- لامعی گرگانی
ازشعرای بزرگ قرن پنجم هجری است که ظاهرا درحدود سالهای 410-411 هجری متولدشده است وآغاز شاعری وی با اوایل ظهور سلجوقیان مقارن بوده است خودلامعی درقصیده ای ابیاتی را به بیان اطلاعات مهمی از خود اختصاص داده که جای ادنی شکی درآن موارد برای کسی نمانده است –سال عمرم نرسیده است به هفتاد هنوز- به دو پنج افزون از نیمه ی هفتادم من -.ازابیات او برمی آید لامعی درروزجمعه ای از ماه رمضان به احتمال قوی سال 411هجری دربکرآباد گرگان تولد یافته نام پدرش محمد بن اسماعیل ونام پدرهمسرش بوالحسن بن سلیمان بوده ودرزمان سرودن این قصیده چهل و پنج سا داشته است درمورد سال فوتش اختلاف است
***
1
در ستایش عمیدالملک ابو نصر کندری وزیر
در جویبارها که نوشت این نگارها؟
کایدون پر از نگار شد این جویبارها
با کوهها چه شعبده کرده آسمان که باز
پیروزه گون شدند همه کوهسارها
آراسته بتان بهارند گلبنان
با صدره های نیلی و حمری خمارها
صد گوشوار زرین در گوش هر یکی
گوهر نثار کرده بر آن گوشوارها
تا از حجاب لاله برون آمده است ابر
لؤلؤ همی فشاند بر لاله زارها
تا بامداد هر شب آواز عندلیب
آید همی چو ناله ی چنگ از چنارها
نرگس نهاده بر سر تاج شهنشهی
خود شاه بوده او به همه روزگارها
دستش همیشه با قدح و چشم پرخمار
لیکن خمار او نه چو دیگر خمارها
زیرا خمار او نه چو دیگر خمارهاست
کامد عقار او نه چو دیگر عقارها
اندر حریر و حله بتانند خیل خیل
این اسپر غمها همه وین میوه دارها
بهری گرفته از پی رامش قدح به دست
برخی کشیده از پی کین ذوالفقارها
بر سر نهاده افسر و بر کف گرفته جام
کرده پر از عقیق و زبرجد کنارها
بر کوه و بحر تابد هر روز آفتاب
وز کوه و از بحار برآید بخارها
گردد از آن بخار هوا تیره وانگهی
آید شتر برون ز میانش قطارها
گردد جهان ز جنبش ایشان پر از غبار
گردد غراب رنگ هوا زان غبارها
آراسته به مهره ی سیمین مهارشان
خود بر هوا کشان به زمین بر مهارها
رانندشان و باز ندارند تا همه
بر دشت و جویبار بریزند بارها
چون روضه های رضوان آراسته شود
زان بارها به در و به دیبا قفارها
هنگام خرمی و نشاط است کاین بهار
خرمتر آمده ست ز دیگر بهارها
کز بهر بزم خواجه بتانند گلبنان
آورده هر یک از پی خدمت نثارها
خواجه عمیدملک ابونصر کز عطاش
بر زایران گشاده شود بسته کارها
دانا و نامدار وزیری که فضلهاش
بر مهتران دهر کنند افتخارها
گر در نگارخانه نگاری مثال او
چون جانور نماز برندش نگارها
ور باد بوی او به مغیلان برد همی
گردد ز تربیت گل بشکفته خارها
خود هست اختیار همه روزگار او
لیکن غلط گرفت منجم شمارها
پس گر غلط نکرد به تقویم او در آن
از چه پدید کرد بشرح اختیارها
باشد ز بهر زایر دایم در انتظار
رحمت بر آن کرمها وان انتظارها
او هشت گویی ای عجبی زینهار دار
وین حق زایران بر او زینهارها
ای صد ره آزموده جهان را به نیک و بد
دیده عنا و راحت او چند بارها
دیدی فگار گشته تن ملک سر بسر
دلها ز بیم همچو به دو نیم نارها
کردی علاج تا کنی افگار را درست
بهتر نشد همی به علاج آن فگارها
شطرنج خویش دیدی رفته همه ز نطع
نه هشتها بماند بر او بر، نه چارها
رخ بر عری نهاده حریف و به اسب و پیل
بر شه گرفته تنگ ره رهگذارها
برخاسته به چابکی و چاره از عری
اندر چنین زمانه ستوده ست چارها
حرب و رسوم حرب اگرچه قمارنیست
نوعی است چون نگه کنی آن از قمارها
نصرت دهات ایزد تا روز کین نهی
مر جمله دشمنان را بر سر فسارها
چندان از آن گره بکشی تا شود به خون
چون کوههای غور همه دشت و غارها
وان کاسه های سرشان بینی گه مصاف
بر ره فکنده همچو پر از خون تغراها
بی خیل و بی سپاه شکستی سپاهها
بی جنگ و بی جدال گشادی حصارها
گیتی شکارگاهی پر از شکارهاست
دولت شکارتست، هنر زان شکارها
فخر آن بود که یابند از خدمت تو بس
وان فخرها که نیست زتو، هست عارها
پوشیده بخت نیک ترا جامه ای که هست
از یمن پودها و ز اقبال تارها
گر اقتصار کرد رهی در ثنای تو
هست اندر اقتصار ورا اعتذارها
افراط او چه سود به مدحی که اندرو
افراطهای حمد بود اقتصارها
تا خاک را قرار بود چرخ را مباد
جز بر مراد و کام دل تو مدارها
وین جمله عمرها ز بقای تو مستعار
وین خلق باز داده به تو مستعارها
دستت همیشه مونس ژولیده زلفها
چشمت همیشه ناظر مشکین عذارها
***
2
جز می نبود درمان مر مرد متیم را
بر نه به کفم باده برکش ز دلم غم را
نم شد به مثل باده، غم شد به مثل آتش
با آتش نزدیکی هرگز نبود نم را
زان سلسله مشکین تا لختی کم کردی
غم بر غم بفزودی مر مرد متیـَّم را
کوچک دهنی داری کز خردی و از تنگی
در کام بفرساید مجروح کند دم را
آن نیم شکفته گل گویی به گه خنده
از شرم فرو بندد معشوقه همی فم را
هر قلعه که بگرفتی زو بر نگرفتی پی
تا هیزم ننهادی صد ساله جهنم را
تا صبر بود نیکو در شدت مفلس را
تا شکر بود واجب در نعمت منعم را
تا هست بر نحوی آن علم که بشناسد
هنگام سخن گفتن از نصب جر و ضم را
***
3
گر کرم داریم چشم از توشها نبود عجب
کز کریمان چشم دارد هر کسی انعام را
دست را دادی به دادن خوگه و بیگه چنانک
عار دارد بستدن از دست ساقی جام را
***
4
گوهر شادی مدان از گوهران جز باده را
زانکه او آزاد کرد از هر غمی آزاده را
هر که را افتاده باشد در جهان شادان کند
آورد بیرون به دام درد و غم افتاده را
***
5
چندین مده آن غالیه گون سلسله را تاب
با تاب کجا باشد مر غالیه را تاب
هرگه که نهی تاب بر آن غالیه گون زلف
عالم کنی از بوی پر از غالیه گون تاب
من سوی گریبان و دل از عشق برم دست
هرگه که بری دست سوی بربط و مضراب
آن سیمین انگشت که مشاطه مر او را
گه رنگ حنا داده و گه گونه ی عناب
جناب و گرو بستی دی با من و کردیم
هر شرط و وفاقی که بود واجب و دریاب
دل بود ز من شرط وز تو بود سه بوسه
معشوقه چنین بندد با عاشق جناب
***
6
در مدح ضیاء الدین زنگی
مهروی من بخواست به عزم شکار اسب
گفت: «ای غلام! خیز و به زین اندر آراسب»
گفتم که: «نیک خسته و رنجوری از شراب
آخر همی چه خواهی اندر خمار اسب»
برداشت باز و گفت: «زبهر شکار کبک
لختی بتاخت خواهم در کوهسار اسب»
بر اسب شد سوار ز بهر شکار و شد
چون زلف بیقرارش ازو بیقرار اسب
گفتی برای پای و رکاب وی آفرید
از ابتدای کون جهان کردگار اسب
چون برق و چون براق همی رفت در هوا
اندر هوای آن بت سیمین عذار اسب
صد جان شکار چنگل باز دو زلف او
وی زیر ران کشیده ز بهر شکار اسب
می راند اسب و بنده همی گفت از پی اش
کاخر برای بنده زمانی بدار اسب
نشنید این حدیث و همی راند چون ظفر
اندر رکاب صدر و سر روزگار اسب
عادل ضیاء دولت و دین آنکه افکند
در هر سوار هر دم بر صد سوار اسب
زنگی که در عجم چو برآرد حسام کین
دشمن ازو بتابد در زنگبار اسب
گشته زدست او به عطا نامدار جود
مانده زخصم او به وعا یادگار اسب
اندر دخان آتش غم دشمنت بسوخت
پنهان چنانکه وقت تلک اندر غبار اسب
در آتش نبرد چو بیند روان خصم
در تیغ آبدار ز یک میل وار اسب
از خجلت ضمیر تو تر گردد آفتاب
زان سان که از عرق به گه کارزار اسب
از عکس تیغ راکب و برگستوان خویش
باشد میان آب و میان شرار اسب
در گرد رزم باشد تابنده نور تیغ
در زیر آب باشد سوزنده نار اسب
آن لحظه برکنی به صف دشمن و کنی
حالی ز مرد جنگی خالی هزار اسب
در پیش زخم تیغ تو باشد عدو به جنگ
چون پیش شیر گرسنه در مرغزار اسب
ور خصم در حصار شود از نهیب تو
حالی تو در جهانی اندر حصار اسب
بر درگه عدوی تو از تیغ تو شود
پیوسته دم بریده و همواره خوار اسب
صدرا! به این قصیده که هست امتحان سزد
گر تا به روز حشر کند افتخار اسب
از اهل فضل و طبع به میدان این ردیف
هرگز نرانده بود یکی نامدار اسب
جز من که رام کردم خاطر بدین چنانک
رایض کند ز روی هنر راهوار اسب
لیکن چه فایده که ز بخت بدم مدام
مهمل بکرد عالم چون بی فسار اسب
دانش چو خوار باشد ناید به کار فضل
میدان چو تنگ باشد ناید به کار اسب
تا در نشاط آید و شادی کند به طبع
در سبزه چون بگردد وقت بهار اسب
اندر بهار فتح چنان بادیا، مدام
کز خون خصم رانی در لاله زار اسب
***
7
از هر دری که هست سخن یک سؤال نیست
کان را هزار گونه و بر او جواب نیست
او را به جمله روی زمین وعده داد چرخ
گر باز وعده دیرتر آمد شتاب نیست
در کارها شتاب نمودن به هیچ روی
نزدیک بخردان و حکیمان صواب نیست
***
8
هرگه که از آن عارض و آن زلف کند یاد
از غم به فغان آیم و از عشق به فریاد
می با گل و شمشاد موافق بود و هست
رنگ لب او می، رخ و زلفش گل و شمشاد
از من نپسندد خردومند گر از رطل
من بر گل و شمشاد کنون می نکشم شاد
گاه از عنب رازقی اندر کف ما می
گه از رطب معقلی و بر نی و آزاد
***
جزع است در آن لؤلؤی بیجاده ی دو چشم
جزعی که شنیده ست در آن لؤلؤ بیجاد
***
9
ز تیره شب همی پرده به روی روز بربندد
به سنبل سوسن و گل راهمی بر یکدگر بندد
سخن گوید بدان نغزی که گاه گفتگوی او
کسی باید که لؤلؤ چیند و بار شکر بندد
نگردانم عنان عشق او جز سوی او هرگز
اگرچه آبم اندر چشم و آتش در جگر بندد
***
بیاغالد چنانشان یک به دیگر بر کز آغالشان
پسر دست پدر بندد، پدر پای پسر بندد
***
نیارد روز کین جستن نجات از صعقه ی تیغش
مخالف، برهر اندام ارچه یشم کاشغر بندد
***
10
خط مشکین از نهفت آهنگ روی یار کرد
لازارش را بنفشستان و سنبلزار کرد
روی دیبارنگ آن بت پیش از این بزاز بود
خط مشکین آمد و بزاز را عطار کرد
گرد ماه اندر کشید از مشک پرگار بدیع
وان دهان تنگ او را نقطه ی پرگار کرد
دی همی بر من فسون آن روی دیبارنگ داشت
پار با من بد همی آن لاله گون رخسار کرد
کرد خواهد عنبر امروز آنچه دیبا کرد دی
کرد خواهد سنبل امسال آنچه لاله پار کرد
کرد با من آنچه آذر ماه و تشرین کرد و من
با وی آن کردم که با گل نوبت آذار کرد
چند بار آن چشم جادو کرد با من سحرها
هیچ بار ایدون نکرد این سحرها کاین بار کرد
راحت من کرد رنج و شادی من کرد غم
گونه ی من زرد کرد و ناله ی من زار کرد
رفت معشوق از بر من چون فراز آمد بهار
قدرکی باشد ترا زان کاین بت عیار کرد
راد مردی خفته بود و نامرادی مست بود
خفته را بیدار کرد و مست را هشیار کرد
خواری آن کس را رسد کودر خور خواری بود
نشنود هرگز که بر خیره کسی را خوار کرد
نفع او قوت دهد آن را که ضعف آرد خرد
جود او دارو کند آن را که فقر افگار کرد
***
11
عشق تو بی گناه دلم را عذاب کرد
تا در عذاب خسته دلم را خراب کرد
اشک من آتش است به رنگ و فعل آب
هرگز که دید آتش کو فعل آب کرد.
***
12
در هجا گوید
ای کو تهی که هر که به سوی تو بنگرد
جز طرفه لعبتی ز حقیریت نشمرد
کوته تری به قامت هر ساعت ای عجب
ایزد مگر همی به زمینت فرو برد
جز خرد کودکی نبرد مر ترا گمان
گر ریش و سبلت تو کسی پاک بسترد
نان تو آن خورد که تو حمدان آن خوری
حمدان آن خوری تو که او نان تو خورد
سردی چنان که گرفتد از چشم تو سرشک
در دجله، دجله در مه خرداد بفسرد
***
13
هر روز دلبرم سخنی دلبر آورد
تا مر مرا بدان سخن از دل برآورد
آمد بر من آن صنم دلفریب دوش
هنگام آنگه شب ز حبش لشکر آورد
بنشست و گفت: «ره مده ایدر رقیب را
گرچه رسالت از پدر و مادر آورد
کامشب اگر ببیند با تو مرا رقیب
فردا ترا و ما را درد سر آورد
از چاکران و از رهیان پاک کن سرای
کاشوب و مشغله رهی و چاکر آورده
گفتم: «روم بیارم خنیاگریت» گفت:
«بانگ و خروش خود همه خنیاگر آورد
امشب من و تو و تو من تا به گاه آنک
مغرب فرو برد مه و مشرق خور آورد»
گل داد و عبهر از رخ و از چشم مر مرا
من مرد تاخته که گل و عبهر آورد
به از شراب داد مرا بوسه پیش از آن
کاید شرابدار و می و ساغر آورد
***
مغز آن زمان دهد که ورا بشکنند، گــَوز
و ز جوش دیگ چون بر ِ کف ، بر سر آورد .
***
14
چون دل ببرد یار من از من نفور شد
شد دور شادی از من چون یار دور شد
خواب و سرور من چو ازو بود و او برفت
بی خواب گشت دیده و دل بی سرور شد .
***
15
تا باده رنگ باغ پر از باد رنگ شد
بر ارغوان و لاله براو جای تنگ شد
همرنگ چشم آهو شد چشمه های آب
روی هوا چو سینه و پشت پلنگ شد
گلگون هیون روز بر آورد پر و بال
وان قیرگون براق شب تیره لنگ شد
باغ از سپاه زاغ شبانگاه و بامداد
چون از سپه، سرای سپهدار زنگ شد
آن دهرکآب گشت به خرداد سنگ ازو
اکنون چو برگذشت بر او آب سنگ شد
چون آستین رنگرزان ز آفت خزان
برگ رزان به شاخ بر از چند رنگ شد
با گل بر آشتی بود اندر بهار باغ
آن آشتی چو باد خزان خاست جنگ شد
نرگس گرفت جام چو بلبل نهاد چنگ
اکنون چه سود جام که آهنگ چنگ شد
تا بود مطرب او را ساغر نبود و جام
چو آمد به چنگ ساغره مطرب ز چنگ شد
خیز ای رفیق باده به چنگ آر و باد رنگ
کز هجر یار و باده، رخم باده رنگ شد
***
16
ای آنکه در جهان ز تو سری نهان نماند
با عدل تو نشان ستم در جهان نماند
تا چرخ تیغ فتنه نشان در کفت نهاد
از فتنه در نواحی عالم نشان نماند
از خسروان عرصه ی عالم به علم و حلم
بر تخت خسروی چو تو صاحبقران نماند
با کوکبان جاه تو در کل خافقین
آوازه ی کواکب هفت آسمان نماند
آن کس که کرد با تو به جان باختن خطر
در ششدر نهیب تو جز رایگان نماند
مر طیر و وحش گرسنه را در فضای دشت
چون تیغ بی دریغ تو یک میزبان نماند
بر خوان جود تو شکم هیچ کس تهی
زیر سپهر جز شکم بحر و کان نماند
مر همت رفیع ترا در علو جاه
جز گنبد محیط شریک عیان نماند
بر حفظ جان و مال به شبها ز عدل تو
در هیچ نقطه مشغله ی پاسبان نماند
در راههای مهلک با خوف و بی رجا
جز حشمت تو بدرقه ی کاروان نماند
ز آثار خنجر تو که دارد نهاد جان
اندر نهاد خصم تو آثار جان نماند
با بدسگال تو ز نشان مبارزت
جز قامت خمیده به شکل کمان نماند
از خط اعتبار بر اوراق روزگار
بی شرح کرده های تو یک داستان نماند
ای خسرو جوان ز جفاهای چرخ پیر
جز حضرت تو ملجأ پیر و جوان نماند
از حادثات عالم غدار بی وفا
جز در پناه جاه تو کس را امان نماند
اندر حریم دولت جاوید تو کسی
سر گشته ی حوادث آخر زمان نماند
یک اهل فضل در همه اطراف شرق و غرب
در عهد روزگار تو بی نام و نان نماند
ای در جهان یقین شده آثار خیر تو
اندر خلود ذکر تو کس را گمان نماند
آن خسروان که نام نکو کسب کرده اند
رفتند و یادگار از ایشان جز آن نماند
ایشان نهان شدند در این جوف خاکدان
لیکن شعار کرده ی ایشان نهان نماند
نوشیروان اگر چه فراونش گنج بود
جز نام نیک از پس نوشیروان نماند
عید آمده ست باش بدو شادمان که خصم
از آفت و وعید قضا شادمان نماند
ای عید مؤمنان! به جهان جاودان بمان
ور چند هیچ کس به جهان جاودان نماند .
***
17
دوش این دل مرا شب آرام و ناز بود
کان ماه سیم ساعد با من به راز بود
از بوی زلف و رنگ رخ او سرای من
گاهی بسان تبت و گاهی طراز بود
چون بانگ مؤذن آمد بی ساز شد همه
آن کارهای ما که بآیین و ساز بود
صعبا و ناخوشا که بگویم زهجر دوست
دوش از خروش مؤذن و بانگ نماز بود
***
18
در مدح عمیدالملک ابو نصر
جهان از خلد گویی مایه گیرد چون بهار آید
به چشم از دور هر دشتی بساط پرنگار آید
بلای خیری و درد شقایق را پزشک آید
غم نسرین و گرم یاسمن را غمگسار آید
برآرد سر گل از گلزار و زندان بشکند لاله
بیفتد شنبلید از بار و آذر گون به بار آید
بگرید زار بر باغ ابر و خندد بر چمن زو گل
شنیدی خنده ای کو از گرستنهای زار آید
نفیر بلبل از تیمار جفت و ناله ی صلصل
گه از بالای سرو آید گه از شاخ چنار آید
خوش آن باد سحرگاهی به هنگام بهار اندر
که بر بادام و گل بگذشت و سوی باده خوار آید
غمان از دل برد گر بر خداوند غمان آید
خمار از سر برد گر بر خداوند خمار آید
چه آب است این بدین باکی که شاخ گلبنان را زو
همی در باغ زرین تاج و سیمین گوشوار آید
گر آید گوشوار و تاج نشگفت از لطیف آبی
که هم زو لؤلؤ مکنون و در شاهوار آید
چنان شد برگ نیلوفر در این ایام و برگ گل
کز این نیلی نقاب آید وز آن حمری خمار آید
نثار آرد بدین وقت ابر هر شب لاله را لؤلؤ
بر معشوق ایدون به که عاشق با نثار آید
به لشکرگاه ماند دشت و گلها اندرو لشکر
بود بر دشت به لشکر گذاری چون بهار آید
بر ایشان باد پنداری نقیب آمد که لشکر زو
گهی سوی یمین آید گهی سوی یسار آید
طلایه دار لشکر گر نشد لاله چرا زین سان
نشنید هر گلی بر دشت و او بر کوهسار آید
خروش کوس ایشان را به گوش ار بشنوی خواهی
نیوش از غلغل تندر کز ابر تندبار آید
بباید بزمکی باری بدین فصل اندرون، عاشق
چو از کاشانه با معشوق سوی مرغزار آید
گهی از جویبار و دشت سوی بوستان تازد
گهی از بوستان و باغ سوی جویبار آید
اگر بر خیری و شمشاد می گریی کنون شاید
که از خیری و از شمشاد بوی زلف یار آید
عقاری کز عقیق و ارغوان اصل و نسب دارد
عقیق و ارغوان دیدی کزو گلگون عقار آید
حصاری دلفریبی، یا سرایی دلبری ساقی
که در مجلس به گاه خلوت این هر دو به کار آید
پر از عنبر شود آغوش چون این را ببر گیری
پر از نسرین شود دامن چو آن اندر کنار آید
بود در دست سیمین سیب چون این را ذقن گیری
دو پستان گیری آن را دردم از کافور نار آید
سماع و باده و معشوق و خانه خالی از دشمن
خوشا با طالع سلطان و خواجه کاین چهار آید
وزیر ناصح سلطان عمید الملک بونصر آن
که خرمای خلاف او به کام خصم خار آید
جهان آرای منصور محمد کافتاب او را
پذیره ناید از خجلت ور آید شرمسار آید
نه هر علمی گه حکم از شرف چون علم او باشد
نه هر تیغی گه جنگ از هنر چون ذوالفقار آید
به هر خسرو که از حضرت فرستد نامه و رقعه
جواب نامه و رقعه غیاث و زینهار آید
چو تو هنگام هیجا اسب را در سر لگام آری
سر هر تاجدار از تاج و افسر در فسار آید
به تن ز اسفندیار و گیو به لیکن گه مردی
ز هر موییش صد گیو و هزار اسفندیار آید
نهاده گاه و بیگه خواسته پیش از پی زایر
شتاب آیدش دایم تا کی آن را خواستار آید
تباری کان مؤید را در آن دشمن بود یک تن
بس انده ها کز آن یک تن به روی آن تبار آید
ستاره بر فلک ز انسان رود کورا رضا باشد
زمانه آن کند در عصر کورا اختیار آید
قضا گوید قدر را چون ببیند حکمهای او
به قوت بیش از آن کز دور چرخ روزگار آید
که با تأیید و فر و دولت و اقبال این خسرو
کنون بینی که گردون را ز هامون کارزار آید
حصاری کو به جنگ دشمن آرد سوی آن لشکر
به سالی، بیش از آن کو با سپه سوی حصار آید
شود ماری بر اندام عدو از بیم هر مویی
بلی از خاصیت هست این عمل کز موی مار آید
قطار ز ایران بینی به ایوانش اندرون دایم
چو زر آرد زیادت باز زایر در قطار آید
ز نام رستم دستانش ننگ آید گه مردی
ز فخر حاتم طائی گه دادنش عار آید
جهان یکسر همه مستند و او هشیار پنداری
ز مست آن عقل ناید بی گمان کز هوشیار آید
به وهم چرخ عالی قصر او خرم بهشت آید
به چشم دهر روز بار او روز شمار آید
چو اندر نامه ی او بنگرد دشمن گه خواندن
هراس اندر تن و جان و دل آن خاکسار آید
الفها نیزه و نونها کمان و میمها درقه
همه حرفی دگر هم زین نهاد و زین عیار آید
به چشم آیدش میدان کاغذ و خطها صف هیجا
سیاهی بر سپه هنگام ناورد آن غبار آید
نهار و لیل را ماند نبشته آن خط کاغذ
همان زان نفع و ضر آید کزآن لیل و نهار آید
ز روم امسال با اقبال و فیروزی و فتح آمد
همیدون سال دیگر با سرور از قندهار آید
ز دیبا روی عالم کرد پر چون زین دیار آمد
کند گیتی پر از زر و درم چون زان دیار آید
خداوندا ز بهر خدمت آمد بنده از گرگان
چو لؤلؤ جوی بازرگان کجا سوی بحار آید
سفر دشوار تر باشد فراوان از حضر بر وی
که پیش اندر مر او را گاه کوه و کاه غار آید
نبود از شوق این خدمت قرار و خواب و خور او را
به چونان اشتیاق اندر که را خواب و قرار آید
ولیکن مرد بی دینار چون بازی بود بی پر
بماند خیره بی پر باز چون وقت شکار آید
به هر جشنی همی گفت از پی خدمت مدیحی کان
به گاه سمع خوشتر از رحیق خوشگوار آید
چنین دارد طمع بنده همی کامسال کار او
به فر و دولت خواجه به از پیرار و پار آید
همیشه تا به چشم علم در، بی علم دون باشد
همیشه تا به چشم مال در، بی مال خوار آید
زمانه کارساز خواجه باد و بخت یار او
برآید هر مردادی چون زمانه سازگار آید
***
19
منم زیار جدا مانده وز دیار بعید
میان خوف و رجا و میان وعد و وعید
نهاده بر دل و جانم عنای هجران داغ
شده میان من و آن نگار باد برید
به خون من شده مژگان او چنان تشنه
که شیعیان حسین علی به خون یزید
اگر نباشد بوی دو زلف و عارض یار
به دست هجر مرا کشته گیر و گشته شهید
ز خویشتن عجب آید مرا همی که چرا
مرید اویم ایدون که او مرا نه مرید
***
20
چون مه روزه گذر کرد و فراز آمد عید
آمد از بربط چون باد سوی باده برید
کز قنینه سوی قحف آی و سوی رطل که من
جفت خوبان شدم و خراب ز من گشت فرید
بدرویم از رخ هجران زدگان خیری زرد
بدل خیری کاریم گل سرخ نضید
سرو بالا صنمی ماه رخی مشک عذار
شیردل گور سرین مورمیان آهوجید
***
21
ز مرجان هر تذروی قیمتی پیرایه ای دارد
زدیبا هر خشنساری گران سرمایه ای دارد
***
22
مر هزیمت را هم آنگه ایلک و رای از نهیب
این نهد یون بر هیون وان پیل را پالان کند.
***
23
با کمین خنیاگرت ناهید را
آرزوی دوستگانی می کند.
***
24
نیارد روی شیر شرزه دیدن هیچ سگ هرگز
به بانگ شیر نر لیکن زراه دور سگ لاید.
***
25
در مدح عمید الملک کندری
بود صبر اندر دلم تا بود یار اندر کنار
صبر من از دل کنون شد کز کنارم رفت یار
مر مرا تا یار بود اندر کنار انده نبود
سوی من انده کنون آمد که شد یار از کنار
با خمارم تا خداوند خمار از من جداست
بی خمار آنگه شوم کآید خداوند خمار
همچو زرین گوشوار و یاره ی او شد به رنگ
رویم از نادیدن آن یاره و آن گوشوار
این همی گوید که گر خواهی بگردم چون فلک
وان همی گوید ز گردش مانم ارخواهی قرار
کشوری کو سوی آن کشور برد لشکر به کین
جوید اندر جستن آن کین رضای شهریار
زود بینی اندر آن کشور به پای اسب و پیل
غارها را کرده کوه و کوهها را کرده غار
سوی شام اینک نهاد از بهر کین رو از عراق
یمن او را بر یمین و یسر او را بریسار
با سپاهی چیره و منصور خو کرده به خون
لشکری زان هر پیاده عالمی زان هر سوار
تا در مصر از در بصره گروه اندر گروه
تالب نیل از لب دجله قطار اندر قطار
حیلت ضحاک جادو گشت باطل سر بسر
کآمد افریدون به دست اندرش گرز گاوسار
این گروه دشمنان ملت اسلام را
کز پی ایذا همی در دوزخ افروزند نار
بر در بغداد پار ار خواجه را بودی مراد
همچو ترکان را، تبه کردی و بر کردی به دار
نزد ماهیگیر لیکن آهویی باشد بزرگ
گرچه آسانتر بود ماهی گرفتن در بخار
بی وفا قومی همیشه کار ایشان بوده غدر
خورده بر جان ملوک از بهر رشوت زینهار
از نفاق و کفر ایشان چند جای اندر نبی
مر پیمبر را خبر داده خدای کردگار
با هزاران جهد و دشواری پی دین خدای
کرده اندر گردن ایشان به جهد و کارزار
راست هرگز کی بود با ترکتازی کار شرع
کاین به نامه دین پذیرفت، آن به ضرب ذوالفقار
ابلهی کردند و خاریدند سر مر شیر را
تا به خون گاو کرد آهنگ شیر گاو خوار
یادشان آمد کنون آن داستان کازاده زد
«تا نداری پنجه ی شیران، سر شیران مخار»
تا کند کمتر صلف آن کاو فزون دارد شرف
تا خورد کمتر عقار آن کاو فزون دارد وقار
هم شرف از حاسد تو دور باد و هم صلف
هم وقار از دشمن تو دور باد و هم عقار
تو به زرمدحت خریده همچو دیگر کس ضیاع
در جهان حکمت گزیده همچو دیگر کس عقار
***
26
چون کرد مرا عاشق برگشت ز من یار
با آن بت بی مهر بیفتاد مرا کار
دیدم رخ معشوق و ندانستم کاکنون
صد ساله عزا بارد یک ساعته دیدار
مرد است و جوانمرد به هوشیاری و مستی
پاکیزه گهر مردم چه مست و چه هشیار
از خلق سزاوار تو بودی به چنین ملک
ایزد برساناد سزا را به سزاوار
بازار ز رنگ او چون کلبه ی بزاز
پالیز ز بوی او چون خانه ی عطار
فرخنده هزار اسب که از فضل و هنر گشت
فخر همه سادات و گزین همه احرار .
***
27
بر سرچشمه پای ار بو دار
لیس فی الدار غیره دیار .
***
28
باغ را باد خزان از مه دی داد خبر
گشت ازان هیبت نعت و صفت باغ دگر
ابر بسترد به نم هرچه درو بود نگار
باد بشکست به دم هرچه درو بود صور
نه همی بوی عبیر آید در وقت صباح
نه همی ناله ی زیر آید در وقت سحر
بادی آشفته و تند آمد از جانب شرق
کرد لشکرگه نوروز همه زیر و زبر
بستد از باغ حلی ناگه واز راغ لباس
بستد از دشت کله ناگه و از کوه کمر
شاخها را همه اندود به زر آب زریر
برگها را همه آراست به دینار و درد
شاخ گل بود و به باغ اندر هنگام بهار
خوب و آراسته مانند طاووسی نر
شد کنون بی نمک و برگ فرو ریخت همه
بی نمک باشد طاووس فرو ریخته پر
نقش فروردین گر پاک تبه گشت چه باک
نایبی آمد هر یک را زو نیکوتر
شنبلید آمد و نرگس بدل لاله و گل
سیب و نارنج بدیل سمن و سیسنبر
گر شد از لاله و از خیری خالی و تهی
باغ چونان که ازین هر دو نیابند اثر
باد رنگ آمد و از باده ی نو دارد روی
باد رنگ و می از لاله و خیری بهتر
وارث لاله ی سیراب شد انگور سیاه
چون شد از لاله روان و آمدش ایام به سر
دارد این سرخی پنهان و سیاهی پیدا
داشت او ظاهر سرخی و سیاهی مضمر
ظاهر و باطن نارنج همین دان و ترنج
هر دو ضد گل نسرین و خلاف عبهر
هست این هر دو به زر اندر پنداری سیم
هست آن هر دو به سیم اندر پنداری زر
زاغ بینی همه ی باغ کنون غلغل و بانگ
شاد همچون سپه زنگ به هنگام سفر
تیغ او را ز امل ظاهر و باطن ز اجل
تیر او را ز قضا گوشه و پیکان ز قدر
***
29
بفریفتی از دور دلم را به دو عبهر
بستی به دو زنجیر و سپردی به دو کافر
مشکین سر زلفین تو هرگه که بپیچند
سوزند همی گوی معنبر به دو مجمر
روی تو به مه ماند و دندان به ثریا
زلفت به شب یلدا عارض به دو پیکر
چون ساق و سرین تونه کس دیدونه بیند
برداشته دو گنبد سیمین به دو عرعر
***
30
مسته صنما چندین چندین صنما مسته
می خور به طرب با من با من به طرب می خور
***
زمانه مدح ترا جاودان همی دارد
از آنکه سخت عزیزست و اوست سخت ژکور
***
ای چون پری به روی و به تن چون حور
روی تو روز و موی شب دیجور
ماند به می هوای بتان آری
زو خلق گاه مست و گهی مخمور
گر تو به خط و عارض کبر آری
معذوری ای امیر بتان معذور
هرگز نه فتنه گشتی بر ار تنگ
فغفور بی گمان و نه برفغ فور
تا بستدی تو ملک ز ملکانی
بفکندی از جهان نسب نستور
***
ماه است بناگوشت و زلفت شب دیجور
زین کوی پر از ظلمت و زان شهر پر از نور
چشم و رخ تو نرگس باز است و گل سرخ
گل مست شده بی می و نرگس شده مخمور
بر زلف و رخ و عارض تو هر که ظفر یافت
بستد به یقین شوشتر و تبت و قیصور
لؤلؤست به یاقوت نهفته لب و دندانت
یاقوت شنیدی صدف لؤلؤ منثور
چون خانه ی زنبور شد این خسته دل من
وان غمزه ی غماز تو چون نشتر زنبور
***
34
برگ فرو هشت شاخ و گشت هوا تیر
آمد در بوستان و صحرا تغییر
رنگ ز پیروزه گون درخت جدا گشت
همچون پیروزه آب داده به اکسیر
آب نه چونان که خورده ای تو به خرداد
باد نه چونان که دیده ای به مه تیر
بلبل نه پیر شد که در تن او کرد
سردی و پیری ز ماه آبان تأثیر
باغ پر از طرفگی بگونه ی طاووس
کرده ازو شد هزار گونه تصاویر
آب فسرده در آبگیر نگه کن
همچو برآورده قبه ای ز قواریر
صرح ممرد گمان بردش همانا
بلقیس اکنون اگر بیند شبگیر
باد خزان کرد برگ رز را همچون
ساخته دینارها به زرق و به تزویر
وای بر آن کو درم ندارد و دینار
چون ورق رز شود به رنگ دنانیر
خوشتر از آن کو دهد به زایر دینار
مادر فرزند خویش را ندهد شیر
***
35
از رخ معشوق دورم در غم هجران اسیر
گشته از من دل نفور و دین ز فرقت با نفیر
روز و شب کرده ز شوق ششتری عارضش
چون شب تاریک زلفش روی چون بدر منیر
نازک اندامی که بر اندام او چون بگذرد
باد، ازو ماندنشان بر وی چو آهن در خمیر
ماه با رویش سیاه و مشک با زلفش سپید
تیر با مژگانش کند و سرو با قدش قصیر
طعم شکر دارد آن لب گرچه دارد رنگ می
بوی عنبر دارد آن زلف ارچه دارد رنگ قیر
در کف او ساغر و در پرنیان اندام او
این بلور اندر بلور است، آن حریر اندر حریر
آب او گردد چو سنگ و سنگ او گردد چو آب
از نهیب داردار و از نهیب گیرگیر .
***
36
ز دوشینه درنگ و دینه تقصیر
فراوان خورد یار امروز تشویر
می اندر سر هنوز و خواب در چشم
درآمد از در خرگاه شبگیر
مرا گفت: ار جدا ماندم ز تو دوش
مگیر امروز خشم و عذر بپذیر
همه دیدم پس و پیش و چپ و راست
رو و آی، و بر و آر، و ده و گیر
نه جای لهو و عشرت بود و خلوت
نه وقت چنگ و طنبور و مزامیر
اگر خفتیم دور از یکدگر دوش
کنیم آن خواب را امروز تعبیر
کنون خالی کن از بیگانه خرگاه
پر از می کن عواری و قواریر
شدم مدهوش از آن گفتار و گفتی
که از دیوانه بگشادند زنجیر
بتی معشوق دیدم ابروی او
بکردار کمان و غمزه چون تیر
رخی رنگین به خوبی چون گل و سیب
لبی شیرین به گونه چون می و شیر
نه چون بالای او سروی به کشمر
نه چون دیدار او نقشی به کشمیر
بیاوردم میی، زان آب خوشتر
که برنا گشت ازان پیغمبر پیر
نبیند مشکبوی و ترک بت روی
من بیهوده گوی و ناله ی زیر
نه گاه خدمت از من بود غفلت
نه گاه بوسه بود از یار تقصیر
همه شب در جناح و قلب لشکر
رو و آی، و برو آر، و ده و گیر
مرا گویی که رزم و بزم او را
بکن تفسیر و شرح ار داری ازبیر
ز بیم خنجر تو استخوان سوخت
برایشان و از ایشان خاست خنجیر
***
37
مانده بوتیمار از حسرت با درد و دریغ
درد او آنکه شود روزی او آب غدیر
***
38
نیست مرا عیب اگر دوخت قضا چشم من
چونش بدوزند چشم گردد آمخته باز
آنکه ستربرد و زین و اسب من اندر خورست
وآنکه بدی تا زنه در کف من خرگوار
منزل و مأوای خویش هیچ ندانم کجاست
هستم دمدار قوم گاهی و گاهی نهاز
آمده وقت وصال رفته زمان فراق
گشته شب از بهر ما کندرو و دیریاز
***
39
شده به چشم من از شادی زیارت تو
دو سال همچو دو روز و دو میل همچو دوباز
کنون که گرگان خالی شد از ملوک و نماند
ستوده ای که ستایمش گاه جود و براز
غلام تو شده عالم چنانکه خواهی ده
براق تو شده گردون چنانکه خواهی تاز
ایا جواهر فرهنگ را ضمیر تو کان
دو کف تو رطب جود و رزق را کاناز
***
30
سیمی ست بر دمیده گل سرخ ازو، تنش
دل آهن و نهفته به سیم اندر آهنش
روشن جهان ز عشق شود تیره بر کسی
کان زلف تیره بیند بر روی روشنش
چون گوشوار اوست به زردی رخان من
همچون سرشک دیده ی من گردبندنش .
***
41
شبی گذشت به من بر لطیف و خرم دوش
به دستم اندر می بود و یار در آغوش
به بانگ بربط گوش و به روی دلبر چشم
سماع گوشاگوش و نبید نوشا نوش
ز جعد آن صنم و زلف او مرا همه شب
بنفشه بود به دست اندرون و مرزنگوش
فسوس کرد همی بر نبید سرخ لبش
ستیزه کرد همی با چراغ روی نکوش
نبید با دو لب او به رنگ بود خجل
چراغ با دو رخ او به روشنی در یوش
گهی مدیح نیوش او و من مدیح سگال
گهی سرود سرای او و من سرود نیوش
به حق آنکه ترا داد داد نعمت و ناز
بر این غریب ببخشای و قول او بنیوش
ستورخر بد این بنده از مکارم تو
کنون شده ست ز بیچارگی ستور فروش
اگر نباشد خاموش ازو به دردسری
به کار در خلل آید اگر شود خاموش
دهد به روزی دیبا به زایران چندانک
به شصت سال نخیزد ز حد ششتر و شوش
بدان اشارت کز بهر بنده خواجه نمود
شدند قومی از خواجگان درگه زوش
سروش مهر فکنده بر اولیای تو بر
همیشه تا بود اندر زمانه مهر سروش
همیشه تا که گهی مهر آید و گه دی
همیشه تا که گهی تیر آید و گه جوش
***
42
در مدح ابوعلی حسن بن اسحاق نظام الملک طوسی
کنم چرا نکنم روز و شب گله ز فراق
فراق کرد مرا زان نگار دلبر طاق
فراق کرد مرا دور از آن منور ماه
که هست ماه دو هفته به نور او مشتاق
ازو وصال چرا بی فراق دارم طمع
گهی وصال بدارم امید و گاه فراق
که روی آن بت ماه است و ماه تابان را
بر آسمان برگه رؤیت است و گاه محاق
دلم بر ابروی او فتنه گشت و طره ی او
که آن زمشک رواق است و این ز غالیه طاق
بر آن رواق و بر آن طاق نقشهای بدیع
بود نکوتر با نقش و رنگ طاق و رواق
مه است بسته به شبگون دو بند عارض او
از آن دو بند مر آن ماه را مباد اطلاق
کز آن دو بند گر اطلاق یابد آن مه نو
ز عشق او که و مه جفت را دهند طلاق
کنند خلق بر او جان و دل همه نفقه
در او فتاده ز بازار او به شغل و نفاق
جوان و پیر بلی در نفاق عید کنند
زر و درم نفقه یا به طبع یا به نفاق
فکند عشق وی اندر دل من آتش و گشت
زتف آتش دل پوست بر تنم حراق
ز تف عشق اگر باشد آتش اندر دل
دل وی از دل من بیش دارد استحقاق
مگرد گرد خلاف ای همیشه عادت تو
خلاف کردن عهد و شکستن میثاق
بیار باده که آورد باد بوی بهار
ادر علینا کأسا علی السماع دهاق
همان معدل معروف کو به شهر اندر
که باده خوردن خواهند پیش او فساق
کنون چو باد صبا خیزد، از نشاط کند
به باد مضمضه هر بامداد و استنشاق
همی بخندد باغ و همی بگرید ابر
چو روی معشوق این آن چو دیده ی عشاق
مگر به گردن او پر شده ست مخنقه تنگ
که وقت وقت به حلق اندر افتدیش خناق
رخ شقایق چون روی نیکوان گه شرم
کان حمرة اوراقها دم مهراق
درست گویی بر موقف از پی قربان
برند حاجی اعناق گوسفند و عناق
مگر که هست گل یاسمین ز زر و ز سیم
که هست زر مرا ورا میان سیم اوراق
اگر سیه حدقه چشمهای زرد مژه
ندیدی اینک چشمی بدین صفت و اماق
دو چشم خویش برافکن به چشم آذر گون
در این زمان و بر آماق او گمار آماق
به چشم بر مژه ی زرد اگر نکو نبود
نکو بود سیه اندر میان چشم احداق
چو روز رزم یلان سپه بی چالش
یکی گرفته سپر در کف و یکی مزراق
نهاده گوش که یابند گاه فتح ثواب
زکدخدای خراسان و کدخدای عراق
وزیر سلطان زین زمان چراغ زمین
ابو علی حسن بن علی بن اسحاق
مدبری که مطیع و مسخرند و زبون
قلمش را کیهان و نگینش را آفاق
لطیف خلق وی و خلقتش موافق خلق
نیافریده مخلوق به از او خلاق
بود ز گیتی مر خلق را بهین شرف آنک
موافق آید با خلقت لطیف اخلاق
وزیر آن ملک است او که خرد کرد به گرز
سر هزار ینال و سر هزار ایلاق
به تیغ و تیر همی کرد میر طغرل فتح
چنانکه میر الب ارسلان به خشت و چماق
خجسته دولت او در جهان چو ملک ابد
بر آسمانش ببردند از زمین به براق
نسیم خاطر او گر رسد به بحر شود
عبیر بوی در او ریگ و آب نوش مذاق
هر آن کسی که نه مشتاق آن وزیر بود
ز هیچ در نبود در جهان ورا مشتاق
گه سیاست آرد پدید هیبت او
خشوع در ابصار و خضوع در اعناق
گه سخاوت بر هر که او گشاید دست
گشاید ایزد بر آسمان ورا ارزاق
مخالفان ورا در دهان به شرق و غرب
می از نهیب حمیم است و انگبین غساق
موافقان را در عصر او ز برکت او
درم فزونتر هر چند بیشتر انفاق
نه بیم قسمت جور و نه خوف نزل نزول
نه بیم هیبت افلاس و نقمت املاق
رسد ز گفتن نعت وی و نوشتن او
به فرقدان زشرف فرق شاعر و وراق
به کس نه زرق فروشد ز کس نه زرق خرد
هگرز برنخورد زو مشعبد و زراق
ز عشر یک صدقه شاعران کز او گیرند
هزارزن چو سما دخت را دهند طلاق
اگرچه دشمن او هست سال و ماه شقی
شقی تر آنکه از او در دلش نفاق و شقاق
نشاط خانه ی او کن گه نهادن خوان
سرای او بین در راه خلق چون اسواق
اگر نهد طبق و خوان سزای همت خویش
سپهر باید خوان و ستارگان اطباق
زمین مشرق و مغرب سپرد خواهد او
بدان عنایت او زهر چرخ را تریاق
در این ببیند و نادیده هیچ کس سیمرغ
از آن ببیند و نادیده هیچ کس وقواق
بر تو لامعی ای نامور وزیر! آمد
چو نزد احمد کعب و چو نزد بشر اسحاق
روان به شادی همچون سماریی که رود
در آب دجله ز باب الازج به باب الطاق
ز دوده ناختنش اسب را قوایم و کعب
چو ساقیان را هنگام خواب مستان ساق
شنو که به نبود زو به گاه مدح وصله
ز خلق شاعر تو شعر قاتم الاعماق
همیشه تا بود ایلاق کمتر از بغداد
گه تفاخر بغداد بیشتر ز ایلاق
خزینه ی تو ز ایلاق باد تا بغداد
به چاچ و مصر سپاه ترا سرا و وثاق
بزی به شادی تا در میان خلق بود
سر و بن همه سوگندها طلاق و عتاق
زمانه کرده ترا همچو تو مر ایزد را
هزار حمد و ثنا بالعشی و الاشراق
***
43
گر زود فتد نشگفت آتش به من اندر
زود افتد زود آتش در پوده ی حراق
***
44
در مدح عمید الملک
بند است و گره سر بسر آن زلف شبه رنگ
چون خود وز ره خود همه ی حلقه ی او تنگ
تنگ است جهان بر دل من از قبل آنک
تنگ است ورا دیده و دل تنگ و دهان تنگ
آن غالیه گون زلف پر از دایره و شکل
وان آینه گون روی پر از نادره و رنگ
هست این همه پنداری فهرست مجسطی
هست آن همه گویی صفت صفحه ی ارتنگ
گر نرگس و نارنگ شد از پالیز، آمد
خیری و شقایق بدل نرگس و نارنگ
چون بزمگه خواجه عمید است که و دشت
با خرمی جنت و با نیکویی گنگ
دریای محیط آنکه ورا نیست کران، هست
مر همت میمون ترا زیر شتالنگ
نه بحر دمان دارد با همت او تاب
نه شیر ژیان دارد با هیبت او هنگ
***
45
خانه خالی ست ز خصم ای صنم مشکین خال
رای رامش کن و تدبیر می و لهو سگال
به سرود تو و رود تو همی دارم گوش
رود را زخمه زن و بربط را گوش بمال
تا تو آن زخمه همی آری از رود برود
من همی گردم از عشق تو از حال بحال
با وصال تو مرا هست شب و روز فراق
با فراق تو مرا هست مه و سال وصال
زین گریزانم و بینمش همی روز بروز
جویم آن را و نیابمش همی سال بسال
جانم از غم بلب آوردی و فرمایی صبر
صبر کردن بود از من به چنین حال محال
داد گلنار مرا فرقت تو رنگ ترنج
داد یاقوت مرا فرقت گل رنگ سفال
روز و شب گریم و نالم ز غم عشق همی
چشم ز انده شده نیل و تن از غم شده نال
بر من بنشین وین آتش بنشان ز دلم
جور گر کم نکنی کم کن از این کبر و دلال
باده ی سوری پیش آر که شد باد خنک
بربط سغدی بنواز که شد فاخته لال
گر بیالایی شاید قدح باده به مشک
کابر بندود به کافور بر و روی جبال
باغ از فرقت گل همچو من از فرقت تو
ما به دو حال در این درد رفیقیم و همال
باغ را گفت: چنین در طلب دوست مخند
مرغ را گفت که: چندین ز غم یار منال
تا نهیب دل و دین بود همی کردم صبر
صبر رفت از من چون بیم روان آمد و هال
***
46
زان آینه گون عارض و زان غالیه گون خال
تلخ است مرا عیش و تباه است مرا حال
نادیدن آن روی ببرد از دل من صبر
اندیشه ی آن خال ببرد از دل من حال
هر کو به چنین حال مرا بیند گوید:
چه زیرک و بی غمر و چه ای مفضل و مفضال
در دم همه زان ترک پریچره که دارد
بالاش قوام الف و زلف خم دال
سنگین دل او همچو به عقبی رخ عاشق
رنگین رخ او همچو به دنیا دل ابدال
***
47
کشت درختی ز پی عز او
سعد فلک دیرکش و زود بال
ماده یکی جدر بکردار بدر
پایش و گردنش بسان هلال
***
48
ماه رمضان گرچه شریف است و مبارک
سی روز فزون نوبت او نیست به هر حال
در خانه ی او سال سراسر رمضان است
تا حشر نبینند عیالانش شوال
دستت به خیو ترکن و بر دست تسی ده
وانگه به سر و ریش برادرت همی مال
***
49
چندین چه گریم از غم معشوق بر طلل
بر روی زرد اشک چو بر شنبلید طل
در چشم من نهاده تو گویی حلی خویش
معشوق و آن حلی را کرد آب دیده حل
شمشاد زلف و لاله بناگوش لعبتی
مهتر به نیکوان بر چون بر بتان هبل
لاغر میان آن صنم و راست قامتش
زلفش خلاف قامت و ضد میان کفل
بنده ز بهر خدمت سلطان و خواجه کوفت
راهی درشت و صعب به صد جهد و صد حیل
***
50
در مدح ابوالمحاسن علی
هست این دیار یار اگر شاید فرود آرم جمل
پرسم رباب و دعد را حال از رسوم و از طلل
جویم رفیقی را اثر کو دارد از لیلی خبر
داند کز این منزل قمر کی رفت و کی آمد زحل
خون بارم از شوق حبیب از دیده چندان بر کتیب
ایدون که پنداری طبیب از دیده ببریدم سبل
جایی همی بینم خراب اندر میان او سحاب
آتش زده گاه و گه آب از قوت برق و هطل
گشته زمین او بخیل آب اندرو مانده قلیل
آورده بر روی نخیل اینک کراث اینک رغل
بی آب مانده مصنعش بی بار مانده مرتعش
در قاعهای بلقعش خیل شیاطین را ز جل
سهمش چو سهم هاویه صد بیم در هر زاویه
اعجاز نخل خاویه دیوار و بامش را مثل
کرده به ماء منهمر ویران غدیر مقتدر
الا به امر قد قدر نتوان چنان کردن عمل
گر نیست این کار فلک ورد اندرو چون شد خسک
خاک اندرو چون شد نمک آب اندرو چون شد و حل
تا من برفتم زین چمن نه سرو ماند و نه سمن
بودی همانا اشک من آنگه نهالش را نهل
در خانه ی سعدی و می آنک ز کف این هر دو می
خوردم به جام اندرد وحی این در تمیم آن در هذل
وان همچو گنبد خیمه ها، در خیمه حسنا رویها
این چون سهیل آن چون سها آراسته زایشان حلل
اکنون به جای هر یکی بینم همی رسم اندکی
آورده پنداری چکی سکانش را دهر از اجل
رفت آنکه در هر گنبدی آواز آن مرغ آمدی
کاو چون ندا کردی زدی چون شاطر از شادی بغل
بانگ پلنگ آید همی فریاد رنگ آید همی
آشوب سنگ آید همی چون گاه زلزال از قلل
گویی کجا رفت آن صنم کو بود در عالم علم
خورده دم عذرا به دم برده دل وامق به دل
آن پاک چون اخلاق حر چشم از فریب و ناز پر
زیر لب شیرینش در چون بر گل بشکفته طل
رخسار و زلفش را عرب در شعر خوانده روز و شب
رنگینش رخ شیرینش لب سنگینش دل سیمین کفل
برد از دلم صبر و خرد چون بانگ را بر ناقه زد
کاریم پیش آورد بد لما تولی و ارتحل
بی مونس و آب و چرا اندر مقامی من چرا
چون کرده ضایع بچه را نخجیر در کهف جبل
بندم عماری بر هیون آیم ازین ویران برون
گیرد به ویران اندرون کس جای هرگز چون جعل
در پیش من مشکل رهی با سهم و هیبت مهمهی
ماه اندرو مانده مهی مانند اشتر در وحل
قاعی که آرد موج خون از تن مسافر را برون
چون مرد را گاه فسون آب از بصر بوی بصل
گزهاش چون شاخ ملخ روییده اندر گرد شخ
پوشیده آبش را به یخ تر کرده بادش را به خل
گر زین بیابان بگذرم رنج سفر را بر برم
از تخم کشته برخورم گردد شرنگ من عسل
پیش آیدم باغ ارم پرچتر و خرگاه و خیم
از طبل و منجوق و علم چون درگه جمشید یل
فاضلتر از کوه منا، در وی سعادت را بنا
آواز گورانش غنا بانگ غزالانش غزل
آن خیمه ها گاه نشان چون برجها بر آسمان
چون ثور و جوزا زان میان آن خرگه عین الدول
گنج محاسن بوالحسن بر پای ملک امرش رسن
چشم علومش بی وسن جسم رسومش بی خلل
پیرایه ی دولت علی سلطان گیتی را ولی
در کار ملک و دین ملی عین دول شمس ملل
عمرش نه چون عمر ابد هفتاد چندانش مدد
بر عمر او عاشق ابد بر دولت و عزمش ازل
آن ناشنیده کس محال از قول او در هیچ حال
آن پاک چون آب زلال از هر خطا و هر زلل
نز خشم کس مانع ورا نز عفو کس دافع ورا
فرمانبر و خاضع ورا دهر و فلک بی ما فعل
دارد به اصل اندر نسب چونان به فضل اندر ادب
شد فخر دولت زین سبب شد قبله ی دین زین قبل
اندر ضمیر او لـُطـُف چون پاک گوهر در صدف
او پیش سلطان از شرف چون آفتاب اندر حمل
گردد زبون دیو لعین چون بیند او را با نگین
وهمش چنان آید همین کامد سلیمان را بدل
آید به چشم همتش مور اژدها با قوتش
آرد زبان همتش البرز را تشبیه تل
فرهنگ و جود اندر جهان همچون دو روح اند این و آن
این را دل خواجه مکان آن را کف خواجه محل
آنچ او به اطراف قلم اندر عرب کرد و عجم
بیژن نکرد و روستم هرگز در اطراف رمل
با خط او گاه نقط خطهای بن مقله سقط
بر کاغذ شاهیش خط چون نقش بر چینی حلل
یا مشک بر گل بیخته یا شب به روز آمیخته
یا بر ثریا ریخته جرم عطارد کرده حل
چون مجلس او مجلسی نه دید و نه بیند کسی
گرچه ازین دارد بسی چون جزع کی باشد لعل
عالم همه معمور او موسی و اصلش طور او
از دور تابد نور او چون در شب آتش را شعل
دشمن چو با شاه عجم بیندش در خلوت بهم
در چشم او گردد ز غم چون ثفل ده ساله مقل
قومی سفه کاندر جهان هستند با وی دشمنان
آنند کایزد در قران گوید همی «بل هم اضل»
تا خواجه سوی روم شد پولاد رومی موم شد
بتخانه ها معدوم شد نه لات ماند و نه هبل
باید روان بشکافتن از جان مدیحش بافتن
نتوان جواهر یافتن از وی به دستان و حیل
ای از همه عیبی بری همچون به سرطان مشتری
شاید کنون گر می خوری کامد بهار پر امل
بر دست گیری ساغری در جام از می کوثری
هر قطره ی او جوهری جرعه مر او را یک رطل
گر من عیال تو بوم شاید چو عالم تو بوم
اندر جمال تو بوم تا سوی تو رانم جمل
سوی دهستان نامه ای خواهم چو روی جامه ای
داده به مشکین خامه ای آن نامه را زر بطل
تا بال قومی بشکند بیخ گروهی برکند
در جان دشمن افکند واندر دل اهلش زحل
باشد چو بر حق یار من دارند واجب کار من
در دادن ادرار من بی شعبذ و مکر و حیل
تا همزه ادغام آورد در حرف اشمام آورد
ادغام در لام آورد تا چند وجه از هل و بل
در کف تو باد آب رز بر تنت اکسونی و خز
در سمع گه شعر رجز گاهی سریع و گه رمل
دستت همه با مرهفه پایت همه با موقفه
وهمت همه با فلسفه آنکوسفه را هست فل
***
51
در مدح عمید الملک ابونصر
نگارینا تو از نوری و دیگر نیکوان از گل
چو سنگ از گل شود پیدا چرا هستی تو سنگین دل
مرا حقی ست بر چشمت نیارم جستن از خشمت
به چشم شوخ باطل جوی، حق من مکن باطل
به زلفین کرد یم بسته، به مژگان کرد یم خسته
گره بر بستگی مفکن مزن بر خستگی پلپل
اگر خواهی که بد در من نیاویزد ز من مگذر
وگر خواهی که بد با من نیامیزد ز من مگسل
رخ تو ماه حسن آمد دل من پر ز حزن آمد
نه حسن از تو شود خالی نه حزن از من شود زایل
چرا ای مه ترا منزل دل من گشته روز و شب
که هر برجی بودمه را یکی شب یا دو شب منزل
ندارد نیکویی صد یک ز خلق تو همه خلخ
نداند جادویی صد یک ز خلق تو همه بابل
ترا بر سیمگون رخسار مشک است از کله ریزان
مرا بر زر گون رخسار سیل است از مژه سایل
یکی همچون به گاه فضل کلک خواجه بر کاغذ
یکی همچون به گاه جود دست خواجه بر سائل
خداوند خداوندان عمید الملک بونصر آن
به هر فضل اندرون جامع به هر کار اندرون کامل
نگردد هرگز او عاجز ز پیدا کردن معجز
چو ناید کاهلی از شیر گاه خوردن کاهل
سلاسل گردد از بیمش به تن بر موی دشمن را
پدید آید به تنش اندر ز بیم آن سلاسل سل
جهان از وی همی نازد چو جان از عقل و جسم از جان
به جسم و جان هوای او بخرد مردم عاقل
بسا راجل که روز بزم گشت از دست او راکب
بسا راکب که گاه رزم گشت از تیغ او راجل
جفا کردنش بر هر کس به تأخیر و سکون باشد
وفا کردنش با هر کس به عاجل باشد و عاجل
دهد جان ایزد، او روزی به مردم، هست پنداری
به روزی دادن مردم کف کافی او کافل
بود با همت او پست بر چرخ برین کیوان
بود با بخشش او خشک بر پشت زمین وابل
سم قاتل به یاران برکند همچون نسیم گل
نسیم گل به خصمان بر کند همچون سم قاتل
ز بیم قهر خشم او و هول حمله های او
به شهر دشمنان اندر نباشد هیچ زن حامل
به سوی دشمنان تیرش چو مرگ غفلتی بارد
ز راز اختران طبعش نباشد ساعتی غافل
ایا گاه سخا حاتم بر تو کمتر از اشعث
و یا گاه سخن سحبان بر تو کمتر از باقل
اگر باز آید افلاطون نیابد پیشت از دهشت
نه نه از ده، نه ده از سه نه کاه از که نه چار از چل
هزبر و پیل و ماه و مهر و ابر و نیل هر شش را
خجل کردی به تیر و تیغ و رای و روی و دست و دل
به دینار، فرین خری همیشه خود چنین باشد
مجاهد گر بود پیروز و تاجر گر بود مقبل
ز اقبال تو بر گردون رسیدند آفرین گویان
از ایرا بندگان تو چو اقبالند و چون مقبل
پیاده نزد تو آیند خلق از راه دور اما
روند از پیش تو با حمل و اسب و استر و محمل
ز بس نیکی که من دیدم ز کافی کف تو دارم
به مدح تو زبان ماهر به مهر تو روان مایل
الا تا سرخ باشد می به گاه تیر در ساغر
الا تا سبز باشد نی به ماه تیر در ساحل
سر تو سبز باد از فر و گور دشمن از باران
رخ توسرخ باد از می و حلق دشمن از بسمل
ملا گردان زمل جام و ملامت کن بدو غم را
هلاک جان دشمن را به جام اندر هلاهل هل
***
52
در مدح خواجه عمید اسماعیل
صبر برد از دل من یار بدان چشم کحیل
دل من کرد تباه و تن من کرد نحیل
گه به گفتار مرا فتنه کند گاه به فعل
گه بدان چشم سیه گاه بدان روی اسیل
نه شگفت ارشوم از فرقت او شیفته من
که ورا حسن بثینه است و مرا عشق جمیل
عارضی دارد چون رسته بر آتش گل سرخ
دود آن گونه ی آن زلف گره گیر فتیل
گر همی ز آتش گل روید او را نه شگفت
رست هم ز آتش سوزنده گل از بهر خلیل
هست چون دام و راجعد و چونشبیل دو زلف
و او بدان هر دو همی گیرد دلهای علیل
مردمان ماهی گیرند به نشبیل و به دام
دل همی گیرد آن ماه به دام و نشبیل
زلف مشکین وی و حلقه ی رنگینش چنانک
در شب تیره بر افروخته زرین قندیل
سوی او و سوی من گر کنی از دور نگاه
گویی او سیمین سرو است و منم زرین میل
گرچه تن هست به باریکی چون میل مرا
شود از عشق همی ناله ی من میل به میل
مر مرا گویند ایدون چه کشی رنج سفر
سوی گرگانت ز بغداد چرا نیست رحیل
چون کنم من یله شهری که در این شهر مرا
خوبرویان و بتانند شب و روز عدیل
همه با رنگ تدزو و همه با رفتن کبک
همه با روی چو ماه و همه با چشم کحیل
نه غلامان را هنگام طرب بیمک پدر
نه زنان را گه عشرت غم و تیمار خلیل
گر بدان قوم کنم قصد نه قیل است و نه قال
ور بدین خیل کنم میل نه قال است و نه قیل
نرگس منثور اندر به مه بهمن هست
بیشتر زانک به فروردین هر جای قصیل
وطن و مجلس من چون بنشینم به شراب
گه لب دجله گهی سایه ی نارنگ و نخیل
روی بیت العلم و لحن وی و نعمت وی
وان پریچهره ی دیگر که ورا هست رسیل
چون کنم دجله ی بغداد یله کآب در او
بوی می دارد و طعم شکر و گونه ی نیل
هست بغداد فلک، دجله مجره است ورا
بر لب دجله بروج اند بناهاء جلیل
وان سماریها در وی چو عماریها راست
کز پی لهو نهی عمدا بر پشت فصیل
وز فرات آمده در دجله دو صد جوی چنانک
در مدید اند به هنگام فک اجزاء طویل
بانگ دولاب به گوش آید از دور چنانک
قاریان قرآن خوانند به لحن و تنزیل
ریزد از دیده گهی آب و گهی ناله ی زار
چون شب هجر بتان عاشق مجروح قتیل
گر ز بغداد سوی گرگان از بهر تبار
وآل و اولاد همی باید کردن تحویل
نبود تیمار آل من و اولاد مرا
تا بدان شهر بود خواجه عمید اسماعیل
آن جوانمرد هنرمند بلند اصل که هست
بر همه ناموران او را فخر و تفضیل
جهد او آنکه جهان جمله ورا گردد ملک
تا کند آن را بر مطرب و مداح سبیل
از دو دستش بدل دینار ار بارد در
زین یکی دجله پدید آید، زان دیگر نیل
گرگ را باشد با قوت او روز وغا
استخوان در همه تن نازک چون ناخن پیل
هر که تأخیر روا دارد در خدمت او
دارد ایام روا در اجل او تعجیل
رستم ار نیست وی، از رستم سگزی ست عوض
حاتم ار نیست وی از حاتم طائی ست بدیل
به گه حاتم خواهنده نبودند بسی
زان توانست همی داد عطاهاء جزیل
سخی آن باکامروز دهد نعمت و مال
که کثیرند ستاننده و بخشنده قلیل
ز دو یار نبی آمد دو هنر بهره ی او
که بود آن دو هنر دایم با مرد اصیل
زهد آن یار که بوده ست محمدش پسر
علم آن میر که بوده ست برادرش عقیل
گویی آورد بدو، همچو به احمد فرقان
یا چو توراة به موسی و به عیسی انجیل،
ز آسمان در کرم و همت و احسان و هنر
از پی معجز ایام کتابی جبریل
نکند چرخ ذلیل آن را کاو کرد عزیز
نکند دهر عزیز آن را کاو کرد ذلیل
دادن زر و درم بر دل او هست خفیف
گرچه همواره عطاهاش بزرگ است و ثقیل
پیشه ی او کرم و احسان اندیشه ی او
بود این هر دو هنر بر گهر پاک دلیل
ای موافق را امر تو گه جود عظیم
ای مخالف را اخذ تو گه خشم وبیل
هر کجا و هم تو بحر آنجا خشک است و خجل
هر کجا دست تو ابر آنجا زفت است و بخیل
کشوری داد به تو سلطان کز بیم در او
روستم نعره نیارد زدن و رخش صهیل
دشت او معدن دیوان، که او جای پری
شده در بیشه ی او سایه گه غولان غیل
پهلوان طبع و ملک آیین در وی گویی
چیره بر ریختن خون همه چون قابیل
باغ ایشان خمر و منظره ی ایشان دز
تاج ایشان ترگ، انگشتری ایشان کیل
زان قبل داد به تو شاه جهان این کشور
که نبود از همه سادات کسی چون تو کفیل
بر تو بنده فرستاد ز درگه دو برات
این بر خازن رایج شده وان نزد وکیل
تا کنی فضل و رسانی به عیالانش زر
کز پی اهل و عیال است همه رنج معیل
فضل کن تا بتوانی تو به هر کار مدام
هست معلوم که ضایع نشود فعل جمیل
من اگر چند وضیعم بر تو هست شریف
خدمت سلطان طغرل بک بن میکائیل
تا بود مردم را بر همه حیوانی فضل
مرد را باشد بر مرد به دانش تفضیل
سر بدخواه تو باد از تن او دور و ترا
گاه چتران بر سر، گاه به سر بر اکلیل
***
53
تا نموده است مرا روی مه شهر صیام
من جدا مانده ام از دیدن آن ماه تمام
سخنانی که میان من و آن غالیه زلف
به زبان بودی اکنون به رسول است و پیام
یک زمان از لب او صبر نبودیم و کنون
یک مهم صبر همی باید کردن ناکام
بر او رقعه فرستادم و گفتم صنما
گر همی داری بوسه ز پی روزه حرام
ز سلامی و کلامی نبود باری کم
که نیالاید روزه به سلام و به کلام
پاسخ آمد که بعیدم ز تو تا ناید عید
تا مه روزه به سر ناید، نایم به سلام
ریختم بر اسف پاسخ یار آب از چشم
وز می ناب بر آن آب فرو شستم کام
ارجمندی که ازو ارج همی گیرد ارج
نامداری که ازو نام همی گیرد نام
حاسد او را درداست و عنا چاشت به چاشت
دشمن او را بیم است و بلا شام به شام
تا بود حاسد او باد همین او را چاشت
تا بود دشمن او باد همین او را شام
***
54
دارد اسبی رهی نز در راه و سفر
از در آن کاو بود با شیر اندر کنام
باشد چون عابدان روز و شب اندر سجود
خلق مر او را هگرز نبیند اندر قیام
خاصیت هندوان دارد هنگام خفت
عادت خوارزمیان گاه شراب و طعام
تا نکنم صد خروش باز نیاید به هوش
تا نزنم شصت چوب ننهد از گام گام
خود نرود ور کنم جهد به راندن، بود
رفتن او بر مثال رفتن فرزین مدام
***
55
نه مرد نیزه و تیغم، نه مرد حمله و جنگم
نه سالارم نه معلومم نه سر خیلم نه سرهنگم
ندارم جز زبان چیزی ندانم جز ثنا کاری
خداوند عروض و شعر و نحو و فضل و فرهنگم
چو سنگ سخت پیش آید بسان ساغر و جامم
گرانی تند پیش آید بسان بربط و چنگم
سه سال اندر سفر بودم رضا داده به هر رنجی
ندارم بیش از این طاقت نه من از آهن و سنگم
یکی آیینه بودم خورده زنگ افتاده در کنجی
تو روشن کردی و بزدودی از روی کرم زنگم
اگر زین بیش بنشینم به گرگان اندرون روزی
چو باز آیم، به خایسک گران بشکن شتالنگم
***
56
خورشید را چون پست شد از جانب خاور علم
پیدا شد اندر باختر بر آستین شب ظلم
آماس کرده چنگ را خوش کرده دل نیرنگ را
آهار داده سنگ را از کشتن شیران به دم
***
57
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند ششتری پاشیده دینار و درم
***
58
همواره پشت و یار من پوینده بر هنجار من
خاراشکن رهوار من شبدیز خال و رخش عم
***
59
در مدح عمید الملک ابو نصر منصور
لب است آن یا گل حمرا، رخ است آن یا مه تابان
گل آکنده به مروارید و مه در غالیه پنهان
کند بر گل همی جولان زره پوشیده زلف وی
زره پوشیده زیباتر که باشد مرد در جولان
اگر نرگس ندیدی برگ وی پیکان بهرامی
وگر سنبل ندیدی شاخ او سیسنبر و ریحان،
به نرگس گون و سنبل وار چشم و زلف او بنگر
مر آن را همچو ریحان حسن وین را غمزه چون پیکان
عقیق است آن لب رنگین حریر است آن بر سیمین
عقیقش حقه ی لؤلؤ حریرش پرده ی سندان
زنخ چون گویی از کافور و زلف از مشک چوگانی
بر او از برگ گل وز سیم صافی ساخته میدان
ز برگ گل سزد میدان و صافی سیم پالوده
چو از کافور باشد گوی و از مشک سیه چوگان
چو بخرامد به کوی اندر شود زو کوی بتخانه
چو بشنید به قصر اندر شود زو قصر لاله ستان
به دیده عقل را رنج و به عارض رنج را راحت
به غمزه خلق را درد و به بوسه درد را درمان
به چشم اندر خیال او به نیکویی چو در شب مه
به گوش اندر حدیث او به شیرینی چو در تن جان
شود خندان ز شادی چشم من چون روی او بیند
وگر رویش نبیند یک زمان زانده شود گریان
چه چشم است این گرستن کرده زین سان روز و شب عادت
ندارد طاقت وصل و نیارد طاقت هجران
به جزع اندر عقیق است اشک خونین در میان او
عقیقی دیده ای هرگز که باشد جزع او را کان
ندارم پای با وصل و نه با هجر از پی آن را
که آرد وصل او چون هجر او جان را همی نقصان
فراوان گردد این علت که غایب گردد از قالب
روان از غایت شادی چنان کز غایت احزان
کنم با وصل و هجران صبر چندانی که بتوانم
که باشد صبر در آغاز زهر و نوش در پایان
نه وصل و هجر آن بت خدمت خواجه ی عمید آمد
که اندر شادی و اندوه کردن صبر ازو نتوان
زبون خویش گردانم سمندی را که سم او
زبون خویش گرداند فلک را چون شود جنبان
بر آخور بر گران شخصی که که با شخص او ذره
به راه اندر سبک سیری که مه با سیر او کیوان
بلندی آسمان او را کم از بالای خرپشته
فراخای زمین او را کم از پهنای شادروان
درنگ وی درنگ خاک و جنبش جنبش آتش
شتاب او شتاب دیو و جستن جستن ثعبان
هنوز اندر سرین لرزان رگ از سرمای روم او را
به هند اندر سر او بینی از گرما شود جوشان
گهی از سم او در آب خسته پهلوی ماهی
گهی از فرق وی بر چرخ رنجه سینه ی سرطان
نکردی رخش را رستم خطر گر سیر او دیدی
نه مر شبدیز را پرویز و نه شبرنگ را نعمان
کنم زیر سبک پایش گران راهی که ننیوشد
در او جز نعره ی شیر و ندادی غول گوش الحان
هوای او بسوزد مرغ را چون گشت تفتیده
زمین او بگیرد مرد را چون ترشد از باران
توقف کردن اندر وی نیارد کس مگر جادو
مجاور بودن اندر وی نیارد کس مگر شیطان
شوم تا درگه آن خواجه ای کز فضل و دانش شد
کمال ملت احمد جمال دولت سلطان
عمید مملکت بونصر منصور آنکه از هولش
حریر نرم گردد بر تن بدخواه چون سوهان
نهد بر شیر نر فرمان و بر پیل دمان طاعت
گر این بگراید از طاعت ور آن بگریزد از فرمان
به تیغ هندی و گرز گران شان باز ره آرد
یکی را برکند ناخن یکی را بر کشد دندان
نبیند خلق هرگز درگه وی خالی از زایر
نباید خلق هرگز خانه ی وی خالی از مهمان
به جای سرمه گویی شرم کردش دایه در دیده
به جای شیر گویی حلم دادش مادر از پستان
به گرز هیبت او شد شکسته بازوی فتنه
به تیغ نصرت او شد بریده گردن خذلان
چو بر بزم او گزیند رزم و لشکرگاه بر گلشن
شود در زیر وی زین تخت و خیمه از برش ایوان
گدازد مغز و بندد خون ز بیم دستبرد او
به روم اندر سر قیصر به چین اندر دل خاقان
چنان بوسند روز بار جباران بساط او
که بوسد عاشق بیمار زلف و عارض جانان
شد از شش نامدار اندر جهان شش چیز را وارث
که جز باوی نیابی با کس این شش چیز در کیهان
وفای ایرج و فرهنگ سلم و فر افریدون
زبان زال و سهم سام و دست رستم دستان
به ماهی در سرای او شود آزاد صد بنده
به روزی از لباس او شود پوشیده صد عریان
نه هرگز لاجرم بر درگهش بینی یکی بنده
نه هرگز لاجرم بر تنش یابی جامه ی خلقان
بود در روضه ی دانش همیشه فضل او سوسن
بود بر نامه ی حکمت همیشه نام او عنوان
چو خشم آرد ازو ویران شود آباد اقلیمی
چو رحم آرد بدو آباد گردد کشور ویران
هزاران حاجب و دریان مر او را روز و شب بنده
نه حاجب بر دروی روز مهمان بود و نه دربان
فلک بر خدمتش عاشق چو من بر خدمت خسرو
ملک بر مدحتش واله چو من بر مدحت سلطان
اگر بیند گه بخشش ورا بخشنده ی طائی،
وگر یابد گه کوشش ورا کوشنده ی ایران،
یکی گوید زهی خواجه بدین سیرت بود مردی
یکی گوید زهی مهتر بدین گونه بود احسان
گر این زرها که ناسخته ببخشد سخته بخشیدی
جزیره سنگ بایستی و دریا کفه ی میزان
خط او تیره و روشن در او الفاظ و معنیها
چو در تاریکی اسکندر بر آب چشمه ی حیوان
قلم در دست او ماهی ست اندر بحر پنداری
اگر زرین بود ماهی و باشد بحر درافشان
بود در خانه ی زرینش مأوی چون بود خفته
کند بر وادی سیمین تماشا چون بود یقظان
بسان رفتن مستان همیشه رفتن او کج
ولیکن فعل هشیاران کند رفتار او بنیان
دل مؤمن ازو شادان وزو غمگین دل کافر
ز بهر آنکه هست او را سر از کفر و دل از ایمان
الا ای فعل تو فهرست دیوان جوانمردی
ز نیکورسمهای تو موشح سر بسر دیوان
تناسخ را دهد قوت همی انصاف تو هرکو
ببیند عدل تو گوید که آمد باز نوشروان
ز تدبیر تو هر جزوی به از صد فکرت هرمس
ز گفتار تو هر حرفی به از صد حکمت لقمان
به فر جاودانی کرد پیمان این فلک با تو
سراسر بشکنی اجرام وی گر بشکند پیمان
***
60
در مدح امیر نوشروان
زمستان اندر آمد ناگه و بگذشت تابستان
برآمد طالع تشرین فروشد کوکب نیسان
جهان از ماه شهریور پر از لعبت شد و پیکر
یکی با زر و با زیور، یکی با در و با مرجان
هر آن ایوان که فروردین برآورد از گل و نسرین
به دو کانون و دو تشرین کنند او را همی ویران
هوا بینی کنون تیره بمانده چشم از آن خیره
به هر خم اندرون شیره چو زر صامت اندرکان
نه در بستان شکفته گل نه بر گل ناله ی بلبل
نفیر و نعره و غلغل فکنده زاغ در بستان
شده پر زاغ هر باغی به رنگ چرخ هر زاغی
پر از ماغ آب هر راغی چو میغ تیره بی باران
به جای لاله در مجلس کنون نرگس بود مونس
به رنگ و بوی یک نرگس به از صد لاله ی نعمان
بود نارنج و نار اکنون یکی در زر یکی در خون
دو حقه ست ای عجب مدهون تو گویی شکل این و آن
اگر شاخ ترنج نو ندیدی سوی بستان رو
ز من تشبیه او بشنو همه با شرح و با برهان
بکردار دلستانی رخ او چون گلستانی
که دارد خرد پستانی فسرده شیر در پستان
منقط سیب را بر تن پر از خون است پیراهن
بر او چون ضربت سوزن نشان ضربت پیکان
بر و اندام او خسته جراحتهای نابسته
شده زان خستگی رسته نه دارو دیده نه درمان
کنون از بهر ماه دی به خم اندر نهان کن می
که باشد از خراج ری به آنگه در مه آبان
سوی طارم خرام از رز، بر آتش ریز عود و گز
سمور نرم پوش و خز، به جای توزی و کتان
زمستان را بنه توشه مکن بیرون سر از گوشه
چو خورشید آید از خوشه به پیروزی سوی میزان
چو هنگام خزان آید همایون مهرگان آید
شود گل زعفران آید، ترنج آید شود ریحان
به هر دشتی و هر کوهی ز آهو بینی انبوهی
شود از دل هر اندوهی چو بینی چهره ی ایشان
نهاده کوه را بر سر ز مروارید و زر افسر
بدو باز آمده آن فر که رفت از وی به تابستان
گرفته هر یکی یاری فرو هشته همه کاری
ز عشق لاله رخساری بمانده هر یکی حیران
کنون معشوق و می باید نوای چنگ و نی باید
سرود و ورود کی باید جز این گاه و جز این احیان
همی گیری گه اندر کف قدح بر بانگ رود و دف
همی خوانی گه از مصحف مدیح میر نوشروان
ملکزاده شهنشاهی نکو گویی نکوخواهی
که شیری کم ز روباهی به چشم او گه جولان
به هر دعوی که پیش آید سبک معنیش بنماید
اگر دعوی کند شاید که معنی دارد و برهان
عدو کز او بپرهیزد سزاوارست بگریزد
که او خون عدو ریزد گه پیکار در میدان
چو بندد بر میان ترکش تو گویی زنده شد آرش
برافروزد ز تیر آتش به سنگ خاره و سندان
اگر رستم یلی کشتی، یلی کشتی به هر مشتی
نگر صد یل به انگشتی کشد چون رستم دستان
به چاچ ایلک بدو نازد به نام او سر افرازد
به چین از بهر او سازد سرای خویشتن خاقان
اگر بیرون برد قیصر ز امر و طاعت او سر
امیر آرد از آن کشور به قهر او را سوی ایران
ز سر بفکنده تاج او شکسته تخت عاج او
همه ملک و خراج او به زایر داده و مهمان
چو او کو خسرو کابل چو او کو مالک زابل
چو او کو والی آمل چو او کو عامل عمان
مر او را خسروان بنده به نام او فروزنده
گهی لبشان پر از خنده ازو گه چشمشان گریان
فلک را گر همی باید که چون او مجلس آراید
ز جرم او برون آید یکی پیروزه شادروان
ز بهر آن کند هر شب علمها زینتش کوکب
یکی ماننده ی عقرب یکی ماننده ی سرطان
مه ایدون زان همی پوید که مهر او همی جوید
گه و بیگه همی گوید ز من طاعت و زو فرمان
خراسان و عراق او را ز فعل بد فراق او را
به از رخش و براق او را که لعل است زیرران
قضا باید ورا کاتب قدر شاید ورا حاجب
نباشد اینچنین واجب دهدش این مرتبت یزدان
ز هر سعدی نظر دارد به هر علمی بصر دارد
کسی کایدون هنر دارد سزد کو را بود کیهان
به هر گرزی و شمشیری که بگذارد کشد شیری
که دید اندر جهان چیری چنو بر شیر و بر ثعبان
وفا کرد آسمان با او که باشد مهربان با او
بماند جاودان با او بدین عهد و بدین پیمان
امیرا تا بود عالم بمان شاد و بزی خرم
که فخر گوهر آدم تویی و دوده ی سلطان
بدی ز آفاق بفکندی درو نیکی پراکندی
ستم را بیخ برکندی شکستی فتنه را ارکان
من ای شاه ار دهی گشتم ترا نز ابلهی گشتم
ز دینار ار تهی گشتم تو کردی مر مرا احسان
توانگر گشتم از مالت شدم مقبل ز اقبالت
چو وصف تیغ و کوپالت نوشتم بر سر دیوان
ز هر شاهی سبق بردی بدین آیین که آوردی
درخت جود پروردی به آب همت و احسان
ترا تا سیرت این باشد فلک یار و معین باشد
هم از خلق آفرین باشد هم از خالق بود غفران
به دست آری جهان یکسر چنان کاورد اسکندر
بسان خضر پیغمبر بیابی چشمه ی حیوان
همیشه تا جهان باشد زمین و آسمان باشد
مکان باشد زمان باشد بود مر چرخ را دوران،
همی زی تو به کام دل عدو غمگین ولی مقبل
زسیم و زر، نه زآب و گل، به هر شهری ترا ایوان .
***
61
در هجا گوید
ای گنده تر از قبله ی ده روزه به تابستان
بی نورتر از مرده ی یک ساله به گورستان
دست تو پر از نعمت باشد گه ناخوردن
خوان تو ز بی نانی چون خوان تهیدستان
***
62
در مدح خواجه ی رئیس ابوالمحاسن
تا بامداد سوی رز آمد خزان، خزان
شد بر مثال دست بریشم رزان، رزان
تا رز شده ست بستان همرنگ خز شده ست
همرنگ خز بود به حقیقت رزان خزان
ناقوس رومیان بفکند از نهیب کبک
تا زاغ دید بر که چون هندوان دوان
آن لاله ی شکفته که وقت بهار بود
همچون فتاده طوطی در بوستان ستان
اکنون نه برگ هست پدید و نه بیخ ازو
کز خلق گشت گویی چون محرمان رمان
بر بانگ بلبل آنگه اگر فتنه بود گل
چون بر سرود و نغمه ی بربط زنان زنان
آن پیر شد کرانه گرفت این ازو چنان
کز تابیان و پیران خنیاگران کران
اکنون که ارغون شد پر و جوان ترنج
هست این بر آذر و دی گرمانشان نشان
چون بگذرد زمستان و آید بهار تنگ
گردد ترنج پیر و شود ارغوان جوان
لرزد همی ز باد به باغ اندرون درخت
گفتی شد از نهیب ورا زانوان نوان
ابری برآید اکنون هر بامداد تند
چون اژدهای شیفته بر مردمان دمان
گویی که ابر هست روان کاروان و برق
تیغ آخته دلیری بر کاروان روان
باران و برف بارد بر ما کنون ز ابر
چون بر بنی سرائیل از آسمان سمان
باید قبای گرم کنون کآب گشت سرد
معنی مر این دو دعوی از آبدان بدان
دست ار بری بر آب کنون بفسرد چنانک
آوردن از عنا نتوانی بنان به نان
گردد به هر دیار در این فصل و روزگار
آتش پرست خلق چو در دامغان مغان
در باغ گل گریخت ز نیلوفر و رمید
خیری ز شنبلید چو ازموبدان بدان
پائیز چون بهشت شد اکنون مگر گشاد
بر مدح خواجه عمدا پالیزبان زبان
خواجه ی رئیس تاج هدی بوالمحاسن آن
کز جمله خلق گشت سوی او جهان جهان
بینند گاه کین غم ازو دشمنان دین
چون از پلنگ روز شکار آهوان هوان
گردد گه نوال سبک بدرهای او
زو گردد آستین ستایشگران گران
با زر چو باز گردد ازو بیم آن بود
زایرش را که بگسلد از هامیان میان
هر روز نو دو خوان نهد از بهر خاص و عام
آراسته همی ز پی میهمان و همان
چندان خورش بر او که ندارند نیم از آن
درشست خوان، طعام، نه اندر دوخان، دوخان
با میهمان سخن بود او را همیشه خوش
آن به که خوب دارد و خوش میزبان زبان
هر مهتری که جوید پیکار او شود
بر درش چاکران ز من و حاجبان جبان
در دشت با علامت و با مهر او بود
ایمن ز گرگ گرسنه اندر شبان شبان
در شهرگاه دوختن جامه ی عدوش
بر در زمان کنند همی درزیان زیان
ای با هنر همیشه علوم تو ساخته
چون با فلک ستاره و با بخردان ردان
صاحبقران اگر چه نه ای نو ز بیم تو
نشگفت اگر بر آید از خسروان روان
بد گوی را قلمت گشاید ز دیده خون
بندد در او ز ریشه ی آن طیلسان لسان
بر راه دشمنان تو باد آسمان چهی
در چه هلاک جویان و آفت نهان نهان
چون غافلان فتاد در آن چه فلان عدو
گرچه نبود از گره غافلان فلان
ناگاه حرب و حمله و پیکار و کارزار
با کرد نیزه باشد و با ترکمان کمان
اندر سرای شاد همی زی تو با ولی
سوی عنا عدوی تو هردم کشان کشان
از بهر خدمت تو شب و روز بر زمین
گردون نهاده گردن و بوسه دهان دهان
***
63
خود پار شنیدی که به ارمینیه و روم
چون از سپهان برد سپه سوی خراسان
از بسکه به شمشیر و سنان خون عدو ریخت
از وادی خوارزم و نسا و در درغان
برپشت ستر مفرش و بر پشت شتر مهد
بر اسبان زین کرده و بر پیلان پالان
***
64
جهد کردن بیش از آن در حرب طاقتشان نبود
بگلسد چون بیش از آن تابی که باید در زمان
خرگه ترک و وثاق ترکمان بینی همه
آنکه بودی مرعرب را خیمه، کردان را کیان .
***
65
در مدح خواجه نظام الملک وزیر ابوعلی حسن رضی
آمد گشاده روی بر من نگار من
چون مر مرا بدید گسسته دل از وطن
بسته زخنده لب، به گرستن گشاده چشم
ابرو ز درد با گره و زلف پرشکن
دوپای رقص کن به گل اندر ز آب چشم
دو دست زود زن زعنا گشته روی زن
پوشیده من سلاح و نهاده بر اسب زین
چون کردگاه کین و عرب گاه تاختن
بگشاد، چون بدید بدان سان مرا، زبان
بر من به گفتنی و به ناگفتنی سخن
گفت ای وفا نمودن تو بوده سربسر
زرق و دروغ و مکر و فریب و فسون و فن
برداشتی دل از من و بگذاشتی مرا
بر تو دل من ایدون هرگز نبرد ظن
زین روی چون شقایق و بالای همچو سرو
زین موی چون بنفشه و اندام چون سمن
یک روز چون شکیبی و چون باشد ای شگفت
عیش ترا حلاوت و چشم ترا وسن
ایدر خلل ز چیست ترا و گله ز کیست
از شهر، یا زخانه، زمن، یا زخویشتن
بر راحت حضر چه گزینی همی سفر
بر شادی طرب چه گزینی همی حزن
گفتم که بیش از این مخروش و مباراشک
بر چشم آستین نه و انگشت بر دهن
هست این همه، ولیکن بی طلعت وزیر
هر شادیی بود غم و هر راحتی محن
چون گفتمش، بدید سخن خوش شدش بهشت
مسکن، بر آن نگار که بودی مرا سکن
جستم ره فراق و زدم بانگ بر براق
برگشتم از قرین و کشیدم سر از قرن
پیش آمدم چو هاویه پر سهم وادیی
موزه شکاف خارش و خاکش قدم شکن
نه مرغ نه فرشته نه وحش و نه آدمی
نه رسم و نه دیار و نه اطلال و نه دمن
در دیولاخهاش بدانسان غریو دیو
کاید به گوش گاه و غا نغمه ی زغن
بی آب وادیی من و اسب من از عرق
غرق اندر آب چون به شط دجله برشطن
غول اندر او قدم ننهد ور نهد بود
درمانده تر زمورچه ی لنگ در لگن
راهی چنان دراز و شبی تیره و سیاه
کرده یله فریشته گیتی به اهرمن
انجم بر آسمان چو به مجلس شب سده
با آتش و چراغ نشسته صد انجمن
پروین بر او چو ماهی سیم اندر آبگیر
بر سینه هفت دانه ورا رد پر ثمن
نیز آتشین فکنده سوی مه همی شهاب
سیمین کشیده ماه به روی اندرون مجن
وان خرد بی شمار ستاره بر آسمان
هر یک به شکل لؤلؤ بر تیغ و بر سفن
یا حلقه های سیمین بر سفره ی کبود
یا بر بنفشه زار پراکنده نسترن
کانون فلک، شب انگشت، آتش ستارگان
نسرین دو مرغ بریان بر نوک با بزن
گردون چو کشتزار و مجره بر اوچنان
در کشتزارها ز پی کاروان بخن
وقت سحر به قطب فلک بر بنات نعش
چون ناقه ی کشفته ورا گلستان عطن
گردون بر آن مثال که از کاغذ آسیا
آرند کودکان سوی بالا ز باد خن
همرنگ شب به زیر من اندر یکی عقاب
مهتر ز ژنده پیل و قویتر ز کرگدن
قارح تر از غراب و دلاورتر از عقاب
هشیارتر ز عقعق و چابک تر از زغن
غژغاو دم گوزن سرین و غزال چشم
پیل زرافه گردن و گور هیون بدن
مخروط ساعدی که نیابی درو عوج
آکنده پهلوی که نیابی در او عکن
کوچک سر و بزرگ تن، آهخته گردنی
نه در سرش لگام و نه بر گردنش رسن
پرورده در حجاز مر او را عرب به ناز
بوده بر او چو بر ولد و اهل مفتتن
حسنا به دامن از بدن او فشانده گرد
لیلی به آستینش سترده لب از لبن
بسته چنان میان که گه کارزار مرد
در بر فکنده موی چو گاه عتاب زن
گفتم همی به لابه فلک را زمان زمان
لا تدفع ابن عمک یمشی علی سفن
بر اسب من دمان و دمان زیرمن در اسب
هر دو چمان و نازان چون سرو در چمن
گفتی ورا سعادت گوید همی بدو
گویی مرا بشارت گفتی همی بدن
پشتم سوی خراسان رویم سوی عراق
سوی شمال شام و یمینم سوی یمن
امید آنکه بخت نماید به من مگر
تخت وزیر شاه جهان بوعلی حسن
خورشید روزگار ستوده نظام ملک
زین زمین جمال زمان زینت زمن
فریاد مسلمین رضی میر مؤمنین
بحر اذا تحرک، طور اذا سکن
با حلم آنکه بود نبی را رفیق و صهر
با علم آنکه بود ورا بن عم و ختن
لشکرش ناشکسته و ناکشته تیغ او
در روم بت نماند و به ارمینیه شمن
گه بر سر بتان زر و سیم و گهر فشان
گاه از رخ بتان سمن و سیب و لاله چن
***
66
بنفشه داد وزیر بنفشه برگ سمن
بت من آن بت عنبر عذار سیم ذقن
چو روی و قامت آن بت نبود لاله و سرو
به عالم اندر بر طرف باغ و طرف چمن
شده مرا تن و دل خون از آن میان و دهان
ورا دهان و میان همچو مرمرا دل و تن
برش حریر نه چونانکه آورند از چین
لبش عقیق نه چونانکه اوفتد ز یمن
به زیر سرخ عقیقش سپید و نرم حریر
یکی چو برگ شقایق، یکی چو برگ سمن
به زل آن صنم و جعد آن نگارنگر
بر این هزار گره بین، بر آن هزار شکن
به زیر هر گرمی صد هزار مکر و فریب
میان هر شکنی صد هزار فتنه و فن
مثال آن بت نیرنگساز و شعبده باز
نظیر آن مغ مردم فریب عهدشکن
نه صورتی به خراسان نه زینتی به عراق
نه لعبتی به تراز و نه پیکری به ختن
وظیفه ای که دو دستش گه عطا بدهد
هزار قاعده بی حد هزار پاداشن.
***
67
با من اگر نشیند گویی نگار من
خرم شود به صحبت او روزگار من
از خلق خانه خالی و از می پیاله پر
من راز دار آن بت و او راز دار من
محراب من شده گه طاعت رخان او
بالین او شده گه مستی کنار من.
***
68
ای کرده مرا عاشق و رفته ز بر من
ای عشق تو پر ز آبله کرده جگر من
کردم ز تو یکچند حذر تا نبری دل
بردی دلم و سود نکرد آن حذر من
بگداخت مرا عشق تو زانگونه که آید
انگشتری تو به حقیقت کمر من
صد بار به جان و سر من خوردی سوگند
کارام دلم باشی و اندوه بر من
آری چو تو هنگام وفا باشد و پیمان
سوگند همه راست خوری، جز به سر من
بار تو کشیدن نتواند خر من زانک
بار تو گران آمد و لنگ است خرمن.
***
69
قطعه
در حق عمید الملک ابونصر
نزد خواجه سخنی چند فرستادم من
وندر آن چند سخن دردسرش دادم من
بود ظنم که شنیده ست مگر خواجه عمید
فضل من خادم و هر روزه ورایادم من
چون غلام آمد پرسیدم و گفتم که: «چه کرد
خواجه با آن خط زیبا که فرستادم من»
گفت: «نشناخت ترا خواجه، بپرسید زمن
ایستاد او ز تو در پرسش و استادم من»
گفتم: این بار نشانی به از اینش بدهم
کز کجا آمدم اینجا به چه افتادم من
منم آن لامعی شاعر کز من به مدیح
هست شاد، آنکه به سیم و زر ازو شادم من
هست بکر آباد از گرگان جای و وطنم
زان نکو شهر و از آن فرخ بنیادم من
هست آباد و گرانمایه یکی کوی در او
وندر آن کوی گرانمایه ی آبادم من
جد من هست سماعیل و محمد پدرم
بوالحسن ابن سلیمان را دامادم من
مر مرا هست اسد طالع و از مادر خویش
روز آدینه به ماه رمضان زادم من
سال عمرم نرسیده ست به هفتاد هنوز
به دو پنج افزون از نیمه ی هفتادم من
هم به بغداد شناسند مرا هم به دمشق
گرچه نز شهر دمشق و نه ز بغدادم من
مر مرا خواجه بزرگ از پی آن بخشد مال
که سخندانم و در شاعری استادم من
هر نشانی که مرا بود بدادم بتمام
قدم از خط ادب بیرون ننهادم من
***
70
زمین آغارد اندر خون و ریزد گرد بر گردون
به سم اسب گرد انگیز و نوک تیر مرد افکن
ازو خورشید پنهان شد میان آبگین دریا
وزو ناهید مضمر گشت زیر نیلگون ادکن
کسی کز دور بیند گاه بخشش دست راد او
به چشم آیدش هر دریا از آن پس فرغر و فرغن
به زایر زر رساند جود او ز ایدر به فرغانه
به دشمن غم رساند خشم او زایدر به کشمیهن
***
71
در مدح نظام الملک ابوعلی حسن رضی امیرالمؤمنین وزیر سلطان ملکشاه
چون بر فلک گرفت هزیمت سپاه چین
آورد شاه زنگ برون لشکر از کمین
یک قوم را ز تارک برداشتند تاج
یک قوم را جواهر بستند بر جبین
کم گشت روشنی و فزون گشت تیرگی
بر سام حام چیره شد و دیو بر امین
اندوده چهره گفتی طین را به نار بر
آن کاو به جهل گفت «بود نار به زطین»
مهر از چهارمین فلک اندر فتاد پست
سست و ضعیف گشته به دریای هفتمین
گتفی کنند خلق به خاکستر اندرون
امشب ز بهر فردا آتش همی دفین
از شخص دیو چشم دلیران پر از خیال
وز بانگ غول گوش سترگان پر از طنین
مارند اسطقسات گفتی همه سیاه
دیوند آخشیجان گفتی همه لعین
کردم سوی زمین و سوی آسمان نگاه
تا گرددم مگر صفت هر دوان یقین
بود آسمان چو حلقه ی انگشتری به وصف
ماننده ی نگین به میان اندرون زمین
پیروزه رنگ حلقه ی انگشتری که دید
کاندر میان او ز خماهن بود نگین
زان گونه گونه صورتم آمد همی شگفت
کافزود اربعین عددش خمس اربعین
گاو ایستاده کان ِ زمرُّد ورا مکان
شیر ایستاده قبه ی مینا ورا عرین
نه جای آنکه گاو زند شیر را سرون
نه بیم آنکه شیر گزد گاو را سرین
چون موی حور عین شب و ماه نو اندرو
چون موی بند زرین بر موی حور عین
پروین ز حد شام و سهیل از حد یمن
این روی کرده زی آن آن روی سوی این
سیمین قنینه شامی بگرفته در شمال
زرین قدح یمانی بگرفته در یمین
خواهند خورد گفتی هر دو بهم شراب
گر آسمان کندشان یک بادگر قرین
گردان بنات نعش همه شب بر آسمان
چون در شده سوار به ناوردگاه کین
چون کرد باژگونه فلک زین او بر اسب
من خواستم لگام و نهادم بر اسب زین
آمد بر من آنکه نبیند کس و ندید
سروی چنو به غاتفر و لعبتی به چین
از زلف برده چین و فکنده بر ابروان
زان بیشتر که بودی در زلفکانش چین
باروی خویش کرد به چنگ از عنا همانک
هنگام لهو کردی با چنگ رامتین
گه لام را گسست همی از بر الف
گه میم را بخست کرانه همی به سین
چون ابر گشته دیده و تا ابر بر شده
از غم مرا خروش و نگار مرا انین
من چون به ماه تشرین یک رشته زعفران
او چون به ماه نیسان یک دسته یاسمین
گشتیم دور عاقبت از یکدگر به درد
مر هر دو را دریده گریبان و آستین
او رفت سوی روضه و من سوی بادیه
او در بلای فرقت و من در عنای حین
پشت بلند کوهی کردم مکان خویش
کاید گه سبق چو زکوه بلند هین
چون بر شدم به پشتش گفتی زبهر مدح
هین را خدای گفت: برو برشتاب هین!
دشت از درنده شیران، چون روز عید نحر
از گوسفند و گاه به بازار و پارگین
من همچو از دهان خداوند صولجان
جسته گه شکار خداوند پوستین
ره گرچه دور بود و کمرهاش بیمناک
شخ گرچه خشک بود و ممرهاش مستکین
یک دست من هنوز نچیده ز چین گلی
آن دست دیگرم به یمن گشته لاله چمن
بالای یار دید همان چشم من هنوز
کامد ز قصر خواجه به گوش من آفرین
نفرین دوست ناشده از گوش من هنوز
کامد ندا ز کیوان کایوان خواجه بین
فخر جهان وزیر شهنشاه ابوعلی
حسن هدی حسن رضی میرمؤمنین.
***
72
در مدح ابوشجاع الب ارسلان برهان
ملک را شاهنشه و سلطان چنین باید چنین
گه نهیب او به مصر و گه سپاه او به چین
از حد غزنینش لشکر تا حد انطاکیه
از حد درغانش موکب تا به حد ماردین
در جهان ایدون کدامین شاه جز کهف الانام
بوشجاع الب ارسلان برهان میرالمؤمنین
آنکه چون اول بشارت داد بخت او را و گفت
تاج عز بر سر نه و بر کرسی دولت نشین
هیبت او بر دل شاهان فکند ایزد چنانک
این بدان نامه همی کرد از نهیب و آن بدین،
کامد آن صاحبقران امسال پنداری ز روم
خود به ناچخ دور کرد ایدر قرین را از قرین
آنکه آمد چون ز کوهستان به مرو اندر سلاح
رفته تا عم را به فرمان پدر باشد معین
لشکری را بی عدد بشکست و زان لشکر بکشت
شرزه شیرانی که پشت اسبشان بودی عرین
آنکه چون سوی بخارا برد لشکر در فتاد
خانیان را در سرا و خانه فریاد و انین
این همی زین را گمان برد، از نهیب تیر، اسب
وان همی برد اسب را، و هم از هراس تیغ، زین
آنکه نابرده هنوز او دست را سوی کمان
نامده بیرون هنوز او را غلامان از کمین،
شد قتلمش بی روان از هیبت او، کی شود
بی روان، میری چنان، الا ز سلطانی چنین
گرد قسطنطین کند ز آهن همی دیوار بست
آنکه او آهن شود با دولت این شاه طین
آنکه چون کرد از سوی منشله در خوارزم روی
دولت او را بر یسار و نصرت او را بر یمین
گه زمین را از سیاست زد همی بر آسمان
گه همی زد از شجاعت آسمان را بر زمین
تا به منشله عجین کرد آن زمینی را به خون
کاسمان او را به توفان کرد نتواند عجین
آنکه بگرفت او در استخر بی پیکار و جنگ
ناگرفته کس مر او را در جهان در هیچ حین
کرد خالی تیغ او از حد شیراز و فسا
قلعه های پایدار و جاودان سهمگین
وانکه در مصر از نهیب تیغ تیز او عزیز
چون ذلیلان است روی از درد زرد و دل حزین
گر صریر تخت خویش او را به گوش آید برد
ظن که هست او مر کمان شاه گیتی را رهین
آنکه صافی کرد عدل او جهان از جور و ظلم
هم بر آن گونه که در محشر بود خلد برین
یوز او تا دید عدل او کجا یارد گرفت
گاه نخجیر آهوان را جز به دستوری سرین
قوت جبار اگر خواهی که بینی سربسر
نصرت سلطان عالم سید سادات بین
آفرین بر بازوی او باد و بر شمشیر او
کاین یکی حرب آفرین و آن دگر سحر آفرین
گر سلیمان داشت ای خسرو رنگین، داری تو تیغ
تیغ داد ایزد ترا معجز، سلیمان را نگین
گر نگین از تیغ به بودی نیفکندی به سحر
مر سلیمان را ز راحت در عنا دیو لعین
قیصر کافر که گوید روم را هستم ملک
در مکان و مرتبت بیگاه و گه هستم مکین
گر خبر یابد که سلطان از مرند آمد به خوی
زهر گردد در دهانش از بیم سلطان انگبین
داشتن در زیر پیراهن صلیب او را چه سود
گو بیا گرد دل او قوت جنگش ببین
بر نهد داغ صلیبش مرکب سلطان ز نعل
در هزیمت بر قفا یا در عزیمت بر جبین
گیری ای شاه جهان امسال روم و بفکنی
تاج زرین از سر قیصر به گرز آهنین
بر نگردی زو به دینار، آری اندر دین ورا
تو نه آن شاهی که دینار آیدت بهتر ز دین
لعبتانی لشکر تو آورند از روم اسیر
زلفشان همچون بنفشه رویشان چون یاسمین
جامه ی رومی فروشد، ده به دانگی هر ینال
برده ی گرجی فروشد، صد به نانی هر تگین
تا که آید عید و آید گاه نوروز و بود
غره ی شوال این آن اورمزد فرودین
کین گردون باد با آن کاو ندارد با تو مهر
مهر کیوان باد با آن کو ندارد با تو کین
شاد زی شمشیر زن بدخواه کش مهمان نواز
باده خور کشورستان دینار ده گوهر گزین
گاه کوشش با یلانی حمله بر چون پیل و شیر
گاه رامش با بتانی باده خور چون حور عین
سال و مه در گوش دشمن غلغل ترکان تو
روز و شب در گوش تو آواز چنگ رامتین.
***
73
برم اندیشه ی دل یا برم اندیشه ی دین
که هم آن دادم از عشق تو برباد هم این
دل من نرگس تو برد به افسون و به سحر
دل من سنبل تو برد به دستان و به کین
ارندانی که چرا فتنه شد این دل به تو بر
آینه خواه و درو روی نگارینت ببین
دل مسکین مرا زلف تو بر هم شکند
چون تو بر هم شکنی آن سر زلف مشکین
بگذری پیشم هر ساعت چون خیره کشان
به یکی موی کشان سیم و دو کوه سیمین
نه چنان دید کسی هرگز با موی میان
نه چنین دید کسی هرگز با گور سرین
زلف و رخسار تو و جعد و جبین تو مرا
روز و شب گریان دارند و خروشان و حزین
با دل خویش منم از پی صلح تو به جنگ
با تن خویش منم از پی مهر تو به کین
آسمان زیبد هنگام نشست او را تخت
ماه و خورشید بر آن تخت ورا دارافزین
دل بدخواه دریده به سنان یا به حسام
مغز بدگوی فشانده به تبر یا به کدین
***
74
از این آراسته شد کوه چون خوردنگه خسرو
وز آن افروخته شد دشت چون خوردنگه شیرین
زگوناگون تماثیل و طرایف راست پنداری
عبادتگاه قیصر گشت یا رامشگه تکسین
به دینار و درم بر نقش کرده صورت ایشان
به داران اندرون دارا به گرگان اندرون گرگین
نه راحت یابد از وهمش همی ایلک به فرغانه
نه لذت یابد از هولش همی قیصر به قسطنطین
یکی عید گرانمایه جمال ماه ذی الحجة
یکی نوروز فرخنده کمال ماه فروردین.
***
75
چون او ز پی ریختن خون مخالف
از زین بگشاید گه پیکار تبرزین
میر الامرا سید سادات فرامرز
بر شاهان مهتر چو بر آذرها برزین.
***
76
جهان نگون شد آراسته چو روز میزد
سرای میر اجل تاج دوله شاهنشه
همیشه تا به عدد ده دوبار پنج بود
چنانکه سی به شمردن سه بار باشد ده.
***
77
گر به شیر و پیل بنمایی سنان و تیغ او
از نهیب آن یمانی تیغ و آن سکزی سپاه.
***
78
در مدح ارسلان سنجر ملک
ای نظام ملک را رای تو دستور آمده
لشکر عزم تو هر جا رفته، منصور آمده
هر که رامنشور داده منشی دیوان فضل
ارسلان سنجر ملک طغرای منشور آمده
تیغداران قضا با تیغهای آبدار
بر سر اعدای تو چون خیل زنبور آمده
تا مزاج روح ماند معتدل در عهد تو
دانه ی جو در ضمان حفظ عصفور آمده
در هوای لطف تو بی منت باد بهار
تاب تب در عهده ی اصلاح رنجور آمده
زهره در بزمت که باشد مطرب تر دامنی
آب در جویش زجوی خشک طنبور آمده
***
79
مرغ آبی به سرای اندر چون نایی سرای
باشگونه به دهان باز گرفته سر نای
اثر پایش گویی که به فرمان خدای
بر زمین برگ چنار است چو بردارد پای
بر تن از حله قبا دارد و در زیر قبای
آبگون پیرهنی جیب وی از سبز حریر.
***
80
در مدح امیر فخر الدوله نوشروان
مانوی نقش است رویت ای نگار آزری
کز تو در دلها چنین مهر است و چندین داوری
مشتری رویی و هر دل مشتری روی ترا
مشتری رخسارگان را کم نباشد مشتری
جز خیالی بهره ی من نیست از دیدار تو
هم بر این گونه همی بینند دیدار پری
چشم تو زندان من شد گرنه خوبی پس چرا
خویشتن بینم در او، در سوی من چون بنگری
فاخته مهری نباید در تو دل بستن که تو
هر زمان جفت دگر جویی و یار نوگری
فاخته گر طوق دارد همچو طوق فاخته
داری از عنبر تو بر عارض دو طوق عنبری
دل ببردی از من و گفتی دهم بوسه ترا
خود دل از هر کس تو پنداری بدینگونه بری
با توام من گر کنی با من یکی توزین دو کار
یا دهی بوسه هم اکنون یا دلم باز آوری
گرچه نیکویی به دیدار و همایونی به فال
هم نه آخر چون لقای خسرو نیک اختری
میر فخر الدوله نوشروان خداوند جهان
آن شهنشاه گهر بخش و همام گوهری
چون بگرید رطل او بر گوهر و دینار خند
چون بخندد تیغ او بر درع و بر جوشن گری
بنده ی او باش تا یابی خداوندی و عز
چاکر او باش تا جویی سری و مهتری
بر خداوندان خداوندی، گر او را بنده ای
مهتری بر مهتران، گر چاکرش را چاکری
مهر او بودی ز مهر از مشتری انگشتریش
گر ز مهر و مشتری مهر آمد و انگشتری
گرچه این نز مهر و آن نز مشتری گردید هست
این به فر از مهر بیش و آن به قدر از مشتری
گر فریدون داشت کر و فر سکندر کرد فتح
هم فریدونی تو روز فتح و هم اسکندری
جانی اندر جسم عدل و نوری اندر چشم عقل
در دل دانش ضمیری بر سر جود افسری
ضایع است اصل جوانمردی و مردی در جهان
تا نیابند از دل و از بازوی تو یاوری
هر زمینی کاندرو تأثیر کرد انصاف تو
لشکری آنجا رعیت شد رعیت لشکری
نسترد آنچه تو بنویسی فلک، ور بسترد
بر نهی انگشت و خط استوا زو بستری
از تو در هر کشور و هر دل چنان خوف و رجاست
کز تعجب گویی اندر هر دل و هر کشوری
آب دریای تو گر آذرت پیش آید به جنگ
ورت کوه آهن آید پیش سوزان آذری
هم کم اقبال و قدر تو بود گر زیر تو
آسمان گردد زمینی گر بر او بر بگذری
شاعران بر تو همی خوانند هر دم آفرین
گه به الفاظ حجازی گه به الفاظ دری
بر تو مداح تو چون مدح تو خواند، از نشاط
راست پنداری که هر مویی زبانی شد جری
از عدم گویی بدین کار آمدی اندر وجود
تا به گیتی در بساط نیکنامی گستری
پروری دایم سخاوت را همی فرزند وار
بی عدد بروی هزینه کرده زر جعفری
داد نعمتهای گیتی را به تو یزدان و گفت
شوهمی بخت و همی خور، کت همی بادا مری
ای مبارکتر به فال از مشتری دیدار تو
زو مبارکتر به فالی هم ازو عالیتری
همچنان کایدر ازو تأثیر و هست او بر فلک
بر فلک هست از تو تأثیر و تو با ما ایدری
از تو ما را نعمت و نعمت ز یزدان مرترا
ما در احسان از تو و تو زو به احسان اندری
درخور مدح تو چاکر چون تواند گفت مدح
کاسپری ناگشته مدح تو سخن شد اسپری
بر یکی حال تو و حال جهان گردد همی
خود به ذات خویش پنداری جهان دیگری
اینک آیین جهان گردد همی دیگر نهاد
زان همی خواهند یاران خلعت شهریوری
کرد بر پای از زبرجد باز در گلزارها
کسروی ایوانها و قصرهای قیصری
زیر آن ایوانها گسترده شادروانها
از حریر لعلگون و پرنیان عبقری
اندر آن پیروزه گون ایوان به پیروزی همی
با ندیمان و خردمندان سزد گر می خوری
از کف سنگین دل سیمین بر یاقوت لب
رخ چو کشمیری بت و بالا چو سرو کشمری
زان می روشن که بینی پیکر خویش اندرو
چون ستانی از کف ساقی و لب بروی بری
باز نشناسی کز این هر دو کدامین است حال
در یمین تست ساغر یا تو اندر ساغری
تا برد برمیش دست از چیرگی گرگ سترگ
صید شاهین باشد از بیچارگی کبک دری
صید شمشیر تو باد آن کو نخواهد عز تو
صید آن مال تو کو خواهدت عز و سروری.
***
81
در مدح امیر نوشروان
ای رخ تو گاه سجده قبله ی هر سروری
سجده برده طالعت را بر فلک هر اختری
گر سر آن درخور افسر بود کاودارد اصل
جز سر تو در خور افسر نمی دانم سری
تخت و افسرگر سزای شأن باشد مر ترا
باید از ناهید تختی و ز خورشید افسری
گر بسان ما به عمر اندر تو گاه امرونهی
آورد از قیصران روم عصیان قیصری
طوق زرین در زمان از گردنش بیرون کنی
افکنی در گردن از آهن مر او را چنبری
تیر گر بر سد اسکندر زنی هنگام جوش
بشکنی، چون لشکر دجال، تنها لشکری
چون کمان آری به زه یا برکشی تیغ از نیام
چون در فردوس بر ما چرخ بگشاید دری
بر سر بد خواه تو بر گرز تو روز وغا
چه ز آهن مغفری چه ز آبگینه ساغری
آنکه بر سر مغفر آید روز هیجا پیش تو
منهزم برگردد از تو بسته بر رخ معجری
نیم از آن نعمت نیابد در ولایت خسروی
در همه عمرش که در یک شب ز تو خنیاگری
لامعی هر جا که باشد مر ترا هست ای ملک
دوستدار و آفرین خوان بنده ای و چاکری
رفت خواهد سوی گرگان زاید راکنون تا مگر
زین سه ساله تخم کایدر کاشت بردارد بری
گرچه دارد درخور مقدار خود اسب و شتر
کار بالا بیش گیرد چونکه باشد دیگری
میر نوشروان شه شاهان و فخر خسروان
شاید اربخشد رهی را در خور ره استری
ادهمی یا اشهبی، نه ابلقی نه دیزه ای
گر نباشد ادهم و اشهب، نکورنگ اشقری
در حد بردع ورا یا درحد مازندران
بوده ما در چینی اسبی و پدر مصری خری
چون به ریگ اندر شتر مرغ آید اندر کوه قاف
برگرفته بار چندانی که بختی اشتری
تر نگردد زیر پای اندر ز خوی اندام او
گر به تک رانی ورا از باختر تا خاوری
فربه و تیز و جوان و نغز چون معشوق من
نه چو بیمار و نزار و زار و مسکین لاغری
تا به هر شهر اندرون هر جا که اسلام و هدی است
خطبه در هر منبری باشد به نام داوری
باد مر هر شهر را آن شاهزاده شهریار
نام او و خطبه ی او باد در هر منبری.
***
82
چریدن همه خلق از چمیدن است مدام
تو نیز تا نچمی همچو دیگران نچری
عمید سید ابونصر احمد بن علی
همام گوهر بخش و مؤید گهری.
***
83
مرا دوش با دوست خوش بود حالی
چو دوشینه شب خواهم آزاد سالی
بر آسوده از عیب هر عیبجویی
شده ایمن از مکر هر بدسگالی
نه از من گه دادن دل درنگی
نه زان بت گه بوسه دادن دلالی
ببوسیدمش گاه می رنگ میمی
بکاویدمش گاه شبرنگ دالی
به میم اندرون بود سی نجم تابان
به دال اندرون بود روشن هلالی
گه او مر مرا مطرب و گه من او را
شده یار وز ما سخنگوی لالی
چنو زخمه بردی ز رودی به رودی
مرا عشق بردی ز حالی به حالی.
***
84
کارهای بسته را نوروز بگشاید همی
دوستان را دوستی در دل بیفزاید همی
نزد زاهد رفتم و گفتم بهار خرم است
می همی باید مرا زاهد چه فرماید همی
گفت می خور بر نشاط وقت و ساقی را بگو
تا جز اندر ساتگینی می نپیماید همی
اینت خرم روزگار و اینت هنگام شریف
پاکزاده میزبان با میهمان آید همی
***
85
پرنیان سبز پوشد باد بر صحرا همی
گسترد در مرغزاران برگ گل دیبا همی
باد بویاتر شد و رنگ و حلاوت بیش کرد
چنگ پنداری کنون خوشتر دهد آوا همی
***
86
روشن تنی به خوبی همچون لطیف جانی
نازان چو زاد سروی خرم چو بوستانی
خشم آورد ز تندی بر خلق بی گناهی
تیر افکند ز غمزه بر چرخ بی کمانی
سیمین بری به قامت همتای زادسروی
سنگین دلی به خفت هم مثل خیزرانی
نتوان دهانش دیدن از لطف تا نباشد
از لفظ او دلیلی وز خنده ترجمانی
***
87
بلرزد جهان گر بلرزاند آن را
امیر اجل شهریار کیانی
چو گشت ارغوان گون گه حرب رویش
شود روی جنگ آوران زعفرانی
چو برگشته از درگه میر خیلی
گرفته همه جامه و بیستگانی
نشانده ست گویی به کفشیر زرگر
عقیق یمان در سهیل یمانی
***
88
گرد عشق ای دل گه و بیگه همی جولان کنی
بر من و بر خویشتن گیتی همه زندان کنی
بسته ی هجران و وصلم روز و شب ترسم که تو
عمر ناگه در سر وصل و سر هجران کنی
بشنو ای دل گر خردمندی ز من گفتار من
صحبت آن بهتر که سال و ماه با خوبان کنی
گرت گویم زان صنم بر گرد هرگز برمگرد
خوار گردی گر در این معنی مرا فرمان کنی
من ز کردار تو خشنود آنگهی باشم که تو
جان من در کار زلف و عارض جانان کنی
گه ز عنبر بر مه و بر مشتری چنبر نهی
گه ز سنبل بر گل و بر ارغوان چوگان کنی
گه مرا بندی به چشم و گاه بگشایی به لب
گه بدین دردم نمایی گه بدان درمان کنی
با چنین روی و چنین بالا سزد گر روز حشر
با پریرویان دیگر خدمت سلطان کنی.
***
89
چون بهار نو درآمد گشت نو بازار می
ای پسر باز آی و مجلس نو کن و باز آرمی
***
90
دشتی که بر آن خلق ندیدندی هرگز
هر چند بجستندی آبی و چرایی
***
91
درآمدند نشابوری و هریوه دو پیر
دو فاسقند شده مشتهر به مشهوری
***
93
ترکیب بند
در هجوابومسلم کاشانی
بومسلما! بخیلی
در بخل بی عدیلی
با هر کسی لجوجی
با هر دلی ثقیلی
گویی به گوشها در
بیهوده قال و قیلی
***
بومسلما! چه مردی
کایدون به روی زردی
چون صد هزار انده
یا صد هزار دردی
***
بومسلما! دغایی
بی شرم و بی وفایی
بندند خلق بینی
چون تو دهن گشایی
گویی دمان و جوشان
بر تیر مه خلایی
ارجو که بیشتر زین
اندر جهان نپایی
***
بومسلما! درشتی
بدگوهری و زشتی
از زشتی و درشتی
گویی که خار پشتی
دین هدی نداری
بر دین زردهشتی
گویی پیمبران را
اندر جهان تو کشتی
پرهیز کن ز دریا
کاورد غیب کشتی
چون خط خواجه دیدی
ز اندوه کوژگشتی
بس دیر باز کردی
بس زود در نوشتی
بر هر خطی چو بر خار
آتش، همی گذشتی
کشتی نبهره تخمی
آن بدروی که کشتی
***
بومسلما! گرانی
مردم کش و عوانی
بر نان خویش ننهی
انگشت تا توانی
چون درنی آتش، افتی
در نان رایگانی
از موش ترف خواهی
وز گربه نان ستانی
نان داری اندر انبان
ده گونه باستانی
چه قرص و چه میانه
چه پهن و چه فرانی
پنجاه روزه دوغی
صد ساله انگدانی
بی دانه آسیایی
بی گوشت استخوانی
***
بومسلما! لئیمی
چون ریش پرستیمی
با زیرکان سفیهی
با ابلهان حلیمی
جور و جفا و رنجی
درد و بلا و بیمی
زشتی به روی و گویی
زقـّومی و حمیمی
هستی به گوهر آهن
گرچه به روی سیمی
دوزخ شده ست کاشان
تا تو درو مقیمی
بادت جحیم مأوی
کاندر خور جحیمی
***
بومسلما! زبونی
نامردمی و دونی
گرمابه ی زبون را
در تیر ماه تونی
یا در دکان حجام
اندر تغار خونی
هستی پلید بیرون
زانگونه کاندرونی
***
نامت همی شنیدم
بردم گمان که شیری
چون دیدمت، نه شیری
قطران و گاو شیری.