- فیضی دکنی
شیخ ابوالفیض فیضی ملک الشعرای دربارجلال الدین اکبرشاه بوده وی به سال 954 هجری متولد شد وی در حکمت و عربیّت سرآمداقران وامثال گردیدوکارش در شعر به جایی رسید که لقب ملک الشعرایی یافت وی تالیفات بسیاری دارد گلچین معانی معتقد است یکصد و یک کتاب تالیف شیخ است من جمله تفسیر سواطع الالهام که درآن از حروف بی نقطه استفاده کرده .وکتاب موارد الکلم دراخلاق که در آن هم ازحروف منقوط استفاده نکرده است
فیضی در هندوستان به دنیا آمده وهم در آنجا نشو نما یافته است ودر سال 1004 هجری قمری دراکبرآباد ویا به روایت ریاض العارفین درلاهور بدرود حیات گفته است .شهرتش در هند و ترکیه بیش از ایران است وی در علوم مختلفه اطلاعاتی داشته است مردی بوده مهمان نواز وکریم وکتاب را بسیار دوست داشته است گویند در کتابخانه اش بیش از چهار هزار جلد کتاب خطی داشته است قصائد وغزلیات ومنظومه هایی به طرز خمسه ی نظامی از او باقی است که بعضی ناتمام است این بیت معروف از اوست: بر گردن ما طوق وبال ابدی باد
گر سلسله ی شیر خدا را نشناسیم
***
قصائد
در بیان جلال و عظمت باری تعالی
یا ازلی الظهور، یا ابدی الخفا
نورک فوق النظر، حسنک فوق الثنا
نور تو بینش گداز، حسن تو دانش گسل
فکر تو اندیشه کاه، کنه تو حیرت فزا
دانش و بینش همه کرده رها در رهت
چشم ارسطو نظر، عقل فلاطون ذکا
ملت علم ترا هست بفتوای قدس
خون تفکر هدر، خاک تعقل هبا
ساحت قدر ترا سخره ی هنگامه کرد
حرف مشوش دماغ، کلک موله نوا
بر درت اندیشه را شحنه ی غیرت زند
لطمه ی حیرت بروی، سیلی جهل از قفا
راه کمال ترا حرف و نقط ریگ دشت
عالم علم ترا شهر سخن روستا
غیر خیال محال نیست که بر بام حمد
سلم کلکم دهد ناطقه را ارتقا
هست تراوش کنان خون دل از دیده ام
بسکه دلم ریش کرد کاوش چون و چرا
شاهد عرفان تست از همه کس بی نیاز
گو همه دلها بسوز، گو همه جانها برآ
پای نه تا سر کنم این ره دانا فریب
زهره نه تا بو کنم این می دانش زدا
لوحه ی تقدیس تست پاک ز رشح قلم
در خور اکسیر نیست جوهر اقلیمیا
نکته ی توحید تو آنچه پسند آیدت
عقل نگیرد فرو، کشف نیابد فرا
حرف شناسائیت سفسطه ای بیش نیست
غیر نوائی نزد فلسفی بی نوا
علم تو آنجا که شد پرده نشین بطون
نیست مطالب درست، نیست دلائل رسا
شهر جلال ترا طالب پس کوچه گرد
این نظر پیش بین وین خرد پیشوا
عقل کل از درک او لاف زند می سزد
سلسله دار جنون، ساکن دارالشفا
مکتب فضل ترا نیست بجر راستی
لوح زبان را قلم دست ادب را عصا
دانش و بینش بهم یک بیک آمیختن
ابجد عشق ترا هست نخستین هجا
آنچه طرازد زبان وانچه نگارد قلم
آن همه حرف دغل وین همه نقش دغا
عجز بدرگاه تو ناصیه سای غرور
فقر باقبال تو حوصله سوز غنا
در ره ادراک تو مانده معطل ز کار
جمله عقول و نفوس، جمله حواس و قوی
فرقه ی اشراقیان در غمت آشفته سر
زمره ی مشائیان در رهت افگار پا
نیست دماغی تهی از سر سودای تو
مغز فلاطون بسوخت زین تف ماخولیا
هودج قدرت بلند از حکم بوعلی
محمل وصفت برون از نکت بوالعلا
آنچه بمقدار حال از درجات کمال
بهر تو سنجد خیال، بر تو بود افترا
راز تو در نامه نیست حرف تو در خامه نه
قید دلست این نجات درد سرست این شفا
منزل قدس ترا یک طرف از شاهره
قافله ی کیف و کم، محمل این و متی
منطفی اندر رهت مانده در ایجاب و سلب
بحث قضایای او ممتنع الانقضا
حرف یقین تو نیست در ورق قیل و قال
نصر محقق کدام، فخر مشکک کجا
مبتدی و منتهی گرم هوایت ولی
مبتدیان هرزه گرد، منتهیان ژاژخا
عقل درین گفت و گو، فکر ازین جست و جو
قد سمع القهقهه، قد رجع القهقرا
دشت طلب پر سراب، ریگ هوا آتشین
غول هوس راهزن افعی غم جانگزا
تیز تگان رهت ناصیه سای ادب
شیر سگان درت سلسله بند وفا
فضل تو از مفلسان داده بچون من خسی
طبع جواهر فشان، عقل خزاین کشا
باد عنایت دمید فیض تو در من که شد
عصمتی فکرتم حامله ی نکته زا
در رصد دانشم بس بود از حکمتت
خیط بصر ریسمان، خط خرد گونیا
از پی بزم حضور فیض تو شد بر لبم
لخلخه سای نفس، زمزمه سنج نوا
گشته بافضال تو عالم امیدوار
همت من آسمان، صدق خط استوا
سایه چو بی ذات نیست جلوه پذیر ظهور
عمر بسر می برم در قدم پادشا
صنع تو زینسانکه کرد خاک من اکسیر عشق
کی بود انکار من در عمل کیمیا
برق جمال ترا تاب نیارد نظر
آئینه مهتاب ریز، دیده کتانی وطا
آه چه سازم که هست مانع نظاره ات
چشم خرد را سبل، دیده ی جان را عمی
بر در اجلال تو نیست بجز حرف عجز
از سخنم می کند آنچه نگفتن سزا
سینه ی علم مرا شدت ضیق النفس
پای دلیل مرا علت عرق النسا
گر نه طبیم شوی چاره ی من مشکلست
دل متخنق نفس، تن متعفن هوا
ریگ روان تنم ملک نظر را غبار
باد سموم دمم عالم جان را وبا
بی جگری همچو من کی رسد آنجا که هست
غیرت تو دشنه زن بر جگر اولیا
لطف تو خواهم شود تنقیه بخش دماغ
ورنه شود عاقبت فطرت من مانیا
در نظر هر که شد از تو حقیقت نگاه
نیست تماثیل کون جز صور سیمیا
نور پرست ترا برق نظر چرخ سوز
خاک نشین ترا کنگر دل عرش سا
برهنه پا گرد را در ره اجلال تو
موزه ی کیمخت نیست جز دهن اژدها
خلوت ستر ترا پرد گیان حرم
عفتیان ادب عصمتیان حیا
در طلبت سو بسو برهنه گردان راه
مهر مکلل کله، چرخ مرصع قبا
فانی مطلق شدن در تو کمال بقاست
غیر بقا در بقا نیست فنا در فنا
ذوق فنا برده است در نظر امتیاز
منبع گوگرد زرد چشمه ی آب بقا
هم ز سواد بصر، هم ز سویدای دل
رو خط بطلان بکش بر رقم ماسوا
از خط کثرت گذر، نقطه ی وحد ببین
آری و آری ز خط نقطه بود منتها
نیست درون و برون بیتو و گر بنگرم
هم تو ظهور و بطون هم تو خلا و ملا
بر در ابداع تو لرزه کنان گام زن
کارگران قدر، کارکنان قضا
سطر بقا را توئی اول و آخر ولی
اول بی ابتدا، آخر بی انتها
نفس کل از عقل کل، طبع کل از نفس کل
از پی ایجاد کرد قدرت تو اقتضا
چرخ بنای شگرف بر در ابداع تست
عقل نپوشد نظر زید رصد کبریا
چنگ افق را بود صنع تو مضراب زن
دهر ازین نغمه پر، گوش شنیدن کرا
خواسته عدلت بنور نظم جهان وجود
داده بخورشید و مه ملک صباح و مسا
شام و سحر یافته از تو فروغ دگر
وجهک شمس الضحی نورک بدر الدجی
ثابت و سیاره را هم به شب و هم به روز
از سخطت انخساف وز نظرت انجلا
آمده بر درگهت قدر حقیران فزون
هژده قدر از زمین هست فزون تر سها
گر ز عناصر بر ور ز موالید نام
صنع تو کرد اختراع بر حسب مقتضا
گنج ترا نه فلز نیم کفی از غبار
خوان ترا هفت بحر یک قدح شوربا
صنع تو معمار کون گشته به صد اختراع
قصر تن آدمی کرده به نه در بنا
از کرمت لا یزال و ز نظرت متصل
صبح مرا اهتزاز شام مرا اجتنا
ز ورقه ی قالبم رانده به دریای ژرف
کرده نظر دیدبان، ساخته دل ناخدا
پشتی تائید خود از پی هم کن که نیست
با همه سنگین دلی قصر تنم دیر پا
از تو بود جانفروز وز تو بود روح بخش
شعله ی عهد شباب جلوه ی مهد صبی
قابله ی فیض تو نه مه کامل ز خون
در رحم امهات داده جنین را غذا
باغ ثنای ترا طایر ذی بال عقل
بلبل شیرین سرود طوطی رنگین ادا
باغچه ی روح را این نفس تندرو
از تو سموم و حرور وز تو دبور و صبا
هم تو هویدا کنی ظلمت و نور از بشر
هم تو پدید آوری زهر و نبات از گیا
حکمت ربانیت خواسته از بهر خلق
سیفی عریان صیف، دلق ستای شتا
از پی تصویر باغ فیض تو انگیخته
سبزه ی زنگار ریز، لاله ی شنگرف سا
هر گلی از گلشنت یافته رنگی دگر
خنده ی گل زعفران، گریه ی خونین حنا
از مدد فیض تو در رحم آب و گل
دانه شود چون جنین صاحب نشو و نما
در تو همه کالنوی مندرج فی الثمر
وز تو همه کالثمر مندمج فی النوی
عالم [هر] جزو و کل، واقف سر و علن
حاکم رد و قبول، صاحب منع و عطا
خانه نداری ولی از تو همه خانه پر
جای نداری ولی از تو تهی نیست جا
پیش بزرگی تو خورد بزرگان همه
چرخ براه تو خاک، شاه بکویت گدا
ای ز ازل تا ابد عشوه ده و جلوه کن
با همه غنج و دلال با همه مجد و علا
هژده هزار آینه داشته در پیش روی
کرده طلب آنگهی هر دو جهان رو نما
گرم روان رهت بر سر هر نیم گام
رفته خطر در خطر دیده بلا در بلا
حوصله کو دیده را تا نگرد یک نظر
ساحت قدر و جلال، مرکب عز و علا
عشق تو فرزانه کش، ناز تو بیگانه خو
زخم تو مرهم فگن، درد تو مرد آزما
سبزه ی صحرای تو زهر ده تشنه گرد
موجه ی دریای تو لطمه زن آشنا
شادم اگر میزنی تیغ تغافل که هست
کشته ی تیغ ترا عمر ابد خون بها
گر همه تلخم دهی کی کنم ابرو ترش
ای پی صفرای من لطف تو سقمونیا
ظلک نورالعیون، قربک اولی النعم
همک ام الهمم، وصلک اصل المنا
سینه برآگنده ام از جمرات شغب
چهره خراشیده ام از عبرات بکا
در کف اندیشه ات از دل خویشم به تنگ
کی شودم کی شود این گره از مینه وا
جاذبه ی دل دلم نه که کم از سنگ نیست
ای که به سنگی دهی جذبه ی آهی ربا
خواهش خود در تو گم کرده امیدی که هست
کام دل عاشقان ترک همه کامها
من که و امید قرب وه چه خیالست خام
بسکه به بینم ز دور بارگه اعتلا
ما همه امیدوار، جود تو امید بخش
ما همه حاجت طلب، لطف تو حاجت روا
نور تو در هر طرف پهن فگند ه سماط
وز دم صبح وجود دیده ی من ناشتا
وعده ی دیدار خود می دهی و کی نهد
عاشق بی صبر دل، دل به لعل و عسی
نور تو پیدا ولی کرده سراسیمه گرد
چشم مرا روز و شب هم جهر و هم خفا
دیده کشایم ولی ناز تو بر روی حسن
بسته تتق بر تتق مانده غطا بر غطا
نور تو گردد پدید از دل ما خاکیان
عکس پذیرد اگر آئینه ی بی جلا
تیر قضای ترا کش هدف از جان ماست
دیده ندارد گذر، سینه نیارد ابا
عاشق مست ترا هست ستایش ستم
تشنه ی درد ترا هست عنایت عنا
از همه آزاده ام تا به توام پای بند
وز همه بیگانه ام تا به توام آشنا
در ره اجلال تو سالک دریا نورد
مجمع بحرین عشق یافته خوف و رجا
گرچه ترا نیست جای در دل من جای تست
عرشک جوف الفؤاد ارضک فوق السما
چند شوم در غمت از مژه خونابه ریز
زهره ی من آب شد در سر این ماجرا
دور فگن از دلم وز دل من دور به
هر چه نه شوق و شغف، هر چه نه عشق و ولا
صید محبت منم، آرزویم بس همین
کز خم فتراک شوق باز نگردم رها
گرم روم در رهت می نپذیرد ولی
چشمه ی سیماب شوق از تف دل انطفا
ذره ی از نور خود کحل جواهر ببخش
بو که پذیرد ازان دیده ی جانم ضیا
دیده ی جان را اگر سرمه نه بخشد فروغ
کوری دل را چه سود مکحله ی توتیا
رد و قبول جهان داشتم و عشق تو
از ورق من سترد صورت مدح و هجا
گر ز تو آید غمی بر دل غم پرورم
موی بمویم کشد زمزمه ی مرحبا
محفل ذوق تو را به هر صبوحی کشان
نغمه سریع النشاط باده وسیع الانا
در شب تاریک غم کرده به درماندگی
خاک نشینان جرم بر کرمت اتکا
گرسنه چشمان حرص یافته از جود تو
در گلوی آرزو لقمه ی خوان رضا
حاجب درگاه تو منع نداند که چیست
هر که رود گو برو هر که رسد گو بیا
بزم تو را ساقییم ما بدو قرابه می
روی تو را عاشقیم ما بدو عالم گوا
فیض تو افسادن حرص کرده زنون نوال
جود تو سوهان بخل کرده زمین سخا
تا به تو گشتم غنی در نظر همتم
حکم رماد و مدر یافته سیم و طلا
آنکه تو افراختی بر سر اقبال او
چتر سعادت کشد سایه ی بال هما
وانکه تو انداختی از نظر رحمتش
بوم صفت شد به دهر تاج سر اشقیا
داشت سلیمان به خود نام تو نقش نگین
ورنه چه بند پری آصف بن برخیا
مانده معلق زنان چیست سپهر کبود
بختی قدر ترا ریخته روئین درا
کرم روان رهت در شب تاریک جهل
راه به جائی برند زین رجس بی صدا
پای رسیدن نه و جود تو انداخته
بر سر این هفت خوان غلغله ی الصلا
این همه تا کی بود بر سر خوان هوس
معده ی امید من هیضه کش امتلا
نبض شناسان همه مانده بسوء المزاج
تابع امر تو درد، بنده ی حکمت دوا
ای که به هر جا ظهور کرده به نام دگر
هم عربی را اله، هم عجمی را خدا
نیست بجز آفتاب آنکه همی خوانمش
زیر و بیضا و یوح شارق و شمس و ذکا
راهنمایان غیب از دو طرف نعره زن
فاعترفوا بالضلال و اتبعوا بالهدی
از تو همه کارها یافته صوب صواب
لیک تعلق به ما داده خطاب خطا
برق دمان رهت منحرف از قبله گاه
گاو پرست ختن، شیر پرست ختا
مغبچه ی دیر تو بر سر بازیچه ای
فرش خرابات کرد خرقه ی صد پارسا
هر که تو را زیر دلق می طلبد هم بر او
بخیه ی دلقش کند خنده ی دندان نما
حضرت قدس تو را نیست نظر بر لباس
خواه منقش پرند، خواه مرقع عبا
آبله پا آن یکی باد بدست دگر
عاشق صحرا نورد عابد خلوت سرا
نیست سرم در سجود پیش درت منحنی
کز تن عاشق کند هر سر مو انحنا
سر به زمین درت بردن و برداشتن
نی به طریقت درست، نی به حقیقت روا
نور تو بیرون بود از تتق سنگ و گل
کعبه بود بی فروغ، مروه بود بی صفا
سجده به هر سو برم، قبله توئی غیر نه
کعبه ی بطحا یکیست با حرم ایلیا
یک سر مو گر شدی دین به محاسن درست
کوس ولایت زدی کیش طویل اللحا
شستن قالب اگر قلب زدای آمدی
مردم آبی شدی پیشرو اصفیا
بر لب دریای قدس تا نکشد جلد تن
صعب که آرد چو من غسل طریقت بجا
سبحه و سجاده را نیست درین قبله راه
این همه ریو است و رنگ و آن همه ریو و ریا
طاعت ما تا به چند بهر نعیم بهشت
بنده نه با خواجه کرد این همه بیع و شرا
بندگی من دروغ، زندگی من وبال
جز مرضات تو را گر بکنم ابتغا
با دل بی دست و پا خاک نشین درت
بر کف دست آسمان، زیر قدم بوریا
صوفی صافی دلت طائر اوج فناست
در طیران سماع بال زنان از ردا
تا بی زاد رهت دانه ی دل بشکند
رقص کنان سینه چاک آمده چون آسیا
از سر واو وجود تا خط میم عدم
دایره ای مرتسم کرده ز پرکار لا
آنکه به یادت گذشت رقص کنان زیر خاک
کنج لحد بهر اوست قصر فسیح الفضا
آنکه ز بی مهریت جای برو تنگ شد
زیر سپهر بلند رفت به پشت دوتا
گمره کوی تو را حرف جبین قد هلک
سالک راه تو را نقش نگین قد نجی
نام مسلمانیم از ورقت دور باد
تن مجرم معتکف، دل بصنم مبتلا
از در روحانیان کرده رخم انحراف
در صف شیطانیان برده دلم اقتدا
آب و هوای هوس به سکه بود دل نشین
کرده ز آب و گلم تخم امل انتما
عاجز و درمانده ام، بر دل من می کند
نفس ستم بر ستم، حرص جفا بر جفا
بر دل افسرده ام حیف که کردم چنین
مشعل قدوسیان کشته ی باد هوا
بر من و بر حال من وای کزین نفس شوم
می رودم ناروا، می سزدم ناسزا
نفس قوی دشمن است ورنه به روز نبرد
فرق نکردم ز تیغ تا ورق گندنا
تقویتی تا شود روز نبرد هوس
همت ترکانه ام قلب شگاف وغا
کفر طریقت مراست، زان به خودم در مصاف
گر بکشم خویش را، مردم و مرد غزا
در سپهه انگیزیم بر سر میدان فکر
فطرت من بس علم، همت من بس لوا
چند دل من بود شیفته ی مهوشان
حیف سلیمان من با پریان سبا
داعیه ی این و آن از دل من دور کن
نیست جز این ملتمس، نیست جز آن مدعا
معده ی آز مرا غایله ی جوع کلب
وز همه بقراط عشق گفته مرا احتما
مفتقرم مفتقر، برده به تو افتقار
ملتجیم ملتجی، کرده به تو التجا
تا مگر از نور تو به در شوم بر سپهر
می طلبم از جهان همچو هلال انزوا
هست امیدم قوی از تو که یابم به فضل
در دم خواب اجل خاک درت متکا
زوایه ی تنگنا با تو مرا لامکان
بادیه ی بی تو مرا تنگنا
باز ندارم چنان کآخر کار افگنم
خاک ندامت به سر در عرصات جزا
تشنه ی فیض تو ام، ابر عنایت ببار
دجله ی بغداد کن بادیه ی کربلا
با دل خالی ز غیر در طلبت آمدم
گرچه بگوید محال فلسفی ملخلا
گرچه نیاری ستاند آنچه عطا کرده ای
بازستان یک نفس هستی ما را ز ما
از تو کتابی به ماست علم نبوت درو
فاتحه ی آن صفی، خاتمه اش مصطفی
جنبش پر کار صنع شد ز ازل تا ابد
زین دو فراهم رسید دایره ی انبیا
نور تو پست و بلند کرده احاطت همه
خواه بکوه احد، خواه به غار حرا
راست روان رهت در ظلمات طلب
رفته قدم بر قدم بر نهج اهتدا
خرمن اصحاب شید چون نشود سوخته
برق زنان ذوالفقار در کمر مرتضی
از نظر ما گذشت و ز بصر ما نهفت
بسکه بلندی گرفت کوکبه ی اصطفا
گریه کن ای همنفس بر من و بر حال من
زنده دلان داشتند مرده دلان را عزا
فیضیم و فیضیم، شرمم ازین نام باد
کز سر فیض تو ام کرده بنام اکتفا
خلوت عشق تو را هدهد پیغام گوی
روضه ی حمد تو را بلبل دستان سرا
گر به شرف نیستم لاله ی باغ عراق
لیک به صحرای هند کم نیم از هندبا
راه به جائی نرفت زین قلم هرزه گرد
چند کند فکرتم قافیه را اقتفا
آنچه به مقدار حال از درجات کمال
بهر تو سنجد خیال بر تو بود اقتدا
از شکن و تاب حرص در سخنم اعوجاج
وز خم و پیچ طمع در نفسم انحنا
درد سرم کز سخن هست نیابد صلاح
هم بنطول و سعوط هم بضماد و طلا
همت بی آبرو رونق نظمم ببرد
دور کن از مغز من دانش نادان ستا
عفو تو آنجا که هست با دل آلوده جرم
جئت ضریعا لدیک قلت مضی ما مضی
خاتمه ی کار من هم به هدایت رسان
چون تو خود آموختی فاتحه ی اهدنا
بر سر آنم دگر کز سر بیچارگی
ناله کنان درد دل ختم کنم بر دعا
من که و حرف دعا کز ادبم دور باد
علمک فی کل حال مشتمل حسبنا
***
در ستایش یزدان
چه حسن و جمال است، الله اکبر
چه عز و جلال است، الله اکبر
خرد دارد اندیشه ی کنه دانش
چه فکر وخیال است، الله اکبر
کجا ذروه ی واجب و فکر ممکن
چه وهم و خیال است، الله اکبر
در آنجا که سلطان وحدت خرامد
سخن پایمال است، الله اکبر
دلیلی که منتج بود معرفت را
نه در قیل و قال است، الله اکبر
برون از خیال است ما اکبر الله
بری از مثال است، الله اکبر
قدم پی کن از سر که اینجا هدایت
کمال ضلال است، الله اکبر
کمالش برون است از حد دانش
چه حد کمال است، الله اکبر
بر علم او دانش و بینش ما
سراسر وبال است، الله اکبر
سخن بر درش از خطوط مسلسل
اسیر جهال است، الله اکبر
زبان سخن سنج جادو بیانان
درین حرف لال است، الله اکبر
ز افضال او نیست یکذره خالی
چه فیض و نوال است، الله اکبر
کنم قطع راه حقیقت ولیکن
ز عقلم عقال است، الله اکبر
سمند گران پای مشائیان را
نه این احتمال است، الله اکبر
همای فلک سیر اشراقیان را
نه این پر و بال است، الله اکبر
ازل در بساط حریم دوامش
بصف نعال است، الله اکبر
بود باقی و امتداد زمانش
نه زین ماه و سال است، الله اکبر
به رخساره ی وحدتش نقش کثرت
همه خط و خال است، الله اکبر
ز دیوان ابداع او لوح گردون
چه والا مثال است، الله اکبر
رقمهای دیباچه ی آفرینش
بر ابداع دال است، الله اکبر
به بستان ایجاد او سبز و خرم
جهان یک نهال است، الله اکبر
در اجرام علوی و اجسام سفلی
ازو اتصال است، الله اکبر
به تقدیر او باز کون و مکان را
زهم انحلال است، الله اکبر
مزاج بشر را به ترکیب هستی
ازو اعتدال است، الله اکبر
با فساد و اخلاط ارکان چه نسبت
ازو اعتلال است، الله اکبر
به درگاه امرش زمین و زمان را
سر امتثال است، الله اکبر
خدا و خداوند عالم که ملکش
مصون ز انتقال است، الله اکبر
به منزلگه آفتاب وجودش
نه نفی و زوال است، الله اکبر
هم او لم یزل بود اگر دور بینی
هم او لایزال است، الله اکبر
من و دست بر کنگر کبریایش
کرا این مجال است، الله اکبر
درین بارگاه ادب آنچه باید
همین ابتهال است، الله اکبر
نفس راندن از قربگاه جلالش
ز بعد و نکال است، الله اکبر
به صد پرده پنهان و دل می فریبد
چه غنج و دلال است، الله اکبر
تن و جان ما در خرابات شوقش
مئی در سفال است، الله اکبر
که را دید تا بنگرد جلوه ی او
نه این اعتزال است، الله اکبر
ز خورشید ذاتش شیون و مجالی
عکوس و ظلال است، الله اکبر
نه با او توان گفت خود را نه بی او
چه هجر و وصال است، الله اکبر
به امید نظاره اش قدسیان را
به خاک اکتحال است، الله اکبر
چه گویم که ذات و صفاتش مقدس
ز قال و مقال است، الله اکبر
منم تشنه لب بر لب جویباری
که خونها زلال است، الله اکبر
درین راه خونخوار منزل به منزل
به حور و جبال است، الله اکبر
سمومی که جان می گدازد درین ره
نسیم شمال است، الله اکبر
نه بینم درین عرصه یک مرد میدان
چه قحط الرجال است، الله اکبر
ز انصاف یک نکته نشنیدم از کس
به هر سو جدال است، الله اکبر
خرد دارد از لامکان داستانها
چه کوته سگال است، الله اکبر
درین ره بدنبال معنی دویدم
چه وحشی غزال است، الله اکبر
کمیت قلم در فضای ثنایش
به صید شگال است، الله اکبر
زبان آوریهای ما در صفاتش
هم از احتیال است، الله اکبر
ز جنبش نمی ماندم باز خامه
چه بی انفعال است، الله اکبر
خس هستیم سوخت این طبع روشن
چه برق اشتعال است، الله اکبر
من و حرف توحید گفتن همانا
به مغز اختلال است، الله اکبر
حرام است بر من سخن بیش راندن
چه سحر حلال است، الله اکبر
چو بر حاجت ما محیط است علمش
چه جای سوال است، الله اکبر
سخن کرد فیضی برین ختم کآخر
به مبدأ مآل است، الله اکبر
***
در منقبت و موعظت
ما طایر قدسیم نوا را نشناسیم
مرغ ملکوتیم هوا را نشناسیم
پروانه ی ابقای دو عالم به کف ماست
ما خضر بقائیم فنا را نشناسیم
در کشور ما میر اجل راه ندارد
از مرگ نمیریم و عزا را نشناسیم
از عرش مپندار که لغزد قدم ما
مستیم نه زانگونه که جا را نشناسیم
با لنگر دل کشتی توحید برانیم
موج غم و طوفان بلا را نشناسیم
ما وحدتی خلوت و شاهنشه عشقیم
وین لشکریان من و ما را نشناسیم
ما صیرفی گوهر خورشید ولائیم
جزع یمن و کاه ربا را نشناسیم
تاج سر هدهد ز پر کاه ندانیم
پرواز همایون هما را نشناسیم
در قعر محیطیم فرو رفته چو گوهر
همچون خس و خاشاک شنا را نشناسیم
از نقش و نگار دو جهان ساده درونیم
صورتگری چین و ختا را نشناسیم
ما همچو گهر سوده نگردیم ز خاره
قدر خزف خاک بها را نشناسیم
در دیده ی ما خورد و بزرگ است برابر
از پیکر خورشید سها را نشناسیم
دل سوخته ی آتش و پا بسته ی داریم
گلبرگ تر و شاخ گیا را نشناسیم
از بوی دل سوخته پرورده مشامیم
جان بخشی انفاس صبا را نشناسیم
دل بسته ی عشقیم، خرد را نه پذیریم
پرورده ی فقریم، غنا را نشناسیم
از زخم نترسیم و به مرهم نشتابیم
از درد ننالیم و دوا را نشناسیم
هر تیر بلائی که زشست فلک آید
بر دیده بگریم و ابا را نشناسیم
ما را همه بر روی بود زخم شهادت
ما ضربت سیلی قفا را نشناسیم
الماس بخاییم و هلاهل بگواریم
شیرینی و تلخی غذا را نشناسیم
بر بسته در غمکده بر روی تنعم
عشرتگه فردوس فضا را نشناسیم
محنت کده ی ما در و دیوار ندارد
حجاب در و پرده سرا را نشناسیم
بر سفره ی ارباب تجمل ننشینیم
خوان کرم و بانگ صلا را نشناسیم
مائیم و دو سه همنفس و کنج قناعت
هنگامه ی میدان وغا را نشناسیم
ای خواجه ببر باد بروت خود از اینجا
ما این نفس نفس ستا را نشناسیم
جمازه ی ما نیست بجز دوش توکل
احمال مطایای عطا را نشناسیم
ای ابر تو بر ما مفشان گوهر خود را
ما سنگ دلان نشو و نما را نشناسیم
اکسیری دردیم مپندار که در عشق
حل کردن سیماب عنا را نشناسیم
ایوان فلک رفعت ما زیر زمین است
مقصوره ی فردوس بنا را نشناسیم
از نسیه مگوئید که ما طالب تقدیم
داد و ستد روز جزا را نشناسیم
از ما سخن انجم و افلاک مپرسید
ما بخیه ی این سبز وطا را نشناسیم
عمریست فلک خم شده رو سوی زمین است
گم گشته ی این پشت دو تا را نشناسیم
دنیای سترون بود آبستن توأم
این حامله ی حادثه زا را نشناسیم
برهان ثبوتیم، زما نفی نیاید
از ما نعم آموز که لا را نشناسیم
نور جبروتیم ز ظلمت نهراسیم
آئینه ی صبحیم، مسا را نشناسیم
در سلسله ی ماست دوئی کفر طریقت
این کشمکش خوف و رجا را نشناسیم
دیوانه ی سر باخته ی آبله پائیم
پابستگی دار شفا را نشناسیم
سودای سر سوخته ی داغ جنونیم
فکر خرد عقده گشا را نشناسیم
در کشف حقایق سبق آموز ضمیریم
ترتیب دلیل حکما را نشناسم
نقش عرض و تخته ی جوهر ننگاریم
خرق فلک و نفی خلا را نشناسیم
از مغلطه ی فلسفیان یاد نیاریم
در علم نظر وجه خفا را نشناسیم
اقسام مقولات عشر را نشماریم
این کیف و کم و این و متی را نشناسیم
طول رصد و عرض سطرلاب ندانیم
زیر و زبر ارض و سما را نشناسیم
بسترده طبیعت ز رقمهای طبیعی
کیفیت ابدان و قوی را نشناسیم
با اهل جدل نکته ی توحید نگوییم
در وحدت حق چون و چرا را نشناسیم
یک نقطه ی ذات است ز نه سطح هویدا
تدقیق علوم علما را نشناسیم
وارسته ز تصریف قوانین نحاتیم
ماهیت اعراب و بنا را نشناسیم
انشای بدیع فصحا را ننویسیم
اسلوب بیان بلغا را نشناسیم
بر فتوی رهبان قدح باده بگیریم
وین حیله گری فقها را نشناسیم
مستانه تهیدست به بازار در آئیم
رد و بدل بیع و شری را نشناسیم
در معرکه ی صدق ز اغیار نگوئیم
در محکمه ی عشق گوا را نشناسیم
با خلق جهان بر سر صلحیم و مدارا
سر بازی مردان وغا را نشناسیم
قطع نظر از نیک و بد دهر نموده
مدحت نسرائیم و هجا را نشناسیم
از دوستی و دشمنی خلق گذشته
از مهر و وفا، جور و جفا را نشناسیم
با زمزمه ی بیخودی خویش برقصیم
خنیاگری نغمه سرا را نشناسیم
ما و رقم عشق که نور بصر ماست
ریحان خط غالیه سا را نشناسیم
دلداده ی آنیم که با سیرت نیکوست
نسرین بدن تنگ قبا را نشناسیم
تو سر به گریبان بکش و پای به دامان
ما بی سر و پایان سر و پا را نشناسیم
سر رشته ی جهد از کف همت نگذاریم
سر قدر و راز قضا را نشناسیم
از روی صفا با همه یکرنگ برآئیم
قلابی شیخان دغا را نشناسیم
جلاب حقایق به شکر خنده بریزیم
شورابه ی تزویر بکا را نشناسیم
اصحاب یقینیم، گمان را نه پسندیم
ارباب صوابیم، خطا را نشناسیم
احکام جهانداری اقطاب ندانیم
اطوار سلوک بدلا را نشناسیم
افزار ریا را به کف زهد نگیریم
دراعه و تسبیح و ردا را نشناسیم
در راه وفا جلد بدن پوشش ما بس
ما ژنده ی صد توی ریا را نشناسیم
بیخود شده ی نعره ی مستان صبوحیم
تکبیر کش حی علی را نشناسیم
بر نطع خرابات مغان سر به سجودیم
سجاده ی محراب دعا را نشناسیم
از کعبه نه پرسیم و ره سعی نه پوییم
از مروه نگوئیم و صفا را نشناسیم
از قافله ی ما نتوان یافت نشانی
رقص جرس و بانگ صلا نشناسیم
جمازه نرانیم و به محمل ننشینیم
صوت حدی و بانگ درا را نشناسیم
عشق است عیان روی به هر سوی که آریم
از قطب نما قبله نما را نشناسیم
فارغ زغم نیستی و هستی عالم
از خاک فنا آب بقا را نشناسیم
ما حسن ازل از دل هر ذره به بینیم
فردوس رخ و حور لقا را نشناسیم
ما پنجه فرو برده به خون دل خویشیم
گلگونه ی رخسار و حنا را نشناسیم
ما را دلی از گوهر معنی است لبالب
مشتی خزف اندوز گدا را نشناسیم
بر ما خط ناکامی کونین نویسند
گر قبله گه کام روا را نشناسیم
ما قافله ی حج به تجارت نفروشیم
قلب سر بازار منی را نشناسیم
نور نبوی در نظر ماست هویدا
روشن نظرانیم و عمی را نشناسیم
بر دانش ما انجم و افلاک بخندند
گر صاحب لولاک لما را نشناسیم
جاوید بسوزیم ز خورشید قیامت
گر پرتو آن شمس ضحی را نشناسیم
تاریک شود هر دو جهان در نظر ما
گر طلعت آن بدر دجی را نشناسیم
بر یاد سجود در او روی سفیدیم
روی صفی و خال عصی را نشناسیم
در صبحدم حشر کف ما و لوایش
موسی و کف دست و عصا را نشناسیم
فردای قیامت به پناه که گریزیم
گر آن شه خورشید لوا را نشناسیم
پیراهن افلاک پر از رایحه ی اوست
یعقوب و غم وا اسفی را نشناسیم
قربان حریم حرم عصمت اویم
بلقیس و سلیمان و سبا را نشناسیم
در دایره ی زنده دلان مرده ی اوییم
عیسی و دم روح فزا را نشناسیم
صد شکر که ما پیرو اصحاب رسولیم
در شرع دگر راهنما را نشناسیم
در قافله ی دین که شود بدرقه ی ما
گر پیشرو صدق و صفا را نشناسیم
در محکمه ی روز جزا داد نیابیم
کان عدل فزا ظلم زدا را نشناسیم
بر نقد شناسائی ما خاک سیه باد
گر گوهر آن بحر حیا را نشناسیم
بر گردن ما طوق وبال ابدی باد
گر سلسله ی شیر خدا را نشناسیم
این عقل شناسا که کند موی شگافی
هیچست اگر آل عبا را نشناسیم
با مشعل خورشید اگر گرم بگردیم
بی نور علی راه علا را نشناسیم
از کحل یقین دیده ی ما گر بگشایند
بی خاک رهش کشف غطا را نشناسیم
بی نور بمیریم به ظلمت کده ی کفر
گر آن دو چراغ شهدا را نشناسیم
جز سجده ی خاک در سجاده ندانیم
سجاده ی اصحاب ریا را نشناسیم
باقر که دلش با رقه ی عالم غیب است
بی برق تولاش ضیا را نشناسیم
صادق نفسانیم که بی طلعت صادق
در صبحدم صدق جلا را نشناسیم
کاظم که بود ناظم دیوان ولایت
بی دوستیش سر ولا را نشناسیم
ابلیس ز ما نسخه ی تعلیم بگیرد
در عشق اگر راه رضا را نشناسیم
گر دین تقی را و نقی را نگزینیم
ارباب تقی را و نقی را نشناسیم
از نفس هزیمت بخوریم ار به حقیقت
سر لشکر میدان غزا را نشناسیم
یکرنگی اخلاص بود در نظر ما
وین نقش طرازی ثنا را نشناسیم
فیضی نشود خاتمه ی ما به هدایت
گر ختم امامان هدی را نشناسیم
***
در صفت انسان و نصیحت
دور بینان که ز کونین نظر بر گیرند
کحل توفیق به اکسیر برابر گیرند
چون نظر بر حرم کعبه ی دل اندازند
نه فلک را زره پای کبوتر گیرند
هر سخن را ز ازل قاصد دیگر دانند
هر نفس را به ابد رهرو دیگر گیرند
رخش همت چو به میدان قدم جلوه دهند
افق و چرخ کم از نعل تگاور گیرند
چشم بگشای که طاؤس خرامان ازل
مهر را خورد تر از دیده ی شپر گیرند
پشه را پر شکن بازوی عنقا شمرند
گربه را پنجه زن چنگ غضنفر گیرند
چون مقدس قدمان نیت احرام کنند
کعبه را در حرم دل بت آزر گیرند
حاجیان معنی تجرید اگر دریابند
از بیابان حرم راه قلندر گیرند
نکته ی لوح و قلم از لب ساقی شنوند
نسخه ی کون و مکان از خط ساغر گیرند
رهروان بی قدم پیر به مقصد نرسند
شب تار است، بگوئید که رهبر گیرند
وصل خواهی غم و اندوه و بلا همره کن
خسروان ملک نه بی جنبش لشکر گیرند
تابکی دل به پریخانه ی ایام نهی
همچو اطفال که الواح مصور گیرند
تانه خورشید شود در نظرت کاه ربا
نظر تو که کم از دیده ی عبهر گیرند
پاکبازان که رخ دوست برابر دارند
خرده بر آینه ی رای سکندر گیرند
تر دماغان شمیم نفحات ملکوت
شرم بادا که سر زلف معنبر گیرند
از چلیپائی دل گر گذرانی خود را
همه از راستی طبع تو مسطر گیرند
نه فلک گر به تو سازند مبر دست هوس
پیر زالان عجوزند که شوهر گیرند
آگه از دور فلک باش که روشن خردان
سبق غیب ازین شکل مدور گیرند
رصد عقل براندازد که صاحب نظران
دو جهان بر فلک قدس دو پیکر گیرند
طعنه بر مردم کاسب مزن ای گوشه نشین
کز تگاپوی قضا رزق مقدر گیرند
نقد تزویر به بازار قیامت چه بری
که دران رسته زر ناسره کمتر گیرند
خویش را این همه بر خاک مذلت مفگن
کار مغانی ملائک ز تو نوبر گیرند
در نهاد تو کجی چون فلک و میخواهی
که خلایق همه از طبع تو محور گیرند
آستین ستم افشانی و خوش بیخبری
که گریبان تو و دامن محشر گیرند
تا کی از حرف پریشان جهان می گوئی
این حدیثی است که ناگفته مکرر گیرند
خواب مرگ است بر آنانی که در مهد فراغ
سر و تن را به هوس بالش و بستر گیرند
دعوی نور صفایت شود آن دم روشن
کز سیه نامه ی اعمال تو محضر گیرند
دل به این حسن چه بندی که سلیمان منشان
پریان را همه چون دیو مسخر گیرند
منزل عشق مقامیست که مردان آنجا
از سر خود کله انداخته معجر گیرند
گر ز خاکستر دل زنگ زدائی نکنی
اگر آئینه ی چشم است مکدر گیرند
خواب در دیده ی عشاق حرام است حرام
که نه بالین فراغ از دم خنجر گیرند
چشمها سرخ ز می کرده ازین بی خبری
که ز خونابه ی دل رنگ معصفر گیرند
جلوه ی باغ بر آن قوم گوارا که به صدق
روش راستی از سرو و صنوبر گیرند
فتح گنجینه ی اقبال از آن طایفه دان
که سر زلف بتان کاکل اژدر گیرند
چه طرب خیزد از آغوش سهی بالایان
نخل تابوت سرانجام چو در بر گیرند
تا بکی چنگ فرو برده به دنیا باشی
شاهبازان نه چنین صید محقر گیرند
بر دل و دیده ی خود حکم روان کن که تو را
ملک باختر و خسرو خاور گیرند
یکره از باد صبا کسب سبک روحی کن
تا کی از سنگدلیهای تو لنگر گیرند
چه شوی فتنه ی ایام که والا نگهان
نقش خود برتر ازین سطح مقعر گیرند
تیزتر بگذر ازین دشت که صاحب نظران
چشم امید ازین عرصه ی اغبر گیرند
بگذر از رنج که طفلان دبستان ادب
گردش چرخ کم از گردش چنبر گیرند
تو که و فتوی اسلام مگر انصاف است
نسخه ی مظلمه از چشم تو کافر گیرند
مبر از مزبله روبان زوایای حدث
حیف باشد که چنین مسجد و منبر گیرند
از تنورت همه طوفان بلا موج زند
کوش کز همت والای تو معبر گیرند
هیچ کس را منگر خوار به هنگامه ی دهر
تا تو را در صف عزت، سر و سرور گیرند
غره بر روز و شب عمر مشو کآخر کار
راه رفتار برین ادهم و اشقر گیرند
مخلب نفس به دندان ادب خرد بخای
تا درین بیشه تو را شیر دلاور گیرند
گر دمی نفس به فرمان تو گردد آن به
که تو را خود همه فرمان ده کشور گیرند
وقت آن پاک روان خوش که به یک گام طلب
راه بیرون شد این گنبد بی در گیرند
رقم حشو تو بارز شد و نقد تو همین
که به دیوان مظالم ز تو دفتر گیرند
نفسم سرد چه بینی که جگر سوختگان
می توانند که از آتش خود در گیرند
سفله گر کبر نماید نه معظم خوانند
خس که بر آب بگردد نه شناور گیرند
حمله ی من به مصافیست که مردان صفش
سر و تن برهنگی جوشن و مغفر گیرند
به طبیان نه به مرهم سر و کار افتاد است
که اگر موم دهد فائده نشتر گیرند
لاف خورشیدی ازان دود نهادان عجبست
که فروغ از شرر و نور ز اخگر گیرند
بهر یک رقعه به دامان پدر دست زنند
بهر یک تکمه گریبان برادر گیرند
روز مهمانی احباب چو شربت طلبند
مگسان را بفشارند که شکر گیرند
میروی از پی خونریز به میدان نبرد
تا تو را در صف آن معرکه صفدر گیرند
تا کنی خون یکی، خلعت زر پوشانند
همچون آن زهر که شاهانش به رز در گیرند
چند بیداد رود از تو به مردم چه کنی
گر تو را بر سر آن محکمه داور گیرند
حد نگهدار که اورنگ نشینان نیاز
می توانند که از فرق مه افسر گیرند
دست سطوت ز گریبان خلایق بگذار
ورنه فرد است که دامان پیمبر گیرند
صاحب خلق عظیم احمد مرسل که به عرش
قدسیان مصحف اخلاق وی از بر گیرند
آن مقدس گهری کانجم و افلاک همه
سبق قدس ازان عنصر اطهر گیرند
رونق افزای گلستان جهان ملکوت
که عرق زاده ی رویش گل احمر گیرند
گل نه، باغیست که پرورده مشامان بهشت
نکهت روضه ی او غالیه پرور گیرند
حجت دعویش از نیر اعظم شنوند
سند معجزه اش از مه انور گیرند
چشمه ی آب بقا خاک درش را خوانند
خضر فرخ پیش این طارم اخضر گیرند
رتبه ی شرع به آن ذات معلی دانند
خطبه ی کون به آن نام مصدر گیرند
هر چه در دایره ی کون مقدم یابند
رتبه ی او چو ببینند مؤخر گیرند
ذره هائی که درخشند به ریگ حرمش
هر یکی را به سپهر شرف اختر گیرند
گر به ذرات فتد یک نظر از تربیتش
مشرق و مغرب آفاق سراسر گیرند
سر و پا برهنه گردان دیار طلبش
تخت از کسری و دیهیم ز قیصر گیرند
شوق ریگ حرمش در دل انجم جا داشت
پیش از آن روز که این بر شده منظر گیرند
تا به جائی شده بالا روی پیکانش
که ز مرغان اولی اجنحه شهپر گیرند
نغمه سنجان ازل نعت کمالش خوانند
چو به پایان برسد دیگرش از سر گیرند
فیض بخشا توئی آن بحر که از موج ازل
فیض را ذات معلای تو مظهر گیرند
فیض را سده ی علیای تو منبع دانند
نور را مرقد والای تو مصدر گیرند
حاصل مبحث اعراض و جواهر آن است
که دو عالم عرض و ذات تو جوهر گیرند
عید ایجاد تو را معتکفان جبروت
دو جهان خلق دو قربانی لاغر گیرند
آنچه امر تو بر آن رفته مسلم دانند
وانچه نهی تو بر آن آمده منکر گیرند
انجم از تابش خورشید قیامت سوزند
گر نه از سایه ی دیوار تو چادر گیرند
روش عقل به شرع تو چنان است که خلق
نیم روزانه به کف شمع منور گیرند
چشمه ی عقل که از شرع تو ماند بی آب
گر همه چشمه ی مهر است نه در خور گیرند
خاک بیزان سر کوی تو آن طایفه اند
که دماغ هوس از نکهت عنبر گیرند
من که باشم که اگر جذبه ی لطف تو بود
کوهها در طلبت جنبش صرصر گیرند
جزو اعظم بود از کحل جواهر جان را
خاک پای تو که در پله ی گوهر گیرند
نظم فیضی ز مدیح تو به آن پایه رسید
که چو منشور سعادت همه بر سر گیرند
دفتری کش رقم نعت کمالت نبود
گر ورقهای سپهر است که ابتر گیرند
در سرا پرده ی نعت تو من آن نغمه کشم
که به نام به نی کلک نوا گر گیرند
آن شگرفم که مقیمان سرا پرده ی قدس
دهنم با نفس سوخته مجمر گیرند
وقت آن جرعه کشان خوش که به فردوس امید
جام عشقت ز کف ساقی کوثر گیرند
اهل معنی که در دل به سخن بگشایند
این گشایش ز گشاینده ی خیبر گیرند
عارفان گنج فشانند از آن معدن جود
وای اگر فتح در خی نه ز حیدر گیرند
سدره ی کلک مرا نخل نشانان سخن
چمن نعت تو را نخله ی نوبر گیرند
نو عروسان سخن دل ز ملائک ببرند
گر ز خلخال دعا پای به زیور گیرند
تا ابد باد درت قبله گه و کام روا
که طواف حرمت را حج اکبر گیرند
***
همزبانم زبان لال من است
بی زبانی زبان حال من است
می کند روزگار تربیتم
نقص عالم پی کمال من است
تازه معشوق روزگار منم
خاطر ساده خط و خال من است
جرم خورشید را خطوط شعاع
سرمه گون میل اکتحال من است
دفتر کارنامه های مسیح
نسخه ی طبع اعتدال من است
گوهر آموده عقدهای خیال
زیور گردن جمال من است
پرده ی هفت توی دیده ی من
دامن هودج جلال من است
کهنه ی پیر تنگ خورده شراب
نیم مست شب وصال من است
دلربائی که می فریبد دل
نازنین صورت فعال من است
آن نظر بخش اختر شرفم
که آسمان خانه ی وبال من است
آسمان جهان معرفتم
عقل خورشید بی زوال من است
رهبر دل دو قطب دیده ی من
در جنوب من و شمال من است
فکرتم اختر فلک پیماست
سرعت مه در انتقال من است
همتم رخش کهکشان سپر است
سبزه ی چرخ پایمال من است
درجات کواکب معنی
از رصد خانه ی خیال من است
مو به مو تازه معنی باریک
بر سپهر سخن هلال من است
بر زبانم که جلوه گاه دل است
نقطه بی آهویم غزال من است
بزم عشقم به صدر بارگهیست
که ازل در صف نعال من است
مسند آرای کشور سخنم
عشق طغرا کش مثال من است
بر فلک می زنند نوبت من
بانگ کوس دل از دوال من است
می روم ره به روشنائی فکر
وین سواد سخن ظلال من است
سبحه ی عاکفان کعبه ی عشق
گوهرین نظم بی همال من است
التفاتم به نقد گردون نیست
فقر مال من و منال من است
ذوقی از شربت فنا دارم
خضر لب تشنه ی زلال من است
ترک گردون که می خرامد کج
مست ته جرعه ی سفال من است
طایر آشیانه ی عشقم
بیضه ی دل به زیر بال من است
کدخدای سرای فضل منم
عقل کل طفل خرد سال من است
مرزبان ولایت خردم
خلق اندیشه دستمال من است
باغبان حدیقه ی نظرم
راستی معتدل نهال من است
خلجان ضمیر خس منشان
نفس برق اشتعال من است
قوت طبع گرسنگان خیال
ریزه ی سفره ی نوال من است
من به قلب کسان نیم محتاج
بذل اندیشه ام نعال من است
بشگفد غنچه وش ز باد مراد
هر که بر خط امتثال من است
مهره ی گردن فنا گردد
دل که مجبول با جدال من است
قدمم خود سری کند لیکن
عقل باریک من عقال من است
چون به پاداش کار می نگرم
نیک خواه آنکه بدسگال من است
الله الله چه تازه سودا هاست
که در اندیشه ی محال من است
سیر اندیشه ام خلل دارد
شعر اخلاط اختلال من است
کشتی لجه ی ضمیر زبان
غرق طوفان قیل و قال من است
عرق گرمی سخن که مراست
خجلت آموز انفعال من است
به سر شاخ سدره ی معنی
دست بردن کجا مجال من است
شوق با دیده ی هوس خیزم
طفل بازیچه ی مقال من است
فکر تاریک گرد شب رومن
هادی وادی ضلال من است
آنکه من وجد روح می دانم
مستی نفس بد خصال من است
هوشم از راه گوش رفت و هنوز
دیو در بند گوشمال من است
سبق آموز عقل سر گردان
در جواب من و سؤال من است
عمر کش نقد دولت انگارم
اصل سرمایه ی نکال من است
نظم کش نغمه ی طرب دانم
همه افسانه ی ملال من است
با همه از سخن گزیرم نیست
زانکه سین سخن به فال من است
فیضبم من که چشمه سار سخن
تشنه ی فیض لایزال من است
زنده و مرده ی سخن گردم
که سخن مبدأ و مآل من است
***
در ستایش خویشتن
حریف خلوت من عقل ذوفنون من است
صریر کلک من آواز ارغنون من است
اگر ز چهره ی علمم نقاب بردارند
یقین منتهیان اولین ظنون من است
وگر ز دیده ی عقلم جواب بر گیرند
معارف علما نشئه ی جنون من است
عجب که حوصله ی روزگار برتابد
اگر برون فگنم آنچه در درون من است
جمازه کز پی شبگیر آسمان بندم
ستاره همره و اندیشه رهنمون من است
محیط قدسم و از موج فیض می جوشم
به حور فکرت دریا دلان عیون من است
به اعتدال خرد آن جهان منتظمم
که آسمان و زمین جنبش و سکون من است
به هفت دریا پرورده اند گوهر من
صفاست آنچه درون من و برون من است
کسی که جوهر انصاف نیست در گهرش
به عیب چینی عقل هنر فزون من است
دران عروج که دارند سلم عقلم
بلندی سخن از پایه های دون من است
ستوده منتخب کارگاه ابداعم
زمانه کیست که در بند آزمون من است
به کاینات درون و برون به یک رنگم
ظهور من همه آیینه ی بطون من است
به پیشگاه ادب تا ز حرف لب بستم
به هر کجا که زبان آوری زبون من است
به جادوی نفسم صبح بر نمی آید
زبان مدعیان بسته ی فسون من است
گرت هوای بلندی ست سرفگنده خرام
که سر بلندیم از کلک سرنگون من است
عزیز مصر معانی درین جزیره منم
سپهر قطره ی دریای نیلگون من است
به عرصه ی سخن آن شهسوار گرم روم
که برق، نعل برون جسته ی هیون من است
به غیر رایض توفیق کس نمی بینم
که تازیانه زن توسن حرون من است
ز نوک خامه ی من نیم نقطه بیرون نیست
شروع انفس و آفاق در متون من است
گزین بنای بر آورده ی یداللهم
فراز عرش برین کرسی ستون من است
بلند دوحه ی باغ بهار افضالم
نهال طوبی پیوندی غصون من است
دریده چشم منم در نظاره ی ملکوت
به هفت پرده ی عصمت نظر مصون من است
قرابه ام ز رحیق رقیق دهر تهی ست
قوام باده ی مدهوشیم ز خون من است
علو پایه ی نظمم بدان مقام رسید
که دون من بود امروز هر که دون من است
به روز شعشعه ی دانشم جهان بگرفت
از آن چه سود که نادان پی نگون من است
سری به تیغ قضا می زند معاند من
در خلاف زدن خصم را شگون من است
طلسم هستی من مظهریست ربانی
که کاینات به نظاره ی شیون من است
سخن ز مبدء فیاض می کند فیضی
سیه دل آن که گرفتار چند و چون من است
فروتنی ز خسان کی بود تمنایم
به سجده ی ادبم کلک واژگون من است
***
در مدح پادشاه
بر تخت شه جهان برآمد
خورشید بر آسمان برآمد
بردند نجوم سجده کز قدر
بر عرش خدایگان برآمد
بر منطقة البروج اقبال
سعد شرف اقتران برآمد
با نور ازل سهیل امید
از قبله گه یمان برآمد
سیاره ی آسمان اجلال
از اوج شرف عیان برآمد
قطب فلک و سعادت و بخت
از منظر فرقدان برآمد
بر جلوه گه منصه ی حسن
شاهنشه نوجوان برآمد
بر تکیه گه خجسته اورنگ
کیخسرو جم قرآن برآمد
بر عرش برین چراغ اقبال
از والا دودمان برآمد
بر طاق سپهر شمع دولت
از عالی خاندان برآمد
بر مسند چار بالش عدل
جان بخش جهان ستان برآمد
بر صدر حریم دولت و دین
دانا دل خرده دان برآمد
بر کرسی پایدار چون عرش
دارای فلک مکان برآمد
مقصود و مراد تخت ودیهیم
از غیب یگان یگان برآمد
آن گوهر آرزو که جستند
از مخزن کن فکان برآمد
نقشی که ز کعبتین کونین
می خواست قضاء همان برآمد
اکلیل شرف نهاده بر فرق
فرمان ده انس و جان برآمد
شاد است جهان که شاه بر تخت
با خاطر شادمان برآمد
در طی لسان خطبه ی او
برجیس ز طیلسان برآمد
تا خطبه بلند شد ز نامش
الحمد ز هر کران برآمد
با خنده ی عیش مژده گویان
اقبال ز هر کران برآمد
ای دولت و بخت مژده کز غیب
امروز مراد تان برآمد
هم کام دل فلک روا شد
هم حاجت اختران برآمد
رو کشتی می طلب که بر تخت
دریا دل کامران برآمد
تا عرصه ی باختر برافروخت
نوری که ز خاوران برآمد
آن آرزوئی که داشت تقدیر
در پرده ی دل نهان برآمد
بر چرخ در انتظار این وقت
خورشید زمان زمان برآمد
از لطمه ی موج کشتی ملک
آسوده چو دیدبان برآمد
خورشید سپهر مهربانی
گویا همه مهربان برآمد
شاهی که به زور بازوی او
تیر ظفر از کمان برآمد
شاهی که مرادش از در غیب
بی کوشش این و آن برآمد
والا گهری که طفل بختش
با دولت توأمان برآمد
از چادر ماهتاب بر دوخت
هر تار که از کتان برآمد
اقبال ز تنگنا برون شد
کاؤس ز هفتخوان برآمد
از بهر نثار تخت و بختش
خور با کف زرفشان برآمد
از بسکه به پای تخت او سود
از جبهه ی مه نشان برآمد
کردند نثار تاج و تختش
هر گنج که شایگان برآمد
از سکه ی شاه نامور شد
هر زر که ز جوف کان برآمد
العیش! که گلستان ایام
از دغدغه ی خزان برآمد
هر جا که صف نبرد سر کرد
از معرکه الامان برآمد
از فیض نسیم دولت او
ز آتشکده ضمیران برآمد
وز باد سموم صولت او
از آب روان دخان برآمد
در باغ گل حنا به دورش
با خنده ی زعفران برآمد
آن را که کشیده دست مهرش
از هاویه ی هوان برآمد
و آن را که فگند تیغ کینش
فرقش به سر سنان برآمد
در جشن جلوس او کمی کرد
جنسی که ز بحر و کان برآمد
بر کنگرهی شرف که آنجا
شاه فلک آستان برآمد
کی خیط بصر رود که نتوان
بر چرخ به ریسمان برآمد
چترش به فراز فرق گوئی
مرغ ظفر آشیان برآمد
عقلی که به حضرتش یقین بست
از بتکده ی گمان برآمد
ناهید ترانه زن ز بامش
می ریخته سرگران برآمد
بهرام ز شوق تیغ داریش
با تیغ فلک فسان برآمد
نورش به سواد کشور هند
خورشید ز قیروان برآمد
می کردم مدحتش خرد گفت
از عهده نمی توان برآمد
با این همه در ثناست فیضی
مسکین چه کند چنان برآمد
بر خامه ی او که شاخ معنی است
صد بلبل مدح خوان برآمد
جائی نرسید اگر چه فکرش
بر ذروه ی لامکان برآمد
نقد سخنش نه کم عیار است
کز بوته ی امتحان برآمد
مدحش نه حد من است باید
زین حرف دعا کنان برآمد
جاوید بماند آنکه نامش
با دولت جاودان برآمد
***
در موعظت
تا به کی نفس تو را عقل به فرمان گردد
دیو مپسند خدا را که سلیمان گردد
دل نه زیباست سر و پای فرو رفته به حرص
کشتی نوح چرا غرقه ی طوفان گردد
ای خوش آن کس که به گلگشت ریاض ملکوت
گل به جیب افگند و لاله به دامان گردد
بگسلد تکمه ی خورشید و بیفتد بر خاک
همتت گر به فلک دست و گریبان گردد
دل که از روی شرف هیکل روح قدس است
حیف کز دست تو بازیچه ی صبیان گردد
نرگست سرمه ی تحقیق اگر دریابد
خار و خس در نظرت سنبل و ریحان گردد
همتی کوست ببین سلم پاکان ازل
نیست انصاف که آلوده ی عصیان گردد
حیف باشد که چنین شهپر طاؤس خرام
در کف رند خرابات مگس ران گردد
نیکی اندیش که از زمره ی نیکان باشی
که آدمی هر چه تصور بکند آن گردد
پند صاحب نفسان در تو نگیرد که دلت
آهنی نیست که هموار به سوهان گردد
مو به مو پرده در تست اگر دریابی
حال دل منکشف از جنبش شریان گردد
آدمی کیست اگر عقل فریبی این است
ملک از دست تو بازیچه ی شیطان گردد
مرد باید که زبان آینه ی دل سازد
خواه کافر بود و خواه مسلمان گردد
مکنش باور اگر با تو فلاطون گوید
آنچه بر عقل تو ثابت نه به برهان گردد
دل میالای به این نعمت دنیای دنی
نیست شایسته که عنقا مگس خوان گردد
بگذر از کشمکش دهر بدست آر دلی
که ز جمعیت اسباب پریشان گردد
سر به زانو بنه و دل به تگاپوی درآر
گوی شرطست که در عرصه به چوگان گردد
هر که خواند سبق غیب بباید که نخست
همچو من در لغت فقر زبان دان گردد
تکیه بر دوستی همنفسان کمتر کن
یوسف آزرده دل از گرگی اخوان گردد
میهمانی است حیات گذران پاسش دار
میزبان به که بگرد دل مهمان گردد
دلق تن برکش اگر راه خدا می سپری
شرط تن در سر آن است که عریان گردد
تو که فانی همه تقدیم دهی بر باقی
خود چه چیز است که آن علت رجحان گرد
راه امید به هر گام نشیب است و فراز
هر که دیوانه درین کوه و بیابان گردد
نوش داروی کمال است حدیثم که ازو
عقل سر یابد و اندیشه به سامان گردد
دل ز پستی بکش و اوج سعادت بگزین
سیزده نقطه ی انکیس که لحیان گردد
لعبت دهر به دلبستگی ارزانی نیست
که در اندیشه ازین شکل فراوان گردد
طعنه بر خاک نشینان خرابات مزن
ای بسا جرم که خال رخ غفران گردد
گر تو زنگار دوئی از دل خود بزدائی
از تو خضرای دمن لاله ی نعمان گردد
نفس با روح به پیکار و تو در بم و امید
همچو آن تب زده که آشفته ز بحران گردد
دشمن از دوست جدا ساز که یک چوب شبان
رمه را حارس و دد را همه ثعبان گردد
ظلم از ظالم دیگر کشد آسیب ستم
آهن ار سخت بود نرم ز سندان گردد
جسم خاکیست که از فضل تو خورشید شود
دل غدیریست که از فیض تو عمان گردد
بحر و بر را چه کنی جهد بران کن که دلت
منبع مکرمت و معدن احسان گردد
طالب نور ازل باش که از جلوه ی آن
کوه رقاص تر از موسی عمران گردد
شرم کونین ز اندیشه ی واجب بادش
هر که در حاشیه ی بقعه ی امکان گردد
دل که قندیل در کعبه ازو شعشعه یافت
چند ناقوس صنم خانه ی رهبان گردد
در ره عشق میندیش ز ویرانی دل
شرط آبادیش آن است که ویران گردد
سفله را خانه خرابی رسد از کثرت جاه
کشت ضایع ز فراوانی باران گردد
هر چه دنیای تو افزاید و دین را کاهد
این کمالیست که سرمایه ی نقصان گردد
عاقبت خانه ی ما رو به خرابی دارد
گر قوی پایه تر از گنبد هرمان گردد
آرزوهای طبیعت اگر از سر بنهی
همه دشوار جهان پیش تو آسان گردد
***
در مدح اکبر پادشاه و فتح گجرات
مژده کز گجرات شاهنشاه دوران می رسد
ابر گوهر بار از دریای عمان می رسد
نامه بر سر هر زمان از راه می آید بشیر
مژدها از مقدم یوسف به کنعان می رسد
غلغلی افتاده از هفت آسمان در شش جهت
که افتخار پنج حس و چار ارکان می رسد
هر که را رنجی است در عالم به راحت می کشد
هر که را دردیست از گردون به درمان می رسد
هم دل خونین دلان هجر می یابد مراد
هم سر سرکشتگان غم به سامان می رسد
ای سخن فهم و سخن پرور! سخن دانسته گوی
کان سخن سنج و سخنگوی و سخندان می رسد
گو فرود آی آفتاب از سبز خنگ آسمان
کان سوار توسن دولت به میدان می رسد
ظل یزدان آفتاب سلطنت کز بهر او
مژده ی فتح و ظفر پیدا و پنهان می رسد
شاه ابوالغازی محمد اکبر آن کز روی قدر
تخت او را دعوی تخت سلیمان می رسد
آن شهنشاهی که از آواز زنگ پیک او
مضطرب گردند شاهان تا چه فرمان می رسد
در مشام دل ز انفاس نفیس خلق او
هر نفس بوی بهار عالم جان می رسد
بی تأمل فکر والایش در استدلال حق
می رسد جائی که عقل آنجا به برهان می رسد
نیست ممکن کنگر قدرش نظر کردن ز دور
گرچه فکرم برتر از سر حد امکان می رسد
سرورا من شاعر هندم که از اقبال شاه
آفرینها بر من از اهل خراسان می رسد
خامه ام چون در فشانی می کند در مدحتش
خلق را انگشت از حیرت به دندان می رسد
گر حسود بد گهر زاهن دلی طعنم زند
بر زر کامل عیار من چه نقصان می رسد
چون درین ایام دورم از بساط عزتش
مهره ام در عقده ی دشوار آسان می رسد
چند روزی شد که می نالم ز جور روزگار
روزگاری شد که غم بر من فراوان می رسد
دل چو گندم شد دو نیم و کاستم جوجو هنوز
صد غبار از آسیای چرخ گردان می رسد
چشم آن دارم که پرسی اینقدر از حضرتش
کان دعاگو را چرا محنت بدینسان می رسد
صبح و شام از گردش گردون چو خورشید و شفق
می خورم خون جگر تا بر لبم نان می رسد
تا به ایوان بلندش از کجا خواهد رسید
ناله ی زارم که هر شب تا به کیوان می رسد
زنده خواهم داشت جان خود به فکر مدحتش
تا ز جانم سوی تن پیغام هجران می رسد
خواهم از لطف خودم محروم نگذاری مرا
ورنه کار من به جان از دست حرمان می رسد
فیضی از احوال خود گفتی و هنگام دعاست
تیره منشین کین شب یلدا به پایان می رسد
دیده ی اقبال روشن باد از دیدار او
چون غبار مقدمش در چشم اعیان می رسد
***
در مدح محمد اکبر پادشاه
شب که درهای آسمان بستند
پرده ی شام بر جهان بستند
قیرگون پرده های ظلمانی
قیروان تا به قیروان بستند
بر پری چهرگان حله ی نور
عنبر آگنده پرنیان بستند
چشم بندان لعب خانه ی صنع
چشم انجم یکان یکان بستند
کاروان کاروان انجم را
بر فلک راه کهکشان بستند
شمع مه را به باختر کشتند
مهر را راه خاوران بستند
آسمان را به کین اهل زمین
گوئی از منطقه میان بستند
آتشین دم نمی کشد گوئی
اژدر صبح را دهان بستند
آسمانا چه شد مگر امشب
پای انجم به ریسمان بستند
از زمین تا به چرخ از سخنم
گرچه صد پایه نردبان بستند
کس ز راز فلک نداد نشان
کز سخن عقل را زبان بستند
روشنان سپهر پنداری
چشم ازین تیره خاکدان بستند
ناگهان شد گشاده بر آفاق
در رحمت که ناگهان بستند
خرم آنها که غنچه ی دل را
به نسیم سحرگهان بستند
غزلی بسته ام ز فیض بهار
که نه گلدسته آنچنان بستند
***
غزل
باز پیرایه بر جهان بستند
حله بر روی بوستان بستند
بهر گشت مخدرات چمن
از کران پرده تا کران بستند
می پرستان به باده و شاهد
رفته درهای گلستان بستند
گرد گل خاربست دانی چیست
به بهارش ره خزان بستند
دامن گل فتاده بر نرگس
گوئیا چشم ناتوان بستند
شاخ گل گل شگفته پنداری
به حنا دست شاهدان بستند
باغبانان صنع حیرانم
که به هم شاخ و گل چسان بستند
سنبل و گل چنانکه بر آتش
تتق عنبرین دخان بستند
تا نیفتد به بوی گل بر خاک
حور را پای در جنان بستند
از پی بندگی سرو قدان
دست شمشاد نوجوان بستند
هم چو رخسار و قد لاله رخان
لاله بر شاخ ضمیران بستند
دل همی برد غنچه بر سر شاخ
خاصه خوبان که دل به آن بستند
در چمن از ترانه ی بلبل
دوستان تازه داستان بستند
من ازین بلبلان عجب دارم
که چرا دل به آشیان بستند
عاشقان با دلی ز غم فارغ
دل به خوبان مهربان بستند
هم چو من صد هزار معنی خاص
نکته سنجان خرده دان بستند
فیض بخشان گلشن ادراک
نخل مدح خدایگان بستند
غزل تازه تر شنو که از آن
تازه نقشی در اصفهان بستند
***
غزل
شاهدان دل به قصد جان بستند
کمر فتنه بر میان بستند
توسن ناز گرم کین کردند
تهمت غمزه بر سنان بستند
تاوک فتنه بر کمان ماندند
وز دلم بر سنان نشان بستند
سر گردن کشان کوی نیاز
به سر دار امتحان بستند
بیدلان غافل از دل سنگین
تیزی تیغ بر فسان بستند
بر اسیران ساده دل رحم است
که چو من دل به دلستان بستند
اهل دل را به دوست سوداهاست
دل به زلفشی نه رایگان بستند
از من آزادگی مجو که دلم
به خم طره ی فلان بستند
نخلبندان گلشن حسنش
شاخ سنبل بر ارغوان بستند
روز بازار آن کرشمه فروش
یوسف مصر را دکان بستند
مایه داران دل درین سودا
چشم از سود و از زیان بستند
خرقه پوشان به دور لعل لبش
سبحه بر طرف طیلسان بستند
نیست ترکی به غمزه در تیرش
کش به جای عجب کمان بستند
قصه خوانان ز چشم و غمزه ی او
قصه ی دزد و پاسبان بستند
ذوق عشقش بران گروه حرام
کز نمک زخم خون چکان بستند
چون زیم چون که فتنه و آشوب
عهد با غمزه اش نهان بستند
بر شهنشاه داد خواهم برد
گرچه بر دل در فغان بستند
شاه اکبر که انجم و افلاک
کمر خدمتش به جان بستند
پادشاهی که بارگاهش را
برتر از عرش سایبان بستند
بر فلک بخت نوجوانش را
به ظفر عقد جاودان بستند
رهروان قوافل جبروت
هودج قدر او گران بستند
سایبان قضای دولت او
از مکان تا به لامکان بستند
کشتی لجه ی ضمیرش را
ز اطلس چرخ بادبان بستند
حرفی از طالع خجسته ی اوست
هر سعادت که بر قران بستند
چرخ زنجیر عدل اوست از آن
حاجبانش بر آستان بستند
گوهر اوست در مشیمه ی کون
که به خورشید توأمان بستند
بهر پابوس او رکاب ظفر
به سمند سبک عنان بستند
در زمانش به دامن ایام
نقد گنجینه ی امان بستند
قبه ی بارگاه او قطب است
کش به مسمار فرقدان بستند
رستمان نبرد گاهش را
نظم صد همچو هفتخوان بستند
از شکر خنده ای که زد بختش
تاجران تنگ زعفران بستند
شب عیشش به حکم قاضی عدل
عقد نوروز و مهرگان بستند
روز انعام او تهیدستان
گره گنج شایگان بستند
طالبان صد هزار گنج مراد
زین فلک قدر خاندان بستند
از سر شاخ طوبی وصفش
دست ادراک انس و جان بستند
پادشاها ز جادوی نفسم
تیز حرفان لب از بیان بستند
کی بود چون صریر خامه ی من
این نواها که همگنان بستند
از حدیثم مسافران عراق
شکر هند ارمغان بستند
حاسد از کلک من زبان لال است
دهن سگ به استخوان بستند
در ثنای تو دست فیضی را
به قلم عقده ی بنان بستند
عیش جاوید ران که از پی تو
هفت آئین کن فکان بستند
دیرمان کز طراز سلطنتت
دامن آخرالزمان بستند
***
در موعظت
حریفی که با خویش یکدم نشیند
تواند که با خویش محرم نشیند
درین باغ با آن سبک روح بنشین
که چون سبزه خیزد چو شبنم نشیند
به تن ها چو جان مصور در آید
بدلها چو روح مجسم نشیند
ز غمهای ایام غمگین نگردد
تواند اگر شادمان هم نشیند
گوارا بود لذت شادمانی
که گل گل به خونابه ی غم نشیند
دلی باید از بهر سلطان همت
شقیقی سزد تا به ادهم نشیند
چنان تیغ الماس دزدیده بنشان
که در سینه ی زخم مرهم نشیند
هوس می کند در دلت چیره دستی
چرا دیو بر مسند جم نشیند
تو را روح با نفس زانگونه بستند
که زالی به پهلوی رستم نشیند
بتان هوس دم زنند از خدائی
در آن دل که دینارو در هم نشیند
عزیزان دلی دوست دارم که اول
فرو رفته چون حرف مدغم نشیند
دلی کو نکوهید اسباب دوران
ز آسیب دوران مسلم نشیند
کسی خوی گیرد به صحرا نشینی
که در همتش نخل ماتم نشیند
چو اوج یقین آمد از عقل یک یک
نه دانا بود که به سلم نشیند
کواکب به کام تو گردند مشکل
محال است کز آهوان رم نشیند
سلامت روی کو که آزاده خاطر
درین مکمن فتنه اسلم نشیند
ندای الهی رسد سالکی را
که بی پا چو لفظ مرخم نشیند
نزیبد به او دامن و دیده خونین
که با آستینهای معلم نشیند
گر از غم بکاهد وجود کسی به
که از پادشاهی مصمم نشیند
تو دانی تتق بسته انوار غیبی
گرت در دل و سینه بلغم نشیند
کسی را سزد منصب اعلی علوی
کز اندیشه سر پیش چون جم نشیند
نجویم صفا از دل تیره جانی
که چون گرد خواهد به پرچم نشیند
دلش چون سوی راستکاری گراید
که در فکر گیسوی پر خم نشیند
چه داند ز داغ جگر دل سیاهی
که در سبزه چون لاله خرم نشیند
گهی با نگاران خلخ خرامد
گهی با جوانان دیلم نشیند
به یک سو دلی باید از چار مرکز
که بر قطر این هفت طارم نشیند
خمش باش اگر گوهر راز خواهی
که غواص لب بسته دریم نشیند
زهی ساده لوحی که به او هم حیران
در اندیشه ی نفس مبهم نشیند
کسی را که باشد غنای معانی
نزیبد که در فقر در هم نشیند
چه کاهد که علامه عریان بگردد
چه خیزد که جاهل معمم نشیند
مجو نشأة علم از خود پرستی
که بد مست دانش چو بلعم نشسیند
ازو لوح تعلیم جو کز تمکن
به صد جلوه ی نطق ابکم نشیند
شهنشاه دین آنکه طغرای نامش
بدیباچه ی علم اقدم نشیند
امام الوری حجة العلم والدین
که با حجتش خصم ملزم نشیند
وصی نبی آنکه در صلب فطرت
به شاه اولوالعزم توأم نشیند
امامی که روز وفات پیمبر
خلافت گذارد به ماتم نشیند
تعالی الله اجلال کرسی پاکش
که چون پایه ی عرش اعظم نشیند
زهی نقش پائی که بر کتف احمد
ز مهر نبوت مقدم نشیند
ازین فخر کردن قدومش تواند
که چون تکمه بر تاج آدم نشیند
فروغش بدلهای محرم درآید
ولایش به جانهای ملهم نشیند
به صدر حریم قبول معانی
ولایش به ایمان فراهم نشیند
خسان راست با او سر همنشینی
در منه کجا با سپرغم نشیند
خضر قرب موسی عمران گزیند
حواری به عیسی مریم نشیند
گرفتم معاند درین تنگ میدان
براشهب خرامد بر ادهم نشیند
ولی چیست تدبیر مسکین به دوزخ
که چون هیمه با نار ملجم نشیند
نشستند احباب انگشت بر لب
که ناکس به صدر معظم نشیند
کجا رتبه ی کعبه یابد سفیهی
که فردا به قعر جهنم نشیند
چه حیرت بود که آهوان حرم را
که بر کعبه کلب معلم نشیند
شنیدم سگی بر درش کرد عوعو
که می خواست بر جای ضیغم نشیند
جهان پرسد از فتنه یا شاه مردان
تو برخیز که آشوب عالم نشیند
به خاک حریم درت روح قدسی
بدریوزه ی خیر مقدم نشیند
خوشا ساحت اهل دلها که در وی
نهال ولای تو محکم نشیند
در آن دل که چون موم باشد به مهرت
کجا راست چون نقش خاتم نشیند
سهام تو در سینه ی خصم خواهم
که همچون قضاهای مبرم نشیند
برو منفتح گردد ابواب رحمت
که با حب اطهار منضم نشیند
عجب دارم از دوستداران غیرت
که در خلد سوگ محرم نشیند
به یمن ولای تو پیوسته فیضی
معظم خرامد مکرم نشیند
طواف تو می خواهد امید دارم
که عزمش به همت مصمم نشیند
ز بس چون تمنا به سویت شتابد
نیارد که چون شوق یکدم نشیند
فرو ریز بر همتش سیل حزمی
کزان شعله همدست دایم نشیند
برین لوح سیمین عقیقی نشاندم
که یاقوت و زر از جهان کم نشیند
من و بیقراری کزین نغمه ی تر
بهر زیر خیزد بهر بم نشیند
چنان موج خیزیست ناوه به کعبه
سفینه به گرداب ترسم نشیند
ز دستش بگیرم مگر جام کوثر
که در سینه ام جوش زمزم نشیند
به مهرش دمم می کند هم نشینی
مسیحا به خورشید توأم نشیند
گرم مهر اغیار خیزد ز سینه
بهر رگ صد افعی و ارقم نشیند
خوشا سایه ی کلک طوبی خرامش
که وحی اندران خط مترجم نشیند
به کلکش خطی باد فیضی ز مبدأ
که همچون دعایت به حبم نشیند
***
در توصیف کشمیر و تهنیت فتح آن و مدح اکبر پادشاه
هزار قافله ی شوق می کند شبگیر
که بار عیش گشاید به عرصه ی کشمیر
تبارک الله ازان عرصه ای که دین او
ورق نگار خیالست و نقشبند ضمیر
هوای او متنوع چو فکرت نقاش
زمین او متلون چو صفحه ی تصویر
به طرزهای گزین کارخانه ی ابداع
به نقشهای عجب کارنامه ی تقدیر
غبار او بتوان خواند چشم را دارو
گیاه او بتوان گفت روح را اکسیر
به تن موافقت آب او چو باده و گل
به جان مناسبت باد او چو شکر و شیر
به پیش فیض نسیمش دم مسیح سموم
به نزد آب روانش زلال خضر غدیر
گرو بمکیده ی عشق خانقاه ورع
بدل به نعره ی مستانه صیحه ی تذکیر
غریو کوس ز جوش و خروش می ایما
صدای آب ز آواز ارغنون تعبیر
ز هوش می پرد الله اکبر این چه صداست
فداش نعره ی تهلیل و غلغل تکبیر
فصول او متشابه ز اعتدال هوا
بهم یکی دی و ار دی بهشت و بهمن و تیر
زمین صندلیش نم ز برف کافوری
بیاد داده ز آمیزش گلاب و عبیر
نسیم او ز سر آب تیز می گذرد
که باد را نتوان داشت پای در زنجیر
ز سر جوان شود از یک نسیم صبحدمش
کنند قسمت هر جزو جزو عالم پیر
درو بجای گیا زعفران همی روید
که آب و خاک طرب را چنین بود تأثیر
به هر طرف روی از بحر فیض مالامال
هزار چشمه ی جوشنده چون دل نحریر
اگر نه مفتی او می کشد به قاضی شهر
کنند محتسبان ولایتش تعزیر
ز اعتدال هوایش شگفت نیست شگفت
که سر زنده همه عناب از نهال زریر
به حیرتم که چه آثار قدرت ازلی ست
بهر نظاره بنازد نظر به صنع قدیر
درین دیار مغنی ترانه ساز مکن
بس است از لب مرغان نغمه سنج صفیر
شراب خورده حریفان بجای آب درو
که تشنگان هوس را همین بود تدبیر
خراب آن می بیغش شوم که هست چو عشق
به عقل درتگ و تاز و به صبر در زد و گیر
بعینه زر محلول آیدت به نظر
اگر ازو فگنی قطره ای به چشمه ی قیر
کند مشاهده نصف النهار جرم سها
شعاع جوهر او گرفتند به چشم ضریر
اگر دماغ لطافت شود گلاب طلب
کنند از تف این باده برگ گل تقطیر
خروج کرده عنب در چمن سپاه سپاه
کش از میان فوا که گرفته اند امیر
شمیم سیب دهد مغز روح را ترطیب
نسیم بر فگند طبع ذوق در تعطیر
بسنده نیست مگر یک دلش چو من در عشق
که باز هزار دل آید درین چمن انجیر
بعجز معترفم در شمار میوه و گل
که هست بر قد معنی لباس حرف قصیر
به جلوه های فریب آهوان مشکینش
کشیده شیر دلان را به دام عشق اسیر
ز بسکه مست کند نکهت ریاحینش
کنند دست حمایل به گردن نخچیر
زمین او چو دل بیغمان طرب خیز است
سپهر کرده مگر خاک او به باده خمیر
زمانه تا برسد پای شهریار بر او
فگنده لاله و گل را بجای فرش حریر
بهین گزیده ی ایزد، یگانه اکبر شاه
خدیو، غیب سپه، پادشاه، عقل وزیر
نه چرخ را به تگاپوی خدمتش اهمال
نه بخت را به سرانجام دولتش تقصیر
نموده همچو صفات خدای عزوجل
مصون مکارم ذاتش ز وصمت تغییر
نوشته اند در الواح آسمان نامش
چو اسم اعظم در لوحه لوحه ی تکسیر
چنانچه واجب بر جزو و کل بود عالم
بود احاطه ی او بر نقیر و بر قطمیر
نظام کل به کف همتش چو داد قضاء
به لطف و قهر شد آفاق را بشیر و نذیر
به دفتر کرمش جمع نه سپهر قلیل
به مخزن نظرش نقد هفت گنج حقیر
در آن زمین که به دولت فشاند گنج روان
نوشته عامل جودش بر آرزو توفیر
ز موج بر رخ دریا چنین نمودار است
که دست همت او زد طپانچه ی تشویر
عجب که درد حسد کم شود ز اعدادیش
مگر به زهر هلاهل کنند شان تخدیر
چو اوست کوه گهر بخش گو عدو میکاه
چو اوست بنده ی جاوید گو حسود بمیر
چنانچه عقل کل آمد نخست سطر وجود
کتاب فضل به نامش خرد کند تصدیر
به دور صیرفی عقل راست معیارش
نماند قلب ریا در دکانچه ی تزویر
دگر صلای هدایت دهید عالم را
که عقل در لمعان ست و فیض در تکثیر
رسیده وقت که دیگر زهفت اقلیمش
نوید فتح رسانند منهیان بشیر
دیار لکش کشمیر را مسخر کرد
بدان صفت که سلیمان پری کند تسخیر
چو داد ایزدش آن ملک خواست تا گردد
در آن زمین سعادت به سجده شکر پذیر
غرض ز سیر و سلوکش همین که از نظری
خرابه ی دل درویش را کند تعمیر
چو کارها همه در وقت خویشتن گرو است
محال اگر سر موئی در آن رود تأخیر
به ساعتی که بود زبده ی زمان شرف
به ساعتی که بود نخبه ی قرآن کبیر
چه مشتری به سعادت چه زهره عیش سگال
که ماه در شرف و آفتاب در تنویر
ز عیش در ره آن عرصه راند موکب عزم
که شوم را ز تماشای او نبود گزیر
زهی چو طالع عاشق همه نشیب و فراز
زهی چو فکرت عاقل همه مدار و مسیر
به پیش دانا چون راه های معنی صعب
به چشم سالک چون کوچه های عشق خطیر
ز مار پیش رهش رم کند نظر که دروست
هزار کوه و همه چون فلک به صد تزویر
بدان صفت که دل من بود ز سنگدلان
ز سنگ او به خط شیشه ی سپهر اثیر
اگر نه این همه اوتاد کوه می بودی
زمین ز جای برفتن عسیر بود عسیر
به حکم خسرو والا ز تیشه کوه کنان
هزار جوی روان کرده صاف پر از شیر
چنان به کوه و کمر خاره را تراشیدند
که بهر موکب شاهی سزد ممر و مسیر
به چشمه چشمه نظر کن به سیل سیل ببین
مگر گرانی او کرده کوه را تعصیر
زمین عرصه ی کشمیر ز آسمان گذراند
بفر دولت تقبیل پایه های سریر
شدند نور پذیر از رخش وضیع و شریف
شدند فیض ستان از کفش صغیر و کبیر
در آن فضای فریبنده مجلسی آراست
کزان بحسن مجسم نظر کند تفسیر
دل نظارگیان مست بوی لاله و گل
دماغ مجلسیان تازه از نبیذ و عصیر
هوس پیاله به لب در ترنم نی و نوش
نشاط دایره بر کف به نغمه ی بم و زیر
صبا به مروحه ی برگ در پی تنسیم
شمال مجمره ی گل به دست در تبخیر
بغمزه و نگه افتاده کار اهل نظر
اگرچه بزم طرب نیست جای خنجر و تیر
دمیده دمبدم افسون بیخودی بر دل
مغنیان لطافت سرا بهر تخدیر
ز بسکه ریخت بدامان آز نقد مراد
بر آستان هوس آرزو نماند فقیر
پرند پوش شدند اوفتادگان نیاز
ز سرنوشت ازل داشتند نقش حصیر
ثنا طرازی این بزم در نمی گنجد
به نظم شاعر معنی نگار و نثر دبیر
به سال سی و چهارم اواسط خرداد
ز ابتدای جلوس خدیو عالم گیر
ز نهصد و نود و هفت بود ماه رجب
که یافت کوکب اقبال او چنین تسییر
خدایگانا تقدیر شد به فرمانت
به هفت کشور فرمان بر آن برین تقدیر
شمایلی که خداوند در تو تعبیه کرد
خرد نیافت در آئینه ی خیال نظیر
به ظاهر ار شمرم دهر را تو صاحب و شاه
به باطن ار نگرم خلق را تو مرشد و پیر
تو را سه گوهر یکتاست گوشواره ی بخت
جلای آئینه ی چشم ناقدان بصیر
از آن سه جوهر قدسی یکی سپهر کمال
دوم محیط سعادت سوم سحاب مطیر
بمکرمت همه آفاق را ملاذ و معاد
به معدلت همه اقبال را معین و ظهیر
خدا ز انفس و آفاق برگزید تو را
که کس به این همه دولت نبود جز تو جدیر
به عیش بزم فروز و به جیش رزم بساز
به شوق رخش بتاز و به تیغ ملک بگیر
قسم به قبضه ی قدر کمان قدرت حق
که با تو نیست کس از روزگار در یک تیر
به صورت ار چه مشابه بود ولی فرق است
ز غنچه ی گل صد بیرگ تا به عقده ی سیر
رخ سخن چه نگارم که قدر عالی تست
برون ز حیطه ی فهم و احاطه ی تقریر
سخن شناسا من فیضیم ثناء گویت
که بر بیاض سحر مدحتت کنم تحریر
چو در نگارش معنی قلم بجنبانم
هزار رقص کند آسمان به بانگ صریر
اگر چه هند نژادم ولی به اقبالت
مرا ز دانش یونانیان دلیست خبیر
به چشم عقل نظر کرده ام سواد سواد
به دست فکر نور دیده ام سفیر سفیر
به اتفاق عطارد ز فرق خود برجیس
نهاده بر سر عقلم عمامه ی توقیر
ببین زبان خموشم که از سرادق شوق
دلم رساند به نه پرده ی سپهر نفیر
جواهر سخنم بر جمازه می گردد
که میر قافله نتوان شدن به جنس یسیر
عزیز ساخته ی کبریای لطف تو را
فلک نیارد دیدن به دیده ی تحقیر
دگر سخن به دعای تو ختم خواهم کرد
چنانکه نظم شود منتظم به حرف اخیر
همیشه تا که بود سال را دوازده ماه
که در دوازده برج آید آفتاب منیر
دوازده صفتت خوانم ار چه می دانم
که این دوازده ز اوصاف تست عشر عشیر
جهان مسخر و طالع سعید و عمر دراز
فلک مشاور و دولت جلیس و بخت مشیر
خزینه وافر و لشکر فزون و ملک آباد
قضاء مطیع و قدر یاور و خدای نصیر
***
در مدح پادشاه
خوش آن دمی که به دلها نهان کند آتش
خوش آن دلی که درو آشیان کند آتش
چه آتش است ندانم غمش که عاشق از آن
به یک شراره جهان تا جهان کند آتش
ز فرق تا قدمم در گرفته آتش عشق
نه آتشی که مهوس گمان کند آتش
دلم که دید در آتش نشانه ی رخ دوست
سزد که قبله ی خود جاودان کند آتش
هر آنچه جلوه ی مهتاب در خرابه کند
درونه ی دل من آنچنان کند آتش
یکی به پهلوی آتش خدای را بنشین
که سوز من به تو خاطر نشان کند آتش
هزار ناله ی سوزنده بر زبان دارم
سزد اگر به خودم همزبان کند آتش
دلم به عالم بالا همی کند پرواز
چنانکه رو به سوی آسمان کند آتش
بسوخت دین و دل از سوز عشق و می دانم
که این معامله با خان و مان کند آتش
چنین که آتش عشق تو جا به جا افتاد
حریم سینه ی من گلستان کند آتش
چکاند از دل من قطره قطره خون غم عشق
کباب را سزد ار خونچکان کند آتش
دلم پر است ز مهرش فسون عشق نگر
که دید شیشه که دروی مکان کند آتش
بروز هجر دلم خون شد از هجوم غمش
بدان نمونه که شب کاروان کند آتش
زمان زمان نفس گرم خیزد از دل من
چنانچه دود دل خود عیان کند آتش
سمن برا مزن آتش به جان من نه رواست
که در حریم چمن باغبان کند آتش
رخی چو برگ گل از خوی آتشین مفروز
شنیده ای که به گلشن زیان کند آتش
به آزمایش سوزان دلم چه دست بری
ندیده ام که کسی امتحان کند آتش
چنین که آتش من دمبدم زبان زند
مرا بسوز درون داستان کند آتش
چو تیغ شاه کزان روشن است روی زمین
دلم به سینه کران تا کران کند آتش
سحاب اوج عنایت یگانه اکبر شاه
که برق فکرت او ارغوان کند آتش
شهنشهی که فروغش به چرخ کرده اثر
بدان صفت که اثر در گهان کند آتش
چنان ز عدل وی اضداد را موافقت است
که آب را ز صفا میهمان کند آتش
چو برق خنجر او در مصاف شعله زند
بهار عمر عدو را خزان کند آتش
بدور معدلتش به سکه شد ضعیف قوی
به یک دو قطره ی آبی فغان کند آتش
حسود دولتش از آتش درونه بسوخت
چرا به خانه ی خس در میان کند آتش
فتد به رشته ی جان حسود آتش قهر
دمیکه در تفک از ریسمان کند آتش
گلی شگفته مطرا به شوق آتش ازو
که سینه ی خود از آن بوستان کند آتش
چو آفتاب درخشان رود به منزل تو
سزد ز خنده لبالب دهان کند آتش
ولی مرا عجب آمد ز شعله های تفنگ
که خنده با دهن دیگران کند آتش
امید هست که یک ذره نور بردارم
چو آفتاب دلش رایگان کند آتش
حدیث گرم که بر صفحه می کشد فیضی
فسونگریست که در پرنیان کند آتش
همیشه تا به جهان آفتاب عالم تاب
بسوی باختر و خاوران کند آتش
شگفته باد دل شاه از نسیم کرم
بران صفت که صبا گلستان کند آتش
***
در مدح پادشاه
ای مرتبه دان آفرینش
عدل تو امان آفرینش
ناگشته جدا چو جوهر از تیغ
مدحت ز زبان آفرینش
نام تو باقتضای تقدیم
طغرای نشان آفرینش
تو اکبر عهد بر فزوده
از ذات تو شأن آفرینش
منزل گه آفرینش تو
بالای مکان آفرینش
بنگاشته آفریدگارت
بیرون ز جهان آفرینش
از فرط شرف گزیده ی بخت
ذاتت ز میان آفرینش
در بدو وجود شد قضا را
عقل تو ضمان آفرینش
تا پیش درت رسیده صدره
بگسسته عنان آفرینش
در عقل بدیع آفرینت
صد نقش بسان آفرینش
در مجمل نکته ی بدیعت
تفصیل بیان آفرینش
آئینه ی بخت تست روشن
در آئینه دان آفرینش
در مغز تو نشئه ی حقایق
از رطل گران آفرینش
از شوق تو بی قرار بوده
تقدیر روان آفرینش
از بهر سجود طاعت تو
گفتند اذان آفرینش
در عالم بینش تو یکسان
پیدا و نهان آفرینش
نآورده قضا چو دور عدلت
در هفت قران آفرینش
از تاب شب ستم به عهدت
محفوظ کتان آفرینش
با داغ تو رسته هر چه رسته
در لاله ستان آفرینش
آنی که ز چشم دور بینت
ننهفته کران آفرینش
زانگونه که گوئی آفریدند
بعد از تو زمان آفرینش
پیوسته به لذت نعیمت
جنبیده دهان آفرینش
از بیخته نکته ی دقیقت
فالوده ی خوان آفرینش
مائیم گه نظاره ی تو
حیرت زدگان آفرینش
در دین طلعت تو داریم
چشمی نگران آفرینش
از کنه کمال تو چه دانیم
ما هیچمدان آفرینش
دانی ز سخن نفیس تر نیست
جنسی بدکان آفرینش
کردند برای خامه ی ما
تحریک بنان آفرینش
دادند زبان کلک ما را
الماس ز کان آفرینش
کلک دو زبان فیضی است این
با سیف و سنان آفرینش
تیری چو دعای دولتت سخت
ننداخت کمان آفرینش
تا طایر روح پر گشاید
اندر طیران آفرینش
از دانش و بینشت اثر باد
در روح و روان آفرینش
***
در تهنیت کاخ و مدح پادشاه
ای خلد اساس و چرخ هیکل
خلد نهم و سپهر اول
بیرون و درونت از لطایف
آراسته چون نقوش اکمل
در دست زمانه صورت تو
رخساره ی بخت را سجنجل
فیض ازل و حیات جاوید
بر آب و هوای تو مؤکل
فضل تو ز نه مقرنس چرخ
بر هیئت هندسی مدلل
در شکل اساس دیر پایت
اشکال قلیدسی مشکل
در چشم ستاره عرش اعلی
از کرسی تو دو پایه اسفل
چون قبله حریم تو معظم
چون کعبه فضای تو مبجل
زانگونه شرف تو را بر افلاک
کز خیل بشر نبی مرسل
در آینه ی خیال نه نشست
مانند تو پیکری مخیل
ثانیت بچشم در نیامد
هر چند نظاره کرد احول
فردا چه عجب که با وجودت
فردوس برین شود معطل
همپایه ی آسمان زمینت
اما نه چو آسمان مزلزل
هر غرفه ات از بخور عنبر
چون چشم شکرلبان مکحل
دیوار تو را گچی مصفا
چون بر بدن نگار صندل
سبحان الله گچی که گوئی
از مهره ی دیده ی خورده صیقل
نقش خم طاق دلکشایت
بر آینه ی مراد مصقل
تا گشت بلند پیش طاقت
شد قبله ی آسمان محول
بر طاق تو شمسه ی مطلا
افروخته رخ به وجه اجمل
سقف تو چو همت بزرگان
از مجمل آسمان مفصل
در سقف تو چرخ لاجوردی
کانگشت هلال ساختش حل
سطح تو به چشم دور بینان
چون عقل مجردان مکمل
در هر طرفت ز شوق منبع
در هر قدمت ز عیش منهل
گر نسبت حوض تو نویسند
تا آب بقا رسد مسلسل
جوی تو روانه از میانه
دلکش چو میان بیت جدول
بر گرد تو منظر مدور
خورشید کمال را ممثل
از بهر وفوق عیش و عشرت
از شش جهتت خجسته مدخل
درهای گشاده ی تو گوئی
از طوبی و سدره شد موصل
از قبه ی گنبد رفیعت
افکار سر سماک اعزل
مثل تو ندیده در قرانها
کیوان که بود به عمر ارذل
با قبه ی تو بلندی ماه
سودای محال در سر کل
دهلیز گشاده ی تو بر خلق
از سلسله ی ادب مقفل
با حاجب تو حدیث رضوان
باشد سخنی ولی مأول
آیینه ی صفه ی صفایت
چون تخت شهنشهی مکلل
سلطان جهان به نام اکبر
دارای زمان به عدل اعدل
شاهی که نموده از عدالت
تعمیر جهان به عقل اکمل
عقلش به مبادی تأمل
حلال مغیبات معضل
در عالم فکرتش به تفصیل
در علم خدای هر چه مجمل
منشور عدالتش که آمد
در حکم قرین وحی منزل
با فاتحه ی ازل معنون
با خاتمه ی ابد مسجل
ای آنکه جهان دانش تو
بر هر دو جهان بود مفصل
تو ناظم عالم و چو واجب
فعل تو نه با غرض معلل
خورشید فلک بلرزد از تو
آئینه مثال در کف شل
از زخم سنان نشانه دارد
خصم تو بجای فصد اکحل
امروز ز مدحت تو فیضی
تحسین کش اعشی است و اخطل
در بیختن دقایق شعر
دارد قلمم ز موی منخل
همواره بود بر اوج پرواز
حرف و نقط مرا چو اخیل
در زر نگرفته اند مانا
مجموعه ی نظم من به جدول
از تار لباس نظم خود را
از مدح تو کرده ام مذیل
تا هست به کاینات روشن
در قصر بدن ز عقل مشعل
بادا ز بلندی و بزرگی
درگاه تو بخت را معول
بنیان موافق تو محکم
ارکان مخالف تو مختل
***
در صفت خود
شکر خدا که عشق بتانست رهبرم
در ملت برهمن و در دین آزرم
بت چیست رخ نگاشته معنی دلنشین
کاندر کلیسیای ضمیر است مضمرم
استاد برهمن که به بتخانه ی خیال
در سجده ی حضور فرود آورد سرم
زنار موی پیچ خطوط مسلسلم
ناقوس نغمه خیز دوات معنبرم
در سومنات فکر و صنم خانه ی خیال
رهبان بت پرستم و فسیس بتگرم
پاکی عشق بین که دل و دین ربوده اند
کلک و ورق ز سروقدان سمن برم
سیماب رمز و طلق معانی و مس لفظ
حل کرد آتشین نفس کیمیا گرم
در کنج فکر آتش موسی معانقم
در راه حرف باد مسیحا تگ آورم
مزمار محفل جبروت است خامه ام
قانون مجلس ملکوت است مسطرم
با خضر نیم قطره نه پیموده ام ولی
آب حیات می چکد از خامه ی ترم
گر نوک خامه ام نشود خشک بنگری
دامان روزگار پر از نخل نوبرم
دست تخیلم چو در آسمان زند
سازند در هزار معانی مخیرم
آئینه می برد نفس من که قدسیان
صد نامه بسته اند به بال کبوترم
از صبح پرده ام بدم آتشین گرو
جز آفتاب نیست درین قصه داورم
در بحر معرفت که کنارش پدید نیست
مردانه بر سبوی دل خود شناورم
لایح بود لوامع قدس از حدیث من
جوهر نمای آئینه های سکندرم
بر عطر من برقص که بیرون کشیده اند
از ناف آهوان حرم مشک اذفرم
رایم بود سجنجل مه پیکران غیب
در دست روزگار خود آرا نه در خورم
حرفم بخوان که رقعه ی این لوح نه خطم
نقشم ببین که مهره ی این دیر ششدرم
نقشی است دوستی ز تصاویر فطرتم
مدیست راستی ز مبادی دفترم
بر آستان قدس گدای معینم
بر خوان غیب راتبه خوار مقررم
نشناخته رصانت بیت الخیال من
معمار گل مگوی که بنای مرمرم
با نور طبع بر افق علم کوکبم
با فهم راست بر فلک فضل محورم
با دقت خیال درج سنج طارقم
با فکرت بلند رصد بند اخترم
پیموده ام محدب افلاک سر بسر
هر چند اوفتاده ی چاه معقرم
ازهار قدس را چمن آرای دوحه ام
اعراض عقل را نظر افروز جوهرم
در سر مراست عقل فلاطون خم نشین
کز فیض اوست عالم معنی مصورم
در جدول وجود که نزهت گه صفاست
موزون نهال فضل چو شعر زمخشرم
آن نیستم که بودم ازین پیش عمرها
حیران خود شوم چو بخود باز بنگرم
ماهیتی دگر شده ام کاندر آینه
تمثال خویش می نگرم نیست باورم
بر خورده ام ز راستی خود که کرده اند
پیوند سیب و نار به سرو و صنوبرم
نظاره ی چمن نگوارد نچشم من
بر سوری و سمن نشود باز عبهرم
در ظاهر از کلیم ملامت مخاطبم
در پرده ی با عمامه ی حکمت مؤقرم
خوابم مکن خیال که از عین غفلت است
گر پنبه های گوش بود حشو بسترم
صورت پرست در شبح ظاهرم مبین
فضل مصورست که در جسم لاغرم
طبع دلیر دارم و باریکی خیال
خون در دل عدوست زموی غضنفرم
از آسمان سری نتوانم برون کشید
حیران حقه بازی این هفت چنبرم
گر اخترم دلیل بگردد بدست عشق
با همرهی ریگ روان راه بسپرم
در شاهراه عشق بلند است مقصدم
کز عاشقان حضرت خورشید انورم
از خاک برگرفته ی خاقان اعظمم
بر آسمان کشیده ی دارای اکبرم
در حضرتش به ظاهر و باطن مکرمم
در دولتش به صورت و معنی توانگرم
از فیض اوست این همه سیراب گلشنم
در بزم اوست این همه لبریز ساغرم
باغ فریب چشم ملک نقش خوشترم
عطر دماغ، روح قدس، دود مجمرم
دارم خطاب خطبه سرائی مدحتش
پست و بلند ساخته اندیشه منبرم
شایسته بی بها گهرم گنج شاه را
لیکن نه گوهری که بگیرند در زرم
رخسار من ز خال دو رنگی منزه است
الماس ابیضم من و یاقوت اصفرم
تا هست گوهر سخنم گوشوار عرش
مدحت سرای تخت و دعا گوی افسرم
دست عطوفتش که بفرقم رسیده بود
در کارزار نفس همانست مغفرم
فتح است بر جنود مخالف صف مرا
کز خیل بندگان خدیو مظفرم
طالع مرا چو بسته بفتراک دولتش
کس چون گمان برد که شکار محقرم
مغزم پر است از نمک خوان نعمتش
یعنی که با خلوص عقیدت مخمرم
پروده ام بمایده های نعیم شاه
زان با زبان چرب چو لوز مقشرم
هر بامداد قبله ی من آستان اوست
کز شوق آفتاب شرف رو بخاورم
آید مگر کلید سعادت بجیب من
بر آستانه سلسله بر پای چون درم
دارم نطاق چاکری و طوق بندگی
در حضرتش مباد جز ابن زیب و زیورم
هندوستانیی چو منش بنده عیب نیست
از لشکرم اگرچه سیاهی لشکرم
پروای آسمان نبود همت مرا
همواره باد سایه فگن چتر سنجرم
هر چند قدوة الشعرایم نیم گدا
ور خود گدا، گدای در قصر قیصرم
از مدحش آب یافته تیغ زبان من
کاندر نبرد معرکه ی خصم صفدرم
افعال من مطابق میزان استوا
گر باب انفعال گرفتند مصدرم
نقش و نگار دهر ندارد ضمیر من
با لوح ساده آینه ی هفت کشورم
بی پیر نیستم چو جوانان بی ادب
شاگرد نو رسیده ی استاد پرورم
استاد من کسی است که در درسگاه دل
روز نخست حرف ادب کرد از برم
بحریست موج خیز که از جنبش نخست
بیرون کشیده از صدف صلب گوهرم
ذانی مبارک و متبرک باسم و وصف
کافضالهاست از برکاتش میسرم
دریای همت است بر آفاق موج زن
کز فیض او چو ابر بذیل مطهرم
روزی که شد ز بطن بطون گوهرم برون
نه بحر نخر کرد به پاکی گوهرم
نازم به آسمان و زمین کز فروغ عقل
نور دو چشم نه پدر و هفت مادرم
چندین حقوق دایه ی توفیق بر من است
کز شیر اوست این همه پرورده شکرم
از من هزار شمع فروزد که در نسب
روشن شراره ای که درخشنده اخگرم
هر صفحه ام ز باد مخالف پناه باد
کز دودمان علم چراغ منورم
حوت است طالع من و زین طالع شرف
چون حوت در شناوری بحر اخضرم
چون مشتری به خانه ی خود بود مستقیم
از فضل طیلسان شرف کرد در برم
از میمنت فشانی اوتاد اربعه
معروف چار رکن به نیکی محضرم
از آسمان رسید ابوالفیض نام من
تا در زمانه نام بفیضی بر آورم
دیدی پدر چو زانچه ی طالع مرا
دریافتی که فیض ازل را چه مظهرم
روزی که شد سفینه ی امید من روان
او بود در تلاطم امواج لنگرم
در ورطه ای که کشتی من تخته تخته شد
چوب عصای همت او گشت معبرم
دست عطوفتش که بفرقم رسیده بود
در کارزار نفس همان است مغفرم
از گمرهی عقل نترسم شب شباب
چون مهتدی به شارع شبح معمرم
از صاحبان فضل و هنر اوست صاحبم
وز سروران علم و ادب اوست سرورم
هم علمها چو نقطه بیندوخت بی حدم
هم نکتها چو موی بیاموخت بیمرم
خوش دوحه ایست بارور از روضه ی صفا
بادا به صد شکوفه و گل سایه گسترم
با این چنین پدر که نوشتم مکارمش
در فضل مفتخر ز گرامی برادرم
برهان علم و عقل ابوالفض کزدمش
دارد زمانه مغز معانی معطرم
صد ساله ره میان من و اوست در کمال
در عمر اگر ازو دو سه سالی فزونترم
در چشم باغبان نشود قدر من بلند
گر از درخت گل گذرد شاخ عرعرم
جائی که از بلندی و پستی سخن رود
از آسمان بزرگ تر از خاک کمترم
در هر مقام با صفتی می کنم ظهور
در بحر اگر نهنگ در آتش سمندرم
چون دیو خانه سوز نیم آتشی مزاج
از خاک و باد و آتش و آبست پیکرم
ترسم که نام من به دورنگی بر آورد
بر چهره ی زریر سرشک معصفرم
گر نقش من خطاست ولی حرف من صواب
طعنم مزن که مورد حکم مقدرم
در قید روزگار گرفتاریم مبین
عریان تن اوفتاده درین هفت چادرم
طوطی نکته پرور هندم که در خیال
با عندلیب نغمه زن فارس همپرم
طاؤس سدره جلوه ده بارگاه قدس
نشناسد از صفیر ملک صیت شهپرم
زاغان جیفه خوار سیه روزگار را
تا در برابر است فغان در برابرم
این آن دعای هست که در بارگاه کوه
سنگ سیاه گفت که کبریت احمرم
این آن حکایتی است که بر ساحل محیط
خر بانگ زد بلند که من گاو عنبرم
هر گوهر سخن که بر آید ز کان جهل
گر زر جعفریست به یک جو نمی خرم
آزار اگر رسد به مزور ز من رواست
که آزرده خاطر از سخنان مزورم
از نقش تازیانه ی تأدیب کمتر است
بر فرق منکران سخن زخم منکرم
طبع مرا غم از دم غولان دشت نیست
زین دیو باد چشمه نگردد مکدرم
بر ازدحام مدعیانم چه التفات
کز بهر خرمن خس و خاشاک صرصرم
تیغ مرا برهنه نیابی که دوختند
از سینه ی حسود غلافی بخنجرم
استغفرالله این چه گزاف است و این چه لاف
غرق عرق ز گرمی طبع دلاورم
من از کجا و عرصه ی چوگان افتخار
که افتاده ذره وار برین کوی اغبرم
هر موی من نشانه سزد از پی شمار
کز نفس خود ذمایم اخلاق بشمرم
خاک حرم به ناصیه ی طاعتم ولی
دارد نشان صندل بت جسم کافرم
بر گرد لب دم ملکی عود سوز روح
هست از درون زبانه زنان نقش اژدرم
پایم به گل فروشده تا فرق و عرشیان
صد خنده می زنند ازین هفت منظرم
با ازدیاد صوری و نقصان معنوی
تصریف دهر کرده چو لفظ مصغرم
من از کجا و قرب سریر سرور شاه
کز پیشگاه مرتبه پس مانده چاکرم
من کیستم مرا به پدر نیست نسبتی
او پارسای معتکف و من قلندرم
نام ثبات نخل کهن می برم ولی
خاشاکوار مضطرب احول و مضطرم
این نیم جان سوخته کش گوئیم نفس
تا چند بر لب آرم و تا کی فرو برم
سیماب ناگداخته در گوش من بریز
از استماع حرف نیابی اگر کرم
با اهل روزگار مرا نیست الفتی
این عاقلان دگر، من دیوانه دیگرم
حرف به خویش دارم و خوش می کنم دلی
با خود کجا دگر کشد افکار ابترم
آتش به من زنید که بگدازدم تمام
کین تشنگی نه کم شود از آب کوترم
دم در کشم چو صبح نخستین به کام خویش
تا از زبان درازی بیهوده بگذرم
گر مردیم علم نشود در نبرد خویش
نی در خور کلاه که شایان معجرم
مردانه بسته ام کمری در مصاف خود
بادا درین مصادقه توفیق یاورم
***
فخریه و در مدح پادشاه
خواهم سری به همت والا بر آورم
وز پای عقل خار تمنا بر آورم
بسیار بر زمین سر انداختم به عجز
دیگر علم به عالم بالا بر آورم
آوازه ی هزیمت نفس از نبرد روح
چون غلغل سکندر و دارا بر آورم
مردانه دل برون کشم از جنگ آرزو
یوسف ز تنگنای زلیخا بر آورم
خود را تمام بشکنم و از شکست خود
هم خود مراد خاطر اعداد بر آورم
بر خود کنم کمین و چو فرصت فرا رسد
بر نقد خویش دست به یغما بر آورم
با این دو پا گریز ز مردم نه ممکن است
خواهم بدوش شهپر عنقا بر آورم
هر گه که دیده چون به سیماب جوشدم
آتش ز سینه از پی اطفا بر آورم
هم زهره از درون تمنا فرو برم
هم مردمک ز چشم تولا بر آورم
دیو سفید نفس کنم رستمانه بند
در هفتخوان به معرکه غوغا بر آورم
افراسیاب نفسم اگر صد سپه کشد
زالم اگر نفس ز محابا بر آورم
از بهر رهنمونی گم گشتگان خاک
شمع از شگاف دامن صحرا بر آورم
گر نام بینشم بدو بینی بر آورد
از طاق سر دو دیده ی بینا بر آورم
دستم بریده باد گرش در طمع کشم
رفت آنکه از امل ید طولی بر آورم
نفس محیل اگر سر دعوی بر آورد
از جیب آرزو خط ابرا بر آورم
گیرم ز فقر مایده وز معده ی هوس
سودای من و منت سلوی بر آورم
از منضج ریاضت و جلاب معرفت
از مغز عقل مره ی سودا بر آورم
شب چون به خار و خاره گذارم ادیم تن
بر نطع جلد صوت دیبا بر آورم
کو آبروی مسکنت و خاک نیستی
تا در بروی مردم دنیا بر آورم
از تنگ روزی ار شودم نفس، مشتکی
خط برات «نحن قسمنا» بر آورم
شد کاروان روان اگرم همتی بود
جمازه از خلاب من و ما بر آورم
مهتاب اگر نه در دل شب پرتوم دهد
نور دل از سودا سویدا بر آورم
گر سر خوشی به باده ی دانش هوس کند
سر جوش نه قرابه ی مینا بر آورم
نظارگی اگر دهد انصاف صنعتم
چندین صور ز جیب هیولی بر آورم
چندین هزار لعبت دانا فریب را
از پرده ی حقایق اشیاء بر آورم
از زر نگارخانه ی اندیشه هر زمان
نقشی پسند خاطر دانا بر آورم
خاطر فریبی دل برنا و پیر را
پیرانه معنی از دل برنا بر آورم
آفاق را به تهنیت حسن عاقبت
ز اندیشه ی عقوبت عقبی بر آورم
گر اسم دیگران بمسمی بر آورند
من از نقاب اسم، مسمی بر آورم
اقلیدس خطوط مجسطی چو بنگرم
صد سهو ازین سطور چلیپا بر آورم
چند از در مقدمه ی چند منتشر
بطلان جزو لایتجزی بر آورم
چون خط استوای نظر در عمل نهم
صد پیچ و خم ز سینه ی سینا بر آورم
بو کز در دولخته «لا» پا درون کشم
وانگه سر از دریچه ی «الا» بر آورم
از کاو کاو علت و معلول بگذرم
جان را ز تنگنای «لم» و «لا» بر آورم
ای عقل وا گذار باین نیم جان مرا
تا یکدو دم به عیش مهنا بر آورم
یک چند ساده لوح بر آیم چو آفتاب
تا کی هزار رنگ چو حربا بر آورم
در بزمگاه قدس ز می خوش ترنج هوش
بد مستی از طبیعت صهبا بر آورم
گر نو بهار داغ جنونم نهد بسر
دود از نهاد لاله ی حمرا بر آورم
گلشن اگر فریب دهد دیده ی مرا
از خار چشم نرگس شهلا بر آورم
گر ابر قطره ای بچکاند بکشت من
طوفان آتش از دل دریا بر آورم
ور کوه را جگر نخراشد ز نعره ام
خوناب دل ز سینه ی خارا بر آورم
از آتشین خروش فلک را بجای خوی
خونابه از مسام ز اعضا بر آورم
هم طیلسان فرو کشم از دوش مشتری
هم گوهر از حمایل جوزا بر آورم
هر گه حساب عمر بگیرم ز آسمان
بر نام روزگار بقایا بر آورم
روزی که داعی اجل آید رحیل زن
از جیب عمر نامه ی ابقا بر آورم
روزی که آفتاب قیامت شود بلند
من هم سر از زمین به تماشا بر آورم
کارم چو از ستیزه به جائی نمی رسد
با آسمان زبان مدارا بر آورم
بر آستان صبح بدریوزه ی صفا
از آستین دل ید بیضا بر آورم
در مهد خاک آن خلفم کز وفور هوش
تحسین ز امهات و ز آبا بر آورم
از نقطه ریزی قلم راستی طراز
از پردهای غیب خبایا بر آورم
هر نامه ام فریب ده صد نظار گیست
لعبت نگر که خون ز مقوا بر آورم
هر جا که کارنامه ی استاد بر کشند
نقشی عجب به طرح مثنی بر آورم
دوشیزگان حجله ی بیت الخیال را
از مقنع حجاب معرا بر آورم
انجم همه برند بکف الخصیب نور
گر آتشین زبان چو زبانه بر آورم
هر دم مداد ریز کنم نوک خامه را
زین رشحه صد بهار مطرا بر آورم
دل را چو تن دهم به هم آغوشی نفس
خورشید را به مهد مسیحا بر آورم
پیرانه سر ز چشمه ی معنی جوان شوم
در سلخ عمر غزه ی غرا بر آورم
بیهوش داروی نفسم بوی اگر کند
انگشتری ز خنصر حورا بر آورم
هندوستانیم که به کلک طبرزدی
افغان ز طوطیان شکرخا بر آورم
گر نظم آبدار فرستم به ملک فارس
رود ارس ز خاک مصلا بر آورم
گر خود سفینه ی من از آمویه بگذرد
آهنگ رودکی ز بخارا بر آورم
ور بر در حرم بنویسم حدیث عشق
صد آفرین ز اخطل و اعشی بر آورم
سر در نشیب و شسته ز جان دست و بسته لب
از قعر فکر لؤلؤ لالا بر آورم
غواص معنیم که یی گوشوار عرش
با قامت دو تا در یکتا بر آورم
هر شب ز بهر تقویت دل به کلک سحر
سیب از میان نخله ی خرما بر آورم
عنبر بر آورند ز دریا و من ز کلک
دریا به هم ز عنبر سارا بر آورم
از ناف آهوان بدر آرند مشک و من
از مشک اذفر آهوی معنی بر آورم
صد تازه رو شجر به چمن زاید از بهار
من از شجر بهار چمن زا بر آورم
در تنگنای نثر بادراک موشگاف
موی از نورد نامه ی انشاء بر آورم
جرأت نگر که در بر ابریق معرفت
یک قطره نی و ناله چو سقا بر آورم
آبستن تمام شهور است فکرتم
معذورم ار بدرد دل آوا بر آورم
در مهد چو مسیح در آید به گفت و گو
طفلی که از مشیمه ی حبلی بر آورم
فرزند معنویست مرا هر حدیث نو
بهتر که شرمگین و شکیبا بر آورم
گر ناگهان به چشم طمع باز بنگرد
کزلک گرفته دیده ی بینا بر آورم
ابروی خویش سر که فروشان ترش کنند
افغان چو بر دکانچه ی حلوا بر آورم
نفی ضیای مدرکه ی مدعی ز من
باشد چنانکه دیده ی اعمی بر آورم
هر چند آید از می معنی سرم بجوش
حاشا که از گلیم ادب پا بر آورم
فرمانروای ملک خیالم به حکم شاه
زانرو لوای شعر به شعری بر آورم
هر دم به شوق انجمنش از نی قلم
موزون ترانه ی طرب افزا بر آورم
کامی که از قضاء و قدر بر نیایدم
از بارگاه حضرت اعلی بر آورم
چون نام شاه ورد دل و حرز جان کنم
هر دم زبان باکبر اسماء بر آورم
هر دم پی تخیل ذات مقدسش
دل را هزار غسل مصفا بر آورم
الله اکبر است مرا ورد روز و شب
تا نام با سعادت کبری بر آورم
شوق رکاب بوسیش ار گیردم عنان
دست طلب به عروه ی وثقی بر آورم
در سایه ی سریر چو خوانم مدیح شاه
جوشی ز بارگاه معلی بر آورم
شب چون به مدح شاه دهم انتظام شعر
تحسین ز نظم سنج ثریا بر آورم
اخلاص نامهای شهنشاه بنگرند
مجموعه ی خیال ز هر جا بر آورم
فیضش دهد نوید که از رشحه ی کرم
امید هفت گلشن خضرا بر آورم
رایش ندا کند که به چشم نظارگی
امروز کارنامه ی فردا بر آورم
قهرش کند خروش که از یک غریو کوس
صد رستخیز از صف هیجا بر آورم
لطفش کند خطاب که از وسعت نظر
افلاک را ز تنگی پهنا بر آورم
عقلش دهد جواب که از پرتو ضمیر
صد آفتاب در شب یلدا بر آورم
فکرش قرار ده که به عقل گره گشا
سر بسته عقده های معما بر آورم
اندیشه کف زنان که به حکم اشارتش
برقع ز شاهدان خفایا بر آورم
جودش صلا زنان که به یک کمترین عطا
امید را ز ننگ تقاضا بر آورم
طالع سخن سرا که به توقیع رفعتش
اکلیل مه ز جبهه ی طغرا بر آورم
عشرت ترانه زن که به بزمش ز بهر رقص
خلخال پای زهره ی زهرا بر آورم
اقبال مژده گو که به دولت چو آفتاب
صد صبح آرزو تن تنها بر آورم
فیضی رسیده وقت که دیگر دعا کنان
مقصود خود ز مقصد اقصی بر آورم
بهر دعای شاه دمادم صفیر قدس
بر کنگر فلک ملک آسا بر آورم
بادا همیشه تا به بقایش مراد خود
از آفریدگار تعالی بر آورم
***
فخریه
خواهم اصلاح نه کتاب کنم
نسخه ی کون انتخاب کنم
سطر سطر کتابخانه ی دل
خالی از حرف ناصواب کنم
لوح لوح نگار خانه ی تن
ساده از نقش خورد و خواب کنم
از سیه نامه ی جرایم نفس
لوح دیباچه ی ثواب کنم
به طلسمات عقل جادو سنج
دیو در شیشه ی حباب کنم
رخش چابک خرام همت را
از خم آسمان رکاب کنم
افعی حرص را به نیم فسون
فارغ از رنج پیچ و تاب کنم
بی ادب را بدرسگاه ادب
در شکنج ابد عذاب کنم
رجم دیوان حرص را پیوست
از خط راستی شهاب کنم
اگر از حرف من به پیچد سر
بر دبیر فلک متاب کنم
زحل از لرزه بر زمین افتد
گر ز هیبت به او خطاب کنم
همتم گر چنین به بخشد گنج
فقر را مالک نصاب کنم
که به ناقوسیان قدح نوشم
گه ز قدوسیان حجاب کنم
می رسد با تقدس نظرم
گر به جبریل احتساب کنم
کوه عقلم اگر بجا مانم
بحر عشقم اگر شتاب کنم
خردم فاش کرد و می خواهم
بر خود از بیخودی قباب کنم
لشکر شوق چون برانگیزم
صبر را خان و مان خراب کنم
من در اکسیر عشق سیمابم
خورده نبود گر اضطراب کنم
مست اگر سوی کعبه ره یابم
آهوان حرم کباب کنم
گر بلورین پیاله ام ندهند
باده در کاسه ی رباب کنم
در لب من در دو لخته بود
در سخن به که فتح باب کنم
دست و پای عروس معنی را
به مداد قلم خضاب کنم
آسمان گویدم هزار احسنت
نظم پروینش ار جواب کنم
چون گل افشان شوم به گلشن فکر
گل به دامان شیخ و شاب کنم
چون خیالم به شب روی خیزد
از قمر سرعت اکتساب کنم
بر فلک کج نشسته هم چو ملک
مدح شاه فلک جناب کنم
روز باران فضل و احسانش
خنده ی برق بر سحاب کنم
گوهر ذات اوست در نظرم
گر توجه به آفتاب کنم
اختران را نشان کنم بشمار
دفتر فضلش ار حساب کنم
چون بکنهه کمالش اندیشم
عقل را مرجع و مآب کنم
عقل باریک من شود عاجز
وصفش ار نیم رشته تاب کنم
تابکی زین مداد تیره نهاد
ابلق خامه در خلاب کنم
فیضیم من که کام جوئی فیض
زان شهنشاه کامیاب کنم
جاودان باد تا به دولت او
روز شیب از شب شباب کنم
***
در رثاء حکیم ابوالفتح گیلانی و میر فتح الله شیرازی
ایزد که ساخت عقل تو گنجینه ی نهان
سی و دو قفل ماند تو را بر در زبان
دانسته ی که این همه قفل از برای چیست
تا گنج خانه را نگشائی زمان زمان
گنجینه ی ممالک سلطان لم یزل
شب تاب گوهرش همه از کان کن فکان
غافل مشو که نقل زنانند در کمین
ای هوش در سر تو چو بر بام پاسبان
در جدول قوابل امکان چو بنگرم
شایان دل تو بود درین گنج شایگان
نظاره کن به سابقه ی فضل ایزدی
سلطان قدس را چو تو گنجینه ی روان
گنجور غیب گفتمت اما نیافتند
کین گنج شایگان به تو دادند رایگان
ترکیب تست کشتی دریای معرفت
حبل الله از دو جانب کشتی است ریسمان
از مخزن حیات تو را دم کلید وار
وی کشتی وجود تو را دیده دید بان
مخزن مکش به دیده ی نقاب هین و هین
کشتی مبر به ورطه ی گرداب هان و هان
خواهی که کشتی تو نگردد ز راه گم
اول به دست گیر سطرلاب آسمان
وانگه شعاع زن نگر از ثقبه ی نظر
خورشید وحدت از افق اوج لامکان
ره زین شعاع رو که بدین گونه رفته اند
دریا دلان عشق درین بحر بیکران
کشتی شکن هزار که اندر میان آب
کشتی میان آب کن و آب در میان
از آز و آرزو سبک اولی دماغ عقل
دریا نورد نیست که کشتی کند گران
گیرم فراز عرشه ی کشتی مقام تست
این سیر بی معلم توفیق کی توان
مردان برین سفینه ی اقبال بسته اند
از پرده های دیده ی ابرار بادبان
با این محیط فیض که سیراب می رود
آخر تو را که گفت که کشتی بخشک ران
کشتی مگو که قنطره ی بحر همت است
تا بگذرد ز عالم توفیق کاروان
همت طلب که نیست پی بام بر شدن
طاؤس را بلندتر از بال نردبان
در پیش طاق قصر وجودت نهاده اند
بر آفتاب معرفت از دیده تا بدان
ای ساده لوح گنبد سر بیستون مگوی
کش در میانه عقل ستونیست بس گران
جان بر کناره دار که در زیر قصر تن
دایم به جنبش اند ستونهای استخوان
دل با دو دیده بند وثبات نظر مجوی
کز قطب فرق نیست بسی تا به فرقدان
ذوق فنا نیافته ای ورنه در نظر
رنگین تر از بهار بود جلوه ی خزان
در چله ی ریاضت باطن سبک برآی
استاد بین کمان سبک می دهد گران
بر سجده گاه زانوی اندیشه سر بنه
مردان زدند بر گره این گونه صولجان
از بسکه خار حرص چو ماهی درون تست
گر از تن تو فلس بروید عجب مدان
عریان دست و پای گا آلوده جلوه کن
تا روید از تن تو چو طاوس پرنیان
از نشئه ی شراب الهی نشاط خواه
سهل است انتعاش طبیعت به زعفران
نام خدا نگار بدل تا شود عزیز
تکسیر اسم شد شرف چتر کاویان
بر خفتگان خاک بخواری نظر مکن
شیران بروی خاک نخسپند جاودان
بنیاد بر تمایل صورت منه که هست
فرق از سفیده ی سحری تا به کهکشان
این یک مشیمه ی دل شب را بود جنین
و آن در فروغ حامل خورشید خاوران
بازو چه سود اگر نه بنیروی همت است
خرطوم وار پشه نه پیلی بود دمان
هر نطفه ای که زاد ز آدم نه آدمی است
هر سنگ اصفهان نبود کحل اصفهان
بنگر طریق پای ز سر کردگان فقر
سر بر زمین و توسن افلاک زیر ران
هشیار گام نه که درین پهن بادیه
هر خاربن به قصد تو شیری بود ژیان
منقاد نفس تست حواس این چه همت است
کاعیان کنند خواهش عون از در عوان
گنجور گنج خانه ی سلطان که سازدت
زنجیروار تا نه نهی سر بر آستان
جان پادشاه جسم و برو مرگ تیغ کش
تن تخت گاه روح و برو نفس قهرمان
ارکان سلطنت همه اعیان شیطنت
افواج مملکت پی تاراج دودمان
غافل بود ملک که رعیت کند خراب
سازد کباب از بره چون مست شد شبان
دادند چشم باز خدا را چنین مکن
کت برق خانه سوز شود شمع خاندان
هنگامه ی مصاف خلایق نظاره کن
فرصت کم و حریف زبردست و توجبان
خواهی که پایمال کنی نفس خویشتن
سر بر زمین بیفگن و پهلو به خاک مان
دیدی که در مصاف بیفگندن حریف
پهلو بر وی خاک نهد مرد پهلوان
از حرص تا به چند زبون گیر خود شدن
بر ناتوان خویش ببخشای تا توان
در نقص ماندن از تو چه لایق در آن بکوش
کز تربیت چنین شودت مضغه ی چنان
خاک تمام روی زمین در دهان حرص
کو ریزد آبروی قناعت برای نان
از قلقل شراب گران است گوش تو
معذوری ار نمی شنوی غلغل اذان
مستانه سر به زانوی معشوق مانده ای
کی آیدت ز سجده ی معبود در گمان
صفرای تو ز سرکه ی ابرو چو کم نشد
دندان آز کند چه سازی بناردان
از کج بگیر راستی ار منکری ازین
چون تیر راست میرود از صحبت کمان
بر ملک و مال غره مشو کامهات دهر
اقبال زاده اند بادبار توأمان
در سرگذشت ملک به عبرت نظاره کن
کاندر فلان زمان به فلان آمد از فلان
در گردش سپهر نظر کن که روزگار
شمشیر قهر و دهره ی کین می زند فسان
ای نورسیدگان جهان الصلا که هست
جان میهمان، نواله اجل، دهر میزبان
الماس سوده اند بجای طبرزدش
کارد چنین سفید قطایف به میهمان
بر باد رفته لاله رخان بنفشه موی
در خاک خفته نخل قدان رطب لسان
ایام بین که روشنی چشم مردم است
آن را که دل سیاه بود همچو سرمه دان
وانکو چو شمع بزم فروز است میزند
آتش درونه ی جگر و خاک در دهان
چندان سپهر خم شده از خاک نقد عمر
این کوز پشت را نتوان یافتن ستان
کو تخت بخت نصر و کو فر تخت فور
کو کاس بزم دولت کاؤس هفتخوان
رمزیست در نگین سلاطین که می شود
این بخت واژگونه چو نقش نگین شان
دور سپهر حادثه خیزاست الحذر
سیر ستاره فتنه نگار است الامان
دوریست اینکه جای بسر کرد هر که او
بیرون گل است و خار درون همچو شانه دان
دهقان به خاک بهر کفن پنبه کاشته
مسکین پدر بزادن فرزند شادمان
رنگ بقاء و بوی وفا نیست در چمن
زین غم بدل شگاف شگفست خیزران
گلگشت باغ چیست در آن کوش تا شود
از اعتدال طبع ضمیر تو ضیمران
ابراز فراز سایه فگن در حریم باغ
در زیر سایبان تو نیفتاده سایه بان
گلهای باغ در نظرت خنده می زنند
شرمی بدار یکره ازین باغ و بوستان
ابر آن بود که سیل برد خانه ی تو را
باغ آن بود که در زنی آتش بخان و مان
گل خوار می کشند ازین ره پیاده وار
سنبل همی برند ازین باغ موکشان
عطار گو به بند دکان کز اثر گذشت
کردم هزار بار عقاقیرش امتحان
سبابه ی طبیب ببر تا مریض را
ماند ز سرزنش مجس نبض در امان
تریاق کار زهر هلاهل همی کند
پنداشتم که افحی او باز یافت جان
گر قرص کوکب است بریزش به تیره گل
ور مرهم عسل فگن آن را به خاکدان
حبل الخناق گیر و گلوبند گریه کن
حب السعال ریز به منقار ماکیان
قاروره خرد کن بسر ناطبیب شهر
نشتر بزن بدیده ی فصاد قلتبان
بنیاد امتزاج عناصر به ظلمت است
زانروی آشکار و نهانند انس و جان
تو روح خوانیش زعمی آنکه در بدن
باشد بخار را به تجاویف احتقان
سردابه ی زمین بود آن دخمه ی کهن
کش ذره ذره خاک بود چشم باستان
هشیار ازین جهان نرود کس که گویمش
با آن جهان پیام نهانی جهان جهان
چندین هزار طفل به خود ناگشوده چشم
در مهد ناز شیر رضاعت ز لب چکان
چندین هزار سرو بن نادمیده خط
در باغ حسن تازه نهالان نوجوان
چندین خدیو تخت سعادت که می کنند
طغرای دعوی لمن الملک بر نشان
چندین وزیر مرتبه افزای تیغ و کلک
بر شه نشین عقل به تدبیر شه نشان
چندین هزار معرکه آرای صف شکن
چشم سها کشیده به نوک سر سنان
چندین هزار عالم و عامل به علم و دین
کز مشتری عمامه گرفتند و طیلسان
چندین هزار صوفی بزدوده چشم و دل
بشمرده مو به مو ز مکان تا به لامکان
چندین طبیب نبض شناس مزاج فهم
آگاه از روابط پیوند جسم و جان
چندین حکیم دور خیال و بلند فهم
صرافی عناصر و اجرام را ضمان
چندین هزار شعر فن نکته آفرین
در درس گاه علم لدن درس غیب خوان
مستدعی اجل به نهانخانه های خاک
برد آن یگانه های جهان را یکان یکان
تاریخ نامهای کهن گر کنند باز
از نام این گروه نیابی بجز نشان
زانها دو نامور خلف الصدق روزگار
کافلاک شان بزاد بحمل دو صد قران
اول امام دین عضدالدوله روزگار
قرابه ی حقایق و علامه ی زمان
شاه سهیل ناصیه، فتح الله آنکه عقل
با چرخ آفتاب نهد پله اش گران
در جنب پرتو خرد دوربین او
بنموده نور مشعله ی عقل کل دخان
از حکمت الهی او عقل مستفید
وز دقت ریاضی او غیب مستعان
هم علم را به قوت عقلش سمو قدر
هم عقل را به شوکت علمش علوشان
داننده ی حقایق اشیاء کما تکون
بیننده ی وجود دقایق کما تبان
دیگر حکیم عهد ابوالفتح آنکه بود
مجموعه ی معانی و دیباچه ی بیان
دانا دل و رموز شناس و سخن گزین
معنی نگار و نکته طراز و دقیقه دان
تقریرش از حقایق تقدیر ترجمه
تدبیرش از مآثر اقبال ترجمان
عقلش پی مکارم اخلاق اسطقس
فکرش پی معانی آداب اسطوان
بر صدر دولت از گل تجرید تازه مغز
در عین کثرت از می توحید سرگران
چون آسمان به تارک هر فرد سایه کن
چون آفتاب بر دل هر ذره مهربان
آن از ولادتش در شیراز باب علم
وین از سعادتش شرف تخت لاهجان
قطبین و نیرین سپهر کمال و علم
عینین و ساعدین تن فضل و امتنان
همت باتفاق قضاء کامجو ازین
دولت بالتماس فلک وام خواه ازان
در پیش چشم من که پر از خاک دهر باد
در عرض هفته ی دو گذشتند ناگهان
بودم در آن سفر من بد روز تیره بخت
از کف عنان گسل به رکاب خدایگان
با هر دو هم همنشین و با هر دو همنشین
با هر دو هم تکلم و با هر دو هم زبان
واحسرتا! که رفت فلاطون دوربین
واعبرتا! که مرد ارسطوی کاردان
از فوت آن دو قدوه سکندر هر آنچه کرد
کرد از برای آن دو شه دیده ور همان
گاهی بنفشه بست به بالای سروبن
گاهی شکوفه ریخت به گلبرگ ارغوان
در خاک خفت دانش و سر بر کشید جهل
در خواب رفت عزت و بیدار شد هوان
کس را گمان نبود که از انقلاب بخت
در نوبهار فضل وزد باد مهرجان
ای دست از طپانچه تو رویم کبود کن
وی مردمک به گریه تو خون سیه فشان
لیکن چو در حقیقت این کار بنگرم
آبیست این تراوش و بادیست این فغان
هرگز نمرده اند و نمیرند اهل دل
حرفیست نام مرگ برین قوم ترجمان
بر قد روح پیرهنی بیش نیست تن
گیرد چو کهنه گشت سپهر کهن ستان
باریست بر حیات و غباریست بر نشاط
پوشیدن لباس کهن بر توانگران
لیکن کریم کیست درین قحط سال جود
کو جامه کهنه ناشده بخشد به ناتوان
آن را که شد گشوده به رویش در بقاء
از زندگی غمین بود از مرگ شادمان
جان از حریم تن نگشودند بیهده
سلطان برای کار کشد تیغ از میان
کی باشد از خراش زمین گنج را ضرر
کی آید از فساد جسد روح را زیان
بر حد اعتدال نیاید به مکیده
یک چند می نیافته در خاک اندفان
جان را گزیر نیست ز قالب گذاشتن
این شاهباز را که گذارد در آشیان
تن چیست پرتو دل ابرار می کند
با آسمان معامله ی ماه باکتان
این قطره شد به چشمه و آن چشمه شد بجوی
وان جوی با محیط ازل یافت اقتران
یک ره در آفتاب حقیقت نظاره کن
از قیروان شعاع فگن تا به قیروان
در هر نفس که می نگری جلوه ایست خاص
آن لکل شأن و شأن لکل آن
فیضی سخن ز مبدأ فیاض می کند
دانسته ای خموش و ندانسته ای بدان
او مرد این زمانه ی نیرنگ ساز نیست
افسانه اش جداست ز افسون همگنان
دور است مشرب وی از آلودگان حرص
دانی ز چشمه فرق بود تا به ناودان
در دیده ی سیاه درونان تنگ چشم
تیریست در کمان من این خامه در بنان
دارو فروش هندم و کس نیست همچو من
داننده ی مزاج تر و خشک بحر و کان
از موعظت سقیم مزاجان نفس را
داروی تلخ بر سر هم چیده در دکان
گر تلخ دارویم نه پسندی برو که هست
شربت فروش نیز درین نیشکر ستان
بودم بدشنه های نوایب جگر شگاف
کین خون تازه کرد تراوشی در آن اوان
بر فرق دل گرفته ز مهمان سرای قدس
آورده ام پر از نعم غیب گرد خوان
والا بنای گنبد هرمان صدق را
معنیش اسطوان بود و لفظ پشتوان
می زیبد ار کتابه نویسند ازین حدیث
بالای پیش طاق در روضه ی جنان
هر بیت ازو تمیمه ی بازوی حکمت است
حفظ سر و ثبات دل و قوت روان
یا رب چه گویم و چه نویسم که هست و نیست
بر کبریای علم الهی بود عیان
ایاک نعبد ار تو عبادت کنی قبول
ایاک نستعین توئی از لطف مستعان
در موقف فناش تو واثق نظر بدار
در مشهد رضاش تو ثابت قدم بمان
***
در مدح پادشاه
بیا که ابر بهار است و جلوه گر باران
ز فیض عالم بالا دهد خبر باران
ببین به نرگس و گل در چمن که می بخشد
گهر طبق طبق و زر سپر سپر باران
زمان زمان ز سفید آب می کشد زنگار
ز صانع ازل آموخت این هنر باران
هزار نقش برون می دهد ز پرده ی غیب
چو اشک ماست به صد رنگ پرده در باران
نسیم صبح ز برگ درخت مروحه ساخت
چو کرد دفتر گل در بهار تر باران
نگر بقله ی که، گوئی کله بارانی است
که کوه بر سر خود مانده است در باران
سحاب ریخت ز بس آب بر زمین بنهفت
در آب دامنه ی کوه تا کمر باران
کنون براه مذلت به خاک یکسان است
اگرچه بود ازین پیش معتبر باران
برای تشنه لبان بهار رعد ز ابر
کند خروش که باران رسید بر باران
مرا به گوشه ی هجران ازان کمان ابرو
نفس نفس شکند تیر در جگر باران
توان شناختن از فیض عام در شب و روز
که شد ز بحر کف شاه بهره ور باران
محمد اکبر غازی که رشحه ی کف او
فزون تر آمده در منفعت ز هر باران
جهان همت او راست بحر و کان مزرع
بهار دولت او راست سیم و زر باران
افاضه ی کرمش در جهان بود ساری
بدان روش که به گلشن کند اثر باران
ز فیض او دل حاسد نصیب می بردی
به سنگ خاره اگر دشتی اثر باران
همیشه گرچه ز باران ترست دامن ابر
ز ابر دامن احسان اوست تر باران
دلم شگفته بود از نگاه دمبدمش
مباد باغ مرا غیر ازین دگر باران
سکوت ازین سخن آبدار کن فیضی
که خوش نباشد از اندازه بیشتر باران
***
نشید السفر در تمامی حال خود از ولادت تا سفارت
رسیدم ز گلگشت علوی خرامان
به یکدست فردوس و یکدست دیوان
چه فردوس کش بسط خواند محقق
نه شهوتگه عاشق حور و غلمان
خطوط شعاعی به چشم کواکب
فراهم به جاروبی گرد میدان
چه میدان همه عرصه ی چشم و دیده
غبارش همه ذره های دل و جان
پی دورباش هجوم ملایک
به کف شاخ طوبی علم کرده رضوان
به طفلان شش ماهه این پاینه نبود
من این ره چهل ساله بردم به پایان
نور دیدم این راه منزل به منزل
همه کوه کوه و بیابان بیابان
زبان چرب و شیرین درین راه کردم
به لوزینه ی فقر و گلقند حرمان
گهی برده محمل به جانهای غمگین
گهی کرده منزل به دلهای ویران
همه راه جمازه ی فکرتم را
نشیب و فراز دل و دیده یکسان
حریفی نه با من بجز روح قدسی
رفیقی نه با من بجز فیض یزدان
نفس از تراش جگر کرده لعبت
سخن از خراش گلو خرده سوهان
نه با این دو پا قطع کونین کردم
که سودم درین ره دو صد پای مژگان
نگارش کنم زین سفر سر گذشتی
طرازم بدیباچه ی صدق عنوان
بفرقم چه آورد ریگ فیافی
به چشم چه کردند خار مغیلان
چو از نه صد و پنجه و چارمین سن
در آمد شب پنجم از شهر شعبان
شب سعد مصداق الیل حبلی
در انجم نشاط شکر خند ولدان
سعادت فشان از افق حوت طالع
درو مشتری هم چو شمع درخشان
تو گفتی که ماهی فرو برده گوهر
تو گفتی در ابرو بود چشم جانان
سماوات را تکمه ی نور در زه
سعادات را گوی دولت به چوگان
مهندس ترازوی خورشید در کف
عطیات اجرام را مانده اوزان
رصد بند برخوانده جدول به جدول
نظرهای سعد از تقاویم اکوان
به کف الخصیب آسمان فیض بر کف
که ریزد بدین آسمان شبستان
به ترتیب مسعود اوتاد قایم
که خواهم به حبل المتین بست دامان
قمر زاید النور کز نور بینش
توانم مسیری به تکمیل نقصان
بهاران هند و جهان در طراوت
سحاب از هوا رشحه ی فیض باران
ز هر قطره ی ابر صد مژده کامشب
چو فیضی گلی می دمد زین بهاران
سماط کرم گسترانیده هستی
که می آید از غیب شایسته مهمان
جهانی به نظاره ی سمت ساحل
که می غلطد از بحر لؤلؤی غلطان
فشانده بر آفاقیان آستینی
سر خود بر آوردم از نه گریبان
هماندم گرامی پدر مد ظله
بگوشم فرو خواند گلبانگ ایمان
پی نام من فال زد روز هفتم
که شد هفت کوکب به فرقم گل افشان
عیان دید در من فیوض الهی
هم از سهم وطالع هم از کشف و وجدان
ابوالفیض نامم نهاد از تفأل
ز فیاض کل بهر من خواست فیضان
چه خونابها در رحم نوش کردم
که خونم بدل گشت با شیر پستان
به گهواره چندی قضا تخته بندم
بپرورده با لابه و لعب صبیان
پس از روزگاری زد استاد چابک
به گوش شعورم دوال دبستان
کدام اوستاد آن محیط معارف
که در مرا صلب او بود عمان
کمر بسته با خضر پیمان صحبت
که در عمر نوح است و در علم طوفان
زهی پرده دار رموز دو عالم
که بیند احد را در اثنای اثنان
زهی کرده تعلیم مستان دل را
ز تشریح اکباد و ترشیح اجنان
فیوض معارف ازو برده اعلان
فضای حقایق به او دیده ایقان
چه گنجور معنی است کاندر حقیقت
دل اوست گنج و دم اوست ثعبان
در آن اهتمامش که ارکان دانش
نهد در ترازوی من سنگ رجحان
بران همتش کرده بازوی قدرت
کشم گوهر نظم و نثر از دو میزان
نخستم الف کرد تعلیم یعنی
که از راستی شد الف تاج انسان
هزاران الف شد الوف معانی
دلاویز باطن به تلقین ایقان
فروخواند از وحدت ارقام کثرت
که الف الف بود در اصل وحدان
نمودند پیچ و خم صرف و نحوم
که از صوت و حرفش خرد چید دکان
درآمد همه نجم نجمم به باطن
ز تفسیر و تأویل آیات قرآن
شنیدم احادیث عالی معنعن
که دانستمش توأم وحی سبحان
اصول و فروع و علوم و حقایق
نمودم نگارش برین لوح الوان
به عقل و به نقل آنچه شد مدرک من
به تحقیق و تقلید گشتم ورق خوان
نفسهای شافی که زد پور شافع
نعیم یقین که آمد از پیر نعمان
شدم فتنه بر اختلاف مذاهب
فرو رفتم اندر تصانیف ادیان
فروغ هدایت جدا ساخت یک یک
تصاویر حق از تماثیل بطلان
بر آن داشت دانا که چشمی کشایم
در اطوار افکار و انحای اذهان
در آیم به میدان مردان حکمت
به بینم به جولان آن گرم فرسان
چه دیدند باریک بینان بابل
چه خواندند روشن درونان یونان
ازین هفت جدول چه خط گشت پیدا
وزین چار گلشن چه گل ماند پنهان
نظر کردم اندازه ی کنه اشیاء
به مقیاس حجت بقسطاس برهان
فرو رفتم اندر حواس و طبایع
شدم واقف از ربط ارواح و ابدان
چه باشد نبرد مرض با طبیعت
که خواند حکیم طبیعیش بحران
چه سر است در اختلاف عناصر
که نامش نهند اسطقسات و ارکان
چه حکمت بود در موالید عنصر
که بعد از جماد و نباتست حیوان
حساب سطرلاب کردم که بینا
پدید آرد از ثقبه ی عرض بلدان
گذشتم بر ادوار و کردم تأمل
به تحریک اوتار و ایقاع الحان
چرا وصف حیوان ز نخل است ظاهر
چرا منتهای جماد است مرجان
کدام است عقل کل و نفس کلی
هیولی چرا از صور یافت اعلان
در امراض کردم نظرهای شافی
به تشریح ماندم قدمهای امعان
کزین هستئی نقش بستم به فکرت
ز اطوار ادوار این گوی گردان
شدم محسن شوق را در کف طب
که دیدم به منطوق العلم علمان
چو صرصر به ریگ روان زین فیافی
بر اشکال رمل آمدم نکته ریزان
ز هر جنبش کلک مبدع که کرده
به تحریک یک نقطه انکیس لحیان
بسی سر نهادم به کرسی زانو
بسی دست ماندم به زیر زنخدان
تنیدم برین صفحه ی عنکبوتی
نشستم چو در حجره از خویش عریان
ازین علم کسبی نشد سیر چشمم
پی فیض وهبی نظر ماند جوعان
تفاصیل علم الهی و کونی
سراسر نمود از تعالیم تبیان
به همت رفیق نه کردم خطابی
که ای بسته با دست تقدیر پیمان
مرا عزم سیر معافیست در سر
بیا همرهم تا به سرحد امکان
جوابم چنین گفت کای مرد چابک
که چون چرخ دارد سرت میل گردان
ندانی که چون سالکان طریقت
به یلغار خون گرم کردن جولان
منازل شناسان این دشت حیرت
مراحل نوردان این راه پیمان
گذارند خود را به گام نخستین
بدلهای جوعان و جانهای عطشان
تو خود هودج دیده بر دل به بندی
پس آنگه کنی جلوه چون گل بر اغصان
تو را نرگس دیده همخوابه ی گل
تو را غنچه ی دل هم آغوش ریحان
به صد حسرت سینه بردند آخر
به خاک این هوس چون تو مردم فراوان
نداری بدل عقده ی آرزوئی
که انجم کشایند از آب دندان
حریفی تواند از آن باده مستی
که بر اخگر دل جگر کرده بریان
تو را گر سر دشمنی نیست با خود
بکش پای اندیشه از بیت احزان
ور اندرز من در ضمیرت نگیرد
که درد طلب را نکردند درمان
مرا همنشین است توفیق نامش
ازو پرس کاین آرزو نیست آسان
ز توفیق همت، ز تحقیق اقبال
به نفس و هوا گشته دست و گریبان
خط راه بگرفتم از شاه همت
ز سطح زمین تا به خورشید رخشان
نخستین وداع خود از خود نمودم
حواس و قوی مانده در دهن ارکان
وگر دامن صورت از دست هشتن
سر دل بر آوردن از جیب اکوان
یکی گام پائی زدن بر تمنا
دوم گام سر کردن راه حرمان
از آنجا به درگاه توفیق رفتم
به بانگ بلندم فرا گفت دربان
که ای نو سفر کیستی چیست حالت؟
که می بینمت مضطرب رنگ و حیران
درین تنگ بازار چون پا نهادی
برو کین نه جائیست کائی بدینسان
من از گفت دل سر نه پیچم ز دامن
مرنج از من و خویشتن را مرنجان
بدو گفتم از رهنمونی همت
جبین طلب کردم آنجا خوی افشان
وگرنه که باشم که این در ببوسم
که من مغز اندیشه دارم پریشان
بگفتا که با این جناح دلیری
چه نامست مرغ کدامین گلستان
دویدند حجاب درگاه والا
که دیوانه ای گشته زنجیر جنبان
بگفتند کز خود چنین می سراید
که من فیضیم مظهر فیض یزدان
ز هندی نژادان جادو ترانه
نزد خوشتر از من نوای خراسان
مرا خانه چون ساق عرش است محکم
مرا سینه چون سطح کرسی است رخشان
کشد صندلم بر جبین خاک دهلی
زند ارغنون بر دمم باد شروان
همه رشحه ی کلک من بر صحایف
چو بر گل تراویدن ابر نیسان
فرو رفته صیتم به گوش مؤذن
به پیچیده صوتم به ناقوس رهبان
مناجاتیان خوانده نثرم به نعره
خراباتیان گفته نظمم بدستان
هوس مانده در پیچ و تاب خیالم
چو در زلف ترسا دل پیر صنعان
ندا کرد، کای مرحبا، خیر مقدم
لک العز و الفضل فی کل احیان
بران تا برون آورد گونه گونه
که باشد ادیم زمین را در انبان
سراسیمه لبیک گویان دویدم
چراغ نظرم مشعل آن شبستان
نهادم قدم بر قدم همره گرد
گذشتم تتق بر تتق تا بایوان
بران تخت بنشسته همچون خدیوی
در ایجاد او آسمان بود گردان
چه ایوان یکی آسمان مقرنس
چه قصر نظر کرسیش عرش بنیان
در آن قصر بنهاد اورنگ عزت
مکلل به ترصیع افضال و احسان
بران تخت بنشسته والا خدیوی
ز پیشانیش پرتو نور تابان
قضاء بر یمین و قدر بر یسارش
صماخ ادب یار باصیت فرمان
سعادت به اقبال دستور اعظم
خرد با ردای شرف صدر دیوان
بروز و شبش پرتو افگن جهان را
شموس یقین و قنادیل عرفان
رسیدم فراپیش و از بازوی دل
کشیدم در آغوش امید خندان
برون جست توفیق و بشتافت بیرون
ز راه پذیره به انصار و اعوان
به توفیق بر گفتم این ماجرا را
که خون را دهد در رگ دیده سیلان
به من گفت که اینجا تو هم شاد بنشین
به آب طلب شعله ی شوق بنشان
نشستم بران متکای سعادت
به صد بیم و امید ترسان و لرزان
به چشم پر الماس و جان پر آذر
زدم حرف درمان و ناسور ارمان
به من گفت کای بنده ی خاص ایزد
که ملک ادب را توئی عین اعیان
بگفتا هنیا لک این آرزویت
نصیب تو را تنگ ظرفست از خوان
گرت این تمنای والاست در سر
بیا معتکف شو به درگاه سلطان
بسا مان در آن عرصه ی کامرانی
که گردد سر آرزویت به سامان
رخش دیدم و گفتم الله اکبر
تعالی مسماة من رفعة الشان
جلال و جمال جهان، شاه اکبر
که هم نور صبح است و هم ظل سبحان
شه هفت کشور امام چهل تن
مه نه مقرنس گل چار بستان
در آنجا که حداد عدلش نشیند
تواند کند حفظش از شیشه سندان
تواند به دور شبانی دادش
حمل شانه سازد ز دندان گرگان
سزد باز دارد نهیب شکوهش
زمان و زمین را ز تحریک و اسکان
برد هوشیاری عقل رزینش
ز پیمانه ی چرخ بدمست ادیان
به خود در نگنجم ز فیضی که آمد
نوال از ربیع و کفیدن ز رمان
ز صیتش مزامیر عشرت مصوت
ز فیضش بساتین امید ریان
چو خوابیده در پرده ی چشم عفوش
جرایم ز برقع به جلباب کتمان
گرو برده در دیده ی ملک و دولت
غبار سپاهش ز کحل صفاهان
همه خوی پیشانیم در بحرین
همه سیل اشکم چو یاقوت سیلان
بود نام والایش آن اسم اعظم
که زیر نگین کرده ملک سلیمان
به نام برین شاه معنی وحدت
که بر غیر او نام شاهست بهتان
کسی را که در دل هوایش نگنجد
بپیچد عروقش چو افعی پیچان
خطوط شعاع مه از بیم عدلش
گره کرده خورشید با تارکتان
زمین را امین و زمان را امانی
به بخت جهانگیر و عدل جهانبآن
بجذابی اعتکاف جنابش
جهانی گزین کره غربت بر اوطان
شهان جهان را به او نیست نسبت
به خورشید انجم نباشند اقران
ز ابر کرم کشت جان راست خرمن
ز تخم سخا ارض دل راست دهقان
وجودیست کامل که در چشم بینش
هم انسان عین است و هم عین انسان
هم از تاب ابروی او و هم قیصر
هم از چین پیشانیش بیم خاقان
به عزت نگهدار قانون بطحا
به همت نگهبان ناموس عدنان
ز دارائی یوسف مصر جودش
مؤبد زلیخای حسرت به زندان
سخایش مصون از تباهی چو چشمه
عطاش برون از تعدد چو باران
اساس قوانین عقل بلندش
قوی پایه تر از بناهای هرمان
به عقل و خرد کرده گیتی منور
بداد و دهش کرده عالم گلستان
به دورش نه بینی رخی تر ز گریه
به عهدش نیابی لبی خشک ز افغان
نه باریدی ابری نه رستی گیاهی
جهان را اگر این نبودی جهانبان
از آنجا که با کفر و دین صلح دارد
به پیشش چه کافر چه مغ چه مسلمان
به بختش قضاء با قدر کرده بیعت
به عهدش ازل با ابد بسته پیمان
یکی روز با طالع سعد گیتی
یکی روز با اختر بخت دوران
ز یک سوی مردم ز عدلش دعا گوی
ز یک سوی ایزد ز شرمش نگهبان
به جاه کیانی و قدر قبادی
بدیهیم کسری و با تخت خاقان
کله گوشه ی خسروی بر شکسته
چه بر شاه ایران چه بر خان توران
طلب کرد من بنده را و بر افراشت
سرم را ز قدر از بر اوج کیوان
دویدم به سر تا در پیشگاهش
که باشد پسین پایه اش این نه ایوان
سری پر ز سجده لبی پر ز بوسه
خیال ثناء جو زبان ثناء خوان
چه فرمود؟ گفت، ای ابوالفیض فیضی
ازین حضرت آمد دگر بر تو فرمان
که سوی دکن گرم سازی عنان را
نه دریا شناسی نه که نه بیابان
نه بینی که برهان بی شرم و آزرم
که هم درد خویش است و هم آفت جان
به طاعت سری میفرازد به سجده
و یا گردن کج گذارد به طغیان
گر از بندگانست به نوازش از شه
ور از طاغیانست شو تیغ بران
تو را زان بدین حکم دارم اشارت
که هم مرد بزمی و هم مرد میدان
فرس گرم کردن که داند دلاور
سخن نیک گفتن که داند همه دان
پذیرای خدمت ز کاخ شهنشه
جبین را قفا کرده رفتم شتابان
به حد دکن چون فرس گرم کردم
جنیبت کشیدند اشراف و اعیان
چه حاصل ز خرما کشیدن به بصره
چه سود آید از زیره بردن به کرمان
رسیدم به ملک دکن شاد و خرم
به صول نگاران و فصل بهاران
صبا خورده می بیخت بر آب خلخ
چمن خنده می ریخت بر خاک کنعان
ز گلگونی لاله های شگفته
همه کوه ها پر ز لعل بدخشان
چو دست ملامت گران زلیخا
کف گل به صد پاره در مصر بستان
همه لاله را عنبر تر به هاون
همه غنچه را خورده ی زر به همیان
بزنگار گون سبزه پیچیده سنبل
چو بر صفحه ی سبز توقیع ریحان
به عشرت سر افراخت برهان که آمد
خردمند دور و خداوند دوران
به آئین شایسته و طرز فرخ
بر آمد به رسم پذیره به سامان
بر آراست باغی به بعد دو فرسخ
به پیراست بزمی به قرب دو میدان
هم از لاله و گل هم از خز و اکسون
بهار چمن را تلون دو چندان
به صدرش یکی فرش از زر فگندند
ثنایش کنان و ستایش نمایان
از اول سخن گفتم از مال و دولت
دگر از در حکمت و علم یونان
بدستم ببرد و بدان جای بنشاند
که گوئی بر خلد ازان گشت عریان
ز هر گفتنی هر چه بایست گفتم
چه از عهد ساسان چه از آل سامان
بدیدم که بشنید و یکره نگردید
ز هر کرده و گفته ی خود پشیمان
زبان را کشودم چو شمشیر و گفتم
که ای ناسزا مرد کج خوی و کج دان
اگر لطف شه پایمردت نبودی
کجا مشت خاکیت می داد یزدان
هم از نحس اختر هم از گشت گردون
به بودی به تو طالع و بخت تاوان
مگر مرگ تو بر تو کردست شیون
مگر تیغ تو بر تو گشت است گریان
به ملک چنین با جهاندار گیتی
برای چه کویی مباش اهل خذلان
بدادی کسی بر نیاید به داور
ز نانی کسی رو نتابد ز منان
مکن خانه ی خویشتن را بناخن
مزن خنجر مرگ خود را بر افسان
مگیر آن روش در اطاعت کزین ره
نشیند به پیرامنت گرد عصیان
مباش از فریب بد اندیش غافل
شنیدی بر آدم چه آورد شیطان
ز تاریخ و از حکمت جنگ و ناورد
شنید و نه پذیرفت آن ناپشیمان
نه بخشید بر خویش و بر دولت خویش
ستم بین که بر خویش کرد آن ستم ران
به دفع و به قمعش ز گردان یک دل
به گردیده در عرصه ی گرم جولان
ز ناگاه صد مرده مرگ مبارز
بانباشت با افسرش گرد یکران
چنان ریخت بر خاک تاج و سریرش
که گوئی که با خاک بودست یکسان
بلی آنکه با بخت و دولت ستیزد
بلی آنکه پیچد سر از عهد و پیمان
به اقبال مندی چنین سر بر آورد
در آید ز پا گر بود چرخ گردان
نشید السفر نام این نامه کردم
که باشد ز من ارمغانی با خوان
نمودم حسابش به سال هزارم
نهادم به نظاره گاهی هزاران
به یک سوی توفیق و یک سوی همت
سخن ختم کردم علی الله تکلان
***
در تعریف میوه ی انبه به طریق معما و هم در مدح پادشاه
کودکی دیدم شگرف از کشور هندوستان
پوستش بر موی و صورت بسته مو بر استخوان
کودکی ناسوده بر پستان مادر لب هنوز
شیره ای از شیر صافی تر ز لبهایش چکان
بوالعجب طفلی که لب نکشوده در مهد وجود
مادری از بدو فطرت در شکم دارد نهان
از شکم زایند طفلان او برون آید ز پوست
کودکی با صد هزاران طفل نورس توأمان
خود مپرس از حالت پیری آن کوتاه عمر
مو سفیدی گرددش ظاهر نگردیده جوان
شوخ و بی باکی که از شوخی و بی باکی خویش
از درخت آویز و هم از درخت افتد ستان
چون مشعبد پیشگان ریسمان باز از نشاط
گاه عریان بر سر چوبست و گه با طیلسان
می نهد پهلو به خاک و می کند غسل صفا
مشرب صافی او از هر کدورت بر کران
گاه تندی و ترش روئی کند با اهل ذوق
گه یه شیرینی و خوشخوئی بود با همگنان
چون دل عشاق آخر نرم تر گردد ز موم
گرچه سنگین باشد اول چون دل سخت بتان
می ستاند بوسه های تازه از لبها یسی
تا به یک ره می کند قالب تهی از شوق آن
سیر شیرینی که چون عاشق نهد لب بر لبش
از دهان شکرین خود برون آرد زبان
تا حلاوت یاب گردد نعمت ده روزه را
هم لبالب شد زبان و هم سراسر شد دهان
کس به یک جایش کجا یابد که دارد جلوه گاه
گاه در بازار و گه در خانه گه در بوستان
می درد جیب و نمی گنجد درون پیرهن
چون من از نظاره ی حسن دلآویز فلان
همچو بستانی بود در چشم طفلان هوس
نی چو پستانی که دارد مادر نامهربان
از موالید سه گانه می شمارندش دویم
مرتبت دانان ترتیب حکیم کاردان
معدنی نبود ولی بینندش ارباب نظر
گه زمرد رنگ و گه زرین و گه یاقوت سان
حقه ی میناست کاندر کوره ی نه کارگاه
خورده تاب آتش خورشید و آب آسمان
کاغذین ظرفیست بس نازک که حکمت دان غیب
شربتی پخت اندرون او ز قند و زعفران
زعفران گر نیست در اجزای این ترکیب خوش
چون شوند ارباب ذوق از لذت او شادمان
شربت او گاه صفرا و گهی صفرا شکن
مغز سودائی مزاجان را چو می سودا نشان
گرم تر دانند دانایان مزاجش همچو راح
تا جهان باشد گوارا باد بر روح و روان
نیست تخم مرغ لیکن چون شگافی سینه اش
زرده ی چون تخم مرغ از جوف او گردد روان
نیستش پرواز و باشد جلوه گاهش بر درخت
نیست از مرغان و با مرغان بود هم آشیان
هم سرور افزای طفل و هم طرب پیرای پیر
هم نشاط میهمان هم آبروی میزبان
چون ندارندش عزیز از مردمی زینسان که هست
بر سر خوان عزیزان چند روزه میهمان
آن به خوبی بوده از هر نعمتی کامل فزون
بر سر خوبی رقم کردم ز نام او نشان
خوبئی به زین چه می باشد که می گردد به بزم
سرفراز از دست بوس حضرت صاحبقران
اکر اعدل جلال الدین محمد آنکه هست
چار باغ سلطنت را فیض عامش باغبان
پاسبان ملک و ملت پادشاه بحر و بر
شهریار صورت و معنی خدیو انس و جان
از شکوه اوست اورنگ و نگین را افتخار
وز نهیب اوست شمشیر و کمر را قهرمان
چرخ رفعت را دو چشم او بود خورشید و ماه
ملک همت را دو دست او بود دریا و کان
آسمان از دست اقبال سعادت خیز او
ریخته گنج کرم در دامن آخر زمان
بهر بنایان ایوان حصار رفعتش
چرخ گردون نه ستون و سنگ مرمر کهکشان
تا برین کوه مشبک تافت لعل آفتاب
گوهری چون او برون نامد ز کان کن فکان
دهر را گوئی که خورشید از فلک طالع شود
چون سحرگاهان نشیند بر سر فیل دمان
رفته از عمر ابد پیوند او یک قرن و هست
همچو ذوالقرنین دانا پرور و کشور ستان
چون نشیند با دو نور دیده در بزم نشاط
آسمان ملک را بینند قطب و فرقدان
حبذا بزمی که آراید به آئین شگرف
بوستان پیرای گیتی مجلس افروز جهان
از بساط دلفروز و سایبان دلفریب
آسمان همچون زمین زیر پرند و پرنیان
بزم نورانی ز زرکش سایبان های بلند
وه که دیدست اینکه افتد آفتاب از سایبان
هم جهان افروز مشعلهای سیمین بر کنار
هم بخور انگیز مجمرهای زرین در میان
بر سر جنبش ز جوش باده ی طوفان نشاط
باده بالا بر فراز کشتی می بادبان
از بریق می صراحیهای مینا تابناک
همچنان کز پر تو خورشید تابان تا بدان
ساقی از مینای گلگون می به ساغر ریخته
تا مگر بیهوش دارو کرده حل با ارغوان
باده ی شیر افگن مرد آزما کآمد به بزم
زور رستم را کفیل و بذل حاتم را ضمان
باده ای کز وی بیفتد برق در صبر و شکیب
باده ای کز وی بریزد سیل بر تاب و توان
پای دولت را خضاب و دست همت را نگار
سحر خاطر را فسون و تیغ دانش را فسان
کرده سلطان طبیعت بر مزاج او برات
کیسه پردازی و هم و خانه روبی گمان
از فروغ او توان خواندن به شب خط غبار
وز صفای او توان دیدن به دل راز نهان
تند شبدیزی کش از آتش بود زرینه نعل
گرم گلگونی کش از مینا بود بر گستوان
سرخ بد مستی که چون مستانه در میدان رسد
پیش زورش بر زمین پهلو گذارد پهلوان
چون زر محلول گردد چشمه ی قیر از فروغ
گر بریزد جرعه ای از وی به خاک قیروان
گر کند یک قطره جذب از وی بخار ز مهریر
حدت گرمی ز طبع یخ برانگیزد دخان
سرمه همچون سوده ی یاقوت آید در نظر
قطره ای گر ناگهان افتد ازو در سرمه دان
مژده ی عمر طبیعی بشنود از هر مشام
از شمیمش گر اثر یابد مشام ناتوان
گر بیفشانند ازو بر زاهد پشمینه پوش
مو به مو بیند ز سر حد مکان تا لامکان
گر سبو کش را فراز کوه آید پا به سنگ
سخره ی صما به بیند صاحب کشف و عیان
هم عصای قاضی و هم کلک مفتی بشکند
محتسب گر در کشد یک جرعه بهر امتحان
یا رب این شاهنشه دوران بود ساغر به کف
یا مسیحا پنجه زد با آفتاب خاوران
عشق آئین بسته بازاری که مشتاقان درد
صد زیان از سود دریابند و صد سود از زیان
از فروغ خلعت زرتار سر مستان حسن
چادر مهتاب را در تار بگسستن کتان
مست وار آن گونه کز بازار گیرد محتسب
چنگ را رامشگران آرند خوش خوش مو کشان
یک طرف چینی نوازان سبکدست از فسون
کرده مجلس را ز ساغرهای بی می سرگران
حجرهای ارغنون چون خلوت اهل شهود
پر ز قدوسی نوایانند و روحانی فغان
بسکه رنگین نغمه ها پیچیده در بزم نشاط
کرده ما را ز اصطکاک نه فلک خاطر نشان
از غزل خوانی رنگ آمیز سر مستان شوق
عاشق از جا رفته چون زاهد به آواز اذان
شوخ چشمان معربدخو بدانش در ستیز
آهوان جنگجو در حمله با شیر ژیان
عشوه پردازان به خونریز حریفان تیز دست
ترک چشم شوخ شان چون هندوی کوته سنان
در پرند مشک سا خلخال زرین گاه رقص
در شب تاریک همچون تابش برق یمان
ناز پروردان چابک جلوه چون گیرند جام
عشوه خواند الصبوح و غمزه گوید الامان
وز غلامان بر در خدمت همه زرین کمر
بر سر بازار خوبی بسته یوسف را دکان
عقل گوید در نظر گو صرفه کن نظارگی
کان مقام است اینکه می گیرند جانها رایگان
ما به ابروها نظر بازیم و یاران با نگاه
دیگران را تیر و ما را می خلد در دل کمان
صد سبو خالی شد و خوبان همان پیمانه کش
غمزه ها بدمست و ابروها خماری همچنان
ترکتازان هوس چون پای در میدان نهند
صبر گوید هین و هین امید گوید هان و هان
در چنین جولانگه عشرت که آمد جلوه خیز
باد پای شوق را سخت است به گرفتن عنان
از حساب نعمتش عاجز بود کلک قیاس
خود چسان احصای نعمتهای ایزد می توان
وندران مجلس به پیش اهل مجلس پر ز نقل
چون طبقهای فلک چیدند خوان بالای خوان
انبه های تازه و شیرین که در ذوق سلیم
خوش تر از نار خجند آیند و سیب اصفهان
ریشه هایش رشته های جان سرمستان ذوق
هر یکی را در لطافت تازه پیوندی به جان
خوشگوارا میوه ی رنگین که در بزم طرب
کرده اهل ذوق را از چاشنی رطب اللسان
شمه ای با میخوشی هایش پذیرد نسبتی
گر کسی محلول سازد سیب را با نار دان
هر که از خوبان به سویش می برد دست هوس
می رباید گوی زرین را به سیمین صولجان
ضیمرانی رنگ می باشد ولی چون بنگری
می سزد در گرد هر یک برگ او صد ضیمران
تازه و تر میوه ی خرد و کلانش دلکشای
ذوق هر خرد و کلان راغب به هر خرد و کلان
چیده هر سو از گل هند و خراسان باغ باغ
از لطافت هر یکی داغ دل باغ جنان
رسم می نوشی و خونخواری به خوبان داده باد
ساقیان بزم لبها کرده سرخ از رنگ پان
بیره ی صد برگ در خوبی کتابی مختصر
حرف رنگ آمیز در وی داستان در داستان
برگهای زرد عشرت خیز چون اوراق زر
در خطوط او تسرالناظرین را ترجمان
شاه بر اورنگ دولت گنج بخش و نکته ریز
شاعر فیاض چون فیضی ز هر سو مدح خوان
اهل معنی از زبان افشانده گوهرهای نظم
شاه معنی سنج از دست و زبان گوهر فشان
دانش افروزا حدیث من به دولت گوش کن
نکته ی بوذر جمهری بشنو ای نوشیروان
خود چه لازم آزمون کردن که شاهان را بس است
از پی دهر آزمائی داستان باستان
از طلسم انگیزی چرخ مشعبد شعبه ایست
قصه ی تخت فریدونی و چتر کاویان
از فسون پردازی دهر معربد عقده ایست
جنبش اورنگ کیکاؤس و راه هفتخوان
چیست گیتی سبزه زار و اندر او مردم رمه
پادشاه آنجا شبان و رایتش چوب شبان
از پی دریانوردی شهنشاهان بود
ملک بحر و تخت کشتی و عدالت دیدبان
نامزد کن بر در دلها جواسیس القلوب
تا شود حزم تو بر مخزون دلها پاسبان
هر چه سنگ ره تواند شد به روب از شاهراه
تا تواند بست بار شیشه ی دل کاروان
تربیت کن تا شود اخگر به نور دولتت
گر شراری بنگری ناگه ز عالی دودمان
نکته پردازا منم کز موشگافیهای طبع
دارم از جادوگران هند جادو در بیان
چرخ دانش راست ادراک محیطم منطقه
عرش معنی راست طبع مستقیمم اسطوان
تار طبع غیر کی بر کنگر فکرم رسد
ما سخن از آسمان گوئیم و او از ریسمان
کلک فیاضم کجا و خامه ی حاسد کجا
فرق باشد از لوای شاه تا چوب عوان
تافت از صبح ضمیرم پرتو اخلاص شاه
داشت چون با کوکب بختم سعادت اقتران
گر بجز مدحش برون آید ز نوک خامه ام
کزلکی برگیرم و چون خامه بشگافم بنان
گرچه میگردم به پستی و بلندی های نطق
بر همای مدحتش نتوان شد زین نردبان
بعد ازین دست دعا خواهم گشود از آستین
بارگاه مدح را چون شد هویدا آستان
تا ز فیض ابر احسان و نعیم اعتال
از گل خورشید باشد رونق نه آسمان
با هزاران خوشدلی پیمانه ی عشرت بنوش
با هزاران خرمی در گلشن دولت بمان
در بهار فتح و نصرت ملک گیر و گنج ریز
در ریاض بخت و دولت کام یاب و کام ران
بوستان سلطنت همواره جان را میوه بخش
میوه های عمر بزم آرای دولت جاودان
***
در پند و نصایح
دلا تیره منشین صفائی طلب کن
ازین خاکدان کیمیائی طلب کن
چو بر کشتی آرزو می نشینی
ز دریا دلان ناخدائی طلب کن
ز خود ره بجائی نبردند مردان
درین تیرگی رهنمائی طلب کن
ره دل گرانی تن برنتابد
سبک تر ازین پای، پائی طلب کن
نه عمر است با این نفس زندگانی
ازین جانفرا تر هوائی طلب کن
نه جولانگه تست صحرای گیتی
ازین دلکشا تر فضائی طلب کن
سرت را زمین گرد بالش نه زیبد
فراز فلک متکائی طلب کن
دو چشمت دو آئینه و هر دو تیره
ز خاکستر دل جلائی طلب کن
زمین پای لغز است از خون مردان
ز پیران این ره عصائی طلب کن
فرو رو بهر ژنده ای همچو سوزن
شهنشاه مشرب گدائی طلب کن
صبوحی مکن با تنک می حریفان
ز دریا کشان آشنائی طلب کن
بساط جهان نیست از مرد خالی
ازین کهنه ده کدخدائی طلب کن
بجو هر که از دوست دارد نشانه
چو زر نیست اقلیمیائی طلب کن
چو طاؤس تا کی ز دیبا برقصی
چو شیران لباس از عبائی طلب کن
به کوری دل چیست کحل الجواهر
بصیرت فزا توتیائی طلب کن
مبادا دد و دام از ره برندت
ز پر ملایک وطائی طلب کن
زمینی است سر منزل فقر عالی
درین بوم ظل همائی طلب کن
چو دراعه ی فقر در بر کشیدی
ز تار توکل ردائی طلب کن
چو کاهی به دیوار غم چند ماندن
یکی جذبه ی کهربائی طلب کن
شکستن اگر بایدت دانه ی دل
یکی گردش آسیائی طلب کن
نظر بگسل از نقش اشباح وهمی
به هنگامه خلوت سرائی طلب کن
بشو تخته ی بحث و آنگاه علمی
منزه ز چون و چرائی طلب کن
بنطع بدن طاعت حق نزیبد
ز برگ فنا بوریائی طلب کن
گرت آستین پر گل و لاله باید
برو آستان رضائی طلب کن
به راه طمع چند ازین خاک بیزی
ز اکسیر همت غنائی طلب کن
به چشم سفالین مریز آبرو را
ز چشم زجاجی انائی طلب کن
نمک نیست در نعمت خوان دنیا
ز شورابه ی چشم ابائی طلب کن
مبر دست بر آخور خر نهادان
ز خوان مسیحا غذائی طلب کن
ازان بزم کش نیم سوز است دلها
حریفانه نزل بلائی طلب کن
درین مزرع آب و گل دانه ی سبز
بیفشان و ابر وفائی طلب کن
غبار ره فقر اگر تیره بینی
تو زین گرد کشف غطائی طلب کن
چو خود را تو خود ریختی خون از خود
قصاصی به جو خونبهائی طلب کن
عدالت تن آسودگی بر نتابد
خروشی برون ده عنائی طلب کن
خداع زمان را فسونی فزودی
صداع جهان را طلائی طلب کن
چو مردان به خون خود ار در نغلطی
برو از عروسان حنائی طلب کن
در آن باغ داری هوای شگفتن
درین باغ نشو و نمائی طلب کن
گل از خار جویند و گنج از خرابه
تو برگ از دل بینوائی طلب کن
بدرد طلب گر چو من دردمندی
هم از دردمندان دوائی طلب کن
گرت دستگاه مصافیست با خود
ز سلطان همت لوائی طلب کن
چو ادبار چند انحطاط و هوایت
چو اقبال عز و علائی طلب کن
ز حیلولت عرض راهت گرفته
ازین انخساف انجلائی طلب کن
هزاران قدم از عدم پیشتر نه
وزانجا نشان فنائی طلب کن
رخ لطمه های یدالله نداری
پی سیلی غم قضائی طلب کن
کلید در چاره چون گم شد از تو
برو چاره ی خود ز جائی طلب کن
چه دل داده ای اصطکاک فلک را
ازین پرده خارج نوائی طلب کن
ز هر خاره گوهر نیارند بیرون
به جز کعبه حاجت روائی طلب کن
زبان لایق اقتداء نیست ره را
چو پیر خرد مقتدائی طلب کن
وگر همتت پیشتر راه گیرد
به جز عقل مشکل گشائی طلب کن
درین تیه پهنا خرد گم کند ره
ز شمع شریعت ضیائی طلب کن
همه پس رو اهل یونان چه باشی
ز ملک عرب پیشوائی طلب کن
رسیدی ز خمخانه ی شوق فیضی
ز اهل صفا مرحبائی طلب کن
صریر قلم را شناسند چون خود
نوا سنج دستان سرائی طلب کن
چو این لعبت از پرده بیرون کشیدی
ز اهل نظر رونمائی طلب کن
پی ذوق این تازه جان داروی دل
ز صبح ازل ناشتائی طلب کن
مگر نکته ای جای گیرد بدلها
ز ارباب معنی دعائی طلب کن
***
در تهنیت و مدح اکبر پادشاه به فتح کابل
دو شاه راست جهان تا جهان بزیر نگین
یکی بر اوج سپهر و یکی به روی زمین
به چار بالش قدر آن یکی خجسته مکان
به هفت کشور ملک این یکی ستوده مکین
ظهور هر دو به ملک کرم به یک منوال
طلوع هر دو ز صبح بشرف به یک آئین
به چار مسند خود آن یکی بلند نشان
به هفت کرسی خود این یکی بلند نشین
ازان جواهر نایاب در خیال نهان
وزین خزائن اسرار در قلوب دفین
گزین خواهش آن آنچه کرده طبع پسند
پسند خاطر این آنچه عقل کرده گزین
اشعه نظر آن زدوده ظلمت دهر
لوامع خرد این فزوده نور یقین
شعاع طلعت آن رفته گرد سطح بسیط
فروغ فکرت این شسته روی عرش برین
ز فیض آن شده طبع بهار رنگ آمیز
ز فضل این شده گلزار آرزو رنگین
زمین به موسم احسان آن بود گل خیز
فلک ز گلشن اقبال این بود گلچین
از آن به فرق مخالف رسیده تیغ بلا
وزین به سینه ی دشمن نشسته خنجر کین
سواد کون از آن منجلی به نور اتم
جهان غیب برین منکشف به عقل متین
فروغ یافته گیتی از آن به روی منیر
نظام یافته عالم ازین برای رزین
به هم ز مطلع اقبال خوش بر آمده اند
هم این مروج آن و هم آن مربی این
از آن مگوی که دریا کفیست چشمه یسار
ازین مپرس که گوهر دلیست بحر یمین
اگر نظر کنی آن نیریست سعد قران
وگر نگه کنی این داوریست فتح قرین
عدیل نیر اعظم یگانه اکبر شاه
چو آفتاب به روی زمین کشاده جبین
جهان دانش و بینش محیط عز و علا
سپهر عدل و کرم آفتاب دولت و دین
شهی که دیده ز آموزگار دل تعلیم
شهی که یافته از مرشد خرد تلقین
ز بهر مصلحت انتظام هفت اقلیم
ابد به عهد نشاطش دوام کرده رهین
عقول فهم کمالش کجا کند که نیافت
فروغ حکمت اشراق چشم مشائین
نمی رسد ز شمار دقایق خردش
مهندسان رصد بند را بجز تخمین
سزد که رمز شناسان عالم تحقیق
کنند علم الهی ز عقل او تدوین
به دال دولت شاهان ز اوج سلطنتش
هزار خنده ی دندان نماست در لب سین
عنان دل رود از دست شهسوار نظر
گهی که جلوه کند قامتش به خانه ی زین
در آن مقام که حلمش فشرده پای ثبات
رسیده از پی دریوزه مضطرب تمکین
دمی که ز آتش کین تیغ او علم گردد
ز خوی گرم دهد مغز چرخ را تسخین
به فتح کشور اقبال عزم جزمش را
سکون محال بود چون مضاف را تنوین
به پیش حمله ی حربش چه قیصر و چه قباد
به جنب صیت نبردش چه طغرل و چه تگین
سزد که نظم سرایان حصرتش بکنند
به مدح موکب او شاهنامه را تضمین
ز عدل او خس و خاشاک آشیان سازند
کبوتران سم دیده از پر شاهین
به زور بازوی عدلش غزلها در دشت
به نوک شاخ بریزند خون شیر عرین
به روزگار نشاطش کسی نمی بیند
فراق دیده اسیران عشق را غمگین
به آن رسیده ز جودش غنا که نتوان یافت
نصیبه بخشی وجه زکات را مسکین
پی محافظت او برابری دارد
دوتای پیرهنش با هزار حصن حصین
شهنشها توئی آن صفدری که روز نبرد
شهان به قبضه ی تیغ تو می خورند یمین
ز صبح تیغ تو هر تیره روزگار که هست
کند مشاهده ی آفتاب روز پسین
ز ناوک تو شود رخنه رخنه همچو زره
اگر پناه عدویت بود دژ روئین
ز عقدهای نحوست کجا رهد خصمت
زهی خیال که بی جوزهر بود عنین
امین عدل تو بر نقد هفت گنج امان
امان عهد تو بر مخزن دو کون امین
هلال نیست که در خیل موکب تو قضاء
نهاده داغ کمان خنگ چرخ را به سرین
چه حاجت است سطرلاب آفتاب تو را
جمال غیب ز آئینه ی ضمیر ببین
پی عروج دل افتادگان حیرت را
به غیر رشته ی فکر تو نیست حبل متین
ز شوق دست در آغوش عیش کن که بس است
توجه تو عروس مراد را کابین
کسی نماند به دور بهار اقبالت
به غیر شاخ گل و عندلیب دل خونین
پی صلاح مزاج بهار اگر خواهی
ز اضطراب دهی نبض برق را تسکین
چو گل شگفته بر آید درین بهار شگرف
ز شاخ کلک من این تازه مطلع رنگین
***
مطلع ثانی
شکفته ساخت جهان چون بهار فروردین
بهار دولت شاه جهان جلال الدین
درین دو تازه بهار شگفته تا بتوان
می نشاط بنوش و گل مراد بچین
چنین که پرده بروی هوا کشیده سحاب
ز آفتاب مپرس و بروی شاه ببین
کشیده اند برابر ترازوی شب و روز
لوای عدل شهنشاه شد مگر شاهین
نشسته خسرو انجم به بارگاه شرف
رسیده چتر سعادت به اوج علیین
بدست فکر منجم گرفته اسطرلاب
قران انجم مسعود را کند تبیین
ز گونه گونه نظرهای سعد می بخشد
رقوم جدول تقویم کون را تزئین
بساط عیش بگستر که باد نو روزی
برفت گرد کدورت ز سینه های غمین
نوای عیش چنان گرم شد که کس نکشد
به غیر بلبل شوریده ناله های حزین
شکوفه های چمن تازه می کنند ز سر
جراحت دل بلبل بخنده ی نمکین
ز فیض تربیت آب و اعتدال هوا
سزد که سبز کند دانه خوشه ی پروین
بجنبش از تتق خاک لعبتان بهار
چو در مشیمه ی ارحام امهات جنین
ببین به چشم تماشا که چون نبات بات
بر آمدند به شوخی دریده پرده ی طین
بیا به گلشن و آبی بزن بر آتش دل
که باد لخلخه سایست و خاک مشک آگین
زمانه از پی آسایش بتان نظر
ز سبزه بستر و از غنچه می نهد بالین
هزار نقش فریبنده می کند ابداع
قوای نامیه در کارخانه ی تکوین
عیان ز غنچه ی فیروزه رنگ طلعت گل
چو از مشبک گردون عذار حورالعین
عجب مدان که شود از صلاح آب و هوا
اثر پذیر تناسل طبیعت عنین
ز بسکه طبع جهان شد لطیف دریابد
هزار معنی باریک چشم صورت بین
کشد ز فیض هوا همچو شاخ مرجان سر
به زیر خاک نهان گر کنند در ثمین
ز اعتدال هوای بهار نیست شگفت
به چشم عاشق شورابه گر شود شیرین
نهال را چه بود جلوه های مستانه
مگر که خاک گلستان ز باده بود عجین
به هر طرف که تفرج کنان روی آید
بهشت در نظر و سلسبیل ماء معین
ز فیض عالم بالا چنان شگفته جهان
که با هزار زبان بی زبان کند تحسین
خوشا رسیدن سلطان عاقبت محمود
به فتح پور پس از فتح کابل و غزنین
دمی که کوس وغا کوفت بر در کابل
غریو طنطنه اش درگذشت از قزوین
جبین کشاده بیفشاند زر بدامن دهر
بلی چگونه بود صبح را به ناصیه چین
ز گنج بخشی عامش شدند کام ستان
ز خسروان جهان تا به بندگان کمین
پیاده پای رکابش شدند شاهسوار
چو بیذق که به طی بساط شد فرزین
زمین هند برآراست چون پر طاؤس
ز در کشادن گنج و ز بستن آذین
بچار سوی جهان بین که همچو چارچمن
ز پرنیان گل و لاله بسته اند آئین
نظر در اطلس و اکسون فگن که پنداری
دمیده از در و دیوار لاله و نسرین
زهی شگفته بهاری که از حمایت شاه
خزان به قصد گل و لاله اش نکرده کمین
ز بس تلون پهنای سایبان و بساط
هزار رنگ بر آورده آسمان و زمین
نگارخانه ی چین شد جهان و تاریخش
بر آورند بتان از نگارخانه ی چین
تبارک الله ازین سلطنت مگر ز نخست
ز آفرینش عالم مراد بود همین
چه نغمه هاست که پیچیده در فلک یا رب
چنین نخاست ازین طاس هفتجوش طنین
چه دوره ها که فلک زد به روزگار دراز
که شد ز پرده برون روز و روزگار چنین
سزد که کارشناسان ازین خجسته بهار
کنند مبدء تاریخ عیش را تعیین
همیشه تا به حساب مهندس یونان
زمان عیش و بهار طرب بود تشرین
درین حدیقه ی رنگین به تازه روئی باد
بهار بخت تو رونق ده شهور و سنین
به تخت و بخت شه و شاهزادها باشند
ظفر قرین و جهان سازگار و بخت معین
نشسته رو به فلک در دعا بود فیضی
کزو دعای تو، می آید از فلک آمین
***
در پند و نصائح
دلا زبان ادب جز به آفرین مگشای
درین بساط هنر چشم عیب بین مگشای
همه درون و برون نقش خانه ی ازلی است
به غیر دیده ی عبرت بر آن و این مگشای
تو کیستی که شوی نقش بند رد و قبول
زبان شکر و شکایت به کفر و دین مگشای
در معامله بر راهبان دیر مبند
متاع حجره نشینان اربعین مگشای
بگرد چشم تو بستند پرده های مژه
که دیده جز به نظرهای راستین مگشای
تو را معامله اینجا به نفس خویشتن است
به غیر بیهده سر بند مهر و کین مگشای
به تنگنای جهان جا گرفته ای زنهار
درین مشیمه لب و چشم چون جنین مگشای
عروس حجله ی اقبال می دهند تو را
درین منصه به جز چشم شرمگین مگشای
گره گشای تأمل به دست خود داری
تو را که گفت که صد عقده ی متین مگشای
بروب صد ره و غیر از پی دلیل مرو
بکوب صد در و غیر از در یقین مگشای
اگر هوای صریر در فلک داری
صماخ همت والا بهر طنین مگشای
فروغ دل بود از حال خویشتن غماز
شب است از کمر این نعل آتشین مگشای
تو شیر بیشه و نفس محیل، روبا هست
چو صید پیشه ازو غیر پوستین مگشای
ز لشکر مژه چشم تو در محاصره است
بلا به مدخل این حصن تا حصین مگشای
فرشته را ز سرشت بشر بلغزد پای
نظر به مجمع بحرین ماء و طین مگشای
نظر که جلوه ی روحانیان باو دادند
برین غلوله ی خاکی به خون عجین مگشای
به دلو چاه طبیعت که خاک بر سر آن
کمند کنگر نه طارم برین مگشای
به لوح هستی خود بین که چون نگاشته اند
نظر به لوحه ی صورت گران چین مگشای
پری رخان به کمین دل تو منتظرند
بلاست در نظر اهرمن، بکین مگشای
نظر به غیر جلال ازل قران مفگن
نظاره جز به جمال ابد قرین مگشای
نظر به شاهد دنیا بود جنابت چشم
نقاب چهره ازین لعبت لعین مگشای
بخلد نفس پرستان جلوه گاه خیال
نطاق غلمان جلباب حور عین مگشای
شراب عیش جهان نیست جز غساله ی دهر
لب نشاط برین تلخ پارگین مگشای
بنان نازک خود بر سنان خار مزن
به دستیاری لذت تربخبین مگشای
به نوش خانه ی گیتی جهان جهان نیش است
در سراچه ی زنبور انگبین مگشای
ز بی وفائی گل بلبلان به فریاد اند
بخار دل نه و نرگش به یاسمین مگشای
بسوز و داغ دل خود به همنفس منمای
بمیر و راز غم خود به همنشین مگشای
بخوابگاه هوس تن مده به نطع سمور
بزی چو لاله برین آتش دفین مگشای
ز صوت زه نکنی شیر خفته را بیدار
خدنگ فتنه به بازی درین عرین مگشای
زبان درست کن و راز سینه بیرون ده
خزانه جز به کف خازن امین مگشای
رخ دوا ز عقاقیر سوی یزدان کن
سر خریطه ی گلنار و ناردین مگشای
مریض درد طلب از پی دوا شرط است
علاج خانه ی حکمت بهر انین مگشای
چو از جبین تو دانا خط درون خواند
مباش منکر و مصحف پی یمین مگشای
ز فتنه گاه عبادت ره اشارت گیر
صفیر حرف الهی بمد و لین مگشای
گر از یمین و یسارت دهند گنج مراد
پی یسار تهی دیدگان یمین مگشای
بدست تست عنان گام باد پای سخن
به جلوه گاه حرون همتت ضنین مگشای
اگر به جایزه ات ملک نیمروز دهند
نفس به مدحت آل سبکتگین مگشای
سلوک ممسک و مسرف ز اعتدال جداست
چنان مبند سر کیسه و چنین مگشای
به چند با همه گوهر شگفته روئی تو
فلکه ز ناصیه ی روزگار چین مگشای
تو باش با همه عالم کشاده پیشانی
زمانه گو گره کیسه از جبین مگشای
بروی خلق در دیده کرده ای مژه بند
نیاز خود بگشاید تو نازنین مگشای
کمان حادثه دارد فلک همیشه به زه
تو ناوک ستم خویش از کمین مگشای
زمان می گسلد تار ارغنون نشاط
درین مقام به جز ناله ی حزین مگشای
در آن دیار که سودای جانفروشان است
دکانچه ی هوس مصلحت گزین مگشای
هلاک تن مطلب، کار دل نکرده تمام
ستور گرم، بیابان دراز، زین مگشای
در آستین دلت نقد غیب مرهون است
امین شهر توئی، صره ی رهین مگشای
تو را که از دگرانست استعانت امر
زبان کذب، بایاک نستعین مگشای
رموز غیب چه از پرده میکشی فیضی
نگفتمت که در چرخ هفتمین مگشای
خلاصه ی سخنان گزیده یک سخن است
که چشم عیب و هنر برغث و سمین مگشای
درین مراسله ی راز مستمع شرطست
خط معانی دین بر معاندین مگشای
بدامن تو مباد از طمع در آویزند
کلید گنج معانی به آستین مگشای
تو مبدع سخنی، پیش چشم مختصران
صحایف خرد نکته آفرین مگشای
کمین گرم روان رهزنان غارتی اند
تو میر قافله محمل بهر زمین مگشای
ازین جداول تقویم دست و پیشانی
طلسم سر شهور و خط سنین مگشای
ز آسمان هدایت رسیده موعظتی است
لسان طعن برین آیت متین مگشای
ز موج خیز دلت اوفتاده بر ساحل
زبان خرده برین گوهر ثمین مگشای
مباد نکته برون افتد از شگاف قلم
رقوم راز به اندیشه ی رزین مگشای
نهفته اند تتق در تتق معانی راز
دفاتر خط لاهوت هان و هین مگشای
اگرچه از پی اخفای راز بسته ی غیب
بنای نظم نهادیم بر همین مگشای
به شش نصیحت مجمل سخن تمام کنیم
مگو، مساز، میار و مبر، مبین، مگشای
***
در مدح جلال الدین محمد اکبر پادشاه مشتمل بر تهنیت آغاز قرن ثانی
فرخنده باد یا رب بر مملکت ستانی
از مبدء خلافت آغاز قرن ثانی
وقت عبادتست این کاندر سجود طاعت
شد قبله گاه انجم تخت خدایگانی
صبح سعادت است این بر روزگار طالع
تا باختر بگیرد این نور خاورانی
در هفت پرده مطوی دارد سپهر گردون
این قرن را مثالث وین دور را مثانی
زین مژده ی سعادت که آورده تازه باید
کز آسمان بگیرد خورشید مژدگانی
دامان و جیب گردون گردد پر از لآلی
که آمد به جنبش از سر بحری به بیکرانی
تا تخت پایدارش افشرده پای دولت
ماندند ملک باقی نام جهان فانی
بس دیر پا نشیند کرسی و تخت قدرش
آن را که برگزیند تائید آسمانی
بینند دور بینان از فر دولت او
کافزون بود زمانش از مدت زمانی
مرغان فتح و نصرت کردند صید بختش
کافشاند بال همت شهباز آشیانی
دارد فروغ دیگر از پرتو الهی
در پیش طاق دولت قندیل دودبانی
در شکر این مواهب فرضیست بر خلایق
هم طاعت جوارح هم سجده ی جنانی
زین عهد شادمانی با یکدگر کواکب
قد اتحف الهدایا قد افصح التهانی
قرن خلافت او ثانی بود ولیکن
باشد بهار بختش در اول جوانی
بس قرن و بس قران را بیند فلک که باشد
طبع شباب عهدش در عین عنفوانی
بر رأس قرن ثانی سعدین را قران شد
مسعود گردد انجم زین سعد اقترانی
رقص نشاط دارد گردون که در ممالک
با عیش زهره باشد این مشتری قرانی
بر کام دل مبارک بر مغز جان گوارا
دوری به کام بخشی، شاهی به کامرانی
هندوستان دورش مستانه جلوه دارد
چون موسم بهاران طاؤس بوستانی
جوش و خروش شوقم دارد برین که بیخود
بر خوانم این غزل را در صورت باستانی
***
غزل
ساقی بر آتشم زن آن آب ارغوانی
کز وی کنند گلگون رخسار زعفرانی
آبی که بر درخشد از آتشین پیاله
نی ته نشین ظلمت چن آب زندگانی
آبی که تازه دارد مغز ورید و شریان
در هفت بحر نبود آبی باین روانی
از عشوه های ساقی کارم نمی کشاید
ای دوستان خدا را یک جام دوستگانی
از تار ارغنونی در جنبش آر مطرب
وز نغمه های تر کن با روح همزبانی
این ساز از فلاطون ماندست یادگاری
بنواز خوش که من هم دارم ازو نشانی
نوروز نوبهاران شرطست باده خوردن
دارد اگر چه مستم نظاره ی فلانی
در موسم بهاران تهمت مکن بزهدم
چندین نه در حق من نیک است بد گمانی
شوق از مزاج مستان بیرون نمی تراود
کالروح فی الشرائین و الماء فی الاوانی
تا چند جوش سودا دارد دماغ خشکم
رشحی چکان به مغزم از خم خسروانی
شبهای ابر و باران در چشم می گساران
رخشنده دور ساغر برقی بود یمانی
هان رایگان نباشی در این چنین بهاری
دانی که نیست چندان این عمر رایگانی
جوشان بگرد گلشن گلچهره نازنینان
با روی تازه و تر چون باده ی مغانی
از بس مزاج عالم آزادگی طلب شد
افتاد کار عاقل با عشق ناگهانی
زین عهد تازه گردد مغز روان عشرت
یا رب چه نیک عهدی کز چشم بد بمانی
از عدل شاه انجم شد روز و شب برابر
چون کفه ی عدالت از معدلت نشانی
روز و شب چنین را خالی مدار یکدم
من لهجة الغوانی او بهجة الاغانی
شاخ نهال گل شد معجز نما که هر دم
صد نقش داده بیرون مانند کلک مانی
مرغان ز طرف گلبن دستان زنند گوئی
ز آتشگه مغان شد بنیاد ژند خوانی
بر فرق آتشین گل در جلوه شاخ سنبل
باشد فراز آتش چون رایت دخانی
بر گرد گل چه باشد این خار بست گوئی
بستند راه جولان بر صرصر خزانی
با آب و رنگ لاله چون چهره ی خطائی
با پیچ و تاب سنبل چون موی دیلمانی
از بس شگفت عالم زین نوبهار عشرت
گلدسته های تر شد اغصان خیز رانی
صد در صدند گلها بر شاخهای نورس
چون نقش اسم اعظم بر چتر کاویانی
در موسمی که باشد طمع جهان توانا
دارم عجب که روید نرگس به ناتوانی
تا چتر زن شجر شد سرسبز همچو گردون
شاخ شکوفه دارد دعوای کهکشانی
تا سبزه شد چمن را سجاده ی عبادت
تا همچو صبح خیزان بلبل کند اذانی
از سر خوشی تمایل دارند گرد گلشن
ز نگار گون لباسان چون شاخ ضیمرانی
شد وقت آن که دیگر بر نطع سبزه و گل
در بوستان نشینی با دوستان جانی
بزم سخن بسازی عود هوس بسوزی
جام طرب بگیری کام ابد ستانی
وانگاه شکر گویان گوئی که باد ایمن
نوروز شاه دوران از باد مهرگانی
فرخنده شاه اکبر سلطان هفت کشور
دارای تخت و افسر با بخت جاودانی
***
شاهنشهی که آمد برج سپهر قدرش
مستسعد الدقایق مسترصد الثوانی
دانا دلی که دارد درگیر و دار عالم
حزمش گران رکابی عزمش سبک عنانی
در لوحه ی جبینش بینند پاک بینان
نور خدای بینی فر خدای دانی
شط شعاع دارد از آفتاب تابان
بر تارک جلالش اکلیل قهرمانی
حرف جبین بختش النور قد تلالا
نقش نگین حزمش العقل قد کفانی
از کاروان قدرش باشد سپهر گردان
دنبال گرد محمل درمانده کاروانی
در عهد دولت او اهل دول کشاده
بر روی میهمانان درهای میزبانی
هم تخت راست وارث هم تاج راست والی
هم دهر راست مالک هم ملک راست بانی
آبا و امهات اند این نکته را سرایان
کاقبال و تخت قدرش دارند توأمانی
میزیبدش به دولت از خیل تاجداران
هم تخت پیشدادی هم افسر کیانی
بر سطح استقامت نبود عجب ز رایش
گر خط استوا را گیرد به صولجانی
از لذت نعیمش نبود بدیع چندان
بر خوان نعمت او دست ار کند دهانی
آن را که لب نجنبد در شکر نعمت او
آخر کند زبانش در کام استخوانی
گوید سروش بختش پیغام فتح و نصرت
نصرا بلا تأنی فتحا بلا تدانی
خصمش دمیکه دارد از عمر مانده باقی
دارد بگاه جنبش در سینه اش سنانی
هر روز در حریمش عشرت کنان خلایق
چون جوش میهمانان در روز میهمانی
عقلش ز کاخ عنصر هر دم رود به بالا
همچون عروج احمد از قصر ام هانی
هندوستان ز عدلش باشد چنان منور
کز آفتاب تابان اکناف قیروانی
کار آگهان قدرت یابند بی تأمل
کین اقتدار نبود بی عون مستعانی
ای عیش روزگاری خوش بگذران که ذاتش
سر تا به پا جسم لطف است و مهربانی
آفاق کرده ایمن از گرگ فتنه آری
گیرند پادشاهی تمثالی از شبانی
خواهد که عرضه دارد حرفی دو از عقیدت
پیش سریر اعلی مداح خاندانی
ای آنکه در خلافت از فرط عدل و رأفت
هم دهر را امینی هم ملک را امانی
وی آنکه کرد تنها با عدل و استقامت
ایوان سلطنت را رأی تو اسطوانی
امروز نیست شاهی در روزگار چون تو
کز هفت کرسی آید با عرش آستانی
هر کس به نوبت خود زد کوس پادشاهی
صاحب قران اعظم تا جنت آشیانی
هر آفتاب قدری زین آسمان جنابان
بگرفته این جهان را ز ورای آن جهانی
اینها ز چشم مردم پنهان شدند اکنون
در پیش طاق دولت تو شمع دود مانی
شکر خدا که اکنون میزان معدلت را
ز انسان که عقل سنجد، سنجیده تر ازانی
از جود تست عالی امید را معارج
وز عدل تست والا اقبال را مبانی
عریان تنان عصمت شادند ازینکه دارد
بر تارک جرایم عفو تو طیلسانی
داری ز بهر مردم دار و مدار گیتی
کز خلق میوه چیدن وز شاه باغبانی
با کثرت مشاغل دانم تو را به ایزد
در پیش گاه وحدت رازی بود نهانی
شبها نمی پسندی بر دیده خواب راحت
یعنی که در حقیقت شاهیست پاسبانی
بار جهانیان را ایزد نهاد بر تو
این بار تا به منزل دانم که می رسانی
بر مهد استراحت چون سر نهد به بالین
آن را که بر سر افتد باری باین گرانی
در روزگار نبود امید را نهایت
بند امیدواران بگشای تا توانی
نیروی بخت داری بر روی کام جویان
درهای آرزو را زنجیر بگسلانی
هر سو سفینه ی دل خوش خوش بران که زیبد
از سلطنت محیطی وز عقل دیده بانی
تا ابر و باد باشد پیرایه بند گلشن
شاداب بخت بادا ازهار گلستانی
نو باوه ی نخستین سلطان سلیم که آمد
دیباچه ی معالی مجموعه ی معانی
چون طبع مستقیمش سنجد قضاء نماید
در سجده ی ضمیرش تیر فلک کمانی
من از کجا و مدحش دانم همین که دارد
قدرش بلند قدری شأنش رفیع شأنی
و آن تازه نخل دیگر کاندر ثبات و تمکین
چرخش دهد تقدم بر قطب و فرقدانی
سلطان مراد که آمد دست و دلش به معنی
آئینه ی ضمائر گنجینه ی امانی
دردانه ی سیم را در رونمای اول
بهر نثار باید صد گنج شایگانی
آن دانیال ثانی کز دستگاه فطرت
بر جای نقطه ریزی دارد گهر فشانی
بر گرد آن گهر کش گردم که کرده بیرون
این پاک گوهران را از کان کن فکانی
طالع نگر که دارم بر این بلند قدران
هم فخر اوستادی هم لاف مدح خوانی
فیضی نکته سنجم کز فیض لایزالی
رطب اللسان ذوقم با صد رطب لسانی
آن تیز طبع هندم کاحباب در خراسان
از فلفل حدیثم بردند ارمغانی
شعرم بود نگاری کو را رسد به خوبان
با نکتهای چون مو دعوای مومیانی
زانگونه زور دارد سحر آفرین خیالم
کاندر سخن نگارش کلکم کند بنانی
باریکی دقایق در هند ظاهر از من
باشد به چشم بینا چون کحل اصفهانی
دارد به بحر فکرت در موج خیز معنی
بر زورق خیالم هر صفحه بادبانی
بر من بود مسلم از خیل نکته دانان
هم قادر الکلامی هم نادر البیانی
هنگام فکر دارم از کاوش طبیعت
هر دم مداد ریزی یعنی که خون چکانی
بر جوهر عبارت الماس سوده ریزم
تا دل خراش نظمم جان را کند فسانی
زهدیست خشک در سر با شعر تر فراهم
از گوهر آنچه با من دریائی است و کانی
گر هندیم و لیکن دارم به زور مدحت
با پهلوی زبانان دعوای پهلوانی
کلکم مخوان عطارد، دانی که فرق باشد
از فکرت اعالی تا فکرت ادانی
جائی که راز دل را کلکم شود مترجم
با من حدیث حاسد حرفیست ترجمانی
هر جا سحاب فکرم باران نکته ریزد
باشد مداد کلکش چون رشح ناودانی
با این همه تگاپو همپا چگونه گردد
با آسمان نوردان سرباز ریسمانی
ابرو ترش نسازم بر روی تلخ گویان
در باغ من نیاید از سیب ناردانی
این تیزیم به حاسد باشد به نزد دانا
چون بر نمد فگندن شمشیر امتحانی
از مدحت اسافل عالی بود خیالم
اعوان معرفت را کی زیبد ابن عوانی
لطفت به بند احسان گر هندویم نسازد
بر نقد خود نمایم یغمای ترکمانی
از درگهت سر من ناید فرو به گردون
مساح گل نگردد سیاح لا مکانی
از دولت تو دارم در خوابگاه راحت
هم بستر پرندی هم فرش پرنیانی
بر نعمت تو نازم کز بهر عیش من شد
منشور التفاتت جان را خط ضمانی
با دولت و سعادت با صفوت و کرامت
با رأفت و عدالت با عیش و شادمانی
هم ملک ها بگیری هم کام ها به بخشی
هم دورها بپائی هم قرن ها بمانی
***
در مدح جلال الدین محمد اکبر پادشاه
سحر نوید رسان قاصد سلیمانی
رسید همچو سعادت کشاده پیشانی
رخی چو خلق عزیزان به خاطر افروزی
لبی چودست کریمان به گوهر افشانی
به سر گرفته چو همت بلند پروازی
به پا گزیده چو دولت فراخ دامانی
هجوم کرده بر او آشنا و بیگانه
چو میزبان توانگر بروز مهمانی
کمر بچستی و چابک روی به بسته چنان
که دور منطقه گرد سپهر دورانی
نموده شهپر والای او ز طرف کلاه
تذرو اوج عنایت به بال جنبانی
به فرق بسته ز دولت خجسته منشوری
که همچو عقل به تارک نموده عنوانی
خطی که یافته در بارگاه جاه و جلال
ز قهرمان خلافت خطاب فرمانی
مبشران سعادت ندا کنان که بخوان
نجات نامه ی خود ای حزین زندانی
مرا نظاره اش از دور بیقراری داد
چه بیقراری، با صد قرار ارزانی
دلم ز جنبش زنگش در اهتزاز آمد
چو از تحرک ناقوس روح نصرانی
به بوسه کردم پایش فگار غافل ازین
که کار گردد دشوار در قدم رانی
به ذوق من طلب ناگهان او بنمود
چو بهر سالک توفیق جذب رحمانی
از آن زمان چه نویسم که بود بی آرام
سفینه ی دلم از موج خیز طوفانی
حدایث سخنم را بهار افزونی
شقایق نفسم را صباح ریحانی
گهی چو و هم سراسیمه کز کدام دلیل
برم ظنون و شکوک علوم ایقانی
چرا بود متخالف رسوم اسلامی
چرا بود متشابه حروف فرقانی
زبان کشیده به دارالقضای عجب و ریا
شهود کذب ز دعوی گران ایمانی
اگر حقیقت اسلام در جهان این است
هزار خنده ی کفر است بر مسلمانی
گهی چو عقل فرو رفته کز چه دریابم
رموز حکمت دانا دلان یونانی
چه کرده است تخیل معلم اول
چه گفته است ز معنی مترجم ثانی
چه حکمت است الهی که مرتسم سازم
ازو به لوحه ی باطن نقوش عرفانی
ولی فروغ حقیقت چگونه برتابد
دلم نگشته به مشکوة قدس نورانی
کدام ره به طبیعی که طبع دریابد
ز گرم و سرد و تر و خشک و دشتی و کانی
چسان شناخته دانا به لمس سبابه
مزاج جوهر دل از عروق شریانی
کدام رو بریاضی که از ریاضت آن
شوم دقیقه شناس سپهر گردانی
چراست گنبد پنجم سریر بهرامی
چراست منظر هفتم رواق کیوانی
گهی گرفته به سنجیدن جواهر نظم
ز لفظ و معنی تر کفتین میزانی
دماغ عطر معطر به عطر فردوسی
صماخ فهم مشرف به صیت خاقانی
گهی که ناوک انشای نثر رفته فرو
به مغز جان زده گلدسته ی گلستانی
گهی به فکر معما باین گمان که مگر
کند به جوهر فولاد طبع سوهانی
زبان پر از سخن معرفت ولی یکدم
سرم تهی نه ز ماخولیای پنهانی
نموده جلد مرا عقل زهد طیفوری
نهاده مغز مرا عشق داغ صنعانی
نظر طلایه فرست جناح مجنونی
خرد مقدمه ساز قیاس برهانی
به وارق نظر عشق در ورق سوزی
نسایم گل دانش به صفحه گردانی
ز جان چه گویم، یک جان و صد گرفتاری
ز دل چه لافم، یک عشق و صد پریشانی
خلیده در جگرم همچو موی شیر همان
که گرد چشم غزالان کنند مژگانی
پدر که دیر بماناد ظل عاطفتش
نمی گذاشت مرا از سر سبق خوانی
در آن مقام که از اهتمام تربیتش
چو او شوم مگر از عالمان ربانی
نصیحتش همه کای ناشتای صبح وجود
بگیر لقمه ی حکمت ز خوان لقمانی
مکن هوای پری پیکران حسن نهاد
ز بازوی تو بروید جناح شیطانی
خوی از جبین مفشان دمبدم کزین سیلاب
بنای بنیه ی دانش کشد بویرانی
چه حالت است دلت از کجا و عشق کجا
جفا مکش که نیاید ز شیشه سندانی
ز عشق هند نژادان دل تو را چه کشاد
کلید کعبه به جو نی صلیب رهبانی
میان عقل و جنون بود سیرم القصه
که بود دانشم آمیخته به نادانی
ز خواب غفلتم آورد رو به بیداری
سماع صیت قدوم برید سلطانی
چه سحر بود ندانم که از نتیجه ی آن
دلم پر است ز اندیشه های نادانی
تبارک الله از آن جذبه ای که روح مرا
ز سنگ لاخ غم افگند در تن آسانی
بسوخت این هم خار و خس هوا و هوس
به نیم لامعه ی بارقات سبحانی
شدم سوار سبک گام توسنی چالاک
که کردی از سر دانش سپهر جولانی
چو نوح گشتم طوفان نورد دریائی
چو خضر بودم تنها رو بیابانی
ز فرط شوق چنان میشتافتم که مگر
شدم چو روح مجرد ز ثقل جسمانی
روان چو شخص تمنا به شاهراه ادب
ز پای دل گسلانیده بند گسلانی
درین که تا به چه صورت قرار گیرد کار
همه تصور و تصدیق من هیولانی
به نوک خامه ی اندیشه ام در آن ره یافت
نسیج مدح شهنشه طراز سحبانی
سواد موکبش از دور ناگهان بنمود
که گشت دیده ی من زان سواد نورانی
خبر به بارگه شهریار شد کاینک
رسید بر در فردوس مرغ بستانی
خطاب شد که تلطف کنان رسانندش
به آسمان سعادت ز تیه ظلمانی
کشید قاید دولت زمام طالع من
به سوی بارگه حضرت جهانبانی
نخست بوسه زدم خاک آستان یعنی
به چشمه سار رساندم شفاة عطشانی
جبین به سجده ی شکرانه بر زمین ماندم
همین نه با وضوی تن به غسل روحانی
چه گویم از در دولت سرای اقبالش
نمونه ای عجب از یارگاه یزدانی
نه بارگاه جهانی که بود در شهرش
متاع لطف و عنایت به صد فراوانی
مجاوران حواشی آن رفیع مقام
به عاکفان سماوات داده حیرانی
ز اهل دانش و بینش ستاده گرد به گرد
نشسته خسرو والا به تخت نویانی
فروغ بخش شبستان هند اکبر شاه
چراغ بارگه دولت تمرخانی
تبارک الله از آن ملک کز لطافت طبع
درخت و خاک درو کرده عودی و بانی
اشاره رفت که در پیشگاه مجلس انس
شگفته دل بنشینی و شوق بنشانی
به پیش پایه ی اورنگ شاه بنشستم
زبان ناطقه لبریز از ثناء خوانی
فشانده گوهر احسنت بر سر سخنم
سخنوران چه عراقی و چه خراسانی
یکی ز روی تحیر که کیست این ساحر
که می کند سخنش لؤلؤیی و مرجانی
یکی به راه تعجب که این شگرف گهر
پدید شد ز کدامین سحاب نیسانی
کدام مرغ نواگر به تازگی برخاست
که تازه کرد صفیر هزار دستانی
زبان پست خیالان دراز شد بر من
که داشت کاخ ضمیرم بلند ایوانی
طراوت نفس از گرمی جواب نرفت
که بود بر لب فیضی زلال فیضانی
به گونه گونه تفقد شهنشهم بنواخت
که پایه پایه فرود آمدم ز حیرانی
زبان بپرسش من بر گشود کای طوطی
ریاض نطق تو را از که بود رضوانی
سواد شهر خیال تو را که داد ضیاء
اساس نظم بلند تو را که شد بانی؟
پس از ادای زمین بوس بندگی گفتم:
که ای سپهر مطیعت به امر اذعانی!
امان عهد تو استاد مهربان من است
که لوح ابجد آداب اوست طولانی
وگر سبب طلبی اوستاد من پدر است
چه حق که نیست به من زان بزرگ حقانی
زبان به ذوق سخن تا مرا بجنبید است
به نعمت پدرم بوده تیز دندانی
ز مبدء مرض جهل تا نقاهت طبع
به دردهای درونم نموده درمانی
دگر بگفت کزین ناظمان معنی سنج
به پله ای که نهادند جنس رجحانی
کدام پی بره راست برده است ز نظم
که نیست در قدمش خطره های حرمانی
کدام راه نوردست ملک معنی را
که نیستش متحیر به تیه هیمانی
به عرض شاه رساندم که ای پناه سخن
حدیث طایفه ی شعر نیست پایانی
سخنوران که از این پیشتر سخن کردند
که سر زد از لب شان نکته های امعانی
همه حکیم مزاجان و پاک دل بودند
وجود داده طهارت ز لوث عصیانی
کشیده نقش حقایق به دور اندیشی
نموده درک دقایق به تیز اذهانی
همه به مشهد جان حاضر و بتن غایب
همه به ذات خدا باقی و به تن فانی
علی الخصوص سخن آفرین خطه ی طوس
که در ریاض سخن بود پیر دهقانی
قیاس کار ز شهنامه اش بگیر که نیست
به زور بازوی او رستم سجستانی
درو جز این نتوان یافت هیچ نقص که بود
به روزگار غلامان نوح سامانی
اگر به دور شهنشاه نکته دان بودی
به تیرگی نشدی روز او شبستانی
وگر سبو کش غزنین که می دهد جان را
شراب معرفتش نشئه های ادمانی
مپرس از آن چمن آرای گلشن معنی
که در حدیقه ی او نقطه کرده رمانی
حدیقه ای است ملون که گر بود امکان
به صد بهار گلی زان حدیقه بستانی
سزا بود به سویدای دل رقم کردن
لطیفه های حقایق نگار شروانی
نقاوه ی سخنش تحفة العراقین است
سزد که دست به دستش چو گل به گردانی
ز سحر کاری گنجور گنجه چین پرس
که داشت کلکش بر گنج غیب ثعبانی
به نظم او نرسد نظم غیر اگر برسد
تخیل متنبی به نص قرآنی
ز انوری چه نویسم که تا به چرخ رسید
ز برق فکرت او شعله های نیرانی
رسانده گرمی معنی حکمت آمیزش
مزاج مدعیان را بجوش بحرانی
ظهیر چرب زبان را نگر که بعد از او
سماط عالم معنی به تازه الوانی
مگر نبود هویدا دقیقه های کمال
که شهره شد به جهان سرمه ی صفاهانی
سخن شناسان خلاق معنیش خوانند
ببین که معنی والاش نیست خلقانی
دوای درد دل عاشقان ز عطار است
کزوست روح قدس را شکسته دکانی
تبارک الله از آن رمزدان که در ملکوت
به علم منطق طیرش رسد سلیمانی
شکر فشانی سعدی ببین که شهپر روح
نموده بر شکر طبع او مگس رانی
نشاط خیز بود بلبلان معنی را
به بوستان و گلستان او خوش الحانی
ز خسروان معانی جداست خسرو هند
که بر ارایک معنی نموده سلطانی
ستوده صاحب و صاحبقرانی ملک سخن
که ملک گیریش ایرانی است و تورانی
نکات حافظ معجز بیان چه بر گویم
لسان غیب بدانند انسی و جانی
دماغ سوخته را روح تازه می سازد
طراوت سخن نخل بند کرمانی
به رتبه نیست کم از اسفرنگی و طبسی
سخن سرائی اخسیتکی و اومانی
غرض شمار اساطین معنی است ار نه
گذشته اند بسی چون رفیع لبنانی
پسند طبع حریفان نکته سنج بود
به جودتی که بود در حدیث سلمانی
خوشا نوای معارف طراز عارف جام
که محو بود به چشمش نقوش اکوانی
ز بس لطافت الفاظ نکته آمیزش
بود معانی صورت نما برخشانی
به جامعیت او بعد ازو کسی نگذشت
ز نظم و نثر برو ختم شد سخن رانی
به او حدیث حریفان برابر آوردن
بود حکایت شبدیز و گاو پالانی
یگان یگان همه بر بستر فناء خفتند
کشیده بر سر خود طیلسان کتمانی
در آن صماخ که این نکته های ژرف نشست
چه جای شعر فلانی و نظم بهمانی
کنون هم از شعراء بی شماره اند ولی
گزیده بر ملکی گیر و دار شیطانی
به جوع کلب فرومانده در تگ و دو حرص
به خاک ریخته صد آبرو ز بی نانی
به چشم خیره سیه کار نقش مطرودی
به نفس تیره گل اندود چاه خذلانی
به چار سوی ملامت که خاک دهر برو
اسیر بیع و شرای متاع خسرانی
گهی درشت ادائی ز لب برون کرده
که لفظ بر تن معنی نموده خفتانی
گهی خیال خنک برده در عبارت گرم
چو آب سرد بگرمابه ی زمستانی
تراش کرده خزف ریزه های خام و برو
نهاده قیمت فیروزه ی خراسانی
چنان درشت که هرگز بدل نه پیوندد
حدیث شان به سریشم اگر بچسپانی
چو ریگ خاک فشان همچنان برآید خشک
به هفت دریا گر نظم شان بجنبانی
سخن ز غارت استاد کرده صد دفتر
که در شمار نیاید متاع تالانی
سواد نسخه ی گفتار شان به چشم خیال
سیه گلیمی خرسیرتان ملتانی
به کلک آهن نی، نی به خامه ی الماس
کشیده بر ورق حق خطوط بطلانی
دلی که رنگ حقیقت ز نظم شان جوید
ز خیزران طلبد لاله های نعمانی
بر وی شان در گلزار بسته به کین قوم
به خاک ریخته گلها ز چاک دامانی
چو کس نماند به عالم من آن کسم امروز
که تازه کرده سخن را به تازه دیوانی
غریب ملک معانی درین رباط منم
ز کاروان سخن با تمام سامانی
کنون کلید سخن آسمان سپرد به من
ز دل گشایش و از من کلید جنبانی
بهشتیان لطافت سرای فکرت را
معانیم همه حوری کنند و غلمانی
نگاه داشته صورت نگار لوح و قلم
زبان کلک مرا از صریر بهتانی
حدیث من به شهنشاه بنده پرور بود
چو با خدای کلام کلیم عمرانی
بگفت خیز و علم از قلم بکش کامروز
مسلم است تو را کشور سخندانی
زبان به نکته بجنبان که در بدایع نظم
فرزدقی به تو ارزانیست و حسانی
چه جادوئیست برشح رشاشه ی قلمت
که رنگ می برد از کارنامه ی مانی
رسید حکم که از نکته سنجی شعراء
به عرض ما برسان آن قدر که بتوانی
زبان وری که دگر با تو در سخن پیچد
سزد به دست ادب گردنش بپیچانی
چه گویم آنکه چو از خاک برکشید مرا
سرم بلند شد از بادپای چوگانی
چه گویم آنکه به زرین لباس دارائی
بزر گرفت سراپای من ز عریانی
چه گویم آنکه ز گنجینه های انعامش
سفید و سرخ چه اندوختم به هیمانی
چه گویم آنکه ز لطفش چه طربف بر بستم
ز هر چه لازمه ی خانیست و ترخانی
دو دولت از در اقبال تا به من رو کرد
کشید طالع انکیسیم به لحیانی
یکی معلمی شاهزادهای عظام
که بر نهال ادب می کنند اغصانی
نخست حضرت سلطان سلیم دریا دل
که جلوه ی خردش موجه ایست عمانی
دگر طراز پرند امید شاه مراد
که دامن فلکش می کند گریبانی
دگر جهان ادب دانیال کز شفقت
کواکب شرفش می کنند اخوانی
ولی ز روی حقیقت به نزدشان بودم
چو پیش پیر ادب کودک دبستانی
زهی فلک منشان کز کمال عقل کند
در انتظام جهان با سپهر اقرانی
به لوح عقل کسی را که چشم دل باز است
خطاست دیده به سوی حروف نسیانی
چرا به جای سویدا نهد سواد مداد
دلی که از لمعات هداست لمعانی
دویم سجود ارادت که از میامن آن
بانحطاط کشیدم قوای حیوانی
به آسمان کرم هر یکی ازین دو شرف
به فرق طالع من منتی است منانی
جهان پناه! شها! آفتاب قدر مها
که جان عالمی امروز و عالم جانی
سخن درست بگویم که هفت قالب را
همین نه جانی و جانی که جان جانانی
به فر بخت و شکوه نهاد و رفعت قدر
ز هر چه عقل به سنجد هزار چندانی
به روز عید ظهور ولادتت زیبد
که بختیان فلک را کنند قربانی
در التفات و کرم اختیار نیست تو را
ز آفتاب چه آید به جز درخشانی
ز مأمن درت آن کس که بار محمل بست
به فرق منت باز آردش پشیمانی
گران نیاید اگر بر مسامع اجلال
حدیث تازه کنم با وثوق ایمانی
به آن خدای که در ذات شاه تعبیه کرد
لطافت ملکی با کمال انسانی
به آسمان که ز روی ارادت و حرکت
حکیم تیز نظر گیردش به حیوانی
به ارتسام کواکب ز ثابت و سیار
همه به بحر فلک قطره های امکانی
به انتظام عناصر که بر صحیفه ی کون
همی کنند به نظم وجود ارکانی
به اجتماع موالید کز تقلب حال
همی کنند به هم انتزاع ولدانی
به هیکل تن آدم که عالمیست صغیر
کزان حواس و قوی را رسیده بلدانی
به گرمی نفس صادقان که ننمودند
به عهد روز ازل نادرست پیمانی
به خاک ناصیه آرای سجده های نیاز
که می برند ریاضت کشان لنبانی
بگرد راه سلامت روان منزل قدس
به بدرقان سلوک صراط ایقانی
به نکته سنجی توحید پور اعرابی
به خرقه پوشی تجرید پیر خرقانی
که معتکف نشدم از برای مال و منال
به حضرتا تو که با تخت و بخت شایانی
خدای عزوجل بر رخت تجلی کرد
که قبله ی من درویش از پی آنی
عبادتیست به روی تو سجده آوردن
که در سجود ادب قبله گاه کیهانی
خدا شناس کمال تو می شناسد و بس
که قبله گاه امید خداشناسانی
سجود بندگیت بر جهانیان فرض است
درین سخن نبود اختلاف ادیانی
چرا نه قبله ی اقبال من شود حرمت
که روی دل به تو دارند قاصی و دانی
به شکر نعمت تو مو به موی من گویاست
حدیث شکر مرا به که حرف کفرانی
دقایق نعمت شرح کی توان دادن
به قید حرف نیاید امور وجدانی
به دور عدل تو از تار و پود معنی و لفظ
به دوش ماه نهادم لباس کتانی
به کعبه ای که من احرام طوف آن دارم
گل بهشت کند در رهش مغیلانی
ز شام تا به سحر میخلد به سینه ی من
عروس حجله ی خاطر به نار پستانی
پی خلیدن دلهای حاسدان دارد
خدنگ کلک مرا حرف تیر پیکانی
صفیر قدس بر آید ز طایران خیال
چو نخله ی قلمم بشگفد به ریحانی
به جنبش قلمم کلک همگنان نرسد
لوای شاه کجا و عصای چوپانی
به نکته ی نمکین کز قلم برون ریزم
رسد دوات مرا دعوی نمکدانی
به من رسیده ز فیض نوال مجلس شاه
به روح آنچه رسد از شراب ریحانی
ز منتهای امل صد قدم نهم برتر
عنایت و کرمت گر کنند اعوانی
زبان خواهش من از ادب نمی جنبد
بر آر آرزویم آنچنانکه خود دانی
***
در رثاء شیخ حسن ساکن کالپی
بیا تا کنیم از فلک داد خواهی
نویسیم بر خون انجم گواهی
چه طوفان غم باز برخاست یا رب
که جوش و خروش است در مرغ و ماهی
چه باد مخالف وزید است ناگه
که کشتی دریادلان شد تباهی
چه عهد است کز گردش آسمانی
زمین راست در خون دلها شناهی
رسیده است چشم جهان را سفیدی
گرفته است روی زمین را سیاهی
جهان تیره شد کاش معزول بینم
شه خاوران را ز انجم سپاهی
جهان پر شد از فتنه گوئی که خواهد
کند بامداد قیامت پگاهی
بر امن و امان تنگ شد جا که یابم زمین
زمین پر حوادث زمان پر دواهی
فلک قصر نیرنگ شد کاش دوران
کند زهره را چشم جادو نگاهی
ادیب قضاء هم مگر باز دارد
که سیاره لاعب شد و چرخ لاهی
چرا یونس علم رفته به دریا
چرا یوسف معرفت گشته چاهی
حسن نام احسن کلام آنکه بودی
معانی به حسن بیانش مباهی
صفات کمال و کمال صفاتش
فزون از تعدد برون از تناهی
چو همت فرو رفته در بی نیازی
چو رحمت نهان گشته در بی گناهی
گزین کرده از سر بلندی همت
کله گوشه ی فقر بر کجکلاهی
به مسکینیش دولت بی نیازی
به درویشیش عزت پادشاهی
نه در نور با او کواکب مساهم
نه در قدس با او ملایک مضاهی
به جائی که سجاده اش گسترانند
بود طاعت قدسیان از ملاهی
بر آئینه ی رأی گیتی نمایش
ظهور شیون و حقایق کماهی
نه بر نهی او قاضی شرع آمر
نه از امر او مفتی عقل ناهی
بلند آسمانی که از نور اقدس
دل و دیده اش کرده مهری و ماهی
فضایل پناهی که تاریخ فوتش
توان یافتن از فضایل پناهی
سیه دارد از ماتمش خانقه را
سیه پوشی زاهد خانقاهی
سپهرا! برانگیز ابر سیه رو
که باران کند اشکی و برقی آهی
نباتی که در کالپی بود بی او
مرا زهر شد از پی عمر کاهی
ز دوری آن تازه نخل محبت
مرا اشک گلگون شد و چهره کاهی
کجا شد که خوش می کشیدیم با هم
به هم عمرها صیحه ی صبح گاهی
چرا هر بن موی من خون نگرید
ز هجران آن معرفت انتباهی
تو را عمر من کاش می گفتم اول
که بر وی فزائی و از من بکاهی
چه پیش آمد ای ره نورد طریقت
که رفتی مرا مانده در نیم راهی
چرا نالم از دور افلاک و انجم
زهی عقل غافل زهی فهم ساهی
من و شکوه از مرگ استغفرالله
که آن در طریقت بود از مناهی
به آن کردگاری که از عین قدرت
دل خاک را داده عرش اشتباهی
به سر قضاء چیست ادراک ناقص
به کار قدر کیست اندیشه واهی
نجات ابد یافت طاؤس روحش
ز دام اوامر ز قید نواهی
در آن گلستانی که گلگشت دارد
رسد سدرة المنتهی را گیاهی
گذر کرد و افشاند دامان همت
ز گرد تمنای مالی و جاهی
ز سرچشمه ی قدس بوده است جوئی
که پیوست آخر به بحر الهی
خدا را ازین بیش مخروش فیضی
رضاء با قضاء باش خواهی نخواهی
***
در پند و نصایح
گر تو سیاره ی فلک تابی
ذره ی خاک و قطره ی آبی
تو گمان برده ای که بیدارم
دیده ها باز مانده در خوابی
لوح عنوان خود بخوان که به فضل
تخته ی چار فصل و نه بابی
خود شناسای گوهر خود باش
که گران مایه در نایابی
آنچه بینی ز بادی و ناری
و آنچه یابی ز خاکی و آبی
همه رمز است گر تو بشناسی
همه پند است گر تو دریابی
آفتاب سپهر وحدت را
کرده هر ذره ی سطرلابی
خاکت اکسیر کیمیای بقاست
قدر خود دان که لب البابی
خود به خود گشته ای زبون ورنه
شاه این ملک و شیر این غابی
رو به فردوس معرفت که تو را
آسمانها کنند اکوابی
جان ز تن بگسلان عجب که چنین
گوهر خود به خاک پرتابی
آشنایان بحر همت را
کرده طوفان نوح پایانی
دو جهان را کشی به جانب خود
خیزد از همتت به جذابی
سکه ی خود بزن که غیر تو نیست
نقد دارالعیار ضرابی
تو مجرد بیا که نه فلکت
طیلسانی کنند و جلبابی
دل درین گلستان منه که بس است
رخ زریری و دیده عنابی
گشت این باغ بر تو نیست روا
تا دلت نیست از بهی آبی
دست و بازوی تست بر تو وبال
پنجه ی دیو اگر نه برتابی
نظری کن که چون نهال تو را
رگ و پی می کنند لبلابی
پنجه ی مرگ بهر خونریزیت
تیز چون دشنه های قصابی
گر نکردی علاج بیش از مرگ
نوشدارو رسان سهرابی
تو چنین غافلی و کند حواس
در بلاد تن تو اژ، یابی
دلت از حلیه ی صفا عاریست
تا تو در لف و نشر اثوابی
به مسبب رسیدنت مشکل
تا تو در پیچ و تاب اسبابی
طوبی و سدره کی بود دانم
در خود کارگاه حطابی
شکر نعمت کجا تو دانی کرد
تو که غافل ز فضل وهابی
نیست غیر از حجاب تو بر تو
وجد شبلی و کشف اعرابی
می پری بر فلک ولی نرسند
چون تو ادنی به رتبه ی قابی
گل تحت الثری است پا بندت
در گمانت که قطب اقطابی
سجده ات بر زمین همه سهو است
گرنه در دل به حفظ آدابی
پاکی دل طلب که چندان نیست
غرق دریا شدن چو سگ آبی
از درون مقتدی شیطانی
وز برون مقتدای اصحابی
چار بازار آفرینش را
نیست رایج متاع قلابی
تا لبت همزبان دل نشود
با دو عالم گواه کذابی
بهر اکسیر صدق می باید
چهره کبریتی اشک سیمابی
مهر و کینت اگر بود پی حق
بر تو اعداء کنند احبابی
ای وضو از خوی جبین کرده
حذر از ابروان محرابی
این صنم صورتان فرخاری
وین پری پیکران سقلابی
همه دام ره اند به که همه
بگذاری و پیش بشتابی
منگر در بتان آینه روی
زین دو رویان سزد که روتابی
قبله ام منظریست کز عظمت
کعبه آنجا سزد به حجابی
آبرویم سبو سبو ریزند
داد ازین دیده های دولابی
مکن آلوده دامنی که نخواست
شاهباز آشیان مرغابی
چون نلغزد ز راستی قدمت
تو که سرگرم باده ی نابی
باز دارندت از معارج قدس
باده نوشان بام مهتابی
گرنه زین پایه برشدی بالا
نه بشر، کز ذوات اذنابی
کی رسی در جهان روح که تو
در شکنج عروق و اعصابی
نگرانی ز علم سوی عمل
تا به جمع کتاب و کتابی
در کفت خامه ی ستیزه نگار
چون سنانی است در سیه تابی
خبر از مبتداء کجا شودت
تا به بحث بنا و اعرابی
به فناء و بقاء نداری راه
تا گرفتار سلب و ایجابی
گر به تعلیم حکمت یونان
چون ارسطو شوی و فارابی
تار نبض تو را کند آخر
ناخن دست مرگ مضرابی
نفس واپسین بجنباند
در دهانت زبان به قلابی
آنچنان زی که خاک و خشت لحد
کندت قاقمی و سنجابی
این همه در هوا مپر که به خاک
بنشینی چو تیر پرتابی
یاد کن یاد کن ببین که چه شد
این همه گیر و دار دارابی
کرده ای قطع صد هزار رحم
یاد کن کز کدام اصلابی
مرد را گر علو همت نیست
چه اثر از رفیع القابی
مسقط نطفه ات چو نیست یقین
بی جهت مفتخر بانسابی
نفزاید ز عمر یک سر موی
زین همه مو به موی خضابی
ریش بازی است رنگ کردن ریش
پیر گشتی و طفل لعابی
ز نخی میزنی و بی خبری
که به شیخی نمی رسد شابی
فضله ی هضم رابعی و ز قدر
عجب از تو که هست اعجابی
هیچ ز اسلاف عبرت است تو را
ای که دایم به فکر اعقابی
حرص اشتر دلت برین دارد
که تو چون شیر در تب و تابی
بنده ی نفس گشته ای و تو را
خوی بد کرده مرد جلابی
زین تگاپو تو را ندارد باز
صدمه ی دور باش بوابی
نام آزادگی مبر که ز حرص
بنده ی بندگان نوابی
کی بخوانی برای خود یسین
تو که مشغول ختم احزابی
چه اثر ز امتداد طول امل
مختصر کن چرا در اطنابی
عیب خود می کنم بیان هر چند
شرط بیاع نیست عیابی
مایع ی سود آخرین سفر است
این گران حرف اگر تو برتابی
ختم بر توبه می کند فیضی
رب اغفر و انت توابی
***
در نصیحت و موعظت
اگر به حضرت سلطان ره سخن داری
مباد خامشیت بهر خویشتن داری
فروغ انجمنی باش و خاطری بفروز
که عقل در سر چون شمع در لگن داری
بریز جرعه به خاک فسردگان بساط
که می سبو سبو و گل چمن چمن داری
تو شمع بزم جهانی ولی چو در نگرم
زیان تست زبانی که در دهن داری
ز گرم خونی مردان عشق نام مبر
که در ولایت سنگین دلان وطن داری
دم از تجرد وارستگان فقر مزن
که مو بموی گرفتار ما و من داری
سزد که پیش تو دلها سپر بیندازند
که در مصاف وفا خوی صف شکن داری
تو را ز سوز دل من چه غم که با دل مست
کبوتران حرم را به باب زن داری
ز شاهراه مروت نظر کنان بگذر
که خویشتن را رسوای مرد و زن داری
تو را به ساحل مقصود رهنمون گردم
زمام کشتی دل گر بدست من داری
جدا ز نفس و هوا از صلاح کار مپرس
که مستشاری چون عقل مؤتمن داری
چگونه تن به هم آغوشی تو بتوان داد
که خارهای مغیلان به پیرهن داری
جهان انفس و آفاق را تماشا کن
که آسمان و زمینی ز جان و تن داری
دو کون غاشیه داری موکب تو کنند
به حسن صورت اگر سیرت حسن داری
به نیم ذره ادب می دهند گنج مراد
بیا معامله ای کن اگر ثمن داری
خلاصه ی سخن عارفان همین حرفست
که موبموی به آداب مقترن داری
مربی نفس خویش باش همچو مسیح
اگر تمنی جاوید زیستن داری
تو زنده ای نفست در کشیده این همه چیست
سخن بگو که مجال نفس زدن داری
تو از هراس حریفان خموش و ساده دلان
گمان برند که خلوت در انجمن داری
فریب خانه به تزویری نهان ماند
ز سر تست دلیل آنچه در علن داری
تو ساده لوح نمایی ولی ز نقش فریب
بچین مو، همه بت خانه ی ختن داری
چو نیم گوهر حرفی نثار کس نکنی
از آن چه سود که در سینه صدعدن داری
چه غم ز عالم خونخواری عزیزانت
که طفل وار لب آغشته ی لبن داری
چنین که در کف اقبال تست جام سرور
ملول باش که سرمایه ی حزن داری
ز خار و خس نظر اعتبار باز مگیر
که چهره ی گل و بالای نارون داری
ز برگ ریز حوادث کنون بیاد آور
که جیب بخت پر از سوری و سمن داری
درین حدیقه اگر چشم راست بینت نیست
بجای نرگس خماش نسترن داری
ز خارزار دلت خون دیده می گریند
به خنده گرچه گلستان یاسمن داری
محبت از تو نجویم که سخت سنگدلی
پیاله از تو نگیرم که درد دن داری
برون سخن همه از صلح کل ولی ز درون
به خلق عربده ی گیو با پشن داری
تو را که ناصیه از خوی بد شکن شکن است
خمیر مایه ی بطلان به هر شکن داری
ز کینه توزی کیوان و تیر بی خبری
که بر سپهر برین خنده ی پرن داری
درین هوس کده بدمستی از تو نیست شگرف
که در قرابه ی سر باده ی کهن داری
چگونه کند توان یافت تیغ بیدارت
چنین که از دل سنگین خود فسن داری
بهیمی و سبعی می تراودت ز درون
به آنکه گوش خر و شاخ کرگدن داری
ز بس غرور رگ گردن تو پر باد است
نفس مزن که گلو بسته ی رسن داری
درآ به حلقه ی مردان و دیو حرص ببند
کنون که قوت بازوی تهمتن داری
ولایت یمن دل اگر بدست افتد
بزیر غایشه صد سیف ذوالیزن داری
ز دست نقب زنان هوا رهی مشکل
اگر نه پاس طریقت بدین سنن داری
تو را که نفس به تعدیل خلق نگذارد
بهشت در کف ابلیس مرتهن داری
درین سفینه ی وحشت چه ناخلف گهری
که نوح غرقه ی طوفان صد محن داری
ز مرغزار ریاحین قدس راه مپرس
که مغز سوخته ی سبزه ی دمن داری
ترنج روضه ی تقدیس کی دهند تو را
که دل فریفته ی غبغب و ذقن داری
صماخ هوش که معیار حرف ربا نیست
تو بی ملاحظه در قعر تن به تن داری
هوای نفس نه در دل سزاست شرمت باد
که در حریم حرم عابد وثن داری
تعلق تو باسباب عالم آنقدر است
که گر بدخمه روی چشم بر کفن داری
تو را به مرکز تحت الثری کشند آخر
نعوذ بالله ازین نقل کز بدن داری
چو بسته از وسخ دل ره مساماتت
چه سود کز خوی خجلت صد آب زن داری
غریب شهر خودت می کند جبین عبوس
به خلق کوش که صد ویس در قرن داری
غم سیه دلی خود به خور دریغ که تو
همای قدس به بال و بر زغن داری
دل ستاره خراشد سحرگهان به صفیر
فرشته ای که گرفتار اهرمن داری
دلی که خونش قندیل عرش را روغن
سزد تو تیره چو نقوس برهمن داری
خرد که شمع یقین در برش فروزانست
تو تیره بخت گرفتار و هم و ظن داری
دریغ راهنمای قوافل ملکوت
که پای بسته ی غولان راهزن داری
طلاق داده ی مردان راه تجریدند
بنات فضل که در عقد خویشتن داری
باین مخالفت حق هم از تو می آید
که نام ماحی دین محیی سنن داری
در آفتاب قیامت تو را بسوزانند
اگر ز شهپر جبریل بادزن داری
کسی که انجم و افلاکش امتحان کردند
به نقص عقل خودش چند ممتحن داری
ببین در آینه ی فکر کز شمایل خویش
چه داغ لعن که بر چهره ی زمن داری
زمانه نقش تو زین کارگاه پاک کناد
که چون زمانه به پا کان سرفتن داری
فسون یکدو نصیحت تو را چه در گیرد
تو ذوفنون جهان صد هزار فن داری
زبان چه کار کند با تو در دلایل حق
که کارنامه ی ابلیس در سخن داری
سهام من همه زهراب داده پیکانست
به پیش سینه ی خود نه اگر محن داری
مجوش فیضی ازین بیش و شکر کن که بدل
ز بحر مبدء فیاض صد عدن داری
چو غافلان منشین تیره کز سهیل صفا
درون سینه به هر گوشه صد یمن داری
درین چمن نفس گرم برمیار که تو
فغان شاخ زن و آه بیخ کن داری
بچشم خشم چه بینی به تیره جانی خاک
تو دوربین نظر آسمان فگن داری
سخن ز مرتبه ی خود بگو نه انصاف است
که عندلیبی و فریاد خارکن داری
حدیث شکر و شکایت مبر ز دشمن و دوست
که هر چه داری، از نفس خویشتن داری
ز غیر حبل رجاء بگسلان چو از سر صدق
امید فضل ز توفیق ذوالمنن داری
***
در صفت بنی آدم و موعظت
ای نقد اصل و فرع ندانم چه گوهری
کز آسمان بزرگ تر از خاک کمتری
دل بد مکن که تیرگی چار عنصری
خود بین مشو که آینه ی هفت کشوری
هم نوش خوشگواری و هم زهر قاتلی
هم لای پارگینی و هم آب کوثری
بنیان تست مستعد نقش علو و سفل
خواه آسمان و خواه زمین شو مخیری
خاکی اگر به ظلمت هستی مقیدی
عرشی اگر به نور الهی منوری
نقشی است از حدوث و قدم صفحه ی تو را
مجموعه ی قدیم و کتاب متبری
صورت ببین که منبع صلصال اسودی
معنی نگر که معدن کبریت احمری
ایام را به موقف کونین برزخی
آفاق را به مجمع بحرین معبری
افراد کاینه ی علل اند و تو غایتی
اعیان ثابته ی عرض اند و تو جوهری
هم در ثبات کرسی این نه مقرنسی
هم در شعاع شمسه ی این هفت منظری
نام تو در مدارج رتبت مقدم است
هر چند در مراتب تکوین مؤخری
هم مصدر وجود و عدم را تو مشتقی
هم اشتقاق کون و مکان را تو مصدری
پوشیده چهرگان فلک بر تو فتنه اند
دانا فریب لعبت این هفت پیکری
از حیرت جمال تو دارند قدسیان
در یکدگر نظاره که یا رب چه مظهری
هان نقد خود بسنج که میزان اعدلی
هان خاک خود ببیز که اکسیر اکبری
قیمت شناس گوهر خود باش که آسمان
نور تو راست از پی سیاره مشتری
از عقل سر مکش که مشیریست مؤتمن
بر و هم دل منه که سفیهی است مفتری
زنهار کج مرو که به پرکار راستان
در استوای جدول کونین مسطری
اندیشه در رقوم سطرلاب ذات کن
کاندر کف مهندس قدرت چه در خوری
دانی نقاط کون شموس حقیقت اند
از ثقبتین دیده اگر تیز بنگری
بر کرسی تنت کره ی سر نهاده اند
کز ارتفاع کره به گردون برابری
دانی دقایق رصد صنع اگر به فکر
یک یک رقوم انفس و آفاق بشمری
سطر دوم ز احسن تقویم خود بخوان
کاندر حساب هشتم این هفت اختری
گردون باتفاق کواکب درست کرد
اول به نام تو سجل نیک محضری
آن جهد کن که انس به مبدء فزایدت
چون در لسان قدس بانسان معبری
خود سنگدل شدی به عبث ورنه بر سپهر
موم از دلت به وام برد شمع خاوری
از فرق دل ارگ نفشانی غبار تن
چون خاک هم ز جوهر خود خاک بر سری
بگشا دهن که باغ فلک را تو غنچه ای
بنما گهر که شخص جهان را تو زیوری
چون موج می کشند مصلای طاعتت
در لجه ای که باد نیارد شناوری
جائی که آفتاب وجودت کند طلوع
گیرد ستاره را فلک آنجا بشپری
محبوس حصن گل شده ای بی خبر از آن
کز یک نگاه پرده ی نه چرخ بردری
مینازد آسمان و زمین بر وجود تو
عار جهان مشو که جهان را تو مفخری
بشکن حصار تن که چو همت بکار رفت
خیبر شکست قوت بازوی حیدری
پایت نه بسته اند برو در فضای قدس
میدان او همی کن و جولان اشقری
با خود چه دشمنی ست تو را در کمال نقص
دل را نزار کرده زبان را بپروری
خونهاست از تو در دل ایام کز نفاق
در قول مومیائی و در فعل نشتری
نی از مروت است که با خلق کائنات
بغض مجسمی و عناد مصوری
از رشته ی فریب و فسون بر جناح خود
بال ملک مبند که عفریت پیکری
تو راست بین چرخ ولیکن نمی رسند
در اعوجاج با تو خطوط مقنطری
شرمنده باش در نظر خود که خویش را
میزان کل لقب نهی و حشو دفتری
این است اگر طلسم وجود عزیز تو
معدوم شو که چشم جهان را مکرری
این صیدگاه شاهسواران همت است
شاخ گوزن حرص شکستی دلآوری
شیری نه خون آهو و روباه خوردنست
گر دیو فیل نفس دریدی غضنفری
ای بی خبر ز سود و زیان این چه غفلت است
کاقبال می فروشی و ادبار می خری
پا در خلاب چند فرو رفته همچو بط
پرواز کن که بام فلک را کبوتری
گر همت تو بال کشاید به صیدگاه
عنقا توانی از پر عصفور بشکری
فربه مشو که شخص جهان را میان توئی
دانی ستوده اند میان را به لاغری
فردا به منتت نستانند رایگان
امروز نرخ خویش فزون کن که نوبری
همت نداری ارنه کند در جهان قدس
قدر تو آسمانی و رای تو محوری
تا کی عقاب نفس ستیزنده ی تو را
امید چنگلی کند و آز شهپری
گامی برین جهان زن و گامی بر آن جهان
زین خطوتین همت اگر راه بسپری
مردان عشق راه نوردی چنین کنند
این راه دیگرست و تو در راه دیگری
شرم از سلوک برهنه پایان شوق دار
چون بر جمازه رهروی و گام نشمری
این طاعتت کجاست که مستانه کف زنان
اشتر به کعبه رفت و تو در حج اکبری
بر دانش تو ملک و ملک خنده می زنند
کز ترهات واهیه در خط اوفری
دنیا و دین درست نیاید به هم که نیست
کار زحل موافقت طبع مشتری
عنقای قاف قدس نگردی که بر زمین
چون ماکیان به لوث طبیعت مکدری
مشکل شوی تمام شناسای خویشتن
کاندر ظهور هستی موهوم مضمری
چون جنبش حواس و قوای تو بنگرم
سلطان نفس را تن تنها تو لشکری
از آستین همت مردان برآر دست
تا کی کند کلاه به فرق تو معجری
اسفندیار تیر تو را افگند سپر
گر در نبرد معرکه بر خود مظفری
بشکن به یک طلیعه ی همت سپاه نفس
کاحسنت خیزدت که چه سالار لشکری
زر پاش و زرفشان که شود از نوال تو
خورشید عاجز از عمل کیمیاگری
خواهی به سر معنی ایتار در رسی
با خود هلاهلی کن و با غیر شکری
با ابروی کشاده بلا را پذیره شو
معبود را اگر به عبودیت اندری
خود داشتند ماتم خود تیز بینشان
بی موجبی نبود سیه چتر سنجری
بر آستان صدق به درویشی آر روی
درویشئی که خنده زند بر تو نگری
نی آنکه خود به گوشه ی عزلت نهان شوی
حرصت کند به مشرق و مغرب تکاوری
این انزوای تو نه ز تجرید معنویست
گنجت نمی دهند و تو در فقر مضطری
چون نافه چیست خرقه ی پشمینه در برت
دانم که دل سیاه تر از مشک اذفری
حرف فنای جعفر طیار بر زبان
پرواز شوق در هوس زر جعفری
هر فرد را به جلوه گهی خاص کرده اند
دانی که از نهنگ نیاید سمندری
زهد و ورع به خدمت سلطان نقیض نیست
دل را به حق ببند و میان را به چاکری
کشتی آسمان نتواند ز جای رفت
در ورطه ای که صبر درآید بلنگری
تسلیم گلشنی است که باشد علی الدوام
هم سبزه اش مخضر و هم لاله اش طری
پای بس شکسته دل که به یک جنبش نظر
از جای برده پایه ی اورنگ قیصری
کردند بهر سوختن خرمن هوس
با خرقه ی کبود و دل گرم اخگری
تا آگهیست یک سر مو از وجود خود
مغزت تهی است گر سرت از مو بود بری
تن ده به خاک فقر که این است خسروی
سر نه به راه عجز که این است سروری
برتر بود ز گوهر اکلیل سلطنت
خاک ره فناء به کلاه قلندری
تا از وجود فر الهی نتابدت
گر پادشا شوی که فریدون بی فری
نشنیده ای برهنه سران دیار فقر
گیرند ظل بوم درین ره بافسری
در قلب گاه روح که پیوسته می کنند
دست و زبان نفس خدنگی و خنجری
بنشسته گرد بر تن ما کرده جوشنی
زولیده موی بر سر ما کرده مغفری
چشم تری ز گریه گلوئی ز ناله خشک
برتر بود ز مملکت خشکی و تری
انفاس بی بها که سزد در دکان قدر
چون انجمش به گوهر شب تاب همسری
از ناشناسی تو چنان شد که می کند
با خاک همنشینی و با باد همسری
نفس تو گوهرست، نفس را به باد بده
از رنگ و ریو عقل فریبی و دلبری
پاس نظر بدار که این دزد تیز دست
گوهر به زور می برد از دست جوهری
چندین گهر ز سینه بر آمد تو بی خبر
یک فلس اگر ز کیسه بر آید مکدری
کافر به بت درست، مسلمان به کعبه راست
تو از همه جدا نه مسلمان نه کافری
اکسون و اطلس این همه سهل است صبر کن
تا سنگ بالشی کند و خاک بستری
زیبنده تر ز سدره و طوبی است در خرام
شمشاد قامت تو بناز صنوبری
آخر یکی ز صرصری مرگ یاد کن
کز ناز سر کشیده نهالت به عرعری
حبل المتین قدس نیاید بدست تو
تا دست در مشبک زلف معنبری
تا چند از دو دیده ی یاقوت رنگ تو
ریزد عقیق در هوس چشم عبهری
تو گلبن شکفته ی «نه گلشنی» چراست
رویت زریر کرده عذارت معصفری
در سیر انجم و حرکات فلک ببین
گر در هوای جلوه ی طاؤس اخضری
تلخاب رز به خاک سیه ریز و مست باش
زان باده ای که می کندش سینه ساغری
گر خلعت از ستبرق و سندس کنی سزاست
آن کن که عقربی نکند با تو عبقری
ای در هوای لذت حسی سوار شوق
دانسته باش کز پی صید محقری
پست و بلند حرص و امل را معولی
قلب و جناح نفس و هوا را معسکری
بیهوده چیست آبله در دست و پای تو
از اضطراب طالب رزق مقدری
در خانه خواجه مست غرور و تو از طمع
در پیچ و تاب مانده چو زنجیر بر دری
رو خاک شو که گنج سپارند در دلت
بر فرق تیشه میخوری ار معدن زری
حرص و هواست گرد بگرد توصف به صف
دستان شوای شگرف چو رستم به صفدری
در علم دین نتیجه ی و هم تو رسمهاست
خارج ازین قواعد کلی و اکثری
دراعه و عمامه کجا سازد آدمت
در خود نگر که غول بیابان محشری
علم آن درخت بار ور آمد که تو بناز
در سایه اش نشینی و از عمر برخوری
نی آنکه همچو میوه ز شاخ بلند او
بر خاک افتی و رسدت مغز ابتری
آئین نطع فضل نوردی گرفته اند
قومی که بود همت شان علم گستری
روشن دمی که انجمن افروز علم بود
بر شمع معرفت نفسش راست صرصری
در شاهراه قافله تاراج می کنند
آنانکه داشتند به کف شمع رهبری
بس خون دل که ریخته گردد ز پشت دست
در محفلی که عقل نشیند به داوری
بر توسن هوس چه سواری که این حرون
آخر به خاک افگندت در سکندری
بهر قبیله عمر ابد داده ای قرار
گر زان یکی گذشت به تن جامه می دری
آه این چه فکر تست زهی فکرت محال
عالم یگان یگان گذران و تو نگذری
تو آن گرسنه چشم که خواهی نعیم دهر
یک لقمه کرده در شکم خود فرو بری
گردون چنان بخیل که هنگام احتماء
محروم خواهدت ز غذای مزوری
پیر از جوان هراس نماید جوان ز پیر
حرص تو نوجوان و تو پیر معمری
زان پیشتر که کاسه ات از سنگ بشکنند
بگریز از فلاخنی چرخ چنبری
جان پدر ستاره ی طالع به کام تو
پیوسته کی رود نه فلک را برادری
گیتی ز حمل نیک نهادان سترون است
زان نیست در جبلت او مهر مادری
این دیو مردم اند که بینی به روزگار
مردم نهفته اند رخ از خلق چون پری
چون کعبتین دیده کشا باش هر طرف
تا در شکنج بازی این دیر ششدری
از همگنان مجوی فتوت که کس نجست
ایمان حیدری ز جهودان خیبری
تفسیر رمز غیب نیاید به قید حرف
کشاف این مقدمه نبود زمخشری
کام و زبان نه محرم راز است کاین خدنگ
بیرون نشد ز جعبه ی ادراک جعبری
چون دل شود ز پرده ی اسرار نکته سنج
آنجا به هیچ حیله نگنجد زبان وری
در بزمگاه حضرت قدسیت دعوتست
سعیا لک بطیب مکارم معطری
من فیضیم به فکرت فیاض کز شرف
نازد به فر فکرت من دور اکبری
از بارگاه عرش مسجل به نام من
منشور افضلیم و طغرای اشعری
دارالمعانی ادبستان فضل را
در پایه اصمعیم و درمایه بحتری
تا خطبه ی جلال الهی کند بلند
بهر خطیب عقل سرم کرده منبری
دارم به کارگاه معانی نسیج شعر
رشک پرند مصری و دیبای شستری
افزود از ذخایر کشور معانیم
قدر کلام پهلوی و نکته ی دری
عنبر برآورند ز دریا و فکرتم
دریای معنی آورد از کلک عنبری
هم نامه ام به جیب مثال معظمی
هم خامه ام به دست عصای موقری
بیننده نیست ورنه بر آرم نفس نفس
از چاک سینه آینه های سکندری
کو بت پرست عشق که اندیشه ی مرا
در پرده ی ضمیر بتانند آذری
دارم دلی که کرده حریفی و مجلسی
دارم دمیکه کرده بخوری و مجمری
معنی نگار و نکته طراز دقایقم
زیبد پی مداد من از هند محبری
دارد حریم مسجد اقصای فطرتم
بهر ورود معشر افکار مشعری
هندوستان عالم دل را به من رسید
آداب بت پرستی و آئین بت گری
این نقش کارنامه ی دیوان خاطر است
بر خوانش سر به سر که نه حرفیست سرسری
پوشیده چشم مگذر ازین عنبرین سواد
کاجزای کیمیاست درین سطح اغبری
یونان غرق گشته بر آمد ز قعر هند
تو همچنان فتاده ی چاه مقعری
کردم نصیحت و به نصیحت پذیریت
همت کناد یاری و توفیق یاوری
مصداق ذکر و فکر زبان و دلت مباد
جز نص ایزدی و حدیث پیمبری
صلی الوری علیه و اخیار آله
زوار بیته المتعال المطهری
***
قصاید ناتمام
در مبارکباد ولادت شهزاده
سزد که رقص کند آسمان بروی هوا
که شد مراد مه و کام آفتاب روا
به ساعتی که ز بهر سعادت دو جهان
طلوع کرده دو پیکر ز اوج عز و علا
مگر به بسته پی دفع چشم زخم زحل
قضاء به گردن گردون حمایل جوزا
به سال چاردهم چون مه چهارده شد
ز روی آینه ی روزگار زنگ زدا
برین عطیه که فیضش به خاص و عام رسید
هزار شکر خدا صد هزار شکر خدا
به نیم لحظه هما بر سری که سایه کند
شود به گوهر اکلیل و بخت گردون سا
ببین که تا به چه اندازه پادشاهی اوست
شهی که پرورش او شود به ظل هما
همیشه باد ظفر صید شاهباز جلال
اگر همای به چشم زمانه شد عنقا
***
در مدح پادشاه
آن روز که بر لوح نهادند قلم را
از نقش تو خوشتر نکشیدند رقم را
هشدار ازان مرتبه کز روی حقیقت
بر نقش وجود تو بود خنده عدم را
همت مگمار این همه بر جمع ز خارف
جاروب مکن شهپر طاؤس حرم را
بیرون ز شمار خردست این که عزیزان
دم را بگذارند و شمارند درم را
بر فقر مزن طعنه که بس برهنه پایان
بر دیده ی خورشید نهادند قدم را
گر چشم و دل خود کنی اصلاح همانست
که آرام دهی ملک عرب را و عجم را
از کوتهی عمر بکن شکر که حرص است
در گرم رویهای امل سوخته دم را
در پاس نفس کوش که بی غش بدر آئی
حداد در آرد به عمل کوره و دم را
در فیض رسانی چه کشی نعره ی مستت
کین صاعقه نابود کند کشت کرم را
هیچ از دم غفلت نهراسی عجب از تو
بر خویش مکش این همه شمشیر ستم را
از قرب خدا دم نزنی گر بشناسی
آن بعد که نسبت به حدوث است قدم را
سکان حرم گر بگرایند به معنی
از سنگ در کعبه تراشند صنم را
تا چند بود تشنه ی افضال تو فیضی
یا رب تو به فضلش برسان فیض اتم را
***
در موعظت
چشم بگشا که فلک آینه ی نیک و بد است
شب و روز تو به جاسوسی چشم و خرد است
راستی پیشه کن و راست بگو راست ببین
راستیهاست که ایوان فلک را عمد است
داد کن داد که در گوش خرد خسرو را
بانگ مظلوم به از زمزمه ی بار بد است
تا کی ای محتشم از قصر خورنق گوئی
خیز کایوان فلک رفعت مردان لحد است
شرمی از طاعت خود دار بدینسان که تو را
دل به یاد صنم و لب به خروش صمد است
نور خورشید حقیقت همه جا رفته ولی
چشم جان را سبل و دیده ی دل را رمد است
هر کجا برهنه پایان طرب پا کوبند
ای بسا افسر و اورنگ که زیر لکد است
***
در موعظت
مبین به صورت اگر قالبم زمین سپر است
که شیر همتم از آسمان بلند تر است
به خاکساری چشمم مبین که همت من
به ماه همدم و با آفتاب همسفر است
مبین به صورت اگر پایمال دهر شدم
به سر بلندی معنی ببین گرت نظر است
اگر ز شوق برقصم چو آسمان چه شگفت
مرا که صد گهر شب چراغ در کمر است
به گفت و گوی گران و سبک تأمل کن
ببین کدام به زیر و کدام بر زبر است
***
مرثیه ی ملا احمد تتوی مؤلف تاریخ الفی
بازم از چرخ دشنه بر جگر است
درد جانکاه و زخم کارگر است
دیده ی من که شد ز گریه سفید
روز غم را سفیده ی سحر است
آسمان را به خون پاک دلان
کوه مانند تیغ در کمر است
تیغ فولاد ترک پنجم کاخ
مشتری را دو نیم کرده سر است
علم زینسان نه گشت زیر و زبر
تا زمین زیر و آسمان زبر است
بی هنر باش و صدر عزت گیر
خواری این جا فراخور هنر است
آسمان و ستاره را در دل
کین دانا چو نقش در حجر است
علم ته کن که در شریعت دهر
هر که داناست خون او هدر است
تا درین عالمی ملامت کش
که سلامت به عالمی دگر است
به سکه در راه فتنه کرده کمین
کار مردان راه در خطر است
خون گری اندرین خراب آباد
هر که آباد تر خراب تر است
دشمن و دوست را بهل یکسو
هر که غافل ز خویش بر حذر است
دست عابد ببر به خاک انداز
که دعای فرشته بی اثر است
صبر کن کاینچنین ز صلب قضاء
صد جنین در مشیمه ی قدر است
ناله خواهم فرو خورم چه کنم
دشنه ی اضطراب سینه در است
تا چه معجون کند حکیم از لب
حالیا خود به سوزن گهر است
به گوارش که روزگار کند
جسم را نفع و روح را ضرر است
***
در جشن جلوس
ایزد کنون به فرق خدیو جهان نهاد
باری که پیش ازین به سر آسمان نهاد
آن را که در نهاد بود قوتی چنین
بار دو کون بر سر او می توان نهاد
شاه جهان که بار جهان بر سرش رسید
بنهاد بار بر سر و منت به جان نهاد
آن تاج عنبرین که بروز جلوس تخت
بر فرق قدر خسرو صاحبقران نهاد
در ابتدای عهد بهاران فراز سرو
گوئی هما ز سنبل تر آشیان نهاد
یا خود نشانه ایست که اقبال بر سرش
بار سواد اعظم هندوستان نهاد
نیروی غیب باد درین راه یاورش
آن کس که بر سر این همه بار گران نهاد
***
در تهنیت فتح کابل
بهار عیش شد و باغ آرزو گل کرد
بیارمی که شهنشاه فتح کابل کرد
زهی خدای مجازی که بهر عالمیان
ز رزق راتبه ی غیب را تکفل کرد
هزار پایه به معراج عقل اگر برسند
مدارج خردش کی توان تعقل کرد
به هر چه کرد در اندیشه صد تأمل داشت
مگر عطا که شب و روز بی تأمل کرد
مگر وجود تو می دید در مشیمه ی غیب
که افتخار رسل فخر از تناسل کرد
جبال جامده را قابل تخلخل ساخت
عروس مملکه را عاشق تکحل کرد
باین خیال که من هم از آسمان زادم
به آفتاب سها دعوی تقابل کرد
سها به ذروه ی خورشید کی رسد هیهات
خیال محض بود آنچه او تخیل کرد
ولایتی که به او بود بوالهوس مغرور
گرفت باز ز احسان به او تفضل کرد
درین قصیده ز تصریف دهر نتوان یافت
تکلفی که نه در باب من تفعل کرد
مباد جزو و کل دهر جز به فرمانت
به آن خدای که هر جزو تابع کل کرد
***
در مدح پادشاه
رهین خدمت والای بارگاه جلال
به کسب فضل و کمالم نه جمع مال و منال
به پای چرخ سپر همچو خامه ی راصد
به چشم دور نگر همچو قرعه ی رمال
نه جیب حوصله ام تنگنای طول امل
نه لوح ناصیه ام نقشبند چین ملال
به فوق و تحت دوانیده مخبران ضمیر
به شرق و غرب روان کرده مسرعان خیال
بدین امید که گر آسمان مدد کندم
به فکر دور رود همت بلند سگال
بگرد محمل مشائیان کنم تگ و دو
بر اوج کنگر اشراقیان زنم پر و بال
به نارتن گذرانم ز چرخ گرچه سزد
خرد به بیزش اکسیر آهنین غربال
ز فیض خلوت او در صوامع اقطاب
ز نور محمل او در مجامع ابدال
جنود فتح بر انگیختم غرض این بود
که سرکشان هوا و هوس کنم پامال
چو بر مخالفت نفس پای می ماندم
ز پیشگاه فزون بود قدر صف نعال
مقیم بارگه حضرت شهنشاهی
در اجتناب قصورم در اکتساب کمال
حریم حضرت سلطان که مسند شرف است
درش به چشم ادب بوسه می زند اقبال
زمانه منتظر عهد پر نشاط تو بود
چو طفل در رمضان چشم در ره شوال
کسی که در پی تکمیل نفس ناطقه نیست
اگر به کعبه بود زندگی بر اوست وبال
چنان گذشت در آداب خدمتش که مپرس
توالی شب و روز و تمادی مه و سال
***
در مدح پادشاه
عاشقم در عشق دستان می زنم
تشنه ریگم جوش طوفان می زنم
ذره ی خاکم به خورشید آشنا
قطره ام پهلو به عمان می زنم
باز پائی را به دامن می کشم
باز دستی در گریبان می زنم
شب همه شب دشنه های ناله را
از خراش سینه سوهان می زنم
تا چه نقش از پرده بنماید مرا
قرعه ای بر کفر و ایمان می زنم
از تب دل آتشم سر تا به پای
بر خس و خاشاک دامان می زنم
از شهیدان سر کوی بلا
الصلا بر عید قربان می زنم
هر کس از چوگان زند گوی مراد
من به گوی فکر چوگان می زنم
معنی باریک فکر است این که من
دست در زلف پریشان می زنم
نکته ام باریک می ریزد ز کلک
بر سر یک موی جولان می زنم
هر سحر بهر دعای ملک شاه
حلقه بر درگاه سبحان می زنم
آسمان داند که بر اوج شرف
در مدیحش کوس سحبان می زنم
تیغ او برا که من هم در سخن
تیغ شاهنشاه دوران می زنم
چتر او والا که من هم گاه مدح
خیمه بر بالای امکان می زنم
صبح او روشن که من هم همچو صبح
دم ازان خورشید تابان می زنم
***
ترکیب بندها
در مرثیه ی شاه فتح الله شیرازی
دگر هنگام آن آمد که عالم از نظام افتد
جهان عقل را در نیم روز علم شام افتد
زمین و آسمان معرفت زیر و زبر گردد
قیامت گونه آشوبی میان خاص و عام افتد
بنای کارگاه دانش و بینش خلل یابد
اساس بارگاه ملک و دین از انتظام افتد
همه گنجینه ی اقبال در دست لیام آید
همه خونابه ی اد بار در کاس کرام افتد
حقیقت گم کند سر رشته ی تحقیق مقصد را
معانی از بیان ماند روابط از کلام افتد
زبان جهل جنبد بی محابا در سخن رانی
مطالب نا درست آید دلایق ناتمام افتد
دل مستکملان دهر در نقص ابد ماند
چو نارس میوه ای کز شاخ ناگه نیم خام افتد
خروش کلک نادانی نشیند در سماخ دل
فلاطون خرد را ساز دانش از مقام افتد
نه در دست عطارد کلک فکرت بشکند تنها
ز دوش مشتری هم طیلسان احترام افتد
خواص جمله اشیاء منقلب زانگونه می بینم
که جالینوس را نا سور دل از التیام افتد
عقاقیر مسیحا را به صد آتش بسوزانم
اگر ادریس با طوفان نوح از هفت بام افتد
چرا اینها نیفتد کز جهان بگذشت یکتائی
بر اوج عقل خورشیدی به موج علم دریائی
فلاطونی بیاید تا بدارد ماتم دانش
ارسطوئی سزد کز سر خورد اینجا غم دانش
مرا بر گریه ی نادان هزاران خنده می آید
درین غم ناله ای باید که باشد همدم دانش
گر از نه ساغر گردون بنوشی هفت دریا را
چنان نبود که ریزد بر ضمیرش شبنم دانش
سزد گر شهسواران را قدم بر سنگلاخ آمد
که پی کردند در میدان معنی ادهم دانش
هزاران مرد دانشور ولی چون پرده بشگافی
درین نه پرده نتوان یافت چون او محرم دانش
زنه صلب قضا چون او نیامد نطفه ای بیرون
برفعت آدم معنی به حکمت توأم دانش
برو دانشوری شد ختم نازم بر خداوندی
که در یک ذات پنهان کرد عالم عالم دانش
قوام عالم فطرت، مدار مرکز صفوت
بنای عالی معنی، اساس محکم دانش
خلیل آتش فکرت، کلیم ایمن رفعت
صفی عنصر بینش مسیح مریم دانش
کسی کاندازه ی افکار او دریافت می داند
که بر نه بام نتوان بر شدن بی سلم دانش
سجل علم و دین دانم که بی مجد و بها ماند
که در خاک فناء گم شد نگین خاتم دانش
دریغا آسمان معرفت با خاک یکسان شد
ستون علم از جا رفت و کاخ فضل ویران شد
سخن سنجی که با روح القدس می کرد دمسازی
سبق می برد از روح الامین در عرش پروازی
گرامی امهات فضل را فرزند روحانی
ابوالآبای معنی شاه فتح الله شیرازی
امام علم دستور معظم اوستاد کل
که در نظم جهان با عقل کل می کرد انبازی
ضمیرش در تفکر کامیاب آسمان سیری
زبانش در تکلم عاشق گنجینه پردازی
گرفتی همتش با سالکان قدس همراهی
نمودی فکرتش با محرمان غیب همرازی
در آن دیوان که سلطان خرد شد پیشوای کل
به نام او رقم کردند منشور سرافرازی
ز خیل ناوک اندازان معنی گاه دانائی
کسی ننهاد همچون او کمان بر طاق ممتازی
دو صد بو نصر رفت و بوعلی تا او پدید آمد
بسی دارد قضاء در نه کان زینگونه بزازی
ز رفعت با صفیر وحی طاؤسان قدوسی
صریر کلک او را بود آهنگ هم آوازی
مباهات از وجود کامل او بود دوران را
به دوران جلال الدین محمد اکبر غازی
شهنشاه جهان را در وفاتش دیده پر نم شد
سکندر اشک حسرت ریخت کافلاطون ز عالم شد
***
در تهنیت طوی شاهزاده سلطان سلیم
ساقیا می ده که رنگ آمیز شد باد بهار
لاله با ریحان برآمد گل به نسرین گشت یار
در شبستان چمن مشاطه ی باد صبا
نو عروس شاخ گل را برگ بگسود از نگار
جای آن دارد که مشتاقانه سر و نوجوان
نونهالان چمن را تنگ گیرد در کنار
وقت آن آمد که دیگر نخل پیوندی کنند
در حریم باغ چون وصل دو یار غمگسار
عاشق و معشوق از شوق هم آغوشی بود
از صبا چون صبح بر یکدیگر افتد شاخسار
آب می شوید ز خاطرهای اهل شوق گرد
باد می روید ز دلهای قدح نوشان غبار
غنچه چون بشگفت با چندین تراوش های ابر
ای که می گوئی گره از آب گردد استوار
برق کز ابر بهاری می درخشد صبحدم
گوشه ی خورشید گوئی از افق شد آشکار
باغ را بستند آئین تا به کام دل رسد
کامجوی و کامیاب و کام بخش و کامگار
گلبن قدسی طراوت نخل روحانی نسیم
قرة العین شهنشاه جهان سلطان سلیم
الله الله، این چه رنگ آمیز آئین بسته اند
حجله ی پرویز گوئی به هر شیرین بسته اند
مسند بلقیس بر تخت سلیمان برده اند
وانگهی با گنج هفت اقلیم کابین بسته اند
چشم اختر خیره میماند به هنگام نظر
بسکه آئین شهنشاهی به آئین بسته اند
دل به معنی نه که به هر چشم صورت بین بود
اینکه دیبای خطا با پرده ی چین بسته اند
نیست پیوند پرند و پرنیان اینجا و بس
در گلستان هم شقایق با ریا حین بسته اند
برقع غنچه ز رخسار سمن بگشوده اند
چادر گلبرگ با دامان نسرین بسته اند
در نگارستان دولت نور چشم شاه را
حجله ای چون پرده های دیده رنگین بسته اند
مقتع مهتاب بر روی زمین افگنده اند
معجرمه را به گوهرهای پروین بسته اند
دین و دنیا را مبارکباد کین فرخنده عقد
از برای انتظام دنیی و دین بسته اند
صبح را در خنده لب ناید به هم از شادیش
آفتاب از آسمان گوید مبارکبادیش
نوبهارانست مرغان پرده سازی می کنند
نونهالان را دعای جان درازی می کنند
غنچه ها را می رسد هر دم به یک دیگر دهان
چون گل اندامان که با هم بوسه بازی می کنند
ابرها همچون پرستاران به آب گوهرین
نو عروس باغ را چادر نمازی می کنند
گل به شکر خنده می آرد دل بلبل به دست
تا ندانی نازنینان بی نیازی می کنند
بی حجابیهای گل با عندلیبان دیده اند
گل عذاران کین همه عاشق نوازی می کنند
بر شمایل های شمشاد و صنوبر آفرین
کین تواضع بر همه گردن فرازی می کنند
جانشکاری های رعنایان ببین و لب به بند
کاندرین کشور تذروان شاهبازی می کنند
با که گویم، کاین سیه چشمان کافر ماجرا
در خراب آباد دل چون ترکتازی می کنند
دست آن صنعت گران بوسم که در دور چمن
مجلس آرائی اکبر شاه غازی می کنند
بسه سر تا سر فلک آرایش ایام کرد
نور خورشید از پی نظاره باید وام کرد
از چنین عقدی که هفت اختر سعادتمند شد
آسمان گفتا دو عالم را به هم پیوند شد
شادباش ای طالع فرخنده و بخت بلند
کز دو پیکر حجله ی دولت فلک مانند شد
گل به شکر یافت آمیزش در آغاز بهار
بخت و دولت را دهان شیرین ازین گلقند شد
عشوه سازی با نظر پیمان الفت باز بست
عشق بازی و وفا را در میان سوگند شد
جلوه با آغوش آئین زناشوئی گرفت
مهربانی و ادب با هم پدر فرزند شد
نو عروس کامرانی را در آغوش هوس
بوسه زن اقبال با لبهای شکرخند شد
چشم با دل غمزه با ابرو فریب آغاز کرد
حسن راه عشق زد معنی به صورت بند شد
عاقبت ساغر به آب زندگی لبریز یافت
آرزوی گرم رو لب تشنه گر یک چند شد
دولت بیدار را در سر هوس بسیار بود
از همه بگذشت و با عیش ابد خرسند شد
گرچه دلها زین نسیم تازه سر تا سر کشاد
یک گل از صد گل شگفت و یک دراز صد در کشاد
شب که بودند از کف ساقی حریفان باده نوش
مطربان هم باده می دادند لیک از راه گوش
مجلسی از باده رنگین تر میان بوستان
اهل مجلس کف زنان چون باده در جوش و خروش
ساقی نیرنگ ساز از باده ی جوهر نما
دیگران را کرده سرمست و مرا افزوده هوش
گرم خونیهای مستان طرب از من مپرس
کز نشاط بزم خون شیشه می آید بجوش
بزمگاهی با هزاران نازنین آراسته
آن طرف صد عشوه کیش و این طرف صد غمزه کوش
کامجویان را نظرها در تماشا نرخ ده
عشوه سازان را به شکر خنده لبها گل فروش
عاشقان را نکهت معشقو آوردی نسیم
طالبان را مژده ی مطلوب می دادی سروش
عشق می بردی ز راه و عق می بستی نظر
شوق می کردی خروش و صبر می گفتی خموش
شاه بر تخت سعادت بذله گوی و نکته سنج
با دل دانش پژوه و با سر حکمت نیوش
شوق می بیزد هوا این بزم خاطر خواه را
نشئه ی این می گوارا باد شاهنشاه را
آن شهنشاهی که زیب افسر و اورنگ داد
بر بساط عدل داد دانش و فرهنگ داد
جبهه ی بختش فروغ پیکر اکلیل شد
گوهر تختش شکست قدر هفت اورنگ داد
عقل معنی سنج در میزان گوهر سنجش
جوهر جانهای پاکان از پی پاسنگ داد
بشگفد گل گل که در دامان و جیب روزگار
نوبهار عدل او گلهای رنگارنگ داد
بست آئینی به صد خوبی که نقش دلکشش
لوح خجلت در کف صورتگر ارژنگ داد
در فلک پیچد آوازش چو در گنبد صدا
ارغنون بزم او از بس بلند آهنگ داد
زلف مهرویان قرارجان به صد افسون ربود
چشم طنازان فریب دل به صد نیرنگ داد
باز دارد هم بگو عدل شهنشاه جهان
ورنه با دل غمزه ی خوبان قرار جنگ داد
ساغر ساقی نیارم بعد ازین از دست ماند
دامن مطرف نخواهم بعد ازین از چنگ داد
بزم وصلست این که می گردد ز جانان کامیاب
مهر پرورد شهنشه نور چشم آفتاب
آنکه در مجلس چو حرف از طبع آتشناک زد
برق حیرت در جهان از شعله ی ادراک زد
عرش در گاهی که با نه کرسی والای خود
در بلندی خنده بر نه کرسی افلاک زد
چرخ را قدرش به بازی دست در گردن فگند
صبح را در خنده اقبالش گریبان چاک زد
بحر پیش گوهر والای او آمد به جوش
تند شد باد و برویش لطمه ی خاشاک زد
همچنین کامروز نور دیده ی خورشید اوست
می تواند آسمان لاف از نژاد پاک زد
طالع فرخنده دارد پایه ی دولت بلند
تا به شادروان قدرش دست استمساک زد
نخل چوگانش که برد از شهسواران گوی حسن
راه صد بالا بلا با قامت چالاک زد
نیست بروی زمین آن سایه ی سرو سهی
جلوه ی شمشاد قدش سرو را در خاک زد
چون به رعنائی سوار توسن اقبال شد
بخت و دولت از دو جانب دست در فتراک زد
از نشاط نوبهار حسن او در بوستان
جلوه ی طاؤس دارد طوطی هندوستان
کامگارا از بهار حسن برخوردار باش
تا جهان باشد چمن پیرای نه گلزار باش
با هزاران شوق در بزم طرب جاویدمان
با هزاران عیش در ظل پدر بسیار باش
در بساط رزم برق انگیز و آتش بار شو
چون به بزم آئی گهر ریز و شکر گفتار باش
پایداری اساس مملکت از بخشش است
قصد دولت را بخشت سیم و زر معمار باش
از همه گنجینه بخشان گنج بخشی بیش کن
ابر گوهر بار میباشد تو دریا بار باش
دولت بیدار دادندت به بیداران نشین
ور بچشمت خواب درگیر بدل بیدار باش
فتنه انگیز است مستی خاصه بزم شاه را
خوشگوارت باد می خور ولی هشیار باش
عالم افروزی برو شن خاطران صحبت گزین
دانشت دادند با ارباب دانش یار باش
همزبانی با سخن سنجان جادو طبع کن
همنشین با نکته پردازان سحر آثار باش
گرچه حیران مانده ی عقل خداداد توام
زان دلیری در سخن کردم که استاد توام
کام بخشا بر مرادت گردش اجرام باد
چرخ بی آرام را بر درگهت آرام باد
نو عروس بخت کاوردی به دولت در کنار
دایم از گلگونه ی عشرت رخش گلفام باد
در شبستان طرب چون انجمن آرای شوی
آرزوی تشنه در بزمت محیط آشام باد
چون به گلگون طرب تازی به آهنگ شکار
صید گاهت را غزالان حرم در دام باد
چو ضمیر شاه که آن آئینه ی گیتی نماست
خاطر دانش پذیرت مورد الهام یاد
از می عشرت چو در دور تو جام ما پر است
تا شفق در آسمان باشد میت در جام باد
ورد جان دارم دعای دولت این خاندان
وین دعای پیوسته حرز بازوی ایام باد
گوهر و صفت کجا گنجد به بحر نظم من
از مدیحت دفتر هستی پر از ارقام باد
بر دعای حضرتت می زیبد انجام سخن
دهر را آغاز اقبال تو بی انجام باد
جز دعای دولتت فیضی ندارد مدعا
مدعای خود به آخر می رساند و الدعا
***
در مرثیه ی محمد کمال پسر سه ساله ی خود
خواهم دگر به حلقه ی ماتم علم زدن
بر بام شادمانی دل کوس غم زدن
خواهم دگر به کلک سیه روی دلخراش
از حسب حال خود دو سه حرفی رقم زدن
خواهم دگر به شورش یک آتشین خروش
هنگامه ی نشاط جهانی به هم زدن
خواهم دگر به دود دل و آتش جگر
زین ماجرا که بر سر من رفت دم زدن
خواهم دگر ز سوز درون نعره ی بلند
بر خوابگاه خلوتیان عدم زدن
خواهم دگر به چشم رفیقان آشنا
دستی به فرق ماندن و در خون قدم زدن
خواهم دگر ز بهر حریفان زهرنوش
بیهوش داروئی به شراب الم زدن
هشدار تا کی ای فلک آبگینه چشم
بر آبگینه ام همه سنگ ستم زدن
تا این سیاه نامه نیفتد به چشم من
خواهم سواد دیده به نوک قلم زدن
این نامه ی رسیده ز ملک عدم مرا
منشور ماتم است ز سلطان غم مرا
بازم چه که دل همه طوفان غم کشد
آتش به جای آب ز چشمم علم کشد
بازم قلم چو پیکر تابوت غم فزاست
تا این سیاه پوش معانی رقم کشد
باز این چه قصه می کنم املاء که هر زمان
دستم به صد هزار گرانی قلم کشد
در شرح غم خمیده روان است خامه ام
کاهی چگونه این همه کوه ستم کشد
دل از کجا و آب بقاء اینکه آن نفس
که آتش سبو سبو ز شراب عدم کشد
در روزگار همنفسی نیست تا کسی
خونی به هم بگرید و آهی به هم کشد
ای دل بیا و از مژه خونابها بریز
تا این زمین که تشنه به خونست نم کشد
لیکن چه سود دیده و دل گر هزار بار
خونابه بر تراود و شورابه هم کشد
یاران ملامتم مکنید از خروش دل
خواهم که نیم مرده ی من یک دو دم کشد
ای همدمان چراغ من از تند باد مرد
آتش زنید خانه که شمع مراد مرد
شد وقت آنکه دیده چو دل غرق خون کنم
خونابه ی گره شده از دل برون کنم
آن غصه ای که پیش نخوردم کنون خورم
و آن ناله ای که پیش نکردم کنون کنم
دل بر گدازم از تف آه و ز خون گرم
در جان نیم سوخته آتش فزون کنم
صبر دلیر پایم اگر روبرو شود
از یک طپانچه اش به کف غم زبون کنم
دل را که لاف صبر زدی در برابرم
کو، تا به صد هزار بلا آزمون کنم
وین عقل را که پرده نشین سلامت است
از نیم ناله بادیه گرد جنون کنم
گویند عاقلان ره صبر اختیار کن
چون اختیار در کف من نیست چون کنم
تنها درین عالم غم یک دل بسنده نیست
خواهم به دل غم هم عالم درون کنم
تا گوهر نهفته به خاکم برون فتد
چون آسمان سزد که زمین سرنگون کنم
دردا که کرد ناگه ازین تنگنا خرام
آن کز کمال هیچ ندیده به غیر نام
وا حسرتا! کزین چمن آن نونهال رفت
وز رفتنش ز باغ طرب اعتدال رفت
چون لاله داغها بدل ماست کز جهان
ناچیده لاله ی هوس آن غزال رفت
در خاک و خون به جلوه چو طاؤس بسملم
زان طوطی بهشت که نکشوده بال رفت
طفلان به جای شیر و شکر خاک و خون خورند
که آن طفل شیر خواره ی شکر مقال رفت
صبری که سالها نگهش داشتم بدل
پیرانه سر ز رفتن آن خرد سال رفت
در احتراق مانده ام از بخت خویشتن
که آن اختر سعادت من در وبال رفت
فرخنده کوکبی که به وقت غروب او
پرتو ز آفتاب و فروغ از هلال رفت
که چشم خویش مالم و گه دست خویشتن
کاین یک دو روزه عمر به خواب و خیال رفت
عالم بود به دیده ی من تیره بی رخش
من نیز می روم چو ز عالم کمال رفت
آنکو غمش به راه عدم توشه ی منست
دلبند دیگران و جگر گوشه ی منست
طفلی گذشت کو ادب آموز پیر بود
حسنش به چشم پاکدلان دلپذیر بود
مهرش به جان بنده و آزاده راه داشت
حرفش به گوش پیر و جوان جای گیر بود
زین غم زبانه می زندم آتش درون
که آتش فگن شراره ی من زود میر بود
بشگاف خاک و گرد برویش نشسته بین
آنکو غبار آئینه اش از عبیر بود
بر دلخراش تخته ی تابوت مانده تن
نازک تنی که تکیه گه او حریر بود
کردی به خنده های دلآویز صید خلق
تنها نه جان سوخته ی من اسیر بود
میریخت خون دل به شکر خنده های گرم
با آنکه غنچه اش شکر آلود شیر بود
نگرفته از معلم آداب لوح علم
در اعتدال حسن ادب بی نظیر بود
از بسکه بود عقل هیولانیش بلند
می کرد ظاهر آنچه مرا در ضمیر بود
طبع ادب طراز معانی نورد داشت
طفل سه ساله دانش سی ساله مرد داشت
بر خاک ریخت همچو گل آن تازه رو دریغ
خورشید پاره ای به زمین شد فرو دریغ
این چرخ خیره چشم که خاکش به فرق باد
بر خاک تیره ریخت مرا آبرو دریغ
گفتم به ناله ای بگشایم دل حزین
ماندست پاره پاره جگر در گلو دریغ
می جستمش ولی ز چین گوهر مراد
تا فرق سوده شد قدم جست و جو دریغ
باید ز خاک تیره تیمم کنند خلق
ز آب زلال بهر نمازش وضو دریغ
شکل و شمایلش نه بود حد آدمی
زان دلربا فرشته ی جبریل خو دریغ
ای دل چه سود ازین همه خونابه ریزیت
که آن آب رفته باز نیاید به جو دریغ
گلدسته ی مراد ز دستم به خاک ریخت
زان آب و تاب حیف و زان رنگ و بو دریغ
هر سو چو باد صبح سراسیمه می روم
بویش ولی نمی رسد از هیچ سو دریغ
زین هجر جانگداز خرابست حال من
طاقت نماند آه کجا شد کمال من
آه از اجل که بر دلم الماس سود و رفت
یاقوت پاره ای ز کف من ربود و رفت
این ترک فتنه جو که جهانی شهید اوست
بر من هزار تیغ بلا آزمود و رفت
گفتم که میوه ای خورم از شاخ آرزو
آن شاخ را ز بیخ به ناگه درود و رفت
تا روز من سیه کند و روزگار هم
زبن آتش نهفته برآورد دود و رفت
حسرت نزاست رفتن آن نو رسیده ام
گوئی ز دور گوشه ی ابرو نمود و رفت
از کاوش جگر مژه ام در تراوش است
کز دل هزار چشمه ی خونین گشود و رفت
دل سوز داغها به سر هم نهاد و سوخت
جانگاه نالها ز پی هم فزود و رفت
آن شاخ نرگسی که سراپا شگفته بود
چشمش ز بهر خواب گرانی غنود و رفت
صد خار حسرت است مرا در جگر که او
برگ گلی نچید ز باغ وجود و رفت
بینید آن جنازه و آن نخل تازه اش
دلهای پاره بسته ی نخل جنازه اش
ای روشنی دیده ی روشن چگونه ای
من بی تو تیره روز تو بی من چگونه ای
من در فراق دست و گریبان صد غمم
تا در کفن تو پای به دامن چگونه ای
مسکین من از فراق تو در آب و آتش
تو زیر خاک ساخته مسکن چگونه ای
ماتم سراست خانه ی من در فراق تو
تو در لحد گرفته نشیمن چگونه ای
بر خار و خس که بستر و بالین خواب تست
ای یاسمین عذار سمن تن چگونه ای
گل گل شگفته گلشن چشمم ز خون دل
ای رنگ بخش این گل و گلشن چگونه ای
داریم ناله ای که جگر می کند شگاف
هنگامه ساز حلقه ی شیون چگونه ای
می سوزم از فراق و نشانت نمی دهند
ای شعله های غم به دل افگن چگونه ای
پژمرده بی نسیم تو باغ و بهار من
ای رنگ و بوی سوری و سوسن چگونه ای
چون در جهان نمی دهدم کس نشان تو
گویم دعا به شادی روح و روان تو
یا رب رخت چراغ شبستان نور باد
نور تو شمع خلوت دارالسرور باد
شمعی که روشن است ازو طاق مرقدت
پروانه ی ضیاءده اهل قبول باد
ز انسان که جام لعل تو سرشار شیر بود
لبریز ساغرت ز شراب طهور باد
گر از کنار دایه ات ایام برگرفت
آرام بخش نخل تو آغوش حور باد
هر دم ز چرخ می گذرد بی تو ناله ام
فریادهای ماتمیان از تو دور باد
در گرد روضه ی تو گیاهی که بردمد
از نور بر فروخته چون نخل طور باد
چندان که می خورم غم هجران تو شاد باش
وبن ماتمی که می گذرد بر تو سور باد
چون عاقبت رخ تو باین چشم دیدنی است
صبر من از تو تا دم صبح نشور باد
دانم فغان خلق گرانست بر دلت
در شورش غمت دل فیضی صبور باد
گر بس کنم ز ناله نه از یاد بردمت
آسوده ام که در کنف حق سپردمت
***
در مرثیه ی پدر خود
سبک عنان که ازین عرصه تگ برون زده اند
به باد پای نفس نعل واژگون زده اند
به حرف سلسله ی مبدء و معاد مپیچ
که اهل عقل هم اینجا در جنون زده اند
درین سبو کده ی مغز سوز، فکر خطاست
که کاسه ی سر اندیشه سرنگون زده اند
طلسم را همه بشکن که سالکان یقین
درین مخاطبه مسمار بر ظنون زده اند
به هیچ ره نتوان کرد نقطه ای کم و بیش
که مهر ختم به منشور کاف و نون زده اند
ز آستین یدالله کلید فتح طلب
که قفل بر در نه کاخ بیستون زده اند
تبارک الله ازین انتظام جزو و کل
که اهل هوش بر افسانه و فسون زده اند
زبان ببند که ناسوریان زخم قضاء
ز خود برون شده و نعره از درون زده اند
خوش آن گروه که تلخابه های زهر اجل
سبو سبو به بم و زیر ارغنون زده اند
جلال ناصیه از گرد راه آنان جوی
که چنگ صدق به دامان رهنمون زده اند
محققان که کمالات کل حساب کنند
«مجد و مأة عاشرش» خطاب کنند
امام علم و عمل مقتدای کشف و شهود
که فقر را ز دلش مالک نصاب کنند
ز کلک صائب او نقطه ی خطا مطلب
مدققان همه اندیشه ی ثواب کنند
گذاشت کالبد عنصری که پاک دلان
حقایق ازل از روحش اکتساب کنند
نگار کرده ی کلکش شگرف تفسیر است
که آفرین به چنان لوح مستطاب کنند
همه معارف الهام در بیان آید
اگر ز نقطه ی یک حرفش انتخاب کنند
چه سر زد این همه اسرار قدس ازان دل پاک
ادیم دیده ی ما جلد آن کتاب کنند
نوشت کلک قضاء «منبع العیون» نامش
که تشنگان دلش مرجع و مآب کنند
در حقایق کل بر دلی که شد مسدود
ازین کلید سماوات فتح باب کنند
خوشا مواید افضال عالمی که دلش
ازین حلاوت جاوید کامیاب کنند
قلم که آبله پا بینمش درین تگ و پوی
سزد ز خون دلم پای او خضاب کنند
مگو که از نظر آن کامل مکمل شد
که بحر موج زد و با محیط واصل شد
دریغ! راهبران ره یقین رفتند
ز پیش قافله مردان راه بین رفتند
مثال عنصر پاکان چو آب باران بود
کز آسمان بچکیدند و در زمین رفتند
سفینه از وحل خاکیان بدر بردند
به بحر قدس ز پالغز ماء و طین رفتند
هزار ناخنه از چشم کاین نظارگیان
ز خارزار به گلگشت یاسمین رفتند
اگر به دوش کشیدند مهد عنصرشان
عجب مدار که مستان حق چنین رفتند
خبر ز پیش و پس کاروانیان این است
کازل قران برسیدند، ابد قرین رفتند
جمازه گرم به بانگ حدی کشان راندند
ز چشم آبله پایان ره پسین رفتند
کسی نیافت ز نام و نشان همین گفتند
کسی نگفت ز راه و روش همین رفتند
مپرس مسلک این پر دلان برین طارم
که سالکان طریق ادب برین رفتند
سزد که قافله ره گم کند درین ظلمت
که خیل مشعله داران راه دین رفتند
سر نظر ز گریبان چرخ بر کردند
به کاینات بر افشانده آستین رفتند
دگر به مرحله ی کون جوش و غلغله چیست؟
که بست محمل رحلت زمین به زلزله چیست؟
اگر جمازه ی آن رهنمای کل بگذشت
مسافران ابد را سبیل قافله چیست؟
اجل گسسته مهار است و غم دریده نقاب
چه فتنه خاست ندانم خبر ز مرحله چیست؟
جنازه ی که به دوش ملایک است روان؟
ز گریه باز به چشم ستاره آبله چیست؟
مکش به خود خط بطلان ز چین پیشانی
درین حریم ادب با قضاء مجادله چیست؟
بهوش باش که سودا نه پیچدت بدماغ
خرد درین حرم راز تنگ حوصله چیست؟
فتاد روز سیه بر سر جهان، ورنه
ز آه این همه در نیمروز مشعله چیست؟
کدام غمکده را روز ماتم است امروز
که موت عالم، چون موت عالم است امروز
***
در رثاء مادر خود
دوستان بار اقامت ز جهان بر بندید
رخت ازین منزل بی نام و نشان بر بندید
آنچه کار است درین بادیه هین بگذارید
وانچه بار است درین قافله هان بربندید
نفس صبح رحیل است و دم کوس سفر
چشم غفلت بگشائید و میان بر بندید
کشف اسرار حقیقت نتوان کرد به خلق
محرمان حرم غیب زبان بر بندید
نعش سلطان عفایف ز جهان می گذرد
قدسیان دیده ی خورشید روان بر بندید
چشم انجم نسزد باز برین مهد عفاف
عنبرین پرده کران تا به کران بر بندید
در جنت به کلید نفسم بگشائید
نخل تابوت به گلهای جنان بر بندید
نخلبندی چو نمائید به گلهای بهشت
پاره های دل من هم به میان بر بندید
نخل گل گر نه به تابوت موافق باشد
بر رخ از دل بنگارم که چسان بر بندید
در خزان زار حیاتم قدمی رنجه کنید
نخلها را همه از برگ خزان بر بندید
کاروانهای دل و دیده ی ما همراه است
هودج کعبه ی جانهاست گران بر بندید
خشک چوبی چو یکی تخته ی تابوت شدم
این تن زار مرا هم به همان بر بندید
پاره های جگرم بر سر مژگان بنهید
به کرم دیده ی خونابه چکان بر بندید
بر تن او کفن از پر ملایک سازید
آن گرامی کفن از رشته ی جان بر بندید
همه بر راه گمان روی یقین بگشائید
همه بر روی یقین راه گمان بر بندید
فیضی این جا نه ز تسلیم سخن می گوید
جای آن است کش از خاک دهان بربندید
دوستان از نفسم بوی جنون می آید
ناله از سینه ام آغشته به خون می آید
خون که از مهر تو شد شیر و به طفلی خوردم
باز خون گشته و از دیده برون می آید
یک قدح خون که من از دیده برون می ریزم
صد محیط غم و اندوه درون می آید
گریه را نام مبر کین همه سیلاب بلا
گر نمی آمد ازین پیش کنون می آید
آسمان نیز بران شد که ستیزد به دلم
بس که در معرکه ی صبر زبون می آید
صبر بیچاره چه آگاه که از گردش دهر
فتنه با این همه نیرنگ و فسون می آید
کاش در حالت بیماری او می بودم
تا چنین خسته و بیمار نمی فرسودم
همچو دفتر دلم از خون سیه ته بته است
که چرا دفتر دانائی خود نگشودم
هاونی بهر وی از کاسه ی سر می کردم
وز دل خسته عقاقیر درو می سودم
عقل می گفت که خود را برسان در قدمش
می گزم دست که چون پند خرد نشنودم
تا به آرامگه بستر و بالین شفا
طبعش آسوده نمی گشت نمی آسودم
حدس به قراطی و دراکه ی جالینوسی
به چه حاصل که علاج مرضش ننمودم
گر چنین واقعه دانستمی از عمر خضر
وام می کردم و بر عمر تو می افزودم
آتش افتد به نصیبم که در ایام مرض
در تگاپوی سفر، باد چرا پیمودم
مهربان مادرم افسون کزین عالم رفت
عیسی خویش چنین مانده، چرا مریم رفت؟
روح قدسیش ره جنت اعلی بگرفت
ناله ها نیز به سوی فلک اعظم رفت
بی رخش در گهر دیده ی من آب نماند
کعبه پوشیده جمال از نظر و زمزم رفت
خفت و از خفتن او دیده ی امیدم خفت
رفت و از رفتن او حال دلم درهم رفت
روی من دید ز ناخن، دل من دید ز آه
آنچه از خامه ی آهن به رخ جانم رفت
نیست آن درد که گردد به دعا چاره پذیر
ریش ناسور شد و خاصیت از مرهم رفت
صبر می باید و چون صبر ندارم چه کنم؟
ای دل ای دل چو به چشم نگران می بینم
عالم و هر چه به عالم گذران می بینم
هر کجا دیده برین ریگ روان می فگنم
همه چشم و دل صاحب نظران می بینم
هر کجا راه برین دشت کهن می سپرم
همه جان و تن والا گهران می بینم
هر که بر روی زمین طرح اقامت انداخت
چون نظر می کنم از همسفران می بینم
کاروان می گذرد تیز تر از من چه کنم؟
چه کنم محمل امید گران می بینم
می نشینم مگر از پی برسد راه روی
چه کنم مصلحت کار در آن می بینم
بر کران نیست کس از دائره ی محنت و غم
دوره ی چرخ کران تا به کران می بینم
بر رخ از دیده ی تر خون جگر می ریزم
چون جگرخواری خونین جگران می بینم
بعد ازین حال دلم تا به کجا انجامد
حالیا صورت حال دگران می بینم
***
در مرثیه ی مادر خود
دور بینان دل به جان پیوسته اند
جان به آن جان جهان پیوسته اند
تا همان در پرده ماند راز غیب
صد یقین را با گمان پیوسته اند
تا نگردد راه بر سالک دراز
این جهان با آن جهان پیوسته اند
تن به آن آئین که پیوندد به جان
با خدای خود چنان پیوسته اند
جسم و جان را در زمین فرسوده اند
تا نظر با آسمان پیوسته اند
کاش بر بالین او من بودمی
تا علاج کار خود بنمودمی
دفتر قانون خود آوردمی
حقه ی داوری خود بگشودمی
از مغاک چشم، هاون کردمی
وز دل صافی گیاهی سودمی
در سرانجام حیاتش دیدمی
عمر خود بر عمر او افزودمی
روغن از بادام چشم خویشتن
دادمی و خواب خوش فرمودمی
جستمی آسایش جان و تنش
تا نیاسودی، نمی آسودی
در خیال دفع بی خوابی او
همچو عقل خود دمی نغنودمی
لیک ازو بودم من دلتنگ دور
از حریم او به صد فرسنگ دور
عمر من رفتی و جانم سوختی
خود روان گشتی روانم سوختی
مهربان بودی به من آخر چه شد
که این چنین نامهربانم سوختی
سرو را پیرانه سر آتش زنند
تو ز بی مهری جوانم سوختی
***
ترجیع بندها
***
ترجیع بند
ای روی تو آفتاب خاور!
وز نور رخت جهان منور!
آنی تو که گشته روح قدسی
در آینه ی رخت مصور
از چشم تو فتنه هاست ظاهر
در لعل تو لطفهاست مضمر
در آتش و آبم از تو زان رو
دارم لب خشک و دیده ی تر
بزدای ز شام هجر ظلمت
ای زهره جبین ماه پیکر
بر خاک مذلتم فتاده
جان بر لب و ذوق وصل در سر
سر در قدم تو زار مردن
عیشست اگر شود میسر
بگذار که دامنت بگیرم
سر در قدمت نهم بمیرم
دل ز آتش عشق در عذابست
در تاب غمت جگر کبابست
گویم چو سلام میزنی سنگ
یعنی که تو را همین جوابست
هر تار ز جعد مشکبارت
در گردن جان من طنابست
هر سو که روی رود قرارم
بی صبرم و جان در اضطرابست
طاقت شده طاق و صبر نایاب
دریاب که حال من خرابست
خواهم که شود نثار راهت
عمرم که برفتنش شتابست
لطفی کن و حاجتم برآور
هر چند تو را ازان حجابست
بگذار که دامنت بگیرم
سر در قدمت نهم بمیرم
از مستی عشق رفتم از دست
افتادم و جام صبر بشکست
قانون جنون هوشمندان
آموخته نیز نرگس مست
نیک و بد خلق دام راه است
خوش آنکه ز دام نیک و بد رست
سر رشته نهاده در کف عشق
بگسست ز خویش و با تو پیوست
معراج وصال بس بلند است
هر کس نرسد به همت پست
تا چند درین سرای فانی
باشم به کمند عقل پابست
شد وقت رحیل ازین مقامم
اکنون که حیات اندکی هست
بگذار که دامنت بگیرم
سر در قدمت نهم بمیرم
ای داده لبت مرا نشانی
خونابه ز دیده ام چکانی
چون بنده نوازیست خویت
بنواز مرا چنانکه دانی
یک قطره بود ز جام وصلت
سرمایه ی عیش و شادمانی
در ظاهر اگر به هجر کوشی
آئی بدل از ره نهانی
در کعبه ی کوی خود سگان را
ره داده به کام دل ستانی
بی جرم و جنایتی ز پیشت
هر دم به جفا مرا چه رانی
بگذار که دامنت بگیرم
سر در قدمت نهم بمیرم
با لعل تو ای در یگانه
ریزم همه اشک دانه دانه
در دل چو وزد نسیم شوقم
آتش زند از دلم زبانه
مرغی که کند هوای کویت
مشکل که رسد به آشیانه
از حد بگذشت قصه ی شوق
یا رب به که گویم این فسانه
دانی که کیم جدا من از تو
ماتم زده ای به کنج خانه
عمری ز دل حزین کشیدم
بر یاد تو آه عاشقانه
اکنون که وصال داده دستم
از بهر خدا مکن بهانه
بگذار که دامنت بگیرم
سر در قدمت نهم بمیرم
مائیم ز جام شوق سر خوش
فارغ ز عمام و کش و فش
بر یاد لبت قدح گرفته
در میکده کرده ام فروکش
در لعل تو نقش بی وفائی است
زان دیده بود به خون منقش
هر گه که شوی ز دور پیدا
نا دیده رخت همی کنم غش
تا صبح کنی ملامت من
بس کن که در آتشم در آتش
نومیدم اگر چه از دنایت
کی می شوم از طمع مشوش
گر روی نیاز پیش دارم
منعم مکن ای نگار مهوش
بگذار که دامنت بگیرم
سر در قدمت نهم بمیرم
هر شب من و کنج بیت احزان
بنشسته به کار خویش حیران
گه پیش خیال تو بزاری
گویم غم دل به شرح و دستان
گاهی شده محو در خیالت
هجران و وصال گشته یکسان
القصه شب سیاه خود را
زین گونه برم همی به پایان
فیضی به زبان حال گوید
تسطیر شده به قدر امکان
در عشق تو هر چه سد ره شد
مردانه گذشتم از سر آن
دامن همه زین جهان کشیدم
بر دست گرفته تحفه ی جان
بگذار که دامنت بگیرم
سر در قدمت نهم بمیرم
***
ترجیع بند ناتمام
الصبوح ای اسیر خواب خمار
الصبوح ای حریف باده گسار
دم صبح است چون نه ای حاضر
وقت مستی است چون نه ای هشیار
گلبن فیض راست موسم گل
گلشن شوق راست فصل بهار
شوق می روید از خس و خاشاک
فیض می ریزد از در و دیوار
می رسد آب رفته اندر جوی
می شود شاخ عشرت اندر بار
آب بر روی کار زن ز قدح
چشم شوقت مگر شود بیدار
از زمین آفتاب سر برداشت
به تماشا، تو هم سری بردار
ساغر می مدار بی گردش
نیست بر گردش سپهر مدار
ساقی از لب اگر دهد باده
مطرب از کف زنان شود بی تار
عاقلان را هوس رود از جا
صوفیان را ز سر فتد دستار
باده نوشان سحر چو حلقه زنند
می به ریزد سپهر از پرکار
ای حریفان چه جای تکلیف است
وقت گویا چه حاجت طومار
عرصه ی کاینات خوش ملکی است
انظروا فانظروا الی الآثار
حیرت افزاست اسم و رسم جهان
جمع اشرار و فرقت اخیار
عالمی از نظاره گاه خیال
چشم پوشیده بنگرد اسرار
عالمی گفته کز بصیرت عشق
نیست ما را بجز مشاهده کار
عالمی از تخیل موهوم
ریش جنبان حلقه ی اقرار
عالمی از توهم معدوم
پای در گل فتاده ای انگار
گرچه با هم گره یکی دارند
تار تسبح و رشته ی زنار
نیست ما را به یک طریق گذر
نیست ما را به یک مقام قرار
ما و رندی و سیر مشابها
تا بگیرد قرار مذهبها
ما گدایان آرزو شکنیم
پادشاهان وقت خویشتنیم
تا بما عشق گفت و گو دارد
به زبان خموش در سخنیم
دلق نه توی چرخ در بر ماست
گرچه خورشید وش برهنه تنیم
ذره کردار رفته ایم ز دست
لیک با آفتاب پنجه زنیم
گر دل ما بگشت باغ کشد
شاخ امید را ز بیخ کنیم
ور سر ما به تاج زر خارد
خاک بر فرق آرزو فکنیم
همت ما کجا و طول امل
ما چنین تار آرزو نه تنیم
عشق را مستفیض معتقدیم
عقل را مستشار مؤتمنیم
می عشق مجاز را قدحیم
شمع بزم نیاز را لگنیم
آمده از عدم بداغ وفا
لاله ی هشت باغ و نه چمنیم
نیست ما را ز رنگ و بوی هوس
فارغ از کشت سنبل و سمنیم
محمل ما ز ره نیاساید
چون جرس گرچه خاک در دهنیم
در کف روزگار مجبوریم
در شکنج زمانه ممتحنیم
سرما کی رود به خرقه فرو
ما که رند دریده پیرهنیم
طالبان دست پیر می گیرند
ما مریدان باده ی کهنیم
حاجیان از وطن سفر کردند
ما غریبان مسافر وطنیم
گاه در دیر عاکف حرمیم
گاه در کعبه عابد وثنیم
گاه فانوس زن به حلقه ی ذکر
شیخ صد زاهد فرشته فنیم
گاه ناقوس زن به دیر مغان
پیشوای هزار برهمنیم
ما و رندی و سیر مشربها
تا بگیرد قرار مذهبها
***
غزلیات
***
وه چه موزونست آن گلگون قبا
کاش در بر گیرمش همچون قبا
با وجود حسن روز افزون او
حسن او را می کند افزون قبا
بی دلان را جان برون آید ز تن
از بر خود گر کند بیرون قبا
چیست گلگون آن قبا در بر نگر
ریختی خون و زدی در خون قبا
می خرامد در قبا آن سرو ناز
می شود پیراهنم اکنون قبا
قامتش موزون و موزون تر بود
در بر آن قامت موزون قبا
نیست فیضی قدر پیش دلق فقر
گر کنی از اطلس و اکسون قبا
***
حریف باده کجا عاشق خراب کجا
جنون عشق کجا نشئه ی شراب کجا
رسید یار و من افتاده ناتوان ای دل
طپیدن تو کجا رفت و اضطراب کجا
شب از فراق تو خوابم برد خالیست این
شب فراق کجا و خیال خواب کجا
به دور عشق تو ای دلربا نمی دانم
که دل کجا شد و طاقت کجا و تاب کجا
خوشست غمکده ام در گرفته ز آتش آه
فروغ شمع کجا خانه ی خراب کجا
مجوی گرمی عشق از دم فسرده دلان
سبوی باده کجا شیشه ی گلاب کجا
طمع مدار ز حاسد فروغ دل فیضی
سفال تیره کجا جام آفتاب کجا
***
ساقی و جام می و گوشه ی دیر است اینجا
لله الحمد که احوال بخیرست اینجا
نکته ی عشق مپرسید که هوشم باقیست
سخناز یار مگوئید که غیرست اینجا
آب این میکده جان بخش تر از آب بقاست
برس ای خضر که سر منزل سیرست اینجا
باد در جلوه و مرغان چمن می جوشند
کو سلیمان که همه منطق طیرست اینجا
فیضی افسانه ی عیسی نفسانم هوس است
چه سر قصه ی موسی و عزیرست اینجا
***
الله الله چه فریبنده مقامست اینجا
بهر مرغان اولی الاجنحه دامست اینجا
نیست در انجمن ما خبر از دور فلک
گردش چرخ همین گردش جامست اینجا
شب وصل است کلیم از ارنی لب بر بند
چشم بگشای چه حاجت به کلامست اینجا
هیچ مرغی به نهانخانه ی ما پر نزند
جز بط باده که طاؤس خرامست اینجا
قاصدا با تو چه گوئیم ز حال دل خویش
یار با ماست چه حاجت به پیامست اینجا
ای که سرچشمه ی حیوان طلبی در ظلمات
کار صد خضر به یک جرعه تمامست اینجا
فیضی از دایره ی پیر خرابات مرو
کز کفش کار دو عالم به نظامست اینجا
***
این چه مستیست که بی باده و جامست اینجا
باده کز جام بنوشند حرامست اینجا
ای که از بادیه ی عشق خبر می پرسی
پای بردار که کونین دو گامست اینجا
زاهدا منتظر چشمه ی کوثر منشین
که به یک جرعه ی می کار تمامست اینجا
هیچ کس نیست که در دایره ی حیرت نیست
صید گاهیست که جبریل بدامست اینجا
راز سربسته ی خم پیش خرد مگشائید
سخن پخته مگوئید که خامست اینجا
نام و ناموس ز ما خاک نشینان مطلب
این مقامیست که ناموس نه نامست اینجا
چون شدی معتکف میکده فیضی هشدار
کز دم پیر مغان فیض مدامست اینجا
***
این بزم حضور است بکش ساغری اینجا
کز غیب گشایند برویت دری اینجا
از موج مبادا شکند کشتی صبرم
کو تنگدلی تا فگند لنگری اینجا
از شهر دل ما مطلب رخت صبوری
عمریست که غارت زده غارتگری اینجا
آواره شو ای عقل ازین شهر که هرگز
جز عشق اقامت نکند دیگری اینجا
فیضی دل ویران شده ام گنج نهان است
کز جوهر جان یافته ام گوهری اینجا
***
چه سود مرهم کافور داغ سودا را
که هست پنبه نمک زخم ناشکیبا را
پر فرشته بر آتش نهم به جای بخور
فسونگری پری پیکران رعنا را
فدای گردش چشمی شوم که داد به من
پیاله داری ناقوسیان ترسا را
رو ای صبا که بهر تار موی او بستم
به صد هزار گره رشته ی تمنا را
سزد اگر در زندان زنند یوسف را
که داد تنگی زندان دل زلیخا را
نشان محمل هامونیان عشق مپرس
بجای قافله ریگ روان بود ما را
فریب صورت کثرت مکن تماشائی
هزار پاره دل عاشقان یکتا را
تو ای کبوتر بام حرم چه می دانی
طپیدن دل مرغان رشته بر پا را
ز من مپرس شمار رموز دل فیضی
معلمان نشمارند موج دریا را
***
گر جام می بیفتد از دست مست ما را
پالغز کعبه سازد خاک کلیسیا را
دل در طلسم صورت کفرست بند کردن
دیگر مکن بت خود این نقش سیمیا را
گویند کس نیارد با عشق دست بردن
الا کسی که داند افسون اژدها را
در باده غرق و یکدم از باده آگهی نه
بشناس چون صراحی مستان پارسا را
یک شب صراحی می چون آستین همت
بر آسمان بیفشان خورشید کن سها را
گر نور عشق خواهی خود سرمه شو درین راه
کی اهل دل به مژگان بیزند توتیا را
سلطان عشق دارد چون دیده پیشطاقی
همت نهاده آنجا جام جهان نما را
چشم تهی ز حسرت همچون سفال مگشا
از خاک خود جدا کن اجزای کیمیا را
ای ناله ی فلک رو از من رسان سجودی
از دور گر ببینی ایوان کبریا را
باشد مگر گشاید زین کار رشته تابی
سر تیز کن به آتش آه گره گشا را
بر بام آرزو نه فیضی قدم چو بستی
بر کنگر اجابت سر رشته ی دعا را
***
ببین خرام علم قامتان رعنا را
سبب مپرس ز من خون تیره پالا را
مشو رمیده که آن صید پیشه رندانیم
که از نگاه ببافند دام عنقا را
صلیب در کف محرابیان کعبه نهاد
ببین دلیری آن ابروی چلیپا را
چه دست می بری ای تیغ عشق اگر دادست
ببر زبان ملامت گر زلیخا را
به غیر جلوه ی لیلی که می شود همیا
خرام آبله پایان دشت پیما را
تو ای فرشته که از بال می فشانی نور
مبین تراوش مژگان باده بالا را
من و حریفی دریا دلی که همت او
به خاک ریخته ته جرعه ی مسیحا را
دوا مساز که بر روی داغ ما مرهم
حدیث پنبه و آتش بود تماشا را
دلست این همه مستانه دم مزن فیضی
که شورش است ز طوفان باد دریا را
***
سر سودای تو نگذاشت دل و دین ما را
عشق دزدی است که با خانه برد کالا را
گره دل اگر از پیک صبا نگشاید
قاصد راز کنم شوق جهان پیما را
حیرتم سوخت که چون طاقت یک لمعه نداشت
آنکه بنمود باعجاز ید بیضا را
ما ازان کوه کنانیم که گر کار افتد
از خروشی بشگافیم دل خارا را
گر به روز سیهم سوختگان بنشینند
نفس صبح شمارند شب یلدا را
محتسب گر نمک انداخته در می سهلست
وای آن مست که آتش نزند صهبا را
سوخت فیضی زدم گرم و اگر عشق اینست
آتش آشام کند طوطی شکرخا را
***
ای داده لبت شراب ما را
وی کرده غمت خراب ما را
داریم سوال بوسه از تو
باشد که دهی جواب ما را
هرگز نبود بجز در تو
امید به هیچ باب ما را
ای شیخ فرشته روی خاموش
تا چند دهی عذاب ما را
ما نخل غمیم و صرصر هجر
آورده در اضطراب ما را
هر چند سگ توئیم لیکن
ره نیست به آن جناب ما را
فیضی ز محیط نکته دانی
نظم است در خوش آب ما را
***
شب بی تو نه خواب بود ما را
یاد تو ز خود ربود ما را
در خون جگر به یکدگر بست
چشمی که نمی غنود ما را
برخورده ی آبگینه خفتیم
بی طاقتی آزمود ما را
بی نام و نشان فتاده بودیم
عشق تو به ما نمود ما را
اکنون که به دام دل فتادیم
بی صبری ما چه سود ما را
ناشکری عشق چون توان کرد
غم بر سر غم فزود ما را
فیاضی ازین ترانه تن زن
زین زخمه چه بر گشود ما را
***
یا رب بناز پرور نازک نهال ما را
خورشید عافیت کن ابرو هلال ما را
چون چشم خویش تا کی باشد به ناتوانی
در جلوه آر دیگر مسکین غزال ما را
سرچشمه ی دل ما بشگاف و غم برون کن
مگذار تیره زینسان آب زلال ما را
بر مصحف جمالش بگشای دیده ی ما
از آیت شفا کن فرخنده فال ما را
ای عافیت کجائی زین حال سر بدر کن
صاف نشاط گردان درد ملال ما را
آن ماه را برآور از احتراق امشب
مپسند ای سعادت دیگر وبال ما را
در حلقه ی ملایک ذکریست تازه گوئی
فیضی کمال صحت خواهد کمال ما را
***
بتی شد روبرو ناگاه ما را
به یک نظاره برد از راه ما را
کسی کاین حسن پیدا کرد ای کاش
نمی دادی دل آگاه ما را
نمی آید برون از پرده ی دل
به غیر از نقش خاطر خواه ما را
دل ما مایل بالا بلندیست
نباشد همت کوتاه ما را
اگر اینست سوز عشق پیداست
که خواهد سوخت برق آه ما را
چو اختر چشم ما باز است تا صبح
مگر پرسد شبی آن ماه ما را
ملامت گر ز پند ما چه خیزد
رها کن حسبته لله ما را
ملایک را بود بر حال ما رشک
که می خواند سگ درگاه ما را
بحمدالله چو فیضی نسبتی هست
به فیض بزم اکبر شاه ما را
***
ای زلف تو برهم زده هنگامه ی ما را
سودای خطت کرد سیه نامه ی ما را
ما عاشق پاکیم اگر تیغ رسانی
آلوده مکن بهر خدا جامه ی ما را
بر مسئله ی عشق که شرحش نتوان کرد
صد دغدغه وارد شده علامه ی ما را
ما خارکش نامه ی عشقیم چو فیضی
یا رب که شکستی نرسد خامه ی ما را
***
ای کرده غمت خانه ی خود خانه ی ما را
معموره ی خود ساخته ویرانه ی ما را
ما لجه ی عشقیم که در نه صدف چرخ
قدری نبود گوهر یکدانه ی ما را
گر جذبه ی عشق تو همین است که داریم
افسون محبت کند افسانه ی ما را
چون در شکن زلف تو زنجیر گسل شد
سر ده به بیابان دل دیوانه ی ما را
بد مستی و گوش تو به آواز حریفان
کی گوش کنی نعره ی مستانه ی ما را
گر نیستی از بهر شکیب دل عاشق
بر سنگ زدی بهر چه پیمانه ی ما را
فیضی غم او بسکه بود همنفس ما
کاشانه ی خود ساخته کاشانه ی ما را
***
کی هوس آستین زند عشق من خراب را
کیست صبا که خم دهد شعله ی آفتاب را
نشئه ی بوالهوس چه وگرمی مجلس از کجا
بی جگر از فسردگی شیشه کند شراب را
دوش که پرده ی مژه بر در گریه بسته ام
در دل شب شکسته ام خنده ی ماهتاب را
شب که در آتش جگر تا به کمر نشسته ام
از مژه شعله چیده ام پردگیان خواب را
شورش عشق سوخت دل ساقی تندخو مگر
تلخ کند ز موی من این نمکین کباب را
یکسر مو ز ابروت خم نشد ای ستیزه خو
کاش به سینه بشکنم دشنه ی اضطراب را
فیضی ازین هوس کده تشنه جگر ببند لب
چند بجوش آرزو موجه دهی سراب را
***
تا گره زد طره ی پرتاب را
بست از چشمم بافسون خواب را
آرزوی لعل جانان می کنم
تشنگان خواهند از جان آب را
وه چه رویست این که سرگردان کند
ذره سان خورشید عالمتاب را
خوش بود خاکستر گلخن مرا
من نخواهم بستر سنجاب را
ای حریف از من بگو بهر خدا
آن فرامش وعده ی قلاب را
کای فراموشی سراسر کار تو
گاه گاهی یاد کن احباب را
فیضی از زهد ریائی شد ملول
ساقیا در ده شراب ناب را
***
ای بسته سحر چشم تو بر دیده خواب را
بگشوده نوک هر مژه از گریه آب را
روزی که در هوای جمال تو دم زدیم
کردیم تیره آئینه آفتاب را
ای آفتاب حسن چه سازم که ذره وار
حیرت فزوده دیده ی من اضطراب را
تصویر خط و خال تو بر هر که خواستم
آمیختم به عنبر تر مشکناب را
ای باد! زلف مانع دیدار می شود
بردار از میانه ی ما این حجاب را
با ما سگان کوی تو دیر آشنا شدند
اینست رسم مردم عالیجناب را
فیضی که خویش را سگ این آستان گرفت
سلطان عشق داد به او خطاب را
***
تا دیده ایم پرتو خورشید ذات را
بر رو کشیده ایم نقاب صفات را
ما را ز راه عقل جوانان ربوده اند
ای پیر ره نمای طریق نجات را
یا رب جدا ز دوست مرا زندگی مباد
گر از حیات به نشمارم ممات را
تا خضر در سیاهی خط تو پی نبرد
هرگز نیافت چشمه ی آب حیات را
فیضی ز قید سبحه و ز نار فارغیم
طی کرده ایم صومعه و سومنات را
***
با قامتش سریست من تیره بخت را
مانند هندوئی که پرستد درخت را
ای نقل مجلس دگران تابکی ز رشک
بر آتش افگنم جگر لخت لخت را
بگذر ز خان و مان بره دل که عاقلان
بر ساحل محیط گذارند رخت را
آهن دلی گذار به من ورنه بر کشم
آهی که نرم ساخته دلهای سخت را
حور و قصور خلد نیاید به کار من
دیوانه ی ازل چه کند رخت و بخت را
سلطان پرست رو که نیارند در نظر
خواری کشان بی سر و پا تاج و تخت را
فیضی غلامی در میخانه کن که نیست
از بندگی عشق گذر نیک بخت را
***
چه قصدها که بیاد از غم تو نیست مرا
ولی تو هیچ نپرسی چه قصه ایست تو را
بر آمد از غم تو جان من ز خانه ی تن
تو نیز جان منی یکنفس ز خانه برآ
گذشت تا ز دلم تیر آن کمان ابرو
دل مراست به تیرش محبت گذرا
ز خون دیده و دل سرخ شد رخ زردم
به یمن عشق شدم سرخروی هر دو سرا
همیشه تیره بود بی تو کلبه ی فیضی
شبی به خانه ی تاریک او چو شمع در آ
***
نیست امروز نظر بر من دلسوز تو را
تا چه گفتند حریفان بد آموز تو را
ای که داغ دل من دیده چو گل خنده زنی
هیچ تأثیر ندارد مگر این سوز تو را
بر تو روشن نشد این آتش پنهان که مراست
گرچه بینم همه شب انجمن افروز تو را
بر سرم تیغ بزن کز تو نخواهم گله کرد
که برین داشته خوی ستم آموز تو را
بوالهوس در مژه ی غمزه زنان سهل مبین
که خطرهاست درین ناوک دلدوز تو را
بروی ای محتشم دهر که ارزانی باد
دل بدبخت مرا طالع فیروز تو را
فیضی امروز ادای تو جنون آمیز است
دی باین حال نبودی چه شد امروز تو را
***
غمزه آموزد به چشمت شیوه ی بیداد را
طرفه شاگردی که می گوید سبق استاد را
از پی دل بردن من چیست چندین اضطراب
بی تحمل صید چون آید به کف صیاد را
با هجوم عشق صبر از من چه می جوئی که کرد
لشکر بیگانه ویران کشور آباد را
ره نوردان بلا بردند هر یک ره به وصل
پا به سنگ آمد درین ره زان میان فرهاد را
بوی زلف او نمی آید به سوی من نگر
طره ی او پای در زنجیر دارد باد را
بگذار از آهن دلی با من که از غیرت بدل
آتشی دارم که بگدازد دل فولاد را
فیضی بی تاب دیگر از سر کویش برو
نازکست اینجا ببر جای دگر فریاد را
***
مجنون به عشق لیلی بگذاشت موی سر را
تا آشیانه باشد مرغان نامه بر را
گمنام راه عشقیم کو سالک طریقت
کز ما سلام گوید آن شیخ نامور را
در دور جام لعلت مستیم و بی خبر هم
از خود خبر مپرسید ما مست بی خبر را
ما و سگ تو با هم داریم گفتگوئی
پرسند آشنایان احوال یکدگر را
ناصح که مانع آید از دیدن جوانان
یا رب بصارتی ده آن پیر بی بصر را
ساقی می صبوحی هرگز به ما نداری
تا کی توان کشیدن هر صبح درد سر را
روزی که بزم دوران آراستند فیضی
گردون به جام ما ریخت خونابه ی جگر را
***
خواهم که بر بندم دگر این چشم عاشق ساز را
در پرده ی معنی کشم این عشق صورت باز را
ای عندلیب این پر زدن سهل است گرد بوستان
می باید از پروانه ای آموختن پرواز را
نازم به آن بت کز ادب بهر قدومش قدسیان
از پر مرغان حرم گسترده پا انداز را
از لن ترانی گر شبان بیهوش شد نبود عجب
عاشق کجا تاب آورد چون بشنود آواز را
نیرنگ ساز من مبین در گوشه گیران حرم
تا سحر چشمت نشکند هنگامه ی اعجاز را
با چشم ناوک زن بگو کز غمزه ها دل خون کند
کز تازه دلها طعمه به آن نازنین شهباز را
آمد سمند انگیخته هر سو شکار آویخته
فیضی تو یکره سرمده گلگون میدان تاز را
***
لعل تو افسانه کرد عشرت پرویز را
چشم تو از یاد برد فتنه ی چنگیز را
شاهسواران حسن جلوه به تمکین کنند
گرم مران بر سرم این همه شبدیز را
نیم نگاه تو را ما همه به سمل شدیم
این همه بر دل مزن غمزه ی سر تیز را
آه سحرگاه ما سوخته دارد نفس
ناله گلو سوز شد مرغ سحر خیز را
غمزه ی شیر افگنت پا چو نهد در رکاب
خلقه ی فتراک کن زلف دلآویز را
زیستنم مشکلست خاصه که آن چشم مست
داد بدست نگه دشنه ی خونریز را
فیضی از افسون تو نیست اثر در دلش
شعبده بازی چه سود عربده انگیز را
***
پرده ز روی برفگن حسن جهان فروز را
رخنه گر سپهر کن برق ستاره سوز را
این همه سوی بوالهوس حیف بود نگاه تو
چند به خاک افگنی تیر فرشته دوز را
دور جهان تمام شد وعده هنوز همچنان
وه چه دراز کرده ای سلسله ی هنوز را
تازه گلیست امشبم رایحه بخش آرزو
وای اگر خبر شود پرده دران روز را
غمزه ی تند خوی تو باز نیاید از ستم
عربده کی رود ز دل ترک ستیزه توز را
عشق چو کوس عام زد خنده به ننگ و نام زد
بانگ گدای شام زد خسرو نیمروز را
فیضی اگر ز نظم خود صیت بلند برکشی
مشعل قدسیان کنی معنی دلفروز را
***
مست وصال و میخورم حسرت بی قیاس را
به که نصیحتی کنم این دل ناسپاس را
هر مژه لختی از جگر می فگند به دامنم
چند در آستین کنم گریه ی روشناس را
شکوه پذیرکی شود بادیه گرد آرزو
بند به گردن افگنم ناله ی بی هراس را
سایه ی قصر آرزو کوه بلاست بر سرم
طرح نوی فگنده ام عشق ادب اساس را
کسوت عافیت مرا این همه ننگ تابکی
بو که به شورش جنون پرورم این لباس را
تا غم دل نمی خوری دل ز تو نیست گفتمت
گنج به باد می دهی رنج نبرده پاس را
فیضی اگر دلم دهد دل ندهم به آرزو
کیست به دست دل دهد صورت التماس را
***
مده در ره دل بلندی نفس را
نبستند رندان به محمل جرس را
ز کونین رستند آزاده جانان
چه دانند این شاهبازان قفس را
ز من پرس آغاز و انجام هستی
درین ره نظر کرده ام پیش و پس را
درین صیدگه گر به دام من افتد
کنم نیم به سمل تذرو هوس را
اگر شوق گلگشت این باغ داری
کم از لاله و گل مبین خار و خس را
در خلوتم را بزن حلقه فیضی
که این تنگبارست ره نیست کس را
***
ای گرم فسون داشته بازار هوس را
بگشای لب من که اثرهاست نفس را
آن سلسله برپا که پی محمل لیلی است
داند که بز بخیر چه رازست جرس را
با غمزه بود چشم تو پیوسته هم آغوش
خوش صحبت قهریست بهم دزد و عسس را
آزاده دلان در خم امید نمانند
مرغان بهشتی نشناسند قفس را
هر سبز خطی را نرسد پیش تو دعوی
رعنائی طاؤس ندادند مگس را
خاک من ازان کو مبرای باد که دوران
اکسیر وفا ساخته این سوخته خس را
از خوان سخن ذوق دگر یافته فیضی
این چاشنی فیض نباشد همه کس را
***
تا فسون آموختی آن غمزه ی بی باک را
تا قیامت خواب بستی خفتگان خاک را
کشتگان او به محشر زنده نتوانند شد
صد اجل قربان شود آن غمزه ی چالاک را
می روی چابک سوار من به آهنگ شکار
کاشکی از خون من رنگین کنی فتراک را
آتشم از پرده بیرون شعله زد ای گرم خو
تابکی در پرده داری روی آتشناک را
عاشقان از جنبش شوقند سرگردان دوست
نیست تأثیری به عاشق گردش افلاک را
برق استغنا نیفتد جز بدلهای خراب
آری این آتش نسوزد هر خس و خاشاک را
جای آن دارد که بر سر همچو نرگس جا دهند
هر که بر گلچهره ها بگشاد چشم پاک را
طعنه بر فیضی مزن زاهد بپرس از گلرخان
پاکدامانی رندان گریبان چاک را
***
مجنون که و فرهاد چه داند ره غم را
در عشق صلا نیست عرب را و عجم را
یک عقده بجز آبله ی پا نگشودیم
زاندم که براه تو نهادیم قدم را
دارند نهان داغ تو جان و دل مسکین
مانند فقیران که بیابند درم را
همچون الف قد تو حرفی ننوشتند
آن روز که بر لوح نهادند قلم را
با من بکن از جور و جفا هر چه توانی
حاجت به تقاضا نبود اهل کرم را
در گریه شدم بر سر کوی تو شب غم
از دیده ی خود آب زدم خاک حرم را
فیضی شه اقلیم سخن شد چه وجود است
در پیش دوات و قلمش طبل و علم را
***
ای عشق تو از کعبه تراشیده صنم را
پیمانه ی می ساخته قندیل حرم را
یاقوت فروشان همه الماس شکستند
تا نرخ بیفزود جگر کاوی غم را
هر چند به خاکستر دل کار نداری
آئینه به پیش آر من سوخته دم را
رو دیده نگهدار به صد پرده که گویند
کرد این گهرین جام فزون گوهر جم را
پیش از سیه آرائی میدان قیامت
حسن تو گرفت از کف خورشید علم را
خالیست که از حیرت نظاره دو چشمم
یک ذره ندانند نگهبازی هم را
فیضی چه نوشی ز کفت دود بر آمد
ای سوخته ی عشق نگهدار قلم را
***
ای عشق به شور آور بیرون و درونم را
از پای بگردن نه زنجیر جنونم را
من دفتر دانائی بر باد هوس دادم
گو خاتم مجنون زن منشور جنونم را
نوک مژه ام پر خون بنگر که ز جرم دل
بر دار کشد عشقت هر قطره ی خونم را
صد سحر کنم لیکن چشم تو به یک جنبش
بر باد دهد ناگه نیرنگ و فسونم را
فیضی قلم معنی بر صورت من مشکن
صد نقش درون بنگر دیوار درونم را
***
سوی رقیب چند فرستی نسیم را
بر باد دادی آن همه عهد قدیم را
صد درد می رسد ز غمت در طلب مرا
آری چه احتیاج تقاضا کریم را
ره گم نکرده اند ز کویت به هیچ رو
آنها که رفته اند ره مستقیم را
عشاق ساعد تو گرفتند و خرم اند
مانند مفلسان که بیابند سیم را
گردم به کوی یار و نپرسد سگ درش
نبود خبر ز حال مسافر مقیم را
بگرفت طفل اشک مرا چشم در کنار
رسم است مهربانی مردم یتیم را
فیضی به عقل مشکل ما حل نمی شود
بسیار خوانده ایم کلام کلیم را
***
عشق چو شعله در زند دلق امید و بیم را
صوفی عقل بگسلد موی به مو گلیم را
به که گدازم و ز نو طرح دل دگر نهم
چند رفوگری کند صبر دل دونیم را
نفحه ی درد می زند بر ملکوتیان صلا
چند ز سینه برکشم آه جگر شمیم را
نرخ جنون زیاده شد چون نشود که هر سحر
بوی تو راه می زند قافله ی نسیم را
مضطربانه سوختم آه ز گرمی خسان
شعله فتاد در شجر سوخت دل کلیم را
چاره ی کار خویشتن چون کنم و کجا روم؟
درد تو مضطرب کند نبض صفت حکیم را
فیضی عشقباز من بند جنون گسل مشو
بار به گردنت بود سلسله ی قدیم را
***
تا گزیدی دو لعل خندان را
کرده ام در تو تیز دندان را
چشم جادوگرت به نیم فسون
چشم بر بسته خواب بندان را
چه تطاول که نیست بر دلها
غمزه ی عنبرین کمندان را
خود پسندی مکن که اهل نظر
کم پسندند خود پسندان را
سر به طوبی فرو نمی آید
پیش سروت نظر بلندان را
بجفایم بیازما و ببین
از محبت هزار چندان را
چشم فیضی کجا غنودن کو
مرگ خوابست درد مندان را
***
نماند گریه شب وصل بی قراران را
سهیل طلعت آن ماه برد باران را
سوار چابک من رخش چون بر انگیزد
قیامتی بود آن روز خاکساران را
اسیر طره ی آن ترک سرکشم که کشید
به قید حلقه ی فتراک شهسواران را
به یاد سنبل زلف سمنبری کردم
ز دود آه سیه ابر نوبهاران را
سزد که بر دمد از هر گل زمین نرگس
ز بسکه خاک فرو برده تاجداران را
شراب صاف بتان در پیاله می ریزند
به نوش می که صفا در صفاست یاران را
مجوز بوالهوسان گرمی نفس فیضی
که سوز عشق ندادند خام کاران را
***
ای حسن تو بر بسته نظر دیده و ران را
در دیده نمک ریخته صاحب نظران را
چشم تو که هرگز مژه از هم نگشاید
از بخت من آموخته این خواب گران را
دلها بگدازند و جگرها بشگافند
این قاعده ی غمزه بود عشوه گران را
ای درد و غم از من به دم مرگ بمانید
رسمیست که کوچ خبر همسفران را
سر باخته ی بازی آن شاهسوارم
کز پای در انداخته زرین کمران را
ای بوالهوسان دیده ببندید که این عشق
شرطست که دل خون بکند بی جگران را
چشمی که تو فیضی به رخ دوست گشودی
باید که به آن چشم نه بینی دگران را
***
زهی به خاک درت سجده سر فرازان را
سر نیاز به راه تو بی نیازان را
دلم ز دست رها کرده ای و میخوانی
که سر دهنده و بخوانند شاهبازان را
تبارک الله ازان غمزه ایکه افسونش
به باد داده خیال فسانه سازان را
چه جادوئیست ندانم به طرز گفتارش
که باز بسته زبان سخن طرازان را
چه چشمهاست که از یک نگاه شعبده باز
بساط صبر نوردیده پاکبازان را
توانگران محبت ز گنج بیزارند
به کیمیا نظری نیست جانگدازان را
صریر کلک تو فیضی به بزمگاه مسیح
نوا بلند کند ارغنون نوازان را
***
گر راه و روش این بود آن ناقه دوان را
گمراه کند قافله ی کعبه روان را
کس دیده بر آن شکل و شمایل نگشاید
کز جان و دل او نبرد تاب و توان را
ما بی ره و رو کفر ز ایمان نشناسیم
حسنست از راه برد پیر و جوان را
خوبان همه مایل بزر و سیم ولیکن
جز نقد محبت نبود جان گروان را
فیضی چه کنی ناله ز بیداد نکویان
فریاد چه تأثیر کند ناشنوان را
***
سر پیوند با عشاق نبود کج کلاهان را
نزیبد صید بر فتراک بستن پادشاهان را
کسی چون نالد از بیداد این ترکان عاشق کش
که می بندند ازد هشت زبان دادخواهان را
دل شیران دین خون گردد از تاب نگاه او
اگر از باده سازد شیر گیر آهو نگاهان را
ازین قوم بهشتی رو گرا یارای پرسیدن
اگر در حشر می ریزند خون بی گناهان را
مسلمانان دل و دینم به دنبال بتان گم شد
مگر لطف خدا آرد به ره گم کرده راهان را
مرا گر میکشی ای فتنه خو از خلق پنهان کش
که در روز قیامت پرسشی باشد گواهان را
بتان هند نور چشم عشاق اندازان فیضی
بجای مردمک در دیده جا کرد این سیاهان را
***
زهی به غمزه ز ره برده رهنمایان را
گره به کار ز زلفت گره کشایان را
چه غم ز خانه سیاهی تیره بختانش
کسی که چشم سیه کرده دلربایان را
غریب نیست ز من گر غریب شهر خودم
که کرد عشق تو بیگانه آشنایان را
به شوق کعبه چنان می روند رقص کنان
که بر زمین نرسد پا برهنه پایان را
در آن مقام که سیمرغ عقل پر نزند
کنند طعمه ی زاغ و زغن همایان را
بده ز دست توکل زمام کشتی دل
که غیر باد به کف نیست ناخدایان را
طریق زهد ز فیضی مجو که مرشد عشق
نمود راه خرابات پارسایان را
***
تا در کمر فتنه زدی خنجر کین را
ترکانه برانگیختگی آشوب کمین را
نازم به تو ای ترک که صد گونه شکست است
از گردش چشم تو صنمخانه ی چین را
شد مملکت ناز به طغرای جمالت
تا نقش زدی خاتم یاقوت نگین را
رندان کشش عشق به بینید که ناگاه
با خانه کشیدم به خود آن خانه نشین را
سجاده ام از پیرهن کعبه بسازند
تا سجده کنم آن بت خورشید جبین را
خونابه چکان بود ز ریشن چو ز مستی
می داد به خون رنگ نگاه تمکین را
فیاضی اگر عشق تو را خاک نشین ساخت
از دست مده سلطنت روی زمین را
***
جان شکاری که بدلها تگ و تاز است او را
مژه سرتیز تر از چنگل باز است او را
زهره ام آب شود تا فگند گوشه ی چشم
وه چه خونین نگه عربده ساز است او را
مکنش عیب اگر مایل خونریز افتاد
کین همه فته به فرموده ی ناز است او را
این دل کام طلب میطپدم چون نطپد
مرغ پابسته که سر رشته دراز است او را
میگذارد نظرم تا نگهی می کنمش
جنبش غمزه عجب دیده گداز است او را
جای رحم است بر آن غمزده ی بی دل و دین
که بهر ناز تو صد عرض نیاز است او را
فیضی از شیوه ی دل دزدی او آگه باش
که همه قاعده ی شعبده باز است او را
***
زخم بالای دیده است او را
چشم زخمی رسیده است او را
زان بابروی او رسیده شکست
که کمان بس خمیده است او را
می چکد خون ز تیغ مژگانش
کس باین رنگ دیده است او را؟
گلشن جان بود که صد گل تر
پیش نرگس دمیده است او را
دل خون گشته ی شهیدانست
خون که بر رو و دیده است او را
نیست آن قطره قطره خوی برخش
می خوبی چکیده است او را
حال فیضی ببین کز ابرویت
تیغ در دل خلیده است او را
***
خبر برید شب عید پیر مصطبه را
که راست میکنم امشب قصورسی شبه را
سپاه روزه شباشب ره گریز گرفت
بلند کرد صراحی ببزم کوکبه را
ادیم دیده بکش بر قدح چو طبل نشاط
که رفت لشکر سالوس و برد دبدبه را
به هوشیاری آن ساقیان مست مبین
که در پیاله نگهداشتند مرتبه را
بروز عید می آلود جام آن صنمم
که می دهد به کف آفتاب مشربه را
ره دل از خوی پیشانی فرشته گل است
بپرس لغزش این راه پیر تجربه را
بگیر محضر دیوان فیضی و بنگر
سخن طرازی رند هزار مذهبه را
***
صبحم به گریه ریخت بهار شگفته را
بیدار کرد ناله ی من بخت خفته را
وقت است کز سرود طرب پیش همدمان
عذری نهم به ناله جگرهای سفته را
گل می کند نشاط که ساقی درین بهار
بنمود چون پیاله جبین شگفته را
از دل غبار تو که برویم عبارتست
گلگون باده جلوه ی میدان رفته را
گو مطربان شوق که هر دم به صد نوید
بر دل زنند زمزمه ی ناشنفته را
شویند از تراوش شادی نفس نفس
ناسوریان سوخته داغ نهفته را
احسنت فیضی از نفس تازه و ترت
رندان بزم حال نگویند گفته را
***
چنین که ترک من آغاز کرد عربده را
دگر چه حال بود عاشقان غمزده را
ز چشم ما به جمال بتان تماشا کن
تو کور دیده چرا منکری مشاهده را
مرا به مصطبه پیر مغان نصیحت کرد
که ره مده بدل خود غم نیامده را
سیاه نامه ی مستان به باده می شویند
خبر برید ملامت کشان میکده را
فریب عقل چه حاصل که می دهد بر باد
فسون غمزه ی ساقی هزار شعبده را
سواد کلک مرا آفتاب می داند
که برده ام به بیاض سحر مسوده را
زمام کشتی می استوار کن فیضی
که موج عربده خیز است آب نربده را
***
گر بر لبم نهد قدح نیم خورده را
صد جان بی به منزل مقصود برده را
ای مست ترکتاز یکی بر سرم بنه
پائی به خون اهل محبت فشرده را
ای کاش همدمی که رسانید نامه ات
گوید به من حقیقت حرف سترده را
چون بگذری ز تربت من در دو دیده کش
خاکی به آستان محبت سپرده را
بهر تمام کردن ما غمزه ای بس است
در کار غیر کن نگه ناشمرده را
فیضی تو کیستی که زند تیغ غمزه ات
یک زهر چشم بس چو تو صد نیم مرده را
***
حسن تمام داده ام آن ماه پاره را
مه کرده ام به زور توجه ستاره را
بنگر تصرف نظر اهل دل که چون
طوفان آتشی بنمودم شراره را
آن قطره ای که چشم منش داشت در کنار
بحری شد و نهفت ز چشمم کناره را
ای آفتاب این همه بر آسمان مرو
من هم عقیق ساخته ام سنگ خاره را
خلقی به حسن چشم تماشا گشاده اند
کو دیده ای که فرق شناسد نظاره را
آه این چه فتنهاست که دوران تمام کرد
در روزگار او ستم نیم کاره را
فیضی فریب خورده ی عیار پیشه ایست
کز گوش آفتاب کشد گوشواره را
***
ذوق لبت جان دهد عاشق بیچاره را
زهر بود جز شکر مرغ شکر خواره را
یاد مده غمزه را فتنه که بی حاصلی است
عربده آموختن ترک ستمکاره را
گر نه پیاپی رسد ناوک دلدوز او
از چه فراهم کنم این دل صد پاره را
زاهد فردوس جو رو که طلبکار دوست
کی بدو عالم دهد یک دمه نظاره را
من که و طالع کدام کآه جهان سوز من
داده به باد آسمان سوخته سیاره را
سنگدلی تا به چند یک نفس آهسته باش
تا به فسون وفا موم کنم خاره را
جان تو فیضی ز تن رفت و نیامد به جا
خانه نیاید به کار عاشق آواره را
***
خال منما کشته ی آن نرگس مستانه را
کس نیندازد به پیش مرغ به سمل دانه را
هر زمان بر شاخ گل خوش میپری ای عندلیب
عاشقی بگذار این پرواز گستاخانه را
شمع را دیگر غبار دل چرا باشد که عشق
داد بر باد فنا خاکستر پروانه را
از ملامتهای پیچا پیچ خلق آزاده ام
عشق بی زنجیر می دارد من دیوانه را
گر شبی خواهد دلم روشن چراغ آرزو
بر کشم آهی و آتش در زنم کاشانه را
از سجود بت چرا آ رم سوی محراب رو
منکه از یک سنگ دانم کعبه و بتخانه را
ساقیا سرمستی فیضی ز بزم دیگر است
ناز کمتر کن که از می شسته ام پیمانه را
***
مطرب بلند ساز کن امشب ترانه را
وز شعر من بخوان غزل عاشقانه را
روغن بر آتشم زن و همدست شوق کن
با شعر تر ترانه ی چنگ و چغانه را
آن چنگ بشکنم که به تار بریشمین
بر توسن خرد نزند تازیانه را
ای کام دل بیا که به صد حسرت دراز
فرصت وداع می کند امشب بهانه را
گل گل شگفته ای ز می و از شگفتگی
در دل گرفته ای در و دیوار خانه را
روزی که گنج گنج نهادند آرزو
عشقم به دست داد کلید خزانه را
فیضی تو خامشی و حریفان در انتظار
تا آتش نهفته بر آرد زبانه را
***
تا صحتست عنصر شاه یگانه را
پیداست اعتدال مزاج زمانه را
در خواب راحت است نه بیمار نرگسش
کوته کن ای طبیب فسون گر فسانه را
کو شمع گوشه گیر که از صبح عافیت
افروخت آفتاب رخش صحن خانه را
دولت نوید عمر ابد می دهد به باد
ای بخت گوش دار که گویم نشانه را
ای عیش دیده رفت ز من ورنه کردمی
ایثار مقدمت گهر دانه دانه را
ای خوشدلی که ماندی ازین بزمگاه دور
فرسوده کن ز بوسه زدن آستانه را
فیضی گذشت کز دل بی صبر هر سحر
آهم به آفتاب رساندی زبانه را
***
شب عید است ساقی چرخ ده جام هلالی را
صلای باده زن دردی کشان لا ابالی را
تفاوتهاست در مستان نگه کن باده کم کم ده
به بد مستی که از حد می برد بی اعتدالی را
حریف آن مسیحا مشربم کز ساغر عشرت
بترسا زاده ای نوشد شراب پرتگالی را
زلالی خضر بر خاک سیه ریزم چو اسکندر
که می افزاید آن آب انده پیرانه سالی را
تعالی الله چه عیدست اینکه در دوران نمی یابم
دلی از شوق محروم و سری از ذوق خالی را
بتان در جلوه ای نازند، نازم بر خداوندی
که می بخشد بر عنایان چنین نازک نهالی را
غنیمت دان به دور خسرو و الاجلال الدین
نشاط عید اسفندار مذ ماه جلالی را
***
بگشای پرده چشم حقیقت نمای را
خود را شناس تا بشناسی خدای را
لب تر مکن به چشمه ی درد اندرین سراب
در کاوش آر همت دریا گشای را
گرد فناء شدند حریفان بزم عشق
بر خاک ریز جرعه ی مرد آزمای را
مژگان به بند چون قدم از دیده می کنی
مردان ره ببند نهادند پای را
از سینه دل بر آور و بفگن به بادیه
رندان نه بسته اند به محمل درای را
سلطان پرست خیز که در صیدگاه ما
به سمن کنند از پر همت همای را
مجلس ز بانگ هرزه در ایان فسرده شد
فیضی به دست کن قلم سرمه سای را
***
گر بدانی قدر لذت یکتائی را
به دو عالم ندهی یکدم تنهائی را
من و وابستگی عشق که دیوانه دلم
اعتباری ننهد سلسله فرسائی را
هست هر ذره ای از ریگ روان مجنونی
که ز سر کرده قدم بادیه پیمائی را
دست بر سر زدم آن روز که زرین کمران
بر شکسته کله ی گوشه ی رعنائی را
گه به چشم تو نظر بازم و گه با مژه ات
دل به یک جا نبود عاشق هر جائی را
ای نصیحت گر بی درد چه داری با من
منع نظاره مکن چشم تماشائی را
فیضی احسنت ازین عشق که دوران امروز
گرم دارد ز تو هنگامه ی رسوائی را
***
به یک دو روز مه روزه برد تاب مرا
که بر شکست چنین رنگ آفتاب مرا
قدش به جلوه ازین پیش داشت مضطربم
کنون فزوده به آرام اضطراب مرا
ز تشنگی لب او خشک بنگر ای همدم!
دگر مپرس سبب دیده ی پر آب مرا
ز ضعف روزه بود نی ز روی استغنا
گه سوال اگر کم دهد جواب مرا
مدار روزه که از صدق نیتی که مراست
کند فرشته به نامت رقم ثواب مرا
سپهر کاش مه روزه را براندازد
که تلخ کرد شب و روزو خورد و خواب مرا
ز باده دست کشیدم روا بود فیضی
که بشکنند دل توبه ارتکاب مرا
***
چو عشق مغبچه شد از ازل نصیب مرا
کلید کعبه نباشد کم از صلیب مرا
چه کار با رگ و پی دارد آتش دل من
به نبض بیهده ناخن مزن طبیب مرا
ز برگ و شاخ چمن برتر است پروازم
ز اهل عشق چه نسبت به عندلیب مرا
چنین که تن بحرم شد اسیر و دل به صنم
به پیش کعبه بسوزند عنقریب مرا
به خواری عجبم می کشد چه تدبیرست
غم تو یافته در شهر خود غریب مرا
چنین که پرده بر افتاد از حقیقت عشق
چه غم ز حاجب و اندیشه از رقیب مرا
***
جز سگت یار دگر نیست مرا
جز غمت کار دگر نیست مرا
سر به بازار غمت آوردم
سیر بازار دگر نیست مرا
تاب رخسار تو جائی که بود
تاب رخسار دگر نیست مرا
دلربا تا به غمت خو کردم
غم دلدار دگر نیست مرا
می کند دعوی عشق تو رقیب
غیر ازین عار دگر نیست مرا
بر درت بارم اگر این بار است
چه کنم بار دگر نیست مرا
منم و گلشن کویش فیضی
شوق گلزار دگر نیست مرا
***
قامتت کرده سر بلند مرا
سر زلفت ز پا فگند مرا
بوده ام همچو قامتت آزاد
زلفت آورده در کمند مرا
تا کی ای خنده زن به بزم کسان
غیرت آرد به زهر خند مرا
من دیوانه دل به او دادم
عاقلان پند می دهند مرا
از ازل من ربوده ی عشقم
نرباید کسی ز پند مرا
ای طبیبان جنون من ازلیست
داغ سر نیست سودمند مرا
از تو پیوند نگسلم هرگز
گر چه سازند بند بند مرا
شعر فیضی مگو پسندم نیست
این سخن کی فتد پسند مرا
***
به شام عید نباید قدح کشید مرا
که تا خمار نباشد صباح عید مرا
به پیش خلق خجل مانده ام که آن بی مهر
چنان گذشت که هرگز مگر ندید مرا
به سینه نعل بریدم ز دست دوست که بود
گشایش در دولت به این کلید مرا
خوشست پیرهن عید هم به خون رنگین
ز شاه عشق چنین خلعتی رسید مرا
در آن بساط که مرغ از قفس رها کردند
دل از هوای تو در سینه می طپید مرا
***
پا برو بگذار ای قاتل دم به سمل مرا
تا به این تقریب پابوسی شود حاصل مرا
گفته ای به گشایش گر مشکلی داری بگوی
طاقت گفتن ندارم این بود مشکل مرا
شد یقین من که راهی هست دل را سوی دل
تا گذاری کرد پیکانش ز راه دل مرا
در طریق عشق بازی هر کجا منزل کنم
صد بلا با هم فرود آید در آن منزل مرا
شهره ی عالم شوم فیضی به اشعار حسن
گر پسندد حسن طبع خسرو عادل مرا
***
آواره کرد عشق بیکبارگی مرا
در عاشقی خوشست به آوارگی مرا
ای همدمان به چاشنی شربتم چه کار
که آموخت عشق او به جگر خوارکی مرا
از صبر تلخ چاره ی من می کند طبیب
بیچاره ام چه چاره ز بیچارگی مرا
من در تب فراق به بالین نهاده سر
مرگ از کناره آمده نظارگی مرا
در کف کمند غمزه و بر دوش تیغ ناز
چشمت فریب داده بعیارگی مرا
فیضی ز نعل توسن او سر نمی کشم
گر بادپای چرخ شود بارگی مرا
***
محتسب بگذر ز من تا چند آزاری مرا
چشم من از گریه سرخ و مست پنداری مرا
بر من دیوانه هر دم تهمت مستی منه
من ز خود بگذشته ام آن به که بگذاری مرا
بیخودی هائی که من دارم ز جام و باده نیست
چشم مستش می برد از راه هشیاری مرا
از کجا گرم ره تقوی که خط دور جام
داده از ارباب طاعت خط بیزاری مرا
ناصحا از لطف می گوئی که ترک عشق گیر
می کنی لطفی اگر معذور می داری مرا
تا به کی از زاهدان شهر بینم سرزنش
از عزیزان جهان تا کی رسد خواری مرا
داشتم فیضی سری با عالم آزادگی
عشق پیدا کرد اسباب گرفتاری مرا
***
یا شمس آفاق الولایة و الولا
الله نورنی بنورک لمعا
جاء الجواب لدیک ام لامان به
من رقعة ارسلت یوم الاربعا
الله انجح سعیک الاعلی الاجل
ما کان للانسان الا ما سعی
قد تبت من طلب المآرب کلها
و رجعت عن انجاح هذا المدعی
من اغنیاء العصر من طلب الذهب
انما حصر النجابة من سعی
اشرفت زاویة الخمول ضرورة
فلک الدعا ثم الدعا ثم الدعا
***
ای خم ابروی تو تیغ جفا
حلقه ی گیسوی تو دام بلا
خنجر پهلوی تو تیغ اجل
غمزه ی بدخوی تو تیر قضا
بسته ی بازوی تو ترک ختن
کشته ی آهوی تو شیر خطا
دو رخ نیکوی تو نور ازل
دو لب جادوی تو سر خدا
تافته زانوی تو دست هوس
دوخته بر سوی تو چشم هوا
خسته ی هندوی تو فیضی زار
تشنه ی داروی تو بهر دوا
***
بس فتنه که برپا شد در عالم بالا
از قد تو قد سلمه الله تعالی
افروخته ای چهره و افراخته ای قد
شمشاد قدا لاله رخا تازه نهالا
هم بنده ی روی تو شود لاله خود رو
هم حلقه به گوش تو بود لؤلؤ لالا
بر وجه کمال است جمال تو ز خوبان
قد فضلک الله جمالا و کمالا
فیضی بره عشق ز همت قدمی نه
تا کار تو بالا شود از همت والا
***
مستانه سخن می رسد از لب به لب ما
عشقست که بربسته زبان ادب ما
مستیم ازان می که به قرابه نگنجد
زین ساغر و پیمانه نباشد طرب ما
ما شمع نسوزیم و به مهتاب نسازیم
خورشید بود انجمن افروز شب ما
فریاد که دوریم ز مطلوب دل خویش
چندانکه دراز است زبان طلب ما
در کام نهنگ و دهن شیر بخوابیم
رشکست بر آسودگی بوالعجب ما
گر خود همه بر طوبی فردوس بر آیند
کس را نرسد دست به شیرین رطب ما
ما را همه خوانند درین میکده فیضی
از مبدء فیاض همین بس لقب ما
***
سحر بمیکده مقبول شد عبادت ما
دمید صبح سعادت زهی سعادت ما
مرید پیر مغانیم و در طریقت عشق
به او درست بود نسبت ارادت ما
شهید خنجر عشقیم و شاهدان جهان
بروز حشر گواهند بر شهادت ما
چنین که بی لب جان بخش یار بیماریم
روا بود که مسیحا کند عیادت ما
چه غم که طاعت ما کم، گناه ما بیش است
که نیست در نظر او کم و زیادت ما
به غیر عشق نخواهیم باختن فیضی
که این ز روز ازل آمدست عادت ما
***
در خون نشست دیده ی ساقی پرست ما
می در گلوی شیشه گره شد بدست ما
بر پند عافیت طلبان گوش کم نهیم
کین مومیائیست که خواهد شکست ما
در دیر خشت اول دیوار خانه ایم
بنگر که چون فتاد به کرسی نشست ما
ای غم چه رخنه در طرب ما فگنده ای
حاجت به نصب نیست به دیوار پست ما
ای پندگو گریز که قرابه ی نخست
بر فرق توبه می شکند ناز مست ما
هر چند ترک سخت کمانی ولی بترس
زین تیر پر شکسته که خیزد ز شست ما
فیضی و کار عشق چه دارد نظارگی
ما پای بست دل شده دل پای بست ما
***
هیچ ز سر برون نشد عشق هوس پرست ما
بس که به سر زدیم دست، آبله کرد دست ما
بست گره به سینه خون ناله کشاد از درون
داد به دست صد هوس عشق کشاد و بست ما
سنگدلان چه می کنند این همه قصد عاشقان
ساغر آبگینه ایم سهل بود شکست ما
قبله صلیب ابروئی چون نکنیم کز ازل
راهب دیر حسن شد دیده ی بت پرست ما
پا به گل هوس کند رقص سرود بیخودی
راه فرشته می زند زمزمه ی الست ما
رشته حسن و عشق را کرده گره به یکدگر
غمزه ی نیم مست او چشم تمام مست ما
تا لب ما چنین که شد خشت رواق میکده
زود بود که بنگری بر سر خم نشست ما
درع دعاست در برت ورنه به صید آرزو
ناوک آتشین جهد نیمه شبان ز شست ما
فیضی اگر فتد سخن زیر و زبر نفس مزن
رهبر قدسیان بود فکر بلند و پست ما
***
ای ترک مست تاب میفگن بدست ما
ما آبگینه ایم بترس از شکست ما
بادا چراغ میکده روشن که گشت ازو
دوزخ بهشت این دل آتش پرست ما
ای بر سمند نازکمان کش به صید ملک
در یوزه کن خدنگ دعائی ز شست ما
امروز زور باده نگهداشت دست او
ورنه کسی نبود عنان گیر مست ما
بر آرزوی خود نتوانیم پا نهاد
ای خاک روزگار بر این قدر پست ما
ما پیشطاق عشق سرای ملامتیم
یا رب ز سیل فتنه مبادا نشست ما
فیضی امید و بیم درین ره بلای ماست
در عاشقی به نیست یکی باد هست ما
***
ما ساده لوح دیر و خط سرنوشت ما
عکسی است از کتابه ی طاق کنشت ما
در راه ما دلیر تگاپو مکن که هست
پالغز سالکان طریقت سرشت ما
ای کبک مست قهقهه بر باغ مزن
گل غنچه می کند دم اردی بهشت ما
معلوم شد که حاصل ما چیست زین بهار
روزی که برق فتنه درو کرد کشت ما
فردا که آفتاب قیامت چو روی تست
دوزخ ز شعله سایه کند بر بهشت ما
گر از نگاه ما بکشی یکدو میل نور
در دیده ی تو خوب نمایند زشت ما
تعظیم حال درد کشان داشت در نظر
پیر مغان که بر سر خم مالد خشت ما
فیضی مبین به ناصیه ی ما که عشق کرد
محو سجود بت رقم سرنوشت ما
***
خیز و در یوزه ی اقبال کن از حضرت ما
که کم از هیچ سپاهی نبود همت ما
فتح کونین ز جولانگه ما جوی که هست
عشق را دوش گران از علم دولت ما
نظر فیض چو بر خاک نشینان فگنم
مور را مغز سلیمان رسد از قسمت ما
حاجبان در ما برهنه تیغند همه
آرزو کیست که هنگامه کند خلوت ما
سر فرو برده به جیب و دو جهان می نگریم
عشق از تار نظر بافت مگر کسوت ما
دیده ی ما به تماشای حقیقت باز است
عقل کل می رمد از کوکبه ی حیرت ما
خضر کوتاه بقاء باد به چشمش یا رب
هر که در دیر مغان می طلبد فرصت ما
فیضی ساده ضمیریم گرت باور نیست
روی معنی نگر از آینه ی صورت ما
***
خسرو عشقیم و دل گلگون عالم گرد ما
گوهر انفاس باشد گنج باد آورد ما
بر همه سوز دل ما خاکساران روشن است
آفتاب عشق کی ماند نهان در گرد ما
دردمندانیم با درد محبت کرده خوی
نیست بی دردان عالم را خبر از درد ما
گوتن ما شو کبود از سنگ بی دردان که هست
آسمان درد را خورشید روی زرد ما
نیست با آسودگان دهر ما را نسبتی
خضر و آب زندگی، آتش بود در خورد ما
ناز و پرورده ز گرم و سرد عالم بی خبر
نیستی آگه ز اشک گرم و آه سرد ما
شد دل ما فیضی از دست و که می داند چه شد
خان و مان بر باد از عقل جنون پرورد ما
***
ساقی بده آن دشمن هوش و خرد ما
که آمد ز ازل عشق و جنون نامزد ما
غافل مشو از کسوت ما خاک نشینان
که آئینه ی خورشید بود در نمد ما
ما سر به سر از خلق رضائیم که باری
گر نیک نگویند نگویند بد ما
رسوائی و دیوانگی و شور و ملامت
در مملکت عشق بود چار حد ما
گلزار دلآراست به شرطی که خرامد
نسرین بدن و لاله رخ و سرو قد ما
ما را منگر زیر زمین خفته که پنهان
راهی سوی فردوس رود از لحد ما
ما خود بنبردیم درین معرکه فیضی
وقتی است که همت برساند مدد ما
***
بتی به مجلس ما گشته است مونس ما
که پسته ی دهن اوست نقل مجلس ما
دوام وصل میسر نمی شود ورنه
چه آرزو که ندارد دل مهوس ما
چه حکمت است ندانم به طاق ابروی یار
که عاجز است درو فکرت مهندس ما
حریف وسوسه ی تو نه ایم ای زاهد
برو ز مجلس ما و مشو موسوس ما
مقیم کوی مغانیم و صد شرف دارد
ز حاجب در سلطان گدای مفلس ما
حریم میکده شیخ طرفه مدرسه است
بپرس مسئله ی عشق از مدرس ما
***
ای چرخ کینه جو که روی بر خلاف ما
آگه نه ای ز ناله ی اختر شکاف ما
ای صبح! دم مزن که کم از آفتاب نیست
آئینه ای که هست نهان در غلاف ما
خون دلست بر لب و خونابه ی جگر
زین ساقیان بزم نشین درد و صاف ما
از جا نمی رویم ز ناسازی وصال
بی صبر نیست این همه در عشق لاف ما
از بار ما به آب فرو می رود زمین
آه از گرانی غم چون کوه قاف ما
ما ناقه سوی خار مغیلان نمی کشیم
صد کعبه ی مراد بود در طواف ما
فیضی چه سود کوشش بخت ستیزه کار
خود آسمان سپر فگند در مصاف ما
***
گر سیه این چنین بود چشم تو بر هلاک ما
از پس مرگ عاشقان سرمه کنند خاک ما
دست قضاء چو عاقبت جیب سپهر بردرد
پرده ی قدسیان شود دامن چاک چاک ما
سهل مبین نگاه ما ای گل تر که بارها
عشق به هفت آب زد دامن چشم پاک ما
ای که زرشک بی خبر گرم شدی به مدعی
برق گداز باشد این آتش شعله ناک ما
دیده به کام دل تو را دیدی اگر نمی شدی
چشم ستیزه جوی تو باعث ترس و باک ما
ساقی سلسبیل را مست کند به بوی می
باده فروش خلد اگر خوشه برد ز تاک ما
در هوس شکر لبی فیضی خسته داد جان
روح قدس ببین که شد واسطه ی هلاک ما
***
ای همنفسان محفل ما
رفتید ولی نه از دل ما
ما دست ز غم نهاده بر سر
غم پای فشرده در گل ما
دریای غمیم و گوهر اشک
کشتی کشتی به ساحل ما
گنجایش گل نبوده اکنون
شد کوه فراق حایل ما
زود است که شوق بی سر و پاست
دنباله شتاب محمل ما
زود است که آرزوی شیداست
محمل کش میر منزل ما
مگذار گره به کار فیضی
ای عقده گشای مشکل ما
***
بست تا محمل امید ز کویت دل ما
دهن از ناله نبندد جرس محمل ما
مشکلی از گره زلف تو داریم به دل
آه اگر باد صبا حل نکند مشکل ما
از جهان با رخ زرد و دل پر خون رفتیم
چه عجب گر گل رعنا بدمد از گل ما
سالها معتکف صومعه بودیم ولی
غیر بی حاصلی از زهد نشد حاصل ما
ما که فیضی به جهان طوطی شیرین سخنیم
هست از تربیت خسرو صاحب دل ما
***
عمری شد و جدا ز تو شرمنده ایم ما
یعنی هنوز بی تو چرا زنده ایم ما
حد وفای ما بنگر کز ره کرم
آزاد کرده ای و به جان بنده ایم ما
خواهیم عمر در قدم تو به سر بریم
در آرزوی دولت پاینده ایم ما
ما را به خدمت تو گریبان به گردن است
با طوق بندگیت که افکنده ایم ما
تا مهر تست در دل ما آفتاب وار
از بخت خود به طالع فرخنده ایم ما
از هر چه هست دیده ی امید بسته ایم
بر طلعت تو چشم گشاینده ایم ما
تا نخل آرزوی تو در سینه جا گرفت
فیضی صفت دل از همه برکنده ایم ما
***
مست عشقیم و پا شوی حرم باده ی ما
باد بالای در میکده سجاده ی ما
قبله ی عالم توحید برون از جهت است
صنم کعبه بود از نظر افتاده ی ما
همره ما شو و از پیچ و خم راه مترس
عاقبت راه به جائی رود از جاده ی ما
ما گلویی نفشاریم بز بخیر هوس
سر امید ندارد دل آزاده ی ما
گو ملک بال و پر خویش به خون اندر کش
مردمی نیست در آئین پری زاده ی ما
از رخ زرد به خاک قدمت آب دهیم
نعل خورشید برد رنگ ز بی جاده ی ما
این گل تازه بگیر و ز ادب بر سر نه
کارمغانی ز بهشت است فرستاده ی ما
فیضی از فیض ازل معنی عشقیم تمام
نقش صورت نپذیرد ورق ساده ی ما
***
می کشد شعله سری از دل صد پاره ی ما
جوش آتش بود امروز به فواره ی ما
پهر کسی روز ازل تخته ی تعلیم گرفت
عشق مشاطگی آموخت ز نظاره ی ما
هیچ دانی دل ما خورد چرا بشکستند
آفتاب آینه ها ساخت ز سیاره ی ما
رونق عهد ببینید که بر بستر خون
فتنه می نالد از آئین ستمکاره ی ما
خون پاکان بود امروز درین شهر سبیل
جرعه ی مژده فشان بر لب خونخواره ی ما
دیده ی او به گداز جگر انپاشته باد
هر که گوید خبری از دل آواره ی ما
فیضی از نقد جهان گرچه تهی دستانیم
کیمیاساز برد رنگ ز رخساره ی ما
***
نیست چون سنگدلان کوه کنی پیشه ی ما
عاشقانیم که بر پای رسد تیشه ی ما
باغبان گل خویشیم که می پیوندد
شجر وادی ایمن برگ و ریشه ی ما
چشمه ی ما به چمن زار هوس نم ندهد
لاله را مغز بسوزد گل اندیشه ی ما
عقل گو غوطه خور گریه ی خود باش که باز
دیو رم می کند از قهقهه ی شیشه ی ما
بر زمین صید کنان پا منه ای گرگ دلیر
مأمن شیر بود خار و خس بیشه ی ما
فیضی سوخته ناسوری زخم دل ماست
درد این کار بپرسید ز هم پیشه ی ما
***
عشق تا پای بیفشرد در اندیشه ی ما
همه معشوق تراود ز رگ و ریشه ی ما
ساربان ناقه ی لیلی مهل این دشت بلاست
چنگ با شیر زند خاربن بیشه ی ما
ما از آن کوه کنانیم که مشاطه ی عشق
کرده آئینه ی شیرین صنمان تیشه ی ما
از تف باده ی ما بال ملایک بگداخت
وای آنروز که برق جهد از شیشه ی ما
عشق را شیر دلانند که بر می تابند
زهره ی بی جگران آب کند بیشه ی ما
سوختم از دم این دود نهادان فیضی
به چراغی برسان روغن اندیشه ی ما
***
فردا که بنگرند به روی سیاه ما
باشد که طفل اشک شود عذر خواه ما
زان جرم می کنیم که از کاه کمتر است
پیش نسیم لطف تو کوه گناه ما
مشکل اگر به کعبه ی مقصود پی بریم
زینسان که گشته اند بتان سنگ راه ما
چون روز ما سیاه نباشد که می شود
خورشید تیره از نفس صبحگاه ما
از مزرع سپهر چه حاصل که هر شبی
آتش می زند به خرمن مه برق آه ما
انکار ما به محکمه ی عشق تا به کی
ای مدعی دو دیده ی تر بس گواه ما
فیضی ز دشمنان نتوانیم حرف زد
گر التفات دوست نباشد پناه ما
***
پیر ره عشقیم و جنون مرحله ی ما
مجنون بلاکش بود از سلسله ی ما
ای کعبه روان همرهی ما بگذارید
کامشب ز حرم پیش رود قافله ی ما
ما نامه سیه دفتر دانش چه کشاییم
کز چار کتابست برون مسئله ی ما
تاریک شبانیم اگر رخ بنمائی
نور شجر طور دهد مشعله ی ما
گفتیم غم عشق بهر کس که نشستیم
فریاد ز دست دل بی حوصله ی ما
کی قطع ره کعبه ی مقصود توانیم
گر ناقه ی همت نشود راحله ی ما
دیوانه ی عشقیم درین بادیه فیضی
کز هفت فلک می گذرد غلغله ی ما
***
از بسکه سبزه است بهار طرب فزا
طوطی بر آید ار شکنی بیضه ی هما
گیرند شوشه های زبرجد بیجای زر
گر بر مس مذاب زنند گرد کیمیا
جان بخشی بهار گر اینست در جهان
برخیزد از زمانه دگر رسم خونبها
از اتفاق طبع که در چار عنصر است
اخگر اگر در آب بکاری دهد گیا
هر دم بجای سبزه ازین سبز مرغزار
سر بر زنند طوطیکان سخن سرا
***
ریخته خون جگر از چشم ما
کل اناء یترشح بما
ریختم از دیده دمادم سرشک
فامتلاء الارض به والسما
پرده کش از پیش و نما روی خود
تا دل و جان پیش کنم رونما
سر مکش از من که به خون دلم
سرو قدت یافته نشو و نما
هر که به خورشید رخت گرم شد
سایه نخواهد اگر آید هما
رفتم و مانده دل و جان بر درت
قد جعل الجنة مثواهما
سیمبران از خرد و صبر و هوش
هر چه ز فیضی است از آن شما
***
وه که مأوای بلا شد جای ما
وای بر ما وای بر ما وای ما
رفته رفته عرصه ی عالم گرفت
مرکب اشک جهان پیمای ما
موج خیز عشق بیرون می کشد
گوهر راز از دل دریای ما
ذریه مقداریم اما پر بود
نه صدف از گوهر یکتای ما
ما و زندان شکیبائی که عشق
ماند زنجیر گران بر پای ما
عشق ما را کرد چون سلطان فقر
خامشی بس کوس استغنای ما
رفتم از کویت مگر پرسی چه شد
فیضی دیوانه ی شیدای ما
***
کی بشکند خمار به جام و سبوی ما
ساقی بریز میکده ای در گلوی ما
آن پاک گوهریم که صد ره نموده اند
آتش برون و باده درون شست و شوی ما
دانسته اند مستی ما منکران عشق
کز بام کعبه می گذرد ها و هوی ما
تا دست غیب بر گل ما جرعه ای بریخت
در مستی اند رقص کنان مو به موی ما
ای گریه خون بریز که رنگی ندیده اند
گلهای خنده در چمن آرزوی ما
از جوی تا به باغچه ی خنده آب ده
کز آبروی ماست همه آب جوی ما
لبریز باد ساغر ما کاندرین بهار
در یوزه می کند چمن از رنگ و بوی ما
قدر برهنه پائی ما را ز ما بپرس
کز خاک پای ماست همه آبروی ما
فیضی دو کون را به تماشای طلب که عشق
هنگامه گرم ساخته از گفت و گوی ما
***
در بادیه ی عشق مزن گام تمنا
عاشق نبود آن که برد نام تمنا
کو آنکه بهر چشم زدن غمزه ی شوخش
می داد بدست مژه پیغام تمنا
من مضطرب از شوق و بهم راست نیاید
آغاز وصال تو و انجام تمنا
همکاسه ی آن درد کشم من که درین بزم
زهر آب فنا ریخته در کام تمنا
ای وای من و وای دل پر هوس من
زین گونه اگر بگذرد ایام تمنا
او انجمن آرای حریفان و من از دور
خونابه ی حسرت کشم از جام تمنا
پی بر پی آن رهرو عشقم که چو فیضی
کام دل خود یافت به هنگام تمنا
***
من و رندی و سیر مشربها
تا بگیرد قرار مذهب ها
جان فدا کرده های جانان را
چه تفاوت ز حشر قالب ها
آن گران خواب را به خلوت ناز
چه خبر از خروش یا رب ها
به خیالش خوشم که نگذارد
خواب بر گرد دیده ام شب ها
غرق دریای عشق آزاد است
از بلندی موج غبغب ها
ای فلک سوی او رهم بنمای
ورنه آتش زنم به کوکب ها
فیضی از گفت و گوی عشق خموش
سوخت این آتشین زبان لب ها
***
ای خون شده از لبت جگرها
بر باد ز کاکل تو سرها
دردت که قضا نصیب من کرد
خوبست ولی نه این قدرها
من بی خبرم خبر ندارم
با یار که گوید این خبرها
صد سنگ ستم رسید زان سرو
خوردیم ز نخل عمر برها
بر اشک فشانیم بسی دید
مه را به ستاره شد نظرها
بیگانه صفت ز پیش من رفت
زین گونه نبود پیشترها
شیرین شده خامه های فیضی
از وصف لبش چو نیشکرها
***
ای زلف تو در سلسله جنبانی دلها
در جنبش زلف تو پریشانی دلها
حسن تو بر آراسته صد خوان ملاحت
وانگاه صلا داده به مهمانی دلها
بگذار تغافل که محال است بتان را
بی غمزه ی بیدار نگهبانی دلها
اقلیم بتان نادره ملکی است که باشد
آبادی آن ملک ز ویرانی دلها
سختی مبر از حد که د گر تاب نداریم
ای شوخ حذر کن ز گران جانی دلها
استادی چشم تو کشید اهل فسون را
در مکتب تعلیم زباندانی دلها
فیضی سر خود گیر کز اندازه برونست
در طره ی او بی سر و سامانی دلها
***
سرمست برون آمد آن فتنه گر جانها
خوی بر رخش از مستی سرمایه ی طوفانها
ما را گل رویش چو تر کرده دماغ دل
آتشکده ها باشد در دیده گلستانها
مشکل که دل خود را یابم ز میان دیگر
از بس که به پهلویم جمع آمده پیکانها
چون تخم وفا کارم تیرم چه زنی هر دم
در کشت زیان دارد افزونی بارانها
سر گرم جنون گشتم پا کرده ز سر عمری
زان پای نمی سوزد از ریگ بیابانها
فیضی به جهان مشکل جز هند کند منزل
طوطی نبود خوشدل جز در شکرستانها
***
ای کرده به خونریز دل از غمزه کمینها
در طره به صید نظر انداخته چینها
هم سلسله پرداخته ی زلف تو دلها
هم خانه برانداخته ی چشم تو دینها
با اهل نظر چین جبین نیست بتان را
از بسکه به درگاه تو سودند جبینها
آن طایفه را خاتم عشق تو بدست است
کز سنگ جنون ساخته باشند نگینها
گه آه کشد از دل و گه گریه کند زار
از سوخته ی عشق عجب نیست چنینها
در راه تمنای تو ماندم و آهی
در عشق و ز ثابت قدمان ماند همینها
فیضی ز غم و شادی ایام چه خیزد
گر عاشق صادق نفسی بگذر ازینها
***
ای مرا با سگ تو یاری ها
از وفایش امید واری ها
دوش ما و سگ تو از سرشوق
ناله ها کرده ایم و زاری ها
تا به هجر تو داده ایم قرار
از تو داریم بی قراری ها
اشک من می افتد ز پرده برون
نیست در طفل پرده داری ها
یار هجر ت می بریم به خاک
شرط عشق است بردباری ها
من که بر سینه داغها دارم
از بتان است یادگاری ها
فیضی از چهره گرد غم مفشان
مده از دست خاکساری ها
***
منم و عشق و بیقراری ها
دمبدم ناله ها و زاری ها
تیغ خونین کشیده می آید
می رسد وقت جانسپاری ها
نا امیدم مکن ز نیم نگه
کز تو دارم امیدواری ها
صد بلا می رسد بدل ز غمت
باشد اینها میان یاری ها
اشک ما می فتد ز پرده برون
نیست در عشق پرده داری ها
بار عشق تو می بریم به خاک
شرط یاریست بردباری ها
فیضی از گرد چهره پاک مکن
مده از دست خاکساری ها
***
ای نرگس مست تو گران خواب
در هر مژه ات جهان جهان خواب
من کشته ی نرگست که پیوست
مستانه کند به گلستان خواب
بر خواب دو چشم او می گرید
گیراست به طبع ناتوان خواب
چشم تو ازان نمی شود باز
که آموخت ز بخت عاشقان خواب
پوشم پدرت دو چشم و افتم
چون سگ که کند بر آستان خواب
برهم نزنیم دیده شبها
کس دیده بچشم پاسبان خواب
خوابی که درو تو رخ نمائی
بیداری دل شمارم آن خواب
مجلس به سر آمد و حریفان
کردند همه یگان یگان خواب
بیدار نشین به عیش فیضی
که آخر بردت به ناگهان خواب
***
شیخ باشد به وادی مشرب
از کرامات شیخ ما چه عجب
چون به مشرب نهاده ایم قدم
الوداع الوداع ای مذهب
گر خرابی نمی کند ساقی
در خرابات چیست شور و شغب
محتسب ریخت باده را از خم
یا جدا کرد روح از قالب
به تمنای بوسه ی لب جام
می رسد جان بیدلان بر لب
می دود اشک ما به خانه ی چشم
کصبی به بیته یلعب
فیضی از سر بند هوا و هوس
چون نهادی قدم به راه طلب
***
گر لوای همت افزائی ز آه نیم شب
نیم روزی را کنی فتح از سپاه نیم شب
کاروان سالار شبگردان راه حیرتیم
همره ما شو که ما دانیم راه نیم شب
در بر خود گر گلیم بخت می خواهی سفید
بر سر خود گیر ترگی از کلاه نیم شب
شد جهان تاریک اگر بر خود بلرزم دور نیست
شب روان دارند بیم از فتنه گاه نیم شب
گاه می سوزی جهان و گاه می سازی به خلق
آفتاب نمیروزانی و ماه نیم شب
شب تهی کردی صراحی روزت این انکار چیست
تا سحر در آستین بودت گواه نیم شب
مو به موی تست بر راز درونت نغمه ساز
پرده ی عصمت میفگن بر گناه نیم شب
روز بد هرگز به ناکامی کمین ما نکرد
تا در آوردیم خود را در پناه نیم شب
نیمروز حشر اگر فیضی به ما افتد سخن
ناله ای داریم با خود عذرخواه نیم شب
***
بزم چون وادی ایمن شده پر نور امشب
شمع را خنده بود بر شجر طور امشب
آن شبستان تجلی است که گردست دهد
دود زین شمع پی وسمه برد حور امشب
بزمگاهیست که عیسی نفسان می بخشند
شربت صحت جاوید بر بخور امشب
برو ای محتشم از مجلس رندان کاینجا
سر خاقان شکند کاسه ی فغفور امشب
نیم مستان طرب را سر بد مستی نیست
ساقی آن به که دهد باده به دستور امشب
اهل دل راست به هم زمزمه ای کاش دگر
مطرب آهسته برد دست به طنبور امشب
هست نزدیک به هم مستی و هشیاری ما
این چه بزم است کزو دیده ی بد دور امشب
اعتدالیست به مستان که اگر روی دهد
عاشق مست زند طعنه به مستور امشب
فیضی از گنج طرب خانه اش آبادان باد
آنکه ویرانه ی ما ساخته معمور امشب
***
دارم ز آتش تب حال مشوش امشب
یاران دمید بر من افسون آتش امشب
همخوابه ی اجل را خواهم کشید در بر
کز خون دیده کردم بستر منقش امشب
ای طالع غنوده بیدار شو که بر من
دارد سر شبیخون هجر سپهکش امشب
باید دو اسپه کردن شبگیر ازین ولایت
که آمد به قصد غارت غم رانده ابرش امشب
باز از طپیدن خود مستانه شوق دارم
کز ریش دل روان شد خونهای بی غش امشب
خونابه های پنهان گو شو روان که من هم
خواهم فرو کشیدن زین باده خوش خوش امشب
شرمنده ایم فیضی زین بیخودی که ناگه
دیوانگی ما را دید آن پری وش امشب
***
آدمیت ازان پری مطلب
از پری آدمی گری مطلب
دل مسکین کجا و نقد شکیب
از فقیران تونگری مطلب
جز سرشک وفا ز دیده مجوی
غیر جوهر ز جوهری مطلب
زاهد از طور عشق بی خبر است
از گدا رسم سروری مطلب
نیست سوادی عشق در هر کس
از زحل کار مشتری مطلب
در ره دوست ترک سر باید
افسر عشق سرسری مطلب
فیضی از خیل آفتاب وشان
شیوه ی ذره پروری مطلب
***
ای خط لبت به جان مرکب
گویی ذقن تو نقطه ی لب
در دود دلم شراره ی آه
خورشید نموده در دل شب
روی تو ز گریه فارغم ساخت
شد محور آفتاب کوکب
مشکل که کسی چو خم شود پر
در دیر تهی نکرده قالب
تا زیر و زبر فتاد زلفت
شد مصحف عارض تو معرب
فیضی و مدام مشرب عشق
بیچاره فقیه و لاف مذهب
***
آیم ز غمت گریه کنان سوی تو هر شب
مانند مسافر که رود راه به کوکب
شوخی و رقیبان به حریم تو معظم
شاهی و گدایان به جناب تو مقرب
آن فایده کز نامه ی تو یافت نیابد
بیمار فراق تو ز تعویذ مجرب
جان و دل من شاد شد از وصل تو ورنه
دل بوده به جان از غم و جان آمده بر لب
در وادی عشق تو سر از پا نشناسند
پیران خردمند و جوانان مؤدب
ساقی چمن و دور گل و گردش جام است
دریاب که اسباب فراغ است مرتب
فیضی خبر از طاعت زهاد نداریم
در مشرب عشقیم چه دانیم ز مذهب
***
ای حدیث لب تو پاک ز عیب
در دهانت نهان لسان الغیب
زلف و خط گرد مصحف رویت
چیست تفسیر آیه ی لاریب
چند چون غنچه باشم از دهنت
پا به دامن کشیده سر در جیب
عشق بنگر که چون زلیخا یافت
روزگار شباب بعد از شیب
گر چنین می کشد لبت در بزم
جام صهبا رسد به دست صهیب
آنچه موسی شنید از شجری
شعبه ای بود از مقام شعیب
فیضی از غیب می رسد سخنت
هر چه از غیب می رسد بی عیب
***
می رود آن شهسوار برده ز جانها شکیب
عشوه معارف شکار غمزه ملایک فریب
مست و شکار افگنان رخش بلاتگ زنان
دست جفا در عنان پای ستم در رکیب
جلوه ی او دل گسل خون حرامش به حل
هر قدم از چشم و دل دیده فراز و نشیب
سنگدلی کوه کوه فتنه گروها گروه
هم مژه اش پر شکوه هم نگهش پر نهیب
یاسمنش تازه روی سنبلش آشفته موی
طوبی فردوس اوی داده به جبریل سیب
غنچه ی او باده نوش لاله ی او گلفروش
برگ گلش سرو پوش سرو قدش جامه زیب
او ز دو سو بسته صف جلوه کنان هر طرف
فیضی بیدل ز کف داده عنان شکیب
***
آمد جنون و مغز خرد در سرم گداخت
غم در دلم گره شد و دل در برم گداخت
سوز جگر به پهلو و داغ جنون به فرق
هم بالشم زد آتش و هم بسترم گداخت
ناصح برو که گریه حرام است مرد را
این اشک گرم نیست که چشم ترم گداخت
ای ابر لطف بادیه گرد ملامتم
دریاب کز سموم بلا پیکرم گداخت
آن بی غشم که صیرفی کارگاه عشق
صد ره بر آفتاب نهاد و زرم گداخت
پروانه بوده ام به رخ صد هزار شمع
این پرتو که بود که بال و پرم گداخت
فیضی چه نکته بود که گفتم ز سوز دل
کز یک نفس زبان سخن پرورم گداخت
***
شب که مست خودم آن ساقی بت رو می ساخت
کار صد غمزه به یک جنبش ابرو می ساخت
دل به سنجیده حسن تو قوی بازو بود
پیش ازین کز دو جهان عشق ترازو می ساخت
داشتم فکر تو آن روز که استاد ازل
جبهه روشنگر آئینه ی زانو می ساخت
گره زلفش اگر باز نمی شد ز خرام
در جهن فتنه به آن سلسله گیسو می ساخت
آن چه صید افگن دل بود که هنگام فریب
بهر شیران وفا سلسله از مو می ساخت
فیضی از خامه ندانم چه فسون می انگیخت
که به یک نقطه هزاران خط جادو می ساخت
***
تنها نه سینه ام ز تف اضطراب سوخت
دل در شکیب خون شد و در دیده خواب سوخت
از اشک گرم و سینه ی سوزان ما مپرس
بر من بجست و کشتی ما را در آب سوخت
مستم مکن خیال که ساقی گرم خون
جامی که داد هم به گلویم شراب سوخت
زین خونچکانئی که بر آتش نمود دوش
در هر پیاله ی جگرم بر کباب سوخت
ای مرد راه آبله ی دل سبیل کن
کز ناله های بادیه گردان سراب سوخت
منت پذیر باد صبا نیست همتم
من عاشق رخی که تواند نقاب سوخت
فیضی که دوش یار در آمد به خلوتش
از بهر در گرفتن شمعی کتاب سوخت
***
دوش از شمع نه پروانه به دعوی می سوخت
ملکی بود که از نور تجلی می سوخت
گر شجر ماند سلامت چه عجب که آتش طور
آتشی بود که از وی دل موسی می سوخت
نیست بر دیده ی مجنون سر یک موی حجاب
ورنه از آه سیه خانه ی لیلی می سوخت
خانه در کوی هوس یاختمی گرنه چنین
برق عشقت خس و خاشاک تمنی می سوخت
پرتو روی تو بگرفت جهان را و هنوز
دل زاهد ز غم جنت اعلی می سوخت
بود محروم دل از جلوه ی آن پرده نشین
گر نه از آتش می پرده ی تقوی می سوخت
شب که فیض سخن از سوز دل خود می گفت
دل صاحب نظر از گرمی معنی می سوخت
***
مستم ز نغمه ای که به مغزم بهار ریخت
از دل به دست رفت و ز ناخن به تار ریخت
من کشته ی نوای سکبدست مطربی
کز نیم زخمه لخت جگر در کنار ریخت
هم شوق او به دیده ی من نخلبند شد
هم ذوق او به سینه ی من لاله زار ریخت
هر تار او ز گلشن اسرار جدولیست
که آتش به جای آب درین جویبار ریخت
می ساخت از غبار به ریشم مفرحی
الماس نیم سوده به جان نگار ریخت
برخاست موی بر تن فیضی بهر نوا
کز تار آن مغنی آتش نثار ریخت
***
دی از کف من رشحه ی انگور فرو ریخت
سیاره بیفشردم ازان نور فرو ریخت
هر دانه که از تاک فشاندند حریفان
گوئی شرری از شجر طور فرو ریخت
شب جوش و خروشی به در میکده بردند
پیمانه ی کوثر ز کف حور فرو ریخت
آن درد که از ساغر توحید فشاندند
گرم آمد و در شیشه ی منصور فرو ریخت
ما بنده ی آن ساقی سرمست که امشب
در ساغر ما باده به دستور فرو ریخت
یک قطره ازان حوصله ی عشق نتابد
آن باده که از کاسه ی طنبور فرو ریخت
فیضی ز خطت نور معانی بدرخشید
یا صاعقه ای در شب دیجور فرو ریخت
***
عشق آمد و در دیده ی ما نور فرو ریخت
در سینه ی منکر شب دیجور فرو ریخت
آن باده که نظاره ی ما شیشه ی او بود
جوشی زد و در ساغر منصور فرو ریخت
غم رفت که خون جگر از سینه بکاود
صد نشتر الماس ز ناسور فرو ریخت
ما کشته ی آن ترک که در گردش چشمی
از هر مژه صد دشنه و ساطور فرو ریخت
گفتم که خماری شکنم وقت صبوحی است
خمخانه به فرق من مخمور فرو ریخت
هر صاعقه ی فته که از ابر بلا جست
دیدیم که بر خانه ی معمور فرو ریخت
از نقش پرستی گذر ای خواجه کزین کار
بتخانه ی چین بر سر فغفور فرو ریخت
فیضی ز شگاف قلمت باد وزانست
آن باد که برگ شجر طور فرو ریخت
***
مستانه سوی من نگهی کان غزاله ریخت
پنداشتم به هر بن مویم پیاله ریخت
زان دیر ماند نشئه ی حسنش که ساقیم
در ساغر نگاه می دیر ساله ریخت
آن رفت کز نشاط دم خوش زنم که عشق
در کام عیشم از گره خون نواله ریخت
زان شعله ای که از دل بلبل به گل فتاد
یک قطره خون سوخته در جام لاله ریخت
خون سیاه می چکد امشب ز ناله ام
بی درد را خیال که مشک از کلاله ریخت
خیز ای طبیب و کاوش نشتر ببر که دوش
عاشق گدازش جگر خود به ناله ریخت
این ابر تیره کز دل مستان شده بلند
پنداشتم شراره برون داد و ژاله ریخت
فیضی به ساده لوحی اندیشه غره بود
چشمت به نکته ی نگهی صد رساله ریخت
***
یتیم چابک من کز لبش فسون می ریخت
برهنه بود چو تیغ برهنه خون می ریخت
به تیز دستی آن شوخ فتنه گر نازم
که کس ندید که خون حریف چون می ریخت
اگر چه بسته هزاران خرد به هر سر موی
ولی زهر شکنش مایه ی جنون می ریخت
چه گریه بود سحر چشم خونفشان مرا
چه باده بود کزان جام لاله گون می ریخت
به دور تازه بهار جمال او چه عجب
که سیل دیده ز باران غم فزون می ریخت
مرا تحیر حسن تو بست راه سرشک
وگرنه دیده چه خونابه ها برون می ریخت
فسون چشم تو امشب زبان فیضی بست
وگرنه قصه ی شوق تو از درون می ریخت
***
گذشت عمرو تو بیگانه این حجاب کجاست
هزار عشوه با غیار این حساب کجاست
رسیده از پس عمری و زود می خیزد
نکرده جای دمی گرم این شتاب کجاست
چو پرست گل مهتاب از تو چون بشکست
هزار خنده فرو ریختن جواب کجاست
ز کاروان چمن می رسد نسیم گلی
ز گل فروش بپرسید کین گلاب کجاست
چه شد که پای تو در ماهتاب می لغزد
چه طرز جلوه و این مستی شراب کجاست
به یک نظاره که کردم بر آن ستاره ی روز
گداخت دیده ندانم که آفتاب کجاست
هزار ناله به گوشم رسید فیاضی
ندانم این که تو می نالی اضطراب کجاست
***
این جهان جمله نبود است دراو بود کجاست
حسن یوسف چه شد و نغمه ی داوود کجاست
درد نوشان همه رفتند ازین دیر کهن
بزم جمشید کجا جام می آلود کجاست
بوی مقصود نمی آید ازین بزم دریغ
آسمان مجمره کردیم ولی عود کجاست
ای منجم چه خبر یافته ای از افلاک
طالع سعد کجا، کوکب مسعود کجاست
خاک هستی همه بر باد فناء رفت ببین
آب فرعون چه شد آتش نمرود کجاست
وای زاهد که به محراب عبادت عمری
سجده ها کرد و ندانست که مسجود کجاست
فیضی این هرزه رائی چه کنی در ره عشق
محمل بادیه ی کعبه ی مقصود کجاست
***
آنکه بنشست به راهت ز سر دل برخاست
وانکه افتاد درین بادیه مشکل برخاست
رشک صد نعره ی زنجیر بود مجنون را
بانگ خلخال که از دامن محمل برخاست
کشته ی نیم نگه کن که شهیدان تو راست
رشک بر حالت آن مرغ که به سمل برخاست
ای خوش آن صبح که عاشق ز شکر خواب وصال
دست در گردن معشوق حمایت برخاست
زین همه عفو که بر دوش عنایت بستند
خون ما بود که از گردن قاتل برخاست
خسرو عشق مگر خانه برانداز رسید
چه غبار است ندانم که ز منزل برخاست
دوش رندان نشیدند ز فیضی غزلی
که نه صد نعره ی مستانه ز محفل برخاست
***
آنچه آوردیم ازین ره چهره ی پر گرد ماست
چهره ی پر گرد ما بنگر که ره آورد ماست
از زلال عشق عمر جاودانی یافتیم
آبخورد ما ز آب زندگی در خورد ماست
کارهای عشق را دیدیم و رنگ آمیزیش
شاهدان حال اشک سرخ و روی زرد ماست
در بلای عشق جان ما به غم پرورده است
عاشقیم و صد بلا بر جان به غم پرورد ماست
دردمندانیم با درد محبت کرده خوی
مردم بی درد را کی آگهی از درد ماست
بی فروغ یار فیضی گریه ی جانسوز شمع
شب همه شب از سرشک گرم و آه سرد ماست
***
مرو که نخل قدت سرو نو رسیده ی ماست
طراوتی که تو داری ز آب دیده ی ماست
به داغ عشق بلاها کشم نمی گوئی
که این ز سوخته های بلا کشیده ی ماست
ترحمی به دل مبتلای ما میکن
که این اسیر غریب فراق دیده ی ماست
فغان ز خوی ستم پیشه ای که در مجلس
به تنگ آمده از حرف ناشنیده ی ماست
به خون دل که دمادم چکد ز دیده خوشم
که این ز بزم محبت می چکیده ی ماست
گزیده ایم ز یاران غم نهانی را
که او ز همنفسان یار برگزیده ی ماست
به شوق تازه گلی گفته این غزل فیضی
به یاد دار که این نکتهای چیده ی ماست
***
بر سینه ام ز بار غمت کوهسارهاست
وز خون دل بهر طرفش لاله زارهاست
احوال عاشقان بلاکش ز من بپرس
کین قوم را به قدر جنون اعتبارهاست
اندیشه از وبال ابد کن که عاقبت
در حشر کشتگان تو را با تو کارهاست
پیمان من اگر شکنی جای شکوه نیست
خوی تو را به عهد تو دایم قرارهاست
ذوق خدنگهای تو از دل نمی رود
ما را ز لطفهای تو با خود شمارهاست
گلگون سوار من چه بلا تند می رود
فتراک او اگر چه گران از شکارهاست
فیضی تو از کجائی و گلگونش از کجا
آهسته رو که در کف پای تو خارهاست
***
دوش غم رخت اقامت از دل ناشاد بست
کز درم تنها در آمد یار و در را باد بست
گفتیم خاموش چون ماندی ز افغان پیش من
آرزو در دل گره شد راه بر فریاد بست
عاشق از نیروی غیرت کوه بردارد ز پیش
بگذر ای خسرو که نتوان راه بر فرهاد بست
زار نالیدم به حال نوگرفتاران عشق
هر گه از دام فریبی صید را صیاد بست
دی که دست افشان و زلف آشفته در باغ آمدی
باد دست سرو را از طره ی شمشاد بست
سر به خاک افگنده از شمشیران آن کافر دلم
کز فسون چشمش زبان خنجر جلاد بست
ماند پیکانهای او فیضی به چاک سینه ام
سنگدل بنگر در عیش من از فولاد بست
***
بدمست من نه چشم خود از خواب ناز بست
که آن چشم مست را مژه های دراز بست
از حسن بنده شاه شود ورنه از چه رو
پور سبکتگین دل خود در ایاز بست
روی تو دیده و بسر خویش می زند
آن دستها که زاهد ما در نماز بست
بی صبر بودم از نگهش دوخت دیده ام
تا ترک اضطراب کند چشم باز بست
گوئی ز کعبه ی دل مجنون خبر نداشت
لیلی شبی که محمل راه حجاز بست
تنها همین نه نغمه ی عشق است پرده در
بس نقش دلفریب که آن پرده ساز بست
فیضی به یک دو معنی رنگین ز ره مرو
بسیار در ز فیض که بگشاد باز بست
***
ساربان از محمل لیلی که بر جمازه بست
بر دل مجنون ز هجران بار بی اندازه بست
غلغل زنجیر مجنون ناقه را دارد به رقص
ساربان چندین جرس بیهوده بر جمازه بست
نی همین تنها رخ زردم به خون آغشته شد
عشق رنگ آمیز ازین بسیار نقش تازه بست
بنده ی آن رند یکتائیم کز غوغای خلق
در درون خانه رفت و از برون دروازه بست
زلف و رخسارست کز دل می برد صبر و قرار
دیده ی کوتاه بین تهمت به مشک و غازه بست
ساقیا از باده ی دوشینه مخمورم لبی
می توان از جرعه ی می راه بر خمیازه بست
رشته ی معنی باریکم ز بس رنگین فتاد
می توان دیوان فیضی را به آن شیرازه بست
***
حسنت که بر اندیشه ی حیرت زده ره بست
چشم همه بگشاد ولی راه نگه بست
دلها همه در چاه زنخدان تو افتد
زانگونه که آن سبزه ی نورس سر چه بست
بر فرق شهنشاه بود چتر سعادت
بر روی هوا پرده که از ابر سیه بست
آلوده نگردد به هوس دیده ی پاکان
بر دوش ملایک نتوان بار گنه بست
آن کج کله امروز چنان رفت که یکدل
طرفی نتوانست ازان طرف کله بست
ای آمده غافل ز نم دیده ی عشاق
آن رنگ ندیدی که بر آئینه ی مه بست
یاران همه در طاعت حق دست به بستند
فیضی کمر بندگی حضرت شه بست
***
گل کرد عشق و در کف من خار غیرت است
خون شد دلم چکار کنم کار غیرت است
گر می کنی بنای محبت غیور باش
کین خانه را مدار به دیوار غیرت است
خود را به سوی غیر مکش ورنه بگسلد
سر رشته ی وفا که نگهدار غیرت است
چون غیرت است زاده ره کعبه ی مراد
ای خوش سبکدلی که گرانبار غیرت است
آسوده سینه ای که برو بار عاشقی است
آزاده خاطری که گرفتار غیرت است
فیضی ز باغ او همه گلچین عشرت اند
در گلشنش نصیبه ی من خار غیرت است
***
ایام گل رسیده و هنگام فرصت است
ساقی بیار باده که فرصت غنیمت است
جائی که عارضت شود از می چو آفتاب
حیران اگر شوم به رخت جای حیرت است
ما از کجا و دولت وصل تو از کجا
این هم که در خیال تو باشیم دولت است
واعظ! که دید قد تو و وصف سدره کرد
بی اعتدال بین که عجب پست فطرت است
کی تیره گردد از غم اغیار سینه ام
کین خانه را فروغ چراغ محبت است
فیضی که وصف قامت آن سرو می کند
از اعتدال طبع و بلندی همت است
***
بزم نشاط باده گساران غنیمت است
ساقی بیا که صحبت یاران غنیمت است
فریاد عاشقان بگشاید ز دل گره
گلبانگ دلگشای هزاران غنیمت است
در جلوه اند تازه نهالان بوستان
رقص چمن ز باد بهاران غنیمت است
ای همنشین بیا که چن پر ز لاله شد
گشت چمن به لاله عذاران غنیمت است
برخیز تا ز خانه به میدان برون رویم
جولان رخش شاهسواران غنیمت است
خود را اسیر حلقه ی فتراک غمزه کن
صید افگنی شیر شکاران غنیمت است
فیضی درون کلبه ی تاریک گریه چند
بر سبزه ها تراوش باران غنیمت است
***
ما را به روز هجر سرشک ندامت است
روز فراق نیست که روز قیامت است
در حسن خلق کوش که اسباب دلبری
تنها نه زلف و خال و خط و قد و قامت است
تا من ز کوی او به سلامت گذشته ام
هر جانبی که می گذرم صد ملامت است
عمری اگر چه در سفر عشق بوده ایم
اکنون بر آستان تو میل اقامت است
ما را به سوی میکده ارشاد می کند
دانسته ایم پیر مغان را کرامت است
ای دل به راه دوست اگر سر نهاده ای
از جا مرو که شرط طلب استقامت است
فیضی مجو طریق سلامت که راه عشق
کوی ملامت است نه کنج سلامت است
***
عاشق ز پی نقل و می روح سرشت است
زاهد به هوای شکر و شیر بهشت است
منعم مکن از می که به دریا نتوان شست
آن حرف که بر ناصیه ام عشق نوشت است
از موجه ی طوفان غم اندیشه ندارد
آن را که روان کشتی می بر لب کشت است
چون از سر خم خشت بگیرند حریفان
گر عقل برد نام ملامت سر و خشت است
آن کعبه پرستیم که دیوانه دل ما
قندیل فروز سر ایوان کنشت است
در زلف بتان طعن اسیران نپسندند
گر خلق بدانند که این رشته که رشت است
داد من از آلست که بیداد به فیضی
خوبان جهان خوب بدانند که زشت است
***
دل خوبان شهر مایل تست
سنگ آهن ربا مگر دل تست
گر نه آهن دلی براین دارد
از چه آئینه در مقابل تست
گر دلم خون شد از تو نیست عجب
طایر قدس نیم بسمل تست
خیز و در چشم پاک من بنشین
دل پر خون من نه منزل تست
هر که را عشق کرد دیوانه
بسته ی عنبرین سلاسل تست
تو چنین مست و هر کجا که روم
مجلسی از نوای محفل تست
مشکلت حل نکرد کس فیضی
مشکل کاینات مشکل تست
***
امشب وداع یار ز مرگم علامت است
شام وداع نیست که صبح قیامت است
تا من ز کوی او به سلامت گذشته ام
از هر طرف که می گذرم صد ملامت است
عمری اگر چه در سفر عشق بوده ام
اکنون بر آستان تو عزم اقامت است
در حسن خلق کوش که اسباب دلبری
تنها نه زلف و خال و خط و قد و قامت است
ما را به راه میکده ارشاد می کند
معلوم شد که پیر مغان را کرامت است
فیضی به راه دوست اگر سر نهاده ای
از جا می رو که شرط طلب استقامت است
***
ای در هر آنچه با تو بود سنگ راه تست
از داغ اگر نشان بگذاری گناه تست
تا طاعت نظاره به این دیده می بری
غافل مشو که هر مژه ای قبله گاه تست
این تار و پود فتنه که بر خود تنیده ای
پنهان مکن که موی به مویت گواه تست
بشتاب تا به دیده ی پاکان به دل کنی
شب تاب گوهری که به طرف کلاه تست
چشمت اگر به راه وفائی نشد سفید
آئینه ی ستاره ی بخت سیاه تست
در خود فرو رو ار طلبی آرزوی جان
با کاروان مگوی که یوسف به چاه تست
فیضی چنان مکن که کند خانه ات سیاه
دود دلی که صیقلی برق آه تست
***
مست عشقت چه سرخوش افتاده ست
می حسنت چه بی غش افتاده ست
می فریبد دل مرا چه کنم
لوح صورت منقش افتاده ست
گه کشم آه و گه کشم ناله
کار من در کشاکش افتاده ست
چون نگردم به عشق دیوانه
که نگارم پری وش افتاده ست
دلم از داغ تازه می سوزد
باز در خانه ی آتش افتاده ست
گنبد طره ی پریشان نیست
بخت فیضی مشوش افتاده ست
***
مرا به راه محبت دو مشکل افتاده ست
که خون گرفته ام و یار قاتل افتاده ست
زیاده نوشی بد مست من مپرس امشب
کدام باده که آتش به محفل افتاده ست
به خاک تربت من استخون چه می نگری
که پل شکسته و رختم به ساحل افتاده ست
به گردنم ز تو تعویذ دوستی این بس
که زخم تیغ شهادت حمایل افتاده ست
مسافران طریقت ز من جدا مشوید
که دور بینم و چشمم به منزل افتاده ست
میانه ی من و آن شوخ تا چه انجامد
من آتشین دل و او آهنین دل افتاده ست
شکار همت فیضی به سوی صید گهی است
که صد هزار هما نیم به سمل افتاده ست
***
در دل من هوس وصل کسی افتاده ست
که ازو در دل هر کس هوسی افتاده ست
دل من در کف طفلیست که از بی خبری
بلبلش مرده به کنج قفسی افتاده ست
روش و راه بتان از من سودا زده پرس
که مرا کار باین قوم بسی افتاده ست
صبر در عشق تو می کردم و میگفت خرد
دزد را راه به کوی عسسی افتاده ست
کاروان حرم از بیم مگر تیز گذشت
که به هر گام درین ره جرسی افتاده ست
حال مرغان گرفتار کسی می داند
که جدا از قدم همنفسی افتاده ست
چشم فیضی اگر افتد به رخت عیب مکن
تو همان گیر که در باغ خسی افتاده ست
***
بحر غم بیکرانه افتاده ست
دل من در میانه افتاده ست
عشق بحریست بی کرانه کزو
مدعی بر کرانه افتاده ست
مستی شهسوار من نگرید
کز کفش تازیانه افتاده ست
غرض از هر دو کون بی خبریست
باده خوردن بهانه افتاده ست
شب که آهی کشیده ام به چمن
مرغ از آشیانه افتاده ست
عشق و چندین هوس کسی چه کند
رسمها در زمانه افتاده ست
گر چه فیضی به راه زهد افتاد
غزلش عاشقانه افتاده ست
***
دل گرم خریداری آن عشوه پسند است
زان شوخ بپرسید که یک شیوه به چند است
دل سوخته ی برق نگاهی است که در چشم
بر آتش رویش گل فردوس سپند است
آزاده تر از عاشق بی دل نتوان یافت
گر پای به زنجیر وگر سر به کمند است
تا دامن مقصود به چنگ که در آید
بس ناخن امید که در دل ز تو بند است
مشکل که بود طاقت گرمی نگاهش
آن را که به رخساره ز گلبرگ پرند است
ای از پی خونریزی ما تیغ حمایل
خنجر بنه از کف که نگاه تو بسند است
فیضی چه غم ار شعر تو حاسد نه پسندد
المنة لله سخنت شاه پسند است
***
در چشم ما محیط به ساحل برابر است
آب بقا به زهر هلاهل برابر است
غافل مشو که دیده ی اهل نظر بود
پیمانه ای که با قدح دل برابر است
ناصح مرا گذار که دیوانه ی بتان
با صد هزار مردم عاقل برابر است
بی رحم دل سپرده ام از ناز خون مکن
کین مرغ پر شکسته به بسمل برابر است
زنجیر آهنین من دیوانه گرد را
در گردن هوس به حمایل برابر است
مجنون عشق را چه به زنجیر می کشی
یک تار مو وفا به سلاسل برابر است
فیضی به راه عشق منم آن قتیل دوست
کش خونبها به غمزه ی قاتل برابر است
***
صبرم از چرخ بی مدار تر است
روزم از شب سیاه کار تر است
ای که مرهم نهی به سینه ی ریش
جگر از سینه هم فگار تر است
چون کسی جان برد که ترکان را
غمزه از عشوه جان شکار تر است
سوختم از ستاره پیکر خویش
که ز بختم ستیزه کار تر است
ای نهان در نگارخانه ی دل
دیده از دل به خون نگار تر است
گرچه از کاه بی قرار ترم
عشقم از کوه برقرار تر است
فیضی از آسمان منال که او
از تو آشفته روزگار تر است
***
عید قربان است و ما را شوق کویت در سراست
زانکه طوف کعبه ی کوی تو حج اکبر است
حاجیان کعبه در هر سال حجی می کنند
خاکساران تو را هر روز حج اکبر است
هست روز عید و خلقی می شود قربان تو
هر که با قربانت نمی گردد ز حیوان کمتر است
می کند مشاطه صنع این همه نقش و نگار
نو عروس ملک را امروز زیب و زیور است
خسرو هندی و از شیرینی گفتار تو
طوطیان هند را منقارها پر شکر است
طبع من شکر فشانی می کند در ملک هند
طوطی شیرین زبان را شکرستان در خور است
بنده فیضی را اگر نزدیک خوانی دور نیست
تو شه این کشور و او شاعر این کشور است
***
فروغ شمع محبت ز آتش دگرست
درون سوخته ی او بلا کش دگرست
درخت وادی ایمن نسوزد آتش طور
که بهر سوختن هیمه آتش دگرست
به راه عشق مرا نبستی به مجنون نیست
ربودگی دلم از پری وش دگرست
سرم به عشوه ی ساقی فرو نمی آید
که مستی دلم از جام بی غش دگرست
ز نقش لوحه ی گردون مگو که طفل دلم
فریب خورده ی لوح منقش دگرست
ز تاب طره اش آشفته دل همین نه منم
که هر طرف ز هوایش مشوش دگرست
مکن ملامت فیضی اگر قدح نکشید
که او ز باده ی توحید سر خوش دگرست
***
دلم از دیده گرفتار بلای دگر است
دل به جای دگر و دیده به جای دگر است
سبزه نوخیز و عرق بر گل و سنبل در تاب
گلشن حسن تو را نشو و نمای دگر است
آمدی چهره بر افروخته ای شمع امید
باز نور دگر و باز صفای دگر است
نه همین غنچه به تنگ آمده از پیرهنت
هر طرف می نگرم تنگ قبای دگر است
نه من آنم که ز بیداد تو فریاد کند
هر جفائی که رسد از تو وفای دگر است
هر که بیمار تو باشد نرود پیش طبیب
دردمند تو طلبکار دوای دگر است
سوی فیضی گذر و گریه و آهش بنگر
که به سر منزل او آب و هوای دگر است
***
ساقی برو که مستیم از جای دیگرست
سر گرمیم ز آتش سودای دیگرست
پروانه وار عاشق هر شمع نیستم
سوز دلم از انجمن آرای دیگرست
ای دل صبور باش که در بارگاه دوست
نومیدی تو عرض تمنای دیگرست
آه از دروغ وعده ی من کز پی فریب
فردای حشر طالب فردای دیگرست
آن مرغ نیستم که خروشم ز شاخ گل
فریاد من ز قامت بالای دیگرست
حال مرا ز حالت مجنون مکن قیاس
دیوانه ی تو بادیه پیمای دیگرست
ای خضر سوی آب حیاتم چه می بری
مخمور عشق تشنه ی دریای دیگرست
بوی گل بهشت ندارد دماغ من
داغ دلم ز لاله ی صحرای دیگرست
مگشا دگر به گفته ی فیضی زبان طعن
ای مدعی برو که سخن جای دیگرست
***
بازم جنون سپه کش غوغای دیگر است
سلطان عشق بر سر یغمای دیگر است
ملک دلم گرفته ستم پیشه ی دگر
کشور خراب معرکه آرای دیگر است
یا رب چه مظهری تو که چشم من از رخت
در هر نگاه محو تماشای دیگر است
ای دل صبور باش که در بارگاه دوست
نومیدی تو عرض تمنای دیگر است
آه از دروغ وعده ی من کز بی فریب
فردای حشر طالب فردای دیگر است
عاشق چگونه سیر تواند نظاره کرد
جائی که هر نگاه تقاضای دیگر است
فیضی به حرف عشق تو کس پی نمی برد
سربسته نکته ی تو معمای دیگر است
***
سر ازل ز فلک مجوی که دورست
روز و شب اینجا حجاب ظلمت و نورست
نیست کلیمی که چشم دل بگشاید
ورنه بهر ذره ای تجلی طورست
پای به بالا منه که پایه بلندست
دم ز تقرب مزن که شاه غیورست
نکته ی سربسته گو که مجلس انس است
باده به اندازه کش که بزم حضورست
پرده ی هستی بسوز و حسن ازل بین
روی نماید عیان چو آئنه عورست
چند طلب می کنی نشان قیامت
از دم خود غافلی که نفحه ی صورست
بهر تو آراستند عالم دیگر
خیمه برون زن که رفتن تو ضرورست
طالب دیدار بزم خلد نخواهد
زاهد ما عاشق کرشمه ی حور است
مرده دلی فیضی از نشاط قدم کش
ماتم خود دار این چه مجلس سور است
***
سجده ی شکر تو مرا داد دست
شکر خدا را که شدم حق پرست
هست مرا تا دهنش در نظر
نیست نماید به نظر هر چه هست
سایه ی قدرت نبود در چمن
سرو بلند است به راه تو پست
حلقه ی زلف تو عجب دلکش است
عقل ازین دائره بیرون بجست
زلف تو گو بر سپه خط مپیچ
تا نفتد از طرف او شکست
داد صبا زلف تو را چون کشاد
هیچ کس از زلف تو طرفی نه بست
تا سر فیضی نرود در رهت
یک نفس از پای نخواهد شکست
***
بگریز که دوران فلک عربده خیز است
آئین حریفان همه کجدار و مریز است
دل گرمی ما باده ی اندیشه گداز است
غمخواری ما مرهم ناسور ستیز است
هنگامه فروچین که جهان شعبده باز است
خلوتکده بگزین که هوا حادثه خیز است
زین مصطبه برخیز گرت هوش بدست است
زین معرکه بگریز گرت پای گریز است
آن نیست که من همنفسان را بگذارم
با آبله پایان چه کنم قافله تیز است
فیضی چه شوی فتنه برین انجمن امروز
فرداست که جمعیت ما تفرقه خیز است
***
باز در سوختنم خوی تو آتش خیز است
کاسه ی چشم تو از زهر نگه لبریز است
دل به خوی تو گرفتار و تو بی پروا مست
از کبابم خبری گیر که آتش تیز است
با که آمیخته ای باز چه انگیخته ای
که به کامم شکر ناز تو زهر آمیز است
کوهکن را منگر خوار درین ره شیرین
کوهکن نیست که بنیاد کن پرویز است
پرده ی عافیت از خود ندریدم چه کنم
جنبش غمزه ی بدمست بلا انگیز است
کیمیا در عمل حسن به بینم ورنه
دامن پاک من اکسیر محبت بیز است
فیضی از هند شدم سوی خراسان ویرا
تازه گلدسته ی دیوان تو دست آویز است
***
باز برنامه نی کلک من آتش خیز است
تا ز نوک مژه چون خامه سیاهی ریز است
باز صور نفسم را شده آوازه بلند
که به صحرای دلم جنبش رستاخیز است
کاغذ و کلک چه از سوز دلم برتابد
خس و خاشاک به کف دارم و آتش تیز است
عیب من نیست اگر حرف پریشان گویم
دود سودا ز سر خامه جنون انگیز است
گر دل خود ز سر نامه بر آویخته ام
دوستان خرده مگیرید که دست آویز است
داروی تشنگی افزای جگر میسازم
که ز یاقوت سرشکم مژه گوهر ریز است
فیضی از حال دل و دیده سخن می رانی
که سیاهی سر کلک تو خون آمیز است
***
پیش دلدار مردنم هوس است
جان به جانان سپردنم هوس است
می کنم جست و جوی کعبه ی وصل
پی مقصود بردنم هوس است
نقش شد نیستی به لوح دلم
حرف هستی ستردنم هوس است
تا لب خشک را دهم آبی
مژه ی تر فشردنم هوس است
فیضی از شادی زمانه مگوی
که غم و غصه خوردنم هوس است
***
روز عید است و مرا باده ی گلگون هوس است
دور گل گر نبود دور شهنشاه بس است
بزم رنگین شهنشاه مرا باید و بس
ورنه این لاله و گل در نظرم خار و خس است
سر فرازان جهان دست مرا می بوسند
که به پابوس شهنشاه مرا دسترس است
نی که در بزم شهنشاه سرفراز آمد
صحبتش را نگذاریم که صاحب نفس است
شاه عیسی نفس و خضر بقاء اکبر شاه
که می ساغر او آتش موسی قبس است
هر کجا مجلس او عیش و طرب صف به صف است
هر کجا موکب او فتح و ظفر بیش و پس است
قدر دانا دل فیضی مده از دست که آن
طفل اقبال تو را طوطی رنگین قفس است
***
گرم خوی من که خویش آتش اندر آتش است
چون پری در طبع پنداری سراسر آتش است
دل اگر در پهلویم نالان بود معذور دار
چون ننالد دردمندی را که بستر آتش است
منکه آتش پرور عشقم به گلگشتم مخوان
هم تو می دانی که گلزار سمندر آتش است
عاشقان را نیست امکان صبوری در فراق
صبر و مهجوری یکی خاشاک و دیگر آتش است
کافر عشقیم و می بینم در روی بتان
همچنان که آتش پرستان را نظر بر آتش است
آتش ایمن تواند سوخت مستی کلیم
گرمی خورشید دیدارش نه در هر آتش است
سوخت فیضی در تمنای لب شیرین او
آدمی را در مزاج گرم شکر آتش است
***
ساغر چمن گرفت و می ارغوان خوش است
یاران خوش و بهار خوش و بوستان خوش است
بر دل خوش است جور و جفائی که می کنی
ما خوش دلیم ازین و دل ما ازان خوش است
خوش آمدم نظاره ی خطت زمان زمان
آری نظر به سبزه ی تو هر زمان خوش است
کوی تو یاد کرده ام و گریه می کنم
جائی که بوستان بود آب روان خوش است
ای دل ز درد خود بسگان درش بگو
حال درون ز مردم عالم نهان خوش است
شد قامتم کمان و کشم تیره آه ازو
که آن ترک تندخوی به تیر و کمان خوش است
فیضی ز هند سوی خراسان نمی رود
این طوطی خجسته به هندوستان خوش است
***
باز یاران طریقت سفری در پیش است
ره نوردان بلا را خطری در پیش است
پای ننهاده درین بادیه ی قافله سوز
هر که دیدیم ز اندیشه سری در پیش است
کس نمی گویدم از منزل اول خبری
صد بیابان بگذشت و دگری در پیش است
همرهان این همه نومید مباشید ز من
که دعای سحرم را اثری در پیش است
ما نه آنیم که نادیده قدم بگذاریم
شکرکین قافله را راهبری در پیش است
عاقبت ناصیه ی ما شود آئینه ی بخت
کوکب طالع ما را نظری در پیش است
ای صبا بر سر آفاق گل مژده بریز
که شب تیره ی ما را سحری در پیش است
فیضی از قافله ی کعبه روان بیرون نیست
این قدر هست که از ما قدری در پیش است
***
ز مهر پنبه نهادن به داغ من غلطست
نهفت گهر شب چراغ من غلطست
نرفته ام که ز راه عدم بگردم باز
به حشرگاه قیامت سراغ من غلطست
شکوفه در جگر الماس پاره می شکند
درین بهار تماشای باغ من غلطست
چنین که سوخته ام سر به داغهای جنون
نسیم خلد زدن بر دماغ من غلطست
ورع فریب بود دامن می آلودم
نظر به پیرهن داغ داغ من غلطست
دلم خروش کشید و سرم به جوش آمد
ترانه سنجی بزم فراغ من غلطست
چو فیضیم که به خونابه ی جگر مستم
نگاه باده کشان بر ایاغ من غلطست
***
بیارمی که غم از روزگار برطرف است
سپهر در کرم و آفتاب در شرف است
مفرح دل خود ساز اگر غمی داری
از آن گهر که بلورین پیاله اش صدف است
پیاله گیر که ناهید حسن پرده سراست
به عیش کوش که ماه نشاط بی کلف است
ز قدر پنجه به خورشید می تواند زد
درین بهار کسی را که جام می به کف است
چرا جگر نخراشد حریف مجلس را
که از کمانچه ی مطرب خدنگ بر هدف است
به شحنه گو که ز آزار ما بدارد دست
که مستحق خراش و طپانچه چنگ و دف است
درای غنچه صدا می دهد به بانگ بلند
که کاروان چمن در کمینگه تلف است
مباش غافل ازین نیمه ی بهار که ماند
درین زمان که ز ماه ربیع متصف است
خوش آن کسی که چو فیضی به دور دولت شاه
ز باده در کف او جام آفتاب تف است
***
عید است و بهار است و هواهای لطیف است
بی باده مباشید که ایام شریف است
ایام نشاط آمد و رندان همه جمعند
دل را هوس بزم حریفان ظریف است
خیزید حریفان که در آئیم به گلشن
امروز که ساقی گلچهره حریف است
در دور شهنشاه قوی دست ندیدیم
جز نرگس بیمار کسی را که ضعیف است
فیضی به لطافت سخنی گوی به لطفش
تا خلق بدانند که طبع تو لطیف است
***
مستانه به رخ نقاب بشکست
مه بر سر آفتاب بشکست
مست آمد و از لب می آلود
بازار گل و گلاب بشکست
زانگونه سوار شد به تمکین
کز بار گران رکاب بشکست
من کشته ی آن که زهر چشمش
نرخ شکر و شراب بشکست
در سینه نگاه دیر دیرش
صد دشنه ی اضطراب بشکست
ترسم که ز دیده سر بر آرد
خاری که به پای خواب بشکست
در نظم طرازی تو فیضی
ما را قلم جواب بشکست
***
طره که آن شوخ فتنه گر بشکست
صد گرفتار را کمر بشکست
بنده ی ساقی پگه خیزم
که خمار مرا سحر بشکست
هر کجا باغ عاشقی گل کرد
عقل را خار در جگر بشکست
فتنه ای سر کشد ز هر گوشه
تا کله گوشه را ز سر بشکست
سینه ام چاک زد دلم خون کرد
حقه بر سنگ زد گهر بشکست
آفرین بر شکار پیشه ی من
که ز مرغان روح پر بشکست
دل فیضی درست نتوان کرد
که ز اندازه بیشتر بشکست
***
گرچه جان بی تو به لب نزدیک است
دور بودن به ادب نزدیک است
گر کمند افگنی از رشته ی جان
کنگر وصل عجب نزدیک است
راه امید چه دورست و دراز
چون نهی گام طلب نزدیک است
زار جان می دهم از دوری او
ای اجل رو که سبب نزدیک است
قدر شاه غم اگر بشناسی
از تو تا صبح طرب نزدیک است
گفته ای شب به تو نزدیک شوم
روز عشاق به شب نزدیک است
سوخت فیضی و طبیبان دانند
گرمی عشق به تب نزدیک است
***
سعادت ابد و سربلندی ازل است
که عشقبازی ما لایزال و لم یزل است
دلا به کشور عشاق روی امن مجوی
که در ولایت این قوم سر به سر خلل است
کدام حیله کنم بهر دفع حرمت می
درین زمانه که مفتی شهر پر حیل است
فقیه دوش ز اسرار عشق حرفی گفت
ولی دریغ از آن عالمی که بی عمل است
قدم به وادی هستی نهاده ای هشدار
که در کمین گه عمر تو رهزن اجل است
ز مؤبدی مطلب نکته های اهل نظر
ببین که حاصل تحصیل او همین جدل است
چو فیضی از من بی دل مپرس راه خرد
منم خراب و شرابم ز بزمگاه دل است
***
گل رعنا ز عارضت خجل است
می شود سرخ و زرد منفعل است
دل خود بسته ام به قامت یار
غنچه ای با نهال متصل است
گرد هستی نشاند گریه ی من
ورنه عشاق را چه پا به گل است
دو رخ او صفای روح و تن است
دو لب او حیات جان و دل است
فیضی از بند عقل شد آزاد
خال و خط تو مهر بر سجل است
***
امشب که سپهر بی ملال است
در طبع زمانه اعتدال است
برجیس امید در نشاط است
بهرام هراس در وبال است
هم گردن وصل سر بلند است
هم فرق فراق پایمال است
طاؤس مراد خوش خرام است
عنقای هوس کشاده بال است
خالی نکنیم ساغر از می
در مذهب ما خلا محال است
گفتی قدحت دهم پیاپی
ساقی چه مقام این سؤال است
فیضی نبود خروش ما را
پیغام دل از زبان حال است
***
پیوسته ترک چشم تو جویای بسمل است
صیاد را همیشه تمنای بسمل است
دل بستگان عشق تو دانند گاه قتل
کز بهر چیست بند که بر پای بسمل است
ای خون گرفتگان همه بر تیغ سر نهید
کان طفل را سری به تماشای بسمل است
جان یافتند تازه شهیدان غمزه اش
شمشیر عشق زندگی افزای بسمل است
از خون مشوی جیب و کنار شهید عشق
کین داغ تازه بال و پر آرای بسمل است
دل صید کافریست که در صیدگاه ناز
نی حاجتش به بندونه پروای بسمل است
فیضی چنین که دوخته ی ناوک تو شد
بسم الله ای حریف دگر جای بسمل است
***
خلیل من رخت خوان خلیل است
دهان تو نمکدان خلیل است
رقیب از خوان حسنت بهره ور شد
چو آن کافر که مهمان خلیل است
رخت بشگفت گل گل زاتش می
بلی آتش گلستان خلیل است
کسی زیبا پسر دیدم که در حسن
چو اسماعیل قربان خلیل است
چو فیضی کعبه ی کوی تو خواهم
به آن آیت که در شأن خلیل است
***
من به راهی می روم که آنجا قدم نامحرم است
از مقامی حرف می گویم که دم نامحرم است
خوشدلم گردیده ی من شد سفید از انتظار
کز پی دیدار جانان دیده هم نامحرم است
با خیال او نگنجد یاد خوبان در دلم
هر کجا سلطان کند خلوت خشم نامحرم است
ای اسیر عشق طعن بی غمی بر من مزن
خلوتی دارم بیاد او که غم نامحرم است
ما اگر مکتوب ننوشتیم عیب ما مکن
در میان راز مشتاقان قلم نا محرم است
منزل تر دامنان نبود حریم کوی عشق
هر که نبود پاکدامن در حرم نامحرم است
فیضی از بزم نشاط ما حریفان غافلند
هر کجا ما جام می گیریم جم نامحرم است
***
مجلس ما که این چنین گرم است
از نفس های آتشین گرم است
گو ببر شمع دود تیره که بزم
ز آفتابان مه جبین گرم است
تا هم آواز شد به سوختگان
چنگ را ناله ی حزین گرم است
عاشقان بسکه پای کوبانند
پا به سر می نهم زمین گرم است
من و گلگون می، اگر بستیز
فتنه را خانه های زین گرم است
بزم شد رزمگاه بس که درو
ترک بدمست من به کین گرم است
دل من سوخت فیضی از سخنت
که ز معنی دلنشین گرم است
***
قیمت تیغ ز مژگان سیاه تو کیست
نرخ الماس به بازار نگاه تو کمست
با همه تیغ سیه تاب که داری ز مژه
صد هزاران سر غلطیده به راه تو کمست
مستی و شوخی و عاشق کشی و فتنه گری
همه از باده ی حسنست گناه تو کمست
قیمت جوهر آئینه ی خود دان که هنوز
کلفت دیده ی خورشید به ماه تو کمست
دور خوبی است ز بیداد گری دست بکش
چیست آن فتنه که در عربده گاه تو کمست
با همه غمزه به خونریزی دلها مشتاق
تیز دستیت چه حاجت نه سپاه تو کمست
نظم فیضی چو گرفتی به سر خویش به بند
کاین چنین گوهر والا به کلاه تو کمست
***
سر کرده ام رهی که خطرها درو گم است
طی کرده وادیئی که اثرها درو گم است
بر ساحل مراد رسیدن نه حد ماست
گرداب آرزوست که سرها درو گم است
ای خضر همتی که مرا قطع کردنی است
دشتی که کوهها و کمرها درو گم است
در ذوق آرزو نگوارد طبر زدم
زهری چشیده ام که شکرها درو گم است
قاصد برو برو که به من روی کرده باز
عشقی که نامه ها و خبرها درو گم است
در بر رخم مبند که در عالم خیال
راهم به خانه ایست که درها درو گم است
منگر به جوهر دل فیضی به چشم کم
این نیم قطره بین که گهرها درو گم است
***
ای حریفان طرب، عیش در آفاق کم است
کشتی باده بیارید که طوفان غم است
از غم و شادی دوران نتوان غصه کشید
دردی و صاف درین میکده دایم به هم است
آن گدائیم که در دیده ی همت ما را
هر سفال در میخانه به از جام جم است
اینقدر یافتم از صحبت یاران که ز عمر
آنچه در صحبت یاران گذرد مغتنم است
نشئه ی دمبدم از پیر مغان جو که تو را
حاصل عمر گرانمایه همین یک دودم است
زود باشد که به دیوانگی افسانه شود
هر که وابسته ی آن سلسله ی خم به خم است
شرط یاری گله از یار نباشد فیضی
که جفا و ستم او همه لطف و کرم است
***
عشق به دیوانگی راهنمون منست
سلسله ی عاشقی قید جنون منست
من که به علم نظر شهره به هر کشورم
قصه ی اهل جنون شمع فنون منست
گر نگذارد مرا زلف که بینم رخت
از اثر طالع و بخت نگون منست
شاه بلند افسرم عرصه ی رندی مراست
بخت غلام من و چرخ زبون منست
عاشق و دیوانه ام نیست به جز اشک و آه
آنچه برون منست و آنچه درون منست
هندوی چشمت به من تیز نگه می کند
غمزه ی خونریز او در پی خون منست
فیضی اگر گم شود راه حریم وصال
بدرقه ی لطف او راهنمون منست
***
رفته ز چشم فروغ گریه گواه منست
مردمک دیده نیست خون سیاه منست
نیست طبیب این همه سوختن من ز تب
خون دل من به جوش از تف آه منست
خون جگر می چکد از مژه های ترم
آنکه به خون پرورش یافت گیاه منست
گر چه نکویان به چشم گرم در آیند لیک
در نظر آتش فگن برق نگاه منست
لاله و گل زیر پا رفته حریفان و من
هر طرفی می روم سنگ به راه منست
قافله ی عقل و هوش راه دگر می رود
وادی خونخوار عشق مرحله گاه منست
فیضی اگر روز حشر کار به نیت فتد
طاعت قدوسیان نیم گناه منست
***
هر جا حکایت دل دیوانه ی من است
مجنون به خاک گوش به افسانه منست
ترسم که رفته رفته شود برق خانه سوز
این شمع دلفروز که در خانه ی منست
چغدی که در نشیمن مجنون مقام داشت
در جست و جوی گوشه ی ویرانه ی منست
نزدیک شد که سر ملایک بر افگند
این شوخ چشمئی که ز جانانه ی منست
از پرده ساز مجلس جمشید فارغم
رقص دلم ز نعره ی مستانه ی منست
حسن ازل به دیده ی من بین که کس نیافت
این باده ی کهن که به پیمانه ی منست
فیضی به بحر دیده ی من گر فرو روی
خورشید چرخ گوهر یکدانه ی منست
***
من آن سکندر وقتم که جم گدای منست
سفال میکده جام جهان نمای منست
اگر به چرخ زنم طعنه جای آن دارد
که صدر مصطبه ی پیر دیر جای منست
به قول پیر مغان داده ام رضا به قضاء
به هر چه حکم قضاء می رود رضای منست
به کوی عشق من آن رند عافیت سوزم
که گوش اهل ملامت پر از صدای منست
به مهر ورزی خوبان چنان علم شده ام
که ذره ذره ز خورشید در هوای منست
فرو گرفت جهان را حدیث گریه ی من
به هر طرف که نهم گوش ماجرای منست
بهند طوطی شیرین سخن منم فیضی
که شور عشق ز شرینی ادای منست
***
امشب ز بسکه آتش گل در گرفته است
شب خویش را به روز برابر گرفته است
شمع از صبا بمیرد و در باغ شمع گل
از باد صبح زندگی از سر گرفته است
ندهد چراغ صبح فروغ چراغ گل
هر صبح روشنائی دیگر گرفته است
هر نکته ای که بر ورق گل نوشته اند
بلبل ز روی خوانده و از بر گرفته است
اهل جهان همه پی کاری گرفته اند
خوشوقت آن حریف که ساغر گرفته است
آن خسرو یگانه که در گلشن جهان
جز نرگس از سر همه افسر گرفته است
فیضی کتاب عشق تو را جدول طلاست
یا پادشاه نظم تو در زر گرفته است
***
روی زمین ز گریه ی ماتم گرفته است
طوفان اشک ماست که عالم گرفته است
مشکل که نیم کام کشد بار آرزو
زینسان که پشت طاقت ما خم گرفته است
ای من حریف آنکه به طبع زمانه ساز
پیمانه ی طرب ز کف غم گرفته است
آسایش دلی که ز خاطر شکستگان
داغ تو را قرینه ی مرهم گرفته است
محروم باد از تو کسی کو بر غم من
خود را به بزم وصل تو محرم گرفته است
بیهوده بر کسی مفشان آستین ناز
کو دامن امید تو محکم گرفته است
فیضی به بزم شاه حریف است کامیاب
کاو جام آرزو ز کف جم گرفته است
***
دل از آن لعل سرخوش افتاده ست
زانکه این باده بی غش افتاده ست
عاشقان را ز داغ ساده رخان
صفحه ی دل منقش افتاده ست
دلم از داغ عشق می سوزد
وه که در خانه آتش افتاده ست
دل دیوانه ی مرا کاری
بنگاری پری وش افتاده ست
ناوک او گذشته از دل من
تیر از چاک ترکش افتاده ست
در خیال سواد زلف بتان
طبع فیضی مشوش افتاده ست
***
هوای عشق مرا تازه در دل افتاده ست
نظر کنید که دریا به ساحل افتاده ست
گمان مبر که بدریوزه دست بکشایم
مرا که گوهر شبتاب در گل افتاده ست
پریده مرغ دل من به سوی صید گهی
که صد فرشته به هر گام به سمل افتاده ست
خدای را چه کنم چون زیم مسلمانان
که سیمتن بت من آهنین دل افتاده ست
مپرس ره که ز سرهای رهروان حرم
نشانهاست که منزل به منزل افتاده ست
مپوش چهره ز فیضی که پاک بینان را
نظر به آئینه ی دل مقابل افتاده ست
***
مرا به راه محبت دو مشکل افتاده ست
که خون گرفته ام و یار قاتل افتاده ست
ز باده نوشی بدمست من مپرس امشب
کدام باده که آتش به محفل افتاده ست
به خاک تربت من استخوان چه می نگری
که پل شکسته و رختم به ساحل افتاده ست
به گردنم ز تو تعویذ دوستی این بس
که زخم تیغ شهادت حمایل افتاده ست
مسافران طریقت ز من جدا مشوید
که دور بینم و چشمم به منزل افتاده ست
میانه ی من و آن شوخ تا چه انجامد
من آتشین دل و او آهنین دل افتاده ست
شکار همت فیضی به سوی صدگهی است
که صد هزار هما نیم به سمل افتاده ست
***
در دل من هوس وصل کسی افتاده ست
که ازو در دل هر کس هوسی افتاده ست
دل من در کف طفلیست که از بی خبری
بلبلش مرده به کنج قفسی افتاده ست
روش و راه بتان از من سودا زده پرس
که مرا کار باین قوم بسی افتاده ست
صبر در عشق تو می کردم و می گفت خرد
دزد را راه به کوی عسسی افتاده ست
کاروان حرم از بیم مگر تیز گذشت
که به هر گام درین ره جرسی افتاده ست
حال مرغان گرفتار کسی می داند
که جدا از قدم هم نفسی افتاده ست
چشم فیضی اگر افتد برخت عیب مکن
تو همان گیر که در باغ خسی افتاده ست
***
چشمم ز خواب و گوش ز افسانه پر شده است
ساقی مرا گذار که پیمانه پر شده است
مطرب ز ارغنون قدری دست باز کش
کین بزمگه ز نعره ی مستانه پر شده است
یا رب که فاش کرد چنین بوی باده را
کز زاهدان صومعه میخانه پر شده است
چشم گهر شناس نداری چو گویمت
کین نه صدف چگونه بیکدانه پر شده است
اینست گر کرشمه ی گرم پری وشان
فردا زمین حشر ز دیوانه پر شده است
شمع من از هجوم اسیران میانه تنگ
فانوس دیده ای که ز پروانه پر شده است
فیضی سر نیاز نیارد به کس فرو
یعنی ز خود تهی و ز جانانه پر شده است
***
صبر و قرار با من محزون نمانده است
جمعیتی که داشتم اکنون نمانده است
خون میخورم ز دست جفای تو عمرهاست
وین طرفه ترکه در تن من خون نمانده است
با من یگانه باش که در گوش روزگار
جز قصه ای ز لیلی و مجنون نمانده است
مجنون همین نمانده ز سر کشتگان عشق
ریگ روان به عرصه ی هامون نمانده است
یا رب چه ساحری که به دوران غمزه ات
تأثیر در تصرف افسون نمانده است
گر روزگار زیر و زبر شد مرا چه غم
عاشق مدار کار به گردون نمانده است
فیضی حریف مجلس رندان بود مدام
هرگز قدم ز دایره بیرون نمانده است
***
در جهان شوخ پر عتابی هست
آسمان کینه آفتابی هست
چشم بر هم زنم چو تیغ کشد
که هنوزش ز من حجابی هست
مشمارید مرده مجنون را
تا چو من خان و مان خرابی هست
شب هجران به مرگ مشتاقم
هیچت ای دیده چشم خوابی هست
من نگویم که تیغ جور بکش
که به محشر تو را جوابی هست
تا که خواهد گذشت در نظرم
که بخشم من اضطرابی هست
فیضی آخر به مرگ خواهد مرد
غمزه را گو اگر شتابی هست
***
زود است که در ملک دلم شور و شری هست
وز گردش سلطان محبت خبری هست
در زانچه ی طالع اقبال تو دیدم
در سلطنت حسن تو آخر خطری هست
تا فتنه بیغمای تو خیزد که ز خوبان
در مملکت عشق قران دگری هست
دور فلک آن نیست که در دست تو باشد
آخر شب پیدا و مرا هم سحری هست
ای دیده کجائی که دل افروز مهی را
با سوخته سیاره ی بختم نظری هست
زان تازه خبرها که حریفان تو گفتند
هشدار که در مجلس ما تازه تری هست
فیضی چه شوی این همه دل خون ز جفایش
دندان به جگر نه که تو را هم جگری هست
***
ای خون خلق ریخته چندین وبال چیست
چندین هزار سر به رهت پایمال چیست
نزدیک و دور در ره عاشق برابر است
ای بی خبر فراق کدام و وصال چیست
خونخوارگان عشق نگیرند جام می
با آتش تو لذت آب زلال چیست
گر جست و جوی گم شده مجنون نمی کند
در دشت هر طرف تگ و پوی غزل چیست
گر کبریای حسن ندارد هوای عشق
چندین تجلیات جمال و جلال چیست
ناصح ملامت من دیوانه می کند
نا دردمند عشق چه داند که حال چیست
فیضی ز قامت تو سخن تا بلند کرد
دانسته ام که مرتبه ی اعتدال چیست
***
عالم خراب حسن قیامت نشان کیست
دور کدام فتنه گر است و زمان کیست
در بزم اهل حال حدیث که می رود
هنگامه ساز خلوتیان داستان کیست
ناوک زنان قلب شکن صف کشیده اند
تیری که بر نشانه رسد از کمان کیست
خنجر کشیده از بی خونریز عالمی است
این فتنه در جهان ز دل بد گمان کیست
از دیده ها تراوش خونابه ی جگر
از زخم خنجر مژه ی خون چکان کیست
قربان آن تغافل و آن پرسشم که دوش
فریاد من شنیدی و گفتی فغان کیست
فیضی توئی به بزم سخن آتشین نفس
خاموشیست ز غمزه ی جادو زبان کیست
***
در فراقت چشم گریانم به خاک و خون یکیست
گر هزاران نامه بنویسم همان مضمون یکیست
کم برو سر بسته طومار جنونم پیش یار
گرچه مرغ دشت میدانم که با مجنون یکیست
می رود بیداد بر بیداد بر من چون کنم
هجر پنداری درین ایام با گردون یکیست
ای درون بزم با شیرین لبان پیمانه کش
گاه گاهی هم به یاد آور که در بیرون یکیست
تا تو را کشتی روان بر دجله ی می شد به غیر
زنده رود چشم پر خون من و جیحون یکیست
جام امیدت ز صهبای طرب لبریز باد
گرچه ما را بی تو خوناب و می گلگون یکیست
از خیالت نیستم فارغ نخواهم بود هم
باغمت عمریست فیضی را دل محزون یکیست
***
بازم دل پر خون ز غم بزم نشینی است
شورابه ی اشکم به خیال نمکینی است
آن چشم که عمری به مه نو نگشودم
سیاره نشان از غم خورشید جبینی است
از رهزنی غمزه زنان باک ندارم
در راه نظر گرچه به هر گام کمینی است
هر چند بود دام محبت خم زلفش
هر چینی از آن حلقه نهانخانه ی کینی است
بی دوست به جان کندن از آنم که ز عمرم
هر روز که بی او گذرد روز پسینی است
گر غمزه ی ترکش نگرم فتنه ی شهریست
ور هندوی چشمش نگرم آفت دینی است
از ناله ی فیضی مگذر این همه فارغ
زنهار میندیش که فریاد حزینی است
***
کدام سر که درو خار خارسودا نیست
کدام سینه که خاریده ی تمنا نیست
کدام دیده که از دیدنت فریب نخورد
کدام دل که ز عشق تو ناشیکبا نیست
کدام کوه نوردی که سر به سنگ نزد
کدام بادیه گردی که خار در پا نیست
کدام عرصه که نظاره گاه عشق نشد
کدام گوشه که هنگامه ی تماشا نیست
کدام ذره که دیدیم و آفتاب نبود
کدام قطره که چون بنگرید دریا نیست
کدام وعده که بر روز حشر موقوف است
کدام رتبه که آنجا دهند اینجا نیست
کدام سوخته فیضی که نور عشق نیافت
کدام خم که درین بزم پر ز صهبا نیست
***
خوشم که در دل من ذره ی تمنا نیست
که نا امیدی عاشق کم از تقاضا نیست
به پاک دامنی حسن یوسفی نازم
که عشق پرده در عصمت زلیخا نیست
دگر به وعده ی روز قیامتم مفریب
که تنگ حوصله را انتظار فردا نیست
توئی که گرد سرا پرده های مژگانت
هجوم غمزه چنان شد که ناز را جا نیست
دلم گرفته فراموش کرده ای چه کنم
به کار خویش کسی چون تو دیر پروا نیست
چه سود سوی تو دیدن بدل نگه کردن
که تا نگاه دگر کرده ایم از ما نیست
تو را چه زهره ی دیدن به سوی او فیضی
که تاب جلوه ی دیدار کار موسی نیست
***
عاشقم سر گرمی من از شراب ناب نیست
ورطه ی دریای آتش جلوه گاه آب نیست
بخت بیدارم ببین که آرامگاه چشم من
از خیال او چنان پر شد که جای خواب نیست
عشوه مفروش ای فلک چندین که شبهای فراق
تیره شامان محبت را سر مهتاب نیست
روی با دیوار آوردن دلیل کافری است
سجده گاه عارفان را حاجت محراب نیست
زین کجیهایی که با دل می کنی آزاده ام
کین نهنگ مست را اندیشه از قلاب نیست
ما کجا و ذوق عشرت خانه ی سلطان کجا
در خور آتش نشینان بستر سنجاب نیست
فیضی آب دیده خون آمیز میریزی هنوز
این جراحتهای پنهان تو بی خوناب نیست
***
به ملک عشق غم و درد را نهایت نیست
فراغتی که تو خواهی درین ولایت نیست
اگر چه ما ز رفیقان شکایتی داریم
هزار شکر که کس راز ما شکایت نیست
مپرس غایت این ره که سیر اهل سلوک
رسیده است به حدی که حد و غایت نیست
هزار مرحله رفتیم و طی نشد ره عشق
بلی نهایت این راه جز بدایت نیست
به قول مفتی عشق از دوئی بشوی ورق
که در مسایل توحید این روایت نیست
تو فیض بخش شو ای ساقی مسیح نفس
که پیر دیر بما بر سر عنایت نیست
چو فیضی از ره زهد و صلاح گمره شد
کسی چه کار کند قابل هدایت نیست
***
ای دل رهی به عالم بالا پدید نیست
بشکن در فلک چو به دستت کلید نیست
گو ساربان جمازه بر آواز ما بکش
این ناله ی دلست نوای نشید نیست
صد جنس جان به نیم بهاء کس نمی خرد
میدان خون دکانچه ی هل من مزید نیست
نام دیت مگیر که صد لعل آتشین
در نرخ نیم قطره ی خون شهید نیست
هر قطره می اگر بت من شد عجب مدار
دیر مغ است صومعه ی با یزید نیست
چون بر زبان خلق بیفتم زهی خیال
اسرار دل فسانه ی گفت و شنید نیست
بر خوان ز لوح تربت فیضی رقوم غیب
کین خط کم از کتابه ی عرش مجید نیست
***
یک دل ز آفتاب ازل بی شعاع نیست
هر ذره ای که می نگری بی سماع نیست
ناصح به عقل و ما به جنون شهره گشته ایم
در کار بخت هیچ کسی را نزاع نیست
در سینه تنگ تنگ غم دل نهاده ایم
در چار سوی عشق، ازین به متاع نیست
من دردمند عشقم و پیوسته پیش من
آمد شب طبیب به غیر از صداع نیست
بر گریه های زار من ای سنگدل مخند
عشق از قدیم آمده است اختراع نیست
راز فلک مجو ز منجم که عقل را
بر حکمت قضاء و قدر اطلاع نیست
فیضی خراب نشئه ی دور دمادم است
ساقی بیا که فیض تو را انقطاع نیست
***
عید بد روزان درین ایام نیست
روزه داران بلا را شام نیست
می خورم پر کاله پر کاله جگر
نقل عاشق پسته و بادام نیست
کعبه رو تعلیم آدابم مکن
گرم رو را فرصت احرام نیست
تا به کی گوئی که خواهم آمدن
منتظر را حاجت پیغام نیست
بر سمندر طعن دل سردی مزن
هر که در آتش بسوزد خام نیست
کاروان کعبه شد منزل نشین
رهروان عشق را آرام نیست
نشئه ی فیضی بود از بزم خاص
جرعه ی جامش ز فیض عام نیست
***
سرای کوهکن از کاخ بیستون کم نیست
صدای تیشه ز آواز ارغنون کم نیست
اگر ز بزم بر آیم ملامتی مکنید
که جوش مستیم از نشئه ی جنون کم نیست
کدام ساقی بدمست گرم خونریزیست
که بوی می بد ما غم ز بوی خون کم نیست
ز شاهراه محبت نشان چه می پرسی
اگر قدم نهی از صدق رهنمون کم نیست
خمار باده ی وصلست در سرم ورنه
به بزم عشرت ما جام لاله گون کم نیست
چه سود عرض تمنا به پیش غمزه ی او
که از دقیقه شناسان ذوفنون کم نیست
صفیر کلک تو فیضی زبان مرغان بست
فسانه های خیال تو از فسون کم نیست
***
فتنه ای نیست که آشنای تو نیست
یا بلائی که مبتلای تو نیست
چه بلا عشوه ساز و فتنه گری
که بلا نیز بی بلای تو نیست
فتنه سر کن که نیست آشوبی
که کمر بسته در قفای تو نیست
نتوان یافت فتنه آبادی
که درو آهنین بنای تو نیست
آتش افتاده نمی بینم
که سپند کرشمه های تو نیست
دوش عشرت در دلم می زد
ناله فریاد زد که جای تو نیست
***
گر باده در کف من ساغر شکسته نیست
نومید نیستم که در فیض بسته نیست
برخاستند بزم نشینان پی سماع
غیر از سبو به مجلس ما کس نشسته نیست
اختر شناس او که من تیره روزگار
زان فارغم که کوکب بختم خجسته نیست
مردان راه سلسله جنبان الفت اند
یک شیر دل ز دامگه عشق جسته نیست
عشاق درد عشق به صد جان خریده اند
بی درد سینه ای که ز تیغ تو خسته نیست
یا رب چه ظالمی تو ندانم که در جهان
آزاده ی دو کون ز قید تو رسته نیست
فیضی ز دست سنگدلان اهل بزم را
خم گو شکسته باش اگر دل شکسته نیست
***
چند هندوئی که چو موی تو روی زنگی نیست
به جوهر رخت آئینه ی فرنگی نیست
به لشکر نگه و موکب کرشمه مناز
کزین سپاه بلا غیر غمزه جنگی نیست
کدام مرغ حرم را شکار خود کردی
که شاهباز نگاهت به تیز چنگی نیست
مگر تو ساقی بدخو حریف بزم شدی
که لاله های قدح را شگفته رنگی نیست
به صد هزار بلا مبتلا دلی دارم
که روزگار به آن تیرگی و تنگی نیست
هلاک عشوه خوبان هند شد فیضی
خراب چهره ی رومی و موی زنگی نیست
***
مقیم میکده جز رند لا ابا لی نیست
حریف مجلس ما زین دو حال خالی نیست
به بزم جرعه کشان واعظ این چه فریاد است
خموش باش که این مجلس اهالی نیست
به نطع کهنه ی عالم پیاده گردیدم
فغان که شاهسواری در آن حوالی نیست
نهاده ایم سر عیش را به زانوی غم
که بهر راحت بیمار دست خالی نیست
ز آفتاب رخش نیست ذره ای که درو
جمال لم یزل و حسن لایزالی نیست
به جز خرابی و غصه طرب مجو هرگز
در آن دیار که سلطان عشق والی نیست
به سوی منصب دونان نظر مکن فیضی
مگو که مرتبه ی اهل فقر عالی نیست
***
ای که در حسن تو غیر ازمه کنعانی نیست
توئی آن یوسف ثانی که تو را ثانی نیست
دل به زلف تو اسیر است چه گوئیم ازو
که جز آشفتگی و غیر پریشانی نیست
ای طبیب دل بیمار تغافل تا کی
اینکه حال من بیچاره نمی دانی نیست
برگ عیش از چمن دهر مجوئید دگر
که درین باغ به جز بار پشیمانی نیست
فیضی از نظم حسن چند زنی لاف کمال
چون قبول نظر حضرت خاقانی نیست
***
باز دود دلم از گرمی آتش خوئیست
چین پیشانی بخت از گره ابروئیست
ناوک انداز سواریست عنان تاب از من
که کمانش نه به اندازه ی هر بازوئیست
نوک آهی مگر از دل سر بیرون دارد
که من سوخته جان را خلش پهلوئیست
نه همینم سر اندیشه به دیوار آمد
کز غمش رنگ بهر آینه ی زانوئیست
مژه ی اوست که سر پنجه ی شیران برتافت
شوخ چشمی که به نظاره مگر آهوئیست
در فراق تو ز غم کاسته موئی شده ام
تا بدانی که ز من تا به وصالت موئیست
شربت مرگ که از وی همه پرهیز کنند
دردمند تو شناسد که چه جان داروئیست
فیضی ار قبله ز خورشید کند طعنه مزن
که ز بتخانه ی هندی صنمان هندوئیست
***
سب مست من که عربده با ماهتاب داشت
گلدسته ی کرشمه بدست حجاب داشت
زان پیشتر که باده چکاند بهار او
مجلس ز دست رفته به بوی گلاب داشت
گل پرده ساعدی که بهر جلوه می نمود
صد دست صبر در کمر اضطراب داشت
بند جنون به پای گل و لاله می نهاد
بیهوش داروئی که ز لب در شراب داشت
تا بود جنبش مژه با چشم نیم مست
ابروی ناز گرم سوال و جواب داشت
دیده به چشم خود که ز برق پیاله سوخت
نومیدیئی که ریشه ی حسرت در آب داشت
فیاضی از ستاره ی اقبال بر فروخت
کامشب چراغ مجلس خود آفتاب داشت
***
درش خشت از سر خم باده گساری برداشت
گوئیا از دل ما غمزه باری داشت
با همه کوه غم و درد که دارد دل من
نتواند ز تو معشوق غباری برداشت
مکن اندیشه دلم را چو بدست آوردی
شهسواری، چه شد از راه شکاری برداشت
باغ دل می برد امروز مگر ابر بهار
نسخه ی حسن ز همچون تو نگاری برداشت
ای خوش آن سر که ز کوی تو غباری برچید
وی خوش آن دیده که از راه تو خاری برداشت
چند پرسید که با این همه حسرت فیضی
رخت برداشت ازین مرحله آری برداشت
***
شب کزان گل مجلس ما رنگ داشت
همت از عرض تمنا ننگ داشت
عندلیب دیده رنگین بال بود
شاهباز غمزه خونین چنگ داشت
بود با ما نرم دل چون نخل موم
آنکه با آهن دلی هم سنگ داشت
ساختم با تلخکامی گرچه او
از طبرزد تنگ را بر تنگ داشت
غمزه اش پاینده که آن درج عقیق
بر تبسم روزگاری تنگ داشت
داشت گرچه صد نگه در آشتی
هر نگه با آشتی صد جنگ داشت
نظم فیضی را چه می بینی که عشق
صد چنین گلهای رنگارنگ داشت
***
دی که چشمش جلوه ی شبرنگ داشت
غمزه ی میدان نظر را تنگ داشت
هم سرم بشکست و هم خونم بریخت
کو بدستی تیغ و دستی سنگ داشت
گرچه رویش ساده لوحی می نمود
چشم او نیرنگ در نیرنگ داشت
بادپا می راند و صف صف می شکست
فتنه فتراک از دو سو در چنگ داشت
آنچه امروز از نگاهش یافتم
با اشارتهای دوشین جنگ داشت
از میان تیغش به سختی شد برون
به سکه از خون شهیدان زنگ داشت
صبح فیضی خوش که بر یاد گلی
همچو بلبل دلخراش آهنگ داشت
***
شب کزو خانه ی ما حاجت مهتاب نداشت
چشمش از کشمکش غمزه سر خواب نداشت
دیده بدمست نظر، شوق هم آغوش هوس،
دل همیخواست، ولی حوصله ی تاب نداشت
ای دل سوخته بسیار طپیدی امشب
ورنه ریش کهنت این همه خوناب نداشت
بست همسایه ی من بار اقامت آخر
چه کند طاقت فریاد جگر تاب نداشت
دوش پر باده که بر یاد حریفان خوردم
دل من سوخت ولی گرمی احباب نداشت
صد جگر سوزد از آن باده که بر لب داری
جام جمشید بدینگونه می ناب نداشت
دل فیضی که تو با خاک برابر داری
تاج خورشید چنین گوهر شب تاب نداشت
***
فغان که چشم تو بر ما ره بلا نگذاشت
هجوم غمزه پی یک نگاه جا نگذاشت
ز بسکه عربده انگیز شد کرشمه ی تو
میان ما و اجل ذره ای صفا نگذاشت
چنان ز خوی تو بیگانگی رواج گرفت
که صبر را به خیال تو آشنا نگذاشت
چه ساحری تو ندانم که دردمندان را
فسون عشق تو تأثیر در دوا نگذاشت
ز بس هجوم هوس پروران کام پرست
سفر ز کوی تو می خواستم وفا نگذاشت
تبارک الله از آن غمزه های پی در پی
که آرزوی جهانگرد را گدا نگذاشت
هزار مرتبه فیضی ز عشق ممنونم
که در هوسکده ی سینه مدعا نگذاشت
***
یار از یاران جدائی کرد و از یاری گذشت
در دل آزاران قدم ماند و ز دلداری گذشت
چشم او ترک کمانداریست کز ابروی او
هر زمان از سینه ام صد ناوک کاری گذشت
صبح گل از پرده ی پندار می آید برون
در چمن بادی ز کوی یار پنداری گذشت
منکه از اول به راه عشق خوارم این چنین
خواهد این عمر عزیز آخر به صد خواری گذشت
کاروان کعبه ی مقصود دارد صد خطر
ای خوش آن مرد سبک رو کز گرانباری گذشت
چند پرسی ای رفیق از حالت روز و شبم
روز در فریاد و شب در گریه و زاری گذشت
دوش فیضی را جدا از شمع رویش زیستن
گرچه آسان می نمود اما به دشواری گذشت
***
هر کس به کار مرتبه ی ارجمند یافت
فرهاد کوه کند و مقام بلند یافت
روز ازل نصیبه ی خود برد هر کسی
عاشق ازان میانه دل دردمند یافت
از محتسب کجا شکند قدر می کشان
میخانه گر شکستی ازان نالوند یافت
غافل مشو ز گریه ی مستان که می توان
صد گوهر مراد ازین آب کند یافت
رو از بلا متاب که آسوده ی وصال
کامی که یافت از دل مشکل پسند یافت
عیار پیشه هندوی زلف تو از دو سو
تا دستبرد کنگر دل در کمند یافت
فیضی چه مست بود سحر بوسه از لبش
دانم که یافت لیک ندانم که چند یافت
***
هزار جان پی آن شوخ جرعه نوش برفت
که جای گرم به مجلس نکرده دوش برفت
کدام وعده به یاد آمد و چه شد که چنین
سخن نگفته تغافل زنان خموش برفت
چه باده بود درین انجمن که از بویش
سرم به جوش درآمد دلم ز هوش برفت
تو خضر راه شو ای همنفس مسیح مرا
که بر لب آمده جانم به یک خروش برفت
بدرد نوشی ما محتشم مزن طعنه
که صاف باده ی رندان به نیم جوش برفت
فسانه ی جم و جامش بگو کزین دستان
بسی به گوش درآمد بسی ز گوش برفت
چه شکر است ز هندوستان تو را فیضی
که آبروی دکان شکر فروش برفت
***
دلم از همدمی جام گرفت
که چرا از لب او کام گرفت
سر آغاز جهان را دریافت
هر که جام فرح انجام گرفت
مست در صومعه آمد صنمی
کافری کشور اسلام گرفت
ای نکونام چه گیری بر من
نیست بر عاشق بدنام گرفت
ای خوش آن کس که در ایام بهار
کام دل از می گلفام گرفت
دل آواره به زلف تو کشید
چون مسافر که ره شام گرفت
فیضی از عشق بگو نکته ی خاص
که دلم از سخن عام گرفت
***
باز آتشی که داشتم افروختن گرفت
وز سر درون سوخته ام سوختن گرفت
عشقت ز بهر خانه بر انداختن رسید
دردت متاع حادثه اندوختن گرفت
جان از وصال صفحه ی امید ساده یافت
دل از فراق حرف غم آموختن گرفت
گوئی نداشت از دل صد پاره ام خبر
آن کس که چاک پیرهنم دوختن گرفت
زد آتشی به خانه چو فیضی به شام غم
دیوانه ای که شمع بر افروختن گرفت
***
ساقی ما بدست لاله گرفت
یا به کف لاله گون پیاله گرفت
زهد هفتاد ساله را بگذاشت
هر که جام می دو ساله گرفت
چون روم در چمن که ابر بلا
در عیشم به سنگ ژاله گرفت
دل دیوانه سر به صحرا زد
بسکه دنبال آن غزاله گرفت
بنده ام کرد پیر باده فروش
وز خط جام خم قباله گرفت
دل چو رفت از برم چه سود فغان
نتوان مرغ را بناله گرفت
سیر شد از حیات خود فیضی
تا ز خوان بلا نواله گرفت
***
خوش آن کسی که ز عالم به آرزوی تو رفت
به جستجوی تو آمد به گفتگوی تو رفت
چو بود واله و حیران ز حسن روی تو بود
چو رفت عاشق و شیدا به یاد روی تو رفت
مگو به عاشق بی دل که از سر هوش است
که او بگشت چمن در هوای کوی تو رفت
تو راست نازکی خوی با تو نتوان گفت
هر آنچه بر سرم از نازکی خوی تو رفت
قرار و صبر به تاراج رفت از چشمت
چه ظلمها که نه از ترک فتنه جوی تو رفت
به باغ دامن گل چیست تا گریبان چاک
سحر به سوی گلستان اگر نه بوی تو رفت
ز شوق گریه کنان سوی او مرو فیضی
که رفته رفته در آن کوی آبروی تو رفت
***
از دست عشق ما را پیراهن سلامت
شد چاک از گریبان تا دامن قیامت
با ما سر نصیحت ای پند گو چه داری
هرگز قدم نماندی در کوچه ی ملامت
عالم کهن رباطی بهر مسافران است
نادان کسی که سازد در رهگذر اقامت
امروز اگر نباشد در دست ساغر می
در دست ما نیاید فردا به جز ندات
گر پیر دیر از می رنج خمار یابد
با ما کرم نماید آن صاحب کرامت
در راه عشقبازی آن دم که پیر گردیم
از قامت جوانان خواهیم استقامت
فیضی به پیش هر کس از درد دل چه نالی
چون حال درد مندان پیداست از علامت
***
زهی لعلت بافسون روح را قوت
دو چشم ساحرت هاروت و ماروت
چه رنگین است یا رب خط بر آن لب
که پیوست این زمرد را به یاقوت
برای کشته ی بالا بلندان
ز شاخ سدره باید نخل تابوت
خیال روی او در دیده ی تر
راینا طالعا کالشمس فی الحوت
طبیبا در ده آن شربت که باشد
جوان سازنده ی پیران فرتوت
پر و بال از نظر خواهم که دارم
پر پروانه با مرغان لاهوت
به راه عشق فیضی بگذر از خود
که سالک بگذرد اول ز ناسوت
***
ساقی مرا به دور تو جز باده نیست قوت
می میرم از خمار بده قوت لایموت
ما را اگر چه عمر تلف می شود به زهد
خواهیم کرد باز تلافی ما یفوت
دارد رقیب دعوی عشق از سر گزاف
بیچاره مدعی که بود عاجز ثبوت
انصاف بین که غنچه ی خندان به صد زبان
پیش دهان او نتوانست جز سکوت
تا جا گرفت بر شکرستان او مگس
از غصه ناتوان شده ام همچو عنکبوت
عکس رخ تو در دلم ای نوبهار حسن
باشد چو آفتاب که طالع شود ز حوت
فیضی ز خانمان خود آواره می شود
یا ایها الذین یقیمون فی البیوت
***
ای صبح دولت روی چو ماهت
شام غریبان زلف سیاهت
در ملک خوبی شاه بتانی
ابرو و مژگان خیل و سپاهت
از سرو بستان آزاد گشتم
تا دیده ی من شد جلوه گاهت
بر ماه و خورشید دعوی توانی
گر آن دو عارض گردد گواهت
بی تاب سازی در هر نگاهی
کس را نباشد تاب نگاهت
از عشق افزون شد آبرویم
تا روی ماندم بر خاک راهت
فیضی گر آن مه سویت نه بیند
غیر از نگاهی نبود گناهت
***
مگو که بر اجل من طبیب شد باعث
طبیب را چه ملامت نصیب شد باعث
چنین که محمل امید بستم از در دوست
ز من مپرس که حال غریب شد باعث
بلاکشان که ز وصل حبیب بگسستند
ستیزه کاری خوی رقیب شد باعث
جفا و جور رقیبان تفاوتم نکند
بلاست اینکه بر اینها حبیب شد باعث
ز ناله بس مکن ای دل به شاهراه وصال
که تا نفس زده ای عنقریب شد باعث
نه مست بوی گلم در چمن که شوق مرا
خروش بیخودی عندلیب شد باعث
چنین که رندی و مستی است مشرب فیضی
نهیب واعظ و پند ادیب شد باعث
***
ساقی دل ما خواست درین دیر حوادث
آن دختر رز را که بود ام خبائث
بودم ز ازل تا با بد محو تماشا
حسن تو قدیم است و دگرها همه حادث
زان فتنه ی ایام مپرسید که حسنش
آشوب و بلای دو جهان را شده ثالث
مشکل که شهید تو سر از خاک بر آرد
گر روز قیامت نبود شوق تو باعث
طوفان غم است ای دل ازین حادثه خود را
در کشتی می کش که نه نوح است نه یافث
عشاق تو مردند و غم و درد تو بردند
این طایفه چیزی نگذارند به وارث
فیضی ز فلک غم مخور امروز که فردا
صد چرخ ز جا می رود از سیل حوادث
من کوه و بیابان همه طی کرده ام اول
فرهاد مرا ثانی و مجنون شده ثالث
عشاق که آواره ی صحرای جنون اند
باشد همه را سلسله ی زلف تو باعث
دی خون مرا ریختی و طفل سرشکم
خواهد که کند دعوی خون از تو چو وارث
در مشرب ارباب صفا باده مباح است
جز عقل کسی نیست درین مسئله باعث
صد حادثه حادث شد و آن عهد قدیم است
عشق تو قدیم آمد و باقی همه حادث
فیضی چه کنم بحث که اسرار حقایق
تحقیق نکردند ز تدقیق مباحث
***
بده ساقی آن آب آتش مزاج
که باشد دل افسردگان را علاج
شرابست آبی که شد در ازل
به آن آب خاک مرا امتزاج
بیا تا فروشیم دین را به می
که بازار تقوی ندارد رواج
اگر منکر می شود شیخ شهر
ندارند رندان به او احتیاج
به بزم حریفان اگر نیست شمع
کجا تیره ماند به شبهای داج
پی روشنائی این بزم بس
فروغ شراب از صفای زجاج
بود فیضی آن خسرو ملک عشق
که از ترک تاجش بود ترک و تاج
***
کیست در پرده برین نافه ی مشکین هودج
که ازو قافله ی کعبه روان ماند ز حج
ناقه ی حضرت سلمی ست که مشتاقان را
نیست ره در حرم محملش از هیچ نهج
ناقه ی گرم رو اوست شتابان چو سپهر
کز جرسها بودش انجم و خورشید درج
محمل دوست گذارند و ره کعبه روند
هرزه گردان که ندانند ره راست ز کج
نه لب آگه بود از حرف تمنا نه زبان
حرف عشق است که بیرون بود از هر مخرج
از دلم تاب و توان بردی و جان می طلبی
نامرادیست برو این همه مپسند حرج
صدق پیش آر به راه طلب او فیضی
انما الصدق الی حضرته اقرب فج
***
مرو به مدرسه از بهر کسب علم و صلاح
که یک صراحی می بهتر از هزار صلاح
مجوی گوهر اسرار از خزینه ی عقل
نساخت جوهری عشق این لغت ز صحاح
چو کشف غیب نباشد چه سود از کشاف
چو فتح باب نگردد چه حاصل از مفتاح
حقیقت لب جان بخش او کجا یابد
کسی که نیست بر او کشف عالم ارواح
صلاح خود ز که جویم فلاح و خیر به عشق
کجا صلاح و چه خیریت و کدام فلاح
به تیرگی خرد بین و روشنائی عشق
که آن چو ظلمت شامست و این چو نور صباح
فروغ باطن خود از پیاله جو فیضی
که نیست تیره دلان را به غیر ازین مصباح
***
بر کف نهاد ساقی خورشید رو قدح
دست از قدح مکش بکش از دست او قدح
از خوی تند نیم کشی ناز می کند
وه چون زیم اگر کشد آن تند خو قدح
خم خم بده شراب که از فیض پیر دیر
دریا کشان میکده را شد سبو قدح
کردی هزار جوش و خروش از خمار من
گر داشتی به سان صراحی گلو قدح
زاهد عجب که پاک ز تر دامنی شوی
دلق تو را اگر نکند شست و شو قدح
در فصل نوبهار خوش آنها که می کشند
در پای گل صراحی و بر طرف جو قدح
فیضی اگر کسی ز تو پرسد به دور گل
کز بزم پادشاه چه خواهی بگو قدح
***
بهار شد بگشا دستی از برای قدح
که دور دور گل است و هوا هوای قدح
نفس نفس غم و شادیست درد نوشان را
ز گریه های صراحی و خنده های قدح
اگر قدح چو من از غصه خون خورد چه عجب
که غافلند حریفان ز ماجرای قدح
به مجلسی که مسیحا پیاله می گیرد
نمی رود زر خورشید در بهای قدح
بشو درونه ی دل دم به دم ز باده ی صاف
گرت هواست که یابی به خود صفای قدح
خراب عشوه ی آن ساقیان جان به خشم
که گنج عقل ستانند رو نمای قدح
اگر در آرزوی باده جان دهد فیضی
به لوح تربت او نقش کن دعای قدح
***
سعادتی ست جوان صبیح و جام صبوح
که آن مفرح ذات است و این مروح روح
مجردان طریقیم و مرشد ره دیر
بود ز غیب رسد باده هم برسم فتوح
ملامتی و قدح خوار و رند بی باکیم
به اهل حال نمودیم حال خود مشروح
فتاده ایم ز طوفان غم به گردابی
که غرق گشته در آن صد هزار کشتی نوح
به یار ساقی ازان می کزو فرو شوئیم
ز لوح خاطر خود نقش توبه های نصوح
مگوی مطرب ازان صوت دلخراش دگر
که زخمه ات دل ما را نمی کند مجروح
ز فیض باده شوی آگه ار شود فیضی
دری ز مبدء فیاض بر دلت مفتوح
***
ساقی غنیمت است نشاط دم صبوح
آن گرم و تر بیار که دارد مزاج روح
رندی که بوی می چو منش در دماغ رفت
از خشت خم شکست سر توبه ی نصوح
بگشا در طرب کده وانگه سر سبوی
تا دم به دم ز غیب گشاید در فتوح
عمر دراز چیتس حیات ابد بخواه
کوته نهند در نظر خضر عمر نوح
حسنت چو عشق من چه عجب گر جهان گرفت
للبدر ان یلوح و للمسک ان یفوح
آزاده ام ز نامه و قاصد به راه عشق
تبیان لوعتی هی تغنی عن الشروح
فیضی ترانه ی سحری می کشد بلند
لاح الصباح فاغتنموا عشرة الصبوح
***
آن مسیحا دمی که گشته فصیح
دو لب او مکررست ملیح
آن لب جانفزا نگر که کند
هر دم احیای معجزات مسیح
غمزه اش نا گرفته نسخه به دست
کرده توضیح مشکل تلویح
می کند شرح چشم پر فن او
نکته ی حسن او به صد تلمیح
شاهد ما بسی ملیح افتاد
یوسف مصر اگر چه بود صبیح
شرح لطف تنش چگونه کنم
که نگفته حکیم در تشریح
فیضی اسرار عشق گفت به من
که کنایت بود به از تصریح
***
کرد از باد بهاری جلوه شاخ
غنچه ی دل تنگ را شد دل فراخ
گل بر آورد از نقاب غنچه سر
صبح چون خورشید ازین فیروزه کاخ
لاله را بنگر که سر بر زد ز کوه
همچنان که آتش جهد از سنگ لاخ
نقشبندان لطافت می برند
صفحه ی گل را ز بهر انتساخ
مرغ روح عندلیبان چمن
می پرد بر کنگر کاخ صماخ
دل درین گلزار می بستم ولی
برگ ریز عمر نزدیکست آخ
کلک فیضی می دهد گلهای تو
می رود معنی رنگین شاخ شاخ
***
روی تو شد ز نشئه ی جام شراب سرخ
آری شود رخ همه از آفتاب سرخ
ساقی تو راست باده ی گلرنگ در قدح
یا از فروغ عکس رخت گشته آب سرخ
آید به چشم خلق چو خورشید در شفق
روزی که بر عذار تو باشد نقاب سرخ
ای دل ز سوز عشق چه آغشته ای به خون
خامست تا دمی که نماید کباب سرخ
در بزم غیر چهره بر افروختی ز می
کردی به پیش ما رخ خود از عتاب سرخ
زاهد می غرور ز چشم تو ظاهر است
بیدار باش و دیده به گردان ز خواب سرخ
***
به بی نیازی معشوق چون کنم آوخ
که در وصال ز من تا به اوست صد فرسخ
مبند دیده ز خوبان که رهروان گیرند
به شاهراه حقیقت مجاز را برزخ
چه حالتست که صد خانه کرد زیر و زبر
کرشمه های سمن غبغبان ساده زنخ
منم که از نفس گرم من زبانه کشد
ز جوش چشمه ی فردوس شعله ی دوزخ
خوشست رشته ی جانها ز خون دل گلگون
فراق نامه ی عشاق را چه رنگ زنخ
اگر دو کون نثارت کنم ز من بپذیر
که دست مورچه نآید به غیر پای ملخ
حذر کن از نفس سرد مدعی فیضی
که آب چشمه ی خورشید ازان ببندد یخ
***
روی تو از نقاب حیا در حجاب باد
ایمن ز چشم زخم مه و آفتاب باد
لعلت که می پرستی روح القدس ازوست
بی آب و رنگ تهمت بوی شراب باد
زلفت که دام راه ملایک گرفته اند
بر آفتاب روی تو بند نقاب باد
چشمت که پرده سوزی افلاک می کند
در زیر پرده ی مژه مست خراب باد
قدت که جلوه اش دو جهان می برد ز راه
بی اضطراب باعث صد اضطراب باد
خالت که آمد این همه غماز تر ز مشک
دلها پی نظاره ی او خون ناب باد
خطت که زهد نامه ی فیضی سیاه کرد
درصد هزار پرده چو خط کتاب باد
***
صبحدم باد ازان نخل مراد
به من آورد خبر رحمت باد
چون نسیم سر کوی تو کسی
گره خاطر ما را نکشاد
ما که از خیل فراموشانیم
از چه یکبار برفتیم ز یاد
گفتی امروز که فردا آیم
وه که امروز به فردا افتاد
نکنی گوش به فریاد کسی
از غم هجر توام صد فریاد
ملک دل از ستمتت ویران شد
کشوری نیست که ماند آباد
فیضی از دوست خلاصی مشکل
بنده ی عشق نگردد آزاد
***
دو روز شد که جدا از تو می کنم فریاد
فغان که رفت حیات دو روزه ام بر باد
تو را جدا ز من خسته دل بگو چه گشود
مرا به هجر تو از دیده سیل اشک گشاد
به جان و دل غم و اندوه تو پسندیدم
اگر تو را غم و اندوه من پسند افتاد
به فرق کوه بلا آه تا به کی باشم
جدا از آن لب شیرین به تلخی فرهاد
بیا به جانب فیضی قدم نه از سر لطف
که می شود دل ناشاد او به وصل تو شاد
***
کاکلش در قفای او افتاد
همچو شاگرد در پی استاد
مردم دیده ام روان کردند
در بیاض رخ تو خط و سواد
نکند چون خطش زمرد را
هر که داند نبات را ز جماد
ای رقیب از درش مران ما را
بنده ی دیگری مکن آزاد
فیضی از قید زهد وا رستیم
باده خوردیم هر چه بادا باد
***
سحر نسیم صبا مژده ی گلستان داد
بهار تازه سرودی به یاد مستان داد
پیاله خانه بر انداز بی نوائی شد
نشاط نقد دو عالم به تنگدستان داد
بط شراب به بانگ خروس صبح رسید
خروش بلبله یاد از هزار دستان داد
بساط دشت مقام نشاط جویان گشت
هوای باغ مراد هوا پرستان داد
ز سرو و گل چه گشاید خوش آن شگفته دلی
که دل به تازه نهالان نارپستان داد
تبسمی بکن ای لاله رخ که شاهد گل
به خنده کام دل عندلیب بستان داد
فلک اگر به تو بیداد می کند فیضی
به بزم شاه جهان از پیاله بستان داد
***
عشقم به از فروغ نظر جوهری نداد
پرواز داد گرچه که بال و پری نداد
دستم شبی حمایل خود کن که روزگار
به زین عروس حسن تو را زیوری نداد
منزل شناس عشق نشد میر قافله
تا کاروان به هم چو تو غارتگری نداد
همچون حباب گشت سرم در میان خون
این موج خیز فتنه جز این گوهری نداد
خوبان کنند غارت دلها که روزگار
این ترکتاز غمزه بهر لشکری نداد
گر شد سرم به خاک برابر خوشم که عشق
این سجده ی قبول بهر بی سری نداد
فیضی خوشم که خاک نشین ملامتم
کاین پایه غیر عشق مرا دیگری نداد
***
بس نمی آیم به آه خود من آتش نهاد
چون کند دریای آتش با چنین طوفان باد
نیست غیر از سوختن معراج عاشق شام وصل
ورنه بال افشان چرا پروانه در آتش فتاد
دی که خوش میرفتی و می ایستادی هر زمان
گاه خون از دیده ام می رفت و گه می ایستاد
ای خروس صبح معذوری اگر دم در کشی
زانکه شام تیره روزان را نباشد بامداد
صد ره ار خیزد شهید عشق با خونین کفن
کشته ی معشوق را در روز محشر نیست داد
عاشقان را با اجل کاری نباشد ور کسی
در بلای عشق میرد زنده ی جاوید باد
چون نگردد روشن از دیوان فیضی چشم دوست
کز سویدای دل خود کرده ام آن را سواد
***
پای در جلوه چو آن سرو سرافراز نهاد
هر کجا سرو قدی بود ز سر ناز نهاد
این چه شوخیست که آن طرة طرار نمود
وین چه رسمیست که آن غمزه ی غماز نهاد
گوهر اشک که در هر صدفی نتوان یافت
عشق در دیده ی رندان نظر باز نهاد
کاشکی اشک من از پرده نیارد بیرون
آنکه در درج محبت گهر راز نهاد
چه توان کرد که دیوار غم افتاد بلند
این بنائیست که آن خانه برانداز نهاد
آن پریرو چو مرا دید به زنجیر جنون
نام دیوانه ی خود سلسله پرداز نهاد
فیضی آهنگ دگر کن که سخندان کهن
باز قانون تو از طبع سخن ساز نهاد
***
سرو من پای چو در جلوه گه ناز نهاد
هر کجا مرغ دلی روی به پرواز نهاد
ای سلامت رو ازین شهر برون رو که دگر
ترک عاشق کش من رو به تک و تاز نهاد
داد از آن فتنه که آن عشوه ی پر کار نمود
آه از آن قاعده کان غمزه ی طناز نهاد
قصه ی فیضی و رسوائی او می گفتند
هر که در انجمنی گوش بر آواز نهاد
***
قاتل من تا مژه برهم نهاد
منت جان بر سر عالم نهاد
مرهم داغ دل من دیده اش
داغ دیگر بر سر مرهم نهاد
یافت به هر جا که شکستی بدل
برد در آن طره پر خم نهاد
عشق بر افراخت طرب خانه ای
لیک بنایش همه بر غم نهاد
دیده ی گریان مرا بین که عشق
آینه در گوشه ی پر نم نهاد
دل چو مرا برد به بازار حسن
از دو جهان قیمت من کم نهاد
شد سر فیضی بره دوست خاک
پای درین راه چه محکم نهاد
***
دست قضا که طاق بلند تو خم نهاد
طرح بلا فگند و بنای ستم نهاد
هنگامه بر شکستن رندان بزم را
یک لحظه می توان مژه بالای هم نهاد
روزی که عشق معرکه آرای فتنه شد
بر دوش آفتاب قیامت علم نهاد
منت پذیر دولت عشقم که از ازل
غم بر غمم فزود و الم بر الم نهاد
این واژگونه بختی عاشق نظاره کن
کز آتش جگر مژه ام رو به نم نهاد
سنگ سیه ز پرتو دل آفتاب کرد
هر برهمن که سر به سجود صنم نهاد
هر کس ز تنگنای عدم وادیئی گرفت
فیضی به شاهراه محبت قدم نهاد
***
تا طرح کرشمه یار ننهاد
بر غمزه بنای کار ننهاد
در نیم نگه هزار خونریز
مژگان تو در شمار ننهاد
دوران نکشید نقش یوسف
تا لوح تو در کنار ننهاد
آسوده سبکروی که در عشق
بر دوش امید بار ننهاد
در عشق کدام رسم بیداد
که آن ترک ستیزه کار ننهاد
سرگشته شکاریئی که بی خود
سر در پی آن سوار ننهاد
فیضی سر و تن ببر ز کویش
کس رخت به رهگذار ننهاد
***
چه بلاست کز خرامش ز بلا حشم بجنبد
مژه چون به جنبش آرد ز دو سو علم بجنبد
چه کنم قرار عالم من و عشق شهسواری
که به نیم جلوه ی او عرب و عجم بجنبد
به خیال بت چنانم که به دوش من ملک را
ز گرانی گناهم عجب ار قلم بجنبد
سر زلف یار جنبان به دل صنم پرستم
به ازان که حلقه ی زر به در حرم بجنبد
نفسی اگر در آری لب پر فسون به جنبش
به لب خیال مشکل ز مسیح دم بجنبد
به خدا ملک نگردد به تو هیچ چون به شوخی
به گه نگاه تیزت مژه دم به دم بجنبد
به بهشت شاخ طوبی ز خرام باز ماند
چو قلم بدست فیضی ز پی رقم بجنبد
***
اگر چه توسن او را عنان نمی جنبد
زمین نماند که چون آسمان نمی جنبد
ز جلوه یار چنین ماندنت ز تمکین نیست
که توسن تو ز بار گران نمی جنبد
نهان ز غیر من و راز گوئی نگهش
اگر به حرف و حکایت دهان نمی جنبد
به چشم و ابروی او دیده حیرتی دارم
که تیر می رود اما کمان نمی جنبد
دل مرا ز دم سرد مدعی چه اثر
درخت عشق ز باد خزان نمی جنبد
شکسته پای طلب مانده ام که نتوان یافت
دمی که حلقه بر آن آستان نمی جنبد
حدیث عشق تو فیضی رقم زند لیکن
ز بار درد قلم در بنان نمی جنبد
***
چه سازد عاشقی کز وصل جانان بی نصیب افتد
مبادا بی دلی چون من به شهر خود غریب افتد
چو خود از دولت دیدار محرومم به صد حسرت
نوشتم نامه ای باشد برو چشم حبیب افتد
شراب هجر را پیمانه پر شد چشم می دارم
که بهر بزم وصلش تازه طرحی عنقریب افتد
طبیبان غافلند از دردمند عشق و می ترسم
که من میرم ز درد هجر و مشکل بر طبیب افتد
به یاد گلشن بزمش غزل خوانان برون آیم
اگر ناگاه گوشم بر خروش عندلیب افتد
به یاد آرم ز رنگ آمیزی ساقی و خون گریم
چه دانستم که از دوران چنین نقش غریب افتد
خدا را بر زبان خامه راز دل منه فیضی
مبادا نامه ی شوق تو در دست رقیب افتد
***
هلال عید که چندین بر او نگاه افتد
خمیده است که در زیر پای شاه افتد
چو مه خمیده به پابوس شاه می خواهد
که آفتاب بگردد به پای ماه افتد
نه آفتاب نشیند که ترک گردون را
گه نظاره ی چترش ز سر کلاه افتد
ز حکم شاه بترسد وگرنه زاهد شهر
کشد پیاله و بیخود به عیدگاه افتد
عنان مکش ز کف مبتلای خود ورنه
بزیر سم سمند تو داد خواه افتد
ستم کشان ز تو چشم عنایتی دارند
چه شد اگر نظر شاه بر سپاه افتد
چو پای همرهی شاه نیست فیضی را
دعا کنان چو گدایان به شاه راه افتد
***
کو دل که ز تیغ تو درو چاک نیفتد
یا سر که ز شمشیر تو بر خاک نیفتد
سرهای عزیزان همه بر خاک فگندی
شمشیر گذاری چو تو چالاک نیفتد
از کشتن ما بی گنهان باک نداری
بیدادگری همچو تو بی باک نیفتد
ای شاهسوار این همه شبدیز چه رانی
آهسته که صید تو ز فتراک نیفتد
هرگز ز غمت سینه خراشانه ننالم
کز ناله ی من رخنه در افلاک نیفتد
فارغ دلم از گرمی اغیار که عشقت
برق است که در هر خس و خاشاک نیفتد
گلگشت چمن نیست گوارنده برندی
کز نگهت گل مست و طربناک نیفتد
خورشید رخان چهره ی دولت نگشایند
تا آینه ی دیده وران پاک نیفتد
فیضی! پی خوبان دل و دین داده فتادی
دیوانه وشی چون تو به ادراک نیفتد
***
ای عشق فسون تو به طومار نگنجد
مجنون تو در کوچه و بازار نگنجد
از جلوه به یارام دمی کین همه خوبی
در حوصله ی دیده به یکبار نگنجد
از بتکده و کعبه مگوئید به عاشق
در خرقه ی ما سبحه و زنار نگنجد
گر هیچ نباشد به من دلشده سر ده
آن غمزه که در نرگس بیمار نگنجد
ای صبر کجا آمده ای رو که دل ما
تنگست بدانگونه که جز یار نگنجد
مرهم مگذارید که دارم ز خدنگش
ذوقی که به چاک دل افگار نگنجد
گر خاک به سر می کنم از من بپذیرید
که آشفته سرم در خم دستار نگنجد
سر گشته ی عشقیم و سویدای دل ماست
آن نقطه که در گردش پرکار نگنجد
سودای تو پر کرده دماغ و دل فیضی
زان بوی که در طبله ی عطار نگنجد
***
افسون تو در زبان نگنجد
مجنون تو در جهان نگنجد
جائی که دهی تو عرض خوبی
خورشید در آن میان نگنجد
گو رخش جفا بران که هرگز
در دست ستم عنان نگنجد
عشقت خرد از سرم برون کرد
کین مغز در استخوان نگنجد
ای عقل تو را چه کار با عشق
در ملک یقین گمان نگنجد
گفتم دم وصل کی بود گفت
در وعده ی ما زمان نگنجد
پر شکوه بود زبان فیضی
زان گونه که در دهان نگنجد
***
حسن تو به داستان نگنجد
در عالم دل زبان نگنجد
گر ناله کنم گناه من نیست
کز تنگی دل فغان نگنجد
از شوق تو جان بتن نگنجد
سیمرغ در آشیان نگنجد
حسنی که تو آفتاب داری
در پرده ی آسمان نگنجد
در پرده ی دیده ام در آمد
حسنی که به لامکان نگنجد
من مهر تو چون نهفته دارم
کین گنج به خاکدان نگنجد
یک نقطه ز حرف عشق فیضی
در دایره ی بیان نگنجد
***
آنی که تمنای تو در سینه نگنجد
خورشید جمال تو در آئینه نگنجد
حیران فسون سازی عشقم که خیالت
از دیده برون آمد و در سینه نگنجد
نزدیکتر آن کس که فزونتر ز غم عشق
در کیش بتان نسبت دیرینه نگنجد
هر چند گدائیم ولی در کمر ماست
آن گوهر یکتا که به گنجینه نگنجد
زاهد گذر از زرق که زنار محبت
تاریست که در خرقه ی پشمینه نگنجد
واعظ شده از غلغله ی بیهده پر باد
زانگونه که در مسجد آدینه نگنجد
ای حاسد بیچاره میندیش ز فیضی
خوش باش که در سینه ی ما کینه نگنجد
***
به خاطری که توئی آرزو نمی گنجد
میان عاشق و معشوق مو نمی گنجد
گرسنه چشم ازان مانده ام به پیش رخت
که این نواله مرا در گلو نمی گنجد
ز حرف عشق اگر خامشیم خرده مگیر
که در زبان و لب این گفتگو نمی گنجد
رو ای حریف که من مست باده ای شده ام
که در صراحی و جام و سبو نمی گنجد
بدی ز من مطلب مدعی که در دل من
به جز تصور روی نکو نمی گنجد
اگر زمانه شود گل گل از نسیم بهار
به غنچه ی دل ما رنگ و بو نمی گنجد
بدست فیضی ازان ابتر است دفتر دل
که در شکنجه ی امید او نمی گنجد
***
شوخ من چند در سخن پیچد
بر سر هر سخن به من پیچد
بسکه پیچی بهر سخن از دوست
که زبان تو در دهن پیچد
چون کشائی ز طره نافه ی چین
ناف صد آهوی ختن پیچد
عشقت آن را که گوشه گیر کند
پای در دامن کفن پیچد
نکهتی کز گلش رسد به چمن
باد در دامن سمن پیچد
باغبان دیده آن کلاه و قبا
بر سر سرو و یاسمن پیچد
فیضی اوراق نظم بگشاید
غنچه طومار خویشتن پیچد
***
سحر که باد بهاری به باغ می پیچد
مرا هوای گلی در دماغ می پیچد
مگر نسیم صبا آستین فشان آمد
که غنچه باز به دامن چراغ می پیچد
بهار عشرت و بر روزگار من رحمت
که خون به دیده و می در ایاغ می پیچد
کدام تازه گل آتش به دل زنست که باز
مرا فتیله ی جان بهر داغ می پیچد
کسی که شور جنون تو در سرش پیچد
بساط عشرت و نطع فراغ می پیجد
چه گفته اند به من باز که آن بهانه طلب
به چشم می رود و در سراغ می پیچد
مپیچ این همه در حرف بی ادب فیضی
که عندلیب نه بر بانگ زاغ می پیچد
***
اگر روم پی آن شوخ راه می دزدد
وگر نظر کنم از من نگاه می دزدد
مرا خیال تو هر شب ز دیده خواب برد
که دزد بیشتر از خوابگاه می دزدد
میان زلف و رخت گم شود دل مردم
مرا گمان که ازینها سیاه می دزدد
درون سینه ی عاشق گداخت از تف دل
ز خوی گرم تو از بسکه آه می دزدد
سری به تاج فریدون نماند زاهد را
ولی ز تارک گردون کلاه می دزدد
ز دست رفته دل من به دست عیاریست
که روشنی ز شبستان ماه می دزدد
نهان ز صبر برد چشم او دل فیضی
چو هندوئی که به دوران شاه می دزدد
***
دلم به ذوق می، می پرست می گردد
که گر به شیشه کنم شیشه مست می گردد
ز تاب می رخ ساقی عجب گلستان است
که صد نگاه درو گل به دست می گردد
ز من مگوی که دام فریب اگر اینست
هزار روح قدس پای بست می گردد
چه شیوه ایست عجب گوئی از دلم آموخت
که طره ی تو درست از شکست می گردد
بنای کار منه بر خرد که این دیوار
به سیل خیزی یک جرعه پست می گردد
خراب میکده امروز نیست فیاضی
که بی خودانه ی عهد الست می گردد
***
کجا از وعده ی وصلش دلم خوشنود می گردد
که می گوید ولی از گفته ی خود زود می گردد
گرت باد هوس پیچد در سر شکر کن کاول
سر سودائیان داغ دل زین دود می گردد
برات وصل خواهی رو که از خونابه ی حسرت
نصیب دردنوشان را جگر پالود می گردد
خدایا هستیم بر باده ده مسپار در خاکم
که شوق عاشقان این جا شکیب آلود می گردد
مگو از بزم مستان و جگرهای نمک سودش
که در میخانه ی ما سینه آتش سود می گردد
متاع صبر در بازار ما گو کاروان بگشا
که در سودا زیان این جا نگردد سود می گردد
دماغ ناله پردازان غم را کی به جوش آرد
اگر باد سلیمان نغمه ی داوود می گردد
رسیدی بر بساط عشق فیضی قفل بر لب نه
که این جا بود چندین آرزو نابود می گردد
***
گرچه مجنون بره عشق مراتب دارد
همچو من نیست همین شهرت کاذب دارد
میل درمان نکند پیش طبیبان نرود
هر که در سینه چو درد تو مصاحب دارد
هر کسی را نرسد نقد وصال تو به کف
زانکه این گنج طلمسات عجائب دارد
دیده ی اشک فشان را شب غم می دانم
که نظر بر اثر سیر کواکب دارد
هندوی زلف تو زانسانکه مرا غارت کرد
چه کنم آه اگر خط تو جانب دارد
من ندانم که چرا گرسنه چشم است چنین
دل که از خوان وصال تو رواتب دارد
فیضی آئینه ی دل صاف کن از زنگ ملال
زانکه مطوب نظر بر دل طالب دارد
***
دلم آنقدر شکایت ز جفای یار دارد
که زبان تیز امشب لب من فگار دارد
چه شد آن سوار کز هم مژه ها نمی گشاید
مگر از هجوم جانها ره او غبار دارد
چو قدم نهد ز مستی به رکاب مرد باید
که عنان صبر خود را به کف استوار دارد
به رخ عرق فشانش نظری تبارک الله
که بهار جلوه ی او چه کرشمه زار درد
طپدم دل و تحیر ز خیال یار دارم
که به بی قراری دل به دلم قرار دارد
خط جاودانه زان لب به هزار فتنه سر زد
چه بلا رسد به سالی که چنین بهار دارد
ز بلای عشق فیضی به کسی مبر شکایت
تو به عشق کار داری به تو عشق کار دارد
***
رویت خط مشکبار دارد
آئینه ی ما غبار دارد
چشمت پی بردن دل ماست
ترکی هوس شکار دارد
با ما همه عهد یار سست است
تا عهد که استوار دارد
از کار فتاده ایم و با ما
هجر تو هنوز کار دارد
لطف تو مرا به وعده ی وصل
پیوسته امیدوار دارد
از هجر دلا منال کایام
در رنگ خزان بهار دارد
فیضی غم خود که بر تو نشمرد
مسکین غم بی شمار دارد
***
گر ناوک نکویان در دیده راه دارد
تیر جگر فگاران پیکان آه دارد
بی غمزه صید شیران نتوان نمود ورنه
بر آهوئی که بینی چشم سیاه دارد
جائی که قرغه غلطد از چشم عشوه سازان
آنجا حریف باید تا دل نگاه دارد
هر تشنه لب نگوئی آب حیات دارد
هر کاروان ندانی یوسف به چاه دارد
در هر نگه تواند صد دشنه زد به عاشق
کز پی ز تیغ دیگر صد عذر خواه دارد
از کشت باغ بگذر در خود نظاره ای کن
نرگس نگر که بر گل چون تکیه گاه دارد
گر از خسان ملامت بینی مرنج فیضی
گلدسته ی محبت چندین گیاه دارد
***
زلف تو دلم شکسته دارد
مژگان تو سینه خسته دارد
من کشته ی آن که در جگرها
صد تیر اجل نشسته دارد
مشکل که کمند ساز زلفش
یک دل ز شکنج رسته دارد
ناوک فگنیش بر دل من
لطفیست که جسته جسته دارد
گلشن چه کند که از دو ساعد
گلهاست که دسته دسته دارد
دل بسته او که در کف ناز
صد رشته ی جان گسسته دارد
گفتی چه بود بدست فیضی
دیوان شکسته بسته دارد
***
دلم هزار ملامت ز هر کران دارد
که یک دل است و تمنا جهان جهان دارد
مبند در برخ من که آه نیم شبم
سر کشادن درهای آسمان دارد
زمانه زیر و زبر شد هنوز می گویند
که دور حسن تو زینگونه صد قران دارد
سزاست گر به سر دار عبرت آویزند
هزار پاره دلی را که نیم جان دارد
رواست چشم تو کز خواب بر ندارد سر
که همچو غمزه ی بیدار پاسبان دارد
حذر کنید خدا را ز چشم کافر او
که تیغ در کمر و تیر در کمان دارد
مپرس قصه ی فیضی که از شکایت او
هزار ریزه ی الماس بر زبان دارد
***
ایام بهار آمد و صهبا مزه دارد
صهبا ز کف ساقی زیبا مزه دارد
در مذهب ارباب خرد باده پرستی
هر چند حرام آمده اما مزه دارد
نزدیک تو از بیم کسان گر نتوان رفت
از دور به روی تو تماشا مزه دارد
پیش من سودا زده از شهر مگوئید
مجنون ره عشقم و صحرا مزه دارد
از سرو چه خیزد ز صنوبر چه گشاید
نظاره ی آن قامت و بالا مزه دارد
در بند شکر ریز بود خامه ی فیضی
طوطی سخن گوی شکرخا مزه دارد
***
چنین یاری که من دارم که دارد
به او کاری که من دارم که دارد
به بازی می خرد جان و دلم را
خریداری که من دارم که دارد
دلم را دید در زلف خود و گفت
گرفتاری که من دارم که دارد
بود عشاق را صد بار بر دل
ولی باری که من دارم که دارد
دلم آزرد و مرهم می نهد باز
دلآرامی که من دارم که دارد
همین با من ستم دارد ز عشاق
ستمکاری که من دارم که دارد
چو فیضی طوطی هندم ندانم
که گفتاری که من دارم که دارد
کدامین مه بدست آئینه دارد
که چون آئینه او خود سینه دارد
به رخ آئینه دارد در برابر
چرا آئینه بر آئینه دارد
مسلمانان فغان که آن ناخدا ترس
مسلمان است و در دل کینه دارد
ز فیض محتسب میخانه امروز
هوای مسجد آدینه دارد
ز سر موئی که بستر دست زاهد
همه در خرقه ی پشمینه دارد
غلام گرم خوئی های دردم
که پیوندی به دل دیرینه دارد
مگو فیضی تهی دست است کز آه
کلید فتح نه گنجینه دارد
***
کعبه ی کوی خرابات صفائی دارد
خاک میخانه عجب آب و هوائی دارد
باد از رشته ی تسبیح گره در کارش
کافر عشق اگر جز تو خدائی دارد
دل من می طلبد شربت دیدار تو را
دردمندیست تمنای دوائی دارد
دوش دیدند طبیبان من سودا زده را
همه گفتند که بیچاره بلائی دارد
همچو صبح از دل او نور یقین شعله زند
هر که مهر رخ خورشید لقائی دارد
جام می گیر که گمراه طریقت نشود
آنکه چون پیر مغان راهنمائی دارد
فیضی آن طوطی خوشگوست که در کشور هند
شکرستان لبت دیده نوائی دارد
***
بی جگر آن دل که زخم یار ندارد
در جگر الماس آبدار ندارد
دیده بدوزم که زار زار نگرید
دل بشگافم که خار خار ندارد
خاک ره جست و جو بدیده کشیدم
کوری چشمی که این غبار ندارد
آه که آموخت این فسون بنگاهت
کین همه نیرنگ روزگار ندارد
روز و شبی نگذرد که عشق تو ما را
دل به بلائی امیدوار ندارد
خون بخور ایدل هر آنقدر که تو دانی
مستی خونخوار تو خمار ندارد
آهوی چشم تو کرد خون دل فیضی
شیر فلک این چنین شکار ندارد
***
توئی که هندوی چشمت چو من شهید ندارد
بنازمت که چنین کشته ی مزید ندارد
طلوع کرده بهر قطره خون ستاره ی دولت
شهید عشق مگر طالع سعید ندارد
سپاه غمزه مجنبان به قصد کشور جانها
طلایه ی مژه گر چشم پیش دید ندارد
ز یاره پنجه ی خورشید پیچ و تاب نظر را
گمان مبر که در آسمان کلید ندارد
ز آشنائی دریا دلان عشق چه پرسی
که آب دیده ی ما موج ناپدید ندارد
خدای را بنگر ای طبیب شهر کجائی
که دردمندم و درد دلم مزید ندارد
سلوک گرم روان یاد گیر از دم فیضی
که پیر عشق به رفتار او مرید ندارد
***
جهان طاووس آزادی ندارد
که از پی دام صیادی ندارد
من آن را آدمی هرگز ندانم
که سودای پریزادی ندارد
برو نبود گوارا جلوه ی باغ
که دل در بند شمشادی ندارد
هلاهل خورده باد آن خون گرفته
که سر بر تیغ جلادی ندارد
ز مرغی کم شمارم بی دلی را
که از گلچهره فریادی ندارد
مکن بنیاد بد خوئی که چندان
بنای حسن بنیادی ندارد
ازانم در وفا شاگرد فیضی
که او جز عشق استادی ندارد
***
بت چین با تو زان دعوی ندارد
که صورت دارد و معنی ندارد
ید بیضاء دم جان بخش داری
که آن موسی و این عیسی ندارد
دل من در هوای قامت یار
سر و برگ قد طوبی ندارد
فقیه شهر کز معنی زند لاف
به غیر از حرف لایعنی ندارد
ندارد جز خیال یار فیضی
که مجنون جز غم لیلی ندارد
***
چو من گریه کردم تو را خواب برد
تو را خواب برد و مرا آب برد
خیالت ز دل صبر و هوشم ربود
چو دزدی که از خانه اسباب برد
مگر داشت زاهد غم ابروت
که سر در گریبان محراب برد
رخت آفتابی است کز روی حسن
به مه تاب داد و زمن تاب برد
ز تاب لبت نیست چندان عجب
اگر آب از لعل سیراب برد
خدنگت بسوز دلم ساز راست
که از کج به آتش توان تاب برد
بود فیضی آن طوطی ملک هند
کزان لب بسی شکر ناب برد
***
فریاد که غمزه ی تو جان برد
جان را ز اجل نمی توان برد
من بودم و صبر و هوش و آرام
عشقت همه را یکان یکان برد
صیاد چگونه می برد صید
چشم تو دل مرا چنان برد
چون تیر به خاک ره نشستم
تا دست به قبضه ی کمان برد
دشنام تو را ملک به تعظیم
مانند دعاء بر آسمان برد
زلف تو هزار پارسا را
از کعبه به دهر موکشان برد
کام از تو کسی چگونه خواهد
نام تو نمی توان نهان برد
دل بر دو جهان نماند فیضی
درد تو به خود جهان جهان برد
***
یار امشبم به مژده ی تو گوش می پرد
دوشم زمان زمان پی آغوش می پرد
پرواز شوق من پی صیاد پیشه ایست
کز طبل ناز او خرد و هوش می پرد
یک ره برون خرام که در راه انتظار
چشم هزار عاشق مدهوش می پرد
افشای غم به ناله ی بلبل نمی کنیم
شهباز عشق ماست که خاموش می پرد
امشب ز تیغ غمزه ی ساقی کناره کن
که اول سر حریف قدح نوش می پرد
در جنبش است شهپر عنقای همتم
این مرغ مست بین که به صد جوش می پرد
فیضی هوای وصل که داری که امشبت
دل می تپد درون و برون دوش می پرد
***
در انتظار تو ام روزگار می گذرد
بیا که کار من از انتظار می گذرد
گذر کند دل و جانم در آن دو زلف سیه
چو کاروان که به شبهای تار می گذرد
رقیب سنگ ره ما مشو به کوی حبیب
که طفل اشک ازین رهگذار می گذرد
مدار زیر فلک جام باده بی گردش
که گردش فلک بی مدار می گذرد
عنان صبر ز کف می رود هزاران را
بهر گذار که آن شهسوار می گذرد
دلا مچین گل مقصود را ز باغ امید
که وصل یار چو فصل بهار می گذرد
به هند طوطی شکر شکن توئی فیضی
که صیت طبع تو از قندهار می گذرد
***
ز من به مجلس جانان من چه می گذرد
خبر دهید که بر جان من چه می گذرد
به جلوه گردش دامان او ببین و مپرس
کزو بر آتش پنهان من چه می گذرد
نهال سوخته دارد بهار بی ثمرم
صبا به طرف گلستان من چه می گذرد
همین چه می گذرد در دلم چه می پرسی
به غیر ناله و افغان من چه می گذرد
یکی کرشمه کنان بگذر و تماشا کن
که بر دو دیده ی حیران من چه می گذرد
بدست باد صبا طره را گذار و ببین
به روزگار پریشان من چه می گذرد
به جز تراوش خونابه ی دل فیضی
به بزم شوخ سخندان من چه می گذرد
***
چو ترک کج کله من سواره می گذرد
نظر چه سود که کار از نظاره می گذرد
میان جان منش منزل و نظاره کنان
باین خیال که او از کناره می گذرد
جگر شگافته ی ناوک توام که به دل
نهفته می رسد و آشکاره می گذرد
دل تو نرم نگردد ز آب دیده ی من
چه غم ز سیل که از سنگ خاره می گذرد
درونه خسته ی تیغ تغافلم مگذار
که ریش کهنه چو گردد ز چاره می گذرد
من از ستاره شماری شنیده ام که دگر
سرشک من ز شمار ستاره می گذرد
به صبر و طاقت او کیست در جهان فیضی
کسی که از سر کویش دوباره می گذرد
***
چشمم ز فراق گریه ها کرد
بر خویش دری ز گریه وا کرد
ایزد که تو را به عیش پرورد
ما را به غم تو مبتلا کرد
ما بوی تو یافتیم از گل
این پرده دری مگر صبا کرد
چشم تو که کرد قصد مردم
آن کیست که گویدش چرا کرد
از رشک لباس دلکشت باد
پیراهن غنچه را قبا کرد
بیگانه اگر کند محال است
بر من ستمی که آشنا کرد
بی درد و غم تو نیست فیضی
عشق تو به جان او چه ها کرد
***
دل گذاری سوی چشم یار کرد
دردمندی پرسش بیمار کرد
من کجا و مسند عزت کجا
چون مرا عشق عزیزی خوار کرد
اندک اندک درد دل افروز عشق
عشق آری این چنین بسیار کرد
شام غم چون دیده ام در خواب رفت
طفل اشکم آمد و بیدار کرد
کار من دور از درش جز ناله نیست
وه که اندوه غریبی کار کرد
توبه از عشق بتان باشد گناه
زین گنه می باید استغفار کرد
فیضی زار از سگ کویش جدا
شب همه شب ناله های زار کرد
***
یار هشیار شد چه باید کرد
فتنه بیدار شد چه باید کرد
از تماشای چشم خونریزش
دیده خونبار شد چه باید کرد
سینه ی خسته را دوائی بود
چون دل افگار شد چه باید کرد
گر دل آزار شد چه باید گفت
ور جفاکار شد چه باید کرد
با وی این قصه گفتن آسان نیست
قصه دشوار شد چه باید کرد
اندکی می نمود غم زین پیش
چونکه بسیار شد چه باید کرد
فیضی از قید عشق بود آزاد
چون گرفتار شد چه باید کرد
***
کوهکن گرچه فلک دور ز شیرینش کرد
کوه بشگافته جا در دل سنگینش کرد
خاک و خون خوابگه عیش و طرب ساخت مرا
آنکه از غنچه و گل بستر و بالینش کرد
نیم بسمل دل من بود سراسیمه به خاک
غمزه اش دشنه به پهلو زد و تسکینش کرد
زاهد از سنگ در کعبه نیارد بستن
عشق آن رخنه که در بتکده ی دینش کرد
آنکه بگشاد زبانم به ملامت یک چند
عشق رسوای دو عالم به چه آئینش کرد
باغبان پیش تو شب آب به گلشن می داد
غنچه بس خنده که بر لاله و نسرینش کرد
فیضی این شعر چه سحر است که در مجلس شاه
دید دیوان تو را حاسد و تحسینش کرد
***
خیال روی تو از دل به در نخواهم کرد
به هیچ وجه خیال دگر نخواهم کرد
ز دیدن خط سبزت نظر نخواهم بست
وزین مطالعه قطع نظر نخواهم کرد
همیشه بر سر کویت مقیم خواهم بود
وزان مقام خیال سفر نخواهم کرد
سرم به تیغ جفاگر به باد خواهد رفت
به خاک پای تو پروای سر نخواهم کرد
بهر کجا که تو ای سرو نازنین گذری
به جای دیگر از آنجا گذر نخواهم کرد
مرا خیال تو هر چند بی خبر سازد
ازین خیال کسی را خبر نخواهم کرد
***
چه مطرب است که صد نغمه رهزن دل کرد
ز تاب داده به ریشم هزار بسمل کرد
ز کاسه ی سرمستان بزم دایره ساخت
ز پرده ی نظر عاشقان جلاجل کرد
ز تار موی که بر ساز بست حیرانم
که کار بر دل ما مو به موی مشکل کرد
نه ساز بود کز آغوش دلبری بنمود
که تیغی از پی خونریز ما حمایل کرد
که را بگویم ازین ماجرا که می شنود
که زخمه زد به یکی ناز و قصد محفل کرد
ز جلوه ی بم و زیرش شدیم زیر و زبر
چه نازهاست که آن نازنین شمایل کرد
ز نغمه ای بنمود آفتاب طلعت غیب
چه سحر بود که از پرده رفع حایل کرد
بود ز سیر مقامات سالکان آگاه
دلم که تار به تارش هزار منزل کرد
فدای تاب بناگوش او شوم فیضی
کزان سفینه ی امید رو به ساحل کرد
***
آن که از قول غرضگویان مرا آواره کرد
نامه ام ناخوانده از بیم رقیبان پاره کرد
بعد عمری که آشنا گشتم به آن بیگانه خوی
رفت و ترک آشنائیهای من یکباره کرد
یار بی پرواست می باید سری بر سنگ زد
عشق سنگین است می باید دلی از خاره کرد
آتش آشامم ازو بنگر که چون پروانه را
همدمی شمع از مرغان آتش خواره کرد
زاهدا با من حدیث چشمه ی کوثر مگوی
آتشی دارم به دل کز آب نتوان چاره کرد
عشق پروردی که چون من لذت دیدار یافت
هر دو عالم را بلا گردان یک نظاره کرد
فیضی از آشوب عشق آن کس که آگاهی نیافت
تهمت آوارگی بر گردش سیاره کرد
***
وه چه گویم که به من چرخ ستمکار چه کرد
کوکب سوخته و بخت سیاه کار چه کرد
کس ندانست که آن چشم ستمگر چه نمود
کس نپرسید که این غمزه ی خونخوار چه کرد
ای کلیم این همه از بیخودی خویش منال
کوه را بین که به یک پرتو دیدار چه کرد
همچو منصور مگو راز سرا پرده ی وصل
شاه را بین که با آن محرم اسرار چه کرد
گر نه لیلی هوس همرهی مجنون داشت
ناقه را بی عهده در راه گرانبار چه کرد
آنکه می کرد مرا منع پرستیدن بت
در حرم رفته طواف در و دیوار چه کرد
عشق صبر و خرد و هوش ز فیضی بربود
دزد ره بین که با آن قافله سالار چه کرد
***
باز عشق زوردست آمد گریبان پاره کرد
سینه را خواهم دگر از دست افغان پاره کرد
تا به دامان قیامت ماند رسوای جهان
آنکه یوسف را ز بیتابی گریبان پاره کرد
نی همین محمود بود از اطلس شاهی به تنگ
عشق زور آور ازین خلعت فراوان پاره کرد
گرز دست او گریبان پاره ام نبود عجب
صد لباس کعبه را آن نامسلمان پاره کرد
از شکیبائی نه دستم از گریبن کوته است
پاره شد زانگونه که آن را باز نتوان پاره کرد
شد دگر گل چیدنم از گلشن وصلش محال
خاربست نا امیدی بسکه دامان پاره کرد
باز شد فیضی گریبان چاک از دست تهی
عشق ترسابین که دلق شیخ صنعان پاره کرد
***
مهربانی های بدخوئی مرا دیوانه کرد
مردمی های پری روئی مرا دیوانه کرد
نکهت عنبر دماغ عقل تر دارد ولی
رنگ و بوی عنبرین موئی مرا دیوانه کرد
گر من از مردم گریزان می شود معذور دار
که آشنائی سگ کوئی مرا دیوانه کرد
ای که می پرسی سبب دیوانگی های مرا
گردش چشمان آهوئی مرا دیوانه کرد
گرچه در گلشن سمن بشگفت و سنبل بر دمید
سنبل زلف سمن بوئی مرا دیوانه کرد
عندلیبان را اگر مدهوش دارد شاخ گل
جلوهای سرو دلجوئی مرا دیوانه کرد
گرچه فیضی را جنون انگیز می آید سخن
طرز گفتار سخن گوئی مرا دیوانه کرد
***
بهار آمد و نرگس به باغ مستی کرد
صبا بطره ی سنبل دراز دستی کرد
ز خود برآمده ای در چمن نمی بینم
به غیر غنچه که رفع حجاب هستی کرد
فتاده بلبل بی دل به پای شاهد گل
برهمنی است که مستانه بت پرستی کرد
تو از شمایل سرو سهی ادب آموز
که با وجود بلندی هوای پستی کرد
به دور گل اگرم نیست می چه غم فیضی
که عندلیب قدح ناکشیده مستی کرد
***
صبحدم شاخ گل انگشت نمائی می کرد
از دل مرغ چمن عقده گشائی می کرد
ساقی اهل طرب جام لبالب می داد
مطرب بزم چمن نغمه سرائی می کرد
نفس باد صبا مجمر گل می افروخت
سنبل نافه کشا غالیه سائی می کرد
جلوه ی شاهد گل صبر و قرارم می برد
جرعه ی ساغر می هوش ربائی می کرد
پیش گل ناله ی بلبل ز غم خار نبود
گله از محنت ایام جدائی می کرد
یا رب آن می چه عجب بود که کیفیت آن
فارغ از وسوسه ی زهد ریائی می کرد
فیضی امروز شه عرصه ی رندی شده است
گرچه دی بر در میخانه گدائی می کرد
***
به جان رسی اگر از تن سفر توانی کرد
به سر روی اگر این راه سر توانی کرد
اگر به سینه ی سوزان به خاک و خون غلطی
چو آفتاب شبی را سحر توانی کرد
گهی سجود نظر بر رخش قبول افتد
که غسل دیده به خون جگر توانی کرد
حمایل تو شود ساعد عروس مراد
ز طوق نفس اگر سر به در توانی کرد
حجاب دوست ز کوتاه بینی تو بود
نقاب برفگند گر نظر توانی کرد
رموز اهل حقیقت بگویمت فیضی
اگر به طالب معنی خبر توانی کرد
***
قبای نیلگون تا در بر آورد
ز آب نیل یوسف سر بر آورد
مناز ای گل به حسن خود که این باغ
به هر صبحی گل دیگر بر آورد
ز چهره می نشانم گرد غم را
ز خاک عشق خواهم زر بر آورد
ز ارباب سلامت نیست فیضی
چو از سنگ ملامت در بر آورد
***
بر قطره ی ما حسن چه سیل ستم آورد
بر شبنم ما عشق چه طوفان غم آورد
صد مایه جنون ماند ودیعت به دماغم
آن باد که در سنبل او پیچ و خم آورد
خاکستر آتشکده ی دیر مغان شد
آن کو به مژه سبحه ز ریگ حرم آورد
ما ساده ورق تر نشنیدیم ز فیضی
کز هر چه بدل داشت به نوک قلم آورد
***
زان پیشتر که سلسله ی جان بهم خورد
ای دل غمی بخور که تو را نیز غم خورد
دل از کجا و جام طرب می گذارمش
که آتش قدح قدح ز شراب عدم خورد
بازیده دل کسی ز دل و دیده تابکی
خونابه بر تراود و شورابه هم خورد
محمل به عزم مرحله ی دور بسته ام
ترسم که پای ناقه به سنگ حرم خورد
بت زیر خرقه کرده حرم می کنم طواف
قندیل کعبه وای اگر بر صنم خورد
مجنون به راه عشق ز من پیشتر گذشت
کاین کوچه ایست تنگ قدم بر قدم خورد
فیضی به جان رسیده ز نازک دلی خویش
این آبگینه کاش به سنگ ستم خورد
***
عمری ز دست دل جگرم تاب می خورد
تا آرزوی تشنه جگر آب می خورد
تو جرعه بر ستاره و مه ریز کاین صنم
لب تشنه ای که شعله به مهتاب می خورد
من از کجا و جام صبوحی که مست عشق
تلخابه ی اجل به شکر خواب می خورد
رحمی به تلخ کامی عاشق که از غمت
الماس سوده چون شکر ناب می خورد
تو نقل باده ی دگران شو که هر شبی
مست تو شیشه ریزه به سیماب می خورد
با سنگدل بتان چه کند آرزوی دل
اینجا نهنگ ما غم قلاب می خورد
فیضی هم از فسونگری چشم مست اوست
آن پارسا که باده به محراب می خورد
***
چشم تو ز فتنه باج گیرد
زلفت ز بلا خراج گیرد
گر خوی بد تو این چنین است
بیدادگری رواج گیرد
حسن تو باین بلند و پستی
از تارک ماه تاج گیرد
آواز درای محمل تو
شبها ره میر حاج گیرد
ناصح بگذر که عاشقان را
کی پند تو در مزاج گیرد
دلسوختگان داغ دل را
درد تو ره علاج گیرد
فیضی من و آرزو که عشقش
سر رشته ی احتیاج گیرد
***
دل بی قرار عاشق چو بغم قرار گیرد
به بلا حریف گردد باجل کنار گیرد
با سیر کردن دل مکن اضطراب چندین
که شکار پیشه صیدی به صد انتظار گیرد
ز شهید کرده های نگهش کراست طاقت
که به حشر دامن او به کف استوار گیرد
چو سفید گشت چشمم به وصال خوشدلم کن
که درخت، چون شگوفه بنمود، بار گیرد
مبر ای سمند خاکم به هوا ز جلوه گاهش
که ز گرد من بادا دل او غبار گیرد
سگ آن غزال چشمم چه شود برد مراهم
چو سگان خویش همره ز پی شکار گیرد
نه فروغ دیده ماند و نه فراغ دل ندانم
که هنوز کار فیضی به کجا قرار گیرد
***
منم که نغمه به گوشم کمال می گیرد
شراب در گلویم اعتدال می گیرد
گهی که قرعه ی چشمم به اشک می غلطد
ز نقطه ی دل من عشق فال می گیرد
اگر سری نکشم سوی بی خودی چه کنم
مرا ز همدمی خود ملال می گیرد
پیاله می کشم از دست پاکدامانی
که شیشه شیشه خوی انفعال می گیرد
چو با قبای سمن گون رسیده ای به خرام
که از نظاره ما رنگ آل می گیرد
قدت به دیده از آن پرورم که می گویند
درین چمن همه از خون نهال می گیرد
بهار می گذرد فیضی از درون برکش
دمی که راه نسیم شمال می گیرد
***
گر سوی حرم آن بت یکره نظر اندازد
هم قبله بگرداند هم کعبه براندازد
گر کعبه شود ویران سهل است که عشق از نو
کاخی دگر افرازد طرحی دگر اندازد
آن را که برد دولت سوی حرم وصلش
صد خار بلا اول در رهگذر اندازد
شب چون نطپم در خون زینسان که خیال او
در خوابگه عاشق صد نیشتر اندازد
آن ساقی سرمستان چون جرعه فشان آید
ارباب کرامت را خون در جگر اندازد
شوریست عجب زان لب در بزمگه مستان
آن مست نمک تا کی در گل شکر اندازد
گلچهره ی من تا کی با غیر کند گرمی
و اندر خس و خاشا کم غیرت شرر اندازد
حیران مکافاتم بنگر که چو شمع آتش
پروانه ی بی دل را در بال و پر اندازد
نگذشته از آن یک دم از دست قضاء ناگه
شمشیر فناء آید از شمع سراندازد
سر ده به رهش فیضی کاندر صف سربازان
معشوق کشد تیغ و عاشق سپر اندازد
***
ترک من با سپاه ناز رسید
فتنه را وقت ترکتاز رسید
هم جفا چنگ فتنه ساز گرفت
هم بلا ارغنون نواز رسید
نطع کج باز در نور دیدند
دور رندان پاک باز رسید
وقت فریاد دل خراش گذشت
دم آه جگر گداز رسید
دیده حیران که تا چه بر جانم
زان نگاه کرشمه ساز رسید
آن رسید از تو دلفریب به من
که به محمود از ایاز رسید
لشکر عشق آن پری پیکر
بین به من با چه ترکتاز رسید
گلشن حسن آن جهان آرا
با همه زیب عز و ناز رسید
فیصی از وصل دست کوته کن
که ملامت زبان دراز رسید
***
عشق او بر عقل طبل جنگ زد
شیشه ی ناموس را بر سنگ زد
گوشمالی داد غم را از نشاط
هر که در دامان مطرب چنگ زد
هر که جا بر آستان یار کرد
می سزد گر طعنه بر اورنگ زد
دوش برقی کز سر کوی تو جست
خنده بر آه من دل تنگ زد
ای خوش آن رندی که در ایام گل
در چمن رفت و می گلرنگ زد
کرد واعظ تیره بزم عیش ما
زان نفسهائی که بی آهنگ زد
گشت فیضی عاقبت رسوای عشق
گرچه عمری دم ز نام و ننگ زد
***
من آن صیدم که هر دم سر به جائی می توانم زد
به فتراک سواری دست و پائی می توانم زد
منم آن نیم بسمل صید کز بی طاقتی دیگر
سری بر تیغ شمشیر آزمائی می توانم زد
به این خون جگر کز دیده ی من گرم می آید
جگر خواران هجران را صلائی می توانم زد
مرا فرزانه می دانند، غافل کز جنون دل
دم بیگانگی با آشنائی می توان زد
رقیب ار محرم بزم وصال، یار شد، من هم
بدست دل در خلوت سرائی می توانم زد
تو ای سلطان که از من روی می تابی نمی دانی
که از همت دو عالم را قفائی می توانم زد
به چشم نکته گیران گرچه فیضی طوطی هندم
به مرغان خراسان هم نوائی می توانم زد
***
ترک چشمی که به تیر مژه مو میدوزد
هر که دارد نظری دیده برو میدوزد
جامه ای را که بریدند به بالای بلا
فتنه بر قامت آن عربده جو میدوزد
دل من خسته ی چشمیست که پر فن نگهش
سینه میدوزد و بسیار نکو میدوزد
آنکه پیراهن خوبی به قد یوسف دوخت
حالیا خلعت آن غالیه بو میدوزد
گر خموشم ز فغان طعن صبوی مکنید
محرم عشق ز فریاد گلو میدوزد
سیر در روی تو دیدن نتوانم چه کنم
عشق چشم هوس از شرم فرو میدوزد
چشم میدوخت ازین پیش ز مستان فیضی
حالیا لب به لب جام و سبو میدوزد
***
چون نور ازل بر دل جاوید فرو ریزد
گر ذره بیفشاری خورشید فرو ریزد
گر سینه ی مشتاقان از غم بگداز آری
افسوس فرو غلطد امید فرو ریزد
رندیم و خراباتی بر ما چه بیفزاید
کز باده به جام ما خورشید فرو ریزد
باد نفسی خواهم از سینه کنم بیرون
کز وی شجر ایمن چون بید فرو ریزد
چون بربط ناسازان در غمکده بنوازم
قانون نشاط از کف ناهید فرو ریزد
فیضی به دلت نازم اسرار دل تست این
کز نایزه کلکت جاوید فرو ریزد
***
سحر چو ساقی ما مست خواب برخیزد
پی نظاره ی او آفتاب برخیزد
سر قرابه چو در بزم گاه بگشاید
هزار جوش و خروش از شراب برخیزد
ز زهد خشک چه حاصل که گر توئی ساقی
به یک پیاله می صد حجاب برخیزد
تو مست حسن که بر آتش افگنی دل من
چنان مسوز که دورد از کباب برخیزد
یکی ز عرصه ی محشر تو فتنه گر برخیز
بود ز اهل قیامت حساب برخیزد
به هر طرف که اشارت کنی به گوشه ی چشم
هزار فتنه ی حاضر جواب برخیزد
به مجلسی که سراید سرود غم فیضی
خروش و ولوله از شیخ و شاب برخیزد
***
چه شد که چشمه ی خورشید زرد می خیزد
ز صبح عیش نفسهای سرد می خیزد
هزار غوطه فلک را به خون زدیم و هنوز
غبار ازین صدف لاجورد می خیزد
اگر زمانه چنین تلخ بگذرد دانم
که خضر را دل ازین آب خورد می خیزد
به درد سازد و از ناله لب فرو بندد
مگر دلی که ازو ذوق درد می خیزد
شدیم خاک ولیکن به بوی تربت ما
توان شناخت کزین خاک مرد می خیزد
بدشت رو که سراسیمه همچو ریگ روان
هزار عاشق دیوانه گرد می خیزد
فسانه خوانی مجنون مکن که در ره عشق
چنین هزار بیابان نورد می خیزد
فتادگان ره عشق خجلتی دارند
مگر ز خاک شهید تو گرد می خیزد
توان شناخت ز آغاز فیضی انجامش
که فرد رفته ز کونین و فرد می خیزد
***
نسبت شاهان به فریدون رسد
سلسله ی عشق به مجنون رسد
عقل نیارست رسیدن به عشق
خاک چه یارا که به گردون رسد
هوش کجا بی خودی دل کجا
قطره چه باشد که به جیحون رسد
شب چو به کاشانه کشم رخت صبر
لشکر اشکم به شبیخون رسد
از جگر خسته که گوید نشان
گرنه به رخ اشک جگرگون رسد
نامه ی پر شکوه رقم کرده ام
آه گر آن شوخ به مضمون رسد
فیضی از اندیشه ی وصلش گذر
چون نتواند که به بی چون رسد
***
خط کان ستم آفرین نویسد
بر فتنه برات کین نویسد
من کشته ی او که نامه ی قتل
با صد گره جبین نویسد
چون تیغ کشد به قتل عشاق
دست اجل آفرین نویسد
شمشیر تو خونبهای عشاق
بر گوشه ی آستین نویسد
زینسان که قصاء نگاشت شکلش
مشکل که دگر چنین نویسد
گر عمر ابد بود که عاشق
آن را دم واپسین نویسد
کو دیده که کارنامه ی حسن
از ناز تو نازنین نویسد
فیضی غم دوست کز ازل یافت
اقبال ابد قرین نویسد
***
زلف تو شب برات باشد
خط تو خط نجات باشد
دندان تو قطره های شیر است
که آمیخته با نبات باشد
بیمارم و میروم ز کویت
باز آیم اگر حیات باشد
یا رب که همیشه نام عشاق
بر صفحه ی کاینات باشد
گه زاهد مسجد است فیضی
گه کافر سومنات باشد
***
در کشور محبت غم سینه شاد باشد
جان نا امید خیزد، دل نامراد باشد
گو ریگ آتشین را در دیده توتیا کن
دیوانه ای که چون من آتش نهاد باشد
در عشق از سر و جان بر بند دیده کانجا
سرها به خاک افتد جانها به باد باشد
ما ساده لوح هرگز پیش کسی نخوانیم
در درس عشقبازی دل اوستاد باشد
روز وداع گفتی از پی بایست دیگر
این اشک گرم رو را کی ایستاد باشد
گفتی بخواه از من کام دلی که داری
آن وعده های دوشین شاید به یاد باشد
من با دل شکیبا شبها به روز آرم
بر عمر و حرف خوبان گر اعتماد باشد
فرض است بر ملایک بستن در نظاره
در خانه ای که مهمان آن حورزاد باشد
فیضی مجو ز طالع رنگ سفید روئی
شبهای عاشقان را کی بامداد باشد
***
من و آن نگاه خونی که ز عین ناز باشد
چه خوشست کاوش دل، مژه چون دراز باشد
دگر ای فرشته صورت رخ خود ز ما نپوشی
که به روی نیک بختان در خلد باز باشد
تو بهانه ساز بر من منه از نگاه منت
که نگاه نازنیان کشش نیاز باشد
دل و جان چه کارم آید که ازو نگاه دارم
دو جهان فدای شوخی که کرشمه ساز باشد
صنمی دگر رهم زد به دلست بیم غارت
دم پادشاه گردش غم ترکتاز باشد
تو به سهو سجده تا کی بری ای امام مسجد
به خدا که بت پرستی به ازین نماز باشد
همه شب بسوز فیضی اگرت صفاست مقصد
که ز شمع روشنائی اثر گداز باشد
***
عشق نگویم که بیکرانه نباشد
حسن ندانم که جاودانه نباشد
صحبت خوبان غنیمت است غنیمت
خاصه تکلف چو در میانه نباشد
غمزه به تاراج عافیت نستیزد
چشم تو گر فتنه ی زمانه نباشد
هر نفس از بیخودیست ناله ی زارم
عاشق سرمست بی ترانه نباشد
وه چه بلند اوفتاد شعله ی حسنش
آتش ایمن به این زمانه نباشد
باد سلامت سر کرشمه ی ساقی
غمزه چه شد گر به من یگانه نباشد
جان تو فیضی برون ز کالبد اولی
طایر قدس در آشیانه نباشد
***
خط به رخسار یار پیدا شد
باغ ما را بهار پیدا شد
عارضش طرفه لاله زاری بود
سبزه در لاله زار پیدا شد
بود سلطان حسن بی لشکر
لشکر آمد غبار پیدا شد
ملک خوبی نداشت آشوبی
فتنه ای از کنار پیدا شد
تا شدیم از سگ در تو جدا
غم یار و دیار پیدا شد
فیضی از رشحه ای که کلک تو ریخت
گوهر آب دار پیدا شد
***
دهر را مژده که روز دگری پیدا شد
که ز خورشید سحرخیزتری پیدا شد
خفته بختان شب تفرقه بیدار شدند
که در آفاق مبارک سحری پیدا شد
آسمان دید شب و روز جهانگردی او
گفت خورشید مرا همسفری پیدا شد
ای که از نیر اقبال نظر می خواهی
چشم بگشای که صاحب نظری پیدا شد
نیست یک ذره ز خورشید ضمیرش پنهان
همچو خورشید عجب دیده وری پیدا شد
گمرهان ره تقلید به حیرت بودند
شکر کاین قافله را راهبری پیدا شد
چند تاریک نشینی شب هجران فیضی
خیز کز صبح سعادت اثری پیدا شد
***
کام بخشی است درین بزم که جان می بخشد
به گدایان خرابات جهان می بخشد
من گدای در آنم که به یک بی سر و پای
عرصه ی ملک کران تا به کران می بخشد
لب فروبند ز فریاد که دست کرمش
گنج اقبال به درویش نهان می بخشد
بنده ی ساقی عشقم که شمیم نفسش
ناتوان شوق مرا تاب و توان می بخشد
عشق اعجاز نمائیست که مشتاقان را
بی زبان می کند و طی لسان می بخشد
بت پرستان گذرید از سر بی جانی چند
باری آن بت بپرستید که جان می بخشد
لب مبند از سخن مهر و محبت فیضی
کاین سخن چاشنی دل به زبان می بخشد
***
به عزم صید اگر آن کافر بی باک خواهد شد
سر شیران دین در حلقه ی فتراک خواهد شد
مگر حوران ز گرمی غرقه در کوثر شوند آندم
که در فردوس با رخسار آتشناک خواهد شد
مبارکباد رضوان را که از هر سو مسلمانی
شهید تیغ آن عاشق کش چالاک خواهد شد
گر استغنا و ناز اینست که آن نامهربان دارد
تمناها به باد و آرزوها خاک خواهد شد
به برق غمزه آتش می زنی در صبر و هوش من
بجز دوری چه حاصل زین خس و خاشاک خواهد شد
سلامت نیست در کوی محبت پا به دامن کش
که گر یوسف بود اینجا گریبان چاک خواهد شد
مر یزید آب زمزم دوستان بر تربت فیضی
که این بدمست تر دامن به آتش پاک خواهد شد
***
باز از نگاهش غمزه را پا در رکاب ناز شد
در کشور دلها دگر بنیاد دست انداز شد
هر گه سوار آن کج کله جولان کنان آید برون
هم صبر بیرون زد علم هم شوق میدان تاز شد
کردم به یاد بزم او مستانه دست افشانیی
کز دست من گفتی مگر فردوس را در باز شد
بالا دویهای دلم انداخت در دام بلا
بر جان مرغان هوا آفت همین پرواز شد
در شمع و پروانه نگر آئین عشق بوالعجب
کز بهر عاشق شام غم معشوق هم سرباز شد
بی باک چشم کافرت صد تیغ دارد در هوا
گوئی به قتل عالمی با او اجل دمساز شد
فیضی بهاران آمد و بلبل نوا زد در چمن
بازم همان از نو گلی شور جنون آغاز شد
***
چه می پرسی ز من حال دل غمدیده ات چون شد
دلم خون گشت و خونم آب و آب از دید بیرون شد
سپهرا رحم کن بر تیره بختیهای من یک ره
کزین خورشید رخساران سرشک من شفق گون شد
رفیقان می روید از پیش من گر بازپرس افتد
خبر گوئید یاران را که آن فرزانه مجنون شد
نگردد هیچ سنگ راه عاشق گر نمی دانی
ببین کز تندی سیلاب اشکم کوه هامون شد
اشارت نامه ای کردم رقم در حسب حال خود
که غیر از یار نتواند کسی آگه ز مضمون شد
اگر از بزم او دورم ولی اقبال می گوید
که هم یارم به چنگ افتاد و هم کارم به قانون شد
مرا بی خواب دارد قصه ی فیضی چه دانستم
که بهر خواب بندی خواهد این افسانه افسون شد
***
عشق آمد و دل به دل گرو شد
پیمان نگه به غمزه نو شد
شبدیز نگاه پا به گل ماند
گلگون امید گرم رو شد
از دیده به دل ز دل بدیده
صد قاصد شوق تیز رو شد
گفتم که به سوی من مبین، دید
گفتم که بلای جان مشو، شد
هر جا نگه تو دانه افشاند
چندین سر قدسیان درو شد
روزی که رخت فروخت گندم
شب خرمن مه به نیم جو شد
در پند شنیدن تو فیضی
پیر خردم گران شنو شد
***
گل شکفت و باد نوروزی چمن پیرای شد
جام بنشست و صراحی پیش گل برپای شد
عاشقان را درد سودا کرد بوی گل بلند
عندلیبان را دل دیوانه آتش خای شد
خم می دیوانه وش برداشت کف بر لب خروش
چون کف ساقی لب مستان قدح فرسای شد
می پرستان بسکه درد باده هر جا ریختند
دور نبود گر درین پالغز سرو از جای شد
قلقل می گوش کن ای گوش بر دستان دهر!
در چنین وقتی نباید این همه خود رأی شد
مطربی خوش لهجه خواهم گرچه در دور چمن
در کف رندان صراحی را دم اندر نای شد
جرعه نوشان و عبیر افشان حریفان می روند
رخش می زین کن که راه بوستان پرلای شد
مجلس آرا شو درین موسم که با برگ نشاط
گل چمن آرا و شاهنشه جهان آرای شد
شاه اسکندر منش اکبر که در بزم مراد
همچو خضر از چشمه ی حکمت قدح پیمای شد
ماند بر گردون نشانی، خلق گفتند آفتاب
قبه ی زرین چترش بسکه گردون سای شد
کام دل بستان ازو فیضی که عهد دولتش
نا امیدان ابد را آرزو فرمای شد
***
مسوز دل که ز گرمی هلاک خواهی شد
مباش این همه آتش که خاک خواهی شد
به آب دیده ی خود هیچ شست و شو نکنی
مگر در آتش سوزنده پاک خواهی شد
مباش غره به اطلس که عاقبت چون گل
به خاک افگنی و چاک چاک خواهی شد
به سر بلندی مسند گه غرور مناز
که سرنگون به درون مغاک خواهی شد
ز صیدگاه اجل جان برون نخواهی برد
به حیله گر ز سمک تا سماک خواهی شد
به شادمانی ایام دل منه زنهار
وگرنه تا ابد اندوهناک خواهی شد
مشو فریفته دوستی کس فیضی
که هم به دوستی او هلاک خواهی شد
***
جفا کم کن که در شهر وفا بدنام خواهی شد
مکش از دوستان دامن که دشمن کام خواهی شد
جگر آشامی ما تلخ کامان جوش خواهد زد
اگر لذت فشان وعده های خام خواهی شد
حجاب آغشته چشمت دیدم و دل با تو بسپردم
چه دانستم که آخر فتنه ی ایام خواهی شد
گوارا باد دستان ملامت بر تو خاصان را
ز بد مستی اگر هنگامه گرد عام خواهی شد
تو را از نامه ی ما ننگ می آید نمی دانی
که پیش ناکسان بی نامه و پیغام خواهی شد
شرابم مستی جاوید می دارد، بکش ورنه
خمار آلوده داغ حسرت یک جام خواهی شد
نفس در کخش زبان بر بند فیاضی درین مجلس
باین جام لبالب چند طشت بام خواهی شد
***
دم صبوح ز لعل تو چون شراب چکد
خوی حیا ز بناگوش آفتاب چکد
به زهد خشک فرومانده ام کجاست حریف
که مست گردم و از دامنم شراب چکد
ز شوخ چشمی خود عاشقم به روی گلی
که هر دمش عرق شرم از نقاب چکد
بترس از آنکه سحر چون ز خواب برخیزی
تو را شراب و مرا خون ز جامه خواب چکد
تو باده با دگران خور که بر لب هوسم
بس است قطره ی خونی که از کباب چکد
ز بس دران شکن طره خون دل افسرد
اگر گره زنی از تار مشکناب چکد
کتاب عشق تو هر گه رقم زند فیضی
هزار نکته ی رنگین از آن کتاب چکد
***
باز در عهد فریب تو فسون می بالد
فتنه در دور تو بر بستر خون می بالد
طعنه ی بوالهوسان میوه ی عشقست ای دل
من و این شاخ ملامت که نگون می بالد
عشق در بادیه از ریگ روان آئین بست
که به سودا کده ی مغز جنون می بالد
مهر در سینه گره زن که گلستان وفاء
آب هر چند که کم خورد فزون می بالد
قامتش در نظرم روز به روز افزونست
شعله از آب ببینید که چون می بالد
کو یکی برق عدالت که درین تازه بهار
نخل بیداد ز اندازه برون می بالد
فیضی احسنت ازین چشم و دل خندانت
چمن تست که بیرون و درون می بالد
***
از طره هر زمان بت من تار بگسلد
هندو ندیده ایم که زنار بگسلد
دلهای خلق بسته به یک تار موی تست
ترسم که نازک است ازین بار بگسلد
هر دم عنان چه می کشی از دست من مباد
سر رشته ی امید به یک بار بگسلد
خون شد دل من از پی صیاد پیشه ای
کز دست ناف آهوی تاتار بگسلد
از عمر بی تو ام نفسی ماند چون کنم
گر آن نفس هم از من بیمار بگسلد
از بهر قصد من چو نهد تیر بر کمان
دارد چنان کشیده که سوفار بگسلد
فیضی به عهد سلسله مویان مبند دل
کین رشته ایست سست که بسیار بگسلد
***
بیا ساقی که دوران را بهار نو پدید آمد
طرب را باز زور و روزگار نو پدید آمد
چه جسن است این که می بندند آئین هفت کشور را
فلک را باز از سر کار و بار نو پدید آمد
جهان از باد نو روزی گلستان در گلستان شد
زهر گل بلبلان را خار خار نو پدید آمد
چه رنگ آمیزی است این، دست نقاش صبا بویم
کزو بی خامه این نقش و نگار نو پدید آمد
جهان را از اساس پایه ی اورنگ سلطانی
ثبات تازه پیدا شد قرار نو پدید آمد
***
بیا که باد بهاری طرب فروش آمد
تو را شراب و مرا خون دل به جوش آمد
کدام گل بشگفت و چه مرغ ناله کشید
که جان به چشم دوید و نظر به گوش آمد
معاشران چمن را چه جای پیغام است
که با هزاران وقتست در خروش آمد
اسیر نشاه ی مرغم که در نظاره ی گل
دمی ز هوش برفت و دمی به هوش آمد
نخست در طلب ساقیان کمر بندیم
که دور عشرت رندان جرعه نوش آمد
سرود مجلسیان صوت عندلیب بس است
چرا مغنی ما ارغنون به دوش آمد
ضرورتست که فیضی درین بهار نشاط
به دل ترانه طراز و به لب خموش آمد
***
شب آمد و ماه من نیامد
از بخت سیاه من نیامد
پیش که کنم ز هجر فریاد
فریاد که شاه من نیامد
انگیخت سپاه عشق فتنه
وان شاه سپاه من نیامد
بشکست ز هجر یار پشتم
وان پشت و پناه من نیامد
شب تیره و راه دور افسوس
که آن شمع به راه من نیامد
جان همره خود برون نیاورد
این کار ز آه من نیامد
فیضی شب غم دلم سیه کرد
ای وای که ماه من نیامد
***
آنی که در دل تو وفا را اثر نماند
در دور فتنه ی تو دعا را اثر نماند
کوه بلا چگونه کشد دل که در جهان
در جذب کاه کاه ربا را اثر نماند
پژمرده شد نهال محبت درین چمن
در کار عشق مهر گیا را اثر نماند
یا رب چه افتی که به عهد کرشمه ات
آشوب را نشان و بلا را اثر نماند
طبع جهان ز مرتبه ی اعتدال رفت
در جان دردمند دوا را اثر نماند
افسرده غنچه ی طرب و سبزه ی نشاط
در بوستان نسیم صبا را اثر نماند
فیضی اگر فقیه زبانم نمی گرفت
می گفتم اینقدر که قضا را اثر نماند
***
دردا که در جهان بجز افسرده دل نماند
نبض زمانه را حرکت معتدل نماند
روی زمین ز دود دل تنگ شد سیاه
یک سبزه ی نشاط درین تیره گل نماند
برخاستند سیم ربایان تن پرست
یک تن ز صوفیان ثریا گسل نماند
نام و نشان اهل کرم بود بر سجل
شد نام ناپدید و نشان سجل نماند
خلقی گرفته پیش عملهای نادرست
وان هم که ماند از عمل خود خجل نماند
شستند کارنامه ی معنی به آب زر
جز نقش کارنامه ی چین و چگل نماند
فیضی ز آستانه ی تجرید سرمکش
دانی که تخت طغرل و تاج قزل نماند
***
دشمنان باز به هم انجمنی ساخته اند
از زبانم به تکلف سخنی ساخته اند
یا رب آن تازه گل گلشن امید کجاست
که بهر گوشه ز بویش چمنی ساخته اند
کعبه و بتکده یکرنگ و حریفان دوبین
خود مسلمانی و خود برهمنی ساخته اند
رشکم آید ز مقیمان نهانخانه ی خاک
که ز اسباب جهان باکفنی ساخته اند
بوئی از دوست بسند است که یوسف طلبان
به همین رایحه ای پیرهنی ساخته اند
چه کسم در چه شمارم من مسکین هیهات
که غم و درد تو با همچو منی ساخته اند
خنک آن سوخته جانان که چو فیضی دل خویش
هدف غمزه ی ناوک فکنی ساخته اند
***
آنها که دل به پرده سرای تو بسته اند
در پرده ی خیال نوای تو بسته اند
گل گل شگفته اند حریفان نخلبند
گلدسته ی سخن ز برای تو بسته اند
تا وعده ای که مانده به یادت که عاشقان
چندین گره به بند قبای تو بسته اند
داد از تو بی وفا که ندانی ز بوالهوس
آن بی دلان که دل به وفای تو بسته اند
قومی که دیده اند ز عمر ابد نشان
سر رشته را به زلف دو تای تو بسته اند
لیلی طلب بیا که نمایم به عالمی
این تهمت جنون که به پای تو بسته اند
فیضی زبان مبند که در بزمگاه عشق
احباب دل به طرز ادای تو بسته اند
***
آنها که بر وجود و عدم در نبسته اند
طرفی ز راحت دو جهان بر نبسته اند
همت بلند دار درین ره که عاشقان
خط وفا به بال کبوتر نبسته اند
از جان مترس تا به حیات ابد رسی
بر آب خضر سد سکندر نبسته اند
در خود ببین که چهره کشایان نقشبند
نقشی ز سادگی تو خوشتر نبسته اند
بگشا طلسم گنج که کار آگهان بخت
اقبال را به سلسله ی زر نبسته اند
دل در چمن مبند که گر راست بنگری
نخلی به قامت تو برابر نبسته اند
فیضی خموشی تو برین آستانه چیست
بانگی بزن که حلقه برین در نبسته اند
***
دریا دلان که دست ز اسباب شسته اند
صد بار رخت خانه به سیلاب شسته اند
مسجد صفای میکده دارد به چشم ما
تا از خوی جبین که به محراب شسته اند
بر مستیم مگیر که بس پاکدامنان
سجاده ی حرم به می ناب شسته اند
پا بر کتاب اگر بگذارم گناه نیست
در درس عشق تخته ز آداب شسته اند
ای صبح پرتوی که به شورابه های اشک
چشم غنوده ام ز شکر خواب شسته اند
ما را مخوان به بزم که خونخوارگان عشق
دست از پیاله داری احباب شسته اند
فیضی مجوی باده ی عشرت که اهل ذوق
پیمانه ی حیات به زهراب شسته اند
***
نه بتان دل به زد و گیر نگه داشته اند
خسروان ملک به تدبیر نگه داشته اند
حسن و خوبی نه گره در خم گیسو زدن است
ملک و دولت نه بز بخیر نگه داشته اند
دل ما را مده از کف که به پیری برسند
نوجوانان که دل پیر نگه داشته اند
ره به دلها کن و صبر و خرد و هوش ببر
که درین بادیه نخچیر نگه داشته اند
می توان از دهن تنگ دهانان دریافت
که قلم در دم تصویر نگه داشته اند
دل فیضی به کف موی میانان مرغیست
که به سر رشته ی تقدیر نگه داشته اند
***
خوبان که خط به کاغذ گلگون نوشته اند
بر نام عاشقان سجل خون نوشته اند
دل می فریبدم خط جادو فریب او
تا خود بر آن دو لعل چه افسون نوشته اند
ای نکته دان که از قلم صنع آگهی
در سرنوشت ما بنگر چون نوشته اند
بنگر به نقش ریگ بیابان که عاشقان
تاریخ عشقبازی مجنون نوشته اند
می در پیاله ریز کزین رمز نکته ایست
خطی که گرد ساغر گردون نوشته اند
خیز ای طرب چه جای گذر در دل من است
زین گرد نامه نام تو بیرون نوشته اند
فیضی فراق نامه ی عشاق خوانده ایم
از عشق ماست کاینهمه مضمون نوشته اند
***
ای خوش آنان که ز معنی خبری یافته اند
نظر فیض ز صاحب نظری یافته اند
ما خود از حلقه ی تسبیح ندیدیم کشاد
خرم آنها که از آن رشته سری یافته اند
خاک بیزان ره فقر به جائی نروند
گوئی این طایفه اینجا گهری یافته اند
صبح شد خیز که خورشید ضمیران دانند
آنچه صادق نفسان از سحری یافته اند
راه در دیده ی من کن که نیاید بشمار
آنچه دریا سفران در گذری یافته اند
دور بینان که به خورشید نظر می بخشند
این همه روشنی از دیده وری یافته اند
بنده ی سدره نشینان بلند اقبالم
که چو فیضی ز نظر بال و پری یافته اند
***
لب ببند اینجا که مستان الهی خفته اند
بخت بیداران بخت صبحگاهی خفته اند
ای گدای صبحدم مخروش کاینجا مست شوق
با دل بیدار همرازان شاهی خفته اند
این سلیمانان درگاهند بی تخت و نگین
تا نه پنداری که همچون مرغ و ماهی خفته اند
آسمان اینجا ز سر می افگند اکلیل ماه
کین سرافرازان ترک کج کلاهی خفته اند
واصلان کعبه ی قدس اند و بیداران وصل
غافلان دانند کاندر نیمه راهی خفته اند
دیده مگشا جز به عبرت کاندرین محرابگاه
رازدانان سفیدی و سیاهی خفته اند
چشم بر بند از جهان فیضی که مستان عاقبت
اندرین دیر فنا خواهی نخواهی خفته اند
***
رندان گرم رو که ره دل گرفته اند
نا کرده قطع بادیه منزل گرفته اند
دل خون مکن چو صید خودش کرده ای که خلق
شهباز را نه از پی بسمل گرفته اند
دعوی خون درست نباشد به روز حشر
زان کشتگان که دامن قاتل گرفته اند
زحمت مکش طبیب که دل خستگان عشق
جان داده اند و زهر هلاهل گرفته اند
آسان مبین وصال که لب تشنگان هجر
دریا فرو کشیده و ساحل گرفته اند
دل داده ام به موی میانان که در سخن
هر مو هزار نکته ی مشکل گرفته اند
فیضی منال از ستم چرخ کاهل فضل
پای سریر خسرو عادل گرفته اند
***
عشاق را بگو که به هم گرم کینه اند
کاینها به یک دگر چو می و آبگینه اند
جام وفا کشیده به هم در شب عدم
تا صبح حشر مست شراب شبینه اند
ساقی بیار باده که مستان بزم عشق
با هم چو شیشه پاکدل و صاف سینه اند
دلهای عاشقان همه با هم موافق است
گر واژگونه نقش چو نقش نگینه اند
غافل مشو ز گنج محبت که خسروان
سر کرده پای در طلب این خزینه اند
طوفان فتنه خیز بهر جا که سر کشد
دریا دلان عشق به هم چون سفینه اند
فیضی قرین انجمن اهل عشق باش
کین قوم در طریق وفا بی قرینه اند
***
عید آمد و بیکار نشستن که تواند
بی گرمی بازار نشستن که تواند
گل از سر دیوار چمن کرده تماشا
رو در پس دیوار نشستن که تواند
دیوانه و عاقل ره گلزار گرفتند
در خانه گرفتار نشستن که تواند
بر دوش سبوئیم و در آغوش صراحی
امروز سبکبار نشستن که تواند
می جوش زنانست چو خون دل مستان
بی ساقی خونخوار نشستن که تواند
چون نرگس مستش به شکر خواب در آید
با دیده ی بیدار، نشستن که تواند
مستانه برون آمدم از صومعه فیضی
در پرده ی پندار نشستن که تواند
***
آنها که رو به کعبه ی حاجات کرده اند
روی امید سوی خرابات کرده اند
می خانه کعبه ایست که رندان به سوی او
دست نیاز برده مناجات کرده اند
عمری اگر به صحبت زهاد شد تلف
با دلبران تلافی مافات کرده اند
زاهد همیشه نفی می صاف می کند
عشاق این مقدمه اثبات کرده اند
زهد ریا به عشق مناجات دیده اند
آب وضو به باده مکافات کرده اند
خوش عرصه ایست دهر که رندان پاکباز
خود را فراز بند اجل مات کرده اند
فیضی ببین صفات حریفان ساده دل
کاینها نظر در آینه ی ذات کرده اند
***
ترکی که شوخ کج کلهش نام کرده اند
تیری که میزند نگهش نام کرده اند
آن طره ای که چون پر طاؤس دلگشاست
مرغان قدس دام رهش نام کرده اند
قومی که غافل اند ز ناز و کرشمه اش
خورشید خوانده اند و مهش نام کرده اند
یا رب ز سیل میکده طوفان رسیده باد
بتخانه ای که خانقهش نام کرده اند
در سجده ای که سر نه ز تن می شود جدا
در ملت وفا گنهش نام کرده اند
جانهای اهل ذوق که در جنبش آمدست
مستان نسیم صبحگهش نام کرده اند
فیضی به چشم غمزه گری تا نگاه کرد
عشاق خانمان سیهش نام کرده اند
***
مسافران که قدم زین جهان برون زده اند
به پای توسن خود نعل واژگون زده اند
فلک به کام نگردد وگرنه گرم روان
چه تازیانه برین توسن حرون زده اند
به حاجبان در کعبه کس نمی گوید
که شب روان حرم نقب در درون زده اند
ز داغ بر سر دیوانه ها کاهل خرد
به نام جور کشان سکه ی جنون زده اند
توان ز قهقهه شیشه و صراحی یافت
که خنده ها همه بر عقل ذوفنون زده اند
ز راز چرخ کس سر برون نکرد دریغ
چه غوطه ها که درین بحر نیلگون زده اند
شراب عیش مجو فیضی از جهان که سپهر
خم تهیست که بر خاک سرنگون زده اند
***
صبح خیزانی که فیض از چشمه ی جان دیده اند
خویش را در گریه همچون صبح خندان دیده اند
بنده ی آن خرقه پوشانم که دایم همچو صبح
دامن از گل چیده آتش در گریبان دیده اند
من مرید آن یک اندیشان که چون صبح دوم
آفتابی در ضمیر خویش پنهان دیده اند
همچو خورشید سحر سر در گریبان بوده اند
همچو صبح از نور، خود را چاک دامان دیده اند
دور بینانی که گرد نقطه ی دل گشته اند
هیئت خط وجوب از سطح امکان دیده اند
پیش ارباب نظر غیر از خطوط وهم نیست
این همه جدول که در تقویم اکوان دیده اند
چشم جان را سرمه کش فیضی که ارباب نظر
روی معنی را ز روزنهای عرفان دیده اند
***
این حسن را به خاطر ناز آفریده اند
وین عشق را به عشق نیاز آفریده اند
از دلبران چه جای شکایت که غمزه را
آشوب خیز و عربده ساز آفریده اند
نتواند از فریب دل خلق باز ماند
آن چشم ها که شعبده باز آفریده اند
از باغبان گلشن خوبی روایتست
کان سرو را به عمر دراز آفریده اند
نا دردمند در دلم آتش چه می زنی
خود شمع را ز بهر گداز آفریده اند
از ما مکن کناره که در بارگاه عشق
محمود را ز بهر ایاز آفریده اند
در ابروی تو سجده اگر می برم رواست
محراب را ز بهر نماز آفریده اند
فیضی حدیث عشق رقم زن که خامه ات
معنی نگار و نکته طراز آفریده اند
***
خوش عرصه ایست عشق که شاهان پیاده اند
دست از عنان کشیده و از پا فتاده اند
هم ساغر مراد به جانان کشیده اند
هم دیده ی امید به جانان کشاده اند
طی کرده اند بادیه ی عشق سر به سر
در بیخودی به جای قدم سر نهاده اند
گاهی ز مهر گرم روند آفتاب وار
گه ذره سان به راه محبت فتاده اند
فیضی اسیر طوق وفا شو که در جهان
شیران راه عشق سگ این قلاده اند
***
صورت گران که نقش رخ او کشیده اند
میم دهان او ز سر مو کشیده اند
بالای چشم و ابروی مشکین آن غزال
مدی بود که بر سر آهو کشیده اند
کردم نگارخانه ی دل را نظاره ای
دیدم که صورت تو بهر سو کشیده اند
بار غم مرا نتوانند بر کشید
آنانکه کوه را به ترازو کشیده اند
ای من هلاک چهره کشایان خیره چشم
که آن دلفریب نرگس جادو کشیده اند
بر لوح چشم چهره کشایان خرده بین
از مشک تر مثال خط او کشیده اند
عمری گذشته ناوک خوبان ز سینه ام
تا دل باین بهانه ز پهلو کشیده اند
فیضی چو بود کشته ی ناز ستمگران
بهر چه رنج ساعد و بازو کشیده اند
***
دور بینان که به دل نقش تو دلجو بستند
مژه ها را گه نظاره به ابرو بستند
گوهر حسن تو صد مرتبه سنجید قضاء
پیش از آن کزمه و خورشید ترازو بستند
این چه کج دار و مریز است که مشتاقان را
ره نمودند ولی پای تگاپو بستند
خبری دارم ازین موی میانان که مپرس
الله الله دو جهان حسن پیک مو بستند
کاروانهای نشاطست بهر دل گذران
ناقه ی شوق مرا چیست که زانو بستند
شعر فیضی که تو ناخوانده ز کف می فگنی
قدسیان بین که چو تعویذ به بازو بستند
***
درین دیار گروهی شکرلبان هستند
که باده با نمک آمیختند و بد مستند
بهر کجا که شنیدند رخنه شد جگری
گرفته رشته ی آه اخگری برو بستند
کدام سنگ پرست حرم گذشت آنجا
که شیشه ی دل او را چو توبه بشکستند
به جنبش مژه ای خان و مان ما رفتند
به گوشه ی نگهی مو به موی ما خستند
خوش آن خرام که در جلوه های مستانه
ز دیده در دل و از دل به دیده برجستند
به صف شگافی انبوه جان گران پایند
به جلوه کاری خونریز دل سبک دستند
فراق دشنه ی الماس می کند رنگین
بر آن دو دل که به خونهای گرم پیوستند
چو اخگرند به تمکین عشق سوختگان
نه همچو شعله که برخاستند و بنشستند
به بام دوست نشین و ز دام راه مپرس
که طایران حرم زین فریب وا رستند
نفس مسوز که مرغان این چمن فیضی
نوا بلند سرایند و همچنان پستند
***
دریغ، راهبران ره یقین رفتند
ز پیش قافله مردان راه بین رفتند
مثال عنصر پاکان چو آب باران بود
کز آسمان بچکیدند و در زمین رفتند
سفینه از وحل خاکیان بدر بردند
به بحر قدس ز پالغز ماء و طین رفتند
هزار ناخنه از چشم، کین نظارگیان
ز خارزار به گلگشت یاسمین رفتند
اگر به دوش کشیدند مهد عنصرشان
عجب مدار که مستان حق چنین رفتند
خبر ز پیش و پس کاروانیان اینست
که ازل قران برسیدند ابد قرین رفتند
جمازه گرم به بانگ حدی کشان راندند
ز چشم آبله پایان ره پسین رفتند
کسی نیافت ز نام و نشان همین گفتند
کسی نگفت ز راه و روش همین رفتند
مپرس مسلک این سروران برین طارم
که سالکان طریق ادب برین رفتند
سزد که قافله ره گم کند درین ظلمت
که خیل مشعله داران راه دین رفتند
سر نظر ز گریبان چرخ برگردند
به کاینات برافشانده آستین رفتند
***
خطی کز فتنه ی جانان نوشتند
گناه غمزه بر مژگان نوشتند
به شهر نیکوان هر دل که گم شد
به نام خنده ی پنهان نوشتند
چو ناوک در کف مژگان نهادند
نشان قتل بر پیکان نوشتند
به نام هندوی چشم سیاهش
خط تاراج ترکستان نوشتند
فسون غمزه چون یک یک رقم یافت
فریب و عشوه در پایان نوشتند
رقم کردند چون طومار هستی
حدیث عشق بر عنوان نوشتند
در آن کشور که جانبازان عشق اند
مسیح و خضر را بی جان نوشتند
چو برخواندند رندان شعر فیضی
هزار احسنت بر دیوان نوشتند
***
خطی که به گرد لب آن ساده نوشتند
بر لعل لب او گنه از باده نوشتند
من بنده ی آنها که وفانامه ی جاوید
بر بندگی مردم آزاده نوشتند
پنهان نگهی رسم بتان بود ولیکن
آن رسم به دور تو بر افتاده نوشتند
شد سجده ی زهاد قبول از سر اخلاص
تا نام بتان بر سر سجاده نوشتند
بر صفحه ی برگ گل فردوس ملایک
از خوبی آن حور پریزاده نوشتند
این مطلع رنگین ز غزلهای تو فیضی
عشاق به خون من دلداده نوشتند
***
هر حرف که بر ناصیه ی جام نوشتند
رمزی ز حریفان می آشام نوشتند
هر گردش چشمی که کند ساقی بد مست
پر فتنه تر از گردش ایام نوشتند
هر نامه که شد نامزد اهل ملامت
سر نامه به نام من بد نام نوشتند
بر لاله و گل آن خط رنگین که تو بینی
از لاله عذاران گل اندام نوشتند
چون وصل بتان قسمت عشاق نمودند
در طالع ما بوسه به پیغام نوشتند
دلسوختگانی که چو من پخته ی عشق اند
دل در تو نهادن طمع خام نوشتند
مزد نظر پاک چو دادند به فیضی
گنجینه ی کونین به انعام نوشتند
***
مپرس اهل نظر چون به عرش پیوستند
که پا به کنگره ی دل نهاده بر جستند
رسیده بود سر عاشقان به بام مراد
طناب آه چرا از میانه بگسستند
بجوی همت از آن ذره های اوج گزین
که جز به ناصیه ی آفتاب ننشستند
صلا زنید تماشائیان عالم را
به شهر حسن که آئین به خون ما بستند
ز کار غمزه زنان هیچ کس نمی پرسد
چه دیده ها که دریدند سینه ها خستند
رهی به کعبه ی دل نیست پاکبازان را
اگر صنمکده های نظاره بشکستند
نظر گه ادبم دلفریب گلزاریست
که همچو سبزه داران باغ سروها پستند
به خاک راه چو بینی شکسته پایان را
ببوس پای که با آفتاب همدستند
به روی خاک ز جام نشاط ما ساقی
مریز جرعه که ذرات کون سر مستند
به ناله شهره ی عشق است عندلیب ارنه
نفس گداخته مرغان درین چمن هستند
بر آستان سخن هر چه مانده ای فیضی
دریست اینکه به زنجیر آسمان بستند
***
دی گذشتند ز بتخانه خدا خوانی چند
دین خود باخته دیدند مسلمانی چند
یاد باد آنکه به زلف تو ز طوفان جنون
بود هر موی مرا سلسله جنبانی چند
جان فدا کرده ی بیداد گروهی شده ام
که به جان دست ندارند ز بی جانی چند
در صف حشر اگر سوی شهیدان گذری
یابی از زندگی خویش پشیمانی چند
سر کوی تو مقامیست که باشند درو
خانمان باخته ی بی سر و سامانی چند
دی به رویت نظری کرد و منجم می گفت
که شود فتنه ی ایام به دورانی چند
فیضی ار نکته شناسی سخن عشق مگو
جز به بزمی که نشینند سخندانی چند
***
عمرها سر به سراب ظلماتم دادند
تا ز سرچشمه ی دل آب حیاتم دادند
محو نظاره ی خورشید ازل ساخت مرا
ذره ی نور که بر صبح براتم دادند
دیده بستند به صد پرده ی حیرت وانگاه
رخصت دیدن آئینه ی ذاتم دادند
عاشقم ساخته صبر و خردم بر بودند
مفلسم کرده دو عالم به زکاتم دادند
خطری گر به ره عشق بگویند مترس
که هلاهل بنمودند و نباتم دادند
چشم گریان مرا این همه بی قدر مبین
که صفای حرم از آب فراتم دادند
فیضیم کز نفسم بوی جنون می آید
مژده کز کشمکش عقل نجاتم دادند
***
ساقیان دست به جام می بی غش کردند
خضر را تشنه ی این چشمه ی آتش کردند
این چه می بود که ساقی به قدح ریخت فرو
که مسیح و خضر از رشک کشاکش کردند
خضر را آب ز حسرت به دهان می آید
زانچه در میکده رندان قدح کش کردند
اینچه مستیست که اصحاب بدست افشانی
طیلسان فلک از باده منقش کردند
ساقیا رایحه ی باده بر آن قوم حرام
که دماغ طرب از عقل مشوش کردند
وقت آن مغبچگان خوش که زمیخانه برون
زاهدان را به همین رایحه سرخوش کردند
بد نه کردند که دیوان دل فیضی را
بسته ی سلسله مویان پریوش کردند
***
باز خوبان پی تاراج سواری کردند
فتنه ها تیغ به کف غاشیه داری کردند
بر سر خانه خرابی که روان بگذشتند
چشمش آن چشمه ی خون بود که جاری کردند
یک نفس در نظر ما نگرفتند قرار
دیده ها گرچه به خون پرده نگاری کردند
هر کجا کشور دلها به هم آراسته بود
صف صف آراسته شمشیر گذاری کردند
سوی هر خسته که مستانه نگاه افگندند
خانه پرداخته از چشم خماری کردند
بر زمینی که نهادند قدم از سر ناز
دست حسرت همه بر سر زده زاری کردند
فیضی از دست بتان جان نتوانی بردن
جان شکاران هم چون قصد شکاری کردند
***
ز همرهان به که نالم که کوتهی کردند
به میر قافله ی عشق بیرهی کردند
هزار بادیه زین ناموافقان بر باد
که محمل دلم از بار خود تهی کردند
گذاشتن چو منی را نه از مروت بود
به راه عقل نرفتند ابلهی کردند
حدی کشان مقامات عشق آگاهند
که این عمل نه به قانون آگهی کردند
به گرد ناله ی شبگیر بختیان گردم
که در سماع نشید سحر گهی کردند
به یار ساقی از آن شمع راه گرم روان
بده به کوری آنان که گمرهی کردند
درآ بهودج و می کش به شاهدان کاینست
صبوحئی که به حوران خرگهی کردند
نوید بخت به فیضی رسان که اهل طلب
جمازه گرم به یاد شهنشهی کردند
***
گرد گلشن چو بتان بر زده دامن گردند
از کجا گرد دل سوخته ی من گردند
دست بر سر زدن ما ندهد هیچ اثر
هر کجا سیمبران دست به گردن گردند
سوی من بین که نظر هم به زمین اندازند
شهسواران که بر انگیخته توسن گردند
اگر آمیزش اغیار چنین است به تو
دوستان زود به کام دل دشمن گردند
ای که در سر هوس قتل اسیران داری
چه شود کشتنی چند معین گردند
عید وصل است برون آ که اسیران فراق
هدف ناوک آن غمزه ی پرفن گردند
چون کنم جا به دل سخت نکویدن فیضی
که نه آن آینه هایند که روشن گردند
***
در ازل صد نظر آینه ساز آوردند
تا دل و دیده ی ما را به گداز آوردند
چه کششهاست که در زلف بتان تعبیه شد
کز حقیقت دو جهان رو به مجاز آوردند
خنده را معرکه گرم است که صاحب نظران
عمر کوتاه به امید دراز آوردند
عافیت را عرق خون چکد از رخ که بتان
باز گلگون نگه در تگ و تاز آوردند
گر دلی گم شود از حلقه ی عشاق مپرس
هر چه بردند ازین قافله باز آوردند
حسن با عشق در آمیخت که رعنا صنمان
عاشقان را به هوس بر سر ناز آوردند
فیضی اندازه نگهدار که بدمست نکرد
باده ی ناز که در جام نیاز آوردند
***
فیض بخشان که به دل گنج بقا بخشیدند
تن به خاک لحد و عمر به ما بخشیدند
دل ما با همه صافست که در بزم ازل
غیر را درد و به ما جام صفا بخشیدند
بخشش مبدء فیاض چه گویم که به من
دل جدا عشق جدا درد جدا بخشیدند
نام رندان جهان گیر که این جرعه کشان
تخت اقبال به هر برهنه پا بخشیدند
منکر خاک نشینان مشو ای نکته شناس
کس چه داند که بهر ذره چه ها بخشیدند
هر کجا سوخته ای درد دلی پیدا کرد
درد بر خود بگرفتند و دوا بخشیدند
فیضی این نکته که از نوک قلم می ریزد
گنج غیبست که مردان خدا بخشیدند
***
شهنشهان که به هر ذره آرزومندند
نظاره کن که به زندان خویش در بندند
گرفتمت که جمی، بر نگین و تخت مناز
که این دو زود گسل مهر دیر پیوندند
خوشا بلندی افتادگان خاک نشین
که از رواق دل خویش را نیفگندند
دلت خراب هوا و هوس بدان ماند
که کرگسان پر و بال فرشته بر کندند
به روزگار چه بینی از آن گروه بپرس
که چون دو رنگ درون روزگار پابندند
درین حدیقه ی آدم فریب حاضر باش
که در کمین تو ابلیس سیرتی چندند
سبک سران که ز عهد الست بگسستند
ببین چه سخت حدیثان سست سوگندند
کدام کعبه که بر باد سومنات نرفت
در آن دلی که بتان هوس خداوندند
به بند فیضی ازین نخل تر که مستمعان
شگفته طبع ز گلدسته های این بندند
***
بتان که دام تغافل به راه می دارند
حساب جنبش مژگان نگاه می دارند
اگر به گردش چشمی شوند عربده ریز
کرشمه ای ز پیش عذر خواه می دارند
به نیم جنبش ابرو چه سحر پردازند
که در مقابله ی صد نگاه می دارند
به غمزه های سیه کار خود ملامت کن
که روزگار مرا چون سیاه می دارند
گشایش دل عشاق مشکل است ازانک
گره گره همه بر نوک آه می دارند
فدای ترک نژادان شوم که در صف ناز
ستیزه را به سر فتنه گاه می دارند
سر نظارگیان گشت در تماشایش
هنوز دیده بر آن کج کلاه می دارند
***
ساقیان چون به قدح لعل می آلود برند
تحفه ی شعله به دلهای نمک سود برند
حسن هر جا که شود مجمره گردان نگاه
پاک بینان شرر کج نظران دور برند
نغمه ی ما همه آلوده ی خونست مباد
قدسیان زمزمه ی چند به داوود برند
هر کجا پاکدلان شیشه به خون آلایند
شرم آنانکه سرشک جگر آلود برند
ذره ها قافله در قافله سر گردانند
تا بود یی به در کعبه ی مقصود برند
فیضی از دیده و دل سخت ملولیم ملول
کاش بار خود و درد سرما زود برند
***
پاکان که گل وصال گیرند
گلگشت نظر وبال گیرند
شیران شکاری تو در خواب
رهبر، نگه غزال گیرند
در انجمن تو ماه و خورشید
خود را به صف نعال گیرند
نظارگیان نو بهارت
گل از پی گوشمال گیرند
رندان غیور راه شبگیر
بر قافله ی خیال گیرند
آنم که سهی قدان رعنا
در چشم من اعتدال گیرند
کارم به ستمگریست که آنجا
یک آه زدن محال گیرند
بشناس صریر کلک فیضی
کز ناله ی مرغ فال گیرند
***
شمع جز خرمن پروانه به هم بر نزند
این مقامیست که هر مرغ درو پر نزند
بر حذر باش از آن غمزه ی بی باک که او
جنگجوئیست که جز بر صف محشر نزند
چین ابروی توام کشت چه حاجت به مژه
هر که را زور کمانست به خنجر نزند
شوخ من می شکند معرکه ی سیم بران
آه ازین بت که به جز لشکر کافر نزند
بگذر ای بوالهوس از عشق که آن غمزه ی مست
شاهبازیست که بر صید محقر نزند
خال هندوی تو شوخی است که از جا نرود
چشم بی باک تو مستی است که ساغر نزند
چون زید فیضی ازین درد که دارد در عشق
دردمندانه ادائی که ازو سر نزند
***
مطربی خواهم که سازش راه صد محفل زند
زخمه ای بر جان رساند ناخنی بر دل زند
ساده لوحی بین که می خواهم نجات از دام او
آنکه از نامهربانی تیغ بر بسمل زند
در پی آن ناقه گردانم که در راه حرم
بر در هودج نشیند راه صد محمل زند
خواه محمل نیم شب رانیم و خواهی نیمروز
رهزن ما کاروان را راه در منزل زند
در کمند موج طوفان بلا افتاده باد
آنکه بر دیا نوردان سنگ از ساحل زند
گریه ها سر دادی ای مجنون ولی تدبیر چیست
ناقه ی لیلی اگر زانو در آب و گل زند
فیضی امشب طلعت ساقی است بزم افروز ما
صبح کو تا خنده بر اقبال مستعجل زند
***
دست چو در طره ی شبگون زند
بر مه و خورشید شبیخون زند
زهره ی هاروت فریبت به سحر
بابلیان را ره افسون زند
هر که می از دست تو بدمست خورد
سنگ نه بر شیشه ی گردون زند
بر جگر من که چکاند نمی
گر نه دلم آبله ی خون زند
چشم توام از مژه دلدوز کرد
ترک خدنگ از همه افزون زند
عقل که در حلقه ی زلف تو رفت
کی قدم از دایره بیرون زند
زد ره فیضی صنمی گو رفیق
طعنه که هرگز نزد اکنون زند
***
در آتش عشق انجم و افلاک نسوزند
در مطبخ سلطان خس و خاشاک نسوزند
دل سوخته ی داغ بتان را چه تفاوت
در آتش دوزخ که به جز خاک نسوزند
بی سوز بود گریه ی زاهد عجبی نیست
در آتش اگر هیمه ی نمناک نسوزند
آتش نفسان را دل صد چاک بسند است
از بهر چه پیراهن صد چاک نسوزند
آن سوخته جانان که نشستند در آتش
کی پاک برآیند اگر پاک نسوزند
ای آنکه ز سوز دل ما باک نداری
زین شعله به جز مردم بی باک نسوزند
فیضی نفس گرم تر انگیز که خام اند
آن طایفه کز شعله ی ادراک نسوزند
***
صبح است و بوی گل ره هشیار می زند
مستانه سرو تکیه به دیوار می زند
پایت نه بسته اند بیا کز هوای گل
باد سحر گهی در گلزار می زند
گوئی به روی آتش گل گرم شد که ابر
آبی به چشم نرگس بیمار می زند
دانی ز بهر تربیت است این که باد صبح
گلبرگ را طپانچه به رخسار می زند
ای من غلام مشرب ساقی که ساغرش
آتش به دیر و کعبه به یک بار می زند
بی نشئه ی نشاط درین نوبهار نیست
صوفی که بر زمین سر و دستار می زند
فیضی مراست نکته ی رنگین بنوک کلک
چین آتشین گلی که سر از خار می زند
***
ره نوردان طلب زنده به منزل نرسند
تا نمیرند درین بحر به ساحل نرسند
کشته ی عشق شو ای دل که جگر سوختگان
گرچه صد بار بمیرند به بسمل نرسند
غیر مجنون که شناسد که چه دارد لیلی
که به آن مرتبه خوبان قبایل نرسند
خفته در مهد عماری سمن اندامان را
چه غم از آبله پایان که به محمل نرسند
دل ازین ترک نژادان نتوان داشت نگاه
مگر آن لحظه که مستانه مقابل نرسند
شربت ذوق بر آن مردم بی درد حرام
که به کیفیت معجون هلاهل نرسند
ناقه ی شوق درین بادیه منشان فیضی
رو که منزل طلبان در حرم دل نرسند
***
به بارگاه قیامت که ماجرا بخشند
گناه کعبه به خاک کلیسیا بخشند
به شاهراه ارادت به روی گرد آلود
نشسته ایم بدریوزه تا چها بخشند
به خاک راه یکی شو که در ولایت عشق
سریر وصل برند برهنه پا بخشند
ز کار بسته ی دل غم مخور که عشوه گران
گره زنند و پس آنگه گره گشا بخشند
سر از زمین ادب بر مدار کاهل نظر
به خاک خاصیت سایه ی هما بخشند
کجا من و دل اندوه کش ولی چه کنم
چو تاب کوه ربائی به کهربا بخشند
دمی ز صدق بر آور که آرزو بخشان
هزار گنج اجابت به یک دعا بخشند
مکن تأمل اگر قصد خون ما داری
که کشتگان تو هم با تو خونبها بخشند
به بزم شاه چو خوانند نظم فیضی را
سزد که نقد دو عالم به یک ادا بخشند
***
چون برون از بزم دوران مست و مدهوشم کشند
می سزد گر حاملان عرش بر دوشم کشند
بنده ی آن ساقیان گرم خون گردم که مست
گوشوار عرش بگشایند و در گوشم کشند
از گل زردم صراحی بساز و از خون رنگ کن
نازنین مستان مگر روزی در آغوشم کشند
من اگر مستانه جوشی می زنم معذور دار
آه از آن مستی کزین میخانه خاموشم کشند
طیلسان عقل شب در پا کشان رفته درید
از حباب باده خواهم پرده بر هوشم کشند
جان فدای آن طبیبان کز بی تسکین دل
داروی بیهوشی اندر شربت نوشم کشند
باده ای آورده فیضی در خم معنی بجوش
درد نوشان را صلا در ده که سر جوشم کشند
***
نازنینان که درین میکده صهبا نوشند
باده ی حسن ز قرابه ی دلها نوشند
ترک بدمست اگر خون بکند نیست گرفت
خوبرویان می ازین واسطه عمدا نوشند
باده در ده که حریفان خمار آلودت
همچنان تشنه لب اند ار همه دریا نوشند
منع رندان مکن ای شیخ ز نوشیدن می
شاید این طایفه از بهر مداوا نوشند
شربت مرگ ز پیمان اجل مردان را
به که آب خضر از دست مسیحا نوشند
زاهدان گر نه به هم مشربی ما سازند
نگذاریم که آب از قدح ما نوشند
باده ی شوق ز جام طرب امروز بنوش
که فرح نیست در آن باده که فردا نوشند
عاشقان را نبود سر خوشی از جام فلک
پادشاهان نه می از ساغر مینا نوشند
فیضی ار محرم عشقی ز حریفان بگریز
می این میکده شرطست که تنها نوشند
***
جلوه چو با آن قد و قامت کند
پیشتر از مرگ قیامت کند
نیمکش غمزه ی آن ساحرم
گر زندم تیغ کرامت کند
چشم تو هر گوشه به دزدی دل
رخنه به بنیاد سلامت کند
جز به دو محراب کجت در جهان
مست ندیدم که امامت کند
گر نکنی یار تو هم خانگی
جان ز تنم ترک اقامت کند
هر که گرفتار تو بیند مرا
زهره ندارد که ملامت کند
فیضی اگر بگذری از دین و دل
ملک جنون عشق به نامت کند
***
قیامت است چو آن نازنین خرام کند
جهان به زلزله آورده جلوه نام کند
به چشم داده اجازت که فتنه انگیزد
به غمزه کرده اشارت که اهتمام کند
دلا بگیر سر خود که یار اگر اینست
هزار روز قیامت به وعده شام کند
توئی که بعد قیامت تواند آنکه قضا
قیامتی دگر از غمزه ی تو وام کند
چنین که با سپه فتنه خیمه بیرون زد
قیامت است به شهری که او مقام کند
نشان روز قیامت نیایدم باور
مگر به غمزه ی خونریز قتل عام کند
چنین که قد تو از پا فگند فیضی را
به حشرگاه قیامت مگر قیام کند
***
عشق تا کی شرمسار کفر و ایمانم کند
نی مسلمان سازد و نی نامسلمانم کند
در دل قندیل سوز کعبه آتش در زنم
عشق اگر آتش فروز دیر رهبانم کند
بنده ی آن چشم طنازم که چون بندد نظر
از پس مژگان اشارتهای پنهانم کند
سختی از حد می بری با من چه بی مهریست این
ترسم این سنگین دلیهایت گران جانم کند
جذبه ای کو کز دلم بیرون برد شغل دو کون
تا به کی جمعیت خاطر پریشانم کند
از مسیحا مشربی دلق بقا خواهم گرفت
هجر تا کی یا اجل دست و گریبانم کند
نظم من تسخیر خوبان کرد فیضی عاقبت
این دم گیرا که من دارم پری خوانم کند
***
من به یاد او که یادش مست و مدهوشم کند
خود به یاد آرد اگر ناگه فراموشم کند
یک طرف پر شور دل یک سور پر از آتش جگر
مست من داند اگر دستی در آغوشم کند
پندگو فرمایدم تسکین سوز دل به صبر
من سراپا آتشم تا چند خس پوشم کند
بنده ی سرگوشی زنجیر موی خود شوم
کز سر هر تار مو صد حلقه در گوشم کند
می نشینم پهلویش در بزم کز مستی مگر
سر به زانویم نهد یا تکیه بر دوشم کند
بزم اگر اینست و ساقی این و ذوق باده این
عشق رسوا ساز می دانم قدح نوشم کند
فیضی امشب مطربی خواهم که از یک تار چنگ
گه به هوش آرد مرا و گاه مدهوشم کند
***
محتسب از باده امشب چاره سازی می کند
در میان بزم رندان دره بازی می کند
شیخ ما کز بی خودی بر خرقه می ریزد شراب
دامن آلوده ی خود را نمازی می کند
در خیال جلوه ی آن شهسوار تندرو
هر نفس گلگون اشکم ترکتازی می کند
ما ز درد دل به افغان وان طبیب نازنین
از نیاز دردمندان بی نیازی می کند
می زند حادی به عزم کعبه ی کویش نوا
مطرب عشاق آهنگ حجازی می کند
در چمن بر شاخ گل بلبل به آواز بلند
سر و قدان را دعای جان درازی می کند
شد چو فیضی طایر اوج حقیقت در جهان
کی نظر بر رفعت کاخ مجازی می کند
***
بهر سخن روی به من می کند
باز ندانم چه سخن می کند
ساده دلان راست فسون و فریب
وعده که آن عهد شکن می کند
برهنه ماندند شهیدان عشق
زنده ی خود را که کفن می کند
باد که خار از ره گلشن کشد
رهزنی مرغ چمن می کند
برق زن خرمن صد گلشنست
خنده که آن غنچه دهن می کند
آنچه نگاهش به همه عمر کرد
غمزه به یک چشم زدن می کند
فیضی اگر ترک فنون می کنی
عشق تو را نادره فن می کند
***
تیر او در سینه روزن می کند
خانه ی تاریک روشن می کند
همچو دل پیکان آن ابرو کمان
جای خود در پهلوی من می کند
جان ز تن بیرون شد از شوق و هنوز
مطرب عشاق تن تن می کند
دیده ام بی تو پرتو دیدار او
کوه را وادی ایمن می کند
باغبان از خانه بهر عندلیب
بر درخت گل نشیمن می کند
چشم او در سینه خنجر می زند
غمزه ی او قصد کشتن می کند
فیضی افغان دارد از کویش جدا
عندلیبی یاد گلشن می کند
***
ماه من نامهربانی می کند
سنگ بیدادش گرانی می کند
دل حدیثی از دهان او به جان
از زبان بی زبانی می کند
با دهان تنگ او جان در خیال
هر نفس عیش نهانی می کند
کی کند از صورت خوبان شگفت
هر که ادراک معانی می کند
در سخن فیضی به وصف لعل او
هر زمان گوهرفشانی می کند
***
دو ترک چشم تو هرگز نظر به ما نکنند
که از صف مژه صد تیغ در هوا نکنند
به قصد اهل نظر افگنند ترکانت
هزار تیر که از صد یکی خطا نکنند
به آن دو ترک کماندار جور پیشه بگو
که سینه ام هدف ناوک بلا نکنند
چه ظلم ها که کنند آن دو رخ به دور خطت
سپاه فتنه مدد می کند چرا نکنند
به آن شمایل اگر بگذری محال است این
که عاشقان دل خود را به جان فدا نکنند
لباس حسن به یوسف رخان چو بنمائی
عجب که پیرهن جان خود قبا نکنند
ستاره ها همه فیضی اگرچه کارگر اند
ولی چه سود که کاری به مدعا نکنند
***
چشم تو چون غمزه نهانی کند
سرمه در آن چشم گرانی کند
تیغ تو سرها همه بر خاک ریخت
عشق چنین دانه فشانی کند
دیده ی خورشید بدوزد به تیر
ترک تو چون سخت کمانی کند
پای تحمل برود از رکاب
چون نگهت گرم عنانی کند
هر که برآورد زبان همچو شمع
تیغ به او چرب زبانی کند
کرد به شوقم نفس مدعی
آنچه به گل باد خزانی کند
آنچه به فیضی نظر دوست کرد
مشکل اگر دشمن جانی کند
***
این شمع بزم کیست که از دور شد بلند
وین آتشی که در شب دیجور شد بلند
رندان زدند کوس ملامت به ملک عشق
زینها لوای دولت منصور شد بلند
شایسته ی فروغ محبت نه هر دلیست
کز صد هزار کوه سر طور شد بلند
قدر سفال دردکشان را شکست نیست
کز گردن صراحی فغفور شد بلند
دریاب کز شهید محبت نشانه داشت
از خاک هر کجا علم نور شد بلند
ما را بس است مغبچه و کنج میکده
در خلد اگر طرب کده ی حور شد بلند
فیضی فتاده باش که با خاک ره یکیست
تا آسمان اگر سر مغرور شد بلند
***
اغیار که بر ابروی خوبان نگرانند
گر راست بگوئیم همه کج نظرانند
اینها که ندارند خبر از می و معشوق
خوش بی خبرانند و عجب بی خبرانند
قومی که بخوردند غم مادر ایام
همچون پدران عاشق شیرین پسرانند
در ما نتوانند نظر کرد رقیبان
چون اهل هنر آینه ی بی هنرانند
من بنده ی آن عاشق و معشوق که با هم
چون بلبل و گل نعره زنان جامعه درانند
پیرانه سر، ای خواجه مکن میل جوانی
پیران دگرانند و جوانان دگرانند
فیضی هوس سیم و زر عالم از آن کرد
کاین سیمبران مایل زرین کمرانند
***
مستان دل که طنطنه ی آه می زنند
بر قلب خفتگان سحرگاه می زنند
ای میر شب خرام که صد کاروان به تست
غافل مرو که راهبران راه می زنند
همت بلند دار که در پیشگاه دل
رندان نوای عشق نه کوتاه می زنند
مهتاب گرد من بروش رو که امشب است
کز آه دشنه بر جگر ماه می زنند
مست می و ترانه چه گردی که بیدلان
در خون نشسته نعره ی جانکاه می زنند
گویند همرهان طریقت که ای رفیق
آگاه شو که قافله ناگاه می زنند
غافل نیم ز راه ولی آه چاره چیست
زین رهزنان که بر دل آگاه می زنند
روی گشاده باید و پیشانی فراخ
آنجا که لطمه های یدالله می زنند
فیضی مشو خموش که مستان خروش عشق
هر صبحدم چو کوس شهنشاه می زنند
***
کام ما نا داده خوبان رخنه در دل می کنند
داد ازین ترکان که پیش از صید بسمل می کنند
کعبه را ویران مکن ای عشق که آنجا یک نفس
گه گهی پس ماندگان راه منزل می کنند
کشته ی آن شهسوارانم که در جولان ناز
نیم بسمل کشتگان را کار مشکل می کنند
نوشداروی محبت را مپرس اجزا که چیست
سوده ی الماس در زهر هلاهل می کنند
دوستان از کف دلی دادم که خوبانش به زلف
باز می بندند و بر گردن حمایل می کنند
تیره منگر دود آه من که دریا گوهران
شبنمی زین ابر با آتش مقابل می کنند
تربت فیضی به خاک انباشتن بیهوده نیست
بر شهید عشق درهای هوس گل می کنند
***
عاشقان جانها فدا در کوی جانان می کنند
حاجیان چون حج ادا کردند قربان می کنند
عید قربانست و خوبان هر طرف بهر ثواب
نیم بسمل را به تیغ تیز احسان می کنند
روز میدان است و ناوک افگنان دلهای خلق
برسنانها می نهند و تیر باران می کنند
نیست در دین بتان قربان و این کافر دلان
هر زمان خونریزینی از تیغ مژگان می کنند
آه ازین مستان آهو چشم کز تیغ نگاه
خون شیران را به خاک راه یکسان می کنند
جام می بر کف بگرد کعبه می گردند مست
حاجیان را رخنه در ارکان ایمان می کنند
فیضی دین داده بر باد از که پرسد زین ستم
کاین مسلمانان به چشم نامسلمان می کنند
***
پادشاهان بر سر کویت گدائی می کنند
مفلسان عشق عرض بی نوائی می کنند
از درت آنها که در مسجد به طاعت می روند
سجده های سهو و طاعات ریائی می کنند
دردمندان را گرانباری نمی آید به کار
سنگ را اینجا به حکمت مومیائی می کنند
آشنای عشق می خواهی ز خود بیگانه شو
زانکه با بیگانه اینجا آشنائی می کنند
فیضی ارباب خرد لافند در بازار عشق
خود فروشانند زان رو خود ستائی می کنند
***
خوش آن بهار که مستان چو کشت لاله کنند
سمن بران کف دست مرا پیاله کنند
فدای سحر سیه نرگسان شوم که بناز
نگاه بافته دام ره غزاله کنند
برات می گه نوشتند ساقیان بر جام
اگر ز جام بگردد به لب حواله کنند
نسیم باغ بر اوراق باغ مسطر زد
که در شمایل گل بلبلان رساله کنند
بتان بگرد تو صف بسته جای آن دارد
که طعنه ها به مه و خنده ها به هاله کنند
بنوخطان چمن جلوه ایست می لرزم
مباد تکیه برین حسن دیر ساله کنند
ز غنچه گه نه ای این گفت و گو بنه فیضی
که اهل دل نه چو مرغان باغ ناله کنند
***
عشق بازان حرم، بادیه را سر نکنند
بگذرند از ره دریا و قدم تر نکنند
صبح ز بخیر در کعبه نگیرند بدست
که دو صد ناله چو زنجیر بران در نکنند
ره عشق است همان به که ملایک پس ازین
بر سر کعبه روان سایه ز شهپر نکنند
اشک در راه طلب قافله سالار بس است
سالکان روی به هر بادیه گستر نکنند
گردش بیهده آن گام که بی پا نزنند
غایت معصیت آن سجده که بی سر نکنند
***
این زاهدان خشک چرا تر نمی شوند
چون ما حریف شیشه و ساغر نمی شوند
در بزم عیش جام مصفا نمی کشند
وز محنت زمانه مکدر نمی شوند
هرگز نمیروند ز مسجد به سوی دیر
از عالمی به عالم دیگر نمی شوند
آنها که دیده اند به کف جام باده را
در جست و جوی چشمه ی کوثر نمی شوند
ای دل ز همنشینی زهاد فارغیم
گر می شوند همدم ما ور نمی شوند
زانها هزار حیف که در بوستان دهر
حایل به گلرخان سمنبر نمی شوند
فیضی کجا و اهل خراسان که بلبلان
چون طوطیان هند سخنور نمی شوند
***
چو ساقیان دلآویز لب به جام نهند
ز چین شیشه و موج شراب دام نهند
قدح به کاسه ی سر خورد کن که این مستان
جگر ز دیده چکانند و جرعه نام نهند
غرامت است به محراب اگر فرود آید
سری که در ره مستان کج خرام نهند
قدم ز فرق چو کردی کله ز سر بفگن
که رهروان ادب پا برهنه گام نهند
تف شرار محبت بران گروه حرام
که صبر در گرو وعده های خام نهند
به همت ار بتوان نخل عمر شیرین کن
میسر است اگر دل به اهتمام نهند
بگفتمت ره خاصان مپوی فیاضی
باین چراغ که در رهگذار عام نهند
***
بت در بغلم، خرقه ی سالوس ببینید
دل می طپدم جنبش ناقوس ببینید
بر خاک تذرو دل ما بال فشانست
بسمل شده را جلوه ی طاووس ببینید
بر هر مژه از بهر فریب دل پاکان
صد غمزه نگهداشته جاسوس ببینید
گر در دل من رفت و دلم سوخت عجب نیست
آتش زدن شمع به فانوس ببینید
آوازه ی ناقوس ز خود می بردم باز
وجد دلم از سبحه ی قدوس ببینید
شیدایم و ننگ آیدم از طعنه ی مردم
رسوائی کونین به ناموس ببینید!
فیضی به رهش خاک به سر می کند امروز
اکلیل کی و مسند کاووس ببینید
***
شب که چشم شوخ او مست و نگه هشیار بود
فتنه در خواب گران و آرزو بیدار بود
در دیار غمزه بهر جانفروشان نگاه
از صف مژگان دو جانب رسته ی بازار بود
بسکه گلچین شوق می رفت و گل افشان می ریسید
از نگاهم تا به رخسارش همه گلزار بود
شوق با شوق و تمنا با تمنا رازگوی
گر ادب خاموش می شد عشق در گفتار بود
ما دل بی صبر می دیدم به سویش دیر دیر
کز تگاپوی هوس پای نظر افگار بود
ماند بی اندازه حرف آرزو در دل گره
لب به شغل بوسه سر گرم و زبان بیکار بود
باده ی گلرنگ کز سرجوش خم قد می کشید
آفتاب فتنه گوئی بر سر دیوار بود
بس که بکتای طلب می دیدم این بتخانه را
تارزن را نغمه ی ناقوس در هر تار بود
با همه آتش زبانیها که دارد در سخن
در ادای حال فیضی را نفس دشوار بود
***
دوش ز دیدار دوست بزم پر از نور بود
شمع بر افروخته چو شجر طور بود
پرتو رویش ز زلف دیده ی بیدار را
نورفشان برق غیب در شب دیجور بود
عاشق مشتاق اگر تیز نگاهش نکرد
گرم ملامت مشو سوخته معذور بود
کشتن عاشق بود بهر سرافرازیش
دار به میدان عشق درایت منصور بود
چشم نظر باز من سوی پری پیکران
گر نظری می فگند حسن تو منظور بود
عاشق بی صبر و دل زهره ی دیدن نداشت
بسکه به نور حیاء روی تو مستور بود
حیرت فیضی کشید پرده ز روی نظر
ورنه به نزدیک من صبر ازو دور بود
***
این خواب که از دیده ی جان پرده گسل بود
خوابش نتوان گفت که بیداری دل بود
چشمم نظری بر رخ آن پرده نشین داشت
دستم به سر طره ی آن عهد گسل بود
یک چشم زدن با دو جهان داشت برابر
این خواب کزو دیده ی بیدار خجل بود
بخوردم ازین خواب که چشمان هوس را
در دست ز بیداری جاوید سجل بود
می ریخت به دامان من از غایت مستی
گر خون من دلشده می ریخت خجل بود
پروانه ی کم حوصله افتاد در آتش
که امشب نظر افروز من آن شمع چگل بود
فیضی لب خود بست که در عرصه ی معنی
شبدیز قلم پای فرو رفته به گل بود
***
پاکبازان را به گلرویان نظر پنهان بود
آبرو پیدا و خوناب جگر پنهان بود
می فریبی باز از شیرین زبانیها مرا
عشق را دانم که زهری در شکر پنهان بود
در جهان افگنده شوق از عشق من آوازه ای
صبر می خواهد که یک چند این خبر پنهان بود
کاروان عاشقان بگذشت و گردی برنخاست
ره نوردان محبت را سفر پنهان بود
بوالهوس فارغ ز سیل اشک عاشق غرق خون
خس درین گرداب پیدا و گهر پنهان بود
ساقی امشب سرخوشم گردان ز جام آرزو
گرچه در هر جرعه ای صد درد سر پنهان بود
خواه فیضی لب فرو بربند و خواهی ناله کن
بنده ی عشقم اگر پیدا و گر پنهان بود
***
روزی ام از تو خنجر کین بود
چه کنم آبخورد من این بود
بی رخت دوش گریه می کردم
چشم حسرت به ماه و پروین بود
چون سخن می گذشت از خالت
نافه پشمینه پوش مسکین بود
کفر در چین بود چه دانستم
که در آن کفر زلف صد چین بود
شد از آن منکر بتان زاهد
که خدا بین نبود خود بین بود
صبح گوئی رسید از زلفت
که دم باد عنبر آگین بود
فیضی از طوطیان شیرین گو است
هر چه گفت از لب تو، شیرین بود
***
دوش در دیده ی من اشک به شادابی بود
گریه با بی خودی و ناله به بی تابی بود
خنده می آید و از دور تماشا می کرد
که سمن زار مرا جلوه ی عنابی بود
مژه را با مژه گر بند نکردم چه کنم
اختر سوخته ام سرمه ی بی خوابی بود
دل برون می شد و خوش خوش به زمین می غلطید
پرتو آه مگر بستر مهتابی بود
سبب زیر و بم ناله ی بی خواست مپرس
مو به مو رگ به رگم درد به مضرابی بود
جرم بر دود دل سوخته ام بنهادند
که چرا ناله ی من این همه سنجابی بود
همت عشق ببینید که با این تگ و پو
آرزو با دل ما غره بنایابی بود
خجل از دیده به آتشکده ی دل می رفت
صبر کز پنجه ی مژگان به نظر تابی بود
صلح کل در رقم ناصیه داری فیضی
که صلیب تو درین بتکده محرابی بود
***
شب دل از یاد تو در عالم حیرانی بود
هوس عشق مرا ذوق خدا دانی بود
نام فرهاد مبر کان هوس اندوخته را
خانه در کوه گرفتن ز گرانجانی بود
یاد آن زلف دلآویز که شب تا به سحر
بر در شوق تو در سلسله جنبانی بود
می کشم آه شرربار چه می دانستم
که آتش آشامی دل را شرر افشانی بود
شوق بی طاقتی دل به من آورد هجوم
برو ای صبر که در معرکه فتوانی بود
سالها غره به اسباب سلامت بودیم
وه که جمعیت ما عین پریشانی بود
تا نشستیم در آتش ز تبی روشن شد
که در آتشکده هم نور مسلمانی بود
حرف مقصود ز اوراق فلک باز نجست
هر که آگه ز سواد خط پیشانی بود
فیضی آن بخت کجا رفت که در عالم عشق
سر و سامان من از بی سر و سامانی بود
***
نسیم وصل سحر در گره گشائی بود
هوس به کوچه ی امید در گدائی بود
نظر ز ساغر دیدار بود مست طرب
غم از کناره به صد حسرت و جدائی بود
دو رنگی نگه او به نیم چشم زدن
گهی به دلدهی و گه به دلربائی بود
کرشمه دست در آغوش غمزه داشت به مهر
میانه ی ستم و داد آشنائی بود
خراب باده ی لعلش اگر شدم چه کنم
که باده خانه برانداز پارسائی بود
غرور پرده به رخساره ی جمال کشید
وگرنه لازمه ی حسن خودنمائی بود
نماند دولت دیدار جاودان فیضی
دریغ عاقبت کار بی وفائی بود
***
چشم او گر غنیم جان نشود
غمزه دانم که مهربان نشود
اجل از دست من برد جان را
غمزه گر نیمدم ضمان نشود
حسن در عرض و جلوه ناز فروش
دیده باید که رایگان نشود
ترک من هیچ گه روان نشوی
که ز پی خون دل روان نشود
عشوه ای هم به کار برکه صنم
به همین غمزه دلستان نشود
گل که خندد به گلستان شب و روز
خنده بر غیر گلستان نشود
داده ام دل به دست غمزه ولی
دزد دانم که پاسبان نشود
گر تو دل را به دلستان ندهی
مهربانیش دلستان نشود
فیضی آن ره نورد عشق منم
کآرزو بر دلم گران نشود
***
بگذر از عشق که این کار بسامان نشود
آسمان تابع و معشوق به فرمان نشود
نیم جان رفته و نیمی دگرم در راه است
مشکل عشق به یک مرتبه آسان نشود
بر دم تیغ محبت سر تسلیم بنه
رنج بیهوده مبر کار به یک سان نشود
عاشقی، رو غم دل خور که ز خار ره عشق
آفت پا نرسد چاک به دامان نشود
این چه حسن است که هرگز نگشایم نظری
که به نظاره ی آن دیده گلستان نشود
گر نیاید به کفم دامن دولت همه عمر
همت من به فلک دست و گریبان نشود
منع فیضی مکن ای ساده دل از عشق بتان
کافر بتکده ی هند مسلمان نشود
***
وصلت چو عمر رفته میسر نمی شود
یک بار شد میسر و دیگر نمی شود
یا رب چه پیکری که به جز صورت رخت
بر صفحه ی خیال مصور نمی شود
طولی اگر چه برد سر خود بر آسمان
با سرو قامت تو برابر نمی شود
حرفیست حرف عشق که هر چند بر زبان
تکرار میکنیم مکرر نمی شود
ای دل ستاره چند شماری شب فراق
چون کارها به گردش اختر نمی شود
هرگز نمی روی به حریم چمن که باد
از نکهت تو غالیه پرور نمی شود
فیضی به هند با غم شیرین لبی خوشست
چون طوطئی که سیر ز شکـّر نمی شود
***
یک بار گر ز خانه ی من یار در رود
صد بار جان برآید و صد بار در رود
صد کاروان مشتری استاده منتظر
کان یوسف یگانه به بازار در رود
ای با رقیب در پس دیوار الحذر
از تیر آه ما که به دیوار در رود
بد مستی و ستمگر و خونریز و جنگجو
باید که کس به بزم تو هشیار در رود
تا کی به جیب بوالهوسان گل بیفگنی
وز هر گلی به دیده ی من خار در رود
کی نالم از خدنگ جفایت که سینه را
بسیار ازین برآید و بسیار در رود
بگسل ز خواب فیضی اگر فیض بایدت
نور سحر به دیده ی بیدار در رود
***
همچو من گرم روی کو که ره دل برود
ناقه را پی کند و آن سوی منزل برود
میروم یک دو قدم راه و به سر می افتم
همچو آن مرغ سراسیمه که بسمل برود
ساربان ناقه مرنجان و حدی ساز مکن
کشش دل نه چنانست که محمل برود
زین همه دل که بهر محملی آویخته اند
برود پیشتر این قافله، مشکل برود
رفتن دوست گهی باورم افتد در دل
که ز پیش نظر آن شکل و شمایل برود
گردشم بر روش زورقه ی طوفانی است
که سوی موج به اندازه ی ساحل برود
بزم رندان به تو آراسته بینم فیضی
تو مرو گر به روی رونق محفل برود
***
کس ز کویت به پای خود نرود
گر رود سر ز جای خود نرود
شوخ بیگانه خوی من هرگز
جانب آشنای خود نرود
پیش آن بی وفا روم نروم
کز طریق جفای خود نرود
نروم جز به کوی یار که سگ
جز به راه وفای خود نرود
فیضی دردمند پیش طبیب
از برای دوای خود نرود
***
دیگر عنانم از کف تدبیر می رود
سر در کمند و پای به زنجیر می رود
این ترکتاز کیست که از کشور دلم
صبر برهنه پای به شبگیر می رود
در خاک و خون فتادن فرهاد را چه قدر
جائی که قصه ی شکر و شیر می رود
با کعبه رو بگوی که از کوی دیر هم
راهی به کارخانه ی تقدیر می رود
باور مکن که جان دهم از زخم تیر تو
کین جان خون گرفته پی تیر می رود
چندان نگاه می کند آن ترک تندخو
تا زهره ی جوان و دل پیر می رود
فیضی چه ساحری تو ندانم باین نفس
کز هند جادوی تو به کشمیر می رود
***
بی وصل یار عمر به ناکام می رود
روز و شبم به نام و پیغام می رود
ای شهسوار ناز کجا گرم می روی
شبدیز عمر بین که سبک گام می رود
رفت از کرشمه ای دل ناپایدار من
وین هم به نیم عشوه سرانجام می رود
گل ریز و می بنوش که تا کرده ی گناه
دور قدح چو گردش ایام می رود
هر چند از صراحی می دست می کشم
بی اختیار لب به لب جام می رود
دل می طپد به کاکل او از شکنج زلف
بین مرغ کز نفس به سوی دام می رود
فیضی مکن ستیزه که دانم سزای اوست
چندین ستم که بر دل خود کام می رود
***
هر گه که مست من به لب بام می رود
عقل از قرار و صبر ز آرام می رود
گفتم دلیر سوی بتان بنگرم ولی
از یک نگاه زهره ی اسلام می رود
خواهم لبی به جام رسانم و می به کام
شورابه های گریه به ناکام می رود
گو خانه گیر پهلوی دکان گلفروش
آن را که بر لب این همه دشنام می رود
آه این چه خنده است و چه رفتار گوئیا
شکر فروش قافله ی شام می رود
من از کجا و دعوی آزادگی عشق
که آزاده ی دو کون درین دام می رود
تابوت فیضی از حرم کعبه می برند
آتش درو زنید که بس خام می رود
***
می نالم و دلم ز پی ناله می رود
وین نیم جان مانده ز دنباله می رود
ابر بهار قطره زنان می رسد ولی
زین شست و شو نه داغ دل لاله می رود
ای جوهری ز حقه ی اقوت لب ببند
کاینجا سخن ز جوهر سیاله می رود
وه چون کنم ز چشم ملایک فریب او
کز یک نگاه طاعت صد ساله می رود
ای وای چون زیم که چو می نالم از فراق
با ناله از دلم دو سه پر کاله می رود
دورم بدان ز موکب آن شهسوار حسن
گر من نمی روم ز پیش ناله می رود
فیضی به گردش آر قدح دمبدم که شاه
گجرات فتح کرده به بنگاله می رود
***
آه از خمار من که به مستی نمی رود
درد سرش به باده پرستی نمی رود
فانی عشق بی کشش دوست روز حشر
از نیستی به عرصه ی هستی نمی رود
عاشق که زخم خورده ی شمشیر آرزوست
از کوی او به تیغ دو دستی نمی رود
دل در هوای تست مجویش به باغ خلد
کین شاهباز خلد به پستی نمی رود
فیضی کجا و قطع نظر از بتان هند
از کافر آفتاب پرستی نمی رود
***
رسید وقت که عشرت عنان ز دست دهد
هجوم عید صف روزه را شکست دهد
صراحی از پی آغوش ساقیان خیزد
پیاله دست به رندان می پرست دهد
به پیش خم چو صراحی ستاده ام که مگر
به پهلوی قدحم رخصت نشست دهد
شدم ز دست که ساقی بهر پیاله مرا
پیاله ی دگر از چشم نیم مست دهد
کمر ببند و سر خم کشا که عید نشاط
مراد جرعه کشان زین کشاد دست دهد
چه حالتست به جوش و خروش مجلسیان
که بزم یاد ز هنگامه ی الست دهد
اگر قرابه کشی در پیاله معذوری
امید تست که همت بلند و پست دهد
اگر هزار بجوشی بجوش دل فیضی
فلک نصیب تو از شیشه هر چه هست دهد
***
چو آفتاب رخت جلوه ی ظهور دهد
به ذره ذره ام آئینه های نور دهد
نظر گداخته ی جلوه های آن نورم
که رقص نخله ی ایمن به سنگ طور دهد
رواق دیده برآورده ام به کرسی دل
که صد شکست به بتخانه های حور دهد
جنون به مغز سرم جوش می زند وقتست
که عشق مژده ی طوفان ازین تنور دهد
خراب مجلس آن ساقیم که خنده ی او
می کرشمه به پیمانه ی غرور دهد
امید و بیم بلا شد مگر قیامت عشق
بهشت و دوزخ ما را به باد صور دهد
بشارت است جگر تفتگان که شعله ی حسن
صلای داغ بدلهای ناصبور دهد
چو ریگ بادیه گم باد آنکه قافله را
نشان منزل مقصود دور دور دهد
بکوش فیضی و دریوزه کن ز حضرت عشق
که ذره ای به تو از همت غیور دهد
***
صبح که ترک مست من شیشه گشاد می دهد
عقل به خاک می زند صبر به باد می دهد
هم مژه اش ستیزه را دشنه به دست می نهد
هم نگهش زمانه را عربده یاد می دهد
خنده ی او فرشته را سینه کباب می کند
عشوه ی او ستاره را باده زیاد می دهد
آه که بر دماغ و دل می زندم نسیم خون
جرعه ی ساغری که آن ترک نژاد می دهد
بوالعجبی عشق بین کز غم نیم خنده ای
دیده ی تنگ سینه را گریه ی شاد می دهد
جلوه ی کاروان ما نیست بناقه و جرس
شوق تو راه می برد درد تو زاد می دهد
بیکسم و تنگ دلان تشنه ی آبرو همه
گر بخورند خون من کیست که داد می دهد
باج ستان و تاج ده باد که در سپه کشی
باج غبار موکبش تاج قباد می دهد
فیضی نامراد من از غم دهر غم مخور
زانکه مراد اهل دل شاه مراد می دهد
***
باز به صید اهل دل جلوه ی ناز می دهد
آنکه ز سینه ی هما طعمه ی باز می دهد
من که و تخت ناز او روح قدس اگر بود
جان به نثار می کشد دل به نیاز می دهد
پیک نگه چو می رود سوی دلم ز چشم او
هر مژه اش جدا جدا نامه ی راز می دهد
جلوه ببین که قامتش هم به قیامت افگند
هر که به راستی علم وعده دراز می دهد
صبر کجا و خواب کو بخت نصیب عاشقان
سینه به تنگ می کند دیده ی باز می دهد
جنبش غمزه عالمی کشت و هنوز هر طرف
ترک سمند فتنه را در تگ و تاز می دهد
هیچ مگو چه می کند واله سیم غبغبان
تن به خیال می نهد دل به گداز می دهد
مهره ی خاک چینم و حقه ی چرخ بشکنم
بسکه فریب قدسیان شعبده باز می دهد
فیضی اگر نه مو به مو رقص کنم غرامت است
کاینهمه پرده های ترکلک تو ساز می دهد
***
بیچاره عاشقی که ز کف عقل و دین نهد
دل بر کرشمه های تو ناز آفرین نهد
نازم به جلوه های سواری که از غرور
بر رخش کج نشیند و تهمت بزین نهد
داد از کرشمه ای که به تاراج عافیت
هر دم ز فتنه قاعده ای بر زمین نهد
دامان فتنه بر زده از بهر قتل من
طفلی که از حجاب به رخ آستین نهد
هر گه گریزم از صف غم در پناه صبر
دل با هزار عربده رو در کمین نهد
ما از کجا و خواب صبوری که یاد او
اخگر به زیر بستر خلوت نشین نهد
فیضی اسیر سلسله موئی است کز فریب
زنجیر فتنه بر دل شیران دین نهد
***
شد وقت آن که دیگر اردی بهشت آید
وز هر گلی که بوئی بوی بهشت آید
هم ابر نوبهاری کافور بار خیزد
هم باد صبحگاهی عنبر سرشت آید
عاشق به بوی شاهد گیرد ره گلستان
صوفی به نگهت می سوی کنشت آید
رندی که ره نیابد در بارگاه گلشن
با ساقی و صراحی بر طرف کشت آید
مستم خبر ندارم از درد و صاف دوران
فارغ ز هر چه هستم از خوب و زشت آید
سلطان و گل بر افسر فیضی و داغ بر سر
بر سر هر آنچه آید از سرنوشت آید
***
بسیار مه و مهر به ناکام بر آید
تا همچو تو یک فتنه ی ایام بر آید
آزاده دلان را همه در قید کشیدی
عنقا نتواند که ازین دام بر آید
شوقم نه چنان است به وصل تو که هرگز
کام دلم از نامه و پیغام بر آید
مشتاق حرم گر نگرد چون تو بتی را
در نیمه ره کعبه ز احرام بر آید
بر طور گذر گر طلبی نور تجلی
کین برق هدایت نه ز هر بام بر آید
زینگونه بهر صبح گر از بام برآئی
خورشید ز خجلت پس ازین شام بر آید
زین طالع برگشته محال است که هرگز
کام دل فیضی ز تو خود کام بر آید
***
ز درد هر سحرم بی تو دود آه بر آید
سفیده ی سحر عاشقان سیاه بر آید
مرا چه سود بر آن ترک مست دعوی خوبی
که گر هزار گوا هست بی گناه بر آید
بسی به بوالهوسان بر کنار سبزه خرامی
که خاک گردم و از خاک من گیاه بر آید
تو رطلهای گران گر چنین دهی به حریفان
به بوی میکده صوفی ز خانقاه بر آید
ز خون خلق محابا مکن که روز قیامت
شهید عشق تو از خاک عذر خواه بر آید
خدای را مژه از هم کشا ازین چه زیانت
که مدعای دو عالم به یک نگاه بر آید
جهانگشای جهاندار شاه اکبر غازی
که آرزوی جهان زین جهان پناه بر آید
همیشه تخت نشین باد با شکوه خلافت
که کام خلق ازین تخت و تختگاه بر آید
به شاه راه ارادت بیا شتافته فیضی
که هر مراد که داری ز پادشاه بر آید
***
خوش آن دم که بانگ درائی بر آید
ز محمل نشینان صدائی بر آید
ز صبح هدایت سهیلی درخشد
ز اوج سعادت همائی بر آید
بیندیش چون بزم عشرت بسازی
که آلوده ی خون نوائی بر آید
به محشر درآ پرده افگنده بر رخ
مبادا که افغان ز جائی بر آید
مبر دست هر دم به تیغ و حذر کن
ز دستی که بهر دعائی بر آید
قدت جلوه گر باد کز رخش خوبی
کجا چون تو گلگون قبائی بر آید
ز فیضی نظر جو که در ملک معنی
تمنای شاه از گدائی بر آید
***
دل از خم زلفش رود و باز پس آید
مرغی که شد آموخته خود در قفس آید
آه من دلسوخته بر یاد رقیبان
بادیست که آمیخته با خار و خس آید
هر ناله کجا کار کند در دل خوبان
افسون گری عشق نه از هر نفس آید
از سوز محبت چه خبر تیره دلان را
جانبازی پروانه کجا از مگس آید
احرام درت بسته ام از بهر نگاهی
هر کس به سوی کعبه پی ملتمس آید
لیلی چه بری ناقه به هر سوی که مجنون
زانگونه نشد گم که به بانگ جرس آید
ای سلسله مویان گذرید از دل فیضی
کاین طایر قدسی نه به دام هوس آید
***
چو آن مه روی نیکو می نماید
مرا زان حیرتی رو می نماید
اگر خورشید می بینم و گر ماه
فروغ طلعت او می نماید
نهال گلشن جانست رویش
سمن رنگ و سمن بو می نماید
اشارت می کند سویم به آن چشم
سگ خود را به آهو می نماید
نه زلف است آنک بهر ما بلائیست
که بر روی تو هر سو می نماید
چه گیری خرده بر فیضی هندی
که آن طوطی سخنگو می نماید
***
یا رب آن شوخ ز من تنگ چرا می آید
هر دم از نام منش ننگ چرا می آید
ما به جولانگه نازش سپر انداخته ایم
او به صد عربده و چنگ چرا می آید
می رسد چهره بر افروخته شمشیر به کف
غرضش چیست به این رنگ چرا می آید
گرنه دیوانه ی خود یافت من سوخته را
سویم آن طفل به کف سنگ چرا می آید
گرنه با غیر سر مطرب و ساقی دارد
هر شب از بزم وی آهنگ چرا می آید
جیب جان چون نزنم چاک که بی باکان را
دامن وصل تو در چنگ چرا می آید
گر نه فیضی به خیال دهنش نکته سراست
پیش او قافیه ی تنگ چرا می آید
***
علی الصباح که باد بهار می آید
مرا از آمدنش بوی یار می آید
به جان تو که نیامد ز هجر بر جانم
هر آنچه بر دلم از انتظار می آید
خبر ز آمدن قاصد تو می گویند
ولی اگر تو نیائی چه کار می آید
تسلی دل من در فراق ممکن نیست
اگر ز نامه و قاصد هزار می آید
چه طالعست که چندین بنای صبر و شکیب
همی بر آرم و نا استوار می آید
ز دوری تو چنان زندگانیم تلخست
که زهر در گلویم خوشگوار می آید
مگو که از اثر گریه ام بود فیضی
چنین که گفته ی من آبدار می آید
***
نسیم خوشدلی از فتحپور می آید
که پادشاه من از راه دور می آید
چنین که خسرو آفاق راه کوه گرفت
خبر دهید که موسی به طور می آید
درون کوه صدای نشاط می پیچد
ز بزم عیش صدای سرور می آید
نه مهر و ماه بود کز فراز عالم قدس
پی نثار طبقهای نور می آید
چه دولتیست قدومش که هر دم از دل خلق
هزار گونه طرب در ظهور می آید
ز من مپرس که در انتظار همنفسان
چه ها به جان و دل ناصبور می آید
خجسته باد به عالم قدوم او فیضی
که عالمی به مقام حضور می آید
***
نسیم صبح مشک افشان ز گرد راه می آید
مگر از موکب اقبال اکبر شاه می آید
شبستان سعادت را به نقل و می لبالب کن
که گل در بوستان و شمع در خرگاه می آید
مغنی حجره های ارغنون را قفل بر در نه
که در گوشم صدای پای شاهنشاه می آید
منجم بر سعادتهای روز افزون کواکب را
بشارت ده که بر اوج ثریا ماه می آید
به مهد سایه ی دولت جهان گو پادشاهی کن
که بال افشان همای چتر ظل الله می آید
اگر غم در غم شادی بمیرد جای آن دارد
نشاط دوستان بر دشمنان جانکاه می آید
دعا را می برم تا آسمان بر دست و این باشد
که از دست دعاگویان دولتخواه می آید
ز اهل فقر همت جو، که در میدان سربازان
ز صد لشکر نیاید آنچه از یک آه می آید
ندای، رب هب لی را ز هر سو گوش بر خود نه
که این پیغام ربانی به دل ناگاه می آید
خموشی را بلند آوازه کن اینجا که از حیرت
عبارت تنگ می خیزد نفس کوتاه می آید
دم صبح سعادت می دمد غافل مشو فیضی
که فیض صبحگاهی بر دل آگاه می آید
***
بازم آلوده ی آتش نفسی می آید
عشق را بر سر هر دور کسی می آید
از گرانباری دل با تو چه گویم که تو را
شغب ناقه چو بانگ جرسی می آید
آخر ای طفل که مرغان چمن صید تواند
خبری گیر که دود از قفسی می آید
شهپر همت پروانه نظر کن ورنه
جنبش بال و پر از هر مگشی می آید
گوهر عشق فرو برد مگر کام نهنگ
که درین بحر به هر دست خسی می آید
ساقیا انجمن دهر نه جای طرب است
شیشه بردار که بانگ عسسی می آید
***
ز خانه سنگدل من به در نمی آید
امیدوارم و امید بر نمی آید
به جان رسیدم و جانان ز من نمی پرسد
ز پا فتادم و عمرم به سر نمی آید
خبر ز یار نداریم و از برای خبر
کسی که رفته ازو هم خبر نمی آید
امید زیستن از هجر مشکلست امشب
نوید وصل ز جانان اگر نمی آید
خیال یار چنان جا گرفته در دل من
که غیر جلوه ی او در نظر نمی آید
عجب که کار من از هجر تا به روز کشد
نوید وصل تو امشب اگر نمی آید
رقیب قدر سرشک مرا نمی داند
گهرشناسی از آن بد گهر نمی آید
همیشه دست به سر می زنی چه شد فیضی
مگر ز دست تو کاری دگر نمی آید
***
هزار شکر که شاه فلک جناب رسید
به روز تیره ی آفاق آفتاب رسید
سپهر کوکب شاه جهان پناه آمد
بلند مرتبه نواب کامیاب رسید
محمد اکبر غازی که ذکر معدلتش
بر آسمان چو دعاهای مستجاب رسید
سمند او که ز جولان چنان فشاند عرق
کزو به مزرع سبز سپهر آب رسید
به روی خلق در عیش بسته بود فلک
ز بهر کار فرو بسته فتح باب رسید
فروغ آینه ی روی ماه پیکر اوست
کزو به چشمه ی خورشید آب و تاب رسید
روا بود که چو فیضی عنان ز دست دهد
به پای بوس وی آن کس که چون رکاب رسید
***
ابر با برق جهانتاب رسید
سبزه را تا به کمر آب رسید
سرو با رایت کاووس نمود
لاله با افسر داراب رسید
گل به باغ آتش گو گرد افروخت
آب لغزنده چو سیماب رسید
دید از پرتو مه خرقه ی زهد
بکتان آنچه ز مهتاب رسید
زنده می نوش که بی فایده بود
نوشدارو که به سهراب رسید
شاهد و باده و گل یکجا شد
عیش را این همه اسباب رسید
آن رسید از نظر شاه به من
که به مستان ز می ناب رسید
شاه خورشید علم اکبر شاه
کز دلش نور با قطاب رسید
فیضی از بزم گهش عیش طلب
که دم عشرت احباب رسید
***
ترک من گرمی خوی تو به جان آتش زد
تو باین خوی توانی به جهان آتش زد
بحر عشقت ز جهان تا به جهان موج انگیخت
برق حسنت ز کران تا به کران آتش زد
دل که از آتش او سینه ی من می سوزد
دشمنی بود که در خانه نهان آتش زد
شمع رخسار تو گر سوخت جهانی چه عجب
کز چراغی به همه شهر توان آتش زد
چون بر افروخت رخ شمع به جز پروانه
خویش را کس نتوانست بر آن آتش زد
هر که با گرمی بازار محبت خو کرد
رخت بر رخت نهاد و به دکان آتش زد
فیضی از شوق بهر بزم که شد گرم سخن
دفتر مدعیان را به زبان آتش زد
***
عقل را سلسله ی زلف تو در دام کشید
رقم تفرقه بر صفحه ی ایام کشید
تا ز سلطان جمال تو نیاورد خطی
سپه کفر که بر خطه ی اسلام کشید
کلک صنع است که بر لوح جمالت ز دو زلف
طرفی جیم نوشت و طرفی لام کشید
هوس ساعد سیمین تو می پخت دلم
هر بلای که کشید از طمع خام کشید
ای خوش آن رند سبو کش که در ایام بهار
رفت در پای گل و باده ی گلفام کشید
سرآغاز جهان را به تمامی دریافت
هر که در میکده جام فرح انجام کشید
نظم فیضی که نهادند برو نام قبول
قلم رد نتوانند برین نام کشید
***
می رود خنده زنان جلوه گری را نگرید
جلوه و قهقهه ی کبک دری را نگرید
می خرامند جوانان زده پرها بر سر
در میان پریان شاه پری را نگرید
پیرهن چاک چو گل می گذرد سوی چمن
هم از آن پرده نشین پرده دری را نگرید
جگرم خون شده از غصه اگر باور نیست
بر رخم سیل سرشک جگری را نگرید
زین دعاها که خراشد جگر خاره ازو
در دلش نیست اثر بی اثری را نگرید
شاهد حال که چون شب همه شب می سوزم
آتش آلود نوای سحری را نگرید
فیضی امروز ز جانم رمقی ماند و هنوز
نیست کس را خبری بی خبری را نگرید
***
عشق بازان شمع در فانوس گلگون بنگرید
کشته ی تیغ بلا را جامه پر خون بنگرید
گرچه شد پروانه شیدا شمع را هم شام غم
مرغ بر سر موی ژولیده چو مجنون بنگرید
آتش دل را ز آب دیده تسکین می دهند
شمع را آتش شود از گریه افزون بنگرید
زین همه بالا بلندان، شمع را پروانه یافت
راستی را اعتدال طبع موزون بنگرید
بال افشان پر زنان پروانه در فانوس رفت
طالع فرخنده و بخت همایون بنگرید
همچو فانوس آتش پنهان من شد آشکار
دوستان سوز درون من ز بیرون بنگرید
آتشین طبعان چرا از سوز فیضی غافلند
یک نفس دیوان او گیرید و مضمون بنگرید
***
مست گلگون سوار من نگرید
ترک مردم شکار من نگرید
دارم از یار خود امید وفا
دل امیدوار من نگرید
انتظارش بحشر خواهم برد
غایت انتظار من نگرید
منم از جام عشق زهر آشام
تلخی روزگار من نگرید
ناله ی زار زار من شنوید
در جگر خار خار من نگرید
نگهش خون خلق می ریزد
شوخ خنجرگذار من نگرید
همچو فیضی ز وصل محرومم
بخت ناسازگار من نگرید
***
چشم و ابروی ماه من نگرید
هندوی کج کلاه من نگرید
عاشقم دیده است و میکشدم
ای عزیزان گناه من نگرید
غمزه اش آب کرد زهره ی من
شیر آهو نگاه من نگرید
تیره روزم ز آفتاب رخان
روزگار سیاه من نگرید
در شهیدان غم نشانه شدم
علم دود آه من نگرید
آرزو در دلم گره گره است
این همه سنگ راه من نگرید
شعر فیضی گرفت عالم را
شاعر پادشه من نگرید
***
غیر چشمم که شب عید به رخسار تو دید
کس ندیدست مه چار ده را در شب عید
دیدم امروز رخ یار و شنیدم سخنش
این چنین عید در آفاق که دید و که شنید
بعد یکسال مه عید نمایان شده است
مدتی بود که دیدار تو را می طلبید
ماه نو از چه سبب پشت دو تا کرده چو من
غالبا قامتش از بار غم عشق خمید
روز عید آمد و هر کس ز تو عیدی طلبد
عیدی فیضی اگر لطف کنی نیست بعید
***
ساقیا امروز نوروز است و فردا روز عید
یک دو روزی می توان جام می عشرت کشید
جام می بر دست گیر و پا به گلشن نه که باز
با دست افشان درآمد آب پاکوبان رسید
عشرت نوروز را نتوان به عید انداختن
داد عیش امروز باید داد فردا را که دید
دامن گلزار را چون سبزه می باید گرفت
خرقه ی صد توی را چون غنچه می باید درید
عاقلان را دامن صحبت ازو چیدن خوشست
هر که دامن دامن از گلزار عشرت گل نچید
ناصحا امروز از صوت غزل گوشم پرست
جای آن دارد اگر پند تو نتوانم شنید
کام بخشا عید نوروز است و فیضی پر هوس
عیدی و نوروزی او گر رسد نبود بعید
***
ساقی جان! خیز که شد صبح عید
صبحک الله به صبح جدید
از شکر هند شرابم بده
تا کشمش همچو حجازی نبید
رقص کنان کعبه به پهلوی من
از چه کنم بیهده منزل بعید
جان من و سلسله ی زلف تو
علقت الروح بحبل الورید
چشم تو بس کرده ز خونریز خلق
غمزه به فریاد که هل من مزید
گر تو نداری سر فرمان من
می کنم از دست تو خود را شهید
بر دم تیغ تو قضا کرده نقش
انت حدید لک بأس شدید
گر تو دهی وعده به خونریزیم
پیش من از وعده به است این وعید
فیضی آزاده اسیر تو شد
اسعدک الله بعید سعید
***
ای فرخ از رخت رخ فرخنده فال عید
چشم تو عین بود، شده زلف دال عید
تا پای در رکاب نهادی ز روی ناز
افگند سر به پیش خجلت هلال عید
عید منست روی تو ای شهسوار حسن
خوش آنکه بر جمال تو بینم جمال عید
هر روز روی خوب تو را یاد می کنم
آری به روزه نیز کنی بی خیال عید
ای عید عاشقان گرفتار روی تو
ما را وصال تست غرض از وصال عید
شد وقت آن که از کرم پیر می فروش
لب تر کنند تشنه لبان از زلال عید
فیضی بعید اشک من آغشته شد به خون
اطفال راست رسم قباهای لال عید
***
با قامت خمیده مه عید شد پدید
یعنی خمیده دار صراحی به شام عید
امشب کشاده شد در میخانه از هلال
صد ساله گرچه بود ره از قفل تا کلید
از جام می چها که نگردند اهل دل
وز ماه تو چها که ندیدند اهل دید
چون محنت جهان همه از بهر راحتست
خرم کسی که روزه کشاد و قدح کشید
کفاره ی شنیدن تسبیح زاهدان
صوت رباب و قلقل می می توان شنید
آن کس که می فگند مصلی به روی آب
دیدم ز طرف دامن او باده می چکید
در جنبش است موی به مویم به رقص شوق
گوئی ز بزم شاه نسیت طرب وزید
شاه زمانه اکبر غازی که روز جشن
صیت نوال او ز عجم تا عرب رسید
لبریز باد بر کف او ساغر نشاط
تا در عجم شراب بود در عرب نبید
عیدم مبارکست که فیضی صفت مدام
از شیشه مستفیضم و از باده مستفید
***
چون هلال عید قفل روزه را آید کلید
روزه می باید کشاد و باده می باید کشید
شام عید آورد بیرون ماه نو چرخ از کنار
کرد ظاهر آنچه عمری در دل او می خلید
ساقیا از روزه عمری شد که ما افسرده ایم
گرم کن هنگام ما خاصه درین هنگام عید
ای حریفان روز عید است و هوای نوبهار
جام می امروز بردارید فردا را که دید
آنچنان زار و نزار از روزه ماه عید شد
کز نظر گویا که می گردد همین دم ناپدید
مطربا! آهنگ بزم خسروی کن زانکه هست
نغمه ی این بزم شیرین تر ز هر گفت و شنید
خسرو اعظم جلال الدین محمد اکبر است
آنکه شام عید و ماه نو به تعظیمش خمید
نیست ماه نو که می بینند خلقی بر فلک
نعل رخش او ز جولان جست و بر گردون رسید
باد فیضی تا ابد او را بتائید ازل
عیش و عشرت بر دوام و عمر و دولت بر مزید
***
عرق از آن تن نازک در آفتاب چکید
چو آن گلی که در آتش از آن گلاب چکید
بر آتش دل من آب زد چرا نزند
گلاب شرم تو چون از گل عتاب چکید
کجاست شیشه که از دیده ام سرشک بریخت
کجاست باده که خونابه از کباب چکید
نگاه او چه بلا بود کس نمی داند
که خون ز دامن مژگان شیخ و شاب چکید
چرا نه جای بجا سوزدم ردای ریا
که قطره قطره برو آتشین شراب چکید
خراب نغمه ی آن مطربم که از کف او
مئی به گوش من از کاسه ی رباب چکید
مگر ز تازگی طبع زد رقم فیضی
که خامه تر شد و از نوک خامه آب چکید
***
به مجلس می از آن لعل آتشین نچکید
که خون گرم من از دیده بر زمین نچکید
لب تو دوش به دندان گرفته جان دادم
اگر چه زان لب شیرین جز انگبین نچکید
گه خرام چو گیسو گره زنان می رفت
چه مشک تر که از آن زلف عنبرین نچکید
چکید خون دل از پرده های دیده ی من
به بزم پیر مغان باده این چنین نچکید
نشد ز می عرق آلوده عارضش که از آن
خوی خجالت خورشید از جبین نچکید
چنان چکید خوی از گوشه ی بنا گوشش
که شبنم سحر از برگ یاسمین نچکید
نماند گریه کنان دست بر جبین فیضی
که خون به گوشه ی دامان ز آستین نچکید
***
خط بر آن عارض گلفام رسید
صبح امید مرا شام دمید
از گلستان جهان بوی نیافت
هر که آن سرو گل اندام ندید
دارد آرام به دل باد سحر
مگر از بوی دلآرام وزید
قامت چرخ ز پیری است دو تا
یا ز بار غم ایام خمید
زلف بر روی تو افگند صبا
سپه کفر بر اسلام کشید
دل سراسیمه شد از گیسویت
همچو آن صید که از دام رمید
جز دعای تو نگوید فیضی
گرچه عمری ز تو دشنام شنید
***
در عشق بی قراری ما را نگه کنید
سیماب کیمیای وفا را نگه کنید
مست است و می دهد به اسیران نوید قتل
باز این دروغ راست نما را نگه کنید
آمد نشیمن دل ما تنگنای عشق
عنقای آشیان بلا را نگه کنید
از یک نگاه قافله از راه می برد
صاحب دلان! بلای خدا را نگه کنید
بوی گلی به بلبل شیدا نمی رسد
بد مستی نسیم صبا را نگه کنید
صد پیرهن به خون دل آغشته می کنند
این گلرخان تنگ قبا را نگه کنید
دیوان فیضی از رقم عشق پر شده
ای اهل ذوق طرز ادا را نگه کنید
***
به جانان من از غم جان که گوید
ز غم سوخت جانم به جانان که گوید
ز لب تشنگان بیابان هجران
به سر چشمه ی آب حیوان که گوید
ز حال شب غم بر آن مه که خواند
غم قطره ای پیش عمان که گوید
به راه وفا پایمال جفایم
ز موری به پیش سلیمان که گوید
بسی ناله ی زار دارم چو بلبل
به آن تازه گلبرگ خندان که گوید
دوای دلم از مسیحا که خواهد
ز حال گدائی به سلطان که گوید
سخن کوته از حال فیضی مسکین
به آن پادشاه سخندان که گوید
***
از عشق به من خبر بگوئید
زین منزل پر خطر بگوئید
ای گرم روان وادی عشق
ماهیت این سفر بگوئید
من پند کسان نمی کنم گوش
این را به کسی دگر بگوئید
اندیشه ندارم از ملامت
این قصه بلندتر بگوئید
ای سنگدلان نماند صبرم
گویم غم خود اگر بگوئید
بر من شب هجر می کند ظلم
یاران خبر از سحر بگوئید
ای راهروان دل چو فیضی
زود است که ترک سر بگوئید
***
حدیث عقل و دین با ما مگوئید
خردمندان سخن بی جا مگوئید
کجا عقل و کجا دین و کجا من
من دیوانه را اینها مگوئید
من از حرف ملامت سر نه پیچم
ولی این را به من تنها مگوئید
مرا در عشق پروای کسی نیست
بگوئید این حکایت یا مگوئید
دلم گو خون شود جان گو برون آی
به آن بی مهر بی پروا مگوئید
به صد خواری گذشتم زان سر کوی
عزیزان سرگذشتم وا مگوئید
چه غم آن آهنین دل را ز فیضی
ز حال شیشه با خارا مگوئید
***
هر مصور که کشد نقش تو را بر کاغذ
باید از سیم کند خامه و از زر کاغذ
در نظر بسکه مرا صورت خوب تو گذشت
پرده ی دیده ی من شد چو مصور کاغذ
هر گه از سنبل زلف تو نوشتم حرفی
چون ورقهای چمن گشت معطر کاغذ
گر کشایند به دیوان چمن دفتر گل
رقم حسن تو ظاهر شود از هر کاغذ
مژده ای دل که به سر منزل ما می آید
هدهد اوج سعادت زده بر سر کاغذ
چیست مکتوب من دل شده را این همه سوز
شعله ی شوق تو افتاد مگر در کاغذ
فیضی از سوز درون چون به تو مکتوب نوشت
آتش افتاد ز دل سوخت سراسر کاغذ
***
بر آر قافله ی شوق از برون کاغذ
که دیده ام به رهت شد سفید چون کاغذ
خطی به خون اسیران هجر آوردی
وگرنه بی سببی چیست لاله گون کاغذ
فراق نامه ی غم می نویسم آن بهتر
که خون بگریم و رنگین کنم ز خون کاغذ
نه محرمی که پیام مرا برد به درون
نه همدمی که برون آرد از درون کاغذ
به نامه دل ننهادم که هیچ گه نکند
ز بی قراری دلهای بی سکون کاغذ
حدیث بلبل و گل کی توان تمام نوشت
اگر ز برگ گلستان شود فزون کاغذ
به کف سفینه ی معنی در انجمن فیضی
فسونگری ست که دارد پر از فسون کاغذ
***
بنویسید برای من محزون تعویذ
که خطش بسته ام از رشته ی مجنون تعویذ
بی خط یار ز هر کاغذ پیچیده چه سود
پیش عاشق بود افسانه و افسون تعویذ
چون دلم بسته ی زنجیر پری رویان شد
ای پری خوان! ندهد فایده اکنون تعویذ
دیدم آن زلف گره گیر به خود می پیچم
وه که آشفتگیم ساخته افزون تعویذ
بهر دل خون شده ی زلف و رخ خشک خطان
گاه از مشک نویسند و گه از خون تعویذ
ببریدش به در کعبه خدا را که امشب
دست لیلی شده در گردن مجنون تعویذ
زلف لیلی صفتی دیدم و دیوانه شدم
عاقلان را به جهان ساخته مجنون تعویذ
چشم خود را من سودا زده خونبار کنم
تا نویسند برای دلم از خون تعویذ
در غم از سوز درون فیضی دل سوخته را
آتشی جست کزان سوخت ز بیرون تعویذ
***
ای بر سمند فتنه عنان را نگاهدار
تیر نگه بس است کمان را نگاهدار
سلطان ملک دل توئی امروز در جهان
از دست برد فتنه جهان را نگاهدار
در حشر کشتگان تو را با تو کارهاست
جان داده می روند نشان را نگاهدار
ما مست جرعه ایم که می افگند به خاک
گو به هر غیر رطل گران را نگاهدار
ای مدعی نظاره ی آن شهسوار کن
گر گنجدت به حوصله جان را نگاهدار
ای دیده اشک حسرت و خوناب غم مریز
وی دل تو تیر آه و فغان را نگاهدار
فیضی چو شمع آتش دل در میان منه
سر می رود به باد زبان را نگاهدار
***
ساقیا جام شکرخند بیار
باده ی تلخ تر از پند بیار
جوهر چشم نظر باز بده
صیقل جام خردمند بیار
جان فدایت که از آن جان دارو
که به خون دارد پیوند بیار
زود بر مستیم امشب هوس است
از پی هم قدحی چند بیار
غم ز اندازه برون پای نهاد
بهر بد مستی او بند بیار
خواهش از مجلس ما بیرون است
چون بیائی دل خورسند بیار
فیضی از جام طرب مست شدی
سجده ی شکر خداوند بیار
***
ساقیا گرم شو و ساغر می زود بیار
بهر سرگرمی من آتش بی دود بیار
همت پست قدم چند زبونم دارد
آب فرعون بده آتش نمرود بیار
دم به دم باده ام از ساغر زرین در ده
تاج اقبال مرا لعل زر اندود بیار
باد در جلوه و مرغان سلیمان مستند
مطرب از پرده ی نو نغمه ی داوود بیار
عود سهل است که در بزم برند از پی سوز
از پی ساز گرت دست دهد عور بیار
حاجی بادیه پیما! ز کجا می آئی
خبری داری اگر از ره مقصود بیار
فیضی این بزم نشاطست لب شوق مبند
از سخن زمزمه های طرب آلود بیار
***
در لباس سبز قد آن نگار
همچو شاخ گل بود در سبزه زار
نشئه ی آن لب مرا بی تاب کرد
هست آری هر شرابی را خمار
بر دل از عشق خط و خال لبت
داغهای کهنه دارم یادگار
تشنگان وادی امید را
آتشین لعل تو آمد آبدار
آتشم افزود گلزار رخت
تازه شد داغ جنونم در بهار
روز گلگشت است مطرب گل رخی
ساقیا جام می گلگون بیار
یار با اغیار فیضی گشت و رفت
رفته رفته گشت با اغیار یار
***
ای کوکبه ی حسن تو با ماه برابر
از من به تو تا ماه فلک راه برابر
خورشید من از عاشق خود روی مگردان
در راه چو آیم به تو ناگاه برابر
لب تشنه دلم در ذقنت رفت به آن زلف
ترسم نبود رشته به آن چاه برابر
بر روی چو روز تو شب زلف به جولان
گه کم شود و گاه فزون گاه برابر
با طوبی اش از سرو مگوئید که نبود
بالای بلند و قد کوتاه برابر
در عشق مپرس از شجر طور که آمد
صد کوه درین بادیه با کاه برابر
گفتی ز جنون تو و مجنون چه تفاوت
رسوای تو ام خواه کم و خواه برابر
فیضی مرو از دیر به مسجد که نباشد
صد غلغل تسبیح به یک آه برابر
***
صبا به گلشن اسرار قدس راه ببر
به نوبهار کرم زاری گیاه ببر
خروش تشنه زبانی به موج نیل بگو
فغان تیره نشینی به اوج ماه ببر
اگر به کنگره ی کبریات ره نبود
طناب ناله بگیر و کمند آه ببر
دل مرا که قدم برتر از فلک ننهد
به نردبان نفسهای صبحگاه ببر
ز آسمان قدمی پیشتر چو به خرامی
به آستانه ی شاهنشهی پناه ببر
به بزم عشرت سلطان چار بالش ناز
نیازمندی درویش خانقاه ببر
حدیش من پی تعویذ آن کمر برسان
دعای من بی طومار آن کلاه ببر
ببند تازه دو گلدسته از دل و جگرم
به ارمغانی مستان بزمگاه ببر
فراق از غم نادیدنش دلم خون کرد
دو دیده ام بکش و از پی نگاه ببر
تنم اگر ز گرانی نمی توانی برد
سرم بریده به درگاه پادشاه ببر
کنون که شد سپه آرای فتح هفت اقلیم
غبار من بره گرد آن سپاه ببر
هنوز نیم دمی از حیات ما باقیست
فغان من ز پی رفع اشتباه ببر
برای سوختن منکران شعله ی شوق
ز ریزش نفس آتشین گواه ببر
صریر خامه ی فیضی که ناله ی سحریست
به گوش شاه چو فریاد داد خواه ببر
***
بازم رسید عشق و ز جا رفت پای صبر
جائی که شوق جلوه نماید چه جای صبر
یک موج خیز عشق برابر کند به خاک
از آسمان اگر گذرانی بنای صبر
در عشق اگر صبور نباشم ز من مرنج
جانی دگر دلی دگر است از برای صبر
جز خاک نیست نقد محبت که اهل دل
جانها گداختند پی کیمیای صبر
ای دیده خون به بار که گلهای آرزو
رنگی ندیده اند در آب و هوای صبر
گو صبر بی حجاب درآ تا به یک نگاه
صد ملک اضطراب دم رونمای صبر
فیضی تو عاشقی به شکیبائیت چه کار
نا آشنای عشق بود آشنای صبر
***
ای به دل از جان من نزدیک تر
وی به جان و دل ز تن نزدیک تر
امشب ای گل پیرهن خواهم شوم
با تنت از پیرهن نزدیک تر
دادی از لب باده به کز بهر نقل
داری آن سیب ذقن نزدیک تر
صد گره در طره ی مشکین زدی
سنبلت شد با سمن نزدیک تر
هر نفس جان نو ام بخشی اگر
در سخن آری دهن نزدیک تر
حال خود گویم که می باشد به دل
حرف عشق از هر سخن نزدیک تر
فیضی از کوی تو دور افتاده شد
در سفرها از وطن نزدیک تر
***
باز آفتاب رویان واسوختیم آخر
وین چشم بازمانده بردوختیم آخر
دکان آرزو را چیدیم بر سر هم
چندین متاع حسرت اندوختیم آخر
با ساده لوحی خود بودیم غره عمری
دیباچه ی صبوری آموختیم آخر
داغ جنون به تارک، رفتیم در بیابان
وز سر چراغ مجنون افروختیم آخر
فیضی ز عشق خوبان جز سوز دل چه حاصل
تا چند آه حسرت، خود سوختیم آخر
***
بر سر نه مراست موی ابتر
دود دل من بر آمد از سر
با قد دو تا ز شوق بزمت
تا کی باشم چو حلقه بر در
خوش دایره ایست دور رویت
خطیست به گرد او مدور
پرده لبت به گلشن حسن
از آب حیات سبزه ی تر
فیضی که همیشه بود آزاد
شد بنده ی شاه بنده پرور
***
باده در جوش است و رندان منتظر
ساقیان خذ ما صفی دعی ما کدر
در خرابات مغان بگذر که هست
هر صراحی چشمه، هر ساقی خضر
بنده ی ساقی شوم کز یک قدح
منکران عشق را سازد مقر
ای رفیق از من مشو غافل که نیست
عشق در فرهاد و مجنون منحصر
گر دلم بشکست خوشحالم که دوست
مطمئن عند قلب منکسر
عشق نتوانست پوشیدن ز غیر
شد ازان مجنون به عالم مشتهر
جام می خواهی بگو فیضی مدام
همچو حافظ ایها الساقی ادر
***
ای در دهانت تنگی ز شکـّر
هر دو لب تو قند مکرر
تابنده ماه است از برج خوبی
خندیده لعلت بر درج گوهر
وصف جمالت طفلان اشکم
ناخوانده از رو کردند از بر
هر روز آرد در بزم حسنت
خورشید تابان سوزنده مجمر
چشم تو جانها برده پیایی
زلف تو دلها بسته سراسر
چون در رخ تو نبود به گردون
مهر منیر و ماه منور
فیضی که رویت صد بار دیده
خواهد که بیند صد بار دیگر
***
دلم که آمده از مهوشان خراب قمر
خرابه ایست که روشن بود ز تاب قمر
سمند حسن قمر آنچنان بلند افتاد
که ماه نو نتواند شدن رکاب قمر
قمر اگر چه به شب تاب می دهد همه را
ز تاب برد مرا زلف نیم تاب قمر
مرا ز فتنه ی دور قمر نشان آمد
خطی که شد به عذار قمر نقاب قمر
رخ قمر به مثل همچو صفحه ی قمریست
خطش در احسن تقویم چون حساب قمر
گهی به دیده ام آمد قمر گهی به دلم
بلی ز جای به جائی است انقلاب قمر
***
زهی خاک رهت در دیده ظاهر
غبار توسنت کحل الجواهر
خیال خود ببین در دیده و دل
که ظاهر گشته در چندین مظاهر
کسی داند جنون عشقبازان
که باشد بر فنون عشق ماهر
ردای زرق آلود تو زاهد
نگردد جز به خون دیده طاهر
نمی ترسند هیچ از باطن ما
فواویل لاصحاب الظواهر
چرا با هر کسی گویم غم دل
فان الحال عند الخلق با هر
ملامت می کند ناصح به فیضی
ببیند چشم ظاهر بین به ظاهر
***
صبحدم خیز و صراحی ز سر طاق بگیر
خنده بر چرخ زن و خرده بر آفاق بگیر
یک دو نقش هوس از مهره ی امید بباز
یک دو جام طرب از قسمت میثاق بگیر
گاه نقد طربی در کف محتاب بنه
گه ترنج هوسی از کف مشتاق بگیر
صاف و دردی که دهد ساقی ایام بنوش
باز پرس ار شودت، دامن رزاق بگیر
زهد خشک از خردت گرد بر آرد آخر
همدم عشق شو و مشرب عشاق بگیر
آسمان زهر هلاهل دهدت آخر کار
افعی غم بکش و از می تریاق بگیر
فیضی از کشمکش عقل دلت نگشاید
این چه قیدیست برو عالم اطلاق بگیر
***
ای تشنه لب به چشمه ی حیوان رسیده گیر
آب خضر ز دست مسیحا کشیده گیر
دست هوس مبر به گریبان آرزو
پیراهنی به کوی ملامت دریده گیر
از آسمان چو می رسدت عاقبت زوال
خورشید وش به مشرق و مغرب دویده گیر
چون از بهار بوی وفائی نمی رسد
باد خزان به گلشن عالم وزیده گیر
از همدمی مرده دلانم افسرده دل
ای آفتاب صبح قیامت دمیده گیر
چشم هوس بدوز ز نظاره ی بتان
خونابه ها ز دامن مژگان چکیده گیر
فیضی ببند دیده ز نقش و نگار دهر
هر صورتی که خوشتر از آن نیست دیده گیر
***
نماند صولت شیران درین گریوه ی آز
به حیله سازی سگ لابگان روبه باز
ز امتداد فرومایگان چه در عجبی
بجیفه خواری کرگس ببین و عمر دراز
ز ننگ خیره سری غراب تیره نهاد
تراست توبه ی عنقای مغرب از پرواز
ز کوه و بادیه بگرفت خاطرم تا چند
بخار بزم بسازم، به سنگ گویم راز
مگیر بر من اگر سر به جای پا ماندم
که باز سرنشناسم درین نشیب و فراز
***
بیا و در ورعم آتش شراب انداز
به نیم جرعه مصلای من بر آب انداز
قدح ز باده به گردش در آر دیده ز حسن
زمانه را و فلک را به پیچ و تاب انداز
سپاه فتنه برانگیز در کمین سپهر
غبار حادثه در چشم آفتاب انداز
قبای ناز بپوش و میان فتنه ببند
به جلوه ای دو جهان را در اضطراب انداز
شرار پردگی حسن پرده سوز تو راست
به روی دختر زر برقع حباب انداز
حریم مجلس رندان مقام بیداریست
نمک ز خنده ی ساقی به چشم خواب انداز
خمار بخت بر آشفت عشرتم فیضی
مرا به بزم شهنشاه کامیاب انداز
***
ای ز سر تا به قدم مایه ی ناز
ابرویت قبله ی ارباب نیاز
جز به روی تو نبینم هرگز
چشم محمود بود سوی ایاز
هر کش از نخل قدت برنخورد
همه کس را نبود عمر دراز
حال من از غم خود پرس که نیست
جز غم هجر کسی محرم راز
به جفا چاک زدی سینه ی من
بر دلم شد در احسان تو باز
ز آسمان تا به زمین یکسان است
در ره ما چه نشیب و چه فراز
فیضی از سوز فراق تو گداخت
نشدی آگه ازین سوز و گداز
***
بجز وصال نمی خواهم از خدا هرگز
که آشنا نکند ترک آشنا هرگز
بلای هجر تحمل نمی کند دل من
باین بلا نشدی کاش مبتلا هرگز
دلا مگو به طبیبان به دردمندی عشق
که کس نیافته این درد را دوا هرگز
بلای عشق تو خاص از برای جان منست
کسی مباد گرفتار این بلا هرگز
ز سیر کوکب طالع شد اینقدر معلوم
که دور چرخ نگردد به کام ما هرگز
اگر تو همدم فیضی نمی شوی چه عجب
که همنشین نشود شاه با گدا هرگز
***
ای عشق منه بر دل ما داغ جگر سوز
در کعبه ی ما آتش زردشت میفروز
هیهات چه گفتم من و از عشق شکایت
تا چند نصیحت گر من عقل بد آموز
گو عربده بر شیشه ی من سنگ بینداز
گو صاعقه بر خرمن من برق بیندوز
گر مشعل ما مرد زهی اختر فرخ
ور خانه ی ما سوخت زهی طالع فیروز
زین بخت نگون با که بگوئیم و چه سازیم
کز روی سفیدان جهانیم سیه روز
مشتاق دلان لذت نظاره نیابند
تا چشم به چشمی نکند شوق نگه دوز
فیضی پی هندی صنمان رو که ز حد شد
یغما گری ترک نژادان قراکوز
***
مردم و بر رخ من اشک نیاز است هنوز
چشم حیرت به تماشای تو باز است هنوز
هیچگه قصه ی زلف تو به پایان نرسید
عمر کوته شد و افسانه دراز است هنوز
خاک گشتیم به سودای تو در کوی نیاز
چشم شوخ تو همان بر سر ناز است هنوز
شام غم سوخته پروانه و جان داد به باد
شمع ازین واقعه در سوز و گداز است هنوز
گرچه فیضی ز حقیقت سخنی می گوید
بسته ی سلسله ی عشق مجاز است هنوز
***
پا به راه عشق سود و گرم رفتارم هنوز
با وجود کوه کوه غم سبکبارم هنوز
عالمی سرشار وصل و من همان خونابه ریز
دیگران برخورده و من دانه میکارم هنوز
در تنم یک قطره خون نگذاشت گرمیهای عشق
مدعی داند که من با چشم خونبارم هنوز
می خورم صد زخم و پیش او مجال آه نیست
جان به لب می آید و دم بر نمی آرم هنوز
بر سرم افتاده دیوار ملامت خانه دوش
همچنان از دست هجران سر به دیوارم هنوز
غمزه ای در کار من کردی و گشتم نیم کش
ساقیا پیمانه ی دیگر که هشیارم هنوز
گرچه فیضی خواست عذر شکوه آن پیمان گسل
ریزه ی الماس می بارد ز گفتارم هنوز
***
نشان راه بیابان عشق هان بشناس
که هست ریگ روانش ز ریزه ی الماس
زهی شگرف بیابان که بی گم است درو
هزار قافله ی عقل و کاروان قیاس
کسی که سر کند این دشت غیر مجنون کیست
که پای عقل درین راه می کند آماس
چه وادئی که درو نا نهاده یک دو قدم
به پای سوخته هم خضر ماند و هم الیاس
گذار ناقه و محمل گرت سفر هوس است
که غیر فتنه درین ره کسی ندارد پاس
چه طرف بندم ازین ره زنان قافله کش
که می کشند نخست از تن حیات لباس
من و تگ و دو این راه پر خطر فیضی
اگر چه زهره ی من آب می شود ز هراس
***
کشتگان پاکدامان را نشوید هیچ کس
کشته ی عشقیم غسل ما به آب تیغ بس
حرف لعلت زیر لب داریم و می سوزد زبان
نام زلفت بر زبان داریم و می پیچد نفس
منکه در اغیار می باشم مرا معذور دار
بلبل شوریده دارد آشیان از خار و خس
چون دلم کردی اسیر خود ازو غافل مشو
صید چون از دست شد هرگز نیاید باز پس
گرمن از بالا بلندان برنخوردم دور نیست
کس به شاخ سدره و طوبی ندارد دسترس
با زبان خوش فریبم ده چو کردی مبتلا
بلبل سرمست را دارند در گلگون قفس
فیضی از گرمی بازار حریفان بی غم است
زانکه سودا راست ناید عشق را بابوالهوس
***
عمری به سر کوی تو بودیم همین بس
خود را به سگان تو نمودیم همین بس
آئینه ی رخسار تو در پیش نظر بود
یک چند برو چشم کشودیم همین بس
گر ترک تمنای تو کردیم همین به
ور سر به قدم های تو سودیم همین بس
هرگز سخن اهل وفا گوش نکردی
بسیار سخن از تو شنودیم همین بس
جا داشت غم سبز خطی در دل فیضی
این زنگ ز آئینه ی زدودیم همین بس
***
ای عشق بیا صیرفی دیده ی تر باش
قیمت نه آب رخ و خوناب جگر باش
چشم است که سرچشمه ی پاکان نیاز است
خواهی همه تن پاک شوی پاک نظر باش
شاید به سعادت گل بختی شگفانی
شبگیر کن و همنفس باد سحر باش
در آهن و آب آن رخ زیبا نتوان دید
گر عاشقی از شیشه ی دل آینه گر باش
کمتر نتوان از نفس سوخته بودن
باشد که به دل راه بری گرم سفر باش
خواهی چو صدف سر شود اندر طلبت پای
تن غرقه ی طوفان کن و دل پر ز گهر باش
فیضی چه بری حاجت خود بر در کعبه
یک آه ز دل سر ده و دنبال اثر باش
***
هر جا سخن طراز و عبارت فروش باش
در بزم گاه ما چو رسیدی خموش باش
مشاطگان ما به گلو سرمه می کشند
در شهر ما زبان بستانند گوش باش
بدمست را به کاسه ی سر شیشه بشکنند
از جام ما چو باده بنوشی بهوش باش
در روزگار ما ز دو رنگی گزیر نیست
می در پیاله افگن و خونابه نوش باش
ای محتشم حریفی رندان نه حد تست
جامی بدمست گیر و سبوئی به دوش باش
فیضی سخن ز نشاه ی تجرید می کند
گوشی به شاهراه پیام سروش باش
***
جفا پسند بدان حسن بی عدیل مباش
به یک نظاره که روزی کنم بخیل مباش
ز خون دیده ی ما آبروی حسن بجوی
خیال سوخته ی جام سلسبیل مباش
بطعنه کاری سرگشتگی ذره مجوش
به آفتاب بگو کاین قدر جمیل مباش
چو آبروی مرا تشنه اند بوالهوسان
به رهگذار دگر جوی من سبیل مباش
مبر به خانه خرابان خود گمان هوس
باین گداخته جانان ازین قبیل مباش
زمانه مایه ی آشوب ما بس است توهم
بکار سازی ما فتنه را وکیل مباش
سری به تیغ منه بی نظاره فیاضی
بدست سنگدلان بی دیت قتیل مباش
***
چنین کآورده در خواب سحر گلگشت مهتابش
مگر باد صبا بیدار سازد از شکر خوابش
امیدم را کناری نیست پیدا بعد ازین خواهم
بشویم دست ازین دریا و گوهرهای نایابش
من و غواصی بحر محبت گرچه می دانم
حبابی هم نیارد دست بیرون زد ز گردابش
مگر شد در حریم کعبه ترسا زاده ی کامشب
فروغ سینه ی می می دهد قندیل محرابش
مرا ناگه گذر افتاد در بزم قدح نوشی
که دارد بوی خون می پرستان باده ی نابش
اگر غلطم به خاک و خون چه غم نازک نهالی را
که در آزار دارد بستر و بالین سنجابش
قبول نظم فیضی اینقدر دانم که در مجلس
ز بهر گرمی هنگامه می خوانند احبابش
***
چه می پرسید از کاخ بلند عشق بنیادش
که خاک از دشت مجنون است و سنگ از کوه فرهادش
چنین کز ناله ی شبها قراری نیست مجنون را
کجا آرام خواهد بود مرغان را ز فریادش
چو فرهاد بلاکش کند جوی شیر دانستم
که در تعلیم این فن غیر شیرین نیست استادش
فراموشی گزید آن شوخ و برد از یاد خود ما را
رفیقی نیست کز خیل فراموشان دهد یادش
بود هر بنده ای را روی آزادی ولی فیضی
چنین شد بنده ی خوبان که نتوان کرد آزادش
***
شمع راه ماست مجنون با قد غم پرورش
خیل مرغان بلا پروانه سان گرد سرش
مرغ بودی، خانه کردی بر سر مجنون زار
گر نه از سرگرمی من سوختی بال و پرش
در هوا سرگشته هر سو نیست این چرخ کبود
سوخت عالم از غم و بر باد شد خاکسترش
ای خوش آن رندی که چون ساغر کشد هنگام صبح
چشمه ی خورشید باشد رشحه ای از ساغرش
تا کشد فیضی به لوح سینه ی خود حرف غم
از نشانهای خراش ناخن آید مسطرش
***
آنکه پرهای ملایک شده پا اندازش
کی توان یافت بهر خاک نشین دمسازش
کیست بلبل که به منزلگه پروانه رسد
در نظر گرچه بلندست بسی پروازش
بر سر تربت ما ناله و فریاد مکن
کشته آن نیست که دیگر شنوند آوازش
دارد از عاشق دیوانه ی خود عشوه دریغ
نازنینی که در آفاق نگنجد نازش
من دل خون شده از غیر نهان می دارم
چه کنم وای اگر دیده شود غمازش
گرچه این گریه ی خونین به شب اندوخته ام
عاشق آن نیست که هر روز بیفتد رازش
فیضی از دیدن رعنا صنمان رسوا شد
کاش دوزند دگر دیده ی شاهد بازش
***
به طره بین شده همسایه ی بناگوشش
ز بس گرانی دلها نهاده بر دوشش
تبارک الله ازان غمزه های نکته گذار
که از ادای سخن کرده اند خاموشش
به وعده های وفا کرده شاد و می ترسم
که کود کیست مبادا شود فراموشش
خراب کرده ی این آرزوی تشنه لبم
که گشته غرقه ی طوفان چشمه ی نوشش
شراب تلخ چه کار آیدم که ساخت حکیم
مفرح دلم از شکر گهر نوشش
اگر مرا نشناسد ملامتش مکنید
درین زمان که می حسن کرده مدهوشش
تو را چه ذوق ز خونابه ی جگر فیضی
قدح قدح نکشی گر چو من ز سر جوشش
***
کشته ی آن ترک بدخویم که بی پروا دلش
صید را تا بر نیاید جان نخواهد بسماش
همچو خورشید قیامت وه که عالم سوز شد
آتشین روئی که می دیدیم شمع محفلش
ریختی خون من و برداشتی بازم ز خاک
زنده آن صیدی که بر فتراک بندد قاتلش
تاب گرمی نیست سلمی را به پای ساربان
یک نفس بردار امشب پرده های محملش
اول عشق است و می سوزد دل بی طاقتم
وای دریائی که آتش بوده باشد ساحلش
از جمال کعبه گر محروم ماند دور نیست
گرم رفتاری که آسایش بود از منزلش
حل نشد اسرار فیضی از نگاه تیز او
نکته دان غمزه می خواهم گشاید مشکلش
***
به خواب رفته ببینید چشم فتانش
که زیر هر مژه باشد نگاه پنهانش
ز پا فگنده ی جولان چابکی شده ام
که شهسوار نظر نیست مرد میدانش
چرا ز جا نرود آدمی که از حرکات
زمین به لرزه در آید به گاه جولانش
نگاه دمبدمش چیست بر شکسته دلان
چو صف شکست چه حاجت به تیر بارانش
دلا ز رهزنی غمزه اش چه می پرسی
سر بریده ببین در چه زنخدانش
ز فرق کرده قدم رو به عالی دارم
که کعبه ذره ی ریگ است از بیابانش
حدیث فیضی بی دل بخوان که اهل نظر
ز خون دیده رقم کرده اند دیوانش
***
حذر کنید ز خونریز چشم فتانش
که کرده اند سیه تاب تیغ مژگانش
به اهل دل که جهان گرد عالم نظراند
پیام غیب دهد غمزه های پنهانش
چنین که بر زده دامن سواره می گذرد
چگونه دست اسیران رسد به دامانش
به حشر باز سر قتل عالمی دارد
مگر هجوم قیامت کند پشیمانش
نشان گرم روان حرم چه می پرسی
که غیر ریگ روان نیست در بیابانش
فغان که رحم نیارد به تلخ کامی من
فسونگری که شکر ریزد از نمکدانش
به عشق تنگ قبایان ملامت فیضی
به آن رسید که دامن شود گریبانش
***
چه می پرسید از خونابه ی من روز هجرانش
مسلمانان دلم خون شد ز چشم نامسلمانش
کند از پرده های دیده پای انداز او چشمم
چو سلطان خیال او شود ناگاه مهمانش
بود هر درد را در حقه های چرخ داروئی
عجب دردیست بی دردی که نتوان یافت درمانش
چه سوزن سر بر آورد از تنم هر تار موی من
شب هجران مرا چون در دل آید یاد مژگانش
خیال لعل شیرین تو فیضی بسکه می بندد
عجب شوریست در عالم ز شیرینی دیوانش
***
طفلی که شد بگشت چمن چاک دامنش
همچون پر فرشته بود پاک دامنش
حوری پری وش است خدا را روا مدار
که افتد به دست مردم بی باک دامنش
آن گل که بر بهشت بود آستین فشان
حیف است در کف خس و خاشاک دامنش
با آن نهال تازه بگوئید که آن منم
گیرد به گاه جلوه اگر خاک دامنش
کو دست صید و دامن آن نازنین سوار
افتد مگر به حلقه ی فتراک دامنش
بر پای او که گریه کنان باز سر نهاد
وز اشک کیست این همه نمناک دامنش
بنگر قبای همت فیضی که قدسیان
پیوند کرده اند ز افلاک دامنش
***
صبحدم پیش من آمد صنمی حلقه به گوش
مژه اش عشوه تراش و نگهش غمزه فروش
دور باش نگه ترک سپاه انگیزش
صف صف انگیخته در پیش ز مژگان چاوش
تازه رو چون گل و در تازه بهار چمنش
گرد بر گرد طبر زد زده سر مرز نگوش
گوئیا پرده بر انداخته از چهره پری
یا مگر مژده رسان آمده از غیب سروش
گفت این دم دم صبح است و درین وقت تو را
غنچه بودن نسزد خیز و به گلگشت بکوش
لاله و گل به چمن خنده زنان لب بر لب
سرو و شمشاد به هم جلوه کنان دوش بدوش
حیف باشد همه مرغان چمن نغمه سرا
چون تو جبریل منش طایر قدسی خاموش
گفتم امروز سر خود نتوانم برداشت
که بخار می دوشین سرم آورده به جوش
گفت ای مست الهی تو و آنگاه خمار
حکمت آموخته ای باده حکیمانه بنوش
این چه مستیست که شب گرم شوی از می و روز
غیر دودی نبود در سرت از آتش دوش
گفتم از مایده ام این رطب تازه بگیر
ای که برداشته ای از طبق من سر پوش
نیم آن مست که در انجمن مغ بچگان
بکشم باده و چون باده کنم جوش و خروش
نیست مقصود ز مستی به جز اینم که دمی
رخت بیرون کشدم دغدغه ی مرگ ز هوش
گفت خواهم دهمت گوهر شب تاب بدست
گرت آویزه کند گوش دل پند نیوش
شاهد مرگ نه شوخیست که مستت نکند
خواه هشیار شوی از می و خواهی مدهوش
پهلوی هوش ازین نادره همخوابه بدزد
که به ناچار تو را تنگ کشد در آغوش
گفتم از حرف تو دیباچه ی فیضی پر شد
بعد ازین جای سخن نیست دگر هیچ مکوش
***
شوخ یتیم من نگر و عشوه سازی اش
برهم نهادن مژه شمشیر بازی اش
چابک پیاده ایست که در جلوه گاه ناز
بر شهسوار صبر بود ترکتازی اش
خونریز کافری که بهر پارسا که دید
در خاک و خون کشید ردای نمازی اش
شمشیر می نماید و از غمزه می کشد
صد خون گرفته کشته ی عاشق نوازی اش
پروای من ندارد و غافل که هر زمان
افزون شود نیاز من از بی نیازی اش
تابم نماند ای فلک آن آفتاب را
آگاه سازد از شب هجر و درازی اش
فیضی که پیش تیغ جفایش نهاده سر
در عاشقان بس است همین سرفرازی اش
***
گلی که خانه بود رشک گلشن از رویش
ببند در که مبادا برون رود بویش
کدام گلشن و کوگلستان که از فردوس
فدای لاله ی رخسار و سنل مویش
به ساده لوحی آن ترک گرم خونازم
که نیست چین به جبین و گره بر ابرویش
سیاه چشمی خورشید روی من بنگر
که چون سیه شده از آفتاب آهویش
به یک زبان چه توانم چنین که نکته سراست
به صد هزار زبان ابروی سخن گویش
نه بسته نفش چو حسن آفرین به صورت او
ز چشم زخم بدان دور روی نیکویش
کجاست سحر نگاری که شعر فیضی را
نویسد از پی تعویذ دست و بازویش
***
نمی دانم چه شد کامروز باز از گرمی خویش
ز چین زلف می بینم فزون تر چین ابرویش
کجا ماند مرا تاب نظر در بزم خونریزی
که در یکسو من و یکسو بود خنجر به پهلویش
به چندین حیله جا در بزم آن پیمان گسل کردم
ولی می ترسم از بیم سخن سازان بد گویش
ز بس رخت هوس اغیار بگشایند می دانم
که بار آرزو بر بندم آخر از سر کویش
نمی گویم مکش تیغ و مکش این سخت جانان را
ولیکن رحم می آید مرا بر دست و بازویش
مزن گو بر رخ خود خال نیل از بهر چشم بد
که تعویذ دل خود بسته ام از تار گیسویش
***
ای که داری سر نظاره ی مه پیکر خویش
سرمه ی دیده ی خود ساز ز خاکستر خویش
اوج عشقست که یک جلوه به پرواز آنجا
نتوانی اگر از برق کنی شهپر خویش
عمر من کشتی امید به ساحل نبری
تا به طوفان بلا خود نشوی لنگر خویش
دیده ی بایدت از ابرو و مژگان به کنار
تا به آن دیده شوی صیرفی گوهر خویش
چند آغوش خیال تو پریشان گردد
خویش را به که دگر کرد کنی در بر خویش
آستینها به سلامت نگذاری دانم
که بدانی قدری قیمت چشم تر خویش
فیضی از گوهر والای تو حیرت دارم
گر کسی چون تو نشد این همه صیقل گر خویش
***
ای که چون غنچه زدی بخیه ی پیراهن خویش
همچو گل آتش خود تیز کن از دامن خویش
گر چنین بی خبر از جوهر خود خواهی بود
زود باشد که در آتش فگنی آهن خویش
سر بیگانه نداریم که وحدت طلبان
خویشتن را نگذارند به پیراهن خویش
ما چه گوئیم دلت این همه پژمرده چراست
باغبان چون نکند پرورش گلبن خویش
شب که در غمکده فریاد کنان برخیزم
اشک را رقص دهم یاد بهر شیون خویش
این چه وادیست که عشاق به چندین تگ و پو
شیر مردانه در آیند شکار افکن خویش
شعله در هستی خود زن نزنی شرمت باد
که باین خس نشوی خار کش گلشن خویش
آرزوهای پریشان زندت خاک به فرق
تند بادست چه شد گرد کنی خرمن خویش
فیضی از حالت ما زمزمه می پردازی
بار عشقست منه این همه بر گردن خویش
***
زینسان که من کشیده ام او را به سوی خویش
منت پذیرم از کشش آرزوی خویش
حرف وصال گویم و باور نیایدم
در حیرتم نفس نفس از گفت و گوی خویش
دریا فرو کشیدم و لب تشنه همچنان
گوهر بدست و دل به همان جست و جوی خویش
رفت آن که هر دم از سر حسرت فرو برم
خونابه های گریه ی خون در گلوی خویش
بسیار روی عجز نهادم به روی خاک
زین آرزو که بنگرمش رو به روی خویش
مشکل خمار من شکند از می کسان
تا جام خویش پر کنم از سبوی خویش
فیضی چه همت است نبازم به همتت
که آوردی آب رفته ی خود را بجوی خویش
***
بگذار نیم کشته مرا زیر پای خویش
خونم حلال اگر طلبم خونبهای خویش
یک دیدنست و جان به هوای تو باختن
از ما دگرچه می طلبی رونمای خویش
دل را همه به خون جگر آب داده ام
پرورده ام بلای خدا را برای خویش
افسون دوستی به دل من وبال باد
بیگانه را اگر نکنم آشنای خویش
گفتی تو را به حالت مجنون چه نسبت است
دارد ز عشق مرتبه هر کس به جای خویش
در سینه دارم آتش عشق از گیاچه سود
ای ناطبیب شهر چه سوزی دوای خویش
فیضی رسید کشتی عمرت به موج خیز
از ناخدا امید مبر بر خدای خویش
***
می گذاری هر نفس آئینه پیش
عاشقی ها می کنی با روی خویش
ای طبیب دردمندان خسته ایم
مرهمی بگذار بر دلهای ریش
بی خمار هجر جام وصل نیست
نوشدارو کی رسد ناخورده نیش
سجده می آریم بر روی بتان
کافران عشق را اینست کیش
کم نشد فیضی حکایتهای عشق
گرچه ما گفتیم از صد بار بیش
***
پیش رقیب با تو نکردیم اختصاص
زان رو که پیش عام نگویم حرف خاص
زلف تو مرغ سدره نشین را امیر کرد
آزاد طایری که ازین دام شد خلاص
مهر تو را فزوده به دل سبزه ی خطت
در دوستی به مهر گیا نیست این خواص
هر لحظه قصد کشتن عشاق می کنی
ای ترک تند خوی نمی ترسی از قصاص
فیضی به روی زرد دواند سرشک گرم
کز کیمیای عشق تو بگداخت این رصاص
***
خوشا نشاط نهانی و بزم خاص الخاص
هوش پیاله کش شوق و آرزو رقاص
نه عشوه را از کمند نظر امید نجات
نه غمزه را ز فریب هوس مجال خلاص
ز بزم عشرت ما غافل اند بوالهوسان
عوام را نبود ره به پیشگاه خواص
به هر جفا که دلت می کشد مکن تقصیر
که چین شکوه نباشد به چهره ی اخلاص
دلیر باش به قتلم که در شریعت عشق
ز بهر کشته ی خوبان نگفته اند قصاص
جگر گداخته باید ز آب دیده چه سود
که کیمیای محبت غنی بود ز رصاص
عجب تر از دل فیضی ندیده ایم طلسم
که هم گهر بود و هم محیط و هم غواص
***
کو بخت کز شکنجه ی گردون شوم خلاص
وز پای بند عقل چو مجنون شوم خلاص
روی نجات نیست گرفتار عشق را
یاران ازین بلای خدا چون شوم خلاص
ای پندگو به عشق ز افسانه ام چه سود
من زین بلاعجب که بافسون شوم خلاص
خونابه می چکاند از دیده دمبدم
وه چون کنم کزین دل پر خون شوم خلاص
تا خار خار دل نرود از درون من
مشکل که از ملامت بیرون شوم خلاص
خواهم به آن نگار فسونگر برم پناه
کز سحر آن دو نرگس مفتون شوم خلاص
فیضی من آن نیم که ز غمهای روزگار
از صوت چنگ و نغمه ی قانون شوم خلاص
***
ببند دیده که در چشم عارف مرتاض
حجاب ظلمت و نور است این سواد و بیاض
نظر به نقطه ی دل کن که هیچ نکشاید
ز فلسفی و خیال جواهر و اعراض
مباد از همه عالم وصال خوبان را
غرض جز این که ببندند دیده از اغراض
خوش آن دو یار ز اغیار قطع کرده امید
تهی دو دیده و پیکان به سینه چون مقراض
به دردهای محبت صبور باش و منال
که از مسیح نیاید علاج این امراض
سموم پرور عشقم ز بوستان فارغ
سر مرا نبود برگ رنگ و بوی ریاض
به هر صحیفه که دیدیم شعر فیضی را
نوشته اند به عنوان او هوالفیاض
***
قبله را روی صفا سوی تو فرض
کعبه را سجده ی ابروی تو فرض
بر در کعبه مسلمانان را
نیت طاعت هندوی تو فرض
بی گنه ریختن خون کسان
همه بر گردن بازوی تو فرض
دل شهری به شکنج آوردن
همه در سلسله ی موی تو فرض
سر خلقی به کمند آوردن
همه بر غمزه ی جادوی تو فرض
به نظر بندی صاحب نظران
سحر بر نرگس جادوی تو فرض
سر طاعت به زمین فیضی را
در طواف حرم کوی تو فرض
***
یا رب به پاکبازی رندان این بساط
کز ششدر غمم برهان مهره ی نشاط
چندین هزار کاسه ی سر ذره ذره شد
در سنگلاخ عشق دم نه به احتیاط
ای صد هزار ناله که از تند باد غم
باغ جهان تهی است ز گلهای انبساط
گر خون دل خورند حریفان به جای می
ساقی گرم خون نکند میل اختلاط
بردار صفحه ی امل خود که عاقبت
نه دفتر سپهر بیفتد ز ارتباط
مگشا به تنگنای جهان محمل امید
دانا نساخت برگ اقامت درین رباط
فیضی تو پاک باز که از بازی قضا
منصوبه ی عجب بنشیند درین بساط
***
ای دل برآر شهپر شوق و گذار خط
کفر محبت است نوشتن به یار خط
پرواز اهل شوق به بازوی همت است
بر بال مرغ بسته نیاید به کار خط
من با وصال دست در آغوش، همدمم
بر گردن وفا فگند بنده وار خط
با یاد او ز نامه و پیغام فارغم
ای نامه بر زیار بسویم میار خط
بی مژده ی وصال تسلی چه صورتست
قاصد ز یار اگر برساند هزار خط
تأثیر عشق بین که هوا گیرد از نشاط
هر گه بیفگنم به سر رهگذار خط
فیضی نظاره کن که به خونابه ی جگر
کلکم کشیده بر ورق نوبهار خط
***
بر صفحه ی روی نگر خط
استاد قضاء نوشته سر خط
یاقوت لب گهر فشانش
آورده برون ز مشک تر خط
خطش که سواد ما روان کرد
روشن نبود ازو دگر خط
این تازه رقم که بر رخ اوست
خطی است لطیف تر ز هر خط
هر خط که نوشته ایم فیضی
مضمون وفای اوست در خط
***
مگو تراش خط از گرد روی اوست غلط
که نیست سبز مرا احتیاج سبزه ی خط
ز سر خال لب او کسی شود آگه
که بهره مند بود از رموز علم نقط
شب وصال من و دیدن رخش که بس است
برای روشنی روز آفتاب فقط
هوا که جلوه ی طاووس داشت عنقا شد
دریغ خون کبوتر نخواستیم ز بط
به نامرادی خود ساختم که از خوبان
مراد دل نتوان یافتن به هیچ نمط
بلند و پست جهان کرده ام نظاره ولی
کجاست تازه نهالی چو او به حد وسط
نوای کلک تو فیضی به بزم خسرو هند
پر از ترانه ی چنگ است و نغمه ی بربط
***
چو روی ساده نباشد ز جام باده چه حظ
ز باده ای که ننوشی به روی ساده چه حظ
گرفتم آنکه لب سلسبیل جای تو شد
اگر نه می کشی از دست حور زاده چه حظ
اگر عقیق لبی کام جان ما ندهد
دلی چو گوهر یکتا ز دست داده چه حظ
ز دل اگر نگشاید گره گل اندامی
چو غنچه صد گره زر تو را گشاده چه حظ
اگر نه از لب ساقی هوس به کام رسد
حریف را به قدم لب به لب نهاده چه حظ
زمانه گو مرسان شربت اجل به لبم
که زهر نوش بلا را ازین زیاده چه حظ
بدست دامن گل گر نیایدت فیضی
چو خار بر سر راه چمن فتاده چه حظ
***
به کام اهل وفا تلخی غمت کم نیست
که تلخ کام بلا را ازین زیاده چه حظ
جهان چو آینه ی حسن اوست ای زاهد
سر خیال به زانوی غم نهاده چه حظ
کجاست باده که چون گرد باد برخیزم
چو خاک این همه بر آستان فتاده چه حظ
ز قیل و قال چو محفوظ نیستی فیضی
خیال مدرسه کردن به استفاده چه حظ
***
شبی به خواب مه روی یار شد طالع
غریب واقعه ای او نمود فی الواقع
بجز خیال تو در خواب من نمی آید
خوش آن کسی که به خواب و خیال شد قانع
کجاست عارف آگاه تا نظاره کند
ز خط و خال تو چندین صنایع صانع
نتیجه ای ندهد پیش یار دعوی عشق
به هر مقدمه چون خصم می شود مانع
بیا به میکده فیضی رموز عشق آموز
چرا به مدرسه اوقات می کنی ضایع
***
ما را نبود صومعه و دلق مرقع
مائیم و مقام طرب و شاهد برقع
مشکل که رود از دل زهاد سیاهی
این دانه کجا سبز شود در همه مزرع
خواهی رسدت مرتبه ی بی سر و پایان
از تاج مکلل گذر و تخت مرصع
در دیده ی صاحب نظران چشمه ی قیراست
هر دل که نه خورشید ازل را شده مطلع
سر بر زده نور رخ او از دل تنگم
ماهیست برون تافته از چاه مقنع
از عربده ی چشم تو برهم شده مجلس
وز حلقه ی زلف تو پریشان شده مجمع
فیضی سخن عشق بسی بود ولیکن
شمشیر زبان تو رسانید به مقطع
***
ای دل از سیمبران چند کنی کام طمع
نتوان بود چنین بوالهوس و خام طمع
وصل اگر می طلبی بال و پر از همت خواه
تا کی از دوست کنی نامه و پیغام طمع
باز جستن دل ازان زلف دلآویز خطاست
وای مرغی که کند دانه ازین دام طمع
بزم دوران همه آلوده ی زهر است مکن
نقل ازین خوان هوس باده ازین جام طمع
هر که از بی بصران چشم عنایت دارد
نور بینش کند از دیده ی بادام طمع
زاهد گوشه نشین کز همه مستغنی بود
دیدم آغاز ریا دارد و انجام طمع
فیضی از دور فلک ساز به خونابه ی غم
جام عشرت مکن از گردش ایام طمع
***
روز هجران ز آتش دل می نهم بر سینه داغ
بسکه روزم شد سیه در روز می سوزم چراغ
در طریق آرزو صد خار در پایم شکست
رو تو ای آسوده دل کز این نیاید گشت باغ
کنج تنهائی بهشت ماست ای همدم برو
تنگ میسازد دل ما را هوای باغ و راغ
گام اول پای در زنجیر ماند همچو من
هر که را باد بهار عشق پیچد در دماغ
ما و پلهوئی به خاک نامرادی کاهل دل
در نور دیدند از کاخ هوس نطع فراغ
درد نوشان محبت را سفالین جام بس
بوالهوس سیمین صراحی خواهد و زرین ایاغ
از دل من گر توانی کرد فیضی جست و جو
صد بیابان راه ازان سوی عدم دارم سراغ
***
ای از فروغ شمع به دور رخت فراغ
رویت چراغ حسن و خطت سایه ی چراغ
در دور خط خوشیم به نظاره ی رخت
آری به نوبهار خوش آید هوای باغ
جستم نشانه ی دل گم گشته از غمت
او خود مرا به کوی بلا می دهد سراغ
دود چراغ مدرسه تر کرد چشم من
حاصل نشد ز مدرسه جز خشکی دماغ
فیضی ز عشق لاله عذاران تو را چه غم
گر جامه چاک چاک شد و سینه داغ داغ
***
چرا نشسته سگ او ز حال ما فارغ
که آشنا ننشیند ز آشنا فارغ
بتان! اگر چه شما فارغید از غم ما
ولی نه ایم دمی از غم شما فارغ
بشکر آن که تو سلطان ملک حسن شدی
مشو ز حال اسیران بینوا فارغ
تو ای طبیب به آن شوخ جور پیشه بگو
که دردمند تو را دیدم از دوا فارغ
نمی رویم به صد جور از درش فیضی
بر آستان وفائیم از جفا فارغ
***
باده صاف است و محتسب ناصاف
دردکش را که می دهد انصاف
با که گویم که می درد ساقی
پرده ی عاکفان و ستر عفاف
عقل از کف سپر بیندازد
عشق هر جا کشد کمان مصاف
آهوی مست من اگر اینست
شیر نر بر زمین گذارد ناف
گفتم از حسن دیده بربندم
چه کنم با نگاه دیده شگاف
بر سر چار سوی رسوائی
گوهر عشق را منم صراف
فیضی از حرف عشق لب بر بند
پیشگاه ادب رسید ملاف
***
زهی به زیر لبت صد هزار حرف شگرف
لطافت لب لعلت نموده جوهر حرف
خوش است بر رخ من خون دل ز دیده روان
چنانکه بر ورق زرد جدول شنگرف
عجب که زنده دلان از حیات بشمارند
دو روزه عمر که در عاشقی نگردد صرف
در آب دیده ی عاشق اگر نظر خواهی
که این گهر نتوان یافت جز بلجه ی ژرف
فگنده شیردلان را به تیر غمزه و نیست
شکارئی که ز فتراک او ببندد طرف
اگر گداخته افتد فلک ز آتش آه
به چشم مردم افسرده دل نماید برف
مگو به سنگدلی راز می کشان فیضی
که همچو محتسب خم شکن بود بی ظرف
***
گرچه عمرم در خیال زلف خوبان شد تلف
عاقبت سر رشته ی مقصود من آمد به کف
چون نخیزد فتنه ها زینسان که در دوران تو
گرد سلطان جمالت لشکر خط بسته صف
نیست جز در دیده ی اهل وفا سیل سرشک
این چنین گوهر نمی آید برون از هر صدف
جان اسیر دام عشق و دل به زنجیر جنون
وه که هر سو می کشد دل یک طرف جان یک طرف
در تن فیضی ز هجران استخوانی بیش نیست
غالبا خواهد شدن تیر ملامت را هدف
***
پاکبازان بر بساط عاشقی بستند صف
زان میان من بهره ی دل رایگان دادم ز کف
نیست جز در دیده ی دریا دلان اشک نیاز
این چنین گوهر نمی آید برون از هر صدف
با هزاران جان بود ارزنده در بازار عشق
نقد عمر من که در سودای خوبان شد تلف
طفل اشکم راز پنهان مرا کرد آشکار
عاقبت رسوای عالم شد پدر زین ناخلف
خط حجاب روی او شد آه یا رب چون کنم
هم مگر خورشید بردارد ز روی مه کلف
چشم من چون استخوان شد در ره خوبان فتاد
تا مگر روزی پی تیر نظر گردد هدف
نیستم فیضی امام و شیخ و دانشمند شهر
عاشق و رند و نظر بازم تکلف بر طرف
***
به صد جفا چو شدم از تو مبتلای فراق
گه از جفای تو نالم گه از جفای فراق
کسی بداد فراقت نمی رسد هرگز
مگر وصال که او می دهد سزای فراق
جدا ز وصل تو خون می رود ز دیده ی ما
بیا که با تو بگوئیم ماجرای فراق
غم فراق ز ما تا ابد نخواهد رفت
که بوده ایم ز روز ازل برای فراق
به قصد کشتن فیضی شدند هر سه یکی
جفای هجر و غم دوری و بلای فراق
***
بر کن دل از کتاب و منه چشم بر سبق
تا چند در میانه چو دیوار هر ورق
کی از شگاف خامه گشاید در حضور
از تیغ عشق پرده ی دل را نکرده عشق
هر سطر را گمان ره راست برده ای
کج رفته ای، مرو که نه اینست راه حق
تو چشم بر سیاهی و بهر تو کرده چرخ
چندین هزار گوهر رخشنده بر طبق
پیوسته گرم بحث و جدل بینمت دلی
نبود نتیجه ی تو ز گرمی بجز عرق
دانم دل تو چشم نپوشد ازین رقم
تا خود ز نیم جان تو باقیست یک رمق
فیضی ز من نگارش حرف و نقط مپرس
کز هر که ساده لوح بود برده ام سبق
***
کس نیست در جهان که نگردد زبون عشق
زنجیر چرخ می گسلاند جنون عشق
عشق از کمین رسیده طلبکار خون ما
ای عقل همتی که بریزیم خون عشق
مجنون شو و ببین که فزونتر نهاده اند
از ذره های ریگ بیابان فنون عشق
دل غرق خون و لب به شکر خنده برق ریز
از من مپرس حال دریون و برون عشق
دود از دلم برآمد و پروا نمی کند
جادو نگاه را چه اثر از افسون عشق
کوته نظر مبین که فلک بی ستون بپاست
کین خانه را مدار بود بر ستون عشق
کس را چه اختیار که از دست آرزو
فیضی زبون دل شده و دل زبون عشق
***
منم و کشمکش طبع و دل عربده ناک
گه گریبان فلک در کف و گه دامن خاک
بر رخ سامعه ام داغ ملامت زیور
بر لب ذایقه ام زهر هلاهل تریاک
نه درین جلوه گهم رخش امل در جولان
نه درین صید گهم صید طرب در فتراک
سیل غیرت در و دیوار خرد ساخته پست
برق حیرت خس و خاشاک هوس سوخته پاک
سر شوریده کلاه خرد افگنده به راه
دل دیوانه گریبان صبوری زده چاک
من چنین کاسه ی خاشاک صفت از غم دل
در دلم شکوه چو آتش که فتد در خاشاک
فیضی از پیر مغان فیض طلب کز قدحی
گرد اندوه ابد پاک برد از ادراک
***
آمدی ای قبله ی جانهای پاک
خیر مقدم مرحبا روحی فداک
تا نهادی پا به نعلین خرام
صار من خیط البصر حبل الشراک
گر غبار آلوده گشتی باک نیست
ای هزاران دیده در راه تو خاک
از نظر هر چند می گردی جدا
انت من قلبی محال الانفاک
دل به جا آمد که با فریاد شوق
ارتقی عینی علی اوج السماک
چاک پیراهن چه می پرسی ز من
دل ز چاک سینه بنگر چاک چاک
فیضی از هجران چه می نالی منال
دلخراش است این خروش دردناک
***
ای قدت نازک و میان نازک
کمرت نیز همچنان نازک
شود آزرده در سخن گفتن
بسکه آمد تو را زبان نازک
در تبسم شود لبت رنجه
که بود جوهرش چو جان نازک
پیش چشمت نمی کنم فریاد
که بود طبع ناتوان نازک
عمرها شد که عاشق اوئیم
دل همان سخت و جان همان نازک
تیز نتوان به سوی او دیدن
بس که شد خوی آن جوان نازک
فیضی اهل زمانه را بگذار
پند بشنو که شد زمان نازک
***
سرِّ دهان تو چو یقین نیست بر ملک
از خالها نهاده به رو نقطه های شک
عمریست ای پری نه نشستی به دیده ام
یک لحظه مردمی کن و بنشین به مردمک
روشن نشد ستاره ی بخت سیاه من
چندانکه رفت شعله ی شوق تو بر فلک
سنگی که بر سر من ازان بی وفا رسد
باشد عیار نقد وفای مرا محک
فیضی ز شور آن لب شیرین رقم زدی
انگیختی به گفته ی شرین خود نمک
***
سبحانک سبحانک ما اظهر برهانک
ما ابین تبیانک ما اعظم سلطانک
خلقی برهت پویان دیدار تو را جویان
در هر نفسی گویان سبحانک سبحانک
ای پرتو مهر از تو مه آینه چهراز تو
نه کاخ سپهر از تو ما ارفع بنیانک
ذاتت ز گمان برتر حمدت ز زبان برتر
شکرت ز بیان برتر ما احسن احسانک
حرف تو کجا خواند وصف تو کجا راند
کنهه تو کجا داند این عقل پریشانک
شوق تو مرا در دل سوی تو دلم مایل
دریافتنت مشکل ما أصعب وجدانک
فیضی ز ره وجدان در معرفتی حیران
والعجز عن العرفان قد اکمل عرفانک
***
اگر در دیده می آئی ره اینک
وگر دل می بری بسم الله اینک
دل من می طپید از جلوه هایش
که می آید ندانم وه وه اینک
شب و روز آه من گردون شگاف است
گواه حال من مهر و مه اینک
خیالش چون تواند رفت بیرون
که چشمم بسته خون ته بر ته اینک
من و محنت سرای نا امیدی
حریف عشق را خلوتگه اینک
برانم تا ز دامان وصالت
کنم دست تمنا کوته اینک
به قصد جان فیضی ای جفا جو
مکش تیغ ستم شاهنشه اینک
***
در مدرسه ی عشق نخوانند رسایل
این مسئله معلوم شد از ترک مسایل
در نفی سوی کوش که اسرار ولایت
اثبات نکردند به ترتیب دلایل
در دیده ی ما نیست بجز جلوه ی معشوق
عاشق نبود مایل بر شکل و شمایل
بس صورت مطبوع که خونابه ی غم شست
اما نشد از لوح دلم نقش تو زایل
فیضی نبرد سجده ی به محراب عبادت
خود را چو به ابروی بتان ساخته مایل
***
أتانی الرسول و آتی الرسایل
لقد سر قلبی بتلک الوسایل
زطی ظروف حروفش هویدا
الوف المعانی صنوف الفضایل
گهی گشته تعویذ بر بازوی دل
گهی بوده بر گردن جان حمایل
عبارات آن از محبت نظایر
اشارات آن بر عنایت دلایل
چه نقش بدیع است کز پرده سر زد
زهی حسن قول و زهی لطف قایل
بنازم زهی کعبه ی پاکبازان
که دلهای پاکان سوی اوست مایل
علی المراتب سنی المناقب
حری المحامد رضی الشمایل
زهی آفتابی که با ذره قدران
به آخر رساند عهود اوایل
ز دریا دلی مستفیض است فیضی
که بر درگهش هفت دریاست سائل
***
می کشد عشقت عنان از دست دل
می برد تاب و توان از دست دل
روزگاری شد که از دست من است
دل به جان و من به جان از دست دل
صبر و هوشم رخت در صحرا نهاد
این ز دست دیده آن از دست دل
وه چه دانستم که افتم عاقبت
در بلای ناگهان از دست دل
دل اگر اینست خواهد شد خراب
این جهان و آن جهان از دست دل
دل به فریاد آید از دست زبان
بسکه می نالد زبان از دست دل
سیر شد فیضی ز عمر خود، هنوز
می خورد خون همچنان از دست دل
***
عمریست که رهزن است این دل
بر رهزنی من است این دل
بر خاک دل مرا میفگن
که آئینه ی روشن است این دل
از برق بلا عجب مدارید
گر سوخته خرمن است این دل
بر سنگ چه می زنی دل من
بگذار نه آهن است این دل
پابند هوس نشد که در عشق
جبریل نشیمن است این دل
دل را چه هوای لمعه ی طور
خود آتش ایمن است این دل
گلشن چه کند کز آتش عشق
دیوانه ی گلخن است این دل
ای دوست ز دل مباش ایمن
هشدار که دشمن است این دل
در ماتم من نشسته فیضی
در ناله و شیون است این دل
***
تا گرفتی به دل و جان منزل
دل ز جان رشک برد جان از دل
عشق دلخواه و ملامت جانکاه
مرگ آسان و جدائی مشکل
عقل دانای ملامت فرمای
صبر دیوانه زنجیر گسل
جان من این همه نادانی چیست
در دلم باشی و از دل غافل
خانه منشین که شهیدان غمت
خون خود را به تو کردند به حل
در گرفت آتش حسن تو به دل
وه چه شمعی که بسوزد محفل
نیم جان مانده ز غم فیضی را
مانده از زندگی خویش خجل
***
ای ز خوبان جفا جو در ستمکاری مثل
فتنه جویان را جفاهای تو دستورالعمل
جلوه ی طاقت ربایت فتنه آموز بلا
غمزه ی عاشق فریبت کار فرمای اجل
واله ی نقش جمالت ساده لوحان ابد
عاشق طاق بلندت نقشبندان ازل
مهر غارت کردن دین و دل و هوش و خرد
عشوه هایت بی عدیل و غمزه هایت بی بدل
هر زمان حسن تو می خیزد به یغمای دلم
ملک عشقست این نباشد هیچ وقتی به خلل
چیست ای جادو صنم چندین سیه چشمی مگر
نسخه های سامری چشم تو دارد در بغل
گرچه فیضی از جهان طومار هستی در نوشت
حسب حال عشق بازان ماند دیوان غزل
***
زهی ز تیغ نگاهت جهان جهان مقتول
اجل نکرده ز فرمان غمزه ی تو عدول
چه فتنه ای تو که در دور غمزه ی تو شدند
مؤکلان قیامت ز کار خود معزول
دو چشم روح فریب تو را چه استغناست
که جان خضر و مسیحا نمی کنند قبول
به روزگار نخواهی که زنده ماند کس
چه نازکی که شدی از حیات خلق ملول
چه احتیاج به نامحرمان عشق که نیست
میان عاشق و معشوق غیر شوق رسول
به وصف خط تو صد حرف تازه می گفتیم
اگر نه قصه ی زلف تو می کشید به طول
کجاست روی خلاصی ز دوست فیضی را
که بسته پای دل او بطره ی مفتول
***
هستیم به دام زلف او رام
مادام که هست بهر ما دام
زلفت ز صبا رسد بران چشم
مادام که دیده است بادام
آرام کنی به دیده و دل
مثل تو ندیده ام دلآرام
آغاز خمار شد بیارید
آن جام که هست شوق انجام
در بند خط رخت چو فیضی
آزاد شدم ز کفر و اسلام
***
کردی اکرام عاشقان به سلام
و علیک السلام و الاکرام
آمدی در مقام عشوه و ناز
از کجا آمدی کجاست مقام
ما ندانیم راه خانه ی تو
خانه ی تو کجا و راه کدام
سرو را بین که در چمن کرده
بهر تعظیم قامت تو قیام
فیضی از عاشقان نکته سراست
می توان یافت از ادای کلام
***
شبی که بی مه رویت چراغ سوخته ام
الف کشیده ام از عشق و داغ سوخته ام
بسوز عشق تو هر گه کشیده ام آهی
متاع عشرت و رخت فراغ سوخته ام
به باغ بگذر و گلهای آتشین بنگر
که بی جمال تو گلهای باغ سوخته ام
ز بوی گل چه کشاید مرا درین گلشن
که من ز گرمی عشقت دماغ سوخته ام
فتیله کرده ام از رشته های جان فیضی
شبی که در حرم دل چراغ سوخته ام
***
هر نظم گوهرین که به یاد تو گفته ام
دل رخنه کرده و جگر خویش سفته ام
از دیده صد نگاه فراهم نموده ام
تا گرد صد نظر ز عذار تو رفته ام
بربسته ام شگاف دل از پاره ی جگر
تا بنگری که درد تو در دل نهفته ام
دارم هزار پاره دلی وه چه حیرت است
کاندر خزان هجر تو گل گل شکفته ام
بیداری ستاره گواهست کز فراق
شب نگذرانده ام که بر آتش نخفته ام
چون نیست در میانه دوئی هم به یاد تو
با خود حدیث گفته و از خود شنفته ام
فیضی گمان مبر که غم دل نگفته ماند
اسرار عشق آنچه توان گفت گفته ام
***
سویت از بی اختیاری گر نگاهی کرده ام
آنچنان رنجیده ای گویا گناهی کرده ام
جان من خوش نیست این مقدار رنجیدن تو را
گر من بی صبر و دل پیش تو آهی کرده ام
بود مقصودم که عشق خود نهان دارم ز غیر
گر گذر بر آستانت گاه گاهی کرده ام
بر سر راه خودم بینی و غافل بگذری
زین روش بگذر که من هم فکر راهی کرده ام
فیضی آن رند گدا طبعم که در طرز غزل
عرض حال خود به پیش پادشاهی کرده ام
***
از غم آن پری چنان شده ام
که ز چشم همه نهان شده ام
کاشکی با تو دوستان گویند
که به عشق تو داستان شده ام
خوانده ام تا سگ درت خود را
به وفا شهره ی جهان شده ام
چون رخ تست احسن التقویم
چه عجب گر دقیقه دان شده ام
ناوک آه میکشی فیضی
تا ز بار بلا کمان شده ام
***
من دفتر کون و مکان یک یک مفصل دیده ام
اوراق تقویم فلک جدول به جدول دیده ام
لوح ازل بگشاده ام سر ابد دانسته ام
تفسیر هستی کرده ام آیات منزل دیده ام
نقش هیولی بسته ام تکمیل صورت داده ام
پایه به پایه گشته ام اعلی و اسفل دیده ام
در چشم عارف از ازل فرقی نباشد تا ابد
اول در آخر خوانده ام آخر در اول دیده ام
یک نقطه ی وحدت بود بر تخته ی هستی عیان
نقاش معنی بوده ام خط مسلسل دیده ام
زنگار هستی کی بود در گوهر والای من
آئینه ی روشن دلم کز عشق صیقل دیده ام
فیضی به لوح نیستی بر عقل خط در کش که من
در کارگاه عاشقی دانش معطل دیده ام
***
نمک به پسته مزن بهر تلخی می نابم
که بوسه بر لب ساقی بس است لعل شرابم
ملامتم مکن ای مهربان به باده پرستی
مزن به جان من آتش که من بر آب کبابم
به بخت خفتگیم مست من چه خنده فشانی
نمک چه فایده الماس زن به دیده ی خوابم
دلم ز باده چه می سوزی ای حریف بس است این
که از کرشمه ی ساقی میان آتش و آبم
ببین که باده هوس می کنم ز شیشه ی مستی
که باد هم ندهد ز آبگینه های حبابم
نظر به طلعت معشوق دولتی است ولیکن
چگونه بنگرمش کز دو چشم خود به حجابم
درین نشاط گهم فیضی از خمار مترسان
که من ز نرگس مستش مدام مست خرابم
***
یار رنجید ز من دانستم
رنجش او ز سخن دانستم
بست عهدی به رقیبان تازه
قول آن عهد شکن دانستم
زهر چشمی که مرا خواهد کشت
من ازان چشم زدن دانستم
شد نو آموخته ی بوالهوسان
ماند آن رسم کهن دانستم
مدعی را به سخن های غریب
شد دگر باز دهن دانستم
خرمن شرم مرا از دو طرف
خنده شد برق فگن دانستم
گفتم از تو کله دارد فیضی
گفت خاموش که من دانستم
***
قصد من بی او اجل می کرد بازش داشتم
نیم جانی از برای نیم نازش داشتم
هجر غافل کرده جانم برد از کف ورنه من
چشم قتل از غمزه ی عاشق نوازش داشتم
وقت جان دادن نه بستم چشم تا فردای حشر
بر امید وعده ی دیدار بازش داشتم
از زبان بندی چشم او نگفتم پیش کس
داستانها کز زبان سحر سازش داشتم
وه چه دانستم که رسوای جهان سازد مرا
دل که عمری من به خلوتگاه نازش داشتم
گوهر دل نازنینان را نمی افتد قبول
ورنه من صد بار بر راه نیازش داشتم
داشتم فیضی دل خود بسته ی نخل قدش
در میان عشق بازان سرفرازش داشتم
***
دوش به گاه سرخوشی زلف تو باز یافتم
فتنه ی روزگار را رشته دراز یافتم
درد دگر به جان من بر سر درد شد فزون
بسکه طبیب عشق را خسته نواز یافتم
خیز و کمیت باده را گرم کن ای جوان که من
ابلق صبح و شام را در تگ و تاز یافتم
نور خدای در دلم تافت ز طلعت بتان
سر حقیقت از ره عشق مجاز یافتم
طالع من نگر که چون در شب زلف دلبران
گوهر شب چراغ دل گم شد و باز یافتم
سیمبران سنگدل میل کنند سوی من
ز آتش عشق همچو زر بسکه گداز یافتم
فیضی بینوا که شد نکته سرای قدسیان
هر دمش از نی قلم زمزمه ساز یافتم
***
سزای عقل دور اندیش دادم
که دل با ترک کافر کیش دادم
چه بی پروا کسی بودم که دل را
به بی پروا تری از خویش دادم
فغان کو تیشه زن بر کان الماس
که بر مرهم صلای ریش دادم
ستم چندانکه بر خود پیش دیدم
دل خود را تسلی بیش دادم
درین سودا زیانها بر من آمد
که نرخ صد کرشمه پیش دادم
نظر را بر کنار نوش بردم
جگر را در دهان نیش دادم
به فیاضی گوارا عشق که امروز
دو عالم را به یک درویش دادم
***
خاک کویش ز گریه گل کردم
مرهمی بهر داغ دل کردم
به خیال بتان دل خود را
رشک بتخانه ی چگل کردم
هر کجا سرو قامتی دیدم
یاد ازان قد معتدل کردم
مکن اندیشه چون مرا کشتی
که تو را خون خود به حل کردم
از وفا فیضی آن جفا جو را
سخنی گفتم و خجل کردم
***
شب بر امید وصل در خواب می زدم
وز خون تازه بر در دل آب می زدم
می در قدح لبالب و خون در گلو گره
تا صبحدم خروش جگر تاب می زدم
بختم به آسمان و زمین روی جنگ داشت
ناوک به ماه و دشنه به مهتاب می زدم
گل زیر پای فتنه بر اقبال می شدم
ساغر بدست خنده به سهراب می زدم
بر روی دولتم در گنجینه باز بود
من هر زمان به گوهر شب تاب می زدم
فیضی سحر ز سینه ی من رخت بسته بود
گر ناگهان چو فتنه در خواب می زدم
***
دوش از فروغ می ره مهتاب می زدم
تا صبحدم بر آتش خود آب می زدم
از من کمند طره ی ساقی نبود دور
دستی اگر به عالم اسباب می زدم
مقود جام باده و ابروی یار بود
کاول سر نیاز به محراب می زدم
هر گه لبم به دول لب جام می رسید
گوئی سری به خنجر قصاب می زدم
تأثیر بام روح قدس داشت ساز من
راه هزار عقل به مضراب می زدم
فیضی شگفته بود و من از باغ خاطرش
بوئی به مغز عشرت احباب می زدم
***
صبح به بوی آرزو در چمن هوس شدم
برگ گلی نچیدم و زخمی خار و خس شدم
مرغ بهار گو بکش ناله ی آتشین که من
راز برون ندادم و سوخته ی نفس شدم
من نه همین ز نو گلی بلبل دام حسرتم
بال به صد چمن زدم آتش صد قفس شدم
کبک بهشت بوده ام قهقهه بر فرشته زن
در پی صید پیشه ی هم تگ سگ مگس شدم
تا در وصل آمدم آبله پای همچنان
حلقه ی کبریای او پا زده باز پس شدم
دامن هودجی نشد شعله فروز آتشم
همچو فغان به شب روی همدم صد جرس شدم
فیضی فیض قدسیم کز هوس خود این چنین
طعنه ی صد دل آمدم ننگ هزار کس شدم
***
چو من به پاکدلی در ازل سرشته شدم
پری گذاشتم و عاشق فرشته شدم
نظر به ساده رخان می کنم به دیده ی پاک
که حرف خوان ورقهای نانوشته شدم
به سوزن مژه چاک دلم ندوخت بتی
ازین غم است که باریکتر ز رشته شدم
من آن درخت بالخیز فتنه پروردم
که در زمین سیاه فراق کشته شدم
مدار چشم خلاصی ز قید غم فیضی
چو مبتلای بتان جفا سرشته شدم
***
خواهم لب ازین آه جگر خوار ببندم
وز پاره ی دل دیده ی بیدار ببندم
گر گردش چشم این بود آن سلسله مو را
ناقوس بجنبانم و زنار ببندم
آن روز که در خانه ی من جلوه نمائی
صد پرده ی دل بر در و دیوار ببندم
گر از پی گلگشت به گلزار در آئی
بر باد ز غیرت ره گلزار ببندم
خون گریم ازین بخت که هر کس به گلستان
گلدسته ی تر بندد و من خار ببندم
ناکرده اثر هم زلف دل بگدازد
مرهم که به داغ دل افگار ببندم
فیضی نسزد پیرهن صومعه در عشق
مردانه کمر به که درین کار ببندم
***
دوش از مژه ی تو خسته بودم
وز زلف تو دل شکسته بودم
چون ذره ز اضطراب صد بار
برخاسته و نشسته بودم
بر چاک دلم نبود مرهم
در بر رخ غیر بسته بودم
می سوخت دل من و من از شوق
صد ره چو شراره جسته بودم
می ریخت سرشکم از دو دیده
گوهر کش آن دو رشته بودم
دل در خم زلف دوست بسته
وز قید زمانه رسته بودم
از داغ فراق همچو فیضی
دل سوخته سینه خسته بودم
***
خط سبز لب جانان دیدم
طوطئی در شکرستان دیدم
کرد باغ رخت آغاز بهار
سبزه بر طرف گلستان دیدم
خوان حسن تو چو آراسته شد
سبزئی گرد نمکدان دیدم
لب تو چشمه ی حیوان بودست
خضر بر چشمه ی حیوان دیدم
سایه ی خط چو بر آن لب افتاد
کفر همسایه ی ایمان دیدم
فتنه شد خط تو در دور لبت
بوالعجب فتنه ی دوران دیدم
فیضی از خط لب او در دل
زنگ بر آینه ی جان دیدم
***
تا خیال خط جانان دارم
کافرم گر غم ایمان دارم
چند جان دگران می سوزی
من دل سوخته هم جان دارم
بر همه سوز دل من پیداست
سوختم از تو چه پنهان دارم
از دل من سر و سامان مطلب
که دل بی سر و سامان دارم
گرچه دریافته ام روز وصال
لیک بیم شب هجران دارم
من چه گویم تو بپرس از زلفت
که چسان حال پریشان دارم
فیضی آن طوطی هندستانم
که نوا زین شکرستان دارم
***
در خانه قراری من دیوانه ندارم
دیوانه ی عشقم خبر از خانه ندارم
تا عشق بتان ساخته دیوانه ی خویشم
اندیشه ی خویش و غم بیگانه ندارم
شوریست عجب در سرم از جام محبت
سرمستم و جز نعره ی مستانه ندارم
کاشانه ام از آتش دل شعله ی زنان است
سهل است اگر شمع به کاشانه ندارم
در دامگاه چرخ ز انجم چه کشاید
من طایر قدسم هوس دانه ندارم
ای واعظ پر گو چه دهی درد سر من
بگذار که دیگر سر افسانه ندارم
فیضی ز غم و شادی عالم خبری نیست
شادم که به دل جز غم جانانه ندارم
***
دکان عشق فروچیده گرم بازارم
سر معامله با پادشاه خود دارم
مراست سینه پر از گوهر محبت شاه
به صد هزار متاع گران سبکبارم
نفایس دل و دین می دهم به نیم نگاه
به من معامله ای کن که راست گفتارم
به ماهتاب خیالم مخوان که ذره صفت
ستاره سوخته ی آفتاب دیدارم
تو را که گوهر دل داده ام به نیم بها
اگر مضایقه در دین کنم گنهکارم
ز فرق تا به قدم مو به موی من معنیست
گمان مبر که درین خانه نقش دیوارم
بود جواهر اخلاص در دلم فیضی
که دارد این همه سرمایه ام که من دارم
***
امروز بی قرار تر از روز دیگرم
با سینه ی پر آبله از سوز دیگرم
طاووس صبر گو بفگن بال و پر به خاک
کز کف پرید مرغ نوآموز دیگرم
گو آفتاب نور میفشان به محفلم
که آتش نشین ز انجمن افروز دیگرم
غمها نهاده بر سرهم در دل منست
از خیل غمکشان ستم اندوز دیگرم
مرهم نه کدام جراحت شوم که چرخ
هر دم زند خدنگ جگر دوز دیگرم
فیضی ستاره سوخته ی همچو من کجاست
از روز من مپرس که بد روز دیگرم
***
من آن نیم که رخت به گلشن در آورم
گل را هزار شعله به خرمن در آورم
چون غنچه دل شوم همه تن دل تمام خون
تا سر به جیب و پای به دامن در آورم
گر خرقه ی مسیح کند همتم هوس
در چشم ارزو همه سوزن در آورم
شرمم ز عقل باد که طاووس دیده را
در جلوه گاه سوری و سوسن در آورم
جانداروی مسیح نسازد به طبع من
گر خواستم که دانه بهاون در آورم
***
کو چنان شمعی که بزم عشق در جوش آورم
وز جنون پروانه وش آتش در آغوش آورم
گر پس مرگم به گورستان مشتاقان نهند
از شهیدان تو خون خفته در جوش آورم
من همان رندم که در دیر مغان سر باختم
تا به جای سر سبوی باده بر دوش آورم
سرکشی ها می کند با من اگر دستم دهد
عقل را از دور ساغر حلقه در گوش آورم
با خروش بیخودی گر بگذرم از خانقاه
پارسیان را به سوی دیر مدهوش آورم
چون شوم مستانه با خونین دلان خونابه کش
آب در کام حریفان قدح نوش آورم
فیضیم آخر ره دیوانگی خواهم گرفت
چند روی دل به عقل مصلحت کوش آورم
***
متاز گرم که دنبال توسنت گیرم
به جای گوشه ی فتراک دامنت گیرم
مباش در پی هر صید مختصر ورنه
کناره از نظر مردم افگنت گیرم
هزار بادیه سر کردم و نبود رهم
که گوشه ای زنگه دزد و رهزنت گیرم
به جرم عشق اگر سوی دوزخم ببرند
در آتش افتم و خود را برهمنت گیرم
نهفته صورت حال از تو وه چه ساده دلم
که آینه ز دل همچو آهنت گیرم
ز بهر راتبه خوران کوچه گاه بلا
برات بر اجل از چشم پر فنت گیرم
اگر به تیره دلان همنفس شوی فیضی
نظر ز آینه ی طبع روشنت گیرم
***
با این دل ناعاقبت اندیش چه سازم
با چشم سخن ناشنو خویش چه سازم
خونابه تراوش کند از هر بن مویم
با این نمکینان و دل ریش چه سازم
از گلبدنان می خلدم خار چه نالم
از نوش لبان می رسدم نیش چه سازم
آنجا که تو ساغر شکنی بر سر عاشق
مستانه سر خود بنهم پیش چه سازم
من خود سپر انداختم از عجز ولیکن
با عربده جویان جفا کیش چه سازم
***
زمن گرداند رو آن مه چه سازم
عجب برگشته روزم وه چه سازم
گذشت از پیش من غافل چه گویم
نشد از حال من آگه چه سازم
چنین کز جور او دارم شکایت
اگر آگه شود ناگه چه سازم
دلا ایوان وصل او بلند است
کمند همتم کوته چه سازم
چه می پرسی ز من فیضی ره زهد
چو از مسجد شدم گمره چه سازم
***
مسلمانان ز خوی نازک دلدار می ترسم
همه ترسند از اغیار و من از یار می ترسم
مبر ای همنشین شبهای مهتابم بکوی او
که من دیوانه ام از سایه ی دیوار می ترسم
مباد از اضطراب من رمد نو آشنای من
ازین بی طاقتی می ترسم و بسیار می ترسم
دلم جمع است از مردم فریبی های ابرویش
ولی از فتنه ی آن غمزه ی خونخوار می ترسم
ندانم چون برآید کار من با چشم و زلف او
از آن عیار می لرزم وز آن طرار می ترسم
ندارم زهره ی دیدن به سوی ناتوان چشمش
رفیقان خنده زن بر من که از بیمار می ترسم
خدا را طعنه بر دم های سرد من مزن فیضی
که من مشت خسم از آه آتش بار می ترسم
***
تو در بهار حسنی و صد خار در دلم
گل بر سرت گران و سبک کوه بر دلم
آتش به من مزن که نخواهد شدن جدا
که آمیخت با غم تو چو شیر و شکر دلم
دل کامجوی و دیده نظر باز چون کنم
سر تا به پای دیده ام و سر به سر دلم
بوی جگر همی شنوم از کباب دل
که آغشته کرد عشق به خون جگر دلم
شهباز بسکه یاد تو دارد در آتشم
چون آفتاب شعله زند هر سحر دلم
گر آتش خیال درونم نسوختی
از قطره های خون نشدی پر شرر دلم
آسان نمی توان دل فیضی به دست برد
عشق است کوه آتش و دروی گهر دلم
***
حریفان ره دیر کردند گم
فویل لهم ثم ویل لهم
چنین بی خود از می کجا می شدیم
گر از خاک مجنون نمی بود خم
به صحرای هجران نراندیم رخش
که نشگافت از خار بیداد سم
دمی با تو ننشینم آسوده حال
که گردون هماندم نگوید که قم
پی دوست فیضی کسان یافتند
که کردند خود را درین راه گم
***
منم که عربده انگیز گرم خوبانم
ستاره سوخته ی آفتاب رویانم
ز نیکوان نرسد غیر نیکوئی هرگز
همین منم که به حال بد از نکویانم
قدم ز هر سر مو کرده ام به راه طلب
به صد هزار قدم راه وصل پویانم
رواست سجده ی صدقم بر آستانه ی عشق
چنین که چهره به خوناب دیده شویانم
فتاده دانه ی نادیده ام به خاک نیاز
تو ای بهار کرامت دگر برویانم
به حق میکده ساقی بگو به پیر مغان
که چون بدور تو من از تهی سبویانم
به هجر ساخته خاموش طوطیم فیضی
به روی آینه روئی سخن نگویانم
***
هر گه شمار دفتر غم سر به سر کنم
خواهم ز خون دل سرانگشت تر کنم
ای آنکه صبر می طلبی از نظارگی
بنشین دمی به دیده که دل را خبر کنی
بگشا ز ابرو و آنگاه از کمر
تا آرزو گره گره از دل بدر کنم
امروز ازان بترس که فردا ز دست تو
بر سر فگنده خاک سر از خاک بر کنم
در روز باز پرس کجا زهره و جگر
تا شکوه ای ز دست تو بی داد گر کنم
گر ناگهان خیال تو آید به چشم من
غایب شود ز پیش نظر تا نظر کنم
فیضی به مجلسی که بنالم ز درد دل
مستان بزم را همه خون در جگر کنم
***
خواهم به غیر عشق شماری دگر کنم
راهی دگر بگیرم و کاری دگر کنم
از رنگ و بوی گلشن صورت گرفت دل
نظاره ی شگفته بهاری دگر کنم
لب نارسانده از تف این باده سوختم
بدمستئی به فکر خماری دگر کنم
گز از دلم غزاله نگاهان رمیده اند
زین شاهباز قدس شکاری دگر کنم
از کوی عشق راه به جائی نمی رسد
دیگر گذر ز راهگذاری دگر کنم
وین چشم را که دید ز هر خال و خط فریب
صورت پرست نقش و نگاری دگر کنم
فیضی چو درد سر رسد از ساقیان بزم
خود را حریف باده گساری دگر کنم
***
ز بس که جلوه ی حسن تو را خیال کنم
فراق را به خیال رخت وصال کنم
اجل چو می کشدم عاقبت همان بهتر
که بر ستیزه گری خون خود حلال کنم
ز قید سلسله مویان خلاصیم هوس است
جنون نگر که چه اندیشه ی محال کنم
ز بسکه پیش خیالت همیشه در جنگم
تو را چو بنگرم اظهار انفعال کنم
لبی چو تنگ شکر در جواب من بگشای
گر از تو نیم شکر خنده ای سوال کنم
یکی کرشمه کنان سوی تربتم به خرام
که خیزم از لحد و بی خودانه حال کنم
چو فیضی از ستمت آن قدر رضا دارم
که گر تو تیغ زنی از خدا خیال کنم
***
تا چند دل به عشوه ی خوبان گرو کنم
این دل بسوزم و دل دیگر ز نو کنم
سر بر نزد ز باغ امیدم گل نشاط
تا کی هوس بکارم و حسرت درو کنم
خواهم یکی به گوش کنم میل آتشین
آتش به مغز عقل نصیحت شنو کنم
شاید عنان شاهسواری توان گرفت
گلگون اشک را قدری گرم رو کنم
مرغان نامه بر به هوا پر بریختند
پیکان ناله را به رهش تیز دو کنم
ای ابر نوبهار گذاری بکشت من
تا شرح خاک بیزی خود جو به جو کنم
فیضی کفم تهی و ره عاشقی به پیش
دیوان خود مگر به دو عالم گرو کنم
***
بی تو ای ماه چه سازم چه کنم
چه کنم آه چه سازم چه کنم
بخت برگشته من از عمر ملول
هجر جانکاه چه سازم چه کنم
دوست مستغنی و دشمن غالب
وصل دلخواه چه سازم چه کنم
آه نادیده رخش گر برسد
مرگ ناگاه، چه سازم چه کنم
سفر عشق خطرها دارد
من درین راه چه سازم چه کنم
کنگر وصل بلند است بلند
دست کوتاه چه سازم چه کنم
فیضی از سوختن من دلدار
نیست آگاه چه سازم چه کنم
***
می سوزم و به گریه شبی روز می کنم
چون شمع گریه های گلوسوز می کنم
زین اشک آتشین که چو سیماب می رود
تقلید شمع انجمن افروز می کنم
هر مو ز بیم بر تن من تیغ می شود
چون یاد آن خدنگ جگر دوز می کنم
گر دیر دیر می نگرم بر رخت مرنج
خود را به دوری تو بدآموز می کنم
خورشید عشق از دل من تا طلوع کرد
فرخندگی به طالع فیروز می کنم
بر من هر آنچه می رسد از عشق گو برس
من ترک عقل عافیت آموز می کنم
فیضی چنین که دود دلم می زند علم
خورشید ما ببین که سیه روز می کنم
***
عارضت بی نقاب می بینم
شرف آفتاب می بینم
خال و خط تو را بر آن عارض
همچو نقش بر آب می بینم
کی توانم شمرد غمهایت
که غمت بی حساب می بینم
لشکر عشق تا فردو آمد
ملک جان را خراب می بینم
دود می خیزد از دل فیضی
سوزشی در کتاب می بینم
***
ز چشم خواب بندش فتنه را بیدار می بینم
بلا معزول می یابم اجل بیکار می بینم
شدم محو تماشای رخش گو جلوه کمتر کن
قیامت گو مشو قایم که من دیدار می بینم
ز بیدادش چنان شد زندگانی تلخ در عالم
که دیگر خضر را از عمر خود بیزار می بینم
مده گو پرده دار کعبه هرگز در حرم راهم
که من دیدار بیرون از در و دیوار می بینم
مگر بر شاخ گل بانگ انا الحق می زند بلبل
که چون منصور آن سرمست را بردار می بینم
سبو خالی شد و افتاد دست از کار ساقی را
هنوز آن مست را در کار خود هشیار می بینم
مرا در پیش آن بت سجده کردن کی روا باشد
که از ایمان گره در رشته ی زنار می بینم
ملامت را به کویش گرمی هنگامه می یابم
قیامت را ز تیغش گرمی بازار می بینم
خدا را نامه ی سربسته ی فیضی مخوان قاصد
که افسون جنون در طی این طومار می بینم
***
ای خوش آن بزم که از دست شوم
تو خوری باده و من مست شوم
خیز و گلگون می آور به میان
که به یک جلوه ی او پست شوم
چه کمانهای بلند است تو را
خسته ی ناوک آن شست شوم
من که دیوانه ی زنجیر تو ام
کی بهر سلسله پابست شوم
لبت از خنده نمی پیوندد
بنده ی خنده ی پیوست شوم
عشق از سود و زیان مستغنی است
من اگر نیست و گرهست شوم
ساعد اوست بدستم فیضی
آن مبادا که تهیدست شوم
***
ای دهان تو نقطه ی موهوم
همه اسرار غیب ازو معلوم
چو دهان تو هیچ نتوان یافت
زانکه او نادریست کالمعدوم
فهم هر کس به آن میان نرسد
عقل حیران بود درین مفهوم
قصه ی عاشقی مگو ای دل
بگذار این خصوص را به عموم
فیضی اسرار عشق را هرگز
نتوان یافتن به کسب علوم
***
بی تو من زیستن نمی خواهم
همه خواهند و من نمی خواهم
هر کجا زلف و عارض تو بود
سنبل و نسترن نمی خواهم
رخت آن دم که می شود گل گل
سمن و یاسمن نمی خواهم
تا نه بینند روی تو دگران
شمع در انجمن نمی خواهم
دل صد پاره بس بود فیضی
چاک در پیرهن نمی خواهم
***
تا ابروش کمان شد و زلفش کمند هم
آن را کشید بر من و این را فگند هم
ما را اگر چه زلف وی از پا فگنده است
خواهیم شد ز قامت او سر بلند هم
زینسان که تند می رود آن شهسوار حسن
مشکل اگر رسیم به گرد سمند هم
امروز یار جلوه کنان آمد و گذشت
خوش دلپسند بود عجب خود پسند هم
ناصح گذار پند که فیضی ز عشق شد
وارسته از نصیحت و فارغ ز پند هم
***
از جور چرخ و از ستم روزگار هم
گشتم جدا ز یار خود و از دیار هم
دردا که دمبدم بدل و جان من رسد
اندوه بی حد و الم بی شمار هم
پیک صبا اگر گذری سوی یار من
از من بگو پیامی و از وی بیار هم
تا داده ای قرار به بی اختیاریم
بی اختیار گشته ام و بی قرار هم
چون فیضی از رخ تو جدا زنده مانده ام
در زندگی خویشتنم شرمسار هم
***
تیغ زنی و سر دهی ناوک فتنه بار هم
کافر سنگدل توئی ترک ستیزه کار هم
ای که بناز و سرکشی خوی تو استوار شد
وه چه شدی اگر شدی عهد تو استوار هم
برده هزار دل شدی خانه نشین که ناز را
حسن تو پرده در شد و شرم تو پرده دار هم
بود بسنده چشم تو بهر فریب عالمی
خاصه که یار شد به او غمزه ی سحر کار هم
از تو رسید ای صبا خاک درش به فرق من
ذره ی دیگری که هست دیده امیدوار هم
قاصد ازان مسافرم نیست خبر خدای را
نامه ی من چو می بری نامه ی او بیار هم
شاهسوار من گهی جلوه کنان برون که شد
خاک ره تو عالمی، فیضی خاکسار هم
***
ترک من سرکش است و بد خوهم
غم خود دارم و غم او هم
تهمت خون به تیغ او منهید
فتنه در ساعدست و بازو هم
بدو کج راست چون توان آمد
طره با من کجست و ابرو هم
دهن ناوکش بدل دارم
میخلد خنجرش به پهلو هم
می تواند به کام فاخته شد
سرو گر خود سرست و خود رو هم
در غم عشق ماند فیاضی
دست بر سینه سر به زانو هم
***
از چشم و زلف آن پری مستیم ما دیوانه هم
در مستی و دیوانگی خواهیم شد افسانه هم
ای نور چشم من ببین در خانه ی چشمم نشین
گر آشنائی می کنی با مردم دیوانه هم
بهر فریب مرغ دل تزویر واعظ را مبین
گر چشم خود آب آورد در سبحه ی صد دانه هم
تسبیح زاهد را به کف زنار کافر را ببر
سر رشته می باشد به هم در مسجد و بتخانه هم
جائی که شمع روی او گل گل شود از تاب می
باید که فیضی بر رخش بلبل شود پروانه هم
***
ما لب ز نوشداروی سهراب شسته ایم
ساغر به زهر و شیشه به خوناب شسته ایم
کاشانه ی طرب ز گل خنده رفته ایم
پیمانه ی هوس ز می ناب شسته ایم
ای خاک خواری، از رخ ما ننگ بهر چیست
ما آبروی خویش به صد آب شسته ایم
آسان نکنده ایم دل از بزم بی غمی
کز خون دیده دست ز احباب شسته ایم
زیبنده باد صندل بت بر جبین ما
کز سر غبار سجده ی محراب شسته ایم
مهتاب تار می گسلد از کتان ما
که امشب به گریه بستر مهتاب شسته ایم
با ما که عاشقیم دم از کیمیا مزن
آتش مکن که بوته ز سیماب شسته ایم
فیضی امید هست که بر خود کنیم باز
چشمی که از غبار ره خواب شسته ایم
***
ما آتش درونه به هفت آب کشت ایم
وین نفس بی قرار چو سیماب کشته ایم
دزد طمع به دشنه ی جلاد داده ایم
گاو هوس به خنجر قصاب کشته ایم
ما رهزنان قافله پرواز غفلتیم
بس کاروان فتنه که در خواب کشته ایم
اعدا به خون ما کمری بسته اند و ما
خود را به تیغ غمزه ی احباب کشته ایم
مستان ز صر صر نفس ما حذر، کزو
شبها چراغ ماه جهان تاب کشته ایم
جائی که ارغنون وفا ساز کرده اند
خود را به نیم زخمه ی مضراب کشته ایم
فیضی ز کیمیای قناعت به کنج فقر
در بوته ی گداز زر ناب کشته ایم
***
ما صد هزار مرحله از خویش رفته ایم
صد منزل آن طرف ز عدم پیش رفته ایم
مقصد پدید نیست دریغا وگرنه ما
در هر دمی هزار قدم پیش رفته ایم
راهی که شوق آبله پا گام می زند
همراه صبر مصلحت اندیش رفته ایم
هر خسته را پیام ز ما کز بر حکیم
خونابه ریز با جگر ریش رفته ایم
بر ما کمان کشیده ملامت گران دهر
کز راستی چو تیر به هر کیش رفته ایم
فیضی چه حکمت است که در بزمگاه تو
پیوسته شاه آمده درویش رفته ایم
***
ما با مسیح باده ی جاوید خورده ایم
آب خضر ز ساغر جمشیده خورده ایم
از باغ آرزو گل اقبال چیده ایم
وز نخل بخت میوه ی امید خورده ایم
سرمست شوق در صف خسرو نشسته ایم
جام مراد از کف خورشید خورده ایم
صیت پر فرشته رخان می رسد به گوش
تا می به بانگ به ربط ناهید خورده ایم
گلگون می که در طلبش باز سر کنند
در پای سرو و در قدم بید خورده ایم
فیضی حیات ما به شرای دما دم است
نی همچو خضر حسرت جاوید خورده ایم
***
ما دل اسیر زلف گره گیر کرده ایم
دیوانه را مقید زنجیر کرده ایم
در عشق نیست مرشد ما جز سگ درت
کسب کمال در قدم پیر کرده ایم
گر ساده نیست لوح دل من عجب مدار
نقش وفای تست که تصویر کرده ایم
وصف قدت که سر زده از باغ عارضت
بر برگ گل ز غالیه تحریر کرده ایم
فیضی ز مصحف رخ او هر چه گفته ایم
از حسن آیتی است که تفسیر کرده ایم
***
صبح چون بیهوش دارو در شراب افکنده ایم
جرعه بر گردون و گل بر آفتاب افکنده ایم
اینکه می بینیم عکس ماست یا رب در شراب
یا ز مستی خویشتن را در شراب افکنده ایم
در شراب افتاده صد ره گوشه ی دامان ما
تا مصلای کرامت را بر آب افکنده ایم
رشته ی جان را به مشکین کاکلی پیوسته ایم
بر فراز کنگر دولت طناب افکنده ایم
دیگران گر ساختند از عقل با دود چراغ
ما به نور عشق آتش در کتاب افکنده ایم
مرده پندارند ما را خلق و ما تا یک دو دم
چشم پوشیم از جهان خود را به خواب افکنده ایم
ما کجا فیضی و طوفان خیزی و دریا کشی
تشنه لب از دور چشمی بر سراب افکنده ایم
***
ما از وفا به دولت سرمد رسیده ایم
وز شاهراه عشق به مقصد رسیده ایم
بر آستان عشق که شد جای راستان
از سرو قامتان سهی قد رسیده ایم
دوزخ فسرده باش که ما با همه گناه
در گلشن بهشت مخلد رسیده ایم
ما را چه التفات به رد و قبول خلق
گر در زمانه نیک و گر بد رسیده ایم
عنقای همتیم که از دامگاه خاک
بر بام نه رواق زبرجد رسیده ایم
بر دوش ما ردا سزد از نطع میکده
کز کسوت دو کون مجرد رسیده ایم
فیاض عالمیم که در پیشگاه عشق
از دوستی آل محمد رسیده ایم
فیضی رسیده ایم به دریا دلی کزو
در هر نفس به فیض مجدد رسیده ایم
***
ما رقیبان را ز دیوان حضور انداختیم
در کمند همت آوردیم و دور انداختیم
پا نمی کوبیم بر گردون که هنگام صبوح
غیر را مستانه از بام سرور انداختیم
خصم را دیدیم بر اقبال خود مغرور و مست
هر کجا خاکیست بر باد غرور انداختیم
تا جوان مردان فراهم کرده بودند انجمن
زود در هنگامه ی بطلان فتور انداختیم
خلعت ناموس نادان خرقه ی سالوس بود
در محیط محنتش بردیم و عور انداختیم
پرده داری شرط پاکان بود ازان بر فرق راز
طیلسان صفوت و جلباب نور انداختیم
هر شبی کز آتش دل چون شفق افروختیم
برق حیرت در دل پروین و هور انداختیم
گو سپهر از پنجه ی خورشید بگشا جیب صبح
کز نفس در مجمر عیسی بخور انداختیم
ناقصان را بر سر دیوان معنی خط زدیم
از حساب جدول دانش کسور انداختیم
مدعی کاندر حصار فتنه بودی شهر بند
موکشان بردیم و از بالای سور انداختیم
آنچه امروز آمد از بازوی ما کردیم بند
و آنچه باقی ماند بر صبح نشور انداختیم
از هوای خط ما خیل ملایک می پرند
دانه و دامی پی صید طیور انداختیم
دوستان را شمع عشرت در قلوب افروختیم
دشمنان را برق وحشت در صدور انداختیم
گوهر از دریا برون آرند غواصان دهر
تا ز نظم خود جواهر در بحور انداختیم
از خوی پیشانی ما قطره ای بر لب چکید
سنگ زد بر شیشه و جام طهور انداختیم
***
ما آبروی بخت به سلطان فروختیم
باد هوس بدست سلیمان فروختیم
بستان سرای عیش به زندان برابر است
تا یوسف مراد بحرمان فروختیم
ای راهبر به چشمه مبر کاروان ما
ما خون خود به ریگ بیابان فروختیم
ای نوح رایگان مشو اینجا سود تست
گر نیم قطره اشک به طوفان فروختیم
دادیم نیم جان به دو عالم ز دست هوش
جنس گران ببین که چه ارزان فروختیم
باشد مگر حقیقت تقوی شود پدید
رفتیم و می به صومعه پنهان فروختیم
فیضی حدیث ما ز خراباتیان بپرس
کز مفلسی به میکده دیوان فروختیم
***
گریه ها کردیم و آتشها ز آه افروختیم
آه ازین طالع که در دریا ز آتش سوختیم
در دل بی درد مژگانش چو سوزن می خلد
ما به آن سوزن دل صد چاک خود را دوختیم
نیم جان دادیم و بگرفتیم نقد آرزو
گرچه ما هرگز متاع خود گران نفروختیم
در ازل چون ساده آمد لوح ما از حرف عقل
کرد عشق او فراموش آنچه ما آموختیم
بود فیضی پیش ما جان و دل و صبر و خرد
عاقبت تاراج غم شد آنچه ما اندوختیم
***
هر شب که در هوای تو مستانه سوختیم
صد شمع را در آتش پروانه سوختیم
زان باده ای که داد مرا ساقی ازل
آتش شدیم و ساغر و پیمانه سوختیم
این چشم باز مانده نشد گرم گرچه ما
عمری دماغ بر سر افسانه سوختیم
ما را دریغ سبز نشد کشت آرزو
بسیار در زمین هوس دانه سوختیم
بر فرق ما بلا زده داغ جنون سوز
کز گرم خونی دل دیوانه سوختیم
می خیزد از درونه ی ما آه خانه سوز
همسایه ها کناره که ما خانه سوختیم
فیضی دمی که گرم سخن شد زبان ما
از حرف آشنا دل بیگانه سوختیم
***
کوهکن را تیشه ای دادیم و کار آموختیم
طرح نقش تخته ی سنگ مزار آموختیم
کارگاه چشم ما رنگین بود از خون دل
ما ز پیر عشق این نقش و نگار آموختیم
چهره ی کاهی بود ما را و اشک لاله گون
آن یکی را از خزان وین از بهار آموختیم
نیست ما را اختیار خود به فن عاشقی
نکتهای عشق را بی اختیار آموختیم
فیضی از اشعار خود خواندیم پیش هر کسی
دوستان را چند حرف یادگار آموختیم
***
به خود کامی دل وارسته بستیم
خرد را با جنون گلدسته بستیم
تو کاوش کن که چون در سینه ی آه
هزاران ناله ی سربسته بستیم
خدا را هم رفو هم پنبه بگذار
که ما اخگر به جان خسته بستیم
تمنا همت ما بر نتابد
که ما این در برو پیوسته بستیم
هوس را زخمه بر آتش نهادیم
نفس را پرده ی آهسته بستیم
ز آه ما چه می پرسی که دل را
باین تار ز هم بگسسته بستیم
چو کس همراز فیاضی ندیدیم
زبان زین نکته ی برجسته بستیم
***
ساقی بره میکده بی تاب نشستیم
کو موج که ما در ره سیلاب نشستیم
خضری نچکانید نمی بر جگر ما
هر چند درین دشت جگر تاب نشستیم
خاکستر ما بود که کوتاه تصور
پنداشت که بر بستر سنجاب نشستیم
دیدیم که اکسیر وفا نیم تمام است
در آتش تفسنده چو سیماب نشستیم
گر دیر برآئیم ز گرداب میندیش
کاندر طلب گوهر نایاب نشستیم
دیدیم که از کعبه به جائی نرسیدیم
رو سوی بت و پشت به محراب نشستیم
فیضی به ره دیر مغان خاک نشین باش
انگار که بر مسند داراب نشستیم
***
ما شیشه به فرق دل بی تاب شکستیم
الماس به زیر قدم خواب شکستیم
هم کعبه و هم بتکده سنگ ره ما بود
رفتیم و صنم بر سر محراب شکستیم
تار از زر خورشید بود خرقه ی ما را
کز دلق کتاب رنگ ز مهتاب شکستیم
از ساحل مقصود ندیدیم نشانی
صد کشتی اندیشه به گرداب شکستیم
تو رشته نگهدار که ما قعر نشینان
در کام هوس نشتر قلاب شکستیم
صد خضر دهان کرده پر از آب به حسرت
زین تازه خماری که به خوناب شکستیم
نقد دل فیضی چو مه و مهر روانست
تا قلب سیه بر سر قلاب شکستیم
***
ما نیم جان در آن شکن طره داشتیم
نیمی دگر به گوشه ی ابرو گذاشتیم
خونین کفن به دار محبت بر آمدیم
در عاشقی دگر علمی برفراشتیم
کشتی ما به ورطه ی گرداب فتنه رفت
صد دیدبان اگر چه بهر سو گماشتیم
جز سودگی خامه نیامد بدست ما
چندین هزار نقش تمنا نگاشتیم
شمع نظر نبود که در سر نسوختیم
تخم هوس نماند که در دل نکاشتیم
فیضی دلی که پهلوی ما بود متصل
از ما چنان ربود که گوئی نداشتیم
***
مائیم جان در آن خم گیسو گذاشتیم
صد آرزو بهر شکن مو گذاشتیم
جان ذره ذره بر سر کویش به باد رفت
دل پاره پاره بود به هر سو گذاشتیم
لخت جگر گداخته در ریش سینه ماند
لخت دگر به پیش سگ کو گذاشتیم
بستیم محمل هوس از منزل مراد
سیلاب دیده تا سر زانو گذاشتیم
بردیم بار دل ز سر کوی آرزو
شوقی به صد هزار تگاپو گذاشتیم
این شیشه ی نظر که فروغ جمال ازوست
در کنج تابخانه ی ابرو گذاشتیم
بردیم پیچ و تاب تمنا جهان جهان
ضد گونه صبر در گرو او گذاشتیم
سامان چنین پذیرد و صورت چنین دهد
کاری که بر امید تو بدخو گذاشتیم
فیضی حدیث ما زنگاران هند پرس
کاین کارگاه سحر به جادو گذاشتیم
***
امشب ز حقه ی دهنش قوت یافتیم
وز لعل او مفرح و یاقوت یافتیم
از عقده های چاه زنخدان او مپرس
کانجا نشان جادوی هاروت یافتیم
رفتیم سوی کعبه نشینان صومعه
هر جا نشسته زاهد فرتوت یافتیم
زاهد به عالم ملکوت آنقدر نیافت
چیزی که ما به عالم ناسوت یافتیم
فیضی مشو فریفته ی قصر سلطنت
بس تخت را که تخته ی تابوت یافتیم
***
دوش ماهی را به راهی یافتیم
سالها گشتیم و ماهی یافتیم
از فلک بودیم عمری دادخواه
ناگهان در راه شاهی یافتیم
سجده آوردیم بر خاک رهش
شکر لله قبله گاهی یافتیم
سوی ما یک بار دید از عین لطف
صد عنایت از نگاهی یافتیم
سالها بودیم با غم مبتلا
از بلای غم پناهی یافتیم
پیش روی او که چون گلزار بود
خویش را چون برگ کاهی یافتیم
فیضی از باغش چسان خندید گل
تا ازین گلشن گیاهی یافتیم
***
دردا که بر درت ره و روئی نیافتیم
در گلشن وصال تو بوئی نیافتیم
دیدیم روی ساده رخان جهان ولی
این سادگی در آینه روئی نیافتیم
ما را اگر چه کار به دیوانگی کشید
زنجیر زلف سلسله موئی نیافتیم
خوبان اگر چه عربده جویند و تندخو
خویت ز هیچ عربده جوئی نیافتیم
فیضی ز کنج میکده هر کس خمی گرفت
ما از حریم کعبه سبوئی نیافتیم
***
شب در رهش انتظار بردیم
صبری و دلی به کار بردیم
صد ناله هوس گسسته ماندیم
صد گریه امیدوار بردیم
افسوس جگر فگار خوردیم
فریاد به خون فگار بردیم
با خود ز ستیزه ای که کردیم
زنگ از دل روزگار بردیم
گفتی غم دل شفیع بردی
بردیم و هزار بار بردیم
ما را چه ملامت است در عشق
خود را نه به اختیار بردیم
فیاضی ازین جگر فشانی
گلدسته به نوبهار بردیم
***
ما چو خورشید در جهان فردیم
وز همه دور دور می گردیم
در دل ماست مهر سیمبران
زین سفیدان به چهره ی زردیم
تا به خورشید عشق سرگرمیم
از هوای بهشت دل سردیم
نیست جز ذوق عشق و لذت درد
در جهان آنچه با خود آوردیم
شاهباز فرشته پروازیم
نه چو کنجشک خانه پروردیم
نیست ما را سری به صحبت کس
همدم عشق و محرم دردیم
فیضی این آه و ناله ی جانسوز
گر نمی بود ما چه می کردیم
***
ما که یک چند به زهد و ورع افسانه شدیم
عاقبت حلقه به گوش در میخانه شدیم
عشق در هستی ما آتش جانسوز انداخت
شمع رخسار بتان دیده و پروانه شدیم
بی سبب نیست که ما را به جهان آوردند
گنج بودیم ازان ساکن ویرانه شدیم
یا رب این تازه گل از طرف کدامین چمن است
که به بوی تو درین بادیه دیوانه شدیم
موج زد بحر محبت ز دل ما فیضی
لاجرم در طلب گوهر یکدانه شدیم
***
دل نهادی به دل آزاری یاران قدیم
جان من با دگران خاص یکی لطف عمیم
هر که سر از خط حکم تو چو کاغذ پیچد
سرش از تیغ جفا همچو قلم باد دونیم
شب هجران اگر آشفته دماغم چه عجب
که شمیم سر زلف تو نیاورد نسیم
نیست جز پرتو خورشید رخت در عالم
که گهی تار خلیل است و گهی نور کلیم
ساقیا قول حکیم است بنوشیدن می
بود آیا که درآید به عمل قول حکیم
کرم و مرحمت پیر مغان می باید
باده در ده که خداوند کریم است و رحیم
فیضی از پیر مغان فیضی اگر می خواهی
توبه از زهد ریا کن که گناهی است عظیم
***
در عشق به جز راه تمنا نگشودیم
یک عقده به جز آبله ی پا نگشودیم
از کوه به خونابه ی پنهان نگذشتیم
تا چشمه ی خون از دل خارا نگشودیم
خون بست گره در دل سودا زده لیکن
هرگز گره از زلف چلیپا نگشودیم
آن غنچه ی لب بسته ی گلزار حیاتیم
کز بادروان بخش مسیحا نگشودیم
از عرصه ی امید نظر بسته گذشتیم
چشم هوس از بهر تماشا نگشودیم
ابنای زمان قابل پیوند نبودند
بر خلق در خلق و مدارا نگشودیم
فیضی ز ازل دست ادب بسته ی عشقیم
یعنی کمر شاهد رعنا نگشودیم
***
ما بیخ امید از گل اندیشه کشیدیم
وز سینه دل خود به رگ و ریشه کشیدیم
تا باد سلیمان به دماغ دل ما رفت
دیوان هوس را همه در شیشه کشیدیم
از شیر دلی بوی دم گرم نیآمد
بس نعره ی مستانه درین بیشه کشیدیم
انجم ز ستمگاری ما باز نمانده
هر چند برین سنگدلان تیشه کشیدیم
آهن جگران تاب نیارند، نیارند
جوری که ز دوران جفا پیشه کشیدیم
فیضی همه چون موج پدید آمد و گم شد
هر نقش که بر صفحه ی اندیشه کشیدیم
***
پاکیم و ز انکار کسی باک نداریم
جز دیده ی پاک و نظر پاک نداریم
ما را دل صد پاره بود از ستم عشق
سهل است اگر پیرهن چاک نداریم
در طالع ما هیچ کسی نیست که بیند
ما خود خبر از گردش افلاک نداریم
هر چند غمت این همه عیش از دل ما برد
شادیم که جز خاطر غمناک نداریم
تا چند توان گفت به ما نکته ی توحید
ای شیخ مگر همچو تو ادراک نداریم
با لذت اندوه تو شادیم چو فیضی
با زهر تو اندیشه ی تریاک نداریم
***
ما ره برون ز کوی ملامت نمی بریم
زین سنگلاخ سر به سلامت نمی بریم
بی زخم تیغ جان به ره عشق می دهیم
خونین کفن ز بهر علامت نمی بریم
نگذاشت گرچه عشق به ما نیم قطره خون
خون می خوریم و نام کرامت نمی بریم
صحرانورد عالم عشقیم و زین سفر
محمل ز شهر بند اقامت نمی بریم
ای شاخ گل تو بر خوری از عمر گرچه ما
جز حسرتی ازان قد و قامت نمی بریم
واعظ نوید وعده ی دیدار تا به چند
ما انتظار روز قیامت نمی بریم
فیضی زنیم جان که نشاندیم در رهش
شرمنده ایم و نام ندامت نمی بریم
***
ما به کویش خراب یک نظریم
نظری می کنیم و می گذریم
نگران است دیده ی دل ما
که چرا سوی او نمی نگریم
ناصحا! زهد پیش تو هنر است
بگذر از عیب ما که بی هنریم
گاه در مسجدیم و گه در دیر
به تمنای دوست در بدریم
فیضی از ما مجو طریق صلاح
زاهدان دیگراند و ما دگریم
***
به رغم شحنه بیا تا به هم شراب خوریم
وگر ستیزه کند خون او چو آب خوریم
ز فرش زرکش سلطان مگو که ما می عیش
بروی بستر سیمین ماهتاب خوریم
گلاب عشوه بیفشان به جیب غیر که ما
می ستیزه ز پیمانه ی عتاب خوریم
تو می به بوالهوسان ده که ما ازان بزمیم
که باده بی غمی از شیشه ی حباب خوریم
ز عشق سلسله مویان نصیب ما این است
که از کشاکش امید پیچ و تاب خوریم
فراق می کند امشب ستیزه صبح کجاست
که از سفال فلک خون آفتاب خوریم
چه غم ز محتسب و شحنه فیضی آن رندیم
که می ز دست شهنشاه کامیاب خوریم
***
ز بیم شحنه گذشت آن که ما شراب خوریم
مگر می از کف نوشین لبان به خواب خوریم
سبو کشان همه بدمست و محتسب ما را
به باده گیرد اگر از پیاله آب خوریم
ز جویبار فلک آبخورد ما این است
که خاک حسرت ازین چشمه ی خراب خوریم
دم صبوح تف می اگر به ما نرسد
سفیده ی سحر و نور آفتاب خوریم
سفیده روئی طالع نمود بی بود است
فریب غول مبادا درین سراب خوریم
خمار ما نبرد باده ای که در جام است
مئی بیار که از کاسه ی رباب خوریم
صلاح کار بود در نهاد ما فیضی
اگر می است که بر نیت ثواب خوریم
***
وقت است کز خرابه ی دنیا برون رویم
زین دیر زنده همچو مسیحا برون رویم
بر یاد سده باز فشانیم بال شوق
زین دامگاه فتنه چو عنقا برون رویم
چون دیو شیشه بند نمائیم زیر چرخ
همچون ملک به عالم بالا برون رویم
در سنگلاخ نفس چه باشیم تنگدل
رخشنده گوهریم ز خارا برون رویم
زندان مرد و زن بود این تیره تنگنا
زین شهربند آدم و حوا برون رویم
چون آمدیم از همه تنها درین رباط
هم وقت رفتن از همه تنها برون رویم
فیضی سلوک عشق محال است ازین قدم
کو قوتی که بی مدد پا برون رویم
***
بیا که دامن ساقی تندخو گیریم
مگر کلاه قدح از سر سبو گیریم
حذر کنیم ز تر دامنی لاله رخان
پیاله بر رخ گلهای تازه رو گیریم
کجاست راه گلستان که همچو سبزه و گل
گهی میان چمن گه کنار جو گیریم
ز گلرخان به نگاهی کنیم صبر، ز دور
چو بلبلان چمن خو به رنگ و بو گیریم
شمیم مجلس ما میرود به هشت بهشت
ره نسیم سحر از کدام سو گیریم
زبان طعن فرو بر که ما نه آن مستیم
که پای مغبچه بوسیم و دست او گیریم
بهار فیض چو آمد به دور ما فیضی
به شعر تر همه آفاق را فرو گیریم
***
کو عشق که زنجیر در کعبه گدازیم
وز بهر پرستش صنمی چند بسازیم
از برد در کعبه به ریشم بستانیم
بر چنگ ببندیم و به مسجد بنوازیم
وین کعبه که حجاج برافراخته آن را
انداخته چون دیر اساسی بفرازیم
از باده ی گلرنگ به سجاده ی طاعت
نقشی بنگاریم و بساطی بطرازیم
وز سنگ سیه مهره بسازیم و به محراب
با مغبچگان شعبده ای چند ببازیم
پی کردن جمازه درین راه ثواب است
بر قافله ی کعبه روان مست بتازیم
بر گفته ی ما خورده مگیرید حریفان
سرمست حقیقت نه ریاکار مجازیم
بام در میخانه به از صد عرفات است
ما با همه سازیم و به سالوس نسازیم
زمزم که به ریگ حرم انباشته اولی
لب تشنه به شورابه ی او دست نیازیم
تحریمه ی طاعتگه ما صبح ازل بود
گر مست بخوابیم که در عین نمازیم
ای معتکف زاویه ی شهر کجائی
از پرده برون آی که ما محرم رازیم
تا منزل مقصود ز ما نیم قدم نیست
محمل فگن بادیه ی دور و درازیم
ما کشته ی عشق و دگران بختی محمل
آورده به بسمل کده قربان حجازیم
فیضی تو و سالوس که در میکده ما را
عشق است و نیازی که به آن عشق بنازیم
***
بهار آمد چنین تنها نباشیم
گر او بی ماست بی او ما نباشیم
سواد شهر دلها را سیه کرد
چرا چون سبزه در صحرا نباشیم
همه خاک ندامت بر سر ما
به باد صبح اگر همپا نباشیم
بهر جا ساقی گلچهره باشد
روا باشد که ما آنجا نباشیم
ز دنیا کام بستانیم هر دم
مگر آن دم که در دنیا نباشیم
تو ای پیمان شکن امشب به ما باش
که ما باشیم فردا یا نباشیم
چو بازار نظر گرم است فیضی
همان بهتر که بی سودا نباشیم
***
ما سوخته ی شعشعه ی برق خیالیم
خاکستری گلخن سودای محالیم
با ناله ی غم در نفس درد حیاتیم
با اشک صفا بر جگر عشق زلالیم
آن گلبن نوریم که از آب بسوزیم
وان نخله ی طوریم که از شعله ببالیم
در باغ، سموم دل ما غنچه گداز است
عمریست که داغ جگر باد شمالیم
ای کبک که بر ما شکنی قهقهه ما را
طاووس مپندار که آتش زده بالیم
با پرتو دل جوهری گوهر حسنیم
با برق نظر صیقلی تیغ جلالیم
رندان ز زبان تخته ی تعلیم نکردند
از ناصیه دریاب که دیباچه ی حالیم
از خمکده ی راز به صد رنگ برآئیم
تا ساده دل از نقش و نگار و خط و خالیم
فیضی خبر از عالم ما گیر که در عشق
دل را چه زیانیم و نظر را چه وبالیم
***
وه که محروم از طواف کعبه ی جان می رویم
تشنه لب از ساحل دریای عمان می رویم
بر لب دریا به صد فریاد و افغان آمدیم
باز چون دریا به صد فریاد و افغان می رویم
با هزاران تلخکامی از لب دریای شور
بی سر و دل همچو موج افتان و خیزان می رویم
گرچه ایمن گشته ایم از موج خیز او ولی
هر قدم از دیده سر بر کرده طوفان می رویم
یا رسول الله بخوان ما را به سوی خود که ما
روضه ات نا دیده سوی بیت احزان می رویم
چشمه ی شیرین تو و ما شوربختان از تو دور
شربتی فرما که با تخلی هجران می رویم
فیضی از ظاهر پرستان ارادت نیستیم
ما به طوف کوی او از راه پنهان می رویم
***
عاشق شدم و خواهم حرفی به محل گویم
دردی به سخن مانم حالی به غزل گویم
گه بر خرد حیران افسون جنون خوانم
گاهی به دل شیدا پیغام اجل گویم
در مجلس سربازان خونی به قدم نوشم
در پرده ی ناسازان صوتی به عمل گویم
با شوق در آمیزم از حرص ابد پرسم
با صبر در آویزم از طول امل گویم
با ساده دلی گردان همچون زر خورشیدم
نی چرخ فسون سازم کز نقش دغل گویم
دیگر من و عشق او نامم ز ورق بیرون
گر شکوه به دل گیرم یا نام به دل گویم
آن نکته ورم فیضی کز پرده ی حال دل
نقشی ز ابد خوانم رازی ز ازل گویم
***
بیا که روی به محرابگاه نور نهیم
بنای کعبه ی دیگر ز سنگ طور نهیم
حطیم کعبه شکست و اساس قبله بریخت
به تازه طرح یکی قصر بی قصور نهیم
علو طاق حرم تا به چند مصلحت است
که داغ عجز به پیشانی غرور نهیم
تو نطع دیر فرو چین که ما قرابه ی می
به شهپر ملک و طیلسان حور نهیم
ز جوش جرعه کشان صد قیامت انگیزیم
جهان جهان ز صراحی باده صور نهیم
به جرعه ای که بسوزد دماغ خلوتیان
خفای صومعه در عرصه ی ظهور نهیم
نفس به کرمی این بزم تا به کی فیضی
دگر به مجمر روحانیان بخور نهیم
***
کشیدم ناله ای یعنی پیام عشق می گویم
به خون دل زبان شستم که نام عشق می گویم
رسیدم با خروش بی خودی از من چه می پرسی
ز ملک درد می آیم سلام عشق می گویم
اگر وارسته ام خود را اسیر درد می دانم
وگر آزاده ام خود را پیام عشق می گویم
سزد گر بانو ای درد من روح القدس رقصد
مقیم بزم عشقم از مقام عشق می گویم
حریف عشق را جوش و خروش از می نمی باشد
ز بزم شوق می جوشم ز جام عشق می گویم
تو از بازیچه ی پس کوچه گرد عقل می پرسی
من از شاهنشه چابک خرام عشق می گویم
بحمدالله چو فیضی نکته سنج پرده ی رازم
حدیث شوق میرانم کلام عشق می گویم
***
چون سخن زان دهن و زلف مسلسل گویم
سبق مختصر و درس مطول گویم
خورده دانان جهان یک سر موئی نبرند
بسکه وصف دهن تنگ تو مجمل گویم
شبی از روز قیامت طلبم افزون تر
کز پریشانی زلف تو مفصل گویم
چون رسد قصه ی شوق تو به آخر شب وصل
خواهم از شوق که آن قصه ز اول گویم
ناصحا! چند به من حرف نصیحت گوئی
غرض آن است که من هم به تو مهمل گویم
فیضی از شیخ دوبین دل بدونیم است مرا
تابه کی نکته ی توحید با حول گویم
***
سرگشته ی آن غزاله مائیم
مجنون هزار ساله مائیم
ساقی همه را دهد پیاله
بی ساقی و بی پیاله مائیم
از شوق نوای بزم عشرت
در گوشه ی غم به ناله مائیم
عمریست به کام جان نواله
سیر آمده زان نواله مائیم
در دشت بلا فتاده فیضی
با داغ درون چو لاله مائیم
***
تخته ی مشق خیر و شر مائیم
از بد و نیک مختر مائیم
سر به سر پیش ما هنر عیب است
عیب جویان بی هنر مائیم
آفتابی نهفته در دل ماست
شب امید را سحر مائیم
در کمین گاه عشق باخته سر
فارغ از بیم دردسر مائیم
خورد منگر طلسم هستی ما
که آتش عشق را شرر مائیم
نیست ما را سری به ساغر می
مست پیمانه ی نظر مائیم
گرچه داریم کنج تنهائی
محشر عشق را حشر مائیم
تیر باران عشق بر دل ماست
ناوک فتنه را سپر مائیم
فیضی از جام عشق بی خبریم
ما درین انجمن اگر مائیم
***
خوش آنکه وصف جمال تو روبرو گویم
درازی شب زلف تو مو به مو گویم
صبا کجاست که زلف از رخت براندازد
که مو به مو ز جفای تو روبرو گویم
چنین که شوخی و تندی همیشه خوی تو شد
روا بود که تو را شوخ تند خو گویم
دمی که یاد کنم همدمان میکده را
گه از پیاله گه از خم گه از سبو گویم
از آن زبان و دهان می کند سخن فیضی
بیا که با تو رموز خیال او گویم
***
ای چشم تو شهر بت پرستان
زلف تو سواد کافرستان
در فتنه گری دو چشم شوخت
ابروی تو را ز زیردستان
در چشم تو صد هزار غمزه
هز غمزه به صد هزار دستان
دیدیم ز قامت بلندت
آن فتنه که می کند به بستان
در زلف دلی که مانده بودی
همچون سر زلف تو شکست آن
مائیم و هزار گریه ی خون
نی گریه که سر دهند مستان
ای طالب دوست همچو فیضی
گر هر دو جهان دهند مستان
***
بیا ساقی و مجلس را دماغ شوق تر گردان
حریفان را بمی ما را به بوئی بی خبر گردان
بگردان ساغر می با من دیوانه در مجلس
حریف انجمن گو دیده در خون جگر گردان
ز زهد خشک گرد از من برآوردند دمسازان
لب قرابه سیراب و گلوی شیشه تر گردان
به درد سر خمارم می کشد برخیز مستانه
سرم بشکن به جام و فارغم زین درد سرگردان
جهان عاقبت آرام دارد غمزه را سر ده
به گردش های چشم آفاق را زیر و زبر گردان
ملایک گوش بر آواز، اوراد سحر تا کی
به دشنامی دعای قدسیان را بی اثر گردان
چه بستی محمل راه حجاز از شهر خود فیضی
بگرد و کاروان کعبه را از راه برگردان
***
مه شبگرد من امشب دل از عزم سفر گردان
مرا جانی که بر لب می رسد از راه برگردان
سفر بگذار با آوارگان و در وطن بنشین
به شهر خویش ما را از سفر آواره تر گردان
ندارد تاب گرمی سفر گلبرگ رخسارت
عنان باد پا دیگر ازین راه خطر گردان
زگرد ره چو در دولتسرای خود فرود آئی
سرت گردم مرا بر گرد آن دیوار و در گردان
مرا با این دو چشم از دیدنش سیری نشد یا رب
پی نظاره هر مو بر تنم چشم دگر گردان
چو بگشائی گره از طره بهر دفع چشم بد
نخستین طایران قدس را بر گرد سرگردان
اگر در کام فیضی شربت وصلی نمی ریزی
به پیغامی دهان آرزویش پر شکر گردان
***
برآمد باز ابر نوبهاران
زمین را آبروئی شد ز باران
جوانان چمن را بار دیگر
به رقص آورد گلبانگ هزاران
بر اطراف چمن هر سو نمودند
چو گلهای پیاده شهسواران
به هر وادی درخشان برق شبها
چو آه از سینه ی شب زنده داران
ز تأثیر هوا شد تازه و تر
عذار گل چو روی گل عذاران
خرامان شو چو کبک کوهساری
که لاله زد علم بر کوهساران
چمن خندان شد و فیضی به صد غم
بود گریان چو ابر نوبهاران
***
زهی طره ات بند مشکین غزالان
به سرو تو پیوند نازک نهالان
به غیر از اسیران زلفت که داند
پریشانی حال آشفته حالان
به سامان من در جهان کس نبودی
اگر ترک چشمت نمی کرد نالان
ازان سر کشند از تو سرو و صنوبر
که کوته بود فکر بی اعتدالان
به چشم عزیزان مرا خوار دارد
به پیرانه سالی غم خوردسالان
به بانگ درا کوش لیلی چو پر شد
چه داند که چونست مجنون نالان
بتان گرم رقصند بر شعر فیضی
زهی جادو آموز جادو خیالان!
***
مستانه قدم نه به گل و لاله خرامان
کز شرم تو طاووس کشد پای به دامان
دوشینه زدی بر سرما جام و نکردی
اندیشه ز بد مستی خونابه به جامان
مائیم و تهی دستی کونین که عشقت
هم بی دل و دین خواهد و هم بی سر و سامان
از ما نگسل سلسله ی مهر که بستند
پای دل ابسال به زنجیر سلامان
خونابه گره می شود امشب به گویم
این باده گوارا به لب سوخته کامان
آن کز نفسش بوی دل سوخته آید
دل سوختگانش بشمارند ز خامان
تو از دل ما کام طلب باش که فیضی
کام دو جهان یافت ز نایافته کامان
***
ای به خون غرقه ی تیغ نگهت غمزه زنان
سپر انداخته ی چشم تو ناوک فگنان
نازم آن تنگ قبا را که ز رشک قد او
پیرهن گشته کفن در بر گل پیرهنان
آرمیدند شهیدان تو بر بستر خاک
چه غم از حله ی فردوس باین بی کفنان
پند گو منع من از عشق نکویان چه کنی
نقش بت محو نکردد ز دل برهمنان
از اسیران تو کس نیست به جان کندن من
سنگ فرهاد فزون آمده از کوهکنان
مبریدم به تماشا گه گلزار که من
غنچه سان تنگدلم از غم نسرین بدنان
بعد ازین شب همه شب فیضی و زهر آشامی
نوش جان باد می تلخ به شیرین دهنان
***
ای از دهان تنگت دلتنگ خورده بینان
وز چین طره ی تو آشفته نکته چینان
سر جز به سجده ی تو هرگز فرو نیارم
ای طاق ابروانت محراب پاک دینان
شیخان و زاهدان را دیدیم و آزمودیم
نی بهره ای در آنان نی حاصلی در اینان
ای باد اگر توانی از راه مهربانی
از ما نیازمندی گوئی به نازنینان
چون از فسون چشمش فیضی فسانه گوید
صد آفرین بر آید از سحر آفرینان
***
ای ماه رخت قبله ی خورشید جبینان
ابروی تو محراب دل گوشه نشینان
بس گوشه گزیدیم ولی چشم تو آخر
شد باعث آوارگی گوشه گزینان
در خواب کسی حال مرا یاد ندارد
این واقعه نشنیده ام از واقعه بینان
عشاق به میخانه و زهاد به مسجد
در عشرت آنان نگر و محنت اینان
ای دوست مجو جز غم و اندوه ز فیضی
از شادی ایام چه دانند حزینان
***
مپرس از قید دلها در کمند عنبرین مویان
که می بینم سلیمانان به زنجیر پری رویان
تو می دانی که آتش در من افتادست و می سوزم
کدام آتش که خاکستر شدم زین آتشین خویان
بخند ای روزگار امروز بر حالم چو می بینی
به ناکامی ز خودکامان عالم کام دل جویان
خوش آن گلگشت کز مستی بگرد گلستان گردم
حریفان مست از بوی گل و من مست گلبویان
ملامت بر زلیخا چون پسندم، وه چه خوش بودی
به جای کف بریدی گر زبان طعن بدگویان
غبار آلوده می آیم ز گرد راه رسوائی
دل گم گشته را جویان ره گم کرده را پویان
به پای خود نمی گردم گرفتار هوس لیکن
جنون انگیز می گردند این زنجیر گیسویان
مترسان ای ملامت گر ز حرف عشق فیضی را
که من این حرف می گویم به خون خود زبان شویان
***
شرطست جان به یاد رخ یار باختن
شطرنج غایبانه به دلدار باختن
کاریست عشق بر سرم افتاده، می توان
نقد حیات در سر این کار باختن
سودائیان عشق تو دارند آرزو
صد خان و مان بهر سر بازار باختن
تا خود کدام نقش ازین پرده رو دهد
مائیم و عشق با در و دیوار باختن
منصوبه ای کجاست که خواهم درین بساط
گنجینه ی دو کون به یکبار باختن
خوشوقت پاکباز حریفی که همچو من
رند بساط گشته ز بسیار باختن
فیضی حریف شعبده بازی گرفته ای
شرطست با حریف تو هشیار باختن
***
وه که از غمهای عشق آزاد نتوان زیستن
غم اگر اینست هرگز شاد نتوان زیستن
با دم من بوی او آمیختن ز آن رو زنده ام
ورنه خود پیدا بود کز باد نتوان زیستن
گر بنالم گاه و بی گه بر درت معذور دار
دردمندیهاست بی فریاد نتوان زیستن
شهر پر خوبان و خوبان در پی عاشق کشی
در چنین معموره ی بیداد نتوان زیستن
خسرو عشقم اگر شیرین لبی دارم چه باک
تلخکام از هجر چون فرهاد نتوان زیستن
ناله ی جانکاه می خیزد ز دل وه چون کنم
کار دل هر گه به جان افتاد نتوان زیستن
کاشکی پیمانه ی عمر تو فیضی پر کنند
کاندرین دیر خراب آباد نتوان زیستن
***
امروز نیست همچو تو مستی ز دست حسن
مست شراب و مست جوانی و مست حسن
می زیبدت در انجمن دلبران سری
بنشین چو پادشاه به صدر نشست حسن
زلف تو می کشید دل عالمی به خود
زان پیشتر که عشق شود پای بست حسن
تا دلبران کمان ستم کرده انده زه
چون غمزه ات بجسته خدنگی ز شست حسن
بگذر به باغ جلوه کنان سرو ناز من
تا شاخ گل ز دست تو یابد شکست حسن
فرق است در پرستش ما و امام شهر
او خود پرست صومعه ما بت پرست حسن
فیضی فتاده ی قد شوخیست کز غرور
خورشید را به جلوه کند زیر دست حسن
***
چشم من ریخت اشک بر دامن
کس مبادا به عشق تر دامن
گر نداری خیال کشتن من
بر زدی از چه در کمر دامن
عاشقان را ز دست غم چاک است
گر گریبان بود وگر دامن
یار گل چیده با رقیب و مرا
پر ز خونابه ی جگر دامن
گل به دور رخ تو رسوا شد
بی سبب نیست چاک در دامن
هر کس امروز بگذرد فیضی
وه که خواهم گذشت فردا من
***
گشتم چو به عشق مبتلا من
ای عقل مرا گذار با من
من از تو جدا نیم که عشقت
فرقی نگذاشت از تو تا من
از طعنه ی دشمنان نترسم
ای دوست مرا تو و ترا من
بیگانه و آشنا که دانم
بیگانه توئی و آشنا من
زارم بکشی به صد جفا تو
عمرت طلبم به صد دعا من
ای شمع کم از تو نیست سوزم
در مجلس او تو باش با من
بردند ز پرده راز فیضی
گل پیرهنان چاک دامن
***
ای نرگست بازیچه ای از بخت خواب آلود من
بر یاد جولان قدت صبر بلا فرسود من
مانع مباد از بودنم شبها بگرد کوی خود
پیش تو چون یکسان بود بود من و نابود من
تا کی دل شیدائیم باشد ز خوبان کامجو
یا رب بتان آرزو دیگر مکن معبود من
یا رب حیات جاودان بعد از اجل روزی مکن
جز ذوق مردن گر بود از زندگی مقصود من
زینجا متاع خود ببر ای خواجه کز سودای دل
در روز بازار غمش باشد زیانها سود من
سلطان بیدردان دگر آتش مزن در هستیم
ترسم که طاق دولتت گردد سیه از دود من
تا مهر خوبان دل دلم فیضی بود پرتو فگن
گردون سعادت می برد از طالع مسعود من
***
ای سوخته دل نهانی از من
گر آه کشم ندانی از من
خوش خوش ز بهار حسن برخور
باغ از تو و باغبانی از من
صد ره تو بهانه جو برنجی
رنجیدن اگر توانی از من
رفتم به هزار کوه حسرت
گر بود تو را گرانی از من
تنهائی راه بد بلائیست
ای غم تو جدا نمانی از من
ای برده به یار نامه ی غیر
یک حرف بگو زبانی از من
فیضی به جهان نماند و ماند
رنگین سخنان نشانی از من
***
چنین که اشک جگرگون رود ز چشم ترمن
مگر گداخته شد از تف درون جگر من
تو نازکی، نتوانی نشست در دل تنگم
بیا به دیده و بنشین چو نور در نظر من
غریب و بی کسم افتاده دور از سر کویش
به غیر جان که بر آید که می برد خبر من
سحرگهان چه عجب گر ز درد زار بنالد
که خواب می برد از مرغ ناله ی سحر من
به تلخ عیشی من در زمانه نیست حریفی
چه زهر بود که آمیخت بخت با شکر من
همای زلف تو بر اوج حسن بال زنان شد
مباد سایه ی اقبال او جدا ز سر من
نمی شوند بتان نرم دل ز گریه ی فیضی
دریغ سنگدلان غافلند از گهر من
***
رخسار تست مصحف فرخنده فال من
کلک قضا نوشته درو حسب حال من
صورت نبسته از قلم صنع در ازل
جز نقش عارض تو به لوح خیال من
هر لحظه از تو مهر و وفا می کنم طمع
بنگر خیال باطل و فکر محال من
سالی گذشت و ماه من امشب گذر نکرد
ای وای گر چنین گذرد ماه و سال من
فیضی مرا به مدرسه رفتن دگر چه سود
چون قلقل شراب بود قیل و قال من
***
در دور پیاله سرخوشم من
زین دایره سر نمی کشم من
کیفیت من ز هر قدح نیست
سرمست شراب بی غشم من
از سلسله ی خرد چه پرسی
دیوانه ی آن پری وشم من
با قد دو تا و سوز سینه
چو نعل درون آتشم من
آسایشم این بس است فیضی
کز عشق بتان مشوشم من
***
ای تنگ ز بی زبانی من
افتاده به بدگمانی من
با خواب اجل خوشم که شد عشق
همخوابه ی جاودانی من
درد تو به صد گران رکابی
سر گرم به همعنانی من
شیرین شده کام شوربختان
از تلخی زندگانی من
صد پاره ی خون جگر نگه کن
از دیده جگر فشانی من
بر خاک نشستم و غم تو
برخاست به مهربانی من
فیضی شب آرزو به سر شد
کوتاه فسانه خوانی من
***
ساقیا از باده امشب مغز من سیراب کن
مطربا تار نفس را از زبان مضراب کن
این شب وصل است گو از راه برگرد آفتاب
در حریم بزم ما گلچینی مهتاب کن
بزمگاه حسن می آراید اینجا پیر عشق
ای حریف این عقل کودک خوی را در خواب کن
کیمیای جوهر فطرت شراب بی غش است
ناتوان! اکسیر دانائی ازین سیماب کن
آسمان بر کاروان عافیت گو ره ببند
وین متاع بخت را در شهر ما نایاب کن
راستان را قبله غیر از خنجر معشوق نیست
گر توانی سجده ی بی سر درین محراب کن
بر جواهر سائی کلک تو فیضی آفرین
این گوارش را به کام دانش احباب کن
***
مطرب از ساز ترم خورسند کن
ناخنی گر می توانی بند کن
گر ز قانون تو تاری بگسلد
رشته ی جانم به او پیوند کن
ساقی از می چند باشم تلخکام
خنده ای زان لعل شکر خند کن
از شکرخندی ببر هوش مرا
بی خودم زان باده ی گلقند کن
ترک من شکرانه ی چشم سیاه
جانب عاشق نگاهی چند کن
گرچه می دانم نگردی آشنا
یک نگاه آشنا مانند کن
چون به فیضی نقش رسوائی نشست
پندگو برخیز و ترک پند کن
***
بیا و رونق گلزار بشکن
به چشم باغبانان خار بشکن
ز حد بگذشت ناز کج کلاهان
به شوخی گوشه ی دستار بشکن
بسان یوسف از خلوت برون آی
غرور شاهد بازار بشکن
قدح نوشان ز پیش کعبه بگذر
ز بدمستی در و دیوار بشکن
اگر خواهی شکست عالمی را
دلم را بشکن و بسیار بشکن
گره از زلف عنبر بوی بگشای
به بوئی طبله ی عطار بشکن
بهار آمد بیا فیضی چمن را
بنوک خامه رنگ کار بشکن
***
ساقی به یک دو جرعه مرا تر دماغ کن
وز لاله گون پیاله دلم باغ باغ کن
عهد بهار و عهد جوانی غنیمت است
گل در شراب افگن و می در ایاغ کن
مهمان ماست حور وشی امشب ای نسیم
فردوس را ازین خبر تازه داغ کن
شمع ایستاده پا به شبستان عیش نه
شاهد نشسته روی به مهد فراغ کن
ای آنکه از دلم طلب صبر می کنی
امروز در زمانه که دارد، سراغ کن
آوازه ی بلند درین باغ می خرند
ای عندلیب نغمه سرا بانگ زاغ کن
فیضی چه شد که از دل گم گشته فارغی
هان جست و جوی این گهر شب چراغ کن
***
عید است عالم را دگر از جلوه بی آرام کن
ور میل قربان باشدت از غمزه قتل عام کن
با چشم کافر دل گذر بر صف نشینان حرم
گر بشنوی غیر از دعا صد ره مرا دشنام کن
قندیل سوز کعبه را صد شعله در خرمن فگن
محراب ساز قبله را صد رخنه در اسلام کن
برق جمالت بس بود از بهر عالم سوختن
گر زان نسوزد از دلم یک ذره آتش وام کن
چون عاملان ناز را سازی به هر جا نامزد
آن غمزه ی بی باک را سر فتنه ی ایام کن
خورشید روی من پگه بگذر به سوی عیدگه
به خرام و از تیغ نگه صد قتل در هر گام کن
عید است فیضی تابکی خونابه ی غم در کشی
امروز در بزم طرب بنشین و می در جام کن
***
دگر عید آمد ای ترک پریوش عزم میدان کن
کمیت باده را چون رخش رستم گرم جولان کن
اگر ناگه ز سربازان میدان گرد بر خیزد
سمند گرم را در جلوه ی مستی خوی افشان کن
ز کشت آرزو یک سبزه ی شادی نمی روید
سموم خشک سالی گرم شد از باده طوفان کن
به روز عید چندین چیست با من چین پیشانی
به دشنامم لبی بگشا و عالم را گلستان کن
مرا گو خار در دل بشکن و خاشاک در دیده
تو با هر بوالهوس ریحان به جیب و گل به دامان کن
بر افروز آن رخ و خنجر بر غم غیر بر من زن
بیارا بزم و دشمن را به خون دوست مهمان کن
هوای رقص دارد در میان خاک و خون فیضی
چه اهمال است قربانت شوم برخیز و قربان کن
***
ای بی خبر به ورطه ی عالم نظاره کن
او را کناره نیست تو از وی کناره کن
خواهی که آفتاب سعادت کند طلوع
هر شب ز گریه دامن خود پر ستاره کن
رخش فلک خوش است بنه پای در رکاب
بشتاب و سیر عرصه ی عالم سواره کن
می خواهی از طبیل تو را چاره ای رسد
بیچاره باش و ترک تمنای چاره کن
زاهد همیشه سر به گریبان چه می بری
بهر خدا که خرقه ی سالوس پاره کن
گر می شوی مرید خراباتیان عشق
بر آستان پیر مغان استخار کن
فیضی اگر چه وصل ز یک بار بیش نیست
باری تو آرزوی دل خود دوباره کن
***
خاست طوفان بلا روی به یکتائی کن
کشتی باده درین حادثه دریائی کن
خاست طوفان غم از می طرب افزائی کن
کشتی باده به موج افگن و دریائی کن
آتش است آتش سوزان که تو حسنش خوانی
دیده را با نگه دور تماشائی کن
همدمی نیست کزو بوی وفائی شنوند
روی از بزم کش و خوی به تنهائی کن
***
ای مرد عشق دل به هوا همنفس مکن
قندیل عرش کشته ی باد هوس مکن
دل را به دانه در شکن آرزو مبند
شهباز دست پرور خود در قفس مکن
در چشم آرزو خس و خاشاک سر مده
این چشمه را قیاس برود ارس مکن
دامن گشاده می گذرد محمل مراد
ای دل تو را که گفت که رقص جرس مکن
داری نظر ز وهم میندیش و ره برو
شب روشن است این همه بیم از عسس مکن
شاید توان رسید به منزلگه امید
ای گریه گرم میرو و ای ناله بس مکن
مردم گیاست پیکر فیضی به باغ عشق
زنهار نسبتش به همین خار و خس مکن
***
هر کس که داد دل به تو خون در دلش مکن
صیدی که رام ساخته ای بسملش مکن
در بزم او ز کاسه ی سر می کشند می
ای بوالهوس برو هوس محفلش مکن
ای رهنورد بادیه ی کعبه ی امید
ره دور می شود سخن از منزلش مکن
مجنون به سوی لیلی اگر می کشد دلت
جز جذب شوق ناقه کش محملش مکن
گرداب فتنه است درین بحر موج خون
گوهر نچیده آرزوی ساحلش مکن
طاووس چشم تست سزاوار اوج قدس
در پای لغز عالم آب و گلش مکن
فیضی چنین که جرعه کش مجلس تو شد
عقل از سرش ربای و ز خود غافلش مکن
***
ترک ستمگار من عربده سازی مکن
از پی تاراج دل دست درازی مکن
طفلی و ناکرده کار بر صف مردان مزن
پرده نشینی هنوز معرکه تازی مکن
پایه ی خوبی نگر سوی رقیبان ببین
خسرویت داده اند سفله نوازی مکن
طالب نظاره ایم پرده بر افگن ز روی
پیش صف راستان شعبده بازی مکن
زاهد ازین شست و شو پاک شدن مشکلست
تا دلت آلوده است خرقه نمازی مکن
غمزه ی جادوگری بسته لبم از فسون
ای نفس آتشین سینه گدازی مکن
فیضی اگر عاشقی حرف تکلف گذار
تا سخن ساده هست نقش طرازی مکن
***
از می کهنه یافت پیر کهن
سروبن زین جهان بی سر و بن
چون خط دور جام نیست خطی
که نوشتند بر صحیفه ی کن
جام بر دست نه که بنماید
خم افلاک چون سر ناخن
حیرتی دارم این که در دهنش
صد سخن هست و نیست جای سخن
فیضی از غیب می کند سخنی
به سخن نارسیده عیب مکن
***
جوشید دماغم چه گل تازه رس است این
گل کرد جنونم چه بهار هوس است این
یک جلوه به فردا فگن امروز بس است این
از شهپر عنقاست نه بال مگس است این
زنهار دلا برگ و نوایت نفریبد
ای مرغ بهش باش که گلگون قفس است این
تنها ز سر جوش هوس من نخروشم
نه جرعه ی بدمستی بسیار کس است این
صبح است بدریوزه گری نفس تو
فیضی نفست گرم چه فیض نفس است این
***
جادوی چشم فتنه گران صنم ببین
تیغ برهنه گرد به گردش علم ببین
سرها به گردش آرد و جانها به خون کشد
آن جنبش مژه بفسون دمبدم ببین
پای ستم فسرده به تاراج عالمی
تمکین ترکتازی و داد ستم ببین
فرمانروای چشم و دلم شد به نیم ناز
شاهی ببین و ملک ببین و حشم ببین
باد جنون به تارک عقل است رخنه گر
در جنبش دو سلسله ی خم به خم ببین
نی سر درست ماند مرا در رهش نه پای
زخمی به فرق همچو شگاف قدم ببین
از من بپرس تا بتراوم ز درد دل
آتش بکاوش آور و طوفان غم ببین
یکجا نگاه بند مکن در سلوک عشق
تا چند عشق می نگری جلوه هم ببین
فیضی نگارش رقم عشق می کنم
از فیض خود بپرس به نوک قلم ببین
***
شهسوار عشق آمد ای سرم پامال او
صد بلا در پیش و صد آشوب در دنبال او
شمع در فانوس ازان باشد که شبهای وصال
پر زنان پروانه چون آید نسوزد بال او
گر نگوید حال خود عاشق ز حیرت پیش یار
خامشی گاه تمنا بس زبان حال او
محمل عمرم به ملک نسبتی نزدیک شد
ای اجل وقت است اگر آئی به استقبال او
اینکه از خال رخش داغ دل من تازه شد
جز سیاهی دیده ام رنگی دگر از خال او
نی همین مجنون به پا افگند زنجیر جنون
پای لیلی هم به زنجیر است از خلخال او
ای ملک در خاک از فیضی چه می پرسی که نیست
غیر حرف نوخطان در نامه ی اعمال او
***
چنان تنگ است از شیرین لبان تنگ دهان او
که از تنگی نمی آید برون حرف از زبان او
به زور قادر اندازی آن ابرو کمان نازم
که جز تیر قضا ننهاد گردون بر کمان او
نگاهش بر زمین افگند خلقی را چه سحر است این
که کار صد توانا کرد چشم ناتوان او
گمانش اینکه دارم طاقت فریاد و خاموشم
مسلمانان چه سازم بانگاه بد گمان او
تصور چون توانم کرد حسن او ز سر تا پا
که موئی گشتم از اندیشه ی موی میان او
بود چشمش چنان گلگون کزان خون می چکد گوئی
همین از مجمع عاشق کشان باشد نشان او
بگفتم مهلتی ده یک دو روزی قتل فیضی را
بگفتا باز مانم گر اجل گردد ضمان او
***
مرا چه قید بر آن سنگدل بت و فن او
به هر کجا صنمی هست من برهمن او
چه حاجتست به زنجیر پای مجنون را
طناب خیمه ی لیلی فگن به گردن او
سزد ز رشک گریبان صبر خود بدرم
که دست هر خس و خاری رسد به دامن او
زمانه ایست که چون من به عشق سیم بران
کسی که صبر کند خون او به گردن او
***
من در طلب دل شده دل در طلب تو
آواره ی عالم شده ام از سبب تو
بر سدره و طوبی بنهم پای ولیکن
کوته بودم دست ز شیرین رطب تو
مستی حریفان همه از باده ی تلخ است
من مست ز تلخی که بر آید ز لب تو
ای ناقه دلت سوخته بر ناله ی مجنون
دانم نبود بیهده شور و شغب تو
نی مرده مرا خواهی و نی زنده گذاری
درمانده ام ای شوخ بخوی عجب تو
شد تیره جهان در نظرم روز جدائی
این روز سیه دیده ی بینا و شب تو
فیضی نگه دمبدمت چیست به رویش
ترسم که برنجد ز طلب بر طلب تو
***
خوش آن زمان که یکی بود خانه ی من و تو
نبود راه جدائی میانه ی من و تو
تو تیغ بر کف و من جان به کف همین باشد
میان اهل محبت نشانه ی من و تو
اگر وفای من و بی وفائیت اینست
به یادگار بماند فسانه ی من و تو
تو راست شعله ی حسن و مراست آتش عشق
بهم بلند برآمد زبانه ی من و تو
حدیث لیلی و مجنون شنیده می گویم
که فتنه خیز تر آمد زمانه ی من و تو
دلا من و تو به هم زار زار می نالیم
به بزم عشق خوشست این ترانه ی من و تو
جواب این غزل تازه ام بگو فیضی
همین بود جدل شاعرانه ی من و تو
***
ای عقل بیخودم برو، ای من فدای تو
جائیست اینکه من نیم اینجا چه جای تو
داری هوای جلوه ی گم گشتگان دل
سر می دهد به باد فناء نقش پای تو
در دشت آرزو نبود بیم دام و دد
راهست اینکه هم ز تو خیزد بلای تو
مشکل که سیل دیده به گردش در آردت
طوفان نوح میطلبد آسیای تو
ای عشق رخصت است که از دوش آسمان
بر دوش خود نهم علم کبریای تو
با آشنای خود نبود آشنائیم
بیگانه شو ز من که شوم آشنای تو
گر در گلیم می طلبی معنی فنا
رو رو که هست هر سر موئی خدای تو
احسنت فیضی این گل خلوت شگفته باش
تو در هوای خود، دو جهان در هوای تو
***
ای بلا بر جانم از بالای تو
در سویدای دلم سودای تو
تیغ بر کف چند مستغنی روی
عالمی را کشت استغنای تو
از همه بیگانه می سازد مرا
با رفیقان آشنائیهای تو
جای آن دارد که آئی جان من
در حریم دل که آمد جای تو
زاهدا امروز چون فیضی شدم
فارغ از اندیشه ی فردای تو
***
محبوب من و حبیب من کو
بیمار شدم طبیب من کو
از نعمت وصل بی نصیبم
از بهر خدا نصیب من کو
زود از تو جدا شدم ندانم
کان دولت عنقریب من کو
ای تازه گل از نسیم گاهی
می پرس که عندلیب من کو
فیضی که ز کوی تو سفر کرد
یکبار بگو غریب من کو
***
صنمی در دل ما یافته راه
نحن لا نعبد الا ایاه
روی او مومن زنار پرست
زلف او کافر اسلام پناه
طاق ابروی بلندش به نظر
صوفیان را ز سر افگنده کلاه
هندوی چشم وی از نیم نگاه
روی اسلام مرا کرد سیاه
هر کجا باد غرورش جنبد
خرمن کعبه پرستان پر کاه
روی سپیدی ابد در کیشش
بر رخ طاعت ما نیل گناه
فیضی از بت نشکیبد هرگز
و هو ما آمن الا بالله
***
چنان تاب می روشنت ساخته
که خورشید با روزنت ساخته
چو دامن کشان بگذری پا مکش
ز دستی که با دامنت ساخته
قضا کرد از حسن آئینه ات
چه شد گر دل از آهنت ساخته
عنانت بدست رقیبان و من
بگرد ره توسنت ساخته
نه از آب و خاکی بنازم به صنع
که از شکر و می تنت اسخته
کسی بسته ما را به فتراک تو
که آهوی شیر افگنت ساخته
به فیضی کسی داده افسون طبع
که در غمزه جادوفنت ساخته
***
چشم مستت فتنه ها انگیخته
بر خود از مستی سیاهی ریخته
قامتت در جلوه شمشیر بلا
کوه را از تار مو آویخته
آنکه رویت ساخته لبریز حسن
عشق را در قالب ما ریخته
غمزه ی شوخت به گردشهای چشم
فتنه بر دلها ز مژگان ریخته
کرده فیضی را غمت موئی و عشق
صد جهان حسرت به مو آویخته
***
با دل من یاد آن شیرین پسر آمیخته
همچو موم و انگبین با یکدگر آمیخته
صبحدم گفتی به زلفش داشت آمیزش نسیم
جان من بودست با باد سحر آمیخته
طالع اندیشان که می گویند عمر من دراز
رشته ی جانم به زلف او مگر آمیخته
هر که در مستی به یادم داد ازان چشم و دهان
بهر نقلم پسته با بادام تر آمیخته
ای خوش آن رندی که همچون غنچه ی نرگس به باغ
کیسه ای دارد پر از سیمی بزر آمیخته
هر سخن که آن شوخ پنهان زیر لب دارد به غیر
بهر من زهریست گوئی با شکر آمیخته
هیچ با فیضی نیامیزی که او با یاد تو
آب چشم خود به خوناب جگر آمیخته
***
مرا پیرانه سر موی سفید از بس فزون گشته
سر سودائیم ز آئینه ی داغ جنون گشته
چه آواز است آواز درای ناقه ی لیلی
که مجنون را به صحرای ملامت رهنمون گشته
مبادا بی دلان را بگسلد پیوند جمعیت
چنین کز بار دلها کاکل او سرنگون گشته
نه بر تربت بود فانوس آن از هر طرف شبها
شهیدان بلا را پیرهن ها غرق خون گشته
زهی لطف قبول خاطر شاه سخن پرور
که فیضی از میان نکته ورها ذوفنون گشته
***
خوی عتاب آمیز را با مهر پیوندی بده
هم عشوه را منعی بکن هم غمزه را پندی بده
خونابه جوش سینه را از پسته عنابی رسان
شورابه نوش دیده را از غنچه گلقندی بده
تا کی ز بادام ترت عیشم به تلخی بگذرد
آن پسته ی سربسته را راه شکر خندی بده
چشمت نهانی ریخت خون ور زانکه منکر می شود
آن ترک کافر کیش را با تیغ سوگندی بده
خواهی من دیوانه را شیرین شود شور جنون
سنگ ستم تنها مزن دشنام هم چندی بده
این آهن کوه بلا بردار یا رب از دلم
با ناتوان جان مرا صبر تنومندی بده
ای بخت ناساز اندکی بر حال فیضی رحم کن
وین تیره روز عشق را خورشید مانندی بده
***
بیا ساقی ز خود آگاهیم ده
شراب بزم اکبر شاهیم ده
شراب گرم و رخشان همچو خورشید
به پای تخت ظل اللهیم ده
نوید بخت کز شوقش برقصم
ز عشرت گاه شاهنشاهیم ده
مئی که آمد حبابش خرگه شوق
به روی شاهد خرگاهیم ده
دلم تاریک و من سرگشته در خود
چراغ می درین گمراهیم ده
خرد جان مرا می کاهد از غم
نجات دل ازین جانکاهیم ده
فسون عشق فیضی بس دراز است
ازین دستان زبان کوتاهیم ده
***
ما بدل ساده ایم حسن پرست آمده
آینه ی وحدتیم دست به دست آمده
جام نیالوده ایم از می و بیخود شده
باده نپیموده ایم هرگز و مست آمده
خیز که در بزم شوق پای بکوبیم مست
ما نه درین مجلسیم بهر نشست آمده
سنگدلان را گنه نیست که از دور چرخ
شیشه ی ناموس ما بهر شکسته آمده
ای که به معراج عقل آمده ای سربلند
رو که در ایوان عشق جای تو پست آمده
ذوق شراب صبوح نیست به مدهوش عشق
کز دم صبح ازل مست الست آمده
محتشمان خود پرست به رهمنان بت پرست
فیضی ما زان میان باده پرست آمده
***
گره زلف را گشاد مده
دل درو بسته ام به باد مده
بی نوائی ما به غمزه مگو
مست ما را سرود یاد مده
لب گشودی و بیخودم کردی
ساقیا می ازین زیاده مده
به تو ای پادشاه حسن که گفت
که مرادی به نامراد مده
با رقیبان که گمره اند به عشق
راه بیداد گیر و داد مده
واعظا! رند بی سر و پایم
یادم از مبدء و معاد مده
طوطی هند چون توئی فیضی
زاغ را ره درین سواد مده
***
بجز عشق در ملک دل ره مده
عنان در کف عقل کوته مده
دل خود مبر در تمنا فرو
چنان یوسفی سر درین چه مده
سهیل سعادت گرت آرزو است
دگر تن به خواب سحرگه مده
ازان می که ته جرعه نوشان خورند
به بالا نشینان بی ته مده
خرد ور نیابد فروغ نظر
نشان تجلی به اکمه مده
نزیبد دلت در کف اهرمن
نگین جز بدست شهنشه مده
دل خویش فیضی مکن جای غیر
صنم را درون حرم ره مده
***
میرسی ساعدی از خون شکار آلوده
چشم پر گرد تو آهوی غبار آلوده
صید پر کاری خیل مژه های تو شوم
که نکردند دمی دست به کار آلوده
کشتگانند به راه تو، نخواهم که شود
دامن پاک تو زین راه گذار آلوده
خون صد دل شده در گردن آن آهوی مست
که به خون دامن آن شاهسوار آلوده
سر گران آمد و دارد سر آرامیدن
خواب در پرده ی آن چشم خمار آلوده
من و نظاره آن روی که نتوان کردن
دامن دیده به هر نقش و نگار آلوده
فیضی او را نتوانست در آغوش کشید
که ز خونابه ی دل داشت کنار آلوده
***
ماه رمضان رفته و شوال رسیده
رندان بدر میکده خوشحال رسیده
در هر چمنی جوش و خروشی شده پیدا
وز هر طرفی ساقی و قوال رسیده
خوبان گل اندام خرامنده به گلشن
چون گل همه با پیرهن آل رسیده
بگشاده در میکده وز دست جوانان
می بر کف پیران کهن سال رسیده
در عید گه این گرد که برخاسته کوهی است
شاه است که با دولت و اقبال رسیده
کیخسرو اورنگ نشین اکبر غازی
کز دولت او بخت به اجلال رسیده
هم بهر مددکاریش اقطاب نشسته
هم بهر هوا داریش ابدال رسیده
عاجز شده فیضی ز شمار نعم او
هر چند ز تفصیل به اجمال رسیده
***
خطت برآمده ای ماه چارده ساله
ندیده است کسی آفتاب در هاله
بدور خط تو ای نوبهار حسن دریغ
که گشت دیده ی بختم سفید چون ژاله
فتاده اند به صحرای غم شهیدانت
به چاک سینه و داغ فراق چون لاله
اگر نه درد دلم در سگ تو کرده اثر
چراست این که مرا بیند و کند ناله
چه باک فیضی اگر جامه ی تو چاک نمود
چو دل ز تیغ بلا شد هزار پر کاله
***
چو افروخت لیلی چراغ قبیله
شد از رشته ی جان مجنون فتیله
جهانی شود پر ز مجنون ولیکن
جمال وفا نیست در هر جمیله
به زلف تو بستم دل پر هوس را
که دولت نیاید به کف بی وسیله
مبین خوار در گوهر اشک عاشق
که با جوهر جان بود هم طویله
دلم گشت خون از غزالان چشمت
زهی شیر چنگان روباه حیله
به پای نظر کی رود رهنوردی
که از رشته ی عقل دارد عقیله
ز صبر و خرد رست در عشق فیضی
چو مجنون که بیگانه شد از قبیله
***
بزم نشاط دوران چون نیست جاودانه
ساقی بده پیاله مطبر بزن ترانه
صراف نقد عشقیم از ذات ما چه پرسی
پیداست گوهر ما از اشک دانه دانه
زاهد به دور چشمت بیمار ساخت خود را
تا بهر باده خوردن پیدا شود بهانه
گاهی ز سوی لیلی تا نامه ای بیارند
مرغان به فرق مجنون کردند آشیانه
فیضی صریر کلکت بسیار دلخراش است
گردون به چرخ آمد زین صوت عاشقانه
***
آن پری روست گریزان ز من دیوانه
شمع لرزان بود از پر زدن پروانه
صبر و آرام کجا گرد دل من گردد
آشنائی نتوان کرد به هر بیگانه
مردمی ها ز سگ کوی تو دیدیم که یار
آزمودن نتوان تا نشود هم خانه
دل نخواهم که نزد پنجه به خونش دلبر
جان نگویم که نشد صرف ره جانانه
شیشه ی چرخ ازان ماند درین بزم تهی
که می عشق نگنجید درین پیمانه
در ره عشق زلیخانه کم از مجنون است
ای بسا زن که نهد گام وفا مردانه
فیضی از شورش طوفان غم آزرده مباش
قطره بی تلخی دریا نشود دردانه
***
بیا ساقیّ و جام می به کف نه
ز بزم ما تکلف بر طرف نه
تهی از باده نتوان داشت ساغر
برآ ای ابر و گوهر در صدف نه
حریفان منتظر در بزم تا چند
قدح بر کف گذار و رو به صف نه
تو ای مطرب، چو بر خوانم غزل را
به صد آهستگی دستی به دف نه
چه شد گر بزم ما را شمع نبود
نظر بر باده ی خورشید تف نه
کمان فتنه بر روی دلم کش
خدنگ غمزه را سوی هدف نه
نماند با تو نقد دهر فیضی
بدل چون عشق گنجی بی تلف نه
***
غمزه زنان ترک من روی به عشاق نه
از در گرمی درآ غربده بر طاق نه
صبح صفا دیر کرد پرده ز رخ برگشا
منت صد آفتاب بر سر آفاق نه
حسن تو بی پرده به پرده منه در میان
پرده اگر می نهی پرده ی عشاق نه
ساغر زرین ناز بر سر محتاب زن
تازه ترنج هوس در کف مشتاق نه
نیست خط دور جام جز رقم سرنوشت
باده دمادم بیار قسمت میثاق نه
ای دل اگر عاشقی سلسله برپا فگن
خار تقید بگیر در ره اطلاق نه
شب شد و راه نیاز پر ز نشیب و فراز
ناقه ی امید را سلسله بر ساق نه
شربت آب حیات نیست گوارای دل
چاشنی زهر مرگ در دل تریاق نه
فیضی ازین گفت و گو کم نشود جست و جو
معنی دل در دلست حرف در اوراق نه
***
گرچه هندو پسران عشوه فروشند همه
حلقه ی گوش تو را حلقه به گوشند همه
گر تو زینگونه بمالی به جبین صندل سرخ
گلرخان روی خود از شرم بپوشند همه
بر زمین چون نزنم سر که پی سرگوشی
با تو این بوالهوسان دوش بدوشند همه
خوبرویان همه محبوب جهان اند ولی
جز به خونریزی احباب نکوشند همه
ای دل ساده طلبکار گروهی شده ای
که اگر خون تو یابند بنوشند همه
از ره میکده زاهد مگذر طعنه زنان
زانکه مستان می عشق بهوشند همه
فیضی از عشق سخن گو که شکر گفتاران
تا سخن گوش کنند از تو خموشند همه
***
دل دل آتش زدن از جان من آموخته ای
گرمی از آتش پنهان من آموخته ای
کار برهم زنی و عالمی آشفته کنی
گوئی از بخت پریشان من آموخته ای
بی تو ای غم، دگران با طرب آموخته اند
بسکه با کلبه ی احزان من آموخته ای
برق ریزست شکر خنده ی تو پندارم
که ز آه شرر افشان من آموخته ای
مژه بدنام شد از غمزه ی شوخ تو ولی
رخنه کردن دل از افغان من آموخته ای
سر و سامان خودت نیست درین معذوری
کز دل بی سر و سامان من آموخته ای
فیضی این طرز دلآویز که داری به سخن
مگر از شوخ سخندان من آموخته ای
***
ای ترک غمزه زن که مقابل نشسته ای
در دیده ام خلیده و در دل نشسته ای
آرام کرده ای به نهان خانه ی دلم
خلقی درین گمان که به محفل نشسته ای
من خون گرفته نیستم امروز ورنه تو
خنجر بدست و تیغ حمایل نشسته ای
کس را کجاست زهره که دزدیده بیندت
بد مستی و به عربده مایل نشسته ای
خوبان شکسته رنگ خجل ایستاده اند
هر جا تو آفتاب شمایل نشسته ای
ای برق ریز خنده بکشتی نشستگان
معذور دارمت که به ساحل نشسته ای
فیضی توئی عجب که به این گام آرزو
طی کرده راه هجر به منزل نشسته ای
***
تا ز خط لعل لب خود عنبر افشان کرده ای
آب حیوان را به خاک تیره یکسان کرده ای
داده ای بر باد زلف خود ز مستی هر زمان
خاطر جمع گرفتاران پریشان کرده ای
صد دل عشاق را از یک نمودن برده ای
آفرین بر تو عجب کار نمایان کرده ای
کشور دل جلوه گاه تست ای سلطان حسن
گرچه این معموره از بیداد ویران کرده ای
خرقه پوشان را که بر چرخ آستین افشانده اند
پیرهن چاک از گریبان تا به دامان کرده ای
نیست گر طبع تو را نسبت به حیوان ای رقیب
نسبت آن لب چرا با آب حیوان کرده ای
فیضی از هندوستان جای دگر کم می روی
همچو طوطی جای خود در شکرستان کرده ای
***
امشب درآمد از در من ماه پاره ای
در خانه ام فتاد چو آتش ستاره ای
هیهات این فروغ به ماه و ستاره نیست
سر بر زد آفتاب مگر از کناره ای
یا چشم هندوئی که نشیند بر آتشی
یا روی آتشی که ندارد شراره ای
در جلوه همچو سرو قدش سر کشیده ای
در خنده همچو باده لبش مست کاره ای
رخشنده گوهریست ز سر تا قدم چه عیب
در گوش او اگر نبود گوشواره ای
خون شد دلم چو بر زده از ساعد آستین
می کرد کشتگان ستم را شماره ای
فیضی چو چاره ساز تو امشب نگشت یار
دیگر به غیر صبر تو را نیست چاره ای
***
فصل بهار است و مرا در سر جنون تازه ای
کو مطربی تا در دمد در من فسون تازه ای
یا رب دلست این یا جگر کز آتشم بگداخته
که امروز می آید برون از دیده خون تازه ای
این عشق مجنون کش ز تو سر کرده را هم می برد
دانم که ره گم کرده ام زین رهنمون تازه ای
گر شد فراهم ریش دل طعنم به بی دردی مزن
بشگاف کین ریش کهن دارد درون تازه ای
بزمست و رندان نکته دان دیوان فیضی در میان
مطرب غزلخوان هر زمان با ارغنون تازه ای
***
خون شد دل من از پی صیاد پیشه ای
خونخواره آدمی کش جلاد پیشه ای
با خسروان کسی نتواند رقیب شد
باید درین مخاطره فرهاد پیشه ای
ای وای چون کنم که ز حد می برد جفا
جور آفرین ستمگر بیداد پیشه ای
خاک چو من به گلشن فردوس کی رسد
در جست و جوی وصل سزد باد پیشه ای
تنها همین نه از تو خرابات شد خراب
نگذاشتی به صومعه زهاد پیشه ای
صد آفرین به غمزه ی جادو گرش که نیست
چون او به فن ساحری استاد پیشه ای
فیضی هلاک چشم تو شد آه چون کند
مرغ شکسته بال ز صیاد پیشه ای
***
سرخوش و غمزه زنان عشوه نما می آئی
چه کسی و ز کجائی و کجا می آئی
گرم می آئی و دل می طپد از آمدنت
غالبا از پی دل بردن ما می آئی
در سرت تا چه خیال است ندانم که چنین
کج کله بسته کمر تنگ قبا می آئی
صبر من رفت دگر تند چرا می رانی
جان من سوخت دگر گرم چرا می آئی
وه چه جادوگری ای شوخ که اندک اندک
می رود هوش من دلشده تا می آئی
کس نه بینم که تو را بیند و از خود نرود
تا تو در دیده ی مردم چه بلا می آئی
می دهد جان به تماشای جمالت فیضی
گرچه در دیده ی او روح فزا می آئی
***
بسته ی سلسله ی عشق نشد هر پائی
کم توان یافت درین سلسله پا برجائی
منم آن رند جهان گرد که همراهم نیست
اندرین بادیه جز باد جهان پیمائی
نتواند که رسد در حرم کعبه ی وصل
رهرو عشق اگر طی نکند صحرائی
این چنین که آن بت ترسا ره دینم زده است
نتوان یافت درین دیر چو من رسوائی
چه غم از سود و زیانم چو به بازار خیال
دل سودا زده ام راست به خود سودائی
آخر ای تشنه لب وادی هجران مخروش
که رسید آنکه رسد موج زنان دریائی
فیضی احسنت ازین نکته ی شیرین که بهند
نتوان یافت چنین طوطی شکر خائی
***
چون زین دو قدم ره نتوان برد به جائی
چشمم به رهت ساخته از هر مژه پائی
آن قوم که بر عهد تو خرسند نشستد
دانند که بر باد نهادند بنائی
تا آنکه نسوزم، به دلت مهر محالست
بنشین که بر آتش بنهم مهر گیائی
ای گرم رو بادیه ی دل چه شتابی
بشنو که ز دنبال تو برخاست صدائی
رندان غم ما را دو جهان نرخ نهادند
هان دست مبر تا ندهی نیم بهائی
گوش شنوا نیست تو را، ورنه درین دشت
هر ذره ازین ریگ روانست درائی
بی همت مردان نتوانیم قدم زد
راهیست کمین کرده به هر گام بلائی
بر تخت چمن گل علم خسروی افراخت
این بلبل شوریده مگر بود همائی
فیضی نبود جلوه ی سرو تو درین باغ
دل تنگ مباش از غم هر تنگ قبائی
***
به کوی عاشقی چون من نخواهد بود رسوائی
دلم صد پاره و هر پاره ی عاشق به یک جائی
دل آسوده در زلف نگاری داشتم عمری
هجوم عشق ناگه بر سرم آورد غوغائی
جهان بازار حسن و مفلسان عشق ازین غافل
که ما هر روز با یوسف رخی داریم سودائی
خریداریم حسن عالمی را نیم جان بر کف
ازین خوشتر نخواهد بود در عالم تماشائی
دل دیوانه ای تا بسته ی زنجیر مویان شد
شود هر دم گره در رشته ی جانم تمنائی
چرا چون زاهد خلوت نشین بیکار بنشینم
مرا چون عاشقی کاری و چون دل کارفرمائی
دمی یکجا نیآرامد دل خود کام من فیضی
چه سازم عشق را لازم بود هر دم تقاضائی
***
امشب چو به خون من شتابی
شبگیر مکن که آفتابی
از دست مده دلم که آخر
بسیار بجوئی و نیابی
بیداد تو گر چنین نبودی
عالم نشدی بدین خرابی
سر رشته بدست خود نگهدار
چون رشته ی جان من بتابی
در دور لب تو پارسیان
دارند همه تنگ شرابی
مشکل که رسد به دیده ام خواب
در دیده ی من مگر به خوابی
فیضی ز تو یار می برد دل
بی درد چرا در اضطرابی
***
ای رخت در نهایت خوبی
خط خوب تو غایت خوبی
جابجا مصحف جمال تو را
زیبد از خال آیت خوبی
هر نفس می کند مسیح لبت
از زبانت روایت خوبی
غیر قدت به کشور خوبان
که بر افراخت رایت خوبی
فیضی از عشق فتنه ها خیزد
هر زمان در ولایت خوبی
***
به جعد آفاق سر تا سر شکستی
به قد هنگامه ی محشر شکستی
تو ای طفل بهشتی رو چه شوخی
که در بازی ملک را پر شکستی
به شوخی حلقه ی کعبه کشیدی
به بد مستی حرم را در شکستی
به لب میخانه ی عیسی فگندی
برخ بتخانه ی آذر شکستی
به میدان راه بر دلها گرفتی
به جولان قلب صد لشکر شکستی
ز بهر رخنه ی دل غمزه بس بود
تو بی پروا چرا خنجر شکستی
کدامین کیش داری ای که هر دم
دل صد مومن و کافر شکستی
ز بی مهری دگر آن طره مشکن
که دلها را به یک دیگر شکستی
نی کلک تو فیضی آن شکر ریخت
کزان نی قدر نیشکر شکستی
***
مدعی از من خبری داشتی
گر چو تو بیداد گری داشتی
از تو ستمگاره به جان آمدم
کاش دل من دگری داشتی
پیش تو درد دل خود گفتمی
گر نفس من اثری داشتی
کی به دعا خواستمی مرگ خود
گر شب هجران سحری داشتی
آنکه ندارد ز جفا هیچ کم
کاش وفا هم قدری داشتی
چرخ کشیدی به دل آزاریم
گر ز تو بی رحم تری داشتی
فیضی آواره چه می کرد آه
گر نه درین ره جگری داشتی
***
دلا گدازش پروانه آرزو کردی
ولی در آتش خود سوختی نکو کردی
به هر که می نگرم کامیاب عافیت است
تو را که گفت که با درد عشق خو کردی
روا بود که ز دست تو پیرهن بدرم
که چاکهای گریبان من رفو کردی
شگفتی از دم باد بهار شرمت باد
که دل فریفته ی نقش رنگ و بو کردی
چه گویم از نفس دلخراش تو فیضی
مگر که سوده ی الماس در گلو کردی
***
به صندل تا بدن آلوده کردی
به گل خورشید را اندوده کردی
تو خود داری پری چون خرمن گل
چرا گل در بغل بیهوده کردی
عبیر انگیختی از جیب و دامان
نمک از بهر چشمم سوده کردی
به چشم کم مبین دود دلم را
که مژگانها سیه زان دوده کردی
من بی صبر را کشتی عفا الله
که خود را و مرا آسوده کردی
دلت فرمود قتل بی گناهان
گناهت نیست چون فرموده کردی
ز خوبان خواستی فیضی وفا را
چرا اندیشه ی نابوده کردی
***
فلک زین کجرویهایت نمی گویم که برگردی
شب وصل است خواهم اندکی آهسته تر گردی
ز مهتاب رخش ویرانه ی من روشن است امشب
اگر وقت طلوعت آید ای خورشید برگردی
پس از عمریست امشب کوکب اقبال من طالع
تو را ای شب نمی خواهم به وقت خود سحر گردی
عجب نبود که جز روز قیامت پرده نگشائی
گر ای صبح سعادت از شب من باخبر گردی
تو ای اختر شناس امشب توانی گفت گردون را
که بهر خاطرم بر عکس شبهای دگر گردی
نشین زیر زمین ای مهر، از بهر چه هر صبحی
چون من با آتش دل غرقه در خون جگر کردی
سهیل امشب به جانان درد دل دارم میا بیرون
که می ترسم خدنگ آه فیضی را سر گردی
***
ملک می خواندمت خونخواره بودی
گلت می گفتم آتشپاره بودی
تو می خوردن ز خون خوردن ندانی
میت در جام خوش می خواره بودی
بیادت باد کز جور تو مردم
تو ظالم پیشه در نظاره بودی
دلت مهر و وفا می خواست لیکن
بدست خوی بد بیچاره بودی
توئی آن آفتاب آسمان سوز
که عمری پیش ازین سیاره بودی
بسی دل بردی و کس را خبر نیست
چه ساحر شیوه ی عیاره بودی
تو را در خانه می جستیم فیضی!
تو خود از خان و مان آواره بودی
***
دوشینه بگو شمع شب تار که بودی
یار تو که بود است تو هم یار که بودی
ما را هم شب خواب نیاید به خیالت
تا روشنی دیده ی بیدار که بودی
ما سوخته بودیم متاع دل خود را
تو گرمی هنگامه ی بازار که بودی
آهوی که گشتی و بسوی که گذشتی
در دام که رفتی و گرفتار که بودی
شب تا به سحر فیضی دل خسته فغان کرد
تا مرهم داغ دل افگار که بودی
***
تا سرمه به چشم ستم آلوده کشیدی
در دیده ی عاشق نمک سوده کشیدی
امروز به اندازه قدح نوش که فردا
پرسند ازان می که نه پیموده کشیدی
رفتی به سر خاک شهیدان محبت
دامان بسی مردم آسوده کشیدی
من در ره امید تو بر خاک نشستم
تو دامن ناز از من فرسوده کشیدی
ای دیده شدی شیفته ی عشوه ی خوبان
هشدار که زهر شکر اندوده کشیدی
ای حلقه زن کعبه ز دست تو چه نالم
دستم ز در بتکده بیهوده کشیدی
فیضی ز غم دنیی و عقبی شدی آزاد
دست هوس از بوده و نابوده کشیدی
***
غنیمت است حریفان هوای موسم دی
به جای خرگه و آتش بس است شیشه ی می
خوشا کسی که درین خشک سال برگ نشاط
به نیم جرعه کند زنده نام حاتم طی
شبی ز چنگ شنیدم به ارغنون می گفت
که ما دراز نفس تر ندیده ایم ز نی
به گوش نی چو رسید این ترانه گفت به چنگ
چراست کین همه بر باد می کنی رگ و پی
کسی که سینه ی او شد چو من شگاف شگاف
اگر بناله در آید مکن ملامت وی
پیاله گیر و مکن بر بهار رفته دریغ
بر آر نعره ی هو هو چه سود ازین هی هی
کنون تهی مکن از باده جام جمشیدی
که پر ز خاک فتادست کاسه ی سر کی
نوشته اند به طاق رواق میخانه
کتابه ی و من الماء کل شئی حی
کدام آب که گر پرتوش فتد به سپهر
ز انفعال کند آفتاب را در خوی
کدام آب که گر قطره ای ازو یابد
هزار رقص کند قطب در جوار جدی
به هوش باش درین راه پر خطر فیضی
که رفته اند رفیقان و میروی از پی
***
خاک چمن شد ز ابر مشک تتاری
آتش گل تیز کرد باد بهاری
قرصه ی کافور ریخت شاخ شگوفه
سنبل مشکین بسوخت عود قماری
بر سر هر شاخ جلوه گر شده گلها
کرده چو طفلان به اسپ چوب سواری
از پی دوشیزگان حجله ی گلشن
آب صفت خاک کرد آینه داری
دور نظر بازی است و حسن پرستی وقت
گل افشانی است و باده گساری
غنچه و نرگس رسیده اند فراهم
کوش که دل را بدست دیده سپاری
جام می لاله گون و طره ی ساقی
فیضی اگر عاقلی ز کف نگذرای
***
ای که در دل همیشه جا داری
دل که بردی ز من کجا داری
تو کدام آتشی نمی دانم
که درون دو دیده جا داری
گرهی از دلم گشا که چنین
غمزه های گره گشا داری
از تو بیگانه خو عجب دارم
که نگه های آشنا داری
سر به خورشید می توانی سود
بسکه سرها به زیر پا داری
چشم و ناز تو نیست با دگران
هر چه داری همین به ما داری
نیست فیضی دعای تو مقبول
تابکی دست در هوا داری
***
زان بت که تو در نقاب داری
صد بتکده را خراب داری
بوئی برسان به ما که از زلف
صد قافله مشکناب داری
تو ساقی بزم شو که از لب
هم ساغر و هم شراب داری
فردوس بود در آب و آتش
ز آن گل که تو در گلاب داری
خونریز تو چون پگاه مستی است
گر باده کشی ثواب داری
بربود عنان دل ز دستم
آن پای که در رکاب داری
آن نیست که بگذرد ز خونت
فیضی تو چه اضطراب داری
***
ای آنکه چشم و زلفی دیوانه ساز داری
نیکو تری هم از خود وقتی که ناز داری
ماهی ولی نه چون من شب گرد و بی قراری
شمعی ولی نه چون من سوز و گداز داری
در زیر پا فگندن دلهای مستمندان
می زیبدت که زینسان زلف دراز اری
بس نازک است خواهم چندانکه خوش برآید
شمشاد تازه رس را از جلوه باز داری
از عشوه ای که کردی دل بردی آشکارا
با غمزه های پنهان تا خود چه راز داری
خواهم دعای وصلش کرد ای فرشته امشب
درهای آسمان را باید که باز داری
دلهای صد چو فیضی بردی همه به غارت
ترکی، عجب نباشد گر ترکتاز داری
***
مده فریب که گلبرگ شکرین داری
که باده در قدح و زهر در نگین داری
بکشت سوزی امید برق ریز مباش
بخنده ای که گل افشان ز یاسمین داری
مکن به دامن تر پاک اشک من تا صبح
بنه به دیده گر از شعله آستین داری
شنیده ام که دلت می کشد به مهر و وفا
مکن که چشم بد اندیش در کمین داری
به چشم کج نظران غمزه ات گوارا باد
به شوخی مژه گر چشم شرمگین داری
تو داغ تازه ز ساعد نهفته ای غافل
که آفتاب قیامت در آستین داری
بجوش فیضی ازین نشئه کز بهار خیال
هزار میکده در هر گل زمین داری
***
دلا بناز که دلدار نازنین داری
اگر ستیزه کند صبر آهنین داری
فریب ساده نگاهم مده که می دانم
به زیر هر مژه بتخانه های چین داری
سپند چشم تو کردم که هم زغمزه ی خویش
هزار فتنه ی بیدار در کمین داری
هجوم کج نظرانست گرد حسن بناز
به پاسبانی چینی که در جبین داری
تراشه ای ز جگر یا سفینه ی غزل است
شنیده ام که بهشتی در آستین داری
گلت شکفته چنین فیضی از کدام صباست
که از بهار گل افشان صد آفرین داری
***
ای که در بردن دل چشم سیه می داری
می دهم دل به تو گر نیک نگه می داری
گر شکستی به کله گوشه رسیدت چه عجب
بسکه دل برده بر آن طرف کله می داری
می کنی سلطنت غمزه به صفهای مژه
شاهی و ملک به نیروی سپه می داری
قاتل من به تو نازم که به هنگامه ی حشر
زندگی در حق عشاق گنه می داری
به زنخدان تو هیچم نرسد دست هوس
چند لب تشنه مرا بر سر چه می داری
در هوای تو من سوخته دل را بر لب
نیم جانیست که از نیم نگه می داری
فیضی از روی هوس منتظر او منشین
خاک شو خاک اگر چشم به ره می داری
***
ای دل ازین شوخ تندخو که تو داری
کی دهدت دست آرزو که تو داری
مهر خموشی نهد دگر به زبانم
این همه با غیر گفت و گو که تو داری
تیغ به خونریز من مکش که توان شد
کشته ی خوی بهانه جو که تو داری
چون رخش ای باغبان یکی نشگفته
زین همه گلهای تازه رو که تو داری
سرو قد من به باغ آمده بر کن
تازه نهالان به طرف جو که تو داری
معرکه ی نوبهار بشکنی آخر
با همه مستان رنگ و بو که تو داری
گوهر دل کم فتد به دست تو فیضی
پا بکش از راه جست و جو که تو داری
***
تو ای پروانه این گرمی ز شمع محفلی داری
چو من در آتش خود سوز اگر سوز دلی داری
برو ای آشنا خود را سبک از بار هستی کن
به دریای محبت گر امید ساحلی داری
درون قدسیان خون شد تعالی الله چه صیادی
که چون جبریل از هر غمزه مرغ بسملی داری
مفرما غمزه را خون ریختن تیغ از میان برکش
که چابکدست خونریزی و دست قاتلی داری
عجب نبود اگر خار مغیلان دامنت گیرد
به راه کعبه ی وصل ار هوای منزلی داری
نه مجنون خوانمت نی عاقل ای سرگشته ی هجران
که هر دم گوش بر بانگ درای محملی داری
شدی فیضی شهید یار شرمت باد اگر نالی
یحشر این خونبهایت بس که چون او قاتلی داری
***
ای سرم انداخته به چشم خماری
کار مرا ساخته به غمزه ی کاری
آه چه عاشق کشی تو شوخ که یکدم
تیغ ز دست و ز تیغ دست نداری
تیغ تو باشد مراد بخش اسیران
به که مراد اسیر خویش برآری
پرده ز رخسار برفگن که ز هر سو
پاک دلانت کنند آینه داری
بر تو مبادا کنند تهمت خونی
دست میالا دگر به خون شکاری
تو همه شب ماه دلفروز حریفان
من چو منجم پی ستاره شماری
می رود آن شهسوار تاخته فیضی
حلقه ی فتراک او ز کف نگذاری
***
نسیم صبح که دیوانه وار می گذری
ندانمت ز کدامن بهار می گذرری
به نگهت تو که صد مستی بهار دروست
ز خود شدم مگر از کوی یار می گذری
به جلوه ی تو چه نیرنگهاست حیرانم
که فتنه خیز تر از روزگار می گذری
که ناگسسته عنان ماند از تماشایت
به عرصه ای که تو چابک سوار می گذری
کدام شیر و چه آهو که بسملت نشود
به جلوه ای که تو مردم شکار می گذری
ره امید به سر می روی چه بی ادبی است
ز سر گذر چو ازین رهگذار می گذری
رسید فیضی من واپسین نفس خوش باش
که مست آمدی و هوشیار می گذری
***
ساقی دوران گذر ز عربده سازی
ساغر می ده به دور اکبر غازی
نی می دانش ربا که محتشمان را
همچو سپهر آورد به سفله نوازی
نی می بدخو که در دماغ رعونت
باد تهور دهد به معرکه تازی
نی می آتش منش که در صف مستان
شهره بود گرمیش به شیشه گدازی
نی من بی باک دل که بر خرد آرد
ترک هوس را هوای دست درازی
زان می یکرنگ کز تصرف باطن
توبه دهد چرخ را ز شعبده بازی
زان می صافی که عاکفان صوامع
خرته ی دل را ازو کنند نمازی
زان می روشن نظر که باز نماید
راه حقیقت به عاشقان مجازی
زان می دریا گهر که پاک بشوید
از دل عارف خیال نقش طرازی
***
نمی کنی نگهی از حیا بسوی کسی
شک حیای تو کردم، فرشته خوی کسی
ز صد هزار خدنگ نهان که می فگنی
یکی ز شرم نیاورده ای به روی کسی
مخالفان بد من کرده اند گوش زدت
اگر چه گوش نماندی به گفت و گوی کسی
من و تصور وصلت که عشق در دل من
جز آرزوی تو نگذاشت آرزوی کسی
نه از شکیب چنین باز ماندم از تگ و پو
که طاقتم همه گم شد به جست و جوی کسی
اگر اجل ببرد جان بر لب آمده ام
مرا چه بیم که من زنده ام به بوی کسی
به سوی کعبه مرا از درش مران فیضی
که من نمی روم از کوی او به کوی کسی
***
گرچه از اهل وفایند بسی
چون سگ یار ندیدیم کسی
بهر بیداد رقیبان نبود
جز سگ کوی تو فریاد رسی
گمرهانیم که از منزل وصل
نشنیدیم صدای جرسی
دل که وابسته ی خال تو بود
شاهبازیست اسیر مگسی
فیضی از شوق تو جان می سوزد
می پزد بهر دل خود هوسی
***
قصه ی عشق که ماند این همه ناگفته بسی
با تو گوئیم به شرطی که نگوئی به کسی
کس به منزلگه مقصود نرفت آبله پای
بوالفضولی دو سه دیدم به ره بوالهوسی
آستان حرم عشق مقام ادب است
دست مگشای درین پرده به هر متلمسی
اگر اینست گل تازه که من دارم، نیست
بلبلان را ز پر و بال گران تر قفسی
حیرتم سوخت که همراز بگوشم آمد
صوت زنجیر در کعبه به بانگ جرسی
همتست اینکه دهد کام دل اما چه کنی
که به این طاق بلندت نبود دست رسی
فیضی ار زندگی مرده دلان می خواهی
بایدت گرم تر از صبح قیامت نفسی
***
تو در مستی عتابی کرده باشی
چو با جانم خرابی کرده باشی
نخندی بر دل پر آتش من
به مستی گر کبابی کرده باشی
نخواهم گل در آغوش تو از رشک
بر آن بستر که خوابی کرده باشی
دم قتل اضطراب از من عجب نیست
تو خود هم اضطرابی کرده باشی
مبین بسیار در آئینه، آن به
که از خود هم حجابی کرده باشی
منجم کی شود آن ماه طالع
خبر ده گر حسابی کرده باشی
مرا ای میفروش آن بیخودی نیست
مگر در باده آبی کرده باشی
مرادت گرچه فیضی دیریاب است
تو در جستن شتابی کرده باشی
***
تو را رسد که جهانی به ترکتاز کشی
که هم به تیغ کنی خون و هم به ناز کشی
مرا گذار که در خاک و خون طپم یک چند
چو نیم کشته اسیران تو به ناز کشی
چه فتنه ای که ز کافر دل تو می آید
که اهل صومعه را در صف نماز کشی
ستمگری که اگر روز حشر زنده شوم
گناهکار محبت کنی و باز کشی
کدام تیغ که صد خون گرفته همچو مرا
به زیر عربده بی زخم جانگداز کشی
ز کشته ی تو تظلم چه سود که آن تونه ای
که بی گناه به خوی بهانه ساز کشی
به قصد کشتن فیضی میار دست به تیغ
تو صید پیشه نباید که شاهباز کشی
شد صحبت و گشت یار ساقی
صحبت باقی و یار باقی
امشب شب عشرت است و دارند
یاران همه عیش اتفاقی
ای ماه ز شمع مجلس ما
زینگونه چرا در احتراقی
وی زهره چه شد کزین ترنم
بی ساز نشسته در رواقی
فیضی چو وصال شد میسر
تا کی گله مند از فراقی
***
خون ریختن به چشم ستمکاره تا به کی
آهوی شیر مست تو خونخواره تا به کی
از آتشین نگاه جهانسوز دمبدم
بر دیده بستن ره نظاره تا به کی
ای کرده در فریب به یکبارگی غلط
صد عهد بر شکستن یکباره تا به کی
یک ره بیا گلاب فشان آفتاب من
آتش زدن ازان گل رخساره تا به کی
بیمار عشق به نشود از تو ای حکیم
کوشش به چاره من بیچاره تا به کی
هان ای قضا دگر قدری نقش تازه کن
این آسمان و گردش سیاره تا به کی
از وعده ی تو کار به سختی کشیده باز
آخر زبان زموم و دل از خاره تا به کی
فیضی برو به بی دلی خود قرار ده
بیهوده جستن دل آواره تا به کی
***
عشق در نازک دلان آتش زند یکبارگی
مرغ شکر خواره را آرد به آتش خوارگی
عقل سرکش صبر غالب دل ز فرمانم برون
ترک من سرده سپاه غمزه را یکبارگی
من بتی را قبله ی خود کرده ام کز شوق آن
ساکنان کعبه را باشد سر آوارگی
می کند فرهاد که اما نظر چون شد بلند
کوه نتواند که گردد مانع نظارگی
در محبت پای گرد آلود مجنون عیب نیست
رهروان عشق را نبود چو همت بارگی
کاروان کعبه را شبها نگردد راه گم
گر کند ریگ بیابان حرم سیارگی
درد روز افزون و او بی مهر و فیضی بی قرار
خود اجل را رحم می آید برین بیچارگی
***
از چمن می رسد به خوشحالی
سرو من مد ظله العالی
خط و خالش بر آن رخ زیبا
کرده تفصیل حسن اجمالی
غم خود تا فرو نمی ریزم
این دل پر نمی شود خالی
بهره از پیر عشق جو که بود
همچو می شهره در کهن سالی
منطقل الطیر منطق عجب است
که ندارد مقدَّم و تالی
ای خوش آن طائری که خو کرده
همچو عنقا به فارغ البالی
طوطی خوش نوا توئی فیضی
چند چون عندلیب می نالی
***
گذشت آنکه دل بردبار داشتمی
به زیر کوه ملامت قرار داشتمی
گذشت آنکه تو گل گل شگفته بودی و من
ز هر گلی به جگر خار خار داشتمی
گذشت آنکه چو شمعت ز شام تا به سحر
به پیش دیده شب زنده دار داشتمی
گذشت آنکه چو پیمان وصل می بستی
به شاهراه وفا انتظار داشتمی
گذشت آنکه ز غمخواری سگان درت
میان اهل وفا اعتبار داشتمی
گذشت آنکه چو دل از تو شکوه سر کردی
به وعده های تواش شرمسار داشتمی
گذشت آنکه چو فیضی ز خط و خال بتان
نظر مقید نقش و نگار داشتمی
***
به نامرادی خود گر قرار داشتمی
مراد هر دو جهان در کنار داشتمی
سر حدیث ندارم به کس وگرنه منم
که لب ز تیز زبانی فگار داشتمی
شکوه ناز تو زد بر دهان من ورنه
هزار ناله ی بی اختیار داشتمی
به خاک و خون نطپیدی دلم اگر نفسی
تحمل خله ی انتظار داشتمی
به حسن دست نیالوده ام چو بوالهوسان
وگرنه در سر ازین می خمار داشتمی
به کار عشق چنین گر نبودمی سرگرم
میان خلق دل هرزه کار داشتمی
گذشت آنکه به امید وعده فیضی را
فریب خورده ی صبر و قرار داشتمی
***
اگر به دست دل بی قرار داشتمی
به ودعده های تو امیدوار داشتمی
اگر نه مزدم چشمم شدی ز گریه سفید
نشان تیر تو مردم شکار داشتمی
به یک دل این همه سود است در سرم ای وای
چه کر می گر ازین صد هزار داشتمی
به حسن این همه چشم هوس نه دوختمی
اگر به دست نظر اختیار داشتمی
ز آفتاب رخان روز من سیه نشدی
اگر تحمل شبهای تار داشتمی
اسیر سلسله مویان نمی شدی دل من
اگر نه دیده ی آشفته کار داشتمی
دریغ مستی فیضی به جای می ای کاش
چو مرگ شربت ناخوشگوار داشتمی
***
ای فتنه را ز ناز تو بنیاد محکمی
هر چشم خانه ی تو پر از غمزه عالمی
از چشم تست خانه ی صبر مرا دری
وز ابروی تو طاق امید مرا خمی
آن را که خنده ات نمک افشاند بر جگر
بر ریش دل نماند ز کافور مرهمی
از کشتگان عشق عجب نیست گر بحشر
دارند بهر زندگی خویش ماتمی
غمهای عشق سلسله جنبان عشرت اند
دیوانه آن که شاد نگردد به هر غمی
اشکم مبین حقیر که دریا دلان عشق
طوفان نوح را بشمارند شبنمی
فیضی ببین که خانه برانداز صبر شد
سنگین دلی که داشت به من عهد محکمی
***
اگر به دیده کشم سرمه ی سلیمانی
پری رخان دل من می برند پنهانی
فدای گردش چشمی شوم که مستانه
کند به پیش در کعبه قبله گردانی
من آن برهمن بت قبله ام که می مالم
به جای صندل تر خون دل به پیشانی
صراحیم بکش ای جیب بهر عبرت خلق
که همچو کعبه نشستم به پاک دامانی
نظاره ی رخ یوسف و شان عجب عیدیست
که می برند ز کف آرزو به قربانی
نظر به خاک ببازم اگر گرو بندد
سواد کفر ز خال رخ مسلمانی
به زیر دلق ریا می شناسمت فیضی
صنم مپوش که با سومناتیان مانی
***
به دردمندی من دیده اجتناب کنی
چو دزد تست به پرسیدنم حجاب کنی
ز اضطراب دلم غافلی و نزدیکست
که من بمیرم و پنهان تو اضطراب کنی
بپرسش من دلداده دیر دیر میا
تو را چه سود که بر مرگ من شتاب کنی
کرشمه های تو صبرم ز دیده بیرون برد
تو در نظاره هنوز از حیا نقاب کنی
لب نیاز به تسلیم ناز در بندست
اگر به مهر در آئی و گر عتاب کنی
به نوبهار جوانی تو را گوارا باد
که جرعه ریزی و بر نطع لاله خواب کنی
ازین مئی که کشیدی چه سود فیاضی
جز اینکه زهره ی مستان عشق آب کنی
***
از پیش من سمند جفا تیز می کنی
من دردمند عشق و تو پرهیز می کنی
اندیشه کن که شیشه ی طاق تو بشکند
زین ساغر ستیزه که لبریز می کنی
نارانده تیغ پیش سمند تو بسمل است
صیدی که با نگاه دلآویر می کنی
آمیزش تو گر به حریفان چنین بود
خونابه ی دلم جگر آمیز می کنی
خون می خورم که از بی برخاستن ز بزم
هر دم بهانه ی دگر انگیز می کنی
ای کوهکن که می کشی سنگی ز بیستون
دانم که فکر ساغر پرویز می کنی
فیاضی این دقایق معنیست تا به فکر
پرویزن سپهر گهر بیز می کنی
***
زاهد به ما ادای تصوف چه می کنی
ما بی تکلفیم تکلف چه می کنی
چون از خواص عشق تو را نیست بهره ای
در قالب عوام تصرف چه می کنی
ساقی بهار آمد و در پیاله شد
زان وعده ای که بود تخلف چه می کنی
ایام خوشدلی گذرانست همچو باد
فرصت غنیمت است توقف چه می کنی
فیضی گذشت یار تو از خویش بی خبر
اکنون ز عمر رفته تأسف چه می کنی
***
هر دم آتش به دل سوخته ی من چه زنی
زان چه حاصل که به خاکستری آتش فگنی
همه را روی به شمع است درین بزم ولی
سوز پروانه ندادند به هر سوختنی
سخت جانی چو من از بهر تو می بایستی
آنقدر سخت که ای دشمن جان جان منمی
چند خواهد دل سخت تو شکست دل من
داد از دست تو کز سنگ گهر می شکنی
نکشد سجده ی بت برهمنان را به خدای
تا به زلفت نرسد سلسله ی برهمنی
نیست جز دیدن شیرین پسران پیشه ی من
همچو فرهاد مجوئید ز من کوهکنی
فیضی و بتکده ی هند، دلی وارسته
از نگاران ختائی و بتان ختنی
***
بازم آتش زده مهر مه روز افزونی
خرمن صبر مرا سوخته گندم گونی
دیده ای نیست که نگداخت به نظاره هنوز
خیزد از هر نگهش شعله زنان افسونی
چشمش انگیخته از هر بن مژگان مستی
زلفش آویخته از هر سر مو مجنونی
مو به مو هر بن مویم به ملامت برخاست
که تراوید ز ناسور درونم خونی
عشق بیمار شد اندیشه بر آن می دارد
که نیاز خود و ناز تو کنم معجونی
دیده گر سرمه ی سودای جنون دریابد
هست هر ذره ای از ریگ روان هامونی
فیضی از خامه ی غم دل نتراود بیرون
که به هر نقطه ودیعت ننهد مضمونی
***
پیداست ز ماه تا به ماهی
ماهیت حسن او کماهی
در یافته ام ازان رخ و زلف
اسرار سفیدی و سیاهی
من عاشق پاک و طفل اشکم
بر پاکی من دهد گواهی
از خال و خط تو تیز بینان
دیدند صنائع الهی
گفتی ز تو صبر و عقل خواهم
ما پیش تو ایم هر چه خواهی
سلطان سریر ملک عشقیم
داریم نفیر صبحگاهی
فیضی و سواد هند باشد
چون آب حیات در سیاهی
***
فرستاده ام گل بدست نگاهی
ز بهر کله گوشه ی کج کلاهی
نفس ریزه ای بسته بر بال شوقی
جگر پاره ای مانده بر نوک آهی
گرو داده دل در کف تیره شامی
گره کرده دم با دم صبحگاهی
مژه بند بر موکب شهریاری
نظر باز بر جلوه ی شاه راهی
باین نیم آهی که تا لب بجنبد
تسلی ده آرزو گاه گاهی
هزاران غم آورده رو با که گویم
که بر نیم جان کس نراند سپاهی
چرا می زند شعله سر تا به پایم
اگر مو به مویم ندارد گناهی
گنه بخت دارد که دارم طفیلش
دل غم فزائی غم عمر کاهی
ز خوناب مژگان چه بیرون تراوم
چه گلها که سر زد ز مشت گیاهی
مبادا کسی چون من از تیره بختان
ز خورشید رویان بروز سیاهی
چه پرسی که در خاک و خون کیست فیضی
بیفتاده صیدی ز فتراک شاهی
***
دارم هوس که جان شکیبا به من دهی
صبر همه بگیری و تنها به من دهی
جان و دلم گرفتی و می گوئیم برو
منت به جان و دل اگر اینها به من دهی
خوش نیست دل ربوده تغافل نمودنت
یا پیش ازین غمش بخوری یا به من دهی
این نیم جان که پیش تو دارم هم آنچنان
آلوده ی هزار تمنا به من دهی
ای با هزار عشوه ز حسنت چه کم شود
گر رخصتی ز بهر تماشا به من دهی
در کام آرزو به طبرزد برابر است
دشنامهای تلخ که عمدا به من دهی
فیضی طفیل عشق خیالت بلند شد
خواهم خبر ز عالم بالا به من دهی
***
ساقی چه شد که جام شرابی نمی دهی
مردیم تشنه و دم آبی نمی دهی
هر چند ما سؤال کنار از تو می کنیم
از ما کنار کرده جوابی نمی دهی
ای گنج حسن از قدم خود نوید لطف
هرگز به هیچ خانه خرابی نمی دهی
بیداریست در شب هجرانش ای اجل
چشم مرا که مژده ی خوابی نمی دهی
این جور بی حساب به فیفی چه می کنی
روز جزا مگر تو حسابی نمی دهی
***
ای که سر حلقه ی سبزان سیه فام توئی
چشم بد دور که خال رخ ایام توئی
در سیاهی تو صد نور نهان می بینم
قصه کوته شب امید مرا شام توئی
شکر مصر به دوران تو در هند گم است
گوئیا راهزن قافله ی شام توئی
گر چه سر تا به قدم آمده ای نسخه ی کفر
کعبه را مردمک دیده ی اسلام توئی
از سواد تو ز بس آب حیات است روان
عمر بخش و نظر افروز و دلآرام توئی
سبز من بنده شوم بس مکن از جلوه ی ناز
کز گلستان نظر سرو گل اندام توئی
عنبرین مو صنمی را بگزیدی فیضی
زین همه سوختگان با طمع خام توئی
***
این چنین بر سر یغما که توئی
فتنه آن جاست به هر جا که توئی
می توانی شکنی صد صف حشر
این چنین معرکه آرا که توئی
چه غم از روز قیامت داری
با همه فتنه و غوغا که توئی
آنکه خون ریخته پنهان ز همه
هست در چشم تو پیدا که توئی
آتش من ننشانی هرگز
شعله افروز تمنا که توئی
نیست در معرکه ی غمزه زنان
این چنین در نظر ما که توئی
فیضی ارباب ملامت هستند
نه چنین عاشق رسوا که توئی
***
شستند پاک از دل ما نقش رنگ و بوی
پیران ساده لوح و جوانان ساده روی
از باه زنده ام که در آغاز فطرتم
چون خون گرم رگ به رگم رفت و مو به موی
تندی مکن که با همه نرمی و نازکی
چون شیشه سخت رویم و چون باده گرم خوی
شب تاب گوهری که دلش نام کرده اند
زنهار گم مکن که نیابی به جست و جوی
در عشق آبرو که شود گم دگر مخواه
کین آب رفته باز نیاید دگر بجوی
از عشق ما مگوی که رازیست کس مدان
وز حال ما مپرس که حرفیست کس مگوی
فیضی چه سود ازین همه خونابه ی دلت
داغ فراق محو نگردد به شست و شوی
***
غزلیات ناتمام
تو ای نظارگی اینجا رسیده ای به هوس
به هوش باش که دل می رود ز دست اینجا
بتان سنگدل اینجا پیاله می گیرند
مباد شیشه ی دل را رسد شکست اینجا
زبان ببند که معذور دارمت فیضی
اگر تو را سخن افتد بلند و پست اینجا
***
بنما ز پرده لاله ی سنبل نقاب را
در گردش آر نرگس بیدار خواب را
لب بسته ام به مجلس شوخی که غمزه اش
پیش از سؤال می گذراند جواب را
***
تا برانگیخت لشکر غم را
غم او تنگ کرد عالم را
اجل از چشم کشتگان غمش
می دهد آب نخل ماتم را
بر خش از عرق عجب دارم
که نه برد آفتاب شبنم را
***
نیست نرگس که نماید ز سر ابتر ما
که بر آید به تمنای تو چشم از سر ما
آتش سینه ی ما سوختگان در گیرد
پا نهد دوزخ اگر بر سر خاکستر ما
بر سر کوی تو شبهائی که ماندیم به عیش
آسمان پوشش ما بود و زمین بستر ما
***
تا عشق بت گرفته درون و برون ما
زنجیر کعبه می گسلاند جنون ما
ناکرده ریگ دشت بلا توتیای چشم
یک ذره نی که تشنه نباشد به خون ما
***
دگر به بال که مستی به دوستگانی ما
چمن چمن بشگفتی ز باغبانی ما
تراوش مژه ی ما ببین که می زیبد
بهار حسن تو را اشک ارغوانی ما
ز مجلسی که کند غمزه رایگان چشمت
تراشه ی جگر ماست ارمغانی ما
***
ای محو شمایل تو جانها
مهر ادب تو بر زبانها
آهو نگهان به دور چشمت
بر خاک فگنده سرمه دانها
***
در دیده ی ما حسن تو طرح چگل انداخت
هنگامه ی صد به تکده از طاق دل انداخت
ایام به صد عربده آورد به پایان
هر فتنه که دوران تو پیمان گسل انداخت
رخت همه عشق تو رسانید به منزل
این محمل ما بود که در آب و گل انداخت
در قتل اسیران چه محال است که امروز
بیداد تو را غمزه به خون به حل انداخت
***
حدیث ما به زبان قلم نیاید راست
حکایت نی و آتش به هم نیاید راست
ز هست و نیستی ما مگو تو ای فیضی
که نقش ما به وجود و عدم نیاید راست
گر نه بدمستی عشاق غبار انگیز است
باده ی حسن چرا این همه درد آمیز است
حسن اگر نیست به بازار هوس عشوه فروش
نقد فرهاد چرا در گره پرویز است
فیضی از دیده خبر پرس که برنامه تو را
باز نوک مژه چون خامه سیاهی ریز است
***
تو را از حسن بالاتر خرامیست
مرا از عشق والاتر مقامیست
رخت از چشم من گلبن به باغیست
دلم از باده ات لبریز جامیست
***
زان ناله که گل غنچه ی ما بر لب جو سوخت
چون آینه خورشید ازان آینه رو سوخت
می دوخت طبیبی دل صد پاره ی ما را
دیدیم که از گرمی خون تار رفو سوخت
***
جان به باد است گر فدای تو نیست
غم نشاطست گر برای تو نیست
نیست معموره ای به کشور دل
که درو از ستم بنای تو نیست
***
چو از من گوهر جان را بدزدد
پری مهر سلیمان را بدزدد
اگر عیاری و شب گردی اینست
فروغ ماه تابان را بدزدد
***
دل به آزادگی سری دارد
چه کند بد ستمگری دارد
شب بیخوابیم کسی داند
که ز الماس بستری دارد
غمزه از شعله برگ گل ریزد
وعده در موم نشتری دارد
***
عشق آمد و حمله بر خرد کرد
وز هر طرفش جنون مدد کرد
هر جا که نشاط یافت غم سوخت
هر جا که قبول دید رد کرد
فیضی که نظر ز نیکوان بست
پنداشت که نیک کرد و بد کرد
***
شکر ریزی که حسنش بر خریداران زبان بندد
ز شرم گرمی بازار او یوسف دکان بندد
به تاراج زلیخا بر نخیزد عشق غافل کش
شکوه حسن یوسف گر نه ره بر کاروان بندد
***
باز در گلشن ز روی گل نقاب انداختند
لاله را بیهوش دارو در شراب انداختند
در گلستانی که خوبان را عرق بر رخ دمید
باغبانان دفتر گل را در آب انداختند
در شبستانی که سردادی به گردش چشم مست
از خجالت مهوشان خود را به خواب انداختند
***
دامان وصالت به کف بوالهوسان چند
گلبرگ درین باغ هم آغوش خسان چند
معذورم اگر آتش من دود بر آرد
بر چشمه ی جلاب تو جوش مگسان چند
با گرم روان راه رو و پیش قدم باش
همراهی این قافله ی بازپسان چند
هر شب به گل افشانی پیمانه و ساغر
پیراستن انجمن هیچ کسان چند
***
ساقیان کز غمزه می در چشم مخمور افگنند
آتش افروزند و خود را از میان دور افگنند
صبحگاه این باده در جو شست با صد آب و تاب
تا مگر ارواح بر خود برقع نور افگنند
فیضی از هستی برون آکاندرین محرابگاه
طیلسان مغفرت بر تارک عور افگنند
***
سواره رفت و مرا در کف اختیار نبود
کسی عنان کش آن نازنین سوار نبود
شگفته بود ز گلبرگ غنچه ای می ریخت
تبسمی که کم از خنده ی بهار نبود
ما عاشقیم و باده ی ما بوی خون دهد
ساقی ما به عقل صلای جنون دهد
فیضی چنین که کشته ی تیغ محبتم
تا حشر خاک تربت ما بوی خون دهد
***
این دیده بدوزم که عتابش نفزاید
این شوق بسوزم که حجابش نفزاید
صد بار به خواب افگنم این دیده ولیکن
جز شور جنون هیچ ز خوابش نفزاید
فریاد ز بی طاقتی دل که به شبها
جز ناله ی حرمان ز شتابش نفزاید
***
وقت آن شد که گل چو لاله کشاید
صد گره بلبلان بناله کشاید
غنچه خون بر پر تذرو ببندد
لاله رگی از سم غزاله کشاید
سنبل از پیچ و تاب خون بچکاند
تا که صبا عنبرین کلاله کشاید
غنچه مپسند بروی نرگس ساقی
شیشه ی می بر سر پیاله کشاید
***
به هیچ کشوری آن ترک فتنه گر نرسید
که خون به زانو و خونابه تا کمر نرسید
ز عشق بلبل و پروانه می توان دانست
که تا بدوست کسی جز به بال و پر نرسید
***
ای آنکه منع دردکشان می کنی ز دیر
نشنیده ای که ما صنع الله فهو خیر
فیضی همیشه خانه ی ما را دو در بود
یک در به سوی کعبه و یک در به سوی دیر
***
کیست این نازکنان با نگه عربده ساز
چین پیشانی او جوهر آئینه ی ناز
این چه آشوب نگاهست که به یک چشم زدن
فتنه بر بستر مژگان فگند پای دراز
***
به عشق چند نهم مهر صبر بر لب خویش
گداختم ز دل پادشاه مشرب خویش
ز بخت تیره چه غم جوش عشق اگر این است
به نوک شعله بدوزند چشم کوکب خویش
کتابخانه ی دانش بشوی ای فیضی
مگر که بشمردت عشق طفل مکتب خویش
***
ز جوهر و عرض از من مپرس ای مرتاض
به جوهر لب او بین ز خال و خط اعراض
سواد خط بیاض رخت چه موزونست
کسی نبرده بدینسان سواد را به بیاض
چنین که شمع ز تاب رخ تو می لافد
سزد که قطع زبانش کنند از مقراض
اگر به پیش تو گوئیم حال خویش مرنج
به عرض ما نگر و یک زمان مکن اعراض
***
وقت گل خواهم دماغ عقل در جوش آورم
گل به جیب اندازم و آتش در آغوش آورم
تا بکی چون حلقه نالم بر درش کو طالعی
تا پی سر گوش از لب حلقه در گوش آورم
***
ما از همه عشق بیش بازیم
صد ره ز حریف پیش بازیم
محمود به بنده عشق می باخت
ما عشق به شاه خویش بازیم
رندیم ز کیش ما چه پرسی
ما زهد فروش کیش بازیم
مائیم که نقد عافیت را
با رند درونه ریش بازیم
***
کشته ی تیغ مهوشان مائیم
ناوک غمزه را نشان مائیم
از برای نثار سیمبران
بدو چشم گهرفشان مائیم
ستم خود ز ما دریغ مدار
که ز خیل ستمکشان مائیم
***
شدیم عاشق و بر بخت خنده ها داریم
فدای گریه شود خنده ای که ما داریم
ز خاک شوئی سیماب اشک حسرت ما
عجب مدار که سودای کیمیا داریم
***
چه کنم ز گریه نتوان دم وصل چاره کردن
که نشسته چشم نتوان به رخش نظاره کردن
من و کوی بی نیازی که بود طریق عاشق
ز هوا جدا نشستن ز هوس کناره کردن
ره و رسم پاکبازان نبود به عشوه سازان
هوس نظاره پختن نظر دوباره کردن
***
ای که لبریز حسد کردی دل و سر پرز کین
کژدمی در جیب داری ماری اندر آستین
از فسون سازی بی ترکیب معجون نفاق
داده جلاب هلاهل را قوام انگبین
***
ز مدح شاه بود خامه را زبان کوتاه
فغان که قصر بلند است و ریسمان کوتاه
ز کنگر شرف و پیش طاق اجلالش
کمند دانش ما سست و ریسمان کوتاه
***
این منم از صف عشاق غباری مانده
وز سمندر کده ی عشق شراری مانده
کعبه رو مایه ی صد باغ و بهارست تو را
گر ازین ره به کف پای تو خاری مانده
بنگر اندر صف مجنون صفتان فیضی را
که ازین سلسله هم سلسله داری مانده
***
ای آنکه چون زمانه به ما مهربان نه ای
بر عکس آرزو چه روی آسمان نه ای
خوش رو که دور می گذری از کنار ما
این دوری از کجاست مگر توأمان نه ای
***
امشب خبر من نگرفتی و گذشتی
فیض از نظر من نگرفتی و گذشتی
آبی که به سرسبزی ریحان تو زیبد
از چشم تر من نگرفتی و گذشتی
خونابه ی دل چون نزند موج که امشب
رنگ از جگر من نگرفتی و گذشتی
صد فتنه کمین بود به جولانگه نازت
عرضی ز بر من نگرفتی و گذشتی
***
بت شکنی کردی و ز خویش نرستی
خود شکنی کن که سومنات شکستی
موی به مویت بلاست بر که غرامت
گر خود ازین دامگاه فتنه بخستی
بزم تو نیرنگ ساز و لوح تو ساده
بند مشو در طلسم خانه ی هستی
***
شب گرد من امشب گل مهتاب که بودی
با غمزه خسک ریز شکر خواب که بودی
ما پرده نواز شب ناساز تو بودیم
بی پرده تو ناخن زن مضراب که بودی
ما غرقه به خون بی تو نشستیم و تو بدمست
ریحان تر و گلبن سیراب که بودی
***
ای که آئینه به کف تکیه به اورنگ زنی
گر نمایند تو را آینه بر سنگ زنی
عرصه ی عالم معنی به تو دادم فیضی
تو چرا این همه بر قافیه ی تنگ زنی
***
خوش آن بزمی که مهمانش تو باشی
نمک بخش سر خوانش تو باشی
طبیب نبض دان را دست نبود
بر آن دردی کو درمانش تو باشی
بگرم گرد آن خوانی که یک ره
نمک ریز نمکدانش تو باشی
بروز آئینه صبحش تو گردی
به شب شمع شبستانش تو باشی
***
ز یمن عشق غمی دارم و چگونه غمی
که داده ام گهر دل به سنگدل صنمی
ازان چه سود که طوفان حسن شد که بسوخت
هزار تفته جگر بر امید نیم نمی
***
غم ازین عربده داریم که عادت نکنی
گر بمیریم به صد درد عیادت نکنی
هر شب ای اختر شب گرد کجا می گردی
که ز نظاره ی ما کسب سعادت نکنی
***
مطالع
***
نوای چنگ نه هرگز هوس بود ما را
صدای تیغ جفای تو بس بود ما را
***
محتسب بر سر انصاف ندیدیم تو را
هیچ با دردکشان صاف ندیدیم تو را
***
روزی که یافتیم به کف زلف یار را
بر هم زدیم سلسله ی روزگار را
***
از همه دل داده ام آن بت طناز را
عشق خداداد بین حسن خدا ساز را
***
نیست قدم که سر کنم بادیه ی فراق را
نامه به بال بسته ام طایر اشتیاق را
***
ساقیا دریاب مخموران درد آشام را
جام زرین کن ز تاب می سفال خام را
***
به عاشقی ننمایند راه هامون را
که توتیا نکند ریگ دشت بنون را
***
از اوج محبت چه خبر بوالهوسان را
پرواز ملایک نبود سگ مگسان را
***
برو ای عقل چه داری با ما
به که ما را بگذاری با ما
***
بسیار دراز است زبان طلب ما
خورشید بود انجمن افروز شب ما
***
نوشته اند بدیباچه ی شمایل ما
که زخم تیغ شهادت بود حمایل ما
***
ریخت طوفان سرشک از دیده ی گریان ما
آسمان چون کشتی نوحست در طوفان ما
***
در عشق بتان چون برود جان ز تن ما
از رشته ی زنار بدوزی کفن ما
***
بسم الله ای قلم ز شکاف سخن گشا
رسمی بریز در رقم حرف کبریا
***
ز روزه بود گره در دل ریائی ما
اگر هلال نکردی گره کشائی ما
***
هلال عید نمود از شفق چو موج شراب
فغان که ساغر رندان تهیست همچو حباب
***
به رخ خود مکن از زلف نقاب
که نخواهم سر یکموی حجاب
***
ظلمت آباد هوس دارد مرا در پیچ و تاب
فیل نفسم تابکی هندوستان بیند به خواب
***
وه که شد خانه ی عمرم ز دل و دیده خراب
گرچه معموری منزل بود از آتش و آب
***
باغ شد انجمن عشرت و سلطان اینجاست
گو پری دل مبر از من که سلیمان اینجاست
***
آمد شب و به دیده ی من خواب آتش است
بر رو ببند پرده که مهتاب آتش است
***
نهفته در تن خاکی نه آتشین دل ماست
که گوشواره ی عرش اوفتاده در دل ماست
***
ز بدمستی دگر آن غمزه ی خودکام لبریز است
گریبان تبسم از گل و دشنم لب ریز است
***
خروش بی خودی ام زان لب شکر خند است
خراب تر کند آن باده ای که از قند است
***
ما را که روی زرد به آن خاک در یکیست
در پیش چشم همت ما خاک و زر یکیست
***
یوسفی دارم که در مصر وفا غوغای اوست
روز باران عزیزان گرم از سودای اوست
***
باز دیوانگی من ز پری رخساریست
تلخی عیش من از عشوه ی شیرین کاریست
***
باز سیرابی عیشم ز چَهِ غبغب اوست
دیده بر دیده و رخ بر رخ و لب بر لب اوست
***
امشب به خودم خیال جنگست
من از دل و دل ز من به تنگست
***
ساقی به بام خانه ی اغیار دیده است
خورشید حسن بر سر دیوار دیده است
***
ما را ز می عشق کفی بیش نمانده است
ز آتشکده ی سینه تفی بیش نمانده است
***
دل ما را ز ازل حرف محبت یاد است
که هم آئینه و هم طوطی و هم استاد است
***
عاشقم عشق قبله گاه منست
کوی معشوق شاه راه منست
***
خطی که تو را بران عذار است
چون خط معدل النهار است
***
از دست داده ام دل و دلدارم آرزوست
جان بر لب آمد از غم و غمخوارم آرزوست
***
کفر و دین در نظر مردم آزاده یکیست
حلقه ی کعبه و کعب قدح باده یکیست
***
خلوت عشق که سر گوشی او فریادست
گر درو چشم به هر سو فگنم بیدادست
***
نه بر فال و برخ مشک چنین ریخت
سیاهی از کرام الکاتبین ریخت
***
ای تو را خط رسیده چون ظلمات
در چه غبغب تو آب حیات
***
رمضان سلمه الله به سلامت بگذشت
باده پیش آر که طوفان قیامت بگذشت
***
تنها ز دیده ام نه همین اشک آل رفت
خون سیر هم از مژه ام خال خال رفت
***
ای عندلیب در چمنت آشیانه چیست
آن را که دم ز عشق زند قید خانه چیست
***
شب که ابر تیره گون بر کوه و هامون می گریست
تیره روزی بود بر فرهاد و مجنون می گریست
***
جدا ز بزم تو تنها بدل ز ناله شکست
که هم قرابه نگون گشت و هم پیاله شکست
***
تا عشق تو از میانه برخاست
آسودگی از زمانه برخاست
***
هر که را میلی به خوان حسن تست
دست خود از چشمه ی خورشید شست
***
ز عاشق مجو جز ملامت علامت
که در عشق آمد علامت ملامت
***
ازان شراب دل من خراب می گردد
که گر به شیشه نهم شیشه آب می گردد
***
چشمم ز فراق گریه ها کرد
بر خویش دری ز گریه وا کرد
***
گره زلف باز نتوان کرد
کار بر من دراز نتوان کرد
***
دوش مست آمد و در حلقه ی خوبان جا کرد
مرکز خوبی او دایره ای پیدا کرد
***
شراب عشق بتان نشئه ی دگر دارد
خوش آن حریف کزین می دماغ تر دارد
***
از دو چشم تو خواب می بارد
وز دو چشم من آب می بارد
***
گفتی که ز می پیر مغان توبه چرا کرد
ما توبه نکردیم که می توبه ز ما کرد
***
مگو به یار ز کشمیر کاروان آورد
که لاله مشک و گل سرخ ارغوان آورد
***
طفلست خبر از جگر ریش ندارد
اندیشه ی خونین جگر خویش ندارد
***
باز این چه عشوه بود که آن فتنه ساز کرد
عالم تمام نیم کش نیم ناز کرد
***
عشق چون طرح لشکر اندازد
آسمان با زمین در اندازد
***
پری رخی که برو چشم ماه می لغزد
گه نظاره به رویش نگاه می لغزد
***
چه شد یا رب که یار از مستمندان دیر می پرسد
طبیب شهر ما از دردمندان دیر می پرسد
***
بازم جنون سلسله پرواز می رسد
طوفان عشق خانه برانداز می رسد
***
صبا تا در دو زلفش تاب ده شد
مرا صد آرزو در دل گره شد
***
آن شمع ندانم ز کجا در نظر آمد
امشب چه بلا بود که ما را به سر آمد
***
گر شبی ماه من از خانه برون می آمد
قدر آن شب ز شب قدر فزون می آمد
***
هر که را ذوق فنائیست شرابش ندهند
خضر اگر تشنه بمیرد دم آبش ندهند
***
قدسیان چون خاک آدم را به آب آمیختند
بهر ترکیبش شکر را با شراب آمیختند
***
مائیم و دلی هزار پیوند
زان تازه گل بهار پیوند
***
بتان که فتنه به چشم سیاه بسپردند
حساب غمزه بدست نگاه بسپردند
***
وه که در اسلام و کفر امروز معموری نماند
در چراغ دیر و قندیل حرم نوری نماند
***
هر کس به عزم صید جا در خانه ی زین می کند
از خون آهوی حرم فتراک رنگین می کند
***
گلرخان صد پاره دلها را به کاکل بسته اند
یا مگر گلدسته ای بر شاخ سنبل بسته اند
***
هر که به خط تو نگه می کند
نامه ی اعمال سیه می کند
***
گرم رفتاران که از دنبال محمل می روند
منزل اول ز آب دیده در گل می روند
***
بهار آمد و مرغان به گل نظر بستند
در آمدند حریفان به باغ در بستند
***
عاشقان را چون نمک بر داغ دلها ریختند
سوزش خورشید بر ریش دل ما ریختند
***
عشق می خواهد که در دل طرح ناسورافکند
پنبه سوزد مرهم اندازد نمک دور افکند
***
مرا ز خاک نشانی به نامه ی تر بود
که نامه را چو من از هجر خاک بر سر بود
***
می وزد بادهای آب آلود
بگشا دیده های خواب آلود
***
سحر که پیش من آن گل عذار آمده بود
به صد هزار گلستان بهار آمده بود
***
شبها که یادش شعله زن بر جان غمکش می شود
مهتاب بر من هر شبی طوفان آتش می شود
***
دندان چو بر لب آن ستم اندیش می نهد
الماس ریزه بر جگر ریش می نهد
***
شب آبروی ما نگه کامیاب بود
کان گل به ما شگفته تر از ماهتاب بود
***
در دایره ی درد کشان هر که در آید
شرطست که چون دایره بی پا و سر آید
***
شب است و یاد شبگرد فراق آمیز می آید
نوای بی خودی از قمری شب خیز می آید
***
بر مه و مهر ره کاهکشان بر بندید
چشم بهبود ز هر سود و زیان بر بندید
***
درین ماتم که غمهای جهان بر هوشمند آید
غمی دارم که بهر ماتم عالم پسند آید
***
شکر کز عمر مرا مژده ی اقبال رسید
عقل ناقص به کمال چهلم سال رسید
***
چنین که چتر زمان می تراود ابر سفید
به باغ فارغم از آب جوی و سایه ی به بد
***
زهی ز هر مژه چشم تر زبان دگر
بهر زبان ز نی فتنه داستان دگر
***
کوه فرهاد ار شنیدی بیستون من نگر
جوی شیر او مبین دریای خون من نگر
***
رویش افروخت از عتاب امروز
طرفه گرم است آفتاب امروز
***
آمد بها و تشنه به خون چشم تر هنوز
شد رستخیز و کشته ی او بی خبر هنوز
***
هر که شب سوخت آرزو خوابش
بستر آتش است مهتابش
***
ستمی با من اگر یار کند می رسدش
هر چه آن یار ستمگار کند می رسدش
***
خسرو عشقت مجنون خیل آهو لشکرش
آشیان مرغ چتر پادشاهی بر سرش
***
چه شد مجنون نمی دانیم حالش
مگر کردند مرغان پایمالش
***
شوخی که عالمی شده خاک گذرگهش
هر ذره دیده ای نگرانست در رهش
***
به پایش از درازی می رسد زلف سمن سایش
منم دیوانه زنجیر از برای چیست بر پایش
***
دل به صورت سپرده ایم دریغ
پی به معنی نبرده ایم دریغ
***
آن نغمه سرا کاش بیاریم بانصاف
کز می چو صراحی بودش حنجره ی صاف
***
کف زنان رفتم به دولت خانه ی سلطان عشق
دیدم از سرهای مستان کنگر ایوان عشق
***
با همه هوش و خرد من عاشق دیوانه ام
با همه کس آشنا و از همه بیگانه ام
***
همیشه مایل ابروی چون هلال توام
شدم خیالی و پیوسته در خیال توام
***
صبح شد ساقی دل از غم بر کران می بایدم
از خمارم سرگران، رطل گران می بایدم
***
شب ز صبا مژده ی بهار شنیدم
وز گل مهتاب بوی یار شنیدم
***
دانی در انتظارت روزی به شب رساندم
از سینه نیم جانی بردم به لب رساندم
***
من مست جام عشقم، پروای جم ندارم
سلطان ملک فقرم، خیل و حشم ندارم
***
ای خوش آن شور که مستانه به عالم فکنم
شیشه بر کعبه زنم، جرعه به جانم فکنم
***
در جنبش مشتاقان آرام نمی بینم
این راه تمنا را انجام نمی بینم
***
آنکه از دایره ی عقل برونست منم
و آنکه در سلسله ی اهل جنونست منم
***
در دل شب چو طرح خواب نهم
سر به زانوی آفتاب نهم
***
تا کام حسرت از شکر ناب شسته ایم
پیمانه ی حیات به زهراب شسته ایم
***
ای خوش آن بزم که از دست شوم
تو خوری باده و من مست شوم
***
زورق میان ورطه ی هایل شکافتیم
دریا شدیم و دامن ساحل شکافتیم
***
دل پیاله کش و چشم پارسا داریم
که راست مشرب رندانه ای که ما داریم
***
خیز تا گرداب پیمائی کنیم
کشتی امّید دریائی کنیم
***
تا گفت و گوی اهل جنون گوش کرده ایم
علمی که یاد بود فراموش کرده ایم
***
به وزن خود می خود را بسنجیم
که بس دیر آشنای زود رنجیم
***
پیش ما کعبه همان باشد و میخانه همان
غلغل ذکر همان نعره ی مستانه همان
***
می به قدح حباب زد نقش جهان بر آب زن
تیغ به روزگار کش خیمه بر آفتاب زن
***
تو را در ملک دل دادند شاهی فکر لشکر کن
لوای عشوه را بر کش سپاه غمزه را سر کن
***
خاست طوفان غم از می طرب افزائی کن
کشتی باده به موج افکن و دریائی کن
***
عیدست ترک من به صبوحی شتاب کن
امروز جلوه پیشتر از آفتاب کن
***
لوحی به سر خاک شهیدان غمست این
یا کنگره ی قلعه شهر عدمست این
***
تیره گون شد آسمان از ابر و میناگون زمین
شد زمین چون آسمان و آسمان شد چون زمین
***
در زیر آن دو زلف زنخدان ساده بین
یک گوی در میان دو چوگان فتاده بین
***
آن پیکر قدسی که بود جان خجل او
پالغز ملایک بود از آب و گل او
***
یوسف من که چوگل چاک بود دامن او
صد جنون گل کند از نکهت پیراهن او
***
سرو کآمد بلند پایه ی او
بر گل و لاله باد سایه ی او
***
صبح سعادت می دمد بیدار شو بیدار شو
هنگام هستی می رود هشیار شو هشیار شو
***
بگذر به باغ و ناله ی مرغ چمن شنو
وز عندلیب زمزمه خارا شکن شنو
***
امشب آن حرف آشنای تو کو
نگه آرزو فزای تو کو
***
زهی صفای خطت نامه را به خاک زده
قلم ز حسرت خط تو سینه چاک زده
***
خوش آن حریف که دارد چو من به رغم زمانه
به دیده حسن و به لب باده و به گوش ترانه
***
ای مه شراب لعل لبت را قرابه ای
خورشید بزم حسن تو را آفتابه ای
***
یا فلک خاک نشین بایستی
یا زمین برتر ازین بایستی
***
شراب خوردی و در انجمن ز دست شدی
به پاسبانی من خواب کن که مست شدی
***
تابکی زلف بر آن عارض مهوش داری
رشته ی جان مرا چند بر آتش داری
***
موئی شدم از موی میانی که تو داری
دلتنگم ازان تنگ دهانی که تو داری
***
بساط امل از جهان چیده اولی
به زیر قدم در نوردیده اولی
***
ای صور محشر از شب هجرت ترنمی
صبح قیامت از لب وصلت تبسمی
***
زاهد سخن به مشرب توحید میکنی
تحقیق کرده ایم که تقلید می کنی
***
تو نازنین پسر از جلوه اضطراب ندانی
ازین نیاز من و ناز خود حساب ندانی
***
عید طربی خواهم کز درگه خاقانی
صد ماه نو انگیزم از سجده ی پیشانی
***
تو را ز گریه ی من هست خنده های نهانی
به گریه می گذرانم به خنده می گذرانی
***
در اگره دل گرفت ز پیران منزوی
خوش آنکه می کشم به جوانان دهلوی
***
مطالع نسخه مفید الخلایق
***
خطش از دایره ی عقل بدر کرد مرا
حرکات خوش او زیر و زبر کرد مرا
***
نهادی از سر یاری قدم بر فرق ما یارا
به تشریف قدوم خود مشرف ساختی ما را
***
می رسد خواب اجل مشکل که بینم یار را
دیده ی بیدار باید دولت بیدار را
***
ببین بگرد جهان این کبود طارم را
مگر به نیل فرو برده اند عالم را
***
امروز کسی نیست به دلدادگی ما
ای خاک جهان بر سر افتادگی ما
***
ببین دریای اشک من دروگم گشته طوفانها
و ارکب فیه بسم الله مجریها و مرسها
***
ز هر سود و زیان فارغ به خود دارند سوداها
شربت الراح بالا قداح احلیها و اصفیها
***
ای دو چشمت دزدی دل کرده خوب
خیل مژگانت جواسیس القلوب
***
آشفتگی از زلف پریشان تو پیداست
خون ریختن از خنجر مژگان تو پیداست
***
در میکده امروز نه جام و نه شراب است
اینها همه از محتسب خانه خراب است
***
زلف او دیدیم و اشک از چشم غم فرسود رفت
آب می آید ازان چشمی که در وی دود رفت
***
هیچ کس در گلشن عالم دل خرم نیافت
درد را درمان ندید و زخم را مرهم نیافت
***
آمد بهار و بوی گل و لاله شد بلند
وز بلبل دریده دهن ناله شد بلند
***
به ضرورت شدم از کوی تو دور
الضرورات تبیح المحذور
***
صوفی به تکلف بزنی دم به تصوف
از باده دمی درکش و بگذار تکلف
***
زلف بر روی تو ای سیم اندام
کافری هست مطیع الاسلام
***
دل به تار زلف او آویخت امشب چون کنم
راه باریکست و شب تاریک یا رب چون کنم
***
تو پادشاهی و ما بنده ی فقیر توایم
تو آفتابی و ما ذره ی حقیر توایم
***
ای بدل بیش وفای کم تو
هادی وادی شادی غم تو
***
زهی ز چشم تو صد همچو کعبه خانه سیاه
چه کافر عجمی لا إله الا الله
***
به بیگانگان آشنائی نمائی
زهی آشنائی زهی آشنائی
***
سحرگه که از شبنم صبحگاهی
فلک شست از دامن شب سیاهی
***
گهی عشاق را غم گاه شادی
الم ترأنهم فی کل وادی
***
ای سفر کرده که در خاطر ما می گذری
هیچ دانی که کجائی و کجا می گذری
***
شدی با مدعی همراز قدر من ندانستی
به دشمن دوست گشتی دوست از دشمن ندانستی
***
صبا اگر گذری جانب حبیب کنی
غریب نیست که یاد من غریب کنی