• گزیده ی شعر فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد متولد 15 دی ماه 1313 درتهران بود درسن 17 سالگی درسال 1331 اولین مجموعه شعرش با عنوان”اسیر “منتشرشددرسال 1336 مجموعه شعر دیگری با نام ” دیوار ”  از او منتشرشد وکتاب “عصیان” را در سال 1338منتشرکردکه آخرین تجربه های شاعری رانشان می داد وی درسال 1343 کتاب “تولدی دیگر”راانتشارداد کتابی که با آن فروغ نشان دادزبان خاص خود را یافته است وسرودنش از نو متولد شده است.درتاریخ 26 بهمن 1345 دراثر تصادف دارفانی را وداع کرد

اسير

دوست داشتن

امشب از آسمان ديده ي تو

روي شعرم ستاره مي بارد

در زمستان دشت کاغذها

پنجه هايم جرقه مي کارد

شعر ديوانه ي تب آلودم

شرمگين از شيار خواهش ها

پيکرش را دوباره مي سوزد

عطش جاودان آتش ها

آري آغاز دوست داشتن است

گر چه پايان راه ناپيداست

من به پايان دگر نينديشم

که همين دوست داشتن زيباست

از سياهي چرا هراسيدن

شب پر از قطره هاي الماس است

آنچه از شب بجاي مي ماند

عطر خواب آور گل ياس است

آه بگذار گم شوم در تو

کس نيابد دگر نشانه ي من

روح سوزان و آه مرطوبت

بوزد بر تن ترانه ي من

آه بگذار زين دريچه ي باز

خفته بر بال گرم رؤياها

همره روزها سفر گيرم

بگريزم ز مرز دنياها

داني از زندگي چه مي خواهم

من تو باشم..تو..پاي تا سر تو

زندگي گر هزار باره بود

بار ديگر تو..بار ديگر تو

آن چه در من نهفته دريائي است

کي توان نفهفتنم باشد

با تو زين سهمگين توفان

کاش ياراي گفتنم باشد

بس که لبريزم از تو ميخواهم

بروم در ميان صحراها

سر بسايم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج درياها

آري آغاز دوست داشتن است

گر چه پايان راه ناپيداست

من به پايان دگر نينديشم

که همين دوست داشتن زيباست.

با کدام است؟

خواب خواب خواب

او غنوده است

روي ماسه هاي گرم

زير نور تند آفتاب

از ميان پلکهاي نيمه باز

خسته دل نگاه مي کند:

جويبار گيسوان خيس من

روي سينه اش روان شده

بوي بومي تنش

در تنم وزان شده.

خسته دل نگاه مي کنم:

آسمان بروي صورتش خميده است

دست او ميان ماسه هاي داغ

با شکسته دانه هايي از صدف

يک خط سپيد بي نشان کشيده است

دوست دارمش…

مثل دانه ئي که نور را

مثل مزرعي که باد را

مثل زورقي که موج را

يا پرنده ئي که اوج را

دست دارمش…

از ميان پلکهاي نيمه باز

خسته دل نگاه مي کنم:

کاش با همين سکوت و با همين صفا

در ميان بازوان من

خاک مي شدي.

با همين سکوت و با همين صفا…

در ميان بازوان من

زير سايبان گيسوان من

لحظه ئي که مي مکد ترا

سرزمين تشنه ي تن جوان من

چون لطيف بارشي

يا مه نوازشي،

کاش خاک مي شدي…

کاش خاک مي شدي…

تا دگر تني

در هجوم روزهاي دور

از تن تو رنگ و بو نمي گرفت

با تن تو خو نمي گرفت

تا دگر زني

در نشيب سينه ات نمي غنود

سوي خانه ات نمي غنود

سوي خانه ات نمي دويد

نغمه دل ترا نمي شنود

از ميان پلکهاي نيمه باز

خسته دل نگاه مي کنم

مثل موجها تو از کنار من

دور مي شوي…

باز دور مي شوي…

روي خط سر بي افق

يک شيار نور مي شوي

با چه مي توان

عشق را به بند جاودان کشيد؟

با کدام بوسه، با کدام لب؟

در کدام لحظه، در کدام شب؟

مثل من که نيست مي شوم…

مثل روزها…

مثل فصلها…

مثل آشيانه ها…

مثل برف روي بام خانه ها…

او هم عاقبت

در ميان سايه ها غبار مي شود

مثل عکس کهنه ئي

تار تار تار مي شود

با کدام بال مي توان

از زوال روزها و سوزها گريخت!

با کدام اشک مي توان

پرده بر نگه خيره زمان کشيد؟

با کدام دست مي توان

عشق را به بند جاودان کشيد؟

باکدام دست؟…

خواب خواب خواب

او غنوده است

روي ماسه هاي گرم

زير نور تند آفتاب.

يادي از گذشته

شهريست در کناره ي آن شط پرخروش

با نخلهاي در هم و شب هاي پر ز نور

شهريست در کناره ي آن شط و قلب من

آنجا اسير پنجه ي يک مرد پرغرور

شهريست در کناره ي آن شط که سالهاست

آغوش خود به روي من و او گشوده است

بر ماسه هاي ساحل و در سايه هاي نخل

او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است

آن ماه ديده است که من نرم کرده ام

با جادوي محبت خود قلب سنگ او

آن ماه ديده است که لرزيده اشک شوق

در آن دو چشم وحشي و بيگانه رنگ او

ما رفته ايم در دل شبهاي ماهتاب

با قايقي به سينه ي امواج بيکران

بشکفته در سکوت پريشان نيمه شب

بر بزم ما نگاه سپيد ستارگان

بر دامنم غنوده چو طفلي و من زمهر

بوسيده ام دو ديده ي در خواب رفته را

در کام موج دامنم افتاده است و او

بيرون کشيده دامن در آب رفته را

اکنون منم که در دل اين خلوت و سکوت

اي شهر پرخروش، ترا ياد ميکنم

دل بسته ام به او و تو او را عزيز دار

من با خيال او دل خود شاد مي کنم

تهران – شهريور ماه 1333

پائيز

از چهره ي طبيعت افسونکار

بر بسته ام دو چشم پر از غم را

تا ننگرد نگاه تب آلودم

اين جلوه هاي حسرت و ماتم را

پائيز، اي مسافر خاک آلوده

در دامنت چه چيز نهان داري

جز برگ هاي مرده و خشکيده

ديگر چه ثروتي به جهان داري

جز غم چه مي دهد به دل شاعر

سنگين غروب تيره و خاموشت؟

جز سردي و ملال چه مي بخشد

بر جان دردمند من آغوشت؟

در دامن سکوت غم افزايت

اندوه خفته مي دهد آزارم

آن آرزوي گمشده مي رقصد

در پرده هاي مبهم پندارم

پائيز، اي سرود خيال انگيز

پائيز، اي ترانه ي محنت بار

پائيز، اي تبسم افسرده

بر چهره ي طبيعت افسونکار

تهران – مهرماه 1333

وداع

مي روم خسته و افسرده و زار

سوي منزلگه ويرانه ي  خويش

به خدا مي برم از شهر شما

دل شوريده و ديوانه ي خويش

مي برم، تا که در آن نقطه ي دور

شستشويش دهم از رنگ گناه

شستشويش دهم از لکه ي عشق

زين همه خواهش بيجا و تباه

مي برم تا ز تو دورش سازم

ز تو، اي جلوه ي اميد محال

مي برم زنده بگورش سازم

تا از اين پس نکند ياد وصال

ناله مي لرزد، مي رقصد اشک

آه ، بگذار که بگريزم من

از تو، اي چشمه ي جوشان گناه

شايد آن به که بپرهيزم من

بخدا غنچه ي شادي بودم

دست عشق آمد و از شاخم چيد

شعله ي آه شدم، صد افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسيد

عاقبت بند سفر پايم بست

مي روم، خنده به لب، خونين دل

مي روم از دل من دست بدار

اي اميد عبث بي حاصل

تهران – مهرماه 1333

افسان تلخ

نه اميدي که بر آن خوش کنم دل

نه پيغامي نه پيک آشنائي

نه در چشمي نگاه فتنه سازي

نه آهنگ پر از موج صدائي

ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت

سحرگاهي زني دامن کشان رفت

پريشان مرغ ره گم کرده اي بود

که زار و خسته سوي آشيان رفت

کجا کس در قفايش اشک غم ريخت

کجا کس با زبانش آشنا بود

ندانستند اين بيگانه مردم

که بانگ او طنين ناله ها بود

به چشمي خيره شد شايد بيابد

نهانگاه اميد و آرزو را

دريغا، آن دو چشم آتش افروز

به دامان گناه افکند او را

به او جز از هوس چيزي نگفتند

در او جز جلوه ي ظاهر نديدند

به هر جا رفت، در گوشش سرودند

که زن را بهر عشرت آفريدند

شبي در دامني افتاد و ناليد

مرو! بگذار در اين واپسين دم

ز ديدارت دلم سيراب گردد

شبح پنهان شد و در خورد بر هم

چرا اميد بر عشقي عبث بست؟

چرا در بستر آغوش او خفت؟

چرا راز دل ديوانه اش را

به گوش عاشقي بيگانه خو گفت؟

چرا؟… او شبنم پاکيزه اي بود

که در دام گل خورشيد افتاد

سحرگاهي چو خورشيدش برآمد

به کام تشنه اش لغزيد و جان داد

به جامي باده ي شور افکني بود

که در عشق لباني تشنه مي سوخت

چو مي آمد ز ره پيمانه نوشي

بقلب جام از شادي مي افروخت

شبي، ناگه سرآمد انتظارش

لبش در کام سوزاني هوس ريخت

چرا آن مرد بر جانش غضب کرد؟

چرا بر ذره هاي جامش آويخت؟

کنون، اين او و اين خاموشي سرد

نه پيغامي، نه پيک آشنائي

نه درچشمي نگاه فتنه سازي

نه آهنگ پر از موج صدائي

اهواز – پائيز 1333

گريز و درد

رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهي بجز گريز برايم نمانده بود

اين عشق آتشين پر از درد بي اميد

در وادي گناه و جنونم کشانده بود

رفتم، که داغ بوسه ي پر حسرت ترا

با اشکهاي ديده ز لب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در اين سرود

رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم

رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود

عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما

از پرده ي خموشي و ظلمت، چو نور صبح

بيرون فتاده بود به يکباره راز ما

رفتم، که گم شوم چو يکي قطره اشک گرم

در لابلاي دامن شبرنگ زندگي

رفتم، که در سياهي يک گور بي نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگي

من از دو چشم روشن و گريان گريختم

از خنده هاي وحشي طوفان گريختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گريختم

اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز

ديگر سراغ شعله ي آتش ز من مگير

ميخواستم که شعله شوم سرکشي کنم

مرغي شدم به کنج قفس بسته و اسير

روحي مشوشم که شبي بي خبر ز خويش

در دامن سکوت بتلخي گريستم

نالان ز کرده ها و پشيمان ز گفته ها

ديدم که لايق تو و عشق تو نيستم

اهواز – مهرماه 1333

ديو شب

لاي لاي، اي پسر کوچک من

ديده بر بند، که شب آمده است

ديده بر بند، که اين ديو سياه

خون به کف، خنده به لب آمده است

سر به دامان من خسته گذار

گوش کن بانگ قدمهايش را

کمر نارون پير شکست

تا که بگذاشت بر آن پايش را

آه، بگذار که بر پنجره ها

پرده ها را بکشم سرتاسر

با دو صد چشم پر از آتش و خون

مي کشد دمبدم از پنجره سر

از شرار نفسش بود که سوخت

مرد چوپان به دل دشت خموش

واي، آرام که اين زنگي مست

پشت در داده به آواي تو گوش

يادم آيد که چو طفلي شيطان

مادر خسته ي خود را آزرد

ديو شب از دل تاريکي ها

بي خبر آمد و طفلک را برد

شيشه ي پنجره ها مي لرزد

تا که او نعره زنان مي آيد

بانگ سر داده که کو آن کودک

گوش کن، پنجه به در مي سايد

نه برو، دور شو اي بد سيرت

دور شو از رخ تو بيزارم

کي تواني بر بائيش از من

تا که من در بر او بيدارم

ناگهان خامشي خانه شکست

ديو شب بانگ برآورد که آه

بس کن اي زن که نترسم از تو

دامنت رنگ گناهست، گناه

ديوم اما تو ز من ديوتري

مادر و دامن ننگ آلوده!

آه، بردار سرش از دامن

طفلک پاک کجا آسوده؟

بانگ مي ميرد و در آتش درد

مي گدازد دل چون آهن من

مي کنم ناله که کامي، کامي

واي بردار سر از دامن من

اهواز – زمستان 1333

عصيان

به لب هايم مزن قفل خموشي

که در دل قصه اي ناگفته دارم

ز پايم باز کن بند گران را

کزين سودا دلي آشفته دارم

بيا اي مرد، اي موجود خودخواه

بيا بگشاي درهاي قفس را

اگر عمري به زندانم کشيدي

رها کن ديگرم اين يک نفس را

منم آن مرغ، آن مرغي که ديريست

به سر انديشه ي پرواز دارم

سرودم ناله شد در سينه ي تنگ

به حسرتها سرآمد روزگارم

به لب هايم مزن قفل خموشي

که من بايد بگويم راز خود را

به گوش مردم عالم رسانم

طنين آتشين آواز خود را

بيا بگشاي در تا پر گشايم

بسوي آسمان روشن شعر

اگر بگذاريم پرواز کردن

گلي خواهم شدن در گلشن شعر

لبم با بوسه ي شيرينش از تو

تنم با بوي عطر آگينش از تو

نگاهم با شررهاي نهانش

دلم با ناله ي خونينش از تو

ولي اي مرد، اي موجود خودخواه

مگو ننگ است اين شعر تو ننگ است

بر آن شوريده حالان هيچ داني

فضاي اين قفس تنگ است، تنگ است

مگو شعر تو سر تا پا گنه بود

از اين ننگ و گنه پيمانه اي ده

بهشت و حور و آب کوثر از تو

مرا در قعر دوزخ خانه اي ده

کتابي، خلوتي، شعري، سکوتي

مرا مستي و سکر زندگاني است

چه غم گر در بهشتي ره ندارم

که در قلبم بهشتي جاوداني است

شبانگاهان که مه مي رقصد آرام

ميان آسمان گنگ و خاموش

تو در خوابي و من مست هوسها

تن مهتاب را گيرم در آغوش

نسيم از من هزاران بوسه بگرفت

هزاران بوسه بخشيدم به خورشيد

در آن زندان که زندانبان تو بودي

شبي بنيادم از يک بوسه لرزيد

بدور افکن حديث نام، اي مرد

که ننگم لذتي مستانه داده

مرا مي بخشد آن پروردگاري

که شاعر را، دلي ديوانه داده

بيا بگشاي در تا پر گشايم

بسوي آسمان روشن شعر

اگر بگذاريم پرواز کردن

گلي خواهم شدن در گلشن شعر

اهواز – پائيز 1333

شراب و خون

نيست ياري تا بگويم راز خويش

ناله پنهان کرده ام در ساز خويش

چنگ اندوهم، خدا را زخمه اي

زخمه اي تا برکشم آواز خويش

بر لبانم قفل خاموشي زدم

با کليدي آشنا بازش کنيد

کودک دل رنجه ي دست جفاست

با سر انگشت وفا نازش کنيد

پرکن اين پيمانه را اي هم قفس

پر کن اين پيمانه را از خون او

مست مستم کن چنان کز شور مي

باز گويم قصه ي افسون او

رنگ چشمش را چه مي پرسي زمن

رنگ چشمش کي مرا پابند کرد

آتشي کز ديدگانش سرکشيد

اين دل ديوانه را در بند کرد

از لبانش کي نشان دارم به جان

جز شرار بوسه هاي دلنشين

من چه مي دانم سر انگشتش چه کرد

در ميان خرمن گيسوي من

آنقدر دانم که اين آشفتگي

زان سبب افتاده اندر موي من

آتشي شد بر دل و جانم گرفت

راهزن شد راه ايمانم گرفت

رفته بود از دست من دامان صبر

چون ز پا افتادم آسانم گرفت

گم شدم در پهنه ي صحراي عشق

در شبي چون چهره ي بختم سياه

ناگهان بي آنکه بتوانم گريخت

بر سرم باريد باران گناه

مستيم از سر پريد، اي همنفس

بار ديگر پر کن اين پيمانه را

خون بده، خون دل آن خودپرست

تا به پايان آرم اين افسانه را

اهواز – زمستان 1333

ديدار تلخ

به زمين مي زني و مي شکني

عاقبت شيشه ي اميدي را

سخت مغروري و مي سازي سرد

در دلي، آتش جاويدي را

ديدمت، واي چه ديداري، واي

اين چه ديدار دلازاري بود

بي گمان برده اي از ياد آن عهد

که مرا با تو سرو کاري بود

اين چه عشقي است که در دل دارم

من از اين عشق چه حاصل دارم

مي گريزي ز من و در طلبت

باز هم کوشش باطل دارم

باز لبهاي عطش کرده ي من

عشق سوزان ترا مي جويد

مي تپد قلبم و با هر تپشي

قصه ي عشق ترا ميگويد

بخت اگر از تو جدايم کرده

مي گشايم گره ازبخت، چه باک

ترسم اين عشق سرانجام مرا

بکشد تا به سراپرده ي خاک

خلوت خالي و خاموش مرا

تو پر از خاطره کردي، اي مرد

شعر من شعله ي احساس من است

تو مرا شاعره کردي، اي مرد

آتش عشق به چشمت يکدم

جلوه اي کرد و سرابي گرديد

تا مرا واله و بي سامان ديد

نقش افتاده بر آبي گرديد

سينه اي، تا که بر آن سر بنهم

دامني، تا که بر آن ريزم اشک

آه، اي آنکه غم عشقت نيست

مي برم بر تو و بر قلبت رشک

به زمين مي زني و مي شکني

عاقبت شيشه ي اميدي را

سخت مغروري و مي سازي سرد

در دلي، آتش جاويدي را

اهواز – زمستان 1333

گمگشته

من به مردي وفا نمودم و او

پشت پا زد به عشق و اميدم

هر چه دادم به او حلالش باد

غير از آن دل که مفت بخشيدم

دل من کودکي سبکسر بود

خود ندانم چگونه رامش کرد

او که ميگفت دوستت دارم

پس چرا زهر غم به جامش کرد

باز هم در نگاه خاموشم

قصه هاي نگفته اي دارم

باز هم چون به تن کنم جامه

فتنه هاي نهفته اي دارم

باز هم مي توان به گيسويم

چنگي از روي عشق و مستي زد

باز هم مي توان در آغوشم

پشت پا بر جهان هستي زد

باز هم مي دود به دنبالم

ديدگاني پر از اميد و نياز

باز هم با هزار خواهش گنگ

مي دهند بسوي خويش آواز

باز هم دارم آنچه را که شبي

ريختم چون شراب در کامش

دارم آن سينه را که او مي گفت

تکيه گاهيست بهر آلامش

ز آنچه دادم به او مرا غم نيست

حسرت و اضطراب و ماتم نيست

غير از آن دل که پر نشد جايش

بخدا چيز ديگرم کم نيست

کودلم، کودلي که برد و نداد

غارتم کرده، داد مي خواهم

دل خونين مرا چکار آيد

دلي آزاد و شاد مي خواهم

دگرم آرزوي عشقي نيست

بيدلان را چه آرزو باشد

دل اگر بود باز مي ناليد

که هنوزم نظر باو باشد

او که از من بريد و ترکم کرد

پس چرا پس نداد آن دل را

واي بر من که مفت بخشيدم

دل آشفته حال غافل را

اهواز – دي ماه 1333

از ياد رفته

ياد بگذشته به دل ماند و دريغ

نيست ياري که مرا ياد کند

ديده ام خيره به ره ماند و نداد

نامه اي تا دل من شاد کند

خود ندانم چه خطائي کردم

که ز من رشته ي الفت بگسست

در دلش جائي اگر بود مرا

پس چرا ديده ز ديدارم بست

هر کجا مي نگرم، باز هم اوست

که به چشمان ترم خيره شده

درد عشقست که با حسرت و سوز

بر دل پر شررم چيده شده

شعر گفتم که ز دل بردارم

بار سنگين غم عشقش را

شعر خود جلوه اي از رويش شد

با که گويم ستم عشقش را

مادر، اين شانه ز مويم بردار

سرمه را پاک کن از چشمانم

بکن اين پيرهنم را از تن

زندگي نيست بجز زندانم

تا دو چشمش به رخم حيران نيست

به چکار آيدم اين زيبايي

بشکن اين آينه را اي مادر

حاصلم چيست ز خودآرايي

در ببنديد و بگوئيد که من

جز از او از همه کس بگسستم

کس اگر گفت چرا؟ باکم نيست

فاش گوييد که عاشق هستم

قاصدي آمد اگر از ره دور

زود پرسيد که پيغام از کيست

گر از او نيست، بگوئيد آن زن

دير گاهيست، در اين منزل نيست

اهواز – زمستان 1333

چشم براه

آرزوئي است مرا در دل

که روان سوزد و جان کاهد

هر دم آن مرد هوسران را

با غم و اشک و فغان خواهد

بخدا در دل و جانم نيست

هيچ جز حسرت ديدارش

سوختم از غم و کي باشد

غم من مايه ي آزارش

شب در اعماق سياهي ها

مه چو در هاله ي راز آيد

نگران ديده به ره دارم

شايد آن گمشده باز آيد

سايه اي تا که به در افتد

من هراسان بدوم بر در

چون شتابان گذرد سايه

خيره گردم به در ديگر

همه شب در دل اين بستر

جانم آن گمشده را جويد

زين همه کوشش بي حاصل

عقل سرگشته به من گويد

زن بدبخت دل افسرده

ببر از ياد دمي او را

اين خطا بود که ره دادي

به دل آن عاشق بدخو را

آن کسي را که تو مي جويي

کي خيال تو بسر دارد

بس کن اين ناله و زاري را

بس کن او يار دگر دارد

ليکن اين قصه که مي گويد

کي بنرمي رودم در گوش

نشود هيچ ز افسونش

آتش حسرت من خاموش

ميروم تا که عيان سازم

راز اين خواهش سوزان را

نتوانم که برم از ياد

هرگز آن مرد هوسران را

شمع اي شمع چه مي خندي؟

به شب تيره ي خاموشم

بخدا مردم از اين حسرت

که چرا نيست در…

اهواز – زمستان 1333

آئينه شکسته

ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز

بر پيکر خود پيرهن سبز نمودم

در آينه بر صورت خود خيره شدم باز

بند از سر گيسويم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم

چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم

افشان کردم زلفم را بر سر شانه

در کنج لبم خالي آهسته نشاندم

گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نيست

تا مات شود زين همه افسونگري و ناز

چون پيرهن سبز ببيند به تن من

با خنده بگويد که چه زيبا شده اي باز

او نيست که در مردمک چشم سياهم

تا خيره شود عکس رخ خويش ببيند

اين گيسوي افشان به چه کار آيدم امشب

کو پنجه ي او تا که در آن خانه گزيند

من خيره به آئينه و او گوش به من داشت

گفتم که چسان حل کني اين مشکل ما را

بشکست و فغان کرد که از شرح غم خويش

اي زن، چه بگويم، که شکستي دل ما را

اهواز – زمستان 1333

دعوت

ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و مي دانم

چرا بيهوده مي گويي، دل چون آهني دارم

نميداني، نميداني، که من جز چشم افسونگر

در اين جام لبانم، باده ي مرد افکني دارم

………………….

………………….

نمي ترسي، نمي ترسي، که بنويسند نامت را

به سنگ تيره ي گوري، شب غمناک خاموشي

بيا دنيا نمي ارزد به اين پرهيز و اين دوري

فداي لحظه اي شادي کن اين رؤياي هستي را

…………………..

…………………..

ترا افسون چشمانم زده برده است و مي دانم

که سر تا پا به سوز خواهشي بيمار مي سوزي

دروغ است اين اگر، پس آن دو چشم راز گويت را

چرا هر لحظه بر چشم من ديوانه مي دوزي

تهران- بهار 1334

خسته

از بيم و اميد عشق رنجورم

آرامش جاودانه مي خواهم

بر حسرت دل دگر نيفزايم

آسايش بيکرانه مي خواهم

پا بر سر دل نهاده مي گويم

بگذشتن از آن ستيزه جو خوشتر

يک بوسه ز جام زهر بگرفتن

از بوسه ي آتشين او خوشتر

پنداشت اگر شبي به سرمستي

در بستر عشق او سحر کردم

شبهاي دگر که رفته از عمرم

در دامن ديگران به سر کردم

ديگر نکنم ز روي ناداني

قرباني عشق او غرورم را

شايد که چو بگذرم از او يابم

آن گمشده شادي و سرورم را

آنکس که مرا نشاط و مستي داد

آنکس که مرا اميد و شادي بود

هر جا که نشست بي تأمل گفت

«او يکزن ساده لوح عادي بود»

مي سوزم از اين دوروئي و نيرنگ

يکرنگي کودکانه مي خواهم

اي مرگ از آن لبان خاموشت

يک بوسه ي جاودانه مي خواهم

رو، پيش زني ببر غرورت را

کو عشق ترا به هيچ نشمارد

آن پيکر داغ و دردمندت را

با مهر بروي سينه نفشارد

عشقي که ترا نثار ره کردم

در سينه ي ديگري نخواهي يافت

زان بوسه که بر لبانت افشاندم

سوزنده تر آذري نخواهي يافت

در جستجوي تو و نگاه تو

ديگر ندود نگاه بي تابم

انديشه ي آن دو چشم رؤيائي

هرگز نبرد ز ديدگان خوابم

ديگر به هواي لحظه اي ديدار

دنبال تو در بدر نمي گردم

دنبال تو اي اميد بي حاصل

ديوانه و بي خبر نمي گردم

در ظلمت آن اطاقک خاموش

بيچاره و منتظر نمي مانم

هر لحظه نظر به در نمي دوزم

وان آه نهان به لب نمي رانم

اي زن که دلي پر از صفا داري

از مرد وفا مجو، مجو، هرگز

او معني عشق را نمي داند

راز دل خود به او مگو هرگز

اهواز – زمستان 1333

بازگشت

ز آن نامه اي که دادي و زان شکوه هاي تلخ

تا نيمه شب بياد تو چشمم نخفته است

اي مايه ي اميد من، اي تکيه گاه دور

هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است

شايد نبوده قدرت آنم که در سکوت

احساس قلب کوچک خود را نهان کنم

بگذار تا ترانه ي من رازگو شود

بگذار آنچه را که نهفتم عيان کنم

تا بر گذشته مي نگرم، عشق خويش را

چون آفتاب گمشده مي آورم به ياد

مي نالم از دلي که به خون غرقه گشته است

اين شعر، غير رنجش يارم به من چه داد

اين درد را چگونه توانم نهان کنم

آندم که قلبم از تو بسختي رميده است

اين شعرها که روح ترا رنج داده است

فريادهاي يک دل محنت کشيده است

گفتم قفس، ولي چه بگويم که پيش از اين

آگاهي از دو روئي مردم مرا نبود

دردا که اين جهان فريباي نقشباز

با جلوه و جلاي خود آخر مرا ربود

اکنون منم که خسته ز دام فريب و مکر

بار دگر به کنج قفس رو نموده ام

بگشاي در که در همه دوران عمر خويش

جز پشت ميله هاي قفس خوش نبوده ام

پاي مرا دوباره بزنجيرها ببند

تا فتنه و فريب ز جايم نيفکند

تا دست آهنين هوسهاي رنگ رنگ

بندي دگر دوباره بپايم نيفکند

تهران – بهار 1334

بيمار

طفلي غنوده در بر من بيمار

با گونه هاي سرخ تب آلوده

با گيسوان درهم آشفته

تا نيمه شب ز درد نياسوده

هر دم ميان پنجه ي من لرزد

انگشتهاي لاغر و تبدارش

من ناله مي کنم که خداوندا

جانم بگير و کم بده آزارش

گاهي ميان وحشت تنهائي

پرسم ز خود که چيست سرانجامش

اشکم به روي گونه فرو غلطد

چون بشنوم ز ناله ي خود نامش

اي اختران که غرق تماشائيد

اين کودک منست که بيمارست

شب تا سحر نخفتم و مي بينيد

اين ديده ي منست که بيدارست

يادم آيد که بوسه طلب ميکرد

با خنده هاي دلکش مستانه

يا مي نشست بانگهي بي تاب

در انتظار خوردن صبحانه

گاهي بگوش من رسد آوايش

«ماما» دلم ز فرط تعب سوزد

بينم درون بستر مغشوشي

طفلي ميان آتش تب سوزد

شب خامش است و در بر من نالد

او خسته جان ز شدت بيماري

بر اضطراب و وحشت من خندد

تک ضربه هاي ساعت ديواري

تهران – 22 اسفند 1333

مهمان

امشب آن حسرت ديرينه ي من

در بر دوست به سر مي آيد

در فرو بند و بگو خانه تهي است

زين سپس هر که به در مي آيد

شانه کو، تا که سر و زلفم را

در هم و وحشي و زيبا سازم

بايد از تازگي و نرمي و لطف

گونه را چون گل رؤيا سازم

سرمه کو، تا که چو بر ديده کشم

راز و نازي به نگاهم بخشد

بايد اين شوق که در دل دارم

جلوه برچشم سياهم بخشد

چه بپوشم که چو از راه آيد

عطشش مفرط و افزون گردد

چه بگويم که ز سحر سخنم

دل به من بازد و افسون گردد

آه، اي دخترک خدمتکار

گل بزن بر سرو بر سينه ي من

تا که حيران شود از جلوه ي گل

امشب آن عشق ديرينه ي من

چو ز در آمد و بنشست خموش

زخمه بر جان و دل چنگ زنم

با لب تشنه دو صد بوسه ي شوق

بر لب باده ي گلرنگ زنم

ماه اگر خواست که از پنجره ها

بيندم در بر او مست و پريش

آنچنان جلوه کنم کو ز حسد

پرده ي ابر کشد بر رخ خويش

تا چو رؤيا شود اين صحنه ي عشق

کندر و عود در آتش ريزم

زآن سپس همچو يکي کولي مست

نرم و پيچنده ز جا برخيزم

آه، گوئي ز پس پنجره ها

بانگ آهسته ي پا مي آيد

اي خدا، اوست که آرام و خموش

بسوي خانه ي ما مي آيد

تهران – بهار 1334

راز من

هيچ جز حسرت نباشد کار من

بخت بد، بيگانه اي شد يار من

بي گنه زنجير بر پايم زدند

واي از اين زندان محنت بار من

واي از اين چشمي که مي کاود نهان

روز و شب در چشم من راز مرا

گوش بر در مي نهد تا بشنود

شايد آن گمگشته آواز مرا

گاه مي پرسد که اندوهت ز چيست

فکرت آخر از چه رو آشفته است

بي سبب پنهان مکن اين راز را

درد گنگي در نگاهت خفته است

گاه مي نالد به نزد ديگران

«کو دگر آن دختر ديروز نيست»

«آه، آن خندان لب شاداب من»

«اين زن افسرده ي مرموز نيست»

گاه مي کوشد که با جادوي عشق

ره به قلبم برده افسونم کند

گاه ميخواهد که با فرياد خشم

زين حصار راز بيرونم کند

گاه مي گويد که: کو، آخر چه شد

آن نگاه مست و افسونکار تو؟

ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم

نيست پيدا بر لب تبدار تو

من پريشان ديده مي دوزم بر او

بيصدا نالم که: اينست آنچه هست

خود نمي دانم که اندوهم ز چيست

زير لب گويم: چه خوش رفتم ز دست

همزباني نيست تا بر گويمش

راز اين اندوه وحشتبار خويش

بيگمان هرگز کسي چون من نکرد

خويشتن را مايه ي آزار خويش

از منست اين غم که بر جان منست

ديگر اين خود کرده را تدبير نيست

پاي در زنجير مي نالم که هيچ

الفتم با حلقه ي زنجير نيست

آه، اينست آنچه مي جستي به شوق

راز من، راز زني ديوانه خو

راز موجودي که در فکرش نبود

ذره اي سوداي نام و آبرو

راز موجودي که ديگر هيچ نيست

جز وجودي نفرت آور بهر تو

آه، اينست آنچه رنجم مي دهد

ورنه، کي ترسم ز خشم و قهر تو

اهواز – اسفند 1333

دختر و بهار

دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت

اي دختر بهار حسد مي برم به تو

عطر و گل و ترانه و سرمستي ترا

با هر چه طالبي بخدا مي خرم ز تو

بر شاخ نوجوان درختي شکوفه اي

با ناز مي گشود دو چشمان بسته را

مي شست کاکلي به لب آب نقره فام

آن بالهاي نازک زيباي خسته را

خورشيد خنده کرد و ز امواج خنده اش

بر چهر روز روشني دلکشي دويد

موجي سبک خزيد و نسيمي به گوش او

رازي سرود و موج بنرمي از او رميد

خنديد باغبان که سرانجام شد بهار

ديگر شکوفه کرده درختي که کاشتم

دختر شنيد و گفت چه حاصل از اين بهار

اي بس بهارها که بهاري نداشتم

خورشيد تشنه کام در آن سوي آسمان

گوئي ميان مجمري از خون نشسته بود

مي رفت روز و خيره در انديشه اي غريب

دختر کنار پنجره محزون نشسته بود

تهران – بهار 1334

خانه ي متروک

دانم اکنون از آن خانه ي دور

شادي زندگي پر گرفته

دانم اکنون که طفلي به رازي

ماتم از هجر مادر گرفته

هر زمان مي دود در خيالم

نقشي از بستري خالي و سرد

نقش دستي که کاويده نوميد

پيکري را در آن با غم و درد

بينم آنجا کنار بخاري

سايه ي قامتي سست و لرزان

سايه ي بازواني که گوئي

زندگي را رها کرده آسان

دورتر کودکي خفته غمگين

در بر دايه ي خسته و پير

بر سر نقش گلهاي قالي

سرنگون گشته فنجاني از شير

پنجره باز و در سايه ي آن

رنگ گلها به زردي کشيده

پرده افتاده بر شانه ي در

آب گلدان به آخر رسيده

گربه با ديده اي سرد و بي نور

نرم و سنگين قدم مي گذارد

شمع در آخرين شعله ي خويش

ره بسوي عدم مي سپارد

دانم اکنون کز آن خانه ي دور

شادي زندگي پرگرفته

دانم اکنون که طفلي به زاري

ماتم از هجر مادر گرفته

ليک من خسته جان و پريشان

مي سپارم ره آرزو را

يار من شعر و دلدار من شعر

مي روم تا بدست آرم او را

تهران – بهار 1334

يکشب

يکشب ز ماوراي سياهي ها

چون اختري بسوي تو مي آيم

بر بال بادهاي جهان پيما

شادان به جستجوي تو مي آيم

سر تا بپا حرارت و سرمستي

چون روزهاي دلکش تابستان

پر مي کنم براي تو دامان را

از لاله هاي وحشي کوهستان

ديگر در آن دقايق مستي بخش

در چشم من گريز نخواهي ديد

چون کودکان نگاه خموش را

با شرم در ستيز نخواهي ديد

يکشب چو نام من به زبان آري

مي خوانمت به عالم رؤيائي

بر موجهاي ياد تو مي رقصم

چون دختران وحشي دريائي

يکشب لبان تشنه ي من با شوق

در آتش لبان تو مي سوزد

چشمان من اميد نگاهش را

بر گردش نگاه تو مي دوزد

از «زهره» آن الهه ي افسونگر

رسم و طريق عشق مي آموزم

يکشب چو نوري از دل تاريکي

در کلبه ات شراره افروزم

آه، اي دو چشم خيره به ره مانده

آري، منم که سوي تو مي آيم

بر بال بادهاي جهان پيما

شادان بجستجوي تو مي آيم

اهواز – خرداد 1334

در برابر خدا

از تنگناي محبس تاريکي

از منجلاب تيره ي اين دنيا

بانگ پر از نياز مرا بشنو

آه، اي خداي قادر بي همتا

يکدم ز گرد پيکر من بشکاف

بشکاف اين حجاب سياهي را

شايد درون سينه ي من بيني

اين مايه ي گناه و تباهي را

دل نيست اين دلي که بمن دادي

در خون طپيده، آه، رهايش کن

يا خالي از هوي و هوس دارش

يا پاي بند مهر و وفايش کن

تنها تو آگهي و تو مي داني

اسرار آن خطاي نخستين را

تنها تو قادري که ببخشائي

بر روح من، صفاي نخستين را

آه، اي خدا چگونه ترا گويم

کز جسم خويش خسته و بيزارم

هر شب بر آستان جلال تو

گوئي اميد جسم دگر دارم

از ديدگان روشن من بستان

شوق بسوي غير دويدن را

لطفي کن اي خدا و بياموزش

از برق چشم غير رميدن را

عشقي بمن بده که مرا سازد

همچون فرشتگان بهشت تو

ياري بمن بده که در او بينم

يک گوشه از صفاي سرشت تو

يکشب ز لوح خاطر من بزداي

تصوير عشق و نقش فريبش را

خواهم به انتقام جفا کاري

در عشق تازه فتح رقيبش را

آه اي خدا که دست توانايت

بنيان نهاده عالم هستي را

بنماي روي و از دل من بستان

شوق گناه و نقش پرستي را

راضي مشو که بنده ي ناچيزي

عاصي شود بغير تو روي آرد

راضي مشو که سيل سرشکش را

در پاي جام باده فرو بارد

از تنگناي محبس تاريکي

از منجلاب تيره ي اين دنيا

بانگ پر از نياز مرا بشنو

آه، اي خداي قادر بي همتا

اهواز – ارديبهشت 1334

اي ستاره ها

اي ستاره ها که بر فراز آسمان

بانگاه خود اشاره گر نشسته ايد

اي ستاره ها که از وراي ابرها

بر جهان ما نظاره گر نشسته ايد

آري اين منم که در دل سکوت شب

نامه هاي عاشقانه پاره ميکنم

اي ستاره ها اگر بمن مدد کنيد

دامن از غمش پر از ستاره مي کنم

با دلي که بوئي از وفا نبرده است

جور بيکرانه و بهانه خوشتر است

درکنار اين مصاحبان خودپسند

ناز و عشوه هاي زيرکانه خوشتر است

اي ستاره ها چه شد که در نگاه من

ديگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد؟

اي ستاره ها چه شد که بر لبان او

آخر آن نواي گرم عاشقانه مرد؟

جام باده سرنگون و بسترم تهي

سر نهاده ام به روي نامه هاي او

سر نهاده ام که در ميان اين سطور

جستجو کنم نشاني از وفاي او

اي ستاره ها مگر شما هم آگهيد

از دوروئي و جفاي ساکنان خاک

کاينچنين به قلب آسمان نهان شديد

اي ستاره ها، ستاره هاي خوب و پاک

من که پشت پا زدم به هر چه هست و نيست

تا که کام او ز عشق خود روا کنم

لعنت خدا بمن اگر بجز جفا

زين سپس به عاشقان با وفا کنم

اي ستاره ها که همچو قطره هاي اشک

سر بدامن سياه شب نهاده ايد

اي ستاره ها کز آن جهان جاودان

روزني بسوي اين جهان گشاده ايد

رفته است و مهرش از دلم نمي رود

اي ستاره ها، چه شد که او مرا نخواست؟

اي ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها

پس ديار عاشقان جاودان کجاست؟

اهواز – تيرماه 1334

حلقه

دخترک خنده کنان گفت که چيست

راز اين حلقه ي زر

راز اين حلقه که انگشت مرا

اين چنين تنگ گرفته است به بر

راز اين حلقه که در چهره ي او

اينهمه تابش و رخشندگي است

مرد حيران شد و گفت:

حلقه ي خوشبختي است، حلقه ي زندگي است

همه گفتند: مبارک باشد

دخترک گفت: دريغا که مرا

باز در معني آن شک باشد

سالها رفت و شبي

زني افسرده نظر کرد بر آن حلقه ي زر

ديد در نقش فروزنده ي او

روزهائي که به اميد وفاي شوهر

به هدر رفته، هدر

زن پريشان شد و ناليد که واي

واي، اين حلقه که در چهره ي او

باز هم تابش و رخشندگي است

حلقه ي بردگي و بندگي است

تهران – بهار 1334

اندوه

کارون چو گيسوان پريشان دختري

بر شانه هاي لخت زمين تاب مي خورد

خورشيد رفته است و نفس هاي داغ شب

بر سينه هاي پر تپش آب مي خورد

دور از نگاه خيره ي من ساحل جنوب

افتاده مست عشق در آغوش نورماه

شب با هزار چشم درخشان و پر زخون

سر مي کشد به بستر عشاق بيگناه

نيزار خفته خامش و يک مرغ ناشناس

هر دم ز عمق تيره ي آن ضجه مي کشد

مهتاب مي دود که ببيند در اين ميان

مرغک ميان پنجه ي وحشت چه مي کشد

بر آبهاي ساحل شط سايه هاي نخل

مي لرزد از نسيم هوسباز نيمه شب

آواي گنگ همهمه قورباغه ها

پيچيده در سکوت پر از راز نيمه شب

در جذبه اي که حاصل زيبايي شب است

رؤياي دور دست تو نزديک مي شود

بوي تو موج ميزند آنجا، بروي آب

چشم تو مي درخشد و تاريک مي شود

بيچاره دل که با همه اميد و اشتياق

بشکست و شد بدست تو زندان عشق من

در شط خويش رفتي و رفتي از اين ديار

اي شاخه ي شکسته ز طوفان عشق من

اهواز – تابستان 1334

صبر سنگ

روز اول پيش خود گفتم

ديگرش هرگز نخواهم ديد

روز دوم باز مي گفتم

ليک با اندوه و با ترديد

روز سوم هم گذشت اما

بر سر پيمان خود بودم

ظلمت زندان مرا مي کشت

باز زندانبان خود بودم

آن من ديوانه ي عاصي

در درونم هايهو مي کرد

مشت بر ديوار ها مي کوفت

روزني را جستجو مي کرد

در درونم راه مي پيمود

همچو روحي در شبستاني

بر درونم سايه مي افکند

همچو ابري بر بياباني

مي شنيدم نيمه شب در خواب

هايهاي گريه هايش را

در صدايم گوش مي کردم

درد سيال صدايش را

شرمگين مي خواندمش بر خويش

از چه رو بيهوده گرياني

در ميان گريه مي ناليد

دوستش دارم، نمي داني

بانگ او آن بانگ لرزان بود

کز جهاني دور بر مي خاست

ليک در من تا که مي پيچيد

مرده اي از گور بر مي خاست

مرده اي کز پيکرش مي ريخت

عطر شورانگيز شب بوها

قلب من در سينه مي لرزيد

مثل قلب بچه آهوها

در سياهي پيش مي آمد

جسمش از ذرات ظلمت بود

چون به من نزديکتر مي شد

ورطه ي تاريک لذت بود

مي نشستم خسته در بستر

خيره در چشمان رؤياها

زورق انديشه ام ، آرام

مي گذشت از مرز دنياها

باز تصويري غبار آلود

زان شب کوچک، شب ميعاد

زان اطاق ساکت سرشار

از سعادت هاي بي بنياد

در سياهي دستهاي من

مي شکفت از حس دستانش

شکل سرگرداني من بود

بوي غم مي داد چشمانش

ريشه هامان در سياهي ها

قلب هامان، ميوه هاي نور

يکدگر را سير مي کرديم

با بهار باغهاي دور

مي نشستم خسته در بستر

خيره در چشمان رؤياها

زورق انديشه ام، آرام

مي گذشت از مرز دنياها

روزها رفتند و من ديگر

خود نمي دانم کدامينم

آن من سرسخت مغرورم

يا من مغلوب ديرينم؟

بگذرم گر از سر پيمان

مي کشد اين غم دگربارم

مي نشينم شايد او آيد

عاقبت روزي بديدارم

تهران – 1334

از دوست داشتن

امشب از آسمان ديده ي تو

روي شعرم ستاره مي بارد

در سکوت سپيد کاغذها

پنجه هايم جرقه مي کارد

شعر ديوانه ي تب آلودم

شرمگين از شيار خواهش ها

پيکرش را دوباره مي سوزد

عطش جاودان آتش ها

آري، آغاز دوست داشتن است

گر چه پايان راه ناپيداست

من به پايان دگر نينديشم

که همين دوست داشتن زيباست

از سياهي چرا حذر کردن

شب پر از قطره هاي الماس است

آنچه از شب بجاي مي ماند

عطر سکرآور گل ياس است

آه، بگذار گم شوم در تو

کس نيابد ز من نشانه ي من

روح سوزان آه مرطوبت

بوزد بر تن ترانه ي من

آه بگذار زين دريچه ي باز

خفته در پرنيان رؤياها

با پر روشني سفر گيرم

بگذرم از حصار دنياها

داني از زندگي چه مي خواهم

من تو باشم، تو، پاي تا سر تو

زندگي گر هزار باره بود

بار ديگر تو، بار ديگر تو

آنچه در من نهفته دريائيست

کي توان نهفتنم باشد

با تو زين سهمگين طوفاني

کاش ياراي گفتنم باشد

بس که لبريزم از تو، مي خواهم

بدوم در ميان صحراها

سر بکوبم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج درياها

بسکه لبريزم از تو، مي خواهم

چون غباري ز خود فرو ريزم

زير پاي تو سر نهم آرام

به سبک سايه ي تو آويزم

آري آغاز دوست داشتن است

گر چه پايان راه ناپيداست

من به پايان دگر نينديشم

که همين دوست داشتن زيباست

تهران – 1335

خواب

شب بروي شيشه هاي تار

مي نشست آرام، چون خاکستري تبدار

باد نقش سايه ها را در حياط خانه هر دم زير و رو مي کرد

پيچ نيلوفر چو دودي موج مي زد بر سر ديوار

در ميان کاجها جادوگر مهتاب

با چراغ بيفروغش مي خزيد آرام

گوئي او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو مي کرد

من خزيدم در دل بستر

خسته از تشويش و خاموشي

گفتم اي خواب، اي سرانگشت کليد باغهاي سبز

چشمهايت بر که تاريک ماهي هاي آرامش

کولبارت را بروي کودک گريان من بگشا

و ببر با خود مرا به سرزمين صورتي رنگ پري هاي فراموشي

تهران – 1333

صدائي در شب

نيمه شب در دل دهليز خموش

ضربه ي پائي افکند طنين

دل من چون دل گلهاي بهار

پر شد از شبنم لرزان يقين

گفتم اين اوست که باز آمده است

جستم از جا و در آئينه ي گيج

برخود افکندم با شوق نگاه

آه، لرزيد لبانم از عشق

تار شد چهره ي آئينه ز آه

شايد او وهمي را مي نگريست

گيسويم درهم و لبهايم خشک

شانه ام عريان در جامه ي خواب

ليک در ظلمت دهليز خموش

رهگذر هر دم مي کرد شتاب

نفسم ناگه در سينه گرفت

گوئي از پنجره ها روح نسيم

ديد اندوه من تنها را

ريخت بر گيسوي آشفته ي من

عطر سوزان اقاقي ها را

تند و بيتاب دويدم سوي در

ضربه ي پاها، در سينه ي من

چون طنين ني، در سينه ي دشت

ليک در ظلمت دهليز خموش

ضربه ي پاها، لغزيد و گذشت

باد آواز حزيني سر کرد

تهران – 1334

دريائي

يکروز بلند آفتابي

در آبي بيکران دريا

امواج ترا به من رساندند

امواج ترانه بار تنها

چشمان تو رنگ آب بودند

آندم که ترا در آب ديدم

در غربت آن جهان بي شکل

گوئي که ترا بخواب ديدم

از تو تا من سکوت و حيرت

از من تا تو نگاه و ترديد

ما را مي خواند مرغي از دور

مي خواند بباغ سبز خورشيد

در ما تب تند بوسه مي سوخت

ما تشنه ي خون شور بوديم

در زورق آبهاي لرزان

بازيچه ي عطر و نور بوديم

مي زد، مي زد، درون دريا

از دلهره ي فرو کشيدن

امواج، امواج ناشکيبا

در طغيان بهم رسيدن

دستانت را دراز کردي

چون جريان هاي بي سرانجام

لبهايت با سلام بوسه

ويران گشتند ……

يک لحظه تمام آسمان را

در هاله اي از بلور ديدم

خود را و ترا و زندگي را

در دايره هاي نور ديدم

گوئي که نسيم داغ دوزخ

پيچيده ميان گيسوانم

چون قطره اي از طلاي سوزان

عشق تو چکيد بر لبانم

آنگاه ز دور دست دريا

امواج بسوي ما خزيدند

بي آنکه مرا بخويش آرند

آرام ترا فرو کشيدند

پنداشتم آن زمان که عطري

باز از گل خوابها تراويد

يا دست خيال من تنت را

از مرمر آبها تراشيد

پنداشتم آن زمان که رازيست

در زاري و هايهاي دريا

شايد که مرا بخويش مي خواند

در غربت خود، خداي دريا

تهران – 1333

ديوار

رؤيا

با اميدي گرم و شادي بخش

با نگاهي مست و رؤيائي

دخترک افسانه مي خواند

نيمه شب در کنج تنهائي:

بيگمان روزي ز راهي دور

مي رسد شهزاده اي مغرور

مي خورد بر سنگفرش کوچه هاي شهر

ضربه ي سم ستور باد پيمايش

مي درخشد شعله ي خورشيد

بر فراز تاج زيبايش.

تار و پود جامه اش از زر

سينه اش پنهان بزير رشته هائي از در و گوهر

مي کشاند هر زمان همراه خود سوئي

باد… پرهاي کلاهش را

يا بر آن پيشاني روشن

حلقه ي موي سياهش را.

مردمان در گوش هم آهسته مي گويند

«آه… او با اين غرور و شوکت و نيرو»

«در جهان يکتاست»

«بيگمان شهزاده اي والاست»

دختران سر مي کشند از پشت روزنها

گونه هاشان آتشين از شرم اين ديدار

سينه ها لرزان و پرغوغا

در تپش از شوق يک پندار

«شايد او خواهان من باشد.»

ليک گوئي ديده ي شهزاده ي زيبا

ديده ي مشتاق آنان را نمي بيند

او از اين گلزار عطر آگين

برگ سبزي هم نمي چيند

همچنان آرام و بي تشويش

مي رود شادان براه خويش

مي خورد بر سنگفرش کوچه هاي شهر

ضربه ي سم ستور باد پيمايش

مقصد او… خانه ي دلدار زيبايش

مردمان از يکدگر آهسته مي پرسند

«کيست پس اين دختر خوشبخت؟»

ناگهان در خانه مي پيچد صداي در

سوي در گوئي ز شادي مي گشايم پر

اوست … آري… اوست

«آه، اي شهزاده، اي محبوب رؤيائي

نيمه شبها خواب مي ديدم که مي آئي.»

زير لب چون کودکي آهسته مي خندد

با نگاهي گرم و شوق آلود

بر نگاهم راه مي بندد

«اي دو چشمانت رهي روشن بسوي شهر زيبائي

اي نگاهت باده اي در جام مينائي

آه، بشتاب اي لبت همرنگ خون لاله ي خوشرنگ صحرائي

ره، بسي دور است

ليک در پايان اين ره… قصر پر نور است.»

مي نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش

مي خزم در سايه ي آن سينه و آغوش

مي شوم مدهوش.

باز هم آرام و بي تشويش

مي خورد بر سنگفرش کوچه هاي شهر

ضربه ي سم ستور باد پيمايش

مي درخشد شعله ي خورشيد

بر فراز تاج زيبايش.

مي کشم همراه او زين شهر غمگين رخت.

مردمان با ديده ي حيران

زير لب آهسته مي گويند

«دختر خوشبخت!…»

نغمه درد

در مني و اينهمه ز من جدا

با مني و ديده ات بسوي غير

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوي غير

غرق غم دلم به سينه مي تپد

با تو بيقرار و بي تو بيقرار

واي از آن دمي که بيخبر ز من

بر کشي تو رخت خويش از اين ديار

سايه ي توام بهر کجا روي

سر نهاده ام به زير پاي تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا که بر گزينمش بجاي تو

شادي و غم مني به حيرتم

خواهم از تو… در تو آورم پناه

موج وحشيم که بي خبر ز خويش

گشته ام اسير جذبه هاي ماه

گفتي از تو بگسلم… دريغ و درد

رشته ي وفا مگر گسستني است؟

بگسلم ز خويش و از تو نگسلم

عهد عاشقان مگر شکستني است؟

ديدمت شبي بخواب و سرخوشم

وه… مگر بخوابها ببينمت

غنچه نيستي که مست اشتياق

خيزم و ز شاخه ها بچينمت

شعله مي کشد به ظلمت شبم

آتش کبود ديدگان تو

ره مبند… بلکه ره برم بشوق

در سراچه ي غم نهان تو

گمشده

بعد از آن ديوانگي ها اي دريغ

باورم نايد که عاقل گشته ام

گوئيا «او» مرده در من کاينچنين

خسته و خاموش و باطل گشته ام

هر دم از آئينه مي پرسم ملول

چيستم ديگر، بچشمت چيستم؟

ليک در آئينه مي بينم که، واي

سايه اي هم زانچه بودم نيستم

همچو آن رقاصه ي هندو بناز

پاي مي کوبم ولي بر گور خويش

وه که با صد حسرت اين ويرانه را

روشني بخشيده ام از نور خويش

ره نمي جويم بسوي شهر روز

بيگمان در قعر گوري خفته ام

گوهري دارم ولي آن را ز بيم

در دل مردابها بنهفته ام

مي روم… اما نمي پرسم ز خويش

ره کجا…؟ منزل کجا…؟ مقصود چيست؟

بوسه مي بخشم ولي خود غافلم

کاين دل ديوانه را معبود کيست

«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود

در نگاهم حالتي ديگر گرفت

گوئيا شب با دو دست سرد خويش

روح بي تاب مرا در برگرفت

آه… آري… اين منم… اما چه سود

«او» که در من بود، ديگر، نيست، نيست

مي خروشم زير لب ديوانه وار

«او» که در من بود، آخر کيست، کيست.؟

اندوه پرست

کاش چون پائيز بودم… کاش چون پائيز بودم

کاش چون پائيز خاموش و ملال انگيز بودم

برگهاي آرزوهايم يکايک زرد مي شد

آفتاب ديدگانم سرد مي شد

آسمان سينه ام پر درد مي شد

ناگهان طوفان اندوهي بجانم چنگ مي زد

اشکهايم همچو باران

دامنم را رنگ ميزد

وه… چه زيبا بود اگر پائيز بودم

وحشي و پرشور و رنگ آميز بودم

شاعري در چشم من مي خواند… شعري آسماني

در کنارم قلب عاشق شعله مي زد

در شرار آتش دردي نهاني

نغمه ي من…

همچو آواي نسيم پر شکسته

عطر غم مي ريخت بر دلهاي خسته

پيش رويم:

چهره ي تلخ زمستان جواني.

پشت سر:

آشوب تابستان عشقي ناگهاني

سينه ام:

منزلگه اندوه و درد و بدگماني

کاش چون پائيز بودم… کاش چون پائيز بودم

قرباني

امشب بر آستان جلال تو

آشفته ام ز وسوسه ي الهام

جانم از اين تلاش به تنگ آمد

اي شعر … اي الهه ي خون آشام

ديريست کان سرود خدائي را

در گوش من به مهر نمي خواني

دانم که باز تشنه ي خون هستي

اما… بس است اينهمه قرباني

خوش غافلي که از سر خود خواهي

با بنده ات به قهر چها کردي

چون مهر خويش در دلش افکندي

او را ز هر چه داشت جدا کردي

دردا که تا بروي تو خنديدم

در رنج من نشستي و کوشيدي

اشکم چو رنگ خون شقايق شد

آنرا بجام کردي و نوشيدي

چون نام خود بپاي تو افکندم

افکنديم به دامن دام ننگ

آه… اي الهه کيست که مي کوبد

آئينه اميد مرا بر سنگ؟

در عطر بوسه هاي گناه آلود

رؤياي آتشين ترا ديدم

همراه با نواي غمي شيرين

در معبد سکوت تو رقصيدم

اما… دريغ و درد که جز  حسرت

هرگز نبوده باده به جام من

افسوس… اي اميد خزان ديده

کو تاج پر شکوفه ي نام من؟

از من جز اين دو ديده ي اشک آلود

آخر بگو… چه مانده که بستاني؟

اي شعر… اي الهه ي خون آشام

ديگر بس است… اينهمه قرباني!

آرزو

به پوران مينو

کاش بر ساحل رودي خاموش

عطر مرموز گياهي بودم

چو برآنجا گذرت مي افتاد

بسرا پاي تو لب مي سودم

کاش چون ناي شبان مي خواندم

بنواي دل ديوانه ي تو

خفته بر هودج مواج نسيم

مي گذشتم ز در خانه ي تو

کاش چون پرتو خورشيد بهار

سحر از پنجره مي تابيدم

از پس پرده ي لرزان حرير

رنگ چشمان ترا مي ديدم

کاش در بزم فروزنده ي تو

خنده ي جام شرابي بودم

کاش در نيمه شبي درد آلود

سستي و مستي خوابي بودم

کاش چون آينه روشن مي شد

دلم از نقش تو و خنده ي تو

صبحگاهان به تنم مي لغزيد

گرمي دست نوازنده ي تو

کاش چون برگ خزان رقص مرا

نيمه شب ماه تماشا مي کرد

در دل باغچه ي خانه ي تو

شور من… ولوله بر پا مي کرد

کاش چون ياد دل انگيز زني

مي خزيدم به دلت پر تشويش

ناگهان چشم ترا مي ديدم

خيره بر جلوه ي زيبايي خويش

کاش از شاخه ي سرسبز حيات

گل اندوه مرا مي چيدي

کاش در شعر من اي مايه ي عمر

شعله ي راز مرا مي ديدي

آبتني

لخت شدم تا در آن هواي دل انگيز

پيکر خود را به آب چشمه بشويم

وسوسه مي ريخت بر دلم شب خاموش

تا غم دل را بگوش چشمه بگويم

آب خنک بود و موجهاي درخشان

ناله کنان گرد من به شوق خزيدند

گوئي با دستهاي نرم و بلورين

جان و تنم را بسوي خويش کشيدند

بادي از آن دورها وزيد و شتابان

دامني از گل بروي گيسوي من ريخت

عطر دلاويز و تند پونه ي وحشي

از نفس باد در مشام من آويخت

چشم فرو بستم و خموش و سبکروح

تن به علف هاي نرم و تازه فشردم

همچو زني کو غنوده در بر معشوق

يکسره خود را به دست چشمه سپردم

سپيده ي عشق

آسمان همچو صفحه ي دل من

روشن از جلوه هاي مهتابست

امشب از خواب خوش گريزانم

که خيال تو خوشتر از خوابست

خيره بر سايه هاي وحشي بيد

مي خزم در سکوت بستر خويش

باز دنبال نغمه اي دلخواه

مي نهم سر بروي دفتر خويش

تن صدها ترانه مي رقصد

در بلور ظريف آوايم

لذتي ناشناس و رؤيا رنگ

مي دود همچو خون به رگهايم

آه… گوئي ز دخمه ي دل من

روح شبگرد مه گذر کرده

يا نسيمي در اين ره متروک

دامن از عطر ياس تر کرده

بر لبم شعله هاي بوسه ي تو

مي شکوفد چو لاله گرم نياز

در خيالم ستاره اي پر نور

مي درخشد ميان هاله ي راز

ناشناسي درون سينه ي من

پنجه بر چنگ و رود مي سايد

همره نغمه هاي موزونش

گوئيا بوي عود مي آيد

آه… باور نمي کنم که مرا

با تو پيوستني چنين باشد

نگه آن دو چشم شور افکن

سوي من گرم و دلنشين باشد

بيگمان زان جهان رؤيائي

زهره بر من فکنده ديده ي عشق

مي نويسم بروي دفتر خويش

«جاودان باشي از سپيده ي عشق»

بر گور ليلي

آخر گشوده شد زهم آن پرده هاي راز

آخر مرا شناختي اي چشم آشنا

چون سايه ديگر از چه گريزان شوم ز تو

من هستم آن عروس خيالات ديرپا

چشم منست اينکه در او خيره مانده اي

ليلي که بود؟ قصه ي چشم سياه چيست؟

در فکر اين مباش که چشمان من چرا

چون چشمهاي وحشي ليلي سياه نيست

در چشمهاي ليلي اگر شب شکفته بود

در چشم من شکفته گل آتشين عشق

لغزيده بر شکوفه ي لبهاي خامشم

بس قصه ها ز پيچ و خم دلنشين عشق

در بند نقشهاي سرابي و غافلي

برگرد… اين لبان من، اين جام بوسه ها

از دام بوسه راه گريزي اگر که بود

ما خود نمي شديم چنين رام بوسه ها!

آري… چرا نگويمت اي چشم آشنا

من هستم آن عروس خيالات دير پا

من هستم آن زني که سبک پا نهاده است

بر گور سرد و خامش ليلي بيوفا

اعتراف

تا نهان سازم از تو بار دگر

راز اين خاطر پريشان را

مي کشم بر نگاه نازآلود

نرم و سنگين حجاب مژگان را

دل گرفتار خواهشي جانسوز

از خدا راه چاره مي جويم

پارسا وار در برابر تو

سخن از زهد و توبه مي گويم

آه… هرگز گمان مبر که دلم

با زبانم رفيق و همراهست

هر چه گفتم دروغ بود، دروغ

کي ترا گفتم آنچه دلخواهست

تو برايم ترانه مي خواني

سخنت جذبه اي نهان دارد

گوئيا خوابم و ترانه ي تو

از جهاني دگر نشان دارد

شايد اينرا شنيده اي که زنان

در دل «آري» و «نه» به لب دارند

ضعف خود را عيان نمي سازند

راز دار و خموش و مکارند

آه، من هم زنم، زني که دلش

در هواي تو مي زند پر و بال

دوستت دارم اي خيال لطيف

دوستت دارم اي اميد محال

ياد يک روز

خفته بوديم و شعاع آفتاب

بر سرا پامان بنرمي مي خزيد

روي کاشي هاي ايوان دست نور

سايه هامان را شتابان مي کشيد

موج رنگين افق پايان نداشت

آسمان از عطر روز آکنده بود

گرد ما گوئي حرير ابرها

پرده اي نيلوفري افکنده بود

«دوستت دارم» خموش و خسته جان

باز هم لغزيد بر لبهاي من

ليک گوئي در سکوت نيمروز

گم شد از بيحاصلي آواي من

ناله کردم: آفتاب… اي آفتاب

بر گل خشکيده اي ديگر متاب

تشنه لب بوديم و او ما را فريفت

در کوير زندگاني چون سراب

در خطوط چهره اش ناگه خزيد

سايه هاي حسرت پنهان او

چنگ زد خورشيد بر گيسوي من

آسمان لغزيد در چشمان او

آه… کاش آن لحظه پاياني نداشت

در غم هم محو و رسوا مي شديم

کاش با خورشيد مي آميختيم

کاش همرنگ افقها مي شديم

موج

تو در چشم من همچو موجي

خروشنده وسرکش وناشکيبا

که هر لحظه ات مي کشاند بسوئي

نسيم هزار آرزوي فريبا

تو موجي

تو موجي و درياي حسرت مکانت

پريشان رنگين افقهاي فردا

نگاه مه آلوده ي ديدگانت

تو دائم بخود در ستيزي

تو هرگز نداري سکوني

تو دائم ز خود مي گريزي

تو آن برآشفته ي نيلگوني

چه مي شد خدايا…

چه مي شد اگر ساحلي دور بودم؟

شبي با دو بازوي بگشوده ي خود

ترا مي ربودم… ترا مي ربودم

شوق

ياد داري که ز من خنده کنان پرسيدي

چه ره آورد سفر دارم از اين راه دراز؟

چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گويد

اشک شوقي که فرو خفته به چشمان نياز

چه ره آورد سفر دارم اي مايه ي عمر؟

سينه اي سوخته در حسرت يک عشق محال

نگهي گمشده در پرده ي رؤيائي دور

پيکري ملتهب از خواهش سوزان وصال

چه ره آورد سفر دارم… اي مايه ي عمر؟

ديدگاني همه از شوق درون پرآشوب

لب گرمي که بر آن خفته به اميد و نياز

بوسه اي داغتر از بوسه ي خورشيد جنوب

اي بسا در پي آن هديه که زيبنده ي تست

در دل کوچه و بازار شدم سرگردان

عاقبت رفتم و گفتم که ترا هديه کنم

پيکري را که در آن شعله کشد شوق نهان

چو در آئينه نگه کردم، ديدم افسوس

جلوه ي روي مرا هجر تو کاهش بخشيد

دست بر دامن خورشيد زدم تا بر من

عطش و روشني و سوزش و تابش بخشيد

حاليا… اين منم اين آتش جانسوز منم

اي اميد دل ديوانه ي اندوه نواز

بازوان را بگشا تا که عيانت سازم

چه ره آورد سفر دارم از اين راه دراز

اندوه تنهائي

به دوست هنرمندم مهري رخشا

پشت شيشه برف مي بارد

پشت شيشه برف مي بارد

در سکوت سينه ام دستي

دانه ي اندوه مي کارد

مو سپيد آخر شدي اي برف

تا سرانجامم چنين ديدي

در دلم باريدي… اي افسوس

بر سر گورم نباريدي

چون نهالي سست مي لرزد

روحم از سرماي تنهائي

مي خزد در ظلمت قلبم

وحشت دنياي تنهائي

ديگرم گرمي نمي بخشي

عشق، اي خورشيد يخ بسته

سينه ام صحراي نوميديست

خسته ام، از عشق هم خسته

غنچه ي شوق تو هم خشکيد

شعر، اي شيطان افسونکار

عاقبت زين خواب درد آلود

جان من بيدار شد، بيدار

بعد از او بر هر چه رو کردم

ديدم افسون سرابي بود

آنچه مي گشتم به دنبالش

واي بر من، نقش خوابي بود

اي خدا… بر روي من بگشاي

لحظه اي درهاي دوزخ را.

تا به کي در دل نهان سازم

حسرت گرماي دوزخ را؟

ديدم اي بس آفتابي را

کوپياپي در غروب افسرد

آفتاب بي غروب من!

اي دريغا، در جنوب! افسرد

بعد از او ديگر چه مي جويم؟

بعد از او ديگر چه مي پايم؟

اشک سردي تا بيفشانم

گور گرمي تا بياسايم

پشت شيشه برف مي بارد

پشت شيشه برف مي بارد

در سکوت سينه ام دستي

دانه ي اندوه مي کارد

قصه اي در شب

چون نگهباني که در کف مشعلي دارد

مي خرامد شب ميان شهر خواب آلود

خانه ها با روشنائي هاي رؤيائي

يک به يک درگير ودار بوسه ي بدرود

ناودانها ناله ها سر داده در ظلمت

در خروش از ضربه هاي دلکش باران

مي خزد بر سنگفرش کوچه هاي دور

نور محوي از پي فانوس شبگردان

دست زيبائي دري را مي گشايد نرم

مي دود در کوچه برق چشم تبداري

کوچه خاموشست و در ظلمت نمي پيچد

بانگ پاي رهروي از پشت ديواري

باد از ره مي رسد عريان و عطرآلود

خيس، باران مي کشد تن بر تن دهليز

در سکوت خانه مي پيچد نفس هاشان

ناله هاي شوقشان لرزان و وهم انگيز

چشمها در ظلمت شب خيره بر راهست

جوي مي نالد که «آيا کيست دلدارش؟»

شاخه ها نجوا کنان در گوش يکديگر

«اي دريغا… در کنارش نيست دلدارش»

کوچه خاموشست و در ظلمت نمي پيچد

بانگ پاي رهروي از پشت ديواري

مي خزد در آسمان خاطري غمگين

نرم نرمک ابر دود آلود پنداري

برکه مي خندد چشمش اي افسوس؟

وز کدامين لب لبانش بوسه مي جويد؟

پنجه اش در حلقه ي موي که مي لغزد؟

با که در خلوت به مستي قصه مي گويد؟

تيرگيها را بدنبال چه مي کاوم؟

پس چرا در انتظارم باز بيدارم؟

در دل مردان کدامين مهر جاويد است؟

نه… دگر هرگز نمي آيد بديدارم

پيکري گم مي شود در ظلمت دهليز

باد در را با صدائي خشک مي بندد

مرده اي گوئي درون حفره ي گوري

بر اميدي سست و بي بنياد مي خندد

شکست نياز

آتشي بود و فسرد

رشته اي بود و گسست

دل چو از بند تو رست

جام جادوئي اندوه شکست

آمدم تا بتو آويزم

ليک ديدم که تو آن شاخه ي بي برگي

ليک ديدم که تو بر چهره ي اميدم

خنده ي مرگي

وه چه شيرينست

بر سر گور تو اي عشق نياز آلود

پاي کوبيدن

وه چه شيرينست

از تو اي بوسه ي سوزنده ي مرگ آور

چشم پوشيدن

وه چه شيرينست

از تو بگسستن و با غير تو پيوستن

در بروي غم دل بستن

که بهشت اينجاست

بخدا سايه ي ابر و لب کشت اينجاست

تو همان به که نينديشي

بمن و درد روانسوزم

که من از درد نياسايم

که من از شعله نيفروزم

شکوفه ي اندوه

شادم که در شرار تو مي سوزم

شادم که در خيال تومي گريم

شادم که بعد وصل تو باز اينسان

در عشق بي زوال تو مي گريم

پنداشتي که چون ز تو بگسستم

ديگر مرا خيال تو در سر نيست

اما چه گويمت که جز اين آتش

بر جان من شراره ي ديگر نيست

شبها چو در کناره ي نخلستان

کارون ز رنج خود به خروش آيد

فريادهاي حسرت من گوئي

از موجهاي خسته به گوش آيد

شب لحظه اي بساحل او بنشين

تا رنج آشکار مرا بيني

شب لحظه اي به سايه ي خود بنگر

تا روح بيقرار مرا بيني

من با لبان سرد نسيم صبح

سر مي کنم ترانه براي تو

من آن ستاره ام که درخشانم

هر شب در آسمان سراي تو

غم نيست گر کشيده حصاري سخت

بين من و تو پيکر صحراها

من آن کبوترم که به تنهائي

پر مي کشم به پهنه ي درياها

شادم که همچو شاخه ي خشکي باز

در شعله هاي قهر تو مي سوزم

گوئي هنوز آن تن تبدارم

کز آفتاب شهر تو مي سوزم

در دل چگونه ياد تو مي ميرد

ياد تو ياد عشق نخستين است

ياد تو آن خزان دل انگيزيست

کو را هزار جلوه ي رنگين است

بگذار زاهدان سيه دامن

رسواي کوي و انجمنم خوانند

نام مرا به ننگ بيالايند

اينان که آفريده ي شيطانند

اما من آن شکوفه ي اندوهم

کز شاخه هاي ياد تو مي رويم

شبها ترا بگوشه ي تنهائي

در ياد آشناي تو مي جويم

پاسخ

بر روي ما نگاه خدا خنده مي زند

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ايم

زيرا چو زاهدان سيه کار خرقه پوش

پنهان ز ديدگان خدا مي نخورده ايم

پيشاني ار ز داغ گناهي سيه شود

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا

نام خدا نبردن از آن به که زير لب

بهر فريب خلق بگوئي خدا خدا

ما را چه غم که شيخ شبي در ميان جمع

بر رويمان ببست به شادي در بهشت

او مي گشايد… او که به لطف و صفاي خويش

گوئي که خاک طينت ما را زغم سرشت

طوفان طعنه خنده ي ما را ز لب نشست

کوهيم و در ميانه ي دريا نشسته ايم

چون سينه جاي گوهر يکتاي راستيست

زينرو به موج حادثه تنها نشسته ايم

آن آتشي که در دل ما شعله مي کشيد

گر در ميان دامن شيخ اوفتاده بود

ديگر بما که سوخته ايم از شرار عشق

نام گناهکاره ي رسوا! نداده بود

بگذار تا به طعنه بگويند مردمان

در گوش هم حکايت عشق مدام ما

«هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است در جريده ي عالم دوام ما»

ديوار

درگذشت پرشتاب لحظه هاي سرد

چشمهاي وحشي تو در سکوت خويش

گرد من ديوار مي سازد

مي گريزم از تو در بيراهه هاي راه

تا ببينم دشتها را در غبار ماه

تا بشويم تن به آب چشمه هاي نور

در مه رنگين صبح گرم تابستان

پر کنم دامان ز سوسن هاي صحرائي

بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبه ي دهقان

مي گريزم از تو تا در دامن صحرا

سخت بفشارم به روي سبزه ها پا را

يا بنوشم شبنم سرد علفها را

مي گريزم از تو در ساحلي متروک

از فراز صخره هاي گمشده در ابر تاريکي

بنگرم رقص دوار انگيز طوفانهاي دريا را

در غروبي دور

چون کبوترهاي وحشي زير پر گيرم

دشتها را، کوهها را، آسمانها را

بشنوم از لابلاي بوته هاي خشک

نغمه هاي شادي مرغان صحرا را

مي گريزم از تو تا دور از تو بگشايم

راه شهر آرزوها را

و درون شهر…

قفل سنگين طلائي قصر رؤيا را

ليک چشمان تو با فرياد خاموشش

راهها را در نگاهم تار مي سازد

همچنان در ظلمت رازش

گرد من ديوار مي سازد

عاقبت يکروز…

مي گريزم از فسون ديده ي ترديد

مي تراوم همچو عطري از گل رنگين رؤياها

مي خزم در موج گيسوي نسيم شب

مي روم تا ساحل خورشيد.

در جهاني خفته در آرامشي جاويد

نرم مي لغزم درون بستر ابري طلائي رنگ

پنجه هاي نور مي ريزد بروي آسمان شاد

طرح بس آهنگ

من از آنجا سر خوش و آزاد

ديده مي دوزم به دنيائي که چشم پرفسون تو

راههايش را به چشمم تار مي سازد

ديده مي دوزم به دنيائي که چشم پرفسون تو

همچنان در ظلمت رازش

گرد آن ديوار مي سازد

ستيزه

شب چو ماه آسمان پر راز

گرد خود آهسته مي پيچد حرير راز

او چو مرغي خسته از پرواز

مي نشيند بر درخت خشک پندارم

شاخه ها از شوق مي لرزند

در رگ خاموششان آهسته مي جوشد

خون يادي دور

زندگي سر مي کشد چون لاله اي وحشي

از شکاف گور

از زمين دست نسيمي سرد

برگهاي خشک را با خشم مي روبد

آه… بر ديوا سخت سينه ام گوئي

ناشناسي مشت مي کوبد

«باز کن در… اوست

باز کن در… اوست»

من به خود آهسته مي گويم:

باز هم رؤيا

آنهم اينسان تيره و درهم

بايد از داروي تلخ خواب

عاقبت بر زخم بيداري نهم مرهم

مي فشارم پلک هاي خسته را برهم

ليک بر ديوار سخت سينه ام با خشم

ناشناسي مشت مي کوبد

«باز کن در… اوست

باز کن در… اوست»

دامن از آن سرزمين دور برچيده

ناشکيبا دشتها را نورديده

روزها در آتش خورشيد رقصيده

نيمه شبها چون گلي خاموش

در سکوت ساحل مهتاب روئيده

«باز کن در… اوست»

آسمانها را به دنبال تو گرديده

در ره خود خسته و بي تاب

ياسمن ها را به بوي عشق بوئيده

بالهاي خسته اش را در تلاشي گرم

هر نسيم رهگذر با مهر بوسيده

«باز کن در… اوست

باز کن در… اوست»

اشک حسرت مي نشيند بر نگاه من

رنگ ظلمت مي دود در رنگ آه من

ليک من با خشم مي گويم:

باز هم رؤيا

آنهم اينسان تيره و درهم

بايد از داروي تلخ خواب

عاقبت بر زخم بيداري نهم مرهم

مي فشارم پلک هاي خسته را بر هم

ليک بر ديوار سخت سينه ام با خشم

ناشناسي مشت مي کوبد

«باز کن در… اوست

باز کن در … اوست»

دامن از آن سرزمين دور برچيده

ناشکيبا دشتها را نورديده

روزها در آتش خورشيد رقصيده

نيمه شبها چون گلي خاموش

در سکوت ساحل مهتاب روئيده

«باز کن در… اوست»

آسمانها را به دنبال تو گرديده

در ره خود خسته و بي تاب

ياسمن ها را به بوي عشق بوئيده

بالهاي خسته اش را در تلاشي گرم

هر نسيم رهگذر با مهر بوسيده

«باز کن در… اوست

باز کن در… اوست»

اشک حسرت مي نشيند برنگاه من

رنگ ظلمت مي دود در رنگ آه من

ليک من با خشم مي گويم:

باز هم رؤيا

آنهم اينسان تيره و درهم

بايد از داروي تلخ خواب

عاقبت بر زخم بيداري نهم مرهم

مي فشارم پلک هاي خسته را بر هم

قهر

نگه دگر بسوي من چه مي کني؟

چو در بر رقيب من نشسته اي

به حيرتم که بعد از آن فريبها

تو هم پي فريب من نشسته اي

به چشم خويش ديدم آنشب اي خدا

که جام خود به جام ديگري زدي

چو فال حافظ آن ميانه باز شد

تو فال خود به نام ديگري زدي

برو … برو… بسوي او، مرا چه غم

تو آفتابي… او زمين … من آسمان

بر او بتاب زآنکه من نشسته ام

به ناز روي شانه ي ستارگان

بر او بتاب زآنکه گريه مي کند

در اين ميانه قلب من به حال او

کمال عشق باشد اين گذشتها

دل تو مال من، تن تو مال او

تو که مرا به پرده ها کشيده اي

چگونه ره نبرده اي به راز من؟

گذشتم از تن تو زانکه در جهان

تني نبود مقصد نياز من

اگر بسويت اين چنين دويده ام

به عشق عاشقم نه بر وصال تو

به ظلمت شبان بيفروغ من

خيال عشق خوشتر از خيال تو

کنون که در کنار او نشسته اي

تو و شراب و دولت وصال او!

گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد

تن تو ماند و عشق بي زوال او!

تشنه

من گلي بودم

در رگ هر برگ لرزانم خزيده عطر بس افسون

در شبي تاريک روئيدم

تشنه لب بر ساحل کارون

بر تنم تنها شراب شبنم خورشيد مي لغزيد

يا لب سوزنده ي مردي که با چشمان خاموشش

سرزنش مي کرد دستي را که از هر شاخه ي سرسبز

غنچه ي نشکفته اي مي چيد

پيکرم، فرياد زيبائي

در سکوتم نغمه خوان لبهاي تنهائي

ديدگانم خيره در رؤياي شوم سرزميني دور و رؤيائي

که نسيم رهگذر در گوش من مي گفت:

«آفتابش رنگ شاد ديگري دارد»

عاقبت من بيخبر از ساحل کارون

رخت برچيدم

در ره خود بس گل پژمرده را ديدم

چشمهاشان چشمه ي خشک کوير غم

تشنه ي يک قطره ي شبنم

من به آنها سخت خنديدم

تا شبي پيدا شد از پشت مه ترديد

تک چراغ شه رؤياها

من در آنجا گرم و خواهشبار

از زميني سخت روئيدم

نيمه شب جوشيد خون شعر در رگهاي سرد من

محو شد در رنگ هر گلبرگ

رنگ درد من

منتظر بودم که بگشايد برويم آسمان تار

ديدگان صبح سيمين را

تا بنوشم از لب خورشيد نور افشان

شهد سوزان هزاران بوسه ي تبدار و شيرين را

ليکن اي افسوس

من نديدم عاقبت در آسمان شهر رؤياها

نور خورشيدي

زير پايم بوته هاي خشک با اندوه مي نالند

«چهره ي خورشيد شهر ما دريغا سخت تاريک است!»

خوب مي دانم که ديگر نيست اميدي

نيست اميدي

محو شد در جنگل انبوه تاريکي

چون رگ نوري طنين آشناي من

قطره اشکي هم نيفشاند آسمان تار

از نگاه خسته ي ابري به پاي من

من گل پژمرده اي هستم

چشمهايم چشمه ي خشک کوير غم

تشنه ي يک بوسه ي خورشيد

تشنه ي يک قطره ي شبنم

ترس

شب تيره و ره دراز و من حيران

فانوس گرفته او به راه من

بر شعله ي بي شکيب فانوسش

وحشت زده مي دود نگاه من

بر ما چه گذشت؟ کس چه مي داند

در بستر سبزه هاي تر دامان

گوئي که لبش به گردنم آويخت

الماس هزار بوسه ي سوزان

برما چه گذشت؟ کس چه ميداند

من او شدم… او خروش درياها

من بوته ي وحشي نيازي گرم

او زمزمه ي نسيم صحراها

من تشنه ميان بازوان او

همچون علفي ز شوق روئيدم

تا عطر شکوفه هاي لرزان را

در جام شب شکفته نوشيدم

باران ستاره ريخت بر مويم

از شاخه ي تکدرخت خاموشي

در بستر سبزه هاي تر دامان

من ماندم و شعله هاي آغوشي

مي ترسم از اين نسيم بي پروا

گر با تنم اينچنين درآويزد

ترسم که ز پيکرم ميان جمع

عطر علف فشرده برخيزد!

دنياي سايه ها

شب به روي جاده ي نمناک سايه هاي ما ز ما گوئي گريزانند

دور از ما در نشيب راه

در غبار شوم مهتابي که مي لغزد

سرد و سنگين بر فراز شاخه هاي تاک

سوي يکديگر بنرمي پيش مي رانند

شب به روي جاده ي نمناک

در سکوت خاک عطرآگين

ناشکيبا گه به يکديگر مي آويزند

سايه هاي ما…

همچو گلهائي که مستند از شراب شبنم دوشين

گوئي آنها در گريز تلخشان از ما

نغمه هائي را که ما هرگز نمي خوانيم

نغمه هائي را که ما با خشم

در سکوت سينه مي رانيم

زير لب با شوق مي خوانند

ليک دور از سايه ها

بي خبر از قصه ي دلبستگي هاشان

از جدائيها و از پيوستگي هاشان

جسمهاي خسته ي ما در رکود خويش

زندگي را شکل مي بخشند

شب به روي جاده ي نمناک

اي بسا من گفته ام با خود

«زندگي آيا درون سايه هامان رنگ مي گيرد؟

يا که ما خود سايه هاي سايه هاي خويشتن هستيم؟»

اي هزاران روح سرگردان،

گرد من لغزيده در امواج تاريکي،

سايه ي من کو؟

«نور وحشت مي درخشد در بلور بانگ خاموشم»

سايه ي من کو؟

سايه ي من کو؟

من نمي خواهم

سايه ام را لحظه اي از خود جدا سازم

من نمي خواهم

او بلغزد دور از من روي معبرها

يا بيفتد خسته و سنگين

زير پاي رهگذرها

او چرا بايد به راه جستجوي خويش

روبرو گردد

با لبان بسته ي درها؟

او چرا بايد بسايد تن

بر در و ديوار هر خانه؟

او چرا بايد ز نوميدي

پا نهد در سرزميني سرد و بيگانه؟!

آه … اي خورشيد

سايه ام را از چه از من دور مي سازي؟

از تو مي پرسم:

تيرگي درد است يا شادي؟

جسم زندانست يا صحراي آزادي؟

ظلمت شب چيست؟

شب،

سايه ي روح سياه کيست؟

او چه مي گويد؟

او چه مي گويد؟

خسته و سرگشته و حيران

مي دوم در راه پرسش هاي بي پايان

عصيان

شعري براي تو

به پسرم «کاميار» و باميد روزهاي آينده

اين شعر را براي تو مي گويم

در يک غروب تشنه ي تابستان

در نيمه هاي اين ره شوم آغاز

در کهنه گور اين غم بي پايان

اين آخرين ترانه ي لالائيست

در پاي گاهواره ي خواب تو

باشد که بانگ وحشي اين فرياد

پيچد در آسمان شباب تو

بگذار سايه ي من سرگردان

از سايه ي تو، دور و جدا باشد

روزي بهم رسيم که گر باشد

کس بين ما، نه غير خدا باشد

من تکيه داده ام به دري تاريک

پيشاني فشرده ز دردم را

مي سايم از اميد بر اين در باز

انگشتهاي نازک و سردم را

آن داغ ننگ خورده که مي خنديد

بر طعنه هاي بيهده، من بودم

گفتم، که بانگ هستي خود باشم

اما دريغ و درد که «زن» بودم

چشمان بيگناه تو چون لغزد

بر اين کتاب درهم بي آغاز

عصيان ريشه دار زمانها را

بيني شکفته در دل هر آواز

اينجا، ستاره ها همه خاموشند

اينجا، فرشته ها، همه گريانند

اينجا شکوفه هاي گل مريم،

بيقدرتر ز خار بيابانند

اينجا نشسته بر سر هر راهي

ديو دروغ و ننگ و ريا کاري

در آسمان تيره نمي بينم

نوري ز صبح روشن بيداري

بگذار تا دوباره شود لبريز

چشمان من، ز دانه ي شبنمها

رفتم ز خود که پرده بر اندازم

از چهر پاک حضرت مريم ها

بگسسته ام ز ساحل خوشنامي

در سينه ام ستاره ي توفانست

پروازگاه شعله ي خشم من

دردا، فضاي تيره ي زندانست

من تکيه داده ام به دري تاريک

پيشاني فشرده ز دردم را

مي سايم از اميد بر اين در باز

انگشتهاي نازک و سردم را

با اين گروه زاهد ظاهر ساز

دانم که اين جدال نه آسانست

شهر من و تو، طفلک شيرينم

ديريست کاشيانه ي شيطانست

روزي رسد که چشم تو با حسرت

لغزد بر اين ترانه ي درد آلود

جوئي مرا درون سخنهايم

گوئي بخود که مادر من او بود

7 مرداد 1336 – تهران

پوچ

ديدگان تو در قاب اندوه

سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

با زبان نگه گفته بودند

از من و هر چه در من نهان بود

مي رميدي

مي رهيدي

يادم آمد که روزي در اين راه

ناشکيبا مرا در پي خويش

مي کشيدي

مي کشيدي

آخرين بار

آخرين بار

آخرين لحظه ي تلخ ديدار

سر بسر پوچ ديدم جهان را

باد ناليد و من گوش کردم

خش خش برگهاي خزان را

باز خواندي

باز راندي

باز بر تخت عاجم نشاندي

باز در کام موجم کشاندي

گر چه در پرنيان غمي شوم

سالها در دلم زيستي تو

آه، هرگز ندانستم از عشق

چيستي تو

کيستي تو

12 مهر 1336 – تهران

دير

در چشم روز خسته خزيده ست

رؤياي گنگ و تيره ي خوابي

اکنون دوباره بايد از اين راه

تنها بسوي خانه شتابي

تا سايه ي سياه تو اينسان

پيوسته در کنار تو باشد

هرگز گمان مبر که در آنجا

چشمي به انتظار تو باشد

بنشسته خانه ي تو چو گوري

در ابري از غبار درختان

تاجي بسر نهاده چو ديروز

از تارهاي نقره ي باران

از گوشه هاي ساکت و تاريک

چون در گشوده گشت به رويت

صدها سلام خامش و مرموز

پر مي کشند خسته به سويت

گوئي که مي تپد دل ظلمت

در آن اتاق کوچک غمگين

شب مي خزد چومار سياهي

بر پرده هاي نازک رنگين

ساعت بروي سينه ي ديوار

خالي ز ضربه اي، ز نوائي

در جرمي از سکوت و خموشي

خود نيز تکه اي ز فضائي

در قابهاي کهنه، تصاوير،

-اين چهره هاي مضحک فاني-

بيرنگ از گذشت زمانها

شايد که بوده اند زماني!

آئينه همچو چشم بزرگي

يکسو نشسته گرم تماشا

بر روي شيشه هاي نگاهش

بنشانده روح عاصي شب را

تو، خسته چون پرنده ي پيري

رو مي کني به گرمي بستر

با پلک هاي بسته ي لرزان

سر مي نهي به سينه ي دفتر

گريند در کنار تو گوئي

ارواح مردگان گذشته

آنها که خفته اند بر اين تخت

پيش از تو، در زمان گذشته

ز آنها هزار جنبش خاموش

ز آنها هزار ناله ي بي تاب

همچون حبابهاي گريزان

بر چهره ي فشرده ي مرداب

لبريز گشته کاج کهنسال

از غار غار شوم کلاغان

رقصد بروي پنجره ها باز

ابريشم معطر باران

احساس مي کني که دريغ است

با درد خود اگر بستيزي

مي بوئي آن شکوفه ي غم را

تا شعر تازه اي بنويسي

10 ژوئن 1957 – مونيخ

بلور رؤيا

ما تکيه داده نرم ببازوي يکدگر

در روحمان طراوت مهتاب عشق بود

سرهايمان چو شاخه ي سنگين ز بار و برگ

خامش، بر آستانه ي محراب عشق بود

من همچو موج ابر سپيدي کنار تو

بر گيسويم نشسته گل مريم سپيد

هر لحظه مي چکيد ز مژگان نازکم

بر برگ دستهاي تو، آن شبنم سپيد

گوئي فرشتگان خدا، در کنار ما

با دستهاي کوچکشان چنگ مي زدند

در عطر عود و ناله ي اسپند و ابر دود

محراب را ز پاکي خود رنگ مي زدند

پيشاني بلند تو در نور شمع ها

آرام و رام بود چو درياي روشني

با ساقهاي نقره نشانش نشسته بود

در زير پلکهاي تو، رؤياي روشني

من تشنه ي صداي تو بودم که مي سرود

در گوشم آن کلام خوش دلنواز را

چون کودکان که رفته ز خود گوش مي کنند

افسانه هاي کهنه ي لبريز راز را

آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت

بال بلور قوس قزح هاي رنگ رنگ

در سينه قلب روشن محراب مي تپيد

من شعله ور در آتش آن لحظه ي درنگ

گفتم خموش «آري» و همچون نسيم صبح

لرزان و بيقرار وزيدم بسوي تو

اما تو هيچ بودي و ديدم هنوز هم

در سينه هيچ نيست بجز آرزوي تو

9 ژوئن 1957 – مونيخ

ظلمت

چه گريزيست ز من؟

چه شتابيست به راه؟

به چه خواهي بردن

در شبي اينهمه تاريک پناه؟

مرمرين پله ي آن غرفه ي عاج!

اي دريغا که ز ما بس دور است

لحظه ها را درياب

چشم فردا کور است

نه چراغيست در آن پايان

هر چه از دور نمايانست

شايد آن نقطه ي نوراني

چشم گرگان بيابانست

مي فرو مانده به جام

سر به سجاده نهادن تا کي؟

او در اينجاست نهان

مي درخشد در مي

گر بهم آويزيم

ما دو سرگشته ي تنها، چون موج

به پناهي که تو مي جوئي، خواهيم رسيد

اندر آن لحظه ي جادوئي اوج!

8 آبان 1336 – تهران

گره

فردا اگر ز راه نمي آمد

من تا ابد کنار تو مي ماندم

من تا ابد ترانه ي عشقم را

در آفتاب عشق تو مي خواندم

در پشت شيشه هاي اتاق تو

آنشب نگاه سرد سياهي داشت

دالان ديدگان تو در ظلمت

گوئي به عمق روح تو راهي داشت

لغزيده بود در مه آئينه

تصوير ما شکسته و بي آهنگ

موي تو رنگ ساقه ي گندم بود

موهاي من، خميده و قيري رنگ

رازي درون سينه ي من مي سوخت

مي خواستم که با تو سخن گويد

اما صدايم از گره کوته بود

در سايه، بوته، هيچ نمي رويد!

ز آنجا نگاه خسته ي من پر زد

آشفته گرد پيکر من چرخيد

در چارچوب قاب طلائي رنگ

چشم «مسيح» بر غم من خنديد

ديدم اتاق در هم و مغشوش است

در پاي من، کتاب تو افتاده

سنجاقهاي گيسوي من آنجا

بر روي تختخواب تو افتاده

از خانه ي بلوري ماهيها

ديگر صداي آب نمي آمد

فکر چه بود گربه ي پير تو

کو را به ديده خواب نمي آمد

بار دگر نگاه پريشانم

برگشت لال و خسته به سوي تو

مي خواستم که با تو سخن گويد

اما خموش ماند بروي تو

آنگاه ستارگان سپيد اشک

سوسو زدند در شب مژگانم

ديدم که دستهاي تو چون ابري

آمد به سوي صورت حيرانم

ديدم که بال گرم نفسهايت

سائيده شده به گردن سرد من

گوئي نسيم گمشده اي پيچيد

در بوته هاي وحشي درد من

دستي درون سينه ي من مي ريخت

سرب سکوت و دانه ي خاموشي

من خسته زين کشاکش درد آلود

رفتم به سوي شهر فراموشي

بردم ز ياد انده فردا را

گفتم: «سفر» فسانه ي تلخي بود

ناگه بروي زندگيم گسترد

آن لحظه ي طلائي عطر آلود

آنشب من از لبان تو نوشيدم

آوازهاي شاد طبيعت را

آنشب بکام عشق من افشاندي

ز آن بوسه قطره ي ابديت را

12 ژوئيه 1957 – مونيخ

بازگشت

عاقبت خط جاده پايان يافت

من رسيدم ز ره غبار آلود

نگهم پيشتر ز من مي تاخت

بر لبانم سلام گرمي بود

شهر جوشان درون کوره ي ظهر

کوچه مي سوخت در تب خورشيد

پاي من روي سنگفرش خموش

پيش مي رفت و سخت مي لرزيد

خانه ها رنگ ديگري بودند

گرد آلوده، تيره و دلگير

چهره ها در ميان چادرها

همچو ارواح پاي در زنجير

جوي خشکيده، همچو چشمي کور

خالي از آب و از نشانه ي او

مردي آوازه خوان ز راه گذشت

گوش من پر شد از ترانه ي او

گنبد آشناي مسجد پير

کاسه هاي شکسته را مي ماند

مؤمني بر فراز گلدسته

با نوائي حزين اذان مي خواند

مي دويدند از پي سگها

کودکان پابرهنه، سنگ به دست

زني از پشت معجري خنديد

باد ناگه دريچه اي را بست

از دهان سياه هشتي ها

بوي نمناک گور مي آمد

مرد کوري عصا زنان مي رفت

آشنائي ز دور مي آمد

دري آنجا گشوده گشت خموش

دستهائي مرا بخود خواندند

اشکي از ابر چشمها باريد

دستهائي مرا ز خود راندند

روي ديوار باز پيچک پير

موج مي زد چو چشمه اي لرزان

بر تن برگهاي انبوهش

سبزي پيري و غبار زمان

نگهم جستجو کنان پرسيد:

«در کدامين مکان نشانه ي اوست؟»

ليک ديدم اتاق کوچک من

خالي از بانگ کودکانه ي اوست

از دل خاک سرد آئينه

ناگهان پيکرش چو گل روئيد

موج زد ديدگان مخمليش

آه، در وهم هم مرا مي ديد!

تکيه دادم به سينه ي ديوار

گفتم آهسته: «اين توئي کامي؟»

ليک ديدم کز آن گذشته ي تلخ

هيچ باقي نمانده جز نامي

عاقبت خط جاده پايان يافت

من رسيدم ز ره غبار آلود

تشنه بر چشمه ره نبرد و دريغ

شهر من گور آرزويم بود

25 شهريور 1336 – تهران

از راهي دور

ديده ام سوي ديار تو و در کف تو

از تو ديگر نه پيامي نه نشاني

نه به ره پرتو مهتاب اميدي

نه به دل سايه اي از راز نهاني

دشت تف کرده و برخويش نديده

نم نم بوسه ي باران بهاران

جاده اي گم شده در دامن ظلمت

خالي از ضربه ي پاهاي سواران

توبه کس مهر نبندي، مگر آندم

که ز خود رفته، در آغوش تو باشد

ليک چون حلقه ي بازو بگشائي

نيک دانم که فراموش تو باشد

کيست آنکس که ترا برق نگاهش

مي کشد سوخته لب درخم راهي؟

يا در آن خلوت جادويي خامش

دستش افروخته فانوس گناهي

تو به من دل نسپردي که چو آتش

پيکرت را زعطش سوخته بودم

من که در مکتب رؤيائي زهره

رسم افسونگري آموخته بودم

بر تو چون ساحل آغوش گشودم

در دلم بود که دلدار تو باشم

«واي بر من که ندانستم از اول»

«روزي آيد که دل آزار تو باشم»

بعد از اين از تو دگر هيچ نخواهم

نه درودي، نه پيامي، نه نشاني

ره خود گيرم و ره بر تو گشايم

ز آنکه ديگر تو نه آني، تو نه آني

8 ژانويه 1957 – مونيخ

رهگذر

يکي مهمان ناخوانده،

ز هر درگاه رانده، سخت وامانده

رسيده نيمه شب از راه، تن خسته، غبار آلود

نهاده سر بروي سينه ي رنگين کوسن هائي

که من در سالهاي پيش

همه شب تا سحر مي دوختم با تارهاي نرم ابريشم

هزاران نقش رؤيائي بر آنها در خيال خويش

و چون خاموش مي افتاد بر هم پلکهاي داغ و سنگينم

گياهي سبز مي روئيد در مرداب رؤياهاي شيرينم

ز دشت آسمان گوئي غبار نور بر مي خاست

گل خورشيد مي آويخت بر گيسوي مشکينم

نسيم گرم دستي، حلقه اي را نرم مي لغزاند

در انگشت سيمينم

کنون مهمان ناخوانده

ز هر درگاه رانده، سخت وامانده

بر آنها مي فشارد ديدگان گرم خوابش را

آه، من بايد بخود هموار سازم تلخي زهر عتابش را

و مست از جامهاي باده مي خواند: که آيا هيچ

باز در ميخانه ي لبهاي شيرينت شرابي هست

يا براي رهروي خسته

در دل اين کلبه ي خاموش عطر آگين زيبا

جاي خوابي هست؟!

23 اوت 1956 – رم

جنون

دل گمراه من چه خواهد کرد

با بهاري که مي رسد از راه؟

يا نيازي که رنگ مي گيرد

در تن شاخه هاي خشک و سياه؟

دل گمراه من چه خواهد کرد؟

با نسيمي که مي تراود از آن

بوي عشق کبوتر وحشي

نفس عطرهاي سرگردان

لب من از ترانه مي سوزد

سينه ام عاشقانه مي سوزد

پوستم مي شکافد از هيجان

پيکرم از جوانه مي سوزد

هر زمان موج مي زنم در خويش

مي روم، مي روم به جائي دور

بوته ي گر گرفته ي خورشيد

سر راهم نشسته در تب نور

من ز شرم شکوفه لبريزم

يار من کيست، اي بهار سپيد؟

گر نبوسد در اين بهار مرا

يار من نيست، اي بهار سپيد

دشت بي تاب شبنم آلوده

چه کسي را بخويش مي خواند؟

سبزه ها، لحظه اي خموش، خموش

آنکه يار منست مي داند!

آسمان مي دود ز خويش برون

ديگر او در جهان نمي گنجد

آه، گوئي که اينهمه «آبي»

در دل آسمان نمي گنجد

در بهار او ز ياد خواهد برد

سردي و ظلمت زمستان را

مي نهد روي گيسوانم باز

تاج گلپونه هاي سوزان را

اي بهار، اي بهار افسونگر

من سرا پا خيال او شده ام

در جنون تو رفته ام از خويش

شعر و فرياد و آرزو شده ام

مي خزم همچو مار تبداري

بر علفهاي خيس تازه ي سرد

آه با اين خروش و اين طغيان

دل گمراه من چه خواهد کرد؟

اسفند 1336 – تهران

بعدها

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد:

در بهاري روشن از امواج نور

در زمستاني غبار آلود و دور

يا خزاني خالي از فرياد و شور

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد:

روزي از اين تلخ و شيرين روزها

روز پوچي همچو روزان دگر

سايه اي ز امروزها، ديروزها!

ديدگانم همچو دالانهاي تار

گونه هايم همچو مرمرهاي سرد

ناگهان خوابي مرا خواهد ربود

من تهي خواهم شد از فرياد درد

مي خزند آرام روي دفترم

دستهاي فارغ از افسون شعر

ياد مي آرم که در دستان من

روزگاري شعله مي زد خون شعر

خاک مي خواند مرا هر دم به خويش

مي رسند از ره که در خاکم نهند

آه شايد عاشقانم نيمه شب

گل بروي گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به يکسو مي روند

پرده هاي تيره ي دنياي من

چشمهاي ناشناسي مي خزند

روي کاغذها و دفترهاي من

در اتاق کوچکم پا مي نهد

بعد من، با ياد من بيگانه اي

در بر آئينه مي ماند بجاي

تار مويي، نقش دستي، شانه اي

مي رهم از خويش و مي مانم ز خويش

هر چه بر جا مانده ويران مي شود

روح من چون بادبان قايقي

در افقها دور و پنهان مي شود

مي شتابند از پي هم بي شکيب

روزها و هفته ها و ماهها

چشم تو در انتظار نامه اي

خيره مي ماند بچشم راهها

ليک ديگر پيکر سرد مرا

مي فشارد خاک دامنگير خاک!

بي تو، دور از ضربه هاي قلب تو

قلب من مي پوسد آنجا زير خاک

بعدها نام مرا باران و باد

نرم مي شويند از رخسار سنگ

گور من گمنام مي ماند به راه

فارغ از افسانه هاي نام و ننگ

زمستان 1958 – مونيخ

زندگي

آه اي زندگي منم که هنوز

با همه پوچي از تو لبريزم

نه به فکرم که رشته پاره کنم

نه بر آنم که از تو بگريزم

همه ذرات جسم خاکي من

از تو، اي شعر گرم ، در سوزند

آسمانهاي صاف را مانند

که لبالب ز باده ي روزند

با هزاران جوانه مي خواند

بوته ي نسترن سرود ترا

هر نسيمي که مي وزد در باغ

مي رساند به او درود ترا

من ترا در تو جستجو کردم

نه در آن خوابهاي رؤيائي

در دو دست تو سخت کاويدم

پر شدم، پرشدم، ز زيبائي

پر شدم از ترانه هاي سياه

پرشدم از ترانه هاي سپيد

از هزاران شراره هاي نياز

از هزاران جرقه هاي اميد

حيف از آن روزها که من با خشم

به تو چون دشمني نظر کردم

پوچ پنداشتم فريب ترا

ز تو ماندم، ترا هدر کردم

غافل از آنکه تو بجائي و من

همچو آبي روان که در گذرم

گمشده در غبار شوم زوال

ره تاريک مرگ مي سپرم

آه، اي زندگي من آينه ام

از تو چشمم پر از نگاه شود

ورنه گر مرگ بنگرد در من

روي آئينه ام سياه شود

عاشقم، عاشق ستاره ي صبح

عاشق ابرهاي سرگردان

عاشق روزهاي باراني

عاشق هر چه نام تست بر آن

مي مکم با وجود تشنه ي خويش

خون سوزان لحظه هاي ترا

آنچنان از تو کام مي گيرم

………………

بهار 1337 – تهران

تولدي ديگر

آن روزها

آن روزها رفتند

آن روزهاي خوب

آن روزهاي سالم سرشار

آن آسمان هاي پر از پولک

آن شاخساران پر از گيلاس

آن خانه هاي تکيه داده در حفاظ سبز پيچکها به يکديگر

آن بام هاي بادبادکهاي بازيگوش

آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها

آن روزها رفتند

آن روزهائي کز شکاف پلکهاي من

آوازهايم، چون حبابي از هوا لبريز، مي جوشيد

چشمم به روي هر چه مي لغزيد

آنرا چو شير تازه مي نوشيد

گوئي ميان مردمکهايم

خرگوش ناآرام شادي بود

هر صبحدم با آفتاب پير

به دشتهاي ناشناس جستجو مي رفت

شبها به جنگل هاي تاريکي فرو مي رفت

آن روزها رفتند

آن روزهاي برفي خاموش

کز پشت شيشه، در اتاق گرم،

هر دم به بيرون، خيره مي گشتم

پاکيزه برف من، چو کرکي نرم،

آرام مي باريد

بر نردبام کهنه ي چوبي

بر رشته ي سست طناب رخت

بر گيسوان کاجهاي پير

و فکر مي کردم به فردا، آه

فردا-

حجم سفيد ليز.

با خش و خش چادر مادربزرگ آغاز مي شد

و با ظهور سايه مغشوش او، در چارچوب در

-که ناگهان خود را رها مي کرد در احساس سرد نور-

و طرح سرگردان پرواز کبوترها

در جامهاي رنگي شيشه.

فردا…

گرماي کرسي خواب آور بود

من تند و بي پروا

دور از نگاه مادرم خط هاي باطل را

از مشق هاي کهنه ي خود پاک مي کردم

چون برف مي خوابيد

در باغچه مي گشتم افسرده

در پاي گلدانهاي خشک ياس

گنجشگ هاي مرده ام را خاک مي کردم

آن روزها رفتند

آن روزهاي جذبه و حيرت

آن روزهاي خواب و بيداري

آن روزها هر سايه رازي داشت

هر جعبه ي سربسته گنجي را نهان مي کرد

هر گوشه ي صندوقخانه، در سکوت ظهر،

گوئي جهاني بود

هر کس ز تاريکي نمي ترسيد

در چشمهايم قهرماني بود

آن روزها رفتند

آن روزهاي عيد

آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه هاي عطر

در اجتماع ساکت و محجوب نرگس هاي صحرائي

که شهر را در آخرين صبح زمستاني

ديدار مي کردند

آوازهاي دوره گردان در خيابان دراز لکه هاي سبز

بازار در بوهاي سرگردان شناور بود

در بوي تند قهوه و ماهي

بازار در زير قدمها پهن مي شد، کش مي آمد، با تمام

[لحظه هاي راه مي آميخت

و چرخ مي زد، در ته چشم عروسکها

بازار مادر بود که مي رفت با سرعت بسوي حجم هاي رنگي [سيال

و باز مي آمد

با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر

بازار باران بود که مي ريخت، که مي ريخت، که مي ريخت

آن روزها رفتند

آن روزهاي خيرگي در رازهاي جسم

آن روزهاي آشنائي هاي محتاطانه، با زيبائي رگ هاي آبي

[رنگ

دستي که با يک گل

از پشت ديواري صدا مي زد

يک دست ديگر را

و لکه هاي کوچک جوهر، بر اين دست مشوش، مضطرب،

[ترسان

و عشق،

که در سلامي شرم آگين خويشتن را بازگو مي کرد

در ظهرهاي گرم دود آلود

ما عشقمان را در غبار کوچه مي خوانديم

ما با زبان ساده ي گلهاي قاصد آشنا بوديم

ما قلبهامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه مي برديم

و به درختان قرض مي داديم

و توپ، با پيغام هاي بوسه در دستان ما مي گشت

و عشق بود، آن حس مغشوشي که در تاريکي هشتي

ناگاه

محصورمان مي کرد

و جذبمان مي کرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم هاي دزدانه

آن روزها رفتند

آن روزها مثل نباتاتي که در خورشيد مي پوسند

از تابش خورشيد، پوسيدند

و گم شدند آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها

در ازدحام پرهياهوي خيابانهاي بي برگشت

و دختري که گونه هايش را

با برگهاي شمعداني رنگ ميزد، آه

اکنون زني تنهاست

اکنون زني تنهاست

گذران

تا به کي بايد رفت

از دياري به دياري ديگر

نتوانم، نتوانم جستن

هر زمان عشقي و ياري ديگر

کاش ما آن دو پرستو بوديم

که همه عمر سفر مي کرديم

از بهاري به بهاري ديگر

آه، اکنون ديريست

که فرو ريخته در من، گوئي،

تيره آواري از ابر گران

چو مي آميزم، با بوسه ي تو

روي لبهايم، مي پندارم

مي سپارد جان عطري گذران

آنچنان آلوده ست

عشق غمناکم با بيم زوال

که همه زندگيم مي لرزد

چون ترا مي نگرم

مثل اينست که از پنجره اي

تکدرختم را، سرشار از برگ،

در تب زرد خزان مي نگرم

مثل اينست که تصويري را

روي جريان هاي مغشوش آب روان مي نگرم

شب و روز

شب و روز

شب و روز

بگذار

که فراموش کنم.

تو چه هستي، جز يک لحظه، يک لحظه که چشمان مرا

مي گشايد در

برهوت آگاهي؟

بگذار

که فراموش کنم.

آفتاب مي شود

نگاه کن که غم درون ديده ام

چگونه قطره قطره آب مي شود

چگونه سايه ي سياه سرکشم

اسير دست آفتاب مي شود

نگاه کن

تمام هستيم خراب مي شود

شراره اي مرا به کام مي کشد

مرا به اوج مي برد

مرا به دام مي کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب مي شود

تو آمدي ز دورها و دورها

ز سرزمين عطرها و نورها

نشانده اي مرا کنون به زورقي

ز عاجها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر اميد دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

به راه پرستاره مي کشاني ام

فراتر از ستاره مي نشاني ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چين برکه هاي شب شدم

چه دور بود پيش از اين زمين ما

به اين کبود غرفه هاي آسمان

کنون به گوش من دوباره مي رسد

صداي تو

صداي بال برفي فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسيده ام

به کهکشان، به بيکران، به جاودان

کنون که آمديم تا به اوجها

مرا بشوي با شراب موجها

مرا بپيچ در حرير بوسه ات

مرا بخواه در شبان دير پا

مرا دگر رها مکن

مرا از اين ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب مي شود

صراحي سياه ديدگان من

به لاي لاي گرم تو

لبالب از شراب خواب مي شود

به روي گاهواره هاي شعر من

نگاه کن

تو ميدمي و آفتاب مي شود

روي خاک

هرگز آرزو نکرده ام

يک ستاره در سراب آسمان شوم

يا چو روح برگزيدگان

همنشين خامش فرشتگان شوم

هرگز از زمين جدا نبوده ام

با ستاره آشنا نبوده ام

روي خاک ايستاده ام

با تنم که مثل ساقه ي گياه

باد و آفتاب و آب را

مي مکد که زندگي کند

بارور ز ميل

بارور ز درد

روي خاک ايستاده ام

تا ستارها ستايشم کنند

تا نسيمها نوازشم کنند

از دريچه ام نگاه مي کنم

جز طنين يک ترانه نيستم

جاودانه نيستم

جز طنين يک ترانه جستجو نمي کنم

در فغان لذتي که پاکتر

از سکوت ساده ي غميست

آشيانه جستجو نمي کنم

در تني که شبنميست

روي زنبق تنم

بر جدار کلبه ام که زندگيست

با خط سياه عشق

يادگارها کشيده اند

مردمان رهگذر:

قلب تير خورده

شمع واژگون

نقطه هاي ساکت پريده رنگ

بر حروف درهم جنون

هر لبي که بر لبم رسيد

يک ستاره نطفه بست

در شبم که مي نشست

روي رود يادگارها

پس چرا ستاره آرزو کنم؟

اين ترانه ي منست

-دلپذير دلنشين

پيش از اين نبوده بيش از اين

شعر سفر

همه شب با دلم کسي مي گفت

«سخت آشفته اي ز ديدارش

صبحدم با ستارگان سپيد

مي رود، مي رود، نگهدارش»

من به بوي تو رفته از دنيا

بي خبر از فريب فرداها

روي مژگان نازکم مي ريخت

چشمهاي تو چون غبار طلا

تنم از حس دستهاي تو داغ

گيسويم در تنفس تو رها

مي شکفتم ز عشق و مي گفتم

«هر که دلداده شد به دلدارش

ننشيند به قصد آزارش

برود، چشم من به دنبالش

برود، عشق من نگهدارش»

آه، اکنون تو رفته اي و غروب

سايه مي گسترد به سينه ي راه

نرم نرمک خداي تيره ي غم

مي نهد پا به معبد نگهم

مي نويسد به روي هر ديوار

آيه هائي همه سياه سياه

باد ما را خواهد برد

در شب کوچک من، افسوس

باد با برگ درختان ميعادي دارد

در شب کوچک من دلهره ي ويرانيست

گوش کن

وزش ظلمت را مي شنوي؟

من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم

من به نوميدي خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را مي شنوي؟

در شب اکنون چيزي مي گذرد

ماه سرخست و مشوش

و بر اين بام که هر لحظه در او بيم فرو ريختن است

ابرها، همچون انبوه عزاداران

لحظه ي باريدن را گوئي منتظرند

لحظه اي

و پس از آن، هيچ.

پشت اين پنجره شب دارد مي لرزد

و زمين دارد

باز مي ماند از چرخش

پشت اين پنجره يک نامعلوم

نگران من و تست

اي سراپايت سبز

دستهايت را چون خاطره اي سوزان، در دستان عاشق من

[بگذار

و لبانت را چون حسي گرم از هستي

به نوازش هاي لبهاي عاشق من بسپار

باد ما را با خود خواهد برد

باد ما را با خود خواهد برد

غزل

«امشب به قصه ي دل من گوش مي کني»

«فردا مرا چو قصه فراموش مي کني»

هـ. ا. سايه

چون سنگها صداي مرا گوش مي کني

سنگي و ناشنيده فراموش مي کني

رگبار نوبهاري و خواب دريچه را

از ضربه هاي وسوسه مغشوش مي کني

دست مرا که ساقه ي سبز نوازش است

با برگ هاي مرده همآغوش مي کني

گمراه تر از روح شرابي و ديده را

در شعله مي نشاني و مدهوش مي کني

اي ماهي طلائي مرداب خون من

خوش باد مستيت، که مرا نوش مي کني

تو دره ي بنفش غروبي که روز را

بر سينه مي فشاري و خاموش مي کني

در سايه ها، فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سايه از چه سيه پوش مي کني؟

در آبهاي سبز تابستان

تنهاتر از يک برگ

با بار شاديهاي مهجورم

در آبهاي سبز تابستان

آرام مي رانم

تا سرزمين مرگ

تا ساحل غمهاي پائيزي

در سايه اي خود را رها کردم

در سايه ي بي اعتبار عشق

در سايه ي فرار خوشبختي

در سايه ي ناپايداريها

شبها که مي چرخد نسيمي گيج

در آسمان کوته دلتنگ

شبها که مي پيچد مهي خونين

در کوچه هاي آبي رگها

شبها که تنهائيم

با رعشه هاي روحمان، تنها-

در ضربه هاي نبض مي جوشد

احساس هستي، هستي بيمار

«در انتظار دره ها رازيست»

اين را به روي قله هاي کوه

بر سنگهاي سهمگين کندند

آنها که در خط سقوط خويش

يک شب سکوت کوهساران را

از التماسي تلخ آکندند

«در اضطراب دستهاي پر،

آرامش دستان خالي نيست

خاموشي ويرانه ها زيباست»

اين را زني در آبها مي خواند

در آبهاي سبز تابستان

گوئي که در ويرانه ها مي زيست

ما يکدگر را با نفسهامان

آلوده مي سازيم

آلوده ي تقواي خوشبختي

ما از صداي باد مي ترسيم

ما از نفوذ سايه هاي شک

در باغهاي بوسه هامان رنگ مي بازيم

ما در تمام ميهماني هاي قصر نور

از وحشت آوار مي لرزيم

اکنون تو اينجائي

گسترده چون عطر اقاقي ها

در کوچه هاي صبح

بر سينه ام سنگين

در دستهايم داغ

در گيسوانم رفته از خود، سوخته، مدهوش

اکنون تو اينجائي

چيزي وسيع و تيره و انبوه

چيزي مشوش چون صداي دور دست روز

بر مردمکهاي پريشانم

مي چرخد و مي گسترد خود را

شايد مرا از چشمه مي گيرند

شايد مرا از شاخه مي چينند

شايد مرا مثل دري بر لحظه هاي بعد مي بندند

شايد…

ديگر نمي بينم

ما بر زميني هرزه روئيديم

ما بر زميني هرزه مي باريم

ما «هيچ» را در راهها ديديم

بر اسب زرد بالدار خويش

چون پادشاهي راه مي پيمود

افسوس، ما خوشبخت و آراميم

افسوس، ما دلتنگ و خاموشيم

خوشبخت، زيرا دوست مي داريم

دلتنگ ، زيرا عشق نفرينيست

ميان تاريکي

ميان تاريکي

ترا صدا کردم

سکوت بود و نسيم

که پرده را مي برد

در آسمان ملول

ستاره اي مي سوخت

ستاره اي مي رفت

ستاره اي مي مرد

ترا صدا کردم

ترا صدا کردم

تمام هستي من

چو يک پياله ي شير

ميان دستم بود

نگاه آبي ماه

به شيشه ها مي خورد

ترانه اي غمناک

چو دود بر مي خاست

ز شهر زنجره ها

چون دود مي لغزيد

به روي پنجره ها

تمام شب آنجا

ميان سينه ي من

کسي ز نوميدي

نفس نفس مي زد

کسي به پا مي خاست

کسي ترا مي خواست

دو دست سرد او را

دوباره پس مي زد

تمام شب آنجا

ز شاخه هاي سياه

غمي فرو مي ريخت

کسي ز خود مي ماند

کسي ترا مي خواند

هوا چو آواري

به روي او مي ريخت

درخت کوچک من

به باد عاشق بود

به باد بي سامان

کجاست خانه ي باد؟

کجاست خانه ي باد؟

بر او ببخشائيد

بر او ببخشائيد

بر او که گاهگاه

پيوند دردناک وجودش را

با آب هاي راکد

و حفره هاي خالي از ياد مي برد

و ابلهانه مي پندارد

که حق زيستن دارد

بر او ببخشائيد

بر خشم بي تفاوت يک تصوير

که آرزوي دوردست تحرک

در ديدگان کاغذيش آب مي شود

بر او ببخشائيد

بر او که در سراسر تابوتش

جريان سرخ ماه گذر دارد

و عطرهاي منقلب شب

خواب هزار ساله ي اندامش را

آشفته مي کنند

بر او ببخشائيد

بر او که از درون متلاشيست

اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور مي سوزد

و گيسوان بيهده اش

نوميدوار از نفوذ نفس هاي عشق مي لرزد

اي ساکنان سرزمين ساده ي خوشبختي

اي همدمان پنجره هاي گشوده در باران

بر او ببخشائيد

بر او ببخشائيد

زيرا که مسحور است

زيرا که ريشه هاي هستي بارآور شما

در خاک هاي غربت او نقب مي زنند

و قلب زود باور او را

با ضربه هاي موذي حسرت

در کنج سينه اش متورم مي سازند.

دريافت

در حباب کوچک

روشنائي خود را مي فرسود

ناگهان پنجره پر شد از شب

شب سرشار از انبوه صداهاي تهي

شب مسموم از هرم زهرآلود تنفس ها

شب…

گوش دادم

در خيابان وحشت زده ي تاريک

يک نفر گوئي قلبش را

مثل حجمي فاسد

زير پا له کرد

در خيابان وحشت زده ي تاريک

يک ستاره ي ترکيد

گوش دادم…

نبضم از طغيان خون متورم بود

و تنم…

تنم از وسوسه ي

متلاشي گشتن.

روي خط هاي کج و معوج سقف

چشم خود را ديدم

چون رطيلي سنگين

خشک ميشد در کف، در زردي، در خفقان

داشتم با همه جنبش هايم

مثل آبي راکد

ته نشين مي شدم آرام آرام

داشتم

لرد مي بستم در گودالم

گوش دادم

گوش دادم به همه زندگيم

موش منفوري در حفره ي خود

يک سرود زشت مهمل را

با وقاحت مي خواند

جيرجيري سمج و نامفهوم

لحظه اي فاني را چرخ زنان مي پيمود

و روان مي شد بر سطح فراموشي

آه، من پر بودم از شهوت-شهوت مرگ

هر دو … از احساسي سرسام آور تير کشيد

آه

من به ياد آوردم

اولين روز بلوغم را

که همه اندامم

باز ميشد در بهتي معصوم

تا بياميزد با آن مبهم، آن گنگ، آن نامعلوم

در حباب کوچک

روشنائي خود را

در خطي لرزان خميازه کشيد.

وصل

آن تيره مردمکها، آه

آن صوفيان ساده ي خلوت نشين من

در جذبه ي سماع دو چشمانش

از هوش رفته بودند

ديدم که بر سراسر من موج مي زند

چون هرم سرخگونه ي آتش

چون انعکاس آب

چون ابري از تشنج بارانها

چون آسماني از نفس فصلهاي گرم

تا بي نهايت

تا آنسوي حيات

گسترده بود او

ديدم که در وزيدن دستانش

جسميت وجودم

تحليل مي رود

ديدم که قلب او

با آن طنين ساحر سرگردان

پيچيده در تمامي قلب من

ساعت پريد

پرده بهمراه باد رفت

او را فشرده بودم

در هاله ي حريق

مي خواستم بگويم

اما شگفت را

انبوه سايه گستر مژگانش

چون ريشه هاي پرده ي ابريشم

جاري شدند از بن تاريکي

در امتداد آن کشاله ي طولاني طلب

و آن تشنج، آن تشنج مرگ آلود

تا انتهاي گمشده ي من

ديدم که مي رهم

ديدم که مي رهم

ديدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک مي خورد

ديدم که حجم آتشينم

آهسته آب شد

و ريخت، ريخت، ريخت

در ماه، ماه به گودي نشسته، ماه منقلب تار

در يکديگر گريسته بوديم

در يکديگر تمام لحظه ي بي اعتبار وحدت را

ديوانه وار زيسته بوديم

عاشقانه

اي شب از رؤياي تو رنگين شده

سينه از عطر توام سنگين شده

اي به روحم چشم من گسترده خويش

شاديم بخشيده از اندوه بيش

همچو باراني که شويد جسم خاک

هستيم از آلودگي ها کرده پاک

اي تپش هاي تن سوزان من

آتشي در سايه ي مژگان من

اي ز گندمزارهاي سرشارتر

اي ز زرين شاخه ها پربارتر

اي در بگشوده بر خورشيدها

در هجوم ظلمت ترديدها

با توام ديگر ز دردي بيم نيست

هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست

اي دل تنگ من و اين بار نور؟

هايهوي زندگي در قعر گور؟

اي دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

پيش از اينت گر که در خود داشتم

هر کسي را تو نمي انگاشتم

در تاريکيست درد خواستن

رفتن و بيهوده خود را کاستن

سر نهادن بر سيه دل سينه ها

سينه آلودن به چرک کينه ها

در نوازش، نيش ماران يافتن

زهر در لبخند ياران يافتن

زر نهادن در کف طرارها

گمشدن در پهنه ي بازارها

آه، اي با جان من آميخته

اي مرا از گور من انگيخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان

آمده از دور دست آسمان

جوي خشک سينه ام را آب تو

بستر رگهايم را سيلاب تو

در جهاني اينچنين سرد و سياه

با قدمهايت قدمهايم براه

اي به زير پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

گيسويم را از نوازش سوخته

گونه هام از هرم خواهش سوخته

آه، اي بيگانه با پيراهنم

آشناي سبزه زاران تنم

آه، اي روشن طلوع بي غروب

آفتاب سرزمين هاي جنوب

آه، آه اي از سحر شاداب تر

از بهاران تازه تر سيراب تر

عشق ديگر نيست اين، اين خيرگيست

چلچراغي در سکوت و تيرگيست

عشق چون در سينه ام بيدار شد

از طلب پا تا سرم ايثار شد

اين دگر من نيستم، من نيستم

حيف از آن عمري که با من زيستم

…………………

………………..

اي تشنج هاي لذت در تنم

اي خطوط پيکرت پيراهنم

آه مي خواهم که بشکافم زهم

شاديم يکدم بيالايد به غم

آه، مي خواهم که برخيزم ز جاي

همچو ابري اشک ريزم هايهاي

اي دل تنگ من و اين دود عود؟

در شبستان، زخمه هاي چنگ و رود؟

اين فضاي خالي و پروازها؟

اين شب خاموش و اين آوازها؟

اي نگاهت لاي لائي سحر بار

گاهوار کودکان بيقرار

اي نفسهايت نسيم نيمخواب

شسته از من لرزه هاي اضطراب

خفته در لبخند فرداهاي من

رفته تا اعماق دنياهاي من

اي مرا با شور شعر آميخته

اينهمه آتش به شعرم ريخته

چون تب عشقم چنين افروختي

لاجرم شعرم به آتش سوختي

پرسش

سلام ماهي ها… سلام، ماهي ها

سلام، قرمزها، سبزها، طلائي ها

به من بگوئيد، آيا در آن اتاق بلور

که مثل مردمک چشم مرده ها سرد است

و مثل آخر شب هاي شهر، بسته و خلوت

صداي ني لبکي را شنيده ايد

که از ديار پري هاي ترس و تنهايي

به سوي اعتماد آجري خوابگاهها،

و لاي لاي کوکي ساعت ها،

و هسته هاي شيشه اي نور-پيش مي آيد؟

و همچنان که پيش مي آيد،

ستاره هاي اکليلي، از آسمان به خاک مي افتند

و قلب هاي کوچک بازيگوش

از حس گريه مي ترکند.

جمعه

جمعه ي ساکت

جمعه ي متروک

جمعه ي چون کوچه هاي کهنه، غم انگيز

جمعه ي انديشه هاي تنبل بيمار

جمعه ي خميازه هاي موذي کشدار

جمعه ي بي انتظار

جمعه ي تسليم

خانه ي خالي

خانه ي دلگير

خانه ي دربسته بر هجوم جواني

خانه ي تاريکي و تصور خورشيد

خانه ي تنهائي و تفأل و ترديد

خانه ي پرده، کتاب، گنجه، تصاوير

آه، چه آرام و پرغرور گذر داشت

زندگي من چو جويبار غريبي

در دل اين جمعه هاي ساکت متروک

در دل اين خانه هاي خالي دلگير

آه، چه آرام و پرغرور گذر داشت…

عروسک کوکي

بيش از اينها، آه، آري

بيش از اينها مي توان خاموش ماند

مي توان ساعات طولاني

با نگاهي چون نگاه مردگان، ثابت

خيره شد در دود يک سيگار

خيره شد در شکل يک فنجان

در گلي بيرنگ بر قالي

در خطي موهوم بر ديوار

مي توان با پنجه هاي خشک

پرده را يکسو کشيد و ديد

در ميان کوچه باران تند مي بارد

کودکي با بادبادکهاي رنگينش

ايستاده زير يک طاقي

گاري فرسوده اي ميدان خالي را

با شتابي پرهياهو ترک مي گويد

مي توان بر جاي باقي ماند

در کنار پرده، اما کور، اما کر

مي توان فرياد زد

با صدايي سخت کاذب، سخت بيگانه

«دوست مي دارم»

مي توان با زيرکي تحقير کرد

هر معماي شفگتي را

مي توان تنها به حل جدولي پرداخت

مي توان تنها به کشف پاسخي بيهوده دل خوش ساخت

پاسخي بيهوده، آري پنج يا شش حرف

مي توان يک عمر زانو زد

با سري افکنده، در پاي ضريحي سرد

مي توان در گور مجهولي خدا را ديد

مي توان با سکه اي ناچيز ايمان يافت

مي توان در حجره هاي مسجدي پوسيد

چون زيارتنامه خواني پير

مي توان چون صفر در تفريق و در جمع و ضرب

حاصلي پيوسته يکسان داشت

مي توان چشم ترا در پيله ي قهرش

دکمه ي بيرنگ کفش کهنه اي پنداشت

مي توان چون آب در گودال خود خشکيد

مي توان زيبائي يک لحظه را با شرم

مثل يک عکس سياه مضحک فوري

در ته صندوق مخفي کرد

مي توان در قاب خالي مانده ي يک روز

نقش يک محکوم، يا مغلوب، يا مصلوب را آويخت

مي توان با صورتک ها رخنه ي ديوار را پوشاند

مي توان با نقشهايي پوچ تر آميخت

مي توان همچون عروسک هاي کوکي بود

با دو چشم شيشه اي دنياي خود را ديد

مي توان در جعبه اي ماهوت

با تني انباشته از کاه

سالها در لابلاي تور و پولک خفت

مي توان با هر فشار هرزه ي دستي

بي سبب فرياد کرد و گفت

«آه، من بسيار خوشبختم»

تنهائي ماه

در تمام طول تاريکي

سيرسيرکها فرياد زدند:

«ماه، اي ماه بزرگ…»

درتمام طول تاريکي

شاخه ها با آن دستان دراز

که از آنها آهي شهوتناک

سوي بالا مي رفت

و نسيم تسليم

به فرامين خداياني نشناخته و مرموز

و هزاران نفس پنهان، در زندگي مخفي خاک

و در آن دايره ي سيار نوراني، شبتاب

دقدقه در سقف چوبين

ليلي در پرده

غوکها در مرداب

همه با هم، همه با هم يکريز

تا سپيده دم فرياد زدند:

«ماه، اي ماه بزرگ…»

در تمام طول تاريکي

ماه در مهتابي شعله کشيد

ماه

دل تنهاي شب خود بود

داشت در بغض طلائي رنگش مي ترکيد

معشوق من

معشوق من

با آن تن برهنه ي بي شرم

بر ساقهاي نيرومندش

چون مرگ ايستاد

خط هاي بيقرار مورب

اندامهاي عاصي او را

در طرح استوارش

دنبال مي کنند

معشوق من

گوئي ز نسل هاي فراموش گشته است

گوئي که تاتاري

در انتهاي چشمانش

پيوسته در کمين سواريست

گوئي که بربري

در برق پرطراوت دندانهايش

مجذوب خون گرم شکاريست

معشوق من

همچون طبيعت

مفهوم ناگريز صريحي دارد

او با شکست من

قانون صادقانه ي قدرت را

تأييد مي کند

او وحشيانه آزادست

مانند يک غريزه ي سالم

در عمق يک جزيره ي نامسکون

او پاک مي کند

با پاره هاي خيمه ي مجنون

از کفش خود، غبار خيابان را

معشوق من

همچون خداوندي، در معبد نپال

گوئي از ابتداي وجودش

بيگانه بوده است

او

مرديست از قرون گذشته

يادآور اصالت زيبائي

او در فضاي خود

چون بوي کودکي

پيوسته خاطرات معصومي را

بيدار مي کند

او مثل يک سرود خوش عاميانه است

سرشار از خشونت و عرياني

او با خلوص دوست مي دارد

ذرات زندگي را

ذرات خاک را

غمهاي آدمي را

غمهاي پاک را

او با خلوص دوست مي دارد

يک کوچه باغ دهکده را

يک درخت را

يک ظرف بستني را

يک بند رخت را

معشوق من

انسان ساده ايست

انسان ساده اي که من او را

در سرزمين شوم عجايب

چون آخرين نشانه ي يک مذهب شگفت

در غروبي ابدي

– روز يا شب؟

– نه، اي دوست، غروبي ابديست

با عبور دو کبوتر در باد

چون دو تابوت سپيد

و صداهائي از دور، از آن دشت غريب،

بي ثبات و سرگردان، همچون حرکت باد

– سخني بايد گفت

سخني بايد گفت

دل من مي خواهد با ظلمت جفت شود

سخني بايد گفت

چه فراموشي سنگين

سيبي از شاخه فرو مي افتد

دانه هاي زرد تخم کتان

زير منقار قناري هاي عاشق من مي شکنند

گل باقالا، اعصاب کبودش را در سکر نسيم

مي سپارد به رها گشتن از دلهره ي گنگ دگرگوني

و در اينجا، در من، در سر من؟

آه…

در سر من چيزي نيست بجز چرخش ذرات غليظ سرخ

و نگاهم

مثل يک حرف دروغ

شرمگينست و فرو افتاده

– من به يک ماه مي انديشم

– من به حرفي در شعر

– من به يک چشمه مي انديشم

– من به وهمي در خاک

– من به بوي غني گندمزار

– من به افسانه ي نان

– من به معصوميت بازي ها

و به آن کوچه ي باريک دراز

که پر از عطر درختان اقاقي بود

– من به بيداري تلخي که پس از بازي

و به بهتي که پس از کوچه

و به خالي طويلي که پس از عطر اقاقي ها

– قهرمانيها؟

– آه

اسب ها پيرند

– عشق؟

– تنهاست و از پنجره هاي کوتاه

به بيابان هاي بي مجنون مي نگرد

به گذرگاهي با خاطره اي مغشوش

از خراميدن ساقي نازک در خلخال

– آرزوها؟

– خود را مي بازند

در هماهنگي بيرحم هزاران در

– بسته؟

– آري، پيوسته بسته، بسته

– خسته خواهي شد

من به يک خانه مي انديشم

با نفس هاي پيچک هايش، رخوتناک

با چراغانش روشن، همچون ني ني چشم

با شبانش متفکر، تنبل، بي تشويش

و به نوزادي با لبخندي نامحدود

مثل يک دايره ي پي در پي بر آب

و تني پرخون، چون خوشه اي از انگور

– من به آوار مي انديشم

و به تاراج وزش هاي سياه

و به نوري مشکوک

که شبانگاهان در پنجره مي کاود

و به گوري کوچک، کوچک چون پيکر يک نوزاد

– کار… کار؟

– آري ، اما در آن ميز بزرگ

دشمني مخفي مسکن دارد

که ترا مي جود آرام آرام

همچنان که چوب و دفتر را

و هزاران چيز بيهوده ي ديگر را

و سرانجام، تو در فنجاني چاي فرو خواهي رفت

مثل قايق در گرداب

و در اعماق افق، چيزي جز دود غليظ سيگار

و خطوط نامفهوم نخواهي ديد

– يک ستاره؟

– آري، صدها، صدها، اما

همه در آنسوي شب هاي محصور

– يک پرنده؟

– آري، صدها، صدها، اما

همه در خاطره هاي دور

با غرور عبث بال زدنهاشان

– من به فريادي در کوچه مي انديشم

– من به موشي بي آزار که در ديوار

گاهگاهي گذري دارد!

– سخني بايد گفت

سخني بايد گفت

در سحرگاهان، در لحظه ي لرزاني

که فضا همچون احساس بلوغ

ناگهان با چيزي مبهم مي آميزد

من دلم مي خواهد

که به طغياني تسليم شوم

من دلم مي خواهد

که ببارم از آن ابر بزرگ

من دلم مي خواهد

که بگويم نه نه نه نه

– برويم

– سخني بايد گفت

– جام، يا بستر، يا تنهائي، يا خواب؟

– برويم…

مرداب

شب سياهي کرد و بيماري گرفت

ديده را طغيان بيداري گرفت

ديده از ديدن نمي ماند، دريغ

ديده پوشيدن نمي داند، دريغ

رفت و درمن مرگزاري کهنه يافت

هستيم را انتظاري کهنه يافت

آن بيابان ديد و تنهائيم را

ماه و خورشيد مقوائيم را

چون جنيني پير، با زهدان به جنگ

مي درد ديوار زهدان را به چنگ

زنده، اما حسرت زادن در او

مرده، اما ميل جاندادن در او

خودپسند از درد خود ناخواستن

خفته از سوداي بر پا خاستن

خنده ام غمناکي بيهوده اي

ننگم از دلپاکي بيهوده اي

غربت سنگينم از دلدادگيم

شور تند مرگ در همخوابگيم

نامده هرگز فرود از بام خويش

در فرازي شاهد اعدام خويش

کرم خاک و خاکش اما بويناک

بادبادکهاش در افلاک پاک

ناشناس نيمه ي پنهانيش

شرمگين چهره ي انسانيش

کوبکو در جستجوي جفت خويش

مي دود، معتاد بوي جفت خويش

جويدش گهگاه و ناباور از او

جفتش اما سخت تنهاتر از او

هر دو در بيم و هراس از يکدگر

تلخکام و ناسپاس از يکدگر

عشقشان، سوداي محکومانه اي

وصلشان، رؤياي مشکوکانه اي

آه، اگر راهي به دريائيم بود

از فرو رفتن چه پروائيم بود

گر به مردابي ز جريان ماند آب

از سکوت خويش نقصان يابد آب

جانش اقليم تباهي ها شود

ژرفنايش گور ماهي ها شود

آهوان، اي آهوان دشتها

گاه اگر در معبر گلگشت ها

جويباري يافتيد آواز خوان

رو به استغناي درياها روان

جاري از ابريشم جريان خويش

خفته بر گردونه ي طغيان خويش

يال اسب باد در چنگال او

روح سرخ ماه در دنبال او

ران سبز ساقه ها را مي گشود

عطر بکر بوته ها را مي ربود

بر فرازش، در نگاه هر حباب

انعکاس بيدريغ آفتاب

خواب آن بيخواب را ياد آوريد

مرگ در مرداب را ياد آوريد

آيه هاي زميني

آنگاه

خورشيد سرد شد

و برکت از زمين ها رفت

و سبزه ها به صحراها خشکيدند

و ماهيان به درياها خشکيدند

وخاک مردگانش را

زان پس به خود نپذيرفت

شب در تمام پنجره هاي پريده رنگ

مانند يک تصور مشکوک

پيوسته در تراکم و طغيان بود

و راهها ادامه ي خود را

در تيرگي رها کردند

ديگر کسي به عشق نينديشيد

ديگر کسي به فتح نينديشيد

وهيچکس

ديگر به هيچ چيز نينديشيد

در غارهاي تنهائي

بيهودگي به دنيا آمد

خون بوي بنگ وافيون مي داد

زنهاي باردار

نوزادهاي بي سر زائيدند

وگاهواره ها از شرم

به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سياهي

نان، نيروي شگفت رسالت را

مغلوب کرده بود

پيغمبران…

از وعده گاههاي الهي گريختند

و بره هاي گمشده

ديگر صداي هي هي چوپاني را

در بهت دشتها نشنيدند

در ديدگان آينه ها گوئي

حرکات و رنگها و تصاوير

وارونه منعکس مي گشت

و برفراز سر دلقکان پست

و چهره ي وقيح فواحش

يک هاله ي مقدس نوراني

مانند چتر مشتعلي مي سوخت

مرداب هاي الکل

با آن بخارهاي گس مسموم

انبوه بي تحرک روشنفکران را

به ژرفناي خويش کشيدند

و موشهاي موذي

اوراق زرنگار کتب را

در گنجه هاي کهنه جويدند

خورشيد مرده بود

خورشيد مرده بود، و فردا

در ذهن کودکان

مفهوم گنگ گمشده اي داشت

آنها غرابت اين لفظ کهنه را

در مشق هاي خود

با لکه ي درشت سياهي

تصوير مي نمودند

مردم،

گروه ساقط مردم

دلمرده و تکيده و مبهوت

در زير بار شوم جسدهاشان

از غربتي به غربت ديگر مي رفتند

و ميل دردناک جنايت

در دستهايشان متورم مي شد

گاهي جرقه اي، جرقه ي ناچيزي

اين اجتماع ساکت بيجان را

يکباره از درون متلاشي مي کرد

آنها به هم هجوم مي آوردند

مردان گلوي يکديگر را

با کارد مي دريدند

و در ميان بستري از خون

با دختران نابالغ

همخوابه مي شدند

آنها غريق وحشت خود بودند

و حس ترسناک گنهکاري

ارواح کور و کودنشان را

مفلوج کرده بود

پيوسته در مراسم اعدام

وقتي طناب دار

چشمان پرتشنج محکومي را

از کاسه با فشار به بيرون مي ريخت

آنها به خود فرو مي رفتند

و از تصور شهوتناکي

اعصاب پير و خسته شان تير مي کشيد

اما هميشه در حواشي ميدان ها

اين جانيان کوچک را مي ديدي

که ايستاده اند

و خيره گشته اند

به ريزش مداوم فواره هاي آب

شايد هنوزهم

در پشت چشم هاي له شده، در عمق انجماد

يک چيز نيم زنده ي مغشوش

بر جاي مانده بود

که در تلاش بي رمقش مي خواست

ايمان بياورد به پاکي آواز آبها

شايد، ولي چه خالي بي پاياني

خورشيد مرده بود

و هيچکس نمي دانست

که نام آن کبوتر غمگين

کز قلبها گريخته، ايمانست

آه، اي صداي زنداني

آيا شکوه يأس تو هرگز

از هيچ سوي اين شب منفور

نقبي بسوي نور نخواهد زد؟

آه، اي صداي زنداني

اي آخرين صداي صداها…

هديه

من از نهايت شب حرف مي زنم

من از نهايت تاريکي

و از نهايت شب حرف مي زنم

اگر به خانه ي من آمدي براي من اي مهربان چراغ بيار

و يک دريچه که از آن

به ازدحام کوچه ي خوشبخت بنگرم

ديدار در شب

و چهره ي شگفت

از آنسوي دريچه به من گفت

«حق به کسيست که مي بيند

من مثل حس گمشدگي وحشت آورم

اما خداي من

آيا چگونه مي شود ازمن ترسيد؟

من، من که هيچگاه

جز بادبادکي سبک و ولگرد

بر پشت بامهاي مه آلود آسمان

چيزي نبوده ام

و عشق و ميل و نفرت و دردم را

در غربت شبانه ي قبرستان

موشي بنام مرگ جويده ست.»

و چهره ي شگفت

با آن خطوط نازک دنباله دار سست

که باد طرح جاريشان را

لحظه به لحظه محو و دگرگون مي کرد

و گيسوان نرم و درازش

که جنبش نهاني شب مي ربودشان

و بر تمام پهنه ي شب مي گشودشان

همچون گياههاي ته دريا

در آنسوي دريچه روان بود

و داد زد:

«باور کنيد

من زنده نيستم»

من از وراي او تراکم تاريکي را

و ميوه هاي نقره اي کاج را هنوز

مي ديدم، آه، ولي او…

او بر تمام اينهمه مي لغزيد

و قلب بينهايت او اوج مي گرفت

گوئي که حس سبز درختان بود

و چشمايش تا ابديت ادامه داشت.

حق با شماست

من هيچگاه پس از مرگم

جرئت نکرده ام که در آئينه بنگرم

و آنقدر مرده ام

که هيچ چيز مرگ مرا ديگر

ثابت نمي کند

آه

آيا صداي زنجره اي را

که در پناه شب، بسوي ماه مي گريخت

از انتهاي باغ شنيديد؟

من فکرمي کنم که تمام ستاره ها

به آسمان گمشده اي کوچ کرده اند

و شهر، شهر چه ساکت بود

من در سراسر طول مسير خود

جز با گروهي از مجسمه هاي پريده رنگ

و چند رفتگر

که بوي خاکروبه و توتون مي دادند

و گشتيان خسته ي خواب آلود

با هيچ چيز روبرو نشدم

افسوس

من مرده ام

و شب هنوز هم

گوئي ادامه ي همان شب بيهوده ست.»

خاموش شد

و پهنه ي وسيع دو چشمش را

احساس گريه تلخ و کدر کرد

«آيا شما که صورتتان را

در سايه ي نقاب غم انگيز زندگي

مخفي نموده ايد

گاهي به اين حقيقت يأس آور

انديشه مي کنيد

که زنده هاي امروزي

چيزي بجز تفاله ي يک زنده نيستند؟

گوئي که کودکي

در اولين تبسم خود پير گشته است

و قلب-اين کتيبه ي مخدوش

که در خطوط اصلي آن دست برده اند-

به اعتبار سنگي خود ديگر

احساس اعتماد نخواهد کرد

شايد که اعتياد به بودن

و مصرف مدام مسکن ها

اميال پاک و ساده و انساني را

به ورطه ي زوال کشانده ست

شايد که روح را

به انزواي يک جزيره ي نامسکون

تبعيد کرده اند

شايد که من صداي زنجره را خواب ديده ام

پس اين پيادگان که صبورانه

بر نيزه هاي چوبي خود تکيه داده اند

آن بادپا سوارانند؟

و اين خميدگان لاغر افيوني

آن عارفان پاک بلند انديش؟

پس راست است، راست، که انسان

ديگر در انتظار ظهوري نيست

و دختران عاشق

با سوزن دراز برودري دوزي

چشمان زودباور خود را دريده اند؟

اکنون طنين جيغ کلاغان

در عمق خوابهاي سحرگاهي

احساس مي شود

آئينه ها به هوش مي آيند

و شکل هاي منفرد و تنها

خود را به اولين کشاله ي بيداري

و به هجوم مخفي کابوس هاي شوم

تسليم مي کنند

افسوس

من با تمام خاطره هايم

از خون، که جز حماسه ي خونين نمي سرود

و از غرور، غروري که هيچگاه

خود را چنين حقير نمي زيست

در انتهاي فرصت خود ايستاده ام

و گوش مي کنم: نه صدائي

و خيره مي شوم: نه ز يک برگ جنبشي

و نام من که نفس آنهمه پاکي بود

«ديگر غبار مقبره ها را هم

بر هم نمي زند.»

لرزيد

و بر دو سوي خويش فرو ريخت

و دستهاي ملتمسش از شکافها

مانند آههاي طويلي، بسوي من

پيش آمدند

«سرد است

و بادها خطوط مرا قطع مي کنند

آيا در اين ديار کسي هست که هنوز

از آشنا شدن

با چهره ي فنا شده ي خويش

وحشت نداشته باشد؟

آيا زمان آن نرسيده ست

که اين دريچه باز شود باز باز باز

که آسمان ببارد

و مرد، بر جنازه ي مرده ي خويش

زاري کنان نماز گزارد؟»

شايد پرنده بود که ناليد

يا باد، در ميان درختان

يا من، که در برابر بن بست قلب خود

چون موجي از تأسف و شرم و درد

بالا مي آمدم

و از ميان پنجره مي ديدم

و آن دوست، آن دو سرزنش تلخ

و همچنان دراز بسوي دو دست من

در روشنائي سپيده دمي کاذب

تحليل مي روند

و يک صدا که در افق سرد

فرياد زد:

«خداحافظ.»

وهم سبز

تمام روز در آئينه گريه مي کردم

بهار پنجره ام را

به وهم سبز درختان سپرده بود

تنم به پيله ي تنهائيم نمي گنجيد

و بوي تاج کاغذيم

فضاي آن قلمرو بي آفتاب را

آلوده کرده بود

نمي توانستم، ديگر نمي توانستم

صداي کوچه، صداي پرنده ها

صداي گم شدن توپ هاي ماهوتي

و هايهوي گريزان کودکان

و رقص بادکنک ها

که چون حباب هاي کف صابون

در انتهاي ساقه اي از نخ صعود مي کردند

و باد، باد که گوئي

در عمق گودترين لحظه هاي تيره ي همخوابگي نفس مي زد

حصار قلعه ي خاموش اعتماد مرا

فشار مي دادند

و از شکافهاي کهنه، دلم را بنام مي خواندند

تمام روز نگاه من

به چشمهاي زندگيم خيره گشته بود

به آن دو چشم مضطرب ترسان

که از نگاه ثابت من مي گريختند

و چون دروغگويان

به انزواي بي خطر پلکها پناه مي آوردند

کدام قله کدام اوج؟

مگر تمامي اين راههاي پيچاپيچ

در آن دهان سرد مکنده

به نقطه ي تلاقي و پايان نمي رسند؟

به من چه داديد، اي واژه هاي ساده فريب

و اي رياضت اندامها و خواهش ها؟

اگر گلي به گيسوي خود مي زدم

از اين تقلب، از اين تاج کاغذين

که بر فراز سرم بوم گرفته است، فريبنده تر نبود؟

چگونه روح بيابان مرا گرفت

و سحر ماه زايمان گله دورم کرد!

چگونه ناتمامي قلبم بزرگ شد

و هيچ نيمه اي اين نيمه را تمام نکرد!

چگونه ايستادم و ديدم

زمين به زير دو پايم ز تکيه گاه تهي مي شود

و گرمي تن جفتم

به انتظار پوچ تنم ره نمي برد!

کدام قله کدام اوج؟

مرا پناه دهيد اي چراغ هاي مشوش

اي خانه هاي روشن شکاک

که جامه هاي شسته در آغوش دودهاي معطر

بر بامهاي آفتابيتان تاب مي خورند

مرا پناه دهيد اي زنان ساده ي کامل

که از وراي پوست، سر انگشت هاي نازکتان

مسير جنبش کيف آور جنيني را

دنبال مي کند

و در شکاف گريبانتان هميشه هوا

به بوي شير تازه مي آميزد

کدام قله کدام اوج؟

مرا پناه دهيد اي اجاقهاي پر آتش-اي نعل هاي خوشبختي-

و اي سرود ظرفهاي مسين در سياهکاري مطبخ

و اي ترنم دلگير چرخ خياطي

و اي جدال روز و شب فرشها و جاروها

مرا پناه دهيد اي تمام عشق هاي حريصي

که ميل دردناک بقا بستر تصرفتان را

به آب جادو

و قطره هاي خون تازه مي آرايد

تمام روز تمام روز

رها شده، رها شده، چون لاشه اي بر آب

به سوي سهمناک ترين صخره پيش مي رفتم

به سوي ژرف ترين غارهاي دريائي

و گوشتخوارترين ماهيان

و مهره هاي نازک پشتم

از حس مرگ تير کشيدند

نمي توانستم ديگر نمي توانستم

صداي پايم از انکار راه بر مي خاست

و يأسم از صبوري روحم وسيعتر شده بود

و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ

که بر دريچه گذر داشت، با دلم مي گفت

«نگاه کن

تو هيچگاه پيش نرفتي

تو فرو رفتي.»

فتح باغ

آن کلاغي که پريد

از فراز سرما

و فرو رفت در انديشه ي آشفته ي ابري ولگرد

و صدايش همچون نيزه ي کوتاهي، پهناي افق را پيمود

خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

همه مي دانند

همه مي دانند

که من و تو از آن روزنه ي سرد عبوس

باغ را ديديم

و از آن شاخه ي بازيگر دور از دست

سيب را چيديم

همه مي ترسند

همه مي ترسند، اما من و تو

به چراغ و آب و آينه پيوستيم

و نترسيديم

سخن از پيوند سست دو نام

و همآغوشي در اوراق کهنه ي يک دفتر نيست

سخن از گيسوي خوشبخت منست

با شقايق هاي سوخته ي بوسه ي تو

و صميميت تن هامان، در طراري

و درخشيدن عريانيمان

مثل فلس ماهي ها در آب

سخن از زندگي نقره اي آوازيست

که سحرگاهان فواره ي کوچک مي خواند

ما در آن جنگل سبز سيال

شبي از خرگوشان وحشي

و در آن درياي مضطرب خونسرد

از صدف هاي پر از مرواريد

و در آن کوه غريب فاتح

از عقابان جوان پرسيديم

که چه بايد کرد؟

همه مي دانند

همه مي دانند

ما به خواب سرد و ساکت سيمرغان، ره يافته ايم

ما حقيقت را در باغچه پيدا کرديم

در نگاه شرم آگين گلي گمنام

و بقا را در يک لحظه ي نامحدود

که دو خورشيد به هم خيره شدند

سخن از پچ پچ ترساني در ظلمت نيست

سخن از روزست و پنجره هاي باز

و هواي تازه

و اجاقي که در آن اشياء بيهده مي سوزند

و زميني که ز کشتي ديگر بارور است

و تولد و تکامل و غرور

سخن از دستان عاشق ماست

که پلي از پيغام عطر و نور و نسيم

بر فراز شبها ساخته اند

به چمنزار بيا

به چمنزار بزرگ

و صدايم کن، از پشت نفس هاي گل ابريشم

همچنان آهو که جفتش را

پرده ها از بغضي پنهاني سرشارند

و کبوترهاي معصوم

از بلندي هاي برج سپيد خود

به زمين مي نگرند

به علي گفت مادرش روزي…

علي کوچيکه

علي بونه گير

نصف شب از خواب پريد

چشماشو هي ماليد با دس

سه چار تا خميازه کشيد

پا شد نشس

چي ديده بود؟

چي ديده بود؟

خواب يه ماهي ديده بود

يه ماهي، انگار که يه کپه دو زاري

انگار که يه طاقه حرير

با حاشيه ي منجوق کاري

انگار که رو برگ گل لال عباسي

خامه دوزيش کرده بودن

قايم موشک بازي مي کردن تو چشاش

دوتا نگين گرد صاف الماسي

همچي يواش

همچي يواش

خودش رو آب دراز مي کرد

که بادبزن فرنگياش

صورت آبو ناز مي کرد

بوي تنش، بوي کتابچه هاي نو

بوي يه صفر گنده و پهلوش يه دو

بوي شباي عيد و آشپزخونه و نذري پزون

شمردن ستاره ها، تو رختخواب، رو پشت بون

ريختن بارون رو آجر فرش حياط

بوي لواشک، بوي شوکولات

انگار تو آب، گوهر شب چراغ مي رفت

انگار که دختر کوچيکه ي شاپريون

تويه کجاوه ي بلور

به سير باغ و راغ مي رفت

دور و ورش گل ريزون

بالاي سرش نور بارون

شايد که از طايفه ي جن و پري بود ماهيه

شايد که از اون ماهياي ددري بود ماهيه

شايد که يه خيال تند سرسري بود ماهيه

هر چي که بود

هر کي که بود

علي کوچيکه

محو تماشاش شده بود

واله و شيداش شده بود

همچي که دس برد که به اون

رنگ روون

نور جوون

نقره نشون

دس بزنه

برق زد و بارون زد و آب سيا شد

شيکم زمين زير تن ماهي وا شد

دسه گلا دور شدن و دود شدن

شمشاي نور سوختن و نابود شدن

باز مث هر شب رو سر علي کوچيکه

دسمال آسمون پر از گلابي

نه چشمه اي نه ماهيي نه خوابي

باد توي بادگيرا نفس نفس مي زد

زلفاي بيدو مي کشيد

از روي لنگاي دراز گل آغا

چادر نماز کودريشو پس مي زد

سير سير کا

سازار و کوک کرده بودن و ساز مي زدن

همچي که باد آروم مي شد

قورباغه ها از ته باغچه زير آواز مي زدن

شب مث هر شب بود و پن شب پيش و شبهاي ديگه

آمو علي

تو نخ يه دنياي ديگه

علي کوچيکه

سحر شده بود

نقره ي نابش رو مي خواس

ماهي خوابش رو مي خواس

راه آب بود و قرقر آب

علي کوچيکه و حوض پر آب

«علي کوچيکه

علي کوچيکه

نکنه توجات وول بخوري

حرفاي ننه قمر خانم

يادت بره گول بخوري

تو خواب، اگه ماهي ديدي خير باشه

خواب کجا حوض پر از آب کجا

کاري نکني که اسمتو

توي کتابا بنويسن

سيا کنن طلسمتو

آب مث خواب نيس که آدم

از اين سرش فرو بره

از اون سرش بيرون بياد

تو چار راهاش وقت خطر

صداي سوت سوتک پاسبون بياد

شکر خدا پات رو زمين محکمه

کور و کچل نيستي علي، سلامتي، چي چيت کمه؟

ميتوني بري شابدوالعظيم

ماشين دودي سوار بشي

قد بکشي، خال بکوبي، جاهل پامنار بشي

حيفه آدم اينهمه چيزاي قشنگو نبينه

الا کلنگ سوار نشه

شهر فرنگو نبينه

فصل، حالا فصل گوجه و سيب و خيار و بستنيس

چن روز ديگه، تو تکيه، سينه زنيس

اي علي اي علي ديوونه

تخت فنري بهتره، يا تخته ي مرده شور خونه؟

گيرم تو هم خود تو به آب شور زدي

رفتي و اون کولي خانومو به تور زدي

ماهي چيه؟ ماهي که ايمون نميشه، نون نميشه

اون يه وجب پوست تنش واسه فاطي تنبون نميشه

دس که به ماهي بزني

از سر تا پات بو مي گيره

بوت تو دماغا مي پيچه

دنيا ازت رو مي گيره

بگير بخواب، بگير بخواب

که کار باطل نکني

با فکراي صد تا يه غاز

حل مسائل نکني

سر تو بذار رو ناز بالش، بذار بهم بياد چشت

قاچ زينو محکم چنگ بزن که اسب سواري پيشکشت.»

حوصله ي آب ديگه داشت سر مي رفت

خودشو مي ريخت تو پاشوره، در مي رفت

انگار ميخواس تو تاريکي

داد بکشه: «آهاي زکي!

اين حرفا، حرف اون کسونيس که اگه

يه بار تو عمر شون زد و يه خواب ديدن

خواب پياز و ترشي و دوغ و چلوکباب ديدن

ماهي چيکار به کاريه خيک شيکم تغار داره

ماهي که سهله، سگشم

از اين تغارا عار داره

ماهي تو آب مي چرخه و ستاره دست چين ميکنه

اونوخ به خواب هر کي رفت

خوابشو از ستاره سنگين ميکنه

مي برتش، مي برتش

از توي اين دنياي دلمرده ي چار ديواريا

نق نق نحس ساعتا، خستگيا، بيکاريا

دنياي آش رشته و وراجي و شلختگي

درد قولنج و درد پرخوردن و درد اختگي

دنياي بشکن زدن و لوس بازي

عروس دوماد بازي و ناموس بازي

دنياي هي خيابونارو الکي گز کردن

از عربي خوندن يه چادر بسر حظ کردن

دنياي صبح سرا

تو تو پخونه

تماشاي دار زدن

نصف شبا

رو قصه ي آقا بالاخان زار زدن

دنيائي که هر وخت خداش

تو کوچه ها پا ميذاره

يه دسه خاله خانباجي از عقب سرش

يه دسه قداره کش از جلوش مياد

دنيائي که هر جا ميري

صداي راديوش مياد

ميبرتش، ميبرتش، از توي اين همبونه ي کرم و کثافت و مرض

به آبياي پاک و صاف آسمون ميبرتش

به سادگي کهکشون ميبرتش.»

آب از سر يه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فروش ميداد

علي کوچيکه

نشسته بود کنار حوض

حرفاي آبو گوش مي داد

انگار که از اون ته ته ها

از پشت گلکاري نورا، يه کسي صداش مي زد

آه مي کشيد

دس عرق کرده و سردش رو يواش به پاش مي زد

انگار مي گفت: «يک دو سه

نپريدي؟ هه هه هه

من توي اون تاريکياي ته آبم بخدا

حرفمو باور کن، علي

ماهي خوابم بخدا

دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن

پرده هاي مرواري رو

اين رو و اون رو بکنن

به نوکراي باوفام سپردم

کجاوه ي بلورمم آوردم

سه چار تا منزل که از اينجا دور بشيم

به سبزه زاري هميشه سبز دريا مي رسيم

به گله هاي کف که چوپون ندارن

به دالوناي نور که پايون ندارن

به قصراي صدف که پايون ندارن

يادت باشه از سر راه

هفت هشت تا دونه مرواري

جمع کني که بعد باهاشو تو بيکاري

يه قل دو قل بازي کنيم

اي علي، من بچه ي دريام، نفسم پاکه، علي

دريا همونجاس که همونجا آخر خاکه، علي

هر کي که دريا رو به عمرش نديده

از زندگيش چي فهميده؟

خسته شدم، حالم بهم خورده از اين بوي لجن

انقده پا بپا نکن که دوتايي

تا خرخره فرو بريم توي لجن

بپر بيا، وگرنه اي علي کوچيکه

مجبور ميشم بهت بگم نه تو، نه من.»

آب يهو بالا اومد و هلفي کرد و تو کشيد

انگار که آب جفتشو جست و تو خودش فرو کشيد

دايره هاي نقره اي

توي خودشون

چرخيدن و چرخيدن و خسته شدن

موجا کشاله کردن و از سر نو

به زنجيره اي ته حوض بسته شدن

قل قل قل تالاپ تالاپ

قل قل قل تالاپ تالاپ

چرخ ميزدن رو سطح آب

تو تاريکي، چن تا حباب

«علي کجاس؟»

«تو باغچه»

«چي ميچينه.؟»

«آلوچه.»

آلوچه ي باغ بالا

جرئت داري؟ بسم الله

پرنده فقط يک پرنده بود

پرنده گفت: «چه بوئي، چه آفتابي، آه

بهار آمده است

و من به جستجوي جفت خويش خواهم رفت.»

پرنده از لب ايوان پريد، مثل پيامي پريد و رفت

پرنده کوچک بود

پرنده فکر نمي کرد

پرنده روزنامه نمي خواند

پرنده قرض نداشت

پرنده آدمها را نمي شناخت

پرنده روي هوا

و بر فراز چراغ هاي خطر

در ارتفاع بي خبري مي پريد

و لحظه هاي آبي را

ديوانه وار تجربه مي کرد

پرنده، آه، فقط يک پرنده بود

اين مرز پرگهر

فاتح شدم

خود را به ثبت رساندم

خود را به نامي، در يک شناسنامه ، مزين کردم

و هستيم به يک شماره مشخص شد

پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران

ديگر خيالم از همه سو راحتست

آغوش مهربان مام وطن

پستانک سوابق پرافتخار تاريخي

لالائي تمدن و فرهنگ

و جق و جق جقجقه ي قانون…

آه

ديگر خيالم از همه سو راحتست

از فرط شادماني

رفتم کنار پنجره، با اشتياق، ششصد و هفتاد و هشت بار هوا

را که از غبار پهن

و بوي خاکروبه و ادرار، منقبض شده بود

درون سينه فرو دادم

و زير ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاري

و روي ششصد و هفتاد و هشت تقاضاي کار نوشتم:

فروغ فرخزاد

در سرزمين شعر و گل و بلبل

موهبتيست زيستن، آنهم

وقتي که واقعيت موجود بودن تو پس از سال هاي سال

[پذيرفته مي شود

جائي که من

با اولين نگاه رسميم از لاي پرده، ششصد و هفتاد و هشت

[شاعر را مي بينم

که، حقه بازها، همه در هيئت غريب گدايان

در لاي خاکروبه، به دنبال وزن و قافيه مي گردند

و از صداي اولين قدم رسميم

يکباره، از ميان لجنزارهاي تيره، ششصد و هفتاد و هشت

[بلبل مرموز

که از سر تفنن

خود را به شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سياه پير

در آورده اند

با تنبلي بسوي حاشيه ي روز مي پرند

و اولين نفس زدن رسميم

آغشته مي شود به بوي ششصد و هفتاد و هشت شاخه گل سرخ

محصول کارخانجات عظيم پلاسکو

موهبتيست زيستن، آري

در زادگاه شيخ ابودلقک کمانچه کش فوري

و شيخ اي دل اي دل تنبک تبار تنبوري

شهر ستارگان گران و زن ساق و باسن و … و پشت جلد

[و هنر

گهواره ي مؤلفان فلسفه ي «اي بابا به من چه ولش کن»

مهد مسابقات المپيک هوش-واي!

جائي که دست به هر دستگاه نقلي تصوير و صوت ميزني،

از آن

بوق نبوغ نابغه اي تازه سال مي آيد

و بر گزيدگان فکري ملت

وقتي که در کلاس اکابر حضور مي يابند

هر يک به روي سينه، ششصد و هفتاد و هشت کباب پز برقي

و بر دو دست، ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر رديف

[کرده و مي دانند

که ناتواني از خواص تهي کيسه بودنست، نه ناداني

فاتح شدم بله فاتح شدم

اکنون به شادماني اين فتح

در پاي آينه، با افتخار، ششصد و هفتاد و هشت شمع نسيه

[مي افروزم

و مي پرم به روي طاقچه تا، با اجازه، چند کلامي

درباره فوائد قانوني حيات به عرض حضورتان برسانم

و اولين کلنگ ساختمان رفيع زندگيم را

همراه با طنين کف زدني پرشور

بر فرق فرق خويش بکوبم

من زنده ام، بله، مانند زنده رود، که يکروز زنده بود

و از تمام آنچه که در انحصار مردم زنده ست، بهره خواهم برد

من مي توانم از فردا

در کوچه هاي شهر، که سرشار از مواهب مليست

و در ميان سايه هاي سبکبار تيرهاي تلگراف

گردش کنان قدم بردارم

و با غرور، ششصد و هفتاد و هشت بار، به ديوار مستراح هاي

عمومي بنويسم:

خط نوشتم که خر کند خنده

من مي توانم از فردا

همچون وطن پرست غيوري

سهمي از ايده آل عظيمي که اجتماع

هر چارشنبه بعدازظهر، آنرا

با اشتياق و دلهره دنبال مي کند

در قلب و مغز خويش داشته باشم

سهمي از آن هزار هوس پرور هزار ريالي

که مي توان به مصرف يخچال و مبل و پرده رساندش

يا آنکه در ازاي ششصد و هفتاد و هشت رأي طبيعي

آنرا شبي به ششصد و هفتاد و هشت مرد وطن بخشيد

من مي توانم از فردا

در پستوي مغازه خاچيک

بعد از فرو کشيدن چندين نفس، ز چند گرم جنس دست اول

[خالص

و صرف چند باديه پپسي کولاي ناخالص

و پخش چند يا حق و يا هو و وغ وغ و هوهو

رسما به مجمع فضلاي فکور و فضله هاي فاضل روشنفکر

و پيران مکتب داخ داخ تاراخ تاراخ بپيوندم

و طرح اولين رمان بزرگم را

که در حوالي سنه ي يکهزار و ششصد و هفتاد و هشت شمسي

[تبريزي

رسما به زير دستگاه تهيدست چاپ خواهد رفت

بر هر دو پشت ششصد و هفتاد و هشت پاکت

اشنوي اصل ويژه بريزم

من مي توانم از فردا

با اعتماد کامل

خود را براي ششصد و هفتاد و هشت دوره به يک دستگاه

[مسند مخمل پوش

در مجلس تجمع و تأمين آتيه

يا مجلس سپاس و ثنا ميهمان کنم

زيرا که من تمام مندرجات مجله ي هنر و دانش-و تملق و

[کرنش را مي خوانم

و شيوه ي «درست نوشتن» را مي دانم

من در ميان توده ي سازنده اي قدم به عرصه ي هستي نهاده ام

که گر چه نان ندارد، اما بجاي آن

ميدان ديد باز و وسيعي دارد

که مرزهاي فعلي جغرافيائيش

از جانب شمال، به ميدان پرطراوت و سبز تير

و از جنوب، به ميدان باستاني اعدام

و در مناطق پر ازدحام ، به ميدان توپخانه رسيده ست

و در پناه آسمان درخشان و امن امنيتش

از صبح تا غروب، ششصد و هفتاد و هشت قوي قوي هيکل گچي

به اتفاق ششصد و هفتاد و هشت فرشته

-آنهم فرشته ي از خاک و گل سرشته-

به تبليغ طرحهاي سکون و سکوت مشغولند

فاتح شدم بله فاتح شدم

پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران

که در پناه پشتکار و اراده

به آنچنان مقام رفيعي رسيده است، که در چارچوب پنجره اي

در ارتفاع ششصد و هفتاد و هشت متري سطح زمين قرار

[گرفته ست

وافتخار اين را دارد

که مي تواند از همين دريچه -نه از راه پلکان- خود را

ديوانه وار به دامان مهربان مام وطن سرنگون کند

و آخرين وصيتش اينست

که در ازاي ششصد و هفتاد و هشت سکه، حضرت استاد

آبراهام صهبا

مرثيه اي به قافيه ي کشک در رثاي حياتش رقم زند

به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد

به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد

به جويبار که در من جاري بود

به ابرها که فکرهاي طويلم بودند

به رشد دردناک سپيدارهاي باغ که با من

از فصل هاي خشک گذر مي کردند

به دسته هاي کلاغان

که عطر مزرعه هاي شبانه را

براي من به هديه مي آوردند

به مادرم که در آئينه زندگي مي کرد

و شکل پيري من بود

و به زمين، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را

از تخمه هاي سبز مي انباشت-سلامي، دوباره خواهم داد

مي آيم، مي آيم، مي آيم

با گيسويم: ادامه ي بوهاي زير خاک

با چشمهايم: تجربه هاي غليظ تاريکي

با بوته ها که چيده ام از بيشه هاي آنسوي ديوار

مي آيم، مي آيم، مي آيم

و آستانه پر از عشق مي شود

و من در آستانه به آنها که دوست مي دارند

و دختري که هنوز آنجا،

در آستانه ي پر عشق ايستاده، سلامي دوباره خواهم داد

من از تو مي مردم

من از تو مي مردم

اما تو زندگاني من بودي

تو با من مي رفتي

تو در من مي خواندي

وقتي که من خيابانها را

بي هيچ مقصدي مي پيمودم

تو با من مي رفتي

تو در من مي خواندي

تو از ميان نارون ها، گنجشک هاي عاشق را

به صبح پنجره دعوت مي کردي

وقتي که شب مکرر مي شد

وقتي که شب تمام نمي شد

تو از ميان نارون ها، گنجشک هاي عاشق را

به صبح پنجره دعوت مي کردي

تو با چراغهايت مي آمدي به کوچه ي ما

تو با چراغهايت مي آمدي

وقتي که بچه ها مي رفتند

و خوشه هاي اقاقي مي خوابيدند

تو با چراغهايت مي آمدي…

تو دستهايت را مي بخشيدي

تو چشمهايت را مي بخشيدي

تو مهربانيت را مي بخشيدي

تو زندگانيت را مي بخشيدي

وقتي که من گرسنه بودم

تو مثل نور سخي بودي

تو لاله هاي را مي چيدي

تو گوش مي دادي

اما مرا نمي ديدي.

تولدي ديگر

همه ي هستي من آيه ي تاريکيست

که ترا در خود تکرار کنان

به سحرگاه شکفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد

من در اين آيه ترا آه کشيدم، آه

من در اين آيه ترا

به درخت و آب و آتش پيوند زدم

زندگي شايد

يک خيابان درازست که هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد

زندگي شايد

ريسمانيست که مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد

زندگي شايد طفليست که از مدرسه بر مي گردد

يا عبور گيج رهگذري باشد

که کلاه از سر بر مي دارد

و به يک رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد:

«صبح بخير»

زندگي شايد آن لحظه ي مسدوديست

که نگاه من، در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد

و در اين حسي است

که من آن را با ادراک ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت

در اتاقي که به اندازه ي يک تنهائيست

دل من

که به اندازه ي يک عشقست

به بهانه هاي ساده ي خوشبختي خود مي نگرد

به زوال زيباي گل ها در گلدان

به نهالي که تو در باغچه ي خانه مان کاشته اي

و به آواز قناري ها

که به اندازه ي يک پنجره مي خوانند

آه…

سهم من اينست

سهم من اينست

سهم من،

آسمانيست که آويختن پرده اي آنرا از من مي گيرد

سهم من پائين رفتن از يک پله ي متروکست

و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدائي جان دادن که به من مي گويد:

«دستهايت را

دوست مي دارم»

دستهايم را در باغچه مي کارم

سبز خواهم شد ، مي دانم، مي دانم، مي دانم

و پرستوها در گودي انگشتان جوهريم

تخم خواهند گذاشت

گوشواري به دو گوشم مي آويزم

از دو گيلاس سرخ همزاد

و به ناخن هايم برگ گل کوکب مي چسبانم

کوچه اي هست که در آنجا

پسراني که به من عاشق بودند، هنوز

با همان موهاي درهم و گردن هاي باريک و پاهاي لاغر

به تبسم هاي معصوم دخترکي مي انديشند که يکشب او را

باد با خود برد

کوچه اي هست که قلب من آنرا

از محله هاي کودکيم دزديده ست

سفر حجمي در خط زمان

و به حجمي خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمي از تصويري آگاه

که ز مهماني يک آينه بر مي گردد

و بدينسانست

که کسي مي ميرد

وکسي مي ماند

هيچ صيادي در جوي حقيري که به گودالي مي ريزد،

[مرواريدي صيد نخواهد کرد.

من

پري کوچک غمگيني را

مي شناسم که در اقيانوسي مسکن دارد

و دلش را در يک ني لبک چوبين

مي نوازد آرام، آرام

پري کوچک غمگيني

که شب از يک بوسه مي ميرد

و سحرگاه از يک بوسه به دنيا خواهد آمد

ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد

ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد…

و اين منم

زني تنها

در آستانه ي فصلي سرد

در ابتداي درک هستي آلوده ي زمين

و يأس ساده و غمناک آسمان

و ناتواني اين دستهاي سيماني.

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

امروز روز اول ديماه است

من راز فصل ها را مي دانم

و حرف لحظه ها را مي فهمم

نجات دهنده در گورخفته است

و خاک، خاک پذيرنده

اشارتيست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت.

در کوچه باد مي آيد

در کوچه باد مي آيد

و من به جفت گيري گل ها مي انديشم

به غنچه هايي با ساق هاي لاغر کم خون

و اين زمان خسته ي مسلول

و مردي از کنار درختان خيس مي گذرد

مردي که رشته هاي آبي رگهايش

مانند مارهاي مرده از دو سوي گلوگاهش

بالا خزيده اند

و در شقيقه هاي منقلبش آن هجاي خونين را

تکرار مي کنند

– سلام

– سلام

و من به جفت گيري گل ها مي انديشم.

در آستانه ي فصلي سرد

در محفل عزاي آينه ها

و اجتماع سوگوار تجربه هاي پريده رنگ

و اين غروب بارور شده از دانش سکوت

چگونه مي شود به آنکسي که مي رود اينسان

صبور،

سنگين،

سرگردان.

فرمان ايست داد.

چگونه مي شود به مرد گفت که او زنده نيست، او هيچوقت

[زنده نبوده ست.

در کوچه باد مي آيد

کلاغهاي منفرد انزوا

در باغ هاي پير کسالت مي چرخند

و نردبام

چه ارتفاع حقيري دارد.

آنها تمام ساده لوحي يک قلب را

باخود به قصر قصه ها بردند

و اکنون ديگر

ديگر چگونه يکنفر به رقص برخواهد خاست

و گيسوان کودکيش را

در آب هاي جاري خواهد ريخت

و سيب را که سرانجام چيده است و بوئيده است

در زير پا لگد خواهد کرد؟

اي يار، اي يگانه ترين يار

چه ابرهاي سياهي در انتظار روز ميهماني خورشيدند.

انگار در مسيري از تجسم پرواز بود که يکروز آن پرنده

[نمايان شد

انگار از خطوط سبز تخيل بودند

آن برگ هاي تازه که در شهوت نسيم نفس مي زدند

انگار

آن شعله ي بنفش که در ذهن پاک پنجره ها مي سوخت

چيزي بجز تصور معصومي از چراغ نبود.

در کوچه باد مي آيد

اين ابتداي ويرانيست

آن روز هم که دست هاي تو ويران شدند باد مي آمد

ستاره هاي عزيز

ستاره هاي مقوائي عزيز

وقتي در آسمان، دروغ وزيدن مي گيرد

ديگر چگونه مي شود به سوره هاي رسولان سرشکسته

پناه آورد؟

ما مثل مرده هاي هزاران هزار ساله به هم مي رسيم و آنگاه

خورشيد بر تباهي اجساد ما قضاوت خواهد کرد.

من سردم است

من سردم است و انگار هيچوقت گرم نخواهم شد

اي يار اي يگانه ترين يار«آن شراب مگر چند ساله بود؟»

نگاه کن که در اينجا

زمان چه وزني دارد

و ماهيان چگونه گوشت هاي مرا مي جوند

چرا مرا هميشه در ته دريا نگاه مي داري؟

من سردم است و از گوشواره هاي صدف بيزارم

من سردم است و مي دانم

که از تمامي اوهام سرخ يک شقايق وحشي

جز چند قطره خون

چيزي بجا نخواهد ماند.

خطوط را رها خواهم کرد

و همچنين شمارش اعداد را رها خواهم کرد

و از ميان شکل هاي هندسي محدود

به پهنه هاي حسي وسعت پناه خواهم برد

من عريانم، عريانم، عريانم

مثل سکوت هاي ميان کلام هاي محبت عريانم

و زخم هاي من همه از عشق است

از عشق، عشق، عشق.

من اين جزيره ي سرگردان را

از انقلاب اقيانوس

و انفجار کوه گذر داده ام

و تکه تکه شدن، راز آن وجود متحدي بود

که از حقيرترين ذره هايش آفتاب به دنيا آمد.

سلام اي شب معصوم!

سلام اي شبي که چشم هاي گرگ هاي بيابان را

به حفره هاي استخواني ايمان و اعتماد بدل مي کني

و در کنار جويبارهاي تو، ارواح بيدها

ارواح مهربان تبرها را مي بويند

من از جهان بي تفاوتي فکرها و حرف ها و صداها مي آيم

و اين جهان به لانه ي ماران مانند است

و اين جهان پر از صداي حرکت پاهاي مردميست

که همچنان که ترا مي بوسند

در ذهن خود طناب دار ترا مي بافند .

سلام اي شب معصوم!

ميان پنجره و ديدن

هميشه فاصله ايست.

چرا نگاه نکردم؟

مانند آن زمان که مردي از کنار درختان خيس گذر مي کرد…

چرا نگاه نکردم؟

انگار مادرم گريسته بود آنشب

آنشب که من به درد رسيدم و نطفه شکل گرفت

آنشب که من عروس خوشه هاي اقاقي شدم

آنشب که اصفهان پر از طنين کاشي آبي بود،

و آنکسي که نيمه ي من بود، به درون نطفه ي من بازگشته بود

و من در آينه مي ديدمش،

که مثل آينه پاکيزه بود و روشن بود

و ناگهان صدايم کرد

و من عروس خوشه هاي اقاقي شدم…

انگار مادرم گريسته بود آن شب.

چه روشنائي بيهوده اي در اين دريچه ي مسدود سرکشيد

چرا نگاه نکردم؟

تمام لحظه هاي سعادت مي دانستند

که دست هاي تو ويران خواهد شد

و من نگاه نکردم

تا آن زمان که پنجره ي ساعت

گشوده شد و آن قناري غمگين چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

و من به آن زن کوچک برخوردم

که چشمهايش ، مانند لانه هاي خالي سيمرغان بودند

و آنچنان که در تحرک رانهايش مي رفت

گوئي بکارت رؤياي پرشکوه مرا

با خود بسوي بستر شب مي برد.

آيا دوباره گيسوانم را

در باد شانه خوانم زد؟

آيا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت؟

و شمعداني ها را

در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟

آيا دوباره روي ليوان ها خواهم رقصيد؟

آيا دوباره زنگ در مرا بسوي انتظار صدا خواهد برد؟

به مادرم گفتم: «ديگر تمام شد»

گفتم: «هميشه پيش از آنکه فکر کني اتفاق مي افتد

بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم»

انسان پوک

انسان پوک پر از اعتماد

نگاه کن که دندانهايش

چگونه وقت جويدن سرود مي خوانند

و چشمهايش

چگونه وقت خيره شدن مي درند

و او چگونه از کنار درختان خيس مي گذرد:

صبور،

سنگين،

سرگردان.

در ساعت چهار

در لحظه اي که رشته هاي آبي رگهايش

مانند مارهاي مرده از دو سوي گلوگاهش

بالا خزيده اند

و درشقيقه هاي منقلبش آن هجاي خونين را

تکرار مي کنند

– سلام

– سلام

آيا تو

هرگز آن چهار لاله ي آبي را

بوئيده اي؟…

زمان گذشت

زمان گذشت و شب روي شاخه هاي لخت اقاقي افتاد

شب پشت شيشه هاي پنجره سر مي خورد

و با زبان سردش

ته مانده هاي روز رفته را به درون مي کشيد

من از کجا مي آيم؟

من از کجا مي آيم؟

که اينچنين به بوي شب آغشته ام؟

هنوز خاک مزارش تازه ست

مزار آن دو دست سبز جوان را مي گويم…

چه مهربان بودي اي يار، اي يگانه ترين يار

چه مهربان بودي وقتي دروغ مي گفتي

چه مهربان بودي وقتي که پلک هاي آينه ها را مي بستي

و چلچراغها را

از ساقه هاي سيمي مي چيدي

و در سياهي ظالم مرا بسوي چراگاه عشق مي بردي

تا آن بخار گيج که دنباله ي حريف عطش بود برچمن خواب

[مي نشست

و آن ستاره هاي مقوايي

به گرد لايتناهي مي چرخيدند.

چرا کلام را به صدا گفتند؟

چرا نگاه را به خانه ي ديدار ميهمان کردند!

چرا نوازش را

به حجب گيسوان با کرگي بردند؟

نگاه کن که در اينجا

چگونه جان آنکسي که با کلام سخن گفت

و با نگاه نواخت

و با نوازش از رميدن آراميد

به تيرهاي توهم

مصلوب گشته است.

و جاي پنج شاخه ي انگشتهاي تو

که مثل پنج حرف حقيقت بودند

چگونه روي گونه او مانده ست.

سکوت چيست، چيست، چيست اي يگانه ترين يار؟

سکوت چيست بجز حرف هاي ناگفته

من از گفتن مي مانم، اما زبان گنجشکان

زبان زندگي جمله هاي جاري جشن طبيعتست.

زبان گنجشکان يعني: بهار. برگ. بهار.

زبان گنجشکان يعني: نسيم.عطر. نسيم.

زبان گنجشکان در کارخانه مي ميرد.

اين کيست اين کسي که روي جاده ي ابديت

بسوي لحظه ي توحيد مي رود

و ساعت هميشگيش را

با منطق رياضي تفريق ها و تفرقه ها کوک مي کند.

اين کيست اين کسي که بانگ خروسان را

آغاز قلب روز نمي داند

آغاز بوي ناشتايي مي داند

اين کيست اين کسي که تاج عشق به سر دارد

و در ميان جامه هاي عروسي پوسيده ست.

پس آفتاب سرانجام

در يک زمان واحد

بر هر دو قطب نااميد نتابيد.

تو ازطنين کاشي آبي تهي شدي.

ومن چنان پرم که روي صدايم نماز مي خوانند…

جنازه هاي خوشبخت

جنازه هاي ملول

جنازه هاي ساکت متفکر

جنازه هاي خوش برخورد، خوش پوش، خوش خوراک

در ايستگاههاي وقت هاي معين

و در زمينه ي مشکوک نورهاي موقت

و شهوت خريد ميوه هاي فاسد بيهودگي…

آه،

چه مردماني در چارراهها نگران حوادثند

و اين صداي سوت هاي توقف

در لحظه اي که بايد، بايد، بايد

مردي به زير چرخ هاي زمان له شود

مردي که از کنار درختان خيس مي گذرد…

من از کجا مي آيم؟

به مادرم گفتم: «ديگر تمام شد»

گفتم: «هميشه پيش از آنکه فکر کني اتفاق مي افتد

بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم.»

سلام اي  غرابت تنهائي

اتاق را به تو تسليم مي کند

چرا که ابرهاي تيره هميشه

پيغمبران آيه هاي تازه تطهيرند

و در شهادت يک شمع

راز منوري است که آنرا

آن آخرين و آن کشيده ترين شعله خوب مي داند.

ايمان بياوريم

ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد

ايمان بياوريم به ويرانه هاي باغ هاي تخيل

به داس هاي واژگون شده ي بيکار

و دانه هاي زنداني.

نگاه کن که چه برفي مي بارد…

شايد حقيقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان

که زير بارش يکريز برف مدفون شد

و سال ديگر، وقتي بهار

با آسمان پشت پنجره همخوابه مي شود

و در تنش فوران مي کند

فواره هاي سبز ساقه هاي سبکبار

شکوفه خواهد داد اي يار، اي يگانه ترين يار

ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد…

بعد از تو

اي هفت سالگي

اي لحظه ي شگفت عزيمت

بعد از تو هرچه رفت، در انبوهي از جنون و جهالت رفت

بعد از تو پنجره که رابطه اي بود سخت زنده و روشن

ميان ماه و پرنده

ميان ما و نسيم

شکست

شکست

شکست

بعد از تو آن عروسک خاکي

که هيچ چيز نمي گفت، هيچ چيز بجز آب، آب، آب

در آب غرق شد.

بعد از تو ما صداي زنجره ها را کشتيم

و بصداي زنگ، که از روي حرف هاي الفبا بر مي خاست

و به صداي سوت کارخانه هاي اسلحه سازي، دل بستيم.

بعد از تو که جاي بازيمان زير ميز بود

از زير ميزها

به پشت ميزها

و از پشت ميزها

به روي ميزها رسيديم

و روي ميزها بازي کرديم

و باختيم، رنگ ترا باختيم، اي هفت سالگي.

بعد از تو ما به هم خيانت کرديم

بعد از تو ما تمام يادگاري ها را

با تکه هاي سرب، و با قطره هاي منفجر شده ي خون

از گيجگاه هاي گچ گرفته ي ديوارهاي کوچه زدوديم.

بعد از تو ما به ميدان ها رفتيم

و داد کشيديم:

«زنده باد

مرده باد»

و در هياهوي ميدان، براي سکه هاي کوچک آوازه خوان

که زيرکانه به ديدار شهر آمده بودند، دست زديم

بعد از تو ما که قاتل يکديگر بوديم

براي عشق قضاوت کرديم

و همچنان که قلب هامان

در جيب هايمان نگران بودند

براي سهم عشق قضاوت کرديم.

بعد از تو ما به قبرستان ها رو آورديم

و مرگ، زير چادر مادربزرگ نفس مي کشيد

و مرگ، آن درخت تناور بود

که زنده هاي اينسوي آغاز

به شاخه هاي ملولش دخيل مي بستند

و مرده هاي آنسوي پايان

به ريشه هاي فسفريش چنگ مي زدند

و مرگ روي آن ضريح مقدس نشسته بود

که در چهار زاويه اش، ناگهان چهار لاله ي آبي

روشن شدند.

صداي باد مي آيد

صداي باد مي آيد، اي هفت سالگي

برخاستم و آب نوشيدم

و ناگهان به خاطر آوردم

که کشتزارهاي جوان تو از هجوم ملخ ها چگونه ترسيدند.

چقدر بايد پرداخت

چقدر بايد

براي رشد اين مکعب سيماني پرداخت؟

ما هر چه را که بايد

از دست داده باشيم، از دست داده ايم

ما بي چراغ به راه افتاديم

و ماه، ماه، ماده ي مهربان، هميشه در آنجا بود

در خاطرات کودکانه ي يک پشت بام کاهگلي

و بر فراز کشتزارهاي جواني که از هجوم ملخ ها مي ترسيدند

چقدر بايد پرداخت؟…

پنجره

يک پنجره براي ديدن

يک پنجره براي شنيدن

يک پنجره که مثل حلقه ي چاهي

در انتهاي خود به قلب زمين مي رسد

و باز مي شود بسوي وسعت اين مهرباني مکرر آبي رنگ

يک پنجره که دست هاي کوچک تنهايي را

از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي کريم

سرشار مي کند.

و مي شود از آنجا

خورشيد را به غربت گل هاي شمعداني مهمان کرد

يک پنجره براي من کافيست.

من از ديار عروسک ها مي آيم

از زير سايه هاي درختان کاغذي

در باغ يک کتاب مصور

از فصل هاي خشک تجربه هاي عقيم دوستي و عشق

در کوچه هاي خاکي معصوميت

از سال هاي رشد حروف پريده رنگ الفبا

در پشت ميزهاي مدرسه ي مسلول

از لحظه اي که بچه ها توانستند

بر روي تخته حرف «سنگ» را بنويسند

و سارهاي سراسيمه از درخت کهنسال پر زدند.

من از ميان ريشه هاي گياهان گوشتخوار مي آيم

و مغز من هنوز

لبريز از صداي وحشت پروانه ايست که او را

در دفتري به سنجاقي

مصلوب کرده بودند.

وقتي که اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغ هاي مرا تکه تکه مي کردند.

وقتي که چشم هاي کودکانه ي عشق مرا

با دستمال تيره ي قانون مي بستند

و از شقيقه هاي مضطرب آرزوي من

فواره هاي خون به بيرون مي پاشيد

وقتي که زندگي من ديگر

چيزي نبود، هيچ چيز بجز تيک تاک ساعت ديواري

دريافتم، بايد. بايد. بايد.

ديوانه وار دوست بدارم.

پک پنجره براي من کافيست

يک پنجره به لحظه ي آگاهي و نگاه و سکوت

اکنون نهال گردو

آنقدر قد کشيده که ديوار را براي برگ هاي جوانش

معني کند

از آينه بپرس

نام نجات دهنده ات را

آيا زمين که زير پاي تو مي لرزد

تنهاتر از تو نيست؟

پيغمبران، رسالت ويراني را

با خود به قرن ما آوردند؟

اين انفجارهاي پياپي،

و ابرهاي مسموم،

آيا طنين آيه هاي مقدس هستند؟

اي دوست، اي برادر، اي همخون

وقتي به ماه رسيدي

تاريخ قتل عام گل ها را بنويس.

هميشه خواب ها

از ارتفاع ساده لوحي خود پرت مي شوند و مي ميرند

من شبدر چهار پري را مي بويم

که روي گور مفاهيم کهنه روئيده ست

آيا زني که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جواني

[من بود؟

آيا دوباره من از پله هاي کنجکاوي خود بالا خواهم رفت

تا به خداي خوب، که در پشت بام خانه قدم مي زند سلام

بگويم؟

حس مي کنم که وقت گذشته ست

حس مي کنم که «لحظه» سهم من از برگ هاي تاريخ است

حس مي کنم که ميز فاصله ي کاذبي ست در ميان گيسوان

من و دست هاي اين غريبه ي غمگين

حرفي به من بزن

آيا کسي که مهرباني يک جسم زنده را بتو مي بخشد

جز درک حس زنده بودن از تو چه مي خواهد؟

حرفي به من بزن

من در پناه پنجره ام

با آفتاب رابطه دارم.

دلم براي باغچه مي سوزد

کسي به فکر گل ها نيست

کسي به فکر ماهي ها نيست

کسي نمي خواهد

باور کند که باغچه دارد مي ميرد

که قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است

که ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهي مي شود

و حس باغچه انگار

چيزي مجردست که در انزواي باغچه پوسيده ست.

حياط خانه ي ما تنهاست

حياط خانه ي ما

در انتظار بارش يک ابر ناشناس

خميازه مي کشد

و حوض خانه ي ما خالي ست

ستاره هاي کوچک بي تجربه

از ارتفاع درختان به خاک مي افتند

و از ميان پنجره هاي پريده رنگ خانه ي ماهي ها

شب ها صداي سرفه مي آيد

حياط خانه ي ما تنهاست

پدرمي گويد:

«از من گذشته ست

از من گذشته ست

من بار خود را بردم

و کار خود را کردم»

و در اتاقش، از صبح تا غروب،

يا شاهنامه مي خواند

يا ناسخ التواريخ

پدر به مادر مي گويد:

«لعنت به هر چه ماهي و هر چه مرغ

وقتي که من بميرم ديگر

چه فرق مي کند که باغچه باشد

يا باغچه نباشد

براي من حقوق تقاعد کافي ست.»

مادر تمام زندگيش

سجاده ايست گسترده

در آستان وحشت دوزخ

مادر هميشه در ته هر چيزي

دنبال جاي پاي معصيتي مي گردد

و فکر مي کند که باغچه را کفر يک گياه

آلوده کرده است.

مادر تمام روز دعا مي خواند

مادر گناهکار طبيعي ست

و فوت مي کند به تمام گل ها

و فوت مي کند به تمام ماهي ها

وفوت مي کند به خودش

مادر در انتظار ظهور است

و بخششي که نازل خواهد شد

برادرم به باغچه مي گويد قبرستان

برادرم به اغتشاش علف ها مي خندد

و از جنازه ي ماهي ها

که زير پوست بيمار آب

به ذره هاي فاسد تبديل مي شوند

شماره بر مي دارد

برادرم به فلسفه معتاد است

برادرم شفاي باغچه را

در انهدام باغچه مي داند.

او مست مي کند

و مشت مي زند به در و ديوار

وسعي مي کند که بگويد

بسيار دردمند و خسته و مأيوس است

او نااميديش را هم

مثل شناسنامه و تقويم و دستمال و فندک و خودکارش

همراه خود به کوچه و بازار مي برد

و نااميديش

آنقدر کوچک است که هر شب

در ازدحام ميکده گم مي شود.

و خواهرم که دوست گل ها بود

و حرف هاي ساده ي قلبش را

وقتي که مادر او را مي زد

به جمع مهربان و ساکت آنها مي برد

و گاه گاه خانواده ي ماهي ها را

به آفتاب و شيريني مهمان مي کرد…

او خانه اش در آنسوي شهر است

او در ميان خانه ي مصنوعيش

با ماهيان قرمز مصنوعيش

و در پناه عشق همسر مصنوعيش

و زير شاخه هاي درختان سيب مصنوعي

آوازهاي مصنوعي مي خواند

و بچه هاي طبيعي مي سازد

او

هر وقت که به ديدن ما مي آيد

و گوشه هاي دامنش از فقر باغچه آلوده مي شود

حمام ادکلن مي گيرد

او

هر وقت که به ديدن ما مي آيد

آبستن است

حياط خانه ي ما تنهاست

حياط خانه ي ما تنهاست

تمام روز

از پشت در صداي تکه تکه شدن مي آيد

و منفجر شدن

همسايه هاي ما همه در خاک باغچه هاشان بجاي گل

خمپاره و مسلسل مي کارند

همسايه هاي ما همه بر روي حوض هاي کاشيشان

سرپوش مي گذارند

و حوض هاي کاشي

بي آنکه خود بخواهند

انبارهاي مخفي باروتند

و بچه هاي کوچه ي ما کيف هاي مدرسه شان را

از بمب هاي کوچک

پرکرده اند.

حياط خانه ي ما گيج است

من از زماني

که قلب خود را گم کرده است مي ترسم

من از تصور بيهودگي اينهمه دست

و از تجسم بيگانگي اينهمه صورت مي ترسم

من مثل دانش آموزي

که درس هندسه اش را

ديوانه وار دوست مي دارد تنها هستم

و فکر مي کنم که باغچه را مي شود به بيمارستان برد

من فکر مي کنم…

من فکرمي کنم…

من فکر مي کنم…

و قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است

و ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهي مي شود.

کسي که مثل هيچکس نيست

من خواب ديده ام که کسي مي آيد

من خواب يک ستاره ي قرمز ديده ام

و پلک چشمم هي مي پرد

و کفش هايم هي جفت مي شوند

و کور شوم

اگر دروغ بگويم

من خواب آن ستاره ي قرمز را

وقتي که خواب نبودم ديده ام

کسي مي آيد

کسي مي آيد

کسي ديگر

کسي بهتر

کسي که مثل هيچکس نيست، مثل پدر نيست، مثل انسي

نيست، مثل يحيي نيست، مثل مادر نيست

و مثل آنکسيست که بايد باشد

و قدش از درخت هاي خانه ي معمار هم بلندتر است

و صورتش

و از برادر سيد جواد هم

که رفته است

و رخت پاسباني پوشيده است نمي ترسد

و از خود خود سيد جواد هم که تمام اتاق هاي منزل ما مال

[اوست نمي ترسد

و اسمش آنچنان که مادر

در اول نماز و در آخر نماز صدايش مي کند

يا قاضي القضات است

يا حاجت الحاجات است

و مي تواند

تمام حرف هاي سخت کتاب کلاس سوم را

با چشم هاي بسته بخواند

و مي تواند حتي هزار را

بي آنکه کم بيآورد از روي بيست ميليون بردارد

و مي تواند از مغازه ي سيد جواد، هر چقدر که لازم دارد،

[جنس نسيه بگيرد

و مي تواند کاري کند که لامپ «الله»

که سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود.

دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان

روشن شود

آخ…

چقدر روشني خوبست

چقدر روشني خوبست

و من چقدر دلم مي خواهد

که يحيي

يک چارچرخه داشته باشد

و يک چراغ زنبوري

و من چقدر دلم مي خواهد

که روي چارچرخه ي يحيي ميان هندوانه ها و خربزه ها

[بنشينم

و دور ميدان محمديه بچرخم

آخ…

چقدر دور ميدان چرخيدن خوبست

چقدر روي پشت بام خوابيدن خوبست

چقدر باغ ملي رفتن خوبست

چقدر مزه ي پپسي خوبست

چقدر سينماي فردين خوبست

و من چقدر از همه ي چيزهاي خوب خوشم مي آيد

و من چقدر دلم مي خواهد

که گيس دختر سيد جواد را بکشم

چرا من اينهمه کوچک هستم

که در خيابان ها گم مي شوم

چرا پدر که اينهمه کوچک نيست

و در خيابانها هم گم نمي شود

کاري نمي کند که آنکسي که بخواب من آمده ست، روز

[آمدنش را جلو بياندازد

و مردم محله کشتارگاه

که خاک باغچه هاشان هم خونيست

و آب حوض هاشان هم خونيست

و تخت کفش هاشان هم خونيست

چرا کاري نمي کنند

چرا کاري نمي کنند

چقدر آفتاب زمستان تنبل است

من پله هاي پشت بام را جارو کرده ام

و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام.

چرا پدر فقط بايد

در خواب، خواب ببيند

من پله هاي پشت بام را جارو کرده ام

و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام

کسي مي آيد

کسي مي آيد

کسي که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در

[صدايش با ماست

کسي که آمدنش را

نمي شود گرفت

و دستبند زد و به زندان انداخت

کسي که زير درختهاي کهنه ي يحيي بچه کرده است

و روز به روز

بزرگ مي شود، بزرگتر مي شود

کسي از باران، از صداي شرشر باران، از ميان پچ و پچ

[گل هاي اطلسي

کسي از آسمان توپخانه در شب آتش بازي مي آيد

و سفره را مي اندازد

و نان را قسمت مي کند

و پپسي را قسمت مي کند

و باغ ملي را قسمت مي کند

و شربت سياه سرفه را قسمت مي کند

و روز اسم نويسي را قسمت مي کند

و نمره ي مريضخانه را قسمت مي کند

و چکمه هاي لاستيکي را قسمت مي کند

و سينماي فردين را قسمت مي کند

درخت هاي دختر سيد جواد را قسمت مي کند

و هر چه را که باد کرده باشد قسمت مي کند

و سهم ما را هم مي دهد

من خواب ديده ام…

تنها صداست که مي ماند

چرا توقف کنم، چرا؟

پرنده ها به جستجوي جانب آبي رفته اند

افق عمودي است

افق عمودي است و حرکت: فواره وار

و در حدود بينش

سياره هاي نوراني مي چرخند

زمين در ارتفاع به تکرار مي رسد

و چاههاي هوائي

به نقب هاي رابطه تبديل مي شوند

و روز وسعتي است

که در مخيله تنگ کرم روزنامه نمي گنجد

چرا توقف کنم؟

راه از ميان مويرگ هاي حيات مي گذرد

کيفيت محيط کشتي زهدان ماه

سلول هاي فاسد را خواهد کشت

و در فضاي شيميائي بعد از طلوع

تنها صداست

صدا که جذب ذره هاي زمان خواهد شد

چرا توقف کنم؟

چه مي تواند باشد مرداب

چه مي تواند باشد جز جاي تخم ريزي حشرات فساد

افکار سردخانه را جنازه هاي باد کرده رقم مي زنند.

نامرد، در سياهي

فقدان مرديش را پنهان کرده است

و سوسک…آه

وقتي که سوسک سخن مي گويد.

چرا توقف کنم؟

همکاري حروف سربي بيهوده است.

همکاري حروف سربي

انديشه ي حقير را نجات نخواهد داد

من از سلاله ي درختانم

تنفس هواي مانده ملولم مي کند

پرنده اي که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر

[بسپارم

نهايت تمامي نيروها پيوستن است، پيوستن

به اصل روشن خورشيد

و ريختن به شعور نور

طبيعي است

که آسياب هاي بادي مي پوسند

چرا توقف کنم؟

من خوشه هاي نارس گندم را

به زير…. مي گيرم

و شير مي دهم

صدا، صدا ، تنها صدا

صداي خواهش شفاف آب به جاري شدن

صداي ريزش نور ستاره برجدار مادگي خاک

صداي انعقاد نطفه ي معني

و بسط ذهن مشترک عشق

صدا، صدا، صدا، تنها صداست که مي ماند

در سرزمين قد کوتاهان

معيارهاي سنجش

هميشه بر مدار صفر سفر کرده اند

چرا توقف کرده اند؟

من از عناصر چهارگانه اطاعت مي کنم

و کار تدوين نظامنامه ي قلبم

کار حکومت محلي کوران نيست

مرا به زوزه ي دراز توحش

در عضو جنسي حيوان چکار

مرا به حرکت حقير کرم در خلاء گوشتي چکار

مرا تبار خوني گل ها به زيستن متعهد کرده است

تبار خوني گل ها مي دانيد؟

پرنده مردني است

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ايوان مي روم و انگشتانم را

بر پوست کشيده ي شب مي کشم

چراغ هاي رابطه تاريکند

چراغ هاي رابطه تاريکند

کسي مرا به آفتاب

معرفي نخواهد کرد

کسي مرا به ميهماني گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را بخاطر بسپار

پرنده مردني ست

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا