حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی(324 تا 411 هجری قمری)

شاعرحماسه سرا وبلندآوازه ایران ،حکیم ابوالقاسم حسن بن اسحاق فردوسی صاحب اثرجاودانه ی شاهنامه درشصت هزار بیت ،و دربحرمتقارب ،که مدت سی یا سی و پنج سال با دانشی ژرف وتحمل رنجهای فراوان آن را به ادب فارسی تقدیم کرد.درستایش نبی اکرم صلی الله علیه وآله  وحضرت علی علیه السلام  فرموده:اگرچشم داری به دیگر سرای –به نزد نبی و علی گیرجای-براین زادم و هم بر این بگذرم – چنان دان که خاک پی حیدرم

شاهنامه‏

جلد 1

آغاز کتاب

به نام خداوند جان و خرد

کزین برتر اندیشه بر نگذرد

خداوند نام و خداوند جای

خداوند روزی ده رهنمای

خداوند کیوان و گردان سپهر

فروزنده‏ی ماه و ناهید و مهر

زنام و نشان و کمان برتراست

نگارنده‏ی بر شده پیکراست

به بینندگان آفریننده را

نبینی مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راه

که او برتر از نام و از جایگاه

سخن هر چه زین گوهران بگذرد

نیابد بدو راه جان و خرد

خرد گر سخن برگزیند همی

همانرا گزیند که بیند همی

ستودن نداند کس او را چو هست

میان بندگی را ببایدت بست

خرد را و جان را همی سنجد اوی

در اندیشه‏ی سخته کی گنجد اوی

بدین آلت رای و جان و زبان

ستود آفریننده را کی توان

به هستیش باید که خستو شوی

زگفتار بی کار یکسو شوی

پرستنده باشی و جوینده راه

به ژرفی به فرمانش کردن نگاه

توانا بود هر که دانا بود

زدانش دل پیر برنا بود

از این پرده برتر سخن گاه نیست

زهستی مراندیشه را راه نیست

***

درستایش خرد

 

کنون ای خردمند وصف خرد

بدین جایگه گفتن اندر خورد

کنون تا چه داری بیار از خرد

که گوش نیوشنده زو بر خورد

خرد بهتر از هر چه ایزد بداد

ستایش خرد را به از راه داد

خرد رهنمای و خرد دلگشای

خرد دست گیرد بهر دو سرای

ازو شادمانی وزویت غمی ست

وزویت فزونی و زویت کمی ست

خرد تیره و مرد روشن روان

نباشد همی شادمان یک زمان

چه گفت آن خردمند مرد خرد

که دانا زگفتار او بر خورد

کسی کو خرد را ندارد زپیش

دلش گردد از کرده‏ی خویش ریش

هشیوار دیوانه خواند ورا

همان خویش بیگانه داند ورا

ازویی بهر دو سرای ارجمند

گسسته خرد پای دارد ببند

خرد چشم جانست چون بنگری

تو بی چشم شادان جهان نسپری

نخست آفرینش خرد را شناس

نگهبان جانست و آن سه پاس

سه پاس تو چشم است و گوش و زبان

کزین سه رسد نیک و بد بی گمان

خرد را و جان را که یارد ستود

وگر من ستایم که یارد شنود

حکیما چو کس نیست گفتن چه سود

ازین پس بگو کافرینش چه بود؟

تویی کرده‏ی کردگار جهان

به بینی همی آشکار و نهان

بگفتار دانندگان راه جوی

به گیتی بپوی و به هر کس بگوی

زهر دانشی چون سخن بشنوی

از آموختن یک زمان نغنوی

چو دیدار یابی بشاخ سخن

بدانی که دانش نیاید ببن

***

گفتار اندر آفرینش عالم

 

از آغاز باید که دانی درست

سرمایه‏ی گوهران از نخست

که یزدان زناچیز چیز آفرید

بدان تا توانایی آرد پدید

سرمایه‏ی گوهران این چهار

بر آورده بی رنج و بی روزگار

یکی آتشی بر شده تابناک

میان آب و باد از بر تیره خاک

نخستین که آتش بجنبش دمید

زگرمیش پس خشکی آمد پدید

وزان پس زآرام سردی نمود

زسردی همان باز ترّی فزود

چو این چار گوهر به جای آمدند

زبهر سپنجی سرای آمدند

گهرها یک اندر دگر ساخته

زهر گونه گردن برافراخته

پدید آمد این گنبد تیزرو

شگفتی نماینده‏ی نو بنو

ابرده و دو هفت شد کدخدای

گرفتند هر یک سزاوار جای

در بخشش و دادن آمد پدید

ببخشید دانا چنان چون سزید

فلک ها یک اندر دگر بسته شد

بجنبید چون کار پیوسته شد

چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ

زمین شد به کردار روشن چراغ

ببالید کوه آب ها بردمید

سر رستنی سوی بالا کشید

زمین را بلندی نبد جایگاه

یکی مرکزی تیره بود و سیاه

ستاره برو بر شگفتی نمود

بخاک اندرون روشنایی فزود

همی بر شد آتش فرود آمد آب

همی گشت گرد زمین آفتاب

گیا رست با چند گونه درخت

به زیر اندر آمد سرانشان زبخت

ببالد ندارد جز این نیرویی

نپوید چو پویندگان هر سویی

وزان پس چو جنبنده آمد پدید

همه رستنی زیر خویش آورید

خور و خواب و آرام جوید همی

وزان زندگی کام جوید همی

نه گویا زبان و نه جویا خرد

زخاک و زخاشاک تن پرورد

نداند بد و نیک فرجام کار

نخواهد ازو بندگی کردگار

چو دانا توانا بد و دادگر

ازایرا نکرد ایچ پنهان هنر

چنین است فرجام کار جهان

نداند کسی آشکار و نهان

***

گفتار اندر آفرینش مردم

چو زین بگذری مردم آمد پدید

شد این بندهارا سراسر کلید

سرش راست برشد چو سرو بلند

بگفتار خوب و خرد کاربند

پذیرنده‏ی هوش و رای و خرد

مر او را دد و دام فرمان برد

زراه خرد بنگری اندکی

که مردم بمعنی چه باشد یکی

مگر مردمی خیره خوانی همی

جز این را نشانی ندانی همی

تورا از دو گیتی بر آورده اند

به چندین میانچی بپروده اند

نخستین فطرت پسین شمار

تویی خویشتن را ببازی مدار

شنیدم ز دانا دگر گونه زین

چه دانیم راز جهان آفرین

نگه کن سرانجام خود را ببین

چو کاری بیابی ازین به گزین

برنج اندر آری تنت را رواست

که خود رنج بردن بدانش سزاست

چو خواهی که یابی زهر بد رها

سر اندر نیاری به دام بلا

نگه کن بدین گنبد تیز گرد

که درمان ازویست وزویست درد

نه گشت زمانه بفرسایدش

نه آن رنج و تیمار بگزایدش

نه از جنبش آرام گیرد همی

نه چون ما تباهی پذیرد همی

زو دان فزونی ازوهم شمار

بدو نیک نزدیک او آشکار

***

گفتار اندر آفرینش آفتاب

ز یاقوت سرخ است چرخ کبود

نه از آب و گرد و نه از باد و دود

به چندین فروغ و به چندین چراغ

بیاراسته چون بنوروز باغ

روان اندرو گوهر دلفروز

کزو روشنایی گرفته ست روز

ز خاور برآید سوی باختر

نباشد ازین یک روش راست تر

ایا آنکه تو آفتابی همی

چه بودت که بر من نتابی همی

***

در آفرینش ماه

 

چراغست مرتیره شب را بسیچ

ببد تا توانی تو هرگز مپیچ

چو سی روز گردش بپیمایدا

شود تیره گیتی بدو روشنا

چو بیننده دیدارش از دور دید

هم اندر زمان او شود ناپدید

دگر شب نمایش کند بیشتر

تورا روشنایی دهد بیشتر

بدو هفته گردد تمام و درست

بدان باز گردد که بود از نخست

بود هر شبانگاه باریکتر

به خورشید تابنده نزدیکتر

بدینسان نهادش خداوند داد

بود تا بود هم بدین یک نهاد

***

گفتار اندر ستایش پیغمبر

 

تورا دانش و دین رهاند درست

در رستگاری ببایدت جست

وگر دل نخواهی که باشد نژند

نخواهی که دائم بوی مستمند

به گفتار پیغمبرت راه جوی

دل از تیرگی ها بدین آب شوی

چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی

خداوند امر و خداوند نهی

همانا علی بود جفت بتول

که او را بخوبی ستاید رسول

که من شهر علمم علیم درست

درست این سخن قول پیغمبرست

گواهی دهم کاین سخن ها ز اوست

تو گویی دو گوشم پر آواز اوست

علی را چنین گفت و دیگر همین

کزیشان قوی شد بهر گونه دین

نبی آفتاب و صحابان چو ماه

بهم بستی یکدیگر راست راه

منم بنده‏ی اهل بیت نبی

ستاینده‏ی خاک پای وصی

حکیم این جهان را چو دریا نهاد

برانگیخته موج ازو تند باد

چو هفتاد کشتی برو ساخته

همه بادبان ها برافراخته

یکی پهن کشتی بسان عروس

بیاراسته همچو چشم خروس

محمد بدو اندرون با علی

همان اهل بیت نبی و ولی

خردمند کز دور دریا بدید

کرانه نه پیدا و بن ناپدید

بدانست کو موج خواهد زدن

کس از غرق بیرون نخواهد شدن

بدل گفت اگر با نبی و وصی

شوم غرقه دارم دو یار وفی

همانا که باشد مرا دستگیر

خداوند تاج و لوا و سریر

خداوند جوی می و انگبین

همان چشمه‏ی شیر و ماء معین

اگر چشم داری بدیگر سرای

به نزد نبی و علی گیر جای

گرت زین بد آید گناه من است

چنین است و این دین و راه من است

برین زادم و هم برین بگذرم

چنان دان که خاک پی حیدرم

دلت کر به راه خطا مایل است

تورا دشمن اندر جهان خود دل است

نباشد جز از بی پدر دشمنش

که یزدان به آتش بسوزد تنش

هر آنکس که در جانش بغض علی ست

ازو زارتر در جهان زار کی ست

نگر تا نداری به بازی جهان

نه بر گردی از نیک پی همرهان

همه نیکی ات باید آغاز کرد

چو با نیکنامان بوی همنورد

ازین در سخن چند رانم همی

همانا کرانش ندانم همی

***

گفتار اندر فراهم آوردن کتاب

سخن هر چه گویم همه گفته اند

بر باغ دانش همه رفته اند

اگر بر درخت برومند جای

نیابم که از بر شدن نیست رای

کسی کو شود زیر نخل بلند

همان سایه زو باز دارد گزند

توانم مگر پایه‏ی ساختن

بر شاخ آن سرو سایه فکن

کزین نامور نامه‏ی شهریار

به گیتی بمانم یکی یادگار

تو اینرا دروغ و فسانه مدان

برنگ فسون و بهانه مدان

ازو هر چه اندر خورد با خرد

دگر بر ره رمز و معنی برد

یکی نامه بود از گه باستان

فراوان بدو اندرون داستان

پراکنده در دست هر موبدی

ازو بهره‏ی نزد هر بخردی

یکی پهلوان بود دهقان نژاد

دلیر و بزرگ و خردمند و راد

پژوهنده‏ی روزگار نخست

گذشته سخن ها همه باز جست

زهر کشوری موبدی سالخورد

بیاورد کاین نامه را باز کرد

بپرسیدشان از کیان جهان

وزان نامداران فرّخ مهان

که گیتی به آغاز چون داشتند

که ایدون به ما خوار بگذاشتند

چه گونه سر آمد به نیک اختری

برایشان همه روز کند آوری

بگفتند پیشش یکایک مهان

سخن های شاهان و گشت جهان

چو بشنید ازیشان سپهبد سخن

یکی نامور نامه افکند بن

چنین یادگاری شد اندر جهان

برو آفرین از کهان و مهان

***

داستان دقیقی شاعر

چو از دفتر این داستان ها بسی

همی خواند خواننده بر هر کسی

جهان دل نهاده بدین داستان

همان بخردان نیز و هم راستان

جوانی بیامد گشاده زبان

سخن گفتن خوب و طبع روان

بشعر آرم این نامه را گفت من

زو شادمان شد دل انجمن

جوانیش را خوی بد یار بود

ابا بد همیشه به پیکار بود

برو تاختن کرد ناگاه مرگ

نهادش به سر بر یکی تیره ترگ

بدان خوی بد جان شیرین بداد

نبد از جوانیش یک روز شاد

یکایک ازو بخت برگشته شد

بدست یکی بنده بر کشته شد

برفت او و این نامه ناگفته ماند

چنان بخت بیدار او خفته ماند

الهی عفو کن گناه ورا

بیفزای در حشر جاه ورا

***

بنیاد نهادن کتاب

دل روشن من چو برگشت ازوی

سوی تخت شاه جهان کرد روی

که این نامه را دست پیش آورم

ز دفتر بگفتار خویش آورم

بپرسیدم از هر کسی بیشمار

بترسیدم از گردش روزگار

مگر خود درنگم نباشد بسی

بباید سپردن بدیگر کسی

و دیگر که گنجم وفادار نیست

همین رنج را کس خریدار نیست

برین گونه یکچند بگذاشتم

سخن را نهفته همی داشتم

سراسر زمانه پر از جنگ بود

به جویندگان بر جهان تنگ بود

زنیکو سخن به چه اندر جهان

به نزد سخن سنج فرّخ مهان

اگر نامدی این سخن از خدای

نبی کی بدی نزد ما رهنمای

به شهرم یکی مهربان دوست بود

تو گفتی که با من به یک پوست بود

مرا گفت خوب آمد این رای تو

به نیکی گراید همی پای تو

نبشته من این نامه‏ی پهلوی

به پیش تو آرم مگر نغنوی

گشتاده زبان و جوانیت هست

سخن گفتن پهلوانیت هست

شو این نامه‏ی خسروان باز گوی

بدین جوی نزد مهان آبروی

چو آورد این نامه نزدیک من

بر افروخت این جان تاریک من

***

در داستان ابو منصور

بدین نامه چون دست کردم دراز

یکی مهتری بود گردن فراز

جوان بود و از گوهر پهلوان

خردمند و بیدار و روشن روان

خداوند رای و خداوند شرم

سخن گفتن خوب و آوای نرم

مرا گفت کز من چه باید همی

که جانت سخن برگراید همی

به چیزی که باشد مرا دست رس

بکوشم نیازت نیارم بکس

همی داشتم چون یکی تازه سیب

که از باد نامد بمن بر نهیب

بکیوان رسیدم زخاک نژند

از آن نیک دل نامدار ارجمند

به چشمش همان خاک و هم سیم و زر

کریمی بدو یافته زیب و فر

سراسر جهان پیش او خوار بود

جوانمرد بود و وفادار بود

چنان نامور گم شد از انجمن

چو در باغ سرو سهی از چمن

نه زو زنده بینم نه مرده نشان

به دست نهنگان مردم کشان

دریغ آن کمربند و آن گردگاه

دریغ آن کیی برز و بالای شاه

گرفتار زو دل شده نا امید

نوان لرز لرزان به کردار بید

یکی پند آن شاه یاد آوریم

زکژی روان سوی داد آوریم

مرا گفت کاین نامه‏ی شهریار

گرت گفته آید بشاهان سپار

بدین نامه من دست بردم فراز

بنام شهنشاه گردن فراز

***

ستایش سلطان محمود

جهان آفرین تا جهان آفرید

چنو مرزبانی نیامد پدید

چو خورشید بر چرخ بنمود تاج

زمین شد به کردار تابنده عاج

چه گویم که خورشید تابان که بود

کزو در جهان روشنایی فزود

ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت

نهاد از بر تاج خورشید تخت

زخاور بسیار است تا باختر

پدید آمد از فرّ او کان زر

مرا اختر خفته بیدار گشت

به مغز اندر اندیشه بسیار گشت

بدانستم آمد زمان سخن

کنون نو شود روزگار کهن

براندیشه‏ی شهریار زمین

بخفتم شبی لب پر از آفرین

دل من چو نور اندر آن تیره شب

نخفته گشاده دل و بسته لب

جنان دید روشن روانم بخواب

که رخشنده شمعی برآمد زآب

همه روی گیتی شب لاژورد

از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد

درو دشت بر سان دیبا شدی

یکی تخت پیروزه پیدا شدی

نشسته برو شهریاری چو ماه

یکی تاج بر سر به جای کلاه

رده برکشیده سپاهش دو میل

بدست چپش هفتصد ژنده پیل

یکی پاك دستور پیشش بپای

بداد و بدین شاه را رهنمای

مرا خیره گشتی سر از فرّ شاه

وزان ژنده پیلان و چندان سپاه

چو آن چهره‏ی خسروی دیدمی

ازآن نامداران بپرسیدمی

که این چرخ و ماهست یا تاج و گاه

ستاره ست پیش اندرش یا سپاه

یکی گفت کاین شاه روم است و هند

زقنّوج تا پیش دریای سند

بایران و توران ورا بنده اند

به رای و به فرمان او زنده اند

بیاراست روی زمین را بداد

بپردخت ازآن تاج بر سر نهاد

جهاندار محمود شاه بزرگ

به ابشخور آرد همی میش و گرگ

زکشمیر تا پیش دریای چین

برو شهریاران کنند آفرین

چو کودک لب از شیر مادر بشست

زگهواره محمود گوید نخست

نپیچد کسی سر ز فرمان اوی

نیارد گذشتن ز پیمان اوی

تو نیز آفرین کن که گوینده‏ی

بدو نام جاوید جوینده‏ی

چو بیدار گشتم بجستم زجای

چه مایه شب تیره بودم بپای

برآن شهریار آفرین خواندم

نبودم درم جان برافشاندم

بدل گفتم این خواب را پاسخ است

که آواز او بر جهان فرّخ است

بران آفرین کو کند آفرین

بران بخت بیدار و فرّخ زمین

زفرّش جهان شد چو باغ بهار

هوا پر ز ابر و زمین پر نگار

از ابر اندر آمد بهنگام نم

جهان شد به کردار باغ ارم

بایران همه خوبی از داد اوست

کجا هست مردم همه یاد اوست

به بزم اندرون آسمان سخاست

به رزم اندرون تیز چنگ اژدهاست

به تن ژنده پیل و به جان جبرییل

به کف ابر بهمن به دل رود نیل

سر بخت بدخواه با خشم اوی

چو دینار خوار است بر چشم اوی

نه کندآوری گیرد از باج و گنج

نه دل تیره دارد ز رزم و ز رنج

هر آنکس که دارد زپروردگان

از آزاد و از نیک دل بردگان

شهنشاه را سر به سر دوستوار

به فرمان ببسته کمر استوار

نخستین برادرش کهتر به سال

که در مردمی کس ندارد همال

ز گیتی پرستنده‏ی فرّ و نصر

زید شاد در سایه‏ی شاه عصر

کسی کش پدر ناصر الدین بود

سر تخت او تاج پروین بود

و دیگر دلاور سپهدار طوس

که در جنگ بر شیر دارد فسوس

ببخشد درم هر چه یابد ز دهر

همی آفرین یابد از دهر بهر

بیزدان بود خلق را رهنمای

سر شاه خواهد که باشد به جای

جهان بی سر و تاج خسرو مباد

همیشه بماناد جاوید و شاد

همیشه تن آباد با تاج و تخت

ز درد و غم آزاد و پیروز بخت

کنون باز گردم بآغاز کار

سوی نامه‏ی نامور شهریار

***

کیومرث

سخن گوی دهقان چه گوید نخست

که نام بزرگی به گیتی که جست

که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد

ندارد کس آن روزگاران بیاد

مگر کز پدر یاد دارد پسر

بگوید تورا یک بیک در بدر

که نام بزرگی که آورد پیش

کرا بود از آن برتوران پایه بیش

پژوهنده‏ی نامه‏ی باستان

که از پهلوانان زند داستان

چنین گفت کآیین تخت و کلاه

کیومرث آورد و او بود شاه

چو آمد ببرج حمل آفتاب

جهان گشت با فرّ و آیین و آب

بتابید ازآن سان ز برج بره

که گیتی جوان گشت ازآن یکسره

کیومرث شد بر جهان کدخدای

نخستین به کوه اندرون ساخت جای

سر بخت و تختش برآمد به کوه

پلنگینه پوشید خود با گروه

ازو اندر آمد همی پرورش

که پوشیدنی نو بد و نو خورش

به گیتی درون سال سی شاه بود

بخوبی چو خورشید بر گاه بود

همی تافت زو فرّ شاهنشهی

چو ماه دو هفته ز سرو سهی

دد و دام و هر جانور کش بدید

زگیتی به نزدیک او آرمید

دوتا می شدندی بر تخت او

از آن برشده فرّه و بخت او

به رسم نماز آمدندیش پیش

وزو بر گرفتند آیین خویش

پسر بد مر او را یکی خوبروی

هنرمند و همچون پدر نامجوی

سیامک بدش نام و فرخنده بود

کیومرث را دل بدو زنده بود

به جانش بر از مهر گریان بدی

زبیم جداییش بریان بدی

برآمد برین کار یک روزگار

فروزنده شد دولت شهریار

به گیتی نبودش کسی دشمنا

مگر بد کنش ریمن آهرمنا

به رشک اندر آهرمن بدسگال

همی رای زد تا ببالید بال

یکی بچه بودش چو گرگ سترگ

دلاور شده تا سپاه بزرگ

جهان شد بران دیو بچه سیاه

ز بخت سیامک وزان پایگاه

سپه کرد و نزدیک او راه جست

همی تخت و دیهیم کی شاه جست

همی گفت با هر کسی رای خویش

جهان کرد یکسر پر آوای خویش

کیومرث زین خود کی آگاه بود

که تخت مهی را جز او شاه بود

یکایک بیامد خجسته سروش

بسان پری پلنگینه پوش

بگفتش ورا زین سخن دربدر

که دشمن چه سازد همی با پدر

سخن چون بگوش سیامک رسید

ز کردار بدخواه دیو پلید

دل شاه بچه برآمد بجوش

سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش

بپوشید تن را بچرم پلنگ

که جوشن نبود و نه آیین جنگ

پذیره شدش دیو را جنگ جوی

سپه را چو روی اندر آمد بروی

سیامک بیامد برهنه تنا

برآویخت با پور آهرمنا

بزد چنگ وارونه دیو سیاه

دوتا اندر آورد بالای شاه

فکند آن تن شاهزاده به خاک

به چنگال کردش کمرگاه چاک

سیامک بدست خروزان دیو

تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو

چو آگه شد از مرگ فرزند شاه

زتیمار گیتی برو شد سیاه

فرود آمد از تخت ویله کنان

زنان بر سر و موی و رخ را کنان

دو رخساره پر خون و دل سوگوار

دو دیده پر از نم چو ابر بهار

خروشی برآمد ز لشکر به زار

کشیدند صف بر در شهریار

همه جام ها کرده پیروزه رنگ

دو چشم ابر خونین و رخ با درنگ

دد و مرغ و نخچیر کشته گروه

برفتند ویله کنان سوی کوه

برفتند با سوگواری و درد

ز درگاه کی شاه برخاست کرد

نشستند سالی چنین سوگوار

پیام آمد از داور کردگار

درود آوریدش خجسته سروش

کزین بیش مخروش و باز آر هوش

سپه ساز و برکش به فرمان من

برآور یکی کرد از آن انجمن

از آن بدکنش دیو روی زمین

بپرداز و پردخته کن دل زکین

کی نامور سر سوی آسمان

برآورد و بدخواست بر بدگمان

برآن برترین نام یزدانش را

بخواند و بپالود مژگانش را

وزان پس به کین سیامک شتافت

شب و روز آرام و خفتن نیافت

***

2

خجسته سیامک یکی پور داشت

که نزد نیا جاه و دستور داشت

گرانمایه را نام هوشنگ بود

تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود

به نزد نیا یادگار پدر

نیا پروریده مر اورا ببر

نیایش به جای پسر داشتی

جز او بر کسی چشم نگماشتی

چو بنهاد دل کینه و جنگ را

بخواند آن گرانمایه هوشنگ را

همه گفتنی ها بدو باز گفت

هما رازها برکشاد از نهفت

که من لشکری کرد خواهم همی

خروشی برآورد خواهم همی

تورا بود باید همی پیش رو

که من رفتنی ام تو سالار نو

پری و پلنگ انجمن کرد و شیر

ز درندگان گرگ و ببر دلیر

سپاهی دد و دام و مرغ و پری

سپهدار پرکین و کندآوری

پس پشت لشکر کیومرث شاه

نبیره به پیش اندرون با سپاه

بیامد سیه دیو با ترس و باک

همی باسمان بر پراگند خاک

زهرای درندگان چنگ دیو

شده سست از چشم کیهان خدیو

به هم برشکستند هر دو گروه

شدند از دد و دام دیوان ستوه

بیازید هوشنگ چون شیر چنگ

جهان کرد بر دیو نستود تنگ

کشیدش سراپای یکسر دوال

سپهبد برید آن سر بی همال

بپای اندر افکند و بسپرد خوار

دریده برو چرم و برگشته کار

چو آمد مرآن کینه را خواستار

سرآمد کیومرث را روزگار

برفت و جهان مردری ماند ازوی

نگر تا کرا نزد او آبروی

جهان فریبنده را گرد کرد

ره سود بنمود و خود مایه خورد

جهان سربه سر چو فسانه ست و بس

نماند بد و نیک بر هیچ کس

***

هوشنگ

1

جهاندار هوشنگ با رای و داد

به جای نیا تاج بر سر نهاد

بگشت از برش چرخ سالی چهل

پر از هوش منز و پر از رای دل

چو بنشست بر جایگاه مهی

چنین گفت بر تخت شاهنشهی

که بر هفت کشور منم پادشا

جهاندار پیروز و فرمانروا

به فرمان یزدان پیروزگر

بداد و دهش تنگ بستم کمر

وزان پس جهان یکسر آباد کرد

همه روی گیتی پر از داد کرد

نخستین یکی گوهر آمد به چنگ

به آتش زآهن جدا کرد سنگ

سر ِمایه کرد آهن آبگون

کزان سنگ خارا کشیدش برون

***

2

یکی روز شاه جهان سوی کوه

گذر کرد با چند کس همگروه

پدید آمد از دور چیزی دراز

سیه رنگ و تیره تن و تیز تاز

دو چشم از برسر چو دو چشمه خون

ز دود دهانش جهان تیره گون

نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ

گرفتش یکی سنگ و شد تیز چنگ

به زور کیانی رهانید دست

جهان سوز مار از جهانجوی جست

برآمد بسنگ گران سنگ خرد

همان و همین سنگ بشکست گرد

فروغی پدید آمد از هر دو سنگ

دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ

نشد مار کشته و لیکن ز راز

ازین طبع سنگ آتش آمد فراز

جهاندار پیش جهان آفرین

نیایش همی کرد و خواند آفرین

که او را فروغی چنین هدیه داد

همین آتش آنگاه قبله نهاد

بگفتا فروغی ست این ایزدی

پرستید باید اگر بخردی

شب آمد برافروخت آتش چو کوه

همان شاه در گرد او با گروه

یکی جشن کرد آن شب و باده خورد

سده نام آن جشن فرخنده کرد

ز هوشنگ ماند این سده یادگار

بسی باد چون او دگر شهریار

کز آباد کردن جهان شاد کرد

جهانی به نیکی ازو یاد کرد

***

3

چو بشناخت آهنگری پیشه کرد

از آهنگری ارّه و تیشه کرد

چو این کرده شد چاره‏ی آب ساخت

زدریایها رودها را بتاخت

بجوی و برود آب ها راه کرد

بفرخندگی رنج کوتاه کرد

چراگاه مردم بدان برفزود

پراگند پس تخم و کشت و درود

برنجید پس هر کسی نان خویش

بورزید و بشناخت سامان خویش

بدان ایزدی جاه و فرّ کیان

زنخچیر گور و گوزن ژیان

جدا کرد گاو و خر و گوسفند

به ورز آورید آنچه بد سودمند

زپویندگان هر چه مویش نکوست

بکشت و به سرشان به راهیخت پوست

چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم

چهارم سمور است کش موی گرم

برین گونه از چرم پویندگان

بپوشید بالای گویندگان

برنجید و گسترد و خورد و سپرد

برفت و بجز نام نیکی مبرد

بسی رنج برد اندران روزگار

بافسون و اندیشه‏ی بی شمار

چو پیش آمدش روزگار بهی

ازو مردری ماند تخت مهی

زمانه ندادش زمانی درنگ

شد آن هوش هوشنگ با فرّ و سنگ

نپیوست خواهد جهان با تو مهر

نه نیز آشکارا نمایدت چهر

***

تهمورث

پسر بد مر او را یکی هوشمند

گرانمایه تهمورث دیوبند

بیامد به تخت پدر برنشست

به شاهی کمر بر میان بر ببست

همه موبدانرا ز لشکر بخواند

بخوبی چه مایه سخن ها براند

چنین گفت کامروز تخت و کلاه

مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه

جهان از بدی ها بشویم برای

پس آنگه کنم در گهی گرد پای

ز هر جای کوته کنم دست دیو

که من بود خواهم جهانرا خدیو

هر آن چیز کاندر جهان سودمند

کنم آشکارا گشایم ز بند

پس از پشت میش و بره پشم و موی

برید و برشتن نهادند روی

بکوشش ازو کرد پوشش برای

بگستردنی بد هم او رهنمای

ز پویندگان هر چه بد تیزرو

خورش کردشان سبزه و کاه و جو

رمنده ددان را همه بنگرید

سیه گوش و یوز از میان برگزید

بچاره بیاوردش از دشت و کوه

ببند آمدند آنکه بد زان گروه

ز مرغان مر آنرا که بد نیک تاز

چو باز و چو شاهین گردن فراز

بیاورد و آموختن شان گرفت

جهانی بدو مانده اندر شگفت

چو این کرده شد ماکیان و خروس

کجا بر خروشد گه زخم کوس

بیاورد و یکسر بمردم کشید

نهفته همه سودمندش گزید

بفرمودشان تا نوازند گرم

نخوانندشان جز به آواز نرم

چنین گفت کاین را ستایش کنید

جهان آفرین را نیایش کنید

که او دادمان بر ددان دستگاه

ستایش مر او را که بنمود راه

مر او را یکی پاک دستور بود

که رایش ز کردار بد دور بود

خنیده به هر جای شهرسپ نام

نزد جز به نیکی به هر جای گام

همه روز بسته زخوردن دو لب

به پیش جهاندار بر پای شب

چنان بر دل هر کسی بود دوست

نماز شب و روزه آیین اوست

سر ِمایه بُد اختر شاه را

در بسته بُد جان بدخواه را

همه راه نیکی نمودی به شاه

همه راستی خواستی پایگاه

چنان شاه پالوده گشت از بدی

که تابید ازو فرّه ی ایزدی

برفت اهرمن را بافسون ببست

چو بر تیزرو بارگی برنشست

زمان تا زمان زینش برساختی

همی گرد گیتیش بر تاختی

چو دیوان بدیدند كردار او

کشیدند گردن زگفتار او

شدند انجمن دیو بسیار مر

که پردخته مانند ازو تاج و فر

چو تهمورث آگه شد از کارشان

برآشفت و بشکست بازارشان

بفرّ جهاندار بستش میان

بگردن برآورد گرز گران

همه نره دیوان و افسونگران

برفتند جادو سپاهی گران

دمنده سیه دیوشان پیش رو

همی بآسمان برکشیدند غو

جهاندار تهمورث بافرین

بیامد کمر بسته‏ی جنگ و کین

یکایک بیاراست با دیو جنگ

نبد جنگشان را فراوان درنگ

ازیشان دو بهره به افسون ببست

دگرشان به گرز گران کرد پست

کشیدندشان خسته و بسته خوار

به جان خواستند آن زمان زینهار

که مارا مکش تا یکی نو هنر

بیاموزی از ما کت آید به بر

کِی ِ نامور دادشان زینهار

بدان تا نهانی کنند آشکار

چو آزاد گشتند از بند او

بجستند ناچار پیوند او

نبشتن بخسرو بیاموختند

دلش را بدانش بر افروختند

نبشتن یکی نه که نزدیک سی

چه رومی چه تازی و چه پارسی

چه سغدی چه چینی و چه پهلوی

ز هر گونه‏ی کان همی بشنوی

جهاندار سی سال ازین بیشتر

چه گونه پدید آوریدی هنر

برفت و سرآمد برو روزگار

همه رنج او ماند ازو یادگار

***

جمشید

1

گرانمایه جمشید فرزند او

کمربست یکدل پر از پند او

برآمد برآن تخت فرخ پدر

به رسم کیان بر سرش تاج زر

کمر بست بافر شاهنشهی

جهان گشت سر تا سر او را رهی

زمانه برآسود از داوری

به فرمان او دیو و مرغ و پری

جهانرا فزوده بدو آبروی

فروزان شده تخت شاهی بدوی

منم گفت با فرّه‏ی ایزدی

همم شهریاری همم موبدی

بدانرا ز بد دست کوته کنم

روان را سوی روشنی ره کنم

نخست آلت جنگ را دست برد

در نام جستن بگردان سپرد

بفرّ کیی نرم کرد آهنا

چو خود و زره کرد و چون جوشنا

چو خفتان و تیغ و چو بر گستوان

همه کرد پیدا بروشن روان

بدین اندرون سال پنجاه رنج

ببرد و ازین چند بنهاد گنج

دگر پنجه اندیشه‏ی جامه کرد

که پوشند هنگام ننگ و نبرد

زکتّان و ابریشم و موی قز

قصب کرد پرمایه دیبا و خز

بیاموختشان رشتن و تافتن

به تار اندرون پود را بافتن

چو شد بافته شستن و دوختن

گرفتند ازو یکسر آموختن

چو این کرده شد ساز دیگر نهاد

زمانه بدو شاد و او نیز شاد

ز هر انجمن پیشه ور گرد کرد

بدین اندرون نیز پنجاه خورد

گروهی که کاتوزیان خوانی اش

به رسم پرستندگان دانی اش

جدا کردشان از میان گروه

پرستنده را جایگه کرد کوه

بدان تا پرستش بود کارشان

نوان پیش روشن جهاندارشان

صفی بر دگر دست بنشاندند

همی نام نیساریان خواندند

کجا شیرمردان جنگ آورند

فروزنده‏ی لشکر و کشورند

کزیشان بود تخت شاهی به جای

وزیشان بود نام مردی به پای

بسودی سه دیگر گره را شناس

کجا نیست از کس بر ایشان سپاس

بکارند و ورزند و خود بدروند

به گاه خورش سر زنش نشنوند

ز فرمان تن آزاده و ژنده پوش

زآواز پیغاره آسوده گوش

تن آزاد و آباد گیتی بَروی

برآسوده از داور و گفتگوی

چه گفت آن سخن گوی آزاده مرد

که آزاده را کاهلی بنده کرد

چهارم که خوانند اهتوخوشی

همان دست ورزان ابا سرکشی

کجا کارشان همگنان پیشه بود

روانشان همیشه پر اندیشه بود

بدین اندرون سال پنجاه نیز

بخورد و بورزید و بخشید چیز

ازین هر یکی را یکی پایگاه

سزاوار بگزید و بنمود راه

که تا هر کس اندازه‏ی خویش را

ببیند بداند کم و بیش را

بفرمود پس دیو ناپاک را

به آب اندر آمیختن خاک را

هرانچ از گِل آمد چو بشناختند

سبک خشت را کالبد ساختند

به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد

نخست از برش هندسی کار کرد

چو گرمابه و کاخ های بلند

چو ایوان که باشد پناه از گزند

زخارا گهر جست یک روزگار

همی کرد ازو روشنی خواستار

به چنگ آمدش چند گونه گهر

چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر

ز خارا به افسون برون آورید

شد آراسته بندهارا کلید

دگر بوی های خوش آورد باز

که دارند مردم به بویش نیاز

چو بان و چو كافور و چون مشك ناب

چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب

پزشکی و درمان هر دردمند

در تندرستی و راه گزند

همان رازها کرد نیز آشکار

جهان را نیامد چنو خواستار

گذر کرد ازآن پس به کشتی بر آب

زکشور به کشور گرفتی شتاب

چنین سال پنجه برنجید نیز

ندید از هنر بر خرد بسته چیز

همه کردنیها چو آمد به جای

زجای مهی برتر آورد پای

به فرّ کیانی یکی تخت ساخت

چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت

که چون خواستی دیو برداشتی

زهامون بگردون بر افراشتی

چو خورشید تابان میان هوا

نشسته برو شاه فرمان روا

جهان انجمن شد بر آن تخت او

شگفتی فرو مانده از بخت او

بجمشید بر گوهر افشاندند

مران روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودین

برآسوده از رنج روی زمین

بزرگان به شادی بیاراستند

می و جام و رامشگران خواستند

چنین جشن فرّخ ازآن روزگار

به ما ماند ازآن خسروان یادگار

چنین سال سیصد همی رفت کار

ندیدند مرگ اندران روزگار

ز رنج و ز بدشان نبد آگهی

میان بسته دیوان بسان رهی

به فرمان مردم نهاده دو گوش

زرامش جهان پر زآوای نوش

چنین تا برآمد برین روزگار

ندیدند جز خوبی از کردگار

جهان سر به سر گشت او را رهی

نشسته جهاندار با فرهی

یکایک به تخت مهی بنگرید

به گیتی جز از خویشتن را ندید

منی کرد آن شاه یزدان شناس

زیزدان بپیچید و شد ناسپاس

گرانمایگان را ز لشکر بخواند

چه مایه سخن پیش ایشان براند

چنین گفت با سال خورده مهان

که جز خویشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پدید

چو من نامور تخت شاهی ندید

جهان را به خوبی من آراستم

چنان است گیتی کجا خواستم

خور و خواب و آرامتان از من است

همان کوشش و کامتان از من است

بزرگی و دیهیم شاهی مراست

که گوید که جز من کسی پادشاست

همه موبدان سر فکنده نگون

چرا کس نیارست گفتن نه چون

چو این گفته شد فر یزدان ازوی

بگشت و جهان شد پر از گفت و گوی

منی چون بپیوست با کردگار

شکست اندر آورد و برگشت کار

چه گفت آن سخن گوی با فرّ و هوش

چو خسرو شوی بندگی را بکوش

بیزدان هر آنکس که شد ناسپاس

به دلش اندر آید ز هر سو هراس

به جمشید بر تیره گون گشت روز

همی کاست آن فرّ گیتی فروز

***

2

یکی مرد بود اندر آن روزگار

ز دشت سواران نیزه گذار

گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد

ز ترس جهاندار با باد سرد

که مرداس نام گرانمایه بود

بداد و دهش برترین پایه بود

مر اورا ز دوشیدنی چارپای

زهر یک هزار آمدندی به جای

همان گاو دوشا به فرمانبری

همان تازی اسب گزیده مری

بز و میش بد شیرور همچنین

به دوشیزگان داده بد پاکدین

به شیر آن کسی را که بودی نیاز

بدان خواسته دست بردی فراز

پسر بد مراین پاکدل را یکی

کش از مهر بهره نبود اندکی

جهانجوی را نام ضحاک بود

دلیر و سبکسار و ناپاک بود

کجا بیوراسپش همی خواندند

چنین نام بر پهلوی راندند

کجا بیور از پهلوانی شمار

بود بر زبان دری ده هزار

زاسپان تازی بزرین ستام

ورا بود بیور که بردند نام

شب و روز بودی دو بهره به زین

ز روی بزرگی نه از روی کین

چنان بد که ابلیس روزی پگاه

بیامد بسان یکی نیک خواه

دل مهتر از راه نیکی ببرد

جوان گوش گفتار او را سپرد

بدو گفت پیمانت خواهم نخست

پس آنگه سخن برگشایم درست

جوان نیک دل گشت فرمانش کرد

چنان چون بفرمود سوگند خورد

که راز تو با کس نگویم زبن

زتو بشنوم هر چه گویی سخن

بدو گفت جز تو کسی کدخدای

چه باید همی با تو اندر سرای

چه باید پدر کش پسر چون تو بود

یکی پندت از من بباید شنود

زمانه برین خواجه‏ی سالخورد

همی دیر ماند تو اندر نورد

بگیر این سرمایه ور جاه او

تورا زیبد اندر جهان گاه او

برین گفته‏ی من چو داری وفا

جهاندار باشی یکی پادشا

چو ضحاک بشنید اندیشه کرد

زخون پدر شد دلش پر ز درد

به ابلیس گفت این سزاوار نیست

دگر گویی کین از در کار نیست

بدو گفت گر بگذری زین سخن

بتابی ز سوگند و پیمان من

بماند بگردنت سوگند و بند

شوی خوار و ماند پدرت ارجمند

سر مرد تازی به دام آورید

چنان شد که فرمان او برگزید

بپرسید کین چاره با من بگوی

نتابم ز رای تو من هیچ روی

بدو گفت من چاره سازم تورا

بخورشید سر بر فرازم تورا

مر آن پادشارا در اندر سرای

یکی بوستان بود بس دلگشای

گرانمایه شبگیر بر خاستی

ز بهر پرستش بیاراستی

سر و تن بشستی نهفته بباغ

پرستنده با او ببردی چراغ

بیاورد وارونه ابلیس بند

یکی ژرف چاهی بره بر بکند

پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه

به خاشاک پوشید و بسترد راه

سر تازیان مهتر نامجوی

شب آمد سوی باغ بنهاد روی

به چاه اندر افتاد و بشکست پست

شد آن نیک دل مرد یزدان پرست

به هر نیک و بد شاه آزاد مرد

به فرزند بر نازده باد سرد

همی پروریدش به ناز و به رنج

بدو بود شاد و بدو داد گنج

چنان بدگهر شوخ فرزند او

بگشت از ره داد و پیوند او

به خون پدر گشت همداستان

ز دانا شنیدم من این داستان

که فرزند بد گر شود نرّه شیر

به خون پدر هم نباشد دلیر

مگر در نهانش سخن دیگر است

پژوهنده را راز با مادر است

فرومایه ضحاک بیدادگر

بدین چاره بگرفت جای پدر

به سر بر نهاد افسر تازیان

بَریشان ببخشید سود و زیان

***

3

چو ابلیس پیوسته دید آن سخن

یکی پند بد را نو افکند بن

بدو گفت گر سوی من تافتی

زگیتی همه کام دل یافتی

اگر همچنین نیز پیمان کنی

نپیچی ز گفتار و فرمان کنی

جهان سر به سر پادشاهی توراست

دد و مردم و مرغ و ماهی توراست

چو این کرده شد ساز دیگر گرفت

یکی چاره کرد از شگفتی شگفت

جوانی بر آراست از خویشتن

سخن گوی و بینادل و رای زن

همیدون به ضحاک بنهاد روی

نبودش به جز آفرین گفت و گوی

بدو گفت اگر شاه را در خورم

یکی نامور پاک خوالی گـَرَم

چو بشنید ضحاک بنواختش

ز بهر خورش جایگه ساختش

کلید خورش خانه‏ی پادشا

بدو داد دستور فرمان روا

فراوان نبود آن زمان پرورش

که کمتر بد از خوردنی ها خورش

زهر گوشت از مرغ و از چارپای

خورشگر بیاورد یک یک به جای

به خونش بپرورد بر سان شیر

بدان تا کند پادشا را دلیر

سخن هر چه گویدش فرمان کند

به فرمان او دل گروگان کند

خورش زرده‏ی خایه دادش نخست

بدان داشتش یک زمان تندرست

بخورد و برو آفرین کرد سخت

مزه یافت خواندش ورا نیک بخت

چنین گفت ابلیس نیرنگ ساز

که شادان زی ای شاه گردن فراز

که فردات ازآن گونه سازم خورش

کزو باشدت سر به سر پرورش

برفت و همه شب سگالش گرفت

که فردا زخوردن چه سازد شگفت

خورش ها ز کبک و تذرو سپید

بسازید و آمد دلی پر امید

شه تازیان چون به نان دست برد

سر کم خرد مهر او را سپرد

سیم روز خوان را به مرغ و بره

بیاراستش گونه گون یکسره

به روز چهارم چو بنهاد خوان

خورش ساخت از پشت گاو جوان

بدو اندرون زعفران و گلاب

همان سال خورده می و مشک ناب

چو ضحاک دست اندر آورد و خورد

شگفت آمدش زان هشیوار مرد

بدو گفت بنگر که از آرزوی

چه خواهی بگو با من ای نیک خوی

خورش گر بدو گفت کای پادشا

همیشه بزی شاد و فرمان روا

مرا دل سراسر پر از مهر توست

همه توشه‏ی جانم از چهر توست

یکی حاجتوستم به نزدیک شاه

و گر چه مرا نیست این پایگاه

که فرمان دهد تا سر کتف اوی

ببوسم بدو بر نهم چشم و روی

چو ضحاک بشنید گفتار اوی

نهانی ندانست بازار اوی

بدو گفت دارم من این کام تو

بلندی بگیرد ازین نام تو

بفرمود تا دیو چون جفت او

همی بوسه داد از بر سفت او

ببوسید و شد بر زمین ناپدید

کس اندر جهان این شگفتی ندید

دو مار سیه از دو کتفش برست

غمی گشت و از هر سوی چاره جست

سرانجام ببرید هر دو ز کفت

سزد گر بمانی بدین در شگفت

چو شاخ درخت آن دو مار سیاه

برآمد دگر باره از کتف شاه

پزشکان فرزانه گرد آمدند

همه یک بیک داستان ها زدند

زهرگونه تیرنگ ها ساختند

مرآن درد را چاره نشناختند

بسان پزشکی پس ابلیس تفت

به فرزانگی نزد ضحاک رفت

بدو گفت کاین بودنی کار بود

بمان تا چه گردد نباید درود

خورش ساز و آرامشان ده بخورد

نباید جزین چاره‏ی نیز کرد

بجز مغز مردم مده شان خورش

مگر خود بمیرند ازین پرورش

نگر تا که ابلیس ازین گفت گوی

چه کرد و چه خواست اندرین جست جوی

مگر تا یکی چاره سازد نهان

که پردخته گردد ز مردم جهان

***

4

از آن پس برآمد ز ایران خروش

پدید آمد از هر سوی جنگ و جوش

سیه گشت رخشنده روز سپید

گسستند پیوند از جمِّ شید

بَرو تیره شد فرّه‏ی ایزدی

به کژّی گرایید و نابخردی

پدید آمد از هر سویی خسروی

یکی نامجویی ز هر پهلوی

سپه کرده و جنگ را ساخته

دل از مهر جمشید پرداخته

یکایک ز ایران برآمد سپاه

سوی تازیان برگرفتند راه

شنودند کانجا یکی مهتر است

پر از هول شاه اژدها پیکر است

سواران ایران همه شاه جوی

نهادند یکسر به ضحاک روی

به شاهی بَرو آفرین خواندند

ورا شاه ایران زمین خواندند

کی اژدهافش بیامد چو باد

به ایران زمین تاج بر سر نهاد

از ایران و از تازیان لشکری

گزین کرد گرد از همه کشوری

سوی تخت جمشید بنهاد روی

چو انگشتری کرد گیتی بروی

چو جمشید را بخت شد کندرو

به تنگ اندر آمد جهاندار نو

برفت و بدو داد تخت و کلاه

بزرگیّ و دیهیم و گنج و سپاه

چو صد سالش اندر جهان کس ندید

بَرو نام شاهی و او ناپدید

صدم سال روزی به دریای چین

پدید آمد آن شاه ناپاک دین

نهان گشته بود از بد اژدها

نیامد به فرجام هم زو رها

چو ضحاکش آورد ناگه بچنگ

یکایک ندادش زمانی درنگ

به ارَّش سراسر به دو نیم کرد

جهان را ازو پاک بی بیم کرد

شد آن تخت شاهی و آن دستگاه

زمانه ربودش چو بیجاده کاه

ازو بیش بر تخت شاهی که بود

بران رنج بردن چه آمدش سود

گذشته برو سالیان هفتصد

پدید آوریده همه نیک و بد

چه باید همه زندگانی دراز

چو گیتی نخواهد گشادنت راز

همی پروراندت با شهد و نوش

جز آواز نرمت نیاید بگوش

یکایک چو گویی که گسترد مهر

نخواهد نمودن ببد نیز چهر

بدو شاد باشی و نازی بدوی

همان راز دلرا گشایی بدوی

یکی نغز بازی برون آورد

به دلت اندرون درد و خون آورد

دلم سیر شد زین سرای سپنج

خدایا مرا زود برهان ز رنج

***

ضحاک

چو ضحاک شد بر جهان شهریار

بَرو سالیان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز

برآمد برین روزگار دراز

نهان گشت کردار فرزانگان

پراکنده شد کام دیوانگان

هنر خوار شد جادویی ارجمند

نهان راستی آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز

به نیکی نرفتی سخن جز براز

دو پاکیزه از خانه‏ی جمشید

برون آوریدند لرزان چو بید

که جمشید را هر دو دختر بدند

سر بانوان را چو افسر بدند

زپوشیده رویان یکی شهرناز

دگر پاک دامن بنام ارنواز

بایوان ضحاک بردند شان

بران اژدهافش سپردندشان

بپروردشان از ره جادویی

بیاموختشان کژی و بدخویی

ندانست جز کژّی آموختن

جز از کشتن و غارت و سوختن

***

2

چنان بد که هر شب دو مرد جوان

چه کهتر چه از تخمه‏ی پهلوان

خورشگر ببردی به ایوان شاه

همی ساختی راه درمان شاه

بکشتی و مغزش بپرداختی

مران اژدها را خورش ساختی

دو پاکیزه از گوهر پادشا

دو مرد گرانمایه و پارسا

یکی نام ارمایل پاک دین

دگر نام گرمایل پیش بین

چنان بد که بودند روزی به هم

سخن رفت هر گونه از بیش و کم

ز بیدادگر شاه وز لشکرش

وزان رسم های بد اندر خورش

یکی گفت مارا به خوالیگری

بباید بر شاه رخت آوری

وزان پس یکی چاره‏ ای ساختن

ز هر گونه اندیشه انداختن

مگر زین دو تن را که ریزند خون

یکی را توان آوریدن برون

برفتند و خوالیگری ساختند

خورش ها و اندازه بشناختند

خورش خانه‏ی پادشاه جهان

گرفت آن دو بیدار دل در نهان

چو آمد بهنگام خون ریختن

بشیرین روان اندر آویختن

ازآن روزبانان مردم کشان

گرفته دو مرد جوانرا کشان

زنان پیش خوالیگران تاختند

ز بالا بروی اندر انداختند

پر از درد خوالیگران را جگر

پر از خون دو دیده پر از کینه سر

همی بنگرید این بدان آن بدین

ز کردار بیداد شاه زمین

از آن دو یکی را بپرداختند

جزین چاره‏ی نیز نشناختند

برون کرد مغز سر گوسفند

بیامیخت با مغز آن ارجمند

یکی را به جان داد زنهار و گفت

نگر تا بیاری سر اندر نهفت

نگر تا نباشی به آباد شهر

تورا از جهان دشت و کوه است بهر

به جای سرش زان سری بی بها

خورش ساختند از پی اژدها

ازین گونه هر ماهیان سی جوان

ازیشان همی یافتندی روان

چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست

بران سان که نشناختندی که کیست

خورشگر بدیشان بزی چند و میش

سپردی و صحرا نهادند پیش

کنون کرد از آن تخمه دارد نژاد

که زآباد ناید بدل برش یاد

پس آیین ضحاک وارونه خوی

چنان بد که چون می بدش آرزوی

ز مردان جنگی یکی خواستی

بکشتی چو با دیو بر خاستی

کجا نامور دختری خوبروی

بپرده درون بود بی گفت گوی

پرستنده کردیش بر پیش خویش

نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش

***

3

چو از روزگارش چهل سال ماند

نگر تا به سر برش یزدان چه راند

در ایوان شاهی شبی دیریاز

بخواب اندرون بود با ارنواز

چنان دید کز کاخ شاهنشهان

سه جنگی پدید آمدی ناگهان

دو مهتر یکی کهتر اندر میان

به بالای سرو و به فرّ کیان

کمر بستن و رفتن شاهوار

به چنگ اندرون گرزه‏ی گاوسار

دمان پیش ضحاک رفتی بجنگ

نهادی به گردن برش پالهنگ

همی تاختی تا دماوند کوه

کشان و دوان از پس اندر گروه

بپیچید ضحاک بیدادگر

بدرّیدش از هول گفتی جگر

یکی بانگ برزد به خواب اندرون

که لرزان شد آن خانه‏ی صدستون

بجستند خورشید رویان زجای

از آن غلغل نامور کدخدای

چنین گفت ضحاک را ارنواز

که شاها چبودت نگویی براز

که خفته بآرام در خان خویش

برین سان بترسیدی از جان خویش

زمین هفت کشور به فرمان توست

دد و دام و مردم به پیمان توست

به خورشید رویان جهاندار گفت

که چونین شگفتی بشاید نهفت

که گر از من این داستان بشنوید

شودتان دل از جان من نا امید

به شاه گرانمایه گفت ارنواز

که بر ما بباید گشادنت راز

توانیم کردن مگر چاره ا‏ی

که بی چاره‏ی نیست پتیاره ا‏ی

سپهبد گشاد آن نهان از نهفت

همه خواب یک یک بدیشان بگفت

چنین گفت با نامور ماه روی

که مگذار این را ره چاره جوی

نگین زمانه سر تخت توست

جهان روشن از نامور بخت توست

تو داری جهان زیر انگشتری

دد و مردم و مرغ و دیو و پری

ز هر کشوری گرد کن مهتران

از اخترشناسان و افسونگران

سخن سربه سر موبدان را بگوی

پژوهش کن و راستی باز جوی

نگه کن که هوش تو بر دست کیست

ز مردم شمار ار زدیو و پری ست

چو دانسته شد چاره ساز آن زمان

بخیره مترس از بد بدگمان

شه پرمنش را خرش آمد سخن

که آن سرو سیمین بر افکند بن

جهان از شب تیره چون پرّ زاغ

هم آنگه سر از کوه بر زد چراغ

تو گفتی که بر گنبد لاژورد

بگسترد خورشید یاقوت زرد

سپهبد به هرجا که بد موبدی

سخن دان و بیدار دل بخردی

ز کشور به نزدیک خویش آورید

بگفت آن جگر خسته خوابی که دید

نهانی سخن کردشان آشکار

ز نیک و بد و گردش روزگار

که بر من زمانه کی آید به سر

کرا باشد این تاج و تخت و کمر

گر این راز با من بباید گشاد

و گر سر بخواری بباید نهاد

لب موبدان خشک و رخساره تر

زبان پر ز گفتار با یکدگر

که گر بودنی باز گوییم راست

به جان است پیکار و جان بی بهاست

وگر نشنود بودنی ها درست

بباید هم اکنون ز جان دست شست

سه روز اندرین کار شد روزگار

سخن کس نیارست کرد آشکار

بروز چهارم برآشفت شاه

برآن موبدان نماینده راه

که گر زنده تان دار باید بسود

وگر بودنی ها بباید نمود

همه موبدان سرفکنده نگون

پر از هول دل دیدگان پر ز خون

از آن نامداران بسیار هوش

یکی بود بینادل و تیزگوش

خردمند و بیدار و زیرک بنام

کزان موبدان او زدی پیش گام

دلش تنگتر گشت و ناباک شد

گشاده زبان پیش ضحاک شد

بدو گفت پردخته کن سر ز باد

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

جهاندار پیش از تو بسیار بود

که تخت مهی را سزاوار بود

فراوان غم و شادمانی شمرد

برفت و جهان دیگری را سپرد

اگر باره‏ی آهنینی به پای

سپهرت بساید نمانی به جای

کسی را بود زین سپس تخت تو

به خاک اندر آرد سر و بخت تو

کجا نام او آفریدون بود

زمین را سپهری همایون بود

هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد

نیامد گه پرسش و سرد باد

چو او زاید از مادر پرهنر

بسان درختی شود بارور

بمردی رسد برکشد سر بماه

کمر جوید و تاج و تخت و کلاه

به بالا شود چون یکی سرو برز

بگردن برآرد ز پولاد گرز

زند بر سرت گرزه‏ی گاوسار

بگیردت زار و ببنددت خوار

بدو گفت ضحاک ناپاک دین

چرا بنددم از منش چیست کین

دلاور بدو گفت گر بخردی

کسی بی بهانه نسازد بدی

برآید به دست تو هوش پدرش

از آن درد گردد پر از کینه سرش

یکی گاو پر مایه خواهد بدن

جهانجوی را دایه خواهد بدن

تبه گردد آن هم به دست تو بر

بدین کین کشد گرزه‏ی گاوسر

چو بشنید ضحاک بگشاد گوش

ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش

گرانمایه از پیش تخت بلند

بتابید روی از نهیب گزند

چو آمد دل نامور باز جای

به تخت کیان اندر آورد پای

نشان فریدون بگرد جهان

همی باز جست آشکار و نهان

نه آرام بودش نه خواب و نه خورد

شده روز روشن برو لاژورد

***

4

برآمد برین روزگار دراز

کشید اژدهافش به تنگی فراز

خجسته فریدون زمادر بزاد

جهان را یکی دیگر آمد نهاد

ببالید بر سان سرو سهی

همی تافت زو فرّ شاهنشهی

جهانجوی با فرّ جمشید بود

به کردار تابنده خورشید بود

جهان را چو باران به بایستگی

روان را چو دانش به شایستگی

به سر بر همی گشت گردان سپهر

شده رام با آفریدون به مهر

همان گاو کش نام برمایه بود

زگاوان ورا برترین پایه بود

زمادر جدا شد چو طاوس نر

بهر موی بر تازه رنگی دگر

شده انجمن بر سرش بخردان

ستاره شناسان و هم موبدان

که کس در جهان گاو چونان ندید

نه از پیرسر کاردانان شنید

زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی

بگرد جهان هم بدین جست و جوی

فریدون که بودش پدر آبتین

شده تنگ بر آبتین بر زمین

گریزان و از خویشتن گشته سیر

برآویخت ناگاه بر کام شیر

از آن روزبانان ناپاک مرد

تنی چند روزی بدو باز خورد

گرفتند و بردند بسته چو یوز

برو بر سر آورد ضحاک روز

خردمند مام فریدون چو دید

که بر جفت او بر چنان بد رسید

فرانک بدش نام و فرخنده بود

بمهر فریدون دل آگنده بود

پر از داغ دل خسته‏ی روزگار

همی رفت پویان بدان مرغزار

کجا نامور گاو بر مایه بود

که بایسته بر تنش پیرایه بود

به پیش نگهبان آن مرغزار

خروشید و بارید خون بر کنار

بدو گفت کاین کودک شیرخوار

زمن روزگاری بزنهار دار

پدروارش از مادر اندر پذیر

وزین گاو نغزش بپرور بشیر

وگر باره خواهی روانم توراست

گروگان کنم جان بدانکت هواست

پرستنده‏ی بیشه و گاو نغز

چنین داد پاسخ بدان پاک مغز

که چون بنده در پیش فرزند تو

بباشم پرستنده‏ی پند تو

سه سالش همی داد زان گاو شیر

هشیوار بیدار زنهار گیر

***

5

نشد سیر ضحاک از آن جست جوی

شد از گاو گیتی پر از گفت و گوی

دوان مادر آمد سوی مرغزار

چنین گفت با مرد زنهاردار

که اندیشه ا‏ی در دلم ایزدی

فراز آمده ست از ره بخردی

همی کرد باید کزین چاره نیست

که فرزند و شیرین روانم یکی ست

ببرّم پی از خاک جادوستان

شوم تا سر مرز هندوستان

شوم ناپدید از میان گروه

برم خوبرخ را به البرز کوه

بیاورد فرزند را چون نوند

چو مرغان بران تیغ کوه بلند

یکی مرد دینی بران کوه بود

که از کار گیتی بی اندوه بود

فرانک بدو گفت کای پاک دین

منم سوگواری ز ایران زمین

بدان کاین گرانمایه فرزند من

همی بود خواهد سر انجمن

تورا بود باید نگهبان او

پدروار لرزنده بر جان او

پذیرفت فرزند او نیک مرد

نیاورد هرگز بدو باد سرد

خبر شد بضحاک بد روزگار

از آن گاو برمایه و مرغزار

بیامد ازآن کینه چون پیل مست

مران گاو برمایه را کرد پست

همه هر چه دید اندرو چارپای

بیفکند و زیشان بپرداخت جای

سبک سوی خان فریدون شتافت

فراوان پژوهید و کس را نیافت

بایوان او آتش اندر فکند

ز پای اندر آورد کاخ بلند

***

6

چو بگذشت ازآن بر فریدون دوهشت

زالبرز کوه اندر آمد به دشت

بر مادر آمد پژوهید و گفت

که بگشای بر من نهان از نهفت

بگو مر مرا تا که بودم پدر

کیم من ز تخم کدامین گهر

چه گویم کیم بر سر انجمن

یکی دانشی داستانم بزن

فرانک بدو گفت کای نامجوی

بگویم تورا هر چه گفتی بگوی

تو بشناس کز مرز ایران زمین

یکی مرد بدنام او آبتین

ز تخم کیان بود و بیدار بود

خردمند و گرد و بی آزار بود

ز تهمورث گرد بودش نژاد

پدر بر پدر بر همی داشت یاد

پدر بد تورا و مرا نیک شوی

نبد روز روشن مرا جز بدوی

چنان بد که ضحاک جادو پرست

از ایران بجان تو یازید دست

ازو من نهانت همی داشتم

چه مایه ببد روز بگذاشتم

پدرت آن گرانمایه مرد جوان

فدی کرده پیش تو روشن روان

ابر کتف ضحاک جادو دو مار

برست و برآورد از ایران دمار

سر بابت از مغز پرداختند

همان اژدها را خورش ساختند

سرانجام رفتم سوی بیشه‏ی

که کس را نه زان بیشه اندیشه‏ی

یکی گاو دیدم چو خرّم بهار

سراپای نیرنگ و رنگ و نگار

نگهبان او پای کرده بکش

نشسته ببیشه درون شاه فش

بدو دادمت روزگاری دراز

همی پروریدت ببر بر بناز

ز پستان آن گاو طاوس رنگ

برافراختی چون دلاور پلنگ

سرانجام زان گاو و آن مرغزار

یکایک خبر شد سوی شهریار

ز بیشه ببردم تورا ناگهان

گریزنده زایوان و از خان و مان

بیامد بکشت آن گرانمایه را

چنان بی زبان مهربان دایه را

وز ایوان ما تا بخورشید خاک

برآورد و کرد آن بلندی مغاک

فریدون چو بشنید بگشاد گوش

ز گفتار مادر برآمد بجوش

دلش گشت پر درد و سر پر زکین

بابرو ز خشم اندر آورد چین

چنین داد پاسخ بمادر که شیر

نگردد مگر ز آزمایش دلیر

کنون کردنی کرد جادوپرست

مرا برد باید به شمشیر دست

بپویم به فرمان یزدان پاک

برآرم زایوان ضحاک خاک

بدو گفت مادر که این رای نیست

تورا با جهان سربه سر پای نیست

جهاندار ضحاک که با تاج و گاه

میان بسته فرمان او را سپاه

چو خواهد ز هر کشوری صد هزار

کمر بسته او را کند کارزار

جز این است آیین پیوند و کین

جهانرا به چشم جوانی مبین

که هر کو نبید جوانی چشید

به گیتی جز از خویشتن را ندید

بدان مستی اندر دهد سر بباد

تورا روز جز شاد و خرّم مباد

***

7

چنان بد که ضحاک را روز و شب

بنام فریدون گشادی دو لب

بران برز بالا ز بیم نشیب

شده ز آفریدون دلش پر نهیب

چنان بد که یک روز بر تخت عاج

نهاده به سربر ز پیروزه تاج

ز هر کشوری مهترانرا بخواست

که در پادشاهی کند پشت راست

از آن پس چنین گفت با موبدان

که ای پرهنر با گهر بخردان

مرا در نهانی یکی دشمن است

که بر بخردان این سخن روشن است

به سال اندکی و بدانش بزرگ

گوی بدنژادی دلیر و سترگ

اگر چه بسال اندک ای راستان

درین کار موبد زدش داستان

که دشمن اگر چه بود خوار و خرد

نبایدت او را به پی بر سپرد

ندارم همی دشمن خرد خوار

بترسم همی از بد روزگار

همی زین فزون بایدم لشکری

هم از مردم و هم ز دیو و پری

یکی لشکری خواهم انگیختن

ابا دیو مردم برآمیختن

بباید بدین بود همداستان

که من ناشکیبم بدین داستان

یکی محضر اکنون بباید نوشت

که جز تخم نیکی سپهبد نکشت

نگوید سخن جز همه راستی

نخواهد بداد اندرون کاستی

ز بیم سپهبد همه راستان

بر آن کار گشتند همداستان

بر آن محضر اژدها ناگزیر

گواهی نوشتند برنا و پیر

هم آنگه یکایک ز درگاه شاه

برآمد خروشیدن دادخواه

ستم دیده را پیش او خواندند

بر نامدارانش بنشاندند

بدو گفت مهتر بروی دژم

که بر گوی تا از که دیدی ستم

خروشید و زد دست بر سر ز شاه

که شاها منم کاوه‏ی دادخواه

یکی بی زیان مرد آهنگرم

زشاه آتش آید همی بر سرم

تو شاهی وگر اژدها پیکری

بباید بدین داستان داوری

که گر هفت کشور بشاهی توراست

چرا رنج و سختی همه بهر ماست

شماریت با من بباید گرفت

بدان تا جهان ماند اندر شگفت

مگر کز شمار تو آید پدید

که نوبت ز گیتی بمن چون رسید

که مارانت را مغز فرزند من

همی داد باید ز هر انجمن

سپهبد بگفتار او بنگرید

شگفت آمدش کان سخن ها شنید

بر باز دادند فرزند او

بخوبی بجستند پیوند او

بفرمود پس کاوه را پادشا

که باشد بران محضر اندر گوا

چو بر خواند کاوه همه محضرش

سبک سوی پیران آن کشورش

خروشید کای پای مردان دیو

بریده دل از ترس گیهان خدیو

همه سوی دوزخ نهادید روی

سپردید دل ها بگفتار اوی

نباشم بدین محضر اندر گوا

نه هرگز براندیشم از پادشا

خروشید و برجست لرزان ز جای

بدرّید و بسپرد محضر بپای

گرانمایه فرزند او پیش اوی

ز ایوان برون شد خروشان بکوی

مهان شاه را خواندند آفرین

که ای نامور شهریار زمین

ز چرخ فلک بر سرت باد سرد

نیارد گذشتن بروز نبرد

چرا پیش تو کاوه‏ی خام گوی

بسان همالان کند سرخ روی

همه محضر ما و پیمان تو

بدرّد بپیچد ز فرمان تو

کی نامور پاسخ آورد زود

که از من شگفتی بباید شنود

که چون کاوه آمد ز درگه پدید

دو گوش من آواز او را شنید

میان من و او ز ایوان درست

تو گفتی یکی کوه آهن برست

ندانم چه شاید بدن زین سپس

که راز سپهری ندانست کس

چو کاوه برون شد ز درگاه شاه

برو انجمن گشت بازارگاه

همی بر خروشید و فریاد خواند

جهانرا سراسر سوی داد خواند

از ان چرم کاهنگران پشت پای

بپوشند هنگام زخم درای

همان کاوه آن بر سر نیزه کرد

همانگه ز بازار برخاست گرد

خروشان همی رفت نیزه بدست

که ای نامداران یزدان پرست

کسی کو هوای فریدون کند

دل از بند ضحاک بیرون کند

بپویید کین مهتر آهرمن است

جهان آفرین را بدل دشمن است

بدان بی بها ناسزاوار پوست

پدید آمد آوای دشمن ز دوست

همی رفت پیش اندرون مرد گرد

جهانی برو انجمن شد نه خرد

بدانست خود کافریدون کجاست

سر اندر کشید و همی رفت راست

بیامد بدرگاه سالار نو

بدیدندش آنجا و برخاست غو

چو آن پوست بر نیزه بردید کی

به نیکی یکی اختر افکند پی

بیاراست آنرا بدیبای روم

ز گوهر برو پیکر از زرّ بوم

بزد بر سر خویش چون گرد ماه

یکی فال فرّخ پی افکند شاه

فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش

همی خواندش کاویانی درفش

از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه

بشاهی به سربر نهادی کلاه

بران بی بها چرم آهنگران

برآویختی نو بنو گوهران

زدیبای پرمایه و پرنیان

بر آن گونه شد اختر کاویان

که اندر شب تیره خورشید بود

جهانرا ازو دل پر امید بود

بگشت اندرین نیز چندی جهان

همی بودنی داشت اندر نهان

فریدون چو گیتی بر آن گونه دید

جهان پیش ضحاک وارونه دید

سوی مادر آمد کمر بر میان

به سر بر نهاده کلاه کیان

که من رفتنی ام سوی کارزار

تورا جز نیایش مباد ایچ کار

ز گیتی جهان آفرین را پرست

ازو دان بهر نیکی زور دست

فرو ریخت آب از مژه مادرش

همی خواند با خون دل داورش

بیزدان همی گفت زنهار من

سپردم تورا ای جهاندار من

بگردان زجانش بد جادوان

بپرداز گیتی ز نابخردان

فریدون سبک ساز رفتن گرفت

سخن را ز هر کس نهفتن گرفت

برادر دو بودش دو فرخ همال

از و هر دو آزاده مهتر بسال

یکی بود ازیشان کیانوش نام

دگر نام پرمایه‏ی شاد کام

فریدون بریشان زبان برگشاد

که خرم زیید ای دلیران و شاد

که گردون نگردد بجز بر بهی

بما باز گردد کلاه مهی

بیارید داننده آهنگران

یکی گرز فرمود باید گران

چو بگشاد لب هر دو بشتافتند

ببازار آهنگران تاختند

هر آنکس کزان پیشه بدنام جوی

به سوی فریدون نهادند روی

جهانجوی پرگار بگرفت زود

وزان گرز پیکر بدیشان نمود

نگاری نگارید بر خاک پیش

همیدون بسان سر گاو میش

بر آن دست بردند آهنگران

چو شد ساخته کار گرز گران

به پیش جهانجوی بردند گرز

فروزان به کردار خورشید برز

پسند آمدش کار پولادگر

ببخشید شان جامه و سیم و زر

بسی کردشان نیز فرّخ امید

بسی داد شان مهتری را نوید

که گر اژدها را کنم زیر خاک

بشویم شما را سر از گرد پاک

***

8

فریدون به خورشید بر برد سر

کمر تنگ بستش به کین پدر

برون رفت خرّم به خرداد روز

به نیک اختر و فال گیتی فروز

سپاه انجمن شد به درگاه او

به ابر اندر آمد سرگاه او

به پیلان گردون کش و گاو میش

سپه را همی توشه بردند پیش

کیانوش و برمایه بر دست شاه

چو کهتر برادر ورا نیک خواه

همی رفت منزل به منزل چو باد

سری پر ز کینه دلی پر ز داد

به اروند رود اندر آورد روی

چنان چون بود مرد دیهیم جوی

اگر پهلوانی ندانی زبان

به تازی تو اروند را دجله خوان

دگر منزل آن شاه آزاد مرد

لب دجله و شهر بغداد کرد

***

9

چو آمد به نزدیک اروند رود

فرستاد زی رودبانان درود

بران رودبان گفت پیروز شاه

که کشتی برافگن هم اکنون به راه

مرا با سپاهم بدان سو رسان

از اینها کسی را بدین سو ممان

بدان تا گذر یابم از روی آب

بکشتی و زورق هم اندر شتاب

نیاورد کشتی نگهبان رود

نیامد بگفت فریدون فرود

چنین داد پاسخ که شاه جهان

چنین گفت با من سخن در نهان

که مگذار یک پشّه را تا نخست

جوازی بیابی و مهری دورست

فریدون چو بشنید شد خشمناک

ازآن ژرف دریا نیامدش باک

هم آنگه میان کیانی ببست

بران باره‏ی تیزتک برنشست

سرش تیز شد کینه و جنگ را

به آب اندر افکند گلرنگ را

ببستند یارانش یکسر کمر

همیدون بدریا نهادند سر

بر آن بادپایان با آفرین

بآب اندرون غرقه کردند زین

بخشکی رسیدند سر کینه جوی

به بیت المقدس نهادند روی

که بر پهلوانی زبان راندند

همی کنگ دژ هودجش خواندند

به تازی کنون خانه‏ی پاک دان

برآورده ایوان ضحاک دان

چو از دشت نزدیک شهر آمدند

کزان شهر جوینده بهر آمدند

ز یک میل کرد آفریدون نگاه

یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه

فروزنده چون مشتری بر سپهر

همه جای شادی و آرام و مهر

که ایوانش برتر ز کیوان نمود

که گفتی ستاره بخواهد بسود

بدانست کان خانه‏ی اژدهاست

که جای بزرگی و جای بهاست

بیارانش گفت آنکه بر تیره خاک

برآرد چنین برز جای از مغاک

بترسم همی زانکه با او جهان

مگر راز دارد یکی در نهان

بباید که ما را بدین جای تنگ

شتابیدن آید بروز درنگ

بگفت و به گرز گران دست برد

عنان باره‏ی تیزتک را سپرد

تو گفتی یکی آتش استی درست

که پیش نگهبان ایوان برست

گران گرز برداشت از پیش زین

تو گفتی همی بر نوردد زمین

کس از روزبانان بدر بر نماند

فریدون جهان آفرین را بخواند

باسب اندر آمد بکاخ بزرگ

جهان ناسپرده جوان سترگ

***

10

طلسمی که ضحاک سازیده بود

سرش باسمان بر فرازیده بود

فریدون ز بالا فرود آورید

که آن جز بنام جهاندار دید

وزان جادوان کاندر ایوان بدند

همه نامور نرّه دیوان بدند

سرانشان به گرز گران کرد پست

نشست از بر گاه جادوپرست

نهاد از بر تخت ضحاک پای

کلاه کیی جست و بگرفت جای

برون آورید از شبستان اوی

بتان سیه موی و خورشید روی

بفرمود شستن سرانشان نخست

روانشان از ان تیرگی ها بشست

ره داور پاک بنمودشان

ز آلودگی پس بپالودشان

که پرورده‏ی بت پرستان بدند

سراسیمه بر سان مستان بدند

پس آن دختران جهاندار جم

به نرگس گل سرخ را داده نم

گشاندند بر آفریدون سخن

که نو باش تا هست گیتی کهن

چه اختر بد این از تو ای نیک بخت

چه باری ز شاخ کدامین درخت

که ایدون ببالین شیر آمدی

ستمکاره مرد دلیر امدی

چه مایه جهان گشت بر ما ببد

ز کردار این جادوی بی خرد

ندیدیم کس کین چنین زهره داشت

بدین پایگه از هنر بهره داشت

کش اندیشه‏ی گاه او آمدی

وگرش آرزو جاه او آمدی

چنین داد پاسخ فریدون که تخت

نماند بکس جاودانه نه بخت

منم پور آن نیک بخت آبتین

که بگرفت ضحاک ز ایران زمین

بکشتش بزاری و من کینه جوی

نهادم سوی تخت ضحاک روی

همان گاو بر مایه کم دایه بود

ز پیکر تنش همچو پیرایه بود

ز خون چنان بی زبان چار پای

چه آمد بر آن مرد ناپاک رای

کمر بسته ام لاجرم جنگجوی

از ایران به کین اندر آورده روی

سرش را بدین گرزه‏ی گاوچهر

بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر

چو بشنید ازو این سخن ارنواز

گشاده شدش بر دل پاک راز

بدو گفت شاه آفریدون تویی

که ویران کنی تنبل و جادویی

کجا هوش ضحاک بر دست توست

گشاد جهان بر کمربست توست

ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک

شده رام با او ز بیم هلاک

همی جفت مان خواند او جفت مار

چگونه توان بودن ای شهریار

فریدون چنین پاسخ آورد باز

که گر چرخ دادم دهد از فراز

ببرم پی اژدها را ز خاک

بشویم جهان را ز ناپاک پاک

بباید شما را کنون گفت راست

که آن بی بها اژدهافش کجاست

برو خوب رویان گشادند راز

مگر کاژدها را سرآید بگاز

بگفتند کو سوی هندوستان

بشد تا کند بند جا دوستان

ببرد سر بی گناهان هزار

هراسان شدست از بد روزگار

کجا گفته بودش یکی پیش بین

که پردختگی گردد از تو زمین

که آید که گیرد سر تخت تو

چگونه فرو پژمرد بخت تو

دلش زان زده فال پرآتش است

همه زندگانی برو ناخوش است

همی خون دام و دد و مرد و زن

بریزد کند در یکی آبدن

مگر کو سر و تن بشوید به خون

شود فال اخترشناسان نگون

همان نیز از آن مارها بر دو کفت

برنج درازست مانده شگفت

ازین کشور آید بدیگر شود

ز رنج دو مار سیه نغنود

بیامد کنون گاه بز آمدنش

که جایی نباید فراوان بدنش

گشاد آن نگار جگر خسته راز

نهاده بدو گوش گردن فراز

***

11

چو کشور ز ضحاک بودی تهی

یکی مایه ور بد بسان رهی

که او داشتی گنج و تخت و سرای

شگفتی بدل سوزگی کدخدای

ورا کندرو خواندندی به نام

به کندی زدی پیش بیداد گام

به کاخ اندر آمد دوان کندرو

در ایوان یکی تاجور دید نو

نشسته به آرام در پیشگاه

چو سرو بلند از برش گرد ماه

ز یک دست سرو سهی شهرناز

بدست دگر ماه روی ارنواز

همه شهر یکسر پر از لشکرش

کمر بستگان صف زده بر درش

نه آسیمه گشت و نه پرسید راز

نیایش کنان رفت و بردش نماز

برو آفرین کرد کای شهریار

همیشه بزی تا بود روزگار

خجسته نشست تو با فرّهی

که هستی سزاوار شاهنشهی

جهان هفت کشور تورا بنده باد

سرت برتر از ابر بارنده باد

فریدونش فرمود تا رفت پیش

بکرد آشکارا همه راز خویش

به فرمود شاه دلاور بدوی

که رو آلت تخت شاهی بجوی

نبید آر و رامشگرانرا بخوان

بپیمای جام و بیارای خوان

کسی کو برامش سزای من است

به دانش همان دلزدای من است

بیار انجمن کن بر تخت من

چنان چون بود در خور بخت من

چو بشنید از او این سخن کدخدای

بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای

می روشن آورد و رامشگران

همان در خورش با گهر مهتران

فریدون غم افکند و رامش گزید

شبی کرد جشنی چنان چون سزید

چو شد رام گیتی دوان کندرو

برون آمد از پیش سالار نو

نشست از بر باره‏ی راه جوی

سوی شاه ضحاک بنهاد روی

بیامد چو پیش سپهبد رسید

سراسر بگفت آنچه دید و شنید

بدو گفت کای شاه گردنکشان

ببر گشتن کارت آمد نشان

سه مرد سرافراز با لشکری

فراز آمدند از دگر کشوری

ازآن سه یکی کهتر اندر میان

به بالای سرو و بچهر کیان

بسالست کهتر فزونیش بیش

از آن مهتران او نهد پای پیش

یکی گرز دارد چو یک لخت کوه

همی تابد اندر میان گروه

باسپ اندر آمد بایوان شاه

دو پر مایه با او همیدون به راه

بیامد به تخت کیی برنشست

همه بند و نیرنگ تو کرد پست

هر آنکس که بود اندر ایوان تو

ز مردان مرد و ز دیوان تو

سر از پای یکسر فرو ریختشان

همه مغز با خون برامیختشان

بدو گفت ضحاک شاید بدن

که مهمان بود شاد باید بدن

چنین داد پاسخ ورا پیشکار

که مهمان ابا گرزه‏ی گاوسار

بمردی نشیند بآرام تو

ز تاج و کمر بسترد نام تو

به آیین خویش آورد ناسپاس

چنین گر تو مهمان شناسی شناس

بدو گفت ضحاک چندین منال

که مهمان گستاخ بهتر بفال

چنین داد پاسخ بدو کند رو

که آری شنیدم تو پاسخ شنو

گرین نامور هست مهمان تو

چه کارستش اندر شبستان تو

که با دختوران جهاندار جم

نشیند زند رای بر بیش و کم

بیک دست گیرد رخ شهرناز

بدیگر عقیق لب ارنواز

شب تیره گون خود بتر زین کند

به زیر سر از مشک بالین کند

چو مشک آن دو گیسوی دو ماه تو

که بودند همواره دلخواه تو

بگیرد ببرشان چو شد نیم مست

بدین گونه مهمان نباید به دست

برآشفت ضحاک برسان کرگ

شنید آن سخن کارزو کرد مرگ

به دشنام زشت و به آواز سخت

شگفتی بشورید با شور بخت

بدو گفت هرگز تو در خان من

ازین پس نباشی نگهبان من

چنین داد پاسخ ورا پیشکار

که ایدون گمانم من ای شهریار

کزان بخت هرگز نباشدت بهر

به من چون دهی کدخدایی شهر

چو بی بهره باشی ز گاه مهی

مرا کار سازندگی چون دهی

چرا تو نسازی همی کار خویش

که هرگز نیامدت ازین کار پیش

ز تاج بزرگی چو موی از خمیر

برون آمدی مهتورا چاره گیر

تورا دشمن آمد بگه برنشست

یکی گرزه‏ی گاو پیکر به دست

همه بند و نیرنگت از رنگ برد

دلارام بگرفت و گاهت سپرد

***

12

جهاندار ضحاک از ان گفت و گوی

به جوش آمد و زود بنهاد روی

چو شب گردش روز پرگار زد

فروزنده را مهره در قار زد

بفرمود تا برنهادند زین

بران بادپایان باریک بین

بیامد دمان با سپاهی گران

همه نرّه دیوان جنگ آوران

زبی راه مرکاخ را بام و در

گرفت و به کین اندر آورد سر

سپاه فریدون چو آگه شدند

همه سوی آن راه بی ره شدند

زاسپان جنگی فرو ریختند

در آن جای تنگی بر آویختند

همه بام و در مردم شهر بود

کسی کش ز جنگ آوری بهر بود

همه در هوای فریدون بدند

که از درد ضحاک پر خون بدند

ز دیوارها خشت وز بام سنگ

بکوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ

ببارید چون ژاله ز ابر سیاه

پیی را نبد بر زمین جایگاه

به شهر اندرون هر که برنا بدند

چه پیران که در جنگ دانا بدند

سوی لشکر آفریدون شدند

ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند

خروشی برآمد زآتشکده

که بر تخت اگر شاه باشد دده

همه پیر و برناش فرمان بریم

یکایک ز گفتار او نگذریم

نخواهیم برگاه ضحاک را

مرآن اژدهادوش ناپاک را

سپاهی و شهری به کردار کوه

سراسر بجنگ اندر آمد گروه

از آن شهر روشن یکی تیره گرد

برآمد که خورشید شد لاجورد

پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی

ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی

باهن سراسر بپوشید تن

بدان تا نداند کسش زانجمن

به چنگ اندرون شست یازی کمند

برآمد بر بام کاخ بلند

بدید آن سیه نرگس شهرناز

پر از جادویی با فریدون به راز

دو رخساره روز و دو زلفش چو شب

گشاده به نفرین ضحاک لب

به مغز اندرش آتش رشک خاست

به ایوان کمند اندر افکند راست

نه از تخت یاد و نه جان ارجمند

فرود شد از بام کاخ بلند

به دست اندرش آبگون دشنه بود

به خون پری چهرگان تشنه بود

ز بالا چو پی بر زمین بر نهاد

بیامد فریدون به کردار باد

بران گرزه‏ی گاو سر دست برد

بزد بر سرش ترگ بشکست خرد

بیامد سروش خجسته دمان

مزن گفت کورا نیامد زمان

همیدون شکسته ببندش چو سنگ

ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ

به کوه اندرون به بود بند او

نیاید برش خویش و پیوند او

فریدون چو بشنید ناسود دیر

کمندی بیاراست از چرم شیر

بتندی ببستش دو دست و میان

که نگشاید آن بند پیل ژیان

نشست از بر تخت زرّین او

بیفکند ناخوب آیین او

بفرمود کردن بدر بر خروش

که هر کس که دارید بیدار هوش

نباید که باشید با ساز جنگ

نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ

سپاهی نباید که با پیشه ور

به یک روی جویند هر دو هنر

یکی کارورز و یکی گرزدار

سزاوار هر کس پدیدست کار

چو این کار آن جوید آن کار این

پر آشوب گردد سراسر زمین

ببند اندرست آنکه ناپاک بود

جهانرا ز کردار او باک بود

شما دیر مانید و خرّم بوید

برامش سوی ورزش خود شوید

شنیدند یکسر سخن های شاه

ازآن مرد پرهیز با دستگاه

وزان پس همه نامداران شهر

کسی کش بد از تاج وز گنج بهر

برفتند با رامش و خواسته

همه دل به فرمانش آراسته

فریدون فرزانه بنواختشان

بر اندازه بر پایگه ساختشان

همی پندشان داد و کرد آفرین

همی یاد کرد از جهان آفرین

همی گفت کین جایگاه من است

به نیک اختر بومتان روشن است

که یزدان پاک از میان گروه

برانگیخت ما را ز البرز کوه

بدان تا جهان از بد اژدها

به فرمان گرز من آید رها

چو بخشایش آورد نیکی دهش

به نیکی بباید سپردن رهش

منم کدخدای جهان سربه سر

نشاید نشستن به یک جای بر

وگر نه من ایدر همی بودمی

بسی با شما روز پیمودمی

مهان پیش او خاک دادند بوس

ز درگاه برخاست آوای کوس

دمادم برون رفت لشکر ز شهر

وزان شهر نایافته هیچ بهر

ببردند ضحاک را بسته خوار

بپشت هیونی برافکنده زار

همی راند ازین گونه تا شیرخوان

جهانرا چو این بشنوی پیر خوان

بسا روزگارا که بر کوه و دشت

گذشتوست و بسیار خواهد گذشت

بران گونه ضحاک را بسته سخت

سوی شیرخوان برد بیدار بخت

همی راند او را به کوه اندرون

همی خواست کارد سرش را نگون

بیامد هم آنگه خجسته سروش

بخوبی یکی راز گفتش بگوش

که این بسته را تا دماوند کوه

ببر هم چنان تازیان بی گروه

مبر جز کسی را که نگزیردت

بهنگام سختی ببر گیردت

بیاورد ضحاک را چون نوند

به کوه دماوند کردش ببند

به کوه اندرون تنگ جایش گزید

نگه کرد غاری بنش ناپدید

بیاورد مسمارهای گران

به جایی که مغزش نبود اندران

فروبست دستش بر آن کوه باز

بدان تا بماند بسختی دراز

ببستش بران گونه آویخته

وزو خون دل بر زمین ریخته

ازو نام ضحاک چون خاک شد

جهان از بد او همه پاک شد

گسسته شد از خویش و پیوند او

بمانده بدان گونه در بند او

***

فریدون

1

فریدون چو شد بر جهان کامگار

ندانست جز خویشتن شهریار

برسم کیان تاج و تخت مهی

بیاراست با کاخ شاهنشهی

بروز خجسته سر مهر ماه

به سر بر نهاد آن کیانی کلاه

زمانه بی اندوه گشت از بدی

گرفتند هر کس ره ایزدی

دل از داوری ها بپرداختند

به آیین یکی جشن نو ساختند

نشستند فرزانگان شادکام

گرفتند هر یک ز یاقوت جام

می روشن و چهره‏ی شاه نو

جهان نو ز داد و سر ماه نو

بفرمود تا آتش افروختند

همه عنبر و زعفران سوختند

پرستیدن مهرگان دین اوست

تن آسانی و خوردن آیین اوست

اگر یادگارست ازو ماه مهر

بکوش و برنج ایچ منمای چهر

ورا بد جهان سالیان پانصد

نیفکند یکروز بنیاد بد

جهان چون برو بر نماند ای پسر

تو نیز آز مپرست و انده مخور

نماند چنین دان جهان بر کسی

درو شادکامی نیابی بسی

فرانک نه آگاه بد زین نهان

که فرزند او شاه شد بر جهان

ز ضحاک شد تخت شاهی تهی

سرآمد برو روزگار مهی

پس آگاهی آمد ز فرخ پسر

بمادر که فرزند شد تاجور

نیایش کنان شد سر و تن بشست

به پیش جهان داور آمد نخست

نهاد آن سرش پست بر خاک بر

همی خواند نفرین بضحاک بر

همی آفرین خواند بر کردگار

بر آن شادمان گردش روزگار

وزان پس کسی را که بودش نیاز

همی داشت روز بد خویش راز

نهانش نوا کرد و کس را نگفت

همان را ز او داشت اندر نهفت

یکی هفته زین گونه بخشید چیز

چنان شد که درویش نشناخت نیز

دگر هفته مر بزم را کرد ساز

مهانی که بودند کردن فراز

بیاراست چون بوستان خان خویش

مهان را همه کرد مهمان خویش

وزان پس همه گنج آراسته

فراز آوریده نهان خواسته

همان گنج ها را گشادن گرفت

نهاده همه رای دادن گرفت

گشادن در گنج را گاه دید

درم خوار شد چون پسر شاه دید

همان جامه و گوهر شاهوار

همان اسپ تازی بزرین عذار

همان جوشن و خود و زوپین و تیغ

کلاه و کمر هم نبودش دریغ

همه خواسته بر شتر بار کرد

دل پاک سوی جهاندار کرد

فرستاد نزدیک فرزند چیز

زبانی پر از آفرین داشت نیز

چو آن خواسته دید شاه زمین

بپذرفت و بر مام کرد آفرین

بزرگان لشگر چو بشناختند

بر شهریار جهان تاختند

که ای شاه پیروز یزدان شناس

ستایش مر او را وزویت سپاس

چنین روز روزت فزون باد بخت

بد اندیشگان را نگون باد بخت

تورا باد پیروزی از آسمان

مبادا بجز داد و نیکی گمان

وزان پس جهاندیدگان سوی شاه

ز هر گوشه ای بر گرفتند راه

همه زرّ و گوهر برآمیختند

به تاج سپهبد فرو ریختند

همان مهتران از همه کشورش

بدان خرمی صف زده بر درش

ز یزدان همی خواستند آفرین

بران تاج و تخت و کلاه و نگین

همه دست بر داشته بآسمان

همی خواندندش به نیکی گمان

که جاوید بادا چنین شهریار

برومند بادا چنین روزگار

وزان پس فریدون بگرد جهان

بگردید و دید آشکار و نهان

هران چیز کز راه بیداد دید

هر آن بوم و بر کان نه آباد دید

به نیکی ببست از همه دست بد

چنانک از ره هوشیاران سزد

بیاراست گیتی بسان بهشت

به جای گیا سرو گلبن بکشت

از آمل گذر سوی تمّیشه کرد

نشست اندر آن نامور بیشه کرد

کجا کز جهان گوش خوانی همی

جز این نیز نامش ندانی همی

***

2

ز سالش چو یک پنجه اندر کشید

سه فرزندش آمد گرامی پدید

به بخت جهاندار هر سه پسر

سه خسرو نژاد از در تاج زر

به بالا چو سرو و به رخ چون بهار

به هر چیز ماننده‏ی شهریار

از این سه دو پاکیزه از شهرناز

یکی کهتر از خوب چهر ارنواز

پدر نوز ناکرده از ناز نام

همی پیش پیلان نهادند گام

فریدون از آن نامداران خویش

یکی را گرانمایه تر خواند پیش

کجا نام او جندل پرهنر

به هر کار دلسوز بر شاه بر

بدو گفت بر گرد گرد جهان

سه دختر گزین از نژاد مهان

سه خواهر ز یک مادر و یک پدر

پری چهره و پاک و خسرو گهر

بخوبی سزای سه فرزند من

چنان چون بشاید بپیوند من

به بالا و دیدار هر سه یکی

که این را ندانند ازآن اندکی

چو بشنید جندل ز خسرو سخن

یکی رای پاکیزه افکند بن

که بیدار دل بود و پاکیزه مغز

زبان چرب و شایسته‏ی کار نغز

زپیش سپهبد برون شد به راه

ابا چند تن مر ورا نیکخواه

یکایک ز ایران سراندر کشید

پژوهید و هرگونه گفت و شنید

به هر کشوری کز جهان مهتری

به پرده درون داشتی دختری

نهفته بجستی همه رازشان

شنیدی همه نام و آوازشان

ز دهقان پرمایه کس را ندید

که پیوسته‏ی آفریدون سزید

خردمند و روشن دل و پاک تن

بیامد بر سرو شاه یمن

نشان یافت جندل مر او را درست

سه دختر چنان چون فریدون بجست

خرامان بیامد به نزدیک سرو

چنان چون به پیش گل اندر تذرو

زمین را ببوسید و چربی نمود

بر آن کهتری آفرین بر فزود

به جندل چنین گفت شاه یمن

که بی آفرینت مبادا دهن

چه پیغام داری چه فرمان دهی

فرستاده ا‏ی گر گرامی رهی

بدو گفت جندل که خرّم بدی

همیشه ز تو دور دست بدی

از ایران یکی کهترم چون شمن

پیام آوریده بشاه یمن

درود فریدون فرّخ دهم

سخن هر چه پرسند پاسخ دهم

تورا آفرین از فریدون گرد

بزرگ آنکسی کو نداردش خرد

مرا گفت شاه یمن را بگوی

که برگاه تا مشک بوید ببوی

بدان ای سرمایه‏ی تازیان

کز اختر بدی جاودان بی زیان

مرا پادشاهی آباد هست

همان گنج و مردی و نیروی دست

سه فرزند شایسته‏ی تاج و گاه

اگر داستانرا بود گاه ماه

ز هر کام و هر خواسته بی نیاز

بهر آرزو دست ایشان دراز

مر این سه گرانمایه را در نهفت

بباید کنون شاه زاده سه جفت

ز کارآگهان آگهی یافتم

بدین آگهی تیز بشتافتم

کجا از پس پرده پوشیده روی

سه پاکیزه داری تو ای نامجوی

مران هر سه را نوز ناکرده نام

چو بشنیدم این دل شدم شادکام

که ما نیز نام سه فرّخ نژاد

چو اندر خور آید نکردیم یاد

کنون این گرامی دو گونه گهر

بباید برآمیخت با یکدگر

سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی

سزارا سزاوار بی گفت و گوی

فریدون پیامم بدین گونه داد

تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد

پیامش چو بشنید شاه یمن

بپژمرد چون زاب کنده سمن

همی گفت گر پیش بالین من

نبیند سه ماه این جهان بین من

مرا روز روشن بود تازه شب

بباید گشادن به پاسخ دو لب

سراینده را گفت کای نامجوی

زمان باید اندر چنین گفت گوی

شتابت نباید به پاسخ کنون

مرا چند راز است با رهنمون

فرستاده را زود جایی گزید

پس آنگه بکار اندرون بنگرید

بیامد در بار دادن ببست

بانبوه اندیشگان در نشست

فراوان کس از دشت نیزه وران

بر خویش خواند آزموده سران

نهفته برون آورید از نهفت

همه رازها پیش یشان بگفت

که ما را به گیتی ز پیوند خویش

سه شمعست روشن به دیدار پیش

فریدون فرستاد زی من پیام

بگسترد پیشم یکی خوب دام

همی کرد خواهد ز چشمم جدا

یکی رای باید زدن با شما

فرستاده گوید چنین گفت شاه

که ما را سه شاهست زیبای گاه

گراینده هر سه به پیوند من

به سه روی پوشیده فرزند من

اگر گویم آری و دل زان تهی

دروغم نه اندر خورد با مهی

وگر آرزوها سپارم بدوی

شود دل پرآتش پر از آب روی

وگر سر به پیچم ز فرمان او

بیک سو گرایم ز پیمان او

کسی کاو بود شهریار زمین

نه بازی ست با او سگالید کین

شنیدستم از مردم راه جوی

که ضحاک را زو چه آمد بروی

ازین در سخن هر چه دارید یاد

سراسر بمن بر بباید گشاد

جهان آزموده دلاور سران

گشادند یک یک به پاسخزبان

که ما همگنان آن نه بینیم رای

که هر بادرا تو بجنبی ز جای

اگر شد فریدون جهان شهریار

نه ما بندگانیم با گوشوار

سخن گفتن و کوشش آیین ماست

عنان و سنان تافتن دین ماست

بخنجر زمین را میستان کنیم

بنیزه هوا را نیستان کنیم

سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند

سر بدره بگشای و لب را ببند

وگر چاره‏ی کار خواهی همی

بترسی ازین پادشاهی همی

ازو آرزوهای پرمایه جوی

که کردار آنرا نبینند روی

چو بشنید از آن نامداران سخن

نه سردید آنرا به گیتی نه بن

***

3

فرستاده‏ی شاه را پیش خواند

فراوان سخن را به خوبی براند

که من شهریار تورا کهترم

به هرچ او بفرمود فرمان برم

بگویش که گر چه تو هستی بلند

سه فرزند تو بر تو بر ارجمند

پسر خود گرامی بود شاه را

بویژه که زیبا بود گاه را

سخن هر چه گفتی پذیرم همی

ز دختر من اندازه گیرم همی

اگر پادشا دیده خواهد ز من

وگر دشت گردان و تخت یمن

مرا خوارتر چون سه فرزند خویش

نه بینم بهنگام بایستی پیش

پس ار شاه را این چنین است کام

نشاید زدن جز به فرمانش گام

به فرمان شاه این سه فرزند من

برون آنگه آید زپیوند من

کجا من ببینم سه شاه تورا

فروزنده‏ی تاج و گاه تورا

بیایند هر سه به نزدیک من

شود روشن این شهر تاریک من

شود شادمان دل به دیدارشان

ببینم روان های بیدارشان

ببینم کشان دل پر از داد هست

به زنهارشان دست گیرم بدست

پس آنگه سه روشن جهانبین خویش

سپارم بدیشان بر آیین خویش

چو آید به دیدار ایشان نیاز

فرستم سبکشان سوی شاه باز

سراینده جندل چو پاسخ شنید

ببوسید تختش چنان چون سزید

پر از آفرین لب ز ایوان اوی

سوی شهریار جهان کرد روی

بیامد چو نزد فریدون رسید

بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنید

سه فرزند را خواند شاه جهان

نهفته برون آورید از نهان

از آن رفتن جندل و رای خویش

سخن ها همه پاک بنهاد پیش

چنین گفت کین شهریار یمن

سر انجمن سرو سایه فکن

چو نا سفته گوهر سه دخترش بود

نبودش پسر دختر افسرش بود

سروش ار بیابد چو ایشان عروس

دهد پیش هریک مگر خاک بوس

زبهر شما از پدر خواستم

سخنهای بایسته آراستم

کنون ثان بباید بر او شدن

بهر بیش و کم رای فرخ زدن

سراینده باشید و بسیارهوش

بگفتار او بر نهاده دو گوش

به خوبی سخن هاش پاسخ دهید

چو پرسد سخن رای فرّخ نهید

ازیرا که پرورده‏ی پادشا

نباید که باشد بجز پارسا

سخن گوی و روشن دل و پاک دین

بکاری که پیش آیدش پیش بین

زبان راستی را بیاراسته

خرد خیره کرده ابر خواسته

شما هر چه گویم زمن بشنوید

اگر کار بندید خرّم بوید

یکی ژرف بین است شاه یمن

که چون او نباشد بهر انجمن

گرانمایه و پاک هر سه پسر

همه دل نهاده بگفت پدر

ز پیش فریدون برون آمدند

پر از دانش و پر فسون آمدند

بجز رای و دانش چه اندر خورد

پسر را که چونان پدر پرورد

***

4

سوی خانه رفتند هر سه چو باد

شب آمد بخفتند پیروز و شاد

چو خورشید زد عکس بر آسمان

پراگند بر لاژورد ارغوان

برفتند و هر سه بیاراستند

ابا خویشتن موبدان خواستند

کشیدند با لشکری چون سپهر

همه نامداران خورشید چهر

چو از آمدنشان شد آگاه سرو

بیاراست لشکر چو پرّ تذرو

فرستادشان لشکری گشن پیش

چه بیگانه فرزانگان و چه خویش

شدند این سه پرمایه اندر یمن

برون آمدند از یمن مرد و زن

همی گوهر و زعفران ریختند

همی مشک با می برآمیختند

همه یال اسپان پر از مشک و می

پراکنده دینار در زیر پی

نشستن گهی ساخت شاه یمن

همه نامداران شدند انجمن

در گنج های کهن کرد باز

گشاد آنچه یکچند گه بود راز

سه خورشید رخ را چو باغ بهشت

که موبد چو ایشان صنوبر نکشت

ابا تاج و با گنج نادیده رنج

مگر زلفشان دیده رنج شکنج

بیاورد هر سه بدیشان سپرد

که سه ماه نو بود و سه شاه گرد

ز کینه بدل گفت شاه یمن

که از آفریدون بد آمد به من

بد از من که هرگز مبادم میان

که ماده شد از تخم نربه کیان

به اختر کس آن دان که دخترش نیست

چو دختر بود روشن اخترش نیست

به پیش همه موبدان سرو گفت

که زیبا بود ماه را شاه جفت

بدانید کین سه جهان بین خویش

سپردم بدیشان بر آیین خویش

بدان تا چو دیده بدارندشان

چو جان پیش دل بر نگارندشان

خروشید و بار غریبان ببست

ابر پشت شرزه هیونان مست

ز گوهر یمن گشت افروخته

عماری یک اندر دگر دوخته

چو فرزند را باشد آیین و فرّ

گرامی بدل بر چه ماده چه نر

به سوی فریدون نهادند روی

جوانان بینا دل راه جوی

***

5

نهفته چو بیرون کشید از نهان

بسه بخش کرد آفریدون جهان

یکی روم و خاور دگر ترک و چین

سیم دشت گردان و ایران زمین

نخستین بسلم اندرون بنگرید

همه روم و خاور مر او را سزید

بفرمود تا لشکری برگزید

گرازان سوی خاور اندر کشید

به تخت کیان اندر آورد پای

همی خواندندیش خاور خدای

دگر تور را داد توران زمین

ورا کرد سالار ترکان و چین

یکی لشکری نامزد کرد شاه

کشید آنگهی تور لشکر به راه

بیامد به تخت کیی بر نشست

کمر بر میان بست و بگشاد دست

بزرگان برو گوهر افشاندند

همی پاک توران شهش خواندند

از ایشان چو نوبت بایرج رسید

مر او را پدر شاه ایران گزید

هم ایران و هم دشت نیزه وران

هم آن تخت شاهی و تاج سران

بدو داد کورا سزا بود تاج

همان کرسی و مهر و آن تخت عاج

نشستند هر سه بآرام و شاه

چنان مرزبانان فرّخ نژاد

***

6

برآمد برین روزگار دراز

زمانه بدل در همی داشت راز

فریدون فرزانه شد سالخورد

بباغ بهار اندر آورد گرد

برین گونه گردد سراسر سخن

شود سست نیرو چو گردد کهن

چو آمد بکار اندرون تیرگی

گرفتند پرمایگان خیرگی

بجنبید مر سلم را دل زجای

دگر گونه تر شد بآیین و رای

دلش گشت غرقه بآز اندرون

باندیشه بنشست با رهنمون

نبودش پسندیده بخش پدر

که داد او بکهتر پسر تخت زر

بدل پر زکین شد برخ پر زچین

فرسته فرستاد زی شاه چین

فرستاد نزد برادر پیام

که جاوید زی خرّم و شادکام

بدان ای شهنشاه ترکان و چین

گسسته دل روشن از به گزین

ز نیکی زیان کرده گویی پسند

منش پست و بالا چو سرو بلند

کنون بشنو از من یکی داستان

کزین گونه نشنیدی از باستان

سه فرزند بودیم زیبای تخت

یکی کهتر از ما برآمد ببخت

اگر مهترم من بسال و خرد

زمانه بمهر من اندر خورد

گذشته ز من تاج و تخت و کلاه

نزیبد مگر بر تو ای پادشاه

سزد گر بمانیم هر دو دژم

کزین سان پدر کرد بر ما ستم

چو ایران و دشت یلان و یمن

بایرج دهد روم و خاور بمن

سپارد تورا مرز ترکان و چین

که از تو سپهدار ایران زمین

بدین بخشش اندر مرا پای نیست

بمغز پدر اندرون رای نیست

هیون فرستاده بگزارد پای

بیامد به نزدیک توران خدای

بخوبی شنیده همه یاد کرد

سر تور بی مغز پر باد کرد

چو این راز بشنید تور دلیر

برآشفت ناگاه برسان شیر

چنین داد پاسخ که با شهریار

بگو این سخن هم چنین یاد دار

که ما را بگاه جوانی پدر

بدین گونه بفریفت ای دادگر

درختی ست این خود نشانده به دست

کجا آبِ او خون و برگش کبست

تورا با من اکنون بدین گفت و گوی

بباید بروی اندر آورد روی

زدن رای هشیار و کردن نگاه

هیونی فکندن به نزدیک شاه

زبان آوری چرب گوی از میان

فرستاد باید بشاه جهان

به جای زبونی و جای فریب

نباید که یابد دلاور شکیب

نشاید درنگ اندرین کار هیچ

کجا آید آسایش اندر بسیچ

فرستاده چون پاسخ آورد باز

برهنه شد آن روی پوشیده راز

برفت این برادر ز روم آن ز چین

بزهر اندر آمیخته انگبین

رسیدند پس یک بدیگر فراز

سخن راندند آشکارا و راز

گزیدند پس موبدی تیزویر

سخن گوی و بینادل و یادگیر

ز بیگانه پردخته کردند جای

سگالش گرفتند هر گونه رای

سخن سلم پیوند کرد از نخست

زشرم پدر دیدگانرا بشست

فرستاده را گفت ره بر نورد

نباید که یابد تورا باد و گرد

چو آیی بکاخ فریدون فرود

نخستین ز هر دو پسر ده درود

پس آنگه بگویش که ترس خدای

بباید که باشد بهر دو سرای

جوانرا بود روز پیری امید

نگردد سیه موی گشته سپید

چه سازی درنگ اندرین جای تنگ

که شد تنگ بر تو سرای درنگ

جهان مر تورا داد یزدان پاک

ز تابنده خورشید تا تیره خاک

همه بارزو ساختی رسم و راه

نکردی به فرمان یزدان نگاه

نجستی بجز کژی و کاستی

نکردی ببخش درون راستی

سه فرزند بودت خردمند و گرد

بزرگ آمدت تیره بیدار خرد

ندیدی هنر با یکی بیشتر

کجا دیگری زو فرو برد سر

یکی را دم اژدها ساختی

یکی را بابر اندر افراختی

یکی تاج بر سر ببالین تو

برو شاد گشته جهان بین تو

نه ما زو بمام و پدر کمتریم

نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم

ایا دادگر شهریار زمین

برین داد هرگز مباد آفرین

اگر تاج از آن تارک بی بها

شود دور و یابد جهان زو رها

سپاری بدو گوشه‏ای از جهان

نشیند چو ما از تو خسته نهان

وگر نه سواران ترکان و چین

هم از روم گردان جوینده کین

فراز آورم لشگر گرزدار

از ایران و ایرج برآرم دمار

چو بشنید موبد پیام درشت

زمین را ببوسید و بنمود پشت

برآنسان به زین اندر آورد پای

که از باد آتش بجنبد ز جای

به درگاه شاه آفریدون رسید

برآورده‏ی دید سر ناپدید

بابر اندر آورده بالای او

زمین کوه تا کوه پهنای او

نشسته بدر بر گرانمایگان

بپرده درون جای پرمایگان

بیک دست بر بسته شیر و پلنگ

بدست دگر ژنده پیلان جنگ

ز چندان گرانمایه گرد دلیر

خروشی برآمد چو آوای شیر

سپهریست پنداشت ایوان به جای

گران لشگری گرد او بر بپای

برفتند بیدار کارآگهان

بگفتند با شهریار جهان

که آمد فرستاده‏ی نزد شاه

یکی پر منش مرد با دستگاه

بفرمود تا پرده بر داشتند

بر اسبش زدرگاه بگذاشتند

چو چشمش بروی فریدون رسید

همه دیده و دل پر از شاه دید

به بالای سرو و چو خورشید روی

چو کافور گرد گل سرخ موی

دو لب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم

کیانی زبان پر ز گفتار نر

نشاندش هم آنگه فریدون ز پای

سزاوار کردش بر خویش جای

بپرسیدش از دو گرامی نخست

که هستند شادان دل و تن درست

دگر گفت کز راه دور و دراز

شدی رنجه اندر نشیب و فراز

فرستاده گفت ای گرانمایه شاه

ابی تو مبیناد کس پیش گاه

ز هر کس که پرسی بکام تواند

همه پاک زنده بنام تواند

منم بنده‏ی شاه را ناسزا

چنین بر تن خویش ناپارسا

پیامی درشت آوریده بشاه

فرستنده پرخشم و من بیگناه

بگویم چو فرمایدم شهریار

پیام جوانان ناهوشیار

بفرمود پس تا زبان بر گشاد

شنیده سخن سربه سر کرد یاد

فریدون بدو پهن بگشاد گوش

چو بشنید مغزش برآمد به جوش

فرستاده را گفت کای هوشیار

بباید تورا پوزش اکنون به کار

که من چشم از ایشان چنین داشتم

همی بر دل خویش بگذاشتم

که از گوهر بد نیاید مهی

مرا دل همی داد این آگهی

بگوی آن دو ناپاک بیهوده را

دو اهریمن مغز پالوده را

انوشه که کردید گوهر پدید

درود از شما خود بدین سان سزید

ز پند من ار مغزتان شد تهی

همی از خردتان نبود آگهی

ندارید شرم و نه بیم از خدای

شما را همانا همین است رای

مرا پیشتر قیرگون بود موی

چو سرو سهی قد و چون ماه روی

سپهری که پشت مرا کرد کوز

نشد پست و گردان به جایست نوز

خماند شما را هم این روزگار

نماند برین گونه بس پایدار

بدان برترین نام یزدان پاک

برخشنده خورشید و بر تیره خاک

به تخت و کلاه و بناهید و ماه

که من بد نکردم شما را نگاه

یکی انجمن کردم از بخردان

ستاره شناسان و هم موبدان

بسی روزگاران شده ست اندرین

نکردیم بر باد بخشش زمین

همه راستی خواستم زین سخن

به کژّی نه سر بود پیدا نه بن

همه ترس یزدان بد اندر میان

همه راستی خواستم در جهان

چو آباد دادند گیتی بمن

نجستم پراگندن انجمن

مگر همچنان گفتم آباد تخت

سپارم بسه دیده‏ی نیک بخت

شما را کنون گر دل از راه من

بکژی و تاری کشید اهرمن

ببینید تا کردگار بلند

چنین از شما کرد خواهد پسند

یکی داستان گویم ار بشنوید

همان بر که کارید خود بدروید

چنین گفت با ما سخن رهنمای

جزین است جاوید ما را سرای

به تخت خرد بر نشست آزتان

چرا شد چنین دیو انبازتان

بترسم که در چنگ این اژدها

روان یابد از کالبدتان رها

مرا خود ز گیتی گه رفتن است

نه هنگام تندی و آشفتن است

و لیکن چنین گوید آن سالخورد

که بودش سه فرزند آزاد مرد

که چون آز گردد ز دل ها تهی

چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی

کسی کاو برادر فروشد به خاک

سزد گر نخوانندش از آب پاک

جهان چون شما دید و بیند بسی

نخواهد شدن رام با هر کسی

کزین هر چه دانید از کردگار

بود رستگاری بروز شمار

بجویید و آن توشه‏ی ره کنید

بکوشید تا رنج کوته کنید

فرستاده بشنید گفتار اوی

زمین را ببوسید و برگاشت روی

ز پیش فریدون چنان بازگشت

که گفتی که با باد انباز گشت

***

7

فرستاده ی سلم چون گشت باز

شهنشاه بنشست و بگشاد راز

گرامی جهانجوی را پیش خواند

همه گفت ها پیش او باز راند

ورا گفت کان دو پسر جنگجوی

ز خاور سوی ما نهادند روی

از اختر چنین استشان بهره خود

که باشند شادان به کردار بد

دگر آنکه دو کشور آبشخور است

که آن بوم ها را درشتی بَر است

برادرت چندان برادر بود

کجا مر تورا بر سر افسر بود

چو پژمرده شد روی رنگین تو

نگردد دگر گرد بالین تو

تو گر پیش شمشیر مهر آوری

سرت گردد آشفته از داوری

دو فرزند من کز دو دوش جهان

برینسان گشادند بر من زبان

گرت سر بکارست بپسیچ کار

در گنج بگشای و بر بند بار

تو گر چاشت را دست یازی بجام

وگر نه خورند ای پسر بر تو شام

نباید ز گیتی تورا یار کس

بی آزاری و راستی یار بس

نگه کرد پس ایرج نامور

برآن مهربان پاک فرّخ پدر

چنین داد پاسخ که ای شهریار

نگه کن بدین گردش روزگار

که چون باد بر ما همی بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

همی پژمراند رخ ارغوان

کند تیره دیدار روشن روان

باغاز گنج است و فرجام رنج

پس از رنج رفتن ز جای سپنج

چو بستر ز خاک است و بالین ز خشت

درختی چرا باید امروز کشت

که هر چند چرخ از برش بگذرد

تنش خون خورد بارکین آورد

خداوند شمشیر و گاه و نگین

چو ما دید بسیار و بیند زمین

از آن تاجور نامداران پیش

ندیدند کین اندر آیین خویش

چو دستور باشد مرا شهریار

به بد نگذرانم بد روزگار

نباید مرا تاج و تخت و کلاه

شوم پیش ایشان دوان بی سپاه

بگویم که ای نامداران من

چنان چون گرامی تن و جان من

به بیهوده از شهریار زمین

مدارید خشم و مدارید کین

به گیتی مدارید چندین امید

نگر تا چه بد کرد با جمشید

بفرجام هم شد ز گیتی بدر

نماندش همان تاج و تخت و کمر

مرا با شما هم بفرجام کار

بباید چشیدن بد روزگار

دل کینه ورشان بدین آورم

سزاوارتر زانکه کین آورم

بدو گفت شاه ای خردمند پور

برادر همی رزم جوید تو سور

مرا این سخن یاد باید گرفت

ز مه روشنایی نیاید شگفت

ز تو پر خرد پاسخ ایدون سزید

دلت مهر پیوند ایشان گزید

و لیکن چو جانی شود بی بها

نهد پر خرد در دم اژدها

چه پیش آیدش جز گزاینده زهر

کش از آفرینش چنین است بهر

تورا ای پسر گر چنین است رای

بیارای کار و بپرداز جای

پرستنده چند از میان سپاه

بفرمای کایند با تو به راه

ز درد دل اکنون یکی نامه من

نویسم فرستم بدان انجمن

مگر باز بینم تورا تن درست

که روشن روانم به دیدار توست

***

8

یکی نامه بنوشت شاه زمین

بخاور خدای و بسالار چین

سر نامه کرد آفرین خدای

کجا هست و باشد همیشه به جای

چنین گفت کاین نامه‏ی پندمند

به نزد دو خورشید گشته بلند

دو سنگی دو جنگی دو شاه زمین

میان کیان چون درخشان نگین

از آنکو ز هرگونه دیده جهان

شده آشکارا برو برنهان

گراینده‏ی تیغ و گرز گران

فروزنده‏ی نامدار افسران

نماینده‏ی شب بروز سپید

گشاینده‏ی گنج پیش امید

همه رنج ها گشته آسان بدوی

برو روشنی اندر آورده روی

نخواهم همی خویشتن را کلاه

نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه

سه فرزند را خواهم آرام و ناز

از آن پس دیدیم رنج دراز

برادر کزو بود دلتان بدرد

وگر چند هرگز نزد باد سرد

دوان آمد از بهر آزارتان

که بود آرزومند دیدارتان

بیمگند شاهی شما را گزید

چنان کز ره نامداران سزید

ز تخت اندر آمد به زین بر نشست

برفت و میان بندگی را ببست

بدان کو بسال از شما کهترست

نوازیدن کهتر اندر خورست

گرامیش دارید و نوشه خورید

چو پرورده شد تن روان پرورید

چو از بودنش بگذرد روز چند

فرستید بازی منش ارجمند

نهادند بر نامه بر مهر شاه

ز ایوان بر ایرج گزین کرد راه

بشد با تنی چند برنا و پیر

چنان چون بود راه را ناگزیر

***

9

چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان

نبود آگه از رای تاریکشان

پذیره شدندش به آیین خویش

سپه سر به سر باز بردند پیش

چو دیدند روی برادر به مهر

یکی تازه تر برگشادند چهر

دو پرخاش جوی با یکی نیک خوی

گرفتند پرسش نه برآرزوی

دو دل پر ز کینه یکی دل به جای

برفتند هر سه به پرده سرای

به ایرج نگه کرد یکسر سپاه

که او بد سزاوار تخت و کلاه

بی آرامشان شد دل از مهر او

دل از مهر و دیده پر از چهر او

سپاه پراکنده شد جفت جفت

همه نام ایرج بد اندر نهفت

که هست این سزاوار شاهنشهی

جز این را نزیبد کلاه مهی

بلشکر نگه کرد سلم از کران

سرش گشت از کار لشکر گران

بلشکرگه آمد دلی پر ز کین

جگر پر ز خون ابروان پر ز چین

سراپرده پرداخت از انجمن

خود و تور بنشست با رای زن

سخن شد پژوهنده از هر دری

ز شاهی و از تاج هر کشوری

بتور از میان سخن سلم گفت

که یک یک سپاه از چه گشتند جفت

به هنگامه‏ی باز گشتن ز راه

نکردی همانا به لشکر نگاه

سپاه دو شاه از پذیره شدن

دگر بود و دیگر به باز آمدن

که چندان کجا راه بگذاشتند

یکی چشم از ایرج نه برداشتند

از ایران دلم خود بدونیم بود

به اندیشه اندیشگان بر فزود

سپاه دو کشور چو کردم نگاه

از این پس جز او را نخوانند شاه

اگر بیخ او نگسلانی ز جای

ز تخت بلندت کشد زیر پای

برین گونه از جای برخاستند

همه شب همی چاره آراستند

***

10

چو بر داشت پرده ز پیش آفتاب

سپیده برآمد بپالود خواب

دو بیهوده را دل بدان کار گرم

که دیده بشویند هر دو ز شرم

برفتند هر دو گرازان ز جای

نهادند سر سوی پرده سرای

چو از خیمه ایرج بره بنگرید

پر از مهر دل پیش ایشان دوید

برفتند با او به خیمه درون

سخن بیشتر بر چرا رفت و چون

بدو گفت تور ار تو از ما کهی

چرا برنهادی کلاه مهی

تورا باید ایران و تخت کیان

مرا بر در ترک بسته میان

برادر که مهتر، به خاور برنج

به سر بر تورا افسر و زیر گنج

چنین بخششی کان جهانجوی کرد

همه سوی کهتر پسر روی کرد

نه تاج کیان مانم اکنون نه گاه

نه نام بزرگی نه ایران سپاه

چو از تور بشنید ایرج سخن

یکی پاکتر پاسخ افکند بن

بدو گفت کای مهتر کام جوی

اگر کام دل خواهی آرام جوی

من ایران نخواهم نه خاور نه چین

نه شاهی نه گسترده روی زمین

بزرگی که فرجام او تیرگی ست

برآن مهتری بر بیاید گریست

سپهر بلند ار کشد زین تو

سرانجام خشت است بالین تو

مرا تخت ایران اگر بود زیر

کنون گشتم از تاج و از تخت سیر

سپردم شما را کلاه و نگین

بدین روی با من مدارید کین

مرا با شما نیست ننگ و نبرد

روان را نباید برین رنجه کرد

زمانه نخواهم به آزارتان

اگر دور مانم ز دیدارتان

جز از کهتری نیست آیین من

مباد آز و گردن کشی دین من

چو بشنید تور از برادر چنین

به ابرو ز خشم اندر آورد چین

نیامدش گفتار ایرج پسند

نبد راستی نزد او ارجمند

به کرسی به خشم اندر آورد پای

همی گفت و برجست هزمان ز جای

یکایک برآمد ز جای نشست

گرفت آن گران کرسی زر به دست

بزد بر سر خسرو تاجدار

ازو خواست ایرج به جان زینهار

نیایدت گفت ایچ بیم از خدای

نه شرم از پدر خود همین است رای

مکش مرمرا کت سرانجام کار

به پیچاند از خون من کردگار

مکن خویشتن را ز مردم کشان

کزین پس نیابی ز من خود نشان

بسنده کنم زین جهان گوشه‏ی

بکوشش فراز آورم توشه‏ی

به خون برادر چه بندی کمر

چه سوزی دل پیر گشته پدر

جهان خواستی یافتی خون مریز

مکن با جهاندار یزدان ستیز

سخن را چو بشنید پاسخ نداد

همان گفتن آمد همان سرد باد

یکی خنجر آبگون بر کشید

سراپای او چادر خون کشید

بدان تیز زهرآبگون خجرش

همی کرد چاک آن کیانی برش

فرود آمد از پای سرو سهی

گسست آن کمرگاه شاهنشهی

دوان خون از آن چهره‏ی ارغوان

شد آن نامور شهریار جوان

جهانا بپروردیش در کنار

وز آن پس ندادی بجان زینهار

نهانی ندانم تورا دوست کیست

بدین آشکارت بباید گریست

سر تاجور زآن تن پیلوار

بخنجر جدا کرد و برگشت کار

بیاکند مغزش بمشک و عبیر

فرستاد نزد جهان بخش پیر

چنین گفت کاینت سرآن نیاز

که تاج نیاگان بدو گشت باز

کنون خواه تاجش ده و خواه تخت

شد آن سایه گستر نیازی درخت

برفتند باز آن دو بیداد شوم

یکی سوی ترک و یکی سوی روم

***

11

فریدون نهاده دو دیده به راه

سپاه و کلاه آرزومند شاه

چو هنگام برگشتن شاه بود

پدر زان سخن خود کی آگاه بود

همی شاه را تخت پیروزه ساخت

همی تاج را گوهر اندر نشاخت

پذیره شدن را بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

تبیره ببردند و پیل از درش

ببستند آذین بهر کشورش

به زین اندرون بود شاه و سپاه

یکی گرد تیره برآمد ز راه

هیونی برون آمد از تیره گرد

نشسته برو سوگواری بدرد

خروشی برآورد دل سوگوار

یکی زرّ تابوتش اندر کنار

بتابوت زر اندرون پرنیان

نهاده سر ایرج اندر میان

ابا ناله و آه و با روی زرد

به پیش فریدون شد آن شوخ مرد

ز تابوت زر تخته برداشتند

که گفتار او خوار پنداشتند

ز تابوت چون پرنیان برکشید

سر ایرج آمد بریده پدید

بیافتاد ز اسپ آفریدون بخاک

سپه سر به سر جامه کردند چاک

سیه شد رخ و دیدگان شد سپید

که دیدن دگر گونه بودش امید

چو خسرو بران گونه آمد ز راه

چنین بازگشت از پذیره سپاه

دریده درفش و نگونسار کوس

رخ نامداران برنگ آبنوس

تبیره سیه کرده و روی پیل

پراکنده بر تازی اسپانش نیل

پیاده سپهبد پیاده سپاه

پر از خاک سربر گرفتند راه

خروشیدن پهلوانان بدرد

کنان گوشت تن را بران راد مرد

برین گونه گردد بما بر سپهر

بخواهد ربودن چو بنمود چهر

مبر خود بمهر زمانه گمان

نه نیکو بود راستی در کمان

چو دشمنش گیری نمایدت مهر

وگر دوست خوانی نبینیش چهر

یکی پند گویم تورا من درست

دل از مهر گیتی ببایدت شست

سپه داغ دل شاه با های و هوی

سوی باغ ایرج نهادند روی

به روزی کجا جشن شاهان بدی

وزان پیشتر بزمگاهان بدی

فریدون سر شاه پور جوان

بیامد ببر بر گرفته نوان

بر آن تخت شاهنشهی بنگرید

سر شاه را نز در تاج دید

همان حوض شاهان و سرو سهی

درخت گلفشان و بید و بهی

تهی دید از آزادگان جشن گاه

بکیوان برآورده گرد سیاه

همی سوخت باغ و همی خست روی

همی ریخت اشک و همی کند موی

میانرا بزّنار خونین ببست

فکند آتش اندر سرای نشست

گلستانش بر کند و سروان بسوخت

بیکبارگی چشم شادی بدوخت

نهاده سر ایرج اندر کنار

سر خویشتن کرد زی کردگار

همی گفت کای داور دادگر

بدین بی گنه کشته اندر نگر

بخنجر سرش کنده در پیش من

تنش خورده شیران آن انجمن

دل هر دو بیداد از آن سان بسوز

که هرگز نبینند جز تیره روز

بداغی جگرشان کنی آژده

که بخشایش آرد بریشان دده

همی خواهم از روشن کردگار

که چندان زمان یابم از روزگار

که از تخم ایرج یکی نامور

بیاید برین کین ببندد کمر

چو دیدم چنین زان سپس شایدم

اگر خاک بالا بپیمایدم

برین گونه بگریست چندان بزار

همی تا گیا رستش اندر کنار

زمین بستر و خاک بالین او

شده تیره روشن جهان بین او

در بار بسته گشاده زبان

همی گفت کای داور راستان

کس از تاجداران بدین سان نمرد

که مردست این نامبردار گرد

سرش را بریده بزار اهرمن

تنش را شده کام شیران کفن

خروشی بزاری و چشمی پر آب

زهر دام و دد برده آرام و خواب

سراسر همه کشورش مرد و زن

بهر جای کرده یکی انجمن

همه دیده پر آب و دل پر ز خون

نشسته بتیمار و گرم اندرون

همه جامه کرده کبود و سیاه

نشسته باندو در سوگ شاه

چه مایه چنین روز بگذاشتند

همه زندگی مرگ پنداشتند

***

12

برآمد برین نیز یک چندگاه

شبستان ایرج نگه کرد شاه

یکی خوب چهره پرستنده دید

کجا نام او بود ماه آفرید

که ایرج برو مهر بسیار داشت

قضا را کنیزک ازو بار داشت

پری چهره را بچه بود در نهان

از آن شاد شد شهریار جهان

از آن خوب رخ شد دلش پر امید

به کین پسر داد دل را نوید

چو هنگامه‏ی زادن آمد پدید

یکی دختر آمد ز ماه آفرید

جهانی گرفتند پروردنش

برآمد بناز و بزرگی تنش

مرآن ماه رخ را ز سر تا بپای

تو گفتی مگر ایرجستی به جای

چو برجست و آمدش هنگام شوی

چو پروین شدش روی و چون مشک موی

نیا نام زد کرد شویش پشنگ

بدو داد و چندی برآمد درنگ

یکی پور زاد آن هنرمند ماه

چگونه سزاوار تخت و کلاه

چو از مادر مهربان شد جدا

سبک تاختندش به نزد نیا

بدو گفت موبد که ای تاجور

یکی شاد کن دل بایرج نگر

جهان بخش را لب پر از خنده شد

تو گفتی مگر ایرجش زنده شد

نهاد آن گرانمایه را برکنار

نیایش همی کرد با کردگار

همی گفت کین روز فرخنده باد

دل بدسگالان ما کنده باد

همان کز جهان آفرین کرد یاد

ببخشود و دیده بدو باز داد

فریدون چو روشن جهانرا بدید

بچهر نوآمد سبک بنگرید

چنین گفت کز پاک مام و پدر

یکی شاخ شایسته آمد ببر

می روشن آمد ز پرمایه جام

مرآن چهر دارد منوچهر نام

چنان پروریدش که باد هوا

برو برگذشتی نبودی روا

پرستنده‏ی کش ببر داشتی

زمین را به پی هیچ نگذاشتی

بپای اندرش مشک سارا بدی

روان بر سرش چتر دیبا بدی

چنین تا برآمد برو سالیان

نیامدش ز اختر زمانی زیان

هنرها که آید شهانرا بکار

بیاموختش نامور شهریار

چو چشم و دل پادشا باز شد

سپه نیز با او هم آواز شد

نیا تخت زرّین و گرز گران

بدو داد و پیروزه تاج سران

سراپرده‏ی دیبه‏ی هفت رنگ

بدو اندرون خیمه های پلنگ

چه اسبان تازی به زرّین ستام

چه شمشیر هندی به زرّین نیام

چه از جوشن و ترگ و رومی زره

گشادند مر بندها را گره

کمان های چاچی و تیر خدنگ

سپرهای چینی و ژوپین جنگ

برین گونه آراسته گنج ها

که بودش بگرد آمده رنج ها

سراسر سزای منوچهر دید

دل خویش را زو پر از مهر دید

کلید در گنج آراسته

بگنجور او داد با خواسته

همه پهلوانان لشکرش را

همه نامداران کشورش را

بفرمود تا پیش او آمدند

همه با دلی کینه جو آمدند

بشاهی برو آفرین خواندند

زبرجد بتاجش برافشاندند

چو جشنی بد این روزگار بزرگ

شده در جهان میش پیدا ز گرگ

سپهدار چون قارن کاوگان

سپهکش چو شیروی و چون آوگان

چو شد ساخته کار لشکر همه

برآمد سر شهریار از رمه

***

13

به سلم و به تور آمد این آگهی

که شد روشن آن تخت شاهنشهی

دل هر دو بیدادگر پر نهیب

که اختر همی رفت سوی نشیب

نشستند هر دو باندیشگان

شده تیره روز جفاپیشگان

یکایک بران رایشان شد درست

کزان روی شان چاره بایست جست

که سوی فریدون فرستند کس

به پوزش کجا چاره این بود بس

بجستند از آن انجمن هر دوان

یکی پاک دل مرد چیره زبان

بدان مرد با هوش و با رای و شرم

بگفتند با لابه بسیار گرم

در گنج خاور گشادند باز

بدیدند هول نشیب از فراز

ز گنج گهر تاج زر خواستند

همی پشت پیلان بیاراستند

بگردون ها بر چه مشک و عبیر

چه دیبا و دینار و خز و حریر

ابا پیل گردونکش و رنگ و بوی

ز خاور بایران نهادند روی

هر آنکس که بد بر در شهریار

یکایک فرستادشان یادگار

چو پردخته شان شد دل از خواسته

فرستاده آمد بر آراسته

بدادند نزد فریدون پیام

نخست از جهاندار بردند نام

که جاوید باد آفریدون گرد

همه فرّهی ایزد اورا سپرد

سرش سبز باد و تنش ارجمند

منش بر گذشت ز چرخ بلند

بدان کان دو بدخواه بیدادگر

پر از آب دیده ز شرم پدر

پشیمان شده داغ دل بر گناه

همی سوی پوزش نمایند راه

چه گفتند دانندگان خرد

که هر کس که بد کرد کیفر برد

بماند بتیمار و دل پر ز درد

چو ما مانده ایم ای شه راد مرد

نوشته چنین بودمان از بوش

برسم بوش اندر آمد روش

هژبر جهانسوز و نر اژدها

ز دام قضا هم نیابد رها

و دیگر که فرمان ناپاک دیو

ببرد دل از ترس کیهان خدیو

به ما بر چنین خیره شد رای بد

که مغز دو فرزند شد جای بد

همی چشم داریم از آن تاجور

که بخشایش آرد بما بر مگر

اگرچه بزرگست ما را گناه

به بی دانشی بر نهد پیشگاه

و دیگر بهانه سپهر بلند

که گاهی پناهست و گاهی گزند

سوم دیو کاندر میان چون نوند

میان بسته دارد ز بهر گزند

اگر پادشا را سر از کین ما

شود پاک و روشن شود دین ما

منوچهر را با سپاه گران

فرستد به نزدیک خواهشگران

بدان تا چو بنده به پیشش بپای

بباشیم جاوید و این است رای

مگر کان درختی کزین کین برست

بآب دو دیده توانیم شست

بپوییم تا آب و رنجش دهیم

چو تازه شود تاج و گنجش دهیم

فرستاده آمد دلی پر سخن

سخن را نه سر بود پیدا نه بن

ابا پیل و با گنج و باخواسته

بدرگاه شاه آمد آراسته

بشاه آفریدون رسید آگهی

بفرمود تا تخت شاهنشهی

بدیبای چینی بیاراستند

کلاه کیانی بپیراستند

نشست از بر تخت پیروزه شاه

چو سرو سهی بر سرش گرد ماه

ابا تاج و با طوق و با گوشوار

چنان چون بود در خور شهریار

خجسته منوچهر بر دست شاه

نشسته نهاده به سر بر کلاه

به زرین عمود و بزرین کمر

زمین کرده خورشید گون سربه سر

دو رویه بزرگان کشیده رده

سراپای یکسر بزر آژده

به یک دست بر بسته شیر و پلنگ

به دست دگر ژنده پیلان جنگ

برون شد ز درگاه شاپور گرد

فرستاده‏ی سلم را پیش برد

فرستاده چون دید درگاه شاه

پیاده دوان اندر آمد ز راه

چو نزدیک شاه آفریدون رسید

سر و تخت و تاج بلندش بدید

ز بالا فرو برد سر پیش اوی

همی بر زمین بر بمالید روی

گرانمایه شاه جهان کدخدای

بکرسی زرّین ورا کرد جای

فرستاده بر شاه کرد آفرین

که ای نازش تاج و تخت و نگین

زمین گلشن از پایه‏ی تخت توست

زمان روشن از مایه‏ی بخت توست

همه بنده‏ی خاک پای توایم

همه پاک زنده برای توایم

پیام دو خونی بگفتن گرفت

همه راستی ها نهفتن گرفت

گشاده زبان مرد بسیار هوش

بدو داده شاه جهاندار گوش

ز کردار بد پوزش آراستن

منوچهر را نزد خود خواستن

میان بستن او را بسان رهی

سپردن بدو تاج و تخت مهی

خریدن ازو باز خون پدر

بدینار و دیبا و تاج و کمر

فرستاده گفت و سپهبد شنید

مر آن بند را پاسخ آمد کلید

چو بشنید شاه جهان کدخدای

پیام دو فرزند ناپاک رای

یکایک به مرد گرانمایه گفت

که خورشید را چون توانی نهفت

نهان دل آن دو مرد پلید

ز خورشید روشن تر آمد پدید

شنیدم همه هر چه گفتی سخن

نگه کن که پاسخ چه یابی زبن

بگو آن دو بی شرم ناپاک را

دو بیداد و بدمهر و ناباک را

که گفتار خیره نیرزد بچیز

ازین در سخن خود نرانیم نیز

اگر بر منوچهرتان مهر خاست

تن ایرج نامورتان کجاست

که کام دد و دام بودش نهفت

سرش را یکی تنگ تابوت جفت

کنون چون ز ایرج بپرداختید

به کین منوچهر بر ساختید

نبینید رویش مگر با سپاه

ز پولاد بر سر نهاده کلاه

ابا گرز و با کاویانی درفش

زمین کرده از سمّ اسپان بنفش

سپهدار چون قارن رزم زن

چو شاپور و نستوه شمشیرزن

به یک دست شیدوش جنگی به پای

چو شیروی شیر اوژن رهنمای

چو سام نریمان و سرو یمن

به پیش سپاه اندرون رای زن

درختی که از کین ایرج برست

به خون برگ و بارش بخواهیم شست

از آن تا کنون کین اوکس نخواست

که پشت زمانه ندیدیم راست

نه خوب آمدی با دو فرزند خویش

کجا جنگ را کردمی دست پیش

کنون زان درختی که دشمن بکند

برومند شاخی برآمد بلند

بیاید کنون چون هژبر ژیان

به کین پدر تنگ بسته میان

فرستاده آن هول گفتار دید

نشست منوچهر سالار دید

بپژمرد و برخاست لرزان ز جای

هم آنگه به زین اندر آورد پای

همه بودنی ها بروشن روان

بدید آن گرانمایه مرد جوان

که با سلم و با تور گردان سپهر

نه بس دیر چین اندر آرد بچهر

بیامد به کردار باد دمان

سری پر ز پاسخ دلی پر گمان

ز دیدار چون خاور آمد پدید

بهامون کشیده سراپرده دید

بیامد بدرگاه پرده سرای

ببرده درون بود خاور خدای

یکی خیمه‏ی پرنیان ساخته

ستاره زده جای پرداخته

دو شاه دو کشور نشسته به راز

بگفتند کآمد فرستاده باز

بیامد هم آنگاه سالار بار

فرستاده را برد زی شهریار

نشستن گهی نو بیاراستند

ز شاه نو آیین خبر خواستند

بجستند هر گونه‏ی آگهی

ز دیهیم وز تخت شاهنشهی

ز شاه آفریدون و از لشکرش

ز گردان جنگی و از کشورش

و دیگر ز کردار گردان سپهر

که دارد همی بر منوچهر مهر

بزرگان کدامند و دستور کیست

چه مایستشان گنج و گنجور کیست

فرستاده گفت آنکه روشن بهار

بدید و ببیند در شهریار

بهاریست خرّم در اردیبهشت

همه خاک عنبر همه زرّخشت

سپهر برین کاخ و میدان اوست

بهشت برین روی خندان اوست

به بالای ایوان او راغ نیست

به پهنای میدان او باغ نیست

چو رفتم به نزدیک ایوان فراز

سرش با ستاره همی گفت راز

به یک دست پیل و به یک دست شیر

جهان را به تخت اندر آورده زیر

ابر پشت پیلانش بر تخت زر

ز گوهر همه طوق شیران نر

تبیره زنان پیش پیلان به پای

ز هر سو خروشیدن کرّه نای

تو گفتی که میدان بجوشد همی

زمین باسمان بر خروشد همی

خرامان شدم پیش آن ارجمند

یکی تخت پیروزه دیدم بلند

نشسته برو شهریاری چو ماه

ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه

چو کافور موی و چو گلبرگ روی

دل آزرم جوی و زبان چرب گوی

جهانرا ازو دل به بیم و امید

تو گفتی مگر زنده شد جمشید

منوچهر چون زاد سرو بلند

به کردار تهمورث دیوبند

نشسته بر شاه بر دست راست

تو گویی زبان و دل پادشاست

به پیش اندرون قارن رزم زن

به دست چپش سرو شاه یمن

چو شاه یمن سرو دستورشان

چو پیروز گرشاسپ گنجورشان

شمار در گنج ها ناپدید

کس اندر جهان آن بزرگی ندید

همه گرد ایوان دو رویه سپاه

بزرین عمود و بزرین کلاه

سپهدار چون قارن کاوگان

به پیش سپاه اندرون آوگان

مبارز چو شیروی درّنده شیر

چو شاپور یل ژنده پیل دلیر

چنو بست بر کوهه‏ی پیل کوس

هوا گردد از کرد چون آبنوس

گر آیند زی ما بجنگ آن گروه

شود کوه هامون و هامون کوه

همه دل پر از کین و پر چین بروی

بجز جنگشان نیست چیز آرزوی

بریشان همه بر شمرد آنچه دید

سخن نیز کز آفریدون شنید

دو مرد جفا پیشه را دل ز درد

به پیچید و شد رویشان لاژورد

نشستند و جستند هر گونه رای

سخن را نه سر بود پیدا نه پای

بسلم بزرگ آنگهی تور گفت

که آرام و شادی بباید نهفت

نباید که آن بچّه‏ی نره شیر

شود تیز دندان و گردد دلیر

چنان نامور بی هنر چون بود

کش آموزگار آفریدون بود

نبیره چو شد رای زن با نیا

ازآن جایگه بر دمد کیمیا

بباید بسیچید ما را به جنگ

شتاب آوریدن به جای درنگ

ز لشکر سواران برون تاختند

ز چین و ز خاور سپه ساختند

فتاد اندران بوم و بر گفت گوی

جهانی بدیشان نهادند روی

سپاهی که آنرا کرانه نبود

بدان بد که اختر جوانه نبود

ز خاور دو لشکر بایران کشید

بخفتان و خود اندرون ناپدید

ابا ژنده پیلان و با خواسته

دو خونی به کینه دل آراسته

***

14

سپه چون به نزدیک ایران کشید

همانگه خبر با فریدون رسید

بفرمود پس تا منوچهر شاه

ز پهلو بهامون گذارد سپاه

یکی داستان زد جهاندیده کی

که مرد جوان چون بود نیک پی

به دام آیدش ناسگالیده میش

پلنگ از پس پشت و صیاد پیش

شکیبایی و هوش و رای و خرد

هژبر از بیابان به دام آورد

و دیگر زبد مردم بدکنش

به فرجام روزی بپیچد تنش

به پادافره آنگه شتابیدمی

که تفسیده آهن بتابیدمی

چو لشکر منوچهر بر ساده دشت

برون برد آنجا ببد روز هشت

فریدون هنگام رفتن بدید

سخن ها بدانش بدو گسترید

منوچهر گفت ای سرافراز شاه

کی آید کسی پیش تو کینه خواه

مگر بد سگالد بدو روزگار

بجان و تن خود خورد زینهار

من اینک میان را به رومی زره

ببندم که نگشایم از تن گره

به کین جستن از دشت آوردگاه

برآرم بخورشید گرد سپاه

ازآن انجمن کس ندارم بمرد

کجا جست یارند با من نبرد

بفرمود تا قارون رزم جوی

ز پهلو بدشت اندر آورد روی

سراپرده‏ی شاه بیرون کشید

درفش همایون بهامون کشید

همی رفت لشکر گروها گروه

چو دریا بجوشید هامون و کوه

چنان تیره شد روز روشن ز گرد

تو گفتی که خورشید شد لاجورد

ز کشور برآمد سراسر خروش

همی کر شدی مردم تیز گوش

خروشیدن تازی اسپان ز دشت

ز بانگ تبیره همی برگذشت

ز لشکر گه پهلوان تا دو میل

کشیده دو رویه رده ژنده پیل

ازآن شصت بر پشتشان تخت زر

بزر اندرون چند گونه گهر

چو سیصد بنه بر نهادند بار

چو سیصد همان از در کارزار

همه زیر برگستوان اندرون

نبدشان جز از چشم ز آهن برون

سراپرده‏ی شاه بیرون زدند

زتمیشه لشکر به هامون زدند

سپهدار چون قارن کینه دار

سواران جنگی چو سیصد هزار

همه نامداران جوشن وران

برفتند با گرزهای گران

دلیران یکایک چو شیر ژیان

همه بسته بر کیان ایرج میان

به پیش اندرون کاویانی درفش

به چنگ اندرون تیغ های بنفش

منوچهر با قارن پیلتن

برون آمد از بیشه‏ی نارون

بیامد به پیش سپه برگذشت

بیاراست لشکر بران پهن دشت

چپ لشکرش را بگرشاسپ داد

ابر میمنه سام یل با قباد

رده برکشیده ز هر سو سپاه

منوچهر با سرو در قلب گاه

همی تافت چون مه میان گروه

نبود ایچ پیدا ز افراز کوه

سپه کش چو قارن مبارز چو سام

سپه بر کشیده حسام از نیام

طلایه به پیش اندرون چون قباد

کمین ور چو گرد تلیمان نژاد

یکی لشکر آراسته چون عروس

بشیران جنگی و آوای کوس

به تور و به سلم آگهی تاختند

که ایرانیان جنگ را ساختند

ز بیشه به هامون کشیدند صف

ز خون جگر بر لب آورده کف

دو خونی همان با سپاهی گران

برفتند آکنده از کین سران

کشیدند لشکر بدشت نبرد

الانان دژرا پس پشت کرد

یکایک طلایه بیامد قباد

چو تور آگهی یافت آمد چو باد

بدو گفت نزد منوچهر شر

بگویش که ای بی پدر شاه نو

اگر دختر آمد ز ایرج نژاد

تورا تیغ و کوپال و جوشن که داد

بدو گفت آری گزارم پیام

بدین سان که گفتی که بردی تو نام

ولیکن گر اندیشه گردد دراز

خرد با دل تو نشیند به راز

بدانی که کاریت هولست پیش

بترسی ازین خام گفتار خویش

اگر بر شما دام ودد روز و شب

همی گریدی نیستی بس عجب

که از بیشه‏ی نارون تا بچین

سواران جنگند و مردان کین

درفشیدن تیغ های بنفش

چو بینید با کاویانی درفش

بدرّد دل و مغزتان از نهیب

بلندی ندانید باز از نشیب

قباد آمد آنگه به نزدیک شاه

بگفت آنچه بشنید ازآن رزم خواه

منوچهر خندید و گفت آنگهی

که چونین نگوید مگر ابلهی

سپاس از جهاندار هر دو جهان

شناسنده‏ی آشکار و نهان

که داند که ایرج نیای من است

فریدون فرخ گوای من است

کنون گر بجنگ اندر آریم سر

شود آشکارا نژاد و گهر

به زور خداوند خورشید و ماه

که چندان نمانم ورا دستگاه

که بر هم زند چشم زیر و زبر

بریده بلشکر نمایمش سر

بفرمود تا خوان بیاراستند

نشستنگه رود و می خواستند

***

15

بدانگه که روشن جهان تیره گشت

طلایه پراکنده برگرد دشت

به پیش سپه قارن رزم زن

ابا رای زن سرو شاه یمن

خروشی برآمد ز پیش سپاه

که ای نامداران و مردان شاه

بکوشید کاین جنگ آهرمن است

همان درد و کین است و خون خستن است

میان بسته دارید و بیدار بید

همه در پناه جهاندار بید

کسی کاو شود کشته زین رزمگاه

بهشتی بود شسته پاک از گناه

هر آن کس که از لشکر چین و روم

بریزند خون و بگیرند بوم

همه نیکنامند تا جاودان

بمانند با فره‏ی موبدان

هم از شاه یابند دیهیم و تخت

ز سالار زرّ وز دادار بخت

چو پیدا شود پاک روز سپید

دو بهره بپیماید از چرخ شید

ببندید یکسر میان یلی

ابا گرز و با خنجر کا بلی

بدارید یکسر همه جای خویش

یکی از دگر پای منهید پیش

سران سپه مهتران دلیر

کشیدند صف پیش سالار شیر

به سالار گفتند ما بنده ایم

خود اندر جهان شاهرا زنده ایم

چو فرمان دهد ما همیدون کنیم

زمین را ز خون رود جیحون کنیم

سوی خیمه‏ی خویش باز آمدند

همه با سری کینه ساز آمدند

***

16

سپیده چو از تیره شب بر دمید

میان شب تیره اندر خمید

منوچهر برخاست از قلبگاه

ابا جوشن و تیغ و رومی کلاه

سپه یکسره نعره برداشتند

سنان ها به ابر اندر افراشتند

پر از خشم سر ابروان پر ز چین

همی بر نوشتند روی زمین

چپ و راست و قلب و جناح سپاه

بیاراست لشکر چو بایست شاه

زمین شد به کردار کشتی بر آب

تو گفتی سوی غرق دارد شتاب

بزد مهره بر کوهه‏ی ژنده پیل

زمین جنب جنبان چو دریای نیل

همان پیش پیلان تبیره زنان

خروشان و جوشان و پیلان دمان

یکی بزمگاه است گفتی به جای

ز شیپور و نالیدن کرّه نای

برفتند از جای یکسر چو کوه

دهاده برآمد ز هر دو گرو

بیابان چو دریای خون شد درست

تو گفتی که روی زمین لاله رست

پی ژنده پیلان به خون اندرون

چنان چون ز بیجاده باشد ستون

همه چیرگی با منوچهر بود

کزو مغز گیتی پر از مهر بود

چنین تا شب تیره سر بر کشید

درخشنده خورشید شد ناپدید

زمانه به یک سان ندارد درنگ

گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ

دل تور و سلم اندر آمد به جوش

به راه شبیخون نهادند گوش

چو شب روز شد کس نیامد به جنگ

دو جنگی گرفتند ساز درنگ

***

17

چو از روز رخشنده نیمی برفت

دل هر دو جنگی ز کینه بتفت

به تدبیر یک با دگر ساختند

همه رای بیهوده انداختند

که چون شب شود ما شبیخون کنیم

همه دشت و هامون پر از خون کنیم

چو کارآگهان آگهی یافتند

دوان زی منوچهر بشتافتند

رسیدند پیش منوچهر شاه

بگفتند تا برنشاند سپاه

منوچهر بشنید و بگشاد گوش

سوی چاره شد مرد بسیار هوش

سپه را سراسر به قارن سپرد

کمینگاه بگزید سالار گرد

ببرد از سران نامور سی هزار

دلیران و گردان خنجرگزار

کمینگاه را جای شایسته دید

سواران جنگی و بایسته دید

چو شب تیره شد تور با صد هزار

بیامد کمر بسته‏ی کارزار

شبیخون سگالیده و ساخته

بپیوسته تیر و کمان آخته

چو آمد سپه دید بر جای خویش

درفش فروزنده بر پای پیش

جز از جنگ و پیکار چاره ندید

خروش از میان سپه برکشید

ز گرد سواران هوا بست میغ

چو برق درخشنده پولاد تیغ

هوا را تو گفتی همی بر فروخت

چو الماس روی زمین را بسوخت

به مغز اندرون بانگ پولاد خاست

بابر اندرون آتش و باد خاست

برآورد شاه از کمین گاه سر

نبد تور را از دو رویه گذر

عنانرا بپیچید و برگاشت روی

برآمد ز لشکر یکی های هوی

دمان از پس ایدر منوچهر شاه

رسید اندر آن نامور کینه خواه

یکی نیزه انداخت بر پشت او

نگونسار شد خنجر از مشت او

ز زین برگرفتش به کردار باد

بزد بر زمین داد مردی بداد

سرش را هم آنگه ز تن دور کرد

دد و دام را از تنش سور کرد

بیامد بلشکرگه خویش باز

به دیدار آن لشکر سرفراز

***

18

به شاه آفریدون یکی نامه کرد

ز مشک و ز عنبر سر خامه کرد

نخست از جهان آفرین کرد یاد

خداوند حوبی و پاکی و داد

سپاس از جهاندار فریاد رس

نگیرد بسختی جز او دست کس

دگر آفرین بر فریدون برز

خداوند تاج و خداوند گرز

همش داد و هم دین و هم فرّهی

همش تاج و هم تخت شاهنشهی

همه راستی راست از بخت اوست

همه فرّ و زیبایی از تخت اوست

رسیدم به خوبی به توران زمین

سپه برکشیدیم و جستیم کین

سه جنگ گران کرده شد در سه روز

چه در شب چه در هور گیتی فروز

از ایشان شبیخون و از ما کمین

کشیدیم و جستیم هرگونه کین

شنیدم که ساز شبیخون گرفت

ز بیچارگی بند افسون گرفت

کمین ساختم از پس پشت اوی

نماندم بجز باد در مشت اوی

یکایک چو از جنگ برگاشت روی

پی اندر گرفتم رسیدم بدوی

به خفتانش بر نیزه بگذاشتم

به نیرو ازآن زینش برداشتم

بینداختم چون یکی اژدها

بریدم سرش از تن بی بها

فرستادم اینک به نزد نیا

بسازم کنون سلم را کیمیا

چنان چون سر ایرج شهریار

به تابوت زر اندر افکند خوار

به نامه درون این سخن کرد یاد

هیونی برافکند برسان باد

فرستاده آمد رخی پر ز شرم

دو چشم از فریدون پر از آب گرم

که چون برد خواهد سر شاه چین

بریده بر شاه ایران زمین

که فرزند گر سر بپیچد ز دین

پدر را بدو مهر افزون ز کین

گنه بس گران بود و پوزش نبرد

و دیگر که کین خواه او بود گرد

بیامد فرستاده‏ی شوخ روی

سر تور بنهاد در پیش اوی

فریدون همی بر منوچهر بر

یکی آفرین خواست از دادگر

***

19

به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه

وزان تیرگی کاندر آمد بماه

پس پشتش اندر یکی حصن بود

برآورده سر تا بچرخ کبود

چنان ساخت کاید بدان حصن باز

که دارد زمانه نشیب و فراز

هم این یک سخن قارن اندیشه کرد

که بر گاشتش سلم روی از نبرد

کالانی دژش باشد آرامگاه

سزد گر برو بر بگیریم راه

که گر حصن دریا شود جای اوی

کسی نگسلاند ز بن پای اوی

یکی جای دارد سر اندر سحاب

بچاره برآورده از قعر آب

نهاده ز هر چیز گنجی به جای

فکنده برو سایه پرّ همای

مرا رفت باید بدین چاره زود

رکاب و عنان را بباید بسود

اگر شاه بیند ز جنگ آوران

به کهتر سپارد سپاهی گران

همان با درفش همایون شاه

هم انگشتر تور با من به راه

بباید کنون چاره‏ی ساختن

سپه را بحصن اندر انداختن

من و گرد گرشاسپ و این تیره شب

برین راز بر باد مگشای لب

چو روی هوا گشت چون آبنوس

نهادند بر کوهه‏ی پیل کوس

همه نامداران پرخاشجوی

ز خشکی بدریا نهادند روی

سپه را بشیروی بسپرد و گفت

که من خویشتن را بخواهم نهفت

شوم سوی دژبان به پیغمبری

نمایم بدو مهر انگشتری

چو در دژ شوم بر فرازم درفش

درفشان کنم تیغ های بنفش

شما روی یکسر سوی دژ نهید

چنانک اندر آیید دمید و دهید

سپه را به نزدیک دریا بماند

به شیروی شیراوژن و خود براند

بیامد چو نزدیکی دژ رسید

سخن گفت و دژدار مهرش بدید

چنین گفت کز نزد تور آمدم

بفرمود تا یک زمان دم زدم

مرا گفت شو پیش دژبان بگوی

که روز و شب آرام و خوردن مجوی

کز ایدر درفش منوچهر شاه

سوی دژ فرستد همی با سپاه

تو با او به نیک و ببد یار باش

نگهبان دژ باش و بیدار باش

چو دژبان چنین گفتها را شنید

همان مهر انگشتری را بدید

همان گه در دژ گشادند باز

بدید آشکارا ندانست راز

نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت

که راز دل آن دید کو دل نهفت

مرا و تورا بندگی پیشه باد

ابا پیشه مان نیز اندیشه باد

به نیک و به بد هر چه شاید بدن

بباید همی داستان ها زدن

چو دژدار و چون قارن رزمجوی

یکایک بَروی اندر آورده روی

یکی بد سگال و یکی ساده دل

سپهبد بهر چاره آماده دل

همی جست آن روز تا شب زمان

نه آگاه دژدار از آن بدگمان

به بیگانه بر مهر خویشی نهاد

بداد از گزافه سر و دژ به باد

چو شب روز شد قارن رزمخواه

درفشی برافراخت چون گرد ماه

خروشید و بنمود یک یک نشان

به شیروی و گردان و گردنکشان

چو شیروی دید آن درفش یلی

به کین روی بنهاد با پر دلی

در حصن بگرفت و اندر نهاد

سران را ز خون بر سر افسر نهاد

به یک دست قارن به یک دست شیر

به سر گرز و تیغ آتش و آب زیر

چو خورشید بر تیغ گنبد رسید

نه آیین دژ بد نه دژبان پدید

نه دژ بود گفتی نه کشتی بر آب

یکی دود دیدی سر اندر سحاب

درخشیدن آتش و باد خاست

خروش سواران و فریاد خاست

چو خورشید تابان ز بالا بگشت

چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت

بکشتند ازیشان فزون از شمار

همی دود از آتش برآمد چو قار

همه روی دریا شده قیرگون

همه روی صحرا شده جوی خون

***

20

تهی شد ز کینه سر کینه دار

گریزان همی رفت سوی حصار

پس اندر سپاه منوچهر شاه

دمان و دنان بر گرفتند راه

چو شد سلم تا پیش دریا کنار

ندید آنچه کشتی برآن رهگذار

چنان شد ز بس کشته و خسته دشت

که پوینده را راه دشوار گشت

پر از خشم و پر کینه سالار نو

نشست از بر چرمه‏ی تیزرو

بیفکند بر گستوان و بتاخت

به گرد سپه چرمه اندر نشاخت

رسید آنگهی تنگ در شاه روم

خروشید کای مرد بیداد شوم

بکشتی برادر ز بهر کلاه

کله یافتی چند پویی به راه

کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت

ببار آمد آن خسروانی درخت

ز تاج بزرگی گریزان مشو

فریدونت گاهی بیاراست نو

درختی که پروردی آمد ببار

بیابی هم اکنون برش در کنار

اگر بار خار است خود کشته‏ ای

وگر پرنیان است خود رشته ا‏ی

همی تاخت اسپ اندرین گفت و گوی

یکایک به تنگی رسید اندروی

یکی تیغ زد زود بر گردنش

بدو نیمه شد خسروانی تنش

بفرمود تا سرش برداشتند

بنیزه بابر اندر افراشتند

بماندند لشکر شگفت اندروی

ازآن زور و آن بازوی جنگجوی

همه لشکر سلم همچون رمه

که بپراکند روزگار دمه

برفتند یکسر گروها گروه

پراکنده در دشت و دریا و کوه

یکی پر خرد مرد پاکیزه مغز

که بودش زبان پر زگفتار نغز

بگفتند تا زی منوچهر شاه

شود گرم و باشد زبان سپاه

بگوید که گفتند ما کهتریم

زمین جز به فرمان او نسپریم

گروهی خداوند بر چارپای

گروهی خداوند کشت و سرای

سپاهی بدین رزمگاه آمدیم

نه بر آرزو کینه خواه آمدیم

کنون سربه سر شاه را بنده ایم

دل و جان به مهر وی آکنده ایم

گرش رای جنگ است و خون ریختن

نداریم نیروی آویختن

سران یکسره پیش شاه آوریم

بر ِ او سر بیگناه آوریم

براند هر آن کام کاورا هواست

برین بیگنه جان ما پادشاست

بگفت این سخن مرد بسیار هوش

سپهدار خیره بدو داد گوش

چنین داد پاسخ که من کام خویش

بخاک افگنم برکشم نام خویش

هر آن چیز کان نز ره ایزدیست

از آهرمنی گر ز دست بدیست

سراسر ز دیدار من دور باد

بدی را تن دیو رنجور باد

شما گر همه کینه دار منید

وگر دوستدارید و یار منید

چو پیروزگر دادمان دستگاه

گنه کار پیدا شد از بی گناه

کنون روز دادست بیداد شد

سرانرا سر از کشتن آزاد شد

همه مهر جویید و افسون کنید

ز تن آلت جنگ بیرون کنید

خروشی برآمد ز پرده سرای

که ای پهلوانان فرخنده رای

ازین پس بخیره مریزید خون

که بخت جفا پیشگان شد نگون

همه آلت لشکر و ساز جنگ

ببردند نزدیک پور پشنگ

سپهبد منوچهر بنواختشان

براندازه بر پایگه ساختشان

سوی دژ فرستاد شیروی را

جهان دیده مرد جهانجوی را

بفرمود کان خواسته برگرای

نگه کن همه هر چه یابی به جای

بپیلان گردونکش آن خواسته

بدرگاه شاه آور آراسته

بفرمود تا کوس رویین و نای

زدند و فرو هشت پرده سرای

سپه را ز دریا بهامون کشید

ز هامون سوی آفریدون کشید

چو آمد به نزدیک تمیشه باز

نیارا به دیدار او بد نیاز

برآمد ز در ناله‏ی کرّنای

سراسر بجنبید لشکر ز جای

همه پشت پیلان ز پیروزه تخت

بیاراست سالار پیروز بخت

چه با مهد زرّین بدیبای چین

بگوهر بیاراسته همچنین

چه با گونه گونه درفشان درفش

جهانی شده سرخ و زرد و بنفش

ز دریای گیلان چو ابر سیاه

دمادم بساری رسید آن سپاه

چو آمد به نزدیک شاه آن سپاه

فریدون پذیره بیامد به راه

همه گیل مردان چو شیر یله

ابا طوق زرین و مشکین کله

پس پشت شاه اندر ایرانیان

دلیران و هر یک چو شیر ژیان

به پیش سپاه اندرون پیل و شیر

پس ژنده پیلان یلان دلیر

درفش درفشان چو آمد پدید

سپاه منوچهر صف برکشید

پیاده شد از باره سالار نو

درخت نو آیین پر از بار نو

زمین را ببوسید و کرد آفرین

بران تاج و تخت و کلاه و نگین

فریدون بفرمود تا بر نشست

ببوسید و بسترد رویش به دست

پس آنگه سوی آسمان کرد روی

که ای دادگر داور راست گوی

تو گفتی که من دادگر داورم

بسختی ستم دیده را یاورم

همم داد دادی و هم داوری

همم تاج دادی هم انگشتری

بفرمود پس تا منوچهر شاه

نشست از بر تخت زر با کلاه

سپهدار شیروی با خواسته

بدرگاه شاه آمد آراسته

بفرمود پس تا منوچهر شاه

ببخشید یکسر همه با سپاه

چو این کرده شد روز برگشت بخت

بپژمرد برگ کیانی درخت

کرانه گزید از بر تاج و گاه

نهاده بر خود سر هر سه شاه

پس از خون دل و پر ز گریه دو روی

چنین تا زمانه سرآمد بروی

فریدون شد و نام ازو ماند باز

برآمد برین روزگار دراز

همان نیکنامی به و راستی

که کرد ای پسر سود بر کاستی

منوچهر بنهاد تاج کیان

بزنّار خونین ببستش میان

برآیین شاهان یکی دخمه کرد

چه از زرّ سرخ و چه از لاژورد

نهادند زیر اندرش تخت عاج

بیاویختند از بر عاج تاج

بپدرود کردنش رفتند پیش

چنان چون بود رسم آیین و کیش

در دخمه بستند بر شهریار

شد آن ارجمند از جهان زار و خوار

جهانا سراسر فسوسی و باد

به تو نیست مرد خردمند شاد

***

منوچهر

1

منوچهر یک هفته با درد بود

دو چشمش پرآب و رخش زرد بود

به هشتم بیامد منوچهر شاه

به سر بر نهاد آن کیانی کلاه

همه پهلوانان روی زمین

برو یکسره خواندند آفرین

چو دیهیم شاهی به سر بر نهاد

جهان را سراسر همه مژده داد

به داد و به آیین و مردانگی

به نیکی و پاکی و فرزانگی

منم گفت بر تخت گردان سپهر

همم خشم و جنگ است و هم داد و مهر

زمین بنده و چرخ یار من است

سر تاجداران شکار من است

همم دین و هم فرّه‏ی ایزدی ست

همم بخت نیکی و هم بخردی ست

شب تار جوینده‏ی کین منم

همان آتش تیز ِ برزین منم

خداوند شمشیر و زرّینه کفش

فرازنده‏ی کاویانی درفش

فروزنده‏ی میغ و برنده تیغ

به جنگ اندرون جان ندارم دریغ

گه بزم دریا دو دست من است

دم آتش از برنشست من است

بدان را زبد دست کوته کنم

زمین را به کین رنگ دیبه کنم

گراینده ی گرز و نماینده تاج

فروزنده‏ی ملک بر تخت عاج

ابا این هنرها یکی بنده ام

جهان آفرین را پرستنده ام

همه دست بر روی گریان زنیم

همه داستان ها ز یزدان زنیم

کزو تاج و تختوست ازویم سپاه

ازویم سپاس و بدویم پناه

به راه فریدون فرخ رویم

نیامان کهن بود گر ما نویم

هر آنکس که در هفت کشور زمین

بگردد ز راه و بتابد ز دین

نماینده‏ی رنج درویش را

زبون داشتن مردم خویش را

بر افراختن سر به بیشی و گنج

به رنجور مردم نماینده رنج

همه نزد من سربه سر کافرند

وز آهرمن بدکنش بدترند

هر آن کس که او جز برین دین بود

ز یزدان و از منش نفرین

وزان پس به شمشیر یازیم دست

کنم سر به سر کشور و مرز پست

همه پهلوانان روی زمین

منوچهر را خواندند آفرین

که فرّخ نیای تو ای نیکخواه

تورا داد شاهی و تخت و کلاه

تورا باد جاوید تخت ردان

همان تاج و هم فرّه‏ی موبدان

دل ما یکایک به فرمان توست

همان جان ما زیر پیمان توست

جهان پهلوان سام بر پای خاست

چنین گفت کای خسرو داد راست

ز شاهان مرا دیده بر دیدن است

ز تو داد وز ما پسندیدن است

پدر بر پدر شاه ایران تویی

گزین سواران و شیران تویی

تورا پاک یزدان نگه دار باد

دلت شادمان بخت بیدار باد

تو از باستان یادگار منی

به تخت کیی بر بهار منی

به رزم اندرون شیر پاینده ای

به بزم اندرون شید تابنده ای

زمین و زمان خاک پای تو باد

همان تخت پیروزه جای تو باد

تو شستی به شمشیر هندی زمین

بآرام بنشین و رامش گزین

ازین پس همه نوبت ماست رزم

تورا جای تخت است و شادی و بزم

شوم گرد گیتی برآیم یکی

ز دشمن ببند آورم اندکی

مرا پهلوانی نیای تو داد

دلم را خرد مهر و رای تو داد

برو آفرین کرد بسس شهریار

بسی دادش از گوهر شاهوار

چو از پیش تختش گرازید سام

پسش پهلوانان نهادند گام

خرامید و شد سوی آرامگاه

همی کرد گیتی بآیین و راه

***

2

کنون پر شگفتی یکی داستان

بپیوندم از گفته‏ی باستان

نگه کن که مر سام را روزگار

چه بازی نمود ای پسر گوش دار

نبود ایچ فرزند مر سامرا

دلش بود جوینده‏ی کام را

نگاری بد اندر شبستان اوی

ز گلبرگ رخ داشت وز مشک موی

از آن ماهش امّید فرزند بود

که خورشید چهرو برومند بود

ز سام نریمان همو بار داشت

ز بار گران تنش آزار داشت

ز مادر جدا شد بران چند روز

نگاری چو خورشید گیتی فروز

بچهره چنان بود تابنده شید

و لیکن همه موی بودش سپید

پسر چون ز مادر بران گونه زاد

نکردند یک هفته بر سام یاد

شبستان آن نامور پهلوان

همه پیش آن خرد کودک نوان

کسی سام یل را نیارست گفت

که فرزند پیر آمد از خوب جفت

یکی دایه بودش به کردار شیر

بر پهلوان اندر آمد دلیر

که بر سام یل روز فرخنده باد

دل بدسگالان او کنده باد

پس پرده‏ی تو در ای نامجوی

یکی پور پاک آمد از ماه روی

تنش نقره‏ی سیم و رخ چون بهشت

برو بر نبینی یک اندام زشت

از آهو همان کش سپیدست موی

چنین بود بخش تو ای نامجوی

فرود آمد از تخت سام سوار

بپرده درآمد سوی نو بهار

چو فرزند را دید مویش سپید

ببود از جهان سر به سر نا امید

سوی آسمان سر برآورد راست

ز دادآور آنگاه فریاد خواست

که ای برتر از کژی و کاستی

بهی زان فزاید که تو خواستی

اگر من گناهی گران کرده ام

وگر کیش آهرمن آورده ام

بپوزش مگر کردگار جهان

بمن بر ببخشاید اندر نهان

به پیچد همی تیره جانم ز شرم

بجوشد همی در دلم خون گرم

چو آیند و پرسند گردنکشان

چه گویم ازین بچّه‏ی بد نشان

چه گویم که این بچّه‏ی دیو چیست

پلنگ و دورنگ است و گر نه پری ست

ازین ننگ بگذارم ایران زمین

نخواهم برین بوم و بر آفرین

بفرمود پس تاش برداشتند

از آن بوم و بر دور بگذاشتند

به جاییکه سیمرغ را خانه بود

بدان خانه این خرد بیگانه بود

نهادند بر کوه و گشتند باز

برآمد برین روزگاری دراز

چنان پهلوان زاده‏ی بیگناه

ندانست رنگ سپید از سیاه

پدر مهر و پیوند بفکند خوار

جفا کرد بر کودک شیر خوار

یکی داستان زد برین نرّه شیر

کجا بچه را کرده بد شیر سیر

که گر من تورا خون دل دادمی

سپاس ایچ بر سرت ننهادمی

که تو خود مرا دیده و هم دلی

دلم بگسلد گر ز من بگسلی

چو سیمرغ را بچه شد گرسنه

بپرواز بر شد دمان از بنه

یکی شیرخواره خروشنده دید

زمین را چو دریای جوشنده دید

زخاراش گهواره و دایه خاک

تن از جامه دور و لب از شیر پاک

بگرد اندرش تیره خاک نژند

به سر برش خورشید گشته بلند

پلنگش بدی کاشکی مام و باب

مگر سایه ای یافتی ز آفتاب

فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ

بزد برگرفتش از آن گرم سنگ

ببردش دمان تا بالبرز کوه

که بودش بدانجا کنام و گروه

سوی بچگان برد تا بشکرند

بدان ناله‏ی زار او ننگرند

ببخشود یزدان نیکی دهش

کجا بودنی داشت اندر بوش

نگه کرد سیمرغ با بچگان

بران خرد خون از دو دیده چكان

شگفتی برو بر فکندند مهر

بماندند خیره بدان خوب چهر

شکاری که نازکتر آن برگزید

که بی شیر مهمان همی خون مزید

بدین گونه تا روزگاری دراز

برآورد داننده بگشاد راز

چو آن کودک خرد پرمایه گشت

بر آن کوه بر روزگاری گذشت

یکی مرد شد چون یکی زاد سرو

برش کوه سیمین میانس چو غرو

نشانش پراکنده شد در جهان

بد و نیک هرگز نماند نهان

به سام نریمان رسید آگهی

از آن نیک پی پور با فرهی

شبی از شبان داغ دل خفته بود

ز کار زمانه برآشفته بود

چنان دید در خواب کز هندوان

یکی مرد بر تازی اسپ دوان

ورا مژده دادی بفرزند او

بران برز شاخ برومند او

چو بیدار شد موبدانرا بخواند

ازین در سخن چند گونه براند

چه گویید گفت اندرین داستان

خردتان برین هست همداستان

هر آنکس که بودند پیر و جوان

زبان برگشادند بر پهلوان

که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ

چه ماهی بدریا درون با نهنگ

همه بچه را پروراننده اند

ستایش بیزدان رساننده اند

تو پیمان نیکی دهش بشکنی

چنان بی گنه بچه را بفگنی

بیزدان کنون سوی پوزش گرای

که اویست بر نیکویی رهنمای

چو شب تیره شد رای خواب آمدش

از اندیشه‏ی دل شتاب آمدش

چنان دید در خواب کز کوه هند

درفشی برافراشتندی بلند

جوانی پدید آمدی خوب روی

سپاهی گران از پس پشت اوی

بدست چپش بر یکی موبدی

سوی راستش نامور بخردی

یکی پیش سام آمدی زان دو مرد

زبان برگشادی بگفتار سرد

که ای مرد بیباک ناپاک رای

دل و دیده شسته ز شرم خدای

تورا دایه گر مرغ شاید همی

پس این پهلوانی چه باید همی

گر آهوست بر مرد موی سپید

تورا ریش و سر گشت چون خنگ بید

پس از آفریننده بیزار شو

که در تنت هر روز رنگیست نو

پسر گر به نزدیک تو بود خوار

کنون هست پرورده‏ی کردگر

کزو مهربانتر ورا دایه نیست

تورا خود بمهر اندرون مایه نیست

بخواب اندرون بر خروشید سام

چو شیر ژیان کاندر آید به دام

چو بیدار شد بخردانرا بخواند

سران سپه را همه برنشاند

بیامد دمان سوی آن کوهسار

که افکندگانرا کند خواستار

سر اندر ثریا یکی کوه دید

که گفتی ستاره بخواهد کشید

نشیمی ازو برکشیده بلند

که ناید ز کیوان برو برکزند

فرو برده از شیز و صندل عمود

یک اندر دگر ساخته چوب عود

بدان سنگ خارا نگه کرد سام

بدان هیبت مرغ و هول كنام

یکی کاخ بد تارک اندر سماک

نه از دست رنج و نه از آب و خاک

ره برشدن جست و کی بود راه

دد و دام را بر چنان جایگاه

ابر آفریننده کرد آفرین

بمالید رخسارگان بر زمین

همی گفت کی برتر از جایگاه

ز روشن روان وز خورشید و ماه

گرین کودک از پای پشت من است

نه از تخم بدگوهر آهرمن است

ازین برشدن بنده را دست گیر

مرین پر گنه را تو اندر پذیر

چنین گفت سیمرغ با پور سام

که ای دیده رنج نشیم و کنام

پدر سام یل پهلوان جهان

سرافرازتر کس میان مهان

بدین کوه فرزند جوی آمدست

تورا نزد او آب روی آمدست

روا باشد اکنون که بردارمت

بی آزار نزدیک او آرمت

به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت

که سیرآمدستی همانا ز جفت

نشیم تو رخشنده گاه من است

دو پرّ تو فرّ کلاه من است

چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه

ببینی و رسم کیانی کلاه

مگر کاین نشیمت نیاید به کار

یکی آزمایش کن از روزگار

ابا خویشتن بر یکی پرّ من

خجسته بود سایه‏ی فرّ من

گرت هیچ سختی بروی آورند

ور از نیک و بد گفت و گوی آورند

برآتش برافگن یکی پرّ من

ببینی هم اندر زمان فرّ من

که در زیر پرّت بپرورده ام

ابا بچّگانت برآورده ام

همان گه بیایم چو ابر سیاه

بی آزارت آرم بدین جایگاه

فرامش مکن مهر دایه ز دل

که در دل مرا مهر تو دل گسل

دلش کرد پدرام و برداشتش

گرازان بابر اندر افراشتش

ز پروازش آورد نزد پدر

رسیده به زیر برش موی سر

تنش پیلوار و برخ چون بهار

پدر چون بدیدش بنالید زار

فرو برد سر پیش سیمرغ زود

نیایش همی بآفرین برفزود

سراپای کودک همی بنگرید

همی تاج و تخت کیی را سزید

بر و بازوی شیر و خورشید روی

دل پهلوان دست شمشیر جوی

سپیدش مژه دیدگان قیرگون

چو بُسّد لب و رخ بمانند خون

دل سام شد چون بهشت برین

بران پاک فرزند کرد آفرین

بمن ای پسر گفت دل نرم کن

گذشته مکن یاد و دل گرم کن

منم کمترین بنده یزدان پرست

ازآن پس که آوردمت باز دست

پذیرفته ام از خدای بزرگ

که دل بر تو هرگز ندارم سترگ

بجویم هوای تو از نیک و بد

ازین پس چه خواهی تو چونان سزد

تنش را یکی پهلوانی قبای

بپوشید و از کوه بگزارد پای

فرود آمد از کوه و بالای خواست

همان جامه‏ی خسرو آرای خواست

سپه یکسره پیش سام آمدند

گشاده دل و شادکام آمدند

تبیره زنان پیش بردند پیل

برآمد یکی گرد مانند نیل

خروشیدن کوس با کرّنای

همان زنگ زرین و هندی درای

سواران همه نعره برداشتند

بدان خرّمی راه بگذاشتند

چو اندر هوا شب علم برگشاد

شد آن روی رومیش زندگی نژاد

بران دشت هامون فرود آمدند

بخفتند و یکبار دم بر زدند

چو بر چرخ گردان درفشنده شید

یکی خیمه زد از حریر سپید

به شادی بشهر اندرون آمدند

ابا پهلوانی فزون آمدند

***

3

یکایک به شاه آمد این آگهی

که سام آمد از کوه با فرهی

بدان آگهی شد منوچهر شاد

بسی از جهان آفرین کرد یاد

بفرمود تا نوذر نامدار

شود تازیان پیش سام سوار

کند آفرین کیانی براوی

بدان شادمانی که بگشاد روی

بفرمایدش تا سوی شهریار

شود تا سخن ها کند خواستار

ببیند یکی روی دستان سام

به دیدار ایشان شود شادکام

وزین جا سوی زابلستان شود

برآیین خسرو پرستان شود

چو نوذر بر سام نیرم رسید

یکی نوجهان پهلوان را بدید

فرود آمد از باره سام سوار

گرفتند مر یک دگر را کنار

ز شاه و ز گردان بپرسید سام

ازیشان بدو داد نوذر پیام

چو بشنید پیغام شاه بزرگ

زمین را ببوسید سام سترگ

دوان سوی درگاه بنهاد روی

چنان کش بفرمود دیهیم جوی

چو آمد به نزدیکی شهریار

سپهبد پذیره شدش از کنار

درفش منوچهر چون دید سام

پیاده شد از باره بگذارد گام

منوچهر فرمود تا برنشست

مر آن پاک دل گرد خسرو پرست

سوی تخت و ایوان نهادند روی

چه دیهیم دار و چه دیهیم جوی

منوچهر برگاه بنشست شاد

کلاه بزرگی به سر بر نهاد

بیک دست قارن بیک دست سام

نشستند روشن دل و شادکام

پس آراسته زال را پیش شاه

بزرّین عمود و بزرّین کلاه

گرازان بیاورد سالار بار

شگفتی بماند اندرو شهریار

بران برز بالای آن خوب چهر

تو گفتی که آرام جانست و مهر

چنین گفت مر سام را شهریار

که از من تو این را بزنهار دار

به خیره میازارش از هیچ روی

بکس شادمانه مشو جز بدوی

که فرّ کیان دارد و چنگ شیر

دل هوشمندان و آهنگ شیر

پس از کار سیمرغ و کوه بلند

وزان تا چرا خوار شد ارجمند

یکایک همه سام با او بگفت

هم از آشکارا هم اندر نهفت

وز افکندن زال بگشاد راز

که چون گشت با او سپهر از فراز

سرانجام گیتی ز سیمرغ و زال

پر از داستان شد بسیار سال

برفتم به فرمان گیهان خدای

به البرز کوه اندر آن زشت جای

یکی کوه دیدم سر اندر سحاب

سپهریست گفتی ز خارا بر آب

برو بر نشیمی چو کاخ بلند

ز هر سو برو بسته راه گزند

بدو اندرون بچه‏ی مرغ و زال

تو گفتی که هستند هر دو همال

همی بوی مهر آمد از باد اوی

به دل راحت آمد هم از یاد اوی

ابا داور راست گفتم براز

که ای آفریننده‏ی بی نیاز

رسیده به هر جای برهان تو

نگردد فلک جز به فرمان تو

یکی بنده ام با تنی پر گناه

به پیش خداوند خورشید و ماه

امیدم به بخشایش توست بس

به چیزی دگر نیستم دسترس

تو این بنده‏ی مرغ پرورده را

بخواری و زاری برآورده را

همی پر بپوشد به جای حریر

مَزَد گوشت هنگام پستان شیر

به بد مهری من روانم مسوز

بمن باز بخش و دلم برفروز

به فرمان یزدان چو این گفته شد

نیایش همان گه پذیرفته شد

بزد پر سیمرغ و برشد به ابر

همی حلقه زد بر سر مرد گبر

ز کوه اندر آمد چو ابر بهار

گرفته تن زال را بر کنار

به پیش من آورد چون دایه ای

که در مهر باشد ورا مایه ای

من آوردمش نزد شاه جهان

همه آشکاراش کردم نهان

بفرمود پس شاه با موبدان

ستاره شناسان و هم بخردان

که جویند تا اختر زال چیست

بران اختر از بخت سالار کیست

چو گیرد بلندی چه خواهد بدن

همی داستان از چه خواهد زدن

ستاره شناسان هم اندر زمان

از اختر گرفتند پیدا نشان

بگفتند با شاه دیهیم دار

که شادان بزی تا بود روزگار

که او پهلوانی بود نامدار

سرافراز و هشیار و گرد و سوار

چو بشنید شاه این سخن شاد شد

دل پهلوان از غم ازاد شد

یکی خلعتی ساخت شاه زمین

که کردند هر کس بدو آفرین

از اسپان تازی بزرّین ستام

ز شمشیر هندی بزرّین نیام

ز دینار و خز وز یاقوت و زر

ز گستردنی های بسیار مر

غلامان رومی بدیبای روم

همه گوهرش پیکر و زرش بوم

زبرجد طبق ها و پیروزه جام

چه از زرّ سرخ و چه از سیم خام

پر از مشک و کافور و پر زعفران

همه پیش بردند فرمان بران

همان جوشن و ترگ و برگستوان

همان نیزه و تیر و گرز گران

همان تخت پیروزه و تاج زر

همان مهر یاقوت و زرّین کمر

وزان پس منوچهر عهدی نوشت

سراسر ستایش بسان بهشت

همه کابل و زابل و مای و هند

ز دریای چین تا بدریای سند

ز زابلستان تا بدان روی بست

بنوّی نوشتند عهدی درست

چو این عهد و خلعت بیاراستند

پس اسپ جهان پهلوان خواستند

چو این کرده شد سام بر پای خاست

که ای مهربان مهتر داد و راست

ز ماهی براندیشه تا چرخ ماه

چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه

بمهر و بداد و بخوی و خرد

زمانه همی از تو رامش برد

همه گنج گیتی به چشم تو خوار

مبادا ز تو نام تو یادگار

فرود آمد و تخت را داد بوس

ببستند بر کوهه‏ی پیل کوس

سوی زابلستان نهادند روی

نظاره برو بر همه شهر و کوی

چو آمد به نزدیکی نیم روز

خبر شد ز سالار گیتی فروز

بیاراسته سیستان چون بهشت

گلش مشک سارا بد و زرّ خشت

بسی مشک و دینار بر ریختند

بسی زعفران و درم بیختند

یکی شادمانی بد اندر جهان

سراسر میان کهان و مهان

هر آنجا که بد مهتری نامجوی

ز گیتی سوی سام بنهاد روی

که فرخنده بادا پی این جوان

برین پاک دل نامور پهلوان

چو بر پهلوان آفرین خواندند

ابر زال زر گوهر افشاندند

نشست آنگهی سام با زیب و جام

همی داد چیز و همی راند کام

کسی کو به خلعت سزاوار بود

خردمند بود و جهاندار بود

براندازه شان خلعت آراستند

همه پایه برتری خواستند

جهاندیدگان را ز کشور بخواند

سخن های بایسته چندی براند

چنین گفت با نامور بخردان

که ای پاک و بیدار دل موبدان

چنین است فرمان هشیار شاه

که لشکر همی راند باید به راه

سوی گرگساران و مازندران

همی راند خواهم سپاهی گران

بماند به نزد شما این پسر

که همتای جان است و جفت جگر

دل و جانم ایدر بماند همی

مژه خون دل برفشاند همی

بگاه جوانی و کندآوری

یکی بیهده ساختم داوری

پسر داد یزدان بیانداختم

ز بی دانشی ارج نشناختم

گرانمایه سیمرغ برداشتش

همان آفریننده بگماشتش

بپرورد او را چو سرو بلند

مرا خوار بد مرغ را ارجمند

چو هنگام بخشایش آمد فراز

جهاندار یزدان بمن داد باز

بدانید کاین زینهار من است

به نزد شما یادگار من است

گرامیش دارید و پندش دهید

همه راه و رای بلندش دهید

سوی زال کرد آنگهی سام روی

که داد و دهش گیر و آرام جوی

چنان دان که زابلستان خان توست

جهان سربه سر زیر فرمان توست

تورا خان و مان باید آبادتر

دل دوستداران تو شادتر

کلید در گنج ها پیش توست

دلم شاد و غمگین بکم بیش توست

به سام آنگهی گفت زال جوان

که چون زیست خواهم من ایدر نوان

جدا پیشتر زین کجا داشتی

مدارم که آمد گه آشتی

کسی کاو ز مادر گنه کار زاد

من آنم سزد گر بنالم ز داد

گهی زیر چنگال مرغ اندرون

چمیدن به خاک و چریدن ز خون

کنون دور ماندم ز پروردگار

چنین پروراند مرا روزگار

ز گل بهره‏ی من بجز خار نیست

بدین با جهاندار پیکار نیست

بدو گفت پرداختن دل سزاست

بپرداز و بر گوی هرچت هواست

ستاره شمر مرد اخترگرای

چنین زد تورا ز اختر نیک رای

که ایدر تورا باشد آرامگاه

هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه

گذر نیست بر حکم گردان سپهر

هم ایدر بگسترد بایدت مهر

کنون گرد خویش اندر آور گروه

سواران و مردان دانش پژوه

بیاموز و بشنو ز هر دانشی

که یابی ز هر دانشی رامشی

ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ

همه دانش و داد دادن بسیچ

بگفت این و برخاست آوای کوس

هوا قیرگون شد زمین آبنوس

خروشیدن زنگ و هندی درای

برآمد ز دهلیز پرده سرای

سپهبد سوی جنگ بنهاد روی

یکی لشکری ساخته جنگجوی

بشد زال با او دو منزل به راه

بدان تا پدر چون گذارد سپاه

پدر زال را تنگ در بر گرفت

شگفتی خروشیدن اندر گرفت

بفرمود تا باز گردد ز راه

شود شادمان سوی تخت و کلاه

بیامد پر اندیشه دستان سام

که تا چون زید تا بود نیک نام

نشست از بر نامور تخت عاج

به سر بر نهاد آن فروزنده تاج

ابا یاره و گرزه‏ی گاوسر

ابا طوق زرّین و زرّین کمر

ز هر کشوری موبدانرا بخواند

پژوهید هر کار و هر چیز راند

ستاره شناسان و دین آوران

سواران جنگی و کین آوران

شب و روز بودند با او بهم

زدندی همی رای بر بیش و کم

چنان گشت زال از بس آموختن

تو گفتی ستاره ست از افروختن

به رای و به دانش به جایی رسید

که چون خویشتن در جهان کس ندید

بدین سان همی گشت گردان سپهر

ابر سام و بر زال گسترده مهر

***

4

چنان بد که روزی چنان کرد رای

که در پادشاهی بجنبد ز جای

برون رفت با ویژه گردان خویش

که با او یکی بودشان رای و کیش

سوی کشور هندوان کرد رای

سوی کابل و دنبر و مرغ و مای

به هر جایگاهی بیاراستی

می و رود و رامشگران خواستی

گشاده در گنج و افکنده رنج

بر آیین و رسم سرای سپنج

ز زابل به کابل رسید آن زمان

گرازان و خندان و دل شادمان

یکی پادشا بود مهراب نام

زبر دست با گنج و گسترده کام

به بالا به کردار آزاده سرو

برخ چون بهار و برفتن تذرو

دل بخردان داشت و مغز ردان

دو کتف یلان و هش موبدان

ز ضحاک تازی گهر داشتی

به کابل همه بوم و برداشتی

همی داد هر سال مر سام ساو

که با او به رزمش نبود ایچ تاو

چو آگه شد از کار دستان سام

ز کابل بیامد بهنگام بام

ابا گنج و اسپان آراسته

غلامان و هر گونه‏ی خواسته

ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر

ز دیبای زر بفت و چینی حریر

یکی تاج با گوهر شاهوار

یکی طوق زرّین زبرجد نگار

چو آمد به دستان سام آگهی

که مهراب آمد بدین فرّهی

پذیره شدش زال و بنواختش

بآیین یکی پایگه ساختش

سوی تخت پیروزه باز آمدند

گشاده دل و بزم ساز آمدند

یکی پهلوانی نهادند خوان

نشستند بر خوان با فرخان

گسارنده‏ی می می آورد و جام

نگه کرد مهراب را پور سام

خوش آمد هماناش دیدار او

دلش تیز ترگشت در کار او

چو مهراب برخاست از خوان زال

نگه کرد زال اندر آن برز و یال

چنین گفت با مهتران زال زر

که زیبنده تر زین که بندد کمر

یکی نامدار از میان مهان

چنین گفت کای پهلوان جهان

پس پرده‏ی او یکی دخترست

که رویش ز خورشید روشن ترست

ز سر تا بپایش به کردار عاج

به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج

بران سفت سیمینش مشکین کمند

سرش گشته چون حلقه‏ی پای بند

رخانش چو گلنار و لب ناردان

ز سیمین برش رسته دو ناروان

دو چشمش بسان دو نرگس بباغ

مژه تیرگی برده از پرّ زاغ

دو ابرو بسان کمان طراز

برو توز پوشیده از مشک ناز

بهشتی ست سر تا سر آراسته

پر آرایش و رامش و خواسته

برآورد مر زال را دل بجوش

چنان شد کزو رفت آرام و هوش

شب آمد پر اندیشه بنشست زال

بنادیده برگشت بی خورد و هال

چو زد بر سر کوه بر تیغ شید

چو یاقوت شد روی گیتی سپید

در بار بگشاد دستان سام

برفتند گردان به زرّین نیام

در پهلوان را بیاراستند

چو بالای پرمایگان خواستند

برون رفت مهراب کابل خدای

سوی خیمه‏ی زال زابل خدای

چو آمد به نزدیکی بارگاه

خروش آمد از درکه بگشای راه

بر پهلوان اندرون رفت گو

بسان درختی پر از بار نو

دل زال شد شاد و بنواختش

ازآن انجمن سر برافراختش

بپرسید کز من چه خواهی بخواه

ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه

بدو گفت مهراب کای پادشا

سرافراز و پیروز و فرمان روا

مرا آرزو در زمانه یکی ست

که آن آرزو بر تو دشوار نیست

که آیی به شادی سوی خان من

چو خورشید روشن کنی جان من

چنین داد پاسخ که این رای نیست

به خان تو اندر مرا جای نیست

نباشد بدین سام همداستان

همان شاه چون بشنود داستان

که ما می گساریم و مستان شویم

سوی خانه‏ی بت پرستان شویم

جزآن هر چه گویی تو پاسخ دهم

به دیدار تو رای فرّخ نهم

چو بشنید مهراب کرد آفرین

به دل زال را خواند ناپاک دین

خرامان برفت از بر تخت اوی

همی آفرین خواند بر بخت اوی

چو دستان سام از پسش بنگرید

ستودش فراوان چنانچون سزید

ازآن کاو نه هم دین و هم راه بود

زبان از ستودنش کوتاه بود

برو هیچکس چشم نگماشتند

مر او را ز دیوانگان داشتند

چو روشن دل پهلوان را بدوی

چنان گرم دیدند با گفت و گوی

مر او را ستودند یک یک مهان

همان کز پس پرده بودش نهان

ز بالا و دیدار و آهستگی

ز بایستگی هم ز شایستگی

دل زال یکباره دیوانه گشت

خرد دور شد عشق فرزانه گشت

سپهدار تازی سر راستان

بگوید برین بر یکی داستان

که تا زنده ام چرمه جفت من است

خم چرخ گردان نهفت من است

عروسم نباید که رعنا شوم

به نزد خردمند رسوا شوم

از اندیشگان زال شد خسته دل

بران کار بنهاد پیوسته دل

همی بود پیچان دل از گفت و گوی

مگر تیره گردد ازین ابروی

همی گشت یک چند بر سر سپهر

دل زال آکنده یکسر بمهر

***

5

چنان بد که مهراب روزی پگاه

برفت و بیامد ازآن بارگاه

گذر کرد سوی شبستان خویش

همی گشت بر گرد بستان خویش

دو خورشید بود اندر ایوان او

چو سیندخت و رودابه‏ی ماه روی

بیاراسته همچو باغ بهار

سراپای پر بوی ورنگ و نگار

شگفتی برودابه اندر بماند

همی نام یزدان برو بر بخواند

یکی سرو دید از برش گرد ماه

نهاده ز عنبر به سر بر کلاه

بدیبا و گوهر بیاراسته

بسان بهشتی پر از خواسته

بپرسید سیندخت مهرابرا

ز خوشاب بگشاد عناب را

که چون رفتی امروز و چون آمدی

که کوتاه باد از تو دست بدی

چه مردست این پیر سر پور سام

همی تخت یاد آیدش گر کنام

خوی مردمی هیچ دارد همی

پی نامداران سپارد همی

چنین داد مهراب پاسخ بدوی

که ای سرو سیمین بر ماه روی

به گیتی در از پهلوانان گرد

پی زال زر کس نیارد سپرد

چو دست و عنانش بر ایوان نگار

نه بینی نه بر زین چنو یک سوار

دل شیر نر دارد و زور پیل

دو دستش به کردار دریای نیل

چو برگاه باشد درافشان بود

چو در جنگ باشد سرافشان بود

رخش پژمراننده‏ی ارغوان

جوان سال و بیدار و بختش جوان

به کین اندرون چون نهنگ بلاست

به زین اندرون تیز چنگ اژدهاست

نشاننده‏ی خاک در کین به خون

فشاننده‏ی خنجر آبگون

از آهو همان کش سپید است موی

بگوید سخن مردم عیب جوی

سپیدی مویش بزیبد همی

تو گویی که دل ها فریبد همی

چو بشنید رودابه آن گفت گوی

برافروخت و گلنارگون کرد روی

دلش گشت پرآتش از مهر زال

ازو دور شد خورد و آرام و هال

چو بگرفت جای خرد آرزوی

دگر شد برای و بآیین و خوی

***

6

ورا پنج ترک پرستنده بود

پرستنده و مهربان بنده بود

بدان بندگان خردمند گفت

که بگشاد خواهم نهان از نهفت

شما یک به یک رازدار منید

پرستنده و غمگسار منید

بدانید هر پنج و آگه بوید

همه ساله با بخت همره بوید

که من عاشقم همچو بحر دمان

ازو بر شده موج تا آسمان

پر از پور سامست روشن دلم

بخواب اندر اندیشه زو نگسلم

همیشه دلم در غم مهر اوست

شب و روزم اندیشه‏ی چهر اوست

کنون این سخن را چه درمان کنید

چگویید و با من چه پیمان کنید

یکی چاره باید کنون ساختن

دل و جانم از رنج پرداختن

پرستندگانرا شگفت آمد آن

که بیکاری آمد زدخت ردان

همه پاسخش را بیاراستند

چو اهرمن از جای برخاستند

که ای افسر بانوان جهان

سرافراز بر دختوران مهان

ستوده ز هندوستان تا بچین

میان بتان در چو روشن نگین

به بالای تو بر چمن سرو نیست

چو رخسار تو تابش پرو نیست

نگار رخ تو زقنوج ورای

فرستد همی سوی خاور خدای

تورا خود بدیده درون شرم نیست

پدر را به نزد تو آزرم نیست

که آنرا که اندازد از بر پدر

تو خواهی که گیری مر او را ببر

که پرورده‏ی مرغ باشد به کوه

نشانی شده در میان گروه

کس از مادران پیر هرگز نزاد

نه ز آنکس که زاید بباشد نژاد

چنین سرخ دو بُسّد شیر بوی

شگفتی بود گر شوی پیر جوی

جهانی سراسر پر از مهر توست

به ایوان ها صورت چهر توست

تورا با چنین روی و بالای و موی

ز چرخ چهارم خور آیدت شوی

چو رودابه گفتار ایشان شنید

چو از باد آتش دلش بردمید

بر ایشان یکی بانگ بر زد به خشم

بتابید روی و بخوابید چشم

وزان پس به چشم و بروی دژم

به ابرو ز خشم اندر آورد خم

چنین گفت کاین خام پیکارتان

شنیدن نیرزید گفتارتان

نه قیصر بخواهم نه فغفور چین

نه از تاجداران ایران زمین

به بالای من پور سام است زال

ابا بازوی شیر و با برز و یال

گرش پیر خوانی همی گر جوان

مرا او به جای تن است و روان

مرا مهر او دل ندیده گزید

همان دوستی از شنیده گزید

برو مهربانم نه بر روی و موی

به سوی هنر گشتمش مهر جوی

پرستنده آگه شد از راز او

چو بشنید دل خسته آواز او

به آواز گفتند ما بنده ایم

به دل مهربان و پرستنده ایم

نگه کن کنون تا چه فرمان دهی

نیاید ز فرمان تو جز بهی

یکی گفت زیشان که ای سروبن

نگر تا نداند کسی این سخن

اگر جادویی باید آموختن

ببند و فسون چشم ها دوختن

بپرّیم با مرغ و جادو شویم

بپوییم و در چاره آهو شویم

مگر شاه را نزد ماه آوریم

به نزدیک او پایگاه آوریم

لب سرخ رودابه پر خنده کرد

رخان معصفر سوی بنده کرد

که این گفته را گر شوی کاربند

درختی برومند کاری بلند

که هر روز یاقوت بار آورد

برش تازیان بر کنار آورد

***

7

پرستنده برخاست از پیش او

بدان چاره بی چاره بنهاد روی

بدیبای رومی بیاراستند

سر زلف بر گل بپیراستند

برفتند هر پنج تا رودبار

ز هر بوی و رنگی چو خرّم بهار

مه فرودین و سر سال بود

لب رود لشکرگه زال بود

همی گل چدند از لب رودبار

رخان چون گلستان و گل در کنار

نگه کرد دستان ز تخت بلند

بپرسید کین گل پرستان کیند

چنین گفت گوینده با پهلوان

که از کاخ مهراب روشن روان

پرستندگانرا سوی گلستان

فرستد همی ماه کابلستان

به نزد پری چهرگان رفت زال

کمان خواست از ترک و بفراخت یال

پیاده همی رفت جویان شکار

خشیشار دید اندر آن رودبار

کمان ترک گلرخ بزه برنهاد

بدست جهان پهلوان درنهاد

نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب

یکی تیر بنداخت اندر شتاب

ز پروازش آورد گردان فرود

چکان خون و وشّی شده آب رود

به ترک آنگهی گفت زان سوگذر

بیاور تو آن مرغ افکنده پر

به کشتی گذر کرد ترک سترگ

خرامید نزد پرستنده ترک

پرستنده پرسید کای پهلوان

سخن گوی و بگشای شیرین زبان

که این شیر بازو گو پیلتن

چه مردست و شاه کدام انجمن

که بگشاد زین گونه تیر از کمان

چه سنجد به پیش اندرش بدگمان

ندیدیم زیبنده تر زین سوار

بتیر و کمان بر چنین کامگار

پری روی دندان بلب برنهاد

مکن گفت ازین گونه از شاه یاد

شه نیمروز است فرزند سام

که دستانش خوانند شاهان بنام

به گرد جهان گر بگردد سوار

ازین سان نبیند یکی نامدار

پرستنده با کودک ماه روی

بخندید و گفتش که چندین مگوی

که ماهی است مهراب را در سرای

به یک سر ز شاه تو برتر بپای

به بالای ساج است و همرنگ عاج

یکی ایزدی بر سر از مشک تاج

دو نرگس دژم و دو ابرو بخم

ستون دو ابرو چو سیمین قلم

دهانش به تنگی دل مستمند

سر زلف چون حلقه‏ی پای بند

دو جادوش پر خواب و پر آب روی

پر از لاله رخسار و پر مشک موی

نفس را مگر بر لبش راه نیست

چنو در جهان نیز یک ماه نیست

پرستندگان هر یکی آشکار

همی کرد وصف رخ آن نگار

بدین چاره تا آن لب لعل فام

کند آشنا با لب پور سام

چنین گفت با بندگان خوب چهر

که با ماه خوبست رخشنده مهر

و لیکن بگفتن مگر روی نیست

بود کاب را ره بدین جوی نیست

دلاور که پرهیز جوید ز جفت

بماند بآسانی اندر نهفت

بدان تاش دختر نباشد ز بن

نباید شنیدنش ننگ سخن

چنین گفت مرجفت را باز نر

چو برخایه بنشست و گسترد پر

کزین خایه گرمایه بیرون کنم

ز پشت پدر خایه بیرون کنم

ازیشان چو برگشت خندان غلام

بپرسید ازو نامور پور سام

که با تو چه گفت آن که خندان شدی

گشاده لب و سیم دندان شدی

بگفت آنچه بشنید با پهلوان

ز شادی دل پهلوان شد جوان

چنین گفت با ریدک ماه روی

که رو مر پرستنده گانرا بگوی

که از گلستان یک زمان مگذرید

مگر با گل از باغ گوهر برید

درم خواست و دینار و گوهر ز گنج

گرانمایه دیبای زربفت پنج

بفرمود کاین نزد ایشان بزید

کسی را مگویید و پنهان برید

نباید شدن شان سوی کاخ باز

بدان تا پیامی فرستم براز

برفتند زی ماه رخسار پنج

ابا گرم گفتار و دینار و گنج

بدیشان سپردند زر و گهر

پیام جهان پهلوان زال زر

پرستنده با ماه دیدار گفت

که هرگز نماند سخن در نهفت

مگر آنکه باشد میان دو تن

سه تن نانهان است و چار انجمن

بگوی ای خردمند پاکیزه رای

سخن گر به رازست با ما سرای

پرستنده گفتند یک با دگر

که آمد به دام اندرون شیر نر

کنون کار رودابه و کام زال

به جای آمد و این بود نیک فال

بیامد سیه چشم گنجور شاه

که بود اندر آن کار دستور شاه

سخن هر چه بشنید از آن دلنواز

همی گفت پیش سپهبد براز

سپهبد خرامید تا گلستان

برامّید خورشید کابلستان

پری روی گلرخ بتان طراز

برفتند و بردند پیشش نماز

سپهبد بپرسید ازیشان سخن

ز بالا و دیدار آن سرو بن

ز گفتار و دیدار و رای و خرد

بدان تا بخوی وی اندر خورد

بگویید با من یکایک سخن

بکژّی نگر نفگنید ایپ بن

اگر راستی تان بود گفت و گوی

به نزدیک من تان بود آبروی

وگر هیچ کژی گمانی برم

به زیر پی پیلتان بسپرم

رخ لاله رخ گشت چون سندروس

به پیش سپهبد زمین داد بوس

چنین گفت کز مادر اندر جهان

نزاید کس اندر میان مهان

به دیدار سام و به بالای او

بپاکی دل و دانش و رای او

دگر چون تو ای پهلوان دلیر

بدین برز بالا و بازوی شیر

همی می چکد گویی از روی تو

عبیرست گویی مگر بوی تو

سه دیگر چو رودابه‏ی ماه روی

یکی سرو سیمست با رنگ و بوی

ز سر تا بپایش گلست و سمن

به سرو سهی بر سهیل یمن

از آن گنبد سیم سر بر زمین

فرو هشته بر گل کمند از کمین

بمشک و بعنبر سرش بافته

بیاقوت و ز مرد تنش تافته

سر زلف و جعدش چو مشکین زره

فکندست گویی گره بر گره

ده انگشت برسان سیمین قلم

برو کرده از غالیه صد رفم

بت آرای چون او نبیند بچین

برو ماه و پروین کنند آفرین

سپهبد پرستنده را گفت گرم

سخن های شیرین بآوای نرم

که اکنون چه چارست با من بگوی

یکی راه جستن به نزدیک اوی

که ما را دل و جان پر از مهر اوست

همه آرزو دیدن چهر اوست

پرستنده گفتا چو فرمان دهی

گذاریم تا کاخ سرو سهی

ز فرخنده رای جهان پهلوان

ز گفتار و دیدار روشن روان

فریبیم و گوییم هر گونه‏ای

میان اندرون نیست واژونه‏ای

سر مشک بویش به دام آوریم

لبش زی لب پور سام آوریم

خرامد مگر پهلوان با کمند

به نزدیک دیوار کاخ بلند

کند حلقه در گردن کنگره

شود شیر شاد از شکار بره

برفتند خوبان و برگشت زال

دلش گشت با کام و شادی همال

***

8

رسیدند خوبان بدرگاه کاخ

به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ

نگه کرد دربان برآراست جنگ

زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ

که بی گه ز درگاه بیرون شوید

شگفت آیدم تا شما چون شوید

بتان پاسخش را بیاراستند

به تنگی دل از جای برخاستند

که امروز روزی دگرگونه نیست

به راه گلان دیو وارونه نیست

بهار آمد از گلستان گل چنیم

ز روی زمین شاخ سنبل چنیم

نگهبان در گفت کامروز کار

نباید گرفتن بدان هم شمار

که زال سپهبد به کابل نبود

سراپرده‏ی شاه زابل نبود

نبینید کز کاخ کابل خدای

به زین اندر آرد به شبگیر پای

اگرتان ببیند چنین گل به دست

کند بر زمین تان هم آنگاه پست

شدند اندر ایوان بتان طراز

نشستند و با ماه گفتند راز

نهادند دینار و گوهر به پیش

بپرسید رودابه از کم و بیش

که چون بودتان کار با پور سام

بدیدن بهست ار به آواز و نام

پری چهره هر پنج بشتافتند

چو با ماه جای سخن یافتند

همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ

سواری میان لاغر و بر فراخ

دو چشمش چو دو نرگس قیرگون

لبانش چو بُسّد رخانش چو خون

کف و ساعدش چون کف شیر نر

هیون ران و موبد دل و شاه فر

سراسر سپید است مویش به رنگ

از آهو همین است و این نیست ننگ

سر جعد آن پهلوان جهان

چو سیمین زره بر گل ارغوان

که گویی همی خود چنان بایدی

وگر نیستی مهر نفزایدی

به دیدار تو داده ایمش نوید

زما بازگشته ست دل پر امید

کنون چاره‏ی کار مهمان بساز

بفرمای تا بر چه گردیم باز

چنین گفت با بندگان سرو بن

که دیگر شدستی به رای و سخن

همان زال کاو مرغ پرورده بود

چنان پیر سر بود و پژمرده بود

به دیدار شد چون گل ارغوان

سهی قد و زیبا رح و پهلوان

رخ من به پیشش بیاراستی

بگفتار وزان پس بها خواستی

همی گفت و لب را پر از خنده داشت

رخان هم چو گلنار آگنده داشت

پرستنده با بانوی ماه روی

چنین گفت کاکنون ره چاره جوی

که یزدان هر آنچت هوا بود داد

سرانجام این کار فرخنده باد

یکی خانه بودش چو خرّم بهار

ز چهر بزرگان برو بر نگار

بدیبای چینی بیاراستند

طبقهای زرّین بپیراستند

عقیق و زبرجد برو ریختند

می و مشک و عنبر برآمیختند

همه زر و پیروزه بد جامشان

بروشن گلاب اندر آشامشان

بنفشه گل و نرگس و ارغوان

سمن شاخ و سنبل بدیگر کران

از آن خانه‏ی دخت خورشید روی

برآمد همی تا بخورشید بوی

***

9

چو خورشید تابنده شد ناپدید

در حجره بستند و گم شد کلید

پرستنده شد سوی دستان سام

که شد ساخته کار بگذار گام

سپهبد سوی کاخ بنهاد روی

چنان چون بود مردم جفت جوی

برآمد سیه چشم گلرخ ببام

چو سرو سهی بر سرش ماه تام

چو از دور دستان سام سوار

پدید آمد آن دختر نام دار

دو بیجاده بگشاد و آواز داد

که شاد آمدی ای جوانمرد شاد

درود جهان آفرین بر تو باد

خم چرخ گردان زمین تو باد

پیاده بدین سان ز پرده سرای

برنجیدت این خسروانی دو پای

سپهبد کز ان گونه آوا شنید

نگه کرد و خورشید رخ را بدید

شده بام از آن گوهر تابناک

به جای گل سرخ یاقوت خاک

چنین داد پاسخ که ای ماه چهر

درودت زمن آفرین از سپهر

چه مایه شبان دیده اندر سماک

خروشان بدم پیش یزدان پاک

همی خواستم تا خدای جهان

نماید مرا رویت اندر نهان

کنون شاد گشتم به آواز تو

بدین خوب گفتار با ناز تو

یکی چاره‏ی راه دیدار جوی

چه پرسی تو بر باره و من به کوی

پری روی گفت سپهبد شنود

سر شعر گلنار بگشاد زود

کمندی گشاد او ز سرو بلند

کس از مشک زان سان نپیچد کمند

خم اندر خم و مار بر مار بر

بران غبغبش نار بر نار بر

بدو گفت بر تاز و برکش میان

بر شیر بگشای و چنگ کیان

بگیر این سیه گیسو از یک سوم

ز بهر تو باید همی گیسوم

نگه کرد زال اندران ماه روی

شگفتی بماند اندران روی و موی

چنین داد پاسخ که این نیست داد

چنین روز خورشید روشن مباد

که من دست را خیره بر جان زنم

برین خسته دل تیز پیکان زنم

کمند از رهی بستد و داد خم

بیفکند خوار و نزد ایچ دم

به حلقه درآمد سر کنگره

برآمد ز بن تا به سر یکسره

چو بر بام آن باره بنشست باز

برآمد پری روی و بردش نماز

گرفت آن زمان دست دستان به دست

برفتند هر دو به کردار مست

فرود آمد از بام و کاخ بلند

به دست اندرون دست شاخ بلند

سوی خانه‏ی زرنگار آمدند

بران مجلس شاهوار آمدند

بهشتی بد آراسته پر ز نور

پرستنده بر پای و بر پیش حور

شگفت اندرو مانده بد زال زر

بر آن روی و آن موی و بالا و فر

ابا یاره و طوق و با گوشوار

ز دینار و گوهر چو باغ بهار

دو رخساره چون لاله اندر سمن

سر جعد زلفش شکن بر شکن

همان زال بافرّ شاهنشهی

نشسته بر ماه با فرهی

حمایل یکی دشنه اندر برش

ز یاقوت سرخ افسری بر سرش

همی بود بوس و کنار و نبید

مگر شیر کو گور را نشکرید

سپهبد چنین گفت با ماه روی

که ای سرو سیمین بر و رنگ بوی

منوچهر اگر بشنود داستان

نباشد برین کار همداستان

همان سام نیرم برآرد خروش

ازین کار بر من شود او به جوش

و لیکن نه پرمایه جان است و تن

همان خوار گیرم بپوشم کفن

پذیرفتم از دادگر داورم

که هرگز ز پیمان تو نگذرم

شوم پیش یزدان ستایش کنم

چو ایزد پرستان نیایش کنم

مگر کو دل سام و شاه زمین

بشوید زخشم و ز پیکار و کین

جهان آفرین بشنود گفت من

مگر کاشکارا شوی جفت من

بدو گفت رودابه من همچنین

پذیرفتم از داور کیش و دین

که بر من نباشد کسی پادشا

جهان آفرین بر زبانم گوا

جز از پهلوان جهان زال زر

که با تخت و تاجست و با زیب و فر

همی مهرشان هر زمان بیش بود

خرد دور بود آرزو پیش بود

چنین تا سپیده برآمد ز جای

تبیره برآمد ز پرده سرای

پس آن ماه را شید پدرود کرد

بر خویش تار و برش پود کرد

ز بالا کمند اندر افکند زال

فرود آمد از کاخ فرخ همال

***

10

چو خورشید تابان برآمد ز کوه

برفتند گردان همه همگروه

بدیدند مر پهلوان را پگاه

وزانجایگه برگرفتند راه

سپهبد فرستاد خواننده را

که خواند بزرگان داننده را

چو دستور فرزانه با موبدان

سرافراز گردان و فرخ ردان

به شادی بر پهلوان آمدند

خردمند و روشن روان آمدند

زبان تیز بگشاد دستان سام

لبی پر ز خنده دلی شاد کام

نخست آفرین جهاندار کرد

دل موبد از خواب بیدار کرد

چنین گفت کز داور راد و پاک

دل ما پر امّید و ترس است و باک

ببخشایش امید و ترس از گناه

به فرمان ها ژرف کردن نگاه

ستودن مر او را چنان چون توان

شب و روز بودن به پیشش نوان

خداوند گردنده خورشید و ماه

روانرا به نیکی نماینده راه

بدوی است کیهان خرّم به پای

همو داد و داور بهر دو سرای

بهار آرد و تیر ماه و خزان

برآرد پر از میوه دار رزان

جوان داردش گاه با رنگ و بوی

گهش پیر بینی دژم کرده روی

ز فرمان و رایش کسی نگذرد

پی مور بی او زمین نسپرد

بدانگه که لوح آفرید و قلم

بزد بر همه بودنی ها رقم

جهانرا فزایش ز جفت آفرید

که از یک فزونی نیاید پدید

ز چرخ بلند اندر آمد سخن

سراسر همین است گیتی زبن

زمانه به مردم شد آراسته

وزو ارج گیرد همی خواسته

اگر نیستی جفت اندر جهان

بماندی توانای اندر نهان

و دیگر که مایه ز دین خدای

ندیدم که ماندی جوانرا به جای

بویژه که باشد ز تخم بزرگ

چو بی جفت باشد بماند سترگ

چه نیکوتر از پهلوان جوان

که گردد بفرزند روشن روان

چو هنگام رفتن فراز آیدش

بفرزند نو روز باز آیدش

به گیتی بماند ز فرزند نام

که این پور زالست و آن پور سام

بدو گردد آراسته تاج و تخت

ازآن رفته نام و بدین مانده بخت

کنون این همه داستان من است

گل و نرگس بوستان من است

که از من رمیدست صبر و خرد

بگویید کین را چه اندر خورد

نگفتم من این تا نگشتم غمی

بمغز و خرد در نیامد کمی

همه کاخ مهراب مهر من است

زمینش چو گردان سپهر من است

دلم گشت با دخت سیندخت رام

چه گوینده باشد بدین رام سام

شود رام گویی منوچهر شاه

جوانی گمانی برد یا گناه

چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی

سوی دین و آیین نهاده ست روی

بدین در خردمند را جنگ نیست

که هم راه دین است و هم ننگ نیست

چه گوید کنون موبد پیش بین

چه دانید فرزانگان اندرین

ببستند لب موبدان و ردان

سخن بسته شد بر لب بخردان

که ضحّاک مهراب را بد نیا

دل شاه ازیشان پر از کیمیا

گشاده سخن کس نیارست گفت

که نشنید کس نوش با نیش جفت

چو نشنید از ایشان سپهبد سخن

بجوشید و رای نو افکند بن

که دانم که چون این پژوهش کنید

بدین رای بر من نکوهش کنید

و لیکن هر آنکو بود پر منش

بباید شنیدن بسی سرزنش

مرا اندرین گر نمایش کنید

وزین بند راه گشایش کنید

به جای شما آن کنم در جهان

که با کهتوران کس نکرد از مهان

ز خوبی و از نیکی و راستی

ز بد ناورم بر شما کاستی

همه موبدان پاسخ آراستند

همه کام و آرام او خواستند

که ما مر تورا یک بیک بنده ایم

نه از بس شگفتی سر افکنده ایم

ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست

بزرگست و گرد و سبک مایه نیست

بدانست کز گوهر اژدهاست

وگر چند بر تازیان پادشاست

اگر شاه را بد نگردد گمان

نباشد ازو ننگ بر دودمان

یکی نامه باید سوی پهلوان

چنان چون تو دانی بروشن روان

تورا خود خرد زان ما بیشتر

روان و گمانت به اندیشتر

مگر کو یکی نامه نزدیک شاه

فرستد کند رای او را نگاه

منوچهر هم رای سام سوار

نه پردازد از ره بدین مایه کار

سپهبد نویسنده را پیش خواند

دل آگنده بودش همه برفشاند

یکی نامه فرمود نزدیک سام

سراسر نوید و درود و خرام

ز خطّ نخست آفرین گسترید

بدان دادگر کو جهان آفرید

ازویست شادی ازویست زور

خداوند کیوان و ناهید و هور

خداوند هست و خداوند نیست

همه بندگانیم و ایزد یکی ست

ازو باد بر سام نیرم درود

خداوند کوپال و شمشیر و خود

چماننده‏ی دیزه هنگام گرد

چراننده‏ی کرکس اندر نبرد

فزاینده‏ی باد آوردگاه

فشاننده‏ی خون ز ابر سیاه

گراینده‏ی تاج و زرین کمر

نشاننده‏ی زال بر تخت زر

بمردی هنر در هنر ساخته

خرد از هنرها برافراخته

من او را بسان یکی بنده ام

بمهرش روان و دل آگنده ام

ز مادر بزادم بران سان که دید

ز گردون بمن بر ستم ها رسید

پدر بود در ناز و خزّ و پرند

مرا برده سیمرغ بر کوه هند

نیازم بد آنکو شکار آورد

ابا بچه ام در شمار آورد

همی پوست از باد بر من بسوخت

زمان تا زمان خاک چشم بدوخت

همی خواندندی مرا پور سام

باورنگ بر سام و من در کنام

چو یزدان چنین راند اندر بوش

بران بود چرخ روانرا روش

کس از داد یزدان نیابد گریغ

وگر چه بپرّد برآید بمیغ

سنان گر بدندان بخاید دلیر

بدرّد ز آواز او چرم شیر

گرفتار فرمان یزدان بود

وگر چند دندانش سندان بود

یکی کار پیش آمدم دل شکن

که نتوان ستودنش بر انجمن

پدر گر دلیرست و نر اژدهاست

اگر بشنود راز بنده رواست

من از دخت مهراب گریان شدم

چو بر آتش تیز بریان شدم

ستاره شب تیره یار من است

من آنم که دریا کنار من است

برنجی رسیدستم از خویشتن

که بر من بگرید همه انجمن

اگر چه دلم دید چندین ستم

نیارم زدن جز به فرمانت دم

چه فرماید اکنون جهان پهلوان

گشایم ازین رنج و سختی روان

ز پیمان نگردد سپهبد پدر

بدین کار دستور باشد مگر

که من دخت مهراب را جفت خویش

کنم راستی را بآیین و کیش

به پیمان چنین رفت پیش گروه

چو باز آوریدم ز البرز کوه

که هیچ آرزو بر دلت نگسلم

کنون اندرین است بسته دلم

سواری به کردار آذر گشسپ

ز کابل سوی سام شد بردو اسپ

بفرمود و گفت ار بماند یکی

نباید تورا دم زدن اندکی

بدیگر تو پای اندر آور برو

برین سان همی تاز تا پیش گو

فرستاده در پیش او باد گشت

به زیر اندرش چرمه پولاد گشت

چو نزدیکی گرگساران رسید

یکایک ز دورش سپهبد بدید

همی گشت گرد یکی کوهسار

چماننده یوز و رمنده شکار

چنین گفت با غمگساران خویش

بدان کار دیده سواران خویش

که آمد سواری دمان کابلی

چمان چرمه‏ی زیر او زابلی

فرستاده‏ی زال باشد درست

ازو آگهی جست باید نخست

ز دستان و ایران و از شهریار

همی کرد باید سخن خواستار

هم اندر زمان پیش او شد سوار

بدست اندرون نامه‏ی نامدار

فرود آمد و خاکرا بوس داد

بسی از جهان آفرین کرد یاد

بپرسید و بستد ازو نامه سام

فرستاده گفت آنچه بود از پیام

سپهدار بگشاد از نامه بند

فرود آمد از تیغ کوه بلند

سخن های دستان سراسر بخواند

بپژمرد و بر جای خیره بماند

پسندش نیامد چنان آرزوی

دگر گونه بایستش او را بخوی

چنین داد پاسخ که آمد پدید

سخن هر چه از گوهر بد سزید

چو مرغ ژیان باشد آموزگار

چنین کام دل جوید از روزگار

ز نخچیر کامد سوی خانه باز

بدلش اندر اندیشه آمد دراز

همی گفت اگر گویم این نیست رای

مکن داوری سوی دانش گرای

سوی شهریاران سر انجمن

شوم خام گفتار و پیمان شکن

وگر گویم آری و کامت رواست

بپرداز دل را بدانچت هواست

ازین مرغ پرورده وان دیوزاد

چه گویی چگونه برآید نژاد

سرش گشت از اندیشه‏ی دل گران

بخفت و نیاسوده گشت اندران

سخن هر چه بر بنده دشوارتر

دلش خسته تر زان و تن زارتر

گشاده تر آن باشد اندر نهان

چو فرمان دهد کردگار جهان

***

11

چو برخاست از خواب با موبدان

یکی انجمن کرد با بخردان

گشاد آن سخن بر ستاره شمر

که فرجام این بر چه باشد گذر

دو گوهر چو آب و چو آتش بهم

برآمیخته باشد ازبن ستم

همانا که باشد بروز شمار

فریدون و ضحاک را کارزار

از اختر بجویید و پاسخ دهید

همه کار و کردار فرخ نهید

ستاره شناسان بروز دراز

همی ز آسمان باز جستند راز

بدیدند و با خنده پیش آمدند

که دو دشمن از بخت خویش آمدند

بسام نریمان ستاره شمر

چنین گفت کای گرد زرّین کمر

تورا مژده از دخت مهراب و زال

که باشند هر دو به شادی همال

ازین دو هنرمند پیلی ژیان

بیاید ببندد به مردی میان

جهان زیر پای اندر آرد بتیغ

نهد تخت شاه از بر پشت میغ

ببرّد پی بدسگالان ز خاک

بروی زمین برنماند مغاک

نه سگسار ماند نه مازندران

زمین را بشوید به گرز گران

به خواب اندر آرد سر دردمند

ببندد در جنگ و راه گزند

بدو باشد ایرانیان را امید

ازو پهلوان را خرام و نوید

پی باره ای کو چماند بجنگ

بمالد برو روی جنگی پلنگ

خنک پادشاهی که هنگام او

زمانه بشاهی برد نام او

چو بشنید گفتار اخترشناس

بخندید و پذرفت ازیشان سپاس

ببخشیدشان بی کران زر و سیم

چو آرامش آمد بهنگام بیم

فرستاده‏ی زال را پیش خواند

ز هر گونه با او سخن ها براند

بگفتش که با او بخوبی بگوی

که این آرزو را نبد هیچ روی

و لیکن چو پیمان چنین بد نخست

بهانه نشاید به بیداد جست

من اینک به شبگیر ازین رزمگاه

سوی شهر ایران گذارم سپاه

فرستاده را داد چندی درم

بدو گفت خیره مزن هیچ دم

گسی کردش و خود به راه ایستاد

سپاه و سپهبد از آن کار شاد

ببستند از آن گرگساران هزار

پیاده به زاری کشیدند خوار

دو بهره چو از تیره شب در گذشت

خروش سواران برآمد ز دشت

همان ناله‏ی کوس با کرّه نای

برآمد ز دهلیز پرده سرای

سپهبد سوی شهر ایران کشید

سپه را به نزد دلیران کشید

فرستاده آمد دوان سوی زال

ابا بخت پیروز و فرخنده فال

گرفت آفرین زال بر کردگار

بران بخشش گردش روزگار

درم داد و دینار درویش را

نوازنده شد مردم خویش را

***

12

میان سپهدار و آن سروبن

زنی بود گوینده شیرین سخن

پیام آوریدی سوی پهلوان

هم از پهلوان سوی سرو روان

سپهدار دستان مر او را بخواند

سخن هر چه بشنید با او براند

بدو گفت نزدیک رودابه رو

بگویش که ای نیک دل ماه نو

سخن چو ز تنگی بسختی رسید

فراخیش را زود بینی کلید

فرستاده باز آمد از پیش سام

ابا شادمانی و فرخ پیام

بسی گفت و بشنید وزد داستان

سرانجام او گشت همداستان

سبک پاسخ نامه زن را سپرد

زن از پیش او بازگشت و ببرد

به نزدیک رودابه آمد چو باد

بدین شادمانی ورا مژده داد

پری روی بر زن درم برفشاند

بکرسی زرپیکرش برنشاند

یکی شاره سربند پیش آورید

شده تار و پود اندرو ناپدید

همه پیکرش سرخ یاقوت و زر

شده زر همه ناپدید از گهر

یکی جفت پرمایه انگشتری

فروزنده چو بر فلک مشتری

فرستاد نزدیک دستان سام

بسی داد با آن درود و پیام

زن از حجره آنگه بایوان رسید

نگه کرد سیندخت او را بدید

زن از بیم بر گشت چون سندرس

بترسید و روی زمین داد بوس

پر اندیشه شد جان سیندخت ازوی

به آواز گفت از کجایی بگوی

زمان تا زمان پیش من بگذری

به حجره در آیی بمن ننگری

دل روشنم بر تو شد بدگمان

بگویی مرا تا زهی گر کمان

بدو گفت زن من یکی چاره جوی

همی نان فراز آرم از چند روی

بدین حجره رودابه پیرایه خواست

بدو دادم اکنون همین است راست

بیاوردمش افسر پر نگار

یکی حلقه پر گوهر شاهوار

بدو گفت سیندخت بنماییم

دل بسته ز اندیشه بگشاییم

سپردم برودابه گفت این دو چیز

فزون خواست اکنون بیارمش نیز

بها گفت بگذار بر چشم من

یکی آب بر زن برین خشم من

درم گفت فردا دهد ماه روی

بها تا نیابم تو از من مجوی

همی کژ بدانست گفتار او

بیاراست دل را به پیکار او

بیامد بجستش برو آستی

همی جست ازو کژی و کاستی

بخشم اندرون شد ازآن زن غمی

به خواری کشیدش به روی زمی

چو آن جام های گرانمایه دید

هم از دست رودابه پیرایه دید

در کاخ بر خویشتن بر ببست

از اندیشگان شد به کردار مست

بفرمود تا دخترش رفت پیش

همی دست بر زد برخسار خویش

دو گل را بدو نرگس خوابدار

همی شست تا شد گلان آبدار

برودابه گفت ای سرافراز ماه

گزین کردی از ناز برگاه چاه

چه ماند از نکوداشتی در جهان

که ننمودمت آشکار و نهان

ستمگر چرا گشتی ای ماه روی

همه رازها پیش مادر بگوی

که این زن ز پیش که آید همی

به پیشت ز بهر چه آید همی

سخن بر چه سان است و آن مرد کیست

که زیبای سربند و انگشتری ست

ز گنج بزرگ افسر تازیان

به ما ماند بسیار سود و زیان

بدین نام بد داد خواهی بباد

چو من زاده ام دخت هرگز مباد

زمین دید رودابه و پشت پای

فرو ماند از خشم مادر به جای

فرو ریخت از دیدگان آب مهر

به خون دو نرگس بیاراست چهر

بمادر چنین گفت کای پر خرد

همی مهر جان مرا بشکرد

مرا مام فرخ نزادی ز بن

نرفتی ز من نیک یابد سخن

سپهدار دستان به کابل بماند

چنین مهر اویم بر آتش نشاند

چنان تنگ شد بر دلم بر جهان

که گریان شدم آشکار و نهان

نخواهم بدن زنده بی روی او

جهانم نیرزد بیک موی او

بدان کو مرا دید و با من نشست

بپیمان گرفتیم دستش بدست

فرستاده شد نزد سام بزرگ

فرستاد پاسخ به زال سترگ

زمانی به پیچید و دستور بود

سخن های بایسته گفت و شنود

فرستاده را داد بسیار چیز

شنیدم همه پاسخ سام نیز

به دست همین زن که کندیش موی

زدی بر زمین و کشیدی بروی

فرستاده آرنده‏ی نامه بود

مرا پاسخ نامه این جامه بود

فرو ماند سیندخت زان گفت گوی

پسند آمدش زال را جفت اوی

چنین داد پاسخ که این خرد نیست

چو دستان ز پرمایگان گرد نیست

بزرگست پور جهان پهلوان

همش نام و هم رای روشن روان

هنرها همه هست و آهو یکی

که گردد هنر پیش او اندکی

شود شاه گیتی بدین خشمناک

ز کابل برآرد بخورشید خاک

نخواهد که از تخم ما بر زمین

کسی پای خوار اندر آرد به زین

رها کرد زن را و بنواختش

چنان کرد پیدا که نشناختش

چنان دید رودابه را در نهان

کجا نشنود پند کس در جهان

بیامد ز تیمار گریان بخفت

همی پوست بر تنش گفتی بکفت

***

13

چو آمد ز درگاه مهراب شاد

همی کرد از زال بسیار یاد

گرانمایه سیندخت را خفته دید

رخش پژمریده دل آشفته دید

بپرسید و گفتا چه بودت بگوی

چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی

چنین داد پاسخ به مهراب باز

که اندیشه اندر دلم شد دراز

ازین کاخ آباد و این خواسته

وزین تازی اسپان آراسته

وزین بندگان سپهبد پرست

ازین تاج و این خسروانی نشست

وزین چهره و سرو بالای ما

وزین نام و این دانش و رای ما

بدین آبداری و این راستی

زمان تا زمان آورد کاستی

بناکام باید بدشمن سپرد

همه رنج ما باد باید شمرد

یکی تنگ تابوت ازین بهر ماست

درختی که تریاک او زهر ماست

بکشتیم و دادیم آبش برنج

بیاویختیم از برش تاج و گنج

چو بر شد بخورشید و شد سایه دار

بخاک اندر آمد سر مایه دار

برینست فرجام و انجام ما

بدان تا کجا باشد آرام ما

بسیندخت مهراب گفت این سخن

نوآوردی و نو نگردد کهن

سرای سپنجی بدین سان بود

خرد یافته زو هراسان بود

یکی اندر آید دگر بگذرد

گذر نی که چرخش همی بسپرد

به شادی و انده نگردد دگر

برین نیست پیکار با دادگر

بدو گفت سیندخت این داستان

بروی دگر بر نهد باستان

خردیافته موبد نیک بخت

بفرزند زد داستان درخت

زدم داستان تا ز راه خرد

سپهبد بگفتار من بنگرد

فرو برد سرو سهی داد خم

بنرگس گل سرخ را داد نم

که گردون به سر بر چنان نگذرد

که ما را همی باید ای پر خرد

چنان دان که رودابه را پور سام

نهانی نهاده ست هر گونه دام

ببرده ست روشن دلش را ز راه

یکی چاره مان کرد باید نگاه

بسی دادمش پند و سودش نکرد

دلش خیره بینم همی روی زرد

چو بشنید مهراب بر پای جست

نهاد از بر دست شمشیر دست

تنش گشت لرزان و رخ لاجورد

پر از خون جگر دل پر از باد سرد

همی گفت رودابه را رود خون

بروی زمین بر کنم هم کنون

چو این دید سیندخت بر پای جست

کمر کرد بر گردگاهش دو دست

چنین گفت کز کهتر اکنون یکی

سخن بشنو و گوش دار اندکی

ازآن پس همان کن که رای آیدت

روان و خرد رهنمای آیدت

بپیچید و بنداخت او را بدست

خروشی بر آورد چون پیل مست

مرا گفت چون دختر آمد پدید

ببایستش اندر زمان سر برید

نکشتم بگشتم ز راه نیا

کنون ساخت بر من چنین کیمیا

پسر کو ز راه پدر بگذرد

دلیرش ز پشت پدر نشمرد

همم بیم جان است و هم جای ننگ

چرا باز داری سرم را ز جنگ

اگر سام یل با منوچهر شاه

بیابند بر ما یکی دستگاه

ز کابل بر آید به خورشید دود

نه آباد ماند نه کشت و درود

چندین گفت سیندخت با مرزبان

کزین در مگردان بخیره زبان

کزین آگهی یافت سام سوار

بدل ترس و تیمار و سختی مدار

وی از گرگساران بدین گشت باز

گشاده شدست این سخن نیست راز

چنین گفت مهراب کای ماه روی

سخن هیچ با من بکژّی مگوی

چنین خود کی اندر خورد با خرد

که مر خاک را باد فرمان برد

مرا دل بدین نیستی دردمند

اگر ایمنی یابمی از گزند

که باشد که پیوند سام سوار

نخواهد ز اهواز تا قندهار

بدو گفت سیندخت کای سر فراز

بگفتار کژّی مبادم نیاز

گزند تو پیدا گزند من است

دل دردمند تو بند من است

چنین است و این بر دلم شد درست

همین بد گمانی مرا از نخست

اگر باشد این نیست کاری شگفت

که چندین بد اندیشه باید گرفت

فریدون به سرو یمن گشت شاه

جهانجوی دستان همین دید راه

هر آنگه که بیگانه شد خویش تو

شود تیره رای بداندیش تو

به سیندخت فرمود پس نامدار

که رودابه را خیز پیش من آر

بترسید سیندخت ازآن تیر مرد

که او را ز درد اندر آرد بگرد

بدو گفت پیمانت خواهم نخست

بچاره دلش را ز کینه بشست

زبان داد سیندخت را نامجوی

که رودابه را بد نیارد بروی

بدو گفت بنگر که شاه زمین

دل از ما کند زین سخن پر زکین

نه ماند بر و بوم و نه مام و باب

شود پست رودابه با رود آب

چو بشنید سیندخت سر پیش اوی

فرو برد و بر خاک بنهاد روی

بر دختر آمد پر از خنده لب

گشاده رخ روز گون زیر شب

همی مژده دادش که جنگی پلنگ

ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ

کنون زود پیرایه بگشای و رو

به پیش پدر شو بزاری بنو

بدو گفت رودابه پیرایه چیست

به جای سرمایه بی مایه چیست

روان مرا پور سامست جفت

چرا آشکارا بباید نهفت

به پیش پدر شد چو خورشید شرق

بیاقوت و زر اندرون گشته غرق

بهشتی بد آراسته پر نگار

چو خورشید تابان بخرّم بهار

پدر چون ورا دید خیره بماند

جهان آفرین را نهانی بخواند

بدو گفت ای شسته مغز از خرد

ز پر گوهران این کی اندر خورد

که با اهرمن جفت گردد پری

که مه تاج بادت مه انگشتری

چو بشنید رودابه آن گفت و گوی

دژم گشت و چون زعفران کرد روی

سیه مژه بر نرگسان دژم

فرو خوابنید و نزد هیچ دم

پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ

همی رفت غرّان بسان پلنگ

سوی خانه شد دختر دل شده

رخان معصفر بزر آژده

بیزدان گرفتند هر دو پناه

هم این دل شده ماه و هم پیشگاه

***

14

پس آگاهی آمد بشاه بزرگ

ز مهراب و دستان سام سترگ

ز پیوند مهراب وز مهر زال

وزان ناهمالان گشته همال

سخن رفت هرگونه با موبدان

به پیش سرافراز شاه ردان

چنین گفت با بخردان شهریار

که بر ما شود زین دژم روزگار

چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ

برون آوریدم برای و بجنگ

فریدون ز ضحّاک گیتی بشست

بترسم که آید ازآن تخم رست

نباید که بر خیره از عشق زال

همال سر افکنده گردد همال

چو از دخت مهراب و از پور سام

بر آید یکی تیغ تیز از نیام

اگر تاب گیرد سوی مادرش

ز گفت پراکنده گردد سرش

کند شهر ایران پرآشوب و رنج

بدو باز گردد مگر تاج و گنج

همه موبدان آفرین خواندند

ورا خسرو پاک دین خواندند

بگفتند کز ما تو داناتری

ببایست ها بر تواناتری

همان کن کجا با خرد در خورد

دل اژدها را خرد بشکرد

بفرمود تا نوذر آمدش پیش

ابا ویژگان و بزرگان خویش

بدو گفت رو پیش سام سوار

بپرسش که چون آمد از کارزار

چو دیدی بگویش کزین سوگرای

ز نزدیک ما کن سوی خانه رای

هم آنگاه برخاست فرزند شاه

ابا ویژگان سر نهاده به راه

سوی سام نیرم نهادند روی

ابا ژنده پیلان پرخاش جوی

چو زین کار سام یل آگاه شد

پذیره سوی پور کی شاه شد

ز پیش پدر نودر نامدار

بیامد به نزدیک سام سوار

همه نامداران پذیره شدند

ابا ژنده پیل و تبیره شدند

رسیدند پس پیش سام سوار

بزرگان و کی نوذر نامدار

پیام پدر شاه نوذر بداد

به دیدار او سام یل گشت شاد

چنین داد پاسخ که فرمان کنم

ز دیدار او رامش جان کنم

نهادند خوان و گرفتند جام

نخست از منوچهر بردند نام

پس از نوذر و سام و هر مهتری

گرفتند شادی ز هر کشوری

به شادی در آمد شب دیریاز

چو خورشید رخشنده بگشاد راز

خروش تبیره برآمد ز در

هیون دلاور بر آورد پر

سوی بارگاه منوچهر شاه

به فرمان او بر گفتند راه

منوچهر چون یافت زو آگهی

بیاراست دیهیم شاهنشهی

ز ساری و آمل بر آمد خروش

چو دریای سبز اندر آمد بجوش

ببستند آیین ژوپین وران

برفتند با خشت های گران

سپاهی که از کوه تا کوه مرد

سپر در پسر ساخته سرخ و زرد

ابا کوس و با نای رویین و سنج

ابا تازی اسپان و پیلان و گنج

ازین گونه لشکر پذیره شدند

بسی با درفش و تبیره شدند

چو آمد به نزدیکی بارگاه

پیاده شد و راه بگشاد شاه

چو شاه جهاندار بگشاد روی

زمین را ببوسید و شد پیش اوی

منوچهر برخاست از تخت عاج

ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج

بر خویش بر تخت بنشاختش

چنان چون سزا بود بنواختش

وزان گرگساران جنگ آوران

وزان نره دیوان مازندران

بپرسید و بسیار تیمار خورد

سپهبد سخن یک بیک یاد کرد

که نوشه زی ای شاه تا جاودان

ز جان تو کوته بد بدگمان

برفتم بران شهر دیوان نر

نه دیوان که شیران جنگی ببر

که از تازی اسپان تکاورترند

ز گردان ایران دلاورترند

سپاهی که سگسار خوانندشان

پلنگان جنگی نمایند شان

ز من چون بدیشان رسید آگهی

از آواز من مغزشان شد تهی

به شهر اندرون نعره برداشتند

ازآن پس همه شهر بگذاشتند

همه پیش من جنگ جوی آمدند

چنان خیره و پوی پوی آمدند

سپه جنب جنبان شد و روز تار

پس اندر فراز آمد و پیش غار

نبیره جهاندار سلم بزرگ

به پیش سپاه اندر آمد چو گرگ

سپاهی به کردار مور و ملخ

نبد دشت پیدا نه کوه و نه شخ

چو برخاست زان لشکر گشن گرد

رخ نامداران ما گشت زرد

من این گرز یک زخم برداشتم

سپه را هم آنجای بگذاشتم

خروشی خروشیدم از پشت زین

که چون آسیا شد بریشان زمین

دل آمد سپه را همه باز جای

سراسر سوی رزم کردند رای

چو بشنید کاکوی آواز من

چنان زخم سرباز کوپال من

بیامد به نزدیک من جنگ ساز

چو پیل ژیان با کمند دراز

مرا خواست کارد بخم کمند

چو دیدم خمیدم ز راه گزند

کمان کیانی گرفتم بچنگ

به پیکان پولاد و تیر خدنگ

عقاب تکاور بر انگیختم

چو آتش بدو بر تبر ریختم

گمانم چنان بد که سندان سرش

که شد دوخته مغز تا مغفرش

نگه کردم از گرد چون پیل مست

برآمد یکی تیغ هندی بدست

چنان آمدم شهریارا گمان

کزو کوه زنهار خواهد بجان

وی اندر شتاب و من اندر درنگ

همی جستمش تا کی آید بچنگ

چو آمد به نزدیک من سر فراز

من از چرمه چنگال کردم دراز

گرفتم کمربند مرد دلیر

ز زین بر گسستم به کردار شیر

زدم بر زمین بر چو پیل ژیان

بدین آهنین دست و گردی میان

چو افکنده شد شاه زین گونه خوار

سپه روی برگشت از کارزار

نشیب و فراز بیابان و کوه

بهر سو شده مردمان هم گروه

سوار و پیاده ده و دو هزار

فکنده پدید آمد اندر شمار

چو بشنید گفتار سالار شاه

بر افراخت تا ماه فرخ کلاه

چو روز از شب آمد بکوشش ستوه

ستوهی گرفته فرو شد به کوه

می و مجلس آراست و شد شادمان

جهان پاک دید از بد بدگمان

به بگماز کوتاه کردند شب

به یاد سپهبد گشادند لب

چو شب روز شد پرده‏ی بارگاه

گشادند و دادند زی شاه راه

بیامد سپهدار سام سترگ

به نزد منوچهر شاه بزرگ

چنین گفت با سام شاه جهان

کز ایدر برو با گزیده مهان

بهندوستان آتش اندر فروز

همه کاخ مهراب و کابل بسوز

نباید که او یابد از بد رها

که او ماند از بچّه‏ی اژدها

زمان تا زمان زو برآید خروش

شود رام گیتی پر از جنگ و جوش

هر آنکس که پیوسته‏ی او بود

بزرگان که در دسته‏ی او بود

سر از تن جدا کن زمین را بشوی

ز پیوند ضحاک و خویشان اوی

چنین داد پاسخ که ایدون کنم

که کین از دل شاه بیرون کنم

ببوسید تخت و بمالید روی

بران نامور مهر انگشت اوی

سوی خانه بنهاد سر با سپاه

بدان بادپایان جوینده راه

***

15

به مهراب و دستان رسید این سخن

که شاه و سپهبد فکندند بن

خروشان ز کابل همی رفت زال

فرو هشته لفج و برآورده یال

همی گفت اگر اژدهای دژم

بیاید که گیتی بسوزد بدم

چو کابلستان را بخواهد بسود

نخستین سر من بباید درود

به پیش پدر شد پسر از خون جگر

پر اندیشه دل پر ز گفتار سر

چو آگاهی آمد بسام دلیر

که آمد ز ره بچّه‏ی نرّه شیر

همه لشکر از جای بر خاستند

درفش فریدون بیاراستند

پذیره شدن را تبیره زدند

سپاه و سپهبد پذیره شدند

همه پشت پیلان برنگین درفش

بیاراسته سرخ و زرد و بنفش

چو روی پدر دید دستان سام

پیاده شد از اسپ و بگذارد گام

بزرگان پیاده شدند از دو روی

چه سالارخواه و چه سالارجوی

زمین را ببوسید زال دلیر

سخن گفت با او پدر نیز دیر

نشست از بر تازی اسپ سمند

چو زرّین درخشنده کوهی بلند

بزرگان همه پیش او آمدند

بتیمار و با گفت و گو آمدند

که آزرده گشتوست بر تو پدر

یکی پوزش آور مکش هیچ سر

چنین داد پاسخ کزین باک نیست

سرانجام آخر بجز خاک نیست

پدر گر بمغز اندر آرد خرد

همانا سخن بر سخن نگذرد

وگر بر گشاید زبان را به خشم

پس از شرمش آب اندر آرم به چشم

چنین تا بدرگاه سام آمدند

گشاده دل و شادکام آمدند

فرود آمد از باره سام سوار

هم اندر زمان زال را داد بار

چو زال اندر آمد به پیش پدر

زمین را ببوسید و گسترد بر

یکی آفرین کرد بر سام گرد

و زاب دو نرگس همی گل سترد

که بیدار دل پهلوان شاد باد

روانش گراینده‏ی داد باد

ز تیغ تو الماس بریان شود

زمین روز جنگ از تو گریان شود

کجا دیزه‏ی تو چمد روز جنگ

شتاب آید اندر سپاه درنگ

سپهری کجا باد گرز تو دید

همانا ستاره نیارد کشید

زمین نسپرد شیر با داد تو

روان و خرد کشته بنیاد تو

همه مردم از داد تو شادمان

ز تو داد یابد زمین و زمان

مگر من که از داد بی بهره ام

وگر چه به پیوند تو شهره ام

یکی مرغ پرورده ام خاک خورد

به گیتی مرا نیست با کس نبرد

ندانم همی خویشتن را گناه

که بر من کسی را بران هست راه

مگر آنکه سام یلستم پدر

وگر هست با این نژادم هنر

ز مادر بزادم بینداختی

به کوه اندرم جایگه ساختی

فکندی بتیمار زاینده را

به آتش سپردی فزاینده را

تورا با جهان آفرین نیست جنگ

که از چه سیاه و سپیدست رنگ

کنون کم جهان آفرین پرورید

به چشم خدایی بمن بنگرید

ابا گنج و با تخت و گرز گران

ابا رای و با تاج و تخت و سران

نشستم به کابل به فرمان تو

نگه داشتم رای و پیمان تو

که گر کینه جویی نیازارمت

درختی که کشتی به بار آرمت

ز مازندران هدیه این ساختی

هم از گرگساران بدین تاختی

که ویران کنی خان آباد من

چنین داد خواهی همی داد من

من اینک به پیش تو استاده ام

تن بنده خشم تورا داده ام

به ارّه میانم به دو نیم کن

ز کابل مپیمای با من سخن

سپهبد چو بشنید گفتار زال

برافراخت گوش و فرو برد یال

بدو گفت آری همین است راست

زبان تو بر راستی برگواست

همه کار من با تو بیداد بود

دل دشمنان بر تو بر شاد بود

ز من آرزو خود همین خواستی

به تنگی دل از جای بر خاستی

مشو تیز تا چاره‏ی کار تو

بسازم کنون نیز بازار تو

یکی نامه فرمایم اکنون بشاه

فرستم به دست تو ای نیک خواه

سخن هر چه باید بیاد آورم

روان و دلش سوی داد آورم

اگر یار باشد جهاندار ما

به کام تو گردد همه کار ما

نویسنده را پیش بنشاندند

ز هر در سخن ها همی راندند

سر نامه کرد آفرین خدای

کجا هست و باشد همیشه به جای

ازویست نیک و بد و هست و نیست

همه بندگانیم و ایزد یکی ست

هر آن چیز کو ساخت اندر بوش

بران است چرخ روان را روش

خداوند کیوان و خورشید و ماه

وزو آفرین بر منوچهر شاه

به رزم اندرون زهر تریاک سوز

ببرّم اندرون ماه گیتی فروز

گراینده گرز و گشاینده شهر

ز شادی به هر کس رساننده بهر

کشنده درفش فریدون بجنگ

کشنده سرافراز جنگی پلنگ

ز باد عمود تو کوه بلند

شود خاک نعل سرافشان سمند

همان از دل پاک و پاکیزه کیش

بآبشخور آری همی گرگ و میش

یکی بنده ام من رسیده به جای

بمردی بشست اندر آورده پای

همی گرد کافور گیرد سرم

چنین کرد خورشید و ماه افسرم

ببستم میان را یکی بنده وار

ابا جادوان ساختم کارزا

عنان پیج و اسپ افگن و گرزدار

چو من کس ندیدی به گیتی سوار

بشد آب گردان مازندران

چو من دست بردم به گرز گران

ز من گر نبودی به گیتی نشان

برآورده گردن ز گردن کشان

چنان اژدها کو ز رود کشف

برون آمد و کرد گیتی چو کف

زمین شهر تا شهر پهنای او

همان کوه تا کوه بالای او

جهان را ازو بود دل پسر هراس

همی داشتندی شب و روز پاس

هوا پاک دیدم ز پرندگان

همان روی گیتی ز درندگان

ز تفّش همی پرّ کرگس بسوخت

زمین زیر زهرش همی بر فروخت

نهنگ دژم بر کشیدی ز آب

به دم در کشیدی ز گردون عقاب

زمین گشت بی مردم و چارپای

همه یکسر او را سپردند جای

چو دیدم که اندر جهان کس نبود

که با او همی دست یارست سود

بزور جهاندار یزدان پاک

بیفکندم از دل همه ترس و باک

میان را ببستم بنام بلند

نشستم بران پیل پیکر سمند

به زین اندرون گرزه‏ی گاوسر

ببازو کمان و بگردن سپر

برفتم بسان نهنگ دژم

مرا تیز چنگ و ورا تیز دم

مرا کرد پدرود هر کو شنید

که بر اژدها گرز خواهم کشید

از سر تا بدمّش چو کوه بلند

کشان موی سر بر زمین چون کمند

زبانش بسان درختی سیاه

زفر باز کرده فکنده به راه

چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم

مرا دید غرّید و آمد بخشم

گمانی چنان بردم ای شهریار

که دارم مگر آتش اندر کنار

جهان پیش چشمم چو دریا نمود

بابر سیه بر شده تیره دود

ز بانگش بلرزید روی زمین

ز زهرش زمین شد چو دریای چین

برو بر زدم بانگ بر سان شیر

چنان چون بود کار مرد دلیر

یکی تیر الماس پیکان خدنگ

بچرخ اندرون راندم بی درنگ

چو شد دوخته یک کران از دهانش

بماند از شگفتی ببیرون زبانش

هم اندر زمان دیگری همچنان

زدم بر دهانش بپیچید ازآن

سدیگر زدم بر میان زفرش

برآمد همی جوی خون از جگرش

چو تنگ اندر آورد با من زمین

بر آهختم این گاوسر گرز کین

بنیروی یزدان گیهان خدای

برانگیختم پیلتن را ز جای

زدم بر سرش گرزه‏ی گاوچهر

برو کوه بارید گفتی سپهر

شکستم سرش چون تن ژنده پیل

فرو ریخت زو زهر چون رود نیل

بزخمی چنان شد که دیگر نخاست

ز مغزش زمین گشت با کوه راست

کشف رود پر خون و زرداب شد

زمین جای آرامش و خواب شد

همه کوهساران پر از مرد و زن

همی آفرین خواندندی بمن

جهانی بران جنگ نظّاره بود

که آن اژدها زشت پتیاره بود

مرا سام یک زخم ازآن خواندند

جهان زر و گوهر بر افشاندند

چو زو باز گشتم تن روشنم

برهنه شد از نامور جوشنم

فرو ریخت از باره برگستوان

وزین هست هر چند رانم زیان

بران بوم تا سالیان بر نبود

جز از سوخته خار خاور نبود

چنین و جزین هر چه بودیم رای

سران را سر آوردمی زیر پای

کجا من چمانیدمی بادپای

بپرداختی شیر درّنده جای

کنون چند سالست تا پشت زین

مرا تختگاه است و اسپم زمین

همه گرگساران و مازندران

بتو راست کردم به گرز گران

نکردم زمانی بر و بوم یاد

تورا خواستم راد و پیروز و شاد

کنون این بر افراخته یال من

همای زخم کوبنده کوپال من

بدان هم که بودی نماند همی

برو گردگاهم خماند همی

کمندی بینداخت از دست شست

زمانه مرا باژگونه ببست

سپردیم نوبت کنون زال را

که شاید کمربند و کوپال را

یکی آرزو دارد اندر نهان

بیاید بخواهد ز شاه جهان

یکی آرزو کان بیزدان نکوست

کجا نیکویی زیر فرمان اوست

نکردیم بی رای شاه بزرگ

که بنده نباید که باشد سترگ

همانا که با زال پیمان من

شنیدست شاه جهان بان من

که از رای او سر نپیچم به هیچ

درین روزها کرد زی من بسیچ

به پیش من آمد پر از خون رخان

همی چاک چاک آمدش ز استخوان

مرا گفت بردار آمل کنی

سزاتر که آهنگ کابل کنی

چو پرورده‏ی مرغ باشد به کوه

نشانی شده در میان گروه

چنان ماه بیند به کابلستان

چو سرو سهی بر سرش گلستان

چو دیوانه گردد نباشد شگفت

ازو شاه را کین نباید گرفت

کنون رنج مهرش به جایی رسید

که بخشایش آرد هر آن کش بدید

ز بس درد کو دید بر بی گناه

چنان رفت پیمان که بشنید شاه

گسی کردمش با دلی مستمند

چو آید به نزدیک تخت بلند

همان کن که با مهتری در خورد

تورا خود نیاموخت باید خرد

چو نامه نوشتند و شد رای راست

ستد زود دستان و بر پای خاست

چو خورشید سر سوی خاور نهاد

نخفت و نیاسود تا بامداد

چو آن جامه‏ی سوده بفکند شب

سپیده بخندید و بگشاد لب

بیامد به زین اندر آورد پای

بر آمد خروشیدن کرّه نای

به سوی شهنشاه بنهاد روی

ابا نامه‏ی سام آزاده خوی

***

16

چو در کابل این داستان فاش گشت

سر مرزبان پر ز پرخاش گشت

بر آشفت و سیندخت را پیش خواند

همه خشم رودابه بر وی براند

بدو گفت کاکنون جزین رای نیست

که با شاه گیتی مرا پای نیست

که آرمت با دخت ناپاک تن

کشم زارتان بر سر انجمن

مگر شاه ایران ازین خشم و کین

برآساید و رام گردد زمین

به کابل که با سام یارد چخید

ازآن زخم گرزش که یارد چشید

چو بشنید سیندخت بنشست پست

دل چاره جوی اندر اندیشه بست

یکی چاره آورد از دل به جای

که بد ژرف بین و فزاینده رای

وزان پس دوان دست کرده بکش

بیامد بر شاه خورشید فش

بدو گفت بشنو ز من یک سخن

چو دیگر یکی کامت آید بکن

تورا خواسته گر ز بهر تن است

ببخش و بدان کین شب آبستن است

اگر چند باشد شب دیریاز

برو تیرگی هم نماند دراز

شود روز چون چشمه روشن شود

جهان چون نگین بدخشان شود

بدو گفت مهراب کز باستان

مزن در میان یلان داستان

بگو آنچه دانی و جانرا بکوش

وگر چادر خون به تن بر بپوش

بدو گفت سیندخت کای سرفراز

بود کت به خونم نیاید نیاز

مرا رفت باید به نزدیک سام

زبان برگشایم چو تیغ از نیام

بگویم بدو آنچه گفتن سزد

خرد خام گفتارها را پزد

ز من رنج جان وز تو خواسته

سپردن بمن گنج آراسته

بدو گفت مهراب بستان کلید

غم گنج هرگز نباید کشید

پرستنده و اسپ و تخت و کلاه

بیارای و با خویشتن بر به راه

مگر شهر کابل نسوزد بما

چو پژمرده شد بر فروزد بما

چنین گفت سیندخت کای نامدار

به جای روان خواسته خوار دار

نباید که چون من شوم چاره جوی

تو رودابه را سختی آری به روی

مرا در جهان انده جان اوست

کنون با توم روز پیمان اوست

ندارم همی انده خویشتن

ازویست این درد و اندوه من

یکی سخت پیمان ستد زو نخست

پس آنگه بمردی ره چاره جست

بیاراست تن را بدیبا و زر

بدرّ و بیاقوت پرمایه سر

پس از گنج زرّش ز بهر نثار

برون کرد دینار چون سی هزار

بزرّین ستام آوریدند سی

از اسپان تازی و از پارسی

ابا طوق زرّین پرستنده شست

یکی جام زر هر یکی را به دست

پر از مشک و کافور و یاقوت و زر

ز پیروزه‏ی چند چندی گهر

چهل جامه دیبای پیکر به زر

طرازش همه گونه گونه گهر

بزرین و سیمین دوصد تیغ هند

جزان سی بزهراب داده پرند

صد اشتر همه ماده‏ی سرخ موی

صد استر همه بارکش راه جوی

یکی تاج پر گوهر شاهوار

ابا طوق و با یاره و گوشوار

بسان سپهری یکی تخت زر

برو ساخته چند گونه گهر

برش خسروی بیست پهنای او

چو سیصد فزون بود بالای او

وزان ژنده پیلان هندی چهار

همه جامه و فرش کردند بار

***

17

چو شد ساخته کار خود برنشست

چو گردی بمردی میان را ببست

یکی ترگ رومی به سر بر نهاد

یکی باره زیر اندرش همچو باد

بیامد گرازان بدرگاه سام

نه آواز داد و نه بر گفت نام

به کارآگهان گفت تا ناگهان

بگویند با سرفراز جهان

که آمد فرستاده‏ی کابلی

به نزد سپهبد یل زابلی

ز مهراب گرد آوریده پیام

به نزد سپهبد جهانگیر سام

بیامد بر سام یل پرده دار

بگفت و بفرمود تا داد بار

فرود آمد از اسپ سیندخت و رفت

به پیش سپهبد خرامید تفت

زمین را ببوسید و کرد آفرین

ابر شاه و بر پهلوان زمین

نثار و پرستنده و اسپ و پیل

رده بر کشیده ز در تا دو میل

یکایک همه پیش سام آورید

سر پهلوان خیره شد کان بدید

پر اندیشه بنشست بر سان مست

به کش کرده دست و سر افکنده پست

که جایی کجا مایه چندین بود

فرستادن زن چه آیین بود

گر این خواسته زو پذیرم همه

ز من گردد آزرده شاه رمه

وگر باز گردانم از پیش زال

برآرد به کردار سیمرغ بال

برآورد سر گفت کین خواسته

غلامان و پیلان آراسته

برید این بگنجور دستان دهید

بنام مه کابلستان دهید

پری روی سیندخت بر پیش سام

زبان کرد گویا و دل شادکام

چو آن هدیه ها را پذیرفته دید

رسیده بهی و بدی رفته دید

سه بت روی با او بیکجا بدند

سمن پیکر و سرو بالا بدند

گرفته یکی جام هر یک بدست

بفرمود کامد به جای نشست

به پیش سپهبد فرو ریختند

همه یک بدیگر بر آمیختند

چو با پهلوان كار بر ساختند

ز بیگانه خانه بپرداختند

چنین گفت سیندخت با پهلوان

که با رای تو پیر گردد جوان

بزرگان ز تو دانش آموختند

بتو تیرگیها برافروختند

بمهر تو شد بسته دست بدی

به گرزت گشاده ره ایزدی

گنه کار گر بود مهراب بود

ز خون دلش دیده سیراب بود

سر بی گناهان کابل چه کرد

کجا اندر آورد باید بگرد

همه شهر زنده برای تو اند

پرستنده و خاک پای تو اند

ازآن ترس کو هوش و زور آفرید

درخشنده ناهید و هور آفرید

نیاید چنین کارش از تو پسند

میانرا به خون ریختن در مبند

بدو سام یل گفت با من بگوی

ازآن کت بپرسم بهانه مجوی

تو مهراب را کهتری گر همال

مرآن دخت او را کجا دید زال

بروی و بموی و بخوی و خرد

بمن گوی تا با کسی اندر خورد

ز بالا و دیدار و فرهنگ اوی

برانسان که دیدی یکایک بگوی

بدو گفت سیندخت کای پهلوان

سر پهلوانان و پشت گوان

یکی سخت پیمانت خواهم نخست

که لرزان شود زو بر و بوم و رست

که از تو نیاید به جانم گزند

نه آنکس که بر من بود ارجمند

مرا کاخ و ایوان آباد هست

همان گنج و خویشان و بنیاد هست

چو ایمن شوم هر چه گویی بگوی

بگویم بجویم بدین آب روی

نهفته همه گنج کابلستان

بکوشم رسانم به زابلستان

جزین نیز هر چیز کاندر خورد

بیابد ز من مهتر پر خرد

گرفت آنزمان سام دستش به دست

ورا نیک بنواخت و پیمان ببست

چو بشنید سیندخت سوگند او

همان راست گفتار و پیوند او

زمین را ببوسید و بر پای خاست

بگفت آنچه اندر نهان بود راست

که من خویش ضحاکم ای پهلوان

زن گرد مهراب روشن روان

همان مام رودابه‏ی ماه روی

که دستان همی جان فشاند بروی

همه دودمان پیش یزدان پاک

شب تیره تا بر کشد روز چاک

همی بر تو برخواندیم آفرین

همان بر جهاندار شاه زمین

کنون آمدم تا هوای تو چیست

ز کابل تورا دشمن و دوست کیست

اگر ما گنه کار و بد گوهریم

بدین پادشاهی نه اندر خوریم

من اینک به پیش تو ام مستمند

بکش گر کشی ور ببندی ببند

دل بیگناهان کابل مسوز

کجا تیره روز اندر آید بروز

سخن ها چو بشنید ازو پهلوان

زنی دید با رای و روشن روان

برخ چون بهار و به بالا چو سرو

میانش چو غرو و به رفتن تذرو

چنین داد پاسخ که پیمان من

درست است اگر بگسلد جان من

تو با کابل و هر که پیوند توست

بمانید شادان دل و تن درست

بدین نیز همداستانم که زال

ز گیتی چو رودابه جوید همال

شما گر چه از گوهر دیگرید

همان تاج و اورنگ را در خورید

چندین است گیتی وزین ننگ نیست

ابا کردگار جهان جنگ نیست

چنان آفریند که آیدش رای

نمانیم و ماندیم با های های

یکی بر فراز و یکی در نشیب

یکی با فزونی یکی با نهیب

یکی از فزایش دل آراسته

ز کمی دل دیگری کاسته

یکی نامه بالابه‏ی دردمند

نبشتم به نزدیک شاه بلند

به نزد منوچهر شد زال زر

چنان شد که گفتی برآورده پر

به زین اندر آمد که زین را ندید

همان نعل اسپش زمین را ندید

بدین زال را شاه پاسخ دهد

چو خندان شود رای فرخ نهد

که پرورده‏ی مرغ بی دل شده ست

از آب مژه پای در گل شده ست

عروس ار بمهر اندرون همچو اوست

سزد گر به سر آیند هر دو ز پوست

یکی روی آن بچه‏ی اژدها

مرا نیز بنمای و بستان بها

بدو گفت سیندخت اگر پهلوان

کند بنده را شاد و روشن روان

چماند بکاخ من اندر سمند

سرم بر شود بآسمان بلند

به کابل چنو شهریار آوریم

همه پیش او جان نثار آوریم

لب سام سیندخت پر خنده دید

همه بیخ کین از دلش کنده دید

نوندی دلاور به کردار باد

برافکند و مهراب را مژده داد

کز اندیشه‏ی بد مکن یاد هیچ

دلت شاد کن کار مهمان بسیچ

من اینک پس نامه اندر دمان

بیایم نجویم بره بر زمان

دوم روز چون چشمه‏ی آفتاب

بجنبید و بیدار شد سر ز خواب

گرانمایه سیندخت بنهاد روی

بدرگاه سالار دیهیم جوی

روا رو برآمد ز درگاه سام

مه بانوان خواندندش بنام

بیامد بر سام و بردش نماز

سخن گفت با او زمانی دراز

بدستوری باز گشتن به جای

شدن شادمان سوی کابل خدای

دگر ساختن کار مهمان نو

نمودن به داماد پیمان نو

ورا سام یل گفت بر گرد و رو

بگو آنچه دیدی به مهراب گو

سزاوار او خلعت آراستند

ز گنج آنچه پرمایه تر خواستند

به کابل دگر سام را هر چه بود

ز کاخ و ز باغ و ز کشت و درود

دگر چارپایان دوشیدنی

ز گستردنی هم ز پوشیدنی

به سیندخت بخشید و دستش بدست

گرفت و یکی نیز پیمان ببست

پذیرفت مر دخت او را به زال

که باشند هر دو به شادی همال

سر افراز گردی و مردی دویست

بدو داد و گفتش که ایدر مایست

به کابل بباش و به شادی بمان

ازین پس مترس از بد بدگمان

شگفته شد آن روی پژمرده ماه

به نیک اختری بر گرفتند راه

***

18

پس آگاهی آمد سوی شهریار

که آمد ز ره زال سام سوار

پذیره شدندش همه سرکشان

که بودند در پادشاهی نشان

چو آمد به نزدیکی بارگاه

سبک نزد شاهش گشادند راه

چو نزدیک شاه اندر آمد زمین

ببوسید و بر شاه کرد آفرین

زمانی همی داشت بر خاک روی

بدو داد دل شاه آزرمجوی

بفرمود تا رویش از خاک خشک

ستردند و بروی پراگند مشک

بیامد بر تخت شاه ارجمند

بپرسید ازو شهریار بلند

که چون بودی ای پهلو راد مرد

بدین راه دشوار با باد و گرد

بفرّ تو گفتا همه بهتریست

ابا تو همه رنج رامشگریست

ازو بستد آن نامه‏ی پهلوان

بخندید و شد شاد و روشن روان

چو بر خواند پاسخ چنین داد باز

که رنجی فزودی بدل بر دراز

و لیکن بدین نامه‏ی دلپذیر

که بنوشت با درد دل سام پیر

اگر چه مرا هست ازین دل دژم

برانم که نندیشم از بیش و کم

بسازم بر آرم همه کام تو

گر این است فرجام آرام تو

تو یکچند اندر به شادی بپای

که تا من به کارت زنم نیک رای

ببردند خوالیگران خوان زر

شهنشاه بنشست با زال زر

بفرمود تا نامداران همه

نشستند بر خوان شاه رمه

چو از خوان خسرو بپرداختند

به تخت دگر جای می ساختند

چو می خورده شد نامور پور سام

نشست از بر اسپ زرّین ستام

برفت و بپیمود بالای شب

پر اندیشه دل پر ز گفتار لب

بیامد به شبگیر بسته کمر

به پیش منوچهر پیروزگر

برو آفرین کرد شاه جهان

چو برگشت بستودش اندر نهان

***

19

بفرمود تا موبدان و ردان

ستاره شناسان و هم بخردان

کنند انجمن پیش تخت بلند

به کار سپهری پژوهش کنند

برفتند و بردند رنج دراز

که تابا ستاره چه دارند راز

سه روز اندران کارشان شد درنگ

برفتند با زیج رومی بچنگ

زبان برگشاندند بر شهریار

که کردیم با چرخ گردان شمار

چنین آمد از داد اختر پدید

که این آب روشن بخواهد دوید

ازین دخت مهراب و از پور سام

گوی پرمنش زاید و نیک نام

بود زندگانیش بسیار مر

همش زور باشد هم آیین و فر

همش برز باشد همش شاخ و یال

به رزم و ببزمش نباشد همال

کجا باره‏ی او کند موی تر

شود خشک همرزم او را جگر

عقاب از بر ترگ او نگذرد

سران جهانرا بکس نشمرد

یکی برز بالا بود فرّمند

همه شیر گیرد بخمّ کمند

هوا را به شمشیر گریان کند

بر آتش یکی گور بریان کند

کمر بسته‏ی شهریاران بود

بایران پناه سواران بود

***

20

چنین گفت پس شاه گردن فراز

کزین هر چه گفتید دارید راز

بخواند آن زمان زال را شهریار

کزو خواست کردن سخن خواستار

بدان تا بپرسند ازو چند چیز

نهفته سخن های دیرینه نیز

نشستند بیدار دل بخردان

همان زال با نامور موبدان

بپرسید مر زال را موبدی

ازین تیز هش راه بین بخردی

که از ده و دو تای سرو سهی

که رستوست شاداب با فرهی

ازآن بر زده هر یکی شاخ سی

نگردد کم و بیش در پارسی

دگر موبدی گفت کای سر فراز

دو اسپ گرانمایه و تیز تاز

یکی زان به کردار دریای قار

یکی چون بلور سپید آبدار

بجنبند و هر دو شتابنده اند

همان یکدگر را نیابنده اند

سدیگر چنین گفت کان سی سوار

کجا بگذرانند بر شهریار

یکی کم شود باز چون بشمری

همان سی بود باز چون بنگری

چهارم چنین گفت کان مرغزار

که بینی پر از سبزه و جویبار

یکی مرد با تیز داسی بزرگ

سوی مرغزار اندر آید سترگ

همی بدرود آن گیا خشک و تر

نه بر دارد او هیچ از ان کار سر

دگر گفت کان بر کشیده دو سرو

ز دریای با موج برسان غرو

یکی مرغ دارد بریشان کنام

نشیمش بشام آن بود این ببام

ازین چون بپرّد شود برگ خشک

بران بر نشیند دهد بوی مشک

ازآن دو همیشه یکی آبدار

یکی پژمریده شده سوگوار

بپرسید دیگر که بر کوهسار

یکی شارسان یافتم استوار

خرامند مردم ازآن شارسان

گرفته به تخت یکی خارسان

بناها کشیدند سر تا بماه

پرستنده گشتند و هم پیشگاه

وزان شارستان شان بدل نگذرد

کس از یاد کردن سخن نشمرد

یکی بو مهین خیزد از ناگهان

بر و بومشان پاک گردد نهان

بدان شارسان شان نیاز آورد

هم اندیشگان دراز آورد

بپرده درست این سخن ها بجوی

به پیش ردان آشکارا بگوی

گر این رازها آشکارا کنی

ز خاک سیه مشک سارا کنی

***

21

زمانی پر اندیشه شد زال زر

بر آورد یال و بگسترد بر

وزان پس به تخت زبان بر گشاد

همه پرسش موبدان کرد یاد

نخست ازده و دو درخت بلند

که هر یک همی شاخ سی برکشند

بسالی ده و دو بود ماه نو

چو شاه نو آیین ابرگاه نو

بسی روز مه را سر آید شمار

برین سان بود گردش روزگار

کنون آنکه گفتی ز کار دو اسپ

فروزان به کردار آذر گشسپ

سپید و سیاه است هر دو زمان

پس یکدگر تیز هر دو دوان

شب و روز باشد که می بگذرد

دم چرخ بر ما همی بشمرد

سدیگر که گفتی که آن سی سوار

کجا برگذشتند بر شهریار

ازآن سی سواران یکی کم شود

به گاه شمردن همان سی بود

نگفتی سخن جز ز نقصان ماه

که یک شب کم آید همی گاه گاه

کنون از نیام این سخن برکشیم

دو بن سرو کان مرغ دارد نشیم

ز برج بره تا تورازو جهان

همی تیرگی دارد اندر جهان

چنین تا ز گردش بماهی شود

پر از تیرگی و سیاهی شود

دو سروان دو بازوی چرخ بلند

کزو نیمه شاداب و نیمی نژند

برو مرغ پرّان چو خورشید دان

جهان را ازو بیم و امید دان

دگر شارستان بر سر کوهسار

سرای درنگست و جای قرار

همین خارستان چون سرای سپنج

کزو ناز و گنج است و هم درد و رنج

همی دم زدن بر تو بر بشمرد

هم او بر فرازد هم او بشکرد

برآید یک باد با زلزله

ز گیتی برآید خروش و خله

همه رنج ما ماند زی خارسان

گذر کرد باید سوی شارسان

کسی دیگر از رنج ما بر خورد

نباید برو نیز و هم بگذرد

چنین رفت از آغاز یکسر سحن

همین باشد و نو نگردد کهن

اگر توشه مان نیکنامی بود

روان ها بران سر گرامی بود

وگر آز ورزیم و پیچان شویم

پدید آید آنگه که بیجان شویم

گر ایوان ما سر بکیوان برست

ازآن بهره‏ی ما یکی چادرست

چو پوشند بر روی ما خون و خاک

همه جای بیم است و تیمار و باک

بیابان و آن مرد با تیز داس

کجا خشک و تر زو دل اندر هراس

تر و خشک یکسان همی بدرود

وگر لابه سازی سخن نشنود

دروگر زمان است و ما چون گیا

همانش نبیره همانش نیا

بپیر و جوان یک بیک ننگرد

شکاری که پیش آیدش بشکرد

جهان را چنین است ساز و نهاد

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ازین در درآید بدان بگذرد

زمانه برو دم همی بشمرد

چو زال این سخن ها بکرد آشکار

ازو شادمان شد دل شهریار

به شادی یکی انجمن بر شگفت

شهنشاه گیتی زهازه گرفت

یکی جشنگاهی بیاراست شاه

چنان چون شب چارده چرخ ماه

کشیدند می تا جهان تیره گشت

سر میگساران ز می خیره گشت

خروشیدن مرد بالای گاه

یکایک برآمد ز درگاه شاه

برفتند گردان همه شاد و مست

گرفته یکی دست دیگر به دست

چو بر زد زبانه ز کوه آفتاب

سر نامداران برآمد ز خواب

بیامد کمربسته زال دلیر

به پیش شهنشاه چون نرّه شیر

بدستوری بازگشتن ز در

شدن نزد سالار فرّخ پدر

بشاه جهان گفت کای نیکخوی

مرا چهر سام آمدست آرزوی

ببوسیدم این پایه‏ی تخت عاج

دلم گشت روشن بدین برز و تاج

بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد

یک امروز نیزت بباید سپرد

تورا بویه‏ی دخت مهراب خاست

دلت را هش سام زابل کجاست

بفرمود تا سنج و هندی درای

بمیدان گذارند با کرّه نای

ابا نیزه و گرز و تیر و کمان

برفتند گردان همه شادمان

کمان ها گرفتند و تیر خدنگ

نشانه نهادند چون روز جنگ

بپیچید هر یک بچیزی عنان

به گرز و بتیغ و بتیر و سنان

درختی گشن بد بمیدان شاه

گذشته برو سال بسیار و ماه

کمان را بمالید دستان سام

بر انگیخت اسپ و برآورد نام

بزد بر میان درخت سهی

گذاره شد آن تیر شاهنشهی

هم اندر تگ اسپ یک چوبه تیر

بینداخت و بگذاشت چون نرّه شیر

سپر برگرفتند ژوپین وران

بگشتند با خشت های گران

سپر خواست از ریدک ترک زال

بر انگیخت اسپ و برآورد یال

کمان را بینداخت و ژوپین گرفت

بژوپین شکار نوآیین گرفت

بزد خشت بر سه سپر گیل وار

گشاده بدیگر سو افکند خوار

بگردنکشان گفت شاه جهان

که با او که جوید نبرد از مهان

یکی بر گراییدش اندر نبرد

که از تیر و ژوپین برآورد گرد

همه برکشیدند گردان سلیح

بدل خشمناک و زبان پر مزیح

بآورد رفتند پیچان عنان

ابا نیزه و آب داده سنان

چنان شد که مرد اندر آمد بمرد

برانگیخت زال اسپ و بر خاست گرد

نگه کرد تا کیست زیشان سوار

عنان پیچ و گردنکش و نامدار

ز گرد اندر آمد بسان نهنگ

گرفتش کمربند او را به چنگ

چنان خوارش از پشت زین بر گرفت

که شاه و سپه ماند اندر شگفت

به آواز گفتند گردنکشان

که مردم نبیند کسی زین نشان

هر آن کس که با او بجوید نبرد

کند جامه مادر برو لاژورد

ز شیران نزاید چنین نیز گرد

چه گرد از نهنگانش باید شمرد

خنک سام یل کش چنین یادگار

بماند به گیتی دلیر و سوار

برو آفرین کرد شاه بزرگ

همان نامور مهتران سترگ

بزرگان سوی کاخ شاه آمدند

کمر بسته و با کلاه آمدند

یکی خلعت آراست شاه جهان

که گشتند ازآن خیره یکسر مهان

چه از تاج پرمایه و تخت زر

چه از یاره و طوق و زرّین کمر

همان جام های گرانمایه نیز

پرستنده و اسپ و هر گونه چیز

به زال سپهبد سپرد آن زمان

همه چیزها از کران تا کران

***

22

پس آن نامه‏ی سام پاسخ نوشت

شگفتی سخن های فرّخ نوشت

که ای نامور پهلوان دلیر

بهر کار پیروز برسان شیر

نبیند چو تو نیز گردان سپهر

به رزم و ببزم و برای و بچهر

همان پور فرخنده زال سوار

کزو ماند اندر جهان یادگار

رسید و بدانستم از کام او

همان خواهش و رای و آرام او

برآمد هر آنچ آن تورا کام بود

همان زال را رای و آرام بود

همه آرزوها سپردم بدوی

بسی روز فرّخ شمردم بدوی

ز شیری که باشد شکارش پلنگ

چه زاید جز از شیر شرزه بجنگ

گسی کردمش با دلی شادمان

کزو دور بادا بد بدگمان

برون رفت با فرّخی زال زر

ز گردان لشکر بر آورده سر

نوندی برافکند نزدیک سام

که برگشتم از شاه دل شادکام

ابا خلعت خسروانی و تاج

همان یاره و طوق و هم تخت عاج

چنان شاد شد زان سخن پهلوان

که با پیر سر شد بنوی جوان

سواری به کابل برافکند زود

به مهراب گفت آن کجا رفته بود

نوازیدن شهریار جهان

وزان شادمانی که رفت از میان

من اینک چو دستان بر من رسد

گذاریم هر دو چنان چون سزد

چنان شاد شد شاه کابلستان

ز پیوند خورشید زابلستان

که گفتی همی جان برافشاندند

ز هر جای رامشگران خواندند

چو محراب شد شاد و روشن روان

لبش گشت خندان و دل شادمان

گرانمایه سیندخت را پیش خواند

بسی خوب گفتار با او براند

بدو گفت کای جفت فرخنده رای

بیفروخت از رایت این تیره جای

به شاخی زدی دست کاندر زمین

برو شهریاران کنند آفرین

چنان هم کجا ساختی از نخست

بباید مر این را سرانجام جست

همه گنج پیش تو آراستوست

اگر تخت عاج است اگر خواسته ست

چو بشنید سیندخت ازو گشت باز

بر دختر آمد سراینده راز

همی مژده دادش به دیدار زال

که دیدی چنان چون بباید همال

زن و مرد را از بلندی منش

سزد گر فرازد سره از سرزنش

سوی کام دل تیز بشتافتی

کنون هر چه جستی همه یافتی

بدو گفت رودابه ای شاه زن

سزای ستایش بهر انجمن

من از خاک پای تو بالین کنم

به فرمانت آرایش دین کنم

ز تو چشم آهرمنان دور باد

دل و جان تو خانه‏ی سور باد

چو بشنید سیندخت گفتار اوی

بآرایش کاخ بنهاد روی

بیاراست ایوان ها چون بهشت

گلاب و می و مشک و عنبر سرشت

بساطی بیفکند پیکر بزر

زبرجد برو بافته سربه سر

دگر پیکرش درّ خوشاب بود

که هر دانه‏ی قطره‏ی آب بود

یک ایوان همه تخت زرّین نهاد

بآیین و آرایش چین نهاد

همه پیکرش گوهر آگنده بود

میان گهر نقش ها کنده بود

ز یاقوت مر تخت را پایه بود

که تخت کیان بود و پرمایه بود

یک ایوان همه جامه‏ی رود و می

بیاورده از پارس و اهواز و ری

بیاراست رودابه را چون نگار

پر از جامه و رنگ و بوی بهار

همه کابلستان شد آراسته

پر از رنگ و بوی و پر از خواسته

همه پشت پیلان بیاراستند

ز کابل پرستندگان خواستند

نشستند بر پیل رامشگران

نهاده به سر برز زر افسران

پذیره شدن را بیاراستند

نثارش همه مشک و زر خواستند

***

23

همی راند دستان گرفته شتاب

چو پرّنده مرغ و چو کشتی بر آب

کسی را نبد ز آمدنش آگهی

پذیره نرفتند با فرّهی

خروشی برآمد ز پرده سرای

که آمد ز ره زال فرخنده رای

پذیره شدش سام یل شادمان

همی داشت اندر برش یک زمان

فرود آمد از باره بوسید خاک

بگفت آن کجا دید و بشنید پاک

نشست از بر تخت پرمایه سام

ابا زال خرّم دل و شادکام

سخن های سیندخت گفتن گرفت

لبش گشت خندان نهفتن گرفت

چنین گفت کامد ز کابل پیام

پیمبر زنی بود سیندخت نام

ز من خواست پیمان و دادم زمان

که هرگز نباشم بدو بد گمان

ز هر چیز کز من بخوبی بخواست

سخن ها بران بر نهادیم راست

نخست آنکه با ماه کابلستان

شود جفت خورشید زابلستان

دگر آنکه زی او بمهمان شویم

بران دردها پاک درمان شویم

فرستاده‏ی آمد از نزد اوی

که پردخته شد کار بنمای روی

کنون چیست پاسخ فرستاده را

چه گوییم مهراب آزاده را

ز شادی چنان شد دل زال سام

که رنگش سراپای شد لعل فام

چنین داد پاسخ که ای پهلوان

گرایدون که بینی بروشن روان

سپه رانی و ما به کابل شویم

بگوییم زین در سخن بشنویم

بدستان نگه کرد فرخنده سام

بدانست کورا ازین چیست کام

سخن هر چه از دخت مهراب نیست

به نزدیک زال آن جز از خواب نیست

بفرمود تا زنگ و هندی درای

زدند و گشادند پرده سرای

هیونی بر افکند مرد دلیر

بدان تا شود نزد مهراب شیر

بگوید که آمد سپهبد ز راه

ابا زال با پیل و چندی سپاه

فرستاده تازآن به کابل رسید

خروشی برآمد چنان چون سزید

چنان شاد شد شاه کابلستان

ز پیوند خورشید زابلستان

که گفتی همی جان برافشاندند

ز هر جای رامشگران خواندند

***

24

بزد نای مهراب و بربست کوس

بیاراست لشکر چو چشم خروس

ابا ژنده پیلان و رامشگران

زمین شد بهشت از کران تا کران

ز بس گونه گون پرنیانی درفش

چه سرخ و سپید و چه زرد و بنفش

چه آوای نای و چه آوای چنگ

خروشیدن بوق و آوای زنگ

تو گفتی مگر روز انجامش است

یکی رستخیز است گر رامش است

همی رفت ازین گونه تا پیش سام

فرود آمد از اسپ و بگذارد گام

گرفتش جهان پهلوان در کنار

بپرسیدش از گردش روزگار

شه کابلستان گرفت آفرین

چه بر سام و بر زال زر همچنین

نشست از بر باره‏ی تیزرو

چو از کوه سر بر کشد ماه نو

یکی تاج زرّین نگارش گهر

نهاد از بر تارک زال زر

به کابل رسیدند خندان و شاد

سخن های دیرینه کردند یاد

همه شهر ز آوای هندی درای

ز نالیدن بربط و چنگ و نای

تو گفتی دد و دام رامشگر است

زمانه بآرایشی دیگر است

بش و یال اسپان کران تا کران

براندوده پر مشک و پر زعفران

برون رفت سیندخت با بندگان

میان بسته سیصد پرستندگان

مرآن هر یکی را یکی جام زر

بدست اندرون پر ز مشک و گهر

همه سام را آفرین خواندند

پس از جام گوهر بر افشاندند

بدان جشن هر کس که آمد فراز

شد از خواسته یک بیک بی نیاز

بخندید و سیندخت را سام گفت

که رودابه را چند خواهی نهفت

بدو گفت سیندخت هدیه کجاست

اگر دیدن آفتابت هواست

چنین داد پاسخ به سیندخت سام

که از من بخواه آنچه آیدت کام

برفتند تا خانه‏ی زرنگار

کجا اندرو بود خرّم بهار

نگه کرد سام اندران ماه روی

یکایک شگفتی بماند اندروی

ندانست کش چون ستاید همی

برو چشم را چون گشاید همی

بفرمود تا رفت مهراب پیش

ببستند عقدی برآیین و کیش

بیک تختشان شاد بنشاندند

عقیق و زبرجد بر افشاندند

سر ماه با افسر نام دار

سر شاه با تاج گوهرنگار

بیاورد پس دفتر خواسته

یکی نسخت گنج آراسته

برو خواند از گنج ها هر چه بود

که گوش آن نیارست گفتی شنود

برفتند از آنجا به جای نشست

ببودند یک هفته با می بدست

وز ایوان سوی باغ رفتند باز

سه هفته به شادی گرفتند ساز

بزرگان کشورش با دست بند

کشیدند بر پیش کاخ بلند

سر ماه سام نریمان برفت

سوی سیستان روی بنهاد تفت

ابا زال و با لشکر و پیل و کوس

زمانه رکاب ورا داد بوس

عماری و بالای و هودج بساخت

یکی مهد تا ماه را در نشاخت

چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش

سوی سیستان روی کردند پیش

برفتند شادان دل و خوش منش

پر از آفرین لب ز نیکی کنش

رسیدند پیروز تا نیمروز

چنان شاد و خندان و گیتی فروز

یکی بزم سام آنگهی ساز کرد

سه روز اندران بزم بگماز کرد

پس آنگاه سیندخت آنجا بماند

خود و لشکرش سوی کابل براند

سپرد آن زمان پادشاهی به زال

برون برد لشکر به فرخنده فال

سوی گرگساران شد و باختر

درفش خجسته بر افراخت سر

شوم گفت کان پادشاهی مراست

دل و دیده با ما ندارند راست

منوچهر منشور آن شهر بر

مرا داد و گفتا همی دار و خور

بترسم ز آشوب بدگوهران

بویژه ز گردان مازندران

بشد سام یکزخم و بنشست زال

می و مجلس آراست و بفراخت یال

***

25

بسی بر نیامد برین روزگار

که آزاده سرو اندر آمد ببار

بهار دل افروز پژمرده شد

دلش را غم و رنج بسپرده شد

شکم گشت فربه و تن شد گران

شد آن ارغوانی رخش زعفران

بدو گفت مادر که ای جان مام

چه بودت که گشتی چنین زرد فام

چنین داد پاسخ که من روز و شب

همی برگشایم بفریاد لب

همانا زمان آمد ستم فراز

وزین بار بردن نیابم جواز

تو گویی بسنگستم آگنده پوست

وگر آهنست آنکه نیز اندروست

چنین تا گه زادن آمد فراز

به خواب و به آرام بودش نیاز

چنان بد که یک روز ازو رفت هوش

از ایوان دستان بر آمد خروش

خروشید سیندخت و بشخود روی

بکند آن سیه گیسوی مشک بوی

یکایک بدستان رسید آگهی

که پژمرده شد برگ سرو سهی

به بالین رودابه شد زال زر

پر از آب رخسار و خسته جگر

همان پرّ سیمرغش آمد بیاد

بخندید و سیندخت را مژه داد

یکی مجمر آورد و آتش فروخت

وز آن پر سیمرغ لختی بسوخت

هم اندر زمان تیره گون شد هوا

پدید آمد آن مرغ فرمان روا

چو ابری که بارانش مرجان بود

چه مرجان که آرایش جان بود

برو کرد زال آفرین دراز

ستودش فراوان و بردش نماز

چنین گفت با زال کین غم چراست

به چشم هژبر اندرون نم چراست

کزین سرو سیمین بر ماه روی

یکی نرّه شیر آید و نامجوی

که خاک پی او ببوسد هژبر

نیارد گذشتن به سر برش ابر

از آواز او چرم جنگی پلنگ

شود چاک چاک و بخاید دو چنگ

هران گرد کآواز کوپال اوی

ببیند بر و بازوی و یال اوی

ز آواز او اندر آید ز پای

دل مرد جنگی بر آید ز جای

به جای خرد سام سنگی بود

به خشم اندرون شیر جنگی بود

به بالای سرو و بنیروی پیل

بآورد خشت افکند بر دو میل

نیاید به گیتی ز راه زهش

به فرمان دادار نیکی دهش

بیاور یکی خنجر آبگون

یکی مرد بینادل پر فسون

نخستین بمی ماه را مست کن

ز دل بیم و اندیشه را پست کن

بکافد تهیگاه سرو سهی

نباشد مر او را ز درد آگهی

وزو بچه‏ی شیر بیرون کشد

همه پهلوی ماه در خون کشد

وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک

ز دل دور کن ترس و تیمار و باک

گیاهی که گویمت با شیر و مشک

بکوب و بکن هر سه در سایه خشک

بسا و بر آلای بر خستگیش

ببینی همان روز پیوستگیش

بدو مال ازآن پس یکی پرّ من

خجسته بود سایه‏ی فرّ من

تورا زین سخن شاد باید بدن

به پیش جهاندار باید شدن

که او دادت این خسروانی درخت

که هر روز نو بشکفاندش بخت

بدین کار دل هیچ غمگین مدار

که شاخ برومندت آمد ببار

بگفت و یکی پر ز بازو بکند

فکند و بپرواز بر شد بلند

بشد زال و آن پرّ او بر گرفت

برفت و بکرد آنچه گفت ای شگفت

بدان کار نظاره شد یک جهان

همه دیده پر خون و خسته روان

فرو ریخت از مژه سیندخت خون

که کودک ز پهلو کی آید برون

***

26

بیامد یکی موبدی چرب دست

مر آن ماه رخ را به می کرد مست

بکافید بی رنج پهلوی ماه

بتابید مر بچه را سر ز راه

چنان بی گزندش برون آورید

که کس در جهان این شگفتی ندید

یکی بچه بد چون گوی شیرفش

به بالا بلند و به دیدار کش

شگفت اندرو مانده بد مرد و زن

که نشنید کس بچه ی پیل تن

همان دردگاهش فرو دوختند

بدارو همه درد بسپوختند

شبانروز مادر ز می خفته بود

ز می خفته و هش ازو رفته بود

چو از خواب بیدار شد سروبن

به سیندخت بگشاد لب بر سخن

برو زرّ و گوهر بر افشاندند

ابر کردگار آفرین خواندند

مر آن بچه را پیش او تاختند

بسان سپهری بر افراختند

بخندید ازآن بچه سرو سهی

بدید اندرو فرّ شاهنشهی

برستم بگفتا غم آمد به سر

نهادند رستمش نام پسر

یکی کودکی دوختند از حریر

به بالای آن شیر ناخورده شیر

درون وی آگنده موی سمور

به رخ بر نگاریده ناهید و هور

ببازوش بر اژدهای دلیر

به چنگ اندرش داده چنگال شیر

به زیرکش اندر گرفته سنان

بیک دست کوپال و دیگر عنان

نشاندندش آنگه بر اسپ سمند

به گرد اندرش چاکران نیز چند

چو شد کار یکسر همه ساخته

چنان چون ببایست پرداخته

هیون تکاور بر انگیختند

به فرمان بران بر درم ریختند

پس آن صورت رستم گرزدار

ببردند نزدیک سام سوار

یکی جشن کردند در گلستان

ز زاولستان تا به کابلستان

همه دشت پر باده و نای بود

به هر کنج صد مجلس آرای بود

به زاولستان از کران تا کران

نشسته بهر جای رامشگران

نبد کهتر از مهتران بر فرود

نشسته چنان چون بود تار و پود

پس آن پیکر رستم شیر خوار

ببردند نزدیک سام سوار

ابر سام یل موی بر پای خاست

مرا ماند این پرنیان گفت راست

اگر نیم ازین پیکر آید تنش

سرش ابر ساید زمین دامنش

وزان پس فرستاده را پیش خواست

درم ریخت تا بر سرش گشت راست

به شادی برآمد ز درگاه کوس

بیاراست میدان چو چشم خروس

می آورد و رامشگران را بخواند

به خواهندگان بر درم برفشاند

بیاراست جشنی که خورشید و ماه

نظاره شدند اندران بزمگاه

پس آن نامه‏ی زال پاسخ نوشت

بیاراست چون مرغزار بهشت

نخست آفرین کرد بر کردگار

بران شادمان گردش روزگار

ستودن گرفت آنگهی زال را

خداوند شمشیر و کوپال را

پس آمد بدان پیکر پرنیان

که یال یلان داشت و فرّ کیان

بفرمود کین را چنین ارجمند

بدارید کز دم نیابد گزند

نیایش همی کردم اندر نهان

شب و روز با کردگار جهان

که زنده ببیند جهانبین من

ز تخم تو گردی بآیین من

کنون شد مرا و تورا پشت راست

نباید جز از زندگانیش خواست

فرستاده آمد چو باد دمان

بر زال روشن دل و شادمان

چو بشنید زال این سخن های نغز

که روشن روان اندر آید بمغز

به شادیش بر شادمانی فزود

برافراخت گردن بچرخ کبود

همی گشت چندی برو بر جهان

برهنه شد آن روزگار نهان

برستم همی داد ده دایه شیر

که نیروی مر دست و سرمایه شیر

چو از شیر آمد سوی خوردنی

شد از نان و از گوشت افزودنی

بدی پنج مرده مر او را خورش

بماندند مردم ازآن پرورش

چو رستم بپیمود بالای هشت

بسان یکی سرو آزاد گشت

چنان شد که رخشان ستاره شود

جهان بر ستاره نظاره شود

تو گفتی که سام یلستی به جای

به بالا و دیدار و فرهنگ و رای

***

27

چو آگاهی آمد به سام دلیر

که شد پور دستان همانند شیر

کس اندر جهان کودک نارسید

بدین شیرمردی و گردی ندید

بجنبید مر سام را دل ز جای

به دیدار آن کودک آمدش رای

سپه را بسالار لشکر سپرد

برفت و جهاندیدگان را ببرد

چو مهرش سوی پور دستان کشید

سپه را سوی زاولستان کشید

چو زال آگهی یافت بر بست کوس

ز لشکر زمین گشت چون آبنوس

خود و گرد مهراب کابل خدای

پذیره شدن را نهادند رای

بزد مهره در جام و بر خاست غو

برآمد ز هر دو سپه دار و رو

یکی لشکر از کوه تا کوه مرد

زمین قیرگون و هوا لاژورد

خروشیدن تازی اسپان و پیل

همی رفت آواز تا چند میل

یکی ژنده پیلی بیاراستند

برو تخت زرّین بپیراستند

نشست از بر تخت زر پور زال

ابا بازوی شیر و با کتف و یال

به سر برش تاج و کمر بر میان

سپر پیش و در دست گرز گران

چو از دور سام یل آمد پدید

سپه بر دو رویه رده بر کشید

فرود آمد از باره مهراب و زال

بزرگان که بودند بسیار سال

یکایک نهادند سر بر زمین

ابر سام یل خواندند آفرین

چو گل چهره‏ی سام یل بشکفید

چو بر پیل بر بچه‏ی شیر دید

چنان همش بر پیل پیش آورید

نگه کرد و با تاج و تختش بدید

یکی آفرین کرد سام دلیر

که تهما هژبرا بزی شاد دیر

ببوسید رستمش تخت ای شگفت

نیارا یکی نو ستایش گرفت

که ای پهلوان جهان شاد باش

ز شاخ توام من تو بنیاد باش

یکی بنده ام نامور سام را

نشایم خور و خواب و آرام را

همی پشت زین خواهم و درع و خود

همی سیر ناوک فرستم درود

بچهر تو ماند همی چهره ام

چو آن تو باشد مگر زهره ام

وزان پس فرود آمد از پیل مست

سپهدار بگرفت دستش بدست

همی بر سر و چشم او داد بوس

فرو ماند پیلان و آوای کوس

سوی کاخ ازآن پس نهادند روی

همی راه شادان و با گفت و گوی

همه کاخ ها تخت زرّین نهاد

نشستند و خوردند و بودند شاد

برآمد برین بر یکی ماهیاز

به رنجی نبستند هرگز میان

بخوردند باده به آوای رود

همی گفت هر یک بنوبت سرود

به یک گوشه‏ی تخت دستان نشست

دگر گوشه رستمش گرزی به دست

به پیش اندرون سام گیهان گشای

فرو هشته از تاج پرّ همای

ز رستم همی در شگفتی بماند

برو هر زمان نام یزدان بخواند

بدان بازوی و یال و آن پشت و شاخ

میان چون قلم سینه و بر فراخ

دو رانش چو ران هیونان ستبر

دل شیر نر دارد و زور ببر

بدین خوب رویی و این فرّ و یال

ندارد کس از پهلوانان همال

بدین شادمانی کنون می خوریم

بمی جان اندوه را بشکریم

به زال آنگهی گفت تا صد نژاد

بپرسی کس این را ندارد بیاد

که کودک ز پهلو برون آورند

بدین نیکویی چاره چون آورند

به سیمرغ بادا هزار آفرین

که ایزد ورا ره نمود اندرین

که گیتی سپنج است پر آی و رو

کهن شد یکی دیگر آرند نو

به می دست بردند و مستان شدند

ز رستم سوی یاد دستان شدند

همی خورد مهراب چندان نبید

که چون خویشتن کس به گیتی ندید

همی گفت نندیشم از زال زر

نه از سام و نز شاه با تاج و فر

من و رستم و اسب شبدیز و تیغ

نیارد برو سایه گسترد میغ

کنم زنده آیین ضحاک را

بپی مشک سارا کنم خاک را

پر از خنده گشته لب زال و سام

ز گفتار مهراب دل شاد کام

سر ماه نو هرمز مهر ماه

بران تخت فرخنده بگزید راه

بسازید سام و برون شد بدر

یکی منزلی زال شد با پدر

همی رفت بر پیل رستم دژم

بپدرود کردن نیارا بهم

چنین گفت مر زال را کای پسر

نگر تا نباشی جز از دادگر

به فرمان شاهان دل آراسته

خرد را گزین کرده بر خواسته

همه ساله بر بسته دست از بدی

همه روز جسته ره ایزدی

چنان دان که بر کس نماند جهان

یکی بایدت آشکار و نهان

برین پند من باش و مگذر ازین

بجز بر ره راست مسپر زمین

که من در دل ایدون گمانم همی

که آمد به تنگی زمانم همی

دو فرزند را کرد پدرود و گفت

که این پندها را نباید نهفت

برآمد ز درگاه زخم درای

ز پیلان خروشیدن کرّنای

سپهبد سوی باختر کرد روی

زبان گرم گوی و دل آزرم جوی

برفتند با او دو فرزند او

پر از آب رخ دل پر از پند او

دو منزل برفتند و گشتند باز

کشید آن سپهبد به راه دراز

وزان روی زال سپهبد به راه

سوی سیستان باز برد آن سپاه

شب و روز با رستم شیرمرد

همی کرد شادی و هم باده خورد

***

28

منوچهر را سال شد بر دو شست

ز گیتی همی بار رفتن ببست

ستاره شناسان بر او شدند

همی ز آسمان داستان ها زدند

ندیدند روزش کشیدن دراز

ز گیتی همی گشت بایست باز

بدادند زان روز تلخ آگهی

که شد تیره آن تخت شاهنشهی

گه رفتن آمد بدیگر سرای

مگر نزد یزدان به آیدت جای

نگر تا چه باید کنون ساختن

نباید که مرگ آورد تاختن

سخن چو ز داننده بشنید شاه

به رسم دگرگون بیاراست گاه

همه موبدان و ردان را بخواند

همه راز دل پیش ایشان براند

بفرمود تا نوذر آمدش پیش

ورا پندها داد ز اندازه بیش

که این تخت شاهی فسون است و باد

برو جاودان دل نباید نهاد

مرا بر صد و بیست شد سالیان

برنج و بسختی ببستم میان

بسی شادی و کام دل راندم

به رزم اندرون دشمنان ماندم

بفرّ فریدون ببستم میان

بپندش مرا سود شد هر زیان

بجستم ز سلم وز تور سترگ

همان کین ایرج نیای بزرگ

جهان ویژه کردم ز پتیارها

بسی شهر کردم بسی بارها

چنانم که گویی ندیدم جهان

شمار گذشته شد اندر نهان

نیرزد همی زندگانیش مرگ

درختی که زهر آورد بار و برگ

ازآن پس که بردم بسی درد و رنج

سپردم تورا تخت شاهی و گنج

چنانچون فریدون مرا داده بود

تورا دادم این تاج شاه آزمود

چنان دان که خوردی و بر تو گذشت

به خوشتر زمان باز بایدت گشت

نشانی که ماند همی از تو باز

بر آید برو روزگار دراز

نماید که باشد جز از آفرین

که پاکی نژاد آورد پاک دین

نگر تا نتابی ز دین خدای

که دین خدای آورد پاک رای

کنون نو شود در جهان داوری

چو موسی بیاید بپیغمبری

پدید آید آنگه بخاور زمین

نگر تا نتابی بر او به کین

بدو بگرو آن دین یزدان بود

نگه کن ز سر تا چه پیمان بود

تو مگذار هرگز ره ایزدی

که نیکی ازویست و هم زو بدی

ازآن پس بیاید ز ترکان سپاه

نهند از بر تخت ایران کلاه

تورا کارهای درشتوست پیش

گهی گرگ باید بدن گاه میش

گزند تو آید ز پور پشنگ

ز توران شود کارها بر تو تنگ

بجوی ای پسر چون رسد داوری

ز سام و ز زال آنگهی یاوری

وزین نو درختی که از پشت زال

برآمد کنون برکشد شاخ و یال

ازو شهر توران شود بی هنر

به کین تو آید همان کینه ور

بگفت و فرود آمد آبش به روی

همی زار بگریست نوذر بروی

بی آنکش بدی هیچ بیماریی

نه از دردها هیچ آزاریی

دو چشم کیانی بهم برنهاد

بپژمرد و بر زد یکی سرد باد

شد آن نامور پرهنر شهریار

به گیتی سخن ماند زو یادگار

***

ملحقات

I

رسیدند بر تازیان نوند

به جایی كه یزدان پرستان بدند

پس آمد بران جای نیكان فرود

فرستاد نزدیك ایشان درود

چو شب تیره تر گشت ازآن جایگاه

خارمان بیامد یكی نیكخواه

فرو هشته از مشك تا پای موی

بكردار حور بهشتیش روی

سوی مهتر آمد بسان پری

نهانی بیامختش افسونگری

كه تا بندها را بداند كلید

گشاده بافسون كند ناپدید

فریدون بدانست كان ایزدست

نه از راه پیكار و دست بدیست

شد از شادمانی رخش ارغوان

كه تن را جوان دید و دولت جوان

خورش ها بیاراست خوالیگرش

یكی پاك خوان از در مهترش

چو شد نوش خورده شتاب آمدش

گران شد سرش رای خواب آمدش

چو آن ایزدی رفتن و كار او

بدیدند و آن بخت بیدار او

برادرش پس هر دو برخاستند

تبه كردنش را بیاراستند

یكی كوه بود از برش برز كوه

برادرش هر دو نهان از گروه

به پایین ِ كـُه شاه خفته بناز

شده یك زمان از شب دیریاز

به كه بر شدند آن دو بیدادگر

و زیشان نبد هیچكس را خبر

ز خارا بكندند لختی گران

نددیده مرآن كار بد را گران

ازآن كوه بالا بكندند سنگ

بدان تا بكوبد سرش بی درنگ

ازآن كوه غلطان فرو گاشتند

مران خفته را مرده پنداشتند

به فرمان یزدان سر خفته مرد

خروشیدن سنگ بیدار كرد

بافسون مران سنگ از جای خویش

ببست و نجنبید آن سنگ بیش

همانگه كمربست و اندر كشید

نكرد آن سخن را بدیشان پدید

***

II

بیا تا جهان را به بد نسپریم

به كوشش همه دست نیكی بریم

نباشد همی نیك و بد پایدار

همان به كه نیكی بود یادگار

همان گنج دینار و كاخ بلند

نخواهد بدن مر تورا سودمند

سخن را سخن دان ز گوهر گزید

ز گوهر ورا پایه برتر سزید

تویی آنكه گیتی بجویی همی

چنان كن كه بر داد پویی همی

فریدون فرخ نوشته نبود

ز مشك و ز عنبر سرشته نبود

بداد و دهش یافت آن نیكویی

تو داد و دهش كن فریدون تویی

یكی بیشتر بند ضحاك بود

كه بیدادگر بود و ناپاك بود

دو دیگر كه گیتی ز نابخردان

بپرداخت و بستد ز دست بدان

سدیگر كه كین پدر باز خواست

جهان ویژه بر خویشتن كرد راست

جهانا چه بد مهر و بد گوهری

كه خود پرورانی و خود بشكری

نگه كن كجا آفریدون گرد

كه از پیر ضحاك شاهی ببرد

ببد در جهان پانصد سال شاه

بآخر بشد ماند ازو جایگاه

جهان جهان دیگری را سپرد

بجز درد و اندوه چیزی نبرد

چنینیم یكسر كه و مه همه

تو خواهی شبان باش و خواهی رمه

***

III

كه شیرین تر از جان و فرزند و چیز

همانا كه چیزی نباشد بنیز

پسندیده تر كس ز فرزند نیست

چو پیوند فرزند پیوند نیست

به دیده اندر جهان گر كس است

سه فرزند ما را سه دیده بس است

كه گر نه بر امید فرزند می

بزن هیچ گونه نپیوند می

دگر گونه گوید همی رهنمای

ازین در بسی دانش آرد به جای

گرامی تر از دیده آنرا شناس

كه دیده بدیدنش دارد سپاس

چه گفت آن خردمند پاكیزه مغز

كجا داستان زد ز پیوند تغز

كه پیوند كس را نیاراستم

مگر كس به از خویشتن خواستم

خرد یافته مرد نیكی سگال

همی دوستی را بجوید همال

چو خرم بمردم بود روزگار

نه نیكو بود بی سپه پهریار

***

IV

سخن گوی و روشن دل و پاك تن

سزای ستودن به هر انجمن

همش گنج بسیار و هم لشكر است

همش دانش و رای و هم افسر است

نباید كه یابد شما را زبون

بكار آورد مرد دانا فسون

بروز نخستین یكی بزمگاه

بسازد شما را دهد پیشگاه

سه خورشید رخ را چو باغ بهار

بیارد پر از بوی و رنگ و نگار

نشاند بران تخت شاهنشهی

سه خورشید رخ را چو سرو سهی

به بالا و دیدار هر سه یكی

كه از مه ندانند باز اندكی

ازآن هر یه كهتر بود پیش رو

مهین باز پس در میان ماه نو

نشیند كهین نزد مهمتر پسر

مهین باز نزد كهین تاجور

میانه نشیند هم اندر میان

پس آنگه پدر بر گشاید زبان

بپرسد شما را كزین سه همال

كدامین شناسید مهتر بسال

میانه كدامست و كهتر كدام

بباید برین گونه تان برد نام

بگویید كان برترین كهترست

مهین را نشستن نه اندر خورست

میانه خود اندر میان است راست

بر آمد تورا كام و پیكار كاست

بدین گونه رانید یكسر سخن

ز خورشید رویان چون سرو بن

بباشید یك با دگر هم سرای

نباید كه باشید از هم جدای

بدین گفت های من ار بگروید

به كار اندرون شاد و خرم بوید

***

V

یكی كاخ آراسته چون بهشت

همه سیم و زر اندر افکنده خست

بدیبای رومی بیاراسته

چه مایه بدون اندورن خواسته

فرود آورید اندران كاخشان

چو شب روز شد كرد گستاخشان

سه دختر چنان چون فریدون بگفت

سپهبد برون آورید از نهفت

به دیدار هر سه چو تابنده ماه

نشایست كردن بدیشان نگاه

نشستند هر سه بران هم نشان

كه گفتش فریدون بگردنكشان

ازآن سه گرانمایه پرسید شه

كزین سه ستاره كدامست مه

میانه كدامست و كهتر كدام

بباید برین گونه تان برد نام

بگفتند زان گونه كآموختند

سبك چشم نیرنگ بر دوختند

شگفتی فرو ماند شاه یمن

همیدون دلیران آن انجمن

بدانست شاه گرانمایه زود

كز آمیختن رنگ نایدش سود

چنین گفت كآری همین است زه

مهین را به مه داد و كه را به كه

بدانگه كه پیوسته شد كارشان

به هم در كشیدند بازارشان

سه افسر بد از پیش سه تاجور

رخان شان پر از خوی ز شرم پدر

سوی خانه رفتند با ناز و شرم

پر از رنگ رخ لب پر آواز نرم

سر تازیان سرو شاه یمن

می آورد و میخواره كرد انجمن

برامش بیاراست و بگشاد لب

همی خورد تا تیره تر گشت شب

سه پور فریدون سه داماد او

نخوردند می جز همه یاد او

بدانگه كه می چیره شد بر خرد

كجا خواب و آسایش اندر خورد

سبك بر سر آبگیر گلاب

بفرمودشان ساختن جای خواب

بپالیز زیر گل افشان درخت

بخفت این سه آزاده ی نیكبخت

سر تازیان شاه افسونگران

یكی چاره اندیشه كرد اندران

برون آمد از گلشن خسروی

بیاراست آرایش جادوی

بر آورد سرما و باد دمان

بدان تا سر آید بریشان زمان

چنان شد كه بفسرد هامون و راغ

به سر بر نیارست پرید زاغ

سه فرزند آن شاه افسون گشای

بجستند زان سخت سرما ز جای

بدان ایزدی فر و فرزانگی

به افسون شاهان و مردانگی

بران بند جادو ببستند راه

نكرد ایچ سرما بدیشان نگاه

چو خورشید بر زد سر از تیره كوه

بیامد سبك مرد افسون پژوه

به نزد سه داماد آزادمرد

كه بیند رخان شان شده لاژورد

فسرده ز سرما و برگشته كار

بمانده سه دختر بدو یادگار

چنین خواست كردن بدیشان نگاه

نه بر آرزو گشت خورشید و ماه

سه آزاده را دید چون ماه نو

نشسته بران خسروی گاه نو

بدانست كافسون نیامد بكار

نباید برین برد خود روزگار

***

VI

چو از باز گردیدن آن سه شاه

شد آگه فریدون بیامد به راه

ز دلشان همی خواست كآگه شود

ز بدها گمانیش كوته شود

بیامد بسان یكی اژدها

كزو شیر گفتی نیابد رها

خروشان و جوشان بجوش اندرون

همی از دهانش آتش آمد برون

چو هر سه پسر را به نزدیك دید

به گرد اندرون كوه تاریك دید

برانگیخت گرد و برآورد جوش

جهان گشت از آواز او پر خروش

بیامد دمان نزد مهمتر پسر

كه او بود پر مایه و تاجور

پسر گفت با اژدها روی جنگ

نسازد خرد یافته مرد سنگ

سبك پشت بنمود و بگریخت ازوی

پدر زی برادرش بنهاد روی

میانه برادر چو او را بدید

كمان را بزه كرد و اندر كشید

مرا گفت گر كارزارست كار

چه شیر دمنده چه جنگی سوار

چو كهتر پسر نزد ایشان رسید

خروشید كان اژدها را بدید

بدو گفت كز پیش ما دور شو

نهنگی تو بر راه شیران مرو

گرت نام شاه آفریدون به گوش

رسیده ست هرگز بدین سان مكوش

كه فرزند اوییم هر سه پسر

همه گرز داران پر خاشخر

گر از راه بی راه یكسو شوی

و گر نه نهمت افسر بد خویی

فریدون فرخ چو بشنید و دید

هنرها بدانست و شد ناپدید

برفت و بیامد پدروار پیش

چنان چون سزاید بآیین خویش

ابا كوس و بانای و پیلان مست

همان گرزه ی گاوپیكر به دست

بزرگان لشكر پس پشت او

جهان آمده پاك در مشت او

چو دیدند پرمایگان روی شاه

پیاده دوان بر گرفتند راه

برفتند و بر خاك دادند بوس

فرو مانده بر جای پیلان و كوس

بپرسیدشان شاه و بنواختشان

باندازه بر پایگه ساختشان

چو آمد بكاخ گرانمایه باز

به پیش جهانداور آمد براز

همی آفرین كرد بر كردگار

كزو دید نیك و بد روزگار

وزان پس جهاندیدگانرا بخواند

به تخت گرانمایگان بر نشاند

چنین گفت كان اژدهای دژم

كجا خواست گیتی بسوزد بدم

پدر بد كه جست از شما مردمی

چو بشناخت برگشت با خرمی

كنون نامتان ساختوستیم نغز

چنان چون بباید بپاكیزه مغز

تویی مهترین سلم نام تو باد

به گیتی بر آگنده كام تو باد

كه جستی سلامت ز چنگ نهنگ

بگاه گریزش نكردی درنگ

دلاور كه نندیشد از پیل و شیر

تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر

میانه كز آغاز تندی نمود

ازآن پس مر او را دلیری فزود

ورا تور خوانیم شیر دلیر

كجا ژنده پیلش نیارد به زیر

هنر خود دلیری ست بر جایگاه

كه بد دل نباشد سزاوار گاه

دگر كهترین مرد با سنگ و چنگ

كه هم با شتابست و هخم با درنگ

ز خاك و ز آتش میانه گزید

چنانك از ره هوشیاران سزید

دلیر و جوان و هشیوار بود

به گیتی جز او را نباید ستود

كنون ایرج اندر خورد نام تو

در مهتری باد فرجام تو

بدانك او بآغاز تندی نمود

بگاه درشتی دلیری فزود

بنام پریچهرگان روز و شب

كنون برگشایم به شادی دو لب

زن سلم را كرد نام آرزوی

زن تور را ماه آزاده خوی

زن ایرج نیك پی را سهی

كجا بد بخوبی سهیلش رهی

پس از اختر گرد گردان سپهر

كه اخترشناسان نمودند چهر

نوشته بیاورد و بنهاد پیش

بدید اختر نامداران خویش

بسلم اندرون جست ز اختر نشان

سبب مشتری بود و طالع كمان

دگر طالع تور فرخنده شیر

خداوند خورشید سعد دلیر

چو كرد اختر فرخ ایرج نگاه

كشف طالع آمد خداوند ماه

از اختر بریشان نشانی نمود

كه آشوبش و جنگ بایست بود

***

VII

ابا نامدارن لشكر به هم

چو سام نریمان و گرشاسپ جم

سپاهی كه از كوه تا كوه جای

بگیرند و كوبند گیتی بپای

و دیگر كه گفتتند باید كه شاه

ز كین دل بشوید ببخشد گناه

كه بر ما چنین گشت گردان سپهر

خرد خیره شد تیره شد جای مهر

شنیدم همه پوزش نابكار

چه گفت آن جهانجوی نابردبار

كه هر كس كه تخم جفا را بكشت

نه خوش روز بیند نه خرم بهشت

گر آمرزش آید ز یزدان پاك

شما را ز خون بردار چا باك

هر آنكس كه دارد روانش خرد

گناه آن سگالد كه پوزش برد

ز روشن جهاندارتان نیست شرم

سیه دل زبان پر ز گفتار گرم

مكافات این بد بهر دو سرای

بیابید از دادگر یك خدای

سدیگر فرستادن تخت عاج

برین ژنده پیلان و پیروزه تاج

بدین بدرهای گهر گونه گون

نجوییم كین و بشوییم خون

سر تاجداری فروشم بزر

كه مه تاج بادا مه تخت و مه فر

سر بی بهارا ستاند بها

مگر ناسزا بچه ی اژدها

كه گوید كه جان گرامی پسر

بهایی كند پیر گشته پدر

بدین خواسته نیست ما را نیاز

سخن چند گوییم چندین دراز

پدر تا بود زنده با پیر سر

ازین كین نخواهد گشادن كمر

پیامت شنیدم تو پاسخ شنو

یكایك بگوی و بزودی برو

***

VIII

ازآن جایگه قارن رزمخواه

بیامد به نزد منوچهر شاه

بشاه نو آیین بگفت آنچه كرد

وزان گردش روزگار نبرد

بروبر منوچهر كرد آفرین

كه بی تو مباد اسپ و كوپال و زین

تو زایدر برفتی بیامد سپاه

نو آیین یكی نامور كینه خواه

نبیره ی سپهدار ضحاك بود

شنیدم كه كاكوی ناپاك بود

یكی تاختن كرد با صد هزار

سواران گردنكش و نامدار

بكشت از دلیران ما چند مرد

كه بودند شیران روز نبرد

كنون سلم را رای جنگ آمدست

كه یارش ز دژهوخت كنگ آمدست

یكی دیو جنگیش گویند هست

كند رزم ناباك با زور دست

هنوز اندر آورد نبسودمش

به گرز دلیران نپیمودمش

چو این باره آید سوی ما بجنگ

ورا بر گرایم ببینمش سنگ

بدو گفت قارن كه ای شهریار

كه آید به پیش تو در كارزار

اگر همنبرد تو باشد پلنگ

بدرد برو پوست از یاد جنگ

كدامست كاكوی و كاكوی چیست

هم آورد تو در جهان مرد كیست

من اكنون بهوش دل و پاك مغز

یكی چاره سازم برین كار نغز

كزین پس سوی ما زدژهوخت كنگ

چو كاكوی سركش نیابد بجنگ

چنین داد پاسخ بدو شهریار

كه دل را بدین كار غمگین مدار

تو خود رنجه گشتی بدین تاختن

سپه بردن و كینه را ساختن

كنون گاه رزم من آمد فراز

تو دم بر زن ای گرد گردن فراز

بگفت این و آواز شیپور و نای

بر آمد ز دهلیز پرده سرای

خروش سواران و آوای كوس

هوا قیرگون شد زمین آبنوس

تو گفتی كه الماس جان داردی

همان گرز و نیزه زبان داردی

دهاده خروش آمد و دار و گیر

هوا دام كرگس شد از پر تیر

فسرده ز خون پنجه بر دست تیغ

چكان قطره ی خون ز تاریك میغ

تو گفتی زمین موج خواهد زدن

وزان موج بر اوج خواهد زدن

برون رفت كاكوی و بر زد غریو

بر آویخت با شاه چون نره دیو

تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان

گشاده برو دست و بسته میان

یكی نیزه زد بر كمرگاه شاه

بجنبید بر سرش رومی كلاه

زره بر كمربند او بر درید

از آهن كمرگاهش آمد پدید

یكی تیغ زد شاه بر گردنش

همه چاك شد جوشن اندر تنش

دو خونی برین گونه تا نیمروز

چو سرگشته شد هور گیتی فروز

همی چون پلنگان بر آویختند

همه خاك با خون بر آمیختند

چو خورشید گردان ز گنبد بگشت

به خون غرقه بد كوه و هامون و دشت

دل شاه در جنگ بر گشت تنگ

بیفشارد ران و بیازید چنگ

كمربند كاكوی بگرفت خوار

ز زین بر گرفت آن تن پیلوار

بینداخت خسته بران گرم خاك

به شمشیر كردش بر و سینه چاك

شد آن مرد تازی بتیزی بباد

جز آن روز بدرا ز مادر نزاد

چون و كشته شد پشت خاورخدای

شكسته شد و دیگر آمدش رای

***

IX

فرستاده ای را بر افکند گرد

سر شاه خاور مر او را سپرد

یكی نامه بنوشت نزد نیا

پر از جنگ و پر چاره و كیمیا

نخست آفرین كرد بر كردگار

دگر یاد كرد از شه نامدار

سپاس از جهاندار پیروزگر

كزویست نیرو و هم زو هنر

همه نیك و بد زیر فرمان اوست

همه دردها زیر درمان اوست

كنون بر فریدون ازو آفرین

خردمند و بیدار شاه زمین

گشاینده ی بندهای بدی

همش رای و هم فره ی ایزدی

به نیروی شاه آن دو بیدادگر

كه بودند خونی ز خون پدر

سرانشان بریدم به شمشیر كین

به پولاد شستیم روی زمین

من اینك پس نامه برسان باد

بیایم كنم هر چه رفته ست یاد

***

X

چنان بد كه یك روز با دوستان

همی باده خوردند در بوستان

خروشنده گشته دل زیر و بم

شده شادمان نامداران بهم

می لعل گون در بجام بلور

بخوردند تا در سر افتاد شور

چنین گفت فرزند را زال زر

كه ای نامور پور خورشید فر

دلیرانت را خلعت و یاره ساز

كسی را كه باشند گردنفراز

ببخشید رستم بسی خواسته

ز خوبان و اسپان آراسته

وزان پس پراکنده شد انجمن

بسی خواسته یافته تن بتن

سپهبد به سوی شبستان خویش

بیامد بران سان كه بد رسم و كیش

تهمتن همیدون سرش پر شتاب

بیامد گرازان سوی جای خواب

بخفت و به خواب اندر آمد سرش

بر آمد خروشیدنی از درش

كه پیل سپید سپهبد ز بند

رها گشت و آمد بمردم گزند

چو زان گونه گفتارش آمد بگوش

دلیری و گردی درو كرد جوش

دوان رفت و گرز نیا بر گرفت

برون آمدن را ره اندر گرفت

كسانی كه بودند بر درگهش

همی بسته كردند بروی رهش

كه از بیم اسپهبد نامور

چگونه گشاییم پیش تو در

شب تیره و پیل جسته ز بند

تو بیرون شوی كی بود این پسند

تهمتن شد آشفته از گفتنش

یكی مشت زد بر سر و گردنش

بران سان كه شد سرش مانند گوی

سوی دیگران اندر آورد روی

رمیدند ازآن پهلو نامور

دلاور بیامد به نزدیك در

بزد گرز و بشكست زنجیر و بند

چنین زخم ازآن نامور بد پسند

برون آمد از در بكردار باد

به دست اندرش گرز و سر پر ز باد

همی رفت تازآن سوی ژنده پیل

خروشنده ماند دریای نیل

نگه كرد كوهی خروشنده دید

زمین زیر او دیگ جوشنده دید

رمان دید ازو نامداران خویش

بران سان كه بیند رخ گرگ میش

تهمتن یكی نعره زد همچو شیر

نترسید و آمد بر او دلیر

چو پیل دمنده مر او را بدید

بكردار كوهی بر او دوید

بر آورد خرطوم پیل ژیان

بدان تا به پهلو رساند زیان

تهمتن یكی گرز زد بر سرش

كه خم گشت بالای كه پیكرش

بلرزید بر خود كه بیستون

به زخمی بیفتاد خوار و زبون

بیفتاد پیل دمنده ز پای

تهمتن بیامد سبك باز جای

بخفت و چو خورشید از خاوران

بر آمد بسان رخ دلبران

به زال آگهی شد كه رستم چه كرد

ز پیل دمنده بر آورد گرد

به یك گرز بشكست گردنش را

به خاك اندر افکند مر تنش را

سپهبد چو بشنید ز ایشان سخن

كه چون بود ز آغاز كردار بن

بگفتا دریغا جچنان ژنده پیل

كه بودی خروشان چو دریای نیل

به آ رزمگاه آ كه آن پیل مست

به حمله همه پاك بر هم شكست

اگر چند در رزم پیروزگر

بدی به ز وی رستم نامور

بفرمود تا رستم آمد برش

ببوسید با دست و یال و برش

بدو گفت كای بچه ی نره شیر

برآورده چنگال و گشته دلیر

بدین كودكی نیست همتای تو

به فر و به مردی و بالای تو

كنون پیشتر ز آنكه آواز تو

بر آید و زان بگسلد ساز تو

به خون نریمان میان را ببند

برو تازیان تا به كوه سپند

یكی كوه بینی سر اندر سحاب

كه بر وی نپرید پران عقاب

چهارست فرسنگ بالای كوه

پر از سبزه و آب و دور از گروه

همیدون چهارست پهناش بر

بسی اندرو مردم و جانور

درختان بسیار با كشت ورز

كسی خود ندیده ست ازین گونه مرز

ز هر پیشه كار وز هر میوه دار

درو آفریده ست پروردگار

یكی راه بر وی دژی ساخته

بسان سپهری بر افراختته

نریمان كه گوی از دلیران ببرد

به فرمان شاه آفریدون گرد

به سوی حصار اندر آورد پای

دران راه ازو گشت پردخته جای

شب و روز بودی به رزم اندرون

همیدون گهی چاره گاهی فسون

سر انجام سنگی بینداختند

جهان را ز پهلو بپرداختند

سپه بی سپهدار گشتند باز

هزیمت بر شاه گردن فراز

چو آگاهی آمد بسام دلیر

كه شیر دلاور شد از بیشه سیر

خروشید بسیار و زاری نمود

همی هر زمان ناله ی بر فزود

یكی هفته بودند با سوگ و درد

سر هفته پهلو سپه گرد كرد

به سوی حصار دژ اندر كشید

بیابان و باره سپه گسترید

نشست اندران جا بسی سلب و ماه

سوی باره ی دژ ندانست راه

ز دروازه ی دژ یكی تن برون

نیامد برون و نشد اندرون

كه حاجت نبدشان بیك پر كاه

اگر چند در بسته بد سال و ماه

سر انجام نومید بگشت سام

ز خون پدر نارسیده بكام

كنون ای پسر گاه آنست چون

كه سازم یكی چاره ی پر فسون

روی شاد دل با یكی كاروان

بران سان كه نشناسدت دیدبان

تن خود بكوه سپند افگنی

بن و بیخ آن بدرگان بر كنی

كه اكنون نداند كسی نام تو

ز رفتن بر آید مگر كام تو

بدو گفت رستم كه فرمان كنم

مر این درد را زود درمان كنم

بدو گفت زال ای پسر گوش گیر

سخن هر چه گویم همه در پذیر

بر آرای تن چون تن ساروان

شتر خواه از دشت یك كاروان

به بار شتر در نمك دار و بس

چنان رو كه نشناسدت هیچكس

كه بار نمك هست آنجا عزیز

به قیمت ازآن به ندارند چیز

چو باشد حصاری گران بر درش

بود بی نمك شان خور و پرورش

چو بینند بار نمك ناگهان

پذیره شوندت سراسر مهان

چو بشنید رستم بر آراست كار

چنان چون بود در خور كار زار

ببار نمك در نهان كرد گرز

بر افراخته پهلوی یال و برز

ز خویشان تنی چند با خود ببرد

كسانی كه بودند هشیار و گرد

به بار شتر بر سلیح گوان

نهان كرد آن نامور پهلوان

لب از چاره ی خویش درخند خند

چنین تا به نزدیك كوه سپند

رسید و ز كه دیدبانش بدید

به نزدیك سالار مهتر دوید

بدو گفت كامد یكی كاروان

به نزدیك دژ با بسی ساروان

گمانم كه باشد نمك بارشان

اگر پرسدی مهتر از كارشان

فرستاد مهتر یكی را دوان

به نزدیكی مهتر كارون

بدو گفت بنگر كه تا چیست بار

بیا و مرا آگهی ده ز كار

فرود آمد از دژ فرستاده مرد

بر رستم آمد بكردار گرد

بدو گفت كای مهتر كاروان

مرا آگهی ده ز بار نهان

بدان تا به نزدیك مهتر شوم

بگویم چنان چون ز تو بشنوم

به پاسخ چنین گفت رستم بدوی

كه رو نزد آن مهتر نامجوی

چنین گویش از گفت ما یك به یك

كه در بارشان است یكسر نمك

فرستاده برگشت و آمد فراز

به نزدیك آن مهتر سرفراز

یكی كاروان است گفتا تمام

نمك بار شان است ای نیك نام

چو بشنید مهتر بر آمد ز جای

لبش گشت خندان و نیكی فزای

بفرمود تا در گشادند باز

بدان تا شود كاروان بر فراز

چو آگاه شد رستم جنگ جوی

ز پستی به بالا نهادند روی

چو آمد به نزدیك دروازه تنگ

پذیره شدندش همه بی درنگ

چو رستم به نزدیك مهتر رسید

زمین بوس كرد آفرین گسترید

ز بار نمك برد پیشش بسی

همی آفرین خواند بر هر كسی

بدو گفت مهتر كه جاوید باش

چو تابنده ماه و چو خورشید باش

پذیرفتم و نیز دارم سپاس

ایا نیك دل پور نیكی شناس

در آمد ببازار مرد جوان

بیاورد با خویشتن كاروان

ز هر سو برو گرد شد انجمن

چه از كودك خرد و چه مرد و زن

یكی داد جامه یكی زر و سیم

خریدند و بردند بی ترس و بیم

چو شب تیره شد رستم تیز چنگ

یر آراست با نامداران جنگ

چو مهتر بپاره در آورد روی

پس او دلیران پر خاش جوی

چو آگاه شد كوتوال حصار

بر آویخت با رستم نامدار

تهمتن یكی گرز زد بر سرش

كه زیر زمین شد سر و مغفرش

همه مردم دژ خبر یافتند

سوی رزم بدخواه بشتافتند

شب تیره و تیغ رخشان شده

زمین همچو لعل بدخشان شده

ز بس داروگیر و ز بس موج خون

تو گفتی شفق ز آسمان شد نگون

تهمتن به گرز و بتیغ و كمند

سران دلیران سراسر بكند

چو خورشید از پرده بالا گرفت

جهان از ثری تا ثریا گرفت

درژ در یكی تن نبد زان گروه

چه كشته چه از رزم گشته ستوه

دلیران به هر گوشه بشتافتند

بكشتند مر هر كه را یافتند

تهمتن یكی خانه از خاره سنگ

بر آورده دید اندران جای تنگ

یكی در ز آهن برو ساخته

مهندس بران گونه پرداخته

بزد گرز و افکند در را ز جای

پس آنگه سوی خانه بگذارد پای

یكی گنبد از ماه بفراشته

بدینار سر تا سر انباشته

فرو ماند رستم چو زان گونه دید

ز راه شگفتی لب اندر گزید

چنین گفت با نامور سركشان

كزین گونه هرگز كه دارد نشان

همانا بكان اندرون زر نماند

بدریا درون نیز گوهر نماند

كزینسان همی زر بر آورده اند

درین جایگه در بگسترده اند

یكی نامه بنوشت نزد پدر

ز كار و ز كردار خود سر به سر

نخست آفرین بر خداوند هور

خداوند مار و خداوند مو

خداوند ناهید و بهرام و مهر

خداوند این بر كشیده سپهر

وزو آفرین بر سپهدار زال

یل زابلی پهلو بی همال

پناه گوان پشت ایرانیان

فرازنده ی اختر كاویان

نشاننده شاه و ستاننده گاه

روان گشته فرمانش چون هور و ماه

به فرمان رسیدم بكوه سپند

چه كوهی بسان سپهری بلند

بپایان آن كه فرود آمدم

همان گه ز مهتر درود آمدم

به فرمان مهتر بر آراستم

بر آمد بران سان كه من خواستم

شب تیره با نامداران جنگ

بدژ در یكی را ندادم درنگ

چه كشته چه خسته چه بگریخته

ز تن ساز كینه فرو ریخته

همانا ز خرواز پانصد هزار

بود نقره ی ناب و زر عیار

ز پوشیدنی و ز گستردنی

ز هر چیز كان باشد آوردنی

همانا نداند شمارش كسی

ز ماه و ز روز ار شمارد بسی

كنون تا چه فرمان دهد پهلوان

كه فرخنده تن باد و روشن روان

فرستاده آمد چو باد دمان

رسانید نامه بر پهلوان

چو بر خواند نامه سپهدار گفت

كه با نامور آفرین باد جفت

ز شادی چنان شد دل پهلوان

تو گفتی كه خواهد شد از سر جوان

یكی پاسخ نامه افکند بن

بگفته درو در فراوان سخن

سر نامه بود آفرین خدای

دگر گفت كان نامه ی دل گشای

به پیروزی و خرمی خواندم

ز شادی برو جان بر افشاندم

ز تو پور شایسته زین سان نبرد

سزد ز آنكه هستی هشیوار مرد

روان نریمان بر افروختی

چو دشمنش را جان و تن سوختی

چو نامه بخوانی سبك بر نشین

كه بی روی تو هستم اندوهگین

از اشتر همانا هزاران هزار

به نزدت فرستادم از بهر بار

شتر بار كن ز آنكه باشد گزین

پس آنگه بدژ بر زن آتش بكین

چو نامه به نزد تهمتن رسید

فرو خواند و زو شادمانی گزید

ز هر چیز كان بود شایسته تر

ز مهر و ز تیغ و كلاه و كمر

هم از لولو و گوهر شاهوار

هم از دیبه ی چین سراسر نگار

گزید و فرستاد زی پهلوان

همی شد به راه اندرون كاروان

بكوه سپند آتش اندر فکند

كه دودش بر آمد بچرخ بلند

و زان جای برگشت دل شادمان

نهاده سر خویش زی پهلوان

چو آگاه شد پهلو نیمروز

كه آمد سپهدار گیتی فروز

پذیره شدن را بیاراستند

همه كوی و برزن بپیراستند

همی شد به راه اندرون زال زر

شتابان به دیدار فرخ پسر

تهمتن چو روی سپهبد بدید

فرود آمد و آفرین گسترید

سپهدار فرزند را در كنار

گرفت و بفرمود كردن نثار

و زان جا بایوان دستان سام

بیامد سپهدار جوینده كام

به نزدیك رودابه آمد پسر

بخدمت نهاد از بر خاك سر

ببوسید مادر دو یال و برش

همی آفرین خواند بر پیكرش

بمژده به نزدیك سام سوار

فرستاد نامه یل نامدار

بنامه درون سر به سر نیك و بد

نموده بدان پهلو پر خرد

فرستاد با نامه هدیه بسی

به نزد سپهدار كردش گسی

چو نامه بر سام نیرم رسید

ز شادی رخش همچو گل بشكفید

بیاراست بزمی چو خرم بهار

ز بس شادمانی گو نامدار

فرستاده را خلعت و یاره داد

ز رستم همی داستان كرد یاد

نوشت آنگهی پاسخ نامه باز

به نزدیك فرزند گردن فراز

به نامه درون گفت كز نره شیر

نباشد شگفتی كه باشد دلیر

همان بچه ی شیر ناخورده شیر

ستاند یكی موبدی تیز ویر

مر او را در آرد میان گروه

چو دندان بر آرد شود زو ستوه

ابی آنكه دیدست پستان مام

بخوی پدر باز گردد تمام

عجب نیست از رستم نامور

كه دارد دلیری چو دستان پدر

كه هنگام گردی و كنداوری

ازو شیر خواهد همی یاوری

چو نامه به مهر اندر آورد گرد

فرستاده را خواند و او را سپرد

فرستاده آمد بر زال زر

ابا خلعت و نامه ی نامور

ازو شادمان شد دل پهلوان

ز كردار آن نو رسیده جوان

جهان زو پر امّید شد یكسره

ز روی زمین تا به برج بره

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا