ديوان البسه
مولانا محمود نظام قاري
تظام الدین قاری –محمود بن امیر احمد یزدی از شاعران قرن نهم هجری –متوفی 993قمری
***
(القصائد)
(قصيده ي آفاق و انفس)
نيست پوشيده بر اهل خرد و استبصار
زانکه (الناس لباس) است کلام اخيار
اي که از اطعمه سيري ز پي البسه رو
که تن از رخت عزيز است و شکم پرور خوار
خورشست و کنش و پوشش و ارباب تميز
نيستشان هيچ ازينگونه گزيري ناچار
خلعتي دوخته ام بر قد اشعار چنان
که نه پوشيده و نه کهنه شود ليل و نهار
درزيش درزي معني و خرد استاد است
رنگرز دست خيالست و تفکر قصار
شستن رخت مرا چرخ حصين چون صابون
ابرليفست و بپرداخت کدنيه اشجار
گوش کن تا که بدوشت کنم اينجامه ي نو
برکن از خويشتن آنجامه ي پار و پيرار
هست در البسه هر چيز که در آفاقست
بر ضمير تو کنم چند نظيرش اظهار
آسمان خرگه و زيلوست زمين خارا کوه
اطلس و تافته دان مهر و مه پر انوار
ابر کرباس و شفق خسقي و شامست سمور
صبح قاقم شمرو حبر پر از موج بحار
لوح سجاده و مسواک قلم ميرز عرش
صندلي کرسي و فرشست فراش از آثار
صوف گرما بود و جنس حصيري سرما
رخت زردست خزان جامه ي سبزست بهار
شش جهت چاک پس و پيشت و جيب و دامن
و آستين هر دو که آنست ترا دست افزار
چون ترا پنج حواسست کزان داري حظ
پنج وصله است ز تو جامه چنان برخوردار
هفت کويست گريبان ترا زان هفت است
عدد ارض و سماوات و نجوم سيار
چار عنصر زمن ارزانکه بپرسي هر يک
با تو گويم که بماني عجبم در گفتار
نوع والا که وراباد صبا درياب
بادت آن آتش والاي برنگ گلنار
اطلس ماويت آبست روان وين درياب
مله ي خاک که آنست لباس ابرار
برش جامه قضا و قدرش کز گردون
اجل و حادثه ببريدن و زخم اي هشيار
پوشش ماتم و سورست دو کون اي سرور
ورسؤالت ز سه روحست بدان اين اسرار
روحي ابريشم و روحيست دگر پنبه ز وصف
سيومين روح بود پشم بگفتم يکبار
مبدأت پنبه بتحقيق و معادست کفن
تن و جان تو درين کارکه اين پود آن تار
جسم رختست جواهر عرض آن الوان
ستر آن جمله محيطست و سجافست مدار
صفت روز و شبت نيز شب اندر روزست
نقش دوزيت در اثواب کوکب انگار
زير و بالا نه دو تا کارگهش نساج است؟
عالم سفلي و علويت بدان ز استحضار
وصف تشريح ز سر تا قدمت بنمودم
هم در آن خواب اگر زانکه بعقلي بيدار
جنتت جامه ي پاکست و عذابت دوزخ
هست پيراهن چرکين چو ضمير اشرار
نيست معلوم صراطت بجز از پاي انداز
چون قيامت که بود برهنگي بر تن زار
باز جلپاره مرقع صفت طفلي تست
نخ ديباي ثمينت چو شبابت پندار
کهلي آنروز که ريشت شمرند ابياري
پيريت صوف سفيدست که استغفار
صورت ديو پلاسست و پري کمسان دوز
نيک و بدشال و حريرست نبرد احرار
مغربت چيست دواج شب تار و مشرق
جيب خرقه است سر از جيب خرافات برآر
خشم و قهر و غضبت جوشن و جبه است و زره
شهوتت جامه ي خوابست و لباست شب تار
پيشوازست زن و مرد قبا وانچه درو
چاک پس هست مخنث بود و بي هنجار
اطلس است امر دوابياري سبزست بخط
پوستين صاحب ريشست و در آن هم اطوار
در خور ريش سفيدست چو شيخان کامو
وان سيه بره سيه ريش بخاطر ميدار
قندس آنست که او ريش کند رنگ مدام
چند نيرنگ چو روباه کني ايطرار
داري اخلاق پسنديده قماشات نفيس
گر بداني چه قماشي نکني استکبار
خانه ي را که دروهست مقامت شب و روز
هم درين جامه بگويم صفت او هموار
سر بامست گريبان يقه ي با مقلب
آن کنيسه که زدند از پي دفع امطار
حد آن ور بدن و تيرز آن لنگيها
جيب پهلو بود و چاک درو روزن دار
آستين شاه نشينها که برون ميدارند
چارسو خشتک و ايزاره فراويز انگار
جفت زلفين بدر آن انگله و گوي بود
بخيها جمله در آن باب مثال مسمار
کس ازين جنس نفيسي ننمودست انفس
گرچه گفتند در آفاق و در انفس بسيار
هر که او وصله ي معني برد از جامه ي من
علم دزدي او باد عيان روز شمار
بلباس دگر اين طرز حديثم بشنو
دستبردي چو نمودم بجهان زين اشعار
سرور جمله ي اثواب ز روي معني
هست برد يمني لبس رسول مختار
جبه ي برد که او جنه ي برد آمده است
پشت گرمي وي از پينه زروي پندار
بابرک گفت که دوزم عسلي تو بدوش
که بسرما نکنم حرب بگاه پيکار
از پي حرب عدوي تو زره بافدابر
آسمان جبه و انجم همه بر وي مسمار
مه سپر مهر کلاخود و کمان قوس قزح
ناوکت تير و سماکست و سها نيزه گذار
ابر مانند عروسيست سپيدش چادر
آنکه از برق پديد آمده سرخي ازار
شسته کرباس که پرداخته در مي پيچند
کاغذي دان که ز قرطاس به پيچد طومار
موج در صوف مربع نگراي اهل تميز
دل بدريا فکن وزر ببهايش بشمار
گرچه ما شاه و سقرلاط بهم مشتبهند
هر يکي را بحد خويش شناسد ابصار
ايکه باميرزي و چکمه برک حاجت نيست
پيشتر پا ز گليم خودت آخر مگذار
پوستين بخيه چو از جيب نمايد بندند
تسمه از گوز گره بر بن ريشش ناچار
نخوت شرب بوالا که ز پر مگس است
چيست در باغ چو طاوس مگس هست بکار
خصم ميخک نکند فرق ز کمخا ورنه
کارگاهيست مرا از همه جنسي در بار
نيش شاخي که بقيقاج بود داني چيست
گلستاني که به بندند بگردش انهار
صاحبي را که ز کتان هوس کيسه ي است
کيسه از سيم بپرداز بگو در بازار
زوده ي نرم ستان از جهت پيراهن
کانچه در زير بود نرم به از استظهار
متکا درکله با صندلي اينمعني گفت
که توئي بغچه کش و تکيه بمن دارد يار
صندلي داد جوابش که توئي آلت طيش
صندلي و قتلي چند نهي شرمي دار
جامه ي حبر و دروگوي زمرواريدست
راست چون بحر کزو خاسته در شهوار
تا نهم بالش زين گرد قطيفه چو صدف
بهر آن راحت جانست دو چشم من چار
گر غرض معني دستار بکسمه است ترا
نوخطان پيش که بندند چو کسمه دستار
نرمدستي که بهجرانش شب اندر روزم
تافته روزمن و مانده بعشقش افکار
چادر آن صنم ابرست و قصاره رعدش
آتش برق نمودست ز گلگون شلوار
خط الوانست بدستارچه ي يزدي ليک
يزديانرا بخط سبز کشد دل بسيار
ايکه پهلو بشکم داري و سنجاب و سمور
آنکه بر پوستکي خفته ز حالش ياد آر
نقش والاي لطيف قلغي گر بيند
قالبک زن سزد ار نقش نخواند در کار
گر سقرلاط ترا هست و نمد ميپوشي
سرديست اين بنمدمال چه عيبست و عوار
در بر آن کسوت سنجاب نه دور از کارست
آبگرمي بزمستان چه کند رغبت يار
رخت ابياري و مثقالي و تابستاني
ساده در زير و خط آورده ببالا پندار
فکر کتان چه کني چون بزمستان برسي
پوستين را چه کني غم چو رسد فصل بهار
مريم اي يار نه رشتست يکي شيرين باف
بسر خود بخر ارهست گزي صد دينار
قفسه هرکه بمدفون علا ديني ديد
مرغ مدفون بقفس يافته اي خوب شعار
التفات ار بمجرح نکند دارائي
پادشاهيست چو دارا ز گدا دارد عار
چشمهاي الجه باز بروي مله ايست
همچو عاشق که کند ديده بروي دلدار
نازکت چار شب اوليست که بالا افکن
چون درشتست و قوي ميرسدت زان آزار
در نماز آر بسجاده شطرنجي رخ
تا بري دست بطاعت ز صغار وز کبار
از سر مردم شهري هوس پوشي رفت
تا که اين عقد سپيچ آمده اکنون بشمار
گرد آن پرده گلگون چو مشلشل ديدم
آمدم ياداران زلف وزان رنگ و عذار
ايکه يکتائيت از زير دوتوئي بمي است
اينچنين زير و بمي برد ز ما صبر و قرار
حبذا بخت نهالي که نهالي چون تو
خيزدش هر سحري تازه و خرم ز کنار
گلهائي که بر آن بالش زرد وز افتاد
همچنانست که بر تخته ي ديبا دينار
گر سر بسته ي والا بگشايد خاتون
بوي نسرين و قرنفل برود در اقطار
جبه سان گر ببر آن سرو قباپوش آرم
فرجي يابم و از بخت شوم برخوردار
اطلس قرمزي ار آل بود طغرايش
شرب با دال نگر مهر برو با خوددار
اطلس يزدي و کاشي و ختائي ديدم
مثل شاه و اميرست و سپاهي دربار
جامه ي سرخ نگر بر قد آن سرو مليح
اي که باور نکني (في الشجر الاخضر نار)
کافر ار دامک شلوار زر افشان بيند
جاي آنست که دردم بگشايد زنار
اين همه نقش بديدار در آرايشها
نظر آنکو نکند نقش بود بر ديوار
نه بخود در حرکت آلت آغا پنبه است
در پس پرده يکي هست چو بيني درکار
رختهائي که تو بيني همه با دوست نکوست
جامها را چو محل گر نبود در بر يار
تا جهانست کم از مفرش اصحاب مباد
سي و يک چيز ز افضال خدا ليل و نهار
صوفک و خاصک و تن جامه ويت و بر تنک
گلي و گلفتن و سالوو روسي انصار
ارمک و قطني و عين البقر و رومي باف
مله ي ميلک و لالائي بي حد و شمار
صوف سته عشري قبرسي و تفصيله
کستماني حلبي حبر و غزي بسيار
قلمي فوطه و کرباس و ندافي و قدک
يقلق و طاقيه و موزه وکفش و دستار
در لباس اين سخنان گفت نظام قاري
که او ز کرم هم تو بپوش اي ستار
(جنگنامه ي موئينه و کتان)
ز پرتو علم خلعت مغرق خور
سحر شد آستي و دامن جهانت پر زر
رخي کز آبله مانند نقش کمخا بود
نمود اطلس خانبالغي ز شوکت و فر
بتخت کت چو بر آمد نهالي زر بفت
کلاه وار قبا پيش او ببست کمر
فش عمامه در آمد باحتساب رخوت
براند دره بنهي محرمات دگر
بگو بصوفي صاحب سماع زردک پوش
که نوکسيت نخواهد خريد کهنه مدر
ملاف با قلمي اي لباس آژيده
بروي کار چو افتاد بخيه ات يکسر
بکازرار بودت پيرهن ضرورت دان
يکي دگر که بود لازمت ز خشک و ز تر
کسي که عجب سقرلاط سبز و سنجابش
بود بآب و علف گشته مفتخر چون خر
سپرد راه دوئي موزه زان بپا افتاد
کلاه زد دم وحدت ازان بود بر سر
قوي عجب بود از گند کان اسپاهان
حرير وار چنين نرم زوده ي در بر
چو باد بيزن و مسواک داشت حکم علم
بشد سجاده ي زردک بمرشدي اشهر
کشان بپاي بت دلرباست دامن شرب
بدانطريق که طاوس ميکشد شهپر
کنون که وقت حصيرست و بوريا بزمين
چه شد که سبزه بزيلو فکندنست سمر
گلست و لاله چو والاي سرخ و اطلس آل
لباس شاهد باغ و شکوفه اش چادر
کشيد سرو سهي پا دراز تر ز گليم
عباي سبز حنيني ازان شدش در بر
ز خرده گيري گل دان قباي تنگ شکفت
که بر زمين کشد از حيف دامن پر زر
چو دال شرب سفيدست و نرمدست بنفش
بيا بنفشه و نرگس بگلستان بنگر
نگر بگونه ي والاي زرفشان کبود
چو آسمان که بتابد ازو بشب اختر
بجان خشيشي سنجاب ما طلب دارد
يکي که باشدش از گرم و سرد دهر خبر
چو شه کلاه دمي گوش باش وين سخنان
که در حکايت رختست يادگير از بر
مثال جامه بکاغذ سفيد نامه شوي
ازين حديث ميان بندشان ز شير و شکر
شنيده ي تو بسي قصه ي سلحشوران
بحرب ديده دليران بجبه و مغفر
ازين نمط که بود پوستين و رخت بهار
خصومتي بميانشان که داده است خبر
ربود قاقم که باد و بيد مشبک صفت
بچوب گيرمت ار پوستين کني در بر
چنان ميان کتان و حرير گل ياريست
که هيچ موي نکنجد ميانشان ديگر
آغاز داستان
بهار آمد و کتان بجنگ مويئنه
کشيد از سپه خويشتن تمام حشر
نوشت نامه باتباع خويشتن مخفي
که رخت حزم بپوشيد هان زهر کشو
که پوست پوش ددي چند بهر کينه ي ما
دوان بدامن خاراي کوه بسته کمر
فتاده از يقه واپس قفا خور همه خلق
بزير جاميها دائما يکي بز
وجود ما که چو تار قصب ضعيف شده
فکنده دور ز اطلس رخان والا بر
اگر باسم کفن زنده مان بگور کنند
هزار بار به از دوري از بر دلبر
بغير روسي و کتان و رختهاي نفيس
چه چيز همره او شد بگور تا محشر
قسم بداد بسي پاره در زبان شمط
که گر عزا بودت پيش زين غزا مگذر
نرفته است چو در جامه شان ز ما اشنان
عجب مدار که شويندمان بخواري سر
ز کيسه ي همه را کرد کيسها فربه
ز صاحبي همه را ساخت صاحب زيور
ز روم و چين و خطا و بلاد هندستان
قماشهاي عجب آمدند جمله بدر
علم بدوش و ميان بندها برآورده
ز بيتشان همگي جامهاي فتح ببر
نشسته بر فرس صندلي يکي چون خان
يکي برابرش مفرش سوار چون قيصر
يکي زشيب دمشقيش گرز چون قارن
يکيش تيغ ز ترک کلاه چون نوذر
يکي زره ببراز تسملو در افکنده
يک از قواره ي جيبش به پيش روي سپر
ز عقدهاي سپيچ بهاري و سالو
عمودها همه افراشتند در کر و فر
فکنده تير خصومت در آنميانه گزي
بدست کرده کتکها ز کاستر اکثر
چماق سوزن سر کوبشان زند روسي
چو کار او فتدش با چهار گز معجز
سپيدروي شدند آنهمه ز چشم آويز
که بود او بمانشان سياهي لشکر
نبود ايلچي ايشان بغير نوروزي
که برد نامه بايشان رساند باز خبر
(در آگاهي يافتن لشکر موئينه از محاصره ي کتان)
وشق بکيش چو اين قصه گفت گرما نه
ز خشم بر تن وي موي گشت چون خنجر
بطيره گفت کتان کرده است اين خنکي
منش ز هم بدرم تا شود هبا و هدر
که باشد او بجهان بارد لت انباني
که دستمال زن و مرد هر دو شد يکسر
کسي کجاست بگويد بآن چنان تن سست
کري نهاده برو پيش هر کسي شده تر
که اي کتان ز چه در پوستين موئينه
ز سردي افتي آخر برو حصير مدر
نمانده تاب مر او را وزين نمط بابرد
شويم دست و يقه سال و ماه با صرصر
ز کيش ماست که پر تير ترکش جوزاست
زآس ماست که شد آسمان بمه انور
سزد ز وصله ي ما زيب و زينت شاهان
که هست صندلي و تختمان مکان و مقر
مگر به بيشه ي کت شير در نهالي نيست
که چون پلنگ بما گشته اند خشم آور
دريم رخت حرير و لباس خاراشان
بضرب نيزه ي قندس بحرب زير و زبر
يکي دواند بکامو که زود بشتاني
چه گر بشانه کني موچه گر کلت بر سر
ز آستين نمد نيز بر تراشيدند
يکي کلاه که جاسوسشان بود بخبر
(در عرض دادن موئينه لشکر خود را)
شه سمور بعرض سپه علامت را
علم نمود ز پر هماي بر افسر
نمود پوشن و جوشن ز پشت شير و پلنگ
شده بتوسن ابلق سوار هر صفدر
ز هر دوروي کشيدند صف و آرايش
که هست قتيل رخت و نفايس زيور
مبارزان کتان چون بقلب کيخاتو
عيان شدند ز عول قصبچه در لشکر
ز رختهاي قصاره خروش بر غوخاست
چنانکه گوش کلاه فلک ازان شد کر
ز تيغ آتش والاي سرخ هيجا شد
مثال اطلس چرخي بتاب خسقي خور
ز دامن و يقه و آستين و بند قبا
همه نداي ببند و بکش بگير و ببر
(در ميدان آمدن و حرب کردن)
يکي ز لشکر موئينه تيغ تيز بکف
سنانش سوزن وانگشتوانه اش مغفر
نبرد از سپه بند قي و کتان خواست
بهادري قرمي از کمينه جست بدر
ز پيشک کله ي جبه او يکي ناچخ
بزد بر او که بخاکش فکند چون ميزر
فنک ز گوشه ي ميدان حبر روي نمود
کمند و گرز وي از دگمهاي ماده و نر
بروي اطلس نازک مزاج زد آن گرز
چنانکه گونه والا ز ترس شد اصفر
وزان کمند بخود درکشيد کمخارا
کشان فکندو برو نيز ز دلت بيمر
ز تير چوب گزش از کناره ي کرباس
چنان بزد که برآمد غبارش از پيکر
دلاوري تفک انداز ز آستين قبا
که خوانيش مله شد در ملا ملامنگر
ز دگمهاي کريبان کلوله ي تشويش
بحرب موينه انداخت چون تگرگ و مطر
(در پشت دادن موئينه از محاربه ي کتان)
در آن قتال دله صدر روي گردانيد
بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر
گريختند همه پيش برها چون بز
نايستاد کول نيز گرچه داشت چپر
نمود اگرچه بکين جبه پوستين جبه
چنانچه موي فروريخت از غم بيمر
بخاست موي بر اندامش آندم الپاغي
بخشم ريش بجنباند و گشت ازان مضطر
سمور گفت بقاقم که برنگر سنجاب
چه رو نمود که او پشت داد بر لشکر
منش بتيغ شکم بر درم که بنشيند
سپاه بره و قندس بماتمش يکسر
ز روي موي شکافي فنک حديثي گفت
کزو سپهبد قرساق داشت آن باور
که ما سلاح نداريم حرب گرمارا
که هست سايه سنگين بيفکنيم سپر
چو تاب پنجه ي شيران نياورد روباه
چه چاره است اگر چند هست حيلتگر
ولي که در مثلست اين که ريش اگر تنگ است
بهر طريق بتابد يکي شتاي دگر؟
بروت باز بماليم در خزان و دريم
چو کهنه جامه صف صدلک از چنين عسکر
بسي لباس بهاري بپوستين ديدم
نهاده لب بلب ور و بروي يکديگر
که شد بتيغ جدائي ميانشان واقع
دگر بوقت خزان جفت گشته و همبر
بقدر حوصله بين جامه ي معاني کان
بيان جان و تن تست سرسري مشمر
قصبچه ام که تو پودش مجاز پنداري
حقيقتست همه تار او يقين بنگر
خطوط اين قلمي را بسست معني خاص
که نيست مخفي و پوشيده اين بر اهل هنر
چنين که دکمه ي لولو به پيشواز بود
بجيب فکرت من از معانيست درر
چو در مشابهت اندک ملابست کافيست
مساز دق دقيق مرا بدق ابتر
خيال فاسد بافندگان و معني من
چو جامه خواب پکست و قطيفه ي اخضر
اگرچه عرصه ي شطرنج و لعب سجاده
بوصف هر دو بساطند اي گزيده کهر
يکيست خانه بخانه مساکن شيطان
يکي محل سجود و نظر که داور
چنين نفيس لباسي کرا بپوشاني
دريغ قاري اگر بوديت سخن پرور
(اسرار ابريشم)
نرم دست گلي ز صوف کيا
غنچه سان گشت در قبا پيدا
با يکي دايه بالباس کفن
ناتوان و ضعيف و بي سر و پا
همچو آدم که برگ بودش رخت
چون برون شد ز جنة المأوا
پرده واري جو عنکبوت تنيد
سخن از پرده ميکنم املا
که درآمد بجامه ي اطلس
که برآمد بشيوه ي والا
گاه ديباي هفت رنگ نمود
کاه در جلوه آمد از کمخا
يکزمان در خيال تشريفي
يکزمان مانده در به بند قبا
يکزمان بحر پر ز موج چو حبر
گاه کوه ثبات چون خارا
گه عيان شد بخلعت دکله
گه نهان شد بچار قب طلا
گاه شد آشکاره که ظاهر
در لباس محرمات عبا
رفته يک لحظه در قباي قصب
کرده در صوفيان نظر بصفا
گاه در اطلس خطائي دم
زده از نقش و فکرهاي خطا
هم ز قاف قماش آن کشور
صورت خود نموده چون عنقا
گه برنگ قطيفه ي اخضر
بنموده چو سبزه در صحرا
گه ز اسکندري شده سلطان
گه ز خارائي آمده دارا
يکزمان نرمدست گشت و حرير
يکزمان تافته شد و والا
گه حصيري کشاد و صندل باف
گاه ترغوو قيف ولا کمخا
گاه در کردن حرير بران
زه مفتول کشف و بوسه ربا
گاه همچون خشيشي مواج
بمثال ستارگان سما
گاه در اطلس کلاه زده
لاف ترک دو کوشي دو سرا
گاه در رنگ قرمزي چون مهر
تافته بر جهان و مافيها
گاه در چشمهاي عين بقر
شده با سحر سامري يکجا
گاه در (کنت کنز مخفيا)
شده مفتون و بد دل و شيدا
گاه در جامه رنگ آل نمود
تا شود مقترن بآل عبا
رمز بود اين قزي که قاري بافت
بر تو پوشيده گر بود آنها
سخنم در لباس معرفتست
نيست مقصودم اطلس و ديبا
ان گل ابريشمست يعني عشق
غرضم برگ توت هم زگيا
ترکهاي کلاه توحيدست
بر سر فرد فرد از اشيا
وان کفن پيله زو غرض عقلست
که بخود در تند ز چون و چرا
دايه انسان که بافت اين تازه
تار و پود همه يک از مبدا
زين همه جامهاست مظهر حق
بر تن هر يکي شده پيدا
بافتم من پلاسي از موئي
ورنه اين رشته نيست جز يکتا
(اوحدي فرمايد)
سر پيوند ما ندارد يار
چون توان شد ز وصل برخوردار
(در جواب او)
چند ار انديشه فش و دستار
اين فرو پيچ و آن دگر بگذار
نيست جز بوريا بخانه مرا
(ليس في الدار غيره ديار)
رخت بر پنبه موسم گرما
(وقنا ربنا عذاب النار)
نوکري کوکه موزه ام بکشد
کو غلامي که گيردم دستار
شو فرو در دواج و سر در جيب
برشده (بالعشي و الابکار)
فکر کن جبه ي زمستان را
پنبه ي غفلتت ز گوش برآر
مصرف رخت گشته نقدم و جنس
رشته ي جامه بوده پودم و تار
از خطوط لباس مخفي ماست
اين سواد بياض ليل و نهار
بکتان و شمط برافرازيم
علم از بام اين کبود و حصار
وز دمشقي عمامه بربائيم
افسر از فرق گنبد دوار
چند در فکر جامه سير در جيب
تا بکي ماندن به بند ازار
جز برخت نفيس در محفل
نتوان شد بصدر صفه ي بار
شخص را پاکي آورد حمام
جامه را نازکي دهد آهار
مخفي خورد چشم بر قد من
نرسانيد جامه ي هموار
همچو ابناي روزگار او نيز
تنگ چشمي خويش کرد اظهار
نو بپوشيم و آنزمان بخشيم
کهنه ي يار و خرقه ي پيرار
نه عجب نقره و طلا بکمر
نيست جاي تأمل بسيار
در جهان هر فراخ چنبر هست
صاحب مال و درهم و دينار
اي که هستي نيازمند بره
پوستين بره نکو ببرآر
گوي لولو بجامه ي کمخا
دانهاي عرق بروي نگار
رخت والا و سوزن سرتيز
خار با گل بهم بود ناچار
آفتابيست اطلس گلگون
بخيها را بر او چو ذره شمار
ساعد آستين اطلس را
که سجيف خشيشي است سوار
گاه بر اسب ابلق سنجاب
روي صوف مربع است سوار
اي چو چکمه دوروبسان شريت
ترک نرمادگي بگو زنهار
غير نعلين و گيوه و موزه
غير مسحي و کفش و پاي اوزار
بنما در بساط فرش رخوت؟
سالکان مسالک اطوار
از گل شرب و لاله ي والا
گلستانيست کلبه ي تجار
جبه ي بي پيرهن بدان ماند
که بپوشي قباي بي شلوار
اينمقالت دراز چون کرباس
چند بايد کشيد دست بدار
خود چو لازم بود بگو قاري
جامه ي دوختن بقد منار
(مولانا خواجو فرمايد)
وجه برات شام بر اختر نوشته اند
و اموال زنگ برشه خاور نوشته اند
(در جواب او)
اوصاف شمله بر علم زر نوشته اند
القاب بندقي بسراسر نوشته اند
از صوف رقعه ي بمختم رسانده اند
وز حبر کاغذي بمحبر نوشته اند
مدح قماش رومي و حسن ثبات آن
بر طاق جامه خانه ي قيصر نوشته اند
در وصف عنبرينه جيب انچه گفته ام
بر قرص کشتهاي معنبر نوشته اند
در عصمت و طهارت خاتون نرمدست
ياران بقچه کش همه محضر نوشته اند
تعويذ چشم زخم نگر کز عذاد مشک
بر جامهاي احمر و اصفر نوشته اند
رازي که در ميان سرآغوش و پيچک است
آن راز سر بمهر بمعجر نوشته اند
سوي سنجيف صوف ز مدفون شکايتي
پيچيده در لباس مکرر نوشته اند
مستوفيان مخفي وا بياري و بمي
وجه برات فوطه بميرز نوشته اند
در جمع رختها چو کلانتر عمامه است
وجه برات ازان بکلانتر نوشته اند
منشور خرگه و تتق و چتر و سايبان
بر کندلان چرخ مدور نوشته اند
جز ديده ي صدف زالرجاق ننگرد
خطي که بر عبائي استر نوشته اند
مدح سليم ژنده و دلق الف نمد
بر دل سلجقي همه يکسر نوشته اند
گوئي برات جامه ي من خازنان بخت
بر تن برهنگان قلندر نوشته اند
مردم ز کهنگي سرو دستار در قدم
آشفته را نگر که چه در سر نوشته اند
بيجامه ي نکو نتوان شد بدعوتي
اين رمز را بپرده ي هر در نوشته اند
در جامه خواب گوش بزير افکني نکو
بر بالش اين لطيفه و بستر نوشته اند
بنگر خط غبار خشيشي که صفحه ي
زان خط به هيچ کاغذ و دفتر نوشته اند
قاري مصنفات تو بر پوشي و برک
هرجا رفوگران هنرور نوشته اند
هرشاه بيت من که درين طرز گفته ام
شاهان بگرد چار قب زر نوشته اند
(و من نتايج افکاره)
جامه چون در توله است از قنطره
در کدينه گشت پاره يکسره
مفرش از جرجاني و مخفي شمار
درجهاي خط و حبر محبره
لشکر موئينه را با صوف بين
هست چونان لاجوردي دايره
دق مصري را بلا کمخا مده
ميمنه آراسته با ميسره
از قماش شمسي ما شد خجل
چنبري ماه در اين منظره
هست جلبيل و چکن خورشيد و مه
جونه آمد زهره شکلي زاهره
گر چه روبه پوستيني معظمست
پيش سنجابست و قاقم مسخره
روزن بيت مرا ني دان قصب
وزقلا مدفون و رو بين پنجره؟
بر کجي با نسبت دارائيست
خلعت خورشيد و مرغ شب پره
از قبائي قلعه ي آور بدست
کش کلاه و جبه باشد کنگره
گرته ي پر پنبه ي گر هست و کمر
ازقسن بر کردش و چاکش دره
پيش بعضي خارپشت و قاقمست
در نظر يکسان و کامو و بره
ليک داند موينه پرداز کو
بر کدامين تيز بايد استره
اي جل خرسک تکلتورا مکن
عيب و در بر سر تو هم در توبره
يقه ي مقلب بگوش استاده است
دکمه کو با جيب کم کن مشوره
در طهارت زاهد عبدالحقي
از کلاه زردکش بين مطهره
دامن ابريسکي شيرکي
هست چون اين لاجوردي دايره
خوش بود گردن ببر اين رختها
بابخور عطر و عود مجمره
جاودان قاري بنازد دوش دهر
زين دقيقي و دقيق نادره
مانده ام در کوب حالي زين رخوت
تا چه نوع آيد برون از جندره
(لا ادري قائله)
با هر که راز دوستي اظهار ميکنم
خوابيده دشمني است که بيدار ميکنم
(در جواب او)
هر دم کلاه و کفش ببازار ميکنم
دسمال اکثر از سر دستار مي کنم
دوزم بجبه خرمي پار و پيرهن
امسال از دو توئي پيرار مي کنم
بر ميکنم بروي ميان بند جانماز
لنکوته را معارض شلوار ميکنم
بر سر بجاي طاقيه ام هست کله پوش
تخفيفه را جنيبه ي دستار ميکنم
ميآورم بياد ز پاي تهي بسي
در ره بکفش تنگ چو رفتار ميکنم
خياط گه گهي که حنيني بدوزدم
خرجيش را سليم ببازار ميکنم
دامن بهر که ميرسم از عضو خويش بر
ميدارم و برهنگي اظهار ميکنم
شش ماه بيش رخت رها ميکنم بچرک
چون ميدزد ملامت قصار ميکنم
از جامه ي توقع خدمت بود محال
کاز ضرب گازرش چو تن افکار ميکنم
صد کفش و گيوه در طلبش بيش ميدرم
چون آرزوي موزه ي بلغار ميکنم
از برگ توت آورم ابريشم و ازو
الوان مختلف همه ازهار ميکنم
سلطان رخت اطلس زربفت مينهم
در جيب کويش از در شهوار ميکنم
بابوي خوش که از جگر افتگون روم
يابم چه وصف طبله ي عطار ميکنم
بيت و کتان وزوده و بيرم رود بگرد
انجا که وصف روسي انصار ميکنم
اوصاف طرهاي عمايم بود همه
هر جا که ذکر طره ي طرار ميکنم
مشکين لباس صوف که باريک بوده است
فکر و خيال آن بشب تار ميکنم
آن کوي پادراز چو مي بينم و سجيف
تشبيهشان بجدول و پرگار ميکنم
از درج برد و مخفي وابياري و بمي
سرخط همي ستانم و تکرار ميکنم
قاري ز بس کسادي بازار البسه
هر جا که هست بانگ خريدار ميکنم
(شيخ سعدي فرمايد)
بس بگرديد و بگردد روزگار
دل بدنيا در نبندد هوشيار
(در جواب او)
بس بپوشيد و بپوشد روزگار
خلق را رخت زمستان و بهار
حال بر تنگي بگفتم شمه ي
جستمش سر رشته ي ز آغاز کار
کاي که وقتي پنبه بودي در کتو
وقت ديگر ريسمان بودي و تار
مدتي جولاهه دربارت کشيد
عاقبت کرباس گشتي توله دار
عاقبت تا جامه در برها شدي
گه قبا گه پيرهن گاهي ازار
ني نوي بيني بحال خويشتن
ني بماند کهنگي هم بر قرار
اين که در دکانها آورده اند
صوف و طاقين مربع بيشمار
نرمدست و قطي و خار او حبر
برد و ابياري و مخفي آشکار
تا بدانند اين خداوندان رخت
کز لباس و جامه شان هست اعتبار
آدمي را بايد ارمک بر بدن
ورنه جل بر پشت خود دارد حمار
هست زيلو در بساط و بوريا
جاي گل گل باش جاي خار خار
تا بود والاي گلگون شفق
شقه ي چتر سپهر زرنگار
قاري از اين حلهاي معنوي
باد برخوردار دوش روزگار
(وله في المدايح)
(سيد حسن ترمدي گويد)
سلام علي دار ام الکواعب
بتان سيه چشم مشکين ذوئب
(در جواب او)
(لبسنا لباسا لطيف الجبائب)
شي صوف مشکين صف در غياهب
بزير منور عروس منصه
تتقها بگردش مشلشل جوانب
ز ديباي چيني حلل را محلي
باعلام پيشک صدور مناکب
گريبان و اطلس بدرها و دگمه
منور بسان سپهر از کواکب
جيوب لباسات همچون مشارق
چو اذيال کآمد بپوشش مغارب
اميران ارمک سلاطين اطلس
گزيده ز سنجاب و ابلق مراکب
سراسر سر آغوش و والا و موبند
چو خوبان گلروي مشکين ذوائب
ميان بندهاي قصب هر يکي را
بديدم بر ابريشمش پنبه غالب
کلاه و عرقيچين و مسحي و موزه
چو ارواح بگزيده دوري ز قالب
لباسات رومي و چيني نفايس
قماشات هندوستاني غرايب
در آنان که ايزاز در پا ندارند
نظر کن چو خواهي که بيني عجائب
مبر جامه ي نارسا ور ببري
بينديش پايان کار و عواقب
نگر موجها درخشيشي که بيني
نشان سپهر و نجوم ثواقب
بروي قباي کهن جامه ي نو
بهر تن که پوشند باشد معايب
توان آدمي ساخت از رخت رنگين
چو آن لعبتکها که سازد ملاعب
ميان بند و الباغ و دستار و موزه
سزد با هم ارزانکه باشد مناسب
به بيکار سرما که تنها بلرزد
مگر پهلوان پنبه باشد محارب
در آن حرب قندس چو آيد ز خشمش
شود موي بر تن چو نيش عقارب
بود چکمه اي دگمه ي پا درازش
بکف گرز و همچون گرازان مضارب
خريدم يکي کفش نو جامه بدريد
نديدم ازين جنس کعاب کاعب
دهد بندقي هر ز ماتم فريبي
شکيبم ازو نيست (طال المعاتب)
بديدم ذهها بر اعلام دستار
دلم ميل آن کرد (و الصبر ذاهب)
مگر اطلس و صوف دارد مفاصل
که داغ از اتو کردنش بود واجب
بوالاي پر مگس بين و دامک
ذباب ار نديدي و دام عناکب
خوشا آن شمطها و آن صاحبيها
که آرند سوغات ما را صواحب
بمقدار تشريف و خلعت بيابي
بمحفل جواب سلام و مراحب
چنانست دستار پيچيدنم صعب
که گوئي که بايد بريدن سياسب
بمحراب و سجاده رو نه زماني
رها کن بتان محلل حواجب
گذشتم ز ناگاه بر محفلي خاص
همه جامه بخشان و اهل مناصب
در انديشه کين رختها بر که پوشم
که باشد برازنده ي اين مراتب
خرد گفت ممدوح اهل العمائم
(معين البرايا) (کفيل المأرب)
پناه امم زين اعيان (علي) آن
که چرخش بسجاده داريست راغب
بمسند مه و آفتابش ازائک
عطارد بديوان جاهش محاسب
بخطهاي ابياري و برد و مخفي
نوشتند القاب و مدح و مناقب
چنان جامه بخشي که رختي که پوشد
بجز يک زمان نبود او را مصاحب
جهان گفت با چرخ کحلي که برکن
بعهدش ز سر اين لباس مصائب
چو رايت جناب (وي اعلي المواقف)
چو خرگاه ذات وي اقصي المطالب
ز بهر عرقچين واعظ ازين پيش
شدندي برهنه سران جمله تائب
بهر گوشه دستار بندان نبودي
گذر شان شبانگاه از ترس سالب
ازو خلعت تربيت تا نبودش
نشد طيلسان دار برجيس خاطب
حسودت چه سودش بود شرب زرکش
که چون شمع جان داده (والجسم ذائب)
بجز قيف و کمخا که دل ميربايند
نديدم بعهدت دگر قلب و غاصب
چو سرما که او را دوا پوستين است
علل را کني دفع از فکر صائب
بدين نظم پيچيده وين طرز مخصوص
مراهست انعام و الباس واجب
چو رختم متاعي که آورد کاسد
که ديدست بيمزد چون بنده کاسب
الا تا نخواهند موئينه گرما
کتانرا بسرما نباشند طالب
فلک رخت جاه تراقيچجي باد
ز تشريف الطاف ستار واهب
(مديحه در تتبع حکيم سنائي)
چکمه ي صوف و سقرلاطست شاه ملک تن
اي که ميداني چنين داري برو گوئي بزن
خرمي مژده ي تشريف عاري را بود
همچو پير کلبه ي احزان بوصف پيرهن
تيره تا نبود ز شام صوف مشکين بزم رخت
اطلس زربفت شمعست و فراويزش لگن
شده ي والاي گلگون در گلستان رخوت
غيرت سنبل شمر اين را و آن رشک سمن
حبر بر امواج وان درهاي کو داني که چيست
اين يکي دريا ز روي وصف و آن در عدن
تا نگويد راز مخفي در درون جامه خواب
پنبه بنهادند بالش را بخواري در دهن
در مصاف رخت نوروزي ترا آخر که گفت
کز سر عجب و ريا طرف کله را بر شکن
من بخود اينها نديدم زان کس از من نشنود
بر زبان گر پوستين آرم نگردد گرم تن
کاسه ي آش ار دهندت نيست چنداني عطا
جامه ي بخشند گوئي زان عطا عمري سخن
گر شوم بدرخت هر کس ننگ مردان خواندم
ور شوم رنگين بگويندم تن آرائي چو زن
سالها بايد که چون قاري کسي در البسه
گاه از سالو سخن گويد گهي از گلفتن
ماهها بايد که تا يک پنبه دانه ز آب و گل
که قبا گردد ببرگاهي ازار و پيرهن
عمرها بايد که درزي جامه ي بهرم برد
و آستين و تيرز آرد زو پديد و ور بدن
قرنها بايد که تا بخشد کريمي جامه ي
ور ببخشد نيز نايد راست بر بالاي من
چون گل اندازم کلاه خرمي گر از قبول
باشدم تشريف از صدر صناديد زمن
قمه ي خرگاه دولت شقه ي را يات جاه
زينت تمکين و دين آرايش فرض و سنن
زين داد و دين (علي) انکه ازار خته ي جاه اوست
دگمها و حلهاي غنچه و گل در چمن
اطلس چرخي گردون بهر قد قدر اوست
خيط درزش آفتاب و دگمه ي حبيبش پرن
تا بدامان قيامت سر فرو در جيب شرم
در برد گر بوي خلقش بشنود مشک ختن
گر بود دارائي عدلش بجمع اقمشه
ميخک اندر معرض کمخا نيارد آمدن
اهتمام عدل او از هم بدرد صوف را
تا که ننشيند مربع در بر برد يمن
گرچه چون زنبور خصمت راست شرب زرفشان
همچو کرم پيله بر خود جامه اش گردد کفن
تا يقين است انکه پيغمبر بکعب بن زهير
جايزه مدحت ببخشيدست برد خويشتن
بر قباي دولتت بادا طراز سرمدي
دامن جاه و جلالت ايمن از گرد فتن
(در تتبع قصيده ي خلاق المعاني کمال اسماعيل اصفهاني)
خود رنگ پيش اطلس چون پيش گل شمر گل
تشريف حبر بحري دامان اوست ساحل
بر فرق آن عمامه ثعبان و دست موسي
بر جيب پهلوي آن هاروت و جاه بابل
اندر لحاف و بالش خوش خفته بود پنبه
حلاج خواند بروي (يا ايها المزمل)
تا دامنش نگردد هر لحظه از جنون چاک
بنهاده از فراويز بر جامه بين سلاسل
از جيب تافته چون لولوي دکمه تابد
گويم مگر ثريا در ماه کرده منزل
آن پوستين قاقم رويش ز صوف مشکين
با بال زاغ گشته مقرون پر حواصل
شلوار سرخ والا منماي اي نگارين
يا دامني برافکن يا چادري فرو هل
در عين چرک و چربي رختم ز دست صابون
که کف زنانست بر سر که پاي مانده در گل
در فن جامه دوزي اينم رواج و حالست
با انکه نيست هيچم همکار در مقابل
قاري که مدح اطلس گويد ز تاره ي چنگ
آيد بگوش جانش (لله در قائل)
گر خلعتم نبخشد آن سرفراز دوران
کي سر دگر برآرم در مجمع و محافل
آن معدلت شعاري کز جاه بر سر آمد
مانند تاج و دستار از زمره ي افاضل
از کيمياي جودش در بزم رخت پوشان
الباغ و چارقب را زرگشته است حاصل
بر هر تنيست جودش همچون لباس شامل
طبعش بجود چون تن بر متکاست مايل
فرسوده جامه ليکن خازن بوصله ننشاند
بود آن مرا ببالا اما نگشت واصل
در جامه خواب بختم ميگفت هاتفي دوش
کز دامن عطايش دست اميد مگسل
تا بهر عيد نوروز هر نوع جامه دوزند
اطلس بران دانا ارمک بران کامل
خصمش ز بي دوائي بادا بداغ محتاج
مانند صوف و کمخا از علت مفاصل
(در تتبع ظهير فاريابي)
سپيده دم که شدم حله پوش حجله و سور
(و يلبسون) ثيابا شنيدم از لب حور
بگوش شه کلهي اين ندا ز خازن خلد
رسيد کاي شرف تاج قيصر و فغفور
خراب چون که شد از روغن چراغ لباس
گمان مبر که بيکمشت گل شود معمور
بباب محفل تشريف دل منه که ترا
ز تيمچه وزکله برکشيده اند قصور
ز گوش پنبه برون آر اي گتوکه به پيش
مسافتي است ترا ريسمان صفت بس دور
بسي نشيب و فرازت بره چو کفش و کلاه
ز تنگناي قبا تا بجامه کاه قبور
بر حرير تنت عنبري و کافوري
دو خادمند يکي عنبر و يکي کافور
ز نيش با عسلي خرقه زد بسي سوزن
که دوخت بر تن خود شرب زرفشان زنبور
گشاده بر رخ کمخاست ديده ي الجه
بدان دليل که اين ناظرست وان منظور
نگر که بالش زربفت و نطع زيلوچه
ز کتم غيب که ميآورد بصدر صدور
که داد اين قلمي را فراز بوقلمون
که نقشش آمده هر دم ز مخفئ بظهور
به نبد هيکل مصحف که کرد ابريشم
روا که داشت دگر ره بتاره ي طنبور
چو کفش راست يقين پايه ي فتادن خويش
برآمدن بسر منبرش بود ز غرور
مقرر است برختي که چند دست رود
بهيچ روي تغير نميشود مقدور
چو در محاصره ي پشه خانه ي بتموز
ز کندلان بچه نمرودسان شوي مغرور
سيه کليمي شده سفيد روئي بيت
دو آيتند بهر دو خطي بمي مسطور
اگرچه شاهد والا بپرده ميدارند
ز مردمش نتوانند داشتن مستور
چراغ اطلس گلگون بجامه دان شمعي است
که آفتاب بپروانه خواهد از وي نور
بملک رخت سقرلاط پادشا آمد
امير ارمک وصوف مربعش دستور
قطيفه از شرفست آفتاب رخت ولي
بيمن رخت شهان گشت در جهان مشهور
چو گز بچوب درآيد بمعرض کرباس
قياس کار زاستاد کير يا مزدور
براي لشگر سرماست قلعه ي جبه
که دارد از يقه و جيب کرد خندق و سور
مثال تاج بدستار و بر سر آن مسواک
چو موسي است و عصا کو برآمدست بطور
اگرچه تالب گورست خوردني همراه
لباس نيست ز تو دور تا بيوم نشور
بگوش وصف در کوي جامه اي قاري
برهنه راست بسي به زلؤلؤ منشور
حسود کوز شکم دائما سخن کفتي
بداد پشت که دارم بدست تيغ سمور
بروزه نيست مرا غير غصه ي جامه
مگر بعيد کنم دل ز خرمي مسرور
بود که دامن رختي زنو بدست آرم
بعهد باذل تشريف محفل جمهور
قضا دثار شريعت شعار علم اثات
خزينه ي حکم و نقد علم را گنجور
بريده برقد او رخت سروري و حسب
چنانچه نيست باندامترازان مقدور
طراز آستي شرع رکن دين (مسعود)
که هست دامن جاهش بري زکرد فتور
بمسندش بنهادست متکا خورشيد
بهر کجا که مشرف ازوست صدر صدور
معاندش چو فراويز رانده اند ازآن
چو يقه باز پس افتاده بهر جمع امور
بطيلسان چه کند فخر مشتري کاو را
سپر کرده بسجاده داريش مأمور
توئي که دست تو چون شرب زرفشان آمد
دلت چو صوف پر از موج بروي آب بحور
ز کوي جيب کمالت کهي که شرح دهم
بود بگوش در استاده لولوي منشور
ميان اهل عمايم سرآمدست چوتاج
چو موزه هرکه درين آستانه کرد عبور
ترا علم چو بقاضي القضاة ميکردند
نبود رايت آفاق اين سرادق نور
گهي که اطلس راي تو روي بنمايد
چو کرد پنبه بود مهر بر مثال ذرور
فکنده ي ببر دهر جامه ي از خير
برون کشيده دگر از تنش لباس شرور
نگشت مخفي و پوشيده اين که بي حجت
جفاي ماه ز کتان بعدل کردي دور
ز حکم تست که والا بسان دستاري
ز احترام ببندند بر سر منشور
هميشه تا که ببر صوف وار مکست و کتان
لباس عيدي و رخت بهار و جامه ي سور
تريز جامه ي عمرت سجيف سرمد باد
بدرز آن عدد بخيها سنين و شهور
(لغزي که در صفت ميان بند گفته شده است)
چيست آن جنس مختلف آثار
پنبه و ابريشمش شعار و دثار
ساده باشد ميانش و يکرنگ
نقش و الوان او بود بکنار
علميت دروست با ترکيب
ليک هست انصراف او ناچار
با قبا و دوتوئي و چمته
همچو اهل نفاق باشد يار
گاه سجاده را بود نايب
گاه باشد جنيبه ي دستار
گه بلنکوته اش کنند بدل
که بود زير جامه در قصار
گاه گردد سپيچ سر در شب
ور بود چارشب مدانش عار
گر نباشد بدعوتي سفره
ميشود او دراز خوان هموار
اکثر آنرا بدوش اندازند
نازکان موالي و تجار
که رداي دعاي استسقاست
ميکنندش بطيلسان احبار
وقت افلاس از همه رختي
بيشتر او کنند در بازار
پيشک آفتاب و بارانيست
بقچه دانست و جامه و ايزار
خواهرش شده و برادر او
کمرست آن بکوه کرده قرار
همه کس را بدامن آويزد
در ميانست با صغار و کبار
از عزيزي بسر نهند او را
در برش آورند چون دلدار
در مصائب شکوه اهل عزاست
افکنند از براي او دستار
ور بداري بجاي کلکنه اش
شد بحمام نيز خدمتکار
از رخوتي که مانده در دهليز
محرم خلوت خود او انگار
کار دسمال ازو همي آيد
ليک دورست از تميز و وقار
رخت در خانه چون زنان شويند
بر سرش ميکنند مقنعه وار
در ميان بتان بهر ريشه
باشدش ناز و غنج و شيوه هزار
پس ميان بستنش بياموزم
منکشف گرددش هزار اسرار
قصب شير و شکرش خوانند
بندقي نيز خوانده اند اخيار
بنما در ميان جمع رخوت
نرمه ي کز وي آيد اين همه کار
ور بود جامه ي دراز بقد
که فتد دامنش براهگذار
خويشتن در ميان در اندازد
تا بپوشاند آن عيوب و عوار
او علمدار رختها آمد
تتق و پرده است و حاجب بار
لقبش فوطه و ميان بندست
کنيت او بود نماز گذار
کمر صحبت است قاري را
عوض متکاست يا ديوار
صدر اعظم چو زر برافشاند
دامن او آورد به پيش نثار
(غزليات)
بنام يزدان
(خواجه عماد فقيه فرمايد)
مگر فرشته ي رحمت درآمد از در ما
که شد بهشت برين کلبه ي محقر ما
(در جواب او)
رسد بر اطلس چرخي ز مرتبت سرما
گهي که شاهد والا درآيد از در ما
جهان که شست بصابون مهر جامه ي چرخ
چه رشک ميبرد از رختهاي گازر ما
حصير گفت بزيلو که نقش ماست کنون
که ظل دولت خرگه فتاد بر سر ما
دمي که رخت نفيسي در آوريم ببر
بدان که دلبر ما آندمست در بر ما
شدست حله ي ادريس را معطر جيب
بزير دامن رخت از بخور مجمر ما
فلک ز مفرش خود خسقي شفق دارست
براي آستر صوف و حبر اخضر ما
گشاي مخفي پيچيده جامه ي قاري
خطش بخوان قلمي گشته شرح دفتر ما
(خواجه حافظ فرمايد)
رونق عهد شبابست دگر بستانرا
ميرسد مژده ي گل بلبل خوش الحانرا
(در جواب او)
رونق حسن بهاريست دگر کتانرا
گرم بازار ز شمسي شده تابستانرا
انکه دستار طلا دوز علم گردانيد
کرد چون ريشه پريشان من سرگردانرا
تا نهالي و لحافت نبود چندين دست
در وثاقت شب سرما منشان مهمانرا
اي تکلتو بکفل پوش چو روزي برسي
خدمات جل خرسک برسان ايشانرا
گر چنين جلوه کند آستي جامه ي صوف
خاکروب در خياط کنم دامانرا
قاري آن کو رخ کمخاي گلستان بيند
التفاتي ننمايد چمن بستانرا
عجبي نيست ز دارائي عدل سلطان
ماهتاب ار کند از رفق رفو کتانرا
(خواجه حافظ فرمايد)
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
بخال هندويش بخشم سمرقند و بخارارا
(در جواب او)
ز تبريز ار گليمي نازک آري در برم يارا
بنقش آده اش بخشم سمرقند و بخارا را
چو شستي رخت در سعدي و کفشت نيست در پا تنگ
غنيمت دان نسيم آباد و و گلگشت مصلا را
من از آن نقش ابريشم که چنگي داشت دانستم
که از سر خلعت تشريف بيرون آورد ما را
ميارا رخت والا از غداد مشک ولا وسمه
بآب و رنگ و خال و خط چه حاجت روي زيبا را
ز سر بقچه ي الباس اهل بخل کمتر پرس
که کس نگشود و نگشايد بحکمت آن معما را
فغان کاين موزه ي برجسته و نوروزي چته
چنان بردند صبر از دل که ترکان رخت يغما را
سخن گو قاري از لولوي گوي پيش و از وحبر
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را
(لا ادري قائله)
چشم مستت ميبرد هر لحظه دل مشتاق را
زلف مشکينت پريشان ميکند عشاق را
(در جواب او)
هر دم از نرمي کشد اطلس ببر مشتاقرا
صوف از کرمي برد هر لحظه دل عشاقرا
زان گريباني که دم از عنبرينه ميزند
ميدمد بوئي و مشکين ميکند آفاقرا
با وجود ساعد عقد سپيچ کلفتن
من نگيرم دست هر مهروي سيمين ساقرا
واله آن قاولوغم کز طاق جيب آويختند
روشن است اين خود که قنديلي بود هر طاق را
کف برو صابون زند جامه ي گردد سفيد
گو بيا اشنان و بنگر در جهان اشفاقرا
رختها را دان سپه يا ساقي سلطان تن
لاجرم هر چند که رختي کشد ياساقرا
خرقه را ساقي زيارت کن بجو برد يمن
نيست هم کم زردکي و ريشه ي بسحاق را
(مولانا علي دردزد فرمايد)
هر چند روي دوست نبينيم سالها
ما را بود هنوز اميد وصالها
(در جواب او)
دارم بسي ز ريشه ي پوشي خيالها
يابم ز عقد طره ي دستار حالها
با رخت رقعه رقعه که وصله زدم برو
باشد مرا هنوز اميد وصالها
هر هفته هست رخت بر گازرم ولي
کارم بجامه دوز نباشد بسالها
بنگر بچکمهاي سقرلاط سرخ و زرد
همچون گل دوروي و درون پر زژالها
آيا بروي شاهد والا چه خوش زنند
مشاطگان جامه ي لاوسمه خالها
از نور پنبه تا بفروزد فتيله ات
بايد کشيدنت چو کتو گوشمالها
دستت مکن بفوطه ي دامان جامه پاک
ور زانکه پايمال شود دستمالها
داخل بشعر البسه مسواک کرده ايم
بسحاق اکر باطعمه دارد زوالها
از اطلس و حريري قاري عروس باغ
با آب و رنگ خويش برد انفعالها
(وله شيرازية و لکن يلزمها التصحيح)
مهل که گيوه بنوتن غرت چو نيست کلا
که دوست نيست اثر دايما و دشمن ابا
تمع نه رخت مهن بوکه نت و گو با لوت
بني مغاره سنغرايز جمش ميوا
نميذنم که که بوتن چو شرم کي حدني
که ات امعرد دارائي گو شرمت با
بزير کش چه نيکک واکتان روسي گفت
جهن کتان نميوت از مو ميزر و مقنا
مختمش پش کمخا مرا و لوشي بو
الوادست و بدا عروخش نه آنکه ولا
يکي ترا زادست ثخن پهلود ار
نه از گريبن نه از قبن آيت فنحا
نه شعر البسه گفتن مثيلها قاري
يکي نه اي چه بگوتن که هيچ و نه دعا
(کمال خجندي فرمايد)
اين چه مجلس چه بهشت اين چه مقامست اينجا
عمر باقي رخ ساقي لب جامست اينجا
(در جواب او)
اين چه خرگه چه نتق اين چه خيامست اينجا
چترمه رايت خور ظل غمامست اينجا
قلمي گرچه بود خواجه ي ابياريها
همچو لالائي بيقدر غلامست اينجا
زير و بالا نبود مجلس الباس مرا
کفش و دستار ندانند کدامست اينجا
جامها سر بسر از داغ اتو سوخته دل
جز نپرداخته کرباس که خامست اينجا
در صف رخت بدستار دمشقي بنگر
گرز دين باف ابي تاج؟ بنامست اينجا
ارمک وصوف درين دار نپوشم گوئي
که بمن چون نخ زربفت حرامست اينجا
قاري اين خرگه والا که تو در شعر زدي
چشمه ي ماه نگويند تمامست اينجا
(خواجه حافظ فرمايد)
بيا که قصر امل سخت سست بنيادست
بيار باده که بنياد عمر بر بادست
(در جواب او)
بناي جبه ي کرباس سست بنيادست
بيار صوف که بنياد پنبه بر بادست
ز آرزو نرساند برخت دست آنکس
که قفل دکه ز صندوق سينه نگشادست
عجب مدار که والا بزيرکتان رفت
که اين عجوزه عروس هزار دامادست
بصوف ازچه برد رشک خاکسار مله
سمور يقه و گوي طلا خدا داد است
عمامه با يقه ي در قفا فتاده چه گفت
مراست طره فتاده ترا چه افتادست
ز چکمه و فرجي خرميست قاري را
خنک تني کدوي از همبران خودشا دست
(شيخ سعدي فرمايد)
صبحي مبارکست نظر بر جمال دوست
بر خوردن از درخت اميد وصال دوست
(در جواب او)
افزون ز رخت نو شده حسن و جمال دوست
از زيور و زرست زيادت کمال دوست
رخت به گزيده و والاي سيبکي
پوشيده تا که خورد بري از نهال دوست
کردم صباح عيد ببر جامه عقل گفت
صبحي مبارکست نظر بر جمال دوست
گرمي بکار عشق سزد ني فسردگي
سرما برد ز کله ي عريان خيال دوست
دستت بود بگردن مقصود همچو جيب
مانند يقه گر بکشي گوشمال دوست
درشده ريشه ديد بوالا غداد مشک
از سر گرفت دل هوس زلف و خال دوست
از آن قباچه ي قلمي دوخته نگر
با جامه ي شکافته غنج و دلال دوست
قاري به بيت البسه مدح بتان مکن
در خانه جاي رخت بود يا مجال دوست
(شيخ سعدي فرمايد)
کس ندانم که درين شهر گرفتار تو نيست
هيچ بازار چنين گرم چو بازار تو نيست
(در جواب او)
کيست اي مويند درزي که هوا دار تو نيست
هيچ بازار چنين گرم چه بازار تو نيست
يلمه ي صوف مشو بسته ي بند والا
زانکه والاست شعار زن و اين کار تو نيست
اي فلک هست کفايت قدک رنگينم
احتياجيم بدين اطلس زرکار تو نيست
اي سلق اهل درم از تو ندارند گزير
مگرش هيچ نباشد که خريدار تو نيست
جامه با صندلي وگت بگذار اي صندوق
سر خود گير که اين بقچه کشي کار تو نيست
گشته ام گرد گلستان و رياض کمخا
الحق اي جامه ي لاوسمه چو گلزار تو نيست
صفت کلفتنت کرد سرآمد قاري
شيوه ي نيست که در پيچش دستار تو نيست
(خواجه محمد فيروزآبادي فرمايد)
از منش يموجبي يار ار غباري بردلست
حاش لله گرمرا زان گرد باري بردلست
(در جواب او)
رخت را از گرد اگر اندک غباري بر دلست
تا نيفشانم مر از آن گرد باري بر دلست
با گليم جهرمي ميگفت نطع بردعي
کز حصير و بوريايم خارخاري بر دلست
آتشين والاي گلگونرا ز ته بگشوده اند
يار شاهد باز را ازوي شراري بر دلست
صوف و اطلس مينهند از عشق هم داغ اتو
آفرين او را که داغ مهرياري بر دلست
کرده در سوراخ دايم مار دامک را دراز
بوالعجب کاري که او را بار ماري بر دلست
گرچه گشتم بيقرار از پيشواز نرمدست
شادمانم کين غمم از غمگساري بر دلست
راه کاري را ز روي شانه کاري ساز پاک
پوستين را گر ز خاک ره غباري بر دلست
(خواجه حافظ فرمايد)
خمي که ابروي شوخ تو در کمان انداخت
بقصد جان من زار ناتوان انداخت
(در جواب او)
مرا اگرچه ببسترلت کتان انداخت
ز روي صوف نظر بر نميتوان انداخت
ز خرمي که درآمد بسايه ي فرجي
قبا کله نه عجب گر بر آسمان انداخت
بزير تيغ چو سنجابرا بديد اطلس
نمود ياري و خود را بروي آن انداخت
نبود شرب مجرح که بود زير افکن
زمانه طرح نهالي نه اين زمان انداخت
بحلقه ي ز کمر بود در ميان رمزي
قبا حديث فسن چست در ميان انداخت
ببر گرفته ام اين جامه ي کهن چه کنم
نصيبه ي ازل از خود نميتوان انداخت
چه غلغلست که قاري بچرخ ابريشم
بمدح تافته و شرب در جهان انداخت
(نير کرماني فرمايد)
سرو بالاي تو سر تا پا خوش است
راستي آن قامت زيبا خوش است
(در جواب او گويد)
قد صوف سبز سر تا پا خوش است
وان بز کتان ببريک لاخوش است
هر که ميگيرد دلارامي ببر
نوعروس خلعت زيبا خوش است
چون حباب آب و اختر برسما
موج صوف و نقش آن کمخا خوش است
نيزه ي قندس سمور تيغ دار
بهر حرب لشکر سرما خوش است
در شتاب سير بر چرخ قماش
صورت ماکو هلال آسا خوش است
قاري اوصاف سراپا ميکني
لاجرم شعر تو سر تا پا خوش است
(خواجه حافظ فرمايد)
بلبلي برگ گلي خوشرنگ در منقار داشت
واندران برگ و نوا خوش نالهاي زار داشت
(در جواب او)
مرغ مدفوني گلي از شرب در منقار داشت
بر گلستاني ز کمخا نالهاي زار داشت
گفتمش چون چرخ ابريشم فغان در وصل چيست
گفت ما را گلعذار شرب در ايکار داشت
اطلس ار با کاستر ننشست جرم بقچه چيست
پادشاهي کامران بود از گدايان عار داشت
رانده قيغاج خشيشي کرد آن کمخاي سبز
شيوه ي جنات تجري تحتها الانهار داشت
برخور ايصاحب ز ار مک با تو گرچه کهنه شد
خرم آن گر نازنينان بخت برخوردار داشت
آفرين بر شعرباف طبع قاري کو بشعر
از همه جنس و قماش معنوي در بار داشت
(خواجه حافظ فرمايد)
اي نسيم سحر آرامگه يار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عيار کجاست
(در جواب او)
قيچجي؟ بقچه ي رخت من و دستار کجاست
وان کلاه و کمر و موزه ي بلغار کجاست
روز پوشيدن رختست و بهار و صحرا
برکسون دار کجا استر رهوار کجاست
دارم از رخت معاني همه اجناس ولي
گو شناسنده ي بازار و خريدار کجاست
بيکي دلبر خياط بفرمايم رخت
که برد جامه و بيند که کله وار کجاست
شاه اجناس بهاريست کتان اندر بار
چاک دامن شمط آيد که دربار کجاست؟
من درين عقد عمايم سخني سربسته
دارم اي خواجه ولي محرم اسرار کجاست
طبع قاري چو عروسيست که دايم گويد
شرب کو تافته کو اطلس زرتار کاست
(سيد نعمة الله فرمايد)
دل ندارد هر که او را درد نيست
وانکه اين دردش نباشد مرد نيست
(در جواب او)
جامه بيچاک صاحبدرد نيست
غير يکتائي بپوشش فرد نيست
از گل بستان چو نازي پيش ما
غير کمخا در گلستان ورد نيست
گر سقر لاطش غبار از پر ز هست
در ميان صوف باري گرد نيست
هر که هر روزي نبخشد خلعتي
در ميان جامه پوشان مرد نيست
نيزه ي قندس سمور تيغ دار
زين دو به بهر نبرد برد نيست
شهوت انگيزي ببازار قماش
شوخ چون والاي سرخ و زرد نيست
قاري اشعار تو در اوصاف رخت
عبد بطنان را يقين در خورد نيست
(وله في هذا الوزن قدس الله روحه)
خوشتر از حمام و رخت پاک نيست
کهنه گر باشد لباست باک نيست
هر که در بر جامه ي خود ميدرد
در حقيقت صاحب ادراک نيست
از همه رختي ببر ميکن مله
هيچ رنگي به زرنگ خاک نيست
عاقلانرا ناگزيرست از لباس
گر بود مجنون برهنه باک نيست
قدر وصل بر چه داند پيرهن
دامن او چون ز هجران چاک نيست
همچو دلق پير خاکي از عصاست
بر سر سجاده چون مسواک نيست
بي ميان بسته در ميدان رخت
کس چو قاري در جهان چالاک نيست
(امير خسرو فرمايد)
يارب که آن درخت گل از گلستان کيست
وان پسته ي شکرشکن از نقلدان کيست
(در جواب او)
باز اين قماشهاي نفيس از دکان کيست
وين طرفه رختهاي نو از جامه دان کيست
از پوشيم بتاب و ببندم ز پيش بند
تا آن ز بقچه که و اين از ميان کيست
بينيد شده بر سر بيدق مخنثان
هيهات دست پيچ شما بادبان کيست
منعم هنوز کهنه نشد صوفش و فقير
ده ده قدک دريده نگه کن زيان کيست
آنجامه ي اتو زده و آنصوف سر بمهر
اينجا نگر که داغ که انجا نشان کيست
آن پيش شاخ شرب چه شوخست در نظر
گويندگان درخت گل از گلستان کيست
هر کس که ديد معني قاري درين لباس
پرسيد کاين متاع نفيس از دکان کيست
(شيخ سعدي فرمايد)
مشنو اي دوست که بعد از تو مرا ياري هست
يا شب و روز بجز ذکر توام کاري هست
(در جواب او)
مشنو اي جبه که جز پيرهنم ياري هست
يا بجز پيچش دستار مرا کاري هست
گر بگوئي که بحمل و تتقم کاري نيست
در و ديوار گواهي بدهد کآري هست
آورم وصف غز چمته ي مردان بميان
تا همه خلق بدانند که زباري هست
نه عجب سوزن اگر گشت رفيق والا
همه دانند که در صحبت گل خاري هست
انکه بر پير کند موزه ي نارنجي عيب
تا نکردست بپا برويش انکاري هست
صفت جامه نه چيزيست که مخفي ماند
داستانيست که در هر سر بازاري هست
نه دلم ميل بان دامک سردارد و بس
که بهر حلقه ي آن دام گرفتاري هست
قاري اين عقد بدستار مدان بي سري
غالب الظن من آنست که اسراري هست
(مولانا جلال الدين رومي)
از بامداد روي تو ديدن حيوة ماست
امروز باز روي تو ديدن چه دلرباست
(در جواب او)
از بامداد پيرهن نوحيوة ماست
امروز باز خشخش مخفي چه دلرباست
امروز روز خرمي و عيد پوششست
امروز هر لباس که در بر کني رواست
پيش کسي که کرد مرا عيب پوستين
سرماي صبح ديد و زمن عذرها بخواست
زرينهاي گفته ي سردستيم بشعر
چون نيک بنگري همه انگشترين ماست
آن روي باشدم که بود رويش آستر
آن روي از که جويم واين آستر کجاست
قاري بمهر رخت چو ذرات بخيها
يا چون نجوم ثابت و سياره ي سماست
(شيخ سعدي فرمايد)
روز وصلم قرار ديدن نيست
شب هجرانم آرميدن نيست
(در جواب او)
چون زرم بهر نو خريدن نيست
چاره جز کهنه را دريدن نيست
يک تن بي لحاف و زير افکن
وقت آسايش آرميدن نيست
هر بده روز ميدرد رختي
انکه از جامه اش بريدن نيست
چند کردم بگرد خوان مزاد
بختم از رخت غير ديدن نيست
گاه پيچش ز کهنگي دستار
بر سرش طاقت کشيدن نيست
مسکني نيست لايقم ورنه
فرشش از بهر گستريدن نيست
قاري از بس که موزه اش تنگست
برهش زهره ي دويدن نيست
(خواجه عماد فقيه فرمايد)
کسي بحضرت او ره نبرد وتنها نيست
جدا نگشت زماني ز ما و بي ما نيست
(در جواب او)
بحسن اطلس چرخي سپهر والا نيست
مثال تافته خورشيد عالم آرا نيست
ببقچه ي منگر کوتهي شد از والا
چو رفت گل ز چمن موسم تماشا نيست
چه ميبري زره از چکمه ي دورو ما را
درينمقام که مائيم زير و بالا نيست
اگر ترا سرو پائيست در نظر دايم
مرا ز فکر سر و پا بهيچ پروا نيست
بآسمان قد ديبا اگر کشد والا
اگر نه در بر اطلس رخيست والا نيست
غرض ز جامه والاي شاهدي قاري
يقين بدان که درو غير عرض کالا نيست
نگر بصوف کتان گو چه نقش ميبازد
زهي دغل که حجابش ز روي کمخا نيست
(خواجه حافظ فرمايد)
ميان ما و جمالش محبت ازليست
که حسن دوست قديمي و عشق لم يزليست
(در جواب او)
ميان ما و مرقع محبت ازليست
کوه ملمع رنگين و خرقه ي عسليست
بجيب سر يقه در پرده دگمه پا بر جاي
يکي بسيرت اوتاد و يک بسان وليست
قماش قلب که خياط وصله زو ببرد
نماند آن بتو پوشيده کان ز دزد غليست
بعنبرينه مياراي جيب کمخا را
نگار خوب لقا را چه احتياج حليست
چنين که اطلس زربفت زهره طالع شد
قياس کردم و پشمينه ي سنه ز حليست
نه خوار شد بزمستان کتان که موينه نيز
اسير مانده بگرما ز تيغ بيمحليست
بنزد گوي طلا دگمهاي ابريشم
مثال جوهر اصلي و دانه ي عمليست
سخن ز چمته و نوروزي و قبا گويد
دهان (قاري) ازان دائما پر از عسلي است
(خواجه حافظ فرمايد)
اگرچه عرض هنر پيش يار بي ادبيست
زبان خموش و ليکن دهان پر از عربيست
(در جواب او)
ز اطلس فلکم پرده ي در طنبيست
بطاقچه مه و خور جام و کاسه ي حلبيست
بپرده شاهد کمخا و جلوه گر ميخک
بهم برآمده دستار کين چه بوالعجبيست
بصوف ازان جهت انگوره ي لقب کردند
که گه گهي لکه بروي ز باده ي عنبيست
درين که صندلي بقچه کش بپايه رسيد
سبب مپرس که آنرا دليل بي سببيست
برآمدن بهمه رنگ شرب و والارا
ز عين قجه نمائي و غايت جلبيست
وجب وجب همه شب چارشب بپيمايم
چه صرفها که مرا در نهالي عزيست
بکيش کلکنه و دين فوطه ي حمام
که بقچه کردن سجاده عين بي ادبيست
برختخانه ي قاري خرام و زينت بين
که متکاي مهش گردبالش طنبيست
ز نظم البسه (قاري) بفارسي گويان
زبان خموش و ليکن دهان پر از عربيست
(خواجه حافظ فرمايد)
عيب رندان مکن اي زاهد پاکيزه سرست
که گناه دگري بر تو نخواهند نوشت
(در جواب او)
عيب قطني مکن اي اطلس پاکيزه سرشت
تار او چونکه بپود تو نخواهند نبشت
تو اگر توت نسب داري و او گر پنبه
هر کسي آن درود عاقبت کار که کشت
نه منم شيفته ي رخت که چون عريان شد
پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت
هوش خشت زر کوشک پزم در آذين
در زماني که بسازد فلک از خاکم خشت
اين عروسان سخن سهل مبين در پرده
تو پس پرده چه داني که که خوبست و که زشت
در پس چرخه زن پيرجهان تا بنشست
ريسمان سخن بکر درين طرز که رشت
قبر (قاري) چو مشرف شود از جامه ي صوف
يکسر از بستر صندوق کشندش ببهشت
(شيخ سعدي فرمايد)
اين باد روح پرور ازان کوي دلبرست
وين آب زندگاني ازان حوض کثرست
(در جواب او)
چشمم ز روي بند در ايدل منور است
وز بوي عنبرينه دماغم معطرست
کمخا چه حاجتست برو پيچک طلا
معشوق خوبروي چه محتاج زيورست
درزي چو جامه دگمه نهادي بخانه آر
کاصحاب را دويده چو مسمار بر درست
تن خوش شود ز علت سرما بپوستين
تشخيص کرده ايم و مداوا مقررست
در انتظار خلعت عيدي دو چشم من
چون گوش روزه دار بالله اکبرست
اکثر ازان بشعر کنم وصف نرمدست
کز هر چه ميرود سخن دوست خوشترست
(قاري) نواست شعر تو همچو سجيف صوف
و اشعار خلق جمله چو مدفون مکررست
(سلمان ساوجي فرمايد)
هر دل که در هواي جمالش مجال يافت
عنقاي همتش دو جهان زير بال يافت
(در جواب او)
بر چتر مرغ قبه ي زر تا مجال يافت
قاف قطيفه شهپر او زير بال يافت
خوش وقت آن سجيف که او بر کنار رخت
با حرب و شرب و اطلس و صوف اتصال يافت
ميکرد سرکشي ببرک شده زان جهت
خود را سيه گليم و پراکنده حال يافت
تا گشت خاک مقدم زيلو چه بوريا
اي بس که در طريق نمد گوشمال يافت
سوزن بدرز روسي و والا و بيت کرد؟
عمري بسر دويد و بآخر محال يافت
در گلستان شميم کلي و جگن دلم
در جيب و آستين صبا و شمال يافت
هر جامه بود لايق چيزي بدوختن
کتان بدرز بخيه و کاسر شلال يافت
(قاري) که خو بجبه ي کرباس خود گرفت
از صوف عاريت طلبيدن ملال يافت
(خواجه حافظ فرمايد)
دل سراپرده ي محبت اوست
ديده آئينه دار طلعت اوست
(در جواب او)
شمله کين عزتم ز دولت اوست
گردنم زير بار منت اوست
جان هوادار وصل خرگاهست
دل سراپرده ي مودت اوست
اين يکي کندلان زد آن خيمه
فکر هر کس بقدر همت اوست
شاهدي کر بسر گند معجر
ديده آتينه دار طلعت اوست
عاشق عنبرينه ي جيبم
سينه گنجينه ي محبت اوست
خانهاي سلق خراب مباد
کانچه دارم ز يمن دولت اوست
گرو صحبت آنکه روزي بست
آرزويش هميشه صحبت اوست
(قاري) آندم که رخت نو پوشد
همه عالم گواه عصمت اوست
(سيد جلال الدين عضد فرمايد)
جان ما دوري ز خاک کوي جانان بر نتافت
کوي جانان از فطافت زحمت جان بر نتافت
(در جواب او)
باقزي تن جامه چون با ماه کتان بر نتافت
تافته تاب رخ شرب زرافشان بر نتافت
جامه بين در زير سوزن کو بزانو چون فتاد
در قدمداري وروي از تيرباران بر نتافت
مفرش از عظم سقرلاط و سمور آمد بتنگ
بود ملکي مختصر حکم دو سلطان بر نتافت
از مشلشل پيش والا گفت خسقي قصه ي
راي والا آن سخنهاي پريشان بر نتافت
چون کشد بر دوش بار يقه ي مقلب بگو
جامه ي کز نازکي بار گريبان بر نتافت
جامه اين لتها که از پوشيدن و شستن گرفت
في المثل گر آستين بر تافت دامان بر نتافت
گر تحمل برد آفات سماوي را نمد
پوستين باري جفاي برف و باران بر نتافت
روي از سوزن نکرد الا که چون درهم کشيد
برگ گل سرتيزي خار مغيلان بر نتافت
بي وجود آستر زان تاب يکتائي نداشت
کز قرين خود چو (قاري) بار هجران بر نتافت
(شيخ سعدي فرمايد)
کس بچشمم در نميآيد که گويم مثل اوست
خود بچشم عاشقان صورت نبندد غير دوست
(در جواب او)
جز قبا و پيرهن نبود بعالم يار و دوست
تن درون پوستين باشد بسان مغز و پوست
با وجود دگمه ي در در گريبان هر که او
وصف گوي ريسماني ميکند بيهوده گوست
يک سر سوزن ندارد فکر رخت مردمان
آبروي رختها نزديک گازر آب جوست
از شميم جيب صوف و روي اطلس در جهان
شيوه و ناز گلستان هر بهار از رنگ و بوست
زيج مخفي و سطرلاب غلاف آينه
بايدت تا جامه پوشيدن بداني کي نکوست
هم بدان آينه ي پشمان توان ديدن عيان
تا جل خر را چه مظهر يا عبائي را چه روست
ز استين و دامن آن کو دست و لب را پاک کرد
ني ز بي دسماليست ايخواجه اينش طبع و خوست
کي ببخشش پوستين از سر برآرد هر تني
اولش مغزي ببايد تا برون آيد ز پوست
(قاري) از جنس دگر هر روز رخت آرد ببر
هر که بيند گويدش اين اوست يارب يانه اوست
(حرف الجيم)
(من نوادر افکاره)
عقلم بخياط ميکرد کنگاج
در رخت صوفي دامانش قيغاج
بند قبا تير پيکانست دگمه
سوزن چو ناوک رختست آماج
از پا در آمد از دست شد دل
زان موزهاي صغري و تيماج
از جيبها کرد افشاندنت هست
چون دفع پنبه از ريش حلاج
از رخت حبري نبود گزيرم
نتوان گذشتن از بحر مواج
بر گرد قاقم تسمه ز قند ز
چون آبنوس است بر تخته ي عاج
مدح عمامه ميگوي (قاري)
تا بر سرآئي از خلق چون تاج
(خواجه سعدالدين نصير فرمايد)
شاه حسني از تو يابد زيب و زينت تخت و تاج
ميفرستند از بهشت عدن حورانت خراج
(در جواب او)
شاه کمخا از سجيف و يقه دارد تخت و تاج
از براي دکمه اش دريا فرستد در خراج
محترم کرباس زردک بهر روي صوف شد
ورنه در بازار رخت او را کجا بودي رواج
پوستين قاقمي کش مه از قندس بود
صندلي آبنوس از بهر او بگزين نه عاج
بر بساط فرش غير از يک نهالي خسب نيست
گو ببالا افکني در شب ندارد احتياج
ترکها بايد که تا يابد اصولي طاقيه
ورنه بتوان آستيني از نمد برساخت تاج
از مفاصل جامه را گوئي که علت رو نمود
زانکه ميآيد بدرزي از اتو داغش علاج
(قاري) اين والاي ليموئي بغايت رو برست
من ندانم ازچه شد اينگونه نارنجي مزاج
(حرف الحاء)
(کمال خجندي فرمايد)
خطت که بر خط ياقوت مينهم ترجيح
نوشته است بر آن لعل لب که (انت مليح)
(در جواب او)
بز شم نرم که بر پنبه مينهم ترجيح
ز فوطه ي برکت گردد اين حديث صريح
بجيب جامه ي مثقالي سفيد خطيست
نوشته از ره مفتون که (البياض صحيح)
خليلدان چو درآيد بنطق با چمته
سلق ز تسمه زند بند بر زبان فصيح
تعلقي بميان بند چون نمکدان داشت
نوشته اند بزوحل براوکه (انت مليح)
بدوش صوف چو سجاده بينم از يقه
بگردنش کنم از در دانها تسبيح
کنون سرد که کنم شست و شوي مدعيان
که نظم البسه را کرده ام چنين تنقيح
بکوش (قاري) و دايم بپوش جامه ي نو
که رخت نو حسنست و لباس کهنه قبيح
(حرف الدال)
(شيخ سعدي فرمايد)
جان من جان من فداي تو باد
هيچت از دوستان نيايد ياد
(در جواب او)
صد عرقچين فداي طاقيه باد
هيچ از قالبش نيايد ياد
چشم عين البقر بقد خياط
برساناد و چشم بد مرساد
تا چه کرد انکه نقش کمخا بست
که در فتنه بر جهان بگشاد
انکه کز را نهاد بر بالا
دان که پيموده است يکسر باد
پنبه با قز بجفت هم رفتند
از ميان ناگهان قصبچه بزاد
بقچه در بارگاه رخت بديد
پايه ي خويش و صندلي بنهاد
خرمي گر نبودي و فرجي
کي شدي روز عيد (قاري) شاد
(خواجه حافظ فرمايد)
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وين راز سر بمهر بعالم سمر شود
(در جواب او)
يکچند پنبه دانه بخاکش مقر شود
گردد بسعي زوده و دستار سر شود
دستارها دگر همه با گيوها رود
وين کبر و ناز جمله ز سرها بدر شود
کرباس شال بين که ميان توي صوف شد
يارب مباد آنکه گدا معتبر شود
اين سرکشي که در سرپوشي مصري است
کي دست کوتهم بميانش کمر شود
گويند برگ سبز شود اطلس بنفش
آري شود وليک بخون جگر شود
اي صندلي که دولت رختست بر سرت
تن زن وگرنه بقچه کشانرا خبر شود
باور مکن که جبه چو گفتي ببر تمام
بي مزد و کوي و پنبه و رو و آستر شود
(قاري) کس از قماش نگفته سخن ز تو
اين راز سر بمهر بعالم سمر شود
(خواجه حافظ فرمايد)
ُسالها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق ميکده از درس و دعاي ما بود
(در جواب او)
سالها تار تنم تافته ي کمخا بود
دل چون پرمگس شيفته ي والا بود
پيش ازان روز که والا شود آب سرسنگ
مهر او همچو خشيشي بدل خارا بود
قد سنجاب برويش زده اطلس ديدم
همچو آبي که درو رو ز صفا پيدا بود
صوفي صوف مرا در حق پشمين شلوار
رخصت خبث نداد ارنه حکايتها بود
بنهايت نرسانيد بدايات قماش
گرچه گز در ره او پيک قدم فرسا بود
دکمه ميگشت چو پرگار به پيرامن جيب
وندران دايره سرگشته ي پا بر جا بود
صنمي دي بنمودست مرا والائي
کز لطافت همه کالاش ازان پيدا بود
از جهان رفت و کفن نيز بروزيش نشد
آنکه او منکر اوصاف لباس ما بود
(سلمان ساوجي فرمايد)
سنبلش را تا صبا بر گل مشوش ميکند
هر خم مويش مرا نعلي بر آتش ميکند
(در جواب او)
قالبک زن چون رخ والا منقش ميکند
بهر شلوار زر افشان خاطرم خوش ميکند
کرده در کار علم رفاف کار قرمزي
ريشه ي نعلک زده نعا در آتش مي کند
تنگچشمي چون زره آنکس که عادت کرده است
گر بتيرش ميزني مشنو که ترکش مي کند
کهنگان را جامه ي نو هر زمان آرد بکار
رخت افزون شيوه ي خوبان مهوش ميکند
آفرين بادا بکلک سوزن آن نقش دوز
کو رخ کدروئي کتان منقش ميکند
در پي معني رنگين نقشبند فکرتم
در سخن هر دم خيال شرب زرکش ميکند
بر دو ميلک خاص وميخک قيف و قطني گو برو
صوف گو بازآ که قاري ترک اين شش ميکند
(خواجه حافظ فرمايد)
کي شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد
يک نکته درين دفتر گفتيم و همين باشد
(در جواب او)
بخشد کهن آنکش نو پوشي ثمين باشد
يک نکته درين دفتر گفتيم و همين باشد
گر انکله چون خاتم آرم بسر انگشت
صد ملک سليمانم در زير نگين باشد
والا و مشلشل را قسمت زازل اين بود
کين شاهد بازاري و آن پرده نشين باشد
شد دلق جرز دانش روزي و قبا چمته
در دايره ي قسمت اوضاع چنين باشد
کمخاي خطائي گو هر کو بخطا بيند
نقشش نخرم ار خود صورتگر چين باشد
مشنو تو که سجاده دل برکند از مسواک
اين سابقه ي پيشين تا روز پسين باشد
قاري باميد نو گو کهنه بدر در بر
شايد که چو وابيني خير تو درين باشد
(خواجه حافظ فرمايد)
واعظان کين جلوه بر محراب و منبر ميکنند
چون بخلوت ميروند آن کار ديگر ميکنند
(در تتبع او)
نازکان کين موزه ي برجسته برپا ميکنند
چکمه را بهر تنعم زير و بالا ميکنند
يارب اين نو خلعتان با ميلک و ميخک رسان
کين تکبر از قباي صوف و ديبا ميکنند
مشکلي دارم بپرس از جامه پوشان زمان
نيم گز اين يقها را از چه پهنا ميکنند
از دوال احتساب شرب گوئي غافلند
کين همه قلب و دغل در لاي کمخا ميکنند
هست باريکي و نرمي موجب مدح قماش
تاجرانش وصف پهنا و درازا ميکنند
آنکله با کوي صوف موج زن در اتصال
حلقه ي گوئي بکوش موج دريا ميکنند
اين همه بر جامه ي والا غداد مشک و زر
شاهدان خوش از براي عرض کالا ميکنند
زير هر توئي ز کمسان باف توئي ديگرست
زآنکه تعليم خيال آن ز والا ميکنند
خازنان خلد قاري در معاني اين درر
بهر جيب حلها گوئي مهيا مي کنند
(مولانا ظهيرالدين فاريابي فرمايد)
دوش چون زلف شب بشانه زدند
رقم کفر بر زمانه زدند
(در تتبع او)
ريشه ي شده را بشانه زدند
رقم کفر بر زمانه زدند
نوبت جامه خواب را بسحر
طبل بالش زنان بخانه زدند
برق والا و شعله ي خسقي
از ته جامها زبانه زدند
بغچه را تخت صندلي دادند
پرده را سر بر آستانه زدند
چارقب را بپادشاهي رخت
کوس اقليم پنجگانه زدند
نقش آماج داشت کمسان دوز
تير سوزن بر آن نشانه زدند
قاري از بهر دفع سرما باز
ريش موئينها بشانه زدند
(خواجه صدرالدين جوهري فرمايد)
دعوي حسن برخسار تو مه کرد نکرد
با رخت کس سوي خورشيد نگه کرد نکرد
(در جواب او)
نسبت چتر شهي عقل بمه کرد نکرد
ديده زان سايه بخورشيد نگه کرد نکرد
چهره ي شاهد والا بجز از مشک و غداد
هيچکس بر سر بازار سيه کرد نکرد
صوف بنگر که سجيف قدک و بر تنگست
شاه پيوند بامثال سپه کرد نکرد
بجزا زبيد در ايام گل اي خواجه کسي
کار موئينه و پشمينه تبه کرد نکرد
شيب جامه بسر خود عوض دستاري
کس نبست ار که ببست است گنه کرد نکرد
در مقامات عمايم که دو صد اسرار است
غير مسواک درو آمده ره کرد نکرد
آن قواره که بر آيد ز گريبان قاري
شاعري غير تو تشبيه بمه کرد نکرد
(خواجه حافظ فرمايد)
گوهر مخزن اسرار همانست که بود
حقه ي مهر بدان مهر و نشانست که بود
(در جواب او)
جوهر صوف و سقرلاط همانست که بود
ارمک و خاص بدان مهر و نشانست که بود
کيسه ي اطلس پر گرد عبير و عنبر
در بر رخت همان مشک فشانست که بود
سوي مدفون خود ايشاهد مشکو بازآي
زانکه بيچاره همان دلنگرانست که بود
چون نبخشند و نپوشند بخيلان ناچار
جامدانشان بهمان مهر و نشانست که بود
جيب تا نگسلد از کوي درو زر خورشيد
همچنان در عمل معدن و کانست که بود
مدتي شد که ز هم باز نکردم دستار
گوهر مخزن اسرار همانست که بود
لته ي گيوه شده جامه ي منعم قاري
دلق درويش بدان سيرت و سانست که بود
(اميني فرمايد)
گره ز طره ي عنبرفشان کشيد و گشاد
هزار نافه صبا در ميان کشيد و گشاد
(در جواب او)
ز بغچه بند دلم چون روان کشيد و گشاد
ز رختها بخود اول کتان کشيد و گشاد
کشيده بند گشادند بسته ي والا
از ارها همه واشد ازان کشيد و گشاد
ز کيسهاي گريبان و يقهاي بناف
هزار نافه صبا در ميان کشيد و گشاد
بطيره ماندم ازان تنگه کو بطراري
گره ز تنگه ي بازار کان کشيد و گشاد
کشيد رشته ز بگشودني مگر معجر
که سوزني زوي آن دلستان کشيد و گشاد
هر آن سخن که نمود آن عمامه سر بسته
کله ز ترک بمعني زبان کشيد و گشاد
هزار آستيش باد جبه اي قاري
که جيب و دامن رخت کتان کشيد و گشاد
(خواجه حافظ فرمايد)
رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنين نيز هم نخواهد ماند
(در جواب او)
نشان پوشي و نقش علم نخواهد ماند
نماند بندقي و ريشه هم نخواهد ماند
بپوستين توانگر حسد مبر درويش
که پشت ابلق و روي شکم نخواهد ماند
اگرچه در بر گرما شدست زيلو خوار
حصير نيز چنين محترم نخواهد ماند
بپوش جامه ي امسال و رخت پار ببخش
نماند کهنه و نو نيز هم نخواهد ماند
طريق گيوه قدمداريست و اين اولي
ز ميخ چون بکفش يکدرم نخواهد ماند
بگرد رايت خورشيد بود اين مسطور
که خرکه و تتق و چتر جم نخواهد ماند
سخن مگسو بلباس ايحسود باقاري
که صوف قبرسي و جل بهم نخواهد ماند
(خواجه حافظ فرمايد)
تا ز ميخانه و مي نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پير مغان خواهد بود
(در جواب او)
تا ز قطني و قدک نام و نشان خواهد بود
تنم از شوق شمط جامه دران خواهد بود
بر زميني که درو صندلي رخت نهند
سالها سجده گه بقچه کشان خواهد بود
حلقه ي انکله ي جيب بگوش از ازلست
برهمانيم که بوديم و همان خواهد بود
چشم مدفون چو نهد سر بکنار جامه
برخ شاهد کمخا نگران خواهد بود
بعد ما و تو بسي صوف سفيد و سبزي
که لباس تن هر پير و جوان خواهد بود
برواي دامک شلوار که بر ديده ي تو
راز لنگوته نهانست و نهان خواهد بود
رخت قاري اگر از بقچه ي ياران باشد
خلعت صوف بدوش دگران خواهد بود
(همچنين در جواب او)
تا که رختم ببر جامه بران خواهد بود
از بي وصله دو چشمم نگران خواهد بود
دست ما در ازل و دامن يکتائي بود
برهمانيم که بوديم و همان خواهد بود
آفت دور بدستار بزرگان مرساد
تا ابد معظمي بغچه سران خواهد بود
بر سر قبر قدک صوف مربع فکنيد
که زيارتگه حاجات من آن خواهد بود
چون دهي بر سر صندوق رخوتم تشريف
ديده بگشاي که آن نقش جهان خواهد بود
چشمم آندم که سراويل بپايم نبود
بره پاچه ي تنبان نگران خواهد بود
خانه ي اقمشه ي رخت خيال قاري
ايمن از تفرقه ي دزد و عوان خواهد بود
(خواجه حافظ فرمايد)
در ازل عکس مي لعل تو در جام افتاد
عاشق سوخته دل در طمع خام افتاد
(در جواب او)
در ازل پرتو کرباس بر اندام افتاد
هر کجا برهنه ي در طمع خام افتاد
تا نگرديد بسر نيک نيامد دستار
بود سرگشته ولي نيک سرانجام افتاد
ميزدم فال بهر جنس ميان بندي را
قرعه ام يکسره بر فوطه ي حمام افتاد
زين همه رخت مرا طشت فلک سرپوشي
چون ندادست ازان طشت من از بام افتاد
جامه ي صوف بقبرم ز چه پوشي فردا
که ز سرمام کنون لرزه بر اندام افتاد
ارمکي گفت چو دلال بهايش ميکرد
راز سربسته ي ما در دهن عام افتاد
تا نهادند بر صوف قماشات خطا
صد شکن از طرف کفر در اسلام افتاد
دوش قاري قلمي قصه ي خسقي ميکرد
آتش اندر ورق و دود در اقلام افتاد
(شيخ سعدي فرمايد)
پيش رويت دگران صورت بر ديوارند
نه چنين صورت معني که تو داري دارند
(در جواب او)
گلها پيش گل شرب سراسر خارد
جامهائي که ببارند جز اطلس بارند
غير دستار که پيچش و منديله ي او
نيست چيزي که بگيرند و دگر بگذارند
بحقارت منگر کاسترو خضري و شال
که ببازار قماش اين همه اندر کارند
آنکسان را که تو بيني بسه وردار لباس
جامه شان بنده و خود خواجه ي خدمتکارند
صورت اطلس چرخي چو بديدم گفتم
پيش رويت دگران صورت بر ديوارند
جامها ديده ام اي طرفه عذار والا
نه چنين صورت معني که تو داري دارند
قاري اين اطلس کمخاي نفيسست که خود
همه پشمينه خرانند که در بازارند
(خواجه حافظ فرمايد)
صوفي نهاد دام و سرحقه باز کرد
بنياد مکر با فلک حقه باز کرد
(در جواب او)
خرم تني که کوي شب از جامه باز کرد
پارا بنرمدست نهالي دراز کرد
با انکه يکدرم نتوان بست اندرو
دستار کهنه بين که مرا سرفراز کرد
منت پذير کرد ز زيلو که با نمد
از بوريا و پوستکت بي نياز کرد
حقا که از حقيقت مسواک غافلست
حمل عمامه انکه بروي مجاز کرد
دامن فشاند بر قدک آندم تنم که دست
بر آستين صوف مربع دراز کرد
گر کسنه ي قيام بطاعت توان نمود
پيش و پس برهنه نشايد نماز کرد
قاري بکرد بالشک نازروي کت
آنکو نداد تکيه چه عشرت چه ناز کرد
(اميرحسن دهلوي فرمايد)
فلک با کس دل يکتا ندارد
ز صد ديده يکي بينا ندارد
(در جواب او)
گلستان رونق کمخا ندارد
چمن آرايش ديبا ندارد
تنم تا يافت در بر صوف طاقين
سر حبر و دل خارا ندارد
ترحم کن بر آنکس اي ملبس
که او شلوار خود در پا ندارد
ببر آنرا که دستي رخت نو نيست
دل عيش و سر صحرا ندارد
ازين نه تو نپوشم پک دو توئي
فک با کس دل يکتا ندارد
بر قد شمط اين اطلس چرخ
گرش پهنا بود بالا ندارد
بوصف جامها قاري چو پرداخت
درين طرز سخن همتا ندارد
(خواجه حافظ فرمايد)
مطرب عشق عجب ساز و نوائي دارد
زخم هر زخمه که زد راه بجائي دارد
(در جواب او)
گل بر اطلس اگر چند قبائي دارد
نه قبائيست که گويند بهائي دارد
مشنو ايخواجه تو در مذهب ارباب لباس
که قباي مله بيصوف صفائي دارد
طيلسان صوفي ارمک بود از بند قيش
وز گليم عسلي نيز ردائي دارد
خوش گرفتند بسنجاب زمستان خرگاه
دولتي انکه چنين آب و هوائي دارد
در بر شاهد ما اطلس والا نگريد
چاک در دامن او راه بجائي دارد
غير ششماه کتان تاب نيارد در بر
بنده ي ارمک خويشم که وفائي دارد
خرقه پوش ارچه از مفرش و مرکب عاري
خوب و مرغوب جرزدان و عصائي دارد
نيست جز اطلس والباغ و ميان تو کاسر
پادشاهي که بهمسايه گدائي دارد
پر بدستار طلا دوز نگه کن قاري
کانکه بنهاده بسر فر همائي دارد
(و من نوادر طبعه)
مله را آستر خسقي و والا نرسد
همه کس را بجهان منصب والا نرسد
کس نپوشيد ببالاي قبا پيراهن
انکه را زير بود جاي ببالا نرسد
جامه ي صوف کتان گرچه بريسد باريک
کو مخوان نقش که در حسن بکمخا نرسد
دگمهائي که نهادند بمشکين والا
حقش آنست که لولوست بلالا نرسد
پيش جيب و يقه ي صوف مربع نازم
گرچه بر دامن او دست تمنا نرسد
اينچنين جوز گره کان ز معاني بستم
دانم از بخت بد ارزانکه بجوزا نرسد
قاري اين شعر که در البسه در ميبافي
بمعاني تو هر بي سر و بي پا نرسد
(مولانا حافظ فرمايد)
دل ما بدور رويت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پاي بندست و چو لاله داغ دارد
(در جواب او)
دل ما بوصل ارمک ز قبا فراغ دارد
که بدگمه پاي بندست وز درز داغ دارد
شده ام بجيب اطلس شب عنبرينه گمره
مگر آنکه کيف گلگون بر هم چراغ دارد
قد صوف راغکي بين پر صوف سبز طاقين
سري طوطي عجب اينکه زاغ دارد
ز شبد عجيبم آيد شده کوي جيب کمخا
نو سياه کمبها بين که چه در دماغ دارد
ز بهاري و گلي اکه عمامه کرد و جامه
نه هواي سرد بستان نه هواي باغ دارد
بمصاف جامه پوشان بنگر بشاه اطلس
که ز پوستين ابلق چه نکو الاغ دارد
بکول چو وقت سرما شده پشت گرم قاري
ز همه نمد فروشان جهان فراغ دارد
(شيخ سعدي فرمايد)
بسيار سالها بسر خاک ما رود
کاين آب چشمه آيد و باد صبا رود
(در جواب او)
بسيار صوف و چتر بتشريفها رود
کين پنبه آيد و بکلاه و قبا رود
اينست حال جامه که ديدي بکازري
تا دگمها از آنکه برآيد کجا رود
در کيسهاي جيب عروسان رود عبير
مانند سرمه دان که درو توتيا رود
اي رخت نو بکهنه ي پوسيده چون رسي
شادي مکن که بر تو همين ماجرا رود
بر جامه ي کتان بهاري چه اعتماد
ميلک مکر ببقچه ي خاص شما رود
در حيرتم از آنکه ندارد لباس خويش
در رخت عاريت بتکبر چرا رود
سوزن بکارد ز عجب تيز ميرود
ناگاه هم سرش بسر بخيها رود
قاري لت کتان که کنون ميکني نگه
روزي چو لته لبت زده در زير پا رود
(خواجه حافظ فرمايد)
دوش ميآمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ي سوخته بود
(در جواب او)
آتشين تافته ي آل برافروخته بود
تا کجا شرب لحافي شب دي سوخته بود
اينکه ديدي که گس خان اتابک ميسوخت
اطلس قرمزي آتش ز رخ افروخته بود
قيف يک پر مگس در دل والا ننشست
يا رب اين قلب شناسي ز که آموخته بود
زر بکف کرد طلادوزي و زرگر همه سوخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
ريش بر باد بسي داد بوقت سرما
آنکه در موسم گل موينه بفروخته بود
شمع با نسبت پيراهن زرکش ديشب
چون بديدم نظرش بالک دلسوخته بود
خوانده ام گفته ي قاري همه اوصاف لباس
جامه ي بود که بر قامت او دوخته بود
(مولانا حافظ فرمايد)
در نظر بازي ما بيخبران حيرانند
من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند
(در جواب او)
در قبا پوشي ما کج کلهان حيرانند
در لباس اين سخنان جامه دران ميدانند
داني اين گوي در گرد گريبانها چيست
دهني چند که آنهاش همه دندانند
رخت لاوسمه و زربفت که بي زر بزرند
غيرت اطلس گلگون خور رخشانند
جامهائي که مرا هست بشستن چو رسد
گازرانش عوض اجرت خودنستانند
تا بسر راست بدارند عروسان معجر
ماه و خورشيد بچرخ آينه ميگردانند
جامه ي صوف بپوشند و نشينند بخاک
جامه پوشان چنين مستحق پشيمانند
دگمه بر جامه ي والا نگر و غنچه ي گل
نيست پوشيده بتو هر دو بهم ميمانند
طرفه بازار قماشيست که ماشاء الله
قدر ماشا و سقرلاط بهم يکسانند
گرچه دانم هنري گفته ي قاري بلباس
چه توان گفت که اين خلق هنر پوشانند
(شيخ سعدي فرمايد)
دنيي آن قدر ندارد که بر او رشک برند
يا وجود و عدمش را غم بيهوده خورند
(در جواب او)
نيست تشريف لباسي که برو رشک برند
يا قد ناقص او را غم بيهوده خورند
نظر آنانکه نکردند بپشمين شلوار
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند
زنده آنست که کردست کفن ميت را
مرده آنست که رختي بعزايش ندرند
نرمه ي را که تو ديدي ز عزيزي دستار
عاقبت گيوه شد و خلق برو ميگذرند
رخت ميت چو ببردند چه فکر آنانرا
که بيايند و قسم بر سر سي پاره خورند
من هنرهاي در دگمه بگويم د خت
تا چو در جيب بيابند غنيمت شمرند
آنکساني که ميان بند و عقود دستار
نيک بندند بدانيد که صاحب هنرند
نيست دايم جهة دوش تو سنجاب و سمور
ديگران در شکم مادر و پشت پدرند
قاري امروز گر اينسانست برهنه فردا
صوف و دستار مگر بر سر قبرش بدرند
(مولانا جمال الدين فرمايد)
مژده اي آرام دل کآرام جانها ميرسد
دل که از ما رفته بود اکنون بما وا ميرسد
(در جواب او)
در برش بر قد همه رختي ببالا ميرسد
جز سقرلاط بهمت کان بپهنا ميرسد
اطلس والا جناب نازک گلروي را
هر زمان خاري ز سوزن بيمحابا ميرسد
گو تهي را هجو کردم کز چنين آرايشي
گر بيفتد جامه ي او را ببالا ميرسد
دلبر رعنا چو گيرد شاهد کمخا ببر
ميبرد از راستي اين را و آنرا ميرسد
عيد آمد وز کلاه و کفش نو ايعاريان
مژده ي پوشش بجمعي بي سر و پا ميرسد
از کوک بايد چپر وز پوستين بره سپر
ناوک سرماي قوسي کآن بتنها ميرسد
کاه کز کردن قماش از هر دو سر در البسه
صيت شعر قاري از اقصا باقصا ميرسد
(شيخ سعدي فرمايد)
باد آمد و بوي عنبر آورد
بادام و شکوفه بر سر آورد
(در جواب او)
تن چون ز لحاف سر برآورد
کوته جبه زود در بر آورد
شد غرقه بجيب خويشن حبر
وز بحر ز دگمه گوهر آورد
شاخي است چه طرفه چار قبش
گو در بر سيم و زر برآورد
زان جيب که عنبرينه با اوست
باد آمد و بوي عنبر آورد
از فارس متاع برد تاجر
وز يزد قماش ديگر آورد
قاري قلمي که بهر تحرير
در مدحت موينه در آورد
از موي سمور بست و سنجاب
مد نيز ز قندسش برآورد
(خواجه حافظ فرمايد)
دلم جز مهر مهرويان طريقي در نميگيرد
ز هر در ميدهم پندش و ليکن در نميگيرد
(در جواب او)
غشقدان را سر آن خاتون زماني بر نميگيرد
که گيتي بوي مشک و لادن و عنبر نميگيرد
نمايد طيلسان در پرده سالوسي ولي نشگفت
شبي کز شحنه ي سالوس در چادر نميگيرد
بمعجر آتشين والاي گلگونرا که ميپوشي
عجب که نوبتي اين شعله در مجمر نميگيرد
سرم جز رخت پاي انداز و جيب خلعت تشريف
دري ديگر نميداند رهي ديگر نميگيرد
حديث ايجامه پرداز از طراز و طرب زرکش کو
که نقشي در خيال ما ازين خوشتر نميگيرد
بتشريفت چو سو زندان جيب از نرمدست آل
زباني آتشينم هست ليکن در نميگيرد
بوصف چارقب قاري چو گوي در ببستم نظم
عجب گر بخت سر تا پاي من در زر نميگيرد
(مولانا حافظ فرمايد)
آنانکه خاکرا بنظر کيميا کنند
آيا بود که گوشه چشمي بما کنند
(در جواب او)
دستار هر دو روز همان به که وا کنند
چندين گره بعقد نشايد رها کنند
رختي که ميخري بستان زود ز آشنا
اهل نظر معامله با آشنا کنند
تشريفها ببقچه و محفل پر از غريو
تا آنزمان که پرده برافتد چها کند
حيران گويهاي زر جيب سفله اند
آنانکه خاکرا بنظر کيميا کنند
چون مخفي است انچه درين جيب اطلس است
هر کس حکايتي بتصور چرا کنند
جامه بران چو وصله ز عين البقر برند
آيا بود که گوشه ي چشمي بما کنند
دردي ز زخم جامه که بر تن رسيده است
ز ابياري طبيبيش آخر دوا کنند
چون خرقه را ز وصل عصائي گزير نيست
آن به که کار خرقه رها با عصا کنند
مدح قماش قلب هم از تاجران شنو
صاحبدلان حکايت دل خوش ادا کنند
قاري چه شد بشال سقرلاط اگر بديد
شاهان که التفات بحال گدا کنند
(مولانا رومي فرمايد)
نگارا مردگان از جان چه دانند
کلاغان قدر تابستان چه دانند
(در جواب او)
…………
…………
نيفتد جمله با احوال پرده
که سلطانان غم دربان چه دانند
بصوف زاغکي کم زروسي
کلاغان قدر تابستان چه دانند
بچکمه گرچه کوها پا در آرند
طريق سير اين ميدان چه دانند
چو نشناسند پا را ز آستين هم
رموز پاچه ي تنبان چه دانند
نمدسازان که پشمينه فروشند
بهاي روسي و کتان چه دانند
بپوش اين دلق معني قاري از خلق
که خلقان سير اين خلقان ندانند
(شيخ سعدي فرمايد)
دوش بي روي تو آتش بسرم بر ميشد
آبم از ديده هميرفت و زمين تر ميشد
(در جواب او)
جيب اطلس چو پر از کشه عنبر ميشد
جامها جمله ازان نفحه معطر ميشد
سحر آشفته چو برخاستم از جامه ي خواب
جامه ميجستم و دستار بهم بر ميشد
در عروس تتق حجله نظر ميکردم
پيش چشمم در و ديوار مصور ميشد
علم زر بسر آنروز که دستار نمود
ديد دل کش خرد و صبر در آنسر ميشد
سوخته جبه ي شب برد و بمن گفت صباح
دوش بي روي تو آتش بسرم بر ميشد
از سرم فوطه جدا مانده و بادم زده بود
وز دماغ آب همي رفت و زمين تر ميشد
ديدم ايجامه سحر کوي گريبان ترا
سينه از مهر تو چون صب منور ميشد
ورق اطلس و والاي تو ديدم قاري
پيش او دفتر گل جمله مبتر ميشد
(مولانا حافظ فرمايد)
آنکه رخسار ترا رنگ گل نسرين داد
صبر و آرام تواند بمن مسکين داد
(در جواب او)
انکه تشريف ترا خبروزنخ رنگين داد
صوفکي نيز تواند بمن مسکين داد
آنکه او رخت سفيدم جهت تابستان
لطف فرمود زمستان قدک رنگين داد
بالش و نطع و نهالي و لحافم بخشيد
بقچه و صندليم بهر سر و بالين داد
توو روسي و کتان و من و کرباس چو شال
آنکه آن داد بشاهان بگدايان اين داد
خوش عروسيست ببر خلعت تشريفي ليک
هر که پوشيد بدو بند قبا کابين داد
اينچنين جامه ي رنگين که خيالم پرداخت
فلکش گوي گريبان ز در پروين داد
دست قاري چو بارمک نرسيد از افلاس
خويشتن را بيکي خاص زبون تسکين داد
(شيخ عطار فرمايد)
نسبت روي تو با روي پري نتوان کرد
از کجا تا بکجا بي بصري نتوان کرد
(در جواب او)
نسبت شرب زرافشان بپري نتوان کرد
از کجا تا بکجا بي بصري نتوان کرد
سالوو ساغر اگر زانکه بعقدت نرسد
کله از گردش دور قمري نتوان کرد
از براي لت کتان سپري زر بايد
بهر آن لت کم ازين جان سپري نتوان کرد
نسبت گونه ي والاي بمي و برمي
برخ لاله و گلبرگ طري نتوان کرد
جز بدستار طلا دوز و کلاه قمه
ما برآنيم که دعوي سري نتوان کرد
قاري اين جلوه ي خوبان همه از رخت خوشست
بي سر و پاي نکو جلوه گري نتوان کرد
(لا ادري قائله)
بوي گيسويت دماغ جان معطر ميکند
ديدن رويت چراغ دل منور ميکند
(در جواب او)
…………….
…………….
منعمي گر جامهاي کهنه در پوشد گداست
خلعت فاخر فقيرانرا توانگر ميکند
همتم از تاج فقر بايزيدي وادهمي
سرزنشها بر کلاه خان و قيصر ميکند
بسکه سوراخست رختم نيست پيدا جيب آن
هر زمان شخصم سر از جيب دگر بر ميکند
بر کسي رحم آيدم کو جامه ي چرکن شده
چون برون ميآيد از حمام در بر ميکند
دولتي او دان که دستي رخت نو پوشيده است
همچنان ناشسته فکر دست ديگر ميکند
در فراق خيمه و خرگاه و زيلو و نمد
اين بخود مي پيچد و آن خاک بر سر مي کند
هر که با قاري کند دعوي بشعر البسه
بحث با صوف مربع از جل خر ميکند
(مولانا حافظ فرمايد)
روشني طلعت تو ماه ندارد
پيش تو گل رونق گياه ندارد
(در جواب او)
زينت چتر قطيفه ماه ندارد
افسر خور شوکت کلاه ندارد
ني من تنها شدم ز شده ي پريشان
کيست بدل داغ اين سياه ندارد
از مله ايصوف رو متاب که سلطان
ملک نگيرد اگر سپاه ندارد
گوشه که حجله است منزل انسم
خوشتر ازين گوشه پادشاه ندارد
گل که بود تا بود بحسن چو اطلس
پايه ي گل در چمن گياه ندارد
دامن پاکت ز کرد راه نگهدار
آينه داني که تاب آه ندارد
فرد چو يکتائيست گفته ي قاري
دعوي او حاجت گواه ندارد
(مولانا کاتبي فرمايد)
اين کهن دير جهان کشته فراوان دارد
دم عيسي نفسي جو که دلش جان دارد
(در جواب او)
زوده ي نرم که اقليم صفاهان دارد
تو مپندار که از معدن کتان دارد
در بر حجله ي پر زيور و کت رخت سياه
ديو را هست اگر تخت سليمان دارد
رخت گازر سزدش عشق که با دامن پاک
سنگ بر سينه زنان رو به بيابان دارد
بخيه را چونکه شکافند نگر با کرباس
کين کفن بر کف و او تيغ بدندان دارد
مسجدي دان بصفت جامه که شيرازه چاک
راست بر صورت محراب بدامان دارد
برد از لحيه ي روباه و بروت ما چه
خجلت آنريش که دهقان خراسان دارد
بر سر اقمشه و رخت نفيس ايقاري
اين کهن دير جهان کشته فراوان دارد
(شيخ سعدي فرمايد)
آنکه بر نسترن از غاليه خالي دارد
الحق آراسته حسني و جمالي دارد
(در جواب او)
خرم آن شمله که با ريشه خيالي دارد
خوشدل آنخرقه که با وصله وصالي دارد
جز کتان دوخته بر روي کلک مشکين چيست
آنکه بر نسترن از غاليه خالي دارد
روي کمخاي ختائي چو بديدم گفتم
الحق آراسته حسني و جمالي دارد
جامه ي تافته ي آل ز شيرازه ي چاک
آفتابيست که در پيش هلالي دارد
راستي انکه طلب ميکند از عقد سپيچ
او در انديشه ي کج فکر محالي دارد
ميزند شام و سحرگاه بطبل بالش
جامه خوابي که وي از شرب دوالي دارد
همچو دستار که آشفته شود وقت سماع
قاري اين شعر تو در البسه حالي دارد
(سلمان ساوجي فرمايد)
اسير بند گيسويت کجا در بند جان باشد
زهي ديوانه ي عاقل که در بندي چنان باشد
(در جواب او)
اگر بر مفرش رختم نگاهت يکزمان باشد
کلاهت بخشم و خلعت کمر هم در ميان باشد
برخت سبز قيغاجي خشيشي ديدم و گفتم
خنک آبي که در پاي سهي سروي روان باشد
بکمخا اطلس چرخي چه نسبت ميکني آخر
که از اين تا بآن فرق از زمين تا آسمان باشد
رخ از زيلو نگردانم بخار بوريا از فرش
خسک در راه مشتاقان بساط پرنيان باشد
ز گرد آن ره مفتون خطي خواندم که تفسيرش
يکي داند که همچون دگمه ذهنش خرده دان باشد
بروي يکديگر پوشيدن رخت آنچنان بايد
که روسي زير و بالا صوف و اطلس در ميان باشد
هواي سرمه دان عاج در صندوق من يابي
در آنساعت که خاک تيره ام در استخوان باشد
ز دنيا ميرود قاري چو کرباس کفن ساده
وليکن شعر رنگينش بماند تا جهان باشد
(شيخ سعدي فرمايد)
که بر گذشت که بوي عبير ميآيد
که ميرود که چنين دلپذير ميآيد
(در جواب او)
ز جيب تافته بوي عبير ميآيد
سجيف دامن او دلپذير ميآيد
بره گذشت يکي بقچه در بغل گفتم
که برگذشت که بوي عبير ميآيد
چو شيب جامه ي والا کجاست منظوري
که پيش اهل نظر بينظير ميآيد
عجيب مانده ام از کارخانه ي حلاج
جوان همي رود انچاو پير ميآيد
چنان همي سپرم راه نرمدست چو گز
که خار منزل سوزن حرير ميآيد
ز تير گز ز قبا چشم بر نخواهم دوخت
وگر معاينه بينم که تير ميآيد
ز اطلس فلک ار زانکه خلعتي دوزي
بقد معني قاري قصير ميآيد
(خواجه عماد فقيه فرمايد)
تا دل سخن پذير و سخن دلپذير شد
جانرا ز وصل همنفسي ناگزير شد
(در جواب او)
ز آندم که در خريطه ي اطلس عبير شد
خوشبوي گشت رخت و ببر دلپذير شد
گرماي گرم اگر نبود نيز دار به
تن را ز وصل پيرهني ناگزير شد
انکس که بر نهالي و کت خفت يکدمي
نگذشت هفته ي که ز اهل سرير شد
وان تن که او نيافت درين سر نخ نسيج
رختش بخلد سندس خضر حرير شد
از عشق وصل خرمي و چکمه و نمد
جبه جوان برآمد و در پنبه پير شد
دستار کوچک ارچه بزرگي بسر نهاد
هر کس که آن بديد بچشمش حقير شد
از خرقه و عصا و کلاهي گزير نيست
گيرم بترک شخص چو شيخ کبير شد
قاري ز يمن اطلس و کمخا جهان گرفت
آري گل از روايح گل چون عبير شد
(خواجه حافظ فرمايد)
ديدم بخواب خوش که بدستم پياله بود
تعبير رفت کار بدولت حواله بود
(در جواب او)
والا بباغ رخت بديديم و لاله بود
بر جيب دکمهاي درش همچو ژاله بود
آن جرم آل ولالي و گلگون بشاهدي
صد بار به زرنگ گل و روي لاله بود
در بزم رخت مي همه از رنگ قرمزي
وز کله ي کلاه مغرق پياله بود
ديدم بپرده شاهد والا که تافته
بر رويش از شرابه ي مشکين کلاله بود
اطلس عروس ميشد و داماد کشته صوف
زابياري و حرير خطيشان قباله بود
زير کلاه بود خوش آنيده کله پوش
مانند ماه بدر و زهش همچو هاله بود
تشريفي رسيد پس ز شش مهم ز غيب
و آن خود بقد جامه ي طفلي سه ساله بود
قاري بخواب ديد سقرلاط يکشبي
تعبير رفت چکمه و ماشا حواله بود
(مولانا کمال الدين کاتبي فرمايد)
هر که وصلت طلبد ترک سرش بايد کرد
ورنه انديشه ي کاري دگرش بايد کرد
(در جواب او)
هر که افسر طلبد ترک سرش بايد کرد
ورنه تدبير کلاه دگرش بايد کرد
وانکه راهست هوا جامه ي پاک و حمام
صبح خيزي چو نسيم سحرش بايد کرد
مرد کز بستن دستار خود آمد عاجز
چون زنان مقنعه حالي بسرش بايد کرد
هر که خواهد که کشد شاهد کمخا در بر
دگمه ي جيب زلولوي زرش بايد کرد
خوبي رخت سراپا ز سجيف پهنست
چون چنينست ازين پهنترش بايد کرد
آب از دامن ارمک سزد از پاکي خورد
در فراويز خشيشي نظرش بايد کرد
قاري آن اهل تميزي که بود حاضر رخت
اول انديشه ز هر ميخ درش بايد کرد
(سيد نعمة الله فرمايد)
مرا حاليست با جانان که جان در بر نميگنجد
مرا سريست با دلبر که دل در بر نمي گنجد
(در جواب او)
بگرما گر شود موئينه موئي در نميگنجد
برون از جامه ي کتان مرا در بر نميگنجد
چه حالاتست در تشريف هر کس در نمي يابد
چه اسرارست در دستار در هر سر نميگنجد
بنزد اطلس و والا خيال شده بافي کن
که در جمع سبکروحان پريشان در نميگنجد
تو هر عطري که ميسوزي بزير دامن جامه
ز شوق سوختن آن عطر در مجمر نمي گنجد
حريف صوف و کمخاام نديم حبر و خاراام
محامد گوي والاام سخن ديگر نميگنجد
اگر باشد نهالي نرمدست و جامه خواب شرب
تفت از خرمي زيبد که در بستر نميگنجد
ز بس رخت زمستاني که قاري در بر آورده
بهر يابي که در ميآيد او بر در نميگنجد
(اميرحسين دهلوي فرمايد)
چه پوشي پرده بر روئي که آن پنهان نميماند
وگر در پرده ميداري کسيرا جان نميماند
(در جواب او)
بنقش دلکش کمخا نگارستان نميماند
بروي مهوش والا گل بستان نميماند
بياد شقه ي خسقي شفق چندانکه مي بينم
بخسقي ماندش چيزي ولي چندان نميماند
نه تنها ديده ي مفتون بروي شرب حيرانست
کدامين ديده کاندر روي او حيران نميماند
برخت دسته نقش ار چه بود خوبي چو لاوسمه
بشرب زرفشان و اطلس کمسان نميماند
غنيمت دان بگرما رختي از کتان چو ميداني
که بيش از پنجروزي رونق کتان نميماند
بروي مخفي کهنه مکن در بر لباس نو
چه پوشي پرده بر روئي که آن پنهان نميماند
ازين دست ار دهي قاري بگازر جامه دل بر کن
زرخت خود کزين جمله يکي را جان نميماند
(ناصر بخاري فرمايد)
در آنروزي که خوبان آفريدند
ترا بر جمله سلطان آفريدند
(در جواب او)
چو ديباي زر افشان آفريدند
درش گوي گريبان آفريدند
بسان غنچه دروي دگمه بنمود
چو کمخاي گلستان آفريدند
ز جيب اطلس گردون قواره
فتاد و مهر رخشان آفريدند
چو والا شاهد از خان اتابک
که ديد ايخواجه تاخان آفريدند
بزشم و پنبه را کردند پيدا
جل خر بهر پالان آفريدند
براي بالش زينها قطيفه
پس آنگاهي زمستان آفريدند
دري ميخواست بهر خانه ي رخت
در از بهرش گريبان آفريدند
چو مشتق بودي اي اطلس ز سلطان
چرا بر رخت سلطان آفريدند
تن قاري بدو بيوند کردند
چو تار و پود کتان آفريدند
(حرف الرا)
(خواجوي کرماني فرمايد)
ايا صبا گرت افتد بسوي دوست گذار
نيازمندي من عرضه ده بحضرت يار
(در جواب او)
بارمک ارفتدت ايسجيف صوف گذار
نيازمندي زردک بکو بآن دلدار
چو کرد دامن او گير وانگهي بلباس
پيام پنبه ادا کن سلام او بگذار
بگويش اي قد بالا دراز و پهناتنک
فراخ آستي و يقه پهن صوفي وار
بجاي شمعي و بيرم مرا رسد ريشه
زهي زمانه ي بد مهر و دور ناهموار
بگو منال بر اطلس ز سوزن خياط
گل طري نتوان چيد جز ز پهلوي خان
بغير جامه ي والاي قالبک زده نيست
نگار لاله رخ مشک خال سيم عذار
فراقنامه ي مدفون چو خواند مخفي شست
خط سياه بآب خشيشي از طومار
ز يمن کلفتن و بيرم طلادوزي
علم شديم و سرآمد بشيوه ي اشعار
بوصف گوي در پيشواز کمخاام
کنارو بر همه پر شد ز لؤلؤ شهوار
چنين نفيس لباسي که طبع قاري بافت
نگاه دار خدايا ز دزد و از طرار
ازان دراز چو کرباس اينغزل افتاد
که خواستم که بدوزم قبا بقد منار
(شيخ کمال الدين خجندي فرمايد)
چهره ام ديده چه حاصل که بخون کرد نگار
که برون نقش و نگارست و درون ناله ي زار
(در جواب او)
گور ظالم نگر از رخت پر از نقش و نگار
که برون نقش و نگارست و درون ناله ي زار
قد کرباس ز جولاهه ستانيد بگز
نتوانيد که مهتاب خريد از تجار
در صف رخت که عنبر چه بود صدرنشين
گوي بر بسته که باشد که درآيد بشمار
اي که ميلک جهة جامه نخواهي که قويست
کاش ميبود بدرزيت ازينجامه هزار
بر کسوندار نبايد که بود صاحب ريش
در کتاب نمدي يافته اند اين اخيار
خلق را باد چو از گرمي موئينه زدست
بيد اگر نيز زد او را تو مدان دور از کار
هر که در البسه پک بيت چو قاري گويد
مينهم جامه ببالايش و بر سر دستار
(و له ايضا)
دست يا چند نهادن بشکاف دستار
ادب آن دان که نکاوند بزرگان بسيار
بايدت گنبد دستار چنان محکم بست
که بهم بر نشود گر چه بيفتد ز منار
تا خداوند ببخشد زنوم دستي رخت
هر زمان دست بر آدم بدعا يا ستار
بس که بر کوه و کمر سرزده پوشي ميان
هيچ واقف نشد از معني پشميين شلوار
مرد باشد که باو تا ندهي صد تنکه
در بغل بغچه نيارد که نهد در بازار
نظم از کفش و کلاهم سرو پا پيدا کرد
قالي کوي ندارد خبري زين اشعار
صفت رخت خوش آينده تر از وصف طعام
قصه ي عقد سپيچ است به از ذکر مبار
گرد دامان شمط گفت سجيف آسا عقل
يافت چون دايره ي اطلس چرخ دوار
سخني گو بجز از وصف لباس اي قاري
که بود دلکش و نزديک ببند شلوار
(شيخ کمال الدين خجند فرمايد)
تو آن شاخ گلي ايشوخ دلبر
که آريمت بآب ديده در بر
(در جواب او)
مثال شرب و روي دگمه ي زر
عروسي خوبرو نبود بزيور
بآن کمخاي گلگون صورت مرغ
تو گوئي هست بر آتش سمندر
مکن وصف فراويز حصيري
مران با ما دگر بحث مکرر
خطيب از خرمي صوف عيدي
بقربا نگاه گفت الله اکبر
چو يابي خالي از بالش نهالي
تني دان کو ندارد بر بدن سر
حسود از آب سنجاب و خشيشي
که بيند در برم گردد روانتر
بگازر که لباس شعر قاري
ز روح پاک سعدي شد مطهر
من اينجا جامها کردم نمازي
خجندي گر زرومي شست دفتر
(مولانا محمد حافظ فرمايد)
عيدست و اول گل و ياران در انتظار
ساقي بروي يار ببين ماه و مي بيار
(در جواب او)
خازن بعيد ابلق سناب من بيار
بنگر هلال را چودم قاقم آشکار
اين مه فزود خرقه ي نان در لباس عيد
کاري بکرد همت پاکان روزگار
خواهي که دامنت ندرد زود و آستين
از رخت قلب شو چو فراويز در کنار
دلال رخت بر تن عريان من ببخش
ور نو بدست نيست برو کهنه ي بيار
در پيش شاخ آمدم از دگمها بياد
چون غنچه جلوه داده بر اطراف جويبار
آويختند چمته که در بند سيم ماند
تاحست ازان عزيز که ترکش شد اختيار
خوش خلعتيست فاخر و خوش جامه ي سليم
يارب ز چشم زخم و گزندش نگاهدار
دامن مکش ز گفته ي قاري که جيب تو
گويش سزد که باشد ازين در شاهوار
(سلمان ساوجي فرمايد)
ميبرد سوداي چشم مستش از راهم دگر
از کجا پيدا شد اين سوداي ناگاهم دگر
(در جواب او)
ميبرد سوداي صوف مشکي از راهم دگر
از کجا پيدا شد اين سوداي ناگاهم دگر
شب شوم چون مست گويم پوستين بخشم صباح
خوف سرما زان بگرداند سحرگاهم دگر
با وجود روزه گر عيدم نباشد رخت تو
بعد ازين خود زندگي زين پس نميخواهم دگر
جامدسان کف ميزنم بر رو نميدانم چرا
اينقدر دانم که چون صابون همي کاهم دگر
ساعد عقد سپيچ از سرچه ميپيچم ازو
پنجه در ميافکند با دست کوتاهم دگر
تا نشد سرما نيفتادم بوقت پوستين
چله ي يخ بند قاري کرد آگاهم دگر
(حرف الزاء)
(اوحدي فرمايد)
منم غريب ديار تو اي غريب نواز
دمي مجال غريب ديار خود پرداز
(در جواب او)
هولي بندقي مصريست در سر باز
خيال بندي من بين و فکر دورو دراز
بطرز جامه ي نو آنکه پاکدامن بود
بديد شيوه ي والا و گشت شاهد باز
مرو بداغ اتو اي ميان دو تو در تاب
دم از محبت اطلس زدي بسوز و بساز
مقام گشت بقاف قطيفه ي چرخيش
چو مرغ قبه ي زر جلوه کرد در پرواز
ز جيب جبه ي نو دگمها چو بگشايم
دريچه ي ز بهشتم بروي گردد باز
مخور چو بيسر و پايان غم عمامه و کفش
که مرد راه نينديشد از نشيب و فراز
بسي معاني رنگين بوصف جامه نمود
نديده ايم چو قاري دگر سخن پرداز
(حرف السين)
(من افکاره الابکار)
وصف قوت انکه گفت به زلباس
نان شناسي بود خدانشناس
کس چه گويد جواب گفته ي من
شرط ره نيست با پلاس پلاس
بهز چادر شب از بر مهتاب
نتواند بريد کس کرباس
هر که دوزد لباس بر قد شعر
همچو من در سخنوري لاباس
هست سرپوش دسته نقش اين شعر
خاص از بهر اين زمرد کاس
خسرو ار شهر بندد آيئني
گوز ديوان من ببر اجناس
تا چه برجست هيئات دستار
که ذنب جمع شد درو باراس
اطلس آل در بر سنجاب
اين يکي آتش آن رماد شناس
همچنان کز طعام پر مرضست
شمله از سر نهادنست عطاس
گو نظر کن بنقش ابياري
هر که خط خوانده است از قرطاس
قاري از وصف جامها دايم
در بر مرد مست روي شناس
(مولانا حافظ فرمايد)
دارم از زلف سياهت گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بيسر و سامان که مپرس
(در جواب او)
دارم از بيسر و پائي گله چندان که مپرس
شده بيرخت چنانم من عريان که مپرس
هر زمستان ز قضا نيست بپايم شلوار
همه کس طعنه زنان اين که مبين آن که مپرس
بهر تشريف کسي مدح لئيمان مکناد
که چنانم متن از اين کرده پشيماني که مپرس
بيکي جامه ي فاخر که بپوشم گه گه
ميرسد آن بمن از چشم حسودان که مپرس
گفته بودم نکشم جيب بتان ليک ببر
شيوه ي ميکند آن جيب زرافشان که مپرس
از پي پيرهن و داريه ي و زوده ز فارس
تا بحديست مرا ميل سپاهان که مپرس
در بهاران دلم از جامه ي کرباس گرفت
اشتياقست مرا با رخ کتان که مپرس
فتنه ي ميکند آن گوي درو زر قاري
در بر اطلس و کمخاي گلستان که مپرس
(حرف الشين)
(سلطان ابوسعيد فرمايد)
گر مرا با درد تو درمان نباشد گو مباش
عاشق روي توام گر جان نباشد گو مباش
(در جواب آن)
جامه ام کرباس بس کتان نباشد گو مباش
ورچه بالاپوش تابستان گو مباش
بستن لنکوته در ايام گرما راحتست
گر ترا شلوار يا تنبان نباشد گو مباش
با سليم خود خوشم خرطوم پيلش آستين
گرورا دامان چون ميدان نباشد گو مباش
ريش بارست اي برادر تسمه ي سنجاب و خز
گر بگرد آستين گردان نباشد گو مباش
احترام شاهد کمخا مکن از صندلي
بقچه برداري اگر با آن نباشد گو مباش
جامه را بايد برازش از درازي بر زمين
گر کشان همواره ات دامان نباشد گو مباش
فوطه ي يزدي بقاري بخش اي تاجر ز لطف
ور قماش مصر و هندستان نباشد گو مباش
(خواجه حافظ فرمايد)
فکر بلبل همه آنست که گل شد يارش
گل در انديشه که چون عشوه کند در کارش
(در جواب آن)
آنکه خياط برد پارچه از رووارش
پنبه حلاج چرا کم نکند از کارش
رخت را زود مدر دير مپوسان در چرک
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
ايکه دستار سمرقنديت افتاده پسند
جانب طره عزيز است فرو مگذارش
گر سر و پاي کسي هست تهي تن عريان
به از آنست که در پا نبود شلوارش
جاي آنست که اطلس رود از رنگ برنگ
زين تغابن که قدک ميشکند بازارش
مرد ديدم که بياراست برخت والا
تن خود را ز جواني و نيامد عارش
ز آنهمه رخت زنانرا بکه آرايش
پهلوان پنبه خوش آمد بنظر و افزارش
قاري از موي شکافان و سخن پردازان
کيست کو مدحت موئينه بود اشعارش
(حرف الصاد)
(اميرحسين دهلوي فرمايد)
ببرمگاه صبوحي کنان مجلس خاص
حيوة بخش بود جام مي بحکم خواص
(در جواب او)
اميد هست که بنوازيم بخلعت خاص
بارمک ار نرسد دست کم ز جامه ي خاص
بيافت سوزن ازان بخيه ي چو مرواريد
که او ببحر پر از موج حبر شد غواص
دريد پرده بکار برهنگان کرباس
بخورد زخم ز گازر که (والجروح قصاص)
ز خرج رخت زمستان گريز ميجستم
گرفت برد ره من که (لات حين مناص)
اگر نه شيوه ي دستار و زيب جامه بود
کيش برقص برازندگي بود رقاص
هزار نفع درين جامها که ميپوشي
نوشته اند حکيمان بتن ز روي خواص
ترا جهيز عروسي زن بقيد آورد
مگر برخت عزايش شوي ز قيد خلاص
بشعر البسه بردي تو گوي اي قاري
کجا بود قلمي اين همه معاني خاص
(حرف الفاء)
(من مخترعاته تغمده الله بغفرانه)
همچو صندل باف مفتون کشته ام بر روي صوف
آن عقوبت بس که ارمک ديد در پهلوي صوف
زردکي ميگفت با خود رنگ پيش تاجري
من بصد رخت دگر ندهم سر يکموي صوف
آن فراويز خشيشي بهر دفع چشم زخم
مانده ام چون بند والابسته ي پهلوي صوف
حلقه ي زر بين بگوش دگمه ي لعل و شبه
وه چنين درمانده زرد و زي ز ما بي روي صوف
در خيال جامه آنمعني که طاق افتاده است
گو نباشد حرز و تعويذ برو بازوي صوف
ميکند آنموجها در صوف سحر از دلبري
هست يعني اين غلام و باشد آن هندوي صوف
من چه بدگوئي کنم خود در نگرکان خاکسار
نسبت شيرازه ي چاکست با ابروي صوف
در چنين موسم که با صوفست همبر موينه
مفلسانرا نيست تاب غمزه ي جادوي صوف
پوستين صوف قاري تسمه ي قندس بود
بنگر اين تشبيه مطلق هست آن گيسوي صوف
(حرف القاف)
(مولانا حافظ فرمايد)
مقام امن و مي بيغش و رفيق شفيق
گرت مدام ميسر شود زهي توفيق
(در جواب او)
قباي ارمک و پيراهن کتان دقيق
اگر بود فرجي در برش زهي توفيق
بغير صوف و سقرلاط اينهمه هيچست
هزار بار من اين نکته کرده ام تحقيق
ز رخت کهنه اميد ثبات نو کردن
تصوريست که عقلش نميکند تصديق
بگاه جامه بريدن نشين بر خياط
که وصله را بکمينند قاطعان طريق
چنان بحبر پر از موج سر فرو بردم
که عقل يافت تحير در آنمقام عميق
چه شيوه ميکند از درج پر جواهر جيب
ز عنبرينه ي لولو و دگمهاي عميق
اگرچه جامه ي روئي ندارم ايقاري
خوشست خاطرم از فکر اينخيال دقيق
(حرف الگاف)
(و من خيالاته الخاصة رحمة الله)
آنک آستين نموده و دامان فراخ و تنگ
پيراهن ازوي آمد و تنبان فراخ تنگ
بزاز رخت تا تو نرنجي ز بيش و کم
بر تنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ
چون دست همتم بود آجيده نيمچه
عرض نکندهاش پريشان فراخ و تنگ
سرهاي خلق چونکه بود کوچک و بزرگ
خياط نيز کرد گريبان فراخ و تنگ
گاهي گشادگي بودت گه گرفتگي
داري قباچه و فرجي زان فراخ و تنگ
کوهاي خلق بسته و نابسته زانکه هست
چون حلقهاي خرده فروشان فراخ و تنگ
قاري چراست جامه ي روزو لباس شب
چون رخت غنچه و گل بستان فراخ و تنگ
(اوحدي فرمايد)
اي پيکر خجسته چه نامي فديت لک
ديگر سياه چرده نديدم بدين نمک
(در جواب او)
ديدم کتان کهنه و گفتم فديت لک
ارزد برم هنوز وصالت هزار لک
زان خار سوزنم عجب آمد که دوختند
از تار قرمزي بعذار کتان کلک
سرماي سرد اگر ندهد دست پوستين
هستيم پشت گرم ز پشمينه و برک
کمخاي خانبالغي و شرب زرفشان
هر کس که ديد نقش پري خواند يا ملک
رخت بنفش و دگمه مثال درست و لعل
وان چشم بند و کرده مغرق زر و محک
چادر به تا شوال حجت هر دو بزشت
وي مجمره مکي از زر دامنت کلک؟
بايد بپوستين بره در ساخت يا کول
نتوان کشيده چونکه ببر قاقم و قدک
در جامه دان اطلس گلگون نگر که او
مانند آفتاب همي تابد از فلک
قاري به جمع اقمشه نيکو معرفي است
گو نامهاي اين همه گفتست يکبيک
(حرف اللام)
(مولانا همام تبريزي فرمايد)
هواي يارو ديارم چو بگذرد بخيال
شود کناره ام از آب ديده مالامال
(در جواب آن)
سرآمد ار چه که والاي آل شد بمثال
ولي که تافته ي قرمزيست سيد آل
رکيب دار امير قطيفه آمد شرب
ازينسبب که بود انتساب او بدوال
ز صوف اطلس اينرختخانه ام محروم
چو آنکسي که نرفته برو حرام و حلال
نياورد چو کتان تاب ماه سالوي قرض
ولي بگردنش افتد بهاش تا سرسال
همانکه داد بزيلوچه صدر مسند و جاه
بکفش نيز حوالت نمود صف نعال
هر آن قماش که موصوف شد بپاي انداز
بدست باش که آن هست سر بسر پامال
بپيش گفته ي قاري ز شعر بافنده
بگو ملاف که نارند پيش روسي شال
(و من بدايع خيالاته)
بگرما جبه پوشيدن چه حاصل
ببالا پوش کوشيدن چه حاصل
ز بهر پوشش و بخشش بود رخت
درون بغچه پوسيدن چه حاصل
لباس عاريت برکندن از خلق
ميان جمع پوشيدن چه حاصل
ز بهرت کس نخواهد رخت تشريف
بماتم جامه ببريدن چه حاصل
چو تن باشد برهنه کيسه خالي
بهاي جامه پرسيدن چه حاصل
بهاي نرمدستي چون نداري
بر او اين دست ماليدن چه حاصل
ز کمخا در نظر داري گلستان
بطرف باغ گل چيدن چه حاصل
ببازار مزاد رخت قاري
بهر سو هرزه گرديدن چه حاصل
(حرف الميم)
(سيد نعمة الله فرمايد)
غرقه ي بحر بيکران مائيم
گاه موجيم و گاه دريائيم
(در جواب او)
خرقه ي صوف موجزن مائيم
طالب در جيب زيبائيم
ما نهاديم زان دکان قماش
که گزي را بنرمه بنمائيم
همچو قطني بنرمدست حرير
چون مختم نديم کمخائيم
تا بديديم چشمه ي مدفون
در بصارت بعين بينائيم
در بهاي قماش هندستان
کرده دهلي ذل چو دريائيم
چون سقرلاط و صوف در چکمه
گاه شيبيم و گاه بالائيم
تا بارمک شديم محرم خاص
همچو اطلس ببخت والائيم
همچو والا درين صفت قاري
بر سر حکم شعر طغرائيم
(خسرو دهلوي فرمايد)
بيا تا بي گل و صهبا نباشيم
که باشد گل بسي و ما نباشيم
(در جواب او)
اگر چون دکمه پار برجا نباشيم
قرين اطلس والا نباشيم
قبا را بند از والا ندوزيم
ببند منصب والا نباشيم
کتان دارد بگرما رونق از ما
چه کار آيد کتان گرما نباشيم
ز حيرت لنگر افزايد خود آن به
که بي لنگر درين دريا نباشيم
چنان خواهيم تنها را ملبس
که زير رخت خود پيدا نباشيم
چرا از خسروي خسرو نگرديم
ز دارائي چرا دارا نباشيم
چو اطلس ساده دل باشيم قاري
ببند نقش چون کمخا نباشيم
(و له قدس الله روحه)
بچرخ ميرسد از عشق تار قز آهم
ز هجر جامه چو صابون در آب ميکاهم
بماهتاب نپوشم کتان که ميترسم
که چشم زخم رسد بر لباس از ما هم
گهي که جامه ببالاي من برد خياط
قدي دگر ز براي اضافه ميخواهم
مني که دل ننهادم بشاهد بازار
فغان که بسته والا ببرد از راهم
ز سرفرازي دستار بندقي چه عجب
بعقدش ار نرسيدست دست کوتاهم
نداشت مرتبه و قدر و پايه ي قاري
بوصف خيمه و خرگه بلند شد جاهم
نميکنم چو گدايان هميشه مدح کدک
بملکت سخن از وصف چارقب شاهم
(خواجه حافظ فرمايد)
فاش ميگويم و از گفته ي خود دلشادم
بنده ي عشقم و از هر دو جهان آزادم
(در جواب آن)
داد تشريف بهار و دل ازآن شد شادم
که دگر کرد ز حمالي رخت آزادم
چند اندر دکه ي آش پزان بنشينم
من که در خان اتابک ببهشت آبادم
شکر آن خالق پاکي که ز تشريف قماط
تن بپوشيد هماندم که ز مادر زادم
که مرا نيست بدوران چو حنين و چکمه
بمثال يقه زانرو بقفا افتادم
گوئيا عهد ازل عقده ي دستار منست
که ازان روز که شد بسته دگر نگشادم
نيست جز دال مجرح بضميرم نقشي
چکنم حرف دگر ياد نداد استادم
نرمدستي ز نو امسال گرفتم در بر
کهنه ابياري پارينه برفت از يادم
زين همه جامه ي معني که خدا داد بمن
صندلي و قتلي پيش کسي ننهادم
هر دم از البسه ي معني رنگين قاري
جامه ي ميرسد از نو بمبار کبادم
(درويش اشرف نمد پوش فرمايد)
ترا يار نازک ميان گفته ايم
بقد جان بقامت روان گفته ايم
(در جواب آن)
بالباغ نازک ميان گفته ايم
بپيراهن آرام جان گفته ايم
بپشمينه شلوار ظاهر کنيم
حديثي که با جامه دان گفته ايم
چو گل شاهد خيمه نشکفت ازين
ستونرا که سرو روان گفت ايم
صفتهاي عقد سپيچ گزي
براي دل امردان گفته ايم
چو دايم کشد کت بگردن لحاف
باوشاه بغچه کشان گفته ايم
بدستار يابي تو اسرار آن
که مادر حق طيلسان گفته ايم
چو شربست زرکش کتان دسته نقش
بهر دو بهار و خزان گفته ايم
بسرپوش هر سفره ي شمعرا
ز نسبت مه آسمان گفته ايم
بآن جيب و پهلو و بند قبا
چو قاري زبان در دهان گفته ايم
(خواجه حافظ فرمايد)
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من کاري چنين کمتر کنم
(در جواب آن)
اي خوش آنساعت که صوفي موجزن در بر کنم
فخر بر جمله قدک پوشان بحر و بر کنم
چند ازين رو جامه گردانم بدان روي دگر
تا يکي دستار را از کهنگي بر سر کنم
خرقه از سوراخ پر جيبش بتن پوشيده شد
سر فرو بردم بدامان تا کجا سر بر کنم
دامن خاتون کمخا گر بدست افتد مرا
زيبد ار گوي گريبانش درو گوهر کنم
ريشه ي معجر به از پوشي خوش خط گفته ي
اين سخنهاي پس چرخت کجا باور کنم
من که در ديوان شعرم همت وصف چار قب
کي نظر در چارلوح و جدول دفتر کنم
دلنواز نرمدست ار تن در آغوشم دهد
دردم ايقاري دهان و جيب او پر زر کنم
(شيخ کمال الدين خجندي فرمايد)
نام آن لب بخط سبز بجائي ديدم
کاغذي يافتم و قند درو پيچيدم
(در جواب آن)
روي تقويم ز خط خوش مخفي ديدم
جامه روزي که نکو بود بقد ببريدم
بود دسمالچه چون وصله ي اندام کتان
حرمتش داشته بر ديده و رو ماليدم
بر کي پنج گزي بر سر خود بنهادم
قصه ي غصه ي دستار فرو پيچيدم
جامه ي کان نرسد بر قد و لايق نبود
بر تو پوشيده نماند که ازو ببريدم
گفتم از ميخ در ايجامه همه پاره شدي
گفت من رفتم و اينک عتبه بوسيدم
بود از پشتي سنجاب و سمور و قاقم
اين که بر لشکر سرما زدم و کوشيدم
مخفي وصله زده خاص برويش قاري
پرده ي بر سر صد عيب نهان پوشيدم
(شيخ سعدي فرمايد)
خرما نتوان خورد ازين خار که کشتيم
ديبا نتوان بافت بدين پشم که رشتيم
(در جواب آن)
اطلس نتوان دوخت ازين پنبه که کشتيم
کمخا نتوان بافت ازين پشم که رشتيم
با جامه ي چرکين بسيه چال جحيميم
با رخت نو پاک ببستان بهشتيم
از دست چو رفت آستي و دامن جامه
کرديم ببر رخت نو و کهنه بهشتيم
از جامه اگر دست بشوئيم عجب نيست
زانروي که بسيار بشستيم و بمشتيم
باشال جلي گفت چو دلال فکندش
شايد که ز مشاطه نرنجيم که زشتيم
بر دست گرفتيم همه داس ز مقراض
بر مزرعه ي سبز سسقرلاط گذشتيم
از بهر گليم و برک و صوف بسي پشم
چون موي سر خويش دروديم و نکشتيم
از معني باريک و خيالات چو مويست
اين رشته ي باريک درينجامه که رشتيم
قاري صفت حله و استبرق و سندس
بر البسه بنويس که از اهل بهشتيم
(و له ايضا)
باد گلبوي سحر خوش ميوزد خير اي نديم
بس که خواهد رفت بر بالاي خاک ما نسيم
(در جواب او)
رخت بين بر حمل و خير از جامه ي خواب اي سليم
بس که پوشد خلق بيما سالها دلق سليم
آنکه بر دنيا براء از رخت پا انداز رفت
بر صراطش از گذشتن جاي تشويشست و بيم
گرچه محرومم درين دار از سقرلاط و سمور
دارم اميدي بخضر و سندس خلد نعيم
با قماش مصري گواراست مرواريد گوي
نرم ميگو چون غريبست او و در او يتيم
عطسه چون ميآيدت دستار بر از سر منه
تو عرقچين دوست داري فوطه فرمايد حکيم
انکه تن پوشيد و ارمک داد و در بر صوف کرد
هم ببخشد چون بکر با سين کفن باشم رميم
رخت ابياري نگر از دگمها بنموده دال
آنگه در جيب او چون حلقه اندر دور جيم
رخت سيمک دوزرا نبود رواجي در مزاد
زر مگر در چار قب ز آتش برون آيد سليم
تا بکي گوئي سخن قاري بوصف البسه
هست اينها شستني استغفرالله العظيم
(و له ايضا)
رفيق مهربان و يار همدم
همه کس دوست ميدارند و من هم
(در جواب آن)
قباي صوف با دستارم بيرم
همه کس دوست ميدارند من هم
اگر گوئي ميل اطلسم نيست
من ايندعوي نميدارم مسلم
وگر گوئي که بر مردان روا نيست
مصدق دارمت و الله اعلم
گزيدن رخت نو بر کهنه رسمست
نه اين بدعت من آوردم بعالم
زن و مرد از لباست گشت پيدا
که بنمودت مقنع يا معمم
بغير از جبه نبود مشفقي کو
رود بر پشت فرزندان آدم
بدستاري منه دل کو بشستن
گزي هر بار از وي ميشود کم
مکن پر طاق والا را منقش
که بنيادش نه بنياديست محکم
بعضو قاري از پشمينه ريشيست
که غير از نرمدستش نيست مرهم
(سلمان ساوجي فرمايد)
دوش در سوداي زلف و چشم جانان بوده ام
شب همه شب تا سحر مست و پريشان بوده ام
(در جواب آن)
بر نهالي مجرح دوش غلطان بوده ام
تا سحر با جامه خواب افتان و خيزان بوده ام
با نگارستان زيلو و حصير زرفشان
که ببستان جلوه گر که در گلستان بوده ام
گاه نقش آراي آرايش بانگيز خيال
گاه در حجله تتق بند عروسان بوده ام
هر دم از پشتي والاي زر افشان آمده
چون صبا با گل سحر دست و گريبان بوده ام
از هواي بندقي گرديده ام عمري بسر
وز خيال زوده قرني در صفاهان بوده ام
در زمستان گشته ام پيوسته سرگرم برک
در بهاران واله روسي و کتان بوده ام
در جهان زير افکني نبود بسان نرمدست
بشنو اين از من که عمري در پي آن بوده ام
بوي مشک و عنبر از جيب آيد ايقاري چرا
زانکه اطلس را چو مجمر زير دامان بوده ام
(ايضا او فرمايد)
بچشمانت که تا رفتي ز چشمم بيخور و خوابم
بابرويت که من پيوسته چون زلف تو در تابم
(در جواب آن)
بنقش چادر شب کز نهالي بيخور و خوابم
بروي مهوش والا که من از شده در تابم
بگرمي تن قندس بنرمي برقاقم
که افتاده بروي تخته بر آبي چو سنجابم
بجان خرقه ي شيخان و عمر جامه ي منبر
که با سجاده ام همره چو رو در روي محرابم
بقدر تخت و جاه کت که باشد از خسيسي کر
بخار بور يا در فرش از زيلوجه برتابم
بشام چشم بند و صبح جادو کز غم دستار
نه روز آرام ميگيرم نه شب يک لحظه ميخوابم
ببحر حبر و گرداب خشيشي گر فراق صوف
بسان رختهاي گازري از سر گذشت آبم
بدستار طلادوزي و بيرمهاي سلطاني
که ماه شمسي ايقاري چو کتان ميبرد تابم
(سيد نعمة الله فرمايد)
مائيم کز جهان غم دلبر گرفته ايم
دل داده ايم و دامن دلبر گرفته ايم
(در جواب آن)
ارمک عزيز ماست که در بر گرفته ايم
سر تا بپاي او همه در زر گرفته ايم
از پيشک طلا و در دگمهاي جيب
محبوب صوف در زر و زيور گرفته ايم
خوشبوي جيب اطلس چرخ از بخور ماست
در زير ذيل خويش چو مجمر گرفته ايم
بگشاده ايم بسته دو صدره عمامه را
عقده نگو نيامده از سر گرفته ايم
صدبار پيش قحبه ي والا بشاهدي
در شامگاه شده بچادر گرفته ايم
در جامه خانه دلبر ما هست نرمدست
دل داده ايم و دامن دلبر گرفته ايم
قاري شدند سير خلايق ز اطعمه
روي زمين بالبسه يکسر گرفته ايم
(شيخ کمال الدين خجند فرمايد)
شب که ز حسرت رخت روي بماه کرده ام
سوخته ماه و زهره را بسته چو آه کرده ام
(در جواب آن)
هيئات چتر و خيمه را چونکه نگاه کرده ام
گاه نظر بمهر و گه روي به ماه کرده ام
هر که برخت خوش مرا کرده تواضعي نخست
در سر و پا و وضع او نيک نگاه کرده ام
در بر هر تني کند خازن بخت خلعتي
بنده برهنه داشته تا چه گناه کرده ام
گفتمش اين جمال تو اي گل اطلس از کجاست
گفته که حاصل اينهمه من ز گياه کرده ام
هست عمامه و کله صورت دلو و ريسمان
نسبت جيب کرد هم بر سر چاه کرده ام
قاري ازين لباسها گشت چو جامه روشناس
کسب ز وصف رختها دولت و جاه کرده ام
(حرف النون)
(خواجه عماد فرمايد)
گداي حضرت او باش و پادشاهي کن
مکن مخالفت او و هر چه خواهي کن
(در جواب آن)
گداي وصله ي خياط باش و شاهي کن
بعاريت مستان رخت و هر چه خواهي کن
نوشته برزه مفتون معقلي خطيست
بجيب دلق که در اين لباس شاهي کن
برين نهالي اطلس ببالش زر مهر
که گفت تکيه ده و خواب صبحگاهي کن
بدست صوفي صوف از محرمات همه
که منهيند برو توبه از مناهي کن
طمع بروي سفيدي کي و چشم آويز
چو روي بند شود جامه در سياهي کن
گرت بود سروپائي چنانچه دلخواه است
بپوش و سلطنت از ماه تا بماهي کن
که گفت مدحت والا بران مکن قاري
حديث اطلس گلگون و حبر کاهي کن
(خواجه فرمايد)
يارب ز باغ وصل نسيمي بمن رسان
وين خسته را بکام دل خويشتن رسان
(در جواب آن)
يارب تن مرا ز کتان پيرهن رسان
جانست پيرهن ز نوم جان بتن رسان
اين آستين تيرز از يکديگر جدا
اي درزي وصال تو با ور بدن رسان
صوف مرا ز حله ي ادريس ده صفا
وز مخفيم سلام ببرد يمن رسان
بوي چو عطر پيرهن يوسف اي نسيم
از خرقه ي رسول بويس قرن رسان
بّند قباي غنچه بنفش از بنفشه دوز
والاي آل لاله بچتر سمن رسان
تشريفها که بر قد اشعار دوختم
آوازه اش بمحفل هر انجمن رسان
قاري باين لباس گلستان نو ز گل
بند قباستان و بدوش چمن رسان
(لا ادري قائله)
در بدخشان لعل اگر از سنگ ميآيد برون
آب رکني چون شکر از تنگ ميآيد برون
(در جواب آن)
پيش درزي جامه ي کز تنگ ميآيد برون
چند تنقيصم دهد از سنگ ميآيد برون
يادم آرد ار بر آن نرمدست چون حرير
ناله ي ابريشمي کز چنگ ميآيد برون
دستگاه صبغة الله از خم نيلي نگر
هر سحر کاين اطلس گلرنگ ميآيد برون
آب رکني از دل خارا چو حبر ما ويست
يا خشيشي جامه ي کز تنگ ميآيد برون
آنکه بودش صوف و اطلس از همه نوعي بجهد
اينزمان از عهده ي خود رنگ ميآيد برون
فوطه ي شير و شکر از تنگه ي بازارگان
در لطافت چون شکر از تنگ ميآيد برون
ميرسد از تنگنا کتان پر پهنا بخلق
چون بقاري ميرسد بر تنگ ميآيد برون
(خواجه فرمايد)
نرگس چشمت قبله ي مستان
تشنه ي لعلت باده پرستان
(در جواب او)
اطلس و کمخا باغ و گلستان
شده و والا شمع و شبستان
در چمن رخت آي که بيني
آب خشيشي گلشن کمسان
نرگس شهلا شرب گل اندام
نسترن و ياس روسي و کتان
دامن از ارمک گرچه کشيدم
آستيش دل برد بدستان
نور سراي عکس شهابي
زهره ي زهرا اختر تابان
گونه بيرم يا که خورست اين
طلعت شمسي يا قمرست آن
گفته ي قاري کان بلباس است
خلق بدانند وقت زمستان
(امير حسين دهلوي فرمايد)
چه خوشست از دو چشمت نظري بناز کردن
مژه را گشاد دادن در فتنه باز کردن
(در جواب آن)
چه خوشست بهر پوشش بر بقچه باز کردن
بقبا چو آستين دست هوس دراز کردن
توکه ي برگ که داري علم طلا تمنا
بحد گليم بايد سر پا دراز کردن
کله دو گوشي آور بر بحر حبر مواج
که باين سفينه شايد طلب جهاز کردن
بنه ار روي بمسجد ببر سجاده کيوه
که حضور بايد اول پس ازان نماز کردن
چه کشي زلاي دامن بلباس در زمستان
نتوان بروز باران زنم احتراز کردن
گله از گزي بوالا مکن اي گلي که عيبست
بحضور نازنينان غم دل دراز کردن
چو خراب کفش دستار شده واجبست قاري
خطر نشيب ديدن حذر از فراز کردن
(سلمان ساوجي فرمايد)
چو ديده در طلبت واجبست گرديدن
سرشک را بهمه جانبي دوانيدن
(در جواب آن)
ببر چو معجر روسي گرفت لرزيدن
عمامه خواست ز عشقش بسر بگرديدن
بپوستين تن لرزان مابدي درياب
ز ما بود همه لخشيدن از تو بخشيدن
ز پير خرقه شنيدم که هست راه نجات
چو پنبه آستر و رو بهم رسانيدن
توان فروختن از بهر خوردني دستار
ولي بسر که تواند مبار پيچيدن
ز طبع من صفت گوي پيشواز طلب
که کار اوست درين باب در چکانيدن
مدر حصير و چو زيلو بگوشه ساکن شو
بسان تکيه نمد چند هرزه گرديدن
ز قرض هفته چو بايد خريدن ارمک و صوف
بنزد قاري ازان به لباس پوشيدن
(خواجه عماد فقيه فرمايد)
بجان آمد دل تنگم ز دست عقل سرگردان
بده ساقي مي باقي ز خويشم بيخبر گردان
(در جواب آن)
کتان سان شد تنم بي تاب و چون موئينه مو ريزان
ز يار جامه ي سرما و فکر رخت تابستان
زماني ميخورم در بحر حبر موجزن غوطه
دمي در جامه ي صوف مربع ميزنم جولان
چه داند چکه را قيمت که گوئي چار پا دارد
دوابي کش سقرلاط و جل خر باشدش يکسان
گرت در بقچه ي خاص کسي نبود طمع جامه
سجيف آسا نرانندت نيفتي خار چون دامان
باطلس فطني ار خود را کند نسبت بدان مانده
که از شوخي معارض ميشود تن جامه با کتان
بمحراب سجاده گر سري دارم مکن عيبم
کسي گويد مسلمانرا که روي از قبله برگردان
نظامي صوف طاقينست و سعدي جامه ي ديبا
مرقع را شمر قاري و شرب زرفشان سلمان
(مولانا عبيد زاکاني فرمايد)
جمال يار و اشک من گلست آن و گلابست اين
وصال او و فکر ما خيالست آن و خوابست اين
(در جواب آن)
دو صبح حمل را بنگر مهست آن آفتابست اين
بروي آن شمط معجر سپهر است آن سحابست اين
بتشريف خشيشي گر ببيني قبه ي دگمه
شود اينمعنيت روشن که آبست آن حبابست اين
خيال بيرمي باريک مي بستم که بخشيدم
خط مخفي چو بر خواندم خيالست آن و خوابست اين
ببر سبر چون گردد قرين صوف سفيد آندم
بداند کهل ابياري که شيخست آن و شابست اين
ز جيب خرقه ي کهنه چو يابي کيسه ي نقدي
چه دانم من خرد داند که گنجست آن خرابست اين
از آنسو خشخش مخفي ازينسو شق شق مدفون
شنو اين رمز از قاري سؤالست آن جوابست اين
(خواجه حافظ فرمايد)
بالا بلند عشوه گر نقش بازمن
کوتاه کرد قصه ي عمر دراز من
(در جواب آن)
تخفيفه ي فراخ بر سرفراز من
کوتاه کرد قصه ي عمر دراز من
آيا ز درزي آن فرجي کي رسد که او
گردد بآستين گرم کار ساز من
کردم به بي ازاري خود دامني فرو
غماز بود چاک عيان کرد راز من
خاصم ببر گرفته باميد ارمکي
تا کي شود قرين حقيقت مجاز من
آنصوف سبز چون نگرم دگمها بر او
گويم نگاه کن ببر سرو ناز من
ترسم شوم برهنه ز طاعت که ميبرد
ناپاکي لباس حضور نماز من
قاري بغير حجله ي رخت زفاف نيست
بالا بلند عشوه گر نقش باز من
(حرف الواو)
(ايضا خواجه حافظ فرمايد)
مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نو
يادم از کشته ي خويش آمد و هنگام درو
(در جواب آن)
چرخ سنجاب شمار و دم قاقم مه نو
ايدل از راه بدين ابلق بيراه مرو
گر زنم دست در آن دگمه ي زر بفروشم
خرمن مه بجوي خوشه پروين بدوجو
گرد فانوس بگردان ز تکلف والا
گر چراغ تو بخورشيد رسد صد پرتو
خام شو کن که بيابي تو ثبات از کرباس
سخن پخته ي پرداخته از من بشنو
زير و بالا نگر آن خسروي والا را
کاتحادي شده شيرين ز نوش با خسرو
ديد درزي شده از دست بدر خرميم
گفت با اينهمه از جبچه نوميد مشو
آتش قرمزي افروخته ميسوزد رخت
صوف کو خرقه ي پشمينه بينداز و برو
چشم بد دور ازان دگمه ي که در عرصه ي جيب
بيدقي راند که برد از مه و خورشيد گرو
چون شود خاک تن قاري و پوسيده کفن
شنوي بوي بصندوق وي از جامه ي نو
(حرف الهاء)
(ايضا مولانا حافظ فرمايد)
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
(در جواب آن)
خز و ديبا ز باغ و بوستان به
نخ و کمخا ز راغ و گلستان به
بر آن سنجاب صوف سبز صدبار
ز روي سبزه و آب روان به
بصوف سبز گوئي کز عقيقست
دو صد بار از انار بوستان به
لباسي نرم و نازک در بر آور
که اين آسايش از ملک جهان به
چو بيني بسته ي بر تنگ ميگو
خداوندا مرا آن ده که آن به
بجامه همچو مرواريد بخيه
و ليکن گفته ي قاري از آن به
(من ابکار افکاره)
خوشست جامه بريدن برون ز اندازه
برآمدن ز قدک پاره کردن آوازه
چه دلکشست بدامن سجيف و گنج دوست
چه طرفه است بدان چاک جامه شيرازه
بترک طاقيه گفتم که برگ گل ماند
خيال گفت نگفتي سخن باندازه
چو تن بشوئي و بيرون خرامي از حمام
ز رخت نو شودت در زمان روان تازه
گهي ز چشمه ي سوزن برون رود رشته
گهي بدر نتوان شدن ز دروازه
مکن ز جامه ي والا رقم ز مشک و عذاد
عروس خوب لقا را چه حاجت غازه
بيان حجله ي رخت زفاف کن قاري
که تا شوي بجهان زين بلند آوازه
(حرف لا)
(اميرحسين دهلوي فرمايد)
اي سر زلف تو سراسر بلا
هر دو لبت نيز بلا بر بلا
(در جواب او)
اي قد سنجاب سراسر بلا
صوف ببالاش بلا بر بلا
رخت طلا دوز که ميسوزيش
ميرسدش از جهت زر بلا
هر که بتشريف کتان دوخت چشم
ماند ز تشويش طمع در بلا
ترک کلاه نمد خود مگوي
تا نکشي از پي افسر بلا
موزه ي تنگست دمادم تعب
پيچش دستار سراسر بلا
دامک و سربند بگويم که چيست
نام يکي آفت و ديگر بلا
بهر قدک ميکشم از رنگرز
جور ز قاري و ز گازر بلا
(حرف الياء)
(شيخ سعدي فرمايد)
اگر بتحفه ي جانان هزار جان آري
محقرست نشايد که بر زبان آري
(در جواب او)
هزار وصف گلستان که در بيان داري
نه آنچنانکه ز کمخا مرا نشان آري
حديث شرب بر اطلس آنمثل دارد
که زر بکان بري و گل بگلستان آري
برشوه رخت بجائي بري اگر صدبار
محقرست نشايد که بر زبان آري
کجا چو شمسي و سالوي و ساغري کردند
سرايد ار چه مه و مهر آسمان اري
گرت فتد گذر اي گلگنه سوي حمام
بجان فوطه که ياد از برهنگان آري
به از نفايس رختم نيابي ار صدره
سفر کني و بضاعت ز بحر و کان آري
بيان نقش ميان بند مصريت قاري
بگويد ار تو بشکرانه در ميان آري
(خواجه حافظ فرمايد)
اي که مهجوري عشاق روا ميداري
عاشقانرا ز بر خويش جدا ميداري
(در جواب آن)
اي فلک چند مرا بيسر و پا ميداري
يقه وار از همه رختم بقفا ميداري
پوستين را مکن از روي بهر حال جدا
بجز عشاق ز احباب روا ميداري؟
مکن ايخواجه ز تشريف تکبر بر ما
باميدي که بدستارو قبا ميداري
ميزند بادت از آنرو که چو رخت گرما
پوشني را زبر خويش جدا ميداري
همچو ارباب فتوت منشين بي تنبان
گر تو از دامن با چاک حيا ميداري
ايقدک نيست فراويز خشيشي حد تو
عرض خود ميبري و زحمت ما ميداري
قاري از چرخ بجز دلق کبودت نرسيد
از که مينالي و فرياد چرا ميداري
(سلمان ساوجي فرمايد)
اي در هواي سرت ذرات کون گردي
وي از صفات چهرت جنات عدن وردي
(در جواب آن)
اي در هواي الباغ ذرات پنبه گردي
با گلستان کمخا بستان شرب وردي
معجر ز گرد يزدي مفکن ز پيشوازت
ميترسم از نشستن بر دامن تو گردي
هر روبهي چه داند قدر سمور و سنجاب
در عشق ما چه بايد مردي و شيرمردي
تکيه نمد براهت بر خاک ره نشيني
زيلوچه بر اميدت چون بقچه هرزه گردي
از يقه و گريبان هر جاست گير و داري
وز خود و درع و جوشن در هر طرف نبردي
سريافت شور دستار دل درد زخم جامه
در هر سر پست شوري در هر دليست دردي
والاي آل و کاهي در وصف هر دو قاري
آن است نيمروزي وين آفتاب زردي
(مولانا جلال طبيب فرمايد)
بده ساقي شراب لا يزالي
بدست عاشقان لا ابالي
(در جواب آن)
ز بالا افکن شرب و نهالي
شدم سرپا برهنه لا ابالي
بدستان آن علم از زر نظر کن
کان الشمس في جوف الهلال
کسي کز رخت کهنه حسن نو جست
اضاع العمر في طلب المحال
هواي حجله داري شب مکن خواب
و من طلب العلي سهر الليالي
درر از بحر حبر موج زن جوي
يغوص البحر من طلب اللآلي
اگر خواهي بزرگي بغچه ميکش
بقدر الکد يکتسب المعالي
چو گيرم آستينهاي سقرلاط
فما ادري يميني عن شمالي
مشلشل نيز هم در پرده ميگفت
و وافقني اذا شوشت حالي
ز خاک ره بخرگه گفته زيلو
ترحم ذلتي يا ذالمعالي
عمل کن بر بنات فکر قاري
که تا از اين نمط خصمان بمالي
(مولانا عبيد زاکاني فرمايد)
افتاده بازم در سر هوائي
دل باز دارد ميلي بجائي
(در جواب او)
دل باز گردست فکر قبائي
با صوف دارد روي صفائي
ارمک اميري صوفک فقيري
اطلس چو شاهي کاسر گدائي
يارست جبه اغيار تشريف
کين هست مخفي او خود نمائي
همتاي کتان گو دلفريبي
مانند روسي گو جانفزائي
تا دور گشتست دستارم از سر
افتاده بازم در سر هوائي
ايمن ز انبوه شد وز عمارت
هر کو ز خيمه دارد سرائي
آنرخت قاري گو کز کم و ذيل
دروي توانيم زد دست و پائي
(شيخ کمال الدين خجند فرمايد)
درين پستي گر آنمه را نيابي
ببالا در شوي وانجا نيابي
(در جواب آن)
ز ميخک رونق کمخا نيابي
بخسقي قيمت والا نيابي
مجوي از آستر روئي بجامه
تو خود از کار سر ديبا نيابي
بدستارست اسراري نهاني
که آن در گنبد خضرا نيابي
نگردد حاصلت پيراهن بر
سر رشته ز پنبه تا نيابي
قبا و گيوه و دستار اصلست
بجز مسواک فرع اينجا نيابي
زکوة مهر در اجناس ما نيست
درين کرباسها تمغا نيابي
خطي کان خواني از مخفي قاري
ز رومي باف مولانا نيابي
(سلمان ساوجي فرمايد)
گفتم خيال وصلت گفتا بخواب بيني
گفتم مثال رويت گفتا در آب بيني
(در جواب آن)
گفتم خيال تشريف گفتا بخواب بيني
گفتم مثال سنجاب گفتا در آب بيني
گفتم زهي ميان بند گفتا که در ميانست
گفتم نقاب پرده گفتا حجاب بيني
گفتم چگونه باشد در خواب شدّه ديدن
گفتا که خويشتنرا در پيچ و تاب بيني
گفتم که زير روسي والاي آل ديدم
گفتا باوج گردون برق و سحاب بيني
گفتم مشلشل از چيست در جامهاي زربفت
گفتا نه در گلستان هر سو غراب بيني
گفتم ز صوف مشکين شد روز روشنم شب
گفتا نگر بکرباس تا ماهتاب بيني
گفتم برخت قاري پرداخت اين سخنها
گفتا مبارکت باد ثوب ثواب بيني
(شيخ سعدي فرمايد)
چون تنگ نباشد دل مسکين حمامي
کش يار هم آواز بگيرند بدامي
(در جواب آن)
بي لبس نفيست که کند پيش قيامي
هر جا که روي پيش بزرگان بسلامي
فانوس بوالا چه کند خيمه ي پردود
قنديل بکش تا بنشينم بظلامي
با آستر اي روي اتو ديده مگو حال
هرگز نبرد سوخته ي قصه بخامي
بر شرب فراويز که راندند خوش افتاد
چون دست من و دامن طاووس خرامي
خرگاه به پيرامن وي خج ببرکت
گوئي بر شاهيست کمر بسته غلامي
معجر چو بر آن دامک سرديد سرآغوش
ميگفت ز اندوه جدائي بمقامي
چين گر بجبين آورد از غم نه عجب آن
کش يار هم آغوش بگيرند بدامي
قاري جهت رخت بود جاه و بزرگي
هر بي سروپائي نشود صدر انامي
(و له ايضا)
اي مقنعه و شدّه مرا صبحي و شامي
موبند و سرانداز چو نوري و ظلامي
آن زينت و ترتيب در آرايش آن گوشک
خوش بود دريغا که نکردند دوامي
هرگاه که با پير نمد نيست جرز دان
حقا که عصا را نبود رسم قيامي
روشن نکني ديده بالباس چهله
از رخت سيه تا ننشيني بظلامي
پرگار صفت انکه بزيلوچه قدم زد
بيرون ننهد هرگز ازين دايره کامي
از جقه و دربندي و تشريف سقرلاط
خاصي بجهان فرق توان کرد زعامي
گر خواجه دهد مژده تشريف بقاري
آن لحظه بدل ميرسد از دوست پيامي
(شيخ کمال الدين خجند فرمايد)
هر لحظه بغمزه دل ريشم چه خراشي
روي از نظرم پوشي و خون از مژه پاشي
(در جواب آن)
تا جنس خطائي بود اي اطلس کاشي
دربار منه لاف تو باري چه قماشي
گر اطلس يزدي ندهد دست زنان را
ميسازد اگر زانکه بسازند بکاشي
چون موزه و دستار و قبا و فرجي هست
آنگاه توان کآدمي از چوب تراشي
پر عطر شود آستي و دامن آفاق
زان رخت که پوشي و از آن مشک که پاشي
از گلفتنت عقد نيايد بشماري
تا بسته ي پيچ و شکن شيله و شاشي
قاري ببرت رخت معاني همه جمعست
ميبر بقد فکر معطل ز چه باشي
(سلمان ساوجي فرمايد)
ز سوداي رخ و زلفش غمي دارم شبانروزي
مرا صبح وصال او نميگردد شبي روزي
(در جواب آن)
قباي چارقب کو را بر آتش بهر زر سوزي
بلاي اينچنين باشد ز سوداي زراندوزي
تو نقشي کز اتو خواهي بخلعتهاي آژيده
بناخن ميتوان کردن چرا چندين همي سوزي
قباي قاقم اي فرا بقد صوف کوتاهست
مگر از قندس آري وصله بر دامنش دوزي
برگ را از کلاه موردي همواره سرسبزيست
ميان بند کتان دارد ز صوف سبر پيروزي
همان باجامه ي والا بخور عود و عنبر کرد
که بر گل بر سحرگاهان نسيم باد نوروزي
معرف آستين را گو ميفشان بر من عريان
گهي کز نور تشريف کريمان محفل افروزي
بکرباس قدک شد خرج نقد کيسه ي عمرت
مگر ارمک بدست آري وزان عمري نو اندوزي
بخرگه رو که از شاهان کمربندي فراگيري
بيا در خانه کز قاري قباپوشي بياموزي
(سلمان فرمايد)
هر مختصر چه داند آئين عشقبازي
کي در هوا مگس را باشد مجال بازي
(در جواب آن)
ارمک پوش و از حق ميخواه جان درازي
دستار بندقي بند از بهر سرفرازي
آن تارها بچنگست از تار و پود والا
زان روي اينهمه نقش دارد بپرده سازي
والاي پر مگس کي باشد چو سينه ي باز
کي در هوا مگس را باشد مجال بازي
کي باشدت صفائي ايخواجه در مصلا
در سعدي از نگردد رخت دلت نمازي
گر صاحب تميزي بردار دامن از خاک
ضايع مکن لباست چون کودکان ببازي
عمر منست دستار ميخواهمش هميشه
آن کيست کو نخواهد عمري بدين درازي
قاري حقيقتي دان کردن ببر سقرلاط
تفتيک را و ماشا هر دو شمر مجازي
(خواجه حافظ فرمايد)
وقت را غنيمت دان آنقدر که بتواني
حاصل از حيات جان ايندمست تا داني
(در جواب آن)
اي که ده جهت داري جامه ي زمستاني
بر تن خودت کن بار آنقدر که بتواني
بر نهالي اطلس چون دهي شب آسايش
حاصل از حيات جان آندمست ناداني
پيش رخت ابياري گفت راز مخفي دان
با طبيب نامحرم حال راز پنهاني
دل ز معجر روبند گوش داشت دانستم
چشم بند زردوزي ميبرد به پيشاني
هر که رخت سرما را غم نخورد نادم شد
عاقلا مکن کاري کآورد پشيماني
پير خرقه ات گويم بيشک از ره کسوت
هر زمان که در پوشي رخت صوفي جرجاني
رخت صوفک ايقاري داد تو نخواهد داد
جهد کن که از ارمک داد خويش بستاني
(سيد جلال الدين عضد فرمايد)
اي برگ گل سوري از خار مکن دوري
از خار مکن دوري اي برگ گل سوري
(در جواب آن)
اي مخفي کافوري از پنبه مکن دوري
از پنبه مکن دوري اي مخفي کافوري
در پرده ي مستوري والا نتواند بود
والا نتواند بود در پرده مستوري
اي جبه بدستوري من مينهمت پنبه
من مينهمت پنبه ايجبه بدستوري
درويش تو معذوري در پا چو ازارت نيست
در پا چو ازارت نيست درويش تو معذوري
ايشرب تو منظوري مدفون بودت ناظر
مدفون بودت ناظر ايشرب تو منظوري
حبري خوش و صابوري خواهم ببر آوردن
خواهم ببر آوردن حبري خوش و صابوري
از رخت نو سوري قاري فرجي بادت
قاري فرجي بادت از رخت نو سوري
(و من بدايع افکاره)
اي روز و شبت از رخت اکسوني و ديباجي
بر اطلس و الباغت چرخ آمده نساجي
مانند فراويزم تا چند ز خود راني
اي با فرجي تو صد صوف بقيغاجي
سلطان همه رختي دستار طلا دوزست
کش از علم ترکست هم تختي و هم تاجي
در کوچه ي درز ار تير بارد زره سوزن
از قب زرهي سازم وز ور بدن آماجي
پير ولي مخفي کوشد بقبا پنبه
قاري چه شد ار برخاست از دامن حلاجي؟
تم الغزليات
(المقطعات)
؟ قاري بقد خيالت اين جامه ي نو
در البسه انصاف چه چست است و چه زيبا
في کل لباس لزم البغيازي
البست جديدا و تمنيت حبيبا
ميان شده و معجر خصومتي افتاد
چنانکه پوشي و دستار را مقالاتست
نديم شده برک بر علم نوشت اين بيت
که بر دقايق معنيش بس دلا لاتست
(گليم بخت کسي را که بافتند سياه)
(سفيد کردن نوعي از محالاتست)
شرب گوشو قرين بشال درشت
(که همان لعنت نگارينست)
کاستر گو بجفت اطلس رو
(که همان مرده شوي پارينست)
در مدحت بخيه ي سقرلاط
(لاف از سخني چو در توان زد)
ليکن بنمد چو وصله دوزي
(آن خشت که بود که پر توان زد)
دو قماشند صوف و موئينه
(يکي آرام جان يکي دلبند)
اين يکي بر زبر عديم المثل
وان يکي بهر زير بي مانند
في المثل در ميان اين دو قماش
(نيست فرقي مگر بموئي چند)
فارغي اي جيب اطلس کز برت کيف عبير
تا که انگيزد غباري چون ز ميدان گرد کرد
ار خشم رخت زنان ميبرد در تالان مغل
وز سر غيرت نظر در بقچه اش ميکرد کرد
هر توانگر کوشکم بگزيد و سنجاب دي
چون بمرد آن پنبه دزد پاچه در نامرد مرد
جبه ي از پنبه و صوف و سقرلاط و برک
هر که دارد در زمستان جان ز دست برد برد
دل زرخت زخم خورده داشت خود دردي کهن
در لباسم باز روغن ريخت با آن درد درد
چنين که دختر فکرم جهيز معني يافت
سزد که حجله ي رخت از براي او باشد
همه ز جامه ي رنگين وعظ ميگويم
(که هر کجا عروسيست رنگ و بو باشد)
در مزاد رخت دلالان منادي ميزنند
بشنويد اي تاجران صوف و ديبا بشنويد
پيشوازي نرمدست از بقچه ي غايب شده
تا نپوشايند اين حق و بباطل مگرويد
آستيني پهن و برها تنگ و داماني فراخ
زر بسي پنهان بجيبش غافل از وي نغنويد
آستر والا فراويزش خشيشي دگمه در
تير گرز و چاک پس دارد برو واقف شويد
هر که ميآرد نشان او را کله واري رسد
جامه پوشانرا کنيد آگاه حالي زين نويد
ارغواني روي او بطانه اش گلگون بود
گر بيابندش بجامه خانه ي قاري دويد
هان ميفتيد از بر اين قصه تا کهنه شود
ورنه هر ساعت بديوان در عقوبات نويد
گذشت موسم سرما و پوستين و نمد
فکندم از خود و در بر دگر کتان آمد
چون ديد وصل کتان عضو گفت مشتاقم
(عجب عجب که ترا ياد دوستان آمد)
کتاب البسه يکجا بنظم البسه ام
يکي خريد ولي قيمتم هنوز نداد
ملازميش بمن گفت از پي اينوجه
(بهرزه گيوه مدرکان بخورد و بردو نهاد)
کتاني دگر پوش هر سال نو
(زني نو کن ايدوست هر نو بهار)
بيفکن ز خود مخفي کهنه را
(که تقويم پاري نيايد بکار)
ز ياري طمع داشتم ارمکي
بسوغات خاصي رسيد از سفر
بدان دامن همت افشاندم
که تشريف او نامدم در نظر
پس از چند که جامه ي هديه ام
فرستاديک حق گذار دگر
بديدم درو تا خود آن جنس چيست
قدک بود رو و آستر کاستر
(بهر حال مر بنده را شکر به)
(که بسيار بد باشد از بد بتر)
در جهان هر خلعتي زيبنده شخصي را بود
پوستيني کي برازد آسيائي راز آس
(وصله ي اصلاح بردق دقيق من مدوز)
(خوش نباشد جامه نيمي اطلس و نيمي پلاس)
تو صوف و پوستين داري زمستان
چه غم داري ز عريان بلاکش
(يکي را جامه سرما تنورست)
(تو دست از دور ميداري بر آتش)
گرچه سلطانست در جمع رخوت
جامه ي قلبست چون شد دامنش
اين معما هر که چون بند قبا
ميگشايد ميدهم پيراهنش
بفکر اطعمه و البسه من و بسحاق
(بنان خشک قناعت کنيم و جامه ي دلق)
نبرده فضله ي معني ز کيس و کاسه ي کس
(که بار منت خود به که بار منت خلق)
با چکمه ي حنين تواضع نموده گفت
(دوريم گر بتن ز حضورت مقصريم)
دستار نيز گفت که از طاقيه جدا
(هر گه که ميشويم پراکنده خاطريم)
شنيده ام که بدستار گيوه ي ميگفت
(تو آفتاب بلندي و من چنين پستم)
بجامه ي متکلف برهنه ي هم گفت
(بدامنت ز فقيري نميرسد دستم)
اي شاهد سمنبر والا شب زفاف
(از در درآمدي و من از خود بدر شدم)
در انجمن ز شادي دستار و کفش نو
چندي بپاي رفتم و چندي بسر شدم
پشمينه را فکنده و پوشيده ام کتان
(گوئي کز اينجهان بجهان دگر شدم)
زنا که وصله ي کرباس زردک
فتاد از بقچه ي رختي بدستم
بدو گفتم که ديبا يا کتاني
(که از بوي دلاويز تو مستم)
بگفتا پاره ي کرباس بودم
ولي با اطلس و کمخا نشستم
(کمال همنشين در من اثر کرد)
(وگرنه آن قماشم من که هستم)
ترجيح شعر اطعمه بر البسه نهند
مشتي حريص کسنه ي کاسه کجا برم
(از خرقه هيچ زحمت و علت کسي نديد)
(اکثر فسادها همه از لقمه بنگرم)
درهم کشم چو چين قبا روي از ملال
کر خاصک آورد که کند پوشش تنم
ور صوف قبرسي دهدم قاقمش يزير
(اول کسي که لاف محبت زند منم)
قدک صوف از سجيف خوش نگردد
تو صندل باف خود ضايع مگردان
بکامو يقه ي قاقم چنانست
که دوزي وصله بر کاسر ز کتان
گرفتم جبه ي در بر بصد رنج
نشستم بر سر آتش زمستان
برآمد بوي لک با خرقه گفتم
(ترا دامن هي سوزد مرا جان)
مرا محبتت اي رخت تو بعيدي هست
(اگر تو ميل محبت کني وگر نکني)
بروز جمعه هم اي جامه ي سفيد نظيف
(من از تو روي نه پيچم که مستحب مني)
با کمان حلاج گفت کتو
(همه کوشيم تا چه فرمائي)
چفت صندوق هم بجامه چه گفت
(همه چشميم تا برون آئي)
از رخوتم عاريت کردي طلب
(چون برم از پيش ياري آمدي)
از فراش خانه هيچم کم نبود
(گر بمن خرم نکاري آمدي)
جامه ي بودي مرا از صوف نيز
(چونکه عيدي يا بهاري آمدي)
مانده ز آنها جامه خواب يک بر آب؟
(هم نماندي گر بکاري آمدي)
ميک و ميخک و کرباس و قدک درکارند
(تا تو رختي ببر آري و بغفلت ندري)
گيوه افتاده بپايت زره عجز تو هم
(بار دستار نشايد که بگردن نبري)
غرض زين طرز تشريف قبوليست
که پوشاند بما اهل صفائي
مگر الباغ بخشي چون بخواند
بعرياني دهد جامه بهائي
(مثنوي)
بسر تخفيفه ي روزي بدستار
سري ميجست و بالائي ز پندار
زناکه طيلسان بروي برآشفت
لسان حال را بگشوده ميگفت
(هر آن مهتر که با کهتر ستيزد)
(چنان افتد که هرگز برنخيزد)
در البسه رانده ام سخن را
شسته همه جامه ي کهن را
(گازر که بکار خود تمامست)
(بهتر ز نسيج باف خامست)
تم المقطعات و المثنويات
(رباعيات)
اي جامه ي کهنه تار و پودت شده سست
تا چند کنم پاره ات از وصله درست
آن رفت که جويم ز تو من بعد ثبات
دست از تو بصابون رقي بايد شست
بر حلقه آن انگله چون کو پيوست
گوئي که زره زشست پيکان بنشست؟
هر جا که بود ماده نري خواهد بود
(آنجا که زره گرست پيکان گر هست)
گفتم که عمامه جز مجازي نبود
و او را چو کلاه سرفرازي نبود
آشفته برک گفت برو قصه مخوان
(بيهوده سخن بدين درازي نبود)
از بندقي انکه سرفرازي دارد
روز طربش رو بدرازي دارد
ايصوف مشو غره بخنديدن شرب
(گو با تو سر دوا لبازي دارد)
خادم که دراز خان بمجلس بگشاد
بودم غم جامه چون برم کاسه نهاد
آخر ز براي آش رختم شد چرب
(همسايه ي بد خداي کس را مدهاد)
دستار که آن بيعلم زر باشد
چون ريشه ي سر درونش ابتر باشد
گيرم که کلاهش افسر خور باشد
(آنرا چه کند زر چونه بر سر باشد)
در البسه ام مگو جواب اي سره مرد
نتوان چو دو سر ز يک گريبان بر کرد
تا چند کني پوش ز پوشي کسان
(از جامه ي عاريت نشايد برخورد)
با گيوه ي تنگ رفتن راه چه سود
بيرخت نفيس جستن جاه چه سود
دستار طلب کردم ازو فوطه رسيد
(اميد دراز و عمر کوتاه چه سود)
گفت از پي دوش آن بر کم ده يکچند
قاري مگر آنرا ببرندوش افکند
باريش حلاج پنبه ي کهنه نشست
کالاي بدوريش خداوند گويند؟
آن جوزگره نگر بصوف اخضر
چون سرو که او گوز کلاغ آرد بر
(دستار بزرگ و آن بربوف بر آن)
(ماننده ي گنبديست لقلق بر سر)
باريش بزرگ گفت دستاري سر
در زينت و تمکين ز توام من برتر
برکرد ز جيب فکر سر ريش و چه گفت
(بر بسته دگر باشد و بر رسته دگر)
دي گفت بدستار بزرگي بزاز
در چارسوي رخت مزاد شيراز
داري برکي خوب رها کن منديل
(در عيش خوش آويز نه در عمر دراز)
پيراهن شسته ام دو صدره ايدل
پوسيده و لته شده و بيحاصل
ديدم بدکان گيوه کش وين گفتم
(سبحانک ما خلقت هذا باطل)
پرداخته گرباس گهي کاهي خام
گه صوف حلال و گاه کمخاي حرام
مائيم بجامه خانه ي دهر مدام
ني همچو حنين و ني چو الباغ تمام
هر کس که جواب گويد اينطرز سخن
(شاگرد منست و خرقه دارد از من)
در البسه هر کس که کند انکارم
(يارب که مباد روزيش هيچ کفن)
در جامه ي ز قوت به بود کوشيدن
کس نيست چو در بند شکم کاويدن
(بر سفره ي خان رفت چو دستار بخرج)
(بر سر نتوان دراز خان پيچيدن)
قز گفت که نخ چنين که آراست که من
وز جامه چنين بقچه که پيراست که من
والا بتو رد ازو دليلي ميجست
ما سوره از آنميانه برخاست که من
گت گفت چنين خيمه که آراست که من
زينسان بنواز خود که پيراست که من
ناگاه ز کندلان بدر جست عمود
(بر پاي از آنمايه برخاست که من)
اي داده بجيب جامه از مدفون زه
تخفيفه و دستار بامرت که و مه
خاصک تو ستاني بقد ارمک تو دهي
(يارب تو بلطف خويش بستان و بده)
دستار تو طره و سرو برداري
وز پر چو کلاه زينت و فر داري
معزور مشو که عالم زرداري
(هم در سر آن شوي که در سر داري)
تمام شد رباعيات
(فرديات)
من آنچه وصف لباسست با تو ميگويم
تو خواه از سخنم خرقه گير و خواه عصا
يقه ي پهن پوستين سمور
هست ريشي دگر ولي ز قفا
بر در چاک پس چو سر بنهي
(ان هذا اقل ما في الباب)
جامه ي خوش ببر از دست گدايان نکنم
که بدوزند بمن کيسه که اين بزازيست
دست بالا بنما درزي ازان شال درشت
تا بدانند که نازک بدني زين دستست
شعر بسحاق و گفته ي قاري
تا کرا بخت و تا که را روزيست
از قدک تا باطلس چرخي
ز آسمان تا بريسمان فرقست
از جامه کز برآمد و از روي آستر
شد جبه با چنين و مرقع همانکه هست
از دامن جامه خاک و گرد افشاندن
از ريش حلاج پنبه برداشتنست
جامه پوشانند در بازار رخت
يکقدم درنه که بازاري خوشست
سلق پر زر و سيم باشد نکوست
فلوس ارسلق پر کند خوي اوست
گر چو کرباس پاره ام بکني
روي کاسر بچشم من نه خوشست
بر دستار نسوزد بر شمعت منديل
اين مثل خوانده ي کآفت پروانه پرست
خوش آمد اين جهت از ريشه ي ميان بندم
که خويش را پس و پيش شاهدان آويخت
نجار اگر نکو نزني ميخ را بدر
هر جامه ي که مي بدرد در ضمان تست
خواستم از خداي دستي رخت
پيرهن داد و گفت بنياديست؟
آستين را از نمد ميبر بسر مي نه چو تاج
ور کلاه احمدي و بايزيدي نيست نيست
(انکه راهست کفش در پاسنگ
نتواند نهاد گام فراخ)
قيغاج جلنگ سبز را جامه ي سرخ
گل بود بسبزه نيز آراسته شد
کهنه دريديم تا بنو برسيديم
آيت رحمت پس از عذاب نويسند
اوصاف قبا هميشه قاري
در قافيهاي تنگ گويد
چون کفل پوش که بر پشت خران اندازند
يقه ي پهن نگه کن که کنون ميدارند
تا صوف مرقع يافت سنجاب بزير خود
ديديم که از شادي در پوست نميگنجد
بالاي موي دستار بينم اگرچه گفتند
بالاتر از سياهي رنگ دگر نباشد
ز گازري که ز سعدي همي رسد گازر
مسافر بر و بحرست عزتش داريد
در زيان بر قد کس جامه ي کوته مبريد
از خدا شرم بداريد و ببالا نگريد
بهار از پوستين رو را جدا کن
که ديگر در خزان با هم توان بود
آستين فراخ خرقه نگر
که ز دامانش فرق نتوان کرد
جبه ي پر پنبه تابستان چو پوشم عيب نيست
هر چه سرما باز دارد رفع گرما هم کند
در دل اطلس ختا قصد شکست سوزنست
قصد دل شکستگان هر که کند خطا کند
صبر بسيار ببايد پدر پير و حلاجش
تا دگر مادر کتو چو تو فرزند بزايد
بند شلوار نشايد که ببندند چنان
که بدندان و بدستش نتوانند گشاد
کودک درزي که داري چشمه ي سوزن دهان
دامن رختم چو دوزي لب بلب بايد نهاد
با ما همه از بندقي و شمله سخن گوي
ني ريشه که ما را سر افسانه نباشد
چون ريشه ي سرکسي که سرگشته شود
به زان نبود که با سررشته شود
گرد دستار دمشقي کرد اگر دانسته ي
معني اين (کاحسن الاشکال شکل المستدير)
ممسکش هر بدو روزي ببرد تشريفي
گويد اين نيز نهم بر سر آنهاي دگر
هيچکس را نيست از رختي گزير
از گدا و شاه و از برنا و پير
بگرد اطعمه بنويس نظم البسه ام
که باد ظاهر و باطن ز ايزدت معمور
بزوده گفت نداني که پر مرو باريک؟
که با هميم من و تو سر و بن کرباس
کتاب البسه را گفت دوستي که بچند
هزار بار بگفتيم با گزي کرباس
گز درآمد بقچه را زد دور باش
گفت اي خسقي ز والا دور باش
اميد جبه ازو دارم و بسر دستار
زهي تصور باطل زهي خيال محال
وجود پنبه بمخفي چو باد در قفسست
ولي بکاسرو خفري چو آب در غربال
در مفرش زمان سخنم در لباس ماند
هم جامه کجاست که آيد برابرم
ببقچه شاهد والا نهاديم
تو زيبابين که ما زيبا نهاديم
پنبه نهم جبه را بوقت بهاران
تا که بداني که چند مرده حلاجم
طيلسانست ميان من و دستار حجاب
وقت آنست که اين پرده بيکسو فکنم
المنة لله که کشيديم ببر باز
رخت نو و از جامه چرکن برهيديم
کمخا و شرب اطلس هر سه يکيست اينجا
از ساده گي نقشست اين اختلاف چندين
اي که خواهي با وجود من کني بافندگي
در نورد اين لافها را در پس چرخي نشين
پوستين بر روي اطلس ساده اين بر موي آن
گوئيا با ترک تاجيکي هم آغوش آمده
اگرچه هر دو سفيدند کاسر و سالو
ازين کنند بدستار ازان بپاتاوه
قاري براي جامه ي تو صوف روز حشر
مانند پشم شده شود کوه با شکوه
بگازر از جهت عيد داده شد دستار
بماتم رمضان بسته اند تخفيفه
اگر والا نشان دارد بحسن اي جامه ي اطلس
علم بر کش که اين حجت تو خود در آستين داري
بنگر که کلاه تو پي اطلس آل
او هم بطپانچه سرخ ميدارد روي
براي جبه ي ما ابر ميزند پنبه
برو ز قوس قزح بين کمان حلاجي
پس از سي چله ي دي اين مقرر گشت بر قاري
که باراني سقرلاط و سقرلاطست باراني
چو گيوه سر مکش کز پا درآئي
چو دستار ار بيفتي بر سر آئي
در وصف گوي چگمه اين نظم طرفه بستم
ني گردکانست کانرا بشمرده ي ببازي
مکش بر صوف کهنه از اتو نقش
نباشد خوش به پيري داغ ميري
ز صندلي تو اگر پابه را بجنباني
دو صد عمامه ي سالو بسر بگرداني
چون پنبه دانه گشت کفن متصل بخاک
بر مقتضاي قاعده ي (کل شيء حي)
منم که از جهت رنگ و بوي البسه ام
چمن برنگرزي شد صبا بعطاري
(فهلويات)
پوستک تاندرندت مک بر ميخ لبيس
شيعر البسه نت قيدس قيري واهن
نبوت البسه قدرش او وکه اطعمه من
که دوسترهمشان خلق کشمش ازيمدانک
پاچه پاچه که شيت برف انه برد
جبه برد بربمش ميوات
(رحم الله من صححها)
(تمام شد فرديات)
(کتاب مخيل نامه در جنگ صوف و کمخا)
بنام خطاپوش آمرزگار
که ستار عيبست بر جرم کار
فکنده قبا کحلي آسمان
ز فضلش ببر خلعت زرفشان
بکوه از کرم رخت خارا دهد
پر از موج خبري بدريا دهد
يکي را کند صوف و اطلس لباس
يکي را دهد پوستک با پلاس
گر آنست تشريف احسان اوست
ور اينست بدرخت و عريان اوست
(در نعت نبي عليه السلام)
دگر بر طراز نبوت درود
که در بند لبس و تکلف نبود
قباي او ادني ببالاي او
لواي دني قدر والاي او
بدست مبارک ز خلق حسن
زدي وصله بر جامه ي خويشتن
ز جيبش فلک همچو گوئي شمر
جهان همتش را رکوئي شمر
هزاران سلام از محبان او
بآل عبا باد و ياران او
(آغاز داستان)
چنين خواندم از خط ابيارئي
که ميخواندي نوبتي عارئي
که کمخا همي کرد تعريف خويش
که بيشم بجاه از قماشات بيش
که از چين و ماچير فرازم علم
گهي از خطا و ختن دم زنم
در ابريشم چنگم اسرار بين
در اوتار او ازمن آثار بين
بپشتي شاهان منم چارقب
که دارد چنين اعتبار و نسب
مه و مهر روي کلاه منست
شفق شقه ي قدر و جاه منست
ز نقشم خجل گشته ارژنگ چين
گلستانم از رنگ پر زيب بين
جواهر بجيبم رسانند باج
زر از کان فرستد بقيقم خراج
در اسرار چنگم شنيدي صدا
که اول کجا بودم اکنون کجا
بخانبالغم گاه رايت زنند
سمرقنديم گاه نسبت کنند
رخوتي که بودند ابريشميين
چه از پنبه و از کتان و کژين
لباسي که از جنس موئينه بود
قماشي که از نوع پشمينه بود
ز پيچيدني وز پوشيدني
ز افکندني و ز گستردني
بدادند با يکديگر اين قرار
که نبود سريري چو بي تاجدار
ز افتادگي و زره قدر و جاه
همه کفش باشيم و او شه کلاه
همه رختها چون سپاه آمدند
کواکب صفت گرد ماه آمدند
يکي صندلي عاج وز آبنوس
بدش تخت وزرتاج و زرد و زکوس
ز خرمي و پوشي برش زيج بود
سطرلاب نيز از نمکدان نمود
که سلطان کمخا نشاندن بتخت
چه روزي نکو باشد از فر بخت
(بر تخت نشستن کمخا و هر يک از جامها بشغل و عملي و بستن)
چو بر تخت سلطان کمخا نشست
به پيشش کمر هر لباسي ببست
اميران او اطلس و صوف و خبر
منور بلولو مزين بتبر
خشيشي و ابياري او را وزير
حرم نرمدست مخيل مشير
خزاين بصندوق و مفرش سپرد
بايشان زر و سيم و زيور شمرد
قطيفه ز خيلش يکي چتر دار
ز والا عصابه علم زرنگار
کلاه دو پر نيز باشب کلاه
عسس بودش و شحنه ي بارگاه
زلا وسمه زرها بنامش زدند
علم از مصنف ببامش زدند
ز گلهاي رخت مرصع نثار
فشاندند بروي چو زر بيشمار
طبقها بسر پوش آراستند
ز مخفي يکي خان بپيراستند
چو زر قالبک زن بوالا گرفت
سراويل را کار بالا گرفت
سپهبد يکي توبي جبه ي
که ابر پشمين بود و هم پنبه ي
بارمک همه جمع خاصان سپرد
بعين البقر داد مخفي و برد
به بيرم که سلطاني او راست نام
بدادند دستار ها را تمام
بهر جنس بگذاشت يک سر نفر
که باشد سپه کش دران بوم و بر
چنان شد که مهتاب از عدل او
بتأثير کردي کتانرا رفو
(در سر کشيدن رختها و صوف را بروي کمخا کشيدن)
برينگونه چون دگمه چرخش نشاند
بشاهي و چون زه حکومت براند
چو رسمست کز رخت نوشادمان
ز زخمي گزندش رسد ناگهان
سرافراز اگر چند باشد کلاه
بطرفش شکست اوفتد گاه گاه
سقرلاط را کزازل در نژاد
دو روئي بدو بوالکمي در نهاد
بارمک چنين گفت کاين چون بود
که سلطان اينجمع خاتون بود
گهي قبرسي را همي کرد ياد
گهي از مربع نشان باز داد
گهي کردي اوصاف سته عشر
که صوفست عين ثبات هنر
چو سنجاب و قاقم سمور و فنک
سلاطين موئينه بي هيچ شک
که پشت و پنه در چهله ديند
حقيقت همه زير دست ويند
نيارند مردان ز خود باز گفت
نماند هنرهاي مردم نهفت
نگيريم شاهي کمخا بخود
بجائي که چون صوف ما را بود
اگر نقش باشد مراد از کسي
بدهليز حمام يابي بسي
چو نيکو زدند اين مثل رازنان
مخنث چه لايق بدرد گران
بزير افکن از بهر خفتن نکوست
که چون نرمدستش ندارند دوست
گهي شانه دان گاه کيف برست
گهي بقچه و گاه پرده درست
زنانش بروي غشقدان کشند
غلافش بر آئينه ز انسان کنند
ثباتي بما کي دهد چون برک
که همچون نهاليست نقش کلک
کجا سر برآريم ازين ننگ ما
که ميخک درآيد بمعرض ورا
برک گشته با صوف دست و کمر
که بودند رگ ريشه ي يکديگر
بدستار آشفتگي زين رسيد
قبا از قسين درهم ابرو کشيد
چنان شد ازين گفتگو فتنه سخت
که بر خود به پيچيد هرگونه رخت
زلنگوته نقلي به تنبان رسيد
ز پشمان حديثي بپالان رسيد
ببالا يکي گيوه سر کرد و گفت
که مانم ازين کارتان در شگفت
ازين راي ناکرده دروي درنگ
قباتان بترسم که آيد بتنگ
چه معني دهد صوف مسکين نهاد
بکردار پشميش دادن بباد
باهل تصوف يکي کرده خوي
بسلطان کمخا شود جنگجوي
بزد کوه را ژنده دلقي عصا
که اي سرزده لته چين گدا
چه حد تو اينجا سخن گفتن است
که در آستان جاي تو بودنست
چو عرض خودت عرض ما آن کني
بمحفل که با خاک يکسان کني
کله چون نشيند بصدر جلال
يقين جاي تو هست صف نعال
درين باب کردست ترک اختيار
تو با صوف هم جنغئي شرم دار
جل و شال گفتند با يکديگر
که مائيم پالان آن کوست خر
(در آگاه شدن کمخا از مخالفت آن رختها و بخود پيچيدن)
کلاهي دو گوشي زناگه بگوش
ستاده همي بود انجا خموش
از آن رختها اين حکايت شنيد
سراسر ازيشان سخنها کشيد
شد آنجمله را کرد صاحب وقوف
که خواهند شاهي سپردن بصوف
باردوي کمخا درآمد چو گرد
فراويز وار اينخبر پهن کرد
بکمخا چو روشن شد اينشرح حال
برآمد ز غم سرخ و گلگون و آل
بکمسان ونخ گفت اين طرفه تر
که از يک گريبان برآيد دوسر
هزارش سرار صوف بالا بود
درازي او همچو پهنا بود
بدامان جاهم نخواهد رسيد
من آنکس که اين بندک انجا کشيد
نمد سان بمالم کنم تخته بند
ستاده جل از وي بمانم نژند
بوي آتش از قرمزي در زنم
بلادش چو پنبه بهم برزنم
کسي کو که گويد بآن ناشناس
بهر کس پلاس و بماهم پلاس
به پيري چنين داغ ميري نگر
که پشمينه پوشي بود تاجور
(تعرض کردن حبر با مخيل در مجلس کمخا)
در آن بارگه حبر آمد بپيش
بگفتا نياريم ازين تاب بيش
که او نسبت شر بخاتون کند
سر جهل از خويش مفتون کند
مخيل بدو گفت رو تن بزن
چو تو موج زن باشي او موج زن
بتو دارد او اينهمه ماجرا
بدامان کمخا نهادن چرا
مگر پيشواز زنان نيست او
بجيبش زلولو نيابيم گو
(در ايلچي فرستادن کمخا و باج از صوف)
(و سقرلاط طلب کردن)
چنين گفت ابياري خسروي
که بشنو سخن چون تو شاه نوي
بسرپوش گفتند چيزي براز
نبايد کشيدن چو ميزر دراز
ببايد فرستادن ايلچي برو
نبايد نهاد اين حديثش برو
طلب کردن از صوف و ارمک خراج
گرفتن بضرب از سقرلاط باج
سري گر برآيد رجيب خلاف
توهم دزد و دشمن بکين بر شکاف
پسند آمدش اينسخن زود و گفت
که با جبه اش خرمي باد جفت
قبائي بايلچيگري خواستند
بنوروزي و چمته آراستند
فرستاده شد بهر تحصيل مال
بنزديک صوف از براي منال
يکي ميشد آهسته ايلچي براه
بدو کرد مدفون يزدي نگاه
چرا گفت ني چست تر ميدوي
ببالاي حجله مگر ميروي
ز قبرس بسوي خطاروي کرد
بدش ابلقي پوستين ره نورد
بمان ايلچي رخت اينجا براه
شنو قصه ي صوف و آن بارگاه
(در نشاندن صوف را بپادشاهي)
بشاهي بشد صوف برصندلي
نشاندند بر تختگاه ملي
برآمد بگردش همه جامها
بهر جا نوشت از بمي نامها
که ماننده ي دگمه در کرد جيب
برآيند و باشند عاري زعيب
رخوت زمستان فراوان قماش
که بد در بر مردمان جمله فاش
شنيدند احکام والاي او
نديند جز راي اعلاي او
مکر جنسهائي که بود از قصب
کز ابريشمين داشتندي نسب
بتابيده رو را ز فرمان او
نبودند قطعا به پيمان او
بگفتند ديگر برسم سجيف
بقيقاج نيزش بگرد لحيف
نخواهيم و نکنيم ازين پس رها
که پشمان به بيند بيکره بما
ميان بند گفتا دو سرمان مگر
بود تاز کمخا به پيچيم سر
بياويزيم آنگه بدامان صوف
عقود سپيچم نخوانند يوف
در آن بارگه گفت پک پيش شاخ
ميانهاي دندانش از گو فراخ
نمانند الباغ کز آنميان
بهر حاليش هست بند زبان
که تيزي بازار اين فتنه جو
نه بستست چون بقچه بندي برو
که اينان بدينسان دو شلواريند
گرفتار قلبي و طراريند
دگرانکه تا رخت اطلس زرخت
بسر بر کرا مينهد تاج و تخت
همه زينت تاجداريش راست
بشد انچه از رخت و اسباب خواست
ز پشمينه شلوار ميخواست يام
رساندن بکمخا پيام و سلام
که در منبر جمله ام خطبه خوان
ز والا بزن زر بنامم روان
که ايلچي کمخا در آمد بدم
همه خرميها بدل شد بغم
(در بند کردن قبا که بايلچيگري آمده بود و غضب نمودن)
سراسر سخنهاي او باز راند
خطي چند مخفي بنزدش بخواند
بسي دسته بسته فرستاده بود
جوابش بره چشم بنهاده بود
شه صوف ماند از رسالت شگفت
بدندان بخيه يقه ي خود گرفت
بدان از شکن کرد ابرو بچين
بگفتا که قحبه نمائيش بين
در اصلش خطا دانم آن ناتمام
همه نقش باطل نژادش حرام
قبا را نهادن بفرمود بند
پس از گرد ره نيز چوبش زدند
بد از ترک تو بيش تيغي بساز
چماقي هم از دکمه ي پا دراز
به پشمينه شلوار گفت اين ببر
بگويش که اينست تاج و کمر
سکه خطبه ات نيز دشنام داد
مبارک بود زود در پوش شاد
ميان اينزمان جنگ را بسته دار
مشرف کجا ميکني کارزار
چو بالش نهم پنبه ات در دهن
ببستر بيند از مت زار تن
بقد جوابش هر انچه او بريد
ز ايلچي کمخا تمامي رسيد
چو از سوزن او روي در هم کشيد
بجز جنگ رائي و روئي نديد
چنين گفت يا ساقيان قدک
بتنها مرا هست صدبار لک
من از پوستين برکنم پوستش
بماتم درد پيرهن دوستش
ز گرد سپاهش کنم خاک بير
که بيدش زند گردد او ريز ريز
مرا مينهد پنبه آن با نمد
ز رختم مگر هست يار و مدد
بشلوار والا زراي کتان
درم پاچه ات گفت درياچه دان
بدو گفت والاي شاهد لقا
بحناست گوئي مگر دست ما
مگو عيب يقه تو اي دگمه بيش
بداريد سر در گريبان خويش
(در گريختن ايلچي از بند صوف)
بهنگام خفتن يکي پيش بند
گريزاند ايلچي يلمه ز بند
گرفتند پيراهني در طريق
که بايد بدادن بدست رفيق
بگفتا مرا خود نماندست جان
ز دست شکنج ولت گازران
من از يلمه بودم هميشه بتنگ
گذشتي همي روز نامم بننگ
(مثل)
چه خوش گفت درزي بيک جامه پوش
چو تشريفيء ميفکندش بدوش
که به در فراخي بمردن بسي
که جان پروراند بتنگي کسي
بشستن چه سودش دهد داوري
در اشنان ما جامه ي ديگري
بگفتندش اين قصه از فعل بد
مينداز چون رخت گرما ز خود
که بس گربه ي بيدت اندر ازار
کنيم ار نگردد قبا آشکار
نه سوزن بد آخر قبائي چنين
که ناگه فرو رفت اندر زمين
هم آغوش و هم خفت او بوده است
بروز و بشب جفت او بوده است
بگفتا نه تنها مرا محرميست
ميان بند و دستار با خرميست
باو دسته ي کارد وابسته هم
تنها درين کشتني ني منم
تو از ريسماني که رفتي بچه
چرا خود نگيري بجرمش کله
دو صد ترسم ار بيش ازين ميدهي
که کندست گيوه ز پاي تهي
(در چريک انداختن و لشکر آوردن از اطراف)
چريک ملابس زهر کشوري
بخواند او ز بومي که بود و بري
محبر بجست و مخيل بخواند
حريري و شرب مقفل بخواند
جگن را طلب کرد از افتگون
که رنگين و با جاه آمد برون
ز راه عدن جامهاي بموج
همي آمد از هر طرف فوج فوج
دبيقي دق مصري و بندقي
علمهاش هر رنگ تا فستقي
چه از جنس اعلاي اسکندري
چه رومي باف و چه از قيصري
سراجي شهابي نظر بافته
دگر موش دندان و بشکافته
عجب جنسها آمدند از ختا
بايشان شدن روبرو دان خطا
ز ديباي ششتر ز يزدي قماش
که آوازه شان در عراقست فاش
ز ابريشم لا هجي شکلها
برآمد بماننده ي اژدها
هر انچه او تعلق بدان ميگرفت
از آنها که رگشان بجان ميگرفت
ز ديباي رومي و چيني حرير
بخرگاه آراسته کت سرير
ز هندوستان سالوي ساغري
رسيدند سمشي و دو چنبري
چو بنمود در تسملو آن زره
گريباني از اوحدي گفت زه
زره بست والا بنوعي دگر
ازان پنهاي کنادش سپر؟
بيک معجر ار کار روسي رسد
ز سر کوي سوزن چماقش زند
کتان فرم آمد و مغربي
دگر کيسه ي بعد ازو صاحبي
شلوار هم گشته پنهان سلاح
بداند کسي کوست اهل مزاح
ز شهر ابرقوه دستار شاش
که از فش ز روي جدل گشته فاش
ز تن جامه و کدروئي گزي
ز کستوني و بر کجين و قزي
دوتاره ز (کر برکه) آمد برون
دگر چونه و شيله از حد فزون
سر افراز اين جملگي گلفتن
که در جامها هست چون سر بتن
بريده ره از قندهار اين چنين
که افتاد سالوي معجر بچين
چو خاتونئي بود ابريشمين
چو چتري وفوتک کلي و کژين
بيک شربتي گفت شيرينه باف
که نتوان ز حد برد دعوي و لاف
ز جان خود از درد آورده ايم
بموئينه کي جنگ ما کرده ايم
که از پشت ايشان بتيغ و سنان
سمور آيدش قندس کين ستان
بسرما که بيژن نکردست حرب
نيارست هم گيسو بنمود ضرب
باو کرده اند اين و آن کارزار
درين جنگ ما را شود کارزار
نياريم از پوستين کينه خواست
سخن پوست کنده بگوئيم وراست
نخوانندتان در عروسي و سور
و يا در حجال نشاط و سرور
از ايشان اگر بر شما بگذرد
يکي پف کند بادتان ميبرد
بجائي که باشد سپاه امتعه
بسرتان بدرد همه مقنعه
جوابش چنين گفت عقد سپيچ
شما را پس چرخ بايد بسيج
عجب اينکه با انکه خاتون رسيد
زهر گوشه هر يک سري ميکشيد
يکي جامه ي فخ کانراست صيت
ز هندوستان هم بياورد بيت
چو شد رايت کرد يزدي پديد
يل زوده از اصفهان هم رسيد
برنجک خود و دامک سرسبک
رسيدند هر دو دل از غم تنک
کلهجه سرانداز و مو بند باز
سر آغوش با پيچک سرفراز
دگر چادر زوده و چشم بند
بشوخي و فتنه گري چشم بند
چو ترغوو و چون قيفک و تافته
از آنان که قلبند و ور بافته
چو دارائي آنکو ز حسنش خجل
شده روي پوشان چين و چکل
هم از جيبها کرد کشته سران
هم از يقها جمله گردنکشان
بوالاي مشکين و شده کمر
بگفتا چه بافيد در اين حشر
چه وصله نشينيم گفتند ليک
سياهي لشکر بشائيم نيک
قضا را سجاده مگر باردا
دگر خرقه و طيسان و عصا
مله ريشه ي ميلک و مرشدي
چه صوفک چه خود رنگ آن مسودي
ز سرهاي سي پارها هم شمط
دگر جامه ي قبر از آن نمط
وزان رختها کان بقبر افکنند
بتابوتها نقش و زيور کنند
باينها موافق شده بهر کين
جبه بکتر و خود و جوشن کجين
نه از بهر ياران دعا ميکنيد
شمامان بهمت مدد ميدهيد
بکافورئي گفت برد يمن
که شرمي نداريد از خويشتن
بمانم ازين هر دو جانب دژم
که شان هست پيوند و وصلت بهم
بصوف آستر که زوالا بود
گهي او فراويز کمخا بود
بخرگه سقرلاط در فصل دي
چو قيقاج يابي بدامان وي
ز روي حقيقت چو مي بنگرند
سرو تن ز کرباس يک ديگرند
بجوئيد صلح و يکي پيرهن
بگو باش دروي ازين پس دو تن
توئي شاهد من که همچون نگار
درينحالت از دست رفتست کار
که از هر جهت لشکري آمدند
همانا نه دسمالک ما شدند
(گفتار در بيان انکه اينمعارضه و اين داوري در چه فصل بود)
بوقت بهاري بد اين گفتگو
زنو بود آفاق در شست و شو
نسيمش ز والاي باد صبا
شکوفه قلفي گلش جزم ولا
ز خود پوستين ميفکندند خلق
سليمي ببر کرده بر جاي دلق
در اطلس بقيقاج و سوزن جلنگ
چو بلبل که بر برگ گل ساخت چنگ
ز دارائي و شرب گوئي جهان
شد از زيب و زيور همه گلستان
پر از پنبه دانه تگرک بهار
ز حلاج بانگ پنک رعد وار
کمان حلاجيش قوس قزح
زدي چنگ در جامه دان فرح
زمين جملگي پرده ي زرنگار
مشلشل بدو سبز بد سبزه زار
(در کوچ کردن کمخا و اسبها را طلب داشتن)
کميتي درآورد کمخا دلير
ز والاي باد صبائي بزير
مطبق بر اسبي زخسقي نشست
که جزوي نبد سرخ خنگي بدست
يکي تافته از براي کتل
نهادند داغ اتو بر کفل
مجرح بدش اختجي با دوال
که همراه گردد بوقت رحال
دگر بقچه برابرش صندلي
نشسته همي کرد تخت ملي
مدول يکي اطلس با نژاد
برآمد بگلگون والا چو باد
مقرر شد انکه بهر روي بر
که باشد الاغ خودش ز آستر
نبودش يکي خام شوره نورد
ببارش ببستند هم در نورد
يکي صوفک و خاصک دلپذير
درآن خيل وامانده بي بارگير
مگر جقه ي بود انجا حکم
بگفتا روند اين دو بر پشت هم
بدادند خانشاهي آنکوست خاص
ز خود رنگ يک بار گيريش خاص
بر آن بر نهادند ازان پس بخيل
که همجنس گيرد بهمجنس ميل
ولي زردک قاري بينوا
بدش کاسري پاره وان در ملا
ز بانگ قصاره بکرباس راست
چو در جنگ از اسبها شيهه خاست
برون برد بار و بنه جامه خواب
بزد چارشب خيمه ي بي طناب
منادي زن چرخ قز بانگ زد
که اي رختها زانکه عينيد وزد؟
ز سلطان کمخا چنانست جار
کزين قيتل آنکس که جويد فرار
و يا دارد امروز پوشيده رو
بياويزمش بر سر چارسو
(در خواب ديدن جامه خواب و تعبير آن)
شبي ديد ناگه لحافي بخواب
که از ميخ در جامه ي شد خراب
بر خرقه ي شد که تعبير کن
مر اين آيه را شرح و تفسير کن
بگفتا باين حال ناگفته است
که چون عقد دستار آشفته است
عجب گر بهم برنيايد لباس
معارض شود با حريري پلاس
اگر ميخ ديده نباشد چه باک
بري باد از فتنه دامان پاک
بسلطان کمخا تباهي رسد
گزندي بوالاي شاهي رسد
سجيفي خشيشي ببايد کنون
ز بازو چو تعويذ کردن نگون
که تا ايمن از چشم عين البقر
بماند بهر حال دور از خطر
(در لشکر آراستن صوف)
وزان روي صوف از پي کارزار
شدش جمع پشمينه ي بيشمار
بسان فراويز بر دامنش
برآمد ز هر سوي پيرامنش
چو طاقين که از جامها اوست طاق
چو سته ي عشر نامدار عراق
زانکوره کردند ياور طلب
بيامد مدد نيزشان از حلب
زد ميرزيني و هم زاغکي
دگر بيد بازاري و شالکي
سقرلاط و بزمات و آن بنات
چو ماشاک و تفتيک و عين ثبات
نمدهاي باران چه جاي چه بور
که مالش بسي آزمودند و زور
ز جرجانيان انجمن تيره گشت
ز تربينيان عالمي خيره گشت
زره گشت ناگاه گردي پديد
بگفتند زيلو بلشکر رسيد
ز هر جنس و هر جاي با جهرمي
تو گوئي گرفتند روي ز مي
بپشتي بيامد ز هر سو کول
به پيکار سرما نموده جدل
بلشکر گهش پوستينها همه
بيامد چو پيش شبانان رمه
چو سنجاب و قاقم سمور و فنک
دله صدر و روباه و ابلق ادک
تعلق بدين داشت هر چير گرم
باو بود وابسته هر جنس نرم
چو باراني و پيش بند و جقه
دگر چکمه ي سرفراز از يقه
جبه چه قبا پوستين و سليم
دگرينمچه با حنين و سليم
باين جمله تشريف گفت اي گروه
شما ميشويد از معارض ستوه
که در زير هر جبه پنهان شويد
ببالاي پوشي گريزان شويد
در جنغي زدن صوف با پوستينها
به پيوست با صوف موئينها
همي رفت جنغي به پشمينها
که بايد قراول نمد ساختن
علم ازدم رو به افراختن
هزاران نمد کرد بايد گرين
چو پيلان و خرطومشان آستين
قماشاتي از پوستين هم غريب
کز ايشان بود شکلهاي عجيب
پلنگ از نهالي نمودن عيان
ز زيلوچه هم شيرهاي ژيان
که نرمينها خود چه تاب آورند
بر اين قماشان ز بيم گزند
بجنب زنان سايه پرور يکي
که دارد بحا رختها بيشکي
لباسي از آنها زبان برگشاد
چو دردست درزي بزانو فتاد
بصوف اينچنين گفت کاي شاه نو
مبارک ترا باد اين گاه نو
فلک باد گوي گريبان تو
شب و روز معزي دامان تو
هزار آستين بادت و جبه صد
گر از در بود گوي جيبت رسد
بري بادي از چشم مخفي خوان
که از آش چربت کند ناگهان
مبادا که گردي زروغن خراب
که پوشند آندم بگل آفتاب
ز ما تا بسلطان کمخاست دور
فتد در ميان رختها را فتور
دو آبست حبر و خشيشي بره
کز ايشان نداريم موئي پنه
ز صندوق مفروش مگر بيشمار
بسازيم کشتي ز بهر گذار
دگر جامه ي گفت ازينسوي ما
بود موج بسيار و گردابها
ز سنجاب هم هست آبي بپيش
که از آب ايشان فزونست و بيش
جوابش بگفتند کاي ياوه گو
چه غم جامه را باشد از شست و شو
تواند ز ما انکه انجا رسيد
گليم خود از آب بيرون کشيد
ببايد کنون رخت بربست زود
بآن جامها جمله جبه نمود
(سوگند دادن صوف بسقرلاط و سنجاب)
سقرلاط و سنجاب را خواندند
چو تسمه بر ايشان سخن راندند
که بايد شما را کنون عهد کرد
از اندازه بيرون قسم نيز خورد
نه اين رو بگرداند از هيچ رو
نه او هم دهد پشت از هيچ سو
لبانرا بدندان درهاي گوي
گزيدند که بي روئي از ما مجوي
بتشريف منبر ببرد يمن
بآن خرقه کآمد بويس قرن
بخرگاه والا و فرهنگ بخت
ز اسباب بروي زهر گونه رخت
بتعظيم خيمه که از احترام
عمودش بخدمت نموده قيام
بقدر سراپرده و کندلان
چه از شاميانه چه از سايبان
برخت مغرق خجل کرده ورد
ز مهر و سپهرش زرو لاجورد
جواهر زهر نوع و زرينها
لآلي زهر جنس سيمينها
بزين مرصع که خورشيد را
بود رشک بروي ز زيب و بها
ببال پر و گوشهاي صدف
برين مستمع گشته از هر طرف
ببستان سجاده پر نياز
که مسواک دروي بود سرو ناز
که هرگز نگرديم از راي تو
نه پيچيم از حکم والاي تو
بخود گر بگيريم ازين حرب تن
ميان توي بادا بتنمان کفن
(آهنگ نمودن صوف به پيکار کمخا)
پس آنگه مقرر شد از داوري
بر افراد اين جامه ي لشکري
که از جنس موئينه و آستر
بود زير شان اسبها سربسر
ازين رختهائي که ما را بزير
بدندي شوند اين زمان بارگير
نگيرند ازينجمله با خويشتن
دو توئي و يکتائي و پيرهن
تکلتو چنين گفت باجل براه
که آمد کنون نوبت پايگاه
(بزيارت خرق رفتن و حاجت خواستن صوف از رختها)
بشد بهر حاجت بر خرقه صوف
بدش در عقب ارمک فيلسوف
نمد تکيه زيلو گرفته بدي
همي همرهش هر کجا کوشدي
قرين گشته سجاده ي باصفا
بد از پيش مسواک و از پس عصا
بر گوشه گير نمد شد نخست
ز پير حصيري مهمات جست
بگفتا سزد بوريا نيز ديد
ز همت نمد را بخود درکشيد
ز ارباب صفه کسي کو خبر
بپرسد ندانم جز اينها دگر
بدش نذر از بهر حاجت روا
که روغن برد جامه ي چرب را
چراغي هم از کيف گلگون بجيب
نهد تا رسد روشنائي ز غيب
(رزم صوف و کمخا)
يکي ديده بان از علم بر منار
سپاهي آن لشکر بيشمار
بديد و بدين سر خبر بازداد
که آن رختها آمد اينک چو باد
طلايه ز رخت طلا دوز بود
چو مهر فلک عالم افروز بود
نديدند القصه آسايشي
رسيدند با هم در آرايشي
ارخته چو برداشت رخت و بنه
بدش ز آستين ميسره ميمنه
طلادوز کرد آن سياهي نگاه
بگفت اين زر سرخ و روي سياه
چو دستار بافش فرو هل نمود
زد رزو ز گو جامه گودرز بود
نگر کيسه ي ميخ حمل لباس
بتحقيق روئين تن او را شناس
ميان بندها را علم ساختند
بحرب ملابس برافراختند
ز سرهاي دستارچه بد درفش
همه سرخ و زرد و کبود و بنفش
همي بود دستار بر صندلي
ابا تاج بر قلبگاه ملي
که صف را چو آئين بياراستند
سلحها سراسر به پيراستند
ز بس گرد پنبه که از جبه خاست
يکي روي را آستر شد دور است
فرو رفت و بر رفت در آن نبرد
بهر جبه سوزن زهر خرقه گرد
چپرها بد از خرقه ي پوستين
سپرهايشان از الرجاق زين
برآورد دستار گرزي گران
فرو کوفت بر ترک تو بي روان
بر آهيخت گرزي کدينه برخت
بزد برقدک تا که شد لخت لخت
ز حرب و ز ضرب آن ملاکم نشد
نمد زينشان خشک يکدم نشد
زنيهاي جولاهگان نيزه بود
کتکهاي قصار همچون عمود
خياط آنچنان ناوکي در سپوخت
که ده روي از جامه در هم بدوخت
چو دو لشکر برد درهم زدند
برو آستر را بيکدم زدند
کشيده بت و شال خفري رده
ملاي مله جمله برهم زده
(رفتن پهلوان پنبه در معرض هلاک و عزاداشتن تن جامه و کرباس بروي)
بشد پهلوان پنبه اندر نبرد
ز ميدان دامان برآورد گرد
بگفتا سلاحم به بينيد تنک
گه من چند مرده حلاجم بجنگ
من آنم که اطلس و والا چودست
بگردن درآرند با هم نشست
در آنجا شوم محرم دخل و ساز
ميانشان بخسشبم بآرام و ناز
من آنم که در بيشه ي جامه خواب
برم گرگ سرما نياورد تاب
هم از دولتم جبه را فربهيست
نهالي و بالش بفر و بهي است
مرا چون درآجيده ميلک نهند
ببخت من انگشت کاري کنند
زني چون در آرايش افزار من
به بيند شود سست و بيخويشتن
کدوروي گرزي برد بر سرش
که چون گرد شد بر همه پيکرش
چو کرباس او را بدانحال ديد
بباره شد و ناله ي برکشيد
يکي ريسمان بود بر گردنش
دريده بتن گشته پيراهنش
بپوشيد تن جامه در تن سيه
بگفتا که اي پشت گرم سپه
کنون کار کرباس گشت از تو خام
بود بي وجودت قبا ناتمام
چرا بر تو پشمينه را دل نسوخت
که اين ضرب کاري بجانت سپوخت
نمد زين مبيناد روي سفيد
جل خرسک از وي شود نا اميد
مربع بقبرس بماناد صوف
ز قرساس و پاچه جدا باد صوف
بگر ماوه بگريست فوطه ز غم
هي چبد گلکينه دردش بدم
رسانيد عين البقر چشم شور
نهادندش انکه بپايش بگور
(رزم کمخا بصوف)
سه روز و سه شب درهم آويختند
بسي گرد از فتنه انگيختند
چهارم نخ خور چو شد بافته
بچرخ اين قزآل شد تافته
به پيچيده شد سالوي ساغري
ز ته باز شد معجر چنبري
خزسيم دوزي شده زير سنگ
قباي زر افشان برآمد ز تنگ
همي گفت ازان رختها موي بند
معلق بيکموي باشيم چند
يکي تسمه گفتش که اي نابکار
نهادي همي پاي بردم مار
قبا را در آنحرب با ترس و باک
شد از تيغ مقراض دل چاک چاک
ز چرخ قز آوازه ي سوره خاست
ز دفين فغان بهر ماسوره خاست
چه از گرد بالش چه از متکا
زدند از دو سر طبل مر جنگ را
کشيدند موئينها جمله تيغ
ز کرباس خيمه هوا گشت ميغ
ز زيلو و خرگه در آن رزمگه
زمين هشت شد آسمان گشت ده
قواره سري بود بي ور بدن
ز مي لکه بر جامه خون ريختن
بنوبت زدن بهر والا ولنج
زده ميخ حمل از دو جانب صرنج
سر سرخ سوزن چو مي بر فراشت
ز انگشتوانه يکي خود داشت
گو جيب پهلو شده کينه جو
همي برد دسمال يک يک فرو
ببست کارد زاندم که خود بر کمر
ز پهلوي او خود جهان معتبر
که در حرب پس کرده خونخوار بود
هر آنچه او نه او کشته مردار بود
ببريدن رخت درزي فتاد
چکاچاک مقراض و گزوا نهاد
در آن قلبگه قيفک اول گريخت
پس و پيش شلوار والا گسيخت
ميان بند را شد علم سرنگون
شدند اطلس و شرب و خارا زبون
نميديد کمخا در آن حرب گاه
بجز قلعه ي کوشک ديگر پناه
خود و همبرانش بدانجا شدند
جدا ز استر جمله رو ها شدند
ازان دگمها بسکه ميتاختند
همه بچه ي خرد انداختند
چو سجاده پرواي مسواک داشت
جرزدان عصا هم بره واگذاشت
ز تنبان نمودند از انجا سليح
عبائي ازينجا بگفتا مليح
سه روز و سه شب بود جنگ حصار
بسي جامها شد ازان زخم دار
چنين گفت زيلوي ابريشميين
بارمک که اي نامدار گزين
ز کمخا تو داري زروئي جهت
من از صوف دارم ز وجهي صفت
باين هر دو باشد که صلحي دهي
کنم چون نمد تکيه ات همرهي
فرو پيچي اين قصه ي جنگ و کين
بگيريم يکبارگي بر زمين
(در صلح انداختن ارمک ميان کمخا و صوف)
چو ننمود رو هي فخ و فلاح
بستد ارمک انجا از بهر صلاح
دري چند از دگمه با خود ببرد
که نتوان شمردن چنين کار خورد
وزانجا خبر شد که ارمک رسيد
بسي جامه کمخا بپايش کشيد
گرفت او همي دامنش ز انبساط
کشيد آستين وي اين از نشاط
مقرر نمودند با يکديگر
که هر يک بفصلي بود تاجور
شود آن يکي شاه رخت بهار
بود در خزان اين يکي شهريار
وليکن لباسات قلب از ميان
زدندي گره هر دم از ريسمان
که جائي نخواهد رسيد اين سخن
نخواهد شد اين گفتگوها کهن
(در مذمت قماشهاي قلب گويد)
قماشي که از تل بود روي آن
گرش روي ديگر کني پرنيان
خشيشي وصوف ار سجيفش کني
و يا دگمه ي در جبيبش زني
بزودي بدرد همه روي وار
بماند ازو آستر يادگار
بزرگي بعريان طمع داشتن
بود شال را زوده پنداشتن
چو قاقم بکامو مداريد اميد
که چرکين چو شد مي نگردد سفيد
سر بند شلوار افراشتن
وزو چشم بند سلق داشتن
سر رشته ي خويش گم کردنست
بجيب انرون مار پروردنست
(در خاتمه کتاب وصف الحال گويد)
درين فتنه کافشاند عقل آستي
بغارت بشد رخت من راستي
دو شاه چنين کرده يورش بسيج
مرا خود نبد غير پيکار هيچ
دليل اينکه يکدست جامه دريد
که اين رشته قاري بهم درکشيد
غرض بود ازين جامه ام دوختن
ز فانوس والا بر افروختن
که بر قبر من صوف آمرزشي
بگيري و زيلوي آسايشي
چو بستر شود خاک و رختم کفن
لباس دعائي بپوشي بمن
کنون بشنو اي اهل راي و تميز
که همچون قماشي نفيس و عزيز
که در جنگنامه بسي گفته اند
لآلي معني بسي سفته اند
ازين طرز هرگز که پرداخته است
چنين طرح جنگي که انداخته است
ز رزمي چنين هم که دارد نشان
که شان قطره ي خون نبد در ميان
چو ديدم ز حد کهنه شهنامه را
مطرا زنو کردم اين جامه را
صليب همه کافران سوختم
که طوسي بدين رشته در دوختم
چنين جامه ي نو که پرداختم
ز نه کرسيش صندلي ساختم
مصون باد از طعن هر زن بمرد
ز قلبان بيمايه ي وصله دزد
تن از جامهاي نکو فربه است
ببر جامه ي خوب از زن به است
بديماه و بهمن اگر پي زني
چو رستم بگرمي و روئين تني
که در حرب سرمايگي پوستين
ز ببر بيان کم نباشد يقين
چو تو رخت نو در بر آري نخست
بشوتن که ماني بدين تن درست
بسي ديده ام مرده خلق از خورش
ولي يابد از جامه جان پرورش
ز خوردن بپوشيدن آراستم
بجامه فزودم زنان کاستم
نخستين ز وصف طعام اين بخوان
که تشريف باشد مقدم بنان
ز اشعارخان گستر اطعمه
زدم پشم بر هم بنظم اينهمه
بهر گوشه در شعر بشتافتم
ز موئي پلاسي چنين يافتم
ز دستار سيد سليمان عرب
بياد آمدم با بزرگان ادب
بنزديک هر شعر در انجمن
نظر کن که زرد و زيست آن من
نه بافندگي ميکنم اينگان
هنر نيست پوشيده بر مردمان
کتانرا چه گوئي ز بر تنک به
گرانيست ميدان تو رجحان منه
رخم گشته زربفت و والاي آل
سرشک و مژه سوزني در خيال
تنم گشته چون ريسماني ز غم
که تابسته ام اين سخنها بهم
برخت نکو باشدت احترام
سلام عليک و عليک السلام