هفت شهر عشق
محيط قمي
ديوان کامل
شرح حال مختصري از مرحوم محيط قمي
ميرزا محمد تقي قمي، متخلص به «محيط» و ملقب به شمس الشعراء، از شاعران با ذوق و خوش قريحه ي دوران قاجار است.
پدر محيط اهل فضل و علم بوده و در خدمت به شرح نبوي صلي الله عليه و آله و سلم و نشر علم? و ارشاد خاص و عام جهد بسيار کرد، در طريق قدس و تقوي قدم مي نهاده و از صاحبان نفس و دعا بوده است.
مرحوم دوست علي خان (معيرالمماک) از وزراي ادب پرور و با تدبير زمان که با اهل فضل حشر و نشر داشته، به طريقي خانواده محيط را به طهران منتقل و پدر محيط را به معلمي فرزندش امير دوست محمد خان معيرالممالک گماشت.
ميرزا محمد تقي (محيط) اوايل عمر خود را در قم به سر برده و در آنجا مشغول فراگرفتن علوم مورد علاقه اش بوده است.
محيط قمي باقيمانده ي عمر خود را در طهران سکونت گزيده و با ادبا و شعراي هم عصر خود محشور و مأنوس بوده، در اکثر مجالس ادبي شرکت جسته و سرآمد اقران بود.
چنان که پيدا است، از دستگاه معيرالممالک متنعّم بوده و در چند جاي ديوان خود، مدح و قصيده به مناسبت هايي در ستايش ولي نعمت خود دارد.
محيط قمي، يکي از شاعران پرقدرت عصر قاجاريه است که از ذوقي سرشار و هوشي وافر برخوردار بوده و در زمينه ي بذله گويي و طنز نيز يد طولاني داشته است. مسلک و مشرب درويشي و عرفان را دارا بوده و اکثر اشعار او، مختوم و موّشح به نام مبارک مولاي درويشان اميرمؤمنان علي عليه السلام است که الحق خوب از عهده آن بر آمده است.
ديوان محيط قمي قبلاً دو چاپ سنگي شده که هر دو آنها مغلوط و ناخوانا است. متأسفانه در اين اواخر همان ها نيز به کلي ناياب بود? و خطوط ديوان (نستعليق) سبک قديم و سطور آن بسيار فشرده و در هم چاپ شده بود.
محيط قمي در حدود سال 1250 هجري در يکي از روستاهاي شهرستان قم به دنيا آمد، در سال 1317 هجري به سراي باقي شتافت و در «شيخان» قم به خاک سپرده شد.
بسم الله الرحمن الرحيم
در خور حمد و ثنا بار خدايي است کريم
که زخوان کَرَمش بهره بَرد ديو رجيم
نيک و بد را ننمود از در احسان محروم
سلطنت داد به فرعون و نبوت به کليم
آيت بخشش او نقد روان است و خرد
چشم بيننده و گوش شنوا قلب سليم
احد است و صمد و لم يلد و لم يولد
حاکم منتقم و عادل و علّام و حکيم
آشکار است بر او راز نهان همه کس
که سميع است و بصير است و خيبر است عليم
همه ي عمر اگر بنده کند معصيتش
به يکي توبه به بخشد که غفور است و رحيم
غيبها داند و هرگز ندَرد پرده ي کس
عيب ها بيند و پوشد همه زالطاف عميم
نَبُرد روزي مُجرم به گناهان بزرگ
نَدَرد پرده ي عاصي به معاصي عظيم
بي عناياتش اگر طاعت کونين تو راست
هان مشو غرّه که هست از بَدي خاتمه بيم
با عطيّاتش، گر حُرم دو عالم داري
دار اميّد بهشت أبد و دار نعيم
رحمت بي حد او مي دهدم مژده ي خُلد
گرچه از کرده خود هست مرا بيم حجيم
مالک الملک أبد خالق اَبدان و نُفوس
که زفيض ازلي زنده کند عظم رميم
دولت بي سر و پايي به گدايان بخشيد
قسمت تاجوران کرد سرير و ديهيم
در خور نعمت او نيست سپاس ثقلين
شُکر حادث نبود در خور احسان قديم
بارالها به شفيعان جزا احمد و آل
درگذر از گنه خلق زالطاف عميم
بخش آزادگي از قيد علايق همه را
ايمن از وسوسه ي نفس کن و ديو رجيم
بي نيازش زکسان کن که سگ تو است «محيط»
سگ خود را نپسندد، بِدَر غير کريم
—
در نعت حضرت ختمي مآب گويد
اگر زنطقه ي موهوم، آمده دهني
دهان تو است در آن نقطه هم بود سخني
نمود لعل تو اثبات ذات جوهر فرد
روا است بوسه زدن بر چنين لب و دهني
ستاره سان همه چشم فلک صفت همه گوش
که بينم آن دهن و بشنوم از آن سخني
لطيف پيکر او، زآن نداشت سايه که بود
زجان زنده دلانش لطيف تر بدني
بر او چو يزدان تشريف مَکرَمت پوشاند
نهفت کون و مکان را درون پيرهني
تو شمع انجمني ديگران چو پروانه
اگر کنند نکويان شهر انجمني
قد تو سرو?، دل عاشقان بود چمنش
که ديده است چنين سروي و چنين چمني
ز شانه زلف شکن در شکن، مزن برهم
که آشيانه مرغ دلي است هر شکني
مرا به مشک ختن با تو احتياجي نيست
که چين ظره ي تو هست مُشک را ختني
حکايت دل درمانده است ورطه ي عشق
شنيده اي تو اگر، شرح موري و لگني
مرا ببين که کنم کوه راه ناله زجاي
مخوان فسانه، کزين پيش بود کوهکني
به عالمي نفروشم ترا که نتوان داد
گران بها گهري را، به کمترين ثمني
غريب عالم خاکيم، سال ها به گذشت
در اين ديار نديدم مردم وطني
من و مدايح ختم رسل، شه لولاک
که نيست خوشتر ازين شيوه، در زمانه فني
نخست فيض ازل اولين تجلي حق
که او است مظهر فيّاض کُل، به هر زمني
نبيّ مکّي اميّ محمد عربي
که هست علت ايجاد هر روان و تني
«محيط» مادح احمد خداي باشد و بس
مديح حضرت او نيست، حق هم چو مني
—
در منقبت شاه سرير ولايت حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام
اي دل به يمن سلطنت فقر، شاه باش
بي پا و سرپناه سرير و کلاه باش
با نيستي بساز و غم بيش و کم مخور
بر بيش و کم هر آن چه بود پادشاه باش
تا کي سپيد جامه توان بود و دل سياه؟
يک چند دل سپيد و مرقع سياه باش
طي طريق پرخطر عشقت آرزو است
وارسته از دو کون، چو مردان راه باش
آزاديت هوا است، ره خواجگان گزين
از خيل بندگان ولي الاه، باش
در گلشن زمانه اگر گل نمي شوي
خود خوار هم مباش، خدا را گياه باش
بگريز در پناه شه اولياء، علي
از حادثات دور فلک، در پناه باش
اي جان مقيم درگه والاي شاه شو
چون عرش خاکسار، در آن بارگاه باش
اي ديده کسب نور، از آن آستانه کن
و آن گاه نوربخش به خورشيد و ماه باش
ما را شفاعتش طلبد چون گنهکار
اي تن مدام، غرقه ي بحر گناه باش
از جان و دل غلام غلامان حيدرم
يا رب مرا به صدق ارادت گواه باش
اي عذرخواه نامه سياهان، به روز حشر
جرم «محيط» را بر حق، عذرخواه باش
—
در ثناي عصمت کُبراي خدا حضرت فاطمه ي زهرا عليهما السلام
اي چهر بر فروخته ات، لاله زار عمر
بازآ که بي رخ تو خزان شد بهار عمر
عمرت دراز باد که آمد طرب فزا
با ياد روي و موي تو ليل و نهار عمر
سرو و گلي نيامده چون عارض و قدت
در گلشن زمانه و در جويبار عمر
صبر و قرار عمر، تو بودي و بي تو رفت
از کف زمام طاقت و صبر و قرار عمر
هر دم که بي تو مي گذرد ديده جاي اشک
خون گريدا به حال من زار و کار عمر
آشفته تر زطره ي تو گشته حال من
آشفته تر زحالت من، روزگار عمر
تاري اگر زطره ي تو افتدم، به چنگ
آيد به دولت تو به دست، اختيار عمر
هرکس که ديد روز وداع تو واقف است
بر بي دلان چه مي گذرد، از گذار عمر
هر دم که بي حضور عزيزان به سر رود
انصاف، خواندنش نتوان از شمار عمر
به گرفته دل غبار کدورت زهستيم
کو نيستي که شويَدم از دل غبار عمر
جز کشتگان دوست که جاويد زنده اند
جاويد بر نخورده کس از شاخسار عمر
غفلت نگر که پيک اجل در رسيد و باز
دل بسته اي به دولت بي اعتبار عمر
فهم سخن اگر ننمايي، شگفت نيست
هوشت زسر ربوده مي خوشگوار عمر
خواهي زخواب غفلت، بيدار شد ولي
صهباي مرگ بشکندت، چون خمار عمر
با رشته ي ولاي بتولش، چو بستگي است
از هم گسسته مي نشود، پودر و تار عمر
خورشيد آسمان ولايت که پرتوي
ز انوار او است شمس وجود نهار عمر
هر تن که عاري است زتشريف مهر او
باشد دو روزه صحبت او ننگ و عار عمر
اوقات عمر صرف ثنايش کنم که هست
اين شيوه مايه ي شرف و افتخار عمر
گر هيچ يادگار نباشد «محيط» را
اين نغز گفته بس بودش يادگار عمر
—
در مدح اصغر ثقلين و اکبر سبطين حضرت امام حسين عليه السلام
منم که شهره به سرگشتگي به هر کويم
فتاده در خم چوگان عشق، چون گويم
هواي گلشن فردوس برده از خاطر
نسيم روح فزا، خاک آن سر کويم
چنان زخويش تهي گشته ام، زجانان پر
که گر زپوست برآيم تمام خود اويم
عجب مدار اگر مشک بوي شد نَفَسم
که هم دم سر آن زلف عنبرين بويم
هزار سلسله بگسسته ام زشور جنون
از آن زمان که گرفتار، تار آن مويم
به سوي خويش کشم روزگار رفته زدست
اگر به چنگ فتد آن کمند گيسويم
به رغم آن گه زند طبق عشق زير گليم
حديث حسن تو بر بام عرش مي گويم
درون سينه دلم از طرب به رقص آيد
در آن زمان که بنشسته اي به پهلويم
ترا به تيغ چه حاجت براي کشتن من
که خود هلاک کند، آن کشيده ابرويم
مرا زپاي نيفکنده نيز برده زدست
سپيد ساعد آن شوخ سخت بازويم
ز بس به روز فراقت گريستم بگرفت
تمام روي زمين را سرشک چون جويم
هزار بار گَرَم هم چو تاک سربزني
زشوق تيغ تو بار دگر همي رويم
اگر پياله گرفتم ملامتم مکنيد
به باده رنگ ريا را زخرقه مي شويم
حوالتم به مي ناب و لعل يار کند
علاج درد دل خود زهر که مي جويم
ز فيض خاک در مجتبي شه کونين
به آب خضر زند طعنه نظم نيکويم
ولي ايزد يکتا دوم امام حسن
که هست مدحت او طبع و عادت و خويم
گرم به تيغ زند از درش نتابم رخ
که فيض او در دولت گشاده بر رويم
به هر کجا که روم، روي دل به جانب او است
که نيست ديده ي امّيد از دگر سويم
چو دستبرد سپهرم زپا برآرد، مرا
طريق بندگيش را به سر همي پويم
مرا به روز قيامت «محيط» فخر و شرف
همين بس است که مدّاح حضرت اويم
—
در مدح رابع اصول دين ثالث ائمه هُدي حضرت سيّدالشهداء عليه السلام
نيمه شب بر سرم آن خسرو شيرين آمد
خفته بودم که مرا بخت به بالين آمد
آمد آن گونه که تقرير نمودن نتوان
چون توان گفت به تن جان به چه آيين آمد
قامت افروخته افروخت رُخ طُرّه ي پَريش
بهر يغماي دل عاشق مسکين آمد
تلخي زهر غم هجر به اميد وصال
به مذاق من سودازده شيرين آمد
به همه عمر دَمي شاد نخواهم دل ريش
تا شنيدم که مقامت دل غمگين آمد
سخن از قد و رخ و? زلف? و بنا گوش تو رفت
يادم از گلشن فردوس و رياحين آمد
فکر دنيا هوس و کسب جنان مُزدوري است
قرب يزدان نه از آن حاصل و ني زين آمد
دل سودازده طوف سر کوي تو کند
صعوه را بين که به جولانگه شاهين آمد
عرصه ي دل زنهيب شه پيل افکن عشق
ساده از اسب و رخ و بيدق و فرزين آمد
کسب دولت مکن اي خواجه که درويشان را
ترک دولت سبب حشمت و تمکين آمد
من و مدّاحي شاهي که «حسين مني»
مدحتش مادح وي ختم نبيّين آمد
آن چنان پاي به ميدان محبت بفشرد
که سروش زيب سنان سپه کين آمد
خامس آل عبا شافع کونين حسين
که غلاميّ درش فخر سلاطين آمد
ما سوايش به فدا باد که فرخ ذاتش
ما سوي را سبب خلقت ديرين آمد
توشه ي روز جزا مايه ي اميد «محيط»
شيوه ي منقبت عترت ياسين آمد
—
مزيّن به مدح حضرت علي بن الحسين عليه السلام
يک دو روزي در کفم آن سيم ساق افتاده بود
ياد آن ايام خوش، کين اتفاق افتاده بود
بهره اي کز عمر خود برديم، اين اوقات بود
که اتفاق صحبت اهل وفاق افتاده بود
با خيالش بس که مشغولم ندانستم به عمر
کي وصالش اتفاق و کي فراق افتاده بود
عَقد اُلفت نو عروس دهر با هرکس به بست
از نخستين روز در فکر طلاق افتاده بود
واعظ شهرم به ترک عشق دعوت مي نمود
ليک نشنيدم که بس تکليف شان افتاده بود
دوش در بزم از فروغ جام و عکس چهر يار
مهر و مه را خوش قراني اتفاق افتاده بود
دست گر نگرفته بودش همت خاصان شاه
دل زپا از کيد ارباب نفاق افتاده بود
سيد سجاد زين العابدين چارم امام
آن که با غم جفت و از هر عيش طاق افتاده بود
آن مريض عشق کو را تلخي زهر بلا
در هواي دوست شيرين در مذاق افتاده بود
کاش آن ساعت که از تاب تبش مي سوخت تن
لرزه بر ارکان اين نيلي رواق افتاده بود
بار دادندي اگر حجاب درگاهش «محيط»
هم چو عرش آنجاي با صد اشتياق افتاده بود
—
موشّح به مدح باقر علوم النبيّين حضرت امام محمد باقر عليه السلام
به بزم قرب حجابي به غير دوست نديدم
چو زين حجاب گذشتم به وصل دوست رسيدم
ز لوح دل چو زدودم غبار ظلمت کثرت
جمال شاهد وحدت به چشم خويش بديدم
ز کام خود بگذشتم به خواهش دل جانان
رضاي خاطر او بر مراد خويش گزيدم
ز غير دوست رميدن بود طريقه ي عاشق
عجب مدار اگر من زخويشتن برميدم
به دور نرگس مخمور لعل باده پرستت
وداع عقل به گفتم طمع زهوش بريدم
به يمن همت عشقت چه قيدها بشکستيم
ز شور جذبه ي شوقت چه خرقه ها که دريدم
ترا به خلوت دل? بوده منزل و من غافل
به هرزه در طلبت گرد هر ديار دويدم
به عالمي نفروشم غم محبت جانان
که اين متاع گرامي به نقد عمر خريدم
بسان نرگس شوخت مدام سرخوش و مستم
از آن زمان که زلعلت شراب شوق چشيدم
کمان عشق که گردن کشيدنش نتواند
به يک اشاره ي ابروي دلکش تو کشيدم
به جز محمد و آلش زکس اميد ندارم
به کامراني جاويد زين اميد رسيدم
ز خاک درگه پنجم امام رفت حديثي
شميم روضه ي رضوان زشش جهت بشنيدم
محمّد بن علي باقرالعلوم شه دين
که داغ بندگيش از ازل به جبهه کشيدم
به عرض حال چه حاجت بود که هست يقينم
که واقف است به درد نهان و رنج پديدم
«محيط» در حق من ظنّ بد مبر به خرابي
که مست باده ي عشق شهم نه مست نبيدم
—
در ثناي امام به حق ناطق امام جعفر صادق عليه السلام
شهي که شيوه ي درويش پروري داند
رموز سلطنت و سرّ سروري داند
بقاي دولت آن شاه را بشارت باد
که رسم معدلت و دادگستري داند
بماند نام نوشيروان زعدل به جاي
خلاف آن که بقا در ستمگري داند
ز تير آه حذر کن که اين خدنگ بلا
گذشتن از سپر چرخ چنبري داند
وجود من که از اين پيشش تيره خاکي بود
ز فيض عشق کنون کيمياگري داند
کشد به ساحل مقصود تخته پاره ي تن
به بحر عشق هر آن کو شناوري داند
به رهگذار طلب هر که پا زسر نشناخت
قدم زدن به طريق قلندري داند
بلند مرتبه ي فقر در خورد آن است
که پشت و پاي زدن بر توانگري داند
به يمن مقدم دُردي کِشان صاف ضمير
زمين ميکده با چرخ همسري داند
به دفع فتنه ي ياجوج غم زدل ساقي
به جام بستن سدّ سکندري داند
دلم ربوده به چوگان طُره طَرّاري
که بردن از مه و خورگوي دلبري داند
نگاه آهوي وحشي خرام کبک دري
تجلي مُلک و جلوه ي پري داند
ز حلقه حلقه ي گيسو کند زره سازي
ز نوک ناوک مژگان زره دري داند
ز زرّ جعفريش نقد اعتقاد به است
کسي که مذهب و آئين جعفري داند
ششم امام که زانوار مهر او طبعم
به هفت اختر رخشنده برتري داند
ز جعفربن محمد وليّ حق مددي
اگر به ذرّه رسد، مهرپروري داند
ز فيض صادق آل محمد است اگر
«محيط» طرز سخن گفتن دَري داند
بهاي گوهر والاي نغز گفتارم
سخن شناس و هنر سنج و گوهري داند
—
در مدح امام هفتم باب الحوائج حضرت امام موسي کاظم عليه السلام
يار برفت و دور از او، صبر و قرار شد زکف
سيل سرشک از پيش، گشت روان به هر طرف
تا شده از نظر نهان، نقطه ي خال دلکشش
دايره سان به دور دل، اندوه و غم کشيده صف
بي رخ و طُرّه ات مرا، اي مه آفتاب رو
روز سياه شد زغم، ديده سپيد از أسف
مشعل آفتاب شد، تيره زدود آه من
تا مه عرضت گرفت از خط مشک سا کلف
زيبد اگر به عالمي، فخر کني که سال ها
مادر دهر ناورد هم چو تو نازنين خلف
يار کمان کشيد و من، دل بر او به چابکي
آمد از اين کِشاکِشم، تير مراد بر هدف
هر که به غير عاشقي، پيش گرفت پيشه اي
کرد به ياوه? زابلهي، عمر عزيز را تلف
از خط جام ساقيا، آيت مغفرت به خوان
بخشش دوست را سبب، لغزش ما است لا تخف
گردش آسمان مگر، گوهري سخن شده
آن که نياز از سفه، فرق زُمرّد از علف
بهر نشاط قدسيان، زهره به جام آسمان
نظم طرب فزاي من، خواند به بانگ چنگ و دف
هشت بهشت را بها، مدح امام هفتمين
موسي کاظم است و من، آمده ام بها به کف
والي دين ولي حق، آن که نموده از ازل
عرش زفرش درگهش، کسب سعادت و شرف
دل صدف است و گوهرش، مهر گران بهاي او
بهتر از اين گهر دگر، هيچ نپرورد صدف
کاش «محيط» چون شود، خاک بر غم خارجي
خاک وجود او بَرَد، باد صبا سوي نجف
—
در منقبت ثامن الائمّه حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام
نسيم روح فزا از ديار دوست رسيد
که کشتگان غم هجر را روان بخشيد
بهار آمد و بهر نثار مقدم او
فشاند ابر بهاري زديده مرواريد
و عارض و خط دلجوي دوست سبزه و گل
به شاخسار شکفت و زجويبار دميد
قدح نهاده به کف لاله شد به طرف چمن
زمان عشرت و فصل گل است و دور نبيد
جفا و جور رها کن به شکر اين نعمت
که سرو قد ترا حدّ اعتدال رسيد
نديده هيچ زياني هزار سود ببرد
هر آن که گنج ولي را به نقد مهر خريد
غلام همّت آن خواجه ي خردمندم
که درک فيض و سعادت به کسب مال گزيد
ز تند باد حوادث فتاده کشتي دل
در آن محيط که او را کرانه نيست پديد
من و ملازمت آستان پير مغان
که جام جم به گدايان آستان بخشيد
مرا زباده غرض مهر احمد و آل است
که دل زساغر وحدت کَه اَلَست کشيد
هُماي همّت من شاهباز اوج شرف
به بال شوق سوي آشيان قدس پريد
چو طفل طبع مرا مادر مشيّت زاد
به مهر عترت پاک رسول ناف بريد
زبان به مدحت سلطان دين رضا بگشود
ز پير عقل چو آموخت طرز گفت و شنيد
شه سرير ولايت علي بن موسي
که جام زهر بلا را کشيد و دم نکشيد
امام ثامن ضامن که مي تواند کرد
به يک اشاره به هر لحظه نه سپهر پديد
ولي ايزد يکتا که دست همت او
هماره قفل مهمات خلق راست کليد
«محيط» از شرف بندگي آل رسول
به دولت أبد و مُلک لايزال رسيد
—
در مدح بابُ المراد حضرت امام محمد تقي جواد عليه السلام
کجا است زنده دلي کاملي مسيح دمي
که فيض صحبتش از دل برد غبار غمي
خليل بت شکني کو که نفس دون شکند
که نيست در حرم دل به غير او صنمي
ز کيد چرخ در آن دور گشت نوبت ما
که نيست ساقي ايام را سر کرمي
زمانه خرمن دانش نمي خرد به جوي
بهاي گنج هنر را نمي دهد درمي
مباد آن که شود سفله خوي کامروا
که هر زمان کند آغاز فتنه و ستمي
گذشت عمر و دريغا نداد ما را دست
حضور نيم شبي و صفاي صبح دمي
قسم به جان عزيزان به وصل دوست رسي
اگر از اين تن خاکي برون نهي قدم
خلاف گوشه نشينان دل شکسته مجو
که نيست جز دل اين قوم دوست را حرمي
غم زمانه مخور اي رفيق باده بنوش
که دور چرخ به جامي گذاشته، نه جمي
ز بينوايي و دولت غمين و شاد مباش
که در زمانه نماند گدا و محتشمي
ز اشتياق بلند آستان شه هر شب
فراز عرش فرازم زآه خود عَلَمي
به خَلق آن چه رسد فيض زآشکار و نهان
ز بحر جود شه دين جواد هست نَمي
محمد بن علي تاسع الائمه تقي
که? بحر همت او است بي کرانه يَمي
بدان خداي که باشد زکلک قدرت او
نقوش دفتر هستي ماسِوي رَقمي
که با ولاي شفيعان حشر احمد و آل
«محيط» را نبود از گناه خويش غمي
شهان کشور نظميم ما ثناگويان
اساس سلطنت ما است دفتر و قلمي
—
در مدح امام دهم حضرت امام علي النّقيّ عليه السلام
سر رفت و دل هوي تو بيرون زسر نکرد
ترک طلب نگفت و خيال دگر نکرد
چشمم سپيد شد به ره انتظار و باز
از گرد رهگذار? تو قطع نظر نکرد
به گذشت عمر و سروقد من دمي زمهر
بر جويبار ديده ي گريان گذر نکرد
شمع وجود بي مه رويش نداد نور
نخل حيات بي قد سروش ثَمر نکرد
در سنگ خاره ناله ي من رخنه کرد ليک
سختي نگر که در دل جانان اثر نکرد
بد عهدي زمانه نظر کن که آسمان
گردش دمي به خواهش اهل هنر نکرد
دل در جهان مبند که اين تندخو حريف
با هيچ کس شبي به محبت سحر نکرد
معمار روزگار کدامين بنا نهاد
کز تندباد حادثه زير و زبر نکرد
دنيا متاع مختصري غم فزا بود
خرم کسي که ميل بدين مختصر نکرد
فرخنده بخت آن که در اين عاريت سرا
جز کسب نيک نامي، کار دگر نکرد
دل با ولاي حجّت يزدان دَهُم امام
از کيد نه سپهر مخالف حذر نکرد
سلطان دين علي نقي آن که آسمان
سر پيش آستانش، از شرم بر نکرد
ترک مراد خاطر او را قضا نگفت
انديشه ي خلاف رضايش قدر نکرد
خورشيد آسمان ولايت که ذره اي
بي مهر او به عالم امکان گذر نکرد
انوار فيض عامش بر ذره نتافت
کان ذرّه جلوه ها بر شمس و قمر نکرد
طبع «محيط» غيرت دريا است نظم او
هر کس شنيد فرق زعقد گهر نکرد
—
در مدح امام يازدهم حضرت حسن بن علي العسکري عليه السلام
دلم که بود زآلايش طبيعت پاک
گرفته گرد کدورت از اين نشيمن خاک
مَلول گشتم از اين همرهان سست عنان
کجا است راه نوردي مُجرّدي چالاک
اگر از اين تن خاکي سفر کني اي دل
نخست گام نهي پاي بر سر افلاک
بلند و پست جهان اي رفيق بسيار است
گهي به چرخ برد که گذارت برخاک
چو نيستي است سرانجام، هرچه پيش آيد
به هر طريق که باشي مدار دل غمناک
به ياوه ابر بهاري به دجله مي بارد
به راه باديه لب تشنگان شدند هلاک
رواق صومعه را آن زمان شکست آمد
که سرکشيد به اوج سپهر طارم تاک
نکو است هرچه کند دِلستان چه جور و چه مهر
خوش است آن چه دهد او، چه زهر و چه ترياک
به کيش اهل کرم کافري، اگر اي دل
کني به راه عزيزان زبذل جان امساک
گرم رسد به گريبان جامه ي جان دست
کنم به روز فراق تو تا به دامان چاک
من و خيال خلاف رضاي تو، هيهات!
تو و هواي حصول مراد من؟ حاشاک
ز يُمن دوستي بندگان خسرو دين
ز دشمني زمانه، مرا نباشد باک
وليّ حق حسن بن علي، شه کونين
امام يازدهم، سبط خواجه ي لولاک
بزرگ آيت يزدان که درک ذاتش را
توان نمودن گر ذات حق شود ادراک
خديو کون و مکان، شهسوار مسک وجود
که بسته سلسله ي کائنات بر فتراک
شها وجود دو عالم طُفيل هستي تو است
تو اصل فيضي و ارواح عالمين، فداک
به لطف عام تو دارد «محيط» چشم اميد
در آن زمان که سپارد طريق تيره مغاک
—
در منقبت خاتم الاوصياء حضرت صاحب العصر و الزّمان عليه السلام
حديث موي تو نتوان به عمر گفتن باز
از آن که عمر شود کوته و حديث دراز
به راه عشق تو انجام کار تا چه شود
برفت در سر اين کار هستيم زآغاز
به طاق دلکش آن ابروان محرابي
که دور از تو نباشد مرا حضور نماز
اگر نه از دل من رسم سوختن آموخت
چرا دمي نکند شمع، ترک سوز و گداز
گرت هوا است که از خلق بي نياز شوي
زيادتي مطلب، با نصيب خويش بساز
گناه بخت سيه بود، دست کوته ما
وگرنه سلسله ي موي دوست، بود دراز
نحست گام نهي پاي بر سر گردون
چو از نشيب طبيعت قدم نهي به فراز
اگر سعادت جاويد بايدت، اي دل
نماي شرح حقيقت، سخن مگو زمجاز
حديث ليلي و مجنون عامري بگذار
مخوان فسانه ي محمود غزنوي و اياز
مديح مظهر حق، مظهر حقايق گوي
ثناي حجّت ثاني عَشَر، نما آغاز
سمّي ختم رُسل خاتم الائمه که هست
نهان زديده و بر حضرتش عيان هر راز
سليل خسرو دين عسکري شه کونين
ولي حق شه دشمن گداز و دوست نواز
امام مُنتظر خلق، حجّت موعود
که هست چشم جهاني به رهگذارش باز
پناه کون و مکان صاحب الزمان مهدي
ولي قائم بالسيف، شهسوار حجاز
خجسته نامش زان بر زبان نمي آرم
که روزگار رقيب است، آسمان غمّاز
ز خوان مکرمتش وحش و طير روزي خوار
به شکر موهبتش جنّ و انس هم آواز
به اوج جاهش جبرئيل عقل مي نرسد
به بال شوق کند تا ابد اگر پرواز
شها حقيقت وحدت تويي و دور از تو
شده حقيقت و وحدت بدل به شرک و حجاز
ز حال مردم و وضع زمانه ناگفته
تو واقفي و نباشد به عرض حال نياز
درآ زپرده و از يک تجلي رخسار
غبار شرک زمرآت ماسوي پرداز
«محيط» زنده شود بعد مرگ گر نشود
ظهور دولت حق راست نوبت آغاز
—
در مدح حضرت ابوالفضل العبّاس عليه السلام
آن قوي پنجه که آزردن دل ها است? فَنَش
الفتي هست نهان با دل غمگين مَنش
جان رسيده به لب از دوري جان بخش لبش
دل به تنگ آمده از حسرت نوشين دهنش
آن که مي گفت بود حاصل ايام دمي
گشت زانفاس خوش دوست مُبَرهَن سخنش
هر که دارد چو تو زيبا رخ و نيکو قامت
نيست حاجت به گل گلشن و سرو چمنش
گر به فردوس بَرَندش غم غُربت دارد
نيک بختي که سرو کوي تو باشد وطنش
دوش در طرف چمن بلبل شيدا مي گفت
نو بهار آمد و افزود غمم زآمدنش
باغ ماند به صف ماريه لاله و گل
به شهيدان به خون غرقه ي گلگون کفنش
ابر در ماتم سقّاي شهيدان گريد
که همه عمر بود ديده ي گريان چو منش
نور حق ماه بني هاشم، عباس که هست
مهر او شمع و دل جمع محبان لگنش
زور بازوي يدالله، ابوالفضل که هست
چنگ ضرغام قضا پنجه ي دشمن شکنش
حامل رايت و مير سپه عشق که داشت
قوت سيل اجل همت بنياد کنش
دستش از تن که بريدند به کف محکم بود
رشته بندگي و مهر امام زمنش
گفت در ماتم او شاه شهيدان گريان
ديد افتاده چو در معرکه پرخون بدنش
شد کنون قطع اميد من و پشتم بشکست
بعد از اين واي به حال دل و رنج و محنش
از خيال تو به شد خواب زچشم من و خفت
آن که از بيم تو بيداري شب بود فنش
يادم آمد لب خشکيده و چشمان ترش
جگر سوخته از غم دل خون از حزنش
به فرآت آمد تا آب برد سوي خيام
بهر ياران جگر سوخته ي ممتحنش
کرد کف زآب پر و برد به نزديک دهان
بود خشکيده زبان چون زعطش در دهنش
جلوه گر گشت لب خشک برادر بر او
تازه شد اندوه ديرينه و رنج کهنش
ريخت آب از کف و لب تشنه برون شد زفرات
سخني گفت که آتش زده در جان سخنش
گفت اين شرط وفا نيست که من آب خورم
سوخته زاده ي زهرا زعطش جان و تنش
ز آن نبردش شه دين سوي شهيدان دگر
که مسير نشد از معرکه بر داشتنش
برگرفتن نتوان پيکر آن کشته زخاک
که نه تن مانده به جا و نه به تن پيرهنش
هر که در ماتم عباس بگريد چو «محيط»
هست اميد شفاعت زحسين و حسنش
—
در مدح حضرت علي بن الحسين الاکبر عليه السلام
اي لعبت فَرّخ رخ فرخنده شمايل
دل ها به تو مشتاق و روان ها به تو مايل
افتاده ي تير نگهت عارف و عامي
دلداده ي چشم سهيت عالم و جاهل
بر پاي دل از سلسله ي موي تو زنجير
بر گردن جان از سر زلف تو سلاسل
از جور غم هجر تو دست همه بر سر
در خاک سر کوي تو پاي همه در گِل
در حلّ يکي عقده زموي تو بمانديم
با اينکه نموديم بسي حلّ مشاکل
بگشا لب جان بخش که ما سنگ دلان را
در نقطه ي موهوم شده مسئله مشکل
مجموعه ي خوبي شد زآن گه که وجودت
پر گشته زمهر شه فرخنده خصايل
مرآت جمال ازلي شبه پيمبر
مصباح هدا نور خدا شمس قبايل
مقتول نخستين زسليل شه لولاک
که آمد غم او ناسخ غم هاي اوايل
فرزانه ذبيحي که به ميدان محبت
پيش از همه ياران شده در جستن قاتل
محبوب خليلي که نموده به ره حق
يک مرتبه هفتاد و دو قرباني قابل
از خويش تهي گشته و سرشار زمعشوق
گرديده زجان دور و به جانان شده واصل
بودي علي اکبر شاه شهدا را
نور بصر و راحت جان و ثمر دل
ز آن رو شه دين گفت پس از وي که نباشم
اي راحت جان بي تو به جان راغب و مايل
رفتي تو و فارغ شدي از اندوه عالم
من ماندم و غم بي تو درين غمکده منزل
در بحر جهان آل علي کشتي توحيد
مستمسک اين فُلک بَرد رَخت به ساحل
ز انوار علي بن حسين بن علي شد
از عرصه ي دل ظلمت هر وسوسه زائل
چون يار «محيط» است ولاي علي و آل
از زلزله ي حشر نگردد متزلزل
—
در مدح نور ديده ي مجتبي حضرت قاسم عليه السلام
پي خرابي دل سيل عشق بنيان کن
رسيد و کند زبنيان بناي هستي من
اگر چه کرد خرابم خوشم که مي دانم
پي عمارت جان بود اين خرابي تن
حجاب چهره ي جانان وجود خاکي تو است
بر اين حجاب شراري زبرق غيرت زن
مقيّدان طبيعت اسير جاويدند
خوشا به حالت آزادگان قيد شکن
که رَسته اند زقيد عوالم کثرت
فضاي خلوت تجريدشان بود مأمن
رسيده اند بدانجا زيُمن همت عشق
که مي نگرددشان شک و ريب پيرامن
از اين عزيزان عشاق کربلا است مراد
که مالکان نفوسند و تارکان بدن
مرا زواقعه ي کربلا به ياد آمد
حديث ماتم جانسوز قاسم ابن حسن
به حيرتم که کدامين غمش کنم تقرير
که بود او را بيرون زحد بلا و محن
به شرح ماتم او نيست حاجت گفتار
توان زعشرت وي پي به ماتمش بردن
بساط عشرت او بود خاک قربانگاه
وصال دوست شهادت، لباس عيش کفن
حناي شادي او خون ديده و دل ريش
سرود عيشش افغان و ناله و شيون
گه وداعش با آن همه تحمل و صبر
فتاد بي خبر از خويشتن امام زمن
دريغ و آه از آن دم که در صف هيجا
نشان سنگ ستم گشت آن لطيف بدن
ز منجنيق ستم سنگ بس بر او باريد
شکسته تر زدلش گشت استخوان در تن
نداشت تاب سواري، کشيد پا زرکاب
ز پشت زين سمندش به خاک شد مسکن
به زخم بي حد او خاک گشت مرهم نه
به ماه طلعت او مهر بود سايه فکن
به پرسش غم او خاک کرد دلجويي
به شرح حالت وي زخم باز کرد دهن
به خواند خسرو عشاق را که برگيرد
ز خاک مقدم او زاد? ره گه رفتن
امير قافله ي عشق آمدش بر سر
سرش زخاک گرفت و نهاد بر دامن
ز آب ديده بشستن زچهره گرد و غبار
به گريه گفت اي نور ديده ي تر من
گر آن بود که به خواني مرا به ياري خويش
کنم اجابت و ياري نيارمت کردن
«محيط» خواست چه شرح مصيبتش گويد
رسيد برق غم و سوخت نطق را خرمن
—
در رِثاء حضرت عليّ بن الحسين الاصغر عليه السلام
ز رنگ هستي خود ساده ساز لوح ضمير
گرت هوا است که گردد زغيب نقش پذير
به راه پر خطر عشق پا منه که آنجا
گذار بر دم تيغ است و راه بر سر تير
به زندگاني عشاق، دل مرا سوزد
که هست ياورشان درد و غم معين و ظهير
از آن به حال مجانين عشق رشک برم
که هست سلسله ي زلف يارشان زنجير
به عالمي نفروشم غمت که کس ندهد
چنين نفيس متاعي، بدين بهاي حقير
کرا که محنت و غم شد زخوان غيب نصيب
نشاط و عيش نگردد، مسير از تدبير
همان حکايت صعوه است و چنگُل شهباز
حديث نيروي تدبير و قوّت تقدير
توان نمودن هر درد سخت را درمان
به غير درد جدايي که نيست چاره پذير
خطا سرودم مرگ است، چاره ي هجران
گرت خلاصي ندهد، زقيد هجر بمير
ترا زسرّ حقيقت، چو نيست آگاهي
ز جهل نکته به شوريدگان عشق مگير
دمي اميد رهايي مدار در همه عمر
براي آن که شود در کمند عشق اسير
خداي هر دم، تقصير من زياد کُناد
اگر محبت خاصان حق بود تقصير
گواه صدق مقال حق اينکه نيست مرا
به جز محبت عشاق کربلا به ضمير
حديث محنت آن تشنگان غرقه به خون
حکايتي است که نتوان نمودنش تقرير
عجب ترا زهمه شرح غم علي اصغر
که گر جوان شنود، از ملال گردد پير
به دشت ماريه چون آه اختر سوز
شد از درون جگر تشنگان به چرخ اثير
علي اصغر خود را نهاد بر کف دست
خديو دين ملک العشق، شاه عرش سرير
ميان معرکه آمد بر سپاه عدو
ستاد و از دل پردرد، برکشيد نفير
سرود هست گنه، گر را به کيش شما
به هيچ کيش ندارد، گناه طفل صغير
دهيد جرعه ي آبي بدين صغير که سوخت
درون سينه دل نازکش زقحطي شير
جواب مقصد شه را، کمان گشود زبان
رساند آب به حلقوم اصغرش با تير
بريد حنجر او گوش تا به گوش و نشست
به بازوي شه دين، نوک تير خصم شرير
گلوي خشکش گرديد تر، ولي از خون
به حلق تشنه ي او ني رسيد آب و نه شير
تبسمي به رخ شاه کرد و رفت زدست
به بزم قدس زدندش زبام عرش صفير
کشيد تير زحلقوم او شه شهداء
ز ديده اشک فرو ريخت هم چو ابر مطير
فشاند خون گلويش به سوي چرخ برين
به گريه گفت که اي ايزد سميع و بصير
فصيل ناقه ي صالح، به رتبه ي برتر نيست
از اين صغير که گرديد، کشته بي تقصير
«محيط» شرح غمي را چسان تواند گفت
که از شگفتي نتوان، نمودش تصوير
—
مختوم به مدح حضرت مالک اشتر روحي له الفدا
مريد عشق نجويد، مراد خاطر خويش
خوش است عارف سالک، به هر چه آيد پيش
نکو است آن چه کند دلستان، چه جور و چه مهر
خوش است هرچه زجانان رسد، چه نوش و چه نيش
غلام همت آنم که خاطر مجموع
پي دو روزه ي دنياي دون نکرد، پريش
ز چنگ حادثه خواهي شکسته دل نشوي
به هوش باش نگردد، دلي زدست تو ريش
ز بندگان طبيعت مجو مسلماني
که اين سياه دلان، کافرند در همه کيش
طُفيل هستي يارند، بنده و آزاد
رهين منّت عشقند، منعم و درويش
به عشق کوش که مردان راه حق بردند
به يُمن سلطنت عشق، کارها از پيش
ز عشق مالک اشتر، بدان مقام رسيد
که قاصر است زدرکش، عقول دورانديش
شه ولايت فرمود، بهر من مالک
چنان بُدي که بُدم من، براي سيد خويش
بُرنده تيغي خواندش، زتيغ هاي خدا
مر اين حديث زگفتار او است، بي کم و بيش
«محيط» بندگي بندگان، آل رسول
مرا است مذهب و آئين، مرا است ملت و کيش
—
بسم الله الرحمن الرحيم
بنگر صفاي جام و مي لعل فام را
کز باده فرق مي نتوان کرد، جام را
نازم به بزم دُردکشان کز فروغ جام
از هم تفاوتي نبود، صبح و شام را
در طي راه عشق چو خامند، پختگان
انديشه کن که حال چگونه است خام را
تحصيل نام، از در ميخانه کي توان
طوفان خم به باد دهد، ننگ و نام را
انصاف خواهمي زتو، هرگز شنيده اي؟
عاقل به اختيار کند، ترک کام را
ما را غرض زباده، شراب ولايت است
ني باده ي که آمده مقصد، عوام را
دي بر در سراي مغان، ازدحام بود
پرسيدم از مُغي، سبب ازدحام را
گفتا که هست عيد و به عيدانه، پير دير
به نموده وقف دُردکشان، رطل و جام را
ميلاد فر خجسته ي ساقي کوثر است
آمد نويد فتح و بشارت، گرام را
سلطان اولياء، شه مردان که حُب او
شرط قبول گشته صلوة و صيام را
مولود شد به کعبه و عزّ و شرف فزود
حجر و حطيم و زمزم و رکن و مقام را
اِحرام طوف درگه او هر که بست يافت
اجر هزار عمره و حج، تمام را
بر خاک آستانه ي وي هر که جبهه سود
دريافت حق واقعي، استلام را
بين صفا و مروه ي درگاه و روضه اش
کن سعي کسب روضه ي دارالسلام را
مکينُ وقوف، در عرفات ولاي او
جويي اگر سلامت يوم القيام را
مقصد زرمي حجر، تبري زخصم او است
کين شيوه شاهد است، تولاي تام را
قرباني مناي تقرب، که فُزت گفت
ديد از شراب وصل، لبالب چو جام را
بعد از ثناي شاه ولايت علي، روا است
گفتن مديح صدر فلک، احتشام را
ز آن رو که عرض مدحت مولي نمودن است
در کيش اهل عشق، ستودن غلام را
آن خواجه ي کريم که زد جاودان صلا
بر خوان جود و فضل و کرم، خاص و عام را
فرزانه صدر اعظم اشرف که شه سپرد
در کفّ او زمام تمام انام را
در دفع خصم مملکت و حفظ داد و دين
کلکش نموده کار، بُرنده حسام را
ز آن شد امين سلطان، کز پاي گوهري
جز در ره امانت، ننهاده گام را
دايم «محيط» از کرم شاه اولياء
خواهد دوام دولت صدرالکرام را
—
در ميلاد سعادت بنياد امام زمان عليه السلام
عيد است و کرده دلبر من دست و پا خضاب
خوش رنگ تازه ريخته از بهر دل برآب
دارد براي بردن دل، شيوه ها به چشم
ريزد بر آب رنگ و بَرَد دل زشيخ و شاب
تنها نه من زنرگس مستش شدم زدست
بر هر که بنگري زهمين باده شد خراب
ماه هلال ابروي من، بر فروخت چهر
وز پرتو جمال بِزد، راه آفتاب
سالي است در ميان دل و لعل آن نگار
باقي است از براي يکي بوسه شکرآب
عيدانه را ستانم، امروز بوسه اي
زان لعل لب که ريزدم از کان شهد ناب
شد سال نو، زدست مده باده ي کهن
کين آب زندگي است در ايام، دير ياب
آمد بهار و روز گُل است و زمان مُل
ساقي بيار باده به بانگ دف و رُباب
از سبزه شد بساط زُمرّد بسيط خاک
وز کف فشاند لؤلؤ لالا، بر آن سَحاب
از بهر دلربايي عُشّاق بي قرار
سُنبل بِتار طُره درافکند، پيچ و تاب
ز افغان عندليب و هياهوي مي کِشان
بيدار چشم نرگس مَخمور شد زخواب
هم چون صنوبر قد جانان به چشم من
افکنده سايه سرو سهي در ميان آب
ذرات کائنات به رقصند و در سماع
از يُمن مولد مَلک مالک الرقاب
کَهف امان پناه جهان صاحب الزمان
شاهي که سوده نُه فلکش جبهه بر جناب
مهدي ولي قائم موعود و منتظر
آخر امام و يازدهم نجل بوتراب
عنوان آفرينش و فهرست کُن فکان
کز دفتر وجود بود، فرد انتخاب
با پايه ي عنايت او، پايد آسمان
در سايه ي حمايت وي، تابد آفتاب
هستند ريزه خوار زخوان عطاي او
از پيل تا به پشه، زشهباز تا ذباب
راعي شود زمعدلتش?، گرگ بَر غَنم
غالب شود به مملکتش صعوه بر عقاب
بي امر او نريزد، يک برگ از درخت
بي فيض او، نبارد يک قطره از سحاب
باشد گه? تجلّي يزدان بي مثال
آن ذات حق نما، چون برون آيد از حجاب
گيرد زعدل و دادش، آرام روزگار
از ظلم و جور گيرد، هرگاه انقلاب
حَصر مَحامدش نتوان کرد از آن که هست
نطق الکن و محامد بي حد و بي حساب
درمانده ام (اَغِثُني) يا صاحب الزمان
يا خاتم الائمه و يا تالي الکتاب
بگشا در عطا زکَرم بر رخ «محيط»
اي بي کف عطاي تو مسدود، فتح باب
—
در مدح امام الأنس و الجّان صاحب العصر و الزمان عليه السلام
اي پايه ي جلال تو آن سوتر از جهات
برتر بود مقام تو زادراک ممکنات
جايي رسيده زجلالت که آمده
در عالم تصور ذاتت، عقول مات
فرخ سيل حجت حق، عسکري تويي
جدّ تو هست ختم رسل، فخر کائنات
هستي تو نخبه ي عرب و زبده ي عجم
بابت زطيّبين بُد و مامت، زطيّبات
اي برترين سلاله ي ارواح محترم
اي بهترين نتيجه ي آباء و اُمّهات
دامان عصمت تو مبرّا بود زعيب
زاصلاب شامخاتي و ارحام طاهرات
فرخنده درگه تو بود ساحل اميد
در بحر روزگار، تويي کشتي نجات
بگشوده فيض عام تو بر چهر ماسوي
ابواب جاودانه عطيات وافرات
بر زهر، بردمند اگر نام مهر تو
مانند آب خضر شود مايه ي حيات
خوانندگر، به آب بقا و صف قهر تو
چون زهر جانگزاي شود مورث ممات
مي خواست مهر و قهر ترا حق نشانه اي
ايجاد کرد دوزخ و جنات عاليات
در رتبه ماسوي همه جسمند و تو روان
ني ني خطا سرودم، اينان صفت تو ذات
باشد گه تجلي يزدان ظهور تو
حق راست در وجود تو هر دم تجلّيات
نبود ولي قائم بالسيف، جز تو کس
هم صاحب الزماني و هم مالک الجهات
هستي امام غايب و مهدي منتظر
اي مظهر غرائت آثار و معجزات
از پا فتاده ام زکرم دست من بگير
يا ناصر الحبة و يا حامي الولات
نبود مرا زکار فرو بسته غم که هست
دست گره گشاي تو حلال مشکلات
دستي بر آر و ريشه ي کافر دلان بکن
يا قاهر الاعادي و يا قامع الطُّغات
يا خاتم الائمه و يا هادي الأمم
با مبدأالهدية و يا منتهي الهُدات
در حضرت تو حاجت اظهار حال نيست
باشد چه احتياج به توضيح واضحات
دارد زلطف عام تو چشم کرم «محيط»
اي ريزه خوار خوان عطاي تو کاينات
گويد بدين اميد ثنايت که روز حشر
انعام او، به روضه ي رضوان کني برات
در خورد حضرت تو نباشد ثناي من
اي عاجز از بيان ثناي تو ممکنات
هر دم ترا نثار فرستند قدسيان
از بارگاه قُدس تحيّات زاکيات
—
در نعت وجود مقدس خاتم النبيّين صلي الله عليه و آله و سلم
اول صبح دوم، آخر دوران شب است
هله عيد آمد و روزي خوش و وقتي عجب است
هر که را مي نگري سرخوش صهباي سرور
هر کجا مي گذري بزم نشاط و طرب است
آيد از هر شجري صوت اناالله در گوش
چشم دل بازنما گاه تجلي رب است
همه سکّان سماوات هم آواز شده
زهق الباطل و جاء الحقشان ورد لب است
گشت مولود چنين روز مهين فرزندي
که وجودش سبب خلقت هر أمّ و أب است
قائل کُنوت بنياً که مبارک ذاتش
خلقت آدم و ذريه ي او را سبب است
سيد خيل رسل ختم نبيين احمد
شه لولاک محمد که امينش لقب است
حجة الله علي الخلق نبي الرحمه
مصطفي کز همه ي کون و مکان منتخب است
شيبة الحمد بُدش جدّ و پدر عبدالله
مادرش آمنه و آمنه بنت وهب است
هفدهم روز مبارک زربيع الاول
مولدش مکه در آنجاي که نامش شعب است
تافت هنگام ولادت زجبينش نوري
که روغ مه و خورشيد از آن مُکتسب است
از حرم يک سره با پاي خود اصنام شدند
گه ميلادش، اين واقعه بس نوالعجب است
هجرتش سيزدهم سال زبعثت بشمار
بعثتش هفتم عشرين زماه رجب است
معجز ثابته ي باقيه ي او، قرآن
آن کلام الله مُنزل، به لسان عرب است
زو عجب نبود، شق القمر و ردّالشمس
که آسمان هاش چوگويي، به کف از لطف رب است
شب معراجش سابع عشر شهر صيام
بلکه همواره به هر سال و مه و روز و شب است
دين او ناسخ اديان تمامي رسل
ذات او از همه برتر به عُلو و حسب است
منظر تابع او روضه ي فردوس برين
منزل عاصي او ناراً ذات لهب است
نتوان گفت قديمش که قديم ازلي
ذات بي چون خداوند بري از نسب است
حادثش هم نتوان خواند که حادث خواندن
ايزدي ذات ورا دور زرسم ادب است
فيض پاينده ي حق باشد و حادث خواندن
فيض پاينده ي حق را نه طريق ادب است
صِهر و ابن عم و اول وصي او است علي
کز نهيبش به تن و جان عدو تاب و تب است
به نبي و علي و آل تولا کردن
مايه ي أمن و امان دافع رنج و تعب است
شرف از مدحتشان يافته تا نظم «محيط»
قدسيان را زپي کسب شرف ورد لب است
باد بر آن نبي رحمت و آلش صلوات
تا بود ثمرآور و بارش رطب است
—
مختوم به منقبت شاه ولايت عليه السلام
بي رخ و زلف تو دل را روز و شب آرام نيست
با کسي اين طاير وحشي به جز تو رام نيست
ناصحم گويد: دهد بر باد، نام نيک، عشق
مي نداند عاشقان را قيد ننگ و نام نيست
عقده ي زلف دو تا را برگشا، از پاي دل
مرغ دست آموز را، حاجت ببند و دام نيست
آتشين مي، پختگان سخت بنيان را سزد
در خور اين لقمه هر نازک مزاج خام نيست
ساقيا مي ده که از کليد سپهر و اختران
هيچ کس ايمن مگر در دور و رطل جام نيست
خاصيه گان را نيست آگاهي چو زاسرار وجود
دار معذورش اگر زين رمز، آگه عام نيست
تا نشنيدم در دم مرگم، نمايد شاه رخ
در همه عمرم به جز ادراک آن دم کام نيست
شاه درويشان علي مرتضي که افلاک را
بهر طوف آستانش روز و شب آرام نيست
با خبر از شوق و ذوق و شور مستي «محيط»
کس به جز صافي دلان رند دُرد آشام نيست
—
ايضاً در مدح شاه اولياء ارواح العالمين له الفدا
بي تو نباشد عجب، گر زدل آرام رفت
مي رود آرام دل، چون که دل آرام رفت
از رخ و زلف تو بود، گر زدل آرام رفت
بي رخ و زلف زدل طاقت و آرام رفت
سعي نمودم بسي، در طلب تو ولي
کام مسير نشد، عمر به ناکام رفت
کوشش بي فايده است، بي مدد لطف حق
کيست که کاري ازو، پيش به ابرام رفت
دور ززلف و رخت، اي مه خورشيد رو
با غم و رنجم بسي، صبح شد و شام رفت
پخته نشد هر که را، سينه زسوداي عشق
درين سپنجي سرا، خام شد و خام رفت
ديدم در خواب دوش، دام سر زلف دوست
مرغ دلم پَر گرفت، در پي آن دام رفت
شيوه ي دُردي? کشي، کرد مجرّد مرا
يک سره اسباب زهد، در گرو جام رفت
غير زماني که شد، صرف ثناي علي
جمله به بيهودگي، حاصل ايام رفت
مايه ي آرام دل، نام علي شد «محيط»
رفت زدل اضطراب تا به لب اين نام رفت
طي طريق طلب، بايد کردن به سر
راه نيابد به دوست، هر که به اقدام رفت
—
و له عليه الرحمه في التّشبيب و التّحبيب
تا زتاب مي گل رويت شکفت
ترک گل بلبل زسوداي تو گفت
از پي آويزه ي گوش تو دل
با مژه بس دانه ي ياقوت سُفت
آن موحد شد که با جاروب لا
از حريم دل غبار شرک رُفت
گر فروشد بوسه را جانان به جان
مي ستانم من که ارزان است و مفت
جز هلال ابروان ماه من
دلبري را کس نديده طاق و جفت
ساقيا مي ده که دور خرمي است
بخت شد بيدار و چشم فتنه خفت
چون ثناي شاه دين گويد «محيط»
پاي تا سرگوش شو بهر شنفت
نوبهار جود کز فيض دَمش
گلشن ايجاد را گل ها شکفت
—
در منقبت مولاي متقيان اميرمؤمنان عليه السلام
تهي زخويشم و سرشار آن چنان از دوست
که گر زپوست برآيم هر آن چه بيني او است
زمن مپرس بد و نيک وضع عالم را
که هرچه در نظر آيد مرا تمام نکو است
نکو است هرچه درآيد مرا به پيش نظر
که هيچ پيش نظر نايدم به جز رخ دوست
زعشق روي توام منع مي کند زاهد
بيا و روي نگه کن که سخت تر از روست
حديث دوستي زلف تو روزي زدم و مي خواران
چو خوب در نگري داستان سنگ و سبوست
به چنين زلف تو روزي به شوخي دست
گذشت عمري و دستم هنوز غاليه بوست
به چين زلف تو دل رفت و روزگاري شد
خبر ندارم ازو در کدام حلقه ي مو است
مرا تلق خاطر به سرو بالايي است
که بنده ي قد او هر چه سرو بر لب جوست
مرا تبي است که هر چيز او بود نيکو
نکوتر از همه اين يک بود که نيکو خو است
غلام حلقه بگوشان ان بتم که سپهر
فتاده در خم چوگان قدرتش چون گوست
ولي ايزد بي چون علي شه مردان
که مظهر حق و دست و زبان و ديده ي او است
«محيط» ترک ولاي علي نخواهد گفت
به جرم عشق اگر بر کنندش از سر پوست
—
موشح به منقبت شاه ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام
جان ناقابل قربان تو نيست
ورنه دل بستگيم هيچ به جان جان تو نيست
شاهد حال بود وضع پريشان که مرا
بستگي جز به زلف پريشان تو نيست
چون شوم محرم کويت بکَنم جامه زتن
زان که اين دلق کهن لايق ايوان تو نيست
به يکي لطمه دو صد گوي دل از جاي بکند
تا نگويند اثر در خم چوگان تو نيست
هر که شد بسته ي يد تو زغم آزاد است
بسته ي بند غم است آن که به زندان تو نيست
در همه شهر تني نيست زصاحب نظران
که دل او هدف ناوک مژگان تو نيست
زتو اي کان ملاحت همه کس بهره ور است
در سري نيست که شوري زنمکدان تو نيست
آب حيوان بود مايه ي عمر ابدي
چشمه ي آن به جز از چاه زنخدان تو نيست
روز محشر که زهولش سخنان مي گويند
سخت روزي است ولي چون شب هجران تو نيست
چون قلم بر خط فرمان تو سر به نهادم
باز گويند که اين بنده به فرمان تو نيست
قربت اي کعبه ي مقصود اگر دست دهد
با کي از بُعد ره و خار مغيلان تو نيست
بعد از اين آب دهم کِشت خود از چشمه ي چشم
ديگر اي ابر مرا چشم به باران تو نيست
برو اي شيخ که از کبر و غرورت ما را
گشت معلوم که جز باد در انبان تو نيست
با تولاي علي اي همه تن غرق گناه
دل قوي دار که انديشه زعصيان تو نيست
روز محشر چو به طومار عمل درنگرند
جز ثناي علي و آل به ديوان تو نيست
يا علي روي دل و ديده ي اميد «محيط»
جز به دست کرم و درگه? احسان تو نيست
اي کلام الله ناطق به تمام قرآن
نيست يک آيت تعظيم که در شأن تو نيست
—
در منقبت حضرت ابوالامه علي بن ابيطالب عليه السلام
چون در چمن چمان شد، آن شوخ سرو قامت
در هر قدم به پا کرد هنگامه ي قيامت
از آب و رنگ رخسار، بر آبروي گلزار
بازار سرو به شکست، قدّش زاستقامت
تو خون خلقي نوشي اي شيخ و ما مي ناب
انصاف ده از اين دو، شايد که را ملامت
در خاکدان گيتي، بي عشق هر که سر کرد
خواهد به خاک رفتن، با حسرت و ندامت
فاني است هر چه بيني در اين سراي خاکي
جز نام نيک عشاق که او راست استدامت
به شکست ساغر دل، لعل لبت به فرما
کز بوسه اي برآيد، از عهده ي غرامت
اي محرمان حضرت، با پادشه بگوئيد
تيمار خستگان است، سرمايه ي سلامت
منعم اگر نپرسد، از حال بينوايان
پرسند و باز ماند، در عرصه ي قيامت
در ري شده است ما را، بي دوست کار مشکل
ني مانده پاي رفتن ني طاقت اقامت
مهر علي است جنت، قهر علي است دوزخ
حُب علي است ميزان در عرصه ي قيامت
از پا «محيط» افتاد، از دست برد ايام
دست بگير زالطاف، اي منبع کرامت
—
در مدح سيّد صادق طباطبايي فرمايد
خوبان جهان از چو جهان مهر وفا نيست
اين سلسله را پيشه به جز جور و جفا نيست
آغاز فنا بود، جهان را و چو آغاز
انجام مر اين غمکده را غير فنا نيست
از زهد فروشان بگريزند که ديديم
اين سلسله را دوستي و مهر و وفا نيست
تا خرقه ي صوفي به مي صاف نشويند
بي شبه ي آلايش تزوير و ريا نيست
از خاک در ميکده با همت رندان
آن فيض توان يافت که در آب بقا نيست
آشفته اگر گويم، معذور بداريد
سودايي عشقم، دل شوريده به جا نيست
در شهر يکي نيست که از دست غم تو
مانند منش پيرهن صبر قبا نيست
لعل لب ميگون تو پيمود به عشاق
زآن راح روان بخش که در ميکده ها نيست
نتوان رخ زيباي تو را شمس و قمر خواند
اين همه خوبي و صفا نيست
اي بنده خمش باش که در کار خدايي
جاي سخن و دم زدن از چون و چرا نيست
کرديم بسي تجربه با پنجه ي تقدير
تدبير به جز شيوه ي تسليم و رضا نيست
گر شهد به اعدا دهد و زهر به احباب
باشد ز ره حکمت و از روي خطا نيست
سرمايه ي عيش ابد و دولت جاويد
اي خواجه به جز نيکي با خلق خدا نيست
در مردمي و جود يکي در همه آفاق
چون زاده سلطان رسل خواجه ي ما نيست
مولي العماء «صادق» کان در نظر او
ملک دو جهان را چو کني خاک بها نيست
غير از علي و آل «محيط» به ره حق
کس بعد نبي? راهبر و راهنما نيست
—
مختوم به منقبت حضرت ولايت مآب عليه السلام
دور نمودم تا فلک از آستان دوست
دارم تن و دلي چو دهان و ميان دوست
دارم دل شکسته و دانم که جاي او است
ورنه به دل علاقه ندارم به جان دوست
تا از خودي تو اثري است، گرچه نام
هرگز گمان مبر که بيابي نشان دوست
بيرون بود زقوه ي ما سست بازوان
با ضعف دل کشيدن محکم کمان دوست
بايد گذشتن از تن خاکي که اين غبار
حائل شده ميانه ي ما و ميان دوست
گيرد چو سيل حادثه آفاق را تمام
در الامان ما است، بلند آستان دوست
داني که دوست کيست، علي شاه اوليا
چه بود «محيط» خاک ره پاسبان دوست
از مويه هم چو موي وز ناله شدم چو ناي
از دوري دهان و فراق ميان دوست
دادن به سرو، نسبتش از پست همتي است
برتر زطوبي است، قد دلستان دوست
گردد کجا ز زلزلت الارض مضطرب
آن را که دل قوي است به خط امان دوست
—
در نعت حضرت رسالت پناه صلي الله عليه و آله و سلم
سه چيز اهل طلب را بود نشان سعادت
خلوص نيت و قلب سليم و صدق ارادت
نه بندگي است که مر، دوري است و نفس پرستي
زبيم دوزخ و شوق جنان کني چو عبادت
طبيعت سبعي غالب است تا به نهادت
گمان مبر که سوي آدمي و اهل سعادت
دل شکسته به دست آر و درد عشق که گردد
دلت مقام حق و آيدت خدا به عبادت
زحال عيسي و قارون پديد گشت که تن را
برد به چرخ تجرد، کشد به خاک زيادت
غم فراق توام کشت و زنده کرد وصالت
فراق و وصل تو آمد، دليل موت و اعادت
کجا? قبول? شود? دعوي? خداي? پرستي?
از? آن? که? نفس? پرستي? نموده? شيوه? و عادت?
نبود نام زآدم که بود سيد بطحا
نبي خاتم و بودش به کائنات سيادت
بدان رسيده که خوانند غاليش چو نصيري
زبس که شاه پرستي «محيط» را شده عادت
—
ايضاً در مدح شاه اوليا ارواح العالمين له الفدا
غيرت طوبي بود، قامت دلجوي دوست
رشک رياض جنان، خاک سر کوي دوست
قيد غلايق گسست، قوّت بازوي عشق
حجاب هستي به سوخت، تجلّي روي دوست
سلسله ي کائنات، جمله به رقصند و هست
سلسله جنبانشان، سلسله ي موي دوست
روي زمين را گرفت، تيغ زبانم تمام
تا که حکايت شود، زتيغ ابروي دوست
اول ايام عمر، روز وفات من است
زان که به روز وفات، ببينمي روي دوست
در کف داود از آن، آهن چون موم بود
که مي رسيدنش مدد، زسخت بازوي دوست
واسطه ي فيض روح، بود دم عيسوي
منبع آن فيض بود، لعل سخنگوي دوست
با يد بيضاي کليم، گشت زخود بي خبر
کرد تجلي به طور، چو ايزدي روي دوست
دوست که باشد علي، هست مراد «محيط»
وان که بود بعد مرگ، خاک سرکوي دوست
—
ايضاً من نوادر طبعه و خياله عليه الرحمه
نه به تنها دل من از پي دلدار به رفت
هرکجا بود دلي، در سر اين کار به رفت
دل سودازده با سلسله رقصد زطرب
تا که در سلسله ي گيسوي دلدار به رفت
اي خوش آن جان که نثار ره جانان گرديد
سرفراز آن که سرش در قدم يار به رفت
بوسه بر خاک در دوست تواند دادن
هرکه منصور صفت تا به سر دار به رفت
کو مجالي که دهم شرح که از دست غمت
چه ستم ها به من زار دل افکار به رفت
هر شب از هر مه روي تو اي رشک قمر
ناله ي زارم تا گنبد دوار به رفت
اين عجب بين که به لب نامده شد شهره شهر
ماجرايي که ميان من و دلدار به رفت
چهره ي شاهد معني همه ي عمر بديد
هر که بيرون دمي از پرده انکار به رفت
کيست اين ساقي سرمست که از جلوه ي او
از حريفان کهن هوش به يک بار به رفت
بود در نقطه ي موهوم دهان تو سخن
گفتگوها بسي از عالم اسرار به رفت
سود بازار جهان جمله زيان است اي دل
صرف آن برد کزين بيهده بازار به رفت
ره به سر منزل مقصود تواند بردن
هرکه در مرحله ي عشق، سبک بار به رفت
اي خوش آن روز که گويند از اين خانه «محيط»
رخت بر بست و به سر منزل دلدار به رفت
—
در مدح حضرت اسدالله الغالب علي ابن ابيطالب عليه السلام
آن شاهد مقصود که در پرده نهان بود
دوشينه ي بر ديده ي من، جلوه کنان بود
نوشين لب و رخشان رخ و زلف به خم او
نور بصر و تاب دل و قوت روان بود
خواندم مه و مهرش به نکويي چو بديدم
بهتر ز مه و مهر، نه اين بود و نه آن بود
مي خواندميش ماه اگر، ماه سخنگو
مي گفتميش سرو، اگر سرو روان بود
بيدار شد از خواب چو چشمان تو شد باز
هر فتنه ي خوابيده که در ملک زمان بود
خود را نگه از فتنه ي ايام، توان داشت
وز نرگش فتان تو، ايمن نتوان بود
هر سود که گفتند به بازار جهان هست
ديديم به جز سود غمت جمله زيان بود
معذور همي دار اگر بي خود و مستيم?
هشيار به دور لب لعلت نتوان بود
گر زلف و بناگوش ترا خلق نمي کرد
ايزد، نه زدين نام و نه از کفر نشان بود
در حلقه ي نوشين دهنان، هرکه بديدم
اين ملطع جان بخش منش ورد زبان بود
روزي که نه از ماه نه از مهر نشان بود
روشن زتجلي علي کون و مکان بود
وجه الله باقي که عيان شد زشهودش
آن شاهد غيبي که پس برده نهان بود
موسي ار ني گوي، چه در طور درآمد
نوري که تجلي بر آن بود، همان بود
با کشتي خود خود نوح زحملش سخني گفت
زان روي زطوفان حوادث، به امان بود
آتش به خليل الله از آن برد سلامت
گرديد که حبّ عليش جوشن جان بود
صوت خوش داود که بردي دل عالم
يک شمه اش از فيض لب و لطف ميان بود
از شادي قرب حرمش از دل آدم
رفت آن غم و اندوه که از بعد جنان بود
چون يافت مدد از دم او عيسي مريم
جان بخش دمش غيرت آب حيوان بود
چون نام علي نقش نگين کرد سليمان
حکمش چو قضا بر همه ي خلق روان بود
تنها نه همين بود معين، ختم رسل را
بر خيل رسل يار، به هر عهد و زمان بود
در منقبتش هر چه «محيط» از دل و جان گفت
صدق است و يقين دان، نه دروغ و نه گمان بود
شاهي که تولاش بود معني ايمان
کافر بود آن کس که بگويد، نه چنان بود
—
و منه ايضاً في التّشبيب و التّجبيب عليه الرحمه
بسيار زلف پرشکن و پرخم اوفتد
بر روي تو چه دلربايي زلفت کم اوفتد
درهم شود چو خاطر من وضع روزگار
بر روي تو چو طره ي تو در هم اوفتد
باشد رقيب ديو و دهانت، نگين جم
ترسم به چنگ ديو، نگين جم اوفتد
جز لعل تو که مرهم ريش دل من است
هرگز شنيده اي که نمک مرهم اوفتد؟
بُرقع فکن که از شرر آتش رُخت
ترسم شرر به مزرعه ي عالم اوفتد
باشند جاودانه دل و غم قرين هم
يک دل نديده ام که جدا از غم اوفتد
آدم به دام دانه ي حسن اوفتاد چون
نبود عجب اگر که بني آدم اوفتد
با کس مگوي راز دل خود، گمان مدار
کز صد هزار دوست، يکي محرم اوفتد
روزي اگر به خاک شهيدان کني گذار
شور قيام در همه ي عالم اوفتد
شد در هواي دانه ي خال تو مرغ دل
ترسم بدام، طرّه ي خم در خم اوفتد
آزادي از کمند محبت، بود محال
هر کس درين کمند فتد، محکم اوفتد
هر کس که بوسه زد به لب جام و لعل يار
جاويد زنده است و مسيحا دور اوفتد
—
مختوم به مدح شاه ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام
چون کارها موافق تقدير مي شود
ابله کسي که غره به تدبير مي شود
در هر زمان هر آن چه مقدر شده شود
تقديم ني زسعي و نه تأخير مي شود
ساقي شتاب کن که زبس عمر تندروست
هرچند باده زود دهي، دير مي شود
زآهوي چشم شير دلان را کند شکار
چون ترک شوخ من سوي نخجير مي شود
چون حلقه هاي زلف زهم باز مي کند
هر حلقه طوق گردن صد شير مي شود
گر ابرويت گرفت دلم را شگفت نيست
تسخير هر ديار، به شمشير مي شود
تنها نه من به کوي تو از پا درآمدم
اينجا چه خاک، باد زمين گير مي شود
رنجي که بر من از غم دوران رسيد اگر
بر طفل شيرخواره رسد، پير مي شود
هرکس شود زحادثه ي عمر با خبر
چون من ز زندگاني خود سير مي شود
بي طالعم چنان که به يک تار مو، گرم
بندند، تار موي چو نرفته، گلو گير مي شود
پرهيز کن زلقمه ي دونان تنگ چشم
کز لب فرو نرفته، گلوگير مي شود
دانا برد به صدق و صفا، کار را، زپيش
نادان در اين گمان که به تدبير مي شود
امروز در تمامي ري، من کفر منم
گر کيش عشق موجب تکفير مي شود
گر از ولي حق برسد، مور را مدد
آن مور روز معرکه چون شير مي شود
سلطان اولياء شه مردان که امر او
جاري به کائنات، چو تقدير? مي شود
گر بنگرد به جانب خاک سيه زلطف
خاک سياه غيرت اکسير مي شود
بر دفتر گُنه خط بطلان کشد «محيط»
مدح شهش به نامه چه تحرير مي شود
—
مختوم به اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام
جماعتي که دل و جان به عشق نسپارند
به حيرتم! چه تمتع ز زندگي دارند
بر آن سرم که برآرم دمي به خاطر جمع
گرم دو زلف پريشان دوست بگذارند
به صاحبان نظر ساقيا مده ساغر
که با حضور تو پيوسته مست ديدارند
به دور چشم تو مستي ما عجب نبود
عجب زحالت آنان بود که هوشيارند
زاهل مدرسه اي دل، اميد حال مدار
که اهل قال وز سر تا به پاي گفتارند
به روي خويش سوي بسته راه يقين
نشسته در پس هفتم حجاب بيدارند
زخيل خاک نشينان جماعتي دانم
که چون سپهر رفيع و بلند مقدارند
چو نوش، راحت روحند و در مذاق چو نيش
چو گل عزيز و به چشم جهانيان خارند
شکسته قيد علايق به زور بازوي عشق
نه چون من و تو به دام هوس گرفتارند
نگاهدار زانديشه هاي باطل، دل
حضورشان که ز راز درون خبر دارند
مدد زهمت ايشان رسد به پيل دمان
ولي به زير قدم، مور را نيازارند
شهان عالم ايجاد و ملکان وجود
غلام خواجه ي لولاک و آل اطهارند
به اهل بيت رسالت? مرا است چشم اميد
چه بر گناه تنم را به خاک بسپارند
به غير آن که نشايد خدايشان خواندن
به هرچه وصف نمايندشان سزاوارند
«محيط» از شرف مدحت محمد و آل
متاع نظم تو را خسروان خريدارند
—
در مدح اميرالمؤمنين و اهل بيت طاهرين عليه السلام
دل در غم تو دژم? نباشد
نيش تو زنوش کم نباشد
با زلف و رخ تو دل شب و روز
شاد است و دمي دژم نباشد
در شهر يکي نشان ندارم
کز عشق تو متهم نباشد
پيوسته به جز خيال خطت
بر لوح بصر زغم نباشد
آن دل که گرفت سکه ي عشق
هرگز زپي درم نباشد
آن را که قناعت است پيشه
انديشه ي بيش و کم نباشد
عارف که صمد پرست گرديد
در سجاده بر صنم نباشد
مي نوش و مخور غم جهان زانک
جز جام? نشان زجم نباشد
هر دل که به باده شست و شو يافت
آلوده ي درد و غم نباشد
از غير علي و آل ما را
از کس طمع کرم نباشد
شاهي که برش وجود کونين
جز قطره به نزد يَم نباشد
بي داغ غلامش زشاهان
اندر عرب و عجم نباشد
در محکمه ي شريعت و دين
عادل تر از او حَکَم نباشد
تنها نه درين جهان که جز او
حاکم صف حشر هم نباشد
از ياد علي «محيط» غافل
در عمر به هيچ دم نباشد
جز نام نشان و هستي من
با بود تو چون عدم نباشد
ايضاً در مدح شاه ولايت عليه السلام
دوش چو در بزم جام، بر لب جانان رسيد
دُردکِشان را ز رشک، حمله به لب جان رسيد
رونق گلزار را، گُلبن عزّت شکفت
خرّمي باغ را، سرو خرامان رسيد
يار درآمد ز در، چهره برافروخته
مجلسيان الحذر، که آتش سوزان رسيد
تشنه لبان را روان، سوخت زسوز جگر
ابر کرم ريزشي که وقت باران رسيد
صبح سعادت دميد، مژده دولت رساند
پيک مبارک قدم، از بر جانان رسيد
قاصد اقبال داد، مژده ديدار دوست
خسته دلان را به تن زمژده اش جان رسيد
روشني آمد پديد، ديده ي يعقوب را
جامه ي يوسف زمصر، به پير کنعان رسيد
قصه ي عشقش به عمر، گفتم گردد تمام
قصه نگشته تمام، عمر به پايان رسيد
رفت زماني که دهر، جور تواند نمود
آن که بود عدل را سلسله جنبان رسيد
تا بستاند زچرخ، داد دل عاشقان
داور دنيا و دين، صاحب ديوان رسيد
شاه ولايت پناه، کز مدد همتش
دين خداوند را، کار به سامان رسيد
چسان تواند «محيط» عرض مديح شهي
که لافتي به مدحش، زپاک يزدان رسيد
—
در مدح اميرالمؤمنين و امام المتّقين عليه السلام
دوش در صحن چمن از چه سبب غوغا بود
مگر آن سرو چمان جلوه کنان آنجا بود
راستي سرو چمن اين همه آشوب نداشت
اين قيامت همه از قامت او برپا بود
ايمن از حادثه ي دور فلک صحن چمن
ليک پر فتنه زهنگامه ي آن بالا بود
طرّه اش را به خطا مشک ختن خواندم دوش
رفت در تاب و چو ديديم خطا با ما بود
دلبر ما که مجرّد بود از قيد مکان
اين عجب بين که به جا که شديم آنجا بود
غير اقرار به تقصير به اميد کرم
عرض هر عذر که کردم همه نازيبا بود
گفت در جبهه ي زاهد اثر تقوي نيست
پير ميخانه که با نور خدا بينا بود
خرّم آن روز که در ساحت ميخانه مرا
به کفي طره ي ساقي، به کفي مينا بود
ما حريفان زمي عشق گهي مست بُديم
که نه خمخانه و ني ساقي ني صهبا بود
دوست حق داشت اگر پاي چشمم ننهاد
ديد کز اشک روان هر طرفش دريا بود
سرخوش از ساغر سرشار ولايت چو شديم
پير ما ختم رسل، ساقي ما مولا بود
شجر طور ولايت، علي عمراني
که تجلي رخش راه بر موسي بود
مژده ي مقدم جان پرور او داد مسيح
دم قدسيش از آن روي روان بخشا بود
نه همين يار نبي بُد که بهر دور معين
انبيا را همه از آدم و تا عيسي بود
نوح را همت او داد نجات از طوفان
ورنه تا روز جزا، ره سپر دريا بود
بود با فاطمه در بزمگه قُرب قرين
اندر آن روز که ني آدم و ني حوا بود
مدحتش پيشه از آن کرد در امروز «محيط»
کز ويش چشم شفاعت بگه فردا بود
—
مختوم به مدح حضرت ساقي کوثر حيدر صفدر عليه السلام
ساقيا زان مي ديرينه بده جامي چند
که زيک جرعه ي آن پخته شود خامي چند
گوش دل باز کن اي عاشق مشتاق که باز
دارم از جانب جانان به تو پيغامي چند
همّتي کُن که به جانان رسي اي جان عزيز
گر برون زين تن خاکي بنهي گامي چند
لذت عمر خضر يابم و فيض شب قدر
با رخ و زلف تو گر صبح کنم شامي چند
با خضر تا چه کند رنج حيات ابدي
کشت ما را غم بيهوده ي ايامي چند
شد زکيفيت چشمان تو ما را معلوم
که همه عمر توان ساخت به بادامي چند
گرد خال سيهت زلف بخم داني چيست؟
گرد يک دانه بگسترده قضا دامي چند
پي صيد دل آشفته ي من از هر سو
دامي از طرّه بگسترده دل آرامي چند
آدمي زاده پي دنياي فاني نرود
زانکه اين مزرعه وقف است به انعامي چند
اين عجب با که توان گفت که ما گرديديم
نيک نام از شرف دولت بد نامي چند
چشم دارد به دم مرگ وصف حشر «محيط»
کز کرم ساقي کوثر دهدش جامي چند
—
مختوم و موّشح به مدح حضرت شاه ولايت اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليه السلام
شکر چون لعل تو شيرين نباشد
چو رويت سرخ گل رنگين نباشد
چو چشمت باده از خُلّر نيارند
چو مويت مشک تر در چين نباشد
گرفتم مشک چين ماند به مويت
به بو چون او به رنگ و چين نباشد
مرا با تو به جز صدق و ارادت
تو را با من به غير از کين نباشد
زياد تو چنان خرم شود دل
که گلشن فصل فروردين نباشد
دلا آن لعل شورانگيز بنگر
مگو ديگر نمک شيرين نباشد
غلام خواجه اي گشتم که او را
به غير از جور و کين آئين نباشد
دل غمگين چه دارد دوست جانان
دلم خون با دگر غمگين نباشد
نکويان را دعاي خير ميکُن
که بد را، حاجت نفرين نباشد
هر آن کس را که حبّ مرتضي نيست
به خوان کافر، که اهل دين نباشد
شه مردان که پيش آستانش
فلک را حشمت و تمکين نباشد
«محيطا» چون ثناي شاه خواني
ملک را ذکر، جز تحسين نباشد
زدوري مه رويت شبي نيست
که چشمم ز اشک، پُر پروين نباشد
—
مختوم به مدح مولاي متقيان و اميرمؤمنان علي بن ابيطالب عليه السلام
قد پي تعظيم خلق خم نتوان کرد
بندگي غير ذوالکرم نتوان کرد
هر سو مو گر شود هزار زبان باز
شکر تو يا سابغ النعم نتوان کرد
منت دونان پي دونان نتوان برد
بهر درم حال خود دژم نتوان کرد
دامن همت که پاک آمده از عيب
طمع و حرص، متهم توان کرد
غره مشو بر دو روز دولت دنيا
زنده دلا، تکيه بر عدم نتوان کرد
از پي مخلوق، ترک حق نتوان گفت
ترک صمد، سجده ي صنم نتوان کرد
با تو برادر هر آن چه شرط وفا بود
گفتم و تکرار، دم به دم نتوان کرد
آن چه زديوان غيب، گشته مقرر
هيچ به تدبير، بيش و کم نتوان کرد
جز زنبي و علي و فاطمه و آل
از دگري خواهش کرم نتوان کرد
ترک ولاي علي «محيط» نگويد
بر خود و بر جان خود، ستم نتوان کرد
—
در منقبت عين الله الناظره حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام
کوه نتواند شدن سدّ ره مقصود مرد
همت مردان برآرد از نهاد کوه گرد
کار مردان طي وادي خونخوار عشق
زهره ي مردان نداري، گرد اين وادي مگرد
چون خيال دوست باشد قائد مرد طريق
آيدش در ديده خار رهگذر، ريحان و ورد
زير ويران خانه ي تن هست گنج جان نهان
زنده دل آنان کز آن ويران برآوردند گرد
قرب جانان بايدت از جان و دل دوري گزين
نامه ي معشوق خواني، دفتر خود در نورد
تن پرستان را توانايي بود از خورد و خواب
حق پرستان را توانايي زترک خواب و خورد
زاهدان را آگهي از عالم عشّاق نيست
تندرستان را خبر نبود زحال اهل درد
گرمي بازار عالم هست از سوداي عشق
عشق گر، دکان ببندد، گردد اين بازار سرد
در جهاد نفس هرکس گشت غالب، مرد او است
گفت پيغمبر جهاد اکبرستي، اين نبرد
مرد اين ميدان که گفتم، هيچ مي داني که کيست
آن که ناديده چو او مردي، سپهر گرد گرد
«لافتي الّا علي لاسيف الّا ذوالفقار»
حق به وصفش گفت و مردي را به ذاتش ختم کرد
رايت اسلام را تيغ کجش به نمود، راست
ارغواني چهره ي گُردان زبيمش گشت زرد
مي نگويم در ثنايش «لَيس باق غيره»
ور بگويم کي تواند مدعي انکار کرد
گفت يزدان «کلّ شيءٍ هالِک الّا وجهه»
کيست وجه الله، عين الله، جز آن شاه فرد
غير گر به گرفت چندي جاي شه، چون شه نشد
از مقام مرد جستن، زن نخواهد گشت مرد
گرچه مردم جزيي از نامش بود مردم گياه
در عداد مردمان او را نمي شايد شمرد
بعد آن دونان که داني دولت ديدار شاه
عارفان را بود چون ديدار، ورد از بعد برد
گشت از يمن مديح شاه دين نظم «محيط»
ذکر تسبيح ملائک، بيت بيت و فرد فرد
—
مختوم به مدح شاه ولايت علي بن ابيطالب عليه السلام
گر به شمشير توام قتل ميسّر مي شد
عمرم از زندگي خضر فرونتر مي شد
کاش آن روز که دورم زتو مي کرد فلک
روز محشر شده دور فلکي سر مي شد
آستين گر نشدي سدّ ره سيل سرشک
هم چو کوي تو? همه روي زمين تر مي شد
آب چشمانم اگر آتش دل به نشاندي
دودم از فرق گذشته، به فلک بر مي شد
ديدن روي ترا، مدت ايام کم است
کاش افزوده بر آن مدت ديگر مي شد
خرم آن روز که چشم دل و جان، چون خورشيد
از فروغ مه روي تو، منور مي شد
مي زدم بوسه مکرر به لب نوشينت
هر زمانم هوس قند، مکرر مي شد
منظر ديده زهر سو گل و سنبل بودي
چون خيال رخ و زلف تو، مصور مي شد
رگ خونم زدل و ديده گشودي غم هجر
بي توام هر مژه در ديده، چو خنجر مي شد
از فراق قد چون سرو و رخ چون ماهت
رشک جو ديده و دل غيرت آذر مي شد
جوي خون بود که از ديده به دامان مي رفت
دود دل بود که از سر به فلک بر مي شد
جان به شکرانه نثار قدمت مي کردم
گر وصال تو بدين کار، ميسر مي شد
چون دم مرگ جمال شه مردان بينم
کاشکي زودترم مرگ، ميسر مي شد
از پي مدحت او، مدت ايام کم است
کاش افزوده بر آن مدت ديگر مي شد
—
مختوم به مدح مولاي متقيان و اميرمؤمنان? عليه السلام
مدام فتنه از آن چشم مست مي ريزد
ولي به جان من مي پرست مي ريزد
نگار من چو نشنيد به بزم و برخيزد
بلا و فتنه زبالا و پست مي ريزد
مدام خون جگر، جاي اشک از ديده
به لعل نوش تو دل، هرکه بست مي ريزد
گر از شکسته دلم ريخت چون عجب نبود
که باده ساغر آن، چون شکست مي ريزد
به دام فرصتت افتد چو خصم، خونش ريز
که خون تو گر، ازين دام جست مي ريزد
به دوش بار بلايي که جان من دارد
زقيد اين تن خاکي چو رست، مي ريزد
به تير غمزه تو، آن را که مي زني سرو جان
به مقدمت زپي ناز شست مي ريزد
مدام ساقي کوثر، به ساغر دل من
مي ولايت خود، از الست مي ريزد
علي ذوالنعم که فيض و عطا
غلام درگه او را، زدست مي ريزد
پناه خسته دلان شاه راد، ناصر دين
که خون هرکه دل خلق خَست، مي ريزد
—
در منقبت شاه اوليا و سلطان اوصيا عليه السلام
مرغ دل پر در هواي آشنايي مي زند
فرصتش بادا که پر در خوش هوايي مي زند
گوش و دل بگشا و بشنو نغمه ي جان بخش ني
کين شکر لب دم زلعل دل ربايي مي زند
اين نواهاي مخالف را مدد از يک دم است
گرچه هر مطرب دم از ديگر نوايي مي زند
عارفان دانند فرق، آواز خضر و غول را
ورنه در راه طلب آن هم صدايي مي زند
پشت پا بايد به عالم اسرار نيست
هرکه بيني در خور انديشه رايي مي زند
هيچ کس را آگهي از عالم اسرار نيست
هرکه بيني کاسه و با بوريايي مي زند
همت درويش را نازم که کوس سلطنت
با سفالين کاسه و با بوريايي مي زند
گر بداند لذت وارستگي سلطان قدم
در ره فقر و فنا با هر گدايي مي زند
جبهه مي سايد به درگاه شه مردان «محيط»
نقد قلب خويش را بر کيميايي مي زند
—
در نيايش حضرت اميرالمؤمنين و امام المتقين عليه السلام
مه من هر که تو را ناظر و مايل نبود
هيچش از ديده و دل بهره و حاصل نبود
آدميزاده نه از خيل بهائم باشد
حيواني که به ديدار تو مايل نبود
هست چون حلقه ي گيسوي تو هر سلسله ي
تيره بخت آن که گرفتار سلاسل نبود
درگذر از تن خاکي که ميان تو و يار
غير اين گرد برانگيخته حائل نبود
چون زخود دور شوي در بر جانانه رسي
حاجت قطع ره و طي منازل نبود
رهروي را که بود قائد توفيق، دليل
جز سرکوي تواش مقصد و منزل نبود
برکنم ديده گرش غير تو منظور بود
دل بر آتش فکنم گر به تو مايل نبود
نه همين غرقه ي احسان تو من باشم و بس
لطف عام تو که را که آفل و شامل نبود
دست مي داد مرا کاش زجان خوبتري
زان که جان از پي تقديم تو قابل نبود
هرکه شد غرقه ي درياي محبت، اميد
که دگر باره کشد رخت به ساحل نبود
حل هر عقده ي مشکل ز ولي الله خواه
غير او کافي و حلال مشاکل نبود
دست حق ضارب خندق که به يک ضربت او
طاعت جن و بشر جمله مقابل نبود
يا علي گرچه مرا عقده بسي در کار است
حل آن با مدد لطف تو مشکل نبود
روز محشر که دل کوه، بلرزد زنهيب
با تولاي توام، دل متزلزل نبود
شاه پيوسته چه آگاه و کريم است «محيط»
بيم محرومي و ناکامي سائل نبود
ابلهي را که به سر شور پري رويان نيست
به جنون وصف کن اي خواجه که عاقل نبود
مقبلي را که به شمشير تو گردد مقتول
ديتي خوبتر از ديدن قاتل نبود
—
در ميلاد سعادت بنياد امام زمان عليه السلام
نوبهار فرّخ آمد، نوبت بستان بود
نوبت بوستان و گاه سير سروستان بود
ساحت گيتي عبير آگين چو صحراي ختن
چون شميم زلف جانان باد مشک افشان بود
هرطرف بيني نظر بر لاله و گل اوفتد
هرکجا پويي گذر بر سنبل و ريحان بود
گريه ي ابر بهاري باغ را خندان کند
ابر مي گريد از آن رو بوستان خندان بود
بر دميد از خاک ساده لاله هاي رنگ رنگ
رشحه ي از کلک صنع ايزد سبحان بود
مي رسد از درگه سلطان دين باد بهار
کز شميم او عبير آگين مشام جان بود
نيمه ي شعبان بود عيدالتجلي و الظهور
زان که ميلاد سعيدش نيمه ي شعبان بود
شمس گردون ولايت، نور پاک ذوالجلال
کز فروغ وي منور، عالم امکان بود
شهسوار عرش خرگه، حاکم رد قبول
که آسمانش گوي آسا، در خم چوگان بود
چون خرد در جسم و جان در جسم و بينش در بصر
پسش چشم سر عيان وز چشم سر پنهان بود
گرچه مستغني است از برهان وجود اقدسش
شاهد بودش، بقاي عالم امکان بود
مي نيارم مدحتش گفتن که در توصيف او
نطق الکن، عقل درمانده، خرد حيران بود
عجز من در وصف ذات او دليل معرفت
دعوي عرفان ذاتش، شاهد نقصان بود
قائم آل محمد مهدي موعود، آنک
از نژاد عسکري و جانشين، آن بود
حجت پاينده ي حق، قائم آل رسول
آن که او را ماسوي الله، بنده ي فرمان بود
رشحه اي ز ابر عطايش، نعمت خوان وجود
پايه اي از قصر قدرش، گنبد گردان بود
عدل او ميزان حق است و ولاي او صراط
مهر او خلد برين و خشم وي نيران بود
مي شود گاه قيام او قيامت آشکار
ايمني آن را بود آن دم که با ايمان بود
بي رضاي او ندارد طاعت جاويد، سود
با ولاي او چه باک از کثرت عصيان بود
نيک بخت آن کس که در ديوان محشر چون «محيط»
مدح شاهنشاه دينش زينت ديوان بود
—
ايضاً در ميلاد با سعادت حضرت صاحبّ الزّمان عليه السلام
اي منتظران مژده که آمد گه ديدار
بر بام برآئيد که شد ماه پديدار
از خانه درآئيد که جانان ز ره آمد
جان پيشکش آريد که زر نيست سزاوار
آن شاهد غيبي که نهان بود، به پرده
از پرده به بزم آمد و از بزم به بازار
باز آمد و از رنگ رخ و جلوه ي بالاش
شد کلبه ي ما رشک چمن غيرت گلزار
از شهد لب و شور دل آشوب کلامش
عالم شکرستان شد و آفاق نمکزار
برخاست شميم خوش آن طره ي مشکين
يا قافله ي مشک رسيده است زتاتار
تا باد گذر کرده به چين سر زلفش
آفاق معطر شده چون طلبه ي عطار
اي شيخ مکن منع من از عشق نکويان
کز منع توام حرص فزون گردد و اصرار
از سبحه و دستار مرادي نتوان يافت
مقصد مطلبي، طره ي دلدار به دست آر
با ما مکن از سبحه و دستار حکايت
رندانه سخن گوي ز زلف و رخ دلدار
عيد است نگارا، پي شيريني احباب
بگشا به شکر خنده لب لعل شکربار
در گلشن عالم گل بي خار نباشد
غير از رخ خوب تو که باشد گل بي خار
گر ماه کله دار بود، سرو قبا پوش
تو سرو قبا پوشي و تو ماه کله دار
لعلت مي جان پرور و خمار تو و من
هم طالب مي هستيم و هم طالب خمار
روي تو گل تازه و گلزار تو و من
هم عاشق گل هستيم و هم عاشق گلزار
هر سال بهار ار? چه بسي نغز و نکو بود
امسال نکوتر بود از، پار و، زپيرار
عيد است و بود مولد مسعود شه کل
هم نام شهنشاه رسل، احمد مختار
شاهنشه دين حجت موعود که باشد
بر قافله ي کون و مکان، قافله سالار
هم آمر و هم ناهي? و هم ناهي? و هم صاحب امر است
هم قادر و هم عالم و هم فاعل مختار
از يمن قدوم وز پي طوف حريمش
گرديده زمين ساکن و گردون شده دوار
آن شمس ولايت که فروغي است از او مهر
شد مه شعبان، بگه نيمه نمودار
در طور جهان کرد تجلي چو جمالش
شد شش جهت از نور رخش مطلع انوار
آثار جمالش همه جا گشته هويدا
از فيض طلوعش همه کس گشت خبردار
ناديده جمالش همه دادند بدو، دل
کردند به نيکويي رويش، همه اقرار
بابش زعرب باشد و هستش زعجم مام
آن فخر عرب ذخر عجم نخبه ي ابرار
هادي امم، مظهر حق، مهدي موعود
آن قائم غايب، زنظر، واقف اسرار
چون جان به تن و عقل به سر، نور بديده
پيدا است بر غلق و نهان است زانظار
يک شمه زاوصاف جميلش نتوانند
خلق دو جهان يک سره گردند اگر يار
سر رشته ي کارم شده از کف، مددي کن
اي در کف فياض تو سر رشته ي هر کار
ديوان «محيط» از شرف منقبت شاه
شد حرز تن و جان و دل و ديده ي احرار
—
در تهنيت غدير و منقبت حضرت امير عليه السلام
گرفت عهد زاشيا، دو روز، رب قدير
يکي به روز الست و يکي به روز غدير
گرفت عهد ز ذرات، بر خدايي خويش
نخست روز و دويم روز بر خلاف مير
شه سرير ولايت، علي عمراني
که از فزوني نتوان، فضائلش تقرير
نخست روز الست بربکم فرمود
بدون واسطه اي، بعثت رسول و سفير
الست اولي بالمؤمنين من انفسهم
سرود روز دوم زامر حق، رسول و بشير
ولي به روز دوم يافت دين حق تکميل
به نصّ آيه ي اکمال و بيّنات کثير
گشاي گوش حقيقت، نيوش تا برتو
زشرح روز دوم، شمّه اي کنم، تقرير
به حکم نصّ صريح و تواتر و اجماع
ثبوت يافته در نزد عالمان خبير
که روز ثامن عشر دوم ز ذي لاحجّه
که از الست بعيد غدير، گشته شهير
پس از فراغت اعمال حجّ، باز پسين
رسيد خواجه ي لولاک چون، به خمّ غدير
بُدند ملتزم موکب شرف زايش
زسر فرازان، جمعي کثير و جمع غفير
به حضرت نبوي جبرئيل شد نازل
به امر بار خدا، ايزد سميع و بصير
به خواند آيه ي يا ايّها الرّسول بر او
که هست امر به نصب، امير خيبر گير
مفاد آيه که اصلي، غرض رسالت را
بود رساندن و تبليغ اين مهم خطير
نکرده اي تو رسالات خويش را تبليغ
گر اين رسالت ماند، به پرده ي تستير
مدار بيم زمردم که حفظ يزدانت
نگاه دارد از شرّ منکران شرير
رسول اکرم، ابلاغ امر يزدان را
فرود آمد، در آن مقام بي تأخير
نمود انجمني آن چنان که مانندش
نديده است و نبيند، دگر سپهر اثير
شمار خلق زسبعين الف افزون بود
سخن کنم زکمي، درگذشتم از تکثير
براي آن که تماميّ خلق بينندش
که کس نگويد، تبليغ را شده تقصير
نمود منبري آماده از جهاز شتر
فراز عرشه برآمد، رسول عرش سرير
به خواند آيت تبليغ را به صوت بلند
پس از ستايش يزدان بي شريک و نظير
بلي به پاسخ گفتند، اهل انجمنش
تمام متّفق القول، از کبير و صغير
گرفت عهد از ايشان چو بر رسالت خويش
نمود آمدن جبرئيل را تقرير
گرفت دست علي را به دست و کرد بلند
چنان که در نظر ناظران نماند ستير
به گفت هر که منش مقتدا و مولايم
علي است او را مولا، علي بر او است امير
چنان که هارون از بهر موسي عمران
علي مرا است وصيّ و علي مرا است وزير
نمود از پي اتمام حجّت و تبليغ
مر اين کلام فرح بخش جان فزا تقرير
سپس سرود که يا رب، والِ مَن و والاه
ظهير و ناصر، او را، ظهير باش و نصير
نخست تابع او را عزيز دار مدام
حسود و منکر او را، نماي خوار و حقير
نزول آيه ي اليوم را پس از اين امر
به گفت از پي تکميل امر حق، تکبير
سه روز کرد در آنجا وقوف و از مردم
گرفت بيعت بهر، امير خيبر گير
زبان به بخ بخ گشود، بن خطاب
براي تهنيت مير بي عديل و نظير
ازين قضيه برآشفت، حرث بن نعمان
که بُد منافق و کافر دل و خبيث و شرير
بر رسول خدا آمد و گشود، زبان
ز روي کينه ي خصمانه، برکشيد نفير
به خشم گفت که ما را، بهر چه کردي امر
به ظاهر از تو شنيديم، چون نبود گزير
کنون به گويي باشد علي پسر عم من
امير بر همه ي خلق از صغير و کبير
خداي گفته چنين يا تو خويش مي گويي
رسول اکرم فرمود: گفته حيّ قدير
سرود حرث: خدايا گر اين سخن صدق است
به من فرست عذابي، در آن مکن تأخير
فرود آمد سنگي، زآسمان به سرش
زخشم ايزد و شد رهسپار، سوي سعير
«محيط» را خط بطلان کشيده شد به گناه
به دست شوق چه کرد، اين حديث را تحرير
—
در منقبت سلطان سرير امامت حضرت صاحب الزّمان عليه السلام
نويد مقدم دلدار داد، باز بهار
جهان پير، جوان شد زوجد ديگر بار
بهار آمد و بهر نثار مقدم آن
به باغ و زاغ زکف کشت، ابر لؤلؤ بار
صبا مسيح نفس گشت و شاخ موسي دست
چو بيت مقدس و طور است، ساحت گلزار
کند حديث گل از حشمت سليماني
به شرح نغمه ي داود، لب گشود هزار
قدح نهاده به کف، لاله شد به طرف چمن
صلاي سرخوشي، اي صوفيان دُردي خوار
ندانما زچه خمخانه خورده مي نرگس
که تا زخاک برآمد، به چشم داشت خمار
بشنو غبار کدورت زدل به رشحه ي جام
کنون که طلعت گل راست، آب آينه دار
به عيش کوش و غنيمت شمار وقت عزيز
کنون که فتنه به خواب است و عافيت بيدار
به عمر خويش نديدم به غير شاخه ي گل
که هيچ شاخ دگر، آفتاب آرد بار
بهار اگر چه بهر سال روح پرور بود
کنون بهار زپيرار بهتر است و زپار
از آن که داد نويد قدوم حضرت دوست
جوان نمود جهان را، زوجد ديگر بار
غرض ز دوست بود آن بهشت روحاني
که گرد رهگذرش کرده حور زيب عذار
حديث طوبي و کوثر که شهره گشته بود
کنايتي زقد و لعل آن خجسته نگار
سخن ز جنت و دوزخ مگو دگر واعظ
که قرب دوست همه جنت است و بُعدش نار
نشان زلف و رخ فرخش اگر طلبي
در اين سراچه بود روز روشن و شب تار
به مهر نسبت او را نمي توان دادن
که ماه عارض او راست مهر آينه دار
زچهره شاهد بزم ازل نقاب گرفت
گه تجلي حق است يا اولي الابصار
فروغ شمس حقيقت جمال شاهد غيب
که شد زپرتوش آفاق و مطلع الانوار
خديو کون و مکان شهريار عرش سرير
که سر به خاک در او سپهر راست مدار
دليل رهروان طريق صدق و نجات
سمي ختم رسل ختم اوصياء کبار
امام جن و بشر، صاحب الزمان مهدي
سليل عسکري و شِبل حيدر کرار
به انتظار قدومش چو روشنان فلک
مدام عيسي گردون نشين بود بيدار
به هرچه رأي کند در زمان، شود موجود
که او است قادر بالفعل و فاعل مختار
گر او نه واسطه ي نظم ممکنات بدي
شدي گسسته زهم عقد ثابت و سيار
بقاي عالم و آدم، دليل هستي او است
که بي روان نبود جسم را ثبات و قرار
چو نور در بصر و جان به جسم در عالم
بود نهفته به ذات و پديد از آثار
گذر کند بر خلق و نمي شناسندش
از آن که ديده ي حق بينشان گرفته غبار
دهد به باد فنا خاک شرک و آب ريا?
چو از نيام کشد ذوالفقار آتشبار
مراد جان و دل ما ظهور حضرت او است
خوش از آن زمان که دل و جان شوند برخوردار
نخست منهي اقبال او بود جبريل
امين وحي مهين پيک ايزد دادار
بداست نيمه شعبان خجسته ميلادش
به سال دو صد و پنجاه و پنج يا که چهار
مرا زکج روي چرخ شکوه ها باشد
که شرح آن نتوان سال ها يکي زهزار
به عرض حال نباشد «محيط» را حاجت
که شاه واقف حال است و کاشف اسرار
—
در مدح وليّ مطلق و امام بر حق حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام
زچهره پرده بر افکند، پردار امروز
کمال قدرت حق گشت آشکار امروز
نمود شمس حقيقت طلوع و رنگ مجاز
زدوده گشت زمرآت روزگار امروز
ثبوت وحدت حق را بر غم مدعيان
گرفت پرده ز رخ دست کردگار امروز
فضاي عالم ايجاد، مطلع الانوار
شده زجلوه ي آن ايزدي عذار? امروز
شد از تجلي او عقل، بي خود و مدهوش
فتاده روح مجرد، کليم وار امروز
زبان ناطق حق آشکار شد که رسد
به گوش صوت? اناالحق زهر کنار امروز
به رهگذار طلب گرچه داشت عمري چشم
زمانه آمده بيرون زانتظار امروز
زنام فرخ سلطان عشق رز وجود
گرفت زينت و شد کامل العيار امروز
زدند سکه ي دولت به نام خسرو دين
فراز گنبد اين نيلگون حصار امروز
امين خلوت وحدت به عالم کثرت
قدم نهاد زالطاف بي شمار امروز
نثار مقدم او را به ساحت گيتي
نمود عقد ثريا، فلک نثار امروز
وصول حضرت او را سوي بسيط زمين
نمود عيسي گردون نشين گذار امروز
پديد آمد، حلّال مشکلات و گشود
جهانيان همه را عقده ها، زکار امروز
قسيم جنت و دوزخ ولي بار خداي
نمود قسمت روزي مور و مار امروز
به خوان جود، صلا زد جهانيان همه را
رسيد صيت سخايش، به هر ديار امروز
زبطن مام هويت به مهد امکان پاي
نهاد والد والاي هفت و چهار امروز
عدو به کَتمِ عدم شد نهان زملک وجود
زبيم صاحب برنده، ذوالفقار امروز
سخن نهفته چه گويم درون پرده غيب
هرآن چه بود نهان گشت آشکار امروز
شه سرير ولايت، علي نمود ظهور
اساس ملت حق گشت استوار امروز
درون خانه ي حق در وجود آمد و يافت
زيمن مقدم او خانه، اعتبار امروز
زغير خانه به پرداخت، صاحب خانه
حريم خلوت او گشت، خاص يار امروز
پي ذخيره ي روز شمار، کرد «محيط»
زمدح بي حد او، شمه ي شمار امروز
—
در مدح معيّر الممالک دام مجدُهُ
آب خضر از لب لعل تو نه من جويم و بس
چون سکندر طلبد چشمه ي حيوان همه کس
خط آزادي و منشور سرافرازي يافت
سرو تا بندگي قد تو را کرد هوس
در خم زلف تو مرغ دل ديوانه اسير
هم چو دزدي که شود بسته به زنجير عسس
طپد از هجر گل روي تو در سينه دلم
بلبل آري چه کند غير طپيدن، به قفس
يار در محمل و مرغ دلم از سوز نوا
شور در قافله افکند، به آهنگ جرس
شب وصل است مکن زمزمه اي مرغ سحر
تو هم اي صبح خدا را، مکش از سينه قفس
مي فروشد لب شيرين تو شکر، ليکن
راه بر مشتريان بسته، رقيبان چو مگس
گر به گنجور تو نالد فرزين
شاطرش حلقه به گوشت کند از نعل فرس
خاصه داماد ملک، دوست محمد که جهان
بود اندر نظر همت او کم زعدس
—
وَ لَهُ عَلَيهِ الرَّحمه ايضاً في التَّشبيب
غير بوسيدن تو نداريم هوس
هوس ما به همه عمر، همين باشد و بس
ديگران را هوس حور و قصور است و? مرا
نيست جز ديدن روي و سر کوي تو هوس
بي گل روي تو اي سرو قد و لاله عذار
هست بر دلشدگان، ساحت گلشن چو قفس
سوختم از غم هجران تو چونان که بود
بر سوز دل من، آتش دوزخ چو قبس
شوق ما کم نشود با تو زغوغاي رقيب
بادبيزن نکند منع تقاضاي مگس
باز باد سحري غاليه بو گشته مگر
به هواي سر زلف تو برآورده قفس
رفت جانانه و صد قافله دل گشت روان
از پي محمل وي ناله کنان هم چو جرس
کيست آن شاهسوار خوش شيرين حرکات
که فتاده دل خلقيش بدنبال فرس
تا مگر اهل دلي را به کف آرم روزي
روزگاري است که محرم شده ام با همه کس
به فصاحت شده ام شهره آفاق ولي
در بيان سخن عشق تو باشم اخرس
به همه عمر دمي با تو بسر برده «محيط»
حاصل عمر گرانمايه همين باشد و بس
—
و له ايضاً في التَّشبيب و التّحبيب
کيست آن مه که چو جولان دهد از ناز فرس
دل عُشّاق شود ناله کنان هم چو جرس
من برآنم که ره عشق تو گيرم در پيش
گر بدانم که دوصد عائله دارد در پس
يار اگر نيست وفادار، چه فرق از اغيار
باغ اگر طرب زا، چه تفاوت زقفس
چند گويي نفسي باش زمعشوق صبور
کي به عشاق بود دور ز معشوق نفس
تا که زنبور مياني چو تو بربوده دلم
دست بر سر زنم اندر عقبت هم چو مگس
بر رخ صافي تو رنگ به ماند زنگاه
بر تن نازک تو خار خلد از اطلس
تا دلم عاشق رخسار تو شد نشناسم
پند از بند و نشاط از غم و نسرين، از خس
زاهدا منع ميم در طمع خلد مکن
خلد من خاک در ميکده مي باشد و بس
همه را گر هوس از تو است مرا عشق از تو است
چه کنم طفلي و نشناخته اي، عشق و هوس
بوالعجب بين که چو زد شمع توام شعله به جان
رود از ديده ي جيحون همه دم، رود ارس
پيشتر زان که زنم شکوه زدستت به امير
پاي در ره نه و باز آي، به فريادم رس
صهر شه دوست محمد که آفاق امروز
زاحتساب سخطش دزد کند کار عسس
—
ايضاً در مدح سلطان سعيد مبرور مغفور
اي دل به راه عشق بتان استوار باش
گر سر رود ز ره مرو، و پاي دار باش
گسترده دام ها پي صيد تو، ديو نفس
پا در ره طلب چو نهي، هوشيار باش
گر طالبي ز دام رهي، ترک دانه کن
به پذير، پند نغز من و رستگار باش
محنت فزاست شش جهت خاندان خاک
جويي سلامت از همه سو، بر کنار باش
گيتي چو تل خاکي و گردون غبار او است
آئينه اي تو! دور، زخاک و غبار باش
چون عنکبوت راي به صيد مگس مکن
تو شير شيرزه هستي مردم شکار باش
ني ني چو شير در پي آزار کس مباش
مانند مور جور کش و بردبار باش
منصور وار لاف انا الحق اگر زدي
آماده ي سياست، تکفير وار باش
بگذار تو از مجال است پست همتان
خاک قدوم مردم عالي تبار باش
خواهي که روسيه نشوي گاه امتحان
مانند زر خالص کامل عيار باش
تا کي غم زمانه خوري، باده نوش کن
جانا ترا گفت؟ که دايم فکار باش
سرمست شو زساغر سرشار نيستي
ايمن زبيم شحنه و رنج خمار باش
از عاکفان درگه سلطان عشق شو
از محرمان خلوت اسرار يار باش
آزادي دو کون گرت هست آرزو
از بندگان درگه هشت و چهار باش
بگريز در پناه شه اوليا علي عليه السلام
آسوده از کشاکش روز شمار باش
يا دعوي بزرگي و آزادگي مکن
يا چون امين خلوت نيکو شعار باش
تا روزگار، پايدار اي مير کامکار
دلشاد در پناه شه روزگار باش
ظل الاه ناصر دين شه که آفتاب
گويد به چرخ، در ره وي خاکسار باش
نزد امين خلوت شه خواجه ي «محيط»
اي نظم دلفريب، زمن يادگار باش
—
ايضاً مختوم به مدح سلطان سرير ارتضا حضرت عليّ مرتضي عليه السلام
ديار دل که پرآشوب بود، ناحيتش
خيال دوست به يک لحظه داد تمشيتش
بس است خاصيت مي، همين که دفع رياست
گرفتم اينکه جز اين نيست، هيچ خاصيتش
گذار شيخ فتد گر به بزم، مي خواران
زبوي باده نمايند، قلب ماهيتش
دلم زچشم تو آموخت رسم بيماري
که سال ها شد و يک لحظه نيست، عافيتش
به فيض يابي مقتول عشق، رشک برند
که هم قاتل و هم وارثي و هم ديتش
مميزان حقيقت به نيم جو، نخرند
متاع دار مجازي و ملک عاريتش
زچشم زخم، زمن آن وجود ايمن باد
که دستگيري افتادگان بود، نيتش
بگوش صوت اناالحق رسد زخاک نجف
غنوده تا که زبان خدا، به ناحيتش
ولي ايزد بي چون، علي مربي کل
که خاک تيره شود زر، زيمن تربيتش
نشان بندگيش، خواست آسمان چو محيط
نهاد دست قضا داغ مه به ناصيتش
—
مختوم به مدح خانواده ي عصمت و طهارت عليه السلام
عجب مدار اگر وضع عالم است پريش
که يار کرده پريشان شکنج طُرّه ي خويش
مکن به حلقه ي گيسوي او گذار، اي دل
که هر که يافت در آن پرده راه، گشت پريش
به جد و جهد گشودم گره زطره ي دوست
به سعي خويش نمودم پريش، حالت خويش
نخست گام، نمودم وداع هستي خود
طريق پرخطر عشق چون گرفتم، پيش
به جز لبم که زلعل تو يافت بهبودي
شنيده اي زنمک به شود، جراحت ريش؟
گذشت در غم هجران، زمان عمر و هنوز
اميد وصل تو دارد، دل محال انديش
ز رنج و راحت دوران غمين و شاد مباش
که نيستي است سرانجام هر دو، اي درويش
به جد و جهد نخواهد شدن، ميسر نوش
زخوان غيب تو را، چون نصيب آمده نيش
ولاي احمد و آل است کيش ما يا رب
بدار باقي ما را، برين شريعت و کيش
طريق صدق و ارادت گرفته پيش «محيط»
اميد هست کزين ره رسد به مقصد خويش
—
موشّح به اسم مبارک اعظم اسماء الله الحسني عليه السلام
غارت هوش مي کند، جلوه ي سرو قامتش
آن که نَرُسته در چمن، سرو به استقامتش
ساغر دل زدست او گر بشکست نيست غم
لعل لبش به بوسه اي باز دهد غرامتش
آن که تجلي تواش کرده زخويش بي خبر
باز نياورد به خود، واقعه ي قيامتش
مفتي شهر چون خورد، خون کسان نمي سزد
در حق مي کشان دگر سرزنش و ملامتش
رست ز رنج زاهدي چون که مريض عشق شد
دل که مباد تا ابد عافيت و سلامتش
تو به ولايت علي گشته «محيط» دل قوي
بيم زمرگ نبود و، واهمه ي قيامتش
هر که گذاشت عاشقي در سر پند زاهدان
تجربه کردم عاقبت، کشت غم ندامتش
—
و له ايضاً: عَلَيهِ الرَّحمَه
ياد آيدم چو محنت ايام سخت خويش
بر تن درم چو مردم ديوانه رخت خويش
بيمار درد هجرم و مرگم بود طبيب
دارم دوا زخون دل لخت لخت خويش
پشمين کلاه خويش به سلطان نمي دهم
گر في المثل عوض دهدم، تاج و تخت خويش
شاهي که جور پيشه نمايد همي زند
با دست خويش تيشه به پاي درخت خويش
تا شد ثناي آل علي روزيم «محيط»
ممنون شدم زطالع مسعود و بخت خويش
—
در منقبت حضرت صاحب الأمر و الزّمان عليه السلام
دو چيز مايه ي عشرت بود، علي التّحقيق
وصال يار موافق، وصل جام رحيق
وصول جام رحيق است، آيت دولت
وصال يار موافق، سعادت و توفيق
به سالخورده مي ناب و خورد سال نکار
دهم هر آن چه مرا هست، از جديد و عتيق
رموز غيب بخوانم، زخط روشن جام
زلعل دوست کنم درک نکته هاي دقيق
مرا زخاصيت لعل دوست، شد معلوم
نگين خاتم جم بوده لاله رنگ عقيق
کنار سبزه به نوشم، به نغمه ي دف و چنگ
بياد لعل لب دوست، باده ي چو عقيق
هر آن که موسم گل بگذرد زشاهد گل
اگر فلاطون باشد، تو مي کُنش تَحميق
همان تصور بي جا است ترک يار مدام
که هيچ عقل سليمش نمي کند تصديق
براي روشني ديده، حرز جان سازم
گرم به دست فتد خاک پاي يار شفيق
زنقد جان گهري نيست چون گرامي تر
به شوق دل کنمي جان نثار راه رفيق
به يادگار حديثي بگويمت، بشنو
که ياد دارم از ناصحي شفيق و صديق
دل شکسته بدست آر، اگر خدا طلبي
که اين مقام بود جاي حق، نه بيت عتيق
جزاي کرده ي خود هرکسي چو خواهد ديد
تو را چه کار که آن مؤمن است و آن زنديق
حديث عقل بر عاشقان چنان باشد
که در شريعت فتواي مُفتي زنديق
طريق صدق و ارادت طلب که راه نجات
طريق بندگي او بود، علي التّحقيق
بود سلامت دست و زبان، مسلماني
نمود پير خرابات، اين سخن تحقيق
حذر نماي زديوان آدمي صورت
که قاطعان طريقند و قائدان فريق
طريق پيروي شاه دين ز دست مده
که راه کعبه ي قُرب است اين خجسته طريق
خديو خطه ي امکان شهنشه کونين
که با فلک نتوان کرد، درگهش تطبيق
پناه کون و مکان نوح وقت فلک نجات
که کائنات به بحر عطاي او است غريق
ولي قائم بالسيف، حجت موعود
امام عصر ولي الاه خضر طريق
به غير اينکه سزا نيست ذات حقش خواند
هرآن چه عرضه کنم در ثناي او است حقيق
مثال هستي کونين در بر ذاتش
مثال هستي قطره است، نزد بحر عميق
پي سعادت جاويد نامه ي اعمال
«محيط» داد زمدح و ثناي شه تنميق
—
در منقبت و رثاء حضرت فاطمه ي زهرا عليه السلام
امروز قلب عالم امکان بود ملول
روز مصيبت است و گه رحلت رسول
باشد ملول گر دل خلقي شگفت نيست
که امروز قلب عالم امکان بود ملول
کشتي چرخ غرقه ي طوفان اشک شد
سيل عزا گرفت جهان را زعرض و طول
با پهلوي شکسته و رخسار نيلگون
امروز برد، شکوه ي اعدا بر رسول
آن بانويي که کرد حريمش گذر نکرد
از دور باش، عصمت او و هم بوالفضول
خورشيد آسمان ولايت که داد رخ
از شرم تار گيسوي او، مهر را افول
زهرا که ز امر حق پي تعيين شوي او
به نمود نجم زهره به بيتُ الولي نزول
ام الائمة النّجبا، بانوي جزا
نورالهدي، حبيبه ي حق، بضعة الرسول
خير النساء، فاطمه مرآت ذوالجلال
که ادراک ذات او را، حيران شود عقول
کوهي زصبر خلق نمودي، اگر خداي
مانند وي نبودي، بر رنج و غم حمول
دارد به کثرت غم و اندوه و ماتمش
صيت علي، مصائب لوانّهاي شمول
راه نجات، حبّ بتول است و آل او
گُم ره شود هر آن که ازين ره کند عدول
دعوي حُبّ و بندگيش مي کند «محيط»
دارد اميد آن که شود دعويش قبول
—
ايضأ در رثاء حضرت صديقه ي کبري و سيده ي نساء عليه السلام
ما را کجا به کوي تو ممکن بود وصول
که آنجا خيال را نبود قدرت نزول
طول زمان هواي تو از سر بدر نبرد
اصلي بود محبت و الاصل لا يزول
گفتم به عقل چاره کنم، درد عشق را
غافل از اين که عشق بود، آفت عقول
درويشم و به هيچ قناعت همي کنم
بگذاردم به خويش، اگر نفس بوالفضول?
اول رفيق بايد، آن که طريق از آنک
بايد رفيق خضر شدن، ني مريد غول
گر باخبر شوي زبقاي پي از فنا
اندر فناي نفس چو نيکان شوي عجول
آسودگي نيابي، در عرصه ي جهان
گر بسپري بسيط زمين را به عرض و طول
در حيرتم که شادي و عيش جهان که راست
هستند چون فقير و غني هر دو تن ملول
از آن زمان که بار امانت قبول کرد
معلوم شد که آدم خاکي بود جهول
چشم اميد نيست به هيچ آستان مرا
الابه آستانه ي فرخنده ي بتول
ام الائمة النقبا، بانوي جزا
نورالهدي، حبيبه ي حق بضعة الرسول
زهرا که زامر حق پي تعيين جفت او
در شب نمود زهره به کاخ علي نزول
صديقه آن که کرده پي کسب عزوجاه
روح الامين ز روز ازل خدمتش قبول
در وصف ذات پاک و کرامات بي حدش
گرديده نطق الکن و حيران شود عقول
باشد «محيط» شاد زيمن ولاي
او در روز رستخيز که هر کس بود ملول
—
در نعت و منقبت عقل اول و پيغمبر آخر حضرت خاتم النّبيّين صلي الله عليه و آله و سلم
اي در وجود تو کون و مکان عدم
نتوان حدوث ذات تو را فرق از قدم
با نسبت وجود تو هستي کائنات
مانند هستي قطرات است نزد يَم
«لَولاکَ لَما خَلَقتُ اللَفلاکَ» در ثبات
اي خسرو «لعمرک» به سرود ذوالکرم
هستي تو اصل هستي و دفتر وجود
هستند فرع ذات تو اشيا، زبيش و کم
عنوان نگار نامه ي هستي تو بوده اي
زآن پيشتر که خلق شود لوح با قلم
تو عقل اولي و نخستين عطاي حق
تو ختم انبيايي و تو هادي اُمَم
شاها به يک اشاره ي ابروي تيغ تو
گرديد راست، رايت دين، پشت کفر خم
افزون تو و مقام تو ز ادراک ماسوي
اين بهترين سلاله ي ارواح محترم
در بندگي تو «ان عبد» همي سرود
شاهي که ذات او به خدايي است متهم
جايي که جبرييل امين را نبود راه
رفتي برون نهادي از آنجاي هم قدم
حَيَّ عَلَي الصَّلوة: و حَيَّ عَلَي الفَلاح
فرخنده ذکر مهد تو? بوده است، دمبدم
باقي بود زمان تو تا رستخيز
ني ني خطا سرودم در رستخيز هم
شق القمر نمودي و زين معجز شگفت
بر گنبد سپهر زرفعت زدي علم
گاه ولادت تو شد آثار بس پديد
و آن جمله بر صحيفه ي عالم بود رقم
گسترده خوان جود تو در عرصه ي وجود
آن سان که حرص گشته از آن ممتلي شکم
شد نعمت ولاي تو و اهل بيت تو
ما را نصيب از کرم سابغ النعم
از فر خجسته اسم تو احمد گرفته زيب
فرخ کتاب ايزدي اي شاه محتشم
عاجز بود زبان «محيط» از ثناي تو
اي بهترين سلاله ي ارواح محترم
بر ذات فرخ تو و فرخنده عترتت
بادا درود بي حد تا حشر دمبدم
—
در وفات شيخ الفقها حاج ملّا علي کني مي فرمايد
اي دريغا که باز در اسلام
خللي روي داد، سخت عظيم
«ثُلمةٌ لا يسدُّها شيء»
يافت ره، در اساس شرع قويم
منکسف گشت شمس چرخ هدي
تيره شد روز عالمي از بيم
عالمي در غمند و ماتم، از آنک
عمل و علم و فضل، گشت يتيم
آن که از زادن چو او، نحرير
ما در روزگار هست، عقيم
حجة المسلمين والاسلام
حاج ملّا علي، فقيه جسيم
مولدش کن و خطه ي تهران
بود مسکن، ز روزگار قديم
در زمان هزار و دو صد و بيست
هست مولود آن فقيه عليم
در سپنجي سراي، فاني بود
قرب هشتاد و هفت سال مقيم
خلق را سوي حق هدايت کرد
داد آيين بندگي تعليم
زادراه معاد، آماده
کرد ر اعمال نيک و قلب سليم
شادمان نفس مطمئنه ي او
کرد رجعت به سوي ربّ کريم
به دو سال هزار و سيصد و شش
کرد جان را به پيک حق تسليم
در محرم سه روز مانده زماه
پنجمين هفته شد، به دار نعيم
در جوار دو بحر رحمت حق
گشت مدفون و يافت فوز عظيم
شاه عبدالعظيم و حمزه که هست
زاده هفتمين امام کظيم
يافت زاسماء حق غفور ودود
بهر تاريخ رحلتش ترقيم
حاج ملاعلي و باغ و جنان
هست تاريخ آن فقيه عليم
باز تاريخ را «محيط» سرود
به جنان شد معين شرع قويم
—
در منقبت وليّ خدا و وصيّ نبي، عليّ مرتضي عليه السلام
با غم هجر تو جانا، شادماني چون کنم
چون سرآمد دور عمرم، زندگاني چون کنم
عاشقان را کامراني باشد از ديدار يار
من که دور از يار گشتم، کامراني چون کنم
موسي آسا يافتم ره تا به طور قرب دوست
آيدم چون عار از شاهي شباني چون کنم
پاسباني را نخستين شرط هوشياري بود
من که با ياد تو مستم، پاسباني چون کنم
گر کند جانان بهاي بوسه جان، از من طلب
چون بود ارزان به جان دادن، گراني چون کنم
بود از شهد لب نوشت مرا شيرين زبان
چون شدم دور از لبت، شيرين زباني چون کنم
در خور ديدار جانان چون ندارم ديده اي
گر نسازم با جواب «لن تراني» چون کنم
بد بلاي ناگهاني هجر بي هنگام تو
عيش و راحت با بلاي ناگهاني چون کنم
سال هاي چون از دل و جان با تو خو به گرفته ام
از در خويشم اگر روزي براني چون کنم
گر شفيع من نباشد شافع عصيان علي
بعد رحلت با عذاب آن جهاني چون کنم
نکته دانان در بيان مدحتش چون الکنند
من که گنگم، عرض و شرح نکته داني چون کنم
آسمان بر آستانش خاکساري مي کند
من که از خاکم مدار آسماني چون کنم
خاک درگاهش زآب زندگاني بهتر است
در بر آن خاک آب زندگاني چون کنم
گر نگيرد دست عفوش بار جرم از دوش من
حمل اين بار گران با ناتواني چون کنم
لطف عامش گر نگردد شامل حالم «محيط»
با گناه آشکارا و نهاني چون کنم
—
و له عَلَيهِ الرَّحمَه ايضاً في التّشبيب و التّحبيب
امروز دلا از دوش، آشفته ترت بينم
جز مستي مي در سر، شور دگرت بينم
هرچند بُدي هر روز، آشفته و ديوانه
امروز زهر روزه، ديوانه ترت بينم
گويا شده اي عاشق، اي که بدين گونه
خوناب جگر جاري، از چشم ترت بينم
تلخ است مذاق جان، اي نوش دهان درياب
کز لعل روان پرور، کان شکرت بينم
قامت چو بر افرازي، سرو سيهت يابم
عارض چو بر افروزي، رخشان قمرت بينم
شد عمر و جزاينم نيست، در سر هوسي که اين سر
افتاده بسان گوي، در رهگذرت بينم
ذرات وجود من، از وجد به رقص آيد
اي مهر جهان آرا، گر يک نظرت بينم
چون غنچه گل بر تن، از شوق بدرم پوست
اي تنگ دهان هرگه، خود را به برت بينم
سوزم به حضور جمع، پروانه صفت از رشک
چون شمع به بزم غير، گه جلوه گرت بينم
گرديد گه پرواز، اي طاير جان همت
اندر قفس تن چند، به شکسته پرت بينم
زاسرار نهان سازم، يک باره خبردارت
مانند «محيط» از خويش، گر بي خبرت بينم
—
مختوم و موشّح به مدح آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم
افکنده موي يارم، بس عقده ها به کارم
آشفته تر زحالم، گرديده روزگارم
هرچند پار هم بود، ديوانگي شعارم
امسال شور مستي، افزون بود زپارم
مستم ولي نه از مي، سرمست لعل يارم
باشد مدام مستي، زآن راح پر خمارم
بخشنده بي نيازي، از خلق کردگارم
از دولت قناعت، سلطان روزگارم
مولي الکرام صادق، خواجه بزرگوارم
مدح محمد و آل، باشد «محيط» کارم
—
موشّح به نام نامي حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام
چشمان تو امروز نموده است خرابم
آن گونه که مدهوش به فرداي حسابم
هجران و وصال تو بود خلد و جحيمم?
انديشه خود جرم و خيال تو صوابم
با عدل تو حسن عمل نيست اميدم
با بخشش و فضلت نبود بيم عذابم
باز آي که دور از رخ و زل تو شب و روز
ماهي و سمندر شده در آتش و آبم
بر هرچه شوم ناظر و با هرکه مخاطب
کوي تو بود منظر و سوي تو خطابم
تا دل به خم زلف گره گير تو بستم
بگسست زکف رشته ي آسايش و تابم
در خواب اگر جان جهان را نتوان ديد
آمد رخ خوب تو چرا، دوش به خوابم
مستم زمي عشق علي، ساقي کوثر
زنهار مپندار که مدهوش شرابم
چون آب بقا يافته ام از کرم خضر
کي راه زدن، غول تواند به سرابم
بر معصيتم گر بکشد خواجه خط محو
شايد که شده منقبتش ثبت کتابم
با مدح «محيط» از کرم شاه ولايت
آسوده چو امروز، به فرداي حسابم
بر باد روي اي تن خاکي که غبارت
گرديده پي ديدن جانانه حجابم
—
ايضاً در منقبت شاه ولايت مآب حضرت ابو تراب عليه السلام
چون ماه رخت به خواب بينم
در تيره شب آفتاب بينم
من آن چه کنم گناه باشد
تو آن چه کني ثواب بينم
در دور لبت، مدام خود را
سرخوش زشراب بينم
چون چشم تو را به ياد آرم
در خود اثر شراب ناب بينم
دل را به خم کمند زلفت
پيوسته به پيچ و تاب بينم
از شعله ي آتشين عذارت
مرغ دل و جان کباب بينم
گيرم که شوم زاهل دوزخ
با ياد تو کي عذاب بينم
دل را بر چاه غبغب تو
در ورطه ي اضطراب بينم
همواره ميان جان و جانان
چون هستي خود حجاب بينم
فرخنده دمي که خانه ي تن
از سيل اجل خراب بينم
شادم دم مرگ چون در آن دم
خرّم رخ تو پر آب بينم
شاهي که زبحر همت او
گردون چو يکي حباب بينم
با فيض تراب آستانش
آب حيوان سرآب بينم
با حبّ علي «محيط» در حشر
باور منما عذاب بينم
—
در مدح اميرالمؤمنين و امام المتقين عليه السلام
حالي دارم پريش و وضعي درهم
مرغي دلي مبتلاي دام دو صد غم
از ستم آسمان و کيد مه و مهر
روزم جمله شب است و شب همه مظلم
آمدن از اين سپس بلار به کشتي
بايد کز سيل اشک من شده چون يَم
غرقه ي طوفان بحر چشم گهربار
تنهايي دشت شد که کوه و کمر هم
نيست پريشاني من از غم دينار
حالي درهم نباشد از پي درهم
نيست مرا انده زمانه چه دانم
ماندني عالم و نه ملکت عالم
دولت دينا به نوبت است و درآيند
خلق در اين عاريت سرا زپي هم
مفلس و درويش و عورم و نفروشم
گوشه آزادگي به مملکت جم
گنج قناعت بس است و کنج سلامت
مايه ي عشرت مرا است زين دو فراهم
گوهر نظمم شکسته قيمت لؤلؤ
طبع گهر زاد برده آبروي يَم
هست غم من ز رنج دوري جانان
شهد به کامم بود زفرقت او سمّ
دور شد ستم زچه زقامت چون سرو
وز رخ و زلفي چو لاله و چو سپر غم
دور شدم? از بتي که مي زد در بزم
طعنه لب لعل او به باده ي در غم
شکوه زگيتي خطا بود که خداوند
هست به ترتيب کار از همه اعلم
با که توان گفت اين عجب که جهان را
گشته زآشفتگي، امور منظم
دوش به آواز چنگ مطرب مجلس
خواند مر اين چند بيت و برد زدل غم
باده خور و غم مخور براي کم و بيش
خواجه که آخر نه بيش ماند و ني کم
دور جهان را اگر بقايي بودي
جام به مستان نمي رسيدي از جم
طالب آسايشي مجوي زيادت
کسب قناعت نما چو زاده ي ادهم
گرد علايق فشان زدامن همت
تا به فلک برشوي چو عيسي مريم
نيست رهايي زدام سخت علايق
بي مدد صاحب ولايت اعظم
شاه ولايت علي که پشت سماوات
بهر سجود درش مدام بود خم
شمس هدايت که از فروغ جمالش
آمده روشن چراغ دوده ي آرام
چون حرم پاک کعبه مولد او شد
گشت پناه ملوک و قبله ي عالم
سنگ و گلي را نبود اين همه مقدار
کسب شرف کرده زآن مبارک مقدم
تا شرف کعبه را فزايم، گويم:
درگه او کعبه است و خاکش، زمزم
گردد از وي به پا قيامت کبري
هست در اين دعويم ادله ي محکم
عدل و ولايش صراط باشد و ميزان
لطف روان بخش خلد و قهر جهنم
بنده آن خواجه ام که آل علي را
بنده بود چون خدايگان معظم
صهر شهنشه امير دوست محمد
خان معير امير اکرم افخم
شوي مهين دخت شاه عصمت دولت
آن که بود با عفاف خواهر توام
آمده از خلق خوش، فرشته ي رحمت
خلق شده طينتش ز روح مجسم
دخت شهنشه يم است و ايزد بي چون
کرده سه والا گهر، پديد از اين يم
زآن سه يکي عصمت الملوک که زيبد
خواندن او را، نخست بانوي عالم
آن چه بود مايه ي شرافت انسان
کسبي و فطري براي او است فراهم
و آن دگري اعتصام سلطنت شاه
دوست علي خان راد، مير مکرم
منبع جود و کرم که کف کريمش
آفت دينار هست و غارت درهم
سومشان فخر تاج، بانوي آفاق
وين سرگهر در شرافتند، مسلّم
را دنياشان شه است و مام مهين مام
بانوي مه تاج، دولت شه اعظم
گوهر والاي ذاتشان به يم دهر
ماند تا نام باشد از گهر و يم
خوشدل و آسوده در پناه شهنشاه
دور فلکشان به کام و خاطر خرم
هر سر مويم اگر زباني گردد
شرح کمالات ذاتشان نتوانم
داعي دولت «محيط» مدحت ايشان
گويد و خواند علي الدّوام دمادم
گر همه ي عمر شکر نعمت ايشان
گويم انصاف مي دهم، بودي کم
—
مزيّن به اسم مبارک نبي و وصيّ صلي الله عليه و آله و سلم
روزگار پيش از اين، خوش روزگاري داشتيم
چشم روشن از مه روي نگار داشتيم
بود با زلف و رخ او صبح و شام ما به خير
عشرت افزا دوره ي ليل و نهاري داشتيم
سبزه ي خط در گلستان رخش نارسته بود
از براي خود گل بي نيش خاري داشتيم
نرد الفت با خط و خال بتي مي باختيم
نقش خوب آورده بود و خوش قماري داشتيم
چون فروزان مي شدي از تاب مي رخسار دوست
از براي سير، خرم لاله زاري داشتيم
گاهگاهي شيشه ي صهبا به ما مي داد وام
نزد پير مي فروشان، اعتباري داشتيم
از تو اي گل تا گلستان جهان پرشور بود
بلبل آسا نغمه ي جانسوز زاري داشتيم
ساقي مجلس به صافي باده دادي شست و شوي
از کدورت گر به لوح دل غباري داشتيم
ياد ايامي که از طوفان عشق و سوز دل
سينه ي سوزان و چشم اشک باري داشتيم
اي که مي گويي برو از کوي بد نامي برون
مي شديم از خويشتن گر اختياري داشتيم
لذت آسودگي برديم ايامي که سر
در کمند بندگي شهسواري داشتيم
بود رايج نقد ما از سکه ي سلطان عشق
قلب پاک بيغش کامل عياري داشتيم
از جفاي آسمان گشتيم بي يار و ديار
ورنه ما هم بهر? خود يار و دياري داشتيم
همت مردانه ي ما کوه را کندي زجاي
چون بناي عشق، عزم استواري داشتيم
سرفرازي را زخاک درگه سلطان دين
جاودان بر فرق، تاج افتخاري داشتيم
کسب رفعت مي نمود از مقدم ما آسمان
چون به عالي درگهش جاي قراري داشتيم
ني خطا گفتم کنون هم بنده ي آن درگهيم
غير آن درگه کجا در عمر، کاري داشتيم
راستي دوم پيمبر بودي و سوم علي
جز خداوند احد، گر کردگاري داشتيم
در جهان جاويد ماندي نام ما هم چون «محيط»
گر زمدح شاه، نيکو يادگاري داشتيم
—
در مدح حضرت اسدّالله الغالب علي بن ابيطالب عليه السلام
رنج ها برده فراوان، هنر آموخته ام
وز همه عشق ترا خوبتر آموخته ام
ني خطا گفتم جز عشق، ندارم هنري
به عمر همين يک هنر آموخته ام
تا نموده است زخود بي خبرم جذبه ي دوست
علم آگاهي از هر خبر آموخته ام
کيمياگر شده از اشک سپيد و رخ زرد
صنعت ساختن سيم و زر آموخته ام
رسم بيداري شب شيوه ي افغان سحر
زسگان تو و مرغ سحر آموخته ام
شيوه ي رهروي و پيشه ي قلاشي را
از رفيقي دوسه بي پا و سر آموخته ام
از گدايان در ميکده شاهان سلوک
طرز بخشيدن تاج و کمر آموخته ام
نظري دوست به حالم? زعنايت فرمود
آن چه آموخته ام زآن نظر آموخته ام
ذره ام وز اثر تربيت شمس وجود
تربيت کردن شمس و قمر آموخته ام
شه مردان اسدالله که از همت وي
پنجه بر تافتن شير نر آموخته ام
اقتدا هست پسر را به پدر، حب علي
من خلف بوده ام و از پدر آموخته ام
شاعري را زپي منقبت شاه «محيط»
از ازل ني زپي کسب زر آموخته ام
—
موشّح و مختوم به نام نامي حضرت صاحب الزمان عليه السلام
گداي ميکده ام خشت زير سر دارم
زمهر افسر و از کهکشان کمر دارم
زيمن عاطفت پير مي فروش مدام
شراب صافي و ساقي سيمبر دارم
مبين به چشم حقارت به وضع مختصرم
گه بس جلال بدين وضع مختصر ديدم
خوشم به بي سر و پايي که تا چنين شده ام
نه رنج پاس کلاه و نه بيم سر دارم
به سلطنت ندهم پيشه ي قناعت را
که اهل دانشم و بينش و بصر دارم
فراغ خاطر و عيش مدام و خلوت امن
هرآن چه دارم ازين پيشه سربسر دارم
زخويش بي خبرم تا نموده جذبه ي عشق
به جان دوست که از عالمي خبر دارم
فقير و عاجز و درويش و عورم اي خواجه
مرا بخر که از اين گونه بس هنر دارم
همان همايون شاخم که باغبان از من
مر آن ثمر که به جويد، همان ثمر دارم
دل و دمي چه جهان تاب مهر و روشن روز
زفيض آه شب و ناله ي سحر دارم
به جز محبت نيکان زمن مجو هنري
که در سرشت نهفته همين هنر دارم
نيازمندم به چشم اميد در همه عمر
به لطف حجت موعود منتظر دارم
پناه کون و مکان صاحب الزمان مهدي
که خاک درگه والاش تاج سر دارم
به جرم? دوستي او اگر بُرند سرم
گمان مبر که سر از آستانش بردارم
زيمن تربيت بندگان او است محيط
که طبع هم چو يم و نظم چون گهر دارم
—
در ستايش و مدح مولاي پرهيزکاران علي بن ابيطالب عليه السلام
مايه ي ايمان و کفر، عشق تو شد اي صنم
خاک سر کوي تو است، قبله ي دير و حرم
گر تو شوي بي نقاب، اي مه من آفتاب
در برت از روشني، دم نزند صبحدم
گرد من و گرد تو، صف زده جانا مدام
گرد تو دل دادگان، گرد من اندوه غم
بخت من و چشم تو، هر دو به خوابند ليک
اين يک تا روز حشر، آن يک تا صبحدم
شوق لب لعل تو، زاهد صد ساله را
جانب دير مغان، برده زطوف حرم
دور جهان را بقا، نيست بيا ساقيا
باده پياپي بده، وقت شمر مغتنم
تا کي غم مي خوري، باده بنوش اي رفيق
که هيچ جز وصف جام، نمانده باقي به جم
آن چه زديوان غيب، گشته مقرر نخست
هيچ به تدبير ما، مي نشود بيش و کم
طي طريق طلب، کردن نايد زما
را بود آتشين، ما همه مومين قدم
پشت سپهر برين، خميده داني? ز چيست
پي سجود در، شه ملايک خدم
ابن عمّ مصطفي، دست بلند خدا
که برتر از نُه سپهر زده ز رفعت علم
شها چو چهر تو را، نگاشت نقاش صنم
بر خود تحسين نمود، بر رخ خوب تو هم
نسبت ذات تو را، به ماسوا، کي توان
نزد وجودت بود، کون مکان چون عدم
موجب ردّ و قبول، حبّ تو بغض تو است
ختم شد اينجا کلام، شها و جفّ القلم
مدح تو را اگر «محيط» چنان که بايد نمود
گويد و گردد به کفر، چو غاليان متّهم
—
در مدح شاه اوليا عليه صلوات الله فرمايد
ما پاک دلان بي رياييم
مرآت جمال کبرياييم
در طور تقرّب و تجرّد
مدهوش تجلّي خداييم
از خويش تهي، زدوست سرشار
او گشته دگر نه من نماييم
بي پرده شود جمال مقصود
روزي که زپرده رخ نماييم
زآن دم که دميده دوست در ما
پيوسته در آن هوا هبابيم
فاني شده در هواي جانان
پيوسته در آن هوا هباييم
به گرفته هواي طرف بامش
پرواز کنان در آن هواييم
تا خاک شديم در ره دوست
در چشم سپهر توتياييم
چون درگذري زملک امکان
آگاه شوي که ما کجاييم
از عيش و نشاط روزه داران
از گردش چرخ غم فزاييم
بگذار لبان تو به بوسم
تا روزه به نقل و مي گشاييم
زالطاف علي شه ولايت
در کسوت فقر پادشاييم
در خورد غلاميش نباشيم
او را سگ حاجب سراييم
ني ني سگ آستان او را
مانند سپهر خاک پاييم
عالم زنواي ما است پرشور
تا پر ز، دم? تو هم چو ناييم
خاک از نظري کنيم اکسير
برتر به اثر زکيمياييم
يک دم نرسد مدد گر از وي
فاني شده و دگر نپاييم
فيض از دم ما «محيط» جويد
چون لب پي مدحتش گشاييم
تا محرم راز عشق گشتيم
بيگانه زخويش و آشناييم
—
و له ايضاً عليه الرَّحمَةِ و الغُفران
خاطر از زلف تو امروز، پريشان کردم
ديده از فرقت رخسار تو گريان کردم
شکرلله که به يمن شرف دولت عشق
خويش را مالک صد ملک سليمان کردم
تا مرا سلطنت فقر، به پوشيد لباس
من تن خود، به تمناي تو عريان کردم
—
ايضاً غزل: منه تَغَمَّده الله تعالي بِغُفرانه
من شيفته و مست و خراب از غم يارم
حيران و جگر سوخته از هجر نگارم
گر يار مرا باز نخواند به سر خويش
من خون جگر در غمش از ديده به بارم
سوگند بدان عهد که با زلف تو بستم
جز بر سر زلفت به کسي دل نسپارم
يا رب سببي ساز که باز آن خم گيسو
يک روز به چنگ آرم و جان را به سپارم
اي کاش که باز آن شوخ پري چهره ي طناز
باز آيد و چون ماه، نشيند به کنارم
—
ايضاً منه عليه الرَّحمَةِ و الغُفران
اي دل زغنما کم گو، از فقر و فنا دم زن?
سلطان حقيقي شو، پا بر همه عالم زن
اين ملکت فاني را، با دون طلبان بگذار
در دولت باقي چنگ، چون زاده ي ادهم زن
رب ارني گويان، در طور تقرب شو
بي واسطه ي جانان، اي موسي جان دم زن
اين قالب تن بفکن، اين قيد روان بشکن
در چرخ تجرد گام، چون عيسي مريم زن
اي رشک ملک روزي، از پرده بيا بيرون
وز عارض گندم گون، راه دل آدم زن
از راه وفا مرهم، بر زخم دل ما، نه
با تيغ بلا بر آن، زخمي زن و محکم زن
جمعيت دل ها را، آشفته اگر خواهي
آشفته نما گيسو، اين سلسله برهم زن
مستان محبت را?، پيمانه نيارد شور
پيمانه به خاک افکن، بر کشتي و بريم زن
اين پند «محيط» از جان، به پذير که يابي سود
با مهر علي و آل، اندر دو جهان دم زن
—
ايضاً منه تَغمّدهُ الله تعالي برحمته
اي يا تو مونس دل من
رخسار تو شمع محفل من
فردوس، نمي کنم تمنا
تا کوي تو هست منزل من
شادم که غم تو اي دل آرام
خو کرده مدام، با دل من
ديوانه ي عشقم و نباشد
جز طره ي تو سلاسل من
مهرم به تو تازگي نباشد
اي دلبر نيک مقبل من
گر عشق تو اي صنم نورزم
باشد چه به دهر، حاصل من
ديري است چو روح، در تن اي دوست
مهر تو سررشته با گل من
حاجت به چراغ نيست کافي است
رخسار تو شمع محفل من
خورشيد ز ذره هست کمتر
باشد چو رخت مقابل من
مشکل شده زندگي به هجران
حل کن ز وصال مشکل من
—
در تهنيت ولادت سيّد کائنات حضرت رسول اکرم صلي الله عليه و آله و سلم
به يمن مولد ختم رسل، رسول امين
به مهر ماه جهان گشت، رشک عرش برين
زمين ز? فرط شرف، رشک آسمان گرديد
به يمن مولد ختم رسل، رسول ايمن
محمد عربي، علت وجود دو کون
خديو کون و مکان، اشرف سلاله ي من
سرود بار خدا، در ثناي او لولاک
به خود نمود زاينجا ذات او تحسين
شعاع دايره ي ذات مرکز ايجاد
بزرگ آيت حق، پيشواي اهل يقين
نه مي توانم خواندش قديم و نه حادث
کز آن فزونتر و کمتر بود بسي از اين
فتاد زلزله در طاق کسروي و شکست
وز آن شکستن شد، کار دين درست و متين
به هر کجا صنمي بود، رخ نهاد به خاک
زفر مقدم آن شهريار عرش مکين
از اين قبيل بس آيات در جهان رخ داد
که شرح آن نتوان در همه شهور و سنين
عجب نبود از او، رد شمس و شق قمر
که پيش قدرش? پست است قدر علّيين
گرفت جشني شاهانه، گاه ميلادش
بزرگ چاکر وي، شاه معدلت آيين
خديو کيهان، شمس الملوک ظلّ الله
پناه ملت اسلام، شاه ناصر دين
خديو ايران صاحب قران ملک عجم
که صيت عدل و سخايش گرفته روي زمين
هماره تا که کند کسب نور، ماه از شمس
هميشه تا به درخشنده زهره و پروين
مدام تا که بود نام از اين همايون عيد
زدست و تارک شه باد زيب تاج و نگين
—
موشّح و مختوم به مدح شاه اولياء عليه السلام
بَرِ رُخ تو حرام است روي گُل ديدن
به پيش زلف تو جعد بنفشه بوئيدن
به نزد تنگ دهانت، به غنچه دل بستن
خطاست شرط کمال است، نکته سنجيدن
نموده وام، صراحي گريستن از من
چنان که جام زلعل لب تو خنديدن
تو شمع محفل انسي و وقت دادن جان
خوش است گرد تو پروانه وار گرديدن
برنجم از تو بتيغم، اگر زني اي دوست
که نيست شيوه ي عاشق، زيار رنجيدن
به غير ساتر و ستار، اسم اعظم نيست
که بهترين صفات است، عيب پوشيدن
مراد خاطر مولي طلب، چو بنده شدي
که نيست حد تو، رد کردن و پسنديدن
بساط عيش مچين در بسيط خاک که چرخ
نچيده دست گشايد، براي برچيدن
مرو به عشق بتان، اي که باک جان داري
که کار بوالهوسان نيست، عشق ورزيدن
حذر ز نفس پرسي نما که افزون است
گناه نفس پرسي، ز بت پرستيدن
نموده اند بدين شيوه عارفان تسليم
که حاصلي ندهد، غير رنج کوشيدن
«محيط» هرچه به گويد به جز ثناي علي
مدار گوش که فرض است، لغو نشنيدن
علي چو دست و لسان خداي و عين خدا است
علي پرستي باشد، خدا پرستيدن
—
ايضاً في مدح اسدالله الغالب علي بن ابيطالب عليه السلام
خوش است در دم رفتن، رخ ترا ديدن
رخ تو ديدن و از خويش چشم پوشيدن
چو لاف عقل زني، هيچ خودپسند مباش
از آن که غايت جهل است، خود پسنديدن
شوي چو مدعي عشق، لب زشکوه ببند
بود به مذهب عشاق، کفر رنجيدن
دليل نفس پرستي تو است، خود بيني
که حق پرست فرو بسته، چشم بد ديدن
هزار جرم زخما ديد و جمله را پوشيد
زپير ميکده آموز، عيب پوشيدن
زشوق بوسه ي دست تو غنچه گل گردد
چو سوي شاخ بري، دست بهر گل حق ديدن
بود چه فايده ي گوش و چشم، مي داني؟
حديث عشق شنيدن، جمال حق ديدن
يکي نبودي ناکام و نامراد به دهر
اگر مراد ميسر شدي به کوشيدن
در آن زمان که شوم خاک، آرزو دارم
به تربتم گذر آري، براي گرديدن
زخاک شيوه ي افتادگي طلب، اي دل
زباد، گرد سر خاص و عام گرديدن
وليّ حق اسدالله که با حمايت او
به شير شرزه توانيم زور، ورزيدن
به روز حشر که کار همه گريستن است
«محيط» راست به مهرش شعار خنديدن
—
در منقبت حضرت ولي عصر امام زمان عليه السلام
صباح الخير زد بلبل به گلشن
گل من عيد شد، چشم تو روشن
گلي در گلشن ايجاد به شکفت
که گل مي نشکفد چون او به گلشن
به آزادي سمر گشتند زآغاز
زيمن بندگيش، سرو و سوسن
زبويش ساحت گيتي معطر
زرويش عرصه ي کيهان مزين
تجلي گرد آن ذات مقدس
که نورش تافت در، وادي ايمن
بود آن خلد روحاني وجودش
که خاص الخاص را آمد معين
بسيط خاک آمد رشک افلاک
زفرخ مقدمش چون شد مزين
همايون عهد ميلاد خديوي است
که گردد سر خلقت زو معين
سمي و جانشين و سبط احمد
وليّ مطلق دادار ذوالمن
ولي قائم بالسيف، شاهي
که تيغش بهر دين حِصني است زآهن
مثال ماسوي، با حضرت او است
مثال ظل ذي ظل فن و ذي فن
کنند انکار بودش را به غيبت
گروهي منکران ديو ديدن
«تعالي شأنُه عَمَّا يقُولُون»
بود هستي او از شمس، ابين
گواه هستي شئي است، آثار
در اين معني نباشد شُبهه و ظن
وجود شمس را روشن دليلي است
فروغ شمس، تابيدن ز روزن
بقاي ملک امکان است برهان
به بود آن شه لاهوت مسکن
خوش آن ساعت که امر آيد زيزدان
بدان شه کي ولي غايب من
هويدا شو که هنگام ظهور است
زطلعت پرده ي غيبت، برافکن
زعدل و قسط، گيتي را بياراي
نهال ظلم را، از بيخ برکن
زوال دولت سيفيانيان را
به نام باقي خود، سکّه برزن
به گفتن نيست حاجت، آن چه داني
بکن اي علم يزدان را تو مخزن
به اقليم شهود، عالم غيب
درآيد آن شه، خورشيد گرزن
بدان جاه و جلال کبريايي
که باشد در بيانش، نطق الکن
بر ادهم بر شود وز گرد موکب
نمايد چشم مهر و ماه، روشن
طريق حضرتش پويند، نيکان
زسر پا کرده ره را طي نمودن
کند بر پيشوايان، پيشوايي
رسوم دين حق را زنده کردن
درآرد بر «انّي امرالله» آواز
الهي منهي عرش نشيمن
جنوداً لم تروها، در رکابش
پي طاعت کمر بر بسته متقن
مسيح و دانيال و خضر و الياس
زماني در يسارش گه در ايمن
به ظلّ رأيت فرخنده ي او
تمام ماسِوَي الله جسته مأمن
قدر قلاده ي امرش قضاوار
پي طاعت نموده طوق گردن
عطارد گاه عرض لشگر وي
شود درمانده از احصا نمودن
نخستين آن که يابد فيض قربش
بود جبريل فرخ پيک ذوالمن
نخست از بندگان خاص آن شاه
زانسان سيصد است و سيزده تن
قوي دل مردماني، سخت بازو
که گردد مويشان در دست آهن
دل حق جويشان بر دشمن و دوست
زآهن سخت تر وز موم الين
«اشدّاء علي الکفار» فرمود
پي توصيفشان حيّ مهيمن
به جبهه جمله را، داغ محبت
کمند عشق يک سر را به گردن
کشد تيغ از نيام و برق تيغش
زند کفار را آتش به خرمن
زعدل و داد پر سازد جهان را
که پر باشد زجور و ظلم، دامن
کشد بر دار، آن دونان که داني
زند آتش بر آن ديوان ريمن
زبيم شحنه ي قهار عدلش
برآيد از نهاد جور، شيون
فراخاي جهان بر خصم گردد
زخوفش تنگ تر، از چشم سوزن
کُشد دجّال را، عيسي بن مريم
به امر آن شهنشاه، مهيمن
شود آفاق زيباتر زگلزار
که بودي زشت تر صدره زگلخن
عرب را فخر از بابش به کونين
عجم را مام آن شه بهترين زن
حديث روح پرور آب حيوان
زفيض خاک راه او مبرهن
بريدش قابض ارواح باشد
گه پيغام فرمودن به دشمن
محبش هرکه خواهد زنده گردد
براي کيفر از دشمن کشيدن
«محيط» آن روز مقصودي ندارد
به جز جان در رکاب او فشاندن
—
ايضاً منه تَغَمَدَّهُ الله تعالي بِغُفرانه
قيرگون زشام خط، صبح روي يارم بين
روز عشرتم شب شد، تيره روزگارم بين
سرو قد موزونش تا نهان شد از چشمم
جوي خون دل جاري، بر رخ و کنارم بين
داده دست عشق يار، خاک هستيم بر باد
رفته از جفاي او، بر فلک غبارم بين
باختم نخستين گام، نقد هستي و شادم
شادمانيم بنگر، شيوه ي قمارم بين
پير مي فروشانم، وام مي دهد باده
با نياز و درويشي، قدر و اعتبارم بين
يک نفس نيارم زد، بي مراد و رأي دوست
جبر، مي ندانم چيست، حرز اختيارم بين
عشق آب و من ماهي، سير شيب و بالا را
عجز و قدرتم بنگر، جبر و اختيارم بين
ياد لعل و چشم او، کرده مست و مخمورم
مي نخورده اي ساقي، مستي و خمار بين
دست گير زاحسانم، کو فتاده ام از پا
رحمي اي قوي بازو، عجز و انکسارم بين
مايه ام سخن باشد، پيشه مدحت مولا
اعتبار و سرمايه، افتخار و کارم بين
از غلامي حيدر، حکم مي کنم بر چرخ
از عنايت خواجه، فر و اقتدارم بين
چون جزاي هر بيتي، از جنت
شو به خلد مهمانم، قصر بي شمارم بين
رو کنم چو در محشر، از ملائک رحمت
از يمين من فوجي، فوجي از يسارم بين
دعوي محبت را، گر گواه مي جويي
آه آتشين بنگر، چشم اشکبارم بين
چون روم از اين عالم، يادگار من نظم است
تا تو را به ياد آيم، نغز يادگارم بين
فرق بحر طبع من، از «محيط» تا داني
رشک لؤلؤ لالا، نظم آبدارم بين
داده ياد کوي دوست، خاک هستيم بر باد
رفته در هواي او، بر فلک غبارم بين
—
مختوم و موشّح به مدح کننده ي در خيبر ارواح العالمين له الفدا
بوي جان آيد زتار موي تو
زنده دارد عالمي را بوي تو
گر نباشد قبله جانا کوي تو
از چه باشد روي عالم سوي تو
خط کعبه يافتم، از قطب دل
راست باشد با خم ابروي تو
بس دل خونين بر او آويخته
شد چو شاخ ارغوان گيسوي تو
نيست دامي در ره اهل نظر
سخت تر از حلقه هاي موي تو
در برم دل از طرب آيد به رقص
چون به خاطر آورم پهلوي تو
گر نبودي آب لعل دلکشت
مي زدي آتش به عالم خوي تو
شد زفيض آستان بوسي شاه
جان فزا لعل لب نيکوي تو
شاه درويشان که از خاک درش
هست فيضي آب و رنگ روي تو
حق پرستان را نباشد يا علي
در دو عالم روي دل جز سوي تو
زنده گردم بعد رحلت گر وزد
بر مزار من نسيم کوي تو
نيست اي دست خدا کاري شگفت
در زخيبر کندن از نيروي تو
مي تواند کوه را کندن زجاي
قوه ي سر پنجه و بازوي تو
اي هژبر بيشه ي دين با ولات
حمله بر شيران کند آهوي تو
شادمان گردد، دم رحلت «محيط»
زانکه در آن دم ببيند روي تو
—
در ولايت با سعادت حضرت سيّد الشهداء عليه السلام
سومين روز شعبان شده طالع آن ماه
که بود طلعت وي مطلع انوار الاه
پرتوي هست ز رخشنده رُخش، روشن صبح
از سواد خم مويش اثري شام سياه
قصه حسن تو همّت عشّاق رُخش
داستاني است که مشهور بود، در افواه
شرح مويش نتوان گفتن، در مدت عمر
زانکه اين قصه دراز آيد و مدت کوتاه
زکجا مي رسد اين قافله سالار نفوس
که دو صد قافله جان آمده با وي همراه
از پي چشم بدش نام نهادستم مه
ورنه عکسي بود از مهر رُخش، رخشان ماه
آتش از ياد رخش گشت گلستان به خليل
شد خيال ذقنش همدم يوسف در چاه
آيتي هست زدستش، يد بيضاي کليم
نفحه ي از دم قدسيش، دم روح الله
درگهش کشتي نوح است به درياي وجود
دفع طوفان فتن را بود آن ملک پناه
منبع آب بقا آمده خاک ره او
خضر را بوده به هر مرحله وي هادي راه
غيرت طوبي کوثر، قد و لعل لب او است
سيد خليل جوانان بهشت است آن شاه
«خيرة الله من الخلق ابي» گفته ي او است
شهدالله بعلو نسبش? صدق گواه
مصطفي در حق او گفته «حسينّ منّي»
نفس خود خواند و اباعبدالله
تا فزايم شرف عرش برين، مي گويم
باشدش عرش برين، فرش مبارک درگاه
قرن ها پيش ز آدم به نهان بود و عيان
سال عمرش بودي، هفت فزون از پنجاه
هر که را، زاد معاد است ولايش چو «محيط»
در جنان جاي بود، گر بودش کوه گناه
—
در نيايش امام دوازدهم حضرت صاحبّ الزّمان عليه السلام
ياري که بهر او بود، بسيار چشم در ره
در روز نيمه ي ماه، از ره رسيد ناگه
معشوق منتظر را، آمد زمان ديدار
عشاق منتظر را، آگه کنيد، آگه
به گرفت شاهد غيب، برقع زايزدي رخ
روشن ز طلعتش گشت، بزم شهود خه خه
هان اي خداپرستان، گرديد حق پديدار
آريد سوي او رو، جوييد در برش ره
زانديشه هاي باطل، دل را نگاه داريد
کاين واقف الضماير، باشد زقلب آگه
در هيکل بشر کرد، رب البشر تجلي
کونين جبهه سودند، بر خاک سجداله
از مشرق ولايت آن شمس گشته طالع
کز وي فروغ جويد، هم آفتاب و هم مه
سلطان ملک امکان، مهدي صاحب الامر
فرماندهي که باشد، بر ماسوي شهنشه
در دست قدرت او است، عرش برين چو خاتم
ظلّ الاه افسر، تخت ولايتش که
گردون به رتبه باشد، خرگاه حشمت وي
رخشنده اخترانش، رخشان قباب خرگه
دست گهرفشانش، ابري است بي کرانه
الطاف بي نهايت، بحري که نيستش ته
يوسف چو داشت در چنگ، حبل ولايت وي
بر اوج تخت عزّت، شادان شد از ته چَه
ممکن نيارمش خواند، زآن جهت که هر دم
از وي صفات واجب، گردد پديد صد ره
واجب نشايدش گفت، ز آن رو که ذات واجب
بي چون خداي باشد، ربي و ربه الله
گر از نظر نهان است، در پيش ديده ظاهر
باشد ممد کونين، الطاف او بهر گه
گيرد ز حال اشياء، يک لحظه گر نظر باز
ماند نه بيش و ني کم، پايد نه کوه و ني که
هستند رهنمايان، بعد از نبي ده و، دو
اين خضر وقت باشد، خاتم بر آن دو، و ده
از يمن بندگيش، گرديد شاه اسلام
بوالنصر ناصرالدّين، بر خسروان شهنشه
هر جا که روي آرد، اين شهريار عادل
الطاف حُجت عصر، بادش معين و همره
بادا بقاي خسرو، و ايام دولت او
چندان که مهر و مه است، در آسمان سفر گه
بر عارفان چو دارند، نظم «محيط» عرضه
لله در قائل، گويند رحمة الله
—
موشّح به نام نامي حضرت اسدالله الغالب علي بن ابيطالب عليه السلام
يار چون تيغ کشد، گو سپر اندازي به
ور زند تير برش، برش سينه هدف سازي به
سر، مار و دم شير است، خم طره ي دوست
با چنين طره دلا، گر نکني باز به
درد عشق است نکوتر ز سلامت، جانا
به مداداي چنين درد، نپردازي به
تا شود خانه ي دل درخور خلوتگه يار
اگر اين خانه زاغيار، به پردازي به
چون حلاوت طلبي، لعل لب دوست نيوش
کين طبزرد، بود از شکر اهوازي به
ناي گرديد تهي، از خود و پر از دم دوست
از دف و چنگ دم او، به خوش آوازي به
همه آفاق بگشتيم، بتان را ديديم
وز بت خويش نديدم، به طنازي به
چنگ را ساز نما و طرب و در پرده مگو
با دلارام، گر اين دلشده بنوازي به
اگر از پرده برون آيي و از فيض جمال
کام جان و دل مشتاق، روا سازي به
به يکي جلوه، تو را مات رخ خويش کند
با چنين شاه مقامر، نکني بازي به
مدحت شاه عرب را بر سلطان عجم
پارسي عرضه کنم، گر چه بود تازي به
شه مردان، اسدالله که به تحقيق بود
خاکساري در او، ز سرافرازي به
هست شه ناصر دين، شير قوي چنگ علي
پنجه در پنجه ي اين شير، نيندازي به
پيش از آن کت شکند قوه ي سرپنجه ي شاه
جنگ به گذاشته و صلح بياغازي به
حفظ دين را بود اين خسرو اسلام پناه
از شه بت شکن غزنوي غازي به
شيخ سعدي چو به دوران اتابک نازيد
تو به اين عهد ابد، مهد اگر نازي به
گرچه مطبوع و روان بخش بود نظم «محيط»
هست الحق غزل سعدي شيرازي به
—
و له ايضاً الرَّحممَه
المنة الله که گرفتار کمندي
گشتيم و برستيم زهر قيدي و بندي
صد شکر که بخت خوش و اقبال بلندم
به نمود گرفتار سر زلف بلندي
شادم که به پاي دل ديوانه نهادم
از سلسله ي زلف گره گير تو بندي
جز خال به روي تو نديدم که به ماند
از سوخته بر آتش سوزنده سپندي
بگشا به شکر خنده لب لعل و به بخشا
شوريده دلان را زکرم پسته و قندي
چون خاک شدم پست، مگر بر سرم از مهر
روزي فکند سايه ي قد سرو بلندي
يا شاه سواري زسر لطف و کرامت
روزي کندم پي، سپهر سم سمندي
در سايه الطاف علي، شاه ولايت
ايمن شده، رستيم زهر بيم و گزندي
در صومعه تا چند توان بود «محيطا»
برخيز و قدم زن به ره ميکده چندي
—
در مدح وزير عدليه غلامحسين خان غفاري
آگهي ديگر چها اي غارت جان کرده اي
زلف را آشفته و خلقي پريشان کرده اي
بر رخ خورشيدوش افکنده اي مشکين نقاب
روز ما را تيره تر، از شام هجران کرده اي
اي کمان ابرو، ز شرّ غمزه ات افغان که باز
رخنه ها ز آن ناوک دلدوز، در جان کرده اي
تا تو اي سرو خرامان، از کنارم رفته اي
جوي خون از ديده اي جاري به دامان کرده اي
چشم بد دور از وجودت باد کز رخسار و قد
بزم ما را غيرت گلزار و بستان کرده اي
تا گشودستي به شکر خنده لعل روح بخش
خون زحسرت در دل لعل بدخشان کرده اي
اي عزيز مصر خوبي يوسف جان را اسير
در، چه سيمين زنخ چون ماه کنعان کرده اي
مردمان گويند، بوسي را به صد جان مي دهي
گر چنين باشد نگارا، خوب ارزان کرده اي
اي بلاي جان دمي بنشين که تا برخاستي
فتنه ها برپا از آن بالاي فتان کرده اي
زان چه کردستي عيان گفتيم جانا شمه اي
ليک در عالم بسي آشوب پنهان کرده اي
اي امين خلوت شه، فخر کن بر عالمي
زانکه? عمري خدمت سلطان دوران کرده اي
خواستي تا همت از طبع اميني اي محيط
شهره خود را در سخن چو سلمان کرده اي
گر وجودت کيميا گردد، عجب منماي چون
جبهه سايي در ره خسرو، فراوان کرده اي
ناصرالدين شه که گردون گويدش اي شهريار
حلقه ي فرماندهي در گوش کيوان کرده اي
—
مزيّن به منقبت عين الله الخالق حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام
اي آفتاب از مه روي تو آيتي
تاريک شب ز ظلمت مويت کنايتي
جز پير مي فروش پي دفع درد و غم
از هيچ کس به عمر نديدم، کفايت
سرو چمن زقامت دلجوت جلوه اي
آب خضر ز لعل لبانت کنايتي
در هر سري ز سنگ جفايت نشانه اي
در هر دلي ز آتش عشقت سرايتي
شاهي ترا سزد که تواني بنا، گرفت
هر دم به يک اشاره ي ابرو ولايتي
در فوج دلبران که به نصرت مُسلّمند
فرخنده تر زسرو قدت، نيست رايتي
به پذير پند من که شنيدم زکاملي
وز اين صحيح تر نشنيدم روايتي
مشکن دل کسي که به اجماع عقل و نقل
نبود به هيچ کيش، بتر زين جنايتي
غير از علي و آل، نباشد «محيط» را
از کس اميد لطفي و چشم عنايتي
—
و له عليه الرَّحمَةِ وَ الغُفران
برهاند قيد عشقم، زبلاي پارسايي
که از اين خجسته قيدم، ندهد خدا رهايي
طلب صلاح و تقوي، نکنيد ديگر از ما
که زعاشقان نيايد، ره رسم پارسايي
چه ثمر ز زهد ديدي، به من اي فقير برگو
به جز اين که شهره گشتي، تو به زاهد ريايي
نگر اين عجب که باشي، همه جا و کس نداند
که تو کام بخش جان ها، چه مقامي و کجايي
چو رسي به بزم قربش، مزن از وجود خود دم
که خلاف عقل باشد، بر يار خودستايي
شود عقده ي دل ما، زشميم او گشوده
چو صبا زچين زلفت، بکند گره گشايي
به اميد اينکه وقتي، مه روي تو ببينم
همه شب به کويت آيم، به بهانه ي گدايي
هله مطرب حريفان، پي عشرت دل ما
زکرم بزن نوايي، زنواي آشنايي
مه آفتاب رويم، بگشا نقاب از رخ
که به روي شب نشينان، در صبح را گشايي
بگذار تا به پايت، بسپارم اين زمان جان
که چو عمر رفته ترسم، بر من دگر نيايي
نه همين به روز وصلت، طرب است و عيش ما را
که خوشيم با خيالت، همه دم شب جدايي
گه وصل هم نمايم، زجداييت شکايت
بر قلب تا نداند که تو هم انيس مايي
زجفا به خانه ي دل، مزن آتش و حذر کن
ز زيان خويش جانا که تو خود در اين سرايي
به ره شه زمانه، پي کسب جاه و رفعت
کند اين بلند گردون، شب و روز جبهه سايي
ملک الملوک عالم، شه عالم شه راد ناصر دين
که بود صفات و ذاتش، همه رحمت خدايي
شده نغز و خوب و دلکش، غزلم چو آزمودم
زامين خلوت شه، روش غزل سرايي
بر آن امير دانا، بزند «محيط» چون دم
که ربوده گوي دانش، زعراقي و سنايي
—
در تهنيت جلوس مظفرالدين شاه و نيايش صدراعظم
به شاه باد مبارک، قباي سلطاني
به همت شه مردان، علي عمراني
ابوالائمه، امام مبين، لسان الله
مبين حکم و معضلات فرقاني
به حکم آن که يدالله بود، توان گفتن
که هست عالم ايجاد را، علي باني
به انبياء همه زآدم گرفته تا خاتم
مدد رسيد از او، آشکار و پنهاني
ابوالبشر چو از و علم يافت، گرديدند
فرشتگان، بر او معترف به ناداني
زناخدايي الطاف او سفينه ي نوح
زچار موج حوادث، نگشت طوفاني
نسيم عاطفتش بر خليل چون به وزيد
نمود آتش سوزان، او گلستاني
نموده اند زلعلش، مسيح و هارون وام
يکي طريقه ي احيا، يکي سخنداني
به کوه طور، تجلي نمود چون روشن
کليم يافت رهايي، زتيه حيراني
نظر به جانب يوسف چو داشت، روشن گشت
به لمس پيرهنش، چشم پير کنعاني
چو موم در کف داود، نرم شد آهن
زعون قوت بازوي او، به آساني
زيمن بندگي او، شهنشه اسلام
گرفت خاتم شاهي و يافت سلطاني
غلام شاه ولايت، مظفرالدين شاه
که ذات فرخ او آيتي است يزداني
به پاکي گهر و خلق خوب و خلق نکو
فرشته اي است عيان، در لباس انساني
شهنشهي که پي کسب عز و جاه و شرف
به خاک درگه او، چرخ سوده پيشاني
زبيم گرگ ستم ايمنند گله ي خلق
خداي تا که به او داده شغل چوپاني
اگر زدست و دل شه، نشانه اي خواهي
ببين به بحر محيط و به ابر نيساني
ملک به حشمت و شوکت، دوم سليمان است
چنان که صدر فلک قدر آصف ثاني
ابوالصدور علي اصغر بن ابراهيم
که کاخ فضل و کرم راست همتش ثاني
به هر چه رأي نمايد، ظفر رسد او را
زدست حق، شه مردان علي عمراني
ز وصف خاتم شه شد جهان مسخر من
نداشت فيض چنين خاتم سليماني
به ميمنت شه اعلي جلوس کرده نگاه
خور سماوي سال جلوس شه داني
به دست و تارک او جاودان و فرخ باد
نگين سلطنت وافر جهانباني
گرفت روي زمين را «محيط» تا گرديد
لالي سخنش، شمع بزم خاقاني
—
در مدح سلطان مغفور ناصرالدين شاه
نو بهار آمد و باد سحري غاليه بو است
گاه طرف چمن و سايه ي بيد و لب جو است
خيز تا بهر تفرّج سوي گلزار رويم
که صبا غاليه افشان و زمين غاليه بو است
مشگ بو از چه سبب شد نفس باد بهار
مگر اين مونس جان هم دم آن حلقه ي مو است
در رُخش پرتو خورشيد بود سايه فکن
چشم بد دور زبس دلبر من آينه رو است
روز عيد است و مرا از کرم شاه جهان
يار در منظر و گل در بر صهبا به سبو است
بر شهنشاه جهان سايه ي يزدان نوروز
باد فرخنده و بر هر که زجان بنده ي او است
ناصرالدين شه قاجار خداوند ملوک
که نکو مقدم و والاهمم و نيکو خو است
ابدالدّهر بماناد که در دولت او
هرکه را مي نگرم وضع خوش و حال نکو است
تا به فيروزي بر تخت شهي کرده جلوس
ساحت ملک زيمن قدمش چون مينو است
—
در وصف قوش شکاري گويد
گه نخجير زوبين چنگ قوشم
نمايد صيد دل تاراج هوشم
کبوتر چيست شاهين قوي چنگ
بود چون صعوده در چنگال قوشم
پري از وي به صد مرغ بهشتي
اگر بدهم بسي ارزان فروشم
صداي شهپرش هنگام پرواز
چون صوت قدسيان آيد به گوشم
چو اين فرخنده طاير گشت رامم
مدام از جام عشرت باده نوشم
سرودم از زبان خواجه اين نظم
از آن رو دلربا آمد خروشم
امين خلوت شاه زمانه
امير نيک خوي جرم پوشم
دعاي دولت شه روزگاري است
بود ورد زبان هرشب چو دوشم
نيارم دم زدن نزد اميني
محيطا زآن سبب دايم خموشم
—
در تاريخ آئينه کاري حرم محترم حضرت امام زاده حمزه عليه السلام
چو روزگار شهنشاه کامکار آمد
سپاس ملت و اسلام استوار آمد
غلام شاه ولايت مآب ناصر دين
که تاج بخش سلاطين روزگار آمد
به روزگار شهنشاهيش بسيط زمين
بسان صحن چمن فصل نوبهار آمد
زيمن مقدم او خاک شد عزيز چو زر
به پيش همت او زر چو خاک خار آمد
فروغ صبح سعادت ز رأي انور او است
نشان روز عدويش شبان تار آمد
زسال هجرت ختم رسل حبيب خدا
که ماسوي زطفيل وي آشکار آمد
گذشته بد نود و يک و با هزار و دويست
بزرگ چاکر او را خداي يار آمد
امير دوست محمد خدايگان زمن
که صِهر و خازن شاه جهان مدار آمد
جهان مجد که نقد همت او
بسان جد و پدر کامل العيار آمد
بناي آينه ي اين حرم که تربت او
زخاک پاک نکوتر هزار بار آمد
نمود دولت جاويد يافت خدمت او
قبول درگه بخشنده کردگار آمد
ز اهل بيت رسالت که بهر کسب شرف
به پاک درگهشان عرش خاکسار آمد
درين حرم شده مدفون شهي که درگه او
پناه خلق زآسيب روزگار آمد
سليل اطهر هفتم امام حمزه که جان
براي خاک درش کمترين نثار آمد
مديح حضرت او را که هست مظهر حق
زهي چگونه نمايد که بي شمار آمد
—
ايضاً در تاريخ آئينه کاري حرم مطهر حضرت امام زاده حمزه عليه السلام
ايزد بخشنده در پناه شهنشاه
مير زمن را دهاد عمر مؤبد
گشت به دوران شهريار مؤيد
ملت اسلام را اساس مشيّد
ماحي آثار کفر و ظلم و ظلالت
حامي شرع مبين متقن احمد
سايه ي يزدان خديو عادل باذِل
فخر سلاطين غلام آل محمد
ناصر دين شاه بي همال که او را
دولت جاويد بادو ملک مخلد
يافت به دوران زدادگستري او
ملت بيضا شکوه فر مجدد
هريک از چاکران درگه شاهي
پيشه نمودند کسب دولت سرمد
اين حرم محترم که تربت پاکش
صد ره بهتر بود ز روح مجرّد
سال هزار و دويست و نود و يک
چون به شد از هجرت رسول مسدّد
کرد خجسته بناي آينه اش را
صِهر شهنشه امير اکرم امجد
فخر خوانين سپهر شوکت و حشمت
خان معير جهان همت و سودّد
زاده ي گنجور شاه دوست محمد علي خان
خازن خسرو و امير دوست محمد
وارد اين بقعه چون شوي که بروبد
خاک درش حور عين ز زلف مجعّد
آن چه به خواهي طلب نما که خداوند
هيچ دعا را درين مکان نکند رد
سجده کن و خاک را به بوس که اينجا
آمده مدفون سلسل اطهر احمد
زاده ي هفتم امام حمزه که هر دم
بادا بوي درود و رحمت بي حد
روز قيامت سفيد رو بود و شاد
هرکه بسايد به خاک درگه او خّد
در حرمش مهر و مه بود چو دو قنديل
روز شبش خادمان ابيض و اسود
عارف او ناجي است و صالح و مؤمن
منکر وي هالک است و طالح و مرتد
آل پيمبر همه مظاهر حقند
مدحتشان چون ثناي حق شده بيعد
نيست چو ممکن مديح حضرت حمزه
ختم سخن بر دعا نمود محمد
—
در تهنيت ولادت امير دوست محمد خان گويد
رسيد مژده که سرسبز گشت نخل اميد
نهال دولت و اقبال بارور گرديد
بهار خرمي آمد گل مراد شکفت
زشوق لعل لب دوست جام مُل خنديد
فروغ بزم طرب را به نغمه ي دف و چنگ
بيار ساقي روشن ضمير جام نبيد
زفيض تربيت آفتاب لطف آله
کهن درخت جلالت جوان شد و باليد
نمود اختر سعدي طلوع در طهران
که کرده کسب سعادت زمطلعتش ناهيد
مهي برآمد از آسمان عزّ و جلال
که پرتوي است ز رخشنده طلعتش خورشيد
هزار و سيصد و ده سال رفته از هجرت
طلوع ماه نوي را سروش داد نويد
به روز هفدهم مه جمادي الاولي
خطا سرودم در شب گه سحر تابيد
به قوس داشت مکان آفتاب و مه باشد
مه مبارک گردون سروري چو دميد
زچهر شاهد مقصود پرده برگيرم
چه عذر قافيه خواهم رسيد عيد سعيد
قدم به عرصه عالم نهاد مولودي
که مولدش زشرف سر به اوج چرخ کشيد
سليل دخت شهنشاه عصمت الدوله
که برتر است مقامش ز حد گفت و شنيد
امير دوست محمد سمّي راد پدر
که دست همت او گنج جود راست کليد
نکو نهاد اميري که نقد طينت وي
بصير صيرفي پير عقل به پسنديد
خدايگان اميران معيّر ايران
که روزگار چو او کامل العيار نديد
ثناي خواجه نيارم چنان که بايد گفت
زخواجه زاده شنو تا شود حديث پديد
نياي رادش صاحب قران دادگر است
که هست وارث اورنگ و افسر جمشيد
پناه ملت اسلام ناصرالدّين شاه
که باد عهدش پاينده دولتش جاويد
بزرگ مام ميهن مام بانوي آفاق
که شهريار لقب تاج دولتش بخشيد
مهين برادر وي اعتصام سلطنت است
کز او کمال به سر حدّ اعتدال رسيد
دو خواهر است ورا هر يکي به نيکي طاق
به غير اين دو مگر ديده جفت طاق نديد
نخست زآن دو گهر عصمت الملوک بود
که مام دهر همالش نديد و ني زائيد
سپس کريمه ي فرخ سرشت فخر التّاج
که روزگارش محمود باد بخت سفيد
چو آن خجسته قدم گشت زيب بزم جهان
نويد مقدم فرخنده اش محيط شنيد
قدم نموده زسر سوي آستانش شد
غبار فرّخ آن آستان به چشم کشيد
به دفع چشم حسود از بلند درگاهش
وان يکاد بسي خواند و بر فراز دميد
پي نثار مبارک قدوم حُجّابش
زبحر طبع برآورد عقد مرواريد
نمود عرضه به تاريخ عيد ميلادش
امير دوست محمد شده به قوس پديد
به دهر تا بود از خاندان عصمت نام
به ظلّ شاه به مانند اين مهان جاويد
—
در مدح حضرت اشرف ظلّ السلطان دامت شوکته
ساقي به ياد لعل تو چون ساغر آورد
ما را به دور اول از پا درآورد
آن سرزمين که چون تو پري زايد آدمي
نبود عجب که خارگل احمر آورد
گويند سرو را ثمري نيست اي عجب
من سرو ديده ام که ثمر شکّر آورد
سرو است قامت تو و لعل لبت شکر
زين لب چه شاخ ميوه ي شيرين تر آورد
در صد هزار قرن کجا دور آسمان
يک تن همال داور دانشور آورد
فرخنده ظلّ سلطان خورشيد ملک دين
کو را سپهر سجده به خاک درآورد
آگاه دل خديوش مسعود خواند و گفت
اين نو نهال ملک سعادت برآورد
گردد چو سايه گستر زاقصاي باختر
در زير سايه تا به حد خاور آورد
هر گه هماي همّت او بال گسترد
آفاق را تمام به زير پرآورد
گردد به خلق داور داناي نيک خواه
هنگام داوري به نظر داور آورد
دارد نگاه پاس رعيت به عدل و داد
وز جود کام گوشه نشينان برآورد
نتوان ثناي حضرت او گر به جاي مو
زاعضاي من تمام زبان سر بر آورد
ماناد در پناه شهنشاه شادمان
نامي به فصل گل طرب بي مَر آورد
ز الطاف شاه منهي اقبال هر زمان
او را نويد موهبتي ديگر آورد
بهر نثار بزم حضورش زبحر طبع
هر دم محيط نظمي چون گوهر آورد
—
در ستايش سلطان مظفرالدّين شاه قاجار
به گه کودکي مرا استاد
داد پندي که مانده است به ياد
گفت چون بر تو کار گردد سخت
از جفاي سپهر سست نهاد
عرض حاجت برِ کريمي کُن
تا زقيد غمت کند آزاد
به تمامي عمر من يک بار
کار بستم نصيحت استاد
عرضه کردن نيازمندي خويش
در بر شهريار باذل راد
سايه ي حق مظفرالدّين شاه
آفتاب ملوک پاک نژاد
دادخواهي که دست معدلتش
از بلند آسمان ستاند داد
تاجداري که مادر ايام
نه چه او زاده و نخواهد زاد
شاه در بندگي آل الله
بود چون ثابت و قوي بنياد
ديد غير از مديح احمد و آل
فنّ ديگر رهي ندارد ياد
صلتي جاودانه بخشيدم
ايزدش ملک جاودان بخشاد
در دو سال و سه ماه با صد رنج
به صدور برات گشتم شاد
بردمش در بر معين الملک
تا دهد وجه نقدم از ره داد
او حوالت به خان موسايي
داد و ميقاتش اربعين به نهاد
ليک عايد نگشت ديناري
گرچه از وعده روز شد هشتاد
دوستانم به طنز مي گويند
جيره ات را به يخ حوالت داد
من به فکر وصول وجه برات
که فلک دست انتقام گشاد
بيدقي راند شاه پيل افکن
باخته رخ وزير ز اسب افتاد
گشت طي نوبت معين الملک
آسمان برد عهد او از ياد
دال گو باش قافيه کردم
بعد عزلش برات استر داد
لاجرم بر کشيده با شنجرف
خط بطلان برات را پس داد
زين تطاول غريق در شطرنج
گشته ام با خرابي بغداد
چشم دارم که دست همت شاه
زين گرفتاريم نجات دهاد
هم به ايصال وجه پار و کنون
هم به تبديل بعد حکم کناد
تا بود نام از برات و محيط
مي شود از وصول زر دلشاد
ثبت در دفتر دوام و خلود
تا ابد عهد شاه عادل باد
—
در ثناي سلطان سعيد مغفور ناصرالدين شاه
حبّذا شهباز شاهنشاه چون پروا کند
چرخ ديگر از همايون پر خود برپا کند
تا دهد چرخ کهن را شيوه ي بيداد ياد
تازه چرخي هر زمان از پر خود برپا کند
صخره صمّا اگر درّاج را گردد بنه
رخنه ي زوبين چَنگُلش در صخره صمّا کند
کبک و تيهو چيست شاهين را اگر آرد به چنگ
طعمه در دم زاستخوان وي هما آسا کند
خون مرغان شکاري را زبس ريزد به خاک
رنگ هامون را به رنگ لاله ي حمرا کند
زيبدش گردون نشيمن وز مجّره پاي بند
آشيان بايد فراز گنبد خضرا کند
نسر طاير را ربايد از سپهر هشتمين
نُه فلک را چون زمين پر شورش و غوغا کند
آهنين چنگال وي مريخ را در خون کشد
صوت زرين دنگ او ناهيد را شيدا کند
قاف تا قاف جهان را آورد در زير پر
چون به اقبال شهنشه بال همت وا کند
ظل يزدان ناصرالدين شه که در هر بامداد
کسب نور از رأي وي? مهر جهان آرا کند
شهريار دادگر گز يمن فرّخ مقدمش
بر نُهم گدون تفاخُر ساحت غبرا کند
آسمان کوشيد که خاک آستان وي شود
تا به اين تدبير قدر? خويش را والا کند
ليک نگذارد امين خلوت شاه جهان
ره به دربار ملک هر سفله ي پيدا کند
خواجه ي باذل که ابر دست گوهر بار او
عرصه ي آفاق را رشک دل دريا کند
چون گشايد لب پي عرض سخن فيض دمش
گنگ مادرزاد را بلبل صفت گويا کند
نيست گر آب بقا نظم روان بخشش چرا
کشتگان محبت ايام را احيا کند
نام او را چون برم بوسد دهانم را نگار
کام من شيرين زشهد لعل شکرخا کند
دلبري دارم که بالاي بلا انگيز او
هر زمان در کشور دل فتنه ها برپا کند
شوخ سرمستي زبردستي که گر يابد امان
خون خلقي را به جاي باده در مينا کند
کرده با ما گوشه گيران حالت چشمان او
آن چه با دُردي کشان صاف دل صهبا کند
ياد صبح وصل و شام هجر آن زيبا صنم
نوجوان را پير سازد پير را برنا کند
هر سخن زآن سرو بالا بر زبان آرد «محيط»
زهره اش ورد زبان در عالم بالا کند
—
در اعطاي تشريف شاهنشاهي به جناب دوست محمد خان معيّر الممالک
شکر خدا که از اثر بخت کامکار
نخل اميد را ثمر عيش گشت بار
ز الطاف بي شمار شهنشاه دادگر
گرديد سرفراز امير بزرگوار
شاه زمانه ناصر دين شه که خسروان
سازند خاک مقدم او تاج افتخار
دارد گداي درگه وي ننگ از شهي
آيد مقيم خدمت او را زخلد عار
يک ذره ي زنور رُخش انجم سپهر
يک رشحه ي ز ابر کفش گوهر بحار
آمد نمونه سخطش موسم سموم
باشد نشان خلق خوشش فصل نوبهار
محکوم حکم محکم او هر چه حکمران
مقهور بخت قاهر وي آن چه بختيار
گر چه کتاب مدح شهنشه مطوّل است
مدّاح عقل کرده به يک بيت اختصار
تا مي کند خداي خدايي شهست شاه
تا ذات باقي است بود سايه برقرار
بر صِهر خويش دوست محمد که بر درش
سايند روي عجز اميران روزگار
بخشيد خلعتي که معيّر تويي سپس
چون ديد نقد طينت او کامل العيار
خلعت نه آفتابي بر پيکر سپهر
خلعت نه گلستاني بر سر و جويبار
هم از شعاع شمسه ي او مهر شرمگين
هم از ضياء گوهر او ماه شرمسار
نسّاج لطف بافته او را به دست مهر
پودش زحشمت آمده تارش زاقتدار
خياط جود دوخته با سوزن کرم
از رشته ي عنايت و احسان و اعتبار
جاويد باد خلعت شه در بر امير
فرخنده و مبارک چون رأي شهريار
چون يافت صافي او مخزن خلوص
از بخشش شهانه نمودش خزانه دار
فرمود کي امير جوان بخت فخر کُن
بر چاکران پير تو را باشد افتخار
بابت رسانده خدمت خود را به منتها
هان ابتداي خدمت تو است اي خجسته کار
زيبد به مژگاني اين مژده دوستانش
سازند سيم و زر سر تن جان و دل نثار
چون مدحتش نياري گفتن تو اي محيط
بر گو دعاي او را پنهان و آشکار
يا رب به قرب و منزلت و جاه پنج تن
يا رب به جاه و مرتبه و شاه هشت و چار
پاينده دار دولت او تا به روز حشر
پيوسته دار عزّت او تا صف شمار
کردند ساکنان جنابش مقيم خلد
باشند حاسدان جنابش مکين نار
—
در مدح شاه فقيد سعيد ناصرالدين شاه مي فرمايد
نو بهار آمد و آراست چمن را چو عروس
موسم عشرت و هنگام کنار آمد و بوس
باغ ز انواع رياحين چو پرطاووس است
گلستان از گل حمري همه چون چشم خروس
عارض باغ زمشّاطه گي باد بهار
شده آراسته تر از رخ زيباي عروس
گرت امروز دهد دست به جاي مي و نقل
چشم جانانه ببين و لب معشوقه به بوس
من به يک بوسه بدان شوخ فرنگي به خشم
گر ميسّر شودم سلطنت روس و پروس
روز عيد است و پي دعوت ارباب نياز
خاست از درگه شاهنشه دوران غوکوس
ناصرالدين شه قاجار خداوند ملوک
که کمين چاگر او راست فر کيکاوس
تا فلک خاسته بانگ طرب از ساحت ملک
تا به اقبال بر اورنگ شهي کرده جلوس
عهد او عهد سلامت بود و دور امان
حبّذا اين شه و اين عهد سعادت مأنوس
کاروان گر ببرد دفتر اشعار محيط
شکر از هند عوض آورد و قند از روس
—
در مدح سلطان سعيد شهيد ناصرالدين شاه
فرخنده باد نوروز بر شهريار آفاق
بوالنّصر ناصرالدين شاه خجسته اخلاق
خورشيد تاجداران فرخنده ظلّ يزدان
فرمانده ي سلاطين مولي الملوک آفاق
گر ظلّ کردگارش خواندم بود سزاوار
باشد خديو عادل بر خلق ظلّ خلّاق
در جمع خسروانش نتوان نظير جستن
اين بي همال خسرو باشد زخسروان طاق
باشد فروغ رويش بهتر زچارمين نجم
باشد اساس قدرش برتر زهفتمين طاق
چون مفلساتن به دولت خستگان به راحت
دل ها به او است راغب جان ها به او است مشتاق
تيغ خجسته ي او است مفتاح هفت کشور
با اين خجسته مفتاح مفتوح گردد آفاق
جستم زنکته داني مصداق سوره ي فتح
گفتا که رايت او اين آيه راست مصداق
برهان فيض سرمد ذات ستوده ي او است
که آسوده عالمي را دارد زفرط اشفاق
هر روز او چو نوروز فيروز باد تا هست
روز وصال معشوق عيد سعيد عشاق
ديوان نظم من گشت حِرز شهان محيطا
تا نام نيک شاهش گرديده زيب اوراق
—
در تير زدن شاه مبرور بر پلنگ
شد زمين سيم گون از تير خسرو لعل رنگ
در کجا در کوهساران از چه از خون پلنگ
در بهاران ني عجب گر لاله مي رويد زخاک
در زمستان تير خسرو لاله روياند زسنگ
يک تنه شه مي کند صيد پلنگان جفت جفت
هم چنان کز خيل مرغان شاهباز تيز چنگ
داستان پيل مست و تير رستم تازه شد
زان چه در کار پلنگان کرد با تير تفنگ
بازوي صيد افکنش شد شُهره در صيد افکني
در همه اقطار ايران تا به اقصاي فرنگ
شب به عشرت تاز و در هر روز صيدي تازه کن
گه گوزن و گاه قوچ و گه پلنگ و گاه رنگ
—
در تاريخ وفات شاهزاده ابراهيم ميرزا
شد زدار محن به دار نعيم
رادمردي بزرگوار و حکيم
فخر دوران طبيب پاک سرشت
که دمش بد شفاي جان سقيم
مَلک الطّب سليل نادر شاه
شاهزاده محمد ابراهيم
آن که او مستشار اطبّا را
بود از حسن رأي و ذوق سليم
در سپنجي سرا و دار بقا
بود پنجه و هشت سال مقيم
به دو سال هزار و سيصد و شش
در محرم نمود جان تسليم
نيمه عشر سومين از ماه
شد ز دار محن به دار نعيم
چون به خاکش گذر نمود محيط
بهر تاريخ آن يگانه حکيم
هست پاي ادب به پيش و سرود
به جان باد مستشار مقيم 1306
—
خطاب به حضرت والا شاهزاده شمس الشعرا گويد
ايا شمس گردون فضل و بلاغت
زتو تربيت يافته هر سخندان
تو را مي سزد دعوي فضل کردن
که داري به دعوي زگفتار برهان
تو را مي سزد مدحت شاه گفتن
که ملک سخن باشدت زير فرمان
شهنشاه خاقان تو خاقانيستي
به نسبت بود ملک ري شهر شروان
بر طبع تو طبع افسرده ي من
به رُتبت بود قطره اي نزد عمان
مر آن نامه ي فرّخ روح پرور
که به نوشته بودي ز مرز خراسان
به من گشت در خطّه ي لار نازل
شدم شاد چندان که تقرير نتوان
به بوسيدم و مهر از آن برگرفتم
ختامش بُد از مشگ و از نور عنوان
مر آن چند بيت بديع مرادف
که بُد جمله در مدحت شاه دوران
نمودم بر خواجه ي راد عرضه
به فرمود تحسين بي حد و پايان
بيان کلمات تو آيد از من
اگر بيکران بحر گنجد به فنجان
کلام تو سحر حلال است و سحري
کز اعجاز بخشد نيوشنده را جان
کلام تو ماه است چرخ سخن را
وليکن مهي در تزايد نه نقصان
—
در رثاء و تاريخ رحلت سلطان سعيد ناصرالدّين شاه
سزد بگريد گردون اگر به حال زمين
زبعد خسرو اسلام شاه ناصر دين
مير ملوک جهان شهريار ذوالقرنين
گه قرنهايش نيايد يکي به دهر قرين
دريغ و حيف از آن خلق خوب و کريم
دريغ و حيف از آن منطق خوش و شيرين
دريغ و حيف از آن زور بازو و مردي
دريغ و حيف از آن عزم و جزم و رأي متين
دريغ و حيف از آن شهريار بنده نواز
دريغ و حيف از آن تاجدار عدل آيين
شهي که چاره ي يأجوج ظلم را عدلش
به ملک بودي سدّ سديد و حِصن حصين
تني که رنجه بدي از حرير و قاقم و خز
زخاک و خشتش گرديد بستر و بالين
قدي که طعنه به سرو سهي زدي از ناز
بسان سايه ي سرو افتاد روي زمين
اگر نه کوه بنالد ازين مصيبت سخت
چرا کند به زبان صد افغان و حنين
اگر نه گردون گريد در اين بزرگ عزا
چرا زديده عيان کرده اشک چون پروين
اگر ندارد داغ فراق شه به جگر
چرا زخاک دمد لاله با دل خونين
نموده صبح گريبان در اين مصيبت چاک
بريده شام از اين سوک طره ي مشکين
سنين عمر ملک شصت و هفت و سلطنتش
رسيد بر چهل و نه شماره اش ز سنين
هزار و سيصد با سيزده چو از هجرت
گذشت شه زجهان شد به سوي خلد برين
به جمعه هفتدهمين روز ماه ذيقعده
زتختگاه شه پاک دين به صد تمکين
طواف روضه ي عبدالعظيم را اِحرام
به بست از سر صدق و خلوص قلب و يقين
نکرد منع تني را ز زايران و بُدند
در آن مقام بسي خلق از کهين و مهين
قدم نهاد در آن آستان عرش مقام
ز روي صدق و ارادت به خاک سود جبين
فروتني را بي دور باش سلطنتي
ورود او در آن روضه ي بهشت آيين
حکايت آن که ديو خوي تيره روان
که باد لعن بر او تا به روز بازپسين
زخبث باطن و اغواي بد نهادي خويش
کمر به قتل شهنشاه بسته بود زکين
چو ابن ملجم دون انتظار فرصت را
کشيده بود کمان و نموده بود کمين
چو ديد شه را با ياد حق زخود غافل
به حيله شد پي انجام مقصد ديرين
به رسم اهل تظلّم گرفت طوماري
بدست حيلت و شد سوي شهريار مهين
يکي طپانچه نهان کرده بود در طومار
گشاد داد سوي شهريار روي زمين
به خون طپيد دل اهل کشوري چون تير
رسيد خسرو نيکو ضمير را به وطين
زپا درآمد سرو بلند قامت شاه
فتاده لرزه به ارکان ملک و دولت و دين
سرور قرن دوم شد به دل به سوک قران
سرود عيش مبدّل به اشک و آه و انين
چو صدر اعظم اشرف بديد حالت شاه
نمود پيشه صبوري زفکر آخر بين
براي آن که مباد از ظهور اين فتنه
شود گسسته زهم عقد نظم دولت و دين
اگرچه بود پريشان تر از همه عالم
ز روي ظاهر ننمود خويش را غمگين
به بر گرفت تن شاه را چون جان و سرود
هزار شکر گذشت از ملک قران چنين
به طور پاسخ خسرو گهي سخن گفتي
گهي گشودي چون شاه منطق شيرين
زبعد آن که ره فتنه را زشش سو بست
به فکر صائب و رأي زرين و عزم متين
وقوع حادثه را عرضه تلگرافاً کرد
به درگه شه گردون سرير مهر نگين
پناه دولت و ملت مظفرالدّين شاه
که بهر فتح و ظفر نامش آيتي است مبين
ازين قضيه چنان شهريار محزون گشت
که عالمي را به نمود حزن شاه حزين
به غير صبر و تحمل چو هيچ چاره نديد
به حکم صبر و سکون داد سوز دل تسکين
براي حفظ رعايا ودايع يزدان
نمود صدر فلک قدر را ملک تعيين
به عون ايزد زاقبال شهرياري گشت
امور دولت و دين جمله در خور تحسين
چنان منظّم گرديد کشور ايران
که کس نشان ندهد أمن کشوري چونين
—
در ولادت ميرزا کاظم فرزند سعادتمند ميرزا حسن
فروغ بزم جهان نمود وجه حسن
جمال دولت اسلام کاظم بن حسن
سپهر شوکت و حشمت جهان عز و جلال
مه سپهر مهي شمع خاندان کهن
گرانبها گهر بحر دولت ايران
که نقد جان بودش کمترين بها و ثمن
سليل فرخ مستوفي الممالک راد
وزير کافي روشن دل نکو ديدن
به فرخي حسبش چون نسب بود عالي
بسان گوهر جان باشدش مبارک تن
بدند جمله نياکان باب و مام او را
شهان روي زمين صدور اهل زمن
نياي امي او هست ناصرالدين شاه
غريق رحمت حق خسرو جنان مسکن
مهين نياي ابي صدر اعظم ماضي
عزيز مصر شرف خواجه يوسف بن حسن
جليله مادر وي عصمت الملوک بود
که شرح منقبتش را زبان بود الکن
به روز دوم عشر سوم مه شوال
زجلوه بزم جهان کرد غيرت گلشن
ز روز جمعه دو ساعت گذشته در طهران
فروغ بزم جهان را نمود وجه حسن
مکان به برج حمل داشت مهر و ماه به جدي
زآفتاب رخش گشت چون جهان روشن
به فرق منتظران گشت آن همايون فال
به سال نيک تخافوي ئيل سايه فکن
قرين طالع مسعود گشت چون مولود
به مجمعي پي تاريک سال رفت سخن
به فرّخي پي تاريخ او سرود محيط
دهد به ملک جهان زيب کاظم بن حسن
هميشه تا بود از گل طراوت گلزار
مدام تا که زسرو سهي است زيب چمن
قرين مام و پدر در پناه حجّت عصر
به کامراني ماناد سالم و ايمن
به هرچه رأي نمايد مدد رسد او را
زلطف حق ملک العرش ايزد ذوالمنّ
—
در مدح امير دوست محمد خان معيّر الممالک دام مَجده
خجسته طلعت والاي ناصرالدين شاه
خجسته باد به بالاي مير کيوان جاه
امير دوست محمد سرآمد امرا
ستوده خازن و داماد ناصرالدين شاه
بر غم دشمنش از بهر حرز جان بخشيد
زمهر خلعت تن پوش شاه مهر کلاه
بزرگوار اميري که از کمال و جلال
فلک نديد نظير و نبيندش اشتباه
سپهر صورت و معني جهان مجد و شرف
که آستان جلالش زمانه راست پناه
زعدل او نه به جز بر درخت بارگران
به عهد او نه به جز شب کسي برور سياه
زسروري و بزرگي بر آستانه ي او
سران ملک بسايند از انکسار جباه
زهي به مرتبه داماد خاص شاهنشاه
خهي زنام نکو دوست با رسول الله
به پاي اسب جلالش تو پيل گردون مور
به جنب فر و شکوه تو کوه آهن کاه
به راه جاه تو دشمن فکند چاه و به عکس
زلطف دوست اثر بر حلاف شد ناگاه
چو آفتاب فلک اي عزيز مصر شرف
برآمد اختر بختت چو يوسف از تک چاه
ببين که دور فلک کرده خسته و پيرم
نهاده بر دلم از بس که محنت جانکاه
غم زمانه چنانم زپا درآورده
که نيست قوت آن کز جگر برآرم آه
تو شاه کشور جودي و من گداي درت
يکي به جانب فرزين بکن زمهر نگاه
به بار بر سر من اي سحاب جود و کرم
نسوخته مرا تا زبرق فاقه گياه
به بخش نان رهي سال و مه به استمرار
که در پناه تو باشم چو بندگان به رفاه
اشاره اي است کفايت کنون به دولت تو
دعا کنم که شود دشمنت ذليل و تباه
هميشه تا که بود رستگاري مؤمن
به ذکر طيّبه ي لا اله الّا الله
به کامراني و عشرت بمان به کوري خصم
در آفتاب جهان تاب ظلّ ظلّ الله
—
در تهنيت قرن شهيد مبرور ناصرالدّين شاه طاب ثراه
به ماند بر سرير کامراني
شهنشاه مظفر جاوداني
خديو دادگستر ناصرالدين
شرف افزاي ديهيم کياني
جهانداري که زد بر خوان احسان
جهاني را صلاي ميهماني
به نام وي به فيروزي و اقبال
برآمد سکه ي صاحب قراني
زآغاز جهانباني قاجار
چو يک صد سال شد با کامراني
به فرخ روزگارش تازه گرديد
جهان پير را عهد جواني
اساس ظلم و کين را داد بر باد
بناي معدلت را گشت باني
کف بخشنده اش ابر است گر ابر
نمايد جاودان گوهر فشاني
همايون رأي شه را خواندمي مهر
نبودي گر فروغ مهر فاني?
پي کسب شرف بر آستانش
کند بهرام هرشب پاسباني
چنين شاهنشه عالي همم را
نشايد خواند ذوالقرنين ثاني
سکندر گر بدي در روزگارش
ز وي آموختي کشور ستاني
بود در فيض بخشي خاک راهش
بسي خوشتر زآب زندگاني
ملک ظلّ خداوند است و وصفش
بود بيرون زحدّ نکته داني
تواني گر سپس ذات بي چون
ثناي داور دوران تواني
جهان تا پايدي پيوسته بادا
به کام شاه، دور آسماني
نهال دولت فرخنده ي وي
نگردد رنجه از باد خزاني
قرون بي شُمَر بر تخت شاهي
به پايد با نشاط و شادماني
به جو تاريخ قرن ناصري را
«محيطا» بيت مقطع را چو خواني
به نام شاه عادل آمده نيک
همايون سکه ي صاحب قراني
—
در مدح آقا سيد صادق طباطبايي
فرخنده باد نوروز بر قبله ي خلايق
فرخ سليل احمد مولي الکرام صادق
آن خواجه ي که آمد چون قلب صافي وي
دامان همتش پاک زآلايش علايق
هر روز او چو نوروز فرخنده باد و فيروز
با روزها شبانش در فرّخي مطابق
گلزار هستي وي شاداب باد و خرم
تا هست چهر معشوق خرّم بهار عاشق
اين عيدها که بيني باشد همه مجازي
عيد حقيقي ما است آن مظهر حقايق
دارد هرانکه چون او آسوده عالمي را
ذات خجسته ي او است عيد همه خلايق
دل ها از او است مسرور سرها از او است پرشور
جان ها به او است مشتاق تنها به او است شايق
با امر پاک يزدان فرمان او است توأم
با گفته ي پيمبر گفتار او موافق
در خورد رتبه ي او گر خيمه ي فرازند
صد بار برتر آيد زين مرتفع سرادق?
گر بار نخل باسق باشد دُر معاني
کلک دُرر فشانش ماند به نخل باسق
هستش تقرب حق عيد و لباس تقوي
آري براي اين عيد اين جامه هست لايق
از چهر شاهد غيب کشف حُجُب نموده
با او گزيده خلوت آسوده از عوايق
با شام تيره گويم شرحي اگر ز رأيش
آن تيره شام گردد روشن چو صبح صادق
از يمن مدحت وي نظم محيط به شکست
نرخ نبات مصري بازار شهد فايق
—
در مدح مظفر الدّين شاه و صدر اعظم
به آب و رنگ، دو گل راست اعتبار يکي
گل بهشت يکي، طلعت نگار يکي
غذاي روح من آمد، دو راح روحاني
شراب عشق يکي، لعل نوش يار يکي
مرا کشد به سوي خويش، دوست با دو کمند
کمند شوق يکي، زلف تابدار يکي
به طرّه ي تو تلق گرفته اند دو چيز
دل شکسته يکي، نافه ي تتار يکي
به سايه ي قد تو، يافت تربيت دو نهال
نهال عمر يکي، سرو جويبار يکي
فضاي بزم جهان از دو نور روشن شد
فروغ مهر يکي، رأي شهريار يکي
علي الدوام نمايد دو کار شاه جهان
ظهور عدل يکي، جود بي شمار يکي
بر آستان شهنشه، دو چاکرند بزرگ
بلند چرخ يکي، صدر کامکار يکي
به صدر اشرف اعظم، دو شيوه ختم شده
به روز جود يکي، پاس شهريار يکي
دو آيت است زکف کريم راد ملک
وسيع بحر يکي، ابر نوبهار يکي
—
مختوم به مدح قنبر علي مرتضي عليه السلام
بشنو پند من اي خواجه بسي سود بري
پرده بر عيب کسان پوش و مکن پرده دري
باده نوشيدن در پرده شب هاي دراز
خوشتر از پرده دري باشد و ورد سحري
اي که دور تو به آزار کسان مي گذرد
چشم داريم که اين دور به پايان نبري
آن چنان طبع بهيمي شده غالب بر نفس
که فراموش شدش يک سره خوي بشري
هيچ داني زچه درويش زشاهي به گذشت
عار مي آيدش از شغل بدين مختصري
راستي تاج شهي گرچه بسي نغز و نکو است
مي نيرزد به دمي دردسر، اين تاجوري
آدمي زاده نديدم که تواند جز تو
نگه آهوي وحشي، روش کبک دري
من همان روز که خط تو بديدم گفتم
دور بر هم زند اين آفت دور قمري
دور چون با تو بود داد دل از جام بگير
که بناچار شدن دور تو خواهد سپري
دل منه خواجه بر اين خانه خاکي که به باد
در رود هرچه زخاک آمده تا درنگري
حامل بار گراني شدم از همت عشق
که شود کوه قوي پشت زحملش کمري
به خيال لب نوشين تو تا غرق شدم
شد سراپاي وجودم چو لبانت شکري
بعد احمد که بود راهبر راه نجات
از علي آيد و اولاد علي، راهبري
توشه برگير زمهر علي و آل «محيط»
پيشتر زانکه از اين مرحله گردي سفري
—
موشّح به اسم مبارک حضرت علي مرتضي عليه السلام
چون شمع گر به بزم وفا ترک سرکني
سر پيش عاشقان رخ دوست برکني
اول قدم کزين تن خاکي برون نهي
در ملک جان به حضرت جانان گذر کني
گيري اگر حجاب دوئيت زچشم دل
روشن زچشم شاهد وحدت بصر کني
دنيا متاع مختصر است و زيان بري
گر نقد عمر، صرف بدين مختصر کني
به پذير پند من که چه عقد گهر بود
زيبد که زيب گوش، زعقد گهر کني
سود و زيان تراست، مساوي است بهر من
گر گوش، پند من ننمايي و گر کني
تن پروري رها بکن اي يار عيسوي
حيف است از تو اين همه تيمار خرکني
انصاف ده براي پدر کرده اي چه چيز
تا بهر خود، توقع آن زپسر کني
دارالشفا است خاک نجف گر تو راست درد
از ابلهي است روي به جاي دگر کني
اکسير اعظم است ولاي علي، بيا
تا خود، مس وجود، به اکسير زر کني
منظور کائنات شوي آن زمان «محيط»
کز کائنات يکسره قطع نظر کني
—
و له ايضاً عليه? الرحمه
چشم آن دارم کز آن آتش که بر تن مي زني
شعله ي بر جان زني آن دم که دامن ميزني
از همان آتش که زد در خرمن پروانه شمع
از تجلي هر زمان ما را، به خرمن مي زني
حاضرم در بندگي بر هر? چه فرمان مي دهي
سر نمي پيچم گرم با تيغ گردن مي زني
آن چنانم بي خبر از خود که آگه نيستم
خارم از پا مي کشي يا تير بر تن مي زني
از سود طره شرح، قيرگون شب مي کني
از بياض جبهه دم از روز روشن مي زني
نو عروسان چمن را حال ديگرگون شود
چون تو زيبارو، قدم در صحن گلشن مي زني
زآب و رنگ چهر رنگين، رونق گل مي بري
از شميم زلف مشکين، راه سوسن مي زني
بگذار از خود، با دوئيت دعوي وحدت خطااست
او نگيردي تا که دم از ما و از من مي زني
گاه مي پاشي نمک بر زخم دل از لعل لب
گه بر آن از نوک مژگان نيش سوزن مي زني
چون گذارم شکر اين نعمت که اي ماه از وفا
هر زماني دم زمهر تازه با من مي زني
اي که با تدبير خواهي دفع نيروي قدر
چنگ مومين از سفه، بر تفته آهن مي زني
خلع نعلين علايق کن زپاي دل «محيط»
چون قدم در ساحت وادي ايمن مي زني
وادي ايمن بود درگاه شاه اوليا
ايمني تا دم از آن فرخنده مأمن مي زني
چون علي را دوست داري، باشدت گر صد گناه
خيمه بر فردوس، بر کوري دشمن مي زني
—
مزيّن به منقبت حضرت ولايت پناه
بگذار خواجه زسر، خواب خوش سحري
به گذشت عمر عزيز تا چند بي خبري
دنيا و هرچه در اوست، هيچ است و تو همه چيز
تا چند اي همه چيز، غم بهر هيچ خوري
اي شيخ طعنه مزن، بر مي کشان که بود
در پرده باده کشي، بهتر ز پرده دري
نايد ز نوع بشر، چون تو بديع جمال
روحي تو يا ملکي، شمسي تو يا قمري
خوبي چنان که اگر، در آينه رخ خويش
بيني به جلوه گري، از خويش دل ببري
با دوستان علي است، محکم ارادت من
وز دشمنان علي، هستم هميشه بري
نخل وجود مرا، حب علي ثمر است
برهان خوبي نخل، باشد زنکو ثمري
دويم تجلي حق، اول وصي نبي
که آموخت خضر از او، آيين راهبري
يا رب نصيب «محيط» به نماي خاک نجف
روزي که دور حيات، خواهد شدن سپري
—
موشّح و مختوم به مدح ساقي کوثر اميرمؤمنان علي عليه السلام
حبذا شيوه ي رندي و خوشا بي باکي
خرقه آلودگي و مستي و دامن پاکي
خويشتن را هدف تير ملامت کردن
شهره شهر شدن در صفت بي باکي
خرقه بر تن درم از شوق چو يادم آيد
فارغ البالي ايام گريبان چاکي
گر شد آلوده به مي خرقه ي ما باکي نيست
که همين شيوه يود شاهد دامن پاکي
نعمت عشق حرام است بر آن نفس پرست
که کشد بار غم دوست به اندوه ناکي
طي وادي طلب آيد از آن تند قدم
که به گردش نرسد چرخ و فلک بدين چالاکي
باده نوشين در رده به شب هاي دراز
زدعاي سحري به بود و هتاکي
طرفه مرغي است الهي دل مردان خدا
که بود معني او عرشي و صورت خاکي
يافت زالطاف علي شاه ولايت پر و بال
ورنه اين طاير خاکي نشدي افلاکي
حکم فرماي قدر، شاهسواري که قضا
دست و پا بسته شکاري بودش فتراکي
قلب ماهيت اشياء اگر امر دهد
درد درمان شود و زهر کند ترياکي
قوه ي مدرکه در معرفت شه چو «محيط»
معترف گشته به ناداني و بي ادراکي
—
در منقبت شاه ولايت حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام
خوشا دمي که لبم را به لب چو جام نهي
لبت به بوسم و قالب کنم زشوق تهي
رخ نکوي تو ديدن بود صباح الخير
از آن که خرم و خندان چو گل به صبح گهي
از آن زمان که عيان شد، چه زنخدانت
کبوتر دل يوسف زجان شده است چهي
ز زيب قامت و حسن جمال سروي و ماه
وليک سرو قباپوش و ماه کج کلهي
شود زوصف بنا گوش تو گشوده دلم
چنان که غنچه گل از نسيم صبح گهي
از آن زمان که شدم با خبر ز رحمت دوست
نه از گناه که شرمنده ام زکم گنهي
جهان بگشتم و ديدم تمام خوبان را
جهان فداي تو بادا که از تمام بهي
مشو زکثرت عصيان زلطف حق نوميد
که لطف صرصر و تو با گنه چو پرکهي
به شست و شوي نگردد سفيد جامه ي بخت
که را که رفته قلم در حقش به رو سيهي
ميانه ي تو و جانان حجاب هستي تو است
به وصل مي نرسي تا زخويشتن نرهي
ترا نموده علايق اسير دام بلا
به کوش تا به تجرد، زدام او برهي
خطا است رفتن نزد کريم چون بازاد
بر آستان تو وارد شديم دست تهي
خطا سرودم، آورده ام مديح شهي
که از تمام جهانش فزوني است و بهي
قسيم دوزخ و جنت، علي که با حبش
زيان نمي رسدت گرچه غرفه ي گنهي
شها مديح تو گويم براي آن که به حشر
مرا زورطه ي اندوه و غم، نجات دهي
به خاک پاي تو سوگند و آسمان بلند
که با غلامي تو عار آيدم زشهي
گزافه گفتم و من در خور غلامي تو
نيم غلام و سگت را سگم زجان و رهي
«محيط» را به حمايت زبيم ايمن کن
به راه پر خطر آخرت شود چو رهي
—
و له ايضاً عليه الرحمة و الغفران
در سفر گويند فردا مي روي
خود دروغ است اين خبر يا مي روي
اي شکار افکن تو هرجا مي روي
از براي صيد دل ها مي روي
هر کجا تو سرو بالا مي روي
فتنه برپا مي کني تا مي روي
تا زني راه غزلان از نگاه
اي غزال من، به صحرا مي روي
در نهان يک شهر دل همراه تو است
گرچه در ظاهر تو تنها مي روي
رهزنان از خلق پنهان مي روند
تو قوي دل آشکارا مي روي
چون نشيني مي نشاني فتنه را
فتنه برپا مي کني تا مي روي
هر کجا بوده دلي، بردي کنون
از پي تاراج جان ها مي روي
با کمند زلف و تيغ ابروان
بهر خونريزي دل ها مي روي
تا نشاني آتش دل يک زمان
مي نشيني در برم يا مي روي
بهتر است از هر تماشا روي تو
تو کجا بهر تماشا مي روي
داني از هر دو جهان بهتر کجا است
هر کجا تو، سرو بالا مي روي
تا رواج مذهب ترسا دهي
کرده گيسو را چليپا مي روي
مي شود از رفتنت غوغا به پا
تا کني برپاي غوغا، مي روي
مي شود خرم بهشت آنجا که تو
با قد دلکش چو طوبي مي روي
مي کني يغما دل? ترکان تمام
ترک من، هرگه به يغما مي روي
گر نهي بر چشم مه رويان قدم
جاي دارد، بس که زيبا مي روي
جان من تو با کمند گيسوان
از براي صيد دل ها مي روي
تيغ ابرويت اشارت مي کند
کز پي قتل احبا مي روي
آگهي کز رفتنت جان مي دهم
بهر قتل ما، به عمدا مي روي
روز و شب اي دل پي آن زلف و لب
با سري پرشور و سودا مي روي
چون تواني رفت بر چشم و سرم
از چه رو بر خاک و خارا مي روي
راستي رفتار تو اين گونه است
يا چنين اي سرو بالا مي روي
تا کشي بيمار هجران را، زشوق
بر سرش گاهي به عمدا مي روي
جان درويشان فدايت باد چون
بهر طوف کوي بر عرش اعلا مي روي
شاه درويشان که بر درگاه او
چون روي بر عرش اعلا مي روي
—
منه عليه الرحمة و الغفران
دام ره خلقي شده، بندي که تو داري
افتاده همه کس، به کمندي که تو داري
اي زلف گره گير، رهايي زتو ما را
مشکل شده از حلقه و بندي که تو داري
بالاي خوش سرو، بر افروخته قامت
پست است بر قد بلندي که تو داري
نوشين دهنا، با همه شيريني شکر
تلخ است بر لعل چو قندي که تو داري
مجمر صفت افروخته دارم همه ي عمر
دل از پي خال چو سپندي که تو داري
هرگز نبود طبع تو را ميل به ياران
آه از دل اغيار پسندي که تو داري
آزاده دل آنان که اسيرند، همه عمر
در بند دل آويز کمندي که تو داري
اي عشق جانسوز، زآسايش و راحت
خوشتر بود آسيب و گزندي که تو داري
دلبستگيت با قد جانانه «محيطا»
پيدا است ازين طبع بلندي که تو داري
—
و له ايضاً في التّشبيب و التّحبيب
جم رفت و نماند از وي، بر جاي به جز جامي
مي ده که جهان را نيست، جز نيستي انجامي
گر رند و خراباتي، گشتم مکنيدم عيب
کز زهد فروشي هيچ، حاصل نشدم کامي
بد نام تري از من، در حلقه ي رندان نيست
هر لحظه بود دلقم، جايي گرو جامي
شوريده دلي دارم وز هر طرفي شوخي
گسترده پي صيدش از زلف سيه دامي
تنها نفکند از بام، طشت من سودايي
هر دم فکند عشقش، طشتي زلب بامي
پيوسته نمايندم، خوبان ز رخ و گيسو
شامي زپي صبحي، صبحي ز پي شامي
رو کسب قناعت کن تا با زرهي اي دل
از منِّت هر خاصي، از طعنه ي هر عامي
جز احمد و ال او، ما را به دو عالم نيست
از کس طمع لطفي يا ديده ي انعامي
مانند «محيط» امروز در شهر نمي باشد
قلّاش نظر بازي، دُردي کش بد نامي
بي ساقي آتش دست، بي باده ي آتش وش
کي رام شود شوخي، کي پخته شود خامي
—
و له ايضاً عليه الرحمة
صدف ديده شد از اشک روان دريايي
به هواي گهر لعل روان بخشايي
جوي خون گر رود از ديده، به دامان شايد
که به رفت از نظر سرو سهي بالايي
غم عشق تو خريديم، به نقد دل جان
کس نکرده است ازين خوبترک سودايي
غرقه ي بحر غم عشق نترسد زبلا
نوح را نيست زطوفان بلا پروايي
طي وادي خطرناک پرآشوب طلب
نتوان بي مدد راهبر بينايي
دوش در ميکده در عالم مستي مي گفت
با دل از کف شده ي خويش بت ترسايي
مي توان يافتن از حالت امروزي شيخ
کين سيه دل نبود معتقد فردايي
ملک العرش گواه است که بعد از احمد
جز علي نيست مرا راهبر و مولايي
تا قوي دل به تولّاي علي گشته «محيط»
نيست از دشمني نه فلکش پروايي
—
مختوم به مدح و منقبت حضرت شاه مردان عليه السلام
عشق بخشنده مرا حشمت و جاه عجبي
از دل و آه سحر ملک و سپاه عجبي
رهنما عشق بود راه طلب ملک فنا
رهنماي عجبي دارم و راه عجبي
شرف خدمت درويش گرت دست دهد
مده از کف که بود حشمت و جاه عجبي
تخت درويش بود عرش و کله سايه ي دوست
دارد اين بي سر و پا، تخت و کلاه عجبي
تاک سر سبز نماناد که اي فرخ شاخ
دفع آفات ريا راست پناه عجبي
شرق تا غرب بگيرد، به يکي آه سحر
دارد اين شاه جهان گير، سپاه عجبي
پير روشن دل ما گفت ز زاهد بگريز
کين تبه حال بود نامه سياه عجبي
دعوي پاک دلي دارم بر صدق مقال
هست آلودگي خرقه گواه عجبي
شد کدر آيينه ي روي تو زآه دل من
برکشيدم زدل سوخته آه عجبي
مهر من گشت فزونتر به تو خطت چو دميد
رست در باغ رخت مهر گياه عجبي
رخت در سايه ي الطاف شه مردان کش
که بود سايه ي اين شاه پناه عجبي
شه مردان علي است و سپهش درويشان
چشم بد دور بود شاه و سپاه عجبي
پيش دارد سفر عشق و ره دير «محيط»
خوش مبارک سفري باشد و راه عجبي
—
ترجيع بند در مدح ابوالائمه شاه ولايت عليه السلام
اي دل شده عاشقان بشارت
از دوست به وصل شد اشارت
به گرفت نقاب، شاهد غيب
از چهره ي ايزدي نظارت
گلزار نشاط عاشقان را
آمد گه نصرت و خضارت
افتاد به چنگ عشق بازان
سرمايه ي سود بي خسارت
در خانه ي کعبه پاي به نهاد
معمار ازل پي عمارت
زآلايش غير خانه را پاک
به نمود و فزود بر طهارت
جبريل ورود مقدمش را
چون داد به قدسيان بشارت
از عرش شدند جانب فرش
کردند قدوم او زيارت
بردند براي زينت عرش
گرد ره فرخش بغارت
سلطان قدم به ملک امکان
به نهاد قدم پي سفارت
شاهنشه دين علي که او راست
بر جمله ي ماسوي امارت
در مدحت او زبيم اغيار
گفتن نتوان جز اين عبارت
اوّل وصي نبيّ مُطلق
دوم اثر تجلّي حق
—
آيد بوجود مظهر عشق
مرآت جمال داور عشق
شاگر نبي املح حسن
استاد فنون بي مر عشق
فرخنده در مدينه ي علم
کشاف رموز دفتر عشق
گوينده ي لو کشف که ديده است
بي پرده جمال دلبر عشق
شاهي که به دعوي سلوني
بگشود زبان به منبر عشق
سلطان چهار بالش علم
فرمانده ي هفت کشور عشق
از نام خوش علي به کونين
رايج شده جعفري زر عشق
از آدم تا مسيح را او است
هادي طريق و رهبر عشق
هر چيز که داشت در ره عشق
در داده شده توانگر عشق
والا در گنج کُنتُ کنزاً
بي شبه و نظير گوهر عشق
وجه الله باقي شه حسن
عين الله و دست داور عشق
با او است حساب يار و اغيار
بر پاي شود چو محشر عشق
سر حلقه ي مي کشان وحدت
ساقي زلال کوثر عشق
هادي امم ابوالائمه
پرورده ي مهد مادر عشق
موقوف به خاتم ولايش
حق کرده قبول محضر عشق
لبريز بود زپاي تا سر
جسمش زخداي اکبر عشق
فرخنده ثناي حضرت او
اکنون شده ثبت دفتر عشق
اين مذهب من بود نترسم
خوانندم اگر مکفر عشق
اوّل وصي نبيّ مُطلق
دوم اثر تجلّي حق
—
در تاريخ فوت ضياء السلطنه فرمايد
يگانه گوهر درياي عصمت
درخشان مهر مهر چرخ احتشاما
خجسته دختر فتحعلي شاه
خديو عادل جنت مقاما
ضياء السلطنه بانوي ايران
که او را شاه بيگم بود ناما
زبعد رحلت شه التجا برد
به فرّخ درگه سوم اماما
پي کسب شرف، رخ سود عمري
در آن فرخنده درگه صبح و شاما
هزار و دو صد و هشتاد با پنج
چو شد از هجرت خيرالاناما
وداع اين سراي عاريت گفت
سه روزي مانده از ماه صياما
در آن فرخنده درگه رفت در خاک
برست از پرسش روز قياما
«محيط» از بهر تاريخش رقم زد
ضياء السلطنه مينو مقاما
—
در تاريخ وفات نجف قلي خان فرمايد
اي آن که بر مزار غريبان کني گذار
آهسته پاي نه که بود چشم و روي و سر
آهسته پاي نه که به هر جا کني گذار
بر پيکر لطيف عزيزي بود گذر
اين خفته زير خاک که خوارش نمود مرگ
بودي در اين جهان عزيزتر
والاگهر سليل علي خان نجف قلي
خان خجسته خوي، امير نکوسير
هجرت نمود عهد صغر را زسيستان
آمد به سوي خطه ي ري با مهين پدر
با عز و جاه زيست چهل سال و? برد عمر
در کف نيک نامي و آزادگي بسر
سال هزار و سيصد و سه جانب جنان
گرديد روز عاشر ذي حجه ره سپر
در ري وداع دار فنا گفت و مدفنش
شد خاک پاي قم که بود در شرف ثمر
در درگهي که عالميان را بود مطاف
مانند کعبه هست در آفاق مشتهر
تاريخ سال رحلت وي جستم از «محيط»
به نمود چون به سوي رياض جنان سفر
گفتات نجف قلي خان طوبي مقر بود
تاريخ سال رحلت او هست در شمر
در قطعه در تقاضاي مرمّت عمارت خود فرمايد
اي خواجه که کار توام مدح و ثنا بود
هرجا که نام نيک تو تحرير مي شود
ويران شدم چنان که به فکر عمارتم
هر چند خواجه زود قتد دير مي شود
دارم يکي سرا که بر او تند اگر وزد
باد سحرگهي، زبر و زير? مي شود
با اين همه خرابي معمار لطف تو
گر همتي نمايد تعمير مي شود
—
قطعه
اي وفا اي که در وفاداري
صفت روزگار را داري
گل نمايي عبث مکن بر خلق
که همان طبع خار را داري
مهره ي دوستي به کس مفروش
که همان نيش مار را داري
—
در مدح جنّت مکان علي قلي ميرزا طاب ثراه
وقت است زچهره پرده برداري
دلداده هزار، بيشتر داري
يک بار اگر جمال به نمايي
بازار دو کون، بي خبر داري
بر راه تو ديده ها است از هر سو
تا رأي کدام، رهگذر داري
پيوسته علاج ضعف دل ها را
از عارض و لعل گل شکر داري
اي تازه نهال باغ زيبايي
افسوس که جور و کين ثمر داري
بر دل شدگان عيان ز روي و مو
روز دگر و شب دگر داري
از طره ي مشک سا، به طراري
افکنده کمند بر قمر داري
بر مهر و مه از غلامي خواجه
بس فخر تو شوخ سيمبر داري
شهزاده علي قلي که بر بابش
مانند فلک مدام سر داري
شاها به مثل تو آن درخت استي
کز بخشش وجود برگ و بر داري
خوش باش «محيط» کز عطاي مير
دامان مه و سال پرگهر داري
—
در تاريخ وفات محيط سروده شده
رفت از جهان به ماه صفر صد هزار حيف
قطب سخنوران و رح پاک دين محيط
کلک دبير از پي او نگاشت
حيف از محيط فضل و عزيز بهين محيط
—
في الرّباعيات
دستور چو با عقل و کفايت باشد
در فکر بقاي دين و دولت باشد
چون خواجه ي کافي علي اصغر که چو جان
محبوب بر دولت و ملت باشد
—
اي سيد والا گهر نيک نسب
تو شمسي و سادات زمان چون کوکب
چون رادنيا شاه جهان شرفي
زآنت شده سيده جهان شاه لقب
—
ايران همه دلکش و منظم باشد
اين گونه زعدل صدر اعظم باشد
بوالمجد علي اصغر بن ابراهيم
کش بنده ي جود معن و حاتم باشد
—
سرمايه ي مردي و فتوت باشد
جود و کرم و سخا و همت باشد
داراي صفات مردمي در اين عهد
شمس الأمرا مشير خلوت باشد
پايان