• ديوان ازرقي هروي

ابوبکر ازرقی هروی متوفی 526/527قمری – از شاعران عهد طغانشاه . ظاهرا درجوانی با خواجه عبدالله انصاری دوست بود و از مریدان وی بوده ودرشعر از عنصری پیروی می کرده است.

قصايد

1

در ستايش شمس الدوله طغانشاه

چه جره ست اينکه هر ساعت ز روي نيلگون دريا

زمين را سايبان بندد بپيش گنبد خضرا

چو در بالا بود باشد بچشمش آب در پستي

چو در پستي بود باشد بکامش دود بر بالا

گهي از دامن دريا شود بر گوشه ي گردون

گهي از گوشه ي گردون رود زي دامن دريا

گهي از گردش گردون بدريا برزند کله

گهي از جنبش دريا بگردون برزند کمرا

فلک کردار برخيزد کران پر اختر روشن

صدف کردار بر جوشد، ميان پر لؤلؤ لالا

ز موج آسمان پهنا، ز چرخ چنبري گوهر

زچرخ چنبري گوهر، ز موج آسمان پهنا

بجاي قطره ي باران هوا او را دهد لؤلؤ

بعرض لؤلؤ مکنون زمين او را دهد مينا

هوا از چهر او گردد بسان ديده ي شاهين

زمين از اشک او گردد بسان سينه ي عنقا

سپاهش را برانگيزد، بدريا برزند غارت

مصافش را بپيوندد، بگردون بر، کند غوغا

ازان غارت پديد آيد هوا را افسر لؤلؤ

وزين غوغا بپوشاند زمين را صدره ي ديبا

معنبر گردد از چهرش بعينه پيکر گردون

منور گردد از چشمش بلؤلؤ جامه ي صحرا

همي گريد ازو گردون بسان ديده ي وامق

همي خندد ازو صحرا بسان چهره ي عذرا

گهي گوهر برافشاند چو دست شاه گوهربخش

گهي آتش برانگيزد چو تيغ شاه در هيجا

تو گويي خدمتي سازد همي بر رسم نوروزي

ز شکل لؤلؤ عمان، ز نقش ديده ي صنعا

خجسته شمس دولت را، همايون کهف ملت را

مبارک زين ملت را، طغانشه مفخر دنيا

جهانداريکه خشم او بخارا در زند آتش

شهنشاهي که تيغ او بر آرد آتش از خارا

اگر طبعش گذر سازد بسوي بصره و طايف

وگر جودش گذر گيرد بسوي مکه و بطحا

شهي و شهد گرداند کشنده تخم در حنظل

زر و ياقوت گرداند خلنده خار در خرما

ز تابخشمش از عنبر بجوشد آتش سوزان

ببوي خلقش از آتش ببويد عنبر سارا

و گر از خلخ و يغمانه او را بندگانندي

جهان نشناسدي خلخ فلک نستايدي يغما

زمان با پايه ي تختش نخواهد خاک را ساکن

جهان با گوشه ي تاجش نداند چرخ را والا

طبايع داند اين روشن که اندر گردش گيتي

نيارد آسمان او را ز گشت اختران همتا

دو چيز طرفه يابد ز وعد و در گردش و کوشش

کزو خالي نبينندش چو لطف مقطع از مبدا

بسر در، خنجر بران، چو جهل اندر سر نادان

بدل در، ناوک پران، چو دانش در دل دانا

الا، يا پايه ي تختت فرود پيکر ماهي

الا، اي گوشه ي تاجت فراز گردش جوزا

اگر کسري و دارا را درين ايام ره بودي

شدي گنجور تو کسري، بدي دربان تو دارا

اگر قيصر بروم اندز خشمت بنگرد هيبت

و گر خاقان بچين اندر ز نامت بشنود آوا

يکي خشم تو بر گيرد بجاي خنجر و نيزه

يکي نام تو بگزيند بجاي خاتم و طغرا

منقش جامه ي رنگين ز حلش نوبهار آئين

منور لؤلؤي مکنون ز شکلش مشتري سيما

ز دست زايرت خيزد به از بغداد و از ششتر

ز لطف مادحت زايد به از عمان و از لحسا

ز دريا گر سخن راني بدان منظور رو آن آيين

ز گردون گر بر آشوبي بدان تيغ حلال آسا

از ان در قعر اين ريزد چو لؤلؤ اختر روشن

وزين در صحن آن جوشد چو اختر لول بيضا

چو در ميدان بگرداني سنان در لشکري انبه

چو در کوشش بجنباني عنان در گوشه اي تنها

اگر ديوانه اي شيدا بود با گرز تو عاقل

و گر آهسته اي بخرد شود با تيغ تو کانا

دل گرزت فرو کوبد سر آهسته ي بخرد

سر تيغت بپيرايد دل ديوانه ي شيدا

سپاهت را چو بنمايي ره پيکار و کين جستن

زمين چون آسمان گردد ز شخص دشمنان بالا

عنان اندر عنان بندند خيل صاعقه حمله

زمين از نعلشان ارقش، سپهر از زخمشان زرقا

کمان سخت اگر گيرند پيش حمله ي دشمن

سبک دستي اگر جويند پيش لشکر اعدا

بزخم تير بستانند نور از ديده ي روشن

سبک دستي اگر جويند پيش لشکر اعدا

سپاه يکدل و يکتا چو در ميدان بود جنگي

زمانه مر ترا خواهد سپاه يکدل و يکتا

چو در کوشش بياميزند گردان کينه با کوشش

هم آورد تو در کوشش نيارد آسمان کوشا

بوقتي کز سر خنجر نمايي خصم را نکبت

نماند پيش اسب تو بميدان تندر و نکبا

ز باد تير پرانت بسوزد جان اهريمن

ز تف تيغ برانت بجوشد مغز اژدرها

فرو سنبي دل دشمن بدان تير شهاب آيين

بدراني صف لشکر بدان تيغ فلک مانا

اگر جزوي ز مهر تو ببر اندر کني قسمت

و گر جزوي ز حلم تو ببحر اندر کني اجرا

چو گوهر، لؤلؤ مکنون بخاک اندر شود پنهان

چو لؤلؤ، گوهر رخشان باب اندر شود پيدا

ز بهر نظم مدح تو بمردم بر عزيز آمد

روان روشن بخرد، زبان جاري گويا

زبان داند که تنديشدروان جز مهر تو بخرد

روان داند که نسرايد زبان جز مدح تو زيبا

الا تا ناورد گيتي درستي راي بخرد را

نشان از چشمه ي حيوان و شکل از پيکر عنقا

بچم در مجلس شادي، بکن در جام و در ساغر

ز دست لاله رخساري فروغ لاله گون صهبا

بکام دل بخور نعمت، بمان جاويد در دولت

ببزم اندر بچم شادان، بملک اندر بمان برنا

2

در ستايش خواجه عميد ابوالحسن علي بن محمد

بفرخي و سعادت بخواه جام شراب

که باز باغ بريد از پرند سبز ثياب

زرنگ ميغ و زبرگ شکوفه پنداري

زمين حواصل پوشيد و آسمان سنجاب

بشاخ سوسن نازک قريب شد قمري

ز برگ گلبن چابک غريب گشت غراب

چو دست مردم غواص دست باد صبا

بباغ روشن گوهر دهد ز تيره سحاب

سکندرست صبا، کز بيان تاريکي

به حد روشن آورد گوهر ناياب

چو تر شود گل باغ از گلاب ديده ي ابر

گل شکفته برون آرد از پرند نقاب

اگر گلاب ز گل ساختند نيست عجب

عجب تر آنکه همي باغ گل کند ز گلاب

بهاري ابر سيه فام تند و پيچنده

به مار افعي ماند دهان پر آتش و آب

اگر زمرد صحرا نه نور داد بدو

ز ديده ابر چرا بر زمين فشاند مذاب؟

شگفت نيستکه از برف لاله ساخت زمين

که هست لاله چو شنگرف و برف چون سيماب

گمان بريکه ز گل ارغوان خجالت يافت

بجاي خوي ز مسامش برون دميد شراب

به رنگ عنبر نابست شاخ او بدرست

اگر شدست شرابش ببوي عنبر ناب

به قوت گل و سبزي زمين باغ اکنون

چو بخت خواجه عميد آمدست روشن و شاب

ابوالحسن علي بن محمد، آنکه بدوست

بلند نعمت و بخت و ستوده حشمت و آب

خدا يگاني، آزاده اي، که سيرت او

تمام ذات صيانت شدست و عين صواب

گر آب ابر بگيرد صدف بنام عدوش

خسک کند بگلو در، چو لولو خوشاب

و گر عدوي وي اندر دو چشم شير شود

دو دست مرگ درآيد بچشم شير چو خواب

ورا سجود برد نور جان افلاطون

بدان گهي که برد دست سوي کلک و کتاب

هزار عنصري آيد کهين خيالي او

ز روي علم عروض و قوافي و القاب

ايا عميدي کاعد اي تو چشيدستند

ز تيغ مرگ سياست، ز لطف بخت عتاب

شعاع ديده ي آن کيمياي زر گردد

کجا خيال کف تو ببيند اندر خواب

بدست و طبع تو عين سخا و همت را

سبب نهاد، تو گويي، مسبب الاسباب

همي سخا و فعال ترا بلفظ فصيح

مديح خواند نابسته نطفه در اصلاب

ستاره ي عدوي تو ز سهم و هيبت تو

گداز گيرد و او را لقب نهند شهاب

تو آن کسي که ز بهر گزافه بخشيدن

ز رسم خلق همي کم کني رسوم حساب

مخالف تو ترا با خود ار قياس کند

همي بقوت دريا نهد بخار سراب

مگر نداند کاندر فلک همي سازد

ز خاک سم ستور تو مشتري محراب

تو گر بهمت خود چرخ را پيام دهي

زبان سعد دهد مر ترا ز چرخ جواب

گزافه داند با دولت تو کوشيدن

گزافه نيست بريدن ز ران شير کباب

خدا يگانا، جان رهي و طبع رهي

ز خلق عالم دارد به مدحت تو شتاب

شگفت نيست که چاکر عروس مدح ترا

به زيور سخن آراستست در هر باب

نه بنده کرد، که تأثير مدحتت کردست

که در معاني و لفظش خرد کند اعجاب

مديح خويش تو گويي، نه من همي گويم

ز ما نيايد جز سيرت ذوي الالباب

اثر فلک کند، ار نه کجا پديد آيد

تمامي فلک از خط زيج و اسطرلاب

ز راستي مديح تو طبع مادح تو

بحاصل آرد يک بيت و صد هزار ثواب

هميشه تا ندرد پشه پشت و يال هزبر

هميشه تا نکند صعوه پر و بال عقاب

هزار سال بمان در مراد خويش رهين

موافقان بنعيم و مخالفان بعذاب

3

در ستايش وزير مجدالدين

اي از کمال حسن تو جزوي در آفتاب

خطت کشيده دايره ي شب بر آفتاب

زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب

روي چو آفتاب ترا چاکر آفتاب

آنجا که زلف تست همه يکسره شبست

و آنجا که روي تست همه يکسر آفتاب

باغيست چهره ي تو که دارد بنفشه بار

سرويست قامت تو که دارد بر آفتاب

بر ماه مشک داري و بر سرو بوستان

در لاله نوش داري و در عنبر آفتاب

از چهره افتابي و از روي شکري

بس شاهدست با شکرت همبر آفتاب

ار نايب سپهر نشد زلف تو چرا

در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب؟

خاليست بر رخ تو، بنام ايزد، آن چنانک

نارد همي بخويشتن از زيور آفتاب

گويي که نوک خامه ي دستور شهريار

ناگه ز مشک شب نقطي زد بر آفتاب

مخدوم ملک پرور، صدر جهان که هست

در پيش بارگاهش خدمت گر آفتاب

سردار مجد دولت و دين کز براي فخر

دارد ز راي روشن او رهبر آفتاب

لشکر کشي که هستش لشکرگه آسمان

فرماندهي که هستش فرمان بر آفتاب

بر طالع قويش دعا گوي مشتري

بر طالع بهيش ثنا گستر آفتاب

کامل بذات اوست خرد پرور آدمي

فاخر ز جود اوست ثنا پرور آفتاب

بر منبري که خطبه ي مدحش ادا کنند

بوسد ز فخر پايه ي آن منبر آفتاب

زيبد زمانه را ز براي مديح او

خامه شهاب و نفش شب و دفتر آفتاب

اي صاحبي که دايم بر آفتاب ملک

دارد ز راي روشن تو مفخر آفتاب

اي از محل چنانکه زهر آفريده جان

وي از شرف چنانکه زهر اختر آفتاب

آنجا بود که راي تو باشد در آسمان

و آنجا نهد که پاي تو باشد سر آفتاب

از رگد موکب تو کشد سرمه حور عين

وز ماه رايت تو کند افسر آفتاب

نام شب از صحيفه ي ايام بسترد

از راي تو اجازت يابد گر آفتاب

بر عزم آن که ريزد خون عدوي تو

هر روز بامداد کشد خنجر آفتاب

تا کيمياي خاک درت بر نيفکند

در ضمن هيچ کان ننهد گوهر آفتاب

سيمرغ صبح را ندهد مژده ي صباح

تا نام تو نبيند بر شهپر آفتاب

چون تيغ نصرة تو بر آرد سر از نيام

گويي همي بر آيد از خاور آفتاب

با بندگانت پاي ندارند سر کشان

بر او سپاه شب چو کشد معجر آفتاب

آنجا که رزم جويي و لشکر کشي بفتح

در بحر خون نيابد بر معبر آفتاب

از تف و تاب خنجر مردان لشکرت

از سر کشد بشکل زنان چادر آفتاب

اي آفتاب دولت عاليت بي زوال

وي در ضمير روشن تو مضمر آفتاب

اي چاکري جاه ترا لايق آسمان

وي بندگي راي ترا در خور آفتاب

بر شعر آفتاب که نبود برين نمط

خصمي کند هر آينه در محشر آفتاب

تا نوبهار سبز بود، آسمان کبود

تا لاله سايه جويد و نيلوفر آفتاب

سر سبز باد ناصحت از دور آسمان

پژمرده لاله زار حسودت در آفتاب

در جشن آسمان صفتت ريخته نثار

ساقي ماهروي تو در ساغر آفتاب

4

در ستايش کيخسرو بن مظفر

بر سر دنيا فکند از نور چادر ماهتاب

تا جهان را کرد ازان چادر منور ماهتاب

مه در اوج نور خود در آسمان دامن کشان

ميرود در وي گريبان بر زمين بر ماهتاب

جام هاي گازري آرد ز صندوق عدم

از براي خواب اندازد چو بستر ماهتاب

ماه سيمين ترگ را چون با کله ديد، از هوس

زان پريشان کرد دستار خود از سر ماهتاب

شب چو از مهتاب سيمايي سلب پوشيد گفت

آفرين باد آفرين باد آفرين بر ماهتاب

هست خورشيد فلک شمعي که پروانه اش مهست

تا چه پروانه بود کورا بود پر ماهتاب؟

پرده هاي نور فراشان شب آويختند

وانگه اندر هر يکي زان پرده مضمر ماهتاب

جان مشتاقان بجولان اندر آيد از طرب

چون دهد زيب و جمال وزينت و فر ماهتاب

باغ دل چون نشکند همچون سخن زاريکه شد

از زمين تا آسمان چون سوسن تر ماهتاب

عاشقان گرم رو را تا به مقصد گاه عشق

هر شبي زي نور روحانيت رهبر ماهتاب

روح را از عالم روحاني آرد راحتي

شد ز روح نور بخشي روح پرور ماهتاب

تا جهانگيري کند چون خسرو سيارگان

بر سر خود مي نهد از ماه افسر ماهتاب

من بگويم معني روشن که تا دانند چيست

اين جهان فتنه شکل و اندرو در ماهتاب

هست چون قاروره اي عالم، پس آنکه چون بري

از فسون چرخ اندر وي مسخر ماهتاب

يانه، چون حوريست از فردوس مه داده جمال

رزمه رزمه حله اش در بحر و در بر ماهتاب

امتزاج مشک و کافوري ز نور و سايه کرد

بر در کيخسرو ابن الظفر ماهتاب

بنگر آخر بر در عاليش هر شب تا بروز

از جبين با خاک در چون شد مجاور ماهتاب

گر ز رايش لمعه اي در خلقت مه آمدي

شب همه شب روز کردي تا بمحشر ماهتاب

5

و له في مدح عبدالله انصاري

در قناعت و توفيق دين و مذهب راست

بروزگار تو، اي فخر کاينات، کراست

برون ز راه تو هر راه کاندر آفاقست

غريق بيم و اميد و اسير روي و رياست

فزايش سخن و نکته ي بديع تو را

عطاست ز ايزد و داني که آن بزرگ عطاست

بگاه تنگدلي غمگسار پيرانست

گه فراخروي باز مانع برناست

بلند نام تو، اي روشن آفتاب خرد

چو آفتاب درخشان و چون خرد والاست

فروغ راي تو از نور جرم خورشيدست

خيال همت تو تاج تارک جوزاست

قضا بحسب دعاي تو سوي خلق آيد

مگر دعاي تو اندازه ي نزول قضاست

بژرف دريا ماني همي، که بر جهلا

سياست سخن تو سياست درياست

ز بيخ و شاخ بکندي ز بهر نصرة دين

هر آنچه بيخ ضلال و هر آنچه شاخ هواست

نه بر کشيده ي جاه تو پست داند شد

نه اوفتاده ي زخم تو بر تواند خاست

تو مستجاب دعايي و هر که در ره تست

باعتقاد شناسم که مستجاب دعاست

اگر ببيخبري حاسدي سخن گويد

خرد پژوه شناسد که پايه ي تو کجاست

و گر کسي بسر خود شکر فرو ريزد

شگفت نيست که در هر سري دگر سوداست

سخن بدانش گويند، پايگه گيرد

و گرنه طوطي و شارک چو آدمي گوياست

و گرچه جغد چو باز سپيد صيد کند

ز باز و جغد گه فال مرتبت پيداست

اگر بشکل و بصورت عدوت همچو تو است

ز روي عقل و بزرگي ز پايه ي تو جداست

بلي گياه و زمرد برنگ يکدگرند

وليک جنس زمرد نه قدر جنس گياست

يکي بتاج شهان در نشانده ي شرفست

يکي بکام ستور اندرون ز بهر چراست

بزرگوارا، ما نا طريق و سيرت من

نه برمثال و طريق جماعت شعراست

ز بي فروغي بازار شعر خاطر من

از آنچه بود نيفزود وز فزوده نکاست

چو خواستار بود خاطرم سخن نارد

بدان مثال که خواننده در تواند خواست

هميشه تا بگراني هوا نه جنس زمينست

هميشه تا بخفيفي زمين نه جنس هواست

بقات باد و مبادا جهان که بي تو بود

از آنکه سنت و دين را ببودن تو بقاست

6

و له

رمضان موکب رفتن زره دور اراست

علم عيد پديد آمد و غلغل برخاست

مرد ميخوار نماينده بدستي مه نو

دست ديگر سوي ساقي که مي کهنه کجاست؟

مطرب کاسد بي بيم بشادي همه شب(؟)

در سراييدن چنگست و در الحان نو است

ني و مي هر دو بدور وي همي فخر کنند

بسرايي که دو فخرند کجا هر دو سزاست

ني همي گويد سلطان من امروز قويست

مي همي گويد بازار من امروز رواست

در هوا جلوه ي کافور رياحيست ز بس

طبع کافور رياحي و دگر طبع زداست(؟)

در هوا برف چو از باد برآشفته شود

گويي از ذره ي سيمين بهوا در غوغاست

آتشي بايد کافاق چنان افروزد

که تو پنداري خورشيد کنون در جوزاست

لعل کاني و عقيقست چو آيد بنشيب

مشک سارا و عبيرست چو اندر بالاست

پاره ي لعل کجا از سبکي پنداري

بدل آب زلال و دگر باد صباست

آنکه او جان نشاطست و هلال حزنست

و آنکه معيار نژاد آمد و اکسير سخاست

آنکه گر روبه ازو صد يک قطره بچشد

ظنش افتد که مرا بر جگر شر چراست

راست خواهي بجهان فتنه ي اين باده منم

گر جزين بايد گفتن چه توان گفتن راست؟

عالمي فتنه ي اين باده شد ستند کزو

صامت کسوت گردد بمروت کم و کاست؟

خوردن باده خطا دانم، ليکن بخورم

دور باد از من و از باده که گويند خطاست

هر زمان جامه و دستار ببايد بخشيد

هر زمان مجلس و خوان باز ببايد آراست

سره آرند ازو رور بتان اند همي (؟)

زانکه او سخت گران قدر بود بيش بهاست

باده را بايد برناي نشاطي که بدو (؟)

گويد او را همه ي خلق که زيبا بوفاست

بوي نگرفته هنوز، از تن و از جامه ي او

او بر آن طبع بود کين که زمن خواهد خواست؟

7

ايضا له

يک نيمه عمر خويش ببيهودگي بباد

داديم و ساعتي نشديم از زمانه شاد

از گشت آسماني و تقدير ايزدي

بر کس چنين نباشد و بر کس چنين مباد

يا روزگار کينه کش از مرد دانشست

يا قسم من ز دانش من کمتر اوفتاد

وين طرفه تر کجا قدري وام کرده ام

از مردم بخيل سبک بار سگ نژاد

زان پيشتر که چشم بمالم ز خواب خوش

در خانه گيردم بتقاضا ز بامداد

چون کوه بيستون بنشيند بپيش من

بر جاي خواب تکيه کند همچو کيقباد

ناشسته روي و تيره نشينم به پيش او

پر خشم ازو چو کودک بدفهم از اوستاد

گويد هر آنچه خواهد و من در سزاي او

دارم بسي جواب و نيارم جواب داد

از کيسه ي دروغ نهم پيش ريش او

تاريخ شاهنامه و اخبار سند باد

چندان دروغ زشت فرو کوبمش بسر

تا چون کدو شود سر آن قلتبان ز باد

پ حجره را بروبم و پس خاک حجره را

بندازمش ز پس، چو پي از در برون نهاد

هر چند مبغضست و بخيلست و ناکسست

حقست و داد ازوست گريزان منم ز داد

اينست حال بنده و صد ره ازين بتر

تدبير حال بنده بساز، اي يگانه راد

8

و ايضا له بمدح شمس الدين طغانشاه

عروس ماه نوروزي چه کرد آن دانه ي گوهر؟

که نورش ماه تابان بود و سعدش زهره ي ازهر

هزاران صورت رنگين نگاريده بروماني

هزاران پيکر طبعي بر آورده ازو آزر

بر آن هر صورتي رخشان، ز مشک لعلگون صدره

بر آن هر پيکري تابان، زلعل مشکبوي افسر

کنون هر صورتي دارد ز رنگ زعفران جامه

کنون هر پيکري دارد ز شاخ کهربا زيور

شمال زرفشان هر روز طاوسان بستان را

نهد زرچوبه در منقار و مالد زعفران بر پر

سپهسالار دريار ا بر اسب باد پران بين

خدنگش نرگس مسکين سنانش برگ نيلوفر

شبه خفتان و در پيکان، که از پرنده تير او

پس از شمشاه در کهسار شخها بيني از خون تر

فلک پيماي بحر آشوب عالم صحن انجم تگ

شبه خفتان در پيکان اتشبار بانگ آور

بروي چشمه ي خورشيد هزمان تند بخروشد

سمک در دامن خفتان، فلک در گوشه ي مغفر

نپايد دير تا گردد ز مشک آلوده درع او

هوا پرسيم پرنده زمين پر زر بازي گر

چو باغ از نرگس مسکين فروزد شمع زنگاري

هوا پروانه ي سيمين فرو ريزد برو بي مر

تو گويي ذره ي سيمين بزير گنبد گردون

بياشوبند هر ساعت همي بر رغم يک ديگر

دهان ابر لولو بيز عنبرساي هر ساعت

ز مينا بر کشد لول بنيل اندر دمد عنبر

چو برگ عبهر از عنبر نمايد چرخ بر صحرا

بچرخ اندر دمد صحرا ز سنبل ديده ي عبهر

مصفا جوهري عالي که گيرد خاک ازو صفوت

منقش جرم نوراني که گردد دهر ازو انور

شرارش شهپر طوطي زند بر پهلوي پروين

سرشکس ديده ي شاهين نهد در چشم دو پيکر

گل و لاله است پنداري ز زر ساده و مرجان

دهان لاله از سيماب و روي گل ز سيسنبر

شد امد هاي او گويي همي عمدا فرو گيرد

نوا در پرده ي ياقوت و در انگشت خنياگر

تو گويي چشمه ي خورشيد ازين گردون نوراني

ز بهر خدمت خسرو فرستد بر زمين اختر

وزان هر اختر روشن که از گردون جدا گردد

ز فال فتح و فيروزي نشان ارد بهر محضر

خجسته شمس دولت را، همايون زين ملت را

مبارک کهف امت را، طغانشاه آيت مفخر

خداونديکه گر خواهد بيک ساعت فرو بندد

خدنگش خانه بر خاقان سنانش قصر بر قيصر

تن اعدا بجان اندر نهان گردد ز بيم او

چنان کاندر فروغ مي نهان گردد همي ساغر

ز اقبال وي اسکندر بديدي چشمه ي حيوان

اگر جزوي ز راي او بدي در راي اسکندر

گر از بحر دودست او بخار اندر هوا گيرد

ازين زرين شود گردون از ان سيمين شود کشور

ببوي خلقش ار خواهي کني از آذر آذريون

بتاب خشمش ار خواهي ز آذريون کني آذر

قدم بر آسمان بنهاد پاي همتش روزي

ز جرم آسمان بگشاد در حين چشمه ي کوثر

الا يا نامور شاهي که پيش تخت و تاج تو

ثنا خواند همي انجم سجود آرد همي محور

چو در درياي دست تو بجنبد موج زرافشان

ستاره بادبان بايد، فلک کشتي، زمين لنگر

خرد چون پيکري گردد ز بهر آنکه پيش تو

اشارتهاي خدمت را بکار آيد همي پيکر

جهان از تيغ تو ترسد چه ترس افتاد تيغت را؟

که از مغز عدوي تو نيارد کرد بيرون سر

طبايع گر خبر يابد ز سهم جان ستان تو

مر آثار طبايع را عرض بگريزد از جوهر

ز بهر زخم و پريدن خدنگ ديده دوزت را

ز پر بيرون جهد پيکان ز پيکان سر برآرد پر

جهان گر در کفت بودي سخاي تو بيک ساعت

ز آبش بر کشيدي در، ز خاکش بر فشاندي زر

زمين از زخنم گر ز تو همي خواهد که بگريزد

وليکن راه او بسته است ازين گردون پهناور

هر آن گوهر کز آب و خاک پيدا شد ببخشيدي

کنون تدبير آن داري کز آهن برکشي گوهر

هر آن سر کان بتيغ تو ز تن، شاها، جدا گردد

تنش بيسر برانگيزند روز حشر در محشر

ز جاه و همتت روزي دو معني در سخن راندم

جهان ديدم درو مدغم فلک ديدم درو مضمر

در آن روزي کجا ختلي، فعال ماه پيکر را

نهد بر ديده ي جنگي زند بر سينه ي صفدر

بدانسان اتش پيکار در دلها برافروزد

که درع جوشن و خفتان شود بر سينه خاکستر

چو آتش نطفه ي بي جان ز بهر کين برون ايد

ز پشت مرد جوشن پوش باز و بين و با مغفر

زهاب چشمه را ماند ز خون کشتگان صحرا

صفير مرغ را ماند ز آواز يلان تندر

مبارزتر کسي، شاها، که مر زخم سنانش را

بهيجا آفرين خواند روان رستم و نوذر

چو بيند صورت خود را بتيغ اندر چنان داند

کز آهن مر نبردش را برون آيد همي لشگر

تو آن شبرنگ تازي را بميدان چون برانگيزي

عدورا روز بنوردي بدان تيغ بلا گستر

ز بيم خنجر و پيکان مبارز پيش زخم تو

نه بر بشناسد از پيکان نه سر بشناسد از خنجر

نبود اگاه اسکندر چو شد از حد تاريکي

که بر گوهر همي راند، نه بر خاک، ادهم و اشقر

اگر جزوي زراي تو چراغ راه او بودي

بديدي در شب تاريک گام مور بر مرمر

و گر تحت سليمان را همي صرصر خداوندا

کشيد اندر هوا پران بامر داد ده داور

تو آتش طبع گردوني همي در زير ران داري

که اندر دست او ابرست و اندر پاي او صرصر

و گر خضر پيمبر را مباح آمد که بي کشتي

گذارد گام را بر موج در درياي بي معبر

تو از پولاد مينا رنگ دريايي بکف داري

که صدر درياي خون دارد وان در آب و در گوهر

و گر در قبض انشگتان همي پولاد چيني را

چو موم تفته بگسستي همي داود پيغمبر

نيابد رنج دست تو خيال دست تو شاها،

ز گيتي بر کند ارکان ز گردون بگسلد چنبر

خداوندا، همي خواهم که انقاس مديحت را

شود مژگان من اقلام و گردد ديدگان اختر

باندک روزگار، اي شه، دو چيزم داد بخت تو

يکي لفظ خرد رتبت، دوم طبع سخن گستر

مرا گر پيش ازين، شاها، بشعر اندر بسي بودي

معاني سست و نازيبا، قوافي سرد و نادر خور

کنون بخت توام، شاها، همي تلقين کند نونو

معاني هاي چون لولو قوافيهاي چون شکر

همي تا گنبد گردون نگيرد با زمين پستي

همي تا چشمه ي خورشيد سر بردارد از خاور

ولايت گير و دشمن کش، جهان پيماي و لشکر کش

نشاط افزاي و شادي کن، سخاوت ورز و ملکت خور

بمان چندان، خداوندا، که اندر گردش گردون

ز اخگر بردمد دريا، ز دراي بر جهد اخگر

9

در وصف سراي طغانشاه

بفال همايون و فرخنده اختر

ببخت موفي و سعد موفر

بوقتي که هست اندرو فال خوبي

بروزي که هست اندرو سعد اکبر

ببزم نو، اندر سراي نو آمد

خداوند فرزانه شاه مظفر

سخي شمس دولت، گزين کهف امت

ملک بوالفوارس، طغانشاه صفدر

روان بزرگي و طبع مروت

سپهر معالي و خورشيد گوهر

بباغي خراميد خسرو، که او را

بهار و بهشتست مولي و چاکر

چمن هاي او را ز نزهت رياحين

روشهاي او را ز خوبي صنوبر

بگاه بهار اندر و روي لاله

بوقت خزان اندر و چشم عبهر

ز دستان قمري درو بانگ عنقا

ز آواز بلبل درو زخم مزمر

درختانش از عود و برگ از زمرد

نباتش ز مينا و خاکش ز عنبر

بکشي چو انديشه ي مرد عاشق

بخوبي چو رخساره ي يار دلبر

يکي برکه ي ژرف در صحن بستان

چو جان خردمند و طبع سخنور

نهادش نه دريا، نه کوثر و ليکن

بژرفي چو دريا، بپاکي چو کوثر

بپاکي چو جان و بخوبي چو دانش

ز صفوت هوا وز لطافت چو آذر

روان اندر و ماهي سيم سيما

چو ماه نو اندر سپهر منور

بيک موي اين باغ خرم سرايي

پر از صفه و کاخ و ايوان و منظر

نگويم که عين بهشتست ليکن

بهشتست اندر سراي مکدر

برافراز او چنبر چرخ گردان

سر پاسبان را بسايد بچنبر

ز بس نقره کاري، چو کاخ سليمان

ز بس استواري، چو سد سکندر

تصاوير او دهشت طبع ماني

تماثيل او حسرت جان آزر

همه سايه و صورت و شکل ايوان

در آن برکه ي لاژوردي مصور

تو گويي مگر جام کيخسروستي

منقش در و پيکر هفت کشور

سر کنگره، گرد ديوار باغش

بسايد همي پيکر اندر دو پيکر

گو زنان باليده شاخند گويي

بر آميخته زخم را يک بديگر

نپويد مگر صحن او را بسالي

مهندس بانديشه، عنقا بشهپر

مزين درو صفه هاي مربع

منقش درو شمسه هاي مدور

بصفه درون پيکر پيل جنگي

بشمسه درون صورت شاه سرور

خداوند گنج و بزرگي و دولت

خداوند شمشير و ديهيم و افسر

بشمشير او باز بستست گيتي

عرض باز بستست لابد بجوهر

بانديشه اندر نگنجد مديحش

که مدحش تماست و انديشه ابتر

گر از باختر بر کشد تيغ هندي

رسد موج خون در زمان تا بخاور

بتشريف ملکت درون، عين معني

بتعريف دولت درون، لفظ مصدر

کسي کونديدست مر ناوکش را

در آتش مرکب نديدست صرصر

ايا شهرياري، که با همت تو

ز اعراض زايل شمارند محور

پلنگ از نهيب سنانت بخواهد

بخواهشگري بال و پر از کبوتر

ز تف سنان تو، نازاده دشمن

چو سيماب بگريزد از ناف مادر

کسي کز سنان تو جان داده باشد

ز بيم سنان تو نايد به محشر

اگر آب تيغ تو در رفتن ايد

درو هفت دريا بود هفت فرغر

چو نام تو خاطب ز منبر بخواند

سخن گوي گردد بفر تو منبر

شعاع درفش تو بر هر که تابد

نيايد ز اولاد آن دوده دختر

فلک را بسوزاني از عکس زوبين

زمين را بدراني از نعل اشقر

تو آني که شير ژيان روز هيجا

همي بر سنان تو افسر کند سر

زمين پيکر از يکدگر بگسلاند

بروز نبرد تو، ز آهنگ لشکر

ز خنجر کني چشمه ي زندگاني

اگر نام خود بر نگاري بخنجر

بنام خلاف تو گر گل نشانند

سنان جگر دوز و خنجر دهد بر

فري سير آن باره ي کوه پيکر

که با آب و آتش بپويد برابر

بچشم و بموي و بسم و سرين گه

چو جزع و چو مشک و چو پولاد و مرمر

بکبر پلنگ و برفتار شاهين

به قد هيون و به زور غضنفر

بهنگام نرمي و هنگام تندي

سبک ترز کشتي، گران تر لنگر

بآب اندرون همچو لولوي بيضا

بآتش درون همچو ياقوت احمر

بر افراز او شاه هنگام هيجا

چو بر کوه خارا ز پولاد عرعر

ايا شهرياري که کوه سيه را

بسنبي به پيکان پولاد پيکر

درين بزم شاهانه بر رسم شاهان

به نور مي لعل بفروز ساغر

ميي گير، شاها، که از بوي و رنگش

شود ديده و مغز پر مشک اذفر

بلف روان و بنور ستاره

ببوي گلاب و برنگ معصفر

بروشن مي لعل خوشبوي خوش زي

ز فرخ وزير خردمند بر خور

وزيري، که او را کفايت مهيا

وزيري، که او را جلالت مسخر

وزيري، که جان سخن راست دانش

وزيري که شخص خرد راست زيور

وزيري، که پرداخت جايي بماهي

به از قصر کسري و ايوان قيصر

بدل ناصح ملک پيروز دولت

بجان بنده ي شاه پيروز اختر

ايا شهرياري، کجا تيغ عدلت

ز گيتي ببريد دست ستم گر

بمان اندرين دولت و ملک چندان

کجا آب حيوان بر آيد ز اخگر

فلک را بجز بنده ي خويش مشناس

زمين جز بکام دل خويش مسپر

10

در ستايش اميرانشاه بن قاورد بن جغري سلجوقي

ابر سيمايي اگر سيماب ريزد بر کمر

دود سيماب از کمر ناگاه بنمايد اثر

ور ز سرما آبدان قاروره ي شامي شدست

باز بگدازد همي قاروره را قاروره گر

ور سياه و خشک شد بادام تر، بيباک نيست

چون بجنبد لشکر نوروز گردد سبز و تر

کوهسار ششتري پوش ار حواصل پوش گشت

زان حواصل آيد اکنون سينه ي طاوس نر

ور درختان همچو حجاجان شدند اندر حرم

خلعت فردوسيانشان داد خواهد دادگر

آب ار اکنون در شمر چون تخته ي سيماب شد

گونه ي ياقوت و روي در گيرد در شمر

ور ستاک گلستان چون پاي طاوسان شدست

تا کم از ماهي بپاي اندر کشد طاوس پر

آب گويي سالخورده پير سست اندام شد

زان بياسايد بهر ده گام لختي بر گذر

عالمي از فرو آيين نو پديد ارد بهار

گر زمستان بستدست از عالم اين آيين وفر

باد خوارزمي چو سنگين دل بجشک دست کار

دست دارد پر ستاره آستين پر نيشتر

از نفير زاغ چندان ماند مدت بر چنار

کز سپاه بلبل آيد بر سر گلبن نفر

تخت سقلاطون گشايد ابر تاري در چمن

فرش بوقلمون نمايد باد مشکين بر کمر

سوسن آزاد را عارض بيارايد نيم

ارغوان زرد را پيرايه اي بندد ز زر

هر تلي را لاله زاري روي بنمايد فراخ

هر گلي را زند وافي تنگ بر گيرد ببر

بر فرازد پيلگوش از بوستان سيمين سنان

در سر آرد گلستان از زرد گل زرين سپر

باد عنبر پاش گردد و اندران عنبر عبير

شاخ مينا پوش گردد وندر آن مينا درر

در لب هر جويباري نزهتي بيني جدا

زير هر شاخ درختي مجلسي يابي دگر

باغها بيني سپهري گشته پر اجرام نور

دشت ها بيني بهشتي گشته بي ديوار و در

عود و عنبر حبه سازد باد مشکين در هوا

در و مينا بر فشاند ابر باران بر شجر

دشت طوطي رنگ و ياد لعبت شکرفشان

عاشقان را در حديث آرد چو طوطي را شکر

غرقه گردد بامدادان هر ستاک گلبني

بر مثال خاطر مداح مير اندر گهر

مير ميرانشاه بن قاورد بن جغري که اوست

در جهان دولت ارکان، بر سپهر داد خور

آن کريم باتوان، آن چيره دست بردبار

آن جواد بي ريا، آن پادشاه بي مکر

گر چه نيکو سيرتي را بر خرد باشد بنا

سيرت آموزد خرد از خلق آن نيکو سير

گر بخواب و خور نبودي پيکر او را نياز

از ملايک حکم کردندي مرو را نز بشر

همت عاليش پنداري اثر دارد همي

چون دعاي مستجاب اندر قضا و در قدر

جود حاتم را در اخبار و سمر خوانم همي

رتبت لفظ حقيقت نيست جاري در ممر

جود او را ني بچشم سر عيان بيني همي

يک عيان نزديک من فاضل تر از سيصد خبر

گر چه بر هر نيک و بد پيروز باشد روزگار

روزگار از راي او خواهد بپيروزي نظر

گر بياد مهر او صورت بسنگ اندر کني

بي گمان از ياد مهرش جان پذير ايد صور

قدر او را در علو با اسمان کردم قباي

آسمان در زير ديدم قدر او را بر زبر

اي رزانت را زمين و اي سخاوت را سحاب

اي لطافت را روان و اي شجاعت را جگر

اس ستوده چون ديانت وي گرامي همچو دين

اي بپاکي چون هدايت وي بنيکي چون هنر

اي مبارک چون علوم و اي محقق چون خرد

اي خجسته چون سخاوت وي همايون چون ظفر

اي نموداري ز يک لفظ وفاق تو بهشت

وي نشانداري ز يک حرف خلاف تو سقر

اندر آن وقتي که باشد پر خطر ناوردگاه

از سنان نيزه ي خطي روانها در خطر

آن پسر کو را پدر پرورده باشد رد کنار

گر بکشتن دست يابد دست يازد بر پدر

نم بگيرد چشم مرد از شرم چون گوهر وليک

خون چنان راند که در شمشير نم گيرد گهر

بر کمرگاه سواران بگذراند شست تو

هر خدنگي کان بهيجا برکشيدي از کمر

چون سراپاي اندر آهن ديد خصمت مر ترا

پاي ننهد پيش و ديگر پاي نشناسد ز سر

در سخاوت آفتابي، در توانش روزگار

در کفايت چون سپهري در سعادت چون قمر

کمترين شرخي که در نوعي براند لفظ تو

عالمي باشد ز علم اندر بياني مختصر

چون قوافي را بنام تو بنظم اندر کشم

پرده بندد از معاني بر قوافي صد حشر

آن کسي جويد ترا کو جست خواهد جاه و نام

کز درخت خدمت تو نام و جاه ايد ثمر

گاه را شايسته اي ماند عقل اندر دماغ

جاه را بايسته اي مانند نور اندر بصر

عنبر اگين گردد از خلق تو فکرت در دماغ

گوهر آگين گردد از مدح تو معني در فکر

از غرايب وز غرر در مجلس ار لفظي رود

از غرايب لفظ تو خالي نباشد وز غرر

اي خداوندي که بر گيرد همي يک بارگي

از جهان خير جودت نام فقر و بخل و شر

خدمت مستقبل من بنده زين بهتر بود

خدمت حاليت اين زينسان که آمد مختصر

تا همي گردد زمان و تا همي پايد زمين

تا هميگريد سحاب و تا همي خندد خضر

کام ياب و کام ران و شادباش و شادزي

زي خوش انگشتان بپوي وزي دل افروزان نگر

جشن نوروز و سر سال نوت فرخنده باد

سال و ماه و روز و شب از يکدگر فرخنده تر

11

در سپاس گزاري از خلعت شاه

عيد شاداب درختيست که تا سال دگر

از گل و ميوه ي او بوي همي يابي و بر

بوي آن گل بترازد چو خرد کار دماغ

بر آن ميوه بتازد چو خرد سوي جگر

عيد را دستخوش خويش گرفتيم وازو

ميوه و گل بجزين گونه نخواهيم دگر

ما برينيم و برين نيز بپرسيم از شاه

شاه ما نيز همانا که برينست مگر

عيد هر سال برآورد و برآورد امسال

خلعت شاه منست، آن ملک شير شکر

اصل تأييد و بزرگي و سعادت بادت

خلعت خسرو دارا دل افريدون فر

هفت چيزست کجا رتبت مردست ازو:

کله و اسب و قبا، گرز و کمر، تيغ و سپر

ملک شرق بياراست بدين هفت ترا

چون ترا ديد بدين رتبت مردي در خور

زانکه در بزم سرافراز کلاهي و قبا

زآنکه در رزم فرازنده ي تيغي و کمر

خواست تا اسب ترا بنده بود باد صبا

خواست تا ساز ترا بوسه دهد شمس و قمر

گر ملک بود مراد تو که آيد بهري

آمد آن شاه کنون، زآنچه بجستي بر خور

اي گه عشرت تو بزم ترا فتنه روان

وي گه کوشش تو رزم ترا بنده جگر

اي بهنگام سخاوت چو بتابي خورشيد

وي بهنگام قساوت چو بسوزي آذر

حرکات تو گه رزم سبک روح چو سيم

سکنات تو گه بزم گرانبار چو زر

اي سوي لشکر بدخواه شتابان کشتي

وي گه حمله ي بدخواه درنگي لنگر

نيک داني که بيک ساعت اين نظم رهي

دوش، برپاي، همي گفت، شراب اندر سر

عذر من بنده ازين نظم سبک مايه بخواه

تا بشعري شکنم تازه بفردا دفتر

تا نيايد بگه فصل زمستان نيسان

تا نيايد بگه ماه حزيران آذر

هم چنين شاد و دل افروز همي باش بکام

يک تن از لشکر تو بر همه خصمان لشکر

12

در مدح ابوالفوارس طغانشاه

بفال سعد و خجسته زمان و نيک اختر

نشسته بودم يک شب بباغ وقت سحر

ز باختر شده پيدا سر طلايه ي روز

کشيده لشکر شب جوق جوق زس خاور

فلک چو بيضه ي عنبر نمود و انجم او

چنانکه يار کني سند روس با عنبر

بنات نعش تو گفتي که باشگونه همي

نمود صورت صادي ز هفت دانه گهر

درست گفتي نار کفيده بد پروين

بجاي پوست زمرد، بجاي دانه درر

زحل چو ناوک بيجاده رنگ با سوفار

فرو نشسته بروي کبود فام سپر

مجره در فلک ايدون چو سبزه دريايي

فگنده توده ي کافور فام کف بر سر

چنان قطار حواصل نشسته در دريا

گشاده بر سر دريا يکان يکان شهپر

چنين شبي که رخ صبح و زلف شب دوري

همي نمود مرکب بهم صفا و کدر

زبان من شده از طبع من ستاره فشان

دو چشم من شده اندر فلک ستاره شمر

يکي ستاره مديح شه بزرگ عطا

دگر ستاره ي روشن سپهر تيز ممر

بعقل عالي در هر دوان همي شمرم

کزين دو نوع ستاره کدام عالي تر

فکر چو بسته ي آن حال طرفه کرد مرا

ببست خواب سحر بر دلم مجال فکر

بخواب ديدم کز آسمان همي گفتند

مرا بلفظ دري مشتري و شمس و قمر

که زاي بجان و بتن بنده ي شهي که ازوست

فروغ تاج و نگين و جمال جاه و خطر

ترا چه خدمت سازيم؟ تا که کردي تو

مديح خسرو ما را نسب بيکديگر

در آفرينش ما آن غرض بد ايزد را

که اين جمال بيابيم در کمال مگر

ميان بخدمت شه بسته ايم و در بنديم

اگر بخدمت باشيم شاه را در خور

از آنکه بر زر و سيمست نام او منقوش

شدست گونه ي اجرام ما چو سيم و چو زر

وزان سبب که بپيکر برند سجده ورا

برشک باشيم اندر فلک ز دو پيکر

وز آنکه تابش خور معتدل ستوده ترست

بود بطالع او اعتدال تابش خور

از آسمان و ستاره است حکم حال ملوک

ورا ستاره غلامست و آسمان چاکر

نيوفتاد مرين شاه را جز از سفري

کس از شهان و بزرگان ببنداشت سفر

باب دريا بنگر که تاز موضع خويش

سفر نکرد نيامد ازو پديد گهر

و گر گمان تو ايدون بود که او ضجرست

ملوک رنجه ندارند طبع را بضجر

زمانه آذر و طبع ملوک ياقوتست

کسي نبيند ياقوت تفته در آذر

شگفت و خيره بمانديم تا کجا بهري

بمانده دل بغمان در نژند و جان مضطر

چهار بار شدي سوي بلخ و هر باري

بنوع طرفه شود مانعت قضا و قدر

يقين بدان که درين بار خير مانع نيست

بلي که مانع تو هست عين صورت شر

هري که حضرت شاه تو بود چونان بود

کزو زدند مثل زيب را بهر محضر

کنون که حضرت شاه تو زو گسسته شدست

گسسته گشت ازو نور و زيب و رونق و فر

و گر زتنگي دستست عذر تو ظاهر

خداي بر تو نبندد همي بروزي در

و گر درازي راهست عذر و دشخواري

نه طول چرخست اين و نه سد اسکندر

و گر هواي تبار و گهر بساده دلي

همي ز عزم سفر خواندت بعزم حضر

خدايگان توبا تو بخوبي آن کردست

که نسبت تو نديدند در تبار و گهر

جز از گريستن بيهده ز تنگدلي

همي نبينم انواع خدمت تو دگر

گشاده کن دل و اين بيهده غمان بگذار

ميان ببند و بدرگاه شهريار گذر

ابوالفوارس خسرو طغانشه آن ملکي

که آسمان فخارست و آفتاب هنر

گزيده شمس دول، شهريار زين ملوک

خدايگان عجم، پادشاه دين گستر

براي وحلم و بجودو کفايت افزونست

ز آسمان و زخاک و ز آب و از آذر

چو عيش خرم خواهي مديح او بگزين

چو حال فرخ خواهي بروي او بنگر

هزار عقل تمامست در يکي صورت

هزار جان لطيفست در يکي پيکر

اگر نه مجلس او را خدم ببايستي

نه فعل روح بدي در جهان، نه شکل صور

ستاره و فلک الفاظ و همتش ديدند

يکي در ان شده مدغم، يکي درين مضمر

بدان سبب که بناگاه خون نريزد شاه

صفير تيرش گويد بدشمنان که: حذر

اگر ز آب روان دشمنش بدن سازد

شود ز آتش شمشير شاه خاکستر

و گر بريگ عرب زير پاي اسمعيل

گشاد زمزم فرخنده داد ده داور

بپاي قدر شهنشاه آسمان ببسود

گشاد بر در جنت ز فر او کوثر

ايا ستوده شهي، خسروي، خداوندي

که نعمت تو کندخاک خشک لولو تر

ز نوک کلک تو يابند نادرات خرد

ز زخم تيغ تو گيرند کيمياي ظفر

ايا محامد تو طبع راست را تحسين

ايا فضايل تو عقل پاک را زيور

اگر تو در خور همت ولايتي طلبي

هلال خاتم خواهي و آفتاب افسر

بدان گهي که ز آواز کوس و حمله ي پيل

بشکل روبه ماده شود غضنفر نر

کمانوران چو دو گوشه کمان خوارزمي

ز جنگ باز پس آيند هر زمان بي مر

کمان بدست و کمر بر ميان زره بر تن

زره دريده، شکسته کمان، گسسته کمر

چو رايت تو بجنبد، شها، ز قلب سپاه

ز بيم زرد شود در کف يلان خنجر

ز درد ناله کند بر تن يلان جوشن

ز بيم نوحه کند بر سر گوان مغفر

بنعره مريخ اندر فلک همي گويد:

زهي طغانشه الپ ارسلان شير شکر

خدايگانا، اين هشت ماه بنده ي تو

چنان گذاشت که از خويشتن نداشت خبر

بحق حرمت تو، خسروا و نعمت تو

که عبرت از من بيچاره مانده بد بعبر

بجاي نور بد اندر وران من دژمي

بجاي مغز بد اندر دماغ من اخگر

از آن قصايد پر گنده دفتري دارم

که خوانده بودم بر تاج خسروان ايدر

دلم بر آتش غم هر زمان که تفته شود

بآب ديده يکي بنگرم در آن دفتر

چو نام شاه ببينم چنان شوم گويي

که باز يافتم آن روزگار جان پرور

جز از مديح توام نيست غمگسار مرا

بحق آيت فرقان و دين پيغمر

هميشه تا ندمد از چمن همي لولو

هميشه تا نبود در صدف همي عرعر

بقات باد و بزرگيت باد و دولت باد

ستاره ناصح و دولت قرين، ملک ياور

13

در مدح اميرانشاه بن قاوردبن جغري

همايون جشم عيد و ماه آذر

خجسته باد بر شاه مظفر

اميرانشاه بن قاورد جغري

جمال دين و دين را پشت و ياور

خداوندي، کجا کوته نمايد

بپيش خطي او خط محور

اگر خورشيد بودي دست رادش

شدي جرم زمين ياقوت احمر

زمين باران جودش گر بيابد

بجاي سبزه رويد از زمين زر

بدربند بجستان آنچه او کرد

مثالي کرده بد حيدر بخيبر

حنا و کوهه ي زين داشت شش ماه

بجاي خوابگه بالين و بستر

درين شش مه زماني برنياسود

ز دار و گير پيلان معسکر

بگرد اندر همي شد مهر پنهان

بخون اندر همي زد چرخ چنبر

ز بانگ کوس غران چشم کودک

همي احوال شد اندر رحم مادر

ز بيم جان همي تن کرد پنهان

چو دراج از پس صيد غضنفر

زمين درياي موج افکن شد از خون

درو کشتي سوار و کشته لنگر

اجل بازو زنان هر سو همي شد

بخون اندر، چو مرد آشناور

جهاني ديده بر خسرو نهاده

بتير و نيزه از ديوار و از در

ز شه برجي قضا را چرخ داري

ملک را يافت در ميدان برابر

ز خون شمشير هندي در کفش لعل

ز خوي خفتان رومي بر تنش تر

چو آتش چرخ را بر کرد و بشتافت

کز آتش بيند آن پاداش و کيفر

بزد بر بازوي بر گستوان دار

خدنگي راست رو، بر گستوان در

ز زخم تير تا پاي خداوند

بدستي مانده بد، يا نيز کمتر

بديگر سو از آن سان تيز بگذشت

که از تيزي نيالودش بخون پر

ملک چون سرو و گل نازان و خندان

نشاطي باد پايي خواست ديگر

ملايک بر هوا آواز دادند

ز شادي وز شگفت: الله اکبر

ز فر ايزد و آثار دولت

نشاطي باشد اين واضح، نه مضمر

دو پيکر بود: اسب و مرد جنگي

بسوزاني و تيزي برق و صرصر

بزخم اندر چه داند تير بي جان

تفاوت کردن از پيکر بپيکر؟

در افسر در مکنون کي شناسد

که افسر چيست يا داراي افسر؟

بگيتي ز اب و آتش تيز تر نيست

دو جان او بار سلطان ستمگر

سياوش را و خسرو را نيازرد

چو فر ايزدي بود آب و آذر

تهور گر نه بد بودي ز شاهان

نه جوشن داردي در کين، نه مغفر

چه بايد مغفر از آهن مر او را

که يزدان داده باشد مغفر از فر؟

ايا شاهي، که شخصت را بياراست

بعقل و حلم يزدان گرو گر

فزون شد دولتت، تا باز گشتي

ز جنگ سکزيان ديو منظر

توان بردن هنوز از جاي جنگت

دريده زهره ي سکزي بزنبر

از اکنون تا پسين روزي ز گيتي

بر آن خاک ار فرود آيد کبوتر

ز بس آغاز خون، گردانه چيند

تبر خون رويدش در حلق و ژاغر

چنان کردي که در ايوان شاهان

بجاي جنگهاي رستم زر

ازين پس مر ترا برزين نگارند

تن تنها دريده قلب لشکر

بعون زال و رخش و پر سيمرغ

ز يک تن کرد رستم پاک کشور

تو تنها با سپاهي گر بکوشي

چو قوم عاد بر بالاي اشقر

چنانشان باز گرداني، که از بيم

برادر سبق جويد از برادر

ترا سيمرغ و تير گز نبايد

نه رخش جادو و زال فسونگر

ز مردي و جگر نگذاشت باقي

مصور بر تو، اي زيبا مصور

کسي را در جهان ضامن نگيرد

بشخص فربه و بالاي سنگر

بپيش شير لاغر پيل فربه

چنان باشد که کوهي پيش يک ذر

و ليکن گاه کوشش بردارند

دوال از پيل فربه شير لاغر

الا اي نامور شاهي، که هستي

ز شاهان در هر انواعي مخير

ز سهم افزاي کاري باز گشتي

که آن ناديده، کس را نيست باور

ز حرص کين برون ناکرده خفتان

ز خون دشمنان ناشسته خنجر

ز خون خوردن دلت ناسير، ليکن

ز خون در خنجرت سيراب گوهر

ز خفتان معصفر بند بگشاي

ز ساقي باده اي بستان، معصفر

بجاي جوشن اندر پوش قاقم

بجاي نيزه بر کف گير ساغر

قدح بر کف نه و عبهر بينبوي

بر افروز آتشي چون چشم عبهر

اگر بستان آزاري بيفسرد

ز آذر بوستاني کن در آذر

درختان رز اکنون، تا نه بس دير

يکايک زرد کرده سبز چادر

برين گردون در يا چهر از ميغ

بپيوندد سماريهاي عنبر

سماريهاي عنبر چون گران شد

فرو بارد ز عنبر عقد گوهر

وزان باريدن گوهر بنيسان

بخندد باغ و بر بالا صنوبر

ايا شاهي، که از نظم مديحت

نگردد سير طبع نظم گستر

مرا از نظم در خاطر عروسيست

که از نام تو خواهد نقش و زيور

بقاي ذکر مردم نظر عاليست

که دارد پاي با ارکان و اختر

بسا کاشعار من در مدحت تو

بخواهد گشتن از دفتر بدفتر

الا تا هر درختي نيست طوبي

الا تا هر غديري نيست کوثر

چو کثر عمر و عيشت باد شيرين

چو طوبي شاخ بختت باد پر بر

14

در ستايش خواجه ابوالحسن علي بن محمد

چه روز بود که آن، ماهروي سيمين بر

برسم تعبيه بيرون گذشت بر لشگر؟

حمايلي ز زر خسروانه اندر کتف

بلا رگي کهن آزموده اندر بر

برنگ چهره ي من بر حمايلش کوکب

چو آب ديده ي من بر بلا رگش گوهر

بروي ماه بر، از تيره شب نموده نگار

بسيم خام بر، از زر پخته بسته کمر

بزلف و جعد کمندي نمود در زرهي

ز پيچ و حلقه خم اندر خم و سر اندر سر

بچشم اندر بگذشت روي او، گويي

پري بمهره ي لبلاب در گرفت گذر

بزير درقه ي پر کوکب اندرون بنهفت

ز بيم چشم بد، آن روي چون گل پر بر

عقيق فام شد از گونه کوکب سپرش

زبسکه عکس برون داد روي او بسپر

ايا قمر خد ماهي، که نور خد ترا

همي سجود برد نور زهره ي ازهر

فراق روي تو بي زخم تير کشت مرا

ترا ز کشته ي خويش، اي نگار نيست خبر

خيال آن لب گوهر نماي در افشان

پديد کرد مرا در دو ديده کان گهر

ز بسکه نقش دوروي تو در دو چشم منست

همي سرشک منقش کند ز ديده بدر

طلب کنم شکن زلف تو ز ديده ي خويش

از آنجهت که بدر يا درون بود عنبر

اگرچه جان مرا آسمان نشان کردست

بداغ هجر تو، اي دل گشاي جان پرور

چنان بجان من اندر نشسته اي گويي

که در خيال تو دارد نهان من پيکر

شنيده ام، صنما، من که باد مشک کنند

از آن جگر که ز آتش بدو رسيد اثر

کنون بديده در از بيم اين اثر شب و روز

خيال زلف تو دارم نهان ز خون جگر

تن مرا ز دل و چشم من فزود فراق

بآب و آتش دادي که: رو بسوز و ببر

تني چو شوشه ي زر کرده ام درين معني

کز آب و آتش نقصان نيافت شوشه ي زر

خيال عبهر مشکينت، اي صنم بنمود

در آتش دل من بوستان پر عبهر

اگر شد آتش ريحان بگرد گرد خليل

منم بمعجزه ي او کنون خليل دگر

نه بس بود که مرا عشق تو گرامي کرد

بمعجزات گرامي خليل پيغمبر

تو آن بتي، که زرويت همي خجل ماند

نگار خامه ي ماني و لعبت آزر

نظر ز روي تو خواهد نکويي از هر باب

چنانکه دانش خواهد زراي خواجه نظر

ابوالحسن علي بن محمد، آنکه ازوست

کمال دولت واصل سخا و قدر خطر

خدايگاني کز جاه او شرف خواهد

بکامگاري سير ستاره در محور

ز راي و طبع و دلش روشن و بلند و قويست

ثبات عقل و ره صحبت و کمال هنر

ايا ستوده سير مهتري، که نور خرد

همي زنور تو آموخت اختيار سير

مخالف تو اگر سر ز امر تو بکشد

بحلق در، رگ شريان او شود نشتر

ز دست شوي تو و چوب تازيانه ي تو

نهال طوبي رستست و چشمه ي کوثر

تو آن کسي، که ز بس روشني: سجود برد

خيال راي ترا، اندر آسمان، اختر

خجسته کلک گهر بار عنبر افشانت

همي زعنبر و گوهر برد حروف و سطر

هزار بار بروزي بحد تاريکي

بتاختن شود و گوهر آورد بي مر

اگر تناسخ حق نيست، پس ز بهر چرا

درين زمانه پديد آمدست اسکندر؟

ايا بزرگ عميدي، که از معاني خوب

عروس نظم پذيرد ز مدح تو زيور

از آن جهت که بپيکر ترا سجود برند

بنور عالي همراه جان سزد پيکر

طبايع ارنه بترکيب تو شريف شدي

نيامدي ز طبايع پديد شکل صور

عيال گشت فلک بر بقاي دولت تو

عرض عيال بود لا محاله بر جوهر

قمر ز اسب تو آموخت سير و زين معني

سريع تر بود از هر ستاره سير قمر

فري ز نعل سمندت، که روزتک شررش

در اوفتد بعدو، چون بسندروس شرر

دعاي صالح را ماند او، که آب حيوة

بسان ناقه برون آيد از ميان حجر

ببين سه ميخ بنعلش در، ارنديدستي

بروي ماه نو اندر، نشانده دو پيکر

خدايگانا، اين دولت بلند ترا

مدد ز طالع سعدست و خالق اکبر

مخالف تو، ترا با خود ار قياس کند

فراخ دريا داند همي چو تنگ شمر

ميان عنبر و خاکستر اندرون فرقست

اگر چه عنبر باشد برنگ خاکستر

زر و سرب دو گهر بود، آنکه فرق شناخت

ز زر کلاه شهان کرد و از سرب لنگر

ز روي شکل و صور آدمي چو يکدگرند

نيند باز بحکم ازل چو يکديگر

بلي نعامه و طوطي دو طايرند، وليک

غذاي اين شکر آمد، غذاي آن اخگر

هميشه تا که بکف نايد و برون نايد

ز سنگ تابش ماه و ز خاک چشمه ي خور

بفرخي و بپيروزي و ببهروزي

ز مال و نعمت و از روزگار خود بر خور

15

در ستايش امير احمد بن عاصم

از آن دو عارض سوسن نماي لاله اثر

بنفشه وار فرو برده ام بزانو سر

ز فرقت رخ او بسکه خون همي بارم

بسان چشم همايست چشم من بصور

بنفشه رويم و يمين سرشک از آنکه بتم

ز سيم خام برآرد همي بنفشه ي تر

عدوي عنبر و خصم شمامه گشتم، از آنک

شمامه ي زنخش گرد گيرد از عنبر

غلام آن لب چون گوهر بدخشانم

بدست صنعنهاده دروسي و دو گهر

لبش ز گوهر و بيجاده ي بدخشاني

بطبع لعل تو آمد بسي و شيرين تر

اگر بخون م بي گناه قصد کني

مکن بتا، حذر از خون بي گناه، حذر

و گر ز داوري خون من نينديشي

خداي عز و جل بس ميان ما داور

اگر چه بي طربم در غم تو، بس باشد

مديح مير بسوي طرب مرا رهبر

امير احمد بن عاصم آنکه همت او

همي گواژه زند بربلندي محور

گمان من بحقيقت چنين بود که يکيست

سخاي او و طلب کرده هاي اسکندر

16

در ستايش امين الدوله ظهير الملک سعيد بن محمد

بار ديگر برستاک گلبن بي برگ و بار

افسر زرين بر آرد ابر مرواريد بار

گاه مينا زينت آرد زو نگار بوستان

گاه مرجان زيور آرد زو عروس مرغزار

غنچه سازد باغ را پر گلبن از مينا و زر

لاله سازد کوه را پر پشته از شنگرف و قار

دست سوسن نقره ي ناپخته دارد دست بند

گوش گلبن لولوي ناسفته دارد گوشوار

درع قطران حلقه از دريا بپوشد آسمان

برگ مرجان کوکب از خارا برآرد کوهسار

لشکر انجم نهاد لاله بنمايد ز سنگ

رايت خورشيد پيکر گل برون آرد ز خار

از دهان لاله چون بيرون درخشد زلف شب

نرگس از دل شمع سوزان بر سر آرد صد هزار

خرمن مرجان و مينا هر کجا چشم افکني

برشکتست از چمن، يا بر دميدست از چنار

از بنفشه مشکبوي و لاله ي لولو نسب

قطره سازد چشم عاشق، حلقه گيرد زلف يار

آب دريا در گلستان آتشي افروختست

ابر دود و لاله اخگر، خويد عکس و گل شرار

گر بر ابراهيم ريحان گشت آتش طرفه نيست

طرفه کز ريحان همي آتش فروزد نوبهار

بوستان از چشم ابرو دست باد اندر چمن

حله دارد در شقايق نقش دارد در نگار

دست شاخ از گل منقش چون دم طاوس نر

روي ابر از ژاله پر کوکب، چو پشت سوسمار

از نسيم باد دارد غنچه عنبر در دهن

وز سرشک ابر دارد لاله لولو در کنار

خويد سبز وخرم و گلبوي، پنداري مگر

خرمي از طبع پاک خواجه دارد مستعار

مفخر ملکت، امين دولت عالي ملک

مرکز ملت، ظهير ملک کافي شهريار

معدن احسان سعيد بن محمد کز دلش

مايه ي تدبير برخيزد چو از دريا بخار

پيش حلمش کوه خاک و پيش جودش آب ابر

پيش خشمش باد برق و پيش طبعش نور نار

چون گمان پيش يقين و چون عيان پيش خبر

چون خطا پيش صواب و چون هدر پيش وقار

سهمش از آثار خشمش هر کجا يابد گذر

نامش از کردار خوبش هر کجا گيرد گذار

اين چو زر شادي فزايد در درون تنکدست

و آن چو مي يي هوشي آرد در دماغ هوشيار

سهم او دارد نهان و خشم او آرد پديد

زخم در چنگال شير و زهر در دندان مار

آنکه بوسد دست او هرگز نباشد تنگدست

و آنکه جويد سور او هر گز نباشد سوکوار

آفتاب ار سر بپيوستي بپاي همتش

از فلک کردي، نه از خاک دژم، زر عيار

عار دارد جان از آن فخري که نه ز آيين اوست

هيچ کس نشنود فخري را کزو دارند عار

کي شمار اختران داند مهندس بر فلک

چون نداند بر زمين يکروز جودش را شمار

دست دريا موج او دارد يکي زرين صدف

کرده از ابر سخا دل پر ز در شاهوار

آب سيري، مرغ ساني، خاک جنسي، مار فش

زرنمايي، سيم شکلي، درفشاني مشکسار

چون ضمير عاقلان اندر خرد دارد گذر

چون دعاي مستجاب اندر قضا دارد مدار

در نمايش زر پخته دارد اندر سيم خار

در گدازش در روشن دارد او در مشک تار

تن نهان در زير روي و سر دوان در پيش چشم

روي زرد و چشم گريان، سر نگون و تن نزار

بي سخن لفظ آزماي و بي خرد معني پژوه

بي روان جنبش نماي و بي زبان پاسخ گزار

نوک او هنگام رفتن باد را تلقين کند

سير آن اسبي که خاک از نعل او گردد شيار

آب گردش مرکبي کز چابکي هنگام تک

نعل سخت او ز خاک نرم انگيزد غبار

سير آب و آتش و ماهي و مار از وي برند

ژرف رود و پهن دشت و تند کوه و تنگ غار

خرد موي و زاغ چشم و پهن روي و گردسم

تيز گوش و دوربي ورهنورد و راهوار

آب با وي در شتاب و خاک با وي در درنگ

چرخ با وي در نبرد و ابر با وي در شکار

گاه رفتن، گاه بودن، گاه جستن، گاه تک

کند و سست و تند و تيز و رام و نرم و سهل و خوار

اي خداوندي، که دولت را تو کردي نامجوي

وي سرافرازي، که دانش را تو ماندي يادگار

اي ز هر دستي که در انديشه آيد پيش دست

وي بهر کاري که در اميد گنجد کامگار

گر ز اخلاقت مرکب پيکري کردي فلک

بي گمان جان مصور ديده بودي روزگار

اختيارست جود خواسته بخشي بجبر

زين نکوتر کش نبيند حکم جبر و اختيار

گر نکردي چرخ پيدا دست گوهر بار تو

مرزبان را الفظ بخشش نامدي هرگز بکار

دشمنت را روز محنت يادگار دولتست

زان سبب کايين روز هجر باشد يادگار

خصم چون نهراسد از تو؟ کز حرير کلک تو

گرددش خرد استخوان در تن چو تخم کو کنار

خاک ناسايد چو چرخ، ار خاک را گويي: برو

چرخ نشتابد چو خاک، ار چرخ را گويي: بدار

روز دشمن پست و زير تخت تو بخت بلند

سرنشيبي هاي تخت اندر بلنديهاي دار

گر بود خاک گران را اين بپراند سبک

جرم گردون سبک را آن نگيرد استوار

دست تدبيرت، خداوندا، عروس ملک را

بس نو آيين زيوري بستست خوب و سازوار

چون بطبع اندر مروت، چون بعقل اندر هنر

چون بمغز اندر سماع و چون بجام اندر عقار

تا ازين در دري چون خامه لشکر افشان کني

از فصاحت گويي اندر خامه داري ذوالفقار

زخم گرز و اب تيغ ار آبروي ملکت اند

جان برند و سر ستانند اين و آن در کار زار

بر گذارد راي تو هر ملک را بي گرز و تيغ

سهم تيغ ابداده زخم گرز گاوسار

گر نه عقلي چون پديد آري کژِي از راستي؟

ور نه جاني چون کني پنهان دانش آشکار؟

از نهيب تيغ آتش رنگ آتش سير تو

آب گردد گوهر اندر روي تيغ آبدار

از خمير روشن تو تيره جان دشمنست

ساعتي باشد که سيصد ره بخواهد زينهار

اي خداوند خداوندان، ز ياد مدح تو

ديبهي بافم بجان اندر، همي بي پود و تار

چون ببارد ابر فکرت قطره بر درياي لفظ

در معني بر کشم مدح ترا غواص وار

خدمتي سازم، کجا مرد سخندان اندرو

چون کند وقت سخن انديشه، دارد اعتبار

تا بهار از شاخ مرجان لاله بنمايد بباغ

تا خزان از عقد لولو دانه روياند ز نار

باد چشم حاسدت نار کفيده بي خزان

باد روي ناصحت باغ شکفته بي بهار

17

در ستايش ميرانشاه بي قاورد

عيد مبارک آمد و بربست روزه بار

زان گونه بست بار که پير ار بست و پار

در طبع روزه دار گه آمد که هر زمان

ميل شراب دار کند طبع روزه دار

بي شک بطبع عيد خوش آيدش آنکه او

در باغ گل نمايد و در راغ لاله زار

در دست ازو ستاره و دو چشم ازو فروغ

در طبع ازو سخاوت و در مغز ازو بخار

بي نو بهار بيند ازو ديده ي طرب

در باغ جام تازه گل سرخ کامگار

بر دست لاله کارد و بر رخ زند فروغ

در طبع آتش آرد و بر سر زند شرار

باد بهار چونکه ازين پس بروز چند

صحراي نوبهار نمايد چو قندهار

زلف بنفشه تاب در آرد ببوستان

گه زار زار مرغ بنالد بمرغزار

گه پوي پوي پر درآرد ببوستان

رخسار لاله رنگ برارد بکوهسار

مرجان فروغ لاله برون آيد از چمن

مينا نهاد برگ برون ايد از چنار

در بوستان نهند بهر جاي مجلسي

چون طبع عشق پرور و چون جان شاد خوار

غلتان ميان توده ي گل عاشقان مست

از غم کنار کرده و معشوق در کنار

گه لب بسوي باده و گه دست سوي گل

گه گوش سوي بربط و گه چشم سوي يار

دانم که نوبهار چنينست و بيش ازين

با هجر يار بهره ندارم ز نو بهار

خود کام و بر دبار دلي دارم، اي عجب

فرياد و جور ازين دل خود کام بردبار

صد بار گفتمش که، چو کار تو نيست عشق

ره باز جوي و رخت بپرداز و سر مخار

امروز مهر بيشتر آرد همي ز دي

و امسال عشق بيشتر آرد همي زپار

اي دل، بعاشقي چه شتابي؟ عنان بکش

و آن عشوه هاي عشق بيک ره فرو گذار

تا کي هوا؟ حديث مه نيکوان ببر

تا کي غزل؟ مديح سر خسروان بيار

زيبا همام دولت و فرخ جمال دين

کو را گزيد دولت و دين کرد اختيار

ميرانشه بن قاورد، آن خسروي کزوست

ميري و خسروي طرب افزاي و نامدار

بر طبع وراي اوست کم و بيش را گذر

بر خشم و حلم اوست بد و نيک را گذار

در خشم او سياست و بر عفو او اميد

در راي او براعت و در طبع او وقار

اي روزگار بنده ي راي تو روز عزم

وي آفتاب چاکر روي تو روز بار

از جود دست تو عجب آيد مرا همي

تا بر عنان چگونه کني دست استوار؟

گر ز تو بند نايبه بگشايد از فلک

تير تو برج کنگره بردارد از حصار

مانند تو سوار نديدست روز جنگ

الماس آب چهره و شبرنگ راهوار

در دامن فنا ز نهيب تو گم شوند

گردان کار ديده و شاهان کامگار

مر دشمن ترا دو لقب داد آسمان

دون همت نگونه و بدبخت خاکسار

ز آسيب نعل خنگ تو اندر زمين جنگ

بر آسمان زمين دگر سازد از غبار

از بهر آنکه مار بپيچد چو رمح تو

در طبع و جان سرشت خداوند سهم مار

خصم تو و کمان تو بر يکدگر بجنگ

بيدل دو عاشقند بهجران بسنده کار

ورنه چرا گمان تو بر دست تو بدو

پيکان آبداده فرستد بيادگار؟

گور افکند بباد و سوار افکند بعکس

تيغ تو در نبرد و سنان تو در شکار

گردافکني که با تو بميدان برون شود

بر وعده گاه مرگ نهد جان بانتظار

با سهم جنگ تو ز نهيب کمند تو

از حلقه ي کمر بهراسد دل سوار

در شعر چون بنام تو بندند قافيت

فارغ شود سخن ز مجازات و استعار

گر عکس تيغ تو بهوا روشني دهد

ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار

اي آفتاب گاه سعادت که جاه را

دوران آسمان چو تو ننمود شهريار

در جشن روز عيد مي لعل فام خواه

بگزار در مراد چنين جشن صد هزار

زان مي ستان کجا شود از رنگ و بوي او

باد هوا و خاک زمين لعل مشکبار

در طبع تو زرنگ و فروغ از ره خرد

دارد چهار چيز درو نسبت از چهار

ياقوت گل فروغ و گل ارغوان نسب

بيجاده ي معنبر و مرجان لاله کار

تا تاج و بند تلخ و خوش آيد بر خرد

تا تخت و دار نيک و بد آيد بهوشيار

با تاج باد ناصح تو بر فراز تخت

با بند باد حاسد تو بر فراز دار

18

در ستايش شمس الدوله طغانشاه

چون چتر روز گوشه فروزد بکوهسار

برزد سر علامت عيد از شب آشکار

هر کوکبي بتهنيت عيد بر فلک

در زيور شعال بر آمد عروس وار

چون بر فراخت عيد علامت بدست شب

نوروز در رسيد و علمهاي نوبهار

باد صبا مقدمه بود از سپاه گل

لشکر همي کشيد بهر کوه و هر قفار

چون گوشه ي علامت عيد از فلک بديد

انديشه در گرفت و فرو شد باضطرار

تا فر خجسته رايت نوروز در رسيد

از گرد راه با علم و خيل بي شمار

باد صبا بيامد و خدمت نمود و گفت:

کاي جان لهو و کام دل و سعد روزگار

آگه نه اي که عيد همايون ببندگيست

در گوش چرخ کرد زر اندوده گوشوار

گرما بپيش لشکر او بر گذر کنيم

هم جاي فتنه باشد و هم بيم کارزار

نوروز ماه گفت: مرا با خجسته عيد

شرطيست مهر پرور و عهديست استوار

زايدر عنان بتاب و بدو بر پيام من

بنشين، بگو و بشنو، بر گرد و پاسخ آر

ز اول زمين ببوس و ثناخوان و پس بگوي:

کاي رايت سعادت و فهرست افتخار

بخرام سوي من، که ز بهر خرام تو

بستم هزار قبه ز کشمير و قندهار

با تختهاي جامه ي ديباي شوشتر

با عقدهاي لولو درياي زنگبار

بر گرد گرد قبه گروه از پي گروه

مرجان سلب پياده و مينا سنان سوار

مرجان گرفته در لب و زنگار در قدم

شنگرف سوده بر رخ و در دل نهاده قار

راياتشان ز توده ي ياقوت شب چراغ

اعلامشان ز دانه ي لولوي شاهوار

از بهر آنکه چون سوي صحرا برون روند

بر روي خاک تيره بسازند رهگذار

در سپيد ابر فرو ريزد از دهن

مشک سياه باد برافشاند از کنار

بيجاده حقه حقه بسايم ببوستان

پيروزه حلقه حلقه بر آرم ز جويبار

هم چهره ههاي سرخ برون ارم از چمن

هم بيخهاي سبز برون آرم از چنار

سيماب چون بلور فرو ريزم از هوا

شنگرف چون عقيق بر آرم ز شاخسار

زنگار و سيم خام فشانم ز بار و برگ

کافور و زر پخته نمايم ز برگ و بار

بر سايه ي سر تو، بهر جا که بگذري

چتري زنم بنفش ز ديباي سبز کار

مشک سرشته در دل بيجاده افکند

دست زمين ز بهر تو بر طرف مرغزار

از بهر مدحت تو زبان سازد از عقيق

اندر دهان غنچه گل سرخ کامگار

زان پيشتر که به سر حراقه ي فلک

خورشيد تيغ بر کشد از تيغ کوهسار

بخرام، تا پگاه بآيين بندگي

هر دو بهم رويم بدرگاه شهريار

شمس دول طغانشه، زين امم کزوست

ايام شادمانه و افلاک بختيار

از خشم اوست آتش سوزنده را شتاب

وز حلم اوست خاک گراينده را وقار

زرين شود زمانه، گر از بحر دست او

کمتر ز ساعتي بهوا بر شود بخار

با بوي گرد لشکر او آهوان هند

بر دشت ترک نافه همي بفگنند خوار

گر بشنود پلنگ امين خدنگ او

هر سال پوست بفکند از تن بسان مار

از بيم شير رايت او شير دست کش

در صورت گوزن همي گردد آشکار

اي آفتاب بخشش و شادي بروز بزم

وي آسمان همت و رادي بروز بار

تا ز آب رنگ تيغ تو الماس بر دميد

الماس جز در آب نگيرد همي قرار

اين مملکت گرفتن و اين ملک داشتن

در گوهر شريف تو بنهاد کردگار

زخم درشت بايد و پيکان سنگ سنب

تيغ بنفش خواهد و بازوي کامگار

سعهد سپهر مرکز شاهي و قطب ملک

زين چار نگذارند و داري تو هر چهار

تيغ تو برفگند و سنان تو بر دريد

برچرخ سير انجم و بر کوه خاره غار

از ران و ساعد تو جهان درهم افکند

آن خنگ شير زهره و آن گرز گاو سار

بحريست همت تو سخا را، سپهر موج

ابريست فکرت تو سخن را، ستاره بار

از چنبر سپهر بخدمت فرو نشست

بر گوشه ي کلاه تو خورشيد چند بار

وز فر خدمت تو کنون از شعاع او

لعل بديع رويد و ياقوت ابدار

گر عسک تيغ تو بهوا روشني دهد

ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار

خوني که از عدو بچکاند سنان تو

بر خاک سطرهاي مديحت کند نگار

شيري که گرد اسب تو بر سوي او نشست

هر چند گاه گيرد نافش بمشک بار

گر اشک دشمن تو بلولو صفت کنند

بيرون دمد ز لولوي ناسفته نوک خار

سيمرغ پر ز پوست بمنقار بر کشد

از بهر آنکه تير ترا بر شود بکار

در سايه ي سنان تو گردد گياه سبز

رنگين چو لعل سوده و سوزنده چون شرار

آهو کزان گيابخورد قطره هاي مشک

اندر دهان نافه کند دانهاي نار

گر بشنود نهنگ بدريا ز زخم تو

چون خارپشت سينه کند پيش سر حصار

جان مخالف تو بصد ميل بشنود

از کوهه ي سنان تو آواز گير و دار

دندان بپنجه در دهن شير بشکند

آن روبهي که از تو شود رسته در شکار

کان شيشه ي بلور شود در مسام سنگ

گر راي روشن تو کند بر فلک مدار

شاخ گياي زرد شود کيمياي زر

کز نعل مرکب تو نشنيد برو غبار

ساز نشاط بايد و آيين خسروي

اي شاه نامجوي، بدين جشن نامدار

از بسکه تيغ جود تو در زر گذارد زخم

وز بسکه کرد دست تو سيم سخا نثار

سيم از دل شکوفه برامد بجاي برگ

زر در دهان غنچه فرو شد بزينهار

چون روي لاله باد بشويد بچشم ابر

در هم زند بنفشه سر زلف تابدار

بلبل همي بنالد بر هجر يار سخت

قمري همي بگريد بي آب ديده زار

چون توده ي عقيق يماني بدست گير

در ساغر بلور مي لعل خوشگوار

از دست دلبري، که بود سوي و روي او

بر مشتري بنفشه و بر ماه لاله زار

تا پنجه ي هزبر نگردد سرينگور

تا سينه ي صدف نشود پشت سوسمار

گير و ببوس و بشنو و بستان، بنه کنون

زلف و لب و سماع و مي، از سر غم خمار

شعر و سماع خواه و طرب جوي و باده خور

دينار و بدره بخش و جهان گير و ملک دار

19

در ستايش شمس الدوله ابوالفوارس طغانشاه

خوش و نکو ز پي هم رسيد عيد و بهار

بسي نکوتر و خوشتر ز پار و از پيرار

يکي ز جشن عجم جشن خيرو افريدون

يکي ز دين عرب دين احمد مختار

جهان بسان يکي چادري شدست يقين

کجا ز عيد و ز نوروز پود دارد و تار

اگر نسيم گل نو چو خضر در سفرست

رداي خضر چرا بر سر افگنند اشجار؟

چو ميغ گوشه ي چتر سيه بر افرازد

بآسمان کبود از ميان دريا بار

خدنگ بارد بر آسمان جوشن پوش

ز دامن زره زنگيان تيغ گزار

ز عکس لاله و از عکس سبزه برخيزد

دو نيم دايره از روي ابر باران بار

گمان بري که ز بس سبزي و ز بس سرخي

که سبزي خط يارست و سرخي لب يار

بسان مهره ي مارست شکل ژاله و زو

بشکل مار در ايد بدشت سيل بهار

اگر ز مار همي مهره خاست، از چه سبب

کنون ز مهره همي خيزد، اي شگفتي، مار؟

چو پشت مشکين سارست شکل لاله وزو

چکان بسان نقطهاي پشت مشکين سار

ستارگان بمجرد، درست پنداري

گل سپيد برو آب زر برده بکار

دريده پيرهن سبز غنچه بر گل زرد

چنانکه طوطي بر زعفران زند منقار

زباد چفته شود برگ زرد گل، گويي

مگر کسي بفسان برهمي زند دينار

صبا بسوي گل سرخ برد وقت سحر

سماع بلبل روشن روان ز شاخ چنار

دريد لاله ي کوهي نقاب زنگاري

چو شمع سوزان مومش سرشته با زنگار

صوفست همانا طريقت گل سرخ

که بر سماع بدريد جامه صوفي وار

گمان بري که گه زخم بازوي خسرو

سنان لعل ز خفتان سبز کرد گذار

گزيده شمس دول شهريار زين ملوک

که دين و دولت ازو گشت جفت عز و فخار

ابوالفوارس خسرو طغانشه، آن ملکي

که شاهي از اثر جاه او برد مقدار

خدايگاني، کز قدر و جاه و بخشش اوست

مدار چرخ و سکون زمين و موج بخار

خصايلش همه تهذيب دانشست و خرد

جوارحش همه ترکيب بخششست و وقار

بسي بليغ تر آيد ز گفت افلاطون

اگر معاني يک لفظ او کني تکرار

چه لفظ او بسخن در، چه ابر گوهر پاش

چه سهم او بوغادر، چه شير مردم خوار

ايا بزرگ عطا خسرو بزرگ اثر

و يا بلند همم سرور بلند آثار

ايا بنزد تو عاقل بلند و جاهل پست

و يا بپيش تو دانش عزيز و خواسته خوار

هر آن تني که شراب خلاف تو بچشيد

زهاب تيغ تو سازد سرش علاج خمار

مخالفان تو هر چند کآدمي گهرند

نه آدمي خردند و نه آدمي کردار

ز نسل آدم مشمارشان که نشناسند

ز مي خمار و ز طاوس پاي و از گل خار

دل عدوي تو مانند سنگ مغناطيس

کشد شنان ترا سوي خويش در پيکار

بطبع و خلق هماييست تيغ تو، که همي

بخاصيت شکند زخمش استخوان سوار

چنان ببندد سهم تو خصم را گويي

که گشت موي تنش بر مسام او مسمار

هزار بار بهر لحظه اي فرزون خواهد

ز شير رايت تو شير آسمان زنهار

عقاب آهن منقار تيرتست و شود

روان خصم ز منقار او بگونه ي قار

مرکبست ز بلغار و هند، ز آنکه همي

سرش ز هند پديد آيد و تن از بلغار

بچرم غرم و بشاخ گوزن بشتابد

بزخم غرم و بصيد گوزن روز شکار

بنزد عقل چو هنجار زخم خواهد جست

چو نورعقل در ايد براه بي هنجار

اگر عدوي تو از شست بر گشايد تير

برويد، اي ملک، اندر زه کمان سوفار

طلسم ساخت سکندر، که مال گيتي را

بقهر بستد و در خشک خاک کرد انبار

اگر بسد سکندر درون بود زر تو

بطمع سايل بشکافد آهنين ديوار

شعاع ديده ي آن کيمياي زر گردد

که دست راد تو بيند بخوار در، يک بار

از آن جهت، ملکا، زرد گشت گونه ي زر

که با سخاي تو ازذل خويش دارد عار

چو زر بسايل بخشي بدست خويش ببخش

که از نهيب تو گردد برو کشفته نگار

حديث مير خراسان و قصه ي توزيع

بگفت رودکي از روي فخر در اشعار

بدانچه داده بد او را هزار ديناري

بنا وجوب بهم کرده از صغار و کبار

تو در هري بشبي، خسرواف ببخشيدي

زر مدور صافي دو بار ببست هزار

سخا و فضل و شجاعت ز تو جدا نشود

چو جان ز لفظ و خط از حرف و مرکز از پرگار

ز دست طبع و زبانت چنان گريزد بخل

که ديو از آتش و لا حول و لفظ استغفار

ايا شهنشه مردم شناس مردم دوست

و يا شهنشه چاکر نو از چاکر دار

بگاه مدح تو گويي که روح روشن من

ازين کثافت ارکان همي ندارد يار

چنان صفاوت مدح توام کند صافي

که در دو عالم سازد روان من ديدار

اگر روان و زبان مدح تو نگفتندي

نه با روان خردستي، نه با زبان گفتار

برنج و سختي يک سال روز بشمردم

بغيبت تو در، اي عالي آفتاب تبار

رهي ز دانش خواهيم يافت سخت آسان

پس از شمردن اين روزگار بس دشوار

بدان دليل که رامش همي شود، ملکا

که با شکوفه تأمل کني حروف شمار

خدايگانا، آن روزگار کي باشد

که رايت تو زند در هري لواي شکار؟

ببينم آخر کز نعل سم مرکب تو

رسد ز خاک فراوان سوي ستاره غبار

هزار قبه شود بر مثال کوه بلند

بجلوه صف زده طاوس بر يمين و يسار

ز قبه هاي ملون بپاي اسب تو در

بجاي سيم و زر، اي شاه، جان کنيم نثار

خجسته روي چو خورشيد تو همي بينم

گهي بمجلس بزم و گهي بصفه ي بار

هميشه تا نشود خاک چون سپهر لطيف

هميشه تا نکند کوه چون ستاره مدار

غلام و چاکر و فرمانبر و رهي بادت

بملکت اندر فغفور و راي و قيصر و شار

هميشه تا که جواني و ملک بستايند

تو باديا، ز جواني و ملک، برخوردار

نگاهدار تو بادا خداي عزوجل

بسال و مال و بنيک و بد و بليل و نهار

باعتقاد من، اي شاه، و سوخته دل من

باستجابت پيوندد اين دعا ناچار

20

در ستايش خواجه شرف الدوله علي بن محمد

دي در آمد ز در آن لعبت زيبا رخسار

نه چنان مست بغايت، نه بغايت هشيار

طربي در دل آن ماه نو آيين زنبيذ

اثري در سر آن لعبت زيبا رخسار

ازخم زلفش برگ سمنش غاليه پوش

سر زلفينش بر برگ سمن غاليه بار

رنگ نو ديدم بر عارض رنگينش دويست

بوي نو يافتم از زلفک مشکينش هزار

لاله باروي درفشان وي اندر وحشت

مشک با زلف پريشان وي اندر پيکار

اين همي گفت که: رنگ من از آن روي بده

و آن همي گفت که: بوي من از آن زلف بيار

آخته قدش و رويش چو بديدم گفتم:

که همي سرو روان ماه تمام آرد بار

گفتم: اين بار غم عشق تو آن کرد بمن

که نکردست بر آن گونه غم يار بيار

کس بزنهاري خويش اندر زنهار نخورد

زينهاريست دلم پيش تو، اي بت، زنهار

گر ترا ميل بباده است هم آخر بر من

باده اي يابي و هم در خور او باده گشار

ور بنقل و مي و بازي دل تو ميل کند

مي و شطرنج بدست آيد و اسباب قمار

اي برخ باغ، ز گرياني و از خنداني

چشم من ابر بهارست و رخت روز بهار

دانه ي نارش با من چو در آمد بسخن

ناردان کرد دلم را ز غم آن دانه ي نار

مر مرا گفت که: اي عاشق زار، از پي من

چون تو بسيار بدست از غم من عاشق زار

مر ترا سيم عزيزست و مرا بوسه عزيز

اندرين باره ترا راست نبينم هنجار

عشق بازي و خود از بي درمي رنجه شوي

رو ببازي شو و خود را و مرا رنجه مدار

بر گل عارضم ار فتنه شدي بي زر و سيم

شکر کن کز کف دست تو برون نايد خار

يار تو سيم همي خواهد و تو بي سيمي

بحقيقت نشود پر ز چنين يار کنار

اندر اشعار گرفتم که تو خود رود کيي

من چه دانم که چه چيز ست و چه باشد اشعار

کاغذ شعر نخواهم، در مي خواهم نغز

قل هو الله بخط خوب برو کرده نگار

مر مرا اين غزل عاشق وار ايچ مگوي

عشق را سود ندارد غزل عاشق وار

چون ازين گونه شنيدم سخن دلبر خويش

صبرم اندک شد و انديشه و رنجم بسيار

طعنه ي دوست چنان زد شرري بر دل من

که زند آتش غم در غدوي خواجه شرار

شرف الدوله علي بن محمد، که بدوست

قوت دولت و جاه حق و تمديح فخار

آن خداوند که با همت و رايش نايد

نه ز افلاک نشان و نه ز انجم آثار

خرد و همت او خالي و صافي کردست

سيرت او ز مجاز و سخن او زعوار

گر تو خواهي که کمين لفظش تکرار کني

منتخب کرد علوم حکما بي تکرار

ور نه مدحش بروان و بزبان گفتندي

نه روان را شرفستي، نه زبان را مقدار

اي خداوند، که از عدل تو و هيبت تو

پنجه ي شير کند ناخن روباه شکار

زامن و عدل تو بصحرا ز پي دانه چدن

مخلب باز فرو ريزد و رويد منقار

در ديار تو، ز بس عدل تو، اي خواجه، کنون

آشيان سازد گنجشک همي ديده ي مار

مردمي نام بري، در فکر آيد صفتت

دايره ياد کني، در فکر آيد پر کار

جود تو نامتناهيست، و گرنه ز چه روي

قوت عقل درو راه نيايد بشمار؟

اثر روح همانا اثر جود تو شد

که طبايع اثر جود تو دارد بر کار

رسم و ترتيب تو گويي همه علمست و خرد

شخص و ترکيب تو گويي همه حلمست و وقار

هر دلي کو نه باقبال تو شادست، فلک

زند از آهن ادبار بر آن دل مسمار

بر عدو چاره ي بخت تو چنان قوت کرد

که ببيچارگي خويش عدو کرد اقرار

گر بخامه بنگارند صفت دست ترا

شود از صورت او خامه پر از رنگ و نگار

بر تو دينار ز اشياي جهان خوار ترست

چه بدي کرد بجاي تو، ندانم، دينار؟

فخرعالم همه در جمع درم بسته بود

وين عجب تر که تو از جمع درم داري عار

تا کف تو عدوي ز رو در آمد، شب و روز

زر و در از کف تو سنگ و صدف کرد حصار

نظم اشعار همه وصف شعار تو بود

تا بر اشعار ترا دادن مالست شعار

گر بدل فکرت قدر تو وجود تو کنم

دل پر اشکال فلک يابم و امواج بحار

اي خداوندي کز علم تو و بخشش تو

دانش و خواسته نزد تو عزيز آمد و خوار

اندرين خلعت فرخنده و تشريف ترا

مشتري کرد سعود از فلک خويش نثار

شرف خلعت تو شادي احرار آمد

که بدين خلعت و تشريف تو شادند احرار

غرض بخت چنان بد که مجسم بودي

تا بدي پيش تو و مرکب تو غاشيه دار

مه ببوسيد سر گرد سواران ترا

چون سوي ماه شد از موکب تو گرد سوار

خلعتي خواهد پوشيد ترا دولت تو

که بود پودش از فخر و ز پيروزي تار

هر که امروز بدين شادي تو شادان نيست

غم مرگ از دل و ازجانش بر آراد دمار

تا همي دولت يکسان نبود با محنت

تا همي شادي يکسان نبود با تيمار

فتح را باد بدين در گه فرخنده سکون

بخت را باد بدين صدر گرانمايه مدار

21

در صفت بربط

اين بربطيست صنعت او سحر آشکار

و اندر عجب ز صنعت او چشم روزگار

چونانکه از چهار طبايع مرکبيم

ترکيب کرده اند طبايع درو چهار

عودست نام او و بدين سان که ديد عور؟

زين گونه برده عنبر و عود اندر و يکار

خوبيش بي قياس و درو نقش بي عدد

نغزيش بي مثال و درو عقد بي شمار

آرامگاه اين بود اندر کنار دوست

آواز او نشاط دل عاشقان زار

خرم تر از بهار سرايد بزير و بم

گه کينه ي سياوش و گه سبزه ي بهار

بي در و گنج هر که برو زخمه برزند

هم گنج گاو يابد و هم در شاهوار

از آسمان بهست، که آواز زخم او

نوعي ز خدمتست گه بزم شهريار

جاويد باد شاه زمين و زمانه را

در گوش بانگ مطرب و در دست زلف يار

22

در صفت بهار

بوقت صبح يکي نامه اي نوشت بهار

بدست ابر بسوي صباي عنبر بار

شگفت و خوب يکي نامه اي، که هر حرفي

ازو شگفتي و خوبي همي نمود هزار

بجاي حرف سطر در بياض او شنگرف

بجاي نظم سخن در سواد او زنگار

که ما بشرط امارت بباغ نامزديم

بحکم جنبش درياي صاعقه کردار

بره شتاب نکرديم، از آنکه نتوان ساخت

باسز اندک سامان لشکر بسيار

چو ما کران ي پتر سيه برافروزيم

بر آسمان کبود از ميان دريا بار

خدنگ بارد ابر از مدار جوشن پوش

ز دامن زره زنگيان تيغ گزار

ز آب روشن سازيم بسد رنگين

ز خاک تيره برآريم لولو شهوار

ز شاخ بسد در لولو آوريم صور

ز عقد لولو در بسد افگنيم نگار

ز عقد لولو طاوس بر کند شهپر

ز شاخ بسد طوطي برون زند منقار

بباغ جامه ي تستر بود به از تستر

براغ مشک تتاري بود به از تاتار

ازين بدايع چندان که در توان گنجد

من آن خويش بيارم، تو آن خويش بيار

ستاره بار و زمرد فشار که در توان گنجد

من آن خويش بيارم، تو آن خويش بيار

ستاره بار و زمرد فشان و گر خواهي

ستاره ساز ز شاخ و زمرد آر ز بار

ستاره اي که زمه وقت نور دارد ننگ

ز مردي که ز درگاه فخر دارد عار

زنيل و مشک بپيوند درع داودي

ز در و مينا بنماي تيغ گوهر دار

بدرع مشکين از هيچ خصم مستان زخم

بتيغ مينا با هيچ کس مکن پيکار

23

در ستايش عارض لشکر منصور بن سعيد بن احمد

جشن و نوروز دليلند بشادي بهار

لاله رخسارا، خيز و مي خوشبوي بيار

طرب افزاي بهار آمد و نوروز رسيد

باز بايد شد بر راه طرب پيش بهار

مطرب از رامش چون زهره نبايد پرداخت

ساقي از گردش چون چشم نمشايد بي کار

شب و روز از مي و شادي و سماع دلبر

نبود خوت تهي دست و دل و گوش و کنار

خاص نوروز مرا گفت که اندر سفرست

اين پيام از من در مجلس صاحب بگزار

که بهار آمد و از بهر عرذوسان چمن

با خود آورد بسي مرسله و تاج و سوار

همچو ملک از سر کلک تو جهان از پي او

هر زمان بيني آراسته تر کرده شعار

گاه در جلوه بگردند عروسان چمن

گاه در پرده بخندند بتان گلزار

دامن برقع هر لاله براندازد باد

گوشه ي هودج هر غنچه فرو گيرد خار

افسر خويش مکلل کند اکنون گلبن

کمر خويش مرصع کند اکنون کهسار

لاله را قيمت و مقدار نباشد پس ازين

که ز بس لاله ستاند برشد از وي مقدار

تا توبي باده ي گلرنگ نباشي زين پس

تا تو يک ساعت بي جام نباشي هشيار

ورت از بلبل خيزد هوس اين رويز چند

گوش زي نغمه ي اين بلبل خوش الحان دار

بلبل بي پر و منقار و ليکن دمساز

ساقي او بي و از تارک کرده منقار

آن کمانيست که بر حلق و سرين و زانوش

ساخته درهم تير و هدفست و سوفار

ان نزاريست شده پوست بر اندامش خشک

شايد ار خشک شود پوست بر اندام نزار

اوست آن الکن با معني و لفظ بي حد

اوست آن اصلع باطره و زلف بسيار

سخن از لفظ و زبان گويد چون خواهد گفت

هر زبني را بايد که شود لفظي يار

دل او تافته ماننده ي زلفين ويست

ورنه چون زلف بتان دلش چرا باشد تار؟

همه اندام زبانست و بدين گونه بود

هر زباني را در مدحت صاحب گفتار

عارض لشکر منصور سعيد احمد

آنکه تيغ و قلم اوست جهان را معمار

آنکه در پرورش اوست فلک را تأکيد

و انکه در بندگي اوست جهان را اقرار

سخن و رايش دشمن فکن و نصرت ياب

قلم و تيغش کشور شکن و فتح شکار

خوب حاليست بدو ملک زمين را الحق

گرم کاريست بدو سعد فلک را نهمار

لفظ و ديدارش اندوه بر و شادي بخش

دست و اگشتش دينار ده و گوهر بار

خصل زوار درش هيچ نگردد محسوس

گر نباشد ز عطاهاش در آن خصل آثار

آسمان قدر شوي، گرز پيش جويي قدر

سو زيان بار شوي، گرز درش جويي بار

حسن دانايان را هيچ نگردد محسوس

تا نباشد ز عطاهاش در آن چيز آثار

چون عطايي را خدمت کند، آن خدمت او

شرم دارد که عطايي بدهد ديگر بار

نگذاردش تواضع که نشيند بر صدر

يا بدان ماند کز صدر همي دارد عار

آلت حشمت چندان و تواضع چندين

آري افکنده بود شاخ که بيش آرد بار

اي بهار خرد از راي تو با تابش و فر

وي تر از سخن از لفظ تو پر نقش و نگار

مدد صحت از رأي تو باشد، سهلست

گر شود مملکت از رنج ضلالت بيمار

نکند عمر قبول آنرا کو شد ز تو فرد

نکند بخت عزيز آن را کو شد ز تو خوار

کر کنند آينه اعداي تو از از آب چو زنگ

ز آب چون زنگ خلاف تو برآرد زنگار

گشته سيراب سنا نيست ترا تشنه بخون

خورده زهراب حسابيست ترا رنح گزار

کرده چون شاعر تشبيه حسامت بپرند

چون پرند او را دستيست بخون در آغاز

دست ابطال فرو کوفته با حربه بحرب

چو بجنگ اندر اسب تو بر انگيخت غبار

آن چه گرزست کزو گرد وهبا گردد کوه؟

آن چه تيغست کزو برکه ي خون گردد غار؟

در زماني بجهان آن دو بگردند دلير

وز جهاني بزمان آن دو بر آرند دمار

بر دل دشمن تاريک کني روز دعا

ز آنکه تن باشد بي جان جسد جان او بار

ساخته کار قوي گشته ترا کار آموز

يافته دست قوي بوده ترا کار گزار

رنج ناکرده اثر در تو و با عزم نشاط

باز پرداخته چون مرد ز لهواز پيکار

ناز صدرايي بردن ز جهاني بر خصم(؟)

دل تهي کرده و نگذاشته ز ايشان ديار

گشته بر خوردار از رزم تو اين خلق دژم

وز تو خلقي بسخايي تو ندارد بازار؟

هم دري لشکر و هم داري، نشگفت که تو

تيغ را لشکر در داري و قلم لکشر دار

روشن آن ديده که با خلعت سلطان ديدت

آنکه پودش بود از دولت و اقبالش تار

بخت بر گونه ي او اصل و شرف کرده بهم

طبع در سده ي او سعد فلک برده بکار

طبع فردوس درو ديده ضمير رضوان

فر خورشيد بدو داده سپهر دوار

داشته فر و بها از تو، چو روز از خورشيد

يافته نور و محل از تو، چو چشم از ديدار

بر براق آمده چونانکه رسول از معراج

وز جمال تو چو فردوس برين گشته ديار

بر براقي که خرد چار لقب کرده او را:

کوته تن، بحر در روراهرو و کوه گذار

آن گهش يابي خرم که بود منزل دور

و آنگهش بيني غمگين که بود جاي قرار

بحر و بر را بتمامي ببرد وز تک او

از جهان ديدن بي بهره بود چشم سوار

ايستد ساکن چون نقطه ي پرگار بسيم

دايره سازد بر خاک چو نوک پرگار

گشته از خدمت زوار تو پيش در تو

همچو انگشت که بر دست محاسب بشمار

شاعر از فکرت آسوده نبوده يک دم

راوي از خواندن خاموش نگشته هموار

هر کرا بود ز مدح تو دهان پر گوهر

آستينش شده از صلت تو پر دينار

رفت از پيش تو با صله هزار اهل هنر

هم چنين بادي در دولت سالي دو هزار

تا سبب باشد نصرت را دولت بمدد

تا مدارست فلک را بکمالي ناچار

سبب نصرة را از علمت باد مدد

فلک ملت را بر قلمت باد مدار

تا جهان را ز چهار ارکان اصلست و نظام

چار چيز تو بري باد هميشه ز چهار

نعمت از معرض کم بودن و طبع از اندوه

دولت از آفت کم گشتن و جان از تيمار

24

در ستايش يمين الدوله بهرامشاه غزنوي

اکنون که تر و تازه بخنديد نوبهار

ما وس ماع و باده ي رنگين و زلف يار

آن زر سيم خمره و لعل بلور درج

ياقوت سيم حلقه و مرجان در شعار

خورشيد برج بره و ناهي چرخ بزم

مريخ طبع سفله و ماه گل عذار

از ارغوان تبسم و از زعفران فرح

از مشک تازه گونه و از عود تر بخار

تلخي بجاي شکر و جسمي بجاي جان

جامي بعمر پخته و آبي برنگ نار

در جام بي قرار بود راست هم چنانک

گيرد سهيل در شکن ماه نو قرار

خود باحباب وي چه بود از موافقت؟

گر زهره هم برقص در ايد شگرف وار

اينک بسي نماند که از رنگ و بوي او

هم گل شود پياده و هم دل شود سوار

خوش خوش دهان لاله چو بذر فت رنگ مي

در کام گل فتد بهمهحال خار خار

لبها نهند در سر و سر درسر آورند

گلها و لالها ز پي بوسه و کنار

گريان شود سحاب چو يعقوب، تا که گل

خندان رود ز چاه چو يوسف بتخت بار

چون گل بتخت بر شود از روي تهنيت

بلبل بيک زبانش گيرد هزار بار

وانگاه در کشد دم و دم چون شنيد و ديد

بلبل بيان بنده و گل تخت شهريار

سلطان يمين دولت بهرامشه که هست

تخت بلند پايه ي او تاج روزگار

آن خسروي که از فزع بندگان او

خيل ستاره زود نيارد شد آشکار

کفش غبار از چه نشاند؟ از رخ اميد

آري چنان سحاب نشاند چنين غبار

زان هم چم سيم وز رشد خاک درش عزيز

کو همچو خاک سيم و زر خويش کرد خار

با آنکه باشد از بد او خصم در هراس

با آنکه خواهد از کف او مال زينهار

بر خصم کس نبود او چو مهربان نهاد

بر مال کس نبود چو او زينهار خوار

برد روزر ز بسکه کرم دست معطيش

هم بحر گشت زندان، هم کوه شد حصار

وز باد تند سير سبک تر جهد عدو

چون از نيام بر کشد آب ظفر نگار

اي خورده آسمان بيسارت بسي يمين

وي برده آرزو ز يمينت بسي يسار

گر من عواطف تو فراموش کرده ام

بادا غمان من چو اياديت بيشمار

والله که از هواي تو بيشي نيايدم

گر صد هزار دل بودم همچو کو کنار

گويي خزانهاي عروسيست طبع من

گشته ز يمن مدح تو پر در شاهوار

روزي هزار بار بگويم اگر نه بيش

کاي من غلام مدح تو روزي هزار بار

دعوي همي کنم من و معنيش ظاهرست

کاندر سخن نظير ندارم درين ديار

ابطال دعوي من اگر هست ناکسي

داور بسنده اي تو، چه عذرست؟ گو بيار

تا آشيست جامه ي خورشيد گرم رو

تا ناخوشيست پيشه ي افلاک خام کار

خورشيد را براي تو بادا همه طلوع

و افلاک را براي تو بادا همه مدار

از آسمان مطيع تو خندان چو صبح خوش

بر خويشتن حسود تو گريان چو شمع زار

25

در ستايش ابوالملوک ارسلانشاه غزنوي

در روزگار کامروا باد و شاد خوار

شاه ملوک و صدر سلاطين روزگار

سلطان ابوالملوک ملک ارسلان، که چرخ

ايوانش را بديده نهادست بر کنار

شاهي که تاج محمود از افتخار او

در آفتاب ننگرد الا بچشم عار

شاهي که تخت دارا از انتظار او

هر ساعتي چو زير کند نالهاي زار

از عشق نام شاه نگين عزيز مصر

خون شد زغبن او و پذيرفتن نگار

هر روز بي اجازت رأي خدايگان

برنايد افتاب درخشان ز کوهسار

عز جواز او را بيش از هزار سال

بودست آفرينش عالم در انتظار

از روزگار آدم تا روزگار او

شاهان قدم او را بودند جان سپار

پيراستند ملک و بينباشتند گنج

افراختند تخت و برآراستند کار

آخر بجمله دولت پابنده را بطوع

پيش بقاي شاه نهادندبنده وار

او هست خسروي که سلاطينش بوده اند

مستوفي و مهندس و ضراب و جامه دار

عزميست استوار فلک ار چنانکه چرخ

دارد بناي ملک بر آن عزم استوار

تا آسمان عدل بري ماند از خلل

تا آفتاب ملک صمي باشد از غبار

راي بلند او بوزيري سپرده ملک

کز راي اوست گوهر اسلام را عيار

آن يوسفي که ديده ي يعقوب زو ضرير

او کرد بوي پيرهن يوسفش نثار

پيري که بخت او بجواني نهاد روي

نوري که خصم او بحمايت گرفت نار

بر عالمي حکايت او کارزار کرد

کان جا فلک نبود کفايت بکارزار

دست و بنانش مايه ي تيغ آمد و قلم

بأس و امانش مايه ي ليل آمد و نهار

در مسند جلال نيايد چنو وزير

بر عرصه ي کمال نتازد چنو سوار

اي تاج تيغ داران اسب ترا نعال

وي جان پادشاهان تيغ ترا شکار

عزم شکار تو ز هزبران ملک چند

پر کرد غار و سمج و تهي کرد مرغزار

روزي که چون سليمان اهل زمانه را

از روي فخر دادي بر پشت باد بار

در خدمت رکاب تو سر بر زمين نهاد

خورشيد ز آسمان چهارم هزار بار

آن زلزله زبأس تو اندر جهان فتاد

ار آب خورد گيتي از آن عزم نامدار

کاندر همه خراسان تخمي نکرد بيخ

وندر همه عراق نهالي نداد بار

از سختي کمند بلند تو گشت پست

مسمارهاي ملک سلاطين روزگار

هر برج و هر حصار که شاخ گوزن داشت

پنهان شد از نهيب خدنگ تو در حصار

اي شاه، تاجداران دانند سر اين

تيرت گوزن را نبود سخت خواستار

خرسند يي دهش چو ببيني که پاک رفت

در آرزوي تير تو، شاها، ازو قرار

بينند، خسروا، که اگر پيش راي تو

زين پس کند شکاري زين گونه آشکار

عاجز شود ستاره و بگريزد از سپهر

واله شود سپهر و فرو ماند از مدار

فرمانده سپهري، فرمان دهش بجبر

تا بيخ دشمنانت ببرد باختيار

هر چند دل رميده و آسيمه سرشدست

تا بيخ دشمنانت ببرد باختيار

هر چند دل رميده و آسيمه سرشدست

از دست گنج پاش تو آن ابر گنج بار

بر کشوري زده که فلک بر فراز او

نگذشت تا نخواست از آن قوم زينهار

ابري ز گرد لشکر سر بر هوا نهاد

بر فرق آن گروه بباريد ذوالفقار

از غار بر فراخت سر موج خون بکوه

وز کوه در فتاد سر سيل خون بغار

سيلي چنان عظيم، که در کم ز ساعتي

ديار جاي گير نماند اندر آن ديار

يا برده ي اجل شد، يا برده ي سپاه

يا خسته ي يمين شد، يا بسته ي يسار

آنست اميد بخت تو کز خشم و بأس تو

از لشکر عراق برآرد کنون دمار

بگشايد آن ولايت و بر بندد آن طريق

بنوردد آن رسوم و بپردازد آن شعار

از ملک بي زوال تو و بخت بي ملال

وز عز بي فناي تو و عمر بي کنار

تا گوهر از فروغ شرف گيرد و خطر

تا عالم از بهار شود تبت و تتار

راي تو باد گوهر انصاف را فروغ

فتح تو باد عالم اسلام را بهار

26

در ستايش خواجه ضياء الدين نظام الملک

ميرود سنجابگون بر چرخ از دريا بخار

مي کند پر حواصل بر سر عالم نثار

مرکز خاک آهنين شد پاک و مستولي شدست

بر زر گردون سرب سيما سحاب سيم بار

گر بود از سيم پشت هر کسي گرم، از چه رو

عالمي لرزان شدند از بيم او سيماب وار؟

چرخ چرخه، ابر پنبه، رشته ي باران کناغ

دوک ريسي طرفه پيش آورد زال روزگار

روي قرص آفتاب از ابر ميگردد نهان

همچو قرص گرم مانده از بر سنگين تغار

مار و کژدم تا ز سرما در زمين پنهان شدند

آب دارد نيش کژدم باد دارد زهر مار

پس کنون آن به که دارد رنگ رخسار تذرو

چون ز ابر فاخته گون شد حواصل کوهسار

کوه اگر چه چون حواصل شد از آن غمگين مباش

کين حواصل زود خواهد گشت طاوس بهار

افتاب از بس عزيزي ناز ها در سر گرفت

مي کشد بيچارگان را در فراق انتظار

ز آفتاب آسمان کردست ما را بي نياز

يک نظر از آفتاب جود مخدوم کبار

مخلص اين جا کرده بودم ختم باز ار سخن

عقل را گفتم: مشو کاهل سخن، معني بيار

عقل گفتا: ارمت از باده و آتش سخن

کاندرين سرما جزين نايد پسند هوشيار

باده اي بايد که اندازد بانجم بر شعاع

آتشي بايد که افروزد بگردون بر شرار

از شعاع آن يکي رخسارها ياقوت رنگ

وز شرار اين دگر ياقوت ريزان بي شمار

از پي آن اين يکي را گشته جامه از بلور

وز پي اين آن دگر را گشته از آهن حصار

آن يکي مر شاخ گل را خاک سازد در زمان

وين دگر بر چهره اندر حال گل آرد ببار

ما در آن تاک و کرده خويشتن آنرا غذا

مادر اين سنگ و پرورده مرو را در کنار

هم بدان نسبت که باشد ظاهر هر نار نور

باده نور ظاهرست و مضمر اندر نور نار

مي بآتش گفت روزي: هست نورت يار دود

گفت آتش: لذت تو هست هم جفت خمار

باده گفتا: من ز روي دلبران دارم صفت

گفت آتش: من ز راي سر کشان دارم عيار

باده او را گفت: هر جسمي کهي ابي تو خوري

آتش او را گفت: بهتر جسم خوار از عقل خوار

باده گفتا: من مرکب گشته ام از چار طبع

چار يک باشي زني، چون تو يکي باشي زچار

گفت آتش: راست گفتي، ليک ميداني منم

در تو آن رکن حرارت کز تو آن آيد بکار

عقل گفتاک هر دوان باشيد و مکنيد اين لجاج

من بگويم يک سخن، بايد بدين کرد اختصار

فخر مي جوييد هر دو، بر رسم امروز من

در حضور هر دو اين معني ز اصل افتخار

خواجه ي دنيا، ضياءالدين نظام ملک شاه

آنکش فضلش هست در آفاق فضل کردگار

آنکه تا بر چرخ خواهد بود انجم را مسير

بود خواهد بر وجود او ممالک را مدار

گرچه دارد هم وزيري و هم اسم خواجگي

هست در زمان و معني پادشاه کامگار

گر نباشد بهر بذلش زر برون نايد ز کان

ور ندارد عشق بزمش گل برون نايد ز خار

صحن ديوان کفايت آنکه ديوان نام يافت

مثل او هرگز نبيند در همه عالم سوار

صدر او را في المثل گر آسمان خواني ز قدر

فخر آرد آسمان و صدر او زين نام عار

بسکه خلق آسوده شد در سايه ي انعام او

چرخ خواند هر زمانش آسمان سايه دار

دهشت آمد خلق رااز راي او در اصطناع

عزت آمد چرخ را از امر او در اقتدار

دشمنان مملکت را کلک او مقهور کرد

همچو در عهد نبي مر کافران را ذوالفقار

هر که بي فرمان او يک دم قلم گيرد بدست

سالها دستش بود بي کار چون دست چنار

از همه کاري که جويد باد در دست آيدش

بلکه از آن باد افتد در ميان خاک خوار

حاسدان ار معتبر بودند ديدم جايشان

احمق آن باشد که نکند جايشان را اعتبار

اي خداوند، آشناي خدمت در گاه تو

گشت اندر هر زمان نامش ازين پس بختيار

هر که چون او باشد اندر خدمت و اخلاص تو

از ميان جان شود چون بختيارش بخت يار

روز چند از غفلت ار بنده بخدمت کم رسيد

گردش ايام کردش از حوادث دل فگار

پيش از اين بودي چو گل در مجلس تو تازه روي

چون بنفشه کرد چرخش سرنگون و سوگوار

بار ديگر بر سر ناسازگاري کي شود

دهر؟ گر راي تو شد با بنده تو سازگار

بس بود تنبيه او را اينقدر گر گوييش:

دست بيداد و تعرض از فلاني بازدار

تنگدل ماندست بنده کاندر ايام چنين

لشکر آيد همره رايات فرخ شهريار

آشکارا رنگ حال خويش نتواند نمود

گرچه بعضي هست بر راي رفيعت آشکار

جز تن لاغر ندارد در جهان دستور خاص

جز دل غمگين ندارد در زمين دستور بار

با چنين برگ و نوا اندر زمستاني چنين

گر سفر خواهد شد از بنده خدايا زينهار

خود کسي ز ابناي جنس من بپيش شاه

روز و شب اندر سفرها بندگي دارد شعار؟

تا تواند کرد خدمت؛ بايدش زين به مثال

شغل رفتن چون بدارد، بايدش به زين يسار

اين سخن گر پيش تو يابد محل استماع

اصطناع تو کند کارش بزودي چون نگار

با اشارات تو کردند انجم و افلاک ختم

در زمانه امر و نهي و حل و عقد و گير و دار

باد يا اهل هنر را آفتاب دستگير

و ندرين معني بماند هر قراري پايدار

27

در ستايش شاه غياث الدين

چون مساعد شد زمان و چون موافق گشت يار

موسم دي را توان کردن بنزهت چون بهار

تا بود در پيش ديده آفتاب سيم بر

کي هراسد خاطر کس از سحاب سيم بار؟

يار را حاضر کني، در دي بهارت حاضرست

کي بود هرگز بهاري خوشتر از ديدار يار؟

با گلستان شکفته بر سر سرو بلند

عشقبازي کن، مکن ياد از گلي کايد ز خار

مر رياحين بهاري را عوض در پيش خواه

سيب و نارنج و ترنج و نرگس و آبي و نار

از خمي رنگين و روشن اب آتش رنگ گير

وز رخي دلجوي و دلبر آتشي خواه آبدار

ساخت بايد از شبه در صحن مجلس کان لعل

چونکه افسرده شود آب روان در جويبار

توده ي اخگر بر آتشدان سيمين در ميان

همچو توده ي ناردانه يا شعاع بي قرار

کبک و دراج و تذرو و تيهو اندر بابزن

لمعه ي آتش فشانده، برده بر گردون بخار

دلبران ماهرخ گيسو کشان اندر زمين

ساقيان شهد لب باطره ي عنبر نثار

از شعاع مي شده رخسارشان همرنگ مي

وز مي رخسار مانده چشم ايشان در خمار

حجله آهو چشم و چون آهوي مشکين نافه بوي

مشکبو باشد بلي آهوي مشکين تتار

مطربان مست مي سر داده ي آهنگ بلند

بوي گل اندر عذار و چنگ عشرت در کنار

چشم ايشان پر دلان و طبع ايشان پر نشاط

رنگ مي اندر رخان و بوي گل اندر عذار

خويشتن رنجه نماينده که نتواند کشيد

آن سرين هاي گران را آن ميانهاي نزار

مطرب و ساقي همي مست و خوش اندر هم شده

در ببسته، کرده بيرون هر که بوده هوشيار

اين بهر بزم شاهست و نمودار بهشت

اين بهر عمر را با آن بهار آخر چه کار؟

ابر آن باشد بخاري، ابر اين يک دست شاه

ابر آن باران فشاند، ابر اين زر عيار

31

در ستايش شمس الدوله طغانشاه بن محمد

ز موج دريا اين آبر آسمان آهنگ

کشيد رايت پروين نماي بر خرچنگ

مشعبد آمد پروين او، که در دل کوه

چو وهم مرد مشعبد همي نمايد رنگ

سپهر رنگين زو گشت کوه سيم اندود

ستاره وار روان بر سپهر رنگين رنگ

سحاب گويي در منضدست بکيل

شمال گويي عود مثلثست بتنگ

شکفته شاخ سمن گرد بوستان گويي

همي برارد در ثمين هزار از سنگ

دهان ابر بهاري همي فشاند در

گلوي مرغ نو آيين همي نوازد چنگ

ز شاخهاي سمن مرغکان باغ پرست

بلحن باربدي بر کشيده اند آهنگ

دهان لاله تو گويي همي که نوش کند

بروي سبزه ي زنگار گون نبيد چو زنگ

چو ابر فندق سيمين برآيد آن ريزد

برآرد از دل پيروزه شکل سيمين رنگ

مشعبديست که بر خرد مهره هاي رخام

بحقهاي بلورين همي کند بيرنگ

زمين ز زخم صبا شد نگارخانه ي چين

چمن ز شاخ سمن شد بهار خانه ي گنگ

شکفته لاله تو گويي همي که عرضه کنند

بزير سايه ي رايات سرخ لشکر زنگ

بزخم نازده، برق از مسام سنگ سياه

همي فشاند خون چون سنان شاه بجنگ

گزيده شمل دول، شهريار کهف امم

طغانشه بن محمد طبايع فرهنگ

رکاب مرکب او بر کرانه ي خورشيد

زبان نيزه ي او در دهان هفت اورنگ

سخاوت و همم و کلک وط بع روشن او

ز چرخ و انجم و افلاک و کوه دارد ننگ

زرشک زين پلنگش، ز چرخ، بدر منير

سياه وزرد نمايد همي چو پشت پلنگ

هلاک دشمن او را، ز هند و از بلغار

شکنج و افعي رويد بجاي رمح و خدنگ

نمايد از دل شاه و بقا و همت او

زمانه کوته و افلاک خرد و دريا تنگ

بدان سبب که ورا بندگان ز چين آرند

بشبه مردم رويد بحد چين سترنگ

ايا ز گوشه ي تاج تو چرخ جسته علو

و يا ز پايه ي تخت تو خاک برده درنگ

تويي که پيش تو شر ژيان چنان باشد

که پيش شير ژيان دست بسته رو به لنگ

خدنگ پر مکش اندر کمان، که کاه گشاد

زمين ندارد در خورد سر او فرسنگ

چنان رود، که ز آسيب نصل خون آلود

کند کناره ي گردون چو نار گون نارنگ

هزار لشکر داري، که هر يکي زيشان

فزون ترند ز ديو پليد و از ارژنگ

زمانه سيرت و دريا نهيب و چرخ توان

سهيل رايت و مه چتر و مشتري فرهنگ

چو رستم آسا در چنگ تيغ کينه کشند

بچهر ديو سپيد اندر افکنند آژنگ

بيک اشارت تو در زمان گشاده کنند

ز هند تا بلغار و ز روم تا کيرنگ

تويي که ناز مخالف کني بنيزه نياز

تويي که شهد معادي کني بکينه شرنگ

سنان خصم ترا گر ستاره وصف کنم

ستاره در روش آسمان بر آرد زنگ

صدف چو بيند تيغ نهنگ وار ترا

فرو رود گهر از حلق او بکام نهنگ

بدان اميد که ارواح دشمنت در رزم

شود چو گوهر تيغ تو ارغواني رنگ

شهاب را بکمان بر نهي چو چوبه ي تير

سپهر را بحنا در کشي چو حلقه ي تنگ

زمان زمان بفلک بر، سهيل مرجان جرم

ز سير و ز حرکت جمله باز دارد چنگ

مگر که شاه ز بهر نگين خاتم ملک

بدست همت عالي بدو کند آهنگ

اگر چه خاتم ملک سپهر صحن ترا

ستاره ي فلکي به بود ز پاره ي سنگ

مکن، شها، که گر اين پايه او بدست آرد

بر آفتاب کند پرده هاي گردون تنگ

هميشه تا نرود بر سپهر چشمه ي آب

هميشه تا نبود در ستاره چوب زرنگ

موافق تو کند در سعود ناز و طرب

مخالف تو کند در عنا غريو و غرنگ

32

وله ايضا

ايا بجود و بآزادگي بدهر مثل

جهان بکلک تو و کف تو فکنده امل

چگونه رنجه نباشم برنج تو؟ که مرا

ز نعمت تو بود مغز استخوان بمثل

اگر ز فکرت تو دوش خواب خوش کردم

چه من رهي، چه پرستندگان لات و هبل

و گر خلاص تو امروز ديرتر بودي

بجان بنده غم آورده بد پيام اجل

خداي عزوجل فضل کرد با تن تو

بشکر کوش بپيش خداي عز وجل

سعادت تو زبردست گشت و نيک آورد

که حلق خصم تو گيرد زمانه زير بغل

نه دولتيست که آنرا بود هنوز وبال

نه شادييست که آنرا بود هنوز بدل

33

و له ايضا

اهل گردون دوش چون ديدند بر گردون هلال

خرمي کردند و فرخ داشتند او را بفال

با دعا و با تضرع دستها برداشتند

پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال

نصرة دين و دوام دولت و امن جهان

صحت نفس و بقاي مهتر نيکو خصال

هست نيکو ظاهرش، چون هست نيکو باطنش

آينه چون هست نيکو راست بنمايد جمال

ماه تاييد انگهي تابد که او گويد: بتاب

سرو اقبال آنگهي بالد که او گويد: ببال

گر بجوشن حاجت آيد چاکرش را در حروب

آبرا چون غيبه ي جوشن کند باد شمال

ور غلامش را بپيکان حاجت آيد در وغا

از زبرجد بر درخت گل پديد ايد نصال

تا که از مخدوم خادم را بود بيم و اميد

تا که از معشوق عاشق را بود هجر و وصال

بخت با مخدوم بادا خادمانش روز و شب

عمر با معشوق بادا عاشقانش ماه وس ال

24

در ستايش شمس الدوله طغانشاه بن محمد

ز نور قبه ي زرين آينه تمثال

زمين تفته فرو پوشد آتشين سربال

فروغ چتر سپهري بيک درخشيدن

بسنگ زلزله اندر زند بگاه زوال

درر چو لاله شود لعل در دهان صدف

چو اب موج زند سيم در مسام جبال

بريخت برگ گل مشکبوي پروين شکل

چو جرم پروين بر آسمان کشيد اشکال

ز خويد سبز بگردد همي سرين گوزن

ز لاله سرخ بگردد همي سروي غزال

طيور، گاه پريدن، ز تابش خورشيد

همي کنند بمنقار آتش از پر و بال

چو گرم گردد اب از هواي آتش طبع

پشيزه نرم شود بر مسام ماهي وال

ز نور تابش خورشيد لعل فام شود

سروي آهوي دشتي، چو آتشين خلخال

گمان بري که برفتن سموم آتش زخم

ز خشم شاه کند بر زمانه استعجال

گزيده شمس دول، شهريار زين ملل

ستوده کهف امم، افتاب جود و جلال

طغانشه بن محمد، که خواندش گردون

خدايگان عجم، شهريار خوب خصال

ز گنج او بسوي سايلان در گه او

چو مور در گذر خاک راه جويد مال

ز جود دست وي اندر نگين خاتم او

همي گشاده شود چشمه هاي آب زلال

هلال شکل ز نعل سمند او گيرد

بدين سبب ز خسوف ايمنست شکل هلال

ستاره لفظش خوانند و آسمان مرکب

بگاه قولي و معاني، بروز جنگ و جدال

فرو گرفتن و بيرون گذاشتن عجبست

ستاره از سر کلک، آسمان ز تاب دوال

ايا شهي، که بهنگام کين رسول اجل

ز خنجر تو برد روزنامه ي آجال

شدست قابض ارواح تيغ هندي تو

چنانکه نقش نگين تو مقصد آمال

مگر که در ازل، اي شاه، حکم رزق و اجل

نگين و تيغ ترا داد ايزد متعال؟

گر اژدها برود بر طريق لشکر تو

نهان کند ز نهيب تو مهره در دنبال

ز روي تيغ تو اندر دو چشم دشمن تو

دهان گشاده نمايد نهنگ مرگ آغال

بدان گهي که چو شيران يلان آهن پوش

برون شوند خروشان همال پيش همال

پلنگ و شير بجنبند بر هلال علم

تن از نسيم يماني و جان ز باد شمال

ز بهر کين زره تنگ حلقه در پوشند

بجاي پوست در ارحام مادران اطفال

ستارگان چو شجاعان جنگ بر گردون

همي کشند بدرياي خون درون اذيال

صدف ز بيم بلا در جهد بکام نهنگ

ز خون برنگ يواقيت سرخ کرده لئال

زمين چو پشت کشف پر زغيبه ي جوشن

هوا چو قوس قزح پر علامت ابطال

هوا چو بيشه ي الماس گردد از شمشير

زمين چو پيکر مفلوج گردد از زلزال

جز از گشاد تو در چنبر فلک که برد

فروغ خنجر الماس فعل مغز فتال؟

چنان گريزد دشمن که شير رايت او

ز هيبت تو نجنبد مگر بشکل شکال

چو گرم گردد از آشوب حمله مرکب تو

بجاي خوي ز مسامش برون جهد پر و بال

مخالف تو اگر تير در کمان راند

چو خار پشت سر اندر کشد بتير نصال

ستاره در روش چرخ چون کند خردش

زمين بتارک ماهي فرو برد اشغال

پس از نبرد تو مر خستگان تيغ ترا

ز خون بدل رود الماس ريزه از قيفال

بروز جنگ ز يک ميل ترگ دشمن تو

ز عکس خنجر تو بترکد چو تشنه سفال

ز ضربت تو الف وارقد دشمن تو

دو نيمه کرد و باز اوفتد بصورت دال

مخالفت ننهد تيغ آبدار از دست

اگر چه تير بود بر مخالف تو و بال

گمان برد که اگر اشک او کمي گيرد

ز آب تيغ توان کرد ديده مالامال

پس از نبرد تو عمري در از برشخ کوه

ز زخم تيغ تو بر موج خون روند ابدال

بروز حرب مجوف کني بيک فرسنگ

بنيزه ار زره تنگ حلقه نقطه ي خال

سپهر چنبري از خدمت تو جويد نام

سعود مشتري از سيرت تو گيرد فال

هزر دريا در يک سخاوت تو ضمين

هزار گردون در يک کفايت تو عيال

ز همت تو کم از نقطه ايست جرم فلک

ز سيرت تو کم از ذره ايست کل کمال

هزار جاي فزون گفت عنصري که: «ملک

بروز جنگ به آمد ز خان و از چيپال»

ز دولت پدران تو صد هزار ملک

نگون شدند چو چيپال و خان بروز قتال

ايا شهي، که زعدل تو شير شادروان

ز دست خويش بدندان برون کند چنگال

اگر بدولت محمود مي پديد آمد

ز طبع عنصري آن شعرهاي سحر مثال

مرا بفر تو بايد که در ترازوي نظم

خواطر شعرا کم سزد ز يک مثقال

ز بحر خاطرم ار ابر قطره بردارد

بجاي گل سرطوطي برون دمد ز نهال

زمانه گردن اقبال را قلاده کند

هر آن قصيده که من بر سرش نويسم: قال

نگيرم از قبل جاه خدمت اعيان

نگويم از جهت مال مدحت ارذل

نه در حدود تمکن کنم ز بهر طمع

نه از ملوک مذلت کشم ز بهر منال

ببندگيت رضا دادم از عقيدت دل

بدوستيت جدا گشتم از عشرت و آل

نه منتست که بر تو همي نهم، ليکن

همي بنظم بگويم مجاري احوال

شنيده بودم ازين پيشتر که: راه سرخس

بود نشيمن آفات و مرکز اهوال

سموم وار بود بادهاي او محرق

شرار وار بود خاکهاي او قتال

طريقهايش بباريکي پل محشر

مضيقهاش بتاريکي دل دجال

ازان قبل که در آن ره بعينه گفتي

که روضه هاي جنانند توده هاي رمال

مرا ز خاصه ي خود بود زير ران فرسي

بتن چو کوه جسيم و بننگ چو باد شمال

تکاوري، که زمين از تحرک سم او

بود چو نقطه ي سيماب دايم از زلزال

منقط از اثر گام او هوا بشهب

منقش از اثر نعل او زمين بهلال

نهنگ وار گه غوطه در رود ببحار

پلنگ وار گه پويه بر شود بجبال

چو در مصاحبت او بريدم آن ره را

مرا معاينه شد کان حديث بود خيال

بمدحت تو سخن هاي چابک انديشم

نه طبع ايشان زر بود و آن من صلصال؟

فغان من همه زين شاعران خيره سخن

غريق بحر جهالت ز طبع تيره و ضال

فريب تشنگي اين قوم را برآورده

ز آفتاب تخيل دو صد سراب محال

وليک اگر چه چنينست هم پديد بود

خسک ز لولو مکنون و روبه از ريبال

زمرد و گيه سبز هر دو همرنگند

وليک ازين بنگين دان برند، از آن بجوال

خدايگانا، طبع لطيف خواهد شعر

لطيف زود پذيرد تغير احوال

چو مشتري بدرخشد گه فزوني عز

چو خاک تيره نمايد بگاه سستي حال

خدايگان اگر اين چند بيت بپسندد

مرا بباغ طرب در، چو سرو گردد نال

چنان شود سخن من، که در معاني او

بخيرگي نگرد طبع جادوي محتال

و گر بخدمت آن صدر آفتاب آيين

بکام دل رسم ور سته گردم از اهوال

بفر دولت شاه از براي خدمت من

قلاده برنهد از ماه نو فلک بغزال

جهان پير چو من يک جوان برون نارد

بلند همت و بسيار دان و اندک سال

هميشه تا نشود لعل عود و مرجان مشک

هميشه تا نشود عود فحم و مشک ز کال

بکامراني بنشين، ببين مخالف را

بچنگ مرگ مقيد، بدام ننگ نکال

ز اب تيغ تو آتش گرفته جان عدو

ز موج دست تو گوهر فشانده ابر نوال

چو مهر برطرف آسمان قصر بتاب

چو سرو در کنف بوستان عدل ببال

طرب فزاي و درون پرور و فراغت کن

سماع ساز و تنعم کن و نشاط سگال

35

در ستايش طغانشاه بن محمد

ازهري گر سوي اوغان شوي، اي باد شمال

باز گويي زهري پيش ملک صورت حال

گويي: آن شهر، کجا بود دل بخت بدو

شادمان همچو دل مرد سخي وقت نوال

بي تو امروز همي نوحه کند بخت برو

هم بران سان که عرب نوحه کند بر اطلال

منم آن باد شمالي که زمن روح افزود

بي تو کس روح نيفزود ز من باد شمال

آتش هيبت تو تا ز هري دور شدست

بندگان تو چنانند که بر آتش نال

خون بقيفال در از بيم بيفسرد همي

بزد ايام ز مژگان يکايک قيفال

نه بطبع اندر شادي، نه بمغز اندر هوش

نه بشخص اندر کسوت، نه بدست اندر مال

ليکن، اي باد، چو اين گفته وي باز بگوي:

کاي فلک فره ي سيما ملک اعدا مال

تو نه يزداني و از مال تو سوي همه خلق

همچو يزداني تقدير رسيدست اموال

در حريم تو، اگر نقش شود صورت شير

بند پولاد شود پنجه ي او را دنبال

بخداي متعال، اي ملک روي زمين،

که بسازد همه کار تو خداي متعال

در سر مملکت و دولت خود، با همه خلق

نيکويي کرده اي، اي پادشه نيک سگال

اگر از باختن و تاختن گوي و کميت

روز کي چند شدي بسته ي آسايش وهال

آب سيل، ار چه کند قوت و با سهم رود

تا نياسايد جايي نشود آب زلال

ور بناکام خود از ملکت خود دور شدي

ملکت و کام تو ز آنجا رسد، اي شه، بکمال

شاخ باريک جداگانه درختي نشود

تا نبرندش و جايي ننشانند نهال

و گر از حادثه ي چرخ شدي رنجه بدل

در شاديست در آن رنج، تو از رنج منال

بدوالي، که عنانست، نيارايد دست

مرد، تا پيش معلم نخورد زخم دوال

و گر احوال تو تغيير پذيرفت، شها

اندرين عالم تغيير پذيرست احوال

مشتري را، که همه سعد جهان بسته بدوست

هم تغير رسد از جرم سپهر و اشکال

گاه مسعود بود ذات وياز سعد شرف

گاه منحوس بود جرم وي از نحس وبال

ور قوامي بشد از مملکت و دولت تو

هم ز ايام قوامي بپذيرد بجمال

ماه بر جمله ي هفت اختر سياره شهست

نيست رأي حکما را بجز اين روي اقوال

گاه بر فوق سما باشد و گه تحت زمين

گه بود بدر درفشان و گهي چفته هلال

سير اعمال چو بر مرد شود بسته، سپهر

هم از آن بستگي او را بگشايد اعمال

اثرش راست چو صنعتگر محتال شدست

که ز ناچيز همي چيز نمايد محتال

مرد خزاف بچين آن گل بي قيمت را

بکند ازلگد گرز و ز چنگال اشکال

زو يکي پاره سفالي بنمايد که شود

چاشني گير چو تو خسرو آن پاره سفال

اي خداوندي، کز صحبت تو خيره شود

خرد آنجا که ببرهان بود الا بجدال

بيم و آمال، شها، در عقب يک دگرند

گه ز آمال رود بيم و گه از بيم آمال

آدمي، گرچه ز چنگال هزبرست ببيم

هم بزر گيرد و تعويذ کند آن چنگال

تو شهنشاه ملوکي و شهان راز افلاک

کارهايي بجهد نادر و نادر تمثال

گردد از بخت شما گوهر الماس جمد

گردد از فر شما دانه ي ياقوت ز کال

کارهايي که شما را ز عجايب برود

دل و انديشه ي ما زان بهراسد بخيال

نه چو ماييد شما از ره توفيق و عمل

گرچه ماييم ز صلصال و شما از صلصال

صوف بصري و جوال، ار چه زپشمند باصل

صوف بصري نبود گاه بها همچو جوال

اي ثبات تو ممکن ز همه روي ثبات

وي خصال تو مخير ز همه نوع خصال

نه ز جود تو زيان و نه ز عدل تو ستم

نه ز لفظ تو گزاف و نه ز طبع تو محال

اندر آن وقت که قتال زند نعره ي جنگ

تيغ در بازوي قتال در آيد بقتال

باد بر روي هوا عرضه کند قوس قزح

از بسي رايت سبز و ز بسي رايت آل

انجم از چرخ بر آرند دليران بکمند

گرد بر چرخ فشانند ستوران بنعال

گرز پنجاه مني پست کند مغفر و سر

تيغ الماس نسب پاره کند جوشن ويال

تيغ خون ريز، ز بس رخنه، شود سيمين تن

قد خونخوار، ز بس رنج، شود زرين نال

سله اي گردد ميدان و درو مار کمند

بيشه اي گردد خفتان و درو شير غزال

اسب کشتي شود و حمله ي او قوت موج

دشت دريا شود و تيغ درو ماهي وال

علت صرع بود رايت تو خصم ترا

که چو مصروع از آن خصم بر آرد زلزال

کلکت ار نطق پذيرد چه بود صاحب ري؟

تيغت ار روح پذيرد چه بود رستم زال؟

با سر خامه ي تو جمله ي آمال قرين

با دل خنجر تو زهره ي آجال محال

ابر در لفظ سخاي تو چه چيزست؟ ضمين

چرخ در جنب توان تو چه چيزست؟ عيال

سهم يک حرف ز علم تو فزون تر ز بحور

وزن يک لفظ ز حلم تو گران تر ز جبال

نه ز شاهان چو تو شاهي رسد از نسل ملوک

نه ز مردان چو تو مردي بود از پشت رجال

اي خداوند، من ار شدت دلتنگي خويش

بر شمارم، بعدد بيشتر آيد ز رمال

مغز من خيره، بدان گونه که در مغز خرد

طبع من تيره، بدان گونه که در طبع ملال

من درين شهر يکي مرغم در بند قفس

مرغ اقبال مرا کنده زمانه پر و بال

خدمت مجلست، ار بخت بمن باز دهد

دولي يابم کان را نبود روي زوال

تا چو قلزم نتوان ساختن از يک قطره

تا چو ثهلان نتوان ساختن از يک مثقال

باد نام تو چو بخت تو فزون روز بروز

باد عزم تو چو فر تو فزون سال بسال

گشت پرداخته بر فرخي اين شعر بديع

آخر ماه صيام اول ماه شوال

فالهايي زده ام خوب و حکيمان گفتند:

کز قضاي ازلي جزو مهين آمد فال

36

و له ايضا

ايا از ملک زادگان فخر عال

نژاد ترا ملک عالم مسلم

نه در طالع دشمنان تو يک عز

نه اندر دل دوستان تو يک غم

همي پيش چشم من آيد که گيتي

بگيري بخنجر، سپاري بخاتم

برمح چو افعي کني مرعدو را

رگ و پي در اندام افعي و ارقم

دم ناي رويين تو چون برآيد

بدانديش را بر نيايد يکي دم

وز آن هندوي تيغ زهر آب داده

چو يخ بفسرد در عروق عدو دم

ايا پادشاهي، که گرزنده بودي

بخدمت چميدي بدرگاه تو جم

پرستيدن خاک نعل ستورت

بود فخر آباي من تا بآدم

بدين نامه تا شاديم برفزودي

بس شادي دشمنان کرده اي کم

ازين پس بحشمت مرا بنده زيبد

هر آن کس که يک بيت گويد بعالم

ز شادي و از خرمي مست گشتم

که هرگز مبادي بجز شاد و خرم

تو آن پادشاهي، که گر زنده بودي

زمين بوسه دادي ترا سام نيرم

تو آن شهرياري، که از تيغ و تيرت

فرو شد بر آورده ي زال و رستم

گر از خط تو فخر و لافي فزايم

نه لافيست ناحق، نه فخريست مبهم

الا تا نه هر خانه باشد چو کعبه

الا تا نه هر چاه باشد چو زمزم

خصال تو بادا و نام تو بادا

چو زمزم مطهر، چو کعبه معظم

روان بدانيشت از آب تيغت

بآتش درون همچو فرزند ملجم

وزان خواب من بنده نيمي بيايد

نيايد دگر نيمه والله اعلم

37

در ستايش خان اعظم

آمد رمضان بخير مقدم

ديشب بسلام خان اعظم

جمشيد زمان سکندر وقت

مقصود وجود نسل آدم

اي امر تو چون نفاذ تقدير

وي حکم تو چون قضاي مبرم

از کلک تو کار مملکت راست

وز سهم تو قامت فلک خم

چون سدره مقام تو معلي

چون کعبه مکان تو مکرم

گرد ره تست مشک تاتار

خاک در تست آب زمزم

انفاس تو دلفريب و جان بخش

همچون نفس مسيح مريم

در رمح تو عزل و نصب مضمر

در تيغ تو فتح و کسر مدغم

پيش تو عيان و آشکارست

هر نکته که مشکلست و مبهم

اسرار امور کن فکان را

مرأت ضمير تست محرم

جمشيد براي نام کرده

نام تو سواد نقش خاتم

در نام بزرگ تست گويي

في الجمله خواص اسم اعظم

هر چند نشد بر آدميزاد

ملک ازل و ابد مسلم

بر ذات تو وقف کرده ايزد

مقصود و مراد هر دو عالم

افسون حسود با مواليت

افسانه ي روبهست و ضيغم

در گردن خصم روز هيجا

پيچيده سنان تو چو ارقم

خاک درتست قصر قيصر

کرده ره تست رخش رستم

خرگاه رفيع مملکت را

بستي بطناب عدل محکم

اي خسرو روزگار، عمريست

تا با ندمم نديم و همدم

ما را ز متاع اين جهان بود

آشفته دلي، چو زلف پرخم

چون سنبل زلف مشکبويان

شوريده و بي قرار و درهم

يک لحظه نبود سينه بي آه

يک لحظه نبود ديده بي نم

از حادثه عندليب طبعم

بي نطق بماند لال و ابکم

ناگاه بشست فيض جودت

گرد از رخ بخت من چو شبنم

برداشت بکلي از دل من

انديشه ي بيش و انده کم

شکرست که بر جراحت من

هم مرحمتت نهاد مرهم

گر چاره ي کار مان نکردي

کي کار رهي شدي فراهم؟

خصم تو اگر چه از مصايب

پوشد چو فلک لباس ماتم

از دولت تو مديح خوانت

در پاي کشد قبال معلم

چون با همه کس ترا نظر هست

مي کن نظري بسوي ما هم

تا در پس گريه هست خنده

تا در پي شاديست ماتم

بادا لبت از نشاط خندان

بادا دلت از سرور خرم

38

و له ايضا

دوش در گردن شب عقد ثريا ديدم

نو عروسان فلک را بتماشا ديدم

رانده بودم همه شب گرد زواياي فلک

ماه را در فلک عقد ثريا ديدم

بود آورده ي غواص شب از قلزم غيب

هر جواهر که درين قبه ي مينا ديدم

نيک فرخنده مهي بود ز شاخ طوبي

هر شکوفه که درين قبه ي خضرا ديدم

تيز پايان تخيل، که سبک مي رفتند

همه را در حرس عالم بالا ديدم

حيدر رزم فلک را، که نسب مريخست

عاشق شيفته ي زهره ي زهرا ديدم

سيل اشکم که چو زد موج ز گردون بگذش

چشمه اي بود که پر آب مصفا ديدم

تا کند بر سر خورشيد سحرگاه نثار

دامن چرخ پر از لولو لالا ديدم

اين غزل زهره ادا کرد مگر خرم بود

که شفق در رقمش مصفي صهبا ديدم؟

39

و له ايضا در ستايش مير ميرانشاه

باز برطرف مه از غاليان طغرا ديدم

زبر صفحه ي جان خط معما ديدم

تا بر اطراف سمن گشت محقق خط او

بنده ي عارض او روح معلا ديدم

دل من خسته ي خرماست، که در اول کار

خار بيداد نديدم، همه خرما ديدم

ديده را ابر صفت کرد کنار دريا

تا بر اطراف گلش عنبر سارا ديدم

چرخ زنار شب و روز کمر ساخته را

بنده ي آن سر زلف چو چليپا ديدم

بدو دم جان زمن رفته بمن باز آورد

تا در آب خضرش باد مسيحا ديدم

مگر آن حور صفت چون پري آمد، کو را

بدر آصف خان قدر جم آسا ديدم

مير ميران، که فلک را ز مجره شب و روز

کمر طاعت او بسته چو جوزا ديدم

گوهر افسر اقبال که بر افعالش

چرخ را شيفته چون سعد بر اسما ديدم

پيش نطق و سخن در صفتش لولو را

حلقه در گوش پي کنيت لالا ديدم

مدتي آرزويم بود که آن درگه چيست؟

شکر حق را که رسيدم بدرش تا ديدم

کوه سنگين دل خارا سلب سرکش را

دي ز فيض کرمش کسوت ديبا ديدم

همتش را که جهان خواند مطر از وسن

دوش آتش زده در عود مطرا ديدم

بخدايي که ز حکمش ز شب سودايي

در کواکب همه اثار ز صفرا ديدم

ايت معرفتش بر دل سوزان خواندم

کله مغفرتش بر سر دروا ديدم

خلعت موهبتش در برجان پوشيدم

گوشه ي مملکتش عرصه ي دنيا ديدم

صفت حمدش در قبه ي چرخ افگندم

آتش شوقش در سينه ي خارا ديدم

که اگر بر همه انواع هنر ذات ورا

در جهان مثل شنيدم ز کسي، يا ديدم

اي بزرگي، که در آينه ي رايت امروز

بنخستين نظري چهره ي فردا ديدم

چرخ عالي را از قدر تو پنهان ديدم

خرد پنهان در طبع تو پيدا ديدم

بر در طور تجلي تو هر مادح را

بوعلي مثل پي کنيت سينا ديدم

چرخ يک روز سوي درگه تو بگراييد

با قضا گفت که: آن يک هنرت را ديدم

غم و رنجم چو ثناهاي تو روز افزون باد

گر ثناهاي ترا مقطع و مبدا ديدم

40

و له ايضا

ايا بفضل و کرم ياد کرده از کارم

زياد کرد تو بسيار شکرها دارم

خصايل تو سزاوار مدحتند همه

بجلوه کردن آن من رهي سزاوارم

چنان کنم بسعادت که تا کم از يکسال

بود قصايد مدح تو تاج اشعارم

چرا مديح نگويم ترا؟ که ناگفته

همي ز گنج سخاي تو بهره بردارم

اگر خداي بخواهد ببخت من پس ازين

بمدحت تو سخن ز آفتاب بگذارم

41

در ستايش عمادالملک ابوالقاسم احمد بن قوام وزير

بر آن صحيفه ي سيمين مساي مشک مقيم

که رنگ مشک نمايد بر آن صحيفه ي سيم

مکن ستيزه اگر چند خوبرويان را

ستيزه کردن بيهوده عادتيست قديم

غرض ز مشک نيسمست رنگ نيست غرض

رخي چو ماه تمام و تني چو ماهي شيم

زوال ملکت خوبانخطست و ملک ترا

زوال نيک درآيد، ببيم باش، ببيم

بسي نماند که بيرون کند ز سوسن سر

بنفشه ي طبري زير آن دو زلف چو جيم

چنان شوي که کس از دوستانت نستاند

اگر بمزد دهي بوسه زان دهان چو سيم

اگر چه نيست چو رخساره قد و دندانت

مه دو هفته و سرو سهي و در يتيم

کلاه کبر فرو نه، که خوبرويان را

بهم سياه کند بخت عارضين و گليم

همي ببخت من ايدر لگام من دل من

ز عشق بستده و کرده بخت را تسليم

بمدح صاحب فرزانه سيد الوزرا

کجا صحيح بدو گشت روزگار مقيم

عماد ملک ابوالقاسم احمد بن قوام

که قيمتي بر او حکمتست و مرد حکيم

بخدمتش بگراي و ز وحشتش بگريز

که اين ثواب جزيلست و آن عذاب اليم

بجنت و بجحيم ار امان و بيم روند

وفاق اوست ز جنت، خلاق او ز حجيم

چنان گريزد بخل از حرير خامه ي او

که از بلارگ الماس چهره ديو رجيم

در آفرينش شش چيز بر کمال از خلق

تمام هديه جز او را نداند رب رحيم

زبان جاري و وجه مليح و قدر بلند

کف گشاده و رأي مين و طبع سليم

کي که خدمت او کرد و ديد سيرت او

از آن تبار نه جاهل بود دگر، نه لئيم

رضيع دشمن او را خداي عزوجل

بجاي شر زپستان دهد شراب حميم

و گر در آتش سوزان بود موافق او

عطا کنند دلش را يقين ابراهيم

بدانگهي که زبس خرمن جنگ و آتش جنگ

زنند نعره ز خاک کهن عظام رميم

چو ائو بتيغ و بتدبير پيشکار شود

مقاومت نکنندش، سپاه هفت اقليم

نه دير پايد، تا مهتران عصر کنند

ز خاک درگه او کيمياي ناز و نعيم

حساب راست بديوان او چنان يابي

که راست تر نبود زان حساب در تقويم

غضنفري که بشکلش درون نگاه کند

گر از مثل دلش آهن بود شود بدو نيم

ز ظالمان بدهد داد خلق و بستاند

که ظالم آتش سوزان فرو برد چو ظليم

ايا بيان خرد را عبارت تو قرين

و يا کمال هنر را کفايت تو نديم

تو آن کسي که مهمات روزگار شود

بحشمت تو تمام و بدولت تو سليم

نجات خلق بقهر تو و سياست تست

ز بند بسته و بيم بزرگ و رنج عظيم

مقيم بخت بخدمت بپاي پيش کسيست

که او بپاي بود پيش خدمت تو مقيم

تو در سواد نشابور بوده اي، که خرد

بمدحت تو همي کرد بنده را تعليم

خدايگان اگر اين چند بيت بپسندد

رهي ز ملک طرب پاي ب نهد بصميم

دقايق سخن آنجا کشد بمدحت تو

که عاجز ايد از ادراک او ذکاي فهيم

ز روي نظم بجايي رسد که در نرسد

بگرد نظم وي اندر کلام هيچ کليم

هميشه تا نرسد در جهان ضعيف و قوي

هميشه تا نبود در سير صميم و رميم

زمان بنام تو باد و جهان بکام تو باد

رفيق دولت عالي و رهنماي عليم

خجسته باد و پذيرفته عيد و روزه ي تو

گشاده دست تو بر عون خير و قهرائيم

42

در ستايش امير سعدالملک ابوعلي حسن

اي گلبن روان و روان را بجاي تن

پيش آر جام و تازه کن از راح روح من

زان مي که رنگ و بوي تقاضا کند ازو

در کوهسار لاله و باغ ياسمن

خمري که مشک خفته و بيدار در دو حال

بر رنگ و بوي اوست چو خماي مفتتن

گر در شعاع او گذرد اهرمن شبي

روزي نهان نماند از آن بعد اهرمن

نورست، گر گرفت توان نو را زنار

جانست، گر برهنه توان ديد جان ز تن

با اين چنين شراب صبوحي شدن بباغ

فاضل تر از بسوي مني رفتن از وطن

گر مست و خفته ماند مغني روا بود

اکنون که مرغ نعره برآورد از فتن

تا بانگ عندليب بر آمد ز جويبار

مدهوش شد رفيق و فرو ماند از زدن

بلبل پر از خروش شد اندر ميان باغ

باده بجوش آمد اندر ميان دن

بر نوبهار انجمني بين ز عاشقان

يک قوم گرد سبزه و يک قوم در چمن

اين نوبهار آمده شش ماه رفته بود

يا رفته اي که آمده، سازد روان من

حشرست سبزه را که چو دست گناهکار

زنهار خواه برگ بر آورده نارون

گلزار بتکده است، من او را شمن شوم

گلهاي خرمنند در آن بتکده شمن

تا لاله چون حسين علي غرقه شد بخون

گل همچو شهربانو بدريده پيرهن

در زنگبار پيرزني چون کند خضاب؟

ماند بنفشه نيز بدان موي پيرزن

بيجاده رنگ خواهد هر شب ز ارغوان

کافور بوي خواهد هر روز از سمن

چون ابر در ببارد اکنون که از بحار؟

چون باد نافه آرد اکنون که از ختن؟

چونان که از عدن گهر آرد بباغ ميغ

طبع امير ماست مگر بحر در عدن

مير اجل و سيد فرزانه سعد ملک

عين سخا، شجاع زمن، بوعلي حسن

آن ز آفرين سرشته که کرد آفريدگار

دور اعتقاد او ز خلل، خالي از فتن

بنموده دست دولت او سينه ي سپهر

فرسوده پاي همت او تارک پرن

مجلس چنان همام ندارد جهان فروز

ميدان چنان سوار ندارد سپه شکن

از دل نعيم او بزدايد همي عنا

وز جان ثناي او بنشاند همي حزن

با راي او ندارد زهره بسي ضيا

با لفظ او ندارد لولو بسي شمن

جز بر سخاش بستن ساده بود اميد

جز در ثناش گفتن ياوه بود سخن

قصري که آن بود وطن او را سپهر خوا

داني که مهر را نبود بر زمين وطن

با او بهيچ بد نتوان برد ظن، که چرخ

در هيچ کس جز او بنکويي نبرد ظن

با زخم تيغ اوست قدر سست و ناتوان

با روي تير اوست قضاست و مرتهن

با سيف او بفتنه کند آفرين همي

جان شده ز کالبد سيف ذواليزن

با او زمانه را بهنر چون کنم قياس؟

کاندر دو پله راست نيايد ستير و من

قايم برسم اوست سليمان را نهاد

تازه بخوان اوست براهيم را سنن

با کلک اوست دولت در صدر مستقيم

با تيغ اوست نصرة در حرب مقترن

بحر شجاعتست گه حرب در زمين

ابر سخاوتست گه جود بر زمن

بحري که وقت کوشش بر دل نهد گناه

ابري که وقت بخشش بر کف نهد منن

موجود اگر ببخشش او آمدي حيات

ني حوت شست ديدي و ني مرغ بابزن

بي فر او نيارد دولت همي بها

آري بها نيارد بي جان همي بدن

اي کلک تو دهان امل را شده زبان

وي تيغ تو زبان اجل را شده دهن

مهر تو عمر نيست وزو نيست جز نشاط

کين تو مرگ نيست وزو نيست جز حزن

جز عيب هر چه شايد يافي ز روزگار

جز غيبت هر چه بايد داري ز ذوالمنن

آمد، خدايگانا، دي نامه اي مرا

از خون دل نبشته ز دلدار خويشتن

اول همه سلام بد، آخر همه پيام

لفظش همه ز حزن و حروفش همه محن

گفته که: دست چون زده اي باز بر دوات؟

گفته که: چون بمانده اي از رمح تيغ زن؟

تيغت همي نشاند چون سيني بپيشگاه

کلکت بپايگاه فکندست چون لگن

از کلک و از دوات چه جويد دل کسي

کو را بتيغ و تير بود بخت مرتهن

دستي که آن بدادن دينار خيره بود

چون خيره کرده ايش بدينار خواستن؟

زان پس که چند گونه گشادي فتاده است

اکنون همي ببند ميان خود از رسن

اندرز کرده بود بسي از پس ملام

کاندر پناه مير اجل باش مؤتمن

کو کار تو کند چو قوي راي خود تمام

کوکام تو کند چو نکو نام خود حسن

تا عاشقست بر مي و ميخانه خمر خوار

تا مشفقست بر بت و بتخانه برهمن

از نعمت تو باد دلي شاد و شاد خوار

وز دولت تو باد عدوي تو مفتتن

بادت مدام نوش لب آفتاب رنگ

از دست ساقييي که بود مشتري ذقن

43

در ستايش حکيم سيد ابوالقاسم سرخسي

ز تاب عنبر با تاب بر سهيل يمن

هزار حلقه شکست آن نگار عهد شکن

چه حلقه اي؟ که معلق نهاد دام بلا

چه عنبري؟ که معنبر نمود اصل فتن

گهي ز نافه ي مشکست ماه را زنجير

گهي ز برگ بنفشه است لاله را خرمن

مرا ز آتش و ياقوت عارض و لب او

شدست جزع بآب فسرده آبستن

برغم خسته دلم يک زمان جدا نشود

دهان او ز سر زلف و زلف او ز دهن

زرشک هر دو همي جان و دل براندازم

اگر چهخ عاشق ان يهر دوم بجان و بتن

بهار نقش سپهر جمال او دارد

شبي ز خوشه ي سنبل، مهي زبرگ سمن

مهي بزير شبي مشک بوي نور افزاي

شبي بگرد مهي سيم رنگ سايه فکن

خيال روي وي اندر بهار ديده ي من

بتي شدست که جانست پيش او چو شمن

ز بسکه خون بربايم بناخن از مژگان

ز روي ناخن من بر دمد همي روين

لگن ز زردي من زعفران سوده شود

چو دست شوي ز سدتم فرو شود بلگن

چهار چيز ورا از چهار چيز آمد

که هست هر يک از آن نادر زمان و زمن

ز عقد لولو دندان، ز برگ لاله دهان

ز شاخ سنبل گيسو، ز پاک نقره ذقن

مرا ز سنبل او نال گشت سرو سهي

مرا ز لاله ي او شنبليد شد سوسن

مرا ز لولو او جزع گشت مرواريد

مرا ز نقره ي او گشت زر سبيکه ي تن

ايا فراخته تيغ جفا ز بد عهدي

بزن، گه زخم ترا صبر من بسست مجن

دريغ! کز سخن دلفريب رنگينت

نخست روز بعهد بدت نبردم ظن

اگر تو تير جفا را دلم نشانه کني

بجان خواجه ي فاضل نگويمت که: مزن

حکيم سي ابوالقاسم، آنکه شهر سرخس

ز قدر او بفلک برهمي کند مسکن

نبشته سيرت او را زمانه بر ارکان

نهاده همت او را سپهر بر گردن

اگر غريب عقلي ز زخم فکرت او

بگرد پيکر خود پرده بندد از جوشن

خدنگ فکرت او ديده ي غرايب را

کند بنيزه و پيکان چو چشم پرويزن

چو گرم خواهد گشتن ز زخم پنداري

که مغز گردد در استخوان او روين

اگر بآينه در بنگرد مخالف او

خيال رويش خيزد بپيش او دشمن

ز بس توان و بلندي همي تفکر را

ستاره اي شود اندر سپهر جان روشن

ايا کزيده خصالي، که برد باري را

بزير طبع تو يزدان پديد کرد وطن

ز طبع و لفظ تو در سپيد در دريا

ز دست و کلک تو ياقوت سرخ در معدن

که گفت دانه ي ياقوت زير آتش تيز

خنک بود، چو هوا، روز برف، در بهمن؟

اگر بر آتش طبع تو برنهي ياقوت

ز تفتگي زميانش برون جهد روغن

ز دل خويش شود رسته خصمت از خواري

ز بي تني نتوان بست ذره را برسن

بزير خاک درون شاخ خيزران گردد

ز بهر عشرت تومار قيرگون گرزن

اگرچه مايه ي اهريمنست کفر و ضلال

بنور راي تو دين دار گردد اهريمن

ز بهر زخم بلا بر تن مخالف تو

سليح و گرز شود تار و پود پيراهن

ز بس بلا که سلب بر تنش نهاده شود

بروز مرگ وصيت کند بترک کفن

خجسته خامه ي تو، ناخريده در ثمين

چو زر ساو شدست از براي نقدشمن

کبوتريست که بر چنگ و مخلب شاهين

براه ديده ز ژاغر برافگند ارزن

سرشک سرخ شود در کنار چشم صدف

گياه سبز شود در مسام کوه عدن

ز روي زرد شود در دهان شب بکمين

بديده عنبر سارا بر آرد از مکمن

بزرسا و چو مشک از دهان نافه ربود

بسيم سوخته منقوش کرد پيراهن

 زقدر خويش ندارد خبر که بي خبرست

ز زر زمين و ز دانش دل و ز روح بدن

سرش پديد شود چون ز تن ببري پست

تنش ندارد سر تا نبريش بر تن

عجب تر آنکه: چو آهن بدو فرو بردي

بعقد لولو زو ياره بر گرفت آهن

بمار زرين ماند بنوک سر پران

که جان جهل ز شخصش همي کند گلشن

بدست اندر گفتي که قرصه ي خورشيد

بباغ لفظ ز انجم همي کند گلشن

ايا سپهر بزرگي، چه عذر دانم خواست؟

که سيرت تو گران کرد بار من برمن

گرم زمانه تهي دست کرد، پر دارم

دلي گشاده ز انديشه هاي مستحسن

کمند صبر مرا نرم تر ز موم شود

اگر زمانه شود تند کره ي توسن

سخن شناسي و داني که من چه گفتستم

سخن شناس شناسد بها و قدر سخن

هميشه تا نبود لاله در دهان صدف

هميشه تا ندمد لولو از کنار چمن

بکام زي و بشادي بمان و خرم باش

ولي بناز و بشادي، عدو بگرم و حزن

44

در ستايش شرف الدولة سديد الدين ابوالحسن

رخسار و قد و زلف و بناگوش يار من

ما هست بر صنوبر و مشکست بر سمن

با ماه و با صنوبر او نور و راستي

اندر سمن طاروت و در مشک او شکن

ايا هر چهار فتنه ي دين ديده و دلند

بر هر چهار من بدل و ديده مفتتن

قدم بنفشه وار شد و رخ بنفشه فام

زان توده ي بنفشه او بر دو نسترن

مشک ختن بنفشه ي او را سزد رهي

نقش ختا دو نسترنش را سزد شمن

ور مشک در ختن بود و نقش در ختا

زلفين و روي اوست پس اندر ختاختن

در نازکي و کوچکي اندر جهان که ديد

نازک تر از ميانش و کوچک تر از دهن؟

زيبا و دلفريب بدان نازکي کمر

شيرين و جان فزاي بدان کوچکي سخن

صافي و دور بين دل و جانيست مرمرا

هر دو بدست مهر و مديحند مرتهن

مهر نگار ياسمن اندام ماهروي

مدح سديد دين شرف الدولة بوالحسن

آن پاک جان و پاکدل و پاک اعتقاد

آن راستگوي و راستي آراي و راست ظن

جز مدح او مگوي و جز از خدمتش مجوي

کان پرورد روانت و اين پرورد بدن

با هر کسي که بيني و با هر کسي ازو

جنسيست از محامد و نوعيست از منن

شغلي که او گزارد و از پيش او رود

ز انصاف و راستي شود آن شغل چون سنن

در مدح ميغ گفته شدست اين که: بهر زو

يکسان برند شوره گز و شاخ ياسمن

در کثرت سخاوت ازين مدح عاليست

باري من اين مديح نخوانم بهيچ فن

اسراف در حدود سخاوت ستوده نيست

واجب بود حدود سخاوت شناختن

بخشنده ايست او، که ببازي و ناوجوب

ز احسان او نصيب بيابند مرد و زن

ور دادخواه مستحقش عالمي بوند

زو حق و داد خويش بيابند تن بتن

موقوف بر مروت و بر اعتقاد اوست

تشريف اهل فضل و مراعات ممتخن

اي مدحت مجرد تو جلوه ي نعات

وي سيرت مهذب تو تحفه ي فطن

شاداب بوستان بهارست سيرتت

وندر تو از فنون بزرگي بسي فنن

از قدر و روشني چمنش جفت آسمان

گلهاي او چو ماه و چو خورشيد در چمن

از نظم شاعران و ز الفاظ فاضلان

آواز عندليبش و دسنان چنگ زن

هرگز دو چيز جفت نگردند با دو چيز

با دشمنانت شادي و با دوستان حزن

هنگام دستشوي تو ز اقبال دست تو

نشگفت ار آب زر شود و کيميا لگن

اي مهتر فريشته خو، گشت روزگار

تاري ترست بر سرم از جان اهرمن

ننمايد آنچه چرخ نمايد مرا همي

سودا بهيچ مرد هراسنده در وسن

سرگشته تر ز من نبود در يقين حال

مرغ شب بطيره برون کرده از وطن

زيرا که چون بشعر نمايم شکار باز

ننگ آيدم ربودن مردار چون زغن

در مدح ناکسان نکنم کهنه تن بدرد

زان باک نايدم که بود کهنه پيرهن

آراسته بجامه تن از صلت کريم

به زآنکه غم کشيدن و پوشيدن کفن

اول بمدح تو ز جهان کردم اقتصار

درباب شاعري چو بشستم لب از لبن

وز جور روزگار از آن روز تا کنون

صدر ره مرا خريدي و بگزاردي ثمن

در غيبت تو سال دو از گونه گونه رنج

بر تار کم گذشت بناکام من حزن

امروز چو بطلعت و فر تو در هري

سر بر فراخت دول و بفروخت انجمن

بي هوش و مست مانده ام ا زخدمت تو دور

گاهي ز جوش شيره و گه از بلاي دن

از غفلت وز خوي من آگاه گشته اي

بر خوي من فراخ بمن داده اي رسن

تقصير بي قياس و مرا روي عذر ني

تقصيرها عفو کن و بپذير عذر من

تااز حدود غرب نداند کسي ختا

تا از ديار شرق نخواهد کسي يمن

بر هر سري زنعمت خود بهره اي فشان

بر هر تني ز کرده ي خود منتي فکن

45

در ستايش ابوالحسن علي بن محمد

سوسن و سنبل نمود از زلف و عارض يار من

سنبلي بس با بلا و سوسني بس با فتن

سوسن از سيم پليد و سنبل از مشک سياه

در پليدي صد ملاحت، در سياهي صد شکن

نوروزيب از روي و قد او همي خواهند دام

جرم ماه اندر سپهر و شاخ سرو اندر چمن

نارون کردار قدست آن بلب چون ناردان

ناردان دارد سر شکم، آن بقد چون نارون

اي شمن کش لعبت آذر، که با ديدار تو

جان آذر پيش خاک پاي تو زيبد شمن

ز آرزوي زلف مشکين تو اي سيمين سرين

مشک سارا سازد از خون ناف آهو در ختن

مشک تبت بر بلور شامي آميزد همي

زلف سنبل بوي تو در گرد سوسن گون ذقن

جان ما، جانا، بنفش از داغ تو چندان بود

کز بنفشه عارض تو داغ دارد بر سمن

سوسن تو رنگ سنبل گيرد از زلفين تو

سنبل زلفين اگر خواهي بر آن سوسن مزن

گز سهيل آمد به نور آن عارض پر نور تو

چون کند نورش دو چشمم را پر از نور پرن؟

ور سهيل، اي بت، کس اندر قوس و در عقرب نديد

چون کند در قوس و در عقرب سهيل تو وطن ؟

بارم از جزع يمن بي او سهيل اندر فراق

راست پنداري که در جزع يمن دارم يمن

از ميان جوزا نمايي، چون که بربندي کمر

وز دهان پروين نمايي، چون که بگشايي سخن

حور و ماهي تو، نگارينا و جز تو کس نديد

حور جوزا بر ميان و ماه پروين در دهن

گر تو فخر آري به خوبي، شايد اي دلبر، که تو

فخر خوباني و خوبان بر جمالت مفنتنن

فخر ازين بهتر بود کز وصف تو پيدا کنند

مدحت عالي علي بن محمد بوالحسن؟

آن خداوندي که دولت را شرف از جاه اوست

ور چه جاه هر کسي باشد بدولت مرتهن

آن سخي کف فاضلي، حري که گويي ختم کرد

بر دل و بر دست او فضل و سخاوت ذوالنمن

جوهر اثبات و نفي آمد همانا دست او

کاندرو اثبات شادي يابي و نفي حزن

خصم او از خشم او در ديده ي افعي گزيخت

سوزش خشم وي اندر چشم افعي شد و سن

اي خداوندي که گر نز بهر مدح تو بدي

نور روحاني نپايستي درين زندان تن

ظن دشمن را ز هر بابي همي راني، چنانک

راست پنداري که از تو عاريت بود دست ظن

با دل و با دست تو جود و هنر بسرشته اند

چون لطافت با روان و چون طبيعت با بدن

با سموم خشم تو با عشرت بدخواه تو

زهر بي ترياک شد اطفال را بر لب لبن

دشمنان مرده را با سهم تو لرزان شود

از حرير خامه ي تو استخوان اندر کفن

شاخ طوبي را غذا گرددا بفردوس اندرون

چون برون ريزند اب دست شويت از لگن

نظم هر معني کجا با نام تو پيوسته شد

با عذوبت متصل شد، با سعادت مقترن

عالمي جز تو بعالم نيست در پيراهني

در فنون علم ماهر گشته بر انواع فن

عالم کليست علم تو و زين معني تراست

عالم اندر دل، دل اندر تن، تن اندر پيرهن

خصم تو گر خويشتن چون تو شناسد از قياس

در بسودن خار نشناسد همي از نسترن

چون شناسد دانش آنکس را که اندر پيکري

چهره ي حورا نهد بر پشت پاي اهرمن؟

دشمنانت را ز بس تحقير شان، در هر فنون

امتحان آسمان مالش نداد اندر محن

اين عجب مشمر، که تحثير حقارت رسته کرد

ذره را از پايدام و پشته را از بابزن

اي خداوند خداوندان، همي طبع مرا

روزگار تيره دارد تيره راي و ممتحن

گر سخن نيکو نيامد، عذر اين کهتر بخواه

مهتري کن سايه ي اقبال خود بر من فگن

تا همي پروين نمايد پنجه ي سيمين سنان

تا هم خورشيد دارد صورت زرين مجن

جاودان خرم بشادي بش و جاويدان ببين

دوستان را در نعيم و دشمنان را در محن

46

در ستايش شمس الدوله طغانشاه

گويي که ماه و مشتري از جرم آسمان

تحويل کرده اند بباغ خدايگان

وز ماه و مشتري شده آن خاک پر نگار

نوري عجيب صورت و شکلي بديع سان

ني ني، که ماه و مشتري از وي ربوده اند

در نيکويي فزوني و در روشني توان

گويي که بوستان بهشتست بر زمين

رضوان بماه و مشتري آکنده بوستان

مرجان عود سوز درو شاخ نسترن

ميناي مشک ساي درو برگ ضيمران

باد اندرو بزيده ز پهناي آسگون

ابر اندرو گذشته ز بالاي قيروان

در دست باد عنبر ساراي بي قياس

در چشم ابر لولوي شهوار بي کران

زلف بنفشه عنبر اين سوده در شکن

رخسار لاله لولوي آن کرده در دهان

پروين ارغوان ز سر لشکر سمن

بر آسمان کشيده علمهاي پرنيان

از سيم خام برگ برآورده ياسمن

با زر پخته گونه بدل کرده اقحوان

در زير سرو نغمه ي کبکان رود زن

بر شاخ بيد نعره ي مرغان شعر خوان

و آن نيلگون معلق گمان بري

ماليده قطره ايست ز پيروزه بهرمان

گويي که باده سوده ي سوهان آژده است

گاهي زند بصيقل و گاهي زند فسان

از دانش و ز جان اثلري ني درو وليک

از نيکويي چو دانش و از روشني چو جان

و آن قصر کوه پيکر انجم لقا درو

پهناي خاک دارد و بالاي آسمان

ز آسيب چنبر فلک اندر فراز او

بر کنگره خميده رود مرد پاسبان

از صحن باغ کنگره ي او چو بنگري

زان هر يکي خيال خيالي کند عيان

گويي که خرد بچه ي سيمرغ بي عدد

بر کرده اند تيزي منقار از آشيان

و آن گردش مزمل زرين شگفت را

آبي، بروشني چو روان، اندرو روان

پيروزه همچو سيم کشيده فرو رود

از گوشه ي مزمل زرين بآبدان

گويي ز زر پخته همي پوست بفگنند

تعبان سيم پيکر پيروزه استخوان

باغي بدين نشان و بنيي بدين نسق

پاکيزه تر ز کوثر و خرم تر از جنان

در پيش او نشسته و بر پاي صف زده

گردان کار ديده و شاهان کامران

جمشيد وار شاه نشسته ميان باغ

بربسته آدمي و پري پيش او ميان

شمس دول، گزيده ي ايام، فخر ملک

تيغ خليفه، سايه ي اسلام، شه طغان

ياقوت ناب در کف او گشته آفتاب

ميناي سبز بر سر او بسته سايبان

از صوت شعر خوان دل افلاک پرخروش

وز زخم رود زن سر خورشيد پر فغان

بر کف نهاده لعل ميي کز خيال او

انديشه لاله زار شود، ديده گلستان

آن مي، که گر ز دور بداري، ز عکس او

شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان

گر بگذري پري بشب اندر شعاع او

از چشم آدمي نتواند شدن نهان

رنگين ميي که بر کفن مرده گر چکد

ر تن رگ فسرده شود شاغ ارغوان

آن مي که بر سپهر اگر پرتو افکند

شايد که آفتاب شود يکسر آسمان

ساقي ز عکس نورش گويي سياوشست

آتش پناه ساخته از بهر امتحان

مشکست و لعل و شعري و پروين، اگر بود

شعري برنگ بسد و پروين ببوي بان

خوشبوي تر ز عنبر و رنگين تر از عقيق

روشن تر از ستاره و صافي تر از روان

جامي چو بحر ژرف، کزو نگذرد همي

عنقا بزخم شهپر و زورق ببادبان

شاه آنچنان ميي بچنين جام کرده نوش

از دست سيم ساق مهي نوش ناردان

دوران خود سپرده بفرمان او فلک

اشغال خويش داده بتوقيع او جهان

با حلم او زمين گران چون هوا سبک

با طبع او هواي سبک چون زمين گران

اي سروري که نام ترا بندگي کنند

در حد روم قيصر و در خاک ترک خان

از پاي همت تو همي تابد آفتاب

وز دست حشمت تو همي گردد آسمان

از قوت سخاي تو هيچ آفريده اي

در دست تو قرار نگيرد مگر عنان

هرچ آن گمان بري تو، قضاهم بر آن رود

گويي ز کيمياي قضا کرده اي گمان

زان پايدار ماند ستاره، که روز جنگ

از عکس خنجر تو بيابد همي نشان

در خاک هند رمح ز بيم سنان تو

بگداخت شاخ شاخ و لقب يافت خيزران

روزي که آب و آتش ريزد ز تيغ و رمح

اين لاله قطره گردد و آن ارغوان دخان

شنگرف بارد از دل زنگار چههر تيغ

بيجاده ريزد از سر پيروزه گون سنان

ور باد زخم ژاله زند ابر هندوي

بر درع لاله کارد و بر جوشن ارغوان

ز هيبت استخوان مبارز چنان شود

کز خوردنش هماي کند قصد زعفران

وز نيزه هاي رمح دگر عالمي کنند

در دامن ستاره پر افعي و افعوان

دشمن چو بحر آتش بيند جهان ز تو

در موج او نهنگ دليران جان ستان

مالک کشان کشان سوي دوزخ برد نگون

آنرا که زخم تيغ تو باز افکند سنان

بيرون فگنده نيزه ي خطي بروي دست

و اندر کشيده کره ي ختلي بزير ران

پيدا شود ز چهره ي دشمن بچند ميل

در گوهر بلارگ تو گنج شايگان

پيکان بقبضه در کشد از بهر جنگ تو

وز سوي زه خدنگ برون پرد از کمان

اي اختر سخا، که زسير نوال خويش

هر روز بر سپهر تفاخر کني قران

آب حيات خورد سنان عدوي تو

هر کس که خورد شربت اوزيست جاودان

گر طبع جود شکل مکان گيردي ازو

جو ترا هزار فلک بايدي مکان

برکان زر ز دست تو گر صورتي کنند

زر نقش مهر گيرد و بيرون جهد ز کان

بر سکه گر نگار کني شکل دست خويش

بر زر رقم شود که: ببخشيد رايگان

از حرص آنکه خواسته بخشي بخواستار

خواهي که موي بر تن سايل شود زبان

هر کس که بر زبان نياز از تو بارخواست

او را ز جاه و جود تو بودست ترجمان

جود تويي گمان که ضمان را وفا کند

گر خلق را بدادن روزي شود ضمان

رمح ترا يقين خليلست روز جنگ

کز آتش سنان تو نايد برو زيان

گر گوهري ز چشمه ي تيغ تو بر کشند

صد جان زنگ خورده برون آرد از ميان

فردوس را بمجلس تو سرزنش کند

آن کس که در سراي تو بودست ميهمان

اي خسروي که از کف راد تو زايرت

بر صد هزار گنج فزونست قهرمان

من بند از زمانه نژند زمانه ام

گردم مگر بفضل خداوند شادمان

بيرون نکرد خواهم، تا عمر من بود

خدمت ز جان مديح ز دل، خامه از بنان

تا ارغوان نگار بود خاک نوبهار

تا زعفران فشان گذرد باد مهرگان

افزون ز روزگار ملک شادمان زياد

در نعمت گزيده و در دولت جوان

47

و له ايضا

المنة لله که خورشيد خراسان

از برج شرف گشت دگر باره درخشان

المنة لله که اراست دگر بار

ديوان خراسان بسزاوار خراسان

المنة لله که از کشتي عصمت

شد نوح نبي بي خطر از آفت توفان

المنة لله که يوسف بامارات

بنشست و عدو گشت اسير چه خذلان

در ديده ي دينست خردمندي او نور

در پيکر ملکست هنرمندي او جان

محتاج بزرگان بتو چون دهر بخورشيد

ممتاز کريمان بتو چون کشت بباران

48

در ستايش ميرانشاه بن قاورد

دوش تا روز فراخ آن صنم تنگ دهان

رخ چون لاله همي داشت ز مي لاله ستان

رخ او لاله ستان بود وس ر زلفک او

زنگيان داشت ستان خفته بر آن لاله ستان

گاه پيوسته همي گفت غزلهاي سبک

گاه آهسته همي خورد قدحهاي گران

نافه ها يافت ازو خانه پر از مشک سياه

باغها ديد ازو ديده پر از سرو روان

هر کس از جان و جهان گر سخني پردازد

مر مرا جان و جهان خواند همي جان جهان

دهن کوچک او ديدم هنگام سخن

کز ظريفي دل من غاليه دان برد گمان

گفتم: آن غاليه دان چيست؟ بخنديد بتم:

که همي غاليه دان باز نداني ز دهان؟

گفتم: آري، دل من عشق تو زانگونه ربود

که هيم باز ندانم دهن از غاليه دان

گفت: بر روي مني شيفته ي زار چنين؟

گفتمش: شيفته بتوان شد بر روي چنان

گفت: اي شيفته، برخير کسان رنجه مشو

که ترا گويند: اي شيفته بر خير کسان

گفتم: ار جان بخريداري عشق تو شتافت

پس چرا دل ببر آمد بخريداري جان؟

گفت: روهان، که زيان تو بس اندک بودست

کم زيان تر ز تو در عشق توان بد؟ نتوان

کاندرين قاعده ي عشق نه اول تو بدي

کو بجان بود خريدار و بدل کرد زيان

بي زبان گر بجهان نور همي خواهي جست

مدح شو گوي و منه مدحت شه را ز زبان

مير ميرانشه قاورد، که از نسبت او

پادشاهان زمينند و بزرگان زمان

با وفاقش مدد اندر مدد آيد نصرة

باخلافش قدم اندر قدم آيد خذلان

همبر جودش يک قطره نيايد قلزم

همبر حلمش يک ذره نسنجد ثهلان

نام و نانست مراد همه خلق از همه شغل

وز پرستيدن او مايه ي نام آيد و نان

از عجايب بتواريخ درون بنويسند:

که فلان جاي يکي شير بيفگند فلان

وآنگه آن نقش ببندند و همي بنارند

گاه بر جامه ي بغدادي و گه بر ايوان

علمي شد بجهان قصه ي بيژن، که بکشت

با سواران عجم خوک دژ آگاه ژيان

کشتن خوک ز بيژن، بشنيدم بخبر

کشتن شير من از شاه بديدم بعيان

بامدادي ز پي صيد برون رفت بدشت

با مي و مطرب و با پرده وبرجاس و کمان

مي همي خورد بشادي، که بيامد دو سه تن

از يکي بيشه و از شير بدادند نشان

کشتن شير ژيان را ننهد هيچ خطر

عزم شاهانه و تأثير مي و مرد جوان

بسوي شير بجنبيد و برون آمد شير

سوي هامون شده از بيشه خروشان و دمان

از بلندي و ز پهني و درشتي که نمود

راست گفتي که: نه شيرست هيو نيست کلان

راست چون پنجه ي قصاب پر از خون ظفرش

چار معلاق ورا در سر هر پنجه نهان

در نشستي بزمين دست وي از قوت پاي

که چنان در ننشيند بگل اندر سندان

راست گفتي که ز پولاد بد او را چنگال

راست گفتي که ز الماس بد او را دندان

مهره ي گردن چون تخم سپندان کردي

بختيي را که سردست زدي در بن ران

تازي اسبان گرانمايه چو ديدند او را

برميدند و نبردند کسي را فرمان

مرد هر سو بپراگند و برآمد بسپهر

از دليران شغب و نعره و از شير فغان

از چپ و راست نگه کرد خداوند و بديد

سستي و چيرگي از مردم و از شير ژيان

تير بگزيد و بپيوست و کمان بربکشيد

شير مانند سوي شير بپيچيد عنان

شير اگر چند همي سخت بکوشيد بجنگ

خوردن زخم همان بود و شدن سست همان

بر سر دست فرو خفت زماني، که مگر

گردد آسوده و باز آيد و سازد جولان

بيلکي شاه برون کرد و بپيوست و بزد

در بن گوشش و بر جاي بيفگند ستان

جانش از شخص شجاعش ز ظفر بيرون شد

چون در آمد زره گوش بمغزش پيکان

زان زيان کار يکي شير ژيان بود کزو

جان نبردي بسلامت گه کوشش ثعبان

چون زيان يافت از آن شست گشاد اندر حين

بي روان تر شد از آن شير که در شادروان

اي اميري، که در ايام تو خويشان ترا

چاکرانند کمر بسته به از نوشروان

پيش بازوي تو باريک بود چوب علم

اگر اندر خور بازوي تو سازند کمان

روز کوشش بده آسوده مبارز نکشند

نيزه اي را که بدان کار کني در ميدان

بر گشاد تو و زخم تو نيايد حاجت

در خدنگ تو و رمح تو بپيکان و سنان

در سرم مدح تو جويد زمن، اي شاه، خرد

در تنم مهر تو پويد، ز من، اي شاه، روان

تا زيم لفظ خرد را ز مديح تو کنم

چون سپهر و صدف از انجم و در در دوران

تا بهار آيد، چون فصل زمستان برود

تا خزان آيد، چون در گذرد تابستان

تازه بادا رخ خدام تو چون تازه بهار

سرد بادا دم بدخواه تو چون باد خزان

از تو پرتو بپذيرفته و فرخنه دو چيز:

رمضان با همه طاعاتش و عيد رمضان

49

در ستايش ابوالمظفر ميرانشاه بن قاورد

بهار تازه ز سر تازه کرد لاله ستان

برنگ لاله مي از يار لاله روي ستان

جهان جوان شد و ما همچنو جوانانيم

مي جوان بجوان ده درين بهار جوان

بشادکامي امروز داد خويش بده

کجا کسي که زفردا پذيرد از تو ضمان؟

نه کار کژ جهان را تو راست خواهي کرد

چگونه راست کني؟ چون کژست کار جهان

ز رفتن سرطان جز کژي نبيند کس

حکيم طالع عالم بدين نهد سرطان

مرا شراب گران ده، که عاقبت مستيست

اگر شراب سبک نوشم، ار شراب گران

مرا بوقت گل از باده صبر فرمايي

کرا توان بود ايدر چنين؟ چنين نتوان

کدام روز بشادي گذاره خواهد کرد

کسي که او ببهاري چنين بود پژمان؟

ز شاخ پوده همي سر برون کند مينا

ز سنگ خاره همي سر برون کند مرجان

پر از سنان کبودست حوض نيلوفر

پر از براده ي لعلست روي لاله ستان

همي بخندد نونو بسبزه بر لاله

همي بگريد خوش خوش بلاله بر باران

ز بسکه گور کنون برگ بيد و لاله خورد

زمردين و عقيقين کند لب و دندان

گل از نسيم صبا کرد پر ز گل دامن

گل از سرشک هوا کرد پر گلاب دهان

بشکل غاليه دانيست لاله، ياقوتين

نشان غاليه اندر ميان غاليه دان

اگر زمرد وي اقوت تاج شاهان بود

کنون ز خاره در آويختست و خاره ستان

ز بسکه رنگ بکهسار برگ لاله چرد

چو برگ لاله کند رنگ شير در پستان

ستاکهاي گل اکنون درخت و قواقند

ز زند واف برو صد هزار گونه زبان

مکلست و منقش چمن بدر و عقين

معطرست و مطيب هوا بمشک و ببان

سپاه ميغ زمان تا زمان بتازند تند

کند حکايت هر ساعتي ز صد توفان

گمان بري که مر او را ز جود بهره دهد

کف امير اجل، شهريار در افشان

همام دولت سلطان جمال دين خداي

که ياورند ورا هم خداي و هم سلطان

ابوالمظفر ميرانشه، آنکه درگه او

همي گواژه زند بر بلندي کيوان

فروغ بخت ز سيماي روي او پيدا

طلسم جاه بزير نگين او پنهان

ز قسمت ازلي روزگار و دولت او

زياديت بکمالند و ايمن از نقصان

ايا مقدم دهر، اي بزرگ زاده ي دهر

و يا نتيجه ي عصر، اي خلاصه ي انسان

رسوم تو همه فضلست و لفظ تو همه علم

دماغ تو همه عقلست و شخص تو همه جان

فلک نه اي تو و خورشيد دهر، بلکه تويي

فلک کفايت و خورشيد جود و دهر توان

امان نه اي و جواني نه اي و خدمت تست

بخرمي چو جواني، بعافيت چو امان

تو آن فريشته خويي، که لفظ خرم تست

ز راستي و ز حجت چو دين و چون فرقان

هزار کار بکردار تير راست شود

هر آنگهي که ز شست تو خم گرفت کمان

ذکاي طبع تو گويي که لوح محفوظست

که ذره اي نبود جايز اندرو نسيان

بهر خرد هنري کين جهان کند دعوي

ازو چو برهان خواهي، تو با شيش برهان

ز بس سعود، که در طالع تو جمع شدند

هنوز چرخ چنان شکل نارد از دوران

ز نيک و بد ز قران ستارگان اثرست

سعادت تو مؤثرتر از هزار قران

نه کردگاري وبر تست رزق خرد و بزرگ

نه روزگاري و بر تست حکم سود و زيان

چو عزم تست قضا، گر بود گمان چو يقين

چو امرتست قدر، گر بود خبر چو عيان

صواب راي تو هرگز نديد روي خطا

يقين جود تو هرگز نيافت روي گمان

متابعند ترا، چون سپهر، خرد و بزرگ

مسخرند ترا، چون زمانه، پير و جوان

بپيش قدر تو بسيارها بود اندک

بفر بخت تو دشوارها شود آسان

اگر بکوشد با خنجرت پلنگ دژم

و گر ببيند پيکان تو هژبر ژيان

پلنگ خون نشناسد برگ در از خنجر

هزبر پي نشناسد بتن در از پيکان

نه از موافق تو ز استر شود نصرت

نه از مخالف تو دور تر شود خذلان

خرد پژوهي و افعال تو صفات خرد

روان پذيري و الفاظ تو بلطف روان

بلفظ و فضل تو نازد همي دوات و قلم

بپاي و دست تو بالد همي رکاب و عنان

ز چيرگي چه سنان پيش دست تو چه قلم

ز پر دلي چه قلم پيش روي تو چه عنان

هزار کار فرو بسته وز تو يک تدبير

هزار عالم آشفته وز تو يک فرمان

ره مروت و دادي و نيستي ملت

در هدايت و عقلي و نيستي ايمان

نه بر زمين چو تو بنمود پيکري گردون

نه در گهر چو تو بنگاشت صورتي يزدان

ايا زمانه ي آزادگي زمانه ي تو

تويي پناه مر آزاده را ز صرف زمان

مرا رواني و تيزي ز طبع و لفظ بکاست

از آن سپس که بدم طبع تيز و لفظ روان

مثال طبع چو کام آمد و سخن گوهر

اگر طلب نکنندش بماند اندر کان

چو در رکاب تو اين يک سفر بسر بردم

ز من گسسته شود دست سختي حدثان

بنام فرخ تو قصه اي تمام کنم

که تا بحشر معاني ازو دهند نشان

دليل قوت طبع مرا درين معني

بس آن کتاب که من گفته ام، بخواه و بخوان

کسي که راه کژ اندر سخن چنان راند

چو راه راست بود جادويي کند ببيان

هميشه تا نه خزانيست در بهار چمن

مدام تا نه بهاريست در خزان بستان

خزان ناصح جاهت مباد جز که بهار

بهار حاسد بختت مباد جز که خزان

50

در ستايش ابوالحسن علي بن محمد

مهرگان نو درآمد، بس مبارک مهرگان

فال سعد آورد و روز فرخ و بخت جوان

ملحم دينار گون پوشيد باغ مشکبوي

زان سپس کش فرش و کسوت بود برد و پرنيان

برگ چون دينار زر اندود شد بر شاخسار

آب چون سوهان سيم اندود شد در آبدان

تا چو سرما خورده مردم زرد و لرزان شد درخت

همچو کانوني پر اخگر گشت نار از ناردان

بوستان افروز بنگر رسته با شاهسپرم

گر نديدستي خط قوس و قزح بر آسمان

گر نه باد مهرگاني ابر نوروزي شدست

از خط قوس قزح خاکش چرا دارد نشان؟

مهرگان قارون ديگر گشت وز باد خنک

کيميايي ساخت کزوي برگ زر شد گنج سان

زين سبب چون طلق حل کرده است آب اندر شمر

تا ازو در کيميا صنعت نمايد مهرگان

زنگبار ديگر آمد بوستان، از بهر آنک

زنگي و کافور دارد آبي اندر بوستان

گر نديدي پشت زرين سوسمار، اينک ببين

بر ترنج مشکبو از شکل و رنگ دلستان

سبزي دريا نمايد، روي او پر موج نرم

چون ز آسيب صبا در جنبش آيد ضيمران

راست گويي، چون فرود آيد ز تيغ کوه ميغ

کز هوا عنقا فرود آيد همي بر آشيان

اين خزان امسال زي ما بس خوش و خرم رسيد

خوش شرابي خورد بايد در خوش و خرام خزان

زان شرابي خورد بايد، خرم و ياقوت رنگ

گز فروغش سيمگون ساغر شود ياقوت سان

ز آبگينه عکس او چون نور بردست افگند

دست بيرون کرد پنداري کليم از بادبان

از صراحي چون بجام اندر شود گويي مگر

در بلورين پيکري کردند ياقوتي روان

چهره ي ساقي درو پيدا شود، گويي مگر

مرد افسونگر بشيشه در پري دارد نهان

طبع ازو پر آفتاب و جام ازو پر مشتري

چشم ازو پر در و لعل و مغز ازو پر عود وبان

کيمياي جود و مردي شد، از آن معني که او

بوي دست خواجه يابد روز بزمش يکزمان

زينت دولت علي بن محمد بوالحسن

آنکه حسن دولت از تدبير او زد داستان

آن خداوندي که در و گوهر افشاند همي

خامه ي او در بنان و نکته ي او در بيان

از قضا و از قدر فرمانش را گر مه نهي

هم قضا خشنود باشد، هم قدر همداستان

آن دل و آن ديده کز جاهش حسد دارد، شود

نظرت آن ديده خنجر، فکرت آن دل سنان

خامه ي مداح او گر ديده بودندي عجم

در جهان ساير نگشتي نام گنج شايگان

طبع و دست او مگر درياست، زان معني که او

سهم دارد بي قياس و مال بخشد بي کران

هم چنان کز خشم او خصمش امان خواهد همي

مال او از جود دست او همي خواهد امان

اي خداوندي، که بر رسم بزرگان قديم

درج بخشي بي بها و مال بخشي رايگان

قوت جود ار درين عالم مکان گير آمدي

صحن گيتي بس نبودي شکل دستت را مکان

بر گمان ار بگذراني وصف سيرتهاي او

منتخب عقلي شود هر سيرتي زو در گمان

گر بدانستي کجا زر خوار بودي در کفت

شوشه ي زرين شدي از فر دست تو عنان

دشمن تو خيزران کردار شد باريک و زرد

بس نپايد تا بخاک اندر شود چون خيزران

گر فروغ تيغ تو بر موج دريا بگذرد

هر صدف را در پاک الماس گردد در دهان

هر تني کو را نهيب هيبتت بيدار کرد

از مسام او بجاي موي رويد زعفران

گر نه خضر ديگر آمد نام نيکت پس چرا

هم بگردد گرد گيتي هم بماند جاودان؟

کمترين حرفي ز راي جود تو جزوي کزو

عالمس فلي مبين، عالم علوي عيان

ابر و دريا در بنان داري و خورشيدي بقدر

ديد کس خورشيد هرگز ابر و دريا در بنان؟

دشمنان تو ندانم تا کدامند، اي عجب

چون خلايق يارهي بينم ترا، يا ميهمان

هر که در بزم تو بنشيند ز مرگ ايمن شود

زانکه او را وعده باقي کرد ايزد در جنان

در فزود قدر چشم تو صغير آمد سپهر

در گشاد جود دست تو حقير آمد جهان

از کفايت حلم تو مر خاک را خواند سبک

وز لطافت طبع تو مر باد را خواند گران

چون ز خلق تو بر انديشد، شود مشکين فکر

چون ز جود تو سخن گويد، شود زرين زبان

مر وفا را طبع محمود تو آمد پيشگوي

مر سخا را دست مسعود تو آمد ترجمان

بخت، اگر صورت پذيرد پيش تو بوسد زمين

عقل، اگر پيکر پذيرد، پيش تو بندد ميان

اي خداوندي که از يک صلت تو مادحت

بر هزاران گنج باد آورد گردد قهرمان

دشمن از بيم تو چنداني گدازد تا شود

همچو مرجان سپيد اندر وجودش استخوان

من رهي را قدر و جاه و نام و نان بود آرزو

وز تو اکنون يافتم آن قدر و جاه و نام و نان

در رکاب تو بديده راه پويم بنده وار

گر عزيمت زي سرخس آري و رو، زي اصفهان

ور بخواهي امتحان کن بنده را در مهر خويش

وانگهي بنگر که معني دار خيزد امتحان

تا طبايع در زمين ترکيب گيرد از صور

تا کواکب در فلک تأثير دارد از قران

شادباش و دير زي و بر مراد دل ببين

دوستان را با نشاط و دشمنان را با فغان

51

در ستايش شمس الدوله طغانشاه

در سپهر دولت آمد کامجوي و کامران

از شکار خسروي آن آفتاب خسروان

آسمان داد و همت، آفتاب تاج و تخت

نور جان مير جغري،شمسع شاه الب ارسلان

مفخر سلجوقيان، شمشير ميرالمؤمينين

شمس دولت، زين ملت، کهف امت، شه طغان

خون و آتش در بلا رگ، زهر و باد اندر خدنگ

کوه و گردون در جنيبت، ابر و دريا در سنان

نوک زوبين خسته اندر نافه ي آهوي مشک

زهر پيکان رانده اندر زهره ي شير ژيان

هر که او نخجير گاه خسرو ايران بديد

از شگفتي هاي عالم نيست طبعش را بيان

بر سپهر کوه پيکر هر طرف پر گنده بود

لاله ي شمشاد پوش و گلبن پروين نشان

جعدشان بر سوسن سيمين فکنده عودتر

زلفشان بر لاله ي رنگين نهاده ضيمران

آهوان خيمگي هر ساعت بر کوه و دشت

بر کشيدندي بروي شير گردنکش فغان

خاک چون اشکال اقليس شد از شاخ گوزن

در بر هر شکل حرفي از خدنگ جان ستان

چنگ باز اندر هوا و شاخ رنگ اندر زمين

اين معلق، آن مجعد، اين ز مشک، آن زعفران

بر زمين چشم گوزنان، راست گويي ضعف زده

اختران جزع پيکر در عقيقين آسمان

روي آهو پيکر پروين نمود اندر زمين

وز هلال منخسف بر پيکر پروين نشان

خامه ي ماني تو گفتي بر زمين بيرنگ زد

صد هزاران صورت رنگين بآب ناردان

هر گهي کان آفتاب خسروان از بهر صيد

در بر افگندي بلارگ، در زه آوردي کمان

گور و نخجير و گوزن از روي دشت و تيغ و کوه

رو کشيدندي بهامون، کاروان در کاروان

مر تفاخر را، بتحريض از گشاد زخم او

زود مي خوردند آهن، خوش همي دادند جان

آنکه از زخم گشاد ديگران بي جان شدي

زنده گشتي از غبار اسب او اندر زمان

از نسيم خل او بر سنگ سخت و خار خشک

سبز شد نسرين و سوسن، شاخ زد کافور و بان

سايه ي شبديز او بر هر زميني کاوفتاد

صورتي شد با رکاب و پيکري شد با عنان

اي شهنشاهي، که پيش تاج گردون ساي تو

در بلندي چشمه ي خورشيد باشد ناتوان

تا نديدم تيغ و تيرت را ندانستم درست

کآفت از بلغار خيزد، فتنه از هندوستان

زهره چون لخت زمرد، صدره از بيم تو شير

برگستست از جگر، بيرون فکندست از دهان

سنگ و آهن را بدوزي، چون بيندازي خدنگ

چرخ و دريا را بسوزي، چون بجنباني سنان

کوه بالا گر ز رومي بشکني از زور دست

پيل پيکر خنگ ختلي بگسلي در زير ران

مر عدو را از خيال رمح افعي شکل تو

مغز و تارک مار و افعي گردد اندر استخوان

گر تني چندان روان يابد که شمشير تو يافت

همچو خضر اندر دو گيتي زنده ماند جاودان

پرنيان کردار فولادي که پيش زخم او

روز کين بر آهن و پولاد خندد پرنيان

آتش ارواح لمع و جوهر نصرت عرض

ابر پيروزي سرشک و اختر هيجا قران

کان بيجاده است گويي در نقاب لاژورد

صد هزاران چشمه ي سيماب در اجزاي آن

نيست نادر سنگ مغناطيس اگر آهن کشد

آهن شمشير خسرو هست مغناطيس جان

آب و آتش را تو پنداري مرکب کرده اند

آب ياقوتين سرشک و آتش مرجان دخان

با چنين تيغي، خداوندا، چو در ميدان شوي

بر زمرد معصفر رويد، ز لولو زعفران

خوار و آسان آري اندر فکرت، اي شه، مرد را

کشتن ديو سپيد و قصه ي مازندران

آفرين بر مرکبي، کز ماه پيکر نعل او

جرم خاک اندر سپهر نيلگون گيرد مکان

چون بپيچد، چون بتازد، راست پنداري که هست

استخوان اندر تن او حلقه هاي خيزران

چون برانگيزد بهيجا آتش تحريک او

همچو موم اندر فروزد غيبه ي برگستوان

در ميان نقش خاتم ره برد مانند موم

بگذرد از چشمه ي سوزن چو تار ريسمان

تيز رو همچون سپهر و بار کش همچون زمين

راه دان همچون يقين و دور رو همچون گمان

اي خداوندي، که از يک صلت تو روز بزم

شرم دارد گنج باد آورد و گنج شايگان

کاردار و عامل تست، اي خداوند زمين

در زمين هند راي و در بلاد ترک خان

هر چه در بالا و پهناي جهان جنبنده ايست

نيستند از خويشتن بي مهر تو هم داستان

بنده ي مهر تو از جان خدمتي سازدهني

خرم و زيبا و رنگين چون شکفته بوستان

داستاني طرفه، کز اخبار و از اشکال او

بر گشايد طبعدانا را هزاران داستان

پر طاوسست، بر وي بسته مرواريد تر

شکل پروينست، در وي رسته برگ ارغوان

از معاني اندرو پر گنده لختي گفته ام

از ره فرهنگ و جهل و از ره سود وز يان

گر بپرد ختن خداوند جهان فرمان دهد

بنده اندر دانش از انديشه بگذارد روان

خدمتي سازم، که جان مرد دانش پيشه را

چون بقاي شاه جاويدان بماند در جهان

قصه ي منثور حاشاکي بود باريک و پست

گوهري گردد چو منظوم اندر آري بر زبان

از قصص هايي که در شهنامه پيدا کرده اند

نظم فردوسي بکار آيد، نه رزم هفت خوان

تا نگردد پيکر کوه گران باد سبک

تا نگردد گوهر باد سبک کوه گران

تا برخشد لاله در نوروز مه بر کوهسار

تا بخندد گل بهنگام بهار از گلستان

کام ران و ملک ساز و شادباش و ديرزي

در نعيم بي زوال و در بقاي بي کران

رايت ملک تو بگذشته سپهر اندر سپهر

مرکب جاه تو افگنده عنان اندر عنان

52

در ستايش سعد المک حسن امير غور و غر جستان

بمژده خواستي آن نور چشم و راحت جان

بر من آمد پروين نماي و ماه نشان

نهفته انجم او در عقيق عنبر بوي

شکسته نسبل او در سهيل مشک افشان

درست گفتي بر مه بنفشه کاشت همي

شکسته سنبل آن آفتاب ترکستان

برير سنبل مشکين او همي رفتند

هزار دل بخروش و هزار جان بفغان

لب و ميانش تو گفتي شهاب بود و سهيل

يکي زرنگ چنين و يکي ز شکل چنان

شهاب ديدي جوزا در آن شهاب پديد؟

سهيل ديدي پروين در آن سهيل نهان؟

نهفته لاله ي رنگين او بتاب کمند

نموده نرگس مشکين او بزير کمان

يکي ز مشک و ز عنبر، يکي ز شير و شبه

يکي ز سوسن و نسرين، يکي ز عنبر وبان

پديد کرد ثريا و ماه چون بنمود

سمن ز سنبل سيراب و لاله از مرجان

ز بهر مژده رخش ساخت چون ستاره و ماه

پديد کرد سمن زار گرد لاله ستان

چه گفت؟ گفت: اگر رامش دل تو منم

برامش دل من جان بيار و مژده ستان

بيار مژده که نو عز و خلعتش فرمود

خدايگان ترا، شهريار شاه جهان

شجاع دولت پاينده، سعد ملک حسن

امير شاه عجم، مير غور و غرجستان

سخن سراي و منقش قصيده اي انديش

بفهم کردن دشوار و خواندن آسان

گزين خاطر خود نکته هاي رنگين گوي

سزاي مدحت او لفظهاي چابک ران

چو رايض سخني، مرکب تفکر را

عنان عقل فرو گير و بر گزاف مران

سخن تمام کن و سوي آفتاب فرست

بدو سپار و بگويش که: پيش مير بخوان

کزين تفاخر قدرت بآفتاب رسد

ز فخر عار نمايد ز جنبش دوران

عجب مدار، که آن مهتر سپهر آيين

هزار بنده فزون دارد آفتاب توان

بدست همت با آسمان کند بازي

بپاي قدرت سازد ز ماه شادروان

نمونه ايست ز آثار راي او پروين

نشانه ايست ز اجزاي قدر او سرطان

ز بهر زخم جگر گوشه ي مخالف او

بزهر تيز کند اژدها سر دندان

ز بيم خامه ي چون خيزران او شب و روز

چو خيزران بود اندر تن عدو ستخوان

بنام خشمش روباه ماده در گسلد

ز شير پنجه و ساعد، ز پيل گردن و ران

ايا سپهر هنر را ستاره ي سيار

و يا جهان خرد را طبايع و ارکان

هنر بطبع تو جويد ببرتري بنياد

خرد ز راي تو گيرد بمردمي سامان

ز طبع و خشم تو آب روان و آتش تيز

ز لفظ و حلم تو خاک گران و باد بزان

دو نايبند فلک راي و آفتاب هنر

دو چاکرند فزوني تن و بزرگي جان

سرشک خصم ترا گر صفت کنم بدرر

شود دهان صدف جاي آتشين پيکان

عجب نباشد اگر زر ز بهر جود ترا

نگار گيرد و دينار گردد اندر کان

چنان شوي تو ازين پس که ابر ژاله زند

مديح دست تو باشد بابر در باران

اگر سپهر روان با ستاره جنگ کند

ز حشمت تو زره سازد و ز خامه سنان

خدايگانا، فرخنده و مبارک باد

خجسته خلعت خسرو برادر سلطان

سراي پرده ي يمري و نوبت از همه خلق

ترا سزد، که سزا بينمت بصد چندان

نه دير پايد تا شاه سازد از پي تو

سراي پرده ز خورشيد و نوبت از کيوان

نشست گاه تو باشد بشرق در بلغار

شکار گاه تو باشد بضرب در عمان

صهيل اسب تو گيرد نواي نار ايين

فروغ چتر تو يابد هواي ترکستان

فسار مرکب سازي، بقهر، رايت راي

پلاس آخر سازي، بجنگ، خيمه ي خان

بچرم شير ببندي دو دست شير نژند

بيشک پيل بکوبي دو پاي پيل دمان

ايا معاني مدحت بلندتر ز فلک

و يا شمايل جودت رونده تر ز گمان

حديث شاعر فالي بود قضا پيوند

که فال و قصه بهم بسته اند جاويدان

هر آن حديث که بر لفظ شاعران گذرد

ز روزگار بيابي مثال آن بعيان

خدايگانا، من بسته ي هواي توام

بجان و ديده بقاي تو خواهم از يزدان

بجان تو که ز انفاس خود مديح ترا

مشاطه وار کنم پر نگار ده ديوان

هميشه تا نبود باد جفت خاک نژند

هميشه تا نشود آب شکل کوه گران

بقا و عز خداوندي تو دايم باد

ز تير رمح شده قد دشمنت چو کمان

53

و له ايضا

اي بزمين بر، بزرگ سايه ي يزدان

اي ملک عادل، اي مبارک سلطان

آنچه تو کردي ز پادشاهي و مردي

پور سياوش نکرد ور ستم دستان

روي تو ناديده، هر که نام تو بشنيد

جان بدهد بر هواي نام تو آسان

منزل تو گه بشام و گاه ببغداد

لشکر تو گه بروم و گه بسپاهان

سايه ي چتر تو از سعادت کلي

گونه ي رخسار تو ز فره ي يزدان

54

در ستايش ميرانشاه بن قاورد

آسمان گون قرطه پوشيد، آن چو ماه آسمان

مهر چهر آمد بنزد بنده روز مهرگان

خواب چشم نرگسينش در سحر سحر آزماي

تاب زلف عنبرينش بر سمن سنبل فشان

زلف و چشم او همي آشفته کردي جان و دل

آن يکي آشوب دل بود، اين يکي آشوب جان

چون لب و دندان او شد اشک چشم من درست

ناردان بر روي لولو، لولو اندر ناردان

تا نمود او ناردان و ناردان از روي و لب

اشک من چون ناردان شد، جان من چون ناردان

ناگهان ز انديشه ي او کرده بودم تنگ دل

کان نگارين نزد من تنگ اندر آمد ناگهان

چون مرا دلتنگ ديد آن دلستان خنديد و گفت:

دل چه داري تنگ چون پيش تو باشد دلستان؟

مهرگان، کو جشن نو شروان بود، خرم گذار

با نگار نوش لب جشن ملک نو شيروان

بنگر اين ابر گران باران بگردون بر سبک

در چنين روزي سبک تر باده اي بايد گران

بزم کيکاوس وار آراي و در وي برفروز

ز آنچه سوگند سياوش را ازو بود امتحان

گوهري کز تف او در ژرفي دريا صدف

سرخ چون مرجان کند در سپيد اندر دهان

برگ او بر خاک ريزان، چون بلورين ياسمن

شاخ او در باد يازان چون عقيقين خيزران

از بلورين ياسيمينش خاک پر سيمين سپر

وز عقيقين خيزرانش باد چون زرين سنان

بوستاني را همي ماند که عودش ماه دي

ارغوان تازه نو نو بشکفاند هر زمان

بوستانش را گر ازغوان رويد همي

ارغوان از عود رويد لابد اندر بوستان

چون نمود او ارغوان از عود رسته پيش تو

باده اي بايد ببوي عود و رنگ ارغوان

چهره ي ساقي چنان در عکس او پيدا شود

راست پنداري پري در شاخ مرجان شد نهان

جام مرواريد گون چون کان ياقوتست ازو

ور چه اصل او زمرد گون برون آيد زکان

نيست ماه و مهر و مشک و بان و زو يابي همي

رنگ ماه و نور مهر و طبع مشک و بوي بان

ماه را و مهر را و مشک را هرگز که ديد

تاک و خم ساغر او را شاخ و ناف و آسمان؟

در خزان بگذر بباغ و ژرف ژرف اندر نگر

در تماشاگاه نقش بوستان اندر خزان

تا ببيني آن مردهاي نوروزي کنون

گشته هر يک تخته ي زر عيار از وي عيان

زعفران رنگست و کاغذ پوشش اين بستان و باغ

برگ زر چون کاغذي کاندر زني در زعفران

گر نداني پرنيان را وصف کردن وصف کن

چون سر انگشتان حورا پرنيان در پرنيان

شکل پروينست يا نار کفيده بر درخت؟

رنگ گردونست يا اب روان در آبدان؟

جابجا ابر سپيد اندر هوا بين خرد خرد

همچو بچگان حواصل بر سر دريا روان

راست پنداري نعايم بر سر شاخ درخت

بيضه ي سيمين نهادست از بر سبز آشيان

چون بلورين حقه هاي حقه بازان جفت جفت

بر نهاده لب بلب، پر کرده از لولو ميان

بي گمان گويي کمان کردار شاخ چفته ايست

خرد پيکانهاي مينا رنگ ازو پر ضميران

طوطيان دارد زمرد گون زبان بر شاخ خويش

کرده از شاخش برون هر يک زمرد گون زبان

تا بسان بندگان هر يک بشرط بندگي

تهنيت گويند خسرو را بجشن مهرگان

آن همايون دولت عالي، جمال دين حق

آن فخار جمع شاهان، مفخر سلجوقيان

شاه ميرانشاه بن قاورد بن جغري کزوست

لفظ دولت را معاني، شرح نصرة را بيان

شهرياري کز ثبات عزم او در بيشه غرم

چون بجنبد سر نهد بر پنجه ي شير ژيان

گر کمان و تير جويد قوش در خورد خويش

از شهابش تير بايد و زخم گردون کمان

قصه ي مازندران گر بنشوي از من شنو

تا بگويم عين حال قصه ي مازندران

گر بديدي زنده او را، پيش او بستي کمر

بهمن و اسفنديار و اردشير بابکان

اي خداوندي، که از بس بي قياس اوصاف تو

قوت انديشه در وصف تو گردد ناتوان

باضمان آسمان در جاه جاويدان بزي

کاسمان کردست جاهت را بپيروزي ضمان

طبع مغناطيس دارد نوک تو، کز اسب خصم

بر دو منزل بگسلاند غيبه ي بر گستوان

صد هزاران آفتابي، خسروا، در يک بساط

صد هزاران آسماني، خسروا در يک مکان

صورت خود را، خداوندا، عيان بنگر يکي

گر نديدستي مصور جان باقي را عيان

آسمان خواهد که با نطق، اي عجب، وصلت کند

تا زروي نطق در پيش تو گردد مدح خوان

جان فرزند بد انديش تو پيش از بودنش

در عدم باشد ز بيم خنجر تو با فغان

گر زر بي مهر گيري، تو خداوندا، بدست

مهر طبعي زو بر ايد کس که خواهد رايگان

گرنه محتاج خدم گشتي، اميرا، بزم تو

خلقت کس نامدي جز خلقت تو در جهان

در گمان تو نيامد، اي عجب، هرگز غلط

لوح محفوظست پنداري ترا اندر گمان

چرخ و دريا در بنان و همتت مضمر شدند

شادباش، اي چرخ همت خسرو دريا بنان

کلکت از قدرت قدر شد، اسبت از تيزي قضا

اي قدر در زير دست و اي قضا در زير ران

از بسي پيکان که در دشمن نشاند تير تو

گويي از آهن همي دروي برويد استخوان

گر نبودي مرگ بدخواه تو ز اهن و ز خدنگ

خود خدنگ از چين نرستي آهن از هندوستان

مهرگان از جشنهاي خسروانست، اي ملک

خسرواني باده مي بايد بجشن خسروان

آن به آيد، شهريارا، کاندرين جشن بزرگ

اسب شادي را بميدان طرب پيچي عنان

تا ز ابر قير گون روي زمين گردد حرير

تا بر آيد فوج ابر قيرگون از قيروان

ملک بادت بي قياس و مال بادت بي عدد

جاه بادت بي شمار و عمر بادت بي کران

55

و له ايضا

اي مرا بدان بزرگي را بپيروزي روان

وي مر الفاظ سخاوت را ببخشيدن ضمان

برتن دلوت بقاي جاه تو بهرت ز سر

در سر همت هواي جود تو برتر زجان

بردبار امرت آمد گيتي نابردبار

مهربان جاهت آمد گنبد نامهربان

يادگاري دانم از طبع تو در دانش خرد

مستعاري دانم از راي تو پاکي در روان

کلکت از قدرت قدر، اسب تو از تيزي قضا

اي قدر در زير دست و اي قضا در زير ران

گرچه تأثير سپهري گردشي دارد ثقيل

هم برجاه تو آخر هم بجنباند عنان

گر چه دارد ناردانه رنگ لعل نابسود

نيست لعل نابسوده در بها چون ناردان

تا همي خورشيد دارد چهره ي زرين سپر

تا همي پروين نمايد پيکر سيمين سنان

پيکر پروين بود در زير نعلت خاکبوس

چهره ي خورشيد باشد در سرايت پاسبان

56

در ستايش ميرانشاه بن قاورد

بگداخت آبگينه ي شامي در آبدان

وز آب چشم ابر بخنديد بوستان

با چشم پر سرشک سر اندر هوا نهاد

ميغي برنگ قير ز درياي قيروان

گر آسمان ز ميغ بپوشيد باک نيست

گر آب چشم ابر زمين شد چو آسمان

از بسکه بر بهشت فزونيست باغ را

رضوان همي حسد برد اکنون ز باغبان

گيتي کنون شدست جوانيف که چشم کس

شيرين و آبدار نبيند چنو جوان

از آفتاب و از نم باران شگفت نيست

گر همچو شاخ گل بدمد شاخ خيزران

نورش فزون از آنکه بود نور ماه و مهر

بويش فزون از آنکه بود بوي مشک وبان

از بوي او همي بفزايد نشاط دل

وز نور او همي بفزايد صفاي جان

دشت از حرير سبز بپوشيد قرطعه اي

پر عنبر آستينش و پر مشک بادبان

از پر طوطي و دم طاوس کرده اند

اهو و عندليب چراگاه و آشيان

بر هر زمين که آهو ازو گام برگرفت

در حين بروز شکل دو بادام شد نشان

اندر هوا قطار خروشان کلنگ بين

چون بر طريق تنگ يکي گشن کاروان

زين قيمتي بهار عزيز از چهار چيز

يابي چهار چيز همي خوار و رايگان

با کوه عقد گوهر و با ابر درج در

با باد مشک سوده و با خاک بهرمان

ميناي بصري است همانا بمرغزار

لعل بدخشي است همانا بارغوان

از لاله گشت کوه پر از لعل ششتري

وز خويد گشت دشت پر از سبز پرنيان

ز بس بنفشه چون کف نياست جويبار

وز بس شکوفه چون تل سيمست ابدان

پر در و مشک لاله ي سيراب را دهن

گويي بمدح شاه گشايد همي دهان

شاهي ز نسبتي که بعالم نبود و نيست

در نسبتش فزوني و در شاهيش گمان

خسرو همام دولت، ميرانشه، آنکه اوست

تاجي ز فخر بر سر شاهان باستان

شاهنشهي که شاکر و با آفرين روند

زوار او ز درگه و مهمان او ز خوان

اندر مصاف لشگر و در بزم کس نديد

مانند او مبارز و چالاک ميزبان

ده سال بر ولي اگر او ميزبان بود

خوش طبع تر بود، چو شود پيش ميهمان

در خورد او زمانه اگر داد او دهد

ننگ آيدش که نام بر گنج شايگان

منت خداي را که جوانست شاه ما

مر مرد را ببخت جواني بود ضمان

جايي رسد ز گردش ايام جاه او

کز اردشير بگذرد اين شاه و اردوان

از روزگار نيست جز اينم مرا هيچ

يارب، تو اين مراد بزودي بمن رسان

اي خسرو مبارک و صدر بزرگوار

وي شاه بنده پرور و مير ستوده سان

آهن ز بهر کشتن خصمت بخاصيت

شمشير آبداده شود در ميان کان

ور تيغ نافسان زده داري بروز جنگ

از جوشن عدو شود آن تيغ را نشان

روزي کجا ز کوه گران تر شود رکاب

وز جستن شمال سبک تر شود عنان

زخم زره يساه کند روي رزم جوي

بار سليح چفته کند پشت رزم ران

شاطر پسر فتاده بپيش پدر نگون

مشفق پدر فگنده بپيش پسر نان

از گرد جنگ ديده ي خورشي باغبار

وز زخم کوس تارک مريخ با فغان

لرزان چو دست مردم مفلوج برستور

مردان کار ديده و گردان کاردان

نار کفيده گشته سرسر کشان بتيغ

زان نار سنگ ريزه ي ميدان چو ناردان

وز عکس تيغ چهره ي بددل گمان بري

کابستنست تيغ يماني بزعفران

بهرام گور وار شد آن جنگ ازين صفت

در قلب و پيش صفت تويي، اي شاه پهلوان

گويند شاعران که: خداوند ما بزخم

بر شير و پيل مست همي بگسلد ميان

بر مهتران دروغ بدينسان نشان دهند

و ايزد نيافريده بود زين سخن نشان

و آن تيره طبع گم شده اندر غلط که من

دارم چنين شجاعت و دارم چنين توان

خندان شود هر آنکه در آن شعر بنگرد

گاهي ز عجب اين و گهي از دروغ آن

من زان نشان دروغ چه گويم؟ که کار تو

از روي راستيست در آفاق داستان

از شاهزادگان که کند هرگز آنکه تو

در جنگ فارس کردي و در حرب سيستان؟

سر در کشيده بود بکردار خار پشت

بر نيزه ها ز بيم بجنگ اندرون سنان

با لشکر بلند کمان از نژاد ترک

نام بلند جستي و برداشتي کمان

ور هندوان ز هند بجنگ تو آمدند

جان آختي بآهن هندي ز هندوان

ور لشکر هماي تکين با توصف کشيد

زايشان هماي حوصله پر کرد استخوان

شاهنشهاف چه باشد اگر پيش صدر تو

گستاخ وار بيت دو حالي کنم بيان

از بيم دل شود همي اندر برم چو سنگ

تا کردهاي تو بر من بيچاره سرگران

هر روز بامداد بيايم ز راه دور

نزديک شاه در گل و باران بي کران

بر دامنم پشيزه ز گلهاي تيره رنگ

بر گردنم نثار ز محراق ناودان

زان پيشتر که بنده بدرگاه شه رسد

اسبي چو ديو کرده بود شاه زير ران

و آنجا که رفت باز نگردد مگر که شب

چتر سياه بر کشد از حد قيروان

ور تا بشب مقام کند بنده، وقت شب

آرام و خواب روي ندارد در آن مکان

ور وقت خواب را سوي آرامگه رود

کفش فلان ستاند و دستار با همان

شاها! خدايگان منا! داد من بده

بر خيره خير چاکر بد خدمتم مخوان

گر من روان نه از پي مدح تو دارمي

چون دل بخدمت تو بر افشانمي روان

تحقيق اين سخن که همي گويد اين رهي

داند خداي، بلکه شناسد خدايگان

تا هيچ کس زيان نشمارد بجاي سود

تا هيچ کس خبر ننهد همبر عيان

از دشمنت مباد بگيتي درون خبر

بر خاطرت مباد ز صرف زمان زيان

57

در ستايش وجيه الدوله ابوعاصم

مرا درين تن و اين ديده ي چو لاله ستان

همي فزايد نور و همي فروزد جان

وزين فروزش جان و از آن فزايش نور

نداد بهره از آن چهره جز مرا يزدان

اگر بچشم کسان دلرباي من نه نکوست

سپاس از آن که نکوي منست و زشت کسان

ز گرگ چون رمه ايمن بود چنان نبود

که در فراغ تن آسان بود هميشه شبان

من آن کسم که مرا در خيال چهره ي او

نگارخانه شود خانه پر مي و ريحان

وگر بچهره ي او ژرف ژرف در نگري

گمان برم که تو بر عشق او کني تاوان

بزرگوار خدايا، که شکل يک صورت

مرا نمود چنين و ترا نمود چنان

مرا روان و زباني ز کردگار عطاست

بمهر و مدح همي پرورم روان و زبان

روان بمهر نگاري که اوست فخر زمين

زبان بمدح بزرگي که اوست فخر جهان

وجيه دولت ابوعاصم، آنکه عصمت او

همي حصار کند بر حريم او سبحان

58 و له ايضا

اي سخن زير دست خامه ي تو

عقد لولوست نظم نامه ي تو

خلق در سايه ي خرد باشد

خرد اندر حصار سايه ي تو

مايه ي صد اديب بتراشند

ار بکاوند دست و جامه ي تو

کامه ي من بفضل خويش بجوي

که منم زنده بهر کامه ي تو

دل در اندام من نياسايد

گر برنجد بنان ز خامه ي تو

59

در ستايش نصيرالملک ابوالمظفر يونس

مگر که زهره و ماهست نعت آن دلخواه

که با سعادت زهره است و با طراوت ماه

سعادتي که همه در روان گشايد طبع

طراوتي که همه بر خرد ببندد راه

اگر چه در نسب آدم آفتاب نبود

تو آفتابي و هست آسمان تو خرگاه

بشکل مار و برنگ زمردست يقين

سياه زلف و خط سبزت، اي بت دلخواه

چرا نهاد دو مار تو بر زمرد سر

گر از زمرد گردد دو چشم مار تباه؟

گر آفتاب در او جست عارض تو، بتا

چر دو زلف تو بر وي شبي نمود سياه؟

شگفت نيست گر آن زلفک تو کوتاهست

که آفتاب در اوج تو کرد شب کوتاه

شفاه هيچ نگاري شفاي کشته نداشت

تو کشتگان هوي را شفا دهي بشفاه

يقين که تاج بتان خواندت، اگر بيند

ابوالمظفر يونس نصير ملکت شاه

خدايگاني کز تيغ و کلک و ملکت اوست

کمال قدرت و تأييد عقل و مايه ي جاه

يقين بخواند بانور رأي او مکفوف

بشب نگرا نگين خم آهن اندر چاه

بدان گياه کجا گرد اسب او برسد

لباس خضر شود برگ آن حقير گياه

نه انجمست و چو انجم جداست از تغيير

نه ايزدست و چو ايزد بريست از اشباه

ايا شهي، که سپهر و ستاره از پي فخر

غلام و بنده سزد مر ترا درين درگاه

ز رشک بخشش تو ابر ناصبور بود

از آن خروش بابر اندر اوفتد گه گاه

عصاي موسي از خاره گرمياه گشاد

بفر دست تو ز آهن شود گشاده مياه

بدان گهي که ز زخم سنان و زخم تبر

ز پشت مازه ي گردان گريز جويد باه

بر آسمان ز بسي گرد و خون ستاره ي حوت

ز بيم تيغ بدريا در اوفتد بشناه

مخالفان چو ببينند مر ترا گه جنگ

ز روي و آهن پوشند هر قبا و کلاه

سياه روبه گردد، شها، ز هيبت تو

سياه شير علاماتشان ميان سپاه

تو زان بسوي علاماتشان شتاب کني

که بس شکاري نيکو بود سيه روباه

ز بسکه از تن بدخواه بگسلاني سر

بزخم تير، تو اي شهريار ملک پناه

گمان بري که دليران رزم قارونند

بخاک در شده تا حلق روز معرکه گاه

چو کهربا و چو کاهست تيغ و حلق عدوت

شگفت نيست اگر کهربا ربايد کاه

ايا شهي که بر آزادگي نسبت تو

بسست حلم تو و جود تو دليل و گواه

بنور کلي ماني همي، که سجده برند

بطوع پيش تو ارواح خلق بي اکراه

و مدحت تو سخن نيست راست تر، ملکا

برون ز اشهد ان لا اله الا الله

ز بس ثواب مديحت، همي خداي بزرگ

کند جرايد اغعمال ما تهي ز گناه

هميشه تا نبود صد فزون تر از سيصد

هميشه تا نبود پنج برتر از پنجاه

بدست و بع تو نازنده باد جام و دوات

بفرق و نام تو پاينده باد افسروگاه

مباد گوش تو بي بانگ رود سال بسال

مباد دست تو بي جام باده ماه بماه

نبيذ نوش تو از دست سرو يکتا وئش

نيوش بانگ و سرود از نواي سروستاه

60

در تهنيت ولادت پسر پادشاه

مبارکي و سعادت نمود روي بشاه

از آن مبارک و مسعود تحفه اي زاله

چه تحفه ايست؟ يک فرخجسته فرزندست

موافقان را شادي فزاي و انده کاه

بشهرياري و شاهي تمام نسبت او

زهر دو روي نسب شهريار و زاده ي شاه

نه پادشاه چنو بيند از فراز و نشيب

نه شهريار چنو يابد از سپيد و سياه

ز ديبه سلب باد روز در پوشد

کجا ز غيبه بود تار و پود آن ديباه

کلاه ملک ز شاهان بتيغ بستاند

خزانه شان گه بخشش تهي کند بکلاه

ببزم و رزم ببيني که او چه خواهد کرد

ببدره هاي زر سرخ و قلبهاي سياه

پسر بود بحقيقت پناه و پشت پدر

چه خوب تر بجهان مر ترا ز پشت و پناه؟

هر آنچه خواستي و جستي از خداي بزرگ

بيافتي و بداري، دگر بجوي و بخواه

چو گل بخند و بيفروز، زان جهت که هنوز

بباغ بخت تو نشکفت يک گل از پنجاه

61

در ستايش ميرانشاه بن قارود

ز روي و قد تو بي شک صنوبر آمد و ماه

ز روشني و بلندي که هستي، اي دلخواه

اگر صنوبر و ماهي شگفت و طرفه است اين

شگفت و طرفه بود مردم از صنوبر و ماه

و شاق حلقه ي زلف ترا بشهر ختن

شود بنافه درون حلقه حلقه مشک سياه

غلام و بنده ي آن ساعتم، کجا سرمست

همي روي سوي درگاه بامداد پگاه

ز خواب خاسته در وقت و چشم خواب آلود

ز ناز بسته کمر تنگ و کژ نهاده کلاه

نه لاله برگي و هستي برنگ لاله ي سرخ

نه شاخ سروي و هستي بقد چو سروستاه

ز سيم وشک و گناهست وتوبه زلف و رخت

ز سيم توبه شگفت آيد و زمشک گناه

غلام آن خط مشکين نيم دايره ام

ز قير و مشک چو طغراي مير ميرانشاه

شهنشهي که بروز و بشب همي گويند

ستاره و فلک و جوهر و تراب و مياه

که بو شجاع اميرانشه بن قاوردست

سپهر همت و درياي جود و عنصر جاه

تمامي خرد اندر مديح او عاجز

درازي امل اندر بقاي او کوتاه

ايا ستوده شهي، کز خيال خنجر تو

تن عدو بگدازد چو نقره اندر گاه

هزار جاي مرا ابر بيش سجده برد

اگر بدست تو من ابر را کنم اشباه

ز بهر مدحت تو زين سپس ز روي زمين

زبان طوطي بيرون دمد بجاي گياه

ز دست دشمن تو نوش خوردن اکراهست

بنام تو بتوان خورد زهر بي اکراه

در آن زمان که چو درياي موج برخيزد

ز بهر کينه نمودن سپاه سوي سپاه

ز زخم سم ستوران چو کاه گردد کوه

ز نوک نيزه ي گردان چو کوه گردد کاه

يقين شناس که تا روز حشر برنايد

از آب تيغ تو جان عدوي تو شناه

بروز کينه چو پاي تو در شود برکاب

رکاب وزين بد انديش بند گردد و چاه

نياز فتنه ي يأجوج بود در گيتي

بفر جود بر آن فتنه تنگ بستي راه

سکندر تو ازين کآرزوي حضرت تست

هري بهشت، که کرد سکندرست هراه

از آن بقوس قزح ابر سرخ و زرد شود

که از سخاي تو انديشها کند گه گاه

تويي که حال ولي را کني بجود نکو

تويي که روز عدو را کني بخشم تباه

خدايگانا، تا روز چند بنمايم

که با ستاره کند راز خاک آن درگاه

سه چيز باشد ازين پس خطاب تو ز ملوک:

ستاره لشکر و خورشيد تاج و گردون گاه

اگر بجود و شجاعت دهد ولايت بخت

ترا ولايت بايد چو اين جهان پنجاه

يقين بدان که برون از براي ملکت تو

در آفرينش عالم غرض نداشت اله

تو نادر الاقراني و اندرين معني

بسست نسبت تو شهريار زاده گواه

هميشه تا نبود پشه همچو پيل بزور

هميشه تا نبود معني شفا بشفاه

موافقان ترا باد ناز و شادي و لهو

مخالفان ترا باد رنج و سختي و آه

62

در سايش خواجه ابوالحسن علي بن محمد بن سري

چو کوس عيد ز درگه بکوفتند پگاه

پگاه رفت بعيد آن نگار زي درگاه

بشاخ سوسن آزاد برفگنده قبا

ببرگ سنبل خوشبوي بر نهاده کلاه

بهر زمين که بر افگند سايه ي رخ و زلف

گل سپيد برو توده گشت و مشک سياه

ز روي و قدش بر رو ماه پيدا شد

بجوشن اندر سرو و بمغفر اندر ماه

درست گشت از آن خوب چهر خرگاهي

که حور گيرد آري غنيمت از خرگاه

اگر نظاره جهان بر سپاه و عيد بدند

نظاره بود بر آن ماه روي عيد و سپاه

ز نور عيد و ز زيب سپاه پنداري

بنور و زيب فزون بود روي آن دلخواه

سرشک و پشت رهي را دو تا و رنگين کرد

بنقش چهره ي رنيگن و بوي زلف دو تاه

ز بوي زلفش بر باد بيضه ي عنبر

ز نقش رويش بر خاک رزمه ي ديباه

ز عشق آن بر چون نقره کرد اشک مرا

روان و سرخ بمانند نقره اندر گاه

بجاي ديده بسر در بنفشه و گل يافت

هر آنکسي که بدان روي و موي کرد نگاه

ز روشني رخ او گفتيي مثال ستد

ز راي روشن خواجه عميد ملک پناه

فخار آل سري، خواجه ي عميد شرف

وزير زاده ي شاهنشه بن شاهنشاه

ابوالحسن علي بن محمد، آنکه بدوست

جمال مسند و صدر کمال و آلت جاه

روان ببرتري از شخص او شدست شريف

خرد بروشني از راي او شدست آگاه

صفات نعمت او چون جهان کند پانصد

خيال نعمت او چون فلک کند پنجاه

اگر بجاه وي از آفتاب نامه رسد

نوشته باشد عنوان که: عبده و فداه

فلک پديد نيارد چو دولتش دولت

زمانه ياد نيارد چو در گهش درگاه

ايا بزرگ عميدي، که نور روحاني

بپيش راي تو آرد سجود بي اکراه

هر آن کسي که ببيند کمال قدر ترا

گمان برد که باشباه تو نيابد راه

من اين نگويم کاشباه را بتو ره نيست

وليک نيست ز اقران تو ترا اشباه

تو آن کريم نژادي، کجا گنه کاري

بخشم تو ز تو هرگز نديد باد افراه

ز بسکه عفو تو پيش گناه باز شود

گناهکار نترسد همي ز جرم گناه

هر آن شفاه که بوسيد دست فرخ تو

روان گذار نيارد بر آن شريف شفاه

مياه تا بسخاي کفت نشد موصوف

حيات جانوران را سبب نگشت مياه

درم ز غيرت صنع سخاي تو پس ازين

ز کان نزايد بي لا اله الا الله

گر از امان تو روباه بهره اي يابد

بکام شير درون بچه پرورد روباه

بعکس آتش تيغت ز بيم بگريزد

بسان زيبق از اصلاب دشمنان تو باه

و گر درفش بهاري ز تيغ تو جهدي

ز خاک گوهر الماس رويدي، نه گياه

همي نمايد با عمر و قدر و دانش تو

عقول پست و سخن اندک و امل کوتاه

زمين بقدر مه از آسمان شود وقتي

که بهر خدمت بر زمين نهند جباه

چو ناف آهوي خر خيز مادحان ترا

بوصف خلق تو از مشک پر شود افواه

صفات جود تو در چشم عقل درياييست

چنانکه بازوي فکرت نبردش بشناه

تويي که سايه ي جاه تو وان دشمن تو

گران ترست ز کوه وس بک ترست ز کاه

اگر بمعجزه ي مهتري کني دعوي

ترا عناصر و ارواح تابعند و گواه

مخالف تو ترا با خود ار قياس کند

که سرخ و زرد شود رنگ و روي او گه گاه

مگر سحاب ز جود تو جفت تشويرست

بکف نيارد برهان برين قياس تباه

چگونه برهان آرد کسي که از ره قدر

ز چاه زمزم گيرد قياس رود فراه؟

خدايگانا، امروز بر سعادت عيد

نشاط جوي بکام و طرب فزاي بگاه

ز لاله رخ صنمي سرو قد بخواه و بنوش

برنگ لاله ميي بر سماع سرو ستاه

نشاط کن بمي لعل، زان کجا مي لعل

ز خواب و رنج روانست مايه ي انباه

هميشه تا که محالست از طريق طلب

ز چاه راحتبخت و ز بخت محنت چاه

مرا فقان ترا بخت باد و راحت و عز

مخالفان ترا جاه باد و محنت و آه

63

درمدح اميرانشاه بن قاورد

چو آفتاب شد ز اوج خود بخانه ي ماه

بخيش خانه رو و برگ بيد و باده بخواه

شراب لعل بده، اندکي بدور و بده

ميان دور درون ساتگينيي گه گاه

بدشت باده ي رنگين تلخ نوشيدن

کنون سبيل بود چون سپيد گشت گياه

بگرمگاه بدشت ار بيفگني ياقوت

چنان گداخته گردد که نقره اندر گاه

کنون بروي بيابان سراب سيمابي

علم بچشمه ي خورشيد بر کشد پنجاه

سپهر آينه گون از غبار تيره شود

چو روي آينه اي کاندرو کند کس آه

چو گوي آتش افروخته بزير آيد

کبوتر، ار بهوا در بلند گيرد راه

چنان شدست ز گرما که موي خود از پوست

همي بناخن و دندان جدا کند روباه

گلاب توري و کتان و خيش و سايه ي بيد

شراب و مجلس خالي و ساقيان چو ماه

شراب لعل درخشنده در چنين سره وقت

موافق آيد و خوش خاصه با شمال هراه

غلام باد شمالم که مي بزد خوش خوش

ببوي غاليه از غور بامداد پگاه

بمست خفته چنان مي بزد که پنداري

حواس او ز بهشت برين شود آگاه

مرا شمال هري يا هري کي آيد خوش؟

چو شهريار و خداوند من بود بفراه

همام دولت عالي قوام ملت حق

جمال ملکت، سلطان امير ميرانشاه

خدايگاني، شاهنشهي، خداوندي

که بنده ايست مر او را زمانه بي اکراه

نهيب او ز سر لشکري بر آرد گرد

چو جنگ را تن تنها رود بلشکرگاه

کلاه گوشه ي خورشيد چون پديد آيد

ستارگان بحقيقت فرو نهند کلاه

سياهيي که زره بر نهد بجامه ي او

برو مليح تر آيد ز نقش بر ديباه

وزان که شير سياهست شکل رايت او

دليرتر بود اندر نبرد شير سياه

در آن زمان که جهان گرز و تيغ بيند و جنگ

بهر سويي که کند مرد تيز چشم نگاه

ز زخم کوس و خروش يلان چنان گردد

که از نهيب در اصلاب لرزه گيرد باه

بروي معرکه اندر شود کجا بشود

چنانکه تيغ در اشخاص حسي از افواه

بکارزار پناه جهان بود بدو چيز

چو کار تنگ در آيد بطالع و بسپاه

باعتقاد درستست، يا بزخم درشت

خدايگان مرا روزگار داد پناه

چو او برهنه کند تيغ، تا بينديشد

چه دشت مردم پوشيده چه يلي يکتاه

مرا بسند برين، گر زمن گوا خواهند

مبارزان هري و آن نيمروز گواه

بروز بزم تو گويي که از طراوت و شرم

يکي نگاشته نقشست بر نشانده بگاه

هزار گونه گناه ار ز دست او برود

هزار عذر نهد بيش از آن هزار گناه

بروي تازه بخندد برو که پنداري

خود او نصيب ندارد ز خشم و باد افراه

ايا بزرگ شهي، خسروي، که خدمت تست

نهاد دولت و بنياد فخر و مايه ي جاه

بسيرت تو بفخرست بازگشت هنر

چنان کجا سوي درياست بازگشت مياه

بطبع خوش زنکو سيرت تو پيش آيد

مديح گوي زبانها و خاکبوس شفاه

بسي نماند که تا اختران ز چنبر چرخ

ز بهر خدمت تو بر زمين نهند جباه

ز خون خصم بدشتي، کجا نبرد کني

درو اجل بسماري رود، قضا بشناه

مثال خلق تو و غايت ستايش تو

نه در عبارت گنجد همي، نه در اشباه

و گر ستايش تو در خور تو بايد گفت

مقصرم من و عاجز، حديث شد کوتاه

مرا بدين نرسد سرزنش، کجا برسد

نهايت سخن کس بغور صنع اله

هميشه تا نه بخفت چو کاه باشد کوه

هميشه تا نه بشدت چو کوه باشد کاه

چو کوه باد دل ناصحت ز حال قوي

چو کاه باد رخ دشمنت ز عيش تباه

تو بر مثال فريدون نشسته از بر تخت

عدو بگونه ي ضحاک در فگنده بچاه

64

در سايش شمس الدوله ابوالفوارس طغانشاه

اي شکسته تيره شب بر روي، روشن مشتري

تيره شب بر روي روشن مشتري در ششتري

از شکر بر نقره داري دانه ي ياقوت سرخ

وز شبه بر عاج داري حلقه ي انگشتري

زلف مشکين تو پنداري که آزر برنگاشت

بر گل سوري ز سنبل شکلهاي چنبري

گر نگاريدست زلفت چون نگارد مر ترا

يارب اين زلف مسلسل ايزدي يا آزري؟

گرنه از بهر ميان تو ببايستي همي

نامدي در خلقت فرزند آدم لاغري

بوسه اي بخشي و زو صدبار بر گيري شمار

صد هزاران بدکني، روزي بيک بد نشمري

ور بينديشم بدل کين خوي بد تا کي بود؟

آستين بر روي گيري، آب مژگان بستري

گر بنام سخت، خوش خندي و گويي: زارنال

ور بگريم زار، ننديشي و گويي: خون گري

اي جهان آراي ماهيف کز رخ و زلفين تو

خاک گردد سيم سيما، باد گردد عنبري

گر پري در خلقه ي زلفين مشکينت بود

گم شود در حلقه ي زلفين مشکينت پري

بوستان چهري و عرعر قامتي، اي نوش لب

بوستان بر چهره داري، زان بقامت عرعري

بوي عنبر خوار شد زان زلفک عنبر فروش

آب عبهر تيره شد زان چشمکان عبهري

چون قدح گيري در ايوان زيور هر مجلسي

چون زره پوشي بميدان زينت هر لشگري

خوبي از ايوان شاهنشاه ايران بگذرد

چون تو در ايوان شاهنشاه ايران بگذري

بوالفوارس خسرو ايران طغانشه، آنکه زوست

از عدو ايام خالي وز فتن ملکت بري

شمس دولت، کهف امت، زين ملت، شاه شرق

مايه ي عدل و ثبات ملک وق طب سروري

روز بزم از چهره ي او نور خواهد آفتاب

روز رزم از بازوي او سعد جويد مشتري

مهر او گويي که جان را دانش آموزد همي

پرورد جان تو دانش، چون تو مهرش پروري

مدحت او رامش افزايد، بزرگي پرورد

چون درو الفاظ راني، يا معاني گستري

اي شهنشاهي که از بهر جناغ اسب تو

همچو افعي پوست اندازد پلنگ بربري

از نهيب کوه آهن اب گردد روز جنگ

گر تو آهن پوشي و بر کوه آهن بگذري

بحر آتش موج داري نام، تا با جوشني

ابر گوهر بار داري نام، تا با ساغري

هر زماني فکرت اندر مدح تو حيران شود

يا چو فکرت بي قياسي، يا ز فکرت برتري

طالب حاجات زواريف تو تا با خامه اي

قابض ارواح اعدايي، تو تا با خنجري

حمله بي جوشن بريف کز زخم خود با جوشني

جنگ بي مغفرکنيف کز جنگ خود با مغفري

از طبايع پيکري چون پيکر تو نامدست

گرز جان پيکر تواند بود، از جان پيکري

نيستي حاتم، وليکن بزم را چون حاتمي

نيستي حيدر، و ليکن رزم را چون حيدري

در سر همت بقايي، در بر قوت دلي

در روان ملک نوري، بر تن دولت سري

راي تو انجم توانست، ار چه چون نامردمي

همت تو بر سپهرست، ار چه با ما ايدري

اختيار روزگاري، افتخار دولتي

رهنماي آسماني، سازگار اختري

با کفايت هم نژادي، با هنر هم پيشه اي

با بزرگي همرکابي، با خرد هم گوهري

از جلالت آسماني وز کفايت انجمي

از لقا باغ بهشتي وز سخاوت کوثري

دستگير بي کساني، چاره ي بيچارگان

ناصر دين خدايي، شادي پيغمبري

عالم آبادست تا تو پادشاه عالمي

کشور آسوده است تا تو شهريار کشوري

خواست اسکندر بخاور جستن آب حيوة

بست روز و شب عنان با آفتاب خاوري

هاتفي آواز داد آخر که: اي بيهوده جوي

آن به آيد کاندرين مقصود گيتي نسپري

اندرين معني ترا رنج سفر نايد بکار

آب حيوان زايد آتش، گر بآتش بنگري

نام تو از بس که گردد در جهان اسکندرست

ني، معاذالله، نمي گويم که: تو اسکندري

شغل ملکت را قوامي، علم دين را قوتي

اصل دانش را ثباتي، عين حق را داوري

دولت تو ملک سازد، هيبت تو صف درد

پادشاه ملک سازي، شهريار صفدري

از سخاوت موج آبي وز شجاعت آتشي

گاه بخشيدن سحابي، گاه هيبت تندري

انجم سعدي و در گردون ملکت انجمي

گوهر فخري و در درياي دانش گوهري

گر بود با عمر زينت، عمر ما را زينتي

ور بود با روح زيور، روح ما را زيوري

شهريارا، بنده اندر موجب فرمان تو

گر تواند کرد بنمايد ز معني ساحري

هر که بيند، شهريارا، پند هاي سند باد

نيک داند کاندرو دشوار باشد شاعري

من معاني هاي او را ياور دانش کنم

گر کند بخت تو، شاها، خاطرم را ياوري

خسروا، جانم نژند و تنگ دل دارد همي

زيستن در بي نوايي، بودن اندر يک دري

سرد و سوزان اندر آمد باد آذر مه زدشت

تيره گون شد باغ آزاري ز باد آذري

زعفران رويد همي در باغ زين پس روز و شب

خرده ي کافور سازد در هوا بازيگري

زاغ بر شاخ چنار اکنون منادي بر کشد

چون فرو آسود بلبل بر گل از خنياگري

گر بزر جعفري دستم نگيري، خسروا

بي نوايي ها و سرماها خورم من جعفري

ور نگيرد بخشش تو سرسري کار مرا

سر برآرم، رنج گيتي را شمارم سرسري

گر بسازد بخشش تو کار چاکر، خسروا

بيش کس را در جهان با کس نباشد داوري

دفتر مدح تو اند پيش بنهم روز و شب

خانه بفروزم بآتش، پر کنم کوي از پري

داستاني سازم اندر مدح تو، کز نظم او

بهره سازد خوبکاريف مايه گيري دلبري

تا نگردد شاخ نيلوفر ببستان زرناب

تا نگردد زرناب اندر صدف نيلوفري

دولت و نعمت، خداوندا، قرين بادا ترا

تا ز دولت ملک سازي، تا ز نعمت بر خوري

66

در ستايش شمس الدوله طغانشاه

طالع پيروز بختي، مايه ي نيک اختري

آسمان کامگاري، آفتاب سروي

رسم داني، ملک سازي، رزم جوييف خسروي

پيشواي روزگاري، پادشاه کشوري

شمس دولت، زين ملت کهف امت، شه طغان

آنکه نيکو همت او گشت از بد ها بري

آن خداوندي که جمشيد دگر در حشمت اوست

امر او چون امر جمشيدست بر عالم جري

اي شهنشاهي که جمشيدي، از آن معني که هست

آدمي فرمان بر تو، همچو ديو و چون پري

نادران ملک بودند اردوان و اردشير

اردوان ديگري، يا اردشير ديگري

چون کمان در دست گيري مايه ي سعدي، شها

مايه ي سعدست چون در قوس باشد مشتري

خسروي را همچو شخصي، کامگاري را دلي

کامگاري را چو جاني، خسروي را پيکري

فرق شاهي را چو عقلي، نور دانش را دلي

ايمني را همچو حصني، رستگاري را دري

کار ساز سعد چرخي، کيمياي دولتي

بر سر اقبال تاجي، بر تن دولت سري

مايه ي اثبات کاميف عين نفي اندهي

مر سخارا چو سرشتي، مر وفا را گوهري

شير همت پادشاهي، شير هيبت خسروي

شير گيري، صف پناهي، ببر خويي، صفدري

فکرت ما در خور تو چون ستايد مر ترا؟

زآنکه تو در فکرت ما از ستايش برتري

در جهان گر وحي جايز بودي اندر وقت ما

بر حقيقت مر ترا جايز بدي پيغمبري

گر ز سد اسکندر روحي چنان معروف شد

کمترين فرمان تو سدي بود اسکندري

نيزه از بيم تو لرزانست تا با نيزه اي

خنجر از سهم تو ترسانست تا با خنجري

اي شهنشاه، اي خداوند اي کريم بن الکريم

جان من داند که اندر نور جانم زيوري

عالم علمي وليکن پادشاه عالمي

اختر فضلي و ليکن کار ساز اختري

قدر ديهيم و نگيني، جاه ملک و حشتمي

فخر شمشير و سناني، عز تخت و افسري

اي خداوندي، که ايامت نمايد بندگي

وي شهنشاهي، که افلاکت کند فرمان بري

گر بر آزادان برافتد، شهريارا، عقد بيع

چون من و بهتر زمن در ساعتي سيصد خري

پس ز اقليمي باقليمي بدست و خط خويش

بنده را فرمان دهي و اندر سخن يادآوري

از کدامين چشم، شاها، از تفاخر بنگرم؟

کين نه قدر چون مني باشد چو نيکو بنگري

عنصري در خدمت محمود دايم فخر کرد

زانکه دادش پاره اي در شعر فتح نودري

خواست گفتنک من خدايم در ميان شاعران

کز خداوندم چنين فخري، رسيد از شاعري

اندرين ميدان فخر اکنون بتو مر بنده راست

گو درين ميدان فخر آي ار تواند عنصري

اي خداوندي، که اندر خاور و در باختر

بر چو تو شاهي نتابد آفتاب خاوري

اي شهنشاهي، که اندر روز بار و روز رزم

از سياست موج دريايي و سوزان آذري

از چو تو شاهي اگر لافي زنم از افتخار

نيست لافي بر گزاف و نيست فخري سرسري

تا سپهر چنبري هرگز نگيرد طبع خاک

تا نپايد جرم خاک اندر سپهر چنبري

ملک بادت بي قياس و عمر بادت بي کران

تا ز عمر و ملک خويش اندر جواني بر خوري

67

در ستايش شرف الدوله سديد الدين ابوالحسن علي بن محمد بن سري

پريرخي که ز شرمش نهان شدست پري

پري مثال نهان گشت و شد ز مهر بري

عيان بديده گر او را نبيني آن نه عجب

که گرپريست چنين آمدست رسم پري

گر آبگينه پري را ببيندي بدرست

روان فدا کنمي پيش آبگينه گري

پريست، گر نه پري چاکرويست بحسن

فري کسي که پري چاکر ويست، فري

پري ندارد رخساره از گل سوري

پري ندارد زلف از بنفشه ي طبري

پري ندارد رنگ گل شکفته ي سرخ

پري ندارد بالاي سرو غاتفري

پر که ديد بنور مه چهارده شب؟

پري که ديد بزيب ستاره ي سحري؟

پري که ديد گرازنده تر ز آهوي نر؟

پري که ديد خرامنده تر ز کبک دري؟

ايا بت خزري قد کشمري بالا

تويي که فتنه ي کشمير و قبله ي خزري

نگار چيني، تا با قبا و با کلهي

بهار گنگي، تا با کمان و با کمري

من از بلاي تو اندر وفاي تو سمرم

تو چون بلاي من اندر وفاي من سمري

اگر چه خواري تو داغ جانم و جگرست

مرا ز روي عزيزي چو جان و چون جگري

دل از هوات نبرم، اگر چه رنج دلي

سر از وفات نپيچم، اگر چه دردسري

ز بيم هجر تو بگدازم ار بتو نگرم

ز باد وصل تو برپرم ار بمن نگري

چو اشک درد نمايي، چو مهر دلسوزي

چو بخت دوست فروشي، چو چرخ کينه وري

در آزمودن تو گرچه روزگارم رفت

چو روزگار بهر آزمودني بتري

مرا ز خوي تو هم روزگار ناز خرد

ز خوي خويش تو بر روزگار خويش گري

ز بد خويي، تو نگارا، فريد ايامي

چنانکه بار خداي من از نکو سيري

کسي که طبع من اندر مديح او دارد

بقيمت در دريا هزار در دري

سديد دين، شرف دولت، آفتاب کرم

ابوالحسن علي بن محمد بن سري

خدايگاني، آزاده اي، که در گه جود

خزينه ايست ازو يک عطاي ماحضري

چو روزگار مه و سال امر او جاريست

چو آفتاب شب و روز نام او سفري

ايا بزرگ عميدي، کجا ز پايه ي قدر

بهر چه وهم بدو ره برد، تو زو زبري

بقاي کام و مرادي، روان فخر و فري

فناي آز و نيازي، هلاک سيم و زري

ستاره اي و جهان، آسمان، و گرنه چرا

ستاره فرو جهان عمر و آسمان اثري؟

تو در روان موالي حيات را مددي

تو در فناي معادي هلاک را حشري

جهاد مجد و سنايي و بحر در موجي

سپهر سعد مداري و ابر زر مطري

خبر دهند ز حاتم بجود ناممکن

تو در معاينه برهان نماي آن خبري

اگر فلک چو تو آرد تو نادر فلکي

و گر بشر چو تو باشد خلاصه ي بشري

ظفر ز قصد تو بر کارها بر آسودست

بهر چه قصد تو باشد تو نايب ظفري

خر بهر چه در آيد مساعد خردي

هنر بهر چه در آيد مؤثر هنري

هزار فکرت اگر بر دل سخا برود

چو بنگري، تو ز افعال، عين آن فکري

زراي عالي روشن رواني و خردي

ز امر جاري قاطع قضايي و قدري

کفايتست و سعادت مزاج ترکيبت

کفايت فلکي، با سعادت قمري

خصايل تو يکايک فزايش خطرست

چو سازرزم کني باز، راد کم خطري

گيا مثال ز جود تو کيميا رويد

ز شوره ناک زميني کجا برو گذري

ز آخشيج هر آن صورتي که خواهد بود

اگر بجود بود فخر، فخر آن صوري

و گر عدوي تو شيرست و هرگز اين نبود

تو پيش ديده ي او شعله هاي پر شرري

هواي تو ز دلم لحظه اي سفر نکند

گر از هري سفري گردم، ار بوم حفري

چنانکه مدح تو اندر دلم بلند اثرست

تو در بزرگ مهمات من بلند اثري

خدايگانا، گر باغ زرد شد، بستان

ز دست سبز نگاري شراب معصفري

و گر زباغ نهان شد بمهرگان گل سرخ

سراي باغ کن از گل رخان کاشغري

ميي ستان، که خرد هر زمان بدو گويد

که: پيش ديده ي شادي فروغ را گهري

هميشه تا نبود دور آسمان خاکي

هميشه تا نبود کره ي گران شمري

عدو کشي و بقا يابي و بکام زيي

طرب کني و سخاورزي و قدم شمري

مقطعات

68

خدايگان، مهمان بنده بودستند

تني دو، دوش بنقل و نبيد و رود و کباب

بطبع خرم و خندان شراب نوشيدند

که بر خماهن گردون فروغ ز دسيماب

نه بر مزاج يکي دست يافت گرمي مي

نه در دماغ يکي غلبه کرد قوت خواب

شرابشان برسيده است و بنده در مانده است

خدايگانا، تدبير بنده کن بشراب

69

مهترا، هر چند شعرم زان هر شاعر بهست

تا توانستم نکردم من ز شعري اکتساب

قصد آن دارم که دامن در چنم زين روز بد

روز خوب خويش جويم برستوري چون عقاب

تا همي خوانم کتاب و تا همي جويم شراب

هم توقع کرده ام در برگ ره جفتي رکاب

70

گرچه ما از جزغ نياساييم

جان پاکت ز غم بياسوده است

مثلست اين که: آفتاب بگل

کس نبيندود و سخت بيهوده است

زير هر پشته اي ز صورت تو

آفتابي بکه گل اندوده است

71

منت تو گردن من بنده را

سخت بيکبار گران بار کرد

بنده مديح تو بمقدار گفت

جود تو احسان نه بمقدار کرد

قيمت شعر از تو بيآموختست

آنکه خريدار ياشعار کرد

چشم دلم خيره و در خواب بود

جود تواش روشن و بيدار کرد

در شعرا نامم ظاهر نبود

صلت تو نام من اظهار کرد

72

گوشه اي از جهان گرفتستي

تا ترا از جهان فراغ بود

خدمت تو بعقل شايد کرد

آلت عاقلي دماغ بود

73

اختلاف مزاج تو خوش خوش

ارغوان تو زعفران کردند

چون ز زردي بسان زر گشتي

زير خاکت چو زر نهان کردند

74

گر شاه جهان قصه ي من بنده بخواند

زين قصه همي حالت من بنده بداند

داند که ميان دو سفر بنده ي درويش

بي ياوري شاه چه بيچاره بماند

زان همت چون دريا، وز آن کف چون ابر

گه گاه بدين بنده ي بيچاره چکاند

75

قطعه ي مدح مرا چون دل و چون ديده ي خويش

از پي فخر بدارند بزرگان عجم

پس من آري بتن خويش فرستم بر تو

مدح گويم که مگر مزد فرستي بکرم

تو بدينار کسان آب مرا تيره کني

حشمت شعر و خط من بفروشي بدرم

ليکن آخر ز چنان روي کجا بتوانم

برسانم بوجيه و بشرف شکر تو هم؟

گر بمدح تو کنون هيچ قلم بردارم

اين سر انگشت قلم گير قلم باد، قلم

76

اگر چه نرگسدانها ز سيم و زر سازند

براي نرگس هم خاک نرگستان به

بغربت اندر اگر سيم و زر فراوانست

هنوز هم وطن خويش و بين احزان به

رباعيات

77

آن کسکه ز ناصواب بشناخت صواب

بي خدمت تو کرد طلب حشمت و آب

معلوم بود که دانه ي در خوشاب

غواص خردمند نجويد ز سراب

78

تا هجر تو کرد بر وصال تو شتاب

دارم دل جوشان چو بر آتش سيماب

ترسم که دگر نبينم، اي در خوشاب

اندر شب هجر خويش روي تو بخواب

79

دي بارهي، اي رنگ گل و بوي گلاب

از ديده و دل همي زدي آتش و آب

از بخت ستم باشد، اي در خوشاب

کامروز ترا نبينم اي دوست بخواب

80

اي دل، ز شراب عشق گشتي سرمست

کز رنج خماران و بجان نتوان رست

گر از دل من چنين فرود داري دست

در روز ز دست تو بشب بايد جست

81

اي صبر، از آن نگار بيداد پرست

بر وي همه بيداد جهان يکسره هست

نزديک آمد کزين بلا بتوان رست

اي صبر وفادار، هنوز اين يک دست

82

زان گونه ز پولاد ترا دست بخست

کاندر رگت آويخت چو ماهي در شست

اين نادره بر گوشه ي جان بايد بست

الماس که الماس فرو برد بدست

83

چون بد عهدي گشت از تو اين عهد درست

در سستي دست از تو چرا دارم سست؟

گر دست نشستمي ز تو روز نخست

امروز بخون روي خود بايد شست

84

گه گويم: کار ترا گيرم سست

خوش خوش مگر از تو دست بتوانم شست

چون عزم رهي شود درين کار درست

از جان بايد گرفتن آغاز نخست

85

سوز دل من ز بهر بار غم تست

اشک چشمم بهر نثار غم تست

اين جان که ز دست او بجان آمده ام

زان مي دارم که يادگار غم تست

86

آن کيست که آگاه ز حس و خردست:

آسوده ز کفر و دين و از نيک و بدست

کارش نه چو جسم و نفس داد و ستدست

آگاه بدو عقل و خود آگه بخودست

87

در عشق بتي دلم گرفتار شدست

وز فرقت او رخم چو دينار شدست

اين قصه مرا ز دوست دشوار شدست

دل در کف يارو از کفم يار شدست

88

عقل تو ببخت رهنماي تو بسست

در سمع فلک لفظ ثناي تو بسست

تاج سر قدر خاک پاي تو بسست

در شخص هنر روان ز راي تو بسست

89

از برف سر کوه چو ذات الحبکست

وين برف پرنده در هوا بس سبکست

اي شاه جهان، بنده ز سرما تنکست

کوه و درو دشت گنبدان بس خنکست

90

ايام درشت رام تاج الملکست

جان ابدي بنام تاج الملکست

آرام جهان قوام تاج الملکست

گردنده فلک غلام تاج الملکست

91

چيزي که دويست و بيست صد افزونست

يک نيمه ي او هجده بود اين چونست؟

اين آن داند که از خرد قارونست

ني دانش نا اهل و خسان دونست

92

آن کس که ز بهر او مرا غم نيکوست

با دشمن من هيم زيد در يک پوست

گر دشمن بنده را همي دارد دوست

بدبختي بنده دانف نه بدعهدي دوست

93

مر کلک ترا سخاوت، اي خسرو، خوست

شمشير تو بر شير بدراند پوست

کلک تو و شمشير تو زان زشت و نکوست

کين دوزخ دشمنست و آن جنت دوست

94

دل بر کندم زين تن بيمار، اي دوست

بازم خر ازين بلطف يک بار، اي دوست

مگذار مرا بر در پندار، اي دوست

چون بر درت آمدم بزنهارف اي دوست

95

در چشم من از آتش عشق تو نميست

در جان من از شادي خصم تو غميست

با خصم منت هميشه دمسازي چيست؟

يارب، مپسند، کآشکارا ستميست

96

اي راي تو با ضمير گردون شد جفت

پيدا برتو هر چه فلک راست نهفت

مدح چو تويي چو من رهي داند گفت

الماس خرد در سخن داند سفت

97

تا در دل من گل هواي تو شکفت

خشنود شدم از تو بپيدا و نهفت

اي خوي خوش تو با خداوندي جفت

شکر تو خداي خويش را دانم گفت

98

چون بر همه کس نمي شود راز نهفت

من گوهر راز خود نمي دانم سفت

تنهات همي جويم، اي مايه ي جفت

هم با تو مگر راز تو بتوانم گفت

99

تا از برم آن يار پسنديده برفت

خونم ز دو چشم و خوابم از ديده برفت

اي ديده، بريز خون دل، کان ديده

بگذاشت مرا در غم و ناديده برفت

100

اي گشته پراگنده سپاه و حشمت

گرينده نديمان و غريوان خدمت

بر کوس و سپاه تو ز تيمار غمت

خون مي بارد ز ديده شير علمت

101

اي تو تبتي مشک و حسودت زرغنج

با بور تور رخش پور دستان خرمنج

بادا رخ حاسدت ترنجيده و زرد

سر بر طبقي نهاده پيشت چو ترنج

102

گر شاه سه شش خواست سه يک زخم افتاد

زنهار مگو که کعبتين داد نداد

کان نقش که کرد راي شاهنشه ياد

در خدمت شاه روي بر خاک نهاد

103

مر جاه ترا بلندي جوزا باد

در گاه ترا سياست دريا بود

راي تو ز روشني فلک سيما باد

خورشيد سعادت تو بر بالا باد

104

در عشق تو چشمم از جهان دوخته باد

وز مهر تو جان چو مهر افروخته باد

در آتش سوداي تو دل همچو سپند

در پيش تو بهر چشم بد سوخته باد

105

يزدان خرد و کمال راه تو نهاد

اجرام سپهر نيک خواه تو نهاد

گردون زجمال پايگاه تو نهاد

عالم عرض جوهر جاه تو نهاد

106

گم بود ز تو جنت و کوثر يادب

شاخ خرد از فکرت تو بريابد

طبع از نکت تو گنج گوهر يابد

جان از سخن تو جان ديگر يابد

107

ني مهر تو در هيچ نگين مي گنجد

ني مهر تو در جان حزين ميگنجد

جولانت خواهم اگرچه، اي مرد حکيم

در قالب گفتارل همين مي گنجد

108

مادح ز عطاي تو توانگر گردد

فکرت ز سخاي تو مدبر گردد

خاطر بهواي تو منور گردد

معني بثناي تو مشهر گردد

109

هر روز بتم با دگري پيوندد

با وي گويد حديث و با وي خندد

گر من نفسي شاد زيم نپسندد

مردم دل خويش بر چنين کس بندد؟

110

فردا علم عشق برون خواهم زد

لاف از تو و خودنگر که چون خواهم زد؟

گر خصم هزارند و زبونند مرا

بر ديده ي خصمان زبون خواهم زد

111

اي مه، بکف ابر زبون خواهي شد

وي برگ سمن، بنفشه گون خواهي شد

اي رايت نيکويي، نگون خواهي شد

در چشم مست آنکه تو چون خواهي شد

112

بيهوده بر آزار من، اي سرو بلند

تيغت شستي بخون و خوردي سوگندئ

گر من بهلاک خويش گشتم خرسند

باري تو ز خويشتن چنين بد مپسند

113

هر گه که بخندد آن نگار دلبند

از نقطه ي ياقوت فرو ريزد قند

خورشيد ز رشک گويد، اي سرو بلند

چون خنديدي باز دگر بار بخند

114

پيچيدن افعي بکمندت ماند

آتش بسنان ديو بندت ماند

انديشه برفتن سمندت ماند

خورشيد بهمت بلندت ماند

115

نوروز شکفته از لقاي تو برند

فردوس خجسته از رضاي تو برند

بنياد درستي از وفاي تو برند

ارکان تمامي از بقاي تو برند

116

عشق تو مرا از دل و از جان بر کند

سوداي توام ز خان وازمان برکند

در کام دلم ز عشق هر ذوق که بود

هجران توام از بن دندان بر کند

117

عشق تو زهر دل آشياني نکند

در تن جهد و ز بيم جاني نکند

برشحنه ي حسن خويش، اي جان جهان

شحنه ببهانه اي جهاني نکند

118

آن دل، که ببند عشق کس بسته نبود

عشق تو بيامد و ببست و بربود

اي ماه زرشک روي تو ناخشنود

در حال دل بنده چه خواهي فرمود؟

119

اي شاه، جهان زود بکام تو شود

دينر و درم زود بنام تو شود

آزاده بسي زود غلام تو شود

دين توسن دهر زود رام تو شود

120

چون قفل نشاط را شود باغ کليد

از ساعد گل روي بجو جام نبيد

گردون ز بساط ابر در دامن خويد

در شاخ زمرد افگند مرواريد

121

گر نعل سمند تو برآهن سايد

زو چشمه ي خضر در زمان بگشايد

ور خصم تو در آينه رخ بنمايد

دست اجل از آينه بيرون آيد

122

مرد آنکه شدن را بشتاب آرايد

نه همچو زنان رخ بخضاب آرايد

گر مرد رهي اميد را جفت مگير

کاميد چو زن بستر خواب آرايد

123

از خاک چمن بوي سمن مي آيد

وز ابر طراوتي بتن مي آيد

بر آتش عشق مي فزايد در دل

هر باد که از سوي چمن مي آيد

124

چون لعل کند سنان سر از خون جگر

وز تيغ کبود تو بجنبد گوهر

گر ز آب روان بود عدو را پيکر

در آتش زخم تو شود خاکستر

125

عشق تو مرا توانگري آرد بر

از ديده بلولو و ز رخسار بزر

با عشق توام عيش خوشست، اي دلب

آري ز توانگري چه باشد خوشتر؟

126

گر عشق تو بر من آورد رنج بسر

در حشر ز خون من نپرسد داور

آري بحساب خون خويش، اي دلبر

آري ز توانگري چه باشد خوشتر؟

127

با عشق بتان چو اوفتادت سرو کار

خورشيد شود همان بشادي بيدار

از دولت و از روز بهي دل بردار

عاشق نبود روز بد و دولت يار

128

چون بر کشي آن بلارک گوهر دار

بر مرکب تازي فگني زين افزار

هر موي جداگانه بر اندام سوار

فرياد همي کند که: شاها، زنهار

129

سردست و مسافتيست تا فصل بهار

و اکنون پس ازين سرد بود ماه چهار

گر جامه همي نقد کني ور دينار

زودي شرطست، دست بر زودي آر

130

غافل شدي، اي نفس، دگر باره ز کار

بيدار نمي شوي ز خواب پندار

از بسکه بهانه ها گرفتي بريار

نامت همه ننگ گشت و فخرت همه عار

131

ملک تو، شها، درخت نو بود ببار

وانگه اثر خزان برو کرد گذار

اکنون چو همي بشکفد از بوي بهار

آن ميوه شکفته خوشتر اي شاه ببار

132

مهر وي من، آن يافته از خوبي بهر

فرمود مرا پرستش خويش بقهر

خوش خوش ز پي مراد آن فتنه ي دهر

رسم آورديم بت پرستي در شهر

133

آن شد که ترا رفت همي با ما ناز

و آن شد که مرا بود بروي تو نياز

ما ناز تو و نياز خويش، اي پر ساز

بر نگ زديم و صبر کرديم آغاز

134

اي گل رخ سرو قامت، اي مايه ي ناز

بر تو ز نماز و روزه رنجيست دراز

چندين بنماز و روزه تن را مگذار

بر گل نبود روزه و بر سر و نماز

135

زان روز که من عشق تو کردم آغاز

در بند بلا ماندم و در دام گداز

هر ناز که داني بکن، اي مايه ي ناز

باشد که چو من زبون بکف ناري باز

136

صد لابه و صد بند حيل کردي باز

تا با تو چنان شدم که بودم ز آغاز

آن روز مرا بود بروي تو نياز

آن روز شد و روز شده نايد باز

137

يک چند بدام عشق بودم بگداز

باز اين دلم آن گداز مي جويد باز

با اين دل عشق بسته ي صحبت ساز

عيشيست مرا تيره و کاريست دراز

138

يک ره که گرفت خصم بدخواهي ساز

وافگند ميان ما دو تن هجر دراز

خود با دلک خويش بپيوندم باز

دانم که مرا ز من ندارد کس باز

139

اي چون هستي برده دل من بهوس

چون بنشينم غم فراق تو نه بس

گر چون هستي بدستت آرم زين پس

پنهان کنمت چو نيستي از همه کس

140

چون بي تو زنم بياد مهر تو نفس

گويم پس ازين دروغ بي معني بس

بي مايه چو خاشاکم و بي قدر چو خس

گر دوست تر از تو در جهان دارم کس

141

يک چند بعزتم نمودي وسواس

سفتي جگر مرا بدرد الماس

من کشته و از توام نه مزد و نه سپاس

بيرحمي خويش را ازين گير قياس

142

جان زخم سر زلف تو گرداند ريش

دل زان دو لب لعل تو مي يابد عيش

تا تيره نکرديف اي نگار، از لب خويش

ياقوت که به بود بها دارد بيش

143

ناگاه همي زدم من، اي شمع و چراغ

از شهر بباغ با دلي پر غم و داغ

باغ ارچه بود جاي تماشا و فراغ

دوزخ بود، اي نگار، بي روي تو باغ

144

تا ز ابر فراق تو بباريد تگرگ

بر شاخ اميد ما نه بر ماند و نه برگ

ديدم نه باختيار خود هجر ترا

مردم نه باختيار خود بيند مرگ

145

از هيبت تو بريزد اندر صف جنگ

تيزي ز سنان، زه از کمان، پر ز خدنگ

از جود تو خيزد، اي شه با فرهنگ

پيروزه زکان، در ز صدف، لعل ز سنگ

146

گر خواهي، ازين حشمت والا بمثل

بر تارک خورشيد نهي پاي محل

مر جاه ترا خداي ما، عزوجل

جاويد رقم ز دست بر لوح ازل

147

از حمله سمند تو، ز آسيب نعال

لرزان کند اجزاي زمين از زلزال

وز هيبت تيغ تو عدو را مه و سال

الماس رود بجاي خون از قيفال

148

اندر خوبي ترا فزودست جمال

در قبضه ي آن کمال ابروي تو خال

از مشک ستاره ايست بر چرخ جلال

کز غاليه در دو ظرف دارد دو هلال

149

بر جاه تو، اي خواجه شود دهر عيال

بر لوح قلم رفت بدين فرخ فال

اي خواجه، بحرمت خداي متعال

کين فال که بنده زد ببيني امسال

150

با زور توف اي عالم احسان و کرم

بر راي تو موقوف شود شغل عجم

آن کس که کنون جست ز راي تو درم

در قبضه ي تدبير تو بندد عالم

151

بر ديده خيال دوست بنگاشته ام

بس ديده برين خيال بگماشته ام

در مرحله اي که بار برداشته ام

يک حوض ز خون ديده بگذاشته ام

152

در شهر هري عاشق زار تو منم

با عشق تو يار پايدار تو منم

خو کرده بجور بي شمار تو منم

بيچاره و در مانده بکار تو منم

153

در ديده ي دل جلوه گرت مي بينم

هر لحظه بشکل دگرت مي بينم

هر بار که در ديده ي دل مي گذري

از بار دگر خوبتر مي بينم

154

بر تيغ بلاهاي تو تا پاک شوم

با زهر سخن هاي تو ترياک شوم

آن روز همي ز مهر تو پاک شوم

کز داغ جفاهاي تو در خاک شوم

155

چون پيش دل اين هجر بناکامه نهم

پروين ز سرشک يده بر جامه نهم

در نامه ي تو چو دست بر خامه نهم

خواهم که دل اندر شکن نامه نهم

156

بيجاده ي لولوي تو سيم اندر ميم

بازيدن عشق تو اميد اندر بيم

سيم اندر سنگ ياشد، اي در يتيم

چون در بر تو دل چو سنگ اندر سيم

157

زان بر دو لبت ز بوسه مرزوق نيم

کز حسن و جمال چون تو ممشوق نيم

مي طعنه زني که تو مرا خواب نه اي

من عشاقم، اي نگار، معشوق نيم

158

اي آنکه تويي نور دل و شمع روان

تا بي خبرم از تو، نه پيدا نه نهان

بي من تو بکام خويش اي جان جهان

من بي تو چنانم که مبادي تو چنان

159

اي نافرمان دل، ار پذيرد فرمان

دشواري من خوار شود، سخت آسان

در مانده بدست دلم، اي جان جهان

درمانده بدل بتر که درمانده بجان

160

اي عادت تو بوعده صادق بودن

وي سيرت تو يار موافق بودن

بر موجب اين دو چيز نيکو که تراست

چز بر تو حلال نيست عاشق بودن

161

ناشاد مرا، اي بت نوشاد، مکن

از داد خدا بترس و بيداد مکن

نيکويي کن مرا ببد ياد مکن

مر خصم مرا از غم من شاد مکن

162

اي برده فراق تو فراغ دل من

خالي ز گل و مل تو باغ دل من

انديشه و تيمار تو داغ دل من

مردم ز غم تو، اي چراغ دل من

163

اي کرده ببي وفايي آهنگ، مرو

باري سخني ز بهر مردان بشنو

اکنون که دلم هست بنزد تو گرو

دل باز فرست، هر کجا خواهي رو

164

بر عاج بناگوش چو سيم و خز تو

آغاز همي کند خط دل گز تو

ترسم که برون برد سر از مرکز تو

بفروش کنون که يار دارد از تو

165

گفتم: بکنم دو دست کوتاه از تو

دل بر کنم، اي صنم، بيک راه از تو

اکنون چو بريد خواهم، اي ماه، از تو

از جان کنم آغاز، پس آنگاه از تو

166

هر چند بدردم از دل محکم تو

گيرم کم جان و دل، نگيرم کم تو

يا هست کنم آنچه ترا کام و هواست

يا نيست کنم جواني اندر غم تو

167

تا بود ز روي مهر لاف من و تو

در خواب نديد کس خلاف من و تو

چون تير شده اکنون مي صاف من و تو

مادر نه بهم بريد ناف من و تو؟

168

اي همت من رسيده پاک از پي تو

در چشم خرد فگنده خاک از پي تو

هر لحظه دلم کند تراک از پي تو

اي بي معني، شدم هلاک از پي تو

169

اي فخر زمانه را ز پيوندي تو

آدم شده محتشم ز فرزندي تو

زين گونه برنج بنده خرسند شدي

چون در خورد از روي خداوندي تو؟

170

دل تنگم ازان جان جهان پيوسته

…………..

کي بگسلم از مهر چنان دلبندي؟

چون هست رگ عشق بجان پيوسته

171

از جور و ستيز تو بهر بيهده اي

در هر نفس از سينه برآرم سده اي

اي روي تو در چشم رهي بتکده اي

مردي نبود ستيزه با دلشده اي

172

اي شمع، که پيش نور دود آوردي

يعني خط اگر چه خوش نبود آوردي

گر دود دل منست ديرت بگرفت

ور خط بخون ماست زود آوردي

173

گر عقل مکان گير مصور بودي

بر چهره ي ملکت تو زيور بودي

ور دانش را جنبش و محور بودي

اندر فلک راي تو اختر بودي

174

از شست، شها، چو ناوکي بگذاري

در تيره شب از ديده سبل برداري

بر کره ي شبديز چجوران بفشاري

کيمخت زمين بماه نو بنگاري

175

آن به که جهان را بدل شاد خوري

باده ز کف حور پريزاد خوري

پيوسته ز دست نيکوان باده خوري

با دست غم جهان، چرا باد خوري؟

176

اول قدم آنست که جان در بازي

وز خانه بيک بار بکوي اندازي

چون قوت تسليم و رضا حاصل شد

آنگه بنشيني و بخود پردازي

177

بي آنکه ز من بتو بدي گفت کسي

بر کشتن من چه تيز کردي هوسي؟

زين کار همي نيايدم باک بسي

صد کشته چو من به که تو غمگين نفسي

178

تا بنده شد از هوا قرين هوسي

جز ناله ز بنده بر نيايد نفسي

فرياد رسم رسم نيست بغير از تو کسي

فرياد ز دست چون تو فرياد رسي

179

دردا و دريغا که چنين در هوسي

کرديم تن عزيز خس بهر خسي

زهر غم روزگار خورديم بسي

از دست دل خويش، نه از دست کسي

180

من عاشق تو، نه بر توام دسترسي

و آنگه شب و روز بوده در دست خسي

کار من و تو چو بنگرد ژرف کسي

صد عالم محنتست در هر نفسي

181

مي کوشيديم کزتو سازيم کسي

نتوانستيم و جهد کرديم بسي

سروي نتوان ساخت بحيلت ز خسي

تو در هوسي بدي و ما در هوسي

182

گر من، صنما سوي توره يافتمي

بر ديده بدين تو بشتافتمي

گر خاطر من ز هجر غمگين نبدي

اندر غزل تو موي بشکافتمي

183

آن قوم کجا نزد تو پويند همي

تا مي نکني يقين چه گويند همي

از دل همه مهر تو بشويند همي

تا مي نکني يقين چه گويند همي

184

اقبال براندت که حکمت خواني

ور نام طلب کني ز نام درماني

بردار مرا ز خاک اگر بتواني

تا پيش تو بر خاک نهم پيشاني

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا