- حسین بن منصور حلاج (244تا309 هجری قمری)
*****
قصاید و غزلیات
*****
اي دور مانده از حرم خاص کبريا
سوي وطن رجوع کن از خطه ي خطا
در خار زار انس چرا ميبري بسر
چون در رياض انس بسي کرده ي چرا
بگذر ز دلق کهنه ي فاني که پيش از اين
بر قامت تو دوخته اند از بقا قبا
از کوچه ي حدوث قدم گر برون نهي
گويد ز پيشگاه قدم حق که مرحبا
بزداي زنگ غير زعبرت ز روي دل
کآيينه ي دل است نظر گاه پادشا
آيينه را ز آه بود تيرگي وليک
از آه صبح آينه ي دل برد صفا
کبر و ريا گذار و قدم در طريق نه
تا راه باشدت بسر کوي کبريا
بيگانه شوز خويش بگرد تنت متن
تا جان شود بحضرت جانانت آشنا
تا کي ضلال تفرقه جوياي جمع شو
کز نور جمع ظلمت فرقت شود هبا
در راه دوست هستي موهوم تو بلاست
هان نفي کن بلاي وجود خودت بلا
تا تو بحرف لانکني نفي هر دو کون
تو از کجا و منزل الالله از کجا
مقصود هفت چرخي و سلطان هشت خلد
اين پنج نوبه کوفته در دار ملک لا
از پنج حس و شش جهت آندم که بگذري
لا در چهار بالش وحدت کشد ترا
عشق است پيشواي تو در راه بيخودي
پس واگريز از خودي و جوي پيشوا
در جان چو سوز عشق نباشد کجا برد
مشکوة دل ز شعله ي مصباح دين ضيا
آن شهسوار بر سر ميدان عاشقي
جولان کند که از همه عالم شود جدا
مهميز شوق چون بزند بر براق عشق
از سدره نطع سازد و از عرش متکا
از کام عشق بگذر و راه رضا سپر
زيرا که از رضا همه حاجت شود روا
چون تو مراد خويش بدلبر گذاشتي
هر دم هزار گونه مرادت دهد عطا
سيراب شد چنانکه دگر تشنگي نديد
هر کس که راه يافت بسرچشمه ي رضا
گر آرزوي شاهي ملک رضا کني
پيوسته باش بنده ي درگاه مرتضي
سردار دين احمد و سردار دار فضل
سالار اهل ملت و سلطان اصفيا
***
آن ما حي جلالت و حامي دين حق
آن والي ولايت جان شاه اوليا
داماد مصطفاي معلا علي که هست
خاک درش ز روي شرف کعبه ي علا
روح الامين امانت از او کرده اقتباس
روح القدس گرفته از او زينت و بها
آدم خلافتست و براهيم خلت است
چون نوح متقي است هم از قول مصطفي
موسي است در مهابت و عيسي است در ورع
جمشيد در جلالت و احمد در اصطفا
بگذار احولي و دو بين-کيست جز علي
مجموعه ي جميع کمالات انبيا
گر زانکه نص نفسک نفسي شنيده ي
داني که اصطفا است همان عين ارتضا
بشناس سر آيت دعوت بابتهال
آنجا که گفت انفسنا حضرت خدا
تا همچو آفتاب شود بر تو منکشف
کين مرتضا است نفس محمد در ارتضا
او را ولايتي است بتخصيص از خدا
کآنرا بيان همي کند ايزد با نما
اي آستين دولت تو منشأ مراد
وي آستان حرمت تو قبله ي دعا
بر تارک جلال تو تاج لعمرک است
بر قد کبرياي تو ديباج لافتي
گرچه يگانه اي و ترا نيست ثاني اي
ثاني تست حضرت عزت به هل اتي
ني ني چه حاجت است بتخصيص هر چه حق
گفت از براي احمد مرسل که در ثنا
آن جمله ي ثنا بحقيقت ثناي تست
جان تو جان اوست بدن گرچه شد دو تا
اي اوليا ز خرمن جود تو خوشه چين
وي اصفيا ز گنج عطاي تو با نوا
هم عقل را معلم لطفت شده اديب
هم خلق را مفرح خلقت شده شفا
با رأي روشنت چه زند ماه آسمان
در پيش آفتاب چه پرتو دهد سها
يادي نکرد هيچکس از خواجه ي خليل
چون فضل تو گشاد سر سفره ي سخا
با اين همه نعيم و چنين بخشش عظيم
آخر روا بود من بيچاره ناشتا
عمري است تا حسين جگر خسته مانده است
در دست اهل نفس گرفتار صد بلا
در کرب و در بلا صفت ابتلاي من
شاها همان حديث حسين است و کربلا
امروز دست گير که از پا فتاده ام
آخر نه دست من تو گرفتي در ابتدا
روي نياز بر در فضلت نهاده ام
اي خاک آستان تو بهتر ز کيميا
چون در بر آستان توام بر اميد باز
باري بگو که حلقه بگوش مني درا
کوه ارادتم متزلزل نمي شود
لو بثت الجبال و لو دکت السما
***
دامن همت برافشان ايدل از کبر و ريا
بعد از آن بر دوش جان افکن رداي کبريا
عمر رفت از دست و تو در خواب غفلت مانده اي
قافله بگذشت و تو مي نشنوي بانگ صلا
چون زنان صورت پرستي کم کن اندر راه عشق
جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ
بند تن بودن نيفزايد ترا جز بندگي
دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا
دلق فاني را بدست همت دل چاکزن
تا بيابد شاهد جانت قبائي از بقا
رخش همت را برون ران از مضيق اين جهان
تا رسد از عالم وحدت نداي مرحبا
پاي همت چون تواني يافت در گلزار انس
پس چرا در خار زار انس ميجوئي چرا
طلعت جانان بچشم جان تو بيني گر کشي
خاک پاي نيستي در چشم جان چون توتيا
شاخ وحدت در رياض جان نخواهد تازه شد
تا نخواهي کند از گلزار دل بيخ هوا
بدرقه از عشق ساز و رخت هستي را بکش
زين رصد گاه حوادث سوي اقليم بقا
بگذر از حبس وجود و نامرادي پيشه کن
کاندر اين اقليم گردد حاجت جانت روا
زان ممالک هست کسري ملک کسري و قباد
زان مسالک نيست خطوي خطه ي چين و خطا
فيض صد دريا و از ابر تفرد يک سرشک
برگ صد طوبي و از باغ تجرد يک کيا
از تعلق گشت قارون مبتلا زير زمين
وز تجرد رفت عيسي جانب چارم سما
چون بلاي تست هستي دم زلاي نفي زن
تا بلا يابد دل و جانت خلاصي از بلا
آتش از لا برفروز و خرمن هستي بسوز
تا بيابي از نوال خوان الا الله نوا
داد لا نا داده از الا مجو حظي که هست
بر سر خط حقايق لا چو شکل اژدها
کعبه ي صورت اگر دور است و ره ناايمن است
کعبه ي معني بجو اي طالب معني بيا
گر خليل الله ببطحا کعبه اي بنياد کرد
در خراسان کرد ايزد کعبه ي ديگر بنا
از شرف آن کعبه آمد قبله گاه خاص و عام
در صفا اين کعبه آمد سجده گاه اصفيا
از صفا و مروه آن کعبه اگر دارد شرف
از مروت وز صفا اين کعبه دارد صد بها
از منا بازار آن کعبه اگر آراسته است
اندر اين کعبه بود بازار حاجات و منا
از وجود مصطفي گر گشت آن کعبه عزيز
يافت اين کعبه شرف از نور چشم مصطفي
خواجه ي هر دو سرا يعني امام هشتيمن
سر جان مرتضي سلطان علي موسي الرضا
***
گوهر درج جلالت ماه برج سلطنت
آفتاب اوج عزت شاه فوج اوليا
مصطفي و مرتضي هر چند فخر عالمند
از وجود اوست فخر مصطفي و مرتضي
بوده عالم از سجودش قبله ي روحانيان
گشت عالم از وجودش شاه تخت اجتبا
چشم عقل از توتياي خاک قبرش برده نور
جان خلق از خلق روح افزاي او ديده شفا
چون براق برق جنبش قدر او در تاخته
عرش نطعش آمده خورشيد گشته متکا
ذات با جود و سجودش بود از ابناي نوح
کشتيش زان يافت بر جودي محل استوا
چون يکي بود از دعا گويان جان او خليل
آتش نمرد بر وي گشت باغ دلگشا
گر سليمان لذت فقرش دمي دريافتي
کي طلب کردي ز ايزد ملکت و تاج و لوا
اولين و آخرين چون از کمالش واقفند
از کمالش بهره اي مي خواست موسي در دعا
از دم پاکش نسيمي داشت انفاس مسيح
زان سبب هر درد را بوداز دم عيسي دوا
نزل عرفان ميچرد پيوسته رخش همتش
اندر آن حضرت که ني چونست آنجاني چرا
عطف دامان کمالش جيب ديباج کرم
خاک درگاه جلالش زيور تاج وفا
با فروغ روي او مهر از ضيا کي دم زند
جز بدان روئي که نبود اندر او هرگز حيا
آستانش سدره و جاروب پر جبرئيل
جبرئيل اين سدره يا بدبس بود بي منتها
اي سواد خوابگاهت نور چشم ملک دين
وي حريم بارگاهت کعبه ي عز و علا
موي عنبرساي تو تعبير والليل آمده
روي روح افزاي تو تعبير سر والضحي
گرد صحن روضه ات بر فرق ملت تاج سر
خاکپاي مشهدت در چشم دولت توتيا
زاب چشم عاشقان درگهت طوبي لهم
طوبي و فردوس اعلا يافته نشو و نما
در وفاتت ابر با صد ناله بارنده زاشگ
در عزايت آسمان پوشيده اين نيل وطا
آستانت بوسه داده هر صباحي آفتاب
تا تواند شد مگر قنديل اين دولت سرا
فخر آبائت نبي مخصوص ما زاغ البصر
جد اعلايت علي سلطان ملک انما
هيچ ثاني نيست جدت را ولي ثاني اوست
حضرت عزت ز بهر عزتش در هل اتي
اي اميرالمؤمنين اي قرة العين الرسول
اي امام المتقين اي رهنماي اوليا
من ثنايت چون توانم گفت ايسلطان که هست
نفس ناطق را زبان نطق ابکم زين ثنا
عقل کل بيگانه دارد خويش را از نعت تو
من در اين درباري آخر چون نمايم آشنا
بنده را در پيش مداحان درگاهت چه قدر
خود بر خورشيد تابان کي دهد پرتو سها
ليک ضايع کرده ام عمر از مديح هر کسي
عمر ضايع کرده را ميسازم از نعتت قضا
مس کاسد ميبرم با جنس فاسد سوي تو
آخر اي خاک درت سرمايه ي هر کيميا
تا بناکامي جدا شد زآستان تو سرم
نيست داغ غم ز جان و اشکم از ديده جدا
چون حسين کربلا دور از تو بيچاره حسين
ميگذارد اندر اين خوارزم با کرب و بلا
***
من حسين وقت و نااهلان يزيد و شمر من
روزگارم جمله عاشورا و منزل کربلا
اي عراق الله جارک سخت مشعوفم بتو
وي خراسان عمرک الله نيک مشتاقم ترا
تنگ سال محنت است اي آبروي هر دو کون
چشم ميدارم زبحر فيض تو فضل عطا
سايه ي لطف خدائي ما همه دلسوخته
سايه از ما وامگير اي سايه لطف خدا
اي نوال خوان انعام تو برده خاص و عام
ما گدايان درت داريم اميد صلا
***
دلا تا کي پزي سودا درون گنبد خضرا
قدم بر فرق فرقد نه بهل بازيچه ي دنيا
از اين سوداي بيحاصل نخواهي يافتن سودي
مده سرمايه دولت زدست خويشتن عمدا
براي وعده ي فردا مباش امروز در زحمت
اگر ديدار ميخواهي دمي از ديد خود فردآ
حجاب طلعت جانان توئي تست اي نادان
حجاب از پيش برخيزد چو تو از خودشوي يکتا
جهان پر دلبر زيباست کو يک عاشق صادق
فلک پر کوکب رخشاست کو يک ديده ي بينا
زهي حسرت که اي عاشق بصورت دوري از معني
زهي حيرت که اي تشنه بکف محجوبي از دريا
حجاب از پيش دور افکن اگر ديدار ميجوئي
صدف بشکاف تا يابي نشان لؤلؤ لالا
دهان بربسته دل پرخون چو غنچه تا بکي باشي
بخنده از پس پرده برون آ اي گل رعنا
مرا از تو شگفت آيد که اندر بحر بي پايان
تو بيني زورق و هرگز نبيني موج دريا را
عجب چشمي است چشم تو که چندين ذره در عالم
تو بيني و نمي بيني رخ ماه جهان آر
تو اين کشتي هستي را ببحر نيستي افکن
که ملاح بقا گويد که بسم الله مجريها
زميدان جهان و جان براق عشق بيرون ران
که تا روح القدس گويد که سبحان الذي اسري
نشان سطوت وحدت چو در عين فنا بيني
مقام قرب او ادني شناسي پايه ي ادني
زجسم و جان ترا نعلين و تو در وادي اقدس
چو موسي بگذر از نعلين ورو در وادي نجوي
اگر ملک قدم خواهي قدم بيرون نه از هستي
برآ بر کوه قاف اول اگر ميبايدت عنقا
باحسان گر وجود خود بسازي بذل عشق او
برو در حق تو زايد حديث احسن الحسني
اگر سرمايه ي وصلش بدست آوردنت بايد
بسوزان هر دو عالم را بسوزآن آتش سودا
چو تو از خود برون آئي در آئي در حريم جان
گر از گلخن برون آئي روي در گلشن اعلا
چو شهبازي و شهبازت همي خواند بسوي شه
نمي پري و در پري چو زاغان جانب صحرا
دو سه روزي چو شهبازان ببنداز غير شه ديده
که تا چون چشم بگشائي به بيني شاه خوش سيما
اگر ديدار ننمايد بمشتاقان خود فردا
چه نفع از روضه ي رضوان چسود از سايه ي طوبي
بياد او بود دوزخ مرا خوشتر ز صد جنت
ولي دور از جمال او چو دوزخ جنت الماوي
چو با دلدار بنشيني چه دير آن خانه چه کعبه
چو با خورشيد همراهي چه جا بلقا چه جا بلسا
نظر امروز پيدا کن اگر فردا لقا خواهي
که اينجا هر که هست اعمي بود در آخرت اعمي
نخستين ديده کن روشن بنور سينه ي صافي
که تا بيني کليم آسا شناسي قدس در سينا
بنور عشق چون روشن شود چشم جهان بينت
نه بيني جز يکي شاهد بزير پرده ي سما
مسمي جز يکي نبود اگر اسما است بي غايت
چنين بايد که بشناسي رموز علم الاسمأ
نظر بر نور اگر داري تعدد را فنا يابي
اگر چه بر فلک باشد هزاران کوکب رخشا
همان آبي که در دريا هزاران قطره دريا شد
چو آيد جانب دريا شود آن جمله ناپيدا
تو مرآت صنايع را بچشم عارفان بنگر
که در چشم خدا بينت نمايد هر يکي زيبا
اگر چشمت خلل دارد قلاويزي بدست آور
که بي همراه اين ره را نشايد رفت برعميا
بلاي راه بسيار است بي لا رفتن امکان نيست
که رهبر چون زلا نبود نيابي ره سوي الا
قلاووزي چولا هرگز کجا يابي که در پيشت
کمر بسته است خدمت را و کرده از سر خود پا
پي معراج الاالله ز شکل لا بود سلم
توبي ياري اين سلم سلامت کي روي بالا
نداده داد لا هرگز ز دينت کي خبر باشد
که دين گنجي است بي پايان و لا چون شکل اژدرها
خس و خاشاک هستي را بروب از صحن قصر دل
که از بهر چنين رفتن چو جاروبي است شکل لا
ره پر غول در پيش وتراني چشم وني رهبر
اگر بر هم نهي ديده نه سر يابي و ني کالا
تو غافل خفته ي در ره بياباني چنين هايل
نخواهد شد بدين رفتن ميسر قطع ره قطعا
به بيداري و هشياري توان پي برد اين ره را
دمي بيدار شو مستان زمستان هوا صهبا
مده دامان همت را بدست آرزو يکدم
که در عقبي شوي والي بيمن همت والا
طريق عشق را اي دل چو همت راهبر گردد
روي زين عالم سفلي بسوي ذروه ي اعلا
براق برق رفتار است همت در طريق حق
چو او در زير ران آيد بمعراج آي از بطحا
کسي کز همت عالي طراز آستين سازد
کشد دامان عزت را بدين نه طارم مينا
اگر از آتش عشقش چراغ همت افروزي
به بيني نور رباني ميان ليله ي ظلما
هماي همت ار سايه دمي بر فرقت اندازد
کشند از بهر سلطاني هر دو عالمت طغرا
ترا از پشته ي همت پديد آيد همه دولت
چنان کز پهلوي آدم پديدار آمده حوا
بفقر و نامرادي سازگر شور غمش داري
که دارد نيش با نوش و برآيد خار با خرما
صبوري ورز اگر خواهي که کام دل بدست آري
سرانجام همه کارت بود از صبر پا برجا
دمد شوره ز خاک آنگه بر آيد لاله و سنبل
رسد غوره ز تاک آنگه پديد آيد مي حمرا
اگر در راه درد او بود روي تو زرد اولي
که بر خوان شهنشاهي مزعفر به بود حلوا
نياز از ناز به سازد در اين ره کاسب جنگي را
بود بر گستوان بهتر بروز جنگ از هرا
خداوندا بده کامي مرا از ذوق درويشي
که از روي زبان داني زبون آمد دل دردا
دلم بخش و زبان بستان که از بهر دو سه حرفي
اسير هر قفس گشته است دايم طوطي گويا
خداوندا بجان آمد دلم از درد بي دردي
شفاي خويش از قانون طلب بر بوعلي سينا
دلم تا شد اشارت دان درد تو نمي جويد
مداواي دلم جانا بدرد خويشتن فرما
حسين اندر بيابان حوادث گشت سرگشته
بلطف خويشتن او را بسوي خود رهي فرما
***
ز درد جور آن دلبر مکن ايدل شکايتها
که دردش عين درمانست و جور او عنايتها
کليم درگه اوئي گليم فقر در برکش
ز فرعوني چه ميجوئي سرير ملک و رايتها
خليل عشق جاناني در آدر آتش سوزان
نه نمرودي که تا باشي شهنشاه ولايتها
چه راحتهاست پنهاني جراحتهاي جانانرا
دريغا تو نميداني جفاها را ز راحتها
اگرچه ناز معشوقي کشد تيغ و کشد عاشق
بهر دم ميکند لطفي به پنهاني حمايتها
بياوز عشق موئي را زمن بشنو بگوش جان
حديث ليلي و مجنون نشانست و حکايتها
منم مجنون آن ليلي که صد ليلي است مجنونش
بيا در چشم من بنگر ز عشق اوست آيتها
سرشکم لعل و رويم زر شد از تأثير عشق او
بلي بر عاشق آسانست از اينگونه کفايتها
بسوز دل چه ميسازي عجب نبود حسين الحق
اگر در جان اهل دل کند آهت سرايتها
***
اي صفات کبريايت برتر از ادراک ما
قاصر از کنه کمالت فکرت و ادراک ما
ما چو خاشاکيم در درياي هستي روي پوش
موج وحدت کي بساحل افکند خاشاک ما
ما بجولانگاه وحدت غير شه را ننگريم
گر دو عالم را به بندد بخت بر فتراک ما
از وفاداري چو خاک پاي اهل دل شديم
قبله ي اهل وفا شد تا قيامت خاک ما
درد راحت بخش خود بر ما حوالت کن که نيست
جز بدردت شادي جان و دل غمناک ما
جز بسوز شمع ديدارت نميسازد بلي
همچو پروانه دل آشفته ي بيباک ما
از جراحتها چه راحتها است ما را ايکه هست
نيش تو نوش حسين و زهر تو ترياک ما
***
شه من بدرد عشقت بنواز جان ما را
که دلم ز درد يابد همه راحت و دوا را
چو جمال خود نمائي نظرم بخويش نبود
چو مه تمام بينم چه نظر کنم سها را
بکمال عشقبازان نرسند خود پرستان
بحريم پادشاهي چه محل بود گدا را
زخودي برآي آنگه ارني بگوي ايدل
که تو تا توئي نبيني سبحات کبريا را
اگر اي کليم داري خبري زذوق نازش
زکلام لن تراني تو نظاره کن لقا را
ظلمات هستي خود تو بصدق در سفر کن
چو خضر اگر بجوئي سرچشمه ي بقا را
چو بدوست انس يابي دل خود ز انس برکن
مشناس هيچکس را چو شناختي خدا را
بحسين خسته هر دم چو مسيح جان ببخشد
سحري زکوي جانان چو گذر بود صبا را
***
گشت مسلم زعشق ملک معاني مرا
شهره ي آفاق کرد عشق نهاني مرا
از مدد شاه عشق ملک بقا يافتم
کي بفريبد کنون ملکت خاني مرا
غرقه ي دريا شدم لاجرم از بهر آب
هيچ نبايد کشيد رنج اواني مرا
درد و جراحات عشق کم مکن از جان من
اي که بهنگام درد راحت جاني مرا
از که بود عزتم گر تو ذليلم کني
کيست که خواند بخويش گر تو براني مرا
از کرم ديگران رنج روانم رسيد
با همه فقر و الم گنج رواني مرا
خلوت خاص حقي قصر شه مطلقي
اي دل اهل صفا قبله از آني مرا
نيست مرا حاصلي بي تو ز جان و جهان
اي که بلطف و کرم جان و جهاني مرا
آنچه بدانم توئي قبله ي جانم توئي
نيست بجز سوي تو دل نگراني مرا
از غمت ايماه من پير شدم چون حسين
آه که آمد بشب روز جواني مرا
***
چون تو جان مني اي جان چکنم جان و جهان را
چو منم زنده بعشقت چه کشم منت جان را
چو رسد از تو جراحت بود آن منت و راحت
بدو صد لابه از آن رو طلبم زخم سنان را
چو حديث تو نگويم صفت عشق نجويم
چو ره عشق بپويم چکنم پاي دوان را
چو زعشق تو خرابم بجناب تو شتابم
چو نشان تو نيابم بهلم نام و نشان را
چو شدم سوي تو بينا کنم از خويش تبرا
چو شدم غرقه ي دريا چکنم قعر و کران را
هله اي عاشق صادق بگسل بند علايق
چو نهي روي بخالق منگر خلق جهان را
دل ز انديشه جدا جو گذر از خويش و خدا جو
تو در اقليم فنا جو همگي امن و امان را
دلت از فيض نهاني نشود لوح معاني
چو حسين ار نگذاري روش نطق زبان را
***
دلا اگر نفسي مي زني بصدق و صفا
بجان بکوش که باشي غلام اهل وفا
بهر قبيله چه گردي اگر تو مجنوني
بيا و قبله گزين از قبيله ليلا
چو تشنه لب به بيابان هلاک خواهي شد
غنيمتي شمر ايدوست صحبت دريا
اگر تو لذت ناز حبيب ميداني
شفا ز رنج بجوي و ز درد خواه دوا
اگر ستم رسد از دوست هم بدوست گريز
کجا رود بجهان وامق از در عذرا
مجوي جانب جانان ز عقل راهبري
که عشق دوست بود سوي دوست راهنما
ميان شب بچراغ آفتاب نتوان جست
که آفتاب هم از نور خود شود پيدا
بپاي مورچه نتوان بکوه قاف رسيد
برو تو تعبيه کن خويش در پر عنقا
طريق عقل رها کن بعشق ساز حسين
اگر تو عاشق عشقي و عشق را جويا
***
زندگاني بي رخ دلبر نميبايد مرا
دوست ميبايد کسي ديگر نميبايد مرا
چون برفت از پيش من آن ماه تابان بعد از اين
تابش ماه و شعاع خور نميبايد مرا
خلق ميخواهند حور و روضه ي رضوان ولي
جز وصال آن پري پيکر نميبايد مرا
گر به بينم قد او هرگز بطوبي ننگرم
ور بيابم لعل او کوثر نميبايد مرا
چون معطر شد مشامم از نسيم موي او
بوي مشک و نکهت عنبر نميبايد مرا
چون منور گشت رويم از فروغ روي او
پرتو مهر و مه انور نميبايد مرا
يارب آن دولت دهد دستم که گويد آنصنم
جز حسين خسته ي ابتر نميبايد مرا
***
دواي درد دل خسته ام بکن يارا
بيا که نيست مرا بي تو زيستن يارا
زجستجوي تو يارا روان هميسازم
ز چشمه هاي دو ديده هزار دريا را
جماعتي که بکوي تو راه مييابند
کجا کنند تمنا بهشت اعلا را
برد خيال تو از ره هزار زاهد را
کند جمال تو شيدا هزار دانا را
چنان زهوش برفتم ز عشق بالايت
که باز مي شناسم نشيب و بالا را
همان زمان که بروي تو ديده بگشادم
بروي غير تو بستم در سويدا را
کمال حسن ترا زان نميرسد نقصان
که ساعتي بنوازي حسين شيدا را
***
اي سوخته زآتش عشقت جگر مرا
وي برده درد عشق تو از خود بدر مرا
عشق تو چون قضاي ازل خواهدم بکشت
معلوم شد ز عالم غيب اين قدر مرا
عمرم گذشت و از تو خبر هم نيافتم
يا آنکه نيست در طلب از خود خبر مرا
لب خشگم از هواي تو اي جان و ديده تر
خود نيست در جهان بجز از خشک و تر مرا
روزيکه لشگر غم تو دل بتاختن
نبود بغير عشق پناه دگر مرا
گر صد هزار ناوک محنت ز دست دوست
غير از دل شکسته نباشد سپر مرا
ديوانه ام مرا ز نصيحت چه فايده
ناصح مده ز بهر خدا دردسر مرا
شيريني و حلاوت شعرم غريب نيست
کز شکر لعل تست دهن پرشکر مرا
آه حسين در دلت ايجان انر نکرد
با آنکه سوخت آتش آه سحر مرا
***
هر دم بناز ميکشد آن نازنين مرا
ناگشته از کرم نفسي همنشين مرا
آن ترک نيم مست که دارد بغمزه تير
ز ابرو کمان کشيده و کرده کمين مرا
جانا بجان عشق برآنم که دوزخ است
بي پرتو جمال تو خلد برين مرا
جنت براي ديدن ديدارم آرزو است
ورنه چه حاصل است از اين حور عين مرا
فردا که هر کسي بنشاني شود پديد
داغ غلامي تو بود بر جبين مرا
منت ز آفتاب نيارم کشيد از آنک
روشن به تست ديده ديدار بين مرا
نزديک شد که عشق تو ايجان برآورد
آشفته وار از غم دنيي و دين مرا
جانم ز سر عشق تو هر گه که دم زند
حقا که جبرئيل نزيبد امين مرا
ديوانه گشته ام چو حسين اي پري نژاد
زنجير نه ز سلسله ي عنبرين مرا
***
اي بر دل شکسته ز درد تو داغها
در سينه ام ز آتش عشقت چراغها
چون هر دلي شده که بداع تو مبتلاست
نگشايد از تفرج گلزار و باغها
جانهاي ما بداغ جدائي بسوختي
باشد که رخت خويش شناسي بداغها
در ورطه ي بلاي تو دل گمشده است و جان
شد سالها که ميکند از وي سراغها
شرح شمايل تو حسين ار کند شود
ز انفاس جانفزاش معطر دماغها
***
اي آنکه جانم سوختي با داغ محنت بارها
دارم من آشفته دل با سوز عشقت کارها
گرچه ميان آتشم با داغ درد تو خوشم
عاقل اگر چه ميکند بر حال من انکارها
با يادت اي پيمان گسل خالي شد از اغيار دل
آيينه صافي کي شود بي صيقل از زنگارها
من سوي تو بشتافتم روي از دو عالم تافتم
چو نور ايمان يافتم بگسستم اين زنارها
آئي بهنگام چمن ور نيز بگزيدي وطن
واندر دل پر درد من از غم نشاندي خارها
از شوق تو ايدلر با آتش فتد در جان ما
چون آورد باد صبا بوي تو از گلزارها
بگذر حسين از علم تن بشناس جان خويشتن
ناحق دهد صد علم و فن بگذر از اين گفتارها
***
اي روي دلارايت آتش زده در جانها
درد غم سودايت سرمايه ي دورانها
چون از غم عشق تو صد جامه ي جان چاکست
عشاق چه غم دارند از چاک گريبانها
صد طاير جان هر دم پروانه صفت سوزد
گر همچو رخت باشد شمعي بشبستانها
گل چاک زده جامه بر بوي تو در گلشن
از بهر خريداري از پرده بدامانها
در ميکده وحدت چون شير و شکر اي جان
درد و غم عشق تو آميخته با جانها
کوي تو و روي تو چون کعبه و عيد آمد
جانهاي نکو کيشان در پيش تو قربانها
عقلم همه فنها را آراسته بود اول
چون عشق تو برخواندم از ياد برفت آنها
شعري که حسين اي جان در وصف تو پردازد
هر بيت از او شايد سر دفتر ديوانها
***
بصدر صفحه ي دولت کجا رسد اصحاب
اگر دري نگشايد مفتح الابواب
عزيز من بادب باش تا صفا يابي
از آنکه هست تصوف بجملگي آداب
زدند قافله ي راه عشق کوس سفر
اگر نه مرده دلي ديده ها بمال از خواب
بهرزه عمر گرانمايه را ز دست مده
دو روزه عمر که باقي است قدر آن درياب
اگر سعادت ديدار دوست ميجوئي
ز آستانه ي اصحاب درد روي متاب
اگر مشاهده خواهي ز خويشتن بگذر
که غير هستي تو در ميانه نيست حجاب
حسين ديده ي ديدار بين بدست آور
که برگرفت حبيب از جمال خويش نقاب
***
زهره ام ساقي و مه جام مدام است امشب
فلکم چاکر و خورشيد غلام است امشب
باده در مذهب عشاق حلال است ايندم
خواب بر عاشق مشتاق حرام است امشب
ميکنم جامه ي ازرق گرو باده مدام
که تنم را هوس جام مدام است امشب
ساقيا تا بسحر جام دما دم در ده
زانکه ما را نه غم ننگ و نه نام است امشب
شمع را گو ننشانند که در مجلس ما
شمع رخساره ي آن ماه تمام است امشب
شاد باش ايدل غمديده که در عين بلا
الف قد حسود تو چو لام است امشب
ميدهد دشمنم از غصه بناکامي جان
که من دلشده را دوست بکام است امشب
تا سحر در هوس پسته ي شکر بارش
طوطي طبع مرا ذوق کلام است امشب
از فروغ رخ آن حور پريچهره حسين
کنج کاشانه ما دارسلام است امشب
***
تا بکي ناله و فرياد که آن يار کجاست
همه آفاق پر از يار شد اغيار کجاست
آتش غيرت عشق آمد و اغيار بسوخت
چشم بازي که نبيند بجز از يار کجاست
سر توحيد ز هر ذره عيان ميگردد
پر نيازي که بود واقف اسرار کجاست
همه ذرات جهان آينه مطلوبند
خورده بيني که بود طالب ديدار کجاست
يوسف مصري ما بر سر بازار آمد
اي عزيزان وفا پيشه خريدار کجاست
عيسي خسته دلان ميرسد از عالم غيب
سر بيمار که دارد دل بيمار کجاست
هر که بيدار بود دولت بيدار برد
دوست در جلوه ولي عاشق بيدار کجاست
از شراب شب دوشينه خماري دارم
ساقيا بهر خدا خانه خمار کجاست
چند گوئي که مگو سر غم عشق حسين
خود من سوخته را طاقت گفتار کجاست
***
خلق عالم بجمالت نگرانند اي دوست
وز غمت نعره زنان جامه درانند اي دوست
ما برآنيم که مانند تو منصوري نيست
همه ارباب نظر نيز برآنند اي دوست
عاقلاني که ملامت ز غم عشق کنند
مگر از حسن رخت بيخبرانند اي دوست
زاهدان سرمه ز خاک قدمت گر نزنند
ظاهر آنست که بس بي بصرانند اي دوست
مخلصاني که نظر بر چو تو منصور کنند
ني چو اصحاب هوا کج نظرانند اي دوست
خاک پائي که بجان زينت افسر سازند
سروراني که همه تاج ورانند اي دوست
چون حسين از همه مخلص تر و بيچاره تر است
از چه مخصوص عنايت دگرانند اي دوست
***
الا اي کعبه ي دولت مرا خاک سر کويت
ندارد جان من قبله بجز محراب ابرويت
اگر در روي مهروئي بمهر دل نظر کردم
نکردم جز بدان وجهي که هست آيينه ي رويت
زعشق روي گل بلبل نکردي ناله و غلغل
اگر اندر نهاد گل نديدي نکهت رويت
دلم وقت گل و سنبل هوادار صبا زان شد
که تا يابد از او هر دم گذر برچين ابرويت
صبا دکان عطاري گشادن کي توانستي
که او را نيستي هر دم گذر بر سنبل مويت
بصورت گه گه ارروئي بسوي غيرت آوردم
ز غيرت رخ متاب از من که دارم روي دل سويت
زمژگان زن حسين خويش را از گوشه ي تيري
که ميدانم نخواهد بد کمان او ببازويت
***
خسته ي هجر گشته ام با تو وصالم آرزوست
تيره شده است چشم من نور جمالم آرزوست
از تف کار عشق جان سوخت بنار تشنگي
از لب روح بخش تو آب زلالم آرزوست
بي تو حرام شد مرا با دگري نفس زدن
از نفس مبارکت سحر حلالم آرزوست
بي تو خيال شد تنم و زهوس خيال تو
نيست خيال خواب و خور آب خيالم آرزوست
دام خطت بمرغ دل گفت اسير چون شدي
گفت از آنکه دمبدم دانه ي خالم آرزوست
در دل بحر اشک خود غوطه هميخورم از آنک
ديدن آن دو رشته ي عقد لئآلم آرزوست
گرچه وصال او حسين آرزوئي است بس محال
آرزو را چو عيب نيست چونکه وصالم آرزوست
***
عشق است آتشي که بيکدم جهان بسوخت
در قصر دل فتاد و روان شاه جان بسوخت
گفتي ز عقل در مگذر راه دين سپر
کو عقل و دين که عشق هم اين و همان بسوخت
اي فتنه ي زمانه و اي فتنه ي زمين
جانم مسوز ورنه زمين و زمان بسوخت
من خود شناسمت که ز انوار عارضت
يک شعله بر فروخت يقين و گمان بسوخت
گفتي نوازمت چو بسازي بسوز عشق
والله در اين اميد توان جاودان بسوخت
عشق تو آتش است و دل بنده سوخته
آتش فتاده سوخته دل را روان بسوخت
جان حسين از غم عشقت بسوخت ليک
هرگز دلت نسوخت که آن ناتوان بسوخت
***
تا عشق توام بدرقه ي راه حجاز است
اندر حرم وصل دلم محرم راز است
احرام در دوست چو از صدق ببستيم
در هر قدمي کعبه ي صد گونه نياز است
عمريست که از آتش سوداي تو چون شمع
کار دل آشفته ي من سوز و گداز است
نزديک محبان ره کعبه دو سه گام است
کوته نظر است آنکه بگويد که دراز است
عشقست که در کسوت هر عاشق و معشوق
گه اصل نياز است و گهي مايه ي ناز است
تا سلطنت عشق شود ظاهر و پيدا
آفاق پر از قصه ي گيسوي دراز است
من بنده ندارم هنري در خور شه ليک
از روي کرم شاه جهان بنده نواز است
عشاق نوا چون ز در دوست بيابند
در جان حسين آرزوي عزم حجاز است
***
واي که از حال من دلبرم آگاه نيست
آه که از دست او زهره يک آه نيست
بر در او ميکشم جان ز پي تحفه ليک
هديه ي اين بينوا لايق درگاه نيست
طالب هر دو جهان ره نبرد سوي او
راه گدا پيشگان در حرم شاه نيست
چند بود خاک پاک بسته ي اين تيره خاک
يوسف مصري ما در خور اين چاه نيست
شمع شبستان ما روي دلاراي او است
مجلس عشاق را روشني از ماه نيست
شاه مرا بندگان هست به از من بسي
ليک مرا غير آن هيچ شهنشاه نيست
حلقه زدم بر درش گفت برو اي حسين
تا تو بخود بسته اي پيش منت راه نيست
***
اي که جز حسن رخت پيرايه ي آفاق نيست
جز جمالت آرزوي خاطر مشتاق نيست
گر کشي تيغ و کشي عشاق را در هيچ باب
از سر کوي تو رفتن مذهب عشاق نيست
زخم کز پيش تو آيد نوش جان افزاي ما است
زهر کز دست تو باشد کمتر از ترياق نيست
ما بميثاق الست از تو بلا در خواستيم
از بلا بگريزد آنکو بر سر ميثاق نيست
در نوشتم دفتر هستي و اوراق خرد
زانکه علم عشق اندر دفتر و اوراق نيست
موج عشقت تخته هستي ما را در ربود
کار ما اکنون در اين دريا جز استغراق نيست
ميوه ي معراج چيند اهل دل از نخل عشق
کين شجر عرشي است ليکن تکيه اش بر ساق نيست
قيد هستي را بهل گر وصل ميجوئي حسين
زانکه خوف فرقت اندر حالتت اطلاق نيست
***
من دلي دارم که در وي جز خيال يار نيست
خلوت خاص است و اين منزلگه اغيار نيست
از تجلي رخش آفاق پر انوار شد
ليک اعمي را خبر از تابش انوار نيست
ذره ذره ترجمان سر خورشيد است ليک
در جهان يک خورده دان واقف اسرار نيست
کوس رحلت زد سحر گه قافله سالار عشق
آه از اين حسرت که بخت خفته ام بيدار نيست
آخر اي رضوان مرا با قصر جنت کم فريب
عاشق ديدار او قانع بدين ديوار نيست
خويشتن ديدن بود در راه حق ترک ادب
بي ادب را در حريم عزت او بار نيست
چند ميگوئي کمر از بهر خدمت بسته ام
ديدن خدمت بنزد يار جز زنار نيست
نوش شربتهاي وصلش نيست بي نيش فراق
هيچ خمري بي خمار و هيچ گل بيخار نيست
چون حسين آنکس که عمرش نيست صرف عشق دوست
آنچنان کس هيچ وقت از عمر برخوردار نيست
***
هر که شد بنده ي عشق تو ز خلق آزاد است
جانم آن لحظه که غمگين تو باشد شاد است
الم و درد تو سرمايه ي روح و راحت
ستم عشق تو پيرايه ي عدل و داد است
عشق تو شاه سراپرده ي ملک ازل است
کانچه فرمود بجان کيش و بجان منقاد است
زآتش عشق بسوز ايدل و خاک ره شو
زانکه جز شيوه ي عشق آنچه شنيدي باد است
عمر باقي طلب از عشق که اين چند نفس
که برآنست حيات همه بي بنياد است
قدر خود را بشناس ايدل و ارزان مفروش
که وجودت شرف کار گه ايجاد است
خسروان خاک رهش تاج سر خود سازند
هر که شيرين مرا شيفته چون فرهاد است
رسم جانبازي عشاق بياموز حسين
که در اين شيوه تر احسن رخش استاد است
***
منم و شورش و غوغا زغمت تا بقيامت
چو سلام تو شنيدم چه برم راه سلامت
دل من مست بقا کن ز تجليت فنا کن
چو دلم مي نشکيبد چو کليمي بکلامت
چو غمت برد قرارم خبر از طعنه ندارم
چو دل آشفته ي يارم نه هراسم ز ملامت
زغم عشق بجوشم چکنم گر نخروشم
قدحي درد بنوشم ببر ايماه تمامت
تو مرا واله خود کن ز ميم مست ابد کن
همه را غرق احد کن نه نشان مان نه علامت
بده ايدوست صبوحي که توام راحت روحي
همه احسان و فتوحي همه فضلي و کرامت
ببر از خويش چنانم که دگر هيچ ندانم
که مرا بنده ره آمد خرد و علم و شهامت
بکشم درد و بلايت طلبم جور و جفايت
که کسي راز دل و جان نبود هيچ سلامت
دل خود کرد حسين از همه اغيار مصفا
که در او جز تو کسي را نبود جاي اقامت
***
جانم بلب رسيد چو جانان من برفت
دردم ز حد گذشت چو درمان من برفت
روح روان و مونس جان هزار دل
بدر منير و شمع شبستان من برفت
بد مهرم ار بماه و بمهرم نظر بود
زين پس که از نظر مه تابان من برفت
پژمرده گشت گلبن بستان عيش من
از ديده تا که سرو خرامان من برفت
از باغ وصل بود اميدم که بر خودم
آمد خزان و رونق بستان من برفت
يعقوب وار ديده ام از گريه تيره گشت
کز پيش ديده يوسف کنعان من برفت
سرگشته ام چو گوي و چوچو گان خميده زانک
گوي مراد از خم چوگان من برفت
نالم گهي چو بلبل و گريم گهي چو ابر
اکنون که از نظر گل خندان من برفت
شد مندرس بناي وجودي ضعيف من
سيلاب اشک بس که ز مژگان من برفت
روزي بود حسين که بازآيد از جفا
آن بيوفا که از سر پيمان من برفت
***
تا چند ز ديدار تو مهجور توان زيست
تو جان عزيزي ز تو چون دور توان زيست
آنکس که نظر بر چو تو منظور بينداخت
گويد که جدا گشته ز منظور توان زيست
درياب مرا چون رمقي هست کز اين بيش
سوداي محال است که مهجور توان زيست
بر بوي يکي پرسشت اي عيسي جانها
عمري چو من آشفته و رنجور توان زيست
بر آرزوي آب زلالي ز وصالت
در آتش هجران تو محرور توان زيست
در کوي تو بر بوي تو اي حور پريوش
فارغ شده از روضه و بي حور توان زيست
گر چشم حسين از غم تو اشک ببارد
نا گشته بسوداي تو مشهور توان زيست
***
چهره ات شمع شب افروزي خوش است
غمزه ات تير جگر دوزي خوش است
طره مشگين رخسارت بهم
ليلة القدري و نوروزي خوش است
از خيال روي و فکر موي تو
سال و مه ماه را شب و روزي خوش است
همچو شمع از آتش سوداي تو
عاشقان را گريه و سوزي خوش است
من وصالت آرزو دارم وليک
يارئي از بخت فيروزي خوش است
لطف تو آموخت گستاخي مرا
راستي لطفت بدآموزي خوش است
نازنينا در ره عشقت حسين
پر نيازي محنت اندوزي خوش است
***
عيد در موسم نوروز بسي روح افزاست
روح جانبخش رياحين چمن راحت زاست
موسم عيش و زمان طرب آمد ليکن
بر دل سوختگان هر نفسي داغ بلاست
عندليب چمن از ناله نمي آسايد
مگر او نيز چو من از گل صد برگ جداست
روز نوروز محبان اثر طلعت دوست
عيد عشاق وفا پيشه تجلي لقاست
کيمياي نظر اهل وفا جوي ايدل
که مراد از دو جهان يک نظر اهل وفاست
خاک اين در شو اگر ذوق و صفا مي طلبي
زانکه اين منزل جان بر در اصحاب صفاست
اگر اين صومعه با روضه کند دعوي حسن
پيش اهل نظرش از در و ديوار گواست
در پس پرده ترا ايدوست جهان ميسوزي
پرده چون برفکني طاقت ديدار که راست
خانمان سوختگانيم که ما را چو حسين
سوختن از غم تو به ز بهشت اعلاست
***
کدام جان گرامي که مبتلاي تو نيست
کدام طاير قدسي که در هواي تو نيست
کدام سر نه سراسيمه است در قدمت
کدام دل هدف ناوک بلاي تو نيست
ز دل چسود مرا گر زعشق خون نشود
ز جان چه حاصلم ايجان اگر فداي تو نيست
مرا بقا ز براي لقاي تو باشد
بقاي خويش نخواهم اگر لقاي تو نيست
مباد يک نفس از عمر خويش برخوردار
کسي که عمر گراميش از براي تو نيست
کراست شورش جاني که نيست آرزويت
کجاست شاه جهاني که او گداي تو نيست
رضاي تو اگر اندر هلاک من باشد
بيا بکش که مرادم بجز رضاي تو نيست
وفا نمي طلبم راضيم بجور و جفا
کدام ذوق و نشاطي که در جفاي تو نيست
حسين از همه عالم شده است بيگانه
هنوز چيست ندانم که آشناي تو نيست
***
اي لعل دلپذير تو سرمايه ي حيات
اي روح بي نظير تو خورشيد کائنات
رفتي ز پيش ديده و مردم ز هجر تو
آري فراق روح بود موجب ممات
چندان گرفت آتش عشقت دلم که شد
با دل بلاي عشق تو بس خوشتر از نجات
از عشق تست درد خوش آينده چون دوا
وز دست تست زهر گوارنده چون نبات
در آرزوي ديدن رويت همي شود
هر دم ز چشمه هاي دو چشمم روان فرات
چشم مودت از تو ندارم از آنکه تو
چون دهر بيوفائي و چون عمر بي ثبات
بوي وفا رسد بمشام وصال من
گر بگذري بتربت من از پس وفات
تا چند از فراق تو سوزد دل حسين
اي سرو ماه پيکر و حور ملک صفات
***
نور جمال روي تو در آفتاب نيست
بوي شکنج زلف تو در مشک ناب نيست
گل را بروي خوب تو نسبت نميکنم
زان رو که گل چو روي تو سنبل نقاب نيست
گشتم خراب از غم عشق تو اي صنم
خود کيست آنکه از غم عشقت خراب نيست
هر شب مصاحبان ترا تا سحر دمي
از ناله هاي زار من امکان خواب نيست
ما مست و بيخود از لب ميگون دلبريم
مستي اهل دل زنبيذ و شراب نيست
گويند هست دعوة مظلوم مستجاب
چونست اينکه دعوت من مستجاب نيست
ترک خطائي تو حسين از چه بيوفاست
ترک غمش بگير که ترکش صواب نيست
***
ما را نماند ميل شکر با دهان دوست
وقت سخن چو گشت شکر خا دهان دوست
سودائيان عارض خود را بيک نفس
از روي لطف کرد مدارا دهان دوست
گوئي مفرح از در و ياقوت ساخته است
از بهر دفع علت سودا دهان دوست
باشد گه تکلم و پوشد گه سکوت
در ثمين و عقد گهر را دهان دوست
چون لاله داغ بر دل ياقوت مي نهد
با لعل پر ز لؤلؤ لالا دهان دوست
عمر دوباره کس به تمنا نديد و ما
هر لحظه ميکنيم تمنا دهان دوست
آنکو ز اهل ذوق سليم است کي کند
وصف نبات و ذکر شکر با دهان دوست
گفتيم شعر نازک و شيرين و آبدار
چون شد رديف شعر تر ما دهان دوست
شکر شود ز شرم حديث حسين آب
گر شکر لعل يار کند يا دهان دوست
***
رویي است روي دوست که هيچش نظير نيست
زانرو بهيچ رويم از آن رو گزير نيست
در عشق آن پري چه ملامت کني مرا
ديوانه چون ز عقل نصيحت پذير نيست
آنکس که داد دست ارادت به پير عشق
هيچش خبر ز طعنه ي برنا و پير نيست
دارم نظر بعارض خورشيد منظري
کز ماه رو بجمله جهانش نظير نيست
آزاد بنده ي که شود پاي بند او
بر گشته طالعي که در اين دام اسير نيست
دارم ضمير روشن و راي منير از آنک
جز مهر روي دوست مرا در ضمير نيست
با تاب آفتاب رخش روز و شب مرا
حاجت بمهر انور و بدر منير نيست
تا تابا دزدبه طره ي عنبر فشان او
ما را هواي نکهت مشک و عبير نيست
ايدوست دستگير حسين شکسته را
کو را بجز تو هيچکسي دستگير نيست
***
دوش از حضور تو دل ما خوش سرور داشت
وز منظر تو چشم نظر باز نور داشت
در کنج اين خرابه دلم با تو اي پري
ني آرزوي روضه نه سوداي حور داشت
بر خدمت تو صحبت حور بهشت را
زاهد از آن گزيد که عقلش قصور داشت
چون ديده ديد ماه جمالت زياده شد
مهري که با تو جان ستمکش زدور داشت
از پرتو تجلي انوار عارضت
هم ديده روشنائي و هم دل سرور داشت
شب تا سحر ز شام خط و صبح عارضت
خاطر همان حکايت موسي و طور داشت
در حلقه هاي زلف پريشان دلکشت
تا بامداد حلقه ي دلها حضور داشت
مي يافت گوش جان من از صوت دلگشت
آن لذتي که نغمه ي صاحب زبور داشت
امروز حاسدان تو در ماتمند از آنک
با تو حسين دلشده دوشينه سور داشت
***
درد عشقت دامن جانم گرفت
بار ديگر غم گريبانم گرفت
در هوايش بس که ميگريم چو ابر
زاب چشمم خاک هجرانم گرفت
ديده ام زلف پريشاني از آن
خاطر از عيش پريشانم گرفت
دشمن بد کيش گر تيرم زند
ترک ترک خويش نتوانم گرفت
بي رخ آن يوسف عيسي نفس
دل زکنج بيت احزانم گرفت
مشتري ماهرو قدر مرا
زان نمي داند که ارزانم گرفت
جز بآب ديده ننشيند حسين
آتشي کاندر دل و جانم گرفت
***
ترک من بار ديگر راه جفا پيش گرفت
بي گنه ترک من خسته ي درويش گرفت
دلش از صحبت اصحاب که نيک انديشيد
بحکايات حسودان بد انديش گرفت
من دلسوخته تر کش نکنم گرچه کنون
بي گنه ترک من آن ترک جفا کيش گرفت
مرگ خود ميطلبم روز و شب از حق بدعا
زانکه بي او دلم از زندگي خويش گرفت
آن پريچهره ندانم چه شنيده ز حسين
که نظر از من بيچاره درويش گرفت
***
اي باد صبحدم گذري کن بکوي دوست
وز من ببر سلام و تحيت بسوي دوست
رخ بر درش نهاده بگو از زبان من
کاشفته گشت حالم همچو موي دوست
گر دست حادثات ز پايم در افکند
باشد هنوز در سر من آرزوي دوست
قربان اگر کنند به تيغ جفا مرا
بد کيشم ار روم ز سر جستجوي دوست
دشمن بگفتگوي من افتاده است و من
آن نيستم که ترک کنم گفتگوي دوست
صد بار مردم از غم و بازم حيات داد
همچون مسيح باد سحر گه ببوي دوست
اين دولتم بس است که غايب نميشود
يکدم ز پيش ديده ي من نقش روي دوست
يارب بود که بار دگر چشم تيره ام
روشن شود ز پرتو روي نکوي دوست
داني که کحل چشم حسين شکسته چيست
گردي که باد صبح رساند ز کوي دوست
***
رفتي و ياد تو ز دل ريش من نرفت
نقش خيال روي تو از پيش من نرفت
ملک وجود من ز غمت گرچه شد خراب
سلطان عشقت از دل درويش من برفت
در دور عشق روي تو ايماهرو نماند
نيش غمي که بر جگر ريش من نرفت
اين ميکشد مرا که دل بيوفاي تو
جز بر مراد خصم بدانديش من نرفت
تا جرعه اي حسين ز جام تو نوش کرد
آن ذوق هرگز از دل بيخويش من نرفت
***
اين چه داغي است که از هجر تو بر جان من است
وين چه سوزيست که بر سينه ي بريان من است
حال دل از شکن طره ي خود پرس که او
موبمو واقف احوال پريشان من است
با چنين ديده غم دل نتوانم پوشيد
زانکه غماز دلم ديده ي گريان من است
همچو مجنون بجنون شهره ي شهري شده ام
تا سر زلف خوشت سلسله جنبان من است
بي توام ترک تماشاي گلستان نبود
هر کجا چون تو گلي او زگلستان من است
آسمان گو بنشان شمع شب افروز فلک
ماه رخساره ي تو شمع شبستان من است
زر و سيم رخ و اشک توانگر گشتم
تا که گنج غم تو بر دل ويران من است
زان لب همچو نگين و دهن چون خاتم
ملک آفاق چو جمشيد بفرمان من است
سالها لاف زدم کان فلانم ليکن
از کرم هيچ نگفتي که حسين آن من است
***
بيک لطيفه که دوشينه ذوالجلال انگيخت
ميان ما و تو بنگر که چون وصال انگيخت
چه لطف بود که دور سپهر از سر مهر
ميان مشتري و ماه اتصال انگيخت
هزار طاير جان را شکار کرد رخت
چو دام و دانه ي مشکين ز خط و خال انگيخت
غلام قدرت آنم که از کمال کرم
جمال روي تو در غايت جلال انگيخت
چو بر صحيفه ي دل نقش بند فکرت من
مثال پيکرت اي ماه بي مثال انگيخت
خط از بنفشه رخ از لاله قد ز سرو سهي
دهن چو شکر شيرين لب از زلال انگيخت
حسين اگر چه خيالي شود ز ضعف رواست
چو نقش حسن تو در صفحه ي خيال انگيخت
***
گر در هلاک من بود الحق رضاي دوست
بادم هزار جان گرامي فداي دوست
آن دولت از کجا که شوم خاک درگهش
من خاک آن کسم که شود خاکپاي دوست
جبريل وار يکقدم ار پيشتر نهم
جانم سوزد از سبحات لقاي دوست
کبر و ريا گذار که کس با غرور نفس
محرم نگشت در حرم کبرياي دوست
بيگانگي گزيده ام از عقل خويشتن
تا گشته است جان و دلم آشناي دوست
بستم در سراچه ي دل را بروي غير
زيرا مقام عامه نشايد سراي دوست
گر ميکشد مرا بجفا هيچ باک نيست
گر بي دلي بمرد ببادا بقاي دوست
در پيش هر که عاشق صادق بود خوشست
جور و جفاي يار چو مهر و وفاي دوست
گر ميکشد حسين جفا بس غريب نيست
آري کشد غريب ستمکش جفاي دوست
***
کنون که کشور خوبي بنام تست ايدوست
بيا که ديده ي روشن بنام تست ايدوست
سخن بگوي از آن پسته شکر افشان شو
که قوت طوطي روحم کلام تست ايدوست
مرا چه زهره که لاف از غلامي تو زنم
منم غلام کسي کو غلام تست ايدوست
کشند اهل سلامت بکوي صد آفت
کمين کرشمه که وقت سلام تست ايدوست
درون روضه سهي پا بگل فرومانده
ز دست قامت خرم خرام تست ايدوست
کند دلم بر پيکان تيرت استقبال
بصد نياز که پيک پيام تست ايدوست
ز دست حور ننوشد شراب کافوري
کسي که مست مدام از مدام تست ايدوست
روا مدار که دشمن بکام دل برسد
چو ملک عالم دلها بکام تست ايدوست
حسين از در ما چون نمي رود گفتي
کجا رود که گرفتار دام تست ايدوست
***
جان من بي رخ تو جانم سوخت
تو روان گشتي و روانم سوخت
بي تو دل را قرار و صبر نماند
کاتش عشقت اين و آنم سوخت
گفتم آهي کشم ز سوز جگر
آه کز آتش زبانم سوخت
يک نشان از تو نا شده پيدا
شوق هم نام و هم نشانم سوخت
چون نسوزد ز آه من دل دوست
که دل دشمن از فغانم سوخت
آه کان ماه مهربان عمري
ساخت چون عود و ناگهانم سوخت
آتشي بود آب چشم حسين
که از او جمله خان و مانم سوخت
***
مرا چو کعبه دولت حريم خانه اوست
براستان که سر من بر آستانه ي اوست
اگر چه محض گناهم اميدواري من
بفيض شامل الطاف بي کرانه ي اوست
هزار طاير قدسي باختيار چو من
اسير طره ي خال چو دام و دانه ي اوست
اگر چه نيست يکي ذره بي نشان رخش
هنوز ديده ي ما طالب نشانه ي اوست
بروز حشر نيايد بخويشتن آري
کسي که مست و خراب از مي شبانه ي اوست
کجاست مطرب ما تا نواي ساز کند
که رقص حالت عشاق از ترانه ي اوست
مسيح خسته دلان گوئيا نميسازد
که خسته همچو من زاراز زمانه ي اوست
اگر بکلبه ي احزان ما نهد تشريف
سزد که خانه ي اين بنده بنده خانه ي اوست
بيا که طبع حسين از پي نثار آورد
از آن جواهر غيبي که در خزانه ي اوست
***
بيا که جان من از داغ انتظار بسوخت
دلم ز آتش هجرانت اي نگار بسوخت
قرار و صبر و دل و عقل بود مونس من
کنون ز آتش شوق تو هر چهار بسوخت
بحال من منگر زانکه خاطرت سوزد
از اينکه جان من خسته ي فکار بسوخت
مباد آنکه رسد دود غم بدامن گل
ز عندليب ستمکش اگر هزار بسوخت
ز دور چرخ ندانم چه طالع است مرا
که کشت زار اميدم بنو بهار بسوخت
ز سوز سينه مجروح من نشد آگه
مگر کسي که چو من از فراق يار بسوخت
در اين ديار من از بهر يار معتکفم
و گرنه جان حسين اندرين ديار بسوخت
***
عيد شد قافله را عزم حرم ساختني ست
وز سر خويش در اين راه قدم ساختني ست
عود دل تا نفسي دم زند از سوز درون
سينه سوخته را مجمر غم ساختني ست
رخت رحلت ز صحاري فنا بر بسته
اندر اقليم بقا چتر و علم ساختني ست
در گذشته ز سر هستي موهوم بصدق
همچو مستان رهش برگ عدم ساختني ست
چون بتدبير تو تقدير مبدل نشود
در بلا سوخته با حکم قدم ساختني ست
گر تو در مجلس خاصش زنديمان نشدي
همچو خجلت زده با سوز و ندم ساختني ست
سپر خود ز رضا ساز و به پيکار درآي
کز رضا دفع سنانهاي ستم ساختني ست
از شفا خانه لطفش چو دوا ميطلبي
چون من سوخته با درد و الم ساختني ست
من حسينم ز در دوست مرانيد مرا
منزل سبط نبي بيت حرم ساختني ست
***
رنجورم و شفاي دلم جز حبيب نيست
کاين درد را معالجه کار طبيب نيست
چون من هزار ناله در آن کوي ميکنند
گلشن شنيده اي که در او عندليب نيست
گفت از نصاب حسن ز کواتي همي دهم
مسکينم و غريب مرا چون نصيب نيست
بي دوست ناله از من شيدا عجب مدار
بي گل فغان و ناله ز بلبل عجيب نيست
اي شه غريب شهر توام پرسشي بکن
کز شاه جستجوي غريبان غريب نيست
سهل است درد هجر باميد وصل دوست
آوخ اميد وصل توام عنقريب نيست
بي دوست اي حسين چه ميخواهي از جهان
چون هيچ حاصلي ز جهان بي حبيب نيست
***
دوست از حال دل آشفتگان آگاه نيست
آه کز دست غمش ما را مجال آه نيست
باد نوروزي ز گلشن ميرسد ليکن چه سود
کز گل صد برگ من بوئي بدو همراه نيست
کشور دل بي حضور او خراب آباد شد
روبويراني نهد ملکي که دروي شاه نيست
ما سر کوي فنا خواهيم و ملک نيستي
اهل دل را ميل خاطر سوي مال و جاه نيست
جذبه اي از کبرياي عشق هرگز کي رسد
هر کرا از کوه غم رخساره همچون کاه نيست
بگذر از خويش و درآ در راه عشق او حسين
خود پرستان را قبولي چون در آن درگاه نيست
***
اگر برد سوي دارالقرار ما را دوست
دلم قرار نگيرد در او مگر با دوست
مرا نه ملک جهان بايد و نه باغ جنان
که نيست از دو جهانم مراد الا دوست
چنان بجان من آميخت دوست از سر لطف
که نيست فرق ز جان عزيز من تا دوست
بدان مقام رسيد اتحاد من با او
که باز مي نشناسم که اين منم يا دوست
ز دوست ديده بينا بجوي تا بيني
که هست در همه ي کائنات پيدا دوست
چه باک اگر همه عالم شوند دشمن ما
چو هست آن شه خوبان عهد با ما دوست
ميان ما و تو جز صلح نيست اي زاهد
ترا نعيم رياض بهشت و ما را دوست
حسين اگر همه خويشان شوند بيگانه
بجان دوست که ما را بس است تنها دوست
***
اي راحت جان از نفس روح فزايت
دارد نگه از چشم بدانديش خدايت
درمان طلبان از تو دوا جسته و ليکن
من سوخته دل ساخته با درد و بلايت
چون هست وفا شيوه عشاق بلا کش
جانا چکنم گر نکشم بار جفايت
هر کس طلبيده ز تو کامي و مرادي
کام دل سودا زده ماست رضايت
هر لحظه تو يار دگري گرچه گزيدي
ما هيچکسي را نگزيديم بجايت
سر در قدمت با ختمي وقت قدومت
گر زانکه سري داشتمي لايق پايت
گفتار حسين ايصنم شوخ خوش آيد
از پسته شکر شکن نغمه سرايت
***
کدام دل که گرفتار و مبتلاي تو نيست
کدام سر که سراسيمه هواي تو نيست
کدام طاير قدسي نشد گرفتارت
کدام جان گرامي که آن فداي تو نيست
کدام سينه نشد آستان درد و غمت
کدام دل هدف ناوک بلاي تو نيست
مرا زگوش چو سودار حديث تو نبود
مرا زديده چه حاصل اگر لقاي تو نيست
بيا بمنظره چشم روشنم بنشين
که خانه دل تاريک بنده جاي تو نيست
ترا چو ديد دلم شد ز خويش بيگانه
بخويش بسته بود هر که آشناي تو نيست
گريختن ز جفا شرط عاشقي نبود
جفاي تو بر عاشق کم از وفاي تو نيست
بکس مراد مينديش کام خويش برآر
که کام اين دل شوريده جز رضاي تو نيست
دهان خويش بمشک و گلاب شست حسين
هنوز گفته او لايق ثناي تو نيست
***
بقاي عمر در اين خاکدان فاني نيست
جهان پر از غم و اميد شادماني نيست
گل مراد از اين آب و گل چه ميجوئي
که در رياض جهان بوي کامراني نيست
براي صحبت ياران مهربان کريم
خوش است عمر دريغا که جاوداني نيست
چو غنچه بسته دهن خون خور و مخند چو گل
که اعتماد بر اين پنجروز فاني نيست
دوام عيش و بقا ميوه ايست بس شيرين
ولي چه سود که در باغ زندگاني نيست
مرا تحمل جور زمانه هست وليک
ز دوست طاقت دوري چنانکه داني نيست
بيا و از سر جان خيز ورنه رو بنشين
که کار اهل وفا غير جانفشاني نيست
بهار عمر بوقت خزان رسيد حسين
دگر حلاوت نوباوه جواني نيست
***
مرا جز تو بعالم هيچکس نيست
ولي جانا بوصلت دسترس نيست
منم آن طاير قدسي که بي تو
مرا فردوس اعلا چون قفس نيست
دلم را صيد ناسوتي نشايد
شکار باز لاهوتي مگس نيست
من و آهي و کنجي در فراقت
که بي تو غير آهم همنفس نيست
حسين خسته را کشتن چه حاجت
نگارا داغ هجران تو بس نيست
***
دست همت بر جهان خواهم فشاند
آستين بر آسمان خواهم فشاند
تا بقاي جاودان آرم بدست
در هواي دوست جان خواهم فشاند
تا نگردد آشکارا سر دل
جان بروي او نهان خواهم فشاند
دامن همت بگرد آلوده شد
گرد دامن بر جهان خواهم فشاند
دنيي و عقبي حجاب دوستند
هر دو عالم دست از آن خواهم فشاند
نقد جان را گرچه بس نارايج است
پيش عشق جان نهان خواهم فشاند
تا نشيند آتش دل يک نفس
آب ديده هر زمان خواهم فشاند
دمبدم از گنج طبع و درج چشم
لعل و گوهر رايگان خواهم فشاند
از براي جرعه ي دردي درد
حاصل کون و مکان خواهم فشاند
چند از اين ناموس زين پس نقد عمر
جمله در پاي مغان خواهم فشاند
زير پاي ساقي اردستم دهد
هر نفس گنج روان خواهم فشاند
نقد هر دو کون چون دريا کشان
بر سر يک جرعه دان خواهم فشاند
عقل بند راه شد از سوز عشق
آتشش در خان و مان خواهم فشاند
گوهر منظوم از درياي طبع
پيش شاه شه نشان خواهم فشاند
از پي ديدار ساقي چون حسين
ديده گوهر فشان خواهم فشاند
***
بر روي دل افروزت هر کو نظر اندازد
چون شمعش اگر سوزي با سوز درون سازد
با هر که ز طنازي يک لحظه بپردازي
بيکار ز خويش آيد با عقل نپردازد
اين دولت آن عاشق کز روز سرافرازي
جان بر رخت افشاند سر در قدمت بازد
چون داغ غلامانت مه بر رخ خود دارد
با روي تو از خوبي اکنون مه نو نازد
اي جان اگرت سوزد چون عود مکن ناله
تا در برخود گيرد چون چنگ که بنوازد
معراجت اگر بايد بر دلدل دل بنشين
کز فرش بيک حمله تا عرش همي تازد
عاشق بود آن صادق کو همچو حسين ايجان
هر دم ز غم کهنه شادي نو آغازد
***
چو اهل دل بطواف تو عزم ره سازند
براق عشق زميدان جان برون تازند
چو بر بساط نشينند پاکبازانت
بضربه اي دو جهان را تمام در بازند
ببوي چون تو گلي بلبلان چو سرمستند
بسوي گلشن جنت نظر نيندازند
ملک بغاشيه داري خويش نپسندند
چو بر فلک علم عشق تو برافرازند
حذر بر آتش دوزخ نباشد ايشان را
که سالهاست که با سوز عشق ميسازند
ز شاهي دو جهان چون حسين آزادند
ولي به بندگي درگه تو مي نازند
***
چو عاشقان حرم کعبه لقا جويند
قدم چو سست شود در رهش بسر پويند
براي غسل که در طوف کعبه مسکون است
وجود خويش بخوناب ديده ها شويند
ببوي دوست چو احرام صدق بر بندند
ز خار باديه گلهاي آرزو بويند
خزينه هاي سلاطين به نيم جو نخرند
شکستگان که گدايان درگه اويند
مقام روضه فردوس آرزو نکنند
مجردان که مقيمان خاک آن کويند
بصورت ارچه محبان دوست بسيارند
وليک يک صفت و يک حديث و يک رويند
اگر چه همچو حسينند واقف اسرار
چو محرمي نبود راز دل نميگويند
***
بخت چون بنمود راهم جانب دلدار خود
آمدم تا سر نهم بر خاک پاي يار خود
عمر من در کار علم و عقل ضايع گشته بود
آمدم تا عذر خواهم ساعتي از کار خود
سجه و خرقه مرا بي عشق او ناز بود
ساعتي اي عشق را هم ده سوي گلزار خود
چون نمي زيبد در اين گلزار خار همتم
آتشي از سينه افروزم بسوزم خار خود
اشک من اي عشق لعل و روي من زر ساختي
تا تو بيني دمبدم بر روي من آثار خود
از جمال حسن جان افزاي خود چون آگهي
کي بهر ديده نمائي جان من ديدار خود
تا تو بيني حسن خويش و عشقبازي ها کني
از دو عالم کرده اي آئينه رخسار خود
گر سخن مستانه ميگويد حسين ازوي مرنج
چو تو مستش ميکني از نرگس خمار خود
***
دوش چشم جانم از ديدار شه پر نور بود
مطرب ما زهره و ساقي مجلس حور بود
باعذار ساقي فتان و چشم مست او
زاهد ار بشکست توبه همچو ما معذور بود
تا قدح کرده حدق بهر حمياي جمال
پيش از آن کاندر جهان باغ مي انگور بود
با حريفان معربد در خرابات ازل
از شراب لايزالي جان ما مخمور بود
ما انا نيت ز دار نيستي آويخته
تا بگويندي انا الحق گفتن منصور بود
دلبر آن ساعت که جام خمر کافوري بداد
مسند دل بر فراز چشمه کافور بود
جان ما آئينه حق گشت و از ما شد پديد
آنچنان گنجي که در کنج ازل مستور بود
بود در طور فنا مست تجليها حسين
پيش از آندم که حکايات کليم و طور بود
***
جان فداي آنکه ما را بي مهابا ميکشد
کشته را جان ميدهد پنهان و پيدا ميکشد
تير دلدوز خدنگ غمزه خونريز خود
سوي ديگر ميکشد آنشوخ و ما را ميکشد
آن قد و بالا بلاي جان عاشق شد بلي
چون بلاي ناگهان آيد ز بالا ميکشد
تا بود فردا ميان گشتگان عشق دوست
عاشق آن نازنين خود را بعمدا ميکشد
کشتنش آب حيات عاشقان آمد از آن
زنده ميگردم من آشفته دل تا ميکشد
ديگران را گر تقاضا ميکند مير اجل
عاشق بيچاره خود را بي تقاضا ميکشد
گر بقصد کشتن آيد دوست منعش کم کنيد
تا حسين خسته را بکشد که زيبا ميکشد
***
دوستان جان مرا جانب جانان آريد
بلبلي از قفسي سوي گلستان آريد
جان بيمار مرا جانب عيسي ببريد
يا قتيل غم او را زلبش جان آريد
عندليب دلم از خار فراق آزاد است
از کرم بلبل دل را بگلستان آريد
شحنه عقل اگر سر بنهد بر در عشق
شحنه را دست ببنديد و بسلطان آريد
زنگ اغيار زدوديم ز آئينه دل
آينه تحفه بر يوسف کنعان آريد
تا چو پروانه پر و بال و دل و جان سوزيد
شمع ما را زکرم سوي شبستان آريد
تحفه اي لايق آن حضرت اگر ميطلبيد
دل بريان شده و ديده گريان آريد
از تجلي جمالش چو شود موسم عيد
جان مجروح حسين از پي قربان آريد
***
عاشقان جان و دل خويش بدلدار دهيد
هر چه داريد بدان يار وفا دار دهيد
قطراتي که از آن بحر در اين ابر تن است
نوبهار است بدان بحر گهربار دهيد
قطره چون درو گهر ميشود از جوشش بحر
قطره هاي دل و جان جمله بيکبار دهيد
موج اين بحر اگر تخته هستي ببرد
هين مترسيد و همه خويش بدين کار دهيد
چون فنا گشت در او هستي موهوم شما
از سر صدق بوحدت همه اقرار دهيد
ساقياني که ز اسماء و صفات حقند
هم ز خمخانه حق باده بتکرار دهيد
سر خوشانيم قدحها ز حدق ساخته ايم
با حميا ز محياي جنان بار دهيد
ما ز نظاره ساقي همه چون مست شويم
بعد از آن باده بدين مردم هشيار دهيد
اي حريفان چو حسين از سر اخلاص آمد
اندرين ميکده او را نفسي بار دهيد
***
بي نشان گردم اگر از تو نشاني نرسد
مرده باشم اگرم مژده جاني نرسد
آه از تلخي آن حال کز آن شيرين لب
بهر دلجوئي من شهد بياني نرسد
واي از آن تيره زماني که ز خورشيد رخت
از پي روشني جان لمعاني نرسد
دل مجروح مرا نيست اميد مرهم
اگر از غمزه تو زخم سناني نرسد
صيد شاهين غمت تا نشود طاير جان
در هواي جبروتش طيراني نرسد
رايض عشق چو بر دلدل دل زين ننهند
در فضاي جبروتش جولاني نرسد
تا تو پيدا نکني ذوق مقالات حسين
هيچ در گوش دلت راز نهاني نرسد
***
اهل دل با درد عشق او ز درمان فارغند
با جراحتهاي غم از راحت جان فارغند
با فروغ پرتو نور تجلي جمال
روز از خورشيد و شب از ماه تابان فارغند
گرجهان از موج طوفان حوادث پر شود
آشنايان محيط غم ز طوفان فارغند
کفر زلف ايمان طلعت تن پرستان را بود
عاشقان حق پرست از کفر و ايمان فارغند
باده نوشاني که مستند از صبوحي الست
تا صباح روز حشر از راح و ريحان فارغند
بي نوايان سر کوي محبت چون حسين
از سرير کيقباد و تاج خاقان فارغند
***
از من خبر بجانب جانان که ميبرد
پيغام عندليب ببستان که ميبرد
يعقوب را دو ديده ز بس گريه تيره گشت
آخر خبر بيوسف کنعان که ميبرد
چون آدم از بهشت برون اوفتاده ام
باز بسوي روضه رضوان که ميبرد
بي روي دوست مجلس ما را فروغ نيست
پيغام ما بدان مه تابان که ميبرد
از حال ما خبر که تواند بدو رسان
نام گدا بحضرت سلطان که ميبرد
گر زانکه نامه اي بنويسم بخون دل
آنرا بدان مراد دل و جان که ميبرد
خواهم که جان و دل بفرستم بدو حسين
جان و دلم بجانب جانان که ميبرد
***
گر پريچهره مه پيکر من باز آيد
روشنائي ببصر جان ببدن باز آيد
پرتو نور تجلي رسد از جانب طور
نفس رحمت رحمان ز يمن باز آيد
از سر طره آن ترک خطائي بمشام
نکهت نافه آهوي ختن باز آيد
همه کار من دلسوخته چون زر گردد
اگر آن سنگدل و سيم ذقن باز آيد
مردم ديده من درج پر از در دارد
همچو غواص که از بحر بدن باز آيد
خوش بود گر زجفا کاري و بيدادگري
آن بت عشوه ده عهد شکن باز آيد
طوطي طبع من از چه دهن نطق ببست
بگشايد اگر آن پسته دهن باز آيد
دارم اميد که بر رغم حسودان ز سفر
مونس جان حسين ابن حسن باز آيد
***
مرا ز مدرسه عشقت بخانقاه کشيد
بصدر صفه دولت ز پايگاه کشيد
حديث آتش عشقم مگر رسيد به ني
که ني ز سوز درون صد هزار آه کشيد
دلم چو پاي ارادت نهاد در ره عشق
نخست دست تمنا ز مال و جاه کشيد
کسي که بدرقه اش عشق شد بکعبه وصل
نه خوف باديه ديد و نه رنج راه کشيد
شکست لشکر صبر و گريخت شحنه عقل
چو در ديار دلم عشق تو سپاه کشيد
رخت بدعوي خونم نوشت خط آنگاه
دو ترک کافر سرمست را گواه کشيد
تن نزار من زار شد هلاک از غم
که بار کوه نيارم به برگ کاه کشيد
چه غم ز سرزنش يار و طعنه اغيار
مرا که سايه لطف تو در پناه کشيد
اگر گناه بود سر بپايت افکندن
حسين دست نخواهد از اين گناه کشيد
***
گر ترا عشوه چنان شيوه چنين خواهد بود
ني مرا فکر دل و ني غم دين خواهد بود
درد عشقت ز ازل بود مرا همدم دل
بي گمان تا بابد نيز چنين خواهد بود
روز محشر که بسيما همه ممتاز شوند
مهر روي تو مرا مهر جبين خواهد بود
آتش غيرت عشق تو چو اغيار بسوخت
ديده کيست ندانم که دو بين خواهد بود
در چنان خلق که عشق تو دهد جلوه حسن
نشود محرم اگر روح امين خواهد بود
گر تو تشريف دهي کلبه احزان مرا
من بر آنم که چو فردوس برين خواهد بود
التفاتي بيکي گوشه چشم ار نکني
سبب آفت صد گوشه نشين خواهد بود
تا که آن طاير قدسي پر و بالي دارد
کار آن ترک کمان دار کمين خواهد بود
جان بجانان ده و از مرگ مينديش حسين
خود ترا عاقبت کار همين خواهد بود
***
نگار من چو بلعل شکر نثار آيد
غذاي طوطي طبعم سخن گذار آيد
ديار دل که خرابست بي شهنشه خويش
بشهريار رسد چون بشهريار آيد
شهان پياده شوند و نهند رخ بر خاک
بدان بساط که آن نازنين سوار آيد
در آن زمان که ز اخلاق او سخن گويد
فرشته کيست که باري در اين شمار آيد
اگر فداي تو اي دلربا نگردد جان
دگر چه فايده زين جان بيقرار آيد
هزار فخر کنم هر زمان به بندگيت
مرا ز شاهي عالم اگر چه عار آيد
دل مرا که بجاي سپند ميسوزي
نگاهدار که روزي ترا بکار آيد
حسين خاک رهت گشته است ميترسد
که بر دل تو از آن رهگذر غبار آيد
***
دلم هواي چنان سرو نازنين دارد
که مشگ سوده بر اطراف ياسمين دارد
ز مهر زهره جبيني شدم ستاره فشان
که داغ بندگيش ماه بر جبين دارد
هزار عاقل فرزانه گشت ديوانه
از آن دو سلسله کز زلف عنبرين دارد
کمان گرفت و کمين کرد چشم شوخش باز
هزار فتنه و آشوب در کمين دارد
زهمنشيني جانان تمتعي يابد
کسي که دولت و اقبال همنشين دارد
زهي حبيب که از بهر وحي آيت عشق
ز جبرئيل نهاني دگر امين دارد
بگفت عاقبت از عشق کشته خواهي شد
حسين خود ز جهان آرزو همين دارد
***
صبا رسيد در او بوي يار نيست چه سود
نسيم سنبل آن گلعذار نيست چه سود
هزار گونه گل اندر بهار گرچه شکفت
چو بوي از گل من در بهار نيست چه سود
مراست از دو جهان اختيار يار وليک
بدست من چو کنون اختيار نيست چه سود
هزار گونه طرب ميکنم زدردي درد
ولي چو خمر طرب بي خمار نيست چه سود
منم که خاک شدم در ره وفا داري
ولي بخاک من او را گذار نيست چه سود
درون بوته مهرش دلم بسوخت ولي
متاع قلب مرا چون عيار نيست چه سود
بوصل يار اميد حسين بسيار است
ولي چو طالع فرخنده يار نيست چه سود
***
عشاق وفا پيشه اگر محرم مائيد
از خود بدر آئيد و در اين بزم درآئيد
در بزم احد غير يکي راه ندارد
با کثرت موهوم در اين بزم ميائيد
تا نقش رخ دوست در آيينه به بينيد
زنگار خود از آينه دل بزدائيد
چون صاف شد آيينه ز اغيار بدانيد
کايينه وهم ناظر و منظور شمائيد
کونين چه جسم است و شما جان مقدس
عالم چو طلسم است و شما گنج بقائيد
مستور شد اندر صدف آن گوهر کمياب
گوهر بنمايد چو صدف را بگشائيد
در کعبه دل عيد تجلي جمالت
ايقوم بحج رفته کجائيد کجائيد
سرگشته در آن باديه تا چند بپوئيد
معشوق همين جاست بيائيد بيائيد
چون مقصد اصلي ز حرم کعبه وصل است
غافل ز چنين کعبه مقصود چرائيد
گفتار حسين است ز اسرار خدائي
دانيدش اگر واقف اسرار خدائيد
***
بهار و عيد ميآيد که عالم را بيارايد
وليکن بلبل دل را نسيم يار ميآيد
دلي کز هجر گل رویي چو لاله داغها دارد
شميم وصل اگر نبود ز باغ و روضه نگشايد
اگر بي دوست جنت را بصد زينت بيارايند
بجان دوست کاندروي دل عاشق نياسايد
در و ديوار جنت را بآه دل بسوزانم
اگر دلدار اهل دل در او ديدار ننمايد
چو نور جان هر مقبل صفائي دارد اين منزل
ولي بي وصل اهل دل دلم را خوش نميآيد
جمال طلعت جانان تواند ديد مشتاقي
که او آيينه دل را ز زنگ غير بزدايد
حسين ار دوست جانت را بناز و عشوه مي سوزد
ترا بايد رضا دادن بهر چه دوست فرمايد
***
دوست چون خواهد که عاشق هر نفس زاري کند
خانمانش سوزد و ميل دل آزاري کند
ساختن بايد بسوز عشق آن ياري که او
کو بسوزد آشکارا در نهان ياري کند
کي توان برداشتن يار بلاي عشق را
گر نه لطف او به پنهاني مدد کاري کند
کاله پر عيب دل را کز همه وامانده بود
مشتري ماهرو هر دم خريداري کند
تو بزاري ساز و از آزار او رخ برمتاب
نيست عاشق هر که آزاري ز بيزاري کند
گر بدست ديگران بنياد ما را بر کند
ني در آخر از طريق لطف غمخواري کند
گر کند ساقي مجلس نرگس خمار دوست
کيست کاندرو دور او دعوي هشياري کند
هر که روزي بسته بند غمش شد چون حسين
سالها گر بگذرد باري گرفتاري کند
***
عجب که درد مرا هيچکس دوا سازد
مگر که چاره بيچارگان خدا سازد
دلم بدرد و بلا انس کرده است چنانک
ز عافيت بگريزد بابتلا سازد
بکيش عشق دلش زنده ابد باشد
که جان خود هدف ناوک بلا سازد
نظر بشاهي هر دو جهان نيندازد
کسي که بر در او خويشتن گدا سازد
دليکه يافت خلاصي ز قيد کبر و ريا
وطن بساحت اقليم کبريا سازد
بحق سپار دل آهنين خود کانرا
بصيقل کرم آيينه بقا سازد
مراد خويش ز جانان کسي تواند يافت
که در طريق وفا جان خود فدا سازد
حسين را طرب و ساز و عيش در پيش است
نگار من چو بعشاق بينوا سازد
***
مه گلچهره من چون ز سفر باز آيد
من دلسوخته را نور بصر باز آيد
دارم اميد که ناگه زشفا خانه غيب
مرهم سينه اين خسته جگر باز آيد
من ديوانه ز زنجير بلا باز رهم
گر پريروي ملک سيرت من باز آيد
سوزد از آه دلم طارم ماه و خورشيد
گرنه آن رشک مه و غيرت خور باز آيد
کي بود کان بت عيسي دم يوسف منظر
بمداواي دل اهل نظر باز آيد
گل اقبال دمد از چمن عيش حسين
اگر آن سرو سخن گو زسفر باز آيد
***
نفخه سنبل گلچهره من ميآيد
يا نسيم سحر از سوي چمن ميآيد
بسوي بلبل بيوصل و نوا فصل بهار
نفخات گل صد برگ سمن ميآيد
ميرسد يوسف گمگشته يعقوب حزين
يا مگر جان گرامي ببدن ميآيد
دل ديوانه ام از بند بلا يافت نجات
که ملک خوي پريچهره من ميآيد
آب شد لعل و در از رشک حديثم که مرا
نام دندان و لب او بدهن ميآيد
دارد آن ترک خطا قصد شکست دل ها
که بدان طره پرچين و شکن ميآيد
يارب اين چهره عرق کرده دلارام من است
يا مه چهارده امشب بر من ميآيد
در هواي شکر کبک خرامي چه عجب
باز اگر طوطي طبعم بسخن باز آيد
***
نگار سرو قد گلعذار من آمد
قرار جان و دل بيقرار من آمد
مرا ز طعنه خلق و زجور دور فلک
چه غم کنون که بت غمگسار من آمد
مهي که از بر من رفته بود چندي وقت
زسير چرخ کنون بر کنار من آمد
سزد که بيش ننالم ز ريش نيش جفا
کنون که مرهم جان فکار من آمد
چه احتياج مرا بعد از اين بسرو و چمن
کنون که سرو قد گلعذار من آمد
هزار شکر که بار دگر برغم حسود
مراد خاطر اميد وار من آمد
رسيد يار و حسين شکسته ميگويد
چه غم زدشمنم اکنون که يار من آمد
***
کسي که شيفته روي آن صنم باشد
ز طعن و سرزنش دشمنش چه غم باشد
براي ديدن ديدار دوست از دشمن
توان کشيدن اگر صد هزار الم باشد
بهيچ رو ز در او نميروم باري
گدا ملازم درگاه محتشم باشد
رقيبم از سر کويش بجور ميراند
گداي شهر مبادا که محترم باشد
کس که قدر شب وصل دوست نشناسد
اگر ز هجر بميرد هنوز کم باشد
هر آنکه سر غم عشق بر زبان راند
زبان بريده سيه روي چون قلم باشد
بگفت با تو دمي همنفس شوم روزي
ندانم آن دم خرم کدام دم باشد
اگر بحال من خسته دل کند نظري
ز عين مردمي و غايت کرم باشد
حسين خسته جگر را سزد که بنوازد
بگوشه نظري گر چه صبحدم باشد
***
علاج عاشق مسکين حبيب ميداند
که داروي دل غمگين طبيب ميداند
غريب نيست اگر حال ما نميداني
که حال زار عريبان غريب ميداند
غمي که ميکشم از درد دوست ميدانم
که درد دوري گل عندليب ميداند
تو لذت غم عشق حبيب کي داني
کسي که دارد از اين غم نصيب ميداند
دلي که عاشق رخسار دلبري باشد
عذاب ديدن روي رقيب ميداند
ز من بپرس تو آداب عشق ني ز فقيه
از آنکه علم و ادب را اديب ميداند
سواد ديده کند از بياض شعر حسين
کسي که حسن مديح و نسيب ميداند
***
يک لحظه مرا بي رخت آرام نباشد
دل را بجز از لعل لبت کام نباشد
هيهات که من با تو توانم که نشينم
چون سوي توام زهره پيغام نباشد
در صحبت ما زاهد افسرده نگنجد
در مجلس دلسوختگان خام نباشد
سرو از چه جهت خوانمت ايسرور خوبان
چون سرو سمن ساق و گل اندام نباشد
از بهر گرفتاري مرغ دل عشاق
حقا که چو زلف سيهت دام نباشد
با دام فداي تو دل و جان که بجوئي
چون نرگس پرخواب تو بادام نباشد
از ظلمت خط تاب جمالت نشود کم
نقصان مه از تيرگي شام نباشد
هر مرغ دلي کو بپرد از قفس تن
جز در خم زلف تواش آرام نباشد
آنکو چو حسين از غم عشق تو خرابست
او را سر ناموس و غم نام نباشد
***
سلطان نگر که پرسش درويش ميکند
اظهار لطف و مرحمت خويش ميکند
داروي درد سينه رنجور ميدهد
تدبير مرهم جگر ريش ميکند
ني گوش بر حديث بدآموز مي نهد
ني استماع قول بد انديش ميکند
گرچه رعايت دل عشاق خوي اوست
ليکن رعايت دل ما بيش ميکند
گر نيش جور ميزندم دهر باک نيست
نوش لبش تدارک آن نيش ميکند
تير جفا بقصد دلم ميکشد رقيب
ليکن دم ز سينه سپر پيش ميکند
از محض لطف و عين عنايت بود حسين
گر شاه ميل صحبت درويش ميکند
***
دردا که دوست هيچ رعايت نميکند
مرديم از عتاب و عنايت نميکند
قربان تير دشمن بد کيش گشته ام
اين جور بين که دوست حمايت نميکند
از دست هجر ديده غمديده آنچه ديد
جز با خيال دوست حکايت نميکند
جانم ز دفتر غم جانان بنزد خلق
فصلي و باب هيچ روايت نميکند
بي يار در ديار دلم شحنه غمش
کرد آنچه پادشاه ولايت نميکند
دارم ز اشک و چهره بسي سيم و زر وليک
وجهي است اينکه کار کفايت نميکند
از دست دشمن است همه ناله حسين
ورني ز جور دوست شکايت نميکند
***
دلبر برفت و درد دلم را دوا نکرد
آن شوخ بين که بر من مسکين چهار نکرد
زان نور چشم چشم وفا داشتم دريغ
کز عين مردمي نظري سوي ما نکرد
گفتم هزار حاجت جانم روا کند
ناگه روانه گشت و يکي را دوا نکرد
خون دل شکسته من بي بهانه ريخت
و انديشه نيز از ديت خونبها نکرد
اينم ز هجر صعب تر آمد که آن صنم
وقت رحيل ياد من مبتلا نکرد
او شاه ملک حسن و جمالست و من گدا
از شه غريب نيست که ياد گدا نکرد
مهر و وفا مجوي حسين از مهي که او
با هيچکس چو عمر گرامي وفا نکرد
***
نظر کنيد که آن شهسوار ميگذرد
قرار جان من بيقرار ميگذرد
اگر نه قصد هلاک منش بود در دل
چنين کرشمه کنان بر چکار ميگذرد
دريغ صيد نزارم از آن بزاري زار
مرا بکشت و براي شکار ميگذرد
کمان کشيده کمين خسته چون کند جولان
خدنگ غمزه اش از جان زار ميگذرد
هزار طاير قدسي کند ز سينه هدف
ز شوق تير که از شست يار ميگذرد
اگر چه گرد برانگيخت دردش از جانم
هنوز بر دلش از من غبار ميگذرد
شد آشنا و بصد عشوه ام بخويش کشيد
کنون چه بد که چو بيگانه وار ميگذرد
بجرم آنکه شبي آستان او بوسيد
حسين از در او شرمسار ميگذرد
***
اگر طريقه تو جمله ناز خواهد بود
وظيفه من شيدا نياز خواهد بود
مرا چه ديده بروي تو باز شد در دل
بغيرت از سر غيرت فراز خواهد بود
چراغ مجلس هر کس مشو و گرنه چو شمع
نصيب من ز تو سوز و گداز خواهد بود
نظر بقامت تو زان قيامت جانها
مرا وسيله عمر دراز خواهد بود
چه غم خورد دل بيچاره ام ز درد و بلا
اگر عنايت تو چاره ساز خواهد بود
تو شاه ملک جهاني و بنده بنده خاص
ز بنده تا بکيت احتراز خواهد بود
غلام حضرت معشوق اگرچه بسيار است
کدام بنده چو عاشق نياز خواهد بود
بجان خويش تعلق از آن همي ورزم
که او فداي چو تو دلنواز خواهد بود
پس از وفات ز يمن وفات قبر حسين
چو کعبه مقصد اهل حجاز خواهد بود
***
خرم دل آن کس که تمناي تو دارد
شادي کسي کو غم سوداي تو دارد
تا حشر بود سجده گه اهل محبت
جائي که نشاني ز کف پاي تو دارد
شايد که ز خورشيد فلک ديده بدوزد
هر کس که نظر در رخ زيباي تو دارد
هرگز بسوي طوبي و جنت نکند ميل
آن دل که هواي قد رعناي تو دارد
اصلا نکند جانب فردوس نگاهي
هر ديده که امکان تماشاي تو دارد
پروانه صفت گر تو بسوزي ز غم دل
آن شمع شب افروز چه پرواي تو دارد
اي دوست حسين اين همه سرمايه سودا
از سلسله زلف سمن ساي تو دارد
***
چون شب و روز مرا از تو عنايت باشد
من و ترک غم عشق اين چه حکايت باشد
چون ز سر تا بقدم لطفي و جاني و کرم
حاش لله که مرا از تو شکايت باشد
طالب وصل نيم بنده فرمان توام
بنده را بندگي شاه کفايت باشد
فتنه آموخت بدآموز ولي معلوم است
کآخر فتنه او تا بچه غايت باشد
عالمي گر شودم دشمن از آن باکي نيست
گرم از لطف تو ايدوست حمايت باشد
حال ملک دل من چيست تو هم ميداني
زانکه شه با خبر از حال ولايت باشد
آن کريمي که تو از غايت لطف و کرمت
پيش تو ذکر گنه نيز جنايت باشد
اگر از مصحف حسنت ورقي شرح دهم
سوره يوسف از آن يک دوسه آيت باشد
مونس جان حسين است جفا و ستمت
که ز تو جور و جفا لطف و عنايت باشد
***
دوش از جمال دوست شبم روز گشته بود
کان آفتاب شمع شب افروز گشته بود
اقبال بود همنفس و بخت گشته يار
ياري دهنده طالع فيروز گشته بود
در هر طرف شکفته گلي سرو قامتي
در ماه دي ببين که چه نوروز گشته بود
پروانه داشت شمع من از من وليک دوش
بر حال من نگر که چه دلسوز گشته بود
مه را قران مشتري و آفتاب من
با من قرين برغم بدآموز گشته بود
آن ماه چارده جگر پاره مرا
دوش از خدنگ غمزه جگردوز گشته بود
اندوخت شادي همه عالم حسين دوش
زين پيشتر اگر چه غم اندوز گشته بود
***
سلام من سوي آن شاه سرفراز بريد
پيام من بر آن ماه دلنواز بريد
بنازنين جهاني نيازمندي ما
از اين شکسته مهجور پر نياز بريد
ببارگاه سلاطين پناه معشوقي
حقيرمندي و مسکيني و نياز بريد
از اين ستمکش محروم از آن حريم حرم
حکايتي بسوي محرمان راز بريد
حديث مختصري چون دهان او گوئيد
نه همچو غصه من قصه دراز بريد
چو عقل بر محک عشق کم عيار آمد
درون بوته دردش پي گداز بريد
ز روي بنده نوازي حديث درد حسين
بخاک درگه آن شاه سرفراز بريد
***
دل هميشه تکيه بر فضل الهي ميکند
جان گداي او شده است و پادشاهي ميکند
هر که از مستي جام عشق ملک جم نخواست
سلطنت از اوج مه تا پشت ماهي ميکند
غره شاهي مشو درويش اين درگاه باش
در حقيقت هر که درويش است شاهي ميکند
اي شده مغرور ملک نيمروز آگاه شو
زان اثر هائي که آه صبحگاهي ميکند
ما خجالتها بسي داريم ليکن آن کريم
از کمال لطف هر دم عذر خواهي ميکند
هر که انديشد ز خجلتهاي هنگام شمار
من عجب دارم که چون ميل مناهي ميکند
مو سپيد و دل سيه گشت از گنه زانرو حسين
آب ديده لعل گون و چهره کاهي ميکند
***
رندان که مقيمان خرابات الستند
از غمزه ساقي همه آشفته و مستند
برخاسته اند از سر مستي بارادت
زانروز که در ميکده عشق نشستند
تا چشم بنظاره آن يار گشادند
از ديدن اغيار همه ديده ببستند
زان شورش و مستي که ز هستي نهراسند
نشکفت اگر ساغر و پيمانه شکستند
از نشئه آن باده که از عشق قديمست
از جوي حوادث همه يکبار بجستند
دست از همه آفاق فشاندند ز غيرت
ايدوست بينديش که باري ز چه رستند
از ذوق بلا نوش خرابات خرابند
در شوق بلي گوي مناجات الستند
از هستي خود جانب مستي بگريزند
تا خلق ندانند که اين طايفه هستند
مانند حسين از سر کونين گذشتند
با اين همه از طعن بد انديش نرستند
***
هر که را سلطان ما بيچارگي روزي کند
بازش از روي عنايت چاره آموزي کند
شمع در آتش نهد پروانه را وز بهر او
گاه در مجلس بگريد گاه دلسوزي کند
سوي در گاهش نيابد عاشق سرگشته راه
گر نه انوار جمال او قلاووزي کند
هم جراحت زو رسد هم راحت دلها از او
گاه دل را پاره سازد گاه دلدوزي کند
آن کند باجان مشتاقان نسيم وصل او
کاندر اطراف حدايق باد نوروزي کند
گو ميفروز آسمان هرگز چراغ صبح را
ماه من چون چهره بگشايد شب افروزي کند
گر حسين از طلعت ديدار يابد بهره اي
طالع او بر فلک پيوسته فيروزي کند
***
عاشقان چون با خيال يار خود پرداختند
خلوت دل را ز غير دوست خالي ساختند
هر دم از نور تجلي چهره ها افروختند
در سعادت بر سر عالم علم افراختند
تا ز اکسير سعادت مس خود را زر کنند
نقد دل در بوته سوداي او بگداختند
از جمال دوست ناگه عيد اکبر يافته
تيغ قربان بر سر نفس بهيمي آختند
حال اين آشفتگان درد را از ما بپرس
کاندرين گوشه بذکر دوست چون پرداختند
گه چو عود از آتش هجر عزيزان سوختند
گه چو ني با شکر لبهاي جانان ساختند
منزل ادناي ايشان قاب قوسين آمده
اسب همت را چو در ميدان وحدت تاختند
چول دل پر درد ايشان تختگاه عشق شد
رخت غير از گوشه خاطر برون انداختند
نقد جان اندر قمارستان وحدت اي حسين
با حريف نرد درد عاشقي درباختند
***
سحرگه باد نوروزي چو از گلزار ميآيد
مرا از بهر جان بخشي نسيم يار ميآيد
ببوي زلف رخسارش چو من سوي چمن آيم
گل و سنبل بچشم من سنان و خار ميآيد
توانم در ره جانان بآساني سپردن جان
وليکن زيستن بي دوست بس دشوار ميآيد
دلم آزرده و مجروح مرهم يافتن مشکل
دگر هر لحظه آزاري بر اين آزار ميآيد
اگر در گوشه اي تنها حديث در دل گويم
فغان و ناله و آه از در و ديوار ميآيد
چو لاله داغ دل دارم که بي دلدار در گلشن
چو در گل بنگرم يادم از آن رخسار ميآيد
حسين ار وصل دريابي نثار دوست کن جانرا
که جان بهر چنين روزي مرا در کار ميآيد
***
بر آستان خرابات عشق مستانند
که نقد هر دو جهان را بهيچ نستانند
براق همت عالي بتازيانه شوق
در آن فضا که بجز دوست نيست ميرانند
ز هر چه هست بکلي دو ديده بر دوزند
ولي ز روي دلارام خويش نتوانند
نظر حرام شناسند جز بر وي حبيب
بغير دوست خود اندر جهان نميدانند
گداي کوي نيازند و خاک راه وليک
فراز مسند اقليم عشق سلطانند
شهان بي حشم و مفلسان محتشمند
از اين طوايف رسمي بکس نميمانند
فتاده بي سر و پايند بر در دلدار
ولي بگاه روش سروران ميدانند
چو لاله گرچه بسي داغ بر جگر دارند
ز شوق چون گل سوري هميشه خندانند
براي آنکه ز غيرت بغير دل ندهند
بر آستانه دل چون حسين دربانند
***
صباح عيد ز بهر صبوح برخيزند
بر آتش دل ما آب زندگي ريزند
بحال گوشه نشينان بغمزه پردازند
هزار فتنه بهر گوشه اي برانگيزند
نفس نفس چو مسيحا ز لب شفا بخشند
زمان زمان بجفا چون زمانه بستيزند
چو عشق کشته خود را حساب تازه دهد
ز کشته گشتن خود عاشقان نپرهيزند
کسي ز خويش چوره در حريم يار نه برد
ز باده مست شوند وز خويش بگريزند
چو لوح عالم علوي قرار گاه شماست
در اين رصد گه خاکي چو مي برانگيزند
حسين چون ز هواي حبيب خاک شود
عبير و عطر بهشتي ز خاکش آميزند
***
ز شست عشق چو تير بلا روان کردند
نخست جان من خسته را نشان کردند
کسي که زد قدمي در ره وفا داري
بهر جفا و بهر جورش امتحان کردند
مس وجود دهي کيمياي عشق بري
بيا بگو که در اين ره که رازيان کردند
هزار جان گرامي بيک نفس دادند
اگر چه دل بر بودند و قصد جان کردند
بسر نکته اوحي اليه ما يوحي
رموز عاشق و معشوق را بيان کردند
براي جلوه حسن و جمال خويش حبيب
چو ساخت آينه اي نام او جهان کردند
جمال دوست بر عارفان بود پيدا
اگر چه در نظر غافلان نهان کردند
مرا به بندگي از هر دو کون داده خلاص
ترا فريفته بند اين و آن کردند
خليل عشق مگر در دل حسين آمد
کز آتش دل او باغ و گلستان کردند
***
عيد است و حريفان ز مي عشق خرابند
ايدوست مپندار که سرمست شرابند
اسباب همه عيش در اين بزم مهياست
ارباب طرب خوشتر از اين بزم نيابند
چشمان غم اندوختگان جام پر از مي
دلهاي جگر سوختگان نيز کبابند
علم نظر آموختن از عشق نيارند
آنها که مقيد بقوانين کتابند
آهسته رو اي عمر گرامي که به پيشت
عشاق تو در باختن جان بشتابند
از دست دل و ديده خود اهل هوايت
گه غرقه و گه سوخته در آتش و آبند
گر تير بلا بارد و گر سنگ حوادث
مانند حسين از در تو روي نتابند
***
دلا بنال که ياران نازنين رفتند
بغم نشين که رفيقان بيقرين رفتند
باهل دهر مياميز و گوشه اي بنشين
که همدمان وفا پيشه گزين رفتند
دل شکسته ما را بر آتش افکندند
اگر چه خود بسوي روضه برين رفتند
سهي و گل ز زمين ميدمد وليک دريغ
ز گلرخان سهي قد که در زمين رفتند
هنر مجوي که بازار فضل رايج نيست
از آن جهت که بزرگان خورده بين رفتند
عجب مدار که گر نقد دين شود کاسد
که نافذان جواهر شناس دين رفتند
بسوز بر در حرمان در انتظار حسين
که محرمان سراپرده يقين رفتند
***
امير قافله کوس رحيل زد اي يار
چرا ز خواب بطالت نميشوي بيدار
ميان باديه تو خفته اي و از هر سو
براي غارت عمر تو قاصدان در کار
دلا نگر که رفيقان همنفس رفتند
تو منقطع ز رفيقان بوادي خونخوار
بشوق بند ز ميقات صدق احرامي
که تا شوي همه عمره ز خويش برخوردار
وقوف در عرفات شريف عرفان کن
طواف کعبه حق از سر صفا بگذار
اگر بصدر حرم ره نميتواني برد
نماي سعي که اندر حريم يابي بار
چرا نميکني ايدوست جان خود قربان
چو دست داد ترا عيد اکبر از ديدار
بگوي ترک سر و پاي از طريق مکش
گرت کشند بزاري و گر کشند بدار
حسين چون سفر راه کعبه در پيش است
بهيچ يار مده خاطر و بهيچ ديار
***
زهي بوعده وصل تو جان ما مسرور
بيا که چشم بد از تو هميشه بادا دور
چگونه ديده بدوزم ز منظرت که نديد
نظر نظير تو در کائنات يک منظور
کسي که طلعت حسن عذار عذرا ديد
بود هر آينه وامق به پيش او معذور
بدور باده چشاني چشم مخمورت
چگونه مستي ارباب دل بود مستور
از آن خم آر شرابي براي دفع خمار
روا بود چو تو ساقي و ما چنين مخمور
مثال کعبه و مانند بيت معمور است
خرابه دل ما چون بعشق شد معمور
چگونه کنه جمال ترا کند ادراک
اگر دو ديده ز ديدار تو نيابد نور
چو مردن از پي تو بخت پايدار آمد
ز پاي دار نترسد حسيني منصور
***
ترا ز حال من زار مبتلا چه خبر
که شاه را ز غم و درد هر گدا چه خبر
تو نازنين جهاني و ناز پرورده
ترا ز سوز درون و نياز ما چه خبر
چو دل ز مهر نگاري نهشته اي ايمه
ترا ز حالت عشاق بينوا چه خبر
ترا که نيست بغير از جفا و جور آئين
ز رسم دوستي و شيوه وفا چه خبر
اگر ترا سر ياري و دوستي باشد
ز طعن و سرزنش دشمنان ترا چه خبر
بدشمنم منما رخ از آنکه اعمي را
ز حسن و منظر و از لذت و لقا چه خبر
حسين را که بدرد و غم تو انس گرفت
چه احتياج بشادي و از دوا چه خبر
***
چشم عاشق کش او کشت مرا بار دگر
گوئيا نيست بجز قصد منش کار دگر
بسته دام غم عشق بسي هست و ليک
همچو من نيست در اين دام گرفتار دگر
من نيارم که کنم در رخ اغيار نظر
گر چه يارم طلبد هر نفسي يار دگر
گر بهيچم شمرد مشتري ماه خصال
نبرم رخت دل و جان بخريدار دگر
مگر از لطف دلم را بخرد ورنه چه قدر
کاسه قدر مرا بر سر بازار دگر
آه کز جان ستمکش نفسي بيش نماند
وان طبيب دل و جان همدم بيمار دگر
ايدل آزار جفا کار چه باشد که نهي
بر جراحات دلم مرهم آزار دگر
خانمان ما و سيه چشم بلاي جوي مرا
که کند بي رخ تو رغبت ديدار دگر
شد چنان مست از آن نرگس خمار حسين
که خمارش نبرد باده خمار دگر
***
اي خسرو خوبان لبت از شهد شيرين کاره تر
هم ديده ناديده ز تو عياره اي عياره تر
اي نازنين با ناز اگر بيچارگان را ميکشي
اول مرا کش چون منم از ديگران بيچاره تر
از عشق رخسار و لبت دل خونشده جان سوخته
وز سوز جان و خون دل لب خشگم و رخساره تر
جانهاي خوبان سوختي تنها نه عاشق ميکشي
اي از تو خوبان خورده خون تو از همه خونخواره تر
بر بوي تو گل در چمن صد چاک زد جامه چو من
وز روي غيرت جان من از جامه گل پاره تر
خاک رهت گشتم ولي از بيم گرد دامنت
دارم ز آب چشم خود خاک رهت همواره تر
بگداخت سنگ از آه من ليکن چسود ايماه من
کان دل که داري نيست آن از سنگ خارا خاره تر
آواره عشقت بسي هستند در عالم ولي
انصاف ده خود ديده اي هيچ از حسين آواره تر
***
سينه خلوتخانه يار است خالي کن ز غير
ره مده در کعبه بت راز آنکه کعبه نيست دير
چون سليمان با وجود سلطنت درويش باش
تا ترا تلقين کند روح القدس اسرار طير
درد و سوز عشق حاصل کن که بي اين پرو بال
طاير جانت نيارد کرد سوي دوست سير
رشته جان را کشم و زهر مژه سوزن کنم
ديده از غيرت بدوزم تا نبيند روي غير
زاهدان را روضه رضوان و ما را کوي دوست
من رضا دادم حسين اين صلح را و الصلح خير
***
اگر طريقه آن دلرباست عشوه و ناز
وظيفه من آشفته نيست غير نياز
منم چو شمع و غم عشق دوست چون آتش
مرا نصيبه از آن آتش است سوز و گداز
گهي ز فکر دهانش مراست عيشي تنگ
گه از هواي قد او مراست عمر دراز
دلا چو ديده بدوزي زديد هر دو جهان
چو شاهباز کني ديده بر رخ شه باز
کسي که سر حقيقت شناخت ميداند
که در طريقت عشاق عشق نيست مجاز
نياز و درد بود زخت عاشق صادق
نميخرند ببازار عشق زهد و نماز
قمار خانه رندان پاکباز اينجاست
بيا و نقد دو عالم بضربه اي در باز
حجاب خويش توئي چون بترک خود پوئي
درون خلوت خاصت کنند محرم راز
حسين بندگي دوست کار عشاق است
ز بندگيست که عاشق کشد ز دلبر ناز
***
بيار ساقي گلرخ شراب ناب امروز
که همچو نرگش مستت شوم خراب امروز
بيا که حاصل عمرم زمان صحبت تست
بسان عمر برفتن مکن شتاب امروز
مرا که کعبه سر کوي تست ممکن نيست
ز آستان تو رفتن بهيچ باب امروز
گرت بود سر عشرت بيا که هست مرا
ز ديده جام شراب و ز دل کباب امروز
ز تاب هجر تو جانم بکام دشمن سوخت
بدوستي که رخ از دوستان متاب امروز
بصبحدم نفس سرد ميزند خورشيد
مگر ز چهره برافکنده اي نقاب امروز
فروغ روي تو آفاق را چنان بگرفت
که احتياج ندارم بآفتاب امروز
مگر ملک بدعاي حسين آمين گفت
که شد دعاي دل خسته مستجاب امروز
***
بگذار تا بميرم بر خاک آستانش
جان هزار چون من بادا فداي جانش
هر ناوک بلائي کز شست عشق آيد
ايدوست مردمي کن بر چشم من نشانش
مهر و وفاست مدغم در صورت جفايش
آب بقاست مضمر در ضربت سنانش
مستي ست در سرمن از چشم پرخمارش
شوري ست در دل من از شکر دهانش
جانان مقيم گشته اندر مقام جانم
من از طريق غفلت جويا از اين و آتش
اندر فناي کلي ديدم بقاي سرمد
وز عين بي نشاني دريافتم نشانش
جرم و فضولي من از حد گذشت ليکن
دارم اميد رحمت از فضل بيکرانش
چون خاک راه خواهي گشتن حسين روزي
آن به که جان سپاري بر خاک آستانش
***
بچشم او نظر ميکن دلا در ماه رخسارش
تو هم با ديده جان ميتواني ديد ديدارش
ظلال عالم صورت سبل شد ديده دل را
بهل صورت که تا بيني جهاني پر زانوارش
گلستان حقايق را چه ريحانهاست روح افزا
مشام جان چو بگشائي رسد بوئي ز گلزارش
کند شادي بود خرم دلي کز عشق دارد غم
شود آزاد در عالم هر آنکو شد گرفتارش
شد کنعانيم چون مه ببازار آمده ناگه
عزيزان وفا پيشه بجان گشته خريدارش
چه راحتها که مي بينم جراحتهاي جانان را
چه مستيها که من دارم ز چشم شوخ خمارش
هدف گشته مرا سينه ز تيغ غمزه مستش
صدف گشته مرا ديده ز ياقوت گهر بارش
کجا چون تو گواهي را پسندديار خود هرگز
شد اين کنج دل ويران محل گنج اسرارش
چو گنج خاص سلطاني نباشد جز بويراني
شهي کاندر همه عالم بخوبي نيست کس يارش
***
خوشا جاني که بستاند بدست خويش جانانش
زهي عيدي که عاشق را کشد از بهر قربانش
چو لاله داغ دل بايد چو غنچه چاک پيراهن
که تا يابد مشام جان شميمي از گلستانش
بکن پيراهن هستي ز شوقش چاک تا دامن
که سر در عين بيخويشي برآري از گريبانش
چو اندر خلوت خاصش بدبين هستي نمي گنجي
ز دربانش چه ميپرسي چو حلقه پيش دربانش
گر از آب حيات ايدل بمنت ميدهد خضرت
چو تو هستي زمستانش بخاکش ريز و مستانش
شراب از اشک گلگون و کباب از دل کند جانم
اگر گردد شبي جانان ز روي لطف مهمانش
مرا عاشق چنان بايد که روز حشر نفريبد
نعيم جنت اعلي رياض خلد رضوانش
خرد در کفر و در ايمان بسي ديباچه پردازد
چو عشق آتش برافروزد بسوزد کفر و ايمانش
برون کن پنبه غفلت ز گوش جان خود يکدم
بيا پيش حسين آنگه شنو اسرار پنهانش
***
اين منم ره يافته در مجلس سلطان خويش
جان دهم شکرانه چون ديدم رخ جانان خويش
ديگران گر سيم و زر آرند از بهر نثار
من نثار حضرت جانانه سازم جان خويش
دارم از ديده شرابي و کبابي از جگر
تا خيال دوست را آرم شبي مهمان خويش
داشتم پيمان که از پيمانه باشم مجتنب
باده چون پيمود ساقي رستم از پيمان خويش
راز من از اشک سرخ و روز زردم فاش شد
من نکردم آشکارا قصه پنهان خويش
از جراحتهاي او داريم راحتها بسي
زانکه از دردش همي يابد دلم درمان خويش
جوهر کان را سلاطين معاني طالبند
شکر ايزد را که باري يافتم در کان خويش
گوهر کان را نمي يابند غواصان عشق
شادي جان کسي کو يافت در عمان خويش
شادي دنيا و هم عقبي شود آن حسين
اين گدا را از کرم گر تو بخواني آن خويش
***
اگر تو محرم عشقي مگوي اسرارش
چو جان خويش ز خلق جهان نگهدارش
ز سر عشق خبردار نيست هر عاشق
حديث عشق ز منصور پرس و از دارش
چو لاله تا ز غمش داغ بر جگر دارم
فراغتي ست مرا از بهشت و گلزارش
که جستجوي نمود و بکام دل نرسدي
بجو سعادت آن تا شوي طلبکارش
تو پر و بال چو پروانه پيش شمع بسوز
که شد پديد جهان از فروغ انوارش
ز وصل يار گرامي اثر نمي يابد
دلي که آتش سودا نسوخت آثارش
زمن پريد دل خسته و بعشق آويخت
ز دست عشق ندانم که چون شود کارش
حسين ميل نکردي بروضه رضوان
اگر بروضه نبودي اميد دلدارش
***
دلي که عشق حقيقي کند سرافرازش
سزد که باز نگويد به هيچکس رازش
دلا دو ديده بدوز و بغير شه منگر
اگر ز غيرت او واقفي و از نازش
اگر سواره عشقي و طالب معراج
براق برق روش يافتي همي تازش
مدار در قفس فرشي آنچنان مرغي
که برتر است ز عرش مجيد پروازش
چو عشق ساقي مجلس شود کدام خرد
شود خلاص ز صهباي عقل پروازش
رسيد دوش بگوشم بعالم معني
که هر چه بند طريق تو شد براندازش
حسين حال دل خود بکس نگفت وليک
سرشک لعل و رخ زرد گشت غمازش
***
ديوانه گشتم بي آن پريوش
دارم چو زلفش حالي مشوش
از اشک ديده وز سوز سينه
خشتست با لين خاکست مفرش
بي نقش رويت رخسار زردم
از اشک گلگون گشته منقش
دور از تو گوئي اي نور ديده
گاهي در آبم گاهي در آتش
تا کي گذارم اي مونس جان
بي تو حياتي چون مرگ ناخوش
در کوي محنت دل گشته قربان
تير غمت را جان گشته ترکش
عقل و دل و دين مال و تن و جان
بي تو نخواهم پيوند اين شش
عاشق نخواهد جز درد دردت
گر رند خواهد صهباي بيغش
چشم حسين از نقش خيالت
مانند جنت باغي است دلکش
***
اي ستمگر که نداري خبر از بيدل خويش
زآتش هجر مسوزان دل ريشم زين بيش
از هلاک چو مني کي بود انديشه ترا
پادشا را چه تفاوت ز هلاک درويش
من نگويم که دواي دل ريشم فرماي
راضيم گر بزني زخم دگر بر دل ريش
نيست در وصل تو ما را هوس روضه و حور
نيست در عشق تو ما را سر بيگانه و خويش
ديگران را اگر از تير بلا بيمي هست
هست در کوي تو قربان شدنم مذهب و کيش
ناوک غمزه تو آنچه کند بر دل من
تيغ قصاب ستمگر نکند بر تن ميش
آنکه از طره مشگين تو بوئي برده ست
عنبر و غاليه بويا عرق گل انديش
همچو مورم کمر بندگيت بسته هنوز
گر چه صد بار مگس وار برانديم از پيش
گشت چون خانه زنبور دل ريش حسين
غمزه شهد لبي بس که بر او زد سر نيش
***
در کشتنم ار بود رضايش
کردم سر خويشتن فدايش
گر خون من شکسته ريزد
حاشا که بنالم از جفايش
ناديده رخش چو مردم چشم
کرديم درون ديده جايش
از ناله شدند راست چون نال
عشاق حزين بي نوايش
چون رخ بگشاد بسته دل شد
در چين دو زلف مشکسايش
در شيوه دلبريست يکتا
گيسوي معنبر دو تايش
سر گشته بهر ديار گشته
خورشيد چو ذره از هوايش
از شاهي دهر عار دارد
آنکو چو حسين شد گدايش
***
سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده بگوش
اگر تو طالب ياري بجان و دل بخروش
مگوي راز بهر کس چو ديک منمائي
دهان بسته بر آور چو خم صهبا جوش
بخواب ديده که از دوست گشته اي مهجور
بمال چشم که چشم است مر ترا روپوش
خوش آندمي که ز خواب گران چو برخيزي
نگار خويش تو بيني گرفته در آغوش
ببار ساقي گلرخ شراب دوشينه
که باز مست بدوشم کشيد چون شب دوش
عقله گشت مرا عقل ساقيا برخيز
عقال عقل بدر ان بداروي بيهوش
از آن شراب بياور که روح قدسي را
نسيم جرعه آن ميکند چو من مدهوش
بيا حريف خرابات عشق وزين ساقي
بجز شراب خدایي خويشتن مفروش
***
شوريده کرد حالم لعل شکر نثارش
آشفته ساخت کارم زلفين بيقرارش
ما را ز عشق رويش آن آتشي ست در دل
کآفاق را بيکدم سوزد يکي شرارش
از يار اگر چه دوريم شاديم از آنکه باري
بر سينه داغ حسرت داريم يادگارش
از روي اهل همت بالله که شرم دارم
هنگام وصل جانان گر جان کنم نثارش
با من چگونه ورزد ياري و مهرباني
ياري که نيست هرگز در ملک حسن يارش
آن سرو لاله عارض از ديده رفت و دارم
چون لاله داغ بر دل دور از گل عذارش
من دسته گل خود دادم ز دست ليکن
در پاي جان من ماند آسيب زخم خارش
گلزار کامراني بي گل چو نيست خرم
جان را چه حاصل ايدل از باغ نوبهارش
چشم حسين دارد شکل خيال قدش
جویي ست پر ز آب و سرويست در کنارش
***
دوست در خانه و ما را خبري نيست دريغ
طالع دلشدگان را اثري نيست دريغ
بر همه تافته مهر رخ منظور وليک
بهر نظاره کسي را نظري نيست دريغ
همه آفاق پر از پرتو خورشيد و هنوز
شب اميد دلم را سحري نيست دريغ
خواستم سر نهم و عذر قدومش خواهم
لايق خاک قدمهاش سري نيست دريغ
بنده بس معتقد و خادم و دولتخواهست
اين قدر هست که او را هنري نيست دريغ
طوطي طبع من از شکر تو شيرين کام
کز مقالات تو او را شکري نيست دريغ
مي پرد سوي تو از شوق دل و جان حسين
ليک بر بازوي او بال و پري نيست دريغ
***
عيد است و موسم گل و هنگام طرف باغ
ليکن مراست در دل غمگين چو لاله داغ
ساقي اهل عشق فروغي ز باده کو
تا لحظه اي ز هستي خويشم دهد فراغ
با عقل سوي دوست کسي ره نميبرد
خورشيد را بشب نتوان يافت با چراغ
از کوي دوست ميرسي اي باد مشگبوي
کز رهگذار تست مرا عنبرين دماغ
در ناله است بلبل و نرگس گشاده چشم
تا کي خرامي اي گل سيراب سوي باغ
دل بي تو سوخت چاره کارش ز کار تست
حاکم تویي و نيست بر اين خسته جز بلاغ
شعرت غذاي طوطي روح است اي حسين
بشناس قدر طعمه طوطي مده بزاغ
***
اي ناوک بلاي ترا سينه ها هدف
در بيتيم عشق ترا جان ما صدف
در راه اشتياق تو اي کعبه مراد
هر دم هزار قافله دل شده تلف
عالم پر از تجلي حسن و تو وانگهي
چندين هزار عاشق جوينده هر طرف
از شوق رو به پيش تو قربان کنند جان
عشاق گرد کعبه کويت کشيده صف
من آستين ز هر دو جهان بر فشانده ام
تا آستان عشق ترا کرده ام کنف
در خلوتي که جلوه گه چون تو يوسفي ست
دوشيزگان عالم غيبي بريده کف
ايدل حجاب تن مطلب زانکه هست حيف
درياي پر زگوهر و محبوب زير کف
گر داغ بندگي تو اي شه برم بخاک
بس باشدم بروز قيامت همين شرف
از مير و شحنه باک ندارد کسي که کرد
همچون حسين بندگي خواجه نجف
***
تافت بر جان و دلم انوار عشق
اي هزاران جان و دل ايثار عشق
بر ميان جان خود بستيم باز
از پي ترسائي زنار عشق
گر بديدي روي او مؤمن شدي
کافري کو ميکند انکار عشق
کرده مست از دردي دردي مرا
در خرابات غمش خمار عشق
ياري جانان کسي بايد که او
دشمن جان خود است و يار عشق
گشت محروم از سعادت آنکه نيست
در حريمش محرم اسرار عشق
چون ز گيتي بار محنت ميکشي
ميکش اي بيچاره باري بار عشق
خاک پاي دوست را در ديده کش
تا تواني ديدن ديدار عشق
از جمال يار خود يابي شفا
گر شوي مانند من بيمار عشق
عندليب از عشق چون شد يار گل
شد ببوي عشق او گلزار عشق
اي حسين از دوست نصرت مي طلب
تا شوي چون يار بر خوردار عشق
***
ميبرد قد تو از سرو خرامان رونق
پيش روي تو ندارد مه تابان رونق
از مي لعل تو يابد دل غمديده نشاط
وز گل روي تو دارد چمن جان رونق
گل بعهد تو نيارد شدن از پرده برون
زانکه او را نبود پيش تو چندان رونق
رونق جمله جهان گر چه زمان جويا شد
نيست بي روي تو در مجمع خوبان رونق
چه شود مجلس ارباب نظر گر يکشب
گيرد از روي تو اي شمع شبستان رونق
عالم از نور مه و مهر چه رونق گيرد
گيرد از نور رخت ديده من آن رونق
حسن اشعار حسين از صفت تست آري
دارد از نعت نبي گفته حسان رونق
***
عزيزان وفا پيشه مبارکباد اين منزل
که ميافزايد از نورش صفاي جان اهل دل
بمعني کعبه جانهاست اين منزلگه عالي
براي طوفش از هر سو ببسته قدسيان محمل
ز خاکپاي اين درگه طلب کن دولت ايعاشق
که هست اين آيت رحمت شده بر خاکيان نازل
دلا بيدار شو يکدم که جان عزم سفر دارد
چه جاي خواب اين مسکن که همراهست مستعجل
وداع عمر نزديک و تو خود دوري نه اي آگه
رفيقان بار بستند و تو خود بنشسته اي غافل
ترا اين خويشتن بيني سبل شد ديده دل را
اگر ديدار ميخواهي ز ديد خويشتن بگسل
مرا در پيش دلداران بود جان باختن آسان
وليکن زيستن يکدم بود بي دوستان مشکل
حسين از يار چون دوري چه عيش از عمر مي جویي
چو رفت آن حاصل عمرت چسود از عمر بيحاصل
***
ای غمزه ات کشيده خدنگي به کين دل
ترک کمانکش تو گرفته کمين
از کشت عمر خويش ندانم چه برخورد
آنکو نکاشت تخم غمت در زمين دل
مقبول حضرتست چنان مقبلي که او
داغ غلامي تو نهد بر جبين دل
جان باختن بر وي تو ايدوست کيش ماست
قربان شدن به تيغ هواي تو دين دل
من فارغم ز روضه رضوان از آنکه هست
خاک در سراي تو خلد برين دل
آيد بحشر خاتم دولت بدست من
چون باشدم ز مهر تو مهر نگين دل
آندک که دل بناز ز اسرار دم زند
گر هست جبرئيل نباشد امين دل
آيينه جمال خدائي و در رخت
جز حق نديده ديده ديدار بين دل
همچون حسين عقل طريق جنون گرفت
تا عشق دوست کرد مرا همنشين دل
***
ز حد گذشت فراق تو اي فرشته خصال
بيا و تشنه دلان را بده زلال وصال
ز من بردي و رفتي وليک پيوسته
خيال روي تو ميگرددم بگرد خيال
اگر نه از سر کوي تو ميکند گذري
چرا حيات دهد مرده را نسيم شمال
فناي خويش همي خواهم از خدا که مرا
ز عمر باقي خود هست بي رخ تو خلال
ز بار غم الف قدم ارچو دال شود
گر از تو روي به پيچم بود ز عين ضلال
چگونه شيفته ماه عارضت نشوم
که نيست در همه عالم ترا نظير و مثال
من از تو چشم مودت نمي توانم داشت
که هست از تو اميد وفا خيال محال
مباد ماه عذار ترا خسوف و محاق
مباد مهر جمال ترا کسوف و زوال
در آرزوي وصالت حسين دلخسته
زمويه گشت چو موي و ز ناله گشت چو نال
اي که با سوز غم عشق تو مي سازد دل
تا بکي ز آتش سرداي تو بگدازد دل
گرچه عار آيدم از شاهي ملک دو جهان
بغلامي تو امروز همي نازد دل
روح قدسي بجنيبت کشي من آيد
علم عشق تو روزيکه برافرازد دل
شهسوارا پي درمان دلم رنجه مشو
که دو اسبه ز پي درد تو مي تازد دل
آنچنان در غم عشق تو شدم مستغرق
که بشادي نتواند که بپردازد دل
گر چه در چنگ غمت عود صفت ميسوزم
هيچ نقشي بجز از درد تو ننوازد دل
زان سبب نام دل خود بزبان ميآرم
که تو ميسوزي و با سوز تو ميسازد دل
گر نه اميد لقاي تو بود روز جزا
حاشا لله که بجنت نظر اندازد دل
آشکارا نظر از خلق جهان دوخت حسين
که نهاني نظري با تو همي بازد دل
***
چون تيره گشت روزم بي آن چراغ محفل
بگذار تو بسوزم چون شمع ز آتش دل
بي روي نازنينان از جان چسود ايجان
بي وصل همنشينان از زندگي چه حاصل
سازم بداغ دردش زانروي مي نگردد
داغش جدا ز جانم دردش ز سينه زايل
کام دلم زمانه از دست برد بيرون
يارب مباد هرگز کار زمانه حاصل
آن نور هر دو ديده وان راحت دل و جان
از ديده رفت ليکن در دل گزيده منزل
سر قضا چه پرسي زينجاست مست و واله
جان هزار زيرک عقل هزار عاقل
گر وصل دوست جویي بگذر حسين از خود
ورنه کجا تواني گشتن بدوست واصل
***
گر من سر از نشيمن دنيا برآورم
گرد از قمار طارم اعلي برآورم
آتش زنم بخرمن ماه چهارده
گر يکنفس ز سوز سويدا برآورم
در آب چشم خود چو شوم غرقه فنا
سر از ميان آتش موسي برآورم
از قاف قرب سر بدر آرم بکبريا
روزي دو سر چو عزلت عنقا برآروم
گلگون شوق را چو بجولان درافکنم
گرد از نهاد گنبد مينا برآورم
سر نفخت فيه ز آدم چو بشنوم
هر دم دم از حقايق اسما برآورم
از شوق عشق بال و پر روح ساخته
جان را باوج عرش معلا برآورم
بيگانه با هويت حق آشنا شود
يکدم ز سر هو چو هويدا برآورم
موسي صفت بنور تجلي فنا شوم
وآنگه بهر نفس يد و بيضا برآورم
گردد رياض خلد ز دوزخ نشانه اي
آهي اگر بگلشن حورا برآورم
کشتي عقل بشکنم اندر محيط عشق
وز قعر بحر لؤلؤ لالا برآورم
از لا و هو چو خنجر لاهوت يافتم
در ملک عقل دست بيغما برآورم
از لا طراز کسوت نيکي چو ساختم
پس سر ز جيب طلعت الا برآورم
قلقل نميکنم چو قنينه ولي مدام
لب بسته جوش چون خم صهبا برآورم
از علم عقل اگر علم افراخت من ز عشق
تيغ نبرد در صف هيجا برآورم
در هستيم ز مستي خود دستم ار دهد
جانم ز نيستي سوي بالا برآورم
بر سينه دست منعم اگر ميزند رقيب
من سوي دوست دست تمنا برآورم
شوريده وار از بنه آخر الزمان
آشوب و شور و فتنه و غوغا برآورم
از عرش مرغ سدره فرود آورم بفرش
خاک ثري باوج ثريا برآورم
آتش فروزم از دل و در عالم افکنم
تا من دخان ز دخمه سودا برآورم
سوداي آرزو بدر آرم ز قصر دل
خوک سيه ز مسجد اقصي برآورم
با عشق مي برآورم از عقل صد دمار
عقل آفت است هيچ مگو تا برآورم
روزي اگر روم سوي گلزار خامشان
صد نعره همچو بلبل گويا برآورم
از سنگ خاره چشمه خونين روان شود
فرياد و ناله گر من شيدا برآورم
گر شرح درد خويش بگويم بکوهسار
بس خون دل ز صخره صما بر آورم
بي دوست گر بروضه رضوان قدم نهم
آن نيستم که سر بتماشا برآورم
آتش بجان سوخته عاشقان زند
آن آه آتشين که بشبها برآورم
غواص گشته گوهر درياي معرفت
از بحر من لدن خضر آسا برآورم
گر در سراي غفلتم آسوده باک نيست
از خوان فضل نقل مهنا برآورم
همچون حسين در تتق عالم خيال
هر دم هزار شاهد زيبا برآورم
***
تا من خيال عارض تو نقش بسته ام
نقش هوا ز لوح دل خويش شسته ام
جستم ز قيد هستي و از ننگ عافيت
وز دام آن سلاسل مشگين نجسته ام
چون در کمند عشق تو جانم اسير شد
از بند علم و وسوسه عقل رسته ام
تا دست محنت تو گريبان جان گرفت
من دست و دل ز دامن هستي گسسته ام
اي مونس شکسته دلان کن عنايتي
از روي مرحمت که بسي دل شکسته ام
تو آفتاب دولت و من تيره روزگار
تو عيسي زمانه و من سينه خسته ام
خاکم بباد دادي و جانم بسوختي
جرمم همين که دل بهواي تو بسته ام
بنماي ماه دولت خود تا بدولتت
آيد دو اسبه طالع بخت خجسته ام
شد سالها که در طلب وصل چون حسين
من بر اميد وعده فردا نشسته ام
***
ما که در باديه عشق تو سرگردانيم
کعبه کوي ترا قبله دلها دانيم
چشم ما گر همه با ناوک محنت دوزند
ديده بر دوختن از ديده تو نتوانيم
کوي تو کعبه و ديدار تو عيد اکبر
کيش ما اين که در آن عيد ترا قربانيم
عوض کوي تو گر روضه رضوان بدهند
هم بخاک سر کوي تو که ما نستانيم
داغها بر جگر ماست چو لاله ليکن
به نسيمي ز وصال و گل خندانيم
ما گداي در ياريم و ليکن چو حسين
اندر اقليم وفاداري او سلطانيم
***
من آن آشفته مستم که آنساعت که برخيزم
ز سوز جان پر آتش قيامتها برانگيزم
خليل عشق دلدارم ز آتش گلشني دارم
از آن رو جانب آتش ز صحن روضه بگريزم
بدان ساقي چو پيوستم هزاران توبه بشکستم
ز جام عشق چون مستم چه مرد زهد پرهيزم
اگر دانم که دلدارم کشد تيغ و کشد زارم
برهنه رو به تيغ آرم بجان خويش بستيزم
اگر آن عيسي جان را گذار افتد بخاک من
ز انفاس مسيحائي چو گرد از خاک برخيزم
خيال دوست در خلوت چو با جانم بياويزد
مرا ديگر نمي شايد که با هر کس بياميزم
من اين نار حسيني را فرو کشتن نمي يارم
اگر چه هر نفسي مشگي ز اشک ديده ميريزم
***
دل بيچاره ام گم شد بکوي يار ميجويم
دل گمگشته خود را از آن دلدار ميجويم
ز گلشنهاي روحاني چنين بلبل که من دارم
قفس چون بشکند او را در آن گلزار ميجويم
چو چشم او بعياري روان و قلب ميدزدد
من بيدل متاع خود از آن عيار ميجويم
چو دانستم که آن عيسي پي تيمار ميآيد
دل آشفته خود را کنون بيمار ميجويم
چنان ناسوز عشق او خوشستم دل که در محشر
بجاي شربت کوثر حريق نار ميجويم
اگر گه گه ز بيخويشي نظر در عالم اندازم
از او آيينه ميسازم در او ديدار ميجويم
چنان بختي که در خوابش شهنشاهان همي يابند
چو رهبر بخت بيدارش من بيدار ميجويم
حسين اين تاج داريها مرا کي در نظر آيد
سر سودائي خود را بزير دار مي جويم
***
منم که با تو زماني وصال مي بينم
بجاي وصال همانا خيال مي بينم
براستان که بهشتم بهشت را تا من
بر آستان تو خود را مجال مي بينم
توئي بلطف در آميخته بمن يا من
ميان جان و بدن اتصال مي بينم
تو هر جفا که کني در وصال خورسندم
که در فراق صبوري محال مي بينم
سزاي افسر شاهي دنيي و عقبي ست
سري که در قدمت پايمال مي بينم
مگر بشان تو نازل شده ست آيت حسن
که در تو غايت حسن و جمال مي بينم
اگر چه بلبل باغ معانيم خود را
بوصف لاله روي تو لال مي بينم
ببحر عشق فرو رو حسين و حال طلب
که غير عشق همه قيل و قال مي بينم
***
بویي ز گلستان تو ما چون بشنيديم
از خود برميديم و بدانسوي دويديم
از بال و پر خويش چو کرديم تبرا
با بال و پر عشق در آن راه پريديم
عمري چو در آن باديه سر گشته بگشتيم
آخر بحريم حرم وصل رسيديم
اي واي که چون حلقه بر آن در بنشستيم
وز صدر سرا بانگ درآئي نشنيديم
چون بار ندادند و دري هم نگشادند
فرياد و فغان از دل آشفته کشيديم
گفتند حسين از چه فغان است و خروش ست
ما خلوت خاص از پي هر کس نگزيديم
***
قفل در ما بستي و پندار تو ديديم
با خويش مشو بسته که ما جمله کليديم
مفتاح ترا نيست در اين باب فتوحي
کشاف ترا لايق اين کشف نديديم
در هستي ما آتش عشقش چو در افتاد
از بستگي بند بيکبار رهيديم
تا وصله اقبال بدوزيم ز وصلش
در عشق بسي خرقه ناموس دريديم
حاصل همه اين است که اي يار در اين راه
پيوسته بياريم چو از خويش بريديم
***
اي گشته مست عشقت روز الست جانم
مستي جان بماند روزي که من نمانم
هر ذره اي ز خاکم سرمست عشق باشد
چون ذره ها برآيد از خاک استخوانم
فکر بهشت و دوزخ دارند اهل دانش
من مست عشق جانان فارغ ز اين و آنم
گفتي بغير منگر گر طالب حبيبي
والله که در دو گيتي غير از تو من ندانم
از روي مهرباني اي مه بيا خرامان
تا نقد جان و دل را در پاي تو فشانم
چون هيچکس نشاني با خود نيافت از تو
در جستن نشانت از خويش بي نشانم
اسرار عشق جانان دانم حسين ليکن
چون محرمي ندارم گفتن نميتوانم
***
رضا دادم بعشق او اگر غارت کند جانم
که جان صد چو من بادا فداي عشق جانانم
بزخم عشق او سازم که زخمش مرهم جانست
بداغ درد او سازم که درد اوست درمانم
غمي کز عشق يار آيد بشادي بر سرش گيرم
بهر چه دوست فرمايد غلام بنده فرمانم
مرا همت چو طور آمد ارادت وادي اقدس
درخت آتشين عشقست و من موسي بن عمرانم
مرا همت چنان آمد که گر از تشنگي ميرم
بمنت آب حيوان را ز دست خضر نستانم
مرا گويند کارام دل از ديدار ديگر جو
معاذ الله که در عالم دلارامي دگر دانم
ز روي پاکبازانش هنوزم خجلتي باشد
بگاه جلوه حسنش اگر صد جان برافشانم
مرا چون نيست کس محرم ز عشقش چون برآرم دم
چو ديوانه نمي يابم چرا زنجير جنبانم
حسين از گفتگو بگذر مگو با کس حديث او
که تا اسرار پنهاني بگوش تو فرو خوانم
***
وقت آنست که ما جانب ميخانه شويم
چون پري ساقي ما شد همه ديوانه شويم
عهد و پيمان شکنيم از پي پيمانه شويم
آشناي حرم عشق چو گشتيم کنون
آشناي حرم عشق چو گشتيم کنون
خويش را ترک کنيم از همه بيگانه شويم
مجلس ما چو ز شمع رخ او روشن شد
بال و پر سوخته از عشق چو پروانه شويم
ما که از جام تجلي جمالش مستيم
حاش لله که دگر عاقل و فرزانه شويم
کنج ويران چو بود مخزن گنج شاهي
از پي گنج حقايق همه ويرانه شويم
قطره هائيم جدا گشته ز بحر احدي
غوطه در بحر خوريم و همه دردانه شويم
همچو آيينه صافي همه يکرو باشيم
چند دوروي و دو سر همچو سر شانه شويم
حبذا شادي و آن حال که ما همچو حسين
بيخود و مست از آن غمزه مستانه شويم
***
من آشفته و شيدا چو تمناي تو دارم
از سر خويش گذشتم سر سوداي تو دارم
گل صد برگ نبويم سمن و لاله نجويم
که در اين باغ هواي گل رعناي تو دارم
بجهان شورش و غوغا چه عجب از من شيدا
که بهنگام قيامت سر غوغاي تو دارم
دلم از ملک دو عالم نشود فرخ و خرم
ز غم عشق جگر سوز دلاراي تو دارم
بتماشا گه جنت چو روم ديده به بندم
من دلخسته به پنهان چو تماشاي تو دارم
چو مرا هست تمنا که شکاري تو باشم
همه روي دل از آنروز بصحراي تو دارم
چو حسين از سردانش ز تو چون شکر نگويم
که بسي بخت و سعادت ز عطاهاي تو دارم
***
دو ديده بر سر راه اميد ميدارم
که کي بود که رسد قاصدي ز دلدارم
کراست زهره که آرد ز يار من خبري
و يا ز من ببرد خدمتي سوي يارم
چگونه نامه نويسم بخدمت تو که من
ز بيم مدعيان دم زدن نمي آرم
ز خون ديده شود روي زرد من گلگون
شب فراق چو از روز وصل ياد آرم
اگر کشند مرا دشمنان بجور و جفا
من آن نيم که دل از مهر دوست بردارم
چه کردم اي صنم بيوفا چه ديدستي
زمن که رفتي و ماندي بزاري زارم
چو قدر دلبر و آداب عشق ما دانيم
بيا که روي تو بينيم و جان برافشانيم
جمال صورت جان بر در تو تا ديديم
در آن کمال که صورت نگاشت حيرانيم
وراي حسن ترا دلفريبي و ناز است
که ما بجان و دل اي دوست طالب آنيم
اگر چه سوخته آتش فراق توايم
بيمن وصل تو از هجر داد بستانيم
بتحفه گر ز درت آورد صبا گردي
بخاکپاي تو کو را بديده بنشانيم
هدايتي چو ز کشاف هيچ کشف نگشت
کنون بمکتب عشق تو تخته ميخوانيم
از آن زمان که غلام کمينه تو شديم
حسين وار در اقليم عشق سلطانيم
***
من کيستم که طالب ديدار او شوم
يا چيست نقد من که خريدار او شوم
او يوسف عزيز و مرا دست بس تهي
شرم آيدم که بر سر بازار او شوم
در مصر عشق طوطي شيرين سخن منم
تا طعمه جو ز لعل شکر بار او شوم
او پادشاه مملکت حسن و من گدا
يارب چگونه محرم اسرار او شوم
ياري که در زمانه بخويش يار نيست
هست آرزوي خام که من يار او شوم
بر بوي پرسشي ز لب آن مسيح دم
آن دولت از کجاست که بيمار او شوم
با اين همه فداش کنم جان خويشتن
باري ز مخلصان هوا دار او شوم
گر باغ وصل همچو مني را مجال نيست
از دور بلبل گل رخسار او شوم
آزادي دو کون چو از بندگي اوست
خواهم که چون حسين گرفتار او شوم
***
روزي که من بداغ غمت از جهان روم
بد مهرم ار ز کوي تو سوي جنان روم
در چشم من چو خار نمايد گل چمن
بي تو ز بوستان بسوي دوستان روم
در هر طرف گلي است هوا جوي بلبلي
من بلبلي نيم که بهر گلستان روم
از تو حجاب من همگي از من است و بس
برخيزد اين حجاب چو من از ميان روم
جانم نشانه ساز و در او تير غم نشان
باشد بدين نشانه بر بي نشان روم
من مرغ عالم ملکوتم عجب مدار
با بال عشق گر بسوي آسمان روم
بگشا حسين پاي دل و جان ز قيد تن
تا من شبي بجانب آن جان جان روم
***
اي شهريار حسن ترا تا شناختيم
اعلام عشق بر سر عالم فراختيم
يکدل شديم و يک صفت و يک روش کنون
باز آمديم از همه و با تو ساختيم
تا بر محک عشق نمانيم کم عيار
در بوته بلاي تو عمري گداختيم
ره در قمار خانه عشقت بيافتيم
تا هر چه بود در ره سودا بباختيم
از مصر تاختن به يکي تاختن رسيد
اسبي که در طريق هواي تو تاختيم
تا يار در ديار دل ما نزول کرد
شمشير منع بر سر اعيار آختيم
گفتا چو سوخت عود دل از عشق ما حسين
ما در کنار خويش چو چنگش نواختيم
***
تو پادشاه و من از بندگان درگاهم
بغير تو ز تو چيز دگر نمي خواهم
سزد که بر سر عالم علم برافرازم
کز آن زمان که غلام توام شهنشاهم
بسوز آتش سوداي تو همي سازم
سمندرم من واين آتش است دلخواهم
اگر چه بيخود و مجنون شدم هزاران شکر
که از لطافت ليلي خويش آگاهم
بر آستان تو چون راستان مقيم شوم
اگر بصدر جلالت نميدهي راهم
ز خدمتت نروم زانکه از غلامي تست
همه سعادت و اقبال و منصب و جاهم
به پيش خويش بخواني شبي حسيني را
بگوش تو چو رسد ناله سحرگاهم
***
در راه شهرستان جان از عشق شه رهبر کنم
وز خاک پاي عاشقان بر فرق سر افسر کنم
آيم بدرياي قدم وز فرق سر سازم قدم
در بحر چون غوطي خورم دامن پر از گوهر کنم
در دار ضرب کبريا از عشق جويم کيميا
مس وجود خويش را بگدازم آنگه زر کنم
شمع ار نگويد ترک سر نورش نگردد بيشتر
من نيز از سوز جگر چون شمع ترک سر کنم
چون از محيا آن ستد هر دم حميائي دهد
من از حدق سازم قدح وز جان خود ساغر کنم
رخساره گلگون او چون باده پيمائي کند
من عقل زاهد رنگ را مست مي احمر کنم
سري که در سردابه ها پنهان کند ارباب دل
چون وقت کشف راز شد من فاش بر منبر کنم
در هر جميلي حسن تو آشفته ميدارد مرا
من جز يکي نرود اگر من شيشه را ديگر کنيم
اي عشق بر درگاه خود ره ده حسين خسته را
تا شاهي هر دو جهان از خدمت اين در کنم
***
ساقي بزم خاص شه آمد که خماري کنم
در دور اين ساقي چرا دعوي هشياري کنم
چون دوست آمد پيش من شد عشقبازي کيش من
چون عشق او شد خويش من از خويش بيزاري کنم
يوسف چو بر کرسي دل بنشست اندر مصر جان
هر چند بي سرمايه ام باري خريداري کنم
تدبير کار عاشقان زور و زر و زاري بود
چون من ندارم زور و زر از سوز دل زاري کنم
من آن نيم کز بيم سر پاي از ره ياري کشم
در ره چو بنهادم قدم سر در سر ياري کنم
گويند جستجوي تو در راه او بيحاصل است
زين به چه باشد حاصلم کو را طلبکاري کنم
دوشم خيال دلستان گفت اي حسين ناتوان
بستان دل از هر دو جهان تا لطف دلداري کنم
***
گرد زمين و آسمان من سالها گرديده ام
روشن مبادا چشم من چون تو مهي گرديده ام
تا دل بعشقت بسته ام از قيد هستي رسته ام
چون با غمت پيوسته ام از خويشتن ببريده ام
در خار زار آب و گل چون غنچه گشتم تنگدل
در گلشن روحانيان منزل از آن بگزيده ام
هر کس ببازار جهان سوداي سودي ميکند
من سودها بفروخته سوداي تو بخريده ام
تا جان بگلزار رضا شد عندليب جانفزا
از قربت خار بلا ريحان راحت چيده ام
هر کس علاج درد خود جويد پي آرام جان
ليکن من آشفته دل با دردت آراميده ام
چون راه علم و عقل را ديدم که پيچاپيچ بود
اي يار من يکبارگي در عاشقي پيچيده ام
عاقل بملک عافيت پيوسته گو تنها نشين
کز عشق آن بالا بلا از عافيت ببريده ام
تا چون حسين از اهل دل يابم صفاي خاطري
عمري بخاک بندگي روي وفا ماليده ام
***
ز روي لطف اگر اي مه شبي آئي بمهمانم
سر و جان گرامي را بخاک پايت افشانم
غباري کز سر کويت نسيم صبحدم آرد
بخاک پاي تو کان را درون ديده بنشانم
بگاه جلوه حسنت توانم باختن جان را
وليکن ديده از رويت گرفتن باز نتوانم
چو من از عشق تو داغي چو لاله بر جگر دارم
نباشد رغبتي هرگز بگلشنهاي رضوانم
ترا خون ريختن زيبد که زخمت مرهم جانست
مرا جان باختن شايد که من مشتاق جانانم
حديث جنت و دوزخ کنند ارباب دين و دل
چو من حيران جانانم نه اين دانم نه آن دانم
چو عيد اکبر از وصلت حسين بينوا يابد
زهي دولت اگر سازي به تيغ عشق قربانم
***
ما سر بر آستان در يار مي نهيم
پا در حريم کعبه احرار مي نهيم
هر لحظه صد گناه و خطا مي کنيم باز
چشم اميد بر کرم يار مي نهيم
چون کاف کوه قاف شکافد اگر نهند
باري که ما بر اين دل افکار مي نهيم
چون شادي وصال تو ما را نداد دست
دل بر غم فراق تو ناچار مي نهيم
اول بآب ديده خود غسل مي کنيم
آنگاه بر درت لب و رخسار مي نهيم
تا سر بر آستانت نهاديم پاي فقر
بر هفت فرق گنبد دوار مي نهيم
ز انفاس تست مجلس ما مشگبوي و ما
تهمت بناف آهوي تاتار مي نهيم
روي خلاص هست ز بند بلا حسين
چون دل بدان دو طره طرار مي نهيم
***
اي از فروغ روي تو روشن سراي چشم
وي خاک آستان درت توتياي چشم
بيگانه ز آشنايم و از خويش بيخبر
تا شد خيال روي توام آشناي چشم
رفتي ز پيش چشم و نشستي درون دل
گوئي گرفت خاطرت از تنگناي چشم
شبهاي تيره ره بحريمت نبرد مي
گر نيستي فروغ رخت رهنماي چشم
بهر نثار پاي خيال تو روز و شب
پر در و گوهر است مرا در جهان چش م
گر خون چشم من غم تو ريخت باک نيست
شادم بدين که داد لبت خونبهاي چشم
تا آتش دلم بخيال تو کم رسد
پيوسته آب ميزنم اندر فضاي چشم
در رهگذار سيل فنا پايدار نيست
زانرو فتاده است خلل در بناي چشم
کحل است خاکپاي تو اي حوروش کز او
دارد حسين خسته اميد شفاي چشم
***
وقتي نظر بطلعت منظور داشتم
با آن پري فراغتي از حور داشتم
شبها ز عکس چهره چون آفتاب او
مانند ماه مشعله نور داشتم
او شاه ملک حسن و من از مهر روي او
رأي منير و رأيت منصور داشتم
با پسته دهان و لب او فراغتي
از فکر نقل و باده انگور داشتم
دردا که آن طبيب مسيحا نفس نکرد
انديشه اي که عاشق رنجور داشتم
آيا بود که نزد من آيد ز روي مهر
ماهي که بر رخش نظر از دور داشتم
از اشک سرخ و چهره زردم فسانه شد
رازي که در دل از همه مستور داشتم
مي يافت قوت روح ز ياقوت او حسين
نظمي از آن چو لؤلؤ منثور داشتم
***
بي تو چون طره تو حال مشوش دارم
همچو زلف تو وطن بر سر آتش دارم
بشکر خنده شيرين لب ميگون بگشا
که هواي شکر و باده بي غش دارم
پاي بر فرق فلک مي نهم از روي شرف
تا که از خاک سر کوي تو مفرش دارم
گر چو مجنون بجنون شهره شهرم چه عجب
زانکه سوداي تو اي ليلي مهوش دارم
اي جفا کيش ز آه دلم انديش که من
تير آهي نه که از ناوک ارمش دارم
روز و شب در هوس نفش گل رخسارت
خانه ديده بگلگونه منقش دارم
محنت و رنج و عنا و غم و اندوه و بلا
سود و سرمايه ز سوداي تو هر شش دارم
شده ام همدم جمعي که پريشان حالند
همچو زلف تو از آنحال مشوش دارم
من بياري دهان و لب قندت چو حسين
شعر شيرين روان پرور دلکش دارم
***
گر چه از دست غمت حال پريشان دارم
نکنم ترک غم عشق تو تا جان دارم
جان چه باشد که از او دل نتوانم برداشت
من که در سر هوس صحبت جانان دارم
از مقيمان مقام سر کويت چو شدم
کافرم گر هوس روضه رضوان دارم
اين همه شور من از شکر شيرين تو است
وين همه گريه از آن پسته خندان دارم
بادم سرد و رخ زرد و دل غم پرورد
نتوانم که دمي درد تو پنهان دارم
ماجراي دل من ديده بمردم بنمود
زان شکايت همه از ديده گريان دارم
از خيالت شب دوشينه شکايت کردم
که طبيبي ز تو من حال پريشان دارم
بکرشمه نظري کرد بسوي من و گفت
تو کدامي که چو تو خسته فراوان دارم
روي بنما و بدان قامت رعنا بخرام
که هواي سمن و سرو خرامان دارم
کم مبادا نفسي درد تو از جان حسين
که من خسته هم از درد تو درمان دارم
***
در نامه حديث دل درويش نويسم
يا قصه سوز جگر خويش نويسم
از هجر انيسان نکو خواه بنالم
با وصف جليسان بد انديش نويسم
نزديک تو شرح غم دوري بفرستم
يا خود ستم دور جفا کيش نويسم
دانم که دلت بر من بيچاره بسوزد
گر نکته اي از سوز دل خويش نويسم
ترسم که کند دشمن من طعنه ات ايدوست
در نامه اگر نام ترا پيش نويسم
کو همنفسي تا بر سلطان برساند
سطري چو حسين ارمن درويش نويسم
***
تا بسوداي تو از راه دراز آمده ايم
ناز ميکن که بصد گونه نياز آمده ايم
نازنيني تو اگر ناز کني ميرسدت
ما گدايان بنياز از پي ناز آمده ايم
از غمت سوخته و طالب درمان نشده
با تو در ساخته و از همه باز آمده ايم
سينه پرداخته از غير ز غيرت آنگاه
در حريم حرمت محرم راز آمده ايم
گر بيابيم طواف حرم کعبه رواست
کز سر صدق و صفا سوي حجاز آمده ايم
از تو شاهي و ز ما بندگي در گاهت
بهر حاجت بدر بنده نواز آمده ايم
طاق ابروي تو طاق است بخوبي زانرو
تا در آن طاق چو زاهد بنماز آمده ايم
باز کن پرده زرخ زانکه در خانه دل
کرده بر غير تو ايدوست فراز آمده ايم
رشته شمع دل از آتش عشقت چو حسين
سالها سوخته با سوز و گداز آمده ايم
***
ما اي صنم هواي تو از سر گرفته ايم
چون شمع ز آتش دل خود در گرفته ايم
دل بر گرفته ايم ز هستي خويشتن
زان پس هواي همچو تو دلبر گرفته ايم
بهر غذاي طوطي طبع سخن گذار
از پسته تو طعمه شکر گرفته ايم
تا گوشوار گوش دل و جان خود کنيم
از لعل دلپذير تو گوهر گرفته ايم
با عاقلان گذاشته آئين عقل را
با عاشقان طريقه ديگر گرفته ايم
درس جنون بمدرسه عشق کرده گوش
زنجير آن دو زلف معنبر گرفته ايم
تا چشم نيم مست تو خمار عشق شد
ما دمبدم صراحي و ساغر گرفته ايم
هر دم ببوي آن لب ميگون بمصطبه
جام لبالب از مي احمر گرفته ايم
دانسته ايم ما که سهي سرو را برست
چون قد دلفريب تو در برگرفته ايم
منصور وار دل ز بر خود بريده ايم
تا چون حسين عشق تو از سر گرفته ايم
***
من که بر جان و دل از درد تو داغي دارم
با سر کوي تو از روضه فراغي دارم
از خيال قد چون سرو ورخ گل رنگت
راستي در نظر آراسته باغي دارم
چون تو در انجمن آئي مه تابان چکنم
پيش خورشيد چه پرواي چراغي دارم
حال دل بي تو خرابست تو داني ز دلم
من رسولم بخدا رسم بلاغي دارم
من بفرياد رقيب از سر کويت نروم
شاهبازم چه غم از بانگ کلاغي دارم
من که بر روي تو از طره ات آشفته ترم
نيست عيبي اگر آشفته دماغي دارم
يادگارم ز تو اين است که من همچو حسين
بر دل از آتش سوداي تو داغي دارم
***
شکيبم از رخ جانان نمي شود چکنم
جدا شدن ز تو ايجان نمي شود چکنم
شراب اشک و کباب جگر مهيا شد
ولي خيال تو مهمان نمي شود چکنم
هزار جهد نمودم که راز نگشايم
ز دست ديده گريان نمي شود چکنم
بر آن شدم که دگر آه آتشين نزنم
ز سوز سينه بريان نمي شود چکنم
ميسرم نشود سر عشق پوشيدن
فروغ مهر چو پنهان نمي شود چکنم
بصد نياز دهم جان براي عشوه و ناز
چو اين معامله آسان نمي شود چکنم
دواي درد دل خود ز من مجوي حسين
علاج عشق بدرمان نمي شود چکنم
***
ما بار تن ز کوي وصال تو مي بريم
وز بهر توشه عشق جمال تو ميبريم
تا دوست را ز دوست بود يادگارئي
دل با تو ميدهيم و خيال تو ميبريم
دلهاي ما بدام بلا ميشود اسير
هر دم که نام دانه خال تو ميبريم
چون مصريان بضاعت ما تنگ شکر است
زيرا که نکته اي ز مقال تو ميبريم
مانند خضر چاشني چشمه حيات
از لفظ همچو آب زلال تو ميبريم
ننگ وجود خويشتن از روي مسکنت
از خاک آستان جلال تو ميبريم
جانا حسين هست مقيم درت وليک
بار بدن ز بيم ملال تو مي بريم
***
نبودم يکنفس طاقت که چشم از يار بربندم
کنون در خواب اگر بينم خيال دوست خورسندم
بجانت اي دلارامم که تا غايب شدم از تو
بدل مشتاق ديدارم بجانت آرزومندم
شدم صيد و همي گفتم که بر بندي بفتراکم
بناگه از جدائيها جدا شد بند از بندم
اگر خاک وجود من برد باد فنا هرگز
بگرد دامنت گردي نشستن نيز نپسندم
در ايام فراق تو ز غيرت دوختم ديده
نپنداري که دور از تو نظر بر غيرت افکندم
بخاک پاي تو جانا که کحل چشم خود سازم
اگر باد آورد گردي ز خوارزم و سمرقندم
چو من ديوانه عشقم نخواهد داشتن سودي
اگر حاکم نهد بندم و گر عاقل دهد بندم
مرا گفتي حسين از من که دل برکندي و رفتي
نکندم دل ز تو جانا و ليکن جان بسي کندم
***
ياري که ز جان دوست ترش داشته بودم
و ندر دل و جان تخم غمش کاشته بودم
وز بندگي آن شه خوبان زمانه
صد رايت اقبال برافراشته بودم
از بهر شرف خاک قدمهاش چو سرمه
در چشم جهان بين خود انباشته بودم
دامن ز جهان و بر دامان هوايش
از دست دل غمزده نگذاشته بودم
پنداشته بودم که شود مونس جانم
اکنون نه چنانست که پنداشته بودم
انگاشته بودم که شوم محرم رازش
بودست خطا آنچه من انگاشته بودم
بگذاشت مرا همچو حسين و بدلش هم
نگذشت که آشفته دلي داشته بودم
***
ما جگر سوختگان با غم دلدار خوشيم
سينه مجروح ولي با الم يار خوشيم
اي حکيم از پي آزادي ما رنجه مشو
زانکه در داغ غم عشق گرفتار خوشيم
در علاج دل بيچاره ما رنج مبر
که چو چشم خوش او خسته و بيمار خوشيم
ما که سودا زدگان سر بازار غميم
سود و سرمايه اگر رفت ببازار خوشيم
ديگران گر بتماشاي جمال تو خوشند
ما شب و روز بيک وعده ديدار خوشيم
آتش افروز و بغم سوز و بزخمي بنواز
که جگر خسته و دل سوخته و زار خوشيم
عندليبان دل آشفته گلزار توئيم
باميد گل اگر زخم زند خار خوشيم
کي ز آزار تو بيزار شود جان حسين
زخم چون از تو رسد با همه آزار خوشيم
***
گر برود هزار جان با غم عشق او خوشم
من که بعشق زنده ام منت جان چرا کشم
خضر ز آب زندگي خوش نزيد چنانکه من
از هوس جمال او زنده در آب و آتشم
من که ز عشق مردنم هر نفس آرزو بود
بهر لقاي جاودان آب حيات مي چشم
سر نطع نيستي پاي نياز اگر نهم
روح قدس بيفکند بر سر سدره مفرشم
باده عشق ميبرد درد سر خمار عقل
ساقي عاشقان بده زان مي ناب بيغشم
شش جهة است چون قفس جاي در او نمي کنم
طاير لامکانيم من نه اسير اين ششم
آتش اشتياق تو سوخت دل حسين را
شمع صفت وليک من با همه سوز دلخوشم
***
سر گشته در اين باديه تا چند بپوئيم
اي کعبه مقصود ترا از که بجوئيم
ما شيفته باد صبائيم شب و روز
باشد که نسيمي ز رياض تو ببوئيم
گر در حرمت محرم اسرار نباشيم
باري نه بس است اين که گداي سر کوئيم
در دين وفا سجده ما نيست نمازي
تا چهره بخون دل آشفته نشوئيم
بر هستي ما سنگ فنائي بزن اي عشق
چون غرقه بحريم چه محتاج سبوئيم
رقص و طرب ما همه از زخم تو باشد
کاندر حم چوگان رضاي تو چو گوئيم
ما همچو حسين از غمت آشفته سرشتيم
معذور همي دار گر آشفته بگوئيم
***
بيا بيا که من اندر جهان ترا دارم
جفا مکن که بجان بنده وفا دارم
اگر ز کوي تو گردي بمن رساند باد
بخاک پاي تو کان را چه توتيا دارم
مرا به تيغ جفا گر کشند ممکن نيست
که دست مهر ز فتراک دوست وادارم
بجور روي نه پيچم ز آستانه يار
که سالهاست که سر بر در رضا دارم
طبيب درد سرم گو مده براي علاج
که من ز درد غم عشق او دوا دارم
گداي درگه ارباب فقر تا شده ام
هزار گونه فراغت ز پادشا دارم
ز گرد کبر و ريا دامن دل افشاندم
که روي در حرم خاص کبريا دارم
مس وجود بکوشش کنم زر خالص
چو از حيات گرانمايه کيميا دارم
حسين از کرم ايزدي مشو نوميد
که من ز مرحمت او اميدها دارم
***
شبي اگر بکشد درد آرزوي توام
نسيم صبح دهد زندگي ببوي توام
تن از هواي لحد خاک تيره گشت و هنوز
ز دل نميرود اي جان هواي روي توام
مرا چه زهره که لاف از غلامي تو زنم
غلام حلقه بگوش سگان کوي توام
در آن اميد که روزي وصال دريابم
گذشت عمر گرامي بجستجوي توام
کشان کشان ببهشتم برند و من نروم
که دل نميکشد ايدوست جز بسوي توام
حديث جنت و دوزخ کنند مردم ليک
مرا از آن چه خبر چون بگفتگوي توام
در آرزوي تو عمرم گذشت همچو حسين
هنوز واله و شيدا از آرزوي توام
***
با درد غم عشق تو درمان نشناسم
آشفته يارم سر و سامان نشناسم
جان و دل من سوخته آتش عشق است
من سوخته دل روضه رضوان نشناسم
من طوطي شکر شکن مجلس انسم
بلبل چو نيم باغ و گلستان نشناسم
شادي طلبان از غم جانان بگريزند
من شادي جان جز غم جانان نشناسم
پروانه صفت سوختن طاير جان را
چون عارض تو شمع شبستان نشناسم
عمريست که در روضه جان ايگل خندان
جز قامت تو سرو خرامان نشناسم
جز موي سمن ساي تو در روي دلارام
اندر شب تيره مه تابان نشناسم
عشقتست کز او زنده جاويد شود جان
جز عشق دگر چشمه حيوان نشناسم
گفتي که حسين از همه کس سينه بپرداز
والله که در او غير تو ايجان نشناسم
***
تا خاک صفت معتکف آن سر کويم
بي دردم اگر روضه فردوس بجويم
چون آن صنم موي ميان رفت ز چشمم
از ناله چو نائي شده وز مويه چو مويم
گر شهره شهري شدم از شوق عجب نيست
چون رفت ز شهر آنکه من آشفته اويم
عيسي دم من چون سر بيمار ندارد
پيش که روم درد دل خود بکه گويم
کردم قدم از سر که روم راه هوايش
کين راه نشايد که بدين پاي بپويم
تا روي نهم بر کف پايت دهدم دست
کز خاک سر کوي تو چون سبزه برويم
حيف است که اغيار برد ميوه وصلت
وز باغ رخت من گل سيراب نبويم
گفتي که حسين از درما چون نرود هيچ
من چون روم ايجان که گداي سر کويم
***
در ره عشق تو با درد و الم ساخته ايم
سينه سوخته را مجمر غم ساخته ايم
ما دل آشفته لطف و کرم دوست نه ايم
عاشقانيم که با جور و ستم ساخته ايم
چشم ما لايق ديدار تو زانست که ما
سرمه ديده از آن خاک قدم ساخته ايم
بتمناي ميان تو گذشته ز وجود
وز خيال دهنت برگ عدم ساخته ايم
قدم از دايره حکم تو بيرون ننهيم
زانکه عمريست که با حکم قدم ساخته ايم
شمع و من در شب هجران تو از آتش دل
تا سحر سوخته و هر دو بهم ساخته ايم
چون کريمي و سئوال از تو خلاف ادب ست
چاره خويش حوالت به کرم ساخته ايم
***
گذشت عمر و خلاص از محن نمييابم
دواي درد دل ممتحن نمييابم
بجستجو همه آفاق را بپيمودم
خبر ز گمشده خويشتن نمي يابم
بهار آمد و گلها شکفت ليک چه سود
گلي که ميطلبم در چمن نمي يابم
مرا ز باغ و گلستان نميگشايد دل
که بوي او ز گل و نسترن نمي يابم
بسوخت بال و پر جان من چو پروانه
که شمع خويش بهيچ انجمن نمي يابم
چگونه چاک نگردد لباس طاقت من
که بوي يوسفم از پيرهن نمي يابم
علاج درد جدائي ز من مجوي حسين
که اين وظيفه يار است من نمي يابم
***
دو چشم کز هوس روي دوست تر داريم
اگر ز گريه شود چشمه دوستتر داريم
بهيچ باب از اين در طريق رفتن نيست
کجا رويم از اين در کدام در داريم
ببوستان رضايت شکفته همچو گليم
چو لاله گر چه بسي داغ بر جگر داريم
اگرتو نيش ز ني همچو شهد نوش کنيم
که از جراحت تو راحت جگر داريم
در آتشيم ز دست غمت وليک خوشيم
که از حلاوت غمهاي تو خبر داريم
صفا نماند بعالم بيا که از سر صدق
دل از تعلق آن تيره خاک برداريم
وداع همنفسان کن حسين و رخت ببند
که رفت قافله ما هم سر سفر داريم
***
چمن شکفته و گلها ببار مي بينم
وليک بي رخ او گل چو خار مي بينم
اگر بهشت بود دوزخ است در چشمم
هر آن ديار که خالي ز يار مي بينم
گل اميد من از باد هجر گشت زبون
خزان نگر که بوقت بهار مي بينم
جراحت دل خود را مجوي مرهم از آنک
بهر که مينگرم دل فکار مي بينم
ز درد هر که بناليد و از جفا بگريخت
ز روي اهل دلش شرمسار مي بينم
دريغ خطه خوارزم شد چنانکه در او
نه يار و مونس و ني غمگسار مي بينم
اساس قصر بقا بايدت نهاد حسين
بناي عمر چو نا استوار مي بينم
***
مراد خاطر خود در جهان نمي يابم
دواي درد دل ناتوان نمي يابم
جهان بگشتم و آفاق سر بسر ديدم
ولي ز گمشده خود نشان نمي يابم
چو باد گرد چمنها برآمدم ليکن
گلي که بايدم از گلستان نمي يابم
کناره ميکنم از محفل نکو رويان
که شمع مجلس خود زين ميان نمي يابم
ز سوز دل نفسي پيش کس نيارم زد
که يار همنفسي مهربان نمي يابم
دريغ و درد که در خاک بايدم جستن
گلي که در همه بوستان نمي يابم
حسين کوس سفر زن بسوي عالم جان
که آنچه مي طلبم در جهان نمي يابم
***
الا اي طاير سدره نشيمن
چرا کردي در اين کاشانه مسکن
ترا از بهر جولانگاه نزهت
فراز عرش رحمانست گلشن
تو اي شهباز قدسي چون کبوتر
طناب حرص کردي طوق گردن
هلا اي رستم پيکار وحدت
فرو مگذار اندر چاه بيژن
چو جغد اي طاير قدسي نشايد
بسر بردن در اين ويرانه گلخن
تو اندر خانه تاريک و عالم
ز خورشيد حقايق گشته روشن
گر از خانه برون نتواني آمد
براي روشني بگذار روزن
دل مردان نرفتي زانکه هر دم
فريبت ميدهد نيرنگ اين زن
تو چون طفلي و عالم چون مشيمه
مخور خون زانکه شد هنگام زادن
قبائي از بقا چون داد شاهت
ز دوش جان لباس تن بيفکن
براي اقتباس نور بگذر
ز رخت خويش در وادي ايمن
دهن بسته چو غنچه چند باشي
چو گل خنده زنان بيرون شو از تن
چو خواندي نکته الحق عريان
چو کرم پيله گرد خويش کم تن
ز سر عشق آبستن شود دل
اگر نفس از هوا گردد ستردن
گريبانت بدست آور ز چاکي
بکش بر طارم افلاک دامن
چو در جنگ آمدي با نفس و شيطان
بچنگ آور ز حکمت تيغ و جوشن
ز چنگ ديو نفس ار باز رستي
نتابد پنجه تو گيو و بهمن
بسان طره مشکين خوبان
دل مسکين هر بيچاره مشکن
که از آه جگر سوز ضعيفان
بسوزد ماه را ناگاه خرمن
روا داري که بر ديوار عمرت
رسد از آهشان سنگ فلاخن
اگر مرد رهي دست ارادت
بدامان شه آفاق در زن
بدرگاه علي نه روي خدمت
که درگاه علي اعلا و اعلن
معاني حقايق زو محقق
مباني و دقايق زو مبين
ز يمن ذات او احکام ملت
با قواي حجج گشته مبرهن
من از تعليم آن شاه يگانه
فرو خواندم ز علم دين چنان فن
که در شرح معاني و بديعش
زبان عقل کل گشته است الکن
هماي همتم از يمن جاهش
فراز عرش ميسازد نشيمن
مرا بر خوان همت نسر طاير
بود کمتر ز يک مرغ مسيمن
سرير سدره ادني پايه ديدم
چو بر درگاه او گشتم ممکن
بچشم همت من مي نمايد
سپهر و هر چه در وي نيم ارزن
الا اي ساقي خمخانه عشق
بده دردي درد عشقم ازدن
مرا بر چهره خود ساز واله
درخت عقل من از بيخ برکن
بيک جرعه ز لوح دل فرو شوي
روايات احاديث معنعن
مرا در نفي کلي محو گردان
خلاصم ده ز احوال لم و لن
تولا چون بدرگاه تو کردم
تبرا ميکنم از شر خود من
از ايرا در همه اطراف گيتي
مرا بدتر ز من کس نيست دشمن
حسين خسته را از فضل درياب
که فضل تست عين فيض ذوالمن
***
اي دل از وحشت سراي دار گيتي کن کران
بال همت باز کن بر پر بر اوج لامکان
چون قباي جان تو دارد طرازي از بقا
دامن همت ز گرد عالم فاني فشان
در نورد اين فرش خاکي را که هنگام عروج
هست مرغ همتت را عرش کمتر آشيان
در مغيلان گاه غولانت چرا بايد نشست
چون چراگاهت مقرر گشت در گلزار جان
سرمه چشم دل از خاک سياه فقر کن
پيش از آنساعت که گردد استخوانت سرمه دان
کشتي عمرت از اين غرقاب کي يابد نجات
تا هواي نفس تو باد است و شهوت بادبان
چون هماي همتت بگشاد بال کبريا
باشد از يک بيضه کمتر پيش او هفت آسمان
از پي اسرار اسري شبروي کن شبروي
تا براق دولتت را برق نبود همعنان
گر بخلوتخانه وحدت ترا باري بود
خويشتن چون حلقه باري از درونشان درنشان
دلدل دل در چراگاه از رياض خلد ساز
چشم آخر بين تو بند از آخور آخر زمان
از نويد عاطفت والله يدعوا گوش کن
تا ترا رضوان شود در روضه کمتر ميزبان
توشه اي از خوشه چرخ و ثوابت کم طلب
چون خران کاه کش کمجوي راه کهکشان
چشم بر قرص مه و خورشيد تا کي باشدت
بگذر و بگذار با دونان گيتي اين دونان
زين اباي بي نمک دستت ميالا تا شوي
بر سر خوان ابيت عند ربي ميهمان
پاسبان بر بام قصرت از قصور همت است
بندگي کن تا شود حفظ خدايت پاسبان
سايبان از فضل حق گر هست هيچت باک نيست
بر در و ديوار قصرت گر نباشد سايبان
همدمي چون نيست پيدا راز پنهان خوشتر است
محرمي چون نيست حاصل مهر بهتر بر دهان
زين زبان داني شوي فردا زباني را زبون
گر تو نتواني شدن امروز مالک بر زبان
بر در و ديوار کثرت آتش دل چون زني
يابي از توفيق حق بر بام وحدت نردبارن
گر غبار بندگي سازي طراز آستين
بر در قربت تواني گشت خاک آستان
دم ز آوا بر کش و با رنگ بي رنگي بساز
رنگ و آوا را بهل با ارغوان و ارغنان
باديه پر غول و تو در خواب غفلت مانده اي
با چنين خفتن عجب باشد اگر يابي امان
کعبه مقصود دور است و تو غافل خفته اي
خيز و محمل بند چون در جنبش آمد کاروان
قافله بگذشت و تو بانگ درا مي نشنوي
زانکه هست از جوش غفلت گوش جان تو گران
مال و سرافشان بپاي فقر و جان ايثار کن
کين متاع نازنين نايد بدستت رايگان
چون نجيب فقر آمد زير زينت کي کند
حادثات دهر سوي تو جنيبتها روان
ديده از عيب همه اسرار بايد دوختن
تا زبانت گردد از اسرار غيبي ترجمان
مرد معني را ز قول و فعل ميبايد شناخت
راه حق نتوان سپردن با رداء و طيلسان
طيلسان بر دوش تو سودي نخواهد داشتن
چون تو با معجر برون آئي از اين طي لسان
تا تو با خويشي نيابي هرگز از جانان خبر
بي نشان شو تا تواني يافت از وصلش نشان
از هويت دم زني باشي عزيز هر دو کون
با هوا همراه گردي آيدت دل هوان
کي رسي از لا بالا تا نباشد مر ترا
مرکب لاهوت از الا و هو در زير ران
دل بوسواس امل دور افتد از حضرت بلي
آدم از يک وسوسه بيرون شد از صدر جنان
راه حق در پيش و رهبر نفس هشداري حسين
منزلت پر آفتست و غول داري ديده بان
نفس چون در ملک خورسندي برافرازد علم
خسروش خاسر نمايد هم بود طاغي طغان
گر ز سر نيستي و هستيت باشد خبر
کي شود از نيستي غمگين ز هستي شادمان
عمر کوته شد سکندر را بدان ملکي که هست
خضر را با مفلسي بنگر حيات جاودان
اي خداوندي که بر مرصاد جانها حاکمي
جان ما را زين رصد گاه حوادث وارهان
فکر سوداي جهان جان مرا محبوس کرد
جان خلاصم ده ز فکر اينم و سوداي آن
پادشاها از کمال لطف خود ده جذبه اي
وانگه اين بيچاره را از ننگ هستي وارهان
***
ماه من چون آگهي از ناله شبهاي من
رحمتي کن بر دل بيچاره شيداي من
زآتش سودايت اي شمع جهان افروز دل
سوختم پروانه وار و نيستت پرواي من
گر ز روي لطف خاکپاي خود خواني مرا
عرش و کرسي تاج سر سازند خاکپاي من
آستينم بوسه جاي خسروان دين بود
گر ز خاک آستان خويش سازي جاي من
گر رود از دست من سرمايه سود دو کون
کم نخواهد شد ز جان سوخته سوداي من
آبروئي ميبرم از سجده خاک درت
تا شناسد روز محشر هر کسي سيماي من
آشنائي کرد با من عشق عالم سوز او
کله بر افلاک بندد آه دود آساي من
تا ز خاک پاي تو روشن شده چشم حسين
جز تو در عالم نديده ديده بيناي من
***
اي سر کويت بلاي روضه رضوان من
درد روح افزاي عشقت راحت و درمان من
تا مرا با چون تو جانان آشنائي دست داد
گشت از غير تو بيگانه ز غيرت جان من
شاهد معني چو از جلباب صورت رخ نمود
نيست از غير تو آگه جان معني دان من
تا شدم مرآة عشق و عشق بر من جلوه کرد
من شدم حيران او و عالمي حيران من
من کيم اي عشق مطلق بنده فرمان تو
تو که باشي مر مرا سلطان من سلطان من
گر کنم انديشه وصلت توئي انديشه ام
ور بنالم از فراقت هم توئي افغان من
ساختم از سر قدم غواص درياها شدم
گوهري چون تو برآمد ناگه از عمان من
غمزه ات اي عشق چون هر دم کند غمازئي
آشکارا چون نگردد حالت پنهان من
آن من گردد سعادتها که در کونين هست
گر حسين خسته را گوئي که او هست آن من
***
از باده دوشينت بس بي خبريم اي جان
وز شکر شيرينت در شور و شريم اي جان
تا حسن توشد ساقي در عشق شراب آورد
از نرگس خمارت سرمست وتريم اي جان
جز روي تو گر روئي در ديده ما آيد
فردا بکدامين رو در تو نگريم اي جان
هر چند که ظاهر شد خاشاک بر و بحريم
درياي حقايق را صافي گهريم اي جان
هر ناوک دلدوزي کز قبضه عشق آيد
گاهي هدفيم آنرا گاهي سپريم اي جان
از بهر نثار تو داريم بکف جاني
بنماي جمال خود تا جان سپريم اي جان
اي يار مسيحا دم از وصل بده مرهم
کز زخم فراق تو خسته جگريم اي جان
گفتي که حسين آخر زين در به نمي گردد
زين در به چه رو گرديم چون خاک دريم ايجان
***
با کس حديث عشق تو گفتن نمي توان
دريست در عشق که سفتن نمي توان
لب بسته همچو غنچه و دلخون چو لاله ام
بي باد رحمت تو شکفتن نمي توان
در دل هواي يار نيارم نگاهداشت
مهري درون ذره نهفتن نمي توان
آزار خاکپاي تو ما را طريق نيست
زانرو بچهره راه تو رفتن نمي توان
از رحم تا دل تو بسوزد بحال من
احوال خويش پيش تو گفتن نمي توان
ترک کمان کشم بکمين ميکشد ولي
ترک هواي عشق گرفتن نمي توان
گفتا حسين شب ز سر کوي ما برو
کز ناله هاي زار تو خفتن نمي توان
***
نتوان لعل فرح بخش ترا جان گفتن
کانچه آيد بدهان پيش تو نتوان گفتن
عارضت را که بر او مهر فلک دربان است
روشن است اينکه نيارم مه تابان گفتن
قامتت را که از او طوبي و جنت خجل است
راستي را نتوان سرو خرامان گفتن
گفتم از طره خال تو پريشان حالم
گفتن باري ز تو عيب است پريشان گفتن
گفتمش از تو فراوان غم و محنت دارم
گفت حاصل چه از اين هرزه فراوان گفتن
آخر ايدوست که با محنت و درد تو مرا
نيست حاجت سخن راحت و درمان گفتن
آشکارا چو مرا سوخته اي همچو حسين
تا بکي بادگري قصه پنهان گفتن
***
بازم بنازي شاد کن اي نازنين دلدار من
مرهم ز زخم عشق نه بر سينه افکار من
اي آتش عشق خدا سوزان تن خاکي ما
وي صرصر وحدت بيا بر باده ده آثار من
در راه وحدت اي شمن زنار شد هستي من
شمشير سبحاني بزن تا بگسلد زنار من
قدري که دارم زاب و گل خارست در گلزار دل
اي گل ز رخسارت خجل آتش بزن در خار من
تو شمع و من پروانه ام تو بحر و من دردانه ام
در خويشتن بيگانه ام باشد که باشي يار من
تيغي بکش تا سر نهم وز ذوق رويت جان دهم
عشاق کشتن کار تو مشتاق مردن کار من
جنت نباشد گلشني در ساحت گلزار دل
اي گل ز رخسارت خجل در جان من آتش بار من
گر سر دل گويم دمي آشفته گردد عالمي
در اين جهان کو محرمي تا بشنود اسرار من
بس کن حسين از گفتگو با کس مگو اسرار هو
لب تشنه اي بايد که او نوشد دمي گفتار من
***
اگر چه شد دل ريشم ز دست هجر تو خون
نشد خيال وصال تو از سرم بيرون
وفا و مهر تو از جهان و دل همي ورزم
اگر چه ميکشم از تو جفاي گوناگون
ز عين جهل بود گر ز عشق بر گردم
ز بار غم الف قدم ار شود چون نون
نماند طاقتم از هجر و صبر من کم شد
وليک عشق تو هر لحظه ميشود افزون
برفته از دل من نقش غيرت از غيرت
درون مسکن دل عشق تو نمود سکون
اگر نه بسته زنجير طره ات گردم
خرد هر آينه نسبت کند مرا مجنون
ز بسکه گريه کنان از در تو ميگذرم
شده ست کوي تو از خون ديده ام گلگون
هزار کس چو حسين آمدند بر در تو
دمي ز خانه برون شو براي اهل درون
***
دور از رخ تو زيستن اي جان نميتوان
از جان توان گذشت وز جانان نميتوان
بار جفا و جور توانم کشيد ليک
بار فراق و محنت هجران نميتوان
دشوار دامن تو بدست من اوفتاد
با ديگران گذاشتن آسان نمي توان
بي سرو قامت تو و گلبرگ عارضت
رفتن بسوي باغ و گلستان نميتوان
بي لذت مشاهده حور از قصور
راضي شدن بروضه رضوان نميتوان
گفتم که سر عشق بپوشم ز غير دوست
ليکن ز دست ديده ي گريان نميتوان
درد حبيب را بطبيبان مگو حسين
کز غير او توقع درمان نميتوان
***
اي رخت آرام جان عاشقان
وي قدت سروروان عاشقان
تا تو اي آرام جان گشتي روان
شد روان از تن روان عاشقان
ميبرد تا روز خواب از چشم من
هر شبي آه و فغان عاشقان
از سرشک خون و آه آتشين
فاش شد راز نهان عاشقان
نرخ در و قيمت گوهر شکست
ديده ي گوهر فشان عاشقان
ذکر روي و وصف موي تست و بس
روز و شب ورد زبان عاشقان
در وفا داري نخواهي يافتن
چون حسين اندر ميان عاشقان
***
اي فاش کرده عشق تو راز نهان من
بالاي تو بلاي دل ناتوان من
لعل حيات بخش تو آب حيات دل
ياقوت آبدار تو قوت روان من
ماه ملک صفاتي و حور فرشته خوي
آسايش رواني و آرام جان من
محبوب دلپذيري و معشوق ناگزير
محصول عمر و مايه بخت جوان من
طوطي حديث و قند لبي و شکر دهن
وز شکرت ستانده حلاوت زبان من
بس فارغي و بيخبر از حال من مگر
آگه نئي ز ناله و آه و فغان من
بادا نشان درد تو بر لوح دل اگر
برنامه وجود بماند نشان من
داني حسين جان تو کي ميرسد بلب
آندم که ميرسد بدهانت دهان من
***
بدين کرشمه بهر جانبي نگاه مکن
بخون غمزدگان چشمها سياه مکن
کدام عشوه گر و بيوفا ترا آموخت
که التفات بدين خسته گاه گاه مکن
منم که ياد تو پيوسته ورد جان من است
تو خواه ياد کن اين خسته را و خواه مکن
بجرم آنکه محب توام چه مي کشي ام
چو من گناه نکردم توهم گناه مکن
چو دل بوصل تو بستم ندا رسيد ز غيب
که اي گدا طلب قرب پادشاه ممکن
دلا چو بار دهندت بر آستانه يار
به راستان که جز از آستان پناه مکن
حسين اگر قدمت ثابتست در ره عشق
هزار زخم بخور از حبيب و آه مکن
***
باختيار نگشتم ز کوي دوست برون
ز آستانه ليلي کجا رود مجنون
بهشتم آن سر کوي رضاي دل آرامي
باختيار نگشت آدم از بهشت برون
چو آيدم ز کنار وداع جيحون ياد
شود کنار من از خون ديده ام جيحون
من از نصيحت عاقل صلاح نپذيرم
بگوش عشق فسانه بود هزار فسون
جنون ز سلسله اي کم شود وليک مرا
از آن سلاسل مشگين زياده گشت جنون
چو مهرباني تو بي تو صبر من کم شد
ولي چو حسن تو عشقم همي شود افزون
بيا بباده گلرنگ هيچ حاجت نيست
که همچو چشم تو مستم از آن لب ميگون
بلوح ماه تو منشور دلبري بنوشت
همان بنان که کشيد از براي طغرانون
مگو حسين بوصل حبيب چون برسم
توان رسيد بوصلش بقدرت بيچون
***
اي غم سوداي تو خلوت نشين جان من
درد روح افزاي تو سرمايه درمان من
تو گل باغ بهشت و جان من بستان آن
تا برفتي رفت بي تو رونق بستان من
چشم من جام شرابست و دل زارم کباب
تا مگر گردد خيال تو شبي مهمان من
گر بصورت گشته ام غايب ز جانان باک نيست
نيست غايب جان و دل از حضرت جانان من
با سر کويت فراغت دارم از باغ بهشت
نيست غير از کوي جانان روضه رضوان من
گوشوار جان کند از در الفاظ حسين
گر رسد شعرت بگوش شاه معني دان من
***
يارب مه تابان من يا نور رباني است اين
عيسي چارم آسمان يا يوسف ثاني است اين
فراش دردش سوي دل آمد که جاروبي زند
در خانه غوغا ديد و گفت يارب چه افغاني است اين
خلوتسراي خاص شه وآنگه در او نامحرمان
زينسان روا دارد کسي آخر چه حيواني است اين
بيرون کشيد آن جمله را از عشق آورد آتشي
ميسوخت بام و خانه را گفتم مسلماني است اين
گفتا که اي نادان برو کاندر ضلالي تو گرو
ني تو و نه اين رخت تو در خورد سلطاني است اين
چون خانه شد پاک از همه آورد تخت و رختها
گفتا که ميدارش نگه کز فضل رباني است اين
ناگاه آمد جذبه اي و آزاد کرد از من مرا
گفتم شهست اين گفت ني چاوش خاقاني است اين
وانگاه آمد پرتوي آتش کشي هستي کشي
چون رفتم از خود گفت اين سبحات سبحاني است اين
اين بس رخ دلدار خود ديدم بچشم يار خود
بيخود شنيدم اين ندا کانوار رحماني است اين
خاموش کن اکنون حسين کانجا نميگنجد سخن
زين پس بگردتن متن کآسايش جاني است اين
غربت چو دربان بر درش بنشست وراند اغيار را
من نيز رفتم گفت رو هنگام درباني است اين
***
روزي اگر گذار تو افتد بخاک من
فرياد بشنوي ز دل دردناک من
لعلت حيات ميدهد ايدوست باک نيست
گر غمزه تو سعي کند در هلاک من
در عشق تست جامه جانم هزار چاک
گر خلق بنگرند گريبان چاک من
در عشق روي و موي تو چون خاک گشته ام
نشگفت اگر دمد گل و ريحان ز خاک من
تاک وجود من عنب عشق بر دهد
بنگر چه پاک اصل فتاد است تاک من
مه را زمهر نور فزايد از آن فزود
حسن رخت ز مهر دل و جان پاک من
اي عشق تيغ برکش و قتل حسين کن
تا از ميانه دور شود اشتراک من
***
اي در همه عالم پنهان تو و پيدا تو
هم درد دل عاشق هم اصل مداوا تو
با ما چو درآميزي گويم ز سر مستي
ما جمله توايم اي جان يا خود همگي ما تو
در کسوت هر دلبر هم چهره تو بنموده
در ديده هر عاشق هم کرده تماشا تو
پوينده بهرپائي گيرنده بهر دستي
با چشم و زبان ما بينا تو و گويا تو
از نيستي و هستي صد مرتبه افزوني
برتر ز همه اشيا اندر همه اشيا تو
اي عشق توئي عاشق در کسوت معشوقي
هم وامق شيدائي هم دلبر عذرا تو
که ناز کني با ما گاهي بنياز آئي
اين هر دو تر ازيبد مجنون تو و ليلا تو
از ديده هر عاقل پيوسته توئي پنهان
وندر نظر عارف همواره هويدا تو
در ميکده وحدت از عقل بتشويشيم
در ده قدح باده اي ساقي و صهبا تو
من نقد دلو جان را در پاي تو افشانم
گر دست دهد خلوت ايدوست شبي با تو
با غمزه فتانت از بهر حسين الحق
انگيخته اي ايجان صد فتنه به تنها تو
***
جان خود قربان به تيغ جان ستانش ميکنم
تا بدين حيلت به بندم خويش بر فتراک او
هر کجا عشقش کشد حاشا که از وي سرکشم
عشق او سيلي است خون آشام و من خاشاک او
خواست عقل کل که داند از کمالش نيم جزو
گشت از اين ادراک عاجز فکرت دراک او
گرچه کنجي نيست خالي از فروغ آفتاب
چشم خفاشي ندارد طاقت ادراک او
تا شوم در پيش جانان سرخ رو خواهم مدام
تا بريزد خون جانم غمزه بي باک او
جامه عشقش چو گيرم جامه جان را چه قدر
تا نينديشم من آشفته دل از چاک او
باک کي دارد ز کشتن در ره عشقش حسين
نيست جز مردن مراد عاشقان پاک او
***
باز آتشي در جان من زد عشق شور انگيز تو
نو شد جراحتهاي غم از غمزه خونريز تو
اي ماه مهر آموز من دمساز عالم سوز من
جانم وفا آموز شد از جور لطف آميز تو
هر بي نوائي کو نهد در صف عشاق تو پا
کي سر تواند تافتن از زخم تيغ تيز تو
ناموس و پرهيز مرا تاراج کرده غمزه ات
فرياد اي هشيار دل زين مست بي پرهيز تو
بر رخ کشيده پرده ها مهر از حيا پيش رخت
در خط شده مشک خطا از خط عنبر بيز تو
ايدل نهاده جان بکف در کوي جانان نه قدم
کاندر بر سلطان ما اين است دست آويز تو
گر بر دل و جانت حسين در تافتي خورشيد عشق
طالع شد از مغرب زمين آن شمس انجم ريز تو
***
بيا در بزم عشق ايدل حريف درد جانان شو
برافشان جان بروي يار و از سر تا قدم جان شو
اگر ذوق و صفا خواهي نثار دوست کن جان را
و گر کيش وفا داري به تير عشق قربان شو
چو شاه عشق با چوگان سوي ميدان جان آمد
ببوي لذت زخمش برغبت کوي ميدان شو
يکي دان و يکي بين شوترا آخر که ميگويد
که گاهي در پي اين باش و گاهي طالب آن شو
اگر خواهي که ره يابي بخلوتخانه وحدت
ز انس انس دل بگسل چو جن از خلق پنهان شو
حسين از دامن مردي بچشم جان بکش گردي
سري بر پاي مردان نه بخاک راه يکسان شو
***
بر جگر آبم نماند از آتش سوداي او
خاک ره گشتم در اين سودا که بوسم پاي او
بستم از غيرت در دل را بروي غير دوست
تا که خلوتخانه چشم دلم شد جاي او
دارم از جنت فراغت با رخ جان پرورش
نيستم پرواي طوبي با قد رعناي او
ساکنان عالم بالا نهند از روي فخر
سر بر آن خاکي که بنهد پاي بر بالاي او
سنبل اندر باغ پيچيده ز دست طره اش
لاله بر دل داغ دارد از رخ زيباي او
گر نديدي رسته از شکر نبات اينک ببين
سبزه خط بر لب شيرين شکر خاي او
کلبه تاريک من خواهم که يکشب تا بروز
روشنائي يابد از روي جهان آراي او
گر ز دست من رود سرمايه سود دو کون
پاي نتوانم کشيدن باز از سوداي او
از سر کويش بجنت روي کي آرد حسين
نيست غير از کوي جانان جنت المأواي او
***
پاي خيال سست شد در طلب وصال تو
کاش بخواب ديدمي يکنفسي خيال تو
آه که کي سپردمي راه بکوي کبريا
گر نشدي دليل من پرتوي از جمال تو
هر که ز روي مسکنت خاک ره طلب نشد
محرم راز کي شود در حرم جلال تو
بلبل جان گسسته دم بي گل سوري رخت
طوطي طبع بسته لب بي شکر مقال تو
از لب روح بخش تو آب زلال ميچکد
بو که بکام دل چشم چاشني زلال تو
دام شکار جان من سلسله هاي طره ات
دانه طاير دلم نقش خيال خال تو
چند ز گفتگو حسين هان رخ است و جان و سر
حال بجو که هرزه است اين همه قيل و قال تو
***
ايدل و جان عاشقان شيفته لقاي تو
عقل فضول کي برد راه بکبرياي تو
بلبل طبع بانوا از چمن شمايلت
طوطي روح را دهن پر شکر از عطاي تو
آتش جان خاکيان نفخه بي نيازيت
آب رخ هوائيان خاک در سراي تو
گشته قرار آسمان پايه قدر بنده ات
بوده و راي لامکان سلطنت گداي تو
ديده بدوخت از جهان آنکه بديد طلعتت
گشت جدا ز خويشتن هر که شد آشناي تو
هست ترا بجاي من بنده بي شمار ليک
آه که بنده ترا نيست شهي بجاي تو
تيغ بکش بکش مرا تا برسي بکام دل
جان هزار همچو من بادشها فداي تو
پيش سگان کوي تو جان برضا همي دهم
جان حسين اگر بود واسطه رضاي تو
***
اي که در ظاهر مظاهر آشکارا کرده اي
سر پنهان هويت را هويدا کرده اي
تا بود در واحديت مرا حد را فتح باب
از تجلي اولا مفتاح اسما کرده اي
از مقام علم مطلق آمده در جمع جمع
کشف سرقاب قوسين او ادني کرده اي
تا هويدا از الف گردد حروف عاليات
خود الف را از تجلي دوم با کرده اي
در مجال جلوه داده آفتاب ذات را
زو همه ذرات ذريات پيدا کرده اي
انصداع جمع و شعب و صدع درهم بسته اي
تا چنان ظاهر شود گنجي که اخفا کرده اي
فرق وصف فرحت افکنده ميان ذات و اسم
گر چه اول اسم را عين مسمي کرده اي
پي سپر کرده مراتب از طريق سلسله
و زپي رجعت ره از سر سويدا کرده اي
ساکنان ظلمت آباد عدم را ديده ها
از رشاش نور هستي نيک بينا کرده اي
تا نپوشد شاهد غيب از شهادت چادري
پود و تار از کاف و نون ابر انشا کرده اي
چون درخشيد آفتاب رحمت رحمانيت
مطلعش از قبه عرش معلا کرده اي
جسته عشق عنصري بر فتق گاه استوار
پس خطاب انبيا طوعا و کرها کرده اي
در خلافت تا نماند مرملايک را خلاف
بر رموز علم الاسماش دانا کرده اي
کرده بر ارض و سما عرض امانت پيش از اين
در قبول آن جمله را حيران و دروا کرده اي
پس ضعيفي را براي حمل آن بار قوي
از کمال قدرت و قوت توانا کرده اي
خاکئي را خلعت تکريم و تشريف عظيم
از نفخت فيه من روحي هويدا کرده اي
تا نباشد جز تو مشهودي چو واحد در عدد
مراحد را ساري اندر کل اشيا کرده اي
از سر غيرت که تا غيري نيارد ديدنت
پس بچشم خويشن در خود تماشا کرده اي
نکهتاي عشق را با جان مشتاقان خويش
بي زبان خود گفته و بي گوش اصغا کرده اي
در ميان ظاهر و باطن فکنده وصلتي
نام ايشان ظاهرا مجنون و ليلي کرده اي
عشق را از سر منظوري و وجه ناظري
گاه وامق خوانده نامش گاه عذرا کرده اي
بهر اظهار کمال سطوت سلطان عشق
عاشق و معشوق را در عشق يکتا کرده اي
عاشقان بينوا را خوانده بر طور وجود
مر کليم جانشان را مست و شيدا کرده اي
باده نوشان ازل را از حدق داده قدح
و ز تجلي جمالت مست صهبا کرده اي
از يکي مي هر کسي را داده مستي اي دگر
آن يکي را درد و اين يک را مداوا کرده اي
آن يکي تابش که فايض گردد اندر آفتاب
گهرباي اصفر و ياقوت حمرا کرده اي
در خرابات خرابي صفات بو البشر
از نعوت ايزدي عيش مهنا کرده اي
نقلشان فرموده از ناسوت ادني بعد از اين
نقل و نزل مجلس از لاهوت اعلا کرده اي
از پي رندان محبوس اندر اين محنت سرا
کمترين جامي از اين نه توي مينا کرده اي
ماهرا صباغشان و ز شاه خاور مطبخي
باد را فراششان و ز ابر سقا کرده اي
در همه عالم نميگنجي ز روي کبريا
ليک در کنج دل اشکستگان جا کرده اي
اي منزه از مکان واي مبرا از محل
تا چه گنجي کاندر اين ويرانه مأوي کرده اي
سوخته قدوسيان را جان ز حسرت بارها
آنچه با اين از ضعيفان فيض يغما کرده اي
اولا از فيض اقدس قابليات وجود
داده و ز فيض مقدس بذل آلا کرده اي
روز آخر گشته و ما را شبستان تيره بود
ناگهان عالم پر از خورشيد رخشا کرده اي
ماه ملت را تمامي داده از مهر نبي
مجلس ما را منير از ماه طه کرده اي
***
گفته اي اليوم اکملت لکم دين الهدي
آن زمان کين رحمت مهداة اهدا کرده اي
تا ز مهر او تواند صبح صادق دم زدن
غره او را ز نور مهر غرا کرده اي
تا بود شب آيتي از گيسوي مشگين او
طره هاي ليل را از وي مطرا کرده اي
تا نسيم جعد او همراه کرده نکهتي
ز و همه آفاق را پر مشک سارا کرده اي
شمه اي را از نسيم گلستان خلق او
رشک انفاس روانبخش مسيحا کرده اي
آن ملاحت داده اي او را که از يک ديدنش
يوسفان شش جهت را چون زليخا کرده اي
در بهار شرع از باغ رياحين و خضر
صحن غبرا را چو سطح چرخ خضرا کرده اي
کوس سبحاني بنام آن شه گيتي زده
مهر منشور جلال او را منيرا کرده اي
در معارج از مدارج داده او را ارتقا
کم کسي را واقف از اسرار اسري کرده اي
گاه رمي او ز قول مارميت اذ رميت
بر رموز مخفي توحيد احيا کرده اي
اصفيا را صف زدن فرموده بر درگاه او
عيش ارباب صفا زيشان مصفا کرده اي
بر زبان نطق مهر خامشي پس چون زنم
چون تو کشف سرعشق از من تقاضا کرده اي
کشور جان را گرفته از کف سلطان عقل
با سپاه عشق شور انگيز يغما کرده اي
خسروانه نکته شيرين بگوش جان من
خوانده و آفاق را پر شور و غوغا کرده اي
کرده غارت جملگي سرمايه عقل مرا
جان غم فرسود من آماج سودا کرده اي
ما ظلوميم و جهول از احتمال بار يار
گرچه رسوائيم يارب ني تو رسوا کرده اي
کي پذيرد شأن ما پستي ز طعن قدسيان
قدر ما را چون ز کرمنا تو اعلا کرده اي
از حمال بارکي ترسيم چون تو از کرم
حمل ما را صد تلافي از حملنا کرده اي
از طريق لطف و احسان وارهان ما را ز ما
ايکه مجموع حجاب ما هم از ما کرده اي
غير لا احصي چه گويد در ثناي تو حسين
زانکه حمد خويشتن را هم تو احصا کرده اي
***
اي وجودت مظهر اسماي حسني آمده
وي ز جودت عالم و آدم هويدا آمده
بر قد قدرت لباس صافي لولاک چست
وز لعمرک بر سرت تاج معلا آمده
سوي اقليم وجود از ظلمت آباد عدم
نور ذاتت رهنماي کل اشيا آمده
در هواي آفتاب ذات تو ديده ظهور
آنچه از ذرات ذريات پيدا آمده
رتبه علياي قرب قاب قوسين از قياس
گاه معراج تو منزلگاه ادني آمده
مظهر اسرار غيبي بوده ذاتت لاجرم
سر غيب مطلق از تو آشکارا آمده
پايه قدر ترا از روي مجد کبريا
پاي عزت بر فراز عرش اعلا آمده
ظاهرت مجموعه مجموع عالمها شده
با طنت مرآت ذات حق تعالي آمده
گشته در کونين جزوي از کمالت آشکار
عقل کل در درک آن حيران و دروا آمده
شمس در هر ذره ميتابد ولي خفاش را
ضعف ديده پرده خورشيد رخشا آمده
اول از حضرت چو نور ذات تو پيدا شده
غره صبح ازل زان نور غرا آمده
آخر روز از تعين چون لباست داده حق
طره ليل آيد از وي مطرا آمده
چون تلاطم کرده موج بخشش از بحر کفت
قطره اي از رشخ فيضش هفت دريا آمده
چون تبسم جسته چين عنبرين گيسوي او
شمه اي از بوي عطرش مشک سارا آمده
روح خلق تو کز و روح روان يابند خلق
حيرت انفاس جانبخش مسيحا آمده
پرتوي از مهر آن مهري که داري در کتف
غيرت اعجاز صاحب کف بيغما آمده
خلوت خاص احد کزلي مع الله آمده ست
در حرم کس زان حريم محترم نا آمده
احمد مرسل در او با ميم من تا برده راه
بر درش ناموس اکبر حلقه آسا آمده
اي ز ما و من شده فاني به هنگام شهود
پس ترا بر مقعد صدق احد جا آمده
بر سر خوان ابيت عند ربي بهر تو
بي ابا هر شب اباهاي مهيا آمده
از شراب لايزالي وقت نوشيدن ترا
اسم باقي خدا ساقي صهبا آمده
در دبستاني که تو در وي ادب آموختي
تادلت بر سر آن آداب دانا آمده
آدمي گر شد معلم مر ملايک را بفضل
همچو طفلان از براي حفظ اسما آمده
قصر قدرت را چو معمار قدر آراسته
صد هزاران کسر از او در طاق کسرا آمده
صد مسارت در سيا و از قدومت ساده را
وافتي از ترس تو در دين ترسا آمده
خاک پايت آب رحمت بود کز تأثير او
نار اهل النار را آسيب اطفا آمده
هر کجا رايت علم افراشته از روي نصر
رايت فتح آيت انا فتحنا آمده
در حديبيه پس از رجعت بصد نصر و ظفر
فتح خيبر از پي تصديق رويا آمده
بعد از آن از فتح مکه با جنود ايزدي
بر سر منشور تصديق تو طغرا آمده
تا تو بر يک پانسوزي تا سحر مانند شمع
از پي وضع قدمها امر طه آمده
تا سوي لاهوت بيرون آئي از ناسوت دون
از الوهيت چو بر جانت تجلي آمده
ما رميت اذ رميت لکن الله رمي
خلعتي بر قد تو بس جست و زيبا آمده
آنچه ايزد بيعتت رابعيت الله خوانده است
بر کمال ذات تو برهان دعوي آمده
اي حبيب حق توئي محبوب ارباب صفا
عيش ايشان لاجرم از تو مصفا آمده
ساعد دين هدي را زيب تازه داشتن
هم به پشت و بازوي يارانت يارا آمده
آن ولي حق وصي مصطفي کز فضل او
اهل گيتي را بدرگاهش تولا آمده
آفتاب آسمان قدري که ز ابر دست او
برقهاي آبگون بر فرق اعدا آمده
نور چشم دين و ملت هست سبطينت که هست
خاک پاشان توتياي چشم جوزا آمده
مشتري خاک پاشان زهره زهرا شده
زانکه هر يک قرة العينين زهرا آمده
خوف عمين تو خالي کرده گيتي از سگان
زانکه هر يک دردغا چون شير هيجا آمده
نيست اندر دست ما غير از درودي والسلام
بر تو و بر آل و اصحاب موفا آمده
اي عزيز مصر معني طوطي طبع حسين
هر زمان از شکر شکرت شکر خا آمده
دست بختم کوته است از دامن وصلت که هست
پايه من سست قدرت بخت والا آمده
گوهر طبعم نثار خاک پايت کي سزد
گرچه از روي شرف لؤلؤي لالا آمده
نظم من در خورد جاهت کي بود با آنکه هست
در شعرم خوشتر از دري شعرا آمده
اي ز آب مرحمت شسته لباس دين ما
تا ز چرک شرک صافي و مصفا آمده
کنج ويران جاي گنج آمد از آن مهر ترا
در دل ويران من پيوسته مأوي آمده
پاي مرديهاي لطفت ميرساند دمبدم
آنچه از درگاه حق ما را تمنا آمده
هم ز لطف خويشتن درمان درد ما بکن
اي ز لطفت درد جانها را مداوا آمده
***
اي با دل شکسته ترا کار آمده
درد تو مرهم دل افکار آمده
ديده متاع قلب مرا صد هزار عيب
وانگه ز روي لطف خريدار آمده
خلقي ميان صومعه از انتظار سوخت
تو روي در کشيده ببازار آمده
تو گنج بيکراني و عالم طلسم تست
خلقي باين طلسم گرفتار آمده
گاهي نموده چهره و گه گشته محتجب
گاهي چو گل شکفته گهي خار آمده
در هر چه هست پرتو نور وجود تست
خود غير تو کجا است پديدار آمده
در ذات آفتاب نباشد تعددي
آفاق از او اگر چه پر انوار آمده
چندين هزار خانه و يک نور بيش نيست
ليک اختلاف از در و ديوار آمده
اصل عدد بغير يکي نيست در شمار
گرچه ز روي مرتبه بسيار آمده
جز واحد ار چه نيست بتحقيق در عدد
اعداد بيشمار بتکرار آمده
يک بحر در حقيقت و امواج مختلف
وان موج هم ز بحر گهر بار آمده
از يک شراب نيست شده عالمي وليک
مستيش هست مختلف آثار آمده
اين يک ز سر گذشته و جان داده بهر دوست
وان يک اسير جبه و دستار آمده
اين يک ز عشق سوخته پندار عقل را
وان يک ز عقل بسته پندار آمده
اين يک درون صومعه تسبيح خوان شده
وان يک بدير واله زنار آمده
در اختلاف صورت اگر ميکني نظر
پيش تو يار نيست جز اغيار آمده
رو چشم دل به بند ز ديدار اين و آن
وآنگه به بين که کيست بجز يار آمده
از خود بدوز ديده و ديدار را طلب
چون نيست جز تو مانع ديدار آمده
آنکو چشيد چاشنئي از شراب شوق
از صومعه بخانه خمار آمده
هر کس برون پرده گماني همي برند
تا کيست آنکه محرم اسرار آمده
خاموش کن حسين که اسرار عشق او
برتر ز حد شيوه گفتار آمده
***
ساقي بيار جامي زان باده شبانه
عشاق را نواده مطرب بيک ترانه
گفتا نيارمت مي تا تو بها نياري
آن مي بها ندارد جانا مکن بهانه
تا طايران قدسي گردند صيد عشقت
از خط و خال خوبان آورده دام و دانه
اي نازنين عالم ميکش نياز ما را
کاندر ره تو مردن عمريست جاودانه
اين عشق شور انگيز چون آشنا کند عقل
بي آشنا شوي تو در بحر بيکرانه
اي از زمان منزه اي از زمين مبرا
هم فتنه زميني هم آفت زمانه
گر لب بر آستينت نتوان نهاد باري
اينم نه بس که يابم باري بر آستانه
از طره تو موئي تا در کف من آمد
شد شاخ شاخ جانم از دست غم چو شانه
تا کي اسير دشمن گردد حسين بيدل
داري هواي ياري با اين شکسته يا نه
***
از گنج سوداي ترا کنج دلم ويرانه اي
شمع تجلاي ترا شهباز جان پروانه اي
دل جاي عشقت ساختم از غير تو پرداختم
حاشا که سازم کعبه را چون کافران بتخانه اي
در روضه فردوس اگر ديدار بنمائي دمي
بينند اهل معرفت آنرا کم از کاشانه اي
مست و خرابم تا ابد ني دل شناسم ني خرد
کاندر خرابات ازل نوشيده ام پيمانه اي
عشقت علم افراشته صد تخم فتنه کاشته
واندر جهان نگذاشته يک عاقل و فرزانه اي
غواصي بحر قدم گر بايد از سر کن قدم
در کش بقعر بحر دم آنگه بجو دردانه اي
تا کي پي سودائيان زنجير جنباني حسين
خود لايق زنجير تو کو در جهان ديوانه اي
***
دوش خوردم از شراب عشق او پيمانه اي
گشت عقلم بيقرار و بيدل و ديوانه اي
آشنائي کرد با من عشق عالم سوز او
گشتم از دين و دل و جان و خرد بيگانه اي
روح قدسي مست گردد عقل ديوانه شود
گر کند ساقي مجلس غمزه مستانه اي
طعنه کم زن بر من ديوانه اي فرزانه دل
زانکه من بودم در اول همچو تو فرزانه اي
رازهاي عشق موسي را از اين شيدا شنو
قصه ليلي و مجنون نيست جز افسانه اي
کعبه دل را تو پرداز از خيال غير دوست
ورنه خوانند اهل دل آن خانه را بتخانه اي
محو شود در يار همچون آينه يکروي باش
گرد خود کم گرد و دو روئي مکن چون شانه اي
در ميان پاکبازان راه کي يابي حسين
تا نبازي جان خود را در ره جانانه اي
***
اي آنکه در ديار دلم خانه کرده اي
گنجي از آنمقام بويرانه کرده اي
گه عقلها بنرگس مخمور برده اي
گه فتنه ها بغمزه مستانه کرده اي
عالم پر از روايح و مشک و عبير شد
چون گيسوي معنبر خود شانه کرده اي
تا اي پري سلاسل مشکين نموده اي
ارباب عقل را همه ديوانه کرده اي
در آرزوي لعل شکر بار خويشتن
چشم مرا خزينه دردانه کرده اي
من در بروي غير ز غيرت چو بسته ام
تا در حريم جان و دلم خانه کرده اي
مرغ دل مرا که نشيمن ز سدره داشت
ايشمع دلفروز تو پروانه کرده اي
خود کرده آشنا بمن ايشوخ دلربا
آنگه روش چو مردم بيگانه کرده اي
بر خوان وصل داده صلا اهل عشق را
ياد حسين بيدل شيدا نکرده اي
***
اي همچو جان سوي بدن ناگه برما آمده
جانها فداي جان تو اي جان تنها آمده
اندر ديار جان من تا تو چه غارتها کني
چون برده بودي عقل و دل و زبهر يغما آمده
ترکان کافر کيش تو پيوسته با تير و کمان
کرده کمين دين و دل وز بهر يغما آمده
يعقوب جان در کنج تن دريافت بوي پيرهن
از خاک پايت چشم او زان روي بينا آمده
خياط قدرت جامه اي کز بهر يوسف دوخته
بر قامت رعناي او بس چست و زيبا آمده
حال حسين خسته دل دانسته اي تو از کرم
بهر مداواي دلش همچون مسيحا آمده
***
گر ماه من بتابد از بام تا بخانه
گردد جهانيان را پر آفتاب خانه
از گلشن وصالش باد ار برد نسيمي
از شرم آب گردد گل در گلاب خانه
مطلوب را چو هر جا بايد طلب نمودن
زهاد و کنج مسجد ما و شراب خانه
خلوتسراي دلبر خالي ز غير بايد
تا چند کنج دل را سازي کتابخانه
گفتم که ساز خانه در چشم من چو مردم
گفتا کسي بسازد بر روي آب خانه
اي از فروغ رويت پر آفتاب صحرا
اي از نسيم مويت پر مشک ناب خانه
فراش شمع مجلس گوئي نشان که امشب
از تاب عارضت شد پر ماهتاب خانه
با ياد تست دوزخ جان را مقام راحت
بي روي تست جنت دل را عذاب خانه
تا آفتاب تابان از بام و در در آيد
خواهد حسين کو را گردد خراب خانه
***
باز اين چه فتنه است که آغاز کرده اي
با عاشقان خويش مگر راز کرده اي
با جغد و با عقاب چرا همنفس شدي
از آشيان قدس چو پرواز کرده اي
مرغ دلم ز قيد هوا رسته بود ليک
صيدش تو شاهباز چو شهباز کرده اي
چشم کسي نديد چنين فتنه ها که تو
با چشم شوخ و غمزه غماز کرده اي
بر رخ کشيده پرده مه و مهر از حيا
هر دم که پرده از رخ خود باز کرده اي
آوازه جمال تو بگرفت شرق و غرب
وانگاه صيد خلق بآواز کرده اي
جان حسيني و دل عشاق برده اي
تا در حصار نغمه شهناز کرده اي
***
بازم ايدوست چرا از نظر انداخته اي
با حسودان من دلشده پرداخته اي
چه شد آن ترک جفا کيش کمان ابرو باز
که دلم را سپر تير بلا ساخته اي
با حسودان بد انديش چه ورزي ياري
قدر ياران نکو کيش چه نشناخته اي
شرط ياري و وفا داريت اين بود مگر
که بقصد دل من تيغ جفا آخته اي
پرده در باز غم عشق ز من قلب روان
ليکن ايدوست چه حاصل که وفا باخته اي
من نگويم که گرفتار کمند تو کم اند
ليک مثل چو من خسته کم انداخته اي
***
ما را چو عهد خويش فراموش کرده اي
گويا حديث مدعيان گوش کرده ای
بر روي زهره خط غلامي کشيده اي
چون تار طره زيب بنا گوش کرده اي
تا قلب عاشقان شکند لشکر غمت
مه را ز مشک سوده زره پوش کرده اي
سجاده ها ز دوش فکندند زاهدان
زان شيوه هاي خوش که شب دوش کرده اي
اي ترک نيم مست که ما را بغمزه اي
مست و خراب و واله و مدهوش کرده اي
جانم فداي جان چنان ساقي اي که او
اين باده ها که از خم سرنوش کرده اي
ما ديگ دل بر آتش سوزان نهاده ايم
اي مدعي بگو تو چرا جوش کرده اي
از نامرادي من بيچاره فارغي
چون تو مراد خويش در آغوش کرده اي
تو طوطي حسين و شکر گفته حبيب
شکر چه حاصل است تو خاموش کرده اي
***
ای ز دردت عاشقان خسته درمان يافته
وز جراحتهای تو دل راحت جان يافته
خازن حسن از سويداي دل سودائيان
از براي گنج عشقت کنج ويران يافته
آرزومندان ديدار تو از سيلاب اشگ
کشتي هستي خود در موج طوفان يافته
وقت ديدارت که آن ميقات عيدا کبراست
تيغ عشق تو ز جان خسته قربان يافته
خضر در ظلمات عمري جست آب زندگي
عاشقان از خاک کويت آب حيوان يافته
قاصدان کعبه کوي تو در وادي شوق
سندس و استبرق از خار مغيلان يافته
گشته سلطان اقالیم محبت چون حسين
هر که از ديوان عشق دوست فرمان يافته
***
دلا از جان روان بگذر اگر جوياي جاناني
که واماندن بجان از دوست باشد بس گرانجاني
بدرد عشق او ميساز کاندر قصر اقبالش
چو حلقه پيش در ماني اگر در بند درماني
محبت را دلي بايد خراب از دست محنتها
که گنج خاص سلطاني نباشد جز بويراني
اگر ملک قدم خواهي قدم بيرون نه از هستي
بقاي جاودان يابي چو تو از خودشوي فاني
ز خورشيد حقايق پرتوي بر جان تو تابد
اگر گرد علايق را بآب ديده بنشاني
ترا در صف اين هيجا ز سر بايد گذشت اول
و گرنه پاي بيرون نه که تو ني مرد ميداني
بدار الملک مصر جان اگر خواهي شهنشاهي
بخلوتخانه عزلت چو يوسف باش زنداني
چو سلطاني همي خواهي طلب کن ملک درويشي
که سلطاني است درويشي و درويشي است سلطاني
اگر در وادي اقدس نداي قدس ميجوئي
چو موسي بايدت کردن بجان دهسال چوپاني
رفيق نفس سرکش را اگر گوئي وداع ايدل
نداي مرحبا يابي ز دار الملک روحاني
اگر بر خوان خورسندي براي عيش بنشيني
کند روح الامين آنجا بشهپرها مگس راني
ز گرد ما سوي اول برافشان آستين ايدل
که تا بر آستان او چو من جان را برافشاني
سليما يکنفس بستان سليمان وار خاتم را
بزور بازوي همت ز دست ديو نفساني
که تا در عالم وحدت براي جلوه جاهت
همه روح القدس خواهد زدن کوس سليماني
ز تو تا منزل مقصود گامي بيش ننمايد
اگر تو باره همت در اين ره تيزتر راني
دمي مرآة جانت را بذکر حق مصقل کن
که تا گردد ز خورشيد جمال دوست نوراني
ظلال عالم صورت حجاب شمس کبري شد
مبين در سايه تا بيني که تو مهر درخشاني
از اين بيداي پر آفت بمقصد ره توان بردن
قلاووزي اگر يابي ز توفيقات رباني
قلاووزت اگر بايد تبرا کن ز خود اول
تولا با علي ميجوي اگر جوياي عرفاني
بدين سلطان دو گيتي نهاني عشق بازي کن
که بر تو منکشف گردد همه اسرار پنهاني
اگر تو عارفي ايدل مکن زين خاندان دوري
که معروف جهان گردي در اسرار خدا داني
طواف کعبه صورت ميسر گر نميگردد
بيا در کعبه معني دمي جو فيض دياني
اگر از خواجه يثرب بصورت دوري ايصادق
بحمدالله ز نزديکان سلطان خراساني
امام هشتمين سلطان علي موسي الرضا کز وي
بياموزند سلطانان همه آئين سلطاني
بخلوتخانه وحدت چو او در صدر بنشيند
کجا تمکين کند هرگز ملايک را بدرباني
بهنگام صلاي عام اگر از خوان خاصانش
فقيري لقمه اي يابد کند اظهار سلطاني
گزيده گوشه فقر است و اندر عين درويشي
گدايان در خود را دهد ملک جهانباني
همي خورشيد را شايد که از صدق و صفا هر دم
بعريانان دهد زر بفت اندر عين عرياني
دبيرستان غيبي را چو جان او معلم شد
نمايد عقل کل پيشش کم از طفل دبستاني
چو در ميدان لاهوتي بود هنگام جولانش
براي مرکبش سازند نعل از تاج خاقاني
براق برق جنبش را چو سوي لامکان تازد
نهد خاک رهش بر سر چو افسر عرش رحماني
سر سودا اگر داري بيا اي عاشق صادق
که گر يک جان دهي اينجا دو صد جان باز بستاني
ترا زين جان پر علت عطاي فيض شاهي به
براق باد پا بهتر ز اسب لنگ پالاني
بده نقد دو عالم را و بستان خاک درگاهش
که هرگز جوهري نبود بدين خوبي و ارزاني
الا اي شاه دين پرور ترا زيبد سرافرازي
که نور ديده زهرا و نقد شاه مرداني
ز سبحات جمال تو بسوزد ديده دلها
که هر دم بر تو ميتابد تجليهاي سبحاني
کمينه خادمانت را نداي ايزدي آمد
که فاروق فريقيني و ذوالنورين فرقاني
زراي عالم آرايت چراغ شرع را پرتو
ز پاي عرش فرسايت قوي پشت مسلماني
چوبي فرمان حق هرگز نيامد هيچ کاراز تو
سلاطين جهان هر دم کنندت بنده فرماني
کمينه پايه قدرت رسيد از جذبه حق جاي
که کار عقل کل آنجا نباشد غير حيراني
حسين خسته را درياب ايسلطان دو گيتي
که دور از تو بجان آمد دلش از قيد جسماني
بآب رحمت و رأفت بشو لوح ضميرش را
ز تسويلات نفساني و تخييلات شيطاني
تو احمد سيرتي شاها و من در مدحت و خدمت
زماني کرده حساني و گاهي جسته سلماني
اگر در مرقدت شاها حسين اين شعر برخواند
ندا آيد از آن روضه که قد احسنت حساني
زخوان فضل و اکرامت نصيبي ده گدايان را
که کام بزم ايسلطان بقا نزل و رضا خواني
***
دلا تا کي زناداني همه نقش جهان بيني
صفاده ديده خود را که تا ديدار جان بيني
چو در بند صور باشي همه خاک آيدت گيتي
چو از صورت برون آئي جهان پر گلستان بيني
ز عشق پرده سوز ايدل بعالم آتشي افکن
که تا در زير هر پرده جمال دلستان بيني
از اين و آن حجاب آمد ترا در راه عشق ايدل
چو در دلدار پيوندي نه اين بيني نه آن بيني
ز کثرت جان خرم را غم و اندوه ميزايد
بوحدت آي تا خود را هميشه شادمان بيني
تن از ديدار جان مانع شود چشم جهان بين را
حجاب تن چو برداري جمال جان عيان بيني
کف تيره حجاب آمد ز آب صافي اي صوفي
هلا بشکاف اين کف را که تا آب روان بيني
صدف تا نشکني گوهر نيايد در نظر پيدا
چو بشکستي صدف در وي بسي گوهر نهان بيني
سحاب تيره چون آمد ز مهر و مه شود حايل
چو ابر از پيش برخيزد تو مهر و مه عيان بيني
مجرد شو ز خويش آنگه در اين دريا قدم درنه
که چون با خويشتن آئي نهنگ جان ستان بيني
اگر با خويشتن عمري بسر در راه او پوئي
نه از مقصد نشان يابي نه اين ره را کران بيني
ز خاک درگه مردي بچشم دل بکش گردي
پس آنگه در جهان بنگر که تا جان جهان بيني
ز فيض رحمت ايزد طراز آستين يابي
اگر در چشم دل زان در غبار آستان بيني
بجيب همت ارزاني بدار الملک رباني
ز سوي حضرت قدسي جنيبتها روان بيني
پي معراج روحاني برآ زين فرش ظلماني
که تا بر عرش رحماني ز جذبه نردبان بيني
براق برق جنبش را چو در ميدان برانگيزي
کمينه جاي جولانش ز اوج آسمان بيني
در آن ميدان چو قلاشان سبکره کي تواني شد
ز جوش غفلت از دوشت چو گوش دل گران بيني
اگر دست غم عشقش عنان همتت گيرد
ملک اندر رکاب آيد فلک را همعنان بيني
نقوش نفس شهواني چو از خاطر برون راني
رموز سر غيبي را ز خاطر ترجمان بيني
سمند همت ار يابي بهل آرايش حکمت
چه حاجت مرکب جم را که تا برگستوان بيني
ز شيطان از چه پرهيزي چو با رحمان بود کارت
زرهزن از چه انديشي چو حق را پاسبان بيني
ز گفتار و زبان داني چو در حيرت فرو ماني
بگاه کشف اسرارش همه تن را زبان بيني
اگر از تن برون آئي در آئي در حريم جان
و گر از خود فنا گردي بقاي جاودان بيني
اگر اي طاير قدسي ز حبس تن برون آئي
ز شاخ سدره طوبي نخستين آشيان بيني
بده جان و غمش بستان از ايرا اندرين سودا
نه در دنيا پشيماني نه در عقبي زيان بيني
خليل آسا ز عشق او درآ در آتش سوزان
که در هر گوشه آتش هزاران بوستان بيني
حذر کم کن اگر آتش بود پر اخگر و شعله
کز اخگر لاله ها يابي ز شعله ارغوان بيني
تو از خود ناشده فاني نيابي وصلت باقي
کنار دوست چون يابي که خود را در ميان بيني
خيانت چيست ميداني در اينره خويشين ديدن
ز خود بگذر در او بنگر امين شو تا امان بيني
اگر چون روح رباني خدا خواهي شرف يابي
و گر چون نفس شهواني هوا جوئي هوان بيني
ز غير او ستان دل را چو او را دلستان داني
ز عيب آخر تبرا کن چو او را غيب دان بيني
ز دست دل مده دردش اگر درمان هميخواهي
مشو دور از بر عيسي چو خود را ناتوان بيني
مشو مغرور اين عالم که چون برهم نهي ديده
نه تاج خسروان يابي نه طغراي طغان بيني
گه از حسن و جمال او نهاد تو شود فرخ
گه از نقش خيال او بهار اندر خزان بيني
نه آن فرخ نهار است آنکه باشد ظلمت شامش
نه آن خرم بهار است اين که آنرا مهرگان بيني
ز ويراني مترس ايجان که چون دل گشت ويرانه
غمش در کنج اين ويران چو گنج شايگان بيني
ز کبر و از ريا بگذر بکوي کبريا تا تو
ز فيض و رحمت ايزد ردا و طيلسان بيني
جهان شو از جهان زيرا جهان دير مغان آمد
که در وي اختر و گردون هم آتش هم دخان بيني
بخاک فرش ظلماني ميالا دامن همت
که تا عرش جهان باني وراي لامکان بيني
چو دل از درد خرم شد دل از دلدار برتابي
چو قلب از عشق صافي شد جهان اندر جنان بيني
حسين از دامن مردي بچشم جان بکش گردي
که با اين چشم نوراني نشان بي نشان بيني
چو گرد آلوده موئي را زمين بوسي کني يکدم
زيمن همتش خود را خداوند زمان بيني
برافشان دست از دستان بيا با دوستان بنشين
که تا زاسرار روحاني هزاران داستان بيني
***
گر تو روي دل خود آينه سيما بيني
چهره دوست در آن آينه پيدا بيني
چون تو از ظلمت هستي نفس باز رهي
همه آفاق پر از نور تجلي بيني
دل بآب مژه و آه جگر صافي کن
تا چو آيينه پاکيزه مجلي بيني
از دم و نم رخ آئينه شود تيره و ليک
روي آئينه دل زين دو مصفا بيني
بزم اقبال تو آراسته گردد آندم
که چراغ از تف جان و مژه شعلا بيني
چند گوئي که نديدم اثر طلعت وست
ديده از خواب گران باز گشا تا بيني
سر موئي اگر از سر هويت داني
دوست را در همه آفاق هويدا بيني
رشته صد تو بود اندر نظر ظاهر بين
چو سر رشته بيابي همه يکتا بيني
گر بباران نگري قطره فزونست از حد
چون بدريا برسد خود همه دريا بيني
نور انجم چو بياميخت نگردد ممتاز
گرچه بر چرخ بسي گوهر رخشا بيني
يک مسمي چو تجلي کند از بهر ظهور
اختلاف صور و کثرت اسما بيني
سوي وحدت نظري کن بکمال اخلاص
تا در او اسم و صفت عين مسمي بيني
واحدي در همه اعداد چنان سياريست
سريان احد اندر همه اشيا بيني
سبل هستي خود دور کن از ديده دل
تا رخ دوست بدان ديده بينا بيني
اختلاف صور آمد سبب کثرت و بس
چون ز تنها گذري دلبر تنها بيني
سقف ديوار چو مانع شود از پرتو شمس
نور خورشيد بهر خانه ز مجرا بيني
صورت جز وي هر خانه چو ويران گردد
نور بي شايبه کثرت اجزا بيني
پنبه از گوش بدر کن که همي گويد يار
من چو اندر نظرم چند بهر جا بيني
قانع و عده فردا شده اي خود چه شود
اگر امروز تو فردائي ما را بيني
ما چو بحريم و تو چون قطره ز ما گشته جدا
چون تو دريا برسي خود همه دريا بيني
تو نقاب رخ مائي چو ز خود باز رهي
بي حجاب از رخ ما جاي تماشا بيني
ما چو آبيم تو چون کف که بود بر سر آب
چون ز کف درگذري آب همانا بيني
ما چو دريم گرانمايه و تو چون صدفي
چون صدف را شکني لؤلؤي لالا بيني
ديده از ما طلب و چهره بدان ديده ببين
کي بهر ديده حسين روي دلا را بيني
بنده يار شوي شاهي عالم يابي
خواري عشق کشي عزت والا بيني
رنج نابرده کجا گنج بدستت آيد
درد ناديده کجا روي مداوا بيني
شوره از خاک دمد پس گل و سنبل رويد
غوره از تاک رسد پس مي حمرا بيني
وعده يسر پس از عسر بود در قرآن
طلعت نوروز بعد از شب يلدا بيني
خطر باديه مردانه دو سه روز بکش
کآنچه دلبر کند آن را همه زيبا بيني
در هواهاي هويت به پر عشق بپر
کآشيان بر ترازين عرش معلا بيني
منتهاي سفر روح قدس را در سر
گاه معراج دلت پايه ادني بيني
آن محبت که ظهور همه از جوشش اوست
تو مپندار که او را شنوي يا بيني
روح را در طلبش عاجز و حيران يابي
عقل را در صفتش واله و شيدا بيني
آفت جان و دل گوشه نشينان عشقست
که بهر گوشه از او فتنه و غوغا بيني
آتش عشق گهي در دل يوسف يابي
گاه در جان غم اندوز زليخا بيني
نازنيني است که گه ناز کند گاه نياز
تا تو در وي صفت وامق و عذرا بيني
گاه از ديده مجنون نگرد در ليلي
گاه در دينش از ديده ليلا بيني
آنچنان گنج که در عرش نگنجيد حسين
ديده بگشاي که در کنج سويدا بيني
***
ايدل چه پاي بسته بند علايقي
بگذر ز خلق اگر تو طلبکار خالقي
در نه قدم بباديه شوق چون جمال
گر بر جمال کعبه مقصود عاشقي
اندر فضاي گلشن جانست مسکنت
در تنگناي گلخن صورت چه لايقي
کي پاي بر بساط حريم حرم نهي
تا تو نشسته بر سر دست و نمارقي
آثار تو چو مشعله روز روشن است
هر چند تيره حال چو شبهاي عاشقي
شاهان نهاده رخ بسم اسب از شرف
تو از خري فتاده بصف در بيادفي
با هيچکس مواصلت اندر جهان مجوي
کز هر چه هست در همه عالم مفارقي
قطع علايق است کليد در بهشت
طوبي لک ار نه بسته بند علايقي
گوئي که مهر حضرت او رهبر من است
کو مهر اگر چو صبح در اين قول صادقي
تا کي کني طباح نجاح اندر اين قفس
پر باز کن که بلبل باغ حدايقي
بگشاي پر و بال و گذر کن ز هفت و نه
کز سه و چارو پنج و شش اندر مضايقي
وز دمنه شکوک مشام هوا تو بند
گر طالب شميم رياض حقايقي
کي پي سپر کني درجات رفيع را
تا پاي بند حل نجات دقايقي
گر تو عبادت از پي جنت همي کني
عابد نه اي بفتوي عشاق فاسقي
گويند قدسيان بر تو طرقوا مدام
محبوس اين محل و درود طوارقي
بيرون سپيد و دل سيهي همچو آينه
يکرنگ و صاف گرد و رها کن منافقي
حوري روح چهره خود کي نمايدت
با ديو نفس تا تو برغبت موافقي
حسن عذار روح چو هرگز نديده اي
زان بسته حکايت عذرا و وامقي
گر پيرو فرشته جان نيستي حسين
با ديو نفس خود نه همانا موافقي
از دست شر نفس از آن روي ايمني
کاندر سپاه سايه خيرالخلايقي
تا همچو سايه بر در او گشته اي مقيم
مانند آفتاب جهانتاب شارقي
از يمن راي روشن او همچو ماه و مهر
نور مغاربي و فروغ مشارقي
او بوالوفا و تو ز وفاي ولاي او
هر دم نبيل دولت و اقبال واثقي
اي آنکه از سوابق الطاف کردگار
بر فارسان حليه تحقيق سابقي
دارند اهل فضل بذات تو افتخار
کز فاضلان جمله آفاق فايقي
از روي فضل مفخر اهل مدارسي
در حسن خلق رهبر اهل خوانقي
مصباح فضل را بدرايت تو موقدي
اصباح شرع را بهدايت تو فايقي
در وادي مقدس قدوسيان غيب
علمت کشد بجودي و حکمت شوايقي
زان سر که در سرادق غيب است سر آن
ما را چو محرم حرم آن سرادقي
ره ده در آن حرم من محروم را از آنک
من بس بعيد و تو بجنابش ملاصقي
اي عيسي زمانه تو داني دواي ما
کاندر علاج خسته دلان نيک حاذقي
در کام جان خسته دلان ريز جرعه اي
زان خمر بي خمار که هر لحظه ذائقي
ما را خلاص ده ز بطالت بحق آنک
حق را ز غير حق چو تو فاروق فارقي
زاري کنان بقاي تو خواهم بصدق از آنک
بازار اهل صدق و صفا را تو نافقي
***
ای که در اقليم دلها حاکم و سلطان توئي
جمله عالم يک تن تنها و در وي جان توئي
از که جويم انس دل چون مونس جان يادتست
با که گويم درد خودهم غايت درمان توئي
گر لب از گفتار بندم هم توئي انديشه ام
ور بنالم از فراقت همدم افغان توئي
پرده ها انگيختي بر خلق بهر احتجاب
در پس هر پرده ديدم شاهد پنهان توئي
قدرتت چوگان و عالم گوي و ميدان لامکان
فارس چابک سوار شاهد ميدان توئي
آن و اين گفتن مرا عمري حجاب راه بود
چون گشادي چشم من ديدم که اين و آن توئي
گرچه ويران شد دل عاشق ز دردت باک نيست
گنج پنهان چون در آن گنج دل پنهان توئي
عاشق و معشوق را اي عشق با تو کار نيست
ناله يعقوب و حسن يوسف کنعان توئي
جان رنجور حسين از تو شفا دارد اميد
اي خدائي که مفرح بخش رنجوران توئي
***
گر عشق ازل بدرقه راه نبودي
جانم ز حريم حرم آگاه نبودي
گر طالب حق دامن پيري نگرفتي
شايسته درگاه شهنشاه نبودي
گر طور ز موسي نبدي از اثر عشق
سر مست تجلي رخ شاه نبودي
گر کعبه ز احمد نشدي صاحب تشريف
تا حشر سزاوار چنين جاه نبودي
گر شاه خلايق نشدي جلوه گر حسن
چندين تتق و خيمه و خرگاه نبودي
منصور ز جانبازي خود شوق نکردي
گر جذب نهانيش ز درگاه نبودي
گر جان حسين از غم فرقت نشدي ريش
هر دم جگرش سوخته از آه نبودي
***
فرخنده زماني که تو ديدار نمائي
فرخ نفسي کز در عشاق درآئي
ني صبر مرا کز تو زماني بشکيبم
ني طاقت آنم که تو ديدار نمائي
در پرده نهاني و من از عشق تو سوزان
اي واي از آن لحظه که از پرده برآئي
گويند که از پرتو انوار جمالت
سوزند جهاني چو نقابي بگشائي
در پيش تو جان باختن و سوختن ايجان
زان به که بسوزد دلم از داغ جدائي
عار آيدم از سلطنت ملک دو عالم
گر بر در تو باشدم امکان گدائي
شاهان جهان بنده درگاه حسين اند
تا گفته اي از لطف که تو بنده مائي
***
اگر تو عاشق حسني چرا وابسته جاني
روان بگذر ز جان ايدل اگر جوياي جاناني
غم سوداي عاشق را چه شاديهاست اندر پي
جراحتهاي جانان را چه راحتهاست پنهاني
اگر سلطانيت بايد بيا درويش اين در شو
که سلطاني ست درويشي و درويشي ست سلطاني
درخت آتشين عشقست اندر وادي ايمن
انا الله بشنوي از وي اگر موسي عمراني
اگر آتش فرو گيرد همه آفاق عالم را
سمندر وار اي عاشق در آتش رو بآساني
خليل عشق جاناني مپرهيز از تف آتش
که آتش با خليل او کند رسم گلستاني
حجاب او توئي ايدل برو از خويشتن بگسل
که از سبحات وجه او رسد انوار سبحاني
چو ميداني که گنج شه بود در کنج ويرانها
براي نقد عشق او رضا در ده بويراني
بخلوت خانه وصلت مرا ره ده که در عشقت
بجان آمد حسين ايجان در اين وادي ز حيراني
***
بشارت باد اي عاشق که يار آمد به مهماني
سبک جان را نثارش کن مکن ديگر گرانجاني
چرا آشفته عقلي گر از عشقش خبر داري
چرا وابسته جاني اگر جوياي جاناني
اگر خواهي که عشق او گريبان گير جان گردد
برافشان دامن همت ز گرد عالم فاني
الا اي طاير قدسي در اين گلشن چه ميپوئي
مگر يادت نمي آيد ز گلشنهاي روحاني
چو بومان گر دهر ويران چرا سرگشته ميکردي
بسوي شاه خود بازآ که تو شهباز سلطاني
برآور يکنفس از جان بسوزان اين دو عالم را
که تا جانان پديد آيد از اين جلباب ظلماني
به تيغ عشق قربان شو شهيد عشق جانان شو
که تا عمر ابد يابي بحکم نص فرقاني
دلا در بوته عشقش دمي بگداز و صافي شو
که نقد قلب نستانند صرافان رباني
حسين ار بنده فرمان شوي سلطان عشقش را
سلاطين جهان الحق کنندت بنده فرماني
***
بار ديگر فتنه اي در انس و جان انداختي
چهره بنمودي و آتش در جهان انداختي
از براي خاکساران بر سر کوي طلب
فرش عزت بر فراز آسمان انداختي
عشق را سرمايه اي داده ز حسن دلبران
شورش و آشوب در کون و مکان انداختي
بوئي از گلزار لطف خويش بخشيدي بگل
غلغلي در بلبلان بوستان انداختي
تيغ بي باکي نهاده در کف سلطان عشق
رسم يغماي خرد در ملک جان انداختي
داده وحدت را ظهور اندر جلابيب صور
نام کثرت در ميان اين و آن انداختي
لب فرو بستم ز اسرارت ولي از جرعه اي
بيخودم کردي و آخر در زبان انداختي
حسن را با ناز پيوستي و در اهل نياز
عشق و تقوي را جدائي در ميان انداختي
از محبت شعله اي افروختي وز پرتوش
شعله در جان حسين ناتوان انداختي
***
اي عشق منم از تو سرگشته و سودائي
وندر همه ی عالم مشهور بشيدائي
در نامه مجنون تا از نام من آغازند
زين بيش اگر بردم سر دفتر دانائي
اي باده فروش من سرمايه جوش من
از تست خروش من من نايم و تو نائي
سرمايه ناز از تو هم اصل نياز از تو
هم وامق شيدائي هم دلبر عذرائي
گر زندگيم خواهي بر من نفسي در دم
من مرده صد ساله تو جان مسيحائي
اول تو و آخر تو ظاهر تو و باطن تو
مستور ز هر چشمي در عين هويدائي
تيري ستم اندوزي بر ديده من دوزي
آخر چه جگر سوزي يارب چه دلارائي
پروانه صفت سوزان از شوق فشانم جان
تا گوئي ام اي جانان تو سوخته مائي
***
چه حذر کنم ز مردن که توام بقاي جاني
چه خوش است جان سپردن اگرش تو ميستاني
هله تيغ عشق برکش بکش اين شکسته دل را
که ز کشن تو يابد دل مرده زندگاني
پي جستن نشانت ز نشان خود گذشتم
که کسي نشان نيابد ز تو جز به بي نشاني
ز خمار خودپرستي چو مرا نماند طاقت
قدحي بيار ساقي زچنان مئي که داني
ز زلال خضر جامي بچشان و ده بقائي
که بجان رسيدم ايجان ز غم جهان فاني
نفسي مرو ز پيشم بنما جمال خويشم
بشکن هزار توبه که بلاي ناگهاني
گه جلوه جمالت قدح از حدق بسازم
که چشم شراب غيبي به پياله نهاني
لب ما و آستينت سر ما و آستانت
اگرم بخويش خواني و گرم ز پيش راني
چو حسين عاشقي تو که هزار ذوق يابد
بگه سئوال رويت به جواب لن تراني
***
رخ خويش اگرنمائي دل عالمي ربائي
دو جهان بهم برآيد ز نقاب اگر برآئي
ز مشارق هويت چو بتابد آفتابت
ز ظلال اثر نماند ز کمال روشنائي
هله اي شه مجرد بنماي طلعت خود
نه توئي بهل نه اوئي نه مني بمان نه مائي
غم خويش با که گويم بکدام راه پويم
خبر تو از که جويم تو که در صفت نيائي
بجمال لايزالت بکمال بيزوالت
بگداز هستي ما که نماند اين جدائي
دل و دين چو ميربائي ز پس هزار پرده
چه قيامتي که باشد چو نقاب برگشائي
چو بنزد تست روشن که بحسن بي نظيري
عجب ار جمال خود را بکسي دگر نمائي
چو خليل عشق اوئي مگريز ز آتش دل
که گل و سمن برويد چو بآتش اندر آئي
تو سبوي پر ز آبي بکنار بحر وحدت
اگرت سبو شکسته تو شکسته دل چرائي
ز لباس هستي خود چو حسين شو مجرد
پس از آن درآ بدريا که تو مرد آشنائي
***
بيا اي که جانرا مداوا توئي
که ما دردمند و مسيحا توئي
جهان چون تن است و تو جان جهان
که چون جان نهان و هويدا توئي
چو ظاهر بباطن بياميختي
گهي ما تو باشيم و گه ما توئي
غلط ميکنم ما و تو خود کجاست
در آنجا که ايجان تنها توئي
بزن آتش اي عشق در ما و من
که ما جمله لائيم و الا توئي
بهر گوشه اي از تو صد فتنه است
که سرمايه شور و غوغا توئي
تو معشوقي اي عشق و هم عاشقي
که ليلي و مجنون شيدا توئي
ز عالم چو آيينه اي ساختي
تماشاگر و هم تماشا توئي
فزايش نخواهم من از ديگري
که روح مرا راحت افزا توئي
زهر ذره جلوه دهي حسن خويش
که در ديده پيوسته بينا توئي
گر آشفته آيد حديث حسين
تو معذور دارش که گويا توئي
***
دوش مرا رخ نمود دلبر روحانئي
داد بدست دلم سبحه سبحانئي
من چو بفرمان او سبحه گرفتم بدست
برد زمن دين و دل از ره پنهانئي
گشت دلم مست او جان شده پابست او
خورده هم از دست او باده ي جانانئي
سوي من شه نشان کرد جنيبت روان
کرد در اقليم جان غارت سلطانئي
آن شه پر مکر و فن داشت خرابي من
تا بنهد از کرم گنج بويرانئي
آه که از عشق دوست کين همه فتنه ازوست
عابد ديرينه شد عاشق رهبانئي
کرد ز خود فانيم داد پريشانيم
برد مسلمانيم آه مسلمانئي
سطوت عشق جليل ساخته بي قال و قيل
خون دلم را سبيل بر خطر جانئي
آه که از بيخودي من چه شغب ها کنم
گر نکند شاه من رسم نگهبانئي
دوست چو آمد عيان رفت حسين از ميان
عاريه دارد بدوش خلعت انسانئي
***
رواني نقد جان در باز اگر سوداي ما داري
چو شمع از تاب دل بگداز اگر پرواي ما داري
شهنشاه جهان گردد غلام بنده فرمانت
چو بر منشور آزادي خط طغراي ما داري
چو از کبر و ريا رستي جمال کبريا بيني
بدان چشمي که نوراني ز خاک پاي ما داري
سررشته بدستم ده مزن دم پاي از سر کن
اگر تو رأي غواصي در اين درياي ما داري
بهر سو چند ميپوئي چو مقصد کوي عشق آمد
چرا يار دگر جوئي چو دل جوياي ما داري
بچشمت ميل غيرت کش که غيري در نظر نايد
اگر تو ميل ديدار جهان آراي ما داري
بهر کس دل چو ميبندي نمي بيني که در عالم
بحسن و لطف و زيبائي کجا همتاي ما داري
جراحتهاي اين ره را چو راحتها شناس ار تو
هواي بزم روح افزاي راحت زاي ما داري
حسينا چون گدا طبعان بهرمي لب نيالائي
اگر تو ذوق سرمستي از اين صهباي ما داري
***
جانم بسوخت از غم و بي غم نميکني
داني جراحت دل و مرهم نميکني
گفتم کني عيادت ما از سر کرم
مرديم و پاي رنجه بماتم نميکني
ما از تو قانعيم بيک غمزه سالها
يارب چه موجبست که آن هم نميکني
جان مرا ز آتش حسرت بسوختي
جانا حذر ز آه دمادم نميکني
چون حسن خويش دمبدم افزون کني جفا
وز ناز و عشوه يک سر مو کم نميکني
جان مرا که محرم اسرار کبرياست
اندر حريم وصل تو محرم نميکني
تا گفتمت که اي گل خندان به بينمت
چشم مرا ز گريه تو بي نم نميکني
عالم ز عشق تو همه در شورشند و تو
هيچ التفات جانب عالم نميکني
رفت آنکه از جفاي تو فرياد کردمي
يا ذکر جور و ياد ز بيداد کردمي
***
اي کاشکي غم تو نصيب دلم شدي
تا با غم تو خاطر خود شاد کردمي
خسرو نيم که بر لب شيرين طمع کنم
باري همان وظيفه فرهاد کردمي
آن شد که در مقابل رخسار و قامتت
وصف لطافت گل و شمشاد کردمي
گر با دلم خيال تو ميساخت پيش از اين
والله که از وصال تو کي ياد کردمي
با من اگر جنايت عشقت قرين شدي
دل را ز قيد عقل خود آزاد کردمي
همچون حسين نامه هستي دريدمي
آنگاه درس عشق تو بنياد کردمي
***
هر جا که هست چون تو گلي سرو قامتي
از بلبلان خسته برآيد قيامتي
گر جان و دل بروي تو ايثار کردمي
باشد که ني کند دل و جانم غرامتي
ناصح نديده چهره ليلي چرا کند
مجنون خسته را ز محبت ملامتي
عالم چو از تطاول زلف تو در هم است
حال مرا چگونه بود استقامتي
صد آبروي يابم اگر باشدم بحشر
از خاک آستان تو بر رخ علامتي
عمري که غافل از رخ خوبت گذاشتم
ضايع گذشت و هست برآنم ندامتي
چشم حسين چشمه خونين روان کند
هر جا که بي حبيب نمايد اقامتي
***
ايکاش در هواي تو من خاک گشتمي
باري ز ننگ هستي خود پاک گشتمي
گر بودمي بشادي وصلت اميدوار
کي من ز درد هجر تو غمناک گشتمي
اي کاش در شکار گهت صيد بودمي
تا يک نفس مصاحب فتراک گشتمي
پيوسته سجده گاه ملک بودمي اگر
زير سم سمند تو من خاک گشتمي
چون عاقبت ز دست بتان کشته گشتني است
باري قتيل آن بت چالاک گشتمي
گر چون حسين خاک درت بودمي بقدر
چون عرش تاج تارک افلاک گشتمي
***
اگر شبي ز جمالت نقاب بگشائي
بچهره خلوت عشاق را بيارائي
ز عيد رسمي مردم چه حاصل مرا
خجسته عيد من آندم که روي بگشائي
اگر کشش نکند جذبه عنايت تو
چه سود کوشش آشفتگان شيدائي
برفت تا تو برفتي فروغ صحبت ما
بيا بيا که تو خورشيد مجلس آرائي
چه طرفه اي تو که يکدم شکيب نيست مرا
که را ز جان گرامي بود شکيبائي
ز چشم مردم صورت پرست پنهاني
وليک در نظر اهل دل هويدائي
دلا براي تماشا بهر طرف منگر
نگر بخويش که تو جان هر تماشائي
تو قطره اي که جدا گشته اي ز جوشش بحر
درآ ببحر که گه موج و گاه دريائي
چو نور چشم حسيني چگونه نشناسد
بهر لباس که اي نازنين برون آئي
***
تو که شاه ملک حسني و سرير و جاه داري
دل همچو من گدائي عجب ار نگاه داري
زتوام اميد رحمت بکدام روي باشد
که نه غم از آب ديده نه خبر ز آه داري
ز ميان ماهرويان رسدت بحسن دعوي
که چو آفتاب روشن زد و رخ گواه داري
مپسند دردل من همه خار حسرت ايگل
تو مرا بهل در آنجا که نه جايگاه داري
در خلوت درون را چو بروي غير بستم
پس از آن چنانکه خواهي تو بيا که راه داري
خبري ز پير کنعان چه شود اگر بپرسي
که تو يوسف زماني کمر و کلاه داري
بحديث سر رندي حسين رومگردان
بکمال آشنائي که بسر شاه داري
***
شبي از روي دلداري اگر ديدار بنمائي
چو خورشيد جهان آرا همه عالم بيارائي
تو اندر پرده پنهان و جهان پر شورش از عشقت
قيامت باشد آنساعت که از پرده برون آئي
نه صبر از تو بود ممکن اگر پنهان شوي يکدم
نه طاقت ميکند ياري اگر ديدار بنمائي
گر از روي رضا يکدم نظر بر عالم اندازي
دري از روضه ي رضوان بروي خلق بگشائي
تو با چندين نشانيها ز چشم خلق پنهاني
ولي در عين پنهاني بر عارف هويدائي
مشو غايب ز من يکدم که آرام دل و جاني
مرو از چشم من بيرون که نور چشم بينائي
جهان آينيه اي آمد صفا و روشنيش از تو
همه عالم سراسر تن تو تنها جان تنهائي
بلطفم سوي خود ميکش که من ذره تو خورشيدي
بخويشم آشنائي ده که من قطره تو دريائي
حسين اشعار شيرينت چنان بگرفت عالم را
که طوطي را نميتابد بعهد تو شکر خائي
***
نظر بحال دل خسته ام نمي فکني
اگر چه روز و شب ايدوست در درون مني
صبا ز چين سر زلفت ار برد بوئي
بسي شکست که آرد بنافه ختني
منم که عهد تو ايدوست فشکنم هرگز
توئي که خاطر من لحظه لحظه مي شکني
ز روي لطف تو شعر مرا پسنديدي
سزد که نام برآرم کنون بخوش سخني
منم که جان بوفا داري تو خواهم داد
تو گر وفا کني اي نازنين و گر نکني
حسين بي رخ تو ميل انجمن نکند
که نور ديده عشاق و شمع انجمني
***
من آنکسم که ندارم بجز گنه کاري
کجاست خود چو من اندر جهان گنهکاري
بهر که مينگرم تخم خير ميکارد
چو من نديده کسي در جهان تبه کاري
منم که در همه عالم نديده است کسي
چو من بدست هوا و هوس گرفتاري
خراب گشته مهر جمال مهروئي
ز پا فتاده ز دست هواي دلداري
دريغ عمر عزيزم که ميشود ضايع
در آرزوي وصال بت جگر خواري
ستمگري صنمي شوخ ديده اي کاورا
بجز جفا و ستم نيست روز و شب کاري
بهيچ يار مده دل حسين و رنج مکش
که نيست در همه عالم بکام دل ياري
***
اي سرو ناز رونق بستان ما توئي
اي نور ديده شمع شبستان ما توئي
از بار غم چه غم چو توئي دستگير ما
وز درد دل چه باک چو درمان ما توئي
ما را بر آنچه حکم کني اعتراض نيست
ما بنده ايم و حاکم و سلطان ما توئي
فرمان ما برند سلاطين روزگار
گر گوئيم که بنده فرمان ما توئي
گفتم بطره تو شبي کز تطاوت
ديوانه ايم و سلسله جنبان ما توئي
احوال ما بدوست بگو مو بمو از آنک
واقف ز حال زار پريشان ما توئي
اي يوسف مسيح دم از پيش ما مرو
کارام روح و روح دل و جان ما توئي
کنج دل حسين نشد جاي هيچکس
مانند گنج در دل ويران ما توئي
***
بسته ام دل بغم عشق پري رخساري
صنم سيمبري حور ملک کرداري
شادي خاطر هر شيفته غمگيني
مرهم سينه هر سوخته بيماري
دلبري سرو قدي سيمبري مهروئي
بت شکر شکن و طوطي خوش گفتاري
هيچکس را نبود رغبت مشک تاتار
گر برد باد صبا از سرزلفش تاري
واقف از حال دل غمزدگان خويش است
نه چو خوبان زمان عشوه ده غداري
گرچه پيش من دلخسته نيامد يکدم
بر دل خسته من نيست از او آزاري
اي حسين از سر جان بگذرد و بگزين عشقش
که نباشد به از اين در همه عالم کاري
***
بيا بيا و مترسان مرا ز جانبازي
که هست پيش تو جانبازيم کمين بازي
کجا بچشم تو آيد نيازمندي من
که نازنين جهاني و سربسر نازي
به پيش قد تو چون سرو پاي در گل ماند
چگونه با تو کند دعوي سرافرازي
چو تير راست شدم با تو اي کمان ابرو
مگر که گوشه چشمي بحالم اندازي
چگونه فاش شد اسرار عشقبازي من
اگر نه غمزه شوخ تو کرد غمازي
چه طالع است ندانم که جان من سوزي
ولي چو بخت بدين خسته دل نمي سازي
چو عود ز آتش عشق تو سوزم و سازم
چو چنگ اگر چه مرا در کنار بنوازي
مرا چو عيسي مريم نسيم جان بخشد
از آنکه با سر زلف تو کرد دمسازي
چنانکه در ره عشقت يگانه است حسين
تو نيز در همه عالم بحسن ممتازي
***
روزم چو شب تيره شد از درد جدائي
اي روشني ديده غمديده کجائي
حال من مجروح جگر خسته چه داني
جانا چو نداري خبر از درد جدائي
گر بهر عيادت قدمي رنجه نکردي
باري چو بميرم بسر تربتم آئي
از خسته دلان وه که چه فرياد برآيد
ناگه تو اگر از در عشاق درآئي
آن را که چو من صيد غم عشق تو گردد
ني پاي گريز است و نه اميد رهائي
بي درد دلارام نميگيردم آرام
اي درد دلارام توام عين دوائي
ما همچو حسين از غم تو چاره نداريم
تو چاره جان و دل بيچاره مائي
***
مرا تا کي ز هجرانت بسوزد جان به تنهائي
چه شداي جان شيرينم که يک ساعت نميآئي
جهان شد تيره دور از تو بيا اي مونس جانم
که چون خورشيد عالم را بيک پرتو بيارائي
برويت جان برافشاندن زمن شايد که مشتاقم
بغمزه بيدلان کشتن ترا زيبد که زيبائي
چه بيم از آتش سوزان خيالت با من ار سازد
چه سود از روضه رضوان اگر ديدار بنمائي
نقاب شب بروي خود کشد خورشيد از خجلت
تو ايماه ملک سيما چو از رخ پرده بگشائي
شدم خاک و هنوز از جان هواي دوست ميورز
ندارم حاصل از گيتي بغير از باد پيمائي
باميد وصال او تسلي ميدهم دل را
ولي تا وصل درمانم تو اي عمرم نمي پائي
چو آمد باده صافي چه جاي زهد اي صوفي
چو باشد يار من ساقي کجا باشد شکيبائي
جنون عشق پوشيدن حسين اکنون نمي يارد
چو طاقت طاق شد دل را برآرد سر بشيدائي
***
گفتم دلا ببين که جفاي که ميکشي
وين درد دل ز بهر رضاي که ميکشي
از دشمنان کشند جفا بهر دوستان
چون دوست دشمن است براي که ميکشي
هر کس که بر وفاي حبيبي جفا کشد
باري تو بر اميد وفاي که ميکشي
چون عيسي شکسته دلان از تو فارغ است
اين درد دل ز بهر دواي که ميکشي
او را سر هواي تو چون نيست بيش از اين
بيهوده درد سر بهواي که ميکشي
گيرم که از بلاي بتانت گزير نيست
باري نگر که بار بلاي که ميکشي
دل گفت شرم دار از اين گفتگو حسين
بگشاي چشم و بين که جفاي که ميکشي
***
قد رعنا رخ زيبا لب شيرين داري
قصد غارتگري عقل و دل و دين داري
حسن صورت نشود جمع بلطف سيرت
نازنينا تو هم آن داري و هم اين داري
جان من خسته بدان غمزه فتان کردي
دل من بسته در آن طره پر چين داري
تو مسيحاي همه خسته دلاني ليکن
کشتن عاشق سودا زده آئين داري
بر رخت قطره خوي يا برخ گل ژاله است
يا که بر صفحه مه کوکب پروين داري
چاره درد من خسته شناسي ليکن
آنقدر هست که قصد من مسکين داري
همچو دلدار تو ياري بجهان نيست حسين
ديده بگشاي تو هم چشم جهان بين داري
***
حيف آيدم که چون نگار پريوشي
گردد نديم و همنفس ديو ناخوشي
تا عالمي نسوزد از اين آه آتشين
از خون ديده ميزنم آبي بآتشي
عشاق را بقامت تو دل همي کشد
چون قد تو نديد کسي سرو دلکشي
سلطانيم نگر که همه شب بکوي تو
بالين ز خشت دارم و از خاک مفرشي
تا ديده دل بروي تو آن خال عنبرين
دارم بسان زلف تو حال مشوشي
من نيز بودم آدمي و عقل داشتم
ديوانه گشتم از غم چون تو پريوشي
در روز حشر مست بر آيد حسين اگر
نوشد ز لعل تو مي صافي بيغشي
***
اي در اقليم معاني زده کوس شاهي
بنده امر و مطيع تو ز مه تا ماهي
هر که خاک ره تو تاج سر خود نکند
پيش ارباب معاني بود از بي راهي
هست افکار تو مشاطه ابکار غيوب
که ز اسرار سراپرده غيب آگاهي
خلق دنيا چو طفيلند و توئي حاصل کون
اهل معني همه خيلند و تو شاهنشاهي
درع حکمت چو بپوشي و درآئي در صف
شير در بيشه معني کندت روباهي
آن قدر هست قبول تو در آن در که رسد
هر دم از حکم قضا آنچه تو در ميخواهي
از همه فضل و عنايات الهي نه بس است
اين سعادت که تو شايسته آن درگاهي
گر بدامان وصالت نرسد نيست عجب
دست اميد حسين از جهة کوتاهي
***
آه که از ره کرم يار نکرد يارئي
سوختم از غم و نشد رنجه بغمگسارئي
بر سر صيد خود مرا کشت و نگاه هم نکرد
لايق صيد خسروي نيست چو من شکارئي
چاره کار عاشقان زاري و زور و زر بود
زور و زرم چو نيست هست چاره بنده زارئي
کبر و ريا نميکنم بر در کبرياي او
عزت و سرفرازيم مسکنت است و خوارئي
نيستم آتشي صفت سر بهوا نمي کشم
بر درش آبروي من هست ز خاکسارئي
من باميد لطف تو آمده ام به پيش در
بدرقه طريق من هست اميدوارئي
با تن همچو برگ که کوه بلا همي کشم
پيشه عاشقان بود طاقت و برد بارئي
شد ز علاج درد من عقل بعجز معترف
زانکه ز عشق خورده ام ضربت زخم کارئي
گر به نثارت آورم همچو حسين جان بکف
از رخ اهل دل کشم خجلت و شرمسارئي
***
تا ز حسن خويش عکسي در جهان انداختي
عاشقان را آتش اندر خانمان انداختي
ريخته در کام هستي جرعه اي از جام عشق
شور و غوغا در زمين و آسمان انداختي
تا شناسد مر ترا در هر لباسي چشم جان
خلعت درد طلب بر دوش جان انداختي
هر که از عشق جمالت فرش هستي در بر است
نطع اقبالش بملک جاودان انداختي
در هوايت عالمي چون ذره بر هم ميزند
تا ز مهر آوازه در کون و مکان انداختي
بحر وحدت را تموج داده از بهر ظهور
در تلاطم زان رشاش بي کران انداختي
تا جمال وحدت از اغيار باشد مختفي
صورت امواج کثرت در ميان انداختي
در معني و کف صورت از اين درياي ژرف
رقت جوشيدن هويدا و نهان انداختي
اصل وحدت از تموج کي شود زايل وليک
هر زمان کوتاه بين را در گمان انداختي
کرده ترک عشق را سرلشگر خيل وجود
رسم عادت در اقاليم روان انداختي
سوختي در يکنفس خاشاک هستي حسين
ز آتش غيرت که در وي ناگهان انداختي
***
دلا چون در خم چوگان عشق دوست چون گوئي
اگر ضربت زند شايد که از خدمت سخن گوئي
اگر کشتن بود کامش ترا بايد شدن رامش
نخواهي جستن از دامش که او شير و تو آهوئي
ز جام عشق اگر مستي بشو دست از غم هستي
چو در دلدار پيوستي ز غير او چه ميجوئي
ز شوق روي آن دلبر فدا کن مال و جان و سر
ز عقل و دين و جان بگذر اگر ديوانه اوئي
چو يار آمد بدلجوئي بهر جانب چه ميپوئي
چو با تست آنچه ميجوئي چرا آشفته هر سوئي
از اين تخمير آب و گل توئي مقصود حق ايدل
توئي درياي بي ساحل بصورت گرچه چون جوئي
ز گوهر هاي گنج شه بغواصي شوي آگه
در اين دريا اگر يکره دو دست از جان فرو شوئي
حسين از فيض سبحاني مشامي جوي روحاني
که از نفخات رباني رياحين رضا بوئي
***
اي دوست سعي کن که بدست آوري دلي
گر بايدت ز عمر گرانمايه حاصلي
بنشان بچشمت از سر حرمت چو توتيا
گردي که خيزد از اثر پاي مقبلي
گر چشم مرحمت بگشائي بحال خلق
رحمي کني هر آينه بر اشگ سايلي
چون خاک راه بر در ارباب دل نشين
باشد که بر تو يک نظر افتد ز کاملي
بي روي زرد و سوز درون و سرشک لعل
در جمع اهل دل نشوي شمع محفلي
کشتي دل غريق محيط بلاي اوست
کو باد رحمتي که رساند بساحلي
از عشق ساز بدرقه راه اي حسين
بي راهبر کسي نبرد پي بمنزلي
***
اگر بگوشه چشمي بسوي ما نگري
ز جمع گوشه نشينان هزار دل ببري
بهر کسي که نمائي جمال خود هيهات
دريغ جان من از حسن خويش بيخبري
بنوش لعل لب خويش راحت روحي
به نيش غمزه اگر چه جراحت جگري
منم که شاهي عالم بهيچ نشمارم
اگر مرا تو کمينه غلام خود شمري
ز خاک من بمشامت رسد شميم وفا
پس از وفات اگر تو بتربتم گذري
من و توئيم يکي در مقام وحدت عشق
بصورت ارچه منم ديگر و تو هم دگري
اگر مراد طلب ميکني حسين از دوست
بآه نيم شبي ساز و گريه سحري
***
جان و جهان فدايت اي آنکه به ز جاني
ذوقي است جان سپردن چون جان تو مي ستاني
مردن بداغ دردت عيش است بي نهايت
گشتن قتيل عشقت عمريست جاوداني
از حال مست اين ره هشيار نيست آگه
ساقي بيار جامي زان باده اي که داني
چون گريه دو چشمم غماز حال من شد
نشگفت اگر بماند راز دلم نهاني
بي همدمان يکدل از زندگي چه حاصل
ذوقي چنان ندارد بي دوست زندگاني
گر دوست جوئي ايدل از خويش بي نشان شو
تا زو نشان بيابي در عين بي نشاني
ايمرغ سدره منزل بگشاي بال و برپر
زين خار زار صورت در گلشن معاني
يارب چه عيش باشد در گلشني نشستن
کايمن بود بهارش از آفت خزاني
بر تخت ملک سرمد دارد حسين مسند
گر بگذرد چه نقصان زين خاکدان فاني
***
راه اگر سوي خرابات مغان دريابي
دارد اميد که اسرار نهان دريابي
از سر هستي موهوم سبک برخيزي
گر از آن ساقي جان رطل گران دريابي
دوست را کز دو جهان مسند او بيرونست
چو تبرا کني از هر دو جهان دريابي
تا نشاني بود آن نام تو باقي در عشق
نيست ممکن که از او نام و نشان دريابي
خلوت دل که در او يار تو ماوي سازد
ادب آن نيست که اغيار در آن دريابي
گر دل از مهر هواي دگران برگيري
دوست را جانب خود دل نگران دريابي
همه تن خاک شو اندر ره دلدار حسين
تا رهي سوي سراپرده جان دريابي
***
خجسته عيد من آندم که چهره بگشائي
هلاک عيد ز ابروي خويش بنمائي
رسيد عيد و بهار آمد و جهان خوش شد
ولي چه سود از اينها مرا تو ميبائي
اگر حديث تو نبود چه حاصل از گوشم
وگر تو رخ ننمائي چه سود بينائي
بسوي روضه رضوان نظر نيندازم
اگر تو روضه بديدارخود نيارائي
در آرزوي تو از جان نماند جز نفسي
چه شد که يکنفس ايجان من نمي آئي
دمي بيا که بروي تو جان بر افشانم
که نيست بيتو مرا طاقت شکيبائي
لطافت همه خوبان ز حسن تو اثري است
زهي لطافت خوبي و حسن و زيبائي
براي ديدن حسن تو ديده ميبايد
و گرنه در همه اشيا بحسن پيدائي
حسين طلعت ليلي بچشم مجنون بين
که دوست را نسزد ديده تماشائي
***
خرم از درد توام زانرو که درمانم توئي
رفتي از چشمم ولي پيوسته در جانم تئي
آشکارا درد دل پيش تو گفتن روي نيست
زانکه من پروانه ام شمع شبستانم توئي
بي گل رويت اگر چون ابر گريم عيب نيست
من چو يعقوب حزينم ماه کنعانم توئي
با لب ميگون و چشم بر خمار خويشتن
آنکه هر دم ميکند سرمست و حيرانم توئي
جان من هنگام خاموشي چو جاني در دلم
وقت ناله چون نفس همراه افغانم توئي
در پس هر پرده آنکو فتنه ها انگيختي
گر چه پنهان ميکني پيدا و پنهانم توئي
خواه چون چنگم نواز و خواه چون عودم بسوز
من غلام بنده فرمان شاه و سلطانم توئي
تا حيات تازه از عشق تو يابم چون حسين
جان فدايت ميکنم اي آنکه جانانم توئي
***
هر دم ز پس پرده دل و دين بر بائي
اي واي گر از پرده تجلي بنمائي
تا هيچکسي از تو خبردار نگردد
هر دم بلباس دگر ايدوست برآئي
گفتي چو نقابي بگشائي همه سوزند
من سوخته آنکه نقابي نگشائي
چون لاله جگر سوخته از داغ فراقم
اي گل که از اين غنچه ي صد تو بدر آئي
تو شاه جهاني و جهاني بتو محتاج
بر درگه تو پيشه ي من، هست گدائي
نشگفت گرت ميل جدائي بود از من
جان را بود آري ز بدن رسم جدائي
پارينه حسين از قدمت داشت صفائي
اي يار وفا پيشه ام امسال کجائي
***
اي سرو ناز رونق بستان عالمي
وي نور ديده شمع شبستان عالمي
جان مني و بي تو مرا نيست زندگي
تنها نه جان من که تو خود جان عالمي
با خوي خوش چو عالم دلها گرفته اي
اکنون درست گشت که سلطان عالمي
بيمار خويش را ز لب روح بخش خويش
در ده شفا که عيسي دوران عالمي
گفتار تلخ از آن لب شيرين چو شکر است
اي جان من که خسرو خوبان عالمي
گريان چو ابر از تو و خندان چو لاله ام
اي تازه رو که نوگل خندان عالمي
گر در نظم من شودت گوشوار جان
مي زيبدت که شاه سخندان عالمي
چون عالمست مظهر حسن و جمال دوست
ايدل غريب نيست که حيران عالمي
مقصود وصل همنفسان است اي حسين
زين عمر پنجروزه که مهمان عالمي
***
گلي نازک ز گلزار معاني
شکفته بود بر شاخ جواني
دريغا کانچنان گل يافت آفت
از آسيب دم سرد خزاني
دريغا در فراق روي آن گل
خزان شد نوبهار زندگاني
گل از دستم بدر رفت و نرفته است
ز پاي جان من خار نهاني
تو اي آسوده دل زخمي نخورده
ز حال زار مجروحان چه داني
کجائي اي انيس خاطر من
که مقصود دل و مطلوب جاني
تو بودي کام جانم چون برفتي
نخواهم من از اين پس زندگاني
ز پا افتاده ام لطفي بفرماي
اگر دستم گرفتن ميتواني
حسين آماده کن زاد ره خويش
دو سه روزي که اينجا ميهماني
***
ايدل چه شد که خشک و تر غم بسوختي
جانهاي ما ز آه دمادم بسوختي
آتش بهفت خيمه ي گردون زدي ز آه
وز ناله چار گوشه ي عالم بسوختي
صبر و قرار و جان و دل من ز هجر دوست
برهم زدي و آن هم درهم بسوختي
درد ترا طبيب دوا چون کند که تو
جان هزار عيسي مريم بسوختي
گفتم که مرهمي بنهي بر جراحتم
آن هم بجاي دادن مرهم بسوختي
آخر چه شد حسين که از دود آه خويش
کشت اميد و دوده ي او هم بسوختي
***
ترجيعات
*****
ترجیع بند اول:
طلع العشق ايها العشاق
و استنارت بنوره الافاق
رش من نور شوقه و به
اشرقت ارض قلبي المشتاق
پرتو افکند آنچنان بدري
که نه بيند ز دور چرخ محاق
شده طالع چنان مهي که از او
پر ز خورشيد گشت هفت طباق
مهوشان پيش طاق ابرويش
دعوي حسن در نهاده بطاق
يارب اين ماه را مباد افول
يارب اين وصل را مباد فراق
گرچه ديوانه گشته اي اي دل
زان پري صورت ملک اخلاق
دست در زن بشوق دوست که اوست
بهر معراج اهل عشق براق
چون بدرگاه ياريابي بار
پس تو بيني بديده ي عشاق
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست
عشق رايات سلطنت افراخت
پس اقاليم عقل غارت ساخت
آن يکي را بسان عود بسوخت
وان دگر را مثال چنگ نواخت
شاهد روي پوش حجله ي غيب
پرده ي کبريا ز روي انداخت
تا نيابد بچشم ما جز دوست
بر سر غير تيغ غيرت آخت
جانم از غيرتش چو آگه شد
خانه و دل ز غير او پرداخت
دل من در قمار خانه عشق
بيکي ضربه هر چه داشت بباخت
پيش صراف عشق قلب بود
دل که در بوته ي بلا بگداخت
عالمي بنده ي شهي است که او
علم عشق در جهان افراخت
در هواي هويتش جولان
کند آن کس که اسب همت تاخت
از کرم دوست چون تجلي کرد
گويد آنکس که سر عشق شناخت
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست
طلعت عشق اگر عيان بيني
روي جانان بچشم جان بيني
از تلون اگر برون آئي
نقش يکرنگي جهان بيني
گر ز حبس خرد تواني رست
ساحت عشق بيکران بيني
منگر جز بوحدت نقاش
تا بکي نقش اين و آن بيني
خانه دل زغير خالي کن
تا در او روي دلستان بيني
بي نشان شو ز خويشتن ايدل
تا نشاني ز بي نشان بيني
در هواي هويت ار بپري
جاي جولان ز لامکان بيني
طاير دل چو بال بگشايد
عرش را کمتر آشيان بيني
کوش اسرار چين بدست آور
تا ز هر ذره ترجمان بيني
گر ترا آرزوي دلدار است
ديده بگشاي تا عيان بيني
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست
اي بدرگاه تو نياز همه
روي تو قبله نماز همه
پرده از روي خويشتن برگير
تا حقيقت شود مجاز همه
گاه گاهي دل مرا بنواز
اي شهنشاه دلنواز همه
ما غباري ز خاکپاي توايم
از پي تست ترک و تاز همه
گر چه بيچاره ايم با کي نيست
کرم تست چاره ساز همه
نازنينا ز بي نيازي تست
با چنان ناز تو نياز همه
عاشقان گر چه راز دارانند
زين سخن فاش گشت راز همه
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست
هر که را دل ز عاشقي خون شد
محرم بارگاه بيچون شد
آنکه درمان خريد و دردش داد
پيش ارباب عشق مغبون شد
سوخت جانم ز داغ غم ليکن
شوقم از درد عشق افزون شد
شاهد عشق بود حجله نشين
با لباس قيود بيرون شد
آنکه آزاد بود از چه و چون
بسته اين چرا و آن چون شد
و ندر آئينه مظاهر خلق
روي خود را چو ديد مفتون شد
از سر ناظري و منظوري
گاه ليلي و گاه مجنون شد
بگسل ايدل ز خويشتن که مسيح
از تجرد بسوي گردون شد
دل ز قيد صور چو يافت خلاص
نوبت اين حديث اکنون شد
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست
اي همه کائنات مست از تو
خورده جانها مي الست از تو
تا تو ساقي دردي دردي
زاهدان گشت مي پرست از تو
آخر اي شاهباز سدره نشين
طاير جان ما نرست از تو
چون مگس ميزند شهبازان
بر سر خويشتن دو دست از تو
عقل کل با کمال دانش خويش
کرد چستي ولي نجست از تو
داغها دارد از تو مه در دل
زانکه بازار او شکست از تو
تو وراي اشارتي چکنم
گرچه بالاپرست و پست از تو
خرم آن دل که در کشاکش عشق
نيست گرد ز خويش و هست از تو
عرش و کرسي ز عشق تو مستند
ما نه تنها شديم مست از تو
چون تو اظهار خويشتن کردي
در دل خسته نقش بست از تو
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست
ساقيا بهر چاره مخمور
اسق خمرا مزاجها کافور
غمزاي از تو و هزار جنون
جرعه اي زان شراب و صد شر و شور
زان شرابي که از نسيمش خاست
هاي و هوئي ز مردگان قبور
بر سر خاک جرعه اي افشان
تا هويدا شود صفات نشور
با مي و طلعت تو اي ساقي
فارغيم از بهشت و چهره حور
هر کسي را نظر به مهروئي
ما نداريم غير تو منظور
احول است او که جز تو مي بيند
آنچنان چشم بد ز روي تو دور
نتواند ترا شناخت مگر
ديده اي کز رخ تو دارد نور
تا بکي راز خود نهان داريم
مستي ما نمي شود مستور
در قيود صور مباش حسين
تا رسد سر اين سخن بظهور
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست
ما که دردي کشان خماريم
جام جم در نظر نميآريم
گشته در فکر دوست مستغرق
وز دو عالم فراغتي داريم
او چو ناز آورد نياز آريم
ور بيازارد او نياز داريم
سر ما گرچه پايمال شود
دامن او ز دست نگذاريم
گر بجنت تجلئي نکند
از نعيم بهشت بيزاريم
ور در آتش رويم همچو خليل
با خيالش درون گلزاريم
آه کز ناشناسي و حيرت
يار با ما و طالب ياريم
بنده ماست هر کجا شاهي ست
تا اسير کمند دلداريم
گر نه بينم غير او چه عجب
ما که از واقفان اسراريم
ور بگويم مسيح عيبي نيست
از تجلي چو غرق انواريم
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست
مدتي شد که مبتلاي توايم
تو شهنشاه و ما گداي توايم
تا تو خورشيد وش همي تابي
ما چو ذرات در هواي توايم
از شرف تاج تارک عرشيم
زانکه ايدوست خاکپاي توايم
مي نبنديم جز تو هيچ نگار
ما که عشاق بينواي توايم
ميکش ايدوست تيغ و ميکش باز
زانکه ما طالب رضاي توايم
در وفايت طمع نمي بنديم
شکر کاندر خور جفاي توايم
هر کسي از براي دلداري ست
ما شکسته دلان براي توايم
قاصريم از اداي شکر هنوز
روز و شب گر چه در ثناي توايم
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلي اوست
ترجيع بند دوم:
اي حريف شرابخانه عشق
نوش بادت مي مغانه عشق
جان تو شاهباز سدره نشين
دل تو مرغ آشيانه عشق
تو بافسون عقل گوش منه
بشنو از عاشقان فسانه عشق
کي بساحل رسد دلم هيهات
در چنين بحر بي کرانه عشق
بر جهان آستين بر افشانم
گر نهم سر بر آستانه عشق
چون بعشقند عاشقان زنده
ما نميريم در زمانه عشق
آتش اندر نهاد دوزخ زد
دل عاشق بيک زبانه عشق
اي سواري که توسن دل را
کرده اي رام تازيانه عشق
عشق صياد مرغ جان من است
زلف و خال تو دام و دانه عشق
اي مقيد بقيد هستي خويش
بشنو اين قول از ترانه عشق
که مبين اختلاف هستي ها
بگذر از ما و من پرستيها
عشق مطلق ز غيب روي نمود
تا از او کاينات يافت وجود
بر عدمهاي محض روي آورد
تا شدند از عطاي او موجود
از يکي شاهدي که نيست جز او
گشت پيدا حديث بود و نبود
عشق گاهي نياز و گه ناز است
گاه از آن عابد است و گه معبود
پرتوي تا ز عشق آدم يافت
زان ملک ساجد آمد او مسجود
هر که او خاکپاي عشق شود
عرش و کرسي بر او کنند سجود
بر در عشق مستقيم بمان
تا ترا عاقبت شود محمود
هر يکي ذره پرده رخ اوست
از رصدگاه غيب تا بشهود
آه از آن لحظه اي که بردارد
از رخ خويش پرده هاي قيود
اي بهستي خويش مغرور
مگر اين نکته گوش تو نشنود
که مبين اختلاف هستي ها
بگذر از ما و من پرستيها
گنج پنهان عشق پيدا شد
جاي او کنج هر سويدا شد
از هويت چو دوست کرد نزول
همه عالم بدو هويدا شد
يار ما با کمال معشوقي
اولا عاشق دل ما شد
از رخ خود چو برگرفت نقاب
ديده دل بدوست بينا شد
وندر آن آينه مصيقل دل
حسن خود را چو ديد شيدا شد
چون بياميخت ظاهر و باطن
گاه مجنون و گاه ليلي شد
گرچه در پرده هاي شکل و صور
دوست مستور چون هيولا شد
لمعات جمال او بدريد
پرده خلق و آشکارا شد
عشق از غيرت آتشي افروخت
تا بسوزد هر آنچه پيدا شد
چون از اين سر حسين شد آگه
بزبان فصيح گويا شد
که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها
آه کز روي دوست مهجوريم
يار با ما و ما از او دوريم
طور هستي است مانع ديدار
همچو موسي اگر بر طوريم
اي مسيحاي عشق برکش تيغ
که ز هستي خويش رنجوريم
ساقيا زان خم آر دفع خمار
کز شراب الست مخموريم
ما ز صهباي عشق سر مستيم
ني حريف شراب انگوريم
ما بديدار دوست مشتاقيم
ني طلبکار روضه و حوريم
نصرت پايدار چون ز فناست
طالب پاي دار منصوريم
نظر از غير دوست دوخته ايم
ما که حيران روي منظوريم
سود و سرمايه گو برو از دست
چون بسوداي دوست مشهوريم
ايکه مشغول هستي خويشي
گر بگوئيم با تو معذوريم
که مبين اختلاف هستي ها
بگذر از ما و من پرستي ها
در خرابات عشق مستانند
که دو عالم بهيچ نستانند
گرچه از جمله آخر آمده اند
سابق از فارسان ميدانند
اسب همت بتازيانه شوق
بسوي لامکان همي رانند
ملک عالم به نيم جو نخرند
کاندر اقليم فقر سلطانند
ديده از کل کون بردوزند
ليکن از روي دوست نتوانند
چون در آن آستانه ره يابند
آستين بر دو عالم افشانند
دل ز غيرت بغير او ندهند
خود جز او در جهان نميدانند
در رخ ساقئي که ميداني
سالها شد که مست و حيرانند
آخر اي خستگان کوي وجود
چون مسيحاي وقت ايشانند
از براي علاج اهل قيود
دمبدم زير لب همي خوانند
که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها
حال دل هر کسي کجا داند
سر هر سينه را خدا داند
عقل بيگانه است در ره عشق
شرح اين نکته آشنا داند
هر که فاني شود ز کبر و ريا
ره بدرگاه کبريا داند
آنکه جان در ره نياز دهد
لذت ناز دلربا داند
آنچنان کس ز عشق برنخورد
که بلا را کم از عطا داند
در بلا هر که سوزد و سازد
حال اين زار مبتلا داند
خاک درگاه عشق را ز شرف
روح قدسي چو توتيا داند
دل من غير او نميداند
چون همه اوست خود کرا داند
هست احول کسي که در ره عشق
عاشقان را ز حق جدا داند
ايدل آن احول خطا بين را
بنصيحت بگوي تا داند
که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها
ما که حيران روي جانانيم
جان بديدار او برافشانيم
آه کز غايت تحير خويش
دوست با ما و ما نميدانيم
چون رخش گاه شمع هر جمعيم
گه چو زلفين او پريشانيم
گه ز هجران يار ميسوزيم
گاه در روي دوست حيرانيم
خاک پايت اگر بدست آريم
بر سر و چشم خويش بنشانيم
عشق شاه است در ممالک جان
ما بجانش مطيع فرمانيم
کمر بندگيش چو بستيم
اندر اقليم عشق سلطانيم
يکنفس نيست غايب از بر ما
آنچه پيوسته طالب آنيم
اي گرفتار درد هستي خويش
چون طبيبان عالم جانيم
پيش ما آي و چشم جان بگشاي
تا بگوش دلت فرو خوانيم
که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها
تا بنازت نياز دارد دل
درد و سوز و گداز دارد دل
هر که يکبار حسن روي تو ديد
چون ز عشق تو باز دارد دل
پيش محراب ابرويت شب و روز
ميل عقد نماز دارد دل
کار دل عاقبت شود محمود
که طريق جواز دارد دل
از هواي جمال و قامت يار
بخت و عمر دراز دارد دل
تا نهد سر بر آستانه دوست
عزم راه حجاز دارد دل
خانه از غير يار خالي کن
زانکه با دوست راز دارد دل
هر کسي را دل از کجا باشد
عاشق پاکباز دارد دل
چند گوئي دل حسين کجاست
آن بت دلنواز دارد دل
ايکه آگه نه ئي ز وحدت عشق
از تو يک اين نياز دارد دل
که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها
گشت شيدا دل بلا جويم
از که پرسم ترا کجا جويم
خلق بيگانه اند از غم عشق
بروم يار آشنا جويم
درد يار من است درمانم
با چنان درد کي دوا جويم
تا ابد کم مباد رنج دلم
گر من از ديگري شفا جويم
چون بلا نقد عشق را محک است
من بلا را به از عطا جويم
او که چون پرده قيود دريد
بعد از اين اين و آن چرا جويم
با وجود اشعه خورشيد
سهو باشد اگر سها جويم
من نه صورت پرست بطالم
بخدا بنده خدا جويم
اي مقيد بنا مرادي خويش
اين مراد از تو دائما جويم
که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها
هر که در راه عشق صادق نيست
مطلع بر چنين دقايق نيست
آدمي بر گرفت امانت عشق
آدمي نيست هر که عاشق نيست
دم مزن جز بعشق يار ايدل
که جزاو همدم موافق نيست
بت بود غير دوست در ره عشق
بت پرستيدن از تو لايق نيست
بلبل از گلستان گلي جويد
ور نه او بسته حدايق نيست
کوي او جوي و روي او بنگر
گر ترا روضه و شقايق نيست
هر که يکذره غير مي بيند
در ره عشق جز منافق نيست
چون ز قيد زمان برون جستي
لاحق از پيش رفت و سابق نيست
گفتني گفتمي ولي چکنم
وقت افشاي اين حقايق نيست
مانع وصل ديدن من و تست
بشنو از من گرت علايق نيست
که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها
همه عالم پر است از دلدار
ليس في الدار غيره ديار
نيست پوشيده آفتاب رخش
ديده اي جوي در خور ديدار
تا بسوزد ظلام قيد وجود
آفتابي برآمد از اسرار
چون تو از خويشتن فنا گشتي
گشت عالم پر از تجلي يار
از خودي خودت کناري گير
تا تو بيني نگار خود بکنار
اصل اعداد جز يکي نبود
باسامي اگر چه شد بسيار
بي عدد زان سبب شدست عدد
که يکي آن همي کني تکرار
قطع تکرار بايدت کردن
تا بجز يک نيايدت بشمار
بگذر از بار نامه هستي
تا در آن بارگاه يابي بار
کشف اسرار بس دراز کشيد
بهمين مختصر کنم گرفتار
که مبين اختلاف هستيها
بگذر از ما و من پرستيها
ترجيع بند سوم:
کس نشد آگه از بدايت عشق
نيست جز نيستي نهايت عشق
عشق را پايدار يکپاي است
خود تو بين تا کجاست غايب عشق
همه چيز آيت نشان دارد
بي نشان گشتن است غايت عشق
تا کي از قال و قيل اهل مقال
بشنو از عاشقان حکايت عشق
اشگ من لعل کرد و رويم زرد
هست از اين وجه ها کفايت عشق
بخدا هيچ طالبي بخدا
ره نبرده ست بي هدايت عشق
دفتر درد عشق را کافي ست
در هدايه مجو روايت عشق
شدن کار عالمي بنظام
هست موقوف يک عنايت عشق
هر زماني بگوش جان حسين
اين خطاب آيد از ولايت عشق
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
اي رخت آفتاب روشن دل
غم تو طاير نشيمن دل
بس قباي بقا که چاک زده ست
دست عشقت گرفته دامن دل
سوخت از آه جان سوختگان
آتشي در زه بخرمن دل
رام گشته بتازيانه شوق
دلدل تيز گام توسن دل
دل بدام بلا ز ديده فتاد
من مسکين ز شيوه فن دل
آه از اين دل که اوست دشمن من
واي از اين ديده کوست دشمن دل
غم تو خون دل ز ديده نخواست
ماند خونم بتا بگردن دل
هدف ناوکي است جان حسين
که گذر ميکند ز جوشن دل
هر دم از بلبلان نغمه سراي
غلغلي ميفتد بگلشن دل
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
تا که عشق نهان نشد پيدا
اثري از جهان نشد پيدا
تا دل از سوز نار عشق نسوخت
پرتو نور جان نشد پيدا
عشق تا جان ما نشانه نکرد
خبر از بي نشان نشد پيدا
کنت کنزا بيان اين نکته است
آه کين نکته دان نشد پيدا
عشق تا جلوه بديع نکرد
زين معاني بيان نشد پيدا
دوستان بشنويد نکته عشق
که چنين داستاني نشد پيدا
هيچ عاشق کنار دوست نيافت
عشق تا در ميان نشد پيدا
تا جهان است فتنه اي چون عشق
در زمين و زمان نشد پيدا
تا حسين از حديث عشق نگفت
در بر اين و آن نشد پيدا
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشقست
آه کاندر زمانه محرم نيست
دم نيارم زدن که همدم نيست
تو بتو صد جراحت جان هست
که يکي را اميد مرهم نيست
خلفي صدق از خليفه حق
در خلافت سراي آدم نيست
شادئي ميکنم بدولت عشق
که گرم هيچ نيست غم هم نيست
من چو بيگانه ام ز خويش مرا
سر خويشي هر دو عالم نيست
صرف کردم بعشق مس وجود
که محبت ز کيميا کم نيست
نازنينا حسين را درياب
که بناي حيات محکم نيست
بفراقم مکش که در قدمت
گر بميرم ز مردنم غم نيست
دل من خاتم سليمان است
که جز اين نکته نقش خاتم نيست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
اگر از عشق پيشوا يابي
ره بدرگاه کبريا يابي
در ره عشق اگر گدا گردي
دولت قرب پادشا يابي
گر کني چاک خرقه هستي
از بقاي ابد قبا يابي
اين سعادت بجستجو يابند
جان من پس بجوي تا يابي
آستين بر جهان گر افشاني
بر سر عرش استوا يابي
اين مقام نيازمندانست
نازنينا تو اين کجا يابي
درد ناديده کي دوا بيني
رنج نابرده چون شفا يابي
کارت از خلق گشت بر تو دراز
بگذر از خلق تا خدا يابي
گوشه اي گير و گوش دار حسين
تا ز هر گوشه اين ندا يابي
که مراد از همه جهان عشق است
همه عالم تن است و جان عشق است
عشقبازي طريق بازي نيست
بجز از سوز و جان گدازي نيست
خرقه کانرا بخون نمي شويند
در ره عاشقي نمازي نيست
هر کرا عاقبت نشد محمود
هرگز او قابل ايازي نيست
باري اندر حريم خلوت ناز
بار هر مروزي و رازي نيست
بنده ي عشق شو کز اين بهتر
پادشاهي و سرفرازي نيست
تو بدو دل نداده اي ورنه
کار او غير دلنوازي نيست
کشته ي عشق گشته ام آري
چون من و او شهيد و غازي نيست
چون حسين ار فناي عشق شوي
بعد از اين سخن مجازي نيست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
گرچه اي عشق رهنماي مني
دشمن جان مبتلاي مني
از و يابم دواي هر دردي
گر چه تو درد بي دواي مني
اثري از دلم نشد پيدا
تا تواي عشق دلرباي مني
گر بصد عشوه خون من ريزي
راضيم زانکه خونبهاي مني
از تو جاويد زنده خواهم بود
که تو جانان و جانفزاي مني
گشته ام من ز خويش بيگانه
زان نفس باز کاشناي مني
پادشاه جهان شوم چو حسين
گر بگوئي که تو گداي من
در بيان صفات خويش اي عشق
هم تو بر گو که تو بجاي مني
که مراد از همه جهان عشقست
جمله عالم تن است و جان عشق است
هر چه ميگويم اي نگار امروز
نه بخويشم فرو گذار امروز
شهرياري مرا ربود از من
که ندارد بشهريار امروز
توتيائي برد ز خاک رهش
ديده ي ديده انتظار امروز
سوخت اغيار ز آتش غيرت
که تجلي نمود يار امروز
دل شوريده هر چه ميطلبيد
دارد آن جمله در کنار امروز
همچو منصور پاي دار مرا
هست اقبال پايدار امروز
در خرابات عشق هست حسين
مست آن چشم پرخمار امروز
وه که خواهد شدن ز بيخويشي
سر اين نکته آشکار امروز
که مراد از همه جهان عشقست
جمله عالم تن است و جان عشقست
در خرابات عشق بيدل و مست
ميروم روز و شب سبو در دست
گرو عشق کرده جامه جان
از پي جرعه اي ز جام الست
گشته از درد درد مست و خراب
با خراباتيان باده پرست
از سر هر چه بود دل برخاست
تا شود خاکپاي اهل نشست
محرم بزم اهل درد نشد
تا دل از بند ننگ و نام نرست
مست ناگشته کس نشد هشيار
نيست نابوده کي توان شد هست
عشق در ملک دل چو سلطان شد
شحنه عقل از ميانه بجست
پيش هر کس درست گشت اين قول
که حسين شکسته توبه شکست
چون گشادم سر جريده عشق
در دلم نقش اين حديث به بست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشقست
ترجيع بند چهارم:
ای رند شرابخانه عشق
وي خورده مي مغانه عشق
رسواي زمانه گشت امروز
بر ياد مي شبانه عشق
از هستي خويش بي نشان شو
گر ميطلبي نشانه عشق
افسون خرد چه مي نيوشي
از ما بشنو فسانه عشق
ميدان که کناره نيست پيدا
در لجه بيکرانه عشق
آتش بجهان جان در انداز
ايدل بيکي زبانه عشق
گر سر طلبي بصدق در نه
سر بر در آستانه عشق
شد دلدل دل بسوي حضرت
تا زنده بتازيانه عشق
شهباز دل حسين بنشست
بر گوشه آستانه عشق
چون يافت نوا مقام عشاق
از قول ني و ترانه عشق
پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي
اي ساقي اهل عشق برخيز
در جام صفا مي وفا ريز
زان باده که گر بحال توبه
ساقي چو توئي چه جاي پرهيز
ز آميزش خلق اگر چه پاکي
چون شير و شکر بما در آميز
رخساره باهل زهد بنماي
صد فتنه بعشوه اي برنگيز
بر آتش ما بريز آبي
هر دم چه دمي در آتش تيز
با من نفسي بساز اي بخت
چون دور فلک تو نيز مستيز
ايدل چو ره وفا سپردي
از جور و جفاي دوست مگريز
فرهاد شناخت عشق شيرين
از درد خبر نداشت پرويز
اي کرده دل حسين غارت
با غمزه و طره دل آويز
بنشين که هزار فتنه برخاست
ني ني چه حکايتي است برخيز
پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي
اي از تو پر آفتاب خانه
بگشاي در شرابخانه
در ده قدحي ز باده عشق
تا وا رهم از کتابخانه
شد غرق عرق گل اي سمنبر
از شرم تو در گلابخانه
اي کرده نسيم سنبل تو
بر نکهت مشک ناب خانه
بنما رخ خويش تا نماند
بي پرتو ماهتاب خانه
جنت که مقام راحت آمد
بي دوست بود عذابخانه
خواهم که چو ساکن خرابات
يکدم شودم خراب خانه
از مهر شبي بتاب بر من
وانگاه ميان تابخانه
گر ديده بآستين نگيرم
از اشک شود خراب خانه
پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جان فزاي باقي
ساقي قدحي بده به مخمور
زان مي که مزاج اوست کافور
از باده پايدار کز وي
شد طالب پاي دار منصور
آن مي که ز يک فروغ جامش
آفاق جهان شود پر از نور
آن مي که ز بوي جرعه او
افتاد کليم و پاره شد طور
ايساقي اهل درد در ده
زان مي که ز هستيم کند دور
رندي که بميکده ترا يافت
رغبت نکند بروضه و حور
راضي نشود بقصر قيصر
قانع نبود بتاج فغفور
با من همه عمر در وصالي
در هستي خود من از تو مهجور
عمري است که از شراب عشقت
مستي حسين نيست مستور
تا چند در انتظار باشيم
از بهر علاج جان مخمور
پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي
آمد مي عشق باز در جوش
اي رند بيا و باده مينوش
آن دردي درد کز شميمش
روح القدس است و عقل مدهوش
گر دست دهد ز دست ساقي
بستان مي عشق و خويش بفروش
چون ترک وجود خويش گوئي
بيني همه آرزو در آغوش
در ميکده با مهي که داني
مينوش شراب و پند منيوش
آفاق پر است از او و ليکن
اشکال و صور شده است روپوش
پيش آي بمنزل خرابات
دل گشته خراب و عقل مدهوش
تو با قدح حدق مي حسن
مي نوش حسين و باش خاموش
ني ني چو خم شراب اکنون
وقت است اگر برآوري جوش
گوئي به نگار باده پيماي
کز بهر خداي چون شب دوش
پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي
ما توبه زهد را شکستيم
در ميکده مغان نشستيم
رسواي جهان ز دست عشقيم
باري بنگر که از چه رستيم
ما ترک وجود خويش کرديم
زيرا که صنم نمي پرستيم
با يار چو خلوتي گزيديم
در بر رخ غير او به بستيم
هر چند از او جفا کشيديم
جستيم رضايش و بجستيم
با دردي درد او بسازيم
چون محرم مجلس الستيم
مانند حسين خسته هرگز
ما سينه هيچکس نخستيم
ساقي ز شرابخانه عشق
در ده قدحي که نيم مستيم
اي آفت دين و غارت عقل
باز آي که توبه ها شکستيم
تا چند طريق زهد ورزيم
اکنون که ز ننگ و نام رستيم
پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي
مانند قلندران قلاش
با يک دو حريف رند و او باش
خواهيم نشست در خرابات
صد طعنه ز اهل زهد گو باش
مائيم و شراب و عشقبازي
هر چند که سر دل شود فاش
بيگانه شدم ز خويش و ديدم
در نقش وجود خويش نقاش
خورشيد جهان فروز چون تافت
حاجت نبود بشمع و فراش
خورشيد اگر چه هست پيدا
ديدن نتوان بچشم خفاش
بردي بکرشمه اي دل و دين
ايساقي اهل عشق شا باش
تندي مکن اي نگار و مخروش
وانگه دل اهل درد مخراش
بفروش حسين نقد هستي
آنگاه بدان نگار جمالش
ميگوي بصد نيازمندي
کز بهر حريف رند قلاش
پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي
از کعبه و دير بر کناريم
جز ميکده منزلي نداريم
چون غمزه دوست نيم مستيم
چون طره يار بيقراريم
پوينده نه از پي بهشتيم
سوزنده نه از شرار ناريم
آزاد ز دوزخيم و جنت
چون بنده اختيار ياريم
مائيم و حيواة جاوداني
جان در قدمش اگر سپاريم
در ده قدحي ز باده دوش
اي ساقي جان که در خماريم
تو بنده خود شمار ما را
هر چند که ما نه در شماريم
اي مونس جان نوازشي کن
ما را که غريب اين دياريم
از بخشش بي کرانه تو
مانند حسين اميدواريم
چون از پي جرعه اي از اين مي
عمري است که ما در انتظاريم
پر کن قدح و بيار ساقي
اي عشق که آفت زماني
سرمايه فتنه جهاني
وز تو نتوان نمود پرهيز
مانند قضاي آسماني
افزون ز تخيلات و وهمي
بيرون ز تصورات جاني
گه آفت عقل بوالفضولي
گه غارت جان ناتواني
عالم ز تو ظاهر است ليکن
در عين ظهور خود نهاني
آفاق پر از نشانه تست
با اين همه پرتو از نشاني
اي در يتيم از چه بحري
وي لعل مذاب از چه کاني
کنج دل عاشق از تو گشته
گنجينه عالم معاني
مشتاق جمال تست عاشق
تا کي ز حديث لن تراني
در مجلس دوستان محرم
هر لحظه برسم دوستگاني
پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي
ما محرم عالم بقائيم
جوينده دولت لقائيم
او گنج و جهان طلسم اعظم
مفتاح چنين طلسم مائيم
از کبر و ريا نفور گشتيم
چون واقف سر کبريائيم
مائيم خزانه معاني
در صورت اگر چه بي نوائيم
از شاهي دهر عار داريم
هر چند که از صف گدائيم
چون لاله اگر چه داغ دل هست
چون غنچه دهن نميگشائيم
هرچند جفا نمايد آن يار
ما غير وفا نمي نمائيم
بينيم جفا و مهر ورزيم
آخر نه مريد بوالوفائيم
گويند نکته بلي ئيم
جوينده دولت بلائيم
مانند حسين تا به کلي
از هستي خويشتن برآئيم
پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي
ترجيع بند پنجم:
الا اي گوهر بحر مصفا
که در عالم توئي پنهان و پيدا
وجودت بهر اظهار کمالات
چو از غيب هويت شد هويدا
براي جلوه عشق جهانسوز
بسي آئينه ها کردي ز اشياء
زهر آئينه ديداري نمودي
بهر چشمي در او کردي تماشا
جهان آسوده در کتم عدم بود
بر آوردي ز عالم شور و غوغا
گهي با جان مجنون عشق بازي
گهي دلها بري با حسن ليلا
تو هم عشقي و معشوقي و عاشق
تو هم دردي و هم اصل مداوا
توئي پيرايه معشوق دلبر
توئي سرمايه عشاق شيدا
نياز وامق بيچاره از تست
هم از تو عشوه ها و ناز عذرا
بچشم عارفانت مي نمايد
جهان جمله تن و تو جان تنها
وليکن عاشقان با ديده دوست
جهان گم ديده در نور تجلا
شناسندت بفردانيت امروز
که حاجت نيست ايشان را بفردا
سخن مستانه ميگويد حسينت
که دادش ساقي عشق تو صهبا
منم معذور اي عشق ار بگويم
چو چشمم گشت در نور تو بينا
که در عالم نمي بينم بجز يار
و ما في الدار غيرالله ديار
چو شاه عشق مطلق رايت افراخت
ز صحراي عدم لشگر روان ساخت
بميدان شهادت روي آورد
زملک غيب چون رايت برافراخت
خزينه خانه اسم و صفت را
چو در بگشاد و خلق کون بنواخت
بحسن خود تجلي کرد اول
که ميبايست گوي عاشقي باخت
دل عشاق را از آتش شوق
چو زر خالص اندر بوته بگداخت
شهنشه را در اين جلباب صورت
بوحدت هيچکس چون يار نشناخت
در اين عالم براي سلب روپوش
ز عشق آوازه يغما در انداخت
صور چون گشت زايل جان عاشق
دل از اغيار بهر يار پرداخت
چو تيغ غيرت آن شاه يگانه
براي کشتن بيگانه مي آخت
حسين آن ديد و در ميدان معني
سمند باد پا زينگونه مي تاخت
که در عالم نمي بينم بجز يار
و ما في الدار غيرالله ديار
چو با عشق جمالت يار گشتم
بجان خويشتن اغيار گشتم
چو ديدم هستي جاويد مطلق
من از هستي خود بيزار گشتم
مقام از آشيان عشق کردم
مقيم خانه خمار گشتم
گشادم پر و بال جان چو عنقا
بکوه قاف چون طيار گشتم
زماني در پس ظل خيالات
چو خفته بسته بيزار گشتم
چو خورشيد جمالت تافت بر من
از آن خواب گران بيدار گشتم
به بوئي گشته عمري قانع از گل
سراسيمه بگرد خار گشتم
چو گلزار جمال خود نمودي
چو بلبل بر رخ گل زار گشتم
کجا در چشم من آيند اغيار
چو با عشق تو يار غار گشتم
چو ديدم عيسي دلخسته گاني
من آشفته دل و بيمار گشتم
چو با هستي مقيد بودم اول
بگرد هر دري بسيار گشتم
چو حلقه پيش در خود را بمانده
نديدم خلوت اسرار گشتم
حسين آسا اگر گويم عجب نيست
چو از ديدار برخوردار گشتم
که در عالم نمي بينم بجز يار
و ما في الدار غيرالله ديار
بيا اي قبله اهل معاني
که تو جان همه خلق جهاني
جهان را زندگي از تست زيرا
همه عالم تن و در وي تو جاني
تو جاني ليک از جسمي منزه
تو ماهي ليک اندر لامکاني
تو در پنهاني خويشي هويدا
تو در عين هويدائي نهاني
تو مستوري ز چشم اهل غفلت
اگر چه پيش اهل دل عياني
ز قدوسي خود برتر ز عقلي
ز سبوحي برون از هر گماني
جهان پر آيت حسن تو ليکن
چنين آيات خواندن تو تواني
ز خود فاني شو ايدل در ره عشق
که تا يابي بقاي جاوداني
صدفهاي قوالب چون شکستي
نمايد گوهر بحر معاني
چو اندر عشق محو يار باشي
شناسي اينک او را نيست ثاني
جمالش چون بچشم او ببيني
بگوئي هم بطور ترجماني
که در عالم نمي بينم بجز يار
و ما في الدار غيرالله ديار
بیا اي برده آرام و قرارم
که من بي تو سر عالم ندارم
بسوزد عالم و آدم بيکبار
اگر آهي ز سوز دل برآرم
شب دوشينه در خمخانه عشق
ز درد درد ميدادي عقارم
بده امروز جام ديگر ايدوست
که از دردي دردت در خمارم
تو اي عذرا چو از چشمم برفتي
من وامق چگونه خون نبارم
مرا معذور دار اي مردم چشم
بخون دل همي شويد عذارم
مرا اي عشق بر گير از ميانه
که تا دلدار آيد در کنارم
گر از بيگانه و خويشم برآري
چه غم دارم توئي خويش و تبارم
گر از شادي عالم بي نصيبم
چه غم چون هست دردت غمگسارم
ز غم شايد که مستانه بگويم
چو از نور تجلي مست يارم
که در عالم نمي بينم بجز يار
و مافي الدار غيرالله ديار
بيا ساقي که از عشق تو مستم
ز مستي رفت دين و دل ز دستم
بلي مستي من مستور نبود
که من سرمست صهباي الستم
چگونه برنخيزم از سر عقل
چو در خمخانه عشقت نشستم
چو تو يکبار روي خود نمودي
دو چشم از ديدن غير تو بستم
بسوزان هستي من زاتش عشق
اگر داني که يکدم بي تو هستم
چو نور هستي مطلق بديدم
ز قيد هستي خود باز رستم
منم پنجاه ساله عاشق ايماه
چو ماهي کي بود پرواي شستم
نخواهم جست غير قيد عشقت
بچستي چون ز جوي عقل جستم
من دلخسته ضربتها چشيدم
ولي هرگز دل مردم نخستم
بلند است اختر اقبال و بختم
که بر درگاه تو چون خاک هستم
حسين آسا بگويم بي تحاشا
چو از جام تجلاي تو مستم
که در عالم نمي بينم بجز يار
و ما في الدار غيرالله ديار
زهي جاني که جانانش تو باشي
خوشا دردي که درمانش تو باشي
قدم سازند از سر عاشقانت
در آن راهي که پايانش تو باشي
بزخم تيغ دشمن طالب دوست
کجا ميرد اگر جانش تو باشي
خليل الله زاتش کي هراسد
چو در آتش نگهبانش تو باشي
چرا يوسف به تنگ آيد ز زندان
چو راحت بخش زندانش تو باشي
هميشه عاقبت محمود باشد
در آن کاري که سامانش تو باشي
نباشد ميل شاهي دو عالم
گدائي را که سلطانش تو باشي
بعالم کي نظر اندازد آن کس
که نور چشم گريانش تو باشي
چو پروانه چرا عاشق نسوزد
اگر شمع شبستانش تو باشي
چو جانان خلوتي در جان گزيند
دلا بايد که دربانش تو باشي
چو عيد اکبر ار ديدار يابي
به تير عشق قربانش تو باشي
اگر فرمان بجانبازي کند دوست
غلام بنده فرمانش تو باشي
حسين از عشق هر ساعت بگويد
اگر يار سخندانش تو باشي
که در عالم نمي بينم بجز يار
و ما في الدار غيرالله ديار
ترجيع بند ششم:
طلع العشق من وراء حجاب
فافتحوا العين يا اولي الالباب
همه آفاق از تجلي عشق
پر شد از آفتاب عالمتاب
دوست در خانه بي حجاب نشست
عينو الحافظين عند الباب
صار دار السلام منه البيت
فادخلوا فيه ايها الاحباب
واسمعوا من لسان رحمته
طبتموا خالدين يا اصحاب
بي ادب بر بساط پاي منه
عشق خود چيست سر بسر آداب
بهر مهمانيش مهيا ساز
از دل و ديده ات کباب و شراب
بهر تو گر خراب گشت حسين
گنج شاهي بجو بکنج خراب
عشق معني شناس پيدا کن
بعد از آن اين حديث را درياب
که جهان صورت است و معني يار
ليس في الدار غيره ديار
ايدل ار عشق دلربا داري
سر سوداي خود چرا داري
در طريق وفا ز روي صفا
جان کن ايثار اگر وفا داري
دلق فاني اگر برفت چه باک
کز بقاي ابد قبا داري
بگسل از غير دوست از غيرت
تو بجز دوست خود کرا داري؟
قلب در بوته بلا بگداز
گر سر علم کيميا داري
يار اندر کنار مي کشدت
زو جدائي چرا روا داري
او چو يک لحظه نيست از تو جدا
چند خود را از او جدا داري
نيست کبر و ريا سزاوارت
که صفتهاي کبريا داري
چند گوئي که هيچ نيست مرا
همه داري چو عشق ما داري
بگذر از صورت و بگوي حسين
دل بمعني چو آشنا داري
که جهان صورت است و معني يار
ليس في الدار غيره ديار
عشق جز پرتو ولايت نيست
جز صفاي دل و عنايت نيست
دفتر عشق را کافي است
در هدايه از او روايت نيست
دامن عشق گير در ره دوست
که جز او رهبر هدايت نيست
در مقاميکه عشق بازانند
عقل را دانش و کفايت نيست
زان مصاحف که سر عشق در اوست
سوره يوسفي يک آيت نيست
کي شناسي رموز ما اوحی
گر در آيت ترا درايت نيست
عشق چون از صفات بيچون است
هرگزش ابتدا و غايت نيست
حسن معشوق را چو نيست کران
علم عشق را نهايت نيست
هر دم از درد او بنال حسين
در ره دوستي شکايت نيست
چون بمعني رسيده اي ايدل
فاش گو حاجت کنايت نيست
که جهان صورت است و معني يار
ليس في الدار غيره ديار
ای مصفا ز تو صبوح و صباح
روح ما را سکينه بخش از راح
روح راحت نيابد ار نرسد
راح قدسي ز عالم ارواح
مطربا زخمه اي بزن که ازوست
طاير روح را جناح نجاح
ساقيا جرعه هاي غيب بريز
بر سر خاکيان نمي افراح
جان از آن جرعه هاست دل زنده
که ز اقداح کرده ايم قداح
سينه مشکوة و دل زجاجه اوست
نور عشق رخت در او مصباح
در دلهای ما بعالم غيب
تو برحمت گشای ای فتاح
کشف سر کی برآيد از کشاف
قفل دل کی گشايد از مفتاح
لوح دل را بشو حسين از غير
تا ببيني نوشته بر الواح
که جهان صورت است و معني يار
ليس في الدار غيره ديار
ای دل ار آشناي اين کوئي
وصل بيگانگان چه ميجوئي
بگذر از خود که در حريم وصال
در نگنجي اگر چه يک موئي
شسته گردد گليم اقبالت
دست از خويشتن اگر شوئي
رقص ها کن ز زخم چوگانش
که بميدان عشق چون گوئي
جوي جويان بسوي دريا رو
از چه سرگشته اندر اين جوئي
چون بدان بحر آشنا گشتي
بگش از تن لباس در توئي
غرقه بحر وحدت ار باشي
خود نماند توئي و هم اوئي
رو سوي لامکان بيار حسين
تا بري ره بسوي بي سوئي
چون بمعني رسيدي از صورت
از تو زيبا بود اگر گوئي
که جهان صورت است و معني يار
ليس في الدار غيره ديار
طرفه بي نام و بي نشان که منم
بوالعجب ظاهر و نهان که منم
چون تو با خويشتن گرفتاري
کي شناسي مرا چنان که منم
بخدا نيم جو نمي ارزد
دو جهان اندر آن جهان که منم
نه فلک را حباب بشمارم
در چنين بحر بيکران که منم
جمله از من خبر دهند وليک
بزبان نامده است آن که منم
گر چه آنم که تو نميداني
آنچه دانسته اي بدان که منم
بسته باشد هميشه راه فنا
در چنين ملک جاودان که منم
گفتي ام از حسين گير کنار
کو کنار اندر اين ميان که منم
اي معاني شناس نيست بديع
گر بگويم در اين بيان که منم
که جهان صورت است و معني يار
ليس في الدار غيره ديار
ای دل مبتلاي هر جائي
اندرين خاکدان چه مي پائي
کمترين آشيانه ات سدره است
چونکه پرواز بال بگشائي
قدسيان بر تو جمله رشک برند
گر تو يکدم جمال بنمائي
وصف ذاتت نمي توانم گفت
که تو اندر صفت نمي آئي
قطره اي، چون ببحر غرقه شوی
گاه موجي و گاه دريایی
خود ز دريا شنو که مي گويد
ما توايم اي حبيب تو مائي
هم تو در خود جمال ما بنگر
که تو آیينه مصفائي
بلکه هم ناظري و هم منظور
اندر آن مرتبت که يکتائي
از تو زيبد حسين اگر گوئي
چون بچشم حبيب بينائي
که جهان صورت است و معني يار
ليس في الدار غيره ديار
مظهر سر کبريا مائيم
سايه رحمت خدا مائيم
تو مس ناسره به ما بسپار
آنگهي بين که کيميا مائيم
قطره اي گوهري کنيم از آنک
بحر فياض با صفا مائيم
خضر از ما چشيد آب حيات
زانکه سر چشمه بقا مائيم
راه درياي وحدت از ما پرس
کاندر آن بحر آشنا مائيم
نقش ديدار دوست در ما بين
زانکه آیينه لقا مائيم
در اقاليم اجتبی امروز
صاحب رايت و لوا مائيم
هر مريضي ز ما شفا يابد
که مسيحاي جانفزا مائيم
جان عالم اگر چه جانان است
ما نياريم گفت تا مائيم
که جهان صورت است و معني يار
ليس في الدار غيره ديار
آخر ای جان جمله اشيا تو
هم نهاني و هم هويدا تو
پرده از کاينات ساخته ای
در پس پرده آشکارا تو
در پس پرده های گوناگون
هم تماشاگر و تماشا تو
در مقامي که نفي و اثبات است
ما همه لاي محض و الا تو
همه تن چشم گشته ام ای عشق
تا نمایی جمال خود را تو
تو بهر چهره ای نموده جمال
هم بهر ديده گشته بينا تو
از سر ناظری و منظوری
گاه مجنون و گاه ليلا تو
وز طريق ظهور سر بطون
ظاهر ما و باطن ما تو
بار ديگر بگوی چون هستی
بزبان حسين گويا تو
که جهان صورت است و معني يار
ليس في الدار غيره ديار
***