شیخ اجل سعدی متوفای 691 قمری در شیراز

افصح المتکلمین مشرف الدین بن مصلح الدین عبدالله سعدی شیرازی درسال 591 هجری  متولد گردید ودرسن طفولیت یتیم شد اتابک فارس سعد بن زنگی که به نام او شاعر شیراز متخلص به سعدی گردید اورا تحت توجه خود قراردادوبه دانشگاه بزرگ نظامیه ی بغداد فرستاد وتحصیلات خود را در آنجا به پایان برددربغداد دست ارادت به شیخ شهاب الدین سهروردی داد وبا بعضی از دانشمندان عصر خود مانند ابوالفرج ابن الجوزی معاشرت کرده و از صحبت آنان استفاده نمودسعدی مسافرت بسیار کرده وچند بار به زیارت خانه ی خدا مشرف شده است درآخر درسنه ی  هجری قمری691 درمسقط الراس خودشیراز پس از یکصد سال تجربه بدرود حیات گفت.

در گلستان سعدی:

از دست و زبان که برآید

کز عهده شکرش بدرآید

***

بنده همان به که ز تقصیر خویش

عذر بدرگاه خدای آورد

ور نه سزاوار خداوندیش

کس نتواند که به جای آورد

***

ای کریمی که از خزانه غیب

گبر و ترسا وظیفه خور داری

دوستان را کجا کنی محروم

تو که با دشمن این نظر داری

***

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند

تا تو نانی بکف آری و بغفلت نخوری

همه از بهر تو سرگشته و فرمان بردار

شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری

***

شفیع مطاع نبی کریم

قسیم جسیم بسیم وسیم

چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان

چه باک از موج بحر آنرا که باشد نوح کشتیبان

بلغ العلی بکماله کشف الدجی بجماله

حسنت جمیع خصاله صلوا علیه و آله

***

کرم بین و لطف خداوندگار

گنه بنده کردست و او شرمسار

***

گر کسی وصف او ز من پرسد

بیدل از بینشان چه گوید باز

عاشقان کشتگان معشوقند

برنیاید ز کشتگان آواز

***

ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز

کان سوخته را جان شد و آواز نیامد

این مدعیان در طلبش بیخبرانند

کانرا که خبر شد خبری باز نیامد

ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم

وز هر چه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم

مجلس تمام گشت و بآخر رسید عمر

ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم

***

زانگه که ترا بر من مسکین نظرست

آثارم از آفتاب مشهورترست

گر خود همه عیب ها بدین بنده درست

هر عیب که سلطان بپسندد هنرست

گلی خوشبوی در حمام روزی

رسید از دست محبوبی بدستم

بدو گفتم که مشکی یا عبیری

که از بوی دلاویز تو مستم

بگفتا من گلی ناچیز بودم

ولیکن مدتی با گل نشستم

کمال همنشین در من اثر کرد

وگرنه من همان خاکم که هستم

***

اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست

تا بر سرش بود چو توئی سایه خدا

امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک

مانند آستان درت مأمن رضا

بر تست پاس خاطر بیچارگان و شکر

بر ما و بر خدای جهان آفرین جزا

یارب ز باد فتنه نگهدار خاک پارس

چندانکه خاک را بود و باد را بقا

***

هر دم از عمر میرود نفسی

چون نگه میکنم نماند بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابی

مگر این پنج روز دریابی

خجل آنکس که رفت و کار نساخت

کوس رحلت زدند و بار نساخت

خواب نوشین بامداد رحیل

باز دارد پیاده را ز سبیل

هر که آمد عمارتی نو ساخت

رفت و منزل بدیگری پرداخت

وان دگر پخت همچنین هوسی

وین عمارت بسر نبرد کسی

یار ناپایدار دوست مدار

دوستی را نشاید این غدار

نیک و بد چون همی بباید مرد

خنک آنکس که گوی نیکی برد

برگ عیشی بگور خویش فرست

کس نیارد ز پس تو پیش فرست

عمر برفست و آفتاب تموز

اندکی ماند و خواجه غره هنوز

ای تهی دست رفته در بازار

ترسمت پر نیاوری دستار

هر که مزروع خود بخورد بخوید

وقت خرمنش خوشه باید چید

***

زبان بریده بکنجی نشسته صم بکم

به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم

***

کنونت که امکان گفتار هست

بگوی ای برادر بلطف و خوشی

که فردا چو پیک اجل در رسید

بحکم ضرورت زبان در کشی

***

زبان در دهان ای خردمند چیست

کلید در گنج صاحب هنر

چو در بسته باشد چه داند کسی

که جوهر فروشست یا پیلور

اگر چه پیش خردمند خامشی ادبست

بوقت مصلحت آن به که در سخن کوشی

دو چیز طیره عقلست دم فرو بستن

بوقت گفتن و گفتن بوقت خاموشی

***

چو جنگ آوری با کسی بر ستیز

که از وی گزیرت بود یا گریز

***

پیراهن برگ بر درختان

چون جامه عید نیکبختان

اول اردیبهشت ماه جلالی

بلبل گوینده بر منابر قضبان

بر گل سرخ از نم افتاده لآلی

همچو عرق بر عذار شاهد غضبان

***

روضة ماء نهرها سلسال

دوحة سجع طیرها موزون

آن پر از لاله های رنگارنگ

وین پر از میوه های گوناگون

باد در سایه درختانش

گسترانیده فرش بوقلمون

***

به چه کار آیدت ز گل طبقی

از گلستان من ببر ورقی

گل همین پنج روز و شش باشد

وین گلستان همیشه خوش باشد

***

گر التفات خداوندی اش بیاراید

نگارخانه چینی و نقش ارژنگیست

امید هست که روی ملال درنکشد

ازین سخن که گلستان نه جای دلتنگیست

علی الخصوص که دیباچه همایونش

بنام سعد ابوبکر سعدبن زنگیست

***

هر که در سایه عنایت اوست

گنهش طاعتست و دشمن دوست

***

پشت دو تای فلک راست شد از خرمی

تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را

حکمت محض است اگر لطف جهان آفرین

خاص کند بنده ای مصلحت عام را

دولت جاوید یافت هر که نکونام زیست

کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را

وصف ترا گر کنند ور نکنند اهل فضل

حاجت مشاطه نیست روی دلارام را

***

سخندان پرورده، پیر کهن

بیندیشد آنگه بگوید سخن

مزن بی تأمل بگفتار دم

نکو گوی گر دیر گوئی چه غم

بیندیش وآنگه برآور نفس

وزان پیش بس کن که گویند بس

بنطق آدمی بهترست از دواب

دواب از تو به گر نگوئی صواب

***

هر که گردن بدعوی افرازد

دشمن از هر طرف برو تازد

سعدی افتاده ایست آزاده

کس نیاید بجنگ افتاده

اول اندیشه وآنگهی گفتار

پایبست آمدست و پس دیوار

***

گرچه شاطر بود خروس بجنگ

چه زند پیش باز رویین چنگ

گربه شیراست در گرفتن موش

لیک، موش است در مصاف پلنگ

***

بماند سالها این نظم و ترتیب

ز ما هر ذره خاک افتاده جائی

غرض نقشیست کز ما باز ماند

که هستی را نمی بینم بقائی

مگر صاحبدلی روزی برحمت

کند در کار درویشان دعایی

***

در این مدت که ما را وقت خوش بود

ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود

مراد ما نصیحت بود و گفتیم

حوالت با خدا کردیم و رفتیم

***

وقت ضرورت چو نماند گریز

دست بگیرد سر شمشیر تیز

إذا یئس الانسان طال لسانه

کسنور مغلوب یصول علی الکلب

***

هر كه شاه آن كند كه او گوید

حیف باشد كه جز نكو گوید

***

جهان اى برادر نماند به كس

دل اندر جهان آفرین بند و بس

مكن تكیه بر ملك دنیا و پشت

كه بسیار كس چون تو پرورد و كشت

چو آهنگ رفتن كند جان پاك

چه بر تخت مردن چه بر روى خاك

***

بس نامور بزیر زمین دفن كرده اند

كز هستیش به روى زمین بر، نشان نماند

وان پیر لاشه را كه سپردند زیر گل

خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند

زنده است نام فرخ نوشیروان به خیر

گرچه بسى گذشت كه نوشیروان نماند

خیرى كن اى فلان و غنیمت شمار عمر

زان پیشتر كه بانگ بر آید فلان نماند

***

اقل جبال الارض طور و إنه

لاعظم عندالله قدرا و منزلا

آن شنیدى كه لاغرى دانا

گفت باری به ابلهى فربه

اسب تازى وگر ضعیف بود

همچنان از طویله ی خر به

***

تا مرد سخن نگفته باشد

عیب و هنرش نهفته باشد

هر بیشه گمان مبر نهالى

باشد كه پلنگ خفته باشد

***

آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من

آن منم گر درمیان خاک و خون بینی سری

کانکه جنگ آرد بخون خویش بازی می کند

روز میدان وآنکه بگریزد بخون لشکری

***

اى كه شخص منت حقیر نمود

تا درشتى هنر نپندارى

اسب لاغر میان ، به كار آید

روز میدان نه گاو پروارى

***

كس نیاید به زیر سایه بوم

ور هماى از جهان شود معدوم

***

نیم نانى گر خورد مرد خدا

بذل درویشان كند نیمى دگر

ملك اقلیمى بگیرد پادشاه

همچنان در بند اقلیمى دگر

***

درختى كه اكنون گرفتست پاى

به نیروى مردى برآید ز جاى

و گر همچنان روزگارى هلى

به گردونش از بیخ بر نگسلى

سر چشمه شاید گرفتن به بیل

چو پر شد نشاید گذشتن به پیل

***

قرص خورشید در سیاهى شد

یونس اندر دهان ماهى شد

***

پرتو نیكان نگیرد هر كه بنیادش بد است

تربیت نااهل را چون گردكان برگنبد است

***

ابر اگر آب زندگى بارد

هرگز از شاخ بید بر نخورى

با فرومایه روزگار مبر

كز نى بوریا شكر نخورى

***

پسر نوح با بدان بنشست

خاندان نبوتش گم شد

سگ اصحاب كهف روزى چند

پى نیكان گرفت و مردم شد

***

دانى كه چه گفت زال با رستم گرد

دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد

دیدیم بسى ، كه آب سرچشمه خرد

چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد

***

عاقبت گرگ زاده گرگ شود

گرچه با آدمى بزرگ شود

***

شمشیر نیك از آهن بد چون كند كسى ؟

ناكس به تربیت نشود اى حكیم كس

باران كه در لطافت طبعش خلاف نیست

در باغ لاله روید و در شوره بوم خس

***

زمین شوره سنبل بر نیارد

درو تخم و عمل ضایع مگردان

نكویى با بدان كردن چنانست

كه بد كردن بجاى نیكمردان

***

بالاى سرش ز هوشمندى

مى تافت ستاره بلندى

***

توانم آن كه نیازارم اندرون كسى

حسود را چه كنم كو ز خود به رنج درست

بمیر تا برهى اى حسود كین رنجیست

كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست

شوربختان به آرزو خواهند

مقبلان را زوال نعمت و جاه

گر نبیند به روز شبپره چشم

چشمه آفتاب را چه گناه ؟

راست خواهى هزار چشم چنان

كور، بهتر كه آفتاب سیاه

***

هر كه فریادرس روز مصیبت خواهد

گو در ایام سلامت به جوانمردى كوش

بنده ی حلقه به گوش ار ننوازى برود

لطف كن كه بیگانه شود حلقه به گوش

***

همان به كه لشكر به جان پرورى

كه سلطان به لشكر كند سرورى

***

نكند جور پیشه سلطانى

كه نیاید ز گرگ چوپانى

پادشاهى كه طرح ظلم افكند

پاى دیوار ملك خویش بكند

***

پادشاهى كو روا دارد ستم بر زیردست

دوستدارش روز سختى دشمن زورآورست

با رعیت صلح كن وز جنگ خصم ایمن نشین

زانكه شاهنشاه عادل را رعیت لشكرست

***

اى سیر ترا نان جوین خوش ننماید

معشوق منست آنكه به نزدیك تو زشت است

حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف

از دوزخیان پرس كه اعراف بهشت است

فرق است میان آنكه یارش در بر

با آنكه دو چشم انتظارش بر در

***

از آن كز تو ترسد بترس اى حكیم

وگر با چنو صد، بر آیى بجنگ

از آن مار بر پاى راعى زند

كه ترسد سرش را بكوبد به سنگ

نبینى كه چون گربه عاجز شود

برآرد به چنگال چشم پلنگ

***

بدین امید بسر شد، دریغ عمر عزیز

كه آنچه در دلم است از درم فراز آید

امید بسته ، برآمد ولى چه فایده زانك

امید نیست كه عمر گذشته باز آید

كوس رحلت بكوفت دست اجل

اى دو چشم وداع سر بكنید

اى كف دست و ساعد و بازو

همه تودیع یكدگر بكنید

بر من اوفتاده دشمن كام

آخر اى دوستان گذر بكنید

روزگارم بشد به نادانى

من نكردم شما حذر بكنید

***

درویش و غنى بنده این خاك درند

وآنان كه غنى ترند محتاج ترند

***

به بازوان توانا و قوت سر دست

خطاست پنجه مسكین ناتوان بشكست

نترسد آنكه بر افتادگان نبخشاید

كه گر ز پاى در آید، كسش نگیرد دست

هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نیكى داشت

دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست

زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده

و گر تو مى ندهى داد، روز دادى هست

بنى آدم اعضاى یكدیگرند

كه در آفرینش ز یك گوهرند

چو عضوى به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

تو كز محنت دیگران بى غمى

نشاید كه نامت نهند آدمى

***

اى زبردست زیر دست آزار

گرم تا كى بماند این بازار؟

به چه كار آیدت جهاندارى

مردنت به كه مردم آزارى

***

ظالمى را خفته دیدم نیمروز

گفتم : این فتنه است خوابش برده به

و آنكه خوابش بهتر از بیدارى است

آن چنان بد زندگانى ، مرده به

***

ما را به جهان خوشتر ازین یكدم نیست

كز نیك و بد اندیشه و از كس غم نیست

***

اى آنكه به اقبال تو در عالم نیست

گیرم كه غمت نیست ، غم ما هم نیست

***

قرار بر کف آزادگان نگیرد مال

نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال

***

حرامش بود نعمت پادشاه

كه هنگام فرصت ندارد نگاه

مجال سخن تا نبینى ز پیش

به بیهوده گفتن مبر قدر خویش

***

ابلهى كو روز روشن شمع كافورى نهد

زود بینى كش به شب روغن نباشد در چراغ

***

به روى خود در طماع باز نتوان كرد

چو باز شد، به درشتى فراز نتوان كرد

كس نبیند كه تشنگان حجاز

به سر آب شور گرد آیند

هر كجا چشمه اى بود شیرین

مردم و مرغ و مور گرد آیند

***

چو دارند گنج از سپاهى دریغ

دریغ آیدش دست بردن به تیغ

***

زر بده سپاهى را تا سر بنهد

و گرش زر ندهى ، سر بنهد در عالم

اذا شبع الکمی یصول بطشا

و خاوی البطن یبطش بالفرار

***

آنان كه بكنج عافیت بنشستند

دندان سگ و دهان مردم بستند

كاغذ بدریدند و قلم بشكستند

وز دست و زبان حرف گیران رستند

***

هماى بر همه مرغان از آن شرف دارد

كه استخوان خورد و جانور نیازارد

***

اگر صد سال گبر آتش فروزد

اگر یك دم در او افتد بسوزد

***

تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار

بازى و ظرافت به ندیمان بگذار

***

بس گرسنه خفت و كس ندانست كه كیست

بس جان به لب آمد كه بر او كس نگریست

***

ببین آن بى حمیت را كه هرگز

نخواهد دید روى نیكبختى

كه آسانى گزیند خویشتن را

زن و فرزند بگذارد بسختى

***

كس نیاید به خانه درویش

كه خراج زمین و باغ بده

یا به تشویش و غصه راضى باش

یا جگربند، پیش زاغ بنه

***

راستى موجب رضاى خدا است

كس ندیدم كه گم شد از ره راست

***

مكن فراخ روى در عمل اگر خواهى

كه وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ

تو پاك باش و مدار از كس اى برادر، باك

زنند جامه ناپاك گازران بر سنگ

***

به دریا در منافع بى شمار است

اگر خواهى ، سلامت در كنار است

***

دوست مشمار آنكه در نعمت زند

لاف یارى و برادر خواندگى

دوست آن باشد كه گیرد دست دوست

در پریشان حالى و درماندگى

***

ز كار بسته میندیش و دل شكسته مدار

كه آب چشمه حیوان درون تاریكیست

الا لا یجأرن اخو البلیة

فللرحمن الطاف خفیة

منشین ترش از گردش ایام كه صبر

تلخست ولیكن بر شیرین دارد

***

نبینى كه پیش خداوند جاه

نیایش كنان دست بر بر نهند

اگر روزگارش درآرد ز پاى

همه عالمش پاى بر سر نهند

***

یا زر به هر دو دست كند خواجه در كنار

یا موج ، روزى افكندش مرده بر كنار

***

ندانستى كه بینى بند بر پاى

چو در گوشت نیامد پند مردم ؟

دگر ره چون ندارى طاقت نیش

مكن انگشت در سوراخ كژدم

***

در میر و وزیر و سلطان را

بى وسیلت مگرد پیرامن

سگ و دربان چو یافتند غریب

این گریبانش گیرد، آن دامن

***

بگذار كه بنده كمینم

تا در صف بندگان نشینم

***

گر بر سر چشم ما نشینى

بارت بكشم كه نازنینى

***

چه جرم دید خداوند سابق الانعام

كه بنده در نظر خویش خوار مى دارد

خداى راست مسلم بزرگوارى و لطف

كه جرم بیند و نان برقرار مى دارد

***

چو كعبه قبله حاجت شد از دیار بعید

روند خلق به دیدارش از بسى فرسنگ

تو را تحمل امثال ما بباید كرد

كه هیچكس نزند بر درخت بى بر، سنگ

***

نیاساید مشام از طبله عود

بر آتش نه كه چون عنبر ببوید

بزرگى بایدت بخشندگى كن

كه دانه تا نیفشانى نرود

***

اگر گنجى كنى بر عامیان بخش

رسد هر كد خدایى را برنجى

چرا نستانى از هر یك جوى سیم

كه گرد آید تو را هر وقت گنجى

***

قارون هلاك شد كه چهل خانه گنج داشت

نوشیروان نمرد كه نام نكو گذاشت

***

اگر ز باغ رعیت ملك خورد سیبى

برآورند غلامان او درخت از بیخ

به پنج بیضه كه سلطان ستم روا دارد

زنند لشكریانش هزار مرغ به سیخ

***

آتش سوزان نكند با سپند

آنچه كند دود دل دردمند

***

مسكین خر اگر چه بى تمیز است

چون بار همى برد عزیز است

گاوان و خران بار بردار

به زآدمیان مردم آزار

***

حاصل نشود رضاى سلطان

تا خاطر بندگان نجویى

خواهى كه خداى بر تو بخشد

با خلق خداى كن نكویى

***

نه هر كه قوت بازوى منصبى دارد

به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف

توان به حلق فرو بردن استخوان درشت

ولى شكم بدرد چون بگیرد اندر ناف

نماند ستمكار بد روزگار

بماند بر او لعنت پایدار

***

ناسزایى را كه بینى بخت یار

عاقلان تسلیم كردند اختیار

چون ندارى ناخن درنده تیز

با ددان آن به ، كه كم گیرى ستیز

هر كه با پولاد بازو، پنجه كرد

ساعد مسكین خود را رنجه كرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به كام دوستان مغزش برآر

***

پیش كه برآورم ز دستت فریاد؟

هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد

***

همچنان در فكر آن بیتم كه گفت

پیل بانى بر لب دریاى نیل

زیر پایت گر بدانى حال مور

همچو حال توست زیر پاى پیل

***

هرچه رود بر سرم چون تو پسندى رواست

بنده چه دعوى كند؟ حكم، خداوند راست

***

چو كردى با كلوخ انداز پیكار

سر خود را به نادانى شكستى

چو تیر انداختى بر روى دشمن

چنین دان كاندر آماجش نشستى

***

صلح با دشمن اگر خواهى هرگه كه ترا

در قفا عیب كند در نظرش تحسین كن

سخن آخر به دهان مى گذرد موذى را

سخنش تلخ نخواهى دهنش شیرین كن

***

آن را كه به جاى توست هر دم كرمى

عذرش بنه ار كند به عمرى ستمى

***

گر گزندت رسد ز خلق مرنج

كه نه راحت رسد ز خلق نه رنج

از خدا دان خلاف دشمن و دوست

كین دل هردو در تصرف اوست

گرچه تیر از كمان همى گذرد

از كماندار بیند اهل خرد

***

دو بامداد گر آید كسى به خدمت شاه

سیم هر آینه در وى كند بلطف نگاه

مهترى در قبول فرمانست

ترك فرمان دلیل حرمانست

هر كه سیماى راستان دارد

سر خدمت بر آستان دارد

***

مارى تو كه هركه را ببینى بزنى

یا بوم كه هر كجا نشینى بکنى

زورت ار پیش مى رود با ما

با خداوند غیب دان نرود

زورمندى مكن بر اهل زمین

تا دعایى بر آسمان نرود

***

حذر كن ز درد درونهاى ریش

كه ریش درون عاقبت سر كند

بهم بر مكن تا توانى دلى

كه آهى جهانى به هم بر كند

***

چه سالهاى فراوان و عمرهاى دراز

كه خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت

چنانكه دست به دست آمده است ملك به ما

به دستهاى دگر همچنین بخواهد رفت

***

یا وفا خود نبود در عالم

یا مگر كس درین زمانه نكرد

كس نیاموخت علم تیر از من

كه مرا عاقبت نشانه نكرد

***

پادشه پاسبان درویش است

گرچه رامش به فر دولت اوست

گوسپند از براى چوپان نیست

بلكه چوپان براى خدمت اوست

یكى امروز كامران بینى

دیگرى را دل از مجاهده ریش

روزكى چند باش تا بخورد

خاك مغز سر خیال اندیش

فرق شاهى و بندگى برخاست

چون قضاى نبشته آمد پیش

گر كسى خاك مرده باز كند

ننماید توانگر و درویش

***

دریاب كنون كه نعمتت هست به دست

كین دولت و ملك مى رود دست به دست

***

گرنه امید و بیم راحت و رنج

پاى درویش بر فلك بودى

ور وزیر از خدا بترسیدى

همچنان كز ملك ، ملك بودى

***

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت

تلخى و خوشى و زشت و زیبا بگذشت

پنداشت ستمگر كه جفا بر ما كرد

در گردن او بماند و بر ما بگذشت

***

خلاف راى سلطان راى جستن

به خون خویش باشد دست شستن

اگر خود روز را گوید: شبست این

بباید گفتن ، آنك ماه و پروین

***

غریبى گرت ماست پیش آورد

دو پیمانه آبست و یك چمچه دوغ

اگر راست مى خواهى از من شنو

جهان دیده ، بسیار گوید دروغ

***

تا دل دوستان به دست آرى

بوستان پدر فروخته به

پختن دیگ نیكخواهان را

هر چه رخت سراست سوخته به

با بداندیش هم نكویى كن

دهن سگ به لقمه دوخته به

***

نه مرد است آن به نزدیك خردمند

كه با پیل دمان پیكار جوید

بلى مرد آنكس است از روى تحقیق

كه چون خشم آیدش باطل نگوید

***

تا توانى درون كس مخراش

كاندرین راه خارها باشد

كار درویش مستمند برآر

كه تو را نیز كارها باشد

***

به دست آهك تفته كردن خمیر

به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه درین صرف شد

تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

اى شكم خیره به نانى بساز

تا نكنى پشت به خدمت دو تا

***

اگر بمرد عدو جاى شادمانى نیست

كه زندگانى ما نیز جاودانى نیست

***

چو كارى بى فضول من بر آید

مرا در وى سخن گفتن نشاید

و گر بینم كه نابینا و چاه است

اگر خاموش بنشینم گناه است

***

اگر دانش به روزى در فزودى

ز نادان تنگ روزى تر نبودى

به نادانان چنان روزى رساند

كه دانا اندر آن عاجز بماند

بخت و دولت به كاردانى نیست

جز بتأیید آسمانى نیست

او فتاده است در جهان بسیار

بى تمیز ارجمند و عاقل خوار

كیمیاگر به غصه مرده و رنج

ابله اندر خرابه یافته گنج

تو گویى تا قیامت زشترویى

بر او ختمست و بر یوسف نكویى

***

شخصى نه چنان كریه منظر

كز زشتى او خبر توان داد

آنگه بغلى نعوذ باالله

مردار به آفتاب مرداد

***

تشنه سوخته در چشمه روشن چو رسید

تو مپندار كه از پیل دمان اندیشد

ملحد گرسنه در خانه خالى برخوان

عقل باور نكند كز رمضان اندیشد

***

هرگز آن را به دوستى مپسند

كه رود جاى ناپسندیده

تشنه را دل نخواهد آب زلال

نیم خورد دهان گندیده

***

بزرگش نخوانند اهل خرد

كه نام بزرگان به زشتى برد

***

هر كه را، جامه  پارسا بینى

پارسا دان و نیك مرد انگار

ور ندانى كه در نهانش چیست

محتسب را درون خانه چكار؟

***

عذر تقصیر خدمت آوردم

كه ندارم به طاعت استظهار

عاصیان از گناه توبه كنند

عارفان از عبادت استغفار

***

بر در كعبه سائلى دیدم

كه همى گفت و مى گرستى خوش

می نگویم كه طاعتم بپذیر

قلم عفو بر گناهم كش

***

روى بر خاك عجز مى گویم

هر سحرگه كه باد مى آید

اى كه هرگز فرامشت نكنم

هیچت از بنده یاد مى آید؟

***

شنیدم كه مردان راه خداى

دل دشمنان را نكردند تنگ

تو را كى میسر شود این مقام

كه با دوستانت خلافست و جنگ

***

در برابر چو گوسپند سلیم

در قفا همچو گرگ مردم خوار

هر كه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد

بى گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

***

ان لم اکن راکب المواشی

اسعی لکم حامل الغواشی

***

چه دانند مردان كه در خانه كیست ؟

نویسنده داند كه در نامه چیست ؟

***

صورت حال عارفان دلق است

این قدر بس چو روى در خلق است

در عمل كوش و هر چه خواهى پوش

تاج بر سر نه و علم بر دوش

در قژاكند مرد باید بود

بر مخنث سلاح جنگ چه سود؟

***

پارسا بین كه خرقه در بر كرد

جامه كعبه را جل خر كرد

***

چو از قومى ، یكى بى دانشى كرد

نه كِه را منزلت ماند نه مِه را

شنیدستى كه گاوى در علف خوار

بیالاید همه گاوان ده را

***

به یك ناتراشیده در مجلسى

برنجد دل هوشمندان بسى

اگر بركه اى پر كنند از گلاب

سگى در وى افتد، كند منجلاب

***

ترسم نرسی به کعبه، ای اعرابی

کین ره که تو می روی به ترکستانست

***

اى هنرها گرفته بر كف دست

عیبها برگرفته زیر بغل

تا چه خواهی خریدن ای مغرور

روز درماندگی به سیم دغل

***

نبیند مدعى جز خویشتن را

كه دارد پرده پندار در پیش

گرت چشم خدا بینى ببخشند

نبینى هیچ كس عاجزتر از خویش

***

کفیت اذی یا من یعد محاسنی

علانیتی هذا و لم تدر ما بطن

شخصم به چشم عالمیان خوب منظرست

وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پیش

طاووس را به نقش و نگارى كه هست خلق

تحسین كنند و او خجل از پاى زشت خویش

***

دیدار مى نمایى و پرهیز مى كنى

بازار خویش و آتش ما تیز مى كنى

***

یكى پرسید: از آن گم كرده فرزند

كه اى روشن گهر پیر خردمند

ز مصرش بوى پیراهن شنیدى

چرا در چاه كنعانش ندیدى ؟

بگفت : احوال ما برق جهان است

دمی پیدا و دیگر دم نهانست

گهى بر طارم اعلى نشینیم

گهى بر پشت پاى خود نبینیم

اگر درویش در حالى بماندى

سر و دست از دو عالم بر فشاندى

***

دوست نزدیكتر از من به من است

وینت مشکل كه من از وى دورم

چه كنم با كه توان گفت كه او

در كنار من و من مهجورم

***

فهم سخن چون نكند مستمع

قوت طبع از متكلم مجوى

فسحت میدان ارادت بیار

تا بزند مرد سخنگوى گوى

***

پاى مسكین پیاده چند رود؟

كز تحمل ستوه شد بختى

تا شود جسم فربهى لاغر

لاغرى مرده باشد از سختى

***

خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت

شب رحیل ، ولى ترك جان بباید گفت

***

گر مرا زار به كشتن دهد آن یار عزیز

تا نگویى كه در آن دم ، غم جانم باشد

گویم از بنده مسكین چه گنه صادر شد

كو دل آزرده شد از من غم آنم باشد

***

چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده

دشمنان را پوست بر كن ، دوستان را پوستین

***

هر سو دود آن كس ز بر خویش براند

و آنرا كه بخواند به در كس ندواند

***

دلقت به چه كار آید و مسحى و مرقع

خود را ز عملهاى نكوهیده برى دار

حاجت به كلاه بركى داشتنت نیست

درویش صفت باش و كلاه تترى دار

***

نه بر اشترى سوارم ، نه چو خر به زیر بارم

نه خداوند رعیت ، نه غلام شهریارم

غم موجود و پریشانى معدوم ندارم

نفسى مى زنم آسوده و عمرى به سر آرم

***

شخصى همه شب بر سر بیمار گریست

چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست

اى بسا اسب تیزرو كه بماند

که خر لنگ ، جان به منزل برد

بس كه در خاك تندرستان را

دفن كردیم و زخم خورده نمرد

***

آنكه چون پسته دیدمش همه مغز

پوست بر پوست بود همچو پیاز

پارسایان روى در مخلوق

پشت بر قبله مى كنند نماز

چون بنده خداى خویش خواند

باید كه به جز خدا نداند

***

چو پیروز شد دزد تیره روان

چه غم دارد از گریه كاروان

***

آهنى را كه موریانه بخورد

نتوان برد از او به صیقل زنگ

به سیه دل چه سود خواندن وعظ

نرود میخ آهنین بر سنگ

***

به روزگار سلامت ، شكستگان دریاب

كه جبر خاطر مسكین ، بلا بگرداند

چو سائل از تو به زارى طلب كند چیزى

بده و گرنه ستمگر به زور بستاند

***

قاضى ار با ما نشیند بر فشاند دست را

محتسب گر مى خورد معذور دارد مست را

***

گویى رگ جان مى گسلد زخمه ناسازش

ناخوشتر از آوازه مرگ پدر آوازش

***

نبیند كسى در سماعت خوشى

مگر وقت مردن كه دم در كشى

چو در آواز آمد آن بربط سراى

كد خدا را گفتم از بهر خداى

زیبقم در گوش كن تا نشنوم

یا درم بگشاى تا بیرون روم

***

موذن بانگ بى هنگام برداشت

نمى داند كه چند از شب گذشته است

درازى شب مژگان من پرس

كه یكدم خواب در چشمم نگشته است

***

مطربى دور از این خجسته سراى

كس دوبارش ندیده در یكجاى

راست چون بانگش از دهن برخاست

خلق را موى بر بدن برخاست

مرغ ایوان زهول او بپرید

مغز ما برد و حلق خود بدرید

***

آواز خوش از كام و دهان و لب شیرین

گر نغمه كند ور نكند دل بفریبد

ور پرده عشاق و خراسان و حجازست

از حنجره مطرب مكروه نزیبد

***

نگویند از سر بازیچه حرفى

كزان پندى نگیرد صاحب هوش

و گر صد باب حكمت پیش نادان

بخوانند آیدش بازیچه در گوش

***

اندرون از طعام خالى دار

تا درو نور معرفت بینى

تهى از حكمتى به علت آن

كه پرى از طعام تا بینى

***

به عذر و توبه توان رستن از عذاب خداى

ولیك مى نتوان از زبان مردم رست

***

چند گویى كه بداندیش و حسود

عیب جویان من مسكینند؟

گه به خون ریختنم برخیزند

گه به بد خواستنم بنشینند

نیك باشى و بدت گوید خلق

به كه بد باشى و نیكت بینند

***

در بسته به روى خود ز مردم

تا عیب نگسترند ما را

در بسته چه سود و عالم الغیب

داناى نهان و آشكارا

***

تو نیكو روش باش تا بدسگال

به نقص تو گفتن نیابد مجال

چو آهنگ بربط بود مستقیم

كى از دست مطرب خورد گوشمال

***

چو هر ساعت از تو بجایی رود دل

به تنهایی اندر صفایی نبینی

ورت جاه و مالست و زرع و تجارت

چو دل با خدایست خلوت نشینی

***

دوش مرغى به صبح مى نالید

عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش

یكى از دوستان مخلص را

مگر آواز من رسید بگوش

گفت باور نداشتم كه تو را

بانگ مرغى چنین كند مدهوش

گفتم : این شرط آدمیت نیست

مرغ تسبیح گوى و من خاموش

***

دانى چه گفت مرا آن بلبل سحرى

تو خود چه آدمییى كز عشق بى خبرى

اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب

گر ذوق نیست تو را كژ طبع جانورى

***

به ذكرش هر چه بینى در خروش است

دلى داند در این معنى كه گوش است

نه بلبل بر گلش تسبیح خوانى است

كه هر خارى به تسبیحش زبانى است

***

شكوفه گاه شكفته است و گاه خوشیده

درخت ، وقت برهنه است و وقت پوشیده

اگر دنیا نباشد دردمندیم

وگر باشد به مهرش پایبندیم

حجابى ، زین درون آشوبتر نیست

كه رنج خاطر است ، ار هست و گر نیست

مطلب گر توانگرى خواهى

جز قناعت كه دولتى است هنى

گر غنى زر به دامن افشاند

تا نظر در ثواب او نكنى

كز بزرگان شنیده ام بسیار

صبر درویش به كه بذل غنى

اگر بریان كند بهرام ، گورى

نه چون پاى ملخ باشد ز مورى ؟

***

به دیدار مردم شدن عیب نیست

ولیكن نه چندان كه گویند بس

اگر خویشتن را ملامت كنى

ملامت نباید شنیدن ز كس

***

شکم زندان بادست ای خردمند

ندارد هیچ عاقل باد در بند

چو باد اندر شکم پیچد فروهل

که باد اندر شکم بارست بر دل

حریف ترشروی ناسازگار

چو خواهد شدن دست پیشش مدار

***

همى گریختم از مردمان به كوه و به دشت

كه از خداى نبودم به آدمى پرداخت

قیاس كن كه چه حالم بود در این ساعت

كه در طویله نامردمم بباید ساخت

پاى در زنجیر پیش دوستان

به كه با بیگانگان در بوستان

***

زن بد در سراى مرد نکو

هم در این عالمست دوزخ او

زینهار از قرین بد، زنهار!

و قنا ربنا عذاب النار

***

شنیدم گوسپندى را بزرگى

رهانید از دهان و دست گرگى

شبانگه کارد در حلقش بمالید

روان گوسپند از وی بنالید

كه از چنگال گرگم در ربودى

چو دیدم عاقبت ، خود گرگ بودى

***

اى گرفتار پاى بند عیال

دیگر آسودگى مبند خیال

غم فرزند و نان و جامه و قوت

بازت آرد ز سیر در ملكوت

همه روز اتفاق مى سازم

كه به شب با خداى پردازم

شب چو عقد نماز مى بندم

چه خورد بامداد فرزندم ؟

***

گل سرخش چو عارض خوبان

سنبلش همچو زلف محبوبان

همچنان از نهیب بَرد عجوز

شیر ناخورده طفل دایه هنوز

***

از این پاره اى ، عابد فریبى

ملایك صورتى ، طاووس زیبى

كه بعد از دیدنش صورت نبندد

وجود پارسایان را شكیبى

***

دیده از دیدنش نگشتى سیر

همچنان كز فرات مستسقى

***

در سر كار تو كردم دل و دین با همه دانش

مرغ زیرك به حقیقت منم امروز و تو دامى

***

هر كه هست از فقیه و پیر و مرید

وز زبان آوران پاك نفس

چون به دنیاى دون فرود آید

به عسل در، بماند پاى مگس

***

خاتون خوب صورت پاكیزه روى را

نقش و نگار و خاتم پیروزه گو مباش

درویش نیك سیرت پاكیزه خوى را

نان رباط و لقمه دریوزه گو مباش

تا مرا هست و دیگرم باید

گر نخوانند زاهدم شاید

***

زاهد كه درم گرفت و دینار

زاهدتر از او یكى به دست آر

***

نان از برای کنج عبادت گرفته اند

صاحبدلان نه کنج عبادت برای نان

***

من گرسنه در برابرم سفره نان

همچون عزم بر در حمام زنان

***

كوفته بر سفره من گو مباش

گرسنه را نان تهى ، كوفته است

***

گر گدا پیشرو لشگر اسلام بود

كافر از بیم توقع برود تا در چین

***

ترك دنیا به مردم آموزند

خویشتن سیم و غله اندوزند

عالمى را كه گفت باشد و بس

هر چه گوید نگیرد اندر كس

عالم آنكس بود كه بد نكند

نه بگوید به خلق و خود نكند

***

عالم كه كامرانى و تن پرورى كند

او خویشتن گم است كه را رهبرى كند؟

***

گفت عالم به گوش جان بشنو

ور ننماید به گفتنش كردار

باطل است آنچه مدعى گوید

خفته را خفته كى كند بیدار

مرد باید كه گیرد اندر گوش

ور نوشته است پند بر دیوار

***

صاحبدلى به مدرسه آمد ز خانقاه

بشكست عهد صحبت اهل طریق را

گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود

تا اختیار كردى از آن این فریق را

گفت آن گلیم خویش برون مى كشد زآب

وین جهد مى كند كه بگیرد غریق را

***

متاب ای پارسا روی از گنه کار

ببخشایندگی در وی نظر کن

اگر من ناجوانمردم به کردار

تو بر من چون جوانمردان گذر کن

***

دریاى فراوان نشود تیره به سنگ

عارف كه برنجد، تنگ آبست هنوز

گر گزندت رسد تحمل كن

كه به عفو از گناه پاك شوى

اى برادر چو خاك خواهى شد

خاك شو پیش از آنكه خاك شوى

***

این حکایت شنو که در بغداد

رایت و پرده را خلاف افتاد

رایت از گرد راه و رنج رکاب

گفت با پرده از طریق عتاب

من و تو هر دو خواجه تاشانیم

بنده بارگاه سلطانیم

من ز خدمت دمی نیاسودم

گاه و بیگاه در سفر بودم

تو نه رنج آزموده‌های نه حصار

نه بیابان و باد و گرد و غبار

قدم من بسعی پیشترست

پس چرا عزت تو بیشترست

تو بر بندگان مه رویی

با غلامان یاسمن بویی

من فتاده بدست شاگردان

به سفر پایبند و سرگردان

گفت من سر بر آستان دارم

نه چو تو سر بر آسمان دارم

هر كه بیهوده گردن افرازد

خویشتن را به گردن اندازد

***

لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار

عاجز نفس ، فرومایه چومردى چوزنى

گرت از دست برآید دهنى شیرین كن

مردى آن نیست كه مشتى بزنى بر دهنى

اگر خود بر درد پیشانى پیل

نه مردست آنكه دروی مردمى نیست

بنى آدم سرشت از خاك دارد

اگر خالى نباشد، آدمى نیست

***

همره اگر شتاب كند در همسفر تونیست !

دل در كسى نبند كه دل بسته تو نیست

چو نبود خویش را دیانت و تقوا

قطع رحم بهتر از مودت قربى

***

هزار خویش كه بیگانه از خدا باشد

فداى یكتن بیگانه كاشنا باشد

***

پیرمردی لطیف در بغداد

دخترک را به کفشدوزی داد

مردک سنگدل چنان بگزید

لب دختر که خون ازو بچکید

بامدادان پدر چنان دیدش

پیش داماد رفت و پرسیدش

کای فرومایه این چه دندانست

چند خایی لبش نه انبانست

به مزاحت نگفتم این گفتار

هزل بگذار و جدّ ازو بردار

خوی بد در طبیعتی که نشست

ندهد جز بوقت مرگ از دست

***

زشت باشند دیبق و دیبا

كه بود بر عروس نازیبا

***

اگر كشور گشاى كامران است

و گردرویش ، حاجتمند نان است

در آن ساعت كه خواهند این و آن مرد

نخواهند از جهان بیش از كفن برد

چو رخت از مملكت بربست خواهى

گدایى بهتر است از پادشاهى

نه آنكه بر در دعوى نشیند از خلقى

وگر خلاف كنندش به جنگ برخیزد

اگر ز كوه فروغلطد آسیا سنگى

نه عارف است كه از راه سنگ برخیزد

***

اى درونت برهنه از تقوا

كز برون جامه ریا دارى

پرده هفت رنگ در مگذار

تو كه در خانه بوریا دارى

***

دیدم گل تازه چند دسته

بر گنبدی از گیاه رسته

گفتم چه بود گیاه ناچیز

تا در صف گل نشیند او نیز

بگریست گیاه و گفت خاموش

صحبت نکند کرم فراموش

گر نیست جمال و رنگ و بویم

آخر نه گیاه باغ اویم

من بنده حضرت کریمم

پرورده نعمت قدیمم

گر بى هنرم و گر هنرمند

لطفست امیدم از خداوند

با آنكه بضاعتى ندارم

سرمایه طاعتى ندارم

او چاره كار بنده داند

چون هیچ وسیلتش نماند

رسمست که مالکان تحریر

آزاد کنند بنده پیر

اى بار خدای عالم آرای

بر بنده پیر خود ببخشای

سعدى ره كعبه رضا گیر

اى مرد خدا در خدا گیر

بدبخت کسی که سر بتابد

زین در که دری دگر بیابد

***

نماند حاتم طائى ولیك تا به ابد

بماند نام بلندش به نیكویى مشهور

زكات مال به در كن كه فضله رز را

چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور

نبشته است بر گور بهرام گور

كه دست كرم به ز بازوى زور

***

اى قناعت توانگرم گردان

كه وراى تو هیچ نعمت نیست

گنج صبر، اختیار لقمانست

هر كه را صبر نیست ، حكمت نیست

***

من آن مورم که در پایم بمالند

نه زنبورم که از دستم بنالند

کجا خود شکر این نعمت گزارم

که زور مردم آزاری ندارم

****

به نان خشک قناعت كنیم و جامه دلق

كه بار محنت خود به ، كه بار منت خلق

***

هم رقعه دوختن به و الزام كنج صبر

كز بهر جامه ، رقعه بر خواجگان نبشت

حقا كه با عقوبت دوزخ برابرست

رفتن به پایمردى همسایه در بهشت

***

سخن آنگه كند حكیم آغاز

یا سر انگشت سوى لقمه دراز

كه ز ناگفتنش خلل زاید

یا ز ناخوردنش به جان آید

لاجرم حكمتش بود گفتار

خوردش تندرستى آرد بار

***

خوردن براى زیستن و ذكر كردنست

تو معتقد كه زیستن از بهر خوردنست

***

چو كم خوردن طبیعت شد كسى را

چو سختى پیشش آید سهل گیرد

وگر تن پرورست اندر فراخى

چو تنگى بیند از سختى بمیرد

***

نه چندان بخور كز دهانت برآید

نه چندان كه از ضعف ، جانت برآید

با آنكه در وجود، طعامست عیش نفس

رنج آورد طعام كه بیش از قدر بود

گر گلشكر خورى به تكلف ، زیان كند

ور نان خشك دیر خورى گلشكر بود

***

معده چو كج گشت و شكم درد خاست

سود ندارد همه اسباب راست

***

ترك احسان خواجه اولیتر

كاحتمال جفاى بوّابان

به تمناى گوشت ، مردن به

كه تقاضاى زشت قصابان

***

گر بجاى نانش اندر سفره بودى آفتاب

تا قیامت روز روشن ، كس ندیدى در جهان

***

هرچه از دو نان به منت خواستى

در تن افزودى و از جان كاستى

***

اگر حنظل خورى از دست خوشخوی

به از شیرینى از دست ترشروى

***

ز بخت روى ترش كرده پیش یار عزیز

مرو كه عیش برو نیز تلخ گردانى

به حاجتى كه روى تازه روى و خندان رو

فرو نبندد كار گشاده پیشانى

***

نانم افزود آبرویم كاست

بینوایى به از مذلت خواست

***

مبر حاجت به نزد ترشروى

كه از خوى بدش فرسوده گردى

اگر گویى غم دل با كسى گوى

كه از رویش به نقد آسوده گردى

***

نماند جانورى از وحش و طیر و ماهى و مور

كه بر فلك نشد از بى مرادى افغانش

عجب كه دود دل خلق جمع مى نشود

كه ابر گردد و سیلاب دیده بارانش

***

اگر تتر بكشد این مخنث را

تترى را دگر نباید كشت

چند باشد چو جسر بغدادش

آب در زیر و آدمى در پشت

***

نخورد شیر نیم خورده سگ

ور بمیرد به سختى اندر غار

تن به بیچارگى و گرسنگى

بنه و دست پیش سفله مدار

گر فریدون شود به نعمت و ملك

بى هنر را به هیچ كس مشمار

پرنیان و نسیج ، بر نااهل

لاجورد و طلاست بر دیوار

***

هر كه نان از عمل خویش خورد

منت حاتم طائى نبرد

***

گربه مسكین اگر پر داشتى

تخم گنجشك از جهان برداشتى

عاجز باشد كه دست قوت یابد

برخیزد و دست عاجزان برتابد

***

بنده چو جاه آمد و سیم و زرش

سیلى خواهد به ضرورت سرش

آن نشنیدى كه فلاطون چه گفت

مور همان به كه نباشد پرش ؟

***

آن كس كه توانگرت نمى گرداند

او مصلحت تو از تو بهتر داند

***

در بیابان خشك و ریگ روان

تشنه را در دهان ، چه در چه صدف

***

مرد بى توشه كاوفتاد از پاى

بر كمربند او چه زر، چه خزف

***

گر همه زر جعفرى دارد

مرد بى توشه برنگیرد كام

در بیابان فقیر سوخته را

شلغم پخته به كه نقره خام

***

مرغ بریان به چشم مردم سیر

كمتر از برگ تره بر خوانست

و آنكه را دستگاه و قوت نیست

شلغم پخته مرغ بریان است

***

ز قدر و شوكت سلطان نگشت چیزى كم

از التفات به مهمانسراى دهقانى

كلاه گوشه دهقان به آفتاب رسد

كه سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانى

***

گر آب چاه نصرانی نه پاک است

جهود مرده می شویم چه باک است

***

به لطافت چو بر نیاید کار

سر به بی حرمتی کشد ناچار

هر که بر خویشتن نبخشاید

گر نبخشد کسی برو، شاید

***

آن شنیدستى كه در اقصاى غور

بار سالارى بیفتاد از ستور

گفت چشم تنگ دنیادوست را

یا قناعت پر كند یا خاك گور

***

درویش بجز بوى طعامش نشنیدى

مرغ از پس نان خوردن او ریزه نچیدى

***

با طبع ملولت چه كند هر كه نسازد؟

شرطه همه وقتى نبود لایق كشتى

***

دست تضرع چه سود بنده محتاج را؟

وقت دعا بر خداى ، وقت كرم در بغل

از زر و سیم ، راحتى برسان

خویشتن هم تمتعى برگیر

وآنگه این خانه كز تو خواهد ماند

خشتى از سیم و خشتى از زرگیر

***

وه كه گر مرده باز گردیدى

به میان قبیله و پیوند

رد میراث ، سخت تر بودى

وارثان را ز مرگ خویشاوند

***

بخور، ای نیك سیرت سره مرد

كان نگون بخت گرد كرد و نخورد

***

شد غلامى كه آب جوى آرد

جوى آب آمد و غلام ببرد

دام هر بار ماهى آوردى

ماهى این بار رفت و دام ببرد

***

چو آید ز پى دشمن جان ستان

ببندد اجل پاى اسب دوان

در آن دم كه دشمن پیاپى رسید

كمان كیانى نشاید كشید

***

به آدمى نتوان گفت ماند این حیوان

مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش

بگرد در همه اسباب و ملك و هستى او

كه هیچ چیز نبینى حلال جز خونش

***

دست دراز از پى یك حبه سیم

به كه ببرند به دانگى و نیم

***

فضل و هنر ضایع است تا ننمایند

عود بر آتش نهند و مشك بسایند

***

كسى نتواند گرفت دامن دولت به زور

كوشش بى فایده است ، وسمه بر ابروى كور

اگر به هر موئیت صد خرد باشد

خرد به كار نیاید چو بخت بد باشد

***

تا به دكان و خانه در گروى

هرگز اى خام ! آدمی نشوى

برو اندر جهان تفرج كن

پیش از آن روز كز جهان بروى

***

منعم به كوه و دشت و بیابان غریب نیست

هر جا كه رفت خیمه زد و خوابگاه ساخت

وآن را كه بر مراد جهان نیست دسترس

در زاد و بوم خویش غریب است و ناشناخت

***

وجود مردم دانا مثال زر طلاست

كه هر كجا برود قدر و قیمتش دانند

بزرگ زاده نادان به شهر واماند

كه در دیار غریبش به هیچ نستانند

***

شاهد آنجا كه رود، حرمت و عزت بیند

ور برانند به قهرش ، پدر و مادر و خویش

پر طاووس در اوراق مصاحف دیدم

گفتم این منزلت از قدر تو می بینم بیش

گفت خاموش که هر کس که جمالی دارد

هرکجا پای نهد دست ندارندش پیش

چو در پسر موافقى و دلبرى بود

اندیشه نیست گر پدر از وى برى بود

او گوهر است ، گو صدفش در جهان مباش

در یتیم را همه كس مشترى بود

***

چه خوش باشد آهنگ نرم حزین

به گوش حریفان مست صبوح

به از روى زیباست آواز خوش

كه آن حظ نفس است و این قوت روح

***

گر به غریبى رود از شهر خویش

سختى و محنت نبرد پینه دوز

ور به خرابى فتد از مملكت

گرسنه خفتد ملك نیم روز

***

هر آنكه گردش گیتى به كین او برخاست

به غیر مصلحتش رهبرى كند ایام

كبوترى كه دگر آشیان نخواهد دید

قضا همى بردش تا به سوى دانه دام

***

رزق اگر چند بى گمان برسد

شرط عقل است جستن از درها

ورچه كس بى اجل نخواهد مرد

تو مرو در دهان اژدرها

***

چون مرد در فتاد ز جاى و مقام خویش

دیگر چه غم خورد، همه آفاق جاى اوست

شب هر توانگرى به سرایى همى روند

درویش هر كجا كه شب آمد سراى اوست

***

هنرور چو بختش نباشد به كام

به جایى رود كش ندانند نام

***

سهمگین آبى كه مرغابى در او ایمن نبودی

كمترین اوج ، آسیا سنگ از كنارش در ربودی

***

زر ندارى نتوان رفت به زور از دریا

زور ده مرده چه باشد، زر یك مرده بیار

***

بدوزد شره دیده هوشمند

در آرد طمع ، مرغ و ماهى ببند

***

چو پرخاش بینى تحمل بیار

كه سهلى ببندد در كار زار

به شیرین زبانى و لطف و خوشى

توانى كه پیلى به مویى كشى

***

چه خوش گفت بكتاش با خیل تاش

چو دشمن خراشیدى ایمن مباش

مشو ایمن كه تنگ دل گردى

چون ز دستت دلى به تنگ آید

سنگ بر باره حصار مزن

كه بود کز حصار سنگ آید

***

پشه چو پر شد بزند پیل را

با همه تندى و صلابت كه اوست

مورچگان را چو بود اتفاق

شیر ژیان را بدرانند پوست

***

هرگز ایمن ز مار ننشستم

كه بدانستم آنچه خصلت اوست

زخم دندان دشمنى بترست

كه نماید به چشم مردم دوست

***

درشتى كند با غریبان كسى

كه نابوده باشد به غربت بسى

***

چه خوش گفت آن تهى دست سلحشور

جوى زر بهتر از پنجاه من زور

***

گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد

در طلب كاهلى نشاید كرد

***

غواص اگر اندیشه كند كام نهنگ

هرگز نكند در گرانمایه به چنگ

***

چه خورد شیر شرزه در بن غار؟

باز افتاده را چه قوت بود

تا تو در خانه صید خواهى كرد

دست و پایت چو عنكبوت بود

***

صیاد نه هر بار شگالى ببرد

افتد كه یكى روز پلنگش بخورد

***

گه بود از حكیم روشن راى

بر نیاید درست تدبیرى

گاه باشد كه كودكى نادان

به غلط بر هدف زند تیرى

***

هر كه بر خود در سؤال گشود

تا بمیرد نیازمند بود

آز بگذار و پادشاهى كن

گردن بى طمع بلند بود

***

هر كرا بر سماط بنشستى

واجب آمد به خدمتش برخاست

گوش تواند كه همه عمر وى

نشنود آواز دف و چنگ و نى

دیده شكیبد ز تماشاى باغ

بى گل و نسرین به سر آرد دماغ

ور نبود بالش آکنده پر

خواب توان كرد خزف زیر سر

ور نبود دلبر همخوابه پیش

دست توان كرد در آغوش خویش

وین شكم بى هنر پیچ پیچ

صبر ندارد كه بسازد به هیچ

***

هنر به چشم عداوت ، بزرگتر عیبست

گلست سعدى و در چشم دشمنان خارست

نور گیتى فروز چشمه هور

زشت باشد به چشم موشك كور

***

مگوى انده خویش با دشمنان

كه لا حول گویند شادى كنان

***

نشنیدى كه صوفیى مى كوفت

زیر نعلین خویش میخى چند؟

آستینش گرفت سرهنگى

كه بیا نعل بر ستورم بند

***

آن كس كه به قرآن و خبر زو نرهى

آنست جوابش كه جوابش ندهى

***

دو عاقل را نباشد كین و پیكار

نه دانایى ستیزد با سبكسار

اگر نادان به وحشت سخت گوید

خردمندش به نرمى دل بجوید

دو صاحبدل نگهدارند مویى

همیدون سركشى ، آزرم جویى

و گر بر هر دو جانب جاهلانند

اگر زنجیر باشد بگسلانند

یكى را زشتخویى داد دشنام

تحمل كرد و گفت اى خوب فرجام

بتر زانم كه خواهى گفتن آنى

كه دانم عیب من چون من ندانى

***

سخن گرچه دلبند و شیرین بود

سزاوار تصدیق و تحسین بود

چو یکبارگفتی مگو باز پس

که حلوا چو یکبار خوردند بس

***

سخن را سر است اى خردمند و بن

میاور سخن در میان سخُن

خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش

نگوید سخن تا نبیند خموش

***

نه هر سخن كه برآید بگوید اهل شناخت

به سر شاه سر خویشتن نباید باخت

***

خانه ای را كه چون تو همسایه است

ده درم سیم بد عیار ارزد

لكن امیدوار باید بود

كه پس از مرگ تو هزار ارزد

***

امیدوار بود آدمى به خیر كسان

مرا به خیر تو امید نیست ، شر مرسان

***

تو بر اوج فلك چه دانى چیست ؟

كه ندانى كه در سراى تو كیست ؟!

***

از صحبت دوستى برنجم

كاخلاق بدم حسن نماید

عیبم هنر و كمال بیند

خارم گل و یاسمن نماید

كو دشمن شوخ چشم ناپاك

تا عیب مرا به من نماید

***

به تیشه كس نخراشد ز روى خارا گل

چنانكه بانگ درشت تو مى خراشد دل

***

گر تو قرآن بر این نمط خوانى

ببرى رونق مسلمانى

***

هر كه سلطان مرید او باشد

گر همه بد كند، نكو باشد

وآنكه را پادشه بیندازد

كسش از خیل خانه ننوازد

كسى به دیده انكار اگر نگاه كند

نشان صورت یوسف دهد به ناخوبى

و گر به چشم ارادت نگه كنى در دیو

فرشته ایت نماید به چشم، كروبى

***

خواجه با بنده پرى رخسار

چون درآمد به بازى و خنده

نه عجب كو چو خواجه حكم كند

وین كشد بار ناز چون بنده

***

كوته نكنم ز دامنت دست

ور خود بزنى به تیغ تیزم

بعد از تو ملاذ و ملجئى نیست

هم در تو گریزم ، ار گریزم

***

هر كجا سلطان عشق آمد، نماند

قوت بازوى تقوا را محل

پاكدامن چون زید بیچاره اى

اوفتاده تا گریبان در وحل

***

چو در چشم شاهد نیاید زرت

زر و خاك یكسان نماید برت

***

دوستان گو نصیحتم مكنید

كه مرا دیده بر ارادت او است

جنگجویان به زور پنجه و كتف

دشمنان را كشند و خوبان دوست

***

تو كه در بند خویشتن باشى

عشق باز دروغ زن باشى

گر نشاید به دوست ره بردن

شرط یاریست در طلب مردن

***

گر دست رسد كه آستینش گیرم

ورنه بروم بر آستانش میرم

***

دردا كه طبیب ، صبر مى فرماید

وىن نفس حریص را شكر مى باید

آن شنیدى كه شاهدى بنهفت

با دل از دست رفته اى مى گفت

تا تو را قدر خویشتن باشد

پیش چشمت چه قدر من باشد؟

***

آن كس كه مرا بكشت باز آمد پیش

مانا كه دلش بسوخت بر كشته خویش

***

اگر خود هفت سبع از بر بخوانى

چو آشفتى الف ب ت ندانى

***

عجبست با وجودت كه وجود من بماند

تو به گفتن اندر آیى و مرا سخن بماند!!

***

عجب از كشته نباشد به در خیمه دوست

عجب از زنده كه چون جان به در آورد سلیم ؟

***

نه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روى

كه یاد خویشتنم در ضمیر مى آید

ز دیدنت نتوانم كه دیده در بندم

و گر مقابله بینم كه تیر مى آید

***

چشم بداندیش كه بر كنده باد

عیب نماید هنرش در نظر

ور هنرى دارى و هفتاد عیب

دوست نبیند بجز آن یك هنر

***

سرى طیف من یجلوا بطلعته الدجى

شگفت آمد از بختم كه این دولت از كجا؟

***

چون گرانى به پیش شمع آید

خیزش اندر میان جمع بكش

ور شكر خنده ایست شیرین لب

آستینش بگیر و شمع بكش

***

دیر آمدى اى نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست

معشوقه كه دیر دیر بینند

آخر كم از آنكه سیر بینند؟

***

به یك نفس كه برآمیخت یار با اغیار

بسى نماند كه غیرت وجود من بكشد

به خنده گفت كه من شمع جمعم اى سعدى

مرا از آن چه كه پروانه خویشتن بكشد؟

***

یار دیرینه مرا گو به زبان توبه مده

که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن

رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند

باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن

***

هر كه بى او به سر نشاید برد

گر جفایى كند بباید برد

روزى ، از دست گفتمش زنهار

چند از آن روز گفتم استغفار

نكند دوست زینهار از دوست

دل نهادم بر آنچه خاطر اوست

گر بلطفم به نزد خود خواند

ور به قهرم براند او داند

***

آنكه نبات عارضش آب حیات مى خورد

در شكرش نگه كند هر كه نبات مى خورد

***

برو هر چه مى بایدت پیش گیر

سر ما ندارى سر خویش گیر

***

شب پره گر وصل آفتاب نخواهد

رونق بازار آفتاب نكاهد

***

باز آى و مرا بكش كه پیشت مردن

خوشتر كه پس از تو زندگانى كردن

***

آن روز كه خط شاهدت بود

صاحب نظر از نظر براندى

امروز بیامدى به صلحش

كش فتحه و ضمه بر نشاندى

تازه بهارا ورقت زرد شد

دیگ منه كآتش ما سرد شد

چند خرامى و تكبر كنى

دولت پارینه تصور كنى

پیش كسى رو كه طلبكار توست

ناز بر آن كن كه خریدار توست

سبزه در باغ گفته اند خوشست

داند آن كس كه این سخن گوید

یعنى از روى نیكوان خط سبز

دل عشاق بیشتر جوید

بوستان تو گندنازاریست

بس كه بر مى كنى و مى روید

گر صبر كنى ور نكنى موى بناگوش

این دولت ایام نكویى به سر آید

گر دست به جان داشتمى همچو تو بر ریش

نگذاشتمى تا به قیامت كه برآید

سؤال كردم و گفتم جمال روى تو را

چه شد كه مورچه بر گرد ماه جوشیدست

جواب داد ندانم چه بود رویم را

مگر به ماتم حسنم سیاه پوشیدست

***

و إن سلم الانسان من سوء نفسه

فمن سوء ظن المدعی لیس یسلم

شاید پس كار خویشتن بنشستن

لیكن نتوان زبان مردم بستن

***

على الصباح به روى تو هر كه برخیزد

صباح روز سلامت بر او مسا باشد

به اخترى چو تو در صحبت تو بایستى

ولى چنین كه تویى در جهان كجا باشد

***

پارسا را بس این قدر زندان

كه بود هم طویله رندان

***

كس نیاید به پاى دیوارى

كه بر آن صورتت نگار كنند

گر تو را در بهشت باشد جاى

دیگران دوزخ اختیار كنند

زاهدى در سماع رندان بود

زان میان گفت شاهدى بلخى

گر ملولى ز ما ترش منشین

كه تو هم در میان ما تلخى

جمعى چو گل و لاله به هم پیوسته

تو هیزم خشك در میانى رسته

چون باد مخالف و چو سرما ناخوش

چون برف نشسته اى و چون یخ بسته

***

نگار من چو در آید به خنده نمكین

نمك زیاده كند بر جراحت ریشان

چه بودى ار سر زلفش به دستم افتادى

چو آستین كریمان به دست درویشان

***

نه ما را در میان عهد و وفا بود

جفا كردى و بد عهدى نمودى

به یك بار از جهان دل در تو بستم

ندانستم كه برگردى به زودى

هنوزت گر سر صلحست بازآى

كزآن مقبول تر باشى كه بودى

***

گل به تاراج رفت و خار بماند

گنج برداشتند و مار بماند

دیده بر تارك سنان دیدن

خوشتر از روى دشمنان دیدن

واجبست از هزار دوست برید

تا یكى دشمنت نباید دید

ظمأ بقلبی لا یکاد یسیغه

رشف الزلال ولو شربت بحورا

خرم آن فرخنده طالع را كه چشم

بر چنین روى اوفتد هر بامداد

مست می بیدار گردد نیم شب

مست ساقى روز محشر بامداد

***

معلمت همه شوخى و دلبرى آموخت

جفا و ناز و عتاب و ستمگرى آموخت

من آدمى به چنین شكل و خوى و قد و روش

ندیده ام مگر این شیوه از پرى آموخت

***

طبع تو را تا هوس نحو كرد

صورت صبر از دل ما محو كرد

اى دل عشاق به دام تو صید

ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید

***

بزرگى دیدم اندر كوهسارى

قناعت كرده از دنیا به غارى

چرا گفتم به شهر اندر نیایى

كه بارى بندى از دل برگشایى

بگفت آنجا پریرویان نغزند

چو گل بسیار شد پیلان بلغزند

***

بوسه دادن به روى دوست چه سود

هم در این لحظه كردنش بدرود

سیب گویى وداع بستان كرد

روى از این نیمه سرخ  و زان سو زرد

ان لم امت یوم الوداع تأسفا

لا تحسبونی فی المودة منصفا

***

گر تضرع كنى و گر فریاد

دزد، زر باز پس نخواهد داد

***

نباید بستن اندر چیز و كس دل

كه دل برداشتن كاریست مشكل

***

مگر ملائكه بر آسمان ، و گرنه بشر

به حسن صورت او در زمین نخواهد بود

بدوستی که حرامست بعد ازو صحبت

که هیچ نطفه چنو آدمی نخواهد بود

***

كاش كان روز كه در پاى تو شد خار اجل

دست گیتى بزدى تیغ هلاكم بر سر

تا در این روز، جهان بى تو ندیدى چشمم

این منم بر سر خاك تو كه خاكم بر سر

آنكه قرارش نگرفتى و خواب

تا گل و نسرین نفشاندى نخست

گردش گیتى گل رویش بریخت

خار بنان بر سر خاكش برست

***

ورب صدیق لامنی فی ودادها

الم یرها یوما فیوضح لی عذری

كاش آنانكه عیب من جستند

رویت اى دلستان ، بدیدندى

تا به جاى ترنج در نظرت

بى خبر دستها بریدندى

***

تندرستان را نباشد درد ریش

جز به همدردى نگویم درد خویش

گفتن از زنبور بى حاصل بود

با یكى در عمر خود ناخورده نیش

تا تو را حالى نباشد همچو ما

حال ما باشد تو را افسانه پیش

سوز من با دیگرى نسبت مكن

او نمك بر دست و من بر عضو ریش

***

در چشم من آمد آن سهی سرو بلند

بربود دلم ز دست و در پای افکند

این دیده ی شوخ می‌برد دل به کمند

خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند

***

آن شاهدی و خشم گرفتن بینش

وان عقده بر ابروی ترش شیرینش

از دست تو مشت بر دهان خوردن

خوشتر که بدست خویش نان خوردن

***

انگور نوآورده ترش طعم بود

روزی دو سه صبر کن که شیرین گردد

***

نه در هرسخن بحث کردن رواست

خطا بر بزرگان گرفتن خطاست

***

یکی کرده بی آبروئی بسی

چه غم دارد از آبروی کسی

بسا نام نیکوی پنجاه سال

که یک نام زشتش کند پایمال

***

ملامت کن مرا چندانکه خواهی

که نتوان شستن از زنگی سیاهی

از یاد تو غافل نتوان کرد بهیچم

سر کوفته مارم نتوانم که نپیچم

***

هر که زر دید سر فرو آورد

ور ترازوی آهنین دوشست

***

امشب مگر بوقت نمی خواند این خروس

عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس

یک دم که چشم فتنه بخوابست زینهار

بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس

تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح

یا از در سرای اتابک غریو کوس

لب از لبی چو چشم خروس ابلهی بود

برداشتن، بگفتن بیهوده خروس

***

پنجه در صید برده ضیغم را

چه تفاوت کند که سگ لاید

روی در روی دوست کن، بگذار

تا عدو پشت دست میخاید

***

بتندی سبک دست بردن بتیغ

بدندان گزد پشت دست دریغ

***

این دو چیزم بر گناه انگیختند

بخت نافرجام و عقل ناتمام

گر گرفتارم کنی مستوجبم

ور ببخشی عفو بهتر کانتقام

***

چه سود از دزدی آنگه توبه کردن

که نتوانی کمند انداخت بر کاخ

بلند از میوه گو کوتاه کن دست

که کوته خود ندارد دست بر شاخ

***

بآستین ملالی که بر من افشانی

طمع مدار که از دامنت بدارم دست

اگر خلاص محالست از این گنه که مراست

بدان کرم که تو داری امیدواری هست

***

هر که حمال عیب خویشتنید

طعنه بر عیب دیگران مزنید

***

جوانی پاکباز پاک رو بود

که با پاکیزه روئی در گرو بود

چنین خواندم که در دریای اعظم

بگردابی درافتادند با هم

چو ملاح آمدش تا دست گیرد

مبادا کاندران حالت بمیرد

همی گفت از میان موج و تشویر

مرا بگذار و دست یار من گیر

در این گفتن جهان بر وی برآشفت

شنیدندش که جان میداد و میگفت

حدیث عشق از آن بطال منیوش

که در سختی کند یاری فراموش

چنین کردند یاران زندگانی

ز کار افتاده بشنو تا بدانی

که سعدی راه و رسم عشقبازی

چنان داند که در بغداد تازی

دلارامی که داری دل درو بند

دگر چشم از همه عالم فروبند

اگر مجنون لیلی زنده گشتی

حدیث عشق از این دفتر نبشتی

***

دمى چند گفتم برآرم به كام

دریغا كه بگرفت راه نفس

دریغا كه بر خوان الوان عمر

دمى خورده بودیم و گفتند: بس

***

ندیده اى كه چه سختى همى رسد به كسى

كه از دهانش به در مى كنند دندانى

قیاس كن كه چه حالت بود در آن ساعت

كه از وجود عزیزش بدر رود جانى

***

دست بر هم زند طبیب ظریف

چون خرف بیند اوفتاده حریف

خواجه در بند نقش ایوان است

خانه از پاى بند ویران است

پیرمردى ز نزع مى نالید

پیرزن صندلش همى مالید

چون مخبط شد اعتدال مزاج

نه عزیمت اثر كند نه علاج

***

تا توانم دلت به دست آرم

ور بیازاریم نیازارم

ور چو طوطى ، شكر بود خورشت

جان شیرین فداى پرورشت

***

وفادارى مدار از بلبلان چشم

كه هر دم بر گلى دیگر سرایند

ز خود بهترى جوى و فرصت شمار

كه با چون خودى گم كنى روزگار

***

***

با این همه جور و تندخوئی

بارت بکشم که خوبروئی

با تو مرا سوختن اندر عذاب

به که شدن با دگری در بهشت

بوی پیاز از دهن خوبروی

نغزتر آید که گل از دست زشت

***

سالها بر تو بگذرد كه گذار

نكنى سوى تربت پدرت

تو به جاى پدر چه كردى ، خیر!

تا همان چشم دارى از پسرت

***

ای كه مشتاق منزلى ، مشتاب

پند من كار بند و صبر آموز

اسب تازى دوتک رود به شتاب

اشتر آهسته مى رود شب و روز

***

ماذا الصبی و الشیب غیر لمتی

و کفی بتغییر الزمان نذیرا

چون پیر شدی ز کودکی دست بدار

بازی و ظرافت بجوانان بگذار

طرب نوجوان ز پیر مجوی

که دگر ناید آب رفته بجوی

زرع را چون رسید وقت درو

نخرامد چنانکه سبزه نو

دور جوانی بشد از دست من

آه و دریغ آن ز من دلفروز

قوت سرپنجه شیری برفت

راضیم اکنون به پنیری چو یوز

پیرزنی موی سیه کرده بود

گفتمش ای مامک دیرینه روز

موی بتلبیس سیه کرده گیر

راست نخواهد شدن این پشت کوژ

***

چه خوش گفت زالی بفرزند خویش

چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن

گر از عهد خردیت یاد آمدی

که بیچاره بودی در آغوش من

نکردی درین روز بر من جفا

که تو شیر مردی و من پیرزن

***

دریغا گردن طاعت نهادن

گرش همراه بودی دست دادن

بدیناری چو خر در گل بمانند

ورالحمدی بخواهی صد بخوانند

***

***

سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج

صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار

دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل

دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار

***

چون بود اصل گوهری قابل

تربیت را درو اثر باشد

هیچ صیقل نکو نداند کرد

آهنی را که بد گهر باشد

سگ به دریای هفتگانه مشوی

که چو تر شد پلیدتر باشد

خر عیسی گرش به مکه برند

چون بیاید هنوز خر باشد

***

سختست پس از جاه تحکم بردن

خو کرده بناز جور مردم بردن

وقتی افتاد فتنه ای در شام

هرکس از گوشه ای فرا رفتند

روستازادگان دانشمند

به وزیری پادشا رفتند

پسران وزیر ناقص عقل

بگدائی بروستا رفتند

***

اگر صد ناپسند آید ز درویش

رفیقانش یکی از صد ندانند

وگر یک بذله گوید پادشاهی

از اقلیمی باقلیمی رسانند

***

هر که در خردی اش ادب نکنند

در بزرگی فلاح ازو برخاست

چوب تر را چنانکه خواهی پیچ

نشود خشک جز بآتش راست

***

استاد و معلم چو بود بی آزار

خرسک بازند کودکان در بازار

***

پادشاهی پسر بمکتب داد

لوح سیمینش بر کنار نهاد

بر سر لوح او نبشته بزر

جور استاد به که مهر پدر

***

چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن

که میگویند ملاحان سرودی

اگر باران بکوهستان نبارد

به سالی دجله گردد خشک رودی

***

خداوندان کام و نیکبختی

چرا سختی برند از بیم سختی

برو شادی کن ای یار دلفروز

غم فردا نشاید خوردن امروز

***

هر که علم شد بسخا و کرم

بند نشاید که نهد بر درم

نام نکوئی چو برون شد بکوی

در نتوانی که ببندی بروی

***

گرچه دانی که نشنوند بگوی

هرچه دانی ز نیکخواهی و پند

زود باشد که خیره سر بینی

بدو پای اوفتاده اندر بند

دست بر دست میزند که دریغ

نشنیدم حدیث دانشمند

***

حریف سفله در پایان مستی

نیندیشد ز روز تنگدستی

درخت اندر بهاران برفشاند

زمستان لاجرم بی برگ ماند

***

گر چه سیم و زر ز سنگ آید همی

در همه سنگی نباشد زر و سیم

بر همه عالم همی تابد سهیل

جائی انبان میکند جائی ادیم

***

فراموشت نکرد ایزد در آن حال

که بودی نطفه مدفون مدهوش

روانت داد و طبع و عقل و ادراک

جمال و نطق و رای و فکرت و هوش

ده انگشتت مرتب کرد بر کف

دو بازویت مرکب ساخت بر دوش

کنون پنداری ای ناچیز همت

که خواهد کردنت روزی فراموش

***

جامه کعبه را که می بوسند

او نه از کرم پیله نامی شد

با عزیزی نشست روزی چند

لاجرم همچو او گرامی شد

***

پسری را پدر وصیت کرد

کای جوانمرد یاد گیر این پند

هر که با اهل خود وفا نکند

نشود دوست روی و دولتمند

***

زنان باردار ای مرد هشیار

اگر وقت ولادت مار زایند

از آن بهتر بنزدیک خردمند

که فرزندان ناهموار زایند

***

بصورت آدمی شد قطره آب

که چل روزش قرار اندر رحم ماند

و گر چل ساله را عقل و ادب نیست

بتحقیقش نشاید آدمی خواند

جوانمردی و لطفست آدمیت

همین نقش هیولائی مپندار

هنر باید که صورت میتوان کرد

بایوانها در از شنگرف و زنگار

چو انسان را نباشد فضل و احسان

چه فرق از آدمی تا نقش دیوار

بدست آوردن دنیا هنر نیست

یکی را گر توانی دل بدست آر

***

از من بگوی حاجی مردم گزای را

کو پوستین خلق بآزار میدرد

حاجی تو نیستی شترست از برای آنک

بیچاره خار میخورد و بار میبرد

***

تا ندانی که سخن عین صوابست مگوی

وآنچه دانی که نه نیکوش جوابست مگوی

***

ندهد هوشمند روشن رای

بفرومایه کارهای خطیر

بوریا باف اگر چه بافنده است

نبرندش به کارگاه حریر

***

وه که هرگه که سبزه در بستان

بدمیدی چه خوش شدی دل من

بگذر ای دوست تا بوقت بهار

سبزه بینی دمیده از گل من

***

بر بنده مگیر خشم بسیار

جورش مکن و دلش میازار

او را تو به ده درم خریدی

آخر نه بقدرت آفریدی

این حکم و غرور و خشم تا چند

هست از تو بزرگتر خداوند

ای خواجه ارسلان و آغوش

فرمانده خود مکن فراموش

***

بر غلامی که طوع خدمت تست

خشم بیحد مران و طیره مگیر

که فضیحت بود بروز شمار

بنده آزاد و خواجه در زنجیر

***

نیفتاده در دست دشمن اسیر

بگردش نباریده باران تیر

***

پیل کو تا کتف و بازوی گردان بیند

شیر کو تا کف و سر پنجه مردان بیند

***

بیار آنچه داری ز مردی و زور

که دشمن بپای خود آمد بگور

***

نه هر که موی شکافد بتیر جوشن خای

بروز حمله جنگ آوران بدارد پای

***

بکارهای گران مرد کار دیده فرست

که شیر شرزه درآرد بزیر خم کمند

جوان اگر چه قوی یال و پیل تن باشد

بجنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند

نبرد پیش مصاف آزموده معلومست

چنانکه مسئله شرع پیش دانشمند

***

خر که کمتر نهند بر وی بار

بیشک آسوده تر کند رفتار

***

مرد درویش که بار ستم فاقه کشید

بدر مرگ همانا که سبکبار آید

وآنکه در نعمت و آسایش و آسانی زیست

مردنش زین همه شک نیست که دشخوار آید

به همه حال اسیری که ز بندی برهد

بهتر از حال امیری که گرفتار آید

***

فرشته خوی شود آدمی بکم خوردن

وگر خورد چو بهایم بیوفتد چو جماد

مراد هرکه برآری مطیع امر تو گشت

خلاف نفس، که فرمان دهد چو یافت مراد

***

کریمانرا بدست اندر درم نیست

خداوندان نعمت را کرم نیست

***

توانگرانرا وقفست و نذر و مهمانی

زکات و فطره و اعتاق و هدی و قربانی

تو کی بدولت ایشان رسی که نتوانی

جزین دو رکعت و آن هم بصد پریشانی

***

شب پراکنده خسبد آنکه پدید

نبود وجه بامدادانش

مور گرد آورد به تابستان

تا فراغت بود زمستانش

***

خداوند مکنت بحق مشتغل

پراکنده روزی پراکنده دل

***

ای طبل بلند بانگ در باطن هیچ

بی توشه چه تدبیر کنی وقت بسیچ

روی طمع از خلق بپیچ ار مردی

تسبیح هزار دانه بر دست مپیچ

***

تشنگانرا نماید اندر خواب

همه عالم بچشم چشمه آب

***

***

به رنج و سعی کسی نعمتی به چنگ آرد

دگر کس آید و بی سعی و رنج بردارد

***

آنرا که عقل و همت و تدبیر و رای نیست

خوش گفت پرده دار که کس در سرای نیست

***

دیده اهل طمع بنعمت دنیا

پر نشود همچنانکه چاه به شبنم

***

سگی را گر کلوخی بر سر آید

ز شادی برجهد کاین استخوانی ست

وگر نعشی دو کس بر دوش گیرند

لئیم الطبع پندارد که خوانی ست

***

بخون عزیزان فرو برده چنگ

سر انگشتها کرده عناب رنگ

***

دلی که حور بهشتی ربود و یغما کرد

کی التفات کند بر بتان یغمائی

***

چون سگ درّنده گوشت یافت نپرسد

کین شتر صالحست یا خر دجال

***

با گرسنگی قوت پرهیز نماند

افلاس عنان از کف تقوی بستاند

***

هان تا سپر نیفکنی از حمله فصیح

کو را جز آن مبالغه مستعار نیست

دین ورز و معرفت که سخندان سجع گوی

بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست

***

او در من و من درو فتاده

خلق از پی ما دوان و خندان

انگشت تعجب جهانی

از گفت و شنید ما بدندان

***

جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست

گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند

***

اگر ژاله هر قطره ای در شدی

چو خرمهره بازار ازو پر شدی

***

گر از نیستی دیگری شد هلاک

مرا هست بط را ز طوفان چه باک

***

دونان چو گلیم خویش بیرون بردند

گویند چه غم گر همه عالم مردند

***

پدر بجای پسر هرگز این کرم نکند

که دست جود تو با خاندان آدم کرد

خدای خواست که بر عالمی ببخشاید

ترا برحمت خود پادشاه عالم کرد

***

مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش

که تیره بختی اگر هم بر این نسق مردی

توانگرا چو دل و دست کامرانت هست

بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی

***

مکن نماز بر آن هیچکس که هیچ نکرد

که عمر در سر تحصیل مال کرد و نخورد

***

آنکس که بدینار و درم خیر نیندوخت

سر عاقبت اندر سر دینار و درم کرد

خواهی که ممتع شوی از دنیا و عقبی

با خلق کرم کن چو خدا با تو کرم کرد

***

درخت کرم هرکجا بیخ کرد

گذشت از فلک شاخ و بالای او

گر امیدواری کزو بر خوری

بمنت منه اره بر پای او

***

شکر خدای کن که موفق شدی بخیر

ز انعام و فضل او، نه معطل گذاشتت

منت منه که خدمت سلطان کنی همی

منت شناس از او که بخدمت بداشتت

***

علم چندانکه بیشتر خوانی

چون عمل در تو نیست نادانی

نه محقق بود نه دانشمند

چارپائی بر او کتابی چند

آن تهی مغز را چه علم و خبر

که برو هیزم است یا دفتر

***

هرکه پرهیز و علم و زهد فروخت

خرمنی گرد کرد و پاک بسوخت

***

بی فایده هر که عمر درباخت

چیزی نخرید و زر بینداخت

***

پندی اگر بشنوی ای پادشاه

در همه عالم به از این پند نیست

جز بخردمند مفرما عمل

گرچه عمل کار خردمند نیست

***

خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی

بدولت تو گنه میکند بانبازی

***

معشوق هزار دوست را دل ندهی

ور میدهی آن دل بجدائی بنهی

***

خامشی به که ضمیر دل خویش

با کسی گفتن و گفتن که مگوی

ای سلیم آب ز سرچشمه ببند

که چو پر شد نتوان بستن جوی

سخنی در نهان نباید گفت

که به هر انجمن نشاید گفت

***

امروز بکش چو میتوان کشت

کاتش چو بلند شد جهان سوخت

مگذار که زه کند کمان را

دشمن که به تیر میتوان دوخت

***

میان دو کس جنگ چون آتش است

سخن چین بدبخت هیزم کش است

کنند این و آن خوش دگرباره دل

وی اندر میان کوربخت و خجل

میان دو تن آتش افروختن

نه عقلست و خود در میان سوختن

در سخن با دوستان آهسته باش

تا ندارد دشمن خونخوار گوش

پیش دیوار آنچه گوئی هوش دار

تا نباشد در پس دیوار گوش

***

بشوی ای خردمند از آن دوست دست

که با دشمنانت بود هم نشست

***

با مردم سهل خوی، دشخوار مگوی

با آنکه در صلح زند، جنگ مجوی

***

چو دست از همه حیلتی در گسست

حلالست بردن به شمشیر دست

***

دشمن چو بینی ناتوان، لاف از بروت خود مزن

مغزیست در هر استخوان، مردیست در هر پیرهن

***

پسندیده ست بخشایش ولیکن

منه بر ریش خلق آزار، مرهم

ندانست آنکه رحمت کرد بر مار

که آن ظلمست بر فرزند آدم

***

حذر کن زانچه دشمن گوید آن کن

که بر زانو زنی دست تغابن

گرت راهی نماید راست چون تیر

ازو برگرد و راه دست چپ گیر

***

درشتی و نرمی بهم دربهست

چو فاصد که جراح و مرهم نهست

درشتی نگیرد خردمند پیش

نه سستی که ناقص کند قدر خویش

نه مرخویشتن را فزونی نهد

نه یکباره تن در مذلت دهد

***

شبانی با پدر گفت ای خردمند

مرا تعلیم ده پیرانه یک پند

بگفتا نیکمردی کن نه چندان

که گردد خیره گرگ تیزدندان

***

بر سر ملک مباد آن ملک فرمانده

که خدا را نبود بنده فرمانبردار

***

نشاید بنی آدم خاک زاد

که در سر کند کبر و تندی و باد

ترا با چنین تندی و سرکشی

نپندارم از خاکی، از آتشی

***

در خاک بیلقان برسیدم به عابدی

گفتم مرا بتربیت از جهل پاک کن

گفتا برو چو خاک تحمل کن ای فقیه

یا هرچه خوانده ای همه در زیر خاک کن

***

اگر ز دست بلا بر فلک رود بدخوی

ز دست خوی بد خویش در بلا باشد

***

برو با دوستان آسوده بنشین

چو بینی در میان دشمنان جنگ

وگر بینی که با هم یک زبانند

کمانرا زه کن و بر باره بر سنگ

***

به روز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف

که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت

***

بلبلا مژده بهار بیار

خبر بد ببوم باز گذار

***

بسیچ سخن گفتن آنگاه کن

که دانی که در کار گیرد سخن

***

الا تا نشنوی مدح سخن گوی

که اندک مایه نفعی از تو دارد

که گر روزی مرادش برنیاری

دو صد چندان عیوبت برشمارد

***

مشو غره بر حسن گفتار خویش

بتحسین نادان و پندار خویش

***

یکی یهود و مسلمان نزاع میکردند

چنانکه خنده گرفت از حدیث ایشانم

بطیره گفت مسلمان، گر این قباله ی من

درست نیست خدایا یهود میرانم

یهود گفت بتوریة می خورم سوگند

وگر خلاف کنم همچو تو مسلمانم

گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد

بخود گمان نبرد هیچ کس که نادانم

***

روده تنگ بیک نان تهی پر گردد

نعمت روی زمین پر نکند دیده تنگ

پدر چون دور عمرش منقضی گشت

مرااین یک نصیحت کرد و بگذشت

که شهوت آتشست از وی بپرهیز

بخود بر آتش دوزخ مکن تیز

در آن آتش نداری طاقت سوز

بصبر آبی برین آتش زن امروز

***

بد اخترتر از مردم آزار نیست

که روز مصیبت کسش یار نیست

***

خاک مشرق شنیده ام که کنند

بچهل سال کاسه ای چینی

صد بروزی کنند در مردشت

لاجرم قیمتش همین بینی

***

مرغک از بیضه برون آید و روزی طلبد

وآدمی بچه ندارد خبر از عقل و تمیز

آنکه ناگاه کسی گشت، بچیزی نرسید

وین بتمکین و فضیلت بگذشت از همه چیز

آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست

لعل دشخوار بدست آید از آنست عزیز

***

به چشم خویش دیدم در بیابان

که آهسته سبق برد از شتابان

سمند بادپای از تک فروماند

شتربان همچنان آهسته میراند

***

چون نداری کمال فضل آن به

که زبان در دهان نگه داری

آدمی را زبان فضیحه کند

جوز بی مغز را سبکساری

***

خری را ابلهی تعلیم میداد

برو بر صرف کرده سعی دایم

حکیمی گفتش ای نادان چه کوشی

در این سودا بترس از لوم لایم

نیاموزد بهائم از تو گفتار

تو خاموشی بیاموز از بهائم

***

هر که تأمل نکند در جواب

بیشتر آید سخنش ناصواب

یا سخن آرای چو مردم بهوش

یا بنشین همچو بهائم خموش

***

چون درآید مه از توئی بسخن

گر چه به دانی اعتراض مکن

***

گر نشیند فرشته ای با دیو

وحشت آموزد و خیانت و ریو

از بدان نیکویی نیاموزی

نکند گرگ پوستین دوزی

***

بس قامت خوش که زیر چادر باشد

چون باز کنی مادر مادر باشد

***

گر سنگ همه لعل بدخشان بودی

پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی

***

توان شناخت بیکروز در شمایل مرد

که تا کجاش رسیده است پایگاه علوم

ولی ز باطنش ایمن مباش و غره مشو

که خبث نفس نگردد بسالها معلوم

***

خویشتن را بزرگ می بینی!

راست گفتند یک دو بیند لوچ

زود بینی شکسته، پیشانی

تو که بازی کنی بسر با غوچ

***

جنگ و زورآوری مکن با مست

پیش سرپنجه، در بغل نه دست

***

سایه پرورده را چه طاقت آن

که رود با مبارزان به قتال

سست بازو، بجهل می فکند

پنجه با مرد آهنین چنگال

***

کند هرآینه غیبت حسود کوته دست

که در مقابله گنگش بود زبان مقال

***

اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب

شبی ز معده سنگی، شبی ز دل تنگی

***

خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی

بدولت تو گنه میکند بانبازی

***

سنگ در دست و مار، سر بر سنگ

خیره رائی بود قیاس و درنگ

***

نیک سهلست زنده بیجان کرد

کشته را باز زنده نتوان کرد

شرط عقلست صبر تیر انداز

که چو رفت از کمان نیاید باز

***

نه عجب گر فرو رود نفسش

عندلیبی غراب هم قفسش

***

گر هنرمند ز اوباش جفائی بیند

تا دل خویش نیازارد و درهم نشود

سنگ بد گوهر اگر کاسه زرین شکند

قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود

***

بلند آواز نادان گردن افراخت

که دانا را به بی شرمی بینداخت

نمی داند که آهنگ حجازی

فروماند ز بانگ طبل غازی

***

چو کنعان را طبیعت بی هنر بود

پیمبر زادگی قدرش نیفزود

هنر بنمای اگر داری نه گوهر

گل از خارست و ابرهیم از آزر

***

عالم اندر میان جاهل را

مثلی گفته اند صدیقان

شاهدی در میان کوران است

مصحفی در سرای زندیقان

***

سنگی به چند سال شود لعل پاره ای

زنهار تا بیک نفسش نشکنی بسنگ

***

تمیز باید و تدبیر و عقل وانگه ملک

که ملک و دولت نادان سلاح جنگ خداست

***

عابد که نه از بهر خدا گوشه نشیند

بیچاره در آئینه تاریک چه بیند؟

***

و قطر علی قطر اذا اتفقت نهر

و نهر علی نهر اذا اجتمعت بحر

اندک اندک بهم شود بسیار

دانه دانه است غله در انبار

***

چو با سفله گوئی بلطف و خوشی

فزون گرددش کبر و گردنکشی

***

عام نادان پریشان روزگار

به ز دانشمند ناپرهیزگار

کان به نابینائی از راه اوفتاد

وین دو چشمش بود و در چاه اوفتاد

***

بقول دشمن، پیمان دوست بشکستی

ببین که از که بریدی و با که پیوستی؟

***

وامش مده آنکه بی نمازست

گرچه دهنش ز فاقه بازست

کو فرض خدا نمی گذارد

از قرض تو نیز غم ندارد

***

آنکه در راحت و تنعم زیست

او چه داند که حال گرسنه چیست؟

حال درماندگان کسی داند

که باحوال خویش درماند

***

ایکه بر مرکب تازنده سواری هشدار

که خر خارکش مسکین در آب و گلست

آتش از خانه همسایه درویش مخواه

کانچه بر روزن او میگذرد دود دلست

***

خری که بینی و باری بگل درافتاده

بدل برو شفقت کن ولی مرو بسرش

کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد

میان ببند و چو مردان بگیر دمب خرش

***

قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه

بکفر یا بشکایت برآید از دهنی

فرشته ای که وکیلست بر خزاین باد

چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی

***

جهد رزق ار کنی وگر نکنی

برساند خدای عزوجل

ور روی در دهان شیر و پلنگ

نخورندت مگر بروز اجل

***

شنیده ای که سکندر برفت تا ظلمات

بچند محنت و خورد آنکه خورد آب حیات

***

مسکین حریص در همه عالم همی رود

او در قفای رزق و اجل در قفای او

***

هرکه را جاه و دولتست و بدان

خاطری خسته در نخواهد یافت

خبرش ده که هیچ دولت و جاه

بسرای دگر نخواهد یافت

***

مردکی خشک مغز را دیدم

رفته در پوستین صاحب جاه

گفتم ای خواجه گر تو بدبختی

مردم نیکبخت را چه گناه

***

الا تا نخواهی بلا بر حسود

که آن بخت برگشته خود در بلاست

چه حاجت که با وی کنی دشمنی

که او را چنان دشمنی در قفاست

***

سرهنگ لطیف خوی دلدار

بهتر ز فقیه مردم آزار

***

زنبور درشت بی مروت را گوی

باری چو عسل نمی دهی، نیش مزن

***

ای بناموس کرده جامه سپید

بهر پندار خلق و نامه سیاه

دست کوتاه باید از دنیا

آستین خوه دراز و خوه کوتاه

***

پیش درویشان بود خونت مباح

گر نباشد در میان مالت سبیل

یا مرو با یار ازرق پیرهن

یا بکش بر خان و مان انگشت نیل

دوستی با پیلبانان یا مکن

یا طلب کن خانه ای در خورد پیل

***

سرکه از دست رنج خویش و تره

بهتر از نان دهخدا و بره

***

امید عافیت آنگه بود موافق عقل

که نبض را به طبیعت شناس بنمائی

بپرس هرچه ندانی که ذل پرسیدن

دلیل راه تو باشد به عز دانایی

***

چو لقمان دید کاندر دست داوود

همی آهن بمعجز موم گردد

نپرسیدش چه میسازی که دانست

که بی پرسیدنش معلوم گردد

***

حکایت بر مزاج مستمع گوی

اگر خواهی که دارد با تو میلی

هر آن عاقل که با مجنون نشیند

نباید کردنش جز ذکر لیلی

***

رقم بر خود بنادانی کشیدی

که نادانرا به صحبت برگزیدی

طلب کردم ز دانایان یکی پند

مرا گفتند با نادان مپیوند

که گر دانای دهری خر بباشی

وگر نادانی ابله تر بباشی

***

کسی که لطف کند با تو خاک پایش باش

وگر ستیزه کند در دو چشمش آکن خاک

سخن بلطف و کرم با درشتخوی مگوی

که زنگ خورده نگردد بنرم سوهان پاک

***

ندهد مرد هوشمند جواب

مگر آنگه کزو سؤال کنند

گرچه بر حق بود مزاج سخن

حمل دعویش بر محال کنند

***

تا نیک ندانی که سخن عین صوابست

باید که بگفتن دهن از هم نگشائی

گر راست سخن گوئی و در بند بمانی

به زانکه دروغت، دهد از بند رهائی

***

یکی را که عادت بود راستی

خطائی رود در گذارند ازو

وگر نامور شد بقول دروغ

دگر راست باور ندارند ازو

***

سگی را لقمه ای هرگز فراموش

نگردد ور زنی صد نوبتش سنگ

وگر عمری نوازی سفله ای را

بکمتر تندی آید با تو در جنگ

***

مکن رحم بر گاو بسیارخوار

که بسیارخسب است و بسیارخوار

***

چو گاو ار همی بایدت فربهی

چو خر تن بجور کسان در دهی

***

گه اندر نعمتی مغرور و غافل

گه اندر تنگدستی خسته و ریش

چو در سرّا و ضرّا حالت اینست

ندانم کی بحق پردازی از خویش

***

وقتیست خوش آنرا که بود ذکر تو مونس

ور خود بود اندر شکم حوت چو یونس

***

گر به محشر خطاب قهر کند

انبیا را چه جای معذرتست

پرده از روی لطف گو بردار

کاشقیا را امید مغفرتست

***

پندست خطاب مهتران، آنگه بند

چون پند دهند و نشنوی بند نهند

***

نرود مرغ سوی دانه فراز

چون دگر مرغ بیند اندر بند

پند گیر از مصائب دگران

تا نگیرند دیگران بتو پند

***

شب تاریک دوستان خدای

می بتابد چو روز رخشنده

وین سعادت بزور بازو نیست

تا نبخشد خدای بخشنده

از تو به که نالم که دگر داور نیست

وز دست تو هیچ دست بالاتر نیست

آنرا که تو رهبری کسی گم نکند

وآنرا که تو گم کنی کسی رهبر نیست

***

غمی کز پی اش شادمانی بری

به از شادیی کز پسش غم خوری

***

گرت خوی من آمد ناسزاوار

تو خوی نیک خویش از دست مگذار

***

نعوذ بالله، اگر خلق غیب دان بودی

کسی بحال خود از دست کس نیاسودی

***

دونان نخورند و گوش دارند

گویند امید به که خورده

روزی بینی به کام دشمن

زر مانده و خاکسار مرده

***

نه هر بازو که در وی قوتی هست

بمردی عاجزان را بشکند دست

ضعیفان را مکن بر دل گزندی

که در مانی به جور زورمندی

***

هزار باره چراگاه خوشتر از میدان

و لیکن اسب ندارد بدست خویش عنان

***

فریدون گفت نقاشان چین را

که پیرامون خرگاهش بدوزند

بدان را نیک دار ای مرد هشیار

که نیکان خود بزرگ و نیکروزند

***

آنکه حظ آفرید و روزی و بخت

یا فضیلت همی دهد یا تخت

***

موحد چه در پای ریزی زرش

چه شمشیر هندی نهی بر سرش؟

امید و هراسش نباشد ز کس

بر اینست بنیاد توحید و بس

***

چو حق معاینه دانی که می بباید داد

بلطف به که به جنگ آوری  و دلتنگی

خراج اگر نگزارد کسی بطیبت نفس

بقهر ازو بستانند و مزد سرهنگی

***

قاضی چو به رشوت بخورد پنج خیار

ثابت کند از بهر تو ده خربزه زار

***

جوان گوشه نشین شیرمرد راه خداست

که پیر خود نتواند ز گوشه ای برخاست

***

جوان سخت میباید که از شهوت بپرهیزد

که پیر سست رغبت را، خود آلت برنمیخیزد

***

بر آنچه میگذرد دل منه که دجله بسی

پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد

گرت ز دست برآید چو نخل باش کریم

ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد

***

کس نبیند بخیل فاضل را

که نه در عیب گفتنش کوشد

ور کریمی دو صد گنه دارد

کرمش عیب ها فرو پوشد

***

کهن خرقه خویش پیراستن

به از جامه عاریت خواستن

***

ما نصیحت بجای خود کردیم

روزگاری درین بسر بردیم

گر نیاید بگوش رغبت کس

بر رسولان پیام باشد و بس

***

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا