رستخیز
ای قیامت زحمت مشت غبار ما بس است
صد گلستان داغ پروردیم در یک غنچه دل
عالمی را رونق فصل بهار ما بس است
در فن بی اعتباری شهره ی عالم شدیم
این قدر در هر دو عالم اعتبار ما بس است
ای فلک با خود قرار ناامیدی داده ایم
بعد ازین آزار جان بیقرار ما بس است
تا فتد سررشته ی تدبیرها در پیچ و تاب
یک گره از رشته ی زلفی به کار ما بس است
سیر تبریزی هم از ایام مهلت یافتیم
این قدر فیاض مهر از روزگار ما بس است
***
123
صحرا خوش است و دشت خوش است و چمن خوش است
هرجا که هست غیر دل تنگ من خوش است
در زندگی فراغت خاطر چه آرزوست!
این آرزو خوش است ولی در کفن خوش است
از گفت و گو دری نگشاید به روی دل
خاکم ازین مجادله مُهرِ دهن خوش است
پیچیده در لباس بدن نیش زندگی
خاک عدم عبیر برین پیرهن خوش است
تیغ تو چاک تازه به جیب دلم فکند
این رخنه تا به دامن امید من خوش است
هرگز به کار عشق نیاید دل درست
دل همچو زلف یار شکن در شکن خوش است
فیاض زخم تازه به مرهم رفو مکن
کاین زخمِ دل شکاف چو گردد کهن خوش است
***
124
خوی بر رخت که رشک گلستان آتش است
هر قطره شبنم گل بستان آتش است
جز دود بال و پر به مشامش نمی رسد
پروانه مدّتی است که مهمان آتش است
تکرار درس شعله کند تا سحر چو شمع
هر شب دلم که طفل دبستان آتش است
در آتش غم تو دلم بی ترانه نیست
آری سپند بلبل بستان آتش است
خون هزار طفل سرشکش به گردن است
این آستین که موجه ی طوفان آتش است
می میرد و قرار ندارد ز سوختن
یارب چه آتش که در جان آتش است!
فیاض طرّه ی علم آه سرکشم
پیوسته همچو دود پریشان آتش است
***
125
ناز آتش، غمزه آتش، خوی سرکش آتش است
پای تا سر آتش است آن مه ولی خوش آتش است
آن شکارافکن دگر آتش به صحرا می زند
بر زبر خود آتش و در زیرش ابرش آتش است
مرغ تیرش بال و پر ترسم بسوزد از غضب
تا نگاهش بر کمان افتاده ترکش آتش است
کم بود آشفتگان را یک نفس بی هم قرار
حسرت زلف تو در جان مشوّش آتش است
ناله ی من می تواند چرخ را از پا فکند
آه سرد من برین سقف منقّش آتش است
عشق در هر سر که افتد کار خود را می کند
هیزم از خارست از چوب گل آتش آتش است
بسکه بی آن آتشین رخ ناخوشی ها دیده است
آنچه اکنون می کند فیاض را خوش آتش است
***
126
چاره ی ما بیدلان در دفع سودا آتش است
آنچه آبی می زند بر آتش ما آتش است
نوش و نیش هر دو عالم یک حقیقت بیش نیست
آنچه موسی را چراغ خانه ما را آتش است
بر خلیل آتش گلستانست و بر ما دود دل
آتش او آتش است و آتش ما آتش است
سوختند از حسرت شمشیر او لب تشنگان
می نماید در نظرها آب اما آتش است
مستی دنیا خمار طرفه ای دارد زپس
عیش ها فیاض امروز آب و فردا آتش است
***
127
تجرید و تجرّد ره کاشانه عشق است
هر خانه که بر دوش کنی خانه عشق است
گوشی شنوا جوی اگر مرد سماعی
آفاق پر از نغمه ی مستانه ی عشق است
مجنون پی آوارگی از خانه عبث رفت
آوارگی آنست که در خانه ی عشق است
آن شعله که عالم همه پروانه ی اویند
ای کاش بدانند که پروانه ی عشق است
بی پرده نهانست رخ عشق در آفاق
این بارگه عام نهانخانه ی عشق است
عشق است خرابی که عمارت نپذیرد
معموره ی عالم همه ویرانه ی عشق است
دل از کف آشفته دماغان نرباید
آرایش زلفی که نه از شانه ی عشق است
پیران حقیقت همه طفلان طریقند
پیر خرد آنست که دیوانه ی عشق است
فیاض سرانگشت تو دور از لب ما باد
کس محرم ما نیست که بیگانه ی عشق است
***
128
کمان آهِ که یارب کشیده تا گوش است؟
که طرّه ی تو به آن پردلی زره پوش است
بیا که بر تن عشّاق پیرهن نگذاشت
قبای ناز که با قامت تو همدوش است
تو ای نسیم، گلابی به روی بلبل زن
که ناله در سر منقار مست و مدهوش است
عرق به روی تو می غلطد و نمی داند
که خون شبنم و گل چون زرشک در جوش است
گرفته باز قبا تنگ در برش فیاض
نصیب ما و خمیازه های آغوش است
***
129
ز رنگِ می به رخت تا نقاب در پیش است
نگاه را سفر آفتاب در پیش است
تو تا به خلوت آیینه کرده ای آرام
مرا چو شعله هزار اضطراب در پیش است
سلوک راه خدا با تو می توان کردن
اگرچه جمله ی عالم حجاب در پیش است
خوش است قطع بیابان نفس اگر نبود
کریوه ای که ز عهد شباب در پیش است
عجب که رخت ز دریا برون تواند برد
که موج را ره پرپیچ و تاب در پیش است
مباش غرّه، شب عیش را صباحی هست
فریب سایه مخور کافتاب در پیش است
به پشت گرمی مهلت سمند جور متاز
که بی حساب ستم را حساب در پیش است
شبی به تجربه بیدار می توان بودن
ترا که فرصت شب های خواب در پیش است
علاج تشنگی راه پیش تر می کن
که تا به منزل ازین جا سراب در پیش است
کتان صبر به بر کرده می روم لیکن
هزار مرحله ام ماهتاب در پیش است
کتاب حکمت یونان چه می کنی فیاض
ترا که حکمت امّ الکتاب در پیش است
***
130
چمن به خرّمی و گل به بار نزدیک است
جنون تهیه نکرد و بهار نزدیک است
نشان ساحل این بحر ای که می پرسی
اگر به موج سواری کنار نزدیک است
به غیر یأس ابد در میانه فاصله نیست
بیا که وعده ی دیدار یار نزدیک است
به خنده دست ندارم ولی به دولت عشق
رهم به گریه ی بی اختیار نزدیک است
گواه دعوی منصور می تواند شد
کسی که یک سر و گردن به دار نزدیک است
سر از دریچه ی گرداب کن برون و ببین
که چون محیط فنا را کنار نزدیک است!
قدم به وادی حرمان به راه نه فیاض
که راه وصل ازین رهگذار، نزدیک است
***
131
کار دلم در شکنج زلف تو تنگ است
همچو مسلمان که در دیار فرنگ است
در ره عشقت زطعنه باک ندارد
این دل چون شیشه آزموده ی سنگ است
آن طرف کام نیست غیر ندامت
چیدم و دیدم گل امید دو رنگ است
حال دل ساده لوح با تو بگویم
چهره ی آیینه را ببین که چه رنگ است
صلح دو عالم چه می کنیم چو با ما
گوشه ی ابروی یار بر سر جنگ است
باده ی شیرین عمر خضر چه ریزی
در گلوی تلخ ما که شهد شرنگ است
عمر دواسپه گذشت این چه شتابست
نام مجو از کسی که در غم ننگ است
فیض کمال خجند یافته فیاض
حیف مجال سخن که قافیه ی تنگ است
***
132
هر خس به باغ ما گل و هر زاغ بلبل است
آشفتگی گلی است که مخصوص سنبل است
ناز بهار چند کشم از برای گل
فصل خزان خوشست که هر برگ او گل است
مخصوص ماست از نگه کنج چشم یار
نازی که دست پرور چندین تغافل است
مرهم پذیر کی شود از ترّهات زاغ
داغ دلم که تازه زآواز بلبل است
گشتیم بر حواشی خط دقتی نداشت
پیچیدگی نتیجه ی زلفست و کاکل است
موسی ما تمنّی دیدار می کند
آماده باش طور که وقت تزلزل است
تشبیه دل به مشت گل کعبه کی رواست
فیاض هان خموش که جای تأمّل است
***
133
سراپا شعله گردیدست کاینم جامه ی آل است
سپند جان ما را کرده در آتش که این خال است
چو بر طرف رخ او زلف را دیدم یقین کردم
که روز وصل را شام فراقی هم به دنبال است
طریق دل خطرناک است زین جا سرسری مگذر
درین ره کمتر از زال است اگر خود رستم زال است
زنقش غم دل آسوده در عالم نمی بینم
چو نیکو بنگری آیینه هم در زنگ تمثال است
نمی دانیم طرز قیل و قال بی غمان فیاض
مدار ما نفس فرسودگان بر صحبت حال است
***
134
من و تصوّر ترک غمت خیال محال است
خلاصی از ستم عشق احتمال محال است
اگرچه قطع نظر ممکن است و ممکن ممکن
ولیک دل زتو برکندنم محال محال است
رقیب من شده در آرزوی وصل تو عنقا
چنین که جلوه ی پرواز او به بالِ محال است
سخن درین چه که وصل تو ممکن است ولیکن
مجال دم زدن این سخن محال محال است
***
135
تو سروی سرفرازی برتو ختم است
تو جانی دلنوازی بر تو ختم است
زده داغ تو مُهرم بر در دل
که یعنی عشقبازی بر تو ختم است
نیاز عالمی را کشته نازت
بنازم بی نیازی بر تو ختم است
به تیرم گه نوازی گه به تیغم
بتا عاشق نوازی بر تو ختم است
زسعیت برگذشت از چاره کارم
سپهرا چاره سازی بر تو ختم است
چو شمعم دید شب، فیاض خوش گفت
که الحق جان گدازی بر تو ختم است
***
136
چون نسیمم در ره عشق تو نقش پا گم است
در سر کوی تو همچون قطره در دریا گم است
از که حیرانم؟ که پرسد کس سراغ خویش را
در سر کویی که هرکس می شود پیدا گم است!
ای که فردای قیامت وعده کردی وصل خویش
روزگار عاشقان را در میان فردا گم است
حسرت قدش نگنجد در بغل خمیازه را
آنکه در یک جلوه اش عالم زسر تا پا گم است
پای رغبت از سر کوی فنا بیرون منه
عاقبت سررشته اینجا می کشد، اینجا گم است
دولت بیدار خواهی چشم شب بیدار دار
روزهای نیکبختی در دل شبها گم است
نیست پنهان برکسی این حرف گویم آشکار
آنکه تنها نیست ازوی هیچ کس تنها گم است
مردمان را نیست تاب دیدن نامردمان
عشق را در زیر دامن دامن صحرا گم است
ما نمی دانیم قدر و قیمت فیاض را
همچو یوسف او زاخوان در میان ما گم است
***
137
مو به موئیم دل و بهر غم یار کم است
همه تن دیده شدیم و پی دیدار کم است
یک جهان شکوه و یک روز قیامت چه کنم؟
حرف بسیار و مرا فرصت گفتار کم است
با چنین قامت و رفتار که من می بینم
حسرت دور و درازم کم و بسیار کم است
دل همه خون شد و داد مژه از گریه نداد
وه که دریا بَرِ این دجله ی خونخوار کم است
پرده بردار و درآ بزم زبیننده تهی ست
مستِ خوابند همه، دیده ی بیدار کم است
حرف بیرون نرود لب به تکلّم بگشا
همه مستند درین میکده هشیار کم است
همه جا از تو نشانست و نشان از تو کم است
همه عالم خبر تست، خبردار کم است
هرکه بینی لبش از دعوی منصور پُرست
لیک رندی که کشد سرزنش دار کَم است
حُسن چون عرض دهد جلوه، کمش بسیارست
عشق اگر لب بگشاید گله بسیار کم است
همه تن جمله زبانیم ولی گوش کجاست
سرّ حکمت چه گشاییم چو بیمار کم است؟
پرده عمریست کز آن روی نکو افتادست
لیک چشمی که برد راه به دیدار کم است
کم نصیبی من از پُرهنری های منست
جنس بسیار چو شد میل خریدار کم است
واعظا کار تو بیهوده سراییست مدام
این چه کارست که برداشته ای؟ کار کم است!
عاشق از دعوی همرنگی معشوق کند
گر چو منصور برآویزیش از دار کم است
کشور یأس ندارد غم دشمن فیاض
همه یارند درین مرحله اغیار کم است
***
138
عکس رخ جانانه که در منزل چشم است
شمعی است که افروخته در محفل چشم است
جز خون دل و لخت جگر بار ندارد
این ریشه ی دردی که در آب و گل چشم است
دل خود به خیال تو تسلّی است ولیکن
از حسرت دیدار تو خون در دل چشم است
تا خون نخورد دل، نشود دیده گلستان
محصول دلست اینکه مرا حاصل چشم است
از ضعف زمانی ز تپیدن ننشیند
فیاض دل خون شده ام بسمل چشم است
***
139
زعکس زلف تو آیینه سنبلستانست
به وصف روی تو بلبل هزاردستانست
به نخل قد تو کردیم سرو را نسبت
بدین وسیله کنون سرفراز بستانست
اسیر عشق تو باغ و بهار را چه کند
خیال روی تو هرجا بود گلستانست
هوا چو سرد شود باده خوش بود فیاض
پیاله گیر که ساغر گل زمستانست
***
140
تا بوی زلف یار در آبادی منست
هر لب که خنده ای کند از شادی منست
بالم وداع جلوه ی پرواز می کند
یارب دگر که در پی صیادی منست؟
دارم سراغِ جلوه ی سیمرغ و کیمیا
هر نقش پی که گم شده در وادی منست
از ناله رخنه در جگر سنگ می کنم
کو بیستون؟ که نوبت فرهادی منست
فیاض هرچه در صفت زلف گفته ام
در شعر کارنامه ی استادی منست
***
141
عشق بازی جستجوی یار در دل کردنست
عمر خود را صرف در تحصیل حاصل کردنست
سهل باشد بر خود آسان کردن مشکل ولی
مشکل آسان را زشغل عشق مشکل کردنست
گر کنی تقریر مطلب های عالم علم نیست
مغز دانش صبر بر تقریر جاهل کردنست
خنده دزدیدن به کنج لب در اثنای عتاب
شهد کوثر چاشنی گیر هلاهل کردنست
کیمیای دل به دست آوردن جنس است و بس
مهر با ناجنس رنج خویش باطل کردنست
راحتی کاسایش جنّت بلاگردان اوست
خواب خوش در سایه شمشیر قاتل کردنست
***
142
عشق را پیغمبرم داغ جنون تاج منست
این غزل های بلند تازه معراج منست
کرده تسخیر دو عالم آهم از اقبال عشق
گردن گردون به زیر منّت تاج منست
مجلسم را منّت شمع مه و خورشید نیست
طلعت من روشنی بخش شب داج منست
اهل معنی خوشه چین خرمن فکر منند
زلف خوبان معانی لفظ کج واج منست
برده بودم هر دو عالم را ولی درباختم
چون کنم در نرد طاقت! عشق لیلاج منست
در پناه عشق استغنا به گردون می زنم
بر سر تیر تغافل، چرخ آماج منست
رفت فیاض آنکه دشمن می زد استغنا به من
این زمان چرخش به یمن عشق محتاج منست
***
143
درون پرده نه پنهان عذار جانانست
که زیر ابر نهان آفتاب تابانست
به سیر لاله و گل دل نمی کشد هرگز
دلم ز غنچه ی پیکان او گلستانست
بدامنم نرسد هیچ گه ز کوتاهی
همیشه دست مرا کار با گریبانست
زبس که آب نماندست در جهان خراب
زچشمه ای که توان آب خورد پیکانست
درین جهان پرآشوب دون به خاطر جمع
به گوشه ای که توان بود کنج زندانست
گمان خاطر جمعی به غنچه نیز نماند
به عهد زلف بتان عالمی پریشانست
همیشه ناله به یک طرز می کنم فیاض
مرا نه عادت مرغ هزار دستانست
***
144
بی روی تو تا چشم صراحی نگرانست
در شیشه ی ما باده یکی راز نهانست
چون جامه ی صبرم نشود پاره! که امشب
در پرتو دیدار تو مهتاب کتانست
ممتاز بود داغ دل از داغ سراپا
این لاله درین باغ گل دست نشانست
از رنگ تنگ ظرف توان یافت ضمیرش
ناگفته به کس راز دل شیشه عیانست
فیاض ازین ورطه به ساحل نتوان رفت
کز اشک تو هرجا که کناریست میانست
***
145
به هنر فخر نکردن هنر مردانست
گهر خویش شکستن گهر مردانست
تن به شمشیر ستم درده و آسوده نشین
از سر خویش گذشتن سپر مردانست
بر سر کوچه ی مردی گذری کن کانجا
کیمیا چشم به راه نظر مردانست
سنگ بر شیشه ی مستی زن و فیروزی بین
این شکستی است که در وی ظفر مردانست
آنچه در مایده ی هر دو جهان حاضر نیست
چشم اگر باز کنی ماحضر مردانست
سنگ بالین کن و آنکه مزه ی خواب ببین
تا بدانی که چه در زیر سر مردانست
میل پروازت اگر هست گرانی بگذار
که سبکروحی دل بال و پر مردانست
دل فهمیدن اسرار نداری ورنه
زیر هر سنگ که پرسی خبر مردانست
راه بیراه بریدن روش اهل دلست
گام بی گام نهادن سفر مردانست
شجر بارور خلد که طوبی لقب است
خار خشکی است که در بوم و بر مردانست
قلعه ی چرخ نشاید به هر اندیشه گشاد
که کلید درش آه سحر مردانست
شکوه ی چرخ مکن لایق آزار نیی
دست بیداد فلک در کمر مردانست
راه این طایفه هرچند خطیرست مترس
که سلامت روی دل خطر مردانست
در فراغتگه تسلیم زسنگ در دوست
بالش نرمی در زیر سر مردانست
بنده ی فیض مسیحای زمان شو فیاض
که به ارشاد معانی پدر مردانست
***
146
جهان زعکس رخت پرگل است و یاسمن است
نهال قد تو سرو بلند این چمن است
تو رحم اگر نکنی بر دلم کسی چه کند؟
تنت به ناز برآورده ام گناه من است
زیار شکوه ندارم خدای می داند
که شکوه ام زدل بی قرار خویشتن است
به حیرتم که به گرد چه انجمن کردم
که یاد روی تو شمع هزار انجمن است
شکفته رویی گل از شکفته رویی تست
اگرچه تنگ دلی های غنچه زان دهن است
طلسم بند قبا را شکسته ایم ولی
هزار عقده هوس را زبند پیرهن است
کسی که دم نزد از دشمنی ما فیاض
همین گمان به تو داریم و در تو هم سخن است
***
147
به لب تا نغمه ی عیشم قرین است
مدار چرخ برچینِ جبین است
شکوهم مانع افتادگی نیست
سرم بر چرخ و رویم بر زمین است
نظر جایی نمی اندازم از بیم
نگاهم را نگاهی در کمین است
لب پرخنده چون ساغر چه حاصل
چو مینا گریه ام در آستین است
زکشت همّتم یک جو طمع نیست
که این خرمن فدای خوشه چین است
حذر ای غنچه از دود دلم کن
که آه من طلسم آتشین است
زچرخ از مهلت ده روزه فیاض
مشو ایمن چنین دشمن متین است
***
118
آه جگر ماست که آتش شرر اوست
مژگان تر ماست که صد ابر تر اوست
زلف تو که چون راهزنان گوشه گرفتست
هر فتنه که در شهر شود زیر سر اوست
بلبل به قفس داشتن امروز روا نیست
صد گل به چمن گوش برآواز پر اوست
آن بت که نه در دارد و نه خانه کدامست؟
کاین ناله ی بیچاره ی ما دربدر اوست
در عشق زبس ناله ی فیاض ضعیف است
از سینه سوی لب ره دور سفر اوست
***
119
تنها نه دیده ام به رخ نازنین تست
هرجا که می روی نگهی در کمین تست
هنگامه گرمی ید بیضا زیاد رفت
امروز دست معجزه در آستین تست
احیای رسم معجز جان بخشی مسیح
موقوف یک تبسّم سحرآفرین تست
خورشید در شکنجه ی فتراک داشتن
در بند زلف خم به خم چین به چین تست
فیاض کام جو ز پری چهرگان فکر
ملک خیال یک سره زیر نگین تست
***
148
دستگاه حسن لیلی گوشه ای از کار تست
جلوه ی شیرین فرامش کرده ی رفتار تست
نقش خط برآب بستن را تو پیدا کرده ای
سبزه از آتش برآوردن گل رخسار تست
کلبه ی تاریک عاشق روشن از خورشید نیست
آفتاب تیره بختان سایه ی دیوار تست
جذبه ی شوق زلیخا را رسن کوتاه نیست
یوسف او چه نشین از گرمی بازار تست
کشته ی تیغ غمت را امتیاز دیگرست
هرکه زخم کاریم را دید گفت این کار تست
در علاج دل مسیحا را دوا در کار نیست
صحّت بیمار ما از نرگس بیمار تست
فکر کس فیاض در طرز سخن معجز نبود
این گل اندیشه جایش گوشه ی دستار تست
***
149
تا به رخسار تو زلف مشک فام افتاده است
من که باشم! آفتاب اینجا به دام افتاده است
خم به خم زلف دراز و چین به چین ابروی ناز
هرکجا دل می رود صد حلقه دام افتاده است
ای که نام نیک داری آرزو در کوی عشق
رو که تشت آفتاب اینجا زبام افتاده است
گو خرد سررشته ی تدبیرها بر هم متاب
کاروبار بیقراران از نظام افتاده است
رخصت نظّاره ارزان گشت پنداری که باز
چشم مست او به فکر قتل عام افتاده است
سوختم سر تا به پا از آتش عشق و هنوز
در دلم داغ تمنّای تو خام افتاده است
باده را فیاض هرگز اینقدر تابش نبود
عکس رخسارش مگر امشب به جام افتاده است!
***
150
جسم خاکی گر بمیرد آتش جان زنده است
گرد میدان گر نباشد مرد میدان زنده است
بهر خامی ها جفای روزگاران کیمیاست
آتش افسردگان دایم به دامان زنده است
گر ننالد کس چه فرق از زندگی تا مردگی
گرنه بلبل، کس چه داند در گلستان زنده است!
عشق باقی شد که فانی در بقای حسن شد
هرکه یوسف دید داند پیر کنعان زنده است
اشک، جان می کاهد امّا عمر افزون می کند
تا ابد از نسبت لعلش بدخشان زنده است
با بزرگی شیوه ی کوچک دلی ها پیشه کن
تا ابد زین شیوه ها نام بزرگان زنده است
آرزوی طوف مشهد مرده را جان می دهد
تا ابد فیاض بر یاد خراسان زنده است
***
151
جز تو عاشق را کسی کی سر به صحرا داده است
سرو قمری را ببین بر فرق خود جا داده است
دل چنان نشکست کز سعی توام گردد درست
سنگ بیداد تو داد شیشه ی ما داده است
وسعت میدان همّت بین که خرج گریه را
دل ز دریا مشربی عمریست تنها داده است
بسکه از غم خوردنم کم دستگه شد روزگار
قسمت امروز از غم های فردا داده است
ناتوان بستر درد تو از بهر علاج
کافرم گر نبض در دست مسیحا داده است
بی غمی ها کشتیم را خوش به ساحل رانده بود
گریه را نازم که باز سر به دریا داده است
لذّت آوارگی فیاض باز از کوی عقل
سر به صحرای جنونم بی محابا داده است
***
152
با وجود ضعف کی ما را کس از جا برده است
جادوی ها کرده زلفش تا دل ما برده است
دشت عمری از لگدکوب جنون آسوده بود
عشق مجنونِ دگر اینک به صحرا برده است
خواهش آغوشِ موجِ فتنه بی تابانه باز
کشتی بی طاقت ما را به دریا برده است
گر به من در حرفی ای ساقی من اینجا نیستم
مدّتی شد تا مرا ذوق تماشا برده است
فتنه ی بالابلندان بودی اکنون و ترا
عشق بالادست ما یکباره بالا برده است
محو دیداریم واعظ از سر ما دور شو
ذوق امروز از دل ما بیم فردا برده است
ای که سیر بیستون داری هوس، زحمت مکش
موج آب تیشه ی فرهادش از جا برده است
از تصرّف های حسن شوخ او در حیرتم
خویش را ننموده دل را از کف ما برده است!
می کند دل آرزوی صحبت فیاض، از آن
کز دم او پی به اعجاز مسیحا برده است
***
153
باز ذوق عاشقی بر عقل زور آورده است
یاد مستی رخنه در ملک شعور آورده است
ناله ی بلبل سرودی یاد مستان داده است
بوی گل دیوانه ی ما را به شور آورده است
من کجا و دست گل چیدن کجا ای باغبان
ناله ی بلبل مرا اینجا به زور آورده است
عشق با من در ازل می کرد تقریر غمت
سیل، خاشاک مرا از راه دور آورده است
عشق را چندین هزاران دیده ی دیدار هست
عقل در بزم تماشا چشم کور آورده است
چهره ی بت آتش موسی است گویی پیر دیر
سنگ این بتخانه را از کوه طور آورده است
تا زیاد خویش رفتم پُر شدم از یاد دوست
بیخودی ظلمت زخاطر برده، نور آورده است
پیش ازین با ما نگاهش این گرانی ها نداشت
تا که بازش بر سر ناز و غرور آورده است؟
داده تا با خود قرار هم نشینی های غیر
زورها فیاض بر طبع غیور قرار آورده است
***
154
تا همچو گل پیاله شکفتن گرفته است
از توبه همچو غنچه دل من گرفته است
روی پیاله سرخ که میخانه را ازو
دیوار و در طراوت گلشن گرفته است
در بزم یار شیشه به این سادگی که هست
خون هزار توبه به گردن گرفته است
ما را اگر زبزم تو اندیشه مانع است
لطف ترا که گوشه ی دامن گرفته است؟
فیاض درد دل چه کنی سر که از غرور
نازک دلش طبیعت آهن گرفته است
***
155
مگو ز عقل که دام فریب خودرایی ست
مبین به علم که آیینه ی خودآرایی ست
کسی که باده ی تحقیق خورده می داند
که اعتراف به جهل از کمال دانایی ست
جهان زحیرت حسن تو نقش دیوارست
فضای دهر به عهد تو کُنج تنهایی ست
تمام دهر زآزاده ای نشان ندهد
که سرو هم به چمن زیر بار رعنایی ست
به دست وصل دل پاره پاره ای دارم
که خون تپیده تر از حسرت تماشایی ست
اگرچه عقل جنون پرور و جنون خودروست
به گل چه باج دهد لاله ای که صحرایی ست؟
تصرّفی که دلم از جمال لیلی دید
هنوز مجنون سرگرم دشت پیمایی ست
نظاره ام زتو گل چید و جای رنجش نیست
به باغبان نکند عیب کس، که یغمایی ست
به هرچه می نگرم روی اوست در نظرم
که گفته است طلب کار یار، هرجایی ست؟
نظارگان تو سر در کف خطر دارند
که هر نگاه تو خونی صد تماشایی ست
زبی مضایقگی های عشق دانستم
که برجنون نزدن نقص در شکیبایی ست
زلاف محرمی کوی دوست شد معلوم
که عقل با همه تمکین هنوز سودایی ست
چنین که از تو گل و لاله می فریبندم
سزد که طعنه زند دشمنم که هرجایی ست
مرا دلیست که چون قطره لجّه آشامست
چه نقص کشتی گرداب را که دریایی ست
به یمن همّت بدنامی از خطر رستم
که پرده پوشی عشق است هرچه رسوایی ست
به ذوق گوشه نشینی مبند دل زنهار
که سعی گمشدگی ها تلاش پیدایی ست
به محفلی که هنر عیب پوش شد فیاض
ندیدن هنر خویش عین بینایی ست
بسست دوست ز دنیا و آخرت فیاض
سخن یکی ست دگرها عبارت آرایی ست
***
156
امشب دگر نگاه کجت جادوانه است
کج مج زبانی سر زلفت بهانه است
رخشت که زیر پا فلکش برقرار نیست
سرگرم کرده نگهت، تازیانه است
سرسبز باد قامت نخل بلند تو
کاندر میان سبزقبایان یگانه است
بانگ نماز مژده ی سیماب می دهد
در گوش من که حلقه به گوش ترانه است
فیاض جان فدایش اگر می کنی سزاست
معشوق من که هر سر مو عاشقانه است
***
157
سودای تو از جان وفاکیش نرفتست
داغت زدل بیهده اندیش نرفتست
سیلاب فنا گر برد اسباب دو عالم
چیزی به در از کیسه ی درویش نرفتست
زاهد نکند ترک جگرکاوی مستان
حق برطرف اوست که از خویش نرفتست
سعی همه تا منزل یأس است درین راه
زین مرحله یک گام کسی پیش نرفتست
فیاض مزن نیش دگر بس که هنوزم
از کام جگر لذّت آن نیش نرفتست
***
158
گر ز زلف آزاد گشتم دام کاکل درپی است
گر نگه رد شد زمن تیر تغافل درپی است
بهره ای گلچین ازین گلها که چیدی کی بری
هریکی را صدهزاران چشم بلبل در پی است
یا سر زلف تو، یا بیداد گردون، یا رقیب
هرکجا رفتم مرا دست تطاول در پی است
یار می آید خرامان و رقیبش پیش پیش
جای رنجش نیست یاران خار را گل در پی است
غم مخور فیاض اگر از بزم او گشتی جدا
سهل باشد هر ترقّی را تنزّل در پی است
***
159
برفروزد جان و تن با آنکه داغ دل یکی ست
بینوایان را چراغ خانه و محفل یکی ست
لطف فرما ناوکی هرجا فرود آید خوشست
قدر تیر غمزه ات در دیده و در دل یکی ست
دشمنی های دو عالم با من از بیداد اوست
گرچه صد شمشیر بر سر می خورم قاتل یکی ست
نخل عشرت در دل من بار حسرت می دهد
هرچه می کارم درین در گشته ده حاصل یکی ست
رحمت عام تو هرگز شامل فیاض نیست
آخر این بیدل هم از یاران پا در گل، یکی ست
***
160
چه شد که عشوه دگر مست خویشتن داریست
کرشمه صید فریبی نگاه پرکاریست
بلا به چین سر زلف غمزه زندانیست
اجل به سایه ی مژگان ناز زنهاریست
مدار ناله به مرغوله های زنجیرست
قرار گریه به پیمانه های سرشاریست
من از تبسّم مژگان ناز دانستم
که زخم تیر نگاه تو در دلم کاریست
دگر به پیش تو خود را به خواب می بینم
ندانم این که به خوابست یا به بیداریست
جهانیان همه حیران کار و بار منند
کسی که کار من آسان گرفته دستاریست
هوای چشم تو پنهان نمی توان کردن
که جلوه ی گل مستی همیشه دشواریست
شد از ادای زلیخا و یوسف این معلوم
که حسن پرده نشین است و عشق بازاریست
دمید سبزه ی خط گرد عارضش فیاض
تو فارغی و هنوز اول گرفتاریست
***
161
باز با مژگان ما سیلاب عهدی تازه بست
کوتوال چرخ از آهم در دروازه بست
صرصر آسودگی بازم پریشان کرده بود
گردباد عشق اجزای مرا شیرازه بست
بسکه می بالد زذوق خود نگنجد در نیام
تا عذار تیغ او از رنگ خونم غازه بست
در دیار عشق رسم گفتگو هرگز نبود
عندلیب نو درآمد تازه این آوازه بست
در غم آغوش او فیاض نتوانم دمی
همچو زخم تازه آغوش خود از خمیازه بست
***
162
عشوه اش چون در چمن آیین لطف و ناز بست
رنگ بر رخسار گل صد ره شکست و باز بست
بلبان را شرم رویش ناله بر منقار دوخت
قمریان را سرو نازش جلوه ی پرواز بست
کیست یارب این شکارافکن که دوران بهر آن
بر سمند آسمان از مِهر طبل باز بست
نغمه ی جان بخشد امشب مطرب ما جای تار
رشته ی جان مسیحا گوییا بر ساز بست
از نگاه ناز شیرین کو سنگِ سرمه شد
لیک نتوانست یک دم تیشه را آواز بست
گر نگردد صید ما فیاض آهوی مراد
می توان خود بر کمان تیری به این انداز بست
***
163
در گلستان طفل شبنم تا به دوش گل نشست
غنچه از بی طاقتی خونابه نوش گل نشست
بوی گل غارتگر هوش است اما در چمن
ناله ی بلبل کمین آرای هوش گل نشست
حرف روی دلکشت می گفت بلبل در چمن
این سخن چون گوهر شبنم به گوش گل نشست
هفته ی گل زود آخر شد که بلبل بر بهار
آب زد از گریه چندانی که جوش گل نشست
زخم را فیاض اگر آغوش بگشایی زهم
در چمن عمری توان حسرت فروش گل نشست
***
164
تا صبا طرف نقاب از روی رخشانی شکست
از خجالت هر طرف رنگ گلستانی شکست
تاری از زلف کجش زنّار یک عالم دلست
از شکست هر سر مو کافرستانی شکست
خاطرم بر هرچه می آید جراحت می شود
تا کجا سنگ جفایی شیشه ی جانی شکست
عهد با زنّار زلفی بسته ام کز موج کفر
هر طرف در جلوه آمد فوج ایمانی شکست
خون من یا رب چه خاصیت دهد کز هر طرف
بر میان هرکس به قتلم طرف دامانی شکست
دل به محرومی نهادم این کشاکش تا به کی
من همان گیرم که عهدی بست و پیمانی شکست
بوسه ای کردم هوس چین بر لب خندان فکند
بشکند تا خاطر ما شکرستانی شکست
پر ز حسرت ریزه شد دامن به جای لخت دل
بسکه در دل حسرتم از لعل خندانی شکست
بی تو خون دیده بود و لخت دل فیاض را
گر دم آبی گرفت و گر لب نانی شکست
***
165
چون مُهر لب به شکوه ی آن تندخو شکست
رنگ حیا به چهره ی محجوب او شکست
دل کرد آرزو که ببوسد لبش به خواب
صد جا زبیم، رنگِ رخ آرزو شکست
چون گل جگر ز هجر ویم لخت لخت ریخت
دل همچو غنچه در غم او توبتو شکست
تن خاک گشت و جان به هوای تو پایدار
صد شکر می نریخت اگرچه سبو شکست
فیاض چون نهان کنم این غم! که بارها
رنگ رخ مرا نگهش روبه رو شکست
***
166
درمانده دل به کار من و من به کار دوست
دل شرمسار من شد و من شرمسار دوست
در گریه اختیار ندارم که داده است
عشقم زمام دل به کف اختیار دوست
من بیقرار لطفم و دل بیقرار ناز
تا در هلاک ما به چه باشد قرار دوست
تا نگذری زخویش نیابی نسیم وصل
برخیز از میان و نشین در کنار دوست
فیاض هستی تو گرانی زحد فزود
شرمی که بیش ازین نتوان بود بار دوست
***
167
موسی اگر ندارد تاب نگاه دوست
گستاخ گو مرو به سوی جلوه گاه دوست
با خون صد شهید به میزان برابرست
خونی که صرف آبله گردد به راه دوست
ناز سپیده دم چه کشم، چون برآمدست
خورشید من زمشرق زلف سیاه دوست
روز جزا اگر طلب خون خود کنم
عالم بود گواه من و من گواه دوست
فیاض جرم بی گنهی قاتل تو شد
روز جزا بس است همین عذرخواه دوست
***
168
گر تو پنداری بتان را بی وفایی نیست هست
وربگویی در میان رسم جدایی نیست هست
گر گمان داری که خوبان را غم دل نیست هست
ور بگویی هم که کافر ماجرایی نیست هست
گر گمان داری که هجران کمتر از مرگست نیست
ور بگویی کز اجل بدتر جدایی نیست هست
گر تو گویی عشق را از عقل پروا هست نیست
ور بگویی عقل اینجا روستایی نیست هست
گر گمان داری که عشق از پارسا دورست نیست
ور بگویی عشق مرگ پارسایی نیست هست
گر تو پنداری نگاهش آشنای ماست نیست
وربگویی در نگاهش آشنایی نیست هست
ای که هرگز ناله ی زار مرا نشنیده ای
گر گمان داری که جرم نارسایی نیست هست
گر گمان داری که هرچند آفتاب انوری
بی جمالت چشم ما بی روشنایی نیست هست
گر کسی را این گمان باشد که گمراه ترا
با وجود گمرهی صد رهنمایی نیست هست
گر بگویم من که اشکم را روایی هست نیست
ور بگویم ناروایی را روایی نیست هست
ای که گفتی بهترست از دیگران فیاض ما
ور گمان داری که کمتر از سنایی نیست هست
***
169
از هستی تو عالم دیوانه پر شدست
در خانه نیستی و ز تو خانه پرشدست
عالم فشرده اند که آدم سرشته اند
خمها تهی شدست که پیمانه پر شدست
کردم ز صد در از پی دل التماس غم
تا خوشه خوشه خرمن این دانه پر شدست
محرومیم چسان نفزاید ز مجلسی
کز آشنا تهی وز بیگانه پر شدست!
یک عشوه بیش نیست که دلهای خلق ازو
هریک به عشوه های جداگانه پر شدست
شمع که بر فروخت درین انجمن که باز
مجلس ز جلوه پر پروانه پر شدست!
***
170
در خشک و ترِ طاعت ما چشم تری نیست
گر زاهدی خشک نه دامان تری نیست
آشفتگی طرّه ی او بی سببی نیست
گویا به پریشانی دلهاش سری نیست
عطری نفس آرای مشامست، مگر باز
بوی تو در آغوش نسیم سحری نیست؟
بی قوّتیم بال و پر ناوک آهست
تا ناله رسا نیست امید اثری نیست
این کیست که از دست غمش همچو تو فیاض
هرجا که نظر می فکنم دربدری نیست
***
171
بازم از نو به کمین غمزه ی پنهانی هست
بازم آماده ی قتلم صف مژگانی هست
گِرد لشگرگه آن غمزه بگردم کانجا
هر طرف می نگرم جلوه ی پیکانی هست
مشت خاکم هوس کسب هوایی دارم
التفاتی طمع از گوشه ی دامانی هست
تا نسیم سر زلف تو نیامد زسفر
کس درین شهر ندانست پریشانی هست
اشک بر هر مژه ام تاختنی می آرد
در کمین جگرم کاوش مژگانی هست
پر طاووس درآید به نظر شاخ چمن
در بهاری که مرا دیده ی گریانی هست
همه اینست که در کوی مسیحا، فیاض
مُرد از درد و ندانست که درمانی هست
خارخاری به دلم از گل رخساری هست
در کمین نگهم وعده ی دیداری هست
برهمن کشت مرا کاش ببیند زلفت
تا بداند که درین سلسله زنّاری هست
نفسی نیست که راهم به گلستانی نیست
تا ز راه تو مرا در کف پا خاری هست
ریخت پنهان نگهش خون جهانی و هنوز
کس نداند که درین شهر ستمگاری هست
رخت بستی زسر کوی ملامت فیاض
تو برون رو به سلامت که مرا کاری هست
***
172
دوش بی او شمع بزم ما زحد افزون گریست
تا سحرگه جام خون خورد و صراحی خون گریست
دی گذشت از سینه تیر ناز و امشب چشمِ زخم
تا سحر در آرزوی تیر دیگر خون گریست
سر نزد یک دانه از کشت امید من زخاک
گرچه چشمم سال ها بر کوه و بر هامون گریست
دی ز قحط خون لب تیغش ز زخم تر نشد
چشم من دریای خون امشب ندانم چون گریست!
گر به قدر حال خود فیاض باید گریه کرد
تا قیامت می توان بر طالع وارون گریست
جز زلف تو ما را سر سودای دگر نیست
سررشته ی ما از سر زلف تو به در نیست
از جنبش ابروی تو خورشید هراسد
جایی که تو شمشیر کشی جای سپر نیست
از روی بتان آینه را نقش نشسته ست
این یاری اقبال بود کار هنر نیست
چیزی که غبار از دل پردرد رباید
در خطّه ی تقدیر به جز گرد سفر نیست
فیاض اگر آه تو آتش زن گیتی است
در خرمنِ افلاک چرا دود اثر نیست؟
***
173
عشق میدانی است کانجا غیرمردی کار نیست
چشم بر کردار باشد گوش بر گفتار نیست
تا شدم عاشق ندیدم یک نفس آسودگی
آفتاب عاشقان را سایه ی دیوار نیست
بخت بی باکانه هرسو می خرامد بی نقاب
خاطرش جمع است کس را دیده ی بیدار نیست
عشق او آهسته می گوید به آواز بلند
هرکه کاری دارد او را با غم ما کار نیست
بیقراران را به پای ضعف مانند غبار
بر هوا رفتار هست و بر زمین رفتار نیست
چون سبکروحی دلیلی نیست عشق پاک را
کوه اگر عاشق شود بر خاطر کس بار نیست
در دیار عشق اگر امروز می جنبد سری
شور منصوری چرا در پای تخت دار نیست!
سرمه ی بیگانگی از دیده تا شستم به خون
هر کجا دیدم به غیر از جلوه ی دلدار نیست
یک قدم تا برنگردی سیر نتوانیش دید
زانکه جز نزدیکی اینجا مانع دیدار نیست
مردمان در خواب آسایش ز غفلت رفته اند
گر مسیحا درد نشناسد کسی بیمار نیست
از من ای فیاض اگر منصور را دیدی بگو
عکس بر آیینه افتادست رنگ یار نیست
***
174
در شب غم همدمم جز آه بی تأثیر نیست
همزبانی بی توام جز ناله ی شبگیر نیست
مو به مو پیغام مژگان ترا گوید به دل
از تو ما را قاصدی دلسوزتر از تیر نیست
کوهکن سنگ مزاری می تراشد بهر خود
ورنه زخم تیشه را در بیستون تأثیر نیست
ناله ی ما بیقراران در تو تأثیری نکرد
این دل ار سنگست اما سنگ آتش گیر نیست
دشت اقلیم جنون در زیر فرمان منست
چون دلم دیوانه ای در حلقه ی زنجیر نیست
دامن صبری اگر در دست افتد شوق را
وعده ی وصل تو تا روز قیامت دیر نیست
عشق را افسرده بی پروایی معشوق کرد
ناز یوسف گر جوان باشد زلیخا پیر نیست
از نگاهی می توان صد داستان را شرح داد
پیش خوبان درد دل را حاجت تقریر نیست
کلک ما از یک قلم تسخیر عالم می کند
کار ما فیاض هرگز بسته ی تدبیر نیست
***
175
حسن صورت از بتان چون طبع آتشناک نیست
خانه سوز صبر من جز شعله ی ادراک نیست
پاکی دامانِ حسن از دولت شرم و حیاست
بی حیا گر دامن آیینه باشد پاک نیست
روی گرمی مجلسم هرگز ز شمع کس ندید
مجلس افروزی مرا چون آه آتشناک نیست
غیر گو آسوده خاطر بگذرد از پیش ما
آتش ما را دماغ خصمی خاشاک نیست
در کف اندیشه ی ما کار اسطرلاب کرد
پیش ما جام جمی بهتر ز برگ تاک نیست
در سر کوی بتان از اشک آتش جوش ما
مشت خاکی نیست کانجا اخگری در خاک نیست
تا درین غمخانه ای فیاض با محنت بساز
نوشداروی طرب در حقّه ی افلاک نیست
گریه را بی کاوش مژگانت آب و رنگ نیست
ناله بی کیفیت درد تو سیر آهنگ نیست
کی لب ناکام رنگ از بوسه ی او می برد
زآنکه در بازارِ دست او حنا را رنگ نیست
پای لغزی در ره عقل است ورنه با جنون
بوسه را ره بر دم شمشیر برّان تنگ نیست
گام اول منزل عجزست در وادی عشق
ماندگی ها اندرین ره بسته ی فرسنگ نیست
رهروان را پا نمی آید زشادی بر زمین
در ره دیوانگی فیاض باک از سنگ نیست
***
176
صید ما را تا ابد آزادی از دنبال نیست
بلبل ما تا نریزد بال فارغ بال نیست
بی زبانان عاجز از تقریر مطلب نیستند
عرض حاجت را زبانی چون زبان لال نیست
در دیار دل به چیزی بر نمی گیرد کسی
هر متاعی را که عشق دلبران دلال نیست
سر به سر اوراق اهل قال را گردیده ام
هیچ جا حرفی به ذوق گفتگوی حال نیست
نامه ی اعمال را از حرف عصیان زینت است
حسن را فیاض زیبی همچو خطّ و خال نیست
***
177
تلخ کامی های ما از گردش ایام نیست
اندر آن کشور که ماییم آسمان را نام نیست
هرکه را نسبت به چشمت بیشتر ناکام تر
کس میان تلخ کامانِ تو چون بادام نیست
کار ما بی طاقتان را می توان از خنده ساخت
احتیاج لب به زهر آغشتن دشنام نیست
در میان خاک و خون بی تاب زخم دیگرست
اضطراب مرغ بسمل از پی آرام نیست
شیخ و مفتی را ز بزم عاشقان پا کوته است
خلوت خاص غم است اینجا و بار عام نیست
در هوای این گلستان چشم عنقا می پرد
لیک می داند که اینجا دانه ای بی دام نیست
ترک ننگ و نام کن فیاض اگر دردیت هست
عاشقان را در جهان ننگی بتر از نام نیست
***
178
دل که بی زخم تو باشد به جهان خرّم نیست
زخم را از تو رواجی ست که با مرهم نیست
غم بیهوده مرا از سروسامان انداخت
گر بدانم که غم کیست که دارم، غم نیست
هر گل نغمه که خوناب دل از وی نچکد
در سراپرده ی ساز غم ما محرم نیست
گر سر زلف تو گاهی شکن طرّه بخست
تیره روزی دلم را ز تو باعث کم نیست
کام دنیا نگشاید دل ما را فیاض
داغ ما چشم سیه کرده ی این مرهم نیست
***
179
عشقبازان را سرود عیش گفتن رسم نیست
جز نوای درد دل از هم شنفتن رسم نیست
چین ز ابرو برنداری زانکه در گلزار حسن
غنچه های چین ابرو را شکفتن رسم نیست
عاشقان را درد دل پیوسته پیش گلرخان
گرچه گفتن رسم هست اما شنفتن رسم نیست
طرفه رسم است و عجب قانون که در دیوان عشق
دم زدن آیین نه و مطلب نهفتن رسم نیست
زخمیان شوق را در خوابگاه اضطراب
جز به روی بستر الماس خفتن رسم نیست
هرچه هست از دل برون کن جز تمنّای ملال
کاین غبار از چهره ی آیینه رفتن رسم نیست
گر اثر فیاض خواهی از دعا در ناله کوش
کاین گهر را جز به نیش ناله سفتن رسم نیست
***
180
ذرّه ای نیست که آیینه ی دیدار تو نیست
خبر از خویش ندارد که خبردار تو نیست
گرچه نزدیک تر از جان منی بر لب لیک
وعده ای دورتر از وعده ی دیدار تو نیست
درد دیرینه ی خود را ز که درمان طلبم
که طبیبی نشناسیم که بیمار تو نیست
طوطیان با که دگر نرد هوس می بازند
شکری نیست که خود طوطی گفتار تو نیست
پای بندی تو سرمایه ی آزادی هاست
سرو آزاد نباشد که گرفتار تو نیست
عشق آن نیست که خود را به میان بیند کس
هان به منصور بگویید که این کار تو نیست
تو نکونامی و عشق آفت شهرت فیاض
جای این دسته ی گل گوشه ی دستار تو نیست
***
181
بستر گرمی تنم را همچو شمشیر تو نیست
بالش نرمی دلم را چون پر تیر تو نیست
عشق می داند که عاشق را به ناکامی خوش است
ورنه در کام دل ما هیچ تقصیر تو نیست
ماه من امشب قرار شب نشینی داده است
خواب کن ای صبح یک دم، وقت شبگیر تو نیست
همدمی کو دست در گردن کند دیوانه را
در فرامش خانه ی غم غیر زنجیر تو نیست
عشق بی تدبیری ما را رواجی داده است
دم مزن ای عقلِ ناقص جای تدبیر تو نیست
حسن شیرین خود تجلّی می کند در بیستون
تیشه بشکن کوهکن، حاجت به تصویر تو نیست
در ادای درد دل فیاض زحمت می کشی
گوشه ی ابروی او محتاج تقریر تو نیست
ابر را از خصمی مژگان من اندیشه نیست
هیچ خصمی در جهان چون خصمی هم پیشه نیست
شیشه در هم چشمی دل سرزنش ها می کشد
کانچه دل آماده دارد بهر ما در شیشه نیست
در دل ما سبز می خواهد تمنّا تخم خام
ریشه ی عیشی که در بوم و بر این بیشه نیست
بیستون برداشتن موقوف زور دیگرست
بازوی عشق ار نباشد جوهری در تیشه نیست
ریشه ی غم در دل فیاض از بس محکم است
نیست جایی در سراپای تنم کاین ریشه نیست
***
182
بی لب او نشئه ای در ساغر و پیمانه نیست
شیشه ی می را دماغ جلوه ی مستانه نیست
سیرت معشوق از سیمای عاشق ظاهرست
سرگذشت شمع جز در دفتر پروانه نیست
هر شبم در سینه آشوبی است از پهلوی دل
آفتی در خانه ی ما جز متاع خانه نیست
آشنایی ترک آدابست در قانون عشق
هرکه این بیگانگی ها می کند بیگانه نیست
فیض خواهی کعبه بگذار و ره دل پیش گیر
گنج در ویرانه است اما به هر ویرانه نیست
نیست جز یک مشت گل کو گه سرو گه ساغرست
سرنوشت کاسه ی سر جز خط پیمانه نیست
کی رود فیاض از کوی تو هرگز در بهشت
ترک دین از بهر دنیا چون کند دیوانه نیست!
***
183
بردل از داغ غم قیاسی نیست
خانه ی کعبه را پلاسی نیست
تکیه کم کن به عقل در ره عشق
پی این خانه براساسی نیست
هرکجا عشق دعوی آغازد
عقل را حجّت و قیاسی نیست
از مه عارض تو تا خورشید
فرق دورست التباسی نیست
روز محشر اگرچه دور بود
از شب دوری تو پاسی نیست
نیست گویند در جهان مزه ای
غلط است این، مزه شناسی نیست
نکند خصم رم زمن فیاض
دیو را زآدمی هراسی نیست
خوشم که همچو منت هیچ خاکساری نیست
که خاکسار تو بودن کم اعتباری نیست
گرفتم آنکه به پیش تو ضبط گریه کنم
در اضطراب مرا هیچ اختیاری نیست
به گاه گریه خیالت به دیده مضطربست
بلی در آب روان عکس را قراری نیست
به ناله رخنه اگر در دلی کنی سخت است
به تیشه زخم دل کوه سخت کاری نیست
دوای درد مجو از جهانیان فیاض
زدل کسی که برد درد در دیاری نیست
***
184
چه ز نظّاره برد دیده که حیرانش نیست؟
به چه دل جمع کند آنکه پریشانش نیست؟
حیرت صورت دیوار چنین می گوید
که درین خانه کسی نیست که حیرانش نیست
دست امّید من و بخت رسایی هیهات
این غباریست که بر گوشه ی دامانش نیست
نفس نغمه طرازم به خیال رخ دوست
عندلیبی ست که پروای گلستانش نیست
به چه امید نهم دل که درین گوشه ی چشم
نگهی نیست که صد بار نگهبانش نیست
شوخی طبع مرا هست بهاری که در او
بلبلی نیست که صد غنچه غزلخوانش نیست
***
185
امشب که ذوق جلوه رخش بی نقاب داشت
بررخ هزار پرده به رنگ حجاب داشت
در دست داشت بهر تماشای حسن خویش
آیینه ای که حوصله ی آفتاب داشت
آیینه شد زعکس رخش آفتاب پوش
با آنکه رخ هنوز درون نقاب داشت
خورشید در شکنجه ی تاب از رخ تو بود
روزی که التفات تو با ما عتاب داشت
هر مطلع بلند که می خواند آفتاب
روی تو در بدیهه هزارش جواب داشت
امشب که روشناس اثر بود آه ما
بیدار بود بخت ولی دیده خواب داشت
در کاروان فیض متاع زیان نبود
فیاض صبح ما زچه در شیر آب داشت!
***
186
دوشم چراغ دیده ز روی تو تاب داشت
چشم ترم در آب گل آفتاب داشت
از شور بلبلان چمنی داشتم که دوش
اشکم به یاد روی تو بوی گلاب داشت
لبریز حسن شد ز فروغ جمال تو
در طالع آینه نظر آفتاب داشت
کی فهم کس به کنه جمال تو می رسد
شوقم همیشه چشم به حسن نقاب داشت
فیاض یاد آن که چو می کرد خواب ناز
چشمی به چشم عاشق و چشمی به خواب داشت
***
187
یا بمن خود را ازین بیگانه تر بایست داشت
یا مرا با خویش یکرنگانه تر بایست داشت
من که جَستم دانه ریزی ها چه تأثیرم کند
صید را در دام، غمخوارانه تر بایست داشت
عقل غارت کرده تر چندان که لطف آماده تر
پاره ای دیوانه را دیوانه تر بایست داشت
پنجه ی بی طاقتی برتافت آخر زور صبر
اندکی این خانه را ویرانه تر بایست داشت
برتو دست این دشمنان از دوستی ها یافتند
خویش را زین محرمان بیگانه تر بایست داشت
خواستی از روی معنی جا کنی در طبع من
پاس این صورت ترا رندانه تر بایست داشت
یا ترا یک پیرهن یارانه تر بایست بود
یا مرا یک پرده بی تابانه تر بایست داشت
خویش داری ها عجب مردانه صیدم کرده بود
حیف، صیدی این چنین مردانه تر بایست داشت
شعله را سوز از پر پروانه افزون تر خوشست
شمع را فیاض ازین پروانه تر بایست داشت
***
188
یک نظر کرد و از آن صد گونه استغفار داشت
آفتاب عاشقان دایم زگرمی عار داشت
کار من از سازگاری بی گره هرگز نبود
دایم این سررشته پیوندی به زلف یار داشت
بوی یوسف در چمن امروز ارزانست باز
غنچه شب گویا نسیم پیرهن در بار داشت
عکس رخسار که یارب در چمن افتاده بود!
کش تماشای گل امشب نشئه دیدار دیدار داشت
با تو گل شب در چمن طوفان آتش کرده بود
لیک بی من صوت بلبل نشئه ای در کار داشت
دوش کامد کم درنگ من برون از سیر گل
غنچه را دیدم که در دل حسرت بسیار داشت
گرنه از رشک تو خونش در تن آتش گشته بود
شمع در مجلس چرا مژگان آتشبار داشت؟
کفر می افزود چندانی که دینم می فزود
سبحه در دستم مگر خاصیت زنّار داشت!
خاطر فیاض دوش آیینه ی جانانه بود
هر چه من می خواستم نازش همان در بار داشت
***
189
هر که در کوی تو چندی چو دلم منزل داشت
دایم از زلف سیاهت گرمی در دل داشت
رشکی کشته ی شوقم که همان بعد هلاک
چشم حسرت نگران بر اثر قاتل داشت
روزی برق شود سبزه ی این دشت آخر
هر چه در کوی وفا سبز شد، این حاصل داشت
در میان لجّه ی غم داشت رهی چون کف دست
کشتی ما خطر آن بود که در ساحل داشت
ناقه هر چند زره از پی مجنون می رفت
دل مجنون همه جا سر به پی محمل داشت
روز ما تیره که رخسار تو از سبزه ی خط
کرد اظهار غباری که زما در دل داشت
رخت بستند حریفان همه زین منزل تن
غیر فیاض که در کوی تو پا در گل داشت
***
190
دی به خاطر یاد آن گیسوی مشک آسا گذشت
امشب از سودای او طرفه شبی بر ما گذشت
هر سر خاری به مجنون ناز دیگر می کند
ناقه ی لیلی مگر امروز ازین صحرا گذشت؟
اشک بی لخت جگر ناید به سوی دامنم
کی تواند ناخدا بی کشتی از دریا گذشت
همچو برقی کو به گرداگرد خرمن بگذرد
آتشی افروخت آب تیغ او هر جا گذشت
وصل او فیاض اگر امروز گردد قسمتم
بی تکلّف می توانم از سر فردا گذشت
***
191
به فکر کار نیفتاده روزگار گذشت
کنون چه کار کند کس که وقت کار گذشت
غبار راهِ سواری شدم ولی از ضعف
چو گرد تا ز زمین خاستم سوار گذشت
ز بیم هجر ندیدیم ذوق وصل، افسوس
که عمر نشئه ی ما در غم خمار گذشت
تمام عرصه ی دل پر زگرد اغیارست
عجب عجب که توانیم ازین غبار گذشت!
ز جست جو ننشینیم تا نفس باقی ست
توان به گرد رسیدن اگر سوار گذشت
هزار عقده ز بیم شکفتگی داریم
سری زجیب برآریم اگر بهار گذشت
به کم عیاری خود دل نهاده شو فیاض
که نقد عمرِ ترا کار از عیار گذشت
***
192
در گلشن الست که نیرنگ برنداشت
هر گل که داشت بوی وفا رنگ برنداشت
جوش صلای عشق به هفت آسمان رسید
این شور را به غیر دل تنگ برنداشت
دل در بغل، به گرد دو عالم برآمدیم
یک کس به قصد شیشه ی ما سنگ برنداشت
در حیرتم زبلبل تصویر از آنکه بود
لبریزِ ناله عمری و آهنگ برنداشت
می خواست پا به سنگ نیاید رونده را
راه دراز عشق که فرسنگ برنداشت
تردامنی زجبهه ی دل نور غم برد
آیینه ام زکثرت غم زنگ برنداشت
ابرام صلح را به چه هموار کرده بود
نازک دلت که چاشنی جنگ برنداشت
فیاض چون نبود لغت دان حرف عشق
همراه خویش بهر چه فرهنگ برنداشت!
***
193
در غضب رفتی و دل دوش از تو کامی برنداشت
کس به غیر از ساغر می لب زلعلت تر نداشت
در ادای درد دل چندان که امشب پیش یار
همچو اشک از پوست بیرون آمدم باور نداشت
کشت آخر آسمان ما را به صد افسردگی
آتش ما را نگه این مشت خاکستر نداشت
در ره امید او چون گرد ننشستم به خاک
کز رهم از باد دامان تغافل برنداشت
از نگه چون چشم او فیاض را شرمنده کرد
آب شد بیچاره آخر چاره ی دیگر نداشت
راز دراز وصل تو غیر از خطر نداشت
هر کس که پا نهاد در آن فکر سر نداشت
غیرت برم به صورت آیینه کانچنان
محو رخ تو بود که چشم از تو برنداشت
ما را هوای دوست به فکر جنون فکند
سودای عشق بود و علاج دگر نداشت
هر چند گرد عرصه ی گردون برآمدیم
این شهربند آینه راهی به در نداشت
فیاض آخر از تو به حرمان فرار کرد
بیچاره تاب جور ازین بیشتر نداشت
***
194
ترکش ناز تو از غمزه دگر تیر نداشت
ورنه از ما سرمو آن مژه تقصیر نداشت
سعی کردیم و گره وا نشد از رشته ی کار
پنجه ی چاره ی ما ناخن تأثیر نداشت
دل گرفت از چمن امشب که گرفتار ترا
صوت بلبل اثر ناله ی زنجیر نداشت
گلشن عشق هوا داشت ولی در چمنش
پا کشیدیم که یک گوشه ی دلگیر نداشت
سر زسودای تو بیرون نبرد کس فیاض
هرگز این خواب پریشان تو تعبیر نداشت
***
195
کسی چون خرد دستگاهی نداشت
به سرّ قَدَر لیک راهی نداشت
گنه می پسندند از آدمی
وگرنه فرشته گناهی نداشت
جمال ازل پیش از ایجاد عشق
شهی بود اما سپاهی نداشت
گناه اسیران به دیوان حشر
چو زلف بتان عذرخواهی نداشت
نگردید تا آه عاشق بلند
سپهر برین تکیه گاهی نداشت
ز فرماندهان غیر سلطان عشق
کسی همچو دل بارگاهی نداشت
***
196
در دیار دل که کس جز حسن جولانی نداشت
عشق غیر از ناتوانی مردِ میدانی نداشت
عشرت بی طالعان هرگز تمام اجزا نبود
دامنی گر داشت این خلعت گریبانی نداشت
عشق اگر دارد خطر از شومی کامست و بس
تا هوس پیدا نشد این ره بیابانی نداشت
مشت خاکم بر هوا می رفت پیش از عشق یار
لیکن از بهر نشستن طرف دامانی نداشت
عشق غارت کرد هر جا دین و ایمانی که دید
زاهد بیچاره مفتی زد که ایمانی نداشت
ناله ی من شاخ گل در آستین می پرورد
عندلیبی همچو من هرگز گلستانی نداشت
عالم از عشق تو گفتی نسخه ی تصویر بود
هر که را انگشت بر لب می زدم جانی نداشت
***
197
غمت به سینه مرا جای مدّعا نگذاشت
به حسرت دگرم حسرت تو وانگذاشت
نداشتم سر و برگ کرشمه های طبیب
خوشم که عشق تو درد مرا دوا نگذاشت
گلی به سر نزدم هرگز از وصال تو لیک
ره تو حسرت خاری مرا به پا نگذاشت
ز درد دل گره ی شکوه ی تو چون تبخال
هزار ره به لب آوردم و حیا نگذاشت
مرا به تهمت هستی نگاهش از غیرت
چنان بسوخت که خاکسترم به جا نگذاشت
مرا به غیرتِ بیگانه خوی من رشک است
که تا به داغ دل خویشم آشنا نگذاشت
چنان به کشتن ما برفروخت رخ فیاض
که رنگ بررخ صبر و شکیب ما نگذاشت
کسی ز ننگ به من گرچه روبه رو نگذاشت
خوشم که دست سبو دست من فرو نگذاشت
خوشم که آینه هر چند کرد بی رویی
نقاب جانب روی ترا فرو نگذاشت
ز زخم های تن خسته خون دل همه رفت
فغان که تیغ تو آب مرا به جو نگذاشت
هزار مطلب سرگشته در کشاکش بود
نگاه گرم تو ما را به گفتگو نگذاشت
بس است این قدر از دوست آرزو فیاض
که غمزه اش به دلم هیچ آرزو نگذاشت
***
198
خوی از جبین مریز که قدر گلاب رفت
گرمی مکن که رنگ رخ آفتاب رفت
صدبار سر زخواب برآورد بخت و باز
پنداشت روز من شب و دیگر به خواب رفت
بر شعله ی فسرده ی من گرد غم نشست
وز گوهر شکسته ی من آب و تاب رفت
بوی دل حزین به مشام فلک رساند
دودی که بر سر از جگر این کباب رفت
از آه من زشعله سوزنده پَر شکست
وز اشک من زگوهر ناسفته آب رفت
شب در بنای چرخ تزلزل فکنده بود
سیلاب خون که از دل پر اضطراب رفت
فیاض در کمین تو چندین درنگ چیست
اکنون که فرصت تو به چندین شتاب رفت
***
199
زلف ساقی از کف و دامان یار از دست رفت
چاره سازان چاره ی کاری که کار از دست رفت
نه گلی در گلستان باقی نه برگی در چمن
بلبلان شوری که دامان بهار از دست رفت
بی تو ما بودیم و چشمی در ره امید و بس
آنهم از تاراج درد انتظار از دست رفت
عمر بگذشت و نشد آهوی مطلب رام، حیف
از دویدن بازماندیم و شکار از دست رفت
دیر افتادی به فکر خویش فیاض از غرور
این زمان فرصت گذشت و روزگار از دست رفت
زلف بنمودی و قدر طرّه ی شمشاد رفت
جلوه کردی اعتبار سروهم بر باد رفت
باز چشم مستت آمد بر سر تمهید ناز
تیر مژگان تو دیگر بر سر بیداد رفت
قسم ما زین نُه چمن بار تعلّق بود و بس
سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت
برگ ناکامی جزای رنج راه عاشق است
مزد دست خویشتن بود آنچه بر فرهاد رفت
گردباد آهم آخر چرخ را از پا فکند
عاقبت خاکستر افلاک هم بر باد رفت
نه غم بیگانگان دارم نه فکر دوستان
تا به یادم آمدی، عالم مرا از یاد رفت
داشتی عزم نجف فیاض چون ماندی که دوش
سیل اشک من به طوف دجله ی بغداد رفت
***
200
شور جنونم از سر این بخت شوم رفت
فرّ همای عشق به تاراج بوم رفت
با کشت ما که آبخورش آتش دلست
سرگرم شد سموم و ستم بر سموم رفت
فال خرابی غم او می زند دلم
آسودگی ز طالع این مرز و بوم رفت
افکند سایه بار غمت بر وجود ما
آتش دگر به تربیت شمع و موم رفت
فیاض تا چه فتنه دهد روزِ خطّ یار
اینک سپاه زنگ به تاراج روم رفت
***
201
نوبهار من که هر خار مرا گل کرد و رفت
ناله ام را در فراق خویش بلبل کرد و رفت
باد گلزار جمالش ایمن از خاشاکِ نقص
آنکه هر خاشاک ما را دسته ی گل کرد و رفت
فکرها دارد برای من بهر حسنی بهار
تا نپنداری که در کارم تغافل کرد و رفت
گر پریشان است حرفم در غم او، دور نیست
هر نفس را بر لب من شاخ سنبل کرد و رفت
آسمان گر با سمندش برنیاید دور نیست
آفتاب از طبل باز او تنزل کرد و رفت
هر سر خاری درین وادی بهار خرّمی است
ابر احسانش عجب عرض تجمّل کرد و رفت
حلقه ی فتراک کمتر از شکنج طرّه نیست
می توان آنجا خیال چین کاکل کرد و رفت
لذّت دیگر بود در اضطراب دیدنش
جلوه اش آرام را محو تزلزل کرد و رفت
من کجا و صبر و طاقت این قدرها در فراق
برگ کاهم را غمش کوه تحمّل کرد و رفت
مستطیع کعبه ی اخلاص گشتن مشکل است
دل درین ره تکیه بر زاد توکّل کرد و رفت
همّت آزادگان صید کمند و دام نیست
مشکل است این راه، می باید تحمّل کرد و رفت
صحبت نواب خان فیاض صیادی خوش است
در چنین دامی توان ترک تعقل کرد و رفت
***
202
سر رفت و داغ عشق بتان از سرم نرفت
تن خاک گشت و خلعت غم از برم نرفت
از داغ دل سیاهی دیرینه برنخاست
این تیرگی زناصیه ی اخترم نرفت
چون تیغ کارکرده که افتد ز آب و تاب
آبم تمام رفت ولی جوهرم نرفت
در موج خیز لجّه ی عشق تو بارها
کشتی دل شکسته شد و لنگرم نرفت
صدبار سوخت آتش عشقم به امتحان
یاقوت وار آب تو از گوهرم نرفت
خود را بسی به صیقل روشنگران زدم
گرد ملال از آینه ی منظرم نرفت
فیاض کم عیاری نقد وفا ببین
گشتم به دهر دست بدست و زرم نرفت
***
203
در ازل سوز محبّت در دل ما جا گرفت
از دل ما بود هرجا آتشی بالا گرفت
داشتیم امشب حدیث روی جانان بر زبان
در میان برجست شمع و از زبان ما گرفت
پیش ازین هرگز متاع جلوه این قیمت نداشت
نخل بالادست او این نرخ را بالا گرفت
تخته ای بعد از شکستن هم نیامد برکنار
کشتی ما عاقبت کام دل از دریا گرفت
دامن مقصود اگر در کف نباشد گو مباش
گردبادم می توانم دامن صحرا گرفت
این چنین کز رفتن ما می شود خوشحال دوست
رفته رفته می توانم در دل او جا گرفت
از ازل سردر پی ما تیره بختان کرده بود
ما برون رفتیم غم فیاض را تنها گرفت
***
204
یک نفس خود را زغم آزاد می باید گرفت
صرفه ای از عمر بی بنیاد می باید گرفت
حلقه ی فتراک را در گوش می باید کشید
سرمه از گرد ره صیاد می باید گرفت
ذوق خندیدن گرت انگشت بر لب می زند
خویشتن را همچو گل بر باد می باید گرفت
در محبّت با دلی از شیشه نازک تر که هست
جان آهن سینه ی فولاد می باید گرفت
پای تدبیر محبّت می رسد آخر به سنگ
غیرتی از تیشه ی فرهاد می باید گرفت
در فن جانبازی عشّاق هم تعلیم هاست
سرخط این مشق از استاد می باید گرفت
دلبری را شیوه ها جز حسن مادرزاد هست
شمّه ای گفتم دگرها یاد می باید گرفت
ساغر پر تا خط بغداد بر لب بی غمی است
پادشه را خطه ی بغداد می باید گرفت
ترا چو خط طَرَفِ روی لاله رنگ گرفت
ز رشک آینه ی آفتاب زنگ گرفت
شکست قیمت لعل آن لب و به خنده شکست
گرفت ملک دل آن غمزه و به جنگ گرفت
به شکوه گرم زبان آوری شدم افسوس
که آن دهن سر راهم گرفت و تنگ گرفت
به دوستی تو گر شهره ام عجب نبود
مرا که گوهر اشک از رخ تو رنگ گرفت
چه اعتراض دلش سخت اگر بود، فیاض
نکرده است ز سختی کسی به سنگ، گرفت
***
205
یاد او در سینه کردم جامه بوی گل گرفت
دم زدم از زلف او هنگامه بوی گل گرفت
از صریر کلک، صوت عندلیب آید به گوش
بسکه در تحریر نامت خامه بوی گل گرفت
جوش بلبل بر کبوتر جلوه ی پرواز بست
تا چو برگ گل زنامت نامه بوی گل گرفت
هر گره از طرّه ی بند قبایت غنچه ایست
تا زهمدوشی سروت جامه بوی گل گرفت
شمع بی تابانه بر یاد تو می سوزد به بزم
کز بخور دود او هنگامه بوی گل گرفت
خاصگان در آتش بی طاقتی ها سوختند
از نسیمت تا مشام عامه بوی گل گرفت
دست بر سر بس که بر یاد گل روی تو زد
بر سر فیاض ما عمّامه بوی گل گرفت
***
206
تا گریبان من اینک گرد دامانم گرفت
خاک دامنگیر غم آخر گریبانم گرفت
شهسوار غم که جز من مرد میدانی نداشت
درکمینم کرد تا آخر به میدانم گرفت
من که جنگ روبرو با عشق کردم سال ها
من نمی دانم چه کرد آخر که پنهانم گرفت
من شراری را به دامن تیز می کردم کزو
شعله ای در دامنم افتاد و در جانم گرفت
گفتی ای فیاض دل را چون گرفت آن مه زتو؟
چون گرفتن را نمی دانم! ولی دانم گرفت
***
207
گلستان از خنده اش طرح گل خندان گرفت
نوبهار از جلوه اش سامان صد بستان گرفت
شعله ای هر جا که در بزم محبَّت شد بلند
سوخت ما را دل اگر پروانه را دامان گرفت
هستی عاشق حجابی بود پیش راه وصل
دست تا برداشت از خود دامن جانان گرفت
عشق در اول شراری بود از دامان حسن
گشت آخر شعله ای در کفر و در ایمان گرفت
نیست در دارالشّفای عشق غیر از ما طبیب
هر که آمد، از دل پردرد ما درمان گرفت
حسن کین از ناتوان بیش از توانا می کشد
دل ز خسرو برد و از فرهاد مسکین جان گرفت
دل به تنگ آمد ز غم فیاض تا کی ضبط خویش
آستین بر چشم گریان بیش ازین نتوان گرفت
***
208
غنچه را دور از لب لعلت دل از گلشن گرفت
بی رخت گل، گونه از رخسار زرد من گرفت
کاشکی یک لحظه سودای مرا کردی علاج
آنکه از بادام چشمم سال ها روغن گرفت
چهره در خون شست اوهم گرچه خون من بریخت
تیغ بیداد ترا دیدی که خون من گرفت؟
می نهادم سر به صحرا موج اشکم پا ببست
می شدم بیرون ز عالم گریه ام دامن گرفت
ابرُوَش از کشتنت فیاض شکّی طرفه داشت
عاقبت خون ترا تیغ که در گردن گرفت؟
تا طبع باده گرمی آن تندخو گرفت
نتوان ز بیم آبله دست سبو گرفت
دام هزار سلسله می خواست روزگار
زلف کجت به عهده ی یک تار مو گرفت
زاهد اگر زدست تو گیرد پیاله ای
نتوان پیاله را دگر از دست او گرفت
کم ناله زان شدم که ز طغیان خون دل
چون شیشه ی پرم نفس اندر گلو گرفت
فیض خط پیاله کم از خط یار نیست
فیاض می مگر زلبش رنگ و بو گرفت!
***
209
چون نیاز ما و ناز او به هم درمی گرفت
سوختن ما از سر و او گرمی از سر می گرفت
ما و او در مجلسی رخساره گلگون داشتیم
کافتاب از حسرت آنجا چهره در زر می گرفت
با عتاب او نیاز گرم ما تابی نداشت
ما ازین می سوختیم او گر زما در می گرفت
چون زشرم صوت بلبل در چمن برمی فروخت
غنچه از رشک رخ او تاب اخگر می گرفت
از نسیمی این زمان چون غنچه می غلتد به خون
دل که هردم بوسه ها از نوک نشتر می گرفت
تا کجا در جلوه بودی شب که هردم تا به صبح
حسرت قد ترا خمیازه در بر می گرفت
آب صاف جدول شمشیر او کم خورده ایم
دل دم آبی گهی از جوی خنجر می گرفت
می توانستم ازو برداشتن دل یک نفس
گر تغافل های او از من نظر بر می گرفت
یک تن از آیندگان نگرفت جای رفتگان
آسمان ای کاش دور دیگر از سر می گرفت
مست فیض مشرقی فیاض شد آنجا که گفت
«گر به شمع کشته می زد آستین در می گرفت»
***
210
رسید موسم نوروز و روزگار شکفت
زخنده ی گل شادی دل بهار شکفت
چه باده ساقی نیسان به جام گلشن ریخت!
که گل به روی گلش همچو روی یار شکفت
تبسّم که به داغ جگر نمک ریز است؟
کزین امید گل لاله داغدار شکفت
چه حاجتست به باغم که نازنین مرا
دمیده سبزه ی خطّ و گل عذار شکفت
یکی به کشت بهارم بیا کنون که مرا
هزار رنگ گل اشک در کنار شکفت
زخاکِ کُشته ی او سرکشیده شعله ی شوق
ترا خیال که شمع سر مزار شکفت
شکفته ریخت زکلک من این غزل فیاض
زبسکه خاطرم از التفات یار شکفت
***
211
می فزاید عشق من هردم چو حسن کاملت
کم شود صبر از دلم هر روز چون رحم از دلت
کُشته ی ناز ترا آرام نبود بعد مرگ
در قیامت مضطرب از خاک خیزد بسملت
گر دلت سنگست من هم آتشم، پردور نیست
از فسون عشق اگر جا کرده باشم در دلت
گر تغافل گوشه ی دامن کشد ناز ترا
قصد قتل عاشقان دارد نگاه غافلت
در میان رندی و زهد تو نتوان فرق کرد
خوش دگر فیاض درهم رفته حق و باطلت
***
212
زان برون زد دلبر من بارگاه از شش جهت
تا توان کردن به سوی او نگاه از شش جهت
وه که شد بر عضو عضوم ناتوانی ها محیط
ضعف برمن همچو مرکز بست راه از شش جهت
بی جهت را در جهت جستن طریق عقل نیست
می کنم دعوی و می آرم گواه از شش جهت
ماه و ماهی نیز از خیل پرستاران تست
پادشاه حسنی و داری سپاه از شش جهت
گر به قدر مستی خود در نشاط آید کسی
می توان افکند بر گردون کلاه از شش جهت
من نیارم سوی او فیاض دید از هیچ سو
گرچه او دارد به من دایم نگاه از شش جهت
***
213
گهی ملال مورّث گهی غم ورّاث
قیاس کن که ازین ها چه می بری میراث
همیشه صرف کنی عمر در اثاث البیت
چرا به خانه ی دین تو نیست هیچ اثاث؟
ترا نشاط و مرا رنج و غیر را حسرت
کسی نکرد بدین گونه قسمت اثلاث
کلاه، سه سه، قبا، چارچار می خواهد
کسی که فرق نداند رباع را زثلاث
درین بساطت و ترکیب چیست سرّ یارب؟
که والدات شدند اربع و بنات ثلاث
مدام خون دلم صرف دیده می گردد
بلی همیشه پسر از پدر برد میراث
به درگه که کنم استغاثه چون فیاض
چو نیست در همه عالم مرا به جز تو غیاث
سفر عمر زیانست و درو سود عبث
حسرت بود چو اندیشه ی نابود عبث
کس درین مرحله یارب به چه خرسند شود؟
فکر معدوم عبث حسرت موجود عبث
دل ازین دانش بیجا به مرادی نرسید
هر چه گفتیم و شنیدیم عبث بود عبث
عمر طی گشت و به جایی نرسیدیم آخر
قدم سعی درین بادیه فرسود عبث
طول عمر تو اگر عرض ندارد چه هنر
تار در جامه بود بی مدد پود عبث
پا ازین مرحله دانسته کشد مرد خدا
قدم معرفت این راه نپیمود عبث
کاش در راه عدم همرهی پا می کرد
سر که فیاض به پای همه کس سود عبث
***
214
هر کجا راه بریدیم عبث بود عبث
در پی هر چه دویدیم عبث بود عبث
سعی هر چند که در طی منازل کردیم
به مرادی نرسیدیم عبث بود عبث
تن به سفتن ندهد گوهر دریای مراد
رنج بی جا که کشیدیم عبث بود عبث
خبر از غبن ندارد چو تویی هرزه درای
هر چه گفتیم و شنیدیم عبث بود عبث
بر جهان گردی ما رشک چه دارد فیاض
هر چه دیدیم و ندیدیم عبث بود عبث
***
215
هم بخت نامساعد هم زلف یار باعث
این تیره روزی ما دارد هزار باعث
در دهرِ نامساعد راحت چه گونه بینم
نه آسمان موافق، نه روزگار باعث
کس غم چه سان نبیند، کس شاد چون نشیند؟
این را هزار مانع، آن را هزار باعث
در ترک مطلب آمد آسوده دل نشستن
بی مطلبی نخواهد در هیچ کار باعث
هر جا که کارفرما عشق است و عشق صادق
بی قدر شد مرجّح بی اعتبار باعث
مارا به بازدیدی ننواختی و گردید
هم منفعل تماشا هم شرمسار باعث
در وعده ی تو فیاض گر چشم باخت لیکن
کس را گنه نباشد شد انتظار باعث
***
216
ای بی لبت حرام بر اهل کلام بحث
عشق تو کرده در همه عالم تمام بحث
اشراقیان مدرسه ی عشق را بود
جز با زبان گوشه ی ابرو حرام بحث
سیمرغ معرفت نشود صید حرف {و} صوت
بر بام این هوس چه نهد هرزه دام بحث
گشتیم بر رسایل دانش تمام و بود
هم نارسا دلایل و هم ناتمام بحث
برداشت یار پرده و شد گفتگو تمام
مطلب چو کشف شد چه دلیل و کدام بحث؟
ای ذرّه از رخ تو به خورشید در جدل
زیباست از لب نمکینت مدام بحث
فیاض فهم اگر نکنی حرف من مرنج
ناپخته مطلبی است پریشان و خام، بحث
***
217
در نخواهد داد تن بیماری ما در علاج
گو دماغ خود مسوز اینجا مسیحا در علاج
در فراق خویش ما را اندک اندک خوی ده
درد عشق است این و می باید مدارا در علاج
از مداوای طبیبان جانم آسایش نیافت
زانکه پنهان جمله در زخمند و پیدا در علاج
عشق چون در تب نشاند مغز را در استخوان
عقل را حاصل نگردد غیر سودا در علاج
تشنگان جرعه ی وصلیم و عاجز مانده ایم
پیش این لب تشنگی ها هفت دریا در علاج
تیره بختی های ما درمان نگیرد چون کلیم
می نماید گر ید بیضا مسیحا در علاج
پیش درد ما که عالم در علاجش مانده اند
گر تو ایمایی کنی کافیست تنها در علاج
عمرها شد کز تردّد نگسلد از رغم هم
شوق در افزونی درد و تمنّا در علاج
***
218
درد مرا به عیسی مریم چه احتیاج
ناسور گشت زخم، به مرهم چه احتیاج
اسباب تیره روزی من کم نمی شود
بختم بلند باد، به ماتم چه احتیاج
توفان نمی به دامن مژگان من نداد
دریای را به قطره ی شبنم چه احتیاج
زخم دلم نمک چش الماس کرده است
هردم نمک فشانی مرهم چه احتیاج
داغ مرا که نیش زبیگانه می خورد
هر لحظه زخم کاوی محرم چه احتیاج
کم کرده ای وظیفه ی درد من ای فلک
بیش ار نمی کنی غم دل، کم چه احتیاج
فیاض شبنم مژه کشت مرا بس است
این سیل های اشک دمادم چه احتیاج
***
219
گهی کلاه نهی بر سر و گه افسر کج
تمام کار تو چون فطرت تو کج در کج
به عقل خویش مکن اعتماد در ره دین
که راه پرخطر افتاده است و رهبر کج
مجو وصال جوانان کنون که پیر شدی
که هیچ گه نشود راست منطبق بر کج
کنون که راست بر اندام تست جامه ی حسن
کلاهِ ناز بیا کج گذار بر سر کج
به طبع راست زن اندیشه های خود فیاض
به سطر راست نیاید چو هست مسطر کج
***
220
خواهم که شبی سرزده آیم به در صبح
تا جرعه ی فیضی کشم از جام زر صبح
در فیض سحر درج بود دولت جاوید
اقبال دهد باج به دریوزه گر صبح
آفاق به نور گهر خویش بگیرم
چون مهر اگر گام زنم بر اثر صبح
پرواز کند با نفسم طایر معنی
خورشید تواند که شود همسفر صبح
دربسته به ما صبح درآ از در یاری
تا باز گشاییم به هم قفل زر صبح
بگشای گریبان و سحر کن شب ما را
تا چند توان گشت چنین دربدر صبح
اکنون که نوا بر لب فیاض گره شد
با مرغ سحر خیز که گوید خبر صبح
***
221
یک لحظه سربرآر مه من زخواب صبح
لعل لبی به خنده گشا در جواب صبح
سربر ندارد از سر بالین دگر زشوق
یک شب چو آفتاب گر آیی به خواب صبح
چون تیغ نازِ جلوه دهی در کف نگاه
اندازد آفتاب سپر را در آب صبح
طفلی هنوز وقت جهانسوزی تو نیست
گرمی به اعتدال کند آفتاب صبح
یک شب که هست پیش تو فیاض را درنگ
زین گونه از برای چه باشد شتاب صبح
***
222
شتاب شام سیه چرده و صباح صبیح
بدین درنگِ تو دارد کنایه های صریح
لغت شناس صحاح زبان حال نیی
وگرنه سوسنِ خاموش قایلی ست فصیح
بلند جامه ی اقبال و پست قامت عمر
بود به پست قدان، جامه ی بلند قبیح
ضعیف حجت عمر و قوی دلایل مرگ
چرا نمی فهمی مطلبی بدین تنقیح
بدین سراچه ی فانی چه اعتماد بقاست
کنون که یافت فنای تو بر بقا ترجیح
مسبّحان فلک در صوامع ملکوت
زنار زلف تو سازند رشته ی تسبیح
جواب تست زبان بستن از سخن فیاض
چه لازمست به منع تو بیش ازین تصریح
وزید بر سر زلف کجت صبا گستاخ
مکن چنین به خود این هرزه گرد را گستاخ
چو با خیال تو بزمی کنم به خلوت دل
نفس به سینه نیارد نهاد پا گستاخ
شهید زهر نگاهی شدم بگو زنهار
که استخوان مرا نشکند هما گستاخ
چنین که راه هوس بسته، درنمی آید
خیال بوسه در اندیشه ی حیا گستاخ
مهابت نگه یار را چه شد فیاض
که می گزد لب درد مرا دوا گستاخ
***
223
مکن دراز به زیر سپهر پا گستاخ
که کرده اند برای کسی بلند این کاخ
عجب که کام خود از آسمان توانی دید
که کوته است ترا دست و میوه بر سر شاخ
اثر ندارد هر چند گوش گردون را
به دست ناله دریدیم پرده های صماخ
سرایتی به دل نازک تو نتواند
اگرچه گریه ی من سنگ می کند سوراخ
گلوی شیشه ی قسمت چو تنگ شد فیاض
چه نفع دارد اگر دامن خم است فراخ
***
224
باده از ابر خورد فصل بهاران گل سرخ
که برافروخته چون لاله عذاران گل سرخ
گل به دامن کندم اشک که از دولت عشق
مژده ام ابر بهار آمد و باران گل سرخ
منم و نغمه سرایی به هوای چمنی
که خزانش گل زردست و بهاران گل سرخ
شیشه بلبل شده در بزم حریفان که بود
جام می در نظر باده گساران گل سرخ
هر کسی مایل هم جنس خود آمد فیاض
من گل زرد پسندیدم و یاران گل سرخ
***
225
ببرید زلف گرچه به پای تو سر نهاد
سر باخت هر که از حد خود پا به در نهاد
بی جرم اگر زدی سر زلف اعتراض نیست
هر کس که گشت عاشق روی تو سر نهاد
چشم از رخ تو برنتوانیم داشتن
زلف کج تو بند به پای نظر نهاد
چندان که نارساست، به دلها رساترست
در صید دل کمند تو رسم دگر نهاد
فیاض مشکل است که از سر به در رود
این عادت بدی که ترا هست در نهاد
***
226
کارم از گفتن لطفت به غرامت افتاد
صوفی از قرب به اظهار کرامت افتاد
گشت معلوم که با من چه قیامت کردست
هر که را چشم بر آن جلوه ی قامت افتاد
از پی شیشه ی من دامن پر سنگ آمد
هر که را راه به وادی ملامت افتاد
همه را در ره او پای فرو رفت به گنج
سعی ما بود که کارش به ندامت افتاد
تو خود از ننگ نیایی برما، ما از بیم
وه که دیدار به فردای قیامت افتاد
رخت بردند زغربت به وطن همسفران
سفر ماست که در بند اقامت افتاد
من و فیاض به هم غرقه درین بحر شدیم
که ازین ورطه ندانم به سلامت افتاد؟
***
227
زضعفم بی تو برتن از گرانی مو نمی جنبد
نگه تا حشر ازین پهلو به آن پهلو نمی جنبد
نمی جنبد به خون کس فلک را تیغ بی رحمی
ترا تا در اشارت گوشه ی ابرو نمی جنبد
که می آرد به مشتاقان دگر پیغام زلف او؟
صبا را پا ز دهشت از سر آن کو نمی جنبد
نگاهش بی تغافل سر ز بالین برنمی دارد
بلا از گوشه ی آن نرگس جادو نمی جنبد
چنان فرمانروا شد غمزه اش در کشور دل ها
که نبض خسته بی اذن نگاه او نمی جنبد
ز کم ظرفی سر پیمانه از یک جرعه می گردد
خم از دریا دلی از جای خود یک مو نمی جنبد
دل فیاض را جا در پریشانی خوش افتادست
از آن از سایه ی آن حلقه ی گیسو نمی جنبد
***
228
شکاری گر به دام افتد چه شد، زینها هزار افتد
خوشا اقبال صیادی که در دام شکار افتد
گذشتم بر خزان باد بهارم خون به جوش آورد
چه خواهد شد اگر روزی گذارم بر بهار افتد!
محیط عشق خوبان زورق آشام است گردابش
درین دریا عجب دارم که موجی بر کنار افتد
چنان گرم ره شوقم که گاه ناتوانی ها
نگه آرد به پروازم اگر پایم ز کار افتد
به معشوقی نزیبد هر که دارد نام معشوقی
زصد خوبان یکی باشد که شاه و شهریار افتد
ندیدم در جهان یاری که از دل غم برد بیرون
غمم افزون کند هر کس که با من غمگسار افتد
نه هر دل قابل دردست و هرجان باب نومیدی
به صد خون لاله ای از یک چمن گل داغدار افتد
پسند ناکسان بودن نشان ناکسی باشد
چه بهتر دردمندی گر ز چشم روزگار افتد
بیا و موج زن دریای رحمت را تماشا کن
به هرجا قطره ی اشکی ز چشم اشکبار افتد
وفای دلبران بهتر که دایم بیوفا باشد
قرار عشق آن بهتر که دایم بیقرار افتد
سخن در امتحان کوهکن بود ارنه می بایست
که برق تیشه آتش گردد و در کوهسار افتد
من و غم سال ها فیاض با هم داشتیم الفت
بدان گرمی که بعد از مدتی یاری به یار افتد
***
229
وجودت تاز چشم کیمیای امتیاز افتد
چو سیم قلب یک دم کاش راهت بر گداز افتد
تو کز هول صراط از پا فتادی وه نمی دانم
چه خواهی کرد اگر ره بر دم شمشیر ناز افتد؟
چه یکرنگی است این یارب که گر محمود را بر دل
شکست از غم رسد چین بر سر زلف ایاز افتد
خوشا بخت همایون فال مرغی کز شگون بختی
کند تا سر برون از بیضه در چنگال باز افتد
دلی کو از ازل با خاکساری الفتی دارد
گرش چون آفتاب از خاک برگیرند باز افتد
چنین کز اهل دل زلف درازت میرباید دل
از آن ترسم که شهراه حقیقت بر مجاز افتد
مرا تا عمر باقی، شکوه ی زلف بتان باقی ست
مبادا آنکه کس را درد دل دور و دراز افتد
زمانی نگذرد کان مه به بیدادیم ننوازد
خوش آن عاشق که معشوقش چنین عاشق نواز افتد
شدم بیچاره تر تا چاره ام در دست گردون شد
مبادا کار کس هرگز به بند کارساز افتد
اگر خواهی که یابی قبله ی حاجت برو سر نه
به هر جایی که اشک از گوشه ی چشم نیاز افتد
برون پرده ای آگه نیی از اضطراب دل
دلت فیاض خواهم محرم اسرار راز افتد
***
230
ز استغنا خیالش را به ما پروا نمی افتد
نگاهش پرتو خور گر بود بر ما نمی افتد
مه رویش گهی تاب از غضب دارد گه از باده
به گلزار جمال او گل از گل وا نمی افتد
اگر سررشته ی کار اسیران بلا نبود
سر زلف درازت این چنین در پا نمی افتد
چنان هنگامه ی بازارِ دامن گیریش گرمست
که نوبت در قیامت هم به دست ما نمی افتد
نرنجی گر نگاهش بر رقیبان می فتد فیاض
که تیر خردسالان متّصل یک جا نمی افتد
***
231
کجا چو تیغ کشی در میان سپر گنجد!
ترا به کشتن عشّاق کاش سر گنجد
چه غم ز تنگ دلی های من محبَّت را
به ظرف تنگ تر این باده بیشتر گنجد
میان شعله و پروانه این مسافت نیست
که در میانه حجابی ز بال و پر گنجد
میانه ی من و او اتّحاد از آن بیش است
که در میان ره آمد شد نظر گنجد
محبّتم به دلش جا اگر کند فیاض
عجیب نیست، که در سنگ هم شرر گنجد
***
232
سخن زتنگیت اندر دهن نمی گنجد
درین دقیقه کسی را سخن نمی گنجد
به ذوق نسبت لعل لب تو غنچه به باغ
چنان شکفت، که در پیرهن نمی گنجد
سری به انجمنت نیست همچو شمع، بلی
فروغ حسن تو در انجمن نمی گنجد
کجاست گریه که خالی کنم دلی که مرا
ز دوستی تو خون در بدن نمی گنجد
به آرزوی تو فیاض اگر به خاک رود
بدین غلوی هوس در کفن نمی گنجد
***
233
زمن دور آن پری پیکر به صد دستور می گردد
به دل نزدیک تر از جان به ظاهر دور می گردد
برای زخم تیرش سینه ی بی طالعی دارم
که گر الماس ریزم مرهم کافور می گردد
نگاه ما چه سربازی تواند کرد در کویش
که آنجا پرتو خورشید هم از دور می گردد
صبابند قبای غنچه چون پیش تو بگشاید!
که درصد پرده از شرم تو گل مستور می گردد
پلاس محنت فیاض شد تشریف نوروزی
بلی در عید دیدار تو ماتم سور می گردد
***
234
زاشک گرم من آتش کباب می گردد
چه آتشی است که در دیده آب می گردد
نگاه نرگس مست که در کمین منست؟
که صبر در دل من اضطراب می گردد
خراب میکده ی عشوه ای شوم کانجا
به نیم جرعه به سر آفتاب می گردد
هلاک شیوه ی ناز توام که مستانه
به گرد آن مژه ی نیم خواب می گردد
جدا ز روی تو از سیر گل چنان خجلم
که بوی گل به مشامم گلاب می گردد
به یاد چشم تو در بزم آرزو مستان
کنند ز هر به جام و شراب می گردد
مخواه نان ز تنور سپهر دون فیاض
که آسیای فلک از سراب می گردد
***
235
به گلشن چون روی مرغ از نوا خاموش می گردد
تو چون حرفی زنی گل پای تا سر گوش می گردد
اگر دیر آشنا باشد دلت، شادم که هر سنگی
که دیر آتش پذیرد دیر هم خاموش می گردد
گمان دارم که با گل هست بوی نازنین من
چنین کز ناله ی بلبل دلم مدهوش می گردد
نمی دانم چه می بینم چو می بینم جمال او
همی دانم که در دل عقل و در سر هوش می گردد
دمی در عشق او فیاض خاموشی نمی دانم
ولی دانم که گاهی ناله ام بیهوش می گردد
***
236
دل مسیح ز دردم شکسته می گردد
طبیب بر سر من زود خسته می گردد
چه نازک است دل توبه ام که بی تکلیف
به یک تبسّم ساغر شکسته می گردد
به چشمه سار نصیبم اگر دهند آبی
چو آبِ چشمه ی آیینه بسته می گردد
چه شایعست به گلزار داغ بالیدن
که برگ برگ درو دسته دسته می گردد
چو آسیا دل فیاض از تموّج حال
تمام عمر به یک جا نشسته می گردد
***
237
نگاهش ناگهان چون تیر تازی برکمان بندد
اجل بی تاب می گردد که خود را بر نشان بندد
به صد دل از دم شمشیر نازش آرزو دارد
اجل تعویذ زخمی را که بر بازوی جان بندد
به کینم بر کمر شمشیر جرأت بست و حیرانم
که چون هرگز کسی از شعله مویی برمیان بندد!
نگاه او نهانم می کشد در خون و می ترسم
که ناگه تهمت خون مرا بر آسمان بندد
اگر رشک زلیخایی برد ترسم که نگذارد
که بوی پیرهن در مصر بار کاروان بندد
زبس موج سرشکم گوهر ارزان کرده می ترسم
فلک بازار گرم کان و دریا را دکان بندد
متاع رنگ و بو دارد رواج امشب که می خواهد
چمن آیین عید جلوه ی آن دلستان بندد
نگیرد تا اجازت از رخش مشّاطه ی گلشن
طلسم رنگ نتواند به روی ارغوان بندد
خوش آن عزّت که پیشش چون کمر بر بستگان فیاض
گهش بند قبا بگشایدش گاهی میان بندد
***
238
هرآه که درد از دل ناشاد برآرد
نورسته نهالی است که فریاد برآرد
ناید به کمند کسی آن آهوی وحشی
این صید دمار از دل صیاد برآرد
چشم سیهی دیده ام امروز که نازش
صد فتنه زشاگردی استاد برآرد
با قید تعلق نتوان عشق هوس کرد
آزاده سر از قید غم آزاد برآرد
بلبل به چمن گوش بر آواز نشسته است
تا ناله ی زارم شنود داد برآرد
این با که توان گفت که در خلوت خسرو
شمعی است که دود از دل فرهاد برآرد
فیاض به ناکامی جاوید بنه دل
کس نیست که کام دل ناشاد برآرد
***
239
تا نکته ی رنگینِ ادا جوش برآورد
خوش در رگ اندیشه ی ما جوش برآورد
ناپختگیی داشت جنون پیشتر ازما
این باده به خمخانه ی ما جوش برآورد
هر موی جدا بر تنم آراسته باغی است
یاد تو ز هر موی جدا جوش برآورد
پیغام تو هر موی من از داغ برآراست
شاخ گلم از باد صبا جوش برآورد
با آنکه ز کافر منشی زخم نخوردم
خونم زمزار شهدا جوش برآورد
بی تابم و آتش به ته پای ندارم
این دیگ ندانم زکجا جوش برآورد!
با آنکه نخوردم زکسی نیش، چو فیاض
خون گله ام از مژه ها جوش برآورد
***
240
تا ذوق نوا بر لب من جوش برآورد
هر جا سرخاریست زگل گوش برآورد
از ذوق بغل گیری آن قامت رعنا
هرمو به تنم چون مژه آغوش برآورد
آن شعله که در طور به موسی بنمودند
آخر سر از آن طرف بناگوش برآورد
بی طاقتی آخر زدل این راز نهان را
فریادکنان از لب خاموش برآورد
یک دم ننشستم ز تکاپوی تو فیاض
تا خون دلم از کف پا جوش برآورد
***
241
شکستن رنگ از جانم برآورد
جگر از زیر دندانم برآورد
چه حسرت بود یارب اینکه امشب
دمار ناله از جانم برآورد
غمش کردم نهان ناگاه طاقت
سر از چاک گریبانم برآورد
ز یک بی طاقتی آه سیه رو
ز دل صد راز پنهانم برآورد
خرد برداشت زنجیرم ز گردن
جنون گِرد بیابانم برآورد
مپرس از ناله های بی ترنّم
خموشی شور از افغانم برآورد
به مهر خود کنون امّیدوارم
که رنگ کفر از ایمانم برآورد
ببین فیاض صبر بی مروّت
به دشواری چه آسانم برآورد!
***
242
کسی که صبر به جنگ عتاب می آرد
کتان به عربده ی ماهتاب می آرد
اگر دلی چو خمت نیست سر به خشت مزن
فراخ حوصله تاب شراب می آرد
مراست بخت سیه کاسه ای که همچو حباب
تهی پیاله زدریای آب می آرد
سخن ز بخت نگویی به بزم زنده دلان
که این حدیث چو افسانه خواب می آرد
هزار مسئله ی شرح بیقراری را
بدیهه ی سر زلفش جواب می آرد
رخ از پیاله برافروخت وه که این جادو
ستاره می برد و آفتاب می آرد
درون پرده ترا دید و محو شد فیاض
نقاب اگر بگشایی که تاب می آرد؟
***
243
مرا پای طلب از رهگذاری خارها دارد
که از هر خار او دل در نظر گلزارها دارد
همای بی نیازی سایه بر هر سر نیندازد
گل این باغ ننگ از جلوه ی دستارها دارد
برای گریه از دل مشت خون جستم چه دانستم
که زیر هر بن مو دیده دریا بارها دارد
زطوف کعبه می آید دل کافر نهاد من
نشان کعبه اینک بر میان زنّارها دارد
عزیزان یوسفی در کاروان حسن پیدا شد
که یوسف را جمالش چشم بر بازارها دارد
اگر چون سایه در کویش به خاک افتم عجب نبود
که جا خورشید آنجا بر سر دیوارها دارد
رقیب ساده دل از دولت وصل تو مغرورست
نمی داند که این اقبال ها ادبارها دارد
تو نازک طبع و بدخویی و من بی صبر و بی طاقت
زمن همچون تویی را رام کردن کارها دارد
برو بیرون بر از خاک در او دردسر فیاض
ز گرد هستیت این آستان آزارها دارد
***
244
به تماشای گل و لاله که پروا دارده ی
با خیال تو چه گنجایش این ها دارد
با خرام تو چه سنجند خرامیدن آب
آب گویی که مگر سلسله در پا دارد
هرچه می آید از آن شست و کمان مغتنم است
همچو مژگان همه در دیده ی ما جا دارد
گه بهارست ز دیدار تو و گاه خزان
در تماشای تو آیینه تماشا دارد
آفتاب ارنه تب رشک تو دارد ز چه رو
نبض عمریست که در دست مسیحا دارد
غیر راضی نفسی نیست به صد چندانش
آنکه یک لحظه دلم از تو تمنّا دارد
با تو فیاض چه صحبت که ندارد امّا
صحبت آنست که با یاد تو تنها دارد
***
245
لبت تا شیوه ی سحر و فسون را مضطرب دارد
دلم هنگامه ی اهل جنون را مضطرب دارد
به من گرم تواضع آن بت و اشکم سراسیمه
که گرمی کردن خورشید خون را مضطرب دارد
چه سان پنهان کنم مهر تو بر اغیار سنگین دل!
که غم های تو بیرون و درون را مضطرب دارد
به حال کس نمی پردازد از بس بی قراری ها
چه یا رب این سپهر سرنگون را مضطرب دارد؟
فلک از ناله ی فیاض اگر درهم شود شاید
که زخم تیشه کوه بیستون را مضطرب دارد
***
246
دلم امشب که ز تیغ تو جراحت دارد
تکیه بر بستر خون کرده و راحت دارد
مژده ای صبر که از نشئه ی تاثیر امشب
چهره ی صاف دعا رنگ اجابت دارد
بی رخ دوست بود دیده ی ما در بر دل
جام آن شیشه که خونابه ی حسرت دارد
تا سر کوی تو بازار متاع هوس است
خجل آن کس که چو من جنس محبت دارد
ناصح من شده فیاض چه بی دردست او
دلی از دست ندادست و فراغت دارد
***
247
چنان دل تیر آن ابرو کمان را در نظر دارد
که رقص جلوه دایم بر بساط نیشتر دارد
مدان خاصم اگر ظاهر نگردد سوز پنهانم
ز آتش ابره ی خاکستر من آستر دارد
چو خون بسته خود را در رگ یاقوت می دزدم
ز بی آبی سپهرم غرقه در آب گهر دارد
دل سنگ از سرشک گریه ام سوراخ سوراخست
اسیر چشم او الماس در بار جگر دارد
سرم را کرده از آشفتگی بیگانه ی بالین
سر زلفی که دایم سر به بالین کمر دارد
همای زلف او کی سایه اندازد به سرما را
که دایم بیضه ی خورشید را در زیر پر دارد
مرا آشفتگی محروم دارد از لبش فیاض
وگرنه می تواند دل ز لعلش کام بردارد
***
248
ز اشکم چهره گه خونین و گه همرنگ زر دارد
مر آن رنگرز هر لحظه در رنگ دگر دارد
اگر در آرزوی پای بوسش خاک گردیدم
نسیمی آید و ناگه مرا از خاک بردارد
چه شد بازم، دگر روی دلم با کیست کز سینه
نفس می آید و همراه خود خیل اثر دارد
ترا شیوه تغافل آسمان را کار بی مهری
برای کشتن ما هر کسی فکر دگر دارد
سرایت کرد بیماری چشمت در دل فیاض
پرستش کردن بیمار آخر این خطر دارد
***
249
به رنگ عشقبازان برگ برگش رنگ زر دارد
نرنجد نو بهار از ما، خزان جای دگر دارد
عجب دامی به بال از ذوق پرواز قفس دارم
وگرنه می تواند دل ز گلشن کام بردارد
پیام شوق ادا کردن نباشد کار هر خامی
به شمع خود دل از پروانه مرغ نامه بردارد
نداری گوش ذوق نغمه ی این گفتگو ورنه
ز کوی یار هر بادی که می آید خبر دارد
به بی پا و سران می ماند این گردون نمی دانم
درین بیهوده گردیدن به فکر ما چه سر دارد!
چراغ مه ندارد منتّی بر کلبه ام هرگز
که با یاد تو شام حسرتم فیض سحر دارد
کمان ناله از زه وامکن از ضعف دل فیاض
چو تیر آه عاشق نارسا باشد اثر دارد
***
250
نه اخگر از فسردان گرد خاکستر به بردارد؟
که آتش نیز در عهد رخش خاکی به سر دارد
نگاهی گر کند با ناز صد ره مصلحت بیند
چو من، سر رشته ی او نیز بدخویی دگر دارد
چنین کز ناتوانی در رهش از پای افتادم
مگر باد صبا گرد مرا از خاک بر دارد
کجا آزادی اندر خواب بیند ناتوان مرغی
که دام خویش با خود در شکنج بال و پر دارد
کسی حسرت برد فیاض را بر بی کلاهی ها
که دایم بر سر از دولت کلاه درد سر دارد
***
251
در آستین مژه ام طرح گلستان دارد
به شاخ ناله ی من بلبل آشیان دارد
به نیت سگ آن کو تنم به خود بالید
چه همت است که این مشت استخوان دارد!
نگاه یار بر انداخت خانه ها و کنون
سر معامله با خانه ی کمان دارد
کنون که سایه زلفش پناه اهل دلست
زکس شکایت اگر دارد آسمان دارد
گذشتم از سر خود، تیر غیر کم ظرفست
مکن مکن که محبّت ترازیان دارد
زمانه را سر تدبیر آسمانی نیست
کنون که زلف بتان پای در میان دارد
ز یک خدنگ تغافل که رد شد از دل من
مرا هنوز نگاه تو بدگمان دارد
تو گربه زور جدل غرّه ای مباش ای غیر
لب خموشی فیاض هم زبان دارد
***
252
حدیث قتل من با تیغ دایم در عیان دارد
همیشه خنجر او حرف خونم بر زبان دارد
به ابرویش نهادم دل ولی از بیم می لرزم
چو آن مرغی که بر شاخ بلندی آشیان دارد
فریب خط مخور، از فتنه ی چشمش مشو ایمن
هنوز ابروی او ناجسته تیری در کمان دارد
به خونم می کشد طفلی که می ریزد سرشکم را
نهان گر کشته گردم اشک از خونم نشان دارد
چه ها بر سر نمی آید مرا از نقش بالینم
خوشا آن سر که نقش تکیه ای بر آستان دارد
تب از نادیدن روی تو می افزایدم هردم
مگر پرهیز بیمار محبّت را زیان دارد!
ز آشوب دو چشم مست او ایمن مشو فیاض
نگاه او نشان فتنه ی آخر زمان دارد
***
253
لب شیرین تبسّم خنده ی سحر آفرین دارد
ز خوبی هر چه دارد نازنینم نازنین دارد
در آزار دل من ضبط خود کی می تواند کرد!
که از صد عاشق بی خان و مان زلفش همین دارد
شب دیجور کرد اظهار همچشمی او روزی
سر زلفش هنوز از ننگ این، چین بر جبین دارد
منم فرمانروای کشور دیوانگی اکنون
که نقش پای من این عرصه را زیر نگین دارد
نمی دانم چه می خواند به من فیاض جادوگر
ولی میدانم امشب هر چه خواند آفرین دارد
***
254
به ما عمریست زلف یار سودا در میان دارد
خم و پیچی که دارد جمله با ما در میان دارد
به دست ما اسیران بلا سررشته ی کاری
نخواهد بود تا زلف بتان پا در میان دارد
نه از فرهاد برجا ماند نقشی نه ز خسرو هم
فسون عشق عمری شد که ما را در میان دارد
نیاز ما به عجز از زور ناز او نمی ماند
دو پرگاریم، گردون خوش تماشا در میان دارد
هزار افسانه آخر گشت و طفل اشک ما فیاض
هنوز افسانه ی بی خوابی ما در میان دارد
***
255
به گوشه چشم سیاهت نگه به من دارد
سیاه مست ندانم دگر چه فن دارد!
به هدیه جان دهم از بهر بوسه ای و هنوز
درین معامله لعل لبت سخن دارد
تویی که جای به یک دل نمی کنی ورنه
همیشه گل چمن و شمع انجمن دارد
به یاد روی که دل پاره پاره شد یارب!
که ناله جیب پر از برگ یاسمن دارد
به یاد زلف که فیاض مشک ساست دلم؟
که دشت سینه ی من طعنه برختن دارد
***
256
از بس که هوای دهن تنگ تو دارد
دل در تپش بیخودی آهنگ تو دارد
یکرنگی من با تو همین منصب دل نیست
هر قطره ی خون در تن من رنگ تو دارد
از سخت دلی های تو مأیوس نشد دل
این شیشه امید دگر از سنگ تو دارد
در چشم کسی جا نکنم گر تو برانی
کی صلح کسی چاشنی جنگ تو دارد
تا حشر دگر مفلسی درد نبیند
فیاض ز دردی که دل تنگ تو دارد
***
257
ز طرز غنچه پی بردم که شرم روی او دارد
زرنگ شعله دانستم که بیم خوی او دارد
گمان داری که آزادند نزدیکان او؟ نه نه
گره بند قبا پیوسته در پهلوی او دارد
نگه در دیده می دزدم که دارد عکس او در بر
نفس در سینه می پیچم که بوی موی او دارد
نمی بیند ز شرم عکس در آیینه هم گاهی
دل عاشق مگر آیینه ای بر روی او دارد!
چرا قفل گره در زنگ دارد خاطر فیاض؟
کلید یک جهان دل گوشه ی ابروی او دارد
***
258
مگر دلِ به غم عشق بسته ای دارد
که آفتاب تو رنگ شکسته ای دارد!
مگو که هیچ ندارد نظر فکنده ی عشق
دل شکسته ای و جان خسته ای دارد
قیاس حال دل من کسی تواند کرد
که در کف آینه ی زنگ بسته ای دارد
به درد ناله ی من کس نمی رسد چه کنم!
خراسِ سینه زبان شکسته ای دارد
به باغ هر سر خاری که هست چون فیاض
به دست از گُلِ داغِ تو دسته ای دارد
***
259
عاشق آنست که در بر گل رویی دارد
عارف آنست که دستی به سبویی دارد
بلبل از باغ به طوف دل ما می آید
یارب این غنچه ز گلزار که بویی دارد!
چاره ها کرد که از تاب تو رسوا نشود
چه کند، آینه در پیش تو رویی دارد!
حبّذا میکده کز دولت ساقی آنجا
هر کسی پای خم و دست سبویی دارد
از پی عزم طواف سر کویی فیاض
اشکم از خون گل و لاله وضویی دارد
***
260
بگو به شعله که پروانه بی تو تاب ندارد
فدای بزم تو خواهد شد، اضطراب ندارد
سرشکم از مژه برگردد از مشاهده ی تو
ستاره تاب تماشای آفتاب ندارد
به من چه می شمرد عقدهای شام جدایی!
چو دل ز زلف تو سررشته ی حساب ندارد
هزار پرده ی عصمت ز تهمتش نرهاند
رخی که پرده ز گلگونه ی حجاب ندارد
سر از رضای تو فیاض تیغ یار نپیچد
رسی به کام دل خویشتن شتاب ندارد!
***
261
چمن بی تو فیض هوایی ندارد
دماغ گلستان صفایی ندارد
تبسّم ندارد چرا غنچه بر لب
چرا بلبل امشب نوایی ندارد؟
شکوفه اگر بر کشیدست خود را
که در چشم ما بی تو جایی ندارد
ز شاهی چه لذّت برد پادشاهی
که روی دلی با گدایی ندارد؟
چه حظّی توان کرد فیاض هرگز
ز شعری که حسن ادایی ندارد
***
262
زجور تو دل امتناعی ندارد
به وصلت سر انتفاعی ندارد
از آن گوش می گیرم از قول مطرب
که دیوانه تاب سماعی ندارد
کسی جز زلیخای کاسد محبّت
به بازار یوسف متاعی ندارد
ز هم دورتر افکند دوستان را
فلک به از ین اختراعی ندارد
برید ار زیاران چه یاریم کردن
نمی خواست کس را، نزاعی ندارد
مرنج ار وداع تو ناکرده رفتم
که از خویش رفتن وداعی ندارد
وصال تو و بخت فیاضِ بیدل
بلی ممکن است، امتناعی ندارد
***
263
دو چشمت میل هشیاری ندارد
زخواب ناز بیداری ندارد
ندارد خواب خوش بیمار چشمت
چه بیماری که بیداری ندارد!
سر بیماری آن چشم گردم
که پروای پرستاری ندارد
بت کافر دلی دارم که با من
سر مهر و دل یاری ندارد
نه از لطفست اگر با من به کین نیست
که پروای ستمگاری ندارد
نمی گویم که در طبعش وفا نیست
سر و برگ وفاداری ندارد
لبش برگ گلست اما به طبعم
چو برگ گل گرانباری ندارد
نزاکت بین که با صد گونه شوخی
دماغ عاشق آزاری ندارد
به من دارد نظر اما ز تمکین
چنان دارد که پنداری ندارد
تکلّف، برطرف این شیوه ختمت
که معشوقست و خودداری ندارد
مده درد سرش از ناله فیاض
که تاب ناله و زاری ندارد
***
264
تنها نه ز زلفت دلم آرام ندارد
خود کیست که سر در پی این دام ندارد!
شمشاد قدان جمله به بالای تو نازند
سروی چو قدت گلشن ایام ندارد
سررشته ی پاس دل ما خوب نگه دار
یک مرغ چنین زلف تو در دام ندارد
سودای دو چشم تو نرفت از سر و ناصح
در شیشه دگر روغن بادام ندارد
گرد لب شیرین تو گردم که ادایی
بی چاشنی تلخی دشنام ندارد
ناصح سر اندیشه ی تدبیر مرنجان
پروای کسی این دل خود کام ندارد
قدّی که نباشد روش جلوه ی نازش
مانند قبایی است که اندام ندارد
ماییم و ره بیرهی عشق که هرگز
آغاز ندانسته و انجام ندارد
بی مرحله ره رو که اگر همره شوقی
صد مرحله اندازه ی یک گام ندارد
کافر بچه ای باز مگر زد ره فیاض
کز کعبه همی آید و اسلام ندارد
***
265
گر خود ز لطف گامی در راه ما گذارد
ما دیده فرش سازیم تا یار پا گذارد
امشب که شمع مجلس با آن پری سپردست
پروانه منصب خود باید به ما گذارد
گر برخورد به زلفش باد صبا به گلشن
از شرم بوی گل را در دم به جا گذارد
بر صید دیگری دام انداختن شگون نیست
با کوهکن بگویید این کار واگذارد
بیگانه عاجز آمد از دشمنی فیاض
این شکوه به که یک چند با آشنا گذارد
***
266
سرو نتوانست لاف قامتش از پیش برد
هرزه در پیش جوانان آبروی خویش برد
همچو ترکش پر برآوردم ز تیر ناز او
هرچه گویم، لذّت پیکان او دل بیش برد
کوه را فرهاد از جا کند و خسرو مزد یافت
بخت چون سستی کند نتوان به زور از پیش برد
عاشقی دورست از منصور دعوی دار، دور
بی حقیقت با وجود دوست نام خویش برد
لذّت عیش جهان در لذّت ترکست و بس
هرچه را در پادشاهی باخت شه، درویش برد
***
267
کسی ز کوی تو تا چند حبیب چاک برد!
دل آرد و چو برد جان دردناک برد!
به چشم پاک توان دید روی جانان را
که دایم آینه فیض از نگاه پاک برد
به آرزوی تو هر روز آفتاب برآید
ترا نبیند و این آرزو به خاک برد
ز جلوه ی تو هوس کام آرزو گیرد
ز غمزه ی تو اجل نسخه ی هلاک برد
امید هست که فیاض آنچه باخت به من
به دست من همه را عشوه ی تو پاک برد
***
268
ذوق دیدارست کامی کز جهان دل می برد
زاهد از دنیا نمی دانم چه حاصل می برد!
دل به دریا داده را ز آسیب طوفان باک نیست
موج آخر کشتی خود را به ساحل می برد
ابلهان را درک ذوق عشوه ی دنیا کجاست
وه که این زن دل ز دست مرد عاقل می برد!
گرچه بسیارست ره در وادی حیرت ولی
جاده ی گمگشتگی راهی به منزل می برد
حسن، آب و رنگ نبود، عشق، پیچ و تاب نیست
از مجرّد هم مجرّددان اگر دل می برد
دل ز هر شکل و شمایل گیردش فیاض وار
هر که را دل از کف این شکل و شمایل می برد
***
269
دوران حیله باز زما روبرو برد
یک نان دهد به ما و هزار آب رو برد
گردون تنگ عیش به یک قرص ساختست
صبح از دهن بر آرد و شامش فرو برد
دوشم که زیر بار جهان بود سال ها
آن قوّتش نماند که بار سبو برد
از جویبار جدول زخمم گل بهشت
پیوسته آب در چمن رنگ و بو برد
از خنجر تو یافت لب چاک سینه ام
فیضی که زخم بلهوسان از رفو برد
بر کس مباد آنکه برد راه جستجو
دزدیده دیدن تو که دل روبرو برد
فیاض من نمی روم اما کمند شوق
می خواهدم که موی کشان سوی او برد
***
270
نبرم منّت کس کاش شرابم نبرد
تشنه میرم به لب بحر که آبم نبرد
جنس ناچیز شود، به که به قیمت نرسد
سوختم خام که کس بوی کبابم نبرد
تو به حرف آیی و من می روم از خود چه کنم!
تنگ ظرفم نتوانم که شرابم نبرد
ذوق دیدار تو در خواب چو طفل شب عید
هیچ پروای منش نیست که خوابم نبرد
دخل ناز تو هم از خرج نیازم پیداست
صرفه ی تست که کس ره به حسابم نبرد
دیده بر انجم گردون چه نهم می دانم
که ازین ورطه برون موج حبابم نبرد
هر دم از بیم درین مرحله از خود بروم
دگر اندیشه ی این دیر خرابم نبرد
نیم آن کس که به بوی توبه جنّت بروم
حسرت بحر به دنبال سرابم نبرد
نه به من باز گذارد نه به خود کار مرا
به درنگم نفرستد به شتابم نبرد
ای فلک صرفه ای از من نتوان برد به زور
پنجه ی شیب تو بازوی شبابم نبرد
هست این آن غزل روز نظیری فیاض
که به صلحش نروم تا به عتابم نبرد
***
271
امشب که از نم مژه آبم نمی برد
در دل خیال کیست که خوابم نمی برد!
عمری است پای در گلم از گریه، چون کنم!
این سیل تندِ خانه خرابم نمی برد
از ضعف نیست قوّت از خویش رفتنم
وامانده ام چنان که شرابم نمی برد
راضی شدم به صلح ولی شهد آشتی
از کام تلخی شکرابم نمی برد
وز ناله ی شبانه جگر سوختم چه سود
کان مست ره به بوی کبابم نمی برد
لطفم خراب کرده به نوعی که تا ابد
از جا فریب ناز و عتابم نمی برد
خضرم که می شود! که درین وادی خطر
همراهی درنگ و شتابم نمی برد
آشفته ی علاقه ی دستارم آن چنان
کز ره فریب طرف نقابم نمی برد
فیاض همدمان ز بس از من رمیده اند
در آب اگر دهند گم آبم نمی برد
***
272
کس جان ز زخم خنجر مژگان نمی برد
تا زهر چشم یار به درمان نمی برد
شب نیست کز چکیده ی مژگانم آسمان
از دامنم ستاره به دامان نمی برد
جز خضرِ خطّ یار که سیراب لعل اوست
یک تشنه ره به چشمه ی حیوان نمی برد
کو بخت آنکه گوشه ی دامن کند شکار
دستی که ره به سوی گریبان نمی برد!
گل بیقرار ناله ی پرواز بسته ایست
داغم که کس قفس به گلستان نمی برد
چون دادِ دل ز جلوه ی دیوانگی دهد
مجنون من که ره به بیابان نمی برد!
تا صبح خاطر سر زلفش مشوّش است
یک شب مرا که خواب پریشان نمی برد
من چون کنم که بر سر بازار وصل دوست
کس دین نمی ستاند و ایمان نمی برد!
در هردم است صد خطرم در کمین دین
ایمان زاهدست که شیطان نمی برد
داند زبان مور سلیمان من ولی
این مور ره به بزم سلیمان نمی برد
فیاض التفات عزیزان چه شد که هم
یک جذبه از قمم به صفاهان نمی برد
***
273
بسکه آرام از نگاهش بی محابا می پرد
رنگ از رخساره ی مرغان دیبا می پرد
در محیط عشقم از بیم خطرناکی چه باک
کشتی شوقم به بال موج دریا می پرد
نامه ی گمگشتگان بر بال عنقا بسته اند
چشم برراهانِ ما را دیده بیجا می پرد
جلوه ی شاهین بدست نو شکارم دیده است
مرغ روح من که در اوج تمنا می پرد
شوق اگر پر می دهد بی پای رفتن صعب نیست
تشنه ی ریگ روان صحرا به صحرا می پرد
در کمین مطلب نایاب دام افکنده ایم
دم فرو بند ای نفس پیرا که عنقا می پرد
ز آشنائیها ز بس فیاض رم ها خورده ایم
هر که نام ما برد رنگ از رخ ما می پرد
***
274
گر نسیم صبحگاهی گلستان می پرورد
بوی زلف یار را نازم که جان می پرورد
خوبی آن گل خدادادست نه کار بهار
این چمن را آبِ دست باغبان می پرورد
ناله ام را گر کند شاخ گل حسرت رواست
آنکه آب جلوه اش سرو روان می پرورد
چشم رحمت دارم از ابری که کمتر قطره اش
تا قیامت سبزه زار آسمان می پرورد
گلستانی را که آبش اشک خون آلوده است
باغبان از هر نهالش ارغوان می پرورد
مهر مادرزاد دارد طفل روح ما به جسم
این هما در بیضه ی ما آشیان می پرورد
زان گل عیشی نمی جستم که دایم آسمان
نوبهارم را در آغوش خزان می پرورد
در هوای جلوه اش چون بیستون نالیده ام
گرچه ما را حسرت موی میان می پرورد
هست عاشق را بهار آفتی هر نوع هست
خضر را آسیب عمر جاودان می پرورد
هیچ عضو از فیض بیداد توام بی بهره نیست
حسرت تیغ تو مغز استخوان می پرورد
ریشه ها در خاک قم کردیم فیاض ار چه لیک
شوق ما را در هوای اصفهان می پرورد
***
275
لعلت که باغ خنده ازو آب می خورد
خون هزار گوهر سیراب می خورد
رشک لب تو خون جگر می کند به کام
شیری که طفل غنچه ز مهتاب می خورد
در پیچشم ز موی میانی که چون نگاه
اندیشه از تصوّر آن تاب می خورد
با یاد ابروش به مصلّای طاعتم
موج سرشک برخم محراب می خورد
در بستر خشن منشان راحتش کجاست
پهلو که زخم بستر سنجاب می خورد
تا بر غبار خاطرم افتاده راه اشک
در دشت سبزه ام گِل سیلاب می خورد
ناگشته پاک خرمن عمرم پریده است
این سبزه آب چشمه ی سیماب می خورد
سرچشمه ایست آبله ی پای جستجوی
کز وی هزار تشنه جگر آب می خورد
فیاض با تو در غم تبریز یکدل است
اشکم که خون ز حسرت سرخاب می خورد
***
276
لعل لبت زخون گهر آب میخورد
از چشمه سارِ شیر، شکر آب میخورد
گلهای اشک بر سر کوی هوس مریز
کاین گلستان ز خون جگر آب میخورد
تا اوج عرش جلوه ی بی بالیم رساست
پروازم از شکستن پر آب میخورد
آسیب تشنگی نبود در دیار عشق
از برق تیشه کوه و کمر آب میخورد
سرو تو سایه پرور ابر بهار نیست
این نخل طور جای دگر آب میخورد
نخلی که تخته پاره ی کشتی ما ازوست
در بیشه ریشه اش ز خطر آب میخورد
در دست یک بهاست کم و بیش عشق را
اخگر ز جویبار شرر آب میخورد
در کوچه ای که چشم دو عالم نظارگی ست
چشمم ز گرد راهگذر آب میخورد
فیاض شکرِ جوهرم این بس که تا ابد
تیغم ز چشمه سار هنر آب میخورد
***
277
منگر که نگاهی ز سر ناز به ما کرد
در سینه ببین با دل مجروح چه ها کرد
در تاب نشد خوی تو از هرزه درایان
تا شانه به دندان گره از زلف تو وا کرد
شد قسمت مرغ دل ما دانه ی خالت
روزی که قضا زلف ترا دام بلا کرد
از غصه و درد دل پر حسرتم امشب
یک جنبش ابروی تو صد نکته ادا کرد
در چشم و دلش عشرت جاوید بمیرد
هر کس که مرا از سر کوی تو جدا کرد
نا آمده بر لب نفسم بند گلو شد
ممنونم ازین سینه که یک ناله رسا کرد
فیاض که در بزم تو ناخوانده درآمد
هر در زد و هر درد دلی داشت ادا کرد
***
278
گفت و گو یک حرف را تفسیر نتوانست کرد
خامشی هم نکته ای تقریر نتوانست کرد
من که بر بال ملک دام نظر می افکنم
همّت من یک پری تسخیر نتوانست کرد
عمر در خدمت به سر بردیم و مردودِ دریم
طالع بد را کسی تدبیر نتوانست کرد
عقد الفت کس نمی بندد که از هم نگسلد
یک کس این زنجیر را زنجیر نتوانست کرد
امشبم سرتا به پا از بس که مدهوش تو بود
در خجالت رنگ من تغییر نتوانست کرد
***
279
خویش را بر آب و بر آیینه تا اظهار کرد
آب را آتش زد و آیینه را گلزار کرد
مژده چشمِ دل براهِ مصرِ خواهش را که باز
اینک آن آشوب کنعان روی در بازار کرد
عمرها آسوده بودم در شکر خواب عدم
فتنه ی چشم تو زین خواب خوشم بیدار کرد
چون تل خاکستری کاید به پیش راه سیل
گریه ی من آسمان را با زمین هموار کرد
شب که زخم ناوکش پی در پیم دل می نواخت
ز آن میان تیری که رد شد سخت بر من کار کرد
ناشکیبایی چه بر جانم غم آسان کرده بود
صبر بر من عاقبت این کار را دشوار کرد
بی ثباتی های نازت آه را از پا فکند
سرگرانی های چشمت ناله را بیمار کرد
یارب آسان کن به گوشش ناله های تیشه را
آنکه کوه بیستون را بر دل من بار کرد
دشمنی های کم فیاض سدّ ره نبود
هر چه با من کرد آخر یاری آن یار کرد
***
280
بی تو تا ره بر غبار خاطر غمناک کرد
ناله ی من خاک ها در کاسه ی افلاک کرد
سر به گردون گر رسد افتادگی دستار ماست
آتش مادر تواضع سجده پیش خاک کرد
آب عصمت می چکد از ساغر سرشار ما
عاقبت آلودگی دامان ما را پاک کرد
دل به تلخی تا نهادم می چکد شهد از لبم
صبر آخر در مذاقم زهر را تریاک کرد
کرد تا روشن سواد چین پیشانی دلم
لذّت صد جنگ را در آشتی ادراک کرد
باغبان در باغ بهر طلعت میخوارگان
هر طرف آیینه ها روشن ز برگ تاک کرد
شعله ی دیدار گل آتش به گلشن می زند
بلبل اینجا خانه را دانسته از خاشاک کرد
دهشت دریا مرا محروم طوفان کرده بود
کشتیم را خنده ی موج این چنین بیباک کرد
لب به حسرت بسته بودم لیک فیاض این غزل
بار آه سرد را در جانم آتشناک کرد
***
281
کثرت غم در دلم بر یاد او جا تنگ کرد
کار بر خود تنگ کرد آن کو دل ما تنگ کرد
هم ز ما فرهاد درر شکست و هم مجنون به تاب
ناله ی ما بر عزیزان کوه و صحرا تنگ کرد
با شکوه دل فلک گنجایش جولان نیافت
آخر این یک قطره، جا بر هفت دریا تنگ کرد
گر به قدر درد دل در ناله پیچم خویش را
می توانم آسمان را بر مسیحا تنگ کرد
از گزند نشتر غم پهلوی آسایشم
جا به روی بسترم بر نقش دیبا تنگ کرد
عاقبت با زاهدم ذوق مدارا صلح داد
وسعت مشرب دگر خوش کار بر ما تنگ کرد
فکر آسایش غلط باشد چو دل بر جای نیست
بیدلی فیاض بر من عیش دنیا تنگ کرد
***
282
نماز شام چنان نشئه ی میش گل کرد
که آفتاب ز بدمستیش تنزل کرد
نسیم زلف تو زد بر دماغ او هرگاه
صبا به عهد تو میل شمیم سنبل کرد
مگر به باغ تو بودی که امشب از بلبل
گل دریده دهن صد سخن تحمل کرد؟
سری ز سرّ دهانش برون نبرد آخر
دلم چو غنچه درین نکته بس تأمّل کرد
فریب زلف نخوردی ولی ببین فیاض
که چون شکار تو آخر کمند کاکل کرد!
***
283
مشّاطه چو آرایش آن زلف علم کرد
آن خم که در آن بود دلم باز به خم کرد
هر تار سر زلف تو ماوای دلی بود
مشّاطه برین سلسله بسیار ستم کرد
قربانی مژگان تو گردم که به یک تاز
تسخیر جهان بی مدد تیغ و علم کرد
تا لذّت تیغ تو چشیدست، دلم را
رحمست بر آن صید که از دام تو رم کرد
نازی که نگاه تو به فیاض حزین داشت
یارب چه گنه دید که بی واسطه کم کرد!
***
284
عشق ظاهر نمی توانم کرد
کشف این سرّ نمی توانم کرد
چه دهی توبه ام دگر زاهد
من که آخر نمی توانم کرد
مردم از حیرت و ترا در عشق
متحیر نمی توانم کرد
چه کنم تا تو فهم عشق کنی
سحر ساحر نمی توانم کرد
چه کنم عاشقی اگر نکنم
چون تو کافر نمی توانم کرد
ساده دل تر از آب و آینه ام
حفظ ظاهر نمی توانم کرد
گر چه فیاض دانشم هِر را
فرق از بِر نمی توانم کرد
***
285
با یاد تو کونین فراموش توان کرد
گر ز هر دهی باده صفت نوش توان کرد
حیف است که در گردن حور افکندش کس
دستی که به یاد تو در آغوش توان کرد
شکرانه ی این لطف که در یاد تو هستیم
هر چند کنی جور فراموش توان کرد
پوشیدن مژگان نشود مانع اشکم
این شعله چنان نیست که خس پوش توان کرد
فیاض مزن آب که این شعله به جانم
نوعی نگرفتست که خاموش توان کرد
***
286
به آن قد سرفرازی می توان کرد
به آن رخ عشقبازی می توان کرد
به آن نازی که بر خود چید حسنت
به عالم بی نیازی می توان کرد
به رویت هر که زلفت دید دانست
که با خورشید بازی می توان کرد
چو دل بردی ز دست بیقراران
گهی هم دلنوازی می توان کرد
تظلّم می کند بیچارگی ها
که گاهی چاره سازی می توان کرد
جفا بس ای فلک کز یک شرر آه
هزار انجم گدازی می توان کرد
چه لازم کوتهی ای بختِ فیاض
چو زلف غم درازی می توان کرد
***
287
به آن رخ جلوه ی خور می توان کرد
به آن لب کار شکّر می توان کرد
گلستان گر ز رویت برفروزد
چراغ از رنگ گل برمی توان کرد
فریب بوسه زان لب می توان خورد
خیال آب کوثر می توان کرد
توان گر یک گره زان زلف برداشت
دو عالم را معطّر می توان کرد
لبت قند مکرّر می توان گفت
سخن را زان مکّرر می توان کرد
چو جوهر غوطه در خون می توان زد
شنا در آب خنجر می توان کرد
به کوی عشق رخسارم گواهست
که اینجا خاک را زر می توان کرد
قیامت گر شب وصل تو باشد
ز هجران شکوه ای سر می توان کرد
غرض گر قتل فیاض است هجران
چه حاجت فکر دیگر می توان کرد
***
288
گفتگوی چشم جادویی مرا دیوانه کرد
همزبانی های ابرویی مرا دیوانه کرد
گیسوی زنجیر، عاقل می کند دیوانه را
حلقه ی زنجیر گیسویی مرا دیوانه کرد
رام با دیوانه می شد پیش ازین آهو ولی
رم نمودن های آهویی مرا دیوانه کرد
کاش از یک تار مو تدبیر زنجیرم کند
آنکه از هر یک سر مویی مرا دیوانه کرد
من کجا و طاقت این های های گریه ها
وه که از بی طاقتی هویی مرا دیوانه کرد
با گل وصل بتان چشم آشنایان دیگرند
زین می هوش آزما بویی مرا دیوانه کرد
بی کشش کوشش طریق رهروان کعبه نیست
اندرین وادی تکاپویی مرا دیوانه کرد
بیستون عشق کندن پیشه ی هر تیشه نیست
امتحان دست و بازویی مرا دیوانه کرد
کو به کو فیاض گشتم گرچه پر همراه عقل
عشق آخر در سر کویی مرا دیوانه کرد
***
289
گفتمش صدبار و ترک صحبت دشمن نکرد
طفل بازیگوش من گوشی گوشی به حرف من نکرد
ذوق پیراهن دریدن را به کام دل ندید
هر که را چاک گریبان رخنه در دامن نکرد
عاشقان را تیره بختی سایه ی بال هماست
زان سبب خاکسترم جز جای در گلخن نکرد
سال ها بیهوده چون شمع قرار بیکسان
سوختیم و پرتو ما مجلسی روشن نکرد
مهربانی های او فیاض در خونم نشاند
آنچه با من کرد او از دوستی دشمن نکرد
***
290
یار در دلداری ما هیچ خودداری نکرد
یا چنین تمکین بما تقصیر در یاری نکرد
دیدمش در خواب و گردیدم به گردش تا سحر
کرد خواب آخر به من کاری که بیداری نکرد
عالمی را بی تو از شیون به تنگ آورده ام
زاری من کس ندید امشب که بیزاری نکرد
خدمت عشقم برهمن کرد و یک بارم به سهو
تار زلفی بر میان انداز زناری نکرد
***
291
عجب ار درین بهاران گل و لاله بار گیرد
که ز گرد خاطر من نفس بهار گیرد
لب سر به مُهر من شد سبب گشاد عالم
که اگر نفس گشایم دل روزگار گیرد
به میان بحرم اما همه تن چو موج لرزم
که مباد در میانم هوس کنار گیرد
چه ضرور شد تپیدن دل بیقرار ما را
که گر از تپش بیفتد به کجا قرار گیرد!
به سمند جلوه نازان به صف شکیب تازان
سر ره که می تواند که برین سوار گیرد!
چو زلفت ره ساز نیرنگ گیرد
صبا از ملاقات او رنگ گیرد
بلا را خم طرّه ات دست بندد
اجل را نگاه تو در چنگ گیرد
منِ شیشه دل با غمت چون بر آیم!
ز سختی دلت نکته بر سنگ گیرد
به دل مگذران بد که تا بد نگردی
که آیینه از عکس خود زنگ گیرد
قیامت بود آنکه فیاض بیدل
ترا در بغل گیرد و تنگ گیرد
***
292
چون صبا از گل تو بو گیرد
اول از خون دل وضو گیرد
شانه هر شب حساب دل ها را
از سر زلف مو به مو گیرد
زخم دل را نمی توانم بست
لب دریا کجا رفو گیرد!
گر بخندد به روی مرهم داغ
نمک داغ چشم او گیرد
مفت فیاض دان که محتسبش
دست در گردن سبو گیرد
***
293
دماغم باج ذوق از نشئه ی سرشار می گیرد
گلم از تر دماغی بر سر دستار می گیرد
به دشمن کرد عهد من وفا یاری تماشا کن
برای خاطر من خاطر اغیار می گیرد
ز خود آزرده ام راهی به شهر بیخودی خواهم
که در غربت دلم می گیرد و بسیار می گیرد
مسیحا در علاج عشق قانون خوشی دارد
که از خود می رود آنگه رگ بیمار می گیرد
مرا آزرده زان دارد که از خود نیست آرامش
ز بس بی طاقتی آیینه در زنگار می گیرد
به محرومی نهادم دل ولی نومید نتوان شد
که حرمان تو باج از دولت بیدار می گیرد
زبون غیر اگر گشتیم در عشقش از آن باشد
که آن گل دامن ما را به دست خار می گیرد
عجب در خاک و خون غلتیده ام ظالم تماشایی
تو گل می چینی و نخل شهادت بار می گیرد!
به کف آیینه ی رازست اخلاص زلیخا را
چرا غافل سراغ یوسف از بازار می گیرد
حدیث سبحه چون بادست در آیین دینداری
بگوش من که پند از حلقه ی زنّار می گیرد
نه لایق بود نام غیر بردن پیش او فیاض
زبان غیرتم از شرم این گفتار می گیرد
***
294
به صد افسون در آن دل یاد من منزل نمی گیرد
بلی آیینه ی خور تیرگی در دل نمی گیرد
دل آسودگان از دستبرد فتنه آزادست
کسی هرگز خراج از ملک بی حاصل نمی گیرد
چنان در خط و زلف او زبان شانه جاری شد
که گر صد عقده پیش آید یکی مشکل نمی گیرد
به نوعی عاجزم در عاشقی از دادخواهی ها
که بعد از قتل خونم دامن قاتل نمی گیرد
زدم گر دست و پا در خون ز بی تابی مکن عیبم
تپیدن را کسی فیاض بر بسمل نمی گیرد
***
295
چه شد بازم که زخمم باج از مرهم نمی گیرد
دماغم جام خوشحالی ز دست جم نمی گیرد
چه حال است اینکه حسرت را دماغ آشفته می بینم
چه ذوقست اینکه مرغ ناله ام را دم نمی گیرد
ملایک را گواه خویش می گیرم که در محشر
کسی عشق جوانان بر بنی آدم نمی گیرد
اگر درد دلی باشد به اشک خویش می گویم
ملامت پیشه جز غمّاز را محرم نمی گیرد
تو گر نازکدلی ای شوخ من هم پاکدامانم
ز برگ گل غباری دامن شبنم نمی گیرد
به کار عشق کوتاهی زمن هرگز نمی آید
برای دادخواهی دامن من غم نمی گیرد
حریف مزد دست مرد نتواند وصالت شد
سر راهی به این غم خاطر خرم نمی گیرد
***
296
چه سازم دست دردی دامن جانم نمی گیرد
که امید دوا در یاد درمانم نمی گیرد
به راه کوی او یک دم ز ضعف پا نمی افتم
که بوی گل در آغوش گلستانم نمی گیرد
چه لازم دل رهین منّت باد صبا کردن
چرا گل نسخه ی چاک از گریبانم نمی گیرد
پر عنقا به سر از صیدگاه وصل می آیم
دگر گرد شکاری طرف دامانم نمی گیرد
***
297
ویرانه دلی دان که محبّت نپذیرد
آباد خرابی که عمارت نپذیرد
ذوقی ندهد دل که غم عشق ندارد
پژمرده چو شد غنچه طراوت نپذیرد
هر سنگ که از جنس دل تست به سختی
سازند گرش آینه صورت نپذیرد
گر نگذرمت هیچ به خاطر چه شکایت
آیینه ی خورشید کدورت نپذیرد
تأثیر مجو از نفس سرد ریایی
کاین ناله ی بی درد سرایت نپذیرد
از زهد و ریاضت چه اثر طینت بد را
ذات نجس العین طهارت نپذیرد
فیاض بکش دست غم از تربیت دل
کاین شوره زمین هیچ عمارت نپذیرد
***
298
فریب جنّتم در عشق کی مغرور می سازد
کجا بی طاقتی با وعده های دور می سازد
چسان حسرت کش کویش به جنّت می شود راضی!
هماغوش خیال او کجا با حور می سازد!
هر آتش کی تواند دودم از هستی برآوردن!
شب تاریکِ موسی را چراغ طور می سازد
گر اقبال بلند سایه ی زلف بتان نبود
که روز روشن ما را شب دیجور می سازد؟
چنان اندیشه ی شهد لبش گیرد در آغوشم
که بر من خوابگه را خانه ی زنبور می سازد
***
299
شب از هجر رخت صد غم در غمخانه ی ما زد
نوای جغد آتش بی تو در ویرانه ی ما زد
چنان در قتل ما بازار رشک دلبران شد گرم
که خود را شعله بی تابانه بر پروانه ی ما زد
دل از یاد لب لعلش به خون شعله می غلتد
چه می بود اینکه آتش در دل پیمانه ی ما زد
نبود از نوبهار گریه ی ما هیچ تقصیری
که برق آفتی پیدا شد و بر دانه ی ما زد
چو عرض درد دل کردیم فیاض از حیا پیشش
لبش صد خنده بر تقریر بی تابانه ی ما زد
***
300
صبح بلبل به نوا برخیزد
گل پی نشو و نما برخیزد
مزه دارد به سحر سیر چمن
پیشتر زانکه صبا برخیزد
ناله از عشق خوش آید اما
نه به نوعی که صدا برخیزد
ضعف غم از پس مردن نگذاشت
گرد از تربت ما برخیزد
چون شوم گرمِ ره او فیاض
دود از آبله ها برخیزد
***
301
که می تواند از پیش یار برخیزد؟
نشسته ایم که از ما غبار بر خیزد
به اضطرار سپردیم خویش را در عشق
بگو ز مجلس ما اختیار برخیزد
دمی که سرمه ی خطّش نمی کشم در چشم
ز دیده جای نگاهم غبار برخیزد
هلاک تربیت مجلسی شوم که در آن
خزان اگر بنشیند بهار برخیزد
نصیب زورق فیاض باد طوفانی
که موج صد خطرش از کنار برخیزد
***
302
چو آید در چمن از عندلیبان شور برخیزد
به تعظیم نسیمش بوی گل از دور برخیزد
مشام آرای گلشن چون شود بوی سر زلفش
زخواب سرگرانی نرگس مخمور برخیزد
نقاب زلف چون از پیش ماه چهره برگیرد
به هر جا سایه افتد شعله های نور برخیزد
چنان شهد غمش در کام جان ها لذّتی دارد
که ماتم گر نشیند باغم او سور برخیزد
به مرهم عمری ار داغ تو در یک پیرهن خوابد
چو برخیزد سیاهی از سر ناسور برخیزد
دلم با داغ عشقت در لحد آسایشی دارد
که در محشر عجب دارم اگر از گور برخیزد
نشیند گرد باد از پا زشرم شورشم فیاض
درین صحرا غبارم هر کجا از دور برخیزد
***
303
به باغ سبزه چو بیند خطت به سر خیزد
پی تواضع قد تو سرو برخیزد
بهار خط تو اول ز پشت لب سر زد
که سبزه از طرف چشمه بیشتر خیزد
خیال آن مژه هرگه در آیدم به ضمیر
به جای ناله زدل نوک نیشتر خیزد
ترشّح مژه آبی نزد بر آتش من
مشخّص است چه سیرابی از شرر خیزد
اثر در آن دل سنگین نمی کند هر چند
هزار ناله ی سر تیزم از جگر خیزد
به نقش پای درافتادگی برم غیرت
که چون فتد نتواند زجای برخیزد
گه نظاره ز طغیان خون دل فیاض
گمان مبر که نگاهم ز چشم تر خیزد
***
304
قدم از بار محنت بر نخیزد
محبّت هم ازین کمتر نخیزد
به دل تخم هوس کشتم نشد سبز
بلی دانه ز خاکستر نخیزد
ز دامنگیری خاکش در آن کو
چو سایه هر که افتد بر نخیزد
شبی بر بستر حسرت نیفتم
که سیلابم ز چشم تر نخیزد
چنان افتاده ام فیاض از پای
که آه از دل به نشتر برنخیزد
***
305
از دعا گویا اثر بازم به مطلب می رسد
کز لبم تا عرش امشب جوش یارب می رسد
شعله آشامیم و دوزخ درته مینای ماست
باده نوشان را به ما کی لاف مشرب می رسد
حلقه ای کی می تواند کرد در گوش اثر!
می کَنَد جان، تا کمند ناله بر لب می رسد
گر نیم سرشارِ فیضِ باده ی عشرت، چه شد
ساغر حسرت ازین بزمم لبالب می رسد
چشم ما روشن، که گرد کاروان صبحگاه
دامن افشان از قفای لشکر شب می رسد
قمست ما بیدلان زین گِردخوان هر صبح و شام
نعمت الوان خون دل مرتب می رسد
مزرع تبخاله محتاج وجود ابر نیست
این چمن را رشحه از سرچشمه ی تب می رسد
الفتی دل را مگر با کام پیدا شد که باز
ناله از دل دست در آغوش مطلب می رسد
رو سر خود گیر فیاض ار دل و دینیت هست
اینک از ره آن بلای دین و مذهب می رسد
***
306
ناله از دل تا به لب از ضعف مشکل میرسد
گوش اینجا کی به داد ناله ی دل میرسد
جذبه ی محمل نشین گر تن به سستی در دهد
شوق بی طاقت کجا در گرد محمل میرسد
تا نباشد گرمی اشکم شراب نارس است
باده ی خون جگر از آتش دل میرسد
گر به قتلم راضیی اندیشه ی تاوان مکن
خون عاشق گردیت دارد به قاتل میرسد
در فسون فیاض هر دم کاروان در کاروان
چشم مستش را خراج از چین و بابل میرسد
***
307
بخت کو کز تو بمن مژده ی یادی برسد
مگر این کشت مرا آب زیادی برسد
عاشقان زار بگریید چو کامی یابید
این شگون نیست که عاشق به مرادی برسد
بلبل، این ناله و فریاد ندارد سودی
کیست در کشور خوبی که به دادی برسد!
دلم از حسرت تیغ تو به تنگ آمده است
مگر از شست تو امّید گشادی برسد
بی جمال تو سواد نظرم رفته زیاد
مگر از خط تو چشمم به سوادی برسد
سفر دور ره زلف تو دارم در پیش
یارب از مایده ی زلف تو زادی برسد
صفحه ی شعر تو فیاض چنان روح فزاست
که کس از راه بیابان به سوادی برسد
***
308
کسی به درد سخن غیر طبع من نرسد
قلم دو اسبه به داد دل سخن نرسد
رسیده ام به مقامی به راه کعبه ی شوق
که هر که پای طلب بشکند به من نرسد
متاع جلوه ی شیرین چنان رواجی یافت
که غیر حسرت بیجا به کوهکن نرسد
ز سوزن مژه ارزانی رفو باشد
شکاف سینه، که تا دامن کفن نرسد
امیدوار چنانم که شمع با تو اگر
به لاف همسری آید به انجمن نرسد
فریب، جلوه ی دنیا نمی توان خوردن
به دست اگر رسد این لقمه تا دهن نرسد
زیان خویش به از سود غیر دان فیاض
درین قمار که بردن به باختن نرسد
***
309
تاکی چنینم از مژه خون جگر چکد
این شعله ی گداخته از چشم تر چکد
داغ طراوت تو بر آن روی تازه ام
ترسم گل نظاره ز دست نظر چکد
هر مرغ را که نامه ی من زیر بال اوست
خون شکایت دلم از بال و پر چکد
با این طراوتی که سخن را به یاد تست
گر بفشرند نامه ام آبِ گهر چکد
نازک دلِ لطافت آن جسم نازکم
ترسم که عضو عضووی از یکدگر چکد
هر جا که دست می نهم اعضای خسته را
چون برگ لاله قطره ی خون جگر چکد
شد دیده ام سفید و همان گریه در جدال
اشک ستاره چند ز چشم سحر چکد!
هرگه به ناله ای نفسی آتشین کنم
جوهر چو قطره از دم تیغ اثر چکد
صحرانورد عشق به دریا نهد چو روی
خون گردد آب بحر که از چشم تر چکد
از زخم کوهکن ز دَمِ تیشه تا به حشر
خون لاله لاله بر سر کوه و کمر چکد
فیاض شهد می دهد از دفترت مگر
نیشکّریست کلک تو کز وی شکر چکد
در هجر تو دوشم چو ز دل شور برآمد
از هر سر مویم شب دیجور برآمد
شب آینه ی روی تو در مدّ نظر بود
ناگاه غبار سحر از دور برآمد
امشب ز فراق رخت ای یوسف مصری
چون دیده ی یعقوب مه از نور برآمد
عمری مژه ام آب ده کشت وفا بود
این سبزه ام آخر ز لب گور برآمد
تا چند کمان ستم چرخ کشیدن
بازوی قوی دستیم از زور برآمد
دادم همه جا پهلو همّت به ضعیفان
تا بال سلیمانیم از مور برآمد
ای صبح به آبستنی مهر چه نازی!
خورشید من از طارم انگور برآمد
شیرینی وصل توام از دست رقیبان
شهدی است که از خانه ی زنبور برآمد
آهی که من از سینه به یاد تو کشیدم
دودیست که از حوصله ی طور برآمد
صد جلوه به انداز سردار تلف شد
تا قرعه به نام سر منصور برآمد
فیاض که سر حلقه ی رندان جهان بود
آخر چه بلا زاهد و مستور برآمد
تا زمن آن دوست دشمن همچو دشمن می رمد
طالع از من می گریزد بخت از من می رمد
من که محو تابشی چون سایه ام از آفتاب
آفتاب من چرا از سایه ی من می رمد!
با تغافل های او ایمن نشستن غافلی است
دام در خاکست چون صیاد پرفن می رمد
از نگاه گرم او رنگ از رخ گل می پرد
با نسیم کوی او بلبل ز گلشن می رمد
وحشت از بس رخنه گر شد بی تو در اوضاع من
چاکم از جیب دل و اشکم ز دامن می رمد
آن چنان کز روزنِ چشمم هراسد بی تو نور
با تو نور آفتاب از چشم روزن می رمد
رفت فیاض آنکه از اندک ستم دل می رمید
این زمان این صید لاغر از رمیدن می رمد
***
310
ز عریانی نیندیشم اگر عالم خطر باشد
که شمشیریم و بر اندام ما جوهر سپر باشد
امید زورقم خواهد گر انباری به دریایی
که در وی از خطر هر قطره دریای دگر باشد
به مطلب نارسایی ها مرا نزدیکتر دارد
که پس افتاده ی این کاروانی پیشتر باشد
چرا افتادگی معراج نبود سربلندی را؟
که کمتر را چو سنجی در حقیقت بیشتر باشد
صحبت شکوه ی کس در قلم نتواند آوردن
هلاهل بر سر این خوان حسرت نیشکر باشد
مرا در خاک و خون می بینی و احوال می پرسی!
چرا از حال خود کس اینقدرها بی خبر باشد
برای مطلبی هر کس گذر در ورطه ها دارد
خطر در بحر می دانند و در آبش گهر باشد
درین معموره ی وحشت ندیدم گوشه ی امنی
مگر امنیتی در زیر دیوار خطر باشد
رفیقان را به هم شرطست در ره متفّق بودن
از آن با خضر نتوانست موسی همسفر باشد
ندارد تاب حمل نامه ی پرشکوه ی عاشق
مگر مرغی که چون پروانه خصم بال و پر باشد
نکردی شعله وش انداز بال افشانی فیاض
چو اخگر مرده ی خاکستری، خاکت به سر باشد
***
311
یک شب که نه در وصال باشد
هر لحظه هزار سال باشد
آنرا که تو در خیال باشی
تا حشر شب وصال باشد
قتل همه کن حرام بر خویش
تا خون منت حلال باشد
گر خون منست این دیت چیست
بگذار که پایمال باشد
ممکن نبود گذشتن از وصل
هر چند امرِ محال باشد
داد دل شکوه می توان داد
گر یک نفسم مجال باشد
کلکش منقار بلبلانست
فیاض چه غم که لال باشد
***
312
خوشا آن دل که تا جان باشدش اندوهگین باشد
دل آسوده می باید که در زیر زمین باشد
کجا داد دل پر حسرت من می دهد وصلی
که تا مژگان زنی بر هم نگاه واپسین باشد
دل از جور و جفایش نشئه ی مهر و وفا یابد
که کار نازنینان هرچه باشد نازنین باشد
به هر جانب سمند جلوه بی باکانه می تازی
نمی ترسی که تا دیدن نگاهی در کمین باشد؟
همان جاریست بر من حکم آب تیغ بیدادت
اگر چون آفتابم عالمی زیر نگین باشد
دل از محراب ابروی تو هرگز رو نگرداند
به شرع دوستی گر قبله ای باشد همین باشد
فکندت از نظر فیاض اگر آن بی وفا آسان
تو هم مشکل مگیر این کار را خوب این چنین باشد
***
313
حنای پای تو شد خون من، حلال تو باشد
بهای خون من این بس که پایمال تو باشد
به چشمه سار خضر روزه ی هوس نگشاید
کسی که تشنه لبِ چشمه ی زلال تو باشد
به موقف ازلم با تو بوده عرض تمنّا
هنوز تا ابدم مستی وصال تو باشد
نبود از ستمت در خیالم آنچه تو کردی
چه ها هنوز به این خسته در خیال تو باشد
کنون که حال تو خاطر نشان او شده فیاض
گمان مبر که به عالم کسی به حال تو باشد
***
314
آن شوخ ز حالم خبری داشته باشد
وین ناله بدان دل گذری داشته باشد
پیداست پریشانی زلفش ز حد افزون
گویا به دل خسته سری داشته باشد
مستانه رود سر زده تا بر سر آن کوی
گر سیل سر شکم اثری داشته باشد
عمری است که در راه وفا خاک نشینم
شاید که بدین ره گذری داشته باشد
مردیم ز آمد شد هر بیهده فیاض
ویرانه ی دل کاش دری داشته باشد
***
315
آیینه سنگ بود ترا دید و آب شد
آنگاه از فروغ رخت آفتاب شد
روز ازل ز شعله ی حسن تو یک شرار
بر آسمان شد و لقبش آفتاب شد
نرگس شنید تا ابدش دیده باز ماند
چشمت که از فسانه ی من نیمخواب شد
ای دل به حفظ ظاهر ازین بیشتر بکوش
حسنی که نیست هم همه صرف نقاب شد
فیاض یک نظر که فکندی به دفترم
دیوان شعر من همگی انتخاب شد
***
316
بس که دلگیرم غم از آمیزشم دلگیر شد
بس که بیکس، بیکسی از اختلاطم سیر شد
در ازل از خنجر مژگان خوبان باز ماند
قطره ی آبی که در کار دم شمشیر شد
در بلندی می توانستم گذشت از آفتاب
خاطر افتادگی ها سخت دامن گیر شد
پیش تر از بال خود را می رسانیدم به دام
در طلسم بیضه افتادم که کارم دیر شد
شب که حسرت رخصت درد دلی زان غمزه یافت
یک نگه کردم که یک عالم سخن تقریر شد
سیل غم از هر طرف فیاض رو در دل نهاد
شکر کاین ویرانه آخر قابل تعمیر شد
***
317
اقبال رو نمود و به ما یار یار شد
وین روزگار تیره ی ما روزگار شد
پیمان ناشکسته ی ما با تو تازه گشت
عهد نبسته ی تو به ما استوار شد
با دانه های جوهر تیغ تو دل خوش است
این آب و دانه مرغ مرا سازگار شد
گلگونه ای برای عروس خزان نماند
رنگی که داشت گل همه صرف بهار شد
فیاض را نوید وصال تو زنده کرد
چشمی که هم نداشت برای تو چار شد
***
318
کسی به دعوی مهرش چو صبح صادق شد
که چون جرس دل او با زبان موافق شد
چنین که چشم به روی تو دوخت پنداری
که عکس آینه پیش رخ تو عاشق شد
لباس جلوه رسایی نمود، تا آخر
به سروِ قامتِ رعنای او موافق شد
کسی که صبر به خواری نمود همچو هلال
به یک دو هفته بر اقران خویش فایق شد
هزار شکر که فیاض بی زبان آخر
چو ابروی تو زبان آور دقایق شد
***
319
آمد بهار و خانه به زندان شریک شد
چاک جگر به چاک گریبان شریک شد
هر تار جامه با تن نازکدلان عشق
در دشمنی به خار مغیلان شریک شد
خوش وقت عندلیب، که تا بوی گل رسید
بفروخت آشیان، به گلستان شریک شد
تنها حریف کینه ی ما آسمان نبود
در قتل ما به غمزه ی خوبان شریک شد
فیاض بگذر از سر هم چشمی فلک
با کس درین معامله نتوان شریک شد
***
320
دردا که غمزه ی دوست دشمن شکار هم شد
نشکست عهد دشمن تا استوار هم شد
مردیم و از سر ما بخت سیه نشد دور
وه کاین چراغ مرده شمع مزار هم شد
از آه سرد بلبل فصل خزان گلشن
دی سرد گشت هر جا، کار بهار هم شد
در عقده ریزی بخت پر دست و پا زدم لیک
کاری نیامد از دست دستم زکار هم شد
رازی که بود در دل خون گشته همره اشک
آمد برون و صرف جیب و کنار هم شد
خوش داشتیم چندی یاری و روزگاری
برگشت یار چون بخت، و آن روزگار هم شد
ای آنکه گفتی از دوست چونست حال فیاض
بیچاره در ره او مرد و غبار هم شد
***
321
به مهر آموختیم آن طفل را بی مهریش فن شد
طلسم دوستی تعویذ او کردیم دشمن شد
ندانم جلوه اش را چیست خاصیت ولی دانم
که هر جا سایه ی سر و قدش افتاد گلشن شد
به عهد شعله ی حسنش چنان پروانگی عام است
که مرغ سدره را شاخ گل آتش نشیمن شد
نماند آرایشی بهر نشاط روز وصل از بس
گل چاک گریبان، صرف گلریزان دامن شد
تنگ تر شد گرم از شیشه دل، از من نبود اما
دلِ از برگ گل نازک ترت دانسته آهن شد
نگویم عالمی شد دشمن جانم ولی گویم
که هر جا بود سنگی در کمین شیشه ی من شد
فروغ تازه ای در کلبه ی تاریک می بینم
چراغ بخت من از پرتو روی که روشن شد؟
تو تا بودی، سموم وادیم باد مسیحا بود
تو چون رفتی نسیم گلستانم دود گلخن شد
چنانم زندگانی می خلد بی روی او فیاض
که گویی هر سر مو بر تن من نوک سوزن شد
***
322
دلم شبی که خیال ترا نشیمن شد
چو آفتاب مرا داغ سینه روشن شد
کدام شمع کند خانه روشنم بی تو!
مرا که پرتو خورشید دود روزن شد
به منع گریه به چشم تر آستین چه نهم
کنون که راز دلم رو شناس دامن شد
ز بس که سنگ ملامت زدند و تاب آورد
دلِ چو شیشه ی من رفته رفته آهن شد
چه رشحه از مژه دادی به کشت غم فیاض؟
که دانه خوشه بر آورد و خوشه خرمن شد
***
323
دل از جفای محرم و بیگانه پر نشد
صد دل تهی شد و دل دیوانه پر نشد
چون شیشه سر به سجده نبردم که از غمش
سجّاده ام ز اشک چو پیمانه پر نشد
عمریست تا فسانه ی غم گوش می کنم
گوش دلم هنوز ز افسانه پر نشد
داغ فراخ حوصلگیهای مشربم
صد خانقه تهی شد و خمخانه پر نشد
ناید به تنگ سینه ی فیاض از غمت
از گنج هیچگه دل ویرانه پر نشد
***
324
پای دل تا به ره عشق تو فرسوده نشد
از تردّد نفسی در برم آسوده نشد
تا گل ساغر می لب به شکر خنده گشاد
بلبل شیشه ز شیون دمی آسوده نشد
تا به سودای تو ما را طمع خام افتاد
چه زیان بود که بر بوده و نابوده نشد!
کس ندیدیم که در دام فریبی نفتاد
دامن همّت ما بود که آلوده نشد
این چه حال است که از حال نکویان فیاض
هیچ چیزی به جز از حسرتم افزوده نشد!
***
325
که گفت غنچه ی خندان به آن دهان ماند!
چه تهمت است که گویند این به آن ماند!
دل مرا همه در چین زلف او دیدن
چراغ در شب تاریک کی نهان ماند!
مرا غریب وطن کرد و رو به باغ نهاد
که بلبلی نگذارد در آشیان ماند
شبی که وصف رخ او به آب و تاب کنم
چو شمع تا سحرم شعله بر زبان ماند
چو وصف آن لب خندان رقم کنم فیاض
قلم ز حیرت انگشت بر دهان ماند
بهشت عدن به حسن رسیده می ماند
بهار خلد به خطّ دمیده می ماند
بهوش تر ز حبابی، به مجلس تو چرا
حدیث شکوه ی ما ناشنیده می ماند!
حیا ز شرم تو خوی گشت و در بهار خطت
به شبنم به بنفشه چکیده می ماند
ضعیف نالی من آنقدر سرایت کرد
که خنده بر لب او نارسیده می ماند
به بزم عیش ز بیم خلاف وعده ی تو
شکفتگی به حنای پریده می ماند
ز دست سنگدلی های گوشِ ناله شنو
خراش سینه به جیب دریده می ماند
ز کیست نشئه دگر صحبت ترا فیاض
که بزم ما به دماغ رسیده می ماند
***
327
بیا که بی تو نه ساغر نه شیشه می ماند
تو چون نباشی مجلس به بیشه می ماند
تو رفتی از دل و در سینه آرزوت به جاست
که چون نهال شود کنده، ریشه می ماند
ستم زیاده ز حد می کنی و پنداری
که ملک دل به تو بیداد پیشه می ماند!
از آن به سیر گلستان نمی رود زاهد
که شکل غنچه سراپا به شیشه می ماند
دگر به یاد که در کوه کندنی فیاض؟
که ناله ی تو به آواز تیشه می ماند
***
328
بسکه کردم داد از آن بت قوّت دادم نماند
انقدر فریاد ازو کردم که فریادم نماند
هرچه جز یاد دهان او فراموش منست
بسکه یاد هیچ کردم هیچ در یادم نماند
گریه ام در آب راند و ناله در آتش نشاند
لاجرم جز مشت خاکی در کف بادم نماند
غصّه را شیرین خود کردم بلا را بیستون
حسرتی بر خسرو و رشکی به فرهادم نماند
هرچه بر من منّتی از غیر بود از من برفت
هیچ جز آزادی طبع خدادادم نماند
عشق تاراج عجب بر خرمن من رانده است
خاطر خوش، جان آزاد و دل شادم نماند
رفت فیاض از سرم اندیشه ی چین و ختن
این زمان در دل به غیر از فکر بغدادم نماند
***
329
رسم سرایت نفس ناتوان نماند
تأثیر در قلمرو آه و فغان نماند
عمریست نام اهل وفا کس نمی برد
دردا که آتشی هم ازین کاروان نماند
عرض نفس چه می بری ای عندلیب زار
گوشی که ناله ای شنود در جهان نماند
دودی برآور از خس و خاشاکم ای اجل
کاین مرغ را علاقه در این آشیان نماند
ای تشنه آب عزّت خود بر زمین مریز
کآب گهر درین صدف آسمان نماند
در باغ عمر حاصل نخل امید ما
چیزی جز آبله به کف باغبان نماند
فیاض پیش اهل وفا یادگار ما
جز نام مهربانی ما بر زبان نماند
***
330
هر کس به عارض تو خط مشک فام خواند
مضمون تیره بختی ما را تمام خواند
من طفل مشربم ز فنون هنر مرا
چندان سواد بس که توان خطّ جام خواند
در داد جمله را به سر گِردخوانِ غم
گردون صلای عامی و ما را به نام خواند
قسمت به روزنامه ی احوال من به سهو
صبحی نوشته بود ولی بخت، شام خواند
فیاض تا زمن سبق خامشی گرفت
مشکل دگر تواند درس کلام خواند
***
331
جدا از کوی او شوقم گل و گلشن نمی داند
دلم ذوق تپیدن، دیده ام دیدن نمی داند
نیارم گفت حال خویش پنداری درین کشور
کسی درد دل ناگفته فهمیدن نمی داند
گهی در دیده جا دارد، گهی در سینه ی تنگم
ولی آن خرمن گل جای در دامن نمی داند
تو ای شاخ گل ایمن باش اگر در دامنم باشی
که دستِ خوبه حسرت کرده، گل چیدن نمی داند
ادای کنج چشم از من کسی بهتر نمی فهمد
زبان گوشه ی ابرو کسی چون من نمی داند
در آب دیده خواهد مرد یا در آتش سینه
دل عاشق به مرگ خویشتن مردن نمی داند
به بویی قانعم فیاض از گلزار وصل او
که این مور از ضعیفی دانه از خرمن نمی داند
***
332
بیوفا و بد و بیدادگرت ساخته اند
خوب بودی و دگر خوبترت ساخته اند
رحم اگر بر دل زارم نکنی جرم تو نیست
ز حال دل من بی خبرت ساخته اند
دی به از هر به و امروز ز هر بد بترم
چه توان کرد چنین در نظرت ساخته اند
به چه رنگ از تو شکیبد دل بی طاقت من
تو که هر لحظه به رنگ دگرت ساخته اند
چون ز غیرت نگدازیم که این بلهوسان
راه چون مور به تنگ شکرت ساخته اند!
دور از آغوش رقیبان نشوی پنداری
دست این طایفه را در کمرت ساخته اند
راز من هم ز زبان تو به من می گویند
این حریفان که چنین پرده درت ساخته اند
از سموم نفس بلهوسان می ترسم
که سراپای، چو گلبرگ ترت ساخته اند
این لطافت که تو داری و صفایی که تراست
از نسیم گل و آب گهرت ساخته اند
ناز بر تخت کی و مملکت جم دارند
بیدلان تو که با خاک درت ساخته اند
خبر از خویش ندرای به چه کاری فیاض
چه دمیدند که بی پا و سرت ساخته اند!
***
333
کج ابروان که چهره به می تاب داده اند
از رشک، خم به قامت محراب داده اند
کس جان ز زخم خنجر مژگان نمی برد
این تیغ را به زهرِ نگه آب داده اند
می می چکد ز نغمه ی مطرب، چه آفتند
این ساقیان که باده به مضراب داده اند!
ما را که در غم تو کتان پوش طاقتیم
گشت تبسّم گل مهتاب داده اند
دل را ز خار خار تمنّای وصل خویش
خوبان فریب بستر سنجاب داده اند
کنج لب پیاله به بوسی نمی خرند
آنان که خط به خون می ناب داده اند
آنان که پی به راه توکّل فشرده اند
از دل برون کرشمه ی اسباب داده اند
طوفان فتنه دامنشان تر نمی کند
دریا دلان که رخت به سیلاب داده اند
جرمش چه زین، که بر مژه یک دم قرار نیست
اشک مرا که جلوه ی سیماب داده اند
ما را ز عکس طرّه ی رخسار گلرخان
شب داده اند و گوهر شب تاب داده اند
فیاض از تغافل چشم بتان مرنج
مستند و دل به ذوق شکر خواب داده اند
***
334
عشّاق دل به چین جبینی سپرده اند
این قلبگاه را به کمینی سپرده اند
دریاب این اشاره که شاهان نامجو
نام بلند خود به نگینی سپرده اند
جز مشت خاک قابل این عشق پاک نیست
مشکل امانتی به امینی سپرده اند
در آدمی به صورت خاکی نظر مکن
نقد نه آسمان به زمینی سپرده اند
از انقلاب دهر چه مقدار غافلند
آنان که دل به آن و به اینی سپرده اند
مسجد ز شیخ و ابروی جانان من ز من
هر گوشه را به گوشه نشینی سپرده اند
***
335
آنانکه پی به راه توکّل فشرده اند
صاف رضا ز درد تحمّل فشرده اند
غافل مشو ز ساغر سرشار التفات
کاین جرعه را ز تیغ تغافل فشرده اند
سودای مغزکاوِ دماغ دل مرا
از پیچ و تاب طرّه ی کاکل فشرده اند
نازک ترست شکوه ام از بوی گل، مگر
این ناله را ز ناله ی بلبل فشرده اند؟
تا داده اند طبع مرا آب و رنگ فکر
خون از رگ هزار تأمّل فشرده اند
سودائیان فکر به تشبیه زلف یار
خوناب حسرت از دل سنبل فشرده اند
تا چهره اش به آب نزاکت سرشته شد
از لاله رنگ و نازکی از گل فشرده اند
در عهد زلفش از رگ اندیشه اهل فکر
سودای امتناع تسلسل فشرده اند
دلدادگان عشق ز شریان آرزو
خون فساد عرض تجمّل فشرده اند
مردان عشق در گذر سیل حادثات
پای ثبات سخت تر از پل فشرده اند
فیاض آبروی دو عالم مجّردان
از گوشه ی ردای توکّل فشرده اند
***
336
چشم دلم به عالم بالا گشاده اند
در خلوتم دریچه به صحرا گشاده اند
طول امل فراخور عرض جمال تست
آغوش موج در خور دریا گشاده اند
گلگشت شهر و کوی نیاید ز پای عشق
این گام را به دامن صحرا گشاده اند
ای ماه من برآ که به راهت ستارگان
چشم امید بهر تماشا گشاده اند
زاندم که جلوه قسمت نخل بلندتست
خمیازه را بغل به تمنّا گشاده اند
بر ما گذر به خاطر پاک تو بسته است
راهی که از دلت به دل ما گشاده اند
ز آسیب فتنه بی خبران را فراغت است
سیلی است این که بر دل دانا گشاده اند
طفل دیار عشق نداند بلوغ چیست
در کودکی زبان مسیحا گشاده اند
تا بهر صید عصمت یوسف کنند دام
صد حلقه از کمند زلیخا گشاده اند
اینجا گشاد قفل به دست کلید نیست
بر اهل دل دری به مدارا گشاده اند
فیاض جا بر اهل طرب تنگ شد بس است
در بزم غم برای تو صد جا گشاده اند
***
337
از پی قتلم دگر، درد و غم، آماده اند
همچو دو ابروی یار پشت به هم داده اند
پای گریزم نماند وای که در خون من
لشکر مژگان ناز صف به صف استاده اند
جسته ام از دام زلف لیک به تسخیر من
لشکر آشوب خط دست به هم داده اند
طبع من و منع عشق آنگه ازین زاهدان
در عجبم کاین گروه از چه چنین ساده اند!
از ره مستّی و عشق باز نگردم اگر
خلق چو نقش قدم در پیم افتاده اند
کس نبرد ره به عشق شکر که این زاهدان
در گرو سبحه و در غم سجّاده اند
این همه علم و عمل آن همه مکر و حیل
شکر که آزادگان از همه آزاده اند
هیچ نگیرند انس هیچ نگردند رام
وه که پری چهرگان جمله پریزاده اند
بهر تو فیاض بود کوشش رنج و بلا
بی تو چنین درد و غم در به در افتاده اند
***
338
خوبان که شوخی مژه از تیر برده اند
طرح نگاه از دم شمشیر برده اند
صد ره شکست رنگ و نیامد به رو، زبیم
این قوم رنگ از گل تعبیر برده اند
صبح از جبین طالع ما تیرگی نبرد
خاصیت اثر ز دَمِ پیر برده اند
هر شب فغان به داد دلم زود می رسید
امشب زمن به ناله خبر دیر برده اند
چشم حیا مدار که این شوخ دیدگان
شرم از نگاه شاهد تصویر برده اند
آهن دلی، چه باکت از آسیب خستگان
طرح دلت ز جوهر شمشیر برده اند
آبادی سرای تعلق طمع مدار
زین کارخانه رونق تعمیر برده اند
زهّاد در نصیحت سوداییان عشق
مغز دماغ حلقه ی زنجیر برده اند
فیاض شاد باد روان ملک که گفت
«سردی ز استخوان تبا شیر برده اند»
***
339
چون خوی دلبران ز عتابم سرشته اند
همچون تبسّم از شکرابم سرشته اند
شیخم ولیک شوخی طفلانه می کنم
کز رنگ و بوی عهد شبابم سرشته اند
تا ناله ی حزین مرا گوش کرده اند
مرغان چراغ زمزمه خاموش کرده اند
کبکان ز نازکی سبق جلوه ی ترا
صد بار خوانده اند و فراموش کرده اند
اطفال گل چو گوهر شبنم ز نازکی
حرف ترا خریده و در گوش کرده اند
خوبان که گِرد چهره برآورده اند خط
این شعله را خوشند که خس پوش کرده اند
فیاض از بتان نتوان چشم خیر داشت
آیینه را ببین که چه مدهوش کرده اند
***
340
عندلیب گلشنم گلخن نصیبم کرده اند
بخت بد بنگر! چنان بودم چنینم کرده اند
در ازل چون طرح دریا ریختند از اشک من
موج این دریا ز چین آستینم کرده اند
دست بر دستم نکویان پرورش ها داده اند
تا چو داغ عشق خوبان دلنشینم کرده اند
در شکنج زلفم و دل سوی خطّم می کشد
کار دانان محبّت پیش بینم کرده اند
چین ابرو وا خرید از اختلاط مردمم
این گره دانسته در کار جبینم کرده اند
یا شکار عشق خواهم گشت آخر یا جنون
این دو شیر افکن دگر خوش در کمینم کرده اند
در گلستان قمم فیاض فارغ از بهشت
گل فروشان بلبل این سرزمینم کرده اند
***
341
زرشک خال که سوزد بر آن عذار سپند
چو لاله سر زند از خاک داغدار سپند
ز چشم زخم خزان نیست آفتی ممکن
که هست بر گل روی تو نوبهار سپند
به راه وصل توام وعده آتشی افروخت
که شد به شعله ی آن چشم انتظار سپند
ز شوق شعله چنان چهره برفروخته است
که در نظر نکند فرقی از شرار سپند
چه لازمست ز من منع بیقراری من
در اضطراب کجا دارد اختیار سپند!
سرشک شعله وشم گر به چشمه سار افتد
همیشه سر زند از طرف جویبار سپند
به غیر سوختنم چاره نیست در غم دوست
که شعله شوخ مزاجست و بیقرار سپند
چنین که کوکب داغم فروغ بخش افتاد
سزد که چرخ بسوزد بر او هزار سپند
میان آتش غیرت زرشک خال رخت
اگرچه سوخت ولی سوخت شرمسار سپند
تمام عمر توان سوخت از تپیدن دل
چرا نهاد بر آتش چنین مدار سپند
ز طبع دفع گزندم ضرور شد فیاض
به جان نکته شناسان برو بیار سپند
***
342
هر کاروان که راه به کوی تو ساختند
بازارها به مصر ز بوی تو ساختند
در بند دین نماند کس از کفر زلف تو
زنجیرها گسست چو موی تو ساختند
رشک آیدم، چه چاره کنم! عاشقی بلاست
زان محرمان که راه به کوی تو ساختند
چرخ و ستاره با دل ما بر نیامدند
تا اتفاق کرده به خوی تو ساختند
گل بویی از تو دارد و باغ از تو نکهتی
بیچاره بلبلان که به بوی تو ساختند
غافل بنوش باده که گیتی به جم نماند
صد جام خاک شد که سبوی تو ساختند
شهری ز غمزه ی تو چو فیاض بیدلند
تنها مرا نه عاشق روی تو ساختند
***
343
نقشبندانی که طرح روی جانان ریختند
طرح دل ها را چو زلف او پریشان ریختند
شهسوار عشق در معموره منزل کی کند!
طرح این ویرانه را دانسته ویران ریختند
گلرخان بهر زکات گل فشانی های عشق
تا به لب آورده صد بار آب حیوان ریختند
تشنگان لعل او با آنکه ساقی خضر بود
بود خالی عرصه و چابک سواران ریختند
ملک صبرم پایمال ترکتاز غمزه شد
در حقیقت گویی این بگداختند، آن ریختند
بی خرابی نقش آبادی مزن کاشفتگان
گرد کفر انگیختند و رنگ ایمان ریختند
زلف سنبل، چهره گل، ساعد سمن، شمشاد قد
وه که طرح این گلستان خوش بسامان ریختند
تا کمر نظاره را در بحر سیمابست جای
بیقراری بس که بر خاک درش جان ریختند
در دیار عشق آسایش نه دین دارد نه کفر
خاک این غم بر سر گبر و مسلمان ریختند
از شراب خوشدلی در ساغر فیاض ما
جرعه واری ریختند اما پشیمان ریختند
***
344
یک بار نکردیم در آن دل اثری چند
شرمنده ی آزردن آه سحری چند
گر دامن پاکت نبود روز قیامت
چون عذر توان خواست ز دامان تری چند!
اسباب جهانگیری عشق است مهیا
از آتش سودای تو دردل شرری چند
خونین گله ام زان مژه ها جوش برآورد
چند از رگ طاقت هوس نیشتری چند!
ننمود اثر چهره و زنگار برآورد
آیینه ی دل در کف آه سحری چند
از دل به سوی دیده شد از دیده به دامن
پروردگی یی یافت سرشک از سفری چند
فیاض به خون مژه افسانه ی غم را
رفتیم و نوشتیم به دیوار و دری چند
***
345
بی تو یارانم کشان سوی گلستان می برند
با چنان حسرت که پنداری به زندان می برند
عکس رخسار تو بر هر قطره خون افتاده است
از رخت طفلان اشکم گل به دامان می برند
بلبلان را عشرت گل های خندان شد نصیب
بی نصیبان لذّت از چاک گریبان می برند
در سر کویی که دارم درد بی درمان نصیب
درد را بی طاقتان آنجا به درمان می برند
خاک کاشان توتیای چشم فیاض است باز
سرمه را هرچند مردم از صفاهان می برند
***
346
بیدلان دور از لبش چون جام گلگون می خورند
چون به یاد آرند آن لب ساغر خون می خورند
راضی از فرهاد شیرینش به جوی شیر بود
وای کاین شیرین لبان در عهد ما خون می خورند
دودمان عشق از هم کم فراموشی کنند
بیدلان تا حشر خون بر یاد مجنون می خورند
حیف واقف نیستی کاشفتگان شوق دوست
ساغر لبریز زهر غصّه را چون می خورند
با تو فیاض ار حریفان دم زنند از جام فکر
عرض معنی می برند و خون مضمون می خورند
***
347
صبح خیزان چو به کف جام مصفّا گیرند
باج روشندلی از عالم بالا گیرند
زهد خشک است متاع سره ی خلوتیان
بار این قافله آن به که به دریا گیرند
بیخودانِ می عشق تو فشانند به خاک
جام خورشید گر از دست مسیحا گیرند
داغدارانِ تو چون لاله بدان نزدیکند
که شوند آتش و در دامن صحرا گیرند
به نسیم سر زلفت چو نفس گرم کنند
عرق فتنه ز بوی گل سودا گیرند
ای تو پوشیده، خیال تو چرا برهنه روست!
ترسمش تنگ در آغوش تمنّا گیرند
جلوه ی حسن تو زان پرده نشین شد که مباد
بیقراران سر راهی به تماشا گیرند
بنشینیم و دمی شاد برآریم به هم
پیش از آن کاین نفس عاریت از ما گیرند
خنک آنان که به حسن عمل امروز به کف
دامن دولت جاویدی فردا گیرند
روح در قالب آدم ز پی معرفت است
کرده اند این تله در خاک که عنقا گیرند
آستین بر مژه ی تر چه نهادی فیاض
دست بردار که مردم کمِ دریا گیرند
***
348
اسیران پرده از حال دل خود بر نمی گیرند
چو تب در پوست می سوزند لیکن در نمی گیرند
برو پیمانه در خون زن که صافی مشربان عشق
نمی تا در جگر باقی بود ساغر نمی گیرند
فلک بر بیقراران آب می بندد نمی داند
که این لب تشنگان کام خود از کوثر نمی گیرند
به گوش عیش زن از داستان عمر حرفی چند
که این افسانه را بار دگر از سر نمی گیرند
نگه دار آبروی خویش و از هر فتنه ایمن شو
که گر عالم شود خشک، آب از گوهر نمی گیرند
فلک گر خون من ریزد دلش جمعست میداند
که خون شعله را تاوان ز خاکستر نمی گیرند
چه طوفان جلوه دادی بر سر مژگان دگر فیاض
که اهل عالم از دریا حسابی برنمی گیرند
***
349
به چمن روی نهی سرو و سمن می سوزند
برفروزی، همه اطفال چمن می سوزند
چه شوی گرم زبان بازی سوسن در باغ
بی زبانان جوانان چمن می سوزند
برمیفروز به قتل دگران چهره به ناز
که شهیدان تو در خاک کفن می سوزند
از دیار تو کسی را نرود پای برون
این غریبان همه در یاد وطن می سوزند
لقمه ی سفره ی رو گرمی او نتوان خورد
عبث این گرسنگان دست و دهن می سوزند
شد به تاب از من و در بزم به کس حرف نزد
اهل مجلس همه در آتش من می سوزند
این چه گرمی است به گفتار تو امشب فیاض!
که معانی همه در باب سخن می سوزند
***
350
کو غم که ناله را به اثر آشنا کند
الماس را به داغ جگر آشنا کند
ما و فریب گوشه ی چشمی که از فسون
بیگانه را به نیم نظر آشنا کند
نگذاشت شرم دوست که دل با هزار شوق
خونابه را به دیده ی تر آشنا کند
شیون مکرر است بگویید عندلیب
این نغمه را به طرز دگر آشنا کند
ترسم که رفته رفته هوا دار زلف تو
دست هوس ترا به کمر آشنا کند
تا شرم هست پرده ی بیگانگی بجاست
ما را شراب با تو مگر آشنا کند
فیاض را چو تیغ به سر می زند رقیب
دستی که از غم تو به سر آشنا کند
***
351
عاشق چوبی مضایقه جان را فدا کند
خنجر زبان گشاید و صد مرحبا کند
پیشت هجوم گریه امان اینقدر نداد
مرغ نگاه را که پر و بال وا کند
هر کس که زخم کاری ما را نظاره کرد
تا حشر دست و بازوی او را دعا کند
از انفعال روز قیامت چه ها کشیم
گر عشق خون ناحق ما را بها کند
از وعده ی وصال تو خود را شهید کرد
فیاض اگر رخ تو ببیند چه ها کند!
***
352
گر آتش تو چو شمع استخوانم آب کند
عجب که رشته ی عمر مرا به تاب کند
همیشه جوهر تیغ تو همچو مرغابی
برای صید دلم دانه ای در آب کند
به حیله چشم تو خود را به خواب می دارد
بدین فسانه مگر صید را به خواب کند
فلک به نسخه ی تقدیر سال ها گردید
که بهر من همه روز بد انتخاب کند
به دور خود رخِ آن مه ز مشک تر فیاض
خطی کشیده که تسخیر آفتاب کند
***
353
گریه ی خونین نداند هرکه چشمی تر کند
بایدت خون خورد تا اشک تو رنگی بر کند
کی نهد لب بر لب ما از غرور حسن و ناز
آنکه بهر بوسه ای خون در دل ساغر کند
کوثرم خونابه شد بی او ولی در کام من
قطره ی خونابه را یاد لبش کوثر کند
طفل شوخ من کش از لب شیره ی جان می چکد
فرصتش بادا که نی در ناخن شکر کند
وادی دل پر خطرناک است کو فیاض کو
نقش پای شیر دل مردی که این ره سر کند
***
354
مطربی کو که نوای غم او ساز کند
تا زدل شادی نا آمده پرواز کند
عیش ناساز بود زنگ درون می خواهم
صیقل موج غم این آینه پرداز کند
راست تا کنگره ی عرش نگیرد آرام
ناله را چون نفس خسته سبکتاز کند
یک دم ار سایه کنی بر سر ما جا دارد
که به خورشید فلک سایه ی ما ناز کند
عندلیبان نفس سوخته را در گلزار
هر سحر ناله ی بیدار من آواز کند
حسرت تنگدلان منّت قاصد نکشد
نامه خود بال گشادست که پرواز کند
جرأت عشق گرت بال دماند فیاض
آشیان مرغ تو در چنگل شهباز کند
***
355
دل مست خواب غفلت و، کس نیست بیدارش کند
نیشی سیه مارِ اجل ترسم که در کارش کند
راهی است ناهموار و من با پای چوبی گام زن
سیل سرشک کوهکن خواهم که هموارش کند
فرهاد مسکین را به جان باری است کوه بیکران
هم تیشه زین بار گران شاید سبکبارش کند
ای سینه تا کی روز و شب سوزی نفس در تاب و تب
این دل که او دارد عجب کاین ناله ها کارش کند
قاصد پیامی زان دهن هرگز نیارد سوی من
از بس که آن شیرین دهن مدهوش گفتارش کند
چشم تو در خوابست خوش از ناز و ترسم گِرد رخ
آواز پای مور خط از خواب بیدارش کند
فیاض اگر گیرد زکس درسی به غیر از درس عشق
ناخوانده از یادش رود هر چند تکرارش کند
***
356
سهل است اگر رقیب به خود مایلش کند
مهرست کینه نیست که جا در دلش کند
ساغر به جرم اینکه لبی بر لبش نهاد
شیشه به سرزنش همه خون در دلش کند
آتش زند به بال و پر از شعله های شوق
پروانه ای که آرزوی محفلش کند
حسرت ببین که خنجر بیداد او همان
بعد از هلاک خون به دل بسملش کند
فیاض در فریب تو چشمان جادوش
سحری نکرده اند که کس باطلش کند
***
357
عقل گو کمتر نظر بر حسن تدبیرم کند
من از آن ویران ترم کاندیشه تعمیرم کند
من که از موج نفس بال و پری دارم به دام
شرم بادم گر فریب دیو تسخیرم کند
من که عمری تشنه ی لب تشنه مردن بوده ام
خضر می خواهد به آب زندگی سیرم کند
من که چون خواب اجل هرگز نمی آیم بخویش
شور رستاخیز می باید که تعبیرم کند
معنی پیچیده ی در مصرع خاموشیم
بی زبانی همچو من باید که تقریرم کند
یک سر تیر از سر مژگان او دوری کنم
آن قدر انداز شاید بوته ی تیرم کند
سر به صحرا داد سودای سر زلفش مرا
می کنم دیوانگی چندان که زنجیرم کند
خنده ی شیرین آن لب طعم دشنامم نداد
من به این طالع، شکر هم آب در شیرم کند
یار می باید که چون پروانه گردد گرد یار
من که از آتش چنین دورم چه تأثیرم کند؟
عشق نه در وصل کامم می دهد نه در فراق
من که درد بی دوا دارم چه تدبیرم کند!
تازه از دام فریبی جسته ام فیاض وار
کو سر زنجیر در دستی که نخجیرم کند
***
358
شاه اجل به حکم تو فرمان روان کند
سر خیل فتنه هرچه تو گویی چنان کند
تاب نگه ندارم و داغم کزین ادا
آن بدگمان مباد تغافل گمان کند
چون زه کند کمان تغافل نگاه ناز
هر جا که هست سینه ی ما را نشان کند
فردا که ناتوانی ما را کنند وزن
میزان خدنگ قامت خود را کمان کند
چون عرض پیچ و تاب دهد جلوه ی قدش
فیاض را تصور موی میان کند
***
359
چه خوش آنکه ناوک غمزه ی تو به سینه میل وطن کند
دل خسته را ز شکفتگی تر و تازه تر ز چمن کند
دل غنچه خون شود از حسد سحری که از ره امتحان
به چمن نسیم سحر گهی صفت تو غنچه دهن کند
چه گره که از دل پرگره بگشاید و فتدت به زلف
لب گفتگوی مرا اگر نگه تو گرم سخن کند
تو به هر طرف که به رغم من فکنی خدنگ ستیزه را
همه جا به بال و پر ستم کششی به جانب من کند
ز نزاکت تن نازکت فکند به پیرهن تو خار
به مثل نسیم صبا به دامنت ار چه برگ سمن کند
ز نسیم طرّه ی حور عین نشود شکفته دماغ او
ز غبار رهگذر تو هر که عبیر جیب کفن کند
دل فیاض ز غم لب تو چه شد که غوطه به خون زند
که جفای لعل لب تو خون به دل عقیق یمن کند
***
360
ز قال رفته ام از دست، حال تا چه کند
خیال برد ز کارم وصال تا چه کند
نشاط عیش جدا می کُشد ملال جدا
کنون شهید نشاطم ملال تا چه کند
هزار حسرت ممکن شکسته در دل ماند
به جان خسته خیال محال تا چه کند!
طلوع صبح جمال تو عالمی همه سوخت
فروغ مهر تو وقت زوال تا چه کند
دمیدن سمن از زیر زلف خونم ریخت
بنفشه سر زدن از روی خال تا چه کند!
شکسته رنگی ما را بهارِ حسرت کرد
طلوع باده به آن رنگ آل تا چه کند!
میی به بزم ازل ریخت عشق در کامم
عروج نشئه ی آن لایزال تا چه کند!
غرور ساغر زر کرد آنچه کرد هنوز
تکلّفی که ندارد سفال تا چه کند!
تو یک نفس که گریبان چو غنچه کردی باز
صبا چه ها که نکرد و شمال تا چه کند!
نهال عشق تو در دانه بود و خون می خورد
کنون که ریشه دواند این نهال تا چه کند!
به استمالتم افکند عشق در دوزخ
چنین اگر دهدم گوشمال تا چه کند!
نکردنی همه کردم درین جهان فیاض
در آن جهان کرم ذوالجلال تا چه کند!
***
361
چون در آیینه نظر آن مه دیرینه کند
خال را مردمک دیده ی آیینه کند
چه توقّع دگر از عمر، جوانی چو نماند
شنبه ی ما چه گلی کرد که آدینه کند!
لذّت آنست که هرگز نپذیرد تغییر
تاکی این جامه شود پاره و کس پینه کند!
تا ابد کشتِ محبّت نکشد منّت ابر
سایه گر تیغ تو بر مزرعه ی سینه کند
حسرت روز فزونی به کف آور فیاض
غم فردای تو تاکی هوس دینه کند!
***
362
چه حدِّ غنچه که در پیش یار خنده کند
گل تبسّم او بر بهار خنده کند
به فصل گل ز میم توبه می دهد زاهد
کجاست شیشه که بی اختیار خنده کند
به روی من گل بختی نکرد خنده ولی
به تیره بختی من روزگار خنده کند
لب تبسّم برقی ندیده ام افسوس
نشد که خرمن ما یک شرار خنده کند
ملال می چکد از زهر خنده ام فیاض
کجاست گریه که بر من هزار خنده کند
***
363
به جفا چون بتان قرار کنند
فکر عشّاق بیقرار کنند
تیره تر تا کنند عاشق را
دسته ی زلف، تارتار کنند
هر دم از جلوه گر دلی نبرند
بنشینند و پس چه کار کنند!
منّت مرهمش به جان دارند
هر که را خاطری فگار کنند
صید دشمن شدند ماهوشان
دوستان را چنین شکار کنند!
وه چه جادوگرند گلرویان
برگ گل را بنفشه زار کنند
غمگساری کنند نام ولی
غم دل را یکی هزار کنند
دست بر دست اگر زنند رواست
که خزان حنا بهار کنند
بهر خط می کشیم زحمت زلف
مشق ثلث از پی غبار کنند
عزّت هر که بیش، خواری بیش
سر منصور را به دار کنند
لطف پنهان کنند با فیاض
صد جفا گرچه آشکار کنند
***
364
هر که این شیرین لبان محو شکر خندش کنند
شیره ی زهر هلاهل شربت قندش کنند
کس درین بیت الحزن بی بهره از آزار نیست
درد معشوق ار نباشد داغِ فرزندش کنند
نیست منع ناله ممکن ناتوان عشق را
گر به تیغ طعنه چون نی بند از بندش کنند
هر نهالی را که گیرد ریشه در گلزار عشق
برکنند اول زبیخ آنگه برومندش کنند
شورش دیوانه از هم بگسلد زنجیر را
مفت مجنونی که بی زنجیر در بندش کنند
جسم اگر خاکست و جان پاکست استبعاد نیست
بوته ی خاری بود کز گل برومندش کنند
همچو فیاضی ندارند این وفا پروردگان
تا به انواع جفا دانسته خرسندش کنند
***
365
خضر و مسیح اگر گل روی تو بو کنند
عمر ابد فدای ره جستجو کنند
ساقی برون کش از دهن شیشه پنبه را
تا اهل فضل مهر لب گفتگو کنند
***
366
خم خانه جای صحبت اشراقیانه است
گو جام ها به خون فلاطون وضو کنند
هان پرکن از سبوی من ناب کاسه ای
زان پیشتر که کاسه ی سر را سبو کنند
خونم ز دیده باز ناستد مگر دمی
کاین زخم را به رشته ی حسرت رفو کنند
از بیغمان کدورت خامی نمی رود
خود را به خون شعله اگر شست و شو کنند
تا پشت و روی کار مشخص کنند، کاش
روی ترا و آینه را روبرو کنند
بدخویی از طبیعت گردون نمی رود
تا آنکه اهل درد به این شیوه خو کنند
فیاض وصل دوست به جان خواستی خموش
عشّاق این معامله کم آرزو کنند
***
367
آنان که در ادای سخن کوتهی کنند
تشبیه قامت تو به سرو سهی کنند
دردی کشان بزم تو از بهر احتیاط
گر مستی یی کنند به صد آگهی کنند
چون سر کنیم درد دلی، گریه سر کنیم
پر می شود پیاله چو مینا تهی کنند
دود از نهاد گنبد گردون برآوریم
گر آه و ناله یک دو نفس همرهی کنند
جز خال های کنج لبش کس ندیده است
هندو وشان که دعوی روح اللّهی کنند
حکم ترا سر از خط فرمان نمی کشند
آنان که مهر بر خط فرماندهی کنند
دانی که این به نام گدایانِ ملک فقر
در عرصه ی وجود چه شاهنشهی کنند؟
بزم ترا ز مجلس تصویر فرق نیست
از بس نظارگان تو قالب تهی کنند
از دل وظیفه ی نمک خنده وامگیر
این داغ ها مباد که رو در بهی کنند
آسان شود مشاهده ی جلوه های راز
گر توتیا ز سرمه ی بسم اللّهی کنند
فیاض داغ مبتدیانم که زود زود
خود را ز جهل در همه فن منتهی کنند
***
368
ناز تو رخنه در جگر شیر می کند
آینه را نگاه تو شمشیر می کند
عکس تو زنگ از دل آیینه می برد
ویرانه را خیال تو تعمیر می کند
بیم خجالت تو به بزم آه سرد را
در سینه همچو گریه گلوگیر می کند
اقبال غمزه ی تو به تأیید هر نگاه
ملک دلی برای تو تسخیر می کند
فیاض وصل او به قیامت فتاد حیف
این وعده آرزوی مرا پیر می کند
***
369
مه را غم هلال تو رنجور می کند
خورشید بر رخت نظر از دور می کند
چشمش نظر ز صفحه ی آیینه بر نداشت
خورشید من مطالعه ی نور می کند
لعل تو از تبسّم کوثر سرشت خویش
خون در دل حدیث لب حور می کند
پرویز را معامله با زر نرفت پیش
فرهادِ هرزه گرد چه با زور می کند
فیاض موسم گل داغ جنون تست
آمد بهار و مرغ چمن شور می کند
***
370
شوق چون در عرض حالم خامه را سر می کند
نامه در کف جلوه ی بال کبوتر می کند
گردبادم جلوه دارد بر لب، از بس ناله ام
از غبار خاطر امشب خاک بر سر می کند
ناله ی من شعله را در خاک می پیچد نفس
قطره ی اشکم سَبَل در چشم اخگر می کند
گربدین گرمی تراود سیل اشکم از جگر
ماهیان موج دریا را سمندر می کند
حسرت وصل توام در دل به گلزار بهشت
حور را در دیدن اوّل مکدّر می کند
شوق اگر در جلوه آید ضعف دامنگیر نیست
عشق در پروازِ بلبل ناله را پر می کند
ای فلک افتادگان را پر به چشم کم مبین
خاطر آیینه را آهی مکدّر می کند
در بیابان محبّت هر کجا ره گم شود
اشک رهرو پیش پیش افتاده ره سر می کند
آسمان از ناله ام فیاض نقصانی ندید
دود عودم سرمه ای در چشم مجمر می کند
***
371
شد بهار و هر کسی جایی وطن خوش می کند
عندلیب از گوشه ها کنج چمن خوش می کند
دوده ی آشفتگی را یک خلف جز من نماند
سال ها شد تیره بختی دل به من خوش می کند
بی نصیبی نیستم در هر فن از تعلیم عشق
خاطر مشکل پسندش تا چه فن خوش می کند!
از نسیمت لاله مرهم می نهد بر داغ خویش
گل زبویت زخم خود را در چمن خوش می کند
تا بیفتد چشم مرهم بر رخش فیاض ما
داغ خود را در درون پیرهن خوش می کند
***
372
قاصد بی غم کجا شرح ملالم می کند
نامه هم کی رفع وسواس خیالم می کند
پیکر کوه آب می گردد زشرح درد من
کی تنگ رویی چو کاغذ عرض حالم می کند
در میان حسرت و غم گه چو کوهم گه چو کاه
من ز غم می نالم و حسرت حلالم می کند
من که با یادش دمی هرگز نمی آیم به خویش
شوق بی طاقت چه تکلیف وصالم می کند!
آسمان فیاض با کس در کهن سالی نکرد
آنچه با من طفل شوخ خرد سالم می کند
***
373
دل نظر چون بر رخ آن بی ترحّم می کند
همچو زلف او ز حیرت دست و پا گم می کند
هرزه چشمی های چشمم دایم از دخل دلست
ساغر این دریا دلی از پهلوی خم می کند
ذوق درد از ساغر می یاد می باید گرفت
دل پر از خونست و در ظاهر تبسّم می کند
افعی زلف تو از جادووشی چون روزگار
هر زمان زهر دگر در کار مردم می کند
با من این گندم نمایی جو فروشی بهر چیست
آنکه جو را در کف اغیار گندم می کند
در بیابان محبت رهنمایی مشکل است
خضر اینجا گام اول خویش را گم می کند
چون روم فیاض در راهی که رهرو از خطر
هر دم از آواز پای خود توهم می کند!
***
374
موج اشکم ابر را آلوده دامن می کند
شعله ی آهم چراغ برق روشن می کند
صحبت رنگین من مشکل که در گیرد به دوست
من به دامن خون دل او گل به دامن می کند
ناله ام در سینه می پیچد به یاد روی دوست
بلبل من در قفس هم سیر گلشن می کند
فرق بسیارست ای یاران زمن تا کوهکن
آنچه دشمن کرد با او، دوست با من می کند
با تو در غیرت نمی گنجد وجود دیگری
رشک از آنم هر نفس با خویش دشمن می کند
میرود از خویشتن از ضعف اگر گاهی به سهو
غنچه ی امید من یاد شکفتن می کند
ذوق عزلت گر چنین بر می دهد فیاض زود
همتّم بر شهپر عنقا نشیمن می کند
***
375
مستی ز گرد تفرقه پاکم نمی کند
تا غنچه خُسبِ سایه ی تاکم نمی کند
از ناله ی گداخته سر تا به پا پرم
مرهم علاج سینه ی چاکم نمی کند
از هفت جوش صبر وجودم سرشته اند
خوی زمانه عربده ناکم نمی کند
جرأت نگر که شوکت خصمی چو آسمان
دست آزمای تهمت باکم نمی کند
در حیرتم که طالع هندوی من چرا
گوش آشنای نغمه ی را کم نمی کند
الماس سوده سوده ی الماس می شود
زان کُشت آسمانم و خاکم نمی کند
خاکستر ار شوم که نگهدار آتشم
دانسته ام که عشق هلاکم نمی کند
آلایش محیط در امکان عقل نیست
کس این گمان به دامن پاکم نمی کند
فیاض مهر زلف بتان سرنوشت ماست
این بخت سایه از سر ما کم نمی کند
***
376
غنچه را دل در بر آن لعل سخنگو بشکند
شعله را از بیمِ خُویش، رنگ بر رو بشکند
گر بر افشاند به تحریک نسیمی طرّه را
یک جهان دل در شکنج هر سر مو بشکند
گر کند در سرمه زیبی میل همچشمی به او
عشق، میل سرمه را در چشم آهو بشکند
من گرفتم شیشه نه سنگ است و سنگ خاره است
دل که افتاد از خم آن طاق ابرو بشکند
چون قبا بگشاید آن گل پیرهن در صحن باغ
در مشام بلبلان ترسم که گل بو بشکند
روز و شب در بستر غم تکیه ام بر بوریاست
بسکه چون نی استخوانم زیر پهلو بشکند
غرق عصیان آنقدر گشتم که در بازار حشر
گر به وزن آرند جرم من ترازو بشکند
عجز خسرو پنجه ز آهن کرد، ترسم عاقبت
کوهکن را زور این سرپنجه بازو بشکند
راست گویم نیستی فیاض مرد راه عشق
گر دلت از گفته ی من بشکند گو بشکند
***
377
آهم سحر چو از دل رنجور شد بلند
تا جیب آسمان ز زمین نور شد بلند
آسان مگیر ناله ی زار مرا به گوش
کاین دود دل ز سینه به صد زور شد بلند
در زیر پرده نشتر صد درد می خورد
این خون نغمه کز رگ طنبور شد بلند
در مجلس تو ما به چه رو سربرآوریم
خورشید در حوالیت از دور شد بلند
عاشق نظاره در دل هر سنگ می کند
آن آتشی که از شجر طور شد بلند
نام کسی به کوی فنا گم نمی شود
بر دارِ نیستی سر منصور شد بلند
فیاض انتظار قیامت چه می کشی!
اینک ز سینه طنطنه ی صور شد بلند
***
378
خوبرویان چو نظر بر رخ هم بگشایند
بیم آنست که آیینه ز هم بربایند
دردمندان وی از درد، غمش می طلبند
بلبلانش همه از ناله ی هم میزایند
نو غزالان که به صیادی خود مغرورند
همه رم کرده به نخجیر گهش می آیند
مطلب کعبه روان کی طلب من باشد
راه دورست که این طایفه می پیمایند
***
379
دلم با زاهدان دیگر به صد اعزاز ننشیند
چو جست از دامگاهی مرغ، دیگر باز ننشیند
عجب دلکش فضایی عالم گم گشتگی دارد
که عنقا در هوایش یکدم از پرواز ننشیند
ز صد دام تعلّق جسته مرغ روحم ای مطرب
که جز بر شاخسار نغمه های ساز ننشیند
دل صیدی که از جا رفته بر امید صیادی
به جای خود جز از آواز طبل باز ننشیند
ازین نا همدمان مرغ دل رم خورده ای دارم
که جز بر آشیان چنگل شهباز ننشیند
ملامت دامنی می زن بر آتش گو همان بهتر
که جوش گریه های آرزوپرداز ننشیند
نگاهش جان گرفت از من مسیحا کی دهد بازم
ز یک سحر آنچه برخیزد به صد اعجاز ننشیند
زبان گفتگو بربسته ام از درد دل لیکن
خموشی یکدم از اظهار حرف راز ننشیند
چو عاشق گشته ام آن به که با امیدتر باشم
چرا کس در میان عاشقان ممتاز ننشیند
چو راندی از درم دیگر مخوان کاین طایر وحشی
زهر آواز برخیزد به هر آواز ننشیند
ز دل شوری که شعر «طالب آمل» برانگیزد
دگر فیاض جز از حافظ شیراز ننشیند
***
380
معاندان که سخن ناشنوده می گویند
نگفته می شنوند و نبوده می گویند
دروغ لافی بیدار طالعان چه بلاست
که فارغند و ز بخت غنوده می گویند
ز لاف مهر خجل نیستند بلهوسان
نکشته تخم، حدیث دروده می گویند
به حرف اهل دل انگشت رد منه زنهار
که این گروه سخن آزموده می گویند
ببزم فخر ز عرض هنر تهی دستان
حدیث سلسله و حرف دوده می گویند
ببزم سینه ام این خوش تبسّمانِ نگاه
حدیث جوهرِ الماسِ سوده می گویند
ز صاف آینگی طوطیان هندِ خطت
سخن ز زنگ تکلّف زدوده می گویند
***
381
یاد عیشی کز رخت شب های ما مهتاب بود
بخت ما بیدار و چشم آسمان در خواب بود
سال ها در انقلاب گریه ی مستانه خیز
خانه ی ما محمل جمّازه ی سیلاب بود
دوش بی ماه رخت از بیقراری های دل
ماهتابم در نظر چون لجّه ی سیماب بود
طفل دل را در کشاکش موجه ی طوفان عشق
جای آسایش همان گهواره ی گرداب بود
ساغر چشمم پر از خون ناله ی جان دلخراش
چشم بر دور امشبم عشرت تمام اسباب بود
دوش اشکم رو چو در ویرانی عالم نهاد
آسمان همچون حبابی بر سر این آب بود
از سر هر خار چون گل بوی الفت می دهد
این چمن گویی ز خون بلبلان سیراب بود
با شکوه عشق پیش کوهکن پا سخت کرد
کوه را پای تزلزل غالبا در خواب بود
در فسون فیاض هردم کاروان در کاروان
چشم مستش را خراج از چین و از سقلاب بود
شب که یاد آن پری فیاض در برداشتم
بوته ی خارم به پهلو بستر سنجاب بود
***
382
امشب که در چمن ز قدومش نوید بود
خلوت سرای غنچه گلستان عید بود
دیدیم در چمن عجب آیین اتّحاد
گل داشت زخم کاری و بلبل شهید بود
یک عمر در میانه ی ما و نگاه دوست
بی زحمت مجادله گفت و شنید بود
خواندیم نامه ی عمل هر کسی به حشر
چون روی دوست نامه ی عاشق سفید بود
بردیم سر فرو به گریبان شام هجر
شکر خدا که روز قیامت پدید بود
ما را سبب ز نَیل مسبّب حجاب شد
چیزی که بست بر رخ ما در، کلید بود
فیاض چون نظر به سراپای دل فکند
هر جا که دید جلوه ی «میرزا سعید» بود
***
383
دی کز فروع ماه رخت پرده دور بود
آیینه ی جمال تو گرداب نور بود
میرفت با نسیم تو از خویش بوی گل
خورشید در حضور رخت بی حضور بود
خسرو به زور عجز قوی گشت عاقبت
فرهاد جان نبرد که کارش به زور بود
بخت سیاه بر ورق سرنوشت ما
چون خال سبز بر رخ خوبان ضرور بود
فیاض راه طی شد و منزل نشد پدید
سرگشتگی نتیجه ی این راه دور بود
***
384
امشب که دست ناله ی زارم بساز بود
در بزم دل، مدار به سوز و گداز بود
چشم سفید گشته گرفتیم به لخت دل
این بود بر رخم در صبحی که باز بود
یک دم که تُرک چشم تو غافل ز ما گذشت
یک عمر در ولایت ما ترکتاز بود
هر جا که اهل دل نفس گرم می زدند
آهم به یاد نخل قدت سرفراز بود
تا از گل تو بوی حقیقت شنیده ام
کارم مدام تربیت این مجاز بود
گشتیم پیر و بخت جوانی نشد نصیب
این عمرِ بی نصیبی ما خوش دراز بود
فیاض نازها که کشد از نیاز ما؟
نازی که از نیاز جهان بی نیاز بود
***
385
از بی کسیم دوش دل سوخته کس بود
آیینه چراغ سر بالین نفس بود
گل تا سحر از پرتو داغ دل بلبل
پروانه ی گرد سر فانوس قفس بود
در گشت گلستان تمنّای دو عالم
چیزی که نچیدیم گل باغ هوس بود
امروز ندانم ز چه دود دل ما شد
آن شعله که دیروز گل دامن خس بود
در قافله ی پیش روی ها خطری هست
طی شد رهم از دولت پایی که به پس بود
در وادی گم گشتگی کعبه ی مقصود
بیم همه از رهزنی بانگ جرس بود
شیرین نشد از چاشنی لعل تواش کام
فیاض که بر شهد تو یک عمر مگس بود
***
386
شب ز نازت بزم دل بر بیقراران تنگ بود
عرصه ی امید بر امیدواران تنگ بود
داغ غم در سینه ی من کامِ بالیدن گرفت
ورنه جا این لاله را در کوهساران تنگ بود
بسکه پر بود از نوای ناله ی من صحن باغ
کوچه ی منقار بر صوت هزاران تنگ بود
گریه ی من کوه را هم با زمین هموار کرد
دامن صحرا برای آب باران تنگ بود
شد خزان و غنچه ی دل همچنان نشکفته ماند
بسکه عالم بی توام در نوبهاران تنگ بود
خلعت عزّت بدل کردیم با تشریف فقر
این قبا بر قامت بی اعتباران تنگ بود
با وجود آنکه جا در مجلسی کم داشتیم
مدّتی از پهلوی ما جای یاران تنگ بود
در فضای گیتی از آزاده مردان کس نماند
عرصه ی گردون برین چابک سواران تنگ بود
تیر باران بلا دادش دل فیاض داد
ورنه دنیا از پی این تیرباران تنگ بود
***
387
ز هر لبی که برآمد سخن کلام تو بود
به هرچه گوش فرا داشتم پیام تو بود
اگر به جلوه ی طاووس، اگر به رفتن کبک
نظر چو نیک فکندم همین خرام تو بود
چنین که خاص تو شد ملک حسن دانستم
که مُهر داغ دل لاله هم به نام تو بود
ز فتنه دوستی آن نگاه شد معلوم
که تیغ هر که به خون گشت در نیام تو بود
ز صاف و دُردِ تو بودیم جمله مست ولی
دماغ هر که رساتر ز دُردِ جام تو بود
اگر به دوزخ هجران اگر در آتش وصل
هر آنچه سوخته تر آرزوی خام تو بود
تو محرمانه به جانان من بگو فیاض
که آنکه دوش فدای تو شد غلام تو بود
***
388
خوش آنکه بلبل ما نغمه سنج باغ تو بود
کسی که بر سر ما جای داشت داغ تو بود
نشان کوچه ی تاریک طرّه ی تو نیافت
نسیم گل که شب و روز در سراغ تو بود
ندید کس دم آبی که گرد غصّه نداشت
به غیر باده ی عشرت که در ایاغ تو بود
کسی به بزم جمال تو روی گرم ندید
جز آفتاب که پروانه ی چراغ تو بود
ز بی دماغی فیاض غم نبود امشب
که بی دماغی او باعث دماغ تو بود
***
389
آنکه کارش به اسیران همه بیدادی بود
دل اغیار ازو جلوه گه شادی بود
خط برآوردی و عشاق پراکنده شدند
این خط سبز تو گویی خط آزادی بود
منصب دلبریش پیش نرفت از خسرو
زور شیرین همه بر بازوی فرهادی بود
سفر راه محبّت چه فراغت بودست
هر قدر رنج که دل خواست درین وادی بود
ما ندیدیم دل شاد درین عالم تنگ
خبری هست که وقتی به جهان شادی بود
یک متاع است همه رفته و نارفته ی عمر
چون رسیدیم به منزلگه فردا دی بود
عاقبت صید سبکروحی ما شد فیاض
آنکه با ما همه جا در پی صیادی بود
***
390
شبم در کلبه ی دل ماهتاب از یاد ماهی بود
تمنّای دو چشمم توتیای خاک راهی بود
نبود آن قوّتم از ناتوانی های دل، ورنه
خرابی دو عالم از دلم در بند آهی بود
خوشا عهدی که با من هر جفا کان تندخو می کرد
جفای دیگر از بهر تلافی عذرخواهی بود
سیه بود ارچه روزم عمرها از هجر رخساری
ولی چشمم سفید از حسرت زلف سیاهی بود
خرابی یافت راهی در دلم چون ملک بی صاحب
خوشا عهدی که در ملک دلم غم پادشاهی بود
چو از بتخانه سوی کعبه برگشتم یقینم شد
که تا سر منزل جانان از اینجا نیز راهی بود
خرابم گرچه فیاض از نگاهی کرد آن بدخو
ولی تعمیر این ویرانه هم کار نگاهی بود
***
391
شش جهت را در زدم جز حلقه کس بر در نبود
نه صدف را سینه کردم چاک، یک گوهر نبود
سیر آتش خانه ها کردم به بال شعله دوش
آنقدر گرمی که در دل بود در اخگر نبود
گِرد غم تا رُفته شد از سینه دل افسرده شد
پشت گرمی های آتش جز به خاکستر نبود
ذوق بی بال و پری ها کار ما را خام کرد
ورنه در بزمش دل از پروانه ای کمتر نبود
جلوه ی پرواز، زنجیرست بی دیدار گل
بلبلان را بی تو دامن همچو بال و پر نبود
قسمت ما یک دو ساغر خون دل در شیشه داشت
ورنه شمشیر ترا تقصیر در جوهر نبود
سوزش دل دوش روی اشک ما را سرخ داشت
پیش ازین فیاض تابی اندرین گوهر نبود
***
392
دلا گم کرده ای خود را درآ در جستجوی خود
نیی از غنچه کم، سر در گریبان کن به بوی خود
مرا بی آبرو دارد فلک چون پشت آیینه
زنم در رنگ گوهر غوطه، گر در آبروی خود
پس از مردن مکن از زمزمم آلوده ای زاهد
که چون جوهر در آب تیغ دادم شست و شوی خود
نمی رنجم اگر از سرکشی با من نمی سازد
که طبع شعله دارد، برنمی آید به خوی خود
زرشک عارض گلگون او خون میخورد آتش
ولی از پختگی هرگز نمی آرد به روی خود
تو تا رفتی ز پیش من دگر خود را نمی بینم
بیا کز دوریت مردم به درد آرزوی خود
نمی آرد به گردون سر فرو فیاض ما دیگر
که در آیینه ی همّت بلندان دیده روی خود
***
393
بلبل ز شیوه ی تو به فریاد می رود
بوی گل از نسیم تو بر باد می رود
آواز تیشه مضطرب آید به گوش دل
شیرین مگر به دیدن فرهاد می رود!
زین دشت پا برهنه گذشتم چو گردباد
صید این چنین به کوچه ی صیاد می رود
من شیشه دل به بزم بتان جای چون کنم!
آنجا سخن ز آهن و فولاد می رود
فیاض غیر من که دول آزرده می روم
هر کس که می رود ز درش شاد می رود
***
394
غیر زلف او که دوشادوش آن رو می رود
سایه با خورشید کی پهلو به پهلو می رود!
چون توانم رفت در کویی که هر روز آفتاب!
چون رود رو در قفا در کوچه ی او می رود
راه عشق است این که دروی پای کس گستاخ نیست
آفتاب اینجا به سر، گردون به پهلو می رود
گر بود سر سبز گلزار محبّت دور نیست
زخم را از تیغش امروز آب در جو می رود
جای رحم است ای وفاداران که با چندین امید
می رود فیاض و خوش نومید از آن کو می رود
***
395
هر کجا حرف لب آن یار جانی می رود
رنگ از روی شراب ارغوانی می رود
تا جوانی نو بهار زندگانی خرّم است
چون جوانی رفت آب زندگانی می رود
منزلت دورست و فرصت وحشی و ره هولناک
زود باش ای خضر، عمر جاودانی می رود
عهد طفلی رفت و ایام جوانی هم گذشت
پیری اینک سر به دنبال جوانی می رود
با سمند جذبه باشد آشنا مهمیز شوق
بوی یوسف پیش پیش کاروانی می رود
تکیه بر زور توانایی مکن در راه عشق
پا به پیش اینجا به زور ناتوانی می رود
غافلی فیاض سخت از بی وفایی های عمر
خفته ای و روزگارت در امانی می رود
***
396
کو آنکه شیونم به اثر آشنا شود
این ارغنون به نغمه ی تر آشنا شود!
بگذار بی نصیب بمانم روا مدار
بوی تو با نسیم سحر آشنا شود
لذّت گرفته ی غم ناکامی ترا
رحم است، ناله گر به اثر آشنا شود
صد چشمه آب خضر به تلخی فرو برم
تا کام من به خون جگر آشنا شود
تاکی زباد دامن بیگانگی تو
گردم غبار خاطر هر آشنا شود
نگذاشت ذوق تلخی ایام غم دمی
کام دلم به شیر و شکر آشنا شود
بگذشت عمر و ذوق گریبان امان نداد
فیاض را که دست به سر آشنا شود
***
397
به باغ بس که زشرم رخت گل آب شود
غلاف غنچه ی گل شیشه ی گلاب شود
به سینه آتش مهر تو شعله زد چندان
که یاد غیر تو گر بگذرد کباب شود
نصیب کس نشود روز روشنی به جهان
اگر ستاره ی بخت من آفتاب شود
دلم ز جور بتان لذّتی دگر دارد
جفا به دفتر شوقم وفا حساب شود
چو بر زبان گذرد نام تیغ او فیاض
ز خون مرا دهن زخم دل پرآب شود
***
398
کرده ام خالی دلی، خواهم دل او پُر شود
تا دل خالی دگر از مشکل او پر شود
وه که بر دامان او آلودگی را رنگ نیست
هر دو عالم گر زخون بسمل او پر شود
ذوق بال افشانی شمعی است امشب در دلم
کز پر پروانه هر شب محفل او پر شود
دل به هم چون شیشه ی ساعت من و او بسته ایم
گر دلی خالی کنم ترسم دل او پر شود
از گلش فیاض اگر روحانیون یابند بوی
هر شب از جوش ملایک منزل او پر شود
***
399
لطف کن تلخی که جان بی لذّت از شکّر شود
آب کن زهری که دل مستغنی از کوثر شود
ضعف کی از پا درآرد رهروان شوق را
نامه ی ما مرغ را بال و پر دیگر شود
لطف کن از چشمه سار تیغ چون آب حیات
قطره ی آبی که کام حسرت ما تر شود
پشت بر خاکستر من داشت عمری شعله گرم
سوده ی اخگر کنونم مشت خاکستر شود
چشم اگر بر لاله و گل می گشایم بی رخش
هر نگه بر دیده ی حسرت کشم خنجر شود
مرغ هر اندیشه نتواند به بام او پرید
جلوه ی پرواز اینجا دام بال و پر شود
صندل بی دردی ما بود عمری درد سر
بر سرم صندل کنون فیاض درد سر شود
***
400
تخم دلخواه درین مزرعه کم سبز شود
دانه ی عیش فشاندیم که غم سبز شود
نشئه ی یأس بلندست نباشد عجبی
تخم امید اگر بر سر هم سبز شود
رنگ و بوی هوس از بوم و بر دل مطلب
این گلی نیست که در باغ حرم سبز شود
خدمت کرده به ناکرده حساب است اینجا
کشته ام تخم وجودی که عدم سبز شود
کشتگان تو همه زخمی شمشیر خودند
سایه ی تیغ در این معرکه کم سبز شود
گریه بر خاطر من گرد کدورت افزود
زنگ بر آینه از کثرت غم سبز شود
وادی عشق تو از بس که فتور انگیزست
نتواند که در او نقش قدم سبز شود
کرده ام منع دل اما چه کنم مهر بتان
تخم شوخی است که ناکاشته هم سبز شود
گر شود نقش نگین دل نازک چه عجب
سکه ی نام تو بر روی درم سبز شود
سایه ی دست تو هر جا که بهار انگیزد
دانه ی بخل بکارند کرم سبز شود
ما بدان مجلس عالی نتوانیم رسید
بوته ی خار، چه در باغ ارم سبز شود!
تحفه ی مجلس جانان چه فرستم فیاض
هم مگر حرف من سوخته دم سبز شود
***
401
کم کنم شیون نمی خواهم که نقص غم شود
پر نگریم خون دل ترسم که دردی کم شود
سال ها در چشم ما جا داشتی سودی نداشت
گر پری با مردم این الفت کند آدم شود
شور بختی بین که بر داغ دل بی طاقتم
سوده ی الماس ریزد حسرت و مرهم شود
خاطر از برگ گل نازک تری داری مباد
گر وزد بر وی نسیم شکوه ای در هم شود
هر که را درد تو دامن گیر شد فیاض وار
دامن بیگانه گیرد دشمن و محرم شود
***
402
دانشم حاشا که ابرِ آفتاب من شود
من از آن عارف ترم کاین بت حجاب من شود
عشقِ کافر بین، که می گوید عجب دارم اگر
چار دفتر شرح یک حرف از کتاب من شود
وصل باقی می توانم تا ابد بیدار دید
گر فنای ذاتیم یک لحظه خواب من شود
من به این سوزی که در دل دارم از شرم گناه
گر به یاد من فتد دوزخ کباب من شود
گر شب وصل تو طول روز محشر باشدش
آن قدر نبود که صرف اضطراب من شود
مستیم خمخانه خالی کرد و شورش بر نخاست
گردش چشمی مگر جام شراب من شود
با دل بی عشق اگر فیاض از دنیا روم
راحت فردوس در عقبی عذاب من شود
***
403
آفت عاشق ز صلح و جنگ پیدا می شود
هر کجا این شیشه باشد سنگ پیدا می شود
نقش شیرین کرد بیدادی که شیرین هم نکرد
فتنه بهر کوهکن از سنگ پیدا می شود
ناله سر کن درد دل را حاجت آواز نیست
درد چون ناخن زند آهنگ پیدا می شود
وادی عشق آخرش دشوارتر از اولست
سنگ این ره بر سر فرسنگ پیدا می شود
چهره ی عاشق بهاری در خزان پرورده است
بشکند یک رنگ اگر، صد رنگ پیدا می شود
دین و ایمان را وداعی ای مسلمانان که باز
آن فرنگی شکل شوخ و شنگ پیدا می شود
این چه الفت دشمنی یارب چه وحشت دوستی ست
میرود شاد از برم دلتنگ پیدا می شود
جستجوی گوهر مقصود داری در نظر
این گهر از ترک نام و ننگ پیدا می شود
آنچه از دستت ز ننگ دانش و فرهنگ رفت
کی بسعی دانش و فرهنگ پیدا می شود
ای که با آلایش تر دامنی خو کرده ای
در بغل آیینه داری زنگ پیدا می شود
گوهر فیاض مفت از کف بدر کردی که باز
مفت خود دان گر به صد نیرنگ پیدا می شود
***
404
آیینه از عکس رخ یارم گلستان می شود
اندیشه از یاد لبش لعل بدخشان می شود
من بلبل آن غنچه ی نشکفته ام کز خرّمی
هرگه تبسّم می کند عالم گلستان می شود
هر جا که آن گل پیرهن از ناز بگشاید قبا
حسرت گریبان می درد، خمیازه عریان میشود
از زلف کفر آونگ او از روی ایمان رنگ او
اسلام کافر می شود، کافر مسلمان می شود
تیغ نگه چون بر کشد نخل شهادت سر کشد
چون جلوه دامن در کشد حشر شهیدان می شود
افزود استغنای او از گریه ی بیجای من
آفت بود بر کشت چون بی وقت باران می شود
هر روز هجر روی او روز مرا شب می کند
هر شب به یاد زلف او خوابم پریشان می شود
شبنم سپند آتش رخسار گل گردد زرشک
هرگه عرق بر چهره ی شرم تو غلتان می شود
من مرد عشرت نیستم، اما ز یمن عشق او
تا می رسد غم در دلم با عیش یکسان می شود
من از کجا و شیوه ی رسم تکلّف از کجا
خورشیدم از کوچک دلی در ذرّه پنهان می شود
مرهم چه سودای همدمان فیاض را چون هر نفس
زخم دل از یاد لب لعلش نمکدان می شود
***
405
چندان که از تو جور و جفا کم نمی شود
از ما نصیب مهر و وفا کم نمی شود
چون نخل شعله ریشه در آتش دوانده ایم
ما را بهار نشو و نما کم نمی شود
با آنکه گریه هستی ما را به آب داد
یک دم غبار خاطر ما کم نمی شود
اسباب حسن یار چنان در فزونید
کز پای ناز رنگ حنا کم نمی شود
در کشوری که بارش مژگان تر بود
در چار فصل، فیضِ هوا کم نمی شود
هر چند دیدمت به تو مشتاق تر شدم
این درد جان فزا به دوا کم نمی شود
فیاض ضبط دل چه کنی کاین سفال را
هر چند بشکنند صدا کم نمی شود
***
406
من اگر می نخورم پیش رود!
ور کنم توبه کس از من شنود!
دل زاهد شود آزرده، بهست
که دل نازکی آزرده شود
راست چون موی برون آید اگر
توبه چون خون به رگ من بدود
من و رندی و تو و زهد و ریا
هر کسی کشته ی خود می درود
همه شب تا سحر از حسرت حور
زاهد بیهده تنها غنود
دام تزویر فرو چیده ولی
غیر احمق که به او می گرود!
با تو گفتم بد زاهد فیاض
حرف خوب است که بیرون نرود
***
407
هلاک همچو منی خشم و کین نمی خواهد
چنین شکار ضعیفی کمین نمی خواهد
ز یک اشاره ی ابرو به مدّعای توام
هلاکم این همه چین حبین نمی خواهد
تراست حسن به کام و مراست عشق تمام
که گفته است که آن تو این نمی خواهد!
اسیر دام هوس باد آن گرانجانی
که تیر ناز ترا دلنشین نمی خواهد
هوای زلف و رخ تست بر سر فیاض
که رام کفر نگردید و دین نمی خواهد
***
408
نه همین دل در برم چون مرغ بسمل می جهد
هر سر مو زاضطرابم چون رگ دل می جهد
آنچنان آماده ی زخمم که هرگه در خیال
یاد آن مژگان کنم، خون از رگ دل می جهد
بسکه می پیچد غبار خاطرم بر دود آه
گردباد از شرم من منزل به منزل می جهد
می نهد عمدا به قصد سینه ی من در کمان
هر خدنگی کز کمان غمزه غافل می جهد
قتل عاشق دهشتی دارد که از تأثیر آن
تا ابد دل در بر شمشیر قاتل می جهد
درد بیمار تب غم را مداوا مشکل است
ای طبیب اینجا مرا نبض و ترادل می جهد
می جهد از بزم ما پیوسته فیاض از هراس
آن چنان کز صحبت دیوانه عاقل می جهد
***
409
ایزد به هرکه عارض گل رنگ می دهد
در سینه اش نخست دل سنگ می دهد
شادم ز تنگی دل خود کایزد از ازل
درد تو بیشتر به دل تنگ می دهد
سیمای چهره رازِ دل خسته فاش کرد
گر شیشه نم برون ندهد رنگ می دهد
بلبل حکایت غم ما می کند به گل
درد دلی که شرح به آهنگ می دهد
منّت برای صلح زنازش چه می کشی
فیاض غمزه کام تو در جنگ می دهد
***
410
مویش وظیفه ی شب دیجور می دهد
رویش چراغ آینه را نور می دهد
مخمور راخیال لبش مست می کند
عنّاب او نتیجه ی انگور می دهد
داغم که زخمی نمک آن تبسّم است
طرح نمک به سینه ی ناسور می دهد
دار سیاست سر میدان عشق تست
نخلی که میوه ی سر منصور می دهد
فیاض من ز سوده ی الماس دیده ام
خاصیتی که مرهم کافور می دهد
***
411
بر شعله آن چنان که کسی تار مو نهد
پیچد چو زلف دست به رخسار او نهد
ترسم درازدستی آن زلف خیره را
آخر مباد سلسله در پای او نهد!
آخر به کام خال شدی، صد هزار حیف
با هندویی برای چه کس رو به رو نهد!
تبخاله می زند لب ساغر هزار جای
لب بر لب شراب گر آن تندخو نهد
کس تا ابد دگر سخن تازه نشنود
فیاض مهر اگر به لب گفتگو نهد
***
412
شبی که عکس سر زلف یار در نظر آید
غبار صبح به چشمم چو گرد سرمه در آید
ز کبریای جمال تو چشم اشک فشان را
بر آفتاب گشاییم و ذرّه در نظر آید
به زخم تیر نگاه تو تا به حشر اسیران
نهند مرهم کافور و زهر سوده بر آید
خوشا سرایت بیداد عشق کز اثر آن
شکاف چاک گریبان به دامن جگر آید
به زیر منّت تکلیف سرمه چند نشینم
خوش آنکه سر زده گرد رهش به دیده در آید
ز فیض نشو و نما در بهارِ گریه ی مستان
سزد که سبزه ی مینای باده تا کمر آید
مکن به چرخ پی نیک و بد مجادله فیاض
زمان عیش سرآمد زمان غصّه سرآید
***
413
نمی خواهم که بوی پیرهن از نزد یار آید
گرفتم دیده روشن کرد، بی رویش چه کار آید!
گل روی بتان را سبزه ی خط در عقب باشد
بلی در گلستان حسن، گل پیش از بهار آید
ز بوی نو بهارم مرغ دل در اضطراب آمد
جنونم بگسلد زنجیرها چون گل به بار آید
ز هجر می خزان چهره ی ما رنگ بر رنگ است
بهار نشئه ای کو تا به گلگشت خمار آید
ز خواری می توان عزّت طلب شد غم مخور فیاض
که این بی اعتباری ها به کار اعتبار آید
***
414
خوش آنکه از سفر آن غمگسار باز آید
که عمر رفته به امّید یار باز آید
بهار رفت ز گلزار عیش ما بی تو
خوش آن دمی که به گلشن بهار باز آید
غبار کوی تو از دیده شسته شد از اشک
خوشا دمی که به چشم آن غبار باز آید
به رهگذار وفایش نشسته منتظریم
بدین امید کزین رهگذار باز آید
قرار رفته ز دل، رفته تا زدل فیاض
خوش آنکه در دل زارم قرار باز آید
***
415
به یاد آن قامتم از دیدن شمشاد می آید
به هر جا روی خوش بینم رخ او یاد می آید
تو برگ گل به این نازک دلی ها، چون روا داری!
که آید از دلت کاری که از فولاد می آید
نباشد حسرت شیرین لبان را چاره جز مردن
به گوشم این صدا از تیشه ی فرهاد می آید
کدامین غنچه را امشب دگر بند قبا بازست
که خوش بوی گل از تحریک موج باد می آید
از آن زخمی که روزی بر سر از بیداد شیرین خورد
هنوز از رخنه های بیستون فریاد می آید
چه سان خواهد کسی داد دل خود از سر زلفی!
که از هر عقده بوی خون صد بیداد می آید
چه بهبودی توان فیاض دیدن از چنین عمری
که هر روزی که آید روز پیشین یاد می آید
***
416
چو بینم کبک، یادم جلوه ی دلدار می آید
که هرگه در خرام آید بدین رفتار می آید
نگاهم جیب و دامن پرگل از رخسار او برگشت
به آیینی که پنداری کس از گلزار می آید
خیالت هر شب آید بر سر بالین و ننشیند
مگر شرمش ز پاس دیده ی بیدار می آید!
دلا زهرِ نگاه او غنیمت دان که این مرهم
برای زخم بندی ها ترا در کار می آید
دمی در سایه ی دیوار او فیاض عشرت کن
که روزی آفتابت بر سر دیوار می آید
***
417
چنانم بزم عشرت بی لبش دلگیر می آید
که موج باده در چشمم دم شمشیر می آید
ندانم بر زبان حرف که دارد کلک تقریرم
ولی دانم که بوی خون ازین تقریر می آید
به جرم از طاعتم امیدواری بیشتر باشد
که از سعی آنچه ناید از تو ای تقصیر می آید
به این تلخی به امید تو عمر جاودان خواهم
که می گوید که هرگز عاشق از جان سیر می آید!
زرنگ ناله آثار سرایت می توان دانست
تو زودآ ای نفس بر لب که قاصد دیر می آید
چه شد امروز اگر غیر از گریبان نیست در دستم
که فردا دست جیب آموزِ دامنگیر می آید
چو احوال دل دیوانه در تحریر می آرم
صریر خامه ام چون ناله ی زنجیر می آید
جوانی کرده ضایع کی به پیری می رسد جایی
که بی ایوار کمتر کاری از شبگیر می آید
به خون خوردن بدل شد میل شیر آن طفل را لیکن
هنوزش از لب خونخواره بوی شیر می آید
چنانم روز روشن بی رخ او دشمن جان شد
که می پندارم از روزن به چشمم تیر می آید
به فتراک نگاهش موج خون همنشینان بین
به مهمان رفته پنداری که از نخجیر می آید
توان با بی نیازی پوست از گردون بر آوردن
در آن بیشه که این آهوست کمتر شیر می آید
***
418
از ره کوی تو چون بانگ جرس می آید
جان بر لب شده از بوی تو پس می آید
جذبه ی شوق چو آهنگ کشش ساز کند
شعله پرواز کنان بر سرِ خس می آید
غیر اگر ز آتش دل سوخته باشد، که هنوز
از کباب دل او بوی هوس می آید
بلبل ار یک دو سه روزی به گلستان نرود
به طلبگاری او گل به قفس می آید
از تو فیاض بود نظم تو بر صفحه ی دهر
یادگاری که به کار همه کس می آید
***
419
چو رشک رخنه گرِ نام و ننگ می آید
قبا ز پیرهن او به تنگ می آید
به کاوش مژه کو غمی ز جا کندم
که پای تیشه در آنجا به سنگ می آید
مرا چنین که به جان باختن شتابی هست
چرا به قتل من او را درنگ می آید!
چه غم ز تلخی ایام غم مرا که مدام
شکر ز مصر لبت تنگ تنگ می آید
دلم ز یاد رخ او شکفته شد فیاض
ز عکس بر رخ آیینه رنگ می آید
***
420
اگر دو روز از آن کو خبر نمی آید
دلم ز وادی حیرت به در نمی آید
هزار مرحله طی کرده ایم در هر گام
غنیمت است که این ره به سر نمی آید
غرض تسلّی شوق است از تمنّی وصل
اگر نه کام ز دیدار بر نمی آید
تنگ دلان تو در بند این نپندارند
کدام کار ز آه سحر نمی آید!
مدام می کش و سرخوش نشین چو من فیاض
کدام روز که خون از جگر نمی آید!
***
421
وفاداری از آن ترک شکار افکن نمی آید
ازو صد شیوه می آید ولی این فن نمی آید
بهاری این چنین و در قفس من بی خبر از گل
به بخت من صبا هم گاهی از گلشن نمی آید
به آن دل آبروی ناله ها بردم چه دانستم
که ناخن گیری از مومست از آهن نمی آید
چه شد عمریست کز تحریک موج گریه ی خونین
محیطم شب به طوف دوره ی دامن نمی آید
وفاداری از آن بدخو تمنّا داشتم عمری
چه دانستم که کار دوست از دشمن نمی آید
مرا زاهد به دین می خواند و کافر به ترسایی
به غیر از عاشقی کار دگر از من نمی آید
دلم فیاض در عشق بتان از جوش ننشیند
ز آتش مردن آید، لیک افسردن نمی آید
***
422
چو بلبل خاطرم از گفتن بسیار نگشاید
زبان بستم که قفل سینه از گفتار نگشاید
ز دین برگشته را از کفر هم کامی نشد حاصل
گره کز سبحه در دل ماند از زنّار نگشاید
نسیمت گر به گلشن وا کند دکّان عطّاری
ز خجلت غنچه رخت خویشتن از بار نگشاید
پریشان خودم دارد سر زلفی که از غیرت
متاع خویش در هر کوچه و بازار نگشاید
به این آشفتگی ها همّت فیاض را نازم
که یک ساعت گره از گوشه ی دستار نگشاید
***
423
عمدا اگر به یاد تو مشکل توان رسید
گاهی امید هست که غافل توان رسید
گم گشتگی کرشمه ی رهبر نمی کشد
گر بگذری ز جاده به منزل توان رسید
چندین مچین به خویش که گر بگذری ز خویش
یک مشت خون به دامن قاتل توان رسید
عصیان اگر کنی ز خدا بی خبر مباش
گاهی به حق ز وادی باطل توان رسید
با تن هوای صحبت پاکان صواب نیست
گر بشکنی سفینه به ساحل توان رسید
دیوانه از کجا و حریم ادب کجا
آنجا به پای مردم عاقل توان رسید
هرگز گمان مبر که به عشرتگه قبول
بی رنج راه و طی منازل توان رسید
زحمت مکش که صحبت دیدار و دیده نیست
آنجا عجب اگر به دلایل توان رسید
زخمی دوست کم نبود از شهید غیر
گر نه بکشته ی تو به بسمل توان رسید
گر بوسه ی کفش ندهد دست، چون قلم
گاهی به دست بوس انامل توان رسید
فیاض اگر عنایت برقی رسا بود
از سبزه ی امید به ساحل توان رسید
***
424
به دلم تیرنگاهی ز تو غافل نرسید
سر نیشی به رگ آبله ی دل نرسید
ره سودای سر زلف تو بی پایانست
هیچ اندیشه درین راه به منزل نرسید
کِشته ی طالع ما را چه خطر پیش آمد
که برون کرد سر از خاک و به حاصل نرسید!
بحر عشق است و در او موج خطر بسیارست
کس درین لجّه به جز موج به ساحل نرسید
موجه ی خون شهیدان ز سر چرخ گذشت
این قدر بود که بر دامن قاتل نرسید
دست و تیغ تو زبس وقف تماشایی بود
نوبت فرصت نظّاره به بسمل نرسید
بر غلط بخشیت ای چرخ همین نکته بس است
که عطاهای تو یک بار به قابل نرسید
این کهن جامه ی دنیا که طرازش ز فناست
تا که دیوانه نیفکند به عاقل نرسید
ورق خاطر فیاض غلط در غلط است
نظر مرد برین صفحه ی باطل نرسید
***
425
تا کی ز غیر حرف وفا می توان شنید
یک لحظه هم شکایت ما می توان شنید
بوی کباب شرح غم سوختن کند
درد دلم ز باد صبا می توان شنید
ناموس حسن می رود از یک نگه به باد
گر نشنوی ز من ز حیا می توان شنید
گاهی که خنده بر لب او موج میزند
بوی شکفتگی ز هوا می توان شنید
پیغام دلشکستگی ماست سر به سر
گوش ارکنی به ناله صدا می توان شنید
از دشمنان چه می شنوی حرف دوستی!
ما بی غرض تریم ز ما می توان شنید
گفتن چه حاجتست و نگفتن چه مانعست
جایی که گوش هست ادا می توان شنید
زاهد اگر نمی شنوی از زبان من
عذر گناه من ز قضا می توان شنید
فیاض آرزوی جفا می کند ز تو
این نیست، خود حدیث وفا، می توان شنید
***
426
آن شوخ که بی خواب و خمارش نتوان دید
در خواب به آغوش و کنارش نتوان دید
ای خضر ترا چشمه ی حیوان، که مرا هست
دریای سرابی که کنارش نتوان دید
خونگرمی گل می کشدم سوی چمن لیک
نشتر به جگر ریزی خارش نتوان دید
ساغر همه چیزش خوش و زیباست ولیکن
این هست که لب بر لب یارش نتوان دید
در غنچه نهانست گلم با که توان گفت!
دارم چمنی، لیک بهارش نتوان دید
در وادی امّید به خضری نرسیدیم
این بادیه جز گِرد سوارش نتوان دید
فیاض بشو چهره ی دل از همه امّید
این آینه در زنگ غبارش نتوان دید
***
427
تا قیامت خویشتن را از خرد بیگانه دید
گردش چشمی که امشب زاهد از پیمانه دید
تا ابد از ذوق مستی یاد هشیاری نکرد
جانب هر کس که چشم مست او مستانه دید
تا نمی سوزی تمامی کی تلافی می شود
این همه گرمی که امشب شمع از پروانه دید
چشم او بیگانه است اما نگاهش آشناست
آشنایی می توان از مردم بیگانه دید
باده ی شوق تو نه فیاض را بی تاب داشت
هرکه لب تر کرد ازین می خویش را دیوانه دید
***
428
حرف عقبا را دل آگاهم از دنیا شنید
از لب امروز گوشم نغمه ی فردا شنید
خوبه تنهایی چنان کردم که در شبهای غم
می توان از آشیانم ناله ی عنقا شنید
چشم پر حرف تو امشب گفت در گوش دلم
هر چه خواهد از لب خاموش من فردا شنید
گر به یاد ناله آرم عالمی پر میشود
آنچه گوش ناشنو زان لعل ناگویا شنید
پاسبان شد مضطرب امشب چو در زندان غم
ناله ی زنجیر من از دامن صحرا شنید
آشنا با حرف عاشق نیست غیر از گوش یار
درد دل در پیش مردم کردم او تنها شنید
رمز عشق و عاشقی فیاض جز با کس نگفت
در جهان هر کس سرود این نغمه را از ما شنید
***
429
هر که مشتاق تو باشد گِل به سر دارد نشوید
هر که را در دل تو باشی گُل به کف دارد نبوید
هر کجا قدّ تو باشد سرو را قمری نخواهد
هر کجا روی تو باشد حرف گل بلبل نگوید
گل اگر روی تو بیند اینقدر بر خود نچیند
باد اگر زلف تو بوید طره ی سنبل نبوید
گر نه چون کوی تو باشد در چمن گلبن نخیزد
گرنه با یاد تو باشد سرو در گلشن نروید
هر که را دوزخ تو باشی از بهشت آسوده باشد
هر که را دنیا تو باشی دست از عقبا بشوید
گرنه با یاد تو باشد در بهشت آتش ببارد
گر نه بی روی تو باشد گلبن از دوزخ بروید
گر صبا پیچد به زلفت راه بیرون شد نیابد
ور نسیم آید به کویت جانب گلشن نپوید
بگذر از خود گر هوای وصل او در سینه داری
هر که خود را گم نسازد در میان او را نجوید
بر سر لطف است با فیاض امشب چشم مستش
هر چه می خواهد بخواهد هر چه می گوید بگوید
***
430
ازین غیرت مرا آه از دل ناشاد می روید
که در گلشن به یاد سرو او شمشاد می روید
بیا در بیستون و صورت شیرین تماشا کن
که حسن آنجا ز آب تیشه ی فرهاد می روید
خوشا بوم و بر کوی محبّت کز زمین آنجا
همه جان حزین و خاطر ناشاد می روید
بجان سختی دل از چنگ غمش نتوان به در بردن
گیاه مهر او چون جوهر از فولاد می روید
سری از طوق قمری تا برون کردم عجب دارم
که در گلشن چرا سرو از زمین آزاد می روید!
به دل هرگه خیال ناوک مژگان او کردم
به هر مو از تن من خنجر جلّاد می روید
وصال یار خواهی نازکی از سر بنه فیاض
برو کاین سبزه از بوم و بر بیداد می روید
***
431
کجا رویم که ما را تو ملجایی و ملاذ
نعوذ بالله اگر جز در تو هست معاذ
زمانه را نبود جز به سایه ی تو پناه
سپهر را نبود جز به درگه تو لواذ
به غیر امر ترا نیست در جهان جریان
به غیر حکم ترا نیست در زمانه نفاذ
به کام هر که شناسای لذّت ابدیست
به غیر نام تو نیست در جهان الذاذ
ز رنج و راحت دنیا چه رنگ عاقل را
چو رفتنی است هم آلام اوست به ز تلاذ
درین مضیق نه کس را از ظلمت استخلاص
درین مغازه نه کس را ز حیرت استنقاذ
نمی رسیم به جایی ز کاهلی فیاض
اعاذنا کرم المستعاذ منه اعاذ
***
432
در دل ز بس به عشق تو غم ها شود لذیذ
ترسم به کام من غم دنیا شود لذیذ
در داده ایم تن به جفاهای روزگار
دشمن چو شد غیور مدارا شود لذیذ
امروز می نماید اگر صبر ناگوار
این شوربا به کام تو فردا شود لذیذ
لب را به خنده ای نمکین تر کن آن قدر
کاین نیمرس کباب دل ما شود لذیذ
با این هوس فریب نگاهی که مرتراست
در کام دل مباد تمنّا شود لذیذ
یک آن قدر ز پرده برون آ که شوق را
در حسرت تو ذوق تماشا شود لذیذ
از بیکسی ز صحبت فیاض خوشدلیم
تلخابه گاه در ره صحرا شود لذیذ
***
433
بر سر شیشه نبود پنبه، که بی روی یار
چشم صراحی سفید گشت ز بس انتظار
قرب وی و بعد من چیست چو با هم شدیم
ما و سر زلف او هر دو سیه روزگار
کوی تو بگذارد و جای کند در بهشت
هر که نفهمید ننگ، هر که ندانست عار
بهر شکار دلِ کیست که با صد فریب
دام سیه کرده باز طرّه ی پرتاب یار؟
فصل خط یار شد ناله ی فیاض کو!
مستی بلبل خوش است خاصه به وقت بهار
***
434
باز هر سو موج ابری جلوه گر دارد بهار
فیض عالم در نقاب مشک تر دارد بهار
قطره ی ابرست و دریای طراوت موج زن
عالمی را غرقه در آب گهر دارد بهار
صورت شیرین به جای لاله می روید ز سنگ
گر بدین سان جلوه بر کوه و کمر دارد بهار
دانه ی پر حسرتی بر خاک ره افتاده ام
تا مگر چون سبزه ام از خاک بردارد بهار
گر شود ممنون تحریک صبا گل، دور نیست
حقّ موج جلوه بر آب گهر دارد بهار
سرو را بر نسبت رعنا قدان می پرورد
غالبا شور قیامت در نظر دارد بهار
اهل صورت گر به چشم عاقبت بین بنگرند
داغ حسرت از خزان هم بیش تر دارد بهار
ناله ی نازکدلان تاراج گلشن می کند
از دم سرد تنگ ظرفان خطر دارد بهار
لاف مهر نوخطان بر زاهدان هم می رسد
سهل باشد در خس و خاشاک اثر دارد بهار
آه شد سرو بلندی، ناله شد شاخ گلی
کی گلستان محبّت را ضرر دارد بهار
بس که هر گل جلوه ی معشوق دارد در نظر
عشق بازان را چو بلبل در به در دارد بهار
ذوق صحبت، میل عشرت، سیر گل، دیدار یار
من چه دانستم که حسرت این قدر دارد بهار!
صبح عشرت در چمن موقوف تحریک صباست
زیر هر برگی نهان فیض سحر دارد بهار
برگ برگ این گلستان در سماع حیرتند
گر تو زین ها بی خبر باشی خبر دارد بهار
تا توانی کام دل فیاض بردار از چمن
نیست مهلت آن قدر، عزم سفر دارد بهار
***
435
ز شیرین بود خسرو خوشدل و فرهاد از آن خوش تر
که داد دلبران خوش باشد و بیداد از آن خوش تر
تغافل های عاشق تازه تر از ناز معشوق است
رمیدن خوش بود از صید و از صیاد از آن خوش تر
چنان محکم نهاده عشق بی بنیادی ما را
که ننهادست در عالم کسی بنیاد از آن خوش تر
جواب نور چشم پیر کنعان بوی یوسف برد
کسی هرگز جواب نامه نفرستاد از آن خوش تر
ز بس لطف از بتان تندخو خوبست نتوان گفت
که باشد با همه زیبندگی بیداد از آن خوش تر
به خاموشی شب از بیداد او درد دلی کردم
که نتوان کرد درد دل به صد فریاد از آن خوش تر
ز دنیا فکر عقبا مرد را فیاض لایق تر
که فتح ایروان خوش شاه را، بغداد از آن خوش تر
***
436
از نسیم خط دلم را بیقراری بیش تر
شورش دیوانه از باد بهاری بیش تر
دوش کز هر شب قرارش با تغافل بیش بود
بود ما را هم زهر شب بیقراری بیش تر
از غضب هر چند نازش بار بر دل می نهاد
کردم از بی طاقتی ها بردباری بیش تر
زارتر می کُشت ما را ناز بی پروای او
پیش او چندان که می کردیم زاری بیش تر
طعنه بر بیتابیم کم زن که کار و بار عشق
اختیاری هست، امّا اضطراری بیش تر
از زمین برداشت ما را عشق و بر گردون فکند
اعتبارم بیش شد بی اعتباری بیش تر
از برای امتحان فیاض ما را داده اند
اختیاری، ضعفش از بی اختیاری بیش تر
***
437
چون غنچه ام دلی است ولی کار بسته تر
خون گشته تر ز غنچه و زنگار بسته تر
شیرازه بگسلم چو گل از ننگ تا به کی!
چون غنچه دل به صحبت هر خار بسته تر
بیم گشایشم گره ی خاطرست آه
چون غنچه هر نفس شودم کار، بسته تر
دل را تعلّقات به مستی فزوده است
زنگار بسته ای شده ز نگار بسته تر
ای آنکه لاف عشق زنی با هزار کار
دل بسته ای به یار و به اغیار بسته تر
نام خداست بر لب و دل بسته ی هوا
گر بت شکسته شد شده زنّار بسته تر
صبح عدم که طبل رحیل فنا زنند
کس از برهنگان نبود بار بسته تر
بر دامن تو روز جزا رنگ خون ما
باشد زرنگ چهره ی گلنار بسته تر
فیاض جان نثار «رهی» کن که گفته است
«مفت گشادگی چو شود کار بسته تر»
***
438
لب گرم شکوه بود که گردید دیده تر
شد ناشنیده شکوه ی مانا شنیده تر
گفتیم چشم او به فسون رام ما شود
این آهوی رمیده دگر شد رمیده تر
واماندگان ناله ز دنبال می رسند
ای آه، گرم کرده عنان را کشیده تر
در تنگنای هستی خود ما خزیده ایم
گر ممکن است خواهم ازین هم خزیده تر
تا کی مکیدن جگر خویش، بعد ازین
خواهم لب تو از جگر خود مکیده تر
پر شورش است عرصه همانا که بوده است
زین پیش بزم هستی ازین آرمیده تر
فیاض ضعف پیری و بار گران عشق
پشتِ خمیده پشتِ کمانی خمیده تر
***
439
به جرم اینکه لب یار شد مسخّر ساغر
خوریم خون صراحی به کاسه ی سر ساغر
به راه کعبه ی میخانه ها پیاده خرامم
به شکر آنکه لبی تر کنم ز کوثر ساغر
چو شیشه خون من ار محتسب به خاک بریزد
دمی چو موج نخواهم گذشتن از سر ساغر
مرا خدای به تردامنان باده رساند
به اشک گرم صراحّی و دیده ی تر ساغر
همان به است که بیرون زنی ز میکده فیاض
مباد تر شوی از خنده ی مکرّر ساغر
***
440
زند تبخاله از خونم لب پیمانه ی اخگر
به الماس سرشکم سفته گردد دانه ی اخگر
عجب شادابی یی در کشتزار شعله می بینم
به اشک گرم من پرورده گویی دانه ی اخگر
به من در گرم خونی لاف مشرب کی تواند زد
که از مینای من پر می شود پیمانه ی اخگر
زبان ناله در کام دل از بیم تو می دزدم
مباد این شعله پابیرون نهد از خانه ی اخگر
حدیث دل چه پردازی به بزم ناکسان فیاض
به گوش خار و خس تا کی زنی افسانه ی اخگر
***
441
خجل شد از سرشکم خاطر افسرده ی اخگر
گل اشکم کجا و غنچه ی پژمرده ی اخگر
من آن دل زنده ی عشقم که با این تیره روزی ها
کند خاکسترم روشن چراغ مرده ی اخگر
اثر جوید ز آه سرد من برچیده ی آتش
گرو بازد به اشک گرم من افشرده ی اخگر
لباس خودنمایی شعله از بالای خس دارد
نمی پوشد کفن جز از تن خود مرده ی اخگر
دل فیاض زا آسان تسلّی می توان دادن
به خاکستر شود خوش خاطر آزرده ی اخگر
***
442
ای در سر از داغ توام هر لحظه سودای دگر
در دل ز سودای توام هر دم سویدای دگر
گفتم مگر اندوه دل کم گردد از سودای تو
انگیخت هر سودای تو در سینه سودای دگر
من این سویدای کثیف از دل به ناخن برکنم
کز بهر مهر آن لطیف آرم سویدای دگر
با این تن خاکی چه سان در خلوت جان جا کنم!
تبدیل اعضا بایدم کردن به اعضای دگر
تا نشکنی این دست و پا در عشق دست و پا مزن
در کار هست این کار را دستِ دگر پای دگر
***
443
بیا به مجلس و کام دل از شراب برآور
پیاله گیر و سر از جیب آفتاب برآور
درین محیط فنا محو همچو قطره چرایی؟
به فکر خود سر ازین بحر چون حباب برآور
ز صیدگاه تغافل رمیده کبک دل من
نگاه یار کجایی؟ پر عقاب برآور
در انتظار تو هر صبح چشم بر ره شامم
بیا و دیده ام از گرد آفتاب برآور
خرابی دل عاشق به یاد دوست ندانی
کتان خویش زمانی به ماهتاب برآور
متاع وقت به تاراج فوت می رود ای دل
چه غفلت است! بهوش آ، سری ز خواب برآور
مباد دل ز تنگ رویی تو خام بماند
بتاب چهره و دودی ازین کباب برآور
ترا حیا نگذارد چو آفتاب بر آیی
پیاله ای کش و خود را ازین حجاب برآور
خراب گریه ی شادی توان شدن ز وصالت
بیا و خانه ی چشم مرا به آب برآور
وجودم از تو پُرست ای گل ار قبول نداری
تو برفروز و ز پیشانیم گلاب برآور
حریف دفتر لافند همسران تو فیاض
بیا تو هم ورقی چند از کتاب برآور
***
444
ای دل طریقِ نیستی از من به یاد گیر
وین طمطراق هر دو جهان را به باد گیر
عمر ابد نصیب کسی در جهان مباد
این عمر یک دو ساعته را هم زیاد گیر
شاگردی جنون کن و درس دلی بخوان
آنگه هزار نکته به هر اوستاد گیر
تا چند مشق غمزه کنی ای ستیزه کار!
گاهی سواد خوانی دل نیز یاد گیر
فیاض شادی و غم دنیا چو رفتنی است
خود را اگر همیشه غمینی به شادگیر
***
445
سایه ای ساقی به جرم توبه از ما وامگیر
تکیه بر لطف تو دارم جرم ما برما مگیر
انتقام توبه محتاج شفاعت کردن است
تا به پای خم نمی افتیم دست ما مگیر
از جنون بی بهره ای بر گرد هامون پر مگرد
پی به اصلی تا نباشد خانه در صحرا مگیر
قدر ناموس خود و عرض شریعت می برد
محتسب گو دست ما در گردن مینا مگیر
تر دماغی نیست با بوی گل داغ جنون
این گلاب هوش پرور از گل سودا مگیر
موج طوفان بلا راهی به ساحل می برد
گو خطر، بر کشتی ما ره درین دریا مگیر
خویش را نادان گرفتن مایه ی آسودگی ست
گر ز نادانان نباشی خویش را دانا مگیر
دوستان با هم نشینند و غبار از جا شوند
گر تو این فرصت نداری در دل ما جا مگیر
لذّت دنیا همین فیاض امیدش خوش است
از فلک کام دل خود می طلب، اما مگیر
***
446
حرفم از فکر سر زلفی پریشانست باز
در میان معنی و لفظم بیابانست باز
مایه می بندد دلم ز آشفتگی های دماغ
در سر شوریده ام سودای سامانست باز
گشت شاخ غنچه هر یک تار مژگانم ز اشک
در بهار ناله ام بلبل غزل خوانست باز
عندلیبان بر غزل هایم غزل خوانی کنند
دفترم از حرف رخساری گلستانست باز
مصرعم را گلرخان سر مشق رعنایی کنند
خامه ام در وصف قدی سرو بستانست باز
شیون من گیسوی لیلی وشان را شانه شد
ناله ام بر یاد زلفی کاکل افشانست باز
نارسایی های طالع سرگرانی های یار
شکر غم اسباب حرمانم فراوانست باز
ناله ام گویی به معراج اثر خواهد رسید
در شبستان اجابت خوش چراغانست باز
شوق در پرواز آوردست فیاض مرا
ظاهرا در خاطرش میل صفاهانست باز
***
447
فانوسِ شمع کشته ی دل شو نهان بسوز
خاموش چون شرار دل سنگ، جان بسوز
تا سایه ی غرور نیفتد ترا به سر
بال هما به مجمره ی آشیان بسوز
پایی سبک رکاب کن، از خاک، جان برآر
بنمای یک کرشمه و هفت آسمان بسوز
پرتو ز شمع مهر نیفتد بخاک ما
بر کشتگان خویش گذر کن روان بسوز
بر هم زن از غبار عدم عرصه ی وجود
آتش برآر از دل و هر دو جهان بسوز
شبها که در سراغ خودی در خیال ها
از من نشان خویش بگیر و نشان بسوز
***
448
گم شدم از عالم امّا گم نشد نامم هنوز
گشت معلومم که با این پختگی خامم هنوز
توبه از میخوارگی کردم ولی از یاد می
می زند تبخاله ی حسرت لب جامم هنوز
یک نگه کردی و در بی تابیم عمری گذشت
می رمد از سایه ی من صبر و آرامم هنوز
خاک هم گردیدم و از خجلت شمشیر تو
آب آید بر دهان چون می بری نامم هنوز
عمرها شد کز چمن در بند صیادم ولی
چشم بر گلزار دارد حلقه ی دامم هنوز
از می خواهش کشیدم دست و لب، صدره به آب
تلخی این باده باقی هست در کامم هنوز
همتّم بر عرش شهباز تجّرد می زند
با چنین آزادگی در بند ایامم هنوز
تا ابد هم ابروانش ناز بر من می کند
زهر چشمش می دهد تلخی بادامم هنوز
گرچه از بالای خود چندین گره دزدیده ام
جامه ی دنیا نمی افتد به اندامم هنوز
پیر گشتم لیک سودای جوانی در سرست
خنده ها بر صبح دارد گریه ی شامم هنوز
گر چه می داند که فیاض نصیحت نشنوم
از نصیحت می کُشد زاهد به ابرامم هنوز
***
449
گرچه پیرم هست در دل ذوق تأثیرم هنوز
چون کمانم پشت و، من با شوخی تیرم هنوز
با وجود آنکه چندین چشمه خونم در گلوست
همچو طفل غنچه شبنم می دهد شیرم هنوز
یک چمن گل ریخت هر شاخ تمنّا بر زمین
من درین گلشن چرا چون غنچه دلگیرم هنوز!
صفحه ی صحرا ز حرف نقش پای من پُرست
گرچه در مشق جنون چون سطر زنجیرم هنوز
عمر بگذشت و هوای زلف جانان در سرم
روز آخر گشت و من در فکر شبگیرم هنوز
گرچه جانداروی صحبت ها دم گرم من است
بر در و دیوار حسرت نقش تصویرم هنوز
گرچه مویی گشتم اما موی زلف دلبرم
پای تا سرپیچ و تاب میل تسخیرم هنوز
گرچه چون خواب پریشان سر به سر آشفته ام
می توان کردن به زلف یار تعبیرم هنوز
عمر شد فیاض و از بیداد او لب بسته ام
می چکد چون شیشه ی می خون ز تقریرم هنوز
***
450
نگشتم ایمن ازین چرخ کینه خواه هنوز
دو اسبه بر سرکین اند مهر و ماه هنوز
هزار مرحله از خویشتن سفر کردم
به این نشان که نیفتاده ام به راه هنوز
گل امید بر آمد ز شاخ خشک و مرا
به ناز بالش یأس است تکیه گاه هنوز
چه وقت آنکه نگارم به سینه داغ وداع!
نکرده بر رخ او شرم من نگاه هنوز
ثبوت دعوی مهرم به مُهر یأس رسید
کرشمه می طلبد از دلم گواه هنوز
هزار طول امل کرد صرف قامت و نیست
رسا به دامنِ تأثیر دست آه هنوز
نیم ز حاصل خود آگه این قدر دانم
که چشم در ره برقست، این گیاه هنوز
امید عافیت دوست این نویدم داد
که نیست در خود رحمت ترا گناه هنوز
گدائی است به زور این شهنشهی فیاض
ولی مباد رسانی به گوش شاه هنوز
***
451
ویران دل و تو در دل ویرانه ای هنوز
این خانه شد خراب و تو در خانه ای هنوز
ما را به آشنائیت امید طرفه بود
بیگانه هم شدیم و تو بیگانه ای هنوز
آخر گمان صبر ز ما از دلت نرفت
معلوم می شود که چه جانانه ای هنوز
یک سوختن جزای محبّت نمی شود
ای شعله در تلافی پروانه ای هنوز
در غارت نظاره چه از حسن کم شود
عالم به جرعه مست و تو خمخانه ای هنوز
ای سبزه ی دیار محبت چه آفت است
عالم تمام سبز و تو در دانه ای هنوز
فیاض حرف وصل دلیرانه می زنی
معلوم می شود که تو دیوانه ای هنوز
***
452
قدر درویشی نمی دانی به سلطانی گریز
ذوق جمعیت نداری در پریشانی گریز
در سلوک فقر وحشت را به الفت جنگ نیست
ظاهر آمیزش طلب می باش و پنهانی گریز
غایت هر شیوه در آمیزش ضّدست و بس
کفر را آماده باش و در مسلمانی گریز
بهر صید خلق دامی چون گشادِ جبهه نیست
گر ز صیادان نیی در چین پیشانی گریز
ذوق تحسین خلایق زهر شکّر می کند
زاهدی بگذار اگر مردی به رهبانی گریز
از تنّعم های جسمانی گذشتن کار نیست
گر توانی از تلذّذهای نفسانی گریز
جامه و عمامه و مسواک و ریش و شانه چیست
هان و هان از دام تسویلات شیطانی گریز
حفظ ظاهر موجب اهمال باطن بیش نیست
این ادب بگذار و در آداب روحانی گریز
سایه ی خلق آب رو را آفتاب دشمنی است
جهد کن در سایه ی الطاف ربّانی گریز
دانشت سرمایه ی مغروری جهل است و بس
مردی، از دانایی افزون تر، ز نادانی گریز
عقده ریزی های حسرت را گشاد دیگرست
قدر دشواری چه می دانی، در آسانی گریز
تا عزیزی از نفاق آسمانت چاره نیست
یوسفی بگذار و پس از مکر اخوانی گریز
دردسر هر کس به قدر سر بزرگی می کشد
گر جهانی غم نداری از جهانبانی گریز
گر سبکروحی هوس داری گرانی کش ز خلق
با تن آسانی نشاید، از گرانجا نی گریز
امتزاج نازکان را لطف طبعی لازمست
گر نیی شبنم ز گلگشت گلستانی گریز
عافیت خواهی مده دامان تنهایی ز کف
با جز از خود در میامیز از پشیمانی گریز
جز به خود فیاض آمیزش مکن تا ممکن است
بلکه از خود نیز چندانی که بتوانی گریز
***
453
هستی دنیا و بال جان غمناکست و بس
نعمت آسودگی در خلوت خاکست و بس
موج دریای فنا سیلی به گردون می زند
پیش این سیلاب عالم مشت خاشاکست و بس
هیچ کس را در جهان جز دامن آلوده نیست
دامن پاکی که دیدم دامن خاکست و بس
ما شهادت دوستان در بند کاکل نیستیم
آنچه از ما می برد دل زلف فتراکست و بس
منتّی بر ما ندارد سایه ی ابر بهار
کشت ما پرورده ی مژگان نمناکست و بس
هر صفایی حسن نبود، هر هوایی عشق نیست
عشق چشم پاک و خوبی دامن پاکست و بس
یک سخن فیاض گفتم: عشق فانی گشتن است
لیک فهم این سخن در بند ادراکست و بس
***
454
بس که نالیدم نه قوّت ماند در من نه نفس
مردم، ای فریاد رس آخر به فریادم برس
نارسا جان بر لبم از نارسائیهای اوست
یک سر مژگان رساتر کن نگاه نیم رس
نه حریف رفتن و نه قابل برگشتنم
حیرت این راه بر من بسته راه پیش و پس
می رسانیدم به جایی خویش را هر نوع بود
گر به بال ناله ای بودی نفس را دست رس
نه معین گله بانم نه مهیای شکار
تا به کی هر سو دویدن چون سگ هرزه مرس
غیرت صیاد گو زین تنگ ترکن بند را
ورنه زور بال و پر خواهد شکستن این قفس
من درین مستی خدا داند چه آید بر سرم
محتسب گر بی خبر باشد خبر دارد عسس
همّت ار یاری کند راه فنا پر دور نیست
می توان این راه را رفتن به پرواز نفس
پرورش تا کی دهم در سینه این تخم امل
تربیت تا کی کنم بر چهره این رنگ هوس!
می توانم کرد فریادی ولی از نارسی
شرمم از فریاد می آید هم از فریاد رس
عمرها شد بر سر کوی تو می نالم چنین
گر نمی گویی چرا؟ یکدم بگو آخر که بس
می توانم گشت بر گرد سرش اما چه شد
هر نفس صد ره به گرد شهد می گردد مگس
نورسی ای طفل و باشد در مذاق عاشقان
جلوه های نو رسان چون میوه های پیش رس
من دمی فیاض صد ره گشتمی گرد «رهی»
اختیار کس اگر می بود اندر دست کس
***
455
عاشق یاریم اما نام یار ما مپرس
بی نصیبان دیاریم از دیار ما مپرس
بحر مالامال دردیم و ز ساحل بی نصیب
ما که پا تا سر میانیم از کنار ما مپرس
عشق ما را خاک کرد و خاک ما بر باد داد
بر مزار ما بیا اما مزار ما مپرس
ما ز تاب افتاده ایم از آب و تاب ما مگو
ما ز کار افتاده ایم از کار و بار ما مپرس
در تنزّل زیر بار سایه ی خود مانده ایم
اعتبار ما ببین و ز اعتبار ما مپرس
سایه پروردان زلف شاهد بخت خودیم
روز ما را دیده ای از روزگار ما مپرس
عمرها فیاض گرد کوی جانان بوده ایم
خاک ما را سرمه ساز و از غبار ما مپرس
***
456
رحمش نمی آید به من چندانکه می سوزم نفس
من تنگ تر سازم نفس او تنگ تر سازد قفس
من خود فتادم از نفس، یک دم نگفتی ناله بس
مردم من ای فریاد رس، فریاد رس، فریاد رس
در هجر آن روی چو مه و زیاد آن زلف سیه
در دیده می غلتد نگه در سینه می پیچد نفس
کس خود نمی داند کیم حیران چنین بهر چیم
من آنکه بودم خودنیم، چون من مبادا هیچ کس
من رهروی ام ناتوان وامانده ای از کاروان
افتاده دور از همرهان، گم کرده آواز جرس
آن چین زلف مشک بیز آن کاکل مرغوله ریز
بسته است بر من در گریز این راه پیش آن راهِ پس
در وادی عشق و جنون در من نمی گیرد فسون
از خانه کی آید برون، ترسد اگر دزد از عسس!
هر چند در فقر و فنا هستم غریب و بی نوا
باکس ندارم التجاوز کس ندارم ملتمس
از بس که نالیدی چونی و ز بس که جوشیدی چو می
کشتی تو ما را، تا به کی! فیاض بس فیاض بس
***
457
بلهوس گر نیستی دور از کنار یار باش
گر نه گلچینی برو خار سر دیوار باش
در نظر چون خفتگان آیند بیداران عشق
مستی یی گر می کنی در بزم ما هشیار باش
هر چه باشی آن چنان کن کز تو آسایش برند
در گلستان گل نباشی رخنه ی دیوار باش
***
458
کوی عشق است درین بیشه بداندیشه مباش
خواهی از سر بگذر ورنه درین بیشه مباش
راز عشقست به هر جام نریزی این می
اندرین بزم تنگ حوصله چون شیشه مباش
نو نیاز غمی ای دل نروی زود از جا
در زمین ستمش بی رگ و بی ریشه مباش
یار شیرین و منم کوهکن و حسرت کوه
در مددگاریم ای ناله کم از تیشه مباش
خلق عالم دد و دامند به سیرت فیاض
پنجه ی شیر نداری تو، درین بیشه مباش
***
459
نگردید آشنای می لب از خویشتن مستش
دل پیمانه خون شد ز انتظار بوسه ی دستش
به ناخن تازه دارم زخم تیرش را که می خواهم
در ایام جدایی یادگاری باشد از شستش
پریشان کردن دل چون صبا آواره ام دارد
کمند طرّه ای کو، تا کند یک باره پا بستش
نه تنها می پرستانند از زاهد دل آزرده
دل تسبیح هم سوراخ سوراخست از دستش
مرنج از طعنه ی دشمن گر افتادی ز پا فیاض
که باشد سر بلند آن سر که عشق او کند پستش
***
460
خرد گو بیم کمتر ده که آزادم ز تأییدش
به فتوای جنون دیگر نخواهم کرد تقلیدش
جنون در لجّه ای آواره دارد کشتی شوقم
که بیم صد خطر می جوشد از هر موج امیدش
من و سیر گلستانی که هنگام خزان در وی
توانم میوه ی خورشید چید از سایه ی بیدش
به خون عیش شستم دست خواهش اندر آن کشور
که ماتم می برد گلگونه از رخساره ی عیدش
صفای باطن صافی دلان باده از ما پرس
که با خشت سر خم فارغم از جام جمشیدش
فلک گر در غبار خاطر ما دامن آلاید
به آب صبح نتوان شست گرد از روی خورشیدش
ز آباد دو عالم کرده خوش ویرانه ی غم را
بنازم همّت فیاض و این اندازه ی دیدش
***
461
به گوش درد دلم گاه گاه می رسدش
پیام ناله و تقریر آه می رسدش
نکرده فرق ز می خون عاشقان طفلی است
فرشته گر ننویسد گناه، می رسدش
ترانه ریزی لعلش به باده جا دارد
کنایه سنجی عارض به ماه می رسدش
هر آنکه درد دلی خواند از رساله ی عشق
به هرچه حکم کند بی گواه می رسدش
تغافلی که به فیاض می کند نگهش
به سوی ما نکند گر نگاه می رسدش
***
462
شرابم عشوه ی یارست و ساغر چشم مخمورش
محبّت نشئه ی سرشارش و دیوانگی شورش
کدامین باده ساقی در قدح دارد دگر امشب
که با هر قطره می جوشد به دعوی خون منصورش
دلم در محفلی پروانه ی شمع تجلّی شد
که در معموره ی ایمن نه موسی بود و نه طورش
دل از پای ملخ عرض تجّمل در نظر دارد
در آن وادی که از وحشت سلیمانی است هر مورش
دلی کز چین زلفی گوشه ی آسایشی دارد
تواند ناز کردن تا ابد برچین و فغفورش
ظفر در ناتوانی هاست مردان ره دل را
چرا فرهاد می نازد بدین بازوی پر زورش
ز روح حافظم فیاض این فیض است ارزانی
که تربت تا ابد از فیض معنی باد پر نورش
***
463
ترّحم از نظر افتادگان چشم مخمورش
تبسّم از نمک پروردگان لعل پر شورش
چه اهمالست ساقی را نمی داند، نمی بیند
که مستی در خمار افتاده است از چشم مخمورش
چه رسم احتیاط است این نگهبانان نازش را
که در صد پرده از رنگ حیا دارند مستورش
ز بس پیشش نیاز عالمی بر خاک می غلتد
چرا بی باک و بی پروا نباشد ناز مغرورش!
به دل ها آن گل نورسته پر نزدیک می گردد
خدایا در دل نیکان تودار از چشم بد دورش
چه قانونیست یارب مطرب بزم محبّت را
که خون آغشته خیزد نغمه ی شادی ز طنبورش
هزاران فیض در رندیست مردان مجرّد را
اگر زاهد نفهمیدست باید داشت معذورش
فروغ بی زوال آفتاب عشق را نازم
که دایم در لباس سایه جولان می کند نورش
ترا گر نیست تاب صحبت فیاض شوریده
به من بگذار این دیوانه را، من دانم و شورش
چمن گر نسخه خواهد می کند آن چهره تحریرش
بهار ار گم شود زان خط توان برداشت تصویرش
چرا حکم قضا نافذ نباشد در جگر کاوی
به بال ناوک مژگان خوبان می پرد تیرش
به دل کاوی چه شوخی هاست پیکان های نازش را
که می گرید به حال زخم داران زخم زهگیرش
نهان با من خیال کنج چشمش حرف ها دارد
که بوی خون صد اندیشه می آید ز تقریرش
خرابی های عشقم آن قدر سرمایه بخشیدست
که گر عالم شود ویران توانم کرد تعمیرش
مزاج عشوه کام خویش می خواهد چه غم دارد
که خون کوهکن می جوشد از سرچشمه ی شیرش
به غفلت خفتگان عزّت از خواری خطر دارند
فراموش ار شود خواب عدم مرگست تعبیرش
به زندان خانه ی زلفش مگر روشن تواند شد
به خورشید قیامت چشم روزن های زنجیرش
کباب مصرع صائب توان فیاض گردیدن
که از بوی کباب افتد به فکر زخم نخجیرش
***
464
این روضه که وقفست بر اغیار نعیمش
بر کِشته ی عشّاق سمومست نسیمش
یک عمر نفس سوختم و نرم نکردم
آن دل، که به یک ناله توان کرد رحیمش
آن مایده عشقست که صد قرن نیابی
یک دست و زبان سوخته ای همچو کلیمش
آن مزرع عشقست که پیوسته روانست
بر کشت امید آب ز سرچشمه ی میمش
فیاض چه دانی تو غم دل، که نداری
در سینه ی بیداد یکی دل، چه که نیمش!
***
465
کمر به کشتن من بسته خال گوشه ی چشمش
که باد خون اسیران حلال گوشه ی چشمش
گذشت آنکه دگر وصل او به خواب ببینم
که برده خواب ز چشمم خیال گوشه ی چشمش
همیشه بخت سیاهم در آرزوی همین است
که همچو سرمه شود پایمال گوشه چشمش
نوشته بر ورق پرده های چشم غزالان
به کلک نور، قضا وصف خال گوشه ی چشمش
چرا به نامه ی اعمال عاشقان ننویسد
اگر فرشته نویسد و بال گوشه ی چشمش
گذشت عمر و تماشای خط یار نکردم
که چشم دوخته بودم به خال گوشه ی چشمش
عجب عجب که برم جان به در ز مهلکه فیاض
که خط نوشت به خونم مثال گوشه ی چشمش
***
466
آن غنچه که کس هیچ ندیدست دهانش
جز تاب کمر نیست کمربند میانش
ما سرو ندیدیم که گل بار برآرد
از چشمه ی گل آب خورد سرو روانش
نشکسته طلسم غضبش غیر تبسّم
نگشوده به جز خنده معمّای دهانش
صد نکته ی باریک تر از موی برآید
چون مو به زبان قلم از وصف میانش
حرمان ابد قسمت ما گشت وگرنه
بوسید تبسم دهن و خنده لبانش
خون دو جهان ریخته وین طرفه که هرگز
دستی نگرفتست سرِ راهِ عنانش
رسوا نگه ماست وگرنه نتوان یافت
در شهر نگاهی که نباشد نگرانش
بار ستم بوسه محبّت نپذیرد
بر چهره ی نازی که نگاهست گرانش
از کثرت ره حیرت رهرو شود افزون
گم گشته زبس پر شده در دهر نشانش
فیاض چه مرغیست ندانم که نکردست
جز گوشه ی ابروی، کسی فهم زبانش
***
467
باز با عشق تو محکم می کنم پیمان خویش
آتشی می افکنم در دین و در ایمان خویش
منّتی دارم که درد من نمی داند کسی
ورنه می کُشتند بی دردانم از درمان خویش
زین پریشانی که از زلف تو در جان منست
تا قیامت کرده ام فکر سر و سامان خویش
وصل اگر با غیر باشد کنج تنهایی گزین
از بهشت دیگران به گوشه ی زندان خویش
حیرتی دارم که درد دل چرا ناگفته ماند
من که در هر ناله پیدا می کنم پنهان خویش
ملک عشقست این و در وی بندگی فرمانرواست
می کند اینجا رعیت ناز بر سلطان خویش
غربتش گاهی به چاه و گه به زندان می برد
ورنه یوسف هم عزیزی بود در کنعان خویش
یوسفیم و خویش را در چاه می رانیم ما
ما نمی بینیم کس را غیر خود اخوان خویش
دل نمی سازد به ما بی وعده ی دیدار دوست
ورنه می سازیم ما و دیده با حرمان خویش
زین سفر این مایه حسرت ها که ما را سود شد
تا قیامت پای ما و گوشه ی دامان خویش
حسرت عالم ز دل بیرون رود فیاض را
گر رسد یک دم به یاد خان عالیشان خویش
***
468
چمنِ جلوه گری از قد رعنای تو خوش
دل آشفتگی از زلف چلیپای تو خوش
مو به موی تو جدا بر دل من داغ نهست
به سراپای دلم داغ سراپای تو خوش
خون ما بی گنهان در قدمت رنگ نداشت
عیش جاویدِ حنا را به کف پای تو خوش
با تمنّای تو از هر دو جهان آزادیم
نا امیدی دو عالم به تمنّای تو خوش
هر زمان دست دهد وعده ی وصل تو خوشست
لطف امروز تو خوش وعده ی فردای تو خوش
سرمه را کس نرسد گوشه نشینی به ازین
گوشه ی چشم بتان یافته ای جای تو خوش
سر میدان هوس جای تو نبود فیاض
به سر کوی بلا منزل و مأوای تو خوش
***
469
قدر سنبل بشکند چون واکند گیسوی خویش
نرخ جان بندد چو آرایش نماید موی خویش
سر به گردون از چه رو ساید ز خوبی آفتاب
گرنه در آیینه ی روی تو بیند روی خویش؟
موج عنبر از سر نسرین و سنبل می گذشت
شب که نکهت بر چمن می بیخت از گیسوی خویش
داشت در بیهوشی عشقش سرم را در کنار
بر ندارم سر از آن از سجده ی زانوی خویش
در محبّت یک سر مو عجز و صد عالم هنر
کوهکن شد رنجه از سرپنجه ی بازوی خویش
در حریم نکهتت کی باد هم ره می برد
غنچه سان در شیشه می داری گلاب بوی خویش
همنشین چون تویی فیاض کی خواهد شدن
من که در مجلس به تنگم دایم از پهلوی خویش
***
470
هوا خوش است و حریفان باغ دوشادوش
خوش است خوردن می با نوای نوشانوش
به جیب غنچه فشاند دم صبا پیغام
به گوش گل رسد از عالم نسیم سروش
نسیم گل نتواند قدم به راه نهاد
ز بس که می برد آواز بلبلان از هوش
حواس گشته لطیف آن قدر که در گلزار
صدای خنده ی گل تند می خورد بر گوش
که کرده است معطّر مشام غنچه به باغ!
که نو عروس چمن باز کرده است آغوش
به نیش ناله کند عندلیب فصّادی
که هست در رگ گلزار خون گل در جوش
نمی ز روغن گل تا به جام گلشن هست
چراغ ناله ی بلبل نمی شود خاموش
چو گل گشاده گریبان نمی توان بودن
همان بهست که باشی چو غنچه چسبان پوش
گذشت فصل بهار و نماند گل فیاض
بیا که در غم بلبل برآوریم خروش
***
471
دل در سینه دارم مست و مدهوش
به جز یاد تو از یادش فراموش
اگر زاهد بمیرد من نگیرم
به جز حرف خط پیمانه در گوش
زند همچون رگ نشتر گشوده
ز هر تار مژه خون دلم جوش
ندانم چند باشد تار آن زلف
حساب عمر خود کردم فراموش
مرا با این دل پر هست فیاض
لبی همچون لب پیمانه خاموش
***
472
بر دوخته نرگس نظر از شرم نگاهش
گل سایه نینداخته بر طرف کلاهش
تا شاهد بی جرمی قاتل شود ای کاش
با خون شهیدان بنویسند گناهش
سخت است که تا دامن محشر بنشیند
این گرد که برخاسته از دامن راهش
این روز سیه قسمت امروزی من نیست
عمری است نظر کرده مرا چشم سیاهش
مهر تو که سر از دل من روز ازل زد
در خاک ابد ریشه دوانیده گیاهش
رفت از ستم چشم تو رم کردن دل ها
خون می شود اکنون به سر تیر نگاهش
تا خورد لبش باده ی خون دل فیاض
بر عارض گل طعنه زند چهره ی ماهش
***
473
ای مشرب خوشت به جهان یادگار عیش
عهد تو روزنامچه ی روزگار عیش
کس در بهشت بزم تو غم چون خورد که هست
لعلت شراب عشرت و خطت بهار عیش
محروم فیض تربیت ابر چشم ماست
نخل غمی که سر نزد از جویبار عیش
***
474
به این شوخی که دارد پی بهار جلوه رنگینش
متانت کو که بی تابانه گردد گرد تمکینش
به داغ بیکسی هرگز نمی سوزد کسی را دل
به بیماری که یاد دوست باشد شمع بالینش
به جرم لاغری فتراکش از من سر نمی پیچد
هنوز از مشت خونی می توانم کرد رنگینش
چه دارد مهربانی ها بجز نامهربانی ها
دعا گوی ویم آخر که می ترسم ز نفرینش
چه شوخی های فهم است اینکه چون بروی غزل خوانم
به مدح گوشه ی ابرو کند نشنیده تحسینش
چه پروای شکار چون منی آن چین ابرو را
پری در دام دارد موج های زلف پرچینش
چه می خواهد ز جان من سر زلف سمن سایش
چه می گوید به خون من کف دست نگارینش
غبارم در کمین اضطرابی خفته می خواهم
که شوخی ها کند تکلیف دولتخانه ی زینش
«رهی» را بنده شد فیاض از بس فیض خدمت ها
در اندک مدّتی گردید خدمتگار دیرینش
***
475
ای به درگاه تو واله هم عوام و هم خواص
گشته با تشریف گرد بارگاهت عام و خاص
در نفس از لاف مهرت صبح ابیض را اثر
در کف از خاک درت کبریت احمر را خواص
لطف عامت را نه فرقی در میان نیک و بد
هم ذهب فیض از درت در یوزه دارد هم رصاص
پاسبانت را نه رو در کار باشد نه ریا
خاکساران رابرت بیش از عزیزان اختصاص
تربیت یکدست دارد رحمتت بر خاص و عام
نیست در خلوتگه بار تو رسم عام و خاص
بسمل تیغ ترا بر خون خود باشد دیت
کشته ی تیغ ترابر خویشتن باشد قصاص
در دلت فیاض مشکل گر بود بویی ز عشق
مطلبت زین گفتگوها نیست غیر از اقتصاص
***
476
ای جهانی به عبودیت خاصت مختصّ
پیش لطف تو مساوی چه اعّم و چه اخصّ
عقل کّل تا ابدت حصر فضایل نکند
کاین حسابی ست که هرگز نشود مستخلص
گنج تنزیل که شد مجمع اخلاص و کمال
صفت خُلق ترا راوی اخبار وقصص
صفت جود تو جنسی است که دارد ز عموم
در همه نوع سرایت چو در افراد خِصص
جبر نقصان تو فیاض تمامیتّ اوست
دراتّم درج بود هر چه کم آرد انقص
***
477
منم به یاد تو آسوده از نعیم ریاض
تهی ز هر هوس و فارغ از همه اغراض
به نیم جان شده راضی چو مرغ نو بسمل
به بوی دل شده قانع چو مردم مرتاض
نظر به سوی تو دزدیده هم نیارم کرد
که هیچ چشم سیاهت نمی کند اغماض
بریده کی شود از جرم ما وظیفه ی لطف
کریم را زکرم نیست چشم بر اعواض
ز خجلت ار چه شدیم از در تو رو گردان
نگاه لطف تو از ما نمی کند اعراض
به آفتاب ترا هر که اشتباه کند
نکرده ذوق تمیزش جواهر از اعراض
***
478
ای در ایجاد سماوات وجود تو غرض
جوهر ذات ترا جوهر افلاک عرض
این همه گوهر انجم که درین نه صدفست
پک گهر از صدف پاک ترا نیست عوض
در تجارات عمل هیچ به جز نقصان نیست
گرنه سرمایه ی آن از تو بود مستقرض
همه بر گرد تو گردند چه کوکب چه فلک
همه در ذات تو محوند چه جوهر چه عرض
از مداوای تو دارد طمع استشفا
طبع فیاض که گردیده گرفتار مرض
***
479
گریه بی خون دلم رنگی ندارد در بساط
بی من آه و ناله با هم کی نمایند اختلاط
آن سبکروح غم عشقم که دایم می کند
گریه بی من انقباض و ناله با من انبساط
گر دل درد آشنای من نبودی در میان
عشق را و حسن را با هم نبودی ارتباط
کرده ام تا بوده ام در انقلاب روزگار
دوستی ها با ملال و دشمنی ها با نشاط
من مهیا می کنم اسباب حسرت ورنه نیست
سینه را بی سعی من سامان آهی در بساط
من جنونم، می زنم خود را به دریا بی درنگ
عقل گو بنشین که تا کشتی بسازد احتیاط
هول فردای قیامت گر ندارم دور نیست
کرده ام با تار زلفش عمرها مشق صراط
گر نه بهر دیدن روی تو باشد کی کند
اشک خونین با سر مژگان عاشق اختلاط!
غم مخور فیاض دنیا قابل تعمیر نیست
در ره سیل فنا کردند طرح این رباط
***
480
سخن به وادی انصاف کرده راه غلط
که کرد نسبت روی ترا به ماه غلط
درست بود ره عشق تا بیابان بود
گذر به جاده ای افتاد و گشت راه غلط
به هر کجا که روی خویش را به عشق سپار
نکرده گمشده ی عشق ره به چاه غلط
به درد، هرچه طلب کرده ایم یافته ایم
کمان درد نینداخت تیر آه غلط
سریر عزّت از افتادگی به ماه رسید
حدیث مال غلط بود و حرف جاه غلط
نظر به نامه ی اعمال کردم و دیدم
که هم سفید غلط بود و هم سیاه غلط
فرشته راهنما بود در خراباتم
فکنده دیو رهم را به خانقاه غلط
اگر نظیر تو در وهم نقش بست رواست
که احولست و کند زود در نگاه غلط
به سهو هم نکنند گاه طاعتی فیاض
ز بیم آنکه شود نامه ی گناه غلط
***
481
شد عمر صرف کار و نکردیم هیچ حظّ
خوش رفت روزگار و نکردیم هیچ حظّ
باد مراد آفت ما شد درین محیط
رفتیم بر کنار و نکردیم هیچ حظّ
جستیم بهر سوختن از عشق یک شرار
دوزخ شد این شرار و نکردیم هیچ حظّ
حظّی است اضطراب نوید قدوم یار
غافل رسید یار و نکردیم هیچ حظّ
گفتیم در بهار توان دادِ عیش داد
کردیم صد بهار و نکردیم هیچ حظّ
بی رونقی بود مزه ی کار و بار عشق
رونق گرفت کار و نکردیم هیچ حظّ
گفتیم نخل عمر مگر بار نو دهد
دردا که ریخت بار و نکردیم هیچ حظّ
عشقست و ناامیدی و صد عیش جاودان
گشتیم امیدوار و نکردیم هیچ حظّ
امشب که بود حرف تو فیاض در میان
طی شد سخن هزار و نکردیم هیچ حظّ
***
482
چون شوقم از اضطراب محظوظ
چون عشق ز پیچ و تاب محظوظ
ناگشته کتان نمی توان شد
از صحبت ماهتاب محظوظ
در دیده ی ما نگیرد آرام
تا چشم تو شد زخواب محظوظ
بیرون نروی ز خاطر من
چون گنجی ازین خراب محظوظ
تا نام تو زیب هر کتابست
هستیم ز انتخاب محظوظ
گر حرف محبّتی نباشد
نتوان شدن از کتاب محظوظ
فیاض ز میرزا سعیدم
چون تشنه جگر ز آب محظوظ
***
483
امشب غریب نوسفری می کند وداع
خو کرده ی به خاک دری می کند وداع
یارب که رخت بسته که بر هر سر مژه
هر لحظه پاره ی جگری می کند وداع
جز خیربادِ زندگی خود نمی کند
در پیش شعله چون شرری می کند وداع
آشفتگان راه غمت را ز خودسری
در هر دو گام راهبری می کند وداع
عالم وداعگاهی و آدم مسافری ست
تا می رسد یکی، دگری می کند وداع
در عیدگاه جلوه ی شمشیر ناز تو
هر دم ز جسم خسته سری می کند وداع
فیاض، مرغِ جان ز پرواز مانده ام
امروز مشت بال و پری می کند وداع
***
484
عالم رود ز طنطنه ی نور در سماع
دست ار فشاند آن شجر طور در سماع
آید به ذوقِ ناله ی مستانه ام به بزم
تا خون نغمه در رگ طنبور در سماع
تا دم زدم ز زمزمه ی اتّحاد دوست
دل یافت ذوق نغمه ی منصور در سماع
تا طرح جلوه در چمن افکند مست من
آمد ز ذوق غنچه ی مستور در سماع
گر در بهشت بوی تو گیرد سراغ ما
آید به ذوق جلوه ی ما حور در سماع
با یاد لیلی ار همه بر نوک دشنه است
مجنون پابرهنه کند شور در سماع
فیاض تا ز لعل تو در باغ نکته گفت
تاکست در ترانه و انگور در سماع
***
485
آب گردید استخوان در عشق جانانم چو شمع
بس که می سوزد در آتش رشته ی جانم چو شمع
چون چنار از خود برآرم آتش و سوزم تمام
آتش از کس عاریت کردن نمی دانم چو شمع
در من از اعجاز عشقت جمع شد شادی و غم
در لباس گریه عمری شد که خندانم چو شمع
بس که گرم گریه گشتم در شب هجران تو
در گرفت از اشک من هر تار مژگانم چو شمع
مردِ جمعیت نیم فیاض تا کی روزگار
بهر آسایش کند هر دم پریشانم چو شمع
***
486
نماند با مژه ی من غبار گریه ی شمع
گره فکند سرشکم به کار گریه ی شمع
سرشک من نخورد آب بی حرارت دل
بود به نقطه ی آتش مدار گریه ی شمع
بگو چه سان نکند گل جنون پروانه
که گشت موسم جوش بهار گریه ی شمع
گره گشای دل تنگ ماست قطره ی اشک
شکفته می گذرد روزگار گریه ی شمع
درآ به خلوت تاریک من شبی فیاض
ببین سرشک مرا یادگار گریه ی شمع
***
487
نیست غم گر باده ی صافم نباشد در ایاغ
همچو شمع از خون گرم شعله، تر دارم دماغ
بسکه از تاب رخش اجزای مجلس گرم بود
امشب از خاکستر پروانه روشن شد چراغ
در سر زلف تو تا محو گرفتاری شدم
طفل اشک از غیرت من می خورد خون فراغ
اخترم از پرده ی نه آسمان تابد چنان
کز ته فانوسِ پیراهن فروزان شمع داغ
راه گم می کرد بوی پیرهن از اضطراب
جذبه ی یعقوبش از خود گر نمی دادی سراغ
تا فروغ چهره اش افکند پرتو در چمن
می توان کردن تماشای گل از دیوار باغ
گل ز خندیدن دهن ننهاد بر هم بسکه بود
از نوازش های دیروز تو امشب تر دماغ
لوح عاشق ساده می باید، بلی زیبنده نیست
لاله های داغ را جز سینه ی بی کینه راغ
غیر را دعوّی همچشمی فیاض ابلهی است
اوج عنقا از کجا و جلوه ی پرواز زاغ
***
488
با این همه گل ها که عیانست درین باغ
من بلبل آن گل که نهانست درین باغ
یک جلوه نمودی و قرار از همه کس رفت
تا خاک چمن آب روانست درین باغ
کو جلوه ی دیدار که مهتاب شود دهر
عمریست که هر برگ کتانست درین باغ
چیدیم گل کام ز هر شاخ، چه حاصل!
یک گل که نچیدیم همانست درین باغ
با آنکه دو نوباوه ی یک باغ و بهارند
گل پیر شد و سرو جوانست درین باغ
خاموشی گل نیست کم از ناله ی بلبل
خمیازه ی آغوش فغانست درین باغ
گل مست وفا، لاله دورو، سرو هوایی
بر روی که نرگس نگرانست درین باغ؟
یک عمر به حال دو جهان گریه توان کرد
بر روی که گل خنده زنانست درین باغ؟
گل خاصه ی بلبل بود و سرو ز قمری
فیاض ز خمیازه کشانست درین باغ
***
489
بهرزه سلسله بر هم نمی زند آن زلف
به جمع کردن دل می کند پریشان زلف
که ضبط دل کند اکنون که با کمال غرور
دو اسبه تاخته در دلبری به میدان زلف؟
سیه گلیمی چون من چه گل تواند چید
که آتش از رخ او می برد به دامان زلف
برای شورشم اسباب جمع می گردد
گهی که بر رخ او می شود پریشان زلف
به بخت تیره امیدم فزود تا دیدم
که از عذار تو گل کرده در گریبان زلف
پی شکستن دل های ما گرفتاران
به هر شکنج جداگانه بسته پیمان زلف
چو زلف نیست در اقلیم حسن دلچسی
اگر چه هست خوشاینده خط ولی جان زلف
ز صید، دام نهان می کنند صیادان
پی فریب کند گاه جلوه پنهان زلف
چنان که چاره ی دیوانه می کند زنجیر
علاج این دل شوریده می کند آن زلف
اگرچه سلسله جنبان کفرها همه اوست
ولی به مصحف روی تو دارد ایمان زلف
به پاسبانی حسن تو شب نمی خوابد
چو مار بر سر این گنج شد نگهبان زلف
میان ما و تو سودا بهم رسید ولی
درین معامله ترسم شود پشیمان زلف
چو مو که بر سر آتش نهی به خود پیچد
ز تاب آتش روی تو گشت پیچان زلف
ندیده بازی چوگان او کسی در خواب
که گوی او دل سرگشته است و چوگان زلف
چه سان ز دست تو فیاض جان تواند برد
که هست خال تو بیرحم و نامسلمان زلف
***
490
خورشید بر فروزد از آتش تب عشق
مهتاب روی سازد در ظلمت شب عشق
در کاسه ی سر عقل هفت آسمان زند چرخ
چون جرعه ریز گردد جام لبالب عشق
جوشد ز هر ترانه فواره های اسرار
حسن ارزند به افسون انگشت بر لب عشق
در خون تپد اجابت غلتد به خاک تأثیر
جوشد چو از لب آه آشوب یارب عشق
نه قید دین پرستی نه عارلای مستی
نه نام و ننگ هستی نازم به مشرب عشق
کفرست لایزالی دینست لاابالی
کس را نگشت حالی تحقیق مذهب عشق
دریا برآورد جوش هر قطره را در آغوش
گر سرکشد ز سرپوش خوان مرتّب عشق
شد خانقه معطّل میخانه ها مقفّل
هم قبله ها محوّل با کشف مطلب عشق
فیاض گوش دل باش کاستاد ما نگوید
جز با زبان ابرو درس مهذّب عشق
***
491
گر هوس آلوده باشد دامن حسن است پاک
زشت رو گر روی در آیینه بنماید چه باک
عشق ما گر طالب حسن تو باشد دور نیست
زانکه دست پاک را لایق بود دامان پاک
دست جیب آموز تا جیب کفن هم پاره کرد
عاقبت چاک گریبان رفت تا دامان خاک
گر شود از نشئه ی لعل لب او با خبر
خون می فاسد شود از غصّه در شریان تاک
عالمی را سوخت فریادم نمی دانم چرا
در تو تأثیری نکرد این ناله های دردناک!
یادگاری های عشقست این که با خود در عدم
سینه ی صد پاره ای داریم و جیب جان چاک
لذّت جان دادن فیاض را نا دیده است
خضر در خاک عدم می غلتد از بهر هلاک
***
492
بدین نشاط که رفتیم ناتوان در خاک
ز داغ عشق تو کردیم گل فشان در خاک
شکسته رنگی ما جلوه های رنگین کرد
شدیم هر سو مو شاخ ارغوان در خاک
مرا که مهر تو دارم به جای مغز چه غم
که شمع خلوت تارست استخوان در خاک
ز دستبرد اجل منّتی است بر سر ما
که ایمنیم ز تأثیر آسمان در خاک
چه نشئه در دم شمشیر عشق جا دارد
که گر به پیر رسد می رود جوان در خاک
ز زخم تیغ تو گلدسته های نبسته تنم
که زرد رو شود از جلوه ی خزان در خاک
به بال دل به فلک ذرّه ذره کُشته ی دوست
پرد چنان که نماند ازو نشان در خاک
ز جلوه ی تو چمن اهتزاز دیگر داشت
دمیده بود مگر سایه ی تو جان در خاک!
ز شهرتت به زبان ها چه حاصل افتادن
که می کند اجل این حرف را نهان در خاک
تو تخم نیکی افشان و ناامید مباش
که هیچ دانه نماندست جاودان در خاک
ز یکدلی مگذر زانکه شیشه ی ساعت
نشسته از دو دلی هاست تا میان در خاک
نهال معرفتی سبز کن به آب عمل
که کرده اند بدین کار تخم جان در خاک
شکستِ بال بود کام عشق، از آن باشد
که مرغ سد ره گرفتست آشیان در خاک
ممات بهر حیات دگر بود در کار
پی نهال کند ریشه باغبان در خاک
به پیش تیر حوادث نشانه ایم اکنون
رسد دمی که رود چرخ را کمان در خاک
چو هست مایه فضلت ببخش و احسان کن
که کس نمی کند این گنج را نهان در خاک
ز ناروایی این نقد غم مخور فیاض
که داغ عشق بود تا ابد روان در خاک
***
493
از سر گذشتگان را تاج و کمر مبارک
بر هر که سر ندارد این درد سر مبارک
دل بر قفس نهادن آزاد کرد ما را
فتح شکستگی ها بر بال و پر مبارک
تا از ره اوفتادم خلق از پیم فتادند
تو فیق گمشدن کرد بر من سفر مبارک
وقف خرام خسرو بوم و بر شکر شد
بر جلوه های شیرین کوه و کمر مبارک
بخت هنروران را جز تیرگی شگون نیست
اقبال بخت و طالع بر بی هنر مبارک
آسودگان منزل امن و امان نشستند
بر ما که رهروانیم عید خطر مبارک
از پاره کردن جیب بی طاقتی خجل شد
این رخنه های بیداد هم بر جگر مبارک
تا هستی تو باقیست محرومی از وصالش
در شیر غوطه خوردن هم بر شکر مبارک
فیاض را چه دانند قدر این مذاق تلخان
در هند طوطیان را این نیشکر مبارک
***
494
به تابم روز از بی تابی اشک
نمی خوابم شب از بی خوابی اشک
شب عید وصالت همچو طفلان
کنم گلگون لباس آبی اشک
بود بر یاد عنّاب لبِ او
تبسّم گونه ی عنّابی اشک
به بال اضطراب دل زند پر
به مژگان جلوه ی سیمابی اشک
ز جوی ابرِ خونِ دل خورد آب
بهار گلشن شادابی اشک
چراغ خلوت شب های من بس
طلوع چهره ی مهتابی اشک
ز گریه در جگر فیاض خون نیست
منم لب تشنه از سیرابی اشک
***
495
چون کند میل سواری در قبای نیمرنگ
دشت را گلگون کند از جلوه های نیمرنگ
پرتو آن روی گلگون سیر رنگش می کند
ماه من هرگه که می پوشد قبای نیمرنگ
در چمن برقع برافکندی و رنگ گل شکست
داشت سیر امشب ز بلبل ناله های نیمرنگ
اشک، گلگون تر شود از نارسائی های آه
باده رنگین تر نماید در هوای نیمرنگ
مضطرب پیچیده از بس ناله ها در بیستون
می رسد در دل هنوز از وی صدای نیمرنگ
شعله از شوخی ندارد از شکست رنگ باک
جلوه رنگین می نماید در قبای نیمرنگ
گر پرد فیاض رنگ از روی اشکم دور نیست
خوب می افتد به پای او حنای نیمرنگ
***
496
حدیثی بر زبان هر دم ز هر باب آورد بلبل
چو از گل بگذرد حرفی، به چشم آب آورد بلبل
به پیغام بهار گریه در بوم و بر گلشن
ز هر خاری برون گل های سیراب آورد بلبل
به حرف خواهش شبنم اگر لب تر نماید گل
ز جوی گریه چندین دجله سیماب آورد بلبل
ندارد رنگ بر گل جادویی های قفس تا کی
کتان ناله در بازار مهتاب آورد بلبل!
ز نو افسانه ی فیاض شیرین داستانی را
فرو خوانم به گوش گل اگر تاب آورد بلبل
***
497
نسیم فیض تا شد جلوه گر در نو بهار دل
پر جبریل سر زد جای برگ از شاخسار دل
ز عقل آشفتگان عشق کفر و دین چه می پرسی!
که رنگ کعبه و بتخانه ریزند از غبار دل
هنوز این شعله در نگرفته، آتش در دو عالم زد
چنین گرم از چه آتش جسته است آیا شرار دل؟
ز سر خواهد گذشتن آسمان را آب چشم من
چنین خواهد اگر دادن غم هجران فشار دل
تو رفتی از کنارم لیک دانم بر نمی خیزد
غم هجر تو تا روز قیامت از کنار دل
چه دشوارست کار دیده در حرمان دیدارت
ولی با یاد رخسارت چه آسانست کار دل
من و دل در هوایت عاشق و معشوق هم گشتیم
خوشا دل بی قرار من، خوشا من بی قرار دل
مسلّم ملک خوبی شهریاری را که هر ساعت
به زور بازوی مژگان کند فتح حصار دل
بر، از وصلش نشاید خوردن اما در تمنّایش
گل حسرت توان چیدن ز باغ خار خار دل
از آن وحشت خبر دارم که گر دل از تو بردارم
نه دل آید به کار من، نه من آیم به کار دل
تو در قم خفته ای فیاض ولیکن ترسمت غافل
سبکتازان تبریزی کنند آخر شکار دل
***
498
چنان بگداخت در زندان غم این جان بی حاصل
که تا بر لب رسد از ضعف صد جا می کند منزل
ز لب خود بر نمی گیرد نفس از ناتوانی ها
دم بادی ز چاک سینه گاهی می خورد بر دل
خدا روزی کند با برق کشتم را ملاقاتی
که دانم تخم امیدم ندارد غیر ازین حاصل
مرا چون دست دامن گیر در طالع نمی باشد
کف خونم مگر دستی زند در دامن قاتل
اگر مرد ره عشقی مجو آسایشی هرگز
که جز مردن نمی باشد ره این کعبه را منزل
در اقلیم محبت رسم کم ظرفی نمی باشد
درین دریای بی پایان بود هر قطره دریا دل
پس از کشتن همان بازست بر روی دو چشم من
ز حیرانی نشاید بست چشم حسرت بسمل
به پای ناقه مجنون خاک گردید و هم از دهشت
نمی یارد نشستن گرد او بر دامن محمل
نگاه آشنا از کس مجو در بزم محبوبان
که رسم آشنایی نیست در آیین این محفل
در و دیوار این میخانه از حال تو آگاهند
به پیش آگهان تا کی نشینی این چنین غافل
من و فیاض ای زاهد ز سر مستان این بزمیم
نمی زیبد گرفتن نکته بر مستان لایعقل
***
499
هر تار مژگانم بود موجّی و عمّان در بغل
هر قطره ی اشکم بود نوحی و طوفان در بغل
خوش مضطرب می آید از کوی تو باد صبحدم
دارد مگر بویی از آن زلف پریشان در بغل
هر شب چو گل چاک افکنم در جیب و روز از بیم کس
چون غنچه پنهان می کنم چاک گریبان در بغل
گل با نسیم کوی تو از پوست می آید برون
یعنی که نتوان داشتن بوی تو پنهان در بغل
گر با شکوه حسن خود جا در دل فیاض کرد
نبود عجب هر قطره را چون هست عمّان در بغل
ای شده سر تا به پا چو گلبن پر گل
طرّه ی دستار کرده دسته ی کاکل
کار کمر تنگ کرده تاب کمربند
طرف کله برشکسته طرز تغافل
خنده برانگیخته ز لعل چو غنچه
ژاله برآمیخته به چهره ی چون گل
برگ سمن سبز کرده طرف بناگوش
چشمه ی خضر آب داده سبزه ی سنبل
زلف به ابطال امتناع تناهی
خم به خم اثبات کرده حکم تسلسل
گوشه ی دنباله زیب چشم سیه مست
سرمه فشان در گلوی ناله ی بلبل
ناوک مژگان آب خورده ز شوخی
نشتر شریان گشای تاب و تحمّل
وعده فرامش تبسّم لب مژگان
می فکند در بنای صبر تزلزل
با همه خواری به پشت گرمی لطفت
هیچ نکردیم از رقیب تنزّل
دادن کام دلی به هیچ، تسلّی
این همه بی رحم من نداشت تأمّل
کرده در ایام نکته سنجی طبعت
فکرت فیاض ختم طرز تغزّل
***
501
دیده ی پیاله رشک می ناب کرده ام
بهر طرب تهیه اسباب کرده ام
حرمان و وصل رسم بهم پیش ازین نبود
این طرز تازه من به جهان باب کرده ام
بی تابیم ز موج گهر آب می خورد
مشق تپیدن دل سیماب کرده ام
گر پاره پاره همچو کتانم عجیب نیست
سیر تبسّم گل مهتاب کرده ام
هشیاریم ز نشئه ی مستی طمع مدار
طی گشته صد فسانه که من خواب کرده ام
دل نه به ناامیدی و فیض بهار بین
من کشت خویش سبز به این آب کرده ام
از یک نسیمِ وعده چمن می توان شدن
من این فسانه باور ازین باب کرده ام
افعی گزیده می کند از ریسمان حذر
مهتاب را تصوّر سیلاب کرده ام
فیاض امید هست که صید اثر کند
این تیر پر کشیده که پرتاب کرده ام
***
502
محرم دل سینه ی بی کینه ی خود کرده ام
کس چه داند آنچه من با سینه ی خود کرده ام
گوهری نایاب تر از وصل در پیش منست
من که سیلاب فنا گنجینه ی خود کرده ام
وصله دوزی های اضدادم به غایت تیره داشت
جوهر نورانی از آیینه ی خود کرده ام
من که از خود در هراسم با کِس دیگر چه کار!
بی کسی را محرم دیرینه ی خود کرده ام
کارها بر من معطّل کرده شغل عاشقی
من تمام هفته را آدینه ی خود کرده ام
دیده ام تا طرح یکرنگی میان کفر و دین
سبزه ی زنگار را آیینه ی خود کرده ام
گر گشاد سینه خواهی ترک دل فیاض گیر
من به این مرهم علاج سینه ی خود کرده ام
***
503
صیت حسنم که به آفاق به جنگ آمده ام
پی تسخیر دو عالم ز فرنگ آمده ام
چهره ی حسن غیورم که ز سرحدّ غرور
تا به اقلیم حیا رنگ برنگ آمده ام
خرمن خنده ی گل می دهم امشب بر باد
غنچه ی شوخم و از شرم به تنگ آمده ام
ملک تسلیم شدن گوشه ی امنی دارد
به امیدیست که در کام نهنگ آمده ام
نخل گمنامیم آخر ثمر شهرت داد
رفته بودم پی نام و همه ننگ آمده ام
مژده ای دوست که دیگر نتوان بست مرا
شیشه ی نازکم و سخت به سنگ آمده ام
با تو گفتم سپر عجز به سرکش فیاض
تیغ افکنده ام و با تو به جنگ آمده ام
***
504
تا جدا از بزم آن آرام دل ها مانده ام
همچو مینای تهی از گفتگو وامانده ام
غیرتم بر صبر می دارد، محبّت بر جنون
در غم او تن به ساحل، دل به دریا مانده ام
صحبت احبابم از دل کی کند رفع ملال
در میان همنشینان بی تو تنها مانده ام
دور از آن بزم طرب معنی ندارد هستیم
بی تو چون حرف غلط بر صفحه بیجا مانده ام
ضعف هجرانم فکند از پا، نه از آسایشست
پشت بر بستر اگر چون نقش دیبا مانده ام
از تپیدن گر نیاسایم دمی عذرم بجاست
نبض بیمارم که از دست مسیحا مانده ام
با چنین سرگشتگی فیاض کی گُنجم به شهر
گردبادم زان سبب در بند صحرا مانده ام
***
505
بی رخت با تیره روزی روزگاری مانده ام
همچو خاکستر ز آتش یادگاری مانده ام
چشم بر خاکسترم باشد هنوز آیینه را
رفته ام بر باد لیکن سرمه واری مانده ام
من کجا و از تو تاب این قدر دوری کجا
خود نمی بایست ماندن زنده، باری مانده ام
خاک گشتم در رهش لیکن همان قدرم به جاست
توتیای دیده ها مشت غباری مانده ام
هر کرا از دوستان کشتی درین دریا شکست
من چو کشتی پاره از وی برکناری مانده ام
گشته ام پیر و همان عشق جوانان بر سرم
مانده ام بسیار لیکن بهر کاری مانده ام
یادگار صد بهارم اندرین دیرینه باغ
گلبن پیرم اگرچه مشت خاری مانده ام
دام صیادم که در خاکم نشیمن کرده اند
عمرها شد چشم بر گرد شکاری مانده ام
***
506
باز در دل دود آه شعله ور پیچیده ام
دوزخی در تنگنای یک شرر پیچیده ام
کرده ام گرداب را فوّاره ی صد گردباد
بسکه اشک و آه را در یکدگر پیچیده ام
در محبّت معنی بسیار را لفظ کمیست
نامه ی احوال خود را مختصر پیچیده ام
لذّت در خون تپیدن ناگوارم باد اگر
هرگز از فرمان شمشیر تو سر پیچیده ام
عرض دریا داشتم از قطره ای کمتر شدم
بسکه بر خود بی تو چون آب گهر پیچیده ام
من ندانم راه و رسم نامه و پیغام را
شعله ای در بال مرغ نامه بر پیچیده ام
هان ترا فیاض ارزانی پر افشانی که من
همچو عنقا پای در دامان پر پیچیده ام
***
507
مرد عشقم گر چه خود را در هوس پیچیده ام
شعله ی سوزنده ام در خار و خس پیچیده ام
من نسیمم، بوی گل حسرت کش آغوش من
گردباد آسا چرا در مشت خس پیچیده ام!
روح برگردِ سر صیاد در پرواز ماند
مشت بالی را عبث من در قفس پیچیده ام
راه بیرون شد نمی یابم ازین دیر نگون
ناله ام در سینه ی تنگ جرس پیچیده ام
تیره بختم ورنه با بازوی قدرت در هنر
پنجه ی خورشید را صد ره به پس پیچیده ام
یک نفس وارست باقی در تن و من چون حباب
خویش را دانسته در این یک نفس پیچیده ام
کرده ام نالیدنی فیاض کز بی طاقتی
گریه در مژگان ناز دادرس پیچیده ام
***
508
دی صبا را همنشین زلف جانان دیده ام
دوش ازین سودا بسی خواب پریشان دیده ام
بر مثال حلقه ی زنجیرِ زلف مهوشان
چشم تا وا کرده ام بر روی جانان دیده ام
می شوم دیوانه زنجیرم کنید ای دوستان
دوش دست زلف را در گردن جان دیده ام
ذوق اسلام از دل اهل عبادت می برد
دین و آیینی که من در کافرستان دیده ام
می دهم جان در بها فیاض و جانان می خرم
این متاع قیمتی را سخت ارزان دیده ام
***
509
وقت آن شد کز لب دل گل کند تبخاله ام
در غبار غم بجوشد گرد باد ناله ام
در بهاران خط او چشم آن دارم که باز
نیش حسرت تازه سازد داغ چندین ساله ام
گر به تاراج غم او رفته ام پردور نیست
می برد سیلاب خون پرگاله در پرگاله ام
با سیه بختی بزاد و در میان خون نشست
سخت لازم پیشه ی عشقست داغ لاله ام
من خود افتادم به دام عشق او فیاض باز
گو دمار از جان پر حسرت برآرد ناله ام
***
510
خوش تلاش محرمی ها می کند بیگانه ام
جلوه ی مهتاب دارد سیل در ویرانه ام
در شکاف سینه پنهان کرده ام صد ناله را
گشته آتش خانه ای هر رخنه ی ویرانه ام
دل به مهر باده تا بستم قرار دل نماند
بر سر آبست پنداری قرار خانه ام
من کجا و طالع صید مراد دل کجا
عاقبت مژگان چشم دام گردد دانه ام
طرّه ی بخت سیاه خویشم و از پیچ و تاب
بس که در هم رفته کارم شرمسار شانه ام
لطف سرشاری نمی باید دل تنگ مرا
غنچه ام یک قطره شبنم پر کند پیمانه ام
بسکه فیاض از خرد بی دست و پایی دیده ام
بعد ازین گویم اگر من عاقلم، دیوانه ام
***
511
درین دریای بی بن چون حبابم
نفس تا می کشم از دل خرابم
ندارد چرخ با این شور چشمی
نمک چندان که ریزد بر کبابم
به یاد دوست روح آید به پرواز
دگر در خم نمی گنجد شرابم
تو دیر از جادرآ، من زود خجلت
تو تا آتش برافروزی من آبم
چو مالامال حسن آیم از آن کوی
به دیده در نیاید آفتابم
ز ذوق دیدن رویش به محشر
شب مردن نخواهد برد خوابم
جزای مهربانی ها مرا بس
که آرد انتقامش در حسابم
نیندیشم ز دوزخ یک سر موی
به هجران گر نفرمایی عذابم
تب بی تابم را این دوا بس
که گیرد غمزه نبض اضطرابم
به فکر آن دهان در تنگنایم
ز تاب آن کمر در پیچ و تابم
چنان فیاض محرومم ز گلزار
که بوی گل نیاید از گلابم
***
512
نیایم در نظر از ناتوانی هر کجا افتم
چنان از دیده پنهانم که ترسم در بلا افتم
ره افتادگی پیموده ام تا پلّه ی آخر
ازینجا هم اگر افتم نمی دانم کجا افتم
تنم تاریست بر ساز غمت اما محالست این
که گر صد بارم از هم بگسلانی از نوا افتم
شکست کاسه ی چینی بود لب از صدا بستن
مرا قیمت بیفزاید اگر من از صدا افتم
توان رنگ وفای یار دید از چهره ی صافم
اگر چون قطره ی خون از دم تیغ جفا افتم
کسی از پهلوی من غیر آسایش نمی بیند
اگر بر دشمن افتم چون نگاه آشنا افتم
کمر از کهکشانم هست ممکن زان نمی بندم
که ترسم در کمند طرّه ی بند قبا افتم
مزاج نازکم حرف پریشان برنمی تابد
یکی برگ گلم کز جنبش باد صبا افتم
به هندم می کشد قسمت ندانم یا به چین آخر
چو تیر جسته غافل از کمانم تا کجا افتم
خس و خاشاک صحرای محبّت چینم و سازم
چو شبنم بستر از برگ گل و یک لحظه وا افتم
برای من کند مه گردش و نه آسمان جنبش
فلک از سر درآید من اگر یک دم ز پا افتم
ندارم قوّت رفتار تا برداردم از جا
چو برگ گل دمی صدبار در پای صبا افتم
اگر چون ریزه از خوان شهان افتاده ام سهلست
مبادا قسمتم کز کاسه چوبین گدا افتم
ز دریا خیزم و چون ابر در صحرا فرو ریزم
نیم گوهر که در شهر آیم و در دست و پا افتم
منم یک قطره از دریای فیض دوستان فیاض
به بادم می دهد حسرت گر از دریا جدا افتم
***
513
تا چند ز بیداد تو خونین جگر افتم
چون نقش پی خویش به هر رهگذر افتم
از جور تو نزدیک بدان شد که سراپای
خون گردم و یک قطره ز مژگان تر افتم
در دیده اگر جای دهد خصم عذابست
آن به که رقیبان ترا از نظر افتم
تا ره به سرا پرده ی سیمرغ توان یافت
چون پرتو خورشید چرا دربدر افتم!
وقت است که چون غنچه ز ابرام تو فیاض
از پیرهن تنگ صبوری به در افتم
***
514
گریه خونگرمست ز آن با دیده محرم ساختم
داغ دلچسب است ز آتش محرم غم ساختم
پنبه بر داغ دلم گردد نمک از بخت شور
ساده لوحی بین که عمری صرف مرهم ساختم
ابر را در گریه افکندم چو طفل خردسال
بسکه او را پیش چشم خویش ملزم ساختم
محرمی بایست تا دردی ز دل بیرون کند
لاجرم دانسته با اشک دمادم ساختم
سازگاری کرد غم فیاض با من سال ها
دور بود از مردمی، من نیز با غم ساختم
***
515
چون بر ابرویش نظر اندختم
تیغ او دیدم سپر انداختم
هر نظر کز دوست بر غیری فتاد
آن نظر را از نظر انداختم
تا به کام دل توان پرواز کرد
صد گره بر بال و پر انداختم
بهر آن بی خانه ی در عمرها
خویشتن را دربدر انداختم
مجلس فیاض دل را تیره داشت
خویش را جای دگر انداختم
***
516
چند بر سنگم زنی من شیشه ی جان نیستم
چند پا مالم کنی خون شهیدان نیستم
ای مسلمانان مسلمانی اگر اینست و بس
من یهودم، کافرم، گبرم مسلمان نیستم
دست بی طالع کجا و گوشه ی دامان دوست
خاک هم گردیدم و در خورد دامان نیستم
شکر این طالع نمی دانم چه سان گویم که من
پای تا سر دردم و ممنون درمان نیستم
می رسانم ناله را گاهی به گوش بلبلان
آن قدر فیاض هم دور از گلستان نیستم
چنان در کوی او افتادگی را کار می بستم
که عهد دوستی با سایه ی دیوار می بستم
بسان غنچه با یاد لبش در کاروان اشک
ز لخت دل متاع برگ گل دربار می بستم
خوشا عهدی که آن بدخوبه قصد امتحان من
گره از زلف وا می کرد و من در کار می بستم
کنون از نیش موری رنجه ام کو آنکه هر ساعت
به افسون سر زلفش زبان مار می بستم؟
به کفر زلف او ایمان نمی آوردم از اوّل
اگر پند پریشان خاطران را کار می بستم
مکن عیبم که دل در سبحه بستم کار تقدیرست
اگر در دست من می بود من زنّار می بستم
خوشا فیاض آن عهدی که از بیم صبا هردم
در آن کو خویش را چون کاه بر دیوار می بستم
***
517
کاش چون پروانه من هم بال و پر می داشتم
جرأت گردیدنی بر گرد سر می داشتم
می توانستم گرفتن گاهی از خود هم خبر
گر درین مستی ازو گاهی خبر می داشتم
فرصتم پا مال بیکاریست یاران، چون کنم!
کار می کردم گهی فرصت اگر می دانستم
گریه ی خونین جگر نگذاشت در سر کار من
می زدم بر قلب آن دل گر جگر می داشتم
یاد آن قوّت که فیاض از مددگاری آه
گاهگاهی خویش را از خاک برمی داشتم
***
518
هم در شیخ زدم هم ره رهبان رفتم
کافر از کعبه و از دیر مسلمان رفتم
عادت عکس نقیض فلکم مغلطه زد
که پی درد به در یوزه ی درمان رفتم
خنده بر سستی امید خودم می آید
از درت رفتم و این طرفه که خندان رفتم
گر چه از آمدن خویش پشیمان بودم
لیکن از رفتن خود نیز پشیمان رفتم
آمدم این همه ره دست به دامان امید
لیک با یأس ابد دست و گریبان رفتم
اینکه جز لخت دلم هیچ ندادند نصیب
جرم من بود که ناخوانده به مهمان رفتم
همدمان منع من از ناله روا نیست که من
بلبلی بودم و نادیده گلستان رفتم
غربتم گرد ملالت ز وطن بیش افزود
یوسفی بودم و از چاه به زندان رفتم
از ملاقات من احباب ملال افزودند
گر چه چون باد صبا جانب بستان رفتم
بوی پیراهن یوسف شدم و بی اثرم
هرزه بود این که من از مصر به کنعان رفتم
دوری از دوست ندانی گنه من فیاض
رفتم از درگه او لیک به فرمان رفتم
***
519
به جز تو جمله بی حاصل گرفتم
اگر چیز دگر در دل گرفتم
به غیر از مصحف رویت کتابی
اگر خواندم همه باطل گرفتم
هزاران طعنه از هر دشمن و دوست
ز نافرمانی یک دل گرفتم
کتاب عشق را آسان نمودند
چو خواندم سر به سر مشکل گرفتم
همه از بهر منزل راه گیرند
چرا من راه را منزل گرفتم!
شکستم کشتی و راندم به دریا
مراد بحر از ساحل گرفتم
شدم یک مشت خون فیاض و آخر
به حسرت دامن قاتل گرفتم
***
520
به آن بیگانه امشب یک دو حرف آشنا گفتم
غرض را بی غرض کردم سخن بی مدّعا گفتم
نگاهش را به طرز همزبانی آشنا دیدم
گهی منع از جفا کردم گهی حرف وفا گفتم
رخش نازک دلش نازک حیا از هر دو نازکتر
سخن پیچیده در صد پرده از رنگ حیا گفتم
ز نام بوسه بیم رنجه گشتن بود آن پا را
ولی پیغام اشک آهسته با رنگ حنا گفتم
نگاهش کرد اقراری که صد جان پیشکش بایست
خجل گشتم که نادانسته حرف خونبها گفتم
نمی دانم چه ها گفتم ولیکن این قدر دانم
که با من هرچه آن ابروی جادو گفت وا گفتم
لبت را غنچه ی فردوس گفتی، حرف بیجا بود
تبسّم را بهشت جادوان گفتم بجا گفتم
به من از گوشه ی ابرو چه ها کردی چه ها گفتی
من از نظّاره حسرت چه ها کردم چه ها گفتم
به او فیاض گفتم هر چه دل می خواست در مستی
تو اکنون عذرخواهی کن که من اینک دعا گفتم
***
521
شکر خدا که باز به امداد همتّم
جا داده عشق بر سرکوی ملامتم
پیغمبرم به شرع محبّت، به کتف من
باشد نشان سنگ تو مهر نبوّتم
اظهار شکوه از ستم دوست کافریست
ای لاله داغدار نرویی ز تربتم
آن شعله بین که با همه آغوش دشمنی
یک دم جدا نگشته ز آغوش حسرتم
فیاض طعن خواری من بیش ازین مکن
خوارم ولیک خوار دیار محبّتم
***
522
به کوی عشق در پیری چنان از پای افتادم
که تا روز قیامت بر نخواهد خاست فریادم
چو من بی حاصلی آخر به کام عشق می آید
نبودی عشق، از بهر چه می کردند ایجادم
هوس را پایه بر کامست زان سست است دیوارش
چو عشقم پی به ناکامی است زان سخت است بنیادم
نزاکت پرور آغوش لطفم، آفتاب من
به یک تابش توان چون شبنم گل داد بر بادم
ز گمنامی برنجم گر وفا پر می برد نامم
به بیقدری بنازم گر جفا کم می کند یادم
غبار جبهه سایی نیست رخسار نیازم را
باین لب تشنگی ها نازپروردست شمشادم
مرید عشق و پیر عقل اگر باشم عجب نبود
که خاک راه استرشاد و آبروی ارشادم
نشان نادادن کامست مقبولان این در را
چه گویم شکر این طالع که نشنیدند فریادم
مرادات دو عالم را دو عالم شکر می باید
به شکر نامرادی مختصر کردند اورادم
وفا خاصیتی دارد که بی خواهش نیازارد
نرنجم نازنین من اگر کم می دهی دادم
به حاصل دامن افشاندن رعونت بار می آرد
به جرم اینکه چون گلبن نیم، چون سرو آزادم
به شکر تیره بختی گر زبان فرسایدم شاید
ز بخت تیره آن خالم که بر رخسار ایجادم
شکوه حسن می گوید که فرهادست پرویزم
غرور عشق می گوید که پرویزست فرهادم
قبول عشق را نازم که از مشکل پسندی ها
زیاف آید جیاد عقل پیش طبع وقّادم
به مشتی دین و دل شاید مراهم دسترس باشد
ولی این خانه آبادان نمی خواهند آبادم
دل از میل طبایع وحشت اندیشست و دانسته
به الفت می فریبند آشنا رویان اضدادم
شبم فیاض در رویا به فکر این غزل افکند
روانش شاد بادا آنکه پیرم بود و استادم
***
523
لبی پر شکوه از یاران بی مهر و وفا دارم
دلی صد پاره از زخم زبان آشنا دارم
به حال چون منی کافر به کافر رحم می آرد
چه دارید ای مسلمانان به من، من هم خدا دارم
گرو با چاره می بازم به درد خویش می سازم
ازین بی غم طبیبان تا به کی چشم دوا دارم!
کشیده دامن از دستم، پریده تیر از شستم
به چندین ناامیدی ها هنوز امیدها دارم
به گام عمر کوته چون توان طی کرد حیرانم
ره دور و درازی را که من در زیر پا دارم!
غم ساحل درین دریا چو موجم مضطرب دارد
دل جمعی همین از اضطراب ناخدا دارم
که عرض حال من پیش تویی پروا تواند کرد؟
نه اشک درد دل پرداز، نه آه رسا دارم
به اقبال شهادت چون امید من نیفزاید!
که شمشیر تو بر سر سایه ی بال هما دارم
به دیداری که می بینم تسلّی چون کنم دل را!
که دل ذوق تماشایت جدا و من جدا دارم
اگر بیگانه ام زین آشنایان، نیست جرم از من
که تعلیم رمیدن زان نگاه آشنا دارم
نمی دانم که در برمت چها گفتم چها کردم!
ازین کردن و زین گفتن چها بردم چها دارم!
زهر بادی غبار خاطر من چون نیفزاید
که در بازار بی چشمان دکان توتیا دارم!
زبان تا بسته ام با کایناتم همزبانی هاست
تو هم گر گوش بر بندی به گوشت حرف ها دارم
دماغ درد دل نشنیدنی زان غمزه می خواهم
که از وی درد دل ها دارم و آنگه بجا دارم
مکن فیاض پر طعنم شدم گر کشته ی مهرش
که بر دامان قاتل مشت خونی خونبها دارم
***
524
چو صبح از آفتابی طلعتی یک دم هوس دارم
برآید کام من شاید بکوشم تا نفس دارم
تمنّای گلستانم نگیرد دامن رغبت
که من شاخ گلی با خود ز هر چوب قفس دارم
ز شاخ همّتم با دست کوته میل گلچینی است
هوای اوج عنقا با پر و بال مگس دارم
هزاران منزلم طی گشت و من در اوّلین گامم
که از برگشته بختی پا به پیش و رو به پس دارم
کجا با کاروان شوقم انداز عنان تابی است
امید حلقه در گوشی ز آواز جرس دارم
گلستان محبّت را نهال پیش پروردم
گل داغی به زیر هر بن مو پیش رس دارم
چو با عشق آشنا گشتم نباشد از هوس باکم
ندیم بزم سلطانم چه پروای عسس دارم!
چو صبح از خنده ام گر نور پاشد جای حیرت نیست
که پنهان آفتابی در گلوی هر نفس دارم
گلم رنگی ندارد از بهار این چمن فیاض
ندانم رنگ گلزار که و بوی چه کس دارد!
***
525
همین نه لخت جگر در دهان غم دارم
هزار نعمت الوان به خوان غم دارم
به ناز بالش عشرت فرو نمی آید
سری که بهر تو بر آستان غم دارم
مرا رسد که کنم نازها به شاهد عیش
که دست در کمر شاهدان غم دارم
ز عهده ی صفت حسن بر نمی آید
زبان عشق که من در دهان غم دارم
مرا چه گونه کند عیش صید خویش که من
هزار زخم نمایان نشان غم دارم
دمی ز عشرت سرگشتگی نیاساید
چه کوکب است که بر آسمان غم دارم
دمی که دیده نه بر جلوه ی قدت بازست
هزار قافله حسرت زیان غم دارم
مگو که فارغم از عیش در غمت هیهات
چه مغز عیش که در استخوان غم دارم
به عیش عالم اگر پشت پا زنم سهلست
کنون که دست طرب در میان غم دارم
چنین به چشم کمم گو مبین زمانه که من
عجیب سلطنتی در جهان غم دارم
همین نه بلبل و پروانه ریزه خوارمنند
هزار سوخته جان میهمان غم دارم
پرند ناله ی شب، پرنیان آه، سحر
چه جنس هاست که من در دکان غم دارم
قطار اشک ز غمنامه ام پرست و هنوز
به زیر هر مژه صد داستان غم دارم
چه غم ز گرمی خورشید عشرتست مرا
که چتر آه به سر سایبان غم دارم
ز خون دیده ی غلتیده در شکایت هجر
به هر دیار روان کاروان غم دارم
زبان زمزمه ی عیش گر چه نیست مرا
ولی به هر سر مویی زبان غم دارم
نشانه اش دل بیدرد آسمان حیف است
خدنگ ناله که من در کمان غم دارم
چه شد که عیش ز نامهربانیم داغست
ولی درون و برون مهربان غم دارم
ز عیش دوستی بیوفا دلت فیاض
چه شکوه هاست که خاطر نشان غم دارم
***
526
راز در دل از آن نهان دارم
که به دل یارِ رازدان دارم
گر دل از جور دشمنان بشکست
مومیایی دوستان دارم
گرچه سر برنکرده ام ز زمین
جلوه بالای آسمان دارم
نرسیدم به وصل کعبه ولی
تحفه ی گرد کاروان دارم
ره کوته دراز کرده ی اوست
گله از عمر جاودان دارم
دین و دنیا بدادم از کف آه
که زیان بر سر زیان دارم
مهر آن مه به خویشتن فیاض
گر ندانم یقین گمان دارم
***
527
دلِ پر از گرهی از عتاب او دارم
به این چنین دل بیتاب تاب او دارم
عجب بلاست غم رشک دست یازی غیر
هزار داغ ز طرف نقاب او دارم
خمار نشئه ی وصلش ز من چه می پرسی
من این خمار زبوی شراب او دارم
من و خیال تو در کنج سینه و غم هجر
کجا سر فلک و آفتاب او دارم
هزار خسته دل تشنه لب تر از فیاض
ز هر طرف ز فریب سراب او دارم
***
528
همیشه آینه ی دل به پیش روی تو دارم
به هر که روی کنم روی دل به سوی تو دارم
هوای بوی گل آغوش خواهشم نگشاید
مشام رغبت دل را به مُهر بوی تو دارم
ذخیره گرچه ندارم متاع دنیی و عقبی
همین بس است که در سینه آرزوی تو دارم
خبر ز خویش نگیرم که در سراغ تو میرم
دمی به خویش نیایم که جستجوی تو دارم
نظر به دیده بدزدم که روی خوب تو بینم
نفس ز دل نگشایم که گفتگوی تو دارم
ز هیچ ره نتوانم که دردل تو درآیم
وگرنه در همه وادی رهی به سوی تو دارم
به تحفه سرمه فرستد به هدیه جان نپذیرد
من این معامله دایم به خاک کوی تو دارم
خطر فزون بود آنرا که اعتبار فزون شد
هزار امید درین ره ز بیم خوی تو دارم
به من وصیت فیاض در وداع تو این بود
که پاس دیده ی بد از رخ نکوی تو دارم
***
529
دهان بر بسته لبریز نوای یاربی دارم
زبان پیچیده در تقریر عرض مطلبی دارم
خموشی بر لب شرمم به صد فریاد می گوید
حلاوت جوشی زهری که از کنج لبی دارم
ز مشرب دوستی بی مذهبم خواندی نمی دانی
که من هم در لباس مشرب خود مذهبی دارم
به فردا نیست ایمانش به فردای قیامت هم
درازش باد عمر تیرگی، کافر شبی دارم
ز بس سوز تو پنهان کرده ام از بیمِ دَم سردان
به جای مغز در هر استخوان سوزان تبی دارم
از آن در هر گذاری انتظارم خانه ای دارد
که در هر کوچه طفل نورسی در مکتبی دارم
نه زهدم خشک دارد نه شراب ناب تر دامن
چه فیاضم نمی دانم! چه دریا مشربی دارم
***
530
بَدَم با ناله ی بلبل دل افسرده ای دارم
به طبعم می خورد گل، خاطر آزرده ای دارم
نگاه گرم می خواهم که آتش دردل افروزد
که عمری شد درین خلوت چراغ مرده ای دارم
خرامی سوی من هم ای نسیم وعده عمری شد
که بر شاخ تمنّا غنچه ی پژمرده ای دارم
نه آب از خضر می خواهم نه می از پیر میخانه
کف خونابه از داغِ دل افشرده ای دارم
ز کوته کردن دست از سر خوان تمنّایش
لبی صد زخمِ دندانِ ندامت خورده ای دارم
به دل از عشوه ی جانان نه صبرم ماند و نه طاقت
درین منزل متاع سیل حسرت برده ای دارم
به زر آسان نگردد کار ورنه غنچه می داند
که من هم از دل صد پاره مشت خرده ای دارم
چه حسرت ها ازو خوردم ندامت ها ازو بردم
همین باشد که از وی خورده ای یا برده ای دارم
نه از دل ناله می جوشد، نه لب خونابه می نوشد
دگر فیاض خوش هنگامه ی افسرده ای دارم
***
531
هرگز دلی از ناله ی خود شاد ندارم
فریاد که من طالع فریاد ندارم
تا بود دلم بسته ی زنجیر بلا بود
در عمر خود آسودگیی یاد ندارم
در طالع بزم فلک از ناله ی من نیست
یک شمع که در رهگذر باد ندارم
خوبان به گرفتاری من دام مسازید
من آهوی شوخم سر صیاد ندارم
پرورده ی الطاف سبکروحی عشقم
شرمندگی سیلی استاد ندارم
***
532
به جیب چاک و به دل داغ هجر یار ندارم
چه سان به سیر روم روی لاله زار ندارم
لب هوس چه گشایم به آب چشمه ی حیوان!
اجازت از دم شمشیر آبدار ندارم
رسید دست و گریبان، بهار و سبزه برآمد
خوشم که خاطر جمعی درین بهار ندارم
نفس ز ناله تهی گشت و دیده پر ز سرشکم
پیاده ای بدوانم اگر سوار ندارم
کجاست سایه ی سنگی، کجاست بوته ی خاری
که من ز خونِ دل و دیده یادگار ندارم!
امید لطف و تمنّای رحم و چشم مروّت
به کوی حسرتت ای بیوفا چه کار ندارم!
گرفت گرد سوار غمم جهان و چه حاصل
که کاردیده سواری درین غبار ندارم
نظر به هیچ ندارم، حذر ز هیچ نگیرم
چه اعتبار ازین به که اعتبار ندارم
شکار آهوی فرصت غنیمت است چه سازم
که من تهیه ی انداز این شکار ندارم
به سر اگر گل دولت نزد رسایی بختم
همین بس است که در سینه خار خار ندارم
درین ستمکده فیاض از چه خوش ننشینم
چه بی تعلقی یی من درین دیار ندارم؟
***
533
دماغ سیر گلستان و گشت باغ ندارم
هزار کار به دل دارم و دماغ ندارم
چه سود سوختن مغز چون دماغ تری نیست
فتیله را چه کنم! روغن چراغ ندارم
رهی به جای نبردم اگر چه در همه وادی
ز هیچ راه نپرسی که من سراغ ندارم
چه شد که همّت سودای من بلند فتادست
کدام دود ز زلف تو در دماغ ندارم!
شکفتگی که دل تنگ ازو دمی بگشاید
جدا ز دوست گمانش به هیچ باغ ندارم
همین ز باده ی عیشم تهی پیاله وگرنه
کدام خون دلست اینکه در ایاغ ندارم!
چه برگ کاه که باجم نداد ازین رخ کاهی
کدام لاله که بَروی چراغ داغ ندارم!
مراست باغم عشقت فراغت همه عالم
همین ز درد و غم عاشقی فراغ ندارم
فتاده در سر فیاض ذوق اوج همایی
کنون که قدرت سامان پَر زاغ ندارم
***
534
عمریست که در کوی بلا خانه نداریم
گنجیم ولیکن دل ویرانه نداریم
ننگست دلا سوختن از آتش دیگر
در عشق سر منصب پروانه نداریم
آخر دم واعظ بکشد آتش ما را
خوبست دگر گوش به افسانه نداریم
ما بی کس و کویان خرابات الستیم
جایی به جز از گوشه ی میخانه نداریم
هر کس به جهان راهبری داشته از عقل
ماییم که غیر از دل دیوانه نداریم
دنیا طلبان در گرو خانه و مالند
ما مال نیندوخته و خانه نداریم
از لعل بتان کام دل ما نشِکیبد
جز حسرت لعل لب پیمانه نداریم
هر جا که بود دانه بود دام به راهش
ما دام نهادیم ولی دانه نداریم
این نیست که در ما نبود مایه ی نازش
شمعیم ولیکن سر پروانه نداریم
فریاد رسان گوش ندزدید که امشب
در ترکش دل ناله ی مستانه نداریم
شب نیست که در خلوت این سینه ی تاریک
با یاد رخ دوست پری خانه نداریم
ما با نفس سوخته در ذکر حبیبیم
این هست که ما سبحه ی صد دانه نداریم
در قفل فرو بسته ی غم های دل خویش
آن کهنه کلیدیم که دندانه نداریم
فیاض متاع سفر آخرت خویش
چیزی به جز از مشرب رندانه نداریم
***
535
به زلف او دل خود را به ابرام آشنا کردم
عجب رم کرده مرغی باز بادام آشنا کردم
دل بی طاقتی خون بادکز بی محرمی آخر
صبا را با سر زلفش به پیغام آشنا کردم
ز هر مویم دو صد فوّاره ی الماس می جوشد
به تلخی های هجران تو تا کام آشنا کردم
نزاکت غوطه ها در شهد و شکر خورد تا آخر
به صد تلخی لب او را به دشنام آشنا کردم
به هر گام از ره مطلب دو صد منزل پس افتادم
به راه عقل نافرجام تا کام آشنا کردم
به کامم ناگوارا بود خون باده ی عشرت
به صد خون دل آخر لب بدین جام آشنا کردم
به راه عشق فیاض آفتی چون نیکنامی نیست
غلط کردم، به نیکویی چرا نام آشنا کردم!
***
536
کمان غمزه پرکش کن که تیرت را نشان گردم
بگو حرفی که تا چون خط به گرد آن دهان گردم
زبان بسته تا تقریر شرح بیقراری کرد
چو حرف شکوه می خواهم که برگرد زبان گردم
تو چون سرو روان از پیش من رفتی و می خواهم
ز خجلت آب گردم تا به دنبالت روان گردم
درین دریای خون کز هیچ سوره بر کنارش نیست
دلی خواهم که چون گرداب دایم بر میان گردم
امیدم پیر شد در وعده گاه انتظار او
کجا شد وعده ی دیگر که باز از نو جوان گردم
چنین نامهربانی ها که من دیدم عجب نبود
که با من مهربان گردد اگر نامهربان گردم
خیالی گشته ام در ناتوانی ها از آن ترسم
که ناگه از نظرگاه سر تیرت نهان گردم
به او رنگی ندارد گریه ی خونین من فیاض
به پیش غم گر از هر تار مژگان خونفشان گردم
***
537
بسی بگریستم کان شوخ را تندی ز خو بردم
ز سیل گریه ی بی اختیار آبی به جو بردم
به تحریک هزار اندیشه آه نارسایی را
ز سینه تا به لب آوردم و آخر فرو بردم
متاع دین و دنیا را نبود آن اعتبار آخر
برای خاک کویش تحفه، مشت آبرو بردم
شدم خواهی نخواهی عاقبت قربان ناز او
بسی برد از من او لیکن من این نوبت ازو بردم
نهادم عاقبت فیاض بر دل بار بدنامی
به دوش خویش تا کوی ملامت این سبو بردم
***
538
غلط کردم دلت را با ترحّم آشنا کردم
ستم کردم به ناکامی، به محرومی جفا کردم
هزاران شیوه در جور و جفا درج است خوبی را
چه بد کردم ترا با خویش سرگرم وفا کردم
نگه نا کردنش فرصت به دستم داده بود امشب
تغافل گوش تا می کرد عرض مدّعا کردم
سخن کوتاهیی می کرد در تقریر مطلب ها
شکستم ناله را در سینه، صد مطلب ادا کردم
شبم در گریه ی بیطاقتی صد بار در خاطر
گذشت از پیش من نفرین کنان و من دعا کردم
به کام شوقِ بیطاقت نهادم سر به پای او
نمی دانم چه ها کرد اضطراب و، من چه ها کردم
فشاندم دامن آهی به شمع خلوتم امشب
به ذوق بیکسی ها سایه را از خود جدا کردم
سبک تر گشتم از خود هر قدر افتاده تر گشتم
درین افتادگی ها سیرِ معراج فنا کردم
به معراج فنا آن همّتم رو داده بود امشب
که عنقا صد رهم افتاد در دام و رها کردم
کلید خلد می بوسد سر انگشت نیازم را
نمی دانم گره از ابروی ناز که وا کردم!
خضر آب بقا گوید مسیحا از هوا جوید
چرا فیاض دردش را به درمان مبتلا کردم
***
539
به فریادی ترا سرگرم در بیداد خود کردم
بصد فریاد شکر طالع فریاد خود کردم
ز یاد خویش بودم رفته تا رفتم ز یاد تو
به هر جا رفته از یادی که دیدم، یاد خود کردم
به پای گمرهی بایست رفتن در ره شوقت
درین وادی رهی گم کردم و ارشاد خود کردم
مرا امّید امداد کسان افکنده بود از پا
مدد از بیکسی ها جستم و امداد خود کردم
فراغت ها نصیبم بود در دام گرفتاری
عجب رحمی در آخر بردل ناشاد خود کردم
غم همچشمی خسرو عجب ننگی ست عاشق را
چه خاکست اینکه من در کاسه ی فرهاد خود کردم
رم از صیاد می کردم چو رام خویشتن بودم
ز خود رم کرده خود را رام با صیاد خود کردم
غم من بود باعث شادی او را به این شادم
که خود غمگین او گردیدم، او را شاد خود کردم
ز بس فیاض گرم اتّحادم با تو در یاری
ترا دردی که پیش آمد مبارکباد خود کردم
***
540
چسان گرم سخن با آن بت شیرین دهن گردم
سخن بیگانه است آنجا اگر خود من سخن گردم
کجا با یک زبان شرح غم او می توان گفتن
مگر از هر سر مو چون زبان گرم سخن گردم
قدم ننهاده ام از خود برون در دشت پیمایی
درین گردش گهی غربت شوم گاهی وطن گردم
وطن گردم چو خود را یک نفس بی خویشتن بینم
شوم غربت هماندم گر دمی با خویشتن گردم
همه اویم چو با خود نیستم، زان در خیال او
اگر خارم سمن باشم اگر گلخن چمن گردم
چنین کز وصف رویش از زبانم نور می بارد
عجب نبود که در هر بزم شمع انجمن گردم
چو می پرسد ز من حرفی زبان گرد سخن گردد
چو می گوید به من حرفی به گرد آن دهن گردم
گهی مستور و گه مستم، گهی دیوانه گه عاقل
ندانم تا چه فن خواهی از آنرو فن به فن گردم
صراط المستقیم عشق را چون بر یقین باشم
چرا در کوچه های عقل و وهم و شک و ظن گردم!
چو آن لعل لب و آن درّ دندان در خیال آرم
ز عکس هر دو با هم هم بدخشان هم عدن گردم
کنم چون یاد چشمان ز شوخی های خود مستش
برای جلوه ی آن آهوان دشت ختن گردم
برین می داردم یکرنگی آن شوخ هر جایی
که هم می خانه هم می، هم بت و هم برهمن گردم
نمی دانم که در راهش منم سرگشته تر یا او
همین دانم که عمری شد که گردد چرخ و من گردم
کسی قدرم به غیر از دیده ی یعقوب نشناسد
اگر یک عمر در کنعان چو بوی پیرهن گردم
اگر از حضرت فیضم رسد فیاض امدادی
عیار هر هنر باشم بهار هر چمن گردم
***
541
در ره او هر دو عالم را به یکدیگر زدم
نه فلک را درنوردیدم که دامن بر زدم
بر در دولت سرای یأس رفتم شب به عجز
باز می شد تا در فیض سحر من در زدم
زخم های دل به این بی طاقتی چون به شود!
من که در هر بخیه صد ره سینه بر خنجر زدم
عشقبازان مستی از یاد می گلگون کنند
تا شفق را رنگ بر رخ بود من ساغر زدم
نه فریب دیر برد از ره نه فیض کعبه ام
هر کسی آنجا دری زد من در دیگر زدم
نیست آشوب قیامت هم نبرد شور عشق
من تن تنها مکرّر بر صف محشر زدم
تا شدم پروانه ی آن شعله ی اسباب سوز
اول آتش گشتم و در مشت بال و پر زدم
حسرت لعل توام لب تشنگی را آب داد
یاد آن لب کردم و پیمانه در کوثر زدم
نیست فیاض اندرین ره فکر آسایش حرام
من به جای تکیه پشت پای بر بستر زدم
***
542
شب ز شیون بلبل گوینده را آتش زدم
در دهان غنچه شکّر خنده را آتش زدم
کردم از سوز درون شرمنده دوزخ را و باز
ز آتش دل دوزخ شرمنده را آتش زدم
با نوازش های لطف او به بزم اشتیاق
انفعال سر به پیش افکنده را آتش زدم
در تمنّا گاه وصلش دست در آغوش شوق
مردنی کردم که جان زنده را آتش زدم
بود در دل ذوق خندیدن که کردم یاد او
در میان سینه و لب خنده را آتش زدم
سرو او از بندگی های دل ما عار داشت
سرو را آزاد کردم بنده را آتش زدم
تا شدم دست آزمای بخت بد فیاض وار
خان و مان طالع فرخنده را آتش زدم
***
543
بلبل عشقم که چون با شوق دمساز آمدم
ریختم بال و پر و آنگه به پرواز آمدم
بحر مالامال دردم و ز دل پر اضطراب
اینک از موج نفس خمیازه پرداز آمدم
آتش شوقم سپند بیقراری کرده بود
ز آن به بزم دوستان بی برگ و بی ساز آمدم
آب رویم خاک اگر بر سر کند از غم رواست
کز در بی طاقتی خود رفته خود باز آمدم
ضعف هجرانم زمین گیر غریبی کرده بود
با پر و بال نفس آخر به پرواز آمدم
روی گردون می خورد سیلی ز استغنای من
بی نیاز عالمم تا بر سر ناز آمدم
کس ز تبریزم برون فیاض ناوردی به زور
من ازین کشور برون بر عزم شیراز آمدم
***
544
خاک پای تو که در چشم تر انباشته بودم
سرمه ای بهر چنین روز نگه داشته بودم
گفتم از من نکشی دامن خود روز جدایی
شد غلط هرچه من از مهر تو پنداشته بودم
همچو آیینه مرا روز سیه در پی سر بود
دیده آن روز که بر روی تو بگماشته بودم
دفتر شرح پریشانی حال دل مهجور
نسخه ای بود که از زلف تو برداشته بودم
در پس مرگ مگر سبز شود بر سر خاکم
تخم امّید که در مزرع دل کاشته بودم
شد فزون آتش عشق توام از درد جدایی
داغ هرگز به سر داغ تو نگذاشته بودم
لشکر گریه ی خون در پی سر داشته فیاض
علم آه که در صحن دل افراشته بودم
***
545
زخمی به دو صد جان به کف از ناز تو دیدم
دیدم که بس ارزنده متاعست خریدم
ترسیدم از آلودگی دامن پاکت
در پیش تو ز آن بود که در خون نتپیدم
پرواز گلستان نتوان بی مدد ضعف
تا پر نشکستم به مرادی نرسیدم
تا کعبه ی مقصد قدمی بیش نبودست
میدان ازل تا به ابد هرزه دویدم
رفتم ز در خانقه و مدرسه فیاض
تا تنگ در آغوش خرابات خزیدم
***
546
بیرحمی بالای زبر دست تو نازم
کافر دلی چشم سیه مست تو نازم
خون ریخته تا دامن صحرای قیامت
این زخم که بر من زده ای، دست تو نازم!
دوران چو تو یک ترک کماندار ندارد
صیدی چو من انداخته ای، شست تو نازم!
با آنکه ز هم نگسلد آمد شد لطفی
آن چین به جبین ریزی پیوست تو نازم
فیاض باین عجز شدی صید وی آخر
انداز بلندِ نظرِ پست تو نازم
***
547
من مست محبّتم چه سازم
سرشار ملامتم چه سازم
جا در دل بیغمان ندارم
من سوز محبّتم چه سازم
پیوسته به کام دشمنانم
من باده ی عشرتم چه سازم
در مشرب خویش خوشگوارم
خونابه ی حسرتم چه سازم
راحت سر صحبتم ندارد
شایسته ی محنتم چه سازم
گویند ببر ز مهر اطفال
من طفل طبیعتم چه سازم
فیاض به عزلتم چه خوانی
من عاشق صحبتم چه سازم
***
548
به جان افزایم و خاک بدن در خاکدان ریزم
بنای جسم را ویران کنم تا طرح جان ریزم
بنای گلستان عشق را آن تازه معمارم
که خون صد بهار افشانم و رنگ خزان ریزم
به بلبل تا در آموزم طریق عشقبازی را
کف خاکستر پروانه را در گلستان ریزم
دریغم آید ارنه تا ببیند آنچه من دیدم
ز کویش مشت خاشاکی به چشم بلبلان ریزم
تجلّی گل کند از هر سر خاری درین گلشن
اگر عکس رخش از دیده در آب روان ریزم
ز خاک این چمن تا حشر گل ها آتشین روید
اگر رشحی به ابر از اشک چشم خونفشان ریزم
ترا از ناز حیف آید که خارم در ره افشانی
مرا خود در نظر آید که در پای تو جان ریزم
چه خجلت ها که از عشق تو دارد جسم بی جانم
به پیش این هما تا چند مشت استخوان ریزم
نصیب من نشد فیاض پروازی به کام دل
از آن ترسم که آخر بال و پر در آشیان ریزم
***
549
ندید کشتِ امل قطره ای ز جوی کسم
به آب آینه رو شست چهره ی هوسم
نسیم بوی گلی تازه بر مشامم زد
به احتیاط بگیرید رخنه ی قفسم
فغان که شیونم آخر به گوش کس نرسید
میان قافله گم گشت ناله ی جرسم
به دست کوتهم اندیشه ی بلندی هست
هوای جلوه ی عنقاست در پر مگسم
هزار مطلب سر بسته در دلم گر هست
ولی ز شرم طلب تنگ می شود نفسم
کلاه گوشه ی فقرم به فرق ارزانی
کزو به دولت جاوید هست دسترسم
گذشت تیغ وی از ننگ خون من فیاض
قبول شعله نگردید مشت خار و خسم
***
550
گهی که نامه به سوی تو دلربا بنویسم
شکایتی به لب آرم ولی دعا بنویسم
شکایتی به دلم در تموّج آمده هیهات
دگر چها به لب آرم، دگر چها بنویسم
بیاد قدّ تو هر مصرعی که در قلم آرم
کنم بهانه ی عشق و هزار جا بنویسم
گرفتم آنکه نویسم حدیث نرگس جانان
کرشمه چون بنگارم، چسان ادا بنویسم!
ز عشوه های تو هر دم به لوح خاطر فیاض
هزار معنی بیگانه آشنا بنویسم
***
551
خوش آن که دست به دست سبوی می باشم
چو دیده باز کنم رو به روی می باشم
چرا خورم غم روزی چو می توانم کرد
که زنده تا به قیامت به بوی می باشم
ز قیل و قال حکیمان دلم گرفت کجاست
زبان حال که در گفتگوی می باشم
ضرور نیست مکیدن لب پیاله ی می
همین بس است که در آرزوی می باشم
ز نام می چو توان نشئه یافتن فیاض
چه لازم است که در جستجوی می باشم
***
552
مژه چو درنمِ اشک جگر فشار کشم
به جلوه گاه خزان طرح صد بهار کشم
به چهره برگ خزانم ولی به دولت عشق
نهشت گریه که خمیازه بر بهار کشم
سواد خوان خط سبز می تواند شد
به چشم زاهد اگر سرمه زین غبار کشم
به دست وعده مده اختیار قتل مرا
که نیست طاقت آنم که انتظار کشم
دعا ز صید اجابت چه طرف بربندد
به ناله ای که من از سینه ی فگار کشم
کرشمه سنجی داغم بهار صد چمنست
چه لازمست که حسرت به لاله زار کشم
به این حیات چرا باید از اجل ترسید
چه باده روز کشیدم که شب خمار کشم!
تمام شوقم و در غیرتم نمی گنجد
که آرزوی ترا تنگ در کنار کشم
عروج جلوه ی بی اعتباریم کافیست
دگر ز چرخ چرا ناز اعتبار کشم!
کنون که خونی صد فرصتم نمی دانم
که انتقام چه حسرت ز روزگار کشم!
تموّج نفسم دام عندلیبانست
به نیم ناله که از جان بی قرار کشم
چنان تزلزل عشق اختیارم از کف برد
که ناله ای نتوانم به اختیار کشم
بس است قوت پروازم آنقدر فیاض
که خویش را به سر راه آن سوار کشم
***
553
کس چه داند آنچه من ز آن شوخ رعنا می کشم
می نمایم قطره ای در جام و دریا می کشم
طاقتم لبریز شد آهی ز دل سر می دهم
پرده از رخسار یک عالم تمنّا می کشم
در محبّت انتقام جمله اعضا بر دلست
ریشه ی دل می کنم گر خاری از پا می کشم
کرده ام عزم سفر و ز بیم تنهایی کنون
مدّتی شد انتظار راه عنقا می کشم
تاب دیدارش ندارد دیده ی بی تاب من
سرمه ی حیرانی یی در چشم بینا می کشم
گر به صد تکلیف بگشایم نظر بر سرو باغ
میل حسرت بی تو در چشم تماشا می کشم
اخترم همسایه ی عیسی مریم گو مباش
من ترا دارم چرا ناز مسیحا می کشم!
عشق چون می باخت چشم کامجوی مصر گفت
انتقام پیر کنعان از زلیخا می کشم
من کجا و آه پی در پی کجا کز ضعف دل
ناله را با صد کمند از سینه بالا می کشم
بیم هجران برد از کام دلم ذوق وصال
می کشد امشب خماری را که فرا می کشم
با چنین بی قوتّی فیاض عمری شد که من
بارهای خلق بر دوش مدار می کشم
***
554
بغل بر هم نمی آید ز ذوق آن برو دوشم
چه حسرت ها به بردارد خوشا اقبال آغوشم
من از یاد تو نادانسته هم بیرون نیارم رفت
که می ترسم کنی دانسته از خاطر فراموشم
به راه بیخودی ها آمد و رفت خوشی دارم
که تا می آردم با خود نگاهش می برد هوشم
نگنجد باده ی من در خُم گردون ز بیتابی
به قدر نشئه ی من کرد پر بی طاقتی جوشم
به تقریر تغافل با دلم دیگر چه می گویی
فدای نازکی های نگاهت تیزی هوشم
غلامی همچو من کم تر به دست افتد سرت گردم
بکن گوشی به حرفم تا ابد کن حلقه در گوشم
هزاران ساغر سرشار پیمود آن نگه با من
هنوز از لذّت جام نخستین مست و مدهوشم
به خاموشی سخن ها گفت با من چشم حرّافش
که در تقریر یک حرفش کنون عمریست خاموشم
***
555
ز داغ لاله چشم آمد به داغم
ز بوی گل پریشان شد دماغم
گل امید از بالندگیها
نگنجد تنگ در آغوش باغم
چه خصمی بود با دردم دوا را
که مرهم شد سَبَل در چشم داغم
درین گمگشتگی ترسم که گیرند
ز آواز پر عنقا سراغم
شبم پروانه بلبل بود در بزم
که کرد این روغن گل در چراغم؟
تو دیر آیی و ترسم باده ی عمر
نمی باقی نماند در ایاغم
چه منت از هما فیاض کز بخت
به سر بس سایبان پرِّ زاغم
***
556
نه بهر آنکه عالم بر دلم تنگست می نالم
ولی بی ناله بودن در قفس ننگست می نالم
گمان رحم اگر می داشتی کی ناله می کردم
دلم جمع است می دانم دلش سنگست می نالم
نه قانونی است در سوزم نه آهنگی است در سازم
دلم با ناله خوش دارد، هر آهنگست می نالم
کمان تیر آه نارسا زور دگر دارد
نفس را دستگاه ناله تا تنگست مینالم
در این پَیرانه سر منعم چه حاصل کردن از ناله
مرا تا قامت خم دید چون چنگ است، می نالم
مرا با تو اگر وصلست اگر هجرست می سوزم
ترا با من اگر صلح است اگر جنگ است می نالم
گهی چون بحر در جوشم گهی چون کوه خاموشم
ولی فیاض مدهوشم به هر رنگست می نالم
***
557
هزاران منزلم طی گشت و من در اولین گامم
بود پیدا از آغازم که پیدا نیست انجامم
مرا به پاره کردن جامه عرت به بد نامی
که تنگ آمد لباس نیکنامی ها به اندامم
ستم باشد به زهر آغشتن لب در عتاب من
تو کز تحریک ابرویی توانی داد دشنامم
تکلف ترک آدابست ارباب محبت را
همینم بس که گاهی بی تکلف می بری نامم
ترا بر خاطر آیینه گردی تازه می بینم
بگو ای روز روشن چون نباشد تیره ایامم!
فریب سوختن ز آن شعله خوردم لیک می دانم
که چون خاکستر پروانه آخر میکند خامم
ز کف فیاض دادم دامن وصل محال او
چه سان نومید ننشینم که عنقا جسته از دامم
***
558
ترا خاطر به سوی دشمن بدخوست میدانم
تو با من دشمنی لیکن ترا من دوست میدانم
نمی دانم گره بر رشته ی کارم که زد اما
کلید چاره ام آن گوشه ی ابروست می دانم
نه از ساقی نصیب من همین پیمانه ی خونست
دل پیمانه هم پرخون ز دست اوست می دانم
عجب دارم اگر آمیزشی با او توانم کرد
که نازش زودرنج و غمزه اش بدخوست می دانم
نمیدانم دل گمگشته را آخر چه پیش آمد
ولی در حلقه ی آن طرّه ی جادوست می دانم
نمی افتد به من تشریف شادی ای رفیق من
اگر تا پا نیفتد تا سر زانوست، می دانم
مگو فیاض از زاهد که با من در نمی گیرد
تو او را مغز و من او را سراسر پوست می دانم
***
559
زبس سرگرم شوقم پای کم از سر نمی دانم
مغیلان بهر راحت بهتر از بستر نمی دانم
مسبّب کاردار و گردش ایام اسبابست
رخ آئینه را ممنون خاکستر نمی دانم
مرا این رتبه بس در فضل معراج ترقی ها
که از خود هیچ کس را در جهان کمتر نمی دانم
مرا از بزم او مانع همین تقصیر خدمت بس
چو خجلت بست ره دیوار را از در نمی دانم
تو دایم بدنخواهی کرد و ناید جز بدی از من
من از دانش همین دانسته ام دیگر نمی دانم
درین گلشن دمی از جلوه ی پرواز ننشینم
قفس رم خورده ام، آرام بال و پر نمی دانم
من آن آشفته روز و روزگارم در جهان فیاض
که خورشیدی به جز داغ جنون بر سر نمی دانم
***
560
طوطی شکرخایم نیشکر نمی دانم
بلبل قفس زادم بال و پر نمی دانم
طفل مهد تقریرم عشق می دهد شیرم
نفع و ضر نمی یابم خیر و شر نمی دانم
با تو گفته ام حرفی شرح و بسط آن با تست
من نفس درازی را این قدر نمی دانم
من که هر گناهی را مغفرت روا دارم
جرم بی گناهی را مغتفر نمی دانم
مطلب دگر دارد ورنه آنقدر هم من
بلهوس دل خود را در به در نمی دانم
طینت دل و جانم کی سرشت ارکانم
ابره ام سراپا من آستر نمی دانم
ذات بی مثالت را من چگونه بستایم
کمترت نمی شاید بیشتر نمی دانم
هوش می پرستانم فکر تنگ دستانم
جا درون نمی یابم ره به در نمی دانم
می زنم به خود فیاض گامی اندرین وادی
رهنما نمی بینم راهبر نمی دانم
***
561
ز دانش مرا بس، که نام تو دانم
سوادم همین بس که نام تو خوانم
چرا نالم از ضعف، آن قوّتم بس
که آهی به عمری به پایان رسانم
جز آه شرربار حسرت ثمر کو!
نهالی که در عرصه ی دل نشانم
مراد دو عالم اگر در کف آید
کف خاک نبود که بر سر فشانم
به آن بی نشان کوی کس ره نبردست
عبث قاصد اشک را می دوانم
به گَرد سواران نخواهم رسیدن
درین دشت گلگون چه بر می جهانم
چه پرسی ز من حال فیاض بیدل
تو دادی به صحرا سرش، من چه دانم؟
***
562
جا در دل پاک تو نمودن نتوانم
چون گرد بر آن آینه بودن نتوانم
مژگان شکند خار به چشمم شب دوری
گر بخت شوم بی تو غنودن نتوانم
بر چهره اگر گرد ملالی ننشیند
رخساره به آیینه نمودن نتوانم
شد خاک سرم در ره بیداد تو ای وای
از خرمن حسن تو ربودن نتوانم
چون کاهربا گشته ام، اما پر کاهی
از خرمن حسن تو ربودن نتوانم
ذوق سفرم گرم چنان کرده که دیگر
گر یار کند وعده که بودن، نتوانم
فیاض اگر صیقل دیدار نباشد
ز آیینه ی دل زنگ زدودن نتوانم
***
563
چه آفتم که خود آفت فزای خویشتنم
همه بلای من و من بلای خویشتنم
به باغ دهر زبیم گزند هر ناکس
همیشه دشمن نشو و نمای خویشتنم
اگر چه خاک رهم جمله بر سر خویشم
وگر چه خارم لیکن به پای خویشتنم
مرا نه شکوه ز دشمن نه رنجشی از دوست
که پایمال جفا از وفای خویشتنم
هزار مرحله طی گرچه شد رهم فیاض
ولی ز دوری منزل به جای خویشتنم
***
564
می توانم ای فلک گر دست بر ترکش زنم
از خدنگ ناله ای در خرمنت آتش زنم
یاد او در هجر گل میریزدم بی خارِ رشک
باده دُردآمیز بود اکنون می بی غش زنم
می جهم گر چون سپند از آتش خود دور نیست
میکشم میدان که خود را خوب بر آتش زنم
دل مشبک گشت و ناراضی است می خواهم که باز
یک شبیخون دگر بر ناوک ترکش زنم
کار بر من تنگ دارد صحبت زاهد، کجاست
وسعت مشرب که می با ساقی مهوش زنم
آتش افسرده ای دارد چراغان مجاز
کو حقیقت تا بغل بر شعله ی سرکش زنم
یا صمد دارد به لب فیاض و در دل یا صنم
آتشی خواهم درین گبر مسلمان وش زنم
***
565
وقت شد کز ستمت جامه ی جان چاک زنم
چاک بیداد تو در پیرهن خاک زنم
خون اندیشه ز سودای تو فاسد شده کاش
نشتر برق جنون بر رگ ادراک زنم
بسکه سودای تو پیچید به دل نزدیکست
برق آهی شده در خرمن افلاک زنم
می خونابه ی دل نشئه ی دیگر دارد
تا به کی غوطه به خون جگر تاک زنم
شیشه ی حوصه لبریز جنون شد پس از این
در بی طاقتی حلقه ی فتراک زنم
ای خوشا بخت که از سرمه ی خاک قدمت
آب بر آتش این دیده ی غمناک زنم
داغِ عاجز کُشیم ورنه توانم فیاض
لشکر شعله کشم بر صف خاشاک زنم
***
566
زابر دیده در و دشت را پر آب کنم
ز رشحه ی مژه خون در دل سحاب کنم
چنین که سر بسرم جوشِ گریه، نزدیکست
که زهره ی فلک از بیم سیل آب کنم
مثل شدست به بدیمنی آسمان کهن
همان بهست که این خانه را خراب کنم
حرام باد به من لذت شهادت عشق
اگر به زیر دم تیغت اضطراب کنم
نهشت یک مژه سیلابِ گریه ام فیاض
که یک شب این مژه را آشنای خواب کنم
***
567
کی بود دل ز می وصل تو سرشار کنم
غصه را خون کنم و در دل اغیار کنم
طفل مکتب شوم و پیش ادیب نگهت
سبق شکوه ی هجران تو تکرار کنم
ته بته گریه ی خون گشته که در دل گر هست
گریه بگشاید و من پیش تو اظهار کنم
پای تا سر همه از شوق تماشای رخت
نگهی گردم و دریوزه ی دیدار کنم
ساغر حوصله کز باده ی بیداد تهیست
بازش از تلخ می ناز تو سرشار کنم
تو نهی لب به لب خنده و من از سر شوق
گریه را بر رخ شادی مژه افشار کنم
خنده را تا به لب لعل تو بینم گستاخ
صد هوس را گره ی خاطر افگار کنم
پر کنی ناز تو وکم نکنم من ز نیاز
کم کنی گوش تو و من گله بسیار کنم
کی بود همره آن شوخ چو بلبل فیاض
به کف این تازه غزل روی به گلزار کنم
***
568
خواهم ز داغ عشق لباسی به بر کنم
الماس کو که ابره ی این آستر کنم
ای ناله بی رفیق به جنگ اثر متاز
صبری که آه سوخته را هم خبر کنم
بر اوج شعله جلوه ی پروازم آرزوست
کو آتشی که تربیت بال و پر کنم
بی گریه پرتوی ندهد صبح طالعم
کو خون که روغنی به چراغ سحر کنم
معشوق مبتذل شود از یک نگاه گرم
نگذاشت غیرتم که در آن دل اثر کنم
فیاض نامه ای که نویسم به نزد یار
از شوق سر نکرده قلم گریه سر کنم
***
569
با تو هر شب لب ز آب زندگانی تر کنم
روز چون شد زندگی را خاک غم بر سر کنم
تیره بختی های من گر پرتو اندازد ز دور
شعله را در بر لباس از رنگ خاکستر کنم
اختلاط بیغمانم کشت خواهم همچو خاک
از گریبانِ ملامت دیدگان سر بر کنم
در سراب ناامیدی با خیال لعل او
العطش را لب تر از سرچشمه ی کوثر کنم
می توانم کرد رد تیر حوادث را ز خویش
گر زره از سایه ی زلف بتان در بر کنم
مرغ تسلیمم، چه باک از شوخ چشمی های دام
دام اگر در دست افتد زیب بال و پر کنم
کرد خون ها در دل من تیغ او از انتظار
گر به تیغ او رسم خون در دل جوهر کنم
پهلوی راحت ندارم، مرد آسایش نیم
ضعفم از پا چون در آرد تکیه بر بستر کنم
این فضای تنگ جای پر زدن فیاض نیست
فکر بال افشانیی در عرصه دیگر کنم
***
570
تا ابد دیگرش از لعل تو مأیوس کنم
از لب ساغر اگر آرزوی بوس کنم
هر شبی کز تو مرا خانه منوّر گردد
شمع را پردگی خلوتِ فانوس کنم
منصب خاک رهی نامزد من کردی
خواهم ای پادشه حسن که پابوس کنم
نفس سوخته اش بند نهد بر پر و بال
ناله در سینه چو از بیم تو محبوس کنم
منعم از عشق و جنون چند کنی، بس فیاض
من نیم آنکه دگر گوش به سالوس کنم
***
571
تا به کی پیوسته وصف طرّه ی پر خم کنم
خواهم این سودا دگر از خاطر خود کم کنم
نغمه ی ساز طرب با من نمی سازد دگر
گوش را خواهم که وقف حلقه ی ماتم کنم
می نهم از دور بینی پنبه ای در گوش داغ
چون به بیدردان حدیثِ صحبت مرهم کنم
رام خود نتوان شدن با آشنائی های غیر
وحشتی دارم کزین بیگانه خویان رم کنم
اختلاط وحشیان تا خویش را آدم کنم
***
572
چون به یاد زلف او اندیشه آرایی کنم
تارهای آه را بر لب چلیپایی کنم
شد چهل سالم به غفلت در مسلمانی بس است
اربعینی در سر زلف تو ترسایی کنم
کی توان دادن به یک دل داد سودای ترا
همچو دل یک قطره خون را به که سودایی کنم
در تماشا یک سر موی ترا شایسته نیست
چون نگه گر هر سر مو را تماشایی کنم
با عنایات ازل دشوارها دشوار نیست
گر تجلّی رو دهد من نیز موسایی کنم
از لب لعل مسیحا معجزت، کونشئه یی
تا به بیماران بیدردی مسیحایی کنم
در بغل گیرم شبی گر قد رعنای ترا
تا قیامت عشوه بر خوبان رعنایی کنم
جلوه هر دم می کند جای دگر حسن رخش
خویش را معذورم ار دانسته هرجایی کنم
شمه ای از لطف پنهان تو گویم آشکار
در تمنّای تو عالم را تمنّایی کنم
می توان آوارگی در گلشن از بویش فکند
می روم گل را مگر چون لاله صحرایی کنم
یادِ همت می دهد فیاض اندازِ خطر
کشتی خود را همان بهتر که دریایی کنم
***
573
بعد هزار غم اگر عشرتی آرزو کنم
خون جگر فشانم و در گلوی سبو کنم
سوزن خارخار غم آمده در کفم کجاست
رشته ی راهِ وعده ای تا جگری رفو کنم
روی نگاه با تو و پشت نگاه با رقیب
چند گل نظاره را در چشمت دورو کنم!
چون به فریب عشوه ای گوشه چشم خم کند
جان هزار وعده را در تن آرزو کنم
بهر طواف کوی او حرمت پاکدامنی
آب گهر فشارم و در گلوی سبو کنم
زهره ی آن نگاه کو تا به رخ تو بنگرم
طاقت آن دماغ کو کاین گل تازه بو کنم!
بیهده فیاض به من قصه ی خویش سر مکن
من نتوانم این قَدَر گوش به هرزه گو کنم
***
574
گاهی کمان ناله به خمیازه زه کنم
گاهی کمند آه گره بر گره کنم
سیرت ندیده، بخت مرا از تو دور کرد
این داغ را به مرهم وصل که به کنم؟
شب تا سحر به یاد سر زلف دلکشت
در گوشه ای نشینم و مشق گره کنم
تا عاشقم زمانه مرا دم نمیدهد
خود را مگر به بلهوسان مشتبه کنم
فیاض کی بود که براندازِ شهر خویش
ترک اقامت دو سه درگشته دِه کنم
***
575
کی به فریب سبزه دل مایلِ گشت میکنم
در چمن خط تو من سیر بهشت میکنم
با سر کویت ارکنم یاد بهشت جاودان
بر در کعبه می روم سیر کنشت می کنم
آینه ام چه می کنم دیدن زاهد آرزو!
صورت خوب خویش را بهر چه زشت می کنم!
میل رخ نکو بود لازمه ی سرشت من
کی به نصیحت تو من ترک سرشت می کنم
چند چو فیاض نهم دل به وفای این جهان
ترک علاقه بعد از این زین دو سه خشت میکنم
***
576
آیینه ام خیال تو تصویر می کنم
خود را ز سادگی به تو تعبیر می کنم
آیینه را ز دست تو بر سنگ می زنم
درد دلی به پیش تو تقریر می کنم
در مدرس زمانه ز تنزیل عافیت
خاموشی آیه ایست که تفسیر می کنم
پشت کمان طعنه ز هر جا شود بلند
پهنای سینه را هدف تیر می کنم
در چشم خانه بی سر زلف تو روز هجر
نظّاره را زهر مژه زنجیر می کنم
ای آسمان بترس که هر شب به ضبط آه
من استخوان برای تو زهگیر می کنم
فیاض جادویی نفسی بین که هر نفس
ملک پری برای تو تسخیر می کنم
***
577
چون به یاد زلف او زلف غم افشان می کنم
می کشم آهی و عالم را پریشان می کنم
گلستان بی روی او بر من جهنم می شود
من که دوزخ را به یاد او گلستان می کنم
دامن وصلش اگر در کف نباشد یک نفس
با گریبان دست را دست و گریبان می کنم
می شوم از بس بلا گردان نخل قامتش
در میان جلوه نازش را پریشان می کنم
تا نیابم لذّت گفتار او را هم ز رشک
گوش را هم بعد ازین چون دیده حیران می کنم
دردمندم چون روا داری! نمی دانم ز خویش
من که درد عالمی را از تو درمان می کنم
کام فیاض از تو گر دشوار باشد غم مدار
می شوم نومید و دشوار تو آسان می کنم
***
578
حال خود را خراب می بینم
مرغ دل را کباب می بینم
تا دَمِ آبِ تیغ او خوردم
بحرها را سراب می بینم
مردمی های چشم او بگذشت
دگر آنها به خواب می بینم
بسکه سرگشته ام به یاد رخت
ذرّه را آفتاب می بینم
هر سؤالی که داشتم فیاض
از لب او جواب می بینم
***
579
ز گرمی دستگاه اهل عالم تنگ می بینم
شررواری گمان گر هست هم در سنگ می بینم
به رنگ و بو میالا دامن خواهش درین گلشن
که زیر پرده ی هر غنچه صد نیرنگ می بینم
حقیقت در لباس هر مجازی جلوه ها دارد
فروغ آتش طورست گر من رنگ می بینم
تو صیادی و الفت جو، منِ رم خورده وحشت خو
ترا گر صرفه در صلحست من در جنگ می بینم
هر آتش آتش طورست و هر کو وادی ایمن
ز خود بینی ولی آیینه ها در زنگ می بینم
تو در فکر بدخشانی و هر سنگم بدخشانست
که خون لعل جاری در رگ هر سنگ می بینم
نمی دانم چه پیش آمد درین ره عاشقانش را
که مشت استخوان در هر سر فرسنگ می بینم
به شکر درد، سیر آهنگ بینی نغمه ی عشقم
در آن بزمی که ساز زهره بی آهنگ می بینم
قیاس باطن از ظاهر کند بیدرد، از من پرس
که گل ها را به رنگ غنچه ها دلتنگ می بینم
به اطفال چمن تعلیم شوخی ها که داد امشب؟
که طفل غنچه را بسیار شوخ و شنگ می بینم
گل روی که دارم در نظر فیاض باز امشب
که چون آئینه ی گل خویش را گلرنگ می بینم؟
***
580
من هیچ نمی گویم من هیچ نمی دانم
در عشق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم
نشناسدم از گلبن بلبل که خیال تو
گل ریخته تا دامن از چاک گریبانم
هم سرو منی هم گل هم لاله و هم سنبل
جایی که تویی نبود پروای گلستانم
تا دیده به خون دل از گِرد دویی شستم
غیر از تو نمی بینم غیر از تو نمی دانم
با یاد تو در صحرا از بوته ی هر خاری
گل چینم و گل بویم گل بینم و گل دانم
در فضل و هنر هر چند گمنام ده و شهرم
در فن جنون لیکن مشهور بیابانم
از ناله به فریادم هر چند که خاموشم
وز گریه به سامانم هر چند پریشانم
احوال دل زارم آن نیست نداند کس
کز ضعف بدن پیداست دردِ دل پنهانم
***
581
خوش آنکه رویت بینم و در روی تو حیران شوم
تو بر رخم خندان شوی من از غمت گریان شوم
آن قدّ رعنای ترا هر لحظه گردم گرد سر
و آن سرو بالای ترا هر دم بلا گردان شوم
تو خنده را بر رغم من در زیر لب پنهان کنی
من آشکارا گریم و در زیر لب خندان شوم
تو در حیا غلطان شوی از گریه ی بیجای من
و ز خنده ی پنهان تو من در شکر پنهان شوم
از شرمِ روگردانِ تو و ز خنده ی پنهان تو
سر تا به پا خندان کنم پا تا به سر گریان شوم
چون چشم پوشانی ز من، چون روی گردانی زمن
دل آه را میدان دهد، من گریه را دامان شوم
چون درد دل گویم به تو! چون کام دل جویم ز تو!
نه من کنم فهمش نه تو، از بس که سرگردان شوم
اشک حیا حیران شود، آرایش مژگان شود
بر برگ گل غلتان شود در خاک و خون غلتان شوم
بر سرو می پوشی قبا، بر موی می بندی کمر
بر پسته می سازی سخن سهل است اگر حیران شوم
از لطف بنوازی مرا از غم بپردازی مرا
چندانکه میسازی مرا من بیشتر ویران شوم
از پیچ و تاب آن کمر پیچد دلم بر یکدگر
فیاض نتوانم اگر کاین درد را درمان شوم
***
582
چند از گل سخن عرض تجمّل شنوم
لاف آشفتگی از طرّه ی سنبل شنوم
بوی گل آمد و رفت از کف من صبر و قرار
چه کنم آه اگر ناله ی بلبل شنوم
پرده بردار که غیرت به جنون خواهد زد
تا کی از باد صبا وصف رخ گل شنوم
هرچه در گوش تو آهسته رقیبان گویند
من به آواز بلندش ز تغافل شنوم
کشت فیاض ز غیرت دل بیتاب مرا
تا کی از وی سخن تاب و تحمّل شنوم
***
583
ز چشمان تو راز خویش را بنهفته می خواهم
بسی ترسیده ام این فتنه ها را خفته می خواهم
ز بدگویی دشمن راز دل پوشیده می دارم
ز دم سردی دی این غنچه را نشکفته می خواهم
ز مژگان قطره های اشک را در دیده می دزدم
زرشک این گوهر شاداب را ناسفته می خواهم
سر زلفی پریشان کن که همچون روزگار خود
دو روزی خاطر ایام را آشفته می خواهم
زبان چون غنچه ی سوسن به هم پیچیده ام فیاض
مگر درد دل ناگفتنی را گفته می خواهم!
***
584
جمال شاهد رحمت فزاید از گنهم
که خال چهره ی عفوست نامه ی سهیم
به نقد هستی من سکّه فنا زده اند
به ملک فقر کنون عمرهاست پادشهم
سرم به گنبد گردون فرو نمی آید
که در قلمرو دیگر زدند بارگهم
عجب که تا به ابد هم رسم به منزل وصل
که عشق او از ازل کرده است روبه رهم
ز شرمگینی آن نازنین چنان خجلم
که در نظاره ی او آب می شود نگهم
به پر شکستگی خویش الفتی دارم
که تنگنای قفس را به گلستان ندهم
چنان ز خواب عدم جستم از ازل فیاض
که تا ابد نتوانم نهاد دیده به هم
***
585
بر گردِ رخت سبزه و گل سر زده در هم
دارد چمنت برگ گل و سبزه ی تر هم
شیرینی و شوری ز شکر خنده و دشنام
در حلقه ی لعل تو نمک هست و شکر هم
کوته نکند دست تطاول ز اسیران
زلف تو که از دوش گذشتست و کمر هم
گر صلح نخواهی به من، از جنگ چه مانع
بر خیز که ما تیغ نهادیم و سپر هم
مرغانِ چمن، بال به پرواز شکستند
ما را نبود قوّت افشاندن پر هم
از هول شب گور نترسیم که ما را
بسیار شب این طور گذشتست و بتر هم
فیاض برد دردِ سر از کوی تو فردا
سهلست مدارای تو یک روز دگر هم
***
586
دیده را از پرتو روی تو تابی می دهم
گلشن نظّاره را از شعله آبی می دهم
از لب لعلت حدیثی بر زبان می آورم
گفتگو را غوطه در موج شرابی می دهم
پیچ و تاب عطسه در مغز جهان می افکنم
چون ز بزم دل برون بوی کبابی می دهم
می کنم آغوش مژگانی به سیل گریه باز
موج را در روی دریا اضطرابی می دهم
فتنه ای از هر طرف بیدار می گردد ز خواب
چون به یاد چشم مستش تن به خوابی می دهم
رنگ آسایش برون از دامن هستی نرفت
این کتان را شست و شو در ماهتابی می دهم
موج معنی هر طرف فیاض می گردد روان
چون عنان گفتگو را پیچ و تابی می دهم
***
587
بزم عشرت تا ز خون دل مهیا کرده ایم
غصّه ها حل کرده و در حلق مینا کرده ایم
غیر شرح بیقراری نیست در طومار موج
ته بته این نامه ی سر بسته را وا کرده ایم
ما ز خود گم گشته بودیم از تو تا بودیم دور
خویش را امروز در پیش تو پیدا کرده ایم
از غبار خاطر آزرده در گلزار عیش
مشت خاکی بی تو در چشم تماشا کرده ایم
موج ها هریک به رنگی کام می گیرند از او
کشتی خود را سبیل راه دریا کرده ایم
خوشه بندی های کام از کشت زار ما مجو
ما گیاه خویش را با برق سودا کرده ایم
شهپر پروازِ اوج همت ما کس نداشت
مشق بال افشانی این جلوه تنها کرده ایم
با غُلوی سرکشی ها دشمن از ما ایمن است
آتشیم اما به خس عهد مدارا کرده ایم
لذّت آوارگی کردیم تا بر خلق فاش
خضر را فیاض سرگردان صحرا کرده ایم
***
588
ما رام خویش بهر تو دلدار گشته ایم
خود را به خاطر تو خریدار گشته ایم
یک کس خبر ز ذوق تماشای او نیافت
جز ما که محو لذّت دیدار گشته ایم
پر کرده ایم دفتر و معنی همان یکی است
یک حرف بوده ایم که بسیار گشته ایم
لاف فراخ حوصلگیهای ما خطاست
یک جرعه بیش نیست که سرشار گشته ایم
ترسند خلق از تو و ترک گنه کنند
ما تکیه بر تو کرده گنه کار گشته ایم
صد دشنه کار شوخی مژگان نمی کند
ظالم بیا ببین که چه گلزار گشته ایم
صد پرده بیش بر رخ مطلب فزوده شد
فیاض بی خبر که خبردار گشته ایم
***
589
خود را به ناز آن بت طنّاز داده ایم
صد ملک دل به غارت یک ناز داده ایم
در راه عشق عافیت از ما مجو که ما
انجام را به مژده ی آغاز داده ایم
دل را که آشیانه ی طاووس آرزوست
از خار خار وسوسه پرواز داده ایم
در بزم شوق ساغر لبریز وصل را
صد ره گرفته ایم و دگر باز داده ایم
گو آشیان طمع ببر از ما کنون که ما
خود را به یادِ جلوه ی پرواز داده ایم
هر بلبل نظاره که آهنگ دل نداشت
از شاخ گلبن مژه پرواز داده ایم
تا بسته ایم راه امل بر حریم دل
در سینه راه جلوه ی صد راز داده ایم
با ما نسازد ار فلک سفله، گو مساز
اکنون که تن به طالع ناساز داده ایم
با لذّت غمت که دو عالم در آن گمست
غم های رفته را همه آواز داده ایم
تا از کدام پرده برآید نوای ما
گوشی به نغمه ریزی این ساز داده ایم
فیاض حشر مرده دلانست هر نفس
تا ما به نطق رخصت اعجاز داده ایم
***
590
عمریست تا جدا ز تو مهوش نشسته ایم
پروانه ایم و دور ز آتش نشسته ایم
با آنکه عیش از دل ما نسخه می برد
دایم چو زلف یار مشوّش نشسته ایم
در انتظار سرمه ی گردی از آن سوار
عمریست چشم بر ره ابرش نشسته ایم
فارغ نشد رقیب ز خمیازه چون کمان
تا ما به پهلوی تو چو ترکش نشسته ایم
ای زاهد از شکفتگی ما عجب مدار
عمری چو نشئه با می بی غش نشسته ایم
چون داغ لاله بی غم عشق پریرخان
افسرده ایم اگر چه در آتش نشسته ایم
فیاض غم مدار که هر چند پیش دوست
در خون نشسته ایم ولی خوش نشسته ایم
***
591
شب در نظاره ی رخش ابرام کرده ایم
صد کار پخته از نگهی خام کرده ایم
مازاده ی دیار قفس با شکست بال
پرواز سرحدِ شکنِ دام کرده ایم
کاری به مدّعا نشود جز به وصل یار
ما امتحان نامه و پیغام کرده ایم
شهدی که چاشنی به شکر خنده می دهد
نوش از تبسّم لب دشنام کرده ایم
فیاض را زاهل دیانت شمرده ایم
این قوم را ببین که چه بدنام کرده ایم
***
592
راه بیرون شد درین دشت الم گم کرده ایم
آهوییم و پیش این صیاد رم گم کرده ایم
غیرتش نگذاشت کآییم از در هستی درون
خویشتن را در بیابان عدم گم کرده ایم
بعد وصل کعبه دوری باب مشتاقان نبود
بسته ایم احرام و خود را در حرم گم کرده ایم
موسی وقتیم و افتاده ز چشم کوه طور
عیسی عهدیم و نقد فیضِ دم گم کرده ایم
زاده ی دردیم، اسباب طرب از ما مجوی
وجه شادی در ره تحصیل غم گم کرده ایم
آشیان بر بوته ی خاری نهادیم و خوشیم
ما که پرواز گلستان ارم گم کرده ایم
پادشاهانیم و گردون پای تخت ما، ولی
بی مبالاتی نگر طبل و علم گم کرده ایم
خدمت بتخانه گر کردیم عیب ما مکن
ما کلید کعبه در بیت الصّنم گم کرده ایم
در ره دل عقل و هوش اول قدم در باختیم
بهر یک آیینه چندین جام جم گم کرده ایم
راه اگر پیدا شود معلوم خواهد شد که ما
اندرین وادی رهی در هر قدم گم کرده ایم
ره بسی گم شد درین وادی ز ما فیاض لیک
راه نزدیکی چنین هموار، کم گم کرده ایم
***
593
گاه خود خوردیم و گاهی صرف مردم کرده ایم
مدّتی از پهلوی دل ما تنعّم کرده ایم
ناله گر در دل شکستیم از شکیبایی نبود
آتشین بود آه، بر گردون ترحّم کرده ایم
نشئه یی شاید ببخشد عمر اگر باقی بود
باده ای از خون دل عمریست در خم کرده ایم
عشق از خاصیت خود می رساند دل به دل
ورنه ما در عشقبازی راه خود گم کرده ایم
کاشیان فیاض از ما آب رو کم دیده اند
آب روی خویش صرف مردم قم کرده ایم
***
594
در شمار کوی جانان کعبه را کم دیده ایم
خاک راهش را به چشم آب زمزم دیده ایم
ما سیه بختان غم، آیینه ی آب حیات
در سواد تیره روزی های ماتم دیده ایم
مشت اجزای غبار ما بود ایمن ز باد
در هوای چشمِ تر شیرازه ی نم دیده ایم
پیری ما را خطر از ترکتاز مرگ نیست
ما و دل در کودکی ها ماتم هم دیده ایم
چون به طوفان کار ما افتد که از سستی بخت
کشتی خود را زبون موج شبنم دیده ایم
تا شراب دوستی از جام دشمن خورده ایم
سرمه ی بیگانگی در چشم محرم دیده ایم
بر چراغ هستی افشاندیم تا دامان فقر
شمع خود را بر مزار هر دو عالم دیده ایم
خوانده ای فیاض تا درسی ز علم عاشقی
عقل کل را بارها پیش تو مُلزم دیده ایم
***
595
ما فیض کعبه از در میخانه برده ایم
سر خطّ مشرب از خط پیمانه برده ایم
تا یک بکام سوختنی شد نصیب ما
بس شمع ها به تربت پروانه برده ایم
فیض اثر ز بوم و بر بخت ما مجوی
ما آبروی ناله ی مستانه برده ایم
ما و دل از متاع غم جانفزای دوست
هر یک نصیب خویش جداگانه برده ایم
ای سیل برنگرد که از انتظار تو
شد عمرها که رخت به ویرانه برده ایم
با ما به جز صفای دو عالم نمانده است
از دل غبار محرم و بیگانه برده ایم
فیاض اگر خراب شود آسمان چه باک
ما هر چه بردنی است ازین خانه برده ایم
از بزم یار تا ز ادب پا کشیده ایم
خون خورده ایم اگر لب ساغر مکیده ایم
چون شیشه راز دل به کسی سر نکرده ایم
خون خورده ایم چون خم و دم در کشیده ایم
چاک کفن گواه که ما هم به عمر خویش
پیراهنی به کام دل خود دریده ایم
در راه عشق پای تو سنگ ره تو بس
ما پا شکسته ایم و به منزل رسیده ایم
ره از در طلب قدمی تا به مطلب است
ما خود به هرزه راه درازی بریده ایم
معشوق را به دیده ی عاشق توان شناخت
ما را مساز تیره که ما نور دیده ایم
فیاض لب به خواهش ما تر مکن که ما
خونابه ایم و از دل حسرت چکیده ایم
***
596
جدا ز طرّه ی تابیده ی تو بی تابیم
به یاد لعل تو خونین جگر چو عنّابیم
از آن چو موج نبینیم روی ساحل را
که پا شکسته ی دریا نشین چو گردابیم
همیشه در شب غم با خیال مهرویان
فسرده خاطر و روشن روان چو مهتابیم
ز خاک فقر و فنا سرمه ای نمی بخشند
به ما که چشم سیه کردگان اسبابیم
به ما ز نشئه ی چشمش فسانه ای گفتند
شد آفتاب قیامت بلند و در خوابیم
چگونه ره کند آرام در طبیعت ما
که در نسب ز گرو بردگانِ سیمابیم
فریب بستر راحت اثر چگونه کند
به ما که زخمِ ضرر خوردگان سنجابیم
گمان صبر و ثبات از سرشت ما دور است
که در کشاکش تخمیرِ آتش و آبیم
به راه میکده پنهان چه می روی فیاض
فقیه مدرسه داند که ما ازین بابیم
***
597
سوخت هر جا خسته ای ما بی محابا سوختیم
زد بر آتش خویش را پروانه و ما سوختیم
جلوه ی پرواز اوج فقر کار مشکلی است
ما در آن کو جلوه ها کردیم و پرها سوختیم
دادِ ما را خضر کی از چشمه ی خود می دهد
ما که از لب تشنگی در قعر دریا سوختیم
ز آتشِ کس سوختن، آزادگان را ننگ بود
آتشی از خود برآوردیم و خود را سوختیم
شمع از سر در گرفت و سوخت کم کم تا به پا
ما سراپا درگرفتیم و سراپا سوختیم
بال و پر از شعله کردیم از پی پرواز شوق
تا سر دیوار دل رفتیم و آنجا سوختیم
سوختی در آتش و خاکسترت بر جای ماند
سوختن اینست گر فیاض، ما وا سوختیم
***
598
عمرها ما از خدا درد ترا می خواستیم
آفت جان و دل خود از خدا می خواستیم
کام دل عمری ز چشمانت طلب کردیم حیف
ساده لوحی بین ز بیماران دوا می خواستیم
آسمان پردیر می جنبد پی تدبیر کار
منصب افلاک را یک چند ما می خواستیم
بی رواجی ها عجب ما را رواجی داده است
خویش را در ناروایی ها روا می خواستیم
هرگز امّید دوایی در دل ما ره نیافت
درد او می خواستیم از عشق تا می خواستیم
صورت دیبای بستر شد تن بی درد ما
پهلوی از بستر راحت جدا می خواستیم
صحبت افسرده ی این خام طبعان دوزخست
در پی آشفتگان عشق جا می خواستیم
در پی این رهروان رفتیم و گمره تر شدیم
از پی گم کرده راهان رهنما می خواستیم
تا به کی فیاض ازین افسردگی ها تا به کی!
آتش سوزنده را در زیر پا می خواستیم
***
599
یاد ایامی که در دل مهر یاری داشتیم
ناروا بودیم پُر، اما عیاری داشتیم
با رخ و زلفش که روز و روزگار دیگرست
طرفه روزی داشتیم و روزگاری داشتیم
در غم او کار ما بی اختیاری بود و بس
در کف او بود هم گر اختیاری داشتیم
دیده در گَردِ رمد چون آفتاب و ابر بود
لیک چشم سرمه از گَردِ سواری داشتیم
غیر را پامال او دیدیم و مردیم از حسد
یاد ایامی که ما هم اعتباری داشتیم
خدمت روشنگران خضرِ رهِ این چشمه شد
سالها آیینه بودیم و غباری داشتیم
در خزانِ رنگِ ما فیاض دم سردی مکن
پیش ازین ما نیز دستی بر بهاری داشتیم
***
600
تا چند درین غمکده غمناک نشینیم
وقتست که بر تارک افلاک نشینیم
ما مرغ چمن پرور عرشیم که گفتست
کز ذروه فرود آمده در خاک نشینیم!
گردیم و ز دامان کسی اوج نگیریم
حیفست که بر دامن افلاک نشینیم
بی رخصت ما نشئه به مستان ندهد می
ظلمست که فرمانبر تریاک نشینیم
بر بزم طرب غیر ملامت نفزاید
کو حلقه ی ماتم که طربناک نشینیم
کو یاری طالع که به تقریب شهادت
در سایه ی شمشیر تو چالاک نشینیم
کو زهره ی شیری که به هنگام تغافل
همچهره بآن غمزه ی بیباک نشینیم
فیاض توان داد دل از عیش ابد داد
یک لحظه که در حلقه ی فتراک نشینیم
چو گوی عرصه ی آفاق را به سر گشتیم
که تا چو چوگان از هر چه بود برگشتیم
به طول و عرض تمنّای ما جهان کم بود
امید خود به تو بستیم و مختصر گشتیم
به پای آه سحر چون دعای بی تأثیر
هزار بار به گردون شدیم و برگشتیم
به هرچه شست گشادند ما هدف بودیم
به هر که تیغ کشیدند ما سپر گشتیم
نزد غیوری ما حلقه بر دری فیاض
اگرچه در همه آفاق در به در گشتیم
***
601
دل را به سر زلف تو دلدار سپردیم
شادیم که این مهره به آن مار سپردیم
معماری ویرانه جز از سیل نیاید
معموره ی دل را به غم یار سپردیم
آزاده دلان شور دل تنگ ندانند
این نغمه به مرغان گرفتار سپردیم
داغ غم پنهان تو در پرده نسازد
این گل به کله گوشه ی اظهار سپردیم
فیاض شد آن شرط که دیگر نستانیم
آن روز که ما دیده به دیدار سپردیم
***
602
پنبه در گوش نهادیم و خبردار شدیم
بار بر دوش گرفتیم و سبکبار شدیم
زهرها تعبیه در شهد تمنّا بودست
مفت ما بود که ناخورده خبردار شدیم
جام لبریز به ما دستِ هوس می پیمود
خاک در کاسه ی ما بود چو بیدار شدیم
می منصور به دل برق انا الحق می زد
سر قدم ساخته تا جلوه گه دار شدیم
روزِ بَد نوبتِ بیدردی ما بود گذشت
شکر لله که به صد درد گرفتار شدیم
چهره اش تاب گرانباری نظّاره نداشت
دیده بستیم و به در یوزه ی دیدار شدیم
که کند چاره ی فیاضِ تو؟ چون ما و مسیح
هر دو در کوی تو یکمرتبه بیمار شدیم
***
603
گوهریم و بر بساط دهر یکتای خودیم
قطره ایم و در وجود خویش دریای خودیم
گردش ما را فضایی غیر ما در کار نیست
ما که خود صحرانورد خویش و صحرای خودیم
ما به برق خود نقاب خودنمایی سوختیم
گرچه پنهانیم بر اغیار، پیدای خودیم
ما درین دریای بی بن همچو موج افتاده ایم
گر چه زنجیریم سر تا پای بر پای خودیم
منت آزادگیها هیچ کس بر ما نداشت
ما خراب طالع بی طالعی های خودیم
دوستان ما را فریب دشمنی ها می دهند
ما که در دشمن فریبی خصم کالای خودیم
دشمنان را هم صلای دوستی ها می زنیم
ما به هر آیینه ای محو تماشای خودیم
در وفاداری زلیخا در نکویی یوسفیم
ما درین بازارها سرگرم سودای خودیم
پای در دامان خود چون آسمان پیچیده ایم
گرد عالم گشته ایم و باز بر جای خودیم
عقل ما کار آگهست و نفس کافر ماجرا
وه که هم دَجال خویش و هم مسیحای خودیم
راست پرسی خصم ما فیاض کس غیر تو نیست
با تو ز آن پیوسته در تحریک غوغای خودیم
***
604
جز داغ جفا بر دل مهجور ندیدیم
جز نقش پی شعله در این طور ندیدیم
موری به سلیمان ندهد صرفه درین ملک
در کشور می بازوی بی زور ندیدیم
بس داغ که نا سور نمودیم و درین باب
گرمی به جز از مرهم کافور ندیدیم
گفتیم شبی با تو برآریم و یکی صبح
در ناصیه ی بخت خود این نور ندیدیم
فیاض تو در صبح زنی غوطه ولی ما
در طالع خود جز شب دیجور ندیدیم
***
605
یک عشوه از آن نرگس غمّاز ندیدیم
تا جان هدف ناوک صد ناز ندیدیم
در عهد تو دنبال رخ مهر فزایت
چشمی که به حسرت نبود باز ندیدیم
بی همنفسی بین که درین گلشن گیتی
در ناله فزودیم و همآواز ندیدیم
چون تیره نباشیم که در مشرق طالع
یک صبح گریبان ترا باز ندیدیم!
آن بال فرو ریخته مرغیم که هرگز
در طالع خود جلوه ی پرواز ندیدیم
امنّیت معموره ی عشقست که در وی
قفل در خلوتکده ی راز ندیدیم
عمریست که در حلقه ی این غمکده فیاض
سازی به جز از ناله ی خود ساز ندیدیم
***
606
در طور فنا وعده ی دیدار شنیدیم
این مژده ز لعل لب دلدار شنیدیم
بی چشم درین نامه بسی مسئله خواندیم
بی گوش درین پرده بس اسرار شنیدیم
ای فلسفیان مژده که در میکده ی عشق
بوی قدمی از در و دیوار شنیدیم
یک نغمه ی مستانه که بی پرده سرودیم
بس طعنه که از مردم هشیار شنیدیم
آزادگیی نیست چو پرواز به کامست
این زمزمه از مرغ گرفتار شنیدیم
از باده ی تحقیق به جامی خبری نیست
این نکته زمستان خبردار شنیدیم
کس راه به سر منزل تقدیر ندارد
در مدرسه این مسئله بسیار شنیدیم
از ما خبر عشرت گلزار چه پرسی!
ما نام گل از گوشه ی دستار شنیدیم
آن حرف که منصور از آن بر سر دارست
موسی ز شجر، ما ز سر دار شنیدیم
رازی که ازل تا به ابد کس نشنیدست
از یک مژه بر هم زدن یار شنیدیم
طومار زبان هرچه ز بر داشت به تدریج
ما آن همه فیاض به یک بار شنیدیم
***
607
بر دل رقم حسرت جاهی نکشیدیم
از چشم فلک ناز نگاهی نکشیدیم
در خون تپیدن گنه قاتل ما نیست
خود را به سر تیر نگاهی نکشیدیم
خود یک تنه در قلب عدو رخنه فکندیم
در چشم ظفر گرد سپاهی نکشیدیم
گر جان نفشاندیم به پایت ز ادب بود
بر آینه ی حسن تو آهی نکشیدیم
صد کوه کشیدیم به دوش از همه کس لیک
از خرمن منّت پر کاهی نکشیدیم
آغوش به دوش و بر مهری نگشودیم
خمیازه به لعل لب ماهی نکشیدیم
از سستی طالع چه بگویم که به یک بار
دل بر سر راه چو تو شاهی نکشیدیم
در جلوه گه ناز تو با حسرت بسیار
کم حوصلگی بود که آهی نکشیدیم
***
608
دلا هنوز امیدی به چشم تر داریم
گمان صد اثر از آه بی اثر داریم
اگر اجازت آهی دهی به قوّت ضعف
امید هست که خود را ز خاک برداریم
پس از شکست به ساحل رسید سفینه ی موج
شکسته ایم و همان بیم صد خطر داریم
در آن چمن که نسیم از حریر گل بیزند
پرند ناله به گل دوزی شرر داریم
شرابِ رنگ زند موج در پیاله ی گل
در آن چمن که به یادت پیاله برداریم
درین هوا که سبکروحی از نسیم پُرست
دماغی از نفس گل شکفته تر داریم
درین بهارِ هوس چون نسیم لاله و گل
بدین خوشیم که بر موج خون گذر داریم
شبی به بزم گشودی تو جیب و ما از ذوق
هنوز آینه ی صبح در نظر داریم
ز ضعف خسته دلی همچو ناله ی عشّاق
نمی رسیم به جایی، ولی اثر داریم
فریب لطف زبانی او مخور فیاض
تو از زبانش و ما از دلش خبر داریم
***
609
هر جا که نام درد دل مبتلا بریم
رنگ اثر ز چهره ی سعی دوا بریم
چون نبض خسته می جهد این جا دل مسیح
بیمار عشق را چه به دارالشّفا بریم!
اظهار درد بیشتر از درد می کشد
صد درد می کشیم که نام دوا بریم
صد ره به ما مطالب کونین عرض کرد
همّت نهشت دست به سوی دعا بریم
تکلیف پادشاهی دنیا به ما مکن
درد سری که هیچ ندارد کجا بریم!
بیگانگان به درد ما نمی رسند
این تحفه به که بر در آن آشنا بریم
فیاض حرف عقل چه لازم به بزم عشق
در پیش پادشاه چه نام گدا بریم!
***
610
ما به زیر آسمان مشتی فروزان گوهریم
آتشیم آتش، ولیکن در ته خاکستریم
در مزاج لاله و در طبع گل آبیم آب
لیک بر خار و خس این دشت باد صرصریم
از متاع رنگ و بو رنگین بساطی چیده ایم
حیف کش بر جای بگذاریم و غافل بگذریم
رفته در زنگ طبیعت همچو شمشیریم لیک
چون برآییم از غلاف تن، سرا پا جوهریم
جلوه گاه ما ورای چرخ و انجم کرده اند
این جهان دیگرست و ما جهان دیگریم
وه که ما را زرد رویی خوش رواجی داده بود
آسمان پنداشت یک چندی که ما مشت زریم
جزر و مدّست اینکه گاهی بحر و گاهی قطره ایم
قبض وسط است اینکه گاهی شعله گاهی اخگریم
جوهر شرعیم و در صندوقِ دیوِ رهزنیم
آتش یاقوتِ شادابیم و آب گوهریم
هفت دریا گر بجوشد ما چو گوهر در تهیم
نُه فلک گر آب گردد ما چو روغن بر سریم
رنگ صد اندیشه ریزیم و فرو ریزیم باز
در دیار آرزو هم بت شکن هم بتگریم
هر زمان ما را به دست دیگری می پرورند
خاک را شاخ گلیم و آب را نیلوفریم
عشرت از ما می کشد ما هرچه از غم می کشیم
خنده را فرماندهیم و گریه را فرمانبریم
عشق را دامان پاکیم و وفا را خاک راه
حسن را آیینه و آیینه را خاکستریم
با دلی یک پیرهن از شیشه نازک تر که هست
مبتلای برگ گل از خاطری نازکتریم
قبله ای داریم غیر از کعبه ی اسلامیان
کز درش یک لحظه برداریم اگر سر، کافریم
در بلندی های همّت همچو فیاض ارنه ایم
لیک در کوتاه دستی ها ازو واپس تریم
***
611
از فکر خال و طرّه ی جانانه بگذریم
دامست به که از سر این دانه بگذریم
زان پیش ترکه عمر به افسانه بگذرد
یک دم بیا به جانب میخانه بگذریم
زنّار عشق بر کمر ما زند چو تیغ
چون رشته گر به سبحه ی صد دانه بگذریم
جا در دل زمانه نکردیم تا به کی
از گوش روزگار چو افسانه بگذریم!
دل خون کنیم تا دگری تر کند دماغ
زین بزم همچو ساغر و پیمانه بگذریم
ای شمع یاد سوختگان حجّ اکبرست
یک شب بیا به تربت پروانه بگذریم
از خانه بگذریم که آید چو سیلِ مرگ
چندان امان کجاست که از خانه بگذریم
جز عشق ره به کوی حقیقت نمی برد
از قیل و قال بحثِ حکیمانه بگذریم
رندانه نیست صحبت فیاضِ عیب جو
زین آرزو بهست که رندانه بگذریم
***
612
هر دم ز گرمخویی خود برفروزیم
پُر گرم هم مباش که ترسم بسوزیم
باشد دهان تنگ توام روزی از ازل
زانست کز ازل به جهان تنگ روزیم
زان شب که دل به زلف سیاه تو بند شد
روشن نمود بر همه کس تیره روزیم
خوش آنکه این لباس عناصر بیفکنم
تا چند بر بدن ز غذا پینه دوزیم
فیاض ما به عیش ابد دل نهاده ایم
دل خوش نمی شود ز نشاط دو روزیم
***
613
آهی از دل از پی دفعِ گزندی می کشیم
چشم بد را سرمه از دود سپندی می کشیم
تا شبی سر و قد او سایه بر ما افکند
ما و دل هر صبح یاهوی بلندی می کشیم
ناتوانی بین که در عشق تو بار عالمی
با تن زاری و جان دردمندی می کشیم
آستانت از وجود ما گرانی می کند
پای رغبت از سر کوی تو چندی می کشیم
هر نفس فیاض با این تلخکامی های خویش
کاسه ی زهری ز لعل نوشخندی می کشیم
***
614
تا به کی بر بستر آرام تن باز افکنیم؟
کی بود کی، خویش را در دام پرواز افکنیم
گوشه ی امنی ندارد گلشن وارستگی
خویش را در مأمن چنگال شهباز افکنیم
بی خراش سینه زلف بی گره دان ناله را
پیچ و تابی چند در ابریشم ساز افکنیم
شکوه نازک شد ندارد تاب آسیب نقاب
پرده ی پوشیدگی از چهره ی راز افکنیم
ناز بالش از پر عنقا کنیم از بهر خواب
پهلوی راحت اگر بر بستر ناز افکنیم
وقت آن آمد که با گل در چمن هر صبحگاه
از صدای خنده آوازی به آواز افکنیم
در هوای وصل او فیاض هر دم از شتاب
صد گره بر بال و پر از شوق پرواز افکنیم
***
615
حاشا که غیر عشق حدیث دگر کنیم
یک حرف خوانده ایم که یک عمر برکنیم
اسباب از برای مسبّب بود به کار
ما از پی کلاه چرا ترک سر کنیم!
بر ما جهان ز خاطر مورست تنگ تر
جای دگر کجاست که فکر سفر کنیم
زنگست زنگ، بوسه ی حورش بر آینه
دستی که با خیال تو شب در کمر کنیم
مطرب تو، داد ناله من از گریه می دهم
چون ابر و برق اگر مدد یکدگر کنیم
شرمنده گر ز دنیی و عقبی شدیم شکر
ما را نهشت عشق که فکر دگر کنیم
در راه عاشقی خطری چون رفیق نیست
ما بیخودان مباد که خود را خبر کنیم
افسانه بهر خواب بود طرفه این که ما
گردد حرام خواب چو افسانه سر کنیم
تنگست خاطر از غم عشق آنقدر که هست
ممکن گهی که خاطر ازین تنگ تر کنیم
جایی که شهسوار فنا تیغ برکشد
جان می بریم اگر تن خود را سپر کنیم
فیاض فتح باب دل از سرگذشتن است
پا می خوریم یک دم اگر فکر سر کنیم
***
616
ما به بدنامی تلاش نیکنامی می کنیم
پختگی ها در نظر داریم و خامی می کنیم
دوستان ما را به کام دشمنان می خواستند
ما ز دشمنکامی خود دوستکامی می کنیم
ناتمامی های ما گر عشق خوبانست و بس
ما تمامی را فدای ناتمامی می کنیم
صید می بایست شد، صیادی ما بهر چیست؟
در حقیقت دانه ای بودیم و دامی می کنیم
چون نخندد بر شتاب ما درنگ دیگران!
ما که با این کند سیری تیز گامی می کنیم
کاملان را بر سر شاگردی ما جنگهاست
ما فلاطون را به یک تعلیم عامی می کنیم
با همه لافی که در دانش ترا فیاض هست
گر تو گفتی این غزل را ما غلامی می کنیم
***
617
دل به یاد تو سرخوش است همان
شعله ی شوق سرکش است همان
پر برآوردم از خدنگ جفا
مژه دستی به ترکش است همان
کرد آشفته، خاطرِ جمعی
طرّه ی او مشوّش است همان
توتیا گشت استخوان و مرا
چشم بر گَردِ ابرش است همان
گر شدم از تو دور روزی چند
کششت در کشاکش است همان
بجهد گر سپندی از آتش
باز گشتن به آتش است همان
ناخوشی ها اگر چه دید بسی
دل فیاض او خوش است همان
***
618
ز مژگان چند چون ابر بهاران
سرشک لاله گون بارم چو باران
به خاک کوهکن برمی فروزم
چراغ لاله ای در کوهساران
خط سبزش مرا شوریده تر کرد
جنون کهنه نو شد در بهاران
سمندش را به جولان خواهد آورد
بلند اقبالی این خاکساران
جدایی نو محبّت را بلایی است
به من در هجر او رحم است یاران
کشاکش با تمنّای تو دارد
بنازم حسرت امّیدواران!
نگه را رخصت خونریزیی ده
قراری کرده ای با بیقراران
به مژگان تو در خنجر گذاری است
نگاهت آن سر خنجر گذاران
به غیر از خار خار دل نچیدم
گلی در آرزوی گل عذاران
مرا در دوستداری عمر بگذشت
ندیدم دوستی زین دوستداران
نبیند تیره روز و روزگاری
چو من فیاض کس در روزگاران
***
619
می توان از زندگانی دست آسان داشتن
لیک دست از دامن زلف تو نتوان داشتن
زلف را گو فکر جمعیت کند تا کی چنین
خود پریشان بودن و ما را پریشان داشتن
می توان صد بار مردن هر نفس از درد او
لیک نتوان درد او محتاج درمان داشتن
جان اگر با من نسازد در غم او گو مساز
می توانم من غمش در سینه چون جان داشتن
درد او فیاض اگر درمان ندارد گو مدار
می توان این درد را بهتر ز درمان داشتن
***
620
به نومیدی ستم باشد ز راه دوست برگشتن
چو اشک و آه عاشق تا توان زیر و زبر گشتن
پی دیدار آن با هر نگاهی آشنا باید
شدن چون سرمه در هر دیده و نور نظر گشتن
درین طوفان صرصر آرزوی شعلگی خامست
نداری خانه گر در سنگ نتوانی شرر گشتن
نه بر کف داغ عشق و نه بر سر ژولیده مویی ها
چه لازم بر سر تیر حوادث بی سپر گشتن
روایی هر چه بینی ناروایی ها از آن خوشتر
شدن سنگ سیه بهتر درین دوران که زر گشتن
تفاوت در میان خوبرویان نقض یکرنگی است
به هرجا کاسه ی شیریست می باید شکر گشتن
تماشای دل خود کن چه لازم، همچو آیینه
پی در یوزه ی دیدار دایم در به در گشتن
نمی دانم کدامین عیشم امشب زار خواهد کشت
گهش در پای افتادن گهی بر گرد سر گشتن
ترا شوق نجف فیاض اگر در خاک غلتاند
عجب نبود فلک را هم همین کامست در گشتن
***
621
چو گرد چند به دنبال کاروان گشتن
توان به بال و پر مصرعی جهان گشتن
مراد جلوه ی نازست از سهی قدّان
وگرنه گِرد سرِسرو می توان گشتن
ترّحمی که به من کرده ای گناه تو نیست
که از تصرّف عشق است مهربان گشتن
ز پیریم چه غم اکنون که ممکن است مرا
رخ تو دیدن و بار دگر جوان گشتن
چه خوش نماست از آن تند خو مرا فیاض
به گریه دیدن و خندیدن و روان گشتن
***
622
به راه دیر سبکبار و بی حرج رفتن
صواب تر که گرانبار راه حج رفتن
به راستی نرود کارها همیشه ز پیش
گریوه طی نتوان کرد جز به کج رفتن
حضیض و اوج سپهر برین بود رمزی
که راه عشق نشاید به یک نهج رفتن
چو کام تلخ نگردد نمی شود شیرین
به راه صبر توان از پی فرج رفتن
اگر دعای قدح را ز برکنی فیاض
ترا ضرور نباشد پی محج رفتن
***
623
گرت هواست به هر نیک و بد به سر بردن
دلی چو آینه باید به دست آوردن
به هرزه جان چه کَند کوهکن نمی داند
که روزی دگران را نمی توان خوردن
به جانفشانی اگر ابروت اشاره کند
توان به دست اجل مفت جان به در بردن
ستم به حال دل دشمنان ستم باشد
دلی که دوست نداری چه باید آزردن!
به آب زندگی خضر کس نپردازد
به حسرت لب لعل تو تا توان مردن
چه غم به معجزه ی نوح کار اگر افتد
که دامن مژه ای می توانم افشردن
به گلبنم که نظر کرده ی خزان بلاست
گل همیشه بهارست ذوق پژمردن
چنان طراوت گل ریخت موج بر سر هم
که در هوای چمن غوطه می توان خوردن
چه می خوری غم دلگیری از فلک فیاض
چو آبِ آینه شو دل نهادِ افسردن
***
624
چه خواهد شد دو روزی جور کمتر می توان کردن
دو روزی با اسیران بلا سر می توان کردن
سرت گردم به رسم امتحان لطفی زیان می کن
اگر بهتر شود یک داغ دیگر می توان کردن
بگو قاصد از آن لب هرچه هم نشنیده ای با من
وگر آخر شود بازش مکرّر می توان کردن
ز دینم کرده ای بیگانه از یک لطف پنهانی
به لطف دیگرم یکباره کافر می توان کردن
تغافل پیشه کن فیاض اگر رام خودش خواهی
به یک رم هر دو عالم را مسخّر می توان کردن
***
625
لبی تر یک دم از جام طرب، کم می توان کردن
ولی چندان که خواهی مستی از غم می توان کردن
دوا نامحرم دردست و مرهم خصم ناسورست
بلی الماس را با داغ محرم می توان کردن
ز لطف ظاهری خشم نهانی کم نمی گردد
هلاهل داخل اجزای مرهم می توان کردن
به دیدارت سجل کردیم خون دین و دنیا را
به نازی قتل عام هر دو عالم می توان کردن
همین بس تا قیامت سرخ رویی های امیدم
که از خونم حنای عشرتی نم می توان کردن
چنان گرد کدورت شست از دل آتش عشقم
که از خاکسترم آیینه ی جم می توان کردن
مدد بخشد اگر عشق آفتابِ قطره دشمن را
چو مادر، مهربانی طفل شبنم می توان کردن
فلک گر لخت دل را هم به ما بسیار می داند
پشیمانی ندارد، پاره ای کم می توان کردن
کسی تا چند رام این هوس پروردگان باشد
گهی از چشم مردم چون حیا رم می توان کردن
بدل برداشت باری را که گردون بر نمی تابد
طواف جرئت فرزند آدم میتوان کردن
به دست افتد دمی گر یار، زنگ از دل بری فیاض
تلافی های غم از صحبت هم می توان کردن
***
626
چه پای بسته ی تدبیرم بایدم بودن
که در قلمرو تقدیر بایدم بودن
قضا به چین جبین رد نمی شود هرگز
چه لازم است که دلگیر بایدم بودن
دمی به خُلق خوشم روزگار نگذارد
دم نسیمم و شمشیر بایدم بودن
پیاده در جلو غفلتم، کنون کز هوش
دو اسبه در پی نخجیر بایدم بودن
ز سرگرانی زلف تو درهمم چه کنم!
که بار خاطر زنجیر بایدم بودن
چنان نرفت غم دوری رهم از یاد
که در تهیه ی شبگیر بایدم بودن
کدام عیشِ جوانی، کدام عهدِ طرب!
که در تلافی آن پیر بایدم بودن
چه غم ز قامت خم دیده، این امیدم بس
که در کمان هوس تیر بایدم بودن
ظهور درد دل من گذشت از آن فیاض
که زیر منّت تقریر بایدم بودن
***
627
می شد از طرّه ی او کام دل آسان دیدن
می توانستی اگر خواب پریشان دیدن
ما گذشتیم ز فکر سر و سامان چه کنیم
نتوان زلف ترا بی سر و سامان دیدن!
زده ای دسته ی گل بر سرو داغم چه کنم
بار بر خاطر دستار تو نتوان دیدن
غم ایام چه بودی همه با من بودی
که پریشان بودن به که پریشان دیدن
پاک شو از همه خواهش که توانی فیاض
هر چه خواهی همه در آینه ی جان دیدن
***
628
نه تنها در چمن از زوی گل گل می توان چیدن
که سنبل از نسیم شاخ سنبل می توان چیدن
دل درد آشنا ای آنکه داری در چمن بخرام
که گل از ناله های زار بلبل می توان چیدن
بهار گلستان حسن را نازم که در عهدش
بنفشه از خط و سنبل ز کاکل می توان چیدن
ز بس صحن چمن از خنده ی گلزار خرم شد
در او چون دست گلباز از هوا گل می توان چیدن
توان چیدن گل وصلش به دست آرزو فیاض
ولیکن این گل از شاخ تحمّل می توان چیدن
***
629
اگر چشمت کند یک عشوه ی مستانه در گلشن
دگر بر کف نگیرد شاخ گل پیمانه در گلشن
چنان چشمت میان اهل دل آوارگی افکند
که بلبل کرد جا در آتش و پروانه در گلشن
اگر گیرد نشان آن سر کو از صبا ترسم
که دیگر تا ابد بلبل نسازد خانه در گلشن
به عهد چشم مستت بخت من بیدار کی ماند
که گیرد چشم نرگس خواب ازین افسانه در گلشن
برو فیاض تخم سبحه در جای دگر افکن
نبینی حاصلی از کشتن این دانه در گلشن
***
630
برافکن پرده و از عکس آن رو نوبهارم کن
درآ در جلوه و از داغ حسرت لاله زارم کن
شوم چون کشته ی ناز تو بهر خونبهای من
زمین جلوه گاه خویش را وقف مزارم کن
ز لطف آشکارت قدر من پوشیده می ماند
به پنهانی بیا در پیش مردم آشکارم کن
مرا تا از نظر انداختی با خاک یکسانم
بیا بر رغم گردون یک کف خاک اعتبارم کن
قرار صبر با خود داده ام اما پشیمانم
بگو فیاض ازو حرفی و دیگر بیقرارم کن
***
631
گر جام میی داری عزم لبِ جویی کن
ور مهر بتی داری فکر سر کویی کن
ای غنچه سری داری در راه بتی در باز
وی گل دهنی داری وصف گل رویی کن
دانم که وفایی نیست ای چرخ ترا باری
چون خاک کنی ما را در کار سبویی کن
این خواب هوس تا کی، شد فوت نماز عشق
از خون دل و دیده بر خیز وضویی کن
فیاض درین وادی راهی ست به سر منزل
هرچند نمی یابی، باری تک و پویی کن
***
632
بعد ازین ای دل تلاش مهر هر ناکس مکن
بس ترا آنها که کردی، بیش ازین زین پس مکن
عبرت از من گیر و از پروردگان دامنم
دشمنی با خود نداری دوستی با کس مکن
اوج عنقا گر نداری در نظر زحمت مکش
بال بشکن، جلوه ی پرواز را نارس مکن
در کنار ناقصان کامل نمودن ناقصی است
شعله وش خود را گُلِ دامان مشت خس مکن
***
633
اسکندرم دستور من عقل هنر فرسود من
آیینه ی اسکندری جان غبارآلود من
تا کی نهد بر آتشم چون عود و من دم در کشم
ترسم بگیرد چرخ را یک باره آه و دود من
تا از غبار کوی او آرایش خود کرده ام
خورشید حسرت می برد بر روی گردآلود من
دلّاک هستی نرخ من چندان که می گیرد بلند
عشق تو یکسان می خرد بود من و نابود من
رامند وحش و طیر اگر بر صوت داودی چرا
رم می کند وحشی من از نغمه ی داود من!
عشقست و در عالم همین بیتابی و بی طاقتی
طاقت، زیان گر می شود در عاشقی ها، سود من
***
634
نمی گردد مگر، در صیدگاه دل شکار من
نمی دانم به هر جانب چه می تازد سوار من
از آن در عشق او میلم به دلتنگی فزون باشد
که جز در تنگنای دل نمی گردد دچار من
تویی در خور شب و روزم چه در دنیا چه در عقبا
مه من، آفتاب من، بهشت من، بهار من
تو رفتی بس نبود از پیشم ای بیرحم بی پروا
که بردی در رکاب خود شکیب من، قرار من
ندارم دست دامن گیر و ترسم روز محشر هم
چنین بی دست و پا از خاک برخیزد غبار من
چنان گم گشتگان را وعده ی من منتظر دارد
که پر بر هم نزد عنقا دمی در انتظار من
شکار ناتوانی ها چنان شد پیکر زارم
که بر جسمم گرانی می نماید جان زار من
پریشان آن قدر گفتم که در هر کهنه اوراقی
که بینی تا قیامت بر تو خواند یادگار من
به دل سودای زلفش آن قدر فیاض جا دادم
که روید تا قیامت سنبل از خاک مزار من
***
635
تو خط من کرده است عزّت نخجیر من
سلسله ی عنبرین ساخته زنجیر من
کام حلاوت کشم، طعم هلاهل گرفت
لعل که شکّر فکند در قدح شیر من؟
حکمت یونان چکد گر ز لبم دور نیست
خون فلاطون خورد ناله ی شبگیر من
بر لب خاموش من شکوه درآید به جوش
در پس نُه پرده دار گوش به تقریر من
دم ز فلاطون زند صورت خمخانه ام
مدرس اشراق گشت مجلس تصویر من
عاشق و معشوق راهست ز هم فیض ها
آنکه مرید منست هست هم او پیر من
رنگ تغافل شکست دوش ز بی تابیم
بی سببی هم نبود این همه تغییر من
تا نشوی رام من رام نگردم به تو
هست مسخّر شدن مایه ی تسخیر من
***
636
زنار آن رام دشمن گرچه دایم می رمید از من
ولی درد دلِ ناگفته گاهی می شنید از من
من آن نامهربانی ها که می دیدم نمی بینم
نمی دانم به غیر از مهربانی ها چه دید از من!
نمی دانم کباب ناز بودم یا عتاب امشب
همین دانم که خونابی به حسرت می چکید از من
تو طاقت دشمن و، آنگه من و طاقت، محالست این
کنون آن صبر و آن طاقت که می دیدی رمید از من
خوشا عهدی که در کوی تو بودم از جهان فارغ
چه خواری ها که گردون از تغافل می کشید از من
ز بس خونها ز رشک کشتگانت می خورم ترسم
که جوشد در قیامت خون یک محشر شهید از من
تو ای فیاض اگر با من نزاعی در جهان داری
جهان و هرچه در وی از تو و میرزا سعید از من
***
637
اوج گیرد رتبه ی افتادگی از حال من
تیره بختی سر به گردون ساید از اقبال من
بس که در افتادگی ها گرد بر رویم نشست
خاک بر سر می کند آیینه از تمثال من
من به راه وصل پویان روز و شب چون آفتاب
شام هجران هر قدم چون سایه از دنبال من
تا نسیمی می وزد بر من ز پا افتاده ام
هست هر برگ خزانی نامه ی احوال من
می فزاید غفلتم چندانکه عمرم می رود
به زبه چون بگذرد فیاض ماه و سال من
***
638
هم حریف زندانم هم رفیق چاهم من
بخت تیره روزانم کوکب سیاهم من
نه به خلد در خوردم نه به دوزخ ارزانی
خوش گناه کارم من طرفه بی گناهم من
جرم اگر نمی باشد بخششی نمی پاشد
بر امید عفو او عاشق گناهم من
تکیه بر کرم دارم، از گنه چه غم دارم
بیم را نمی دانم، آرزو پناهم من
کم ندارم از سامان با همه پریشانی
آه و ناله اسبابم، گریه دستگاهم من
هر کجا که بخرامی، هر کجا بنشینی
خاک آستانم من، فرش جلوه گاهم من
عزّتم نمی داری، قیمتم نمی دانی
سرمه ی سلیمانی، مشت خاک راهم من
خدمتم چه می ارزد، طاعتم چه می باشد
آب گشتم از خجلت، شرم عذرخواهم من
از نجات نومیدم و ز کنار محرومم
همتّی سلامت را کشتی تباهم من
گر چه در هنر بیشم جمله بار بر خویشم
حجّت غریمم من، عصمت گناهم من
پر غرور فیاضم در جنون و رسوایی
غیر را نمی خواهم، طرفه پادشاهم من
***
639
تا دورم از تو ای بت نامهربان من
دورست شادمانی عالم ز جان من
چندان بگریم از غم دوری که سیل اشک
چون خس به کوی دوست برد استخوان من
با آنکه عمر من همه با یاد او گذشت
هرگز نگفت: یاوه سگ آستان من
جز گریه کس نکرده شبی میل صحبتم
جز ناله کس نبوده دمی همزبان من
فیاض خوش دگر به زبان ها فتاده ای
ترسم به گوش غیر رسد داستان من
***
640
گر نه ابراهیم عهد خود بود جانان من
چون کند جا در دل چون آتش سوزان من!
از ازل کردند در خونریزی من اتّفاق
خنجرش را آشنایی هاست با مژگان من
درهم از همچشمی بخت سیاه عاشقست
نیست بی باعث پریشان طرّه ی جانان من
گر فدا کردم به راهت دین و ایمان را چه غم
دین و ایمانم تویی، دین من و ایمان من
گر چنین فیاض از مژگان تراود سیل خون
می شود رسوای عالم حسرت پنهان من
***
641
من بلبلم و گلشن کویت چمن من
فرهادم و چین سر زلفت وطن من
رسوا شدم از بس که ز یاد تو شدم پر
بوی تو شنیدند همه از سخن من
مهر تو اگر رنگ برون داد عجب نیست
کز یاد لبت شیشه ی می گشت تن من
جز شعله ی آهم نبود در شب هجران
شمعی که فروزد نفسی انجمن من
فیاض به جز شرح پریشانی من نیست
در نامه ی احوالِ شکن در شکن من
***
642
ای ترا جلوه خوش و قامت رعنا موزون
همه اندام تو نیکو همه اعضا موزون
بیت ابروی تو ناخن به جگر بیش زند
گرچه دیوان رخت هست سراپا موزون
گرنه اندیشه ی آن قامت رعنا باشد
مصرعی سر نزند تا ابد از ما موزون
جلوه بیجا نکنی زانکه چو بیجا باشد
مصرعی می شود از یک حرکت ناموزون
عشق را باش که گر عشق نباشد فیاض
نکته ای سر نزند از دل دانا موزون
***
643
از دل هوای وصل تو کی می رود برون
کی نشئه از طبیعت می می رود برون
امشب زشرم ناله ی زارم نفس نزد
این عقده کی ز خاطر نی می رود برون
گرباد دستی مژه ام بشنود به خواب
دود از نهاد حاتم طی می رود برون
هر صبحدم ز خشکی افسردگان زهد
خون از دماغ شیشه ی می می رود برون
فیاض را وداع کنان دید یار و گفت
مجنون این قبیله ز حی می رود برون
***
644
سر فدای جانانست، کام افتخارست این
تن به خاک یکسانست اوج اعتبارست این
قد چو سرو بستانست چهره چون گلستانست
لب شراب مستانست مایه ی بهارست این
رخ چو ماه تابانست خط چو موج ریحانست
لب چو آب حیوانست طرفه شهریارست این
خط لعل می نوشت سبزه ی بناگوشت
چشمه ی سیه پوشت خضر آشکارست این
آن دو ماه رخسارست یا دو عکس گلزارست
وین دو زلف دلدارست یا دو حلقه مارست این
این دو شاخ مرجانست یا دو پاره ی جانست
خود نه این و نه آنست لعل آبدارست این
جسم زار فیاض است یا خیال اَعراض است
خاک چشم اغراض است یک کف غبارست این
***
647
از زمین بوس درش یک دم نپیچد سر جبین
هست نقش سجده ی او سرنوشت هر جبین
مهر، خار راه او پیوند مژگان می کند
ماه گَردِ در گهش را گَرده دارد بر جبین
عمرها شد تا به ذوق سجده ی خاک دری
می نهم چون پرتو خورشید بر هر در جبین
نور ساید در رهش چون جبهه ی خورشید پا
آب گردد بر درش چون چهره ی گوهر جبین
کم عیاری می کند پیش لبش آب حیات
پر گره دارد ز رشک لعل او کوثر جبین
قد چو سرو ناز پروردست و کاکل مشک تر
چهره چون خورشید تابانست و چون اختر جبین
زلف و کاکل چشم و ابرو چهر و عارض خط و خال
هر یکی جای خوشی دارد ولی کافر جبین
هر زمان در کُشتنم از سرگرانی های ناز
پر ز چین دارد دم تیغ تو از جوهر جبین
شعله پیش آه من سر بر نمی آرد ز شرم
بر زمین در پیش اشکم می نهد اخگر جبین
جبهه ی شایسته ای پیدا کند گر آفتاب
سجده ی خاک درش را نیست لایق هر جبین
در جواب صائب صاحب سخن فیاض من
می گذارم پیش خود بر خاک تا محشر جبین
***
645
در خواب خمار آن چشم دایم ز شراب او
چشم همه شب تا روز بیدار ز خواب او
تیغ تو و ما هر دو از تشنه لبی مردیم
او تشنه به خون ما، ما تشنه به آب او
از ساغر وصل او لب تر نتوان کردن
اندیشه به چرخ افتد از بوی شراب او
در بزم جگر خواری جرأت نتوان کردن
خمیازه نفس دزدد از بوی کباب او
اندیشه نرنجانی از تربیتم فیاض
ممکن نبود هرگز تعمیر خراب او
***
646
بهار رفت و نچیدیم گل ز گلشن او
چمن چمن نشکفتیم از شکفتن او
کشید گوشه ی دامن ز ما ولی در حشر
چو خون کشته بود دست ما و دامن او
سپهر کام دل من نداد و می ترسم
که دود ناله برآرد دلم ز خرمن او
چو شیشه هر که تنگ ظرفیی کند در بزم
به قول مفتی خم خون او به گردن او
به ذو فنونی فیاض اعتباری نیست
اگرچه شیوه ی عشق و جنون بود فن او
زلف افشاندی و بردی همه ایمان به گرو
کفر را سلسله جنبید دگر از سر نو
سایه افکندی اگر بر سر ما نیست عجب
نتواند که ز خورشید نریزد پرتو
نخل امّید به بر می رسد، اندیشه مدار
کشت را صبر بباید که رسد وقت درو
با بدی چشم نکویی نتوان داشت ز کس
بَرِ گندم نخوری جان من از کشته ی جو
عیش امروز مده از کف فرصت فیاض
غم فردا چه خوری روز نو و روزی نو
***
648
ای سرو، پای بسته ی سرو روان تو
وی غنچه دل شکسته ی کنج دهان تو
ایمان شکست یافته ی کفر طرّه ات
زنّار تاب خورده ی موی میان تو
گل گل شکفت عارضت از نشئه ی شراب
از جوی شیشه آب خورد گلستان تو
دارد ز ذوق چشمه ی حیوان دهن پر آب
تا گفته ام به خضر حدیث دهان تو
در دودمان عشق همین بلبل است و بس
ای دوست جان ناله ی فیاض و جان تو
***
649
اثر ندیده دل از حرف مهربانی تو
چو شمع تا به کی این گرمی زبانی تو
کسی چه گونه کند ضبط خود که دل ها را
به آشکار برد غمزه ی نهانی تو
تو گرم عذرِ ستم گشتی و مرا بر لب
شکایت آب شد از شرم همزبانی تو
هنوز طفلی و دانشوران عالم را
زبان نکته فرو بست نکته دانی تو
به خط سبز نظر راندی آن قدر فیاض
که گشت بر همه روشن سواد خوانی تو
***
650
از گل آوازه ای شنیدی تو
آنچه من دیده ام ندیدی تو
عالمی را ز نکته پر کردم
کاش یک نکته می شنیدی تو
مردم از حسرت تو و شادم
که به این آرزو رسیدی تو
لوح بر کف چه می نهی ای ماه
تخته بر روی خور کشیدی تو
گفتمی شمّه ای ز درد دلم
گر به این درد می رسیدی تو
چند نالی به هرزه ای بلبل
پرده ی گوش گل دریدی تو
زاهدا هرزه من نمی شنوم
بروازسر مرا خریدی تو!
نرسیدی به مطلبی هر چند
در پی این و آن دویدی تو
هیچ بیرون نمی روی فیاض
سخت در کنج غم خزیدی تو
***
651
چون موکشان به گلشنم آرد هوای تو
در پای گلبن افتم و میرم برای تو
مرغ زدام جسته درآرم دگر به دام
جان به لب رسیده کنم چون فدای تو
گو قطره ی کرم مفشان ابر نوبهار
دامن به دیگری نگشاید گدای تو
دور از تو چشمخانه تهی کرده ام ز نو
حیفست دیگری بنشیند به جای تو
گر در شکست خاطر مایی دریغ نیست
ای خونبهای خاطر عاشق رضای تو
دست نگار بسته به چشمم بکش ببین
رنگین ترست گریه ی من یا حنای تو
خونم حلال بر فلک آن دم که من ترا
بوسم دو دوست و بی خبرافتم به پای تو
چون شعله برفروز که پروانه وار من
گرد سر تو گردم و گردم فدای تو
ای دل مروتی نه و رحمی نه، چند و چند
گریی تو از برای من و برای تو!
روپوش گریه خنده بیجا چه می کنی!
بر قهقهه ی تو خنده زند هایهای تو
فیاض شستِ آن مژه بوسید تیرناز
گر دیرتر رسی به سر وعده، وای تو
***
652
ای فتنه یک دم آی ز بالای زین فرو
شورِ زمانه خاسته یک دم نشین فرو
با قامتی چنین چوبه گلشن گذر کنی
سرو از خجالت تو رود در زمین فرو
دل ها چو نافه در شکنش بس که خون شدند
ناید ز ناز زلف ترا سر به چین فرو
آئین کفر و سجده ی بت نیز عالمی است
زاهد چه رفته ای همه در فکر دین فرو!
فیاض حاصلی ندهد بهر این حیات
رفتن به بحر غصّه و غم این چنین فرو
***
653
بیا ای عیش مشرب، ناله ای از ساز غم بشنو
شنیدی نغمه ی راحت نوای درد هم بشنو
زبان خامشی را مطرب بزم فنا کردم
نوای نیستی هر لحظه با گوش عدم بشنو
دمی انگشت بر لب زن سفال بزم مستان را
پس آنگه تا قیامت طعنه های جام جم بشنو
چسان حیرت نیفزاید که با من عشق می گوید
که با گوش حدوث این نغمه از ساز قدم بشنو
تمام عمر بی پایان به گرد کعبه در طوفند
بیا در کوی عشق آواز پای بی قَدم بشنو
چو با زاهد نشینی پنبه ای در گوش مستی نه
ز منع عاشقی هر چند پر گوید تو کم بشنو
دل آزادان چه محرومند از فیض گرفتاری
بیا این ناله گر خواهی ز مرغان حرم بشنو
اگر خواهی که گوش رغبت از هر نغمه بربندی
زشست نازنینان ناله ی تیر ستم بشنو
الا ای آنکه گوش نغمه ی درد آشنا داری
شنیدی ناله ای از هر کس، از فیاض هم بشنو
***
654
آن ناز و آن کرشمه و آن چشم و آن نگاه
خود گو چگونه دارم دل در میان نگاه؟
رشک آیدم مباد نشیند به روز من
هر گه که می کنی به سوی آسمان نگاه
گلچین کجا و دست درازی درین چمن
اینجا به گل ز دور کند باغبان نگاه
در جلوه بسکه چشم جهانی به سوی اوست
وقت نظاره گم شود اندر میان نگاه
صد جان فدای نیم نگه کرده ایم و باز
بر کشتگان خویش کند سرگران نگاه
چشم تو یک نگاه به ما کرد در ازل
ما را بس است تا به قیامت همان نگاه
فیاض یک نظاره به صد جان خریده ایم
کس را نداده دست چنین رایگان نگاه
***
655
بی باده ی لبت در میخانه بسته به
پیمانه بی تو بر سر مینا شکسته به
آسودگان حریف نگاه تو نیستند
این زهر بر جراحت دل های خسته به
سوگند ترک لعل تو از بیم طعن غیر
چون توبه ی ریایی مستان شکسته به
ترک جفا زیاده ز حد نقص دوستی ست
این عهد اگر شکسته نگردد نبسته به
خواهد ترا به تیغ تغافل هلاک کرد
فیاض از کمین گه آن غمزه جسته به
***
656
به عهد زلف خوشت مشک ناب یعنی چه
به دور ماه رخت آفتاب یعنی چه!
شبی ز ساقی مجلس پیاله جستم گفت
به دور لعل لب من شراب یعنی چه!
ز نام عاشقی ای خضر هیچ شرمت نیست!
به کام تشنه لب عشق آب یعنی چه!
ز دور کام دل آنجا که چهره بنماید
درنگ اگر ننمایی شتاب یعنی چه
چه غفلت است که دارد ترا به بر فیاض
چو مرگ در عقب تست خواب یعنی چه!
***
657
خوش به کام همه در ساخته ای یعنی چه
عشوه را در به در انداختی یعنی چه
جز دلم کز دل بی رحم تو کینش نرود
دل ز کین همه پرداخته ای یعنی چه
هرزه ای آینه با یک جهتی های رخش
پیش او نقش دویی باخته ای یعنی چه
ای که خواهی به فسون جای کنی در دل او
آهن از آینه نشناخته ای یعنی چه
چین بر ابرو زده در کشتن فیاض امشب
خوش دو شمشیره برون تاخته ای یعنی چه
***
658
جا بکوی یار ده ما را بجنّت جا مده
قسمت ما را بما امروز ده فردا مده
ای دل سرگشته روزت را سیه خواهند کرد
همچو زلف تیره خود را پر بخوبان وامده
***
659
یک شب ترا بغل نگرفتم چه فایده
کام از تو بی بدل نگرفتم چه فایده!
کامم تویی تو تا به ابد، لیک از تو من
کام دل از ازل نگرفتم چه فایده
با من دمی که گرم جدل بودی، از لبت
بوسی به صد جدل نگرفتم چه فایده
آغوش حسرتم چه فراخی نمی کند
کش تنگ در بغل نگرفتم چه فایده
فیاض شعر تست که عالم گرفته است
من از تو یک غزل نگرفتم چه فایده
***
660
گریه از بیم تو شد در دل بی تاب گره
بر سر هر مژه ام قطره ی سیماب گره
احتیاط سر زلف تو بنازم که زَدَست
دل بی تاب مرا بر سر هر تاب گره
بس که در خوابگه عیش به خود می پیچم
شده هر مو به تن بستر سنجاب گره
از دم تیغ اجل اهل فنا آزادند
حسرت این رمه شد در دل قصّاب گره
درِ صد گنج قناعت به رخت باز و ز حرص
قفل امّید تو در خاطر هر باب گره
نیست جوهر که به یاد لب ما تشنه لبان
شده شمشیر ستم را به گلو آب گره
در دل خون شده فیاض جدا از تبریز
شده چون قطره ی خون حسرت سرخاب گره
***
661
ای حسرت لبت به دل نیشکر گره
یاقوت را ز لعل تو خون در جگر گره
در دیده گشته خیره نگاهان شوق را
چون مردمک ز شرم تو تار نظر گره
هر جا سخن ز لعل لبت بگذرد رواست
کاب صفا شود به گلوی گهر گره
با خار خار عشق تو مستان غمزه را
دل را نمی شود هوس نیشتر گره
حرفی ز زلف می شنوی وه چه غافلی
کاندیشه را چه سان گره افتاد بر گره
اطفال باغ را ز شمیم تو در دماغ
گردید آرزوی نسیم سحر گره
***
662
تو شمع بزم خوبانی مشو یکرو به پروانه
بباید شمع را ناچار کردن خو به پروانه
ز بال و پر زند بر شمع دامن گر تو بنمایی
چو دود شمع یک شب گوشه ی ابرو به پروانه
پر افشانست بر شمع رخت پروانه ی خالت
توان کردن از آن رو نسبت هندو به پروانه
کشش از دوست تا نبود نیاید کاری از کوشش
از آن رو شمع دایم میدهد پهلو به پروانه
به افسون منع من از سوختن کمتر کن ای زاهد
که دانم در نگیرد صحبت جادو به پروانه
مزاج دلبری را گرم رویی ها نمی سازد
مده ای شمع خوبان این قدر هم رو به پروانه
گل و شمعند بی آن نازنین در بزم و من فیاض
ز یک سو رشک بر بلبل برم یک سو به پروانه
***
663
ای که عاشق نیستی پا در حریم ما منه
آب از جو می خور و لب بر لب دریا منه
گر دل سنگین نداری در درون مجنون مشو
گر نباشی کوه پا در دامن صحرا منه
گر نبینی آتشی در خود به خاک ما میا
تا نگردی شمع، پایی بر مزار ما منه
فکر فردا گرچه امروزت نباید کرد لیک
آنچه امروزست در کار از پی فردا منه
جز پشیمانی ندارد جنس دنیا قیمتی
داری از فیاض عقلی پادرین سودا منه
***
664
دعوت عشق است اینکه بار نیابی
عزّت عشق اینکه اعتبار نیابی
تا به کف عشق، بی هراس چو منصور
سر ننهی، پای تختِ دار نیابی
لنگر کشتی دل، شکستن کشتی است
ترسم اگر نشکنی قرار نیابی
وصلِ کنار آفتِ سفینه ی موجست
راه همان به که برکنار نیابی
ترک علایق کنون بکن که جوانی
دجله چو پرتر شود گذار نیابی
راه برو پیش از آنکه راه ببندند
کار بکن پیش از آنکه کار نیابی
توسن عمر این چنین که رام تو کردند
حیف درین دشت اگر شکار نیابی
فرصت عمرت سوار سرعت برقست
یک دو نفس گرد این سوار نیابی
دل ندهد نور با وجود علایق
آینه روشن درین غبار نیابی
سایه ی راحت مجو ز بوته ی دنیا
این گل بی خار را ز خار نیابی
با تو بگویم حقیقت نظر عقل
گرد ببینی ولی سوار نیابی
نقد تو گیرد عیار اگر دو سه روزی
در کف این ناکسان عیار نیابی
اهل هوس تا به خویش بار دهندت
در صف مردانِ عشق بار نیابی
چشم بد روزگار در پی زخمست
در نظر آن به که اعتبار نیابی
کار کن امروز اختیار که فردا
در کف خود هیچ اختیار نیابی
یار طلب پیش از آنکه در همه عالم
یار بگویی و هیچ یار نیابی
رنگ هوس بیوفاست به که چو فیاض
در کف دست خود این نگار نیابی
***
665
دوش کردی پرسش گرمی که جانم سوختی
آشکارا لطف کردی و نهانم سوختی
موج تبخال از دلم تا ساحل لب می رسد
بس که مغز آرزو در استخوانم سوختی
دوش با سبّابه ی مژگان گرفتی نبض دل
خون طاقت در رگ تاب و توانم سوختی
می زدی آبی بر آتش از برون پرده لیک
آتشی افروختی در دل که جانم سوختی
گوش افکندی که پرسی حال و از شرم سخن
حسرت صد شکوه در کام زبانم سوختی
رنگ غم دیدی که از خاکسترم بیرون نرفت
ای که صد بار از برای امتحانم سوختی
شعله ی برق نگاهی سر به جان دادی کزآن
در درون سینه صد راز نهانم سوختی
آتشی افروختی ای ناله در جان حزین
خود برون جستی و غافل در میانم سوختی
باز دل فیاض در آتش گرو داری که دوش
ناله ای کردی که جان ناتوانم سوختی
***
666
ز اوج عشق نداریم مطلب دگری
همین بس است که برهم زنیم بال و پری
ز جام حسن که عالم ازو خراباتست
ندیده ایم زچشم بتان خراب تری
خراب حالی یعقوب را چه می داند
پدر، که گم نشد از دودمان او پسری
همیشه از خط و زلف انقلابِ دورانست
یکی چو رفت زدنبال می رسد دگری
زهر که تیغ تفوّق به ما بلند شود
نمی کنیم به غیر از فتادگی سپری
به عهد ناز تو گردنکشان کشور حسن
به پیش تیغ تغافل کشیده اند سری
به سعی خویش درین راه می روم فیاض
چو نقش پای خودم نیست هیچ راهبری
***
667
بزم عشق است سبک پا به میان نگذاری
بی ادب لب به لب آه و فغان نگذاری
همّت آنست که بی برگ درآیی به چمن
زحمت برگ فشانی به خزان نگذاری
مردی آنست که با بندگی آزاد روی
خویش را در ته این بارِ گران نگذاری
خضرواری طلب ترک رسوم خردست
بی جنون پا به بیابان جهان نگذاری
چهره ی تُرک جهان رنگ رعونت دارد
پای همّت به سر کون و مکان نگذاری
اختیار دل ما در سر زلفت گر هست
سر این رشته به دست دگران نگذاری
شاهدِ شرم تنگ روی و، تمنّا گستاخ
نگه حسرت ما را به زبان نگذاری
با چنین چهره اگر می زده آیی به چمن
رنگ بر چهره ی گلزار خزان نگذاری
گر تو خواهی که زنی لاف محبت فیاض
شرط عشق است که از خویش نشان نگذاری
***
668
نظر باز صف مژگانش با خنجر کند بازی
تماشایی تیغ ابرویش با سر کند بازی
نمایانست خال سبز در چین سر زلفش
بسان طفل هندویی که در چنبر کند بازی
من و یک نیم جان آن نیز نذر باختن دارم
حریف مهربانی کو که با من سرکند بازی
سر زلف درازت سرکش و من سخت کوته دست
کجا در دست من افتد، مگر اختر کند بازی
به گردون سر فرو نازد ز شوخی نازنین من
مسیح است آنکه چون طفلان به خاکستر کند بازی
اگر از شش جهت بندد فلک ره بر دل تنگم
نیندیشد همان این مهره در ششدر کند بازی
نترسد چشمم ار سیلاب غم عالم فرو گیرد
که طوفان دیده با دریای پهناور کند بازی
باین بی طاقتی کارم سپرداریست در رزمی
که در سینه ی شیران جنگاور کند بازی
نمک پرورده ی دریا نمی اندیشد از دریا
فلک در آب چشمم همچو نیلوفر کند بازی
پس از قتلم که هرکس سر به زانوی الم باشد
سرم در دامن تیغ تو با جوهر کند بازی
دم تیغ تو دارد اختلاطی با دل فیاض
ندیدم آب را هرگز که با اخگر کند بازی
***
669
عجب عجب که تو عاشق ز بلهوس نشناسی
گلی و طرفه که گلبن ز خار و خس نشناسی
چنان به کنج قفس ناتوان و زار و ضعیفم
که گر ببینیم از رخنه ی قفس نشناسی
***
670
من گرفتم درد دل غیر از توام داند کسی
چاره ی درد دل من جز تو نتواند کسی
دیگرانت مهربان دانند و من نامهربان
آنچه من می دانم از قَدرت نمی داند کسی
تا برون رفتی تو، یاران دست از هم داده اند
شمع چون برخاست در مجلس نمی ماند کسی
دست مزد باغبانِ نخلِ خواهش آبله ست
این چنین نخلی چرا در سینه بنشاند کسی!
همچو اخگر گر نسوزاند وجود خویش را
پس چه خاکستر ندانم بر سر افشاند کسی!
مجلس عیشست و طبع دردمندی نازکست
خاطر آزرده ی ما را نرنجاند کسی
درد دل پردازی فیاض را شرمنده ام
نامه ی او را ز بیقدری نمی خواند کسی
***
671
آنکه من دارم ندارد همچو او دلبر کسی
بیوفا پرور کسی، ظالم کسی، کافر کسی
تا تواند سوختن داغ جنون بر سر کسی
نیست عاقل گر کشد درد سر افسر کسی
ساده لوحم هر که آید در دلم جا میکند
خانه ی آیینه را هرگز نبندد در کسی
زاهد و کبر و نماز و عاشق و عجز و نیاز
دل به درگاهش به چیزی می کند خوش هرکسی
از فلک دل خوش به چندین ناخوشی ها کرده ام
دلخوشی جز من کجا دیدست از چنبر کسی
نامرادم کرد و آخر بر مراد خود نشاند
از فلک این مردمی ها کی کند باور کسی
زان دهانم بوسه نه، پیغام نه، دشنام نه
تنگ هم نتوان گرفتن اینقدرها بر کسی
منع زاهد کردمت فیاض صد بار و نشد
خود تأمل کن چه گوید با تو خود دیگر کسی
***
672
در دلم نیست به جز عهد تو پیمان کسی
چند بیداد کنی بر دلم ای جان کسی
کفر را سلسله جنبان مشو از بهر خدا
زلف برهم چه زنی آفت ایمان کسی
گر بمیرم نکشم ناز طبیبان در عشق
درد او را نتوان داد به درمان کسی
نکنم عزم سفر گر به بهشتم طلبند
تا توان رفت درین شهر به فرمان کسی
منع دل چون کنم از دیدن رویش فیاض
نبرد این دل سودازده فرمان کسی
***
673
گر دلت بما باشد ور تو یار ما باشی
هر کجا که بنشینی در کنار ما باشی
رنگ ناپذیرستی به که در تماشایت
ما ز خود رویم و تو یادگار ما باشی
خود به خود نپردازی زان به ما نپردازی
گر به فکر خویش افتی بی قرار ما باشی
ما ز خود برون رفتیم تا مگر درون آیی
خود که ایم ما تا تو دزد یار ما باشی
***
674
ترا می خواستم ای غم که شبها یار من باشی
تو هم ای ناله بزم افروز شام تار من باشی
ترا شب زنده داری زان سبب آموختم ای اشک
که شبها پاسبان دیده ی بیدار من باشی
ترا دریای خون ای دیده زان دادم که گر روزی
زمن کاری نیاید آبروی کار من باشی
تو ای باد صبا زانت به زلفش فخر میدادم
که گر دامن کشد از من تو جانب دار من باشی
دلم آیینه ی حسن است خواهی چهره بنمایم
که تا روز قیامت عاشق دیدار من باشی
چه بهتر زانکه طبع نازکت مشغول من باشد
اگر راحت نخواهی از پی آزار من باشی
دلم را غمگساری ها نمیسازد همان بهتر
غمم افزون کنی فیاض اگر غمخوار من باشی
***
675
عهدم همه جا، عهد شکن بلکه تو باشی
زخمم همه تن، مرهم من بلکه تو باشی
مشکل که برد دل زکسی پیچش مویی
در طرّه ی آشفته شکن بلکه تو باشی
در هر گذر از دست تو فریاد برآرم
هر کس که کند گوش به من بلکه تو باشی
من هیچ ندارم که توان گفت که آنی
جانی که ندارم به بدن بلکه تو باشی
در سرو و گل و یاسمن آن نور ندیدم
هنگامه ی مرغان چمن بلکه تو باشی
غارتگری هوش ز هر جرعه نیاید
صاف قدح و دردی دن بلکه تو باشی
فیاض چو خواهد سخنی واکشد از من
لب می گزم از شرم سخن بلکه تو باشی
***
676
الهی تا بود دنیا تو باشی
نباشد درد و غم هر جا تو باشی
بود تا عشق را دل های مجروح
الهی مرهم دل ها تو باشی
منم امروز و فردا لیک چندان
که هست امروز را فردا تو باشی
اگر من با تو در هستی نگنجم
الهی من نباشم تا تو باشی
زمن پنهان چه می گردی همان به
که من پنهان شوم پیدا تو باشی
به این امید شب ها روز سازم
که روزم در دل شب ها تو باشی
ز دل فیاض را هم، دور کردم
که دایم در دلم تنها تو باشی
***
677
زهی به پیش لبت کار عقل مدهوشی
زبان نطق، نوآموزِ حرف خاموشی
به یاد رحم تو زان دیر می رسیم که هست
دل رحیم تو مجموعه ی فراموشی
که می تواند درد مرا دوا کردن
به مجلس تو به غیر از زبان خاموشی؟
گرم تو قدر ندانی غم تو می داند
مرا به هیچ خریدی به هیچ نفروشی
به احتیاط ز خود رو به بزم او فیاض
بهوش باش گرت هست میل بیهوشی
***
678
چون گل به چمن خنده دمادم نفروشی
یک غنچه تبسم به دو عالم نفروشی
در کوچه ی ما جنس دوا سخت کسادست
با داغ دلان جلوه ی مرهم نفروشی
سرمایه ی غم سخت عزیزست نگه دار
هر چند که بسیار خری کم نفروشی
در مشرب غم تشنه لبی مایه ی ذوقست
این زهر گلوسوز به زمزم نفروشی
فیاض به جانان نکنی درد دل اظهار
در کوچه ی راحت طلبان غم نفروشی
***
679
بلبلان را همچو رویت کم به دست آید گلی
چون تو کی در گلشن عالم به دست آید گلی
منتی نه از بهار او را نه بیمی از خزان
همچو داغ عشق خوبان کم به دست آید گلی
دست خالی گل نچیند در چمن، باور مکن
غنچه را بی کیسه ی درهم به دست آید گلی!
آشنایان را نپنداری که در گلزار دهر
بی گزند خارِ نامحرم به دست آید گلی!
بی رخت محروم از گلشن چه ذوقی باشدش
هر که را در حلقه ی ماتم به دست آید گلی
آب و رنگ عارضت از اشک من باشد، کجا
باغ را بی گریه شبنم به دست آید گلی!
سیر گلزار هوس فیاض تا کی می کنی
خوبه حسرت کن که اینجا هم به دست آید گلی
***
680
گمنام گرد و باش فراموش عالمی
بردار بارِ صیت خود از دوش عالمی
عشق تو نیک و بد همه در دام خود کشید
خوش حلقه کرد زلف تو در گوش عالمی
من لب ز شکوه ی تو فرو بسته ام ولی
فریاد می کند لب خاموش عالمی
بالیده ای ز حسن به نوعی که تا ابد
تنگست بر امید تو آغوش عالمی
عالم تمام آینه دار جمال تست
گشتیم در خیال تو مدهوش عالمی
بردیم در هوای تو خود را زیاد خلق
گشتیم در غم تو فراموش عالمی
عمریست کز خیال لب نازنین تو
نیش است در مذاق دلم نوش عالمی
آبی بر آتش همه کس زد سرشک ما
آخر نشاند گریه ی ما جوش عالمی
فیاض فیض خانه بدوشی بس اینکه ما
برداشتیم بار خود از دوش عالمی
***
681
هنوزم می خلد در دل خیال نوک مژگانی
هنوز آشفته دارد خاطرم زلف پریشانی
خیال زلف او را شب همه بر گرد دل دارم
که تا بینم بیاد او مگر خواب پریشانی
ببویی کز تو می آرد صبا بر هم خورد گلشن
چه خواهد شد اگر خود بگذری سوی گلستانی
ز آیین مسلمانان ملولم میروم چندی
که سازم تازه ایمانی بدست نامسلمانی
دمی از کاوش من یاد مژگانش نیاساید
گمان دارد هنوز آن غمزه در سر کار من جانی
عجب دارم تواند زد بهم جمعیت غنچه
نباشد با صبا گر بویی از زلف پریشانی
ندارم با کسی پرخاش اگر فیاض معذورم
درین میدان برای خود ندیدم مرد میدانی
***
682
کسی را شد مسلّم نکته دانی
که دریابد زبان بی زبانی
خوشا بخت کسی کز شمع رویت
کند روشن چراغ زندگانی
غم عشقت ندانستم چه حاصل
پشیمانی ندارد مهربانی
کسی روی تو می بیند که دارد
به دیده توتیای لن ترانی
تن چون کوه می باید که عاشق
رود در زیر بار ناتوانی
نقاب از رخ برافکندن چه لازم
خوشی در پرده چون راز نهانی
دوای درد من دانی ولیکن
کشد اینم که دردم را ندانی
تمنّای اجل امشب مرا کشت
به این تلخی نشاید زندگانی
فتادم از زبان فیاض و یک شب
نشد با او نصیبم همزبانی
***
683
تا به کی چون آتش ای گل خانمانسوزی کنی
چشم نیکو را بخونریزی بدآموزی کنی
بخت آنم کو که چون شب با غمت خلوت کنم
همچو شمع آیی به بزم و مجلس افروزی کنی
چشم آن دارم که نابینا چو گردم در غمت
سرمه ی بینائیم ز آن خاکِ در روزی کنی
یک زمان با آهوی چشمت سفارش کن بگو
با ضعیفان شکاری تا به کی یوزی کنی؟
از وفایت آن طمع دارم که بعد از سوختن
همچو شمعم بر مزار آیی و دلسوزی کنی
گر پس از عمری توانم شد به بزم او سفید
ترسم ای طالع در آن ساعت سیه روزی کنی
ای خوشا فیاض اقبالی که از یاری بخت
خاک گردی بر در جانان و فیروزی کنی
***
684
همچو شمشیر ای پسر گر جوهری پیدا کنی
می توانی جای خود را در دلی پیدا کنی
چهره ای چون برگ گل داری تنی چون بوی گل
حیف اگر جز در دل اهل محبّت جا کنی
سینه ی آیینه داری در درون پیرهن
آه اگر در پیش دم سردان گریبان وا کنی
ما تهی سرمایگانیم و متاعت قیمتی
دین و ایمانی چه ارزد تا به ما سودا کنی
هیچ سر را سرکشی از زلف فتراک تو نیست
در جهان مشهور سازی هر کرا رسوا کنی
من ز خود تنها شدم بهر تو تنهایی پَرَست
تا تو یک دم رغبت این گوشه ی تنها کنی
من ز خود فیاض رفتم هرزه جستجو مکن
خویش را گر گم کنی شاید مرا پیدا کنی
***
685
برین مباش که قانون تازه ساز کنی
به قول بلهوس از عاشق احتراز کنی
تمیز عاشق و اهل هوس نمی داند
به جان خویش که خاطر نشان ناز کنی
زبان سوسن، بی گفتگو نمی ماند
اگر تو گوش به گفتار اهل راز کنی
دمی به روی تو درهای بسته بگشایند
که گوشه ای بنشینی و در فراز کنی
به نیم ناز که بر آرزو کنی ای دل
توانی آنکه مرا نیز بی نیاز کنی
اگر دمی به دو عالم نظر فروبندی
دگر دلت نگذارد که دیده باز کنی
میان بلبل و فیاض فرق بسیارست
اگر دمی بنشینی و امتیاز کنی
***
686
اگر چو شمع زمانی در انجمن بنشینی
ز سبزه ی پر پروانه در چمن بنشینی
هزار سال به دشمن نشینی و بشکیبی
دلت بگیرد اگر لحظه ای به من بنشینی
ز لطف تن نتوانی که در چمن به فراغت
برهنه گردی و در سایه ی سمن بنشینی
رسی به کنه وجود و عدم ولیک به دقت
هزار سال که در فکر آن دهن بنشینی
به سایه ی تو در آتش نشیمن است چمن را
به زیر گل چو تو با تای پیرهن بنشینی
به قامت ار بخرامی تو سرو سرو خرامی
به عارض ار بنشینی چمن چمن بنشینی
تمیز نیک و بدت هست فرق عشق و هوس کن
چه لازمست که گوشی بهر سخن بنشینی
چرا در آینه ی اتحاد چهره نبینی
که گر به من بنشینی بخویشتن بنشینی
پناه عصمت عشق ار دهد امانِ تو فیاض
فرشته خیزی اگر خود باهرمن بنشینی
***
687
به دیده جا دهدت گر رقیب دون، نروی!
چو آفتاب به هر روزنی درون نروی!
به طفلی ار چه در آغوش غیر می رفتی
تو سرو نازِ جوانی شدی کنون نروی
چو شعله جابه دلم کرده ای، دگر زنهار
رقیب اگر دم سردی دمد برون نروی
هوای سردِ هوس با گلت مناسب نیست
برون سینه ی عاشق به صد فسون نروی
اگر به خاطر فیاض ره کنی سهل است
ولیک در دل هر بلهوس درون نروی
***
688
زلف او هر جانب افکندست دام غمزه ای
از نگاهش بزم مستان را پیام غمزه ای
در تماشاگاه حسنش بی خبر افتاده است
هر طرف نظّاره ای در دست جام غمزه ای
غیرت او تا چه شورش از کمین آرد برون
پیش او بردیم گستاخانه نام غمزه ای
از برای قتل عام روز محشر حسن را
هست پنهان تیغ نازی در نیام غمزه ای
دیده ی پُر اشک حسرت، سینه ی پر داغ غم
این چنین فیاض کم بودی به کام غمزه ای
***
689
خوش بی خبر ز حال دل زار گشته ای
معلوم می شود که خبردار گشته ای
بیداری شکسته دلان ضعف طالعست
پیداست بخت خفته که بیدار گشته ای
هر قطره اشکم آینه ی جلوه های تست
ظالم بیا ببین که چه گلزار گشته ای
غمخوارگی علامت غمخوار دوستی است
دل داده ای ز دست که دلدار گشته ای
گر بوی درد می شنوم از تو، دور نیست
در لاله زارِ سینه ی افگار گشته ای
با قید خویشتن نتوان صید عشق شد
آزاد گشته ای که گرفتار گشته ای
بیدرد درد کس نتواند علاج کرد
دانستم ای مسیح که بیمار گشته ای
ای درد بر نیایم اگر با تو، دور نیست
کم گشته است صبر و تو بسیار گشته ای
فیاض از درشتی ایام شکوه چند
آخر غنیمت است که هموار گشته ای
***
690
دارم دلی به مهر بتان عهد بسته ای
چون رنگ عاشقان به نگاهی شکسته ای
از خود طمع بریده تر از رنگ رفته ای
دندان به خون فشرده تر از زخمِ بسته ای
افتاده ای ز گریه چو زخم فسرده ای
وامانده ای ز ناله چو تار گسسته ای
جانی به لب چو شمع سحرگه رسیده ای
عمری چو برق جسته، ز خود دست شسته ای
چون طفل غنچه خون ز لب دل مکیده ای
چون داغ لاله بر سر آتش نشسته ای
مجنونی از قلمرو عادت رمیده ای
دیوانه ای طلسم تکلّف شکسته ای
از لاله زار حسرت جاوید غنچه ای
وز گلستان گلبن امّید دسته ای
تاراج کرده تر ز حصار گرفته ای
بر باد رفته تر ز طلسم شکسته ای
خوش بی تکلف از سر عالم گذشته ای
آسوده ای ز بیم و ز امّید رسته ای
پیداست تا چه خیزد از جان رفته ای
معلوم تا چه آید از جسم خسته ای
فیاض و دیده ای ز غم هجر گلرخان
دامن به خون فشانده چو زخم نبسته ای
***
691
سخت بی مهر و جفا پیشه و پر فن شده ای
جان من خوب به کام دل دشمن شده ای
نیستم داغ که بیگانه شدی با من لیک
داغ ازینم که به فرموده ی دشمن شده ای
چون طلا دست فشارِ دم گرمم بودی
که دمید این نفس سرد که آهن شده ای؟
لب پر از خنده ی گل، چهره پر از لاله ی رنگ
دگر از بهر تماشای که گلشن شده ای؟
آتش خانه ی من بودی و کافیت نبود
برقِ هر جا که یکی سوخته خرمن شده ای!
جرم من چیست گرم آتش سوداست بلند
که برین شعله تو عمریست که دامن شده ای
نرود یاد توام یک نفس از پیش نظر
من نیم بی تو دمی گر چه تو بی من شده ای
این زمان تیره شود خاطرت از من، چه عجب
که ز خاکسترم ای آینه روشن شده ای!
یار چون با تو ندارد سر یاری فیاض
تو چه در دعوی مهرش رگ گردن شده ای؟
***
692
در جامه ی خوبی چه بلا حور سرشتی
چون بند قبا باز کنی طرفه بهشتی
هر کس که کند عیب کسی عیب سرشت است
جز زشت به آیینه که گفتست که زشتی!
گفتی بهلم، روزی بوسی لب لعلم
این وعده مرا جان بلب آورد و نهشتی
مهری که نداری به کسی چشم چه داری
در مزرعه آن دانه طمع دار که کشتی
فیاض دریغ از تو که خامی، چه توان کرد!
در آتش غم سوختی اما نبرشتی
***
693
جدا از من بهر کس خواستی مهر و وفا کردی
مرا از دام خود سر دادی و خود را رها کردی
چه کردی بی مروّت بی حقیقت بی وفا با من
که در دامم درآوردی و با دامم رها کردی
چه میگویم؟ ز ذوق آن چنان وصلم برآوردی
چه می پرسی؟ بحال این چنینم مبتلا کردی
وفا و مهربانی نام کردی کام دشمن را
ستم بر مهربانی، بر وفاداری جفا کردی
بر غم من بجای غیر کردی هر چه بیجا بود
کنون آن چشم هم داری که گویم من بجا کردی!
خطا باشد گمانِ جز صواب از دلبران اما
صوابست اینکه میگویم خطا کردی خطا کردی
تو هم طرفی نبستی گر مرا رسوا برآوردی
مرا بدنام کردی لیک خود را بی وفا کردی
ز من گیرند {دارو} عشقبازانِ تو، حکمت بین
که درد یک جهان عشاق را از من دوا کردی
بدل با دشمنم کردی دریغ از قدردانی ها
چه دلالی که آتش را به خاکستر بها کردی!
شکر هر جا که می بیند مگس ناچار بنشیند
چرا با غیر لب را با تبسّم آشنا کردی
به پیشم می نشستی با رقیبم وعده می کردی
ترا بی شرم چون گویم مرا هم بی حیا کردی
عجب رسم نوست و طرز نو با مهربانی ها
که با من وعده ها کردی و با دشمن وفا کردی
نگهبانت ز بد چون سایه ی بال هما بودم
مرا از سر گمان دردسر کردی و واکردی
نکردی کاهلی تا گردم از هستی برآوردی
فلک را چشم روشن شد که خاکم توتیا کردی
به من جادوگریهای تو ای ایام ظاهر شد
پس از آمیزش از هم شیر و شکر را جدا کردی
تو فیاض این غزل فرموده گفتی لیک میدانم
که دردل داشتی حرفی بدین تقریب ادا کردی
***
694
دلم خوشست اگر شکوه گر دعا بنویسی
که هرچه تو بنویسی بمدّعا بنویسی
چو شکوه ی تو بهست از دعای هر که بجز تست
چه لازمست که زحمت کشی دعا بنویسی
هزار ساله وفای مرا بسست که گاهی
کنی وفا و مرا نام بیوفا بنویسی
تراست خامه ی جادو زبان عجیب نباشد
اگر شکایت بیجای من بجا بنویسی
تو گر شمایل خوبی رقم کنی بتوانی
که هم کرشمه نگاری و هم ادا بنویسی
کتاب درد دلم مشکلست و مشکل مشکل
اگر تو گوش کنی تا برو چه ها بنویسی
از آن به من ننویسی تو نکته ای که مبادا
خدا نخواسته درد مرا دوا بنویسی
امید هست که تحریک لطف گوشه ی چشمی
کند اشاره که از بهر من شفا بنویسی
مروّتی که تو داری عجب ز خویش نداری
که خون بریزی و آنگاه خونبها بنویسی!
ترا که شیوه ی اخلاصم از قدیم عیانست
بغیر شکوه ی بیجا بمن چرا بنویسی؟
قبول کرده ام ای دوست جرم ها که نکردم
مگر تو هم خط بطلان ما مضی بنویسی
عجب ز طالع فیاض نا امید ندارم
که در کتابت دشنام او دعا بنویسی
***
695
خواهم که نشینم خوش برطرف گلستانی
چون چین سر زلفی با جمع پریشانی
هرجا که پریشانیست دارد بدلم پیوند
مانند گره کافتد بر زلف پریشانی
***
696
نگاه گرم عاشق را، رسد جانانه آرایی
نباشد کار هر افسرده ای میخانه آرایی
مرمّت کرده ی عشقست بنیاد خراب من
بلی سیلاب نیکو میکند ویرانه آرایی
بصد رنگ آرزو پیراست ذوق وعده ی وصلم
برای میهمان رسمست کردن خانه آرایی
تصرف های عشق افزود چندین شیوه بر خوبی
نمیداند به از مشاطه کس جانانه آرایی
بهر دل کی فشاند تخم خواهش مرد دانا دل
زمین پرورده باید تا تواند دانه آرایی
***
697
چو سنبل پیچ و تابم مو بمو از پیچش مویی
چو گلبن خارخارم پای تا سر از گل رویی
بمژگان دشمنم کاندر میان عاشق و معشوق
چو کوهی در نظر باشد حجاب هر سر مویی
ندیدم بی تو من گلشن ولی گل دیدگان گویند
که بی روی تو گلها را نه رنگی هست و نه بویی
چه خامیهاست در طبعم که عشق خانمانسوزم
پس از صد سوختن دارد سپند آتشِ خویی
بهار عمر چون آب روان بگذشت طالع بین
که ننشستیم با سرو روانی بر لب جویی
بتنگ آمد دل از وارستگی یارب نصیبم کن
خم زلفی، کمند کاکلی زنجیر گیسویی
ببین فیاض اقبالم که با چندین تنگ رویی
جواب هر دو عالم داده ام از چین ابرویی
***
698
کجا شد گریه ی مستانه ی من در سر کویی
به یادهایهایی اوفتادم، دوستان هویی
به بی پروابُت دیر آشنای من که خواهد گفت
که دشنامی از آن لب آرزو دارد دعا گویی
نیم در بند لطفی ناز هم خورسندییی دارد
نگاهی گر نباشد بیمروّت چین ابرویی
چو بوی گل توان از موج بادی داد بر بادم
نمی خواهد شکست خاطر من زور بازویی
نگه دارد خدا از شوخ چشمی ها نگاهم را
اگر از گوشه ی ابروی نازی دیده ام رویی
به دیدار گل از وی سر خوشی ای دل کجایی تو؟
زرنگی دیده ام رنگی به بویی برده ام بویی
به دادم می رسد فیاض آن کو داد ازو دارم
که دارد چون «رهی» فریاد فرمایی و دلجویی؟
***