• فروغی بسطامی

میرزا عباس فرزند آقاموسی بسطامی درسال 1213هجری درعتبات چشم به جهان گشوددرشانزده سالگی والد خودرا از دست دادوبه علت فقر وتهیدستی با مادرش به ایران آمد وبه نزد عموی خود دوستعلی خان به ساری رفت.میرزا عباس بیسواد بود اما با رنج بسیار خواندن و نوشتن را آموخت واز آن زمان بیشتر اوقات خودرا صرف مطالعه ی دیوانهای بزرگان شعر فارسی چون حافظ و سعدی میکردوبراثرممارست وذوق ادبی که داشت با تخلص “مسکین”غزلسرایی را آغاز کرد . دوستعلی خان که خزانه دار شاه بود هنگام مراجعه از مازندران برادر زاده اش را به تهران آورد وبه فتحعلیشاه معرفی کردمسکین غزلی را درمدح شاه بخواند وشاه را خوش آمد وبه فرمان شاه برای خدمت نزد شجاع السلطنه والی خراسان اعزام گردید شجاع السلطنه اورا قبول ومسکین به حرمت فروغ الدوله فرزند شجاع السلطنه تخلص خودرا به فروغی مبدل کرد.هنگام مراجعت شجاع السلطنه به تهران فروغی نیز با او راهی تهران شد وتا آخر دوره ی فتحعلیشاه درتهران اقامت وبعد از مدتی دوباره به عتبات رفت بعد از مراجعه از عتبات به دربار ناصرالدین شاه راه یافت ولی همچنان علاقه مند بود که در انزوای خود باقی بماند وبالاخره در25محرم سال 1274هجری قمری بهد از شصت سال زندگی را بدرود گفت.شعرفروغی از تازگیهای بسیاری برخوردار است .

***

کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را

کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را

غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور

پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من

با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

چشمم به صد مجاهده آیینه‌ساز شد

تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را

بالای خود در آینه ی چشم من ببین

تا با خبر زعالم بالا کنم تو را

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری

تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم

خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من

چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند

یک‌جا فدای قامت رعنا کنم تو را

زیبا شود به کارگه عشق کار من

هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی

ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را

با خیل غمزه گر به وثاقم گذر کنی

میر سپاه، شاه صف‌آرا کنم تو را

جم دستگاه ناصردین شاه تاج ور

کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را

شعرت ز نام شاه، فروغی! شرف گرفت

زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را

***

جان به لب آمد و بوسید لب جانان را

طلب بوسه ی جانان به لب آرد جان را

سر سودا زده بسیار به خاک در اوست

که از این خاک توان یافت سر و سامان را

صد هزاران دل گمگشته توان پیدا کرد

گر شبی شانه کند موی عبیر افشان را

زد ره عقل مرا حور بهشتی رویی

که به یک عشوه زند راه دو صد شیطان را

سست عهدی که بدو عهد مودت بستم

ترسم آخر که به سختی شکند پیمان را

ابر دریای غمش سیل بلا می‌بارد

یا رب از کشتی ما دور کن این طوفان را

حیف و صد حیف که دریای دم شمشیرش

اینقدر نیست که سیراب کند عطشان را

با دم ناوک دلدوز تو آسوده دلم

خوش‌تر آن است که از دل نکشم پیکان را

عین مقصود ز چشم تو کسی خواهد یافت

که زنی تیرش و بر هم نزند مژگان را

گر سیه چشم تو یک شهر کشد در مستی

لعل جان‌بخش تو از بوسه دهد تاوان را

دوش آن ترک سپاهی به فروغی می‌گفت

که مسخر نتوان ساخت دل سلطان را

آفتاب فلک فتح ملک ناصر دین

که به همدستی شمشیر گرفت ایران را

***

گر باغبان نظر به گلستان کند تو را

بر تخت گل نشاند و سلطان کند تو را

گر صبحدم به دامن گلشن گذر کنی

دست نسیم گل به سرافشان کند تو را

مشرق هزار پاره کند جیب خویشتن

گر یک نظر به چاک گریبان کند تو را

ای کاش چهره ی تو سحر بنگرد مسیح

تا قبله گاه مهر درخشان کند تو را

دور فلک به چشم تو تعلیم سحر داد

تا چشم بند مردم دوران کند تو را

چون مار زخم خورده، دل افتد به پیچ و تاب

هرگه که یاد طره ی پیچان کند تو را

در هیچ حال خاطر ما از تو جمع نیست

قربان حالتی که پریشان کند تو را

با هیچ‌کس به کشتن من مشورت مکن

ترسم خدا نکرده، پشیمان کند تو را

الحق سزد که تربیت خسرو عجم

میر نظام لشکر ایران کند تو را

جم احتشام، ناصر دین شه که عون او

همداستان رستم دستان کند تو را

داند هلاک جان فروغی به دست کیست

هر کس که سیر نرگس فتان کند تو را

***

در خلوتی که ره نیست پیغمبر صبا را

آن‌جا که می‌رساند پیغامهای ما را

گوشی که هیچ نشنید فریاد پادشاهان

خواهد کجا شنیدن داد دل گدا را؟

در پیش ماهرویان سر خط بندگی ده

کآنجا کسی نخوانده‌ست فرمان پادشا را

تا ترک جان نگفتم آسوده دل نخفتم

تا سیر خود نکردم نشناختم خدا را

بالای خوشخرامی آمد به قصد جانم

یا رب که برمگردان از جانم این بلا را

ساقی! سبوکشان را مِی خرّمی نیفزود

برجام می بیفزا لعل طرب فزا را

دست فلک ز کارم وقتی گره گشاید

کز یکدگر گشایی زلف گره گشا را

در قیمت دهانت نقد روان سپردم

یعنی به هیچ دادم جان گران‌بها را

تا دامن قیامت، از سرو ناله خیزد

گر در چمن چمانی آن قامت رسا را

خورشید اگر ندیدی در زیر چتر مشکین

بر عارضت نظر کن گیسوی مشک‌سا را

جایی نشاندی آخر بیگانه را به مجلس

کز بهر آشنایان خالی نساخت جا را

گر وصف شه نبودی مقصود من فروغی

ایزد به من ندادی طبع غزل‌سرا را

شاه سریر تمکین شایسته ناصرالدین

کز فر پادشاهی فرمان دهد قضا را

شاها بسوی خصمت تیر دعا فکندم

از کردگار خواهم تاثیر این دعا را

***

ساقیا! کمتر می امشب از کرم دادی مرا

تا سحر پیمانه پر کردی و کم دادی مرا

تا شراب آلوده لعلت، گفت حرفی از کتاب

رخصتی بر صید مرغان حرم دادی مرا

شام اگر قوت روانم دادی از خون جگر

صبح یاقوت روان از جام جم دادی مرا

دوش گفتی ماجرای وصل و هجرانت به من

هم امید لطف و هم بیم ستم دادی مرا

در محبت یک نفس آسایشم حاصل نشد

کز پس هر عافیت چندین الم دادی مرا

من که در عهدت سر مویی نورزیدم خلاف

مو به مو، ناحق به گیسویت قسم دادی مرا

من نمی‌دانم که در چشم خمارینت چه بود

کز همه ترکان آهو چشم، رم دادی مرا

تا خط سبز تو سر زد فارغ از ریحان شدم

خط آزادی ازین مشکین رقم دادی مرا

تا نهادم گام در کویت روا شد کام من

منتهای کام در اول قدم دادی مرا

تا فکندی حلقه‌های زلف را در پیچ و خم

بر سر هر حلقه ی صد پیچ و خم دادی مرا

گاهی ام در کعبه آوردی و گاهی در کنشت

گه مسلمان و گهی کافر قلم دادی مرا

چون میسر نیست دیدار تو دیدن جز به خواب

پس چرا بیداری از خواب عدم دادی مرا؟

تا لبان من شدی در مدح سلطان عجم

شهرتی هم در عرب هم در عجم دادی مرا

ناصرالدین شه فروغی آن که گفتش آفتاب

روشنی ها از رخت هر صبحدم دادی مرا

***

یار، بی پرده کمر بست به رسوایی ما

ما تماشایی او خلق تماشایی ما

قامت افروخته می‌رفت و به شوخی می‌گفت

که بتی چهره نیفروخت به زیبایی ما

او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال

خود پسندیدن او بنگر و خودرایی ما

قتل خود را به دم تیغ محبت دیدیم

گو عدو کور شو از حسرت بینایی ما

جان بیاسود به یک ضربت قاتل ما را

یعنی از عمر همین بود تن آسایی ما

حالیا مست و خرابیم ز کیفیت عشق

پس از این تا چه رسد بر سر سودایی ما

هر کجا جام می‌ آن کودک خندان بخشد

باده گو پاک بشو دفتر دانایی ما

نقد دنیا به بهای لب ساقی دادیم

تا کجا صرف شود مایه ی عقبایی ما؟

شب ما تا به قیامت نشود روز، که هست

پرده ی روز قیامت شب تنهایی ما

مگرش زلف تو زنجیر نماید، ور نه

در همه شهر نگنجد دل صحرایی ما

دل ز وصلت نتوان کند بهل تا بکند

سیل هجران تو بنیاد شکیبایی ما

ناتوان چشم تو بر بست فروغی را دست

ورنه کی خاسته مردی به توانایی ما؟

***

خطت دمید از اثر دود آه ما

شد آه ما نتیجه ی روز سیاه ما

ما را به جرم عشق تو کشتند منکران

سرمایه ی صواب شد آخر گناه ما

ما خون‌ بهای خویش نخواهیم روز حشر

گر باز بر جمال تو افتد نگاه ما

شاهد ضرورتیست شهیدان عشق را

گو هیچ دم مزن ز شهادت گواه ما

قانع شدم به نیم نگه لیکن از غرور

مشکل نظر کند به گدا پادشاه ما

چشمش نظر به حالت دل‌خستگان نکرد

یا رب! کسی مباد به حال تباه ما

گفتم که چیست سلسله جنبان فتنه گفت

ماری که خفته است به زیر کلاه ما

گفتم که آب دیده ی ما چاه می‌شود؟

گفتا اگر به دیده کشی خاک راه ما

دانی که چیست نیر اعظم فروغیا

کمتر فروغ طلعت تابنده ماه ما

***

نه دست آنکه بگیریم زلف ماهی را

نه روز روشنی از پی شب سیاهی را

فغان که بر در شاهی است دادخواهی ما

که از ستم ندهد داد دادخواهی را

گدای شهرم و بر سر هوای آن دارم

که سر نهم به کف پای پادشاهی را

ز خسروان ملاحت کجا روا باشد

که در پناه نگیرند بی‌پناهی را

به راه عشق به حدیست ناامیدی من

که نا امید کند هر امیدگاهی را

چگونه لاف محبت زند نظر بازی؟

کز آب دیده نشسته‌ست خاک راهی را

بریز خون محبان که در شریعت عشق

به هیچ حال نخواهد کسی گواهی را

نه من اسیر تو تنها شدم که از هر سو

به خاک ریخته‌ای خون بی‌گناهی را

به یک نگاه ز رحمت، بکش فروغی را

مکن دریغ ز مشتاق خود نگاهی را

***

میفشان جعد عنبر فام خود را

ببین دلهای بی آرام خود را

سپردم جان و بوسیدم دهانت

به هیچ آخر گرفتم کام خود را

به دشنامی توان آلوده کردن

لب شیرین دُرد آشام خود را

دلم در عهد آن زلف و بناگوش

مبارک دید صبح و شام خود را

در آغاز محبت کشته گشتم

بنازم بخت نیک انجام خود را

زبان از پند من ای خواجه! بر بند

که بستم گوش استفهام خود را

ز سودای سر زلف رسایش

بدل کردم به کفر اسلام خود را

من آن روزی که دل بستم به زلفش

پریشان خواستم ایام خود را

به عشق از من مجو نام و نشانی

که گم کردم نشان و نام خود را

فروغی، سوختم اما نکردم

ز سر بیرون خیال خام خود را

***

دادیم به یک جلوه ی رویت دل و دین را

تسلیم تو کردیم هم آن را و هم این را

من سر نخواهم شدن از وصل تو، آری

لب تشنه قناعت نکند ماء معین را

می دید اگر لعل تو را چشم سلیمان

می‌داد در اول نظر از دست نگین را

بر خاک رهی تا ننشینی همه ی عمر

واقف نشوی حال من خاک نشین را

بر زخم دلم تازه فشاند نمکی عشق

وقتی که گشایی لب لعل نمکین را

گر چین سر زلف تو مشاطه گشاید

عطار به یک جو نخرد نافه ی چین را

هر بوالهوسی تا نکند دعوی مهرت

ای کاش بر آری زکمر خنجر کین را

در دایره ی تاجوران راه ندارد

هر سر که به پای تو نسایید جبین را

چون باز شود پنجه ی شاهین محبت

درهم شکند شهپر جبریل امین را

روزی که کند دوست قبولم به غلامی

آن روز کنم خواجگی روی زمین را

گر ساکن آن کوی شود جان فروغی

بیرون کند از سر هوس خلد برین را

***

آن که نهاده در دلم حسرت یک نظاره را

بر لب من کجا نهد لعل شراب‌خواره را؟

رشته ی عمر پاره شد بسکه ز دست جور او

دوخته‌ام به یکدگر سینه ی پاره پاره را

کشته ی عشق را لبش، داده حیات تازه‌ای

ورنه کسی نیافتی زندگی دوباره را

با همه بی‌ترحمی باز به رحمت آمدی

لختی اگر شمردمی زحمت بی شماره را

برده نگاه چشم او از همه نقد هوش را

بسته سپاه عشق او بر همه راه چاره را

زآه شرر فشان من نرم نمی‌شود دلش

آتش من نمی‌کند چاره ی سنگ خاره را

تا ننهی وجود خود بر سر کار بندگی

خواجه ی ما نمی‌خرد بنده ی هیچ ‌کاره را

خنجر خونفشان بکش آنگه استخاره کن

از پی قتل من ببین خوبی استخاره را

چند ز دود آه خود، شب همه شب، فروغیا!

تیره کنم رخ فلک خیره کنم ستاره را؟

***

گرفت خط رخ زیبای گلعذار مرا

فغان که دهر، خزان کرد نوبهار مرا

کشید سرمه به چشم و فشانده طره به رو

بدین بهانه سیه کرد روزگار مرا

فرشته بندگی اش را به اختیار کند

پری رخی که ز کف برده اختیار مرا

ربود هوش مرا چشم او به سرمستی

که چشم بد نرسد مست هوشیار مرا

چگونه کار من از کار نگذرد شب هجر؟

که طره‌اش به خود انداخت کار و بار مرا

نداده است کسی روز بی‌کسی جز غم

تسلی دل بی صبر و بی‌قرار مرا

گرفته‌ام به درستی شکنج زلف بتی

اگر سپهر نخواهد شکست کار مرا

عزیز هر دو جهان باشی از محبت دوست!

که خواری تو فزون ساخت اعتبار مرا

فروغی! آن که به من توبه می‌دهد از عشق

خدا کند که ببیند جمال یار مرا

***

دی به رهش فکنده‌ام طفل سرشک دیده را

در کف دایه داده‌ام کودک نورسیده را

بخت رمیده رام شد، وحشت من تمام شد

کآن سر زلف دام شد پای دل رمیده را

از لب شکرین او بوسه به جان خریده‌ام

زانکه حلاوتی بود جنس گران خریده را

گر به سر من آن پری، از سر ناز بگذرد

بر سر راهش افکنم پیرهن دریده را

پرده ز رخ گشاده‌ای، داد کرشمه داده‌ای

داغ دگر نهاده‌ای، لاله ی داغ دیده را

دل به نگاه اولین گشت شکار چشم تو

زخم دگر چه می‌زنی صید به خون تپیده را؟

چشم سیاه خود نگر هیچ ندیده‌ای اگر

مست کمین گشاده را، ترک کمان کشیده را

زهر اجل چشیده‌ام تلخی مرگ دیده‌ام

تا ز لبت شنیده‌ام قصه ی ناشنیده را

هیچ نصیب من نشد از دهنش، فروغیا!

چون به مذاق بسپرم شربت ناچشیده را؟

***

ای زلف تو بر هم زن فرزانگی ما

وین سلسله سرمایه ی دیوانگی ما

سر بر دم تیغ تو نهادیم به مردی

کس نیست درین عرصه به مردانگی ما

با ما نشدی محرم و از خلق دو عالم

سودای تو شد علت بیگانگی ما

آن مرغ اسیریم به دام تو که خوردند

مرغان گلستان غم بی دانگی ما

گفتم که کسی نیست به بیچارگی من

گفتا که بتی نیست به جانانگی ما

گفتم که بود قاتل صاحب‌نظران گفت

چشمی که بود منشأ مستانگی ما

عالم همه را سوخت به یک شعله فروغی

شمعی که بود باعث پروانگی ما

***

اولم رام نمودی به دل آرامی‌ها

آخرم سوختی از حسرت ناکامی‌ها

تو و نوشیدن پیمانه و خوشنودی دل

من وخاک در می‌خانه و بدنامی‌ها

چشم سرمست تو تا ساقی هشیاران است

کی توان دست کشید از قدح آشامی‌ها؟

قدمی رنجه کن از سرو سمن ساق! به باغ

تاصنوبر نزند لاف خوش اندامی ها

می‌خورد مرغ دل از دوری خال و خط تو

غم بی دانگی و حسرت بی‌دامی‌ها

عاقبت چشم من افتاد بدان طلعت نیک

چشم بد دور از این نیک سرانجامی‌ها

سر و پا آتشم از عشق، فروغی! لیکن

پختگی‌ها نتوان کرد بدین خامی‌ها

***

دوش به خواب دیده‌ام، روی ندیده ی تو را

وز مژه آب داده‌ام، باغ نچیده ی تو را

قطره خون تازه‌ای، از تو رسیده بر دلم

به که بدیده جا دهم تازه ی رسیده ی تو را

با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو

رام به خود نموده‌ام باز رمیده ی تو را

من که به گوش خویشتن از تو شنیده‌ام سخن

چون شنوم ز دیگران حرف شنیده ی تو را

تیر و کمان عشق را هر که ندیده، گو ببین

پشت خمیده ی مرا، قد کشیده ی تو را

قامتم از خمیدگی صورت چنگ شد ولی

چنگ نمی‌توان زدن زلف خمیده ی تو را

شام نمی‌شود دگر صبح کسی که هر سحر

زان خم طره بنگرد صبح دمیده ی تو را

خسته ی طره ی تو را چاره نکرد لعل تو

مهره نداد خاصیت مار گزیده ی تو را

ای که به عشق او زدی خنده به چاک سینه‌ام

شکر خدا که دوختم جیب دریده ی تو را

دست مکش به موی او مات مشو به روی او

تا نکشد به خون دل دامن دیده ی تو را

باز فروغی از درت روی طلب کجا برد؟

زانکه کسی نمی‌خرد هیچ خریده ی تو را

***

چنان بر صید مرغ دل فکند آن زلف پرچین را

که شاهی افکند بر صعوه ی بیچاره شاهین را

گهی زلفش پریشان می‌کند یک دشت سنبل را

گهی رخسارش آتش می‌زند یک باغ نسرین را

گر از رخ آن بت زیبا گشاید پرده ی دیبا

فرو بندند نقاشان، در بتخانه ی چین را

کسی کاندر جهان آن روی زیبا را نمی‌بیند

همان بهتر که بندد از جهان، چشم جهان بین را

گذشتم بر در میخانه از مسجد به امیدی

که ساقی بر سر چشمم گذارد ساق سیمین را

به شکر این که واعظ غافل است از رحمت ایزد

فدای دستت ای ساقی! بده صهبای رنگین را

دمادم چون نبوسم لعل او در عالم مستی؟

که بهر بوسه یزدان آفرید آن لعل نوشین را

سبوی باده نوشیدم، نگار ساده بوسیدم

ندانم پیش فضلش در شمار آرم کدامین را؟

گر آن شیرین دهن لب را به شکّر خنده یی بخشم

کف خسرو به خاک تیره ریزد خون شیرین را

دهان شاهد ما را پر از گوهر کند خازن

در آن مجلس که خواند مدح سلطان ناصرالدین را

شهنشاه بلند اختر، فلک فر و ملک منظر

که بر خاک درش بینی همه روی سلاطین را

فروغی! قطره ی خون مرا کی در حساب آرد؟

سیه چشمی که هر دم خون کند دلهای مسکین را

***

آشنا خواهی گر ای دل! با خود آن بیگانه را

اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را

آشنایی‌های آن بیگانه پرور بین، که من

می‌خورم در آشنایی حسرت بیگانه را

چشم از آن چشم فسونگر بستن از نامردمی ست

واعظ کوته نظر! کوته کن این افسانه را

گر گریزد عاشق از زاهد عجب نبود که نیست

الفتی با یکدگر دیوانه و فرزانه را

کاش می‌آمد شبی آن شمع در کاشانه‌ام

تا بسوزانم ز غیرت شمع هر کاشانه را

نیم جو شادی در آب و دانه ی صیاد نیست

شادمان مرغی که گوید ترک آب و دانه را

تا درون آمد غمش از سینه بیرون شد نفس

نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را

دُرّ اشکم را عجب نبود اگر لعلش خرید

جوهری داند بهای گوهر یکدانه را

بسکه دارد نسبتی با گردش چشمان دوست

زان فروغی دوست دارد گردش پیمانه را

***

چشم بیمار تو شد باعث بیماری ما

به مسیحا نرسد فکر پرستاری ما

تا ز بندت شدم آزاد، گرفتار شدم

هست آزادی ما بند گرفتاری ما

سر ما باد فدای قدم عشق که داد

با تو آمیزش ما از همه بیزاری ما

بسکه تن خسته و دل زار شد از بار غمت

ترسم آخر که به گوشت نرسد زاری ما

صبح ما شام شد از تیرگی بخت سیاه

آه اگر شبرو زلفت نکند یاری ما

دوش در خواب لب نوش تو را بوسیدم

خواب ما به بود از عالم بیداری ما

بی کسی بین که نکردست به شبهای غریق

هیچ کس غیر غم روی تو غمخواری ما

دل و دین، تاب و توان رفت و برفتم از دوست

بر سر کوی وفا کیست به پاداری ما

گفتم از دست که شد زار دل اهل نظر!

زیر لب گفت که از دست دل آزاری ما

هوشم افزود فروغی! کرم باده فروش

مستی ما چه بود! مایه ی هشیاری ما

***

تا لعل تو باده داده یاران را

بس توبه شکسته توبه کاران را

خواهی نرسی به ناامیدی‌ها

نومید مکن امیدواران را

سر پنجه ی عشقت از سر کینه

بر خاک نشانده تاجداران را

رحمانی خویش را چه خواهی کرد؟

رحم ار نکنی گناهکاران را

چوگان محبت تو در میدان

چون گوی فکنده شهسواران را

تنها نه مرا به یک نظر کشتی

کشتی به نگاه صد هزاران را

تا بر لب جام می‌نهادی لب

می نشئه فزود می‌گساران را

بنمای چو ماه نو خم ابرو

بگشای دهان روزه داران را

جمعیت طره ی پریشانت

برده‌ست قرار بی‌قراران را

نسرین رخ و بنفشه ی خطت

بی رنگ نموده نوبهاران را

آه دل و اشک دیده‌ام دارد

خاصیت برق و فیض باران را

یک عمر فروغی از غمت جان داد

تا یافت مقام جان‌سپاران را

***

ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما

تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما

گر در میان نباشد پای وصال جانان

مردن چه فرق دارد با زندگانی ما

ترک حیات گفتیم کام از لبش گرفتیم

الحق که جای رشک است بر کامرانی ما

سودای او گزیدیم جنس غمش خریدیم

یا رب! زیان مبادا در بی زیانی ما

در عالم محبت الفت بهم گرفته

نامهربانی او با مهربانی ما

در عین بی‌زبانی با او به گفتگوییم

کیفیت غریبی ست در بی زبانی ما

صد ره ز ناتوانی در پایش اوفتادیم

تا چشم رحمت افکند بر ناتوانی ما

تا بی‌نشان نگشتیم از وی نشان نجستیم

غافل خبر ندارد از بی‌نشانی ما

اول نظر دریدیم پیراهن صبوری

آخر شد آشکارا راز نهانی ما

تا وصف صورتش را در نامه ثبت کردیم

مانند اهل دانش پیش معانی ما

تدبیرها نمودیم در عاشقی فروغی!

کاری نیامد آخر از کاردانی ما

***

زره ز زلف گره گیر بر تن است تو را

به روز رزم چه حاجت به جوشن است تو را؟

سزاست گر صف ترکان به یکدگر شکنی

که صف شکن مژه ی لشگر افکن است تو را

توان شناختن از چشم مست کافر تو

که خون ناحق مردم به گردن است تو را

چگونه روز جزا دامنت به دست آرم؟

که دست خلق دو عالم به دامن است تو را

به دوستی تو با عالمی شدم دشمن

چه دشمنی است ندانم که با من است تو را

دلم شکستی و چشم از دو عالمم بستی

دو زلف پرشکن و چشم پر فن است تو را

به سایه ی تو خوشم ای همای زرین بال!

که بر صنوبر دلها نشیمن است تو را

کجا ز وصل تو قطع نظر توان کردن؟

که در میان دل و دیده مسکن است تو را

چسان متاع دل و دین مردمان نبری

که چشم کافر و مژگان رهزن است تو را

ز بخت تیره، فروغی بدان که دم نزند

که تیره بختی عشاق روشن است تو را

***

صف مژگان تو بشکست چنان دل‌ها را

که کسی نشکند این گونه صف اعدا را

نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن

کافرم، کافر، اگر نوش کنم خرما را

گر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگس

ای بسا نور دهد دیده ی نابینا را

بی‌بها، جنس وفا ماند هزاران افسوس

که ندانست کسی قیمت این کالا را

حالیا گر قدح باده تو را، هست بنوش

که نخورده‌ست کس امروز غم فردا را

کسی از شمع در این جمع نپرسد آخر

کز چه رو سوخته پروانه ی بی‌پروا را

عشق پیرانه سرم شیفته ی طفلی کرد

که به یک غمزه زند راه دو صد دانا را

سیلی از گریه ی من خاست ولی می‌ترسم

که بلایی رسد آن سرو سهی بالا را

به جز از اشک فروغی که ز چشم تو فتاد

قطره دیدی که نیارد به نظر دریا را؟

***

به یک پیمانه با ساقی چنان بستیم پیمان را

که تا هستیم بشناسیم از کافر مسلمان را

به کوی می‌فروشان با هزاران عیب خوشنودم

که پوشیده‌ست خاکش عیب هر آلوده دامان را

تکبر با گدایان در میخانه کمتر کن

که اینجا مور بر هم می‌زند تخت سلیمان را

تو هم خواهی گریبان چاکرو تا دامن محشر

اگر چون صبح صادق بینی آن چاک گریبان را

نخواهد جمع شد هرگز، پریشان حال مشتاقان

مگر وقتی که سازد جمع آن زلف پریشان را

دل و جان نظربازان همه بر یکدگر ورزد

نهد چون در کمان ابروی جان تیر مژگان را

کجا خواهد نهادن پای رحمت بر سر خاکم

کسی کز سرکشی برخاکریزد خون پاکان را

گر آن شاهد که دیدم من، ببیند دیده ی زاهد

نخست از سرگذارد مایه ی سودای رضوان من را

من ار محبوب خود را می‌پرستم دم مزن واعظ

که از کفر محبت اولیا جستند ایمان را

دمی ای کاش ساقی! لعل آن زیبا جوان گردد

که خضر از بی‌خودی بر خاک ریزد آب حیوان را

فروغی! زان دلم در تنگنای سینه تنگ آمد

که نتوان داشت در کنج غمش مرغ گلستان را

***

تا اختیار کردم سر منزل رضا را

مملوک خویش دیدم فرمانده ی قضا را

تا ترک جان نگفتم آسوده ‌دل نخفتم

تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را

چون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمن

چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را

دردا که کشت ما را شیرین لبی که می‌گفت

من داده‌ام به عیسی انفاس جانفزا را

یک نکته از دو لعلش گفتیم با سکندر

خضر از حیا بپوشید سرچشمه ی بقا را

دوش ای صبا! از آن گل در بوستان چه گفتی؟

کآتش به جان فکندی مرغان خوش نوا را

بخت ار مدد نماید از زلف سر بلندش

بندی به پا توان زد صبر گریز پا را

یا رب! چه شاهدی تو کز غیرت محبت

بیگانه کردی از هم یاران آشنا را

آیینه رو نگارا از بی‌بصر حذر کن

ترسم که تیره سازی دلهای با صفا را

گر سوزن جفایت خون مرا بریزد

نتوان ز دست دادن سر رشته ی وفا را

تا دیده‌ام فروغی روشن به نور حق شد

کمتر ز ذره دیدم خورشید با ضیا را

***

تا به مستی نرسد بر لب ساقی لب ما

پر نیاید ز خرابات مغان مطلب ما

عشق پیری ست که ساغر زده‌ایم از کف او

عقل، طفلی است که دانا شده در مکتب ما

توبه از شرب دمادم نتوانیم نمود

که جز این شیوه ی شیرین نبود مشرب ما

ملتی نیست به جز کفر محبت ما را

هیچ کیشی نتوان جست به از مطلب ما

«یا رب» ما اثری در تو ندارد ورنه

لرزه بر عرش فتاد از اثر یا رب ما

کس مبادا به سیه‌روزی ما در ره عشق

که فلک تیره شد از تیرگی کوکب ما

دی سحر داد به ما وعده ی دیدار ولی

ترسم از بخت سیه روز نگردد شب ما

تا نزد عشق به سر خط سعادت ما را

خدمت حضرت معشوق نشد منصب ما

گر ره وادی مقصود فروغی! این است

لنگ خواهد شدن اینجا قدم مرکب ما

***

گر در شمارآرم شبی نام شهیدان تو را

فردای محشر هر کسی گیرد گریبان تو را

گر سوی مصرت بردمی خون زلیخا خوردمی

زندان یوسف کردمی چاه زنخدان تو را

سرمایه ی جان باختم تن را ز جان پرداختم

آخر به مردن ساختم تدبیر هجران تو را

هر چند بشکستی دلم از حسرت پیمانه‌ای

اما دل بشکسته‌ام نشکست پیمان تو را

هر گه که بهر کشتنم از غمزه فرمان داده‌ای

بوسیدم و بر سر زدم، شاهانه فرمان تو را

گر خون پاکم را فلک بر خاک خواهد ریختن

حاشا که از چنگم کشد پاکیزه دامان تو را

گر بخت در عشقت به من فرمان سلطانی دهد

سالار هر لشگر کنم برگشته مژگان تو را

اشک شب و آه سحر، خون دل و سوز جگر

ترسم که سازد آشکار اسرار پنهان تو را

آشفته خاطر کرده‌ام جمعیت عشاق را

هر شب که یاد آورده‌ام زلف پریشان تو را

دانی کدامین مست را بر لب توان زد بوسه‌ها

مستی که بوسد دم به دم لبهای خندان تو را

زان رو فروغی می‌دهد چشم جهان را روشنی

کز دل پرستش می‌کند خورشید تابان تو را

***

هر چه کردم به ره عشق وفا بود وفا

وآنچه دیدم به مکافات جفا بود، جفا

شربت من ز کف یار الم بود الم

قسمت من ز در دوست بلا بود بلا

سکه ی عشق زدن محض غلط بود غلط

عاشق ترک شدن عین خطا بود خطا

بار خوبان ستم پیشه گران بود گران

کار عشاق جگر خسته دعا بود دعا

همه شب حاصل احباب، فغان بود فغان

همه جا شاهد احوال خدا بود خدا

اشک ما نسخه ی صد رشته گهر بود گهر

درد ما مایه ی صد گونه دوا بود دوا

نفس ما از مدد عشق قوی بود قوی

سر ما در ره معشوق فدا بود فدا

دعوی پیر خرابات به حق بود به حق

عمل شیخ مناجات ریا بود ریا

هر که جز مهر تو اندوخت هوس بود هوس

آن که جز عشق تو ورزید هوا بود هوا

هر ستم کز تو کشیدیم کرم بود کرم

هر خطا کز تو به ما رفت عطا بود عطا

زخم کاری زفراق تو به جان بود به جان

جان سپاری به وصال تو بجا بود بجا

در همه عمر فروغی به طلب بود طلب

در همه حال وجودش به رجا بود رجا

***

بوسه آخر نزدم آن دهن نوشین را

لب فرهاد نبوسید لب شیرین را

صدهزاران دل دیوانه به زنجیر کشم

گر به چنگ آورم آن سلسله ی پرچین را

گر شبی حلقه ی آن طره ی مشکین گیرم

مو به مو عرضه دهم حال دل مسکین را

سیم اگر بر زبر سنگ ندیدی هرگز

بنگر آن سینه ی سیمین و دل سنگین را

ز سر چشمه ی خورشید حقیقت بردم

تا گشودم به رخش چشم حقیقت بین را

کسی از خاک سر کوی تو بستر سازد

که سرش هیچ ندیده‌ست سر بالین را

گر به رخ اشک مرا در دل شب راه دهی

بشکنی رونق بازار مه و پروین را

گر تو در باغ قدم رنجه کنی فصل بهار

برکنی ریشه ی سرو و سمن و نسرین را

گر تو در بتکده با زلف چو زنار آیی

بت پرستان نپرستند بت سیمین را

کفر زلف تو چنان زد ره دین و دل من

که مسلمان نتوان گفت من بی دین را

ترسم از تیرگی بخت فروغی آخر

گرد خورشید کشی دایره ی مشکین را

***

در قمار عشق آخر باختم دل و دین را

وازدم در این بازی، عقل مصلحت بین را

فصل نوبهار آمد، جام جم چه می‌جویی؟

از می کهن پرکن کاسه ی سفالین را

آنکه در نظربازی عیب کوهکن کردی

کاش یک نظر دیدی، عشوه‌های شیرین را

باد غیرت آتش زد در سرای عطاران

تا به چهره افشاندی، چین زلف مشکین را

گر ز قد رخسارت مژده‌ای به باغ آرند

باغبان بسوزاند شاخ سرو و نسرین را

چون ز تاب می رویت از عرق بیالاید

آسمان بپوشاند روی ماه و پروین را

در کمال خرسندی نیش غم توان خوردن

گر به خنده بگشایی آن دو لعل نوشین را

گر تو پرده از صورت برکنار بگذاری

از میانه بر چینی، نقش چین و ماچین را

دفتر فروغی شد پر ز عنبر سارا

تا به رخ رقم کردی خط عنبرآگین را

***

دوش در آغوشم آمد آن مه نخشب

کاش که هرگز سحر نمی‌شدی این شب

مهوشی از مهر در کنار من آمد

چون قمر اندر میان خانه ی عقرب

عشق به جایی مرا رساند که آنجا

گردش گردون نبود تابش کوکب

هست به سر تا هوای کعبه ی مقصود

کوشش راکب خوش است و جنبش مرکب

تا کرم ساقی است و باده باقی

کام دمادم بگیر جام لبالب

لاف تقرب مزن به حضرت جانان

زانکه خموشند بندگان مقرب

هم دل خسرو شکست و هم سر فرهاد

عشوه ی شیرین تندخوی شکر لب

آنکه خبردار شد ز مساله ی عشق

کار ندارد به هیچ ملت و مذهب

روز مرا تیره ساخت جعد معنبر

زخم مرا تازه کرد عنبر اشهب

هیچ مرادم نداد خواندن اوراد

یار نشد مهربان ز گفتن «یارب»

سیمبران طالب زرند، فروغی!

جیب ملک دارد این دعای مجرب

کارگشای زمانه ناصردین شاه

آن که دعا گوی او رسید به مطلب

***

پایه عمر گرانمایه بر آب است برآب

همه جا شاهد این نکته حباب است حباب

باده خور باده به بانگ نی و فتوای حکیم

زانکه دل درد تو را چاره شراب است شراب

بر سر کوی خرابات کسی آباد است

که مدام از می دیرینه خراب است خراب

گر به تیغم نزند محض گناه است گناه

ور به خونم بکشد عین ثواب است ثواب

رسم عشاق جگر خسته نیاز است نیاز

خوی خوبان ستم پیشه عتاب است عتاب

آنکه عشق تو نورزید جماد است جماد

وآنکه می با تو ننوشید دواب است دواب

تا تو را اهل نظر هیچ تماشا نکنند

خم به خم زلف تو بر چهره نقاب است نقاب

در سفالین قدح از شیشه مکن می بد رنگ

که مدار فلک سفله شتاب است شتاب

گر فروغی نرود از سر کویت چه کند؟

که ملاقات رقیب تو عذاب است عذاب

***

اندوه تو شد وارد کاشانه‌ام امشب

مهمان عزیز آمده در خانه‌ام امشب

صد شکر خدا را که نشسته ‌ست به شادی

کنج غمت اندر دل ویرانه‌ام امشب

من از نگه شمع رخت دیده ندوزم

تا پاک نسوزد پر پروانه‌ام امشب

بگشا لب افسونگرت ای شوخ پریچهر

تا شیخ بداند ز چه افسانه‌ام امشب

ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد

ای بی‌خبر از گریه مستانه‌ام امشب

یک جرعه ی آن مست کند هر دو جهان را

چیزی که لبت ریخت به پیمانه‌ام امشب

شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی

گاهی شکن دام و گهی دانه‌ام امشب

تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی

خاک قدم محرم و بیگانه‌ام امشب

امید که بر خیل غمش دست بیابد

آه سحر و طاقت مردانه‌ام امشب

از من بگریزید که می‌خورده‌ام امروز

با من منشینید که دیوانه‌ام امشب

بی حاصلم از عمر گرانمایه، فروغی!

گر جان نرود در پی جانانه‌ام امشب

***

در سینه دلت مایل هر شعله ی آهی ست

در سیم سفید تو عجب سنگ سیاهی ست

جان از سر میدان تو بیرون نتوان برد

کز صف زده مژگان تو هر گوشه سپاهی ست

یکباره نشاید ز کسی چشم بپوشی

کآسوده دل از چشم تو گاهی به نگاهی ست

فریاد که دل در سر سودای تو ما را

انداخت به راهی که برون از همه راهی ست

گر شاهد درد دل عاشق رخ زرد است

در دعوی عشق تو مرا طرفه گواهی ست

از خط تو مهر کهنم تازه شد امروز

نازم سر خطت که عجب مهر گیاهی ست

چون خون مرا تیغ تو هر لحظه نریزد؟

کز عشق توام هر نفسی تازه گناهی ست

هرگز نکشم منت خورشید فلک را

تا بر سر من سایه ی کج کرده کلاهی ست

در کوی کسی عشق فکنده‌ست به چاهم

کز هر طرفش یوسفی افتاده به چاهی ست

اندیشه‌ای از فتنه افلاک ندارد

آن را که ز خاک در می‌خانه پناهی ست

گویند فروغی که مه و سال تو چون است؟

در مملکت عشق نه سالی و نه ماهی است

***

پیام باد بهار از وصال جانان است

بیار باده که هنگام مستی جان است

قدم به کوچه ی دیوانگی بزن چندی

حیات خضر پیمبر ز آب حیوان است

به راستی همه کس قدر وصل کی داند؟

مگر کسی که به محنت‌سرای هجران است

پسند خاطر مشکل پسند جانان نیست

وگر نه جان گران‌مایه دادن آسان است

عجب مدار که در عین درد خاموشم

که درد یار پریچهره محض درمان است

چراغ چشم من آن روی مجلس افروز است

طناب عمر من آن موی عنبر افشان است

به یاد کاکل پرتاب و زلف پر چینش

دل من است که هم جمع و هم پریشان است

مهی که راز من از پرده آشکارا کرد

هنوز صورت او زیر پرده پنهان است

مه صفر ز برای همین مظفر شد

که ماه عید همایون شاه ایران است

ابوالمظفر منصور ناصرالدین شاه

که زیر رایت او آفتاب تابان است

طلوع صبح جمالش فروغ آفاق است

بساط مجلس عیدش نشاط دوران است

فروغی! از غزل عید شاه شادی کن

که شادکامی شاعر ز عید سلطان است

***

یار اگر جلوه کند دادن جان این همه نیست

عشق اگر خیمه زند ملک جهان این همه نیست

نکته‌ای هست در این پرده که عاشق داند

ور نه چشم و لب و رخسار و دهان این همه نیست

مگر از کوچه ی انصاف درآید یوسف

ور نه سرمایه ی سودا زدگان این همه نیست

کوهکن تا به دل اندیشه ی شیرین دارد

گر به مژگان بکند کوه گران این همه نیست

از دو بینی بگذر تا به حقیقت بینی

که میان حرم و دیر مغان این همه نیست

چار تکبیر بزن زآنکه به بازار جهان

بایع و مشتری و سود و زیان این همه نیست

گر نهان عشوه ی چشم تو نگردد پیدا

فتنه ‌انگیزی پیدا و نهان این همه نیست

اثر شست تو خون همه را ریخت به خاک

ور نه در کشمکش تیر و کمان این همه نیست

هیچکس ره به میان تو ز موی تو نبرد

با وجودی که ز مو تا به میان این همه نیست

خود مگر روز جزا رخ بنمایی ورنه

جلوه ی حور و تماشای جنان این همه نیست

تو ندانی نتوان نقش تو بستن به گمان

زانکه در حوصله ی وهم وگمان این همه نیست

جام می نوش به یاد شه جمشید شعار

که مدار فلک و دور زمان این همه نیست

شاه دریا دل بخشنده ملک ناصردین

که پر همت او حاصل کان این همه نیست

آن چه من زان دهن تنگ، فروغی! دیدم

کی توان گفت! که تقریر زبان این همه نیست

***

قطع نظر ز دشمن ما کرد چشم دوست

دردی که داشتیم دوا کرد چشم دوست

در عین خشم اهل هوس را به خون کشید

کامی که داشتیم روا کرد چشم دوست

بر ما نظر فکند و ز بیگانه برگرفت

دیدی که التفات به جا کرد چشم دوست

جمعی بکشت و جمع دگر زنده ساخت باز

بنگر به یک نظاره چه‌ها کرد چشم دوست

از بهر یک نگاه بلاخیز خویشتن

ما را به صد بلیه رضا کرد چشم دوست

دوشینه داد وعده ی خون‌ریزی‌ام به ناز

وقت سحر به وعده وفا کرد چشم دوست

تشبیه خود به آهوی دشت ختن نمود

مگذر ز حق که عین خطا کرد چشم دوست

هر تن که سر کشید ز فرمان شهریار

او را نشان تیر بلا کرد چشم دوست

شمس‌الملوک ناصردین شاه کامکار

کز رویش اقتباس ضیا کرد چشم دوست

شاهی که بهر خاک قدوم مبارکش

خود را غلام باد صبا کرد چشم دوست

هر سو فروغی! از پی آشوب ملک دل

چندین هزار فتنه به پا کرد چشم دوست

***

دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است

چاره کن درد کسی کز همه ناچارتر است

من بدین طالع برگشته چه خواهم کردن؟

که ز مژگان سیاه تو نگون سارتر است

گر تواش وعده ی دیدار ندادی امشب

پس چرا دیده ی من از همه بیدارتر است؟

طوطی ار پسته ی خندان تو بیند گوید

که ز تنگ شکر این پسته شکربارتر است

هر گرفتار که در بند تو می‌نالد زار

می‌برد حسرت صیدی که گرفتارتر است

به هوای تو عزیزان همه خوارند، اما

گل به سودای رخت از همه کس خوارتر است

گر کشانند به یک سلسله طراران را

طره ی پرشکنت از همه طرارتر است

گر نشانند به یک دایره عیاران را

چشم مردم فکنت از همه عیارتر است

گر گشایند بتان دفتر مکاری را

بت حیلت‌گر من از همه مکارتر است

عقل پرسید که دشوارتر از کشتن چیست؟

عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است

تیشه بر سر زد و پا از در شیرین نکشید

کوهکن بر در عشق از همه پادارتر است

در همه شهر ندیده‌ست کسی مستی من

زانکه مست می عشق از همه هشیارتر است

دوش آن صف زده مژگان به فروغی می‌گفت

که دم خنجر شاه از همه خون‌خوارتر است

سر شاهان جوان بخت ملک ناصردین

که به شاهنشهی از جمله سزاوارتر است

***

شیوه ی خوش منظران، چهره نشان دادن است

پیشه ی اهل نظر، دیدن و جان دادن است

چون به لبش می‌رسی، جان بده و دم مزن

نرخ چنین گوهری، نقد روان دادن است

خواهی اگر وصل یار، از غم هجران منال

ز آن که وصول بهار، تن به خزان دادن است

چشم وی آراسته، ابروی پیوسته را

زآن که تقاضای ترک، زیب کمان دادن است

سنبلش ار می‌برد، صبر و قرارم چه باک

تا صفت نرگسش، تاب و توان دادن است

شاهد شیرین لبم، بوسه نهان می‌دهد

آری رسم پری، بوسه نهان دادن است

یار خراباتی ام رطل گران داد و گفت

شغل خراباتیان، رطل گران دادن است

دوش هلاک مرا، خواجه به فردا فکند

چون روش خواجگی، بنده امان دادن است

گر به تو دل داده‌ام، هیچ ملامت کن

عادت پیر کهن، دل به جوان دادن است

دولت پاینده باد، ناصردین شاه را

زآنکه همه کار وی، نظم جهان دادن است

نطق فروغی خوش است، با سخن عشق دوست

ورنه ادای سخن، رنج زبان دادن است

***

قاعده ی قد تو فتنه به پا کردن است

مشغله ی زلف تو بستن و واکردن است

خرمی صحن باغ با تو خرامیدن است

فرخی صبح عید با تو صفا کردن است

هر که به ناچار کرد از سر کویت سفر

منزلش اول قدم، رو به قفا کردن است

چون نکند چشم تو چاره ی دلخستگان؟

زآنکه قرار طبیب خسته دوا کردن است

عشق تو آزاد کرد از همه قیدی مرا

زآنکه سلوک ملوک، بسته رها کردن است

وعده ی قتل مرا هیچ نکردی خلاف

زآنکه طریق وفا، وعده وفا کردن است

شاید اگر چشم تو می‌کشدم بی‌خطا

شیوه ی ترک ختن عین خطا کردن است

بوسه پس از می بده، کام دلم هی بده

زآنکه شعار لبت، کامروا کردن است

من به دعا کرده‌ام، مدعیان را هلاک

زآنکه خواص دعا، دفع بلا کردن است

روشنی چشم من، روی نکو دیدن است

مصلحت کار من، کار به جا کردن است

بنده ی تقصیرکار، بند خطاکاری است

خواجه ی صاحب کرم، فکر عطا کردن است

وادی بی‌انتها راه طلب رفتن است

دولت بی‌منتها، یاد خداکردن است

قاصد فرخنده‌پی، از در جانان رسید

جان گران‌مایه را، وقت فدا کردن است

شغل فروغی ز شاه، دامن زر بردن است

کار مه از آفتاب، کسب ضیا کردن است

ناصردین شاه را، دان که به هر بامداد

بر گهرش آفتاب، گرم دعا کردن است

***

به هر غمی که رسد از تو خاطرم شاد است

که بنده ی تو ز بند کدورت آزاد است

چگونه پیش تو ناید پری به شاگردی؟

که مو به موی تو در علم غمزه استاد است

ز سیل حادثه غم نیست میگساران را

که آستانه می‌خانه سخت بنیاد است

غم زمانه مرا سخت در میانه گرفت

بیا فدای تو ساقی که وقت امداد است

دلی که هیچ فسونگر نکرد تسخیرش

کنون مسخر افسون آن پری‌زاد است

هوای سرو بلندی فتاده بر سر من

که سایه‌اش به سر هیچکس نیفتاده است

مذاق عیش مرا تلخ کرد شیرینی

که تلخ‌کام لبش صدهزار فرهاد است

هزار تیر به صید دلم فکند اما

هنوز چشم امیدم به دست صیاد است

فغان که داد ز دست ستمگری است مرا

که هرگزش نتوان گفت این چه بیداد است

شهی به خون اسیران عشق فرمان داد

که تیغ بر کف ترکان کج کله داد است

فروغی! از ستم مهوشان به درگه شاه

چرا خموش نشینی؟ که جای فریاد است

جهان گشای عدوبند، شاه ناصردین

که تیغ اوهمه درهای بسته بگشاد است

سر ملوک عجم تاجدار کشور جم

که ذات او سبب دستگاه ایجاد است

***

آن که مرادش تویی از همه جویاترست

وآنکه در این جستجوست از همه پویاترست

گر همه صورتگران صورت زیبا کشند

صورت زیبای تو از همه زیباترست

چون به چمن صف زنند خیل سهی قامتان

قامت رعنای تو از همه رعناترست

سنبل مشکین تو از همه آشفته‌تر

نرگس شهلای تو از همه شهلاترست

حسن دل آرای تو از همه مشهورتر

عاشق رسوای تو از همه رسواترست

مست مقامات شوق از همه هشیارتر

پیر خرابات عشق از همه برناترست

آن که به محراب گفت از همه مؤمن ‌ترم

گر دو سه جامش دهند از همه ترساتر است

باده ی پایندگی از کف ساقی گرفت

آن که به پای قدح از همه بی‌پاتر است

سر غم عشق را در دل اندوهناک

هر چه نهان می‌کنی از همه پیداتر است

چون که سلاطین کنند دعوی بالاتری

رایت سلطان عشق از همه بالاتر است

گر همه شاهان برند دست به برنده تیغ

تیغ جهان‌گیر شاه از همه براتر است

ناصردین شهریار، تاج ده و تاج‌دار

آن که به تدبیر کار از همه داناتر است

اختر فیروز او از همه فیروزتر

گوهر والای او از همه والاتر است

مرغ چمن دم نزد پیش فروغی بلی

آن که زبانش تویی از همه گویاتر است

***

ساقی فرخنده پی، تاب کفش ساغرست

پیرو چشم خوشش گردش هفت اخترست

تشنه لب دوست را بر لب کوثر مخوان

مطلب این تشنه کام آن لب جان پرورست

عارف خونین جگر تشنه لب لعل دوست

واعظ کوته‌ نظر در طلب کوثر است

خیز و بجو جام جم سوی چمن خوش بچم

کز نم ابر کرم دامن صحرا ترست

تا به خوشی می‌وزد باد خوش نوبهار

جام می خوش‌گوار گر تو دهی خوش‌ترست

حرف خراباتیان از کرم کردگار

ذکر مناجاتیان از غضب داور است

سلسله ی شاهدان سلسله ی رحمت است

مساله ی زاهدان مساله یی دیگرست

حلقه ی ارباب حال حلقه ی عیش و نشاط

مجلس اصحاب قال مجلس شور و شرست

حالت لب تشنه را خضر خبردار نیست

لذت لب تشنگی خاصه ی اسکندرست

هم دل خسرو شکافت هم جگر کوهکن

کز همه زورآوران عشق تواناترست

هر کسی آورده روی بر طرف قبله‌یی

قبله ی اهل نظر شاه ملک منظرست

داور نیکو نهاد ناصردین شاه راد

آن که گه عدل و داد بر همه شاهان سرست

طبع سخاپیشه‌اش فتنه ی دریا و کان

دست کرم گسترش آفت سیم و زرست

سایه ی الطاف شاه تا به فروغی فتاد

نظم فروغ افکنش زیور هر دفترست

***

بار محبت از همه باری گران‌ترست

و آن کس کشد که از همه کس ناتوان‌ترست

دیگر ز پهلوانی رستم سخن مگوی

زیرا که عشق از همه کس پهلوان‌ترست

چون شرح اشتیاق دهد در حضور دوست؟

بیچاره‌یی که از همه کس بی‌زبان‌ترست

هر دل که شد نشانه ی آن تیر دل‌نشین

فردای محشر از همه صاحب نشان‌ترست

هر دم به تلخ‌کامی ما خنده می‌زند

شکر لبی که از همه شیرین دهان‌ترست

مانند موی کرده تنم را به لاغری

فربه تنی که از همه لاغر میان‌تر است

دانی که من به مجمع آن شمع کیستم؟

پروانه‌ای که از همه آتش به جان‌ترست

کی می‌دهد ز مهر به دست من آسمان

دست مهی که از همه نامهربان‌ترست

هر بوستان که می‌رود اشک روان من

سرو روانش از همه سروی روان‌ترست

مستغنی‌ام ز لعل دُرافشان مهوشان

تا دست شاه از همه گوهر فشان‌ترست

دارای تخت، ناصردین شه که وقت کار

بخت جوانش از همه بختی جوان‌ترست

قصر جلالش از همه قصری رفیع‌تر

نور جمالش از همه نوری عیان‌ترست

هر سو کمین گشاده، فروغی! به صید من

تیرافکنی که از همه ابرو کمان‌تر است

***

حور تویی، بوستان، بهشت برین است

باده به من ده که سلسبیل همین است

حادثه‌ها را ز چشم مست تو بیند

بر سر هر کس که چشم حادثه بین است

کس نستاند به هیچ نافه ی چین را

تا سر زلف تو سر به سر همه چین است

تا که دو زلف تو بر یسار و یمین است

چشم دو عالم بدان یسار و یمین است

زلف گره‌گیر خود بین که بدانی

کارگشای دل اسیر من این است

از دم تیر بلا کجا بگریزم؟

کز همه سو ترک غمزه‌ات به کمین است

تا تو سوار سمند برق عنانی

خرمن مه در میان خانه زین است

کی کرمت نگذرد ز بنده ی عاصی

چون صفت خواجه ی کریم چنین است

زخم درونم چگونه چاره پذیرد؟

تا سر و کارم بدان لب نمکین است

راز نهان مرا ز پرده عیان ساخت

شوخ پری پیکری که پرده نشین است

چشم من و دور جام باده رنگین

تا که سپهر دو رنگ بر سر کین است

دوره ی ساقی مدام باد که خوش گفت

دور خوشی دور شاه ناصر دین است

بسته ی او هر چه در کنار و میان است

بنده ی او هر که در زمان و زمین است

تاج و نگین دور از او مباد فروغی!

تا که نشان در جهان ز تاج و نگین است

***

تا دیدن آن ماه فروزنده محال است

فیروزی‌ام از اختر فرخنده محال است

تا زلف پراکنده ی او جمع نگردد

جمعیت دل‌های پراکنده محال است

تا از همه شیرین دهنان چشم نپوشی

بوسیدن آن لعل شکرخنده محال است

مشکل که به دستم رسد آن لعل گهربار

بر دست گدا گوهر ارزنده محال است

گر عشق من از پرده عیان شده عجبی نیست

پوشیدن این آتش سوزنده محال است

من در همه احوال خوشم، تا تو نگویی

کز بهر کسی شادی پاینده محال است

گر خواجه ی مشفق بکشد یا که ببخشد

الا روش بندگی از بنده محال است

بشنو که دم تیشه چه خوش گفت به فرهاد

رفتن ز سر کوی وفا، زنده محال است

کس در عقبش قوت رفتار ندارد

همراهی آن سرو خرامنده محال است

آگاه نشد هیچکس از بازی گردون

آگاهی از این گنبد گردنده محال است

سرمایه ی دریای گران‌مایه فروغی!

بی‌ابر کف خسرو بخشنده محال است

شه ناصردین آن که بر رای منیرش

تابیدن خورشید درخشنده محال است

***

ای فتنه ی هر دوری از قامت فتانت

آشوب قیامت را دیدیم به دورانت

یک قوم جگرخونند از لعل می‌آلودت

یک جمع پریشانند از زلف پریشانت

هم چاره ی هر نیشی از خنده ی نوشینت

هم راحت هر جانی از حقه ی مرجانت

هم نشئه ی هر جامی از چشم خمارینت

هم شکر هر کامی از پسته ی خندانت

کیفیت هر مستی از نرگس مخمورت

پیچیدن هر کاری از سنبل پیچانت

فیروزی هر فالی از طلعت فیروزت

تابیدن هر نوری از اختر تابانت

سرمایه ی هر تیغی از خم شده ابرویت

برگشتن هر بختی از صف‌زده مژگانت

نطق همه گویا شد از غنچه ی خاموشت

راز همه پیدا شد از عشوه ی پنهانت

تا طره ی طرارت زد دست به طراری

دست همه بر بستی، فریاد ز دستانت

تا تیر تو را خوردم پرنده شدم آری

پرواز توان کردن از ناوک پرانت

سهل است گر از دستت شد چاک گریبانم

ترسم نرسد دستم بر چاک گریبانت

آهی که دل تنگم از سینه کشد امشب

آه ار بکشد فردا در حضرت سلطانت

شد ناصردین کز دل دور فلکش گوید

ای ثابت و سیارم، آماده ی قربانت

تا چند فروغی را حیرت‌زده می‌خواهی

ای ماه فروغ افکن مات رخ رخشانت

***

تا بر اطراف رخت جعد چلیپایی هست

هر طرف پای نهی سلسله در پایی هست

قتل عشاق تو خالی ز تماشایی نیست

وه که از هر طرفت طرفه تماشایی هست

بعد کشتن تن صد چاک مرا باید سوخت

که هنوز از تو به دل باز تمنایی هست

گر به شتاب آمدی از ناله ی دلسوختگان

تیغ خونریزی و بازوی توانایی هست

دی پی تجربه از کوی تو بیرون رفتم

به گمانی که مرا از تو شکیبایی هست

جان شیرین ز غم عشق به تلخی دارم

به امیدی که تو را لعل شکرخایی هست

لب جان بخش تو گر بوسه به جان بفروشد

من سودا زده را هم سر سودایی هست

واعظ از سایه ی طوبی سخنی می‌گوید

غیر قد تو مگر عالم بالایی هست

من و سودای تو تا دامن صحرا برجاست

من و اندوه تو تا عشق غم افزایی هست

ای که بی‌جرم خوری خون فروغی هر روز

هیچ گویا خبرت نیست که فردایی هست

***

بر سر راه تو افتاده سری نیست که نیست

خون عشاق تو در ره‌گذری نیست که نیست

غیرت عشق عیان خون مرا خواهد ریخت

که نهان با تو کسی را نظری نیست که نیست

من نه تنها ز سر زلف تو مجنونم و بس

شور آن سلسله در هیچ سری نیست که نیست

نه همین لاله به دل داغ تو دارد ای گل

داغ سودای رخت بر جگری نیست که نیست

اثری آه سحر در تو ندارد، فریاد

ور نه آه سحری را اثری نیست که نیست

سیل اشک ار بکند خانه ی مردم نه عجب

کز غمت گریه کنان چشم تری نیست که نیست

جز شب تیره ی ما را که ز پی روزی نیست

پی هر شام سیاهی سحری نیست که نیست

چون خرامی، به قفا از ره رحمت بنگر

کز پی‌ات دیده ی حسرت نگری نیست که نیست

بی خبر شو اگر از دوست خبر می‌خواهی

زآنکه در بی خبری‌ها خبری نیست که نیست

ترک سر تا نکنی پای منه در ره عشق

که درین وادی حیرت خطری نیست که نیست

من مسکین نه همین خاک درش می‌بوسم

خاک بوس در او تاجوری نیست که نیست

قابل بندگی خواجه نگردید افسوس

ور نه در طبع فروغی هنری نیست که نیست

***

گرنه خورشید فلک خاک نشین ره توست

پس چرا هر سحر افتاده به جولان ‌گه توست؟

هر کجا می‌گذری شعله ی آه دل ماست

هر طرف می‌نگری جلوه روی مه توست

خاک درگاه تو سر منزل آسودگی است

نیک‌بخت آن سر شوریده که بر درگه توست

دیده تا زلف و زنخدان تو را یوسف دل

گاه در گوشه ی زندان و گهی در چه توست

هیچم از کار دل غمزده آگاهی نیست

تا مرا آگهی از غمزه ی کارآگه توست

کاشکی خون مرا تیغ محبت می‌ریخت

بر سر خاک شهیدی که زیارت گه توست

تو سهی سرو خرامان ز کجا می‌آیی؟

که دل و جان فروغی همه جا همره توست

***

تو و آن قامتی که موزون است

من و این طالعی که وارون است

تو و آن طره‌ای که مفتول است

من و این دیده‌ای که مفتون است

تو و آن پیکری که مطبوع است

من و این خاطری که محزون است

تو و آن پنجه‌ای که رنگین است

من و این سینه‌ای که کانون است

تو و آن خنده‌ای که نوشین است

من و این گریه‌ای که قانون است

تو و آن نخوتی که بی‌حد است

من و این حسرتی که افزون است

تو و رویی که لمعه ی نور است

من و چشمی که چشمه ی خون است

تو و زلفی که عنبر ساراست

من و اشکی که دُر مکنون است

من و خون دلی که مقسوم است

تو و لعل لبی که میگون است

من ندانم غم فروغی چیست

تو نپرسی که خسته‌ام چون است؟

***

گر نه زلفش پی شبیخون است

پس چرا حال دل دگرگون است؟

درد شیرین دوای فرهاد است

غم لیلی نشاط مجنون است

صبر در چنگ شوق مغلوب است

عقل در کار عشق مفتون است

چون ننالم که تیغ بر فرق است؟

چون نگریم که بخت وارون است؟

خون من ریخت قاتلی که به حشر

کشته‌اش از حساب بیرون است

قسمت من ز کارخانه ی عشق

داغ و دردی که از حد افزون است

می حرام است خاصه در رمضان

جز بر آن لعل لب که میگون است

گر ز دست تو گریه سر نکنم

چه کنم با دلی که پر خون است؟

تا فروغی غزل‌سرای تو شد

صاحب صد هزار مضمون است

***

امروز ندارم غم فردای قیامت

کافروخته رخ آمد و افراخته قامت

در کوی وفا چاره به جز دادن جان نیست

یعنی که مجو در طلبش راه سلامت

تیری ز کمانخانه ابروش نخوردم

تا سینه نکردم هدف تیر ملامت

فرخنده مقامی ست سر کوی تو لیکن

از رشک رقیبان نبود جای اقامت

چون دعوی خون با تو کنم در صف محشر

کز مست معربد نتوان خواست غرامت

تا محشر اگر خاک زمین را بشکافند

از خون شهیدان تو یابند علامت

با حلقه ی زنار سر زلف تو زاهد

تسبیح ز هم بگسلد از دست ندامت

من پیرو شیخی که ز خاصیت مستی

در پای خم انداخته دستار امامت

کیفیت پیمانه گر این است فروغی!

چون است سبوکش نزند لاف کرامت؟

***

کار من تا به زلف یار من است

صد هزاران گره به کار من است

هر کجا روز تیره‌ای بینی

دست پرورد روزگار من است

شادمانی به دشمن ارزانی

تا غم دوست دوستدار من است

ناصح تیره‌دل چنان داند

که محبت به اختیار من است

آن که در هیچ جا قرارش نیست

دل بی‌صبر و بی‌قرار من است

پی طفلان نوش لب گیرد

طفل اشکی که در کنار من است

صبح محشر که گفت واعظ شهر

از پس شام انتظار من است

آن قیامت که عاشقان خواهند

قامت سرو گلعذار من است

مجلس‌آرای عالم معنی

صورت نازنین نگار من است

من فروغی پیمبر سخنم

معجزم نظم آب‌دار من است

***

غمش را غیر دل سر منزلی نیست

ولی آن هم نصیب هر دلی نیست

کسی عاشق نمی‌بینم و گر نه

میان جان و جانان حایلی نیست

کی اش مجنون لیلی می‌توان گفت؟

کسی کافسانه در هر محفلی نیست

کجا گردد قبول خواجه ی ما؟

غلامی راکه بخت مقبلی نیست

نشاطی هست در قربان گه عشق

که مقتولی ملول از قاتلی نیست

شرابی خورده‌ام از جام طفلی

که در خمخانه ی هر کاملی نیست

من از بی حاصلی حاصل گرفتم

وزین خوش‌ تر کسی را حاصلی نیست

سر کوی عدم گشتم که آنجا

دو عالم را وجود قابلی نیست

شدستم غرق دریایی که هرگز

غریقش را امید ساحلی نیست

من و آن صورت زیبا فروغی

که این معنی به هر آب و گلی نیست

***

عهد همه بشکستم در بستن پیمانت

دامن مکش از دستم، دست من و دامانت

حسرت خورم از خونی کش ریخته شمشیرت

غیرت برم از چاکی کش دوخته پیکانت

بس جبهه که بر خاک است از طلعت فیروزت

بس جامه که صد چاک است از چاک گریبانت

بس خانه که ویران است از لشگر بیدادت

بس دیده که گریان است از غنچه ی خندانت

هم‌خون خریداران پیرایه ی بازارت

هم جای طلب کاران پیرامن دکانت

از کشتن مظلومان عاجز شده بازویت

وز کثرت مشتاقان تنگ آمده میدانت

امید نظربازان از چشم سیه مستت

تشویق سحرخیزان از جنبش مژگانت

دیباچه ی زیبایی رخسار دل‌آرایت

مجموعه ی دلبندی گیسوی پریشانت

خون همه در مستی خوردی به زبر دستی

دست همه بربستی گرد سر دستانت

آن روز قیامت را بر پای کند ایزد

کآیی پی دل جویی بر خاک شهیدانت

الهام توان گفتن اشعار فروغی را

تا چشم وی افتاده‌ست بر لعل سخن دانت

***

عمری که صرف عشق نگردد بطالت است

راهی که رو به دوست ندارد ضلالت است

من مجرم محبت و دوزخ فراق یار

وآه درون به صدق مقالم دلالت است

گیرم به خون دیده نویسم رساله را

کس را در آن حریم چه حد رسالت است؟

در عمر خود به هیچ قناعت نموده‌ام

تا روزی ام به تنگ دهانش حوالت است

کام ار به استمالت ازو می‌توان گرفت

هر ناله‌ام علامت صد استمالت است

گر سر نهم به پای تو عین سعادت است

ورجان کنم فدای تو جای خجالت است

آمد بهار و خاطر من شد ملول‌تر

زیرا که باغ بی‌تو محل ملالت است

گفتم که با تو صورت حالی بیان کنم

دردا که حال عشق برون از مقالت است

برخیز تا به پای شود روز رستخیز

وانگه ببین شهید غمت در چه حالت است

کی می‌کند قبول فروغی به بندگی

فرماندهی که صاحب چندین جلالت است

***

کفر زلفش رهزن دین است گویی نیست هست

کافری سرمایه‌اش این است گویی نیست هست

تا چه کرد آن سنبل نورسته در گلزار حسن

کش قدم بر فرق نسرین است گویی نیست هست

تا هوای عنبرین مویش مرا بر سر فتاد

مو به مویم عنبرآگین است گویی نیست هست

شانه تا زد چین زلفش را به همراه صبا

کاروان نافه ی چین است گویی نیست هست

با صف مژگان به قتل مردم صاحب نظر

چشم مستش مصلحت بین است گویی نیست هست

با نظربازی که هرگز ترک مهر او نکرد

ترک چشمش بر سر کین است گویی نیست هست

تا ز دستم سر کشید آن گلبن باغ مراد

دیده‌ام پراشک رنگین است گویی نیست هست

وصل جانان قسمت اهل هوس شد، ای دریغ!

گل نصیب دست گل‌چین است گویی نیست هست

هر کجا کز عشق او عشاق ذکری سر کنند

الحق آنجا جای تحسین است گویی نیست هست

از دل خونینم ای زلف مسلسل سرمپیچ

زآنکه اول نافه خونین است گویی نیست هست

گر فروغی گفت من عاشق نی‌ام باور مکن

کوه‌کن را شور شیرین است گویی نیست هست

***

یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت

داد خود را زآن مه بیدادگر خواهم گرفت

چشم گریان را به توفان بلا خواهم سپرد

نوک مژگان را به خون آب جگر خواهم گرفت

نعره‌ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد

شعله‌ها خواهم شد و در خشک و تر خواهم گرفت

انتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم کشید

آرزویم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت

یا به زندان فراقش بی نشان خواهم شدن

یا گریبان وصالش بی خبر خواهم گرفت

یا بهار عمر من رو بر خزان خواهد نهاد

یا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت

یا به پایش نقد جان بی‌گفتگو خواهم فشاند

یا ز دستش آستین بر چشم تر خواهم گرفت

یا به حاجت در برش دست طلب خواهم گشاد

یا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت

یا لبانش را ز لب هم‌چون شکر خواهم مکید

یا میانش را به بر هم‌چون کمر خواهم گرفت

گر نخواهد داد من امروز داد آن شاه حسن

دامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفت

بر سرم قاتل اگر بار دگر خواهد گذشت

زندگی را با دم تیغش ز سر خواهم گرفت

باز اگر بر منظرش روزی نظر خواهم فکند

کام چندین ساله را از یک نظر خواهم گرفت

با سر و پای مرا در خاک و خون خواهد کشید

یا بر و دوش ورا در سیم و زر خواهم گرفت

گر فروغی ماه من برقع ز رو خواهد فکند

صد هزاران عیب بر شمس و قمر خواهم گرفت

***

نخست نغمه ی عشاق فصل گل این است

که داغ لاله‌رخان به ز باغ نسرین است

فغان ز دامن باغی که باغبان آنجا

همیشه چشم امیدش به دست گل‌چین است

سپرده مرهم زخمم فلک به دست مهی

که صاحب خط خوش‌بوی و خال مشکین است

علاج نیست خلاص از کمند او ورنه

ز پای تا به سرم چشم مصلحت بین است

به عهد عارض گلگون او بحمدالله

که کار اهل نظر ز اشک دیده رنگین است

کسی که شهد محبت چشیده می‌داند

که تلخ از آن لب نوشین به طعم شیرین است

اسیر آن خط سبزم که مو به مو دام است

غلام آن سر زلفم که سر به سر چین است

به هر کجا که منم شغل اختران مهر است

به هر زمین که تویی کار آسمان کین است

سواد زلف تو مجموعه ی شب و روز است

نگاه چشم تو غارتگر دل و دین است

قد تو وقت روش، رشک سرو و شمشاد است

رخ تو زیر عرق، شرم ماه و پروین است

فروغی از سخن دوست لب نمی‌بندد

که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است

***

بنشست و ز رخ پرده برانداخته برخاست

کار من دل سوخته را ساخته برخاست

ماهی ست چو با طلعت افروخته بنشست

سروی است چو با قامت افراخته برخاست

پیداست ز بالیدن بالای بلندش

کز بهر هلاک من دلباخته برخاست

چشمش پی خون ریختن مردم هشیار

مستی ست که با تیغ ستم آخته برخاست

افسوس که از انجمن آن ماه سیه چشم

ما را همه نادیده و نشناخته برخاست

آن ترک نوازنده به سرحلقه ی عشاق

کز خاک درش با تن نگداخته برخاست

در آتش دوزخ نرود سوخته جانی

کز خاک درش با تن نگداخته برخاست

تا سایه ی شمشاد تو افتاد به بستان

بر سرو سهی دود دل فاخته برخاست

خندید به آیینه ی خورشید فروغی

تا صفحه ی دل از همه پرداخته برخاست

***

کس نیست کاو به لعل تو خونش سبیل نیست

الا کسی که تشنه لب سلسبیل نیست

مستغنی‌ام به عشق تو از وصل حور عین

آری به چشم من همه چشمی کحیل نیست

روز قیامت آمد و وصلت نداد دست

الحق که چون فراق تو لیلی طویل نیست

آنان که بر جمال تو بگشاده‌اند چشم

یوسف به چشم همت ایشان جمیل نیست

جز نقد جان و دل که پسند تو نیستند

چیزی میسرم ز کثیر و قلیل نیست

امروز در میانه ی عشاق روی تو

مانند بنده هیچ عزیزی ذلیل نیست

روز جزا که اجر شهیدان رقم زنند

ماییم و قاتلی که به فکر قتیل نیست

گر جذبه‌ای ز حضرت جانان به جان رسد

حاجت به رهنمایی پیر و دلیل نیست

منت خدای راکه برندم خیال عشق

جایی که حد پر زدن جبرئیل نیست

یار من آن طبیب مسیحا نفس گذشت

یک تن درست نیست کزین غم علیل نیست

برقی که سوخت کشت فروغی به یک فروغ

کمتر ز نور موسی و نار خلیل نیست

***

تا حلقه ی زنجیر دل آن زلف دراز است

درهای جنون بر من سودازده باز است

شور دل فرهاد شکر خنده ی شیرین

تاج سر محمود و کف پای ایاز است

چشمی که تویی شاهد او محو تماشا

جایی که تویی قبله ی او گرم نماز است

زان عمر من و زلف تو کوتاه و بلند است

زیرا که به هر ورطه نشیب است و فراز است

صیدی که به چنگ تو نیفتاد چه داند

حال دل آن صعوه که در چنگل باز است

گر خشم کند لعبت منظور و گر ناز

صاحب نظر آن است که در عین نیاز است

سوز دل عشاق ز پروانه بپرسید

کز شمع فروزنده مهیای گداز است

تشویش جزا با همه تقصیر نداریم

چون خواجه ی بخشنده ی ما بنده‌نواز است

نازنده درآمد ز در آن شوخ، فروغی!

هنگام نیاز من و هنگامه ی ناز است

***

شب جدایی تو روز واپسین من است

که ناله ی هم نفس و گریه هم نشین من است

میان گبر و مسلمان از آن سرافرازم

که زلف و روی تو آیات کفر و دین من است

به عرصه‌ای که درآیند خیل سوختگان

منم که داغ تو آرایش جبین من است

فتاده تا نظرم بر کمان ابروی تو

چه دیده‌ها که ز هر گوشه در کمین من است

از آن زمان که زمین بوس آستان توام

سر ملوک جهان جمله بر زمین من است

به تختگاه محبت من آن سلیمانم

که اسم اعظم تو نقش بر نگین من است

من آن وجود شریفم که در قلمرو عشق

کمینه خاک رهت جان نازنین من است

به شادی دو جهانش نمی‌توان دادن

غمی که از تو نصیب دل غمین من است

فروغی از شرف خاک آستانه ی دوست

تجلی کف موسی در آستین من است

***

کیفیتی که دیدم از آن چشم نیم مست

با صدهزار جام نیارد کسی به دست

یک جسم ناتوان ز سر راه او نخاست

یک صید نیم‌جان ز کمین‌گاه او نجست

کو آن دلی که نرگس فتان او نبرد؟

کو سینه‌ای که خنجر مژگان او نخست؟

جز یاد او امید بریدم ز هر چه بود

جز روی او کناره گرفتم ز هر که هست

منت خدای را که ز هر سو به روی من

در باز شد ز همت رندان می‌پرست

با من مگو که بهر چه دیوانه گشته‌ای

با آن پری بگوی که زنجیر من گسست؟

پهلو زند به شه‌پر جبرییل ناوکی

کز شست او رها شد و بر جان من نشست

زلف گره‌گشای تو پیوند من برید

چشم درست‌کار تو پیمان من شکست

از جعد سر بلند تو یک قوم دستگیر

وز عنبری کمند تو یک جمع پای بست

سرو بلند من ننهد پا فروغیا!

بر فرق آن کسی که نگردد چو خاک پست

***

امشب ز روی مهر، مهی در سرای ماست

کز یمن مقدمش سر مه زیر پای ماست

ای عشق! پا به تارک جمشید سوده‌ایم

تا سایه ی‌ تو بر سر خورشیدسای ماست

ما از ازل رضا به قضای خدا شدیم

زان تا ابد رضای قضا در رضای ماست

عهدی نبسته‌ایم که در هم توان شکست

سختی که هیچ سست نگردد وفای ماست

منت خدای را که غم روی آن پری

بیگانه از شماست ولی آشنای ماست

جان می‌دهیم و ناز طبیبان نمی‌کشیم

زیرا که درد او به حقیقت دوای ماست

تا ریخت خون ما لب یاقوت رنگ دوست

کون و مکان کنایتی از خون بهای ماست

بالاتریم ما ز سکندر به حکم آنک

آیینه، عکسی از دل گیتی نمای ماست

یک شب قدم ز چاه طبیعت برون گذار

تا بنگری صفای فلک از صفای ماست

گفتم که عیسی از چه کند زنده مرده را

گفتا نتیجه ی نفس جان‌فزای ماست

گفتم هنوز بی تو فروغی نمرده‌ است

گفتا بقای زنده‌دلان از بقای ماست

***

ترک کمان کشیده دو چشم سیاه توست

تیری که بر نشانه نشیند نگاه توست

امروز هر تنی که به شمشیر کشته‌ای

فردای رستخیز به جان عذر خواه توست

بر دیده‌اش فرشته کشد از پی شرف

خون کسی که ریخته بر خاک راه توست

پای غرور بر سر صید حرم نهد

هر آهویی که قابل نخجیر گاه توست

بس دل اسیر زلف و زنخدان نموده‌ای

بس یوسف عزیز که در بند چاه توست

شاهان به هیچ حیله مسخر نکرده‌اند

ملکی که در تصرف خیل و سپاه توست

روزی که صف کشند خلایق پی حساب

جرمی که در حساب نیاید گناه تست

مستان ز باده‌های دمادم ندیده‌اند

کیفیتی که در نگه گاه‌گاه توست

رخشنده آفتاب فروغی فرو رود

هر جا که جلوه ی رخ تابنده ماه توست

***

پیشتر زآنکه مهی جلوه در این محفل داشت

مهره ی مهر تو در حقه ی دل منزل داشت

من همین از نظر افتاده چشمت بودم

ور نه صد مساله با مردم صاحب دل داشت

دوش با سرو حدیث غم خود می‌گفتم

کاو هم از قد تو خون در دل و پا در گل داشت

خون بهای دلم از چشم تو نتوانم خواست

که به یک غمزه دو صد غرقه به خون بسمل داشت

هر تنی در طلبت لایق جان دادن نیست

نیک بخت آن که تن پاک و دل قابل داشت

خال هندوی تو بر آتش عارض شب و روز

پی احضار دل سوختگان فلفل داشت

در ره عشق مرا حسرت مقتولی کشت

که نگاهی گه کشتن به رخ قاتل داشت

ساخت فارغ ز غم رفته و آینده مرا

وه که ساقی خبر از ماضی و مستقبل داشت

با همه ناخوشی عشق فروغی خوش بود

شادکام آن که غم روی تورا حاصل داشت

***

زین حلاوتها که در کنج لب شیرین توست

کی اجل بندد زبانی را که در تحسین توست

کامیاب آن تن که تنها با تو در بستر بخفت

نیکبخت آن سر که شبها بر سر بالین توست

هر که در کون مکان می‌بینم ای سلطان حسن

بی سر و سامان عشق بی‌دل و بی‌دین توست

آن که چون طومار پیچیده‌ست دلها را به هم

چین زلف عنبر افشان و خط مشکین توست

غالبا غالب نگردد با تو دست روزگار

زین توانایی که در سرپنجه ی سنگین توست

خود مگر از لطف بنوازی دل مسکین ما

ورنه کی این شیشه همسنگ دل سنگین توست

خون‌ بهایی از تو نتوان خواست کز روز ازل

عشق‌بازی کیش تو، عاشق کشی آیین توست

هر بلایی بر زمین نازل شود از آسمان

جز بلای ما که از بالای با تمکین توست

روز مردم تیره شد از ناله ی شبگیر ما

وین هم از تحریک تار طره ی پرچین توست

گر چو مینا خون بگریم بر من از حیرت مخند

کاین هم از کیفیت جام می رنگین توست

گر من از لب تشنگی در عشق میرم باک نیست

ز آن که آب زندگی در شمه ی نوشین توست

خواجه! هی چشم عنایت از فروغی بر مدار

ز آن که مملوک قدیم و بنده ی دیرین توست

***

دی در میان مستی خنجر کشیده برخاست

وز ما بجز محبت جرمی ندیده برخاست

چشم سیاه مستش آیا چه دیده باشد

کز کوی تیره بختان می‌ ناچشیده برخاست؟

هم بر هوای بامش مرغ پریده بنشست

هم بر امید دامش صید رمیده برخاست

دوش از رخش نسیمی بگذشت سوی گلشن

گل از فراز گلبن برقع دریده برخاست

هر بی‌خبر که خندید بر حسرت زلیخا

آخر ز بزم یوسف کف را بریده برخاست

صید دل حریصم از شوق تیر دیگر

از صیدگاه خونین در خون تپیده برخاست

دوشینه ماه نو را دیدم به روی ماهی

کز بهر پای بوسش چرخ خمیده برخاست

هر نیم شب که کردم یادی از آن بناگوش

از مشرق امیدم صبح دمیده برخاست

من بی رخش فروغی! آفاق را ندیدم

برخاست تا ز چشمم، نورم ز دیده برخاست

***

کیفیت نگاه تو از جام خوش‌تر است

لعل لبت ز باده ی گلفام خوش‌تر است

گر خال توست دانه ی مرغان نیک‌بخت

از صحن بوستان شکن دام خوش‌تر است

من کافر محبتم اما به راستی

کفر محبت تو ز اسلام خوش‌تر است

ناموس ما به باد فنا رفت و خوش دلیم

زیرا که ننگ عشق تو از نام خوش‌تر است

اکنون که نامرادی ما عین کام توست

گر خو کنیم با دل ناکام خوش‌تر است

خود را به آتش غم روی تو سوختیم

چون روزگار سوخته از خام خوش‌تر است

ما خوش‌دلیم با تو به هر شام و هر سحر

کآن روی و مو ز هر سحر و شام خوش‌تر است

بهر شراب‌خواره ی بستان معرفت

چشمت هزارباره ز بادام خوش‌تر است

الحق فروغی از پی اسباب خوش دلی

از هر چه هست، وصل دلارام خوش‌تر است

***

ما و هوس شاهد و می تا نفسی هست

کی خوش‌تر از این در همه عالم هوسی هست؟

ای خواجه! بهش باش که با آن لب می‌نوش

گر باده به اندازه ننوشی عسسی هست

گر مرد رهی با خبر از ناله ی دل باش

زیرا که به هر قافله بانگ جرسی هست

یا قافله سالار ره کعبه ندانست

یا آن که به صحرای طلب بار بسی هست

تنها نه همین اسب من اول قدم افتاد

کافتاده در این بادیه هر سو فرسی هست

خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات

مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست

از دیده ی دل‌سوختگان چهره مپوشان

ای آینه! هش‌دار که صاحب نفسی هست

تا داد مرا از تو ستمگر نگرفتند

کس هیچ ندانست که فریادرسی هست

مرغ دلم از باغ به تنگ است فروغی!

تا حلقه ی دامی و شکاف قفسی هست

***

تا خانه ی تقدیر بساط چمن آراست

نشنید کس از سروقدان یک سخن راست

هر جا گذری اشک من از دیده پدیدار

هر سو نگری روی وی از پرده هویداست

ماییم و جهانی که نه بیم است و نه امید

ماییم و نگاری که نه زیر است و نه بالاست

ماییم و نشاطی که نه پیدا و نه پنهان

ماییم و بساطی که نه جام است و نه میناست

در پرده ی تحقیق نه نور است و نه ظلمت

در عالم توحید نه امروز و نه فرداست

در دیر و حرم نور رخش جلوه کنان است

نازم صنمی را که هم این جا و هم آنجاست

چشم من دل سوخته سرچشمه ی خون شد

کاش آن رخ رخشنده نه می‌دید و نه می‌خواست

هم با سگ کوی تو شهان را دل الفت

هم با خم موی تو جهان را سر سوداست

هم شیفته ی حسن تو صد واله ی بی دل

هم سوخته ی عشق تو صد عاشق شیداست

هم نسخه ی لطف از تن سیمین تو ظاهر

هم آیت جور از دل سنگین تو پیداست

المنة لله که همه بزم فروغی

دل‌بند و دل‌آویز و دل‌آرام و دل‌آراست

***

هم به حرم هم به دیر، بدر دجا دیدمت

تا نظرم باز شد در همه جا دیدمت

سینه برافروختم، خانه فروسوختم

دیده به خود دوختم، عین خدا دیدمت

دل چو نهادم به مرگ، عمر ابد دادی‌ام

خو چو گرفتم به درد، محض دوا دیدمت

ز آتش لب تشنگی رفت چو خاکم به باد

خضر مسیحا نفس، آب بقا دیدمت

از خط عنبرفروش مردفکن خواندمت

وز لب پیمانه‌نوش هوش ربا دیدمت

بنده ی عاصی منم خواجه مشفق تویی

زآنکه به مزد خطا، گرم عطا دیدمت

چشم فروغی ندید چون تو غزالی که من

هم به دیار ختن هم به ختا دیدمت

***

ایمن از تیر نگاه تو دل زاری نیست

مردم آزارتر از چشم تو بیماری نیست

باز در فکر اسیران کهن افتادی

به کمند تو مگر تازه گرفتاری نیست؟

کی تواند که به سر تاج سلیمانی زد

هر که از لعل تواش خاتم زنهاری نیست

هرگز آن دولت بیدار نصیبش نشود

هر که را وقت سحر دیده ی بیداری نیست

دامن گوهر مقصود به دستش نفتد

هرکه را در دل شب چشم گهرباری نیست

قدمی بیش نمانده‌ست میان من و دوست

لیکن از ضعف مرا قوت رفتاری نیست

ای که گفتی غم دل در بر دلدار بگو

خود چه گویم؟ که مرا قدرت گفتاری نیست

کاشکی بار غمش بر کمر کوه نهند

تا بدانند که سنگین‌تر از این باری نیست

گاهی از حضرت معشوق نگاهی بکند

خوش تر از مشغله ی عشق دگر کاری نیست

یار از پرده هویدا شد و یاران غافل

یوسفی هست دریغا که خریداری نیست

اثری در نفس پیر مغان است ار نه

سبحه ی شیخ کم از حلقه ی زناری نیست

از لب ساقی سرمست فروغی! ما را

نشئه‌ای هست که در خانه خماری نیست

***

کی دل از حلقه ی آن زلف دو تا خواهد رفت؟

آن که این جا به کمند است کجا خواهد رفت؟

هرگز آزادی ازین بند نخواهد جستن

پای هر دل که در آن زلف رسا خواهد رفت

چهره ی شاهد مقصود نخواهد دیدن

هر که در حلقه ی رندان به خطا خواهد رفت

گر بدینسان کمر جور و جفا خواهی بست

از میان قاعده ی مهر و وفا خواهد رفت

گر چنین دست به شمشیر ستم خواهی برد

هر دلی ناله کنان رو به خدا خواهد رفت

گر شبی وعده ی دیدار تو را خواهد داد

هر سری در قدم پیک صبا خواهد رفت

دل ز نوشین دهنت کامروا خواهد شد

تشنه کامی به لب آب بقا خواهد رفت

نوش‌داروی دهان تو حرامش بادا

دردمندی که به دنبال دوا خواهد رفت

به امیدی که به خاک سر کوی تو رسد

قالب خاکی‌ام آخر به هوا خواهد رفت

همه از خاک در دوست به حسرت رفتند

تا دگر بر سر عشاق چه‌ها خواهد رفت

زآن سر زلف به هم خورده، فروغی! پیداست

که به سودای محبت سر ما خواهد رفت

***

طوطی وظیفه خوار لب نوشخند توست

شکر فروش مصر خریدار قند توست

دوزخ کنایتی ز دل سوزناک من

جنت حکایتی ز رخ دل پسند توست

بگسیختم دل از خم گیسوی حور عین

تا حلق من به حلقه ی مشکین کمند توست

طوبی سر از خجالت خویش افکند به زیر

هر جا حدیث جلوه ی سرو بلند توست

رخ بر فروز و از نظر بد حذر مکن

زیرا که خال بر سر آتش سپند توست

از بس که در قلمرو خوبی مسلمی

چشم زمانه در پی دفع گزند توست

هر سر سزای عرصه ی میدان عشق نیست

الا سری که بر سُم رعنا سمند توست

گفتی ز شهر بند خیالم به در مرو

بیرون کسی نرفت که در شهر بند توست

داند چگونه جان فروغی به لب رسید

هر کسی که در طریق طلب دردمندتوست

***

تو و آن حسن دل آویز که تغییرش نیست

من و این عشق جنون خیز که تدبیرش نیست

تو و آن زلف سراسیمه که سامانش نه

من و این خواب پراکنده که تعبیرش نیست

دردی اندر دل ما هست که درمانش نه

آهی اندر لب ما هست که تاثیرش نیست

زرهی نیست که در خط زره سازش نه

گرهی نیست که در زلف گره گیرش نیست

لشکری نیست که در سایه ی مژگانش نه

کشوری نیست که در قبضه ی شمشیرش نیست

کو سواری که در این عرصه گرفتارش نه؟

کو شکاری که در این بادیه نخجیرش نیست؟

هیچ سر نیست که سودایی گیسویش نه

هیچ دل نیست که دیوانه ی زنجیرش نیست

تا درآید ز کمین ترک کمان ابروی من

سینه‌ای نیست که آماجگه تیرش نیست

خم ابروی کسی خون مرا ریخت به خاک

که سر تاجوران قابل شمشیرش نیست

آنچنان کعبه ی دل را صنمی ویران ساخت

که کس از بهر خدا در پی تعمیرش نیست

شیخ گر شد به ره زهد چنین پندارد

که کسی با خبر از حیله و تزویرش نیست

کامی از آهوی مقصود فروغی! نبرد

هر که در دشت محبت جگر شیرش نیست

***

قصد همه وصل حور و خلد برین است

غایت مقصود ما نه آن و نه این است

بر سر آزاده‌ام نه صلح و نه جنگ است

در دل آسوده‌ام نه مهر و نه کین است

شیخ و برهمن، مرید کعبه و دیرند

همت ما فارغ از هم آن و هم این است

ره به خدا یافتم ز بی خودی آخر

لیک ره اهل معرفت نه چنین است

حلقه ی دیوانگان خوش است که دایم

ذکر پری پیکران پرده نشین است

بزم بتان جای عشرت است که آنجا

مستی شوریدگان بی‌دل و دین است

کس نشد از سر پرده ی تو خبردار

نقش تو بالاتر از گمان و یقین است

تا به خیال از رخ تو پرده کشیدم

پرده ی چشمم نگارخانه ی چین است

تا ننوازی مرا به گوشه ی چشمی

چشم رقیب از چهار سو به کمین است

کو سر مویی که بسته ی تو نباشد؟

زلف تو زنجیر آسمان و زمین است

چشمه ی پر نور آفتاب فروغی

عکس قمر طلعتان زهره جبین است

***

همه جا جلوه ی آن صاحب وجه حسن است

همه کس بسته ی آن زلف شکن بر شکن است

رخ افروخته‌اش خجلت ماه فلک است

قد افراخته‌اش غیرت سرو چمن است

بهر قربانی آن چشم سیه باید ریخت

خون هر آهوی مشکین که به دشت ختن است

گر نیارد به نظر سیم سرشکم نه عجب

زآنکه سیمین بر و سیمین تن و سیمین ذقن است

ترسم آخر ننهد پا به سر تربت من

بس که در هر قدمش کشته ی خونین کفن است

تا رقیب از لب او کام‌روا شد گفتم

خاتم دست سلیمان به کف اهرمن است

نه ازین پیش توان با سخن دشمن ساخت

نه مرا با دهن دوست مجال سخن است

خسرو از رشک شکر خون به دل شیرین کرد

تا خبر شد که چه‌ها در نظر کوه‌کن است

جستم از خیل عرب واقعه ی مجنون را

لیلی از خیمه برون تاخت که مجنون من است

گوشه ی چشم بتی زد ره دین و دل من

نازم این فتنه که هم رهزن و هم راهزن است

در همه شهر شدم شهره به شیرین سخنی

تا لبم بر لب آن خسرو شیرین دهن است

یک تجلی همه را سوخت فروغی! امشب

مگر آن شمع فروزنده در این انجمن است؟

***

مرا زمانه در آن آستانه جا داده‌ست

چنین مقام کسی را بگو کجا داده‌ست؟

خوشم به آه دل خسته، خاصه در دل شب

که این معامله را هم به آشنا داده‌ست

تو مست گردش پیمانه‌اش چه می‌دانی

که دور نرگس ساقی به ما چه‌ها داده‌ست

به خون من، صنمی پنجه را نگارین ساخت

که کشته را ز لب لعل خون بها داده‌ست

چنان ز درد به جان آمدم که از رحمت

طبیب عشق به من مژده ی دوا داده‌ست

به تشنه کامی خود خوش دلم که خضر خطش

مرا نوید به سر چشمه ی بقا داده‌ست

به خون خویش تپیدیم و سخت خرسندیم

که آن دو لعل گواهی به خون ما داده‌ست

خبر نداشت مگر از جراحت دل ما

که زلف مشک فشان بر کف صبا داده‌ست

خراش سینه ی صاحب‌دلان فزون‌تر شد

تراش خط مگر آن چهره را صفا داده‌ست

کمال حسن به یوسف رسید روز ازل

جمال وجه حسن دولت خدا داده‌ست

مهی نشانده به روز سیه فروغی را

که آفتاب فروزنده را ضیا داده‌ست

***

طبیب اهل دل آن چشم مردم آزار است

ولی دریغ که آن هم همیشه بیمار است

نگار مست شراب است و مدعی هشیار

فغان که دوست به خواب است و خصم بیدار است

چگونه در غم او دعوی وفا نکنم

که شاهدم دل مجروح و چشم خون‌بار است

هنوز قابل این فیض نیستم در عشق

وگرنه از پی قتلم بهانه بسیار است

پی پرستش خود برگزیده‌ام صنمی

که زلف خم به خمش حلقه‌های زنار است

نگیرم از سر زلفش به راستی چه کنم

که روزگار پریشان و کار دشوار است

به هیچ خانه نجستم نشان جانان را

که جانم از حرم و دیر هر دو بیزار است

لبش به جان گران‌ مایه بوسه نفروشد

ندانم این چه متاع و چگونه بازار است

ز سوز ناله ی مرغ چمن توان دانست

که در محبت گل مو به مو گرفتار است

فروغی! آن رخ رخشنده زیر زلف سیاه

تجلی مه تابنده در شب تار است

***

من کی ام، پروانه ی شمعی که در کاشانه نیست

خانه‌ام را سوخت بی باکی که او در خانه نیست

دست همت را کشیدم از سر دنیا و دین

هر کسی را در طلب این همت مردانه نیست

از پس رنجی که بردم در وفا آخر مرا

دامن گنجی به چنگ آمد که در ویرانه نیست

می گساران فارغند از فتنه ی دور زمان

کس حریف آسمان جز گردش پیمانه نیست

سبحه ی صد دانه از بهر حساب ساغر است

ور نه یک جو خاصیت در سبحه ی صد دانه نیست

گریه ی مستانه آخر عقده‌ام از دل گشود

خنده ی شادی به غیر از گریه ی مستانه نیست

نقد زاهد قابل آن شاهد زیبا نشد

زانکه هر جان مقدس در خور جانانه نیست

تا غم دلبر درآمد خرمی از دل برفت

زآنکه جای آشنا سر منزل بیگانه نیست

در غم آن نوش لب افسانه ی عالم شدم

وین غم دیگر که تاثیری در این افسانه نیست

گفتم از دیوانگی زلفش بگیرم، عشق گفت

لایق این حلقه ی زنجیر هر دیوانه نیست

تا فروغی! پرتو آن شمع در محفل فتاد

هیچ کس از سوز من آگه به جز پروانه نیست

***

وصل تو نصیب دل صاحب نظری نیست

یاقوت لبت قسمت خونین جگری نیست

المنة لله که به عهد رخ و زلفت

بر گردن من منت شام و سحری نیست

پیداست ز نالیدن مرغان گلستان

کآسوده ز سودای غمش هیچ سری نیست

فریاد که جز اشک شب و آه سحرگاه

اندر سفر عشق مرا هم سفری نیست

در راه خطرناک طلب گم شدم آخر

زیرا که درین ورطه مرا راهبری نیست

تا آن صنم آمد به در از پرده، فلک گفت

الحق که درین پرده چنین پرده‌دری نیست

گفتی که چه داری به خریداری لعلش؟

جز اشک گران مایه به دستم گهری نیست

تا خود نشوی شانه، به زلفش نزنی چنگ

انگشت کسی کارگشای دگری نیست

در کوی خرابات رسیدم به مقامی

کانجا ز کرامات فروشان اثری نیست

جز دردسر از درد کشی هیچ ندیدم

افسوس که در بی خبری هم خبری نیست

شرمنده شد آخر ز دل تنگ فروغی

پنداشت ز تنگ شکرش تنگ تری نیست

***

تا طرف نقاب از رخ رخشان تو برخاست

خورشید فلک از پی فرمان تو برخاست

تا تنگ دهان را به شکر خنده گشودی

طوطی به هوای شکرستان تو برخاست

بر افسر شاهان سرافراز نشیند

هر گرد که از گوشه ی دامان تو برخاست

داغی است که در سینه ی صد چاک نهفتند

هر لاله که از خاک شهیدان تو برخاست

در کار فروبسته ی عشاق فکندند

هر عقده ی که از زلف پریشان تو برخاست

صد ولوله در مردم صاحب نظر انداخت

هر فتنه که از نرگس فتان تو برخاست

بر خاک فشاند آب رخ مشک ختن را

هر نافه که از طره ی پیچان تو برخاست

در انجمن باده کشانش ننشانند

پیمانه‌کشی کز سر پیمان تو برخاست

تا سرزده خورشید جهان‌تاب ز مشرق

خورشید فروغی ز گریبان تو برخاست

***

هیچ سر نیست که با زلف تو در سودا نیست

هیچ دل نیست که این سلسله‌اش در پا نیست

چون سر از خاک بر آرند شهیدان در حشر

بر سری نیست که از تیغ تو منت‌ها نیست

می‌توان یافتن از حالت چشم سیه ات

که نگاه تو نگهدار دل شیدا نیست

تو ندانم ز کدامین گلی ای مایه ی ناز!

زآنکه در خاک بشر این همه استغنا نیست

دیده مستوجب دیدار جمالت نشود

ذره شایسته ی خورشید جهان‌آرا نیست

پس چرا سرو چمن از همه بند آزاد است؟

گر به جان بنده ی آن سرو سهی بالا نیست

گفتمش چشم تو ای دوست هزاران خون کرد

گفت سرمستم و زین کرده مرا حاشا نیست

من به تحقیق صنم خانه ی چین را دیدم

صنمی را که دلم خواسته بود آنجا نیست

گاه کافر کندم گاه مسلمان، چه کنم؟

عشق بی‌قاعده را قاعده‌ ای پیدا نیست

ساغری خورده‌ام از باده ی لعل ساقی

که مرا حسرت امروز و غم فردا نیست

مگر آن ماه به شهر از پی آشوب آمد

که فروغی نفسی فارغ ازین غوغا نیست

***

خوش‌تر از دانه ی اشکم گهری پیدا نیست

حیف و صد حیف که اهل نظری پیدا نیست

کسی از سرّ دل جام خبردار نشد

بی‌خبر باش که صاحب خبری پیدا نیست

می‌فروش ار بزند نوبت شاهی شاید

که به غیر از در می‌خانه دری پیدا نیست

سینه‌ام چاک شد و ضارب خنجر پنهان

پرده‌ام پاره شد و پرده‌دری پیدا نیست

جز تمنای تو در هیچ دلی مخفی نی

غیر سودای تو در هیچ سری پیدا نیست

آن قدر در خم گیسوی تو دل پنهان است

کز دل گمشده ی ما اثری پیدا نیست

تا خط سبز تو از طرف بناگوش دمید

از پی شام سیاهم سحری پیدا نیست

صبر من با لب شیرین تو ز اندازه گذشت

تنگ شد حوصله، تنگ شکری پیدا نیست

بر سر کوی تو از حال دل آگاه نی ام

در چمن طایر بی بال و پری پیدا نیست

عجبی نیست که سر خیل نظر بازانم

کز تو در خیل بتان خوب‌تری پیدا نیست

مگر آه تو فروغی! ره افلاک گرفت

کامشب از برج سعادت قمری پیدا نیست

***

رسید قاصد و پیغام وصل جانان گفت

نوید رجعت جان را به جسم بی جان گفت

چرا به سر ننهد هدهد صبا، افسر؟

که وصف شهر سبا را بر سلیمان گفت

ز عنبرین دم باد سحر توان دانست

که داستانی از آن زلف عنبرافشان گفت

حکایت غم او من نگفته‌ام تنها

که این مقدمه هم گبر و هم مسلمان گفت

فغان که کام مرا تلخ کرد شیرینی

که با لبش نتوان حرف شکرستان گفت

دل شکسته ی ما را درست نتوان کرد

غم نهفته ی او را به غیر نتوان گفت

ز توبه دادن مستان عشق معلوم است

که میر مدرسه تب کرده بود و هذیان گفت

کسی به خلوت جانان رسد به آسانی

که ترک جان به امید حضورش آسان گفت

غلام خاک در خواجه ی خراباتم

که خدمت همه کس را به قدر امکان گفت

مرید جذبه ی بی اختیار منصورم

که سر عشق تو را در میان میدان گفت

نظر مپوش ز احوال آن پریشانی

که پیش زلف تو حال دل پریشان گفت

کمال حسن تو را من به راستی گفتم

که حد خوبی گل را هزار دستان گفت

به آفتاب تفاخر سزد فروغی را

که مدح گوهر گیتی فروز سلطان گفت

ستوده ناصر دین شاه، شهریار ملوک

که منشی فلکش قبله‌گاه شاهان گفت

***

کسی که در سر او چشم مصلحت بین است

بجز رخ تو نبیند که مصلحت این است

من از حدیث دهان تو لب نخواهم بست

که نُقل مجلس فرهاد نَقل شیرین است

به تلخ‌کامی عشاق تنگ‌دل رحمی

تو را که تنگ شکر در دهان شیرین است

ز می کشان تهی کاسه، من دریغ مدار

کنون که باده ی عیشت به جام زرین است

ز تاب آتش می چون عرق کند رویت

گمان برند که بر قرص ماه پروین است

شب گذشته کجا بوده‌ای که چشمانت

هنوز مست و خراب از شراب دوشین است؟

ز اشک نیم شبی سرخ شد رخ زردم

ببین ز عشق تو کارم چگونه رنگین است

مسافر از سر کویت کجا توانم شد؟

که بند پای من آن زلف عنبرآگین است

سپهر سفله نهاد از ره ستم تا کی

به هر که مهر تو ورزید بر سر کین است؟

بهای خون شهیدی نمی‌توان دادن

که پنجه‌های تو از خون او نگارین است

علی‌الصباح که بینم رخ تو، پندارم

که صبح سلطنت شاه ناصرالدین است

شهی که حرف دعایش چو بر زیان گذرد

لب فرشته ی رحمت به ذکر آمین است

بدین طمع که شود قابل سواری شاه

سمند سرکش گردون همیشه در زین است

فروغی از غزلش بوی مشک می‌آید

مگر که هم‌نفس آن غزال مشکین است

***

آن که لبش مایه ی حلاوت قند است

کاش بگوید که نرخ بوسه به چند است

دوش اسیر کسی شدم که ندانم

ترک سمرقند یا سوار خجند است

از پی جولان چو بر سمند نشیند

چشمه ی خورشید بر فراز سمند است

گر شب وصلش کشد به روز قیامت

دیده هنوز از شمایلش گله مند است

پیکر زیبا به زیر جامه ی دیبا

آتش سوزنده در میان پرند است

عشق تو تا حلقه‌ای کشید به گوشم

گوش مرا کی سر شنیدن پند است؟

گر به فراق تو زنده‌ام عجبی نیست

تیغ نبرد سری که پیش تو بند است

خال به رخساره ی نکوی تو می‌گفت

چاره ی چشم بد زمانه سپند است

تا سر زلف تو شد پسند فروغی

شعر بلندش همیشه شاه‌پسند است

خسرو گردن‌ فراز ناصردین شاه

آن که سپهرش اسیر خم کمند است

شعرم از آن رو بلند شد که شهنشاه

صاحب نظم بدیع و طبع بلند است

***

ای تنگ شکر! تنگ دل از تنگ دهانت

وی سرو چمن پا به گل از سرو چمانت

خرسند شکاری که نشینی به کمینش

قربان خدنگی که رها شد ز کمانت

تا آینه از خوبی خود با خبرت کرد

خود را نگرانی و جهانی نگرانت

مانند تو بر روی زمین نادره‌ای نیست

زآن خوانده فلک نادره ی دور زمانت

مویی که بدان بستگی رشته جهان‌هاست

در شهر ندیدیم به جز موی میانت

ماییم و سری در سر سودای محبت

آن هم به فدای قدم نامه رسانت

گویند که بالات بلای تن و جان است

بر جان و تنم باد بلای تن و جانت

آن جا که فروغی! به سخن لب بگشایی

طوطی ز چه رو دم زند از شرم لبانت

***

دل به حسرت ز سر کوی کسی می‌آید

مرغی از سدره به کنج قفسی می‌آید

شکری چند بخواه از لب شیرین دهنان

تا بدانی که چها بر مگسی می‌آید

در ره عشق پی ناله ی دل باید رفت

زآنکه رهرو به صدای جرسی می‌آید

می‌روم گریه‌کنان از سر کویی کانجا

عاشقی می‌رود و بوالهوسی می‌آید

کردی ام مست به نوعی که ندانم امشب

شحنه‌ای می‌گذرد یا عسسی می‌آید

نفسی با تو به از زندگی جاوید است

وین میسر نشود تا نفسی می‌آید

تو ستم پیشه برآنی که ستانی همه عمر

من در اندیشه که فریادرسی می‌آید

در گذرگاه تو ای چشم و چراغ همه شهر

دل شهری ز پی ملتمسی می‌آید

گر نه در راه تو گم کرد فروغی دل را

پس چرا بر سر این راه بسی می‌آید؟

***

هر کس که به جان دسترسی داشته باشد

باید که به دل مهر کسی داشته باشد

زان بر سر بیمار غمش پا نگذارد

ترسد که مبادا نفسی داشته باشد

دل ناله‌کنان رفت پی محمل دلدار

کاین قافله باید جرسی داشته باشد

گر یاد گلستان نکند هیچ عجب نیست

مرغی که به تنها قفسی داشته باشد

از الفت بیگانه بیندیش که حیف است

دامان تو هر بوالهوسی داشته باشد

در پرده قدح نوش فروغی! که مبادا

سنگی به کمینت عسسی داشته باشد

***

دل در اندیشه ی آن زلف گره گیر افتاد

عاقلان! مژده که دیوانه به زنجیر افتاد

خواجه! هی منع من از باده‌پرستی تا کی؟

چه کند بنده که در پنجه ی تقدیر افتاد؟

دامنش را ز پی شکوه گرفتم روزی

که زبان از سخن و نطق ز تقریر افتاد

گفتم از مساله ی عشق نویسم شرحی

هم ز کف‌نامه و هم خامه ز تحریر افتاد

دلبر آمد پی تعمیر دل ویرانم

لیکن آن وقت که این خانه ز تعمیر افتاد

نامی از جلوه ی خورشید جهان آرا نیست

گوییا پرده از آن حسن جهان گیر افتاد

پری از شرم تو از چشم بشر پنهان شد

قمر از رشک تو از بام فلک زیر افتاد

دل ز گیسوی تو بگسست و به ابرو پیوست

کار زنجیری عشق تو به شمشیر افتاد

بس که بر ناله ی دل گوش ندادی آخر

هم دل از ناله ی و هم ناله ز تاثیر افتاد

گفت زودت کشم آن شوخ فروغی و نکشت

تا چه کردم که چنین کار به تاخیر افتاد؟

***

هر که در عشق چو من عاجز مضطر باشد

جای رحم است بر او گر همه کافر باشد

قاتلی خون مرا ریخت که مقتولش را

باز بر سر هوس ضربت دیگر باشد

گر صبا دم زند از مشک ختن عین خطاست

با دماغی که از آن طره معطر باشد

من ندانم که لب از وصف لبش بربندم

سخن قند همان به که مکرر باشد

مشت خاکم ز لحد رقص کنان برخیزد

وعده وصلش اگر در صف محشر باشد

پر کند سیل سرشکم ز میان بنیادش

گر میان من و او سد سکندر باشد

خم آن طره ی مشکین و دل مسکینم

مثل شهپر شاهین و کبوتر باشد

واقف از حال پراکنده‌دلان دانی کیست؟

دل جمعی که در آن جعد معنبر باشد

گر تو در مجلس فردوس نباشی ساقی!

می ننوشم اگر از چشمه ی کوثر باشد

در ره عشق اگر بخت فروغی این است

یار باید که جفاکار و ستمگر باشد

***

می فروشان آن چه از صهبای گلگون کرده‌اند

شاهدان شهر ما از لعل میگون کرده‌اند

می‌پرستان ماجرا از حسن ساقی کرده‌اند

تنگ دستان داستان از گنج قارون کرده‌اند

در جنون عاشقی مردان عاقل، دیده‌اند

حالتی از من که صد رحمت به مجنون کرده‌اند

از بلای ناگهان آسوده خاطر گشته‌ام

تا مرا آگاه از آن بالای موزون کرده‌اند

من نه تنها بر سر سودای او افسانه‌ام

هوشمندان را از این افسانه افسون کرده‌اند

جوی خون از چشم مردم می‌رود بی‌اختیار

بس که دل را در غمش سرچشمه ی خون کرده‌اند

حال من داند غلامی کاو به جرم بندگی

خواجگانش از سرای خویش بیرون کرده‌اند

خلق را از لعل میگون تو مستی داده‌اند

عقل را از چشم فتان تو مفتون کرده‌اند

مرغ دل در سینه‌ام امشب فروغی! می‌تپد

لشکر ترکان مگر قصد شبیخون کرده‌اند؟

***

آتش‌زدگان ستم آب از تو نخواهند

دل سوختگان غیر عذاب از تو نخواهند

فردای قیامت که حساب همه خواهند

خونین کفنان هیچ حساب از تو نخواهند

گر بی‌گنهان را کشی امروز به محشر

تقصیر تو بخشند و عقاب از تو نخواهند

گر خون محبان خوری از تاب محبت

پاداش عمل در همه باب از تو نخواهند

قومی که جگر سوخته ی آتش عشقند

شاید که بجز باده ناب از تو نخواهند

جمعی که به بیداری شان کام ندادی

جور است که یک بوسه به خواب از تو نخواهند

تا چند ز خون مژه در کوی تو احباب

صد نامه نویسند و جواب از تو نخواهند

هر جا که برآید ز غمت ناله ی عشاق

ارباب طرب چنگ و رباب از تو نخواهند

الحق که غزالان سیه چشم، فروغی!

حیف است غزل های خوشاب از تو نخواهند

***

ای به دل ها زده مژگان تو پیکانی چند

منت ناوک دل‌ دوز تو بر جانی چند

گوشه ی چاک گریبانت اگر بگشایی

بشکنی رونق بازار گلستانی چند

تا بریدند بر اندام تو پیراهن ناز

بر دریدند ز هر گوشه گریبانی چند

جمع کن سلسله ی زلف پریشانت را

تا مگر جمع کنی حال پریشانی چند

یوسف دل که شد از چاه زنخدانت خلاص

از خم زلف تو افتاد به زندانی چند

تنگ شد جای ز بسیاری مرغان قفس

بودی ای کاش مرا قوت افغانی چند

ناصحا! منع فروغی ز محبت تا کی

گو به آن مه نکند عشوه ی پنهانی چند

***

آشوب شهد طلعت زیبای او بود

زنجیر عقل جعد چلیپای او بود

ما و دلی که خسته ی تیر بلای عشق

ما و سری که بر سر سودای او بود

بالای او مرا به بلا کرد مبتلا

یعنی بلا نتیجه بالای او بود

بر خاک پای ماه من ار سر نسوده مهر

پس چارمین سپهر چرا جای او بود؟

هشیاری اش محال بود روز رستخیز

هر کس که مست نرگس شهلای او بود

روزی که پاره می‌شود از هم طناب عمر

امید من به زلف سمن سای او بود

هر سر سزای افسر زرین نمی‌شود

الا سری که خاک کف پای او بود

هر جا حدیث چشمه کوثر شنیده‌ای

افسانه‌ای ز لعل شکرخای او بود

هر انجمن که جلوه ی فردوس دیده‌ای

دیباچه‌ای ز روی دلارای او بود

دانی قیامت از چه ندارد سر قیام

در انتظار قامت رعنای او بود

شد روشنم ز نظم فروغی که بر فلک

خورشید یک فروغ ز سیمای او بود

***

هر خم زلف تو یک جمع پریشان دارد

وه که این سلسله صد سلسله جنبان دارد

چنبر زلف تو گر نیست به گردون هم چشم

پس چرا گوی قمر در خم چوگان دارد؟

سر نالیدن مرغان قفس کی داند

آن که از خانه رهی تا به گلستان دارد

شد چمن انجمن از بوی خوشش پنداری

که سمن در بغل و گل به گریبان دارد

با وجودی که رخ از پرده نداده‌ست نشان

یک جهان واله و یک طایفه حیران دارد

بس که از الفت عشاق به خود پیچیده‌ست

بر سر سرو سهی سنبل پیچان دارد

کاش یعقوب بدیدی رخ او تا گفتی

فرق‌ها یوسف من تا مه کنعان دارد

تا نرفتم ز در دوست نشد معلومم

که سر کوی طلب این همه حرمان دارد

تشنه لب کشت مرا شاهد شیرین کاری

که لبش مشک ز سرچشمه ی حیوان دارد

دوست را صبر دگر هست فروغی! ور نه

بوستان هم سمن و سنبل و ریحان دارد

***

هر گه که ناوکی ز کمانت کمانه کرد

اول شکاف سینه ی ما را نشانه کرد

دستی که بر میان وصال تو می‌زدم

تیغ فراق، منقطعش از میانه کرد

تا چشمم اوفتاد به شاهین زلف تو

عنقای عشق بر سر من آشیانه کرد

سیل غمت فتاد به فکر خرابی‌ام

چندان که در خرابه ی من جغد خانه کرد

در ناف آهوان ختا نافه گشت خون

تا جعد مشک‌ بوی تو را باد شانه کرد

هر سر خبر ز سر محبت کجا شود؟

الا سری که سجده ی آن آستانه کرد

تنها نه من اسیر خط و خال او شدم

بس مرغ دل که صید بدین دام و دانه کرد

تیغ ستم کشیده به سر وقت من رسید

الحق که در حقم کرم بی‌کرانه کرد

گفتم مگر ز باده به دامن نشانمش

برخاست از میانه و مستی بهانه کرد

منت خدای را که شراب صبوحی‌ام

فارغ ز ورد صبح و دعای شبانه کرد

بی مهری از تو دید فروغی ولی مدام

فریاد از آسمان و فغان از زمانه کرد

***

غلام آن نظربازم که خاطر با یکی دارد

نه مملوکی که هر ساعت نظر با مالکی دارد

مسلم نیست عمر جاودان الا وجودی را

که از زلف رسای او به کف مستمسکی دارد

حدیث بردباری را بپرس از عاشق صادق

که بر دل حسرت بسیار و طاقت اندکی دارد

دم از دانش مزن با دانه ی خال نکورویان

که از هر حلقه ‌دام عشق مرغ زیرکی دارد

به حرمت بوسه باید داد خاک صید گاهی را

که صیادش هزاران بسمل از هر ناوکی دارد

فقیه و چشمه ی کوثر، من و لعل لب ساقی

به قدر خویشتن هر کس که بینی مدرکی دارد

هوای دل عنانم می‌کشد هر دم نمی‌دانی

که از هر گوشه صید افکن سوار خانگی دارد

یقین شد جان سپاری های من بر خویش این گونه

هنوز آن صورت زیبا در این معنی شکی دارد

فروغی را به جز مردن علاجی نیست دور از او

که داغ اندرون سوزی و درد مهلکی دارد

***

چینیان گر به کف از جعد تو یک تار آرند

آنچه خواهی به سر نافه ی تاتار آرند

زال گردون به کلافی نخرد یوسف را

گر بدین حسن تو را بر سر بازار آرند

روز روشن ندهد کاش فلک جمعی را

کز مه روی تو شمعی به شب تار آرند

کشتگان تو کجا زندگی از سر گیرند؟

گر نه بر تربتشان مژده ی دیدار آرند

مردم آخر همه مردند ز بیماری دل

به امیدی که تو را بر سر بیمار آرند

گر به کیش تو گناه است محبت، ترسم

که جهان را به صف حشر گنه کار آرند

اندکی صبر کن ای قاتل صاحبنظران

تا ز میدان غمت کشته ی بسیار آرند

ناله هم در شکن دام تو نتوان که مباد

خط آزادی مرغان گرفتار آرند

بلبل از شاخ گل افتد به زمین از مستی

گر سحر بوی خوشت جانب گلزار آرند

سخت بی چشم تو در عین خمارم، ای کاش

یک دو جامم ز در خانه ی خمار آرند

خون بها را نبرد نام فروغی در حشر

اگرش بر دم تیغ تو دگر بار آرند

***

گر نه آن زلف سیه قصد شبیخون دارد

پس چرا دل همه شب حال دگرگون دارد

من و نظاره ی باغی که بهاران آنجا

خاک را خون شهیدان تو گلگون دارد

من دیوانه و زلف تو گرفتن، هیهات!

زآنکه این سلسله صد سلسله مجنون دارد

در خور خرمی هر دو جهان دانی کیست؟

آن که از دست غمت خاطر محزون دارد

گرچه خوبان به ستم شهره ی شهرند اما

دل سنگین تو کین از همه افزون دارد

می‌توان یافت ز خون باری چشم مردم

که لب لعل تو دل های جگر خون دارد

در وجودی که تویی کی ره صحرا گیرد

در درونی که تویی کی سر بیرون دارد؟

هر کجا جلوه ی بالای تو باشد به میان

راستی سرو کجا قامت موزون دارد؟

نه همین فتنه ی چشم تو فروغی تنهاست

چشم فتان تو یک طایفه مفتون دارد

***

گر به چین بویی از آن سنبل مشکین آرند

عوض نافه همی خون دل از چین آرند

همه ایجاد بتان بهر همین کرد خدا

کز سر زلف دو تا چین به سر چین آرند

کوهکن زنده نخواهد شدن از نفخه ی صور

مگرش مژده ی وصل از بر شیرین آرند

گر تو زیبا صنم از کعبه درآیی در دیر

کافران بهر نثارت بت سیمین آرند

دردمندان همه در بستر حسرت مردند

به امیدی که تو را بر سر بالین آرند

پرده ز آیینه ی رخسار، خدا را بردار

تا بلاها به سر واعظ خودبین آرند

شب که روی تو عرق ریز شود از می ناب

کی توانند مثال از مه و پروین آرند؟

گر پیام تو بیارند از آن به که مرا

مژده سرو و گل و سوسن و نسرین آرند

هر کجا تازه کنند اهل هوس بزم نشاط

عشق‌بازان تو یاد از غم دیرین آرند

رخ زردم نشود سرخ فروغی! در عشق

مگر آندم که ز خم باده ی رنگین آرند

***

چون دم تیغ تو قصد جان ستانی می‌کند

بار سر بر دوش جانان زان گرانی می‌کند

چشم بیمار تو را نازم که با صاحبدلان

دعوی زورآوری در ناتوانی می‌کند

من غلام آن نظربازم که با منظور خود

شرح حال خویش را در بی زبانی میکند

حالتی در باغ او دارم که با من هر سحر

بلبل دستان‌سرا همداستانی می‌کند

چون ننالد مرغ مسکینی که او را داده‌اند

دامن باغی که گلچین باغبانی می‌کند

من کجا و بزم آن شاهنشه اقلیم حسن

صعوه با شهباز کی هم آشیانی می‌کند؟

گر نه باد صبحدم در گلشن او جست راه

برق آهم پس چرا آتش فشانی می‌کند؟

ساقیا! می ده که آخر گنبد نیلوفری

ارغوانی رنگ ما را زعفرانی می‌کند

عافیت خواهی زمین بوس در می‌خانه باش

زآنکه می دفع بلای آسمانی می‌کند

رهروی از کعبه مقصود می‌جوید نشان

کو وطن در کوی بی نام و نشانی می‌کند

عاشق صادق، فروغی! بر سر سودای عشق

نقد جان را کی دریغ از یار جانی می‌کند؟

***

تشنگان ستمت زندگی از سر گیرند

کامی از تیغ تو گر نوبت دیگر گیرند

بر سر خاک شهیدان قدمی نه که مباد

دامن پاک تو در دامن محشر گیرند

پادشاهان سر راه تو گرفتند به عجز

چون فقیران که گذرگاه توانگر گیرند

خاک صاحبنظران را شود از دولت عشق

گر زمانی سر سیمین تو در بر گیرند

تشنه‌کامان ره عشق کجا روز جزا

عوض لعل تو سرچشمه ی کوثر گیرند؟

پرده بر گیر ز رخساره که مردم کمتر

آستین از غم دل بر مژه ی تر گیرند

لب شیرین به شکر خنده اگر بگشایی

کار را تنگ‌دلان تنگ به شکر گیرند

چاره ی درد مجانین محبت نبود

مگر آن سلسله جعد معنبر گیرند

باغبانان اگر آن عارض رنگین بینند

خار را با گل خوش رنگ برابر گیرند

آخر از خصمی آن شوخ فروغی ترسم

دادخواهان به تظلم در داور گیرند

***

آن که یک ذره غمت در دل پر غم دارد

اگر انصاف دهد عیش دو عالم دارد

دیده با قد تو کی سایه طوبی جوید؟

سینه با داغ تو کی خواهش مرهم دارد؟

کم و بیش آن که بدو چشم ترحم دای

هرگز اندیشه نه از بیش و نه از کم دارد

عاقلی کز شکن زلف تو دیوانه شود

سر این سلسله بایست که محکم دارد

آن که کام از لب شیرین تو خواهد، باید

نیش را بر قدح نوش مقدم دارد

من سودا زده ی جمعم ز پریشانی دل

کاین پریشانی از آن طره ی پر خم دارد

شاکرم شاکر اگر زهر پیاپی بخشد

خوش‌دلم خوش‌دل اگر نیش دمادم دارد

گر مکرر سخن تلخ بگوید معشوق

عاشق آن است که این نکته مسلم دارد

یارب از هیچ غمی خاطرت آزرده مباد

که فروغی ز غمت خاطر خرم دارد

***

زلف و خط دلکشش دام بنی آدمند

این دو بلای سیاه ولوله ی عالمند

حلقه به گوشان شوق با المش خوش دلند

خانه به دوشان عشق با ستمش خرمند

راهروان صفا از همه دل واقفند

کارکنان خدا در همه جا محرمند

خاطر آزادگان بند کم و بیش نیست

مردم کوته نظر در غم بیش و کمند

عشق و سلامت مجو، زآنکه اسیران او

کشته ی تیغ بلا غرقه ی بحر غمند

چون سحری سر کنند از لب جانبخش او

بر تن دل مردگان روح دگر در دمند

اهل خرابات را خوار مبین کاین گروه

مالک آب حیات صاحب جام جمند

آیت پیغمبری داده بتان را خدا

زآنکه همه در جمال یوسف عیسی دمند

من به جنون خوش دلم زآنکه پری پیکران

شیفته را همنشین سوخته را مرهمند

قتل فروغی خوش است زانکه همه مهوشان

در سر این ماجرا کارنمای همند

***

قتل ما ای دل به تیغ او مقدر کرده‌اند

غم مخور زیرا که روزی را مقرر کرده‌اند

هر کجا ذکری از آن جعد معنبر کرده‌اند

مشک چین را از خجالت خاک بر سر کرده‌اند

تا ز خونت نگذری، مگذار پا در کوی عشق

زآنکه اینجا خاک را با خون مخمر کرده‌اند

عاشقانش را به محشر وعده ی دیدار داد

ساده لوحی بین که این افسانه باور کرده‌اند

با لب لعل بتان هیچ از کرامت دم مزن

زآنکه اینان معجز عیسی مکرر کرده‌اند

هر سر موی مرا در دیده ی بدبین او

گاه نوک خنجر و گه نیش نشتر کرده‌اند

تا شب هجرانش آمد روشنم شد مو به مو

آن چه با تقصیرکاران روز محشر کرده‌اند

تا به بازار تو جان دادم نکو شد کار من

سودمندان کی ازین سودا نکوتر کرده‌اند؟

تو به ابرو کرده‌ای تسخیر دلها گر مدام

خسروان از تیغ عالم را مسخر کرده‌اند

تو ز مژگان کرده‌ای با قلب مشتاقان خویش

آن چه جلادان سنگین دل ز خنجر کرده‌اند

صورتی را کاو ز کف دین فروغی را ربود

معنی اش در پرده ی خاطر مصور کرده‌اند

***

در پای تو تا زلف چلیپای تو افتاد

بس دل که از این سلسله در پای تو افتاد

تنها نه من افتاده ی سر پنجه ی عشقم

بس تن که ز بازوی توانای تو افتاد

هرگز نشود مشتری یوسف مصری

شوریده سری کز پی سودای تو افتاد

در دیده ی عشاق نه کم ز آب حیات است

خاکی که بر آن سایه ی بالای تو افتاد

آسوده شد از شورش صحرای قیامت

هر چشم که بر قامت رعنای تو افتاد

آگاه شد از معنی حیرانی عشاق

هر دیده که بر صورت زیبای تو افتاد

هر دل که خبردار شد از عیش دو عالم

در فکر خریداری غم های تو افتاد

از دامن شیرین‌دهنان دست کشیدم

تا بر سر من شور تمنای تو افتاد

خورشید فتاد از نظر پاک فروغی

تا پرده ز رخسار دلآرای تو افتاد

***

بر دوش تو تا زلف زره‌پوش تو افتاد

بار دل عالم همه بر دوش تو افتاد

تار سر زلفت ز گران باری دل‌ها

صد بار سراسیمه در آغوش تو افتاد

یک سلسله دیوانه ی آن حلقه زلفند

کز بهر چه بر طرف بناگوش تو افتاد؟

آن دل که نبوده‌ست کسی جز تو به یادش

فریاد که یک باره فراموش تو افتاد

آسوده حریفی که ز مینای محبت

تا روز جزا می زد و مدهوش تو افتاد

تا شام قیامت نکشد منت خورشید

هر دیده که بر صبح بناگوش تو افتاد

آن نقطه که پیرایه ی پرگار وجود است

خالی است که بر کنج لب نوش تو افتاد

از چشم ترم جوش زند خون دمادم

تا در جگرم خار جگرجوش تو افتاد

یک باره نظر بست ز سرچشمه ی کوثر

هر چشم که بر لعل قدح‌نوش تو افتاد

خون می‌چکد از گلبن اشعار فروغی

تا در طلب غنچه ی خاموش تو افتاد

***

تا خیل غمش در دل ناشاد من آمد

هر جا که دلی بود به امداد من آمد

سودای سر زلف کمندافکن ساقی

سیلی است که در کندن بنیاد من آمد

هر سیل که برخاست ز کهسار محبت

اول به در خانه ی آباد من آمد

هر جا که بیان کرد کسی قصه ی یوسف

حال دل گم گشته خود یاد من آمد

هر شب که فلک زآن مه بی مهر سخن گفت

یک شهر به فریاد ز فریاد من آمد

زلفش به عدم گر کشدم هیچ غمی نیست

کاین سلسله سرمایه ی ایجاد من آمد

از چنگل شاهین اجل باک ندارد

هر صید که در پنجه ی صیاد من آمد

پیداست که از آب بقا خضر ندیده‌ست

آن فیض که از خنجر جلاد من آمد

فریاد که داد از ستمش می‌نتوان زد

بیدادگری کز پی بیداد من آمد

یک آدم عاقل نتوان یافت فروغی

شهری که در آن شوخ پری زاد من آمد

***

بتان به مملکت حسن پادشاهانند

ولی دریغ که بدخواه نیک خواهانند

ز اصل، پرورش روح می‌دهند این قوم

ولی ز فرقت جانسوز جسم کاهانند

به جای شیر ز بس خورده‌اند خون جگر

هنوز تشنه‌لب خون بیگناهانند

کجا کمان سلامت ز عرصه‌یی ما راست

که در کمین ز چپ و راست کج کلاهانند

به طاق آن خم ابرو شکستگی مرساد

که در پناهش پیوسته بی پناهانند

گرت ز تیغ کشد غمزه‌اش گواه مخواه

که کشتگان ره عشق بی گواهانند

فروغی! از پی خوبان ماهروی مرو

که سر به سر همه بی مهر و دل سیاهانند

***

تا به دل خورده‌ام از عشق گلی خاری چند

باز گردیده به رویم در گلزاری چند

دست همت به سر زلف بلندی زده‌ام

که به هر تار وی افتاده گرفتاری چند

تا مرا دیده بر آن نرگس بیمار افتاد

هر سر مو شدم آماده ی آزاری چند

مست خواب سحر از بهر همین شد چشمش

که به گوشش نرسد ناله ی بیداری چند

ای که هر گوشه مسیحا نفسی خسته ی توست

چند غفلت کنی از حالت بیماری، چند؟

بهتر آن است که از درد تو بسپارم جان

که به جان آمدم از رنج پرستاری چند

پس چرا در طلبت کار من از کار گذشت

گر نه هر عضو مرا با تو بود کاری چند

آه اگر بر سر سودای تو سودی نکنم

زآنکه رسوا شده‌ام بر سر بازاری چند

مست هشیار ندیده‌ست کسی جز چشمت

خاصه وقتی که شود رهزن هشیاری چند

کس به سر منزل مقصود فروغی نرسد

تا نیفتد ز پی قافله‌سالاری چند

***

کسی ز فتنه ی آخر زمان خبر دارد

که زلف و کاکل و چشم تو در نظر دارد

نه دیده از رخ خوب تو می‌توان برداشت

نه آه سوختگان در دلت اثر دارد

نه دل از طره خم برخمت توان برکند

نه شام تیره هجران ز پی سحر دارد

ز سحر نرگس جادوی تو عیانم شد

که فتنه‌های نهانی به زیر سر دارد

هزار نشئه فزون دیده‌ام ز هر چشمی

ولی نگاه تو کیفیت دگر دارد

ز ابروان تو پیوسته می‌تپد دل من

که از مژه به کمان تیر کارگر دارد

حدیث سوختگانت به لاله باید گفت

کز آتش ستمت داغ بر جگر دارد

سری به عالم عشقت قدم تواند زد

که پیش تیغ بلا سینه را سپر دارد

برغم غیر مکش دم به دم فروغی را

که مهرت از همه آفاق بیشتر دارد

***

کسی به زیر فلک دست بر قضا دارد

که اعتکاف به سر منزل رضا دارد

مریض شوق کی اندیشه ی دوا دارد؟

شهید عشق کجا فکر خون بها دارد؟

به دور لعل می‌آلود دوست دانستم

که باده این همه کیفیت از کجا دارد

ز خاک میکده در عین بی خودی دیدم

همان خواص که سرچشمه ی بقا دارد

من و صراحی من بعد از این و نغمه ی نی

که هم نشینی صافی‌دلان صفا دارد

سزای آن که زدم لاف عاشقی همه عمر

اگر که تیغ زنندم به فرق جا دارد

حکایت غم جانان بپرس از دل من

که آشنا خبر از حال آشنا دارد

مرا دلی ست که از درد عشق رنجور است

تو را لبی ست که سرمایه ی شفا دارد

یکی ز جمع پراکندگان عشق، منم

که عقده بر دل از آن جعد مشکسا دارد

یکی ز خیل ستم پیشگان حسن، تویی

که نامرادی عشاق را روا دارد

به راه عشق بنازم دل فروغی را

که با وجود جفایت سر وفا دارد

***

جهان عشق ندانم چه زیر سر دارد

که زیر هر قدمی یک جهان خطر دارد

دریده تا نشود پرده‌ات نمی‌دانی

که حسن پرده‌نشینان پرده در دارد

ز روی و موی بتان می‌توان یقین کردن

که شام اهل محبت ز پی سحر دارد

بهای بوسه ی او نقد جان دریغ مکن

که این معامله نفع از پی ضرر دارد

گدا چگونه کند سجده آستانی را

که بر زمین سر شاهان تاجور دارد؟

اسیر بند سواری شدم ز بخت بلند

که در کمند اسیران معتبر دارد

فتاده بر لب میگون شاهدی نظرم

که خون ناحق عشاق در نظر دارد

چسان هوای تو از سر بدر توانم کرد؟

که با تو هر سر مویم سر دگر دارد

به ملک مهر و وفا کام خشک و چشم‌تر است

وظیفه‌ای که فروغی ز خشک و تر دارد

***

عاشقی کز خون دل جام شرابش می‌دهند

چشم تر، اشک روان، حال خرابش می‌دهند

هر که را امروز ساقی می‌کشد پای حساب

ایمنی از هول فردای حسابش می‌دهند

هر که ماهی خدمت می را به صافی می‌کند

سالها فرماندهی آفتابش می‌دهند

هیچ هشیاری نمی‌خواهد خمارآلوده‌ای

کز لب میگون او صهبای نابش می‌دهند

گرد بیداری نمی‌گردد کسی در روزگار

کز خمارین چشم او داروی خوابش می‌دهند

تشنه کامی کز پی ابروی ترکان می‌رود

آخر از سرچشمه شمشیر آبش می‌دهند

هر که اول زآن صف مژگان سؤالی می‌کند

آخرالامر از دم خنجر جوابش می‌دهند

گر کمند حلق عاشق طره ی معشوق نیست

پس چرا بر چهره چندین پیچ و تابش می‌دهند؟

چون ز جعد پر گره آن ترک می‌سازد زره

ره به جیش خسرو مالک رقابش می‌دهند

ناصرالدین شاه غازی آن که در میدان جنگ

فتح و نصرت بوسه بر زین رکابش می‌دهند

کی فروغی! روز وصل او به راحت می‌رود؟

بسکه شبها از غم هجران عذابش می‌دهند

***

پیش من کام رقیب از لعل خندان می‌دهد

از یکی جان می‌ستاند بر یکی جان می‌دهد

می‌گشاید تا ز هم چشمان خواب آلوده را

هر طرف بر قتل من از غمزه فرمان می‌دهد

می‌کشد عشقم به میدانی که جان خسته را

زخم مرهم می‌گذارد، درد، درمان می‌دهد

خوابم از غیرت نمی‌آید مگر امشب کسی

دل به دلبر می‌سپارد جان به جانان می‌دهد؟

یارب! آن موی مسلسل را پریشانی مباد

زآنکه گاهی کام دلهای پریشان می‌دهد

وای بر حال گرفتاری که دست روزگار

دست او می‌گیرد و بر دست هجران می‌دهد

هر که می‌بوسد لب ساقی به حکم می فروش

نسبت می را کجا با آب حیوان می‌دهد؟

یک جهان جان در بهای بوسه می‌خواهد لبش

گوهر ارزنده‌اش را سخت ارزان می‌دهد

تا فروغی گفتگو زان شکرین لب می‌کند

گفته ی خود را به سلطان سخندان می‌دهد

ناصرالدین شاه دریادل که در وقت سخن

نطق گوهربار او خجلت به مرجان می‌دهد

***

دادن باده حرام است به نادانی چند

کآب حیوان نتوان داد به حیوانی چند

گذر افتاد به هر حلقه ی غم دوران را

مگر آن حلقه که ساقی زده دورانی چند

خون دل چند خوری زین فلک مینایی؟

ساغری چند بزن با لب خندانی چند

ایمن از فتنه ی این گنبد مینا منشین

خیز و با دور قدح تازه کن ایمانی چند

راه در حلقه ی پیمانه کشانت ندهند

تا سرت را ننهی بر سر پیمانی چند

کرم خواجه به هر بنده مشخص نشود

تا نباشد به کفش نامه ی عصیانی چند

پای مجنون به در خیمه ی لیلی نرسد

تا به سر طی نکند راه بیابانی چند

تشنه شو تا بخوری شربت آن چشمه ی نوش

خسته شو تا ببری لذت درمانی چند

قصه ی یوسف افتاده به چه دانی چیست؟

گر فتد راه تو در چاه زنخدانی چند

تا در آیینه تماشای جمالت نکنی

کی شوی با خبر از حالت حیرانی چند؟

بر سر زلف تو دیوانه دلم تنها نیست

که در این سلسله جمعند پریشانی چند

به تمنای تو ای سرو خرامان! تا کی

سر هر کوچه زنم دست به دامانی چند؟

ترسم از چشم مسلمان‌کش کافرکیشت

بر در شاه فروغی کشد افغانی چند

دادگر داور بخشنده ملک ناصردین

که رسیده‌ست به فریاد مسلمانی چند

***

لب پیمانه اگر بر لب جانانه نبود

بوسه‌گاه لب رندان لب پیمانه نبود

گوشه ی چشمش اگر نشئه ندادی می را

یک جهان مست به هر گوشه میخانه نبود

مایه ی مستی ما باده نبودی هرگز

ساقی بزم گران نرگس مستانه نبود

بعد چندی که شدم داخل کاشانه دوست

آن هم از دشمنی چرخ به کاشانه نبود

آشنای حرمی بوده‌ام از جذبه ی عشق

که در آنجا گذر محرم و بیگانه نبود

از پی مقصد دل در همه عالم گشتیم

گنج مقصود در این عالم ویرانه نبود

من به هر کشوری از عشق نبودم رسوا

گر به هر مجلسی از حسن تو افسانه نبود

پرتو روی تو آتش به دلم زد وقتی

که به پیراهن شمع این همه پروانه نبود

تا سر زلف تو شد سلسله‌جنبان جنون

کس ندیدم به همه شهر که دیوانه نبود

با وجود غزل شاه، فروغی چه کند؟

زآنکه در طبع گدا، گوهر یکدانه نبود

تاج بخشنده ی خورشید ملک ناصردین

که رهین فلک از همت مردانه نبود

***

دل نداند که فدای سر جانان چه کند

گر فدای سر جانان نکند جان چه کند؟

لب شکر شکنت رونق کوثر بشکست

تا دهان تو به سرچشمه ی حیوان چه کند

جنبش اهل جنون سلسله‌ها را بگسست

تا خم طره ی آن سلسله جنبان چه کند

گره کار مرا دست فلک باز نکرد

تا قوی پنجه ی آن طره ی پیچان چه کند

جمع کردم همه اسباب پریشانی را

تا پریشانی آن زلف پریشان چه کند

شام من صبح ز خورشید فروزنده نشد

تا فروغ رخ آن ماه درخشان چه کند

رازم از پرده ی دل هیچ هویدا نشده‌ست

تا که غمازی آن غمزه ی پنهان چه کند

به خضر آب بقا داد و به جمشید شراب

تا به پیمانه ی ما ساقی دوران چه کند

جنبشی کرد صنوبر که قیامت برخاست

تا سهی قامت آن سرو خرامان چه کند

نرگس مست به باغ آمد و پیمانه به دست

تا قدح بخشی آن نرگس فتان چه کند

بسته‌های شکر از هند به ری آمده باز

تا شکر خنده ی آن پسته ی خندان چه کند

صف ترکان خطایی همه آراسته شد

تا صف آرایی آن صف زده مژگان چه کند

پایه ی طبع فروغی ز نهم چرخ گذشت

تا علو نظر همت سلطان چه کند

ناصرالدین شه بخشنده که دست کرمش

می‌نداند که به سرمایه عمان چه کند

***

روزی که خدا کام دل تنگ دلان داد

کام دل تنگ من از آن تنگ‌ دهان داد

گفتم که مرا از دهنت هیچ ندادند

خندید که از هیچ که را بهره توان داد؟

خرم دل مستی که گه باده‌پرستی

با شاهد مقصود چنین گفت و چنان داد

المنة لله که سبک‌بار نشستم

تا ساقی می‌خانه به من رطل گران داد

چون قمری از این رشک ننالد به چمن ها

کاین اشک روان را به من آن سرو روان داد

سودای نیاز من و ناز تو محال است

نتوان به هم آمیزش پیدا و نهان داد

در راه طلب جان عزیزم به لب آمد

خوش آن که مقیم در جانان شد و جان داد

گر ایمنم از فتنه ی دوران عجبی نیست

زیرا که به من چشم تو سر خط امان داد

آخر خم ابروی تو خون همه را ریخت

فریاد ز دستی که به دست تو کمان داد

آن روز ملائک همه در سجده فتادند

کز پرده رخت را ملک العرش نشان داد

هر اسم معظم که خدا داشت فروغی!

در خاتم انگشت سلیمان زمان داد

فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه

کز روی کرم داد دل اهل جهان داد

***

قدح باده اگر چشم بت ساده نبود

این همه مستی خلق از قدح باده نبود

سبب باده ننوشیدن زاهد این است

که سراسر همه اسباب وی آماده نبود

دوش در دامن پاک صنم باده‌ فروش

اثری بود که در دامن سجاده نبود

تا به درها نروی هر سحری کی دانی

که دری غیر در میکده بگشاده نبود

هر که دل بردن معشوق پسندد داند

که گناه از طرف عاشق دل داده نبود

هرگز ایجاد نمی‌کد خدا آدم را

عین مقصود گر آن شوخ پری زاده نبود

قاصد ار دوست به سویم نفرستاد خوشم

که میان من و او جای فرستاده نبود

روز محشر به چه امید ز جا برخیزد

هر سری کز دم شمشیر تو افتاده نبود

واقف از داغ دل لاله نخواهد بودن

هر نهادی که در آن داغ تو بنهاده نبود

با که من قابل قلاده نبودم هرگز

یا سگ کوی تو محتاج به قلاده نبود

کی فروغی ز فلک سر خط آزادی داشت

گر به درگاه ملک بنده آزاده نبود

آفتاب فلک جود، ملک ناصردین

که به قدر کرمش گوهر بیجاده نبود

***

عید مولود امیر المؤمنین شد

عالم بالا و پایین عنبرین شد

از برای مژده ی این عید حیدر

جبریل از آسمان اندر زمین شد

پنج عنصر حیدر کرار دارد

قدرت حق زآنکه با خاکش عجین شد

ذوالفقار کج چنین گوید به عالم

راست از دست خدا شرع مبین شد

ناظم خرگاه اسرافیل باشد

حاجب درگاه، جبریل امین شد

دست حق از پرده گردید آشکارا

تا علی دستش برون از آستین شد

تا عجایبها کند ظاهر ز باطن

در نظر، گاهی چنان، گاهی چنین شد

تا قدم زد در جهان آفرینش

آفرین بر جانش از جان آفرین شد

عقد آب و خاک را بر بست محکم

خرگه افلاک را حبل المتین شد

آفتاب از طلعت او شد منور

آسمان از خرمن وی خوشه‌چین شد

هم به صورت قبله ی ارباب معنی

هم به معنی کعبه ی اهل یقین شد

هم ملائک را به هر جا کرد یاری

هم خلایق را به هر حالت معین شد

هم عدویش وارد قعر جهنم

هم محبش داخل خلد برین شد

بر خلیل از مهر آن خورشید رحمت

آتش نمرود باغ یاسمین شد

نور شب معراج ذات عرش سیرش

با احد بود و به احمد همنشین شد

کس علی را جز خدا نشناخت آری

قابل این نکته خیرالمرسلین شد

کی تواند عقل بشناسد کسی را

کز طفیلش خلقت آن ماء و طین شد

پیش بود از اول و آخر از آن رو

پیشوای اولین و آخرین شد

تا فروغی! رکن دین گردید بر پا

ظل یزدان، ناصر ارکان دین شد

***

چون بتان دستی به تار زلف پرچین می‌برند

شیخ را از کعبه در بت‌خانه ی چین می‌برند

چون شهیدان طلب را زنده می‌سازند باز

کوه‌کن را بر سر بازار شیرین می‌برند

چون خداوندان خوبی کوس شاهی می‌زنند

صبر و آرام از دل عشاق مسکین می‌برند

چون به یاد چشم او اهل نظر را می‌کشند

یک جهان کیفیت جام جهان‌بین می‌برند

ترک جان می‌بایدم گفتن که این شیرین‌لبان

بوسه می‌بخشند، اما جان شیرین می‌برند

تنگ شد کار شکر امشب مگر میخوارگان

نقل مجلس را از آن لب های نوشین می‌برند

هر که سر از عنبرین خط جوانان می‌کشد

حلقه‌ها در حلقش از گیسوی مشکین می‌برند

من به باغی باغبانی می‌کنم با چشم تر

کز درختش دیگران گل های رنگین می‌برند

من به بزمی باده می‌نوشم که مستانش مدام

مایه ی مستی از آن چشم خمارین می‌برند

من بتی را قبله می‌سازم که در دیر و حرم

اسم او را مؤمن و ترسا به تمکین می‌برند

بر همه گردن فرازان سجده واجب می‌شود

چون به مجلس نام سلطان ناصرالدین می‌برند

هم دعای دولتش خیل ملائک می‌کنند

هم غبار موکبش چشم سلاطین می‌برند

هر کجا بر تخت شاهی می‌نشیند شادکام

نو عروس بخت را آن جا به آیین می‌برند

چون فروغی در سر هر هفته می‌سازد غزل

نزد شاهش از پی احسان و تحسین می‌برند

***

گر به کاری نزنم دست به جز عشق تو شاید

مرد باید نزند دست به کاری که نباید

چون بگیرند پراکنده دلان زلف بتان را

من سر زلف تو گیرم اگر از دست برآید

گر گذارش به سر زلف دوتای تو نیفتد

کاروان سحر از هر طرفی مشک رباید

گر بدین پسته ی خندان گذری در شکرستان

پس از این طوطی خوش لهجه شکر هیچ نخاید

گر گشاید گره از کار فرو بسته ی دلها

شانه‌گر زلف گره‌گیر تو از هم بگشاید

من به جز روی دل‌آرای تو آیینه ندیدم

که ز آیینه ی دل گرد کدورت بزداید

ترسم این باده که دور از لب میگون تو دارم

مستی ام هیچ نبخشاید و شادی نفزاید

پیشه ی من شده در میکده‌ها شیشه کشیدن

تا از این پیشه چه پیش آید و این شیشه چه زاید

هر چه معشوق کند عین عنایت بود اما

بیش ازین جور به عشاق جگر خسته نشاید

شادباش ار دهدت وعده ی دیدار به محشر

در سر وعده اگر وعده ی دیگر ننماید

لایق بزم شهنشه نشود بزم فروغی

تا ز سودای غزالان غزلی خوش نسراید

ناصرالدین شه منصور که در معرکه ی عشق

جان دشمن بستاند سر اعدا برباید

***

کاشکی ساقی ز لعلش می به جام من کند

چرخ مینا تا سحر گردش به کام من کند

گر به جنت هم نشین با ابلهان باید شدن

کاش دوزخ را خدا یک جا مقام من کند

گرم‌تر از آتش حسرت بباید آتشی

تا علاج سردی سودای خام من کند

تا نریزم دانه‌های اشک رنگین را به خاک

طایر دولت کجا تمکین دام من کند؟

پنجه‌ای در پنجه ی شیر فلک خواهم زدن

گر چنین آهو رمی را بخت رام من کند

آفتاب آید ز گردون بر سجود بام من

گر چنین تابنده ماهی رو به بام من کند

با خیال روی و مویش غرق نور و ظلمتم

کو نظربازی که سیر صبح و شام من کند؟

قامتی دیدم که می‌گوید گه برخاستن

کو قیامت تا تماشای قیام من کند

گر بدان درگاه عالی کام من خواهد رسید

سیرگاهش را فلک در زیر گام من کند

گر غلام خویشتن خواند مرا سلطان عشق

هر چه سلطان است ازین منصب غلام من کند

گر به درویشی برد نام مرا آن شاه حسن

هر خطیبی خطبه در منبر به نام من کند

گوهر شهوار شد نظم گهربارم، بلی

شاه می‌باید که تحسین کلام من کند

ناصرالدین شه که فرماید به شاه اختران

لشکرت باید که تعظیم نظام من کند

دیگر از مشرق نمی‌تابد فروغی آفتاب

گر نظر بر منظر ماه تمام من کند

***

زآن سبب جان آفرینش جان روشن لطف کرد

تا همایون سایه‌اش را بندگی از جان کند

چون وجودش نیک خواه شاه جمجاه است بس

فرصتش بادا که نیکی های بی پایان کند

نیک حال و نیک خال و نیکخوی و نیکخواه

نیکبخت آنکس که با وی جنبش جولان کند

پاک یزدان فطرت پاکش ز پاکی آفرید

تا تمام عمر سیل صحبت پاکان کند

شب در ایوانی که از جاهش حکایت کرده‌اند

صبح، کیوان فلک تعظیم آن ایوان کند

سخت پیمان‌تر ندید از وی جهان سست عهد

مرد می‌باید که با مردی چنین پیمان کند

گر ز معماری ندارد اطلاعی پس چرا

فکر آبادی برای هر دل ویران کند

هر لئیمی را که بر خلق خوش او راه نیست

کی مشام خلق را مشکین و مشک افشان کند؟

هر کسی بر خوان هستی خورده نانش را بسی

خود چنین کس را خدا البته صاحب نان کند

هر دلی کز نعمت الوان او آسوده نیست

عنقریب از آتش جوعش قضا بریان کند

هر ز پا افتاده، پیری را گرفت از لطف دست

من جوان مردی ندیدم کاین همه احسان کند

کو جوادی همچو او کاندر حق بیچارگان

هر چه مقدورش بود در عالم امکان کند

داغ دلها را به دست مرحمت مرهم نهد

درد جانها را ز فرط مکرمت درمان کند

یارب! از خمخانه‌ات، پیمانه‌اش در دور باد

تا فلک ساقی صفت گرد زمین دوران کند

خضرسان از چشمه احسان هستی بخش نوش

جرعه ی باقی بنوشد عمر جاویدان کند

بر فروغی لازم است اوصاف این بخشنده را

زیور دفتر نماید زینت دیوان کند

***

نرگس مست تو راه دل هشیاران زد

خفته را بین که چسان بر صف بیداران زد

عشق هر عقده که در زلف گره گیر تو بود

گه به کار من و گاهی به دل یاران زد

ساقی! آن باده که از لعل تو در ساغر ریخت

آتشی بود که در خانه ی می خواران زد

تو که از قید گرفتاری دل آزادی

کی توان با تو دم از حال گرفتاران زد؟

تا عذار تو عرق‌ریز شد از آتش می

باغبان گفت که بر برگ سمن باران زد

تا خط سبز تو از یاسمن چهره دمید

برق یأس آمد و بر کشت طلب کاران زد

آن که در بزم توام توبه ز می خوردن داد

گرم شوق آمد و سر بر در خماران زد

نازم آن چشم سیه مست که از راه غرور

سرگران آمد و بر قلب سبکباران زد

جور خوبان جفا پیشه فروغی را کشت

تا دم از محکمی عهد وفادارن زد

***

بر زلف تو باید که ره شانه ببندند

یا مشک‌ فروشان در کاشانه ببندند

آن جا که تویی جای نظر بستن ما نیست

گو اهل نصیحت لب از افسانه ببندند

خرم دل قومی که به یاد لب لعلت

پیمان همه با گردش پیمانه ببندند

عیشی به از این نیست که از روی تو عشاق

برقع بگشاند و در خانه ببندند

بگشا گرهی از شکن جعد مسلسل

تا گردن یک سلسله دیوانه ببندند

بنمای به مرغان چمن دانه ی خالت

تا دل به خریداری این دانه ببندند

شاید که به تحصیل تو ای گوهر شهوار

شاهان جهان همت شاهانه ببندند

کیفیت چشم تو کفاف همه را کرد

گو باده‌فروشان در میخانه ببندند

بیرون نرود رنج خمار از سر مردم

گر دیده از آن نرگس مستانه ببندند

اهل نظر از زلف تو خواهند کمندی

تا دست عدوی شه فرزانه ببندند

کوشنده محمد شه غازی که سپاهش

دست فلک از بازوی مردانه ببندند

ای شاه فروغی به تجلی گه آن شمع

مپسند رقیبان پر پروانه ببندند

***

از بناگوش تو هر شب گله سر خواهم کرد

شب خود را به همین شیوه سحر خواهم کرد

مو به مو بنده ی آن زلف سیه خواهم شد

سال ها خواجگی دور قمر خواهم کرد

با خم ابروی او نرد هوس خواهم باخت

پیش شمشیر بلا سینه سپر خواهم کرد

گندم خال وی از جنت او خواهم چید

من هم از روی صفا کار پدر خواهم کرد

زان لب تنگ شکربار سخن خواهم گفت

همه ی شهر پر از تنگ شکر خواهم کرد

هم ز خاک در او سوی سفر خواهم رفت

هم لب خشک به آب مژه تر خواهم کرد

خون دل در غم یاقوت لبش خواهم ریخت

دیده را غرقه به خوناب جگر خواهم کرد

آخر از دست غمش چاک به دل خواهم زد

عاقبت از ستمش خاک به سر خواهم کرد

دل به زنار سر زلف بتان خواهم بست

خویشتن را به ره کفر سمر خواهم کرد

نعره خواهم زد و در دشت جنون خواهم تاخت

شعله خواهم شد و در سنگ اثر خواهم کرد

گر فروغی! رخ او بار دیگر خواهم برد

کی به جز دادن جان کار دگر خواهم کرد؟

***

کاش می‌داد خدا هر نفسم جانی چند

تا به هر گام تو می‌کردم قربانی چند

چشم بد دور ز حسن تو پریچهره که کشت

حسرت خاتم لعل تو سلیمانی چند

چه غم از کشمکش گردش دوران دارد

هر که با چشم تو ساغر زده دورانی چند

ساقی چشم تواش باده به پیمانه نکرد

هر که بشکست در این میکده پیمانی چند

کسی از کافر چشم تو نپرسید آخر

کز چه روی ریخته‌ای خون مسلمانی چند؟

آه اگر دامن پاک تو نیارند به دست

خستگانی که دریدند گریبانی چند

از سر زلف پریشان تو معلومم گشت

که چرا جمع نشد حال پریشانی چند

بر نمی‌خورد دل از عمر گران‌مایه ی خویش

که نمی‌خورد ز مژگان تو پیکانی چند

ای دریغا! که به دامان تو دستم نرسید

با وجودی که زدم دست به دامانی چند

مژده ای دل که ز دیوان محبت امروز

از پی قتل تو صادر شده فرمانی چند

تا فروغی هوس چهره ی نیر دارد

پای تا سر شده آماده ی نیرانی چند

***

گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند

حاشا که مشتری سر مویی زیان کند

چون از کرشمه دست به تیر و کمان کند

کاش استخوان سینه ما را نشان کند

در دست هر کسی نفتد آستین بخت

الا سری که سجده ی آن آستان کند

گر عقل خواند از قد او خط ایمنی

اول علاج فتنه ی آخر زمان کند

گر عشقم آشکار شد انکار من مکن

کآتش به پنبه کس نتواند نهان کند

من پیر سالخورده‌ام او طفل سالخورد

چندان مجال کو که مرا امتحان کند؟

گاهی ز می خرابم و گاهی ز نی کباب

کو حالتی که فارغم از این و آن کند؟

تنگ شکر شود همه کام و دهان من

چون دل خیال آن بت شیرین دهان کند

سیمرغ کوی قاف حقیقت، کنون منم

کو عارفی که قول مرا ترجمان کند؟

باید رضا به حکم قضا بود و دم نزد

مرد خدا چسان گله از آسمان کند؟

طوطی ز شرم نطق فروغی شود خموش

هر گه بیان از آن لب شکرفشان کند

***

دوش زلف سیه ات بنده‌نوازی ها کرد

دل دیوانه به زنجیر تو بازی ها کرد

آتش چهره ی تو مجمره سوزی ها داشت

عنبرین طره ی تو غالیه سازی ها کرد

لب پر شکر تو شهد فشانی ها داشت

چشم افسون گر تو سحر طرازی ها کرد

تا نسیم سحر از جعد بلندت دم زد

عمر کوتاهم از این قصه درازیها کرد

تا فروغی دلش از شوق فروزان گردد

چین کاکل به سرت چتر فرازی ها کرد

***

زلف پر چین تو مشاطه شبی شانه نکرد

که دو صد خون به دل محرم و بیگانه نکرد

خرمنی نیست که غمهای تو بر باد نداد

خانه‌ای نیست که سودای تو ویرانه نکرد

آخرش چرخ به زندان مکافات کشید

هر که را سلسله ی موی تو دیوانه نکرد

شیخ تا حلقه ی زنار سر زلف تو دید

هیچ در دل هوس سبحه ی صد دانه نکرد

رخ افروخته‌ات ز آتش هجرانم سوخت

آنچه او کرد به من، شمع به پروانه نکرد

خانه ی هستی اش از سیل فنا ویران باد

هر که از روی صفا خدمت میخانه نکرد

نه عجب گر بکند دست قضا ریشه ی او

هر حریفی که می از شیشه به پیمانه نکرد

آگهی هیچ ز کیفیت مستانش نیست

آن که در پای قدح نعره ی مستانه نکرد

پی به سر منزل مقصود فروغی نبرد

آن که جان را به فدای سر جانانه نکرد

***

خوش آن که نگاهش به سراپای تو باشد

آیینه صفت محو تماشای تو باشد

صاحب نظر آن است که در صورت معنی

چشم از همه بربندد و بینای تو باشد

آن سِحر که چشم همه را بسته به یک بار

سِحری است که در نرگس شهلای تو باشد

آن نافه که بویش همه را خون به جگر کرد

در چین سر زلف چلیپای تو باشد

چون طره ی بی‌تاب تو آرام نگیرد

هر دل که سراسیمه ی سیمای تو باشد

در مستی آن باده خماری ندهد دست

کز چشمه ی لعل طرب افزای تو باشد

صد صوفی صافی به یکی جرعه کند مست

هر باده که در جام ز مینای تو باشد

خاک قدمش تاج سر تاجوران است

مردی که سرش خاک کف پای تو باشد

تو خود چه متاعی که به بازار محبت

هر لحظه سری را در سر سودای تو باشد

من روی ندیدم به همه کشور خوبی

کاو خوب‌تر از طلعت زیبای تو باشد

من بر سر آنم که گرفتار نباشم

الا به بلایی که ز بالای تو باشد

پیدا بود از حال پریشان فروغی

کاشفته ی گیسوی سمن‌سای تو باشد

***

آخر این ناله ی سوزنده اثرها دارد

شب تاریک، فروزنده سحرها دارد

غافل از حال جگر سوخته ی عشق مباش

که در آتشکده ی سینه شررها دارد

مهر او تازه نهالی است به بستان وجود

که به جز خون دل و دیده ثمرها دارد

قابل ناوک آن ترک کمان ابرو کیست؟

آن که از سینه ی صد پاره سپرها دارد

گاهی از لعل تو می‌گوید و گاه از لب جام

ساقی بی خبران طرفه خبرها دارد

ناله سر می‌زند از هر بن مویم چون نی

به امیدی که دهان تو شکرها دارد

تو پسند دل صاحب نظرانی، ورنه

مادر دهر به هر گوشه پسرها دارد

تو در آیینه نظر داری و زین بی‌خبری

که به دیدار تو آیینه نظرها دارد

تیره شد روز فروغی به ره مهر مهی

که نهان در شکن طره قمرها دارد

***

کو جوانی که ز سودای غمت پیر نشد؟

کو وجودی که ز جان در طلبت سیر نشد

مالکی نیست که در عهد تو مملوک نگشت

کشوری نیست که در دست تو تسخیر نشد

خاطری شاد از آن کوی شکرخند نشد

گرهی باز از آن جعد گره گیر نشد

حلق ما لایق آن حلقه ی فتراک نگشت

خون ما قابل آن قبضه ی شمشیر نشد

بخت برگشته ی من بین که ز مژگان کجش

هدف سینه‌ام آماجگه تیر نشد

تا کنون صورتی از پرده نیامد بیرون

که ز معنی رخش صورت تصویر نشد

تا ز مجموعه ی زلف تو پریشان نشدم

مو به مو خواب پریشانم تعبیر نشد

هیچ دیوانه ز سر حلقه ی عشاق نخاست

کز خم سلسله‌ات بسته ی زنجیر نشد

من از آن روز که بیچاره ی عشق تو شدم

چاره ی کار من از ناله ی شب گیر نشد

اثر از ناله ی شب گیر مجو در ره عشق

که ز صدناله یکی صاحب تاثیر نشد

سالک آن نیست که صد گونه ملامت نکشد

عارف آن نیست که صد مرتبه تکفیر نشد

در همه عالم ایجاد، فروغی! کس نیست

که دلش رنجه ز سر پنجه ی تقدیر نشد

***

زان غنچه‌دهان دلم به تنگ آمد

وز دیده، سرشک لاله رنگ آمد

هر گوشه که گوش دادم از عشقش

آواز نی و نوای چنگ آمد

بس چنگ زدم به دامن پاکان

تا دامن پاک او به چنگ آمد

از خانه ی آن کمان ابرو بود

تیری که به سینه بی‌درنگ آمد

آهم به دلش نکرد تاثیری

فریاد که تیر من به سنگ آمد

ساقی به مذاقم از ازل کرده

شهدی که مقابل شرنگ آمد

چشمش پی صید دل مهیا شد

آهو به گرفتن پلنگ آمد

جز عاشق پاک دیده نشناسد

یاری که به صد هزار رنگ آمد

بازیچه ی آن بت شکر لب شد

هر مغبچه‌ای که از فرنگ آمد

من بنده ی خواجه‌ای که در معنی

آسوده ز قید صلح و جنگ آمد

تا میکده مسکن فروغی شد

فارغ ز خیال نام و ننگ آمد

***

همه شب راه دلم بر خم گیسوی تو بود

آه از این راه که باریکتر از موی تو بود

رهرو عشق از این مرحله آگاهی داشت

که ره قافله ی دیر و حرم سوی تو بود

گر نهادیم قدم بر سر شاهان شاید

که سر حجت ما بر سر زانوی تو بود

پیش از آندم که شود آدم خاکی ایجاد

بر سر ما هوس خاک سر کوی تو بود

پنجه ی چرخ ز سر پنجه ی من عاجز شد

که توانایی‌ام از قوت بازوی تو بود

زان شکستم به هم آیینه خودبینی را

که نگاهم همه در آینه ی روی تو بود

پیر پیمانه‌کشان شاهد من بود مدام

که همه مستی ام از نرگس جادوی تو بود

تا مرا عشق تو انداخت ز پا دانستم

که قیامت خبر از قامت دل‌جوی تو بود

ماه تو کاسته از گوشه ی گردون سر زد

که خجالت‌زده ی گوشه ی ابروی تو بود

نفس خرم جبریل و دم باد مسیح

همه از معجزه ی لعل سخنگوی تو بود

مهربانی کسی از دور فلک هیچ ندید

زآنکه هم صورت و هم سیرت و هم خوی تو بود

هیچ کس آب ز سرچشمه ی مقصود نخورد

مگر آن تشنه که جایش به لب جوی تو بود

دوش با ماه فروزنده فروغی می‌گفت

کآفتاب آیتی از طلعت نیکوی تو بود

***

این چه تابی ست که آن حلقه ی گیسو دارد

که دل هر دو جهان بسته ی یک مو دارد

نقد یک بوسه به صد جان گران مایه نداد

داد از این سنگ که لعلش به ترازو دارد

اهل بینش همه در جلوه ی او حیرانند

این چه معنی ست که آن صورت نیکو دارد

مگر از دیدن او دیده بپوشد ورنه

کی کسی طاقت نظاره آن رو دارد؟

پس چرا می‌رمد از حلقه ی صاحب نظران

گر نه آن چشم سیه شیوه ی آهو دارد؟

یک مسلمان ز در کعبه نیامد بیرون

بنده ی دیر مغان باش که هندو دارد

تاج داران همه خاک در آن درویشند

که به سر خاکی از آن خاک سر کو دارد

من و اندیشه ز بسیاری دشمن حاشا

دست موسی چه غم از لشگر جادو دارد؟

من و از کوی تو رفتن به سلامت؟ هیهات!

که سر راه مرا عشق ز هر سو دارد

مگرش دست به چین سر زلف تو رسید

که دم باد سحر نافه ی خوش بو دارد

آه من دامن آن ماه، فروغی! نگرفت

زآنکه یک شهر هواخواه و دعاگو دارد

***

ای خوش آنان که قدم در ره میخانه زدند

بوسه دادند لب شاهد و پیمانه زدند

به حقارت منگر باده‌کشان را کاین قوم

پشت پا بر فلک از همت مردانه زدند

خون من باد حلال لب شیرین دهنان

که به کام دل ما خنده ی مستانه زدند

جانم آمد به لب امروز مگر یاران دوش

قدح باده به یاد لب جانانه زدند

مردم از حسرت جمعی که از آن حلقه ی زلف

سر زنجیر به پای دل دیوانه زدند

بنده حضرت شاهی شدم از دولت عشق

که گدایان درش افسر شاهانه زدند

عاقبت یک تن از آن قوم نیامد به کنار

که به دریای غمش از پی دردانه زدند

هیچ کس در حرمش راه ندارد کآنجا

دست محرومی بر محرم و بیگانه زدند

گرنه کاشانه ی دل خلوت خاص غم توست

پس چرا مهر تو را بر در این خانه زدند؟

کس نجست از دل گم گشته ی ما هیچ نشان

مو به مو هر چه سر زلف تو را شانه زدند

آخر از پیرهن شمع فروغی سر زد

آتشی را که نهان بر پر پروانه زدند

***

بیدادگر نگارا! تا کی جفا توان کرد؟

پاداش آن جفاها یک ره وفا توان کرد

بیگانه رحمت آورد، بر زحمت دل ما

کی آن‌قدر تطاول، با آشنا توان کرد؟

مخمور و تشنگانیم، زان چشم و لعل میگون

جانی به ما توان داد، کامی روا توان کرد

وقتی به یک اشارت، جانی توان خریدن

گاهی به یک تبسم، دردی دوا توان کرد

یک بار اگر بپرسی، احوال بی‌نصیبان

با صد هزار حرمان، دل را رضا توان کرد

هر مدعا که خواهی، گر از دعا دهد دست

چندی به سر توان زد، عمری دعا توان کرد

گر جذبه ی محبت، آتش به دل فروزد

برگ هوس توان سوخت، ترک هوا توان کرد

گر پیر باده‌خواران، گیرد ز لطف دستم

هر سو به کام خاطر، عیشی به پا توان کرد

گر جرعه‌ای بریزد، بر خاک لعل، ساقی

خاک سبوکشان را، آب بقا توان کرد

گر آدمی درآید در عالم خدایی

آدم ز نو توان ساخت عالم بنا توان کرد

گر نیم شب بنالی، از سوز دل فروغی!

راه قضا توان زد، دفع بلا توان کرد

***

نه حسرت وصالش، از دل به در توان کرد

نه صبر در فراقش، زین بیشتر توان کرد

تا وقت بازگشتن، چندی عزیز باشی

یک چند از آن سر کو، عزم سفر توان کرد

گر بوسه‌ای توان زد، یاقوت آن دو لب را

یک عمر ازین تمنا، خون در جگر توان کرد

گر کام جان توان یافت، از روی و موی دلبر

روزی به شب توان برد، شامی سحر توان کرد

گر بر مراد بلبل، آن شاخ گل بخندد

دامان گلستان را، از گریه‌تر توان کرد

گر دامن جوانان، افتد به دست ما را

پیرانه سر به عالم، خود را سمر توان کرد

هر جا که حسن معشوق، سرگرم جلوه گردد

جز عاشقی مپندار، کار دگر توان کرد

در هر کمین که آن ترک، تیر از کمان گشاید

دل را هدف توان ساخت، جان را سپر توان کرد

کارم به جان رسیده‌ست، از ناصبوری دل

پنداشتم کز آن رو، قطع نظر توان کرد

از من به کوی محبوب، بی‌قدرتر کسی نیست

کی در غم محبت، صبر آن قدر توان کرد

از کوی می فروشان، جایی کجا توان رفت؟

کآنجا غم جهان را، خاکی به سر توان کرد

گر سر زند ز مشرق، آن آفتاب خوبی

هر ذره را فروغی! چندین قمر توان کرد

***

به امیدی که وفا خواهم دید

از تو تا چند جفا خواهم دید؟

تا کی از لعل شراب آلودت

غیر را کامروا خواهم دید؟

گر توان وصل تو را دید بخواب

این چنین خواب کجا خواهم دید؟

طاق ابروی تو گر قبله شود

خوش اثرها ز دعا خواهم دید

تا سر زلف تو در دست من است

مشک چین را به خطا خواهم دید

حسن تو پرده ز چشمم برداشت

تا ازین پرده چه ها خواهم دید

گر تو شمشیر زنی مردم را

چشم حسرت به قفا خواهم دید

گر کمان دار تویی دلها را

هدف تیر بلا خواهم دید

هر کجا قامت تو بنشیند

بس قیامت که به پا خواهم دید

گر کف پای نهی بر سر خاک

خاک را آب بقا خواهم دید

مگر آن ماه، فروغی! دیدی؟

که فروغت همه جا خواهم دید

***

مرا با چشم گریان آفریدند

تو را با لعل خندان آفریدند

جهان را تیره‌رو ایجاد کردند

تو را خورشید تابان آفریدند

خطت را عین ظلمت خلق کردند

لبت را آب حیوان آفریدند

خم موی تو را دیدند بر روی

قرین کفر و ایمان آفریدند

پریشان زلف تو تا جمع گردید

دل جمعی پریشان آفریدند

سرم گوی خم چوگان او شد

چو گوی از بهر چوگان آفریدند

من از روز جزا واقف نبودم

شب یلدای هجران آفریدند

به مصر آن دم زلیخا جامه زد چاک

که یوسف را به کنعان آفریدند

به چَه افتاد وقتی یوسف دل

که آن چاه زنخدان آفریدند

زمانی سرو را از پا فکندند

که آن قد خرامان آفریدند

صف عشاق را روزی شکستند

که آن صف های مژگان آفریدند

فروغی را شبی پروانه کردند

که آن شمع شبستان آفریدند

***

آن که در عشق سزاوار سر دار نشد

هرگز از حالت منصور خبردار نشد

نقشی از پرده ایجاد پدیدار نشد

کز تماشای رخت صورت دیوار نشد

آنکه بوسید لب نوش تو شکر نچشید

وآنکه خسبید در آغوش تو بیدار نشد

طرب انگیز گلی در همه گلزار نرست

که به سودای غمت بر سر بازار نشد

مو به مو حال پراکنده دلان کی داند؟

آن که در حلقه موی تو گرفتار نشد

هر چه گفتند مکرر همه در گوش آمد

بجز از نکته ی توحید که تکرار نشد

گر نگفتم غم دیرینه ی دل معذورم

که میان من و او فرصت گفتار نشد

آن که نوشید شراب از قدح ساقی ما

مست گردید بدان گونه که هشیار نشد

آن که در جمع خرابات نشینان ننشست

در حرم خانه ی حق محرم اسرار نشد

زلف شاهد ز سر طعنه به زاهد می‌گفت

حیف از آن رشته ی تسبیح که زنار نشد

هر که را خون دل از دیده، فروغی! نچکید

قابل دیدن آن مشرق انوار نشد

***

ساقی! بده رطل گران، زان می که دهقان پرورد

انده برد، غم بشکرد، شادی دهد، جان پرورد

زان دارو درد کهن، پیمانه‌ای درده به من

کش خضر در ظلمات دن، چون آب حیوان پرورد

برخیز و ساز باده کن، فکر بتان ساده کن

از بهر عیش آماده کن، لعلی که مرجان پرورد

جامی بکش تا جم شوی، با اهل دل محرم شوی

خضر مسیحا دم شوی، انفاست انسان پرورد

تا می به ساغر کرده‌ام، کوثر به دست آورده‌ام

با شاهدی می‌خورده‌ام، کاو باغ رضوان پرورد

بر نفس کافرکیش من، طعن مسلمانی مزن

زیرا که میر انجمن، باید که مهمان پرورد

گر خواجه از روی کرم، من بنده را بخشد چه غم

پاکیزه دامان لاجرم، آلوده‌دامان پرورد

بگزیده ی پیر مغان، رندی ست از بخت جوان

کز طفلی اش مام جهان، زآب رزستان پرورد

گر بر خرابی بگذری، سویش به خواری ننگری

کایام گنج گوهری، در گنج ویران پرورد

شوریده و شیدا کند، هر دل که دلبر جا کند

عین بقا پیدا کند، هر جان که جانان پرورد

گر صاحب چشم تری، گوهر به دامان پروری

کز گریه ابر آذری، دُرهای غلتان پرورد

مشکن دل مرد خدا، زیرا که بازوی قضا

صد کافر اندازد ز پا، تا یک مسلمان پرورد

در بند نفسی مو به مو، هامون به هامون، کو به کو

یزدان نجوید هر که او، در پرده ی شیطان پرورد

چون دل به جایی شد گرو، هم کم بگو هم کم شنو

کاسرار خود را راهرو، بهتر که پنهان پرورد

گر سالک دیرینه‌ای، دریاب روشن سینه‌ای

تحصیل کن آیینه‌ای، کانوار یزدان پرورد

آن خسرو شیرین دهن، خندد به آب چشم من

چون ابر گرید در چمن، گل های خندان پرورد

خط بر لب نوشش نگر، چون مور بر تنگ شکر

یا طوطی یی کاو بال و پر، در شکرستان پرورد

گیسوی چون زنار او، آرایش رخسار او

یک شمه‌است از کار او، کفری که ایمان پرورد

دارم به شاهی دسترس، کاو منبع فیض است و بس

در سایه ی بال مگس، شاهین پران پرورد

شاهان همه هندوی او، زاری کنان در کوی او

هر موری از نیروی او، چندین سلیمان پرورد

گو خصم از باب صفا، از سحر سازد مارها

تا دست موسی از عصا، خون خواره ثعبان پرورد

همت مجو از هر خسی، در فقر جویا شو بسی

درویش می‌باید کسی، کز سیر سلطان پرورد

پیری، فروغی! سوی من، دارد نظر در انجمن

کز یک فروغ خویشتن، صد مهر رخشان پرورد

شاه جوان مردان علی، هم در خفی، هم در جلی

آن کز جمال منجلی، خورشید تابان پرورد

***

تا صورت زیبای تو از پرده عیان شد

یک باره پری از نظر خلق نهان شد

گر مطرب عشاق تویی، رقص توان کرد

ور ساقی مشتاق تویی، مست توان شد

گیسوی دلاویز تو زنجیر جنون گشت

بالای بلاخیز تو آشوب جهان شد

نقدی که ز بازار تو بردیم تلف گشت

سودی که ز سودای تو کردیم زیان شد

جان از الم هجر تو بی صبر و سکون گشت

تن از ستم عشق تو بی تاب و توان شد

هم قاصد جانان سبک از راه نماید

هم‌جان گران مایه به تن سخت گران شد

چشمم همه دم در ره آن ماه گهر ریخت

اشکم همه جا در پی آن سرو روان شد

مقصود خود از خاک در کعبه نجستم

باید که به جان معتکف دیر مغان شد

تا دم زدم از معجزه ی پیر خرابات

صوفی به یقین آمد، زاهد به گمان شد

پیرانه سر آمد به کفم دامن طفلی

المنة لله که مرا بخت جوان شد

تا خاک نشین ره عشقیم، فروغی!

خورشید ز ما صاحب صد نام و نشان شد

***

گر در آید ز درم دامن آن صبح امید

شب من روز شود یک سر و روزم همه عید

خستگی های مرا عشق به یک جو نگرفت

لاغری های مرا دوست به یک مو نخرید

غنچه‌ای در همه گلزار محبت نشکفت

گلبنی در همه بستان مودت ندمید

هم سحابی ز بیابان مروت نگذشت

هم نسیمی ز گلستان عنایت نوزید

صاف بی‌دُرد کس از ساقی این بزم نخورد

گل بی خار کس از گلبن ازین خار نچید

نه مسلمان ز قضا کام‌روا شد، نه یهود

نه شقی مطلبش از چرخ برآمد، نه سعید

رهروی کو که درین بادیه از ره نفتاد؟

پیروی کو که درین معرکه در خون نطپید؟

نیکبخت آنکه در این خانه نه بگرفت و نه داد

تیزهوش آنکه درین پرده نه بشنید و نه دید

از مرادت بگذر تا به مرادت برسی

که ز مقصود گذشت آنکه به مقصود رسید

وقتی آسوده ز آمد شد اندیشه شدیم

که در خانه ببستیم و شکستیم کلید

ما، فروغی! به سیه‌روزی خود خوشنودیم

زآنکه هرگز نتوان منت خورشید کشید

***

مهره توان برد، مار اگر بگذارد

غنچه توان چید، خار اگر بگذارد

با همه حسرت خوشم به گوشه ی چشمی

چشم بد روزگار اگر بگذارد

کام توان یافتن ز نرگس مستش

یک نفسم هوشیار اگر بگذارد

سر خوشم از دور جام و گردش ساقی

گردش لیل و نهار اگر بگذارد

فصل گل از باده توبه داده مرا شیخ

غیرت باد بهار اگر بگذارد

بوسه توان زد بر آن دهان شکرخند

گریه ی بی‌اختیار اگر بگذارد

پرده توانم کشید از آن رخ زیبا

کشمکش پرده‌دار اگر بگذارد

بر سر آنم که در کمند نیفتم

بازوی آن شهسوار اگر بگذارد

وانگذارم به هیچ کس دل خود را

غمزه ی آن دل شکار اگر بگذارد

دست نیابد کسی به خاطر جمعم

زلف پریشان یار اگر بگذارد

هیچ نگردم به گرد عشق، فروغی!

جلوه ی حسن نگار اگر بگذارد

***

مردان خدا پرده ی پندار دریدند

یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند

هر دست که دادند از آن دست گرفتند

هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند

یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند

یک فرقه به عشرت، در کاشانه گشادند

یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند

جمعی به در پیر خرابات خرابند

قومی به بر شیخ مناجات مریدند

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد

یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

فریاد که در رهگذر آدم خاکی

بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند

همت طلب از باطن پیران سحرخیز

زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

زنهار مزن دست به دامان گروهی

کز حق ببریدند و به باطل گرویدند

چون خلق درآیند به بازار حقیقت

ترسم نفروشند متاعی که خریدند

کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است

کاین جامه به اندازه ی هر کس نبریدند

مرغان نظرباز سبک‌سیر، فروغی!

از دام گه خاک بر افلاک پریدند

***

دل به ابروی تو ای تازه جوان باید داد

بوسه بر تیغ تو باید زد و جان باید داد

شمه‌ای از خط سبز تو بیان باید کرد

گوشمالی به همه سبزخطان باید داد

یا نباید خم ابروی تو شمشیر کشد

یا به یاران همه سر خط امان باید داد

به هوای دهنت نقد روان باید باخت

در بهای سخنت جان جهان باید داد

چشم بیمار تو با زلف پریشان می‌گفت

که به آشفته دلان تاب و توان باید داد

خون مردم همه گر چشم تو ریزد شاید

در کف مرد چرا تیر و کمان باید داد؟

گر نمودم به همه روی تو را معذورم

قبله را بر همه ی خلق نشان باید داد

به زیان کاری عشاق اگر خرسندی

هر چه دارند سراسر به زیان باید داد

پنجه در چنبر آن زلف دوتا باید زد

تکیه بر حلقه ی آن موی میان باید داد

همه جا دیده بدان چاه ذقن باید دوخت

همه دم بوسه بر آن کنج دهان باید داد

آخر ای ساقی گل‌چهره! فروغی را چند

می ز خون مژه و لعل بتان باید داد؟

***

هر جان که بر لب آمد، واقف از آن دهان شد

هر سر که از میان رفت، آگاه از آن میان شد

هر دوستی که کردم، تاثیر دشمنی داد

هر خون دل که خوردم، از دیده‌ام روان شد

سنبل ز بوی زلفت، بی صبر و بی سکون شد

نرگس به یاد چشمت، رنجور و ناتوان شد

در وصف تار مویت، یک مو بیان نکردم

با آن که در تکلم، هر موی من زبان شد

از لعل پر فسونت، گویا شدیم، آری

گر سامری تو باشی، گوساله می‌توان شد

پای طلب کشیدم، از کعبه و کلیسا

روزی که سجده‌گاهم، آن خاک آستان شد

دیدی که زاهد شهر، در کوی شاهد ما

دی لاف سلطنت زد، امروز پاسبان شد

در دور چشم ساقی، بخت جوان کسی راست

کز فیض جام باقی، پیرانه‌سر جوان شد

فرش طرب بگستر، چون باد نوبهاری

فراش بوستان گشت، نقاش گلستان شد

از دولت گدایی کردیم پادشاهی

هر کس که بندگی کرد، آخر خدایگان شد

در گلشن محبت، منعم ز ناله کم کن

خاموش کی نشیند، مرغی که نغمه‌خوان شد؟

گفتی ز گریه یکدم، فارغ نشین فروغی

برهم نمی‌توان زد چشمی که خون فشان شد

***

تا صبا شانه بر آن سنبل خم در خم زد

آشیان دل یک سلسله را بر هم زد

بود از زلف پریشان توام خاطر جمع

فتنه عشق چو گیسوی تواش بر هم زد

تابش حسن تو در کعبه و بتخانه فتاد

آتش عشق تو بر محرم و نامحرم زد

تو صنم قبله ی صاحب نظرانی امروز

که زنخدان تو آتش به چَه زمزم زد

گر نه از مردن عشاق پریشان‌ حال است

پس چرا زلف تو صد حلقه درین ماتم زد؟

حال دل سوخته ی عشق کسی می‌داند

که به دل داغ تو را در عوض مرهم زد

اگر آن خال سیه رهزن من شد، شاید

زآنکه شیطان به همین دانه ره آدم زد

چشم بد دور که آن صف‌زده مژگان دراز

خنجری بر دل صد پاره ی ما محکم زد

خجلت عشق به حدی ست که در مجلس دوست

آستین هم نتوان بر مژه ی پر نم زد

اولین نقطه ی پرگار محبت ماییم

پس از آن کلک قضا دایره ی عالم زد

هر چه در جام تو ریزند، فروغی! می‌نوش

که به ساقی نتوان شکوه ز بیش و کم زد

***

کسی که در دل شب چشم خون فشان دارد

بیاض چهره‌اش از خون دل نشان دارد

ز پرده راز دلم عشق آشکارا کرد

که شعله را نتواند کسی نهان دارد

به سختی از سر بازار عشق نتوان رفت

که این معامله هم سود و هم زیان دارد

به تیره‌روزی من چشم روزگار گریست

ندانم آن مه تابان چه در کمان دارد

کشاکش دلم آن زلف مو به مو داند

خوشا دلی که دلارام نکته‌دان دارد

سزد که اهل نظر سینه را نشان سازند

که ترک عشوه گری تیر در کمان دارد

ز سخت جانی آیینه حیرتی دارم

که تاب جلوه ی آن یار مهربان دارد

مهی ز برج مرادم طلوع کرد امشب

که فخر بر سر خورشید آسمان دارد

ز هر طرف به تظلم نیازمندی چند

رخ نیاز بر آن خاک آستان دارد

من آن حریف عقوبت کش وفا کیشم

که عشق زنده‌ام از بهر امتحان داد

فروغی از غم آن نازنین جوان جان داد

کدام پیر چنین طالع جوان دارد؟

***

گر ز غلامیش نشانت دهند

سلطنت کون و مکانت دهند

بنده ی او شو که یک التفات

خواجگی هر دو جهانت دهند

پیروی پیر خرابات کن

تا شرف بخت جوانت دهند

دامن رندان سبک سیر گیر

تا همه دم رطل گرانت دهند

سر به خط ساقی گل‌چهره نه

تا ز قضا خط امانت دهند

باده ی مستانه بنوش آشکار

تا خبر از راز نهانت دهند

تا نرسد جان تو بر لب، کجا

نوشی از آن گنج دهانت دهند؟

گر نگری لعل گهربار او

دیده ی یاقوت فشانت دهند

گر بدری پرده ی تن را ز هم

ره به سراپرده جانت دهند

در عوض خاک در او مگیر

گر همه گلزار جنانت دهند

کاش فروغی! شب هجران دوست

تا به سحر تاب و توانت دهند

***

مگر خدا ز رقیبان تو را جدا بکند

عجب خیال خوشی کرده‌ام، خدا بکند

سزای مردم بیگانه را دهم روزی

که روزگار تو را با من آشنا بکند

خبر نمی‌شوی از سوز ما مگر وقتی

که آه سوختگان در دل تو جا بکند

بر آن سرم که جفای تو را به جان بخرم

در این معامله گر عمر من وفا بکند

قبول حضرت صاحب دلان نخواهد شد

اگر به درد تو، دل خواهش دوا بکند

پسند خواجه ی ما هیچ بنده‌ای نشود

که قصد بندگی از بهر مدعا بکند

طریق عاشقی و رسم دلبری این است

که ما وفا بنماییم و او جفا بکند

کمال بندگی و عین خواجگی این است

که ما خطا بنماییم و او عطا بکند

ندانم این دل صدپاره را چه چاره کنم

خدا نکرده اگر تیر او خطا بکند

به یاد زلف و بناگوش او دلم تا چند

شب دراز بنالد، سحر دعا بکند؟

فروغی! از پی آن نازنین غزال برو

که در قلمرو عشقت غزل سرا بکند

***

تا به رخ چین سر زلف تو لرزان نشود

همه جا قیمت مشک ختن ارزان نشود

دل یک سلسله دیوانه نجنبد از جای

حلقه ی موی تو گر سلسله جنبان نشود

راه در جمع پراکنده دلانش ندهند

آن که در حلقه ی زلف تو پریشان نشود

پیش صاحب نظران صورت بر دیوار است

آن که در صورت زیبای تو حیران نشود

خضر اگر بوسه زند لعل می‌آلود تو را

هرگز آلوده به سر چشمه ی حیوان نشود

تا دمادم نکشد جام لبالب ساقی

سر به سر با خبر از گردش دوران نشود

تا کسی خواجگی هر دو جهان را نکند

لایق بندگی حضرت انسان نشود

تاکسی ذره صفت پاک نگردد در عشق

قابل تربیت مهر درخشان نشود

دوش با آن مه تابنده فروغی می‌گفت

کز دلم مهر تو پیدا شد و پنهان نشود

***

ای خوشا رندی که رو در ساحت می‌خانه کرد

چاره ی دور فلک از گردش پیمانه کرد

سال ها کردم به صافی خدمت میخانه را

تا می صاف محبت در وجودم خانه کرد

دانه ی تسبیح ما را حالتی هرگز نداد

بعد از این در پای خم، انگور باید دانه کرد

نازم آن چشم سیه کز یک نگاه آشنا

مردم آگاه را از خویشتن بیگانه کرد

چشمه ی خورشید رویش چشم را بی تاب ساخت

حلقه ی زنجیر مویش عقل را دیوانه کرد

من که در افسون گری افسانه‌ام در روزگار

نرگس افسون گر ساقی مرا افسانه کرد

دامن آن گنج شادی را نیاوردم به دست

سیل غم بیهوده یکسر خانه‌ام ویرانه کرد

سرّ حق را بر سر دار فنا کرد آشکار

در طلب منصور الحق همت مردانه کرد

آن چه با جان فروغی کرد حسن روی دوست

کی فروغی! شمع با آتش به جان پروانه کرد؟

***

نرگس که فلک چشم و چراغ چمنش کرد

چشم تو سرافکنده به هر انجمنش کرد

تا غنچه به باغ از دهن تنگ تو دم زد

عطار صبا مشک ختن در دهنش کرد

تا گل به هواخواهی روی تو درآمد

نقاش چمن صاحب وجه حسنش کرد

تا سرو پی بندگی قد تو برخاست

دور فلک آزاد ز بند محنش کرد

تا لاف به هم چشمیت آهوی حرم زد

سلطان قضا امر به خون ریختنش کرد

هر خون که به خاک از دم تیغ تو فروریخت

فردای جزا کس نتواند ثمنش کرد

هر جامه که بر قامت عشاق بریدند

عشق تو به سر پنجه قدرت کفنش کرد

هر شام دل از یاد سر زلف تو نالید

مانند غریبی که هوای وطنش کرد

هر کس که به شیرین‌دهنی دل نسپارد

نتوان خبر از حال دل کوهکنش کرد

با هیچ نشانی نکند سخت کمانی

کاری که به دل غمزه ی ناوک فکنش کرد

دردا که ز معشوق نشد چاره ی دردم

تا جذبه ی عشق آمد و همدرد منش کرد

گفتم که دل اهل جنون را به چه بستی

دستی به سر زلف شکن بر شکنش کرد

زنهار به مست در می‌خانه مخندید

کاین بی خبری با خبر از خویشتنش کرد

چشمی که به یک غمزه مرا طبع غزل داد

نسبت نتوانم به غزال ختنش کرد

یاقوت صفت خون جگر خورد فروغی

تا جوهری عقل قبول سخنش کرد

***

دل نام سر زلف تو را مشک ختا کرد

الحق که در این نکته غلط رفت و خطا کرد

مژگان تو دل را هدف تیر ستم ساخت

ابروی تو جان را سپر تیغ بلا کرد

هر نکته که آن تنگ شکر گفت، نکو گفت

هر جلوه که آن رشک قمر کرد، به جا کرد

ترکان خطایی روش مهر ندانند

نتوان ز خطازاده تمنای وفا کرد

در مجلس غیر آن بت بی‌شرم و حیا را

دیدم که چها خورد و چها برد و چها کرد

صد جان گران‌مایه گرفت از لب جانان

یک جان به سر راه طلب هر که فدا کرد

گر بر سر ما دست فلک تیغ ببارد

ما را نتوان زان مه بی مهر جدا کرد

خود را همه ی حال فراموش نمودم

تا پیر مغان آگهم از سرّ خدا کرد

یک خاطر آشفته نشد جمع، فروغی!

تا باد صبا شانه بر آن زلف دوتا کرد

***

تا حریفان بر در می‌خانه ماوا کرده‌اند

خانه ی غم را خراب از سیل صهبا کرده‌اند

میگساران چنگ تا در گردن مینا زدند

دعوی گردن کشی با چرخ مینا کرده‌اند

تا به یادش ساقی از مینا به ساغر ریخت می

میکشان از بی خودی صدگونه غوغا کرده‌اند

می به کشتی نوش کن کز فیض پیر می‌فروش

قطره ی می از خجالت بخش دریا کرده‌اند

تا ز مستی شکرافشان شد دهان تنگ او

آرزوی تنگ عیشان را مهیا کرده‌اند

موی او تا با میان نازکش الفت گرفت

تا صف دیوانگانش را تماشا کرده‌اند

پیر کنعان را قرار از حسن یوسف داده‌اند

شیخ صنعان را طرب از عشق ترسا کرده‌اند

سودها بردند تجاری که در بازار عشق

نقد جان را با متاع بوسه سودا کرده‌اند

صحبت نوشین لبان، دل مردگان را زنده کرد

کز دم جان بخش اعجاز مسیحا کرده‌اند

ساختند از بهر جانان خانه‌ای در کفر و دین

گاه نامش را حرم، گاهی کلیسا کرده‌اند

دانه ی تسبیح از آن خال معنبر ساختند

حلقه ی زنار از آن زلف چلیپا کرده‌اند

گرم شد بازار استغنای یوسف طلعتان

تا تماشای خود از چشم زلیخا کرده‌اند

التفاتی نیست خوبان را به حال عاشقان

تا مثال خویش در آیینه پیدا کرده‌اند

گر بتان خوردند خون ما، فروغی! دم مزن

کآنچه با ما کرده‌اند این قوم، زیبا کرده‌اند

***

نفس نامسلمانم از گنه پشیمان شد

راهبی به راه آمد کافری مسلمان شد

دانه‌های خال او دام راه آدم گشت

حلقه‌های موی او مار حلق شیطان شد

از سیاهی بختم زلف یار در هم گشت

وز تباهی حالم چشم دوست حیران شد

تا به پای او دادم نقد جان به آسانی

مطلبم به دست آمد سخت کار آسان شد

مطربی به مستی کرد ذکر چشم و زلف او

حال ما دگرگون گشت جمع ما پریشان شد

خسروی به شیرینی تلخ کرد کامم را

کز لب شکرخندش نرخ شکر ارزان شد

تا به خون خود خفتن زخمم از تو مرهم یافت

تا به درد دل مُردم، دردم از تو درمان شد

تا ز مشرق خوبی، طلعت تو طالع گشت

مشتری به خاک افتاد آفتاب پنهان شد

در غلامی‌ات ما را فرّ سلطنت دادند

خادم تو خسرو گشت، بنده تو سلطان شد

تا به شانه افشاندی زلف عنبرافشان را

خاک عنبرآگین گشت باد عنبر افشان شد

ساقی از می باقی، جرعه‌ای به خاک افشاند

در قلمرو ظلمت نامش آب حیوان شد

زاری من آوردش بر سر دل‌ آزاری

تا نیازم افزون گشت ناز او فراوان شد

چندی از رخ و زلفش سنبل و سمن چیدم

خط سبز او سر زد روزگار ریحان شد

عشق تا پدید آمد دانش فروغی رفت

در کمال دانایی محو طفل نادان شد

***

شب که در حلقه ی ما زلف دلآرام نبود

تا به نزدیک سحر هیچ دل، آرام نبود

حلقه ی دام نجات است خم طره ی دوست

وای بر حالت مرغی که در این دام نبود

جز بدان آهوی وحشی که به من رام نگشت

دل وحشت‌زده با هیچ کسم رام نبود

یار در کشتن من این همه انکار نداشت

گر در این کار مرا غایت ابرام نبود

منت پیک صبا را نکشیدم در عشق

که میان من و او حاجت پیغام نبود

من از انجام جهان واقفم از دولت جام

که به جز جام، کسی واقف از انجام نبود

می خور ای خواجه که زیر فلک مینایی

خون دل خورد حریفی که می آشام نبود

خُم فرح‌بخش نمی‌گشت اگر باده نداشت

جم سرانجام نمی‌جُست اگر جام نبود

چشم بد دور که در چشمه ی نوش ساقی

نشئه‌ای بود که در باده ی گلفام نبود

مایل گوشه ی ابروی تو بودم وقتی

که نشان از مه نو بر لب این بام نبود

جلوه‌گر حسن تو از عشق من آمد آری

صبح معلوم نمی‌گشت اگر شام نبود

فتنه در شهر ز هر گوشه نمی‌شد پیدا

چشم فتان تو گر فتنه ی ایام نبود

کفر زلف تو گرفتی همه عالم را

ناصرالدین شه اگر خسرو اسلام نبود

آن خدیوی که فروغی خبر شاهی او

داد آن روز که از خاتم جم نام نبود

***

هر که را که بخت، دیده می‌دهد

در رخ تو بیننده می‌کند

وآن که می‌کند سیر صورتت

وصف آفریننده می‌کند

خوی ناخوشش می‌کشد مرا

روی مهوشش زنده می‌کند

یار نازنین هر چه می‌کند

جمله را خوش آینده می‌کند

هر گه از درش خیمه می‌کنم

جامه می‌درم، نعره می‌زنم

من به حال دل گریه می‌کنم

دل به کار من خنده می‌کند

هست مدتی کان شکر دهن

می‌دهد مرا ره در انجمن

من حکایت از رفته می‌کنم

او حدیث از آینده می‌کند

گر در این چمن من به بوی یار

زندگی کنم بس عجب مدار

کز شمیم خود باد نوبهار

خاک مرده را زنده می‌کند

چون به روی خود پرده می‌کشد

روز روشنم تیره می‌شود

چون به زلف خود شانه می‌زند

خاطرم پراکنده می‌کند

چون به بام حسن می‌زند علم

ماه را پس پرده می‌برد

چون به باغ ناز می‌نهد قدم

سرو را سرافکنده می‌کند

کاسه ی تهی هر چه باقی است

پر کننده‌اش دست ساقی است

ما در این گمان کانچه می‌کند

آسمان گردنده می‌کند

گاه می‌دهد جام می به جم

گاه می‌زند پشت پا به غم

پیر می فروش از سر کرم

کارهای فرخنده می‌کند

جام باده چیست، کشتی نجات

باده خور کز اوست مایه ی حیات

ورنه عاقبت سیل حادثات

خانه ی تو برکنده می‌کند

گاهی آگهم، گاه بی‌خبر

گاه ایمنم، گاه در خطر

گاهم اختیار شاه تاجور

گاهم اضطرار بنده می‌کند

نو عروس بخت هر شب از دری

جلوه می‌دهد ماه انوری

وان چه می‌کند مشق دلبری

بهر خان بخشنده می‌کند

خازن ملک، گنج خوش دلی

نام او حسین، اسم وی علی

کز جبین اوست هر چه منجلی

آفتاب تابنده می‌کند

زان فروغی از شور آن پری

مشتهر شدم در سخنوری

کز فروغ خود مهر خاوری

ذره را فروزنده می‌کند

***

ز اختران جگرم چند پر شرر ماند

خدا کند که نه خاور نه باختر ماند

ز شام گاه قیامت کسی نیندیشد

که در فراق تو یک شام تا سحر ماند

ز سر پرده ی غیب آن کسی خبردار است

که با حضور تو از خویش بی خبر ماند

دلی که زد به دو زلف تو لاف یک رنگی

چو نافه، غرق به خونابه ی جگر ماند

هزار فتنه ز هر حلقه‌ای برانگیزد

شبی که عقرب زلف تو بر قمر ماند

دلت به سینه ی سیمین ز سنگ ساخته‌اند

که تیر ناله ی عشاق بی اثر ماند

چو شام زلف تو سر منزل غریبان است

دل غریب من آن به که در سفر ماند

گر اعتقاد به دامان محشر است تو را

مهل که دامنم از خون دیده تر ماند

من از وجود تو غافل نی‌ام در آن غوغا

که بی خبر پدر از حالت پسر ماند

ز نارسایی طومار عمر می‌ترسم

که وصف جعد رسای تو مختصر ماند

فتد به روی تو ای کاش دیده یوسف را

که محو حسن تو در اولین نظر ماند

چه دانه‌ها که نکشتیم در زمین امید

دریغ و درد گر این کشته بی‌ثمر ماند

خواص باده ز آب حیات بیشتر است

علی‌الخصوص که در شیشه بیشتر ماند

از آن شراب مرا کاسه‌ای بده ساقی

که سر نماند و کیفیتش به سر ماند

پرستش صنمی کن که روی روشن او

برای انور گنجور نامور ماند

ستوده خان معیر که در ممالک شاه

به مهر او همه جا گنج معتبر ماند

یگانه گوهر دُرج شرف حسین علی

که بحر با کف او خالی از گهر ماند

خدا، یمین ورا آفریده بهر همین

که زر فشاند و از زر عزیزتر ماند

قدم به خاک فروغی نهد پی درمان

به درد عشق جگر خسته‌ای که درماند

***

زیب غزل کردم این سه بیت ملک را

تا غزلم صدر هر مراسله باشد

«ده دله از بهر چیست عاشق معشوق

عاشق معشوق به که یکدله باشد

با گِله خوش نیست روی خوب تو دیدن

دیدن رویت خوش است بی گله باشد

طاقت و صبرم نمانده‌ست دگر هیچ

در شب هجرم چقدر حوصله باشد»

دوست نشاید ز دوست در گله باشد

مرد نباید که تنگ حوصله باشد

دوش به هیچم خرید خواجه و ترسم

باز پشیمان از این معامله باشد

راهرو عشق باید از پی مقصود

در قدمش صد هزار آبله باشد

تند مران ای دلیل ره! که مبادا

خسته دلی در قفای قافله باشد

موی تو زد حلقه بر میانت و نگذاشت

یک سر مو در میانه فاصله باشد

آن که مسلسل نمود طره ی لیلی

خواست که مجنون اسیر سلسله باشد

با غزل شاه نکته سنج، فروغی!

من چه سرایم که قابل صله باشد؟

***

مدام ذکر ملک این کلام شیرین باد

که خسرو ملکان شاه ناصرالدین باد

کبوتری که نیاید به زیر پنجه ی شاه

سرش ز دست قضا پایمال شاهین باد

سمند چرخ که بی‌تازیانه میرقضب

پی سواری او زیر زین زرین باد

کفش همیشه به شمشیر جوهرافشان است

سرش هماره به دیهیم گوهر آگین باد

نشیب حضرت او سجده‌گاه خورشید است

فراز رایت او بوسه‌گاه پروین باد

بساط بارگهش چهره ی امیران است

چراغ انجمنش دیده ی سلاطین باد

غبار رزمگهش بر سر سماوات است

شهاب تیزپرش در دل شیاطین باد

زمانه در صف میدان او به توصیف است

ستاره بر در ایوان او به تحسین باد

جمال او همه روز آفتاب اجلال است

جلال او همه شب آسمان تمکین باد

رخ محب وی از جام باده گلگون است

کنار خصم وی از خون دیده رنگین باد

همه دعای فروغی به دولت شاه است

همیشه ورد زبان فرشته آمین باد

***

خداخوان تا خدادان فرق دارد

که حیوان تا به انسان فرق دارد

موحد را به مشرک نسبتی نیست

که واجب تا به امکان فرق دارد

محقق را مقلد کی توان گفت؟

که دانا تا به نادان فرق دارد

مناجاتی، خراباتی نگردد

که سیر جسم تا جان فرق دارد

مخوان آلوده ‌دامن هر کسی را

که دامان تا به دامان فرق دارد

من و ابروی یار و شیخ و محراب

مسلمان تا مسلمان فرق دارد

من و می‌خانه، خضر و راه ظلمات

که می با آب حیوان فرق دارد

مخوان دور فلک را دور ترسا

که دوران تا به دوران فرق دارد

مکن تشبیه زلفش را به سنبل

پریشان تا پریشان فرق دارد

مبر پیش دهانش غنچه را نام

که خندان تا به خندان فرق دارد

چه نسبت شاه ایران را به خاقان

که سلطان تا به سلطان فرق دارد

مظفر ناصرالدین‌شاه غازی

که فرّش با سلیمان فرق دارد

رخش را مه مگو هرگز، فروغی!

که خور با ماه تابان فرق دارد

***

بسته ی زلف تو شوریده سرانند هنوز

تشنه ی لعل تو خونین جگرانند هنوز

حال عشاق تو گلهای گلستان دانند

که به سودای رخت جامه درانند هنوز

از غم سینه ی سیمین تو ای سیمین ساق

سنگ بر سینه زنان سیمبرانند هنوز

نه همین مات جمال تو منم کز هر سو

واله حسن تو صاحب نظرانند هنوز

کاش برگردی از این راه که ارباب امید

در گذرگاه تو حسرت نگرانند هنوز

هیچ کس را نرسد دعوی آزادی کرد

که همه بنده ی زرین کمرانند هنوز

همت ما ز سر هر دو جهان تند گذشت

دیگران قید جهان گذرانند هنوز

کامی از ماه وشان هیچ فروغی مطلب

کز سر مهر به کام دگرانند هنوز

***

دلا موافق آن زلف عنبرافشان باش

سیاه روز و سراسیمه و پریشان باش

به معنی ار نتوانی به رنگ یاران شد

برو به عالم صورت، شبیه ایشان باش

بخر به جان گران مایه وصل جانان را

وگرنه تا به ابد مستعد هجران باش

به عمر اگر عملی غیر عشق کردستی

کنون ز کرده ی بی حاصلت پشیمان باش

مراد اهل دل از دیر و کعبه بیرون است

برون ز دایره ی کافر و مسلمان باش

غلام عالم ترکیب تا به کی باشی

طلسم را بشکن شاه عالم جان باش

به زیر بار طبیبان شهر نتوان رفت

به درد خو کن و آسوده دل ز درمان باش

نظر به دامن گلچین نمی‌توان کردن

به خار سر کن و فارغ ز سیر بستان باش

نصیب خضر خدا کرد آب حیوان را

بگو سکندر ظلمت دویده حیران باش

به دست خواجه دهند آستین دولت را

تو خواه راضی از این داده، خواه نالان باش

همای طالع اگر سایه بر سرت فکند

پی سجود همایون سریر خاقان باش

ستوده ناصردین شه، کش آسمان گوید

همیشه زینت اورنگ و زیب ایوان باش

ستاره تا که بود بر ستاره فرمان ده

زمانه تا که بود در زمانه سلطان باش

فروغی! ار به سخن نوبت شهی بزنی

زمین منت شاهنشه سخن دان باش

***

چو باد بر شکند چین زلف غالیه بارش

قند ز هر شکنی صدهزار دل به کنارش

چه عشوه‌ها که خریدم ز چشم عشوه فروشش

چه باده‌ها که کشیدم ز لعل باده گسارش

مرا به صیدگهی می‌کشد کمند محبت

که خون شیر خورند آهوان شیر شکارش

اگر به داد جان ممکن است دیدن جانان

ز پرده گو به در آید که جان کنم به نثارش

چگونه سرو روانی به فکر خون من افتد؟

که ریخت خون جهانی به خاک راهگذارش

دلی که می‌رود اندر قفای سلسله‌ مویان

نه می‌کشند به خونش، نمی‌دهند قرارش

کسی که سلسله می‌سازد از برای مجانین

خبر هنوز ندارد ز موی سلسله وارش

کجا رواست که یکجا رود به دامن گلچین

گلی که بلبل مسکین کشید زحمت خارش

کنون وجود فروغی به هیچ کار نیاید

که بازداشته سودای عشق از همه کارش

***

گر هلاک من است عنوانش

سر نپیچم ز خط فرمانش

مرد میدان عشق دانی کیست؟

آن که اندیشه نیست از جانش

کس به میدان عشق روی نکرد

که نکردند تیربارانش

آرزومند مجلس سلطان

صبر باید به جور درمانش

هیچ تیغی جدا نگرداند

دست امید من ز دامانش

مردم از فتنه ایمنی جویند

من و آشوب چشم فتانش

زاهد و گیسوان حورالعین

من و زلفین عنبرافشانش

تشنه ی لعل او کجا باشد

التفاتی به آب حیوانش

ای که داری سر مسلمانی

بگذر از چشم نامسلمانش

هست درمان برای هر دردی

من و دردی که نیست درمانش

واقف از حالت فروغی کیست

آن که افتد ز چشم جانانش

***

ای خواجه برو بنده ی آن زهره جبین باش

در بندگی خاک درش صدرنشین باش

یک چند به گرد حرم و کعبه دویدی

یک چند مقیم در میخانه چین باش

بگذر ز سر عقل و قدم نه به ره عشق

چندی پی آن رفتی، چندی پی این باش

بگذار ز کف سبحه و بردار صراحی

یک چند چنان بودی، یک چند چنین باش

بستان می باقی ز کف ساقی مجلس

آسوده دل از کوثر و فردوس برین باش

خواهی که شوی خازن اسرار امانت

جبریل صفت در همه احوال امین باش

تا کی به گمان در پی مطلوب دوانی

در راه طلب پیرو ارباب یقین باش

ایمن مشو از فتنه ی چشم سیه او

چون رند نظرباز شدی حادثه بین باش

شاید که شکاری ز کناری به در آید

با تیر و کمان در همه راهی به کمین باش

ای آنکه شدی آینه‌دار رخ یوسف

یک لحظه به فکر دل یعقوب حزین باش

هرگه که بخندند امیران ملاحت

خونین دل از آن خنده ی لعل نمکین باش

هر جا که درآیند ملوک از در حشمت

مشغول تماشای ملک ناصردین باش

شاهی که چنین عرضه دهد چرخ بلندش

تا دور زمان است شه روی زمین باش

شاها! به دعای تو چنین گفت فروغی

تا تاج و نگین است تو با تاج و نگین باش

تا مقصد خویش از می و معشوق توان یافت

ساغرکش و با شاهد مقصود قرین باش

***

من نمی‌گویم که عاقل باش یا دیوانه باش

گر به جانان آشنایی از جهان بیگانه باش

گر سر مقصود داری مو به مو جوینده شو

ور وصال گنج خواهی سر به سر ویرانه باش

گر ز تیر غمزه خونت ریخت ساقی دم مزن

ور به جای باده زهرت داد در شکرانه باش

چون قدح از دست مستان می خوری مستانه خور

چون قدم در خیل مردان می‌زنی مردانه باش

گر مقام خوشدلی می‌خواهی از دور سپهر

شام در مستی، سحر در نعره ی مستانه باش

گر شبی در خانه ی جانانه مهمانت کنند

گول نعمت را مخور مشغول صاحبخانه باش

یا به چشم آرزو سیر رخ صیاد کن

یا به صحرای طلب در جستجوی دانه باش

یا مشامت را ز بوی سنبلش مشکین مخواه

یا هم آغوش صبا یا همنشین شانه باش

یا گل نو رسته شو یا بلبل شوریده‌ حال

یا چراغ خانه یا آتش به جان پروانه باش

یا که طبل عاشقی یا کوس معشوقی بزن

یا به رندی شهره شو یا در جمال افسانه باش

یا به زاهد همقدم شو یا به شاهد همنشین

یا خریدار خزف یا گوهر یکدانه باش

یا مسلمان باش یا کافر، دورنگی تا به کی؟

یا مقیم کعبه شو یا ساکن بتخانه باش

یا که در ظاهر فروغی! فکر درویشی مکن

یا که در باطن مرید خسرو فرزانه باش

ناصرالدین شه که چرخش عرضه می‌دارد مدام

شادکام از وصل معشوق و لب پیمانه باش

***

شاهد به کام و شیشه به دست و سبو به دوش

مستانه می‌رسم ز در پیر می‌فروش

خواهی که کام دل ببری لعل وی ببوس

خواهی که نیش غم نخوری جام می بنوش

ماییم و کوی عشق و درونی پر از خراش

ماییم و بزم شوق و دهانی پر از خروش

دانی که داد بلبل شیدا به دست کیست؟

از دست آن که کرد لب غنچه را خموش

مرغی که می‌پرد به لب بام آن پری

بس طعنه می‌زند پر او بر پر سروش

پند کسی چگونه نیوشم که آن دو لب

از من گرفته‌اند دو گوش سخن‌نیوش

گر چشم فیض داری از آن چشمه ی کرم

ای دل! به سینه خون شو و ای چشم تر! بجوش

من واله ی جمال تو با صد هزار چشم

من بنده ی خطاب تو با صد هزار گوش

زآن باده دوش چشم تو پیموده خلق را

شاید که روز حشر نیاید کسی به هوش

کارم ازین مثلث خاکی به جان رسید

قد برفراز و زلف بیفشان و رخ مپوش

بی جهد از آن دهان نرسد هیچ کس به کام

تا هست ممکن تو، فروغی! به جان به کوش

***

تا دهان او لبالب شد ز نوش

غنچه را در پوست خون آمد به جوش

بزم او بهتر ز گلگشت بهشت

نام او خوش تر ز الهام سروش

با غمش تا طاقتی داری بساز

در پی‌اش تا ممکنت باشد بکوش

صید قید او نمی‌یابد خلاص

مست جام او نمی‌آید به هوش

با چنان صورت چسان بندم نظر؟

با چنین آتش چسان مانم خموش؟

می‌خرم خار جفایش را به جان

می‌کشم بار گرانش را به دوش

ما و گلزاری که از نیرنگ عشق

گل بود خاموش و بلبل در خروش

تا پیامش بشنوی از هر لبی

پنبه ی غفلت برون آور ز گوش

رهزن آدم شد آن خال سیاه

آه از این گندم‌نمای جوفروش

دوش در خوابش فروغی دیده‌ایم

تا قیامت سرخوشیم از خواب دوش

***

تو و چشم سیه مستی که نتوان دید هشیارش

من و بخت گران خوابی که نتوان کرد بیدارش

نه الله است هر اسمی که بسرایند در قلبش

نه منصور است هر جسمی که بفرازند بردارش

به بازاری گذر کردم که زر نقشیست از خاکش

به گل‌زاری قدح خوردم که گل عکسی ست از خارش

معطر شد دماغ جان من از بوی گیسویش

منور شد چراغ چشم من از شمع رخسارش

پری رویی که من دیدم همه خلقند مشغولش

مسیحایی که من دارم همه شهرند بیمارش

به رویی دیده بگشودم که خون می‌جوشد از شوقش

به مویی عهد بر بستم که جان می‌ریزد از تارش

چه مستی ها که کردم از شراب لعل میگونش

چه افسونها که دیدم از نگاه چشم سحارش

چه شادی ها که دارم در سر سودای اندوهش

چه منت ها که دارد یوسف من بر خریدارش

دمادم تلخ می‌گوید دعا گویان دولت را

مکرر قند می‌ریزد لب لعل شکربارش

جواب هر سلامم را دو صد دشنام می‌بخشد

غرض هر لحظه کامی می‌برم از فیض گفتارش

پی شمشاد قد ماهی، نماندم قوت رفتن

که سرو بوستان پا در گِل است از شرم رفتارش

پرستش می‌کند جان فروغی آفتابی را

که ظلمت خانه ی دلها منور شد به انوارش

***

تویی آن آیت رحمت که نتوان کرد تفسیرش

منم آن مایه ی حسرت که نتوان داد تغییرش

تو و زلف گره گیری نتوان دید در چنگش

من و خواب پریشانی که نتوان کرد تعبیرش

تعال‌الله از این صورت که من ماتم ز تحسینش

بنام ایزد از این معنی که من لالم ز تقریرش

دلا را صورتی دیدم که دل می‌برد دیدارش

به صورت خانه‌ای رفتم که جان می‌داد تصویرش

حریفی شد نگار من که شاهانند محتاجش

غزالی شد شکار من که شیرانند نخجیرش

بلای جان مردم فتنه ی چشم سیه مستش

گشاد کار عالم حلقه ی زلف گره گیرش

به قتل عاشقان مایل دل پرورده از کینش

به خون بی دلان شایق لب ناشسته از شیرش

ز دستی خفته‌ام در خون که تن می‌نازد از تیغش

ز شستی خورده‌ام پیکان که جان می‌رقصد از تیرش

در آن مجمع که بسرایند ذکر از جعد حورالعین

من و امید گیسویش من و سودای زنجیرش

ز دست کافری کی می‌توان دیدن سلامت را

که خون صد مسلمان می‌چکد هردم ز شمشیرش

شبی نگذشت کز دست غمش چون نی ننالیدم

دریغ از ناله ی پنهان که پیدا نیست تاثیرش

به مردن هم علاجی نیست رنجور محبت را

فغان زین درد بی‌درمان، که درماندم ز تدبیرش

سر معماری ار داری بیا ای خواجه ی مُنعم

که من ویرانه‌ای دارم که ویرانم ز تعمیرش

مُسخر ساخت نیر تا دل پاک فروغی را

تو پندار که از افسون پری کرده‌ست تسخیرش

***

آن را که اول از همه خواندی به سوی خویش

آخر به کام غیر مرانش ز کوی خویش

جویی ز خون دیده گشادم به روی خویش

بر روی خویش بسته‌ام آبی ز جوی خویش

نتوان به قول زاهد بیهوده‌گوی شهر

برداشت دل ز شاهد پاکیزه خوی خویش

کی می‌رسی به حلقه ی رندان پاکباز

تا نشکنی ز سنگ ملامت سبوی خویش

ای نوبهار حسن خزانت ز پی مباد

گر تر کنی دماغ ضعیفم به بوی خویش

هر بسته‌ای گشاده شود آخر از کمند

الا دلی که بستی اش از تار موی خویش

گیرد سپهر چشمه ی خورشید را به گل

گر بامداد پرده نپوشی به روی خویش

دانی چرا نشسته به خاکستر آفتاب

تا بنگری در آینه روی نکوی خویش

من جان به زیر تیغ تو آسان نمی‌دهم

تا بر نیارم از تو همه آرزوی خویش

بوسیدن گلوی تو بر من حرام باد!

گر در محبت تو نبرّم گلوی خویش

امشب فروغی! آن مه بیدار بخت را

در خواب کردم از لب افسانه‌گوی خویش

***

شب که از خوی بد او رخت می‌بندم ز کویش

بامدادان عذر می‌خواهد ز من روی نکویش

چشم عقلم خیره شد از عکس روی تابناکش

روزگارم تیره شد از تار موی مشکبویش

عارف سالک کجا فارغ شود از ذکر و فکرش؟

صوفی صافی کجا غافل شود از های و هویش؟

خوش دل از وصلت نسازد تا نسوزی از فراقش

زندگی از سر نگیری تا نمیری زآرزویش

هر چه خود را می‌کشم از دست عشقش بر کناری

می‌کشد باز آن خم گیسو، دل ما را به سویش

تا به صد حسرت لب و چشمم نبندد دست گیتی

من نخواهم بست چشم از روی و لب از گفتگویش

سایه ی سروی نشستستم که از هر گوشه دارد

آب چشم مردم صاحب نظر آهنگ جویش

گر نشان جویی ازو یکباره گم کن خویشتن را

زآنکه خود را بارها گم کرده‌ام در جستجویش

من که امروز از غم دیدار او مردم به سختی

آه اگر فردا بیفتد چشم امیدم به رویش

اشک خونین می‌رود از دیده‌ام هنگام مستی

تا می رنگین به جامم کرده ساقی از سبویش

بند مهر او فروغی! کی توان از هم گسستن؟

زآنکه صد پیوند دارد هر سر مویم به مویش

***

در میکده خدمت کن بی معرکه سلطان باش

فرمانبر ساقی شو، فرمانده ی دوران باش

در حلقه ی می‌خواران بی‌کار نباید شد

یا خواجه ی فرمانده یا بنده ی فرمان باش

گر صحبت یوسف را پیوسته طمع داری

با آینه ی روشن یا آینه گردان باش

خواهی که به چنگ آری آن زلف مسلسل را

یا سلسله بر گردن یا سلسله جنبان باش

گر باده ننوشیدی شرمنده ی ساقی شو

ور عشق نورزیدی از کرده پشیمان باش

چون خنده زند لعلش دُر در دل دریا ریز

چون گریه کند چشمم آماده ی طوفان باش

سرچشمه ی حیوان را نسبت به لبش کم کن

از عالم حیوانی بیرون رو و انسان باش

گر بر سر کوی او افتد گذرت روزی

نه طالب جنت شو نه طالب رضوان باش

خواهی که فلک گردد گرد خم چوگانت

در عرصه ی میدانش گوی خم چوگان باش

اسباب پریشانی جمع است برای من

جمعیت اگر خواهی زان طره پریشان باش

تا آگهی ات بخشند از مساله ی معنی

در کارگه صورت عاشق شو و حیران باش

در عهد ملک غم را از شهر به در کردند

شکرانه ی این شادی ساغرکش و خندان باش

شه ناصردین کز دل پیر فلکش گوید

تا مهر درخشان است، آرایش ایوان باش

گر روز فروغی را تاریک نمی‌خواهی

در خانه ی تاریکش خورشید درخشان باش

***

رنج بیهوده مکش، گه به حرم گاه به دیر

گنج مقصود بجو از دل ویرانه ی خویش

از بلا مرد خدا هیچ ندارد پروا

وز هوا شیر علم، هیچ ندارد تشویش

همه شاهان سپر افکنده ی تیر فلکند

مرد میدان قضا نیست کسی جز درویش

دل یک قوم به خون خفته ی آن چشم سیاه

حال یک جمع پراکنده ی آن زلف پریش

چه کنم گر نخورم تیر بلا از چپ و راست

که سر راه مرا عشق گرفت از پس و پیش

قوت من خون جگر بود ز یاقوت لبش

هیچ کس در طلب نوش نخورد این همه نیش

من و ترک خط آن تُرک ختایی، هیهات!

که میسر نشود توبه ی صوفی ز حشیش

عشق نزدیک سر زلف توام راه نداد

تا نجستم ز کمند خرد دوراندیش

باوجود تو دگر هیچ نباید ما را

که هم آسایش رنجوری و هم مرهم ریش

مهر آن مهر فروغی! نپذیرد نقصان

نور خورشید فروزنده نگردد کم و بیش

***

آزادی اگر خواهی از عقل گریزان باش

سر خیل مجانین شو سرحلقه ی طفلان باش

گر با رخ و زلف او داری سر آمیزش

هم صبح جهان آرا هم شام غریبان باش

خواهی نکند خطش از دایره بیرونت

هر حکم که فرماید سر بر خط فرمان باش

هر جا که چنین ترکی با تیر و کمان آید

آماجگه پیکان آماده ی قربان باش

دور از خم گیسویش تعظیم به رویش کن

از کفر چو برگشتی جوینده ی ایمان باش

با نفس خلاف اندیش یک بار تخلف کن

یک چند شدی کافر، یک چند مسلمان باش

گر کاسته ی رنجی یک خُمکده صهبا نوش

ور در طلب گنجی یک مرتبه ویران باش

پر کن قدح از شیشه بشکن خم اندیشه

آتش بزن این بیشه سوزنده ی شیران باش

چون خنده زند ساقی صهباخور و خوشدل زی

چون گریه کند مینا ساغر کش و خندان باش

اکسیر قناعت را سرمایه ی دستت کن

در عالم درویشی افسرزن و سلطان باش

شمشاد فروغی را در شهر تماشا کن

آسوده ز بستان شو فارغ ز گلستان باش

***

دلا مقید آن گیسوان پرچین باش

در این دو سلسله خاقان چین و ماچین باش

غلام خواجه ی عنبرفروش نتوان شد

اسیر حلقه ی آن چین زلف مشکین باش

چو شاهدان شکرخنده در حدیث آیند

تو در مشاهده ی آن دهان نوشین باش

اگر به شربت شمشیر او سری داری

حریف ضربت آن بازوان سیمین باش

بده به شیوه ی فرهاد جان به شیرینی

مرید پسته ی شکرفشان شیرین باش

شبی ز روی عرقناک او سخن سر کن

پی شکستن بازار ماه و پروین باش

ببین خرابی دوران چرخ مینا رنگ

تو هم خراب ز جام شراب رنگین باش

چرا ز سینه برون رفتی ای کبوتر دل

کنون ز طره ی او زیر چنگ شاهین باش

نگاه ساده اگر پیکرت به خون بکشد

رهین منت سرپنجه ی نگارین باش

اگر ز مسکنت اورنگ سلطنت خواهی

بر آستانه ی سلطان عشق مسکین باش

گر از مقام مقیمان سدره بی‌خبری

مقیم بارگه شاه ناصرالدین باش

ز فر طلعت او آفتاب تابان شو

ز قرب حضرت او آسمان تمکین باش

گهی ز دولت او مستحق احسان شو

گهی ز خدمت او مستعد تحسین باش

شها! فروغی شاعر مدیح گستر توست

گهی مراقب مدحت شعار دیرین باش

***

چه غنچه‌ها که نپرورد باغ نسرینش

چه میوه‌ها که نیاورد سرو سیمینش

چه فتنه‌ها که نینگیخت چشم پرخوابش

چه حلقه‌ها که نیاویخت زلف پرچینش

چه دانه‌ها که نپاشید خال هندویش

چه دام ها که نگسترد خط مشکینش

چه کیسه‌ها که نپرداخت جعد طرارش

چه کاسه‌ها که نپیمود لعل نوشینش

چه صیدها که نشد کشته در کمینگاهش

چه تیغ‌ها که نزد پنجه ی نگارینش

چه قلب‌ها که نیارزد لشکر نازش

چه سینه‌ها که نفرسود خنجر کینش

چه پنجه‌ها که نپیچد زور بازویش

چه کشته‌ها که نینداخت دست رنگینش

چه کلبه‌ها که نیفروخت ماه تابانش

چه خوشه‌ها که نیندوخت عقد پروینش

چه شرم ها که نکرد آفتاب از رویش

چه رشک ها که نبرد آسمان ز تمکینش

چه جامه‌ها که نپوشید قد دلکش او

که در کنار کشد شاه ناصرالدینش

خدیو مملکت آرا خدایگان ملوک

که کرده بار خدا قبله ی سلاطینش

سر ملوک عجم مالک ممالک جم

که مهر خیره شد از تاج گوهر آگینش

ابوالفوارس ببر افکن هژبر شکن

که رفته خنگ فلک زیر زین زرینش

ابوالمظفر غازی سوار تیغ‌گذار

که خون خصم گذر کرده از سر زینش

یکی رسول فرستد ز خطه ی رومش

یکی سلام رساند ز ساحت چینش

صفات ذات ورا شرح کی توانم داد؟

اگر که وصف کنم صدهزار چندینش

گدا چگونه کند مدح پادشاهی را

که خسروان همه جا کرده‌اند تحسینش

فروغی از لب نوشین او مگر دم زد

که شهره در همه شهر است شعر شیرینش؟

***

چون صبا شانه زند طره ی عنبربارش

دل یک جمع پریشان شود از هر تارش

عشق گوید که بیا در خم مشکین مویش

عقل گوید که مرو بر دم پیچان مارش

صف شکافی که چنین چشم خمارین دارد

چشم امید مدار از مژه ی خونخوارش

سر زلفی که به یک جو نخرد یوسف را

ای بسا سر که شود خاک سر بازارش

آنکه نادیده رخش خلق چنین حیرانند

چه کند دیده ی حیرت زده با دیدارش

یار مست می دوشین و حریفان به کمین

آه اگر باد سحرگه نکند هشیارش

با طبیبی ست سر و کار دل بیمارم

کز مسیحا نفسان به نشود بیمارش

کار من ساخت به یک بوسه لب شیرینش

جان شیرین به فدای لب شیرین کارش

گر چنین ترک ز توران سوی ایران آید

صاحب بار کند شاه فلک دربارش

سر شاهان جوانبخت ملک ناصردین

که نگهدار جهان است دل بیدارش

گر سحر خسرو خاور نکند خدمت او

برق غیرت نگذارد اثر از آثارش

خسروا! شعر فروغی همه در مدحت توست

جاودان باد به طومار جهان اشعارش

***

خوشا دلی که تو باشی نگار پرده‌نشینش

به زیر پرده بری در نگارخانه ی چینش

گهی ز بوسه ی شیرین شکر کنی به مذاقش

گهی ز باده رنگین قدح دهی به یمینش

کمین گشاده درآیی به هر دری به شکارش

کمان کشیده نشینی ز هر طرف به کمینش

گشاده چهره بیا در حضور خازن جنت

که بر کسی نگشاید در بهشت برینش

مریض عشق تو را جان به لب رسیده و ترسم

که بر رخ تو نیفتد نگاه بازپسینش

نظر ز چاره ی بیمار خود مپوش خدا را

کجا بریم دلی را که کرده‌ای تو چنینش

فتاده‌ای که تو برداشتی ز خاک مذلت

کجا زمانه تواند که افکند به زمینش

فسون من چه کند با حریف شعبده‌بازی

که هیچ معجزه باطل نکرد سحر مبینش

بدین امید که مرهم نهد به زخم درونم

چه زخم ها که بخوردم ز حقه ی نمکینش

سپند در ره آن شه‌سوار می‌زنم آتش

که چشم بد نزند آتشی به خانه ی زینش

خدنگ عشق به هر قلب خسته‌ای که نشسته

نهاد سنگ بنالد ز ناله‌های حزینش

کسی که سر کشد از حلقه ی کمند محبت

حواله کن به دم تیغ شاه ناصر دینش

ستوده خسرو اعظم، جهان گشای معظم

که باد تا به ابد ملک جم به زیر نگینش

فلک به چشم فروغی طلوع داده مهی را

که آفتاب قسم می‌خورد به صبح جبینش

***

بس که بنشسته تا پر بر تنم پیکان عشق

طایر پرّان شدم از ناوک پران عشق

نوح را کشتی شکست از لطمه ی توفان عشق

کس نیامد بر کنار از بحر بی‌پایان عشق

نعره ی منصورت از هر مو به سر خواهد زدن

گر نهی پای طلب در حلقه ی مستان عشق

نشئه ی عشاق را هرگز نمی‌دانی که چیست

تا ننوشی جرعه‌ای از باده ی رخشان عشق

توده ی خاکسترت گوگرد احمر کی شود؟

تا نسوزد پیکرت بر آتش سوزان عشق

گوشه ی ابروی معشوقت نیاید در نظر

تا نریزد خونت از شمشیر خون‌افشان عشق

می‌خورد خون دل و از دیده می‌ریزد برون

هر که را می‌سازد آن یاقوت لب مهمان عشق

فصل گل گر اشک گلگونت ز سر خواهد گذشت

گل به سر خواهی زدن از گلبن بستان عشق

گشته ویران خانه‌ام از سیل عشق خانه کَن

چشم آبادی مدار از خانمان ویران عشق

سرّ سرگردانی ما را نخواهی یافتن

تا نگردد تارکت گوی خم چوگان عشق

یا لبم را می‌رسانم بر لب میگون دوست

یا سرم را می‌گذارم بر سر پیمان عشق

چون تو خورشیدی نتابیده‌ست در ایوان حسن

ذره‌ای چون من نرقصیده‌ست در میدان عشق

همت سلطان عشقم داد طبع شاعری

شاعر سلطان شدم از دولت سلطان عشق

ناصرالدین شاه اعظم، کارفرمای ملوک

آن که نافذتر بود فرمانش از فرمان عشق

از طبیبان هم فروغی چاره ی دردم نشد

جان من بر لب رسید از درد بی درمان عشق

***

تا شکن زلف توست سلسله جنبان دل

جمع نخواهد شدن حال پریشان دل

شوق تو در هم شکست پنجه ی شاهین صبر

عشق تو لشکر کشید بر سر سلطان دل

هم خط نوخیز تو سبزه ی گلزار جان

هم لب جان بخش تو چشمه ی حیوان دل

کار من آمد به جان از ستم پاسبان

رفتم از آن آستان جان تو و جان دل

چاره ی هر درد را خلق به درمان کنند

درد تو را کرده عشق مایه ی درمان دل

گر چه صبوری خوش است در همه کاری ولی

کردن صبر از رخت کی شود امکان دل

دل به تو بربست عهد، کز سر جان بگذرد

جان گران مایه رفت بر سر پیمان دل

در طلب چشم تو دور به آخر رسید

آه که آن هم نشد حاصل دوران دل

رشته ی عقلم گسیخت بر سر سودای عشق

گوهر اشکم بریخت بر در دکان دل

سوزن فکرت شکست، رشته ی طاقت گسیخت

بس که ز نو دوختم چاک گریبان دل

عمر فروغی گذشت، کام دل آخر نیافت

گر تو مراد دلی وای ز حرمان دل

***

گر دست دهد دامن آن سرو روانم

آزاد شود دل ز غم هر دو جهانم

آمد به لب بام؛ که خورشید زمینم

بگرفت به کف جام؛ که جمشید زمانم

افروخت رخ از باده؛ که آتش‌زن شهرم

افراخت قد از جلوه؛ که غارت گر جانم

گر از درم آن سرو خرامنده درآید

برخیزم و بر چشم خود او را بنشانم

دی صبح شنیدم ز لب غنچه که می‌گفت

من تنگ دل از حسرت آن تنگ دهانم

در عالم پیری سر و کارم به جوانی ست

پیرانه سر آمد به سرم بخت جوانم

اکنون نه مرا کشتی از آن ابرو و مژگان

دیری است که من کشته ی آن تیر و کمانم

صبحم همه با یاد سر زلف تو شد شام

یک روز نبودم که نبودی به گمانم

هم قطره فروریختی از چشمه ی چشمم

هم پرده برانداختی از راز نهانم

گفتم که بجویم ز دهان تو نشانی

گم گشت در این نقطه ی موهوم نشانم

جز فکر رخ و ذکر لبش نیست فروغی

فکری به ضمیر من و ذکری به زبانم

***

دامن خیمه ی سفر از در دوست می‌کنم

خون جگر به دیده‌ام پاره ی دل به دامنم

هیچ کس از معاشران هم سفرم نمی‌شود

ترسم از این مسافرت جان به در آید از تنم

هر قدمی که می‌روم پای به سنگ می‌خورد

هر نفسی که می‌کشم شعله به دشت می‌زنم

غیر الم در این قدم هیچ نشد مشخصم

غیر خطر در این سفر هیچ نشد معینم

روز وداع من کسی تنگ دلی نمی‌کند

بس که به دوستی او با همه شهر دشمنم

من که ز آستان او جای دگر نرفته‌ام

رو به کدام در کنم، بار کجا بیفکنم؟

از سر من هوای او هیچ به در نمی‌رود

گر ز در سرای او بخت کشد به گلشنم

خوشه ی اشتیاق من سنگ فراق بشکند

عهد که بسته‌ام به او یک سر موی نشکنم

قمری باغ او منم تا بشناسی ام ببین

داغ جفا به سینه‌ام، طوق وفا به گردنم

مرغ هوا گرفته‌ام از سر سدره رفته‌ام

تا به کدام شاخه‌ای باز شود نشیمنم

از سر کوی آشنا برده فلک به غربتم

همت شه مگر کشد باز به سوی مسکنم

گوهر تاج خسروی، ناصردین شه قوی

آن که ز خاک مقدمش صاحب چشم روشنم

در همه جا فروغیا! رفت فروغ شعر من

چشم و چراغ شاعران در همه مجلسی منم

***

به جلوه کاش درآید مه نکوسیرم

که آفتاب نتابد مقابل قمرم

ز کار خلق به یکباره پرده بردارند

اگر ز پرده درآید نگار پرده‌درم

اگر به چشم درستی نظر کند معشوق

من از شکسته سر زلف او شکسته‌ترم

رسیده‌ام به مقامی ز فیض درویشی

که از کلاه نمد، پادشاه تاجورم

به اعتبار من امروز هیچ شاهی نیست

که پیش باده‌فروشان گدای معتبرم

هزار مرتبه بالاترم ز چرخ اما

به کوی میکده کمتر ز خاک رهگذرم

نخست عهد من این شد به پیر باده‌فروش

که بی شراب کهن ساعتی به سر نبرم

از آن به خوردن می شاهدم اجازت داد

که گول زاهد مردم فریب را نخورم

تو را به مستی ام ای شیخ هوشمند! چه کار

که تو ز شهر دگر، من ز عالم دگرم

فروغی از هنر شاعری بسی شادم

که طبع شاه جهان مایل است بر هنرم

خدایگان سخن سنج ناصرالدین شاه

که در مدایح ذاتش محیط پرگهرم

***

به بوسه‌ای ز دهان تو آرزومندم

فغان که با همه حسرت به هیچ خرسندم

تو از قبیله ی خوبان سست پیمانی

من از جماعت عشاق سخت پیوندم

برید از همه جا دست روزگار مرا

بدین گناه که در گردنت نیفکندم

شرار شوق تو بر می‌جهد ز هر عضوم

نوای عشق تو سر می‌زند ز هر بندم

اگر تو داغ گذاری، چگونه نپذیرم؟

و گر تو درد فرستی، چگونه نپسندم؟

پدر علاقه به فرزند خویشتن دارد

من از تعلق روی تو خصم فرزندم

زمانه تا نکند خیمه‌ات نمی‌دانی

که من چگونه از آن کوی خیمه برکندم

به راه وعده خلافی نشسته‌ام چندی

که زیر تیغ تغافل نشانده یک چندم

معاشران همه در بزم پسته می‌شکنند

شکسته دل، من از آن پسته ی شکرخندم

به گریه گفتم از آن پسته یک دو بوسم بخش

به خنده گفت مگس کی نشسته بر قندم؟

ز باده دوش مرا توبه داد مفتی شهر

بتان ساده اگر نشکنند سوگندم

نجات داد ملک هر کجا اسیری بود

من از سلاسل زلفش هنوز در بندم

ستوده ناصردین شه که از شرف گوید

به هیچ دوره ندید آفتاب مانندم

کسی سزای ملامت به جز فروغی نیست

که دایم از می و معشوق می‌دهد پندم

***

تا شدم صید تو، آسوده ز هر صیادم

وای بر من گر ازین قید کنی آزادم

نازها کردی و از عجز کشیدم نازت

عجزها کردم و از عُجب ندادی دادم

چون مرا می‌کشی از کشتنم انکار مکن

که من از بهر همین کار ز مادر زادم

تو قوی پنجه، شکارافکن و من صید ضعیف

ترسم از ضعف به گوشت نرسد فریادم

آب چشمم مگر از خاک درت چاره شود

«ورنه این سیل پیاپی بکند بنیادم»

گاهی از جلوه ی لیلی‌روشی مجنونم

گاهی از خنده ی شیرین منشی فرهادم

جاودان نیست فروغی! غم و شادی جهان

شکر زآن گویم اگر شاد و گر ناشادم

***

از دادن جان خدمت جانانه رسیدیم

در عشق نظر کن، که چه دادیم و چه دیدیم

زان پسته ی خندان چه شکرها که نخوردیم

زآن سرو خرامان چه ثمرها که نچیدیم

هر عقده که آن زلف دوتا داشت، گشودیم

هر عشوه که آن چشم سیه کرد، خریدیم

هر باده که سیمین کف او داد، گرفتیم

هر نکته که شیرین لب او گفت شنیدیم

از خدمت جانانه، کمر بسته ستادیم

در ساحت می‌خانه، سراسیمه دویدیم

یکدم بر آن شاهد می‌خواره نشستیم

یک عمر به خون دل صد پاره تپیدیم

در عهد بتان آن چه وفا بود نمودیم

در عالم عشق آن چه بلا بود کشیدیم

زلف سیهش گفت که ما شام مرادیم

روی چو مهش گفت که ما صبح امیدیم

هر لحظه به زخمم نمکی ریخت دهانش

زین کان ملاحت چه نمکها که چشیدیم

صدبار به زخم دل ما زد نمک، اما

یک بار لبان نمکینش نمکیدیم

خیاط وفا در ره آن سرو قباپوش

هر جامه که بر قامت ما دوخت دریدیم

آخر سر ما را به مکافات بریدند

در نامه ی او بس که سر خامه بریدیم

چندان که در آفاق دویدیم فروغی!

الا کرم شه نه شنیدیم و نه دیدیم

فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه

کز بار خدا شادی جانش طلبیدیم

***

فدای قاصد جانان کز او آسوده شد جانم

بشارت های خوش داد از اشارت‌های جانانم

به عالم هیچ عیشی را از این خوش‌تر نمی‌دانم

که جام از من تو بستانی و من کام از تو بستانم

نمی‌دانم چه عشق است این که یک جا کند بنیادم؟

نمی‌دانم چه سیل است این که یکسر ساخت ویرانم؟

شنیدم کز برای هر شبی روزی مقرر شد

ندانم روز کی خواهد شدن شب های هجرانم

میان جمع بنگر آن سر زلف پریشان را

اگر خواهی بدانی صورت حال پریشانم

مگر از پرده بیرون آمد آن شوخ پری پیکر

که یک سر آشکارا شد همه اسرار پنهانم

من از بد عهدی سنگین دلان هرگز نمی‌نالم

اگر سست است اقبالم ولی سخت است پیمانم

من از دردت به حال مردن افتادم بگو تا کی

نمی‌پرسی ز احوالم نمی‌کوشی به درمانم؟

اگر چه قابل بزم حضورت نیستم اما

شبی را می‌توانی روز کردن در شبستانم

شبی در عالم مستی، همین قدر آرزو دارم

که مست از جای برخیزی و بنشینی به دامانم

گریبان تو را از دست چون دادم ندانستم

که تا دامان محشر چاک خواهد شد گریبانم

سلیمان گر به خاتم کرد تحصیل سلیمانی

من از خاصیت لعل تو بی‌خاتم سلیمانم

فروغی آن مه نامهربان را کاش می‌گفتی

که سویم بنگر از رحمت که مدحت خوان سلطانم

خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دریادل

که دست همتش گوید سحاب گوهرافشانم

***

تا تو به گلشن آمدی، با همه در کشاکشم

وه که تو در کنار گل، من به میان آتشم

تا نمکم لب تو را، می به دهان نمی‌برم

تا نچشم از این نمک، چیز دگر نمی‌چشم

چرخ شود غلام من، دور زند به کام من

گر تو به گردش آوری جام شراب بیغشم

کاسه ی خون و جام می، فرق ز هم نکرده‌ام

بس که به دور نرگست باده نخورده، سر خوشم

گر چه به هیچ حالتی یاد نکرده‌ای مرا

یاد دهان تنگ تو هیچ نشد فرامشم

تا که عیان ز پرده شد صورت نقش بند تو

رشک نگارخانه شد، روی به خون منقشم

دوش به قد دلکشت قصه ی سرو گفته‌ام

گفت که شرمسار شو از حرکات دلکشم

بس که شب وصال تو ناطقه لال می‌شود

با همه ذوق ساکنم، با همه شوق خامشم

بوالعجبی نگر که من با همه لاف عاشقی

یار ندیده واله‌ام، می نچشیده بیهشم

نی ز حبیب ایمنم، نی ز طبیب مطمئن

چاره ی دل کجا کنم؟ کز همه جا مشوّشم

تا فکنم فروغیا! دشمن شاه را به خون

دست دعا بر آسمان، تیر بلا به ترکشم

ناصردین شه قوی آن که ز بیم تیغ او

ترک نموده کج روی، ابروی ترک مهوشم

***

عمر گذشت، وز رخش سیر نشد نظاره‌ام

حسرت او نمی‌رود، از دل پاره پاره‌ام

مردم و از دلم نرفت آرزوی جمال او

وه که ز مرگ هم نشد، در ره عشق چاره‌ام

آن که به تیغ امتحان، ریخت به خاک خون من

کاش برای سوختن زنده کند دوباره‌ام

خاک رهی گزیده‌ام، تا چه بزاید آسمان

جیب مهی گرفته‌ام، تا چه کند ستاره‌ام

غنچه ی نوش‌خند او، سخت به یک تبسمم

نرگس نیم مست او، کشت به یک اشاره‌ام

آن که ندیده حسرتی، در همه عمر خویشتن

کی به شمار آورد، حسرت بی شماره‌ام

من که فروغی! از فلک باج هنر گرفته‌ام

بر سر کوی خواجه‌ای بنده ی هیچ کاره‌ام

***

تا لب می‌پرست او داد شراب مستی ام

مفتی شهر می‌خورد حسرت می پرستی ام

کاش به کوی نیستی، خاک شوم که آن پری

چهره نشان نمی‌دهد تا به حجاب هستیم

دست امیدم ار شبی، بر سر زلف او رسد

طعنه بر آسمان زند، فر دراز دستی ام

زنده ی جاودانی ام تا حرکات عشق شد

آلت زندگانی ام، علت تندرستی ام

بر سر هر گذار او خاک شدم فروغیا

تا فلک بلند سر خاک شود ز پستی ام

***

آن که به دیوانگی، در غمش افسانه‌ام

آه که غافل گذشت از دل دیوانه‌ام

درّ سرشکم نشد، لایق بازار دوست

قابل قیمت نگشت، گوهر یک دانه‌ام

گاه ز شاخ گلش هم نفس عندلیب

گاه ز شمع رخش، هم دم پروانه‌ام

سرو فرازنده‌ای خاسته از مجلسم

ماه فروزنده‌ای تافته در خانه‌ام

با سگ او هم نشین، وز همه مُستَوحشم

با غم او آشنا از همه بیگانه‌ام

سفره ی می‌خانه شد، خرقه ی پشمینه‌ام

بر سر پیمانه ریخت، سبحه ی صد دانه‌ام

باده پپاپی رسید، از کف ساقی مرا

توبه دمادم شکست، بر سر پیمانه‌ام

آتش رخسار او سوخت، نه تنها مرا

خانه ی شهری بسوخت، جلوه ی جانانه‌ام

مستی من تازه نیست، از لب میگون او

شحنه مکرر شنید، نعره ی مستانه‌ام

تا نشود آن هما، سایه‌فکن بر سرم

پا نگذارد ز ننگ، جغد به ویرانه‌ام

جلوه فروغی! نکرد در نظرم آفتاب

تا مه رخسار دوست تافت به کاشانه‌ام

***

ز تجلی جمالش، از دو کون بستم

به صمد نمود راهم صنمی که می‌پرستم

به هوای مهر رویش، همه مهرها بریدیم

به امید عهد سستش، همه عهدها شکستم

پی دیدن خرامش، سر کوچه‌ها ستادم

پی جلوه ی جمالش، در خانه‌ها نشستم

منم اولین شکارش، به شکارگاه نازش

که به هیچ حیله آخر، ز کمند او نجستم

پی آن غزال مشکین، که نگشت صیدم آخر

چه سمندها دواندم، چه کمندها گسستم

همه انتقام خود را، بکشم ز عمر رفته

دهد ار زمانه روزی، سر زلف او به دستم

به گناه عشق کشتیم و هنوز برنگشتیم

ز ارادتی که بودم، ز محبتی که هستم

به لباس مرغ و ماهی، روم ار به کوه و دریا

تو درآوری به دامم، تو درافکنی به شستم

همه می کشان محفل، ز می شبانه سرخوش

به خلاف من فروغی که ز چشم دوست مستم

***

من ساده پرست و باده نوشم

فرمان بر پیر می فروشم

مستغرق لجه ی شرابم

مستوجب مژده ی سروشم

بر گردش ساقی است چشمم

بر پرده ی مطرب است گوشم

آن جا که پیاله‌ای، خرابم

و آن جا که ترانه‌ای، خموشم

من گوش ز بانگ نی شنیدم

من چشم ز جام می نپوشم

هم آتش می بسوخت مغزم

هم ناله نی ببرد هوشم

در کردن توبه سست کیشم

در خوردن باده سخت کوشم

عشرت طلب و نشاط جویم

ساغر به کف و سبو به دوشم

جز پیر مغان نمی‌شناسم

جز قول بتان نمی‌نیوشم

از طعن کسی نمی‌خراشم

وز کرده ی خود نمی‌خروشم

تا روز جزا کشد فروغی!

کیفیت باده‌های دوشم

***

من بر سر کوی تو ندیدم

خاکی که به سر نکرده باشم

از دست جفای تو نمانده‌ست

شهری که خبر نکرده باشم

جز مهر تو در دلم نرفته‌ست

مهری که به در نکرده باشم

شب نیست که با خیال قدت

دستی به کمر نکرده باشم

در حسرت زلف تو شبی نیست

کز گریه سحر نکرده باشم

یک باره مرا مکن فراموش

تا فکر دگر نکرده باشم

کردی نظری به من که دیگر

از فتنه حذر نکرده باشم

تیری ز کمان رها نکردی

کش سینه سپر نکرده باشم

از سیل سرشک خانه‌ای نیست

کش زیر و زبر نکرده باشم

خاکی نه که در غمش فروغی!

زآب مژه تر نکرده باشم

***

چنان به کوی تو آسوده از بهشت برینم

که در ضمیر نیامد خیال حوری عینم

کمند طره نهادی به پای طاقت و تابم

سپاه غمزی کشیدی به غارت دل و دینم

نه دست آن که دمی دامن وصال تو گیرم

نه بخت آن که شبی جلوه ی جمال تو بینم

مرا چه کار به دیدار مهوشان زمانه؟

که با وجود تو فارغ ز سیر روی زمینم

ز رشک مردن من جان عالمی به لب آید

اگر به روی تو افتد نگاه باز پسینم

ز بس که هر سر مویم هوای مهر تو دارد

نمی‌برم ز تو گر سر بری به خنجر کینم

ز حسرت لب میگون و جعد غالیه سایت

رفیق لعل بدخشان، شریک نافه ی چینم

معاشران همه مشغول عیش و عشرت و شادی

به غیر من که شب و روز با غم تو قرینم

چگونه شاد نباشد دلم به گوشه نشینی؟

که خال گوشه ی چشم تو کرده گوشه‌ نشینم

بر آستانه ی آن پادشاه حسن، فروغی!

کمان کشیده ز هر گوشه لشکری به کمینم

***

مو به مو بسته ی آن زلف گره گیر شدم

آخر از فیض جنون قابل زنجیر شدم

کاش ابروی کجش بنگری از دیده ی راست

تا بدانی که چرا کشته ی شمشیر شدم

نه کنون می‌خورد آن صف‌زده مژگان خونم

دیرگاهی است که آماجگه تیر شدم

تیره شد روزم و افزود غم جان سوزم

هر چه افزون ز پی ناله ی شب گیر شدم

ناله‌ها را اثری نیست وگرنه در عشق

آن قدر ناله نمودم که ز تاثیر شدم

بخت بد بین که به سر وقت من آن سرو روان

آمد از لطف زمانی که زمین‌گیر شدم

پیر کنعانم اگر عشق بخواند نه عجب

کز غم فرقت آن تازه جوان پیر شدم

این چه نقشی است که از پرده پدیدار آمد

که به یک جلوه ی آن صورت تصویر شدم

من که نخجیر کمندم همه شیران بودند

آهوی چشم تو را دیدم و نخجیر شدم

مرگ را مایه ی عمر ابدی می‌دانم

بس که بی روی تو از صحبت جان سیر شدم

تا فروغی رخ آن ترک ختایی دیدم

فارغ از خلّخ و آسوده ز کشمیر شدم

***

ساقی نداده ساغر، چندان نموده مستم

کز خود خبر ندارم در عالمی که هستم

از بس قدح کشیدم در کوی می فروشان

هم جامه را دریدم، هم شیشه را شکستم

خورشید عارض او چون ذره برده تابم

بالای سرکش او چون سایه کرده پستم

کام دلم تو بودی هر سو که می‌دویدم

سر منزلم تو بودی هر جا که می‌نشستم

تیغش جدا نسازد دستی که با تو دادم

مرگش ز هم نبرّد عهدی که با تو بستم

کیفیت جنون را، از من توان شنیدن

کز عشق آن پری رو، زنجیرها گسستم

ترسم کز این لطافت کان نازنین صنم راست

گرد صمد نگردد، نفس صنم ‌پرستم

سنگین دلی که کرده‌ست، رنگین به خون من دست

فریاد اگر به محشر، دامن کشد ز دستم

از هر طرف دویدم، همچون صبا فروغی!

لیکن به هیچ حیلت از بند او نجستم

***

عشق بگسست چنان سلسله ی تدبیرم

که سر زلف زره ساز تو شد زنجیرم

خنده زد لعل تو بر گریه ی شورانگیزم

طعنه زد جزع تو بر ناله ی بی‌تاثیرم

روزگاری است که پیوسته بدان ابرویم

دیرگاهی است که سر داده بدین شمشیرم

عشق برخاست که من آتش عالم سوزم

حسن بنشست که من فتنه ی عالم گیرم

یک سر موی من از دوست نبینی خالی

هر کجا خامه ی نقاش کشد تصویرم

دست بر دامن ساقی زدم از بخت جوان

تا نگویند که در باده‌ کشی بی‌پیرم

خم زنار من آن زلف چلیپا نشود

تا که هفتاد و دو ملت نکند تکفیرم

به خرابی خوشم امروز که فردا ز کرم

همت پیر خرابات کند تعمیرم

آه اگر خواجه ی من بنده‌نوازی نکند

که ز سر تابه قدم صاحب صد تقصیرم

بخت برگشته به امداد من از جا برخاست

که ز مژگان تو آماده ی چندین تیرم

آهوی چشم کمان دار تو نخجیرم ساخت

من که شیران جهانند کمین نخجیرم

گر فروغی! ز دهان قند ببارم نه عجب

که به یاد شکرش طوطی خوش تقریرم

***

امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم

تو خوب تر ز ماهی، من اشتباه کردم

دوشینه پیش رویت آیینه را نهادم

روز سفید خود را آخر سیاه کردم

هر صبح یاد رویت تا شامگه نمودم

هر شام فکر مویت تا صبحگاه کردم

تو آنچه دوش کردی از نوک غمزه کردی

من هر چه کردم امشب از تیر آه کردم

صد گوشمال دیدم تا یک سخن شنیدم

صد ره به خون تپیدم تا یک نگاه کردم

چون خواجه روز محشر جرم مرا ببخشد

گر وعده ی عطایش عمری گناه کردم

من هر غزل که گفتم در عاشقی فروغی!

یک جا گریز آن را بر نام شاه کردم

شاه همه سلاطین، شایسته ناصرالدین

کز قهر دشمنش را در قعر چاه کردم

***

بر سر هر مژه چندین گل رنگین دارم

یعنی از عشق تو در بر دل خونین دارم

گر تو در سینه ی سیمین، دل سنگین داری

من هم از دولت عشقت تن رویین دارم

بر سرم گر ز فلک سنگ ببارد غم نیست

زآنکه از خشت سر کوی تو بالین دارم

به امیدی که سحر بر رخت افتد نظرم

نظری شب همه شب بر مه و پروین دارم

گر چه کامم ز لب نوش تو تلخ است اما

گر کسی گوش دهد، قصه ی شیرین دارم

کامی از دیر و حرم هیچ ندیدم در عشق

گله‌ای چند هم از کفر و هم از دین دارم

روز تاریک و شب تیره و اقبال سیاه

همه زآن خال و خط و طره ی مشکین دارم

عشق هر روز ز نو داد مرا آیینی

تا بدانند خلایق که چه آیین دارم

گفتمش مهر فروغی به تو روز افزون است

گفت من هم به خلافش دل پر کین دارم

***

توان شناخت ز خونی که ریخت بر رویم

که صید زخمی آن تُرک سخت بازویم

امید طلعت او می‌برد به هر جایم

هوای طره ی او می‌کشد به هر سویم

به هر چه می‌نگرم جلوه ی تو می‌بینم

به هر که میگذرم قصه ی تو می‌گویم

مجو خلاف رضای مرا که در همه عمر

به جز مراد تو هیچ از خدا نمی‌جویم

اگر چه نام برآورده‌ام به لاقیدی

ولی مقید آن حلقه‌های گیسویم

به حلقه‌ای که سر زلف او به دست افتد

مسلم است که مشک ختا نمی‌بویم

اگر وصال میسر شود، مگر نشود

به جای پا ز پی او به فرق می‌پویم

ملک به دیده کشد خاک من پس از مردن

اگر قبول کند خاک آن سر کویم

مرا که شیر نکردی شکار در میدان

کنون اسیر غزالان عنبرین مویم

ز مهر دوست فروغی! چگونه شویم دست؟

مگر که دست به خونآب دیدگان شویم

***

وقت مردن هم نیامد بر سر بالین طبیبم

تا بماند حسرت او بر دل حسرت نصیبم

درد بی‌درمان عشقم کشت و کرد آسوده ‌خاطر

هم ز تاثیر مداوا هم ز تدبیر طبیبم

شب گدازانم به محفل، صبحدم نالان به گلشن

یعنی از عشقت گهی پروانه، گاهی عندلیبم

گر سر زلف پریشانت سری با من ندارد

پس چرا یکباره از دل برد آرام و شکیبم؟

گاهگاهی می‌توان کرد از ره رحمت نگاهی

بر من بیدل که در کوی تو مسکین و غریبم

کردمی در پیش مردم ادعای هوشیاری

گر نبودی در کمین آن چشم مست دل فریبم

تا کشید آهنگ مطرب حلقه در گوشم فروغی!

فارغ از قول خطیب، آسوده از پند ادیبم

***

ای که می‌پرسی ز من کیفیت چشم غزالم

من از این پیمانه مستم، من در این افسانه لالم

گر به خیل او در آیم خسرو فیروز بختم

ور به دام وی درافتم، طایر فرخنده فالم

ساده لوحی بین که خواهم بر سر خاکم نهد پا

آن که همچون خاک ره کرد از تغافل پایمالم

مردم از محرومی دیدار در بزمش به حسرت

تیره‌بختی بین که هجران کشت در عین وصالم

شیوه ی گل دلستانی، رسم بلبل نغمه‌خوانی

چون بخندد چون نگریم؟ چون بنالد، چون ننالم؟

با وجود لعل ساقی جرعه ی کوثر ننوشم

تا نپنداری که من لب تشنه ی آب زلالم

تا سر سودایی ام از تیغ او در پا نیفتد

غالبا صورت نبندد هیچ سودای محالم

مزد خدمت های دیرین، خواجه راند از آستانم

شد کمال بندگی سرمایه ی چندین ملالم

کی توان منع جوانان کردن از قید محبت؟

من که پیر سالخوردم صید طفل خردسالم

حالیا کز تیرم افکندی به خون ای سخت بازو

مرهمی باید به زخمم، رحمتی باید به حالم

از جنون روزی دریدم جامه ی جان را فروغی

کاین پری رو جلوه‌گر گردید در چشم خیالم

***

گر به گلزار رخش افتد نگاه گاهگاهم

گل به دامن می‌توان برد از گلستان نگاهم

گفتمش گل چیست؟ گفتا پیرهن چاک نسیمم

گفتمش مه چیست؟ گفتا سایه پرورد کلاهم

قصه ی توفان نوح افسانه‌ای از موج اشکم

شعله ی نار خلیل انگاره‌ای از برق آهم

کو چنان عشقی که تا یکجا بفرساید وجودم؟

کو چنان برقی که تا یک سر بسوزاند گیاهم؟

مالک عفوش ندانم تا نپوشاند خطایم

صاحب فضلش ندانم تا نبخشاید گناهم

زیر شمشیر اجل بردم پناه از بی‌پناهی

آه اگر محراب ابرویش نگیرد در پناهم

گر به خاک من پس از کشتن گذار قاتل افتد

ماجرا دیگر بگویم، خون بها هرگز نخواهم

حاجت از بی حاجتی در عشق می‌باید گرفتن

من خوشم با ناامیدی تا تویی امیدگاهم

شربت وصلم ندادی تا نخوردم زهر هجران

بوسه بر پایت ندادم، تا نکردی خاک راهم

گه قمر پندارمت، گاهی پری، گاهی فرشته

پرده از رخ برفکن یعنی برآر از اشتباهم

من که از روز ازل دیدم جمالش را فروغی

تا به فردای قیامت فارغ از خورشید و ماهم

***

من مست می‌پرستم، من رند باده نوشم

ایمن ز مکر عقلم، فارغ ز قید هوشم

من با حضور ساقی، کی توبه می‌نمایم؟

من با وجود مطرب، کی پند می‌نیوشم؟

از می طرب نزاید، روزی که من ملولم

وز نی نوا نخیزد، وقتی که من خموشم

با چین طره ی او، مشک ختن بپاشم

با نقش چهره ی او، روی چمن بپوشم

گفتم که با تو خواهم، روزی روم به گلشن

گفتا که شرم بادت، از روی گل فروشم

تا ز اقتضای مستی، دامان او بگیرم

گاهی قدح به دستم، گاهی سبو به دوشم

دانی چرا سر و جان از من نمی‌ستاند

تا در رهش بپویم، تا در پی اش بکوشم

بخت بلندم آخر سر حلقه ی جنون ساخت

کان حلقه‌های گیسو، شد حلقه‌های گوشم

در پرده ی محبت جبریل ره ندارد

پیغام او رسیده‌ست، بی منت سروشم

ای چشمه سار خوبی! یک ره ز عین رحمت

بر خاک من گذر کن، تا از زمین بجوشم

ای گل که می‌خراشد، خار غمت دلم را

گر بشنوی خروشم، یک عمر می‌خروشم

آن مهوشم فروغی! از بسکه دوش می‌داد

تا بامداد محشر، مست شراب دوشم

***

من از کمال شوق ندانم که این تویی

تو از غرور حسن ندانی که این منم

گر برکنند دیده‌ام از ناخن عتاب

گر دیده از شمایل خوب تو برکنم

بگذشتم از بهشت برین آستین فشان

تا خاک آستان تو کردند مسکنم

مشنو ز من به غیر نواهای سوزناک

زیرا که دست پرور مرغان گلشنم

آن قمری حدیقه ی عشقم که کرده بخت

زلف بلند سروقدان طوق گردنم

شاهین تیز پنجه ی دشت محبتم

زآن شد فراز ساعد شاهان نشیمنم

تا خار عشق گوشه ی دامان من گرفت

گلهای اشک ریخت به گلزار دامنم

تا سر نهاده‌ام به ارادت به پای دوست

آماده ی ملامت یک شهر دشمنم

بیرون چگونه می‌رود از کین مهوشان

مهری که همچو روح فرورفته در تنم

تا چشم من فتاد فروغی! به روی او

خورشید برده روشنی از چشم روشنم

***

من خراب نگه نرگس شهلای توام

بی خود از باده ی جام و می مینای توام

تو به تحریک فلک فتنه ی دوران منی

من به تصدیق نظر محو تماشای توام

می‌توان یافتن از بی سر و سامانی من

که سراسیمه ی گیسوی سمن‌سای توام

اهل معنی همه از حالت من حیرانند

بس که حیرت‌زده ی صورت زیبای توام

تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است

بس که شوریده‌دل از لعل شکرخای توام

مرد میدان بلای دو جهان دانی کیست

من که افتاده ی بالای دلآرای توام

سر مویی به خود از شوق نپرداخته‌ام

تا گرفتار سر زلف چلیپای توام

بس که سودای تو از هر سر مویم سر زد

مو به مو با خبر از عالم سودای توام

زیر شمشیر تو امروز فروغی می‌گفت

فارغ از کشمکش شورش فردای توام

***

ما دل خود را به دست شوق شکستیم

هر شکنش را به تار زلف تو بستیم

تا ننشیند به خاطر تو غباری

از سر جان خاستیم و با تو نشستیم

از پی پیوند حلقه ی سر زلفت

رشته ی الفت ز هر چه بود گسستیم

از سر ما پا مکش که با تو به یاری

بر سر مهر نخست و عهد الستیم

پیک صباگر پیامی از تو بیارد

ما همه سرگشتگان باد به دستیم

بر سر زلفت به هیچ حیلتی آخر

دست نجستیم و از کمند نجستیم

گر بکشند از گناه عشق تو ما را

باز نگردیم از این طریق که هستیم

گر ز تو بویی نسیم صبح نیارد

هوش نیاییم از این شراب که مستیم

بنده ی عشقیم و محو دوست فروغی!

ذره ی پاکیم و آفتاب پرستیم

***

نذر کردم گر ز دست محنت هجران نمیرم

آستانت را ببوسم، آستینت را بگیرم

نه به جز نام لب لعل تو ذکری بر زبانم

نه به جز یاد سر زلف تو فکری در ضمیرم

در همه ملکی بزرگم من که در دستت زبونم

در همه شهری عزیزم من که در چشمت حقیرم

خسرو ملک جهانم من که در جنت غلامم

خواجه ی آزادگانم من که در بندت اسیرم

آشنای قدسیانم من که در کویت غریبم

پادشاه لامکانم، من که در ملکت فقیرم

سرفرازی می‌کنم وقتی که بنوازی به تیغم

کوس عشرت می‌زنم روزی که بردوزی به تیرم

تا تو فرمان می‌دهی من بنده ی خدمتگزارم

تا تو عاشق می‌کشی من کشته ی منت پذیرم

دیر می‌آیی به محفل، می‌روی زود از تغافل

آخر ای شیرین شمایل! می‌کشی زین زود و دیرم

در گلستانی که گیرد دست هر پیری جوانی

ای جوان سرو بالا! دستگیری کن که پیرم

درد هر کس را که بینی در حقیقت چاه دارد

من ز عشقت با همه دردی که دارم ناگزیرم

مهر و ماهش را فلک در صد هزاران پرده پوشد

گر نقاب از چهره بردارد، نگار بی‌نظیرم

تا فروغ طلعت آن ماه را دیدم فروغی!

عشق فارغ کرده است از تابش مهر منیرم

***

از دشمنم چه بیم که با دوست همدمم

وز اهرمن چه باک که با اسم اعظمم

دریا ترشحی بود از سیل گاه عشق

توفان نمونه‌ای بود از چشم پر نمم

یک جا خراب باده ی آن چشم پر خمار

یک سو اسیر حلقه ی آن زلف پر خمم

نومید من که در قدم یار، بی‌نصیب

محروم من که در حرم دوست محرمم

او گر به حسن در همه گیتی مسلم است

من هم به خیل سوختگان آتشین دمم

با خاک مقدم تو چه منت ز افسرم؟

با لعل دلکش تو چه حاجت به خاتمم؟

از تیر غمزه ی تو جگر خون و سینه چاک

وز تار طره ی تو دگرگون و درهمم

تا لشکر خطت پی خونم کشید تیغ

سر کرده ی مصیبت و سر خیل ماتمم

تا دست من به خاتم لعلت رسیده‌ است

منت خدای را که سلیمان عالمم

در من ببین جمال خود ای آفتاب چهر

کز صیقل خیال تو آیینه ی جمم

پیوند دوستداری من سست کی شود؟

سختم بکش که بر سر پیمان محکمم

تا جان پاک در قدمت کرده‌ام نثار

در کوی عشق بر همه پاکان مقدمم

تا بر لبم گذشته فروغی! ثنای شاه

ایمن ز هر ملالم و فارغ ز هر غمم

تاج سر ملوک محمد شه دلیر

کز روزگار دولت او شاد و خرمم

***

چون سر زلف تو آشفته خیالی دارم

الله الله که چه سودای محالی دارم

تو پری چهره عجب زلف پریشی داری

من آشفته عجب شیفته حالی دارم

عیش‌ها می‌کنم ار خون خوری ام فصل بهار

بس که از ساغر می بی تو ملالی دارم

سر مویم همه شد تیغ و سپر سینه ی تنگ

با سپاه غم او طرفه جدالی دارم

خون دل گر عوض باده خورم خرده مگیر

که ز دیوان قضا رزق حلالی دارم

به نشیمن گه آن طایر زرین پر و بال

ترسم آخر نرسم تا پر و بالی دارم

واقف از حال دل مرغ چمن دانی کیست؟

من که بر سر هوس دانه ی خالی دارم

دوزخی باشم اگر سایه ی طوبی طلبم

من که در روضه ی دل تازه نهالی دارم

تا جوابی نرسد، پا نکشم از در دوست

راستی بین که عجب روی سؤالی دارم

شاید ار چشم بپوشند ز من مردم شهر

کز پری زاده بتی چشم وصالی دارم

شکر ایزد که ز جمعیت طفلان امروز

بر سر کوی جنون جاه و جلالی دارم

غزلم گر برد آرام جهانی نه عجب

که سر الفت رم کرده غزالی دارم

پس از این خاطر آسوده، فروغی! مطلب

زآنکه با هر دو جهان قال و مقالی دارم

***

شب فراق تو گر ناله را اشاره کنم

چه رخنه‌ها که در ارکان سنگ خاره کنم

نه طاقتی که ز نظاره‌ات بپوشم چشم

نه قدرتی که به رخساره‌ات نظاره کنم

نه پای آن که به سوی تو ره بپیمایم

نه دست آن که ز خوی تو جامه پاره کنم

به کیش زمره ی عشاق دوزخی باشم

به بوی سدره ز کوی تو گر کناره کنم

شبی به رغم فلک روی خویشتن بنما

که زهره را بدرم، ماه را دو پاره کنم

چو بی تو آه شرر بار برکشم از دل

علاج خرمن گردون به یک شراره کنم

خوشم به کشمکش خون خویش روز جزا

که سیر روی تو زین رهگذر دوباره کنم

گره فتد به سر زلفت از پریشانی

گر اشتیاقی تو را مو به مو شماره کنم

به غیر دادن جان چاره‌ای نخواهم جست

اگر به درد تو چندین هزار چاره کنم

ز سر گنبد مینا نمی‌شوم آگاه

مگر که خدمت رند شراب خواره کنم

فروغی! از غم آن ماه خرگهی تا چند

کنار خویشتن از اشک پر ستاره کنم

***

در جلوه‌گاه جانان جان را به شوق دادم

در روز تیرباران مردانه ایستادم

جان با هزار شادی در راه او سپردم

سر با هزار منت در پای او نهادم

جز راستی نبینی در طبع بی نفاقم

جز ایمنی نیابی در نفس بی فسادم

نام تو برده می‌شد تا نامه می‌نوشتم

روی تو دیده می‌شد تا دیده می‌گشادم

در وادی محبت دانی چه کار کردم؟

اول به سر دویدم، آخر ز پا فتادم

مجلس بهشت گردد از غایت لطافت

هر گه ز در درآید حور پری نژادم

جز عشق سبز خطان درسی به من نیاموخت

استاد کاملم کرد، رحمت بر اوستادم

تا با قضاش کردم ترک رضای خود را

با هر قضیه خوش دل، با هر بلیه شادم

طرح نوی فروغی! می‌ریختم، اگر بود

حکمی بر آب و آتش، دستی به خاک و بادم

***

تا با تو آرمیده‌ام از خود رمیده‌ام

منت خدای را که چه خوش آرمیده‌ام

روی تظلم من و خاک سرای تو

دست تطاول تو و جیب دریده‌ام

در اشک من به چشم حقارت نظر مکن

کاین لعل را به خون جگر پروریده‌ام

زان پا نهاده‌ام به سر آهوی حرم

کز تیر چشم مست تو در خون تپیده‌ام

گو عالمی به مهر تو از من برند دل

زیرا که من دل از همه عالم بریده‌ام

هر موی من شکسته شد از بار خستگی

از بس به سنگلاخ محبت دویده‌ام

آن بقاست زهر فنا در مذاق من

تا شربت فراق بتان را چشیده‌ام

کیفیت شراب لبت را ز من مپرس

کاین نشئه را شنیده‌ام اما ندیده‌ام

گر بر ندارم از سر زلف تو دست شوق

عیبم مکن که تازه به دولت رسیده‌ام

آهی کشم به یاد بناگوش او ز دل

هر نیمه شب که طالب صبح دمیده‌ام

افتادم از زبان که به دادم رسید دوست

رنجی کشیده‌ام که به گنجی رسیده‌ام

طفلی به تیر غمزه دلم را به خون کشید

کز تیر وی کمان فلک را کشیده‌ام

تا گوش من شنیده فروغی! نوای عشق

باور مکن که پند کسی را شنیده‌ام

***

آخر از کعبه مقیم در خمار شدیم

به یکی رطل‌گران سخت سبکسار شدیم

عالم بی خبری طرفه بهشتی بوده‌ست

حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم

دست غیبت ار بدرد پرده ی ما را نه عجب

که چرا باخبر از پرده ی اسرار شدیم

بلعجب نیست اگر شعبده‌بازیم همه

که به صد شعبده زین پرده پدیدار شدیم

مستی من به نظر هیچ نیامد ما را

تا خراب از نظر مردم هشیار شدیم

جذبه ی عشق کشانید به کیشی ما را

که ز هفتاد و دو ملت همه بیزار شدیم

بنده ی واهمه بودیم پس از مردن هم

خواجه پنداشت که آسوده ز پندار شدیم

کار شد تنگ چنان بر دل بیچاره ی ما

کز پی چاره بر غیر به ناچار شدیم

تا از آن طرف بناگوش چراغ افروزیم

چه سحرها که بدین واسطه بیدار شدیم

لعل و زلفش سر دل جویی ما هیچ نداشت

وه که بی‌بهره هم از مهره هم از مار شدیم

نقد جان بر سر سودای جنون باخته‌ایم

ایمن از وسوسه ی عقل زیان کار شدیم

پا کشیدیم فروغی! ز در مسجد و دیر

فارغ از کشمش سبحه و زنار شدیم

***

تا بدان طره ی طرار گرفتار شدیم

داخل حلقه نشینان شب تار شدیم

تا پراکنده آن زلف پریشان گشتیم

هم دل آزرده ی آن چشم دل آزار شدیم

تا ره شانه بدآن زلف دل آویز افتاد

مو به مو با خبر از حال دل زار شدیم

سر به سر جمع شد اسباب پریشانی ما

تا سراسیمه ی آن طره ی طرار شدیم

آن قدر خون دل از دیده به دامان کردیم

که خجالت زده ی دیده خون بار شدیم

هیچ از آن کعبه مقصود نجستیم نشان

هر چه در راه طلب قافله سالار شدیم

غیر ما در حرم دوست کسی راه نداشت

تا چه کردیم که محروم ز دیدار شدیم

دو جهان سود ز بازار محبت بردیم

به همین مایه که نادیده خریدار شدیم

سر تسلیم نهادیم به زانوی رضا

که به تفسیر قضا فاعل مختار شدیم

به چه رو باده ننوشیم که با پیر مغان

مه در روز ازل بر سر اقرار شدیم

دل بدآن مهر فروزنده فروغی دادیم

ما هم از پرتو آن مشرق انوار شدیم

***

غم روی تو به عالم ندهم

عین نستانم و این غم ندهم

گر به جان درد پیاپی دهی‌ام

به مداوای دمادم ندهم

گر مرا در حرمت راه دهند

ره به نامحرم و محرم ندهم

بخت آن کو که به صحرای طلب

آهوی چشم تو را رم ندهم

آبی از چشم تری ریخت به خاک

که به سر چشمه ی زمزم ندهم

داغی از دوست رسیده‌ست به من

که به سرمایه ی مرهم ندهم

غمی از عشق به خاطر دارم

که به صد خاطر خرم ندهم

بدنی دوش در آغوشم بود

که به صد روح مکرم ندهم

خاتمی داد به من لعل کسی

که به انگشتری جم ندهم

تا لبم بر لب آن نوش لب است

یک دمم را به دو عالم ندهم

من فروغی نفس پاکم را

به دم عیسی مریم ندهم

***

من این عهدی که با موی تو بستم

به مویت گر سر مویی شکستم

پس از عمری به زلفت عهد بستم

عجب سر رشته‌ای آمد به دستم

ز مویت کافر زنار بندم

ز رویت هندوی آتش پرستم

کمند عشق را گردن نهادم

طناب عقل را درهم گسستم

ز مستوری چه می‌پرسی که عورم

ز هشیاری چه می‌گویی که مستم

شراب شادکامی را چشیدم

سبوی نیک نامی را شکستم

به شمشیر از سر کویش نرفتم

به تدبیر از خم بندش نجستم

فزون تر شد هوای او پس از مرگ

تو پنداری کزین اندیشه رستم

چنین ساقی ز خویشم بی خبر ساخت

که آگه نیستم از خود که هستم

گواه دعوی ام پیر مغان است

که مست از جرعه ی جام الستم

قیامت چون نخوانم قامتت را؟

که تا برخاستی، از پا نشستم

چه گفتی زان سهی بالا فروغی!

که فارغ کردی از بالا و پستم

***

تا هست نشانی از نشانم

خاک قدم سبوکشانم

تا ساغر من پر از شراب است

از شر زمانه در امانم

تا در کفم آستین ساقی ست

فرش است فلک بر آستانم

در مرهم زخم خود چه کوشم؟

کاین تیر گذشت از استخوانم

دردا که به وادی محبت

دنبال‌ترین کاروانم

گفتی منشین به راه تیرم

تا تیر تو می‌زنی، نشانم

پیوسته ببوسم ابروانت

گر تیر زنی بدین کمانم

بالای تو تا نصیب من شد

ایمن ز بلای ناگهانم

گفتم که بنالم از جفایت

زد مِهر تو مُهر بر دهانم

بالم مشکن که شاه بازم

خونم مفشان که نغمه‌خوانم

مرغ کهنم در این چمن لیک

بر شاخ تو تازه آشیانم

دیدم ز محبتش فروغی!

چیزی که نبود در گمانم

***

از بس عرق شمر نشسته‌ست به رویم

محروم ز نظاره ی آن روی نکویم

چندی ست که سودایی آن غالیه گیسو

عمری ست که زنجیری آن سلسله مویم

دل گمشده بر خاک درش بس که فزون است

ترسم که نشان از دل گم گشته نجویم

آن ماه پری چهره گر از پرده درآید

مردم همه دانند که دیوانه ی اویم

هر بزم که رندان خرابات نشینند

نه قابل جامم نه سزاوار سبویم

تا باد بهار از همه سو بوی گل آرد

من بر سر آنم که به جز باد نبویم

دور از لب پر شکر او، خون جگر باد

هر باده که ریزند حریفان به گلویم

گفتن نبود قاعده ی عشق وگرنه

هم نکته طرازم من و هم قافیه گویم

این است اگر جلوه ی معشوق فروغی!

در مرحله ی عشق نشاید که نپویم

***

دوشینه مهی به خواب دیدم

یعنی به شب آفتاب دیدم

شب ها به هوای خاک کویش

چشم همه را پرآب دیدم

هر گوشه ز تیر غمزه ی او

دل خسته و بی حساب دیدم

از آتش شوق او به گلشن

مرغان همه را کباب دیدم

یک نکته ز هر دو لعل او بود

هر نشئه که در شراب دیدم

در هر سر موی صید بندش

صد پیچ و هزار تاب دیدم

در هر خم عنبرین کمندش

یک جمع در اضطراب دیدم

در عشق هر آن دعا که کردم

یک جا همه مستجاب دیدم

دل های شکسته را ز وصلش

یک سر همه کامیاب دیدم

آسایش جان اهل دل را

در کشمکش عذاب دیدم

طومار گناه عاشقان را

سر دفتر هر ثواب دیدم

از باده ی چشم او فروغی!

مردم همه را خراب دیدم

***

بخت سیه به کین من، چشم سیاه یار هم

حادثه در کمین من، فتنه ی روزگار هم

از مژه ترک مست من، صف زده بر شکست من

کار بشد ز دست من، چاره ی نظم کار هم

ساقی از این مقام شد، صبح نشاط شام شد

خواب خوشم حرام شد، باده ی خوش‌گوار هم

تار طرب گسسته شد، پای طلب شکسته شد

راه امید بسته شد، چشم امیدوار هم

طایر تیر خورده‌ام، ره به چمن نبرده‌ام

فصل خزان فسرده‌ام، موسم نوبهار هم

زهر ستم چشیده‌ام، بار الم کشیده‌ام

رنج فراق دیده‌ام، محنت انتظار هم

ای زده راه دین من، شاهد دل نشین من

چشم تو در کمین من، غمزه ی جان شکار هم

شاد ز تو روان من، زنده به بوت جان من

ذکر تو بر زبان من، مخفی و آشکار هم

ای بت دل پسند من، هر سر موت بند من

کاکل تو کمند من، طره ی تاب دار هم

لعل تو برق خرمنم، زلف تو طوق گردنم

وه که به فکر کشتنم، مهره فتاده، مار هم

دوش فروغی! از مهی یافته جانم آگهی

کز پی او به هر رهی دل بشد و قرار هم

***

تا به در میکده جا کرده‌ام

توبه ز تزویر و ریا کرده‌ام

خرقه ی تقوی به می افکنده‌ام

جامه ی پرهیز قبا کرده‌ام

خواجگی از پیر مغان دیده‌ام

بندگی اهل صفا کرده‌ام

کام خود از مغبچگان جسته‌ام

درد دل از باده دوا کرده‌ام

یک دو قدح می به کف آورده‌ام

رفع غم و دفع بلا کرده‌ام

چشم طمع از همه سو بسته‌ام

قطع امید از همه جا کرده‌ام

رخش سعادت به فلک رانده‌ام

روی تحکم به قضا کرده‌ام

از اثر خاک در می فروش

خون به دل آب بقا کرده‌ام

از زره زلف گره‌گیر دوست

عقده ز کار همه وا کرده‌ام

همت مردانه ز من جو که من

خدمت مردان خدا کرده‌ام

دوش فروغی به خرابات عشق

انجمن عیش بپا کرده‌ام

***

نه به دیر همدمم شد، نه به کعبه هم نشینم

عجبی نباشد از من که بری ز کفر و دینم

تو و کوچه ی سلامت، من و جاده ی ملامت

که به عالم مشیت تو چنان و من چنینم

نه تو من شوی، نه من تو، به همین همیشه شادم

که به کارگاه هستی تو همان و من همینم

ز سجود خاک پایش به سرم چه‌ها نیامد

قلم قضا ندانم چه نوشته بر جبینم

چه کنم اگر نگردم پی صاحبان خرمن

که فقیر خانه بر دوش و گدای خوشه چینم

رخ دوست را ندیدم، دم رفتن، ای دریغا!

که به روی او نیفتاد نگاه واپسینم

به چه رو بر آستانش پی سجده سرگذارم

که هزار بت نهان است به زیر آستینم

چه به غصه دل نهادم، چه توقعم ز شادی

چو به زهر خو گرفتم چه طمع ز انگبینم

تو و زلف مشک بارت من و چشم اشک بارم

تو و لعل آبدارت، من و کام آتشینم

کسی از سخن شناسان، به لب گهرفشانت

نشنید گفته ی من که نگفت آفرینم

من و دیده برگرفتن به کدام دل فروغی؟

که میسرم نگردد که فروغ او نبینم

***

یارب! آن نامهربان مه، دل فراگیرد ز کینم

نرم گردد آهنش از تف آه آتشینم

گر نگیرد دامنش داد از غبار هرزه گردم

ور نیفتد بر رخش آه از نگاه واپسینم

با نسیم طره ی او در بهارستان رومم

با خیال صورت او در نگارستان چینم

خود چه اندیشم ز هجران، من که در بزم وصالم؟

یا چه تشویشم ز دوزخ، من که در خلد برینم؟

گر تو میر مجلسی، من هم محب تیره ‌روزم

ور تو شاه کشوری، من هم غلام کمترینم

گر مجال گریه می‌دیدم به خاک آستانت

صد هزاران دجله سر می‌زد ز طرف آستینم

قابل کنج قفس آخر نگردیدم دریغا!

من که در باغ جنان هم، شهپر روح‌الامینم

پی به معنی برده‌ام در عالم صورت پرستی

گر تو محو صورتی، من مات صورت آفرینم

منتهای مطلبم صورت نمی‌بندد فروغی!

تا به چشم خود جمال شاهد معنی نبینم

***

بس که دل سوختگی ز آتش هجران دارم

گر به دوزخ بری ام، شکر فراوان دارم

اشک و آهم ز فراقت به هم آمیخته شد

بوالعجب بین که در آب آتش سوزان دارم

گر بسوزد نفسم هر دو جهان را نه عجب

زآنکه در سینه بسی سوزش پنهان دارم

داغ و دردی که رسید از تو حرامم بادا

که سر مرهم و اندیشه ی درمان دارم

شیخ ناپخته به من این همه گو خنده مزن

که دل سوخته و دیده ی گریان دارم

بخت برگشته و لخت جگر و چشم پر آب

به هواداری آن صف زده مژگان دارم

من و با خاطر مجموع نشستن، هیهات!

که سر و کار بدآن زلف پریشان دارم

من و از بندگی خواجه گذشتن، حاشا!

که ز فرمانبری اش بر همه فرمان دارم

خوش دلم در غم او با همه ویرانی دل

که بسی گنج در این خانه ی ویران دارم

عین مقصود من از دیر و حرم دست نداد

سر خون ریختن گبر و مسلمان دارم

عاقلان! دست به زنجیر جنونم نزنید

که من این سلسله را سلسله جنبان دارم

تا فروغی! به سیه روزی خود ساخته‌ام

منتی بر سر خورشید درخشان دارم

***

بر در می‌خانه تا مقام گرفتم

از فلک سفله انتقام گرفتم

خدمت مینا علی الصباح رسیدم

ساغر صهبا علی الدوام گرفتم

در ره ساقی به انکسار فتادم

دامن مطرب به احترام گرفتم

خرقه نهادم به رهن و باده خریدم

سُبحه فکندم ز دست و جام گرفتم

هیچ نشد حاصلم ز رشته ی تسبیح

حلقه ی آن زلف مشک فام گرفتم

پرده برانداختم از آن رخ و گیسو

کام دل از دور صبح و شام گرفتم

ترک طلب کن که در طریق ارادت

مطلب خود را به ترک کام گرفتم

خواجه ز من تا گرفت خط غلامی

تاجوران را کمین غلام گرفتم

پخته شدم تا ز جام صاف محبت

نکته به دُردی کشان خام گرفتم

یک دو قدح می‌کشیدم از خم وحدت

داد دلم را ز خاص و عام گرفتم

بس که نخفتم شبان تیره فروغی!

حاجت خود زآن مه تمام گرفتم

***

تا کفر سر زلفت زد راه دل و دینم

جز عشق تو هر کیشی کفر است در آیینم

هر صبح ز روی تو هم خانه ی خورشیدم

هر شام ز اشک خود همسایه ی پروینم

تو چشمه ی خورشیدی من ذره ی محتاجم

تو خواجه ی مستغنی، من بنده مسکینم

تا خط تو را دیدم، دادی رقم خونم

تا مهر تو ورزیدم، بستی کمر کینم

هم سلسله بر گردن، زآن کاکل پیچانم

هم غالیه در دامن، زآن سنبل پرچینم

هم سرّ دهانش را می‌جویم و می‌یابم

هم عکس جمالش را می‌خواهم و می‌بینم

هم باده ی عشقش را می‌گیرم و می‌نوشم

هم دانه ی مهرش را می‌کارم و می‌چینم

از قامت موزونش در سایه ی شمشادم

وز عارض گلگونش در دامن نسرینم

گر بر سر خاک من بنشینی و برخیزی

تا محشر از این شادی برخیزم و بنشینم

تا وصف لبت گفتم دُرهای دُری سُفتم

الحق که در این معنی مستوجب تحسینم

تا ماه فروغی رخ از کلبه من برتافت

از آه سحر هر شب شمعی است به بالینم

***

جنون گسسته بدانسان کمند تدبیرم

که از سلاسل تو مستحق زنجیرم

ز نور حسن تو چشم و چراغ خورشیدم

ز فر عشق تو فرمانروای تقدیرم

ز سحر چشم تو شاهین پنجه ی شاهم

ز بند زلف تو زنجیر گردن شیرم

چنان به جلوه درآمد جمال صورت تو

که از کمال تحیر مثال تصویرم

نشسته‌ام به سر راه آرزو عمری

که ابروی تو نشاند به زیر شمشیرم

کنون که دست تظلم زدم به دامانت

عنان کشیدی و بستی زبان تقریرم

ز فرق تا قدم از سوز عشق ناله شدم

ولی نبود در آن دل مجال تاثیرم

سحر کمان دعا را به یکدگر شکنم

خدا نکرده گر امشب خطا رود تیرم

به قاتلی سر و کارم فتاد در مستی

که تیغ می‌کِشد و می‌کُشد ز تاخیرم

شراب داد ولیکن نخفت در بزمم

خراب ساخت ولیکن نکرد تعمیرم

طلای احمر اگر خاک را کنم نه عجب

که من ز تربیت عشق کآن اکسیرم

مگر که خواجه، فروغی! ز بنده در گذرد

و گر نه صاحب چندین هزار تقصیرم

***

مشغول رخ ساقی، سرگرم خط جامم

در حلقه ی می خواران، نیک است سرانجامم

اول نگهش کردم آخر به رهش مُردم

وه! وه! که چه نیکو شد آغازم و انجامم

شب های فراق آخر بر آتش دل پختم

داد از مه بی مهرم، آه از طمع خامم

خیز ای صنم مهوش! از زلف و رخ دلکش

بگسل همه زنارم، بشکن همه اصنامم

گر طره نیفشانی، کی شام شود صبحم؟

ور چهره نیفروزی کی صبح شود شامم؟

هم حلقه ی گیسویت سر رشته ی امیدم

هم گوشه ی ابرویت سرمایه ی آرامم

آسوده کجا گردم تا با تو نیاسایم؟

آرام کجا گیرم تا با تو نیارامم؟

تا با تو نپیوندم کی میوه دهد شاخم؟

تا با تو نیامیزم کی شاد شود کامم؟

در عالم زیبایی تو خواجه ی معروفی

در گوشه ی تنهایی من بنده ی گمنامم

گر آهوی چشم تو سویم نظر اندازد

هم شیر شود صیدم، هم چرخ شود راهم

دی باز فروغی! من دلکش غزلی گفتم

کز چشم غزال او شایسته ی انعامم

***

به دیر و حرم، فارغ از کفر و دینم

نه در بند آنم، نه در قید اینم

بهشت آیتی از رخ دل فروزش

سقر شعله‌ای از دم آتشینم

من امروز در عالم عشق شاهم

سپاه بلا از یسار و یمینم

سلیمانی ام داد لعل لب او

جهان شد سراسر به زیر نگینم

چنان اشک من ریخت بر آستانش

که پر شد ز گوهر همه آستینم

چنان مضطرب حالم از چین زلفش

که گاهی به ماچین و گاهی به چینم

نظر کن که با صد هزاران کرامت

گرفتار آن چشم سحرآفرینم

تو در خنده شیرین دور زمانی

من از گریه فرهاد روی زمینم

تو در حسن، لیلای خرگه نشینی

من از عشق، مجنون صحرانشینم

تو از غایت دلبری، بی‌نظیری

من از دولت عاشقی، بی‌قرینم

من ار سخت بستم کمر را به مهرت

تو هم تنگ بستی میان را به کینم

رسانید عشقم به جایی فروغی!

که فارغ ز سودای شک و یقینم

***

نرگسش گفت که من ساقی می‌خوارانم

گر چه خود مست ولی آفت هشیارانم

مژه آراست که غوغای صف عشاقم

طره افشاند که سر حلقه ی طرارانم

رخ برافروخت که من شمع شب تاریکم

قد برافراخت که من دولت بیدارانم

نکته ی خال و خطش از من سودازده پرس

که نویسنده ی طومار سیه کارانم

نقد جان بر سر بازار محبت دادم

تا بدانند که من هم ز خریدارانم

سر بسی بار گران بود ز دوش افکندم

حالیا قافله‌سالار سبک بارانم

تا مگر بر سر من بگذرد آن یار عزیز

روزگاری است که خاک قدم یارانم

گر بزودی نشوم مست ببخش ای ساقی!

زآنکه دیری ست که هم صحبت هشیارانم

گفتم از مکر فلک با تو سخن ها دارم

گفت خاموش که من خود سر مکارانم

تا فروغی! خم آن زلف گرفتارم کرد

مو به مو با خبر از حال گرفتارانم

***

تا خبردار ز سرّ لب جانان شده‌ایم

خبر این است که تا به قدم جان شده‌ایم

تا به یاد لب او جام لبالب زده‌ایم

واقف از خاصیت چشمه ی حیوان شده‌ایم

جام‌جم گر طلبی مجلس ما را دریاب

کز گدایی در میکده سلطان شده‌ایم

همه اسباب پریشانی ما جمع آمد

تا ز مجموعه ی آن زلف پریشان شده‌ایم

زلف کافر به رخش راهنمون شد ما را

از ره کفر به سر منزل ایمان شده‌ایم

با سر زلف شکن در شکنش عهد مبند

که بدین واسطه ما بی سر و سامان شده‌ایم

سُبحه در دست و دعا بر لب و سجاده به دوش

پی تزویر و ریا تازه مسلمان شده‌ایم

نفس ازین بیش توانایی تقصیر نداشت

عقل پنداشت که از کرده پشیمان شده‌ایم

همه از حیرت ما واله و حیرت زده‌اند

بس که در صورت زیبای تو حیران شده‌ایم

تو همان چشمه ی خورشیدی و ما خفاشیم

که ز پیدایی انوار تو پنهان شده‌ایم

داغ و دردت ز ازل تا به فروغی دادند

فارغ از مرهم و آسوده ز درمان شده‌ایم

***

دوش از در می‌خانه کشیدند به دوشم

تا روز جزا مست ز کیفیت دوشم

چشمم به چه کار آید اگر ساده نبینم؟

کامم به چه خوش باشد اگر باده ننوشم؟

هم خاک در پیر مغان سرمه ی چشمم

هم زلف کج مغبچگان حلقه ی گوشم

هم چشم سیه مست تو کرده‌ست خرابم

هم لعل قدح نوش تو برده‌ست ز هوشم

تو مهر درخشنده و من ذره ی محتاج

تو خانه فروزنده و من خانه به دوشم

خون دلم از حسرت یک جام به جوش است

آبی به سر آتش من زن که نجوشم

تا شانه صفت چنگ زدم بر سر زلفت

گه عقده گشاینده گهی نافه فروشم

تا مهر تو زد بر لب من مهر خموشی

آتش ز سرم شعله کشیده‌ست و خموشم

در دایره ی عشق تو تا پای نهادم

گاهی به خراش دل و گاهی به خروشم

گویند که در سینه غم عشق نهان کن

در پنبه چسان آتش سوزنده بپوشم؟

فارغ نشوم زین شب تاریک، فروغی!

تا در پی آن ماه فروزنده نکوشم

***

سروش عشق تو یک نکته گفت در گوشم

که بار هر دو جهان را فکند از دوشم

اگر چه وصل تو ممکن نمی‌شود، لیکن

درین معامله تا ممکن است می‌کوشم

غم تو را به نشاط جهان نشاید داد

من این خریده ی خود را به هیچ نفروشم

به خواب خوش نرود چشم من ز خوشحالی

اگر تو مست بیفتی شبی در آغوشم

به هیچ حال ز خاطر فرامشم نشوی

ولی دریغ که از خاطرت فراموشم

ز یک خدنگ نشانی به خون خویشتنم

اگر هزار زره بر سر زره پوشم

دو گوشت ار ز خروشیدنم به تنگ آمد

چنین مزن که ز دستت چو چنگ نخروشم

بیار ساغر می را به گردش ای ساقی!

که من ز چشم حریف افکن تو مدهوشم

مگر به دامن محشر مرا به دوش آرند

چنین که مست و خراب از پیاله ی دوشم

چنان زبانه کشید آتش تظلم من

که آب چشمه ی رحمت نکرد خاموشم

ز هر طرف به کمینم نشسته شیرانند

من از نهایت غفلت به خواب خرگوشم

فروغی! از می گلگون سخن بگو ور نه

من آن دماغ ندارم که یاوه بنیوشم

***

جانی که خلاص از شب هجران تو کردم

در روز وصال تو به قربان تو کردم

خون بود شرابی که ز مینای تو خوردم

غم بود نشاطی که به دوران تو کردم

آهی ست کز آتشکده ی سینه برآمد

هر شمع که روشن به شبستان تو کردم

اشکی ست که ابر مژه بر دامن من ریخت

هر گوهر غلتان که به دامان تو کردم

صد بار گزیدم لب افسوس به دندان

هر بار که یاد لب و دندان تو کردم

دل با همه آشفتگی از عهده برآمد

هر عهد که با زلف پریشان تو کردم

در حلقه ی مرغان چمن ولوله انداخت

هر ناله که در صحن گلستان تو کردم

یعقوب نکرد از غم نادیدن یوسف

این گریه که دور از لب خندان تو کردم

داد از صف عشاق جگرخسته برآمد

هرگه سخن از صف زده مژگان تو کردم

تا زلف تو بر طرف بناگوش فرو ریخت

از هر طرفی گوش به فرمان تو کردم

تا پرده برافکندم از آن صورت زیبا

صاحب نظران را همه حیران تو کردم

از خواجگی هر دو جهان دست کشیدم

تا بندگی سرو خرامان تو کردم

دوشینه به من این همه دشنام که دادی

پاداش دعایی است که بر جان تو کردم

زد خنده به خورشید فروزنده، فروغی!

هر صبح که وصف رخ رخشان تو کردم

***

چندان به سر کوی خرابات خرابم

کآسوده ز اندیشه ی فردای حسابم

گر کار تو فضل است چه پروا ز گناهم؟

ور شغل تو عدل است چه حاصل ز ثوابم؟

افسانه ی دوزخ همه باد است به گوشم

تا زآتش هجران تو در عین عذابم

آه سحر و اشک شبم شاهد حال است

کز عشق رخ و زلف تو در آتش و آبم

نخجیر نمودم همه شیران جهان را

تا آهوی چشمت سگ خود کرده خطابم

سر سلسله ی اهل جنون کرد مرا عشق

تا برده ز دل سلسله ی موی تو تابم

گر چشم سیه مست تو تحریک نمی‌کرد

آب مژه بیدار نمی‌ساخت ز خوابم

زآن پیش که دوران شکند کشتی عمرم

ساقی فکند کاش به دریای شرابم

بر منظر ساقی نظر از شرم نکردم

تا جام شراب آمد و برداشت حجابم

گفتم که به شب چشمه ی خورشید توان دید

گفت ار بگشایند شبی بند نقابم

از تنگی دل هر چه زدم داد، فروغی!

شکردهنان هیچ ندادند جوابم

***

دوش از لب نوشش سختی چند شنیدم

کز نوش لبان رشته ی پیوند بریدم

چندی به هوس بر در هر خانه نشستم

عمری به طلب بر سر هر کوچه دویدم

بر دامن او بند نشد دست مرادم

بر عارض او باز نشد چشم امیدم

زان غنچه ی سیراب چه خون ها که نخوردم

زان گلبن نو خیز چه گل ها که نچیدم

هر پرده که جان بر رخ او بست فکندم

هر جامه که دل در غم او دوخت، دریدم

از شیشه ی مقصود گلابی نگرفتم

وز ساغر امید شرابی نچشیدم

کی بود که جان در ره محبوب ندادم؟

کی بود که رنج از پی مطلوب ندیدم؟

بی کشمکش دام به باغی نگذشتم

بی واسطه ی رنج به گنجی نرسیدم

در خانه ی دل جز تو کسی را ننشاندم

از خیل بتان جز تو کسی را نگزیدم

جز خون دل از دیده سرشکی نفشاندم

جز آه غم از سینه، فروغی! نکشیدم

***

در هر دو جهان آرزوی روی تو دارم

موزون غزلی، چون قد دلجوی تو دارم

نیکوست که در پیش تو خوانم غزل شاه

زیرا که هوای رخ نیکوی تو دارم

بشنو ز من اشعار ملک ناصردین را

کز شوق همین جای به پهلوی تو دارم

برخیز نگارا، که ز فرموده ی خسرو

در دست ز محصول جهان موی تو دارم

زاهد به سوی کعبه و راهب به سوی دیر

آری من دیوانه سر کوی تو دارم

گر با تو به فردوس برین جای دهندم

در مجمع فردوس نظر سوی تو دارم

اندیشه ندارد دلم از آتش دوزخ

تا راه در آتشکده ی خوی تو دارم

یارب! خم گیسوی تو آشفته مبادا

کآشفته دلی در خم گیسوی تو دارم

پیوسته بود منزل من گوشه ی محراب

وین منزلت از گوشه ی ابروی تو دارم

در نزد من ارباب کرامت همه ماتند

وین معجزه از نرگس جادوی تو دارم

شاها! غزل شاه مرا کرده غزلخوان

این فیض من از نطق سخنگوی تو دارم

***

بر صفحه ی رخ از خط مشکین رقم مزن

بر نامه ی حیات محبان قلم مزن

تیغ عتاب بر سر اهل وفا مکش

تیر هلاک بر دل صید حرم مزن

افتادگان بند تو جایی نمی‌روند

مرغان بال بسته به سنگ ستم مزن

زلفی که جایگاه دخل خلق عالم است

بر یکدگر میفکن و عالم به هم مزن

رنگی نماند پیش رخت هیچ باغ را

برقع بپوش و طعنه به باغ ارم مزن

گفتی که کام دیدی از آن چاک پیرهن

پیراهن دریده ی من بین و دم مزن

در جلوه‌گاه دوست نگاهی فزون مخواه

در کارگاه عشق دم از بیش و کم مزن

بی ترک سر ز راه ارادت نشان مجو

بی راهبر به کوی محبت قدم مزن

گر آسمان به کام تو گردد فروغیا!

بر آسمان میکده جز جام جم مزن

***

خونم بتی ریخت، کش داده بی چون

مژگان خون ریز، در ریزش خون

بی باده دیدی، چشمان سرمست

بی می شنیدی، لبهای میگون

در عهد زلفش، یک جمع شیدا

در دور چشمش، یک شهر مفتون

چشم و لب او، هر سو گرفته‌ست

شهری به نیرنگ، خلقی به افسون

خوبان نشینند، در خانه از شرم

هر گه که آید، از خانه بیرون

دل برده از من، سروی که دارد

بالای دلکش، رفتار موزون

خون از دل من، هر شب روان است

تا طره‌اش داشت قصد شبیخون

هر لحظه گردد در ملک خوبی

حسن تو بی‌حد، عشق من افزون

کاری که او کرد، با من فروغی

هرگز نکرده‌ست، لیلی به مجنون

***

تنگ شد از غم دل جای به من

یک دل و این همه غم وای به من

قتلم امروز نشد تا چه کند

حسرت وعده ی فردای به من

نقد جان دادم و یک بوسه نداد

آب لب لعل شکرخای به من

در محبت چه تطاول که نکرد

آن سر زلف چلیپای به من

نیست روزی که بلایی نرسد

زان قد و قامت و بالای به من

نفسی نیست که آتش نزند

شعله ی عشق سراپای به من

در گذرگاه وی از کثرت خلق

بسته شد راه تماشای به من

در غم عشق، فروغی! نرسید

شادی از گلشن صحرای به من

***

عرضه دادم در بر جانان وفای خویشتن

زیر تیغ امتحان رفتن به پای خویشتن

تا نگردد خون من در حشر دامن گیر او

اول از قاتل گرفتم خون بهای خویشتن

آخر از دست جفایش چاک کردم سینه را

خود به دست خویشتن دام سزای خویشتن

تیره شد روزم ز تاثیر دعای نیم شب

بین چه‌ها می‌بینم از دست دعای خویشتن

کام اگر خواهی ز کام خویش بگذر زآنکه ما

با رضای او گذشتیم از رضای خویشتن

گر تو با شمشیر روزی بر سرم خواهی گذشت

حاجت دیگر نخواهم از خدای خویشتن

کاش می‌ماندی زمانی بر مراد اهل دل

تا نماند مدعی بر مدعای خویشتن

رشته عمر بلندم سر به کوتاهی نهاد

تا گسستی دستم از زلف رسای خویشتن

عاشق صادق فروغی! گر پرندش سر به تیغ

رشته الفت نبرد ز آشنای خویشتن

***

وقت مرگ آمد ز رحمت بر سر بالین من

تلخ شد کام حسود از مردن شیرین من

او پی جور و جفا، من بر سر مهر و وفا

من به فکر مهر او، او در خیال کین من

دلبری رسم وی و عاشق کشی قانون وی

عاشقی کیش من و حسرت کِشی آیین من

کاش آن دیر آشنا با خنجر آید بر سرم

تا مگر از دل برآید حسرت دیرین من

تنگ شکر تلخ کام از خنده ی شیرین او

گلبن تر سرخ روی از گریه ی رنگین من

چون ز صحن گلستان گلهای رنگین می‌دهد

تازه می‌گردد جراحات دل خونین من

دوش بوسیدم لب نوشین آن مه را به خواب

خواب شیرین چیست تعبیر شب دوشین من

گفتم از نیش جدایی جان من بر لب رسید

گفت سهل است ار شبی بوسی لب نوشین من

گفتم آهنگ جنون دارد دلم، خندید و گفت

بایدش زنجیر کرد از طره ی مشکین من

گر فروغی! دیدن خوبان نبودی در نظر

هیچ عالم را ندیدی چشم عالم بین من

***

به خون تپیده ز بازوی قاتلی تن من

که منتی ست ز شمشیر او به گردن من

فرشته سینه سپر می‌کند چو از سر ناز

سوار می‌گذرد تُرک ناوک‌افکن من

اگر تجلی آن ماه سبز خط این است

بهل که برق بسوزد تمام خرمن من

سؤال کردم ازو فتنه در حقیقت چیست

جواب داد که رمزی ز چشم پر فن من

چگونه پای توانم کشید از آن سر کوی

کنون که دست محبت گرفته دامن من

چنان ز دوست ملولم که گر حدیث کنم

هزار ناله برآید ز قلب دشمن من

اثر در آن دل سنگین نمی‌کند چه کنم

وگرنه رخنه به فولاد کرده شیون من

سواد زلف و بیاض رخ تو روشن کرد

حکایت شب تاریک و روز روشن من

نصیب من ز تو هر روز تیر دلدوز است

فغان اگر نرسد روزی معین من

به شاخسار خود ای گل! مرا نشیمن ده

که مرغ سدره خورد حسرت نشیمن من

فروغی از رخ آن مه نظر نمی‌بندم

اگر سپهر ببندد کمر به کشتن من

***

گر کان نمک خواهی لعل نمکینش بین

اقلیم ملاحت را در زیر نگینش بین

جان بر لب مشتاقان دور از لب او بنگر

لب تشنه جهانی را از ماه معینش بین

ای دل چو خطش سر زد، پیوند از او مگسل

یک چند چنان دیدی، یک چند چنینش بین

از قهر دل آزارد، وز لطف بدست آرد

در شیوه ی دلداری آتش نگر، اینش بین

هر گوشه کمین کرده، ابروی کاندارش

در صید نظربازان، بگشاده کمینش بین

تا پاک بسوزاند، خشک و تر عالم را

با چهره ی زور آور، بازوی سمینش بین

خوبان همه از مهرش، مهری به جبین دارند

خورشید صباحت را، طالع ز جبینش بین

در عقرب اگر خواهی، جولان قمر بینی

زلفین چلیپا را، با چهره قرینش بین

راز همه کرد افشا، ننموده رخ زیبا

هم پرده درش بنگر، هم پرده نشینش بین

دی ماه فروغی را سرگرم وفا دیدی

از بخت سیاه امروز آماده ی کینش بین

***

مژگان مردم افکن، چشمان کافرش بین

هر گوشه صد مسلمان، مقتول خنجرش بین

خون ستم کشان را بر خود حلال کرده

خون خواریش نظر کن، طبع ستمگرش بین

با یک جهان صباحت، چندین ملاحتش هست

اقلیم آن و این را، یک جا مسخرش بین

گر سایبان سنبل، بر فرق گل ندیدی

بر سر ز جعد مشکین، چتر معنبرش بین

من از سیاه بختی، آورده رو به دیوار

وآن زلفکان زنگی، بر روی انورش بین

با بخت سرنگونم، الفت گرفته زلفش

افسون عشق بنگر، مارنگون سرش بین

تا قلب عاشقان را، تسخیر خود نماید

از صف کشیده مژگان، صفهای لشکرش بین

گر شام تیره خواهی، صبح دمیده بینی

از طره ی شب آسا، تابنده منظرش بین

جان از جدایی او، تسلیم کن فروغی!

امروز اگر ندیدی، فردای محشرش بین

***

زلف مسلسل ریخته، عنبرفشانی را ببین

زنجیر عدل آویخته، نوشیروانی را ببین

قامت به ناز افراخته، خلقی ز پا انداخته

دل‌ها مسخر ساخته، کشورستانی را ببین

در خنده آن شیرین پسر، از پسته می‌بارد شکر

شکرفشانی را نگر، شیرین دهانی را ببین

دوش آن مه نامهربان، می زد به کام دشمنان

بشکست جام دوستان، نامهربانی را ببین

در گلستان گامی بزن، می با گل اندامی بزن

پیرانه سر جامی بزن، دور جوانی را ببین

دستی ز زراقی بکش، ناز سر ساقی بکش

جام می باقی بکش، جمشید ثانی را ببین

دردا که در راه طلب، دیدم بسی رنج و تعب

آورد جانم را به لب، دلدار جانی را ببین

ننمود در کشتم گذر، نگذاشت بر شاخم ثمر

ابر بهاری را نگر، باد خزانی را ببین

سودای جانان را ببین، سود دل و جان را نگر

داغ فراوان را نگر، درد نهانی را ببین

زآن زلف و رخ شام و سحر، در کفر و دین بردم به سر

زناربندی را نگر، تسبیح‌خوانی را ببین

خیز ای بت زرین کمر! در بزم خسرو کن گذر

خورشید رخشان را نگر، جمشید ثانی را ببین

شه ناصرالدین کز هنر، جامش به کف، تاجش به سر

جام جهان بین را نگر، تاج کیانی را ببین

سلطان نشان تاجور، مسند نشین دادگر

مسند نشینی را نگر، سلطان نشانی را ببین

نظم فروغی سر به سر، هم دُر فروشد هم گهر

گوهر فروشی را نگر، گنج معانی را ببین

***

شعار عشق بازان چیست، خوبان را دعا کردن

قفا خوردن، پی افشردن، جفا بردن، وفا کردن

کمال کامرانی در محبت چیست می‌دانی؟

بتی را پادشاهی دادن و خود را گدا کردن

به چشم پاک بنگر مجمع پاکیزه‌رویان را

که در کیش نظربازان، خطا باشد خطا کردن

حضورت گر نبوده‌ست آن خم ابروی محرابی

نماز کرده‌ات را راستی باید قضا کردن

قیامت قامتی با صدهزاران ناز می‌گوید

که می باید قیامت را از این قامت بنا کردن

دلا! باید گرفتن دامن بالا بلندی را

تن آسوده را چندی گرفتار بلا کردن

مبارک طلعتی تا می‌رسد از دور می‌گویم

که صبح عید نوروز است می‌باید صفا کردن

ز دیوان قضا تا چند خواهد شد نصیب من

ز کوی دوست رفتن، چشم حسرت بر قفا کردن

وجودم در حقیقت زنده ی جاوید خواهد شد

که باید روی جانان دیدن و جان را فدا کردن

محب صادق از جانان به جز جانان نمی‌خواهد

که حیف است از خدا چیزی تمنا جز خدا کردن

چنان با تار زلف بسته دل پیوند الفت را

که نتوان یک سر مویش ز یکدیگر جدا کردن

فروغی را مگر گویا کند آن منطق شیرین

وگرنه هیچ نتواند ثنای پادشا کردن

خدیو نکته پرور ناصرالدین شاه معنی‌دان

که کام نکته سنجان را ازو باید روا کردن

بلنداختر شهنشاهی که درگاه جلالش را

گهی باید دعا گفتن، گهی باید ثنا کردن

***

ز صحن این چمن آن سرو قامت را تمنا کن

به زیر سایه‌اش بنشین، قیامت را تماشا کن

به طرف بوستان باد بهار آمد، بشد شادی

برای دوستان اسباب عشرت را مهیا کن

نگارا! تا لب پر نوش و زلف پر گره داری

درون خسته را دریاب و کار بسته را واکن

تو مشکین مو نباید ساعتی بی‌کار بنشینی

گهی بر تار چنگی زن، گهی در جام صهبا کن

نشاید شاهد زیبا نبخشاید می حمرا

به صورت چون که زیبایی به معنی کار زیبا کن

کسی در ملک خوبی مرد میدانت نخواهد شد

گهی بر ماه خنجر کش، گهی با مهر غوغا کن

گهی برخیز و گه بنشین، به می دادن به می خوردن

گهی آشوب را بنشان و گاهی فتنه بر پا کن

ز عاشق هیچ کس معشوق را بهتر نمی‌بیند

برو از دیده وامق نظر در حسن عذرا کن

بیا همراه من یک روز بر مصر سر کویش

ز هر سو صدهزاران یوسف گم گشته پیدا کن

فروغی! چون به خونت صف کشد بر گشته مژگانش

تو هم روی تظلم را به شاه لشکر آرا کن

ابوالفتح مظفر ناصرالدین شاه رزم‌آرا

که تیغش را قضا گوید به خونریزی مدارا کن

***

نرگس بیمار تو، گشته پرستار من

تا چه کند این طبیب، با دل بیمار من؟

خفته ی بیدار گیر، گر چه ندیدی ببین

چشم پر از خواب خویش، دیده ی بیدار من

رسم تو عاشق کشی، شیوه ی من عاشقی

تیغ زدن شغل تو، کشته شدن کار من

با همه تیر بلا، کآمده بر دل مرا

از مژه‌ات برنگشت، بخت نگون سار من

آب رخ گل به ریخت، لاله ی رخسار تو

خرمن بلبل بسوخت، زمزمه ی زار من

ناله برآمد ز کوه، از اثر زاری ام

تا تو کمر بسته‌ای از پی آزار من

رفتم و از دل نرفت، حسرت خاک درت

مردم و آسان نساخت، عشق تو دشوار من

تا خم زلف تو را، دام دلم کرده‌اند

میل خلاصی نکرد، مرغ گرفتار من

تا بت و زنار من چهره و گیسوی توست

قبله حسد می‌برد از بت و زنار من

هر چه لبم بوسه زد، گندم خال تو را

یک جو کمتر نشد، خواهش بسیار من

گر دو جهان می‌شود، از کرم می‌فروش

مست نخواهد شدن، خاطر هشیار من

تا سخنی گفته‌ام، زآن لب شیرین سخن

خسرو ایران نمود، گوش به گفتار من

ناصردین شاه راد، بارگه عدل و داد

کز گهرش برده آب، نظم گهر بار من

تا که فروغی! شنید، شعر مرا شهریار

شهره ی هر شهر شد، دفتر اشعار من

***

دل‌ها فتاده در پی آن دل ربا ببین

سلطان ز پیش و لشکرش اندر قفا ببین

شکر گدای آن لب شکرفشان نگر

عنبر غلام آن سر زلف دوتا ببین

بر خال چهره زلف کجش را نگون نگر

بالای دانه حلقه ی دام بلا ببین

خطش نشسته بر زبر لعل نوش خند

در زیر سبزه چشمه ی آب بقا ببین

بیگانه شو ز خیل پری پیکران شهر

وآنگه ز چشم او نگه آشنا ببین

دست ار ندارد سجده ی محراب ابرویش

دست دعا بر آر و مراد از دعا ببین

تا مشتری است بر سر بازار مهوشان

جنس وفا بیار و بهایش جفا ببین

بی درد را چگونه مداوا کند طبیب

درد از خدا بخواه و خواص از دوا ببین

آهی روان به کشور بلقیس کرده‌ام

پیک صبا روانه ی شهر سبا ببین

از باده سرخ شد همه رخسار زرد من

جامی بنوش و خاصیت کیمیا ببین

خواهی که از کدورت کونین وارهی

صافی دلان میکده را با صفا ببین

در پیش‌گاه خواجه ی مشفق نوشته‌اند

کاین جا خطا بیار و به جایش عطا ببین

در چشم شاه، صورت عین علی نگر

در عین نور، معنی نور خدا ببین

ظل اله ناصرالدین شه که ماه گفت

مهرش به دل بگیر و فروغ و ضیا ببین

در بوستان، فروغی! از اشعار خود بخوان

وآنگاه شور بلبل دستان سرا ببین

***

نه از جمال تو قطع نظر توان کردن

نه جز خیال تو فکر دگر توان کردن

غمت هلاک مرا مصلحت نمی‌داند

و گر نه مساله را مختصر توان کردن

کنون که بر سر بالین نیامدی ما را

به خاک ما ز ترحم گذر توان کردن

ز خط سبز تو ای نوبهار گلشن حسن

کنار سبزه پر از مشک تر توان کردن

خوش است ناله ی شب گیر خاصه در غم عشق

و گر نه در دل خارا اثر توان کردن

به فر طلعت ساقی و خط دل کش جام

علاج فتنه ی دور قمر توان کردن

میان بحر به یاد گهر توان رفتن

هوای زهر به شوق شکر توان کردن

بهای بوسه ی او نقد جان توان دادن

هزار نفع پی این ضرر توان کردن

کمان کشیده ز ابرو به روی من صنمی

که سینه را بر تیرش سپر توان کردن

نشان کعبه نجستم وگرنه ممکن نیست

که طی بادیه زین بیشتر توان کردن

هنوز در غم جانان نداده‌ام جان را

گمان نبود که صبر این قدر توان کردن

فروغی! ار نشود شرم دوستی مانع

نظاره ی رخ فرخ سیر توان کردن

***

گفتم که چیست راهزن عقل و دین من؟

گفتا که چین زلف و خط عنبرین من

گفتم که الامان ز دم آتشین من

گفتا که الحذر ز دل آهنین من

گفتم که طرف دامن دولت به دست کیست؟

گفتا به دست آن که گرفت آستین من

گفتم که امتحان سعادت به کام کیست؟

گفتا که کام آن که ببوسد زمین من

گفتم که بخت نیک بگو هم قرین کیست؟

گفتا قرین آن که شود هم نشین من

گفتم که بهر چاک گریبان صبح چیست؟

گفتا ز رشک تابش صبح جبین من

گفتم که از چه خواجه ی انجم شد آفتاب؟

گفتا ز بندگی رخ نازنین من

گفتم که ساحری ز که آموخت سامری؟

گفتا ز چشم کافر سحر آفرین من

گفتم کجاست مسکن دلهای بی قرار؟

گفتا که جعد خم به خم چین به چین من

گفتم هوای چشمه ی کوثر به سر مراست

گفتا که شرمی از لب پر انگبین من

گفتم کدام دل به غمت خرمی نخواست؟

گفتا دل فروغی اندوهگین من

***

خادم دیر مغانم، هنری بهتر از این

بی خبر از دو جهانم، هنری بهتر از این

ساقی نوش لبم دوش به یک باده نواخت

کس نداده‌ست به مستان شکری بهتر از این

چشم امید ز خاک در می‌خانه مپوش

که نماید به نظر خاک دری بهتر از این

میوه ی عیش بسی چیدم از آن نخل مراد

کی دهد باغ محبت ثمری بهتر از این؟

بر فراز قدش آن روی فروزان بنگر

کز سر سرو نتابد قمری بهتر از این

زیر آن زلف ببین طرف بناگوشش را

کز پی شام نبینی سحری بهتر از این

پیش تیغت چه کنم گر نکنم سینه سپر؟

که ندارند ضعیفان سپری بهتر از این

کشتی امروز ز تاثیر دعای سحرم

بالله ار بود دعا را اثری بهتر از این

اشک صاحب نظران این همه پامال مکن

زآنکه در دست نیفتد گهری بهتر از این

بام آن کعبه ی مقصود بلند است ای کاش

عشق می‌داد مرا بال و پری بهتر از این

گفتمش چشم و چراغ دل صاحب نظری

گفت بگشای فروغی! نظری بهتر از این

***

گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن

چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن

هم نکته ی وحدت را با شاهد یکتاگو

هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن

هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا

هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن

هم جلوه ی ساقی را در جام بلورین بین

هم باده ی بی‌غش را با ساده ی بی غم زن

ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو

حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن

حال دل خونین را با عاشق صادق گو

رطل می صافی را با صوفی محرم زن

چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور

چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن

چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز

چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن

چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین

چون می به قدح کردی بر چشمه ی زمزم زن

در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین

اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن

گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده

ور پنجه زنی روزی، در پنجه ی رستم زن

گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن

ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن

یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه

یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن

یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش

یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن

یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین

یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن

یا بنده ی عقبا شو، یا خواجه ی دنیا شو

یا ساز عروسی کن، یا حلقه ی ماتم زن

زاهد! سخن تقوی بسیار مگو با ما

دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن

گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد

انگشت قبولت را بر دیده ی پر نم زن

گر همدمی او را پیوسته طمع داری

هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن

سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو

نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن

چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند

نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن

تا چند فروغی را مجروح توان دیدن

یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن

***

چین زلف مشکین را بر رخ نگارم بین

حلقه‌های او بشمر، عقده‌های کارم بین

از دمیدن خطش اشک من به دامن ریخت

هاله بر مهش بنگر، لاله در کنارم بین

دوش در گذرگاهی دامنش به دست آورد

سعی گرد من بنگر، کوشش غبارم بین

نقد هر دو عالم را، باختم به یک دیدن

طرز بازی ام بنگر، شیوه ی قمارم بین

پر و بال عشقم را، سایه بر سپهر افتاد

بال قدرتم بنگر، پرّ اقتدارم بین

میر انجمن جایی، در صف نعالم داد

صدر عزتم بنگر، عین اعتبارم بین

هم به عشق مجبورم، هم به عقل مختارم

با وجود مجبوری صاحب اختیارم بین

در کمال استغنا، فقر و ذلتم دادند

در نهایت قدرت، عجز و انکسارم بین

می به کوی خمّاران، هر چه بود نوشیدم

با چنین می آشامی، غایت خمارم بین

می کشد به میدانم، صف کشیده مژگانم

گر ز جنگ برگشتم، مرد صد هزارم بین

ای که هیچ نشنیدی، ناله ی فروغی را

باری از ره رحمت، چشم اشک بارم بین

***

حلقه ی زلف سیاهش بر رخ انور ببین

آفتاب و سایه را سرگرم یکدیگر ببین

با سپاه غمزه بازآمد پی تسخیر دل

موکب لشکر نگر، جمعیت سلطان ببین

هر کجا نقاش نقش قامت و لعلش کشید

جلوه ی طوبی نگر، سرچشمه ی کوثر ببین

تنگ شکر از دهان می‌بارد آن شیرین پسر

شکر اندر پسته بنگر، پسته در شکر ببین

تا مگر در دامن محشر بگیرم دامنش

چاک دامان مرا تا دامن محشر ببین

هر دو عالم را به یک ضربت به خون آغشته ساخت

قوّت بازو نگر، خاصیت خنجر ببین

هر دم از فیض لب ساقی شراب لعل را

نشئه ی دیگر نگر، کیفیت دیگر ببین

گر ندیدی قبض و بسط عشق را بر یک بساط

گریه ی مینا نگر، خندیدن ساغر ببین

گر ندیدی شاخسار خشک هنگام بهار

در بهار عشق کامم خشک و چشمم تر ببین

تنگ دستان در بهای وصل او سر می‌دهند

بینوایان را هوای سلطنت بر سر ببین

هیچ دوری جام امید فروغی می نداشت

گردش گردون نگر، بی‌مهری اختر ببین

***

ای که ز آب زندگی لعل تو می‌دهد نشان

خیز و به دیده‌ام نشین، آتش دل فرو نشان

با همه جهد از آن کمر، هیچ نداشتم خبر

با همه سعی از آن دهن، هیچ نیافتم نشان

سر خوش و مست و بیهشم، در همه نشئه‌ای خوشم

بار فلک نمی‌کشم، از کرم سبوکشان

نزد حبیب کرده‌ام قصه ی درد اهل دل

پیش طبیب گفته‌ام صورت حال ناخوشان

من که به قوت جنون، سلسله‌ها گسسته‌ام

بسته مرا به راستی زلف کج پریوشان

هر چه ز جور خوی تو، می‌گذرم ز روی تو

می‌کشدم به سوی تو، دست طلب کشان کشان

باده اگر نمی‌دهی خون مرا به جام کن

مرهم اگر نمی‌نهی، زخم مرا نمک فشان

با تو می حرام را، کرده حلال محتسب

چنگ بکوب و نی بزن، بوسه ببخش و می چشان

مرده اگر ندیده‌ای زنده ی جاودان شود

پای بنه مسیح وش بر سر خاک خامشان

طره ی عنبرین تو غالیه سای انجمن

پسته نوشخند تو نشئه فزای بیهشان

در غم رویت ای پری! سوخته شد دل ملک

بسکه رسید بر فلک آه جگر بر آتشان

تا دم باد صبح دم زلف تو می‌زند به هم

جمع چگونه میشود حال دل مشوشان؟

تا شده سیلی غمت علت سرخ رویی‌ام

رشک برند از این عمل، چهره به خون منقّشان

ای که خدنگ شست تو کرده نشان دل مرا

چون نکنم ز دست تو شکوه به شاه جم نشان؟

وارث تاج و تخت جم، ناصردین شه عجم

کز پی خدمتش فلک بسته کمر ز کهکشان

آن که ز نور روی او یافته مهر زیب و فر

وآنکه ز خاک پای او جسته سپهر عزّ و شان

دادگرا! دعای من کرده به دشمنان تو

آن چه نموده در جدل تیغ اجل به سرکشان

آن که فرامش از دلم هیچ نشد فروغیا!

آه که شد ز خاطرش نام من از فرامشان

***

از بسکه در خیال مکیدم لبان او

یاقوت فام شد لب گوهرفشان او

نقد وجود من همه مصروف هیچ شد

یعنی نداد کام دلم را دهان او

پیرانه‌سر بلاکش ابروی او شدم

با قامت خمیده کشیدم کمان او

قاتل چگونه منکر خونم شود به حشر

زخمی نخورده‌ام که نماند نشان او

دستی که از رکاب سمندش بریده شد

ترسم خدا نکرده نگیرد عنان او

چندان که در پی اش به درستی دویده‌ام

الا دل شکسته ندیدم مکان او

بی پرده در حضور من امشب نشسته است

گر صد هزار بار کنند امتحان او

سودا نگر که بر سر بازار عاشقی

خواهم زیان خویش و نخواهم زیان او

در عهد شه کلام فروغی بها گرفت

یارب که در زمانه بماند زمان او

ظل الله ناصردین شه که آمده‌ست

چندین هزار آیت رحمت نشان او

***

ساقی دل نرگس شهلای تو

مستی جان از می مینای تو

ای ز سر زلف چلیپای تو

اهل جنون سلسله در پای تو

سینه نهادم به دم تیغ عشق

دیده گشادم به تماشای تو

چیست بلای دل صاحب‌دلان

جلوه ی بالای دلآرای تو

سرو کند با همه آزادگی

بندگی قامت رعنای تو

باخته‌ام از پی یک بوسه جان

یافته‌ام قیمت کالای تو

پرده برانداز که نتوان نمود

قطع نظر از رخ زیبای تو

پا نکشم از سر کوی امید

تا ندهم جان به تمنای تو

جان فروغی نرسد بر مراد

تا نرود بر سر سودای تو

***

ماه غلام رخ زیبای تو

سرو کمر بسته ی بالای تو

تن همه چشم است به صحن چمن

نرگس شهلا به تماشای تو

مجمع دل‌های پراکنده چیست

چین سر زلف چلیپای تو

زاهد و اندیشه ی گیسوی حور

دست من و جعد سمن سای تو

گر تو زنی تیغ هلاکم به فرق

فرق من و خاک کف پای تو

روی من و خاک سر کوی عشق

رای من و پیروی رای تو

تیر من و دیده ی کج بین غیر

تیغ من و تارک اعدای تو

چند فشاند نمکم بر جگر

لعل شکرخند شکرخای تو

دیر کشیدی ز میان بس که تیغ

مرد فروغی ز مداوای تو

***

ای اهل نظر کشته ی تیر نگه تو

خون همه در عهده ی چشم سیه تو

هر جا که خرامان گذری با سپه ناز

شاهان همه گردند اسیر سپه تو

ملک دل صاحب نظران زیر و زبر شد

زان فتنه که خفته‌ست به زیر کله تو

یعقوب اگر چاه زنخدان تو بیند

بی خود فکند یوسف خود را به چه تو

خورشید فروزنده شبی پرده‌نشین شد

کآمد به در از پرده مه چارده تو

زلف و رخت از بهر همین دل کش و زیباست

تا فرخ و میمون گذرد سال و مه تو

من چاره ی چشم تر خود هیچ ندانم

الا که علاجش کنم از خاک ره تو

گر خون مرا چشم تو بی جرم بریزد

بینم گنه خویش و نبینم گنه تو

ترسم که پس از کوشش بسیار فروغی

رحمی به گدایان نکند پادشه تو

***

هر کس که نهد پای بر آن خاک سر کو

ذکرش همه این است که گم گشته ی دلم کو؟

من از اثر عشق، سیه بخت و سیه روز

او از مدد حسن، سیه چشم و سیه مو

دیباچه ی امید من آن صفحه ی رخسار

سرمایه ی سودای من آن حلقه ی گیسو

جمعی همه آشفته ی آن سنبل مشکین

شهری همه شوریده ی آن نرگس جادو

هم لاله نرسته‌ست بدین آب و بدین تاب

هم گل نشکفته ست بدین رنگ و بدین بو

من تشنه لب ساقی و او طالب کوثر

حاشا که رود آب من و شیخ به یک جو

برخاست ز هر گوشه بلایی به کمینم

تا دیده‌ام افتاد بدان گوشه ی ابرو

آهوی من آن کار که با شیردلان کرد

هرگز نکند شیر قوی پنجه به آهو

حسرت برم از خسرو و فرهاد که در عشق

نه زر به ترازویم و نه زور به بازو

زیبا صنما پرده ز رخسار برانداز

تا بر طرف قبله فروغی نکند رو

***

تا سر نرفته بر سر مهر و وفای تو

حلق من است و حلقه ی زلف دوتای تو

گر من میان اهل محبت نبودمی

کس را نبود طاقت جور و جفای تو

دامن کشان گذر ننمودی به خاک من

تا جان نازنین ننمودم فدای تو

گر سایه به سرم فکند شاهباز بخت

دوری نمی‌کند سرم از خاک پای تو

دانی که در شریعت ما کیست کشتنی؟

بیگانه‌ای که هیچ نگشت آشنای تو

تو خود چه گلشنی که هوای خوش بهشت

بیرون نمی‌برد ز سر ما هوای تو

زاهد به یاد کوثر و صوفی به فکر می

ما و تصور لب مستی فزای تو

آگاهی اش ز راحت عشاق خسته نیست

هر کاو نشد نشانه ی تیر بلای تو

برگشته بخت آن که به خونش نیفکند

مژگان چشم ساحر مردم ربای تو

یارب چه مظهری که فروغی ز هر طرف

بگشاده چشم جان به امید لقای تو

***

من بنده ی آنم که ببوسد دهن تو

وز هر دهنی نشنود الا سخن تو

ترسم به جنون کار کشد اهل خرد را

در سلسله ی زلف شکن بر شکن تو

اندیشه ی مردم همه از شور قیامت

تشویش من از قامت عاشق فکن تو

شاید که شود رنگ به خون دل شیرین

هر تیشه که بر سنگ زند کوه کن تو

بلبل خجل از زمزمه ی مرغ دل من

گل منفعل از غنچه ی شاخ چمن تو

هر طایر خوش نغمه که در باغ بهشت است

حسرت کشد از باغ گل و یاسمن تو

از فخر نهد پا به سر یوسف مصری

هر دل که در افتاده به چاه ذقن تو

پیداست که هرگز ننهد روی به بهبود

زخم دل عشاق ز مشک ختن تو

بس جامه ی طاقت که بر اندام فروغی

گردیده قبا از هوس پیرهن تو

***

به زیر تیغ نداریم مدعا جز تو

شهید عشق تو را نیست خون‌بها جز تو

بجز وصال تو هیچ از خدا نخواسته‌ایم

که حاجتی نتوان خواست از خدا جز تو

خدای می نپذیرد دعای قومی را

که مدعا طلبیدند از دعا جز تو

مریض عشق تو را حاجتی به عیسی نیست

که کس نمی کند این درد را دوا جز تو

کجا شکایت بی مهری ات توانم برد؟

که هیچ کس ننهاده‌ست این بنا جز تو

فغان اگر ندهی داد ما گدایان را

که پادشاه نباشد به شهر ما جز تو

مرنج اگر بر بیگانه داوری ببریم

که آشنا نخورد خون آشنا جز تو

دلا هزار بلا در ولای او دیدی

کسی صبور ندیدم در این بلا جز تو

فروغی از رخ آن مه گرت فروغ دهند

به آفتاب نبخشد کسی ضیا جز تو

***

چه عقده‌هاست به کار دلم ز بخت سیاه

که زلف دوست بلند است و دست من کوتاه

نعوذبالله از این زاهدان جامه سفید

تبارک الله از این شاهدان چشم سیاه

یکی ز بند سر زلف او اسیر کمند

یکی ز کنج زنخدان او فتاده به چاه

یکی خراب لب لعل او نخورده شراب

یکی قتیل دم تیغ او نکرده گناه

یکی ز غمزه ی خونخواره‌اش تپیده به خون

یکی ز حسرت نظاره‌اش نشسته به راه

یکی ز جنبش مژگان او به چنگ اجل

یکی ز گردش چشمان او به حال تباه

یکی به خاک در او فشانده گوهر اشک

یکی به رهگذر او کشیده لشکر آه

هوای مغبچگان آن چنان خرابم کرد

که در سرای مغانم نمی‌دهند پناه

دمی به چشم من آن سرو قد نهشت قدم

گهی به حال من آن ماه رو نکرد نگاه

بپا نموده قیامت ز قامت دلجو

پدید ساخته جنت ز عارض دلخواه

ز رشک قامت او ناله خاست از دل سرو

ز شرم عارض او هاله بست بر رخ ماه

خمیده ابروی آن پادشاه کشور حسن

نمونه‌ای ست ز شمشیر ناصرالدین شاه

ستوده خسرو لشکر شکاف کشور گیر

که نقش رایت منصور اوست نصرالله

شکسته حمله ی او، پشت صد هزار سوار

دریده صارم او قلب صدهزار سپاه

رخ منور او آفتاب کاخ و سپهر

سر مبارک او زیب بخش تاج و کلاه

همیشه عاشق دیدار اوست دیده ی بخت

مدام شایق بالای اوست جامه ی جاه

فروغی، از کرم شاه دستگیر شود

بر آن سرم که عروسی به برکشم دلخواه

***

تنها نه جا به خلوت دل‌ها گرفته‌ای

ملک وجود را همه یک جا گرفته‌ای

تا شانه را به جعد معنبر کشیده‌ای

کاشانه را به عنبر سارا گرفته‌ای

یارب! چه لعبتی تو که چندین هزار دل

از جعد چین به چین چلیپا گرفته‌ای

من خود گرفتم از تو توان برگرفت دل

با این چه می‌کنم که به جان جا گرفته‌ای؟

حسرت مبر ز گریه ی بی اختیار ما

اکنون که اختیار دل از ما گرفته‌ای

گفتی صبور باش به سودای عشق من

وقتی که صبرم از دل شیدا گرفته‌ای

دل خسته ی دو لعل تو را جان به لب رسید

با آن که نکته‌ها به مسیحا گرفته‌ای

آسوده از تو در حرم و دیر کس نماند

کآسودگی زمؤمن و ترسا گرفته‌ای

روزی دل فروغی مسکین شکسته‌ای

کز دست غیر ساغر صهبا گرفته‌ای

***

تا به جفایت خوشم، ترک جفا کرده‌ای

این روش تازه را تازه بنا کرده‌ای

راه نجات مرا از همه سو بسته‌ای

قطع امید مرا از همه جا کرده‌ای

دوش ز دست رقیب ساغر می خورده‌ای

من به خطا رفته‌ام یا تو خطا کرده‌ای

قامت یکتای من گشته دوتا چون هلال

تا تو قرین قمر زلف دوتا کرده‌ای

گر نه تو را دشمنی ست با دل مجروح من

خال سیه را چرا غالیه سا کرده‌ای

حلقه ی آزادگان تن به بلا داده‌اند

تا شکن طره را دام بلا کرده‌ای

کار فروبسته‌ام هیچ گشایش ندید

تا گره ی زلف را کارگشا کرده‌ای

من ز لبت صد هزار بوسه طلب داشتم

هر چه به من داده‌ای وام ادا کرده‌ای

من به جگر تشنگی ثانی اسکندرم

تا لب جان بخش را آب بقا کرده‌ای

خضر مبارک قدم سبزه ی خط تو بود

کز اثر مقدمش میل وفا کرده‌ای

با خبر از حال ما هیچ نخواهی شدن

تا نکند با تو عشق آن چه به ما کرده‌ای

شاید اگر خوانمت فتنه ی دوران شاه

بس که ز قد رسا فتنه بپا کرده‌ای

ناصردین شاه راد، آن که بدو ابر گفت

معدن و دریا گریست بسکه عطا کرده‌ای

آن بت آهو نگاه از تو فروغی! رمید

نام خطش را دگر مشک ختا کرده‌ای

***

رهزن ایمان من شد نازنین تازه‌ای

رفتم از کیش مسلمانی به دین تازه‌ای

خواجه! هی خاموش باش امشب که اصحاب حضور

خلوتی دارند با خلوت نشین تازه‌ای

کاشکی می‌ریخت از بهر سرشک دیده‌ام

دست معمار قضا طرح زمین تازه‌ای

گر ز چین آشوب برخیزد عجب نبود که باز

بر سر زلف تو افتاده‌ست چین تازه‌ای

نام یاقوت لبت بر خاتم دل کنده‌ام

اسم اعظم را نوشتم بر نگین تازه‌ای

گوشه ی چشمی به سوی من نداری، گوییا

خرمن حسن تو دارد خوشه چین تازه‌ای

در تمام عمر خوردم نیش زنبور فراق

تا مرا نوشین لبت داد انگبین تازه‌ای

ترسم از دست تو ای سنگین دل بیدادگر!

دست غیب آید برون از آستین تازه‌ای

تا جوان گردی فروغی! در جهان پیرانه‌سر

تازه کن عهد کهن با مه جبین تازه‌ای

***

سنبل گل پوش را بر سمن آورده‌ای

وین همه آشوب را بهر من آورده‌ای

سرو چمان را به ناز سوی چمن برده‌ای

قامت شمشاد را در شکن آورده‌ای

نرگس مخمور را جام به کف داده‌ای

غنچه ی خاموش را در سخن آورده‌ای

حقه ی یاقوت را قوت روان کرده‌ای

چشمه ی جان بخش را در دهن آورده‌ای

درّ گران مایه را از عدن آرد سپهر

تو ز دهان درج در، در عدن آورده‌ای

قافله ی مشک را از ختن آرد نسیم

تو ز خط انبار مشک در ختن آورده‌ای

عیسی دل‌ها تویی کز نفس جان فزا

مرده ی صدساله را جان به تن آورده‌ای

یوسف دل در فتاد از کف مردم به چاه

تا تو چه سرنگون زآن ذقن آورده‌ای

جیب فروغی درید تا تو به گلزار حسن

پیرهن از برگ گل بر بدن آورده‌ای

***

این سر که به تن دارم، مست می ناب اولی

این کاسه که من دارم، سرشار شراب اولی

این است اگر ساقی، می خور ز حساب افزون

زیرا که چنین مستی، تا روز حساب اولی

هر جا بت سر مستی با جام شراب آید

مرغ دل هشیاران، البته کباب اولی

آن خواجه که می‌دانم، جرم همه می‌بخشد

پیش کرمش رفتن، ناکرده ثواب اولی

دوشینه سیه چشمی، در خواب خوشم گفتا

کز نشئه ی بیداری، کیفیت خواب اولی

گفتم ز لب نوشت، صد بوسه طمع دارم

گفتا که سؤالت را، ناگفته جواب اولی

از چشم بد مردم، ایمن نتوان بودن

رخسار نکوی او، در زیر نقاب اولی

ابروی کمان دارش، پیوسته به چین خوش تر

گیسوی گره گیرش، همواره به تاب اولی

این پسته که او دارد، خندان ز قدح خوش تر

این چهره که او دارد، گلگون ز شراب اولی

گنجینه ی مهر او، در سینه نمی‌گنجد

کاشانه بدین تنگی، یکباره خراب اولی

تخمی که به دل کشتم، آب از مژه می‌خواهد

چشمی که به سر دارم، سرچشمه ی آب اولی

اشعار فروغی را، با نافه رقم باید

آن شعر مسلسل را، شستن به گلاب اولی

***

گل به جوش آمد و مرغان به خروش از همه سوی

رو بط باده به چنگ آر و بت ساده بجوی

گریه ی ابر سیه خیمه نگر دشت به دشت

خنده ی برق درخشنده ببین کوی به کوی

ژاله بر لاله فرو می‌چکد از دامن ابر

خیز و با لاله رخی ساحت گل‌زار ببوی

تازه کن عهد کهن با صنم باده فروش

باده ی کهنه بیاشام و گل تازه ببوی

تا نیفکنده سرت کوزه گر چرخ به خاک

رخت در پای خم انداز و می افکن به سبوی

در می‌خانه برو، باده ی دیرینه بنوش

لب دریا بنشین دامن سجده بشوی

صورت حال مرا سرو چمن می‌داند

که کشیدن نتوان پای به گل رفته فروی

گفتم از گریه مگر باز شود عقده ی دل

آن هم از طالع برگشته گره شد به گلوی

همه تدبیر من این است که دیوانه شوم

کودکان در پی ام افتند به صدها یا هوی

راستی با خم ابروی تو نتوان گفتن

جز حدیث دم شمشیر شه معرکه جوی

شرزه شیر صفت ناورد ملک ناصردین

که به او می نشود شیر فلک روی به روی

کار فرمای شهان مرجع پیدا و نهان

که خبر دارد از اوضاع جهان موی به موی

خوی او بخشش و دریا ز کفش در آتش

شاه بخشنده نیامد به چنین بخشش و خوی

خسروا! گر نه فروغی سر تحسین تو داشت

پس چرا هم سخن آرا شد و هم قافیه گوی؟

***

زآن فشانم اشک در هر رهگذاری

تا به دامان تو ننشیند غباری

زلفت از هر حلقه می‌بندد اسیری

چشمت از هر گوشه می‌گیرد شکاری

از برای بی قراران محبت

آه اگر زلف تو نگذارد قراری

اختیاری آید اندر دست ما را

گر گذارد عشق در دست اختیاری

چشم تو گر گوشه ی کارم نگیرد

پیش نتوانم گرفتن هیچ کاری

رنج عشقت راحت هر دردمندی

زخم تیغت مرهم هر دلفکاری

از کنارم رفته تا آن سرو بالا

جوی اشکم می‌رود از هر کناری

گوشه‌ای خواهم نهان از چشم مردم

تا به کام دل بگیریم روزگاری

تا گره بگشاید از کارم، فروغی!

بسته‌ام دل را به زلف تاب داری

***

گر جلوه‌گر به عرصه ی محشر گذرکنی

هر گوشه محشر دگری جلوه‌گر کنی

کاش آن‌قدر به خواب رود چشم روزگار

تا یک نظر به مردم صاحب نظر کنی

جان در بهای بوسه ی شیرین توان گرفت

گیرم درین معامله قدری ضرر کنی

تا کی به بزم غیر؟ می لاله گون کشی؟

تا چند خون ز رشک مرا در جگر کنی؟

گفتم به روی خوب تو خواهم نظر کنم

گفتا که باید از همه قطع نظر کنی

غیر از وصال نیست خیال دگر مرا

ترسم خدا نکرده خیال دگر کنی

شبها بباید از مژه خون در کنار کرد

تا در کنار دوست شبی را سحر کنی

هرگز کسی به دشمن خونخوار خود نکرد

با دوست هر ستم که تو بیداد گر کنی

هر چند تو به قتل فروغی مخیری

باید ز انتقام شهنشه حذر کنی

جم دستگاه فتحعلی شاه تاجدار

باید که سجده بر در او هر سحر کنی

***

گر به دنبال دل آن زلف رود هیچ مگوی

که به چوگان نتوان گفت مرو در پی گوی

گر ز بیخم بکند، دل نکنم زآن خم زلف

ور به خونم بکشد، پا نکشم زآن سر کوی

دل به سختی نتوان کند از آن زلف بلند

دیده هرگز نتوان دوخت از آن روی نکوی

یا به تیغ کج او گردن تسلیم بنه

یا ز خاک در او پای بکش، دست بشوی

غنچه گو با دهنش لاف مزن، هیچ مخند

لاله گو با رخ او ناز مکن هیچ مروی

نوبهار آمد و تعجیل به رفتن دارد

کو مجالی که بریزند می از خم به سبوی

بامدادان همه کس راز مرا می‌بیند

بس که شب می‌رودم خون دل از دیده به روی

دانه ی اشک بده درّ گران مایه بگیر

غوطه در بحر بزن گوهر گم گشته بجوی

آن چنان دست جنون گشت گریبان گیرم

که گرفتم همه جا دامن آن سلسله موی

راستی گر بچمد سرو فروغی به چمن

باغبان سرو سهی را بکند از لب جوی

***

خوش آن که حلقه‌های سر زلف واکنی

دیوانگان سلسله‌ات را رها کنی

کار جنون ما به تماشا کشیده است

یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی

کردی سیاه زلف دوتا را که در غمت

مویم سفید سازی و پشتم دوتا کنی

تو عهد کرده‌ای که نشانی به خون مرا

من جهد کرده‌ام که به عهدت وفا کنی

من دل ز ابروی تو نبرّم به راستی

با تیغ کج اگر سرم از تن جدا کنی

گر عمر من وفا کند ای ترک تندخوی

چندان وفا کنم که تو ترک جفا کنی

سر تا قدم نشانه ی تیر تو گشته‌ام

تیری خدا نکرده مبادا خطا کنی

تا کی در انتظار قیامت توان نشست

برخیز تا هزار قیامت به پا کنی

دانی که چیست حاصل انجام عاشقی

جانانه را ببینی و جان را فدا کنی

شکرانه‌ای که شاه نکویان شدی به حسن

می‌باید التفات به حال گدا کنی

حیف آیدم کز آن لب شیرین بذله‌گوی

الا ثنای خسرو کشورگشا کنی

ظل اله ناصردین شاه دادگر

کز صدق بایدش همه وقتی دعا کنی

شاها! همیشه دست تو بالای گنج باد

من هی غزل سرایم و تو هی عطا کنی

آفاق را گرفت فروغی! فروغ تو

وقت است اگر به دیده ی افلاک جا کنی

***

دوشینه خود شنیدم یک نکته از دهانی

اما نمی‌توان گفت با هیچ نکته‌دانی

اسرار عشقم آخر افتاد بر زبانها

از بس که وصف او را گفتم به هر زبانی

هر شامگه به یادش خفتم به لاله‌زاری

هر صبح دم به بویش رفتم به بوستانی

تخم وفای او را کشتم به هر زمینی

خار جفای او را خوردم به هر زمانی

در گردنم فکنده‌ست گیسوی او کمندی

بر کشتنم کشیده‌ست ابروی او کمانی

پیکان عشق جانان تا پر نشسته برجان

هرگز چنین خدنگی ننشسته بر نشانی

در عالم جوانی کاری نیامد از من

دستی زدم به پیری در دامن جوانی

در وادی محبت حال دلم چه پرسی؟

گردی فتاده دیدم دنبال کاروانی

ای آن که زیر تیغش امید رحم داری

ترسم نکرده باشی رحمی به خسته جانی

بر بسته سحر چشمش دست قوی دلان را

زور این چنین که دیده‌ست آنگه ز ناتوانی

گر با پری نداری نسبت چرا همیشه

در خاطرم مقیمی وز دیده‌ام نهانی؟

صف های دلبران را بر یکدگر شکستی

گویا کمین غلامی از خسرو جهانی

شاه سریر تمکین بخشنده ناصرالدین

کز دست او نمانده‌ست گوهر به هیچ کانی

یزدان به من فروغی! هر لحظه صد لسان داد

تا مدح سایه‌اش را گویم به هر لسانی

***

چون به رخ چین سر زلف چلیپا فکنی

سرم آن بخت ندارد که تو در پا فکنی

تا به کی بار خم زلف کشی بر سر دوش

کاش برداری و بر گردن دلها فکنی

عقده‌هایی که بدان طره ی پرچین زده‌ای

کاش بگشایی و در سنبل رعنا فکنی

چون به هم برفکنی طره ی مشک افشان را

آتشی در جگر عنبر سارا فکنی

گر تو زیبا صنم از پرده درآیی روزی

کار خاصان حرم را به کلیسا فکنی

وقتی ار سایه ی بالای تو بر خاک افتد

خاک را در طلب عالم بالا فکنی

گفتی امروز دهم کام دل ناکامت

آه اگر وعده ی امروز به فردا فکنی

گر تو یوسف صفت از خانه به بازار آیی

دل شهری همه بر آتش سودا فکنی

تیغ ابروی تو را این همه پرداخته‌اند

که سر دشمن دارای صف آرا فکنی

ناصرالدین شه غازی که سپهرش گوید

باش تا روی زمین گیری و اعدا فکنی

چاره ی آن دل بی رحم، فروغی! نکنی

گر ز آه سحری رخنه به خارا فکنی

***

ای طلعت نکوی تو نیکوتر از پری

نیکو نگاه‌دار دلی را که می‌بری

معشوق پرده‌پوشی و منظور پرده‌در

هم پرده می‌گذاری و هم پرده می‌دری

دلهای برده را همه آورده‌ای به دست

هم دلبری به عشوه‌گری هم دلاوری

می‌رانیم ز مجلس و می‌خوانیم ز در

هم بنده می‌فروشی و هم بنده می‌خری

من در کمند عشق اسیر ستم کشم

تو بر سریر حسن امیر ستم گری

کار من است دادن جان زیر تیغ تو

من کار خود چگونه گذارم به دیگری؟

تیغی نمی‌کشی که فقیری نمی‌کشی

جایی نمی‌روی که اسیری نمی‌بری

چشمت نظر به هیچ مسلمان نمی‌کند

این ظلم سر نمی‌زند از هیچ کافری

هر تشنه را که لعل تو آب حیات داد

نتوان برید حنجرش از هیچ خنجری

پیکان آه من به تو کاری نمی‌کند

تا در نظام لشکر آه مظفری

کشورگشای ناصردین شاه جنگ جوی

کز لشکرش ندیده امان هیچ لشکری

آن ماه بر سر تو فروغی! گذر نکرد

در رهگذار او مگر از خاک کمتری؟

***

چو در میناست می، یاقوت رخشان است پنداری

چو در ساغر چکد، لعل بدخشان است پنداری

چو افتد در بلورین کاسه عکس طلعت ساقی

پری در خانه ی آیینه پنهان است پنداری

عبیر آمیز و عنبربیز و عطرانگیز می‌آید

گذرگاه نسیم از جعد جانان است پنداری

گل آتش زد چاک سینه‌اش دامان گلشن را

گریبان، چاک آن چاک گریبان است پنداری

ز کویش دوش می‌آمد خروش حسرت انگیزی

دل از کف داده‌ای در دادن جان است پنداری

کسی نشنیده هرگز داد دلهای مسلمانان

سر کوی نکویان کافرستان است پنداری

رسنهای رسا از هر طرف تابیده گیسویش

گرفتاری در آن چاه زنخدان است پنداری

ز تقریری که واعظ می‌کند بر عرشه ی منبر

طلوع صبح محشر شام هجران است پنداری

نمی‌گردد زمانی خاطرم جمع از پریشانی

هنوز آن طره ی مشکین پریشان است پنداری

مرا تا چند گویی بگذر از جانان به آسانی

گذشت از سر جان کاری آسان است پنداری

گرفت از من بهای بوسه لعلش جان شیرین را

ولی بسیار از این سودا پشیمان است پنداری

فروغی! از مه رخسار ساقی بزم شد روشن

فروغش از ادیب المک سلطان است پنداری

خدیو ذره‌پرور، ناصرالدین شاه نیک اختر

که در ایوان رُخش مهر درخشان است پنداری

شه بخشنده ی عادل، گهر بخشای دریادل

که دست همتش ابر دُرافشان است پنداری

***

تا سراسیمه ی آن طره ی پیچان نشوی

آگه از حالت هر بی‌سروسامان نشوی

جمعی از صورت حال تو پریشان نشوند

تا ز جمعیت آن زلف پریشان نشوی

دستگیرت نشود حلقه ی مشکین رسنش

تا نگون سار در آن چاه زنخدان نشوی

بخت برگشته‌ات از خواب نخواهد برخاست

تا که افتاده ی آن صف زده مژگان نشوی

داخل سلسله ی اهل جنون نتوان شد

تا که از سلسله ی عقل گریزان نشوی

قابل خنجر قاتل نشود خنجر تو

تا به مردانگی آماده ی میدان نشوی

تا پی نقطه ی خالش نروی چون پرگار

مالک دایره ی عالم امکان نشوی

تا نیاید به لبت جان گرامی همه عمر

کامیاب از لب جان پرور جانان نشوی

من که واله شدم از دیدن آن صورت خوب

تو برو دیده نگه‌دار که حیران نشوی

گر تو را خواجه به خلوتگه خاصش خواند

بندگی را مده از دست که شیطان نشوی

تیره‌بختی سکندر به تو روشن نشود

تا که محروم ز سرچشمه ی حیوان نشوی

هرگز انگشت تو شایسته خاتم نشود

تا ز سر پنجه ی اقبال سلیمان نشوی

گر شوی ماه فروزان به فروغی نرسی

تا قبول نظر انور سلطان نشوی

نور بخشنده ی ابصار ملک ناصردین

که به او تا نرسی مهر درخشان نشوی

***

زاهد و سبحه صد دانه و ذکر سحری

من و پیمودن پیمانه و دیوانه‌گری

چون همه وضع جهان گذران در گذر است

مگذر از عالم شیدایی و شوریده‌سری

تا کی از شعبده ی دور فلک خواهد بود

باده ی عیش به جام من و کام دگری

تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دارم

بی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری

تا شدم بی‌اثر، از ناله اثرها دیدم

بی اثر شو که اثرهاست در این بی اثری

تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید

بی هنر شو که هنرهاست در این بی هنری

سرو آزاد شد آن دم که ثمر هیچ نداد

بی ثمر شو که ثمرهاست در این بی ثمری

تا سر خود نسپردیم به خاک در دوست

خاطر آسوده نگشتیم از این دربه دری

بیستون تاب دم تیشه ی فرهاد نداشت

عشق را بین که از آن کوه گران شد کمری

پری از شرم تو در پرده نهان شد وقتی

که برون آمدی از پرده پی پرده‌دری

شهره ی شهر شدم از نظر همت شاه

تو به خوش منظری و بنده به صاحب نظری

آفتاب فلک عدل ملک ناصردین

که ازو ملک ندیده‌ست به جز دادگری

آن که تا دست کرم گسترش آمد به کرم

تنگدستی نکشیدیم ز بی سیم و زری

تا فروغی! خط آن ماه درخشان سر زد

فارغم روز و شب از فتنه ی دور قمری

***

با آن که می از شیشه به پیمانه نکردی

در بزم کسی نیست که دیوانه نکردی

ای خانه ی شهری نگهت برده به یغما

در شهر دلی کو که در او خانه نکردی؟

تا گنج غمت را سر ویرانی دلهاست

یک خانه دل نیست که ویرانه نکردی

از حال شکست دلم آگاه نگشتی

تا زلف شکن بر شکنت شانه نکردی

تنها نه من از عشق رخت شهره ی شهرم

صاحب نظری نیست که افسانه نکردی

نازم سرت ای شمع! که شهری زدی آتش

واندیشه ز دود دل پروانه نکردی

با چشم تو محرم نشدم تا به نگاهی

بیگانه‌ام از محرم و بیگانه نکردی

ای آن که به مردی نشدی کشته ی جانان

دردا که یکی همت مردانه نکردی

ایمن دلی از دست ستم کاری صیاد

خون خوردن و فریاد غریبانه نکردی

دل تنگ شدی باز فروغی! مگر امروز؟

از دست غمش گریه مستانه نکردی؟

***

گر چشم سیاهش را از چشم صفا بینی

آهوی خطایی را در عین خطا بینی

اطوار تطاول را در طره ی او یابی

زنجیر محبت را بر گردن ما بینی

بر طره ی او بگذر تا مشک ختن یابی

در چهره ی او بنگر تا نور خدا بینی

در راه طلب بنشین چندان که خطر یابی

از کوی وفا بگذر چندان که جفا بینی

با هجر شکیبا شو تا وصل بدست آری

با درد تحمل کن تا فیض دوا بینی

شب گر ز غمش میری، چون نوبت صبح آید

اعجاز مسیحا را، ز انفاس صبا بینی

آن حور بهشتی رو، گر حلقه کند گیسو

مرغان بهشتی را، در دام بلا بینی

مطرب! سخنی سر کن، زآن لعل لب شیرین

تا شور حریفان را در بزم به پا بینی

افتد دلت ای ناصح! چون سایه به دنبالش

گر سرو فروغی را سنبل به قفا بینی

***

دیدم جمال قاتل در وقت جان سپاری

دادم تسلی دل در عین بی قراری

خواری کشان حسنش گلهای بوستانی

شوریدگان عشقش مرغان شاخساری

شاخ گلی که آبش از جوی دیده دادم

دورم ز خویشتن کرد با صد هزار خواری

دوش آن مه ام به تندی می‌زد به تیغ و می گفت

کاین است دوستان را پاداش دوستاری

خونابه ی جگر بود کز چشم تر فشاندم

نقشی که بر درش ماند از من به یادگاری

گیرم طبیب وقتی احوال من بپرسد

کی در شمارش آید دردم ز بی شماری

نومیدی ام به حدی ست در عالم محبت

کز ایزدم نمانده‌ست چشم امیدواری

باد صبا رسانید خاکسترم به کویش

بر کام خود رسیدم اما ز خاکساری

دادیم جان و لیکن آسودگی ندیدیم

ما را به هیچ حالت فارغ نمی‌گذاری

تا خار او خلیده ست در پای دل فروغی!

چشمم گرو کشیده‌ست با ابر نوبهاری

***

سر راهش افتادم از ناتوانی

وزین ضعف کردم بسی کامرانی

کسی کاو به دل ناوکش خورد گفتا

که شوخی ندیدم بدین شخ کمانی

ز چشمی ست چشم امیدم که هرگز

به کس ننگرد از ره سرگرانی

زبان از شکایت بر دوست بستم

ز بس یافتم لذت بی‌زبانی

نشان خواهی از وی، ز خود بی‌نشان شو

که من زو نشان جستم از بی‌نشانی

کسی داند احوال پیران عشقش

که پیرانه سر کرده باشد جوانی

به هجران مرا سهل شد دادن جان

که سخت است دوری ز یاران جانی

دریغا که از ماهرویان ندیدم

به جز بی وفایی و نامهربانی

شنیدن توان نغمه ی ارغنون را

چو ساقی دهد باده ی ارغوانی

من و زخم کاری، تو و دل شکاری

من و جان سپاری، تو و جان ستانی

تو و عشوه کردن، من و دل سپردن

تو و جان گرفتن، من و جان فشانی

بکش خنجر کین به جان فروغی

به طوری که خواهی، به طرزی که دانی

***

با من اگر خواجه سری داشتی

هر سر مویم هنری داشتی

بر تو شدی سر اناالحق عیان

گر ز حقیقت خبری داشتی

غرق شدی ساکن بیت الحزن

چون من اگر چشم تری داشتی

قطع نظر کردمی از کاینات

جانب من گر نظری داشتی

دیدی اگر ماه مرا آفتاب

دیده ی حسرت نگری داشتی

کی غمی از روز جزا داشتم

شام غمش گر سحری داشتی

روی تو را ماه فلک خواندمی

گر لب هم چون شکری داشتی

قد تو را سرو چمن گفتمی

گر رخ همچون قمری داشتی

کشت مرا حسرت آن ناتوان

کش تو به بالین گذری داشتی

در دل آن ماه چه بودی اگر

آه فروغی اثری داشتی؟

***

تا از مژه ی دلکش، تیری به کمان داری

هر گوشه شکاری را حسرت نگران داری

فرخنده پر آن مرغی، کش غرقه به خون سازی

آسوده دل آن صیدی کش بهر نشان داری

هم باده‌گساران را بشکسته قدح خواهی

هم شاه‌سواران را، بگسسته عنان داری

در حلقه ی مشکینت، سر رشته ی آزادی

در حلقه ی مرجانت سرمایه ی جان داری

از جعد پریشانت، جمعی به پریشانی

وز چشم سیه مستت، شهری به امان داری

ترسم گسلد مویت، از کشمکش دلها

زنهار سبک می‌رو، کاین بار گران داری

کس طاقت دیدارت، زین دیده نمی‌آرد

آن به که جمالت را، در پرده نهان داری

هیچ از دهن تنگت، مفهوم نمی‌گردد

یعنی که در این معنی، خلقی به گمان داری

هر لحظه جهان دارد، از حسن تو آشوبی

بر چهره نقابی کش، کآشوب جهان داری

زان رو لب میگون را آلوده به می کردی

تا خون فروغی را، از دیده روان داری

***

گرد مه خط سیه کار نداری؟ داری

روز روشن به شب تار نداری؟ داری

صنعت دلکش داود ندانی؟ دانی

زره از طره ی طرار نداری؟ داری

زلف را دام دل‌آویز نسازی؟ سازی

فکر دلهای گرفتار نداری؟ داری

صف دلها همه از تیر ندوزی؟ دوزی

خم ابروی کمان دار نداری؟ داری

خون مردم همه بر خاک نریزی؟ ریزی

چشم سر مست دل آزار نداری؟ داری

بی دلان را همه رنجور نخواهی؟ خواهی

عاشقان را همه بیمار نداری؟ داری

چشم صاحب نظر از سحر نبندی؟ بندی

چشم افسونگر سحار نداری؟ داری

پی خون ریزی عشاق نکوشی؟ کوشی

سپه غمزه ی خونخوار نداری؟ داری

بر فلک توسن اقبال نتازی؟ تازی

بر قمر عقرب جرار نداری؟ داری

جام می از کف اغیار ننوشی؟ نوشی

سر خونخواری ام ای یار نداری؟ داری

بر فروغی ز جفا تیغ نیازی؟ یازی

قصد یاران وفادار نداری؟ داری

***

تیغ به دست آمدی و مست شرابی

تشنه ی خون کدام خانه خرابی؟

حسن تو بدرید پرده‌های وجودم

عشق تو نگذاشت در میانه حجابی

آه منی یا جهنده شعله ی آتش

اشک منی یا ز دیده چشمه ی آبی؟

ای که به برهان عقل، منکر عشقی

با تو چه گویم که در شمار دوابی؟

دل ز غمت آخرم به ناله درآمد

من که ننالیده‌ام ز هیچ عذابی

زآن به خطا کشتی ام که کس نشنیده

ترک خطایی رود به راه صوابی

چشم تو خون بی حساب کرده ولیکن

جرم تو ناورده کس به هیچ حسابی

آه که در محفلت ز شرم محبت

نیست مرا جرأت سؤال و جوابی

گر به حقیقت نه یی تو عمر فروغی

بهر چه پیوسته مستعد شتابی؟

***

ای که هم آغوش یار حور سرشتی

عیش ابد کن که در میان بهشتی

صاحب این حسن را سزد که بگوید

ماه فلک را که مه به ایم و تو زشتی

دل ز تو غافل نگشت یک نفس اما

هم نفسش در تمام عمر نگشتی

خون غزالان کعبه ریخته چشمت

چون ندیدم صنم به هیچ کنشتی

لازم عشق آمد آن جمال، خدا را

عاشق بی چاره ره با جرم چه کشتی

از غم عشقت چه جامه‌ها که دریدم

وز پی قتلم چه نامه‌ها که نوشتی

خستی و درمان خستگان ننمودی

کشتی و بر خاک کشتگان نگذشتی

وای بر آن دل که درد عشق ندادی

حیف بر آن جان که داغ شوق نهشتی

تخم محبت بری نداد، فروغی!

دانه ی بی‌حاصل از برای چه کشتی؟

***

کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی

نگاه دار دلی را که برده‌ای به نگاهی

مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد

که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی

چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد

چه مسجدی؟ چه کنشتی؟ چه طاعتی؟ چه گناهی؟

مده به دست سپاه فراق ملک دلم را

به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی

بدین صفت که ز هر سو کشیده‌ای صف مژگان

تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی

چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم؟

که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی

به غیر سینه ی صد چاک خویش در صف محشر

شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی

اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت

جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی

رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید

کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی

تسلی دل خود می‌دهم به ملک محبت

گهی به دانه ی اشکی، گهی به شعله ی آهی

فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی

چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی

***

بس که فرخ رخ و شکر لب و شیرین دهنی

رهزن دین و دلی، خانه کن مرد و زنی

من از این بخت سیه خواجه ی شهر حبشم

تو از آن روی چو مه خسرو ملک ختنی

مادر دهر نیاورد چو تو شیرینی

پدر چرخ نپرورده چو من کوه کنی

دم ز کوثر نزنم تا لبت اندر نظر است

یاد جنت نکنم تا تو در این انجمنی

زآن سر زلف دوتا دست نخواهم برداشت

تا مرا جمع نسازی و پریشان نکنی

گر به ساق تو رسد سیم سرشکم نه عجب

که سیه چشم و سهی قامت و سیمین ذقنی

چون فلک عاقبت از بیخ و بنم خواهد کند

ستم است اینکه تو بنیاد مرا برنکنی

چشم ایام ندیده‌ست و نخواهد دیدن

که وصال چو تویی دست دهد بر چو منی

نزنی سایه بر آن زلف مسلسل گه رقص

تا از این سلسله، صد سلسله بر هم نزنی

دیده برداشتن از روی تو مستحسن نیست

که به تصدیق نظر صاحب وجه حسنی

هیچ دیوانه به زنجیر نگنجد به نشاط

تا تو با سلسله ی زلف شکن برشکنی

نازت افزون شده از عجز فروغی، فریاد

که ستم پیشه و عاشق کش و عاجز فکنی

***

ساقی انجمن شد، شوخ شکر کلامی

کز دست او به صد جان، نتوان گرفت جامی

در کوی می فروشان، نه کفری و نه دینی

در خیل خرقه‌پوشان، نه ننگی و نه نامی

با صدهزار خواهش، خشنودم از نگاهی

با صدهزار حسرت، خرسندم از خرامی

اندوه آن پری رو، بهتر ز هر نشاطی

دشنام آن شکر لب، خوش تر ز هر سلامی

در وعده‌گاه وصلش، جانم به لب رسیده‌ست

ترسم صبا نیارد، زان بی وفا پیامی

گر آن دهان نسازد، از بوسه شادکامم

شادم نمی‌توان کرد، دیگر به هیچ کامی

ای وصل ماه رویان خوش دولتی ولیکن

چون چرخ بی ثباتی، چون عمر بی دوامی

واعظ! مرا مترسان، زیرا که در محبت

دیدم قیامتم را، از قد خوش قیامی

از مسجد و خرابات، نشنیدم و ندیدم

نازلترین مکانی، عالی ترین مقامی

آن طایرم فروغی! کز طالع خجسته

الا به بام نیر، ننشسته‌ام به بامی

***

به شکر خنده دل بردی، ز هر زیبا نگارینی

بنام ایزد، چه زیبایی! تعالی الله چه شیرینی!

چنان بر من گذر کردی، که دارایی به درویشی

چنان بر من نظر کردی، که سلطانی به مسکینی

هزاران فتنه برخیزد، ز هر مجلس که برخیزی

هزاران شعله بنشیند، به هر محفل که بنشینی

تویی خورشید و ماه من، به هر بزمی و هر بامی

تویی آیین و کیش من، به هر کیشی و هر دینی

به بزمت می‌نشینم گر، فلک می‌داد امدادی

به وصلت می‌رسیدم گر، قضا می‌کرد تمکینی

چنان از عشق می‌نالم، که مجنونی به زنجیری

چنان از درد می‌غلتم، که رنجوری به بالینی

تویی هم حور و هم غلمان، تویی هم خلد و هم کوثر

که هم اینی و هم آنی، و هم آنی و هم اینی

مرا تا می‌دهد چشم تو جام باده، می‌نوشم

تویی چون ساقی مجلس، چه تقوایی چه آیینی؟

در افتاده‌ست مرغ دل، به چین زلف مشکینت

چو گنجشکی که افتاد ناگهان در چنگ شاهینی

چنان بر گریه‌ام لعل می‌آلود تو می‌خندد

که آزادی به محبوسی و دل شادی به غمگینی

الا ای طره ی جانان! من از چین تو در بندم

که سر تا پا همه بندی و پا تا سر همه چینی

فروغی! تا صبا دم می‌زند از خاک پای او

سر مویی نمی‌ارزد وجود نافه ی چینی

***

من به غیر از تو کسی یار نگیرم، آری

همت آن است که الا تو نگیرد یاری

ای سر زلف قمرپوش! عجب طراری

عقربی، میرشبی، بوالعجبی، جراری

دوش یک نکته ز بوی تو حکایت کردم

تا صبا مهر کند خانه ی هر عطاری

طبله ی مشک تتاری همه آتش گیرد

گر تو بر باد دهی زآن خم گیسو تاری

هم از آن موی سیه مایه ی هر سودایی

هم از آن روی نکو یوسف هر بازاری

از خط نافه گشا مرهم هر مجروحی

وز لب شهدفشان شربت هر بیماری

تو به خواب خوش و من شب همه شب بیدارم

که مباد از پی این خفته بود بیداری

به که بر جان بکشم منت آزار تو را

من که تن داده‌ام از چرخ به هر آزاری

مستی ما همه این است که در مجلس دوست

با خبر نیست ز کیفیت ما هشیاری

عارف آن است که جز دوست نبیند چیزی

عاشق آن است که جز عشق نداند کاری

از فروغ نظر پاک فروغی پیداست

که ندارد به جز از نیر اعظم یاری

***

نقد غمت خریدم با صد هزار شادی

روی مراد دیدم در عین نامرادی

مات خط تو بودم در نشئه ی نباتی

خاک در تو بودم در عالم جمادی

اول به من سپردی گنج نهان خود را

آخر ز من گرفتی سرمایه‌ای که دادی

در چنگ من نیامد مرغی ز هیچ گلشن

در دام من نیفتاد صیدی ز هیچ وادی

چشمی نمی‌توان داشت در راه هر مسافر

گوشی نمی‌توان داد بر بانگ هر منادی

چون راستی محال است در طبع کج کلاهان

گیرم که باز گردد گردون ز کج نهادی

ترسم دلش برنجد از من و گر نه هر شب

صد ناله می‌فرستم با باد بامدادی

پیر مغان به قولم کی اعتماد می‌کرد؟

گر بر حدیث واعظ می‌کردم اعتمادی

گر تاجر وفایی، دکان به هرزه مگشا

زیرا که من ندیدم جنسی بدین کسادی

تا جذبه‌ای نگیرد دامان دل فروغی!

حق را نمی‌توان جست با صد هزار هادی

***

رفتی بر غیر و ترک ما کردی

ای ترک ختن! بسی خطا کردی

پیمانه زدی ز دست بیگانه

اندیشه ی خون آشنا کردی

سرخوش به کنار بوالهوس خفتی

بنگر که به اهل دل چه‌ها کردی

جز با من دل شکسته در عالم

هر عهد که بسته‌ای وفا کردی

در عهد تو هر چه من وفا کردم

پاداش وفای من جفا کردی

آبی نزدی بر آتشم هرگز

تا بر لب آب خضر جا کردی

آنگه که قبای ناز پوشیدی

پیراهن صبر من قبا کردی

بی‌چاره منم وگر نه از رحمت

درد همه خستگان دوا کردی

بی بهره منم وگر نه از یاری

کام همه طالبان روا کردی

الا دل من که محکمش بستی

هر بسته که داشتی رها کردی

تا قد تو زد ره فروغی را

هر فتنه که خواستی بپاکردی

***

مسجد مقام عجب است، میخانه جای مستی

زین هر دو خانه بگذر گر مرد حق‌پرستی

کی با تو می‌توان گفت اسرار نیستی را

تا مو به مو اسیری در شهربند هستی

گر بوی زلف او را از باد می‌شنیدی

شب تا سحر ز شادی یک جا نمی‌نشستی

تن به هر بلایی آنجا که مبتلایی

سر کن به هر جفایی آنجا که پای بستی

دستی که دادی آخر از دست من کشیدی

عهدی که بستی آخر در انجمن شکستی

گر علم دوستی را تعلیم می‌گرفتی

پیوند دوستان را هرگز نمی‌گسستی

درمان نمی‌پسندد هر دل که درد دادی

مرهم نمی‌پذیرد هر سینه‌ای که خستی

بر آستان یارم برد آسمان غبارم

بالا گرفت کارم در منتهای پستی

دیدی دلا! که آخر با صدهزار کوشش

از قید او نرستی وز بند او نجستی

گر دست من بگیرد پیر مغان عجب نیست

زیرا که من ندادم دستی به هیچ دستی

هشیاری ات فروغی! معلوم نیست، گویا

مدهوش چشم ساقی، مست می الستی

***

کسی که دامنش آلوده ی شرابستی

دعای او به در دیر مستجابستی

به مستی از لب دردی‌کشی شنیدم دوش

که چاره ی همه دردی شراب نابستی

فغان که پرده ز کارم فکند پنجه عشق

هنوز چهره ی معشوق در حجابستی

نصیبم آن صف مژگان نشد به بیداری

هنوز طالع برگشته‌ام به خوابستی

شبی نظاره بدان شمع انجمن کردم

هنوز ز آتش دل دیده‌ام پرآبستی

به گریه گفتمش از رخ نقاب یک سو نه

به خنده گفت: که خورشید در سحابستی

زمانه بوسه زند پای شه سواری را

که با تو از مدد بخت هم‌رکابستی

به خاک ریخته‌ای خون بی‌گناهان را

مگر به کیش تو خون ریختن ثوابستی

خوشا به حال شهیدی که در صف محشر

به خون ناحق او ناخنت خضابستی

حدیث قند نشاید بر دهان تو گفت

که در میانه ی این هر دو شکر آبستی

فروغی! از اثر پرتو محبت دوست

کمین تجلی من ماه و آفتابستی

***

تو شکر لب که با خسرو بسی شیرین سخن داری

کجا آگاهی از شوریده حال کوهکن داری؟

مرا از انجمن در گوشه ی خلوت نشانیدی

ولی با مدعی خوش خلوتی در انجمن داری

من آن شهرم که سیلاب محبت ساخت ویرانم

تو آن گنجی که در ویرانه ی دلها وطن داری

نخواهی بر سر خاک من آمد روز محشر هم

که از هر سو هزاران کشته ی خونین کفن داری

گرفتار کمندت تازه گردیدم به امیدی

که لطف بی نهایت با اسیران کهن داری

اگر از پرده رازم آشکارا شد چه غم دارم

که پنهان از همه عالم نگاهی سوی من داری

هم از موی تو پا بستم هم از بوی تو سر مستم

که سنبل در سمن داری و گل در پیرهن داری

تو هم یوسف کنی در چاه و هم از چه کشی بیرون

که هم چاه ذقن داری و هم مشکین رسن داری

کمان داری ندیدم در کمینگاه نظر چون تو

که دلها را نشان غمزه ی ناوک فکن داری

سزد گر قدر قیمت بشکنی عنبر فروشان را

که خط عنبرین و طره ی عنبر شکن داری

نجات از تلخ کامی می‌توان دادن فروغی را

که هم شکر فشان یاقوت و هم شیرین دهن داری

***

گر تو زآن تنگ شکر خنده مکرر نکنی

کار را از همه سو تنگ به شکر نکنی

نقد جان تا ندهی کام تو جانان ندهد

ترک سر تا نکنی، وصل میسر نکنی

گر ببینی به خم زلف درازش دل من

یاد سر پنجه ی شاهین کبوتر نکنی

چرخ مینا شکند شیشه ی عمر تو به سنگ

گر ز مینا گل رنگ به ساغر نکنی

پیر خمار، تو را خشت سر خم نکند

تا گل قالبت از باده مخمر نکنی

چشم دارم ز لب لعل تو من ای ساقی!

که براتم به لب چشمه ی کوثر نکنی

عالم بی خبری را به دو عالم ندهم

تا مرا با خبر از عالم دیگر نکنی

مجلس نیست که بنشینی و غوغا نشود

محفلی نیست که برخیزی و محشر نکنی

همه کاشانه پر از عنبر سارا نشود

گر شبی شانه بر آن جعد معنبر نکنی

شکر کز سلسله ی موی تو دیوانگی ام

به مقامی نرسیده‌ست که باور نکنی

دست از دامنت ای ترک! نخواهم برداشت

تا به خون ریزی من دست، به خنجر نکنی

خون من ریخت دو چشم تو و عین ستم است

دعوی خونم اگر زین دو ستمگر نکنی

تو بدین لعل گهربار که داری حیف است

که ثنای کف بخشنده ی داور نکنی

آفتاب فلکت سجده، فروغی! نکند

تا شبی سجده ی آن ماه منور نکنی

***

اولین گام ار سمند عقل را پی می‌کنی

وادی بی منتهای عشق را طی می‌کنی

ما به دور چشم مستت فارغ از میخانه‌ایم

کز نگاهی کار صد پیمانه ی می می‌کنی

روز محشر هم نمی‌آیی به دیوان حساب

پس حساب کشتگان عشق را کی می‌کنی؟

هر کسی را وعده‌ای در وعده گاهی داده‌ای

وعده ی قتل مرا نی می‌دهی نی می‌کنی

نقد جان را در بهای بوسه می‌گیری ز غیر

کاش با ما می شد این سودا که با وی می‌کنی

گر تو ای عیسی نفس می‌ریزی از مینا به جام

زنده را جان می فزایی، مرده را حی می‌کنی

گاه ساقی، گاه مطرب می‌شوی در انجمن

دل نوازی گاهی از می گاهی از نی می‌کنی

دشمنان را هی به کف جام دمادم می‌دهد

دوستان را هی به دل خون پیاپی می‌کنی

کشور چین و ختا را زلف و مژگانت گرفت

حالیا لشکر کشی بر روم و بر ری می‌کنی

گر تو را تاج نمد بر سر نهد سلطان عشق

کی به سر دیگر هوای افسر کی می‌کنی؟

وصل آن معشوق باقی را فروغی! کس نیافت

تا به کی از عشق او هو می‌زنی، هی می‌کنی؟

***

شب چارده غلامی ز مه تمام داری

تو چه خواجه ی تمامی که چنین غلام داری؟

مگر از سیاه روزی تو مرا نجات بخشی

که طلوع صبح روشن ز سواد شام داری

چشم کرشمه از پیش و سپاه غمزه از پس

پس و پیش خویش بنگر که چه احتشام داری

اگر آن قیامتی را که شنیده‌ام بیاید

نرسد بدین قیامت که تو در قیام داری

ز تو صاحب جراحت نرسد به هیچ راحت

که علاوه بر ملاحت خط مشک فام داری

صنمت چرا نگویم؟ صمدت چرا نخوانم؟

که تو منحصر به فردی و هزار نام داری

به درستی از مقامت کسی آگهی ندارد

مگر آن شکسته قلبی که در آن مقام داری

سخنی به مرده بر گو که دوباره زنده گردد

تو که معجزات عیسی همه در کلام داری

نظری به حال من کن چو قدح به دست گیری

گذری به خاک جم کن چو به دست جام داری

چه عقوبت از جدایی بتر است عاشقان را

به کدام قدرت از ما سر انتقام داری؟

سزد ار کبوتر دل پی خال و زلفت افتاد

که چه دانه‌های دل کش به کنار دام داری

به فدای چشم مستت کنم آهوی حرم را

که تو در حریم سلطان بسی احترام داری

سر حلقه ی سلاطین شه راد ناصرالدین

که می عنایتش را به قدح مدام داری

به چه رو تو را نسوزد غم مهوشان فروغی!

که هنوز در محبت حرکات خام داری

***

چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی؟

بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی

سر شانه را شکستم به بهانه ی تطاول

که به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستی

ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی

ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی

کسی از خرابه ی دل نگرفته باج هرگز

تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی

به قلمروی محبت در خانه‌ای نرفتی

که به پاکی‌اش نرفتی و به سختی‌اش نبستی

به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم

ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی؟

ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمی‌شناسی

به در کنشت منشین تو که بت نمی‌پرستی

تو که ترک سر نگفتی ز پی اش چگونه رفتی؟

تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی؟

اگرت هوای تاج است ببوس خاک پایش

که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی

مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه

کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی

مگر از عذار سر زد، خط آن پسر، فروغی!

که به صد هزار تندی، ز کمند شوق جستی

***

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا