- امامی هروی
رضی الدین عبدالله بن محمد بن ابی بکر عثمان (ملک الشعراء) (وفات 686 هجری قمری)
ابو عبدالله محمد بن ابوبکر عثمان هروی معاصر با سعدی و مجدالدین همگر بوده ودر حدودسنه ی 667هجری وفات کرده است.مجد همگر از روی مزاح یا خوش آمد ، امامی هروی را بر سعدی ترجیح داده است .درهر حال امامی هم دارای مضامین بکر و اشعار زیبا است
***
در وصف سین
سحرگه در جهان جان بعون مبدع اشیاء
مسافت قطع می کردم زلا تا حضرت الا
موالید و طبایع را چنان از هم جد کردم
که بر سطحی مربع شد ز یک نقطه سه خط پیدا
جهانرا مرکزی دیدم محیطش دور پرگاری
که کردی آخر هر دور، در، دوری دگر مبداء
فلک را در اثر هر یک مؤثر دیگری دیدم
بنسبت هر یکی والی بگوهر، هر یکی والا
کواکب را چنان دیدم دوان بر صفحه گردون
که از سیماب گوئی چیده دری از در مینا
یکی چون کاسه سیمین، میان نیلگون وادی
یکی چون زورقی زرین درون نیلگون دریا
یکی چون لعل فام آتش ولی در آبگون مجمر
یکی چون زمردین، ساغر ولی پر آتشین صهبا
یکی چون جوهر سیماب در زرنیخ گون پیکان
یکی چون لاله نعمان یکی چون لؤلؤ لالا
مسیر هر یکی یکسان ولی در سیر هر یکرا
تفاوتها ازین گیرد جهان گرد روان پیما
وز ایشان چون گذر کردم بمعنی عالمی دیدم
که اجرام سماوی را مدبر بود ز استیلا
بساطش چون زمین خرم، فضایش چون هوا دلکش
ازو هم بی خبر واقف ازو هم بی صور زیبا
بسوی آن جهان بودی تحرک نفس جزوی را
که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزاء
ورای این جهان دیگر سپهری نامور دیدم
که بودی آفرینش را فرود قدر او ماواء
بقوت اخرین جوهر بجوهر اولین قوت
ببرهان علت معنی، بمعنی حکمت اسماء
مربی نفس کلی را روان از فیض او کامل
مقوی عقل جزویرا، روان از نور او بینا
بدو قائم همه اعراض، او در معرض عرفان
همه محتاج عون او واو، در عین استغناء
در آن حضرت چو قصد سیر کردم یافتم خود را
چو دیگر سالکان اندر طواف کعبه علیاء
حقایق باز می جستم ز قرب علت اول
دقایق نقد می کردم ز عقد گوهر گویا
وز آنجا چون نظر کردم ز حیرت وادائی دیدم
زوال عقل را مولد، کمال عشق را منشاء
نه عقل از کنه او واقف؛ نه علم از قعر او آگه
نه کیفیت در آن وادی، نه ماهیت در آن اقصاء
وز آنجایی امامی، فرد روی اندر ره وحدت
نهادم وحده گویان تبارک ربنا الاعلی
***
در مدح الغ ترکان
زین عمارت ملک هم در رفعت و هم در صفا
گر تفاخر می کند وقت است بر اوج سماء
مصر جامع گشت ازین جامع سواد برد سیر
مکه کوتا کعبه ی دیگر ببیند در صفا
می کند هر دم بخاک خطه ی کرمان سپهر
در پناه ساحت دین پرور او اقتدا
صورت عقلست و در معنی صفای صحن او
زان خلایق را بخیر محض باشد رهنما
شش صد و شصت و سه از هجرت گذشته تازه کرد
عصمت حق رونق اسلام از این عالی بنا
بی هوا بر خاک او تا چهره ننماید سقر
روضه ی فردوس و آب کوثر از خاک و هوا
ساحت او اهل تقوی راست هنگام سلوک
عرصه او مرد معنی راست گاه انزوا
مسکن خیر و عبادت، منزل زهد و ورع
باعث عجر و تضرع، ناشر خوف و رجا
ای شکوه سقف مرفوع تو گردون را پناه
ای فروع صحن دلخواه تو گیتی را ضیاء
ملت حق را حیاتی، قوّت دین را ثبات
باغ طاعت را بهاری، شاخ تقوی را نما
تاب مهر کاه دیوار تا بر خاک افکند
آفتاب چرخ را با چهره ی چون کهر با
مقصد امید خلقی زان در ایوانت شود
حاجت دینی و دینا وی، خلایق را روا
رنج دل را جز عبادت نیست در صحنت علاج
درد دین را جز جمالت نیست در صورت دوا
هست محرابت دعا را تبله ی چون آسمان
کاندر آن محراب دریابد اجابت را دعا
نور گیرند انجم از نور جنابت تا فکند
سایه ی چون سایه بر ایوانت ای عصمت سرا
مهر علا، عصمت دنیا و دین کز عدل اوست
رونق شرع پیمبر قوت دین خدا
مریم ثانی الغ ترکان کز استغنا نکرد
هرگز اندر هیچ حالی جز بیزدان التجا
آنکه از بهر تفاخر پادشاهان می نهند
چهره چون خورشید بر خاک جنابش بی ریا
و آن جهانداری که از راه تواضع چون جهان
می نهد سر بر خط فرمان درگاهش قضا
سایه اش چون روح نامرئیست از عکس رخش
باشد اندر کسوتی از نور پنهان، دایماً
***
در مدح فخر الملک
بفالی سعد و روزی سعد صدر و صاحب دنیا
به پیروزی مصمم کرد عزم حضرت اعلا
سپهر داد، فخر الملک شمس دولت و ملت
که هست ایوان درگاهش پناه گنبد خضرا
وزیر عالم عادل که گاه گوهر افشانی
سحاب از شرم رو پوشد چو بنماید ید بیضا
پناه افسر و خاتم که بر درگاه او روزی
شود یاقوت رمانی و گردد لؤلؤ لالا
ز استقبال انعامش همان ساعت چنان گردد
که پاشد بدره ی دینا رو بخشد رزمه ی دیبا
جهان را چون خرد باشد هوای امر او در سر
خرد را چون می اندازد نهیب نهی او در پا
زهی روی نکو خواهت سپهر ملک را اختر
زهی رای بد اندیشت دماغ عقل را سودا
توئی کز پرتو رأیت ببیند دیده اکمه
فروزان در نهاد سنگ آتش در شب یلدا
طبیعت را اگر گوئی که خاصیت بگرداند
معیشت را اگر خواهی که باشد عقل پا بر جا
سقنقوری کند کافور، و گردد زهر جان دارو
نه آرد بی هشی افیون نه هشیاری دهد صهبا
در عالم خاک پایت را زمین گشتند ازین معنی
که نور چشم امروز است و آب چشمه فردا
غبار نعل یکرانت کشد سر بر فلک یعنی
بسوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزاء
مگر خصمت شبی می گفت با گردون که دستوری
که خورشیدیست در رفعت؛ سپهر دینی و دنیا
چرا بی موجبی دیروز بر من گرم شد ز آنسان
که خاکستر شد از گرمیش خونم در همه اعضاء
سپهرش گفت چشم دل بنور خواجه روشن کن
که از خورشید جز گرمی نبیند چشم نابینا
اگرچه کینه ور بودند و گردنکش ترا دشمن
اگرچه آهنین خصمند و سنگین دل ترا اعداء
چنان در چشم دل بنشست تاب قهرت ایشان را
که آتش در دل آهن که آهن در دل خارا
دل و دست سخن گوی سخندان گردی و معطی
رخ و زلف وزارت را منور کردی و بویا
بلفظ عذب گوهر پاش و دستت رادکان پرور
بنوک کلک مشک افشان و رأی آفتاب آسا
خداوندا نمی گویم که یزدانی، معاذ الله
ولیکن فاش می گویم که بی مثلی و بی همتا
چنان در کنه اوصاف تو عاجز گشته ادراکم
که از بس دهشت و وحشت نیارم دم زدن یارا
همی گویم که لا احصی چرا: زیرا که می دانم
که از پیرایه مستغنی است گوش و گردن حورا
ولی مستظهرم زینرو که جز مدح تو در کرمان
نگفتم تا بدین غایت نگویم بعد از این حقاً
سزد گر زاده ی طبعم شد از موج تو پرورده
که در پروردن گوهر ترا دستی است چون دریا
خرد را دوش می گفتم بر آن می داردم دولت
که چون پا در رکاب آرد پناه و ملجاء دنیا
رسانم گر بود یارم بیمن قوت خاطر
به بندم گر دهد فرمان بعون مبدع اشیاء
سخن در حضرت دستور شرق و غرب بر گردون
کمر در خدمت خورشید دین و ملک چون جوزا
چو عقل این ماجرا بشنید حالی در جواب آمد
که ای مرغ ضمیرت را نشیمن قرب او ادنی
اگر بختت دهد یاری زهی دولت ولی خواهم
که یکساعت نگردانی رخ از خورشید چون حربا
نه ماه اندر سفر گیرد فروغ از خسرو انجم
نه چرخ اندر سمر یابد شکوه از عالم بالا
خداوندا تو خورشیدی و ذره در هوایت من
گرم بی نور خود داری شوم در حال ناپیدا
همیشه تا بگرد قطب باشد چرخرا، دوران
همیشه تا فرود چرخ، ارکانرا بود ماواء
بگرد قطب درگاه تو دوری باد دولت را
که سازد آخر هر دور، دور دیگری مبداء
مسیر خامه ات را باد بر ارکان چنان حکمی
که بی نقدیر او تدبیر ناممکن بود عقلا
***
در مدح ضیاء الدین علی
ای شکوه نیم ترکت را زفعت بی ریا
تارک نه ترک زنگاری گردون زیر پا
خاک درگاهت که گوئی رفعتست اندر سپهر
صحن دلخواهت که گوئی دانش است اندر صفا
مرتبت را آسمانی قادر است اندر زمین
مملکت را آفتابی واضح است اندر سماء
تاب خشت پخته ی صحنت که دولت را بدوست
با شکوه جنبش اجرام علو التجاء
ز اقتباس سایه ات با مهر مستغنی کند
دیده ادراک را، ز آیینه گیتی نما
شاخ ترک نیم ترکت را کز آب لطف اوست
شاخ دولت تازه و برگ مکارم با نوا
ز التفات منزل دستور اعظم منزویست
جان دولت گوئی اندر قوه ی نشو و نما
صاحب عادل، پناه مملکت، صدر جهان،
حاتم ثانی، جهان معدلت، جان سخا
زبده دوران ضیاء الدین علی کز کلک اوست
آن باستحقاق و استعداد توفیق قضا
حل و عقد دولت دین گستر دنیا پناه
آب و تاب خنجر حق پرور گیتی گشا
ملجاء دولت وزیر ابن الوزیر ابن الوزیر
آنکه حشمت را روان بخشید و مدحت را بقا
رونق حکمش که بر دست فلک بست ارتعاش
جنبش کلکش که تعظیم هنر کرد اقتضا
ای سپهر ملک را رأی منیرت آفتاب؛
ای جهان جاه را خاک جنابت توتیا
تا ز صدر مسند دنیا و دین باشد نشان
ز آستان دین پناهت باد در عز و علا
صدر و مسند را کشوه و دهر و دوران را اثبات
ملک و ملت را نظام و دین و دنیا را ضیاء
***
در مدح فخر الملک
ترک من پوشد ز آتش پرنیان بر روی آب
ماه من بندد ز سنبل سایبان بر آفتاب
سنبل او مهر پرور، مهر او سنبل پناه
آب او در عین آتش، آتش او عین آب
در دل و چشمم ز عکس آب آتش موج او
آتشی افروخته صبر است و آبی تیره خواب
پیش تاب آتش رخسار و پیچ سنبلش
همچو سنبل پر ز پیچم همچو آتش پر زتاب
سنبلش ثعبانست پنداری و آبش لاله زار
لاله اش خورشید شد گوئی و ثعبانش سحاب
جزع و لعلش را روا باشد که گویم کرده اند
در پناه سحر و قانون لطافت انتخاب
لعل او روحست و خون در دیده من، زو مدام
جزع او مستست و دل در سینه من، زو خراب
جز خیال جزع مست و لعل خونخوارش ندید
آسمان گرد جهان چندانکه گشت اندر شتاب
نرگس پیمان شکن در سایه ی مشکین هلال
غنچه شکر فشان پیرایه ی در خوشاب
ای ز غنچه نرگست هم مست هم مست سحر
ای ز لاله سنبلت هم پر ز چین هم پر ز تاب
سنبلت خورشید سا و نرگست سحر آزما
غنچه ات یاقوت پیکر لاله ات عنبر ثعاب
از شب زلف تو تا روز رخت ننمود روی
هر شبی تا روز، روز از شب بماند اندر حجاب
خرمن ما هست، گرد عنبرت بر گرد روز
طیره ی مهر است، ماه چهره ات در مشکناب
ماه گردون، هر زمان، از مهر روی ماه تست
همچو مهر از رای خورشید جهان در اصطراب
آصف جمشید دولت، صاحب خسرو نشان
پیشوای ملک و ملت، دستگیر شیخ و شاب
آسمان داد، فخر الملک شمس الدین، که نیست
آسمان را پیش پای قدر او رفع تراب
صاحب سیف و قلم صدری که گر فرمان دهد
باز دارد از نفاذ امر در وقت خطاب
گوهر شمشیر او تیر فلک را در کمان
جامه ی توقیع او چرخ برین را انقلاب
آنکه برق جنجر یاقوت فامش می کند
چهره خورشید را بر صفحه ی گردون خضاب
منبع خونابه گردد در بدخشان کان لعل
معدن آتش شود در چشمه ی حیوان ذهاب
و آنکه بر چرخ معالی سیر انجم کلک او
فرق آهن پوش گردان سپه بودی ذباب
عنکبوت گوهر شمشیر مرجان پاش او
گر نگشتی دیو بدخواه ممالک را شهاب
مصری کلکش چو لب بگشاد در تهدید ملک
تیغ هندیرا زبان بفشرد در کام قراب
تازه کرد اندر چنان وقتیکه روشن می نمود
کاب گشت از شرم او شمشیر، گاه اکتساب
شبنم لطفش درخت مملکت را شاخ و پیچ
رونق حکمش سریر سلطنت را جاه و آب
ای چو عقد گوهر شمشیر خسرو بی خلاف
گوهر عقد ضمیر کلک تو مالک رقاب
معجز کاک تو تا ظاهر شد اندر باب فتح
چشم روشن گشت دولت را به روی فتح باب
مرجع دولت جناب تست و دارد در جهان
خود کسی جز دولت استحقاق آن حسن المئاب
تا قیامت اختر بی دولتی گشت آنکه کرد
چون حوادث آسمان بر آستانت احتساب
بی فروغ مهر خاک در گهت گم می کند
در شب ادبار رای دشمنت روز شتاب
بی زمین بوس هوای بزمت آتش می شود
گر خود اختر می نهد لب بر لب جام شراب
تا طبیعت را نداد ایام انصافت قوام
روز پیوند طبایع بود روز احتزاب
تا نبارید ابر احسان تو در بحر وجود
آسمان را روی ننمودند در شکل جناب
ساکنا ساحل ادراک را هنگام موج
در دریای ضمیر تست نقد اکتساب
زائران کعبه آمال را وقت طواف
میل مدح تست توفیق دعای مستجاب
توتیای دیده ی اقبال، خاک پای تست
چون بصر در دیده گر جایش کند باشد ثواب
صاحبا در ملک معنی خواست لفظ عذب من
تا شود ز اقبال نظم مدح تو صاحب نصاب
عقل گفت: ای بی خبر چو کلک او عنبر کند
خاک گیتی را بتشرف خطاب مستطاب
در بن دندان مار، از زهر جان دارو شود
ز استماع لفظ روح افزای آن حضرت، لعاب
می نیندیشی که اندر معرض آب حیات
شرح بد نامی و بی آبی دهد عرض سراب
تا بدین غایت خداوندا جز این معنی نبود
موجب حرمان من بیچاره زین عالی جناب
تا طناب خیمه ی آفاق را دست قضا
باز بگشاید ز میخ موعد یوم الحساب
خیمه عمر ترا بر ساحت اقبال باد
حاصل ارکان ستون و جنبش گردون طناب
در جهانداری صریر کلکت آن گوهر نمود
کاب گشت از شرم شمشیر تو گاه التیاب
در هوای رای ملک آرای تو تاج و نگین
در پناه جاه دشمن کاه تو تیغ و کتاب
دست حکمترا همیشه سیر هفت اختر عنان
پای قدرت را همیشه فرق نه گردون رکاب
دشمنت با یک شکم پر ناله گشته چهار میخ
رفته اندر پرده از زخم حوادث چون ذباب
***
در مدح نظام الدین
چیست آن دریا که مشک و گوهرش رنگست و آب
مشک اندر سیم خامست و زر اندر مشکناب
هر زمان ابری برآید زو، بر سیمین زمین
انجم مشکین نقاب افشاند از زرین شهاب
گردد اندر چین چو رخ ننماید از مشکین گوهر
یابی اندرحال چون برخیزد از موجش سحاب
پیکر زرین شهاب از مشک او انجم فشان
انجم سیمین سپهر از موج او مشکین نقاب
ماهی بی جان از آن دریای بدریای دیگر
معنی جان می دهد در صورت در خوشاب
چشمه ی آب حیاتست او بحکم آنکه هست
در میان گوهر و تاریکی آبش را ذهاب
گرنه خون از او روان در عالم گویا کند
نیکوئی بی روح را خاصیت یک قطره آب
طوطی زرین سیمین ز آشیان آبش کند
در شبی هر لحظه خورشیدی بمنقار اکتساب
گرنه در عصمت سرای لفظ و معنی مریم است
قرة العینش چرا گاه خطاب مستطاب
ملک و ملت را مسیح آسا بالفاظ مبین
روح بخشد در قمار مهد و طومار اکتساب
آب او نیل است و پنداری ز سودا می کند
مصری بیمار او پیوسته گوهر بر سراب
گوهرش رمز نظام عالمست از بهر آنک
هست ازین دریا ببحر دست دستورش مئاب
آصف ثانی، نظام الدین، که نوک کلک او
هادی تیغ ممالک پر ور مالک رقاب
آنکه عقل اول از نه طاق گردون در ازل
طاق درگاه رفیعش را چو من کرد انتخاب
قدسیان گفتند کاندر اوج رفعت تا ابد
قبله افلاک و انجم باشد این عالیجناب
ز آنکه در تقدیر فردوس و جهنم می کشد
لاشه ادراک را لفظ و معانی در خلاب
لفظ و قهرش گر ز جیب مهر و کین سر برزنند
گو سخن کوتاه شد و الله و اعلم بالصواب
باد نوروز ارز خاک نرم او یابد اثر
ابر بهمن گو بیاد کلک او بوسد تراب
معدن گوهر شود بیخ ریاحین در چمن
لؤلؤ لالا نهد تأثیر باران در حباب
ای خلایق را پناهت مأمن من کل خوف
وی مکارم را ببانت منشاء من کل باب
خامه ات را منهی تقدیر شاملتر بیان
خاطرت را عالم تحقیق نازلتر خطاب
هر که رو در خدمت مدحت نهد بی نام و نان
باز گرداند چو من مدح تواش با جاه و آب
در بر و در آستین و در سر، از درگاه تو
خلعت دیبا و زر سرخ و یاقوت مذاب
هم ز فیض فضل، در صدر هنر، صاحب سخن
هم ز بذل مال، در ملک سخن، صاحب نصاب
حضرت دانش پناه تست ارنه گفتمی
شعر ازین دستت بسم الله که می گوید جواب!
ای امامی بگسلد دست براهین را عنان
حضرت او چون کند پای فضائل در رکاب
دین پناها بارها گفتم چو اندر پرده رفت
مقتدای دین و دنیا دستگیر شیخ و شاب
بی صریر کلک او گر گوهر شمشیر نظم
در جهان خاطرم زنگار می گیرد قراب
تا شبی در روضه فردوس بر تختی ز نور
آسمان داد فخر الملک را دیدم بخواب
خدمتی کردم، مرا فرمود کای ثابت قدم
دولت باقی طلب، دریاب هنگام شباب
آفتاب دولت از چرخ ممالک رو نمود
ز آسمانی حضرت گیتی پناهش رو متاب
ملک و دین گفتند الهی عاقبت محمود باد
تا دعائی شد نظام ملک و دین را مستجاب
ملجاء دنیا، باستحقاق خاک پای اوست
خاک پای او شو و کام دل از دنیا بیاب
ذکر باقی را چو آرد در هوای نظم و نثر
آتس لفظ و معانی را دلت در التهاب
شاخ بخت دشمنش خارست اگر روید، همی
نقد صیت حاسدش قلبست اگر یابی بیاب
سرفرازا، چون بدور طالع سعد تو کرد
نحس گردون از در دستور ماضی اجتناب
حق نعمت بر جهان داری مگردان روز او
تا هم از دوران ثنایابی، هم از یزدان ثواب
تا ز تأثیر سپهر و مهر در سالی دو بار
اعتدال روز و شب معلوم گردد انقلاب
باد در دام حوادث و چون ذباب از عنکبوت
بدسگالت ز انتقام روز و شب در اضطراب
هم جهان جاه را صدر و رفیعت آسمان
هم سپهر ملک را رای و منیرت آفتاب
***
در مدح شمس الدین صاحب دیوان
آنکه بر تخت مکرمت شاهست
شمس دین و دول شهنشاهست
رضی الملک کز دقایق غیب
منهی نوک کلکش آگاهست
آنکه تا روز، روز دولت اوست
شب بیدولتی سحر گاهست
آنکه تا عدل، عدل شامل اوست
کهربا در حمایت کاهست
از سر کلک او سخا گوئی
در سقنقور قوه با هست
غلطم، کافتاب همت او
بر تر از اوج ماسوی اللهست
ای بزرگی که شاه جاه ترا
افسر ماه و پایه ی جا هست
وی سخا گستری که اطلس چرخ
بر قد همت تو کوتاهست
جام گیتی نماست از چه تراست
آسمان در پناه درگاهست
آفتابیست، کافتاب سپهر
ز اقتباس فروغ او، ماهست
گوئی از یاد بزم و ساغر تو
باده شادی فزا و غم کاهست
گوئی از حرض بذل و گاه سخا
معطی دست تو عطا خواهست
لفظ عذب تو در نظام جهان
رونق ملک و زیور جاهست
نوک کلک تو در معانی جود
سلب اقران و نفی اشیا هست
دین پناها بهر نفس که زند
گرچه دشمنت ناله و آهست
شاه انجم که مرکب و بنه اش
شش سوارند و هفت خرگاهست
با سپه دار آسمان، که ازو
مرگ آشفته در کمین گاهست
گوید احکام ما و جنبش او
محض اجبار و عین اکراهست
طبع من گرچه مدحت تو در او
یونس و حوت و، یوسف و چاهست
آن درختیست بارور که ترا
ذکر باقی ازو در افواهست
میوه اش نارسیده می برسد
زانکه بی برگ و بر سر راهست
در دوم مرتبت ز روی حساب
تا توان گفت پنج پنجاهست
شادمان زی که سال عمر ترا
مدت چرخ روزی از ما هست
بود مأمور تو جهان تا بود
هست محکوم تو جهان تا هست
که سخای تو و تلکم خصم
صدمت شیر و کید روباهست
***
در رثاء فخرالملک
صاحب شرق چو از صدر وزارت برخاست
ای فلک بیش مکن دور که بادی کم و کاست
ای ملوک از در غیرت بجهان در نگرید
که جهان بی نظر صدر جهان چاه بلاست
ای اکابر، زره جور فلک برخیزید
کز سرش سایه خورشید اکابر برخاست
ای صدور از در دستور جهان دشمن کاه
باز گردید که در بارگه خواجه عزاست
ای افاضل که بپرسید ز حجاب که، کو
مسند خواجه کز آسیب پناه فضلاست
ای خلایق همه یکباره بر آرید خروش
کافتاب فلک سلطنت امروز کجاست
صاحب شرق چرا بار ندادست امروز
کاسمان را بیقین قامت ازین بار دوتاست
شمس دین، داور و دستور جهان، فخرالملک
کاسمان خاک زمین است و درش اوج سماست
ای بدرگاه خداوند جهان رفته، جهان
بی شکوهت بروان تو که بی فر و بهاست
خلق را تا خبر مرگ تو آگاهی داد
کاسمان باز همان کینه کش حادثه زاست
بر سر کوی بلا بازوی بیداد قویست
در بر ملک جهان پیرهن داد قباست
دامن چرخ پر از اشک کواکب، هر شب
بهر آنست کز این واقعه در عین بکاست
***
در مدح شرف الدین مظفر
فکر بکرم چو روی بنماید
هوش ز ارباب عقل برباید
خاصه در مدحت جهان هنر
که ز شکرش؛ شکر همی خاید
شرف الدین مظفر، آنکه سپهر
حضرتش را بفخر بستاید
آنکه هر دم هزار سحر حلال
کلکش از نظم و نثر بنماید
و آنکه گاه عطا ز دیده ی کان
کرمش خون لعل بگشاید
جنبش چرخ با سریر درش
نزند دم که باد پیماید
ما در طبع با سحاب کفش
بر دل بحر و کان ببخشاید
ای بزرگی که روز اهل هنر
جز ز خاک در تو بر ناید
لفظ عذبت چو گوهر افشاند
ابر ازو جز بگریه نگراید
نوک کلکت چو عنبر آمیزد
مشک بر عارض سمن ساید
روح واله شود چو گاه مسیر
پرنیان را بعنبر آلاید
وحی منزل کند چو سحر مبین
بزبان صریر فرماید
گر زمین را بسبزه فضل ربیع
آفتاب از شرف، بیاراید
تو نظر بر زمین فکن، که زمین
زین شرف سر بر آسمان ساید
ور ضمیرت ز ذره باد آرد
ذره را ز آفتاب ننگ آید
قلمت دیده ی معانی را
روشنی در سواد بفزاید
کرمت مخزن ایادی را
در بروی امید بگشاید
دست ادراک گرچه نتواند
که نهال ثنات پیراید
نو عروس ضمیر من که ز حسن
سر موئیش در نمی باید
باد در حکم مدحت تو کزو،
بی گمان عمر جاودان زاید
تا بسیط زمین ز رنگ ستم
عدلت آیینه وار بزداید
بد سگالت در اندهی که مقیم
خون حسرت ز دیده پالاید
دور حکم ترا اساسی باد
که ز دور فلک نفرساید
تو ز رفعت بر آسمان که عدوت،
بر زمین گرد فرو شود، شاید
***
در مدح فخر الملک
ترک من چون طره عنبر شکن پرچین کند
عرصه چین را ز چین طره مشگ آگین کند
مهر ما رافسای را بر نارون جولان دهد
مار مهرانگیز را بر نسترن پرچین کند
نرگس سیرابش اندر باغ حسن از میل کفر
هم گل بتخانه سازد هم ز سنبل چین کند
تا گلش را نافه ی مشک ختن بستر شود
سنبلش را توده ی برگ سمن بالین کند
لاله خود روی را در سایه ی عنبر کشد
سنبل سیراب را پیرایه نسرین کند
جزع و لعلش در دماغ عقل و در عین بصر
صورت فرهاد بندد، شیوه ی شیرین کند
همچنان جزعش بغمزه عقل را نیرو دهد
همچنان لعلش بخنده روح را تسکین کند
کآسمان از نوک کلک خواجه خسرو نشان
انتظام مملکت سازد، قوام دین کند
صدر فخرالدین عربشاه آنکه از بدو وجود
خامه تقریر را تدبیر او تلقین کند
آنکه عکس گوهر شمشیر او را چون قضا
زوز هیجا بر زمین و آسمان تعیین کند
چرخ مینا رنگ را دامن پر از مرجان شود
خاک مرجان پوش را رخساره پر پروین کند
جره باز تیغش ار خواهد بروز انتقام
آشیان صعوه اندر دیده شاهین کند
شاه چرخ نیلگون عرصه امنش بطبع
رخ نهد تا در رکابش بیدقی فرزین کند
زآنکه گرد خاک پایش را برغبت در بهشت
دست رضوان توتیای چشم حور العین کند
لفطش ار یاد آرد از هندوستان، چون آبنوس
عاج روید ز آن زمین هندوستانرا چین کند
تا نزاید مثل او حفظش پس از چندین قرار
طبع را بکری دهد؛ افلاک را عنین کند
ای سرافرازی که موج لطفت از دریای جود
دوزخ اندیشه ی افلاسرا تسکین کند
اندرین دولت که باقی باد بر ما روزگار
شدت دیماه را ز الطاف فروردین کند
ز آتش طبع از نه بگشایم بسحر آب حیات
شاید ار بر من جهان چون آفرین نفرین کند
دی زمن بیتی کسی بشنید و بر گردید و گفت
کس نیارد کاین سخن را در سخن تضمین کند
من که کلکم در سرابستان معنی گاه نظم
گر گذاری آورد چون قصد علیین کند
کی بدین معنی شوم محتاج کاندر نظم و نثر
خاطر دراک من دعوی صد چندین کند
سرورا، صدرا، تو خود دانی که در ملک سخن
بنده را دستیست کو… قسطنطین کند
گر فشانم آستین نطق بر پیشینگان
دست صیت جمله را در خاک گوهر چین کند
تا بدو نیک جهان را نص قرآن در وجود
اول از آتش نماید ابتدا از طین کند
در بدو نیک جهان دست حسودت بسته باد
تا نه هرگز آن بر اندیشه نه هرگز این کند
چشم اقرانت بدیدار تو روشن باد و باد،
عمرشان چند آنکه احسان را خرد تحسین کند
ختم کردم بر دعا، کاندر دعای مدح تو
خود اجابت استعانت را ز طبع آئین کند
***
در مدح فخر الملک
خنک آن دل که ز تیمار تو خرم گردد
خرم آن سینه کز اندوه تو بی غم گردد
هر که را سینه ز اندوه تو بی غم نشود
کی دل از تاب غم عشق تو خرم گردد
پرتو شمع جمالت چو پراکنده شود
سایه زلف سیاهت چو مقسم گردد
نام هر ذره ازو؛ روز منور باشد
لقب هر سر مو، زین شب مظلم گردد
سخن تلخ تو چون از لب شیرین تابد
لب شیرین تو چون گرد سخن کم گردد
آن چو زهر است کز او زهر مرا نوش شود
وین چو نوش است کزو نوش مرا سم گردد
چشمت ار جادوی کشمیر ببیند که ازو
آب دریا شود و خاک زمین نم گردد
آتش غم خورد و باد هوس پیماید
اندرین کوره اگر خود همه تن دم گردد
تا کی از نرگس سیراب تو ای آب حیات
آب در نرگس پژمرده من نم گردد
آخر اندیشه کن از خاک ختائی که، ازو
گرد بر خیزد و بر چرخ مقدم گردد
بخدائی که بداند شب تیر، ار موئی
بر تن موری، در قعر زمین خم گردد
که من شیفته را چشم دل و دیده جان
روشن از خاک در صدر معظم گردد
فخر اسلام همان صدر که دون حق اوست
کلکش ار ملک سلیمان را خاتم گردد
آنکه چون پرتو خورشید ضمیرش بسزا
بر سراپرده تقدیر مقوم گردد
هر فروعی که قدر بیند و مدهوش شود
هر صریحی که قضا گوید مبهم گردد
و آنکه تا هست جوان بر عقلا می باشد
کی در ایوان معالیش معمم گردد
زائران را درو، هم مطلب و مقصد باشد
سائلان را کف او مشرب معطم گردد
ای خداوندی کز رد و قبول در تو
حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد
باد بر گور زن حامله گر بر گذرد
با صریر در عالیت چو همدم گردد
بجلال تو کز او عقل مصدر زاید
بکمال تو که او روح مجسم گردد
شرر و اخگر او کوثر و فردوس شود
شجر هاویه اش طوبی و شبنم گردد
ور تفی ز آتش چشم تو به بالا گیرد
با هوائی که بود خلد برین ضم گردد
آتشش آب کند، آب روان گرداند
می اش آتش شود و خلد، جهنم گردد
هر که را خاک جناب تو، مسلم باشد
حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد
چو سماعیل زهر جای که برداری پای
بطفیل قدمت، چشمه زمزم گردد
با قضا چون قلمت سر معانی گوید
گرچه عیسی است بیندیشد و مریم گردد
لاجرم عیسی خط تو چو رخ بنماید
منطقش حالی اشارات دو عالم گردد
گرچه از نامیه زادست بعز تو هنوز
در قماطست کزو ناطقه ملزم گردد
کلک دین پرورت آن لحظه که لب بگشاید
خصمت ار سوسن گویا بود ابکم گردد
برق شمشیر ترا خاصیت آنست، کز او،
مژه بر چشم عدو، افعی و ارقم گردد
کاسه ای کز سر بدخواه تو پر سودا بود
زود باشد که ترا زیور و پرچم گردد
رستم و دیو نهیب تو و بد خواه تواند
اگر این در نظرت آید و آن جم گردد
دیو را کی بود آن زهره، که از راه حسد
گرد تعظیم سراپرده ی رستم گردد
گر میان تو وجاهت ز عدد گردی بود
آن غبار است که در دیده او نم گردد
یوسف مصر بزرگیت چنان چهر نمود
که عزیز ز من و دوده آدم گردد
دین پناها بکمال تو که با شعر کمال
مدح تو بیشتر و منقبت عم گردد
گنج دیوان من از گوهر مدحت، پس از این
غیرت کان شود و مایه ده یم گردد
ابلق شام و سحر نوبتی عمر تو باد
تا بامر تو همی اشهب و ادهم گردد
***
در مدح فخرالملک
یا ساقی الصبوح که پیک صبا رسید
در دور دولت آی که نوبت بما رسید
خورشید را طلوع شد از معجر کلیم
گر همدم مسیح نسیم صبا رسید
صبح دوم که زنده کند مرده را بدم
با صدق اگر برفت کنون با صفا رسید
کیخسرو سپهر چنان تاخت در افق
گرچه درین حصار کهن بارها رسید
کر گرد موکبش سپه خسرو ظلام
بشکست و مملکت بسپاه ضیاء رسید
گوئی که زورقیست ز یاقوت آبدار
کز بحر زنگبار بحد ختا رسید
یا مجمریست لعل پر از شعله های نور
کز دست قدسیان بسپهر دوتا رسید
یا ساغریست پر می صافی که وقت صبح
مخمور عشق را ز بر دلربا رسید
یا عکس نقش لعل سمند خدایگانت
کز خطه ی ظفر، بخط استوا رسید
اعظم خدایگان شریعت، که دست عهد،
در دور او بدامن مهر و وفا رسید
رکن و پناه دولت و دین کز علو قدر
تعظیم حکم او چو قدر در قصا رسید
منظور لطف حق، عضدالملک کزازل،
توقیع او چو وحی، سوی انبیا رسید
ای روزگار مجد، که باز از سپهر فضل،
خورشید شرع بر افق کبریا رسید
بطلان ظلم حاسد اسلام رخ نمود
برهان عدل خسرو گیتی گشا رسید
دنیا و دین و دولت و بیداد و فتنه را
پشت و پناه و یار و زوال و فنا رسید
پژمرده بود گلین اقبال تازه گشت
با آب جاه اوش به نشو و نما رسید
در یک نفس ضمیر تو ملک دو کون را
از ابتدا در آمد و در انتها رسید
صدرا توئی که صیت کمالت زمانه را
از ذروه ی سپهر بسمع رضا رسید
فر تو سایه ایست الهی، بحکم آن،
کو سایه ی زمانه بفر هما رسید
شمشیر و خامه چون سبب نظم عالمند
فرمان امر و نهی تو این هر دو را رسید
گر کلک تو نه روح امین است پس چرا
وحی از مسیر او بخلایق فرا رسید
ور تیغ تونه آب حیاتست از چه رو
حالی هر آنکه خورد بدار بقا رسید
صدرا محل و مرتبه نظم عذب من
از فر مدحت تو باوج سما رسید
گز منزویست بنده امامی شگفت نیست
چون بی حجاب در تتق انزوا رسید
تا بر طریق فضل هر آنکو قدم سپرد
در ملک هر دو کون بعز و علا رسید
عز و علا ملازم خاک در تو باد
در چشم ملک و دین چو ازو توتیا رسید
***
در مدح فخرالملک
شاه انجم چون ز برج جدی سر بر می زند
شدت سرما دم از تأثیر اختر می زند
در سر گیتی سحاب از برف چادر می کشد
در رخ گردون غمام از برق خنجر می زند
فرش گیتی را بخار از یشم تزئین می دهد
طرح بستان را نسیم از سیم زیور می زند
مادر پیر جهان هر روز پشت دست ابر
غیبت خورشید را بر روی خاور می زند
گر مخالف نیست ماه دی طبایع، پس چرا
رعد چون کوس رحیل ماه آذر می زند
خاک پنهان می شود آتش علم بر می کشد
آب جنجر می نماید، باد نشتر می زند
وز بر شاخ از پرند و پرنیان بر بود باد
مسند و تخت چمن ز الماس و مرمر می زند
زاغرا در باغ با شبنم حواصل می کند
چون نمایم راه آتش، بر سمندر می زند
پیش خاک آتش از بس سردی آب و هوا
مرغ آبی در هوای با بزن پر می زند
شاخ آهو پر می مهر از چه می درد سپهر
گر نه رای خدمت دستور کشور می زند
شمس دین و ملک، دستوری که بزم و ساغرش
بی تکلف طعنه بر فردوس و کوثر می زند
ملجاء دولت که خاک دامغان را پای فخر
می رسد زو بر سر ملک جهان گر می زند
وانکه دست همتش گاه سخا مسمار بخل
بر در آوازه ی یحیی و جعفر می زند
وانکه از رفعت زمین حضرتش پهلوی قدر
گر تواضع می کند با چرخ اخضر می زند
چون قلم در دست می گیرد کواکب را برمز
چرخ می گوید که دریا موج گوهر می زند
روح می بخشد مکارم را چو منقار از بنانش
طوطی شکر شکن در مشک اذفر می زند
نزهت بزمت حوادث را به نیروی طرب
با شکوه آسمان چون حلقه بر در می زند
حبذا بزمی که در قلب شتا قلب شتاش
آتش اندر خرمن یاقوت احمر می زند
باده رنگینش بر خورشید تاوان می کند
عارض ساقیش با ماه سما بر می زند
لاله را از ساغرش در سنگ دلخون می شود
عکس جامش خنده بر اجرام ازهر می زند
در هوای خرمش در پرده های دلنواز
زهره چون بر سازهای روح پرور می زند
پرتو جام مدام از دست ترکان چگل
سنگ بر قندیل سالوس مزوّر می زند
رنگ و بوی آبی و رمان و سیب از ساحتش
خاک در چشم ریاحین معطر می زند
رنگ آبی زو نشان روی عاشق می دهد
گرچه دم هر جا که هست از بوی دلبر می زند
هر که پا در عرضه دولت پناهش می نهد
دست دل در دامن پیغام ساغر می زند
لطف و قهر داور دنیا و دین، در صدر او
کشوری می بخشد و ملکی بهم بر می زند
در چنین بزمی روان می پرورد هر کو چو من
دم ز مدح خواجه ی خورشید منظر می زند
ای خداوندی که دور بارگاهت را جهان
گاه رفعت بر سر چرخ مدوّر می زند
آتش خورشید هر ماهی عطارد را ز چرخ
غیرت توقیعت اندر کلک و دفتر می زند
پیشگاه مسند و رای ترا تا آفتاب
بوسه ها بر آستان نور گستر می زند
بر در ارحبابت ار گردی است، گردون می کشد
در کف بدخواهت ار سنگی است، بر سر می زند
دین پناها ز آنکه از زرها امامی بهتر است
خاطر و قاد او در مدح تو در می زند
دامن گیتی پر از نقد امامی گشت و چرخ
رأیت افلاس او هر روز بر تر می زند
نی غلط می گویم این معنی که دست همتش
کافرم گر کعبه آمال را در می زند
جام دولت تا جهان در دور گردون می خورد
لاف دوران تا سپهر از خط محور می زند
انجم و افلاک را سر بر در جاه تو باد
تا حسودت بر در بی دولتی سر می زند
***
در مدح فخرالملک
سلامی نجوم سما زو منور
سلامی نسیم صبا زو معنبر
سلامی چو ارواح قدسی یکایک
سلامی چو اجسام علوی سراسر
سلامی بسبع الثمانی مؤکد
سلامی ز سبع السماوات برتر
سلاکی در او رونق حسن مدغم
سلامی در او قوه عشق مضمر
سلامی حروفش ز عقل مجرد
سلامی وجودش ز نفس سخنور
سلامی همه نزهت خلد اعلی
سلامی همه صفوة آب کوثر
سلامی همه شوق چون یاد جانان
سلامی همه لطف چون لعل و گوهر
سلامی شتابنده چون چرخ اعظم
سلامی فروزنده چون نجم ازهر
ز من بنده بر حضرت دین پناهی
که هستندش افلاک انجم مسخر
سپهر سخا، صاحب دین و دنیا
جهان سخن، صاحب کلک و دفتر
پناه هدی مجد الدین آنکه کلکش
نهالیست در باغ دین سایه گستر
زهی آفتاب سپهر سخن را
سر کلک دولت پناه تو خاور
زهی بار و برگ درخت معانی
ز باران الفاظ تو درّ و گوهر
زهی سر حزم تو پیرامن دین
شده ناقض صیت سد سکندر
زهی آب قندیل طبع لطیفم
ز جان روغن مدحت آورده برسد
بر افروخته شعله خاطرم زو
چو ماه در افشان و خورشید انور
فلک رفعتا زآنکه حال رهی را
درینوقت مدح و غزل نیست در خور
من بنده گفتم سلامی رساند
رکاب همایونت را صدر کشور
***
در مدح جمال الدین محمد یحیی
تازه و خرمست چون رخ یار
صحن گیتی ز رنگ و بوی بهار
دشت را از زمردست بساط
کوه را پر زبرجدست کنار
گشت گوئی ز بیح مینا رنگ
هست گوئی ز شاخ مرجان بار
آب و خاک چمن کز او خجلند
آب حیوان و در دریا بار
کان یاقوت، آفتاب فروغ
گهر بحر ناپدید کنار
تا ز عکس سمن در آب روان
تافتند انجم و فلک سیار
چتر بیجاده منبع لؤلؤست
تخت پیروزه معدن دینار
شاخ گوهر فشان چو بر سر کشت
گوهر شاهوار کرد نثار
کرده بر جویبار کبک و تذرو
همچو نسرین بر مجره گذار
جنبش باد و ساحت چمنست
طره چین غیرت فرخار
برگ نسرین و شاخ شمشادند
رخ زیبا و طره دلدار
سرود در حالتست از آنکه نواخت
صوت موسیچه ساز موسیقار
زین سپس عقل را کند سرمست
بعد از این مست را کند هشیار
لحن قمری و بلبل از بستان
صوت دراج و تیهو از کهسار
نال را، راست اعتدال چو بست
فارغ البال بر میان زنار
لاله و سوسن اندرین سخنند
ده دل و صد زبان چو توش و هزار
سرخ بید ار تشبهی می کرد
ببد اندیش خواجه بی هنجار
چون رگش برکشید چرخ از پوست
در پی اش خون فسرده شد ناچار
دی ز دست چنار، فاخته ای
بلبلی را که بود همدم خار
گفت: در بزم لعبتان چمن
که سمن ساعدند و لاله عذار
ساغر غنچه نارسیده هنوز
چشم نرگس چراست مست خمار
گوش بلبل چو نام غنچه شنید
کرد در آن میانه ناله ی زار
گفت دست چنار بالا بود
در چمن تا بد است در همه کار
لیک ازینسان که بید تیغ کشید
باد باشد کنون بدست چنار
گرچه بی روی دلبر از دل و جان
گشته ام سیر و بوده ام بیزار
بر سریر چمن چو؛ سایه فکند
گهر تاج غنچه دیگر بار
زین سپس دست ما و دامن دوست
پس ازین گوش ما و حلقه یار
باد گوهر فشان و عنبر سای
که چمنراست کاروان سالار
باز بیاع درّ و گوهر و مشک
در هوا می کند قطار، قطار
گوئی از نوک کلک صدر جهان
اثری یافتند باد و بهار
کاستین صبا و دست سحاب
عنبر افشان شدست و گوهر بار
معنی احتشام جنبش چرخ
صورت اهتمام ایزد بار
صاحب اعظم، آصف ایام
داور ملک و داد بخش دیار
صدر دنیا جمال دین، یحیی
سبب دور گنبد داور
آن سپهر سخا و عالم فضل
آن زمین ثبات و کوه وقار
آن در جاهش آسمان تعظیم
و آن در جودش آفتاب عیار
هست در صدر ملک مسند حکم
ز اختیار مسببین مختار
درگهش مأمن اولوالالباب
حضرتش کعبه اوالوالابصار
ای فلک را بحکمت استحکام
وی جهانرا بعدلت استظهار
حکم تو عقل و عقل را، قانون
عدل تو دین و ملک را معمار
آسمانیست، آسمان ترکیب
آسمانیست و آفتاب شعار
صورت از رفعت و درت ز احسان
لفظت از حکمت و دلت ز انوار
یا یسار و یمین و معدن و بحر
دهر نشناخته یمین و یسار
به یسار تو کرده یاد یمین
به یمین تو کسب کرده یسار
الحق آب دوات عالی تست
که ز آب حیاتش آید عار
انتظام قواعد احکام
امتزاج نتایج افکار
چمن منصب وزارت را
شبنمی زو و عالمی ازهار
شجر جویبار دولت را
زو نسیمی و یک جهان انوار
گنج گوهر شود ز فضله ی او
سطح اوراق و گردش طومار
آب کوثر بریزد از اثرش
سیر آن ابر آسمان کردار
در نهان خانه ی ازل دل تست
مخزن زار و وحی بی اغیار
گرچه ارواح در مدارج قدس
دائماً صائمند در اخبار
روح قدسی بترک لفظ تو کرد
همچو عبسی بترک روح اقطار
ابر دستت چو گوهر افشاند
سیر آن دین پناه و دنیا دار
خرد پیر نفس ناطقه را
گوید ای موجب مسیر و مدار
***
تجدید مطلع
چیست آن پیکر نحیف و نزار
که دهد ملک را نظام و قرار
هم سحابیست آسمان تأثیر
هم شهابیست آفتاب آثار
می نهد بر خط نظام جهان
سر اندیشه کبار و صغار
بس که آورد شب بروز چو صبح
در سواد امور لیل و نهار
طره شب فکند بر رخ روز
روز روشن نمود در شب تار
گاه چون طوطئی که تازه شود
نسق دین و ملکش از منقار
گه فشاند ز مشک بر رخ سیم
آب حیوان بیمن حرجوار
معجز دست خواجه اش بمسیر
می کند سر بریده وحی گذار
روح گویا چو وصف خامه شنید
گفت کای نقد کون را معیار
کلک دستور باشد اینکه ز دست
عدل را بر در ستم مسمار
آنکه در بندگیش خامه چو دید
کاسمانها همی کنند اقرار
بست پیش انامل خلقش
پیکر او کمر دو پیکر وار
صاحب عادل، آفتاب صدور
جان دولت، جهان عز و فخار
موجب هفت از استدارت نه
غرض پنج از امتزاج چهار
تاج دین داوری که دورانراست
بر زمین کفایتش رخسار
آنکه در خلقتش خدای جهان
نظم دنیا و دین بکرد اظهار
خاکپای زمین حضرت اوست
فلک تند و عالم غدّار
ای قضا قدرت، قدر تقدیر
وی فلک همت ملک دیدار
فخر اولاد آدمی، بهنر
صدر ابناء عالمی، بتبار
تا زمان را زمان دولت توست
وقت انعام و موسم ادرار
کرم خلقت از جهان برداشت
رسم بیداد و عادت آزار
هیچکس را بقدر خوار نکرد
دمبدم داد عیش داد بکار
دین پناها چو لطف طبع تر است
کرمت در دیار و دین دیار
هم در اثنای مدح تو غزلی
خواستم تا ادا کنم خوش و خوار
***
تجدید مطلع
کای پریچهره مست خواب و خمار
ای تو بهتر ز لعبتان تتار
مقد لؤلؤ نموده از یاقوت
لعل شکر گشاده از گفتار
آب حیوانش بر دو گوشه ی لعل
نظم پروپنش در دو دانه فار
سمنش رخ کشیده در سنبل
سنبلش رنگ داده بر گلنار
کرده بر طرف آفتاب پدید
سیر ماهش هلالی از زنگار
رخش از زلف ماه در عقرب
زلفش از چهره مار در گلزار
عار او در پناه بدر منیر
ماه او در ثعاب مشک تتار
آفت از شور سنبلش در شهر
فتنه از دست نرگسش در کار
ساغری نیم مست عربده جو
هندوئی پیچ پیچ و آینه دار
با رخی کافتاب پیش رخش
کرد از شرم روی در دیوار
از در حجره ام در آمد و گفت
کای بر اسب سخن چو روح سوار
گرچه امروز در بساط زمین
جز تو کس را نباشد این احضار
که کند کشف در معانی بکر
تا حجاب تراکم اطوار
خرده بین ضمیر وقادش
در پس پرده های غیب اسرار
بیتکی چند کرده ام ترکیب
به ز ترکیب عذب تو بسیار
در مدیح پناه پشت صدور
آن زمین حلم آسمان مقدار
صاحب تیغ و خامه کز قلمش
خضر ز آب حیات کرده کنار
صدر اعظم شهاب دولت و دین
قبله قدوه و صدور کیار
گهر نظم آبدار مرا
بزبانی چو آب گوهربار
بر خداوند خویش خواند و بداد
داد این قطعه آن بت عیار
***
تجدید مطلع
کای ضمیرت با بر گوهر بار
برده تاب نجوم و آب بحار
سخنت راز وحی را تفسیر
قلمت نقش غیر را پرگار
گفت از جود، حاتم طائی
دلت از علم، حیدر (ع) کرار
اولیای ترا ز گردش چرخ
دیده ی بخت جاودان بیدار
روز جاه تو زیور ایام
دور حکم تو زبده ی ادوار
هم ز دست تو برق گوهر فتح
روز بدخواه کرده روز شمار
هم ز شست تو مرغ دانه ی روح
چار پر گشته وانگهی طیار
روز هیجا چو بر کشد ز نیام
دست شمشیر خسروان آثار
گر نگردد ز بیم او پنهان
گر نخواهد ز تاب او زنهار
بگسلد روح روزگار ز جسم
بر کشد پود کائنات ز تاب
بر سر بدسکال دین چو نهد
آب رخسارش آتشین دستار
همه دشوار ملک ازو آسان
همه آسان خلق ازو دشوار
نیم جان گوید از زبان عدوت
چون بر آری روانش از بن و بار
مرگ را شد روان ز نایره آب
اجل آمد برون ز پوست چو مار
گرچه دریای خون بجوش آورد
بر در کازرون گه پیکار
گرچه در پای کرد کوه هنوز
موج خون زو همی رسد به حصار
قطره آب باشد اندر بحر
در کفش روز رزم و ساعت کار
دامنش پر ز گوهر است که هست
روز رزم تواش بدریا بار
ای بفضل و بزرگی از وزراء
گشته ممتاز و در زمانه مشار
بی تکلف بپایه تو، که باد
درت از جاه وجود برخوردار
دستم طبعم نمی رسد که رسید
تا بافلاک پایه اشعار
هنرت چون مکارم صدریست
بر تر از ذروه ی قیاس شمار
که فرود زمین حضرت اوست
اوج قدر اکابر و اخیار
سعد دین، فضل زمان و زمین
همچو من عاجز از ثناش هزار
دین پناهی که نوک خامه اوست
فیض بخش خرد پذیر فتاد
ای ز آب زمین دولت تو
پر ز نورند انجم سیار
وی که بی نظم و نثر تو نبود
عالم علمرا شعا رود ثار
ای بتحسین زبان تیر سپهر
برده از خامه تو چون سوفار
علم، اندر هوای سایه تست
سایه بر وی فکن، بهانه میار
اندرین هفته همتت که سپهر
باد مأمور امر او هموار
با خود از روی تجربت می گفت
کای دل عیش جوی باده گسار
گرچه هنگام عشرتست و صبوح
خاصه با نعمه ی چکاوک و سار
گرچه سرمست رنگ و بوی گلند
تخت بزاز و کلبه عطار
بی رضای خدایگان صدور
نبود فیض روح نوش گذار
گرچه جز غم نبوده حاصل عمر
سر از آن چون بدین رسد بردار
در گرفت این حدیت و حالی گشت
قدم همت سپهر سپار
ای سحاب مطیر کلک تو را
درّ مکنون مقاطر اقطار
وی فسرده ز بخششت کانرا
خون یاقوت در تن احجار
***
تجدید مطلع
آمدم با ثنای صدر کبار
مرکز فرد را محیط و مدار
شرف الدین علی که در همه عمر
درس تکریم او کنم تکرار
نگذارم بصد هر از قران
شکر عشر عشیری از اعشار
آنکه دست و دل مبارک اوست
منبع جود و معدن ایثار
و آنکه با یاد بزم خرم او
مدد جان دهد عقیق عقار
ای پناه تو مأمن ایام
وی جناب تو کعبه زوّار
دشمنت گرچه آدمی است، بشکل
زینهارش بآدمی، مشمار
کآدم اندر ولایت اولاد
کند از ننگ نسبتش انکار
روز خصمت سیاه باد، چو قیر
روی بختت سپید باد، چو قار
کمر دشمنت ز دوران تنگ
افسر خصمت از سپهر افسار
تا بتا بند تازه و سر سبز
شاخ بی بیخ و بیخ بی اشجار
شاخ تعظیم مقتدای جهان
باد سر سبز و تازه از بن و بار
باد مأمور امر تو همه چیز
هفت چرخت چو هفت خدمتکار
بافته ز آب و جاه و رونق و قدر
در پناه کمال این هر چار
ساعد و گوش و گردن و سرملک
افسر و طوق و گوشوار و سوار
در شان ساخته بطالع سعد
کار امسال اولیاء همه پار
***
در مدح فخر الملک
هوای تو ای جنت رو چپرور
فضای تو ای کاخ خورشید منظر
نظام جهان را چو عدلست موجب
نجوم فلک را چو مهر است سرور
فروغ صفای تو بر صحن گیتی
دهد طینت سنگ را لطف گوهر
نسیم هوای تو در جوف گردون
کند مرکز خاک را گوی عنبر
نهادت چو جان است در جسم ارکان
سوادت چو نور است در چشم اختر
ششم روز از پنجمین ماه تازی
پس سیصد و پنجه و هشت دیگر
ز خورشید دین کرد صحن جهان را
هوای تو ای چرخ جانور منور
زهی صحن و سقف تو گیتی و گردون
زهی صاحب صدر تو شمس خاور
ز گردون تو چرخ را پای در گل
ز خورشید تو مهر را دست بر سر
سپهریست سقف تو در اوج رفعت
بهشتی است در صحن تو صدر کشور
ولی دور آن مانع جور گردون
ولی آب این ناقض آب کوثر
غرض بیش ازین نیست صدر جهان را
ز بنیادت ای چون خرد روح پرور
که چون در بروی جهان باز کردی
ببندی بر اندوه اهل جهان در
بر اطراف بستان سرای بساطت
که گشته است از روضه خلد خوشتر
درخت مرادی کند برگ بیرون
نهال امیدی کند سایه گستر
در ایوان گیتی پناه رفیعت
که چون آسمانست ز اندیشه برتر
رسد دردمندی ز لطفی بدرمان
شود بی نوائی، ز لفظی توانگر
وگرنه بدین طول و عرض مجازی
وگرنه بدین رنگ و بوی مزوّر
کجا سر فرود آورد دین پناهی
که هستندش فلاک و انجم مسخر
پناه هدی فخر ملک شهنشاه
سپهر سخا، شمس دین پیمبر
زمین و زمان را ازین صدر و مسند
چو گردون رفیع و چو خورشید انور
***
در مدح فخرالملک
دوش چون برزد سر از جیب افق بدر منیر
زورق زرین شتابان گشت در دریای قیر
زور قی از نور و دریائی ز ظلمت، همچنانک
رای دستور آورد بدخواه جاهش در ضمیر
دامن دریا، از آن دریا، چو دریا، پرگهر
مرزع ایام از آن زورق، چو زورق، در مسیر
عزم عالیحضرتی کردم که از شوق ثناش
در ریاض خلد آتش می شود جان ظهیر
طالع سعد و هوای مدح صاحب چون نمود
راه کرمانم خوش و آسان بپای باد گیر
ماه مهر افروز من در کاروان آورد روی
زلف و ابرو چون کمان و غمزه و بالا چو تیر
زلف چون بر لاله، سنبل، خط چو بر آتش دخان
لب چو در یاقوت جان، رخساره چون در باده شیر
رخ صبوح اندر بهار و لب شراب اندر صبوح
خط عبیر اندر گلستان، زلف تاب اندر عبیر
چون شبم زو، روز روشن گشت وز روز رخش
کاروان در جنبش آمد، کاروانی در تعیر
گفت کای در عشق من قولت سقیم و عهدست
گفت کای در کار خود رایت جوان و بخت پیر
در چنین فصلی که گوئی ز التهاب امر داد
جنبش گردون مزاج باد را طبع اثیر
جوشن ماهی ز گرمی هوا در عین آب
همچنان سوزد که اندر شعله ی آتش حریر
گر سمندر را در آتش پرورش بودی کنون
می بسوزد حدّت گرماش بردم زمهریر
کوه آهن، دجله ی سیماب شد بر وی چو تافت
برق تیغ آفتاب اندر میان ماه تیر
گفتم ای جنت ز باغ فضل تو خاک زمین
گفتم ای دوزخ ز تاب هجر تو عشر عشیر
گر شبی بی مهر رخسارت بروز آرد دلم
روز عیشش چون شب زلفت پریشان باد و تیر
کرد، چون کردم اساس عذرهای خوشگوار
گشت، چون گشتم بگرد نکته های دلپذیر
نرگسش را از تحسّر تاب و دل پروین فشان
فندقش در بی بدیلی نظم پروین دستگیر
ز اشتیاقم ریخت بر زر طلی از سیم مذاب
در وداعش گشت گلبرگ طری بدر منیر
بر گل نسرین روان کرد او گلابی گرم و من
راندم از خون جگر سیلاب بر برگ زریر
برگرفتم زو دل و چون دولت آوردم بطبع
روی دل در قبله ی اقبال در گاه وزیر
آسمان داد فخرالملک شمس الدین، که داد
دین و دنیا را حیات از حکم او حی قدیر
صاحب کلک و قلم صدری که دست و کلک اوست
موجب دریا و گوهر، مایه ی خورشید و تیر
بسته اش را در تفکر تنگ شکر پایمال
قند را در تعجب عقد گوهر دستگیر
آنکه تا پروانه ی روزیست دستش خلق را
کان و دریائی نماید از نظر خوار و حقیر
و آنکه تا نصرت ز کلک اوست تیغ شاه را
ورد اوقاتست دین و ملک را نعم النصیر
با خرد، در مدح او گفتم تو میدانی که هست
ای جهان را از تو چون جان را ز جانان ناگزیر
ابر احسان را بمعنی دست او بحر محیط
کشت دولت را ببرهان کلک او ابر مطیر
عقل گفت آگه نئی گوئی که دست و کلک اوست
دور گردون را مشار و سیر انجم را مشیر
دست دریا پرورش را بعد ازین توفیق خوان
کلک فرمان گسترش را زین سپس تقدیر گیر
ای بنسبت باثبات حلم تو خارا بخار
وی بهمت با وجود جود تو دریا غدیر
نافذ امر تو حاکم چون قضا و چون قدر
نهی کلک تو آگاه از قلیل و از کثیر
همچو تو قبعت جهانداری کند امر ترا
هر که سر بر خط نهد، چون خامه از دست دبیر
گرنه از نیل سر کلک تو عمان قطره ایست
در مکنون از چه معنی نیست در هر آبگیر
گرنه از ایوان درگاه تو گردون غرفه ایست
پس چرا در هر اثر درگاه تست او را اثیر
کی توانستی طبایع که گردی زیر پای
گر نگشتی خاک درگاهت سپهر مستدیر
کی فکندی بر عصا آدم نظر، ثم اجتباه
گر نبودی گوهرت را طینت آدم خبیر
چون نیاز از همت خصم تو اندر پرده رفت
پیش از این، پوست خصمت برون آمد چو سیر
در ازل گردون تنور خاطرت را گرم دید
با کواکب گفت وقت آمد که در بندم فطیر
در چنان روزی که گوئی آسمان در شأن او
بر جهان می خواند «یوماً کان شره مستطیر»
بیلک از صدر تن گردنکشان، می جست جای
خنجر از قلب دماغ پر دلان، می جست تیر
بی سپر گشتی ممالک سر کشیدندی سپاه
در خطر بودی رعیت بی خطر ماندی خطیر
شد بلند اختر چو مهر رایت آمد در فروغ
گشت بی رونق چو نوک کلک آمد در صریر
از صریر کلک دشمن سوز تو، تیغ و سپاه
در پناه رای مهر افروز، تو تاج و سریر
دین پناها، صاحبا، من بنده را ز آنرو که نیست
در سخن چون در سخا دست تو در عالم نظیر
عقل نپسندد که از راه حسد صاحب غرض
هر زمان طعنی کند در لفظ و معنی، خیر، خیر
گر سخندانست و صاحب طبع و فاضل پس چرا
خرمن ترکیب اشعارش نیر زد یک شعیر؟
ور نمی داند سخن، گو دست از دعوی بدار
خرده از بی خردگی بر مدح این حضرت مگیر
پست و بی معنی است با جود تو و الفاظ من
همت یحیی و جعفر – شعر اعشی و جریر
حضرت دستور شرقست ای امامی دم مزن
می نیندیشی ز نقد قلب و نقاد نصیر
تا بنسبت با چهار ارکان نباشد نزد عقل
جرم هفت اختر قیصر و قصر نه گردو قیصر
اختر و افلاک و ارکان باد در کل کمال
سقف و صحن و ساحت ایوان جاهترا بشیر
سیر کلک را متابع هم ملوک و هم صدور
دور حکمت را مساعد هم صغیر و هم کبیر
چهره ی ملت ز نور، روی و رایت با فروغ
دیده دولت ز کحل خاک پایت مستنیر
***
در مدح شمس الملک
وه که پیدا می کند هر دم ز روی روشنش
فتنه ای در زلف شهر آشوب و چشم پر فنش
چشم او هر ساعت آبستن به روزی روشنست
خط دستورست پنداری شب آبستنش
هر سحر پیراهنی در بر قبا کرد آسمان
کافتابی سر بر آورد از ره پیراهنش
کشتگان غمزه را لعلش روان بخشد بلی
لعل جان بخشد چو باشد آب حیوان معدنش
گفتمش جانا دلم، سر در سر زلف تو کرد
کار او در هم مزن، چون زلف و در پا مفکنش
گفت رو تدبیر جان کن در سر زلفم مپیچ
کاین چنین خونها فراوان یابی اندر گردنش
آتش اندر، کشت زار صبر من، زد همتی
تا مگیرد شعله ی ز آه من، اندر خرمنش
آه دوزخ تاب دریا سوز ناگه گیر من
آه اگر بی من سحر گاهی بگیرد دامنش
ای امام نیکوان گر بر «امامی» بگذری
در زریر افسرده بینی شاخهای روئینش
چشم او در جستجوی روی تو پرویزن است
خون دل زینروی می پالاید از پرویزنش
جمله ی تن شد لبت گوئی که هر دم می کند
معجز مدح وزیر شرق جانی در تنش
آصف جمشید دولت، داور دنیا پناه
صاحب خورشید همت، خواجه گردون منش
آسمان داد، فخرالملک، شمس الدین، که هست
رام او و بنده درگاه، چرخ توسنش
آنکه دین را، آیت فتح است و برهان و ظفر
خامه ی شمشیر قدرت خنجر شیر اوژنش
و آنکه خورشیدی شود هر ذره از اجزای خاک
پرتوی گر بر زمین افتد ز رأی روشنش
جود او بی بار منت، گنج گوهر می کند
سکته ی سکان گیتی را ز خاک مخزنش
کین او از خاصیت زهر هلال می دهد
جوهر جانپرور، می، را ز جام دشمنش
بر جهان دانم از این پس فتنه نگشاید کمین
چون سپاه حزم او رو آورد در مکمنش
ای خداوندی که قصر قدر تو عالیتر است
ز آنکه یارد گشت دور نه فلک، پیرامنش
اولین دختر چو آتش بود گردونرا بسحر
کرد در حصنی میان سنگ و آهن، مسکنش
تا اسیر تست دور چرخ بیرون می برد
بندگی را هر که می خواهد ز سنگ و آهنش
کو، سری بی سایه ی جاهت، که با سیلاب خون
روح نفسانی فرو ناید ز مغز گردنش
کو، دلی بی پر تو مهرت، که تاریکی چشم
آتش جان بر نمی آرد چو دود از روزنش
خشمت ار یاد آورد، ماهی شود در زیر آب
و عیبها مسمارهای آتشین بر جوشنش
ور بتابد لاجورد چرخ از ایوان تو روی
نقش ایوان را کنی چون سرمه اندر هاونش
ابر دست تست کز هر فیض او، هر سائلی
معجزی بیند که ننگ آید ز ابر بهمنش
نوک کلک تست کز هر نکته او در سواد
روشنائی که در سواد دیده یابد سرزنش
دین پناها، دیگر از تاب تفکر در دماغ
آتشی بر کرده ام، آب قبولی برزنش
لفظ من تا در معانی بنده ی فرمان تست
همچونی در بند فرمانند سرو و سوسنش
و آن که می خواهد از آب طور من در باغ نظم
ضمیران و یاسمین و یاس صدها خرمنش
بلبل گلزار ازین بستان نه صید مرغ اوست
گرچه این ترکیب و این طرز است دام و ارزنش
صورت روح الامین مشکل شود، روح الامین
ز آنکه بنگارند بر دیوان و کاخ و گلشنش
بر نمی افروزد آب لفظ قندیل سخن
تا نمی آرم برون از مغز معنی روغنش
تا چو در باغ شرف روی آورد، جمشید چرخ
سایبانها بر کشد ابر از حریر ادکنش
ز آب فرمان تو هر شاخی که سر سبز است باد
از زمرد برگ و بار از لعل و بیخ از چندنش
گلبن اقبال سیراب از سحاب دست تست
می نشان جائی و از جائی دگر برمیکنش
دشمنت گر دم زند ناگفتنیها از دهان
گو چو کرم ابرشم پیوسته بر تن میتنش
سایه حق بر سرت بادا که، کلکت هر نفس
کوکبی ز اکلیل را دری کند بر گردنش
***
در مدح شمس الملک
خیز ای کشیده حسن تو بر آفتاب خط
کامد پدید بر مهت از مشک ناب خط
گوئی به پشت گرمی تاب و رخت کشید
گردون ز تار زلف تو بر آفتاب خط
لعلت ز بهر نرگس خونخوار، تا نوشت
بر دیده و دل من بی صبر و خواب خط
دائم خیال او بر چشمم چو، ساغریست
کآرد بر قنینه بخون شراب خط
بر آب چهره خط چه نگاری که نزد عقل
بی آبی آن کند که نگارد بر آب خط
ممزوج حسن و لطف ترا فسخ می کند
آری محقق است درین یک دوباب خط
تا بر لب تو خامه تقدیر خط نگاشت
در حیرتست خامه و در اضطراب خط
نی، نی؛ که از لب تو چنان فخر می کند
کز نوک کلک، صاحب عالیجناب خط
والا عماد دولت و دین کز بنان اوست
منصور تیغ و خسرو مالک رقاب خط
خطی اگر کشد قلم اعتراض او
بر روز روشن و شب ظلمت نقاب خط
حقا که هر دو منتظر امر او شوند
تا خود کرا دهد بدرنگ و شتاب خط
ای صاحبی که معجز کلک ترا شود
سطح فلک، بیاض و سواد سحاب، خط
تا دبو بدسگال تو خط امان بجست
آتش نگشت در سر کلک شهاب خط
خط خوش تو در خوشابست و بین بسحر
کردم روانه در پی در خوشاب خط
در رفعت جناب تو در ذروه ی برین
گر یابد از در تو برفعت جناب خط
سر بر خط رکاب جناب تو ز آن بود
تیغ ملوک را که بود در رکاب خط
کز هیبت آسمان چو زمین گردد آنزمان
کانشاء کنی میان خطا و صواب خط
تا منهزم شود ز نجوم سپهر مهر
تا منقطع شود ز حروف کتاب خط
بادا نجوم قدر تو از علوه ی سپهر
بادا کتاب عمر ترا از شباب خط
تا منصب تو حاکم دیوان چرخ را
راجع کند بموجب حسن المئاب خط
تا ملک را ز گردش پرگار حفظ تو
گرد محیط مرکز یوم الحساب خط
***
در مدح علاء الدوله ابوالفتح
تا داد چشم مست ترا روزگار تیغ
بی او نکرد بر سر موئی قرار تیغ
در خون روزگار شد اکنون و در خور است
تا مست را دگر ندهد روزگار تیغ
وصل تو گلبنی است بر او بی قیاس خار
چشم تو نرگسی است بر او بی شمار تیغ
گلبن روا بود که نماید چو تیغ، خار
نرگس کجا بود که بر آرد ز خار تیغ
ای کرده گلبن تو مرا زیر پای، خار
وی داده نرگس تو مرا روز بار، تیغ
در جویبار چشم، تو سروی و بی تو سرو
در جویبار چشم منست ای نگار تیغ
نشگفت، اگر بدولت هجر رخت مرا
روید بجای سرو درین جویبار تیغ
چشم خوشت دو مرکز سحر ندلیک هست
این را محیط خنجر و آن را مدار تیغ
در لعل خوشگوارت با چشم پر خمار
زهر است زهر مضمر و بار است بار تیغ
گرچه بلاست در شکر خوشگوار زهر
گرچه خطاست بر نظر پر خمار تیغ
تا ایمنند مردم چشمم که می رود
در خونشان ز رزمگه انتظار تیغ
با تیغ غمزه ی تو و در جنب زخم او
سر بر نیآورد که شود شرمسار تیغ
چشم تو بر سر آمد ز آفاق، ز آن صفت
کز دست و بازوی ملک کامکار تیغ
شاه جهان، اتابک اعظم که در کفش
چون آب قطره ی بود اندر بحار تیغ
عالی علاء دولت بوالفتح، رکن دین
کر دست او کند سر شاهان شکار تیغ
آن دادگستری که در ایام عدل او
بیرون نکرد سر ز نیام آشکار تیغ
و آن بنده پروری که بر قلب دشمنست
پیوسته نقد حمله ی او را عیار تیغ
گر ز آنکه آفتاب پرستان کشیده اند
در روی آفتاب رسل آشکار تیغ
باری مجال نیست کنون آفتاب را
بی حکم او که بر کشد از کوهسار تیغ
ای سایه خدای درخت خلاف تو
کور است بیخ و شاخ و سنان برگ و بار تیغ
بوران شود زیاد عتاب تو در نبرد
مانند برگ بید بفصل بهار تیغ
ور برکشی حمایت دین را بروز رزم
ز اقلیم شر و شرک بر آرد دمار تیغ
در بندگیت کوه کمر بسته روز و شب
بر فرق سر کشد ز پی افتخار تیغ
هر کو نبست بندگیت را کمر چو کوه
پیوسته باد بر سر آن خاکسار تیغ
زین پیش گر ز ظلم بد اندیش می نخورد
جز مغز استخوان صغار و کبار تیغ
اکنون بفر دولت و تأئید حکم تست
اندر نیام حادثه ی زر نگار تیغ
در خواب رفته است ز تشویر عدل تو
تاز انتقام خصم شود رستگار تیغ
گوئی حکیم حکم تواش کو کنار داد
یا آنکه داشت خاصیت کو کنار تیغ
سر بر ندارد از خط حکم تو چون فلک
گر خود رسد بمرتبه ذوالفقار تیغ
از پیروان خامه گوهر نشان تست
پیوسته ز آن برد گهرش در کنار تیغ
جائی که در میان دو لشکر ز بهر ملک
در یکدگر کشند زمان صد هزار تیغ
در دل رود ز قبضه چابک سوار تبر
در جان نهد ز پنجه خنجر گذار تیغ
روی هوا ز رخنه کند پر نگار عکس
جرم زمین ز کشته کند لاله زار تیغ
پیش از اجل ز جسم پیاده شود روان
از دور چون بدید بدست سوار تیغ
تا بند چون سمندر، در آتش و دخان
از درد در میانه ی دود و غبار تیغ
از بس که تن بخاک سپارند و جان بباد
آتش برون جهد ز دم آبدار تیغ
تا روح بدسگال ترا در میان خون
گیرد به آرزوی دل اندر کنار تیغ
در موقعی چنین که فلک گر نطق زند
در ساعتش دو نیمه کند چون خیار تیغ
کمتر اشارتی ز سر تازیانه ی ات
حالی بدل کند بمن خوشگوار تیغ
شاها، به خاک پای، تو کز دست روزگار
آن می خورم که ریخت گه کار زار تیغ
هست از جفای چرخ که یک لحظه از کفت
خالی مباد روز ده و گیر و دار تیغ
مو بر تنم چو بر تن موئی نحیف تر
خون در دلم چو در رک موئی نزار تیغ
نی نی که در حمایت و حرز مدیح تو
گردد مفید تیر و شود شرمسار تیغ
وقتی که حرز مدح تو خوانم، گهر شود
گر بر سرم کنند ز گردون نثار تیغ
بر من حرام باد نفس، گر شنیده ام
در مدح، جز مدیح تو شعری شعار تیغ
از بس که تیغ را بسخن باز بسته ام
می خواهد از معانی من، زینهار تیغ
شاهان اگر ز روی تکلف گرفته اند
در در نیام قبضه ی گوهر نگار تیغ
من بنده از جواهر مدت شنیده ام
هر دم بسحر در گهر شاهوار تیغ
شعرم جهان بگیرد از این پس بحکم آن
کاندر رکاب مدح تو کرد اختیار تیغ
گیتی بدولت تو چنان شد که تا بحشر
الا ردیف مدح تو ناید بکار تیغ
تا بی غلط چو رود بر آید از آتش، آب
تا بی گمان چو پنچه بر آرد چنار تیغ
بادا غذای خصم تو از هر صفت که هست
بی گاه و گاه آتش لیل و نهار تیغ
در پای دوستان تو گردون نهاد چرخ
و افکند سر ز خصم تو در پای دار تیغ
***
در مدح علاء الدوله ابوالفتح
در آمد از در من دوش مست خواب و خیال
نگار مهوشم آشفته زلف و شیفته حال
نمود دیده ی ادراک را فروغ رخش
که شاه انجم خوبیست بر سپهر جمال
ز گردن سر زلف وز گوشه ی لب لعل
هزار خون حرام و هزار سحر حلال
بحق سپیده دم دلبریش خواسته باج
ز روز دولت و روز شباب و روز وصال
ز طعنهای توجه طراوت سمنش
بماند خیره خرد در صفای آب زلال
ز نیم دایره و نیم نقطه کرده پدید
محیط مرکز تاب نجوم و آب زلال
درست گشته ببرهان حسنش ار، چه بود
محیط مرکز از این سان باتفاق محال
چو زلف پر خم مشکینش، بی قرار شدم
ز بسکه شیفته گشتم چو دیدم آن خط و خال
کجا قرار بماند مرا، چو دلبر من
بدست جنبش اجرام و گردش احوال
زند ز مشک سیه شکل زهره بر رخ ماه
کشد ز غاشیه بر طرف آفتاب هلال
بطعنه گفت: که ای در وفا چو ماه سپهر
که هر دو روز بگیرد ز دلبریت ملال
چه حالتست که بر زینت اقامت تو
عزیمت حرکت را حج است و نیست مجال
مرا که گویمت ای آفتاب طالع من
منه ز اوج شرف روی در هبوط و وبال
رخت هنوز نفرسوده از سپهر دغا
جناب کعبه تعظیم و قبله ی اقبال
لبت هنوز نبوسیده آسمان ثنا
زمین حضرت دین پرور ستوده خصال
خدایگان افاصل جهان جان علوم
سپهر مهر حقایق، محیط کل کمال
امام اعظم اسلام، عز دولت و دین
که سابق است ایادیش بر صداء و سئوال
روان دانش و ترکیب فضل و عالم علم
وجود جود و سحاب سخا و بحر نوال
هم احتشام فضائل هم اهتمام ملوک
هم آفتاب معانی هم آسمان جلال
معانی صور عقل و جان به استحقاق
مدبّر فلک و ملک و دین به استقلال
جهان سرای امان گردد، ار مجال دهد
شکوه حضرتش او را بعرض صورت و حال
فساد بگسلد از کون عالم ار فکند
همای عاطفش بر سپهر سایه ی بال
علو مرتبت صدر شرع پرور اوست
که هست ذوره ی چرخ برینش صف تعال
فرود پایه ی ایوان سایه گستر اوست
که برتر است ز ادراک و وهم و عقل و خیال
ایا رسیده بجائی که نوک خامه تست
کلید مخزن توفیق ایزد متعال
توئی که ذات ترا چشم روزگار ندید
بهیچوجه نظیر و بهیچ روی همال
فروغ انجم مشکین نقاب سحر نمات
بر آسمان علوم از مسیر سرعت بال
چو، سایه افکند، از دهشتش، سزد که شوند،
عقول عاجز و ادراک اسیر و ناطقه لال
نسیم لطف تو، گر هیچ بر زمانه وزد
جهان بدولت خاصیتش در استعمال
نشان جنت اعلاء دهد ز فیض ربیع
بیان معجز عیسی کند ز باد شمال
سموم قهر تو گر سوی بحر و کان گذرد
کسی نیاید از ایشان مگر برین منوال
بجای لؤلؤ خونابه، از دهان صدف
بجای گوهر خاکستر، از عروق جبال
پناهت، آن کنف دولت ولی پرور
جنابت، آن فلک رفعت مخالف مال
دهد بحکم تو کور است روزگار طفیل
کند بصدر تو کور است کائنات عیال
نشان صورت تقدیر و معنی تعظیم
بیان قبله ی اقبال و کعبه آمال
بلفظ جوهر آب حیات مدحت تو
که روز روشن جاهست و صبح صادق مال
که تا مدیح تو انشاء همی کند، نبود
بنزد مادح تو چرخ را مجال مقال
عروس طبع من اندر حریم نظم ثنات
از آنکه روح نژاد آمدست وجود مثال
گهی در آتش خاطر نماید آب ضمیر
گهی به آب معانی در آرد آتش نال
همیشه تا بود اندر زبان مردم دهر
حدیث حاتم طائی و نام رستم زال
ترا و خصم ترا باد لازم شب و روز
بقا و صحت و دولت، بلا و ننگ و نکال
مباد حشمت باقیت را زوال و فنا
مباد دولت عالیت را فنا و زوال
که یک عطای تو صد حاتمست وقت سخا
که یک پیام تو صد رستمست وقت قتال
ز لطف و عنف تو، نقل آمده نعیم و حجیم
ز امر و نهی تو صادر شده ثواب و وبال
بفال سعد غرور جهان و سعد سپهر
گرفته دمبدم از خاک آستان تو فال
***
در مدح زین الدین هندی
دوش بیخود ز خود جدا گشتم
با خدای خود آشنا گشتم
نظری بر دلم فکند کز او
کاشف رمز انبیا گشتم
ببقای ابد رسیدم از آن
که بکلی ز خود فنا گشتم
پیش ازین بنده خودم بودم
که بمعقول مبتلا گشتم
تا نفس ز آستان عشق زدم
بهبر عقل رهنما گشتم
قلب معشوق بودم اول کار
ز غش و غیر تا جدا گشتم
در خلوص عنایتش ز اخلاص
زر شدم بلکه، کیمیا گشتم
تا حواس جهات و ارکان را
در ره فقر پیشوا گشتم
آسیا بر سرم بگشت ولی
گرد خود همچو آسیا گشتم
ره بده بردم آخر از پی غول
گرچه بیهوده سالها گشتم
ملک ده ملک خصم بود و در او
به بسی جهد کدخدا گشتم
تخم خود در زمین خود کشتم
کشت خود را بخود نما گشتم
مصر جامع شد ایندم آن ده و من
یوسف مصر کبریا گشتم
خاک ارکانش را سپهر شدم
چشم اعیانش را سها گشتم
بمثالی دگر کنم تقدیر
این خبر را که مبتدا گشتم
همچو باران چو از سحاب غرور
سالک خطه ی هوی گشتم
صدف صدقم از هوی پر بود
من از آن صدق با صفا گشتم
مدتی در میان صدق و صفا
غرقه در بحر انزوا گشتم
سلوت خلوتم چو روی نمود
در صدف در بی بها گشتم
در مراقب چو گوهرم دیدند
افسر شاهرا سرا گشتم
راه خود را بخود دلیل شدم
درد حق را بحق دوا گشتم
آب حیوان بعلم و عقل شبی
جستم و علم و عقرا گشتم
ناوک علمرا نشانه شدم
سخره انجم و سها گشتم
کس نشانم نداد ز آب حیات
گر درین هر دو خطه تا گشتم
آب حیوان شدم چو در ره فقر
خاک سلطان اولیاء گشتم
زین دین، پیرهند، کز نظرش
نظر رحمت خدا گشتم
آنکه از برق نور معرفتش
تیره ی عقل را ضیاء گشتم
و آنکه لطف ارادتش تا گفت
تو مرا شو که من ترا گشتم
چمن شوقرا سحاب شدم
گلبن عشق را صبا گشتم
مالک ملک فقر کز نفسش
ملک بخش جهان گشا گشتم
سالک راه حق که در قدمش
تا شدم خاک، توتیا گشتم
ای باخلاق حق شده موصوف
تا ترا ناظم ثنا گشتم
آفتاب سپهر عرفانرا
بی گمان خط استوا گشتم
مرده ی جسم را مسیح شدم
هدهد روح را سبا گشتم
چون غنیمت نمودیم در فقر
یافتم فقر و ز اغنیاء گشتم
چون شدم نیست در ولایت عشق
والی خطه ی بقا گشتم
تا سخندان بیان تواند کرد
که سخن پرور از کجا گشتم
اقتدای سخن بنام تو باد
که ز مدح تو مقتدا گشتم
***
در مدح علاء الدوله ابوالفتح
بر اوج گنبد گردون ز موج لجه ی عالم
چو جرم زهره و تیر است و عین کوثر و زمزم
فروغ ساغر پهبا ز بزم داور گیبتی
شعاع جوهر جنجر ز، رزم خسرو اعظم
سپهر آخر شاهان جهان کشور شاهی
مدار مرکز تکوین مراد گوهر آدم
بلوغ ناطقه بوالفتح رکن و ملجاء دنیا
علاء ملت و دولت، شکوه افسر و خاتم
خدیو دوره ی سلجوق شاه عالم و عادل
پناه جنبش گردون قوام عنصر عالم
زهی در آتش مهر تو آفتاب مضمر
زهی در آیت وصف تو، حرز مدح تو مدغم
مریص قوت دین را دوام عدل تو عیسی
مسیح راحت جان را، نسیم لطف تو مریم
سواد دیده ی گردون ز عکس روی تو روشن
اساس خطه ی ارکان بسعی حکم تو محکم
بیمن عدل تو گیتی، همیشه با لب خندان
بفر حلم تو دوران همیشه با دل خرم
از آب تیغ تو آتش، ز تاب خشم تو زهره
فسرده در دم ثعبان، فسرده در بر ضیغم
ز دور و بزم تو فارغ، ز جود و رزم تو خالی
بسیط مسجد و میدان ز صیت حاتم و رستم
خلاف عهد تو موئی گرفته بر تن اعلا
زیاد رمح تو افعی ز بیم تیغ تو ارقم
ز صدر سینه حاسد گزیده رمح تو مشرب
ز مغز کله ی اعدا نموده تیغ تو معطم
نهیب رایت تو دل ربوده از بر دشمن
بآب چهره خنجر بتاب طره پرچم
همیشه تا شود از تاب سیر خسرو انجم
همیشه تا بود از عکس جام باده ی در غم
گسسته بر رخ گردون، خنده برقع کحلی
نشسته بر گل جانان چو لاله قطره ی شبنم
چو رخش و دولت و دین باد بسته بر در عمرت
ز روز و شب همه ساله عنان اشهب و ادهم
ز تاب آتش تیغت فتاده آب در آتش
ز بوی نافه ی خلقت گرفته آهوی چین شم
سپهر صیت تو گردان و مهر رای تو روشن
جهان نام تو باقی و روز خصم تو مظلم
همیشه بر قد دولت قبای حکم تو چابک
همیشه بر سر دشمن قضای تیر تو مبرم
دوام دولت و دین را ثبات عدل تو همبر
ثبات ملت حق را دوام جاه تو همدم
***
در مدح سلطان شرف الدین یوسف
همچو مهر از خاور و باد از ختن
دیشب آن سنگین دل سمین ذقن
سحر در بادام و معجز در بیان
آب حیوان در لب و جان در دهن
لؤلؤ و مرجان و جزعش را غلام
پرتو عیوق، شعری و پرن
سنبل و سیب و گلش در باغ حسن
بر سراب و یوسف و چاه و رسن
دام مشگینش کمند آفتاب
سیب سیمینش پناه نسترن
با رخی کز شله ی شوقش نبود
بی تکلف روح را پروای تن
از در دولت در آمد مست و گفت
بخت بیدار مرا کاین الوسن
نافه مشکش هراسان از صبا
نرگس مستش گریزان از چمن
زلف و خالش دلفریب و دل فگار
جزع و لعلش ساحر و پیمان شکن
زلفش اندر پرنیان جسته مکان
خالش اندر گلستان کرده وطن
جزع او سرمابه سحر حلال
لعل او پیرایه ی درّ عدن
چون در آمد روضه ی فردوس گشت
روح مجروح مرا بیت الحزن
تا لب لعلش مرا دل باز داد
ز التفات طوطی شکر شکن
زین غزل رنگی دگر بر آب زد
عکس یاقوتش بقصد جان من
***
کای ز سودای منت جان در بدن
بر سر دردم دم از درمان مزن
مشرب روحت لب لعل منست
یا میآور یاد ازو یا جان مکن
در خم زلفم چه پیچی همچو او
تاب ده خود را و بر آتش فکن
با غمم منشین که پر خون در برت
هر سحر چو گل بدرد پیرهن
راز مست نرگسم مخمور دار
گرچه خون ریزد بتیغ مکروفن
بی منت گفتم که هر دم ز اشتیاق
بر لب معنی رسد جان سخن
چون خیال زلف و تشبیه رخم
دردی دن وبود خضرای دمن
روی کعبه در دل رویم میآر
دست جان در حلقه ی زلفم مزن
گر غزل گوئی بدینترتیب گوی
عذب و روح افزا و دلخواه و حسن
***
تجدید مطلع
کای سر زلف ترا شب در شکن
در شبت روزست، در روزت فتن
ماهت اندر مشک و روز اندر شبست
مشک اندر ماه و سنبل بر سمن
گر بود برگ سمن بدر منیر
گر شود ترکیب شب مشک ختن
سجده ی جنت نکردی شیخ و شاب
بنده لعلت نگشتی مرد و زن
گرچه در بتخانه ی جنت سزد
گر خود از روح الامین باشد شمن
بر ثنای خسرو گردون شکوه
گر لب لعلت نبودی مفتتن
خسرو اعظم، اتابک، قطب دین
زبده ی دوران و دارای زمن
ملجاء اسلام، یوسف شاه شرق
سایه ی پروردگار ذوالمننن
موجب خاصیت جان و خرد
علت ماهیت روح و بدن
مطلع سیاره کون و فساد
مصدر دیباجه ی سرو علن
آن جهان داری که گشت اندر نبرد
مرغزار از زخم تیغش مرغزن
و آنکه شد ز آسیب رمحش پایمال
دستبرد گیو در جنگ پشن
و آنکه مرغ روح شاهان را کند
نیزه خطبش ز آتش با بزن
هست چون ز آثار تیغ و تیر اوست
هر چه در گیتی امانست و امن
دین و دولت را، سر تیغش مکان
فتح و نصرت را بر تیرش شکن
در هوای مجلسش زیبد ز لطف
لحن موسیقار اگر گردد محن
ز آنکه با عکس می اش آب حیات
می نهد روی صفا بر خاک دن
ذو فنون نوک کلکش کآسمان
جز دم امرش نزد در هیچ فن
گر نبودی دین و دنیا را پناه
کس ندانستی ملک را زاهر من
می بتابد آفتابی بر سپهر
تا شود سنگی عقیقی در یمن
می بباید احمدی در بوقبیس
تا پدید آرد اویسی در قرن
***
دین پناها بر در جاهت سپهر
دامن اندیشه در دست حزن
هر شبی تا صبح در تمهید عذر
شرمسار و خوار با تیغ و کفن
گوید ار در بدو دوران بی وقوف
اختلافی کرده ام در ما و من
***
در گذر از لطف بپذیر از کرم
از شکوه شرع و تعظیم سنن
جرم ازین پیر جهان پیما به عفو
عذر از آن مجبور سر گردان بمن
ای ز فیض سایه ی حق پرورت
مستشار دهر و دوران موتمن
دی بسیر کلک فرمان گسترت
جنبش افلاک و انجم مرتهن
بهر توقیعت که جان بی او مباد
ز اهتمام بذل و استفراق تن
ملک و ملت را در اجزاء وجود
همچنان باشد که روغن در لبن
نکته فکر ضمیرم را بهاست
گوهر عقد مدیحت را ثمن
ای امامی بر سریر ملک نظم
نوبت شاهی جو بنشینی، بزن
حضرتی را مدح می گوئی که مدح
با صفای فطرت نور فطن
ز ارتفاع ذروه ی قدسش ندید
جز خیال از یقین در چشم ظن
حضرتی کز قدر زیبد گر چه او
دامن همت نگرداند و شن
حارسش کیوان و برجیسش ندیم
آفتابش شمع و گردونش لگن
حضرتی کز بدو فطرت برده اند
دهر و دوران در مراد و در محن
حضرتی کز نزهت باغ ولاش
شاخ سنبل کرده اند از نارون
در ادای بندگیها بنده وار
تاج داران انجمن در انجمن
گر بدیدی لا و لن برداشتی
اسم فعل از حرف و صوت از لاولن
تا ز بیخ داد شاخ مکرمت
تازگی یابد چو خوبی از شمن
شاخ عمر حاسدت بی برگ و بار
باد تا باشد چو شاج کرگدن
نی معاذ الله که گر سر بر زند
شاخش از تن بگسل و ببخش بزن
از چه سالی ماده و سالی نر است
گر نه خرگوشست حضمت چون زغن
باد تائید تو و تائید من
رای دولت پرورت را بر همن
طالع سعد تو بر اوج فلک
غرقه خصمت باد در موج شجن
کرده با افلاک قدرت امتحان
گشته با خورشید رایت مقترن
ز اقتران رایت انجم، مقتبس
ز امتحان قدرت ارکان ممتحن
***
در مدح فخرالملک
در سلک نظم گوهر نظم خدایگان
لطف حیات دارد و خاصیت روان
گوئی نشانه ایست سخنگوی جانور
هر لفظ بر حروفش و هر نکته در میان
ترکیب لفظ و رقت معنیش نزد عقل
سحر است بی مبالغه و وحی بی گمان
در مغز لفظ و معنی رنگینش هر نفس
در صدر خط و نقطه ی مشکینش هر زمان
عقلی است خالی از خلل شهوت و خیال
روحی است صافی از صفت آتش و دخان
گنجی است پر جواهر و بحریست پر درد
در هر لطیفه ایش که پیدا کنی نهان
گنجی که از خجالت او منزوی شدند
در در صمیم بحر و گهر در عروق کان
دوشیزگان پرده غیبند نکته هاش
جانپرور و پریوش و دلخواه در میان
در هر دقیه ایش نگاریست دلفریب
در بند زلف پر شکنش عمر جاودان
فخر جهانیان سخن زان، بود که هست
فخر سخن بمدح و پناه جهانیان
گر آنکه ز آسمان سخن آورد، جبرئیل
من بر دمش بمدحت صاحب بر آسمان
دارای شرق و غرب و نگهبان برّ و بحر
خورشید تاج و تخت و خداوند انس و جان
پشت امم، مدبر روی زمین که هست
خاک جناب عاطفتش پادشه نشان
شمس سپهر دین که ز افلاک انجمست
حامیش را، رکاب و رکابیش را عنان
آن سایه ی خدای که هست ارچه، همتش
افزون ز حد نه فلک و ذروه ی جهان
هم در کمند بندگیش گردن سپهر
هم بر زمین سلطنتش چهره ی زمان
جمشید ملک دین که ز خورشید جام او
عکسی است نور عقل و فروغی صفای جان
کیخسرو دوم که ازل ز اطلس سپهر
کرد از شکوه سایه ی ایوانش سایه بان
ای دست سعد چرخ ز فیص سعادتت
در دامن سعادت او آخر الزمان
صدر ترا سپهر معلی است در پناه
دست ترا روان مسیحاست در بنان
تقدیر ایزد ارچه بمعنی مجرد است
در کسوتی شود ز فرود فلک جهان
داند خرد بعلم بدیهی که بی خلاف
توقیع تست صورت تقدیر غیبدان
جود ترا اگرچه عطابی مراست، ازین
جاه ترا اگرچه محل بدتر است از آن
منشور حل و عقد ممالک در آستین
رخسار تاج و تخت سلاطین بر آستان
تا بر فلک شوند نفوس از سخن قرین
تا بی سخن کنند سعود از فلک قران
بادا سعود را نظرت غایت روان
بادا نفوس را ظفرت رایت امان
زینسان که هست جنبش خورشید ملک را
در اوج معدلت بود و جاه تو أمان
گر سر بپیچت از قلمت تیر چرخ باد
سطح مقوس فلکش خانه ی امان
***
در مدح الغ ترکان خاتون
ماه من تا جان و گوهر در شکر دارد نهان
ترک من تا ز آب و آتش بر قمر دارد نشان
آب و آتش دارم از یاد رخ او در ضمیر
جان و گوهر دارم از وصف لب او بر زبان
تا خط زنگار فام و نقطه شنگرف گون
زان رخ رنگین پدید آورد لعل دلستان
دارم از شنگرف او پیوسته دریا در کنار
دارم از زنگار او همواره دوزخ در میان
از تب و آه و سرشک و چهره ی من شمه ای
می کند در چار موسم جنبش گردون عیان
تاب مهر اندر تموز و سیر باد اندر شتا
فیض ابر اندر بهار و رنگ برگ اندر خزان
از زمرد گردی ار بر دامن لعلش نشست
یا غباری دارد از سنبل گلش بر ارغوان
ز انتقام جزع او یاقوت رمّانی مرا
هر زمان بر لاله از خیری چرا باشد روان
صورت وصلش نمی بندم که از هر موی خویش
باشد ار قیمت کند بوئی بجانی رایگان
عکس رویش را شبی تشبیه می کردم بشمع
بر مثال شمعم آتش شد زبان اندر دهان
یاد وصلش در ضمیرم هم توانستی گذشت
گر خیال غمزه اش بر من نبستی راه جان
موی زارم در شب اندیشه بشکافد سپهر
ناوک الماس کردار وی از مشکین کمان
از درم چون صورت دولت در آمد مست حسن
تهنیت را دیشب آن سنگین دل نامهربان
لب چو در یاقوت جان رخساره چون در باده شیر
زلف چون بر لاله سنبل خط چو بر آتش دخان
زهرش اندر آب حیوان ناوکش در شست مست
روزش اندر تیره شب پولادش اندر پرنیان
یک جهان جان بسته در هر موی گفتن موی اوست
هر یکی خطی ز خط صاحب صاحبقران
داور خورشید منظر، حاکم گیتی پناه
آصف جمشید دولت، صاحب خسرو نشان
آسمان داد، فخر الملک شمس الدین که هست
اطلس گردون، زمین حضرتش را سایبان
صاحب سیف و قلم صدری که دارد هشت چیز
نظم عالم را قضا در چار چیزش جاودان
دین و دنیا در حمایت، دهر و دوران در پناه
برق و گوهر در نیام و ابرو دریا در سنان
آنکه هست اندر چنین وقتی که گوئی حادثات
چنگ استیلا زد اندر دامن آخر زمان
ملک را کلکش ز شمشیر عدو حصن حصین
خلق را حفظش ز یأجوع ستم سدّ امان
وان خداوندی که جام و خامه تا از دست اوست
سر بر آوردند چون خورشید و تیر اندر جهان
لفظ و معنی گرچه در تقریر خلق و خوی او
همچو عقل از غیب معزولند و ادراک و گمان
مهر او ارکان دولت را چو عقل اندر سراست
مدح او اعیان ملت را چو غیب اندر بیان
ای ز درگاه تو کمتر نایبی نزدیک عقل
در سخا صد حاتم و در عدل صد نوشیروان
گوهر تیغ سلاطین کی شدی مالک رقاب
گر نبودی خامه ات با او بگوهر توأمان
صاحبا سالیست تا نقد ضمیر بنده را
طبع وقّادت بنقادی نفرمود امتحان
دور ازین حضرت درین مدت که بودم منزوی
بود از چشم و دلم دریا و دوزخ در فعان
با خرد دی گفت آخر در خلال انزوا
چند رانی لاشه ی اندیشه با بار گران
شعر دلخواه تو چون رخسار خوبانست و تو
همچو چشم نیکوان گه مستی و گه ناتوان
در چنان روزی که خاک دولت آباد از نثار
آسمانی پر مه و خورشید بودی هر زمان
عصمت یزدان و سلطان سلاطین با ملوک
خاصه اندر صدر و با هر یک سپاهی بی کران
ساقیان قصد روانها کرده، از یاقوت می
بر کف هر یک چو ترکیبی ز یاقوت روان
بانک نوشانوش ترکان پریرخ در دماغ
عقل را بر هم زدی هر ساعت از نوخانمان
مطربان فاخر، اندر پرده های دلنواز
خسروانی گو از آهنگ نوای خسروان
شاعران صف بر کشیده چون ستاره بر سپهر
جزوه های شعرشان بر دست و جانها در میان
خلعت دیبا و زرّ سرخ و اسب راهوار
هر یکی را در بر و در دامن و در زیر ران
از نثار خسروان ز اقلیمها کانجا رسید
خاک گوهر پوش بود آن چرخ و هم اختر فشان
دست دستور اندر آن ساعت بنیروی سخا
هر نفس گردی بر آوردی ز گنج شایگان
ز آنکه در عقدی دو گوهر را که از یک گوهرند
بر سریر کامرانی جلوه می کرد آسمان
وان دو اختر کافتاب از نور ایشان روشنست
چون همی کردند در برج شرف با هم قران
بر میان این کمر بست از میان دارای شرق
تاج خود بر سر نهاد آنرا پناه انس و جان
آنچنان تاجی که از هر گوهر او آفتاب
همچنان کز روز روشن تیره شب گشتی نهان
وان کمر کز تاب لعل و آب یاقوتش شدی
آب گردون آتش و نیلوفر او بهرمان
چون نکردی خدمتی شایسته بعد از چند گاه
گر دعائی کرده ای ترکیب وقت آن بخوان
تا ز تأثیر سپهر و امتزاج آخشیج
بر مسام جانور مویست و در تن استخوان
دشمنت را هر دم از سوء المزاجی تازه باد
استخوانها در بدن الماس و مو بر تن روان
عشرت و محنت نکوخواه و بد اندیش ترا
روز و شب در دولت آباد و در انده آشیان
پای قدرت را همیشه فرق نه گردون رکاب
دست حکمت را همیشه سیر هفت اختر عنان
تا فلک پاید چو دانش، در سر افرازی بپای
تا جهان ماند چو دولت، در جهانداری بمان
***
در مدح خواجه شمس الدین محمد جوینی صاحب دیوان
از صفای صفه ات، ترکیب عالم را روان
صحت عقل و بقای روحی و جان جهان
شوکت گردون شکوه تست رفعت را پناه
ساحت دولت پناه تست صحت را مکان
صحت و دولت ملازم گشته اندت لاجرم
خلق را دار الشفائی ملک را دار الامان
چون ز یاد سقف صحنت چرخ و جنترا مقیم
اشک انجم در کنارست، آب کوثر در روان
سقف مرفوعت سپهر عاشر است اندر زمین
صحن دلخواهت بهشت تاسع اندر آسمان
کی بگردون سر فرود آری که از رتبت فکند
سایه بر صورت شکوه صاحب صابحقران
صاحبی کز معجز دست و دلش عاجز شوند
هر نفس صد حاتم و هر لظه صد نوشیروان
صاحب دیوان هفت اقلیم شمس الدین ملک
مبدع امر زمین مقصود ابداع زمان
ای جهانداری که بر خاک در دولت نهند،
بندگان حضرت حق پرورش را روی جان
خسروان عادل گردنکش گردون شکوه
خواجگان قادر فرمانده خسرو نشان
ای مسیر خامه ات روح مقدس را پناه
وی فروغ خاطرت عقل مجرد را روان
انجم از تأثیر بگریزند و ترکیب از مزاج
صورت از معنی جدا گردند و تقدیر از میان
چون ضمیر خامه ات گشتند در امری قرین
چون زبان و خامه ات کردند در حکمی قران
تا فلک پاپد بدانش، تا جهان ماند بداد
در سرافرازی بپای و در جهانداری بمان
***
در مدح فخرالملک
ای ز ایوان رفیعت آسمان گشته زمین
ملک و دین را حلقه ی درگاه تو حبل المتین
حشمت گیتی پناه تست دولت را مکان
بارگاه آسمان سقف تو رفعت را مکین
خاتم ملک جهان را باشد از بهر شرف
عز و اقبال در و درگاه تو نقش نگین
می کند با آسمان در مرتبت سقف قران
می شود با آفتاب از روشنی صحنت قرین
در هوای قبه ی سقف تو می گردد سپهر
روز و شب گرد جهان با اندرونی آتشین
با رخی چون کهربا می بوسد از چارم فلک
آفتاب از تاب مهر ماه دیوارت زمین
نزهت بستان و حوض آب و خاک سطح تست
روضه ی فردوس و عین کوثر و ماء معین
صحن باغ خرمت خلد برینست و در او
ساحت جان پرورت پیرایه ی خلد برین
می نهد بر خاک پیش سایه دیوار تو
مهر بهر بندگیء صاحب اعظم جبین
آسمان داد فخر الملک، شمس الدین که، هست
منبع آب حیات از کلک او در ثمین
صاحب سیف و قلم، دین پرور عادل که هست
در پناه و خامه و شمشیر او دنیا و دین
آن جهانداری که در صدر وزارت می کند
آفرین بر حضرت او حضرت جان آفرین
ای مسیر کلک ملک آرای ملت پرورت
ملک را صاحب شریعت شرع را روح الامین
آیت عدل تو تا مُنزل شد اندر شأن ملک
پیش آهو با تواضع می رود شیر عرین
معجز کلک تو تا ظاهر شد اندر باب نطق
بعد از آن نگذشت کسرا بر زبان سحر مبین
زاتش کین تو چون شمع آنکه ناگه برفروخت
گرچه با خورشید پهلو می زند در روز کین
هم بدان آتش جدا کرد آخر الامرش بقهر
دور چرخ از جان شیرین همچو موم از انگبین
تا بسیط خاک را، گیتی نفرساید از آب
تا بنات نفس را گردون نگرداند بنین
خاک درگاه رفیعت را که آب زندگیست
همچنین اقبال همدم باد و دولت همنشین
***
حضرت جان پرور دستور شاه
ای باستحقاق گیتی را پناه
ای براق وهم با ارشاد فکر
بر سپهر قدر تو نابرده راه
وی ز تاب مهر تو خورشید روی
در جهان آورده هر روزی پگاه
پیش عرض مسندت عرش مجید
از سر تعظیم بنهاده کلاه
بسته در صف مقیمانت کمر
آسمان پیر با پشت دو تاه
جز فروغ ساحت و سطح تو نیست
آفتاب دولت و گردون جاه
موجب احسان و صدر قدر تست
سایه ی توفیق و تعظیم اله
دین پناها چون شکوه دست تست
اهل معنی را بمعنی دستگاه
جان من بشنو و گر بینی صواب
چون کنی در صورت عالم نگاه
عرض کن بر رای خورشید زمین
صاحب سیف و قلم دستور شاه
آن خداوندی که دست لطف او
دارد اندر آب آتش را نگاه
و آن کزو بر دست او خاک امید
بر دماند بی نیازی چون گیاه
آنکه بر دارد ز گیتی گاه حکم
دستبرد عفو او نام گناه
و آنکه دایم انجم و افلاک را
بر در تعظیم او باشد جباه
گو خداوندا امامی آنکه کرد
فخر ز آب شعر او خاک هراه
گرچه بود امروز پیش جاهلی
بیتی از اشعار دلخواهش تباه
هر فرو مگذار از خاطر که هست
بر در مدح تو حاضر سال و ماه
تا ز روز و شب فرو پوشد جهان
حلّه ی زر بفت اکسون سیاه
همچنین پیرایه جاه تو باد
زیور شام و سحر بیگاه و گاه
دست احسانت کشیده بر سپهر
یوسف مصر معانی را بچاه
تیره گشته باز بر دستی و چرخ
ز آتش قهر تو آب و مهر و ماه
ز انتقام عدل تو آورده راه
کهربا در رشته ی پیمان کاه
هم جهانت بر جهانداری دلیل
هم خدایت بر خداوندی گواه
***
مژده دولت را که باز آمد سوی اقلیم جاه
صاحب صاحبقران، در سایه ظل اله
بر سپهر افکنده سایه، در جهان گسترده عدل
هم جهانش زیر دست و هم سپهرش زیر گاه
آصف جمشید دین، جمشید شادروان فضل
پادشاه ملک داد و داد ملک پادشاه
صاحب سیف و قلم صدری که تیغ و خامه اش
پادشاهی را شکوهند و وزارت را پناه
شمس دین و ملک دستوری که دست حفظ او
دارد اندر عین آب، اجزاء خاکی را نگاه
آنکه گر یاد آرد از ماضی باستقبال او
باز گردانند روز و شب عنان سال و ماه
گر نبودی عنصرش را طینت آدم خمیر
کی فکندی بر عصا آدم نظر ثم اجتباه
ورنه صدرش تربیت کردی بدولت جاه را
گر نکردی از جهانداران سر افرازی بجاه
ای خداوندی که کوته کرد دور عدل تو
جور مغناطیس از آهن دست بیچاره ز کاه
عقل اولی را غرض در طول و عرض کائنات
عرض تست از عرض جوهر تا عرض بیگاه و گاه
پرتو رای تو هیچ ار سایه بر آب افکند
هر کجا چاهیست خورشیدی بر آرد سر ز چاه
رایت قدر ترا گر سر فرود آرد بچرخ
خیمه ها گردند گردونها و کوکبها سپاه
ز ابر لطفت گر نشیند شبنمی بر روی خاک
از زمین تا حشر مروارید روید چون گیاه
ور سمومی ز آتش قهر تو بر گردون رسد
تیره گردد ز آتش قهر تو آب مهر و ماه
بارگاه قدرت از نه طاق گردون برتر است
ای باستحقاق صاحب مسند این بارگاه
قرب یکسال است تا در خاک کرمان
جور گردون انتقام از خاطر من بیگناه
گر ز دیوان قبولت یک نظر یابم کنند
انجم و افلاک در توقیع دیوانم نگاه
آتش اندیشه ز آب شعرم افتد در اثر
لاف دعوی نیست اینک بنده و اینک گواه
زین قصیده دوستی منحول کرده چند بیت
دوش بر من خواند دور از مدحت دستور شاه
گرچه دون پایه ی من باشد ار فخر آورد
بر جهان از رونق الفاظ من خاک هراه
گنج گوهر را کجا نسبت کنم با خشت خام
آب حیوان را چرا یکسان نهم با خاک راه
منت ایزد را که منحول وی و الفاظ من
عنت ذاتی و کافور و سقنقور است و باه
تا سپیدی و سیاهی لازم روز و شبند
روز و شب را بر در عمر تو باد آرامگاه
روی نیکو خواه و رای دشمنت چون صبح و شام
آن ز پیروزی سپید و این ز بدبختی سیاه
طالعت سعد و سپهرت تابع و بختت مطیع
کار احبابت قوی و حال بد خواهت سیاه
در بر خصمت شکسته ز آفت و ز آسیب دل
بر خط امرت نهاده انجم و ارکان جباه
***
در مدح فخر الملک
زهی ببوی تو گل پیرهن قبا کرده
نسیم لطف تو جان در تن صبا کرده
غلام چهره تو ماه بی نقاب شده
سجود قامت تو سرو بی ریا کرده
صبا شمامه ی عنبر شمال و نافه ی مشک
ز بوی لطف تو در دامن هوا کرده
خرد طویله ی مرجان، حیوة رشته در
ز لطف لعل تو پیرایه ی بقا کرده
بسحر و معجز خوبیت سامری و مسیح
ز جزع دلکش و یاقوت جانفزا کرده
بنعف و لطف حمایت سپه کش و جاندار
ز چشم مست و لب لعل دایماً کرده
عروس صبح که در حکم مهر گردونست
ز مهر چهره ی تو پیرهن قبا کرده
ز چین زلف تو نقاش حسن صفحه سیم
سواد کرده بمشکین خط و خطا کرده
ز روز روی تو بر زلف شب فتاده شکن
ز روی روز و شب زلف تو قفا کرده
چو تاب مهر، بماه رخ تو ماه رخت
بمهر خاک در صاحب اقتدا کرده
سپهر داد که درگاه او ز هشت بهشت
نموده ساحت وازنه فلک قضا کرده
خدایگان صدور زمانه، فخر الملک
که ملک و ملت ازو فخر کرده تا کرده
پناه تیغ و قلم و شمس دین، که تیغ و قلم
بدو شرف چو نبوت بمصطفی کرده
وزیر عالم عادل که هرچه همت اوست
فکنده سایه بر آن سایه ی خدا کرده
کریم مشرق و مغرب که بر و بحر، بر او
چو دین و ملک تفاخر بانبیاء کرده
دوام دولت او را چو در حمایت عدل
قضا نظام جهان دیده اقتضا کرده
***
تجدید مطلع
زهی جلال تو از عرش متکا کرده
فروغ رای تو خورشید را سها کرده
قضا ز قدرت کلک تو مهره برچیده
فلک بخاک جناب تو التجا کرده
جهان بعهد تو نا ایمن از سپهر شده
فلک بدور تو تا بر جهان وفا کرده
پناه عدل ترا کعبه ی امان خوانده
جناب جاه ترا قبله دعا کرده
چو آفتاب ضمیر تو در سواد امور
مسیر کلک ترا منبع ضیاء کرده
چو علت یرقان، در عروق کان، گه کین
ز خون لعل نهیب تو کهربا کرده
غبار لعل کمیت تو ملکرا در چشم
ز سنگ سرمه و از خاک تو تیا کرده
چو کوه باد فرو مانده زو بسیر جهان
بدو خطاب همه کوه باد پا کرده
ز جرم خاک مه عکس نعل او بضیاء
فروغ چهره ی خورشید را ضیاء کرده
ز کائنات بیک تک گذشته و بدو گام
ز ابتدای جهان تا بانتها کرده
چو چرخ چارم، خورشید دین و دنیا را
ز سطح خانه ی زین خط استوار کرده
دلم بفر مدیح تو در ممالک نظم
نموده سحر و از آن سحر کیمیا کرده
صفات ذات تو طبع مرا مسیح شده
ادای مدح تو خوف مرا رجا کرده
چو، صوت راوی مدحت شنیده خاطر من
درین میان غزلی دلفریب ادا کرده
***
تجدید مطلع سوم
که ای فراق تو جان از تنم جدا کرده
غم تو ام ببلای تو مبتلا کرده
لبت بخنده روان مرا روان برده
رخت بطیره صباح مرا مسا کرده
نه در تف شب هجران بمژده شکری
طبیب وصل تو درد مرا دوا کرده
قضا چو تیغ بچشم ستمگرت داده
جهان ز بند چو زلف ترا رها کرده
همین ثبات جهانرا کشیده در زنجیر
همان بتیغ، کمین در ره قضا کرده
شکنج سنبلت آن بر زمانده شوریده
فریب نرگست این مست خواب نا کرده
لب مرا بشب تیره ی جفا بسته
دل مرا هدف ناوک بلا کرده
چو تاب زلف توام گشته طبع آب حیات
ز مدح حضرت دستور پادشا کرده
نه در غم شب هجران بجرعه ی نظری
شراب لعل تو کام مرا روا کرده
جهان پناه وزیری که از جهان هنر
ملک چو گرد بر آورده او سما کرده
کریم بار خدائی که کان و دریا را
بگاه بذل کف و کلک او گدا کرده
زهی بتقویت ملک هر دم انصافت
هزار ساله جفای فلک قضا کرده
زهی به تربیت آب لطف طبع مرا
مدایح تو، چو آینه با صفا کرده
زمانه گر چه گه نظم، در مکنون را
چو گوهر سخنم دیده بی بها کرده
مرا سپهر جلال تو در جهان سخن
اسیر دهشت درگاه کبریا کرده
همیشه تا که بداس سپهر گشت بقاء
شود درو ده و در خرمن فنا کرده
چو خوشه با دهر آن سر که در هوای تو نیست
بداس حادثه چرخ از تنش جدا کرده
***
در مدح ظهیر الدین نصیر الملک صاحب دیوان
ای به صنعت شام را بر صبح پرچین ساخته
صبح را میخانه کرده، شام را چین ساخته
صحبت از برگ سمن بر گل فروغ انداخته
شامت از مشک ختن بر ماه پرچین ساخته
زلف مشکین گرد ماهت گرد عنبر بیخته
گرد عنبر گرد ماهت خط مشکین ساخته
لاله خود رو از آن در عهد سنبل آمده
سنبل سیراب ازین بر برگ نسرین ساخته
سرو سیمینت روان گشته ولی در فکر دین
با همت دیو و پری بر سرو و سیمین ساخته
جزع و لعل ترا قیاس عقل در نفس و خیال
صورت جان و دل فرهاد شیرین ساخته
لعلت از چشمم گسسته نظم پروین، تا رخت
جان و مرجان را پناه نظم پروین ساخته
خون چشمم ریخته جزع تو تا لعل تو ام
مشرب روح از عقیق گوهر آگین ساخته
باد یاقوت شکر بار تو در بحران عجز
چشم رنجور مرا چون جان شیرین ساخته
هم رخ خوبت ز مشگناب بستر یافته
هم سر زلفت ز سیم خام بالین ساخته
طبع من بیچاره از وصف رخ و زلفت بطبع
در مدیح صاحب عادل دو اوین ساخته
صاحب اعظم ظهیر الدین سپهر مکرمت
آن شکار دولت از طه و یس ساخته
حاتم ثانی نصیر الملک کز درگاه اوست
کار اهل فضل و زوّار و مساکین ساخته
آنکه در پرواز باز فتنه دست عدل او
آشیان صعوه اندر چشم شاهین ساخته
آنکه جز در دور احسانش هنر را کس ندید
این چنین کاری بحمدالله بآئین ساخته
حشمت دوران توقعیش قواعد دوخته
دولت از درگاه تعظیمش قوانین ساخته
زرگر احسان او در حلقه های اشتیاق
ز انتظار سائلان چرخ جهان بین ساخته
ای ز روی مرتبت در بدو فطرت صنع حق
گوهرت را موجب ایجاد و تکوین ساخته
تا وجود شبه تو ممکن نباشد خویش را
بکر خوانده عنصر و افلاک عنّین ساخته
بیدق خورشید را هر صبح چرخ نیلگون
در مجازات رخ تو رای فرزین ساخته
ز آتش خشمت چو خون جوشیده در تن خصم را
شربتی ز آب حسامت بهر تسکین ساخته
ای باستحقاق و برهان حکمت پروردگار
آستانت را مقر عزّ و تمکین ساخته
صرصر قهر تو از خوناب و مغز و استخوان
در تن خصم تو ناوک کرده، زوبین ساخته
قرب ده سالست تا در کنج عزلت مادحت
منزوی بودست و استغنا به تحسین ساخته
ممکن کینش شده در دیده ملک آرزو
با خلاف خاطر اندر مکمن کین ساخته
خاطرش در خوض بحر انزوا ادراک را
دست و دامن گوهر آگین و گهر چین ساخته
کرده خورسندیش قانع گر نه با پندار نفس
این چنین کاری کرا گردد، بتخمین ساخته
تا چو مهر از چرخ زنگاری پدید آید شود
کسوت زربفت هفت اقلیم در چین ساخته
باد توقیعت طراز کسوت دنیا کزوست
تا قیامت کار ملک و دولت و دین ساخته
خاطری کو سر فرو ناورده در دوران چرخ
با دعای دولت مدحت چو آمین ساخته
***
در مدح علاء الدوله رکن الدین ابوالفتح قتلغ شاه
منت ایزد را که بعد از طول و عرض و سال و ماه
اختر داد استقامت یافت بر گردون و جاه
آفتاب نصرت از چرخ ظفر بنمود روی
در پناه سایه ی پشت هدی ظل اله
آفتابی کافتاب افتاد در پایش ز چرخ
آسمانی کاسمان بنهاد در دورش کلاه
آفتابی مملکت در سیر و شاهی در جوار
آسمانی سلطنت در دور و گیتی در پناه
آن ز عکس رأیت منصور و دارای زمین
وین ز فرّ سایه ی چترش پناه و تاج و گاه
تاجبخش داد پرور، داور عادل، که هست:
چهار طبعش خرج جود و نه سپهرش خاک راه
خسرو اعظم، علاء الدوله، جمشید زمان
رکن دین، بوالفتح، قتلغ شاه بن محمود شاه
صفدر لشکر شکن شاهی که باشد در مصاف
گوهر شمشیر او بر گوهر پاکش گواه
سایه بزدان خداوندی که دست لطف او
دارد اندر تاب آتش آب نیلوفر نگاه
زبده دوران عدو بندی که چشم آفتاب
می نیارد کردن اندر سایه ی چترش نگاه
آن فلک رفعت شهنشاهی که بگدازد ز شرم
بر سپهر از عکس ماه چتر او هر ماه، ماه
و آن ملک پرور جهانداری که بر درگاه اوست
پادشاهان را جبین و داد خواهان را جباه
ای باستحقاق با قصر مشید قدر تو
قصر هفت اختر قیصر پشت نه گردون دو تاه
وی جانگیری که چون در نیزه پیچی روز رزم
بگسلند از هم ز روز و شب قطار سال و ماه
ابر احسان تو گر بر کوه خاره بگذرد
از کمر شاخ زمرد سر بر آرد چون گیاه
ور تفی ز اندیشه ی قهر تو بر دریا رسد
هر کجا چاهیست آتش رخ برافروزد ز چاه
تاجبخشی را پناهی پادشاهی را شکوه
اهل دل را پایمردی اهل دین را دستگاه
هر کجا عون تو آمد مهر برچیند قضا
هر کجا عفو تو امد رخت بر بندد گناه
صورت جاه تو چون در بارگاه آید؛ شود
بارگاه از فرّ او فردوس بی هیچ اشتباه
دین پناها مر امامی را ز راه اعتقاد
ورد اوقاتست حرز مدح تو بیگاه و گاه
گر درین حضرت جبونی یابد اندر ملک نظم
هم ز حکمت صور سازد هم ز رفعت بارگاه
تا ز ترکیب طبایع بسته بر ایوان چشم
پرده ی باشد سپید و گله ی دروی سیاه
چشم روشن بادت از دیدار نور چشم ملک
دوست گو بفزا ازین معنی و دشمن گو بکاه
***
کماندار چشم تو در ناتوانی
روان بخش لعل تو در بی نشانی
برد راه گردنگش دور گردون
دهد آب سر چشمه ی زندگانی
بشکر بیان کردی از جان فروزی
بنرگس خبر دادی از دلستانی
که احیای روح است لعل بدخشی
که قانون سحر است جزع یمانی
ازینسان که شمشیر در روی گیتی
کشیده است چشمت بنا مهربانی
اگر نیستی آب حیوان لعلت
زمانه نبستی در زندگانی
خرد خیره ماند است در چشم شوخت
که در عین مخموری و ناتوانی
همه با فلک می کند هم نبردی
همه با قضا می کند همعنانی
روان خرمست از لب جان فزایت
که لعلت بعکس می ارغوانی
گهی روح را می کند دستگیری
گهی طبع را می دهد شادمانی
بیاقوت تاب دل مهر و ماهی
بخورشید آب رخ جسم و جانی
مگر جرعه ی بزم جام وزیری
مگر خاک درگاه صدر جهانی
سپهر سخا فخر ملک آفتابی
که دور سهپرش ندیده است ثانی
پناه هدی، شمس دین، کاب حکمش
ببرد آب روی فلک از روانی
وزیری که درگاهش اهل جهان را
جهان امانست و جان امانی
وزیری که چون بر پیمبر (ص) نبوت
بدوختم گشته است صاحبقرانی
زهی کار کلک تو گیتی فروزی
زهی شغل رأی تو خسرو نشانی
زهی سقف و بنیاد ایوان دین را
بیان و بنان تو معمار و بانی
ز احکام و انعام کلک جاری تو
شود در رگ کان زر زندگانی
نظر های انعام تست آفتابی
اثرهای احکام تست آسمانی
سپهر برین تا نکرد از تواضع
جناب رفیع ترا آستانی
بر ایوان قدر تو بر جرم کیوان
مکرر نشد منصب پاسبانی
ز خورشید رأیت رسیدست گیتی
در ایام پیری بروز جوانی
ز تأثیر عدل تو از گرگ امین تر
ندیدست سر خیل ملک شبانی
وزیری که با خنجر شاه، کلکش
ببرهان قاطع کند تو أمانی
چنان در امانست گیتی ز حفظت
که در حفظ یزدان تو اندر امانی
چنان قاصر است از مدیح تو طبعم
که اندیشه از ذوره ی لا مکانی
رسیدست در آرزوی ثنایت
مرا بر لب حفظ جان معانی
کشیدست در پا باقبال مدحت
بقای ابد دیبه خسروانی
زمان تا ز سیر کواکب زمین را
بهاری کند گاه و گاهی خزانی
ریاحین بزم ترا باد هر دم
بهاری نو از دولت و کامرانی
بد اندیش جاه ترا برگ چهره
ز باد اجل باد چون زعفرانی
سرشک حسودت پراکنده بر رخ
چو بر برگ بی جاده بهرمانی
شب و روز عمر ترا تا بمدت
شود چون قضا و قدر جاودانی
قدر کرده هر شام صبح منادی
قضا خوانده هر صبح سبع المثانی
***
در مدح فخرالملک
صبح است در ده ای پسر ماه چهره می
برخیز و آفتاب ببین در صفای وی
بنمای رخ که طیره ی مهر است ای غلام
پیش آر، می که وقت صبوحست ای صبی
دل در پیاله بند که از حضرت صبوح
آورد خط بخون صراحی ز شوق می
برخیز با نسیم صبا، ناز تا بچند
می نوش؛ در حریم قضا زار تا بکی
ای در نهاد مهر ز شوق لب تو شور
وی برجبین حسن ز شرم رخ تو خوی
تا کعبه ی جمال ترا بر سپهر صیت
خاک رخ تو شد ز فروغ رخت جدی
گر لاف نیکوئی نزدی با رخ تو بدر
طومار حسن او نشدی ز آفتاب طی
ور مهر در کمان ز رخت تیر یافتی
فصل بهار روی نمودی ز ماه دی
وصف تو شاهنامه ی خوبیست چون فکند
بر وی همای مدح پناه زمانه حی
اکفی الکفاة کافی دین کز بنان اوست
دیندار و ملک پرور و گوهر نگار، نی
صدری که جز سعادت باران کلک او
ننشاند از هوای هدایت غبار غی
مقصود کون اگر نه کف و کلک اوستی
برداشتی وجود ز کونین اسم شی
ای مسرع ضمیر ترا ملک هر دو کون
در حل و عقد ملک گذشته بزیر پی
بر داغگاه توسن دولت بنام تو
دست کفایت تو نهاد از دوام کی!
اقبال را بجاه تو چندان تفاخر است
که اسلام را به کعبه و اعراب را بحی
گفتم روان حاتم طی در بنان تست
پیر سپهر گفت چه حاتم؟ کدام طی؟
کاندر جهان همت صاحب خزانه ایست
در ملک صیت روی زمین صیت ملک ری
گر قبله ی قبول نه خاک جناب تست
در بارگاه شرع چه یغما برد چه فی
ور نیستی ز حکم تو کوتاه دست جسم
آتش بجای آب برون آمدی ز فی
دور از تحمل تو شب از روز بگسلد
گر بانگ بر زمانه زنی کای زمانه هی
تا متفق شدند اطبا که در مذاق
زهر هلاهل است لعاب دهان حی
می در مذاق دشمن جاه تو زهر باد
زهری چنانکه باز نگردد بنام وی
هر روز در جوار تو دولت هزار بار
هر روز در پناه تو ملت هزار پی
***
در مدح ضیاء الدین علی
ز آیینه ی سپهر چو شد رنگ منجلی
خورشید را طلوع ده ای ترک قنقلی
بزدای دل، ز رنگ زمانه که روزگار
بس شام را سیه کند و صبح صیقلی
بازم رهان که بر دلم انده موکّلست
ای ترک ماهرو که برانده موکلی
با غمزه گو که تیر جفا بیش ازین مزن
بر خستگان ضربت شمشیر بیدلی
ای خاک مشکبوی مگر مولعی بسحر
ورنه چرا مقیم سر چاه بابلی
وی لعل دلفروز بدل بردن و جواب
تریاکی و شرنگ و شرابی و حنظلی
هر شب ز اشتیاق تو در جذب آه من
کافوری مزاج هوا گشت پلپلی!
در تابخانه تن تاریک تا بروز
چشمم تنور می کند و سینه منقلی
چون در رسید لشکر دیمه بخوشدلی
شرطی است ساقیا که لب از باده نگسلی
اخراج کن ز نقطه ی عیشم خطی که من
ز آن خط نجوم عیش ترا کرده مدخلی
بنگر که پر ز خنجر الماس و جوشن است
طرف چمن که بود پر از حلّه و حلی
بستان شد از حریف خریف آنچنان حریف
کش خار کلبنی کند و زاغ بلبلی
چون هر نفس که ز دیشب یلدا چو نشتریست
گوئی که دستگاه حکیمی است کابلی
ای جویبار تا مه دی مه خریده ای
از فرق تا قدم همه تن در سلاسلی
دیدی که کرد صفحه تقویم باغ را
شنگرف لاجورد رقومی و جدولی
اکنون ببین که در شمر و ساحت چمن
تختی ز سیم خام و بساط مکللی
نی نی مگر فکند بروی تو خواجه چشم
آیینه ای شدست بساط تو منجلی
صدر زمانه، جان سخاوت، جهان حلم
شمس سپهر دین، فلک مکرمت علی
صدری که نوک خامه و الفاظ کلک اوست
هم روح را مربی و هم عقل را ولی
روشن چو دید دور فلک چشم آفتاب
گفتا ز خاک حضرت صاحب مکحّلی
ای لطف کردگار بنان تو در بیان
برهان قاطعیست که تو عقل اولی
وی خط خواجه چون ز فلک بر تو آفتاب
پیوسته سایر است و تو خط مقولی
با لفظ عذب تو سخن جزل بنده گفت
از روی بندگی نه ز راه مقابلی
کی صورت زوان سخنگوی نظم و نثر
سحر حدائقی، غلطم، وحی منزلی
شد در حصول جزوی و کلی شفای روح
قانون منطقت چو اشارات بوعلی
گر ذروه کمال بود منتهای فضل
در عالم کمال فضائل تو افضلی
ور بی حمایلست جهان، حرز مدح تو
زین پس زمانه را نکند جز حمایلی
ای آز را ز خاک در خوان همتت
هر دم هزار بار جهان دیده ممتلی
تا در جهان عقل نیاید؛ بهیچ نوع
از هر مفصلی که کند فرض مجملی
بادا ترا دوام سعادت که خود کند
در مجمل بقای تو دوران مفصّلی
***
قصیده در ملک فخرالملک
چون کبک شسته لب بشراب مروقی
کبکی از آن بطوق معنبر مطوقی
در بزم خوبتر ز تذر و ملوّنی
و اندر مصاف چیره تر از بازار ازرقی
بر آفتاب، طنز کنی و مسلّمی
بر مشتری و ماه بخندی و بر حقی
گر ماه در لباس کبود منقط است
تو شاه در لباس بسیج مفرقی
ماند همی بروشنی ماهتاب از آن
سیمین برت بزیر بغلطاق فستقی
بر آب دیده پیش تو زورق روان کنم
گر ز آنکه بینمت که تو مایل بزروقی
گر حور عین بیند، عنّاب شکرت
آیا که چون گزند سر انگشت فندقی
گر شاه ملک حسنی اندر بساط دهر
در صدر خواجه به بودت جای بیدقی
تاج امم، خدیو جهان، فخر ملک و دین
کز آدم اوست گوهر و سنگند، ما بقی
چون نزد سروران بکرم نام او برند
تن در دمد زمانه باسم مطابقی
فرزین ملک شاه که بر عرصه خرد
با او رخ کمال در آید به بیدقی
دعوی همی کنم بزمان کرم که من
بی مثلم از کرام و جهان مصدقی
ای آنکه عز و جاه بزرگان کشوری
وی آنکه صدر و بدر وزیران مطلقی
محضول کارگاه نجوم مزینی
مقصود گرد گشتن چرخ مطبقی
اندر بهار فضل نسیم معطری
وندر نسیم خلق بهار خور نقی
پیش حصار خرم تو حصن دولتست
بحر محیط پای ندارد بخندقی
بی مجلس تو طبع ندارد معاشرت
بی ساغر تو می بگذارد مروقی
موضوع کردی از کف بخشنده اسم جود
تو صدر کز مصادر اقبال مشتقی
فضل تو بخردان حقیقت بدیده اند
زان در هنر بنزد بزرگان محققی
آن دل که شد معلق مهر و هوای تو
چون زلف دوست رنج ندید از معلقی
این شعر داشت قافیتی مغلق آنچنانک
بر بستمش که کس نتواند ز مغلقی
من پارسی زبانم از آن کردم احتراز
ز آن تازئی که خنده زند از مربقی
گردم همی بگرد سخنهای دلفریب
در آرزوی شعر شعر معزی و ازرقی
ناید بدین قوافی زین خوبتر سخن
گرچه سخن تر از نماید فرزدقی
احمق بود که عرضه کند فضل پیش تو
خرما ببصره بردن باشد ز احمقی
تا زین چرخ اشهب و کره ی زمین بود
از مرکب زمانه نیاید جز ابلقی
بر هر مراد و کام که داری مظفری
وز هر سپهر هر چه بخواهی موفقی
***
ترجیعات
ایدل اندر پرده تقدیر کس را راه نیست
هیچ فهم از کشف اسرار سپهر آگاه نیست
فتنه ی گیتی مشو، زیرا که در زیر سپهر
یوسف امید اگر برجاست جز در چاه نیست
بر جوانی دل منه، چون دست فرمان فنا
هیچوقت از دامن ملک بقا کوتاه نیست
نام نیکو جو، نه مال و جاه چون بعد از حیات
نام نیکو هست مردم را و مال و جاه نیست
زندگانی چون بزرگی کن که بعد عمر او
خلق را جز مدح او پیرایه افواه نیست
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر الدین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
***
نحس گردون در جهان جاه تا تأثیر کرد
بخت برنا را لگد کوب سپهر پیر کرد
دور گردون را زمانه علت بیداد خواند
صحن گیتی را ستاره موجب تشویر کرد
روزگار از جور گردون یک بیک آگاه گشت
اختر اندر کار گیتی سر بسر تقصیر کرد
عالم اندر آتشی خود را شبی در خواب دید
آسمان حالی بمرگ خواجه اش تعبیر کرد
از جهان اینم شگفت آمد که در صدر وجود
بی وجود صدر صاحب هفته ای تأخیر کرد
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
***
آنکه ارکان ممالک را سپهر داد بود
….. کوه حلمش باد بود
….. پیش لشکر یأجوج ظلم
حکم او سد سدید عدل را بنیاد بود
ملک دین و دولت از تأثیر کلک ورای او
چون جهان ز آثار ابرو آفتاب و باد بود
….. پیوسته در بند جهان
در پناه دولت او همچو سرو آزاد بود
با فلک گفتم شبی زین دور، مقصود تو چیست
گفت نسل صاحب عادل که باقی باد، بود
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
***
ای جهان را غیبت انصاف تو بر هم زده
مرگت آتش در نهاد دوده ی آدم زده
ضرب نقش راستی با شیشه هجران تو
دور چرخ کعبتین سیر انجم کم زده
چیست بی عدلت جهان ویرانه ی پر شور و شر
کیست بی جاهت فلک، سرگشته ی ماتم زده
گر جهان تا بنگرد خلق جهان را خاص و عام
خانمان از ماتم صدر جهان بر هم زده
صاحب عادل، مجیرالملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
***
بر در عمر تو تا دست قضا مسمار زد
زندگانی خاک در چشم اولوالابصار زد
لاله رویان را درین غم چهره دار الضرب شد
بسکه ضرب دست بر رخسارشان دینار زد
بیخ امید از جهان ببرید گردون تا اجل
میخ نومیدیت محکم بر در و دیوار زد
دل منه بر گرمی مهر سپهر ایدل که چرخ
کاروان جان بتیغ مهر آتشبار زد
گر فلک را مهر بودی کی بدل کردی بکین
با بزرگی کز، در او، لاف استظهار زد
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
***
سرورا تا ملک بی کلک تو نا منظوم شد
دولت از دیدار و اقبال درت محروم شد
در سواد خطه ی ملک عدم از سعی مرگ
خطه ی فرمان، تو گوئی نقطه ی موهوم شد
جود گوئی از صریر کلک تو موجود گشت
داد گوئی بی نفاذ امر تو معدوم شد
جان تو جان خلایق بود تا تو رفته ای
این سخن خلق جهان را بی سخن معلوم شد
هرچه شادی بود پنداری که از روی زمین
در سر صیت وفات صاحب مرحوم شد
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین؛ نور جهان مکرمت، گردون جاه
***
بی وجودت صاحبا صبح سعادت شام باد
صیت انصافت جهان را زیور ایام باد
مرغ دولت را چو در پرواز اقبال تو نیست
دانه ی تعظیم در حلق بزرگی دام باد
بی تو مجددین و دولت را که مخدوم جهانست
صبر دائم همدم و دولت همیشه رام باد
هر که از جان همچو دولت در هوای هر دو نیست
در دو گیتی تا بود زو نام دشمن کام باد
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
***
در مدح امام علی بن موسی الرضا علیه السلام
ای سپهر رفعت قدر تو در وصف النعال
کعبه ی دنیا و دینی قبله ی جاه و جلال
طور موسای دمی معراج عیسای روان
روضه رضوان عقلی نقطه خط کمال
گرنه روحی پس چرا هرگز نیندیشی ز مرگ
ورنه عقلی پس چرا با روح داری اتصال
عقل محضی گر نگیرد حرص و خشم او را زبون
روح پاکی گر نگردد عقل و طبع آن را وبال
آسمانی، گاه رفعت آفتابی، گاه نور
آسمانی، بی حوادث آفتابی، بی زوال
نور یابد هر دم از خاک درت مهر سپهر
همچنان کز پرتو آن نور می یابد هلال
تا تو گشتی خلعت امید و ایمان را سپهر
آفتاب و آسمانت هست در صف النعال
گو بیا بنگر که راه کعبه ی جان روشنست
هر که را چشم دل از خورشید ایمان روشنست
گلبن بستان عصمت، روح روح انبیاء
گوهر کان نبوت، در دریای صفا
مقتدای اهل ایمان، حجت دین خدا
حیدر ثانی، رضای حق، علی موسی الرضا
حاکم حکم امامت، خسرو اقلیم فضل
حافظ ملک رسالت، ناصر دین خدا
عنصر ترکیب عالم، مایه ی مقصود خلق
سرور اولاد آدم، مفخر آل عبا
قبله ی اسلام اگر کعبه است باری کعبه را
قبله محراب جناب تست هنگام دعا
عرض عالم را غرض جز جوهر پاکت نبود
ورنه جوهر با عرض هرگز نگشتی آشنا
زبده ی اسرا، و کن، دین پرور عادل که هست
کین و مهر اوست آری علت خوف و رجا
ذات پاک اوست، آری، آفرینش را سبب
مقصد جان و خرد، فخر عجم، تاج عرب
قبله ی دنیا و دین موعود رب العالمین
مفخر ختم رسل برهان امیرالمؤمنین
قاضی احکام عصمت، مفتی علم ورع
شحنه ی شهر شریعت، پادشاه ملک و دین
آنکه چون بر منبر دعوت نهادی پای امر
حضرت عالیش را احسان شدی روح الامین
و آنکه چون دست ورع در دامن تقوی زدی
آفرین کردی نثارش حضرت جان آفرین
ای بگوهر تا بآدم یا پیمبر یا ولی
هم نبوت را معینی هم امامت را امین
دست هر دل را که در چاه ضلالت اوفتاد
نیست ممکن جز پناه جاه تو حبل المتین
خاک ملت را مسیحی آب دین را جبرئیل
باد دنیا را سلیمان، آتش جان را خلیل
ای بحق جد و پدر را نایب قائم مقام
ای امام ابن الامام ابن الامام ابن الامام
صدر تقوی را شکوهی، اهل معنی را پناه
فضل یزدان را نهادی، ملک و ملت را را نظام
چون سواد دیده، بین اهل بیتش روشنست
دیده کوتا بنگرندی شیخ و شاب و خاص و عام
گرد راه مشهدت را هفت کشور در میان
……
مسند فرمانده قدر تو صدر لا مکان
خطه ی شاهنشه صیت تو حی لاینام
آستان صدر قدرت مقصد روح الامین
……
بارگاه شاه جاهت سایبان عقل گل
حاجب درگاه بارک هاتف دارالسلام
ای باستحقاق خورشید سپهر معجزات
هم امامت را پناهی هم امامی را نجات
ای شکسته عهد عالی حضرتت حضم لئیم
پر خروش است از فغان ناقض عهدت جحیم
آنکه در بغداد، کان گوهرت را زهر داد
……
و انکه کرد اندر خراسان شخص پاکت را شهید
تا مگر بر ملک حادث خسروی گرد قدیم
جاودان گو هیزم دوزخ شوید از بهر آنک
بی رضای حق نیابد هیچکس صدر نعیم
خصم اولاد پیمبر، دشمن دین خداست
گرچه با ملک سلیمان باشد و کف کلیم
خاطر من بنده تا مداح این درگاه گشت
خلعت خاص «امامی» یافت از رب رحیم
ای امامی مدح آل مصطفی گوتا ترا
دین و دنیا، روز و شب هم یار باشد هم ندیم
ذات پاک اوست آری آفرینش را سبب
مقصد جان و خرد، فخر عجم، تاج عرب
***
مقطعات
آسمان داد فخرالملک خورشید زمین
ای جهان را عهد انصاف تو ایام شباب
ای خداوندی که نوک کلک ملک آرای تو
هادی تیغ ممالک پرور مالک رقاب
قهر و لفظش دستگیر آتش و آبند از آن
کاندرین نار و نعیمست، اندر آن رنج و عذاب
گر ز آب لطف و تاب قهر تو یاد آورد
آب داند دهشت لطف تو از درّ خوشاب
لفظ عذب تست در عرض جهان نظم و نثر
نوک کلک تست بر اوج هوای جاه و آب
گاه معنی بحر اگر گوهر شود موج بحار
روز احسان ابر اگر اختر بود فیض سحاب
آسمان ملک و ملت را کند، پروین فروغ
آفتاب دین و دولترا کند، مشکین نقاب
گرد خاک پای قدر و عکس نور رأی تست
در جهان افتخار و بر سپهر فتح باب
آسمانی آسمان، در دور او تا مستقیم
آفتابی، آفتاب از تاب او در اضطراب
دین پناها مر «امامی» را بهنگام سخن
گرچه طبعی همچو آتش بود و نظمی همچو آب
شعله ی مدح تو تا در دامن طبعش گرفت
سر بر آورد از گریبان ضمیرش، آفتاب
با چنین شعری روا باشد که روز خاطرش
افتد از پیش شب ادبار هر دم در شتاب
مطلع خورشید، حربا خسته ی منقار بوم
حضرت جمشید و طوطی بسته ی بند غراب
تا طبیعت را قوامست و کواکب را مسیر
تا جهان را اعتدالست و فلک را انقلاب
طبع را حکم تو گردون باد گردون را مدار
چرخ ملک تو کواکب باد و کوکب را مئاب
دور آن پیوسته ملک دین و دنیا را قوام
سیر این همواره آب و ملک و ملت را ذهاب
***
ثبت فرمای تا شوی واقف
بی توقف ز نام آن محبوب
پارسی مدام و تازی خواب
این یکی راست و آن دگرمغضوب
***
بخدائی که بی ارادت او
سرورا برگ خوش خرامی نیست
که ترا گرچه بنده بسیارند
بنده ی خاص جز امامی نیست
***
کافی دین و دولت ای صدری
که جنابت سپهر آیات است
روح پرورده ی ضمیر مرا
تا مدیح تو ورد اوقاتست
حرز دوشیزگان پرده غیب
همه یا کافی المهماتست
***
ای اختر آسمان سمندت
چرخ از شرف تو در و بالست
کز نقش تو هر خطی سپهریست
وز نقش تو هر خطی خیالست
***
ای خداوندی که دائم پیر چرخ
همچو دولت در هوای جاه تست
خاک درگاهت، امامی، بنده وار
چون فلک در سایه درگاه تست
زنده گردانش که جانش در جهان
در هوای حضرت دلخواه تست
***
تاج دین و دولت ای صدری که گرد موکبت
دیده افلاک و انجم را مکحل می کند
کلک دولت پرورت روح الامینی دیگرست
لاجرم هر دم هزاران وحی منزل می کند
لفظ معنی پرورت گر آسمان داد نیست
مشکل بیداد را بر خلق چون حل می کند
زرگر دست ترا رسمیست کاندر روز بذل
افسر امید سائل را مکلل می کند
موسی قهر ترا دستیست کاندر لیل تار
فرق گیتی را ز جعد قیر گون کل می کند
پرتو دست صبا را گر بخود ره می دهد
جنبش او اقحوان را در عرق حل می کند
خسرو خشم تو هیچ اربر چمن می نگذرد
در لب شیرین لعاب نخل حنظل می کند
آسمان داد را خاک جنابت با سپهر
ز انتقام دولت و ملت مبدل می کند
آفتاب جاه را دست شکوهت در ثبات
ز اهتمام ملک و دین خط مبدل می کند
دین پناها، صاحبا، روح امامی در ثنات
چون دعا می گوید آمین روح اول می کند
خاک دولت خانه ی یزد ارچه بی تأثیر سعی
زبده و قانون اعراض محصل می کند
دختران خاطرش از پرده بیرون می نهند
پا و گیسوی سیه شان را مسلسل می کند
تا نظام و اهتمام ملک را تأثیر چرخ
گاه مجمل می نماید گه مفصل می کند
باد حکمت را قضا، تابع که گردون بند گشت
چون مفصل می نداند کرد مجمل می کند
***
زهی دین پروری کاندر بنانت
سپهر دولتست و اختر داد
مسیر خامه ی گیتی پناهت
در انصاف تو بر خلق بگشاد
ز بهر بندگی در پیش کلکت
زبان بسته است چون نی سرو آزاد
سحرگه بخل را در خواب دیدم
که بر در گاه تو هر لحظه چون باد
بخاک اندر همی غلطید و می گفت:
ز دست جود تو، فریاد، فریاد
طبیعت را خرد دی گفت باوی
که خورشیدش بجز بر دیده ننهاد
روا باشد که بر دست وزارت
ز تقصیر تو از درد آورد یاد
نمی ترسی که دست انتقامش
طبایع را بر آرد بیخ و بنیاد
نمی دانی که گر خواهد جهان را
بگیرد گوهر تکوین و ایجاد
جوابش داد کای بر نه سپهرت
تقدم همچو واحد را بر اعداد
مگر با درد دل بردند ازین پیش
ز جور دور گردون آدمی زاد
چو رای صاحب عادل جهان را
بنور عدل روشن کرد و آباد
برون کردند درد از دل و از آن پس
ستم بر درد می کردند و بیداد
پناه و ملجاء عالم چو او بود
بیامد درد و اندر پایش افتاد
سپهر آن درد برپیچید اکنون
که صد چندان نصیب دشمنت باد
***
پناه تیغ و قلم آفتاب مشرق ملک
توئی که نور تو خورشید را بپوشاند
توئی که حرف مدیر تو هر سحر، گیتی
برای رفع حوادث بر آسمان خواند
کنار بحر زند موج ز آب دیده ی ابر
بگاه آنکه بیان تو شکر افشاند
هزار بار بهر دم زمانه دریا را
ز شرم بخشش دست تو آب گرداند
جهان پناها مدح تو و معانی من
بدولت ابد و عمر جاودان ماند
تو آسمان جلالی روا بود که مرا
عنایت تو ز دام زمانه برهاند
چو در عریء شکوهت سپهر سیر شود
زمین حضرت تو بیدقی فرو راند
که بی مراد مرا دائم از چه رو داد
که بیگناه مرا هر دم از چه رنجاند
ز حضرتیم چرا چند گاه نگذارد
بگوشه ایم چرا چند روز ننشاند
چرا ز چرخ شکایت کنم که گرد جهان
بسان دایه ام گرد نقطه گرداند
شود ملازم حضرت دلم به بنیادی
نظام ملک مهان گر سری بجنباند
همیشه تا بقیاس خرد درست شود
که چرخ داده ی خویش از زمانه بستاند
زمین قدر ترا بر سپهر دستی باد
که در مراتب تو آسمان فرو ماند
مباد خاطر مداحت از مدیح تو خرد
که گنده پیر جهان قدر او نمی داند
بنعمت تو که باد آنکه ز آستان تواش
شکوه جاه تو گه گه چه کنم می راند
که پای جانش تا در رکاب جسم بود
عنان همت ازین آستان نگرداند
تو کامران و نکو نام در زمانه بمان
که در جهان ز تو نام نکو همی ماند
***
آن شنیدی که خار در گلزار
گل خوشبوی را برادر خواند
راست می گفت لیکن از پی خار
هیچ دانا درخت گل ننشاند
بلکه دانا چو گلبنی پرورد
چون بر اندام اولیا افشاند
ای امامی بگل نگردد خار
چشم ادراکت از چه خیره بماند
گل بی خار کس نکشت و نرست
هیچکس هیچ جا ندید و نخواند
بوی گل، گل بلطف یار دهد
بلبلی را که دل ز خار بماند
***
ایاز بهر تفاخر مخدرات سپهر
همیشه در حرم حرمت تو کرده سجود
سبب وجود بو دار نه چرخ وارون کار
نیافریدی خود واجب الوجود، وجود
در تو مقصد گیتی است ز آنکه باز نگشت
ز آستانه او هیچ خلق بی مقصود
زمانه دست بیکبارگی ز بخل بشست
چو دید پای سخای تو در خزائن جود
اگر چنانچه بپرسی ز چرخ آیینه گون
که زنگ حادثه ز آیینه رخت که زود
بخاکپای تو کز نه فلک جواب آید
که صدر مسند اقبال، فخر دین داود
زهی ز جاه تو قاصر ضمیر هر مخلوق
خهی ز جود تو خرم روان هر موجود
مقدمست سخای تو بر صدای سئوال
منزهست کمال تو ز انتقام حسود
ز خاک درگه و تعظیم آستانه تو
بنزد عالم و جاهل، بر خواص ور نود
که ملک و ملت و دیوان و صدر مسند را
محل و رونق و تعظیم و قدر و جاه فزود
مدام تا نشود دور آسمان باطل
مقیم تا نبود گردش زمین معهود
ترا سعود قرین باد و کردگار معین
ترا زمانه رهی باد و عاقبت محمود
***
ای بزرگی که با نسیم وفات
بوی شب بوی در نمی گنجد
بر در جاهت ارچه چرخ شدست
توی در توی در نمی گنجد
پس و را بنده ی بلای دلست
کهنه و نوی در نمی گنجد
پیش عشق من و لطافت یار
که دل و خوی در نمی گنجد
گل حسنست و با لطافت رو
گل خودروی در نمی گنجد
در جهانی که چین طره تست
چین ابروی در نمی گنجد
دوش می گفت رنجه شو تو ولیک
چکنم موی در نمی گنجد
***
دیدم الفی چند سخنگو که لب عقل
از منطقشان جام اشارات گسارد
ترکیب خطی گشته وزان خط شده حیران
ادراک که اندیشه بدو ملک سپارد
خطی که هنرمند بدو چون نظر افکند
بحریش نهد نام سمائیش شمارد
بحری که بغواصی توفیق و تفکر
زودست خرد در گرانمایه بر آرد
دری که ازو بر چمن روضه ی ادراک
تا حشر بجز اختر رخشنده نبارد
دی واضح این تحفه همی گفت الف را
تا مفلس و عریان نبرد خصم و نیارد
کردیم زنه وجه توانگر بدلائل
تا بیش نگویند الف هیچ ندارد
***
سئوال فخرالملک از امامی
محیط و نقطه ملت، سوار و مرکب دین
خدایگان شریعت درین چه فرماید
چو گربه ای سر ده قمری و کبوتر را
بقرب هفته ای از تن بقهر برباید
ز راه شرع، بحکم قصاص صاحب مرغ
دو دست گربه، از تن جدا کند شاید
***
جواب امامی
زهی لطیف سئوالی که طوطی قلمت
بگاه نظم بدایع شکر همی خاید
ندانمت که، که ای اینقدر همی دانم
که از بیان تو آب حیات می زاید
نه کم ز گربه ی بید است گربه عیار
که مرغ بیند بر شاخ و پنجه نگشاید
خدایگان هنر را اگر درین فتوی
بخون گربه ز من رخصتی همی یابد
چو گر به هیچ غرامت ندارد آن بهتر
که دست خویش بخونی چنین نیالاید
بقای قمری و عمر کبوتر ار خواهد
قرارگاه قفس را بلند فرماید
***
والا عمید دولت و دین ای که بر سپهر
در بندگیِّ خانه ی تو تیر می رود
بی رونق است کارم و در خدمتت بشرح
نزدیک هفته ایست که تقریر می رود
چون می رود ز خدمت تو کار اهل فضل
در کار من رواست که تقصیر می رود
***
سپهر قدرا، گردون هر آنچه حکم کنی
بر آستان تو گردن نهاده بفرستد
شراب دار تو دانم که نور دیده ازو
اگر طلب کنم ابرو گشاده بفرستد
***
زهی ز پیکر درگاهت اوج خورشیدی
که ذره ای بود اندر هواش پیکر تیر
دقیقه ایست ز قدر تو نه سپهر بلند
بعلقه ای ز ضمیر تو هفت جرم منیر
مسیر ابر بنان تو تا نقاب کشید
ز مشک بر رخ خورشید آسمان ضمیر
همی بدرد بر روی آفتاب سپهر
هوا بدست تحرک نقاب ابر مطیر
شراب خانه ی تو جوهریست حادثه سوز
که قائمند بدو، نه سپهر گاه مسیر
چو روح قدسی بر هفت مسرعش تعظیم
چو عقل اول در نه مؤثرش تأثیر
گهی مصدره خلفت جنین سخن
….
ایا رسیده بجائی بزرگی تو که هست
چو عفو حق کرمت جرم بخش عذر پذیر
شبی بپای تفکر ز ساکنان سپهر
چو بر گذشتن و بیرون شدم ز چرخ چو تیر
بعالمی برسیدم که بی وسیلت لفظ
مرا ضمیر سخن کشف شد قلیل و کثیر
جهان پناهی دیدم در آن که دور جهان
بچشم همت عالیش خوار بود و حقیر
سئوال کردم، کاین دین پناه عادل کیست؟
که در حمایت اقبال اوست تاج و سریر
جواب داد بلفظی صریح هاتف غیب
ز ساق عرش بتائید کردگار صریر
که شمس دولت و دین فخرملک صدر جهان
پناه تیغ و قلم ملجأ صغیر و کبیر
جهان پناها چون اهل دین و دنیا را
ز سایه تو که پاینده باد نیست گزیر
***
چو در سخا و سخن قوت حیات نهاد
خدای عزوجل هر دم از دم و حکمش
خواص معجز عیسی و خضر کرد پدید
نتایج سر کلک از عنایت قلمش
مرا بخاسته ز آثار همت عالی
…..
حذاقت کرم او حدیقه ای فرمود
که در عرب نبود مثل و نیستدر عجمش
حدیقه ای که نماید زجاج صفوت او
چو نور باصره روح حقایق از کرمش
چو در جهان کرم کرد یاد من بسخن
بر آسمان ثنا یاد کردم از کرمش
همیشه پیر فلک باد خادم و داعیش
همیشه بخت جوان باد داعی خدمش
***
ای صاحبی که گردون گرد از جهان برآرد
گر یک نفس نباشد در حفظ تو طبایع
از حضرت تو لفظی وز نه فلک معانی
از خامه ی تو حرفی وز صد کتب شرایع
کلک وانا ملت را زیبد که هست و باشد
سیر نجوم تایع دور سپهر طابع
گر در گهت نبودی، بودی بخاک پایت
هم کار دهر مهمل هم دور چرخ ضایع
***
قصیده
ای خانه و ضمیر تو خورشید و تیر ملک
ای در نظام دور جهان دستگیر ملک
هم قدر تو شکوه ملوک و صدور دهر
هم صدر تو پناه صغیر و کبیر ملک
در فیض مکرمت قلمت تا شکیب داد
در صدر مملکت کرمت ناگزیر ملک
حصن حصین حزم تو قصر مشید جاه
قصر مشید جاه تو چرخ اثیر ملک
با روزگار دوش چه کرد اقتصار طبع
بخت جوان اهل هنر رای تیر ملک
گفتم بعز جاه که سر بر فلک کشید
دست سخا و مسند فضل از سریر ملک
گفت از شکوه دولت صاحبقران عهد
دستور شرق حاتم ثانی مشیر ملک
جان کرم، جهان معانی، ظهیر دین
مانند روغنست در اجزاء شیر ملک
پی امر تو مباد وضیع و شریف دهر
بی حکم تو مباد قلیل و کثیر ملک
تا ز آفتاب رأی تو کرد اقتباس نور
اجرام روشنند ز بدر منیر ملک
***
شد علی الرغم حسود از مدد صدق و صفا
درگه حیدر کرار دوم صدر نعیم
فخر اولاد نبی، صدر جهان، مهدی عصر
معجزات شرف دولت و دین ابراهیم
دانش و دولت او راست معانی بنده
ظاهر و باطن او راست معانی تعظیم
یارب از منزلت عصمت او آگاهی
لب اندیشه چو بی ذکر تواش نیست مقیم
نفسش را مددی فرما، امداد و دوام
همتش را ظفری بخش بر اعداء لئیم
***
دوش خوابی دیده ام پیرایه تعبیر آن
صحنه ذات سپهر دولت و خورشید دین
بر زمینی دیدمی خود را ز رفعت چون سپهر
با جوانی از مشاهیر افاضل همنشین
در زمان پیدا شدی پیری که بر من تافتی
نور خورشید نبوت زو ببرهانی ببین
خانه ای را طوف می کردی که صحن و سقف او
زیور خورشید بودی، افسر چرخ برین
خانه ای کز رفعت ایوان او بودی بطبع
انجم و افلاک را بر خاک درگاهش جبین
حلقه درگاه او بگرفت دست پیر و گفت
کای خلایق را شفای جان و ای جان آفرین
هم ز داروخانه لطف تو باشد گر شود
صحنه گیتی پناه ملک و ملت را قرین
دین و دنیا را بحکمت گر نهادی در ازل
صحت اندر خامه و شمشیر گاه مهر و کین
این دعا می کرد و آمینی همی آمد ز چرخ
من شده مستغرق مدهوش در کشفی چنین
چون روانم در تحیر دید از آن پیر این جوان
گفت: کای مرد سخن پرور، بالفاظ متین
این بناء کعبه، آن خضر پیمبر بر درش
آنکه آمین می کند روح الامین اینک به بین
این دعا گفتم: کرا گفتند با چندین بیان؟
بر زمین خضر پیمبر، بر فلک روح الامین
گفت فخر الملک صدری را که از درگاه تو
تا قیامت فخر خواهد کرد بر گردون زمین
شمس دین و ملک دستوری که اندر حفظ اوست
از کنار بحر مغرب تا لب دریای چین
چون شدم بیدار تاریکی شام عید، را
همچنان دیدم که در چشم گمان نور یقین
عید و صحت هر دو، رو در صدر صاحب کرده اند
بر جهان فرخنده بادا زیب آن و فرّ این
***
خردم دوش در مراتب فکر
گفت با ذروه ی سپهر برین
کای مقادیر جنبشت می عمر
کرده ار ساغر شهور و سنین
هم قضا را مراتب تعظیم
هم قدر را نهایت تمکین
حکمت اندر جهان کون و فساد
دورت اندر سرای غث و سمین
یا مکانی چنین که قدر تراست
کی بود جرم خاک را تسکین
که شود در ازاء سرعت دور
مرکز خاک را مکانت، مکین
لطف دور تو و کثافت خاک
سایه ی قدر آن و مایه ی این
بزبانی فصیح دور سپهر
روشن و عذب و آبدار و مبین
گفت کای نظم واثقت بی شک
رشک سحر حلال و ماء معین
غرض جنبشم که باقی باد
بر تو پوشیده نیست نیک به بین
کآسمانیست در مراتب صدر
کآفتابی است در مراتب دین
آسمانی که نوک خامه ی او
وحی منزل کند بسحر مبین
قدرتش کرد با کمال قران
رفعتش کرده با دوام قرین
آفتابی که جز بسایه او
نرسد چشم دل بنور یقین
صورت حل و عقد تیغ و قلم
معنی امر و نهی تاج و نگین
قبله و قدوه ی ملوک و صدور
غرض کائنات ناصر دین
ای عیال نتایج قلمت
لفظ آب حیات و در ثمین
تا شناسند در جهان حواس
گردن از گرد ران و سر ز سرین
سر گردون کسان دوران را
باد بر خاک حضرت تو جبین
***
خدایگان صدور زمانه، مجد الملک
زهی متابع درگاه تو سپهر برین
توئی که انجم و افلاک را ز رفعت و قدر
ملازم در جاه و جلال تست چنین
که سر ز خط تو برداشت چو نقلم که بنانت
باب تیره فرودش نبرد خوار و حزین
چو روزگار که مقصود جنبش فلک اوست
نهاد بر خط امرت باختیار جبین
عجب نباشد اگر لاجورد گردون را
قضا بخاتم امر تو در کشد چو نگین
بمسند تو که تعظیم دین و دولت ازوست
که سعد چرخ که در سیر اوست دولت و دین
اگر ز چنبر حکم تو بگذرد چو رسن
سیاست تو بچاهش فرو برد بزمین
ز بحر موج ضمیرم کنار بحر محیط
شود چو دامن مدح تو پر ز در ثمین
مرا چو مرشد عقل اندرین تمنا دید
که بود بر سر راهم چو چشم حادثه بین
چه گفت، گفت که دست از رکاب خواجه مدار
که اهل فضل و هنر را هم اوست حبل متین
همیشه تا نبود بی زمین نظام جهان
همیشه تا نبود بی مکان قرار مکین
ترا و نسل ترا باد در زمان و مکان
خدای عزوجل ناصر و مغیث و معین
***
گرت باید که دریابی به تحقیق
وگر خواهی که بشناسی ببرهان
نزول آیت توحید پیدا
سریر مسند تعریف پنهان
کمال حکمت اندر ملک تقوی
جمال معرفت در صدر ایمان
ز برهان طریقت، منبع فضل
ز قانون شریعت، بحر احسان
محیط نقطه عرفان، بمعنی
مدار مرکز معین، به عرفان
بمعنی صورت خلق پیمبر
بصورت معنی الفاظ یزدان
سپهدار ورع لشکر کش، فقر
جهان جان عالم، عالم جان
سر تاج خرد تاج سر جان
سپهر مهر تقوی خواجه عثمان
فلک قدری که در بحث حقایق
کند پیدا ز آتش آب حیوان
ملک خوئی که در کشف دقایق
ببیند موی سر در چشم امکان
زهی خار غرض بر کنده از بیخ
ز طرف جویبار انس انسان
زهی گوی تواضع برده از خلق
به یمن همت دارای دوران
هیمشه تا بر اهل معانی
نزاید آتش از گل، گل ز سندان
ترا اندر سرابستان معنی
گل صد برگ معنی باد خندان
***
کید حسود اگر به مثل کوه آهنست
بگدازد از مهابت چین جبین من
ور خبث جهل پرور او سحر سامریست
عاجز شود ز معجز رای رزین من
ثعبان سحر خبث اعادیست کلک نظم
از قوه کلیم کلام متین من
***
خمس و ثلث زوج و فردی را که ثلث خمس او
بی شک از حد عدد بیرون شود تنصیف کن
برقرار خویش بار دیگرش در ثلث مال
ضرب کن چون ضرب کردی آنگهی تضعیف کن
سدس و عشر و ثلث او را باز با این هر دو قسم
جمع کن، نی نی که نصف ثلث او تحذیف کن
کعب عین و جذر طی را گر برون آری بفکر
اندر او پیوند چار و پنج را تألیف کن
با محاسب گفتم اندر علم تو حرفی برمز
گو امامی را بعلم خویشتن تعریف کن
(نام خود امامی است)
***
بنگار سبک دوازده، ده را
وآنکه بدو جا دوازده گردان
تصحیف کن آن دو قسم را و آنگه
ماری بمیان قسمها بنشان
آن لحظه که مار، مار گردانی
پیدا شود این حکایت پنهان
***
ستوده شمس دین ای صبح لفظت
بمهر از مشرق معنی دمیده
هم از لفظت معانی فخر کرده
هم از معنیت دعوی بگرویده
مقالت همچو اخبارت ستوده
خصالت همچو اخلاقت حمیده
نظیرت ما در ارکان نزاده
ضمیرت پرده ارکان دریده
منور کرده شاه اختران را
فروغ چهره ی تو رای دیده
چنانگشته ز تو گیتی که گردون
بسر پیرامن گیتی دویده
روان در گلشن ارکان نسیمت
بلفظ از روضه ی طبعت وریده؟
جهان در حیز حرمان درختیست
همای همتت زو پر بریده!
قدر قدرا چو پشت آسمان گشت
ز بار منت برّت خمیده
نه گرد از دامن جاهت فشانده
نه بوی از گلبن مدحت شنیده
ز من در دلی بشنو کزین غبن
دل من چون اناری شد کفیده
مرا پوسیده دستاری قدیمست
بالهام و کرامت پروریده
ز گردون کهنه تر بسیار وز چرک
چو از روغن که بر کاغذ چکیده
حذاقت در میانش جای جسته
نحوست در کنارش آرمیده
ز وصفش گوهر معنی شکسته
ز عقدش صورت دولت رمیده
کواکب رشته پیش از چرخ پودش
زمان پیش از مکان تارش تنیده
نخستین روزش آدم بسته پرگار
در او صد رخنه ز ابلیس اوفتیده
بهر پودی که آدم کرده دروی
ازو ابلیس پنجه در کشیده
گهش دراعه بوده که مصلی
گهی پوشیده گاهی گستریده
گه او را خرقه خوانده گاه دستار
در او گه خفته گه زن خوابنیده
از اینسان تحفه ای دارم که در دهر
ندارد مثل آن هیچ آفریده
ز تشویش خیالش پیر تدبیر
خزف از خلوت طبعم خریده
ز تقریر صفاتش ذوق لفظم
شراب شوق معنی ناچشیده
نه اندر آتشش می آرم افکند
نه می بپذیردش کس ناخریده
همیشه تا ز خار گلبن فکر
نگردد دیده ی معنی خلیده
ز خار گردش گردون او باد
گل صد برگ اقبالت دمیده
***
زهی بپای تفکر بسیط عالم غیب
هزار بار بهر یک نفس بپیموده
سپهر قدر تو بگذشته از مدارج قدس
زمین جاه تو فرق سپهر فرسوده
بهیچ دور زمان چشم و گوش جان و خرد
ندیده مثل تو حق پروری و نشنوده
غرض ز عرض جهان عرض پاک تست ارنه
کجا شدی به غرض دست جوهر آلوده
جهان پناها من بنده را فراغ روان
در اهتمام تو آماده است و آموده
نه آب طبع ز گرد ملال بسترده
نه خون فکر ز چشم خیال پالوده
همیشه تا نتوان گفت در جهان خرد
که راجح است مرا خوان بوده، نابوده
سخن ملازم خاک در مدیح تو باد
که بی مدیح تو بی حاصلست و بیهوده
***
ای جهانت بر جهانداری دلیل
وی خدایت بر خداوندی گواه
وی ز مهر سایه ات خورشید روی
در جهان، آورده هر روزی پگاه
هم جهان جاه را انصاف و امن
هم سپهر ملک را خورشید و ماه
فیض نوک خامه ات بی اعتراض
برق ابر خاطرات بی اشتباه
خسروا، شاها، امامی آنکه کرد
فخر ز آب شعر او خاک هراه
گر بتن دور است زین حضرت بجان
لازم روز و شبست و سال و ماه
نیست یکساعت ضمیرش گرچه هست
اخترش متواری از گردون جاه
بی ثنای حضرتت گردون شکوه
بی دعای دولتت گیتی پناه
رای ملک آرای دولت پرورت
گر کند در صورت حالش گناه
جاه او را مست شوق و مدح خویش
یابد اندر صدر تن بیگاه و گاه
***
فروغ دیده ی معنی شهاب دولت و دنیا
زهی صیت تو چون گردون جهان را بی سپر کرده
سپهر قدر تو با چرخ در رأفت زده پهلو
زمین حلم تو با کوه دست اندر کمر کرده
ببرق خنجر هندی طفر را رونق افزوده
بسیر خامه ی مصری سخن را نامور کرده
ضمیرت بر جهان نظم وقتی سایه افکنده
بنانت در دیار نثر هنگامی گذر کرده
دهان لفظ و معنی را ز لطفت پر شکر دیده
کنار ملک و ملتر از کلکت پر گهر کرده
فلک با خاک درگاهت شبی می گفت: کای دولت
ترا ز آب رخ اقبال نیکو نامتر کرده
نسیمت تار و پود صبح بر باد صبا بسته
غبار ترا ستوده فتح بر چشم ظفر کرده
هم از ایوان تعظیم تو هفت اختر فرومانده
هم از تکریم ایوان تو چار اختر حذر کرده
ز ما در می کشی دامن بهر ناکس مده خاطر
جوانان را بکار آیند پیران سفر کرده
جوابش داد کای دورت بمعنی اهل معنی را
نماز شام هر روزی بهنگام سحر کرده
ز پیوند تو جون پیری سزد گر بر حذر باشد
جوانی را که او در روی اصحاب نظر کرده
زهی خاک دری کز فخر هر جائی که گردون را
بمعنی در سخن دیده چو خاک رهگذر کرده
الا تا بر جهان گردون چو بسته پرده کحلی
مسیر خسرو انجم سحر را پرده در کرده
درت را پرده دولت ملازم باد، کان درگه
هنر را رونق افزودست و کارش همچو زر کرده
***
ای بصد برهان در بحث حقایق گردون
تا نموده چو توز آغاز جهان برهانی
گه پی افکنده ی از حکمت یویان کاخی
گه بنا کرده در ایوان علوم ایوانی
پرتو رای تو هر چشم خرد را نوری
صورت لفظ تو هر جسم سخن را جانی
دهر در ساحت مقدار تو بی مقداری
چرخ بر درگه تعظیم تو سر گردانی
قوت طبع من و مرتبت دانش تو
پایه عنصری و دستگه سحبانی
مردم چشم من و آرزوی خاک درت
مرکز دردی و در داره درمانی
سرورا گرچه مرا رنج ره و زحمت جسم
و الهی کرده ز جور فلک و حیرانی
هر دم از دوری درگاه تو بیچاره دلم
…..
ای امامی سخن انصاف که در روی زمین
نیست امروز نظیر قلمت برهانی
سخنت جان سخن بودی اگر فیض ازل
کردی از روح قدس جسم سخن را جانی
نیست الا سخن خوب تو نزلی لایق
از عقول ار سوی ارواح رسد مهمانی
دارم امید بجود ازلی کز رحمت
کند از وصل تو اندر حق من احسانی
***
دو نتیجه است در جهان وجود
غرض فیض علت اولی
رقم کلک منشی ارزاق
قلم صدر مسند انشی
خلف صدق مقتدای صدور
غرض دور گنبد اعلی
نور چشم و جمال یوسف ملک
تاج و فرق و پناه دین هدی
ثمر شاح دوحه ی تحقیق
گهر کان خطه ی معنی
جاه حشمت قرینه ی توفیق
جان حکمت محمد یحیی
که بزرگی شاه عرصه چرخ
از رخ رای تست اسیر عری
شکر جودت که از مراتب آن
پیک اندیشه قاصر است همی
راستی را نمی گذارم از آنک
بر ثریا نمی رسم ز ثری
تا بود در زبان مردم دهر
ذکر مجنون و خوبی لیلی
در عری حروف عمر تو باد
مدت عالم از الف تایی
***
دلم ز روح سحر گه سئوال کرد بلفظی
چنانکه آب خجل گشت ازو بگاه روانی
که چیست در همه عالم بطبع موجب صحت
که کیست در همه گیتی سجود حاتم ثانی
جواب داد دلمرا که ای بر اسب تفکر
ز هر دو کون گذشته بگاه تیر عنانی
یکی می است که مرا را بنقد باز رهاند
باتفاق طبایع ز اندوه دو جهانی
یکی پناه صدور است و افتخار اکابر
شهاب دولت و ملت، سپهر مهر معانی
ایا رسیده بجائی که هر چه در نظر آید
بفکر پیر خرد را بقدر برتر از آنی
مرا بیک دو صراحی، شراب لعل بر آنم
که از سئوال و جواب خرد توام برهانی
***
زهی نوک کلک تو بحر معانی
زهی لفظ عذب تو عقد لالی
ز عفد لآلیت جان را مفرح
ز بحر معانیت دین را معالی
سپهر جلال تو ز اندیشه بر تر
حدود کمال تو زندیشه خالی
کمال تو از ذروه ی لا مکانی
جلال تو از عالم لایزالی
و گر بگذرد در ضمیر تو ملکی
حوادث شود منقطع زان حوالی
روان خرد عاجز آمد ز مدحت
که بس بی نظیری و بس بی همالی
ترا عمر بادا که خورشید گردون
کند پیش خورشید رویت هلالی
ترا حکم بادا که عقد تو زیبد
که در صحن دولت کند کو توالی
دگر تا شود پیش اهل تناسخ
جهان از دواوین اشعار خالی
بر اوراق دیوان گیتی مبادا
بجز مدحت عز دین بوالمعالی
***
ای غایت اندیشه ی دانش سخنت را
می بوسم و می دارم چون دیده گرامی
شاید که ببندد کمر از لطف سخنهات
آب سخن جان سخنگو بغلامی
تو خضری و لطف سخنت آب حیاتست
معلوم شد این حریف دلم را بتمامی
ختمست سخن بر تو و یارای سخن نیست
در دور تو کسرا که تو سلطان کلامی
نام تو امامی است بلی زیبدت این نام
بر لفظ و معانی چو امیری و امامی
***
زهی تیر لفظ ترا گاه معنی
خرد ترکشی کرده و روح کیشی
کرا خواند روح القدس روح گیتی
کرا در سخن بود با وحی خویشی
بخاک درت کز فلک پاسخ آید
که جان فضائل نخشیی، نخیشی
***
معما «فاطمه»
پریرخی که سوم حرف نام او عددیست
که مال آن عدد او راست اول و ثانی
همان عدد را در حرف آخر نامش
چنانکه ضرب کنی گرد و حرف گردانی
ز نام او شوی آگاه و نام مادر او
که جزو آخر نامش شدست نادانی!!
***
غزلیات
زلف اندر تاب چینی دیگرست
کفرت اندر زلف دینی دیگرست
از زمرد خاتم لعل ترا
تا خط آوردی نگینی دیگرست
کو دلی دیگر که دست عشوه ات
هر دم اندر آستینی دیگرست
کو ز تو جانی که چشم ساحرست
مست حسن اندر کمینی دیگرست
در جهانی کافتاب حسن اوست
آسمان آنجا، زمینی دیگرست
گرد ماه از مشک تا خرمن زدی
آفتابت خوشه چینی دیگرست
بر امامی ز آفرینت هر زمان
ز آفرینش آفرینی دیگرست
***
شبت ز بهر چه بر روز سایبان انداخت
که روز من به شب تیره در گمان انداخت
که داد جز رخ و زلفت نشان روز و شبی
که آن براین شکن و این گره بر آن انداخت
دو زلف پر گرهت گر نگه کنی دو شبند
که روز روی تو خود را در آن میان انداخت
شگفت مانده ام از چشم جادوی تو که چون
به نیم روز گره در شبی چنان انداخت
بسا که روز بشب کردم از غمت که رخت
نگفت سایه بر آن ناتوان، توان انداخت
بروز من منشیناد چشمت ارچه دلم
ببرد و در شکن زلف دلستان انداخت
هر از جان امامی فدای آن شب و روز
که وصف هر دواش آتش در استخوان انداخت
***
ز دل بگذر کرا پروای جانست
حدیث دل حدیث کودکانست
نشان دل چه می پرسی که از جان
درین ره یاد کردن بیم جان است
مرا وقتی دلی بودی و عمری
که آندل همچو دلبر بی نشناست
چو با جانان و دلبر در شهودم
دلم جانان و جانم دلستانست
چنان در حیرتم، ز اسرار غیبش
که گوئی آشکارم در نهانست
چنان مستغرقم ز انفاس لطفش
که گوئی آب ترکیبم روانست
نفس در کشف این اسرار شرکست
بقین در کوی این مذهب گمانست
باو گر هیچت ایمانست خود را
زره بر گیر و بنگر کو عیانست
مرا وقتی که در خود نیست گردم
ببین گر دیده ی داری که آنست
عبارت را خبر زین ماجرا نیست
امامی کافرست ار در میانست
***
با عشق دلی که آشنا نیست
جامست ولی جهان نما نیست
دل آیینه ی خدا نمائیست
گر آنگه بغیر مبتلا نیست
رو، ز آینه رنگ غیر بزدای
پس نیست ببین که جز خدا نیست
ایدل تو نظر گه خدائی
بر غیر ویت نظر روا نیست
درد تو دوای تست و کس را
مانند تو درد خود دوا نیست
قلبی تو و در خلاص اخلاص
بهتر ز تو هیچ کیمیا نیست
هر دل که نه چون دل امامی است
با اوست ز غیر او جدا نیست
ترک من دل بردن آئین می کند
بر من بیدل ستم زین می کند
گرد ماه از مشک خرمن می زند
مشک را بر ماه پرچین می کند
چشم مستش پرده ی جان می درد
کفر زلفش غارت دین می کند
عکس یاقوتش مذاق روح را
چون بشکر خنده شیرین می کند
یاری خط معنبر می دهد
پشتی مرغ جهان بین می کند
تا لب جان پاش مرجان پوش او
همنشین خط مشکین می کند
کفرش از اسلام پیدا می شود
معجز اندر سحر تضمین می کند
از نسیم لطف او هر دم دلش
مغز جان را عنبر آگین می کند
مهر خسارش امامی را ز چرخ
گرچه دامن پر ز پروین می کند
رای مرا چو شیفته روی خویش کرد
روی دلم ز روی کرم سوی خویش کرد
چندین هزار بار مرا مست هر دو کون
زلفش ببوئی از سر هر موی خویش کرد
گاهم کمند لطف ز گیسوی وصل ساخت
گاهم کمان فیض ببازوی خویش کرد
گه در جهان جان نفس قدس صبح اوم
مشگین نفس چو صبحدم از موی خویش کرد
قلب مرا شکسته ی پیکان درد خواست
در مرا مبادی داروی خویش کرد
روح مرا که گلبن بستان قدس بود
خاشاک راه آتش نیروی خویش کرد
بازم چو در فنای فنا محو محو دید
در قرب عشق آینه ی روی خویش کرد
چه جای آینه است که گر نیک بشنوی
مستم چو دید در خم ابروی خویش کرد
ز آن هر نفس ز نفس امامی نفس زند
کورا نفس ز نفس نفس گوی خویش کرد
مقصود ترک اول سالک نجات بود
گنج نجات زیر طلسم ثبات بود
چون قوت ثبات و حیات و نجات یافت
بازش بذروه ی درجات التفات بود
حاصل شدش ز سلوت خلوت خلوص قلب
گرچه ز نفس غیر حرم سومنات بود
جانش طهارت دو جهان کرد ز آب صدق
در مسجد الحرام و صفا در صفات بود
علم و نظر شد آنچه ملک بود و آدمی
نور بصر شد آنچه جماد و نبات بود
پای نفس چو بر سر ایوان دل نهاد
دنیا و اخرت بر او ترهات بود
در هر قدم که بر در سلطان جان نهاد
نفی دو عالم و عدم کائنات بود
آندم کز آدم و از امامی اثر نبود
چه جای خاک مکه و آب هرات بود
از هنر مرد بهره ور گردد
چون بر صاحب هنر گردد
قطره آب مختصر باشد
چون بدریا رسد گهر گردد
صحبت نیشکر چو یابد آب
بضرورت همه شکر گردد
سنگ چون بر دوام می تابد
نظر آفتاب زر گردد
چه عجب گر ز صحبت نیکان
مردم نیک نیکتر گردد
***
مرا که گفت که دل بگسل از دیار و زیار
که باد صبح امیدش چو روز من شب تار
دلم بحکم که برتافت مهر از آن سر زلف
کز او شدست پراکنده عقل را سر و کار
روانم ارچه جدا ماند از آن دو نرگس شوخ
که مست باده ی سحرند در میان خمار
به بی قرار دو زلف و بدلفریب دو چشم
مرا شکسته ی غم کرد یار خسته زار
بماند با من از آن هر دو دلفریب فریب
زمن ببرد بدان هر دو بی قرار قرار
فروغ آن لب لعل و خیال آن خط سبز
که آتش دل صبرند و خار چشم وقار
گهی زبون زبونم کنند با غم عشق
گهی اسیر اسیرم کنند بی رخ یار
امامیا چو نگارت مرا ز دست بداد
تو دست و چهره همی کن بخون دیده نگار
***
از نسیم زلفش ای باد سحر
گر خبر داری چرائی بی خبر
چند پیمائی هوا بر کوی او
گر گذر داری ز گردون بر گذر
سایه زلفش سواد چشم تست
گر نمی بینی زهی نور بصر
پرتو لعلت فروغ وصل اوست
گر نمی دانی زهی صاحب نظر
سالک بی علم و علم بی سلوک
هست اگر خود سر بسر روزی و زر
شمع و تاریکی و نا با بینا و چاه
تیغ و ناهشیار بی پرهیز و سر
ای امامی آفتاب اندر شبست
در عبارت وصل آن زیبا پسر
***
نه رای آنکه بترک دیار و یار کنم
نه جای آنکه سر کویش اختیار کنم
نه روی آنکه تحمل کنم ببوی امید
نه روز آنکه شب وصل را شمار کنم
سزای من دلم از دیده در کنار نهاد
چو قصد رفتن آن راه بی کنار کنم
ز راه دیده هر آن گوهرم که جمع شود
بدامن آرم و بر راه دل نثار کنم
همی چه گویم و خود کرده را چه چاره توان
بدین حدیث که کردم خود اقتصار کنم
***
در محیطی فکنده ام زورق
که دو عالم از اوست مستغرق
نتوان زورق از محیط شناخت
نه وجود محیط از زورق
آب شد زورق وز سیر آسود
اینت معنی مشکل و مغلق
هستیت را جز این نشانه نبود
که شود غرق نیستی مطلق
کفر و اسلام و سنت و بدعت
اصطلاحیست در میان فرق
نور خورشید بر سپهر یکیست
شد تفاوت میان صبح و شفق
بعنایت ببین که اصل وجود
نشود مختلف بهیچ نسق
حق پرستی و ما و من گوئی؟
راه گم کرده ای، زهی احمق
ماه و حق لفظ احمق است بهم
چو ز ما بگذری چه ماند، حق
***
دوش جام وصل جانان خورده ام
باده ها از ساغر جان خورده ام
جای آنست ار نگنجم در جهان
ز آنکه جام از دست جانان خورده ام
جان همی نازد ز لفظ عذب من
از پی آن کاب حیوان خورده ام
با لب و دندان آن آب حیات
کاندُه عشقش فراوان خورده ام
غیرت لؤلؤی لالا دیده ام
طیره لعل بدخشان خورده ام
خون دل بسیار خوردم تا بدوش
تا نه پنداری که آسان خورده ام
بی امامی جام مالا مال او
واله و مدهوش و حیران خورده ام
***
گفتم که فروغی ز لب لعل تو دیدم
گفتا رقم دلشدگان بر تو کشیدم
گفتم خبرت هست که خون می شودم دل
گفتا ز می خون دلت نیز شنیدم
گفتم که دل از عشق تو بی صبر و قراراست
گفتا که من این بنده بدین عیب خریدم
گفتم بدهم کام دل ارنه بدهم جان
گفتا چو تو بسیار درین واقعه دیدم
گفتم که بفریاد من بی دل و دین رس
گفتا نه بفریاد دل و دینت رسیدم
گفتم بعنایت به امامی نگر اخر
گفتا که امامی به امامی نگزیدم
***
ای شده پای بند جان طره مشکبار تو
برده مرا قرار دل سنبل بی قرار تو
از پی آنکه تا کند هر سحری صبوحی ای
از می لعل اشک من، نرگس پر خمار تو
روی مرا بخون دل کرد نگار و می کند
دیده ی درد مند من بی رخ چون نگار تو
آفت روزگار من حسن تو برد، آه من
باشد اگر ستم کنی آفت روزگار تو
پرده دیده ام ز خون، بحر محیط می کند
هر نفسی کنار من در غم بی کنار تو
گرچه سر امامیت نیست بترک او مگر
چون بنشاند اشک او گرد ز رهگذار تو
***
ای شده جان در سر سودای تو
برده دلم مشک سمای تو
در چمن حسن خرامان ندید
چشم جهان سرو ببالای تو
بر فلک حسن فروزان نگشت
چهره چو خورشید خور آسای تو
ماه زمینی و نیابد به عمر
ماه فلک چون رخ زیبای تو
نور دل و دیده ی از بهر آن
در دل و در دیده کنم جای تو
خواستنت اصل تمنای من
تا کنم از دیده تمنای تو
من کیم آخر که جهان مینهد
سر چو، سر زلف تو بر پای تو
نرگس رعنای تو خونم بریخت
در هوس لعل شکر خای تو
وعده فردا مده، از آنکه رفت
عمر من اندر سر فردای تو
باز نخواهد مگر انصاف شاه
خون من از نرگس شهلای تو
***
تا کی زنی ز مشک سیه بر زره گره
تا چند ماهرا کشی اندر خم زره
ماهی، باختیار، چو ماهی زره مپوش
روباز کن ز حلقه مشکین زره گره
گردم زند ز زلف تو اندر بر بتان
عنبر که هستم از خم آن طره مشتبه
بگشا شکنج زلف که با یاد بوی او
خاک ره از شمامه ی عنبر به است به
گر شادیت ز مرگ امامی است، زنده کرد
او را مدیح خواجه تو خوشباش و برمجه
***
سواد لعل تو ای فتنه ی مسلمانی
بیاض جزع تو ای آفتاب روحانی
محیط نقطه حسن است در جهانگیری
مدار مرکز کفر است در مسلمانی
چو مرده زنده کند عیسی لبت زان پس
که دل ببرد بشوخی از انسی و جانی
مقرر است، ترا معجز مسیحائی
مسلم است، ترا خاتم سلیمانی
ببرد تا دل و در چشم من قرار گرفت
خیال آن لب چون گوهر بدخشانی
وگر نه لعل کجا می کند شکر ریزی
وگر نه جزع کجا کرد گوهر افشانی
چرا ز مردم چشم من این سئوال کنی
که از چه روی بر آشفته ی چه می دانی؟
که: شور زلف تو آشفته کردش، ارچه نکرد
چو طره ی تو در آشفتگی پریشانی
بدور عشق تو باز این چه بدعت است که دوش
دلم ببردی و امروز در پی جانی
مریز خونم و در من نگر که کم یابی
نظیر من به سنخگوئی و سخندانی
حریص جان امامی مشو که ارزانیست
بدرد عشق تو هم خوبی و هم ارزانی
***
بربود دلم، در چمنی، سرو روانی
زرین کمری، سیمبری، موی میانی
خورشید وشی؛ ماه رخی، زهره جبینی
یاقوت لبی، سنگدلی، تنگ دهانی
عیسی نفسی، خضر دمی، خاتم دوران
جم مرتبتی، تاجوری، شاه نشانی
شکر شکرینی، چو شکر در دل خلقی
شوخی نمی کنی، چو نمک، شور جهانی
در چشم امل، معجزه ی آب حیاتی
در باب سخن نادره سحر بیانی
جادو فکنی، عشوه گری، فتنه پرستی
لشکر شکنی، تیر قدی، سخت کمانی
بیداد گری، کج کلهی، عربده جوئی
آسیب دلی، رنج تنی، راحت جانی
بی زلف و رخت حاصل ترکیب امامی
آهی و سرکشی و بخاری و دخانی
***
باز بی دین و دلم کرد شبی و سحری
از خم زلف فروغ رخ زرین کمری
بی محابا بسر زلف بلائی، ستمی
بی تکلف بلب لعل، قضائی، قدری
شعله ای، برقی، تا بی، شرری، تیغ زنی
آتشی، آبی، روحی، خردی؛ تاجوری
پرتوی، نوری، حوری، قمری، خورشیدی
شاهدی، شوخی، شنگی، شغبی خوش سیری
ساحری، تندی، جادو فکنی، خیره کشی
فتنه ای، مستی، لشکر شکنی، عشوه گری
حاصل صیت امامی ز حصول غم تست
بی دلی، شیفته ای، سوخته ای، بی سپری
***
تو که خود مونس روان بودی
چون ز حشم دلم نهان بودی
من خود اندر حجاب خود بودم
ورنه با من تو در میان بودی
از تو می بافتم خبر، بگمان
چون سدم با خبر، گمان بودی
جانم اندر جهان ترا می جست
تو خود اندر میان جان بودی
بی تو در کائنات هیچ نماند
خود تو بودی که بی گمان بودی
ای امامی اگر نشان اینست
پس تو بی نام و بی نشان بودی
***
سه غزل زیر در یک جُنگ خطی بنام امامی ضبط است
کرا آن زهره و این راستگوئی
که گوید او توئی، بی شک تو اوئی
ترا چشم معانی احول آمد
خیالت ز آن کند باوی دو روئی
تو آب روشنی بیرون چشمه
نداری جنبشی تا در سبوئی
سبو شکن مترس اینک لب جوی
چو در جو امدی مطلق تو جوئی
ازین صورت یکی را چون شناسی؟
که تا دست از دو عالم در نشوئی
حقیقت را دو عالم یک نشنانست
بگویم چیست، زشتی و نکوئی
***
هر کاو ندید روضه ی فردوس بر زمین
گو بر نگاه خسرو صاحب قران ببین
هم نزهت بهشت بعفو خدایگان
با صحن دلشگای روان پرورش قرین
هم رفعت سپهر، بتائید شهریار
در سقف آسمان صفتش آیتی مبین
انگیخته طراوات اشکال دلبر باش
نقش خجالت از رخ صورتگران چین
آمیخته بدایع تمثال جانفراش
با زر و لاجورد، رخ و زلف حور عین
خورشید را بسایه ی ایوانش بار نیست
در سایه عنایت خورشید ملک و دین
فرمانده جهان، عضدالدین سپهر ملک
حاجی بک آفتاب زمان خسرو زمین
***
رخ تو روضه بهشت برین
نقشت آب نگارخانه چین
جام جنت نماشدی که نمود
عکس خلد خیال ماء معین
باغ و دریات در نشیب و فراز
مرغ و ماهیت در یسار و یمین
***
رباعیات
دلبر که به حسن او نبودست و نه هست
آمد بر من دوش نه هشیار، نه مست
او مست زباده بود و من مست از حسن
او آمده در عتاب و من رفته ز دست
***
در عالم عشق طور، طور غم تست
در دور زمانه جور، جور غم تست
در ساغر دیده زان مدامست مرا
خونابه ی دل که دور، دور غم تست
***
آن شب که ملازم فروغ روز است
و آنروز که شب بروز مهرافروز است
عقد شکن زلف بت سیم تن است
خورشید رخ خوش پسر زر دوز است
***
راهی ز زبان ما بدل پیوستست
کاسرار جهان جان در آن ره بستست
تا هست زبان بسته، گشاده است آنرا
چون گشت زبان گشاده آن ره بستست
***
تا حاصل دردم سبب درمان گشت
پستیم بلندی شد و کفر ایمان گشت
جان و دل و تن حجاب ره بود و کنون
تن دل شد دل جان شد و جان جانان گشت
***
کی فتنه ی نرگس تو در خواب شود
چند از رخ تو زلف تو در تاب شود
لؤلؤ بنما، ز لعل، تا درّ خوشاب
در کام صدف ز شرم او آب شود
***
شیرین دهنت چون صفت جان دارد
خود را سزد ار، ز دیده پنهان دارد
آن چشمه که خضر یافت زو آب حیات
لعل تو بهر لطیفه ی آن دارد
***
هرگه که دل خسته در آن می کوشد
کز ساغر چشمم، می لعلت نوشد
عناب لبت، مردمک چشم مرا
گوید: مگرت هنوز خون می جوشد؟
***
ز آن پیش مرا که روح در پرده شود
نشگفت گر از روح تو پرورده شود
لطفی کند آزرده دلم را نفسی
لعلت که ز لطف نفس آورده شود
***
نشناخته ای، ای دل بیدانش و درد
خاک از زر و سنگ از گهر و خار از ورد
در سایه فسرده، لاف خورشید زنی
ای سایه دیوار طبیعت پر ورد
***
بی روی تو، ای شیفته از روی تو خور
دریا گردد، کنارم از خون جگر
در آرزویت، چو مویت اندر تابم
تا بر دگری تافتی ای نور بصر
***
جانا می لعل ارغوانیت که داد
دو شینه شراب کامرانیت که داد
مطرب چه ترانه زد حریف تو که بود
ساقیت که بود و دوستکانیت که داد
***
ای دل غم این جهان بیهوده مخور
بیهوده نئی غمان بیهوده مخمور
چون بوده گذشت و، نیست نابوده پدید
خوش باش و غم جهان بیهوده مخور
***
ای زلف و رخت چو ظلمت و نور بهم
یا همچو، صبا و شب دیجور بهم
ماننده آفتاب و حربا شب و روز
تا کی نگریم هر دو از دور بهم
***
ای از پی دیدار تو ام در سر چشم
با مهر رخ تست مرا در خور چشم
از دل نگرم در تو، نه از دیده که هست
دیدار تو جان و جان نیاید در چشم
***
ای برده خیال تو مرا خواب ز چشم
هجران توام گشوده سیلاب ز چشم
در فرقت تو یکنفسم خالی نیست
خاک از سر و آتش از دل و آب ز چشم
***
آن ماه که پرورده ی مهر اویم
دی گفت غزل مگو که من می گویم
گفتم چو حدیث زلف و خال تو رود
دانی که بگفتن غزل نیکویم
***
در دور سپهر مهر ساقی مائیم
سر مست مدام اشتیاقی مائیم
در آینه ی وجود کردیم نظر
مائیم که ما نه ایم و باقی مائیم
***
بی روی تو گرزآنکه نمی داشت دلم
هم چشم وفا از تو همی داشت دلم
تو چشم دل منی و در معرض جان
از چشم خود این چشم نمی داشت دلم
***
ای نه فلک از کلک تو در تحت رقوم
وی یافته از تو رونق احکام نجوم
نی نی غلطم، غلط که جز خط تو نیست
امروز محیط مرکز علم علوم
***
ای دوست من از هیچ مشوش گردم
وز نیمه ی نیم ذره در خوش گردم؟
از آب لطیفتر مزاجی دارم
دریاب مرا و گرنه ناخوش گردم
***
من داغ بلاها که ز دلبر دارم
شک نیست که از جفاش دل بر دارم
شیرین لب او اگر ببینم در خواب
فرهاد صفت نعره ز دلبر دارم
***
ای رفته و برگزیده بر ما دگران
من مستحق وصل توام یاد گران
انصاف بده رواست در مذهب عشق
دل با تو و من بی تو و تو با دگران
***
ای از گل دولت تو شاهی بوئی
از بند جهان برغم هر بد گوئی
چون سوسن ده زبان بمدحت کوشم
چون بید زبانی کنم از هر موئی
***
ایدل ز پی سایه خود چند روی
با نور چرا بسایه ها در گروی
تا بر سرت آتشی نباشد چون شمع
چون شمع گمان مبر که بی سایه شوی
***
ای فیض صحاب کرمت آواری
آب رخ ملک و سایه ی دا داری
لطفی باشد دم بدم از آنکه مرا
در بندگی شاه جهان بین داری
***
گر داشتمی بقدر همت دستی
دستم چو بدامن عرض پیوستی
جوهر کش گردون جهان بگسستی
قرّابه ی گوهر فلک، بشکستی
***