• غنی كشمیری

تذکره ی نصرآبادی درباره اش نوشته:محمدطاهر نام داشته – درتحصیل علوم سعی نموده باوجودحداثت سنّ درکمال بی تعلقی بوده ،چشم از زخارف دنیا که درنظرعارف قدرپَرک کاهی ندارد- نگشوده به علت آن غنی معنوی هم بوده ، چنانکه خودگفته است :سعی روزی برنمی دارد مرا از جای خویش – آبروچون شمع می ریزم ولی درپای خویش. ازصحیح قولی مسموع شد که پادشاه والاجاه هندوستان به سیف خان حاکم کشمیر به رفتن نوشت که اوراروانه ی پایتخت نماید سیف خان اورا طلبیده تکلیف نمود او ابا هند نموده گفت که عرض کنید دیوانه است – خان گفت عاقلی راچون دیوانه بگویم اوفی الفورگریبان خودرادریده دیوانه وار روانه ی خانه شد بعدازسه روز فوت شدحقا که درست سلیقه و غریب خیال بود – اشعارش همگی لطیف است درتاریخ ادبیات در ایران آمده است: ملا محمد طاهر كشميرى متخلص به «غنى» از شاعران پارسى‏گوى كشمير و در زمره بزرگترين و مشهورترين آنانست. طايفه وى اصلا از خراسان بوده و بهمراه ميرسيد على همدانى عارف مشهور بكشمير مهاجرت نمودند  و او ظاهرا بسال 1040 ه در شهر سرينگر كشمير ولادت يافت‏. در آغاز جوانى نزد ملا محسن فانى (م 1082 ه) كه شرح حالش را خواهيد ديد، بكسب دانش پرداخت و زود در شعر و ادب نام برآورد، ولى هيچگاه از استعداد وافر خود در اين راه براى نزديكى بقدرتمندان عهد بهره‏يى برنگرفت بلكه زندگى را در عزلت و رياضت و مجاهدت مى‏گذراند تا بسال 1079، سه سال پيش از مرگ استاد خود فانى، درگذشت و در همين مدت كوتاه اشعار بسيار ازو بيادگار مانده بود كه خود هيچگاه فرصت جمع‏آورى آنها را نيافت و پس از مرگ او دوستش محمد على ماهر (م 1089) آن را جمع آورد و مقدمه‏يى بر آن نگاشت. وى در بيان تاريخ وفات دوستش قطعه‏هاى زيرين را سرود:

چو دادش فيض صحبت شيخ كامل محسن فانى‏              غنى سرحلقه اصحاب او در نكته‏دانى شد

تهى چون كرد بزم شيخ را گرديد تاريخش‏                    كه آگاهى سوى دار بقا از دار فانى شد

*

از فوت غنى گشته كه و مه غمگين‏                             هر كس شده در ماتم او خاك‏نشين‏

تاريخ وفاتش ار بپرسند بگو                                     پنهان شده گنج هنرى زير زمين‏

*

دوش بمن گفت قائلى كه غنى مرد                              قلت له اسكت انت ليس ذكيا

اهل دل اى بى‏خبر بمرگ نميرند                                كيف يموت الذى يكون تقيا

نيست وفاتش جز انتقال مكانى‏                                   كان تقيا و طاهرا و نقيا

دل ز خردسال رحلتش چو طلب كرد                           قال لنا ان نقول «حى غنيا» (1079)

***

غزلیات

جنونی كو كه از قید خرد بیرون كشم پا را

كنم زنجیر پای خویشتن دامان صحرا را

به بزم می پرستان محتسب خوش عزتی دارد

كه چون آید به مجلس شیشه خالی می كند جا را

اگر شهرت هوس داری اسیر دام عزلت شو

كه در پرواز دارد گوشه گیری نام عنقا را

به بزم می پرستان سركشی بر طاق نه زاهد

كه می ریزند مستان بی محابا خون مینا را

شكست از هر در و دیوار می بارد مگر گردون

به رنگ چهره ی ما ریخت رنگ خانه ی ما را

ندارد ره به گردون روح تا باشد نفس در تن

رسایی نیست در پرواز مرغ رشته در پا را

غنی روز سیاه پیر كنعان را تماشا كن

كه روشن كرد نور دیده اش چشم زلیخا را

میار ای بخت بهر غرق ما در شور دریا را

پر ماهی مگردان بادبان كشتی ما را

لباس ما سبكباران تعلق بر نمی تابد

بود همچون حباب از بخیه خالی پیرهن ما را

بود از شعله ی آواز غلغل بزم می روشن

سرت گردم مكن خاموش ساقی شمع مینا را

دم جان بخش او تا رنگ حیرت ریخت در عالم

ز مهر آیینه در پیش نفس دیدم مسیحا را

اگر لب از سخنگویی فرو بندیم جا دارد

كه نبود از نزاكت تاب بستن معنی ما را

نمی باشد مخالف قول و فعل دوستان با هم

غنی تا چند پرسی دستگاه ملك دنیا را

غنی ساغر به كف جمشید پیش می فروش آمد

كه شاید در بهای باده گیرد ملك دنیا را

تهی كن ای دل از پرورده ی خود زود پهلو را

كه آخر نافه تا كشتن بود همراه آهو را

نگردد شعر من مشهور تا جان در تنم باشد

كه بعد از مرگ آهو نافه بیرون می دهد بو را

ز آسیب صبا آسوده تا صبح ابد باشد

كند شمع از پر پروانه گر تعویذ بازو را

به نرمی جان ز دست سخت گیران می توان بردن

به زیر تیغ هرگز كس نگیرد خامه ی مو را

كند در پیش آن پای نگارین سجده ها زلفش

بلی كاری به از آتش پرستی نیست هندو را

فلك در گردش است از بهر خواب بخت ناسازم

بود در جنبش گهواره راحت طفل بدخو را

غنی از سستی طالع شكست افتد به بازارم

پی سودا به كف گیرم اگر سنگ ترازو را

تواند صورتی دادن شبیه آن پری رو را

مصور گر كند از بال عنقا خامه ی مو را

هزاران معنی باریك باشد بیت ابرو را

به غیر از مو شكافان كس نفهمد معنی او را

به نغمه دل چو نی بستند كم ظرفان و زین غافل

كه این می آخر از تندی كند سوراخ پهلو را

مگر نقلی ز روی نسخه ی حسن تو بردارد

كه مه امشب كشید از هاله جدول صفحه ی رو را

غنی تا چند باشد سینه چاك از دست عریانی

به تار پیرهن دوزید چاك سینه ی او را

دمی كه یار گذارد قدم به خانه ی ما

سزد كه كعبه شود سنگ آستانه ی ما

سزد كه دعوی همسایگی به مور كنیم

كه صحن خانه ی خلق است بام خانه ی ما

درین بهار كه با سبزه دام همرنگ است

چو تخم مرغ نگردید سبز دانه ی ما

دل از خیال گره های زلف یار پر است

گهر ز مهره ی مار است در خزانه ی ما

ز شومی قدم ما شود غنی ویران

بود ز آهن اگر چون كلید خانه ی ما

ز روی ماه سیاهی به نور ماه نرفت

نیامده است به كاری كمال خویش مرا

ز غنچه تكیه چو شبنم به زیر سر ننهم

كه به ز بالش پر هست بال خویش مرا

بسان شمع كه افتد ز پنبه خود بگداز

وبال گردن خود گشت بال خویش مرا

به گلشن دگری چشم من نمی افتد

گل مراد شكفت از سفال خویش مرا

در معركه صد زخم رسد گر به تن ما

زان به كه بود داغ سپر بر بدن ما

تا سركه ی پیشانی دونان نچشیدیم

دندان طمع كند نشد در دهن ما

عمریست كه جز شكوه ی ما كار ندارد

دوزید لب گور به تار كفن ما

بردند پس از مردن ما معنی ما را

صد شكر كه مانده است به یاران سخن ما

از بس كه ضعیفیم به یاد كمر او

جز مور دگر كس نسزد گور كن ما

***

گفتگو یكرنگ نبود عاقل و هشیار را

در نفس باشد تفاوت خفته و بیدار را

طفل اشكم گر به بازی رو به صحرا آورد

كاغذ بادی شمارد ابر دریابار را

دل به استدلال بستم ماندم از مقصود دور

نردبان كردم تصور راه ناهموار را

حال ما از نامه ی بال كبوتر روشن است

ما چه بنویسیم شرح سینه ی افگار را

شیشه ها را محتسب از بس كه بر دیوار زد

كرد میناكار آخر خانه ی خمار را

از مه و انجم غنی بر اهل بینش روشن است

كز سفیدی نیست نقصان دیده ی بیدار را

***

چشم ما روشن شد از خاك در میخانه ها

ریختند از سرمه گویا رنگ این كاشانه ها

سعی بهر راحت همسایگان كردن خوش است

بشنود گوش از برای خواب چشم افسانه ها

بر هم از سرگرمی ما خورد بزم میكشان

آتشی گشتیم و افتادیم در میخانه ها

در شب زلف تو خواب خوش نصیبم كی شود

خار می روید ز پهلویم بسان شانه ها

آتش داغ جنون از سنگ طفلان می كشد

یك نفس غافل نیند از كار خود دیوانه ها

رفت عمرم در غریبی بر بساط روزگار

گر چه همچون مهره ی شطرنج دارم خانه ها

بعد مردن هم نگردم سیر از صهبا كشی

می به خم نوشم چو گردم خاك در میخانه ها

بعد مردن گر خورد افسوس آن سركش چه سود

می گزد انگشت شمع از ماتم پروانه ها

دایم از مستی غنی در رقص چون دولاب باش

گر نباشد می، توان كرد آب در پیمانه ها

***

ما بلبلان بلند نسازیم خانه را

خوش كرده ایم خانه ی یك آشیانه را

سنگین دل است هر كه به ظاهر ملایم است

پنهان درون پنبه نگر پنبه دانه را

شد سنگ آستانه ی دین هر بتی كه بود

كافر بیا و سجده كن این آستانه را

دندان مار گر چه به افسون توان كشید

از زلف او جدا نتوان كرد شانه را

روزی كه گل ز باغ به غارت برد خزان

بلبل به باد ده سبد آشیانه را

سامان دل خیال گره های زلف بست

گوهر بود ز مهره ی مار این خزانه را

اندیشه گر ز تنگی گورت بود غنی

در زندگی ز خاك بر آور خزانه را

***

نماید حكمتش چون در شفابخشی ید بیضا

گذارد پنبه را بر داغ ماهی از كف دریا

ندارد در هوای گرم لطفی آتش صهبا

هلال عید دانم گر رگ ابری شود پیدا

نصیبی نیست از اهل كرم برگشته بختان را

كه هرگز پر نسازد كاسه ی گرداب را دریا

زبان نی به آواز بلند این حرف می گوید

كه می سازد به یك دم چوب را صاحب نفس گویا

خوشا عهدی كه مردم آدم بی سایه را دیدند

غریب است این زمان گر سایه ی آدم شود پیدا

رهد كی در حصار خط ز دزدان معنی روشن

كجا مهر از كلف محفوظ دارد خرمن مه را

***

شد ختم بر حدیث تو آخر بیان ما

باشد نگین نام تو مهر دهان ما

تر همچو آسیا نشد از آب نان ما

از تشنگی است خشك زبان در دهان ما

آگه نشد طبیب ز درد نهان ما

این نبض ما خموش تر است از زبان ما

گویی كه در تنور فلك قحط هیزم است

تا اشتها نسوخت نشد پخته نان ما

از بس كه وصف چشم سیاه تو كرده ایم

گردید میل سرمه زبان در دهان ما

از صیدگاه دهر نگشتیم نا امید

زاغ كمان ماست شكار كمان ما

موی سفید ماست همه گرد آسیا

شد قوت آسیای فلك استخوان ما

كس را ز دام صحبت مردم نجات نیست

عنقاست گوشه گیر غنی در زمان ما

***

اگر می دید با هم اتحاد بلبل و گل را

مصور می كشید از رنگ گل تصویر بلبل را

گر از نا آشنایی چرخ سازد زیر پل غرقم

ازان بهتر كه بینم روی یاران سر پل را

خیال نازكم را نیست تاب ناخن دخلی

غنی هرگز نباشد طاقت نشتر رگ گل را

به مردم می كند نرگس ز هر جانب اشارت ها

كه فصل گل به چشم كم نباید دید گلشن را

سواد كعبه كی منظور ارباب نظر باشد

به سنگ سرمه حاجت نیست هرگز چشم روشن را

چو استعداد نبود كار از اعجاز نگشاید

مسیحا كی تواند كرد روشن چشم سوزن را

بود از سینه بیرون كردنی آن دل كه سنگین است

دلیل راه خود گردان درین وادی فلاخن را

***

بی نشانی دارد آزاد از بلا وارسته را

دام باشد نقش پای خویش صید جسته را

قید از عشاق و از معشوق آزادی خوش است

صرف دام بلبلان كن رشته ی گلدسته را

در مكرر بستن مضمون رنگین لطف نیست

كم دهد رنگ ار كسی بندد حنای بسته را

دفع شد وسواس خاطر از نماز با حضور

ما به دست بسته وا كردیم قفل بسته را

بی تو هر شب تا سحر دارد غنی سوز و گداز

شمع بالین شاهد حال است این دل خسته را

***

چسان كنم دم بسمل بلند افغان را

ز سرمه كرد سیه تاب تیغ مژگان را

كدام باز ندانم در آشیان بندیست

كه هست حكم پر كاه بال مرغان را

غنی ز فاقه چو بندیم بر شكم سنگی

گمان برند كه داریم  در بغل نان را

***

پیش بین بر خصم در تدبیر سبقت می برد

خواب تا چشمت نبندد به كه بندی خواب را

ساغر برگشته بختان را نصیب از باده نیست

نیست غیر از آب در پیمانه ها دولاب را

ما به نرمی جان ز دست سختگیران می بریم

بیم سفتن نیست چون در قطره های آب را

دید تا سرگشتگی های مرا در بحر عشق

آب می گردد ز خواهش در دهان گرداب را

***

سفر چگونه كنی از دیار خاطرها

كه دامن تو بگیرد غبار خاطرها

ز بزم می برو ای محتسب كه دستارت

چو پنبه ی سر میناست بار خاطرها

چو میل سرمه بر آمد ز چشم جانان گفت

كه سیر میكده شوید غبار خاطرها

***

امروز منم شهره ی عالم ز نحیفی

عمریست كه از ضعف فتادم به زبان ها

گو یار مخوان نامه ی ما را كه خود از شوق

آید به سخن صفحه چو اوراق زبان ها

كج را به تكلف نتوان راست نمودن

كی تیر توان ساختن از چوب كمان ها

گشتم به هوای دم شمشیر بتان خاك

از سنگ مزارم بتراشید فسان ها

عمریست كه از شوق خدنگ تو به هر سو

در دشت هوس خاك نشینند نشان ها

از یاد بتان تا نرود قتل غنی زود

بست از رگ جان رشته بر انگشت سنان ها

***

شب كه سازد غم آغوش تو بی تاب مرا

گر بود فرش ز مخمل نبرد خواب مرا

تا زبان چون قلم از كام نیامد بیرون

یك دم این چرخ سیه كاسه نداد آب مرا

سوی مسجد ندهد نفس بدم راه هنوز

گر چه از بار گنه ساخت چو محراب مرا

آب تیغت چو گذر در در مجروح كند

بخیه چون موج شود زخم چو گرداب مرا

دهر ناامن چنان گشته كه چون مردم چشم

تا در خانه نبندم نبرد خواب مرا

***

جان را به كوی دوست روان می كنیم ما

یعنی كه كار عشق به جان می كنیم ما

مطرب گر آرزوی تو فریاد ما بود

مانند نی به دیده فغان می كنیم ما

مشهور در سواد جهان از سخن شدیم

همچون قلم سفر به زبان می كنیم ما

نتوان چو زاهد از ره خشكی به كعبه رفت

كشتی به بحر باده روان می كنیم ما

ما را چو شمع مرگ بود خامشی غنی

اظهار زندگی به زبان می كنیم ما

***

یك سحر از درم ای دولت بیدار بیا

روزم ای ماه شده بی تو شب تار بیا

حلقه ی در بنگر رخنه ی دیوار ببین

چشم در راه تو دارد در و دیوار بیا

عذر در راه وفا پیش نخواهد رفتن

بر سر عذر بیا بر سر رفتار بیا

***

ز نقش پای تو گل ها شكفته قالی را

نهال ساخته سرو قدت نهالی را

فراغتی به نیستان بوریا دارم

مباد راه درین بیشه شیر قالی را

نمی شود سخن پست فطرتان مشهور

بلند نیست صدا كاسه ی سفالی را

ز تخته بندی چوب قفس شدم محتاج

دگر علاج ندیدم شكسته بالی را

غنی اگر چه فقیر است همتی دارد

فشانده است به كونین دست خالی را

***

بر زمین پیوسته می بینیم زلف یار را

كی رود از سر هوای خاك بیرون مار را

تا تو رفتی رفت از كف نقد عیش دلنواز

باد در دست است دایم بی تو موسیقار را

سخت دل كی می رساند پیرو خود را به كام

آب پیكان تر نمی سازد لب سوفار را

كوهكن گر جنگ با خارا كند بی وجه نیست

در دل اغیار نتوان دید نقش یار را

تا كی ای بی رحم چشم خویش می بندی ز ما

طاقت بستن نباشد مردم بیمار را

باده نوشان را غنی از آتش دوزخ چه باك

شعله شاخ گل بود مرغان آتش خوار را

***

فتد در خانه ی زین چون گذار آن لعبت چین را

پر پروانه سازد شمع حسنش دامن زین را

به هم شیر و شكر آمیزشی دارد نمی دانم

كه ره چون نیست در چشم سفیدم خواب شیرین را

كجا اهل ریا را آگهی از درد دین باشد

كه خوانند از پی فوت نماز این قوم یاسین را

غنی تار نفس چون رشته ی گلدسته می گردد

زبانم گر به تقریر آورد اشعار رنگین را

***

می كند روشن خیال مهر رویش سینه را

عكس می بخشد جلا چون ماه این آیینه را

***

دیدم از چاك گریبانش صفای سینه را

من گمان بردم كه دارد در بغل آیینه را

***

خاطر غماز زیر بار كلفت بهتر است

سد راه عیب جویی گشت زنگ آیینه را

همچو بی دردان نسازم چشم بر مرهم سیاه

مشك می پاشم به رنگ لاله داغ سینه را

***

چون غنی هر كس كه دم از خاكساری می زند

می تواند كرد روشن از نفس آیینه را

***

اعتمادی نیست بر گردون كه در وقت بنا

ریخت معمار قضا رنگ از شفق این خانه را

طبع آن شاعر كه شد با طرز دزدی آشنا

معنی بیگانه داند معنی بیگانه را

چشم عاشق روشنست از پرتو دیدار دوست

شمع نخل وادی ایمن بود پروانه را

عاشقان را می شود بخت سیه ظل هما

شعله بر سر افسر شاهی بود پروانه را

***

فروغ شعله ی ادراك در پیریست كم پیدا

بود این معنی پنهان ز شمع صبحدم پیدا

ز خط لب نمی گردد دهان آن صنم پیدا

كه پنهان است مضمون گر چه می باشد رقم پیدا

شود از خط پشت لب دهان آن صنم پیدا

بسان معنی پنهان كه گردد از رقم پیدا

***

به دور آن دهن گردید خط بی قلم پیدا

نشد هرگز چنین خط خوش از كتم عدم پیدا

خوش آن سالك كه گیرد پیش راه بی نشانی را

رود بر آب تا نبود ازو نقش قدم پیدا

قلم باشد به جای شمع بزم اهل معنی را

بود این معنی از تاریكی پای قلم پیدا

نمی باشد مخالف قول و فعل راستان با هم

كه گفتار قلم باشد ز رفتار قلم پیدا

به دست از زلف او تا سر خط دیوانگی دارم

چو كلكم شكل زنجیر است از نقش قدم پیدا

غنی تا چند پرسی دستگاه اهل دنیا را

كه باشد وسعت آن از حصار جام جم پیدا

***

بی وجه مدان جاهلی ما كه ز استاد

از همت عالی نگرفتیم سبق را

جز وصف سر زلف تو در نسخه ی ما نیست

مسطر مگر از شانه كشیدیم ورق را

دامن به میان بر زده ای از پی قتلم

ای شوخ مگردان دگر از ناز ورق را

اشك از غم افزونی روزی نفشانیم

این سیل مبادا ببرد سد رمق را

***

ساقی به جام ریز می پرتگال را

ماه تمام ساز به یك شب هلال را

تا رزق خود رسد به دهانت چو آسیا

دایم خموش دار زبان سؤال را

نبود گل تواضع دشمن به جز گزند

پابوس تیشه افگند از پا نهال را

چشم فلك كه می پرد از شوق ابروت

بر دیده می نهد پر كاه هلال را

***

تن ساخته پابند درین مرحله جان را

ساكن كند آمیزش خاك آب روان را

آن شوخ چو در مكتب بیداد در آید

مد و الفی می شمرد تیر و كمان را

شد روشنم از شمع كه در بزم حریفان

خاموش شدن مرگ بود اهل زبان را

جز آبله ی پای من امروز درین دشت

نبود جرسی قافله ی ریگ روان را

مفلس نبرد بهره ز پهلوی توانگر

كی تیر پر خویش دهد زاغ كمان را

***
هر كه پابند وطن شد می كشد آزارها

پای گل اندر چمن دایم پرست از خارها

هیچ گه از سینه ی صد چاك ما یادی نكرد

گر چه بستم رشته بر انگشت سوزن بارها

تا به روی گل نیفتد چشم بیرون ماندگان

بست بلبل آشیان در رخنه ی دیوارها

از حساب حاصل كشت جنون غافل نیم

كردم از انگشت پای خود شمار خارها

بر تواضع های دشمن تكیه كردن ابلهی است

پای بوس سیل از پا افكند دیوارها

زان لب میگون غنی را باده ی ده سر به مهر

كز سرش بیرون رود باد همه پندارها

***

در عمر بس بود دم سردی غذای ما

سوزد ز نان گرم چو صبح اشتهای ما

در فقر هیچ كس نبود آشنای ما

ننشست غیر گرد كسی در سرای ما

از روزگار روزی ما جز شكست نیست

سنگ فلاخن است مگر آسیای ما

زان پیشتر كه دانه ز خرمن جدا كنند

سوراخ مور شد دهن آسیای ما

كاهیده است بس كه تن ما ز قید عشق

طوق گلوی ما شده زنجیر پای ما

مشكل بود گرفتن چیزی ز تنگ چشم

نگرفته است بخیه ز سوزن قبای ما

تا كرده ایم در ره شوقت قدم ز سر

آتش بود ز داغ جنون زیر پای ما

در علم فقر هر كه شد استاد چون غنی

برداشت نسخه از ورق بوریای ما

***

به چشمم آب و رنگی نیست خوان پادشاهان را

كه دارد كاسه ی درویش نعمت های الوان را

نگاه تیز می بینم به سوی او غزالان را

نگه دارد خدا از چشم بد آن تیغ مژگان را

كس از پرورده ی خود در جهان طرفی نمی بندد

به تار نال كی دوزد قلم چاك گریبان را

مگر آن شاه خوبان كرد مصر حسن را غارت

كه باشد بر جبین داغ غلامی ماه كنعان را

نباشد بی سر زلفت سر بوییدن مشكم

كه بوی نافه باشد موی بینی بی دماغان را

ز بی عقلی چو طفل اشك نیك از بد نمی دانم

سر پستان تصور می كنم گوی گریبان را

توكل پیشه را روزی به دست خویش می باشد

مكد انگشت خود كودك چو نبود شیر پستان را

به جز آزار از همسایه ی بد كس نمی بیند

غنی استادگی از لب گزیدن نیست دندان را

***

به ریزش زیر بار خود در آور ساده لوحان را

بیفشان سیم و زر چندان كه بردارند دامان را

ز دست انداز دشمن نیست غم خلوت گزینان را

كه بیم آستین نبود چراغ زیر دامان را

به بیداری خیال زلف خوبان می كند شب ها

ز بس پیوسته بیند چشم من خواب پریشان را

بجو دوری ز هم جنسان نشاطی گر طمع داری

چو می بینی جدا از یكدگر لب های خندان را

برای زخم ما از مشك تا سازد سیه تابش

بر آهو آزماید چشمت اول تیغ مژگان را

مگر زد پرتو خورشید حسنت در جهان آتش

كه برج آبی چاه است منزل ماه كنعان را

غنی تا نقش خط گشت از نگین لعل او پیدا

دهن شد خاتم انگشت حیرت ساده لوحان را

***

حاجت از حد چو رود دست دهد استغنا

قد خم حلقه چو شد كار ندارد به عصا

گره بند قبایت نشد از دستم وا

بند انگشت شد آخر گره بند قبا

خون به جوش آمده از ذوق شهادت ما را

به كه آبی بزند تیغ تو بر آتش ما

سركش از جای نجنبد پی تعظیم كسی

شمع آسا رگ گردن بودش رشته ی پا

نفس من شده از سوختگی خاكستر

می توان از دم من آیینه را داد جلا

چون مه نو كه نگردد ز شفق هرگز سرخ

ناخن همت من دست نگیرد ز حنا

چاره ی كار به دست من و من بیچاره

بند انگشت بنا حق نتوان كردن وا

بس كه بی باده ی گلرنگ دلی پر دارد

كدوی سبز نماید به نظر شیشه ی ما

گرد خود گرد غنی چند كنی طوف حرم

رهبری نیست در این راه به از قبله نما

***

گرم رو مانند شمعم بس كه در راه فنا

دور نبود گر بسوزد در كف دستم عصا

خانه ی ما زیر بار منت نقاش نیست

نیست نقشی پیش ما خوشتر ز نقش بوریا

بس كه شد زنجیر پایم رشته ی حب الوطن

در سفر دایم چو سوزن چشم دارم در قفا

گر رسد در گوش من آواز سنگ كودكان

می روم از خانه ی زنجیر بیرون چون صدا

خانه خالی كن ز اسباب تعلق چون حباب

تا نیابد راه در كاشانه ات سیل بلا

پای ما در راه عشق بس كه می آید به سنگ

می رسد در گوش من از كاسه ی زانو صدا

از خود آرایی غنی در بند زینت نیستم

می پرد چون رنگ رو از دست من رنگ حنا

***

رفت مانند شیشه ی ساعت

عمر من در نفس شماری ها

روزی مار نیست غیر از خاك

خاك بر فرق مالداری ها

هست چو ناخنم نگین بی نقش

ننگ دارم ز نامداری ها

بی تكلف نفس شمرده زدن

نیست كم از نفس شماری ها

گردد آیینه روشن از نفست

گر زنی دم ز خاكساری ها

***

تاك شد زنجیر پایم تا كشیدم باده را

عاقبت از دست دادم دامن سجاده را

سایه می گوید به گوش نقش پا در هر قدم

هیچ كس دستی نگیرد بر زمین افتاده را

یار با آیینه می گوید ز روی التفات

ساده رویان دوست می دارند روی ساده را

هر كه بود از می پرستان شد مرید من غنی

تا بر آب افكندم از دامان تر سجاده را

***

هلال نیست كه ناخن زده ست بر دل چرخ

نوشته مصرع ابروی او به آب طلا

خلل پذیر شد از ضبط گریه نور گناه

ز آستین گله دارد چراغ دیده ی ما

عبادتی به جهان به ز خاكساری نیست

به از وضوی عزیزان بود تیمم ما

به بخت تیره گریزم ز سرد مهری چرخ

مباد سایه نشین كس به موسم سرما

***

معذورم ار ز خانه نباشد خبر مرا

آمد چو اشك پیش به طفلی سفر مرا

كس وقت نزع بر سرم از بی كسی نبود

شرمنده ام ز عمر كه آمد بسر مرا

آزرده ام ز دیدن مردم عجب مدار

گر اوفتاد مردم چشم از نظر مرا

***

به توسن تو رساند فلك شتاب مرا

نمی رسد به زمین پای چون ركاب مرا

به بحر پر خطر عشق چون گشایم چشم

كه چون حباب نگاهی كند خراب مرا

چو من به بحر تجرد كس آشنا نبود

یكی است پیرهن و پوست چون حباب مرا

***

كرد سر با نامه ی آن ماه قاصد راه را

ای كبوتر پر مكن از اشك حسرت چاه را

عشق بر یك فرش بنشاند گدا و شاه را

سیل یكسان می كند پست و بلند راه را

كاسه ی خود پر مكن زنهار از خوان كسی

داغ از احسان خورشید است بر دل ماه را

***

صفای حسن بتان می تراود از دل ما

به آب آیینه گویی سرشته شد گل ما

چنان به باد سر زلف او گرفتاریم

كه غیر خانه ی زنجیر نیست منزل ما

شدیم خاك ز بس در خیال عارض او

سزد اگر گل خورشید روید از گل ما

***

گـُل ِ آمیزش منعم مدان جز داغ محرومی

نسازد آب دریا سبز هرگز خار ماهی را

هوا از گفتگوی سرد ناصح چون خنك گردد

توان از آتش می سوختن این رنگ كاهی را

غنی از دولت دنیا نگردد عیب كس زایل

كه زر نتواند از روی محك بردن سیاهی را

***

نجات از قید و محنت نیست ارباب تلون را

بلی بی خار هرگز كس نبیند پای گلبن را

نیفتد كارسازان را به كس در كار خود حاجت

به خاریدن نباشد احتیاجی پشت ناخن را

***

اضطرابی طرفه در راه فنا داریم ما

چون سپند از شوق آتش زیر پا داریم ما

روزی ما می شود آخر نصیب دیگران

طالع برگشته همچون آسیا داریم ما

***

هشیار درین نشئه دمی نیست دل ما

گویا كه می ولای میست آب و گل ما

زخمم اثر مرهم كافور ندارد

نقش پر طاووس بود داغ دل ما

***

نقصان ما بود گل حسن كمال ما

از برگ خود چو شمع بسوزد نهال

ما را ز آفتاب قیامت غنی چه باك

دوزخ تراست از عرق انفعال ما

***

خبر می آورد گاهی ز كوی دوست مجنون را

سگ لیلی از این ره خوشتر از آهوست مجنون را

مگر زد خنده ی دندان نما بر روی سگ لیلی

كه از شادی نگنجد استخوان در پوست مجنون را

***

غیر زلفت كه پریشان شده در ماتم ما

نیست آشفته دلی خاك نشین در غم ما

نفس ما شده از سوختگی خاكستر

سزد آیینه اگر صاف شود از دم ما

***

می كند ویران تمول خانه ی معمور را

انگبین سیلاب باشد خانه ی زنبور را

چون بر آرد دست چرخ از آستین انقلاب

كاسه ی دریوزه سازد چینی فغفور را

***

كوی جانان كه هست جان آنجا

كعبه شد سنگ آستان آنجا

گلشن حسن را تماشا كن

كه دمد سبزه در خزان آنجا

***

جهان تمام مسخر ز جام شد جم را

بگیر جام كه خواهی گرفت عالم را

غنی چرا صله ی شعر از كسی گیرد

همین بس است كه شعرش گرفت عالم را

***

نیست حاجت كه بگیرند به زر آینه را

می دهد رنگ رخم زر به سپر آیینه را

ساخت در پرده ی زنگار نهان چهره ی خویش

كرد تر شرم رخ یار مگر آینه را

***

آزاده ام ز قید زمین چون نهال شمع

بردم فرو به آب و گل خویش ریشه را

از لطف می چو سرو و گل آیند در نظر

هر چند ریزه ریزه كنی جام و شیشه را

***

ز شوخی بس كه در پرواز بینم هر نفس گل را

چو بلبل می توان كردن ز گلبن در قفس گل را

ز شوق گوشه ی دستار او از بس كه بی تاب است

پرد مانند شبنم هر نفس چشم هوس گل را

***

فارغ بود از آفت گیتی دل روشن

از برق زیانی نرسد خرمن مه را

چشم تو به من خواست كه پیغام فرستد

گرداند زره چون مژه از ناز نگه را

***

گر كند تار نفس را رشته ی سوزن مسیح

كی تواند دوخت زخم سینه چاكان تو را

بی دلان را گاه گاهی می توان دادن ولی

ای كه ایزد صورت دل داد پیكان تو را

***

ز پهلوی ضعیفان است گرمی پشت سركش را

پر كاهی كه بینی بال پرواز است آتش را

چه باك از زاهدان خشك می خواران سركش را

كه موج بوریا از پا نمی اندازد آتش را

***

خوش آن سالك كه گیرد پیش راه دلستانی را

قلم باشد به جای شمع بزم اهل معانی را

به نامحرم نشاید گفت اسرار نهانی را

بپیچم چون قلم در نامه پیغام زبانی را

چرا خم گشته می گردند پیران جهاندیده

مگر در خاك می جویند ایام جوانی را

***

خاك پای همه كس هر كه شد از روی نیاز

می كند همچو زمین زیر و زبر گردون را

معنی از طبع غنی سر نتواند پیچد

بسته دادند به او روز ازل مضمون را

***

تا تو رفتی كس دگر ننشست در پهلوی ما

رنگ با این اختلاف آخر پرید از روی ما

***

ضعف طالع بین كه آخر همچو عكس آیینه

چهره شد با ما اگر رنگی پرید از روی ما

به منزل می رساند كشتی می كاروانی را

برد یك دم ازین عالم به آن عالم جهانی را

***

از ناز چو پوشی رخ آیینه نما را

چون قبله نما چشم پزد آیینه ها را

***

سخن مهر خموشی بر نمی دارد زبانش را

كه لب چون غنچه پنهانست از تنگی دهانش را

***

ندید كس كمر تنگ دلستان تو را

مصور از بر خود می كشد میان تو را

***

خوشم كه ضعف چنان كرد روشناس مرا

كه چشم آینه مژگان كند قیاس مرا

***

نتوان برد ز دشمن به تواضع جان را

قامت خم نرهاند ز اجل پیران را

***

مشاطه خون مكن جگر مشك ناب را

نشتر مزن به شانه رگ آفتاب را

***

ز درد عشق ضعیف است بس كه پیكر ما

شود به تیغ گریبان جدا ز تن سرما

***

تشنه ی پابوس خود زین بیش مگذار آب را

ای نهال باغ حسن از خاك بردار آب را

***

گریه ی عجز ملایم كند آن سركش را

آب بر خاك زند سركشی آتش را

***

بس كه برد از هوش فكر آن رخ نیكو مرا

هست در پیش نظر آیینه زانو مرا

***

محنت كجا ز سردی دی می كشیم ما

از سنگ شیشه آتش ِ مِی می كشیم ما

***

بیا بلبل ببین در پرده ی گل آفتابی را

چرا از سادگی محبوب خود كردی نقابی را

***

همچو سوزن دایم از پوشش گریزانیم ما

جامه بهر خلق می دوزیم و عریانیم ما

***

تا بخت واژگون شد معمار خانه ی ما

گردید چون كمان كج دیوار خانه ی ما

***

آتش می تیز سازد شعله ی آواز را

بر كدوی باده باید بست تار ساز را

***

خرق عادت كی به كار آید دل افسرده را

گر رود بر آب نتوان معتقد شد مرده را

***

تا تو رفتی می ندارد كار با مینای ما

از كدوی سبز فرقی نیست تا مینای ما

***

می پرد از اشتیاق ِ سیل ای معمار ما

برگ كاهی نه به چشم رخنه ی دیوار را

***

بر سر غیرت چو دید آن ابروی خونریز را

كرده ماه نو سپر از بیم تیغ تیز را

***

در دلدار وا كردم رقیبم شد دچار آنجا

زدم نقبی برون آمد به جای گنج مار آنجا

***

خمار صاف از درد بهر تو كرد می را

آورد شوق لعلت بیرون ز پرده می را

***

زور می تا هست كی افتاده می باشیم ما

همچو خم در گور هم استاده می باشیم ما

***

تابوت مرده ای دوش هشیار كرد ما را

پای به خواب رفته بیدار كرد ما را

***

هست زهرآب فنا صهبای ما

زهره ی شیران بود مینای ما

***

نرنجی گر ز طبعم در شكایت جسته معنی ها

اگر خواهی به پیشت می فرستم بسته معنی ها

***

كند گر خودنما چون مه سواد صفحه ی روشن

به گردون می رساند دعوی صاحب كمالی را

***

خویش را با كه بسنجیم غنی در سبكی

نیست جز سایه ی خود سنگ ترازو ما را

***

بس كه بی زلف بتان دست زدم بر زانو

صورت شانه گرفت آینه ی زانوی ما

***

حسن جمال ذاتی ات دشمن زیب عارضی

سرمه غبار خاطر است چشم سیاه یار را

***

صیاد ما چو تركش پر تیر می كند

در یك قفس اسیر كند صد پرنده را

***

شمع فانوس نیم لیك ز بی سامانی

غیر دیوار سرا پیرهنی نیست مرا

***

از ره وارستگی پیوسته همچون گرد باد

خانه بر دوشم نمی باشد غم منزل مرا

***

پیرو ما شو كه همچون خامه در راه سخن

پی به معنی می توان بردن ز نقش پای ما

***

صاحب سخن نجنبد از بهر قوت از جا

دایم به خانه خود روزی رسد زبان را

***

نیست باری در جهان سنگین تر از بار وجود

پشت خم شد، زندگی اما بسر بردیم ما

***

شب فراق تو ای آفتاب عالمتاب

لبالب است چو گردون ز داغ سینه ی ما

***

پیریم، نیست چهره ی زرباف باب ما

دستار نقره باف ز مو بسته ایم ما

***

چون شكست دست و پایم مرهمی دیگر نداشت

عاقبت بر خویش بستم تخته ی تابوت را

***

زنهار چشم خود را بر دست كس ندوزی

خالیست كیسه از زر پیوسته آستین را

***

به میل سرمه ماند پیش آن مه شمع كافوری

بیا پروانه روشن ساز امشب چشم غیرت را

***

مگذار از قلمرو تقدیر پا برون

سرمشق خویش ساز خط سرنوشت را

***

وضع ملایم بود تیغ زبان را سپر

تیره نسازد نفس آیینه آب را

***

تا دم از همسری زلف تو زد

می گزد مار زبان خود را

***

شده چشم سگان كوی جانان چار از شوقش

به چشم كم نبینید ای رقیبان استخوانم را

***

با سیه بختان بتان را التفاتی دیگر است

می كند خورشید و مه آیینه داری سایه را

***

اشعار آبدارم تا شد محیط عالم

انداختند در آب یاران سفینه ها را

***

بستر عشق است اینجا مرد می بازد جگر

گر همه شیر است افتاده ست بر قالین ما

***

شود آسوده گر یكجا كند دیوانه پا قائم

نباشد هیچ بیم از سنگ طفلان بید مجنون را

***

پروانه گو بمیر ز غیرت كه شمع را

روشن كنند خلق به خاك مزار ما

***

امشب نفسی زمزمه ی داشت مغنی

نی كرد بلند این سخن زیر لبی را

***

تا توانی عاشق معشوق هر جایی مشو

می كند خورشید سر گردان گل خورشید را

***

گرد كین شد دوستان را سد راه التفات

سینه صافی كو كزو روی دلی بینیم ما

***

در موسم بهار چو نرگس ز شوق می

سر می كشد ز گردن مینا پیاله ها

***

صورت معشوق هر جا جلوه گر گردد خوشست

كوهكن داند به از آیینه سنگ خاره را

***

كلبه ام را طاقت بار گران بام نیست

چون كمان بیرون كنم از خانه چوب تیر را

***

مرگ گوارا شود موی چو گردد سفید

لذت دیگر بود خواب دم صبح را

***

تا وصف قد نازك او پیش گرفته

حرفی به زبان غیر الف نیست قلم را

***

ملایم می شود در گفتگو هر كس كه كامل شد

كه دایم پنبه باشد در دهن مینای پر می را

***

جامم به غیر كاسه ی زانوی فكر نیست

باشد خیال تازه شراب كهن مرا

***

تو نونهالی و ما همچو ریشه ایم تو را

بود ترقی حسنت گل تنزل ما

***

ما باده ی عتاب ز لعل تو می كشیم

باشد می دو آتشه آب خمار را

***

به چشم كم مبین در نامه ی اعمال ما زاهد

كه می بارد ازین ابر سیه باران رحمت ها

***

بس كه جانش بر لب از رنج خمار ِ مِی رسید

در گلوی شیشه آب از پنبه می ریزیم ما

***

گر نباشد گل به فرق ما چو گلبن گو مباش

دسته ی چون گردباد از خار و خس بستیم ما

***

آدمی در عهد پیری بی خرد گردد غنی

می شمارم طفل خود را ریخت تا دندان مرا

***

از شرم توبه در عرقم، كو شراب ناب

باید متاع تر شده را داد آفتاب

رفتیم سوی یار و ندیدیم روی یار

مانند رهروی كه رود رو به آفتاب

تا كی فریب هستی موهوم می خوری

نتوان چو عكس آینه شد غرق در سراب

در حشر شد بر اهل گنه ابر رحمتی

انداختم چو دامن تر را به آفتاب

خوش دولتی ست فقر كه در كنج انزوا

فرش نی است سایه و فراش آفتاب

هر كس كه داد تن به بلا ایمن از بلاست

ویران كجا ز موج شود خانه ی حباب

گر خامه را ز كام برآید زبان چه دور

شد بحر شعر خشك تر از جدول كتاب

تا بر نیامده است ز كامم زبان غنی

چرخ سیاه كاسه چو كلكم نداد آب

***

آدم خاكی ز خامی دارد از می اجتناب

كوزه ی گل پخته چون گردد نمی ترسد ز آب

هر كه در راه سبكباری قدم زد چون حباب

هیچ جا پایش نلغزد گر رود بر روی آب

دختر رز از نگاه گرم افتد در حجاب

كاش افتادی گل ابری به چشم آفتاب

هست میل خوردن پان گلرخان هند را

عاشقان گویی كه از خون خودش دادند آب

نور حسن از دیده ی تر دامنان پنهان بود

بی نصیب از پرتو شمع است فانوس حباب

جای بینایی سواد دیده باشد نی بیاض

هیچ كس در روز فیض شب نمی بیند به خواب

از خجالت بر نمی دارد چو نرگس سر ز پیش

هر كه را فصل بهاران نیست در ساغر شراب

زاهد بی آبرو گر بر لب دریا رود

می شود موج حصیر از زهد خشكش موج آب

دامن مطرب مده از دست در فصل بهار

رشته ی گلدسته عیشت بود تار رباب

سرد مهری بس كه در دل های مردم جا گرفت

روی گرم از كس نمی بینیم غیر از آفتاب

تا غنی كرد اجتناب از می پرستان بیخودی

گشت عقل ما به رنگ نشئه پنهان در شراب

***

هر رگ گل رشته ای باشد به پای عندلیب

دام دیگر نیست حاجت از برای عندلیب

هست هر شاخ گلی عشرت سرای عندلیب

بر زمین كی می رسد در باغ پای عندلیب

تا وزید از گلشن كوی تو بادی در چمن

باشد از گل آتشی در زیر پای عندلیب

گل به رنگ شعله ی خس از چمن پرواز كرد

گرم تا در آشیان گردید جای عندلیب

هیچ تخمی نیست ضایع در زمین پاك عشق

خنده های گل دمید از گریه های عندلیب

از صدای خنده ی گل می شود روشن كه نیست

هیچ صوتی دلگشاتر از نوای عندلیب

نو عروسان چمن مشتاق دیدار تواند

هست در گلزار كویت گل به جای عندلیب

شد زمین شعرم از گل های مضمون گلشنی

هست هر بیتی درو عشرت سرای عندلیب

بال بلبل را به جای دسته ی گل بسته ایم

برد از خود بس كه ما را ناله های عندلیب

***

ز بیم هجر و امید وصال آن محبوب

گداخت خامه و نالید در كفم مكتوب

خضاب موی زلیخا مگر كند یوسف

كه برده است سیاهی ز دیده ی یعقوب

هوای گوشه نشینی اگر پذیرد رنگ

توان بسان كمان ساخت خانه ی یك چوب

غنی چو صحن چمن در بهار رنگین است

شبیه خامه ی نقاش می شود جاروب

***

گر برود لحظه ای نرگس مستش به خواب

عشوه به رویش زند از عرق فتنه آب

گر نه صفای تنت هوش رباید چرا

پیش دم صبح هست آیینه آفتاب

***

نگشت خواب هم آغوش دیده ی پر آب

فسانه ایست كه می آید از رطوبت خواب

***

پر شد به دور لعل تو پیمانه ی شراب

ترسم دگر خراب شود خانه ی شراب

***

چنان دزدیده از شمشیر او آب

كه شد ناسور زخمم چشم پر آب

***

دست را كوته مكن از آستین

پای چون شد لنگ در دامان طلب

***

نفس من شده از سوختگی خاكستر

گر شود آیینه روشن ز دم من چه عجب

***

مژه ام بر مژه از جوش حلاوت چسبید

دیدم از بس كه به خواب آن لب شیرین امشب

***

در نمكزار سواد هند شادابی كم است

گر در آنجا سبزه ی باشد ز تخم آدم است

مرده دل چون كور از آسیب دوران بی غم است

خنده باشد بر لبش گر عالم را ماتم است

***

گلشن كشمیر را امسال شادابی كم است

گر گل ابری نمایان است آن هم بی نم است

از بدن ها در هوای گرم می جوشد عرق

گر بود خاك رطوبت خیز خاك آدم است

در جهان نتوان نشان از سیر چشمی یافتن

چشمه ی خورشید هم محتاج آب شبنم است

گرد غم شوید ز دل ها گریه در بزم سماع

هست در فریاد چشم نی كه خالی از نم است

زردی رخساره ی عشاق بر اهل تمیز

می كند روشن كه عشق اكسیر خاك آدم است

***

موی سر كردم سفید اما خیالت در سر است

اخگری پنهان ته این توده ی خاكستر است

خواب راحت در حقیقت مایه ی دردسر است

هر كه دارد این مرض پیوسته صاحب بستر است

از خدنگت مرغ دل پهلو به تركش می زند

كز درون یك دسته پیكان وز برون مشت پر است

گز محبت در میان باشد تكلف گو مباش

شیر مادر در حلاوت بی نیاز از شكر است

كس ز فیض بحر جودش در جهان محروم نیست

پشت ماهی پر درم مشت صدف پر گوهر است

بسته شد هر چند در یك بحر معنی های تر

معنی مردم حباب و معنی من گوهر است

ناتوان گشتیم چندان كز برای قتل ما

تیغ ابروی بتان را مو به جای جوهر است

داغ می باشد علاج زخم چون ناسور شد

درد بی درمان ما را چاره درد دیگر است

با تو شیرین را نسنجد كوهكن در دلبری

در ترازو گر چه یك سو سنگ یك سو گوهر است

می كند خورشید و مه آیینه داری سایه را

با سیه بختان بتان را التفات دیگر است

***

پیر شد زاهد و از راز درون بی خبر است

قد خم گشته ی او حلقه ی بیرون در است

حیرتم كشت كه چون از سر عشاق گذشت

آب شمشیر كه خون ریز مرا تا كمر است

آب چون نیست گذارد به دهن تشنه عقیق

دیده بی نم چو شود مایل لخت جگر است

زهر چشم تو چنان كرد سرایت در من

كه مرا پوست به تن سبز چو بادام تر است

تیغ خونریز كه گردید علم از كمرت

جانفشانان تو را سوی عدم راهبر است

گر دهی تن به بلا به كه ندزدی پهلو

كشتی از سیل بود ایمن و پل در خطر است

ناوك ناز تو در دیده ی من جا دارد

تیر مژگان تو را مردم چشمم سپر است

هر كه پرسد ز غنی وجه شكست رنگم

دانم از سنگ دلی های بتان بی خبر است

***
تا سرمه دان سیاهی چشم تو دیده است

در چشم خویش میل ز خجلت كشیده است

سوز دلم چو شمع به جایی رسیده است

كز تخم اشك من گل آتش دمیده است

گردید راز عشق ز پوشیدن آشكار

دندان بخیه پرده ی ما را دریده است

قوس قزح اگر چه به گردون كشیده سر

ابروی یار دیده و رنگش پریده است

یك موی فرق نیست میان دو ابرویت

خوش مصرعی به مصرع دیگر رسیده است

زین پیشتر حلاوت شهد اینقدر نبود

زنبور دانم آن لب شیرین مزیده است

افتاد گل ز دیده ی یعقوب همچو اشك

دانم نسیم مصر به كنعان وزیده است

در حیرتم كه آیینه امروز صبحدم

روی كه دیده است كه روی تو دیده است

در زندگی به خواب نبیند كسی غنی

آسایشی كه دل ز پس مرگ دیده است

***

مگر با سرمه ات چشم آشنایی است

كه كار چشم خوبان سرمه سایی است

نماز پارسا بی مطلبی نیست

سلام او سلام روستایی است

به زلف او رسیده در سیاهی

چرا بختم خجل از نارسایی است

به گردون گر رود كاری نسازد

كه آه بوالهوس تیر هوایی است

به لفظ چرب و نرمی روغنی هست

كزو روشن چراغ آشنایی است

بسان اشك شمع از تیره بختی

گریزان چشم من از روشنایی است

ز دامش كی توان پرواز كردن

پرد گر رنگ رو هم بی وفایی است

ز شرم انگشت دارد در دهان طفل

سر پستان گرفتن هم گدایی است

جز ابرویی نمانده در جبینش

ز بس مه بر درش در جبهه سایی است

نبیند فیض شب را روز در خواب

بیاض دیده را كی روشنایی است

غنی از ننگ نام زر نگیرد

كه نام زر گرفتن هم گدایی است

***

سر نامه ی مكتوب تو سر رشته ی كین است

سطری كه درین نامه بود چین جبین است

آسوده ام از گرمی خورشید قیامت

كز لطف تو هر نامه سیه سایه نشین است

بر روی زمین هیچ كس آسوده نباشد

گنجی بود آرام كه در زیر زمین است

ما زندگی از دیدن رخسار تو داریم

آخر نگه ما نفس باز پسین است

پروانه به تعظیم برد نام من امشب

مومی مگر از شمع مرا زیر نگین است

روشن به قناعت شود آیینه ی باطن

ماهی كه دل افروز بود نان جوین است

ساغر زدن سبز خطان بی مزه ی نیست

صهبا كشی ریش سفیدان نمكین است

از مرگ خودم شاد كه آن زلف سیه پوش

گردید پریشان ز غم و خاك نشین است

گر بام و درش هست یكی كی روم از جا

ویرانه ی من هم چه كم از خانه ی زین است

شمع و پر پروانه در آید به نظرها

تا پای نگارین تو در دامن زین است

كاری به فلك مردم آزاده ندارند

هر سرو كه دیدیم غنی خاك نشین است

***

بالش خوبان ِ دگر از پر است

شوخ مرا فتنه به زیر سر است

پیش لب یار كه جان پرور است

هر كه زند دم ز مسیحا خر است

مرده ام از حسرت آغوش او

جان من امروز كه را در بر است

بر لب خمیازه كشم در خمار

بخیه اگر هست خط ساغر است

بی رخت از بس كه ندارد صفا

آینه گویا كف روشنگر است

آب بود معنی روشن غنی

خوب اگر بسته شود گوهر است

***

تا كار تو بیداری شب های دراز است

چشمت در فیضی است كه بر روی تو باز است

افتادن و برخاستن باده پرستان

در مذهب رندان خرابات نماز است

می نیست چو در كاسه مرا رعشه در اعضاست

دستم به نظر پنجه ی طنبور نواز است

چون بال گشایم كه درین صیدگه دهر

از دام همه روی زمین سینه ی باز است

گر پرده ی ناموس كس از ناخن مطرب

در بزم طرب پاره نشد پرده ی ساز است

***

چون آستین همیشه جبینم ز چین پر است

یعنی دلم ز دست تو ای نازنین پر است

گل كرد استخوان به تن از چشم داغ ها

مانم به كاغذی كه ز نقش نگین پر است

هر چشم نی ز نغمه ی شیرین لبالب است

زنبور خانه ایست كه از انگبین پر است

هر كس به درگه كرمت برد تحفه ای

ما را ز دست خالی خود آستین پر است

جز زیر خاك جای من خاكسار نیست

روی زمین ز مردم بالانشین پر است

***

بس كه مانند كمان پیكرم از پیری كاست

تا نگیرد كمرم كس نتوانم برخاست

شد شكر آب ز شرم سخن شیرینم

گر میان من و طوطی شكر آبست بجاست

تا نسوزد نكند میل بلندی چو سپند

چشم بد دور ازین اختر طالع كه مراست

گر كسی می نخرد غم مخور ای باده فروش

این متاعیست كه چون كهنه شود بیش بهاست

عمرها شد كه به گرداب جنون افتادیم

كف این بحر پر آشوب ز مغز سرماست

***

حرف دنیا گوش كردن كار اهل هوش نیست

مغز سر فرزانه را چون پنبه های گوش نیست

ای خوشا حال سبكباری كه در راه طلب

خانه بر دوش است و بار خانه اش بر دوش نیست

گر به بزم می چراغی نیست روشن گو مباش

غلغل مینا كه باشد شمع ما خاموش نیست

استماع دوستان آورد ما را در سخن

پرده های ساز ما جز پرده های گوش نیست

***

چنان بی تاب شد از اشتیاق كشتنم تیرت

كه بیرون چون نگاه تیر رفت از چشم زهگیرت

پرد چون شوق ما مانند سوفار از پی تیرت

عجب نبود گر از خود پر بر آرد چشم زهگیرت

بترس از زاریم ای سنگدل بیداد كمتر كن

كند چون تیغ كوه از ناله ام فریاد شمشیرت

چو عكس آیینه از جا در آید صورت شیرین

به سنگی گر كشد در بیستون نقاش تصویرت

***

شعر اگر اعجاز باشد بی بلند و پست نیست

در ید بیضا همه انگشت ها یك دست نیست

بحث كج در طبع شاعر میخلدنی دخل راست

طاقت خار است ماهی را و تاب شست نیست

ای دل از موج سراب نرمی دشمن بترس

بهر ماهی حلقه های دام كم از شست نیست

تا سرش از بوی می شد گرم خم ها را شكست

هیچ كس در دور ما چون محتسب بد مست نیست

***

خاك از تیغ فراقم به جگر زخمی داشت

كفنم مرهم كافور بران زخم گذاشت

تهمت خانه نشینی نپسندید به خویش

ور نه مجنون گله از سختی زنجیر نداشت

بر نداریم ز اشعار كسی مضمون را

طبع نازك نتواند سخن كس برداشت

تنش از تیر جفای تو نیستان گردید

علم شیر دلی هر كه به عالم افراشت

***

نی چشم مست او به شكر خواب رفته است

بخت سیاه ماست كه در خواب رفته است

تا دیده ایم صبح بناگوش یار را

از چشم ما چو چشم گهر خواب رفته است

این نقش پای نیست كه افتاد بر زمین

پای سلوك ماست كه در خواب رفته است

غفلت نگشت محرم خلوت سرای ما

بیرون ز چشم حلقه ی در خواب رفته است

چون آسیا مپرس ز آسایشم غنی

كز چشم من بگرد سفر خواب رفته است

***

معنی صاف كه در قالب الفاظ بد است

هست آیینه صافی كه نهان در نمد است

چه عجب گر چمن حسن تو را دارد سبز

خال نیل تو كه تخم گل هر چشم بد است

گر ز دم سردی این تیره دلان آگه نیست

از چه رو جامه ی آیینه قبای نمد است

تا شد انگشت نما طره ات از حسن قبول

شانه بر گیسوی خوبان دگر دست رد است

خاك را گل بكن از گریه غنی در پیری

حلقه ی قامت خم قالب خشت لحد است

***

از نمازم نیست مطلب غیر جست و جوی دوست

می روم از اشتیاق افتان و خیزان سوی دوست

ماه نو نتواند از روی خجالت شد سپید

چون سیاهی می كند از گوشه ی ابروی دوست

توتیای چشم مه جز پرتو خورشید نیست

ما به نور دوست می بینیم حسن روی دوست

چهره ی خود گر چه ماه از چشمه خورشید نیست

گرد خجلت بر رخش هست از صفای روی دوست

یك نفس منشین غنی غافل ز دامنگیریش

تا نگردی خاك هرگز بر مخیز از كوی دوست

***

قوت بازو نیاید بی صفای دل به كار

تیغ تا در زنگ باشد برگ كاهی بیش نیست

آتش از سوز دلم چون دود می پیچد به خویش

شعله ی دوزخ به چشمم برگ كاهی بیش نیست

زور بازو مرد را وابسته ی مشت زر است

دست خالی در حقیقت آستینی بیش نیست

كم ز حیوانات باشد پیش ارباب تمیز

آدمی كز انفعال جرم سر در پیش نیست

***

گنبد گردون ز سوز عشق او گرمابه ایست

موج هر دریا ز شوقش ماهیی بر تابه ایست

روی گرم اهل دنیا آفتاب محشر است

ای خنك آن كس كه زیر خاك در سردابه ایست

هر كه چون من زد قدم در راه استغنا غنی

اطلس گردون به پای همتش پا تابه ایست

***

بی تعب در منزل مقصود كس را بار نیست

نزدبان این سرا جز راه ناهموار نیست

تار زلف یار از چنگش مگر افتاده بود

شانه در فریاد امشب كم ز موسیقار نیست

رشته را از پنبه ی توحید تا منصور بافت

اختلافی در میان سبحه و زنار نیست

***

عنان نفس كشیدن جهاد مردان است

نفس شمرده زدن كار اهل عرفان است

مریز آب رخ خود برای نان زنهار

كه آبرو چو شود جمع آب حیوان است

بلاست نفس عنان چون ز دست عقل گرفت

عصا چو از كف موسی فتاد ثعبان است

معطر است دماغم ز خوردن صهبا

مگر پیاله ام امشب سفال ریحان است

***

اشك گلگون شراب گلفام است

بخیه ی آستین خط جام است

بر زمین تا رسیده دانستم

حلقه ی زلف حلقه ی دام است

بهر صید همای ناوك او

جوهر استخوان من دام است

***

ز گریه ام نه همین چشم تر سفید شده است

كز آب دیده مرا موی سر سفید شده است

به رنگ آبله ی پای در سفر ما را

ز شوق صبح وطن چشم تر سفید شده است

به چشم خود نتوان دید صبح پیری را

خوشم كه دیده ز مو پیشتر سفید شده است

***

با دوست اگر دم زنم از قرب چه دور است

كم نیستم از سایه كه همسایه ی نور است

درویش به سامان كه روان شد نبرد جان

برگ سفر اهل قناعت پر مور است

با مرده دلان چند نشینی به مساجد

خمخانه نشین باش كه خم زنده به گور است

***

دایم به راه شوق جلوریز می رود

گلگون اشك را مژه ام تازیانه ایست

خارا ز سخت جانی فرهاد ساخت رو

بر سنگ خاره صورت شیرین بهانه ایست

غافل مشو ز عاقبت كار خود غنی

دل نه به خواب مرگ كه دنیا فسانه ایست

***

دل منور كی شود در ظلمت آباد بدن

شمع را روشن نمی سازند تا در قالب است

زنده نتوان بود بی لعلت كه مشتاق تو را

یا لب شیرین تو یا جان شیرین بر لب است

دانه ی دام ملائك بر زمین افتاده است

كس نمی داند در گوش است یا خال لب است

***

می پذیرد ز خموشی دل بی نور و صفا

نفس سوخته خاكستر این آیینه ست

می توان دید ز هر ذره فروغ خورشید

دل اگر صاف شود روی زمین آیینه ست

عاقل از نام برد پی به نشان همه كس

جوهر ذاتش اگر هست، نگین آیینه ست

***

بس كه آزرده ام از دیدن مردم چه عجب

مردم دیده اگر از نظرم افتاده است

تكیه تا چند كنی بر نفسی همچو حباب

چشم بگشای كه هستی گرهی بر باد است

مشت خاری كه خلیده است به پای مجنون

شانه شد موی سرش را كه دراز افتاده است

***

كلبه ی ما گر چه بی روزن چو فانوس است لیك

بزم یاران از چراغ خانه ی ما روشن است

شمع می گوید به اهل بزم با سوز و گداز

سر بریدن پیش این سنگین دلان گلچیدن است

نیست جز افسوس خوردن حاصل كشت جهان

آسیا گردانی ما دست بر هم سودن است

***

می نوازد ساز عیش آن دم كه طامع یافت قوت

باشد از پای مگس مضراب تار عنكبوت

می شود پیمانه پر از كثرت نعمت غنی

خضر وقت است آنكه قانع شد به قوت لایموت

***

در اضطراب از شب تارم ستاره هاست

یا در میان سوخته كاغذ شراره هاست

دل های عاشقان بره دوست آب شد

اما به پای نازك او شیشه پاره هاست

***

چهره اش از سبزه ی خط گلستان تازه ایست

در ریاض حسن گلرویان خزان تازه ایست

گر چه ما را نیست چون آیینه جز یك نان خشك

هر نفس در خانه ی من میهمان تازه ایست

***

در بیابان طلب رهگذری نتوان یافت

كه بهر گام نشانی ز سری نتوان یافت

گوش غواص شنید از لب خاموش حباب

دم نگهدار كزین به گهری نتوان یافت

***

می نماید سخنم ساده ولی بی ته نیست

از ته چشمه ی آیینه كسی آگه نیست

هست راه كمر آن زلف سیه را در پیش

هیچ هندو به جهان نیست كه او گمره نیست

***

چنان آن نازنین نازك دماغ است

كه او را بوی گل دود چراغ است

ز مهر نامه اش گردید روشن

كز او هر كس كه دور افتاد داغ است

***

هر كس شراب آن لب جان بخش خورده است

آب حیات در نظرش خون مرده است

پروانه راز چشم پرد صبحدم چراغ

خوش سیلیی ز پنجه ی خورشید خورده است

***

خدا زبان مرا چرب و نرمیی داده است

هزار شكر كه نانم به روغن افتاده است

به جنب طاقت من كوه سست بنیاد است

نظر به چشم ترم ابر كاغذ باد است

***

عاشقان را جنبش مژگان چشم یار كشت

عالمی را اضطراب نبض این بیمار كشت

***

چون ز كسی در جهان چشم گشایش نیافت

كار فرو بسته را دل به خدا واگذاشت

اهل دل از ترك خواب سیر فلك می كند

عیسی وقت خود است هر كه شبی زنده داشت

***

پیوسته دلم صاف ز گرد خط یار است

جاروب كش خانه ی آیینه غبار است

معذور بود زاهد اگر جام نگیرد

كز دانه ی تسبیح كفش آبله دار است

***

عالم از سیل اشك ما دریاست

گر غباری بود به خاطر ماست

می ولای می است آب و گلم

در تنم روح نشئه ی صهباست

***

بی چراغ است اگر بزم خیالم غم نیست

مصرعه ی ریخته شمعی است كه در عالم نیست

گر میسر نشد اسباب نشاطم غم نیست

پیش من چین جبین از لب خندان كم نیست

***

بگذشت چون ز خونم مژگان یار برگشت

هر چند بر نگردد تیر از كمان چو بگذشت

در چشم اهل بینش دنیا تمام بازیست

این انجم و فلك را دانند بیضه و تشت

***

داغم كه دل صاف مكدر ز جهان رفت

چون آب روان آمد و چون ریگ روان رفت

قانع شوو بر خویش مكن راه طلب وا

تا سد رمق هست به جایی نتوان رفت

***

چه غم ازین كه بط باده سست پرواز است

كه در گرفتن رنگ پریده شهباز است

به جای بخیه زند بس كه خنده بر زخمم

همیشه سوزن بی رحم را دهن باز است

***

توبه از می نكنم در پیری

می كشی در شب مهتاب خوش است

تا به كی تشنه ی خونم باشد

تیغ را گر بدهی آب خوش است

***

چشم سفید زد در اشك مرا به خاك

حرفیست اینكه پنبه نگهبان گوهر است

هر دم به بزم می ز سبو می رسد به گوش

دستی كه بی پیاله بود خشك بهتر است

***

بی می به رنگ غنچه نشستیم تنگدل

ساقی ز شاخ شیشه گل پنبه چیدنیست

رسوا شود كسی كه سخن چین بود غنی

هر جا كه خامه ایست زبانش بریدنیست

***

كی به خلقی می توان شد با تن تنها طرف

ملك گیری سهل باشد گوشه گیری مشكل است

معنی آرام را هرگز نفهمیدم كه چیست

هرزه گردم چون قلم با آنكه پایم در گل است

***

چنان به روی زمین نقش حسن تابیده است

كه زال چرخ به چشمم بت هلال ابروست

گمان مبر كه گذشتست از جهان مجنون

هنوز خانه ی زنجیر در تصرف اوست

***

طوطیان را ز بس كه كرد اسیر

دام صیاد سبزه ی چمن است

كرد قالب تهی چو دید تو را

شمع اكنون به صورت لگن است

***

پیش صیاد روم بال فشان از سر شوق

گر بدانم غرضش ریختن بال من است

هیچ گه لب نكند باز به دشنام رقیب

من به تنگ آمدم از یار كه پر بی دهن است

***

از سوز سخن نال قلم رشته شمع است

گر نامه ی من شد پر پروانه عجب نیست

گو دست بشویند طبیبان ز علاجم

چون شمع عرق كردن من دافع تب نیست

***

قاصد چه احتیاج كه طومار اشتیاق

چون جاده خود رسد ز درازی به كوی دوست

چون شانه گشته ام همه تن پا ولی چه سود

راه گریز نیست ز زنجیر موی دوست

***

زاهد از مسجد، من از میخانه رسوا گشته ام

هر كسی را طشت از بام دگر افتاده است

***

از كنارم دختر رز كرد تا پهلو تهی

كار من اكنون غنی با طفل اشك افتاده است

***

پر بافته آیند به هم طوطی و بلبل

در مجلس احباب مگر گلشكری هست

***

چون نامه كه مردم به سفیداب نویسند

در كاغذ این چشم سفیدم رقمی نیست

***

اهل دل از ترك خواب سیر فلك می كند

عیسی وقت خود است هر كه شبی زنده داشت

***

در بهار از بس كه جیب یار لبریز گل است

آشیان بلبلان مست جام پر مل است

***

از سلوك صاحب باطن كسی آگاه نیست

می رود بر آب و نقش پای او در راه نیست

***

خرمن عمرش تلف شد هر كه از كس زر گرفت

داد سر بر باد چون در شمع آتش در گرفت

***

شكل گردون گره و صورت اختر گره است

كارم از انجم و افلاك گره در گره است

***

صبا دمی كه به سودای زلف او برخاست

مرا زرشك به تن همچو شانه مو برخاست

***

مدام از حبابست ساغر به دست

شده می به دور لبت می پرست

***

دل بس كه مكدر ز جهان گذران است

چون شیشه ی ساعت نفسم ریگ روان است

***

ز شوقت چاك جیب غنچه ها تا دامن افتاده است

بیا كز انتظارت گل به چشم گلشن افتاده است

***

مرا چون كار با شب های تار است

چرا غم اختر دنباله دار است

***

مرا به خانه سفالی ز بینوایی نیست

خوشم كه در كف من كاسه ی گدایی نیست

***

شمشیر او هلاك رگ دل بریدن است

این آب نیز تشنه ی منزل بریدن است

***

شب كه در مد نظر آن گیسوی پرتاب داشت

مردم چشمم ز مژگان شانه را در آب داشت

***

نو بهار است چمن رونق دیگرگون یافت

شاه انجم به جهان دولت روز افزون یافت

***

دل كه باشد در تن افسرده خون مرده است

لعل تا در سنگ باشد آتش افسرده است

***

تكمه نبود كه سر از جیب برون آورده است

جامه ات گوی ز پیراهن یوسف برده است

***

سجده در مسجد و در میكده پیمانه خوش است

گریه در خانقه و خنده به میخانه خوش است

***

از برمن رفت آن شوخ و غم او مانده است

داغ و زخمی بر دلم زان چشم و ابرو مانده است

***

روزی كه شانه زلف تو را یاد كرده است

پهلو تهی ز صحبت شمشاد كرده است

***

كشمیر از صباحت روشنگر جمال است

حسن سیاه آنجا گر هست خط و خال است

***

خوشه چینان را درین مزرع امید توشه نیست

حاصل نه خرمن افلاك جز یك خوشه نیست

***

آن شوخ به قتل من دل خسته میان بست

در مرثیه ام معنی باریك توان بست

***

یار در چشم نگه سرگرم جست و جوی اوست

پرده های دیده ام گویا نقاب روی اوست

***

نیك و بد كس گوش نكردن همه هوش است

مغزی كه بود در سر كس پنبه به گوش است

***

ما را به غیر داغ جگر در ایاغ نیست

چون لاله درد ساغر ما غیر داغ نیست

***

گر بودش كار به خم ها به جا است

پیر مغان رنگرز چهره هاست

***

ترك گویایی ز دخل نكته گیران رستن است

بستن لب خوشتر از مضمون رنگین بستن است

***

خواب شیرین طفل اشك از چشم تر دزدیده است

تا نگه كردیم این كودك شكر دزدیده است

***

سالكان راه عشق آسان ز خود بگذشته اند

تا كمانش پب به روی آب پیكان بسته است

***

از پی روزی همه روزینه داران عاجزند

معنی روزینه گویی سلب روزی بوده است

***

همچو آتش روشن از من بود شمع هر مزار

من كه مردم كس چراغی بر سر خاكم نسوخت

***

نمی كند به من ناتوان نگه آن شوخ

ز بیم آنكه بگویند ناتوان بین است

***

از موج كجا بسته شود رخنه ی گرداب

بر زخم دلم بخیه زدن نقش بر آب است

***

در هر نماز دست به زانو چرا زند

زاهد اگر ز كرده پشیمان نگشته است

***

آیینه شد از عكس رخش محمل لیلی

حق بر طرف اوست كه دیوانه ی خویش است

***

سعی مفلس كی به جایی می رسد

آدم بی برگ تیر بی پر است

***

در موج خیز گریه ی من تا كند شنا

دریا به پشت خویش كدوی حباب بست

***

بس كه با تاریكی شب های غم خو كرده بود

عاقبت پروانه در پای چراغ آرام یافت

***

سنبل زلف كه در گلشن بزم است امشب

كه گل شمع ز بویش گل شب بو شده است

***

غنی زیر زمین اهل فنا را

بود عیشی كه بر روی زمین نیست

***

از شرم زهد خشك به میخانه تر شده است

گر بعد ازین وضو نكند پارسا رواست

***

چشم نرگس پیش چشمت كی تواند شد سفید

چشم تو هر چند بیمار است اما زرد نیست

***

تكرار می كند سخنم را به صد زبان

هر جا كه در قلمرو عالم سفینه ایست

***

عاقل آن به كه بود چشم به راه مردن

از پی بی بصران خواب به از بیداری است

***

كرد سوراخ خدنگ تو نشان را و گذشت

استخوانی كه هدف بود كنون شست شده است

***

باد صبا به گلشن حسن تو ره نیافت

آن غنچه ی دهن به نسیم سخن شكفت

***

تا دید سر برهنگی طفل اشك ما

دریا به دست موج كلاه حباب دوخت

***

مانند نقش خاتم كز موم سر بر آرد

گر تن دهی به نرمی گردد بلند نامت

***

با آه جگر سوز روانم به ره عشق

شمعم كه به جز شعله مرا برگ سفر نیست

***

محتسب خواهی كنی بیكار گر خمار را

شیشه های دانه ی انگور می باید شكست

***

سر رشته ی تحریر نیفتاد به دستم

جز خط كف دست مرا دستخطی نیست

***

نی ز پای خم خبر دارم نه از دست سبو

دست و پا گم كرده ای چون من درین میخانه نیست

***

كسی كه زنده به اظهار زندگی باشد

دمی كه گشت ز دعوا خموش گویا نیست

***

كشتی من چون بود ایمن درین بحر از شكست

لنگر از سرگشتگی سنگ فلاخن گشته است

***

دلم تا صید كرد آن صید افكن صاحب نام است

كه نقش بال طاووسم نگین حلقه ی دام است

***

حسنی كه سفید است ندارد مزه چندان

همرنگ نمك هست و لیكن نمكین نیست

***

ز سیل اشك ما در عالم خاك

غباری گر بود در خاطر ماست

***

بوریا فرش من و فرش توانگر قالین

شیر قالین دگر و شیر نیستان دگر است

***

سپرش وقت بذل پر ز زرست

محك نقد همتش سپر است

***

در سماع نغمه چاك از بس كه شد پیراهنم

در لباسم غیر تار چند چون طنبور نیست

***

بدور كفر زلف او به هر جا زاهد خشك است

بسان مهره ی تسبیح زنارش در آغوش است

***

كس نمی گیرد خبر یك دم ز حالم در خمار

بی كسم تا نشئه ی می از سرمن من رفته است

***

از بستن حنا چه كنی رنجه دست خویش

مشق اسیر كردن خونین دلان بس است

***

از گریه آب تیشه ی فرهاد ریختم

چشمی كه شد سفید كم از جوی شیر نیست

***

دست از جان شستن آسانست در شب های هجر

می توان چون شمع خون خود به رنگ آب ریخت

***

خلق سر گردان همه از قحط آب و دانه اند

هر كه را دیدیم غیر از آسیا در گردش است

***

مردان كنند عار ز پوشیدن سلاح

نامرد بی سپر چو بود حیز بی دف است

***

چنان ز سیر چمن دل شكسته ام بی می

كه سبزه در ته پایم چو ریزه ی میناست

***

گشته تا باد خزان پرده در خانه ی ما

كاغذ روزن ما كاغذ بادی شده است

***

آمد بهار و نرگس در هر طرف بگلشن

واكرده چشم گوید جای نگاه خالی است

***

پر بر آورد و نیاورد سر از بیضه برون

بیضه ی بلبل ما بالش پر گردیده است

***

دست كوته را مكش از آستین

پای چون شد لنگ در دامان خوش است

***

یوسف مصر تجرد داند

پیرهن هیچ كم از زندان نیست

***

كند در هر قدم فریاد خلخال

كه حسن گلرخان پا در ركابست

***

رسد به گوش من آواز هر دم از لب گور

بیا كه خاك ز شوق تو چشم در راه است

***

گرد غربت بر جبین داریم همچون گردباد

تا هوای هرزه گردی بر سر ما خانه ساخت

***

گلی نشكفت تا من عندلیب این چمن گشتم

گره از آشیان من به كار گلبن افتاده است

***

ضبط نگه ز ناز مكن موسم گل است

بگشا تو نیز چشم كه نرگس شكفته است

***

تا می رسد سخن به لبش سبز می شود

زان خط پسته ای كه به گرد دهان اوست

***

روز قتل از تیغ جان بخش تو سر پیچیده ام

تا قیامت خون ما بر گردن ما مانده است

***

چشم كرم مدار ز شاهان كه جز نمد

آیینه خلعتی ز سكندر نیافته است

***

از مرگ فارغیم به یاد خط لبت

گردیست اینكه راه عدم را گرفته است

***

امشب كه از سوز درون نبضم چو تار شمع بود

تعویذ بر بازوی من همچون پر پروانه سوخت

***

شب كه از سوز درون نبضم چو تار شمع بود

بستن تعویذ من حكم پر پروانه داشت

***

كوتاه نظر گشته ام از گریه تو گویی

هر قطره ی اشكم گره تار نگاه است

***

بگذر از خویش چو بینی دهن یار غنی

دل به هستی چه نهی راه عدم در پیش است

***

بی ریاضت نشود نشئه ی عرفان حاصل

تا كدو خشك نگردید می ناب نیافت

***

چون توانم ره صحرای جنون طی كردن

بخیه ی كفش مرا آبله ی پا شده است

***

هر حلقه ی زلف تو دهانی شده از شوق

بگذار كه یك بار ببوسد كف پایت

***

گل به بستان هنر نیست جز افسوس غنی

پر طاووس بود داغ كه كم پرواز است

***

طاقت برخاستن چون گرد نمناكم نماند

خلق پندارد كه می خورده است و مست افتاده است

***

نه در به گوش خود آن ماه دلستان انداخت

كه مار كاكل او مهره از دهان انداخت

***

از بس كه داغ جلوه ی او گشت در چمن

مانند شعله سرو سرا پا در آتش است

***

ما تنگ ظرفان حریف اینقدر سختی نه ایم

دانه ی اشكیم و ما را گردش چشم آسیا است

***

هر سوز تغافل نمك زخم نگاهی است

حرفیست كه بر حال اسیران نظری نیست

***

تغافل تو مرا خوش نماید از لطفت

كه این بهر كس و آن خاصه از برای من است

***

عاقبت مكتوب ما را سوی او پروانه برد

تاب سوز نامه ام بال و پر دیگر نداشت

***

هوای رقص شان اندام می ریخت

چو برگ گل كه از بادام می ریخت

***

پا بس كه كشید در سفر رنج

شد خانه نشین چو اسب شطرنج

***

روشندلان ندارند از هم غبار كلفت

كی زنگ می پذیرد آیینه از دم صبح

***

چو سر به پای تو سودم ز درد سر رستم

حنای پای توام كرد كار صندل سرخ

***

بلبل شوخ مرا رام نسازد صیاد

تا ز تار رگ گل دام نسازد صیاد

همچو گل مشت پرم بی خبر از پرواز است

گو قفس را چو سبد بام نسازد صیاد

نقد بی قدر بود نقش سر طاووسم

اگرش سكه زد از دام نسازد صیاد

دام در دور لبش نقش نگین خواریست

خویش را بیهده بد نام نسازد صیاد

چون بط می نتواند كه مرا رام كند

دام را تا ز خط جام نسازد صیاد

مرغ دل شیفته ی سبزه ی صحن چمن است

دام را خط لب بام نسازد صیاد

***

معنی بیضه ی فولاد به من روشن كرد

سخت گیری كه مرا در قفس آهن كرد

شب كه پروانه به پیش دل من جزو كشید

شمع آورد سواد الف و روشن كرد

تا كند از رخ زیبای تو در یوزه ی حسن

جیب را غنچه ی گل چاك زد و دامن كرد

به چمن رفتی و از بهر نثار تو صبا

امتحان زر گل بر محك سوسن كرد

چون كنم شكوه ز كم حاصلی مزرع خویش

هست مور آنقدر آنجا كه توان خرمن كرد

هیچ گه دم نزد از دوختن چاك دلم

رشته هر چند زبان در دهن سوزن كرد

***

چو مرغ دل به بستان بی تو در پرواز می آید

به چشمش صحن گلشن سینه ی شهباز می آید

بط صهبا به دستی كاسه ی طنبور در دستی

پی صید دل رندان به طبل و باز می آید

نشانی نیست در خمخانه ی خاك از می عشرت

ز جام خالی نرگس همین آواز می آید

به رقص آید چو كار افتد بسر صاحب تردد را

كه قاصد از پر مكتوب در پرواز می آید

فتد چون رخنه ی در كار بگشاید در روزی

ز سنگ آسیا در گوشم این آواز می آید

ز تحریك زبان دایم به هر سو می رود شعرم

چه مرغست اینكه از یك بال در پرواز می آید

***

كار گره گشا نشود در زمانه بند

هرگز كسی ندیده در انگشت شانه بند

یك دم نگشت سیر بیابان نصیب من

گشتم چو ریگ شیشه ی ساعت به خانه بند

گرم طلب به وصل نماند ز اضطراب

تیری كه تیز جست نشد در نشانه بند

ای عندلیب بهر تماشای عكس گل

بر روی آب همچو حباب آشیانه بند

تا كی چو گردباد توان برد هرزه گرد

خود را چو نقش پای به یك آستانه بند

آخر ز پرخوری شكمت چاك می شود

تا چند چون انار كنی دل به دانه بند

مانند گل غنی گره كیسه باز كن

تا چند زر چو غنچه كنی در خزانه بند

***

لب لعلت چو مقابل به می ناب شود

ساغر باده ز خجلت چو حباب آب شود

عاشق از آرزوی مرگ چو بی تاب شود

زر به قاتل دهد  ار كشته چو سیماب شود

فیض چون گرسنه چشمان نبرد كس ز كریم

آب دریا همگی صرف به گرداب شود

سر خود را اگر از سرو بتابد قمری

طوق بر گردن او تیغ سیه تاب شود

زهر چشم تو ز بس كرد سرایت در وی

چه عجب زهره ی بادام اگر آب شود

هر تهی كاسه درین بحر بود سرگردان

حل این معنی پیچیده ز گرداب شود

ره به جایی نبرد هر كه ز خود بی خبر است

نقش پایی بود آن پای كه در خواب شود

بخت شورم شده از بس كه گلوگیر غنی

گر چكانی بلبم شیر نمك آب شود

***

زنده در گورم اگر گردش افلاك كند

به كه در مرگ عزیزان به سرم خاك كند

می كنم گریه ز آلودگی دامن خویش

اشك تا دامن آلوده ی من پاك كند

باده ی عیش نشوید ز دلم گرد ملال

خویش را گر خم افلاك ته خاك كند

آشیانش گره خاطر گلبن باشد

عندلیبی كه ز گل میل به خاشاك كند

هر كه چون گور زند خنده به ماتم زدگان

چشم دارم كه فلك در دهنش خاك كند

آشیان بندی بلبل به گلستان بیجاست

مگر از صحن چمن خار و خسی پاك كند

در شب وصل نشان می دهد از شمع مرا

پرده چون دور ز رخسار عرقناك كند

مهره ی مار بود در نظر باده كشان

سر برون دانه ی انگور چو از تاك كند

***

هست از سلسله ی خاك نشینان شمشاد

دست بیعت مگر از شانه به گیسوی تو داد

ریخت دندان ز دهن رفت جوانی بر باد

آه ازین ژاله كه در مزرع عمرم افتاد

شد مرا از قفس بیضه ی بلبل معلوم

كه گرفتاری عشاق بود مادر زاد

هر حبابی كه سر از باده بر آرد گوید

بر لب ساغر می خانه توان داد بباد

بی زبان باش اگر میل فراغت داری

طفل اشك است ز تكلیف دبستان آزاد

شانه عمریست كه از شوق كند تكرارش

مصرع زلف تو آخر به زبان ها افتاد

خامه هر چند دود لیك به معنی نرسد

سعی كاری نكند چون نبود استعداد

***

بسان آسیا در نفع من نفع جهان باشد

به خلقی می رسد روزی مرا گر آب و نان باشد

گدا چون یافت روزی خویش را داند سلیمانی

برای مور سنگ آسیا تخت روان باشد

به كام دل رسانیده است می از دوستی ما را

الهی تا دم آخر به كام دوستان باشد

هوای باغ گیتی چون گل شمعم نمی سازد

نسیم نوبهاران بهر من باد خزان باشد

ز دست انداز غارتگر چرا افسرده دل باشم

كه ما را چون نهال شمع گلچین باغبان باشد

فلك گیرد ز من روزی و بر مردم كند قسمت

میان آسیا از من كنار از دیگران باشد

چنان شد بد گمان صیاد از انداز پروازم

كه سوزد گر پر كاهی مرا در آشیان باشد

كند بوی شرابم مست از روی تنگ ظرفی

حباب باده در پیشم غنی رطل گران باشد

***

تا به صحرا هر طرف روشن چراغ لاله شد

گرد باد از پرتو آن شعله ی جوّاله شد

ابر طالع را تماشا كن كه در فصل بهار

بیضه ی بلبل برای گلشن ما ژاله شد

بس كه در دشت جنون داریم آتش زیر پا

حلقه ی زنجیر خواهد شعله ی جواله شد

بس كه افتاده است بی لعلت گره در كار عیش

قطره ی می بر لب دریاكشان تبخاله شد

تا دل ما كرد سر فریاد در صحرای عشق

گنبد گردون غنی پر از صدای ناله شد

***

شكرانه ی تیری كه گذر از دل و جان كرد

از دور سرم سجده به محراب كمان كرد

از تیغ گریبان صبوری ندریدیم

چون كوه مرا زخم زبان گرم فغان كرد

بیزارم از آن عمر كه وابسته سازی است

چون صبح مرا دیدن نان سیر ز جان كرد

تا آب رخ محتسب شهر نریزد

ما كشتی می را نتوانیم روان كرد

هر چند غنی همچو نگین خانه نشین است

نامش ز در بسته بر آید چه توان كرد

***

مرو در بزم دشمن گر چه جان بخش است عالم را

كه میرد آتش ار در چشمه ی آب بقا افتد

چو سر كش بر سر افتادگی آید مشو ایمن

كه كار خویش خواهد كرد آتش هر كجا افتد

كشند اهل سخن گر بر سرم دست نوازش را

مرا چون خامه معنی های مشكل زیر پا افتد

ز جا كی می برد آشوب گیتی خاكساران را

كجا در اضطراب از باد موج بوریا افتد

غنی از بس میان او بود در نازكی یكتا

اگر موی دگر پیدا شود در پیچ ها افتد

***

ز شرم چشم تو بادام خشك تر گردد

می رسیده چو بیند لب تو برگردد

ز خودنمایی بگذر به موسم پیری

چو ابره كهنه شود به كه آستر گردد

مبر به همت عالی گمان غواصی

ستاره در صدف چرخ گر گهر گردد

چو ماهی از تن افسرده دل نریزد خون

تنش تمام اگر پر ز نیشتر گردد

به بزم باده ضرور است گردش جامی

چو نیست ساغر می كاسه های سر گردد

***

رخ زرد من آن چشم سیه را در نظر باشد

محك را هر كجابینی سر و كارش به زر باشد

ز گردیدن رسد چون آسیا در خانه ام روزی

من از گردش چو مانم روزی من در سفر باشد

به هنگام نثار از بس جواهر رفته در كارش

به جای رخنه ی دیوار سوراخ گهر باشد

ندزدی از بلا پهلو اگر آسودگی خواهی

كه در سیلاب كشتی ایمن و پل در خطر باشد

دل ما شد دو نیم از ناله در یاد گل رویش

نوای بلبلان او ز منقار دگر باشد

***

می زند چشم تو هر لحظه به مژگان ناخن

ترسم ای شوخ میان من و تو جنگ شود

نیست چون مهره ی نردم هوس قصر بلند

خانه ام ساخته از ریختن رنگ شود

هر كه مانند فلاخن دل سنگین دارد

رقصد آن دم كه كسی را به كسی جنگ شود

عمرها شد كه به وصف دهنت مشغولم

ترسم آخر نفسم غنچه صفت تنگ شود

گرمیی از دل سخت تو ندیدم هرگز

باورم نیست كه آتش علم از سنگ شود

***

تا در رهش افتادگی ام راه نما شد

هر خار كه در پای خلیده است عصا شد

من از قدم سعی به مقصود رسیدم

هر آبله ی پای مرا قبله نما شد

سر پیش فكندن ز گنه داد نجاتم

صد طاعت ناكرده به یك سجده ادا شد

عاشق به فنا سیر ز معشوق نگردد

ماهی طلب آب كند گر چه غذا شد

چون شمع غنی گریه ی ما بی اثری نیست

هر قطره ی اشك آبله ی چهره ی ما شد

***

به صحرای قیامت چون صفیر از صور برخیزد

شهید گردش چشم تو مست از گور برخیزد

بنالد آنچنان از درد ایام جدایی ها

كه از سر تا سر صحن قیامت شور برخیزد

به میدان پر آشوب محبت آن شهیدم من

كه از تعظیم خونم جوهر از ساطور برخیزد

مرا داغیست بر دل ای مسیحا كز نفس هر دم

صدای العطش از مرهم كافور برخیزد

غنی پر سوخت جانم از جفای خصم كم فرصت

الهی عیب جو از خاك فردا كور برخیزد

***

محتسب بر در میخانه نشستن دارد

شیشه ی دانه ی انگور شكستن دارد

هر دم از گوشه ی خاطر سر جستن دارد

معنی تازه غزالیست كه بستن دارد

زنگ از دل نبرد در شب هجرت مهتاب

بی رخت آیینه ی ماه شكستن دارد

نقش پایم ز ره خاك نشینی گوید

كه به هر جا كه نشانند نشستن دارد

***

آن چشم مست باده كشی را چو عام كرد

نرگس زری كه داشت همه صرف جام كرد

تا بود گفتگو سخنم ناتمام بود

نازم به خامشی كه سخن را تمام كرد

در چشمه ی پیاله حباب شراب نیست

می را هوای باده ی لعل تو جام كرد

محتاج دانه نیست پی صید بلبلان

صیاد ما ز رشته ی گلدسته دام كرد

***

ای خوش آن دم كه وصال تو میسر گردد

چون نفس جان به لب آمده ام بر گردد

بیم كلفت نبود گر بهم آمیزش نیست

آب آیینه كی از خاك مكدر گردد

انقلابی به غم آباد جهان می خواهم

شاید این طالع برگشته ی من بر گردد

نمد فقر كم از كسوت شاهی نبود

زیبد آیینه طرف گر به سكندر گردد

***

در كلفت برخ اهل طرب باز مباد

ظرفی از باده تهی جز كدوی ساز مباد

گر گذاریم ز دام و قفست رو به گریز

جز پر تیر تو ما را سر پرواز مباد

گندم از بهر طمع خنده بر آدم دارد

یا رب این درب جهان بر رخ كس باز مباد

جز پر طوطی ما كز گل و گلزار گذشت

سبزه ای در چمن سینه ی شهباز مباد

***
آن سرو روان جای در آغوش كه دارد؟

دستی به نوازش به سر دوش كه دارد؟

تار نگهم رشته ی گوهر شده از اشك

این دیده تمنای بنا گوش كه دارد؟

شد رشته ی گلدسته ز یادش تن زارم

آن دسته ی گل جای در آغوش كه دارد؟

شعرم نبود منتظر گوش حریفان

خوان سخنم حاجت سرپوش كه دارد؟

***

چشمت در سخن چو به بادام باز كرد

با او زبان طعنه ز مژگان دراز كرد

بیمار عشق در خم محراب ابرویش

خواهد چو چشم او به اشارت نماز كرد

شاید كه اهل درد به فریاد من رسند

باید ز رشته ی نفسم تار ساز كرد

آید مرا ز خنده ی گل این سخن به گوش

وا شد دل كسی كه سر كیسه باز كرد

***

همچو مینا زور بازویی كه دارم از می است

گر نباشد باده دستم آستینی می كند

بس كه در هر گوشه تخم خاكساری كاشتم

گردباد از مزرع ما خوشه چینی می كند

خاطرش چون از غبار لشكر خط جمع نیست

هر دم آن زلف پریشان شانه بینی می كند

در فضای سینه ریزد رنگ صد گلزارها

هر كه چون آیینه خاكستر نشینی می كند

***

زبردست اضطراب و زیردست آسودگی دارد

دو شاهد بر كلام من دو سنگ آسیا باشد

توان از چوب و نرمی كرد اسیر خویش سركش را

كه تار شمع دایم شعله را زنجیر پا باشد

ز دلسوزی بریز ای آبله از چشم تر آبی

به راه شوق تا كی آتشم در زیر پا باشد

به كام دل ندیدم جمع اسباب معیشت را

كه آب و دانه ام چون آسیا از هم جدا باشد

***

چو كرسی جای گرمی هر كه در خلوت سرا دارد

نمی جنبد ز جا هر چند آتش زیر پا دارد

كسی كز چرخ لطفی دید جوری در قفا دارد

چو آن خوشه كه سرسبزی ز آب آسیا دارد

بود بخت سیه را اختلاطی با سخنگویان

بود گر مسكن طوطی سواد هند جا دارد

***

به دور ماه رخت شمع هر كجا باشد

گلیم بخت سیاهش به زیر پا باشد

كسی به روز جزا سرخ رو تواند شد

كه خاك پای شهیدان كربلا باشد

شود به راه یقین پیر دستگیر تو را

امام سبحه گر از خاك كربلا باشد

***

سخت جانی كه به سرمای ریاضت سازد

همچو به فصل خزان خرقه ز دوش اندازد

اثر شرم درین قوم ز بی رویی نیست

هیچ كس را نشنیدیم كه رویی سازد

كسوت مكر بود بار به ارباب كمال

چون بهی پخته شود خرقه ز دوش اندازد

***

میانی با نزاكت همچو مور آن دلستان دارد

پر مور است شمشیری كه بر موی میان دارد

نگه دزدیده از چشم سفیدم هر كه پیش آمد

كه دیدن در سفیدی چشم مردم را زیان دارد

غنی زخم زبان را هیچ مرهم به نمی سازد

مگر زخم زبان خاصیت زخم دهان دارد

***

مردم كه به بالین من آن یار نیامد

صد بار ز خود رفتم و یك بار نیامد

هر چند كه زد شیشه ی می بر لبش انگشت

بی لعل تو پیمانه به گفتار نیامد

كی رام توان كرد غنی گوشه نشین را

در دست كسی صورت دیوار نیامد

***

خوش افسوسی ز قتلم آن بت خونخوار من دارد

كه انگشتی به خون آلوده دایم در دهن دارد

حمایل كرد شیرین دست خود در گردن خسرو

مگر میل حنا بستن ز خون كوهكن دارد

ز بوی جامه می نازد به خود یعقوب و زین غافل

كه یوسف با زیلخا عیش در یك پیرهن دارد

***

تا مه به مهر روی تو گرم نگاه شد

چشم ستاره محو تماشای ماه شد

حالم به رنگ نامه ی عاصی تباه شد

یعنی به جرم غیر مرا رو سیاه شد

چون شمع تا مسافر راه عدم شدم

هر دانه ی سرشك مرا زاد راه شد

***

در خم زنجیر زلفش دل نه تنها بند شد

غیر ناخن هر چه بود از پیكر ما بند شد

عشق را دامیست در پست و بلند روزگار

كوهكن در بیستون، مجنون به صحرا بند شد

بر نیاید هیچ طفل از خانه غیر از طفل اشك

این چنین كز گرد غم راه تماشا بند شد

***

مرا چون آستین صد چین ز غیرت بر جبین افتد

اگر آن ساعد سیمین به دست آستین افتد

دهد چون قدسیان را چشم او صهبای بیهوشی

سبوی چرخ از دوش ملایك بر زمین افتد

غنی جای دوای درد باشد همچنان خالی

اگر صد بار از داغم سیاهی چون نگین افتد

***

یاد ایامی كه عالم از شراب آباد بود

سركه ای گر بود در پیشانی زهاد بود

شب صدای گریه اوجی داشت در بزم سماع

چشم نی كز اشك خالی بود در فریاد بود

چون نباشم در ندامت كز پی تصویر من

رنگ خجلت بر جبین خامه ی ایجاد بود

***

گران جان كی به قطع راه تجرید آشنا گردد

كه خواهد زاد ره گر گرد خود چون آسیا گردد

زند ربط بهم پیوستگان را گفتگو بر هم

سخن چون در میان آید دو لب از هم جدا گردد

غنی در ملك دنیا انقلابی آرزو دارم

كه خاك از گردش گردون غبار آسیا گردد

***

اندیشه ای نداشتم از دل كه خون شود

داغم ازین كه داغ تو از دل برون شود

گوید زبان شیشه نهانی به گوش جام

هر كس كه سر كشد به جهان سرنگون شود

چون پنبه خشك گشت غنی مغز در سرم

زیبد اگر فتیله ی داغ جنون شود

***

بر زبان قانع اگر حرف لب نان گیرد

زود از شرم زبان در ته دندان گیرد

تا غباری ز سر كوی تو روبد خورشید

نور در دیده ی او صورت مژگان گیرد

در دم صبح غنی پیر فلك می گوید

كه قضا نان دهد آن لحظه كه دندان گیرد

***

به روز هجر كی سیر گلستانم هوس باشد

كه گلبن بی گل روی تو در چشمم قفس باشد

ز بزم گفتگو خود را نهان سازند خاموشان

نقاب صورت آیینه از تار نفس باشد

بده از سبزه ی خط مرغ دل را خط آزادی

چو مغز پسته تا كی طوطی ما در قفس باشد

***

زلف از راه ز شرم كمرش برگردید

عاقبت مو به میانش نتوانست رسید

دستگیر آنكه طلب كرد رهی پیش نرفت

آسیا گرد عصا گشت به جایی نرسید

حاسد از كرده ی خود گشت پشمان كه به زور

بر زمین زد سخن ما و به افلاك رسید

***

منصور بار بست ز دنیا و دار ماند

پرواز كرد گل ز گلستان و خار ماند

همچون سپیدیی كه بود گرد مردمك

تا دید پنبه داغ مرا بر كنار ماند

بگذشت عمر و موی سفیدی به جا گذاشت

خاكستری ز قافله ی یادگار ماند

***

مكن با دوستان از آشنایی اختلاط افزون

درآید چون درون دیده مژگان خار می گردد

مكدر می شود دل از سخنگویان بی معنی

برین آیینه رنگ طوطیان زنگار می گردد

به چشم كم مبین گرد كدورت را كه در آخر

برای اختلاط دوستان دیوار می گردد

***

سرمه افتاد ز چشم تو و رسوا گردید

چون سیه مست كه از روزن میخانه فتد

شمع آهم كه كند بزم فلك را روشن

اختر سوخته ام چون پر پروانه فتد

كودكان سنگ به كف بر سر راهند غنی

خواهم این قرعه به نام من دیوانه فتد

***

بود روشندلان را اجتناب از نعمت شاهان

برد آیینه در بزم سكندر آب و نان از خود

به دست تیغ او نسپرده ام جان و پشیمانم

كه رنجانیده ام آن یار جانی را به جان از خود

مرا چون آسیا خوش دستگاهی در تهی دستیست

كه روزی آورد در خانه ی من میهمان از خود

***

می رود چون گرد بوی جامه ی یوسف به باد

غنچه ی گوی گریبانت اگر وا می شود

ما به فقر و فاقه خرسندیم همچون آسیا

گر رسد روزی غبار خاطر ما می شود

از تواضع های مردم سخت حیرانم غنی

هر كه می افتد به پایم كنده ی پا می شود

***

هر كه را چشم به رخسار نكویی باشد

شمع پیش نظرش آبله رویی باشد

هر كه در وادی غم تشنه لب خون خود است

دم شمشیر به چشمش لب جویی باشد

***

رسد چون بر لبش پیمانه صهبا جا نمی گیرد

بلی جای لب می نوش او صهبا نمی گیرد

به دست خود چنان بستم حنای بی نیازی را

كه همچون پنجه ی مرجان در از دریا نمی گیرد

***

ز ناز عشوه دایم آستین را پر ز چین دارد

همیشه ماه من چین جبین در آستین دارد

چرا دوزد غنی چشم طمع بر دولت دنیا

كه از نقد سخن گنج روان در هر زمین دارد

***

ریاض حسنش از خون دل من تازه می گردد

ز رویم می پرد رنگ و به رویش غازه می گردد

چو گردابم من مهجور با جام تهی سرخوش

لبم پیوسته بر گرد لب خمیازه می گردد

***

در لحد غنچه ی خاطر ز كفن بگشاید

دل غربت زده از صبح وطن بگشاید

كودكان غنچه ی گل را به نفس باز كنند

زیبد آن شوخ دهن گر به سخن بگشاید

***

فیض سخن به مرد سخنگو نمی رسد

از نافه بوی مشك به آهو نمی رسد

زاهد به یار تهمت صهبا كشی مكن

پیداست اینكه می به لب او نمی رسد

***

ترك خواب آن ترك خونریز از پی نخجیر كرد

پر برون آورد از بالین و صرف تیر كرد

گر توانی ای دل از فریاد بیدارش مكن

بخت خواب آلوده ی ما را سیاهی زیر كرد

***

دلم سوزد چو برگی از درختی در خزان افتد

كه از برگ خزان آتش به جان بلبلان افتد

در فیض سخن هرگز به دست سعی نگشاید

به دندان وا نمی گردد گره چون بر زبان افتد

***

دور از رخت ز دیده ی من نور می پرد

چشمم ز خواهش نگه دور می پرد

در آرزوی طره ی مشكینت ای نگار

شد چشم ما سفید و چو كافور می پرد

***

دیده چون آن دو لب شیرین دید

معنی قند مكرر فهمید

بس كه دیوانه ی چشمت گردید

كار بادام به زنجیر كشید

***

ز ناز كشته ی گیسوی دلبران ترسد

چنان كه مار گزیده ز ریسمان ترسد

كسی كه ابروی آن ترك جنگجو بیند

عجب مدار كه از سایه ی كمان ترسد

***

بزم وصل است اگر میل تماشا دارید

همچو آیینه در دیده ی خود وا دارید

آید از تار نفس طائر معنی در دام

ای حریفان قفس گوش مهیا دارید

***

سخنوران قلمزن چه سحر پردازند

كه صد پرند به یك تیر بی پر اندازند

ز راه حرص عجب نیست گر به خاك افتد

سبك روان كه چو شاهین بلند پروازند

***

كسی از وسعت مشرب چو گردون كام می گیرد

كه شب تسبیح بر كف صبح بر لب جام می گیرد

پرد گر رنگ از رویت بط می در میان آور

شكاری مرغ وحشی را به مرغ رام می گیرد

***

مه جبینان تا نظر بر روی زردم كرده اند

در شب غم شمع بزم اهل دردم كرده اند

همچو مجنونم سری با جاده پیمایی نبود

رهنمایان در بیابان كوچه گردم كرده اند

***

گر نه قصد سیر باغ آن ترك تیرانداز كرد

مرغ رنگ از آشیان گل چرا پرواز كرد

خواستم كز گلشن دیدار او چینم گلی

چشم وا كردن در حیرت برویم باز كرد

***

آسمان برگشت از خورشید تا روی تو دید

پشت زد بر قبله ماه نو چو ابروی تو دید

رفت تیر از هیبت شست تو بیرون از كمان

شد كمان را پشت خم چون زور بازوی تو دید

***

عاشقان نامه ی خود بر پر دیگر بستند

تهمتی بود كه بر بال كبوتر بستند

غافل از ذكر مشو گر نبود سبحه به دست

رشته ی بند برانگشت مكرر بستند

***

به صحرا این جنون از بس غریب و بی كس افتاده است

كسی جز سنگ طفلان بر سر مجنون نمی آید

غنی از گرد كلفت همچو ریگ شیشه ی ساعت

نفس در سینه ام می گردد و بیرون نمی آید

***

افسرد زخم و داغ دل آخر ز قحط خون

در خشكسال چشمه و جو خشك می شود

گر جام می دمی نبود بر كفم غنی

دستم بستان دست سبو خشك می شود

***

بی سر انجامی من بین كه به زندان غمت

سر مویم شده در آرزوی شانه سفید

حال چشم تر خود ساخته حیران ما را

گشته تاریك سرا تا شده این خانه سفید

***

ته نشین باده ی پر شور درد ماتم است

دست را نیلی كند هر گه نگار آخر شود

حیف باشد در وفا كم بودن از رنگ حنا

عمر آن بهتر كه در پای نگار آخر شود

***

داغم كه چو طاووس پر ریخته ی من

ره در قفس بالش صیاد ندارد

شعر دگران را هم دارند به خاطر

شعری كه غنی گفت كسی یاد ندارد

***

نیفتد پرتوی بر ماه گر از شمع رخسارش

به گردش هاله همچون شعله ی جواله می گردد

چسان از همدمان دارم نهان درد دل خود را

كه همچون نی نفس در سینه ی من ناله می گردد

***

رنگم پرید از رو افتاد چین به رویم

مانند مرغ وحشی كز دام می گریزد

زاهد ز همت پست رو می نهد به گردون

این مرغ سست پرواز بر بام می گریزد

***

هیچ گه سر رشته ی خاموشی از دستم نرفت

بی سبب چون آستینم بخیه بر لب می زنند

بخت می خواهد سیاهی تا برد خوابم ز چشم

راه مردم بیشتر غارتگران شب می زنند

***

چاك پیراهن یوسف نبود بی معنی

خنده بر پاكی دامان زلیخا دارد

بس كه در گوشه ی عزلت چو غنی دل بستم

هر كه شد گوشه نشین در دل من جا دارد

***

گشتم چنان ضعیف كه چون نور مهر و ماه

پشتم ز بار سایه ی دیوار بشكند

زین قیمت گران كه بود گوهر مرا

ترسم كه رنگ روی خریدار بشكند

***

قلم تحریر كرد از سینه ی چاكم مگر حرفی

كه مكتوبم ز صد جا پاره چون بال كبوتر شد

به غیر از كیسه ام كز سیم و زر دزدید پهلو را

غنی در پهلوی من هر تهیدستی توانگر شد

***

هنر چو نیست چه حاجت بلند پروازی

كه كار شیر ز شیر علم نمی آید

بیا كه در شب هجر تو چشم گریانم

چو زخم آب رسیده بهم نمی آید

***

اشك حسرت بس كه می جوشد به هنگام وداع

می رود پایم ز كویش لیك در گل می رود

كاروان عمر دارد بس كه در رفتن شتاب

همچو ریگ شیشه ی ساعت دو منزل می رود

***

جهان اگر چه بود دلنشین چو ساغر جم

به چشم كاسه ی درویش در نمی آید

برد همیشه دل از كف نوای موسیقار

صدا مگو كه به یك دست بر نمی آید

***

ازین هوا كه تو را در سر است می ترسم

كه چون حباب رود عاقبت سرت بر باد

ستم رسیده ی سنگین دل است پنداری

كه جای دست به سر تیشه می زند فرهاد

***

نهالی را كه دهقان كند از جا كی ثمر گیرد

نمی خواهم كه ما را آسمان از خاك برگیرد

***

نباشد از تغافل گر به ما گویا نمی گردد

لب او بس كه شیرینست از هم وا نمی گردد

***

كس ز همرنگی ما مدعی ما نشود

كه كف بحر حریف ید بیضا نشود

***

گر كند فرهاد جان ها كی به من پهلو زند

تیشه اش از دور پیش من خم زانو بود

***

در دیده ی سفید نگاهم اسیر ماند

آه این چه طایر است كه در بیضه دیر ماند

***

بی صفا از گرد خط گلزار حسن یار شد

آب این آیینه صرف سبزه ی زنگار شد

***

شام غم كز چشم ما دور آن مه پر نور بود

چون لگن یك میل نور از دیده ی ما دور بود

***

از سالكان رفته نشانی به جا نماند

بر آب هر كه رفت ازو نقش پا نماند

***

چشم بر راهند می خواران كه كی باران شود

ابر می خواهند مستان خانه گو ویران شود

***

تا چشم دوختم ز جهان بینشم فزود

سوزن برای دیده ی من میل سرمه بود

***

دوش بی می دل ز سیر باغ در آزار بود

كاسه ی سر همچو نرگس بر تن ما بار بود

***

كسی آواره تا كی در دیار خویشتن باشد

چو ریگ شیشه ی ساعت مسافر در وطن باشد

***

تنگ چشمان چشم خود بر رزق مهمان می نهند

از طمع چون آسیا نان بر سر نان می نهند

***

تبخاله كه جا بر لب آن هوش ربا كرد

می ریخت به جام خود و خون در دل ما كرد

***

گرد دامان تغافل نرود از یادم

این غباریست كه در خاطر ما می گردد

***

شب ها ز پس پرده به اظهار جمالند

خوبان همه چون صورت فانوس خیالند

***

كبر در سلسله ی باده كشان كم باشد

تاك هر چند كه بی بار بود خم باشد

***

چون به سیر چمن آن دلبر طناز آید

رنگ گل بیشتر از بوی به پرواز آید

***

ترك نمك گرفت و نمك را خراب كرد

آخر نمك حرامی داغم كباب كرد

***

خوش آن زمان كه تیرش از شست جسته باشد

در پهلویم چو تركش تا پر نشسته باشد

***

در هوای آب تیغش بس كه دل بی تاب بود

بخیه بر زخمم تو گویی موج در گرداب بود

***

نی همین مژگان زهرآلود یارم می گزد

شانه ی آن زلف چون دندان مارم می گزد

***

گشت تا چشم ترم در ره مطلوب سفید

پیش مردم نشود دیده ی یعقوب سفید

***

بود در اضطراب از اهل عالم هر كه كامل شد

طپیدن در میان جمله اعضا قسمت دل شد

***

نصیب ما ز باغ آفرینش میوه ی غم شد

نهالی را كه پروردیم آخر نخل ماتم شد

***

به نوعی پارسا از سبحه گردانی پشیمان شد

كه انگشتش چو مسواك از ندامت صرف دندان شد

***

رفیق اهل غفلت هر كه شد از كار می ماند

چو یك پا خفت پای دیگر از رفتار می ماند

***

برف نتواند شدن در كثرت باران سفید

شد چسان از گریه ما را دیده ی گریان سفید

***

از چرخ بی مذلت حاجت روا نگردد

تا آبرو نریزی این آسیا نگردد

***

هر كس كه دیده روی تو دیوانه می شود

آیینه خانه از تو پری خانه می شود

***

از شرم قامتش سرو چون در گریز رو كرد

قمری ز طوق گردن زنجیر پای او كرد

***

به ایران سخن ها روان می رود

ز ایران سخن در جهان می رود

***

دیده ام از دیدن وضع جهان رنجور شد

زخم چشمم را سفیدی مرهم كافور شد

***

چو شیخ شهر تو را دید از نماز افتاد

دمی اگر چه به پا ایستاد باز افتاد

***

گر نباشد باده دل بر نشئه ی آواز بند

چون ز صهبا می شود خالی كدو بر ساز بند

***

چرخ ظالم دوست چون عاجزكشی را سر كند

تیر را پرواز بخشد مرغ را بی پر كند

***

ما هیچ ره آورد دگر چشم نداریم

یاران همه خواهند كه تشریف بیارید

***

آن آفتاب تابان چون بی نقاب گردد

در چاه ماه كنعان از شرم آب گردد

***

سپند آسا اگر پیش خودم در آتش اندازد

از آن بهتر كه دور از خویش چون چشم بدم سازد

***

چون قصد ز خم سینه ی احباب می كند

شمشیر را ز مشك سیه تاب می كند

***

ماه انداخت سپر چون طرف روی تو شد

كاست از غیرت و هم چشم به ابروی تو شد

***

چو صبحدم ز جمالت نقاب برخیزد

زرشك مو به تن آفتاب برخیزد

***

چنان از اشك بلبل در گلستان آب می گردد

كه بر آب آشیان ها چون خس گرداب می گردد

***

تا موی تعلق را نسترد غنی از سر

بر گرد سرش هرگز دستار نمی گردد

***

غنی راز تنگ ظرفان نمی ماند نهان آخر

اگر چون شیشه ی ساعت نفس در سینه می دزدند

***

رقص آن شوخ فراموش نگردد هرگز

چه توان كرد كه در خاطر ما می گردد

***

دنیا بزرگ باشد در دیده ی غلط بین

اندك به چشم احول بسیار می نماید

***

گلفشانی می كند گلبن به فصل نوبهار

بلبلان گویی كه در خاك چمن آسوده اند

***

نبود ز شوق بال هما اضطراب من

چشمم ز اشتیاق پر كاه می پرد

***

بر هم بحورد از طپش سینه آشیان

ما را به این گیاه ضعیف این گمان نبود

***

فریب نعمت شاهان مخور كه از فغفور

صدای كاسه ی خالی به گوش می آید

***

كام كسی بر آر كه خود هم رسی به كام

چون گل نشان شود پر بلبل به تیر بند

***

مانند آفتاب كه روشن شود به صبح

داغ دلم ز مرهم كافور تازه شد

***

با آیینه چهره می توان شد

گر روی تو در میان نباشد

***

بود عشاق را دستی دگر در كار جانبازی

به گوشم این صدا از تیشه ی فرهاد می آید

***

دیدم میان یار و ندیدم دهان یار

نتوان به هیچ دید چو در دیده موفتد

***

بلبل به خدمت گل جامی كنی به گلشن

بردار خار و خس را از باغ و آشیان بند

***

ترسم طرف مهر نبوت شود آخر

هر داغ كه عشاق تو بر سینه گذارند

***

تا حرف می پرستان گفتی شنید زاهد

هشیار باش اینجا دیوار گوش دارد

***

ز بس بر خویشتن می بالم از ذوق گرفتاری

بسان بیضه می ترسم شكستی در قفس افتد

***

شوق دیدار خود ز خویشش برد

باید آیینه را به پیشش برد

***

ساغر به كف گرفته چو نرگس میا برون

ترسم به این بهانه دهان تو بو كنند

***

دلم را خال او دزدید و در گرد خطش چویم

كه مال برده را دزدان نهان در خاك می سازند

***

كند تأثیر در معشوق هم بیتابی عاشق

كه مه را چون كتان آخر گریبان چاك می گردد

***

نمی سازد غذای چرب زایل ضعف پیری را

كمان را گر چه روغن می دهی فربه نمی گردد

***

هستند بس كه مردم عالم هلاك نام

نبود عجب كه لوح مزار از نگین كنند

***

اثر بر عكس بخشد سعی من از طالع واژون

ز فریاد سپندم چشم بد از خواب برخیزد

***

نرگس رساند مژده كه ساغر كشان به حشر

با نامه ی سفید سر از خاك برزنند

***

از كشته شدن چهره ی عاشق نشود زرد

این داغ به پیشانی سیماب رساندند

***

فیض سیه بهار شبم بود آرزو

بوی گل چراغ مرا بی دماغ كرد

***

زینهار ایمن مباش ای غافل از خشم حلیم

چون زمین در جنبش آید خانه ها ویران شود

***

به حرف قتل من روزی زبانش گشت و می ترسیم

كه از تأثیر بخت من دم شمشیر برگردد

***

سزد گر زاهد خشك است رهبر بی تمیزان را

كه نابینا عصا را رهنمای خویش می سازد

***

ز بی فهمان نیاید غوص در بحر سخن كردن

سر بی مغز در معنی كدوی خشك را ماند

***

نامه ی چون ز سر لطف فرستاد به من

روشنم گشت كه آن ماه خطی پیدا كرد

***

باشد نشاط دیگر در عالم تجرد

هر كس كه گشت عریان در پیرهن نگنجد

***

گردد اگر برشته ز گرمی عجب مدار

هر كس كه سایه پرور هندوستان بود

***

به بذل رام توان كرد ساده لوحان را

عجب مدار گر آیینه را به زر گیرند

***

ز چشم ناوك اند از تو دارد وعده ی زخمی

به این امید آهو خون خود را مشك می سازد

***

حساب روز و شب هجر را چه می پرسی

كه روزنامه ی ما چون سیاهه ی شب بود

***

صد میكده را رنگ بهر گوشه توان ریخت

زان سرمه كه از چشم سیه مست تو افتاد

***

رود فصل بهار از دست، بلبل

به جای آشیان گلدسته ی بند

***

به كارگاه تماشا نقاب روی تو را

ز تار شعشعه ی آفتاب می بافند

***

عیش از میان رمیده به نوعی كه در بهار

دیوانه هم به سیر گلستان نمی رود

***

معطر است دماغم ز خوردن صهبا

مگر پیاله ام امشب سفال ریحان بود

***

ز نقد بی نیازی كیسه ی او آنچنان پر شد

كه از دست كسی چیزی به جز ناخن نمی گیرد

***

خال رویش زیر برقع صید دل ها می كند

در زمین حسن نتوان دانه ی بی دام دید

***

مرید خضر توان شد كه با حیات ابد

تن از حجاب به اظهار زندگی ندهد

***

ای دل آگاه شب ها پاسبان خویش باش

یك نفس غافل مشو از خود كه خوابت می برد

***

در جوانی به طرب كوش كه ای موی سیاه

شب عیش است و در افسانه به سر نتوان كرد

***

بود گویا طفل نو رفتار شعر تازه ام

كز لبم تا رفت بیرون بر زبان ها اوفتاد

***

دید چون پروانه را در خلوت فانوس رفت

شمع در بازار خوبی خوش دكانی گرم كرد

***

مشكل بود گرفتن چیزی ز دست خلق

دست كسی بگیر اگر دست می دهد

***

به التفات پدر دل منه كه قطره ی آب

ز چشم ابر چو افتد در یتیم شود

***

پیوسته كیسه ی ما همچون حباب خالی است

ما را درم چو ماهی جزو بدن نگردد

***

از نزاكت او فتد مضمون من

گر به مضمون كسی پهلو زند

***

هر طائری كه بال فشان می رسد ز شوق

دامن بر آتش دل عشاق می زند

***

جوی شیر از بر فرهاد خبر می آرد

كه بهم خسرو و شیرین شكر آبی دارند

***

كلك من چون خامه ی مو ریشه ریشه شد ز مشق

لیك ازین داغم كه خطم صورتی پیدا نكرد

***

به باد دامنی چون شمع نتوانیم جان دادن

چراغ هستی ما از دم شمشیر می میرد

***

با دهانت نتواند ز ملاحت دم زد

پسته هر چند كه خود را به نمك شور كند

***

ما به صد معنی باریك نگردیم خموش

گهر است آنكه به یك رشته دهن می بندد

***

نمی آید به كار تیز طبعان جوهر ذاتی

ز آب خود لب شمشیر هرگز تر نمی گردد

***

مجنون شده است بید كه در موسم بهار

خونش به جوش آمد و خنجر به خود كشید

***

نهان شد شمع در فانوس و بیتاب است پروانه

به تقریبی دكان خویش خوبان گرم می سازند

***

نگهی سوی چمن كردی و نرگس از شوق

پر بر آورد كه گرد سر چشمت گردد

***

ضعیفند آنچنان دل بستگان چشم بیمارش

كه چون مژگان اگر خیزند از پا باز می افتند

***

كاروان بگذشت و من از كاهلی ماندم به راه

بهر خواب پایم آواز جرس افسانه شد

***

غنی مشكل بود دل كندن از خوبان پس از الفت

هنوز آب از كف یوسف به چشم چاه می آید

***

خواستم پاك از خس و خاشاك سازم دانه را

مزرعم را مور از سوراخ ها غربال كرد

***

هر كسی گوهر مقصود بیابد از سعی

پای من بس كه دوید آبله ی پیدا كرد

***

ز شعر من دگران كامیاب و من محروم

زبان چو گوش كجا لذت سخن یابد

***

علو همتم كی آتش از همسایه می خواهد

بنان خویش سازد گرم چون گردون تنور خود

***

داغم از گرد خط یار كه از پرتو آن

بر رخ آیینه چون ماه كلف پیدا شد

***

سبزه ی دشت اگر هوش ربا نیست چرا

هر كه دیوانه شود دامن صحرا گیرد

***

مگر در دل خیال تیغ آتشبار او بگذشت

كه همچون آب آهن تاب خون من به جوش آمد

***

یك قطره آب بیش نخوردم ز جوی حرص

آن نیز عاقبت عرق انفعال شد

***

به جز كلفت نشد حاصل ز اسباب طرب ما را

ز باد آستینی شب چراغ عیش ما گل شد

***

صورت شیرین و جوی شیر دارد در نظر

كوهكن در بیستون كی یاد جنت می كند

***

ندارند از توكل توشه ی چون آسیا مردم

اگر بر گرد خود گردند زاد راه می خواهند

***

گردون ز شوق مصرع ابروی آن هلال

با آب زر رقم زد و نامش هلال كرد

***

قلم و دوات و كاغذ همه جمع كرد نرگس

كه به وصف چشم خوبان ورقی سیاه سازد

***

چنان شد گرد كلفت سد راه عیش در عالم

كه غیر از طفل اشك از خانه طفلی بر نمی آید

***

سركش از سركشی خویش بود در آزار

مار ضحاك كه گویند رگ گردن بود

***

لب سئوال غنی پیش ممسكان مگشای

كه ترسم از دهنت لقمه ی زبان گیرند

***

سخت دلبستگیی داشت به بالم صیاد

تا نشد بالش او پر ز پرم خواب نكرد

***

نباشد دل ز یار گرم خون برداشتن آسان

ز آتش چون سپند افتد جدا گرم فغان گردد

***

در اول گام رفت در خواب

پایم سفری كه كرد این بود

***

نگردد ساغر می بی لب لعل تو در محفل

به رنگ كاسه ی نرگس گر از خود پر برون آرد

***

نیست حسن بی بقا شایسته ی دلبستگی

با چراغ برق یك پروانه همراهی نكرد

***

هیچ كس بر حال ما رحمی نكرد

تشنه لب مردیم و چشمی تر نشد

***

یاران بردند شعر ما را

افسوس كه نام ما نبردند

***

عمرم به كوچه گردی زلفش بسر رسید

این راه مارپیچ به پایان نمی رسد

***

توان ز شاخ تنزل گل ترقی چید

نفس به نی چو فروشد بلند می گردد

***

سایه پرورد قناعت بود آزرده غنی

بر سرش گر مگس ظل هما بنشیند

***

به پای یار افتادم كه شاید

به دست زلف پیغامی فرستد

***

می فرستد به پدر پیرهن خالی را

یوسف از دولت حسن این همه خود را گم كرد

***

نتوان نفس كشید كه در دور چشم او

مژگان سرمه سا قلم خط جام شد

***

جزای صدق مكافات در جهان این بس

كه عمر قاتل پروانه تا سحر نكشید

***

در روزگار مهر نمانده است با كسی

ترسم كه آفتاب هم از آسمان رود

***

هر كه را در عین اقبال است چشمی بر زمین

چون مه و خورشید نور چشم عالم می شود

***

خوانند اهل دولت بیدار بخت خود را

جز فتنه نیست این بخت بیدارگو نباشد

***

تا كی تو بر زمین روی و مه بر آسمان

طرح جهان خوش است كه زیر و زبر شود

***

عیشی كه نیم پاید سرمایه ی افسوس است

این دست حنا بسته بر هم زدنی دارد

***

به راه شوق تو ای آفتاب عالمگیر

چو اشك شمع مرا عمر رفت در شبگیر

كجا ز دست خدنگ تو جان برد نخجیر

پرنده ی ز كمانت نجست غیر از تیر

توانگران نرسانند نفع مفلس را

كه هست زاغ كمان بی نصیب از پر تیر

گرسنه آمد و ناخورده خون من بگذشت

هزار حیف كه آن شوخ را ندیدم سیر

به خانقه مبر اسباب می كشی ساقی

كه هست كشتی می را خطر ز موج حصیر

ز شرم پیش لب یار وا نمی گردد

دهان تنگ بتان گشت غنچه ی تصویر

به یاد خط تو هر گه كه رو براه آرم

بسان خامه مرا آید از قفا زنجیر

دم بریدن سر شمع می كند روشن

كه خوشتر از دم مردن بود دم شمشیر

نگشت بسته ی دنیا و آخرت كارم

گذشته ام ز میان دو خانه راست چو تیر

غنی ز ترك محبت بسی پشیمانم

ز زلف یار گرفتم دل و شدم دلگیر

***

هر كه كرد از دو زبانی دل مردم افگار

عاقبت دهر كند در دهنش خاك چو مار

تن ضحاك كشید از رگ گردن آزار

قصه ی مار كه مشهور شد افسانه شمار

مطلب از كثرت اسباب نگردد حاصل

یك سخن سر نزند با دو زبانی از مار

تربیت را چه اثر گر نبود استعداد

آسیا صاف چو آیینه نگردد ز غبار

ناله ام گوش نكردی تو و من داغ ازین

پنبه از گوش برون آر و به داغم بگذار

سایه گر سایه ی كوهست سبك می باشد

كسب تمكین نكند سفله ز ارباب وقار

گشت فریاد بلند از نفس سوخته ام

كرد گل سوز درونم چو سپند آخر كار

كار من نیست غنی چون دگران خود بینی

***

نروم تا ز خود آیینه به پیشم مگذار

می زند پیوسته دم از اختلاط زلف یار

می گزد ما را زبان شانه چون دندان مار

از دكانداری نیارد، هیچ كس روزی به دست

كی به شاهین ترازو می توان كردن شكار

میكشان گر زنده می دارند شب ها دور نیست

كم ز آب زندگی نبود شراب خوشگوار

از تنزل پست فطرت را نباشد هیچ باك

بیم افتادن ندارد هر كه باشد نی سوار

چار دیوار عناصر نیست غیر از چار موج

گشت سیلاب سرشكم در جهان تا آشكار

نیست میل سركشی ما را بسان گرد باد

خویش را چون نقش پا كردیم فرش رهگذار

بس كه كوتاه است دست از دامن دولت مرا

جامه ی بی آستین پوشیده ام فانوس وار

هر كجا فرعست آرد رو به اصل خود غنی

سر به پای نخل آخر می گذارد برگ و بار

در مزاج خشك زاهد بس كه افیون كرد كار

بر مزار او سزد گنبد ز برج كو كنار

خانه ام را عاقبت گردید بام و در یكی

بس كه همچون مور گشتم پایمال روزگار

عشق افزون می شود چو حسن می گردد زیاد

تا تو چار ابرو شدی چشمم ز شوقت گشت چار

روز خوش در زندگی هرگز نصیب ما نشد

عمر در ماتم به سر بردیم چون شمع مزار

عاقبت سركش به دست چون خودی گردد اسیر

شعله ی آتش كند كوتاه آخر دست خار

گر چه پر شد چون زره از زخم سر تا پای من

هست پشت پردلان از من قوی در كارزار

در دهان ما گره گردید چون دندان غنی

دانه ای گر شد نصیب ما ز كشت روزگار

***

از مالدار كیسه ی خالی است یادگار

گوید بگوشم این سخن پوست كنده مار

تلخ است عیش پسته زرشك دهان یار

این زهر خنده را نبود هیچ اعتبار

خود را از آنچه هست نماید زیاده تر

چون چشم احول آنكه به من می شود دچار

چون من كسی به باغ جهان تلخ كام نیست

پیمانه ام ز زهر شده پر چو كو كنار

از ضعف پیری است مرا تكیه بر عصا

گردم هنوز هرزه چو طفلان نی سوار

زلفت ز گرد كلفت ما بی دماغ نیست

باشد عبیر پیرهن مار از غبار

هر چند شد لبم چو لب جو ز شعر تر

هستم هنوز تشنه ی اشعار آبدار

***

به مجلسی كه بود باده از لب دلدار

می دو آتشه باشد به جای آب خمار

دهد چو بستگیی رو مباش در آزار

ز بندها بود انگشت را گشایش كار

ربود دل ز من و شد رقیب ازین بی دل

چه خوش بود كه برآید به یك كرشمه دو كار

كند شكسته زبانی خود بیان طوطی

به پیش كلك من از تخته بندی منقار

گلی نچید ازین باغ جز تهیدستی

كسی كه تكیه كند بر درم بسان چنار

گمان برد كه شرابی ز شیشه ریخت به خاك

كند نگه به گل و سرو هر كه در گلزار

***

مدعی گر لاف جوهر زد ندارد اعتبار

همچو شمشیری كه می سازند از چوب چنار

در فراقت زندگاین بس كه بر من گشت بار

تیغ دایم بر سر خود می كشم چون كوهسار

بس كه بارد بر سر خصم تو آب از ابر تیغ

شد زره بر پیكر او عاقبت چون آبشار

نیستم بیكار گاهی دست و پایی می زنم

پا به فرق روزگار و دست در دامان یار

تن به مردن نه غنی چون قامتت گردید خم

بهر این خاتم نگینی نیست جز سنگ مزار

نیست موج جوی شیر از سنگ خارا آشكار

كوهكن را شد سفید از گریه چشم انتظار

موسم گل می رود تا چشم بر هم می زنی

همچو نرگس جامه ها بر سر مكش در نوبهار

عاقبت چشم ترم از گریه خواهد شد خراب

خانه ویران می شود چون طفل باشد خانه دار

حسن ذاتی را غنی بیمی نباشد از زوال

كی بشوید آب بحر از پنجه ی مرجان نگار

***

چشمش سفید شد به ره انتظار دوست

حرفیست اینكه كوهكن آورد جوی شیر

از بس كه نیست مادر ایام سینه صاف

شد موی ما سفید و ندیدیم روی شیر

خواهد غنی سفیدی چشم تو را سرشك

باشد همیشه در دل طفل آرزوی شیر

***

پنبه ی مینای می را مرهم كافور گیر

مهره ی مار آرزو داری ز تاك انگور گیر

ای كه خواهی رخنه در ملك سلیمان افكنی

در زمین خاكساری خانه ای چون مور گیر

***

رقم تا كرد وصف روی آن حور

قلم چون شمع شد فواره ی نور

به یاد طره ی مشكینت ای حور

پرد چشم سفیدم همچو كافور

***

كاسه ی خود می كند هر كس به آب و دانه پر

مردم چشم مرا از اشك شد پیمانه پر

دانه چین از حرص گشتن دست از جان شستن است

شد صدف را آخر از آب گهر پیمانه پر

***

معلوم شد ز جنبش نبضم كه یك نفس

در دست اختیار نباشد عنان عمر

هر دم به ریگ شیشه ی ساعت نگاه كن

غافل مباش از سفر كاروان عمر

***

در طلب بوی تو ای گلعذار

آبله پای است ز شبنم بهار

***

یار پنهان ز نظر گشت چو شد دیده سفید

مانع پرتو خورشید شد این كاغذ گیر

***

باش چون كاسه ی گل تشنه لب پخته شدن

رنگ خامی نرود تا ز رخت آب مخور

***

من نمی گویم كه از امساك بر زر خاك ریز

خاك را بردار از زر بر سر امساك ریز

توشه ی راهی به منزل پیشتر از خود فرست

هر كجا موری ببینی دانه ای بر خاك ریز

گر كند استادگی ابر بهار ای باغبان

آبروی می پرستان را به پای تاك ریز

***

گفتم كه شود از گل وصلت چمنم سبز

گل كرد خط از لعل تو و شد سخنم سبز

وصف خط سبز تو مرا ورد زبان است

چون پسته عجب نیست شود گر دهنم سبز

***

گر چه پیكان خدنگ تو ز خونم بگذشت

تشنه ی خون من است آن لب سوفار هنوز

***

در پای نهالی چو مرا مست بگیری

چون خوشه ام ای محتسب از تاك بیاویز

***

غنی چو سایه ی مرغ پرنده در ره شوق

اگر به خاك بیفتم نیفتم از پرواز

***

دادیم تن به سوختن اما بسان شمع

در بزم دوست گرم نكردیم جا هنوز

***

از نم احسان كس دست طلب را تر مكن

آبرو خواهی به نان خشك چون آیینه ساز

***

نگفته ایم غزل در زمین طرح رفیع

كه می شود سخن ما ردین زمین كم سبز

***

بس كه نتوانم ز ضعف تن قدم زد پیش و پس

سیر پای من درون كوچه ی كفش است و بس

گر چنین از سنگ طفلان رخنه ها افتد درو

آشیان بلبل ما می شود آخر قفس

در بیابان توكل توشه ای در كار نیست

زاد این ره دانه ی دل بس بود همچون جرس

جبهه ی خود بر در آن مهر طلعت بس كه سود

آخر از پیشانی مه مانده ابرویی و بس

می رسد روزی به هر كس در خور همت ز غیب

كی به دام عنكبوت افتد شكاری جز مگس

آشیان تا در چمن بستیم سر گردان شدیم

ما مگر كردیم جمع از گردباد این خار و خس

عقل گر داری مكن كسب كمال از ناقصان

كی رسد آخر دماغت از شراب نیم رس

***

بود محتاج دوا سینه ی افگار قفس

شد پر طوطی ما مرهم زنگار قفس

نیست خط های سیه كبك مرا بر پر و بال

اوفتاده است برو سایه ی دیوار قفس

سكه زن بردرم خویش ز دام ای طاووس

می توان گشت به این نقد خریدار قفس

بس كه آمد به سرش از همه جانب نی تیر

آشیان كرد به مرغ دل ما كار قفس

***

قسمت ما زین گلستان خار حرمانست و بس

دست ما برگ گلی گر چید دامانست و بس

سر به پیش افكندن از شرم گنه خوش طاعتیست

بهر ما گر هست محراب گریبان است و بس

***

من كه از روز ازل هستم گرفتار قفس

در نظر محراب ها دارم ز دیوار قفس

نیست در گلزار گیتی رنگ آزادی كه هست

گل اسیر گلبن و بلبل گرفتار قفس

***

می كشد پنهان و می پوشد كبود

از فریب نرگس شهلا بترس

***

مدام از خشم در گردش نباشد چشم جادویش

كه بیمار است و گردانند از پهلو به پهلویش

به صحرای ختن باد صبا تا دم زد از بویش

برآمد نافه را مو بر زبان در وصف گیسویش

غزالان را به دام آرد ز مژگان های برگشته

مگر آهوی آهوگیر باشد چشم جادویش

***

دارد به بزم مستان جام شراب گردش

زاهد نیاید اینجا از بیم آب گردش

تا بی خبر فتادم چون نقش پا به راهش

پایم ندید دیگر هرگز به خواب گردش

خواهی كه پخته گردی منشین غنی به یكجا

كز خامیت بر آرد همچون كباب گردش

***

من كه كردن قدم از سر به ره آن مهوش

هست از داغ جنونم به ته پا آتش

ای خوش آن دم كه اسیران همه آزاد شوند

مرغ از بیضه برون آید و تیر از تركش

نور كم می دهد از روغن ناصاف چراغ

كلفت از دل نبرد می چو نباشد بی غش

***

بهر خدمت پیش ارباب سخن آماده باش

نقش خود را چون قلم بنشان و خود استاده باش

گر شوی واصل به منزل مگسل از پس ماندگان

در طریق همرهی پهلو نشین جاده باش

گر به روی آب رفتن آرزو داری غنی

زیر پای اهل افتاده چون سجاده باش

***

هر كه هست از خط سبز تو سواد نظرش

خط یاقوت رگ لعل بود در نظرش

دل ممسك طپد از وسوه چون مرغ قفس

زرده ی بیضه ی فولاد بود گر چه زرش

***

پر كن ز آب دیده ی گریان سبوی خویش

یعنی مریز بر لب جوی آبروی خویش

هرگز غمی ز كاسه ی خالی نمی خوریم

نرگس صفت زدیم گره بر گلوی خویش

***

چون قبله نما خضر ره اهل جهان باش

سرگشته خود و راهنمای دگران باش

در راه فنا حاجت همراه دگر نیست

چون شمع پس قافله ی اشك روان باش

***

ز خواب ناز نتواند دمی بیدار شد چشمش

مگر با سرمه ی بخت سیاهم یار شد چشمش

سراغ چشمه ی آیینه می گیرد نگاه او

ز سوز عشق گویی تشنه ی دیدار شد چشمش

***

دمی از خانه ی ما سیل نگذارد قدم بیرون

مگر خار سر دیوار ما شد سبز در پایش

نماید در نظرها سرو همچون شیشه ی خالی

ز بس قالب تهی كرد از شكوه نخل بالایش

***

از رشك دهان تنگ یار است

خاتم پیوسته خانه بر دوش

غافل دادیم دل به دستت

ما را یاد و تو را فراموش

***

كسی كه عشق بود روز اول استادش

كتاب صرف هواییست كاغذ بادش

***

راز كس ای صاحب بینش مكن زنهار فاش

صد زبان گر باشدت چون مردمك خاموش باش

***

بس كه همچون آسیا می نالم از بیداد خویش

می كشم در گوش خود انگشت از بیداد خویش

***

در خواب رود گر نفسی چشم نكویش

ناز از عرق فتنه زند آب به رویش

***

زنهار مكن تكیه بر افتادن سركش

افتادن سركش بود افتادن آتش

***

از آن در دلبری ها طاق می بینم دو ابرویش

كه از پیوستگی گشته یكی با هم دو ابرویش

***

سعی روزی بر نمی دارد مرا از جای خویش

آبرو چون شمع می ریزم ولی در پای خویش

***

چند خون دل توان خوردن ز دست نفس خویش

سنگ بستم بر شكم بهر شكست نفس خویش

***

ز بیم آنكه مبادا صدا بلند شود

به سنگ سرمه شكستیم آبگینه ی خویش

***

سفر چگونه گزینم ز آستانه ی خویش

كه همچو مردم چشمم به قید خانه ی خویش

***

سوز دلی كه دارم از گریه كم نگردد

چون شمع آب چشمم باشد غذای آتش

***

كس بعد مرگ گریه به حالم نمی كند

در زندگی چو شمع بگریم به حال خویش

***

بود كج بحث چون حرف غلط بر صفحه ی مجلس

نخیزد گر به تحریك زبان بردار از تیغش

***

كجا گردد میسر نعمت دیدار چشمی را

كه مژگان ها به هم چسبیده از شیرینی خوابش

***

كمان چون پیش ابرویش به دعوی رفت از خجلت

تهی كرد آن چنان قالب كه آوردند بر دوشش

***

پرد از شوق گرفتاری ما دیده ی دام

پر كاهی بگذاریم برو از پر خویش

***

غبار صحن این بستانسرا از بس كه رنگین است

شبیه خامه ی موی مصور گشت جاروبش

***

اندیشه گر ز تنگی گورت بود غنی

گنج از زمین بر آر و به درماندگان ببخش

***

از آن رو شكل ناخن یافت ابرو

كه بگشاید گره از جبهه ی خویش

***

تا كی آن نازك بدن را تنگ در بر می كشد

روز محشر دست ما و دامن پیراهنش

***

ز مه می داد رخسارش نشان تا ساده بود از خط

كنون خورشید را ماند كه حسن او فزود از خط

***

چهره گردد گر شبی با عارضش رخسار شمع

افكند اشك ندامت صد گره در كار شمع

چشم دلسوزی نمی باید ز دشمن داشتن

آستین كی پاك سازد اشك از رخسار شمع

در شب وصلت چو خواهد بزم را روشن كند

پنبه ی صبح آورد گردون برای تار شمع

***

روشن ز من جهان و من از بخت تیره داغ

كی سایه ی چراغ شود محو از چراغ

***

هر جا بود روشن دلی باشد ز بخت تیره داغ

تاریكی پای چراغ زایل نگردد از چراغ

***

جز می بیغش مخور بهر صفای دماغ

روغن اگر صاف نیست تیره فروزد چراغ

***

بس كه پستی و بلندی شد ز شعرم بر طرف

می شود هر مصرعم با مصرع دیگر طرف

رو كشی با زیردستان باعث شرمند گیست

آبرو ریزد چو گردد شیشه با ساغر طرف

آخر از بی جوهری خواهد سپر انداختن

گو مشو آیینه هر دم با رخ دلبر طرف

عزتی داریم در شهر جنون كز راه دور

سنگ می آید به استقبال ما از هر طرف

سوز عشق ما ز حرف سرد ناصح كم نشد

گرمی آتش نمی گردد ز سرما بر طرف

نیك و بد را امتیازی نیست در بازار دهر

می شود در هر ترازو سنگ با گوهر طرف

ساده لوحان را نباید تربیت كردن غنی

گشت چون آیینه روشن شد به روشنگر طرف

***

چشم سفید ماست نمكدان خوان عشق

بی ما نمك چشی نكند میهمان عشق

از موی پیكرم گره سر گشاده است

گردم هلاك ناخن تیز سنان عشق

***

جز شكار دل شیران نبود پیشه ی عشق

كز پر تیر بود برگ نی بیشه ی عشق

***

فتح بابی بسان قفل ندید

تا غنی برنخاست از در خلق

***

تا ابروی آن دلبر گشت از نظرم غایب

پیوسته پرد چشمم چون قبله نما از شوق

***

از بلندی نبود مرتبه ی پستی پست

كار دیوار كند گرد گلستان خندق

***

لخت جگر به دیده ام از قحط گریه است

چون آب نیست تشنه نهد در دهن عقیق

***

چون نگینی كه به كندن شود از رگ خالی

كرد از عیب مرا سرزنش یاران پاك

خاكساران مدد از عالم بالا یابند

گرد را می كند از روی زمین باران پاك

***

هرگز سخن زاهد دل مرده نگویم

ترسم كه لبم همچو لب گور شود خشك

زاهد برو از باغ كه چون مهره ی تسبیح

از چشم بدت دانه ی انگور شود خشك

***

در غبار تن نیابد كس نشان از جان پاك

آب تا بیرون نیاید از میان بردار خاك

***

شنید ناله ی مرغ چمن مگر در خاك

كه می دمد ز ته خاك گل گریبان چاك

***

بود كلید در رزق پارسا مسواك

كجا ز دست دهد همچو آسیا مسواك

***

بلبل برداشت آشیان را

گل گفت كه خس كم و جهان پاك

***

باریست گران بر رخم از ضعف بدن رنگ

ای كاش پرد زود ز رخساره ی من رنگ

زین شرم كه شد شسته نگارش ز سرشكم

افتاد به پایت چو پرید از رخ من رنگ

***

تا آن غزال گرم ز پیشم گذشته است

مو بر تنم فتیله ی داغست چون پلنگ

گردون ز طاق بندی قوس قزح گذشت

تا خانه ی كمان تو را ریختند زنگ

***

آزار جان حیات دهد بیشتر ز مرگ

تا هست زندگی نكنم شكوه سر ز مرگ

نیست عینك كه نهادیم ز پیری بر چشم

نگه از شوق جمال تو زند سر بر سنگ

***

دوای مردمم اما علاج خود نمی دانم

چو بادامی كه سر از خشك مغزی می زند بر سنگ

***

پیرهن گل، تن گل، عارض گل، لب دلدار گل

باغبان صنع بسته دسته ای زین چار گل

عزم گلشن گر كنی نارفته در صحن چمن

سر بر آرد بهر دیدار تو از دیوار گل

پیكر ساقی سراپا گویی از گل ساختند

دست گل پا گل بدن گل چهره گل رخسار گل

***

گر نیاید مدد از شبنم اشك بلبل

می نماید چو رگ لعل ز خشكی رگ گل

***

شده از خوردن پانش زبان لعل

لبش لعل و دهن سوراخ آن لعل

***

سرو در فصل خزان ماند به حال

راستی را نبود بیم زوال

***

نیست شهرت طلب آن كس كه كمالی دارد

هرگز انگشت نما بدر نباشد چو هلال

***

نی جای درون رفتن و نی پای برون شد

درمانده این دایره ام همچو جلاجل

***

یار در بزم آمد و ما از حیا برخاستیم

چون نگین تا نقش ما بنشست ما برخاستیم

دست می بایست شست از آبروی خویشتن

ما ز خوان اهل دولت ناشتا برخاستیم

بارها با سایه سنجیدیم خود را در وقار

او ز تمكین بر زمین بنشست و ما برخاستیم

بی قراری ها تماشا كن كه مانند سپند

گرم تا در بزم او كردیم جا برخاستیم

كس پی تعظیم ما از اهل مجلس برنخاست

بهر پاس عزت آخر خود ز جا برخاستیم

نیست ما را قوت بی تكیه استادن غنی

نقش دیواریم همچون سایه تا برخاستیم

***

نه دار آخرت نی دار دنیا در نظر دارم

ز عشقت كار چون منصور با دار دگر دارم

در و دیوار وا كرده است چشمی در تماشایت

منم كز روی حسرت چشم بر دیوار و در دارم

غبار خاطرم از اهل عالم جمع شد چندان

كه می خواهم به پیش روی خود دیوار بردارم

ز شوق هرزه گردی همچو ریگ شیشه ی ساعت

به منزل تا نهادم پای انداز سفر دارم

غنی یكرنگی معشوق و عاشق دیدنی دارد

نگاهی بر پر طوطی و برگ نیشكر دارم

***

سر همچو تار سبحه به صد در كشیده ام

آخر رسیده ام به خود و آرمیده ام

در عالم مثال مثالت نبوده است

هر چند كز دریچه ی آیینه دیده ام

هر كس كشیده آرزوی خویش در كنار

من دست خویش در بعل خود كشیده ام

بالا گرفت كار من از آه آتشین

از ناله چون سپند به جایی رسیده ام

فارغ نیم ز هرزه روی همچو آسیا

بیهوده پای خویش به دامن كشیده ام

***

نشان هرزه گردی ظاهر است از طرز رفتارم

بود سرگشتگی پیدا ز نقش پا چو پرگارم

مرا از دست این مشكل گشایان دل به تنگ آمد

ز ناخن ها گره چون غنچه افتاده است در كارم

دلی سوراخ از دست فلك دارم كه چون سوزن

ز پایم رشته چون سر زد كند تكلیف رفتارم

ز بس در جزو جزوم نقش ابروی تو جا دارد

شود قوس قزح هر گه پرد رنگی ز رخسارم

بر انگشتش بپیچم رشته ی باریك تر از مو

دهد تا آن تغافل پیشه را یاد از تن زارم

مرا جز تخته بندی دكان كاری نمی باشد

شكست افتاد تا از سستی طالع به بازارم

درین گلشن نباشد طوطی شیرین سخن چون من

به كار نیشكر صد عقده افكنده است منقارم

صدای گریه ی ابر بهاری كرد معلومم

كه آب بحر را زد بر زمین چشم گهر بارم

غنی از گلخن گیتی به اخگر می زنم پهلو

كه از سوز درون خاكستری شد رنگ رخسارم

***

ز سودا حرف مردم گوش كردن شد فراموشم

ز خشكی مغز سر گردید آخر پنبه در گوشم

شوم عریان تن و در جامه از شادی نمی گنجم

اگر یك شب دهد آن ماه پیكر تن در آغوشم

نیم شبنم كه سازم بالش خود غنچه ی گل را

چو بلبل وقت خفتن تكیه گاه خود بود دوشم

چنان پرورد تجریدم به دامان تن آسانی

كه می گردد كبود از كسوت خارا بر و دوشم

***

در سفر همرهم غم وطن است

گل با خار چیده را مانم

خنده ام در كمین پرواز است

كبك شهباز دیده را مانم

ریخت خونم به رنگ آب سپهر

رگ تاك بریده را مانم

بی تو بر فرش گل ز بیتابی

مرغ در خون طپیده را مانم

***

تنگ و تاریكست همچون نغمه ی نی خانه ام

رخنه ی دیوار باشد روزن كاشانه ام

من درین ره انتظار دشمن خود می برم

تا نبیند سیل را ننشیند از پا خانه ام

در ترو خشك جهان چون سبحه و صهبا غنی

هیچ كس با هم نبیند جمع آب و دانه ام

شمع روی گلرخی برده است از هوشم غنی

روز بال بلبل و در شب پر پروانه ام

***

به بزم دردمندان زار نالیدن هوس دارم

چو نی خواهم كه در فریاد باشم تا نفس دارم

به گلزار محبت آشیان بستم تماشا كن

چمن پر آتش و من تكیه بر یك مشت خس دارم

فغان دل به گوش از سینه ی صد چاك می آید

تو پنداری كه نالان عندلیبی در قفس دارم

***

مهر خاموشی به لب نه تا بود عیشت به كام

بی زبانی پسته را در خنده می دارد مدام

پای من یك لحظه جادو گوشه ی دامان نكرد

گشت عمرم در سفر چون رشته ی سوزن تمام

خاكساران از بلای آسمانی ایمن اند

ماهی زیر زمین را كس نمی آرد به دام

***

چون طفل اشك گر چه به مردم نشسته ام

خاكم به سر كه داخل آدم نگشته ام

خواندم تمام صفحه ی گیتی چو آفتاب

بیهوده در قلمرو عالم نگشته ام

دایم جوانم از مدد همت بلند

یعنی ز بار منت كس خم نگشته ام

***

به كنج بینوایی طالع سامان كجا دارم

كه بیم خانه ویرانی رموج بوریا دارم

تصرف آنچنان كردم دیار خاكساری را

كه در هر رهگذر صد جانشین از نقش پا دارم

چنان زد راه من شوق خرام كبك رفتاری

كه چون خلخال دایم گوش بر آواز پا دارم

***

بگیرم تنگ در آغوش تا آن خرمن گل را

نمی آساید آغوشم نمی آید به جا دستم

همانا از گل بیت الحزن كردند تعمیرم

كه هرگز چون سبو از سر نمی گردد جدا دستم

ز حسن بی نیازی پنجه می زد با ید بیضا

به چشم خلق گردید از طمع چون اژدها دستم

***

هر خسی تیغی بود از ناتوانی بر تنی

گر نیاید باورت انداز خس برگردنم

می تواند چهره شد با من چو عكس آیینه

گر كند رنگ پریده تكیه بر ضعف تنم

***

شكایتی به زبان نیست در شب تارم

چو شمع در سب تار است روز بازارم

ز بس كه تشنه لب حسن ظاهرم دارد

ز نان سوخته ی مردمك در آزارم

***

چند در موسم سرما شرر از سنگ كشم

گر دهد دست ز مینا می گلرنگ كشم

رشته ی شد تن من از تو جدا كی باشد

كه چو گلدسته تو را در بر خود تنگ كشم

***

به پای خم فتادم جام تا افتاد از دستم

شكستم شیشه ی انگور چون می كرد بد مستم

درین دریا غنی همچون حباب از خشكی طالع

زدم بر آب هر گه دست خود پر باد شد دستم

***

در گلشن تماشا آرام دل ندیدیم

ما غیر دامن خود برگ گلی نچیدیم

چون می شویم دایم بی بهره از تماشا

فصل بهار بگذشت وقتی كه ما رسیدیم

***

هر چند كه در كوچه تزویر دویدیم

چون مهره تسبیح به جایی نرسیدیم

هستیم سرافراز چو خار سر دیوار

از بس كه درین باغ به پایی نخلیدیم

***

می از فراق تو خونیست مرده در كامم

صدای نوحه به گوش آید از لب جامم

بسان نقش نگینی كه جا كند بر موم

زدم چو بر در پستی بلند شد نامم

***

نی بیش می تواند نی كم گرفت دستم

در حیرتم كه آخر چون خم گرفت دستم

بر روی خود الف ها دانی چرا كشیده است

از بهر مردن خون ماتم گرفت دستم

***

بر گرد تو می گردم و از خود خبرم نیست

شمعی تو و من صورت فانوس خیالم

چون شمع درین باغ نچیدم گل عیشی

تا برگ برآورد غنی سوخت نهالم

***

در راه فنا حاجت همراه دگر نیست

چون شمع پی قافله ی اشك روانم

در گوش تو ای شوخ چه گویم كه ز حیرت

چون رشته ی گوهر شده خاموش زبانم

***

حرف بی دردی من كرد رقم بهر رقیب

كشته ی زخم زبان قلم یار شدم

حسن سبزی به خط سبز مرا كرد اسیر

دام همرنگ زمین بود گرفتار شدم

***

فیض از بیگانه می جوییم نی از آشنا

چون صدف در بحر آب از جای دیگر می خوریم

بی محابا می نهد لب بر لب می نوش او

گر به دست ما بیفتد خون ساغر می خوریم

***

آسودگی به گوشه ی هستی ندیده ایم

جان داده ایم و كنج مزاری خریده ایم

چون شمع بود منزل ما زیر پای ما

از پا نشسته ایم و به منزل رسیده ایم

***

چون نیست به جز خانه مرا هیچ متاعی

عیبم نتوان كرد اگر خانه بدوشم

در خواب من از شور حوادث خللی نیست

تا گشت پر از پنبه غنی تكیه ی گوشم

***

لبم شد از گزیدن خانه ی زنبور بی لعلت

درین زنبور خانه شهد باشد جان شیرینم

به بزم نكته سنجان سر خرویی از سخن دارم

پرد رنگم اگر دزدی برد مضمون رنگینم

***

چون شمع شب به گریه و آهی نشسته ایم

وقت سحر به روز سیاهی نشسته ایم

***

من كه پس ماندم به راه از دوستداران سوختم

چون نفس از گرمی رفتار یاران سوختم

***

یار نخل سر كش و ما خاكساران ریشه ایم

از در انداز ترقی ما تنزل پیشه ایم

***

تا به زیر سپهر جا دارم

ناله چون آب آسیا دارم

***

به دام افتادم و اشك از شكست بال می ریزم

ولی سودی ندارد آب در غربال می ریزم

***

می خون جگر ترسم كند سوراخ پهلویم

به گردان چون كباب ای اضطراب دل به هر سویم

***

به سوز عشق خو كردم بود افسردگی مرگم

بسان شمع بی آتش كجا باشد سر و برگم

***

نیستم گردون ولی دارند مردم كینه ام

هست چشم عالمی روشن ز داغ سینه ام

***

تا سفیدی را ز روی نامه ی خود برده ایم

در سیه كاری عجب روزی به شب آورده ایم

***

همیشه دل به دست از بهر یار دل شكن دارم

ندارد در جهان كس این دل و دستی كه من دارم

***

كرده ز جهان شغل سخن گوشه گزینم

تا خامه مسافر شده من خانه نشینم

***

می دمد صبح بیا باده سر انجام كنیم

سبحه چون پیر فلك در گرو جام كنیم

***

در چمن تا عهد یكرنگی به بلبل بسته ایم

دست گلچین را به جای دسته ی گل بسته ایم

***

تا ز بزم وصال او دورم

زنده ام لیك زنده در گورم

***

تا درین گلشن چو تاك از می پرستی دم زدیم

سبحه ی صد دانه را از بهر می برهم زدیم

***

شبی به مجلس آن مه چو شمع جا كردم

گلیم بخت سیه را به زیر پا كردم

***

چشم تا وا كرده ام بر خاك غم افتاده ام

همچو طفل اشك در ایام ماتم زاده ام

***

در گفتار ناصح را به خوبی تا نگه دارم

به درج گوش اول پنبه ی خواهم كه بگذارم

***

ز در از دست حسنت شب و روز داد خواهم

به زمین رسیده زلفت ز فلك گذشت آهم

***

چو دیدم قامتش از پا فتادم

بكن رحمی كه از بالا فتادم

***

رزمگاه از تیرها گشته نیستان قلم

همچو شیر بیشه آید در نظر شیر علم

***

زند بی دوست زنبور نگه صد نیش بر چشمم

بود مار غبار آلوده میل سرمه در چشمم

***

پس از كشتن وجودی بخشد آن مهر دل افروزم

بود روز قیامت در جهان چون سایه هر روزم

***

ندارد آب و رنگی بی تو روی باغ در چشمم

نماید لاله همچون آشیان زاغ در چشمم

***

در پیری انتخاب كتب نیست باب چشم

عینك بود كنون ورق انتخاب من

***

ز رنج زندگانی دیده اند از بس كه بی تابم

به دارو كشته اند آخر طبیبان همچو سیمابم

***

یار تا قتل چنین باشد اگر همراهم

سفر ملك عدم را ز خدا می خواهم

***

تكیه ی گوش پر از پنبه ی غفلت كردم

چشم پوشیدم و خوابی به فراغت كردم

***

شد داغ جنون تازه ز ترتیب دماغم

از روغن بادام بر افروخت چراغم

***

مرا جمع است اسباب تعلق لیك آزادم

سرا پا پنجه ام چون سرو، دامانی نمی گیرم

***

چو بستم نامه بر بال كبوتر بسته شد پایش

تو گویی حلقه ی دام است نقش مهر مكتوبم

***

چشم خوبان از غبار خاطر ما روشن است

در سیه بختی شریك سرمه دان افتاده ایم

***

من نه از زخم زبان دگران دل ریشم

در فغان چون قلم از زخم زبان خویشم

***

جلوه ی حسن تو آورد مرا بر سر فكر

تو حنا بستی و من معنی رنگین بستم

***

از فكر تا سخن نشود قابل رقم

مانند خامه سر ز گریبان نمی كشم

***

بر لب چو آستین زده ام بخیه ی سكوت

انگشت گر زنی به لبم وا نمی شود

***

ترسم كه شود آبله ی پای فغان را

این گریه ی شوقی كه گره شد به گلویم

***

مرا ز كس نبود چشم التفات غنی

ز پشت آیینه پیداست صورت عالم

***

از كسی پنهان نمی داریم راز خود چو شمع

هر چه در دل هست ما را بر زبان می آوریم

***

مرا چو آیینه تاب فراق آن مه نیست

پرید رنگ ز رویم چو رفت از پیشم

***

مگر در وصف چشمت نسخه ی خواهد كه بنویسد

كه نرگس را دوات و خامه و كاغذ به كف دیدیم

***

جان به لب از ضعف نتواند رسید

ما به روز ناتوانی زنده ایم

***

كرد گل سوز درونم چو سپند آخر كار

گشت فریاد بلندی نفس سوخته ام

***

ندارد تاب این دستم كه پای نازكت گیرم

ز پا می افتم از شوق و سر راه تو می گیرم

***

سپر انداخت به پیش لب لعل تو نگین

ما برین حرف به مهر همه محضر داریم

***

چراغ مجلسم نبود مرا تاب جدل با كس

اگر در پیش من دم می زنی خاموش می گردم

***

موج فنا نداد نجاتم ز قید عشق

مژگان چشم دام بود خار ماهیم

***

ز شوخی پشت بر من كردی و بر رو نمی آرم

كنی بر جانب ما پا دراز آن نیز بردارم

***

نقش گنه ز اشك ندامت نگشت محو

كردم سفید چشم و سیاه است نامه ام

***

مگر ز خار مغیلان تغافلی دیده است

كه چشم آبله ی پا پر آب می بینم

***

روشناسم چو مردم دیده

گر چه از خانه بر نمی آیم

***

طلب از من چه كنی دیوان را

كه بیاضی است همه اشعارم

***

نماند از ضعف تن آخر به جز نامی ز من باقی

نگینی می نماید گر نهد آیینه در پیشم

***

بس كه پر آبست چون چشم ترم هر آبله

رفته ام در گل فرو هر جا كه پا افشرده ام

***

گیسوی تو پیوسته كند میل به پستی

افگند برو سایه مگر بخت سیاهم

***

تا چند چو گرداب بود چشم ترم باز

خواب سبكی همچو حبابست مرادم

***

رهین منت گوش گران خویشتنم

كه تا بلند نگردد سخن نمی شنوم

***

هر چند شد تهی ز سیاهی دوات سر

مشق گنه هنوز چو اطفال می كنم

***

ندارم طالع آزادی از بند قفس هرگز

فتد در قید بالش گر پری می ریزد از بالم

***

جامه ی دیوانگی چون برقد خود دوختم

بخیه ها از خار پا بر دامن صحرا زدم

***

در راه شوق خواهم چون تیر پر بر آرم

تا كی برند مردم همچون كمان به دوشم

***

داغ افلاس چو ماهی دارم

خلق دانند كه صاحب درمم

***

دیوار و در شكسته بود خانه ی مرا

رنگش مگر ز رنگ رخ خویش ریختم

***

ز مردم آنچه گرفتیم زود پس دادیم

بنان خشك قناعت چو آسیا كردیم

***

آب و رنگ ما به عالم عاقبت گل می كند

بر زمین هر چند چون برگ حنا افتاده ایم

***

چون میوه ایم در باغ بی بهره از تماشا

فصل بهار بگذشت وقتی كه ما رسیدیم

***

هر پنبه ای كه بر سر داغم نهد طبیب

بر دارم و فتیله ی داغ دگر كنم

***

گر تیغ بر سرم رسد از جا نمی روم

لیكن چو كوه ناله ز زخم زبان كنم

***

ماندم برون ز مجلس یاران و آشنا

آخر چو حلقه بر در بیگانگی زدم

***

دهنت دم تكلم سخن از عدم برآرد

چو تو در جهان كسی را سخن آفرین ندیدم

***

ز پیری ریخت دندانم ندادم تن به یاد حق

به بازی آخر این تسبیح چون اطفال گم كردم

***

گشت چون رشته ی عمرم كوتاه

معنی سالگره فهمیدم

***

فرح بخش است می چندان كه تا ساغر به كف دارم

دهن از خنده دارد باز چون نرگس هر انگشتم

***

زبردست اضطراب و زیر دست آسودگی دارد

برین معنی دو سنگ شاهد از دو آسیا داریم

***

چنان از دام عشق او پریدن ننگ می دانم

كه رنگی گرز رخسارم پرد محجوب می گردم

***

هرگز شكفتگی نكند رو به سوی من

زردی چو جام زر نبرد می ز روی من

چون شمع كس نكرد سرشكم ز دیده پاك

هر قطره اشك آبله ای شد به روی من

از دیده رفت و تا مژه در آب دیده ام

وقت است آب رفته در آید به جوی من

تار نفس ز رشته ی گوهر نشان دهد

از بس كه گریه گشت گره در گلوی من

چون تندی شراب كه گردد ز آب كم

می می برد عتاب لب تندخوی من

در عرض اشتیاق چه حاجت به حرف و صوت

باشد چو خامه گریه ی من گفتگوی من

گر بی تو دل به سیر چمن می كشد مرا

وا می كند نگه در حیرت به روی من

***

شد سوار و دامن از دستم كشید آن نازنین

رفتم از خود بعد از این دست من و دامان زین

رفتی و شد در هوای دیدنت ای نازنین

مردم چشم بتان از سرمه خاكستر نشین

با تو نزدیكم ولی دورم ز فیض عام تو

موم در زیر نگین خالی است از نقش نگین

می شود چون دانه آخر سبز در باغ جهان

نیست غم گر آسمان زد حرف ما را بر زمین

زخم دندان بس كه خورد از حسرت لعل لبت

پشت دستم را كسی نشناسد از روی نگین

خرمنم چون آشیان یك مشت خاشاكست و بس

دانه ای نبود درو جز تخم مرغ دانه چین

می كنم هر گاه از جانان نگاهی التماس

می نهد بر دیده انگشت التفاتش را ببین

اعتبار پست فطرت یك دو ساعت بیش نیست

گردد آخر ته نشین دردی كه شد بالانشین

***

شب كه اختر شمرد تا به سحر دیده ی من

كار انگشت كند هر مژه بر دیده ی من

لشكر ضعف بصر تاخت مگر بر سر او

كه ز عینك به كف آورد سپر دیده ی من

مژه هر لحظه به هم بر نزنم چون مردم

در فراق تو زند دست بسر دیده ی من

بس كه بر یاد بناگوش تو بگریسته ام

خشك گردید چو سوراخ گهر دیده ی من

هست در خواب خوش مستی غفلت شب و روز

مژه را بالش پر دیده مگر دیده ی من

تا نگه را به نگاه تو نماید پیوند

كرد از هر دو جهان قطع نظر دیده ی من

***

خلوتی در انجمن دارم كه چون موی میان

در میانم لیك از من كس نمی یابد نشان

بس كه جز گرد كسادی نیست ما را در دكان

می دهد از شیشه ی ساعت دكان ما نشان

گر سخن از خود نداری به كه بربندی دهان

تا به كی چون خامه رانی حرف مردم بر زبان

جای خود چون مهره ی شطرنج خالی می كنم

دشمن ما گر شود در خانه ی ما میهمان

موی چون از سر جدا گردد نمی گردد سفید

عیش غربت مرد را پیوسته می دارد جوان

سنبل زلف تو آخر پنجه از شمشاد برد

شانه می گوید به گوشم این سخن با صد زبان

می كند پهلو تهی از بینوایان آسمان

در بغل هرگز نگیرد تیر بی پر را كمان

جستجو از بهر روزی باعث شرمندگیست

زین خجالت آسیا انگشت دارد در دهان

آبروی خویشتن در مطبخ دونان مریز

چوب نتوان خورد چون آتش به بوی آب و نان

سوی ما باشد نگاهش گر چه یار از ما گذشت

تیر از سوفار دایم چشم دارد بر كمان

كامیاب از جام وصلت غیر و من از رشك داغ

آب می گردد مرا در دیده او را در دهان

جمع كردم مشت خاشاكی كه سوزم خویش را

گل گمان دارد كه بندم آشیان در گلستان

دشمنش تا زود از جان بگذرد در وقت جنگ

بست دستش پل به روی آب پیكان از كمان

با سبكساران غنی پیوسته همراهی گزین

ره به ساحل می برد كشتی به زور بادبان

***

گر چراغ حسن او روشن شود در انجمن

در دهان انگشت شمع از شرم می گیرد لگن

كی زند پهلو به من مجنون كه در خاك جنون

سنگ طفلان شد مرا چون استخوان جزو بدن

از تغافل حرف ما نشنید ما شرمنده ایم

یار را انگشت در گوش است ما را در دهن

گر فلك كار تو را بر هم زند از جا مرو

جامه را خیاط سازد قطع بهر دوختن

در محبت عشقبازان می كنند امداد هم

سنگ طفلان بهر مجنون می تراشد كوهكن

خاك بیزی تا به كی چون شیشه ی ساعت غنی

نقد اوقاتی كه گم شد باز نتوان یافتن

***
گشادكار خود نتوان طمع از آشنا كردن

كجا ناخن تواند بند از انگشت وا كردن

توانگر را نزیبد لب به خواهش آشنا كردن

كه بی دست تهی پر بدنما باشد دعا كردن

به استغنا گذشتن از جهان آسان نمی باشد

بود دشوار قطع راه دور از پشت پا كردن

غریبی بر بساط دهر همچون مهره ی شطرنج

برای خانه تا كی جنگ با همسایه ها كردن

اگر باشد غنی همچون كلیدم خانه از آهن

شود ویران اگر خواهم درو یك لحظه جا كردن

***

چون شمع رسد گر سر سركش به بریدن

هرگز ندهد تن به تواضع ز خمیدن

بلبل به ادب باش كز افشاندن بالت

رنگ از رخ گل می كند آهنگ پریدن

بی تابی شوقم ز مداوا شود افزون

چشمم ز پر كاه دهد داد پریدن

شد بسته به پستان صدف شیر كه هرگز

طفل هوس من ندهد تن به مكیدن

***

مشهور شد از خامه به هر سو سخن من

باشد ز سیاهی گل شب بو سخن من

زیبد كه به تسخیر جهان چشم گشاید

دارد ز قلم قوت بازو سخن من

از فكر گریزنده بود طبع روانم

رو سازد از آیینه زانو سخن من

تا طبع مرا در نظر آن چین جبین است

بگذشت از آن مصرع ابرو سخن من

***

از سختی زمانه لب شكوه وا مكن

بر سنگ اگر چو سایه بیفتی صدا مكن

آخر ز دستگیر به جایی نمی رسی

چون آسیا طواف به گرد عصا مكن

مگشا به بزم بوالهوسان بند جامه را

بر خود زبان طعنه ی اغیار وا مكن

شعرت به هیچ دل نزند ناخن ای غنی

بند از زبان خویش چو انگشت وا مكن

***

عاجز شده است دستم از بیش و كم گرفتن

ترسم شكسته گردد آخر ز خم گرفتن

از بس دو بازوی من از درد سر گرانند

ساغر نمی توانم از دست جم گرفتن

از ضعف دست با من گیرائیی نمانده است

آخر چسان توانم راه عدم گرفتن

باشند خاكساران از سیر باغ فارغ

بر سبزه كی تواند نقش قدم گرفتن

***

بیا ساقی شبستان مرا امشب منور كن

ز روزن تا بر آید آفتابم می به ساغر كن

گل بی خار گلزار خموشی چیدنی دارد

زبان گفتگو را همچو نافرمان پس سر كن

ز گرداب تعلق چند در كام نهنگ افتی

قلندر باش اگر خواهی بكشتی سیر در بر كن

غنی فصل بهار آمد گل عیشی توان چیدن

برون آور چو نرگس زر ز خاك و صرف ساغر كن

***

نیارد ممسك از همیان چو مرغ از بیضه زر بیرون

ازین غافل كه آرد زر ز شوق خرج پر بیرون

پرید از باد تیغت بس كه رنگ از چهره ی خونم

سفید آمد چو ماهی از تن من نیشتر بیرون

بسر بردم غنی هر چند عمر خود به مكتب ها

نیاوردم ز خط سرنوشت خویش سر بیرون

***

در زمین طرح از ما سبز گردد كم سخن

حرف خود از ساده لوحی بر زمین نتوان زدن

كی تواند شد ز دنیا چشم دنیا دار سیر

تشنگی زایل نگردد هرگز از آب دهن

چاره سازان هم ز درد خود غنی بیچاره اند

كی تواند بخیه زد سوزن به زخم خویشتن

با زبان حال گوید شمع در هر محفلی

درد سر بسیار دارد صاحب افسر شدن

بهر كشت زندگانی خواهد آخر ژاله شد

می خورم صد حسرت از پیری ز دندان ریختن

همچو سقف خانه ی فانوس از دود چراغ

آسمان از دود آه ما سیه خواهد شدن

***

در جنون بیهده گردی نبود پیشه ی من

بید مجنونم و زنجیر بود ریشه ی من

بس كه دارد سر پیوند به خم های شراب

ریشه چون سرو دواند به زمین شیشه ی من

خسته از ناخن بیداد نسازم جگری

خون لعل از رگ خارا نكشد تیشه ی من

***

با سر برهنگان جهان تا نشسته ام

افكنده ام كلاه ز شادی بر آسمان

مردم حنا ز بس كه شب عید بسته اند

ماه نو است ناخن بی رنگ در جهان

یك میل در میان ز ادب ایستاده است

كی می رسد به چشم سیاه تو سرمه دان

***

به صیاد از پر خود نامه ای خواهم فرستادن

از این ره می توان خود را به یاد تیر او دادن

چراغ هستی ما از دم خورشید می میرد

به یاد دامنی چون شمع نتوانیم جان دادن

چو مژگان های خوش چشمان غنی زیباست از رندان

ز مستی بر در میخانه بالای هم افتادن

***

در چشم اهل بینش آخر سبك در آیی

گر چون حباب خواهی بر روی آب رفتن

جایی كه باده باشد گو محتسب نیاید

شبگرد را نزیبد در آفتاب رفتن

جایی كه نفع نبود اندیشه ی ضرر نیست

كی از شراب باشد بیم در آب رفتن

***

چو بزم افروز صنع خویش گردد قدرت بی چون

چراغ برق را در باد و باران می كند روشن

ز مضمون دزدی یاران نمی باشد غمی ما را

چنان بستیم مضمون را كه نتواند كسی بردن

به راه جستجوی او قدم فهمیده نه سالك

كه موسی بی عصا این راه نتوانست طی كردن

به بزم نكته سنجان سرخ رویی از سخن دارم

پرد رنگم چو دزدی معنی رنگین برد از من

***

هموار گردد از فقر هر جا درشت خوییست

نقش حصیر باشد بهتر ز موج سوهان

دیدم كه نكته سنجان دزدند شعر مردم

من نیز شعر خود را دزدیدم از حریفان

گشتیم زنده در گور از بس درین غم آباد

كردیم خاك بر سر در ماتم عزیزان

***

گر شوی قانع در رزق تو وا خواهد شدن

بر شكم سنگی كه بندی آسیا خواهد شدن

گر اثر دارد نسیم آه گلچینان وصل

غنچه ی گوی گریبان تو وا خواهد شدن

***

چو سرمه دان كه گذارند میل در دهنش

سپهر سرمه مرا داد بیشتر به زبان

ز شعر من شده پوشیده فضل و دانش من

چو میوه ای كه بماند به زیر برگ نهان

***

با دامن تر شدم به محشر

گفتند در آفتاب بنشین

در دیده ی من نهان ز مردم

ای راحت جان چو خواب بنشین

***

از دل خوش است در غم جانان گریستن

نتوان چو خامه از سر مژگان گریستن

آب حیات پیش لبت خون مرده ایست

باید به حال چشمه ی حیوان گریستن

***

چشم هر كس كه شد از سرمه ی عرفان روشن

آتش طور ز هر سنگ تواند دیدن

می برد ره به كمال آدم خاكی ز سفر

می شود كاسه ی گل ساخته از گردیدن

***

گل بی خار گلزار خموشی چیدنی دارد

زبان را همچو نافرمان پس سر می توان كردن

غنی طرح سخن خود كن اگر میل سخن داری

چرا باید تصرف در زمین دیگران كردن

***

بسان مهره ی تسبیح در سیر و سكون دایم

به دست دیگری باشد عنان اختیار من

چنان گردید دامنگیر گرد غربتم طاهر

كه ریگ شیشه ی ساعت بود خاك مزار من

***

بیا و قصد جان عاشقان كن

كمان را زه كن و زه را كمان كن

***

كام مجو از فلك نیلگون

می ز خم نیل نیاید برون

***

نگیرد در حلاوت قند جای نغمه ی شیرین

كه نی ترك شكر كرد از برای نغمه ی شیرین

***

بود هر جا خرامد قامت آن نازنین موزون

كه باشد مصرع سرو سهی در هر زمین موزون

***

حاجت به قید دیگر نبود برای مجنون

گردید شاخ آهو زنجیر پای مجنون

***

هر لحظه آستین نهد از ناز بر جبین

دارد همیشه چین جبین را در آستین

***

سخن غافل و هشیار نباشد یكسان

نفس خفته و بیدار نباشد یكسان

***

از سوز دل نویسد حرفی چو خامه ی من

چون داغ لاله باشد مضمون نامه ی من

***

به وصف زلف خوبان شد تمام آخر بیان من

كنون بیرون نمی آید به جز مو از زبان من

***

ز پیری چنان گشته ام ناتوان

كه دندان بجنبد به جای زبان

***

چند ز جور آسمان بار بود به دوش جان

كهنه قبای تن كه هست پنبه ی او ز استخوان

***

در محبت از خرد بیگانه می باید شدن

هر كجا طفلی بود دیوانه می باید شدن

***

نی گل به چمن نه بلبل است این

خاكستر و آتش گل است این

***

دهد روح دگر تیغ تو در تن

سرم بردار و منت نه به گردن

***

خبر آمدن لشكر خاراست به دشت

خیمه ی آبله گر دست دهد بر پا كن

***

به بزم بوالهوسان بند جامه باز مكن

زبان طعن حسودان به خود دراز مكن

***

دست كه گیرند نیست بهر سخی خنجریست

پنجه ی مرجان كند در جگر بحر خون

***

لاف موزونی زند مانند سرو

هر كه خواند صفحه ای از بوستان

***

فانوس وار خانه ام از آب و نان تهی است

روزی خورد ز پهلوی خود میهمان من

***

به وصف كاكل و زلف بتان گرفتاریم

چه دام ها كه نهان نیست در زمین سخن

***

حرص اگر غالب شود خلوت گزینی مشكل است

تشنه چون گردد زبان از كام می آید برون

***

ز چشم عیب بین عیبی نمایان تر نمی باشد

بپوشان چشم خود از عیب و خود را عیب پوشی كن

***

این جهان گذران جای فراغت نبود

خواب در خانه ی زین كس نتواند كردن

***

از بس كه شعر گفتن شد مبتذل درین عهد

لب بستن است اكنون مضمون تازه بستن

***

ممنون دست كوته خویشم كه پیش كس

بیرون نكرد سر ز گریبان آستین

***

داغ نتوان بر سرین آن سبكرو سوختن

هیچ كس در باد نتواند چراغ افروختن

***

دستار پریشان شده بالای سرش

بر شاخ گل است بلبل بال فشان

***

به پبش چشم تو نرگس سپر ز برگ انداخت

چو دید جمع سیاهی لشكر از مژگان

***

با كه بسنجم غنی در سبكی خویش را

سایه ی من بس بود سنگ ترازوی من

***

چشم مدد ز كس نبود چون صدف مرا

فیضی مگر ز عالم بالا رسد به من

***

ز خوی نرم خودم در شكنج سختدلان

بسان موم كه جایش بود به زیر نگین

***

خواهی دلت گشاده شود رو سكوت جو

غیر از دهن دگر چه گشاید ز گفتگو

پیدا نبود صورت شیرین ز بیستون

خارا ز سخت جانی فرهاد ساخت رو

***

رفت و كسی ندید ازو نقش قدم به هیچ سو

رنگ پریده ام مگر بود حنای پای او

***

گه نظر بر غیر دارد گاه بر ما چشم او

بس كه بیمار است می افتد بهر جا چشم او

***

سیلی نخوری تا ز كف اهل زمانه

چون مهره ی شطرنج مرو خانه به خانه

هر چند تغافل كند ایمن مشو از خصم

پیوسته بود پشت كمان سوی نشانه

از توشه ی ره بگذر و سر گرم سفر باش

چون مور منه بر سر پا كنده ز دانه

از رشك كند باد صبا بر سر خود خاك

در زلف تو شد بند مگر ناخن شانه

شمشاد كند شانه برون از بغل خویش

تا دست به زلف تو رساند به بهانه

***

با خط سبز آخر نقش لبش نشسته

هر چند جای می نیست در شیشه ی شكسته

چین بر رخم چو افتاد رنگم پرید از رو

مشكل كه رام گردد مرغ ز دام جسته

***

بس كه پیچد در گلویم بی تو هر شب دود آه

شد گریبانم چو طوق گردن قمری سیاه

عاقل از سرمایه ی دنیا ندارد بهره ای

هر كه را مغزیست در سر نیست پشمش در كلاه

***

خوشا روزی كه اسباب طرب را بینم آماده

نباشد جز كدوی ساز ظرفی خالی از باده

***

از بس كه وصف چشم سیاه تو كرده ام

آخر چو میل سرمه مرا شد زبان سیاه

***

تكمه نبود كه سر از جیب برون آورده

جامه ات گوی ز پیراهن یوسف برده

***

داغم از چرخ كه چون نامه ی ارباب گناه

روی ما را به گناه دگران كرد سپاه

***

مصحف رخساره ی او را نشان آیه هاست

یا برای بوسه جا كرد انتخاب از آبله

***

نبود بلند و پستی در شعر مو شكافان

یك دست باشد آری انگشت های شانه

***

به گلشن بی تو ابر دیده ما ریخت بارانی

كه گردید آشیان عندلیبان چشم گریانی

شود در كنج فقر از رخنه های بوریا روشن

كه درد خاكساران را نباشد هیچ درمانی

بیا در دیده ام بنشین اگر آب روان خواهی

كه از چشم ترم جوییست هر چاك گریبانی

چه خوش بالیده است از گریه بر خود مردم چشمم

فتاده در میان آب گویا تخم ریحانی

نشد از جان كنی ها ناخن من بند در جایی

زدم چون شانه آخر دست در زلف پریشانی

دلم چون گردباد از كوچه گردی ها به تنگ آمد

به رقص آیم چو یابم رخصت سیر گلستانی

غنی در فصل گل تا كی به كنج خانه بنشینی

سری چون خار بالا كن ز دیوار گلستانی

***

مگر سوده جبین خویش بر خاك ره كویی

كه از پیشانی مه نیست پیدا غیر ابرویی

ز آبادی نمی آید مرا از خشك و تر بویی

كه می بینیم چون كشتی تهی از آب هر جویی

مگر خواهد به ما سنجید مجنون را جنون روزی

كه از زنجیر می بینیم در دستش ترازویی

كباب آتش عشقم ندارم هیچ دلسوزی

كه گرداند مرا هر لحظه از پهلو به پهلویی

نمی بینم نهالی سایه افكن بر سر مجنون

مگر گاهی كه بنشیند به زیر شاخ آهویی

غنی دیوانه ی عشقم ندارم هیچ سامانی

نگه می دارم از سرمایه ی دنیا همین مویی

***

یار در چشم من و روشن ازو انجمنی

او چو شمعیست درین مجلس و من چون لگنی

بود سرمایه ی من جامه و جانی آخر

جان گرو جامه گرو كرده خریدم كفنی

چه عجب طبعم اگر دعوی اعجار كند

كه به لطف سخنم نیست كسی را سخنی

بس كه در دور جمال مه من گشت سبك

یوسف مصر در آمد به نظر پیرهنی

شمع فانوس نیم لیك ز بی سامانی

غیر دیوار سرا نیست مرا پیرهنی

سنگ در كوچه و بازار كمی كرد غنی

من مجنون چه كنم گر نبود كوه كنی

***
هست از خار مگر دامن صحرا خالی

كه نگردید دل آبله ی پا خالی

عزت شاه و گدا زیر زمین یكسان است

می كند خاك برای همه كس جا خالی

چشم تعظیم ازین بی خبران نتوان داشت

بهر كس جا نكند صورت دیبا خالی

شمع فانوس نیم لیك ز بی سامانی

شد میان من و پیراهن من جا خالی

در غم آباد جهان نیست بهم عیش مدام

گشت تا جام پر از می شده مینا خالی

***

هر گاه چو سوزن بنهم روی به راهی

می افكندم طالع برگشته به چاهی

پروانه ز ظلمت نبرد راه به مقصود

آن كیست كه شمعی بنهد بر سر راهی

بی مهر رخت بس كه با شكم سر و كار است

شد مردمك دیده ی من ابر سیاهی

***

پیك سرشك كردم دنبال بخت راهی

كز چشم من ربوده هم خواب هم سیاهی

یك تن درین زمانه بی داغ ماتمی نیست

كردیم سیر عالم از ماه تا به ماهی

ایمن مشو ز دشمن شد گر چه با تو همرنگ

آتش كه خصم كاه است دارد لباس كاهی

***

پریشان حالم و افتاده در پایت تغافل چیست

توان گاهی فرستادن به دست زلف پیغامی

به گوشم این صدا از مقری تسبیح می آید

كه صد دل مضطرب گردد چو یك دل یابد آرامی

شدم از اختلاط زلف او مشهور در عالم

برآوردیم آخر از سیاهی چون نگین نامی

***

ما ندیدیم درین باغ ز كس روی دلی

غنچه ی كو كه توان دید درو بوی دلی

نیست در قافله ی سنگدلان غیر جرس

سینه چاكی كه درو دید توان روی دلی

***

سالك نرسد بی مدد پیر به جایی

بی زور كمان ره نبرد تیر به جایی

***

چشم خود را تا به كی بر رزق مهمان می نهی

از طمع چون آسیا نان بر سر نان می نهی

***

از چشم به چشمی جهد آن آهوی وحشی

پی گور كنان می رود آن آهوی وحشی

***

قانع شدم ز لذت دنیا به اندكی

خواب و خورش چو مردم چشمم بود یكی

***

در بزم می نباشد تسبیح را ظهوری

نبود ستاره ها را در آفتاب نوری

***

دوختم از بس كه چشم خویش را بر جام می

می نماید در نظر چون كاسه ی سر جام می

***

تا زد آیینه دم از عشق تو مردم از رشك

ضعف نگذاشت كه از سینه بر آرم نفسی

***

چون خضر كام دل ز حیات ابد گرفت

هر كس كه تن نداد به اظهار زندگی

***

از بس لباس خود را رهن شراب كردیم

چون شیشه نیست ما را جز دست و آستینی

***

یوسف رخی در آید شاید به دیده ی من

مانند چاه كنعان دارم به راه چشمی

***

در فكر آشنایی اهل سخن مباش

باید كه خویش را به سخن آشنا كنی

***

اندام تو در رعشه ی پیری و تو غافل

شد زلزله برخیز و ازین خانه برون آی

***

خوش آن همای طبیعت كه چون كند پرواز

برد به مغز سخن پی ز استخوان بندی

***

ای دلبر از تغافل تو بی دلیم ما

گر دل به ما نمی دهی از ما چه می بری

***

سپند آسا مرا گر پیش خود در آتش اندازی

از آن بهتر كه دور از خویش چون چشم بدم سازی

***

مدت شادی و غم نیست برابر به جهان

گریه ی شمع شبی خنده ی صبح است دمی

***

دیده در رخسار خوبان دوختن خوش دولتست

كاشكی مژگان من چشمی چو سوزن داشتی

***

دیوار و در خانه ی ما گر چه ز هم ریخت

صد شكر كه در خانه ی ما نیست غباری

***

تا به روی پل نشسته برد كان جوهری

می نماید چون نگینی بر سر انگشتری

***

پروانه عبث پر زده بر گرد رخ شمع

در پیش رخت شمع بود پر زده روی

***

عیبی است نمایان سخن حق نشنیدن

در گوش بود پنبه چو در دیده سفیدی

***

هر ساغری كه بود پر از می شد و هنوز

گوید حباب باده كه خالیست جای می

***

زیباست خوی آتش اولاد بوالهب را

تو ابن بوترابی باید كه خاك باشی

***

چنان نام من روشناس است در هند

كه نقش نگین در میان سیاهی

***

غنی ز صدرنشینی گذشتم و شادم

كه هر كجا كه روم هست جای من خالی

***

رباعیات

ضعف تو به دل شكست پیكان ما را

صد كوه الم نهاده بر جان ما را

هرگز نشنیدیم كه مو درد كند

درد كمر تو ساخت حیران ما را

***

كردست هوای هند دلگیر مرا

ای بخت رسان به باغ كشمیر مرا

گشتم ز حرارت غریبی بی تاب

از صبح وطن بده تباشیر مرا

***

تا فقر شده مقیم كاشانه ی ما

از گرد امل تهی است ویرانه ی ما

رفتن به در خانه ی مردم عیب است

امروز كه فاقه هست در خانه ی ما

***

از بس كه گلی نبود در گلشن ما

خاری نزده است دست در دامن ما

از چشم بد برق نترسیم كه سوخت

مانند سپند دانه در خرمن ما

***

ای برده فرو در لب نان دندان را

از سیر خوری كرده مكدر جان را

تا نیست چو صبح اشتهایت صادق

زنهار كه در پیش نگیری نان را

***

ای دل نخوری فریب ارباب دغا

غافل نشوی ز دشمن دوست نما

هر چند كه آستین نماید فانوس

در كشتن شمع باشدش دست رسا

***

كی سیر ز انعام شود چشم گدا

جز فقر ندارد مرض حرص دوا

آن را كه كند چشم پریدن بی تاب

خوشتر پر كاهی بود از بال هما

***

بازار نمد پوشی ارباب ریا

گرم است گر امروز نباشد فردا

زاهد كه ز بوریا به دعوی برخاست

چون شعله ی خس زود نشیند از پا

***

افتاده ام از درس ز درد اعضا

كو شاگردی كه مالد اعضای مرا

می مالیدند تا مرا استادان

ای كاش كه گوش می شدم سر تا پا

***

دارم دردی كه هست جان كاه مرا

باشد ای كاش عمر كوتاه مرا

هر چند كه نیست مهلك این كوفت ولی

دایم تا مرگ هست همراه مرا

***

بی فهم اگر چشم بدوزد به كتاب

نتواند دید روی معنی در خواب

كی غور كند در سخن بی مغزان

غواصی بحر نیست مقدور حباب

***

سیل است ز شوق كلبه ام گرم شتاب

آرام به باد داده این خانه خراب

تا بر لب كشتیم زند بوسه هنوز

می گردد آب در دهان گرداب

***

خواهد دلم از سوز درون گشت كباب

كی كم شود از سعی طبیب این تب و تاب

از سوختن ایمن ننشیند هر چند

در پای چنار باغبان ریزد آب

***

ای در طلب كمال سر گرم شتاب

در صورت كس مبین و معنی دریاب

هر چند عقیقی است به آتش همرنگ

دارد به دهان تشنه خاصیت آب

***

طفلیم به جای شیر نوشیم شراب

پستان به لب ماست حباب می ناب

ما را نبود به غیر بیهوشی خوابی

گهواره ی ماست كشتی عالم آب

***

افسوس كه رفت نشئه ی عهد شباب

سرخوش نشدیم یك دم از باده ی ناب

از بهر تماشای جهان همچو حباب

تا وا كردیم چشم رفتیم به خواب

***

تا از رخ خود گشاده این چشمه نقاب

آید به نظر چشمه ی خورشید سراب

بر آب روانش نبود چشم حباب

چشمی است كه خضر دوخت از شوق بر آب

***

شد زال فلك از خنكی گرم عتاب

برد از رخ خوبان چمن رنگ شباب

موی سر سرو گشت از برف سپید

دارد ز سیه بهار امید خضاب

***

هوش است كه سرمایه ی صد درد سر است

فارغ بال آنكه از جهان بی خبر است

در بیضه نمی كنند مرغان فریاد

هر چند كه بیضه از قفس تنگتر است

***

صد شكر كه گلشن صفا گشت تنت

صحت گل عیش ریخت در پیرهنت

تب را به غلط بر تو ره افتاد كنون

مشتی عرقی گشت و چكید از بدنت

***

در گوشه ی بی تعلقی جای دل است

وارسته همیشه در تماشای دل است

كشتی چو قلندران به پهلو بندد

آن را كه هوای سیر دریای دل است

***

برخیز غنی هوای فروردین است

می نوش كه وقت باده خوردن این است

فصلی است كه آشیان مرغان چمن

از كثرت گل چون سبد گلچین است

***

در باغ صبا چو تخم سر سبزی كاشت

خاری به سر راه تماشا نگذاشت

نرگس به هوای دیدن صحن چمن

از روزن چشم خویش كاغذ برداشت

***

خورشید رخ یار مرا منظور است

غم نیست گر از دیده سیاهی دور است

چون ماه بود به عكس مردم حالم

تا نیست سفید چشم من بی نور است

***

زد پنجه به سینه و دلم را برده است

شادم كه دل مرا به دست آورده است

اسباب جمال هر چه باید دارد

چیزی كه نگار من ندارد درد است

***

سرمایه ی من در آستین دست تهی است

بر خاتم دولتم نگین دست تهی است

اهل زر و سیم تنگ دستند غنی

دستی كه فراخ است همین دست تهی است

***

آن را كه به كف نباشد از رزق برات

كی سعی طبیبش دهد از مرگ نجات

از عمر دمی بیش نصیبش نبود

هر چند حباب سر زد از آب حیات

***

هر مرد كه با زنان بخواهش بنشست

بر عارض خویش غازه از خواری بست

بنگر به نر انگشت كه در پنجه ی دست

نسبت به هر انگشت فروتر بنشست

***

بد گر چه دمی چند به نیكان بنشست

سر رشته ی نیكیش نیفتاد به دست

از تیره دلی پاك نشد خاكستر

هر چند كه با آتش و آیینه نشست

***

ای داده تو را خدای بر حسن برات

لعل تو نكوتر بود از آب حیات

باشد كمرت به ز كمرهای بتان

هر چند تمایز نبود در عدمات

***

امروز گرت اختر طالع سپر است

در روز دگر دشنه خونریزتر است

غافل منشین ز انقلاب گردون

در پرده چو برگشت دگر پرده در است

***

كو بخت كه از هوش شرابم ببرد

از خود سفر عالم آبم ببرد

چون نرگس می پرست خوبان به چمن

در سایه ی برگ بید خوابم ببرد

***

هر كس كه به كنج انزوا بنشیند

كی بر در كس چو نقش پا بنشیند

در خانه ی خویش هر كه پیوسته نشست

نقشش چو نگین در همه جا بنشیند

***

بر غمزدگان اهل جهان می خندند

از جوش فرح به صد دهان می خندند

در بزم طرب بسان مینای شراب

ما می گرییم و دیگران می خندند

***

تا چرخ فلك چو آسیا هست بگرد

چون صبح نداریم غذا جز دم سرد

ما كاسه نداریم كه دریوزه كنیم

دریوزه برای كاسه می باید كرد

***

در عشق تو تا ضعف دلم روی نمود

از چهره ی من پرید رنگ بهبود

نتوان نفس گم شده ام پیدا كرد

افروختن چراغ آیینه چه سود

***

در فصل بهار پارسا نتوان شد

هم صحبت ارباب ریا نتوان شد

فیضی نبرد هیچ كس از زاهد خشك

سیراب ز موج بوریا نتوان شد

***

تا فصل بهار رو به گلشن آورد

هنگامه ی افسرده ی دی بر هم خورد

از حیرت عشق و شوخی حسن به باغ

بلبل به سبد گل به قفس باید برد

***

چون در غم خورشید فغان برخیزد

هر كس شنود از دل و جان برخیزد

بر تربت او ز دیده می ریزم آب

شاید كه ازین خواب گران برخیزد

***

طغرا كه بود روح كثیفش چو جسد

باصاف ضمیران شده دشمن ز حسد

گوید كه برند شعرش ارباب سخن

نامش نبرند تا به شعرش چه رسد

***

بر خیزو به جنگ خصم شمشیر ببند

بر تیر نظر بسان زهگیر ببند

در رزم ز اسباب فراغت بگذر

پر را بكش از بالش و بر تیر ببند

***

از زلف تو شانه عاقبت دست كشید

مرغ دل عشاق ز دام تو پرید

هر چند كه عمری هوس روی تو داشت

گرداند ورق آیینه چون خط تو دید

***

چون نخل قد یار گل افشان گردد

مجلس همه رشك صحن بستان گردد

آن خرمن گل را چو در آغوش كشم

خاك تن من سفال ریحان گردد

***

هر كس كه به خویشتن گمانی دارد

چون درنگری عیب نهانی دارد

عمریست كه در باغ جهان گردیدم

هر میوه كه دیدم استخوانی دارد

***

جز زخم ز سر تراش مستم چه رسد

بر كاسه ی سر به جز شكستم چه رسد

دل كیسه به دستگیریش دوخته بود

ناخن نگرفت تا به دستم چه رسد

***

از اهل سخن كس به قلندر نرسد

در شعر به او عرفی و سنجر نرسد

هر مصرع او بس كه بلند افتاده است

ترسم كه به او مصرع دیگر نرسد

***

……….

نام پدر و جد به زبان آوردند

شاید كه همای دولت افتد در دام

مردم همه استخوان فروشی كردند

***

از مردن خورشید جگرها خون شد

درد دل ما خسته دلان افزون شد

آسان نبود فراق اسباب كمال

خم خاك نشین در غم افلاطون شد

***

***

گر فیل شوی پای منه بر سر مور

غافل مشو از جوهر تیغ پر مور

عالم شده در چشم سلیمان تاریك

تا گشته عیان سیاهی لشكر مور

***

تا دین تو وا كرد بر امت در خیر

بر روی زمین نیست نشانی از دیر

چون سایه ذلیل گشت آن نامه سیاه

كز پیرویت گذشت و شد تابع غیر

***

جان رفت و نرفت درد جانكاه هنوز

دل نیست ز خواب راحت آگاه هنوز

ما گر چه رسیدیم به منزل اما

آسایش منزل است در راه هنوز

***

ای بافته از ذكر خفی دام هوس

مرغ نفست گشته گرفتار قفس

خواهی كه دلت گشاده گردد چو حباب

در ترك هوا كوش نه در حبس نفس

***

ای صاحب هوش عیب می نوش بپوش

بیهوشی مردم بته هوش بپوش

بینی ز كسی اگر بدی یا شنوی

در پرده ی چشم و پرده ی گوش بپوش

***

چون قفل اگر گرفتگی گیری پیش

آخر دلت از تیر جفا گردد ریش

دادند چو صورت كلید ابرو را

پیوسته گشاده دار پیشانی خویش

***

ای شیفته ی زینت و پیرایه ی خویش

تا چند بلند می كنی پایه ی خویش

نفعی نتوان برد ز سرمایه ی خویش

آسوده كسی نبوده در سایه ی خویش

***

چون بی خردان بی خبر از كار مباش

سرگشته بهر كوچه و بازار مباش

ترسم كه ز چشم اهل بینش افتی

چون طفل سرشك مردم آزار مباش

***

در عهد تو بس كه بخت شد یار به خلق

هرگز ندهد سپهر آزار به خلق

در باغ جهان نهال جودی كه ز فیض

هر روز دو بار می دهی بار به خلق

***

چون نیست در افتادگیم كس را شك

برخاسته از چه رو بحنگم هر یك

دعوای برابری ندارم به كسی

با خاك چرا برابرم كرد فلك

***

تا عشق مرا به عرصه آورد فلك

برداشت ز روی خوب تو پرده ی شك

شد حسن تو از بخت سیاهم روشن

بهر زر خورشید بود سایه محك

***

مستان همه خفته اند در سایه ی تاك

از گرمی خورشید قیامت بی باك

دنیا گویند مزرع آخرت است

ای شیخ بریز دانه ی سبحه به خاك

***

ای در غم نور دیده چشمت نمناك

یعقوب صفت جامه ی صبرت صد چاك

در ماتم فرزند مریز اشك به خاك

صد طفل مكن برای یك طفل هلاك

***

هر دل كه به سختی است بود دایم تنگ

باشد گردون به سخت جانان در جنگ

هر كس كه تواناست كشد رنج زیاد

نشتر بود از تیشه برای رگ سنگ

***

پیوسته به كنج انزوا در سفرم

با آنكه نشسته ام ز پا در سفرم

هر چند مسافتم بود یك كف دست

عمریست كه همچو آسیا در سفرم

***

هر چند كه از مدرسه راهی نشدم

آگاه ز یك حرف كماهی نشدم

موی سیهم سفید گردید و هنوز

واقف ز سفیدی و سیاهی نشدم

***

صد شكر كه از حرص و هوا وارستم

چشم هوس از متاع دنیا بستم

چون شكل درم بود ز ناخن پیدا

زد پشت بروز بی نیازی دستم

***

هر چند كه بر گرد جهان گردیدم

از كس سخن ملایمی نشنیدم

شد پرده ی چشم من چو عینك سنگین

از بس كه ز خلق سخت رویی دیدم

***

آن را كه بود در همه فن دست تمام

نامش نبرد ز بی تمیزی ایام

طفلی كه ز بوستان بخواند ورقی

چون سرو برآورد ز موزونی نام

***

بر بستر ضعف روز و شب بیمارم

از گرمی تب گداخت جسم زارم

جز نان نشان نماند از پهلوی من

اكنون گویا چو حرف پهلو دارم

***

از صحبت هر كه شد سخن چین چو قلم

چون كاغذ پیچیده بكش رو درهم

زنهار مشو از دو زبانان ایمن

عاقل در بیم باشد از تیغ دودم

***

هر چند صفات خویشتن می دانم

چون كار به دست می رسد حیرانم

القصه بدوك پیره زن می مانم

سر رشته به دست خویش و سر گردانم

***

كردم هر چند جستجو در عالم

یاران موافق به جهان دیدم كم

افسوس كه همچو مهره های شطرنج

یك رنگ نیند همنشینان با هم

***

زین كاغذ سبز داد عشرت دادم

گل گل بشكفت خاطر ناشادم

ممنونم از آن نخل برومند كه كرد

بعد از عمری به برگ سبزی یادم

***

هر كس كه هنرمند زید در عالم

هست از هنر خویش دلش را صد غم

دیدی كه به وقت رشته تا بی خیاط

می ساید دست از تأسف برهم

***

امشب كه زناز و عشوه ای لعبت چین

چون مهر جهانتاب شدی پرده نشین

تا وقت سحر بهر سراغت چون شمع

آهم به فلك دوید و اشكم به زمین

***

هر چند شود دلت ز خاموشی خون

زنهار مگو به هیچ كس راز درون

آن را كه بود مغز و خرد خاموش است

از كاسه ی پر صدا نیاید بیرون

***

ای كرده زر و سیم تو را دشمن دین

نقش گنه از لوح جبین تو مبین

از رو سیهی پاك نگردی هرگز

تا سر ننهی به سجده مانند نگین

***

جویند دوای درد از من دگران

لیكن الم من نپذیرد درمان

آری نبود شكست بازار درست

هر چند كه پر ز مومیایی است دكان

***

از خلق به گوشه ی نشستم پنهان

می گردد ازین ره سخنم گرد جهان

ترسم كه دگر سخن شود گوشه نشین

از خانه برون آیم اگر همچو زبان

***

گر رتبه ی شعر خود بپرسی از من

گویم سخنی با تو مرنج ای كودن

بر هر ورقی كه كرده ی مشق سخن

چون لوح زبان بشوی از آب دهن

***

گلگون تو هست بس كه سرعت آیین

چون رنگ سبك می پرد از روی زمین

گردید بلند آتش غیرت برق

زین باد كه جسته است از دامن زین

***

آن كس كه بدزدد ز قناعت پهلو

پیوسته بود جاذب قوت از همه سو

چون رشته ی شمع سوزد از آتش حرص

در نعمت اگر فرو رود تا به گلو

***

هر كس به تو از بهر پناه آرد رو

از ربط مخالفش تهی كن پهلو

فانوس ندارد آستین در جامه

تا شمع زده است دست در دامن او

***

ای جامه ی فقر زیب و پیرایه ی تو

وی شاه و گدا توانگر از مایه ی تو

در خاتم صنع سر نزد نقش دو كون

تا صرف نشد سیاهی سایه ی تو

***

تا غنچه شد از سر دهانت آگاه

گردید زبان گفتگویش كوتاه

زد لاف ز همرنگی لعل تو نگین

آخر به دروغ روی خود كرد سیاه

***

ای برده جمال تو ز خورشید كلاه

رخسار تو آتش زده در خرمن ماه

از خجلت روی آتشینت یوسف

تا آب نشد برون نیامد از چاه

***

زان دم كه فتاد از نظرم دور آن ماه

گم كرده ره چشم ترم طفل نگاه

از بس كه گریستم به شب های فراق

گردید سواد دیده ام آب سیاه

***

طامع كه به ملك حرص گردد راهی

در سعی عبث نمی كند كوتاهی

قارون ته خاك رفت از طول امل

تا بردارد درم ز پشت ماهی

***

انگشت به شمع داغ من گر بنهی

قالب كنم از بیم چو فانوس تهی

شب ناخوشم ار روز به من خوش گذرد

اینست مگر حقیقت روز بهی

***

از همره خویش گر جفا برداری

هر گام ازو فایده ها برداری

در راه سلوك دستگیر تو شود

آن را كه ز خاك چون عصا برداری

***

ای باد صبا طرب فزا می آیی

گویا كه ز كوی یار ما می آیی

از كوی كه برخاسته ی راست بگو

بسیار به چشمم آشنا می آیی

***

مثنوی ها

مرا بر تن زبانی گشت هر مو

شوم در وصف حجامی سخن گو

كلاه از نخوت شاهان ربوده

سران را زیر دست خود نموده

به او آیینه بسته چشم امید

ز پهلویش زده پهلو به خورشید

نشان داده ز خورشید آن پریرو

شده خط شعاعی نشتر او

چو گردد نشترش از دور پیدا

پی تعظیم او خیزد رگ از جا

نیابد رگ الم زو یك سر مو

بود از مو سبكتر نشتر او

شده از سر تراشی سرور خلق

روان چون آب حكمش بر سر خلق

به سرها گو نریزد آب دیگر

كه مو پیش میان او شده تر

ز بس مقراض آن مه دلكش افتاد

دهد از چشم و ابروی بتان یاد

ز بس مقراض او دل بسته با مو

بود هم چشم با مقراض ابرو

چو خارنشتر از دستش كند گل

برآرد از رگ گل خون بلبل

به فصادیش نقش خوش نشسته

بود كارش همیشه دست بسته

ز خونم شاخ را تا كرده گلگون

نشسته شاخ گل از رشك در خون

چه افسون می دمد آن فتنه انگیز

كه شاخ گل ازو گردید گلریز

می شوقش مگر نوشید حجام

كه نام شیشه كرد از بیخودی جام

چنان از آتش شوق است بیتاب

كه هر شب می خورد چندین سبو آب

نموده جمع خاكستر به گلخن

كند آن ماه تا آیینه روشن

به جز قتلم نباشد مطلب او

ولی می آزماید تیغ بر مو

كشد تا باده ی خون من آن مست

كدویی بینمش پیوسته در دست

شدم در بحر خون از دست او غرق

تماشا كن كه گشتم از كدو غرق

به راه انتظار آن گل اندام

تهی كیسه برون آید ز حمام

ز مستی می كشد آن ماه پیكر

چو جام باده طاس آب بر سر

ندارد چشم من زین آرزو خواب

كه باشد پیش او چون كاسه ی آب

بیا ای آفتاب عالم افروز

شب ما بی تو شد از تیرگی روز

نهاد آیینه ام آن ماه در پیش

ولی آن دم كه بیرون رفتم از خویش

ز دستم دور از آن افكند ناخن

كه در جایی بسازم بند ناخن

سبك برداشت چون آن مهر پر نور

تو گویی سایه ای كرد از سرم دور

بود تا مه چراغ بزم عالم

مبادا سایه ی او از سرم كم

***

درین موسم از بس كه یخ بست آب

شد آیینه خانه سرای حباب

به صحن گلستان خط جوی آب

نماید كه چون جدول اندر كتاب

دف از دست مطرب نشد آشكار

كه بسته است یخ نغمه ی آبدار

چنان كرد در آب سرما اثر

كه نقش بر آب است نقش حجر

همین نغمه بط می سراید در آب

«خوشا حال مرغی كه گردد كباب»

چنان آمد آتش ز سرما به تنگ

كه گردید پنهان دوباره به سنگ

ز هم آتش و شعله افتد جدا

بگیرد اگر یك نفس از هوا

شراری گر افتد ز آتش جدا

شود ژاله در یك نفس در هوا

شده خشك از بس ز تأثیر باد

ز عینك دهد پرده ی چشم یاد

چنان مردم از آب دارند باك

كه بنهفته است آیینه رو به خاك

بود برگ عشرت به دست چنار

كه فصل خزان آتش آورده بار

از آن داده ماهی تن خود به خار

كه شاید بگردد به آتش دچار

ز بس سرد گشته تنور سپهر

ندیده درو گرم كس نان مهر

روان چون شود بر زمین جوی آب

كه بسته است یخ چشمه ی آفتاب

ز سرما دمی یافت ماهی نجات

كه از تیغ یخ كرده قطع حیات

ز بس برف را نیست پروای آب

رود چون كف بحر بالای آب

درین موسم آید چو آتش به كار

خزان ساخت كرسی ز چوب چنار

بود اخگر از منقل آتشین

نمودار چون از نگین دان نگین

رود پایش از تخته ی یخ ز جا

چو خط هر كه افتد ز كرسی جدا

كسی را كه در سنگ یخ پا شكست

ز كرسی برو می توان تخته بست

گریزان مگر گشته اند از هوا

كه دارند آهن همه زیر پا

شد افسرده ای در جهان كامگار

كه چون سنگ آتش كشد در كنار

درین لای گل چون شدی كس روان

نمی بود گر پای یخ در میان

تعجب مرا داد رو زین هوا

كه چون بسته شد راه گردید وا

ز بس كرد سرما به ماهی اثر

برآورد بار خود از جای تر

فتد هر كه را چشم بر روی آب

كند زود قالب تهی چون حباب

به سوی فلك هر كه سر داده آه

شده برف و افتاده بر خاك راه

زمستان برایم چه بازی كند

كه از آب آیینه سازی كند

اگر چه گرفت آتش اندر كنار

نشد گرم یك لحظه دست چنار

ز سرما به مرگ آنكه گردد دچار

درین فصل دو نرخ كند اختیار

چو طفلان قدم سوی مكتب زنند

بر اوراق یخ مشق مركب زنند

درین فصل باشد كسی هوشیار

كه گلخن نشین است دیوانه وار

ز بس بست یخ زین بیان بر زبان

زبانی دگر شد نفس در دهان

از آن دم كه رسما در آمد به جوش

نجنبد دهان یك نفس همچو گوش

نباشد چو دیوانه كس پیش بین

كه اخگر صفت گشت گلخن نشین

سرشكی كه از دیده گردد جدا

شود بسته چون اشك شمع از هوا

درین فصل از بس كه یخ بسته آب

دهد یاد از گوش ماهی حباب

مگر زین هوا شد خبردار مور

كه در زندگی بهر خود كند گور

ازین پس نرانم ز سرما سخن

كه یخ پاره ای شد زبان در دهن

***

هندویی دیدم كه مست از عشق بود

گفتمش زین جستجویت چیست سود

در جوابم گفت آن زنار دار

نیست در دستم عنان اختیار

«رشته ای در گردنم افكنده دوست

می برد هر جا كه خاطر خواه اواست»

***

مقطعات و اشعار پراكنده

حیف كز دیوار این گلشن پرید

طالبا آن بلبل باغ نعیم

رفت و آخر خامه را از دست داد

بی عصا طی كرد این ره را كلیم

اشك حسرت چون نمی ریزد قلم

شد سخن از مردن طالب یتیم

هر دم از شوقش دل اهل سخن

چون زبان خامه می گردد دو نیم

عمرها در یاد او زیر زمین

خاك بر سر كرد قدسی و سلیم

عاقبت از اشتیاق یكدگر

گشته اند این هر سه در یكجا مقیم

گفت تاریخ وفات او غنی

طور معنی بود روشن از كلیم

***

نیست دور از اثر صحبت او

كه لب گور در آید به سخن

بر سر خاك وی ارباب زمان

جامه پوشیده سیه چون سوسن

گفت تاریخ وفاتش طاهر

برد الهی ز جهان گوی سخن

***

حیف كز فوت قدوه ی امرا

به سپر داغ شد نصیب سیاه

تا كند فتح ملك باقی را

رخت بیرون كشید زین خرگاه

دور زان آفتاب اوج كمال

مردمك شد ز گریه ابر سیاه

جسته از بس كه برق آه از دل

خرمن ماه ماند یك پر كاه

آن كه داغند ماه تا ماهی

همه آزاده دل گدا و شاه

شد نفس ناله در گلو ما را

همچو نی زین مصیبت جانكاه

همچو اوراق گل به دست صبا

لخت های دل است در كف آه

همتش داشت رتبه ی عالی

بود والا به خلقت او زین راه

همه كردند فكر تاریخی

از پی فوت آن مقرب شاه

جست این مصرع از زبان غنی

مرد اسلام خان والا جاه

***

سوز داغ دل ما دفع نشد از مرهم

گرمی شمع ز كافور نمی گردد كم

به سفر رفتی و از تیغ فراقت پی هم

زخم چندان به من آمد كه نیاید به قلم

سیر این غمكده كردیم ز مه تا ماهی

هیچ كس نیست كه بی داغ بود در عالم

كف دریا نشود پنبه ی داغ ماهی

به كه مفلس نكند تكیه بر ارباب كرم

نزد ارباب تواضع به تواضع تن ده

پیش محراب همان به كه كنی خود را خم

هست رویش گل روی سبد باغ وجود

گر چه باشد دهنش غنچه ی گلزار عدم

می شود نال قلم سوخته چون رشته ی شمع

حرف سوز دل خود را چو در آرم برقم

شرف ذات به تقلید نگردد حاصل

گاو و خر را نكند خوردن گندم آدم

هر كه آیین قناعت بودش ملت و دین

بشكند روزه اش ار سنگ به بندد به شكم

همچو مومی كه شود پر شكن از نقش نگین

دیده چون زخم دلم چین به جبین زد مرهم

یاد آن بت كند و سرزند از شوق به سنگ

غلط است اینكه برد سجده برهمن به صنم

آب چون نیست گذارد به دهن تشنه عقیق

دیده ام لخت جگر دارد اگر شد بی نم

حاصل دل شكنی غیر تأسف نبود

آسیا بی سببی دست نساید برهم

قطع پا كرده ام از بهر فراغت اما

به سفر می بردم آب خورش همچو قلم

دولت ظاهر و باطن شود از می حاصل

خم روایت ز فلاطون كند و جام ز جم

خاتم آن دهن تنگ چو گردد پیدا

هر كس انگشت گذارد به دهن چون خاتم

***

مغر سرها می خورد چون مار ضحاك از جفا

ژاژ خارا گر زبان آرند بیرون از قفا

گشت با خار مغیلان پای من تا آشنا

كفش را بر خاك ره انداختم چون نقش پا

فكر ما بیرون نمی آید ز گرداب خطا

می برد درج از كدو بهر گهر غواص ما

خام گویان بس كه می سازند معنی ها شهید

شد زمین شعر آخر چون زمین كربلا

زلف را بر روی خط بهر فریب افكنده است

دام ها را بر سر هم گسترد صیاد ما

جان من از پیش مشتاقان گذشتن سهل نیست

گر كشی دامن ز دستم خون من گیرد تو را

می كند جزو بدن هم از بدن پهلو تهی

پوست آری عاقبت از مار می ماند جدا

هر كه باشد در جهان مشتاق همرنگ خود است

كاه در پرواز می آید چو بیند كهربا

از برای سرو جایی چون كنار آب نیست

آب از شوق تو گشتم در كنار من بیا

***

درد اعضا ساخت تا اسب مرا بی دست و پا

پشت او با زین نشد چون اسب شطرنج آشنا

چون گذارم زین به پشت او نمی جنبد ز جا

بر سر دیوار گویا خانه ای كردم بنا

تا نباشد كس به دنبالش نیابد روبراه

تازیانه نیست چون دم یك دم از رانش جدا

گر ركاب این گرانجان قالب خشتی شود

بر نمی خیزد ز روی خاك همچون نقش پا

بس كه از سنگ حوادث استخوانش گشته خرد

بسته ام جای حنای زین به پشتش تخته ها

***

روز و شب از بس زمین گیرم ز درد دست و پا

پیكر من می زند پهلو به نقش بوریا

قوت رفتار دارم با وجود ضعف پا

چون قدم در ره گذارم می رود پایم ز جا

تكیه از ضعف بدن هر چند دارم بر عصا

بر نمی خیزم ز جای خویش همچون نقش پا

در تیمم عمر من بگذشت چون آیینه ها

این سزای آنكه گشتم عمرها سر در هوا

پشت ما گردید خم افزود ضعف تن مرا

گر چه محكم می شود چون رشته می گردد دو تا

گر چنین از درد اعضا خشك گردد پیكرم

می شود انگشت پایم رفته رفته خار پا

در علاج درد اعضا سخت حیران مانده ام

كاش می كردم ز حیرت یك نفس گم دست و پا

در میان تا گردد و آید نمی گردد ز هم

كاسه های زانوم چون شیشه ی ساعت جدا

می كشیدم انتقام درد خویش از آسمان

كاش بودی دست و پا مانند فكر من رسا

گشتن از پهلو به پهلوی دگر معراج ماست

نردبانی بهر ما گردید نقش بوریا

بس كه در اعضای ما افتاده از خشكی شكست

هر رگ ما گشته موی كاسه ی زانوی ما

بار درد من كسی از اهل عالم بر نداشت

عاقبت از ناتوانی تكیه كردم بر خدا

جسم زار ما ندارد طاقت مشتی كنون

استخوان سنگی شد از بهر شكست رنگ ما

روزگاری معنی نغزش نفهمیدم كه چیست

عاقبت افتاد این معنی مرا در پیش پا

لشكر ضعف ار بتازد بر سر من باك نیست

می گریزم لنگ لنگان در پناه مصطفی

در پی مشكل گشایان هرزه گردیدن چرا

كی گره را می كند سوزن ز تار خویش وا

بس كه از آزار دست ما خجالت می كشد

درد از شرمندگی هر لحظه گیرد پای ما

یك نفس دستم چرا غافل ز یاد درد نیست

گر نپیچیده است از رگ رشته بر انگشت ها

دست ها را بس كه از افسوس بر هم می زنم

می پرد چون رنگ رو از دست من رنگ حنا

قصه ی دردت ندارد هیچ پایانی غنی

تا به كی پیش طبیبان سر كنی این ماجرا

***

موسم سردی شده سر گرم یخبندیست آب

بط اسیر بیضه ی فولاد گردید از حباب

بس كه هر دم می نشیند بر رخش گرد سحاب

شد چراغ آسیا در چرخ گردان آفتاب

از زبان تیشه یخ را سرزنش ها می كنند

گر نبودی سخت رو از شرم می گردید آب

حلقه های دام ماهی همچو عینك شد ز یخ

كاش بیند چشم او خط شعاع آفتاب

تا ز سرما لرزه بر اندام ها افتاده است

نیست غیر از موج ایمن پنجه ای از اضطراب

برق شب ها چون چراغ صبح آید در نظر

پرتو برق است گویا جانشین ماهتاب

كس درین شب ها نمی یابد نشان روشنی

آسمان تیری به تاریكی فكنده است از شهاب

تا نبیند از نگاه دور آسیبی ز برف

هر زمان خورشید گیرد پرده بر چشم از سحاب

سد راه تركتاز لشكر گرمی است یخ

پنبه از آتش ندارد باك و برف از آفتاب

بیش از این تعبیر نتوان كرد از بیداد وی

چشم می گردد سفید ار برف را بیند به خواب

زین ریاضت ها كه در ایام سردی می كشند

جای دارد گر روند اهل زمین بر روی آب

هست چون طوطی ز یخ آیینه اش پیش نفس

بس كه دست خویش از جان شست بط در زیر آب

بست آب چشمه ی خورشید تا دردلو یخ

خشك لب از تشنگی افتاد ماهی در سراب

دود هنگام وداع شعله از بیم هوا

بر سر آتش فتد مانند مو در پیچ و تاب

پنجه ی خورشید را از دستبرد دی نماند

آنقدر قوت كه اندازد ز روی خود نقاب

كوزه ها همچون صدف از ژاله تا پر گوهر است

تخته از خجلت دكان بحر را بستست آب

هیچ ره راه گریزی نیست از دست شكست

تخته ی نعلین از آن بستند در پا شیخ و شاب

در سر من باد می گردد غنی چون گردباد

سازگار از بس كه با من نیست استعمال آب

***

از دم سرد زمستان بسته شد در آشیان

بیضه های عندلیبان همچو دندان در دهان

طفل اشك از خانه های چشم بیرون می رود

ابر تا چون كاغذ باد است در هر سو دوان

داده یاد از مردم چشمی كه می گردد سفید

زاغ زیر برف تا پنهان شده در آشیان

آسمان چون چرخ حلاج است كز گردش به خاك

پنبه و دانه ز برف و ژاله ریزد هر زمان

گشت بهر لب گزیدن بیشتر اسباب جمع

تا ز سرما همچو دندان بسته شد آب دهان

بس كه زخم تیر باران خورد از دست فلك

مرغ نتواند پرید از شاخ چون زاغ كمان

كرده است ایام گرما بس كه در رفتن شتاب

برق باشد آتش وامانده ی این كاروان

می زند پهلو به نخل طور از آتش چنار

زیبد ار خود را كلیم وقت داند باغبان

كی شود از مشعل خورشید ساق عرش گرم

زین هوا هر چند كرسی كرد بر پا آسمان

می كند هر كس كه گردد ساكن این سردسیر

نورپوش از شوق آتشخانه را همچون كمان

بس كه هر سو پاره های یخ به راه افتاده است

تیشه بر پا می زند هر كس كه می گردد دوان

می زند لب های بام از پاره های یخ مدام

خنده ی دندان نما بر جست و خیز رهروان

چشم گلشن شد سفید از انتظار نوبهار

پر نشد از برف بر شاخ آشیان بلبلان

تا كند دریوزه ی آتش به گلشن از چنار

كاسه بر كف هست سرو از آشیان بلبلان

***

در روغن اوفتاد ز داغم چو نان درد

جز شكر نعمتم نبود بر زبان درد

گاهی رود به جانب سر گاه سوی پا

شد استخوان پهلوی من نردبان درد

خاشاك موی درد سرم اینقدر چراست

گر نیست كاسه ی سر من آشیان درد

گر پست گشت پایه اش از پای من چه باك

شد مرتفع ز شانه ی من بازشان درد

خواهد شكسته شد قلم استخوان من

تا چند در شكنجه بود از بنان درد

آخر دلم شكسته شد از درد استخوان

ای كاش بشكند چو دلم استخوان درد

***

دمی كه زخم پیاپی خورد ز نشتر او

رگم بنالد در آید چو تار از مضراب

صدای استره ی اوست بس كه شورانگیز

ز سر تراشی او پای می جهد از خواب

***

از مردن تو حاصل عمرم تباه شد

چیزی كه صرف گریه نشد، صرف آه شد

می آمدم كه تنگ در آغوش گیرمت

سنگ سر مزار توام سنگ راه شد

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا