• سعید قصاب کاشانی

قصاب کاشانی از شاعران قرن دوازدهم هجری وشیوه ی سخن او همان سبک معروف هندی یاطرز اصفهانی استحزین در تذکرة المعاصرین قصاب را بیسواد خوانده و می گوید: “با اینکه خط و سواد نداشت هرگز در قوافی و استعمال لفظِ به موقع غلط نکردی وسلیقه اش با عدم بضاعت از عهده ی ربط کلام وروانی سخن برآمدی آنچنانکه طاقت او فوق طاقت موزونان صاحبان سواد بود” تذکره ی صبح گلشن که در اواخر قرن سیزدهم هجری تالیف ودر هند به چاپ رسید نام او را سعید واز خطه ی کاشان می داند ودر رنگین خیالی و خوش مقالی او را می ستاید ولی از بیسوادی ونداشتن خط او سخنی نمی گوید تنها حزین بر این ادعا اصرار می ورزد..قاموس الاعلام می نویسد: از بیان او درک می شود مردی کاسب و تهیدست وبطور قطع و یقین حرفه ی اوقصابی بوده وبه همان جهت تخلص خود را قصاب نهاده است ” وی با صائب تبریزی در اصفهان ملاقات هایی داشته ودر غزل نیزشیوه ی  صائب را می ستاید.قصاب  در کهنسالی ترک پیشه ی خود کرد واز کاشان به مشهد الرضا رفت وبرآستان آن امام همام علیه السلام پناهنده شد خودش می گوید:

قصاب ،از خطای سپهرآمدم به تنگ

بردرگه امام رضا می برم پناه

ولادت او ظاهرا درسال 1103هجری ومرگش رادرسال 1165 هجری نوشته اند وی درسن 63 سالگی بدرود حیات گفته ودر مشهد به خاک سپرده شده ،  ولی امروزه از قبر او اثری باقی نمانده است

***

اول بنام آنکه زد این بارگاه را

افروخت شمع مشعله مهر و ماه را

بر پای کرد زنگی شب را ز تخت ظلم

بر جا نشاند روز مرصع کلاه را

خفقان نقره کرد برون از تن جهان

پوشاند بر سپهر لباس سیاه را

رخسار و زلف و چشم و خط و خال آفرید

آنگاه داد راه تماشا نگاه را

صف بست دور چشم سیه چون دو پادشاه

از هر طرف ز لشگر مژگان سپاه را

برسنگ داده گوهر و بر نیش داده نوش

خاصیت تمام رسانده گیاه را

در پیش بحر رحمت او جمله قطره ایم

قصاب غم مدار چو کردی گناه را

***

2

ای ذات پاکت از همه ماسوا، سوا

وز درگه تو یافته هر بینوا ، نوا

انعام تست بر همه خاص و عام، عام

تشریف تست بر قد هر نارسا، رسا

گم گشتگان وادی جهل مرکبیم

راهی ز روی مرحمت ای رهنما، نما

ما را چو حاصلی نبود غیر معصیت

ایوای اگر دهی تو به روز جزا، جزا

در دم چهار موجه دریای خون شود

در کشتیئی که نیست در آن ناخدا، خدا

پنهان ز خلق تکیه زدن بر سر سریر

بهتر ز طاعت به سر بوریا، ریا

قصاب خسته دل به جناب تو کرده رو

او را ببخش زین در دارالشفا، شفا

***

3

ساقی بیا که باز خرابست حال ما

پیش آر باده ای صنم بی زوال ما

جامی بده که دست نشاطی بهم زنیم

شد خشک در قفس همه اعضا و بال ما

ما در غم تو روز شب ای بی وفا و تو

در خاطرت نمی رسد اصلا خیال ما

ما خانه زاد محنت و اندوه و ماتمیم

فارغ نشین که دهر ندارد مثال ما

از چشمه سار، قطره آبی نخورده ایم

از آب شیشه جلوه نماید نهال ما

قصاب دم مزن که به جائی نمی رسد

فریاد نارسای تو و قیل و قال ما

***

4

ای کز دو زلف سرکشت داریم در تن تابها

بیرون چسان آریم ما کشتی ازین گردابها

عقل و شکیب و نقد دل در راه جانان صرف شد

رفته است بیرون از کفم جمعیت اسبابها

زین اشک چشم لاله گون کردم تعجب عاقبت

در مسکن دل یافتم سرچشمه خونابها

طغیان آب گریه را نتوان گرفتن پیش ره

نزدیک شد گردد جهان ویران ازین سیلابها

بردی به یغما جان ز تن ای رهزن ایمان من

با یاد زلفت تا بچند آشفته بینم خوابها

از حرف غیر ای سیم تن پا برمدار از چشم من

خورده است سرو اندر چمن از دیده من آبها

از لعل آن شکرشکن بنشین و شیرین کن دهن

بسیار می گوئی سخن قصاب در این بابها

***

5

نهاده حسن تو بنیاد دلربائی را

گرفته گل ز رخت بوی بی وفائی را

کسی نیافته قدر برهنه پائی را

خراج نیست درین ملک بی نوائی را

رسا نمی شود از سع خامه تقدیر

به قد آن که بریدند نارسائی را

ز خون دل ثمری جلوه ده درین گلزار

چو سرو چند کنی پیشه خودنمائی را

ز زهد خشک به تنگ آمدم شراب کجاست

که تا به آب دهم خرقه ریائی را

رضا به عشرت عالم نمی شود قصاب

کسی که یافت چو من لذت جدائی را

***

6

خط سبز از رخت چون سرزند جان می کند پیدا

برای زندگی خضر آب حیوان می کند پیدا

وطن در کنج لب می باشد اکثر خال مشگین را

برای خویش طوطی شکرستان می کند پیدا

جنونم برده از راهی که زنگش می توان بستن

هما گر استخوانم در بیابان می کند پیدا

دلش آئینه زار عکس مهر و ماه می گردد

کسی کو مهر او در سینه پنهان می کند پیدا

ز لذت تا قیامت جای تیغش می مکد لب را

دلی کز غمزه اش زخم نمایان می کند پیدا

ز حق قصاب مگذر می توان خواندن فلاطونش

برای درد عاشق هر که درمان می کند پیدا

***

7

تا گشود از بهر گفتاری لب خاموش را

در شکر آمیخت آن اهل زمرد پوش را

روز اول کرد ما را چشم مست او خراب

باده پیمائی نشاید ساقی مدهوش را

تشنه نیسان چو مردان سعادتمند باش

چون صدف پرساز از در معانی گوش را

متصل در سینه باید تیر آهی داشتن

چون کمان خالی نگردان از خدنگ آغوش را

کام شیرین بی گزند از شهد نتوان ساختن

نیش می گیرد ز لبها ثرجمان نوش را

چشم بر دست کسان قصاب چون مینا مدار

چون قدح گردان تهی از بار منت دوش را

***

8

ز جوش عاشقان گرم است بزم آنشاه خوبانرا

که می باشد نمودی با رعیت پادشاهانرا

ز ابروی تو زخم کاریئی دارم به قصد من

مده دیگر بزهر چشم آب آن تیر مژگانرا

زهم بگشای لب وز لطف حرفی گوی با عاشق

توان زد تا بکی بر درج گوهر قفل مرجانرا

کسی قدر سخن های ترا چون من نمی داند

کجا هر کس شناسد قدر گوهرهای غلطانرا

بزنار سر زلف تو قائم کرده ام ایمان

مفرما هجر ازین بیشم مکش کافر مسلمانرا

می زهد ریا قصاب تا کی می توان خوردن

به جام صبح گاهی یاد می کن می پرستانرا

***

9

ز سنبل بند بر دل می گذارد موی این صحرا

دماغ گل پریشان می شود از بوی این صحرا

کدامین شکرین لب کرد بارانداز این وادی

که می جوشد بجای آب شیر از جوی این صحرا

بهر سو می کند تا چشم کار افتاده فرش گل

چو شبنم می توان میالید رو بر روی این صحرا

گلستانرا به بلبل بخش و شیرین را بخسرو ده

برو دنبال مجنون گیر و رو کن سوی این صحرا

ز بس مانده است باز از هر طرف چشم تماشائی

بجای سبزه مژگان می چرد آهوی این صحرا

جنونرا پیشه کن قصاب و غمرا تیشه بر پا زن

که عشرت می توانی کرد در پهلوی این صحرا

***

10

اگر آن شمع بزم دل رود مستانه در صحرا

نیاید در نظر غیر از پر پروانه در صحرا

نماید هر کجا رخ نه فلک آئینه می گردد

ز صیقل کاری خاکستر پروانه در صحرا

ز وحشت تنگنای شهر زندانست بر عاشق

بوسعت داد عشرت می دهد دیوانه در صحرا

ز سیل اشگ می سازم خراب این عالم دل را

برای خویش پیدا می کنم ویرانه در صحرا

تلاش رزق لازم نیست کایزد کرده در اول

مهیا بهر ما روزی ز آب و دانه در صحرا

شده بهر هزاران هر طرف از غنچه های گل

عیان در بوته هر خار صد خمخانه در صحرا

دلیل راه عاشق را چو خاموشی نمی باشد

مگو قصاب بیجا این قدر افسانه صحرا

***

11

می رساند از ره ظلمت بمنزل مور را

آنکه پنهان در دل هر ذره دارد نور را

وادی عشقست و اول ترک هستی گفته ام

کرده ام بر خویشتن نزدیک راه دور را

به نگردد از رفوکاری جراحتهای دل

بخیه بی نفع است رخم کاری ناسور را

ز هر چشمش را هجوم گریه ام در کار بود

تلخی بادام او می خواست آب شور را

کجروانرا راستی باید که گردد دستگیر

می شود رهبر عصا در وقت رفتن کور را

ظالمان را آتشی جز حرص نتواند گداخت

شعله ی باید که سوزد خانه زنبور را

با سفال خویش هر کس می تواند ساختن

می زند برفرق قیصر کاسه فغفور را

پنجه مژگان او قصاب چون بربود دل

همچو شهبازیست کز جابر کند عصفور را

***

12

توان دیدن ز روی پیرهن چون گل صفایش را

نسیمی وا کند چون غنچه گر بند قبایش را

بجز آئینه کز عکس جمال اوست مستغنی

کسی دیگر در این صورت ندارد رو نمایش را

ز خون نیمرنگ دیده گلگون می توان کردن

کف پائی که می بستم بخون دل حنایش را

قدم هر گه نهد بر چشمم آن نازک بدن ترسم

که ناگه خار مژگانم نماید رنجه پایش را

دل از کف داده گردیدم بسی در عالم بینش

چو نور مردمک تا یافتم در دیده جایش را

دو عالم را نمی بازد به یک ایمای ابروئی

برابر چون کنم با حاتم طائی گدایش را

ز بس خوشتر بود هر عضوش از عضو دگر خواهم

که پا تا سر بلا گردان شوم سر تا به پایش را

مکن منع دل خود از فغان قصاب در راهش

جرس کی می تواند داشتن پنهان صدایش را

***

13

ز تأثیر محبت سوخت در دل کینه عاشق را

ز آه آتشین گرم است لب تا سینه عاشق را

بما سرتاسر هر هفته می خوردن شکون دارد

نمی باشد تفاوت شنبه و آدینه عاشق را

نیاز و ناز را چون شیر و شکر در زبان دارد

بود با جان برابر قاصد دیرینه عاشق را

ز شوخی تنگ در بر عکس جانانرا کشد هر دم

نمی باشد رقیبی بدتر از آئینه عاشق را

برای زیب تن قصاب بر بالای قربانی

بود بهتر ز اطلس خرقه پشمینه عاشق را

***

14

در خون جگر همچو حبابست دل ما

از نیم نفس آه خرابست دل ما

ما تاب تف شعله رخسار نداریم

از یک نگه گرم کبابست دل ما

تا از نظر مرحمت یار فتادیم

چون شیشه خالی ز شرابست دل ما

آمد به نشان تیر تو چندانکه تو گوئی

در زیر پر و بال عقابست دل ما

ای شوخ در آن شهر که دلدار تو باشی

از کثرت دل در چه حبابست دل ما

آسوده ز طوفان و کناریم درین بحر

مانند صدف در ته آبست دل ما

داریم نمود و اثر از بود نداریم

در بادیه مانند سرابست دل ما

ره دور و رفیقان همه رفتند بمنزل

فریاد که شد روز و بخوابست دل ما

قصاب صد افسوس که در پرده غفلت

عمریست که در زیر نقابست دل ما

***

15

ز هر جانب که آن سرو روان خندان شود پیدا

ز شور عاشقان از هر طرف افغان شود پیدا

نمک می ریزد از موج تبسم بر دل ریشم

لب او هر کجا چون پسته خندان شود پیدا

ز یک انداز چشمی کشتی عمرم تباه آمد

که می گفت از نگاهی این قدر طوفان شود پیدا

بیاد لعل میگون تو در خون جگر ما را

بدور دیده چندین خوشه مرجان شود پیدا

بده تن در قضا، آماده ی تیغ شهادت شو

چو آن نامهربان با خنجر مژگان شود پیدا

کند دریا نشین آب حسرت اهل محشر را

اگر قصاب با این دیده ی گریان شود پیدا

***

16

بیائید ای حریفان تا مگر جوئیم راهی را

بسوی عشق از این نامرادیها پناهی را

ز رخسار و قد و چشم تو هر کس می برد بخشی

گلستان رنگ و سرو اندام و آهو خوش نگاهی را

بر آب افتد اگر عکسی از آن بر گشته مژگانش

برون آرد روان از آب چون قلاب ماهی را

بتقصیر نگاهی می دهد جان در ره جانان

چو عاشق کس نمی داند زبان عذرخواهی را

متاع ناروائی داری ای قصاب ازو بگذر

که اینجا می پسندند اشک سرخ و رنگ کاهی را

***

17

پیچ و تاب زلف مشکینت شده زنجیرها

بند بر پا مانده در زنجیر زلفت شیرها

دردم افزون شد نمی دانم ز عشقت چون کنم

یا وجود آن که کردم در غمت تدبیرها

چون خلاصی کس تواند یافتن از کوی او

نقش پای مور را بر پا نهد زنجیرها

گر نیفتد پرتو حسن تو چون ظاهر شود

دستکار صنعت نقاش بر تصویرها

بخت بد قصاب او را دور می سازد ز تو

گر چه بسیار از محبت دیده ام تأثیرها

***

18

صیاد به من تنگ چنان کرده قفس را

کز تنگی جا بسته به من راه نفس را

این چشم پرآشوب نگاهی که تو داری

مستی است که بندد به قفا دست عسس را

چون برنکشم آه و فغان از دل صدچاک

از ناله چسان منع توان کرد جرس را

یا رب نشود کشته به شمشیر جفایت

هر کس که بدل راه دهد غیر تو کس را

از دامنت ای شاخ گل گلشن خوبی

کوته نکند خار جفا دست هوس را

از کوی تو عنقا نتوانست گذشتن

کی قوت پرواز بود بال مگس را

شد عرصه جولانگه تو دیده قصاب

هر گه که برانگیختی از نار فرس را

***

19

عشقت چو شمع سوخت سراپا تن مرا

چون موم و رشته پیرهن و دامن مرا

سوز دروان گداخته از بسکه جان من

با هم شمرده تن نخ پیراهن مرا

من عندلیب گلشن تصویر گشته ام

در کار نیست آب و هوا گلشن مرا

موری بکام دانه ی از حاصلم برد

کو برق تا بباد دهد خرمن مرا

چون آتشی که میل بخاشاک می کند

عشق تو می کشد سوی خود دامن مرا

ای دیده باد دستی بی صرفه در گذار

خالی مکن ز خون جگر معدن مرا

غیر از هما که طعمه شدش استخوان من

پیدا نکرده است کسی مسکن مرا

من صیدم و رضا به قضای تو داده ام

بیرون از طوق خویش مکن گردن مرا

در واجبات عشق همین بس کز آب تیغ

تعلیم داده دست ز جان شستن مرا

دیدم ترا و دست و نگاهم ز کار رفت

محروم ساخت وصل تو گلچیدن مرا

غیر از زبان که محرم غمخانه دل است

قصاب پی نبرد کسی مخزن مرا

***

20

بکش از رخ نقاب و بر فروزان عارض گل را

بیا یکسر بسوزان ز آتش گل بال بلبل را

به رنگ آمیزی زلف و رخت صدآفرین کردم

که پیچیده است گرد دسته گل تار سنبل را

اگر خواهی رهانی مو به مو جمعیت دلها

به قربان سرت گردم پریشان ساز کاکل را

کسی سر از خط پیچیده اش بیرون نمی آرد

بغیر از دل کزو بگرفته سرمشق ترسل را

نمی دانم چه می خواهد ز من مژگان خونریزش

که تیر روی ترکش می کند تیر نغافل را

نکوئی با بدان کردن درین عالم بدان ماند

که دور از آب سازند اهل بینش چشمه پل را

تلاش بیش و کم قصاب کردن نیست کار تو

مده تا می توان از دست دامان توکل را

***

21

چند روزی شد که حیرانم نمی دانم چرا

رفت بیرون از بدن جانم نمی دانم چرا

در شگفستم که همچون صبح بیخود دمبدم

چاک می گردد گریبانم نمی دانم چرا

گشته ام با آنکه چون ماهی شناور در سرشک

در میان آب بریانم نمی دانم چرا

بدتر از این آن که چون شب شد نمی گردد دمی

آشنا مژگان بمژگانم نمی دانم چرا

وین از آن بدتر که در هر جا نشستم همچو شمع

تا سحر گریان و سوزانم نمی دانم چرا

نه هم آوازی که گویم شرح دل نه همدمی

همچو نی هر لحظه نالانم نمی دانم چرا

گوسفند او منم قصاب در این انتظار

می نماید دیر قربانم نمی دانم چرا

***

22

تا نگاه دلفریبش در نظر دارد مرا

ز آرزوی هر دو عالم بی خبر دارد مرا

گاه در اوج ترقی گاه در عین زوال

ذره پرور مهر رویش در نظر دارد مرا

من نمی دانم چه بد کردم که بخت واژگون

دور ازین در چون دعای بی اثر دارد مرا

چشم مست ساقی از هر گردش پیمانه ی

ریزه الماس گوئی در جگر دارد مرا

استخوانم توتیا گردید از آفات دهر

کو نسیمی تا چو گرد از جای بردارد مرا

روز و شب چون رشته تسبیح دست انداز عشق

در سراغ یار در صد رهگذر دارد مرا

دور ز آب و رنگ آب باغ و دلم گل می کند

این نهال خشک دایم بارور دارد مرا

چون فروغ شمع کافتد پرتوش شبها در آب

عکس رخسار تو روشن تا سحر دارد مرا

کی کشم قصاب دیگر منت بال هما

سایه شمشیر او تا جا به سر دارد مرا

***

23

افزود عکس رویش خوش بر صفای مینا

خواهم نمود امشب جانرا فدای مینا

بر دامن تو جا کرد از روی مهربانی

جا دارد ار گذارم سر با بپای مینا

دست تواش بگردن شد آشنا عجب نیست

خالی اگر نمایم در دیده جای مینا

آموخت تا صراحی ریزش ز دست جودت

گر دیده کاسه بر کف ساقی گدای مینا

چشمش بسوی ساقی دست ویش بگردن

در بزم نیست بیجاتر خنده های مینا

دربان بزمت امشب تا کرده است زانو

در مجلس تو باشد تا بازپای مینا

قصاب زخم دلرا ناید بکار مرهم

وین درد به نگردد جز با دوای مینا

***

24

بازا که دل از داغ تو آراسته تن را

پر ساخته زین لاله سراپای چمن را

ایروشنی دیده چو گشتی ز نظر دور

زنهار فراموش مکن حب وطن را

جز نام تو حرف دگرم ورد زبان نیست

کرده است دلم وقف تنای تو دهن را

در محشر عشاق ضرور است نشانی

خوبست شهید تو کند چاک کفن را

پامال تو یکبار نگردید غبارم

چندانکه فکندم بسر راه تو تن را

چون پسته که گیرد شکرش تنگ در آغوش

در قند نهان کرده دهان تو سخن را

هرگز نکنی آرزوی میوه طوبی

بردار اگر دیده ی آن سیب ذقن را

در کام تو قصاب بحسرت نچکاند

تا خون نکند دایه بی مهر لبن را

***

25

تا کرده محبت هدف تیر تو جانرا

بر قصد من ابروی توزه کرده کمانرا

حیرت زده در باغ تو چون بلبل تصویر

نگشاده نظر سوی تو بستیم زبانرا

در عالم تصویر کس آگه ز کسی نیست

از هم چه خیر دیده حیرت زدگانرا

باشد چو یکی آینه این خانه زیبا

مسکن مشمارید سرای گذرانرا

بگذر ز گل عیش که گلزار تعلق

خار ره مقصود بود کعبه روانرا

صورت چه پذیرد ز نظر بی دل روشن

بی آینه در باز مکن آینه دانرا

از باد تکبر سر بی مغز تهی ساز

بر دوش کشی چند تو این بار گرانرا

بندد کمر بندگی قد تو شمشاد

چون جلوه دهی در چمن آنسرو روانرا

قصاب جهان چون بعناد است و دورنگی

جا داده در آغوش بهار تو خزانرا

***

26

ای خرم از نسیم وصالت بهار ها

گلچین بوستان رخت گلعذار ها

اشجار باغرا بنظر گر درآوری

نرگس بجای برگ بروید ز خارها

بنمای رخ بما که ز حد رفت کار دل

گیرد قرار تا دل ما بی قرار ها

دل کارخانه ایست رگ و ریشه پود و تار

تا دیده ی گسسته زهم پود و تارها

مطرب به نغمه کوش که یکدم غنیمت است

تا پرده بر نخاسته از روی کارها

در آب رفت نوح و تو در خواب غفلتی

بستند همرهان همه بر ناقه بارها

عالم تمام یکشب و یکروز بیش نیست

قصاب چند سیر کنی در دیارها

***

27

دل پر از افغان و ظاهر خالی از جوشیم ما

از سخن لبریز و از گفتار خاموشیم ما

تا ببر گیریم هر دم تیر تقدیر ترا

جمله اعضا چون کمان پیوسته آغوشیم ما

چون تن آئینه پنهان در لباس جوهریم

گر چد در ظاهر ز غریانی نمد پوشیم ما

حرف بسیار است اما رخصت گفتار نیست

بر سر چندین هزار اسرار سر پوشیم ما

نزد اهل دل زبان دانی نمی دانم که چیست

هر کجا قصاب حرفی بگذرد گوشیم ما

***

28

کی ز جور دهر کم فرصت الم داریم ما

چون ترا داریم از دشمن چه غم داریم ما

ما اسیران با گرفتاری ز بس خو کرده ایم

هر کجا در خاک دامی نیست رم داریم ما

کم مبادا از سرما نقش داغ و مد آه

سر فرازی ها از این چتر و علم داریم ما

هست تا اشک ندامت ایمنیم از سوخت

بیم از آتش نیست تا دیده نم داریم ما

خانه بردوشان درین دریا بهم پیوسته اند

دست همچون موج در آغوش هم داریم ما

قطره ی تا از می شوق تو باشد در ایاغ

کافریم از آرزوی جام جم داریم ما

تا که چون قصاب مسغنی شدیم از لطف دوست

کی نظر دیگر به ارباب کرم داریم ما

***

29

مگر آن آتشین خو آگه از بخت منست امشب

که همچون شمع مغز استخوانم روشنست امشب

بگلشن جان من دی تا از استغنا گذر کردی

ز مژگان تو گلرا خار در پیراهنست امشب

ز جان افشانی من حسن او را شعله افزونشد

مگر بر آتش گل بال بلبل دامنست امشب

بدستارم بنفشه مشت خاکستر بود امشب

نگاهی کن که گلشن بی تو بر من گلخنست امشب

تو شمع مجلس افروزی و من پروانه محفل

نشستن از تو، برگرد تو گشتن از منست امشب

نمی دانم نگه چونرفت بیرون گریه چون آمد

ز بس چشمم برخسار تو محو دیدنست امشب

ز داغ دوریت صد رنگ گل در آستین دارم

بیا گلچین که از داغ تو دستم گلشنست امشب

چو دید آن سبز گندمگون دلم را گفت زیر لب

که یک مور ضعیفی در کنار خرمنست امشب

نمانده در تنم جائی کزو قصاب ناید خون

مرا خون در جگر چون آب در پرویز نست امشب

***

30

گفتگویت در تبسم می کند شکر در آب

خورده بس لعل لبانت غوطه چون گوهر درآ

اصل معنی یافت چون عارف ز خط عارضت

از بغل آورد بیرون ریخت صد دفتر در آب

دل چو در خون می نشیند شوقش افزون می شود

مرغ آبی میزند از شوق آری پر در آب

طرفه دریائیست عشق دوست کز هر موجه ی

صد خطر رو می دهد تا افکنی لنگر در آب

گفتمت قصاب هیچ از گرمی محشر مترس

کی کنید تقصیر از ما ساقی کوثر در آب

***

31

عمریست در خیال تو از روز تا به شب

در آتشم چو خال تو از زور تا به شب

می سوزم از فراق تو از شام تا بروز

محرومم از جمال تو از روز تا به شب

دارم همیشه ای بت دیرآشنای من

امید بر وصال تو از روز تا به شب

باج مسلمی ز مه نو گرفته است

ابروی چون هلال تو از روز تا به شب

خواهم چو سایه گرد تو گردم درین چمن

چون قد کشد نهال تو از روز تا به شب

قصاب یافت لذت آسایش جهان

تا گشت پایمال تو از روز تا به شب

***

32

گر شود آن شوخ با من مهربان دارم عجب

گر کند از یک نگاهم قصد جان دارم عجب

آتشی کز عشق آن بد خو بجان دارم چو شمع

گر نسوزد مغزم اندر استخوان دارم عجب

از هدف دائم خدنگ صاف بیرون می رود

نگذرد گر تیر آه از آسمان دارم عجب

آنچه از داغ جدائی می کشم شب تا به صبح

گر بروز من نگرید کهکشان دارم عجب

غمزه اش با تیغ زهرآلود چون پیدا شود

می دهد قصاب اگر دلرا امان دارم عجب

***

33

روشن شده از حسن تو کاشانه ام امشب

خوش باش که بر گرد تو پروانه ام امشب

نخل قد دلجوی تو ای زینت فردوس

سیراب شد از گریه مستانه ام امشب

دست طلب از دامن وصل تو ندارم

هر چند که در بزم تو بیگانه ام امشب

سروی شد و چون شعله قد افراخت بافلاک

هر دود که برخاست ز ویرانه ام امشب

از بهر یکی خرعه می باز چو قصاب

جارو بکش گوشه میخانه ام امشب

***

34

هر کجا عکس جمال یار می افتد در آب

گوئی از گلشن گل بیخار می افتد در آب

باز می دارد ز رفتن بحر را حیرت مگر

سایه آن سرو خوشرفتار می افتد در آب

یک نگاهی کن که می گردد صد فرا آب دل

عکس این بادام تا از بار می افتد در آب

جوش دریا ماهیانرا سوخت از حسرت مگر

پرتوی از آن آتشین رخسار می افتد در آب

خوشه مرجان چو بید واژگون آشفته شد

سایه زلفش ز بس بسیار می افتد در آب

ابر تا بگذشت از دریای آن گلزار حسن

قطره چون گلگون شه دستار می افتد در آب

دید تا قصاب چشمش را دلش در خون نشست

شد چو طوفان، ناخدا ناچار می افتد در آب

***

35

چو رخ برتافت دیدم طره گیسوی یار امشب

چها دارد بسر این اختر دنباله دار امشب

خدا از فتنه های موج این طوفان نگهدارد

شدم دریا نشین از گریه بی اختیار امشب

بقربان تو فردا فکر از خود رفتنی دارم

ز اشک و آه حسرت می دهم سامان کار امشب

ز حیرت با خیالش تا سحر در گفتگو بودم

بکار آمد مرا این دیده شب زنده دار امشب

کند هر دم برنگی یادیار از گریه مشغولم

مرا دارد غم او همچون طفلان در کنار امشب

برای خویشتن تدبیر از این بهتر نمی دانم

که با بی اختیاری واگذارم اختیار امشب

بیاد زلف و چشمش بسته در فتراک دلها را

مگر می آید آن برگشته مژگان از شکار امشب

قمارم عشقبازی بود با دلبر ندانستم

که خواهد برد از من چشم فتانش قمار امشب

ز زخم تازه بر می دارم ای قصاب مرهم را

اگر بندد بخونم یار پارا در نگار امشب

***

36

دعوی لبت دمی که به مرجان کند در آب

جای گهر بچشم صدف جان کند در آب

چشمت اگر ز بند صورت فتد ببحر

دلی زیک نگاه چو طوفان کند در آب

روشن کنند از تو صدف ها چراغ دل

عکس رخت چو عزم چراغان کند در آب

دریا زند چو فاخته از بال موج پر

سر وقدت چو جلوه مستان کند در آب

چون بگذرد حدیث تو امشب بر روی بحر

شورش حبابرا چون نمکدان کند در آب

نه جرعه ی بخسته دلان ده چو می خوری

بس درد را که لعل تو درمان کند در آب

بی دام نیم قطره نماند درین محیط

زلفت گهی که سلسله جنبان کند در آب

دارد یگانه گوهر مقصود را بکف

خود را شناوری که بقربان کند در آب

قصاب از جگر کشی آهی که چون حباب

خوبست خانمان تو ویران کند در آب

***

37

چو عکس خویش نمودار می کند مهتاب

پیاله را گل بیخار می کند مهتاب

بجای باده گلگون درین بهشت آباد

گلاب در قدح یار می کند مهتاب

ز عکس مهر جمال تو شد دلم روشن

علاج آینه تار می کند مهتاب

بگیر دامن لیلی که صبح روشن شد

بناقه محمل خود بار می کند مهتاب

گسست چون رگم از ریشه یافتم امشب

بپود و تار کتان کار می کند مهتاب

چنانکه نقره کند صبحدم مس شب را

لباس تار تو زر تار می کند مهتاب

ز فیض تا سحر امشب ز خواب مخمل را

هزار مرتبه بیدار می کند مهتاب

ببار اشک ندامت ز دیدگان قصاب

سرشک را در شهسوار می کند مهتاب

***

38

دارم از دست تو شب تا صبح با چشمی پرآب

ناله همدم، باده خون، مطرب فغان، راحت عذاب

روز بر من چار چیز از عشق می آرد هجوم

صبح محنت، ظهر ماتم، عصر غم، شام اضطراب

چارچیز از چا بر عضوم برده ای از یک نگاه

صبر از دل، هوش از سر، جان ز تن ، از دیده خواب

عشق در بحری مرا افکند ای یاران که هست

ناخدا دل، آب خون، لنگر نفس، کشتی حباب

همچو زلفش از پریشان خاطریها داده ام

دل بسودا، سر بزانو، رخ به آتش، تن بتاب

عاشقی قصاب بر طفلی که می داند هنوز

ظلم راحت، دوست دشمن، نیک بد، کشتن ثواب

***

39

ایدل بییهده گفتار ادب باش ادب

از زبان می کشی آزار ادب باش ادب

جستن عیت در آئینه بود پی در پی

دیده بر آینه بگمار ادب باش ادب

می کشی روز جزا آنچه کنی با دگری

عزت خویش نگهدار ادب باش ادب

شمع را روشنی از سوز و گداز است بکف

تو هم این رشته نگهدار ادب باش ادب

مکن از او هوس بوسه شیرین قصاب

زین شکر دست هوس دار ادب باش ادب

***

40

از تو در خاطر هر ذره تمنائی هست

به هر آئینه ز حسن تو تماشائی هست

هر نسیمی ز تو مجنون بیابان گردیست

وز تو در دامن هر بادیه شیدائی هست

نیست شوق تو باندازه هر حوصله ی

ورنه این باده نهان در همه مینائی هست

آن عزیزی تو که کونین ببیع غم تست

واله حسن تو هر گوشه زلیخائی هست

خضر این بادیه از ریگ روان بیشتر است

پیش رو گر هوست آبله پائی هست

خوش حسابی چو مکافات درین عالم نیست

نشوی غافل از امروز که فردائی هست

هیچ یاری بکم آزاری تنهائی نیست

دلنشین تر مگر از کنج قفس جائی هست

گرچه قصاب بود بی سرو سامان بسیار

کافرم کافرا گر هم چو تو روائی هست

***

41

بسکه بر جانم ز مژگانت خدنگ افتاده است

وسعتی خواهم که بر دل کار تنگ افتاده است

تا تو با این آب و رنگ آهنگ گلشن کرده ی

گل ز شرم عارضت از آب و رنگ افتاده است

عطر سنبل بلبلانرا گرم افغان کرده است

تار زلفت تا گلستانرا بچنگ افتاده است

یک دل مجروح با چندین غم او چون کند

میهمان بسیار و ما را خانه ی تنگ افتاده است

کی توان زین بحر کام از هر صدف حاصل نمود

گوهر مقصود در کام نهنگ افتاده است

چو دل پرخونم از آسیب گردون نشکند

منکه دائم شیشه ام در راه سنگ افتاده است

از غبار کینه پیدا نیست در دل عکس دوست

حیف کاین آئینه بی حاصل بزنگ افتاده است

تا قیامت زنده در گور است مانند نگین

هر که در دنیا بقید نام و ننگ افتاده است

کرد تا عزم رخش قصاب اثر از دل نشد

می توان دانست در قید فرنگ افتاده است

***

42

برده دل از من پریروئی نمی گویم که کیست

شوخ چشمی طفل بدخوئی نمی گویم که کیست

داده از زهر آب، بیرحمی، فرنگی زاده ی

بهر قتلم تیغ ابروئی نمی گویم که کیست

همچو خال گوشه چشمش دلم افتاده است

در قفای طرفه آهوئی نمی گویم که کیست

تا به صبح امشب دماغم را پریشان کرده بود

عطر زلف عنبرین بوئی نمی گویم که کیست

دارد آن سبز ملیح کافر بیداد گر

کنج لعلش خال هندوئی نمی گویم که کیست

عاقبت قصاب قربان خواهدت کردن کسی

عید قربان درسر کوئی نمی گویم که کیست

***

43

دیده خونبار ما چون گشت گریان مفت ماست

دانه ی افشانده در خاکیم باران مفت ماست

نشکفد تا غنچه در گلزار نتوان برد فیض

هر که چون گل پاره می سازد گریبان مفت ماست

نیست نفعی جز ضرر در آشنائیهای خلق

رو، ز ما هر چند گردانند یاران مفت ماست

ما که تن دادیم در صحرا دگر معموره چیست

گر شود آفاق سر تا سر بیابان مفت ماست

تیغ برکش تا گلو از آب گوهر تر کنیم

چون صدف لب تشنه در بحریم تا جان مفت ماست

میشود روشن قفس را خانه را روزن مدام

زخم دل چون بیشتر باشد نمایان مفت ماست

می توان قصاب کردن خویشرا قربان دوست

در تمام سال، روز عید قربان مفت ماست

***

44

عالمی را سوختی از جلوه ای رعنا بس است

بردی از حد نازای بیرحم استغنا بس است

ز انتظار ضربت تیغ تو مردن تا بکی

چند ای قاتل کنی امروز را فردا بس است

دیگری را در میان زنار ای بد خو مبند

چون مرا کردی درین بتخانه پابرجا بس است

دیگری را در گرفتاری شریک ما مکن

مدعا گر شهرت حسن است یک رسوا بس است

خنجر دیگر برای قتل من در کار نیست

تیغ ابروی تو بر جان من شیدا بس است

چشم بر خمخانه گردون ندارم در خمار

بهر درد سرمرا درد تو در مینا بس است

بحر بی پایان ما را نیست امید کنار

دست و پا تا چندای قصاب در دریا بس است

***

45

از لبش گفتار و گفتار از دهن نازکتر است

گر چه لعلش نازک است اما سخن نازکتر است

می شود مدهوش عطرش هر نفس دل ، چو نکنم

وصف خالشرا که از مشگ ختن نازکتر است

گر شود از شیشه شبنم جراحت ، دور نیست

پشت پای او که از برگ سمن نازکتر است

از نگاه من غبار آلود می گردد دلش

خاطرش در زیر چندین پیرهن نازکتر است

مستمع را در نظر الفاظ نازک خوش نماست

پیش ما قصاب معنی از سخن نازکتر است

***

46

نخلی است روزگار و مرا تیشه شیشه است

خارا است دهر و در دلم اندیشه شیشه است

ناخن بدل شکستم و غم ره بدر نیافت

سنگ است بیستون و مرا تیشه شیشه است

دارد خطر ز جنبش مژگان دو دیده ام

آبی که مانده است در این بیشه شیشه است

کو دلگرفته ی که بگرییم ساعتی

خالی دلی که می کند اندیشه شیشه است

غیر از شکست دل ثمری دسترس نشد

گوئی نهال عمر مرا ریشه شیشه است

مستی تمام در نگه ساقی است و بس

گر بی شراب نشئه دهد شیشه شیشه است

قصاب تنگدل مشو از جور روزگار

ظلم است سنگ و این دل غم پیشه شیشه است

***

47

خال رخسارش که دل در پیچ و تاب انداختست

صد چو من شوریده را در اضطراب انداختست

هندوی آتش پرستی کافر عاشق کشی

کرده عریان خویشرا بر آفتاب انداختست

عارضش آورده از خط گرده ی بر روی کار

از نو آشوبی بدلهای خراب انداختست

خال لب را کاتب تقدیر در تحریر صنع

نقطه ی بر روی خط انتخاب انداختست

از لب و دندان او کردم سئوال آهسته گفت

عقد مروارید ساقی در شراب انداختست

نیست اصلا رحم در دل گلرخان دهر را

بی سبب قصاب خود را در عذاب انداختست

***

48

چرخ از آن روزیکه سرگردانی خود دیده است

راستی با دشمن و با دوست کین ورزیده است

پیش چشم اهل استغنا دو روزی بیش نیست

دستگاهی را که نه افلاک بر خود چیده است

سربلندیها در آواز سبکباری بود

نیست بیجا سرو اگر بر خویشتن بالیده است

تا بروز حشر در زندان اسیر بند باد

گردنی کز طوق فرمان تو سر پیچیده است

گر چکد از پنجه مژگان ز حسرت، دور نیست

پیش رخسار تو دل چون موم آتش دیده است

خوار چون مینای خالی در نظرها می شود

هر که در بزم محبت یک نفس خندیده است

در رهش قصاب بر هر جانبی کردم نگاه

بسملی دیدم که پا تا سر بخون غلطیده است

***

49

آخر آن وحشی نگه بر دل ره تدبیر بست

ای شوم قربان این آهو که ره بر شیر بست

زد بجانم ناوکی یعنی که مطلب حاصل است

نامه ما را جواب آن جنگجو بر تیر بست

حلقه هر تار مویش مطلبی سازد روا

زلف او در عدل چون نوشیروان زنجیر بست

می شود از بس پشیمان زود آن بدخو، دلم

شد پر از خون، تا بقتلم در میان شمشیر بست

تیغ ابرویش ندانستم که زهرآلود بود

یافتم آندم که خونم بر زمین چون شیر بست

خواستم قصاب بر زلفش شبیخونی زنم

خواب غفلت بر دو چشمم رایت شبگیر بست

***

50

چرخ مینا رنگ هر زهری که در پیمانه ریخت

عشق او آورد و در کام من دیوانه ریخت

ریخت مرغ روح بی اندازه بر بالای هم

خط و خال او بهر جائی که دام و دانه ریخت

بس خرابی کرد چشمش با دل ما می توان

از غبار خاطر ما رنگ صد ویرانه ریخت

می تواند کرد باز از یک نگاهم جان بتن

چشم جادوئی که خونم را بصد فسانه ریخت

فکر عاشق کن که بعد از سوختن سودی نداد

اینقدر اشگی که شمع از ماتم پروانه ریخت

خال کنج لب بقصد مرغ دل گیراتر است

دانه را صیاد ما بر دام استادانه ریخت

غمزه بدمست او زخم نمایان زد بدل

خون ما قصاب آخر بر در میخانه ریخت

***

51

کوکبم شد تار و سالم خشگ و ما هم پاک سوخت

آنچه با من بود از بخت سیاهم پاک سوخت

دامن افلاک را یکباره کرد آهم خراب

منزل آرامم از اشک نگاهم پاک سوخت

در گلستان محبت خورد بر پا تا سرم

برق رخساری که این مشت گیاهم پاک سوخت

خواستم قصاب شرح دوری روز فراق

پیش او گویم زبان عذر خواهم پاک سوخت

***

52

از قدت امروز گلشن را صفای دیگر است

سرو موزون ترا نشو و نمای دیگر است

گر چه می بخشد حیات جاودانی آب خضر

لیک آب تیغ نازت را بقای دیگر است

نه بکنعان می کنم او را برابر نه بمصر

یوسف پرقیمت ما را بهای دیگر است

زود بر گل می نشیند لنگر از امداد خلق

کشتی امید ما را ناخدای دیگر است

نه بروز وصل می سازم نه با شام عراق

می توان دانست دل را مدعای دیگر است

در دیار غم نصیبان نوشدارو باب نیست

زخم مژگان خورده دلها را دوای دیگر است

کشته تیغ دگر قصاب گشتن شرط نیست

مسلخ او بهر قربانگاه جای دیگر است

***

53

مهر تو بهر سینه عیانست و عیان نیست

چون عکس در آئینه نهانست و نهان نیست

باخلق جهان چشم سیه مست تو گویاست

این طرفه که با جمله زبانست و زبان نیست

فریاد که سر رشته آشوب دو عالم

پیوسته در آن موی میانست و میان نیست

درد غم عشق تو رسیده است بصد جان

این جنس بدین نرخ گرانست و گران نیست

چو نروی تو خورشید مرا در نظر آید

حیرت زده ام ز آنکه نه آنست و نه آن نیست

ابروش کمان است و کمانش نتوان گفت

قربان شوم آنرا که کمانست و کمان نیست

تا دیده ، ز دل خون رود و باز پس آید

آب سر این چشمه روانست و روان نیست

بر هر که زند تیر جفائی بتو بندند

قصاب ترا سینه نشانست و نشان نیست

***

54

رفته رفته رفتم از یادت ببین احوال چیست

دور گشتم تا کنم شادت ببین احوال چیست

داده ام تا دل ببیدادت ببین احوال چیست

هیچ گه نگذشتم از یادت ببین احوال چیست

شرط دلداری و رسم مهر و حق دوستی

حب دنیا برد از یادت ببین احوال چیست

من گرفتم صید گاه تست عالم عاقبت

می کشد در دام صیادت ببین احوال چیست

هر چه هست از صنع نقاش است چشمی باز کن

تا بدانی چیست ایجادت ببین احوال چیست

تیغ کین بگذار از کف کاین دل بی کینه ام

زخم ها دارد ز بیدادت ببین احوال چیست

عاقبت قصاب ظلم خصم و جور روزگار

از وطن برکند بنیادت ببین احوال چیست

***

55

شبنم به محنت وروزم بهجریار گذشت

تمام مدت عمرم بر این قرار گذشت

مگر ندارد ای ساقی انتظار آخر

بیار باده که کارم ز انتظار گذشت

هزار حیف که تا فکر خویش می کردم

گلی نچیدم ازین گلشن و بهار گذشت

نهال من همه لخت جگر ببار آورد

مگر ز خون دل آبم ز جویبار گذشت

زد آتشم بدرون چون چنار در گلزار

نسیم زلف تو هر گاهم از کنار گذشت

کمان ناز بمن چپ نشسته بود هنوز

که تیر غمزه اش از سینه فکار گذشت

بسوخت شعله آهم سپهر را دامن

خیال او چو مرا در دل نزار گذشت

پیاله گیر و گلی برفشان و عشرت کن

چه فکر می کنی؟ ایام نوبهار گذشت

گذشت یار بصد فتنه از برت قصاب

خموش باش که آشوب روزگار گذشت

***

56

آن شوخ دل آرا رخ زیباش لطیف است

بر روی چو گل زلف چلیپاش لطیف است

چشم سیهش نام خدا معدن ناز است

طرز نگه نرگس شهلاش لطیف است

هر لحظه کند جلوه چو طاووس برنگی

ایدل نگران شو که تماشاش لطیف است

رخسار گل و لب گل و بالا گل و تن گل

چون دسته گل جمله اعضاش لطیف است

در وصف رخ و لعل و خط و قامت رعناش

قصاب چگویم که سراپاش لطیف است

***

57

بر هر که نیک دیده گشادم فنای تست

بر هر دری که روی نهادم سرای تست

حقا که حلقه در گنج سعادت است

گوشی که متصل شنوای صدای تست

جبریل از شرف پر خود سایبان کند

بر آن سری که افسرش از خاکپای تست

چون صبح یک نفس کند اکسیر دهر را

آنرا که دست در عمل کیمیای تست

سرمایه دو کون بیک بینوا دهد

هر پا برهنه ی که بگیتی گدای تست

از غیر خویشتن ز کجی عیب پوش باش

آن جامه راست چون بقد کبریای تست

با رنج بیشمار بهر گوشه صد مسیح

نالان فتاده چشم براه دوای تست

بست آنچه نقش بر دل ما، ز آب مغفرت

زایل نما هر آنچه که دیدی سوای تست

ایخاک کوی دوست رسی چون بدیده ام

بنشین ز روی لطف که این خانه نه جای تست

از دست چرخ با دل گرم آه سرد را

قصاب آنچه می کشی اینک سزای تست

***

58

روزی که کرد گردون غم های یار قسمت

ما را رساند بر دل زان غم هزار قسمت

دادند جا غمت را پنهان درون دلها

داغ تو را نمودند در لاله زار قسمت

از عارض و خط تو گلزار رنگ و بو را

بگرفت تا نماید در هر بهار قسمت

روزی که حسنت از رخ برقع گشود دلرا

کردند نوری از آن آئینه زار قسمت

تا زلف سرکش او آشفته بود کردند

تاری از آن میان بر شبهای تار قسمت

تا کشتگان نازش ساکت شوند کردند

گردی ز کوی او را بر هر مزار قسمت

از هر کجا گذشتی خاک از دو دیده مردم

چون توتیا نمودند زان رهگذار قسمت

تا هر دلی که باشد بی بهره زان نماند

درد ترا نمودند چندین هزار قسمت

تقصیر گلستان چیست کردند روز اول

افغان به عندلیبان گل را بخار قسمت

در دام چین زلفت از بس نمانده جائی

یک لحظه می نمایند چندین شکار قسمت

از خوان دهر قصاب جز خون دل نخوردیم

تقصیر ما چه باشد این کرده یار قسمت

***

59

هر داغ دل ز پرتو حسنت ستاره ایست

هر ذره ای ز مهر رخت ماهپاره ایست

تا آب داده تیغ تو گلزار دهر را

هر گل درین چمن جگر پاره پاره ایست

روشن چو از تو نیست چراغ دلم چرا

هر قطره ای که می چکد از وی شراره ایست

آگاه از گذشتن این بحر نیستی

هر چین موج بر تو ز رفتن اشاره ایست

باد مخالفش ز هواهای نفس تست

این بحر را و گرنه ز هر سو کناره ایست

بسیار شوخ چشمی و غافل که چون حباب

ویران بنای هستی ما از نظاره ایست

این هم غنیمت است که از نقد داغ دوست

در دست مفلسان محبت شماره ایست

پیداست ز آتش حجر اینک که نور تو

پنهان ز غیر در دل هر سنگپاره ایست

قصاب دور دیده ز مژگان شوخ او

از هر طرف ز بهر دل ما قناره ایست

***

60

ای خوش آن عالم که در وی راه، پای غم نداشت

نقش ها برداشت اما صورت خاتم نداشت

حسن را چندین هزار آئینه پیش رخ نبود

عکس جان گر در تن نامحرم و محرم نداشت

بود کوتاه از گریبان روان دست اجل

چشم احیا هیچکس از عیسی مریم نداشت

دست و تیغ غمزه بر قتل کسی بالا نرفت

زخم چشم راحت از همخوابی مرهم نداشت

چید بزمی ساقی دوران که در گیتی نبود

ریخت بر خاک وجود آبی که جام جم نداشت

هر دلی را شد به قصد دوستی وصلی نصیب

این ترازو ذره ی در وزن بیش و کم نداشت

تا توانی پی به معنی برد، ظاهر بین مباش

کانچه در خاطر سلیمان داشت در خاتم نداشت

جامه احرام را قصاب تر کردم ز اشگ

داشت آن آبی که چشمم چشمه زمزم نداشت

***

61

می کنم طوفی نمی دانم که طوف کوی کیست

هست محرابی نمی دانم خم ابروی کیست

شهسواری گردنم را در کمند آورده است

می کشد هر سو نمی دانم سر گیسوی کیست

شعله ای در جان نهان دارم ز حسن سرکشی

حیرتی دارم که این آتش ز عکس روی کیست

نیست یکدل کز خدنگ غمزه خون آلود نیست

این کمان ناز حیرانم که در بازوی کیست

بوی مشگی زین گلستان بر مشامم می رسد

باز باد آشفته ساز زلف عنبر بوی کیست

هم ز مجنون میگریزد هم ز لیلی می رمد

من نمی دانم که آن وحشی نگه آهوی کیست

سوختی قصاب عمری شد، ندانستی چه سود

کاین همه گرمی ز تاب قهر آتشخوی کیست

***

62

پیش شمشیر تو تسلیم شدن دین منست

در سر کوی تو قربان شدن آئین منست

بفلاطون پی تعظیم فرو نازم سر

خشت بالای خم میکده بالین منست

بیستون را بفلاخن نهم از قدرت عشق

کارفرما اگر اندیشه شیرین منست

عشق را با فلک و ثابت و سیاره چکار

سینه افلاک من و داغ تو پروین منست

چشم وحشی نگهی برد دل ما قصاب

این غزالیست که گیرنده شاهین منست

***

63

یک نفس بی یاد جانان زندگانی مشکل است

بی حدیث لعل او شیرین بیانی مشکل است

غیر شرح عشق گنجایش ندارد زندگی

بی غمش در هر دو عالم زندگانی مشکل است

اهل دل بی شورش مطرب نیاید در سماع

بی تلاطم بحر را رقص روانی مشکل است

گفتمش ای دیده سودائی چنین کار تو نیست

بر فراز قلعه دل دیده بانی مشکل است

در کمین گاهست دشمن از پی تاراج دل

در هجوم خواب غفلت پاسبانی مشکل است

وصل ممکن نیست این غافل چه می خواهی ز دهر

گشتن آگه از نشان بی نشانی مشکل است

تا تو از سر نگذری نتوان ترا سردار کرد

تا نبازی دل درین ره دلستانی مشکل است

رد مکن از گله قربانیان قصاب را

جان من بی سگ درین صحرا شبانی مشکل است

***

64

در کف عاشق بغیر برگ کاهی بیش نیست

نه فلک پیشش نشان تیر آهی بیش نیست

چیست این طول امل فکری کن ای سست اعتقاد

بر سرآمد وعده آخر سال و ماهی بیش نیست

می رود از باد خوشتر ابلق لیل و نهار

روز و شب یک گردش چشم سیاهی بیش نیست

چند در هامون توان گردید ای حق ناشناس

تا بمنزلگاه جانان مد آهی بیش نیست

آتش کین چند افروزی و خواهی سوختن

استخوان من که یک مشت گیاهی بیش نیست

در رهش قصاب چون بسمل شدی تسلیم باش

دست و پا تا چند آخر قتلگاهی بیش نیست

***

65

اگر داغ جنون خون بر دل ما می کند مرد است

اگر این باده را ساقی به مینا می کند مرد است

به زلفش نقد دل را وام کردم از ره همت

باین جمع پریشان هر که سودا می کند مرد است

مشو چون غنچه همچون گل بروی خلق خندان شو

گره هر کس که از کار کسی وا می کند مرد است

ندانم هر که زر دارد چرا گم می کند خود را

کسی کامروز یک دینار پیدا می کند مرد است

چرا قصاب می گیرد سردست رقیبانرا

اگر داغش دل ما را تسلی می کند مرد است

***

66

برخ شکستن طرف کلاه بابت کیست

نموده ماه در ابر سیاه بابت کیست

تفرج تو ز نزدیک صد خطر دارد

ز دور سوی تو کردن نگاه بابت کیست

چو نیست رخصت اظهار داستان فراق

کشیدن از دل پر درد آه بابت کیست

ز لطف اگر بنمائی ترحمی بر ما

نگاهکی کنی ار گاه گاه بابت کیست

ابا ز بردن دل می کنی درین نوبت

ز غمزه تو گرفتن گواه بابت کیست

بروز خویش چو خط سرزد از رخش قصاب

سفر نمودن شب های تار بابت کیست

***

67

باد تو مونس شب نار دل منست

داغت گل همیشه بهار دل منست

چرخی که نه رواق فلک زیر بال اوست

در صید گاه عشق شکار دل منست

گشتن شهید تیغ تو نقشی است بر مراد

جان باختن بخصم قمار دل منست

هر تار زلف مرغ دلم را شد آشیان

هر حلقه ای ز دام حصار دل منست

پیداست از صفای رخش عکس را ز من

رخسار یار آینه دار دل منست

چندین هزار آرزو اینجاست در شنا

گوئی میان بحر کنار دل منست

چون قد کشید آه مرا خرم است باغ

چون چشمه کرد داغ بهار دل منست

قصاب طی مرحله ام تا طپیدنست

خون خوردن مدام مدار دل منست

***

68

با تو همین یک سخنم آرزوست

گفتن و قربان شدنم آرزوست

پیش قد شمع تو پروانه وار

پر زدن و سوختنم آرزوست

وقت شد از دیده ببارم سرشگ

غوطه بدریا زدنم آرزوست

لاله صفت پنجه خونین ز غم

پیش تو بر سر زدنم آرزوست

قد و رخ و تن بنما درچمن

سرو و گل و یاسمنم آرزوست

کرد دلم عزم ز خود رفتنی

دور شدن زین وطنم آرزوست

نشئه دیگر می توحید راست

جرعه بدین می زدنم آرزوست

باش تو قصاب که گفته است فیض

حلقه آن در زدنم آرزوست

***

69

در شهربند عمر که کس را دلیل نیست

چیزی بغیر درد سر و قال و قیل نیست

بسیار در قلمر صورت جمیل هست

اما یکی بخوبی صبر جمیل نیست

وامانده ی که تشنه لب آب رحمت است

هیچ احتیاج او بلب سلسبیل نیست

پوشیده دیده بگذر از این دشت هولناک

در راه عشق به ز توکل دلیل نیست

مالک ز محکمیش زند بر در جحیم

قفلی به تنگ درزی مشت بخیل نیست

بستیم راه سیل بفرعون با نگاه

ما را شکاف دیده کم از رود نیل نیست

بخت سیاهم از کجک حرص می برد

جائی که زور پشه کم از زور فیل نیست

قصاب قول صائب دانا بگو که گفت

اینجا مقام پرزدن جبرئیل نیست

***

70

آنکس که بار عشق به آهی کشیده است

باشد چنانچه کوه بکاهی کشیده است

چون صید زخم خورده من دلشکسته را

چشم تو بر زمین بنگاهی کشیده است

بهر شکست دل مژه ها بسته اند صف

یا پادشاه غمزه، سپاهی کشیده است

از آفتاب عارضت آمد بریر زلف

دل خویشرا بطرفه پناهی کشیده است

روی ترا گرفته خط سبز در میان

یا هاله گرد عارض ماهی کشیده است

قصاب در هر سفله ترا بهر پایمال

چون خار جاده بر سر راهی کشیده است

***

71

منم که وصف تو آرایش بیان منست

حلاوت سخنت قوت زبان منست

سراغ منزلم از گلستان چه می پرسی

بلند شعله ز هر جا شد آشیان منست

شهید عشق تو جاوید زنده می ماند

نسازم ار بفدای تو جان زیان منست

ز آتشی که مرا در دل است بعد وفات

چراغ روی مزار من استخوان منست

کند گر آب مثال من آب آینه را

غبار خاطر من جسم ناتوان منست

بدر گه تو برآورده ام کف حاجات

که آستان عزیز تو آستان منست

یکی است نور درون و برون من قصاب

چو شمع آنچه بدل هست در زبان منست

***

72

بر سر ترا چو طره کاکل شکسته است

گوئی که سنبلی به سرگل شکسته است

بنشسته است ز آب عرق بر رخ گل آب

یا آنکه شیشه دل بلبل شکسته است

زلف است سرنگون ز رخت یا ز نازکی

بر روی لاله ساقه سنبل شکسته است

این قطره ها که می چکد از برگ شبنم است

یا گل پیاله بر سر بلبل شکسته است

افتاده راه، قافله اشگم از نظر

از جوش آب چشمه این پل شکسته است

محتاج دیگری نبود یک کناره نان

هر کس ز خوان صاحب دلدل شکسته است

قصاب آمده است ز کاشان برون ز خاک

سنگی که نرخ گوهر آمل شکسته است

***

73

آتشین خودلبری دارم که عالم زار اوست

سرو خاکستر نشین با جلوه رفتار اوست

شام عاشق مجمر گیسوی عنبر بار اوست

صبح صادق غنچه نشکفته گلزار اوست

نیستم آگه ز سوز لاله در این گلستان

اینقدر دانم که داغ از شعله دیدار اوست

یک عزیز است آنکه بهر بیع نقد جان بکف

هر کجا یوسف نژادی هست در بازار اوست

تر نمی سازد ز بحر زندگانی کام را

هر که در این بر چو مجنون تشنه دیدار اوست

نسخه حاجت بکف نالان درین دار الشفا

صد فلاطون خفته در هر گوشه ای بیمار اوست

وصل او باشد حیات وهجر او باشد ممات

گاه جان دادن، زمانی جان گرفتن کار اوست

ز آفتاب گرم فردای قیامت فارغ است

هر که چون قصاب زیر سایه دیوار اوست

***

74

سرم ز مندل و دوشم گر از عبا خالیست

هزار شکر که دکانم از ریا خالیست

میان عینک و چشم امتیاز آزرم است

ز شیشه کم بود آن دیده کز حیا خالیست

حریص را نشود دیده پر ز خاک دو کون

بهر دری که رود کاسه گدا خالیست

ز خاک کم بود آن تن که پایمال نشد

سفال بهتر از آن دل که از وفا خالیست

هزار داغ توام بر دل است و کج بینان

گمان برند که این خانه ز آشنا خالیست

بدانه های سرشگ است چشم من روشن

ز گردش اوفتد آنگه که آسیا خالیست

جرس ز ناله شود رهنمای گم شدگان

دلیل کی شود آن دل که از صدا خالیست

فریب مجلس روحانیان مخور قصاب

بیا که جای تو امروز پیش ما خالیست

***

75

مائیم که جزا اشگ ندامت بر ما نیست

کوثر بگوارائی چشم تر ما نیست

محویم بگلزار تو چون بلبل تصویر

شادیم که پرواز نصیب پر ما نیست

ما بهره نداریم ز آرام چو سیماب

این جنس متاعیست که در کشور ما نیست

هر جامه که بر قامت ما دوخته ایام

تا چاک نگردیده چو گل، دربر ما نیست

فتح صف عشاق بود وقت شهادت

هر کس که ز جان نگذرد از لشکر ما نیست

در سوختن ارشاد ز پروانه گرفتیم

هرگز اثری ز آتش و خاکستر ما نیست

زین مرتبه بهتر چه که در گلشن ایام

جز لاله داغ تو گلی بر سر ما نیست

هرگز برخ دل در عیشی نگشادیم

این باب حسابی است که در دفتر ما نیست

گه بیخود گفتار و گهی مست نگاهیم

کی، باده شوقیست که در ساغر ما نیست

قصاب چو چین جمله اسیریم بر آن زلف

بیرون شو ازین سلسله در خاطر ما نیست

***

76

آنکه همچون جان تنگت دست در آغوش داشت

چون صدف در بحر عشق آن تشنه لب خاموش داشت

در جهان بسیار گردیدیم و در هر گوشه ای

هر کرا دیدیم از مه حلقه ی در گوش داشت

باخیالش آنچه می گفتیم ما بودیم و دل

بر ملا شد عاقبت دیوار گویا گوش داشت

در درون سینه گم کردیم دلرا، عاقبت

نیک چون دیدیم آنرا شوخ گلگون پوش داشت

از خمار هجر او مردیم ای یاران کجاست

گردش چشمی که ما را متصل مدهوش داشت

رو بهر جانب که تیرش رفت بیرون از کمان

چون نگه کردیم ما، قصاب در آغوش داشت

***

77

کوی یار است و بهر گوشه بلا ریخته است

پا بهر جا که نهی خار جفا ریخته است

دردم از سستی اقبال بدرمان نرسد

که نه بهر دل هر خسته دوا ریخته است

تا قیامت دمد از تربت او مهر گیاه

بر دل هر که غمت تخم وفا ریخته است

زنگ از دل کشش مهر تو برداشته است

عارضت بر رخ آئینه صفا ریخته است

ظاهرا آنکه بدینگونه بیاراست ترا

جای نظاره به چشم تو حیا ریخته است

نشکند گر قدح باده سبو می شکند

بشکست دل ما سنگ جفا ریخته است

نمکی را که فلک نایدش از عهده برون

لبت آورده و بر دیده ما ریخته است

این نگاری است که در هر سر راهی قصاب

خون صد همچو توئی بی سرو پا ریخته است

***

78

باد رنجور آن تنی کز درد او بیمار نیست

خاک بر چشمی که با یاد رخش بیدار نیست

بی نصیب آندل که زخم از تیر مژگانی نخورد

وای بر مرگی که خود از حسرت دیدار نیست

تا نگردم کشته در کوی تو با چند آرزو

بر نمی گردم دگر این بار چون هر بار نیست

پاز فرمان قضا بیرون نهادن مشکل است

هیچ کس را ره برون زین حلقه پرگار نیست

نغمه سنجان حقیقت مست حیرت خفته اند

در بساط عشق گویا هیچکس هشیار نیست

گر گریزان نیستیم از سنگ طبع ناکسان

در جهان قصاب ما را شیشه ای دربار نیست

***

79

آرام نگاهت ز دل سنگ گرفتست

لعل تو خراج از می گلرنگ گرفتست

خون بسکه بیاد رخش از دیده فشاندیم

از گریه مالاله بخون رنگ گرفتست

در سینه ام ای گل ننماید بجز از داغ

نقشی است که در کوی تو از سنگ گرفتست

از رشک هلاکم که چرا از ره شوخی

آئینه ببر عکس ترا سنگ گرفتست

ننمود بدل عکس تو چونانکه تو هستی

پیداست که آئینه ما زنگ گرفتست

قانون دلم خوی ز بس کرده بافغان

تا چنگ زنی بر دلم آهنگ گرفتست

قصاب شد آن وقت که بر سینه زنم چاک

بسیار دلم زین قفس تنگ گرفتست

***

80

سیر دنیا یک قدم نشو و نمائی بیش نیست

همچو گل در صحبت باد صبائی بیش نیست

نقد حسن او بدست ما چو آید می رود

وصل عاشق را به کف رنگ حنائی بیش نیست

دیده باطن دو عالم را تماشا می کند

چشم ظاهر بین چراغ پیش پائی بیش نیست

عاشق از یک دیدن قاتل تسلی می شود

کشته او را نگاهش خونبهائی بیش نیست

مقصد رندان ز عالم واله هم گشتن است

ورنه این آئینه گیتی نمائی بیش نیست

زاد راهی گیر ای قصاب آمد وقت کوچ

کاین همه معموره یک مهمانسرائی بیش نیست

***

81

خال عنبر بو، جدا و خط مشگین مو، جداست

آنچه خوبانرا بود در کار با آن دلرباست

نرگس شهلاست یا چشم است یا آهوی چین

زینت حسن است یا خال است یا مشگ ختاست

لاله سیراب یا ابر است یا قرص قمر

هاله ماه است یا خط است یا دام بلاست

درج مروارید یا لعل است یا عناب لب

شربت قند است یا شهد است یا آب بقاست

این قد و بالاست یا سرو است یا آشوب دهر

جلوه قد است یا شمشاد یا صنع خداست

خنجر فولاد یا الماس یا نظاره است

این بدل جا کرده مژگانست یا تیر قضاست

می رسد با تیغ خون آلود آن شوخ از غضب

عید قربانست ای قصاب یا روز جزاست

***

82

تن چه باشد چار دیوار بنای عاریت

پر مکن قصد اقامت در سرای عاریت

بگذر از این باغ بیرنگ تعلق چون نسیم

دست و پا مگذار چون گل در حنای عاریت

یک قدم منصور بالاتر نرفت از پای دار

بیش از این کی می توان رفتن بیای عاریت

در قفا دارد کدورت آشنائیهای خلق

پر مشو حیران درین آئینه های عاریت

چون زبان جاده خاموشی گزین از هر سئوال

در مرو از جای چون کوه از صدای عاریت

با دل صد چاک از دنبال محمل چون جرس

می کنم افغان و می آیم بپای عاریت

در جهان یکدم نمی گیرند از وحشت قرار

دلنشین اهل همت نیست جای عاریت

خوب گفتند اهل دل قصاب این در گشته را

یک ده ویران و چندین کدخدای عاریت

***

83

خوشه خرمن ما را دل صد چاک بس است

آب این مزرعه را دیده نمناک بس است

آسیائی نبود دیده ما را در کار

بشکست دل ما گردش افلاک بس است

فارغ از گرمی بی صرفه این بزمگهیم

بهر دلسوزی ما شعله ادراک بس است

بی ثباتست، ز اسباب جهان دل برگیر

شد چو این آینه از زنگ هوس پاک بس است

چو بوصلش رسی ایدل طمع خام مکن

شدی ای صید تو تا بسته فتراک بس است

نیست قصاب پی قتل تو تیغی لازم

غمزه یار چو گردید غضبناک بس است

***

84

روی بر آئینه ز آن رخسار می گویم حدیث

همچو طوطی از زبان یار می گویم حدیث

من سواد دیده از خط تو روشن کرده ام

نیست از من دور اگر بسیار می گویم حدیث

چشم جادو، غمزه ترسا، خال هندو، رخ فرنگ

در میان خطه کفار می گویم حدیث

نیستم بلبل که گوید در شکفتن وصف گل

چون عقاب از خنده سوفار می گویم حدیث

شرح زلفش را کسی دیگر نمی داند چو من

مو بمو زین رشته زنار می گویم حدیث

نیستم زاهد که در مسجد زنم حرف ریا

مستم و در خانه خمار می گویم حدیث

عاشق دیوانه را با مسجد و منبر چکار

درمیان کوچه و بازار می گویم حدیث

بر محبان علی قصاب آنش شد حرام

از زبان احمد مختار می گویم حدیث

***

85

همرهان بر سینه بی دلدار سنگ ما عبث

می کند آه و فغان بسیار زنگ ما عبث

ما حریف حیله بازیهای گردون نیستیم

هست با این خصم بی زنهار جنگ ما عبث

دهر دارد درین هر سنگ دزدی در کمین

شد درین منزلگه خونخوار لنگ ما عبث

چون گلم بار تعلق بر قفا افکنده است

مانده بی روی تو بر رخسار رنگ ما عبث

نیست یک کف از زمین دهر بی پست و بلند

میدود زین راه ناهموار خنگ ما عبث

ما بابروی بتی قصاب دلرا داده ایم

بسته بر این تیغ جوهر دار زنگ ما عبث

***

86

ای وصل ترا آرزوی دل شده باعث

بر راه توام دوری منزل شده باعث

در گوشه ابروی تو آن خال مرا کشت

بر قتل من این زهر هلاهل شده باعث

گر دیر دهم جان ز غمش نیست ز سختی

شوق رخ آن شوخ شمایل شده باعث

دانی ز چه رو گل نتوان چید ز رویش

بر عارضش آزرم چو حائل شده باعث

بر قتل من غمزده بی سرو سامان

تیغ دو دم ابروی قاتل شده باعث

قصاب ترا کی بود از بند خلاصی

در گردنت آن زلف سلاسل شده باعث

***

87

از کجا نهاد سر نزند جز بیان کج

کج می رود خدنگ برون از کمان کج

نتوان خموش ساخت زبان اهل کذبرا

دشوار بسته در شود از آستان کج

ظاهر چو شد هوس نشود کار عشق راست

رهرو بمنزلی نرسد از نشان کج

تا کی عنان بدست هوا و هوس دهی

بیرون ز راه افتی ازین همرهان کج

از زیر آسمان برو ایدل که بیش ازین

نتوان نشست در پس این سایبان کج

شد سرنگون ز سنگ حودث چو شهپرم

قصاب اوفتادم از این آشیان کج

***

88

ای خطت از قلمرو خوبی ستانده باج

بگرفته نرگست ز غزال ختن خراج

چون نقره ای که سکه کند رایجش بدهر

خط داده تازه حسن جمال ترا رواج

زخمی که از نگاه تو آید بجان همان

مژگانت از خدنگ دگر می کند علاج

خال است کرده جای در اطراف عارضت

یا شاه زنگ تکیه زده بر سریر عاج

پا را شمرده نه چو شکستی دل مرا

بگذر باحتیاط ازین ریزه زجاج

ز آب و هوای باغ گل و شمع را چه سود

دلرا باشک و آه مگر بشکند مزاج

از گفتگو ببند زبان در جهان که نیست

قصاب سنگ تفرقه ای بدتر از لجاج

***

89

خون می خورم ز عشق و مداوم گرفته اوج

شکر خدا که رونق کارم گرفته اوج

یک نیزه آب گریه ام از سر گذشته است

باران بیحساب بهارم گرفته اوج

از دل برون نرفت دمی یاد زلف او

دیگر درازی شب تارم گرفته اوج

قصاب باختم دو جهانرا بیک نگاه

پیش دو چشم یار قمارم گرفته اوج

***

90

روز اول چون حباب از هم نشینی های موج

خانه ما را بنا کردند در بالای موج

سربلندی چیست راضی شو به پستی چون خزف

تا نیفتی همچو خس دایم بدست پای موج

قلزم عشق است و د پایان باندک سرکشی

جامه از زنجیر می برند بر پهنای موج

تا بود جان در تلاطم دل خطر دارد ز خویش

در محیط عشق جای من بود یا جای موج

هر چه با دل کرد چین ابروی دلدار کرد

کشتی ام قصاب طوفانی شد از دریای موج

***

91

خط چو سر زد عارض دلدار می یابد فرح

سبزه چون پیدا شود گلزار می یابد فرح

بی کدورت نیست با اغیار دیدن یار را

بیشتر دل از گل بیخار می یابد فرح

رودهد چون اختلاطی اهل را بی فیض نیست

خال چون موزون فتد رخسار می یابد فرح

هست پنهان پرتو انوار در دلهای شب

زان تجلی دیده بیدار می یابد فرح

دیده ام قصاب کی بیند ز گرد توتیا

آنقدر کز خاک پای یار می یابد فرح

***

92

رفت شب تا پرده از رخسار بگشاید صباح

بر رخ بلبل در گلزار بگشاید صباح

سر دهد تا پرده شب حق و باطل را بهم

عقده را از سبحه و زنار بگشاید صباح

زنگ شب را مهر بردارد ز مرآت سپهر

پرده شرم از رخ اسرار بگشاید صباح

در مکافاتش دو در بر روی می بندد فلک

بر رخ هر کس دری یکبار بگشاید صباح

می دهد در یک نفس ایام بر باد فنا

غنچه ای را چون بصد آزار بگشاید صباح

غنچه از خجلت نیارد از گریبان سر برون

در چمن بند قبا چون یار بگشاید صباح

می نشیند تا بشب قصاب درخون جگر

چون نظر بر تارک دلدار بگشاید صباح

***

93

دمید خط ز لب یار و شد بهار قدح

خوش آن زمان که زنم بوسه بر کنار قدح

شراب شوق به بالار سیده نشئه او

مگر فتاده نگاه تو بر عذار قدح

نشد ز باده انگو کس خراب آسان

مگر تو گوشه چشمی کنی بکار قدح

هجوم لشگر غم چون شود چه زین بهتر

که همچو باده گریزیم در حصار قدح

هوای دوست مبادم تهی ز کاسه سر

بجز شراب نیاید کسی بکار قدح

گهی است در کف ساقی دمی است بر لب یار

بعیش می گذرد روز و شب مدار قدح

مصاحبی که توان کرد دل از آن خالی

در این بساط چو قصاب نیست یار قدح

***

94

مبین بعارض آن سبز گندمین گستاخ

مشو بخرمن فردوس خوشه چین گستاخ

غبار هستی افتاده عزیز است

ز روی کبر منه پای بر زمین گستاخ

تلاش وصل نمودن کمال بی ادبیست

مباش ایدل بی تاب این چنین گستاخ

برابر است بکیخسروی روی زمین

به آستانه این در منه جبین گستاخ

غلامیش نبود کار هر کسی قصاب

چرا تو کنده ای (العبد ) در نگین گستاخ

***

95

تنها درین هوا نه همین آب کرده یخ

شیر فلک بکاسه مهتاب کرده یخ

در کنج غنچه لب شیرین گلرخان

از سردی آب بوسه چو عتاب کرده یخ

بیدار دانی از چه نگردند گلرخان

در رهگذار دیده ی شان خواب کرده یخ

در آتش تنور جهانسوز کله پز

قلاب آب و دیزی سیراب کرده یخ

استاد و کاسه شور و خریدار مانده خشک

دیگ حلیم و کاسه قتداب کرده یخ

باغ و درخت وچشمه و بستان و باغبان

کشت و زمین و حاصل ارباب کرده یخ

چوپان و چوب و لاشکش و گوسفند و گاو

ساطور و سنگ و مصقل قصاب کرده یخ

***

96

ای با رخ تو خال سفید و سیاه و سرخ

چون دیده غزال سفید و سیاه و سرخ

عکس رخ تو و آن خط شبرنگ کرده است

آئینه را جمال سفید و سیاه و سرخ

بنما برنگ چون شفق از زیر ابر زلف

ابروی چون هلال سفید و سیاه و سرخ

گردیده دست و جوهر تیغت ز خون خصم

در عرصه جدال سفید و سیاه و سرخ

سنبل شکفت و لاله دمید و شکوفه ریخت

بر پای هر نهال سفید و سیاه و سرخ

بیچاره زر پرست ز غم مرد تا که برد

یکپاره وبال سفید و سیاه سرخ

قصاب عید شد که چو طاووس گلرخان

سازند روی وبال سفید و سیاه و سرخ

***

97

آنرا که داغ عشقش پا تا بسر نباشد

در دهر چون نهالیست کانرا ثمر نباشد

از درد شام هجران دردی بتر نباشد

بالاتر از سیاهی رنگ دگر نباشد

جام شراب ساقی ما را نمی کند مست

تا جای باده دروی خون جگر نباشد

گه در خیال زلفم گاهی بفکر کاکل

ایکاش شام ما را هرگز سحر نباشد

در راه عشقبازی راضی نمی شود دل

زخم خدنگ نازش گر کارگر نباشد

تابان چون عارض او در آسمان عزت

حقا که در نکوئی قرص قمر نباشد

در عشق زاد راهی جز درد نیست لازم

تحصیل نان و آبی در این سفر نباشد

تا کی ز بهر صندل منت کشی زد و نان

قصاب ترک سر کن تا دردسر نباشد

***

98

کی تواند هر طبیبی چاره هجران کند

مشکل افتاده است کار دل خدا آسان کند

کی توانیم از خجالت کرد سر بالا مگر

ابر رحمت شستشوی ما گنهکاران کند

در زمین داریم چون زاشگ ندامت دانه ی

بر نمی داریم روی از خاک تا باران کند

از سرم باری گران بر دوش خویش افکنده اند

ای خوش آن مردی که خود را از سبکباران کند

اهل عشرت جمله مدهوشند در مجلس مگر

چشم ساقی نشئه ای در کار میخواران کند

ما پریشان خفتگانرا خواب غفلت برده است

بوی زلفی کو که ما را هم زبیداران کند

می کند سنگین دلانرا حرص روزی بیقرار

آسیا را جستجوی رزق سرگردان کند

بی فروغ عشق نتوان کرد دامان پر ز اشگ

شمع روشن می شود تا دیده را گریان کند

جانسپاری گر هوس داری ز قصاب ای نگار

امر کن تا آنکه قربان نو گردد آن کند

***

99

ندارد مرگ هر کس کشته آن تیر مژگانشد

نباشد حسرت آن دلرا که در کوی تو قربانشد

درین گلزار چون دلتنگ گردی لب ز هم مگشا

که عمرش رفت بر باد فنا چون غنچه خندانشد

دلم چون خال دست از کنج آن لب بر نمی دارد

در اول طوطی ما پای بست شکرستان شد

درآمد بی نقاب آن عارض و بشکفت گل در گل

دلا گل چین که باز از روی او عالم گلستان شد

ببزمت تا قیامت رنگ هشیاری نمی بیند

کسی کز گردش پیمانه چشم تو مستان شد

شبی قصاب بود ای شوخ با زلف تو در بازی

پشیمان گشت چون بیدار ازین خواب پریشان شد

***

100

بوی عود و بید در مجمر مشخص می شود

حق و باطل در صف محشر مشخص می شود

من ز لعل یار گویم خضر ز آب زندگی

این تفاوت در لب کوثر مشخص می شود

دعوی یاران اطلس پوش و رند شال پوش

در حضور حضرت داور مشخص می شود

می توان روشندلانرا آزمودن در لباس

گرمی آتش ز خاکستر مشخص می شود

ناوک مژگانش از جانم کش و نظاره کن

خوبی فولاد از جوهر مشخص می شود

عاقبت یکرنگی ما با محبان دگر

در رکاب حیدر صفدر مشخص می شود

غم مخور قصاب فردا در صراط المستقیم

هر چه هست از مظهر مظهر مشخص می شود

***

101

بعشقی کرده ام در بحر مأوا تا چه پیش آید

بدامن چون صدف پیچیده ام پا تا چه پیش آید

چو کف پامال طوفانم چو خس سیلی خور موجم

سراسر می روم در روی دریا تا چه پیش آید

درین گلزار در جائی بیاد سرو بالائی

بخاک افتاده ام با قد رعنا تا چه پیش آید

دلیل راهم امشب مژده خواب پریشان شد

بزلفش می کنم پیوند سودا تا چه پیش آید

گهی در شش در و گه در گشاد از خصم افتادم

قماری می کنم با اهل دنیا تا چه پیش آید

ز سیلاب سرشک لاله گون قصاب در هجرش

پر از خون می کنم دامان صحرا تا چه پیش آید

***

102

بیرون خیالت از دل غافل نمی رود

ور می رود بسوی تو بی دل نمی رود

هرگز مرا هوای سر کویت ای نگار

از سر برون ز دوری منزل نمی رود

بحریست عشق او که ز باد مخالفش

تا نشکند قراب بساحل نمی رود

آید چو بار تا نکند کار عشق را

بر من هزار مرتبه مشکل نمی رود

قصاب تیر غمزه چو خوردی قرار گیر

کس زخمدار از پی قاتل نمی رود

***

103

اسیرانرا زیانی از گرفتاری نمی باشد

خلاصی از دیار عشق بی خواری نمی باشد

چو از قید قفس فارغ شدم در دام افتادم

مصیبت دیده را یارای خودداری نمی باشد

بدور انداز از دوش این سر پر شور و فارغ شو

که تن را راحتی غیر از سبکباری نمی باشد

چه مست غفلتی؟ یک چند ترک باده نوشی کن

که هرگز دردسر در جام هشیاری نمی باشد

ز دست انداز بی انداز او قصاب دانستم

که رحمی در دل خوبان بازاری نمی باشد

***

104

بهر نفس دلم از داغ یار لرزد و ریزد

چو برگ گل که زباد بهار لرزد و ریزد

بیا که بی گل روی تو اشگم از سر مژگان

چو شبنمی است که از نوک خار لرزد و ریزد

بهم رسان ثمری زین چمن که شاهد دنیا

شکوفه ایست که از شاخسار لرزد و ریزد

ز آب دیده براهت همیشه کاسه چشمم

چو جام پر بکف رعشه دار لرزد و ریزد

برون خرام که وقتست لاله های چمن را

ز شوق روی تو رنگ از عذار لرزد و ریزد

گرفته پای کسی این دو روز عمر بخونم

که از لطافتش از کف نگار لرزد و ریزد

نهاده تازه نهالی قدم ز لطف بچشمم

که پیش جلوه او سرو، زار لرزد و ریزد

بس است این همه قصاب آبروی تو دیگر

درین زمانه بی اعتبار لرزد و ریزد

***

105

عزیزا چون بمن دل مهربان کردی خوشت باشد

سرافرازم میان عاشقان کردی خوشت باشد

ز روی مهربانی از لب لعل شفا بخشت

علاج درد جای ناتوان کردی خوشت باشد

در اول گرچه بودم دور از نزدیک گلزارت

در آخر محرمم در گلستان کردی خوشت باشد

اگر در موسم گل بی نصیب از گلشنم کردی

ولی در وقت سنبل باغبان کردی خوشت باشد

مرا در عشق مستقبل به از ماضی بود طالع

توام در عشقبازی کاردان کردی خوشت باشد

بخاک افتاده خود را چو دیدی ای شه خوبان

نگاهی از ترحم سوی آن کردی خوشت باشد

رسد قصاب چون پیش تو نتواند سخن گفتن

نمودی روی و او را بی زبان کردی خوشت باشد

***

106

هر دم از شوق تو چشم اشگبارم گل کند

خار مژگان در کنار جویبارم گل کند

وقت آن شد کز هجوم نا قبولیهای خویش

قطره های خون ز خجلت در کنارم گل کند

نخل عصیان در ضمیرم ریشه محکم کرده است

وای بر روزی کزین گلبن بهارم گل کند

بسکه بر پای دلم بشکسته خار آرزو

سبزه می ترسم بطرف جویبارم گل کند

غنچه پیکان زهر عضو تنم بنمود روی

وقت آن آمد که دیگر لاله زارم گل کند

بعد مرگ از حسرت آن تیر مژگان دور نیست

خار خار آرزو گر بر مزارم گل کند

ریختم قصاب خاریرا که در راه کسان

سخت می ترسم که آخر در کنارم گل کند

***

107

در حدیث لعلش آتش از زبانم می چکد

چون برم نام لبش شهد از لبام می چکد

این قدر من آرزو دارم که گر بفشاریم

اشگ حسرت همچو مغز از استخوانم می چکد

حاصل کشت مرادم غیر داغ از ژاله نیست

بس بجای آب خون از آسمانم می چکد

از نگاه چشم مست کیست کامشب تا بصبح

زهر چون شبنم بروی گلستانم می چکد

از کمان غمزه ترکی درین گلشن سرا

غنچه چون پیکان ز چشم باغبانم می چکد

بسته ام دل بر پریروئی کزین جا تا بمصر

بوی یوسف از غبار کاروانم می چکد

در رهش قصاب من آن گوسفند لاغرم

کاب چشم گرگ از چوب شبانم می چکد

***

108

برافکندی ز رخ تا پرده ظلمت از جهان گم شد

نمودی چهره تا ، خورشید را نام ونشان گم شد

بهنگام جواب ار بینم خاموش معذورم

که چون گفتی سخن در کامم از حسرت زبان گم شد

نمی دانم دلم را خط بغارت برده یا خالش

همین دانم که ما بودیم و او دل در میان گم شد

بقصدم داشت ترکی در کمان تیری ندانستم

که بیرون رفت از دل ناوکش یا در نشان گم شد

بغربت کرده ام خو مرغ دست آموز صیادم

وطن کی می شناسم بیضه ام در آشیان گم شد

بیابانست مالامال دل تا خیمه لیلی

بسا مجنون سرگردان درین ریگ روان گم شد

ز خود گر می روی وقتست فرصت را غنیمت دان

که اینک در نظر قصاب گرد کاروان گم شد

***

109

لبش بر گردن عاشق بسی حق نمک دارد

به تیغ غمزه اش گردد گرفتار آنک شک دارد

خیال چین زلفش بر میانم بسته زناری

که بر هر تار مویش رشگ تسبیح ملک دارد

به آسان کی توانزد بوسه بر خاک کف پایش

که افتد گر رهش در چرخ منت بر فلک دارد

تواند غوطه بر دریاری خون زد از ره عشقش

هر آن عاشق که دل با داغ او اندر نمک دارد

اگر غش داری ای قصاب اینجا می شوی رسوا

که عشق آن صنم خاصیت سنگ محک دارد

***

110

نگاهم چون دچار عارض آن دلربا گردد

حیا از هر دو جانب سد راه مدعا گردد

ز خود محروم و از خلق جهان بیگانه می ماند

کسی چون آشنای آن بت دیر آشنا گردد

ز زنگ کینه صیقل داده ام دلرا و می دانم

که این آئینه چون روشن شود گیتی نما گردد

زنار عشق از بس استخوانم سوخت می دانم

که آخر پیکرم مردود در گاه هما گردد

عبیر آلود دیگر از سر کوی که می آید

که می خواهد غبارم باز بر گرد صبا گردد

تواند جانفشانی کرد پیش شمع رخسارش

سبکروحی که چون پروانه بی برگ و نوا گردد

ز جان گر بگذرد واصل بجانان می تواند شد

بمطلب می رسد قصاب اگر بی مدعا گردد

***

111

عاقبت کوی تو ما را مسکن دل می شود

هر کجا پا ماند از رفتار منزل می شود

عشق را می دارد در خاطر که می افتد بدام

مرغ زیرک چون زیاد لانه غافل می شود

آنچه می کارد اگر نیک است یا بد عاقبت

حاصل دهقان همان در وقت حاصل می شود

مست عشقم زلفرا بردار از پای دلم

در کجا دیوانه از زنجیر عاقل می شود

می رود از دست او سرشته آسودگی

هر که چون قصاب بر روی تو مایل می شود

***

112

دلم شبی که بشکر لبی خطاب ندارد

چو کود کیست که از بهر شیر خواب ندارد

شب وصال مکن منعم از دو دیده بی نم

عجب مدان گل تصویر اگر گلاب ندارد

بدل چو مهر رخت نیست داغ نقش نه بندد

نروید از چمنی گل که آفتاب ندارد

ز آب و تاب رخت را به آفتاب نسنجم

که آفتاب اگر تاب دارد آب ندارد

بخاطریکه دو مصرع ز ابروی تو نباشد

صحیفه ایست که یک بیت انتخاب ندارد

چو دل ز خون نشود پر، نمی رسد بوصالی

ببزم جا نکند شیشه تا شراب ندارد

ز دل مپرس که عشقت ز داغهای نهانی

چه گنج ها که درین خانه خراب ندارد

تمام خون دلست اینکه دیده ریخت براهت

غمین مباش ز سودای ما که آب ندارد

بقصد کشتن قصاب اضطراب چه داری

شهید تیغ تو خواهد شدن شتاب ندارد

***

113

گاه آبادم نماید گاه ویرانم کند

چرخ سرگردان نمی دانم چه با جانم کند

طعمه مور ضعیفم عاقبت در زیر خاک

گر بروی تخت همدوش سلیمانم کند

گاه بر صدرم نشاند گاه اندازد بخاک

گاه حیرانم گذارد گاه قربانم کند

خرقه و سجاده بر من سد راه وحدتست

کو جنونی کز لباس شید عریانم کند

از تغافلهای چشمت در خمار افتاده ام

با نگاهت گو که باز از ناز مستانم کند

کارم از حد رفت کو شوخی که بنماید بمن

گوشه چشمی که چون آئینه حیرانم کند

مادر ایام ای قصاب دائم می دهد

خون بجای شیر چون خواهد که مهمانم کند

***

114

سر در ره جانانه فدا شد چه بجا شد

از گردنم این دین ادا شد چه بجا شد

می خواست رقیبم که من از غصه بمیرم

دیدی که خودش زود فنا شد چه بجا شد

از دود دلم وسمه کشیده است بر ابرو

دود دل من قبله نما شد چه بجا شد

از خون دلم بسته حنا بر سر انگشت

خون دلم انگشت نما چه شد بجا شد

مغرور به یکتائی چشمت شده بودی

بر عارضت آن زلف دو تا شد چه بجا شد

هر لحظه امید من بیچاره همین بود

یک بوسه به قصاب عطا شد چه بجا شد

***

115

عجب مدار گرم دل ز دیدگان بچکد

ز شوق تیغ تو خون گردد آن زمان بچکد

چو وصف نازکی عارضت کنم دائم

بلب نیامده حرف از سر زبان بچکد

حدیث لعل لبت گر کنم عجب نبود

که از حلاوت آن شهدم از بیان بچکد

ز بس شکسته بدل ناوک تو نزدیکست

بجای اشگ ز چشمم سر سنان بچکد

اگر نگاه ترا با حساب بفشارند

ز نوک هر مژه ات صد هزار جان بچکد

بدیده ام چو نهی پای آنقدر بفشار

که اشگم از مژه با ریزه استخوان بچکد

ز سوز آه تو قصاب وقت آن شده است

که خون ز ابر درین زیر آسمان بچکد

***

116

نشستن با تو و بر خود نبالیدن ستم باشد

ترا دیدن دگر در پوست گنجیدن ستم باشد

توان تا سوخت چون پروانه پیش شمع رخسارت

چو بلبل از هجوم درد نالیدن ستم باشد

چو خوانا گشت خط عارضت متراش از تیغش

که خط از روی این مصحف تراشیدن ستم باشد

کنار خود ز آب دیده خرم می توان کردن

بکشت خویشتن باران نباریدن ستم باشد

تو آموزی طریق مصلحت بینان و میدانی

ز حرف دشمنان از دوست رنجیدن ستم باشد

توان تا سوختن چون شمع در بزم نکورویان

چراغ خلوت فانوس گردیدن ستم باشد

ز افعال جهان قصاب دائم چشم حیرت را

ز خود پوشیدن و عیب کسان دیدن ستم باشد

***

117

آن سرو سیم اندام من چون از گلستان بگذرد

موج لطافت جو بجو از هر خیابان بگذرد

شبهای هجر او دلم راضی نمی گردد اگر

یک قطره آب چشمم از بالای مژگان بگذرد

از کثرت کم طالعی ترسم نسیم کوی او

چون بر مزار من رسد بر چیده دامان بگذرد

آن بی سرانجامم که گر عضوی ز من یابد هما

یک عمر سرگردان شود تا از بیابان بگذرد

در رنج روزافزونم و بیمم از آن باشد که او

تا چاره دردم کند کارم ز درمان بگذرد

از گرمی تیغش کشد بر استخوانم شعله ای

برق آتش فشانی کند تا از نیستان بگذرد

قصاب را بار گران افکنده زین ره بر قفا

اول بمنزل می رسد هر کس که از جان بگذرد

***

118

تا دست شانه در شکن زلف یار بود

روزم ز رشگ تیره چو شبهای تار بود

گر دیده سرخ هر مژه ما ز خون دل

پیوسته دست و دیده مادر نگار بود

وحشت تمام رفت ز یاد غزالها

هرگاه در سر تو هوای شکار بود

آرام رسم کشته شمشیر ناز نیست

گر تن قرار یافته جان بیقرار بود

لب تشنه ای بوادی هجران نمانده بود

از بسکه تیغ غمزه او آبدار بود

شد دیده ام بدور خطش اشک ریزتر

ز آب و هوای عشق خزان در بهار بود

دل کرد آنچه کرد که داغش نصیب باد

خونی که ریخت دیده نه از انتظار بود

خنجر بهم کشیده دو چشمم ز دیدنت

خوش فتنه ام ز حسن تو در روزگار بود

قصاب گفته است بجای شکر کلام

قنادی محله او ذوالفقار بود

***

119

ز وصلش دور بودم جان ز بس می رفت و می آمد

نگشتم محرم آنجا تا نفس می رفت و می آمد

هنوزم بیضه از خون بود کز ذوق گرفتاری

دلم صدبار نزدیک قفس می رفت و می آمد

صدای دوستی نشنیدم از این بیقراری ها

بگوشم گاهی آواز جرس می رفت و می آمد

غلط کردم که بر بال کبوتر نامه را بستم

طپیدنهای دل در هر نفس می رفت و می آمد

دل قصاب تا شد پای بند ظلمت هجران

ز غم هر دم بر فریاد رس می رفت و می آمد

***

120

دلم تا کرد یاد از آن رخ جانانه روشن شد

بنور شمع چون شد آشنا پروانه روشن شد

خیال لعل ساقی آتشی افکند در جانم

که می چون شعله آهم درین پیمانه روشن شد

حدیث عشقبازی بیش از این مخفی نمی ماند

برندان نظر باز آخر این افسانه روشن شد

پدید آمد چو صبح این نور حسن کیست حیرانم

که شه را خانه و درویش را ویرانه روشن شد

ز اوضاع جهان سرگشته چون فانوس می گردم

ز مهرت تا چراغ مسجد و میخانه روشن شد

نظر قصاب رو بر آستان شاه مردان کن

که از عکسش چراغ محرم و بیگانه روشن شد

***

121

روز نوروز علاج شب هجران نکند

رفع غم- بستگی چاک گریبان نکند

عشق سیلاب عظیمی است مشو غافل ازو

خانه ای نیست که سیل آید و ویران نکند

عاشق یک جهت آنست که روزی صد بار

می رد از درد و نگاهی سوی درمان نکند

بنده پادشهی باش که بر درگه او

نیست موری که بزرگی چو سلیمان نکند

روز اول بسر زلف تو دادم دلرا

تا کسی منعم از این حال پریشان نکند

قصد من کن ز نگاهی که مرا تیغ دگر

در جگر کار چو آن خنجر مژگان نکند

هیچ حا بر سرراهش نرسیدی قصاب

که ترا از نگهی بی سروسامان نکند

***

122

چون خونم از دو دیده گریان روان شود

مژگان از اشک شاخ گل ارغوان شود

روشن کند چراغ رخش نور آفتاب

روشن چو شمع محفل روحانیان شود

سر بر نگیرم از ره کنعان براه تو

تا خاک من غبار ره کاروان شود

مردیم با وجود که یکجو نداشت مهر

فریاد از آن زمان که بما مهربان شود

از بسکه گفتم و نشنیدم جواب ازو

نزدیک شد دمی که زبان استخوان شود

بر وصل نارسیده مرا شرم آب کرد

قصاب چیست چاره چو آتش عیان شود

***

123

از ازل در رحم آنگه که حیاتم دادند

یک نفس چاشنی عمر ثباتم دادند

بزم آفاق نمودند بمن چون شطرنج

آن زمان جای در این عرصه ماتم دادند

صبر و آرام و دل و هوش ز من بگرفتند

وانگه از خط بنا گوش براتم دادند

دوری و ظلمت هجران بنمودند اول

بعد از آن ره بسوی آب حیاتم دادند

لقمه ام را همه با خون جگر اندودند

ظاهرا توشه هستی بزکاتم دادند

همچو قصاب ز حافظ طلبیدم یاری

تا که همدوشی آن شاخ نباتم دادند

***

124

لب تشنه نیاز چو بی تاب می شود

از آب تیغ ناز تو سیراب می شود

عاشق در ین محیط خطرناک چون حباب

در یک نفس ز شوق تو نایاب می شود

آن کس که بر کشاکش این بحر تن نهاد

چون موج طوق گردن گرداب می شود

دورم بهر کجا که نشینم بیاد او

از سیل گریه دجله خوناب می شود

دیدن رخت دوباره میسر نمی شود

زیرا که هر که دید ترا آب می شود

در بزم خاص باده پرستان شوق تو

دوری که هست قسمت قصاب می شود

***

125

تنم به هیچ مکان بی رخت قرار ندارد

بجز خیال تو کس بر دلم گذار ندارد

بهر کجا که روم همچو مرغ طعمه دامم

بغیر من به کسی روزگار کار ندارد

در این سراسر گلزار نیست برگ درختی

که چون عدو بسرم تیغ آبدار ندارد

بهر کجا که روم من غم تو رو بمن آرد

کجا رود به کسی دیگر اعتبار ندارد

چقدر حوصله قصاب فکر جای دگر کن

که این حنای تو رنگی درین دیار ندارد

***

126

روزی که خط بگرد رخش جلوه گر شود

آیا چه فتنه ها که بدور قمر شود

از دیده ام فغان که به تحریر نامه ات

چندان نماند آب که مکتوب تر شود

پر دور نیست تشنه لعل لب ترا

در خاک استخوانش اگر نیشکر شود

ایدل شب وصال به پروانه کوته است

خود را رسان به شمع مبادا سحر شود

قطع طمع ز سر چو کنی گل کند وصال

این نخل چون بریده شود بارور شود

پاکیزه طینتان نرمند از جفای دهر

کی خشگسال مانع آب گهر شود

ای شمع غم مدار که پروانه ترا

چون سوخت تار و پود کفن بال و پر شود

روی ترا چو دیده به مژگان رسید اشک

اول نهال گل آخر ثمر شود

قصاب در خیال ز خود رفتنیم کو

ار سر گذشته ای که بما همسفر شود

***

127

عشق آن روزی که با دلها نمک را تازه کرد

شورش دیوانه با صحرا نمک را تازه کرد

ابر تا برداشت نم، از دیده من خون گریست

این سزای آنکه بادریا نمک را تازه کرد

باز تن همچون کباب در نمک خوابیده شد

دل چون با آن آتشین سیما نمک را تازه کرد

همچو خط گردید بر گرد لبش بی اختیار

هر که با آن لعل شکر خا نمک را تازه کرد

پاره خواهم ساخت از شور جنون زنجیرها

زلفش امشب با من شیدا نمک را تازه کرد

روی در بهبود زخم ناوکش آورده بود

غمزه آمد با جراحتها نمک را تازه کرد

شورش و آشوب شبهای جدائی گرم شد

حسن او قصاب تا باما نمک را تازه کرد

***

128

مگرتیر جفای یار پر در بسترم دارد

که امشب خواب راحت راه بر چشم ترم دارد

محبت این قدر دارد به قتلم کز پس مردن

بجای خشت تیغش دست در زیر سرم دارد

مرا سوزاند و دست از دامن من دل بر نمی داره

هنوز آن برق جولان کار با خاکسترم دارد

مراد دل بود پیمانه ای از گردش چشمش

وگرنه اینقدر خونی که خواهد ساغری دارد

بقربان تو، بی کس نیستم در کنج تنهائی

همان تیغ تو گاهی راه پائی بر سرم دارد

چو خار آشیان آن رشک طاووس از ره شوخی

گهی در زیر پا گاهی بزیر شهپرم دارد

مرا چون سوختی بوی عبیر از کلبه ام بشنو

همان خال تو دود عنبرین در مجمرم دارد

چو باقی دار دیوانم بدور خط او قصاب

که حسن کافر ستانش حساب دفترم دارد

***

129

خوبان چو خنده بر من بیتاب کرده اند

دردم دوا بشربت عناب کرده اند

در زیر ابرویت صف مژگان ز راه کفر

برگشته اند و روی به محراب کرده اند

فارغ نشین که آن مژه های بهانه جو

خون خورده اند تا دل ما آب کرده اند

خاکستری که مانده ز پروانه های شمع

روشندلان بزم تو سیماب کرده اند

آسودگان سایه شمشیر ناز تو

از سرکشیده دست و دمی خواب کرده اند

گاهی شناوران امید وصال تو

بیرون سری ز روزن گرداب کرده اند

دیوانه ها که دل بهوای تو بسته اند

بنیاد خانه در ره سیلاب کرده اند

یا رب بداغ و درد جدائی شوند اسیر

آنان که منع خاطر قصاب کرده اند

***

130

از دل اول، باده مهر کارها را میبرد

بعد از آن از چهره گلگون صفا را می برد

می کند گستاخ با هم عاشق و معشوق را

پای می چون در میان آمد حیا را می برد

در میان پاکبازان باده چون پیدا شود

لذت دشنام و تأثیر دعا را می برد

عالم آب آنچه معموره است می سازد خراب

سیل چون طغیان نماید خانه ها را می برد

گر تو ما را دوست داری بگذر از جام شراب

کین خطا قصاب ننگ و نام ما را می برد

***

131

خورشید تف از عارض تابان تو دارد

مه روشنی از شمع شبستان تو دارد

تمکین و سرافرازی و رعنائی و خوبی

سرو سهی از قد خرامان تو دارد

خود را ز حشم کم ز سلیمان نشمارد

آن مور که ره بر شکرستان تو دارد

آفاق ز رخ کرده منور گل خورشید

پیداست که رنگی ز گلستان تو دارد

هنگام تبسم ز غزلخوانی بلبل

رمزیست که گل از لب خندان تو دارد

گر طعنه بر چمن خلد عجب نیست

آندل که گل غنچه پیکان تو دارد

بر کش ز میان تیغ و به قصاب نظر کن

چون گردن تسلیم بفرمان تو دارد

***

132

عشق بی دردسر نمی باشد

بحر بی شور و شر نمی باشد

نکند جا بهر دلی غم دوست

هر صدف را گهر نمی باشد

عاشقانرا بجز شهید شدن

آرزوی دگر نمی باشد

چه کنی منعم از پریدن رنگ

بی دلانرا جگر نمی باشد

یا بکش یا خلاص کن ما را

صبر ما این قدر نمی باشد

چشم ریزش ز هر خسیس مدار

خار و خس را ثمر نمی باشد

ای دل از دیدنش ز خویش برو

بهتر از این سفر نمی باشد

یار قصاب را بخواهد کشت

خوبتر زین خبر نمی باشد

***

133

قوتی نه در تن من نه توانی مانده بود

کافرم گر بی تو در جسمم روانی مانده بود

تا چو شاهین نظر کردی سفر از دیده ام

بی تو مژگانم تهی چون آشیانی مانده بود

تا بطوف مشهد از چشمم نهادی پا برون

جویبار دیده بی سرو روانی مانده بود

رو بهر منزل که می رفتی دل غمدیده ام

بر سر فرسنگ چون سنگ نشانی مانده بود

آرزوئی بود کز شوق جمالت داشتم

بی وصالت در تنم گر نیم جانی مانده بود

بود بهر آنکه به گویم دعای دولتت

گر بکامم شام هجرانت زبانی مانده بود

در رهت منزل به منزل دیده پر حسرتم

هر قدم چون نقش پای کاروانی مانده بود

در رکابت بود صبر و عقل و هوش و جان و دل

پیکرم بر جا چو مشت استخوانی مانده بود

بی تو ای خورشید عالم تاب آمد بر سرم

آنچه از روز جدائی داستانی مانده بود

صورت احوال قصاب از که می پرسی که چیست

بر سر راه فراقت ناتوانی مانده بود

***

134

عمر چون بی آرزوی لعل جانان بگذرد

رهروی باشد که بی آب از بیابان بگذرد

آنکه خواهد طی نماید شاهراه عشق را

شرط آن باشد که اول گام از جان بگذرد

عشق رو گردان ز تیر بی حد معشوق نیست

شهد پر قیمت شود چون از نیستان بگذرد

می تواند همچو اسکند شود آئینه دار

خشک لب هر کس ز پیش آب حیوان بگذرد

دیده جای تست زین منظر قدم بیرون منه

سرو را کی دل برآید کز خیابان بگذرد

گرنه ای آگه ز دلها بر کف آر آئینه را

غمزه را گو تا به خیل ناز از سان بگذرد

بسکه گشتم ناتوان دارد نگه در دیده ام

آنقدر ضعفی که نتواند ز مژگان بگذرد

منع قصاب از تماشای جمال خود مکن

کی تواند بلبل از سیر گلستان بگذرد

***

135

وصالت بی کسانرا جمله کس باشد اگر باشد

دو عالم را غمت فریاد رس باشد اگر باشد

وصال دوست گر داری طمع، قطع تملق کن

خلاف نفس سرکش از هوس باشد اگر باشد

ز شوقت با دل صد چاک همراز فغان من

درین وادی همین بانگ جرس باشد اگر باشد

دل غمدیده را از نقد وصلت در جدائیها

مگر روزی بداغی دسترس باشد اگر باشد

درین دریا مدام از طالع وارون حباب آسا

مرا، در دل مراد یک نفس باشد اگر باشد

بدل در روز اول داغ جانان می شود پیدا

درین گلزار ازین گلشن هوس باشد اگر باشد

نه راحت ز آشیان دیدم نه در پرواز آسایش

همین آرام در کنج قفس باشد اگر باشد

درین لب تشنگی قصاب زار نیم بسمل را

دم آبی ز شمشیر تو بس باشد اگر باشد

***

136

هر کجا آئینه رخسار او پیدا شود

طوطی تصویر از شوق رخش گویا شود

دادن جان و گرفتن داغ او نقش من است

دیده کج بین اگر بگذارد این سودا شود

گفته بودی می کنم امشب ترا قربان خویش

این شب وصل است، می ترسم دگر فردا شود

مشکل بسیار در پیش ره است ای همرهان

کو غم او تا درین ره حل مشکلها شود

بگذرد گر بر مزار کشتگان ناز خویش

لوح بر خاک شهیدانش ید بیضا شود

می توان از الفت دریا دلان گشتن بزرگ

قطره باران چو بر دریا رسد دریا شود

سینه را خواهم ز پیش دل گذارم بر کنار

از قفس دیوار چون برداشتی صحرا شود

در گلستان چون نماید آن گل رخسار را

تا برویش دیده نرگس وا کند شهلا شود

گر برویت بسته شد قصاب این در، باک نیست

سر بنه بر آستان دوست تا در واشود

***

137

درشتی از مزاج سخت طینت کم نمی گردد

کنی چندانکه نرم الماس را مرهم نمی گردد

بتن زینت پرستانرا گر از هستی نمی باشد

سفالین کوزه زر دار جام جم نمی گردد

ز اسباب جهان بگذر که گر عیسی است در گیتی

ببند سوزنی تا هست صاحبدل نمی گردد

بغیر از زور بازوی قناعت در همه عالم

کس دیگر حریف خواهش آدم نمی گردد

چه طرح میهمانی با جهان می افکنی؟ غافل

سپهر بیمروت با کسی همدم نمی گردد

شبی می کرد خونم در دل و می گفت ز استغنا

نه بیند این زمین تا شبنمی خرم نمی گردد

دگر چیزیست شرط آدمیت در جهان ورنه

کسی از چشم و گوش و دست و پا آدم نمی گردد

میان عاشق و معشوق سری هست پنهانی

بدین سر آنکه از سر نگذرد محرم نمی گردد

ز گردشهای چرخ واژگون قصاب دانستم

که هرگز بر مراد هیچ کس یکدم نمی گردد

***

138

از آنرو سرمه دنباله دارش قصد جان دارد

که چشمش نیمکش پیوسته ناوک در کمان دارد

حیا و ناز و خوبی شیوه تمکین و محبوبی

بجز جنس وفا هر چیز خواهی در دکان دارد

درین محفل بیک شوقند سوزان شمع و پروانه

هر آن آتش که آن دارد بجان این بر زبان دارد

شود گر خاک جسمم ، می کند پیدا مرا تیرش

بهر صورت که باشم استخوانم را نشان دارد

ز ویران گشتن مأوای خویشم یاد می آید

بهر سروی که می بینم تذروی آشیان دارد

نه پنداری که آسانست شرح دوستی گفتن

حدیث عشق در هر باب چندین داستان دارد

گهی سودائی زلفم گهی شیدائی کاکل

پریشانی مرا چون بید مجنون در میان دارد

در اسطرلاب دل کردم چو سیر عارضش گفتم

همین ما هست کز نظاره عالم قران دارد

ندارد فرصت نشو و نما یک گل درین گلشن

بهار زندگی در آستین گویا خزان دارد

زنار آن دلربا قصاب عمری شد که در کویش

پی کشتن ترا در جرگه قربانیان دارد

***

139

در دل بجز از عکس رخ دوست نگنجد

غیر از خط او گر همه یک موست نگنجد

ممتاز نکویان نه چنانی که بگویم

بالای دو چشمت اگر ابروست نگنجد

صد گل بسر از داغ تو ای شمع توان زد

اما همه گر یک گل خودروست نگنجد

زنهار بپرداز دل از مهر دو عالم

قصاب درین آینه جز دوست نگنجد

***

140

نه دل جدا ز تو بیدادگر توانم کرد

نه من اراده کار دگر توانم کرد

بساخته است نه کار مرا چنان دوری

که رو بسوی دیار دگر توانم کرد

ز خاک پای تو اکسیر در نظر دارم

عجب نباشد اگر خاک زر توانم کرد

ز بی وفائی دهر آنقدر امان خواهم

که پیش تیغ تو جانرا سپر توانم کرد

شمار پنبه داغت فتاده از دستم

ازین حساب کجا سر بدر توانم کرد

ز ضعف نیست مرا روح در بدن قصاب

چه احتمال که از خود سفر توانم کرد

***

141

اسیران جایهم از خاک دامن گیر هم دارند

چو گوهر هر جمله در بر حلقه زنجیر هم دارند

نشسته تشنگان ابر رحمت تا کمر در گل

بشکل سبزه گردن بر دم شمشیر هم دارند

نمی دانم چه مقصود است فرزندان آدم را

که افسون در زبانها از پس تسخیر هم دارند

خوشا احوال شوق رشته های شمع این مجلس

که دایم در زبانها آتش از تأثیر هم دارند

فکنده عشق بر آئینه دل آن چنان پرتو

که پنداری چو مهر و مه شکر در شیر هم دارند

بصید خاطر عشاق مژگانهای وارونش

نشانها در نظر از ترکش پرتیر هم دارند

نمی دانم چرا قصاب یاران ز خود غافل

زر قلبند و چشم کیمیا ز اکسیر هم دارند

***

142

بیا که بی گل رویت دلم قرار ندارد

کسی بغیر تو در خاطرم گذار ندارد

چو ماه یک شبه زرد و ضعیف در نظر آید

چو هاله هر که ترا تنگ در کنار ندارد

هزار حیف که دیر آشنا و سست وفائی

وگرنه چون تو گلی باغ روزگار ندارد

زخلف وعده ات ایمه چنین بمن شده ظاهر

که وعده های تو چون عمر اعتبار ندارد

کدام وقت که قصاب تا به صبح شب هجر

چو شمع دیده سوزان و اشگبار ندارد

***

143

دل من چون بهوای سفری برخیزد

مشت خاکیست که از رهگذری برخیزد

می شود دام هوا بهر گرفتاری او

ز آشیانم اگر افتاده پری برخیزد

بر زمین چون گذری گوشه چشمی می دار

شاید از راه تو صاحب نظری برخیزد

پا مزن بر من دلسوخته ز آن می ترسم

که ز خاکسترم آن دم شرری برخیزد

پر مکرر شده خوبست که زین بعد فلک

بنشیند به زمین تا دگری برخیزد

خوبرویان چو گلشن بر سر خود جای دهند

هر که چون غنچه زیک مشت زری برخیزد

خبر از داغ دل لاله نداری قصاب

مگراز خاک تو خونین جگری برخیزد

***

144

در دل خیال یار بسی جلوه می کند

طاووس قدس در قفسی جلوه می کند

سر آنچه می زند بدلم هست دود آه

یا شعله در میان خسی جلوه می کند

خال است بر لب تو بر آورده سر ز خط

یا پای در شکر مگسی جلوه می کند

آئینه ایست بر سر راه فنا جهان

هر دم در آن مثال کسی جلوه می کند

در رزمگاه عرصه عالم دلاوری

هر دم سوار بر فرسی جلوه می کند

قصاب نفس بسته به پای صد آرزوست

این سگ همیشه در مرسی جلوه می کند

***

145

آن کس که شبی دیده بیدار ندارد

راهی بسرا پرده اسرار ندارد

یک مست می شوق درین مدرسه ها نیست

قربان خرابات که هشیار ندارد

فریاد از آن دیده که بی دوست نگرید

ایوای بر آن دل که غم یار ندارد

از کینه بپرداز دل ای سینه که هرگز

راهی بوصال آینه تار ندارد

در طینت بد پند و نصیحت ندهد سود

کاری به قضا کجروی مار ندارد

در گردن یک شیخ ریاکار ندیدیم

یک سبحه که صد رشته زنار ندارد

قصاب درین قافله تجار وفائیم

داریم متاعی که خریدار ندارد

***

146

ز من دل برده دلداری که از اهل وفا رنجد

نماید صلح با بیگانه و از آشنا رنجد

به تقریبی که رنگش نسبتی با خون من دارد

کف پایش مدام از الفت رنگ حنا رنجد

هلاکم می کند با آنکه می رنجد ز من بیجا

چه سازم گر خدا ناخواسته روزی بجا رنجد

بنوعی بسته راه گفتگو از شش جهت با من

که در پیغام بوی زلفش از باد صبا رنجد

ببزم دوستی دل بسته ام نازک مزاجی را

که در پهلوی خود از بستن بند قبا رنجد

اگر داند که بگذشته است جز او در دلم عمری

مثال عارضش ز آئینه گیتی نما رنجد

نهد زخم خدنگش دست رد بر سینه مرهم

مرا در دل بود قصاب دردی کز دوا رنجد

***

147

چون شام قدر از همه مستور می شود

زین روی پای تا بسرش نور می شود

می خواستم رهی بتو نزدیکتر بخود

تا می روم ز خویش رهم دور می شود

مرهم بنه ز نیش که جای خدنگ او

زخمی است کز معالجه ناسور می شود

گر چینی دلم ز خدنگ نگاه تو

گردد چو خاک، کاسه فغفور می شود

مظلوم بعد مردن ظلم رسد به فیض

ماری چو مرد روزی صد مور می شود

قصاب دید چون خم ابروی یار گفت

رزقش حواله از دم ساطور می شود

***

148

هر دل که تیر غمزه او را هدف شود

باران ابر رحمت حق را صدف شود

افلاک را منازل اول کند حساب

آن رهروی که بر در شاه نجف شود

موجش برد بدوش از این بحر بر کنار

هر کس سبک ز بار تعلق چو کف شود

کسب کمال می بردش چون نگین بگور

خوبست لعل سعی کند تا خزف شود

همچون گیاه جاده مرا آرزو بدل

تا سر زنده به پای حوادث علف شود

آخر دوید بر رخم اشگ بهانه جوی

یا رب مباد طفل کسی ناخلف شود

ای نای تنگ خاطر قصاب را ز لطف

بنواز نغمه تا قد دشمن چو دف شود

***

149

سوختم از هجر تا جانان بفریادم رسد

ساختم با درد تا درمان بفریادم رسد

ماهیئی از جور طوفان بر کنار افتاده ام

می طپم در خاک تا عمان بفریادم رسد

با دل صد چاک در دنبال محمل چون جرس

سر بزانو مانده ام کافغان بفریادم رسد

بلبل نالان راه گلستان گم کرده ام

کی بود کی غنچه خندان بفریادم رسد

حاصل کشت مرادم در جهان پژمرده ماند

شاید ابر دیده گریان بفریادم رسد

می روم چون خاک از جا کنده پیشاپیش باد

تا کجا آن آتشین جولان بفریادم رسد

بهر مروارید رحمت زیر آبی چون صدف

می روم تا قطره نیسان بفریادم رسد

گردنم را در کمند آورده هر کینه خواه

شهسوار عرصه میدان بفریادم رسد

چشم آن دارم که چون در حشر بردارم فغان

بی تأمل صاحب دیوان بفریادم رسد

همچو بسمل در برش قصاب سر را بر زمین

می زنم تا آنکه دارم جان به فریادم رسد

***

150

خوبرویان چون سپاه غمزه را رو می دهند

منصب شمشیر داری را بابرو می دهند

بسکه خودارند با سنگ جفا دیوانگان

شیشه دلرا بدست طفل بد خو می دهند

دیده اند آنانکه سودای سر زلف ترا

هر دو عالم در بهای یک سر مو می دهند

هست گیرا گر چه خال اما کمند انداز نیست

پیچ و تاب و سرکشی ها را بگیسو می دهند

بسکه از راحت گریزانند مجروحان ناز

روز تا شب زخم شمشیر ترا بو می دهند

نقد دلرا گر بخال او دهم منعم مکن

منعمان دایم زر خود را بهندو می دهند

از بزرگان خانه بر دوشان بجائی می رسند

موج را دریا دلان قصاب ، پهلو می دهند

***

151

نه همین ز آتش عشقت دل و جان می سوزد

عشق روی تو به آنی دو جهان می سوزد

چون زند شعله تر و خشک نمی داند چیست

آتش عشق کزان پیر و جوان می سوزد

چون چراغی که به فانوس بسوزد شب و روز

دلم از عشق تو پیدا و نهان می سوزد

مژه از حسن تو چون شعله که در خس گیرد

دیده چون گشت برویت نگران می سوزد

خال چون بر رخ سوزان تو دیدم گفتم

این سپند از پی چشم حسدان می سوزد

شرح دلگرمی قصاب رقم نتوان کرد

قلم و کاغذ و گفتار و زبان می سوزد

***

152

عشقبازان جمله گلچین گلستان تواند

گلرخان خار سر دیوار بستان تواند

عاشقان بیدست و پایانند در درگاه تو

عارفان در یوزه گر بر خوان احسان تواند

ثابت و سیار گل چینند در ایوان تو

مهر و مه ته شمع فانوس شبستان تواند

شام ها را عکس خالت کرده عنبر در کنار

صبح ها دیوانه چاک گریبان تواند

خضرهای سبزه سرگردان در اطراف چمن

روز و شب در انتظار آب حیوان تواند

کوهساران در کمرها دامن خدمت زده

بحرها لب تشنگان ابر نیستان تواند

صوفیان از چار جانب روز و شب جویان تو

حاجیان از شش جهت لبیک گویان تواند

گوسفندانند با قصاب جرگ عاشقان

روز و شب در انتظار عید قربان تواند

***

153

به چشم عبرت اوضاع جهان گر، دیدنی دارد

بروز خویشتن چون صبح هم خندیدنی دارد

ز نقش نرد نتوان جمع کردن خاطر خود را

چو چیدی مهره را آنقدر هم برچیدنی دارد

توکل گرچه درکار است اما از پی روزی

بسر مانند سنگ آسیا گردیدنی دارد

شد از نادیدن روی تو جسمم چون هلال آخر

بقربان تو هر کاهیدنی بالیدنی دارد

نگردد هر کسی آگاه از ایمای ابرویش

زبان تر کتاز غمزه هم فهمیدنی دارد

چو دور خوشه دیدم دانه را، معلوم گردیدم

که هر جمعیتی آخر ز هم پاشیدنی دارد

غمش تا همدم من گشت در شبهای تنهائی

جدا هر استخوانم همچو نی نالیدنی دارد

نباشد دور، اگر قصاب جوید از رخت دوری

چو آتش دید مو بر خویشتن پیچیدنی دارد

***

154

ای تیغ غمزه تو بوقت غضب لذیذ

هنگامه غم تو بوقت طرب لذیذ

چین جبین چو موج تبسم تمام شهد

پیکان تیر غمزه چو شهد رطب لذیذ

لبها چو آب چشمه کوثر تمام فیض

گفتار پر طراوت و عناب لب لذیذ

در بزم عشق باده پرستان شوق تو

زهر آب در پیاله چو آب عنب لذیذ

لذات نقد داغ تو در دست عاشقان

باشد چنانکه در کف مفلس ذهب لذیذ

با دل زباندرازی مژگان شوخ تو

در چشم اهل حال بود چون ادب لذیذ

قصاب همچو شمع درین بزم جانگداز

در نزد ماست سوختگی های شب لذیذ

***

155

پس از دیدار قاصد چون فتادم دیده بر کاغذ

شد افشان بسکه اشگ حسرتم پاشیده بر کاغذ

ز تنگی های جا دارد درون سینه از شوقش

نفس را بر دلم چون رشته پیچیده بر کاغذ

کند تا در جواب نامه اش حرف وفا پیدا

تهی شد ازنگه بس دیده ام گردیده بر کاغذ

کبوتر را به پرچسبیده مکتوبش ز شیرینی

ز شوخی بس لبش بر حال من خندیده بر کاغذ

ز شرح نامه ام حرف محبت در میان گم شد

نگاه آن دلربا می کرد تا دزدیده بر کاغذ

ز شوقش قاصد آتش هر قدم در زیر پا دارد

تو پنداری سپند از خال او پاشیده بر کاغذ

نباشد دور را گر چون برگ گل از یکدگر پاشد

برنگ غنچه از بس نام او بالیده بر کاغذ

جواب نامه آن شوخ را قصاب خونین دل

حنائی کرده از بس روی خود مالیده بر کاغذ

***

156

میکند هر دم بقصدم چرخ تقدیر دگر

می رسد هر لحظه بر دل زین کمان تیر دگر

بر سپاه خاطر من روزگار کینه خواه

می زند هر دم ز بخت تیره شبگیر دگر

می خورم خود زخم هر ساعت ز چین ابروئی

می نشینم هر زمان در زیر شمشیر دگر

احتیاجم میکند هر دم به بدخواهی رجوع

می کند هر دم سپهرم طعمه شیر دگر

می نماید هر زمانم نفس راه ظلمتی

می رود پایم فرو هر لحظه در قیردگر

می شوم هر دم نشان تیر طعن ناکسی

می کند هر دم بقتلم دهر تدبیردگر

چون ز خود بیرون روم قصاب کز هر تار نفس

هست در پای دلم هر لحظه زنجیر دگر

***

157

صبح وصال را اثر آمد هزار شکر

شام فراق را سحر آمد هزار شکر

دلبر رسید خرم و می خورد و بوسه داد

نخل مراد بارور آمد هزار شکر

چون آفتاب از ره روزن بروی ماه

ناخوانده ام بکلبه درآمد هزار شکر

می کردم از سپهر سراغ هلال عید

ابروی یار در نظر آمد هزار شکر

از چار موج دجله اضداد کشتی ام

بیرون ز ورطه خطر آمد هزار شکر

طفل سرشگ تا سر مژگان ز دل دوید

این نورسیده با جگر آمد هزار شکر

قصاب داغ زلف سیاهی بدل رسید

امشب عزیزم از سفر آمد هزار شکر

***

158

چو باز کرد شکر خنده شد اسیر شکر

عیانش از لب و دندان نموده شیر شکر

چو دید آن لب و دندان نمود جان پرواز

غذای روح بود بیشتر پنیر شکر

خط است سر زده گستاخ بر لبش یا مور

ز حرص پای فرو برده در خمیر شکر

نشسته خال بکنج لبش بدان ماند

که شاه هند زند تکیه بر سریر شکر

خطش چو خط سیه در بر نگین قصاب

برون نیامده پیداست در ضمیر شکر

***

159

ای خرم آنزمان که بود یار در کنار

گل در کنار باشد و اغیار در کنار

جامی بکنج خلوت و گردیده مست عشق

سر در میان فتاده و دستار در کنار

سجاده را فکنده و بگرفته دامنش

تسبیح را نهاده چو زنار در کنار

با دوست راز درد شب هجر در میان

جز وی کتاب و مخزن اسرار در کنار

چندین هزار گوهر توحید بر زبان

سیل سرشگ و دیده خونبار در کنار

جزو سیاه نامه اعمال در بغل

امید جرم پوشی دادار درکنار

یا رب شود نصیب ازینها که گفته اند

قصاب را از آن همه یکبار در کنار

***

160

بتی دارم بحسن از کافرستان کافرستان تر

زبان از لعل و لعل از شکرستان شکرستان تر

رخش چون مهر اما پاره ای مهر تابان تر

دو ابرو ماه عید اما ز ماه اندک نمایان تر

گذارش برره دلها فتد گر از قضا روزی

درآید مست ناز از رخش همت گرم جولان تر

بقصد عاشقان چون لاله گلگون کرد عارض را

گلستان جهان گردید از حسنش گلستان تر

چو بر من تافت عکس عارضش در عین بیتابی

شدم در دیدنش یک پیرهن ز آئینه حیران تر

ز جا برخاستم بگرفتم از شادی عنانش را

چو دیدم هست امروز آن بت از هر روز مستان تر

به مژگان برد دست غمزه و رو کرد بر جانم

که خونم را ز خون دیگران ریزد نمایان تر

شدم تسلیم تا آب شهادت نوشم از تیغش

پشیمان بود شد یکباره زین احسان پشیمان تر

فرو باریدم آب حسرت از چشم تر و گفتم

که هرگز من ندیدم از تو یاری سست پیمان تر

پس آنگه گفت شعری چند می خواهم بیان سازی

که گردم در تبسم اندکی از پسته خندان تر

مرا آمد بخاطر یک غزل در شأن حسن او

بگفتم بشنو ای رخسارت از خورشید تابان تر

***

ندیدم چون تو شوخ از سرکشی برگشته مژگان تر

ندیدم از تو آشوب جهانی نامسلمان تر

ز بهر آنکه ریزی بر زمین خون اسیران را

شوی از چشم مست خویشتن هر روز مستان تر

خرام از قد و قد از ناز و ناز از جلوه زیباتر

نگاه از چشم و چشم از طور و طور از شیوه فتان تر

بیان کردم حدیث دوری و شرح شب هجران

پریشان کرد زلف و گفت از زلفم پریشان تر

ز بهر پیشکش جان بر کف دست آمدم سویش

چو دیدم ابروی خونریزش از شمشیر بران تر

چو بشنید این غزل را از ره مهر و وفا سویم

تبسم کرد و گفت ای خانه از ویرانه ویران تر

تو گر قصاب خواهی سبز بستان محبت را

بیاید کرد پیدا دیده ای از ابر گریان تر

***

161

دارم بتی ز کج کلهان کج کلاه تر

رویش چو ماه لیک ز هر ماه ماه تر

طرز نگاه کردنش از آهوی ختا

باشد هزار مرتبه وحشی نگاه تر

خالی که می نمایدش از عارض چو ماه

چون عنبر است لیک ز عنبر سیاه تر

در عدل و داد و منصب خوبی نگار من

هست از جمیع پادشهان پادشاه تر

بی طالعم و گرنه بدرگاه یار نیست

در جرگ عاشقانش ز من بیگناه تر

کشتی فکنده ام به محیطی که می شود

هر دم ز بادهای مخالف تباه تر

قصاب ای دریغ که در آستان دوست

از هر که بی پناه ، توئی بی پناه تر

***

162

شد مرا تا دل ز عکس روی آن جانانه پر

از تجلی گشت چون آئینه هر کاشانه پر

عطر خالش را نسیم آورد در صحرا بما

آهوان را نافه پر گردید و ما را خانه پر

از شکست ای چرخ مینا رنگ پاس خود بدار

نیست قدری شیشه را چون گشت از در دانه پر

اهل شوق از یک گریبان سر برون آورده اند

این جهان چون خوشه گردیده است از یکدانه پر

بیش ازینم ز الفت اغیار خون دردل مکن

پنجه را مگذار از زلف تو سازد شانه پر

داستان عشق بگرفتند و نامی دست ماست

گشت مطلب ناپدید از بسکه شد افسانه پر

غیر حق را در حریم دل عبث جا داده ایم

نیست جای آشنا شد بسکه از بیگانه پر

در بساط دهر قصاب آن ننگ ظرفم که من

می رسد جانم بلب تا می شود پیمانه پر

***

163

عشق داد از درد او هر لحظه پیغام دگر

عمر گر باقیست می گیرم سرانجام دگر

تا سر زلف تو پرچین است ای صیاد دل

حاش لله گر بگیرم حلقه دام دگر

ای انیس جاودان من زبانم لال باد

غیر نامت گر برانم بر زبان نام دگر

چون توام دادی در اول ساقیا جامی چنان

آرزو دارم که گیرم از کف جام دگر

صبح روشن گشت و ما را مطلبی حاصل نشد

با غمت امروز می سازم تا شام دگر

روزها بگذشت بر قصاب و درد دل نکرد

میگذارم شکوه آن را به ایام دگر

***

164

آب شد دل دست و پا از من نمی آید دگر

قطره شد دریا شنا از من نمی آید دگر

دیده تا شد هم نشین با چشم مست سرمه دار

لب فرو بستم صدا از من نمی آید دگر

چون حباب از تنگ ظرفی در تو ای دریای حسن

یک نفس بودن جدا از من نمی آید دگر

بی توام غمگین تر از شام غریبان ، همچو صبح

خنده دندان نما از من نمی آید دگر

میکنم رنگین بخون خویشتن سرپنجه را

خواهش رنگ حنا از من نمی آید دگر

کرده ام راضی ببوی استخوانی خویش را

طعمه جوئی چون هما از من نمی آید دگر

هجر را قصاب تدبیری به غیر از وصل نیست

فکر درد بی دوا از من نمی آید دگر

***

165

شدست از بسکه روز از ماه و ماه از سال رسواتر

مرا هر لحظه گردد صورت احوال رسواتر

مکن دل پای بند شاهد دنیا که در محفل

کند معشوقه بد شکل را خلخال رسواتر

ندانم صیدگاه کیست این صحرای پر وحشت

که از صید گرفتار است فارغ بال رسواتر

قلندرمشربانرا پرده پوشی کی بود لازم

درین ره کوچک ابدال است از ابدال رسواتر

ز بی تابی ره سیلاب را کی میتوان بستن

کند نو کیسه را هر دم غرور مال رسواتر

گذشت از حد ترا رسوائی ای قصاب میترسم

که سازد روز حشرت نامه اعمال رسواتر

***

166

ای کعبه ارباب وفا کوی رفوگر

محراب دعا گوشه ابروی رفوگر

چون قطره شبنم که نشیند برخ گل

دیدم عرق آلوده گل روی رفوگر

این رهزن صد قافله یا هاله ماه است

یا سرزده خط از رخ نیکوی رفوگر

از بهر رفوکاریش افتاده شب و روز

صد پاره دل بر سر زانوی رفوگر

گر بند قبا جانب گلزار گشاید

گلزار معطر شود از بوی رفوگر

بیرون ز کفم شد دل و دین آخر و گشتم

قصاب اسیر قد دلجوی رفوگر

***

167

در قفس جا دارم و غافل ز صیادم هنوز

والهم چندانکه می پندارم آزادم هنوز

آنچنان در فکر وسواسم که این غمخانه را

شد بنا ویران و من در فکر آبادم هنوز

خام طبعی بین که گشتم پیر، وز طفلی نرفت

شوخی آسایش گهواره از یادم هنوز

گاه چون پروانه سوزم گاه سازم در قفس

تو نیاز عشقم و در بند استادم هنوز

کی توانم ز آب حسرت خصم را سیراب کرد

منکه خود لب تشنه ز آب تیغ جلادم هنوز

کرده ام شبگیر و راه کعبه را گم کرده ام

گوش بر آواز این شیخان شیادم هنوز

هیچ کس قصاب با من یک زمان همدم نشد

با وجود آنکه چون نی جفت فریادم هنوز

***

168

تار قانون جهان ساز نگردد هرگز

بکس این ساز هم آواز نگردد هرگز

پای بیرون منه از خویش که مرغ تصویر

زخمی چنگل شهباز نگردد هرگز

رمز خونریزی مژگان تو دل داند و بس

دیگری آگه ازین راز نگردد هرگز

هست عمری که بقربان سرت می گردم

مرغ دل مانده ز پرواز نگردد هرگز

بتو کل فکن این کار که با ناخن سعی

گره افتد چو بدل باز نگردد هرگز

پاک طینت نکشد زحمت سوهان قصاب

مهر محتاج بپرداز نگردد هرگز

***

169

آنروز که کردند بدل تخم وفا سبز

شد درد فراوان و نگردید دوا سبز

دلرا دگر از عکس خط لاله عذاران

چون آینه گشته در و دیوار سرا سبز

آتش زده بر خشگ و تر هستی عاشق

تا کرده ببر همچو گل سرخ قبا سبز

مور است فتاده گذرش بر شکرستان

یا خضر خطت گشته لب آب بقا سبز

بس خرمی از خاطر احباب رمیده است

طوطی نکند جلوه در آئینه ما سبز

خرم نشد ازگریه و آهم دل ناشاد

غمخانه ما را نکند آب و هوا سبز

قصاب شده خون توپامال نگاری

کانجا نتوانی شدن از بیم جفا سبز

***

170

با دل غمدیده ای صید افکن عاشق نواز

میکند بسیار خوبی عمر مژگانت دراز

نی ز ما دور است جانبازی نه از تو سرکشی

می برازد هر دو بر ما از تو ناز از ما نیاز

خط چو سر برزد ز کید چشم او غافل مباش

در کمینگاه هست چون صیاد دامی کرده باز

دل از آن برگشته مژگان پس گرفتن مشکل است

کی توان گنجشک را بیرون کشید از چنگ باز

پرمکن از سوختن منعم که بر بالای شمع

روز اول دوخت گردون جامه سوز و گداز

پرده عشاق افتاد از نوا بر روی کار

عشق آنروزیکه قانون محبت کرد ساز

تیر قیقاج افکنان قصاب مردافکن شوند

سخت می ترسم ز مژگانهای چشم ترکتاز

***

171

گر شوی آشنا بسوز و گداز

بتو درها شود ز عشرت باز

چرخ پرواز شو که جات دهند

بسر دست خوش چون شهباز

این چه بیگانگی است بر در دوست

سعی کن تا شوی تو محرم راز

صیقلی کن چو مهر آینه را

سینه را ده ز زنگ کین پرداز

ز آتش عشق اگر سری داری

همچو شمع از غمش بسوز و بساز

لامکان سیر شو که برهانی

خویشرا از غم نشیب و فراز

چشم حق بین بهم رسان قصاب

چند باشی اسیر عشق مجاز

***

172

بازم از خون جگر دیده تر شد لبریز

پایت از چشم من آلوده نگردد، پرهیز

طفل اشگم نزند پا به زمین از دامن

چه کند پیش پدر هست جگر گوشه عزیز

تو به فریاد رس ای دوست که در روز حساب

نیست در دست بجز داغ توام دستاویز

ساقی دهر گرت جام ببخشد زنهار

جز می شوق اگر آب حیاتست بریز

هست در بستر غم شب همه شب تا به سحر

حلقه زلف تو بر زخم دعا غالیه بیز

صبر در کشتن قصاب ستم کش ز چه روی

گردن او به رضای تو و شمشیر تو نیز

***

173

در دلم عیشی که می بینم غم یار است و بس

زخم های ناوک مژگان دلدار است و بس

در درون کعبه و بتخانه گردیدم بسی

رو بهر جانب که کردم جلوه یار است و بس

مست عشقم پای بند کفر و ایمان نیستم

اینقدر دانم که با لطف ویم کار است و بس

از چنین ویرانه منزل چشم آسایش مدار

عیش این درگشته تا بوده است آزار است و بس

از کس دیگر چو نالد شکوه بیجا کردنست

در جهان قصاب سرگردان کردار است و بس

***

174

آنچه ناید هرگزم از دست تدبیر است و بس

گردنم در حلقه فرمان تقدیر است و بس

بس ندارد الفتی با یکدگر آب و گلم

روز و شب ویرانه ام در فکر تعمیر است و بس

آنکه هرگز در میان حلقه هم صحبتان

کفش در پایم نسازد تنگ زنجیر است و بس

بس هدف گشتم ز هر جانب خدنگ غمزه را

قوت پرواز بالم از سر تیر است و بس

آنچه در خلوتسرای دوست هر شب تا سحر

روی گردان از دعایم گشته تأثیر است و بس

می رود از سر غرور جهل چون مو شد سفید

زهر را در عالم حکمت دوا شیر است و بس

بر نمی آید ز من قصاب کاری در جهان

آنچه میآید ز من هر لحظه تقصیر است و بس

***

175

غرقه دریای عشقیم از کنار ما مپرس

خانه بر دوشیم چون موج از دیار ما مپرس

نخل سروستان تصویریم بر از ما مخواه

خار خشگ بوستانیم از بهار ما مپرس

ما و زلف او بیک طالع ز مادر زاده ایم

میشوی آشفته حال از روزگار ما مپرس

مشهد ما را فروغ شمع می داند کجاست

مشرب پروانه داریم از مزار ما مپرس

روز و شب در کوره دهریم با صد پیچ و تاب

در گداز امتحانیم از غبار ما مپرس

ما و دل ماتیم در این عرصه شطرنج دهر

جان و دل را تا نبازی از قمار ما مپرس

کشته صبح بنا گوش و هلاک کاکلیم

بیش ازین قصاب از لیل و نهار ما مپرس

***

176

حجاب از رخ چو بردارد نگاهش

ز هر بیدل خبر دارد نگاهش

چو خار آشیان آن رشگ طاووس

مرا در زیر پر دارد نگاهش

چو تیر غمزه دایم در کمان هست

چپ انداز دگر، دارد نگاهش

مرا چون شمع سوزان و گدازان

سر شب تا سحر دارد نگاهش

کس از تأثیر نازش نیست جان بر

خدنگ کارگر دارد نگاهش

مرا از دانه اشگ اندرین باغ

چو نخل بارور دارد نگاهش

ز یک نظاره او رفتم از خویش

مدامم در سفر دارد نگاهش

مرا قصاب افکند آنکه از چشم

مگر از فکر بر دارد نگاهش

***

177

گه انیس دشت و گاهی محرم گلزار باش

وانگه از اسرار هر جا می رسی ستار باش

چند روزی چون خم می تا درین میخانه ای

مست کن از خویش عالمرا و خود هشیار باش

زود رسوا میشود گندم نمای جو فروش

در نظرها خار و در معنی گل بیخار باش

در کف دهر است سوهان مکافات عمل

پیش از آن وقتی که هموارت کند هموار باش

دهر صحرائی است پرآشوب جای خواب نیست

تا نگهداری ز رهزن خویش را بیدار باش

بهر آتش منت خاشاک از صحرا مکش

چون دل عاشق کباب از شعله رخسار باش

زهر را قصاب پازهر است در حکمت دوا

آنچه غفلت کرده ای در فکر استغفار باش

***

178

به نوعی گرم رفت از سینه بیرون تیر مژگانش

که گل چون شعله سر خواهد زد از خاک شهیدانش

مرا وحشی نگاهی کرده سر گردان صحرائی

که چون ریگ روان دل میتوان رفت از بیابانش

سواد دیده را از خاک پائی کرده ام روشن

که باشد سرمه چشم کواکب گرد جولانش

شود هر سبزه چون خطی بکف دست موسائی

بگلشن اوفتد گر سایه سرو خرامانش

برد یکباره از رخساره شب رنگ ظلمت را

اگر خورشید گیرد پرتو از شمع شبستانش

شهیدان را بقالب می دمد جان چون دم عیسی

نسیم صبح اگر برخیزد از طرف گلستانش

چو ابر رحمتش بر چار ارکان سایه اندازد

کند سیراب کشت دهر را یک قطره بارانش

چراغ بزم نه افلاک و شمع هفت منظر شد

از آن روزی که ماه افکند خود را در گریبانش

ز عکس پرتو او شد چراغ نه فلک روشن

شب معراج چون گردید طالع ماه تابانش

شفیع روز محشر ماهروی والضحا یعنی

محمد آنکه ایزد بود در قرآن ثنا خوانش

شب عید است قصاب اینقدر استادگی تا کی

قدم نه پیش کامشب می توان گردید قربانش

***

179

کنی گر رو بصحرا روی صحرا میشود آتش

بشوئی گر بدریا روی، دریا می شود، آتش

چو بر دل بگذرد یاد رخت عالم خبر دارد

بهر جائی که افتد زود رسوا میشود آتش

گرفتارم بدست تند خوی شعله بالائی

که برخیزد چو از جا تا ثریا میشود آتش

دل سرگشته را در آرزوی دیدن رویت

چه شد امروز اگر آبست فردا میشود آتش

مبادا تا کسی هم صحبت روشندلان گردد

چو بر آئینه افتد گرم سودا میشود آتش

رفاقت کردن ناجنس چون سنگ است و چون آهن

چو با هم آشنا گردند پیدا میشود آتش

چنان از سینه ام قصاب برق آه میریزد

که گر در آب بحر افتد سراپا میشود آتش

***

180

ایدل همیشه طالب دیدار یار باش

آئینه گرد و بر رخش امیدوار باش

سیلاب وار تند روی بر کنار نه

یک قطره باش و همچو گهر آبدار باش

راضی مباش همچو خزان در شکست غیر

در هر چمن باش و همچو گهر آبدار باش

راضی مباش همچو خزان در شکست غیر

در هر چمن که پای گذاری بهار باش

چون لاله در میان جوانان این چمن

خواهی که روشناس شوی داغدار باش

مانند برق خنده دندان نما مکن

گریان بکشت خویش چو ابر بهار باش

در دست روزگار مبادا سبک شوی

بنشین چو کوه و پیش بلا پایدار باش

گردد بلند مرتبه ز افتادگی غبار

خواهی که سرفراز شوی خاکسار باش

قصاب زین وفا که من از دهر دیده ام

گو دست غیر در کمر روزگار باش

***

181

قانع دلا بخشگ و تر روزگار باش

آسوده خاطر از خطر روزگار باش

گر زیرکی قناعت کنج قفس گزین

فارغ ز آفت شجر روزگار باش

از بوی آشنائی مردم دماغ گیر

ایمن همی ز دردسر روزگار باش

تو پای ازین محل خطر برکنار کش

گو دست غیر در کمر روزگار باش

جنسی که باب منزل عیش است بی غمی است

فارغ ز قید سیم و زر روزگار باش

غافل مشو ز گردش این روز و شب مدام

بیدار چشم فتنه گر روزگار باش

قصاب آه و ناله بجائی نمی رسد

لال از برای گوش کر روزگار باش

***

182

مهی دارم که هرگه پرده بردارد ز رخسارش

رود خورشید در زیر نقاب از شرم دیدارش

بتی غارتگر هوشی ز قد با سرو همدوشی

ز لب چون غنچه خاموشی که کس نشنیده گفتارش

فرنگی طفل بیبا کی بقصد دین و ادراکی

ز زلف افکنده فتراکی که عالم شد گرفتارش

ز دل بی رحم صیادی ز درس دانش استادی

ز قامت سرو آزادی که حق باشد نگهدارش

به تیره غمزه دلدوزی برخ شمع شب افروزی

بغبغب صبح نوروزی که گلریزان بود کارش

سراپا کافرستانی ز پا تا سر گلستانی

که گلچین هوس هرگز نچیده گل ز گلزارش

مریض عشق او را درد افزون می شود دائم

بدرکی جان برد قصاب هر کس گشت بیمارش

***

183

به پاسبانی یک قطره آب گوهر خویش

بهر دو دست نگهدار چون صدف سر خویش

خوش آن زمانکه به قصد هوای کشور خویش

گهی برون ز شکاف قفس کنم سر خویش

نشد نشاط نصیبم چو صید دام شدم

مگر بوقت طپیدن بهم زنم پرخویش

گهی بداد ز دستم گهی بدرد از پا

چها نمیکشم از دست نفس کافر خویش

رود چو خامه سرش یک قلم بباد فنا

قدم هر آنکه گذارد برون ز مسطر خویش

عجب مبین که سرما به آسمان ساید

از آنکه داغ ترا کرده ایم افسر خویش

تو قدر دل چه شناسی که در محیط، صدف

چه احتمال که داند بهای گوهر خویش

ز جور دهر به تنگ آمدم بسی قصاب

بریم درد دل خویش را بداور خویش

***

184

مائیم و درد و داغ دل بیقرار خویش

وامانده ایم در همه کاری بکار خویش

چون نحل موم حاصل ما در خزان ماست

هرگز نچیده ایم گلی از بهار خویش

از سیلیئی است کز کف ایام خورده ایم

رنگی که داده ایم بروی عذار خویش

روشن ز نور عشق همین استخوان ماست

شمعی که می بریم برای مزار خویش

خود را چو باد بر سر هر شعله می زدیم

می داشتیم گر نفسی اختیار خویش

چون دانه خرد ناشده زین کهنه آسیا

بیرون نمی نهیم قدم از حصار خویش

قصاب چند بیت ز ما ماند در جهان

چیزی نداشتیم جز این یادگار خویش

***

185

هزار حیف کزین عمر پنج روزه خویش

نیافتیم که مارا چه خواهد آمد پیش

بسعی ناخن تدبیر خویش غره مباش

که عقده هاست درین راه پرخطر در پیش

بشهد بیهده دست طمع دراز مکن

بهوش باش که نوش سپهر دارد نیش

ز پا فتاده ام ای پادشاه کون و مکان

تو رحم کن ز ره لطف بر من درویش

نگاه کن برخ زرد و اشگ گلگونم

ببین چه میکشم از دست نفس کافر خویش

خوشم ز مصرع حافظ که گفت ای قصاب

چهاست بر سر این قطره محال اندیش

***

186

صدای بال جبریل است آواز پرتیرش

چراغ خانه دلهاست عکس برق شمشیرش

رفیق ماه و خورشید است ز آن رو می توان گفتن

که همزاد رخش ماهست و خورشیدست همشیرش

رسد چو بر میان نازکش باریک بین گردد

مصور مو شکافی می کند هنگام تصویرش

دل غمدیده ام داند خرابی به ز آبادی

عجایب منزلی دارم که ویرانیست تعمیرش

کند چون ابروی صید افکنش عزم کمانداری

دو زنجیر است بی مانند یک سر بردم تیرش

شبی قصاب در بستر به زلفش همسخن بودم

چنین خوابی که من دیدم پریشانیست تعبیرش

***

187

بدان قرار که تن را بود بجان اخلاص

بخاکپای تو ماراست آن چنان اخلاص

وصال دوست میسر بسیم و زر نشود

اگر تو طالب یاری بهم رسان اخلاص

رهیست راه محبت که صد خطر دارد

رسی به منزل اگر هست کاروان اخلاص

نه در بقاست امیدی نه در فنا ثمری

مگر بکار دل آید در این میان اخلاص

کمان ناز بزه کن به قصد سینه من

میان ما و تو در دل بود نشان اخلاص

تفاوت من و بلبل همین بود که مدام

مراست در دل و او راست در زبان اخلاص

کجا روم که کنم سجده جز درش قصاب

مرا که هست درین خاک آستان اخلاص

***

188

عشق آمد و مرا از الم میکند خلاص

شوق غم توام ز ستم می کند خلاص

شور جنونت ار برسد یک جهت مرا

از ورطه وجود و عدم میکند خلاص

یاری کند اگر مژه در راه کوی دوست

مار از دست نقش قدم میکند خلاص

یک جلوه تو ای مه من بت پرست را

یکبارگی ز قید صنم می کند خلاص

وصلت دچار گر شود ایدلربا مرا

از جستجوی دیر و حرم می کند خلاص

ما را دل از نظاره گلهای داغ تو

از آرزوی باغ ارم میکند خلاص

قصاب اگر نقاب گشاید ز رخ نگار

دست مرا ز دامن غم میکند خلاص

***

189

می کند بی گنهم هر نفس آن یار قصاص

شکر لله که دلم دید ز دیدار قصاص

خسته را نیست توانائی آزار کسی

می کند چشم توام تا شده بیمار قصاص

خوار اگر جور و جفا نیست، عجب حیرانم

که چرا می کندم آن گل بیخار قصاص

راست رو باش که از روز بد ایمن باشی

کجرویهاست که می بیند از آن مار قصاص

دل پر کینه ز سوهان بدیهاست برنج

نیست دور ار کشد آئینه ز زنگار قصاص

ایمن از سنگ حوادث بود افتاده براه

می کشد، ماند هران میوه که دربار قصاص

شکوه از گردش ایام چه داری قصاب

می کشد در همه جا طالب دیدار قصاص

***

190

منم فتاده براه تو خاکسار مشخص

بروی آینه گیتیم غبار مشخص

بهر کجا که روم ز آه و اشک بادم و باران

بدور سبزه خط توام غبار مشخص

ز پای تا بسرم نیست عضو بی گل داغت

از این چمن منم امروز لاله زار مشخص

نه حاصلی نه نمودی نه سایه ای و نه سودی

بگرد این چمنم کرده ای حصار مشخص

فراق روی توام کرده است پرده قانون

خیال زلف توام ساخته است تار مشخص

شدست تا تن قصاب پایمال حوادث

به چشم خلق بود خاک رهگذار مشخص

***

191

ای پای تا بسر همه عضوت تمام، فیض

لعل لب و زبان و دهان و کلام، فیض

چشم تو ساقیئی است که در بزم عاشقان

ریزد بجای باده گلگون بجام، فیض

آن نخل سرکشی تو که در گلستان دهر

می ریزد از قد تو بوقت خرام، فیض

آن دسته ی گلی که در این باغ هر نفس

از عارض تو میرسدم بر مشام، فیض

چشمت تمام فتنه و ابرو تمام ناز

مژگان تمام عشوه و لبها تمام، فیض

بیروی دوست در چمن خلد زاهدا

بر تو حلال عشرت و بر ما حرام، فیض

قصاب وصف زلف و بنا گوش چون کند

بسیار دیده است از این صبح و شام ، فیض

***

192

چندانکه حمد و سجده بود در نماز فرض

باشد میان ما و تو ناز و نیاز، فرض

مشق حقیقت است تماشای صنع دوست

باشد به طالبان تو عشق مجاز، فرض

بی رنج، راحتی نتوان یافت زین سفر

در راه کوی تست نشیب و فراز، فرض

شبها چنانکه سوختن آید بکار شمع

باشد باهل بزم تو سوز و گداز، فرض

الفاظ شوخ، زینت روی معانی است

باشد عروس بکر سخن را جهاز، فرض

قصاب می رویم بطوف حریم دوست

بر ما شده است رفتن راه حجاز، فرض

***

193

می دهد هر ساعتی چشمش شرابم ز اعتراض

می نماید آتش لعلش کبابم ز اعتراض

نیست حرفش بیش از این کز پیش من کم کن گذر

زیر لب گاهی که می گوید جوابم ز اعتراض

روبرو هر گه که برخوردم به آن دریای حسن

همچو ماهی در خوی خجلت برابم ز اعتراض

همچو موم نحل کز خورشید می پاشد زهم

پیش رخسار تو چون ایم خرابم ز اعتراض

دست از جان شسته در پیشش گریزم هر نفس

بر سر دریای بی تابی حبابم ز اعتراض

کی مرا بیدار سازد خوف روز رستخیز

چون کند افسون چشم او بخوابم ز اعتراض

می برد قصاب بیهوشی براه گلشنم

چون زند آن دلربا بر رخ گلابم ز اعتراض

***

194

می رسد هر لحظه زخم تازه بر جان بی غلط

کرده مژگانت دلم را تیر باران بی غلط

عمر جاویدان نهان در چشمه لبهای اوست

می دهد خضرم نشان آب حیوان بی غلط

نیست جز لعل تو درمان در جهان درد مرا

نسخه می بندد طبیب دردمندان بی غلط

از فریب کفر چشمش نیستم ایمن اگر

رو کند بر قبله آن برگشته مژگان بی غلط

مدعای دل سراغ غنچه لبهای اوست

می کند هر صبحدم سیر گلستان بی غلط

قاتل فرهاد شیرین بود از آن غافل مباش

گر شود آن لعل شکربار خندان بی غلط

بر سر راهش نشین قصاب پنهان از نظر

شاید آن شوخت کند امروز قربان بی غلط

***

195

دل بدهر حیله گر دادم غلط کردم غلط

رفت ذوق هستی از یادم غلط کردم غلط

خرمن عمری که جمع آورده بودم سالها

داد دهر سفله بر بادم غلط کردم غلط

ز آرزوی کوی شیرین کوه عصیان روزگار

بست بر گردن چو فرهادم غلط کردم غلط

یادگار از من بغیر از معصیت چیزی نماند

نفس کافر بود استادم غلط کردم غلط

در چمن عمری ندانستم که اصل جلوه چیست

من همان در فکر شمشادم غلط کردم غلط

کاری از من بر نیامد تا بکار آید مرا

بود چون در دل غمت شادم غلط کردم غلط

با هزاران ماجرا دارد همان طور امل

زین جهان قصاب دلشادم غلط کردم غلط

***

196

یار هجران وفا کند به غلط

درد ما را دوا کند به غلط

هست روی دلش بجانب غیر

نظری چون بما کند به غلط

دانه ام از برای حفظ بدن

تکیه بر آسیا کند به غلط

دلم از موج صد خطر دارد

در سراب آشنا کند به غلط

از عنایات، حاجت قصاب

چه شود گر روا کند به غلط

***

197

چون سبزه از کنار گلستان دمیده خط

یا هاله گرد عارض ماهت کشیده خط

افتاده سایه پر طوطی بر آینه

یا قدرت آفرین برخت آفریده خط

بس نازک است پشت لبت را کبود کرد

گردانده سنگ لعل ترا نامکیده خط

سر بر زد از کنار گلستان حسن تو

گل تا ز باغ عارض ماه تو چیده خط

بیرون چو خضر کرده سر از چشمه بقا

آب حیات از لب لعلت چشیده خط

قصاب گرد چشمه جان سبزه رسته است

یا در کنار لعل لب او دمیده خط

***

198

بهر کجا که روی باشدت خداحافظ

بود همیشه تو را ز آفت سما حافظ

بهر اراده که داری رسی به مطلب دل

ز هر دلی گذری گرددت دعا حافظ

اگر چه گل ز نسیم صبا خطر دارد

تو آن گلی که بود دائمت صبا حافظ

بخاطر تو گزندی ز چشم بد مرساد

بود تو را ز همه دردها دوا حافظ

فکند اگر گرهی روزگار در کارت

مدار بیم که باشد گره گشا حافظ

مرا امید که از آفت زمانه بود

ترا دعای سحرگاه پیر ما حافظ

امید آنکه بدنیا و آخرت قصاب

بود مدام ترا شاه اولیا حافظ

***

199

گوئیا خط عارض آن دلربا را کرده حفظ

طوطی این آئینه گیتی نما را کرده حفظ

جز خضر، عمر ابد دیگر نصیب کس نشد

خط او سرچشمه آب بقا را کرده حفظ

زعفرانی ساخت در عشق تو ما را ضعف تن

کاه ما از جذبه رنگ کهربا را کرده حفظ

کاروان شب گذشت از دل فغانی برنخاست

پنبه غفلت بگوش ما صدا را کرده حفظ

خسته عشقیم و درد ماست محتاج وفا

از ره شوخی طبیب ما دوا را کرده حفظ

ناله بی تابی دل در فلک پیچیده است

شورش دیوانه ام دار الشفا را کرده حفظ

با رضای دل گزیدم خاک درگاه رضا

آنکه قصاب از گزند دهر ما را کرده حفظ

***

200

مرا که هست زهر باب کردگار حفیظ

بهر دری که نهم روی هست یار حفیظ

شدیم تفرقه از باد غم درین وادی

مگر توام شوی ای آتشین عذار حفیظ

بهم رسان گل داغی وز آتش ایمن باش

چرا که نخل چمن راست برگ و بار حفیظ

بدوست دشمنی دهر، اعتبار مکن

نگشته است بکس دهر کج مدار حفیظ

بپاس جلوه معشوق عشوه در کار است

کسی به گل تنواند شدن چو خار حفیظ

به زیر سایه کم فرصتان پناه مبر

نگرددت دم شمشیر آبدار حفیظ

بگریه کوش که آتش نسوزدت قصاب

مگر همان شودت چشم اشگبار حفیظ

***

201

منکه در بزم تو دارم راه پائی هم چو شمع

می کنم پیدا برای خویش جائی هم چو شمع

نیست قدری شمع را چون آفتاب آید برون

پیش رخسار تو کی دارم بهائی هم چو شمع

هر کجا سوزان نشینم در صفات حسن تو

با زبانی آتشین گویم ثنائی هم چو شمع

می گذارم ز آتشی بر خویش و می لرزم بهم

تا چو ماهی میکنم در خود شنائی هم چو شمع

از گریبان گر سری چون شعله بیرون می کنم

چاک می سازم بسر گاهی قبائی هم چو شمع

نیست دوشم زیر بار منت هر ناکسی

منکه از پهلوی خود دارم ردائی هم چو شمع

می شوم سوزان و می گریم بحال خویشتن

می کنم در سوختن گاهی حیائی هم چو شمع

چون توانم سوختن قصاب امشب تا به صبح

منکه در بزم بقا دارم فنائی هم چو شمع

***

202

ای ز رخسار تو شب سوختن آموخته شمع

به تماشای تو چون شعله برافروخته شمع

زده بر گوشه دستار چو گل شب همه شب

جلوه ای کز قد رعنای تو آموخته شمع

بهر عکس تو ز هم چشمی آئینه ببزم

بقد خویشتن از موم قبا دوخته شمع

خویشتن را زده بر آتش و افتاده ز پا

پیش روی تو چو پروانه پر سوخته شمع

جان چه باشد که در این بزم نثارت نکند

هستی خود به تمنای تو افروخته شمع

چون بشا گردیم اقرار نیارد قصاب

که درین بزم ز من سوختن آموخته شمع

***

203

هم در زمین و هم بسما می کنم سماع

چون نخل شعله در همه جا می کنم سماع

چون کاه باد برده بهر جا که می روم

در اشتیاق کاهربا می کنم سماع

جام میم پر از می و در دست رعشه دار

دور از صدای ساز و نوا می کنم سماع

چون ذره ای که می شود از آفتاب دور

تا گشته ام ز یار جدا می کنم سماع

در چشم اهل دل اثرم هست و بود نیست

عکسم من و در آینه ها می کنم سماع

یک جا عروسی است و دگر جای ماتم است

من در میان خوف و رجا می کنم سماع

قصاب طرفه شور جنونی است بر سرم

در آرزوی دار صفا می کنم سماع

***

204

ای قد تو چون معنی برجسته مصرع

ابروی تو دیوان قضا را شده مطلع

بخشیده صدف را کف نیسان تو هرگز

گردانده چمن را نم فیض تو مخلع

از بهر تو شد دفتر ایام مرتب

در شان تو هر جای کتابی است مسجع

چون مهر بود خشت حریم تو نمودار

چون عرش بود شمسه ایوان تو ارفع

پیچید سر اگر رشته ایام ز امرت

از تیغ هلالش کند افلاک مقطع

از روی ادب تا نکشد پا بحریمت

خورشید نشیند سر کوی تو مربع

از بهر یدک تا کشد از پیش تو دوران

افکند فلک غاشیه بر زین مرصع

هر جا که رود منقبتی از شه مردان

قصاب در آنجا تو ز جان باش مسمع

***

205

لب آن شوخت طالب علم خندانست در واقع

چو باز این غنچه شد حالم گلستانست در واقع

سخن با آنکه او با من بلفظ خویش می گوید

نمی دانم چرا عالم پریشان است در واقع

بسر دستار می پیچید و من با خویش می گفتم

که بر گرد سرش گردیدن آسانست در واقع

میان او که در دست تصور در نمی آید

چرا در دست تصویر قلمدانست در واقع

اگر صد جان ستاند در عوض بوسی دهد زان لب

بده بستان عزیز من که ارزانست در واقع

نمک پاش است لعلش در تبسم بر جراحت ها

چو شورش ها در این کنج نمک دانست در واقع

اگر نه روی او قصاب را نور نظر باشد

چرا چون چشم قربانگشته حیرانست در واقع

***

206

ز دیدن تو شود دیده را حیا مانع

همیشه هست کسی در میان ما مانع

میان ما و تو قطع امید ممکن نیست

ترا جفا و مرا می شود وفا مانع

از آن سبب نرسد تیر آه ما بهدف

که هست در حد ره سد مدعا مانع

در این محیط ندیدیم روی ساحل را

چرا که کشتی ما راست ناخدا مانع

اگر رسم بوصالش مرا شود قصاب

بگاه دیدن او سایه از قفا مانع

***

207

بسوز بر تن خاکی ز داغ یار چراغ

بدست خویش ببر بر سر مزار چراغ

مده ز کف دل روشن به پشت گرمی مهر

برای تیرگی شب نگاهدار چراغ

بخلق و چرب زبانی سخن دریغ مکن

که ماند از تو بیکسو بیادگار چراغ

دلیل تیره دلان شو که دستگیری غیر

چنان بود که گذاری برهگذار چراغ

فزون ز قسمت خود از جهان مخواه ز کس

مدار بیهده در پیش چشم تار چراغ

ز تیرگی نتواند به پیش پا دیدن

اگر دهند بدست گدا هزار چراغ

حذر ز آه پریشان دلان نما قصاب

منه برهگذر باد زینهار چراغ

***

208

تنها نه دل لاله کبابست در این باغ

مرغ سحری در تب و تابست در این باغ

هر برگ گلی دست حنا بسته ساقی است

هر گل قدحی پر ز شرابست در این باغ

هر جنبش اشجار چمن موجه دریاست

هر غنچه سر بسته حبابست در این باغ

هر سرو خدنگی است که رو کرده بافلاک

هر ریشه او بال عقاب است در این باغ

هر برگ گل و سبزه که بر خاک فتاده است

از باد صبا مست و خرابست در این باغ

مستانه گل و لاله و شمشاد برقصند

اطراف چمن عالم آبست در این باغ

بر روی عروسان گل و لاله ز شبنم

هر قطره که بینی تو گلابست در این باغ

قصاب در این غلغله هشیار کسی نیست

خندیدن تو کفر و عذابست در این باغ

***

209

رویت از آئینه ای دلدار می گیرم سراغ

یار را در خانه اغیار می گیرم سراغ

خالرا می جویم از دنباله ابروی دوست

نیست عیبم مهره را از مار می گیرم سراغ

شرح غم می پرسم از کاکل، ز زلف آشفتگی

شغل خویش از محرمان یار می گیرم سراغ

زخم دلرا بخیه گیرانیست تا بر خون نشست

تاری از آن موی عنبر بار می گیرم سراغ

در میان عشقبازان من شدم باریک بین

بسکه از آن طره طرار می گیرم سراغ

پیش پای یار بر می خیزم از جا چون غبار

بوی دلبر زان سبک رفتار می گیرم سراغ

هم ز گل می پرسم احوال تو هم از عندلیب

کم ترا می بینم و بسیار می گیرم سراغ

در زبانم نیست حرفی غیر حرف یار من

بسکه قصاب از در و دیوار می گیرم سراغ

***

210

روز و شب در بزم دوران بیقرارم همچو دف

بسکه سیلی خوار دست روزگارم همچو دف

چونکه میسازد بگرم و سرد طبعم روزگار

ز آب و آتش میرسد گاهی مدارم همچو دف

کی از این بی خانمانی منت از دونان کشم

منکه از پهلوی خود باشد حصارم همچو دف

زینتی جز پوست بر بالای من زیبنده نیست

با غم دیبای اطلس نیست کارم همچو دف

گشته ام پنهان بزیر خرقه عریان تنی

کی دگر از دهر چشم فتنه دارم همچو دف

در بساط نغمه سنجان حلقه ها دارم بگوش

پای تا سر در محبت داغدارم همچو دف

تا ز چشم بد بهنگام حجاب ایمن بود

پیش روی یار دایم بی قرارم همچو دف

تا صدای یار نگذارد ز مجلس پابرون

بهر حفظ ناله اش پرگار وارم همچو دف

می برندم گر چه قصاب این زمان بر روی دست

پیش جانان غیر افغان نیست کارم همچو دف

***

211

دیده تا چند بدیوار تو یا شاه نجف

مردم از حسرت دیدار تو یا شاه نجف

زین گلستان گل عیشم رسد آندم که فتد

نظرم بر گل رخسار تو یا شاه نجف

روضه خلد برین خوار بود در نظرش

هر که گل چید ز گلزار تو یا شاه نجف

نیست حرفی که ز سر دو جهان آگاهست

هر که شد آگه از اسرار تو یا شاه نجف

نقد و جنس دو جهان را بفدای تو نمود

هر که گردید خریدار تو یا شاه نجف

گفتی آئی بسرم چون رودم از تن جان

نیست انکار در اقرار تو یا شاه نجف

بیمی از تاب صف حشر ندارد قصاب

هست در سایه دیوار تو یا شاه نجف

***

212

مقصد عاشق همین یار است دنیا برطرف

زندگی بی یار دشوار است عقبا برطرف

می برد تا بندر صورت دل سرگشته را

کارما با چشم خونبار است دریا برطرف

برگرفت از روی چون گل پرده بلبل شد خموش

غبن، حسن فیض گلزار است غوغا بر طرف

اینقدر ها جان من کردن ستم بر عاشقان

نقص خوبیهای دلدار است از ما برطرف

گر بپرسند از تو روز حشر خوندار تو کیست

مصلحت قصاب انکار است دعوا برطرف

***

213

گرنخواهی سازدت در بزم بی مقدار حرف

تا توان خاموش گردیدن مزن بسیار حرف

حرف بیجا گردعا باشد چو سنگ تفرقه است

گل بدرزد بسکه بلبل زد درین گلزار حرف

حرف حق خوبست اما صرفه در گفتار نیست

کرد آخر در جهان منصور را بردار حرف

بهر دفع خرج دلها را مرنجان چون برات

تا توان برخویشتن پیچید چون طومار حرف

رفت سر بر باد از بسیارگفتن خامه را

رحم اگر بر خویشتن داری مزن بسیار حرف

تا شوی ایمن ز جور کوهکن هموار باش

از زبان تیشه کس نشنید ناهموار حرف

گر بگویم حرف دل می رنجد از من چشم یار

کی توان گفتن به پیش مردم بیمار حرف

گر همه قند مکرر بود حرفت خوب نیست

پر مکن قصاب نزد اهل دل تکرار حرف

***

214

غم از آئینه خاطر زدودم تا شدم عاشق

در دولت بروی خود گشودم تا شدم عاشق

نبودم تا بدرد و داغ همدم در عدم بودم

پدید آمد در این عالم وجودم تا شدم عاشق

برون بردم ز چوگان محبت داغ جانانرا

ز دل گوی سعادت را ربودم تا شدم عاشق

در این گلشن پی تعظیم تا آن دلربا برخاست

برنگ بید مجنون در سجودم تا شدم عاشق

ز یک نظاره اش نقد دو عالم را ز کف دادم

عیان از آستین شد دست جودم تا شدم عاشق

به بازار جنون قصاب بردم شیشه دلرا

به سنگ امتحانش آزمودم تا شدم عاشق

***

215

گشت آن روزی که پیدا در سرم سودای عشق

شد تهی از عقل تا خالی نماید جای عشق

از نزولش دارد او شوقی که سر تا پای من

می شوم هردم بلا گردان سر تا پای عشق

کلبه تاریک ، روشن می شود از آفتاب

شد دلم پر نور از نور جهان آرای عشق

آب گوهر را همان گوهر تواند ضبط کرد

نیست جز دل جای دیگر در خور مأوای عشق

در برش هم ابره کوتاهی کند هم آستر

از دو عالم گر قبا دوزند بر بالای عشق

پشت پای نیستی بر هر دو عالم می زند

عشق ورزی را که باشد تاب استغنای عشق

کی توانم کرد شرح وصف ذاتش را تمام

تا بروز حشر گر انشا کنم املای عشق

آنچه من دیدم از آن قصاب میترسم که باز

شور محشر را به یکدیگر زند غوغای عشق

***

216

می روم تا کوی جانان آخر از تأثیر عشق

سالکان را نیست بهتر هادیئی از پیر عشق

آسمان لاجوردی رنگ پر نقش و نگار

هست سرلوح سر دیباچه تفسیر عشق

خانه کعبه است مروارید قدرش را صدف

لیلة القدر است مشک نافه نخجیر عشق

در سر آن کیمیا می رو که مینای قمر

هست جزو کمترین اجزائی از اکسیر عشق

جبرئیلش از شرف گهواره جنبانی کند

از دهانش آید آن طفلی که بوی شیر عشق

چون فروماند از خرد، زد بر در دیوانگی

می توان استاد افلاطون شد از تدبیر عشق

می زدم گاهی شبیخونی به زلف سرکشی

از کمان ابروئی قصاب خوردم تیر عشق

***

217

کم خور ای روشن ضمیر از سفره دونان نمک

نیست آسان خوردن دانا دل از نادان نمک

می خورند از بسکه با یکدیگر از روی نفاق

عالمی را در حقیقت کرده سرگردان نمک

قدر مردان برطرف شد زین نمک نشناس چند

تا بکی نوشند این مردان ز نامردان نمک

شرط ها دارد بجا آوردن آن مشگل است

خوردن آسان نیست ور یک ذره با رندان نمک

لقمه ای بی خون زخم دل گوارای تو نیست

درد اگر خواهی مخور از دست بیدردان نمک

از برای امتحان ناکس و کس کافی است

یک سر انگشتی که بخشد در بن دندان نمک

دوش گریان می شدم قصاب از کویش که ریخت

آن سراپا ناز بر زخم دلم خنذان نمک

***

218

ای در نظرم نشو ونمای تو مبارک

آمد شد خاک کف پای تو مبارک

هم در دل محنت زده داغت گل دولت

هم در سر شوریده هوای تو مبارک

امروز لباست شده گلرنگ بخونم

بادا بقد این رنگ قبای تو مبارک

خون جگرم امر نمودی پی درمان

بیمار غمت راست دوای تو مبارک

المنة لله که شده بر من دلخون

برگشتگی آن مژه های تو مبارک

در رشته مژگان شده یاقوت سرشگم

بر پای نگه باد حنای تو مبارک

قصاب برآور کف امید که باشد

بر درگه او دست دعای تو مبارک

***

219

پس از وفاتم اگر بگذری تو بر سرخاک

زنم بجیب کفن تا بطرف دامن چاک

تو دوست باش فدا گردمت اگر نه مرا

ز دوست دشمنی اهل روزگار چه باک

بتار زلف گلوگیر سرکش تو دلم

چو زخم خورده شکاریست بسته بر فتراک

فروگذاشت ز آه و فغان نخواهم کرد

ز ناوکت چو جرس گرد شود دلم صد چاک

ز نیک و بد نتوانی بخویشتن پرداخت

نسازی آینه را تا ز زنگ کلفت پاک

یقین شناس که انسان نمود بی بود است

در آب بنگر و از عکس خویش کن ادراک

شدم ز خود بخیالت، بداغ می سازم

که بی بدل نتوانم بریدن از تریاک

نگه بجانب قصاب کن که حافظ گفت

اگر تو زهر دهی به که دیگران تریاک

***

220

دهری که از و کام روا نیست چه حاصل

یاری که در او مهر و وفا نیست چه حاصل

اینجاست که هر دل شده بیمار هوائی است

درد است فراوان و دوا نیست چه حاصل

گیرم که به ظلمات رسیدی چو سکندر

قسمت چو ترا آب بقا نیست چه حاصل

گیرم که سراپای تو گوهر شد و معدن

چون در دل سخت تو سخا نیست چه حاصل

عمامه بسر خرقه ببر سبحه در انگشت

چون روی دلت سوی خدا نیست چه حاصل

داری چو دل آئینه اقلیم نمائی

اما چو در او نور صفا نیست چه حاصل

بر سر نزدم از غم او پنجه خونین

زین باغ گلی بر سرما نیست چه حاصل

از تیره دلی راه به زلف تو نبردم

ما را به سر این بال هما نیست چه حاصل

قصاب سرا پای نگارم همه نیکوست

در فکر من بی سرو پا نیست چه حاصل

***

221

عالم همه باطل غم عالم همه باطل

در جای چنین کوشش آدم همه باطل

این دیر همان کهنه بنائی است که در وی

شد تاج کی و سلطنت جم همه باطل

این عرصه همان دخمه زمین است که گرداند

دست کی و سر پنجه رستم همه باطل

با عیش و الم ساز که خواهد شدن آخر

فردا بتو نوروز و مرحم همه باطل

غمگین مشو از سفره افلاک که کردند

بیش است اگر رزق تو گر کم همه باطل

قصاب ز دوران مشو آزرده که باشد

از آمده و رفته جز ایندم همه باطل

***

222

بر نمی آید بکار کس ثبات بی محل

مرگ به زندانیان را از حیات بی محل

طبع اگر آزاده دلرا نیست صرف لعل یار

کم ز صندل نیست در لذت نبات بی محل

زود پیدا گشت خط و کشت ما را ز اضطراب

گشت این معموره ویران از برات بی محل

جانب اغیار رو کردن ز خوبان بدنماست

نیست کمتر از گنه دادن زکوة بی محل

مفلس عاصی است ز ارباب جهان قهارتر

ظلم بسیار است اکثر دردهات بی محل

نفس را سرکش نمودن از ملامت خوب نیست

کم ز کشتن نیست قصاب این نجات بی محل

***

223

نمی رفتم برون از جاده گر هشیار می بودم

به منزل می رسیدم گر شبی بیدار می بودم

درشتی پیکرم را زیر دست کوهکن دارد

نمی خوردم بر اعضا تیشه گر هموار می بودم

ز گردون شکوه بیجا چگویم زانچه خود کردم

نمی بودم غمین گر خویش را غمخوار می بودم

ز غم چون شمع از شرح غمت خاموش می گشتم

زمانی گر ز شغل خویشتن بیکار می بودم

تو آن روزی که با رخسار چون گل در چمن بودی

چه می شد گر من آن خار سر دیوار می بودم

جدا کی می نمودم دیگر از دل عکس جانان را

اگر آئینه آسا محرم اسرار می بودم

به پیش چشمم اطراف چمن می بود زندانی

زمانی بیتو گر در جانب گلزار می بودم

در این دیر کهن قصاب نزد زاهدان من هم

اگر می داشتم سر صاحب دستار می بودم

***

224

ز  حرف مدعی از الفت دلدار می ترسم

چمن پرورده ام از دوری گلزار می ترسم

ندارم قوت دیدار ابروی کمانش را

ز تیر غمزه آن ترک بی زنهار می ترسم

میان ما و بلبل در چمن فرقیکه هست این است

که او از خاور و من از آن گل بی خار می ترسم

بمن تا گشت ظاهر کز وفا دورند مهرویان

همه از هجر و من از روز وصل یار می ترسم

همه شب می پرم پروانه سان بر گرد بالایش

ولی از آرزوی حسرت دیدار می ترسم

نمی گیرم ز لعلش بوسه ای قصاب تا دانی

گیاه خشگم از آن آتش رخسار می ترسم

***

225

ای شمع دل افروز بقربان تو گردم

ای آتش جان سوز بقربان تو گردم

از بسکه تو روز از شب و شب بهتری از روز

خواهم که شب و روز بقربان تو گردم

دیشب ز نگاهی مژه ات زخم زد و دوخت

ای ناوک دلدوز بقربان تو گردم

از حرف کسان بیهده رنجیده ای از من

ای خوی بد آموز بقربان تو گردم

خوش تنگ کشیدی ببر آن خرمن گل را

ای جامه زر دوز بقربان تو گردم

قصاب چو پروانه تو ای شوخ چو شمعی

ای شمع شب افروز بقربان تو گردم

***

226

بیا که بی تو دمی نیست کاضطراب ندارم

ز دوری تو دگر نیمروزه تاب ندارم

دگر به مملکت تن ز سیل اشک دمادم

عمارتی که تواند شدن خراب ندارم

در این محیط که هجران بود کشاکش موجش

بخود گمان نفسی بیش چون حباب ندارم

بیاد روی تو ای مهر من دو دیده حسرت

کدام صبح که بر راه آفتاب ندارم

نشاط زندگی من بیا بیا که ز عمرم

هر آنچه می گذرد بی تو در حساب ندارم

کدام روز ز دست فراق و آتش دوری

دلی ز داغ برشته تر از کباب ندارم

ز شعر خوانی عاشق براه خویش بخاطر

چو خط لعل تو یک بیت انتخاب ندارم

اگر زمن کسی احوال داغ هجر تو پرسد

ز بسکه سوخته ام طاقت جواب ندارم

کدام گوشه که از زخم دل بخون ننشینم

کدام وقت که از دوریت عذاب ندارم

شبم بفکر که شاید تو را بخواب به بینم

زهی تصور باطل که بی تو خواب ندارم

بکوی یار تو قصاب نیست هیچ زمینی

که من زدیده در آنجا گلی در آب ندارم

***

227

تا بار عشق بر دل پرغم گذاشتیم

چندین هزار غم بسر هم گذاشتیم

روزیکه غمزه تو ز کین بر کشید تیغ

ما دست رد به سینه مرهم گذاشتیم

دادیم سر بحکم تو از بهر قتل خویش

انگشت تا بدیده پرنم گذاشتیم

گردید ثبت دفتر غم سرنوشت ما

تا پای در قلمرو آدم گذاشتیم

یکباره ز اهل شوق گرفتند خوشدلی

بر محضر زمانه چو خاتم گذاشتیم

قصاب انتخاب نمودیم درد عشق

خوش منتی بمردم عالم گذاشتیم

***

228

ما اسیران همه مرغان خوش الحان همیم

همزبان نفس و همدم بستان همیم

جمع گردیده بیکجا همه چون رشته شمع

همه دلسوز هم و سر بگریبان همیم

همه خاک نه میخانه یک میکده ایم

همه سرشار ز یک باده و مستان همیم

می کند عکس یکی جلوه در آئینه ما

چشم بگشوده بروی هم و حیران همیم

لیلی ما همه در عالم معنی است یکی

در حقیقت همه مجنون بیابان همیم

جان سپردن بخموشی ز هم آموخته ایم

عشقبازان همه شاگرد دبستان همیم

تیره بختان همه از آتش هم می سوزیم

همه آتش نفسان برق نیستان همیم

عندلیب و من و پروانه نداریم نزاع

آخر این قوم جگر سوخته یاران همیم

پشت ما نیست خم از منت دونان چو کمان

راست چون تیر بکیش هم و قربان همیم

چشم سیریم و نداریم امیدی بکسی

ما فقیران همه قانع بلب نان همیم

نشود یکسر مو جمع دل ما قصاب

بسکه ما طایفه چون زلف پریشان همیم

***

229

شد گرم تمنای تو سودای نگاهم

رو داد تماشای تو ایوای نگاهم

نشکفته هنوزم مژه چون غنچه در این باغ

کز باد فنا ریخته گل های نگاهم

بنیاد دل غمزده را داده بطوفان

هر موج که برخاست ز دریای نگاهم

از ضعف برون پای ز مژگان نگذارد

خالیست بگرد نگهت جای نگاهم

از جلوه مستان قد کیست که امروز

چون شعله برقص است سراپای نگاهم

گردد بسراغت نگه آن نوع که آیند

در حشر ملایک بتماشای نگاهم

قصاب از این حرف شدم شاد که گفتند

از قطره اشک آبله زد پای نگاهم

***

230

من آن نخلم که چون در موسم حاصل ثمر ریزم

ز هر جانب به مژگان بر زمین آب گهر ریزم

به طوفان می دهم در یک نفس بنیاد عالم را

ز عشقت وای اگر سیلاب اشگ از چشم تر ریزم

رسید آن تیر مژگان آنقدر ای ضعف مهلت ده

که من از جوی رگ آبی به پای نیشتر ریزم

نه پا دارم که بتوانم بگرد قامتش گردم

نه دستی کز فراق آن صنم خاکی بسر ریزم

من آن مرغ مصیبت دیده خاطر پریشانم

که گر از آشیان پرواز گیرم بال و پر ریزم

در این مهمانسرا آن میزبانم کز سیه بختی

شود چون زهر اگر در کاسه مهمان شکر ریزم

فلک کور است و من آهی غبار آلود می خواهم

که گرد توتیا در دیده این بی بصر ریزم

ز خود هر قسم طرحی ریختم قصاب شد باطل

همان بهتر که من این طرح در خاک دگر ریزم

***

231

به عشق تو گر سر نبازم چه سازم

بداغ غمت گر نسازم چه سازم

دل و دین و هستی شده سد راهم

گر این هر سه یکسر نبازم چه سازم

برآورده تیغی که خونم بریزد

بر آن دست و خنجر ننازم چه سازم

بمن بسته ره خصم بی رحم اگر جان

در این کهنه شش در نبازم چه سازم

چو درمان قصاب درد تو باشد

بدرد تو یکسر نسازم چه سازم

***

232

تا خون خویش در ره جانانه ریختیم

آبی به پای آن بت فرزانه ریختیم

کردیم ظرف دیده لبالب ز خون دل

این باده را ز ظرف به پیمانه ریختیم

دادیم جای مهر تو را در زمین دل

تخمی بخاک این ده ویرانه ریختیم

اندوه و داغ و درد و غم و آتش فراق

کردیم جمع و در دل دیوانه ریختیم

قصاب آب اشگ ندامت نداشت سود

چندانکه پیش محرم و بیگانه ریختیم

***

233

میان خوبرویان تا نمودند انتخاب از هم

جدا کردند رخسار ترا با آفتاب از هم

ز بس کاهید ما را درد او زین هجر، از آهی

فروریزد بنای هستی ما چون حباب از هم

مگر اندر بغل دارند جزو بیوفائی را

که آموزند دایم گلرخان درس کتاب از هم

دل صد پاره آتش نهاد خون چکانم را

ببزم عیش میگیرند خوبان چون کباب از هم

یکی از زلف پیچ و دیگری تاب از کمر دارد

نمی باشد پریشان خاطرانرا پیچ و تاب از هم

دل آباد اگر خواهی مکن ویران دل کس را

که می باشند اکثر خانه دلها خراب از هم

نمی آیند بیرون روز حشر از عهده دلها

اگر جوئیم ما قصاب با خوبان حساب از هم

***

234

در عشق عاقبت به بلا مبتلا شدیم

تا پای بند آن سر زلف دو تا شدیم

تا آمدیم بر سر سودای دوستی

دادیم نقد دل بتو و مبتلا شدیم

بیگانگی ز مردم عالم ضرر نداشت

از خود بر آمدیم و بخلق آشنا شدیم

گیریم تا ز سفره افلاک توشه ای

چون دانه خرد در دل این آسیا شدیم

دادیم صبر و هوش و گرفتیم داغ هجر

تا همنشین به آن صنم بی وفا شدیم

از ما کنند خلق تماشای عالمی

در عشق همچو آینه گیتی نما شدیم

بردیم ره به عیش و گرفتیم کام دل

قصاب چون که ما و تو بی مدعا شدیم

***

235

چگونه پیش تو آیم فسانه ای که ندارم

چطور دور تو گردم بهانه ای که ندارم

همیشه خاطر من جمع از فشار حوادث

چرا ز سیل گریزم ز خانه ای که ندارم

هنوز بیضه من بود که سوخته شد پر

چرا بباد دهم آشیانه ای که ندارم

رقیب محرم و محروم بنده پیش دو زلفت

چه دم ز عشق زنم قدر شانه ای که ندارم

ببزم محرم و بیگانه غیر عشق چگویم

بجز حکایت هجران ترانه ای که ندارم

چو قصد خال تو کردم بدام دانه فتادم

کجا روم به جز آندام دانه ای که ندارم

کجا روم من و قصاب حاجب از که بخواهم

به غیر خاک درش آستانه ای که ندارم

***

236

ز آتش عشق تو در هر جا که مأوا می کنم

همچو بوی عود خود را زود رسوا می کنم

کم فضائی بین که مثل غنچه در گلزار دهر

همچو گل می پاشم از هم گردلی وا می کنم

بی کسم چندان که جسم خویش می کاهم چونی

همدمی تا از برای خویش پیدا می کنم

سر بزیرم از حیای او نه از وهم رقیب

کافر عشقم اگر از شاه پروا می کنم

می دهم دل تا بگیرم زلف در بازار حسن

مصحفی آورده با زنار سودا می کنم

گر چه هستم از تهی دستان ولی همچون حباب

خویش را از یک نفس واصل بدریا می کنم

چون ز شیخان ریائی مطلبی حاصل نشد

بعد از این قصاب در میخانه مأوا می کنم

***

237

ای خوش آنروز که از خواب گران برخیزم

به تمنای تو ای سرو روان برخیزم

ای خوش آندم که به تعظیم خدنگت از خاک

سر قدم ساخته از جا چو نشان برخیزم

پای برخاستنم نیست ز کوی تو مگر

بمدد کاری عشق تو ز جان برخیزم

توشه ای کو که از این خانه نهم بیرون پای

از پی چله از این روی کمان برخیزم

در میان حائل عکس رخ دلدار منم

می شود ظاهر اگر خود ز میان برخیزم

ذره از پرتو خورشید سماعی دارد

سزد از عکس تو گر رقص کنان برخیزم

یاد آن لحظه که در آتش شوقت چو سپند

افتم و باز ز جا نعره زنان برخیزم

غیر تسلیم شدن چاره ندارم قصاب

حکم یار است که من از سر جان برخیزم

***

238

عاشقم عاشقم بیار قسم

بوصال تو ای نگار قسم

دیده ام شد سپید در طلبت

بسر راه انتظار قسم

گر شوم کشته ترک او نکنم

بدم تیغ آبدار قسم

در پریشانیم سخن نبود

بسر زلف تابدار قسم

جگرم شد کباب در ره عشق

بتو ای آتشین عذار قسم

جز خزان موسمی ندیده گلم

بخود آرائی بهار قسم

بلبل گلستان باغ ویم

بتماشای لاله زار قسم

دل و جان هر دو باختم یکجا

بحریفان خوش قمار قسم

ندهد دل به دیگری قصاب

بسر نازنین یار قسم

***

239

در هر دو جهان عاقل و فرزانه نباشم

گر آنکه گرفتار تو جانانه نباشم

دل را ز فغان می کنم از درد تو خالی

فریاد از آن روز که دیوانه نباشم

بر گرد سرت گردم و جان باز بسوزم

اینها نکنم پیش تو پروانه نباشم

از خود نروم شام فراق تو که ترسم

مهرت در دل کوبد و درخانه نباشم

دارم بدل از داغ تو صد گنج نهان بیش

از سیل حوادث ز چه ویرانه نباشم

مردان همه جان در ره جانانه سپردند

چون سر نسپارم ز چه مردانه نباشم

سردار شده عشق و گر امروز شبیخون

بر لشگر زلفت نزنم شانه نباشم

درس دل و جان باختن از عشق گرفتم

تا گوش بر آواز هر افسانه نباشم

قصاب در اول بغمش دست اخوت

دادم که در این مرحله بیگانه نباشم

***

240

بر میان تاری ز زلف یار می خواهد دلم

سبحه را افکنده و زنار می خواهد دلم

تا نشانی هست از غمخانه زندان دوست

کافرم گر جانب گلزار می خواهد دلم

تا نشینی در میان چون نقطه بر گرد سرت

یک قدم رفتار چون پرگار می خواهد دلم

روشن آن مجلس که از حسن تو باشد تا به صبح

چون کواکب دیده بیدار می خواهد دلم

نه فلک را باده شوقت به چرخ آورده است

هم از این می باده سرشار می خواهد دلم

در فراقت جان من عمریست تاب آورده ایم

یک نفس در طاقت دیدار می خواهد دلم

آنقدر قصاب می دانم که از کون و مکان

عشق را می خواهد و بسیار می خواهد دلم

***

241

مردیم ز غم تا بتو خود کام رسیدیم

از سایه تیغت بسرانجام رسیدیم

خواندیم چو لوح سر خاک شهدا را

بر مطلب بی مهری ایام رسیدیم

روزی که برون آمده از بیضه ز شوقت

پر نازده اول بسر دام رسیدیم

در عشق تو گشتیم دمی گرم که چون صبح

از یک نفس عمر به انجام رسیدیم

بسیار طپیدن ندهد فائده در خاک

تسلیم چو گشتیم به آرام رسیدیم

بی بهره از آن زلف نشد گردن قصاب

ما نیز بیک حلقه ازین دام رسیدیم

***

242

شبی ای مه بپا بوست رسیدن آرزو دارم

دو بیت از لعل جان بخشت شنیدن آرزو دارم

نشینی در بساط دل چو شمع و من چو پروانه

ترا یکسر بگرد سر پریدن آرزو دارم

سرت گردم کمان تارت از بس چاشنی دارد

لب زخم خدنگت را مکیدن آرزو دارم

گلستانست سر تا پایت ای غارتگر دلها

گل وصلی ازین گلزار چیدن آرزو دارم

من لب تشنه قربانت شوم در وادی هجران

ز تیغت شربت آبی چشیدن آرزو دارم

چو شمع زنده در بزم وصالت تا سحر سوزان

سر خود را بپای خویش دیدن آرزو دارم

چه میخواهم دگر قصاب یکشب در سر کویش

طپیدن جان بدون آرمیدن آرزو دارم

***

243

سوختم مهر یار را نازم

گرمی آن نگار را نازم

خار راهش ز گریه ام شد سبز

فیض این نوبهار را نازم

تا قیامت کشیده وعده وصل

طاقت انتظار را نازم

بردن نرد عشق جان بازی است

دو شش این اقمار را نازم

غم آفاق را بمن دادند

رتبه و اعتبار را نازم

کشتیم شد ز دیده طوفانی

دیده اشکبار را نازم

کرده ما را ز خود پریشان تر

سر زلف نگار را نازم

سنگ زیرین آسیا شده ام

گردش روزگار را نازم

ز پدر دارم ارث صحرا را

خانه بی حصار را نازم

خون دل شد حواله قصاب

تا بحشر این قرار را ندارم

***

244

درون آشیان از بیضه تا من سر بر آوردم

ز تیر غمزه و بیداد خوبان پر برآوردم

لبش را با تبسم آشنا کردم به مهر آخر

بقلاب محبت ماهی از کوثر برآوردم

ز خال عنبرش بوئی گمان می داشتم در دل

زدم آتش بخود تا دود از مجمر برآوردم

دل سوزان ز چشمم لخت لخت افتاد بر دامان

بجای اشگ ازین دریای خون آذر بر آوردم

شکستم بستم از بیم نگاهش آرزو در دل

کشم چون آه گوئی از جگر خنجر برآوردم

نهال باغ حرمانم گلم داغ است و بارم غم

ندیدم فصل شادی از زمین تا سر برآوردم

مرا شد دیدگان لبریز ز اشگ گاه گاه دل

دو دریا آب ازین یک قطره ی گوهر برآوردم

ندارم شکوه قصاب از کسی در سوختن هرگز

چنارآسا ز جسم خویشتن آذر برآوردم

***

245

گر درین ظلمت چراغی پیش پا می داشتم

راه بر سر چشمه آب بقا می داشتم

سرنگون بر چه نمی افتادم از خود بی خبر

چشم اگر بر نقش پای رهنما می داشتم

می زدم بر سنگ بس رنجیده ام از روزگار

گر بکف آئینه گیتی نما می داشتم

می شدم در زیر بار منت گردون هلاک

گر جوی در زیر این نه آسیا می داشتم

پای همت می زدم بر فرق چرخ مستعار

تکیه ای گر بر سریر بوریا می داشتم

دیده ام زین خاکدان می شد سفید از انتظار

گر ز دست خلق چشم توتیا می داشتم

خرمنم را باد غم می داد بر باد فنا

گر ز کشت دهر یک جو مدعا می داشتم

پاک می سودم بهم ز افسوس تا گلگون شود

هر دو کف گر خواهش رنگ حنا می داشتم

اولین گام نخستین پایه معراج بود

آنچه در سر هست اگر در زیر پا می داشتم

دیده گر می دوختم از سیم قلب روزگار

در نظر اکسیر بهر کیمیا می داشتم

می گذشتم گر ز جسم عاریت چون بوی گل

جا در آغوش و بر باد صبا می داشتم

دولت تیزی که زیر تیغ خونریز تو بود

من طمع از سایه بال هما می داشتم

کاش جای توتیا قصاب روز واپسین

در نظر قدری ز خاک کربلا می داشتم

***

246

ای ز آتش حسن تو شبستان وفا گرم

وز شعله رخسار تو هنگامه ما گرم

ترسم ز لطافت شود از رنگ برنگی

بسیار گل روی ترا کرده حیا گرم

چون شمع برافروخته از وی بچکد موم

از عکس تو شد آینه را بسکه قفا گرم

از مردمکم دیده بد دور که امروز

آمد به نظر تیر توام نام خدا گرم

نگذاشت که از آتش عشق تو شود سرد

برداشت ز جا پیکرم از خاک هما گرم

چون پای تو رنگین شود از دیده خونبار

دیگر نشود رونق بازار حنا گرم

بر مشت حنا پامزن ای شوخ که قصاب

کرده بسر آتش سوزان تو جا گرم

***

247

کارم ز عقل راست نشد بر جنون زدم

سنگی به شیشه فلک واژگون زدم

رنگین نشد ز گریه مردانه چهره ام

پیمانه را ز میکده دل بخون زدم

بنیاد هستیم ز نگاهی بباد رفت

تا چون حباب خیمه بدریای خون زدم

برخواستم ز آتش شوق تو چون سپند

گرم آنچنانکه نعره ندانم که چون زدم

قصاب بر نخاست صدا از یک آشنا

چندانکه حلقه بر در دنیای دون زدم

***

248

کجاست دیده که رو سوی یار خویش کنم

علاج درد دل بیقرار خویش کنم

ز خاک کوی بتان بوی غم نمی آید

مگر همان بسر خود غبار خویش کنم

چو کرم پیله بخود در تنم شب هجران

بحالتی که غمش را حصار خویش کنم

بابر جمله کریمان نظر فکنده و من

نگه بچشم تر اشگبار خویش کنم

بهجر اگر کشیم دل نمی کند باور

دروغ وصل تو تا کی بکار خویش کنم

خط غلامی او خط سرنوشت من است

همین بس است که لوح مزار خویش کنم

هزار حیف که در این چمن رسید خزان

امان نداد که فکر بهار خویش کنم

طمع به هیچ ندارم در این جهان قصاب

سوای جان که فدای نگار خویش کنم

***

249

ببزم دهر حرف دشمنی عامست می دانم

لبی کز شکوه نگشاید لب جامست می دانم

همین باشد میسر کیمیای وصل عاشق را

نشان از هستی عنقا همین نامست می دانم

بکار خستگان خویش می کن گوشه چشمی

غذای عاشق بیمار بادامست می دانم

مکن منعم ز بیتابی که چون سیماب عاشق را

نگردد آنچه گرد خاطر آرامست می دانم

ندارند اهل شوق از هیچ جانب راه بیرون شو

جهان مرغان دل را سر بسر دامست می دانم

مخور تا می توان ایدل فریب جلوه دنیا

نگردد آنچه حاصل در جهان کامست می دانم

تفاوت نیست وصل و هجر حیران مانده او را

به پیش چشم اعمی صبح، چون شامست می دانم

طمع دل از هوای وصل جانان بر نمی دارد

وگرنه آرزوی عاشقان خامست می دانم

ز قصاب پریشان از سر و سامان چه می پرسی

بقربان تو عاشق بی سرانجامست می دانم

***

250

تا چون نگه توانشد دور از میان مردم

زنهار جانسازی در خانمان مردم

پرواز گیر ایدل تا کی چو مرغ تصویر

حیران توان نشستن در آشیان مردم

چشم از زنخ بپوشان بردار دست از زلف

نتوان بچاه رفتن با ریسمان مردم

از حرص همچو کرکس تا کی در این بیابان

چشم طمع توان داشت بر استخوان مردم

خاکت بدیده ای نفس شرمی بیار تا چند

پر چون مگس توان زد بر گرد خوان مردم

قصاب همچو طوطی آئینه در برابر

تا چند می توان زد حرف از دهان مردم

***

251

بهر قتلم داد پیغامی که من می خواستم

از لبش حاصل شد آن کامی که من می خواستم

از جواب تلخ آن شیرین زبان راضی شدم

بود در این قند بادامی که من می خواستم

شد درون سینه نقش خاتم دل داغدار

کرد پیدا این نگین نامی که من می خواستم

سر زد از گرد عذار یار خط دلفریب

در چمن گسترده شد دامی که من می خواستم

ناله همدم، آه، آتش بار، مژگان، خود چکان

داد آخر آن سرانجامی که من می خواستم

گردش چشمی ز یک نظاره ام مستانه کرد

داد ساقی باده از جامی که من می خواستم

از خم زلف تو آزادی نخواهد یافتن

مرغ دل افتاده در دامی که من می خواستم

در تبسم گفت زیر لب که قربانم شوی

آخر آن مه داد دشنامی که من می خواستم

بی تأمل در رهش قصاب کردم جان نثار

شد نصیب امروز آرامی که من می خواستم

***

252

با آنکه در قلمرو هستی یگانه ام

بر گوش روزگار، گران چون فسانه ام

نه دشمنم به پهلوی خود جا دهد نه دوست

در آب همچو موج و در آتش زبانه ام

هر جا که دام وا شود آنجا مجاورم

هر جا خدنگ بال گشاید نشانه ام

مشتاق پایمردی برق است خرمنم

محتاج دستگیری مور است لانه ام

چون ذره جانب وطنم بازگشت نیست

آتش زده است عشق تو بر آشیانه ام

جز شرح حال من نبود ورد عندلیب

در نزد اهل دل غزل عاشقانه ام

گه چون غبار همدم باد است هستیم

گه چون حباب بر سر آبست خانه ام

گاهی روم به آتش و گاهی شوم به آب

القصه طفل پادو این کارخانه ام

دل چاک گشت و دولت زلفش نداد دست

قصاب داغدار ز اقبال شانه ام

***

253

گفت دلبر بر من از حسرت نگر گفتم به چشم

غیر من بر دیگری منگر دگر گفتم به چشم

گفت اگر داری سر وصلم در این محنت سرا

بایدت کرد از جهان قطع نظر گفتم به چشم

گفت دور از ماه رخسارم نباید باز داشت

چون کواکب دیده هر شب تا سحر گفتم به چشم

گفت اگر داری هوای گرد سر، گردیدنم

تا بکویم آمدن باید به سر گفتم به چشم

گفت دور عارضم در تیرگی چون مردمک

بایدت بنشست هر شب تا سحر گفتم به چشم

گفت اندر بزم من گریان و سوزان همچو شمع

غوطه باید خورد در خون جگر گفتم به چشم

گفت اگر خواهی که باشی در شهادت سرخ روی

خون بجای اشگ بار از چشم تر گفتم به چشم

گفت اگر قصاب می خواهی گلی گیری در آب

بایدت تر ساخت خاک رهگذر گفتم به چشم

***

254

همان بدیده غباریکه داشتم دارم

بخاک پای تو کاری که داشتم دارم

همان چو گرد در این وادی تمام خطر

قفای شاهسواری که داشتم دارم

چو سیل ، سینه پر افغان و چهره خاک آلود

بکوه و دشت گذاری که داشتم دارم

چهار فصل گذشت از دل و همان از داغ

گل همیشه بهاری که داشتم دارم

خراب شد تن من همچو نقطه پرگار

بگرد خویش حصاری که داشتم دارم

شدم محیط و لب از آب تر نمی سازم

همان چو دجله کناری که داشتم دارم

ز خواندن دل و جان می دهم دو سر تاوان

بخصم راه قماری که داشتم دارم

دلی ز خون جگر چون پیاله لبریز

همان بدست نگاری که داشتم دارم

ز خال و ابروی او دست بر نمی دارم

نظر بمهره و ماری که داشتم دارم

بسعی راست نشد کار دل مرا قصاب

ز خون دیده مداریکه داشتم دارم

***

255

زنم گردم غبار خاطر دلدار می گردم

شوم گر طوطی این آئینه را زنگار می گردم

میان ما وجانان آشنائی نیست بی نسبت

بهر رنگی که آن گل می شود من خار می گردم

ز یک افسانه در خوابیم اما از ره وحشت

بهر کس پا زند ایام من بیدار می گردم

مرا سر گشتگی بر جاست تا در دل مکان داری

نفس تا هست برگرد تو چون پرگار می گردم

بخاک افتاده چون آب روان قصاب در گلشن

بگرد قامت آن سرو خوش رفتار می گردم

***

256

روزی بدو زانو بر دلدار نشستم

گفتم که توئی قبله من گفت که هستم

گفتم چه شد آن عهد محبت که تو بستی

گفتا که همان لحظه اش از ناز شکستم

گفتم که بخور باده گرفت و بزمین ریخت

گفتم که چرا ریختیش گفت که مستم

گفتم ز که عاشق کشی آموختی امروز

گفتا که بدین شیوه من از روز الستم

گفتم که شکستی دل ما گفت درست است

گفتم که چرا خنده زنان گفت که مستم

گفتم چه شد آن دل که ز قصاب ربودی

برداشت ز زیر قدمش داد بدستم

***

257

به چشم کم مبین بر آه من در خسته جانی هم

فلک را می توانم زد بهم در ناتوانی هم

بمن بی آنکه گردد همنشین برگشته مژگانش

باین دیر آشنائی می نماید سرگرانی هم

تلاش وصل اگر افکنده باشد بر پر عنقا

دلی خوش می توان کرد از نشان بی نشانی هم

جواب نامه ام را این خدا ناترس با قاصد

نمی گوئی گر از دل، می توان گفتن زبانی هم

شدم رنجور و خونین دل ندانم عاقبت با من

چه خواهد کرد اشک سرخ و رنگ زعفرانی هم

شدم قصاب چون تسلیم پیش یار دانستم

که می بودست خواب راحتی در زندگانی هم

***

258

ساقی کجاست کز می گلگون نشسته باشیم

چون داغ لاله تا کی در خون نشسته باشیم

شاید که آشنائی ما را کند نوازش

تا کی چو حلقه در بیرون نشسته باشیم

خوبست راستی را از سرو یاد گیریم

تا کی چو بید مجنون وارون نشسته باشیم

سازد ذلیل ما را رویش ز لشگر خط

بر عارضی که چون خال موزون نشسته باشیم

یاران و هم نشینان کردن کوچ و رفتند

تنها در این بیابان ما چون نشسته باشیم

قصاب از دو عالم کردی تو قطع امید

بهتر کز ایندو منزل بیرون نشسته باشیم

***

259

شدم تسلیم در کوی تو منزل را تماشا کن

بخاک و خون نشستم تا کمر گل را تماشا کن

ز تن دوری نمود از یک تبسم سیر کن جانرا

زخود رفت از نگاهی طاقت دلرا تماشا کن

کنارم باز سبز از دانه اشک ندامت شد

بیا بر چشم من بنشین و حاصل را تماشا کن

بر داغ جنون پیداست پنهان سوخت باید دل

در این دیوانگی ها عقل کامل را تماشا کن

ز دل هرگز نمی گردد خطا یک تیر مژگانش

شکار اندازی صیاد قابل راتماشا کن

عجایب وحشتی قصاب در خون جگر دارم

طپیدنهای مرغ نیم بسمل را تماشا کن

***

260

ساقی بیا و در قدح از لطف باده کن

رحمی بحال عاشق از پا فتاده کن

باری غبار کلفتم از لوح دل بشوی

این لوح را چو صفحه آئینه ساده کن

دارم من از خیال تو در سینه شعله ای

بنمای روی و آتش ما را زیاده کن

واصل باو نگشته عبادت درست نیست

در کعبه گر نماز گذاری اعاده کن

اول ز درد توشه راهی بهم رسان

آنگاه عزم رفتن و تحصیل جاده کن

معلوم ما شدست که از سرگذشته ای

قصاب راه صلح ز دلدار اراده کن

***

261

داغ دلرا کرد از چاک آشکارا پیرهن

عاقبت در عشق ما را ساخت رسوا پیرهن

تنگ در آغوشش آوردن نصیب ما نشد

نامسلمان شانه، کافر سرمه، ترسا پیرهن

مگذر از حق بیتو هر شب تا سحر در سوختن

می کند امدادها چون شمع با ما پیرهن

نشئه کیفیت معنی ز لفظ نازک است

باده را پوشند می خوران ز مینا پیرهن

صدق پیش آور که از اعجاز خوبان دور نیست

دیده یعقوب را گر ساخت بینا پیرهن

سینه شد قصاب چون گل چاکچاک از دست صبر

بر رخ دل عاقبت بگشود درها پیرهن

***

262

نه همچون خال بر کنج لبش جا می توان کردن

نه از لعل لبش قطع تمنا می توان کردن

کجا بند نقاب از روی او وا می توان کردن

نه ابرویش بیک انگشت پیدا می توان کردن

مگر بوی نسیم زلف یاری بشکفد دل را

وگرنه کی ز ناخن غنچه را وا می توان کردن

مشو ای شمع مشتاقان زمانی از نظر غائب

دمی چون مردمک بر چشم ما جا می توان کردن

زدی چون تیر سیر وحشت در خون طپیدن کن

که صید نیم بسمل را تماشا می توان کردن

بخط پشت لب خط بنا گوشش سخن دارد

گمانش آنکه با یاقوت دعوا می توان کردن

توان گفتن سخن قصاب چند از لعل نوشینش

کجا شیرین دهان از حرف حلوا می توان کردن

***

263

عمریست سراسر که به آزار منم من

سرگشته در این حلقه پرگار منم من

در گلشن معنی گل بی خار توئی تو

پیش نظر خلق جهان خار منم من

سروی زغم فاخته آزاد توئی تو

پیش قد سرو تو گرفتار منم من

پیش آکه دوای دل بیمار توئی تو

در هر دو جهان طالب دیدار منم من

از چشم فروشند صد فتنه توئی تو

از لطف نظر کن که خریدار منم من

شب تا بسحر شمع دل افروز توئی تو

پروانه پر سوخته ای یار منم من

زنهار مشو پیرو این زهد فروشان

قصاب از این طایفه بیزار منم من

***

264

خوش عشرتی است با دل دانا گریستن

بر کشت خویش در دل شبها گریستن

بر حال خود بدر گه او پیش بینی ایست

امروز در مصیبت فردا گریستن

باید بپای سرو چمن با صد آرزو

رفتن بیاد آن قد رعنا گریستن

تو سرو جویباری و ما ابر نوبهار

از توست جلوه کردن و از ما گریستن

در مجلسی که جای کند در کف تو جام

خون باید ازنشاط چو مینا گریستن

قصاب تنگنای قفس سیر گوشه ایست

تا کی توان بدامن صحرا گریستن

***

265

کی شود معلوم هر بیگانه شرح حال من

دیگری جز دوست آگه نیست از احوال من

چون ز خویش آگه توانم گشت کز بخت سیاه

تار سازد خانه آئینه را تمثال من

مرغ تصویرم مرا در دل غم پرواز نیست

روز اول بسته بر موئی مصور بال من

همچو داغ لاله از بی حاصلی در این چمن

می نماید تیره بختی در قبال آل من

با غم هجر تو شبهای جدائی راز دل

می کند اظهار بی ایما زبان لال من

زاهدا برخیز تا قسمت کنیم اسباب عیش

حور جنت از تو درد و داغ جانان مال من

ز انتظار مقدمش قصاب در راه طلب

من شدم پامال صبر و صبر شد پامال من

***

266

سر کن سخن از آن لب و دفع ممات کن

خونها ز رشگ بر دل آب حیات کن

از یک تبسم شکرین مغز پسته را

بنما زلطف و باز همان در نبات کن

بهر خراج حسن ز ما نقد جان بگیر

آنگاه خط بر آور و پشت برات کن

از شش جهت به لشگر غم بند آر راه

رخ بر فروز و شاه درین عرصه مات کن

بنشین دمی فدای تو گردم بدیده ام

یک ره نظر بمن ز ره التفات کن

قصاب مستحق تماشای حسن توست

بنما جمال خویش و حساب زکوة کن

***

267

شوی هرجا دچار چشمش اظهار محبت کن

در این میخانه چون واردی شوی می نوش و عشرت کن

بهر حالت که باشد دستگیری کن ضعیفانرا

رسی بر مشهد پروانه گر روزی زیارت کن

درآ غافل به تن هر گه که بینی رفته ام از خود

بجز مهر تو هر چیزی که در دل بود غارت کن

ز جوش کشتگان تیغ ناز خویش عالم را

ز جا برخیز و بنما جلوه ای بر پا قیامت کن

ز هجرت مردم و یکره مرا بر سر نمی آئی

بقربان سرت گردم بیا و ترک عادت کن

به تعمیر وجودم آب ده شمشیر ابرو را

چه شد عمریست ویران کرده ای یکدم عمارت کن

نمی گویم برون آ، یا بمان بی اختیار من

برو ای جان و جانان آنچه فرماید اطاعت کن

لباس زندگی را نیست آسایش اگر خواهی

روی چون در کفن تا می توانی خواب راحت کن

حضور قلب بتوان یافت قصاب از قناعت ها

تو را چون کرد بسمل باش تسلیم و قناعت کن

***

268

ای که خاک آستانت سجده گاه عاشقان

خشت و فرش بارگاهت مهر و ماه عاشقان

سر بتاج قیصر و خاقان نمی آرد فرو

در سریر خاکساری شب کلاه عاشقان

گم شود خورشید از کثرت بزیر دست و پا

چون برون آیند در محشر سپاه عاشقان

گشتگان ناز او را شاهدی در کار نیست

چهره زرد است در محشر گواه عاشقان

تا بکی خواهی شکستن خاطر قصاب را

جان من پرهیز کن از تیر آه عاشقان

***

269

سرا پایم چمن شد بس گل حسرت دمید از من

چه رنگارنگ گلهائی توان هر روز چید از من

برون شد روشنائی از نظر تا رفت آن دلبر

تهی شد قالب از روح روان تا پاکشید از من

قدم خم شد چو ابرو تا ز دل برگشت مژگانش

بجای آشک خون بارید چشمم تا برید از من

ندارد مهر گویا کین بود در مذهب خوبان

وگرنه جز محبت حرف دیگر کی شنید از من

ندارم جنس نایابی که ترسم رایگان گردد

بصد جان کی غمش را می تواند کس خرید از من

بقربان تو گردم ز آرزو از من چه می پرسی

چه می آید بدرگاه تو دیگر جز امید از من

بمن بسیار می ماند نمی دانم که صنع حق

مرا از خاک غم یا خاک غم را آفرید از من

نگاه شوخ او ترسم در این صحرای پروحشت

نیابد منزل خود را زناز از بس رمید از من

بگفتار نظیری خویش را قصاب می خواهم

که در روز جزا مظلوم تر نبود شهید از من

***

270

عالما علم ز دلها نه تو داری و نه من

خبر از شورش دنیا نه تو داری و نه من

نشئه هست در این بزم نهان در هر دل

علم از این باده و مینا نه تو داری و نه من

در سری نیست در این دهر که سودائی نیست

خبری ز آن سرو سودانه تو داری و نه من

ای دل از پیچ و خم زلف بتان دست بدار

ره درین سلسله اصلا نه تو داری و نه من

بخیال قدش ای ماه چه سرگردانی

راه در عالم بالا نه تو داری و نه من

آنچه امروز بر آن ما و تو داریم نزاع

با خبر باش که فردا نه تو داری و نه من

هست قصاب جهانی که تماشا دارد

حیف کاین دیده بینا نه تو داری و نه من

***

271

حسن تو از نور است و جان نیمی ازین نیمی از آن

وز شیر و شکر آن دهان نیمی ازین نیمی از آن

آب نبات و انگبین بسیار جمع آمد که شد

لعل تو ای شیرین زبان نیمی ازین نیمی از آن

رو داد چندین گفتگو با مشگ و عنبر تا از آن

خال رخت آمد عیان نیمی ازین نیمی از آن

گویا قد سرو ترا با جان و دل در این چمن

پیوند کرده باغبان نیمی ازین نیمی از آن

در گلشن خوبی شده از لاله و گل عارضت

ایدل نواز عاشقان نیمی ازین نیمی از آن

آشوب این نه آسمان یا شورش کون و مکان

شد پیچ و تاب آن میان نیمی ازین نیمی از آن

دو چشم مستت هر یکی دارند نیمی از دلم

آسان گرفتن کی توان نیمی ازین نیمی از آن

زد از جمال لاله گون وز چشم مست پرفسون

قصاب را آتش بجان نیمی ازین نیمی از آن

***

272

من نمی گویم که منع نرگس غماز کن

بنده چشمت شوم تا می توانی ناز کن

کار عشاق پریشان روزگار از دست رفت

چند روزی تار قانون محبت ساز کن

می توان آئینه کردن محرم اسرار خویش

چون زبان بسته ام دادی انیس راز کن

کس چو من آشفته زلف دلاویز تو نیست

گر پریشان خاطری خواهی مرا آواز کن

گلشن دل هاست در پهلویت از بند قبا

یگ گره بگشا و چندین غنچه را دل باز کن

سر زد از گرد عذار یار خط ای مرغ دل

طرفه دامی در چمن گسترده شد پرواز کن

ناوکش قصاب سرگرم از تن خاکی گذشت

می رسد از گرد ره تیرش بدل در باز کن

***

273

مرا که نیست دمی روح در بدن بی تو

حرام باد دگر زندگی بمن بی تو

بجستجوی تو بعد از وفات خواهم گشت

بگرد خویش چو فانوس در کفن بی تو

کجاست جلوه قدت که سرو در چشمم

بود چو دود که برخیزد از چمن بی تو

ز دست کوته و بی حاصلی چسازم پس

سزد اگر زنم آتش بخویشتن بی تو

چه شعله سوز دیارم ز غربت افزونست

چو شمع چند توان سوخت در وطن بی تو

ز پای تا بسرم هم چو شمع ز آتش عشق

بسوخت ریشه جان و گداخت تن بی تو

دلم تو داری و من دارم از ازل غم تو

ز دست عشق مرا قفل بر دهن بی تو

مباد گفته قصاب بعد از این رنگین

اگر رود بزبانش دمی سخن بی تو

***

274

عالمی را کرده سر گردان طواف کوی تو

می نماید کج بمردم قبله ابروی تو

پنجه خورشید بر می تابد از روی غضب

از غرور حسن زور و قوت بازوی تو

در رهت از روی شوق ای قبله جان کرده ام

پشت بر محراب تا دیدم خم ابروی تو

رو بهر جائی کسی دارد برای حاجتی

هست ما را ای شه درماندگان رو سوی تو

در بساط عشق چون پروانه آخر سوختیم

ای چراغ عاشقان از اشتیاق روی تو

وادی عشق است و در گردن من دیوانه را

کار صد زنجیر بر می آید از یک موی تو

پای تا سر عدل را نازم که در صحرای عشق

می ستاند باج از شیر ژیان آهوی تو

دست کوتاهست از دامان آتش خار را

چون کشد قصاب این آتش عنان خوی تو

***

275

درد او هر چند بسیار است در جان باش گو

یار ازین معنی خبردار است پنهان باش گو

ما که در پیش غم اصلا پای کم ناورده ایم

مدعای او گر آزار است هجران باش گو

کلبه بی دوست را تعمیر کردن ابلهی است

دل تهی چون از غم یار است ویران باش گو

در حقیقت منصب آئینه و عاشق یکی است

هر دو را مقصود دیدار است عریان باش گو

از شکرخند سپهر پر فریب از ره مرو

آخر این بی رحم خونخوار است خندان باش گو

جنس دانش را نمی گیرند بی دردان به هیچ

این گهر چون بی خریدار است ارزان باش گو

می کند قصاب جوش گریه روشن دیده را

تا چراغ ما شرر بار است سوزان باش گو

***

276

رفتی ز چشم و ماند به جا ماجرای تو

خالی است در دو دیده ام ای دوست جای تو

گوئی که روشنائیم از دیده رفته است

تا گریه شسته از نظرم خاکپای تو

خاکم بسر که از دل و جان در وجود من

چیزی نمانده است که سازم فدای تو

بسیار گشته ام به گلستان ندیده ام

یک برگ گل بشوخی رنگ قبای تو

باید برونش از قفس سینه کرد زود

مرغ دلی که پر نزند در هوای تو

پنهان مکن ز آینه رخسار خویش را

چندانکه کسب نور کند از صفای تو

بگشا دری ز لطف که قصاب دیده را

کرده است حلقه در دولت سرای تو

***

277

بیا ای بلبل از من گفتگوی های حزین بشنو

حدیث دردناک از خاطر اندوهگین بشنو

نگاهی کن بسوز گریه ام شبهای تنهائی

چو شمع از من حکایت با زبان آتشین بشنو

بیک نظاره چشمش می کند تسخیر عالم را

رموز دلبری زان نرگس سحر آفرین بشنو

علاج از مرگ گردد عشق را، تدبیر نتوانی

همین رمز از زبان عیسی گردون نشین بشنو

زند چون مرغ روحم پر زشوقت در طپیدنها

ز بال وی صدای شهپر روح الامین بشنو

در این بتخانه پیکان غمت جا در دلم دارد

از این ناقوس افغان با زبان آهنین بشنو

خطر دریا نشین را بیشتر از موج می باشد

ز طوفانهای بی زنهار آن چین جبین بشنو

بکش تیغ از میان ای من فدای دست و بازویت

بصد شوق از لب زخمم صدای آفرین بشنو

منم قصاب کلب آستان حیدر صفدر

اگر خواهی بدانی ناممم از سجع نگین بشنو

حدیث شام هجر از بلبل طرف چمن بشنو

رموز غنچه را گل چین چه می داند ز من بشنو

نظربازی تو را دور از عزیز خویش می سازد

بپوشان دیده را از مصر و بوی پیرهن بشنو

بباغ از عندلیبان نکته پردازی چه می پرسی

بیا از من زمانی وصف آن گل پیرهن بشنو

دلی در آتش و از گریه در آب نمک دارم

اگر آهی کشم بوی کبایم از دهن بشنو

چو مار از بیم قهرت شعله در زنهار می آید

اگر باور نمی داری ز شمع انجمن بشنو

پس از مردن گذارت اوفتد گر بر سر خاکم

نوای هایهای الفراقم از کفن بشنو

بیا از دلربا قصاب را گردان فدای خود

تأمل چیست قربان سرت گردم سخن بشنو

***

279

بخطش می توان گردید رام آهسته آهسته

که قرآن می توان خواندن تمام آهسته آهسته

ز صیادی که من می بینم اینکه می کشد آخر

ببوی خال عالم را بدام آهسته آهسته

رخت چون دید زان رشگی که می دارند مهرویان

هلالی شد ز غم ماه تمام آهسته آهسته

گرانی های پا از سایه می سازد زمین گیرم

بهر جا می نهم از ضعف گام آهسته آهسته

گهی در تاب زلفم پاره ای در تاب رخسارم

بحسرت می گذارم صبح و شام آهسته آهسته

فلک قصاب گوئی در جهان خون سیاووش است

ز من می گیرد اینک انتقام آهسته آهسته

***

280

می رسی از راه و بهر ما صفا آورده ای

از دیار حسن سوقات وفا آورده ای

بر متاع حسن اگر نازی کنی می زیبدت

تاجر حسنی تو و جنس حیا آورده ای

آنچه می بینیم و از حسن تو هم یوسف نداشت

این همه لطف و ملاحت از کجا آورده ای

این خط سبز است بر دور لب چون شکرت

یا برات تازه بهر قتل ما آورده ای

می توانی کشت از نظاره ای قصاب را

گر شکرخندی برای خونبها آورده ای

***

281

شد از فراق توام قامت کشیده خمیده

هزار خار ملامت بپای دیده خلیده

شب گذشته بیاد رخ تو مردم چشمم

هزار قطره خون خورده تا سفیده دمیده

هزار بار دلم می زند بگرد سرت پر

ندیده است کسی صید پر بریده پریده

بشو ره زار بود بیشتر چرا گه آهو

بحیرتم که غزالم چرا ز دیده رمیده

ز عکس نیک و بد آئینه را ملال نباشد

یکی است در بر روشندلان ندیده و دیده

برون خرام که کروبیان عالم بالا

کشند خاک درت را ز شوق دیده بدیده

ز شوق دیدن رویت ز دیده تا سر کویت

چه چاره مد نگاهم بسر دویده ندیده

رساند ریشه بخون رفته رفته نخل سرشگم

ازین نهال ثمر تا بهم رسیده رسیده

بیاد دوست بسر بر وصال اگر ندهد رو

یکی است در بر بلبل گل نچیده و چیده

چه باک از دل قصاب کز فشار حوادث

هزار مرتبه خون گشته و ز دیده چکیده

***

282

منم در عاشقی هم طالع پروانه افتاده

ز رخسار تو صد جا آتشم در خانه افتاده

بهر جا می روم شوق غمت سنگ جفا بر کف

چو طفل شوخ دنبال من دیوانه افتاده

در این کنج جدائی هرگزم ناید کسی بر سر

گذار سیل اشگم گه بر این ویرانه افتاده

عجب نبود شود گر توتیا از گردش دوران

دلم در زیر این نه آسیا چون دانه افتاده

نسیم امروز دیگر خاطر آشفته ای دارد

مگر زلف دل آرایش بدست شانه افتاده

ز من احوال خال و گردش چشمش چه می پرسی

سیه مستی است بیخود بر در میخانه افتاده

نمی دانم چه می در جام دارد چشم او قصاب

که آتش بر دلم زین گردش پیمانه افتاده

***

283

ای نگه با نظرت هم می و هم میخانه

گردش چشم تو هم ساقی و هم پیمانه

هم مسلمان ز تو حاجت طلبد هم کافر

طاق ابروی تو هم مسجد و هم بتخانه

نرگست با هم در آشتی و هم در جنگ

نگهت با هم هم محرم و هم بیگانه

لب شیرین تو هم قوت بود هم یاقوت

خاک گیر ای تو هم دام بود هم دانه

گاه با وصل بسر می برد و گه با هجر

گاه آباد بود دل ز تو گه ویرانه

تو گهی شمعی و گه گل چه عجب باشد اگر

که دهد دل بتو هم بلبل و هم پروانه

گفت قصاب تو دیوانه شدی یا عاشق

ای بقربان تو هم عاشق و هم دیوانه

***

284

با صبر ساختم بوفا می برم پناه

مردم ز درد او بدوا می برم پناه

شاید که خضر ره بنماید بمن رهی

گم گشته ام براهنما می برم پناه

شد چار موجه کشتیم از دست سعی تو

ای ناخدا برو بخدا می برم پناه

عاقل نیم که صبر بفریاد من رسد

دیوانه ام بدار شفا می برم پناه

غیر از رضا به تیر قضا هیچ چاره نیست

گشتم رضا به تیر قضا می برم پناه

یابم مگر شگفتگیئی از دم مسیح

چون غنچه در همم به صبا می برم پناه

دارم چو کاه پشت بدیوار کوی دوست

از ضعف تن بکاهربا می برم پناه

قصاب از جفای سپهر آمدم به تنگ

بر درگه امام رضا می برم پناه

***

285

کی جز لبش بجای دگر می برم پناه

مور خطم به تنگ شکر می برم پناه

امشب برنگ شمع بیاد جمال دوست

می سوزم و به آه سحر می برم پناه

صد بار اگر بجور برانی ز نزد خویش

بر درگه تو بار دگر می برم پناه

ز اکسیر این جهان مس قلبم طلا نشد

بر کیمیای اهل نظر می برم پناه

شاید که کسب نور نماید ز عارضش

بر آفتاب همچو قمر می برم پناه

سر می کشم ز جور حوادث بزیر بال

چون مرغ تیر خورده به پر می برم پناه

چون موجه سرشگ برون رفتم از نظر

از بحردر گذشته به بر می برم پناه

کارم نشد ز درگه اهل مجاز راست

قصاب من بجای دگر می برم پناه

***

286

ترک سر ناگفته دل بر مهر جانان بسته ای

نیستی عاشق چرا بر خویش بهتان بسته ای

سعی کن ای دیده تا پیدا کنی سرچشمه ای

چون صدف دلرا چرا بر ابر نیسان بسته ای

هیچکس از سحر چشمت سر نمی آرد برون

از نگاهی راه بر گبر و مسلمان بسته ای

منزل جمعیت آسایش دلهاست این

چیست ای تهمت که بر زلف پریشان بسته ای

در لبت موج تبسم بخیه دلهای ما است

خون چندین زخم از گرد نمکدان بسته ای

صید دام افتاده از صیاد بندد بال و پر

حیرتی دارم که چونم رشته بر جان بسته ای

کی فراموشت کنم ای جان گره بگشا ز زلف

از چه ام این رشته بر انگشت نسیان بسته ای

گوسفند تست قصاب از نظر نندازیش

تربیت کن بهترش چون خویش قربان بسته ای

***

287

ای شب چراغ دلها صهباست در پیاله

یا عکس روی ماهت پیداست در پیاله

کیفیتی ز چشمت شد در شراب داخل

یا آنکه دختر رز تنهاست در پیاله

افتاد چون نگاهت در جام باده کافیست

دیگر شراب کردن بیجاست در پیاله

ساغر ز عکس رویت جام جهان نما شد

رمزی که بود پنهان پیداست در پیاله

حضار مجلست را تعظیم تست واجب

از سجده صراحی رسواست در پیاله

گفتی که چیست در جام جز جان و دل چه دارم

ساقی فدای جانت اینهاست در پیاله

گل گل شگفت حسنت از تاب گرمی می

در گلستانم امشب گلهاست در پیاله

تا عکس شمع رویش افتاده است در جام

پروانگیش قصاب از ماست در پیاله

***

288

دلا بکار جهان اضطراب یعنی چه

شدن شناور بحر سراب یعنی چه

کشیده تیغ دو دم صبح از میان برخیز

بزیر سایه شمشیر خواب یعنی چه

بدور خط نگهش نشئه دگر دارد

در این بهار نخوردن شراب یعنی چه

چو موج بگذر از این بحر و چین بر ابر و زن

در آب خیمه زدن چون حباب یعنی چه

بسرعت ار گذرد یار دم مزن قصاب

کسی ز عمر نپرسد شتاب یعنی چه

***

289

ز خود در عشق چون پروانه باید بی خبر گردی

اگر خواهی شبی آن شمع را بر گرد سر گردی

برو ای ناصح بی درد از جانم چه میخواهی

ره عشقست می ترسم ز من سر گشته تر گردی

بیک نظاره او می فروشی هر دو عالم را

اگر یک گام با من در محبت همسفر گردی

درخت بی ثمر را باغبان دور از چمن سازد

نهالی شو که در باغ محبت بارور گردی

بدریا موج باش و بر سر آتش سمندر شو

در آئین جهد کن تا روشناس خشک و تر گردی

مرا از گفتگوی دنیی و عقبی بر آوردی

برو ایدل که تا باشی تو، در خون جگر گردی

خطر قصاب بسیار است گر وصل آرزو داری

مبادا در ره او تا نگردی کشته بر گردی

***

290

تا کی به بزم شوق غمت جا کند کسی

خونرا بجای با ده بیمنا کند کسی

ابروت می برد دل و حاشاست کار او

با کج حساب عشق چه سودا کند کسی

تا مرغ دل پرید گرفتار دام شد

صیاد کی گذاشت که پروا کند کسی

دنیا و آخرت بنگاهی فروختم

سودا چنین خوشست که یکجا کند کسی

ای شاخ گل بهر طرفی میل می کنی

ترسم دراز دستی بیجا کند کسی

نشکفت غنچه ای که بیاد فنا نرفت

در این چمن چگونه دلی وا کند کسی

خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار

فرصت نمی دهد که تماشا کند کسی

هرگز کسی بدرد کسی وا نمی رسد

خود را عبث عبث بکه رسوا کند کسی

عمر عزیز خود منما صرف ناکسان

حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی

دندان که در دهن نبود خنده بد نماست

دکان بی متاع چرا وا کند کسی

بر روضه های خلد قدم می توان گذاشت

قصاب اگر زیارت دلها کند کسی

***

291

تا کی فراقنامه ات انشا کند کسی

صد صفحه را بخون دل املا کند کسی

ریزم بدیده چند ز دل خون محض را

تا کی ز کوزه آب بدریا کند کسی

حاصل برای عبرت این روزگار نیست

این دیده را ز بهر چه بینا کند کسی

دنیاست هیچ و هر چه درو هست جمله پوچ

از بهر هیچ و پوچ چه غوغا کند کسی

این خانه را چو وقف بر اولاد کرده اند

با این برادران ز چه دعوا کند کسی

چیزی بکس نداد که نگرفت باز ازو

دیگر ازین جهان چه تمنا کند کسی

طفلان بما مضایقه از سنگ می کنند

خود را دگر برای چه رسوا کند کسی

گردیده صبح پنبه گوش نه آسمان

تا چند آه و ناله بیجا کند کسی

از مغز خشک، چرب زبان بهره ای نبرد

در دیگ چوب بهر چه حلوا کند کسی

قصاب هر که هست فرو مانده خودست

طومار شکوه پیش چه کس وا کند کسی

***

292

شود بس از نگاهی عارض آن تند خورنگی

نماید در نظرها هر زمان آن ماهرو رنگی

تهی گردان دل از خون جگر تا دیده تر سازی

که می در جام رنگی دارد و اندر سبو رنگی

بدرگاه خسیسان التجا کم بر که می بازی

درین ده روزه دارد در جهان تا آبرو رنگی

هوای لعل نوشین لبش بیرون کن از خاطر

که گرد شکرستانش ندارد آرزو رنگی

برو قصاب بیرون کن ز خاطر فکر ناطق را

بر خوبان نداری هیچ جا در گفتگو رنگی

***

293

بقدر دوستی بر حال مشتاقان نظر داری

از آن جمعست ما را دل که از دلها خبر داری

در این گلشن ز رنگ لاله و گل گشت معلومم

که در هر گوشه چندین چون من خونین جگر داری

پریشان زلف و کاکل داری اما کافرم کافر

بعالم گر سیه روزی ز من سرگشته تر داری

چو دام از هر طرف داریم چشمی در زمین حیران

براه انتظارت تا که را از خاک برداری

نگردد راست کارت از کجی بی وقت طالع

ببازو چون کمان حلقه گر چندین هنر داری

فلک قصاب هر دم دوستی با دیگری دارد

چه چشم مردمی زین بی وفای فتنه گرداری

***

294

آنکه رخ بنمود و روشن ساخت جان در تن توئی

آنکه آتش زد بمن چون برق در خرمن توئی

آنکه اندر یک تبسم کرد جان در تن توئی

آنکه جان بگرفت از یک زهر چشم از من توئی

شعله های آه جانسوز از که می پرسی که چیست

آنکه زد بر آتش بیچارگان دامن توئی

ای نسیم کوی یار این سر گرانی تا بکی

می رساند آنکه بر ما بوی پیراهن توئی

جلوه کن در باغ تا گیرند گلها از تو رنگ

چون جمال آرا و زینت بخش این گلشن توئی

می رساند آنکه در عالم برای پرورش

مور اعمی را ز احسان بر سر خرمن توئی

در حریم عاشقان دوست جای غیر نیست

آنکه چون مهر تو در دل می کند مسکن توئی

چشم آمرزش بدرگاه تو دارم روز و شب

می تواند آنکه بخشاید گناه من توئی

می توانی پرتوی قصاب را در دل فکند

آنکه شمع مهر و مه را می کند روشن توئی

***

295

رخ نمودی عاشقم کردی گذشتی یار هی

مردم از درد جدائی رحمی ای دلدار هی

ای طبیب من چو انصافست، بی رحمی چرا

می توان یکبار آمد بر سر بیمار هی

بعد مردن بر مزارم بگذر ای سرو روان

زنده ام کن باز از یک جلوه رفتار هی

می کنی بر رغم من با غیر الفت شرم دار

عاقبت خواهی پشیمان گشت ازین کردار هی

عزل و نصب حسن و خوبی پنج روزی بیش نیست

زود خواهی کرد از این کرده استغفار هی

آنچه با ما کرده در خوابی ز خویش آگه نه ای

می شوی آخر ازین خواب گران بیدار هی

گفته ات بیجا بود قصاب و کردارت خطا

داد ازین گفتار و صد فریاد ازین کردار هی

***

296

یاد ما هرگز نکردی یار هی

رفت کار از دست و دست از کار هی

چند سوزم ز آتش دل روز و شب

بیش از این طاقت ندارم یار هی

از غمت ای ترک آتشخو مرا

دیده گریانست و دل خونبار هی

چند نالم همچو بلبل در فراق

روی بنمای ای گل بی خار هی

شرح هجران چون بیان سازم که نیست

در زبانم قوت گفتار هی

هر چه گفتی محض باطل بوده است

شرم کن قصاب ازین گفتار هی

***

297

جان من گر شدی از صحبت من سیر بگوی

گر شدی از من ماتمزده دلگیر بگوی

تو شکار افکن و من صید تو بی مهری چیست

گر نداری سر صیادی نخجیر بگوی

هرچه گفتم بتو از روی وفا نشنیدی

گر ندارد سخنم پیش تو تأثیر بگوی

این همه دوستی و مهر باغیار چرا

گر مرا هست جوی پیش تو تقصیر بگوی

روز و شب از من محنت زده رو گردانی

که برآورده ترا باز به تسخیر بگوی

باز اگر دست بیابی بوصالش قصاب

این سخن ها که ترا هست به تفسیر بگوی

***

298

می کنم کعبه صفت طوف سر کوی کسی

برده از راه دلمرا خم ابروی کسی

ای نسیم سحر امروز بخود می بالی

مگر افتاده رهت بر خم گیسوی کسی

سامری کاینهمه در سحر بخود می بالید

برنخورده است بیک نرگس جادوی کسی

ای شب از تیرگی خویش مزن لاف گزاف

ظلمت آنست که من دیده ام از موی کسی

ای صبا عطر فشانی ز کجا می آئی

بیخودم ساز گر آورده ای از بوی کسی

کی توانم که بدامان زنمش دست وصال

منکه رو سوی کسی دارم و او سوی کسی

با خبر باش ازین طایفه آخر قصاب

می شوی کشته ز تیغ خم ابروی کسی

***

299

هرگز بکام دل ننشستیم رو بروی

یک لحظه با وصال تو ای ترک تندخوی

خضر آنقدر که داشت غم آب زندگی

داریم ما بشربت تیغ تو آرزوی

بر چشم من خرام و زمانی قرار گیر

تا سروت آبخور شود از این کنار جوی

چون طفل کند فهم ز تکرار درس عشق

دایم فتاده پیش توام گریه در گلوی

با تیغ کینه چو نرسد آن شوخ از غضب

قصاب جان فدا کن و از وی متاب روی

***

300

ای مهردلفروز گل روی کیستی

وی ماه نو نمونه ابروی کیستی

رم می کنی ز سایه مژگان خویشتن

ای از حرم برآمده آهوی کیستی

عطر عبیر گرد جهان را گرفته است

باز ای صبا روان ز سر کوی کیستی

تا صبح همچو شمع ز حیرت گداختم

ای شام تیره حلقه ای از موی کیستی

از خود خبر نباشدم ایدل ز من مپرس

مجروح تیر غمزه ابروی کیستی

بهر قصاص پرورشت می دهد شبان

قصاب گوسفند سر کوی کیستی

***

301

ای تند خو ز چیست که یارم نمی شوی

یک لحظه راحت دل زارم نمی شوی

هرگز ز دیده مست و خرابم نمی کنی

پیمانه وار رفع خمارم نمی شوی

یارب چه وحشیئی تو که در صیدگاه عشق

گر چرغ می شوم تو شکارم نمی شوی

درمان دردمند و دوایم نمی دهی

شمعی و زینت شب تارم نمی شوی

گوئی که پیش غیر بگرد سرم مگرد

تنها که هیچ جای دچارم نمی شوی

قصاب را بگوی که آن شوخ در چمن

می گفت آن گلم که تو خارم نمی شوی

***

302

نفس در سینه ام چون ناله تار است پنداری

بساط عشرتم گرم از دل زار است پنداری

برافکن پرده از رخسار و بنما ماه تابانرا

که بی روی تو روزم چون شب تار است پنداری

گرفتم چون سر زلف تو از کف رفت ایمانم

بدستم هر سر موی تو زنار است پنداری

بتعلیم فلاطون خاطرم راضی نمی گردد

دلم در کج مزاجی طفل بیمار است پنداری

بهر جا می روم دست از دل من بر نمی دارد

درین محنت نصیبی ها غمم یار است پنداری

بجای سبزه ز آب دیده ما لاله می روید

مدار کشت ما با چشم خونبار است پنداری

برو قصاب زین دردی که ما داریم تا محشر

ترا آه و مرا این ناله در کار است پنداری

***

303

در کعبه و بتخانه ز حسن تو صنم های

عشق آمده و ریخته دل بر سر هم های

تا چند ریخت سرشک از مژه بر دل

فرداست که ویران شده این خانه زنم های

بر خویشتن از شوق کنم پاره کفن را

گر بر سر خاکم نهی از لطف قدم های

چون سبحه بگسسته فرو ریخته صد دل

تا زلف ترا شانه جدا کرد زهم های

زین عمر تماشای تو چون سیر توان کرد

فریاد ازین خرج پر و مایه کم های

آشفته تر از باد گذشتیم و نکردیم

در کوی تو خاکی بسر خویش ز غم های

از دیده نگه بر خم ابروش کن ایدل

زنهار مپرهیز ازین تیغ دو دم های

رخسار تو آسان نتوان دید از اندام

گردیده حیا پرده فانوس حرم های

قصاب بود نامه قتل تو حذر کن

ز آن خط که لبش کرده دگر تازه رقم های

***

304

بسکه کردم گریه شد خونابم از اعضا تهی

دیده ام شد ز انتظار او ز دیدنها تهی

تا شدی از دیده غایب جان ز جسم آمد به لب

مست را پیمانه پر شد گشت چون مینا تهی

یافتم دیگر که کاری بر نمی آید ازو

چون سر شوریده ما گشت از سودا تهی

خشک شد با آنکه چشمم چشمه زاینده بود

از هجوم گریه آخر گشت این دریا تهی

چون جرس عمری بسر بردیم در افغان نشد

محمل او ذره ای از بار استغنا تهی

پرتو نور تو دارد جلوه در آئینه ها

چون نظر برداشتی ماندند قالبها تهی

می بخور قصاب و عشرت کن که در بزم قضا

باده ی محنت نشد هرگز ز جام ما تهی

***

305

بازا که ز دل زنگ زدا بلکه تو باشی

روشنگر آئینه ما بلکه تو باشی

حاجت طلبانرا ز کرم آن خم ابروی

بنمای که محراب دعا بلکه تو باشی

هر سوی که کردی نظرت جانب یار است

ای دیده من قبله نما بلکه تو باشی

از سایه مژگان خود ای شوخ درین دشت

رم می کنی آهوی ختا بلکه تو باشی

عاجز ز علاج دل ما گشته فلاطون

ای لعل لب یار دوا بلکه تو باشی

در بادیه بی خبری گمشدگانیم

این قافله را راهنما بلکه تو باشی

لایق نبود شکوه ز دلدار نمودن

قصاب سزاوار جفا بلکه تو باشی

***

306

بینا نیم آن لحظه که با ما تو نباشی

بی دیده ام آن روز که پیدا تو نباشی

ای پادشه کون و مکان در دو جهان نیست

یک سر که در آن مایه سودا تو نباشی

در ارض و سما کرده بسی سیرو ندیدیم

یک ذره کزان ذره هویدا تو نباشی

در کعبه و بتخانه بهر جا که گذشتیم

جائی نرسیدیم که آنجا تو نباشی

ویران شود این خانه ز سیلاب حوادث

ای وای اگر مونس دلها تو نباشی

بی بانگ تو دیگر نگشایم در دل را

هر چند که گویند مبادا تو نباشی

ای دوست درین بحر خطرناک چه سازم

آن لحظه که فریاد رس ما تو نباشی

جهدی کن و از گریه گلابی بکف آور

ای دیده مثال گل زیبا تو نباشی

قصاب رفیقی چو غمش در دو جهان نیست

جهدی که درین بادیه تنها تو نباشی

***

307

بگذشت ز حد کار دل زار کجائی

مردم زغم ای مونس غمخوار کجائی

بسیار دلم تیره شد از زنگ کدورت

روشنگر این آینه تار کجائی

بیخار، گلی در چمن دهر نچیدیم

بنمای جمال ای گل بیخار کجائی

خالی ز تو جائی نه و جویای تو بسیار

پنهان نه و پیدا نه ای، ای یار کجائی

با جلوه درا، تا شود آشوب قیامت

بنمای قد ای قامت دلدار کجائی

ای لعل لب یار بیان ساز حدیثی

گل قند دوای دل بیمار کجائی

در جلوه بود یار شب و روز و تو غافل

خوابی مگر ای دیده بیدار کجائی

ز احوال تو آگاه نه ایم ایدل قصاب

آهی بکش ای مرغ گرفتار کجائی

***

308

بخود چند ایدل بی طاقت از افسانه ها پیچی

چو موی دیده آتش هر زمان بر شانه ها پیچی

گریبان لباس کعبه دل می توان گشتن

چرا بر دست و پا چون دامن دیوانه ها پیچی

برآید تاز دستت مجلسی روشن کن از عارض

چو دود شمع تا کی بر پر پروانه ها پیچی

چو تار عنکبوت آخر درین ماتم سرا تا کی

ز غفلت بر درو دیوار این ویرانه ها پیچی

بجو راهی که تا از خویشتن بیرون نهی پارا

بخود چون دود تا کی در درون خانه ها پیچی

چو خم در گوشه گیری باش و ناپیدا بمان تا کی

ز بی مغزی چو بوی باده در میخانه ها پیچی

درین باغ جهان قصاب بیرون کن سر از جائی

چو کرم تار تا کی خویش را در لانه ها پیچی

***

309

مگر آن زمان بحال دل من رسیده باشی

که حدیث دردناکم ز کسی شنیده باشی

شود آن زمان تسلی ز تو دل که بعد قتلم

ز جفا، کشان کشانم بزمین کشیده باشی

ز خودی برآ چو مردان که غزال دلفریبش

بتو رام گردد آن دم که ز خود رمیده باشی

ز شراب شوق وصلش شوی آگه آن زمانی

که تو هم ببزم ازین می قدحی چشیده باشی

بسپهر سرفرازی رسی آن دمی چو بسمل

که ببال خاکساری بزمین طپیده باشی

ز نشاط اول افتی بزمین ز سستی پر

چو خدنگ اگر ببال دگر پریده باشی

اگرت هواست علوی چو خدنگ راست رو باش

که ز بس کجی مبادا چو کمان خمیده باشی

تو چو شمع در محبت شوی آن زمان توانا

که به پای ناتوانی سر خویش دیده باشی

منگر بقدر قصاب که بی بها خریدی

تو قیاس بنده ای کن که بزر خریده باشی

***

310

بشنوی گر ز من غمزده پندی مردی

دل باین دهر ستم بیشه نبندی مردی

خنده و شوخی بیجای گل از بی دردیست

گر ازین عشرت ده روزه نخندی مردی

بید بر خویشتن از بیم بریدن لرزد

اگر از حادثه دهر نچندی مردی

کندن صورت شیرین بود آسان در کوه

اگر از جان دل ماتمزده کندی مردی

پیش ما کردن تحصیل دوا، نامردیست

چو شدی عاشق اگر درد پسندی مردی

آنچه بر خود مپسندی ز بدیها قصاب

آن بدی را به کسی گر نپسندی مردی

***

311

در ره عشق اگر پیرو دردی مردی

طالب خون دل و چهره زردی مردی

یاد گیر از کره باد جهان پیمائی

در پریشانی اگر بادیه گردی مردی

چون کشیدست صف لشکر غم چار طرف

تو اگر در صف این معرکه فردی مردی

کعبتین و دوشش اندر کف نامردانست

چون تو بی نقش درین تخته نردی مردی

کف بی مغز سراپرده بساحل ز دو رفت

تو چو سیلاب اگر بحر نوردی مردی

خاکساری دهدت جای به چشم مردم

تو درین راه زمین گیر چو گردی مردی

سخن این است که گر در ره جانان قصاب

ترک سر گفتی و انکارنکردی مردی

***

312

در زمان ما نمی بارد سحاب زندگی

خشک گردیدست در سرچشمه آب زندگی

از جفای بی حد ایام و گردشهای دهر

گشته کوته رشته عمرم ز تاب زندگی

نیست آسایش ببزم دهر، در مینای تن

هست باقی قطره ای تا از شراب زندگی

با دو چشم خون چکان عمریست اندر آتشم

نیست کس در عشق بیش از من کباب زندگی

می رود با آنکه در یک روز و شب صدساله راه

اضطراب ما بود پیش از شتاب زندگی

غیر شرح نامرادی معنی دیگر نداشت

درس هر فصلی که خواندیم از کتاب زندگی

کی توان آمد برون از زیر باریک نفس

وای اگر در حشر پرسندت حساب زندگی

شرح نتوان کرد پیش کس ز جور چرخ پیر

آنچه ما دیدیم ز ایام شباب زندگی

می توان قصاب گفتش در جهان روئین تن است

هر که می آرد در این ایام تاب زندگی

***

313

بر رخ هر آرزو در بند تا محرم شوی

دیده پوش از سیر باغ خلد تا آدم شوی

می کند از ترک لذت موم جا در چشم داغ

دل ز وصل انگبین بردار تا مرهم شوی

زد حباب از خودنمائی خیمه از دریا برون

چون صدف پستی گزین تا با گهر همدم شوی

ز آرزوی مور نه بر دیده انگشت قبول

تا توانی چون سلیمان صاحب خاتم شوی

سربلندی بایدت، افتاده ای را دستگیر

مرده ای احیا نما تا عیسی مریم شوی

بند بند استخوانم همچو نی دارد فغان

خواهی ام کردن نوازش گر بمن همدم شوی

کشته آن غمزه ام قصاب چون، خاک ترا

جام اگر سازند جا دارد که جام جم شوی

***

314

بتی دارم که لعلش با لب کوثر کند بازی

خطش در صفحه آئینه با جوهر کند بازی

دلمرا برده بازیگوش طفلی کز ره شوخی

دو چشم کافرش با مسجد و منبر کند بازی

بت خود کرده ام در کعبه دل کامبخشی را

که در دیر و حرم با مؤمن و کافر کند بازی

خیال خال رخسار کسی در آتشم دارد

که آهم در جگر چون دود در مجمر کند بازی

بمژگانش دلم سرگرم بازی گشته می ترسم

زبی پروائی طفلی که با خنجر کند بازی

بمن پیموده می کافر سیه مستی که در مجلس

نگه در دیده اش چون باده در ساغر کند بازی

بهنگام تبسم خال لعل دلفریب او

بهندو بچه ای ماند که با شکر کند بازی

بصد شوخی رود طفل سرشگم تا سر مژگان

بیاد لعل او با رشته گوهر کند بازی

به بازیگاه طفلی برده ام قصاب بازی را

که تیغ ابروی خونریز او با سر کند بازی

***

315

مطلع نگاهم شد باز کرده آغوشی

آفتاب رخساری صبحدم بناگوشی

زلف کرده خالش را طفل بسته زناری

سرمه کرده چشمش را کافرسیه پوشی

چون فتیله عنبر پای تا بسرعطری

شب کلاه زرینی جامه صندلی پوشی

از نگه گل بادام بر کنار گل ریزی

یاسمن سر انگشتی نسترن برو دوشی

طرفه چشم و رخساری در حجاب ازودیدم

ترکش از نگه بندی وز عرق زره پوشی

شوخ کافر آئینی دشمن دل و دینی

دیر مدعا فهمی زود کن فراموشی

در جواب مکتوبم خط عارضش دارد

همچو نامه معشوق گفتگوی خاموشی

هم پیاله ام امشب با بتی که می باشد

بی بهانه در جنگی می نخورده مدهوشی

تا نگاه او قصاب تازه کرد جانم را

چون خم شراب امشب می زند دلم جوشی

***

316

نیست همدردی که بردارد ز دل بار کسی

در جهان یارب نیفتد با کسی کار کسی

هیچ بیداری نباشد خفته ایش اندر کمین

چونکه در خوابی بترس از چشم بیدار کسی

کعبه رفتن دل بدست آوردن خلق است و بس

سودمند است آنکه می گردد خریدار کسی

هیچ کس جانا نمی سوزد چراغش تا به صبح

پر مخند ای صبح صادق بر شب تار کسی

در جهان قصاب گر خواهی بمانی در امان

خویش را راضی مکن از بهر آزار کسی

*****

ابیات پراکنده

غیر روی تو نظر برد گری نیست مرا

عکس آئینه ام از خود خبری نیست مرا

***

چون بکف گیری ز بهر امتحان آئینه را

می کند نور رخت در جسم جان آئینه را

***

ز من دل برده بود آتش عذار تیز مژگانی

بصد جلدی برون آوردم از چنگش کباب اما

نبوسیده کسی در بندگی غیر از عنان دستش

بپایش می گذارد دیده را گاهی رکاب اما

از آن بی خانمان ها نیستم قصاب تا دانی

بکوی دوست منهم خانه ای دارم خراب اما

***

بسوی ما گهی دلدار می آید بجنگ اما

نوازش می نماید شیشه دل را به سنگ اما

ندارد آن نزاکت گل که با یارش کنم نسبت

برخسارش شباهت پاره ای دارد برنگ اما

***

بهر دستی جدا پیمانه ای دارد گل رعنا

عجایب جلوه مستانه ای دارد گل رعنا

نشسته همچو مینا غنچه در هر دامن برگش

ز حق مگذر عجب میخانه ای دارد گل رعنا

میان گلرخان دست از دو رنگی بر نمی دارد

عجایب طور معشوقانه ای دارد گل رعنا

***

دست دل کوته و دامان وصال تو بلند

کی درین راه بجائی رسد اندیشه ما

***

سخن خوبست ز اول خاطر کس را نرنجاند

که بعد ازگفتگو سودی ندارد لب گزیدنها

بزیر ابرویش تسلیم شو قصاب و عشرت کن

که باشد سایه این تیغ جای واکشیدنها

***

چون قلم روزی که می بستم میان خویشرا

وقف شرح دوستی کردم زبان خویش را

گر بخود می داشتم دست تسلط در جهان

نوبت اول نمی دادم امان خویش را

***

هر ذره را ز مهر کمندی است در گلو

نگذاشته است دام تو یک آفریده را

بی تابیئی که دل کند از عارضت مرنج

رحم است این سپند به آتش رسیده را

***

میتوان ادراک کردن صورت احوال خویش

چشم اگر بینا کنی عالم تمام آئینه است

***

ای آب خضر لعل لب یار به از تست

وی عمر ابد دیدن دلدار به از تست

غمازی عیب دگران طرز خوشی نیست

ای آینه کم لاف که زنگار به از تست

مانع نشدی ز آمدن غیر به چشمم

رو، ای مژه خار سر دیوار به از تست

***

بلبل گلشن تصویر در و دیوارم

روز ویرانی من موسم پرواز منست

***

جلدیست روزگار سراسر حدیث غم

بر هر ورق که می نگرم مدعا یکی است

***

گیرم ز تو بینائی و گردم بتو حیران

القصه بغیر از تو کسی در نظرم نیست

***

گوئی که در آغوش نسیم است غبارم

پوشید نظر هر که نگاهش بمن افتاد

***

بدلنشینی داغ تو برگ عیشی نیست

همین گلست که تا حشر رنگ و بو دارد

***

ترا دادند چشم و دست و پا هر یک دو، الا دل

که چون لیلیست یک محمل ترا باید یکی باشد

***

مزن به سنگ جفا شیشه دل ما را

از آن بترس که چون بشکند صدا نکند

به حیرتم که چسان و ادیئی است راه فنا

که هر که رفت دگر روی بر قفا نکند

***

تعمیر ماست خانه خرابی اگر کسی

ما را خراب می کند آباد می کند

***

ایمنی قصاب ما را بیشتر ز افتاد گیست

بر تن ما خاکساری کار جوشن می کند

***

دست در زلف مهی باید کرد

فکر روز سیهی باید کرد

یار من بی سرو پا خوانده مرا

فکر کفش و کلهی باید کرد

***

چه بینا گشته ای از بهر عیب دیگران دیدن

ترا دادند مژگانی که سرپوش نظر باشد

ز چشم افتاده از دل می رود رحم است برحالش

مبادا هیچ کس یا رب فراموش نظر باشد

***

ای شعله لاف پاکی دامن چه می زنی

پروانه ات همیشه در آغوش می کشد

***

ای شعله لاف پاکی دامن چه می زنی

پروانه ات همیشه در آغوش می کشد

***

تا نیفتد پرتو خورشید بر رخسار گل

با خود از دیبای ابری سایبان دارد بهار

ناله ای کز ابر می آید صدای رعد نیست

عالم آبست از مستی فغان دارد بهار

***

بیتابی دل ساخت مرا چون کف خاکی

ویران شود آنجا که بود زلزله بسیار

***

ز دانائی شنیدم گنج در ویرانه می باشد

بنای خانه دل هر قدر ویران شود بهتر

***

ره خلق دادی بخود جاده باش

باین وادی افتادی افتاده باش

***

عین بینائیست چشم از عیب مردم دوختن

پرده پوشی کن که در این پیرهن بیجاست چاک

***

از سینه و دل ما نشنید کس صدائی

مردیم از جدائی ای سنگدل کجائی

محمل گذشت و لیلی نشنید زاری ما

تاگرد کاروان هست ای ناله دست و پائی

در مذهب نکویان کفر است چین ابرو

چون گل شکفته رو باش گر همدم صبائی

***

تضمین غزل حافظ

غم تنهایی!

ای برقد و بالایت از خوبی و رعنائی

گردیده نگه حیران در چشم تماشائی

باز آ که کشید آخر عشق تو برسوائی

ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی

دل بیتو بجان آمد وقتست که باز آئی

اول گل رخسارت سرگرم فغانم کرد

وآنگه خم ابرویت قصد دل و جانم کرد

عشق آمد و در آخر رسوای جهانم کرد

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد دامان شکیبائی

ای ذکر توام مسطر در دفتر ناکامی

ای نام توام رهبر در شش در ناکامی

ای زخم توام مرهم در پیکر ناکامی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی

وی یاد توام مونس در گوشه تنهائی

عمریست درین وادی سرگشته دلداریم

هر کس طلبی دارد ما طالب دیداریم

در دست غم هجران دیریست گرفتاریم

در دایره قسمت ما نقطه پرگاریم

لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمائی

روزی بخیال او دل، شاد همی کردم

در گوشه تنهائی فریاد همی کردم

بر کشتن خویش از غم امداد همی کردم

دیشب گله زلفش با باد همی کردم

گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودائی

جز تیر توام در دل پروای خدنگی نیست

جز کوی توام بر سر سودای فرنگی نیست

بر سینه پرداغم جز عشق تو رنگی نیست

ساقی چمن گلرا بیرون تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارائی

در دل ز هجوم اشگ خوناب نمی ماند

فرداست که در چشمم سیلاب نمی ماند

غارت زده دلرا اسباب نمی ماند

دایم گل این بستان شاداب نمی ماند

دریاب ضعیفان را در وقت توانائی

دیشب خبر وصلی از پیش نگار آمد

بگذشت خزان هجر ایام بهار آمد

قصاب گل عشقت میخور که ببار آمد

حافظ بشب هجران بوی خوش یار آمد

شادیت مبارک باد ای عاشق شیدائی

***

جولان حسن!

ای آنکه دیده عرصه جولان حسن تست

جان جهان بقبضه فرمان حسن تست

یوسف اسیر چاه زنخدان حسن تست

جنت گل کناره بستان حسن تست

خورشید شبنمی ز گلستان حسن تست

ما را ضمیر دل ز خیال تو روشن است

آئینه از ضیاء وصال تو روشن است

چشم کواکب از خط و خال تو روشنست

آفاق سر بسر ز جمال تو روشنست

مه پرتوی ز شمع شبستان حسن تست

گلرا ز بوی خویش معطر نموده ای

در لعل لب نمونه کوثر نموده ای

تا روی خویش چون گل احمر نموده ای

آفاق را ز عکس منور نموده ای

بگشوده چشم نرگس و حیران حسن تست

ای جان و دل خدنگ نگاه ترا هدف

دارد غبار راه تو بر خون ما شرف

خوش جلوه کرد نور جمالت ز هر طرف

تا دیده درعرق گل روی ترا صدف

درهر محیط تشنه نیسان حسن تست

بگشای لب که معدن در فصاحتی

بنمای رخ که قبله اهل عبادتی

مرهم گذار روی دل پرجراحتی

از پای تا بسر همه کان ملاحتی

شورش نمک چشی ز نمکدان حسن تست

از هر کجا که بگذری ای آتشین عذار

جانم فدای خاک رهت صد هزار بار

کم دیده است مثل توئی چشم روزگار

بهر نشاط چون تو بتوسن شوی سوار

گوی سپهر در خم چوگان حسن تست

ای روشن از تو دیده بینای عاشقان

گنجینه صفات تو دلهای عاشقان

افتد بروز حشر چو دعوای عاشقان

منظور نیست غیر تو سودای عاشقان

غوغای حشر بر سردیوان حسن تست

ای از نگاه گرم روان بخش بر بدن

یکدم ز روی لطف قدم نه به چشم من

چندین هزار غنچه پژمرده در کفن

از لاله تا به نرگس و از سبزه تا چمن

در انتظار چشمه حیوان حسن تست

ای شه رسان بگوش اسیران صدای خویش

از روی لطف کن نگهی پیش پای خویش

چشم کرم دریغ مدار از گدای خویش

رحمی بکن بکشته بی دست و پای خویش

قصاب سالهاست که قربان حسن تست

***

تغافل!

بت من به حسن و خوبی بخدا که تا نداری

به دلی نظر نکردم که درو تو جا نداری

ز تو چون کنم که یک جو غم بینوا نداری

بچه دل دهم تسلی که سری بما نداری

بتو با چه رو بگویم که چرا وفا نداری

سرفتنه چون گشاید ز پس نقاب چشمت

بیکی کرشمه سازد دو جهان خراب چشمت

چو به قصد عاشق آید بسرعتاب چشمت

چو شوم ز دور پیدا ز ره حجاب چشمت

زده بر در تغافل تو مگر حیا نداری

گهیم بخون نشاندی ز ره ستیزه رنگی

گهیم هلاک کردی ز مصیبت دورنگی

ننموده رخ ربودی دل ما به تیز چنگی

بمن شکسته خاطر چه نکردی ای فرنگی

تو بما بگو که شرمی مگر از خدا نداری

همه پای و سر زبانی ز حکایت نهانی

ز کلام درفشانی و زنار سرگرانی

بروش سبک عنانی و برمز نکته دانی

ز نگاه جان ستانی به طریق مهربانی

همه چیز داری اما نظری بما نداری

ز لب و بیاض گردن همه شیشه و پیاله

زد و چشم و سیب غبغب مزه با می دوساله

ز خط عرق فشانت به بنفشه ریخت ژاله

بچمن سرای عشق از گل سرخ تا بلاله

همه رنگ داری اما گل مدعا نداری

بمیان خوبرویان چو تو کج کلاه حسنی

زده صف ز خیل مژگان سرو سر سپاه حسنی

بنمای رخ بعاشق که در اوج ماه حسنی

بشنو هر آنچه گفتم چو تو پادشاه حسنی

نظری چرا ز احسان بمن گدا نداری

صنما دو تیغ ابرو ز چه آب داده بودی

دگر از برای قتلم چه خطاب داده بودی

سخن مرا جوابش شکراب داده بودی

نشنیده حرف قصاب و جواب داده بودی

تو که مدتیست اصلا خبری زما نداری

***

شمع شبستان

این زلف سیه نیست غم جان من اینست

آشوب رسان شب هجران من اینست

جمعیت احوال پریشان من اینست

سر رشته کفر من و ایمان من اینست

در هر دو جهان سلسله جنبان من این است

دیریست که دل در شکن موی تو دارم

جان در قدم قامت دلجوی تو دارم

افسر بسر از خاک سر کوی تو دارم

دل در هوس طره گیسوی تو دارم

من بلبلم و سیر گلستان من اینست

قدت بچمن جلوه چو بنیاد نماید

از رشک، ترا سرو بشمشاد نماید

خود بنده تو چون من آزاد نماید

منعش مکن اردل ز تو بیداد نماید

در گلشن دل سرو خرامان من اینست

خواهم که بقربان تو و طور تو گردم

بنشینی و پرگار صفت دور تو گردم

قربان تو از بهر تو و جور تو گردم

برخیزم و یعقوب صفت دور تو گردم

یاران چکنم یوسف کنعان من اینست

جز لخت دل از خوان غمت بهر ندارم

در کاسه بزم تو بجز زهر ندارم

جائی بجز از کوی تو در دهر ندارم

غیر از تو کسی من که درین شهر ندارم

سرو من و باغ من و بستان من اینست

تا سر زده خط تو، بدل غالیه بیز است

ابروی تو عمریست که با ما به ستیز است

بازوی تو پرقوت و شمشیر تو تیز است

بسیار عزیزان، برم این ماه عزیز است

در خلوت دل شمع شبستان من اینست

ای شوخ به شیرینی گفتار تو سوگند

بر چاشنی لعل شکربار تو سوگند

بر حاشیه مصحف رخسار تو سوگند

بر خال و خط و عارض گلنار تو سوگند

سوگند بخط تو که قرآن من اینست

امروز دلم کاسه دریوزه من نیست

امروز پر از خون جگر کوزه من نیست

نامش ز شرف نقش بفیروزه من نیست

قصاب غمش همدم امروزه من نیست

دیری است که درد من و درمان من اینست

***

آتش طور!

رخت در جانگدازی آتش طور است پنداری

زبان در وصف رویت شمع کافور است پنداری

دل از حسن تو چون آئینه پر نور است پنداری

ز جوش گریه چشمم خانه مور است پنداری

دل پرشورم از شیرین لبی دور است پنداری

اگر هم صحبت چندین چمن نورسته شمشادم

وگر پهلو نشین صد خیابان سرو آزادم

هر آنگاهی که آید جلوه قد تو در یادم

چنان برخیزد ازمضراب غم از سینه فریادم

که رگ در استخوانم تار طنبور است پنداری

ز یک پیمانه می چشم مستت کرده مدهوشم

زهجرت تا سحر می سوزم و از گریه خاموشم

ز مژگان سیاهت نیش گردد در جگر نوشم

شبی کز گلبن ناز تو خالی باشد آغوشم

بچشمم خواب مخمل نیش زنبور است پنداری

ترا ای شاه خوبان تا گزیدم چاکر عشقم

زدم تا دست بر زلفت پریشان خاطر عشقم

درین نخجیر گه با آنکه صید لاغر عشقم

سرم از سجده بت عار دارد کافر عشقم

کدوی سر بدوشم تاج فغفور است پنداری

ندارد گر چه قدری هیچ در پیشت بیان من

بیا بنشین زمانی گوش کن بر داستان من

اگر قصاب بستند اندرین عالم زبان من

صف صحرای محشر می شود پراز فغان من

نفس در سینه تنگم دم صور است پنداری

***

کوی وفا

عزیزا هیچ میدانی چها با جان ما کردی

هر آن جوریکه کردی ز ابتدا تا انتها کردی

ترا گر نیست درخاطر بگویم تا چها کردی

از آن روزی که با آشوب عشقم آشنا کردی

به بر زخمم نمک سودی نه بر دردم دوا کردی

نه ره نظاره ام را با جمال با صفا دادی

نه گوشم را کلامی ز آن لب دیر آشنا دادی

نه زنجیری بدستم ز آن سر زلف دو تا دادی

نه پا را رخصت سیر سر کوی وفا دادی

نه لب را آشنای جرأت عرض دعا کردی

نه محتاج عجم یک جو نه ممنون عرب بودم

نه غمگین یک زمان در فکر دیبا و قصب بودم

نه لب شیرین بنوش شکر و شهد طرب بودم

نه من در کنج عزلت فارغ از قید طلب بودم

مراد دلداده ای وحشی غزالی بیوفا کردی

جنون ما ز کوی و شهر بر صحرا کشید آخر

هر آن داغی که بر دل بود بر رسوا کشید آخر

میان ما و مجنون عشق بر دعوا کشید آخر

شکیب از ما رمید و عقل از ما پا کشید آخر

نکو کردی میان ما و یاران فتنه ها کردی

هر آن گاهی که از تمکین بسوی من نگه کردی

نگه کردی و روزم را چو چشم خود سیه کردی

ز هجران کشتیم ای بیوفا آخر تبه کردی

جفا را بر فلک بردی وفا را خاک ره کردی

بیا انصاف پیش آور بگو اینها چرا کردی

تو مست حسن بودی از وفا کردیم بیدارت

سگ کوی تو بودیم از صدا کردیم بیدارت

ز خود چون بی خبر بودی تو ما کردیم بیدارت

ز خواب اختلاط غیر تا کردیم بیدارت

ز ما آموختی این شیوه و در کار ما کردی

ز رخسارت حیا دیدم حیا دیدم حیا دیدم

من از چشمت بلا دیدم بلا دیدم بلا دیدم

ز دستت بس جفا دیدم جفا دیدم جفا دیدم

نمی گویم چها دیدم چها دیدم چها دیدم

تو میدانی چها کردی چها کردی چها کردی

درین گلشن عجایب نونهالی داشتی صالح

سر راه عجب وحشی غزالی داشتی صالح

تو چون قصاب ما فکرمحالی داشتی صالح

ببزمش با رفیقان طرفه حالی داشتی «صالح»

خموشی پیشه ورزیدی ولی فریادها کردی

***

دامان رقیب!

باز چون سرو قد افراخته ای یعنی چه

ریشه برهر جگر انداخته ای یعنی چه

چهره چون لاله ز من ساخته ای یعنی چه

ماه من پرده بر انداخته ای یعنی چه

مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه

دلت از راه برون رفته ز افسان رقیب

زده ای دست ندانسته بدامان رقیب

شدی از رغم من غمزده مهمان رقیب

زلف در دست صبا گوش بفرمان رقیب

این چنین با همه در ساخته ای یعنی چه

همنشین تا تو بدین پاره قبایان شده ای

چون مه نو سرانگشت نمایان شده ای

نی غلط پیرو این بی سرو پایان شده ای

شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای

قدر این طایفه نشناخته ای یعنی چه

گاه پیغامی از آن نرگس مستم دادی

گاه بر خاک ره خویش نشستم دادی

اینقدر هست گناهم که شکستم دادی

نه سر زلف خود اول تو بدستم دادی

بازم از پای درانداخته ای یعنی چه

گفت ابروی تو با دل سخنی چند نهان

جلوه ات آمد و کرد آن سخنان جمله عیان

لبت از موج تبسم نمکی ریخت در آن

سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان

زین میان تیغ بما آخته ای یعنی چه

آنکه از خون جگر شستن دل کرد قبول

می توان گفت که شد در ره عشقت مقبول

ما نکردیم بجز درد و غمت هیچ وصول

هر کس از مهره مهر تو بنقشی مشغول

عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه

دوش آمد بصدا آن لب شیرین گفتار

بارها کرد به قصاب همین را تکرار

که درین خانه ره غیر بود یا اغیار

حافظا در دل تنگت چو فرود آید یار

خانه از غیر نپرداخته ای یعنی چه

***

خجلت گفتار!

چندانکه صبا عطر فشانست درین باغ

چندانکه چمن فیض رسانست درین باغ

چندانکه ز اشجار نشانست درین باغ

چندانکه بهار است و خزانست درین باغ

چشم و دل شبنم نگرانست درین باغ

برخیز که افتاده درین مرحله غلغل

رنگین شده از سیلی دی چهره سنبل

از همرهی شبنم و از گریه بلبل

از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل

آسوده همین آب روانست درین باغ

دنیا نبود منزل و مأوای نشیمن

کوتاه کن از دامن او پای نشیمن

زنهار مکن بیهده دعوای نشیمن

معموره امکان نبود جای نشیمن

استادگی سرو از آنست درین باغ

ادراک کن از دست بسر بر زدن گل

وز آمدن و ماندن و بر در زدن گل

بیجا نبود چون شکفد پر زدن گل

پیداست ز دامن بمیان بر زدن گل

کآماده پرواز خزانست درین باغ

خامش منشین کز بر جانان رسلی هست

حیران ز چه ای! بر سر هر چشمه پلی هست

بس راز نهان بر لب هر جام ملی هست

صدرنگ سخن بر لب هر برگ گلی هست

فریاد که گوش تو گرانست درین باغ

مست می وحدت ز پی باده نگردد

زوار توکل ز پی جاده نگردد

دانا پی جمعیت آماده نگردد

غم گرد دل مردم آزاده نگردد

پیوسته از آن سرو جوانست درین باغ

ریزش چو کند ابر گهربار تو صائب

از لفظ کم و معنی بسیار تو صائب

قصاب بود طالب اشعار تو صائب

خاموش شد از خجلت گفتار تو صائب

سوسن که سراپای، زبانست درین باغ

***

مخمس

شوخی که زمن برده دل زار همینست

داد آنکه مرا دیده خونبار همینست

برد آنکه ز من قوت رفتار همینست

آن گل که مرا کرده چنین خوار همین است

                         یاری که مرا می دهد آزار همینست

ترکی که شکست دل عاشق ظفر اوست

شوخی که دو صد عربده در زیر سر اوست

مستی که بسی غمزده بی پا و سر اوست

چشمی که جهانی دو خراب از اثر اوست

                     وز یک نگهم ساخته بیمار همینست

این برگ گل تر که تو دیدی لب یار است

آن شیر و شکر را که چشیدی لب یار است

فیض لب کوثر که گزیدی لب یار است

و آن قند مکرر که شنیدی لب یار است

                     لعلی که توان گفت شکربار همینست

تا سر زده خط، حسن تو در عین کمال است

بر پاک نظر سیر جمال تو حلال است

بی دانه بدام آمدن صید محال است

بر روی تو سرفتنه همین آن خط و خال است

                         چیزی که مرا کرده گرفتار همینست

روزی من محنت زده با سینه صد چاک

می ریختم از دست فراق تو بسر خاک

با خطر پر حسرت و با دیده نمناک

گفتم ز رخت پرده برانداز غضبناک

                        برخاست ز جا گفت گرفتار همینست

ایدل خم محراب دعا این خم ابروست

لب تشنه بخون دل ما این خم ابروست

افکند مرا آنکه ز پا این خم ابروست

تیغی که سرم ساخت جدا این خم ابروست

                          هشدار ز من کار همین یار همینست

ناصح چه کنی منع دل خسته ما را

بگذار بدین درد جگر سوخته ها را

ما سوختگانیم و نخواهیم دوا را

قصاب و خیال وی و فردوس شما را

                         کانرا که طلب کرده ام از یار همین است

***

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا