- محمد “عرفی شیرازی“
محمد شیرازی ملقب به جمال الدین ومتخلص به (عرفی) از شعرای بزرگ شیعه ومادحین خاندان عصمت وطهارت علیهم السلام است که در سال 963 هجری در شیراز به دنیا آمد ، پدرش به شغل دولتی مشغول ،ومردی متمکن بود درجوانی به بیماری آبله مبتلاشد وشکل چهره اش تغییر یافت وبه همین دلیل زادگاه خودرا دربیست وشش سالگی ترک وبه دکن هند رفت واز آنجا به فتح پور مقر اکبرشاه راه یافت در راه گرفتاردزدان شده و اموالش به غارت رفت .اودر یک رباعی به این ماجرا اشاره دارد:
دوشینه که بُردِ بَرد بردوشم بود
زانو چوعروس نو در آغوشم بود
پوشیدنیی نداشتم غیر از چشم
چیزی که بزیر سر نهم گوشم بود
وی اکثر عمر خویش را در هند گذرانده است عرفی در هند و ترکیه بسیار مشهور است وی دارای دو منظومه و یک دیوان است رساله ی نفیسه ی او به نثر است وی درسال999هجری درسن 36سالگی درهندوفات یافت وی را می توان یکی ازبنیانگذاران ارکان بنای رفیع سبک هندی دانست تذکره ی هفت اقلیم درباره اش نوشته :شاعرشهدکلام شیرین سخن بوده .نظمش عذوبت سلسبیل ونثرش ، خاصیت فرات و نیل داردجزالت با سلاست آمیخته ولطافت با متانت جمع آمده .
***
قصاید:
***
ای داشته در سایه ی هم تیغ و قلم را
وی ساخته آرایش هم حلم و کرم را
جم مرتبه، داری زمان کز اثر نطق
چون گل همگی گوش کند جذر اصم را
این جام که از رای منیر تو فلک ساخت
زودا که کند غنچه گل شهرت جم را
یک شیوه شناسد غضبت عفو و مکافات
یک نغمه شمارد کرمت لاو نعم را
جاوید همی بخشد و از مایه نکاهد
رشح قلمت ثروت اصناف امم را
گنجینه احسانش، تنگ مایه نگردد
گر تا ابد انعام دهد صفر رقم را
چرخ از شرف خاک درت ساخت طلسمی
کز درگهت آنسو نبود راه قسم را
نگرفت ز انصاف تو در معرکه لاف
شادی طرف شادی و غم جانب غم را
گر بشنود از دهر که مردود کف تست
بیرون فکند سکه ز آغوش، درم را
تا گوهر ذاتت ز حوادث بشمردند
صد گونه تملق ز حدوث است قدم را
آگه نیم از شبه تو دانم که نزاد است
دوشیزه ای از دوده شبه تو عدم را
از عدل تو گر طبع چنین معتدل آید
آن عهد رسد عالم فرتوت دژم را
کز گم شدگی در قلم و هم نماند
امکان رقم صورت مفهوم هرم را
گر جاه حسودت بهنر هندسی افتد
در مرتبه نقصان رسد از صفر رقم را
بدخواه تو خوشدل که بوی چرخ بصلح است
غافل که کشد آشتی گرگ غنم را
هر تشنه که لب ماند بر او، آب لبش ده
از بسکه فشرده است کف جود تو، یم را
از بسکه کف راد تو بی فاصله بخش است
در جود تو، نی راه بود بیش و نه کم را
دست تو ز بس الفتشان داد بیک جای
در منصب هم دخل بود تیغ و قلم را
آنروز که ایثار شجاعت نگذارد
بی بهره ز تیغت مگر آهوی حرم را
هر عطسه که از مغز کمان تو گشاید
ریزد بگریبان بقا خون عدم را
آنجا که نهیب تو بتب لرزه کشد عام
اعمی متحرک نگرد نبض سقم را
سلطان غم از عدل تو بگریخته بگذاشت
در سینه اعدای تو اوتاد خیم را
از بسکه بود یاد تو در طینت اشیا
نسیان تو شرمنده کند شهرت جم را
افلاک در آغوش مشیت بنهادند
از بیع تمنای تو قانون سلم را
در کارگه عدل تو از بس هنر آموخت
عدل تو بفرزندی، برداشت ستم را
از بسکه ز، رای تو ستد داروی صحت
عیسی بطبابت بنشانید سقم را
رد می کند اسباب هرم بخت تو ترسم
کز زلف بت من برد آرایش خم را
از بسکه حسد جمع کند سینه خصمت
از سینه افلاک برد گوی ورم را
خصمت چو ز روبه صفتی لابه گراید
از سردی او تب شکند شیر عجم را
زد کوس حیات ابدی خصم تو چون دید
سرمایه هستی ز وجود تو عدم را
تقدیر پی کاهش اجزای وجودش
اکسیر فنا داد گداز شگر غم را
رامشگر عدل تو صد آهنگ مخالف
بنواز دونی کوک کند زیر نه بم را
محویست عدیل تو که در گم شدن او
دخلی نبود ماحی نسیان و عدم را
ای آنکه در ایام ستایشگری تو
صوفی شمرد عیب نگهبانی دم را
بخرام و نظر کن که بجولانگه مدحت
حور قلمم زاده گلستان ارم را
مدح تو کجا باده نطقم بکف آرد
آنجا اثر نوش بود نشئه ی سم را
انصاف بده بوالفرج و انوری امروز
بهر چه غنیمت نشمارند عدم را
بسم اله از اعجاز نفس جان دهشان باز
تا من قلم اندازم و گیرند قلم را
اول ره این نظم خود ایشان بسپردند
پس باز نمودیم بهم منزل هم را
بالله که نه لاف و نه گزاف آیه صدقست
حاسد بود آن کو، شمرد کذب قسم را
زین دست مرا داشتی آن عالم انصاف
کز رحلت خود داد شرف ملک قدم را
معیار سخن بود تو هم گنج تمیزی
دیگر چه توان گفت ببین معجز دم را
چندان که درت را بود از نسبت من عار
از نسبت من فخر بود ملک عجم را
من مدحگرم لیک نه هر جایی و طامع
گردن ننهم منت هر بذل و کرم را
دستان نزند بلبل من بر گل هر شاخ
باید گل خورشید نه این صوت و نغم را
یک منعم و یک نعمت و یک منت و یک شکر
صد شکر که تقدیر چنین رانده قلم را
گر جاهلی آوازه دهد این چه ترانه است
حاجت ببر از یاد چه بسیار و چه کم را
گویم که برو، ژاژ مخا، باد مپیما
این پایه مسلم نبود حاتم و جم را
امکان بود امکان که همه عجز و نیاز است
سرمایه فطرت چه سلاطین چه خدم را
سلطان و گدا در طلب جامه و نانند
تا باز بگیرند جسد را و شکم را
ممکن هنرش چیست ز یک در طلبیدن
عیبش چه بهر در شدن ایثار نعم را
یا رب مده این عیب که زحمت ندهم باز
در زیور این زشت، براهین و حکم را
عرفی همه لافی بدعا، تیز قلم شو
بشتاب که میدان نشود تنک رقم را
تا از کشش خواهش آویزش مقصود
طبع کُه بی جاده بود آز و کرم را
در خواهش عمر تو ابد باد موله
ز آویزش عهد تو شرف باد قدم را
صنعتگهشان چشم و دل خصم تو بادا
تا صنعت تحلیل بود آتش و نم را
***
در ستایش حضرت رسول «ص»
اقبال کرم می گزد ارباب همم را
همت نخورد نیشتر لاو نعم را
از رغبت دنیا، الم آشوب نگردم
زین باد پریشان نکنم زلف علم را
فقرم بسیاست کشد از مسند همت
در چشم وجود ار ندهم جای عدم را
بی برگی من داغ نهد بر دل سامان
بیمهری من زرد کند روی درم را
این جوهر ذات از شرف نسبت آباست
سوداست بابر این در اگر چه سریم را
هر چند که در کشمکش جاه و مناصب
گمنام نمودند همه دوده هم را
از نقش و نگار در و دیوار شکسته
آثار پدید است صنا دید عجم را
با گوهر آدم نسبم باز نه استد
ز آبای خود ار بشمرم اصحاب کرم را
اما نبود وصف اضافی هنر ذات
این فتوی همت بود ارباب همم را
این برق نجابت که جهد از گهر من
مدح است ولی گوهر ذات اب و عم را
وصف گل و ریحان بهوا باز نگردد
هر چند هوا عطر دهد قوت شم را
المنته لله که نیازم به نسب نیست
اینک بشهادت طلبم لوح و قلم را
اقبال سکندر بجهانگیری نظمم
برداشت بیک دست قلم را و علم را
نوبت بمن افتاد بگویید که دوران
آرایشی از نو بکند مسند جم را
نی نی غلط این نغمه بموقع نسرودم
این نغمه نشید است دگر صوت و نغم را
دوران که بود تا کند آرایش مسند
مداح شهنشاه عرب را و عجم را
آرایش ایوان نبوت که ز تعلیم
خاک در اوتاج شرف داد قسم را
روزی که شمردند عدیلش ز محالات
تاریخ تولد بنوشتند عدم را
آنجا که سبک روحیش آید بتکلم
ز آسیب گرانی بخرد گوش اصم را
تا رایت عفو و غضبش سایه نیفکند
هیبت متصور نشد آرامش و رم را
تا شاهد علم و عملش چهره نیفروخت
معلوم نشد فایده نی کیف و نه کم را
تأثیر برد سهم تو از حکم کواکب
تغییر دهد هیبت تو طعم نعم را
انعام تو بر دوخته چشم و دهن آز
احسان تو بشکافته هر قطره یم را
زان گریه دهد روشنی دل که بیاموخت
روشنگری آئینه انصاف تونم را
در کوی تو تبدیل کند مردمک چشم
اجزای وجود خود و اجزای قدم را
از بس شرف گوهر تو منشی تقدیر
آنروز که بگذاشتی اقلیم قدم را
تا حکم نزول تو در این دار نوشته است
صدره بعبث باز تراشیده قلم را
گر جوهر اول بحریم تو در آید
تن در ندهد قامت تعظیم تو خم را
آن روز که امکان حشم حادثه آراست
در سایه انصاف تو می خواست حشم را
تا ذات ترا اصل مهمات نخوانند
نشنید قضا ترجمه لفظ اهم را
تا مجمع امکان و وجوبت ننوشتند
مورد متعین نشد اطلاق اعم را
تقدیر بیک ناقه نشانید دو محمل
سلمای حدوث تو و لیلای قدم را
تا نام ترا افسر فهرست نکردند
شیرازه مجموعه نبستند کرم را
عرفی مشتاب این ره نعت است نه صحرا
آهسته که ره بردم تیغ است قدم را
هشدار که نتوان بیک آهنگ سرودن
مدح شه کونین و مدیح کی و جم را
شایسته بدست آر که بینند در این شهر
شایستگی جنس چه بسیار و چه کم را
گیرم که خرد حصر کند مایه نعتش
آن حوصله آخر ز کجا نطق و رقم را
شاید بعطایت که از آن کام که دانی
نومید مهل عرفی محروم و دژم را
از باغ نعیمش بده انعام و میامیز
با مطلب او مطلب اصحاب شکم را
آسایش همسایگی حق ز تو خواهد
او هیمه دوزخ نکند باغ ارم را
دانم نرسد ذره بخورشید ولیکن
شوق طیران می کشد ارباب همم را
هر چند طبیعی بود این مس تو بفرمای
تا جلوه دهد فیض تو اکسیر کرم را
من هم بسؤالی لب خجلت بگشایم
ای آب حیات از لب تو خضر نعم را
هرگاه که در مدح بلغزم تو ببخشای
کز مدح ندانم من حیرت زده ذم را
تحصیل ثواب و شرف نسبت نعتت
زین گونه خجل ساخته حسّان عجم را
تا نعت تو آمد ز مشیت بنوشتن
بالا نگرستن بشد از یاد قلم را
دانش نگشاید بسزا عقده نعتت
زین جاست که اندیشه نگون کرد علم را
مدح تو ز اخلاص کنم هدیه نه از علم
از بتکده چون آورم آهوی حرم را
***
در نعت پیغمبر اسلام «ص»
ای بر زده، دامن بلا را
سر در پی خویش داده ما را
چون در ره مردمی نهی پای
از کوچه ما طلب وفا را
یادم نکنی و هیچ گه من
بی مژده ندیده ام صبا را
دیوانگی محبت تو
کامروز مسلم است ما را
بیگانه ز تاج کرد تارک
آواره ز کفش کرد پا را
جان و دل من پر از غم تست
بهر تو تهی کنم چه جا را
آماده صد، سرود دردم
ناکرده تمام یک نوا را
صد چاک سپرده ام بهر دست
ناکرده بدوش یک قبا را
ای بخت چنان مکن که آخر
ممنون اثر کنم دعا را
یا دست جفای چرخ بر بند
یا بخل عطای مدعا را
تا کی بشکیب در پذیرم
آفات نجوم فتنه زا را
یا رب چه عداوت است با من
این کارکنان کبریا را
با خویش چو راز دوست گویم
از خانه برون کنم صبا را
در ملک فرنک و شهر اسلام
معزول ندیده ام هوی را
تا کی بمیان خود ببینم
دست اجل شکسته پا را
در انجمن جمال، رویت
بگرفته ز آفتاب جا را
گر نقش جمال تو نگیرد
از سینه برون کنم صفا را
تا کی فلکم بعشوه گوید
کای وهم تو کرده پی صبا را
از عشق فلان بباد دادی
سرمایه دانش و ذکا را
هر چند که راست گوید اما
خاموشی این ستم فزا را
رفتم که بگنج خانه طبع
مرهون شرف کنم ثنا را
گنجی بکف آورم که شاید
سرمایه نعت مصطفی را
درج گهر آورم که شاید
آویزه گوش انبیا را
دستی سخن آورم که شاید
مجموعه لطف اولیا را
اینک بزبان رساندم از دل
تا داغ کنم دل شما را
ای جود تو دست و دل سخا را
وی عزم تو بال و پر صبا را
***
در مدح حکیم ابوالفتح
مرحبا ای شاهد ایام را عهد شباب
وی بهین تو باوه باغ دعای مستجاب
مرحبا ای اوج بخش در خضیض افتادگان
کز تو در بازوی عصفور است شهبال عقاب
مرحبا ای نوشداری مزاج روزگار
کز تو در کام حسود است افعی غم را لعاب
مرحبا ای کز لیاقت یافت تجدید نزول
آیت جاهت بدون نسخ چون ام الکتاب
در حضور و غیبت از فیض تو عالم مستفید
مدح و ذم را من ندانم آفتابی آفتاب
آفتابت گفتم و مهر از شعف بی هوش گشت
از خوی گل عارضانت بر دماغش، زن گلاب
کی عروس بخت اعدای تو گردد حامله
کز سفیدی داشت در گهواره گیسویش خضاب
در محیط عصمتت گر شستشو باید شود
دامن آلوده عصیان مصلای ثواب
نغمه ای از ارغنون بزم احباب تو عیش
نشئه ای از کوکنار بخت اعدای تو خواب
منشاء فخر عقولی چون کمال مستدام
مظهر حسن قبولی چون دعای مستجاب
معتبر در ذات تو دولت چو هستی در قدم
تعبیه در طبع تو همت چو مستی در شراب
بره ای از آهوان مرتع جاهت حمل
ترکه ای از سرخ بید روضه قهرت شهاب
نام عدلت چون برم معمور گردد جان لفظ
وصف خشمت چون کنم گردد دل معنی خراب
پرچم رمح تو در آشوب گاه معرکه
لیلة القدری است در هنگامه روز حساب
می کنند از گلشن خلقت عروسان بهشت
سنبل اندر جیب زلف و گل بدامان نقاب
خیمه جاهت کجا و تنگنای لامکان
در فضای قدر خود میکش طناب اندر طناب
در دیاری کش بود نظم امور از عفو تو
معصیت را کفش دوزند از دوال اجتناب
نو عروسی دان دل اعدای جاهت کش بود
اشک زلف نیم تاب و مرگ چشم نیم خواب
رشته نورش دمی دیگر نماند بر زمین
بسکه دارد آفتاب از رشک رایت پیچ و تاب
ماهتاب از شوق پابوست دل خود می خورد
تا ز بهر نقره خنگت آورد زرین رکاب
چون در آید همت مطلب شکافت در سؤال
تر زبانی چون تمنا خشک ماند در جواب
آسمان از زیر بامت گوید ای عالی مکان
جوهر کل ز آستانت گوید ای عالی جناب
طوف گاخت کان خیال آمد مرا حج قبول
سهو رایت کان محال آمد مرا رای صواب
گفته ام در گوشه زندان حرمان قطعه ای
در حضورت خوانم اما غائبم دان در خطاب
این منم محرومی اندوز از همای موکبت
پنجه محروم از عنان و دیده مهجور از رکاب
گرنه سیر آسمانها از نظام افتاده است
از چه رو بینم عطارد را جدا از آفتاب
جوهر خود را عطارد خواندم و دیدم که خصم
ز هر خندش بر لب از بار حسد ریزد لعاب
ای حسودان گر عطارد نیستم پس کیستم
آسمان در زیر ران و در بغل دارم کتاب
صفه فرهنگم از ایوان فطرت تخت گاه
شاه بیت طبعم از دیوان فکرت انتخاب
نغمه مستانه ام ترک فلک را مست کرد
هندو کلک مرا یا رب که دادست این شراب
هان مکش عرفی عنان مستانه مدح خود مسنج
ترکتازی ها مسلم، لاف سنجی ها صواب
زین نوای تلخ لب در چشمه کوثر بشوی
پس ادا کن قطعه ای کز وی تراود شهد ناب
لامکان سیر، آفتابا؛ عالم آرا نیزا
ایکه باغ گیتی از فیض تو گیرد آب و تاب
اندر آن فرصت که از آرایش کون و مکان
از ره صورت معطل داشتی رای صواب
جاهل و عالم شدند از بهر این سر فال گیر
این یک از کنز الجهات و آن یک از علم الکتاب
دیده ور حکمت شناس و بی بصر دهری قیاس
نقش این بر لوح سنگ و طرح آن بر سطح آب
من که حکم انداز علمم و ناوکی بستم بزه
کز کمان نگشاده صید مدعا کردم کباب
گفتم این نادان و دانا ذره و خفاش کیست
هم ز عرفی کشف سر آفتاب آمد صواب
آفتاب این شیوه دارد اندرین حکمت بسی است
گو در آید در حجاب و باز نگشاید نقاب
این مثل هم با عوام الناس کوته بین زدم
ورنه حسن آفتاب عالم آرا و حجاب؟!
آن مهندس کش نظر دائم محیط عالم است
داند این معنی که شب هم در طلوع است آفتاب
گر نگفتم نام ممدوح اندرین مدح ای حسود
جای آن دارد مزن خود را چو بخت خود بخواب
جمله دانند و تو هم دانی که این فرخنده مدح
مختصر مصداق باشد وان نگنجد در کتاب
ور تجاهل می کنم هم فاش می گویم که کیست
میر ابوالفتح آفتاب جهل سوز و علم تاب
دشمنان را کشتم و احباب را دادم حیات
این زمان رفتم بترتیب دعای مستجاب
تا فنا مطلق رود در ترکتاز انقراض
تا بقا رونق برد از کارگاه انقلاب
عمر اعدای تو شبگیر فنا را همعنان
عهد اقبال تو توفیق بقا را همرکاب
عیش میران جاودان کاندر ز رنگستان هند
داری اسباب تنعم بر سر لب لباب
مجلست را، زهره قوال و مگس رانت زحل
آبدارت ابر نیسان و خواصت آفتاب
***
در مدح جلال الدین اکبر شاه
ای دل معنی سرشتت رازدان آفتاب
تا ابد بر خوان دولت میهمان آفتاب
بر کمال دولتت هر کس که بیند بنگرد
از شراب تربیت رطل گران آفتاب
دولت جمشید همدوشی کند با دولتت
گر تواند سایه بودن هم عنان آفتاب
طوطی نطقم چو در مدحت شکر خائی کند
آب گرم از ذوق گردد در دهان آفتاب
تا لوای دولتت را نگذراند از اوج عرش
اهل معنی را نشد معلوم شان آفتاب
کاروان سالار شاهان آفتاب آمد ولی
چون تو ناید یوسفی در کاروان آفتاب
دهر سرکش رام شد در زیر ران دولتت
چون سمند آسمان در زیر ران آفتاب
هم چو شمعی کان بر افروزند از شمع دگر
از یکی نور است جان شاه و جان آفتاب
فیض می تابد ز رویت چون نتابد کز ازل
گوهرت را پرورش داد است کان آفتاب
سجده گاه هفت اقلیم است مسند گاه تو
قبله هفت آسمان است آسمان آفتاب
بسکه عکس آفتاب دیده در دل آسمان
کرده نام سینه اش آئینه دان آفتاب
هر کجا آماج گاه طلعتت آماده کرد
می جهد تیر سعادت از کمان آفتاب
گر همای آفتاب آرامگه می داشتی
جای اکبر شاه بودی آشیان آفتاب
وصف شاه از بی کسی چون من کجا لایق شود
هرچه کردم نقل کردم از زبان آفتاب
گرچه سیر آفتاب اندر جهان ظاهر است
باطن شاه است در معنی زبان آفتاب
گر پس از قرنی بود سعدین را با هم قران
چون بود هر صبحدم باشد قران آفتاب
حکم خورشید است و حکم شه که در معنی یکیست
روزگار دولت شاه و زمان آفتاب
دمبدم چون ماه نو نور رخش افزون شود
هر که پیشانی نهد بر آستان آفتاب
دیده از عینک چنان نظاره اشیا کند
همچنان بیند دلت راز نهان آفتاب
مدح خورشید و ثنای شه کند عرفی مدام
کز مریدان شه است و عاشقان آفتاب
در مزین رشته گوهر طرازان وجود
گوهر ذات تو آذین دکان آفتاب
هر که مهر آفتابش جوشد از سر تا قدم
نور بارد از سراپایش بسان آفتاب
***
تا کند گردش عیان راز نهان آسمان
تا دهد زیب جهان جست عیان آفتاب
وقف دولت باد سر لا یزال آسمان
نور چشمت باد حسن جاودان آفتاب
مایه اخلاص من خاطر نشان شاه باد
همچنان کاخلاص شه خاطر نشان آفتاب
بر سر شه سایه افکن چون شود بال هما
چون پر خفاش گردد سایه بان آفتاب
گر بدان غایت که شه بشناسدش باید شناخت
از مسیحا هم مجو نام و نشان آفتاب
آسمان داند که چون شاه جهان هرگز نبود
قدردان آفتاب اندر زمان آفتاب
***
در مدح میر ابوالفتح
عشق کو، تا خرد بر اندازد
عود شوقی بمجمر اندازد
درد را در دلم بپالاید
عافیت را ببستر اندازد
مرغ جان را؛ برد، بباغ گلی
که اگر پر زند پر اندازد
صید دل را کشد ببند کسی
که اگر سر کشد؛ سر اندازد
آنکه از ناز و غمزه بر جانم
گه سنان، گاه خنجر اندازد
وز متاع وفا بجیب دلم
نه اقل و نه اکثر اندازد
شاهدی کو که یک نفس گوشی
بدل درد پرور اندازد
هر شکستی که از دلم بخرد
بدو زلف معنبر اندازد
آسمان رنگ شیشه ای طلبد
کافتابی بساغر اندازد
در شراب افکند دل گرمم
دوزخی را بکوثر اندازد
خنده جام جم بگریاند
گریه شیشه خون براندازد
نور خورشیدمی؛ پرند شفق
بر سر خاک اغبر اندازد
باده روشنی که لمعه آن
نور از چشم اختر اندازد
قهقهه شیشه، طبل کوچ زند
هوش را خیمه بر سر اندازد
کو مغنّی که اضطراب دلم
همه در نبض مزمر اندازد
زخمه از باد گوشه دامن
موج در نغمه تر اندازد
از رگ و ریشه دلم بکشد
رعشه در جان غم در اندازد
بهر سامان بزم گر نظری
جانب فرش گستر اندازد
چمن جنت آورد رضوان
جای فرشش بمنظر اندازد
مایه انتعاش مظلومان
گر بدامان صرصر اندازد
آشیانه خراب کرده باز
پیش برج کبوتر اندازد
روز هیجا که بر کشد شمشیر
نام رستم بخون در اندازد
خامه هنگام ثبت هیبت او
لرزه در نقش مسطر اندازد
در مصاف قیامت آشوبش
که رو آرو بلشکر اندازد
نعره را تازیانه فعل کند
حمله را باد در سر اندازد
نعره سیلی بر آفتاب زند
صدمه سد سکندر اندازد
دشنه بر سینه فلک شکند
نیزه در ناف اختر اندازد
زهره آهنگ رزم بردارد
وز برون چنگ و مزمر اندازد
ترکتاز از کرشمه وام کند
طلبد خود و معجر اندازد
حله مطربانه چاک زند
ز ره زلف در بر اندازد
تیغ سیمابگون درآمد و شد
سر و دست دو پیکر اندازد
آفتاب از گشاد ناوک او
جوشن حوت بر سر اندازد
بگریزد بزیر ماهی گاو
گرز، را چون بمغفر اندازد
باد آتش نهاد حمله او
بحر را تشنه در بر اندازد
علت رعشه بسکه عام شود
چون بمیدان تکاور اندازد
رمح فولاد عرض موج زند
تیغ الماس جوهر اندازد
تا بسنجد متاع بازویش
آنکه زین پس جدل در اندازد
سر خاقان بتیغ بازویش
در ترازوی قیصر اندازد
نی غلط گفتم این نه گردابی است
کز، ویم کس بمعبر اندازد
کشتیم در میان بحر شکست
که بدریا شناور اندازد
هر که دنیا نشیمنش باشد
فرش در کام اژدر اندازد
مردم از شرم، چند گمرهیم
عقده در کار رهبر اندازد
دست توفیق کو که شمشیری
بر سر نفس کافر اندازد
حسن معنی که دارد آنکه بمهر
در ره دشمنان سر اندازد
یوسف آنکس بود که از حسدش
گر برادر بچه در اندازد
او عبیر لباس خود خواهد
که بجیب برادر اندازد
واعظم کشت سنگ مستی کو
که شکستی بمنبر اندازد
ذوق و عظمم نماند و میخواهم
که سخن طرح دیگر اندازد
سر بسر شکوه ستم گردد
رسم شرم از جهان بر اندازد
خویشتن را ز تنگنای دلم
بطربگاه دلبر اندازد
گوید ای بیوفا کرشمه تو
شور تا کی بهر سر اندازد
نقش را کج مباز با عرفی
مهره تا کی بششدر اندازد
کاشکی آن شکیب هم می داشت
که شکایت بمحشر اندازد
رو بدلجوئیش مباد آن مست
زهر آفت بساغر اندازد
رو که آن تشنه بهانه مدح
ترسمش عقل در سر اندازد
که شکایت بخون بپالاید
بدر گوش داور اندازد
میر ابوالفتح کز سیاست او
غمزه زهره خنجر اندازد
گر ضمیرش کند نثار قبول
آسمان مهر انور اندازد
نافه صحرای چین شود هرگاه
قلمش نافه تر اندازد
دانه از کشت جودش ار مرغی
چیند و در گلو در اندازد
همچو سیمرغ آسمان هر روز
بر زمین بیضه زر اندازد
ایکه خشمت در آزمودن تیغ
سر بهرام صفدر اندازد
گر کشد باز هیبت تو صفیر
مرغ تصویر شهپر اندازد
حلمت ار سایه بر فلک فکند
سینه بر روی محور اندازد
گر قضا قدرتت بدست آرد
بی عرض طرح جوهر اندازد
عطری از جیب خلقت ار گردون
در گریبان خاور اندازد
جای نور آفتاب چون سایه
بر جهان فرش عنبر اندازد
با تو گر حاتم از ره دعوی
طرح داد و ستد در اندازد
تو مطالب فشانی و حاتم
آرزو در برابر اندازد
دشمنت بسکه هست بخل سرشت
بلغات ار نظر در اندازد
فعل از و اشتقاق نتوان کرد
چون نظر سوی مصدر اندازد
شقه مردی تو گر مریم
معجر آسا بسر در اندازد
مایه نشئه انوثیت
باز در بطن ما در اندازد
داورا لحن مدح گستر تو
رقص در مسمع کر اندازد
خرد از غور کنه خلق توام
در ته جیب عنبر اندازد
حور گر خاک فطرتم یابد
در لباس معطر اندازد
زیب حور خیالم از سنجد
لیلی از شرم زیور اندازد
بوی جودت شنیده ز آن قلمم
هر دم از عطسه گوهر اندازد
گرچه طبعم ز شرم مدحت تو
سر ببالین چو عبهر اندازد
عرشیان بر سر کلاه زنند
مرغ فکرم اگر پر اندازد
نیک دارو مرنج گر عرفی
در ثنایت عنان در اندازد
چه کند طوطی گرسنه، بگو
گر نه خود را به شکر اندازد
ور به تنگی بشوق مدح، بگو
کش بدل سایه کمتر اندازد
بهر تسکین شوق مدحت تو
نظم رنگین بدفتر اندازد
چون زلیخا که در تسلی شوق
طرح کار مصور اندازد
انوری عاجز است و من عاجز
طرح مدحت که در خور اندازد
گو بذهنت که معنی لایق
در زبان ثناگر اندازد
گو کجا مدحت آتش افروزد
تا ضمیرم سمندر اندازد
آب گشتم ز شرم تحسینت
به که مرغ سخن پر اندازد
تا فلک دلق اشهب و ادهم
روز و شب را ببر در اندازد
روز خصم تو شب لباسش باد
نه لباسی که از بر اندازد
***
در مدح حکیم ابوالفتح
زهر گلی که هوای دلم نقاب گشاد
فلک بگلشن حسرت نوشت و داد بباد
هر آن گره که در آن نقد مدعا بستند
بدامن طلب مدعی نهاد گشاد
زمانه غیر الم نامه نیست تصنیفش
دلم ز صفحه فهرست بر گرفته سواد
مخند اگر بفسون زمانه دل بستم
نه بهترم ز سلیمان که تکیه زد بر باد
کدام شهوت از آبای سبعه شد صادر
کدام نطفه که از امهات اربعه زاد
که روزگار بمولود دشمنان توام
دو صد کرشمه نیفشاند در مبارکباد
چراغ مهر نمیمیرد ای فلک یک صبح
برویم ار نگشایی دریچه بیداد
چه خیزد از نفس سرد من بهل یک روز
که زمهریر بجوشد ز کوره حداد
دگر بناله نمی ریزم آبروی نفس
که چشمه چشمه از این آب داده ام بر باد
کدام ناله میانش بشعله بر بستم
که روزگار بمنع اثر فرو نگشاد
کدام ناله سرشتم بداغ دل کورا
زمانه در کره زمهریر غوطه نداد
گرفتم آنکه زیاد تو منع دل نکنم
که مهربان شود این عمر نوح و این فریاد
ببخت بیهنرم آن کند خجالت عجز
که ضعف باده مخل زفاف با داماد
مدار زندگیم بر ملامت است کجاست
دروغ مصلحت آمیز و تیشه فرهاد
از آن ز دست هنرهای خود نمی نالم
که بر ظهیر از این شیوه هیچ در نگشاد
بدین صفت که بعهد حیات بگشایند
هزار چشمه خون از دلم بپیش عناد
چه دل گشاید از اینم که بعد من گویند
که بوده است فلان دام اسمه استاد
از اینکه بعد بریدن تمام شانه شود
گره گشاده نگردد ز طره شمشاد
بچشم صدق نظر می کنم بهر چه گذشت
جز این صواب نبینم که داردم دلشاد
که در مدایح دو نان طبیعت ملکی
ز باغ قدس نبردم بکشت هزل آباد
کنونکه می کنم انشای مدح، مدح کسیست
که جبرئیل مدیحس فزوده بر اوراد
حکیم عهد ابوالفتح آفتاب هنر
که از دمش رود اعجاز عیسوی بر باد
رماد را شرر قهر او کند شنجرف
جماد را اثر لطف او کند شمشاد
اگر بقصد جلالش روند پایه شمار
که نیم پایه بود ز آن شمار سبع شداد
عجب مدانکه قدم سوده باز پس گردد
هم از بدایت سلم نهایت اعداد
زهی تکّون ذات تو زینت امکان
زهی تجلی ذات تو علت ایجاد
بسیر مرتع قدر تو آهوان حرم
بدور سفره خلق تو گربه های زهاد
نثار مقدم اندازه تو چشم ملوک
غبار دامن آوازه تو گوش بلاد
نفاذ امر تو گر پنجه ای زموم کند
کشد انامل وی آتش از دل فولاد
حسود جاه تو صدره زرنگ و بوی هوس
بدستیاری امید بست نقش مراد
زمانه بعد حصول مراد با وی کرد
همان که بعد نظام بهشت با شداد
بباغ طبع تو جوشند طایران بهشت
چنانکه فوج مگس بر دکانچه قناد
چو راز دار تو گردد ز مردن شیرین
ملال راه نیابد بخاطر فرهاد
اگر صبا بمزاری برد غبار درت
کنند تهنیت از هم بزیر خاک اجساد
بر آسمان نهم، حکمت ار فشاند پای
بجز دو بعد مبرهن نگردد از ابعاد
بذکر نام تو وقت دعا چو بر گذرد
بشارع نفسم فوج فوج از اعداد
برای رفع تقدم عجب مدان که زند
صف مآت شبیخون بلشکر آحاد
خدایگانا! دارم حکایتی بر لب
که چون مدیح تو نتواندم بلب استاد
خیال بندگیت دوش نقش می بستم
ز روی کسب شرف نی ز روی استعداد
که ناگه از در اندیشه خانه شاهد عقل
که شمع خلوت اسرار مبدء است و معاد
کرشمه سنج و تبسم کنان در آمد و گفت
که عید بندگی صاحبت مبارکباد
من از تعجب این حرف دلگشا گفتم
که ای ز لطف کلام تو ملک هزل آباد
نه آسمانم و نی آفتاب و نی بهرام
کزین مطایبه گردم ز ساده لوحی شاد
توهم ز حرف تنگ مایه تر زبان نشوی
بگو که صورت این نکته از چه معنی زاد
جواب داد که این مژده را، دلیلی نیست
که دست فطرتم آنرا بطاق حصر – نهاد
همین نفس، ادب آموز قدسیان جبریل
دریچه حرم قدس را بدیده گشاد
بسوی کاتب اعمال بانگ بر زد و گفت
که ای رقم کش کردار خوب و زشت عباد
بشوی نامه عرفی که ایزد متعال
ز بندگان خودش بر گزید و کرد آزاد
اگر نه بندگی صاحبت بفال آمد
سبب چه بود که جبریل این ندا در داد
من از متانت برهان بشرم غوطه زدم
شکست بر رخ اندیشه رنگ استعداد
بخدمت آمدم اینک بگو، چه مصلحت است
بر آستان تو باید نشست یا استاد
گرم تو بنده شمردی ز خواجگی صد شکر
وگر قبول نکردی ز بی کسی فریاد
بگوهرم مفشان آستین بیع مباد
که شب چراغ شود بی صفا ز گرد کساد
بگویم از گهر خویش گرچه بی ادبیست
که در حضور هماسر کنم ستایش خاد
ز دودمان اصیلم همین گواهم بس
که شرم این سخنم خون ز چهره بیرون داد
مرا رسد که بنازم بنسبت آباء
چنانکه تا بقیامت بطبع من اولاد
اگر نه شرم جلال تو مهر لب بودی
نزادی از نفسم جز مدایح اجداد
نکرده گوهر مدحی نثار کس هرگز
گهر شناس ضمیرم که گنج ریز افتاد
کلید جاه تو یا رب چه تیز دندانست
که مهر گنج طبیعت شکست و قفل گشاد
بگیر تحفه نظمی که زاده از طبعم
در او بسهل میندیش کاین لطیف نهاد
نه گوهر است ولی هست زاده دریا
نه جوهر است ولی هست قابل ابعاد
خدایگانا! ز آنگونه سر بلندم کن
که همتم بکند همسری بسبع شداد
چنان ز گریه غم باز دار چشم دلم
که خنده ریز توانم گذشت بر حسّاد
بصد مضایقه نازی قبول می کردم
ز شاهدان بهشتی سرشت حور نژاد
کنون ز غاشیه بافان ریش اندوزم
کرشمه های عروسان خلخ و نوشاد
مگر ز منهی رایت شنیده ای حالم
که ریش های حریفان همیدهی بر باد
همیشه تا لب الیاس و خضر سیرابست
ز چشمه ای که هنوزش کند سکندر یاد
لب عدوی تو سیراب لیک از آن آبی
که ضربت تو چکاند ز دشنه فولاد
***
در تعزیت ابوالفتح و تهنیت خان خانان
ز آسمان و زمین مژده ناگهان آمد
که آفتاب زمین ماه آسمان آمد
لوای فوج حکومت بقبله گاه رسید
همای اوج سعادت بآشیان آمد
دو جنبش است که از غایت جلالت قدر
لباب جمله تواریخ در جهان آمد
نخست هجرت سلطان دین که از کعبه
سوی مدینه بتکمیل انس و جان آمد
دوم مراجعت فخر دهر و مرکز ملک
بتختگاه شهنشاه کامران آمد
بحد مملکت شاه رفت و عالم گفت
که صدر مسند دنیا بآسمان آمد
چو بازگشت ز اقصای ملک دوران گفت
که روزگار بسر رفته در میان آمد
سپهر گفت بهل مدح روزگار و بگو
که آفتاب سوی ناف آسمان آمد
جهان بگفت که نی نی بگو که جان جهان
بلب رسید و دگر در تن جهان آمد
من این شنیدم و گفتم که گر غرض مدح است
همین نه بس که بگویی خدایگان آمد
بگو خلاصه این عصر خانخان است
که خاکبوس شهنشاه انس و جان آمد
بهر قدم که همی زد زمین، زمان را گفت
که بختم آمد و فرخنده و جوان آمد
بهر دیار که آمد زمان، زمین را گفت
که تاجم آمد و بر فرق فرقدان آمد
درون دایره آسمان ز آمدنش
بعرش و فرش بگویم که آسمان آمد
زهی بلندی نامت که تاج و تارک نظم
چو ویحک و زهی و حبّذا و هان آمد
بیا بیا که ز اقبالت ای بهشت نهم
زمانه برتر از امید کامران آمد
اگر هوای چمن داشت نوبهار رسید
وگر امید ثمر داشت بوستان آمد
قلم بنان تو سنجید و نه فلک را گفت
خوشا هلال که هم شکل این بنان آمد
فلک عنان تو بوسید و شش جهت را گفت
خوشا زمانه که در تحت این عنان آمد
حریم روضه جاه ترا بود چمنی
که آفتاب در او شکل اقحوان آمد
تویی که در ازل اندیشه ات بفکر قضا
گذشت بر اثرش امر کن فکان آمد
مگر ثنای تو از طبع می کند شبگیر
که گوش بر در دروازه دهان آمد
مگر دعای تو جوشد ز دل که حسن قبول
شکافت برقع و تا سر حد زبان آمد
فلک بلجه هستی بعکس فرمانت
دو غوطه زد بته عمر جاودان آمد
امید ابر اثر نقش پای احسانت
دو گام زد بسر گنج شایگان آمد
ز عجز دم زدم اندیشه لب گزید و بگفت
که راز سینه اندیشه بر زبان آمد
فلک بمدح تو دوشینه کرد تحریکم
چنانکه نطق بنزدیک آستان آمد
خدایگانا راز دلم تو می دانی
چه گویمت که دلم چون ز غم گران آمد
چه احتیاج که گویم که رفت و عرفی را
چه بر سر از هوس مرگ ناگهان آمد
در این مصیبت عظمی که دهر سنگین دل
ز گریه هر سو مو چشم خونفشان آمد
چنان فریفت مرا گریه های روحانی
که چشم از هوش قطره ای بجان آمد
که رهبرش بعدم شد که مرگ در مرگش
سیاه پوش تر از عمر جاودان آمد
برفت و لطف تو بر من گذاشت وین بدلی است
بنزد عقل که تاوان آن زیان آمد
ولی بنسبت اوصاف و حدت ارواح
همان که رفت بنزدیک من همان آمد
تو آگهی که مرا از غروب آن خورشید
چه گنجهای سعادت زیان جان آمد
من آگهم که گر آن شب چراغ گم کردم
چه گوهرم بتلافی آن زیان آمد
بهار باغ مرا گر قضا بجنت برد
بهار باغ بهشتم ببوستان آمد
هر آن عروس که در نوحه شد ز حجله نطق
ز راه تهنیت اینک به آستان آمد
همیشه تا رسد از آسمان بگوش اینقول
که عهد دولت بهمان شد و فلان آمد
ز دوره تو نکو باد آسمان تا حشر
که دور حشمت این رفت و دور آن آمد
***
در مدح حکیم ابوالفتح
صاحبا عید بر تو میمون باد
عید نیز از رخت همایون باد
هر متاعی که ملک تهنیت است
نزد روز و شب تو مرهون باد
آستانت پناه دورانست
آستینت، کلاه گردون باد
امتناع حصول شوکت تو
نشتر سینه فریدون باد
انقطاع حیات دشمن تو
جوهر دشنه شبیخون باد
هر شرابی که در خم انشاست
بلب خامه تو مقرون باد
هر شرابی که در جهان عطاست
از نم خامه تو جیحون باد
علم بر فطنت تو مفتون است
لوح محفوظ نیز مفتون باد
صورت از بینش تو ممنون است
عقل فعال نیز ممنون باد
شستشوی لباس گیتی را
عدل نزهتگر تو صابون باد
خاندان رموز عیسی را
کلک دانشور تو خاتون باد
دوره روزگار دولت تو
جسم و جان با دو لفظ و مضمون باد
فتنه و حادثات دشمن تو
زخم و خون باد و خواب و افیون باد
لاشه حاسدت بعهد حیات
طمعه کرکسان گردون باد
مضجع دشمنت بشرط وفات
صدر ایوان ربع مسکون باد
گرنه ظل تو ابره اش باشد
قاقم صبح شه اکسون باد
خون سردی که بر تو جوش زند
از عروق وجود بیرون باد
روح خصمت که زنده در گور است
در ته پای فتنه مدفون باد
آز را دست از سخاوت تو
در گریبان گنج قارون باد
وعده روزگار همت تو
دلش از عمر کوتهی خون باد
ذات پاکت که والی علم است
باج گیر از کمال ذوالنون باد
اسم فردت که میر ابوالفتح است
تاج بخش کلام موزون باد
در تماشای حسن دولت تو
لیلی روزگار مجنون باد
در دیار وجود دشمن تو
عافیت را مزاج طاعون باد
مهر و ماهت بجای لعل و گوهر
سوده اندر میان معجون باد
دشمنت خسته باد کو بعبث
جادوی بابلش در افسون باد
حاسدت در مصیبت طالع
تا بمژگان نشسته در خون باد
مطربی را که دشنه مضراب است
سینه دشمن تو قانون باد
عرفی است اینکه سحر می سنجد
نخل تحسینش از تو موزون باد
هر کجا ابر فطرتش بارد
قطره محسود در مکنون باد
هوس تکیه گاه دانش او
خسک بستر فلاطون باد
آفرن باد بر طبیعت او
روی فیض تو نیز گلگون باد
داورا دولتی که لازم تست
می ندانم که گویمش چون باد
گر قدر، می تواندش افزود
تا حد امتناع افزون باد
ور همین است حد افزایش
جاودان با عیار اکنون باد
گر نخیزد فلک بطاعت تو
کاف کن منفصل تر از نون باد
ختم کردم باین دعا که سرت
سایه پرورد لطف بیچون باد
***
در وصف کشمیر
هر سوخته جانی که بکشمیر در آید
گر مرغ کباب است که با بال پر آید
بنگر که ز فیضش بشود گوهر یکتا
جاییکه خزف گر رود آنجا گهر آید
وآنگه بچنین فصل که در ساحت گلزار
از لطف هوا چاشت نسیم سحر آید
از بلبل خاموش دل باغ گرفته است
او را چه گنه محمل گل دیرتر آید
گل هم چه کند باد صبا خواست که عرفی
آید سوی کشمیر و گلش بر اثر آید
گو هفته ای از شاهد گل حجله تهی باش
تا بلبل شیراز در این باغ درآید
نشگفته گل اما بمثل بر رک شاخی
گر پایه نهم خون گلم تا کمر آید
وقت است که کل بر فکند پرده ز رخ باز
ز آنسان که ز فانوس چراغی بدر آید
مهتاب گل از هم بشکافد قصب شاخ
وز لمعه او سیب قمر لعل تر آید
فردوس بدر وازه کشمیر رسیده است
کو مدعیی گر نگرنده است در آید
زیبایی کشمیر گرش باعث عشوه ست
من می خرم ار زال فلک عشوه گر آید
این سبزه و این چشمه و این لاله و این گل
آن شاخه ندارد که بگفتار درآید
آن چشمه که رضوان چو رود تشنه بسویش
کوثر بسرش تیز تر و تشنه تر آید
آن لاله که هنگام تراشیدن خارا
از رخنه سنگ و دهن تیشه برآید
در چاشت که از شبنم گل گرد فشانست
آن باد که در هند گر آید جگر آید
تارنک گلی نشکفد از تابش خورشید
حربا نکند میل که خورشید برآید
از بسکه کند جذب رطوبت خطرش نیست
گر ساغر چینی ز هوا بر حجر آید
حاجت بدوزخم ارفتدش قطع محال است
گر سنگدلی مایل قطع شجر آید
ز آن کز مدد نشو و نما، زخم نخستین
مصمت شده تا زخم دگر بر اثر آید
کشمیر بهشتی است فریبنده ی که شبلی
آید چو در او، صومعه بر وی سقر آید
طاووس مثالی که نیفشاند پر و بال
هر لمحه برنگ دگر اندر نظر آید
زیبنده عروسی که نیفزوده جمالش
هر دم بنظر خوشتر و شاداب تر آید
هر لحظه که شاداب و ترش بینم، گویم
بگشای بغل بو که در آغوش در آید
یاد از روش خود کنم و بزم خداوند
هر گه که صبا از چمنش جلوه گر آید
چون بوی گل آید کنم از انجمنش یاد
تا نگهت گل مایه صد درد سرآید
هر گه که بعزم سفر از شوق تو عرفی
آید بوداع وی و با چشم تر آید
زاری کند از شش جهت آغاز که مشتاب
کین فصل و سه فصل دگرم بر اثر آید
لیک از همه خلدست که بی طوف جنانت
چندان نکند مکث که وقت ثمر آید
کشمیر بر او واله او واله کشمیر
اما نه چنان کش بدل از دیده در آید
کارش همه انباشتن چشمه گریه است
هرگاه که سیمای تو در اندر نظر آید
ترسد که در این خاک چو از شوق تو گیرد
خون جگرش گل شود آنگه بدر آید
از بسکه ملایم صفت افتاده هوایش
بیم است که آه سحرش بی اثر آید
حکم تواش آورد بکشمیر و گرنه
کی از سر آن خاک بخاک دگر آید
می آید و می سوزد از این رشک که کشمیر
چون یافت که آید بکجا بر اثر آید
***
در شکایت از وضع زمان
سری در عهد ما سامان ندارد
کسی کو آب دارد نان ندارد
منادی می زند در شش جهت بانک
که درد مفلسی درمان ندارد
بشیرینی سخاوت جان بود لیک
کسی کو زر ندارد جان ندارد
چنان عام است بی آبی در این عهد
که بهرام آب در پیکان ندارد
ز قحط نان بمهمانی عیسی
بجز یک نان فلک در خوان ندارد
هنر در نان کجا یابد که عیسی
بگردون رفت و جز یک نان ندارد
مجو لؤلؤ که از بس تنگدستی
خزف هم در صدف عمان ندارد
حدیثم از زبان دیگران است
ز من این گفتگو امکان ندارد
چنان از بی زری شاد است عرفی
که پنداری بزر ایمان ندارد
همه این تنگ عیشی ها ز فسق است
وگر نه بذل حق پایان ندارد
غلط شد راه نعمت خانه ورنه
نعیم حق در و دربان ندارد
نیابی هیچ شیخ پاکدامن
که داغ فسق در تنبان ندارد
کدامین ساده زن بر فعل یابی
که بر سر چادر دامان ندارد
چنان بر خضر بوی می گذر بست
که ره در چشمه حیوان ندارد
چنان گرمند در عصیان که دوزخ
غم بیکاری شیطان ندارد
عمل این وانگهی لب نغمه پرداز
که مسکین این ندارد، آن ندارد
مکافات عمل ارزاق خلق است
هوای نفس قوت جان ندارد
چرا دستی نگهدارد زمانه
که گر دل بشکند تاوان ندارد
بدریا در مشو کامروز از آشوب
جهان یک قطره بی طوفان ندارد
بیابان طی مکن کش هر بن خار
کم از صد غول سر گردان ندارد
بیابان چیست؟ آن عهد دگر بود
کدامین شهر غولستان ندارد
ز نافرمانی و ناشکری خلق
هزاران عید، یک قربان ندارد
کسی کز بیم حق نعمت شناس است
بدست از شکر جز دستان ندارد
لبی در شکر جنباند، نداند
که منعم نعمت ارزان ندارد
معاصی باعث خذلان روح است
در این معنی کسی کتمان ندارد
بباید ترک این اعمال زنهار
که روح آسایش از خذلان ندارد
کسی کو داند و مغلوب نفس است
ز مردم عیب خود پنهان ندارد
که دشمن چون بطعنش لب گشاید
همان نفسش ز کبر انسان ندارد
کسی کو داند و ترکش تواند
ولی آهنگ ترک آن ندارد
اگر مؤمن بود زنجیر و قلاب
وگر کافر به بت ایمان ندارد
کسی کو ترک گیرد گر بداند
همانا، ایزدش، حیران ندارد
کسی کو نه بداند نه تواند
بمعشوق ازل، پیمان ندارد
همین گفتن نکو آید ز عرفی
نکو بشنو که گوش آن ندارد
***
در مدح حکیم ابوالفتح
داورا! سال نوت محفل طراز سور باد
تهنیت گویان عامت قیصر و فغفور باد
تا ازل سال کهن بر گشته بهر تهنیت
جملگی در ساحت سال نوت محصور باد
از در دروازه نوروز تا میدان عید
هم چنین آرایش بازار عمرت سور باد
میر ابوالفتح آفتاب اوج عزت نام توست
این مبارک نام یا رب تا ابد مذکور باد
گفت رای صائبت صنعت نگار عالمم
آسمان گفت آفتاب من ترا، مزدور باد
دولتت در باغ عالم گفت شهلا نرگسم
زهره گفتا چشم من چون چشم تو مخمور باد
هر معمائی کش افزایش بود مصداق اسم
در میان کودکان دولتت مشهور باد
هر لغت کاندیشه یابد بهر مفهوم ابد
جمله بر عنوان لوح هستیت مسطور باد
در سماعند از صریر خامه ات اسرار غیب
حشر و نشر لفظ و معنی از دم این صور باد
دولتت بر دشمنان نیش است و بر احباب نوش
نوش و نیش هر دو کون از فیض این زنبور باد
نه فلک محصور باد اندر حصار دولتت
نی غلط گفتم فضای لامکان محصور باد
شاخ تا کی کش بود بخت بلندت باغبان
طارم گردون شکن زان شاخه انگور باد
قبضه شمشیر کینت دستگاه آفت است
سایه شمشاد رایت چشمه سار نور باد
عالم عیشت که تا تطبیق شرع آید قدیم
آسمان او بهشت و زهره او حور باد
عالمی هست ار جز این عالم که او را ناظم است
هم ترا با ناظمش عدل ترا مزدور باد
بهر اخذ نعمت تسخیر عالم بر درت
دامن در یوزه بر کف سایه با دو نور باد
گر قضا خود را شمارد دستیار حکم تو
جای تعزیر است اما گویمش معذور باد
در محیط عشق موسایی که موجش دائم است
لجه قرب ترا هر موج، کوه طور باد
عشقت از بازیچه در بزمی اگر مستی کند
شیشه می را شکستن بر سر فغفور باد
مدح لایق مشکل است اما بملک مدح تو
رایت اندیشه روح القدس منصور باد
چون دعای شاعرانه نیست عرفی بی اثر
ساده گویی کن بگو هستیت نامحصور باد
***
ترجمة الشوق
در ستایش مولای متقیان علی علیه السلام
جهان بگشتم و دردا بهیچ شهر و دیار
نیافتم که فروشند بخت در بازار
کفن بیاور و تابوت و جامه نیلی کن
که روزگار طبیب است و عافیت بیمار
مرا زمانه طناز دست بسته و تیغ
زند بفرقم و گوید که هان سری میخار
زمانه مرد مصاف است و من ز ساده دلی
کنم بجوشن تدبیر وهم دفع مضار
ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد
من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار
عجب که نشکنم این کارگاه مینایی
که شیشه خالی و من در لجاجتم ز خمار
چنین که ناله ز دل جوشد و نفس نزنم
عجب مدار گر آتش بر آورم چو چنار
اگر کرشمه وصلم کشد و گر غم هجر
نه آفرین ز لبم بشوند و نه زنهار
دلم ز درد گرانمایه چون جگر ز فغان
دماغم از گله خالی چو خاطرم ز غبار
دل خراب مرا مطلبی است آیت یأس
چو زود رفتن جان پیش نیم کشته شکار
دلم چو رنگ زلیخا شکسته در خلوت
غمم چو تهمت یوسف دویده در بازار
ز سلک مدت عمرم که روزها دزدید
که فصل شیب و شبابم گذشت در شب تار
گل حیات من از بسکه هست پژمرده
اجل نمی زند از ننگ بر سر دستار
ز دوستان منافق چنان رمیده دلم
که پیش روی ز الماس می کنم دیوار
برون ز صورت دیبای بالشم کس نیست
کز آستین نم اشکم بچیند از رخسار
عجوز بختم اگر زلفکان بیاراید
سفید گردد زلفین شاهدان تتار
کدام فتنه بشب سر نهاده بر بالین
که صبحدم نشد از خواب، روی من بیدار
جراحتم چو بخارد بعزم خاریدن
پلنگ ناخن، گردد زمانه خونخوار
وگر طبیب دهد ناگوار دارویی
کند بشیره دندان مار نوش گوار
وگر ز بوته خاری کنم شبی بالش
بسعی زلزله در دیده ام خلاند خار
بصید موری اگر ناوکی بزه بندم
دهان مار کند در گزیدنم سوفار
یقین شناس که منصور از آن انا الحق زد
که وارهد ز زمانه بدستگیری دار
شب گذشته بزانو نهاده بودم سر
که اوفتاد خرد را بر این خرابه گذار
سری چنان که نیاری شنید بی سامان
غمی چنان که مبادا نصیب دیگر بار
بدید و گفت بعالم مباد چون تو کسی
جهان بخویشتن آرای و خویشتن بیزار
سری چنین همه رای صواب و بی سامان
دلی چنین همه صاف شراب و درد خمار
مرض ببین و سبب جوی و خود معالجه کن
طبیب کیست، فلاطون اگر شود بیمار
بگریه گفتمش آری طریق عقل اینست
ولیک جانب انصاف خود نگه می دارد
کسی چگونه بسامان در آورد آن سر
که چون ز زانو برداشت کوفت بر دیوار
بخنده گفت سراسیمگیت گم دارد
وگر نه هادی این ره تو بوده ای هموار
رهت نمایم و بر خویشتن نهم منت
که نقدهای مرا نیست جز تو کس معیار
تهی کن از همه اندیشه خطا و بنه
بخاک مرقد کحل الجواهر ابصار
چه مرقد آن که بود در شکنجه تا بفلک
هوای منظر او از تراکم انظار
بحیرتم که چه صنعت بکار برد که کرد
بتنگنای جهان وضع این بنا معمار
که گر بقدر بلندی بیفکند سایه
محیط کون و مکان گردد آسمان کردار
کتابه اش که بود سرنوشت عالم کون
چو بوی جامه یوسف بر دزدیده غبار
زهی صفای عمارت که در تماشایش
بدیده باز نگردد نگاه از دیوار
ز سقف گنبدش امسال باز می آید
هر آن صدا که کسی داده در حریمش پار
چه قدر صبح شناسند ساکنان درش
که در حوالی او شام را نبوده گذار
گر آفتاب در آید بگنبدش گویی
که در میانه فانوس شد مگس طیار
ز ذره های پریشان شعاع نور افشان
نجوم بی مدد آسمان در و سیار
غبار فرش حریمش بتاج عرش نشست
اگر ز جنبش موری بلند گشت غبار
گلیست در چمن صنع شکل قبه او
که عرش داشته بر دور او، ز کنگره خار
بسی نماند که خدام او در آمد و شد
کنند کنگره عرش با زمین هموار
ز آستانه او طعنه های نشنوده
بپایه پایه خود عرش می کند اظهار
بگاه جوش زیارت در آستانه او
نه آسمان بته کفش گم کند دستار
فلک به پنجه خورشید از هوا گیرد
اگر عمامه ای افتد ز تارک زوار
بداغ لاله توان دید یاسمن دروی
چو بسترد ز سرش مهر سایه دیوار
دریچه اش بضیا دیده سهیل یمن
نشیمنش بهوا کعبه نسیم بهار
چو صبح بیضه خورشید پرورد بشکم
گر آشیانه کند بسپریش بر دیوار
رموز غیب مصور شود درو هر دم
چو خاطری که بود در تصور اسرار
از آن زمان که فتادش نظر بشمسه او
شد آفتاب پرست آفتاب حربا وار
ندانم ای فلک انصاف می دهی یا نه
گر از هزار جفایت یکی کنم اظهار
فرو نشین بدو زانو و چین برابر، وزن
بدان صفت که دغا پیشگان دعویدار
اگر صواب نگویم بگوی و شرم مکن
که آبروی مرا نیست شرم کس در کار
مرا بشوق چنین بینی از چنان مرقد
مرا بدست تهی بینی از چنین بازار
نه بال روح قدس می دهی نه پر مگس
نه سیم قلب دهی نه زر تمام عیار
ازین معامله خود منفعل مباش که تو
بمور پر دهی از پای من بری رفتار
بکاوش مژه از کور تا نجف بروم
اگر بهند بخاکم کنی و گربه تتار
ستیزه با چو تو قاهر دلیل دانش نیست
زبان گزیدم و کردم ز گفته استغفار
ترحمی بکن آخر که عاجزم عاجز
نگاه کن که چه خون می چکانم از گفتار
سخن چرا نبود دردناک و خون آلود
که تا لب از ته دل می کند بریش گذار
مرا که دست بگیرد که زیر دست توام
مرا که کار گشاید که از تو خیزد کار
چه هرزه گو شدم از درد دل که شرمم باد
تو کیستی که شوی دست گیر و کارگزار
همان که شوق طوافش مرا بطوفان داد
به نیم جذبه کشاند ز ورطه ام بکنار
شه سریر ولایت، علی عالی قدر
محیط عالم دانش، جهان علم و وقار
لغت نویس خرد در صحاح همت او
بمعنی لغت اندک آورد بسیار
مثال آینه اندیشه زنگ بردارد
گر آورد بدل دشمنش بسهو گذار
برنگ دایره در حصر جود او هر دم
شود ملاقی آغاز انتهای شمار
فلک بجوهر گل گفت روز میلادش
هنوز سیر کنم یا رسید وقت قرار
ز خلق اوست که قندیل سقف بارگهش
ز نسبت دل روح القدس ندارد عار
ز فیض خنده لطفش که کیمیا اثر است
بگاه صیحه قهرش که هست صورت آثار
جحیم شاخ گلی از حدیقه احسان
بهشت برک خسی در شکنجه عصار
فتد چو سایه حلمش بر آفتاب سزد
که نور ازو متعدی نگردد آینه وار
نشسته شاهد خلقش بخلوتی که بود
دریچه حرمش ناف آهوی تاتار
چو مهر رای تو در صبحدم شود طالع
شود ز فرط تهوع گلوی صبح فگار
کمان قصد ترا جذبه ای بود که اگر
زهش بگوش رسانی رسد بقبضه شکار
عبادتیکه محلی باجتهاد تو نیست
بود ز سیئه محتاج تر باستعفار
ز بس بعهد تو لاغر شد از ریاضت زهد
گرفت پهلوی ناهید شکل موسیقار
عمل طراز فلک در صلاح کون و فساد
اگر نهد بخلاف مصالح تو مدار
غبار صحن و سرای تو اوج هفت اورنگ
شکنج زلف سخای تو موج دریا بار
اگر نه قهر تو یاد آرد آسمان شاید
که خط منطقه اش بر میان شود زنار
شباب سدره طوبی شود بشیب بدل
چو منع نشو کنی از مجاری اشجار
ز مردمک نرسد نور تا ابد بمژه
چو بشکنی حرکت در مفاصل انظار
بهر دیار که آمد لوای عدل تو، ظلم
دهد درازی دست ستم بپای فرار
بطور عالم معنی گشوده شوق کلیم
بناز و نعمت حسن تو روزه دیدار
هنوز ناصیه آفتاب در عرق است
از آن فروع که بر وی فشاندی از رخسار
ز شرم نور جمال تو آفتاب هنوز
بهر جهت که رود هست روی بر دیوار
همه تراوش جودی و کاوش امید
همه نوازش ناموسی و گذارش عار
محیط بر کف جود تو کرد، موج فدا
سپهر بر سر جاه تو کرد، اوج نثار
غبار خشم تو آرایش کلاه خزان
شعار لطف تو افزایش جمال بهار
ز شوق کوی تو پا در گلم ز عمر چه سود
هزار جان گرامی و یک قدم رفتار
چو خیمه دوره دامانم آسمان گوئی
بصد طناب فرو بسته است و صد مسمار
بگلخن آمده از روضه مانده ام محروم
که روی هندسیه با دو پای حرص فگار
ز شوق کوی تو هر جا شوم هلاک مرا
بجای سبزه قدم بر دمد ز خاک مزار
نه دین بجای، نه ایمان بسوی خویشم خوان
مگر ز شرم تو بگشایم از میان زنّار
ز وعده ها که بخود کرده ام یکی اینست
که در طرواف تو خواهم گریستن بسیار
نثار کوی تو دارم هزار جان و هنوز
متاع من همه دست تهی است همچو چنار
اگر ز آتش شوقم شود فروغ پذیر
بسلسبیل زند غوطه مرغ آتشخوار
مرا چو دیده بود ابلقی چه اندیشم
که این کرنک هرونست و آن کهر رهوار
چگونه پای کم آرم ز آسمان آخر
که بر در تو بود دایمش بسر رفتار
بدان خدای که در شهر بند امکان نیست
متاع معرفتش نیم ذره در بازار
بجزر و مد محیط عطای او که کشد
بنیم موجه دو عالم گناه را بکنار
بکنه او که تعجب نشد گران مایه
ازین که کرد ز درکش نبی بعجز اقرار
بکلک او که نوشت و بسا که بنویسد
بروی صفحه عالم سطور لیل و نهار
بحاذقیکه که ز داروی حکمتش گردید
شکسته رنگ خزان و شکفته روی بهار
بلطف او که ز فیضش نمونه ایست بهشت
بجود او ز دیگش نمک چشی است بخار
بخشم او که همش حلم اوست شعله فشان
بکنه او که همش علم اوست آینه وار
بعشق او که بپهلوی جان نشاند درد
بشوق او که ببازوی دل فرستد کار
بسایه علم مصطفی در آن عرصه
که آفتاب شود هم علاقه دستار
بجاه او که برویش قدم گشاده نظر
بشبه او که بگردش عدم کشیده حصار
به آستین کریمش که هست گنج افشان
به آستان حریمش که هست ناصیه زار
بنعمت تو که اندازه را کند مغرول
بمدحت تو که اندیشه را کند بیمار
بسلک یازده عقدی کز آن دو لؤلؤ نور
علی است ابر مطیر و بتول دریا بار
بطایر ارنی سنج بی اثر نغمه
بلن ترانی هم ذوق مژده دیدار
بعشوه ای که زلیخا برید از او کف دست
بفتنه ای که مسیحا گزید از و سردار
ببرقع مه کنعان که بود حسن آباد
بحجله گاه زلیخا که بود یوسف زار
به آن متاع که گوهر فروش کنعانی
بمصر برد و لباب ز حسن شد بازار
به آن دروغ که فرهاد از و شهادت یافت
به آن ترانه که منصور را کشید بدار
بناقه ای که بلیلی خیال مجنون برد
بان کرشمه که لیلی بر آن نمود نثار
به تیشه ای که بر اطراف صورت شیرین
همه کرشمه تراشید و ریخت بر کهسار
بنوش نوش ندیم صبوحی مستان
بکاو کاو کلید طبیعت هشیار
بغم فروشی آسودگان شکوه طراز
بتازه رویی پژمردگان شکر گزار
برنج بازوی پر نفع کاسبان ضعیف
بچین ابروی بی وجه خواجگان کبار
بخستی که کند جذب طعمه از کف مور
بشهوتی که زند خال بوسه بر لب یار
بگوشه گیری عنقا که جوهر فعال
ندید صورت او جز بصفحه پندار
بهوشمندی آن سایه خفت نخل حیات
که دیده باز نکرد از کشاکش منشار
بعقد گوشه دستار شاعران حریص
که بی برات صله سینه ایست پر آزار
بدست همت من کز کنار گوشه گرفت
ز ننگ آن بدر یوره آشناست کنار
بطبع گرسنه چشم محبت اندیشه
که جز بنعمت جود تو نشکند بازار
بخاک جبهه که باد بروت عابد ازوست
بتار سبحه که صوفی ازوست در زنار
بناز حسن که بندد نقاب در خلوت
بر از عشق که آید که برهنه در بازار
بنکته گیری ناموس روستایی طبع
بلب گزیدن افسوس خویشتن بی زار
بمردمی که بود هم طویله عنقا
بمحرمی که بود هم قبیله اسرار
بگرم چشمی من در نظاره معنی
بشرمگینی من در افاده اشعار
بسنبلی که بگلزار حسن می روید
نه از میانه گلشن نه گوشه گلزار
بنافه ای که از آهوی صنع میافتد
بهر کجا نمکین تر بود ز چهره یار
بشور قمری دستان سرای یک نغمه
که درس نکته توحید می کند تکرار
بعندلیب چمن کز نوای گوناگون
لباس بوقلمون دوخت بر رخ گلزار
بدود گلخن امید و دودگاه هوس
که با دماغ منش هر دور است قرب جوار
به افتاب مرا دو دریچه طالع
که نیست هیچگهش با زمانه ما کار
به نیم قطره شرابی که باز می ماند
پس از پیاله کشیدن بساغر از لب یار
بکان کسب که زاید بنام بذل درم
بشان نصب که دوزد بدوش عزل غیار
به آستین کلیم و دریچه مشرق
به آستان کریم و پذیره ادرار
بعرصه دادن شوق و به آب شستن یأس
بدستیاری توفیق و رنگ دادن کار
بانبساط مکان و بامتیاز جهت
باختلاط میان و باحتراز کنار
بعلت سکنات و بکوشش حرکات
بعزت حسنات و بجوشش اذکار
بتوبه و به پشیمانی دل تائب
بمستی و بپریشانی سر و دستار
بعیش زهره چنگی، بدرد ناله ی من
بفیض سرمه مکی، بگرد کوچه یار
بخوی فشانی شبنم، بخود فروشی گل
بنیزه بازی سوسن، بدشنه سازی خار
بیکه تازی وحدت بعرصه توحید
بفوج داری کثرت بمعرض آثار
بدعوت لب عابد که دوخت دلق مراد
باتش دل عاشق که سوخت لوح مزار
ببر شکفتن امروز و غنچه گشتن دی
بتوشه پختن امسال و نام بردن پار
بشیوه دانی شهر و بساده خویی ده
بنخل بندی کشت و بخوشه چینی کار
بصبح قاتم پوش و بشام اکسون باف
بصلح آب فشان و بجنگ آتش بار
بهوشمندی عدل و سیاه مستی ظلم
بتر زبانی تیغ و بسر گرانی دار
بکذب بی پدر و صدق آدمیزاده
بجهل بی اثر و عقل جبرئیل آثار
ببخل وعده تراش و قناعت عیاش
بصدق تنگ معاش و خوش آمد جرار
بناگواری نزع و بناگزیری مرگ
به بی مداری عمر و به بیوفایی یار
بهزل معرکه گیر و نفاق تو بر تو
بصبر کم سخن و شوق آتشین گفتار
بآبروی قناعت بذلت خواهش
بکامرانی فرصت بدولت دیدار
بتنگنای گریبان بوسعت دامن
بخاکساری کفش و بنخوت دستار
بداع پهلوی بیمار ممتنع حرکت
بدرد زانوی جویای منقطع رفتار
بحق این همه سوگندهای صدق آمیز
که نزد علم تو حاجت نداشتم بشمار
که گر شود ره کوی تو جمله نشتر خیز
کنم بمردمک دیده طی نشتر زار
رهی ز شوق سراسیمه طی کنم که قدم
بکام تیشه نهم گر ستانم از سر خار
بآب مهر تو شستم گناهنامه خویش
چه غم که کاتب اعمال دارد استحضار
گدای کوچه مهرت بروزگار گناه
گرفته یاج ز سلطان ملک استغفار
نه در پناه ولای توام؟ چه غم که بود
معاصیم نه باندازه قیاس و شمار
وگر و لای تو ابلیس را شود زورق
کشد ز ورطه نعتش بیک نفس بکنار
شباهت تو کند آفتاب در یوزه
که آورد بضمیرم بدین وسیله گزار
هران عروس سخن کز دیار مدح تو نیست
بعشوه گر کشدم در نیاورم بکنار
مگر بدامن جود تو دست زد قلمم
که گنجش از بن ناخن دمید نرگس وار
چو کرم پیله بخود بر تند مدایح تو
بگاه طاعت ایزد چو دارمش بی کار
معلمی که تراشیده خامه طبعم
ز آفتاب نهد لوح ساده ام بکنار
کجاست مانی صورت نگار تا بیند
نگارخانه ارژنگ و صورت جان دار
بچار سوی سخن نقد رایجی دارم
نه همچو ماه زر اندوده آفتاب عیار
کلام من که متاع ولایت سخن است
بروی دست صبا می رود سلیمان وار
نه انجم است فلک را؛ که همت عرفی
دمادم آب دهانش فکنده بر رخسار
از آن بعالم سفلی در آمدم که مرا
غرب دوست نهاد است و آشنا بی زار
ز جهل جایزه یابم اگر هجا گویم
بعلم تاج دهم چون شوم مدیح نگار
بکام دنیویم چون زبان نمی گردد
حدیث جایزه در حشر می کنم اظهار
چو این قصیده در افواه خاص و عام افتاد
خطاب ترجمة الشوق یافت از احرار
***
در مدح حضرت رسول (ص)
سپیده دم که زدم آستین بشمع شعور
شنیدم آیت «لا تقنطوا» ز عالم نور
بدل ز شاهد بزم ازل ندا آمد
که ای تمام وفا از رضای ما بس دور
زهی اطاعت حسن ادب خهی طاعت
که با اجازت مایی ز وصل ما مهجور
زیاده زینه نه حلالست دوری از بر ما
اگر بحوصله نازی درآ، بیزم حضور
طلب بیار و مترس از متاع منع کلیم
بساط عذر میارا که نیستی معذور
اگر بچشمه مقصود دست عشوه ما
شکست ساغر امید را به سنگ فتور
نه کو تهی ز عطا بود عشق می داند
که بر کرشمه ما تنگ بود خلعت طور
تو در معامله اهبطوا متاع محز
که نا صحیح بود بیع و سعی نامشکور
در ملاطفت آشنا گشاو درآ
که آشتی طلبست «ان سعیکم مشکور»
می مشاهده ارزان و راه میکده پاک
تو در مشقت نزع از طبیعت مخمور
بیا بنوش که در مستیت شهید کنیم
که نیست قابل رحمت شهادت مستور
بیا که در طلبت بر فراز صدر سریر
بیا که بهر تو بر صفحه سرای سرور
چو عشق تو همه بینایی است شاهد وصل
چو حسن با همه آرایش است حجله سور
بکرد زمزمه این عطیه با دل من
همان اثر که باهل فنا کند دم صور
دلم بناله در آمد که هان صبوری را
ز حد مبر که در این راه کس مباد صبور
عنان فکنده جهاندم بزیر بام وصال
منزه از اثر سعی گام و سیر ستور
بدست همت طاعت در آن رها کردم
باولین قدم اسباب خلد و حور و قصور
زدم بحبل متین جوار دست ادب
بسعی بازوی دل بر شدم باوج حضور
کمال جذبه لطف آستین کشانم برد
بخلوتیکه یکی بود رنگ سایه و نور
تبارک الله از آن بزم بیزوال که بود
ز نور حسن لباب، ز دوستی معمور
بسطح انجمن افتاده فرشهای لطیف
ز گونه گونه عنایت باطلس و سیقور
جماعتی بیمین و یسار مهد وصال
که هر یکی ز سعادت گرفته صد منشور
ز طعن مردم دور از سیاست آسوده
چکیده از نفس جمله نغمه منصور
دلیل دعوی منصور کایتی است مبین
بلوح ناصیه اتحادشان مسطور
پس از مشاهده جمع سروری دیدم
که بود بر صف اصحاب قرب صدر صدور
جمال صدر نشینان ز نور چهره او
چو انجم از اثر شاه اختران مستور
فرو شدم بتحیر که یا رب این که بود
که هست صورت او زیب معنی جمهور
هنوز در دلم این معنی خجسته اثر
ز شاهراه تحیر نکرده بود عبور
که گفت شاهد تنها نشین مسند حسن
ز روی مهر که ای از ره بصیرت دور
کدام کحل که نگرفتی از هدایت ما
هنوز دیده معنیت هست عین قصور
بر آستانه ما هست گردی از ره وی
که ذره ذره او هست چشمه چشمه نور
اجازت قدم او بیار تا بدهم
که هست منت از این توتیا بدیده حور
و گر نه صبور نه ای تا بگویم این آنست
که ما بروز ازل ناظریم و او منظور
بصورت آینه حسن ما، بمعنی ما
روان و صورت معنی بذات او مسرور
ز آستین نرسیدی بجیب دست وجود
اگر نه گوهر او داشتی هوای ظهور
طراز صورت و معنی محمد عربی
که نطق ما بادب نام او کند مذکور
کنون که معرفتت حاصل است زود بیار
باستعانت آن کحل تحفه مقدور
بعون لطف الهی بلمحه ای گفتم
قصیده ای که بود مطلعش بدین دستور
***
تجدید مطلع
زهی لوای نبوت ز نسبتت منصور
مزاج عشق ز آمیزش دلت رنجور
بنور و سایه چو امر سکون و سیر کنی
زمانه فاصله یابد میان سایه و نور
بباغ طبع تو بر اوج استفاده فیض
همای عقل طلبکار سایه عصفور
هدایت تو نماید بچشم صورت بین
هر آنچه در حرم ایزدی بود مستور
ز نور ناصیه ات ماه گر ضیا گیرد
به آفتاب دهد نسخه سنین و شهور
از آن نفس که برون داده اند گوهر تو
بگنج صنع نمانده تعلق گنجور
شعاع شعله قهر تو گرفتند بسحاب
رماد برق شود سرمه صبا و دبور
اگرچه هست مبرهن که در مسیر وجود
مؤثرند صفات اله بی مأثور
عداوت تو مبادا که از تاثّر آن
مزاج حلم خداوند می شود محرور
اجل رسید چو نامت بجبهه بنویسد
خجل شود زنگه گردنش اجل از دور
ز سر کلاه حکومت بدامن تو نهاد
قضا که هست دو عالم بحکم او مجبور
که این کلاه بسرمان و گوشه بر شکنش
که در دو کون تویی آمر و منم مأمور
بعهد حکم تو امر قضا چنان منسوخ
که از نزول کلام مجید حکم زبور
اگر ز روی ضمیرت نقاب بر خیزد
برنگ سایه شود آفتاب چشمه نور
شها تویی که زکات بضاعت کرمت
دو کون را ز گرانمایگی کند معمور
منم که کرده ام از ننگ شرکت نوعی
نصیب فرقه انسان هزار گونه قصور
ز روزگار من آثار یأس می تابد
چو حالت سنوات از مآثر مأجور
تنزل عملم گر شود نصیب ریاض
بطبع بر اثر غورگی رود انگور
ز حرص نعمت عصیان که زهر معنویست
بدون صوم کند نفس زله بند سحور
بشوی روی سیاهم ز آب احسانت
که تیرگی برد از چهره شب دیجور
بس است صاحب اعمال ناسزا بودن
چه احتیاج که کس جاودان بود مقهور
نعوذ بالله اگر روز حشر طی نکند
شفاعت تو عمل نامه اناث و ذکور
ز شرم کثرت عصیان من برعشه فتد
حسابگاه قیامت چو ارض نیشابور
دم سؤال که از تاب انفعال شود
نفس شکسته گلو از زمانه مغرور
امید هست که مهر لب سؤال شود
عنایتت که چو عصیان ماست نامحصور
اگر به پنجه خورشید دل بیفشارم
بجای خون ز مشامش چکد شب دیجور
وفا نمی کند امید مغفرت با یأس
نه ز آنکه عفو الهی نسازدم مغفور
ز طول معصیت استغفرالله اندیشم
که گرد قصر نشیند بذیل عفو غفور
همین بس است اگر ناجیم اگر مغضوب
که با ولای تو فردا همی شوم محشور
بعون نعمت عشق تو فارغم ز نعیم
نه جوی شیر شناسم نه طارم انگور
ز عود مهر و گلاب وفاست عنصر من
اگر برفتن دوزخ همی شوم مأمور
ببزم جنتیان انجمن طراز بهشت
ز دود آتش دوزخ برد بخار بخور
ز کوه مهر تو حاشا اگر دهم بطباع
کند بباده تبسم طبیعت کافور
محبت تو ندارد بسینه ام داغی
که هست سوده الماس و معنی ناسور
تویی که کرده ضمیرت ز روی شاهد عقل
به آستین هدایت غبار غفلت دور
ز مستی می تلخ حمایتت در چین
بسی پیاله شکستند بر سر فغفور
اگر ز نشئه طبعم اثر بباغ رسد
سبوی می دمد از جای دانه انگور
منم که از اثر حُسن طبع من قلمی است
که بر صحیفه کند رازهای دل مستور
سزد که بی اثر رنگ و بی تحرک دست
بروی صفحه نگارد مثال صورت حور
برون کنند ملایک سر از دریچه عرش
دمی که شاهد طبعم کند بسدره عبور
بیک لباس نگنجد بجوهر اول
ز ازدحام معانی ز کبریای شعور
بخوان بر اهل فنا شعر من ضرورت نیست
که منت دم عیسی کشند یا دم صور
حسود جاه تو بادا از شاهد مقصود
چو دست جود تو او وصل آستین مهجور
شبی ز دولت رؤیای افتخار رسل
علم بعرش زدم در میان خواب و شعور
خمیر مایه این سر قصیده آن رؤیاست
که شاه و برگ فزودش زبان من چو طیور
کسی گمان نبرد کز برای زینت شعر
بر اصل خواب فزودم که نیست این منظور
لذیذ بود حکایت درازتر گفتم
چنانکه حرف عصا گفت موسی اندر طور
همیشه تا جگر خونچکان گمراهان
بود ز نشتر شرم آشیانه زنبور
خرابه دل مجروح امتان تو باد
ز نوشد روی الطاف شاملت معمور
***
در مدح خان خانان
تا بازم از وصال جدا کرد روزگار
با روزگار شوق چها کرد روزگار
آن دست را که بر نفکندی حجاب وصل
بند قبای هجر گشا کرد روزگار
آن جنس های فتنه که در شهر غم خرید
قحط متاع بود، عطا کرد روزگار
آن چشمه های زهر که در باغ فتنه بود
در کار بیخ مهر گیا کرد روزگار
چون من ستم خری سر بازار او نداشت
زودم فروخت حیف خطا کرد روزگار
دردم بکشوریکه عنان اثر فکند
بیمار را بمرگ دوا کرد روزگار
از بوی تلخ، سوخت دماغ امید و یأس
زهری که در پیاله ما کرد روزگار
در بزم ما ز شعبه و آوازه ملال
هر نغمه ای که داشت ادا کرد روزگار
ای دل کلاه کج نه و بر یأس تکیه زن
کت جامه امید قبا کرد روزگار
ای دل پیاله درکش و مستی زیاده کن
کت زهر هجر تشنه فزا کرد روزگار
آن دست را که رو ننمودی به آستین
دامان سعی گیر دعا کرد روزگار
آن مست را که بوسه ندادی بدست وصل
در پای مژده میر صبا کرد روزگار
هر وعده جفا که بکونین کرده بود
با ما ز روی مهر وفا کرد روزگار
هر ناوکی که زد بشهیدان کربلا
ز خمش نثار سینه ما کرد روزگار
درج امید و گنج دعا را گهر نماند
دست دلم بجیب رضا کرد روزگار
عرفی بحیرتیم که بی نسبت گناه
ما را اسیر تیغ جفا کرد روزگار
آخر نه در حمایت الطاف داوریم
ظلمی چنین صریح چرا کرد روزگار
ما را مگر ز جمله اعدای او شمرد
وین ظلم بر سبیل جزا کرد روزگار
فرزانه خانخانان کز فرّ دولتش
خجلت نصیب ظل هما کرد روزگار
در هر کجا مبارز عدلش کمر ببست
تیغ از میان حادثه وا کرد روزگار
از آرزوی سایه ایوان رفعتش
تعمیر ارتفاع ثنا کرد روزگار
هم روزنامه دار نصیب حسود وی
فتوی نویس خوف و رجا کرد روزگار
هم چهره مسا و صباح حسود وی
اندوده صباح و مسا کرد روزگار
ای عدل پروری که بحکم عتاب تو
اجال را برید فنا کرد روزگار
در روزگار قهر تو معموره ای که ساخت
در تحت ظل جغد بنا کرد روزگار
در آفتاب لطف تو رنگ زریر را
بالا نشین رنگ حنا کرد روزگار
با التفات عام تو گرد کساد را
آرایش متاع دعا کرد روزگار
می خواست تحفه تو کند باغ خلد را
از روی همت تو حیا کرد روزگار
گلزار وصل شاهد عمرت بدست کرد
بر بخت خود چه پایه ثنا کرد روزگار
شکل محبت تو ز چشمش نمی رود
از بس نطر به آینه ها کرد روزگار
با ازدحام جاه تو ز آنسوی لا مکان
تأکید بر عموم ملا کرد روزگار
برهان دهر سوز عتاب تو می گذشت
تسلیم در ثبوت خلا کرد روزگار
صیت افاضت تو بهشری که ره نیافت
خاشاک در دهان صبا کرد روزگار
امرت بمصلحت قدمی گر بسنگ زد
دستار در گلوی قضا کرد روزگار
فرزانه داورا؛ نفسی گوش کن ز لطف
تا بشمرد رهی که چها کرد روزگار
آورد روی بندگی ما بدلبری
ما را درم خرید بلا کرد روزگار
شوخی که با وجود وی از بیم فرقتش
از بهر جان خویش دعا کرد روزگار
در مصر حسن تو نستانند رایگان
کنعان صدف دری که بها کرد روزگار
عمری کرشمه اش بشکست دلم گماشت
اما بر آن کرشمه جفا کرد روزگار
آمیزشی چو شیر و شکر داد عاقبت
ما را ز هم بحیله جدا کرد روزگار
هم روزگار داغ شود گر بیان کنم
آنها که در میانه ما کرد روزگار
گفتم چنان مکن که شکایت برم بچرخ
خندید و خیل فتنه دو تا کرد روزگار
چون گفتمش که شکوه بداور همی برم
آغاز عجز کرد و ابا کرد روزگار
چون فتنه های رفته شمردم بدامنش
شرمنده گشت و وعده وفا کرد روزگار
گفتم بقای دوستیت نیست باورم
عدل ترا ضمان بقا کرد روزگار
هر فتنه ای که باز نمودم که این مکن
صوت نعم قرین صدا کرد روزگار
هر مطلبی که پیش گرفتم که این بر آر
بنیاد جمع برک و نوا کرد روزگار
القصه نام داور ایام چون شنید
صد عجز، بهر صلح و صفا کرد روزگار
عرفی دعای داور ما کن که نام او
بشنود و حاجت تو روا کرد روزگار
تا در زمان خاک نشینان ملک یأس
گویند جور کرد و جفا کرد روزگار
آوازه دیار مرادت جز این مباد
کاینک هزار قصر بنا کرد روزگار
***
در ثنا و ستایش
آمد آشفته بخوابم شبی آن مایه ناز
به روش مهر فزا و به نگه صبر گداز
وه چه شب، سرمه آهوی غزالان ختن
وه چه شب، وسمه ابروی عروسان طراز
خواب نی زاویه داد در او والی حسن
خواب نی آینه صورت او معنی ناز
چه پریچهره نگاری که ندارد مثلش
در پس پرده فطرت فلک لعبت باز
خواب را شب همه شب دیده بپایی سودم
که برویم در این واقعه را ساخته باز
دیدم القصه که خوش گرم عنان است روان
سودم اندر قدمش چهره بصد عجز و نیاز
گفتم ای عربده جو چیست گناهم که دگر
بتعزض همه خشمی، بتغافل همه ناز
گفت این خود نه گناهست که ساکت شده ای
از ثنا گستری شاه سریر اعجاز
منفعل گشتم و فی الحال بوادی مدیح
مرکب طبع جهاندم بهوای تک و تاز
ره نبردم بسر کشور معنی هر چند
که در آن بادیه راندم به نشیب و بفراز
گریه آلود فتادم دگر اندر قدمش
گفتم ای مایه آرام دل اهل نیاز
از جبین چین بگشا تا دل من جمع شود
که سراسیمه کند مرغ خیالم پرواز
این سخن در دلش از درد اثر کرد و سرم
برگرفت از قدم خویش و بلطف آمد باز
بی حجابانه زدم بوسه بدستش از شوق
گفتم اکنون ده اجازت که شوم وحی طراز
در ثنای شه کونین امام ثقلین
که بود لمعه برق غضبش کفر گداز
آنکه گر افعی رمحش رود اندر ته خاک
دل محمود برون آورد از زلف ایاز
آنکه گر رخش بر افلاک جهاند گردد
پشت شیر فلک از نقش سمش سینه باز
آنکه چون در کنف چتر همایون آثار
همعنان ظفر از راه غزا گردد باز
زهره گیسو بگشاید که شود گرد فشان
از رکابش که پذیرفته غبار از تک و تاز
فتح گوید چه کنی چشم من است این نه رکاب
سرمه چشم جهان بین مرا پاک مساز
عرش را گفت فلک مسند جاه وی و عقل
گفت هیهات یقین شد که نه ای محرم راز
مسند جاه وی آرایش آن بارگهست
که بساطش بری از ننگ نشیب است و فراز
شعله خاطر او را چه شرر چشمه مهر
گریه خامه او را چه اثر خنده راز
در جوار حرمش عرش مشرف بسجود
در دیار کرمش جود موظف بنیاز
ایکه از نشئه افسانه عدل تو بخواب
فتنه چون زلف دلارام کشد پای دراز
ز احتساب تو پی دوختن دلق ورع
زهره در سوزن عیسی کشد ابریشم ساز
تابد ار نیز رایت ز زمین مرغان را
سایه بر جبهه خورشید فتد در پرواز
احتساب تو اگر عارض نهی افروزد
ای سرا پرده عصمت ز تو با زینت و ساز
زخمه هر چند که انگشت زند بر لب تار
نغمه از بیم نیارد که برآرد آواز
عقل کل نسبت حکمت بقضا کرد و کنون
رود اندیشه که ناگه شمرندش طناز
هر حدیثی که رضایت بسماعش نبود
از در گوش سراسیمه بلب گردد باز
نیر رای تو چون عرض کند لمعه نور
خیر جود تو چون بخش کند نعمت و ناز
چه کند گر نکند مهر نهان رخ بکسوف
چه کند گر نکند حور در روضه فراز
چون بر افراشت قضا رایت عدل تو ز بیم
فتنه بر تافت عنان تا بعدم گردد باز
آسمان بانک بر او زد که کجا خواهی رفت
نقد جان بر کف تسلیم نه و هرزه متاز
داورا طبع من آن روضه فیض است که هست
شجر او همه سحر و ثمر او اعجاز
نامه ام داده نشان از چمن گلشن وحی
خامه ام کرده زبان در دهن شاهد راز
جوهر طبع من از وصف کمالت روشن
گوهر نظم من از نسبت ذاتت ممتاز
خصم و طرز سخن من؟ بچه فهم و بچه درک
غیر و نظم گهر من؟ بچه برگ و بچه ساز
معنی از خامه من گاه روش میبارد
چون ز رفتار بتان فتنه گه جلوه و ناز
نو عروسی نبود در تتق فکرت من
که نه از زیور مدح تو بود چهره طراز
اعتبار صدف از نسبت دُرّ است ولی
انوری گر ز «ابیورد» منم از شیراز
کنم از مائده معنویش مهمانی
از رقی گر بسر خوان وجود آید باز
عرفی این طرز سخن حد تو نبود لیکن
مدحت شاه زبان تو چنین کرد دراز
تا گهی رو بفراز آرد و گاهی بنشیب
بهر احداث حوادث فلک دایره ساز
پیکر خصم ترا خاک برد سر بنشیب
دشمن جاه ترا دار کند رو بفراز
***
در مدح جلال الدین اکبر شاه
کجا بحسن بود با تو همعنان نرگس
تو چشم عالمی و چشم بوستان نرگس
بعشوه باج گرفتی ز بوستان افروز
اگر چو چشم تو بودی کرشمه دان نرگس
فتاد چشم تو بیمار و ترک عشوه گرفت
ز پشت پای بر آرد سر این زمان نرگس
خمار مستی خود را بغمزه تو فروخت
دگر نماند متاعیش در دکان نرگس
نهاد چشم تو مسند به پیشگاه بهشت
اگر بزیر نگین یافت بوستان نرگس
نکرده جرمی و از شرم بر زمین بیند
ازین صفت شده مقبول مردمان نرگس
بعالم آمده خسرو ترنج زر بر کف
ز جهل نامش کردند سادگان نرگس
گهی شراب، گهی شربت بنفشه خورد
ز جام لاله که شوخ است و ناتوان نرگس
بحسن لیلی باغ است لیک مجنون وار
نهاده بر سر هر موی آشیان نرگس
عروس حجله باغ است و از حریر سپید
کشیده مقنعه بر گرد روی از آن نرگس
زبان طعنه سوسن ز کام چون نکشد
اگر نه روی چمن دیده در میان نرگس
ز لاله کرد بظاهر قبول دعوی حسن
ولی نهان زده چشمک به ارغوان نرگس
بجای خون خورشش در رحم مگر می بود
که مست شد متولد ببوستان نرگس
ز بسکه نیست بخویش اعتمادش از مستی
نهاده در بغل لاله سرمه دان نرگس
برای طفل بنفشه ز غنچه سیراب
فرو گذاشته پستان چو دایگان نرگس
چمن ز سایه سنبل هزار شب دارد
اگرچه ساخته خورشید را عیان نرگس
کشد ز هر سر مو شعله لیک این عجب است
که بی فتیله بود شمع بوستان نرگس
فراسیاب چمن راست بهر جنگ خزان
سمند باد و زره سبزه و سنان نرگس
لباس خضر بپوشید و طاس بازی کرد
ز شیخکان مشعبد دهد نشان نرگس
سحر که دیده گردون بشش جهت باز است
کند بشعبده تقلید آسمان نرگس
کسی ندیده بعالم قماش نور افشان
مگر گرفته ز برجیس طیلسان نرگس
چو غنچه کیسه پر از زر کن ای چمن که دگر
رساند بر در دروازه کاروان نرگس
مگر بدامن احسان شاه زد پنجه
که گنج سیم وزرش روید از بنان نرگس
خیال کجرویش سایه بر دماغ افکند
کش او فتاد ز سر مغز در دهان نرگس
مگر ز نعمت خلقش بهار خوان آراست
که چشم دوخته بر صحن بوستان نرگس
ز بسکه حور و ملک دیده بر درش سودند
سزد که رویدش از خاک آستان نرگس
اگر بخواب ببیند جمال رفعت او
کلاه گوشه رساند به آسمان نرگس
صبا ز حاجب او نرخ سرمه می پرسد
مگر بخاک درش دوخت دیدگان نرگس
اگر بصحن چمن فی المثل شجاعت او
دهد نهیب که هین یاسمین و هان نرگس
چو عکس لاله زند یاسمین در آب آتش
چو شاخ بید کشد خنجر از میان نرگس
بصحن باغ ز گنجینه امانت او
بدوش دیده کشد گنج شایگان نرگس
اگر بدست کند گرد راه او بنهد
دکان سرمه فروشی ز دیدگان نرگس
اگر بنامیه عنفش تسلط آموزد
بدست قوس قزح بشکند کمان نرگس
سیادت تو جهان را برنگ و بو دارد
ز خستگی است چنین خرم و جوان نرگس
کنند سجده برش سرکشان باغ اگر
نشان دهی که نچیند کسی فلان نرگس
نجوم ثابت و سیار بر تو افشانند
اگر هوس کنی از باغ آسمان نرگس
دو چشم خویش بناخن بر آورد رضوان
اگر طلب کنی از روضه جنان نرگس
ز بحر دست تو جدول مگر بریده که هست
بجای آب ز فواره زرفشان نرگس
اگر ز لذت مدح تو آگهی یابد
بجای چشم برون آورد زبان نرگس
ز باغ لطف تو گلها دمد که برچیند
فضاله چین ز کران سوسن از میان نرگس
چنان هوای تو بگرفت پای تا بسرش
که جای مغز نماندش در استخوان نرگس
نعیم جود تو مخصوص جنس حیوان نیست
ز پای تا بسر آمد شکم از آن نرگس
شمایل تو نویسد بنورسان چمن
زبان کلکش از آن گشت گلفشان نرگس
مبارزان ترا ز اشتیاق چهره و چشم
ز تیغ لاله برون آید از سنان نرگس
نظر ببخت حسودت گشاد از آنرو یافت
سپیدی مژه در بدو عنفوان نرگس
دیار خلق تو بی فضله آنچنان که خرند
برای هیزم گلخن ز باغبان نرگس
بدون فیض تو بینا کجا شود هر چند
ز بوی جامه یوسف دهد نشان نرگس
زدیش بر سر دستار و زین خیال گذشت
که سر بر آورد از جیب آسمان نرگس
ز باغ مدح تو دوشیزگان خاطر من
بسر زدند ز شوخی یکان یکان نرگس
سزد که دیر بخدام روضه تو رسد
که کرده دامن هر بیت را گران نرگس
چو مجلس تو ز گلهای چینیش ننگ است
بدامن از چه کنند این بهشتیان نرگس
بر این چمن نظری کن که از میانه او
دمیده سنبل و ریحان و از کران نرگس
تبارک الله ازین باغ دلگشا که در او
بچار فصل بود تازه و جوان نرگس
نسیم نسبت مدحت گشاد غنچه او
وگرنه چون رهد از آفت خزان نرگس
ز بسکه داشت ز خلقت امید عفو و عطا
بشهر مدح تو آورده کاروان نرگس
ببزم مدح تو مهمان بود ولی ز ادب
صف نعال گزیند چو میزیان نرگس
ز فیض نسبت مدح تو تاجداری یافت
ز پشت پای بر آرد سر این زمان نرگس
ببین که از چمن طبع من بمجلس تو
چگونه گشت ز دنبال هم روان نرگس
نهند گوش ملایک بجای نرگسدان
ز باغ طبع چو بخشم بعرشیان نرگس
***
در ستایش حضرت امیر علیه السلام
این بارگاه کیست که گویند بی هراس
کای اوج عرش سطح حضیض ترا مماس
منقار بند کرده ز سستی هزار جا
تا اولین دریچه آن طایر قیاس
آورده گوشوار مرصع بهدیه عرش
کز وی علو شان بستاند بالتماس
نی سایه اش لباس ببر کرده از علو
نی کرده نور مهر زر اندودیش لباس
از بسکه نور بارد ازو در حوالیش
خورشید روشنی کند از سایه اقتباس
گر بشنود نسیم هوای حریم او
بر مغز نو بهار هجوم آورد عطاس
گفت آسمان مرا که بگو این چه منظور است
ک رفعتش نه وهم نشان داد و نه قیاس
گفتم که عرش نیست زجاج است و لب گزید
گفتا نعوذ بالله از این طبع دون اساس
شرمی بکن چه عرش، چه کرسی، نه بارها
گفتم بصرفه حرف زن ای پایه ناشناس
این قصر جاه واسطه آفرینش است
یعنی علی، جهان معانی، امام ناس
آنجا که لطف او عمل کیمیا کند
زر دارد التماس طلائیت از نحاس
معجونی از بلاهت خصم و شعور اوست
کیفیتی که کرده قضا نام آن نعاس
ای از شمیم جعد عروسان خلق تو
پیچیده در مشام نسیم صبا عطاس
نه اطلس فلک نشود عطف دامنش
برقد کبریای تو دوزند اگر لباس
دشمن چو یافت حزم ترا گفت باز حل
چون بخت من بخواب که فارغ شدی ز پاس
با صیقل ضمیر تو چون عکس آینه
مرئی شود ز ظل بدن، صورت حواس
لیل و نهار نسبتشان منعکس شود
گر مه ضیا کند ز ضمیر تو اقتباس
زلفین مهوشان نپذیرند صید دل
عفو تو عام سازد اگر منع احتباس
حفظ تو گر ندای امان در دهد به بحر
شاید که سطح آب شود شعله را مماس
گرمابه جهان جلال ترا بود
از مهر و ماه جام وز هفتم سپهر طاس
جاه ترا سپهر سمندی بود که هست
از آفتاب شعشعه در گردنش قطاس
شاها منم که چون فرس طبع زین کنم
گیرد بدوش غاشیه عجز، بو فراس
فرماندهی نداشته چون من جهان نظم
این حرف با ظهیر توان گفت بی هراس
طرز کلام غیر کجا وین روش کجا
نسناس را کسی نشمارد ز نوع ناس
در شعر من چه کار کند ناخن حسود
بس فارغ است خوشه پروین ز جور داس
نظم حسود و شعر مرا در میان بود
بعدی که واقع است میان امید و یاس
عرفی بس است بیهده بهر دعا بر آر
نزد خدای جل و علا دست التماس
لبریز باد جام حیات موافقت
تا هست گرم دوره این واژگونه طاس
بی خوشه باد کشت مراد مخالفت
چندانکه دانه آرد شود در دهان آس
***
عمان الجواهر – در نعت حضرت رسول «ص»
دل من باغبان عشق و حیرانی گلستانش
ازل دروازه باغ و ابد حدّ خیابانش
چنان باغی کزو گلچین نیارد گل برون بردن
نه آن باغی که یابد خارچین از بیم دورانش
گلی کز خرّمی وی را بخنداند چو فروردین
نه آن گل کز وداع شاخ گریاند زمستانش
گلی زین باغ گر چینی بیاور دستی از بینش
که نقش لوح محفوظ است بر اوراق اغصانش
اگر سر در هوا گردد کسی باری در این وادی
که گر در چه فتد همدرد باشد ماه کنعانش
نثار محرمان بزم عشق آیا چها باشد
که درد و داغ می ریزند بر بیرون نشینانش
فشاندم در ازل گردی ز دامن این زمان بینم
که نامش عالم است و می کشد در دیده خاقانش
اگر طفل دلم را دایه حور آید و گر مریم
بهنگام مکیدن زهر می جوشد ز پستانش
دلت ریش است و رو، زنجیر الماسش بهر مونه
مکن در کشت عیش آباد دوشادوش درمانش
دلی شوریده خوانندش که در بازار معشوقی
خریدار پریشانی است صد زلف پریشانش
مسلمانی کسی داند که در یکرنگی وحدت
ز هر مو چشمه خون ریزد ار خوانی مسلمانش
نیابت ز آن معلم جوی اندر حکمت آموزی
که لوح جوهر کل ساده یابی در دبستانش
صفا می جوید از قصر دلی معموره جنت
که انواع خرابیها بود معمار ایوانش
حرامست اهل معنی را چشیدن نعمت خوانی
که نبود سینه نان گرم و دلریشی نمکدانش
دماغ آن کی از بوی محبت عطسه ریزاند
که می سوزند عود عافیت در زیر دامانش
از آن نفست بطور اهل ایمان خنده ها دارد
که پروردی به عهد کودکی در کافر ستانش
وفا را یاد گیر از دوست کز ماتم سیه سازد
لباس کعبه در مرگ شهیدان بیابانش
چراغ دل بیفروزند در بزم سیه رویی
که شمع آفتاب از دود میرد در شبستانش
بر آن شاید گشودن چشمه معنی که چون بروی
فشانی قطره ذوق افکند در قعر عمانش
ز ایمان گر دلت آسیب می یابد بدیرش بر
که بربندند حرز کفر بر بازوی ایمانش
بدرس عشق خواندن گر کلیم و گر خلیل آید
بدون گریه و زاری نیاید ذوق وجدانش
بروح الله نخندانند حسن آفتاب ما
مگر بینند گریانش مگر یابند بریانش
برنجوری کسی ارزد که هرگه میرد از شادی
در آن مردن بود صاحب عزا صد عید قربانش
وصال آفتاب ما کسی یابد که از مژگان
سهیل و ماه و زهره دامن افشاند ز هجرانش
نثار دل کن آن گوهر که ملک وی تواند شد
نه آن گوهر که دست مرگ برچیند ز دامانش
چو نازش تیغ بردارد چه جای سدره طوبی
که گردد عرش و کرسی صرف تابوت شهیدانش
ز گنج عشق دامان گهر بستان که چون دل را
بتارک بر فشانی اوفتد بر جیب ایمانش
محبت درس معنی گوید افلاطون مطلب کو
که صغری خندد و کبری فرو گرید به برهانش
فغان از عشق می خیزد که هر دل کز چراغ ما
نکرد آرایش هر مو بداغی وای بر جانش
کدامی آرزو بر سفره چیند نعمت کامی
که صد نوبت دمی اندیشه ما نیست مهمانش
باین بی رنگی و بی قیمتی آن طرفه یاقوتم
که لعل آفتاب این آب و رنگ آورد از کانش
اگر بی قیمتم تحصیل ارزش می کنم کاخر
رسد این قطره را روزی که خواهی در غلطانش
لب داوود دستی می نهد بر سینه نغمه
دل تنگم همانا گرد لب می گردد افغانش
دلم آهنگ افغان دارد و لب شکر غم گوید
لبی خواهم که بفرستم باستقبال افغانش
سلامت را بدار نیستی بر می کشد شاهی
که فرمان می رود در کشور دلهای ویرانش
زهر مو عالمی ز نار و ناقوسش فرو ریزد
اگر کافر دلم در رعشه آرد بوی ایمانش
کسی کز لذت طاعت بود محروم من ضامن
که بگذارند در جنت ولی با داع حرمانش
بسنبل می زند چوگان زلفی سیلی خجلت
که ناف آهوی چین می تراشد گوی میدانش
پریشان دیده این گوی میدان مجازی را
ز بام هوش سر بر کن که رنگین می دهم شانش
امام شهر یعنی هادی ما در دم مردن
شهادت بر زبان راند مبارک باد ایمانش
بصدر صفه رقصان می بری ای زرق صوفی را
از این آهسته تر میران که بر هم می زنی شانش
کسی کز علم منطق دم زند بی عشق می شاید
که بشماری بدون انتساب فصل حیوانش
بنازم مرشد گریان و بریان را که می خندد
بطوق گردن شیطان، زهی طوق گریبانش
مرید مرشد ما جبه گلدوز می خواهد
خر عیسی است این، رنگین بیارایید پالانش
بمیدان محبت گوی خورشید ار بیندازی
کسوف جاودان یابد ز سیلیهای چوگانش
ببال عافیت تا کی بپرواز آوری دل را
بحل کن تا ز اوج زمهریر آریم بریانش
سماع آموز زان مجنون که در هنگام هستی
برنگ شعله دارد جنبشی با طبع رقصانش
من آن دریای پر آشوبم از تأثیر خاصیت
که تسکین است موج انگیز و آرام است طوفانش
عنان از عرصه صورت بگردان کاندرین وادی
ز زاغ آموزد آیین روش کبک خرامانش
بباغستان معنی رو که تأپیر هوا آرد
سراویل تذرو از بهر طاووسان بستانش
بمژگان رخنه در کشتی کن ار طوفان سبک باشد
در آن دریای بی ساحل که تسلیم است پایانش
دل از حسن عمل بستان و بشکن در کف عصیان
بعصمت هر که نازد معصیت دان نرک عصیانش
مجو کوثر می لعلی طلب کز وی چو کس نوشد
برنگ لاله از تارک بروید جام مرجانش
بنوش آن می که گر آیینه گردد کفر و ایمان را
بچشم هم امام و برهمن گردند حیرانش
بنوش آن می که گر بر صورت شیرین برافشانی
برون آرد ز قید بیستون سرمست و رقصانش
بیاران می اگر تلخ است و گر شیرین بدست آور
بترک دین و دل بیغش کن و بشمار ارزانش
سفال از بهر می جستم در دیر مغان ناگه
خضر بر سنگ دلها زد سبوی آب حیوانش
اگر از حرمت اندیشی بیا تا حکم بنمایم
ز سلطان شریعت لیک ننمایی به خاقانش
شهنشاه سریر قاب قوسین احمد مرسل
که بر پیشانی تقدیر مرقوم است فرمانش
شهنشاهی که فراشّان بزم او بصد منت
بفرش عرش می ریزند گرد فرش ایوانش
شهنشاهی که هست از غایت درویشی و همت
وجود خود فراموش و غم عالم فراوانش
شهنشاهی که چون آماده شد جمازه جاهش
فرو بستند از عرش برین محمل بکوهانش
بجنت گر برات نعمت جاوید بنویسد
سواد از دیده آلاید بنوک خامه رضوانش
در آن حالت که ریزد نوش بر نوش از لب دانش
بود بال همای جوهر اول مگس رانش
نسیم فیض او چون محو سازد گرد نادانی
صفای جوهر آئینه علم است تاوانش
ادیب عقلش ار یابد نخی بر دامن طفلان
ز نخ بر علم افلاطون زند شاگرد نادانش
بنازم عزت و شأن را که در ایوان سلطانی
علی آرایش بزم است و جبریل است مهمانش
جهانی را همای فیض او در زیر پر دارد
که می نازد بزاغی هدهد روح سلیمانش
بهشتی نزهت گلگشت او دارد که هر ساعت
ز طوبی تاج می گیرد پی بازیچه ریحانش
نخوردند از محبت ابنیا لذت رسان زخمی
که جان مست او نگذاشت یک زخم نمایانش
کسی کز خوان نافرمانیش نعمت خورد، دوزخ
خلال از شعله آتش فرستد بهر دندانش
گل رحمت بود خودرو گیاه گلشن طبعش
صفت امکان بود حق ناشناس نعمت خوانش
عتاب او بود رخشی که هر گاهش بر انگیزد
غبار مرگ خیزاند ز آب خضر جولانش
عطای او بود ابری که در صحرای ناکامی
گل مقصود رویاند ز خار یأس بارانش
زهی عزت که بی نعت تو لوح معصیت گردد
هر آن نامه که بسم الله بود تذهیب عنوانش
زهی رحمت که بنمودی بخلق آیینه رویی
که ایزد در نقاب حسن خود می داشت پنهانش
کسی کز گلشن مهرت بمژگان خار می چیند
نویسد باغبان روضه طوبی گل افشانش
شها بر «عرفی» پژمرده رحمی کن که می شاید
چنان پژمرده باغی ریزشی زین ابر نیسانش
دهانش چشمه زهر است از لذت دری بگشا
که شیرین کام سازد میوه های باغ احسانش
ز بس کز هر سر مویش تراود چامه خونی
بود فواره خونجگر طوق گریبانش
دل او در هوای عالم قدس است می دانم
که چون رخت از جهان بندد توان گفتی مسلمانش
دلم بر هرزه گردیهای این گمراه می سوزد
مهل زین بیشتر سرگشته صحرای خذلانش
متاع ترهاتّم گر بدل ماند زیان دارد
برون می ریزم از دل تا شوم فارغ ز نقصانش
حکیم در سخن اینک حدیثم فاش می گوید
که افلاطون بود عرفی و شیراز است یونانش
دم عیسی تمنا داشت خاقانی که برخیزد
به امداد صبا اینک فرستادن بشروانش
ندارد ساده زین بخشی که نظم لامکان سیرم
گذار قافیه هرگز نیفتاده بسلمانش
بمشرق می رود ترسم که روح انوری ناگه
برات از تنگدستی آورد ملک خراسانش
میان انوری و عرفی ار جوید کسی نسبت
حدیث ماه نحشب عرضه دارد ماه تابانش
وگر نشنیده است این قصه را بعد از شکر خندی
بگو از حالت یوسف شماری گیر از اخوانش
فکندم جوشن آوازه ای بر دوش نام خود
که نشکافد بمیدان قیامت تیغ نسیانش
بباغ نظم خود می نازم آخر چون ننازد کس
که دارد عطر گیسوی رسول الله ریحانش
بحل باد از من آن کس کز حسد عیبش کند اما
زبان لفظ و معنی می کند شمشیر بارانش
بصد جانش خریدم کی روا باشد که بفروشم
بتحسین تنگ فهمان و احساس لئیمانش
بیک ارزان گرانش می شمارم گر تو بستانی
دهد گر خرمن مه آسمان بشمارم ارزانش
تو دانی قیمت آبش که هم خضری و هم چشمه
نه اسکندر که از لب می گریزد آب حیوانش
تعالی الله چه نخل است این به آب دیده پرورده
که بی تحریک می ریزد گل معنی ز اغصانش
شمار، از حد وصفش قاصر آمد این اشارت بس
که «عمّان الجواهر» نام کردند اهل عرفانش
***
در ستایش رسول اکرم (ص)
ای مهر تو جان آفرینش
نعت تو زبان آفرینش
لطف تو چمن طراز امکان
خشم تو خزان آفرینش
جودت همه بخش عالم کون
علمت همه دان آفرینش
با لقمه همت تو بس تنگ
میدان دهان آفرینش
همتای تو بهترین خطابش
بی نام و نشان آفرینش
در جنب تعینت دو عالم
بهمان و فلان آفرینش
تا گوهر فطرت تو گردید
آیین دکان آفرینش
تیزی بگذاشت تیغه صنع
در کاوش کان آفرینش
ناشی ز هوای جلوه تو
ارخای عنان آفرینش
در ضمن شمردن عطایت
افلاج بنان آفرینش
اندیشه احتمال شانت
ز آنسوی گمان آفرینش
مهمانی میزبان جودت
عید رمضان آفرینش
شمشیر کمال تو نیامد
محتاج فسان آفرینش
معراج تو در هوای لاهوت
حد طیران آفرینش
با طالع حاسد تو همزاد
فوج حدثان آفرینش
با نطفه دشمن تو توأم
صد مرثیه خوان آفرینش
امکان وجود دشمن تو
زنّار میان آفرینش
عیسی مگس و تکلم تو
حلوای دکان آفرینش
صافی شکر شفاعت تو
قوت مگسان آفرینش
با دیدن آب گوهر تو
دفع یرقان آفرینش
تأثیر ملال غیبت تو
وجه خفقان آفرینش
نعلین تو تاج قاب قوسی
تمکین تو شان آفرینش
در بازوی قدرت تو مضمر
صد زور کمان آفرینش
با علم تو آشنا نیفتاد
یک مسئله دان آفرینش
نظاره چهره حسودت
وجه غشیان آفرینش
افسانه سرنوشت خصمت
تزریق بیان آفرینش
با مسمّی شوق تست عرفی
از بیخبران آفرینش
در مغز دماغ او خبر نیست
از عنبر و بان آفرینش
دعوی کن نعت لایق تو
رسوای جهان آفرینش
دارد بعنایت تو عرفی
حرفی ز زبان آفرینش
برخیز که شور کفر برخاست
ای فتنه نشان آفرینش
***
در ستایش حکیم ابوالفتح
صبحدم کز دریچه ادارک
نگرستم بساحت افلاک
شاهد طبع خویشتن دیدم
رسته از قید آب و آتش و خاک
بند برقع گشاده و سرمست
نیم پوشیده حله دیباک
گاه اندیشمند و حیران وش
گه عبارت نورد و زمزمه ناک
گاه چین یر جبین و از نایافت
زده بر فهم طعنه امساک
گاه ابرو گشاده از دریافت
غزل شکر خوانده بر ادراک
حله لفظ بر قد معنی
صدروش دوختی و کردی چاک
گوهر نیم سفته را هر دم
سونش از گرد بیش گردی پاک
رفتم آهسته پیش و بنمودم
خویش را در مقام استدارک
خنده آمیز و چین بابرو گفت
کای کهن محرم من و ادراک
چیست کاندر چنین دم آوردی
که نفس راست از شداید پاک
گفتمش عفو کن که ممکن نیست
از تو دوری باحتمال هلاک
تویی امروز در ممالک فضل
ناگزیر طبایع ادراک
نطق ما گوش و گوش ما هوشت
تا گرفتی بنطق عرصه خاک
روی اندیشه از تو در مقصود
طره دانش از تو در پیچاک
داری اندیشه ای بگوی و مپوش
محرمم خود تو از که داری باک
تلخ شد گفت ابنت حدس آتگه
از سمک لاف فضل تا بسماک
این نه عید است و من نه مادح میر
او نه صراف نظم و من سباک
روشن است این که بی ثناش امروز
کار اندیشه می کشد بهلاک
باز گفتم دلیر و شرم زده
کای تو گلزار فضل و ما خاشاک
لطف کن تا ببینم آن معجون
شهدش افزون تر است یا تریاک
بپذیرفت چون از آن تلخی
اندکی گشته بود خجلت ناک
مطلعش گوئیا بلند نبود
چنک در بیت اسم زد چالاک
میر ابوالفتح آنکه از قلمش
لؤلؤ آید برون چو خوشه تاک
گوهرش دست برده از دریا
سایه اش نور بسته بر فتراک
قهر او بی ستم بر انگیزد
فعل زهر از طبیعت تریاک
جود او بی نفاق بنماید
نام حاتم ز نامه امساک
چون دمد لطف او در آتش دم
ماهی از کوره بر کشد سکاک
چون کند نام او بخاتم نقش
خامه دزدد عطارد از حکاک
عرش در فرش خانه قدرش
آستان را گزیده بر افلاک
چرخ در ملک نامه عزّش
حرکت را نوشته از املاک
رمح او کز انامل عدل است
هفت اندام ظلم را شباک
بخت او کز نژاد توفیق است
زر و سیم مراد را سباک
جبروتش نپوشد آن نعلین
که ز قوس النهار یافت شراک
آسمان در رفاقت عزش
بتواضع کند بچرخ سواک
چرخ در عرض لشکرش می گفت
هست بهرام رزم او را شاک
دست مظلوم را چو کرد دراز
صد شبیخون بشعله زد خاشاک
ای ابد را بعهدت استظهار
وی ازل را بعلمت استمساک
بزمگاه تو حجله یوسف
رزمگاه تو شانه ضحاک
از خم مدت تو جام نخست
جرعه ای دور آخر افلاک
از نشاط زمانه تو خجل
نشئه ی روز اول تریاک
بذل گوهر بس است از حد رفت
شورش بحر ممسک غراک
فقر از زر غنا شد اکنون بس
کاوش کان کاسب کاواک
بر حسود تو رحم جایز بود
گر نمی بود احتمال هلاک
دست رفعت دراز کن تا چند
کهنه دلق فلک نگردد چاک
داورا عرفی از ثنای تو رفت
از حضیض سمک بر اوج سماک
معنی از کلک او چنان بارد
که سوانح ز گردش افلاک
زد در آن بحر غوطه کز آتش
بوالفرج را نشد گلو نمناک
بدعا می رود کنون که دهد
خصم را زهر و دوست را تریاک
تا توان گفت زهره را رقاص
تا توان گفت غنچه را ضحاک
رقص عیش تو باد گردش چرخ
گور خصم تو باد خنده خاک
***
در منقبت علی علیه السلام
تبارک الله از این آسمان شتاب کرنگ
که نعل آینه رنگش ندیده رنگ درنگ
اگر بساحت میدان او درآید غم
و گر گشاده شود از هجوم غم دل تنگ
در این هوس که رود همعنان او نفسی
شبانه روز زند شاطر سپهر شلنگ
جهنده ای که بگاه جهندگی شاید
که جوهر تنش آید برون ز جامه تنگ
سبکروی که چنان بر دود بزخمه تار
که نغمه لب نگشاید بعرصه آهنگ
اگر کنند مثل طی مساحت اضداد
ز طبع شهد بکامی رود بطبع شرنگ
وگر کنند بوی نسبت درنگ بسهو
شتاب فهم شود بعد از این ز لفظ درنگ
زمانه گفت زهی آسمان قوس و قزح
بزیر سینه او چون بدید رنگین تنگ
ستاره گفت که اینک سپهر و چشمه مهر
نشانه سم او دید چون بروی النگ
حساب طول عمر در فضای میدانش
چو عرصه ابد است و شماره فرسنگ
خرد عرایس بکّار گفت و منکر شد
از آنکه دارد از این نام هم بغایت ننگ
منش معارج افکار گفتم و خجلم
ز بهر آنکه نه راضی بود زرنگ و برنگ
***
تجدید مطلع
منم که شیشه ام از لوح مدعا بیرنگ
نه تشنگی کش آبم، نه آرزوچش رنگ
بزیر سایه طوبی غنوده ام یعنی
نه در عنان شتابم، نه در رکاب درنگ
بچار بالش تسلیم تکیه کرده مدام
تبسمم نه بصلح و حکایتم نه بجنگ
صنم بجیب نه تا خیزم از در اسلام
ردا بدوش نه تا بگذرم بشهر فرنگ
بکعبه نغمه ناقوسم آرد ار بسماع
نماز بت نکنم گر قضا شود ارژنگ
و گر سرود احد جوشد از دلم در دیر
نفس همی شکنم در گلوی سینه تنگ
برنگ و بو نیم آلوده ز آن سبب دورم
ز گلفروشی نام و شکسته رنگی ننگ
نه در مذاق من از نوش عافیت لذت
نه برجبین من از نیش محنت است آژنگ
ز ذوق لب نگزم گر بشهد غوطه خورم
بریز آب دهان گر فرو شوم بشرنگ
هجوم دعوی من در تساوی اضداد
کنایتی است که آیینه ام ندارد زنگ
بلی چگونه بود زنگ دار آینه ای
که صیقلی کندش رأی شاه با فرهنگ
شهی که صیقل رأی هدایت افروزش
چنان زدوده ز آیینه ها کدورت زنگ
که برده شاهد ایمان برای کحل بصر
سیاهی از شکن زلف لعبتان فرنگ
مطرفشان شود از ابر لطف او بر کوه
شود چو آب و در آید بزیر صفحه سنگ
ایا شهی که بدل گرمی حمایت تو
بروی بیضه شاهین نشسته ماده گنگ
بکوی جاه تو جوید زمانه نسبت از آن
ز نور و سایه کند جلوه در لباس پلنگ
اگر دهی بضمیرت عنان نظم امور
رود بصنعت روشنگری طبیعت زنگ
بعون عینک رأی تو اعمی فطرت
کند مشاهده از نغمه صورت آهنگ
نگاشتند برای نمونه صورت دهر
جهان جاه ترا می زدند چون نیرنگ
محیط عالم جاه تو دارد آن نسبت
که بر شکوه الهیش نیست دایره تنگ
زهی مجال چو حفظت ببحر خیمه زند
که بعد از این شکند زوری در آب نهنگ
اگر نه طبع تو محمل طراز بودی کی
عروس علم نشستی بهودج فرهنگ
دل سیاه عدوی ترا اگر گویند
که نسبتی بسپهرش بود بهیأت و رنگ
برون روند عناصر عصیروش ز فلک
ز بسکه دایره آسمان بگردد تنگ
فروغ شعله قهرت فتد چو در ارحام
بچشمه سار بر آید سمندر از خرچنگ
سریع تر بکف آرم عنان معنی را
که هیبت تو رباید ز روی اعدا رنگ
***
در مدح حکیم ابوالفتح
چهره پرداز جهان رخت کشد چون بجمل
شب شود نیمرخ و روز شود مستقبل
چشم شب تنگ شود دایره مردمکش
دیده روز بتدریج برآید احول
مردم دیده آن ژاله و گرما بصفت
بیضه دیده این روغن و دیبا بمثل
خون سودایی شب زائد و فاسد گردد
لاجرم نشتر روزش بگشاید اکحل
روز چون کرم بریشم همه بر خویش تند
هرچه شب رد کند از معده چو زنبور عسل
بعد از این ترجمه روز شود صاحب کل
بعد از این شب بنگین نقش کند عبد اقل
وقت آنست کنون کز اثر عیش و نشاط
می نگنجد بصراحی و صراحی ببغل
جام یاقوت و می لعل بهم پالاید
اثر نامیه چون لاله و داغش بمثل
نامیه چون چمن سبزه دهد اتمامش
ناقص از کارگه آرند بباغ از مخمل
عرق از شبنم گل داغ شود بر رخ حور
اخگر از فیض هوا سبز شود در منقل
چمن آید بچمن بهر تماشای جمال
بلبل آید بر بلبل بتمنای غزل
گیرد از فیض هوا طبع جواهر دارو
خصمت ار سوده الماس کند در مکحل
بسکه هر خار گلی کرده عجب نیست اگر
یاسمین بشکفد از نشتر زنبور عسل
پیش باغ و چمن دهر کنون گر رضوان
نسخه خلد برین باز گشاید بمثل
صورت خلد ازین باغ مفصل یابد
سیرت این چمن از خلد ببیند مجمل
حور گیسو بمیان بسته در آید بچمن
تا لبالب کند از سنبل و گل جیب و بغل
بسکه از سنبل و گل یافت صفا نزدیکست
کز پی بوسه دو لب را بهم آرد جدول
شاید ار عذر پرستار پذیرند بحشر
بسکه برداشت صفا صورت عزی و هبل
انبساطی است در این فصل که بی کاوش عقل
شاید ار باز شود عقده ما لاینحل
لیلی از گوشه محمل بنمود است جمال
یا بود لاله که سر برزده از دامن تل
حاسد آزار شوم زین غزل تازه که باز
موسم شادی بلبل شد و اندوه جعل
***
تجدید مطلع
ای شب هجر تو در دیده خورشید سبل
چشم روح القدس از شوق جمالت احول
مژه بر هم نزدم دوش که در بیت حزن
تا صباحم در دل کوفت تمنای اجل
از دل و دامن آلوده در یأس مزن
دجله عفو باینها نشود مستعمل
بعذاب ابدی دل نگذارد غم دوست
این نه مومیست کز آتش بکند ترک عسل
لذت تلخی درد تو اگر شرح دهم
نوشدارو بفرستم بسلام حنظل
چند از این آتش خس پوش بر انگیزی دود
ای بخوش جوهری آیینه حسن تو مثل
آستینی ز وفا بر مژه ام کش تا چند
پوشم این چشم تر، از حدس خداوند اجل
میر ابوالفتح که در سینه دولت مهرش
آفتابی است که تحویل ندارد ز حمل
روی در روی رود سایه او با خورشید
چشم بر چشم کند پایه او جنب زحل
لب او خندد، اگر چشم جهان گرید زار
دست او جنبد، اگر پای قضا گردد شل
با هوا داری لطفش ز سر سبز ربیع
بهمن و دی بربایند کلاه مخمل
یکدرم وار نیاید زر خالص بیرون
گر ضمیرش زر خورشید درآرد بعمل
عنفش اندر کنف عدل بخوابست و بود
راز دار عدم و مصلحت اندیش اجل
در مقامیکه کند روی کنایت بعدو
ضرب شمشیر ندارد اثر ضرب مثل
آسمان گفت ندانم که حلول از چه نکرد
صورتش بیشتر از صورت آدم بمحل
زانکه چون روز ارادت ز جهان سر برزد
صبحدم دولت او زاد شبانگاه ازل
زین سخن جوهر فعال بر آشفت و بگفت
کای تنگ مایه ز فهم رصد علم و عمل
بیم آن بود ز خاصیت یکتایی او
که هیولی نپذیرد صور مستقبل
ای تجلی وجود تو جهانگیر بقا
وی تمنای حسود تو عنان گیر اجل
صفوت ذهن تو صراف مطالب چو دلیل
جودت لفظ تو کشاف دقایق چو مثل
فلک عدل تو هر دم بجهان آرایی
آفتاب دگر از حوت برآرد بحمل
تا گرفته ز سخای تو جواهر دارو
جود حاتم شده در دیده امید سبل
بهر پا تا به خدام تو می رفت بچرخ
گر نبود اطلس افلاک چنین مستعمل
چون دماغ فلک از صیت تو مختل گردد
عیسی از مهر نشاید که کند دفع خلل
گر جعل درد سر از رایحه گل یابد
بلبل از بهر مداواش نساید صندل
جمله هم سنگ گهرهای دل و طبع منست
این جواهر که فشاند کف جودت بامل
فاش گویم نکنم شرم همانست که کرد
اشتیاق کف تو صورت «نوعیش» بدل
لوحش الله ز سبک سیر سمند تو که هست
دودمان کسل از شوخی او مستأصل
آن سبک سیر که چون گرم عنانش سازی
از ازل سوی ابد وز ابد آید بازل
قطره ها کش دم رفتن چکد از پیشانی
شبنم آساش نشیند گه رجعت بکفل
گر بخورشید دهد سرعت او در یک دم
آید از ثور بترتیب منازل بحمل
سکنات قدم از شوخی او نا معلوم
حرکات فلک از سرعت او مستعمل
گر سر خصم تو بندند بپایش گه نظم
تا قیامت بگلویش نرسد دست اجل
در عنان گردش او تا کرده نار و هوا
طی شود دایره بر دایره مانند بصل
داورا داوریت هست اشارت فرما
تا بساید فلک از بهر صداعش صندل
داد یک شهر ز عرفی بستان کین مغرور
کبر و نازش نه باندازه قدرست و محل
پر غروری است که تا من در مدحت نزدم
این گمان داشت که دورانش نیاورد بدل
نیم تحسین مکن ار گوید صد بیت بلند
که دماغش شده از حسن طبیعت مختل
هر سر مویش اگر باز شکافی بینی
سومناتی است که چیده است در اولات و هبل
بهر اصل و نسب خویش نویسد بیرون
هرچه خواهد ز نسب نامه ارباب دول
گوهر افروز رموزست نه دریا و نه کان
حکمت آموز عقول است نه علم و نه عمل
دعوی همت از شرم خسان در خلوت
بشکند رنگش اگر جامه نباشد مخمل
گر ببازیچه نهد در کف اندیشه عنان
می نهد غاشیه بر دوش جریر و اخطل
چه بلا عیب تراشم که حسد کم بادا
مشنو عیب زر دهد هی از سیم دغل
گرچه او بود کنون هست و دگر خواهد بود
آنک آن ماضی و حال اینک و این مستقبل
هر که با او چو عطارد نبود مرد مصاف
صلح و تحسین خوشش آید نه تهور نه جدل
آنچه ابیات بلند است که از طبعش زاد
انتخابی است ز دیوان سخن بخش ازل
آنچه ذرات معانی است که بر وی جوشند
همه خورشید شود گر بشناسند محل
دارد از عزت اصل گهر و ذلت شعر
پای در تحت ثری دست در آغوش زحل
عزت او نه شهیدیست که حشرش باشد
ورنه بگریستمی از ستم مدح و غزل
اگر او نامزد ننگ شد از ذلت شعر
شعر از عزت او نیک بر آید ز ذلل
شعر اگر نیک و اگر بد تو زبانش دانی
بزم بار تو چنین شرح غلط، لا تسئال
لله الحمد که تا قدر تو نشناخت نبود
جوهر بندگیش چون هنرش مستعمل
ای که در عهد تو عهد جم و کی گر بودی
همه بر خویش فشاندی گهر مدح و غزل
شکر طالع کند و چون نبود شکر گزار
آن یک اندیش که چشمش بتو افتاد اول
صله نپذیرد و این حسن طلب نشماری
خود تو دانی که چها کرده بامید امل
آنکه پروانه قدر است نسوزد زین نار
او که حمامه عرش است نیفتد بوحل
صله برهان گدایی و ستایشگری است
بر ثنا گسترت این آیه مبادا منزل
آنچه دادی و دهی گرچه بمعنی صله است
صله دوستیش باد، نه مدح و نه غزل
قصه مهر و وفا با تو نیارم گفتن
کاین حکایت چو نهایت نپذیرد اول
گویم از ناصیه اش هرچه نوشته است بخوان
این نگویم که مفصل بشنو یا مجمل
در نثارت گهر چند طمع داشت قضا
ز آن باخلاص تو بشکست غرورش اول
عرفی افسانه مخوان نوبت دیگر شعر است
گوشه چشم نمودند که تنگ است محل
مدح صاحب نه و حرف خود و این طول کلام
هیچ شرم آیدت از نکته ما قل و دل
بدعا رو که اجابت نظرش بر لب تست
گرچه محتاج دعا نامده مسعود ازل
تا ز تحویل حمل خاک ز برجد گردد
تا ذبول از عمل نامیه ماند مهمل
کشته مزرع بخت تو پزیراد نمو
تا بحدیکه چرندش بمیان جدی و حمل
بعدم خصم درون خسته، چو از تو بگناه
تو برون تاخته از حلم چو از علم عمل
***
در مدح شاهزاده سلیم
نوبهار آمد که افشاند چو حسن یار گل
چون وصال یار ریزد هر خس و هر خار گل
گلفروشی بود مخصوص دل پر داغ ما
کرد بی عزت بهار آخر بهر بازار گل
بسکه طبع کاینات از خرمی آبستن است
بر دماند باد ز آه مجرمان بردار گل
بعد ازین از فیض رنگ آمیزی فصل بهار
خامه نیرنگ ریزد بر در و دیوار گل
از نهال قامت خوبان در این موسم رواست
گر بجای عشوه ریزد در دم رفتار گل
مشهد بخت مرا پژمرده گلبرگی رسید
بسکه از بذل چمن گردید بی مقدار گل
در چنین فصلی که از فیض هوای نوبهار
در زمین شوریده می روید ز نوک خار گل
شاید ار گلبن صفت بر گلخن از فیض هوا
پرده های عنکبوت انگیزد از هر کار گل
گرچه مستغنی بود عاشق ز فیض هر هوا
روید از نور نگاهش در دم دیدار گل
سایه گردد موج زن بی جنبش گل از نسیم
چون کند با این رطوبت سایه بر دیوار گل
گر همی داند که تاراج خزانی در پی است
از چه می نازد بمشتی درهم و دینار گل
مغز عالم را معطر کرد و بویا می کند
از شمیم خلق داور شمه ای اظهار گل
گلشن اقبال و دولت شاه اکبر کز ازل
بوی خلقش کرد از خواب عدم بیدار گل
گر صبا از رزمگاه او در آید در بهشت
از دهانش خون چکد در خواهش زنهار گل
خلق او گر توبه فرمای گنهکاران شود
از لب تائب دمد هنگام استغفار گل
جاه او دید آسمان و چشمه خورشید، گفت
بلبلی از باغ ما بگرفته در منقار گل
گر نسیم باد لطف او وزد در صحن دیر
بر دمد مانند شاخ از رشته زنّار گل
جوهر اول طلب کرد از ضمیر او گلی
مهر و مه را پا بسر بر زد که هان بردار گل
در گلستانی که باد لطف او جان پرور است
از دم عیسی شود پژمرده و بیمار گل
عزم او گر باغبان دهر گردد دور نیست
گر شود چون آفتاب اندر جهان بسیار گل
ای که از اندیشه عدل صلاح اندیش تو
بر نفس بندد ره غمازی اسرار گل
از دماغ باغ بگشاید شمیمش سیل خون
گر ز آب چشمه تیغت شود نمدار گل
گر ز راه کوی خصمت رو بگلزار آورد
گردد از فیض نسیم صبحدم بیزار گل
ور بیاد روی اعدای تو گل بر سر زنند
رنگ نیلوفر بر آرد بر سر دستار گل
گر نگردد طبع رنگ آمیز تو گلشن طراز
ای ز فیضت خرّم و خندان بهر گلزار گل
در حریم روضه ارکان کجا از یک نهال
بر خلاف رنگ و بوی هم بروید چار گل
باد خشمت گر وزد بر گلشن از تحریک برک
چون دل بلبل کند الماس را افکار گل
گر ضمیرت مایه آرایش بستان دهد
آسمان آسا شود سرچشمه انوار گل
باد اگر با مژده لطفت بعالم سر نهد
صورت چین را دهد از گوشه دستار گل
مرگ در عهدت بخلد از بهر گلچیدن رود
تا برد، گاه عیادت بر سر بیمار گل
در دل تنگ شهیدان از نشاط عهد تو
روید از پیکان ناوک غنچه وز سوفار گل
تا در افشانی کند بر شاهدان بزم تو
این غزل در باغ طبعم می کند تکرار گل
***
تجدید مطلع
چون ز لطف آری ببالین من بیمار گل
از پی آرایش تابوت هم بردار گل
گر بجنت بگذری حاشا که رضوان در رهت
سوسن و سنبل بیفشاند بلی ناچار گل
جلوه کن در روضه تا حوران بدست انفعال
از فروغ چهره بر پایت کنند ایثار گل
زاهدا بوی مراد از هر گلی ناید بیاد
تا می آلود آوریم از خانه خمّار گل
رحمی ای طالع بروی شاهد امید ما
مشت خس تا کی فشانی برفشان یکبار گل
وقت گل سر بر زدن گر از دلم یاد آورند
مشت خون گردد کسان را بر سر و دستار گل
جنت از کونین و باغ حسن از عرفی کز او
هر نگاهش را بدامن هست صد خروار گل
عهد داور بین کز آن زلف و چنین حسن غیور
می فشاند هر طرف بر خوابگاه یار گل
داورا باغی است طبع دلفروزم کاندر او
غوطه در آتش زند چون مرغ آتشخوار گل
گر بتابد نور خورشید ضمیرم بر چمن
رازها سازد عیان از پرده عینک وار گل
در سرود وصف اخلاق تو می ریزد برون
بلبل طبعم بجای نغمه از منقار گل
در مزاجش ره نیابد خشگی طبع خزان
گر ز آب طبع من گردد رطوبت دار گل
بی نزاعش از چه در خوبی مسلم داشتند
گر نبرد از حسن طبعم مایه ای در کار گل
آنکه برگی از ریاض جوهر اول بدید
گو بیاور باغ طبع عرفی و بشمار گل
تا نه بیداد خزان در گلشن عالم شود
منظر مرجان اساسش تا زمین هموار گل
باد ایوان دماغ و دیده عمر ترا
از صفای جوهر و عطر نفس معمار گل
***
حسب حالی از خویشتن
رفتم ای غم ز پی عمر شتابان رفتم
بشتاب ار طلبت هست ز من هان رفتم
مشتاب ای غم دنیا که بگردم نرسی
بکن از دور وداعم که شتابان رفتم
ایها الناس بگوئید مبارک بادم
کز صنم خانه تن در حرم جان رفتم
الوداع ای من دردی کش بیهوشی دوست
کاینک از خویش ببوی می رهبان رفتم
تا حد دشت محبت که قیامتگاه است
پیش روی غم دل مروحه جنبان رفتم
درد، همدوش و بلا بر اثر و غم در پیش
تا براحتگه تسلیم بدینسان رفتم
هوس گریه شبم نشتر غم داد بدست
رک ابری بگشودم که بطوفان رفتم
آرزو کشتم و خون خوردم و عشرت کردم
نه در جور زدم نی بر احسان رفتم
گر حکومت همه عدل است کمش گیر که من
باد پیمودم و همدوش سلیمان رفتم
همه را ماتمی حسرت دنیا دیدم
چون بماتمکده گبر و مسلمان رفتم
کس عنان گیر نشد ورنه من از بیت حرم
تا در بتکده، در سایه ایمان رفتم
خضر اگر نیست قدم میزن و میکوش که من
رفتم آخر بحرم وز ره خذلان رفتم
پای کوبان بحرم رفتم و عیبم کردند
بدر دیر مغان ناصیه کوبان رفتم
من کجا، کشمکش رد و قبولش ز کجا
نیک رفتم که نه کافر نه مسلمان رفتم
آفتاب آمد و در زیر سرم بالین شد
چون بخواب عدم ار حسرت جانان رفتم
صفحه تیغم از آن نسخه خلد است که دوش
بشبیخون سپاه غم الوان رفتم
هر کجا مژده اندوه نوی بشنودم
جستم از درد گران توشه و رقصان رفتم
منم آن سیر ز جان گشته که با تیغ و کفن
بدر خانه جلاد غزلخوان رفتم
سفته ام گوهری، از من بخر، اما مفروش
که بدر یوزه آن بر در صد کان رفتم
***
تجدید مطلع
از در دوست چگویم بچه عنوان رفتم
همه شوق آمده بودم همه حرمان رفتم
بس بدیوار زدم سر، که در این کوچه تنگ
آمدم مست و سراسیمه و حیران رفتم
رفتم از کوی تو لب تشنه بگلگون سرشک
نیک رفتم که نه افتان و نه خیزان رفتم
دل و دین و خرد و هوش و زبان بازم ده
تا بگویم ز در دوست بسامان رفتم
آمدم نغمه گشا از لب امید و ز یأس
در رگ و ریشه دل دوخته دندان رفتم
آمدم صبحدم و شام برفتم، بشنو
که چسان آمدم اینجا، بچه عنوان رفتم
آمدم صبح چو بلبل بچمن در نوروز
شام چون ماتمی از خاک شهیدان رفتم
دوستان زهر بگوئید که رفتم ناکام
دشمنان نوش بخندید که گریان رفتم
رفتم و سوختم از داغ دل دشمن و دوست
که جگر سوزتر از اشک یتیمان رفتم
منم آن قطره که صد سینه و دل کردم داغ
تا ز نوک مژه غلطیده بدامان رفتم
منم آن یوسف بد روز که نارفته بمصر
تا برون آمدم از چاه بزندان رفتم
منم آن غنچه پژمرده که از باد خزان
خنده بر لب گره و سر بگریبان رفتم
نور پیشانی صبح طربم لیک چه سود
که ز غم تیره تر از شام غریبان رفتم
رفتم آهسته ولی صاحب دل می داند
که دل آشوب تر از زلف عروسان رفتم
مردم از گریه و کارم بتبسم نکشید
منم آن نوح که هم بر سر طوفان رفتم
از پریشانی دل سوختم و بهر علاج
هم بدریوزه دلهای پریشان رفتم
بازوی همتم آنروز چو قیمت بشکست
که بتابیدن سر پنجه مرجان رفتم
منم آن هیکل روحانی اندیشه خدا
که در آب زدم، بر اثر نان رفتم
منم آن شیر ختن صید، که آهو گیرم
که چو موشان بشکار ته انبان رفتم
گوهر قیمتی گنج ازل بودم لیک
ره بیعزتی جنس فراوان رفتم
بودم از قدر ترنج زر پرویز ولی
گوی گشتم بره سیلی چوگان رفتم
بوده ام من حلبی شیشه لعل صهبا
پای کوبان بکجا بر سر سندان رفتم
چون صبا رخصت کشت چمنم بود ولی
چو تماشای خلایق بخیابان رفتم
رفتم اندر پی مقصود ولی همچو پلنگ
بسر کوه بقصد مه تابان رفتم
ذوق عریانی تجرید ندانستم حیف
کز پی سندس و استبرق رضوان رفتم
آخر این با که توان گفت که در مکتب قدس
دانش آموز خرد بودم و نادان رفتم
شعر ورزیدم و از معرفت آن سو ماندم
جان معنی شدم و صورت بیجان رفتم
شب یلدای حیاتم بسحر گوید حیف
که در افسانه بیهوده بپایان رفتم
ز آن شکستم که بدنبال دل خویش مدام
در نشیب شکن زلف پریشان رفتم
ماتم اهل دل این بود که با شیونیان
تهنیت گو بسر خاک شهیدان رفتم
راه مجنونی و فرهادیم آمد در پیش
رفتم این راه ولیکن نه چو ایشان رفتم
ناخن تیشه نراندم برگ و ریشه سنگ
کوه غم در ته پاسوده بجولان رفتم
آشیان زغن و زاغ نچیدم بر سر
سر قدم ساخته بر خار مغیلان رفتم
این همه رفتم و رفتم که شمردم عرفی
بتقاضای ردیف از پی بهتان رفتم
تیغ وی گفت که در معرکه جنگش من
همه از تارک او تا سم یکران رفتم
باد طوفان سخایش بصبا گفت که من
فوج در فوج شکستم چو بمیدان رفتم
آهنین پنجه تیغش باجل گفت که من
موج بر موج شکستم چو بعمان رفتم
رمح وی گوید اگر جنگ و گر صلح که من
بگشاد گره جبهه خاقان رفتم
طالعش صبح ولادت در دنیا زد و گفت
آفتابی بکف اینک بشبستان رفتم
هرگه اندیشه خلق ویم از جای ربود
چون صبا بر ورق سنبل و ریحان رفتم
این جواهر ز نثار کرمش برچیدم
تا نگویند بدر یوزه عمان رفتم
دارم این قافله را سرمه ز خاک در تو
نبری ظن که بتاراج سپاهان رفتم
بسکه عیسی نفسان بوسه براهم دادند
هر قدم بر سر صد چشمه حیوان رفتم
بال اندیشه ز پرواز شکستم صد بار
نبری ظن که بعرش سخن آسان رفتم
السلام ای ملک النظم برون داد ز خاک
چون بآرامگه ناظم شروان رفتم
داو را دوش بدوش قدر اندر ره عمر
با ثنای تو و نفرین حسودان رفتم
راه بیحد ثنای تو سپردم این راه
نیست راهی که توان گفت به پایان رفتم
ره نفرین حسودان تو رفتم لیکن
آن نیرزد که بگویم بچه عنوان رفتم
***
در مدح میر ابوالفتح
باز گلبانگ پریشان می زنم
آتشی در عندلیبان می زنم
حجله گل بهر من بستند و من
سر بدیوار گلستان می زنم
در بن هر خار خنجر می خورم
بر سر هر نیش جولان می زنم
خون گرم از ریشه دل می مکم
جام زهر از ریشه جان می زنم
صد محیط زهر دارم در سفال
مرحبایی گو که آسان می زنم
بسکه لذت دوستم یک لخت دل
بر متاع صد نمکدان می زنم
آن خلیلم من که قفل الحذر
بر دهان و دست مهمان می زنم
آن چراغ کشته ام کز دود گرم
آتش اندر آب حیوان می زنم
پادشاه عالم درویشیم
مهر بر پایین فرمان می زنم
پای هجرم، راه حسرت می روم
دست عجزم، چاک دامان می زنم
جاه را کوس بلند آوازگی
بر فراز بام نسیان می زنم
بحر طوفان خیز در دم موج خون
از تحرکهای شریان می زنم
مرغ تجریدم، نوا در فصل دی
بر فراز شاخ عریان می زنم
می کنم در گلشن جنت فغان
نغمه ای در کنج زندان می زنم
زهره می دزدد نوای خونچکان
زخمه چون بر عود افغان می زنم
تا بکی هر سو دوم در سومنات
تیشه ای در پای ایمان می زنم
بت پرستان می فریبندم بسی
شیشه ای بر سنگ ایشان می زنم
از مساماتم رود سیلاب خون
تا شراب از جام رهبان می زنم
آتش طورم می و جام آفتاب
حیف کاین می در شبستان می زنم
گردم از راحت زنم بر من مخند
کاین نفس در کام ثعبان می زنم
چون نباشد داغ گوناگون مرا
تکیه بر غمهای الوان می زنم
بسکه کج پنداشتم نقش درست
خنده بر بازیچه پنهان می زنم
فرش را هم دیده عصمت بود
لیک پا بر نیش عصیان می زنم
بسکه پرنیش است پایم هر قدم
دشنه بر خار مغیلان می زنم
کعبه در آغوش دل دارم ولی
فال آتشگاه گبران می زنم
«منّ و سلوی» بر لبم ریزند و من
بر دل صد پاره دندان می زنم
دمبدم چون کشتی از شوق شکست
سینه را بر موج طوفان می زنم
می فشاند بر لبم خون مراد
عطسه ای کز مغز ایمان می زنم
می کنم تعظیم روز قتل خویش
دشنه ای بر عید قربان می زنم
بحر خون، دریای آتش، سیل زهر
می کنم در جام و خندان می زنم
در سراب افتاده ام جام و سبو
ز آن جهت بر سنگ بطلان می زنم
گریه شوقم ز آتشگاه دل
شعله بر خاشاک مژگان می زنم
تا بمژگان تو گردد آشنا
دیده را بر نیش پیکان می زنم
تا شوم پامال خیل غمزه ات
خیمه را در کافر ستان می زنم
تیشه زد بر بیستون فرهاد و من
بیستون بر تارک جان می زنم
دست شیون در گلستان نشاط
بر سر گلهای خندان می زنم
شیشه از زهر هلاهل شد تهی
کاسه در خون شهیدان می زنم
آتش اندر خرمن مقصود خویش
در میان آب حیوان می زنم
من که از کلک نظام روزگار
نقشها بر لوح امکان می زنم
کوش افلاطونی از یونان زمین
می برم در ملک گیلان می زنم
ور سبب جوید کسی در گوش وی
این نوا از عود برهان می زنم
کان ولایت مولد دانشوری است
کاتش از نامش بیونان می زنم
میر ابوالفتح آنکه لوح دانشش
بر سر افهام و اذهان می زنم
نام جودش می برم یا دشنه ای
بر دل دریای عمان می زنم
فارس حکمش بجولان رفت و گفت
آفتابم گوست، چوگان می زنم
راکب رایش بمیدان راند و گفت
دهر میدان است و جولان می زنم
عقل می گوید گل ایجاد او
بر سر تقدیر امکان می زنم
عشق می گوید عبیر جیب او
بر دماغ پیر کنعان می زنم
گفت جاهش دهر بر من تنگ شد
چاک بر افلاک و ارکان می زنم
گفت جودش سیم و زر در کان نماند
سکه بر پیشانی کان می زنم
گرگ می گوید بدورانش که من
بر صف اعدای چوپان می زنم
داورا تا سایه کردی بر سرم
خنده بر خورشید تابان می زنم
تا مرا در بزم خود جا داده ای
تکیه بر دیوار احسان می زنم
تا حیات آموز من لطف تو شد
طعنه بر معزولی جان می زنم
گوش کن که بام مدحت صبح و شام
طبل نظم آرای شروان می زنم
چشمه نور است چشم فطرتم
خنده بر کحل صفاهان می زنم
تا بر آرم گوهر ارزنده ای
تیشه اندیشه بر جان می زنم
هر گلی کز باغ طبعم بشکفد
بر سر غلمان و رضوان می زنم
تن زنم عرفی نیم آخر ترا
بر نوای خود پرستان می زنم
در حضورت ز آن نمی گویم دعا
تا نگویندم که دستان می زنم
در غیاب این نغمه را هر نیم شب
همره مرغ سحر خوان می زنم
***
در مدح شاهزاده سلیم
صباح عید که در تکیه گاه ناز و نعیم
گدا کلاه نمد کج نهاد و شه دیهیم
نشاط طبع بحدی که نشنود دانا
بجز ترانه اطفال و ترهات ندیم
بساط مجلس دهر آنچنان نشاط آمود
که دست را بسماع آستین دهد تعلیم
براز معانقه ناز کان بلمس شجاع
لب از مصاحفه شاهدان ببوسه کریم
نوای مرثیه صوم و شادیانه عید
گشاد از اثر انبساط گوش صمیم
بخوان مائده شد دست اشتها، مطلق
بکام و معده عداوت فزود طبع لئیم
بچشم وهم ز فیض شکفته رویی دهر
نمود چهره امید داشت، صورت بیم
جهان چنین خوش و من خوشتر از جهان بوثاق
نشسته با خرد اندر تعلّم و تعلیم
که ناگهان ز درم در رسید مژده دهی
چنانکه از چمن طالعم بمغز شمیم
چه گفت؟ گفت که ای مخزن جواهر قدس
چه گفت؟ گفت که ای مطلب بهشت نعیم
بیا که از گهرت یاد می کند دریا
بیا که تشنه لبت را طلب کند تسنیم
زلال چشمه امید پور اکبر شاه
طراز دولت جاوید شاهزاده سلیم
ازین پیام دلم شد شکفته و شاداب
چنانکه باغ ز شبنم، چنانکه گل ز نسیم
بره فتادم و گشتم چنان شتابزده
که دست اهل کرم در نثار گوهر و سیم
چو روزگار رسیدم بدرگهی که کند
زمانه طوف حریمش بدیده تعظیم
رسیدن من و اقبال آن همایون فال
چنان فتاد مطابق در آن خجسته حریم
که گرداب نکشیدی عنان من، قدمش
ببوسه گاه همی کرد بر لبم تقدیم
مرا چو دوش بدوش ادب بدید استاد
بلطف خاص بدل کرد التفات عمیم
رموز کرنش و تسلیم را ادا کردم
بدأب مردم دانا نه بذله سنج، ندیم
چه گویمت که بکامم چه مایه لذت داد
گزیده نوبر کرنش نمک چش تسلیم
نگفت و من بشنودم هر آنچه گفتن داشت
که در بیان نگهش کرد بر زبان تقدیم
لبش چو نوبت خویش از نگاه باز گرفت
فتاد سامعه در موج کوثر و تسنیم
بخنده گفت که در عذر این گناه بزرگ
که رفته نام تو بی حکم ما بهفت اقلیم
همین که رفتی ازین آستان نوشته بیار
گزیده نسخه ای از زادهای طبع سلیم
ازین سخن سر و دستار من گلستان شد
ز بسکه چیدم و بر سر زدم گل تسلیم
چو بازگشتم از آن آستان، خرد جزوی
نوشته داد که این تحفه گل و تو نسیم
بگیر و زود ببر با قصیده ای که بود
بشاخ و برگ سخن نسخه ریاض نعیم
ز جا شدم که کدامین قصیده باید گفت
بلهجه ای که دمد روح در عظام رمیم
***
تجدید مطلع
من و نمودن بطلان عهدهای قدیم
بذکر منقبت عهد شاهزاده سلیم
تولدش بنهاد شریر دهر آن کرد
که با طبیعت آتش نزول ابراهیم
نهیب هیبت او در مشیمه تقدیر
شکست گوهر گفتار بر زبان کلیم
بعهد معدلت او که عاملان فساد
ز بس هدایت تعطیل فارغند از بیم
کشیده فتنه معزول سر بزیر لحاف
دریده ظلم فراموش طبل زیر گلیم
اگر عیادت مرضی کند عدالت او
جهد بقاعده اعتدال نبض سقیم
بروی ازمنه گر آستین بر افشاند
شود بسعی تموج زمان حال، قدیم
زهی وجود تو در سایه عنایت شاه
که کرده بذل سعادت همای را تعلیم
همه مراد، چو امید در قبول دعا
تمام فیض، چو اندیشه در دماغ کریم
حسود ناز و نعیم تو بر در طالع
چنان غریب که طامع بر آستان لئیم
ز فیض لطف تو شاید که بی سرایت عشق
شود باهل محبت دل کرشمه رحیم
زمانه را همه فرزند اگر چو تو بایست
ترا بزادی و بودی دگر هیمشه عقیم
ز بحر کان کرمت آن نفایس آورده است
که احتیاج نه گوهر گرفتن است و نه سیم
ز عفو و حلم تو دلها بغایتی جمع است
که معصیت نه امید آزموده است و نه بیم
همای قدر تو اوجی گرفته در پرواز
که دام کسب شرف بازچیده عرش عظیم
بهار خلق تو عطری فشانده بر آفاق
که بوی مهر پدر بازیافت طفل یتیم
خدایگانا گویم بمدح خویش دو بیت
کزین نیارد پرهیز کرد طبع سلیم
ز زاده دل و طبعم اگر شود آگاه
باصل خویش ننازد ز شرم در یتیم
مثال طبع من و هر طبیعتی که جز اوست
زلال ماء معین است و در ماء حمیم
خموش عرفی از این ترهات وقت دعاست
بر آر دست بدرگاه کردگار کریم
همیشه تا که نگردد حلال بر فرزند
جمیله ای که شود با پدر بحجله مقیم
عروس دهر بفتوای ذرّه تا خورشید
حلال اکبر شه باد و شاهزاده سلیم
***
در مدح جلال الدین اکبر شاه
منادی است بهر سو که ای خواص و عوام
می نشاط حلال و شراب غصه حرام
فضای عالم هستی ز غصه تنگ آمد
مشابه دل عاشق، مثال چشم لئام
هوای روضه گیتی شکفته شد ز آنسان
که نوبهار خط گلرخان سیم اندام
قضا نهاده بکام زمانه معجونی
که بهر ساختن آن قدر گرفته بوام
بشاشت دل اطفال در شب نوروز
نشاط خاطر صایم بصبح عید صیام
هم از دریچه امکان نمود صورت امن
چنانکه عارض خورشید از شکاف غمام
هم از نتیجه افیون امن شاهد تیغ
نهاده پهلوی راحت بخوابگاه نیام
بگوش عارضه صوت عدم رسید از دهر
بچشم حادثه میل فنا کشید ایام
ز اتفاق طبایع در آشیان وفاق
شود بطعمه شاهین بزرگ بچه حمام
نیاید از دهن باز یک نفس بیرون
زبان کبک ملمع لباس طرفه خرام
ز غایت شفقت تیز می کند ناخن
بعزم خارش اعضای آهوان ضرغام
ز پنجه شانه گرگان همی شود دشوار
چو موی کج شود از باد بر تن اغنام
زمانه در کنف عافیت قرار گرفت
چنانکه در دل عاشق نگارسیم اندام
دراز شد سخنم مختصر کنم تقریر
زمانه را بکف عدل شاه داده زمام
ز بانک هیبت و از نعره صلابت اوست
فلک فکنده عنان و صبا گسسته لجام
نماز شام نه از پرتو لوامع مهر
برنگ لاله بود ذیل چرخ ازرق فام
بجرم آنکه برأیش سر معارضه داشت
قضا بریده سر آفتاب بر سر بام
بر سم عبرتش اکنون سپهر گرداند
بگرد خطّه عالم بنیزه بهرام
از آن زمان که سراپرده معالی او
ورای منظر کون و مکان گرفته مقام
بروی بستر لیل و نهار می غلطد
فلک ز رنج حسد چون مریض بی آرام
وگر چنانچه حدیثم نمی کنی باور
دلیل قاطع اینک کبودی اندام
چه سود پوشد اگر دشمنش زره از بیم
نمی کند ببدن مرغ روح وی آرام
چه منع طایر آبی نماید از طیران
بروی آب ز موج افکند صبا گردام
بتازه می کنم انشا گهر فشان نظمی
که داد عکس سوادش ضیا بماه تمام
***
تجدید مطلع
زهی رمیده مرا آهوی وصال از دام
چنانکه از نظرم خواب و از دلم آرام
بسوی او نفرستم پیام از آن ترسم
که بر حکایت من مطلع شود پیغام
بگاه عربده دشنام چون دهد سوزم
مباد از لب او لذتی برد دشنام
چه نازکی است که بینم بگاه جلوه قدش
گرانی نظرم باز داردش ز خرام
ز اضطراب دلم پای هوش می لغزد
چو می رسد بخیال آن نهال سیم اندام
به نیم جرعه چه شور است در دلم گویی
کز آن لب نمکین رشحه ای فتاده بجام
بدور حسرت او جام زهر می نوشم
گه از نصیحت خاص و گه از ملامت عام
ز ذوق کشتن عرفی بحیرتم که چرا
چو کینه در دل بی مهر او گرفته مقام
ز تازیانه جورش سمند صبر من است
عنان فکنده چو فرمان شهریار انام
زهی وجود سخاوت مشخص از کف تو
چنانکه ذات بصورت، چنانکه شخص بنام
بود برات عطایت بدست هر فردی
چو نامه های عمل در حسابگاه قیام
فشرده ذوق سخا در دل تو پا محکم
چو استقامت زر در خزینه های لئام
بنای دولت خصم توست و بی بیناد
چو دوستی هوسناک و اعتقاد عوام
بعهد عدل تو شاید که توأمان نشوند
صبیه و صبی اندر مشیمه ارحام
دوام جاه تو آن عالمی که دورش را
ذخیره ابد آید بیک دقیقه تمام
درون مطبخ جاه تو مهر و ماه بود
دو قرص نان که یکی پخته است و دیگر خام
زبان حادثه تا کی قضا تواند بست
اگر بحجت تیغ تو ندهدش الزام
ز زخم نشتر فسّاد انتقام تو شد
درون حادثه پر خون چو شیشه حجّام
حروف قدر ترا صورت فلک جرمی است
که عکس قاعده پایین فتاده در ارقام
بعهد عدل تو کز کحل حزم همچو غزال
بخون گرگ سیاه است دیده اغنام
خلاف قاعده صیاد پیشگان شاید
که پرورند بآهنگ صید باز، حمام
شها ببزم تو چون این قصیده بر خوانم
که ملک نظم ز فیضش گرفته است نظام
سزد بجایزه با جیب پر گهر گردون
بدوشم افکند این جامه زمرّد فام
همیشه تا، زدم عنکبوت پرده صبح
بود لعاب لوامع تنیده بر ایام
بجای شربت مقصود جاه خصم ترا
لعاب افعی تیغ تو باد اندر کام
***
در مدح امیرالمؤمنین علی «ع»
منم آن سحر بیان کز مدد طبع سلیم
نبرد ناطقه نام سخنم بی تعظیم
منم آن مایه فطرت که گر انصاف بود
با وجودم نتوان گفت باندیشه فهیم
منم آن بحر لباب ز معانی که بود
قطره آب ز شرم سخنم در یتیم
کر بیاد سخنم عود بر آتش مانند
حشر اموات شود هر طرف از نشر شمیم
از حجاب سخنم بسکه عرق داد برون
صورت شیشه برآورد زلال تسنیم
در حرم گاه دل و حجله گه طبع من است
حامله مریم و جز مریم اگر هست عقیم
فوج فوج است معانی بدلم در پرواز
همچو مرغان اولی اجنحه در باغ نعیم
غنچه از نسبت سبحان بسخن عار کند
گر کنم طرز سخن باد صبا را تعلیم
در پزیرد ز دمم صورت دیوار، حیات
میاه فطرت از او وام کند فهم حکیم
آن خردمند حکیمی که بسبابه عقل
گیرم اندر حرم جوهر گل نبض سقیم
چون ببازیچه شوم ملزم ارباب کلام
خنده جوهر فرد است دلیل تقسیم
هر نفس قافله ای در دلم از عالم عقل
می رسد جنس متاعش همه عجز و تسلیم
زهر خندی کند از چشمه طبعم ببهشت
در دکان حلاوت نگشاید تسنیم
با چنین رتبه که می گویم هجویست مرا
بسکه انصاف بود فانی و ادراک عدیم
با من از جهل معارض شده نامنفعلی
که گرش هجو کنم این بودش مدح عظیم
که بصد قرن دگر امر بدیهی نکند
عقل اول ببراهین مبینش تفهیم
هیچ زین گونه دلم را نبود گرد ملال
گرچه این واقعه بسیار عذابی است علیم
زان که از مشک سخن شاه دم استشمام
حالت جمله کند منکشف از لطف عمیم
دوش بر دوش نبی در شرف ذات علی
که عدیم است عدیلش چو خداوند کریم
آن که با مرتبه همت او اوج حضیض
آن که با نازکی طبع وی اندیشه جسیم
آید از دور چو سیلاب سیاهی بنظر
متأثر شود از برق عتابش چو نسیم
ای که نسبت بجلال توهم از بی ادبی است
که فلک نام شکوه تو برد با تعظیم
خانه زاد خردش جوهر اول با وی
گفت کای دانش من در بر علم تو سقیم
حرفی از مصلحتی گویم و از من بپذیر
این سخن گرچه براه ادب افتاده ذمیم
جاه را پایه بیفزای مبادا که قضا
زندش طعنه بهمسایگی عرش عظیم
چشم اعمی شود از رأی تو گر نور پذیر
بنظر نقطه موهوم نماید تقسیم
چشم اشهل بصفت دیده احول گردد
گر حسام تو نگاهش بشکافد بدو نیم
گرم رفتار بحدی است که دود انگیزد
گر رود مرکب خوش کام تو بر سطح نسیم
گر بعمان نگرد رأی تو در بینایی
نایب مردمک دیده شود در یتیم
گر بعصر ابد انجام تو سنجند، بطول
بمیانش نرسد سلسله عهد قدیم
آن که از روضه لطف تو شود فیض پذیر
که بود غیرت فردوس ز بس ناز و نعیم
گر بشمشیر سیاست بدو نیمش سازند
نشود تا ابدش سلب حیات از هر نیم
هر که را ضربت گر ز تو در آید بضمیر
در بدنها شود از سایه او عظم رمیم
ای که در عالم اجسام، حکیمانه اگر
دفع افساد عوارض کنی از لطف عمیم
گفتگویی که بتان را بنگه می باشد
بیشتر از دل عاشق شنود گوش صمیم
کی دهند اهل محبت نعم لطف ترا
که ستانند عوض، مایده باغ نعیم
شبهتی نیست در این واقعه کاصحاب بهشت
«من و سلوی» بفروشند بزقّوم جحیم
ای که با نسبت سیر فلک عزم تو چرخ
بی نصیب از حرکت آمده چون حلقه میم
آسمان نهمین حصر شکوه تو کند
در میان گیرد اگر دایره را نقطه جیم
طمع گوشه چشم است مرا از تو و بس
ورنه مستغنیم از مال و منال و زر و سیم
زده ام پای بعیش دو جهان از همت
ز آن ندارد بدلم دست، چه امید و چه بیم
شکرلله کزان جمع نیم گرچه ز من
همه افعال قبیح آمد و اعمال ذمیم
که بصد حیله کنم راه اگر در بزمی
دلم از غصه شود همچو دل پسته دو نیم
کز چه معنی کنم از سفله نهادان تأخیر
وز چه بر صدرنشینان ننمایم تقدیم
عرفی این طول سخن چیست بآهنگ دعا
دست بردار بدرگاه خداوند کریم
تا شود منبسط از بذل درم طبع سخن
منقبض باد دل خصم تو چون دست لئیم
***
در منقبت علی (ع)
چون گرد باد آه ز خاکم کشد علم
بر فرق روزگار فشاند غبار غم
چون دل بجای خویش بود کز نهیب دود
زین آشیانه طایر آرام کرده رم
در عهد من ز دهر مجو خوش دلی که هست
در شیشه زمانه وجودم جهان غم
ای طور وعده تو فراموشی وفا
وی طرز غمزه تو هم آغوشی ستم
ذوق غم تو شانه کش طره طرب
شوق لب تو سر شکن شحنه الم
از وعده تو شوق بتشویش مبتلا
وز عشوه تو فتنه به آشوب متهم
بخشد هزار کشته چشم ترا حیات
لعلت لطیفه ای که برون آرد از عدم
گیرد بهر دو دست سر خود اجل ز بیم
جایی که غمزه تو کشد خنجر ستم
لعل حیات بخش تو جایی که دم زند
نبود مسیح را ز خجالت مجال دم
ز اعجاز حسن توست که کلک قضا نسوخت
بر لعل آتشین خط سبزت چو زد رقم
هم خود بگو روا بود ای بی وفا که من
محروم باشم از تو و اغیار محترم
محرم ببزم وصل تو غیر و مرا ز بیم
مرغ امید پر نزند گرد آن حرم
دست افکنی بدوش رقیبان برغم من
وز چنگ من برون کشی آن زلف خم بخم
من جان دهم برای تو آن لعل روح بخش
از معجز مسیح زند با رقیب دم
با دوستان بکینی و با دشمنان بمهر
منبعد اگر سلوک تو این است لاجرم
خواهم شدن بمحکمه عدل تا شود
طبع سلیم عادل شاه جهان حکم
سلطان دین وصی نبی قهرمان شرع
شاه نجف علی ولی معدن کرم
آن واهب النعم که ز داوود نطق او
نشیند گوش آز بجز نغمه نعم
اول به آب چشمه کوثر وضو کند
جبریل گر بخاک جنابش خورد قسم
عزم طواف کعبه ز کویش چنان بود
کایند از برای تیمم برون زیم
اندوزد از عبادت یزدان عدوی تو
اجری که برهمن برد از طاعت صنم
از قدر خواستم که فلک خوانمش، قضا
گفت ای بری ز شیوه تمیز مدح و ذم
او را سپهر گویی و این ننگری که هست
او منبع عطوفت و این مصدر ستم
مشاطه ولایش اگر زیب گر شود
ز اعجاز عیسوی کند آرایش صنم
ای طوف بارگاه تو پیرایه شرف
وی دودمان جاه تو همسایه قدم
در باغ فطرت تو مسیحا چو یک نسیم
در فوج حشمت تو سلیمان چو یک خدم
مست غرور کرد عروسان خلد را
دعوی باغ لطف تو با روضه ارم
هرگز زمین رزم تو از خون نگشت خشک
از بسکه خنجر تو رسانید نم بنم
آن کینه پروری که ز بغض تو دم زند
و آن خون گرفته ای که بکینت کشد علم
با تیغ روزگار کند قصد کارزار
با قهر کردار بمیدان نهد قدم
هر شامگه که از اثر مهر خاوری
رنگ بقم گرفته سپهر جفا رقم
چون سرکشی بحکم تو اندیشه کرده است
خونش فکنده بیم سنان تو در شکم
حفظ تو گر ستون نشود بر هم اوفتد
از تند باد حادثه این نیلگون خیم
شاها منم که درد و غم و غصه متصل
آیندم از قفا چو سپاه از پی علم
تا بر کنار خوان وجود است جای من
پرورده روزگار مرا از نعیم غم
هر جا غمی است کرده بتحویل من مگر
از بهر دیگران بمن اکنون کند رقم
عرفی شکایت تو نهایت پذیر نیست
این قصه را بیا، بدعا ساز مختتم
تا خامه خیال که نقاش معنویست
مدح تو بر صحیفه هستی کند رقم
خصمت که هست صورت عصیان همیشه باد
گریان و بی قرار و نگونساز چون قلم
***
در مدیح حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام
ای مرتفع ز نسبت جود تو شان علم
کلک گهر فشان تور طب اللسان علم
ای ساکنان مصر معانی بحسن عقل
نادیده یوسفی چو تو در کاروان علم
سلطان دین علی که زشست کمال اوست
هر ناوکی که یافت گشاد از کمان علم
جیب و کنار عقل ز گوهر لبالب است
تا باز کرده ای لب گوهرفشان علم
سلک نقود نظم جواهر بباد رفت
تا صیت گوهر تو بر آمد ز کان علم
پیش از وجود صلب فلک بود ذات تو
در بطن صنع نادره زا توأمان علم
امکان اگر نه تکیه زدی بر وجود تو
کی داشتی تحمل بار گران علم
دست مجردات ستون ز نخ شود
آنجا که فطرت تو زند سایبان علم
علم است جان هر که بود معنوی نهاد
الافطانت تو که گردید جان علم
ذات تو اعتدال و سلیمان مزاج عدل
عقل تو مغز و جوهر کل استخوان علم
صدره فتد بچاه ضلالت بهر قدم
دست هدایت ار نکنی بر میان علم
بر گوش فطرت تو ز اول نفس شمرد
هر نکته ای که داشت لب داستان علم
آنجا که دانش تو نهد رسم تقویت
ای آیت شعور تو نازل بشان علم
دست ضعیف جهل که در آستین شکست
از عقل اولین بر باید عنان علم
بر آسمان علم ضمیر تو آفتاب
اما مسیر تو نهمین آسمان علم
آن مایه دشمنی که بعلم است جهل را
ای کعبه وجود تو دار الامان علم
اندر ضمیر جوهر اول شدی تباه
تقدیر هستیت نشدی گر ضمان علم
ارزان متاع روی دکان کنه هستی است
آنجا که فطرت تو گشاید دکان علم
تا عزم خاکبوس حریم فطانتت
دارند ساکنان نهم آسمان علم
از بیم دور باش ادب هر صباح و شام
صد بوسه برده بر لب روحانیان علم
گر صنع ایزدی ز ازل مصلحت نداشت
تا سازد امتیاز تو خاطر نشان علم
الا در آستان حریم فطانتت
ذیل ملازمت نزدی بر میان علم
روزی ز روی نسبت اجزای یکدیگر
ترتیب دادمی بتصور جهان علم
در دل فتاد سایه طبع بلند او
گفتم که این سزد بصفت آسمان علم
گر سایه طبیعت تو مهبطیش هست
آن ذروه می سزد که شود لامکان علم
شاها تویی که فیض هوای طبیعتت
سازد بنوبهار مبدل خزان علم
از دست پخت طبع تو با لذت است و بس
بر خوان عقل هر که شود میهمان علم
دارم امید آنکه بعرفی ز عین لطف
بخشی وظیفه ای ز نعیم جنان علم
در مجمعی که قوت معنی دهی بفیض
دستم ز آستین بفرستی بخوان علم
مسند نشین خاک در دانشش کنی
ای فضل مایه بخش تو سلطان نشان علم
با آنکه دست بسته میدان دانشم
گر نامزد کنی بکف من عنان علم
چون دانه های گوهر مدحتت بسلک نظم
سرهای خیل راز کشم بر سنان علم
تا دل شکاف جهل بسیط و مرکب است
زخم دلیل قطعی و تیغ زبان علم
بادا هدایت تو که معمار دانش است
تیغ زبان جوهریان را فسان علم
***
بیان مفاخر
من کیستم آن سالک کونین مسیرم
کز بیخته جوهر قدس است خمیرم
در صفحه تصویر جلال است مثالم
در پرده ی تقدیر محال است نظیرم
چون حسن کشد جام صفا رنگ شرابم
چون عشق دهد رنگ جبین آب زریزم
در قامت عاشق شکن آموز کمانم
در غمزه معشوق گشایش ده تیرم
آنجا که وفا تشنه شود چشمه خونم
آنجا که صفا غسل کند آب غدیرم
بر کتف ریاضت طلبان شال و پلاسم
بر دوش زلیخا منشان برد و حریرم
در هندسه فقر و فنا صفر الوفم
در مزرعه عز و علا ابر مطیرم
در کوزه لذت شکنان چشمه زهرم
در کاسه کودک منشان جرعه شیرم
آنجا که ادب نغمه طراز است سمیعم
و آنجا که هنر جلوه فروش است بصیرم
در مرسله جوهر فردم در یکتا
در سلسله علت و معلول کثیرم
پای طلبم، در روش سعی تمامم
دست ادبم، در کشش کام قصیرم
چون سجده بت گرم شود ناصیه سوزم
چون تیغ صنم کند شود بیهده میرم
خفاشم و خورشید خرد در ته بالم
در اجم و بلبل پرد از شاخ صفیرم
عشقم که بر آسوده دلان نیست گذارم
حسنم که ز خونین جگران نیست گزیرم
در خانه مجنون که خراب است، غبارم
در حجله لیلی که بهشت است، عبیرم
با ناطقه گلریزم و با سامعه گلچین
با واهمه نابالغ و با عاقله پیرم
در دل قویم گر چه به آثار ضعیفم
وز دین غنیم گرچه باظهار فقیرم
از کلک بنان، لوح خراشنده ما هم
وز تیغ زبان خامه تراشنده تیرم
در کندی شمشیر زبان قاتل سیفم
در پرده اندیشه خرد پوش ظهیرم
از اوج سخن بهر فرود آمدن طبع
برداشتم این نغمه که اعشی و جریرم
طبعم ز غضب گفت ندانم بچه نسبت
در دام سرشت تو قضا کرد اسیرم
گر جوهر خود می نشناسی ز چه کانی
از گوهر من شرم بکن کابر مطیرم
بر تافت عنان سخنم رخش طبیعت
برگشتم ازین ره که نه این بود مسیرم
بر تارک ارباب فنا ترک کلاهم
در صفحه اصحاب صفا نقش حصیرم
در آب و هوای چمن خلد سرورم
در بست و گشاد در فردوس صریرم
توفیق چه صورت شکند قوت دستم
تحقیق چو معنی طلبد جوش ضمیرم
می گویم و اندیشه ندارم ز حریفان
من زهره رامشگر و من بدر منیرم
سر بر زده ام با مه کنعان ز یکی جیب
معشوق تماشا طلب و آینه گیرم
در بارگه سلطنتم چون گذرت نیست
بر ناصیه ماه ببین نقش سریرم
هنگام رقم سنجی احکام کواکب
برجیس نهد مجمره در پیش دبیرم
آن چشمه قربم که ز لب تشنگی وحی
جبریل درآید بحرمگاه ضمیرم
عرفی بکجا می روی، این راه کدام است
مشتاب و عنان دار ازین راه خطیرم
ز آشوب صریرش دل کونین بر آشفت
نای قلم نغمه گشا تنگ بگیرم
***
در ذکر افتخارات خود
گر سر بصحبت گل و سوسن درآورم
دست چمن گرفته بمسکن درآورم
با های و هوی ناله کنم راه شوق طی
باشد که هول در دل رهزن درآورم
گر طاعت صنم برم از خانقه بدیر
زنار را بطعن برهمن درآورم
شرم دروغ بین که زبان فصیح را
در گفتگوی نطق تو الکن درآورم
تا زاغ ظلمت افکنم از شاخسار طبع
خورشید و ماه را بفلاخن درآورم
همت ثمر فشان و شجر طوبی و هنوز
شرم آیدم که میوه بدامن درآورم
هر گوهری که بر کشم از معدن خرد
پرداخت کرده باز بمعدن درآورم
صد پرده مصلحت بیکی راز بر تنم
ترسم که شک بخاطر کودن درآورم
کو بخت آنکه منفعل آید بصبح من
با آفتاب دست بگردن درآورم
از بس هجوم حادثه در رزمگاه عشق
خود را نیافتم که بجوشن درآورم
یک عذر با کسی بغلط گریبان کنم
صد لاف در میانه مبرهن درآورم
آیینه اصالت خورشید و کان شود
هر دانه گهر که بمخزن درآورم
در معرضی که راه زمان را کنند عرض
امید را شکسته سر و تن درآورم
هر شب هزار غمکده را می کنم طواف
تا خویش را بحلقه شیون درآورم
تا خواب عافیت ندهد خو، به غفلتم
از رزمگاه فتنه بمأمن درآورم
معجون همت از گهر سوده بایدش
یاقوت آفتاب بهاون درآورم
گر شاهد هوس کند آهنگ دلبری
رویش سیاه کرده ببرزن درآورم
خرمن بمور بخشم و با این کرم هنوز
ترسم که سر بدانه ارزن درآورم
هرگه که جیب دل بدرانم ز درد دین
ز نار بهر بخیه بسوزن درآورم
خورشید را بگو که درآید بر وزنم
ز آن پیش کین کمند بگردن درآورم
هرگه که آورم گل روی تو در نظر
گلشن ز راه دیده بدامن درآورم
هرگه که ناله ای کنم از اشتیاق گل
شیون ز بلبلان نوازن درآورم
ای طایران همت سدره مدد کنید
کان عندلیب قدس به گلشن درآورم
ای مهر شاد باش که گوهر کمال یافت
اکنون وسیله کو که بمخزن درآورم
***
تفاخر شاعرانه
ای طعن فلک نوشته بر سُم
وی زلف صبا بریده از دُم
ای در بر توسن فلک شوخ
ز آنگونه که پیش شعله هیزم
بر غنچه سبکروی بدانسان
کش خنده نزاید از تبسم
نازی بلب فسانه پرداز
ز آنگونه که نشکنی تکلم
از گام شمرده خط نگاری
بر نقطه نوک نیش کژدم
کرد از تو شتاب وام وز آن کرد
سیمرغ وجود خویش را گم
هشتم فلکی و ذو ذوابه
چون وقت روش علم کنی دم
زآن راست روی که طبع عرفی
راندت بمسالک تعلم
اول قدم ریاض طبعش
آخر چمن بهشت هشتم
بی فیض قبول آسمان بود
جامی تهی از شراب صد خم
ننشست مگر بوقت خوابش
دریای معانی از تلاطم
در هم شکند بگاه حمله
صد فوج معانی از تصادم
چون آتش طبع بر فروزد
طوبی طلبد بجای هیزم
در ابره اطلس فلک دوخت
رایش ز بیاض صبح قاقم
رضوان ز پی شراب بزمش
انگور، بپرورد بطارم
بر خاک در طبیعت او
دریای محیط در تیمم
گردون بنظاره ضمیری
یک دیده و آفتاب مردم
از آب سخاش خوشه برداشت
نوک مژه چون درخت گندم
عرفی بمدیح خود شتابی
هشدار مباد، ره کنی گُم
داد سخنت بده که مردند
معنی و عبارت از تظلم
هان شرم مکن ثنای خود گو
گو باش حسود در تبسم
شایسته تویی بمدح امروز
ای خاک رهت بفرق مردم
***
چیستان در وصف شمع
چیست آن جوهر هدایت فن
آسمان مولد و زمین مسکن
شوخ آیینه روی روشندل
رند ژولیده موی تر دامن
سوزنش در حراست رشته
رشته اش در سیاست سوزن
گردنش تا بفرق سیمابی
سیم ساق است پای تا گردن
چون عروسان هند دردم رقص
از دم گیسویش چکد روغن
چون زر قلب شاهد دنیا
چهره تاریک و برقعش روشن
نوزد باد، لاله حمراست
بوزد، هست غنچه سوسن
کیمیایی است گوهر تاجش
که ازو زر شود مس و آهن
عزت تاج او بیفزاید
جلوه طلعت سهیل یمن
جوهر هیکلش هیولایی است
در قبول صور چو جوهر ظن
جامه اش گاه سبز و گاه سپید
چهره اش روز تیره شب روشن
گیسویش نور باف چون مریم
ابرویش چون هلال چشمک زن
هم ز باد صبا شود جوزا
هم ز برف صفا سهیل یمن
ماهتابی است بر درفش کیان
آفتاب چه تیر و چه بهمن
قصب ماهتاب او، اکسون
شرف آفتاب او ایمن
گه گهی از میان تاج خروس
برفشاند بفرق خود ارزن
زندگانیش مردن شبگیر
دیده بانیش کوری رهزن
دسته هاون طلاست ولی
سوده آن سر که نیست در هاون
زاهد آسا ز دانه های سرشک
سبحه آویخته است در گردن
هم شکفته ست در مصیبت و سور
هم برهنه است در دی و بهمن
شاه تیر جهاز زرین است
بر سرش موج نور سایه فکن
راز دل بر زبان چو میآرد
مستفیدند زیرک و کودن
چو بخلوت زبان بجنباند
راز بیرون فشاند از روزن
معنیش روح موسی عمران
صورتش نخل وادی ایمن
صوفیان گرد او نشسته بذوق
همه سبوح گوی و یا رب زن
روز بر هم فشرده مژگان لیک
شب گشاده ست دیده روشن
چون شکر مشربان هندستان
کله زر تار و چرب پیراهن
چون بمیرد تنش نفرساید
زنده گردد بکاهش سر و تن
با همه حدت و حرارت طبع
دامنش پر شود ز آب دهن
خرمن از سنگ آس گر باشد
بر زبان آرد می کند خرمن
پدرش مهر و مادرش مه لیک
شب گشاده است دیده روشن
بزبان خندد، از گلو گرید
خنده تا فرق، گریه تا دامن
گریه از شوق دیدن خورشید
خنده از عیش بزم شاه ز من
شاخ گندم که دیده خوشه زر
اینک از بزم شه ببین روشن
گریه و خنده اش گدازش عمر
همچو اعدای شاه قلب شکن
جوهرش در حریم خاطر شاه
ماه نخشب بود چه بیژن
همچو انگشت پنجه خورشید
صد اشارت کند بشاه زمن
شاه اکبر که هست ترکیبش
نور خورشید سایه ذوالمن
شاه چین و حبش غلام تواند
دور زین آستان اسیر محن
ز آن نوشته است عبده بفداه
بدیار تو ملک چین و ختن
بلبل باغ عمر دشمن تو
نزند نغمه ای بجز شیون
مرغ جاهش بزیر شهپر حکم
از بدخشان گرفته تا، بدکن
بگذراند چو رشته حکمش
آسمان را ز چشمه سوزن
عدل او را بعدل نوشروان
کی بسنجد سپهر نادره فن
این بسنجد کسی که نشناسد
صافی جام جم ز دردی دن
نطفه دشمنش بصلب پدر
داده پیوند تار و پود کفن
تا ارادی بود جفای سفر
تا طبیعی بود هوای وطن
وطنم آستان جاه تو باد
تا نکرده است جان سفر ز بدن
خاطرش بحر فیض را معبر
گوهرش سر غیب را معدن
هر که را لطف او حیات دهد
نوبت جامه کی رسد بکفن
نصب را روی بخت او مرآت
عزل را بخت خصم او مدفن
ای غبار حریم حرمت تو
عطر پیراهن عروس چمن
***
در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی (ع)
نه شهد لطف کزو کام جان شود شیرین
نه وعده ای که گلوی گمان شود شیرین
فغان ز زهر فروشنده غمزه اش کز او
ز جوش جان در و بام دکان شود شیرین
کسی که از هوس نوشخند او میرد
بکام ماتمیانش فغان شود شیرین
ز بسکه شوق سرشتم ز خون من دم قتل
دهان تیر و زبان سنان شود شیرین
ز بوس حور و ملک چون دهان شهد آلود
خدنگ غمزه او در کمان شود شیرین
ز نوشداروی لطف عمیم او شاید
که زهر در دهن دشمنان شود شیرین
ز نسبت لب و دندان او عجب نبود
که لعل و دُر بدل بحر و کان شود شیرین
بیا بگریه ی تلخم بزن شکر خندی
که اشک بر مژه ی سیل ران شود شیرین
چنان خلد برگ و ریشه ام شمایل تو
که مغز سوخته در استخوان شود شیرین
چو آشیانه ی زنبور شهد روز وصال
ز نوشخند توام خانمان شود شیرین
بشهد جنت اگر خون بدل کنم، شاید
که در مذاق تو نامهربان شود شیرین
چنین که شد لبم از زهر فتنه تلخ مگر
ز مدح شاه زمین و زمان شود شیرین
شهی که گر بگشاید دهان درج آسا
لب عطارد گوهر فشان شود شیرین
ز فیض ابر عطایش گلوی شاخ شجر
ز مایه ثمر اندر خزان شود شیرین
بر آستانه طبعش کسی که سجده کند
ز نور ناصیه اش آستان شود شیرین
چو بر بساط کلامش بتازد اندیشه
ز فعل توسن او تا عنان شود شیرین
زهی ستم شکنی کز حلاوت عدلت
دهان راحت کون و مکان شود شیرین
بعهد شاهد عدلت ز فرط آرایش
بچشم اهل تجرد جهان شود شیرین
ز کشت عیش تو گردانه چین شود شاید
که بیضه در شکم ماکیان شود شیرین
ز امن عهد تو گردد فسانه گو شحنه
که خواب در نظر پاسبان شود شیرین
ز نور شمع جلالت که موم شهد بقاست
هوای انجمن لامکان شود شیرین
اگر نه مصدر ذاتت بود چگونه قضا
لبش ز زمزمه کن فکان شود شیرین
زهی حلاوت نامت که وقت بیهوشی
چو در خیال درآید زبان شود شیرین
چو آسمان نگری از فلک بجوشد زهر
چو هر زمانه بخندی زمان شود شیرین
عبارتت چو در اندیشه دبیر آید
چو نیشکر قلمش در بنان شود شیرین
شمایل تو چو در دل در آورد مادح
لباس بر بدنش چون بیان شود شیرین
ایا حیمده صفاتی که از ستایش تو
زبان عرفی رطب اللسان شود شیرین
منم که چون ز تکلم طبر زد افشانم
دهان سامعه انس و جان شود شیرین
چو مشتری بسر افتد هوای طبع منش
عجب مدار اگر طیلسان شود شیرین
اگر بگوهر منظوم نظم خود سنجم
ز چاشنی گهر ریسمان شود شیرین
چگونه شیرین گردد ز شکر لب دوست
ز کلک من لب معنی چنان شود شیرین
بکام قافیه سنجان ز لذت سخنم
سزد که قافیه شایگان شود شیرین
بروح خسرو از این فارسی شکر دادم
که کام طوطی هندوستان شود شیرین
ز کفشداری شیراز کش منم اکلیل
کمال را بنظر اصفهان شود شیرین
چو در ستایش تیغت شود زبانم تیز
ز تیز کردن تیغت فسان شود شیرین
چنان بمدح تو دستان زنم که از لذت
بکام اهل حسد داستان شود شیرین
از آن حیات ابد جویم از عنایت تو
که لب ز مدح توام جاودان شود شیرین
وجود خویش بجوزا بدل کنم که مرا
ز مدحت تو دو کام و زبان شود شیرین
سخن دراز کشید آنقدر بگو عرفی
که کام مستمع از ذوق آن شود شیرین
همیشه تا دهن گفتگوی اهل وفاق
ز نقل زمزمه دوستان شود شیرین
حدیث تلخ دهانی دشمنان تو باد
حکایتی که ز نقلش دهان شود شیرین
***
در نعت حضرت رسول (ص)
صبحدم چون در دمد دل صور شیون زای من
آسمان صحن قیامت گردد از غوغای من
گوش اهل آسمان و حلقه ماتم یکی است
شیونم تا بر کشد آهنگ هایا های من
مصر ویران کرد و رو در وادی ایمن نهاد
رود نیل شوق یعنی گریه موسای من
زان دل شوریده را بر تارک خود می نهم
کاشیان مرغ مجنون شد دل شیدای من
ز آن ملایک چون مگس جوشندم از هر سو که هست
چشمه لذت گشا هر موی غم پالای من
کام جان را تازه کردی ای غم لذت سرشت
نی غلط گفتم چه غم ای من وای سلوای من
در خمار انتظارم ز آنکه ایزد دور داشت
باده کام دو کون از جام استغنای من
آسمان در یوزه کرد و آفتابش کرد نام
لعلی از آویزه گوش شب یلدای من
نیلگون گردید دوش آفتاب از تکیه ام
بسکه هر مو گشته کوهستانی از غمهای من
منت بازیچه عیسی مکش بهر حیات
ارزش مردن بپرس از نفس مرگ آرای من
خورده هر دم صد شکست از فوج قدس آشوب حسن
شوق بیهنگام یار مست بی پروای من
منکه مستی کردن از خون جگر آموختم
ننگ هوشم باد گر جز خون بود صهبای من
شاهد عصمت تلاش صحبتم را کی سزد
خون حیض دختر رز نو شد از لبهای من
منکه از دل تا دماغم چیده خمهای شراب
کی شود مخمور و کی خالی شود مینای من
مریم من فیض جبریل از مزاج خود گرفت
مریمی را برد بالا ذهن عیسی زای من
آن بهشت معنیم کز بعد معزولی هنوز
خدمت طوبی بود ننگ چمن پیرای من
مرحبا ای باده کیفیت روح القدس
کامدی چون عشق و در رفتی ز سر تا پای من
من قیامت زار عشقم دیده کو تا بنگرد
صد بهشت و دوزخ از هر گوشه صحرای من
نفخ صور آمد بجای لحن داودی هنوز
رقص معنی می کند طبع سهی بالای من
من مطیع ملک استغنا ولی رانند حکم
دودمانهای هوس در ملک استغنای من
دامنم تر کرده طوفانی که در معنی یکیست
موجه دریا و موج حله خارای من
نور و ظلمت را بود یک مایه در تابندگی
آن ز روی آفتاب و این یک از سیمای من
بسکه در معنی بطفلی باز می گردم، ملک
در حساب دی شمارد غفلت فردای من
آیت لاتقنطوا من رحمة الله شد گره
بر زبان جبرئیل از شرم عصیانهای من
معنی پنهان من آرایش بیت الله است
گو شبیه دیر باشد صورت پیدای من
لوح دل نقش صمد دارد چه غم کاستاد چین
بافت تمثال صنم بر شقه دیبای من
بال طاووس از گلاب و عود رضوان پرورد
تا بسازد مروحه در موسم گرمای من
اصل من از دودمان نوع انسانی مجوی
حور غم رضوان درد است آدم و حوای من
جوهر اول که فرزندم ز بیباکی نوشت
آن زمان سنجد عیار گوهر یکتای من
کز جهان در یثرب آرم روی در گوش آیدش
مرحبا یا امتی از مرقد مولای من
گر گزیند سرمه جز خاک درش مژگان چو باز
چنگل اندازد بزاغ دیده بینای من
شقه دیبای جاهش گفت محسود که ام
آسمان گفتا طراز خانه خضرای من
موجه دریای طبعش بانک کوثر کرد و گفت
تشنه منشین ای فدای زاده دریای من
در دم اندیشه قدر تو بشکافد ز هم
حله های علم بر دوش دل دانای من
تا تو گشتی غایب چشم از ره نسبت گرفت
مردمک حکم سبل در دیده بینای من
سایه من همچو من در ملک هستی امتت
سایه تو در عدم پیغمبر همتای من
آسمان وحدتم بر عالم فطرت محیط
توامیت بر نتابد پیکر جوزای من
دودمان عشق را از من گرامی تر نزاد
جوهر من کرد روشن گوهر آبای من
نازش سعدی بمشت خاک شیراز از چه بود
گر نبود آگه که گردد مولد و مأوای من
این کباب آتش جان و شراب درد دل
کش سخن نامست تا کی ریزد از لبهای من
من پریشان گوی و سهو اندیش و سودا هرزه دوست
من بسودا مانم و ماند بمن سودای من
***
حکمت و موعظت
عادت عشاق چیست مجلس غم داشتن
حلقه شیون زدن ماتم هم داشتن
بر سر عمان درد موج حلاوت زدن
بر در میدان دل فوج ستم داشتن
حمد غم و نعت درد بر لب دل دوختن
شهر دل و باغ جان وقف الم داشتن
نغمه داود را از لب شیون زدن
آتش نمرود را باغ ارم داشتن
با خط آزادگی بندگی آموختن
با دل بی آرزو چشم کرم داشتن
از ابدی ذوق غم روی زیان تافتن
وز ازلی بیع درد سود سلم داشتن
حسن عبادات را برقع نسیان زدن
زشتی اعمال را لوح و قلم داشتن
آینه دیده را صیقل حیرت زدن
زاویه سینه را مخزن غم داشتن
هم ز غبار کنشت عطر کفن ساختن
هم بترازوی دیر سنگ حرم داشتن
در دهن بخت عیش ناوک لا ریختن
در کمر درس عشق دست نعم داشتن
تا به ثری آب چشم از پی هم ریختن
تا بفلک داغ دل بر سر هم داشتن
در جگر اشتها آب هوس سوختن
وز اثر امتلا درد شکم داشتن
مستی و دیوانگی جام مسیحا شکست
صرفه در این بزم نیست ساغر جم داشتن
دین و دل و عمر جان جمله بسیلاب ده
دشمن درویشی است خیل و حشم داشتن
خامه تراشی ستم نامه تراشی گناه
ساده و بی زخم به لوح و قلم داشتن
شیب نگویم بطبع به ز شباب است لیک
به ز رعونت بود قامت خم داشتن
بهر نعیم بهشت طاعت ایزد مکن
بر لب جیحون خطاست چشم بنم داشتن
با صنم آمیختن کفر ادب دان ولی
شرط بود در میان فاصله کم داشتن
رهروی راه عشق بر تو شمارم که چیست
گان بفرسخ زدن پاس قدم داشتن
رو بقفا کن ببین عمر تلف کرده را
تا بتو روشن شود رو بعدم داشتن
چند بتزویر و فن پرده کشیدن بعیب
صورت مدح آمدن معنی ذم داشتن
عدل و کرم خسروی است ورنه گدایی بود
بهر دو ویرانه ده طبل و علم داشتن
صرفه زبانم ببست ورنه بشه گفتمی
کز دل درویش پرس ذوق ستم داشتن
دم مزن از جور چرخ ز آنکه نه آزادگی است
زو متأثر شدن بس گله هم داشتن
زین ره کثرت اساس بگذر و آنگه بین
مالک وحدت شدن، ملک قدم داشتن
نسخه این باغ را زیر و زبر کن بس است
از سر گل تا بکی منت شم داشتن
مایه نازندگی از گهر خویش گیر
تا بکی این عز و ناز از اب وعم داشتن
مذهب عرفی بگیر ملت قارون بهل
گنج هنر ریختن به ز درم داشتن
اوست مسیحای وقت لیک مسیحا که هست
دون اثرهای او معجز دم داشتن
تیغ زبانش فکند بر سر هم مهر و ماه
شهرت او را جلال ملک عجم داشتن
طی کنم این نامه را گر نکنم چون کنم
حوصله خامه نیست تاب رقم داشتن
***
در منقبت علی علیه السلام
ز تاب شعشعه ی مهر سایه بهر پناه
سزد که بگسلد از شخص و پیش گیرد راه
فروغ مهر بتفتیدگی چنان گردید
که شعله بر سر خود زد ز دود دل خرگاه
شود برشته چو ماهی درون روغن گرم
چو عکس ماه نو افتد در این هوا بمیاه
ز همرهی صبا پرتو شهاب دهد
ز بسکه تاب هوا بر فروخت گونه کاه
سزد که شعله چو ماهی ز عکس خود گه موج
ز فرط حدت گرما کند در آب شناه
مگو در آینه آب عکس مهر افتاد
که آفتاب ز گرما برد بآب پناه
ز غایت اثر حدت هوا شاید
که گرمی جگر موم گردد آتشگاه
بغایتی شده آتش اثر ز گرما جان
که دست مرگ بود از تصرفش کوتاه
نه آب را متموج کند وزیدن باد
که شخص موج ز گرما کند در آب شناه
همین نه شخص پناه آورد بسایه و بس
که سایه نیز ز گرما برد بشخص پناه
چنین که شیر زبون شد ز تاب مهر سزد
که بهر نطع کشد پوست از برش روباه
ز تاب مهر تنور فلک بتافته گرم
چنانکه معرکه کین بگاه حدت شاه
شه سریر ولایت امام خطه شرع
محیط عالم دانش علی ولی الله
زهی فروغ ضمیر تو شمع بزم رسول
زهی وجود شریف تو ختم صنع الله
طواف کوی تو سرمایه تجارت مهر
صفات قدر تو پیرایه تجمل ماه
بجان حادثه آن کرده ای بناوک خشم
که ترک چشم بتان با دل از خدنگ نگاه
چنانکه دیده عفوت براه عصیان است
سزد که عین ورع گردد ارتکاب گناه
ز بحر طبع برآورده پر گهر صدفی
بتحفه آورم اینک نثار حضرت شاه
***
تجدید مطلع
ز فیض گلشن روی تو چون شود آگاه
که سوزد آتش حسن تو بال مرغ نگاه
چه سود از اینکه ز شوق لبت شدم همه جان
چنین که آتش سودای دل بود جانکاه
بروی رحم به آنگونه بسته ای در دل
که شوق کشتن من در دلت ندارد راه
چو گیری آینه در کف ز شوق عارض خویش
از آن کرشمه نرگس وز آن فریب نگاه
شود مثال در آئینه مضطرب ز انسان
کز اضطراب دل آب، عکس عارض ماه
بیاد روی تو چون آه جان گداز کشم
بصورت تو سزد گر بر آید آتش آه
زنی بتیغم و فریاد از شریعت عشق
که آرمیدن کفر است و اضطزاب گناه
چنان ز لطف تو نظارگی هجوم آورد
که عارض تو نه بینم ز ازدحام نگاه
نداری آینه را پیش رو بچندین شوق
اگر ز چاشنی حیرتم شوی آگاه
زهی بخنده گشودی ز کار بسته گره
زهی بعشوه ربودی ز فرق فتنه کلاه
ز فیض مژده لطف تو کان جان شیرین
بعهد وعده وصل تو عمر غم کوتاه
عنان عشوه نگاه تراست دستآویز
بساز فتنه سمند تراست جولانگاه
دل زمانه هراسان ز چشم ظالم تو
چنانکه فتنه ز آسیب عدل شاهنشاه
شها منم که بلا را بجز قضای دلم
بگاه عرض سپه نیست عرضگاه سپاه
باین غرض که شود حسرتم فزون دایم
زمانه یوسف عیشم نماید از ته چاه
زهی امید طواف تو رهنمای مراد
زهی سجود جناب تو آبروی جباه
شدم هلاک حرمان خوش آنزمان که شوم
بخاکبوسی کوی تو چون سپهر دوتا
چنان نیاز فشانی کنم که عشق برد
خمیر مایه عجز از غبار آن درگاه
زهی محبت آل تو پایمرد ورع
زهی حمایت لطف تو دستگیر گناه
ز روی لطف بفریاد رس مرا چو بحشر
بپایت افتم و گویم که «حسبة الله»
منم غلام تو عرفی مهل مرا که سزد
بحال من بگشایی لب شفاعت خواه
***
در مذمت می
کردم ز شراب ناب توبه
وز گفته ناصواب توبه
میساختمش بباده ممزوج
بی خستگی از گلاب توبه
در لفظ شراب چون بود آب
با تشنه لبی ز آب توبه
در وصف بباده چون شریک است
صد بار ز شهد ناب توبه
مستانه رود اگر سمندم
پایم کند از رکاب توبه
گر عرض کنم زبان مستی
از نشئه کند شراب توبه
گر درد ندامتم بسنجد
ز آسیب کند عذاب توبه
تا باده بخواب هم نه بینم
شاید که کنم ز خواب توبه
می دیدم و پیچ و تاب خوردم
از خوردن پیچ و تاب توبه
چون دیده ز توبه لذتم کرد
از رهزنی شراب توبه
هر دم ز نتایج گناهم
صد بره کند کباب توبه
صد فوج گنه کشد بیکدم
چون تیغ کشد قراب توبه
دل توبه کنان و نفس گوید
از توبه ناصواب توبه
در عهد شباب توبه کردم
بادا ز می شباب توبه
در کشور هند عشرت انگیز
کی دیده کسی بخواب توبه
میلم بفغان و شیون اولی است
ز آهنگ نی و رباب توبه
لب ز هر ترانه چند ریزد
از ریزش این لعاب توبه
حسن تنگ بتان چه بینم
از دیدن آفتاب توبه
از درگه مرگ باز گشتم
تا گفت عنان بتاب توبه
آن را که درنگ تو به روزی است
عمرش کند از شباب توبه
در حالت بیم موت کآندم
بیدار شود ز خواب توبه
ز اندیشه مرگ توبه کردم
و آنرا نکنم حساب توبه
چون صحت یافتم ز توبش
از صحت ناصواب توبه
نو توبه شدم که خانه فسق
بی شبهه کند خراب توبه
زین پس من و عزلت و عبادت
وز صحبت شیخ و شاب توبه
از هر که نه، اهل شرع، پرهیز
وز هرچه نه در کتاب توبه
گردد همه گوش و لب ببندد
با هر که کند خطاب توبه
گو حور و ملک سؤال میکن
من کرده ام از جواب توبه
عرفی چه کنی بتوبه نازش
هشدار که شد خراب توبه
از توبه مناز تا نگردد
بی مغزتر از حباب توبه
مخروش که تائب از شرابم
ناگه نشود شراب توبه
منت بکه مینهی که کردی
از آب می و گلاب توبه
سی سال ز نفس معصیت زاد
اکنون دهدش سداب توبه
سی سال گنه خجالتش کو؟
گیرم که بود ثواب توبه
بر توبه مدوز کیسه اجر
تا نگسلد از عتاب توبه
این بس که بآستین رحمت
راند ز رخت ذباب توبه
ما توبه بهر دو دست گیریم
وز ما کند اجتناب توبه
این بس که وبال ما نگردد
در کشمکش حساب توبه
***
در منقبت حضرت ختمی مرتبت (ص)
ای مرا بر زشتی اعمال، نومیدی گواه
دورم از حسن عمل چون رو سپیدی از گناه
صورت امید می بینم چو آب موج زن
بسکه می گردد ز شرمم رعشه در نور نگاه
گر بصورت کاه را گویم که همرنگ منی
کهربا چون مردم چشم بتان گردد سیاه
میل فعل زشت را با طبع من آمیزش است
وین شبیه ربط کفر است و مکافات اله
ور بعصیان در نمی آمیزم از بی قوتی است
وین بعینه چون حریص شهوتست و ضعف باه
ای که داری نامه اعمال را از فعل زشت
چون مصیبت خانه عاشق ز دود دل سیاه
چهره را از آب یاقوت ندامت بر فروز
چون گل روی دل آرایان ز تأثیر نگاه
در نگاه شاهد معنی عالم غوطه زن
تا بجولانگاه صورت بسته ای دام نگاه
مرحبا نیک آمدی ای یأس تا بیرون دهم
گریه گرمی که شوید تیرگی را از گناه
هان سمند آهسته ران ای گمره ناهوشمند
منحرف میتازی و مستی و تاریکست راه
حبذا ای نوبهار عجز کز تأثیر تو
معصیت را می دهد آمرزش از طرف کلاه
می توان کردن تلافی عمر ضایع کرده را
گر ز نو برگ گیاه تازه گردد برگ کاه
شاهد معنی عیان و ما بصورت ملتفت
ای درون جهل ما چون روی نادانی سیاه
بسکه بی تأثیر ضایع گشت در دیر مجاز
گریه های تلخ شام و ناله های صبحگاه
بعد از این در معبدی نالم که بی منت نهد
گوهر کام ابد در دامن تأثیر آه
حالتی یابم که از تکفیر من کافر شوند
گر تراود از زبانم لیس فی دلقی سواه
مقصدت دور است عرفی گر باین ره میروی
کام همت را روائی باید از امداد شاه
قهرمان عرش مسند داور امی لقب
صورتش مرات معنی معنیش صنع اله
گر محیط رای او بر چرخ گردد موج زن
دامن موجش بروید چشمه خورشید و ماه
در شب معراج کان یکتای بی شبه و نظیر
جامه صورت ز روش افکنده در آرامگاه
زان کسی محرم نبود اندر حریم ایزدی
تا بود وهم غلط بین در امان از اشتباه
ای ز روی نسبت ذاتت ولایت را شرف
وی بزیر سایه جاهت نبوت را پناه
سایه یزدانی و انوار سیمایت دلیل
داور کونینی و انواع احسانت سپاه
دست حفظت بهر چابک خیزی و بر بستگی
بر میان شعله بربندد تطاق از برگ کاه
شاخ شاخ و برگ برگش تازه بر هم ریختند
تاز باغ همتت خواندیم طوبی را گیاه
شاهد عدلت بدست خلق در ایوان دهر
سنبل ریحان فشاند فتنه را در خوابگاه
بسکه دست رحمتت آرایش هر چهره کرد
عشق می ورزد بحسن یأس و امید اشتباه
توشه گیر انتفاع از ریزش جود، تو جود
خوشه چین ارتفاع از مزرع جاه تو جاه
از خیال هیبتت اندیشه میرد در ضمیر
وز نشان آستانت سجده رقصد در جباه
با ازل گوید ابد کین نا امید از ساحل است
کر کند در بحر علمت گوهر اول شناه
ای که از احوالم آگاهی مهل اینسان مرا
همچو سعیم در حصول طاعت و عفت تباه
می تراود آب شور از تیره بختم گر کسی
تا ابد در ساحت تحت الثری می کند چاه
سینه مد الف بشکافد و بیرون جهد
چون در اثنای پریشانی نویسم تیر آه
یوسف نفس مرا ز آسیب اخوان دور دار
کاین حسودان مروت سوز با این بیگناه
با فریب غول همزادند در راه سلوک
با فساد گرگ انبازند در نزدیک چاه
تا اسیران محبت را بجولانگاه دوست
احتمال سجده کردن مضمر است اندر جباه
احتمال رو سپیدی دور باد از آنکه او
جز بدر گاه تو ساید چهره در عذر گناه
***
در توحید باری تعالی عز اسمه
ای متاع درد در بازار جان انداخته
گوهر هر سود در جیب گمان انداخته
نور حیرت در شب اندیشه اوصاف تو
بس همایون مرغ عقل از آشیان انداخته
از کمان ناجسته در چشم تحیر کرده جا
معرفت گر تیر حکمی بر نشان انداخته
ای بطبع باغ کون از بهر برهان حدوث
طرح رنگ آمیزی فصل خزان انداخته
سرعت اندیشه را افکنده در دامان تیر
عادت خمیازه در جیب کمان انداخته
در چمنهای محبت هر قدم چون کربلا
از نسیم عشوه فرش ارغوان انداخته
مرغ طبع اندر هوای معصیت نگشوده بال
عفو تو شاهین رحمت را بران انداخته
سایه پرورد غمت در آفتاب رستخیز
فرش استبرق بزیر سایبان انداخته
طعمه عشق ترا از مغز جان آورده ام
آن هما تا سایه بر این استخوان انداخته
ای مذلت را روایی داده در بازار عشق
عزت و شان را ز اوج عز و شان انداخته
هر کجا تأثیر غم را داده ای اذن عموم
شادی راحت فشان را ناتوان انداخته
زین خجالت چون برون آیم که دل در موج خون
نو عروسان غمت را مو کشان انداخته
فیض را نازم که هر کس پا براهت مانده است
دل بدست آورد و جان را از میان انداخته
صید دل را بهر آگاهی ز صیاد ازل
دل بدست طره عنبر فشان انداخته
کرده از عرفان لباس عجز را دامن دراز
کوتهی در جیب عقل نکته دان انداخته
طمعه ای کز خوان عشق افکنده در کام دل
ریزه آن را حجیم اندر دهان انداخته
شرع گوید منع لب کن عشق گوید نعره زن
ای توهم در ره عشقت عنان انداخته
دولت وصلت که دریابد که با آن مرهمی
جوهر اول علم بر آستان انداخته
حیرت حسن ترا نازم که در بزم وصال
جام آب زندگی از دست جان انداخته
وصف صنعت کز لب هر ذره می ریزد برون
نطق را در معرض عقد اللسان انداخته
در ثنایت چون گشایم لب که برق ناکسی
منطقم را آتش اندر خانمان انداخته
من که باشم عقل کل را ناوک انداز ادب
مرغ اوصاف تو از اوج بیان انداخته
مست ذوق عرفیم کز نغمه توحید تو
لذت آوازه در کام جهان انداخته
***
عزت نفس
گر مرد همتی ز مروت نشان مخواه
صد جا شهید شو، دیت از دشمنان مخواه
بستان زجاج و در جگر افشان و نم مجوی
بشکن سفال و در دهن انداز و نان مخواه
خاک از فلک مخواه و مراد از زمین مجوی
ماه از زمین مجوی و وفا ز آسمان مخواه
ترصیع تخت و تاجت اگر خسروی دهد
بشکن کلاه مسند و گوهر ز کان مخواه
گر ماه و آفتاب بمیرد عزا مگیر
گر تیر و زهره کشته شود نوحه خوان مخواه
شریان ز پوست بر کش و در کام تیغ نه
لب را گلو بگیر و ز قاتل امان مخواه
گر بی شهادت از در عشقت روان کنند
تیغ کرشمه و دل نامهربان مخواه
گر مژده وصال رسد در زمان بمیر
وز بعد مرگ اگر برسد دوست جان مخواه
طاووس همتی سر منقار تیز کن
یعنی که بال و پر بکن و سایبان مخواه
مجلس بنوحه گرم کن از نی نوا مجوی
خنجر بسینه تیز کن از کس فسان مخواه
رو بیضه را بسنگ زن ای هدهد بهشت
بر شاخ سدره جا مکن و آشیان مخواه
گر کعبه ات بزیر لب آرند لب بدوز
بر خاک بوسه زن ز حرم آستان مخواه
ای مرغ سدره، در طیران ابد بمان
منشین بخاک طوبی و انس مکان مخواه
آهوی عصمت ار بگریزد ز عید گاه
گیرایی از کمند و شتاب از عنان مخواه
گر ناگهت بروی هوس دیده وا شود
بهر خراش تیزی نوک سنان مخواه
تا میزبانیت نکشد در خم غرور
تنها بطرف سفره نشین میهمان مخواه
دنیای حلاوتی نرساند بکام کس
این لقمه را مناسبتی با دهان مخواه
دستان زنی و بال گشایی چه دلگشاست
از کبک طالع من و زاغ گمان مخواه
از من بگیر عبرت و کسب هنر مکن
با بخت خود عداوت هفت آسمان مخواه
نام قبیله را مبر از فضل خود بعرش
تا نفخ صور طنطنه دودمان مخواه
عرفی چه احتیاج که گوید بداستان
کین از فلان مجوی وز بهمان فلان مخواه
لب بستن از طلب روش همت است و بس
گفتم مخواه تن زن و صد داستان مخواه
***
ذکر مفاخر خان خانان
بیا که با دلم آن می کند پریشانی
که غمزه تو نکردست با مسلمانی
ز دیده رفتی و مردم همان نفس، فریاد
که بی تو مردم و آنگه چنین بآسانی
کسی که تشنه لب ناز توست می داند
که موج آب حیات است چین پیشانی
نهشت غمزه اسلام دشمنت که دو روز
محبت تو کنم جمع با مسلمانی
ترحمی نکند حسن بر دلم، گوئی
که در زمانه یوسف نبود زندانی
که گفت مطلع دیگر چنین نیازی گفت
که تازه سازد از این مطلع آفرین خوانی
***
تجدید مطلع
زهی وفای تو همسایه پشیمانی
نگاه گرم تو تکلیف نامسلمانی
متاع حسن تو سرمایه تهیدستی
خیال زلف تو مجموعه پریشانی
لب تو جرعه ده باده دل آشوبی
غم تو شانه کش طره تن آسانی
گل کرشمه بخندد چو چشم باز کنی
بهار عشوه بریزد چو رخ بپوشانی
ز دین خویش سئوالش کنند در محشر
کسی که عشق تو نگزید بر مسلمانی
چنین که لشکری از مرغ نامه بر دارم
مرا سزد که کنم دعوی سلیمانی
بسی نوشت و نیامد جواب نامه دوست
قلم که دست ز من می برد بگریانی
چه دست در خم اندیشه می زند دیگر
مگر بجوش درآمد شراب روحانی
بلی چو سینه الهام و وحی می جوشد
ز شوق انجمن فهم میرزا خانی
ز فر عدل وی امروز یک بها دارد
متاع نوشروانی و خان خانانی
بعون مکرمت او نیاز کاسه تهی
ز فقر تا بغنا می برد بمهمانی
دمی که دست برآرد ز آستین جودش
بچشم آز کند موج بحر سوهانی
بعهد او شعرا در صفات زلف بتان
کنند نقل بجمعیت از پریشانی
ز سهم او که نیارد فشاند گرد فتور
فلک بدامن احوال انسی و جانی
کند ز حیله برای گزیدن مردم
بگاه مستی از و التماس ترخانی
بوصف رایش اگر خامه زن شوم گردد
اناملم همگی چون هلال نورانی
هوای وصف کمندش بخاطرم زد موج
گره شد افعی اندیشه ام ز پیچانی
دل حسود تو ویران ترست زان موضع
که در زمانه جود تو می کند کانی
تو زیب محفل و من بینمت که در میدان
سر زمانه بفتراک بسته میرانی
نهال بخت تو در گلشنی بود سر سبز
که راه کاهکشانش کند خیابانی
چو سدره ریشه دوانیده در جهات آید
درخت عمر تو در چار باغ ارکانی
ز حد گذشته حد خدمت فلک ترسم
که زیر مسند خویشش چو عرش بنشانی
زمانه جمع کند شش جهت بیک جانب
اگر تو رخش حکومت بیک جهت رانی
سمند دولت جاویدیت که در هر گام
بساط کون و مکان بایدش بمیدانی
برهنه پا و سر آید ابد بدنبالش
اگر عنانش بسوی ازل بگردانی
بخرق عادت اگر ملتفت شوی شاید
که کنه خویش در ادراک عقل گنجانی
شجاعت تو ولی نعمتی بود که کند
بمطبخش جگر شیر شرزه بریانی
چو عرض معجزه را تربیت دهی شاید
که سایه در بغل آفتاب بالانی
چو رخش کینه بتازی بروزگار سزد
که گرد تخت ثری بر سپهر بنشانی
قلم براه صلاح تو می رود ورنه
کجا رسد بدو انگشت نی جهانبانی
همان عصای کلیم است خامه تو ولی
صلاح در قلمی دیده نی بثعبانی
رقم کشان یمین و یسار دشمن تو
که می کنند سخن سنجی و قلم رانی
ز بهر شدت خذلان او بدل کردند
طبیعت ملکی را بنفس شیطانی
سه گانه گوهر والا نژاد دوده کون
که جنس معدنی و نامیه است و حیوانی
از آن میان وجود و عدم فرود آیند
که صرف رد و قبولت شود بآسانی
فلک بمردمک آفتاب اگر دیدی
بروز عدل تو حسن زمانه فانی
بمانی از حرکت آفتاب در مطلع
مثال دیده احول بگاه حیرانی
گهر شناسا در پیش پای بین و بسنج
نثار من که بفرق تو باد ارزانی
غلط مسنج و مبین، پایمال نسیان کن
مباد چیده دگر بار بر سر افشانی
سبک ز جاش بگیری که بس گران گهر است
متاع من که نصیبش مباد ارزانی
قماش دست زد شهروده ز من مطلب
متاع من همه دریایی است و یا کانی
ز بسکه لعل فشاندن بنزد اهل قیاس
یکی است نسبت شیرازی و بدخشانی
بعهده جلوه حسن کلام من، اندوخت
قبول شاهد نظم کمال نقصانی
کنونکه یافت چو من سرمه سای در شیراز
خرد ز دیده کشد سرمه صفاهانی
بین که تافته ابریشمش چه خامی یافت
ز تاب اطلس من شعر باف شروانی
زمانه بین که مرا جلوه داد تا از رشک
بداغ رشک پس از مرگ سوخت خاقانی
گرفت روی زمین جمله آفتاب صفت
بعون تیغ زبان شهرتم بآسانی
بخند، ای در و دیوار روزگار خراب
که بر زمانه زدم تکیه سلیمانی
چو کرم پیله لعابی تنیده ام ببروت
که اصل خلعت دارایی است و خاقانی
ز شوق بوقلمون حله عبارت من
مدام شاهد معنی نمود عریانی
ز سحر خامه جادو اثر، فرستادم
بجای شعر بکاغذ شراب روحانی
بنوش و باک مدار این شراب خامه رسا
که نیست خوردن این باده را پشیمانی
از این شراب گر آلوده دامنی خیزد
بکش که بر تو حرامست پاکدامانی
زمانه خواند فلک بر بیاض دیده نوشت
که این قصیده بیاضی بود نه دیوانی
بر آستان تو صد گنج شایگان ریزد
چو آستینت اگر نامه ام بر افشانی
مده بر اوی ناجنس نامه ام که مرا
در این قصیده بروز کمال ننشانی
مرا ز نسبت همدردی کمال غم است
وگر نه شعر چه غم دارد از غلط خوانی
ز همعنانی طبعم بشاعر شروان
بعهد کودکیم ذهن کرده شروانی
کنونکه رتبه حکمت گرفت شعر از من
کند بنسبت این اعتبار یونانی
هنوز هست امیدش که یابد از فیضم
بعون خدمت صاحب خطاب گیلانی
مفرحی که من از بهر روح ساز دهم
به انوری نه فلانی دهد نه بهمانی
چه صاحب آنکه در اهمال خدمتش نشنید
قضا ز صورت دیوار عذر بیجانی
همان که هست ترا با روان افلاطون
خطاب لفظی و باوی تکلم جانی
همان که گریه کلکت از آن روا داری
که نوبهار طبیعت برو بخندانی
همان که فرق فلک را بتیغ بشکافد
گرت ز حادثه چینی فتد بپیشانی
همان که ابر عتابش چو فتنه بار شود
جهان ز حفظ تو خواهد کلاه بارانی
همان که نشکند از هیچ دست طرف کلاه
که تو نثار وفاقی بر آن نیفشانی
سخن صریح بگویم حکیم ابوالفتح است
که تو سپهر فضایل مآثرش خوانی
دلیر ز اتش پرستم که از لیاقت او
گرفته برهمنی سیرت مسلمانی
ذخیره ای نهد از من که مانی از صورت
تمتعی برم از وی که صورت از مانی
از آن ندیده ثنا گویمت که می بینم
ترا و او را یک تن بچشم روحانی
دلیل وحدتم این بس که مدح خود می خواست
مرا به مدح تو فرمود، گوهر افشانی
تو چون گذر کنی آنجا بنظم رنگینم
که مصرعش چمنی کرد و بیت بستانی
ضمیر وی بمن اینجا نشان دهد هر جا
که ناخنی بزنی یا سری بجنبانی
در این زمین دو سه بیتی گزیده در مدحش
ذخیره دارم از انعامهای ربانی
قصیده نا شده و نا تمام می خوانم
که شوق من بثنا خواندش تو می دانی
تبارک الله از آن گوهر محیط عطا
که از افاضت خود قطره، کرد عمانی
نه نفس کلی و دریای گوهر دانش
نه عقل اول و استاد جوهر ثانی
عداوتش بگهر سیمیای مصلحتی
عنایتش باثر کیمیای رحمانی
بجای دیو ملک را کند بشیشه اگر
کسی بخلوت خلقش کند پریخوانی
نخست خویشتنت بخشد از گران گهری
چو دست همتش آید بگوهر افشانی
زمانه را و فلک را بوی خطابی بود
نه دوش و دی، دم اشراق صبح امکانی
زمانه گفت تو پرویز و من ترنج زرم
بکام خود بطرازم چنانکه می دانی
سپهر گفت تو آنی که توسن آنچه منم
براه عجز برانم چنانکه میرانی
شکفته بخت وی و دل شکسته طالع خصم
ندیم میکده و کام جوی زندانی
چو رسم خدمت او عام گشت، گردون گفت
که داغ صورت چین تازه شد ز بیجانی
زمانه گفت فلک را گهی بیابد ابر
مراتب کف جودش، بگوهر افشانی
فرو گریست که آری گهی که نفس فلک
بعلم جوهر اول رسد ز گردانی
سخن شناسا دیدی و دیده باشی هم
علو پایه من در مقام سحبانی
فلان مربی و من تربیت پذیر این بس
ز فضل خود چه زنم لافهای طولانی
دراز شد سخنم جای شرم و تن زدن است
گرفتم آنکه لآلی است جمله عمانی
طریق ذیل چه پویم در این خجالتگاه
که لنگ شد خردم را سمند جولانی
ثنای صاحب و مدح تو همچو شیر و شکر
بهم سرشتم و بگرفت شکل وحدانی
نوای لاف و گزافی که سنت شعر است
زدم چنانکه دلم خون شد از پشیمانی
نمی وزد ز جهان باد بر دلم هرگز
که زلف شاهد نطقم کند پریشانی
حدیث آب و علف خود بنزد من باد است
که نظم و نثر مرا کرده آبی و نانی
تمام همت و سر تا قدم مراد دلم
اگر دهی نستانم، دهم چو بستانی
دگر چه مانده دعایی، کنون بگو چکنم؟
طلب کنم که نه تحصیل حاصلش خوانی
همیشه نانبود ثانی اقدم از اول
همیشه تا که بود سر بتاج ارزانی
ز سایه تاج ده فرق بخت عرفی باد
همای دولت مخدوم اول و ثانی
***
در منقبت حضرت ختمی مرتبت (ص)
ای دل راهزن که از عرشم
بحضیض ثری فرستادی
ای ستم دوست کز در خلدم
بمضیق بلا فرستادی
ای غلط سیر کز ره قدسم
بمسیر فنا فرستادی
ای عروسی که بهر جلوه خویش
بدو عالم مرا فرستادی
گوش کن تا بگویمت از غیب
چه گرفتی کجا فرستادی
آمدی با دو کون معنی لیک
بعدم زود، وا فرستادی
صورتی را که وقف ما کردی
ننگ مردم گیا فرستادی
آمدی ممتلی ز استعداد
روح را ناشتا فرستادی
آبرویی که تشنه اش ملک است
بسبوی هوا فرستادی
کهنه ریشی که مصلحش نمک است
بشکنج دوا فرستادی
هر کجا بخیه هوس دیدی
بقمیص رجا فرستادی
هر کجا تخم آز بر چیدی
بزمین عطا فرستادی
جای عجز و نیاز، کبر و ریا
بدر کبریا فرستادی
در مقامی که عشق میلغزد
عقل را بی عصا فرستادی
هر که از طبع هرزه سر برزد
پیش ارض و سما فرستادی
تحفه ها بهر شهوت انگیزی
بشمال و صبا فرستادی
بغلط شهرت سلیمانی
بدیار سبا فرستادی
نغمه زهره سوز لاف و گزاف
بسهیل و سها فرستادی
هرچه جبریل در نهایت گفت
بفغان بر ملا فرستادی
هرچه برداشتی ز کعبه قدس
بصنم خانه ها فرستادی
هر کبوتر کت از حرم دادند
در دم اژدها فرستادی
گاه رزمینه شجاعت بخش
بیلان غزا فرستادی
گه ز شوق چکیده مرثیه ای
نزد اهل عزا فرستادی
از برای ملوک، مدح دروغ
گر نگفتی دعا فرستادی
هر که آمد بدیدنت ورقی
گر نبود از قفا فرستادی
صدر با نامه ساز کرده مدام
یک بیک جابجا فرستادی
گه برد مسائل علما
لم نوشتی و لا فرستادی
گه برای مطالب حکما
هکذا، هکذا، فرستادی
گاه از نظم و نثر بر شعرا
مرحبا، حبذا فرستادی
گاهی از نقش صوت برندما
تن ترا نا تنا فرستادی
مجملا هر رهی که سر کردی
خار در مغز پا فرستادی
ریش نا سور نفس تا پرهیز
پیش عجز شفا فرستادی
هر کجا بود شاهدی، بطلب
شوق برقع گشا فرستادی
هر کجا شهوتی نمود ابلیس
عصمتش رو نما فرستادی
از تقاضای نفس بر جانت
فتنه کربلا فرستادی
کبرت افزود، گر بدرویشی
کاسه شوربا فرستادی
چشم بر حله بهشتت بود
گر بعوری قبا فرستادی
هر کجا فقر میزبانی کرد
صد شکم امتلا فرستادی
هر کجا دعوت تنعم بود
صد طبق اشتها فرستادی
دودهای کلیسیای امید
بگلوی دعا فرستادی
هر کجا فوجی از تعلق بود
بسر مدعا فرستادی
امر سهوی گر از کسی سر زد
بشمار خطا فرستادی
ناروایی که از تو صادر شد
بحساب قضا فرستادی
هر کجا کژدم نیازی بود
بگریبان ما فرستادی
پرتو نور صبح اول خیز
بچراغ قفا فرستادی
شمع ایمان خانه روشن کن
بحریم ریا فرستادی
تا بصید آمدت شهاب حیات
بعیان بر قفا فرستادی
اینک آب و هوای عاریتی
هم بر آب و هوا فرستادی
زان جواهر که داشت ارزشها
چه؟ بدار البقا فرستادی
هر گزت دین نبود هان گر بود
گو: چه کردی؟ کجا فرستادی
نازم این نامه های ننگین را
که بروز جزا فرستادی
هان روان شو که پیشخانه عیش
خوش بساز و نوا فرستادی
گر دعایم کنی و گر نفرین
برگ دوزخ رسا فرستادی
دلی آخر، اگر دلی این نام
بدو عالم چرا فرستادی
تن زنم بی مروتی نکنم
که شفیع از بکا فرستادت
ای که خود را ز شاهراه صواب
بره صد خطا فرستادی
بدهم مژده ای که صیغه عقد
با مضی ما مضی فرستادی
بد نکردی شفاعت خود را
بلب مصطفی فرستادی
داوری کز لطافت نفسش
قدسیان را غذا فرستادی
ای که از حمل نعت او بفلک
علت انحنا فرستادی
ای که بردی بنزد مهرش دل
مس بر کیمیا فرستادی
ایکه از مایه سعادت خویش
سایه بخش هما فرستادی
ایکه از همتت بشیر نعم
بمکافات لا فرستادی
ایکه برهان معجزش صدره
بثبوت خدا فرستادی
ایکه اعداش را بکوبش لعن
سوی تحت الثری فرستادی
ایکه وقت گزارش پیغام
صبح نزد عشا فرستادی
اینچنین قطعه ای بیک نفسم
بزبان ادا فرستادی
خستگان را ز مژده صحت
تکیه و تکیه جا فرستادی
گمرهان را بظلمت خذلان
نور شمع هدی فرستادی
در وصلت زدند اهل بهشت
رفتی و مرتضی فرستادی
سر اعدا بتن عداوت داشت
مظهر لا فتی فرستادی
دو جهان را ز راه حکمت و عدل
تحفه های عطا فرستادی
بهر عزمی که چشمه هنر است
آب فهم و ذکا فرستادی
بهر من کز هنر تهی دستم
گنج شرم و حیا فرستادی
طلب روضه چون کنم کز لظف
بدو عالم صلا فرستادی
به بهشتی کجا کنی تقصیر
تو که مهرت بما فرستادی
بلبم گرچه چشمه چشمه ز شوق
نوش نعت و ثنا فرستادی
لب ببندم که در طریق سکوت
ادبم رهنما فرستادی
***
حکم و نصایح
ز خود گر، دیده بربندی بر آنم کام جان بینی
همان کز اشتیاق دیدنش زاری همان بینی
کسی کز ملک معنی در رسد خود را بوی بنمای
که گر مس وا نمایی کیمیا را ارمغان بینی
زر ناقص عیارت پیش از آن بر کیمیایی زن
که هم زرهم محک را شرمسار از امتحان بینی
تو سلطان غیوری در کمند نفس بد گوهر
بکش زان پیشتر خود را که جور از آسمان بینی
روان از خشم و شهوت در عذاب از بهر تن تا کی
دو گرگ میش پرور را جگر خای شبان بینی
ز نصرت شاد شو، هر گه غمی بر گرد دل گردد
ز غفلت داغ شو، هرگه که خود را شادمان بینی
طرب را پای بر سر زن که جنت را خجل یابی
هوس را دست بر دل نه که دوزخ را تپان بینی
بنزهتگاه معنی میهمان شو تا ز استغنا
مگس را باد زن در دست، بر اطراف خوان بینی
زبان از شکر منعم تا ببندی سوی عرفان شو
که قدر نعمتش پروانه عزل زبان بینی
چنان مشتاق خذلانی که با صد بند و صد زندان
گریزی در شقاوت گر سعادت را ضمان بینی
خرد در آدمی و آنگه توشان قد و رخ سنجی
هما در آشیان و آنگه تو فر آشیان بینی
بخون آلوده دست و تیغ غازی مانده بی تحسین
تو اول زیب اسب و زینت بر گستوان بینی
بآب و دانه خو کردی، بلی هنگام صیادی
چو بر صید افکنی شهباز دل را ماکیان بینی
بطاعت آن زمان ارزنده ای کز لذت طاعت
چو سر در سجده مانی، در جنان خود، راستان بینی
مزن لاف شجاعت ور زنی آنگه که در میدان
عدم شمشیر دل یابی فنا شبدیز جان بینی
اگر خواهی که باشی عیب جو شاگرد همت شو
که نام هرچه بردی عیب آتش بر زبان بینی
بجنت خوانمت نی بهر عشرت بهر آن کآنجا
غذای آتش همت به از کون و مکان بینی
سر روحانیان داری ولی خود را ندیدستی
بخواب خود درآ، تا قبله روحانیان بینی
فساد عالمی می تابد از پیشانی نفست
ببین در آینه تا آتش صد خاتمان بینی
مخور غم گر ز بال پشه ای کمتر نهد خود را
که چون دم از خرابی ها زند پیل دمان بینی
ز بیرون پنبه نه در گوش و افغان از درون برکش
اگر از نفس واعظ انتعاشی از بیان بینی
غزل پردازم اینک از دو بیت خود دو مصرع را
کنم مطلع که حسن آفتاب از فرقدان بینی
***
تجدید مطلع
بخوان خود درآ تا قبله روحانیان بینی
بین در آینه تا آتش صد خانمان بینی
بدیدار تو دلشادند دایم دوستان تو
ترا هم شادمان خواهم چو روی دوستان بینی
هلاکم می کند گردون و غمگین بینمت، آری
تو نتوانی که بر احباب، دشمن قهرمان بینی
تو محبوب جهان آنگه مدارا، باورم ناید
تو شمع انجمن باشی و در پروانه جان بینی
بحفظ گریه مشغولم اگر بینی درونم را
ز دل تا پرده چشمم دو شاخ ارغوان بینی
دلت الماس همت بود اگر وا بینی اکنونش
ترنج زر دست افشار پرویز جهان بینی
بوعظ اندر شو از راه غزل عرفی ترنم بس
در شیون زن آخر مردن خود چون عیان بینی
نبینی در مقام نفس و طبع آسودگی هرگز
بهفتم پایه مسند نه که راحتگاه جان بینی
نشان جان همی جو، تا نشان از بی نشان یابی
مکان دل طلب کن تا مکان در لامکان بینی
ز حور و سدره هستم بهره ور بی دست و بی دیده
تو این دولت کجا یابی که جنت در مکان بینی
ز جنگ دی و فردا رسته ام بی منت امروز
تو این دولت کجا یابی که هستی در زمان بینی
من از گل باغ می جویم تو گل از باغ می جویی
من آتش از دخان بینم تو از آتش دخان بینی
ز ترتیب نظام آفرینش چون نه ای آگه
حوادث را ز تأثیر نجوم آسمان بینی
ز ابر و آفتاب اندیشه ات گوته بود زانرو
در از گنجینه دریا و لعل از جیب کان بینی
بچشم مصلحت بنگر مصاف نظم هستی را
که هر خاری در آن وادی درفش کاویان بینی
شعار ملت اسلامیان بگذار اگر خواهی
که در دیر مغان آیی و اسرار نهان بینی
تو از ملک عراقی واژگون کن عادت پیشین
اگر خواهی که حسن رونق هندوستان بینی
ز ملک نور از آنرو تاختی در کشور ظلمت
که حسن چینیان را در لباس زنگیان بینی
از آن تاراج بینی در بیابان کاندر این وادی
بآبادی چو آیی راهزن را دیده بان بینی
گهر جویند غواصان فطرت در ته دریا
تو در فکر همین دایم که از دریا کران بینی
بدام اندر کشیدند اهل معنی طایر دولت
تو در زیر درختان همچو طفلان آشیان بینی
نگنجد نور خورشید ازل در ظرف هر دیده
بآب دیده مردان نگر، تا عکس آن بینی
تو خفاشی ز نور مه قیاس نور خود می کن
ترا سود این بود گر نور خور بینی زیان بینی
نظر از پیشگاه شرع در کاخ حقیقت کن
تو کژ اندیشی آن بهتر که صدر از آستان بینی
ز گرد رغبت خاطر فرو شو دیده فطرت
اگر خواهی که حسن خار و گل یک یک عیان بینی
تو سر نادیده ای بر شعله مینازی چو خاکستر
ببینی حسن خاکستر چو در روشن گران بینی
مرو در عرصه دانش کز آسیب تنگ فهمان
یقین را در پناه پرده داران گمان بینی
درا در پرده بینش که مدهوشان حیرت را
فروغ دیده ستر عورت دوشیزگان بینی
چه نقصان بینی از حیرت که خارش گلستان یابی
چه لذت گیری از دانش که مغزش استخوان بینی
مخاطب گر نباشد مستمع خامش مشو عرفی
که هست او هرچه هست اما تو در معنی زیان بینی
سخنور را خموشی نقش خود میدان خطا باشد
که خاموشی بلبل را زیان مهرگان بینی
نوارا، تند تر میزن چو ذوق نغمه کم یابی
حدی را تیزتر می خوان چو محمل را گران بینی
مشوش خواهمت گاهی که بینی رهروی خسته
در آتش خواهمت جایی که دستی بر عنان بینی
برا از پرده صورت، قدم در راه معنی زن
که در هر منزلی سرّی ز اسرار نهان بینی
اگر شوقت امان ندهد ببزم خان خانان رو
که نقش لوح محفوظش ز پیشانی عیان بینی
دکانی چیده خلقش بر سر بازار انسانی
که جنت را متاع روی دست آن دکان بینی
اگر آگه شوی از نیت او وقت گفتارش
زبانش عین دل یابی دلش عین زبان بینی
گر از باد خلافی آتش قهرش علم گردد
بر اندام فلک هر مو بسان خیزران بینی
سمند عزم او را سرعت گردون عیان یابی
حسام عقل او را جوهر اول فسان بینی
چو با حلمش ببینی کاه عاجز کهر با سنجی
چو با عدلش ببینی، ماه نساج کتان بینی
چو مهرش در جهان جان و تن والی شود زان پس
ز جان امکان تن یابی ز تن امکان جان بینی
چه خوانی ای ثنا خوان مدحت گفتار و کردارش
که قول و فعل او را فعل و قولش ترجمان بینی
جهان علوی و سفلی است از شخصش در آمیزش
اگر خواهی که حد ارتباط این و آن بینی
ببین در صورتش تا آن جهان در این جهان یابی
ببین در معنیش تا این جهان در آن جهان بینی
بفخر دودمان عالم سفلی مکن مدحش
درا، در عالم علوی که فخر دودمان بینی
بمجلس غم گداز و عشرت افزا، لیک در خلوت
بشادی دشمنش یابی به انده مهربان بینی
برون از تشنگی در آتش است اما درون بنگر
که نهر سلسبیلش در گلوی دل روان بینی
کنار بحر بی پایان عرفان در وسط یابی
اگر با زورق دل شوق او را بادبان بینی
اگر عادت بترتیب فصولت راهزن نبود
از آن راهت بباغ آرد که گل را در خزان بینی
دعای عقد اخوت با اجابت بست هان عرفی
دعا کن از ثنا بگذر که دیگر وقت آن بینی
بدرویشی ثنای خانخان می کنی آری
خوشآمد گونه ای تا روی حشمت در میان بینی
دعای تو برسم مدحت اندیشان نمی گویم
که یارب تا فلان باشد تو بهمان و فلان بینی
تو خیر اندیش خلقی، پس چنین باید دعای تو
که یا رب آنچه بهر خلق اندیشی همان بینی
***
در تهنیت تولد فرزند خان خانان
بود درکتم عدم بکر طبیعت را جای
که خرد بر سرش استاده همی گفت برآی
چند در پرده نشیند خلف دوده کون
محرمی نیست مگر هم تو شوی پرده گشای
نه ترا عقد زفاف است در این پرده ضرور
نه مرا صبر و سکون داده در این دیر خدای
مریمی کن تو که فرزند مسیح است مسیح
خاتمی کن تو که توفیق گدای است گدای
از سخن گوشزد بکر طبیعت چون گشت
خنده زد گفت که رو صبر کن وژاژ مخای
گوشه ای گیر و جگر میخور و تلخی میکش
تا بعهدیکه شود صاحب تو ملک آرای
خلق از «مژده بر» و «مژده شنو» جمع شوند
جمله جوهر طلب و جوهری و گنج ستای
فلک آماده شود زهره مهیا گردد
آن یکی حله طراز آید و این غالیه سای
من به صد ناز و کرشمه همه رنگ و همه بوی
بر سر حجله ارکان نهم از خلوت پای
پس در آید ببرم، آنکه منش نامزدم
او کشد بند نقاب من و بند قبای
بعد از آن کشمکش و طی شدن حالت حمل
لب بگستاخی اگر باز کنی دارد جای
لله الحمد که آن وعده بپایان آمد
هم خرد کامروا آمد و هم بار خدای
دوش بر دوش قضا دست در آغوش قدر
آمد از پرده برون پردگی صنع خدای
وهم با طالع او گفت که باشم در عرش
گفت گر گم نشوی پیشترک هم میآی
بخت با گوهر او گفت که دولت بس نیست
گفت دانم بچه ای حامله، رو، رو میزای
سال مولودش از آن شاهگل بی بدل است
که ندارد بدلی در چمن دولت ورای
مرحبا ای گهرت را شرف ذات پدر
مرحا ای قدمت را اثر ظل همای
مرحبا ای ز عنایات ازل رمز فروش
مرحبا ای بعلامات هنر خویش ستای
مرحبا ای نظر بخت تو کیوان پرور
مرحبا ای گهر ذات تو امکان آرای
مرحبا ای بکنار آمده از صلب پدر
جاودان در کنف فضل پدر میآسای
خان خانان که کمالی است مصور گهرش
کو شناسای گهر، تا نگرد صنع خدای
ناخن قدرت او پرده تحقیق شکاف
خامه دولت او چهره توفیق گشای
زیب فرماندهیش در شکن طرف کلاه
نقد زیبندگیش در گره بند قبای
دشمنش را بود آن مایه شقاوت که بود
گرد آلایش او دامن جیحون آلای
دیده عقل شود خیره ز آیینه وهم
گر شود صیقل اندیشه او زنگ زدای
عدل او چون روش آموز مکافات شود
پیرو جاذبه کاه شود کاه ربای
بخت او گر بدل نغمه طرازان گذرد
شاخ طوبی شود از برگ و ثمر پیکرنای
ز آن بود زنده حسودش که جهان گشته ز ننگ
در وجود عدم دشمن او بی پروای
آنچنان پیرو شاه است که از غایت قرب
گه گهی سایه رساند بسرش بال همای
اختلاف صور از نوع بشر برخیزد
خامه معدلت او شود ار چهره گشای
ای که در سایه عدلت همه امن است و امان
عالم فتنه فروش و ملک نائبه زای
تا بهوش تو دهد صافی صهبای رموز
گردد از پرده دل عاقله، دانش پالای
شام احباب ترا طلعت خورشید اندود
صبح اعدای ترا ظلمت خورشید اندای
نزد ادراک تو اسرار قضا بر کف دست
پیش فرمان تو احکام فلک بر سر پای
بسکه از لطف و عطا عزت و ثروت بخشد
عالم آرا دل و دست تو بهر بی سر و پای
وقت آنست که دختر طلبد از پی عقد
دودمان کرم، از سلسله آز، گدای
گر نگشتی کرمت حامی اصناف امم
احتسابت نشدی عامل معزول نمای
زهر ناز از نگه خود بمکد چشم بتان
هر کجا عدل تو از ظلم شود پرده گشای
ای که از بهر ستایشگریت معتکف است
بر لب نکته سرایم خرد نادره زای
مدحت جز تو بفتوای یک اندیشی من
چون غم و شادی مغلوب طبیعت پیمای
حرص کسب شرفم لب بثنای تو گشود
وای اگر معذرتم عرض تو می بودی وای
دیده نه فلکم زایر انگشتان است
هرگه از نامه مدح تو شوم بوسه ربای
جایم از دیده کند عقل و چنینم دارند
هرکه را کعبه مدح تو شود ناصیه سای
گل اندیشه من سحر خطا معجزه رنگ
بلبل نطق من الهام غلط وحی سرای
کلکم از بهر سخن چینی من سر در پیش
وز علوم سخنم تارک او گردون سای
رهرو طبعم اگر قطع کند وادی خواب
بر سر گنج معانی همه ره دارد پای
عرفی آهنگ دعای کن بس از این لاف و گزاف
وجه کفاره بدست آر و دگر ژاژ مخای
تا محال است که مهتاب بگز پیمایند
تا بود در عرض خلق فلک ناپروای
باد مسّاح فلک در عرض آباد جهان
بذراع عرضت مزرع دوران پیمای
یأس و امید محبان تو مقصود انگیز
بود و نابود حسودان تو حرمان آلای
***
در منقبت مولای متقیان
دمی که لشکر غم صف کشد بخونخواری
دلم بناله دهد منصب علمداری
خراب نرگس مستانه توام که نهد
هزار شیوه مستی بطبع هشیاری
مریض عشق ترا اشتها از آن بیش است
که بعد مرگ بیاساید از جگر خواری
دلی توجه آن حسن جاودان یابد
که فیض نامیه اش با جگر کند یاری
هزار چشمه خون سر زند زهر ذره
چو بعد مرگ بخاکم قدم بیفشاری
چنان بشهر دلم جنس درد ارزانست
که بلهوس کندش رغبت خریداری
ز خوش متاعی بازار عشق می ترسم
که دست حسن ببندد کساد بازاری
در آن دیار بسودا رود دلم که دهند
جوی ملال بعمر ابد به بسیاری
ز بس ملال و جدایی تنم ز صحبت جان
چو زخم عشق ز مرهم، تمام بیزاری
بدرد عشق که هرگز بذوق گریه من
نکرد قهقه شوق کبک کهساری
هوای شهر محبت چنان مرض خیز است
که مرگ بر اثر خود رود ز بیماری
منم خراب عمارت بکشوری که در او
بود بدست خرابی عنان معماری
چنان بعشق تو در سکر درد بی تابم
که تنگ حوصلگان بیقرار درزاری
ز جیب غم که بر آرد سرم که طالع من
بخصم شاه دهد مایه نگونساری
شه سریر سخاوت علی که ابر کفش
بذوق دیده عاشق کند گهر باری
مخالفش چو درآید بزمره اسلام
کند بدست ملک تار سبحه ز ناری
نجوم سبعه اگر صیت عدل او شنوند
نهند برگ تساوی بجیب سیاری
بدیده ای که بنوک سنان او نگرد
کند بگاه اعادت نگاه مسماری
زهی جواد که تأثیر نام جان بخشش
نشاند گوهر صحت بفرق بیماری
اگر بعون سبک روحیت عوارض ثقل
ز طبع سلسله حادثات برداری
سزد که حسرت دیدار بر دل عاشق
بگاه نزع شود مایه سبکساری
چو برق عزم تو بر چرخ پرتو اندازد
بدست مهر بسوزد عنان سیاری
جهان بجاه و جلالت بغایتی پر شد
که آسمان حرکت می کند بدشواری
شعاع دیده آن کس که روی خصم تو دید
کند بآینه آفتاب زنگاری
مسیح خلق ترا در زمان ماضی بود
بجیب دلبر کنعان دکان عطاری
نهیب عدل تو در طبع آسمان محیل
که شیشه است لبالب ز مردم آزاری
بسان رنگ زلیخا و زلف مشکینش
بروی هم شکند شیوه های طراری
بعهد عدل تو کز بیم رفع امنیت
کنند دل شکنان غمزه را نگهداری
ز روی فتنه خوابیده تا مگس راند
دهد زمانه مگس ران بدست بیداری
تبارک الله آن برق سیر کز دنبال
چو نور سایه بدزدد بگرم رفتاری
سبکروی که زمین را بپویه بنوازد
چو نور سایه او در محل سیاری
برنج خصمت اگر بلهوس در آمیزد
چو پیر عشق شود ناله هوس کاری
بمدح کرده سرایت رموز عشق رواست
گزیرش از سریان نیست علت ساری
منم که طالع فیروز من بگاه عروج
دهد بتخت ثری مایه نگو نساری
فلک بسهوم اگر داد راه بر در کام
کلید عهد بوی بسته عهد مسماری
دلم بعون شکایت ز غم تهی نشود
چو نظم من ز معانی بسعی نثاری
زهی شکنجه طالع که مرگ ظلم گرای
ملول گشت و ندارد سر مدد کاری
بزیر تیغ هلاکم ز بار درد رواست
که بار منت مردن کشم بسر باری
بروزگار فریبم سپهر شعبده باز
تنگ متاع شد از جنسهای عیاری
هزار جرعه زهر از لبم فرو ریزد
تبسمی که بطالع کنم بدشواری
خموش عرفی از این شکوه ملال انگیز
زلاف حوصله یاد آر و طی کن این زاری
بیان درد دل است این دعای شه نبود
که بی ملال بود با اجابت باری
همیشه تا نفس گرم نیکبختان است
بیک لباس درون با اجابت باری
حسود جاه تو باد از رحمت یزدان
چنان بعید که ناقوسیان زنّاری
***
حکمت و موعظت
بسعی جوهر اندیشه راز دین مگشای
کلید موم و سر قفل آهنین مگشای
بهشت راز مقام دراز دستان نیست
در مشاهده بر روی میوه چین مگشای
مثال علم لدنی گرت ز خامه چکد
جمال ظن منما چهره یقین مگشای
بهمنشین مگشا راز دل، نه بیگانه
وگر ملازم طبع است همنشین مگشای
هنوز در رحم است آنکه طبع دایه اوست
بروی سر ازل دیده جنین مگشای
هر آن گره که نهد بر دلت نهفتن راز
بکاوش نفس تیز واپسین مگشای
جهان و هرچه در او هست سر بسر دربند
در معارضه با حکمت آفرین مگشای
بهشت ما حضر خوان تنگ عیشان است
باینقدر ز جبین نیاز چین مگشای
خدنگ طعنه همت نشانه می طلبد
مشبک مژه بر روی حور عین مگشای
اگر بکیش مروت عمل کنی زنهار
گره ز کار دل عافیت گزین مگشای
اگر دلت ز خرابی عافیت تنگ است
هزار گونه عمارت بهل همین مگشای
براه ملک قدم میروی بسعی حدوث
بتاز و دیده بدو نان همنشین مگشای
دریچه ای که غمی سر برون نیارد از آن
بروی صرفه کار دل حزین مگشای
محل شناس طرب باش یعنی آن ساعت
که گرد غم ننشیند برخ جبین مگشای
بطرف چشمه کوثر چو تشنه لب برسی
فرو میای گر آیی ز رخش زین مگشای
اگر تو مرد رهی زحمت و جود مبر
ز آسمان در تشنیع بر زمین مگشای
ز جان و دل بگشا عقده ای که فرصت رفت
گره ز رشته اسرار ماء و طین مگشای
بدست دل بگشا قفل معنی از درجان
هر آن دری که بود بسته غیر از این مگشای
دلی که باید از افتادگی گشاده شود
ببر فشاندن دامان و آستین مگشای
دلی که صحبت عشق است مایه طربش
بنظم و نثر مکن خوش نهاد و هین مگشای
ز آب و رنگ چه خیزد بغنچه لاله
بگو که بند قبا پیش یاسمین مگشای
بتیغ غمزه جانان گشای پهلوی دل
دلی که در غم او تنگ شد مگشای
متاع دل که نباید گشود جز بر دوست
اگر بهاش سلیمان دهد نگین مگشای
بنای عفو بر الطاف دوست نه، نه زمان
در شهور مزن غرفه سنین مگشای
بمشت خاک نیرزد ولایت دارا
دلی گشای که فتح است و ملک چین مگشای
ز شیخ و راهب اگر استماع می طلبی
ز نیک و زشت بگو لب بفکر دین مگشای
لب صفا بگشا در بیان ساده دلی
زبان عقل بتشریح مهر و کین مگشای
بیان وحدت و تفسیر آیت توحید
زبان بوقلمون را بآن و این مگشای
هزار مرده بروی زمین بود، هشدار
اگر تو مرده ندیدی دل زمین مگشای
ز بخل صاحب خرمن نصیحت است این حرف
که مرحمت کن و دامان خوشه چین مگشای
ز هر سخن در بازیچه ای فراز کنم
بزاده خردم چشم هزل بین مگشای
خموش عرفی از این نغمه های شورانگیز
لب ترانه بلبل بآفرین مگشای
رموز حکمت اسرار قدس جلوه دهد
بمدح خویش لب عقل اولین مگشای
***
پند و اندرز
شکست رنگ شباب و هنوز رعنایی
در آن دیار که زادی هنوز آنجایی
بحیرتم که چه دارو رهاندت زین درد
که عین جهلی و داری گمان که دانایی
خراب کرده جهلی و فارغ از دانش
عظیم دردی داری و بس شکیبایی
اگر در آینه بینی ز شرم زشتی خویش
بچاه ویل در افتی چو دیده بگشایی
زمانه بهر تو تابوت می دهد سامان
تو خود ز گوشه مسند فرو نمی آیی
هزار مغلطه داری در آستین پنهان
کلاه گوشه دانش بعرش اگر سایی
شکسته اند و دواشان همین شکستگی است
تو تندرستی و بر مومیایی افزایی
مگو که جوهر الماسم و مصون از سنگ
که دهر سنگ بکف حاضر و تو مینایی
سپهر بیضه عنقا بود، کنون دریاب
که تو بدعوی هستی چه ژاژ میخایی
بتلخی غم اگر آشنا کنی کامت
گمان برم که به از بیغمان بیاسایی
سپیده موی شدی ای عروس طبع و هنوز
بطالع من بدروز فتنه میزایی
همه بهشت مجو قرب دوست هم چیزی است
قدم فراز ترک نه چو گرم سودایی
بکودکی شده مویت سپید و بیخردی
از آن ز بطن هوس در بهشت میزایی
مبصران همه تن چشم در حریم وصال
تو جمله دست و شکم پیش من و سلوایی
از آن حساب تو هر دم تفاوتی دارد
که قد سرو نبینی و سایه پیمایی
بزیر جامه نهان کرده ای برص لیکن
بچشم اهل بصارت برهنه می آیی
چگونه شاهد عصمت ز تو نپرهیزد
که در شکستن ناموس ناشکیبایی
چه عذرهای موجه نهی معاصی را
بچش لعاب دهانت که قند میخایی
تمام عرصه محشر مگس فرو گیرد
اگر چنین بقیامت شکر فروش آیی
سبک عنان شو و خود را بملک علم رسان
ازین چه سود که انگشت جهل میخایی
جنون ز سر بنه و دست عقل گیر و بیا
کزین بهانه مسلم نه ای که شیدایی
عصا بگف نه و تکبیر فتح خوان و برو
که نشنود ز تو همت که ناتوانایی
دو شیوه داری و در هر دو عرفی از توبه است
که ترهات فروشی و عمر فرسایی
سخن دراز شد افسانه تا بکی خوانم
اگر سخن شنوی بس همینکه خود رایی
گرت هواست که گویم چگونه می باشی
بگویمت بنگر واژ گونه می آیی
***
در ستایش شاهزاده سلیم
دگر صفیر طبیعت بساز آگاهی
بعالم ملکوت است، محملش راهی
بلی رود بخریداری جواهر قدس
ز بهر تحفه یکدانه گوهر شاهی
طراز دولت جاوید شاهزاده سلیم
که یافت باز وی او صولت یداللهی
ستوده ای که بعنوان نامه و صفش
حسود او بتصور نوشته جمجاهی
زهی ضمیر تو پاک از عبور سهو و خطا
چو زمره ملکوتی زمخطی و ساهی
بملک مصلحت اندیشی قضا و قدر
قبول و رد تو احکام آمر و ناهی
حدیث روشنی مهر با ضمیر تو هست
بصدق و کذب چو تمثیلهای افواهی
چو مهر کاهش مه را ز رشک رأی تو دید
بخنده گفت زهی ابلهی و گمراهی
منم فتاده بصد رنج زین حسد در شرم
ترا کسی چه شمارد تو خود چه می کاهی
زمان زمان بمسیحا وجود می سپرم
ز بهر عرضه اندام و چهره کاهی
چو خلق و رأی تو آتش فروز دهر شود
سزد که دود کند عنبری شرر ماهی
دمی که آهوی خلق تو نافه اندازد
هجوم عطسه بگیرد ز ماه تا ماهی
ز حسن عهد تو مشکل که لوح خواب و خیال
شود نگاشته از شکلهای اکراهی
حسود جاه تو در تنگنای غم هر دم
فراق نامه نویسد بمرگ ناگاهی
چو ظل جاه بر ارقام هندسی فکنی
بدون صفر کند پنج فرد پنجاهی
فلک ز سهم تو با روزگار یکرنگ است
چو پاکبازی عنین ز ناتوان باهی
سر دعای مسیحا ز اوج عرش گذشت
وز آستان جلال تو کرد کوتاهی
ز فتنه های زمین و زمان مهیا باد
منافقان ترا برگ سالی و ماهی
زرفق های قضا و قدر مهنا باد
موافقان ترا ساز مالی و جاهی
***
در حسب حال خود گوید
گر بدل خوش غنودمی چه غمستی
بی غم اگر شاد بود می چه غمستی
اینکه بچندین حیل سبک شوم از غم
غم بغم ار در فزود می چه غمستی
این که بسودم بدیده کحل رعونت
مردمکش گر بسود می چه غمستی
این که گل تازه روی عیشم اگر من
داغ نمک کرده بود می چه غمستی
خواب تن و هوش بود در عدم از من
گر گهر جان نبود می چه غمستی
گفته ام اندر ابد گشایم، ز نار
گفته ام این گر گشودمی چه غمستی
خشک و ترم در دهان داس سپهر است
کشت خود ار خود درودمی چه غمستی
عذر جفا بر تو نیست دم مزن ای چرخ
گر گله مند از تو بودمی چه غمستی
مدح خود و صاحب اندر آرم درهم
گر همه صاحب شنودمی چه غمستی
داور عادل که فتنه گفت ز عدلش
تا به ابد گر غنودمی چه غمستی
دریا گوید که گر بعهد سخایش
مایه خود را فزودمی چه غمستی
گفت قضا اذن اگر بدی که بمثلش
قدرت خویش آز مودمی چه غمستی
گر طلبیدی مرا که از غم هجرش
رنگ شکسته نمودمی چه غمستی
«عرفی» گوید که گر بگاه ثنایش
عاجز هجران نبودمی چه غمستی
گر طلبیدی مرا که دیده بپایش
ترک ادب کرده سودمی چه غمستی
گر طلبیدی مرا که پیش دماغش
نافه معنی گشودمی چه غمستی
مانع ناگفتنی بلاست و گر نه
بی طلب ار رفته بودمی چه غمستی
قافیه گر یافتم مکرر بستم
گر من فرهنگ بودمی چه غمستی
***
ترکیب بند
نوای مدح که سنجی دلا مبارک باد
ترانه نفس نغمه زا مبارک باد
همیشه نغمه سرا عرش بود و اینک تو
بلند نغمه تری، این نوا مبارک باد
رساندی از نفس گرم دود بر ملکوت
بدیده ملک این توتیا مبارک باد
ز فضل ناطقه، گنج معانی افشانی
باهل بزم خرد این صلا مبارک باد
ز مخزن خردت ریزش جواهر مدح
بجیب و دامن ارض و سما مبارک باد
کنار دولتت از نعمت مدام پر است
ثمر فشانی نخل رسا مبارک باد
بیمن آنکه ثنا را سنا بیفزاید
نثار مدح و قبول ثنا مبارک باد
رضای بوسه گرفتی ز روی شاهد مدح
گشایش گره مدعا مبارک باد
عبیر نکهت مدحش بجیبب افشاندند
مس وجود ترا، کیمیا مبارک باد
بچشم اعمی از این «کحل مژده» ریز و بگوی
که نصب بینش و عزل عما مبارک باد
ز بهر دایه جودش، فزوده صد ناز
بهانه گیری طفل هوا مبارک باد
مبارک است بما، ریزش سحاب سخا
گهر فشانی جودش بما مبارک باد
به بخت داور دانا زدیم جامی چند
به این روش که زدی گام، باز گامی چند
***
نسیم مدح تو از نخل دل گل افشان است
که عالم از گل اندیشه ام گلستان است
زمانه مبحث جود تو، در میان آورد
که دعویش ز سر صدق و عین برهان است
رخ که؟ ناصیه بنمود از دریچه حکم
که باز بر در و دیوار چشم فرمان است
که حرز حکم نویسد که هیکل طوعش
طراز گردن گردنکشان دوران است
طواف کعبه جاه که می کند ایام
که خصم جاه تو را مرگ عید قربان است
ز همت که لبم راز دار مطلب شد
که تشنگی طلب کام آب حیوان است
که زایر است که در کعبه شریعت جاه
ردای نسبت او زیب دوش ایمان است
ز حد گذشت کنایت، صریح تر عرفی
در کنایه بر آور که عقل حیران است
بگوی نام جهاندار و بگذر از ایهام
که عقل خود نبرد پی که سخت نادان است
بگوی، لیک دهان را بشهد ناب بشوی
بگوی، لیک نخستش بهمت آب بشوی
***
اگر نهیب دهد چرخ واژگون گردد
وگر عتاب کند آفتاب خون گردد
فلک بزمزمه با او که ماه چون شکند
قضا بمشوره با وی که چرخ چون گردد
گر از سفینه حکمش چنین بر آید فال
که فتنه را اثر تقویت فزون گردد
غبار حادثه ریزد بروی هم چندان
که در بساط جهان ذره، بیستون گردد
و گر بفال برآید که از شراب نشاط
جبین به تربیت دهر لاله گون گردد
دهان غصه بگیرد که نبض مرده شود
گلوی غم بفشارد که لخت خون گردد
بگرد کوچه نطقش ببوی باده فیض
لب مسیح بدرویزه فسون گردد
اگر ترقی جاهش بمهر مایه دهد
چو مه تمام شود، نشکند، فزون گردد
زهی شرف که فلک گر کند طواف درت
نحوست ذنب از یمن او شگون گردد
ز آسمان تو چند آسمان بریده شود
براست بوسه ز عرش آورد، دریده شود
***
زهی شکوه که بروی، شکوه مفتون است
ز جام نسبت تو، روی جاه گلگون است
قضا ز ملک وسیعت همین قدر داند
که لا مکان ز ولایات ربع مسکون است
برون ز حیله تو یک دیار نیست، مگر
دیار عمر عدویت که وقف طاعون است
بملک خود چو کنی سیر هر قدم، صد جا
بنه بفاتحه شمعی که یأس مدفون است
قضا بحاکم رایت، نوشت مصلحتی
فلک ندیده که مرسول او چه مضمون است
درید نام ز خشم و بروی قاصد زد
که مصلحت بکه بنویسد؟ این نه گردون است
چگونه مصلحت آرند، در مقام کسی
که امر و نهیش مصداق حکم بیچون است
عبور جاه تو بر عالم از جهان قدم
کذار محمل لیلی، بسوی مجنون است
هران لطیفه معنی که در مشیمه غیب
نه بهر مدح تو پرورده اند، مطعون است
ز شوق وصلت مدحت ز بامداد قدم
قدم، قدم جگر لفظ و معنیم خون است
حسود جاه تو دارد هزار گنج مراد
ولی کلید حصولش، بجیت قارون است
بخوابگاه عدم دشمن تو تا صف حشر
سرش بدامن اندیشه شبیخون است
قضا ز شعله قهر تو لمعه ای برداشت
زمانه را بچمن آتش قیامت کاشت
***
چو لعب خشم تو منصوبه الم چیند
بساط کون و مکان بر در عدم چیند
ز رعشه باطن خصمت چو جعد حوروشان
شکن بروی شکن، خم بروی خم چیند
بگاه موج عطایت فلک خوی خجلت
بآستین سحاب از جبین یم چیند
کف عطای تو در رایگان فروشی کام
متاع هر دو جهان را بیک سلم چیند
در ثنای تو در نظم و نثر از آن بیش است
که خامه ام پی هم نقش فتح و ضم چیند
هر آن ثمر که هوس آرزو کند، تقدیر
بخلد وصف تو از طوبی قلم چیند
بدون وسعت جاهت بعرصه امید
چگونه جود تو منصوبه کرم چیند
زکوة مایه جود ترا شماری نیست
که دست حصر ببازار بیش و کم چیند
چو نعره تو شغب را بهمزند، سامع
ز «نغمه زار مرصع» گل عجم چیند
لب مصیبت اگر حرز رحمتت خواند
هزار بوسه شهری ز روی غم چیند
اگر تو سر بوثاقی در آوری خورشید
هزار شهپر قوس و قزح بهم چیند
ستایش تو، تذرو همیشه پروازی است
که دانه از نفس طایر حرم چیند
سمند و هم شد از اوج عرش گرد انگیز
مگر رکاب ثنای تو زد بر او مهمیز
***
چو توسن تو عرق از جبین فرو ریزد
صبا بطرف چمن، یاسمین فرو ریزد
چو تازیانه بجنبد، هزار نهر شتاب
ز چشمه قدم اولین فرو ریزد
اگر بطی زمانش ز جا برانگیزی
بجای گام شهور و سنین فرو ریزد
برون جهد ز حصار خمول اگر گردش
صبا بزاهد خلوت نشین فرو ریزد
ز بسکه در دم جستم سبک شود بیم است
که از گرانی داغش، سرین فرو ریزد
چو فیض ریزش گامش ببخل عرضه کنند
مطامع طلب از آستین فرو ریزد
گرش حیات ابد همعنان شود، هر دم
ز جیب لب نفس واپسین فرو ریزد
چو سر دهند عنانش نگاه راکب وی
هزار حلقه شود، بر جبین فرو ریزد
دلت چو مهره معنی بطاس وهم زند
ز فرط هوش بسمعش طنین فرو ریزد
بتوسن تو سوارم، رواست این تک و تاز
که من بر اوج ثنای تو می کنم پرواز
***
چو حرف مدح تو کلکم بلوح اتشی زد
دوید بر در جان لفظ و بانگ معنی زد
رسید مژده بروح از هوای خدمت تو
که خیمه در چمن صورت هیولی زد
ز مکتب تو ضمیر که کسب دانش کرد
که تخته بر سر ادراک عقل اولی زد
که ریزه چینی خوان ترا برضوان داد
که طعن تلخی و خامی بمن و سلوی زد
چو طبل جود بنامت زدند، گردون گفت
زمانه کوس دنائت بنام یحیی زد
ز پیشگاه تو دستی دراز کرد، شکوه
که چاک غم بگریبان طاق کسری زد
برون ز مدح تو هر نسخه ای که یافت خرد
نقاب لفظ درید و بروی معنی زد
نه از بلندی طبعم که از جلالت تو
سهیل شعرم، سیلی بروی شعری زد
مفرح سخنم نشأه ای بدوران داد
که خنده ها بسرود جریر واعشی زد
دگر بوصف تو اندیشه را جواب کنم
زرشک مدح تو تا کی سپهر آب کنم
***
ز جوش ناطقه در حالتیکه خاموشم
سخن ز سینه پرد، بر دریچه گوشم
ز آب کوثر و باد بهشت بی خبرم
دمی که از نفس گرم خویش در جوشم
ز بوی باده طبعم وداع هوش کنند
بتان شهر، کز ایشان خراب و مدهوشم
زبانه می زندم نور معنی از برو دوش
دمی که شاهد شعر آورد در آغوشم
منم یکی چمن تازه در بهشت بیان
که از هجوم معانی مدام گلپوشم
ستایشی نشناسم، کز آن ستوده شوم
جر اینکه با خرد خویش، دوش بر دوشم
چنان زهر سر مویم سخن فرو ریزد
که آفرین نبرد راه بر در گوشم
نبود جوهر کل در میان که فطرت من
ز قعر دیگ قدم بانگ زد که سر جوشم
بچشم نسبت اگر بنگرند جوهر کل
حریف امشب و من مست باده دوشم
بدشمنت چو بخندم، صراحی زهرم
بمدحتت چو زنم جوش، چشمه نوشم
شکایت از ستم دهر شرط همت نیست
بسان شمع بسوزم تمام و نخروشم
من از فراز و نشیب زمانه کی لغزم
غزال بادیه همتم، نه خرگوشم
بجز ثنای تو، کار ایش ضمیر من است
زهر چه نقش پذیرد، شده فراموشم
فسانه بافی و لاف و کنایه و گله چند
ثنای شاه جهاندار گوی، حوصله چند
***
بالتفات تو، دایم سپهر مقرون باد
عروس حکم تو لیلی زمانه مجنون باد
ز خط حکم تو گر پا برون نهد گردون
گسسته دایره مانند حلقه، نون باد
جهان عزم تو را کوه جودی و الوند
چو ذره های هوا، ابر اوج هامون باد
ز بسکه گنج هوس دشمنت بخاک برد
بروز حشر تسلی فروش قارون باد
دمی که شاهد رمحت بدلبری خیزد
بجعد پر خم او خیل فتنه مفتون باد
بدوش جاه تو، هر جامه ای که از تنگی
هزار جا بشکافد، لباس گردون باد
نجوم سبعه که در بحر همتت صدفند
چو بر در تو فشانند در مکنون باد
دعا بکام عطایت کنم، از او طمعم…
اگرچه نیست فزونیش باز افزون باد
بحسن شاهد عدلت دعا نیارم کرد
تو خود بگوی کزین دلفریب تر چون باد
هر آن عبارت نثری که نظم را شاید
بسلک مدح تو خود، نظم گیر و موزون باد
بدون فاصله «عرفی» بهر در افشانی
رخش ز باده تحسین شاه گلگون باد
لبم گذاشت دعا، گرچه این نه آیین است
گناه لب نبود، جرم جوش آمین است
***
ترجیع بند
ای حسن تو برتر از چه و چون
سبحان الله ز حسن بیچون
لعل تو فریب اهل ادراک
قد تو بلای طبع موزون
شمشاد قدان فتنه انگیز
بر فتنه قامت تو مفتون
سرو از قد تو فتاده بر خاک
گل از رخ تو نشسته در خون
آشفته تو هزار فرهاد
دیوانه تو هزار مجنون
آواره عشق توست خورشید
سرگشته مهر توست گردون
شد غرق بخون دیده لاله
ز آن چشم سیاه و لعل میگون
زلف تو شب دراز یلدا
رخسار تو مهر روز افزون
از زلف تو، کار ما پریشان
وز خال تو حال ما دگرگون
جانم بلب آمد و نیامد
از دل هوس لب تو بیرون
بر بوی وصالت ای جفا جو
عمری بهوس دویدم اکنون
چون دست نمی دهد وصالت
دست من و دامن خیالت
جان بسته لعل نوشخندت
دل شیفته قد بلندت
بر عارض آتشین تو خال
هست از پی چشم بد سپندت
چشم تو و ابروی کشیده
آهوی فتاده در کمندت
تا زلف تو گشت بند دلها
آزاد نشد دلی ز بندت
شطرنج هوس مباز ای دل
با چشم بتان که می برندت
چون گوی بکوی تو بسی بسر
افتاد و نیوفتد پسندت
تا داده سمند ناز جولان
جان داده هزار مستمندت
آهسته بران که رفت بر باد
بسیار سر از سم سمندت
در راه طلب فتادم از پا
چندت طلبم، بناله، چندت
چون دست نمی دهد وصالت
دست من و دامن خیالت
با روی نکوی تو پری را
دعوی نرسد برابری را
زیباست پری ولی ندارد
این عشوه و ناز و دلبری را
چشم تو بیک نگاه جادو
آموخته سحر سامری را
لعل لب تو به نیم بوسه
جان داده بتان آزری را
زلف تو ز کف نمی گذارد
سر رشته ی کفر و کافری را
سودای رخت ز اوج گردون
آورده فرود مشتری را
دادند بسرو قامت تو
خوبان زمانه سروری را
چون دست نمی دهد وصالت
دست من و دامن خیالت
باز آن بت تند خوی طناز
کرد از سر ناز فتنه آغاز
سر تا بقدم تمام ناز است
وز ناز بکس نمی کند ناز
چوکان دو زلف او ببازی
دل می برد و نمی دهد باز
گفتم که نهان کنم غم دل
کز پرده برون نیفتد این راز
در چنگ غمم چنانکه افتد
گنجشک بزیز چنگل باز
می نالم و ناله گریه انگیز
می گریم و آب دیده غماز
چندانکه بسینه می زنم چنگ
چنگ طربم نمی شود ساز
آمد سحری خیال وصلت
بنواخت مرا و گشت دمساز
برجستم و دامنش گرفتم
وز دست ندامتش دگر، باز
چون دست نمی دهد وصالت
دست من و دامن خیالت
خوش باش که عشق عافیت سوز
بر لشکر عقل گشت پیروز
در معرض عشق بی محابا
عاجز شده، عقل حیلت اندوز
خورشید رخ تو و دل من
پروانه و شمع عالم افروز
زلف و تو گونه های گلگون
یک شام وز پی دو صبح نوروز
تا دل نرود ز جا بدوزش
بر سینه من به تیر دلدوز
بی پرتو شمع رویت ای ماه
شمعم: همه گریه و همه سوز
بسیار جفا مکن که بسیار
حسن تو مراست عشق آموز
در هجر تو رفت عمرم از دست
وصل تو نداده دست یک روز
چون دست نمی دهد وصالت
دست من و دامن خیالت
جز وصل تو ملتمس ندارم
غیر از تو ز تو هوس ندارم
شبگرد بکوی تو، چو بادم
اندیشه ز خار و خس ندارم
بیمم ز رقیب و پاسبان نیست
پروای سگ و عس ندارم
از هر طرفم غم تو بگرفت
دیگر ره پیش و پس ندارم
یک چند اگر چه طاقتم بود
در عشق تو، زین سپس ندارم
من بلبل باغ وصلم ای گل
زین بیش سر قفس ندارم
از درد فراقت ای پریروی
می نالم و همنفس ندارم
جز ناله که از منت دهد یاد
افسوس که هیچکس ندارم
بر نه فلکم اگر رسد دست
بر وصل تو دسترس ندارم
چون دست نمی دهد وصالت
دست من و دامن خیالت
کارم ز غمت بجان رسیده
این کارد باستخوان رسیده
چندانکه توان خیال کردن
غم بر دل ناتوان رسیده
از حسرت آن میان چوی موی
سیل مژه تا میان رسیده
پرورده آب دیده ماست
سرو تو که این زمان رسیده
بر لب ز هوس هزارها جان
ز اندیشه آن دهان رسیده
در عشق تو این همه بلاها
ما را همه از زبان رسیده
تیغش بسرم رسیده ای جان
برخیز، که میهمان رسیده
دامان وصال اگر نیفتاد
در دست من زیان رسیده
هرگز نرود خیالت از دل
این ناله بر آسمان رسیده
چون دست نمی دهد وصالت
دست من و دامن خیالت
ای مایه جان فگارم از تو
آخر نظری که زارم از تو
بگشای گره ز زلف مشکین
افتاد گره بکارم از تو
بردار کنی اگر دل من
بردار که بر ندارم از تو
زینگونه که می کشم دم سرد
چون دی نشود بهارم از تو
در بحر غمم ز آب دیده است
پر گوهر و در کنارم از تو
رفتی تو گل از کنار و مانده
در سینه هزار خارم از تو
اکنون بچمن چو ابر نیسان
با دیده اشکبارم از تو
هر چند که سخت دورم افکند
چشم بد روزگارم از تو
باور نکنی که بی خیالت
یک لحظه بود قرارم از تو
چون دست نمی دهد وصالت
دست من و دامان خیالت
دل بردی و در کمین دینی
با عاشق خود چرا چنینی
پر خون دل و دیده از تو تاکی
تا چند تو خصم آن و اینی
دل بردی و عقل و دین ربودی
وین طرفه که باز در کمینی
سروی است که جلوه می کند خوش
یا قد تو در حریر چینی
برگرد تو حلقه بسته خوبان
چون خاتم حسن را نگینی
حسن تو ز مهر و ماه بگذشت
خورشید سپهر هفتمینی
چندان که بتو وفا نمودم
از تو رسدم جفا و کینی
ای آن که ز کبر و ناز هرگز
سوی من مبتلا نبینی
وصل تو کجا شود میسر
با همچو منی کجا نشینی
چون دست نمی دهد وصالت
دست من و دامن خیالت
ماهی که فلک چو او ندیده
از من بچه جرم، سر کشیده
زد آبله پای طفل اشکم
از بسکه سراغ او دویده
در سینه دگر نگیرد آرام
آن دل که بزلفش آرمیده
بر قصر فلک فرو نیاید
مرغی که ز بام او پریده
خیاط ازل لباس خوبی
بر قامت دلکشش بریده
بر روز سیاه من نظر کن
ای چشم و چراغ نور دیده
گفتم که بدامنت زنم دست
کز شوق تو جیب جان دریده
دامن ز کفم کشیده، رفتی
ای آهوی وحشی رمیده
من دست ز دامنت ندارم
گرچه ز غمت، قدم خمیده
چون دست نمی دهد وصالت
دست من و دامن خیالت
تا کی ز غم تو زار گردم
دیوانه و بیقرار گردم
با یاد تو خون دیده بارم
از هجر تو دلفگار گردم
سیلاب غمم گذشت از سر
باز آی که بر کنار گردم
خواهم چو غبار، گاه جولان
گرد سر آن سوار گردم
کار من بیقرار عشق است
دیگر ز پی چکار؟ گردم
اینسان که شدم فسانه در عشق
افسانه روزگار گردم
در کوی تو عزتم همین بس
کز دولت عشق، خوار گردم
دانم، نرسم بگرد وصلت
از هجر تو گر غبار گردم
دنبال تو همچو باد، تا کی
سرگشته و خاکسار گردم
چون دست نمی دهد وصالت
دست من و دامن خیالت
سرو از سر ناز جلوه گر کن
بر ما بغلط یکی گذر کن
ای خرمن گل که می خرامی
بر سوخته خرمنی نظر کن
غافل مگذر که سوخت جانم
از آتش آه من حذر کن
پروانه نیم سوزم ای شمع
با سوخته ای شبی بسر کن
امشب زدرم درآی چون صبح
شام سیه مرا سحر کن
چون دست نمی دهد وصالت
دست من و دامن خیالت
سویت که پیام ما رساند
این قصه مگر صبا رساند
خود کیست که درد ناتوانی
بگرفته و بر دوا رساند
کو نکهت زلف او که بویی
سوی من مبتلا رساند
کو بخت که بر سر من او را
روزی ز ره وفا رساند
کو آنکه بعرض حضرت شاه
پیغام من گدا رساند
کو آنکه حدیث دلفریبم
در مجلس پادشا رساند
آنگاه بخواند از زبانم
این بیت و ز من دعا رساند
چون دست نمی دهد وصالت
دست من و دامن خیالت
***
قطعات
***
ذوق در یوزه!
نه از آن دیر بخشد ایزد کام
که دهد جلوه کبریایی را
زان توقف کند که دریابی
ذوق در یوزه گدایی را
***
در شکایت از ابناء روزگار
دنیا طویله ای ست پر از جنس چار پای
کابادی و خرابی آن جسته جسته است
آبادیش عمارت بر باد رفته ای
ویرانیش عماری در هم شکسته است
از عرعر خران وی اسبان رمیده اند
وز تیز استران شتر از خواب جسته است
این آب و نان و اطلس دیبا و ناز و نوش
جل های فاخر و علف دسته دسته است
گردنکشی که کف بلب آورده از غضب
سرمست اشتری است مهارش گسسته است
و آنکس که هرزه گرد و پریشان علف بود
خود بارکش خری است که از بند رسته است
و آنکس که پای بسته راه و روش فتاد
اسبی است کز اصالت خود پای بسته است
گر ناگه آدمی ز خری زاده در میان
یا کشته گشته یا ز لگد پا شکسته است
گفتم که آدمی ز خری زاید ای حکیم
این نکته حل کنم که دلت تنگ و خسته است
در ملک مردمی نسب روح معتبر
عقل این حسب ز زادن جسمی نجسته است
در معنی از طبیعت گل رسته شاخ گل
از روی صورت ار چه هم از خاک رسته است
بس آن سفالگر که بزاد از گهر فروش
و از دوده سفال فروشان، برسته است
و آن جوهری که زاده ز صلب سفالگر
از دودمان جوهریان خجسته است
و آن هم که گفتم آدمی آزارکش فتاد
کز هر کسیش گرد، بدل بر نشسته است
آنرا از این خران رسد آفت که چون خران
معنی چو صورتش بجهان باز بسته است
آن کو قرین عالم معنی است صورتش
در هر دو کون نقش مرادش نشسته است
***
ستایش
نشسته بودم و دی در وثاق می گفتم
چه فتنه بود که ایام در جهان انداخت
چه درد بود که هجر همای دولت و دین
بجان عافیت اندوز همگنان انداخت
غرور عشرت و تقصیر شکر وصل این بود
که کار ما بدعای سحرگهان انداخت
من اندرین غم و اینداستان درد افزای
که ناگهان خردم دست در میان انداخت
چه گفت گفت ای که فخر دودمان سخن
بگو که خود چه گمانت در این گمان انداخت
ز جای جستم و دردم بپاسخش گفتم
خود آنکه فرقت او آتشم به جان انداخت
جواب داد که آسوده باش و خاطر جمع
که آید آنکه ترا هجرش از توان انداخت
بگفتمش ز کجا داری این بشارت گفت
ز صد علامتم اقبال در مظان انداخت
فلک که در سفر از رخش او جدا نشدی
همان بگردش معهود او عنان انداخت
جهان که سایه نشین کلاه دولت بود
بمهر اوست که تا بندگی بر آن انداخت
قضا که رشته نظم جهان دو تا می خواست
عنان مژده سوی ناظم جهان انداخت
عنان گرم شتابش که بهر سجده شاه
هزار اشهب و ادهم بهر مکان انداخت
سران در گه شه تهنیت کنان گویند
که خویش را بچه شوقی بر آستان انداخت
هزار شکر هزاران هزار شکر که باز
همای دولت و دین ره بر آشیان انداخت
در این خجسته زمان کز نشاط آمدنت
قضا لباس طرب در بر زمان انداخت
کراست غم ز چنین آستان که از شادی
کلاه را نتواند بر آسمان انداخت
***
سخن در وصف خویشتن
آن باغ داغ پر رز آذر طبیعتم
کش برگ و بر ز اخگر و طیرش سمندر است
آن روضه ام که هر شجرش را که باغبان
آبش ز خون دل ندهد خشک و بی بر است
آن پای تا بسر همه زخم و جراحتم
کو را بخواب عافیت، الماس بستر است
آن خسته ام که در تب صفر او جوش خون
فصادش، آتش جگر و شعله نشتر است
آن هدهدم که در چمن لاله زار عشق
تاجش ز شعله شجر طور بر سر است
آن تیغ آب داده ز هر ملامتم
کش پای تا سر از اثر زخم جوهر است
آن شعله دوست هیزم خشکم که خاک وی
صندل فروش ناصیه عود و عنبر است
آن کشتیم که بر زبر بحر شعله موج
آشوبگاه موجه طوفانش معبر است
آن بحر جوهری طلب و تشنه دوستم
کش برق موج و آبله سینه گوهر است
آن کشته ام که در دهن زخم های او
قناد خانه های لبالب ز شکر است
آن عالمم کش از زبر عرش تا ثری
اشیا بدون صورت نوعی، مصور است
آن ره نورد وادی بیت المقدسم
کورا صدای عطسه جبریل رهبر است
کوته کنم عبارت و معنی کنم دراز
آن بلبلم که نغمه زن باغ حیدر است
***
رفع تهمت
تهمت فسق بمن کرد یکی کفر اندیش
کایزد از صورت او معنی آدم برداشت
این سخن گوشزد شاهد عصمت گردید
شد پریشان چو سر زلفش و ماتم برداشت
روزگار آمد گفتاش که مخروش که من
پرده زین راز تهی مایه نخواهم برداشت
گفت از اول غلط افتاد مرا می بایست
دل ز هم صحبتی مردم بیغم برداشت
من از این حرف بجوشیدم و گفتم دل من
آنچه برداشت خود از کون و مکان غم برداشت
تو مرا دانی و من نیز ترا می دانم
پس چرا باید از این مایه دل از هم برداشت
اهل دنیا همگی تهمت کبرند و فساد
رخت خود را که از این ورطه مسلـّم برداشت
ستم تهمت جهال نه بر ما و تو رفت
یوسف این را متحمل شد و مریم برداشت
***
ظل یزدان
دی شنیدم کز سمند افتاد آن کاندر رهش
خاکبودن توتیای چشم کیوان بودن است
آسمانش در خیال فرش مجلس گشتن است
آفتابش در هوای گردد امان بودن است
چون شنیدم این خبر پژمرده گشتم عقل گفت
بیخبر زین واقعه جای پریشان بودن است
او نه شخص دولت آمد در ره نظم جهان
نی ثبات دولت از افتان و خیزان بودن است
شاد گشتم از بیانش گفتم الحق در جهان
بیتو بودن بی وجود فصل حیوان بودن است
سایه صاحب بفرقت باد کاندر ظل او
جا گرفتن در پناه ظل یزدان بودن است
***
نحوست طالع
عرفی بحیرت از فلک ظالمم کز او
نجمی بهیچ دور عبورش باوج نیست
امید را عنان بکدامین طرف دهم
کز خیل یأس بر اثرش فوج فوج نیست
بعدی که از سعادت طالع بود مرا
تحت الثری ز اوج و سرابش ز موج نیست
***
فراز و نشیب
اندر این بزم از دو کس شرمنده ام دائم که باز
آنکه بیرونم کشد بعد از قدم کفش من است
اول از بالا نشین خود که بعد از وی منم
بعد از آن از زیر دست خود که هم کفش من است
***
در شکایت روزگار
عرفی آغاز گریه کن شاید
این کهن خاکدان خراب شود
ناله ای کن مگر ز تأثیرش
دهر نامهربان خراب شود
از فغان سینه ریش و غم برجای
خانمان فغان خراب شود
منم آن کعبه کز خرابی من
بیت معمور جان خراب شود
گر سمومی وزد ز باغ دلم
ثمرات جنان خراب شود
گر شرابم کنند در دامن
مشرب انس و جان خراب شود
همتم گر بساط برچیند
کشور لامکان خراب شود
گر من از گفتگو بیاسایم
دار ملک زبان خراب شود
مرغ اندیشه را اگر خوابم
بیضه در آشیان خراب شود
دل و طبعم اگر نه عطسه زند
مغز دریا و کان خراب شود
من کجا حبس روزگار کجا
خانه آسمان خراب شود
گر بطاق دلم شکست افتد
قبله قدسیان خراب شود
چند گویم که گر ز پا افتم
بشکند این و آن خراب شود
شیشه آسمان بدست من است
گر بیفتم جهان خراب شود
***
در تهنیت تولد فرزند ممدوح
صد شکر که فخر دوده جاه
در دامن دایه بقا زاد
دریای توجه شهنشاه
بنگر که چه در بی بها زاد
این قطره شود هزار چشمه
کز چشمه فیض کبریا زاد
این دانه شود هزار خوشه
کز کشته سایه خدا زاد
از تربیت عنایت شاه
خورشید شود اگر سها زاد
من دانم و آسمان که اقبال
در کعبه آسمان کرا زاد؟
یکتا کهر محیط اخلاق
از بهر نثار پادشا زاد
از جبهه طالعش چه جویی
سر خیل قبلیه وفا زاد
او را چه دعا کنم که بختش
دامان بقا گرفت تا زاد
***
خفض جناح
ملاف عرفی از این ترهات و ژاژ مخای
گرفتم آنکه کلام تو سلسبیلی کرد
ز شعر دم مزن آواز قدس را بشنو
که شعر روی ترا در زمانه نیلی کرد
ز منجنیق ملامت در آتش افکندت
مگو در آتش او گوهرم خلیلی کرد
صدای طعنه بلند است گوش هوش بدار
که صوت مور در این مرحله صهیلی کرد
بدین مناز که طبع تو عز یکتایی
بدست کرد که او این نکرد سیلی کرد
گرفتم آنکه رسد نازشت نه هر که بفضل
یگانه شد ملکش سعی در ذلیلی کرد؟
اگر عدیل ترا داشت کینه کمتر داشت
سپهر اینهمه با تو ز بی عدیلی کرد
بخیل طبعی دوران دوست دشمن بین
که در عدیل چو تو ناکسی بخیلی کرد
***
سعدی و عرفی
دی کسی گفت که سعدی گهر اندوز سخن
قطعه ای گفته، که اندیشه بدان می نازد
گفتم این گوش بدان نغمه سزد گفت آری
اینک از پرده عنان سوی تو می اندازد
سخن از عشق حرام است بر آن بیهده گو
که چو ده بیت غزل گفت مدیح آغازد
حبذا همت سعدی و غزل گفتن او
که ز معشوق بممدوح نمی پردازد
گفتم این خود همه عیب است که در راه هنر
هر که این لاف زند اسب دوی می تازد
لوحش اله ز یک اندیشی عرفی کو را
آنکه ممدوح بود، عشق بدو می بازد
***
بیا ای بخت سرگردان و بنشین
بزیر سایه سرو و گل و بید
که در باغی فروچیدیم محفل
که در وی عندلیبی کرده ناهید
کدامین باغ، باغ وصل یاری
که آبش می رود در جام جمشید
زهی باغی که برگ لاله او
زند سیلی بحسن ماه و خورشید
از آن دم کاستین زد بر دماغم
نسیم این بهشت عیش جاوید
دل و جان هر دم از هم می ربایند
قبول منت و تأثیر امید
***
مطایبه
ای که از تهمت مؤثر تو
عدل با علم منقسم گردد
بشنو این قطعه کز لطافت آن
تهمت و طعنه منهزم گردد
دل عرفی نگر که در شهوت
قصر تقواش منهدم گردد
شاهد عصمت از تنگ درعی
زان گلندام منعدم گردد
که گرش بر مزاری افتد راه
مرده در گور محتلم گردد!
***
ذوق غزل
عرفی نه ارث و کسب و نه زرق و نه حرص و آز
راهم بشعر خیره سر تیره چهر داد
طالع رهم نمود بدین خصم خانگی
این بازیم عطارد برگشته مهرداد
ذوق غزل بمهر بتانم اسیر کرد
آسیب آن فراقتم از ماه و مهرداد
مدح آبروی گوهر قدرم بخاک ریخت
تا وان این گهر نتواند سپهر داد
***
قدرت طبع
سخن شناساگر بیت بنده رد کردی
خجل مباش که منهم ز خجلتم آزاد
ترا قبول نیفتاد ناقبولی آن
باین دلیل که گفتی مرا قبول افتاد
اگر بطبع تو بیتی ز بنده جا نگرفت
نه شعر من بد و نی طبع تست کج بنیاد
هم از خوشا بی و غلطا نی است گوهر کان
نمی تواند بر سطح مستقیم استاد
***
نشأه دل
هیچ دل راه بر درش نسپرد
که بسر حد کاملی نرسید
مشت خونی که ما بپروردیم
بحد نشأه دلی نرسید
***
مهمان وعظ
ای بوالهوس که آمده ای میهمان وعظ
وقتی بیا که زهر بکامت شکر بود
پژمرده دل زبان نگشایم بموعظت
شمشیر را مقابله با جانور بود
***
بخل بی نهایت
همدمی دارم بسی خوش صحبت اما گرسنه
آنچنان کز بهر سیری زخم تا مردن خورد
با جوال زر مدامش غم بود قوت و هنوز
بسکه با خود بخل ورزد غم ز غم خوردن خورد
***
آخرین سخن
فسانه ای بشنو عرفی از من بیمار
که با شدت بنفاق معاشران رهبر
ز عافیت بمکافات معصیت دو سه روز
مریض گشته تنم از مشیت داور
بیاض دیده ز حمرت همی بدان ماند
که لاله سوده کسی در میانه عبهر
حرارت تنم ار عاریت کند شاید
که مستحیل شود آفتاب را جوهر
ز نبض جستنم از بس هوا تموج یافت
ز نبض موجی، نتوان شناختن محور
گرفته مالک دوزخ بدست قاروره
که بهر دوزخیان شربتی برد بسقر
نرفته یک سر مو درد و بر سر بالین
ز نسخه های اطبا نهاده صد دفتر
من اوفتاده بدین حال و دوستان دوروی
بدور بالش و بستر ستاده چون منبر
یکی بریش کشد دست و کج کند گردن
که روزگار وفا با که کرد جان پدر
بجاه و مال فرومایه دل نشاید بست
کجاست دولت جمشید و ملک اسکندر
بوقت رفتن، دل با خدای باید داشت
بجز خدا بکن از هر چه هست قطع نظر
یکی بنرمی آواز و گفتگوی خزین
کند شروع و کشد آستین بدیده تر
که جان من همه را این ره است و باید رفت
تمام رهگذرانیم و دهر راه گذر
چه ما که ریش بعصیان سفید کردستیم
چه آنکه یاسمنش راز سبز نیست خبر
جوان و پیر بنزد اجل بیک نرخ است
به بیشه برق چو آتش زند، چه خشک و چه تر
چو در نمی گذرد روزگار از این عادت
بتازه رویی اگر بگذرند بس بهتر
یکی بچرب زبانی سخن طراز شود
که ای وفات تو تاریخ فوت ذوق و هنر
فراهم آی و پریشان مدار دل، زنهار
که نظم و نثر تو من جمع می کنم یکسر
پس از نوشتن و تصحیح می کنم انشاء
سزای شأن تو دیباچه ای چو درج گهر
چنانچه هستی فهرست دانش و فرهنگ
چنانچه هستی مجموعه کمال و سیر
بنظم و نثر در آویزم و دل انگیزم
اگرچه حصر کمال تو نیست حد بشر
خدای عزوجل صحتم دهد، بینند
که این منافقکان را چه آورم بر سر
***
آزمایش
زهر هنر که زنم لاف، امتحان شرط است
بیازمای مکن پیش از امتحان انکار
بلی، کلیمم، کاذب نبوتم، کو نیل؟
بلی، خلیلم، ناپخته دعوتم، کو نار
***
حسن تعبیر
خدایگانا! دی بی تو در وثاق امید
نشسته بودم و در بر زمانه کرده فراز
که محرمی ز درم ناگهان درآمد و گقت
که ای ضمیر تو اسرار غیب را غماز
بگویمت خبری کز نهایت ندرت
نتیجه های خیال ترا بود انباز
همای اوج سعادت فلان که عزت او
بنزد شه بود از عز همگنان ممتاز
چو جعد شاهد دولت بدست عزت داشت
رکاب شاه پلنگ افکن هژبر انداز
بهشت ناگهش از پی چو روزگار قدیم
عنان مصلحت داور لطیفه طراز
***
عید صیام
صباح عید صیامی برغبت عرفی
که حسن شاهد معنی ز وی گرفته طراز
بعزم سیر مصلی صلا بکام زدیم
که هست ملجاء خلد برین عزت و ناز
بگرد مرقد حافظ که کعبه سخن است
در آمدیم بعزم طواف در پرواز
ز موج گریه طوفانی از هوای حرم
بصحن کعبه مصلی فکندم از شیراز
گذشت در دل عرفی هوای طرف چمن
ز بسکه ریخت فرو گریه های خون پرداز
***
طباخ بهشت
شرم بادت گفته ای عرفی فلانرا خام گفت
بایدت گفت آتش اندیشه زین به بر فروز
هیچکس گوید عطارد را که تیرش نارساست
ور بگوید می توان گفتن بتیرش بر مدوز
هیچکس گوید که طباخ بهشت این خام پخت
ور بگوید می توان گفتن که این هیزم مسوز
***
صلح و جنگ
عرفی نصیحتی کنمت گوش دار، گوش
تا وارهی ز کشمکش صلح و جنگ خویش
با عقل و روح گر، ید بیضایت آرزوست
ناموس عشق جوی و مبین نام و ننگ خویش
ز آن آفتاب پنجه کند اهل حسن را
کز خویشتن نهفته حناز آب و رنگ خویش
***
برهان وسواس
ای قوی برهان وسواست علیکم بالسکوت
چشمه زهر هلاهل کرده ای تریاک خویش
در قیامت شرمسارم هیزم دوزخ شود
گر ز شاخ ریشه طوبی کنی مسواک خویش
***
در صفت اسب
شاهنشها! حقیقت اسبی که داده ای
بشنو ز لطف تا برسانم بعزّ عرض
درویش بیعصاش نگیرد ز من بمفت
طرار مفلسش نستاند ز من بقرض
پیراست و علتی بخوراکش فزوده ام
آری بود رعایت پیر علیل فرض
گر شیهه ای زند بجوانی ستایمش
ور نقطه ای رود کنمش نام طی ارض
مهمیز می زنم بوی از صبح تا بشام
تا نیم گام می رود آنهم بپای فرض
هستم بر او سوار و بمعنی پیاده ام
گامی بطول می زدم اکنون زنم بعرض
***
ملازم شعر
اگر ملازم شعرم مدان که بی خبرم
ز راز صوفی و نقل فقیه و علم حکیم
زمانه را همه کاویده و نیافته ام
به از ترانه اطفال و ترهات ندیم
وگر نه جهل و خرد را بحکم استعداد
علوم خوانده و ناخوانده می کنم تعلیم
***
گریه بی اثر
چه گویمت که نیرزد بگفتگو «عرفی»
ز عهد ماضی و حال آنچه در گذر دیدم
زعیش و بی غمی عهد پیش باز مپرس
که عیشش از سخن راست تلختر دیدم
ز درد ناقص این عهد هم سؤال مکن
که صد ملامت از این درد بی ثمر دیدم
ز سوز و ماتم این روزگار دلگیرم
که خنده بی نمک و گریه بی اثر دیدم
***
شکوائیه
شعر فخر و شاعران ننگین ز فرط حرص و آز
خویش را از زمره این جمع چون بیرون کشم
«انوری» چون نیز از ننگ طمع نتوان گریخت
انتقام خویش از این ناقص شریکان چون کشم
***
ذکر مفاخر
منم عرفی امروز کز کشت طبعم
بود خرمن افشان کف خوشه چینان
دلی دارم از جنس یکتایی خود
بوحدت فروشی چو عزلت گزینان
دلی دارم از آب و رنگ طبیعت
گل افشان تر از چهره مه جبینان
دلی دارم از عشوه های معانی
برشته تر از جسن صحرانشینان
دلی تیره دارم ز دونان کودن
پر از داغ چون دامن لاله چینان
گروهی بصورت صبیح و بمعنی
تنگ روشنایی چو صبح حزینان
چه گلها بچینند از باغ طبعم
بکوتاه دستی دراز آستینان
ولی دعویم کس مسلم ندارد
چو مستوری عشوه نازنینان
ز جذب طبیعت باوج معانی
بر آورده ام چشم کوتاه بینان
بآلودگان جرعه می، فشانم
بتلخی نفرین پاکیزه دینان
بافعی دمان نامه ای می نویسم
منقش بمهر زمرّد نگینان
فشاندم، نوشتم، نه بیهوده گفتم
که آنان کدام و کیانند اینان
***
توبیخ
ای که در آئینه ام خود را سیه رو دیده ای
جنگ بیسودست رو اندیشه زنگی مکن
ویکه نافهمیده از وعظم بجان رنجیده ای
بی نصیب از فهم رازی فکر فرهنگی مکن
ور گمان گاو ورزی داری اینک حاضرم
گر نمی تازی بمیدانم هم آهنگی مکن
ور توان دندان من چون آسمان قهرت شکست
حاکمی اندیشه دندان شکن سنگی مکن
وعظ گفتم بیمجازی جای لذت بردن است
چون تو بیدردی سئوال از ذوق دلتنگی مکن
یا بعرفی صلح کن کاعمال زشتت را نوشت
یا برو با کاتب اعمال هم جنگی مکن
***
اعتذار
از خجلت این گنه که عفوش
بر توست نه بر عطای یزدان
خواهم که شوم ز سایه تو
در مطلع آفتاب پنهان
***
لطف قیاس
بحضرت تو مرا نسبتی است عرض کنم
بشرط آنکه کند خرده بین زبان کوتاه
بغایبانه محبت زنم زلیخایی
که یوسفم تو ملک سیرتی بصورت ماه
اگر تفاوتی اندر میانه یافت شود
همین بود که تو در مصری و منم در چاه
***
حسن یوسف
بدون معنی اگر حسن یوسفی داری
ز صحبت تو زلیخا شود دل افسرده
یقین شناس که صورت تن است و معنی جان
اگر بحسن گرو ز آفتاب و مه برده
برو بصورت تنها مکن بمردم ناز
که دل ز کس نبرد حسن شاهد مرده
***
خطاب به حکیم ابوالفتح
بحر هنر، حکیم ابوالفتح، کان فضل
ای آنکه جز بمنهج اولی نیامدی
هم سیرت تو زیور دین است کو بشکل
جز نقشبند زینت دنیا نیامدی
کی بود کز چمن بچمن در بهشت جاه
نازک نهال رفتی و طوبی نیامدی
صد زیب یافت انجمن خاک و هیجگاه
از روزن قمر بتماشا نیامدی
نفروخت مشت خاک طمع هیچکس که تو
با گنج شایگانش بسودا نیامدی
چون معن گفت مظهر با ذل منم بگو
کز مجمع مظاهر اسما نیامدی
بر صحن آسمان چو فرود آمدی ز بام
جز توتیای چشم ثریا نیامدی
آمد هما ردیف تو بر اشهب وجود
در سلک نظم دهر مقفا نیامدی
از غایت یگانگیت در هجوم شوق
اندیشه را بذهن مثنّی نیامدی
یکشب نرفت گز هوس اتصال تو
صدره بخواب زهره و شعری نیامدی
فردوس منظرا، فلک آرای مسندا
ای آنکه جز بکام احبّا نیامدی
می جوشد از لبم سخنی گوش کن که تو
جز نکته پرور دم عیسی نیامدی
رفتی بصید همره جمشید روزگار
گفتی که اینک آمدم اما نیامدی
از بسکه ناامید ز زود آمدن شدم
گویم بخود بسهو که فردا نیامدی
گر شاه مانع است میا گرچه گویمت
کز شوق مردم و بتماشا نیامدی
ور داغم از کرشمه دیر آمدن کنی
این بس که پیش از آدم و حوا نیامدی
باز آی و سایه بر سر ما کن که در جهان
فارغ ز ننگ تربیت ما نیامدی
***
محمل گل
ای وفا پیشه یار هم مشرب
که بعرفی دعا فرستادی
نه دعای تهی که در جیبش
گوهر مدعا فرستادی
عندلیب مؤنت گلریز
از بهشت عطا فرستادی
ز آنچه گویم بسوزد از من لب
تا بگویم سزا فرستادی
پاس این شیوه دار تا گویم
چه بدست صبا فرستادی
من گل تازه تحفه کردم و تو
محمل گل مرا فرستادی
لطف کردی ولی منه منت
مه گرفتی سها فرستادی
***
لطیفه
لطیفه ای ز سر صدق گویمت «عرفی»
بسنج اگر بد و نیک متاع می دانی
بعلم تجربه با آنکه ذره ذره خویش
ز آفتاب عدم در سماع می دانی
بکبریای تو نازم که ملک هستی را
میانه خود و ایزد مشاع می دانی
***
سخن ناشنیده
شنیده ام که بشوخی بر آن سری عرفی
که پرده بر سر اسرار چیده بگذاری
لطیفه ای بتو گویم که بعد از این بغلط
عنان طبع بطالت رهیده بگذاری
ز گوش کردنت آنگاه به بود گفتن
که در جهان سخن ناشنیده بگذاری
***
غزلیات
***
تحفه ی مرهم نگیرد خاطر افگار ما
سایه ی گل برنتابد گوشه ی دستار ما
باعثی دارد رواج سبحه کو تزویر گو
تا به بندد صد گره بر رشته زنار ما
ما لب آلوده بهر توبه نگشاییم لیک
بانک عصیان میزند ناقوس استغفار ما
آتش افروز تب عجزیم و هرگز کس ندید
جوش تبخال شفاعت بر لب زنهار ما
مرحبا ای چاره آسان میگشایی کار خلق
ناخنی بس تیز داری رخنه ای در کار ما
ساکن میخانه ما باش عرفی زانکه هست
چشمه نور و صفا در سایه دیوار ما
***
گفتگوی غم یعقوب بود پیشه ما
بوی پیراهن یوسف دهد اندیشه ما
اندر آن بیشه که ما شیروییم آفت نیست
روبه از بی جگری رم کند از بیشه ما
کوهکن صنعت ما داشت ولی فرق بسیست
قوت بازوی دل میطلبد تیشه ما
در دل ما غم دنیا غم معشوق بود
باده گر خام بود پخته کند شیشه ما
عرفی افسانه فروشی بخموشی بفروخت
لله الحمد که آزار شد از بیشه ما
***
نوشدارو نشأه علت نهد در جان ما
در خمار معجز افتد عیسی از درمان ما
آبروی شمع را بیهوده نتوان ریختن
صد شب یلداست در هر گوشه زندان ما
ما خجل اما سخن در صنعت مشاطه است
کز نمود کفر دارد شاهد ایمان ما
زخمها برداشتیم و فتحها کردیم لیک
هرگز از خون کسی رنگین نشد دامان ما
شم اگر بازست اگر پوشیده از هم نگسلد
آمد و رفت نظر در دیده حیران ما
نی ز عصمت پاک دامانیم کز ناموس و ننگ
می کند آلودگی پرهیز از دامان ما
معنی روشن برون می جوشدم عرفی ز دل
در سیاهی می نگنجد چشمه حیوان ما
***
نداد نور شراری چراغ هستی ما
گلی نچید ز شاخی دراز دستی ما
سرفتادگی ما بعرش می ساید
کلاه فخر بلندی ربوده پستی ما
عنایت صمدی رد کفر ما نکند
اگر کمال پذیرد صنم پرستی ما
ز نیم مستی مازان کرشمه می بارد
که چشم شاهد عشق است نیم مستی ما
دمی که عشق بتان زد بقلب ما عرفی
بتاج عرش نشیند غبار هستی ما
***
بدیر آ از حرم زاهد که می برقع گشود اینجا
از آنجا آنچه می جویی بمیخواران نمود اینجا
همان زنگی که آنجا در دل اسلامیان بینی
مغان را نیز بود اما صفای می زدود اینجا
بیا، در زمره رندان درا، بی باک و می در کش
که بد مستی نمی داند بجز فریاد عود اینجا
محبت شمع بزم قدس و ما پروانه از بیرون
چه حالست این نمی دانم چراغ آنجا و دود اینجا
بهر سو می روم بوی چراغ کشته می آید
مگر روزی مزار کشتگان عشق بود اینجا
نوای نغمه منصور عرفی نغز می دانی
ولی تن زن که خاموشند ارباب شهود اینجا
***
کوی عشقست و همه دانه و دامست اینجا
جلوه مردم آسوده حرامست اینجا
هر که بگذشت درین کوی بلند افتادست
طایر بی قفس و دام کدامست اینجا
آنکه هر گام بلغزید درین کوی برفت
صنعت راهروان لغزش گامست اینجا
عشرت بزم تو آنست که محنت بر ماست
صبح آن ناحیه وقتیست که شامست اینجا
برو از عشق مچین معرکه ای شیخ حرم
طفل را شیوه بازیچه حرامست اینجا
در حرم ذکر بت ای دیر نشین خاص تو نیست
لله الحمد که این زمزمه عامست اینجا
شوق موسی چه که آن مه چو بر آید بر بام
شعله طور کمند لب بامست اینجا
سر تقدیر در آن حلقه رسد پخته بگوش
سر این مسئله مگشای که خامست اینجا
عشق بنشست ز پا در ره جویای فریب
زاغ اندیشه همان کبک خرامست اینجا
عرفی از هر دو جهان میرمد الا در دست
همه جا وحشی از آنست که رامست اینجا
***
از بس که در معارضه دیدم مثالها
عاجز شدم ز کشمکش احتمالها
با آنکه هیچ مطلب ممکن روا نشد
دل خوش نمی کنیم مگر از محالها
آنجاست بزم عیش که هر سو فتاده اند
پروانه های سوخته پرها و بالها
مشغول درد خویش چو مستان عشق باش
همدرد و همعنان عیان نیست حالها
در ملک عشق هر که شفا یابد از مرض
رسوای خلق گردد و گویند سالها
صدره گشود پرده و نشناخت چشم عقل
با آنکه آشنا شده بود از مثالها
گه گه فتد ز طاق دل دوستان ولی
خورشید را زیان نرسد زین زوالها
عرفی دگر در انجمن بیغمان نشست
کز جام جم شراب کند در سفالها
***
بجز نیش بلا مرهم مبادا سینه ریشان را
عداوت با دل من باد زهرآلوده نیشان را
بمن بیگانگان را کی سر همصحبتی ماند
که با من صحبت غم می کند بیگانه خویشان را
دمی صد چشمه بی تا بی ز دل می زاید و شادم
که محکم نیست ایمان محبت صبر کیشان را
نه با من با یکی از اهل دل خود دوستی می کن
ولی در کار هست آخر سر زلف پریشان را
عذاب دوزخ آشامان به آتش چو نکند ایزد
مگر در سینه آسوده اندازند ایشان را
برو عرفی بکوی بیغمان بر، مژده مرهم
که اینجا با نمک هم نیست لطفی سینه ریشان را
***
چرا خجل نکند چشم اشکبار مرا
که آرزوی دل آورده در کنار مرا
براه عشق بگیرم ز شوق بال و پری
که نی پیاده شمارند و نه سوار مرا
فغان ز نشأه دون همتی کزین شادم
که هیچ کام نیارد بانتظار مرا
نه رام مردم اهلم نه صید مردم شهر
نشسته ام که نسیمی کند شکار مرا
ز بیم فتنه شادی کودکان همه عمر
غمت گرفته چو آغوش در کنار مرا
میا بملک عدم یا چنان مکن عرفی
که بیغمی بشناسد در آن دیار مرا
***
بزهر تشنه لبم با شکر چکار مرا
دراز باد شبم با سحر چکار مرا
مرا نشاط تماشا به از بهشت وصال
بقسمت کم و بیش ثمر چکار مرا
ز بهر کاوش دل اهل درد پیش طلب
من و نگاه تو با نیشتر چکار مرا
مرا فریب دهد ناله و بغم گوید
ز من ترانه شنو با اثر چکار مرا
ز ناز شربت کوثر نمی چشیدم آه
باتش دل و داغ جگر چکار مرا
من و شکستن افغان بسینه در شب غم
بنغمه سنجی مرغ سحر چکار مرا
چرا ز عرفی جان باز سر نمی طلبی
فدای تیغ تو جانم بسر چکار مرا
***
منم که یافته ام ذوق صحبت غم را
به صبح عید دهم وعده شام ماتم را
اگر به حور بهشتت نظر فتد دانی
که حسن دوست چه آراستست عالم را
زلاف صبر بسی در همین طعنه مزن
مروتی، که ملامت بلاست درهم را
به لذت اثر از زخم او دلا مژده
که داد بی اثری انفعال مرهم را
هوای باغ محبت بغایتی گرمست
که هیچ سبزه ندیدست روی شبنم را
قبول عشق عنانم گرفت عرفی برد
بخلوتی که تصور نبود محرم را
***
از تو نوشت و داد دل آرمیده را
غم نامه های شسته صد جا دریده را
الماس ریزه کس نخرد در دیار عشق
کانجا بتوتیا نبود صلح، دیده را
آورده ام بکف سر زلفی که بر دلم
شب کرده صبح عافیت نا دمیده را
شادم که در طپیدن خاصی فکنده ام
هر ذره از وجود دل آرمیده را
عرفی بزیر تیغ مشو مضطرب که هست
اجر دگر شهید بخون ناطپیده را
***
از ناله شبانه اثر برده ایم ما
ناموس گریه های سحر برده ایم ما
باد مرا اگر نوزد دمبدم چه باک
کشتی ز موج خیز بدر برده ایم ما
راهی که خضر داشت ز سرچشمه دور بود
لب تشنگی ز راه دگر برده ایم ما
سود متاع ما چه بود کز دیار عمر
مژگان خشک و دامن تر برده ایم ما
سرمای عافیت نشناسیم کز ازل
در گرمسیر عشق بسر برده ایم ما
خامی نرفت عرفی و گشتیم بر و بحر
بنشین که آبروی سفر برده ایم ما
***
تا تیز کرده ای بسیاست نگاه را
صد منت است بر دل عاشق گناه را
ای روی غم سیاه که از شرم گریه ام
بر پشت پای دوخته چشم سیاه را
تلخی بعیش او نرساند ملال من
از ماتم گدا چه زیان عید شاه را
فردا بخلق تا بنمایم عطای دوست
ثابت کنم بخویش دو عالم گناه را
هرگه رهم فتاد بصحرای عافیت
با برق در معامله دیدم گیاه را
عرفی طمع مدار مدارا ز خوی دوست
در دل نگاهدار سراسیمه آه را
***
هر دم زند هوس بچراغ دگر مرا
رسوا کند ز شکوه داغ دگر مرا
گو بوی گل بسوز دماغم که داده اند
از بهر بوی دوست دماغ دگر مرا
مشتاق شمع طورم و هر دم هجوم شوق
آلوده می کند بچراغ دگر مرا
هر محرمی که می کنم از وی سراغ دوست
محتاج می کند بسراغ دگر مرا
عرفی نوامجو که حریفان نه بلبلند
هر دم مکش بنغمه زاغ دگر مرا
***
دادم بچشم او دل اندوه پیشه را
غافل که زود می شکند مست شیشه را
ای مدعی مکوش که محکم گرفته است
عشق همیشه دامن حسن همیشه را
در بیستون بصورت شیرین نگاه کن
تا عشق چون بسنگ فرو برده تیشه را
فرهاد را چه ذوق که او با وجود دل
در کار نقش سنگ کند زخم تیشه را
عرفی ببین فسردگی گشت ماهتاب
امشب که در بغل ننهادیم شیشه را
***
گرفتم اینکه شب در خواب کردم پاسبانش را
ادب کی می گذارد تا به بوسم آستانش را
صبا از کوی لیلی گر وزد بر تربت مجنون
کند آتش فشان چون شمع مغز استخوانش را
برآمد جان ز تن و آن زلف جوید آن چنان مرغی
که از دامی شود آزاد و جوید آشیانش را
ز غیرت پیچ و تاب افتاد در رگهای جان من
همانا دست امید کسی دارد عنانش را
ز ننگ آن قدم هرگز بروی آستان ننهد
که ناگه شب نهان بوسیده باشم آستانش را
دلم گم گشت و غمهای جهان عرفی طلبگارش
بدنبال غم افتم تا مگر یابم نشانش را
***
خیز و بجلوه آب ده سرو چمن طراز را
آب و هوا زیاد کن باغچه نیاز را
صورت حال چون شود بر تو عیان که می برد
ناز تو جنبش از قلم چهره گشای راز را
آه که طبل جنگ زد آنکه بگاه آشتی
چاشنی ستم دهد لطف الم گداز را
تا حرم فرشتگان از دل و دین تهی شود
رخصت جلوه ای بده حجله نشین راز را
ای که گشوده چشم جان در طلب حقیقتی
طرف نقاب بر فکن پردگی مجاز را
شربت ناز را کند تلخ بکام دلبران
عرفی اگر بیان کند چاشنی نیاز را
***
عشق کو تا در بیابان جنون آرد مرا
تشنه سازد بر لب دریای خون آرد مرا
آنکه می خواهد که غم آتش زند در خانه اش
گو بعشرتخانه از بهر شگون آرد مرا
از می طامات خوش لا یعقلم مطرب کجاست
تا بهوش از نغمه های ارغنون آرد مرا
در بهشتم کن خدایا تا نمانم شرمسار
تا که از شرم گنه دوزخ برون آرد مرا
می برد اندیشه ام از کعبه در دیر مغان
می برد باری نمی دانم که چون آرد مرا
گر بنالم عرفی از عقل و خرد معذور دار
من بدین وادی نه خود آیم جنون آرد مرا
***
در باغ طبیعت نفشردیم قدم را
چیدیم و گذشتیم گل شادی و غم را
نوبت بمن افتاد بگویید که دوران
آرایشی از نو بکند مسند جم را
در بحث دل و عشق تشرف نتوان کرد
در خون کشد این مسئله برهان حکم را
الماس بود طعنه شنو از جگر ما
بیهوده بزهر آب مده تیغ ستم را
در روضه چو با این دهن تلخ بخندم
بی غوطه که در زهر دهم باغ ارم را
ما سجده بر سایه دیوار کنشتیم
از بی ادبان پرس حرمگاه صنم را
عرفی غم دل گر طلب جان کند از تو
زنهار برافشان و مرنجان دل غم را
***
نه مهر دوست خواهم نه کین دشمنان را
یک جور دوست دارم بی مهر و مهربان را
غم می کشد عنانم من هم شتاب دارم
از من سلام گویید یاران و دوستان را
مستانه گر بتازم منعم مکن که شوقش
پر می دهد بمرکب سر می دهد عنان را
گفتم بگوش توفیق کای دشمن مروت
تا کی فراق خرمن این مور ناتوان را
گفتا مروت اینست کز خود در افکنیمش
تا آنکه جوید از غیر از خود بیابد آن را
آواز کیست رهبر در وادی محبت
طوفان بود معلم دریای بیکران را
عرفی بگیتی از خلد آمد که باز گردد
غافل که تازه پرواز گم سازد آشیان را
***
التفاتی نیست با امید مطلوب مرا
مرحمت با یأس باشد خوی محبوب مرا
تا بحال من کند اندیشه های باطلش
پیش او در آتش اندازید مکتوب مرا
در حجاب افتاده زین غمخانه می آید برون
دشمنی با خویش تا کی جان محجوب مرا
گفتگوهای دل شوریده را باطل مدان
بهره ای از هوشمندی نیست مجذوب مرا
گریه را ذوقیست کان را تهمتی باعث بس است
ورنه یوسف در گریبانست یعقوب مرا
حسن، ناز و جلوه خواهد، مردمی، شرم و ادب
حسن اهلیت دهد آزار محبوب مرا
ناصبوری گر کند عرفی دلم منعش مکن
ناصبوری شرط اسلامست ایوب مرا
***
در نوبهار باده ننوشد کسی چرا
می در پیاله، زهد فروشد کسی چرا
مرغان چنان بشوق و بهاران چنین بذوق
همراه بلبلان نخروشد کسی چرا
سر رشته معامله در دست قسمتست
با دشمنان بمهر نجوشد کسی چرا
صد دشمنم بخون بحل و تشنه دوست هم
این بیخمار باده ننوشد کسی چرا
چون دمبدم عنایت توفیق ممکنست
در تنگنای نزع نکوشد کسی چرا
هم دوستی است عرفی و هم رفع دشمنی
عیب عمیم دوست، نپوشد کسی چرا
***
چراغ عشق بگلخن شود دلیل مرا
بگشت گلشن خود می برد خلیل مرا
ز باغ وصل ثمر خواهم آنقدر که دهند
کجا نظر بکثیرست یا قلیل مرا
رو، ای مگس بمگس ران مساز محتاجم
که منفعل نکند بال جبرئیل مرا
چگونه باورم آید ز اهل حسن، وفا
که کرده حسن تو ملزم بصد دلیل مرا
علاج تشنگیم خون دل کند ورنه
ز روی لب گذرد نهر سلسبیل مرا
فغان ز جلوه حسنت که با سخاوت عشق
به بر فشاندن جان می کند بخیل مرا
دلم ز جور خسیسان الم شد ورنه
نمی گزد ستم مردم اصیل مرا
کجاست عرفی مجنون که تازیانه او
ز کوی عقل بر آرد هزار میل مرا
***
می کش و مست عشوه کن نرگس می پرست را
میکده کرشمه کن گوشه چشم مست را
آمده فوج تازه ای جمله شهادت آرزو
خیز و شراب دشنه ده غمزه تیز دست را
خیز و سماع شوق کن چند بحکم عافیت
در شکنی بگوش دل زمزمه الست را
زلف شکن فروش را بر دل من متاع کن
یاد زمانه ده زنو قاعده شکست را
گرم زیارت حرم گشته ولی ز بیخودی
یا صنم است بر زبان عرفی بت پرست را
***
شب تا سحر کنم عجز تا بوسم آستان را
آخر سفارشی کن بیدرد پاسبان را
کین را بمهر بفروش ای عشق دوست دشمن
زین بهترک فراگیر یاران خرده دان را
تا کی فروشم آخر بی سود گوهر مهر
هر چند گفته باشم من دوستم زیان را
مرغ بهشت بودم اما درین گلستان
در روز بد نهادم بنیاد آشیان را
پروای کشتنم نیست اما بموسم گل
آب و هوای گلشن آتش کند عنان را
بشنو ترانه عشق ای بلبل بلاغت
بیدار ساز گوشت در خواب کن زبان را
عشقم بهشت و افکند در پیش درد محنت
سلطان شکار لاغر بخشد ملازمان را
عرفی نکرده صیدی در دشت معرفت لیک
بنشانده پر بناوک بر بسته زه، کمان را
***
صد قول بیک زمزمه طی می کنم امشب
مستی نه باندازه می می کنم امشب
مجنون ترا قبله اجابت ز دعا برد
هنگام دعا روی بحی می کنم امشب
آن خنده که دی ساغر جم داشت بخورشید
بر جام جم و مجلس کی می کنم امشب
نگشود دری گفت و شنودم بمشایخ
این داد و ستد با دف و نی می کنم امشب
همت نه متاعیست که ارزد بتفاخر
این زمزمه با حاتم طی می کنم امشب
تا کی طلب از وادی راحت کندم دور
این ناقه درین مرحله پی می کنم امشب
عرفی لب من درد به افغان نگشودست
این ناله بفرموده می می کنم امشب
***
دل چو بغم شاد زیست مهر و وفا زو طلب
غم چو گوار افتاد برگ و نوا زو طلب
یا بدعا غیر درد از در یزدان مخواه
یا بطلب گر خوشی ترک دعا زو طلب
چون روش عهد ما کرده فلک واژگون
تشنه رسی چون بخصر زهر فنا زو طلب
آنکه کشد یک شراب زو مطلب درد صاف
و آنکه خورد نوش زهر درد و دوا زو طلب
از چه روی نزد شیخ جانب عرفی شتاب
مطلب اگر های و هوست خیز و بیا زو طلب
***
بر میان فتنه شوخی طرف دامانی شکست
ترکتاز غمزه هر سو فوج ایمانی شکست
ملک حسن از شیوه خالی گشت تا گشتم خراب
کافرستانی بهم زد تا مسلمانی شکست
شکر طالع می کنم با آنکه از پایم فکند
زانکه هر خاری بپایم در گلستانی شکست
قابل درد محبت کس نیامد دردجو
رنگ و روی خویش را هر کس بدستانی شکست
گر سلیمانست و گر موری که در معنی یکیست
هر که دست از آبرو شست او لب نانی شکست
شید صوفی طالبان کعبه را گمراه کرد
نا مسلمانی در آمد فوج ایمانی شکست
هر که با آن نامسلمان یک زمان همراه شد
با خدای خویش در هر گام پیمانی شکست
تا دل عرفی شکست آشوب در عالم فتاد
این نه موری بود پنداری سلیمانی شکست
***
سخنی نیست که خاموشی از آن بهتر نیست
نیست علمی که فراموشی از آن بهتر نیست
اینک اصحاب کرم حاضر و ارباب صلاح
کو صلاحی که قدح نوشی از آن بهتر نیست
گرچه از همنفسان جمله وفا می بینم
آن وفا کو که جفا کوشی از آن بهتر نیست
نیست هشیاری آسوده دلان قابل راز
اینقدر هست که بیهوشی از آن بهتر نیست
گفتیم عیب تو عرفی بچه پوشیم بگوی
هر لباسی که تو می پوشی از آن بهتر نیست
***
ما تشنه لب و چشمه حیوان نفس ماست
درویش جهانیم و هما در قفس ماست
آن زهر پرستی که بود در شکرستان
بیگانه ز خوابیدن شکّر مگس ماست
آن کعبه روانیم که در بادیه راز
خاموشی جاوید فغان جرس ماست
از لذت امید تماشای تو مردن
در باغ تمنا ثمر پیش رس ماست
مرغان اجابت همه بریان و کبابند
در روضه خلدی که نسیمش نفس ماست
عرفی کس ماهر که شود حیله فروش است
در بی کسی آویز که بی گفت، کس ماست
***
دریا فراخ و کشتی ما بی معلمست
این درد ازان زیاده که پایان موسمت
آنان که لاف مرتبه قرب می زنند
پهلو تهی کنند ز امکان که ملزمست
گر صد دلیل نقل ز فیض خرد کند
ما دشمنیم با خرد اندیشه حاکمست
هر نکته ای که هست بوجهی توان شناخت
تاوان جهل بیخردان بر معلمست
ما خود ز کبر تکیه بهمت زدیم، لیک
درویش را معامله با جود منعمست
هر چند شرم دوست خلاف قبول کرد
معلوم شد ز کوشش عرفی که مجرمست
***
آتشین لاله دل صد ورقست
هر ورق مائده صد طبقست
عشق می خوانم و می گریم زار
طفل نادانم و اول سبقست
حرف مقصود نمی ریزد ازو
خامه طالع ما تنگ شقست
گل غم ز آتش می می جوشد
شیشه دل ز نمش پر عرقست
هر کتابی که منش خاتمه ام
لوح محفوظ نخستین ورقست
عرفی ار عیب تو گفتند مرنج
هرچه در حق تو گویند حقست
***
گر نخل وفا بر ندهد چشم تری هست
تا ریشه در آبست امید ثمری هست
هر چند رسد آیت یأس از در و دیوار
بر بام و در دوست پریشان نظری هست
چندین بپریشانی آن طره چه نازی
در زلف تو از زلف تو آشفته تری هست
هرگز نزدم دست بکیشی ز سر صدق
از بستن زنار مغانم خطری هست
منکر نشوی گر بغلط دم زنم از عشق
این نشأه مرا گر نبود باد گری هست
آن دل که پریشان شود از ناله بلبل
در دامنش آویز که با وی خبری هست
هرگز قدری غم ز دلم دور نبودست
شادیست که او را سر و برگ سفری هست
تا گفت خموشی بتو راز دل عرفی
دانست که در ناصیه غمازتری هست
***
نگفتن و نشنودن زبان و گوش منست
هزار نغمه گره بر لب خموش منست
بمی که می رود امروز در گلوی دو کون
کمینه جرعه ته شیشهای دوش منست
بمحفلی که اسیران کشند خون جگر
سرود انجمن افروز، نوش نوش منست
نوای صور که گویند مرده زنده کند
حکایتیست و گر هست هم خروش منست
نهم جنازه عرفی بدوش و فخر کنم
که ساق عرش محبت بر وی دوش منست
***
نوشیم شربتی که شکرها درو گمست
داریم عزلتی که سفرها درو گمست
صد روشنیست در تتق تیره روزیم
فیروز شام من که سحرها درو گمست
در طبع صد کرشمه و تحریک جلوه نیست
این نخل خشک بین که ثمرها درو گمست
خیز ای شمال بخت که زورق برون بریم
زین موج فتنه خیز که سرها درو گمست
کی مردماست هر که نهد داغ بر جگر
داغیست داغ ما که جگرها درو گمست
عرفی بعیب دوستی ار شهره ای چه غم
عیبیست دوستی که هنرها درو گمست
***
مژدگانی که جنون را بسرم کاری هست
درد را با دل سودا زده بازاری هست
قفل الماس بیارید که زخم دل ما
سر بسر گشته دهن بر سر گفتاری هست
این قدر سنگ دلی نیست گمانم یکسو
مگر از راه تو در پای اجل خاری هست
ای مسیحا اثری با نفست نیست ملاف
امتحانی بکن اینک دل بیماری هست
محرم خلوت عاشق نه چراغست نه شمع
آفتاب ار نرسد سایه دیواری هست
لن ترانی نشود گر ادب آموز کلیم
ما چه دانیم که حرمانی و دیداری هست
دلم آن کافر عامیست که در گوشه دیر
پیر گردید و ندانست که زناری هست
غمزه چون تیغ زند لب نگشایی عرفی
که بتحسین تو کیفیت زنهاری هست
***
مرا که شیشه دل در زیارت سنگست
کجا دماغ می ناب و نغمه چنگ است
ففان ز غمزه شوخی که وقت تنهایی
بهانه ای بخود آغاز کرده در جنگ است
بعود شیون ما نغمه چون زدی بشنو
که این نوای خراشیده بس خوش آهنگست
مرا که شغل هم آغوشیست باز ناز
اگر بسبحه دهم دست، راستی ننگست
باینکه کعبه نمایان شود ز پا منشین
که نیم گام جدایی هزار فرسنگست
هزار دیر بدل دارم از صنم معمور
لباس کعبه بدوشم منه که بس ننگست
بهانه جوی تو عرفی بناز عادت کرد
بآشتی مرو اکنون که صلح هم جنگست
***
مرو ببادیه گردی که زرق و شیداییست
برهنگی مطلب کان لباس رعناییست
زبان به بند و نظر باز کن که منع کلیم
کنایت از ادب آموزی تقاضاییست
دماغ یوسف اگر تر کنند کف ببرد
از این شراب که در ساغر تماشاییست
چنین که بردم شمشیر و دشنه میغلتم
حسود را رسد ار گویدم که هر جاییست
نقاب می کشد ای دل تمام حوصله شو
که باز وقت شراب کرشمه پیماییست
شهید عاطفت آن کرشمه ام که ز مهر
تمام نعش طرازی و مشهد آراییست
بشوق دوست چه سازم که در طریقت عشق
خیال بی ادبی و نگاه رسواییست
مگو که نیست گنه کارتر ز من عرفی
که این حدیث گرانمایه لاف یکتاییست
***
موج زن در دل خیال آن لب میگون گذشت
آب حیوان بین که از دریای آتش چون گذشت
تا دلی آوردم و این فتنه ها برداشتم
از گران باری چها بر خاطر گردون گذشت
با من گریان چه داری رو که تا نزدیک من
هر قدم می باید از صد دجله و جیحون گذشت
در درون باغ عشرت عمر ما بگذشت لیک
عمر دیگر در پشیمانی هم از بیرون گذشت
کاروان عمر ما کش نوش دارو بار بود
دایم از سیلاب زهر و جویبار خون گذشت
نقش پا بنمایدت گر زانکه پی گم می کنی
کز کدامین کوچه عرفی آمد و مجنون گذشت
***
کوی عشقست اینکه مرغ سدره آنجا پر گذاشت
خوش دلی آمد که تاج غم رباید سر گذاشت
عقل، دل را در طریق عشق رهبر شد ولی
تیز دستی کرد و در اول قدم رهبر گذاشت
آمد از شهر ازل با عالمی هوش و خرد
بی وفا در عنان بر تافتن اکثر گذاشت
دلگشایی خویش را سنجیده با دلتنگیش
زان کلید اینجا شکست و قفلها بر در گذاشت
راحت آمد تا گشاید قفل آتشگاه غم
از کلید دست خود یکمشت خاکستر گذاشت
آتشین مرغ دلم را می دهد صد بال و پر
در گلستانی که جبریل امین شهپر گذاشت
***
هر خنده ای دریچه گشاینده غمیست
هر انتعاش تاب ده قفل ماتمیست
دل زنده ساز و قدر مسیح مرا بسنج
غافل مباش آن نفسی بود و این دمیست
حیفست حیف بس مکن از کاوش دلم
هر ناله را خروشی و هر گریه را دمیست
باغیست گر به در جگر تشنه ام کزان
صد ناله زار سوخته در زیر شبنمیست
هر کس که دید عرفی و این شورهای او
غافل ز زیر پرده گمانش که آدمیست
***
وه که از دوختن این چاک گریبان رفتست
این شکافیست که تا دامن ایمان رفتست
بحوالی تن از شرم نیاید فردا
جان آنکس که ز هجران تو آسان رفتست
لذتی یافته کام دلم از ناوک او
کز گلوی هوسم چاشنی جان رفتست
رفت آن آفت دین از برم ای هوش برو
تا به بینم که چها بر سر ایمان رفتست
قسمت این بود که لب تشنه بمیرد عرفی
ورنه صد یار بسر چشمه حیوان رفتست
***
کسی که دیده بحسن تو آشنا کردست
هزار گنج گهر صرف توتیا کردست
اگرچه تشنه لطفم مساز مغرورم
که هر چه با مس من کرده کیمیا کردست
به بین چه آفت جانی که هر که دید ترا
نه از برای تو از بهر خود دعا کردست
کسی که روی وی از قبله گشته در دم مرگ
بدان که در ره دل روی در قفا کرده ست
بیار باده و آماده ساز مجلس عیش
که شیخ صومعه با نفس خود صفا کردست
چو دل شناخت سر رشته گشت معلومش
که دمبدم بکف آورده و رها کردست
گرت نحوست جغد افکند بدرویشی
غمین مشو که ستم سایه هما کردست
ز نور زاده مرا چشم و طلعت خورشید
بکوی سرمه فروشان مرا رها کرد است
کسی که بهر جفای تو کرده خوبه ستم
بر او بسوز که بر خویشتن جفا کرد است
دلیل جوهر عرفی همین دقیقه بس است
که اختراع سخنهای آشنا کرد است
***
هرگاه که از مهر بگین میل تو بیش است
اول نمک سینه ما باش که ریش است
زندان بود آمیزش آن کز ره عادت
در کشمکش صحبت بیگانه و خویش است
معشوق در آغوش و مرا آینه در کف
از بس که دلم شیفته زشتی خویش است
دانم که شفیقند طبیبان همگی لیک
مرهم که نه معشوق نهد دشمن ریش است
با کعبه روان انس نگیرد دل عرفی
دایم قدمی چند ازین قافله پیش است
***
زبان ز نکته فرو ماند و راز من باقیست
بضاعت سخن آخر شد و سخن باقیست
گمان مبر که تو چون بگذری جهان بگذشت
هزار شمع بکشتند و انجمن باقیست
نماند قاعده مهر کوهکن بجهان
ولی عداوت پرویز و کوهکن باقیست
کسی که محرم باد صباست می داند
که با وجود خزان بوی یاسمن باقیست
مگو که هیچ تعلق نماند عرفی را
تعلقی که نبودش بخویشتن باقیست
***
گر نوش وفا قحط شود نیش کفافست
آنروز که مرهم نبود ریش کفافست
بی سلسله جنبان ستم چرخ بجنبد
بیگانه ستم گر نکند خویش کفافست
آنرا که در گنج سعادت نگشایند
تشویق تمنای کم و بیش کفافست
در منحله عشق سر انگشت فرو بر
گر شهد میسر نشود نیش کفافست
گر سلطنت دنیی و دین جمع نکردیم
پیشانی شاه و دل درویش کفافست
عرفی بره تجربه زین پس ننشیند
محنت زده را واقعه نیش کفافست
***
دلم بزخم تو جان داد و بی تپیدن نیست
که کشته تو نصیبش ز آرمیدن نیست
گذشت و سوختم از انتظار و باز ندید
درین دیار مگر رسم باز دیدن نیست
ز جور تا نبرم نارمش گمان هرگز
ستیزه کار مرا ذوق لب گزیدن نیست
ز باغ وصل چه حاصل شود همان گیرم
که میوه بر سر شاخست و دست چیدن نیست
ز تربتم بگذر، ای مسیح دم زنهار
کزین زیاده مرا تاب آرمیدن نیست
دلم کباب شد از غصه غمت عرفی
مگو مگو که مرا طاقت شنیدن نیست
***
ای پند گو دلم مخراش این فسانه چیست
مردم ز غیرت این سخن محرمانه چیست
نازم بتو سن ستم او که هیچگاه
آگه نشد که چاشنی تازیانه چیست
گر غمزه ات مراد اسیران نمی دهد
حور و ملک شهید درین آستانه چیست
طوف حریم کعبه ی دل فیض می دهد
ای طایر حرم غرض از طواف خانه چیست
نالم چنان بدرد کزو خون چکد ولی
دل گویدم چو بی غمیست این ترانه چیست
من مست غوطه در ته دریای آتشم
آگه نیم که شعله کدام و زبانه چیست
عرفی شکایت از ستم چرخ بی غمیمست
شرمی ز اهل درد بدار این فسانه چیست
***
من بلبل آن گل که گلابش همه خونست
مرغابی آن بحر که آبش همه خونست
خونم بگلو ریز که بیمار محبت
آشوب نشان تب و تابش همه خونست
از صید بخون گشته مپرهیز که صیاد
آرایش فتراک و رکابش همه خونست
دیوانه عشقیم که این شاهد سرمست
حسنش همه زخمست و نقابش همه خوبست
کوثر لب خشک و جگر تشنه فرستد
در بادیه عشق که آبش همه خونست
آبش چه و سرچشمه کدامست بپرسید
صحرای محبت که سرابش همه خونست
عرفی غم دل باز نپرسی که دل ما
مستیست که در جام جوابش همه خونست
***
حسنش نیازمند تماشا ز ناز نیست
اما ز ذوق جلوه خود بی نیاز نیست
آرایش وجود قبول حوادث است
زانسو گذر مکن که در فتنه باز نیست
پیمان سعی بگسل اگر کار مشکل است
رهرو ملول اگر نشود ره دراز نیست
دایم دلم ز نعمت نایافت، فربهست
این موم را، ز آتش دوزخ گداز نیست
طفلیست خوشدلی که ز معنیست بینصیب
اندوه معنی که بلفظش نیاز نیست
مغرور بدگهر شکند نان امتیاز
والاگهر وظیفه خور امتیاز نیست
عرفی تمیز نیک و بد از خود فروشی است
هر جا رعونتی نبود احتراز نیست
***
نازنده جهان از تو بآرایش آفت
ای آفت آسایش و آسایش آفت
تا دیده فلک شیوه آفتگری از تو
یک لحظه نیاسود ز فرمایش آفت
باید همه آفت شد اگر امت عشقی
راضی نشود عشق بآلایش آفت
چندان که دلم آفت عشقت طلبیدست
در حوصله عشق تو گنجایش آفت
آراستی از آفت نازت دل عرفی
ای ناز دل آرای تو آرایش آفت
***
شبم بخفتن و روزم بژاژ خایی رفت
غرض که مدت عمرم به بینوایی رفت
ز ناز راندی و دانم ولی نیایم باز
که این معامله با طبع روشنایی رفت
هزار رخنه بدام و مرا ز ساده دلی
تمام عمر باندیشه رهایی رفت
بیافت عشق در شبچراغ در ظلمات
اگرچه عقل بدنبال روشنایی رفت
مقربان همه بیگانه اند بر در دوست
غرور بود که نامش بآشنایی رفت
ز شیخ صومعه جستم نشان عرفی گفت
بآستان برهمن بچهره سایی رفت
***
من ندانم که درین شهر ستمگاری هست
همه دانند که ما را بتو بازاری هست
حد من نیست که گردم ارنی گوی ولی
دوست داند که مرا قوت گفتاری هست
گو ادب چشم مرا باز مپوش از رخ دوست
این نگاهیست که شایسته دیداری هست
نه باندازه بازوست کمندم، هیهات
ورنه با گوشه با میم سر و کاری هست
ساکن کعبه کجا دولت دیدار کجا
اینقدر هست که در سایه دیواری هست
مردم کارگه عشق و هنر می دانند
بیستون گر بشکافند دگر کاری هست
دل عرفی نه یکی قطره دل، فولادست
از ستم سیر مشو گر دگر آزاری هست
***
مجنون ترکتازی گردون دل منست
آماده هزار شبیخون دل منست
هرگز نیامدش بغلط محملی بسر
بیهوده گرد وادی مجنون دل منست
صد لاله زار داغ شکفتست در دلم
برگ گلی بصد چمن افزون دل منست
هر دل ترانه کرده بآهنگی آشنا
درمانده فسانه و افسون دل منست
در دور صبر سینه عرفیست جام زهر
در بزم شوق شیشه پر خون دل منست
***
دلم بقبله اسلام مایل افتادست
صنم تراش من از کفر غافل افتادست
مرا معامله در کوچه ایست بامر هم
که صد مسیح بیک زخم بسمل افتادست
بدیر می رود ای کعبه رو، رهت، فریاد
که مست خوابی و آتش بمحمل افتادست
ز طوف کعبه مبادا که ناامید شویم
مدد کنید که جمازه در گل افتادست
ز بار درد سبک مایه دان شهیدی را
که در محیط محبت بساحل افتادست
چگونه گریه نجوشد ز چشم حیرانم
که آفتاب قیامت مقابل افتادست
ز بهر جود، کریمی که تشنه طلبست
هزار پایه گداتر ز سائل افتادست
من از فریب عمارت گدا شدم ورنه
هزار گنج بویرانه در دل افتادست
بر آستان محبت شهید شد عرفی
برهمنی بدر کعبه بسمیل افتادست
***
لطفت گهر عتاب بشکست
دل راتب اضطراب بشکست
بدمست می آستین بر افشاند
پیمانه آفتاب بشکست
پیغام وصال در دماغم
صد شیشه پر گلاب بشکست
این ناله که در جگر شکستم
سیخیست که در کباب بشکست
صد گوهر راز وقت اظهار
از غایت اضطراب بشکست
زلفت بجهان فکند آشوب
در دیده فتنه خواب بشکست
گفتی که دلت شکسته کیست
در زیر لبم جواب بشکست
عرفی دل ما چو طره یار
در پنجه پیچ و تاب بشکست
***
صد چشمه زهر از لب داغ دل ما ریخت
غم روغن تلخی بچراغ دل ما ریخت
ساقی چو می عشق تو می کرد بساغر
هر صاف که آمد به ایاغ دل ما ریخت
هر گرد ملالی که برفتند ز دلها
عشقت همه بر روی فراغ دل ما ریخت
فریاد که هر دل که بدیوار غم او
بر کوفت سری خون ز دماغ دل ما ریخت
آبی که بنوشید خضر، وه که ز مژگان
در بادیه غم بسراغ دل ما ریخت
این گریه که برگشت بدل از در دیده
صد دانه الماس بداغ دل ما ریخت
عرفی جگر افشان نبود ناله هر دل
این برگ ز گلدسته باغ دل ما ریخت
***
چشمم بنهالیست که الماس بر اوست
طوبی خس زیبا چمنی کین شجر اوست
مرغی که حرم را شرف نسبت او بود
جاروب حرمگاه صنم بال و پر اوست
گه زهر فشاند بلبم گه زند آبش
زینگونه بسی تعبیه ها در شکر اوست
نقصان ادب نیست که آمیخته با شمع
پروانه که امید فنا راهبر اوست
آمیزش از آن عیب بود کافت قیدست
مرغی که بود شعله پرست این هنر اوست
غم همره جان رفت و نرفتیم بمنعش
با وی به ازل آمده و همسفر اوست
عشق از طلب صحبت رضوان بود آزاد
زهدست که دست هوسش در کمر اوست
هر گرد که از خاک شهیدان تو خیزد
صد قافله درد ابدی در اثر اوست
از طعن کس آزرده نگردد دل عرفی
داغی که نسوزد ز نمک بر جگر اوست
***
عشق کو تا نو کنم با درد پیمانی درست
از فغان در شهر نگذارم گریبانی درست
با وجود آنکه عشق آورد صد داروی تلخ
بهر درد ما نشد اسباب درمانی درست
تا نمردم صد شکاف از کف گریبانم نهشت
وای اگر بودی بدست غم گریبانی درست
غم ندارم گر بود سامان عیشم ناتمام
عیب باشد سفره درویش را نانی درست
صید عشق ار خام باشد نیم خورد آتشست
نیست در خوان محبت مرغ بریانی درست
گشت کفر آلوده ایمانش ز طعن قدسیان
هر که در ایام حسنت داشت ایمانی درست
با همه کج نغمگی خندند زاغان چمن
عندلیبی گر زند ناگاه دستانی درست
چند عرفی بنده فرمان خود باشد کسی
بندگی را می کنم نسبت بسلطانی درست
***
امید صلحم از آن ناشکیب ایوبست
که دشمن آشتی انگیز و دوست محجوبست
همین عطیه بهر حال خوشدلی دارد
که هرچه رفت بعنوان خیر محسوبست
تهی بساطی این عهد بین که بی من و تو
زمانه نازکش و آفتاب محبوبست
نسیم پیرهنش هوش می برد ورنه
برود نیل ز کنعان دو گام یعقوبست
خبر نیافته عرفی ز طبع نازک دوست
زبان بگز قلم، اینجا نه جای مکتوبست
***
بدل ز رفتن جانم چه عیشهاست که نیست
نکرده جای غمش تنگ صف صفاست که نیست
مرا ز چشم تو هر شیوه ای که باید هست
همین نهفته نگه های آشناست که نیست
ز فتنه های جمال تو هر که بود رمید
کنون رمیده ز حسنت همین حیاست که نیست
دلی که چشم تو بیمارش از کرشمه نکرد
بناز بالش غم تکیه اش سزاست که نیست
نهاده مرهم لطفی بدل که در دو جهان
بغیرت از دل چاکم همین وفاست که نیست
پس از هلاک درآمد بسینه یار و نگفت
که نیم جان تو عرفی چه شد کجاست که نیست
***
از شوق که این ناله گرانمایه متاعست
کین شعله دل نام دگر مست سماعست
در معرکه عشق زبون شو که در این رزم
هر کس که بصد رنگ شهیدست شجاعست
زین باغ مجو بهره که هر میوه که چینند
بی آبی ایام مکیدست و فقاعست
سیماب بود قفل در گوش تو ورنه
صد نعره مستانه طلبکار سماعست
گوش شنوا جوی که در بزم تکلم
بر بستن لب موجب صد گونه صداعست
تا عشق ببازار دلم شعله فروشد
برچیده دکان دوزخ و دلال متاعست
عرفی یکی از جیب بر آور سرمستی
این محمل عمرست که بر دوش وداعست
***
کوی عشقست اینکه در هر گام صد عاقل گمست
تا قیامت جان فراموشست اینجا دل کمست
وه چه راهست اینکه در صد سال یک منزل نیافت
آنکه در هر نیم گامش طی صد منزل کمست
تلخی جان دادنم بنگر که تا روز جزا
ننگ قتلم در هجوم لذت قاتل کمست
یار در دل هست اگر دل نیست با من گو مباش
کعبه در محفل بود غم نیست گر محفل کمست
اینکه می گویند رها می گشاید دست غیب
تا در دل می شنو اما کلید دل کمست
در هجوم چاره اندیشی عرفی گشته گم
عقل رهبر هم در این اندیشه باطل گمست
***
گلزار حسن تازه ز روی چو ماه اوست
گلدسته فریب بدست نگاه اوست
ماییم، کشت باغ محبت که سر بسر
زهر آب داده نیش ملامت گیاه اوست
مرغان قدس گرد سرش جوش می زنند
این شاخ طوبیست نه طرف کلاه اوست
یوسف که هست پیرهن عصمتش درست
آنجا که حجله گاه زلیخاست چاه اوست
عیشی زیاده هست ز عیش بهشت لیک
آن عافیت نصیب شهید نگاه اوست
آن رهروی که شاد بترک تعلق است
بت سنگ راه و بت شکنی سنگ راه اوست
در سینه بی اجازت او یک نفس مباش
ای جان ادب خوشست نه این جلوه گاه اوست
گفتم کرشمه دل عرفی بخون کشید
گفت از کرشمه پرس که گوید گناه اوست
***
مدار صحبت ما بر حدیث زیر لبیست
که اهل هوش عوامند و گفتگو عربیست
که لا حسن ادب زد بگو ببزم مغان
بیا که آینه در دست شیشه حلبیست
اگر بدختر رز دین و دل بر افشانیم
ملامتم نکند کس جوانی و عذبیست
بآسمان و زمین چشم ناز، کودکیست
صلاح کار همین ترک مدعا طلبیست
قدم برون منه از جهل بافلاطون شو
که گر میانه گزینی سر آب تشنه لبیست
قبول خاطر معشوق شرط دیدار است
بحکم شوق تماشا مکن که بی ادبیست
نگویمت بکرو، عامیانه می گویم
بهوش باش که انکار کیش بولهبیست
نکاخ دختر رز بود دوش با عرفی
هنوز قاضی شهرش نشسته در طنبیست
***
مست و بدخویم و همصحبت جانانه مست
فتنه انگیز بود آتش و همخانه مست
همه محتاج شرابیم ولی ساقی عدل
ندهد ساغر هشیار به پیمانه مست
قول ارباب خرد دستکش صد غرض است
هیچ افسانه چنین نیست که افسانه مست
ابله و مست و خرد پیشه و هشیار یکیست
مصلحت دان طلبی رو سوی فرزانه مست
شور عامل همه جمعست دران نرگش شوخ
مجمع فتنه و آشوب بود خانه مست
دوش با عرفی دیوانه زدم جامی چند
چه بلا فیض دهد صحبت دیوانه مست
***
می مغانه که از درد شور و شر صافست
بمحتسب ندهی قطره ای که اسرافست
امام شهر ز سر جوش خم نپرهیزد
نزاع بر سر ته شیشه های ناصافست
مذمت می و مطرب ز گمرهی چه عجب
که شیوه دانی شیدش بهین اوصافست
لباس صورت اگر واژگون کنم شاید
که خرقه حشم جامه طلا بافست
خیال مغبچه ای میزنم که غمزه او
بلای صومعه داران قاف تا قافست
گرفتم آنکه بهشتم دهند بی طاعت
قبول کردن و رفتن نه شرط انصافست
اگر نصیحت عرفی بسهو می شنوی
بگوش پنبه فرو نه که سر بسر لافست
***
گشود برقع و طوفان حسن عالم سوخت
متاع شادی و غم جمع بود درهم سوخت
که زد بداغ دلم دامن کرشمه که باز
به نیم شعله همه خانمان مرهم سوخت
فروغ حجسن که در گلشن بهشت افتاد
که برگ لاله و گل در میان شبنم سوخت
بالعطش بگشا لب که خضر وادی عشق
گلوی تشنه در آب حیات زمزم سوخت
خراب ساقی عشقم که جام و جرعه او
کلیم را کف دست و مسیح را دم سوخت
دلم بگوشه نشینان قدس می لرزد
که حسن او گل خوبی نچیده عالم سوخت
بلوح مشهد پروانه این رقم دیدم
که آتشی که مرا سوخت خویش را هم سوخت
خوشم که سوخت دو کون از غمت از آن خوشتر
که کس بداغ دل عرفی از غمت کم سوخت
***
جز در پناه وصل و دل استوار دوست
کس عافیت گمان نبرد در دیار دوست
قاتل چنین خوشست که بیرحم تر شود
از التماس دشمن و از زینهار دوست
صد تن شهید شهوت و یکتن شهید عشق
آنهم بسعی غمزه مردم شکار دوست
عرفی بحال نزع رسیدی و به شدی لیکن
شرمت نیامد از دل امیدوار دوست
***
جنگ آتش آشتی آتش مدار آتشست
خوش سر و کاری از آن بد خو مرا با آتشست
آب حیوان می کنم در جام و آتش می خورم
باده با شاهد می نابست و تنها آتشست
باده خواهی باش تا از زخم برون آرم که من
آنچه در جام و سبو دارم مهیا آتشست
با که گویم سر این معنی که نور روی دوست
با دماغ من گل و با چشم موسی آتشست
هم سمندر باش و هم ماهی که در جیحون عشق
روی دریا سلسبیل و قعر دریا آتشست
دوست را محکوم کس دیدن بود جانکاه تر
ورنه در جان زلیخا شرم سودا آتشست
حسن جنسی نیست کانرا سیم و زر باشد بها
خانمان کاروانی را زلیخا آتشست
عرفی از اندیشه بیهوده ما را چاره نیست
سرنوشت ما بهشت جاودان یا آتشست
***
گر تکیه گاه گلخن و گر مسند جم است
رویم بروی محنت و لب بر لب غم است
ما ناز نیکنامی و عصمت نمی کشیم
رندی حریف ماست که بدنام عالم است
صد سیل فتنه آمد و گردی ز جا نرُفت
قصر مراد ماست که موقوف یک نم است
اسلام نه ز روی مسلمانیم بجاست
بازیچه بعادت طفلانه محکم است
جز در کنار دوش ملامت نیارمید
این بیقرار دل که جگر گوشه غم است
عرفی تمام لاف مسلمانیست لیک
تا لب گشوده ایم بصد رنج ملزم است
***
دو عالم سوختن نیرنگ عشق است
شهادت ابتدای جنگ عشق است
هران گرد بلا کز دهر خیزد
دلیل شوخی شبرنگ عشق است
کجا پژمرده گردد غنچه شوق
که یکسر آب عشق و رنگ عشق است
دماغ آشفته ای داریم و دل نام
که سر تا پای صلح و جنگ عشق است
مگس را حسرت پروانگی سوخت
وگر نه قتل عرفی ننگ عشق است
***
خبری خواهم از آن کوی که اعزازی هست
از برون عرض نیازی ز درون نازی هست
گاه گاهی بدعا یکدو بساطی می باز
عشق این شیوه ضرور است دغا بازی هست
های هایی ز من ای بلبل عشرت بشنو
در مصیبتکده هم مرغ خوش آوازی هست
آتشین بال و پرم دود بر آرد ز قفس
گر بدانم که مرا رخصت پروازی هست
چمنی دید و هوایی خوش و پرواز گرفت
کبک مسکین چه خبر داشت که شهبازی هست
عرفی آن زلف سبک دست کمندش گیر است
مانده چین بر سر چین در خم اندازی هست
***
تاج زر گر بودش فتنه از بهر خودست
فتنه اینست که در زیر کلاه نمد است
معنی تجربه بشناس و ره تجربه گیر
تا بدانی که ترا ظلم و عدالت مدد است
در میان خزف و گوهرم اندیشه بجاست
من زدی هرچه نکو یافتم امروز بد است
گر شود جامه بدل شخص مبدل نشود
هر کجا یا صنم آمد بزبان یا صمد است
حسد تهمت آزادی سروم بگداخت
این مرادیست که بر تهمت آن هم حسد است
رقم هندسه عرفی منه اشعار مرا
هر چه زین باغ بروید گل روی سبد است
***
ای دل پیاله گیر که وقت صبوح تست
کردند جمله فتح و محل فتوح تست
آیینه ای که صورت معنی نمایدت
دستت اگر نسوخته در جیب روح تست
اسباب عفو را چه بما جلوه می دهی
ما توبه دشمنیم ستم بر نصوح تست
اهل قبور را بفلک بر مسیح وار
این گریه منست نه طوفان نوح تست
یاران ز شیر دختر رز در صبوحی اند
عرفی تو جام زهر بکش کین صبوح تست
***
دوش بختم دامنی در چنگ داشت
وز گل رویی نگاهم رنگ داشت
بس که می شد التماس دل قبول
از تمنای شهادت ننگ داشت
در خیالم شکر بود و شکوه بود
نغمه ام یا رب کدام آهنگ داشت
عشق کی با جان ما دشمن نبود
شعله با خاشاک دایم جنگ داشت
نقش بند حسن عرفی راز بود
گر دل فرهاد و نقش سنگ داشت
***
باز آتش غم دست در آغوش خس ماست
دشنام طرب قفل گشای قفس ماست
جمّازه ما تا بره کعبه روانست
رقصان حرم از ذوق نوای جرس ماست
آن جسم شهیدیم که از عین حلاوت
مرغ حرم طایر قدسی مگس ماست
داغی که امان جوید از او سینه دوزخ
در باغ محبت ثمر نیمرس ماست
مرغان اجابت همه بریان و کبابند
در باغ دعایی که نسیمش نفس ماست
عمریست که در زیر لگد مرده سگ نفس
از خاطر نا جمع همان در مرس ماست
***
گر دل عنان فرصت از آغاز می گرفت
کام ابد ز طالع ناساز می گرفت
گر سایه همای سعادت نمی گذاشت
کبک دری ز چنگل شهباز می گرفت
گر در کمین وسوسه هشیار می نشست
جاسوس طبع خانه بر انداز می گرفت
پیمانه غرور لبالب نمی کشید
گر ساغری ز مردم غماز می گرفت
گر می گذاشت غمزه ساقی بدست صبر
از دست او پیاله بصد ناز می گرفت
گر در فریبگاه سلامت نمی غنود
صد دزد خانگی بدر راز می گرفت
یک جام باده بی تبم اکنون نمی دهد
مستی که زهر چشم ز من باز می گرفت
عرفی ز پا فتاد و همین بود در جهان
مرغی که کام خویش ز پرواز می گرفت
***
یک شمّه از صلاح می ناب گفتنیست
با زاهدان سرودن از این باب گفتنیست
هرگز شکست توبه ملومم نداشتست
این نکته در میانه اصحاب گفتنیست
ای محرم وصال غم دور ماندگان
بشنو که حال تشنه بسیراب گفتنیست
نتوان ز گفتگو بحقیقت رسید لیک
افسانه ای ز گوهر نایاب گفتنیست
در آتشی درون و برون جوش می زند
این حرف در میان تب و تاب گفتنیست
ابله کسی که عیب خود از دوست نشنود
با دوستان حکایت این باب گفتنیست
دیدم بخواب کان لب لعلم بکام بود
گر واقعست ور غلط این خواب گفتنیست
عرفی مگو به تیره شب هجر حرف می
حرفیست اینکه در شب مهتاب گفتنیست
***
هرگز مگو که کعبه ز بتخانه خوشتر است
هر جا که هست جلوه جانانه خوشتر است
با برهمن حدیث محبت رواست لیک
در دام طایر حرم آن دانه خوشتر است
تسبیح زهد خوش بود اما درین دو روز
جوش گلست شیشه و پیمانه خوشتر است
گر در بهشت باده خوری فتنه گل کند
ساغر کشی بگوشه میخانه خوشتر است
گر شرط دوستی نشناسی بحسن شمع
اول محبت توبه پروانه خوشتر است
در صحبتی که شرم و ادب هست فیض نیست
ز آنرو مرا بصحبت بیگانه خوشتر است
با نوش و نیش مردم عالم کرشمه هاست
همصحبتی بمردم دیوانه خوشتر است
کفران نعمت گله مندان بی ادب
در کیش من ز شکر گدایانه خوشتر است
عرفی منال بیهوده احوال دل مگو
کز ناله های بی اثر افسانه خوشتر است
***
نوش اگر ناخن زند در دل شراب ناب هست
ور سبو از می تهی گردد خمار خواب هست
ای که گویی باعث غم جوی و غمگین روی باش
غم ز بی تابی ندارم ورنه خود اسباب هست
گر نمی ارزم بوصلت ز آرزو منعم مکن
در دل عاشق هزاران مطلب نایاب هست
از خیالت هر شبم بام و در دل روشنست
ماه گو طالع مشو در کوی ما مهتاب هست
ابله آن بید رد کاندیشد که اهل عشق را
عافیت با مردن و آسودگی با خواب هست
منت یک قطره آب ای دیده بر من تا بکی
در سفال هر سگی ته جرعه ای از آب هست
دل تهی کن عرفی این غم را بدل نتوان نهفت
دوستان را گر نباشد دشمنان را تاب هست
***
دل بصد ره می رود اما مراد دل یکیست
راه اگر بسیار باشد باش گو منزل یکیست
شوق دیدارست کز هر دل بکامی لب گشاد
عالمی در گفتگوی و خواهش سائل یکیست
گر تعلق نیست اسباب جهان مردود ماست
صد هزاران پرده پیش دیده حایل یکیست
عالمی در جلوه و عاشق نه بیند غیر دوست
گر ز مجنون پرسی اندر کاروان محمل یکیست
دوست دشمن را بخون غلطان کنم عرفی ولی
دوست دارم دشمنی کانرا زبان و دل یکیست
***
هیچگه ناله من گوشزد آن مه نیست
وین کمندیست که از بام فلک کوته نیست
آنچنان مست جمالست که شب تا بسحر
می کشد جام وز کیفیت می آگه نیست
بر حذر باش که در چه نفتد یوسف دل
کین زمان اهل مدد را گذری بر چه نیست
هر دم از انجمنی می شنود بوی تو دل
هر نفس گر بدری روی نهد گمره نیست
سعی من بی اثر از طبع وفا دشمن تست
گر تو دامن بکشی دست کسی کوته نیست
پیش عرفی مده از دست عنان کاین شیاد
خویش ابله بنمودست ولی ابله نیست
***
حیرت ملازم گل رخساره کسیست
دیوانگی نتیجه نظاره کسیست
از جام کینه ام چو رود مست و خونچکان
می بارد از رخش که ستمکاره کسیست
غمخوار نیست هر گه بود غمگسار خویش
بیچاره آنکه منتظر چاره کسیست
از خاک کشتگان تو هر گل که می دمد
معلوم می شود که دل پاره کسیست
فارغ ز خیرگی نگرد روی آفتاب
این دیده آزموده نظاره کسیست
عرفی در آب و آتش اگر می رود رواست
بازش می آورید که آواره کسیست
***
خاموشی من قفل نهانخانه عشق است
افسانه من ناله مستانه عشق است
دیوانه دل من که درو فتنه زند جوش
گنجیست که آرایش ویرانه عشق است
شوریده شد از ناخن عشق این دل صد چاک
این زلف پریشان شده شانه عشق است
صد دشنه خورد عشق که خاری کشد از پا
اینها گل آنست که بیگانه عشق است
از منطق حکمت بگشاید در مقصود
اینها گل آلایش افسانه عشق است
هر شمع که در انجمن دهر برافروخت
گر آتش طورست که پروانه عشق است
عرفی دل افتاده ام از کعبه چه جویی
دیریست که او فرش صنم خانه عشق است
***
منم که طاعت بت لازم سرشت منست
اگر بکعبه عبادت کنم کنشت منست
اگرچه حسن عمل نیست اجر آنم هست
که چشم اهل مروت بفعل زشت منست
روم بدوزخ و شکر بهشت می گویم
که این بنزد مکافات من بهشت منست
کنار کشت و لب جوزمان من دارد
میان دایره غم کنار کشت منست
کنار کشت و لب جو زمان من دارد
میان دایره غم کنار کشت منست
بگیر آینه عرفی به بین سرانجامم
که هر چه صورت حال تو سرنوشت منست
***
گو دل از من جمع دارد آنکه با من دشمنست
هر که خود را دوست می دارد بدشمن دشمنست
در حصار عافیت بیذوق را آرام نیست
آنکه ذوق فتنه دریابد بمأمن دشمنست
گوش معزولست در خلوتگه ارباب راز
دود شمع خلوت ایشان بر وزن دشمنست
بسکه دیدم جور دشمن دشمنم با جور دوست
آنکه در آتش بود با نار ایمن دشمنست
بسکه در کامم اثر کردست ذوق اتفاق
باورن ناید که زاهد با برهمن دشمنست
دوستی با دشمنم نی بهر مهرانگیزیست
دوستی را دوست دارم ورنه دشمن دشمنست
بس که لذت می برم از چاشنیهای غمش
همچو جانش دوست دارم گرچه با من دشمنست
در پذیرم صد غم و نگشایم ار ناموس لب
دل بماتم دوست اما لب بشیون دشمنست
درد عشقست این طبیبا، در، دوا زحمت مکش
هر که این خارش خلد در پا، بسوزن دشمنست
در نگیرد صحبت عرفی بشیخ صومعه
کو بزیرک دشمن و عرفی بکودن دشمنست
***
زخم کاویدن برو الماس بستن کار کیست
رسم غمخواری نکو می داند این غمخوار کیست
مشتری بودن نه حد ماست در بازار عشق
چشم بستیم از متاع آخر ببین بازار کیست
این وصال جاودان وین لطف روز افزون او
منتم بر دیده لیک از گریه بسیار کیست
خنده بر آرایش دست و میان ما مزن
چون نه ای آگه که ناقوس که در زنار کیست
لب بدندان دست در زیر ز نخ دارد مسیح
گفته ای ای همنشین گویا که این بیمار کیست
از شهیدان کوچه های قدسیان عرفی پرست
زهره ای داری بگو کز غمزه خونخوار کیست
***
مگر زمانه اسیر کمند آه منست
که ناز بالش امید تکیه گاه منست
ز دیدن تو هوس پاک بین شود در عشق
دمی که حسن تو آلوده نگاه منست
صحیفه ای که نگردد به آب رحمت پاک
گمان برم که سیه نامه گناه منست
دو عالم از اثر شعله جمالت سوخت
بجز متاع محبت که در پناه منست
***
خوش می طپم بخون که به تیرم چنین زدست
باز این چه ناوکست که عشق از کمین زدست
غیرت بزهر کرده بدل خون قدسیان
تا تیغ غمزه بر دل روح الامین زدست
مشکل که مرگ روی بمیدان ما نهد
از بس که فتنه صف به یسار و یمین زدست
سوزی نمانده در دل پروانگان عشق
تا نیستی بشمع دلم آستین زدست
نیشیست زهر داده و مشغول کاو کاو
مهری که عشق بر لب جان حزین زدست
ناقوس عشق می زنم و رقص می کنم
بوی کدام مغبچه بر مغز دین زدست
عرفی نمانده هیچ بدرویشیش سری
از بس که می بمردم خلوت نشین زدست
***
صد شکر که بتخانه اندیشه خرابست
ناقوس و بتش در گرو باده نابست
با قسمت خود هر که تو بینی جسم دور است
محتاجی مردم همه زانسوی حسابست
در دایره عالم تسلیم جهت نیست
نه رو بسوی لطف و نه پشتم به عتابست
سیرابی و لب تشنگی از هم نشناسم
اینست که آسایش، عین عذابست
حرمان مرا شوق دهد نشأه مقصود
بس تشنه فروماند و ندانست که آبست
گر کبک دل ما نزند قهقهه شوق
معذور همی دار که در چنگ عقاب است
توفیق بهانه است اگر عازم راهی
بشتاب که سرمایه توفیق شتابست
دی پیرمغان گفت دلم سوخت که عرفی
جویای رموز است ولی بیهده یابست
***
اندوه هجر پیشرو شادی منست
جویای آفتابم و شب هادی منست
زودا که توتیا شود این بیستون هجر
زینسان که زیر تیشه فرهادی منست
ناخوانده ای که هیچ گره بی گشاد نیست
تلخی فروش هجر تو قنادی منست
خضرم بچشمه خوانده و ترسم خجل شود
زین چاک چشمه خیز که در وادی منست
آزادگی نه کام شناسای بندگیست
نشو و نمای بندگی آزادی منست
بلبل سرشت را غزل شوق ما نواست
عرفی تو گوش باش که این وادی منست
***
ما را بطرب نسبت و پیوند حرامست
بر اهل محبت دل خرسند حرامست
در مذهب ما تشنه لب شربت کوثر
بی چاشنی آن لب چون قند حرامست
ناصح مگشا لب که گنه کار نکردی
در شرع ملامت زدگان پند حرامست
از وصل مجو کام که در شرع محبت
چیدن ثمر نخل برومند حرامست
دارم هوس دیدن ماهی که برویش
غیر از نظر لطف خداوند حرامست
محرومی یعقوب از آنست که نگزید
شرعی که درو دیدن فرزند حرامست
یا رب چه بلاییست که در مذهب خوبان
دشنام حلالست و شکر خند حرامست
زندانی غم شو که بصحرای محبت
صیدی که نشد کشته درین بند حرامست
عرفی بود از میکده درد قدح نوش
آن باده ننوشد که بگویند حرامست
***
از آن ز شربت صلحم هوای پرهیز است
که آتش تب شوقم نه آنچنان تیز است
حیا نهشت که این دانه های اشک نیاز
بخاک عجز فشانم که آشتی خیز است
چو زلف باز کنی ناله خیزد از دلها
که دام ما همه این طره دلاویز است
ز طره مشک بدامان کوهکن باشد
اگر چه تکیه شیرین بدست پرویز است
سمند سعی چه بیهوده رانی ای فرهاد
که همعنانی گلگون نصیب شبدیز است
چگونه مانع نظاره ام شوی که مرا
ز شوق روی تو سر تا قدم نگه خیز است
ستیزه تافت بمیدان امتحان عرفی
عنان کشیده چه داری محل مهمیز است
***
لب فروبستن ناصح گرهی بر باد است
صدره این بست و گشادم ز لب او یاد است
گل حسن تو بود در همه فصلی بر باد
بلبل باغ نوا از همه غم آزاد است
آدمی را همه چیز از نفس محتسب است
در نفس محتسب آنست که با فرهاد است
عرفی ار توبه ز می کرد نماند محجوب
توبه رند خرابات شکست آباد است
***
آنی که پای تا بسرت عجب طاعتست
شب زنده داریت بتر از خواب غفلتست
خواهی بکعبه رو کن و خواهی بسومنات
دل بد مکن که شش جهت از بهر طاعتست
احباب را سلام و وداعی ضرور نیست
این شیوه ها وسیله مهر و محبت است
غافل مرو که در دم بیت الحرام عشق
صد منزلست و منزل اول قیامت است
عرفی مخوان بشاعر بی فضل شعر خویش
نزد حکیم بر که نه شعرست حکمتست
***
نشأه مخموریم با مستی مجنون یکیست
صد شرابم هست در ساغر کز آنها خون یکیست
از فسون عافیت برمی فروزم روی درد
در مزاج من بخار دوزخ و افسون یکیست
بر سر فرهاد کز جام محبت بی خود است
سایه شیرین و زخم تیشه گلگون یکیست
هر جفایی گر تواند میکند گردون همان
سوزم از غیرت که آمین تو و گرون یکیست
داغ بر هم بسکه پیوستم نشان از دل نماند
پیش از این صد داغ بر دل داشتم اکنون یکیست
گر مزاج آب و آتش را یکی داند چه عیب
آنکه گوید اشک عرفی با در مکنون یکیست
***
تا چشم عشوه ساز تو مهمان فتنه است
شیرین تبسمست نمک خوان فتنه است
یا رب چه ای فتنه که بعهد تو روزگار
در گوشه ای نشسته و حیران فتنه است
ناز آفت و کرشمه بلا، عشوه دلفریب
یاران حذر کنید که توفان فتنه است
از فتنه غمش بکه نالیم چون مدام
دیوان شاه حسن در ایوان فتنه است
گل گل فتاده پرتو رویت در انجمن
این بزم عیش نیست گلستان فتنه است
چون راز فتنه فاش نگردد که چشم تو
در خواب هم سرش بگریبان فتنه است
عرفی چگونه حفظ دل خود کند که باز
چشم کرشمه ساز تو در آن فتنه است
***
رسید مژده و قاصد مقیم خرگه ماست
که بر گزیده توفیق جان آگه ماست
کسی که چاه ملامت براه ما می کند
بریسمان خود اکنون فتاده در چه ماست
ز شیخ شهر شنو درس و علم او آموز
که هرچه رد مشایخ بود موجه ماست
خروش و ولوله عالمان شهر آشوب
گناه حوصله تنگ و حرف بی ته ماست
ز طوف درگه دارا تیجه ای مطلب
که آستانه دولت دل مرفه ماست
مقیم شهپر عنقاست محمل عشاق
از این چه باک که صد کوه فتنه در ره ماست
مباش غمزده عرفی که زلف و قامت دوست
جزای همت عالی و دست کوته ماست
***
مست آمدم بمعرکه آیین کار چیست
دشمن کدام و مطلب از این کار و بار چیست
چون خار و گل ز باغچه عدل می دمند
این عین تازه رویی و آن شرمسار چیست
هم ز هر چشم و هم نگه از باب خوبیست
پس بازگو که این خوش و آن ناگوار چیست
غم نعمتیست خوردی اما ز خوان عشق
ای اهل روزگار غم روزگار چیست
اندیشه در حریم وصالست منتظر
معشوق اگر شناخته است انتظار چیست
تو راز خود نهفته نهشتی ز راز دار
امید پرده پوشیت از راز دار چیست
نظم جهان بوقلمونست و رنگ و ریو
پس عیب شاهدان مشعبد نگار چیست
گر کار را شناخته ای دست ازو مدار
در فکر این مباش که انجام کار چیست
در حیرتم که با نسق حکمت ازل
مشتی فضول را طمع اختیار چیست
ای دلفریب خرمن خود را به بین که باز
محروم اشکبار ترا در کنار چیست
عرفی همیشه تشنه شمشیر یار بود
تا مطلبش ز زمزمه زینهار چیست
***
ناله ام پرورش آموز نهال اثر است
در بهارت بنمایم که سراپا ثمر است
ناله در سینه من یک نفس آرامش نیست
در دل خویش اثر کرده چه کامل اثر است
رهرو بادیه عشق ترا در هر گام
نیستی پیشرو عمر ابد بر اثر است
شرم دار ای نمک این زخم فریبی بگذار
که دل و چشم من انباشته نیشتر است
گرد بازارچه عشق بگردم که دران
عافیت شیشه فرو شست و بلا شیشه گر است
عشق را سینه گرم و دل گرمست ضرور
حسن نقشیست که هر لوحی ازو بهره ور است
***
صد زخم تازه بر دلم از طعن مردم است
مشتی نمک بپاش چه جای تبسم است
ناصح برو که نیست حدیث تو دلفریب
این شیوه خاص آن لب شیرین تکلم است
از یار التماس جفای دگر کنم
دستم بدامنش نه ز روی تظلم است
زین فتنها که حسن تو انگیخت در جهان
صد داغ رشک بر دل افلاک و انجم است
افغان که لاله گون نشود چهره امید
زین تلخ باده ای که درین نیلگون خم است
بر زخم کاریم چه نهی مرهم امید
زخمی دگر که کار برون از ترحم است
بر نعمت وصال بود چشم بی غمان
عشاق را چه ذوق ز عیش و تنعم است
عرفی بکام دل که نماید رهم بعشق
این وادیی بود که در آن خضر هم گم است
***
برو مسیح که فکر فراغ من غلط است
غلط مکن که علاج دماغ من غلط است
نشان پای من آوارگی بجست و نیافت
بدشت گم شدگیها سراغ من غلط است
ز استخوان هما باغ و دشت معمور است
ترانه گله آلود زاغ من غلط است
نه عندلیب چمن زادم از بهشت مگو
ز گلخن آمده ام گشت و باغ من غلط است
کنون که لذت الماسم از نمک ره یافت
کرشمه سنجی مرهم بداغ من غلط است
حلاوتی که توان یافتن ز خون جگر
شکستن هوسش در دماغ من غلط است
متاز بر اثر نور وعظ من عرفی
که شبروی بفروغ چراغ من غلط است
***
شهره بود این که شب فرقت یاران سالست
چون ندیدم غلط سالی از آن شب حالیست
مژده ای می دهم ای سوخته فوت نبات
عالمی هست که این عالم ازو تمثالیست
طلب رؤیت خورشید کند در خفاش
هر که این راز ندانست چه فارغ بالیست
شیخ تزویر کند در عمل و من تقصیر
گنه او ظلمانی گنه من حالیست
آب و رنگی که بصد شعبده بر خود بستست
طی کن ار شاهد گیتی و به بین چون زالیست
***
درد نایافت ز بی دردی اقبال منست
ورنه مقصود من افتاده بدنبال منست
با فضا سینه من صاف نگردد هر چند
شکوه من همه از جانب اهمال منست
هرگز از محنت ایام نبودیم آزاد
فتنه همزاد من و حادثه همسال منست
آستینی که دو عالم بت زنار ز دست
گر بمعنی نگری نامه اعمال منست
عرفی اصلاح پریشانیم از یاد ببر
کانچه ادبار بود پیش تو اقبال منست
***
زلفت نهد ار سلسله در پای قیامت
آسوده شود دهر ز غوغای قیامت
گر جلوه نداری قد طوبی صفتان را
این سعی نبردی چمن آرای قیامت
فردا که شود جانب محشر چو بجنبد
هنگامه آشوب تو بالای قیامت
این فتنه و آشوب نه اسباب جمالند
در حسن تو جمع آمده اجزای قیامت
فردا که فشانم ز جگر نیش بیابند
صد تیشه الماس بصحرای قیامت
جوش غم و در دست دگر در دل عرفی
ای فتنه برون آ به تماشای قیامت
***
وای که مستانه باز جعد پریشان شکست
ساغر لب ریز کفر بر سر ایمان شکست
چون گل رخسار دوست آتش می بر فروخت
شمع شبستان گداخت رنگ گلستان شکست
چون بازل حسن دوست خوان ملامت کشید
در دهن زخم ما عشق نمکدان شکست
بس که بعالم نماند عاقبت از عشق تو
قیمت آسودگان قدر شهیدان شکست
چاشنی داغ دل روزی هر کام نیست
ورنه لب نان عشق گبر و مسلمان شکست
همت عرفی برم خوان محبت کشید
ذرق نعیم بهشت در بن دندان شکست
***
گر شوم محروم صد سال از وصال روی دوست
دیده نگشایم مگر وقتی که آیم سوی دوست
تا قیامت هر سر مویم جدا در خون طپد
گر بارامم نیاید رخصت از هر موی دوست
ای مسیحا زانو از لطفم بزیر سر منه
عهد این شوریده سرمشکن بخشت کوی دوست
مژده باد ای دل که بهر ناوکی کان خاص تست
شهپر هاروت جوید غمزه جادوی دوست
لذت شبها نشینانم نمی گنجد بکام
ای اجل کوه از رهم بستان که رفتم سوی دوست
بوالهوس در جامه و عاشق نگنجد در کفن
گر نسیمی آید و گوید که داری بوی دوست
کس نمی رنجد ز عرض مهر عرفی منع کرد
من ز دل پرسیده ام او می شناسد بوی دوست
***
در محبت درد اگر بیحد، دوا بسیار هست
زخم اگر ناسور شد الماس در بازار هست
گر ز لطفم ناامید، امیدوارم از عتاب
گر ندارم سبحه در کف بر میان زنار هست
شستن لوح گنه دستور را پر زحمتست
ورنه سیل اشک عذر و آب استغفار هست
ای طبیب همت احسانی که در شهر امید
نیست درمانی و درد کام صید بیمار هست
درس معنی در کهن اوراق کس در کار نیست
دیده بگشا کین رقم بر هر در و دیوار هست
معنی زنار بستن گر مقید بودنست
در درون خرگه روح القدس زنار هست
نیست غم گر یاسمین و سنبلم در باغ نیست
تا بلذت بشکنم در دیده دل خار هست
عرض جنت کم ده ای رضوان که در بستان عشق
میوه تلخ و گل پژمرده در بازار هست
گر دلم تنگست و خونم تلخ عرفی باک نیست
دیده زهر آشنا و گریه بسیار هست
***
عهد حسنش روزگار دستبرد آتش است
صاف آتش حسن او، خورشید درد آتشست
جان و مال عالمی از آتش حسنش بسوخت
در قمار خانه سوزی روز برد آتشست
تشنگان عشق را بی دل برد آب حیات
این متاع آماده بهر دستبر آتشست
عرفی اندر عشق اگر ناقص بود، افسرده نیست
صید عشق ار خام باشد نیم خورد آتشست
***
خوناب آتشش ز سر من گذشته است
وین سیل آتش از جگر من گذشته است
مرغ هوای خلدم و تا پر گشوده ام
صد تیر غم ز بال و پر من گذشته است
تا داده ام بعشق تو دل بر زبان خلق
دایم حکایت از خطر من گذشته است
دل صید پر شکسته کنون کار با قضاست
کار از فغان و الحذر من گذشته است
بر عیش تلخ من مبر ای مدعی حسد
سیلاب زهر بر شکر من گذشته است
هر گه که دیده ام گل روی خیال دوست
در رنگ دشمن از نظر من گذشته است
از من کجا نصیحت عرفی سزد که او
عیبش ز پایه هنر من گذشته است
***
پیر کنعان چمنش گوشه بیت الحزنست
هر کجا بوی گلی باد رساند چمنست
هر که از بندگی خویش مرا باز خرد
بنده اویم اگر زاهد اگر برهمنست
حد حسن تو بادراک نشاید دانست
این سخن نیز باندازه ادراک منست
هر کسی را قدم ما نبود در ره عشق
هر که در جامه ما بود کنون در کفنست
عشق از آدم و هوا متولد شده است
تازه بر خواسته این شعله و آتش کهنست
صله عشق بعرفی شکر آرد طوطی
خبرش نیست که او طوطی شکر شکنست
***
دوش دل ناگشته سیر از وصل او مدهوش گشت
لیک شادم کز فغان در محفلش خاموش گشت
مردم از این غم که ناگه نیشها در وی خلد
دوش چون دل با خیال یار هم آغوش گشت
آنکه دوش و دست او سجاده و تسبیح داشت
جام می بر کف برون آمد سبو بر دوش گشت
جان و دل دیدند هر گه بی نقابش در سخن
این تمامی چشم گردید او تمامی گوش گشت
من خدنگ ناله شب می دزدم از لذت بدل
عاقلان گویند عرفی از فغان خاموش گشت
***
صد فوج عشوه از نظر من گذشته است
یا شهسوار عشوه گر من گذشته است
چون بگذرد ز جور که از راه تجربه
بر ناله های بی اثر من گذشته است
بیچاره عافیت که ز وی تا پریده ام
عمرش بجستن خبر من گذشته است
شادی بدستیگیریم آمد، مرا نیافت
صد نیزه آب غم ز سر من گذشته است
هر جا که بگذرد، بطلب نقش پای غم
کان فتنه جوی بر اثر من گذشته است
عرفی ببزم قدس بر، این نظم کوهری
کانجا حکایت از کهر من گذشته است
***
ای دل حدیث صبر شنیدن ز بهر چیست
زهرست در پیاله چشیدن ز بهر چیست
ای نیش غم که مرهم آسایش منی
در زخم سینه نرم خلیدن ز بهر چیست
ای زهر فتنه کز تو مرا تشنگی فزود
زان نیش غمزه دیر چکیدن ز بهر چیست
کشت وفا عزیزتر است ای نسیم وصل
چندین بشوره زار وزیدن ز بهر چیست
در حیرتم که بلهوسان چون ز زهر عشق
جامی نمی کشند، چشیدن ز بهر چیست
این دشت را سموم نسیم است و شعله آه
این سبزه را امید دمیدن ز بهر چیست
تو حسن لایزالی و من عشق بی زوال
ما هر دو آتشیم دمیدن ز بهر چیست
عرفی خمار عشق، عذابیست بس الیم
جامی بکش عذاب کشیدن ز بهر چیست
***
از بس که جور کرد بدل غم که آشناست
داغم بهشت صحبت مرهم که آشناست
تا طی کنند بی ادبان وادی غرور
بیگانگی نموده بمحرم که آشناست
گر آشنا کیست که اهلیتیش هست
بنما یکی ز مردم عالم که آشناست
از بس که رخنه هاست در این سینه ام، اجل
ره تا ابد بجان نبرد غم که آشناست
عرفی تو آشنا نشناسی طرب مجو
محکم بگیر دامن ماتم که آشناست
***
نعره زد عشق و دین ما بگریخت
کفر نیز از کمین ما بگریخت
بس که شد ابر گریه آتشبار
تخم عیش از زمین ما بگریخت
عشق بر خواست با دو عالم عجز
آبرو از جبین ما بگریخت
در دم نزع یاد او کردیم
نفس واپسین ما بگریخت
باز کردیم دیده بر رخ دوست
نگه شرمگین ما بگریخت
ز آتش دل چراغ بر کردیم
سایه همنشین ما بگریخت
شوق دیدار حمله ای آورد
نام ننگ از کمین ما بگریخت
دستی از آستین برون کردیم
ادب از آستین ما بگریخت
دست عرفی نقاب راز گشود
خرد تیز بین ما بگریخت
***
سنبلی کو لاله را در بر کشد، گیسوی تست
لاله ای کو ناز بر سنبل فرو شد، روی تست
آهوی مستی که در بستان عشق عشوه خیز
دمبدم بر عشوه غلطد نرگس جادوی تست
ساحری کز آستین افشاندن افسون او
آتش اعجاز میرد غمزه جادوی تست
مشهدی کانجا مسیح آید بامید هلاک
وز کمال ناکسی شرمنده میرد کوی تست
شعله سوزنده ای کز غایت تأثیر او
آتش دوزخ گریبان پاره سازد خوی تست
عرفی از وصفت زبانش سود و کس گوشی نکرد
بس که مردم را حواس آشفته از گیسوی تست
***
ای سینه حبس این نفس نیلگون بسست
شد مست دود خرمن آتش کنون بسست
گو صلح کن زمانه و گو یار شو فلک
با اهل دل عداوت بخت زبون بسست
نبض دلم گرفتی و رنگ رخت شکست
دانم من ای مسیح که خونم فسون بسست
ریزم دعای راحت و چینم نثار درد
فیض دعای من اثر واژگون بسست
بسیار خون مخور که در انصاف اهل ذوق
کونین را حلاوت یک مشت خون بسست
عرفی بریز می بلب العطش زنان
ما را گلوی تشنه و جانم نگون بسست
***
ایما و اشارت نه باندازه راز است
این رشته باریک نپیچی که دراز است
عشق آفت سلطان بود آرایش بنده
این سلسه در نسخه محمود و ایاز است
یارب تو نگهدار دل خلوتیان را
کان مغبچه مستست و در صومعه باز است
خونابه حسرت چکدم از مژه هرگاه
بینم که خداوند کسی بنده نواز است
زین قهقهه عیش که با کبک دل ماست
باور نتوان کرد که در چنگل باز است
هر چند که عرفی پی تحقیق شتابد
مشتاب ز دنبال که او بیهده باز است
***
بیدلی کو تا زو پرسم دل آواره چیست
از مزاج دل تفاوت تا بسنگ خاره چیست
عهد پیش از خاطرم شد عشق کو تا بنگرم
بیوفایی های بخت و شوخی سیاره چیست
چاره ای آخر ضرور است از پی تحصیل درد
من ندانم هر که می داند بگوید چاره چیست
بسکه خو کردم به بی ذوقی ندانم در جهان
جلوه روی نکو بهر چه و نظاره چیست
آنکه می شوید نزاکت نام مرهم از لبس
کی شناسد شکر زخم غمزه خونخواره چیست
آنکه چین آستینها را برابر می کند
چون بداند ذوق چاک جامه صد پاره چیست
عرفی اینها با که می گویی که می بارد ز تو
زود خواهی گفت کین بیهوده را کفاره چیست
***
گرد محنت ز طوف منزل ماست
زهر غم تشنه لب دل ماست
برق دانش فروش جوهر کل
دود اندیشه های باطل ماست
در مبندید بر رخ رضوان
که ز عهد الست سائل ماست
هرچه روید ز کشت زار ملال
ریشه آن دویده در گل ماست
تا قیامت غبار ناکامی
پرده باف دریچه دل ماست
نقش دیباچه سیه رویی
شکل آیینه مقابل ماست
عرفی از موج غم چه اندیشم
موج خیز ملال ساحل ماست
***
شب عشاق ز روز دگران در پیشست
مرگ این طایفه بسیار ز جان در پیشست
من همان روز که جولان تو دیدم گفتم
که فراموشیم از دست و عنان در پیشست
چه غم از پرده دریهای نمیم است مرا
که بر انداختن نام و نشان در پیشست
برو ای عقل و منه منطق و حکمت پیشم
که مرا نسخه غمهای فلان در پیشست
رفت عرفی ز پی عقل و بجایی نرسید
گرچه صد مرحله از کون و مکان در پیشست
***
گر، می نخورده ای ز منت انفعال چیست
ای خوش ز شرم ریخته این رنگ و حال چیست
کی لازمست باده کشیدن ز جام زر
مقصود اگر میست قصور سفال چیست
حیرت نگر که مست سجودست چشم من
آگه نیم که شرم چه و انفعال چیست
مردیم عرفی از غم آن طفل خردسال
معلوم ما نشد که بر آن نهال چیست
***
هم صومعه را فیض بدستور نماندست
هم گوشه آتشکده را نور نماندست
با آنکه نه من چشم و نه او پرده گشاید
تاب نظرم بر رخ منظور نماندست
بی نشأه ذوقی نبود خفته بیدار
در صومعه و میکده مخمور نماندست
بیمار تو کش زندگی از شدت در دست
امید هلاکش بدم صور نماندست
باور نکنم گرچه انا الحق زده کز عشق
صد راز دگر در دل منصور نماندست
نام تو چه پست و چه بلند این چه مراد است
بس شهره آفاق که مشهور نماندست
عرفی ارنی گو، بشنو آیت یأسی
دیریست که این فایده در طور نماندست
***
زخم از دهان تیغ ربودن نزاع ماست
تسلیم گشتن و نطپیدن سماع ماست
در بیعگاه دیر و حرم هر کجا که هست
دین شکسته و دل پر خون متاع ماست
صد فوج ناز و غمزه بمیدان طلب که باز
جنگ و ستیزه تو حریف شجاع ماست
چون راحت آیدت بسلام ای رفیق دوست
آغوش برگشای که وقت وداع ماست
عرفی نوای مرغ تو در هیچ باغ نیست
این نغمه خاصه چمن اختراع ماست
***
تا خط بگرد آن لب شیرین شمایلست
شب در میان عیسی و خورشید حایلست
از گل چگونه پای به اندیشه برکشم
کاندیشه نیز در ره او پای در گلست
از کفر عشق باک ندارم که روز حشر
آماجگاه کفر منست آنچه شاملست
در ملک عشق کس نشناسد غم معاش
سنگ و سفال کوچه او پاره دلست
آنکو براه عشق چو عرفی شتاب کرد
فرسنگهاش کعبه ز دنبال محملست
***
عشق ناوک ریز و یک مویم تهی از یار نیست
باورم ناید که هر مویی ز یار افگار نیست
برهمن چون بست ز نارم مغان گفتند حیف
کین زمان در کافرستان عزت ز نار نیست
می تراود می بجام جم همی آید بلب
نیست باکی گر ببزم عشق کس هشیار نیست
شرمسار از همت عشقم که در هنگام نزع
اضطراب جان سپردن مانع دیدار نیست
با سر هر موی تو هر صنف را صد دعویست
گرچه یک مو از کسی طبع تو منت دار نیست
انتظار نوبهار از تنگ چشمیهای ماست
صد تماشا هست در گلخن که در گلزار نیست
سوزن عیسی بیفکن رشته مریم بسوز
خلوت وصلست هان آسودگان را بار نیست
هان ره عشقست کج رفتن ندارد بازگشت
جرم را اینجا عقوبت هست و استغفار نیست
هر سر مویم کلیمی، لنترانی بشنوست
باز گو بگشای لب کاینجا ادب در کار نیست
می روی با غیر و می گویی بیا عرفی تو هم
لطف فرمودی برو کین پای را رفتار نیست
***
گذشت و بر من عاجز ببین چه حال گذشت
که شاهباز بمرغ شکسته بال گذشت
ز غمگساریم ای دوستان بیاسایید
که دردها ز فسون کارها ز فال گذشت
ملال عالمیان دمبدم دگرگونست
منم که مدت عمرم بیک ملال گذشت
همین بسست دلیل بقای عالم عشق
که یکشب غم او در هزار سال گذشت
بباغ طبع تو عرفی که خلد و نار یکیست
هران نسیم که بگذشت بر نهال گذشت
***
غمگساری در لباس دشمنی محبوبیست
خشم و ناز آرایش ایوان بزم خوبیست
گر بسنجی در دمن ظاهر شود کین اضطراب
هم ترازوی متاع طاقت ایوبیست
سدره در آب و گلم پژمرده می گردد دولی
در نهادم شعله نشو و نمای طوبیست
از هوس آزادم اما آنچه دل را می گزد
اشتیاق یوسفی و گریه یعقوبیست
شرح درد ما نباشد گفتنی عرفی خموش
زحمت قاصد مده کین داستان مکتوبیست
***
ما مهر و ما محبت و ما آرزوی دوست
با ما کسی چگونه توان جستجوی دوست
بر سنگ زد پیاله خضر آنکه نوش کرد
خونابه شرابنمای سبوی دوست
ای جان کباب شو جگر خویش را مسوز
ترسم تو نیز تلخ شوی در گلوی دوست
رنج مسیح و سعی اجل سودمند نیست
ماییم و صد مشام و امیدی ببوی دوست
ای کفر و دین حلال کنیدم که می برم
اینک ز دیر و کعبه پیامی بسوی دوست
سازد ببرگ لاله بدل برگ یاسمین
تشویق این نگاه مبیناد روی دوست
عرفی شکایت از ستم بی سبب مکن
چندی خوشست ساختنی هم ببوی دوست
***
آن شیوه که غارتگر صد قافله جان نیست
در سلسله حسن تواش نام و نشان نیست
بی لطفیش از ترک ستم گشته یقینم
این تلخی جان کندنم از تیر و کمان نیست
در روز جزا دست شهیدان محبت
دستیست که گیرنده دامان عنان نیست
دل صاحب دردیست که در حالت شیون
با آه خراشیده دل ماتمیان نیست
زنهار بخر گر همه سنگی بفروشند
آن گوهر نایاب که در هیچ دکان نیست
نومید مشو عرفی و افکنده عنان باش
هر چند که از کعبه مقصود نشان نیست
***
صومعه دیدم بجر مشتی بروت و باد نیست
جز عصای آبنوس و شانه شمشاد نیست
دانه ای طاوس کمتر چین که در گلزار عشق
غیر بلبل صید دام و دانه صیاد نیست
وصف جنت کم کن ای رضوان که در بستان ما
سرو سوسن بی شمارست و یکی آزاد نیست
تهنیت جز در مصیبت پیش ما عیب است عیب
عید را در شهر ما رسم مبارکباد نیست
بی نفس ارباب معنی زندگانی می کنند
لیک یک مو بر تن این جمع، بی فریاد نیست
در جهان دوستی و در زبان دوستان
آن لغت کز وی نیابی معنی بیداد نیست
بیستون ما ز فیض نور حسن آیینه است
تیشه بازیچه اینجا در کف فرهاد نیست
عافیت سوز آتشی عرفی بدوزخ نیست حیف
کز وجود اهل دل خاکسترش بر باد نیست
***
از تو کس زمزمه مهر و وفا نشنیدست
بلکه گوش تو هم این زمزمه ها نشنیدست
جذبه شوق نسیم تو رساند بمشام
ورنه کس بوی تو از باد صبا نشنیدست
باورم نیست که همسایه حسنست و هنوز
صیت دل بردن او بوی وفا نشنیدست
غم حسن آتش دل سوختگان است فغان
که طرب آمده آوازه ما شنیدست
غیرتم بین که بر آرنده حاجات هنوز
از لبم نام تو هنگام دعا نشنیدست
بد گمان گر شده باشیم مشو رنجه که کس
مهربان شوخ ستمکاره نما نشنیدست
برو از صومعه و دیر مغان چون عرفی
که در آن روضه کسی بوی ریا نشنیدست
***
منم که از غم محرومیم جدایی نیست
میانه من و امید آشنایی نیست
من و بهشت محبت که آب کوثر او
بغیر خون دل و زهر بینوایی نیست
از آن بدرد دگر هر زمان گرفتارم
که شیوه ای ترا با هم آشنایی نیست
بیا که حسن ز طور دلست شعله فروز
مرو بوادی ایمن که روشنایی نیست
چنان ز دود دلم کاینات لب ریز است
که هیچ گوشه ای از بهر دلگشایی نیست
سؤال نیک و بد از ما نمی کنند بحشر
گناه اهل محبت بجز رهایی نیست
***
درمان پریشانیم اندازه کس نیست
اجزای مرا منت شیرازه کس نیست
سلمی طلبی چشم و قدم شو که درین دشت
غماز جرس همره جمازه کس نیست
ما شیونیان نغمه ندانیم که ما را
گوشیست که بر شعبه آوازه کس نیست
ماییم کهن برگ و بر باغچه عشق
چشم و دل ما بر ثمر تازه کس نیست
هر جامه که بیماری دل رنگ بر اوست
بر دوش من افکن که باندازه کس نیست
عرفی مرو از میکده در صومعه کانجا
کس را غم مخموری و خمیازه کس نیست
***
تا روی دلفروز تو بستان آتشست
دل مرغ نغمه سنج گلستان آتشست
یارب چه آتشی تو که چندین هزار داغ
از تاب شمع روی تو در جان آتشست
گر، مست حیرتیم ز روی تو دور نیست
آتش پرست واله و حیران آتشست
افسرده از نصیب نباشد دل کباب
آن یابد این نواله که مهمان آتشست
ای طایر بهشت ز باغ دلم حذر
کین لاله زار داغ گلستان آتشست
خون شهید عشق جهانرا فرو گرفت
کشتی مساز نوح که طوفان آتشست
مستم بمحفلی که در آن آتش جحیم
ته جرعه ای ز ساغر مستان آتشست
افتاده دامن دل عرفی بدست عشق
یعنی که دست شعله بدامان آتشست
***
راحت آلوده به آن سینه که افکار تو نیست
نوش در شربت او باد که بیمار تو نیست
مژده وصل تو با آنکه نگنجد بدو کون
نا امیدی بدو عالم چو طلبکار تو نیست
زاهد از مستی و آلودگیم منع چرا
این گلی نیست که در گوشه دستار تو نیست
ای برهمن چه زنی طعنه که در معبد ما
سبحه ای نیست که آن غیرت ز نار تو نیست
آه ازین حوصله تنگ و ازان حسن فزون
که دلم را طلب شربت دیدار تو نیست
عرفی از درد که میری که بچندین تلخی
لذتی نیست که در مردن دشوار نیست
***
شوقم ربوده دیده گشودم بروی دوست
اینک دو اسبه تاخت نگاهم بسوی دوست
برسنگ زد پیاله خضر آنکه نوش کرد
خوابه شراب نمای سبوی دوست
ای جان کباب شو جگر خویش را مسوز
ترسم تو نیز تلخ شوی در گلوی دوست
رنج مسیح و سعی اجل سودمند نیست
ماییم و صد مشام و امیدی ببوی دوست
ای کفر و دین حلال کنیدم که می برم
اینک ز دیر و کعبه سلامی بکوی دوست
سازد ببرگ لاله بدل برگ یاسمن
تشویش این نگاه مبیناد روی دوست
عرفی شکایت از ستم بی سبب مکن
چندین خوشست ساختنی هم ببوی دوست
***
غزلی گفته ام آن باعث گفتار کجاست
نوگلی چیده ام آن گوشه دستار کجاست
آب و رنگ چمنم آمده از طبع بهار
ما کجاییم و تماشایی گلزار کجاست
گام اول بسر بت نهم اندر طلبش
گر بدانم که گشاینده زنار کجاست
عرفی از پرده برون آ که جهان گلزار است
این تماشای سراپرده پندار کجاست
***
این فتنه ای که از تو مرا التماس نیست
یا نیست یا بملک دلم روشناس نیست
گر خلق پاسبان متاع سلامتند
محنت متاع ماست که محتاج پاس نیست
با گفته در مساز کع گفتار پرده است
هر نکته ای که گفته شود بی لباس نیست
شیر آیدم براه و بروبر غلط کنم
ورنه براه عشق مگس بی هراس نیست
منزل شناس عشق گرامی بود ولیک
منزل چو نیست قیمت منزل شناس نیست
عرفی بشکر نعمت غم کوتهی مکن
کز دوست دشمنان بتر از ناسپاس نیست
***
مراد و خضر عنانگیر باید از چپ و راست
که کج روی نکنم ورنه عزم راه خطاست
عجب که باورم آید ز راحت اندیشی
که آفتاب قیامت نه سایه طوباست
بملک صدق گنه را بعفو دشمنی است
جز او جرم درین خطه کاه و کاهر باست
بمیوه تا که رسد دست امیدوارم کن
که دست کوته و شاخ بلند دام بلاست
ز بس که نور جمالش ز پرده می جوشید
نیافتم که نقابش حریر یا دیباست
ازان بمن گرویدند طایران حرم
که هر نوا که شنیدم شناختم که کجاست
چو در وجود خود از مردمی نیابم هیچ
عرق ز ناصیه بیرون جهد که شرم کجاست
ولی بشرم فرومایه دل نشایدست
که این متاع زبون بازمانده یغماست
***
بر دل یوسف غمی در کنح زندان برنخاست
کز پریشانی فغان از پیر کنعان برنخاست
وه که تا لبهای ما آلوده از افغان نکرد
تشنگی از طرف جوی آب حیوان برنخاست
باغبان عشق با رضوان بدعوی گفت خیز
تا در هر باغ بگشاییم، رضوان برنخاست
عشق را نازم که شاه حسن در بزم ازل
بهر دل تعظیم کرد از بهر ایمان برنخاست
کوشش پروانه بر کاهل تنان روشن نشد
شمع را تا شعله حسن از گریبان برنخاست
بی نیازی کن که گرد کوچه افتادگی
دامن در یوزه تا نگرفت آسان برنخاست
تا دل تحت الثری از کشتگان عشق سوخت
لیک دودی از شهادتگاه ایشان برنخاست
تند باد غم بسی رو بر دل عرفی نهاد
چون محیط از موج سالم بود طوفان برنخاست
***
صد شکر کز اقبال غم و لشکر آفت
در مملکت عشق نشستم بخلافت
هر چند که در خورد جمالت نظری نیست
حیفست که پنهان بود آن حسن و لطافت
با دختر رز دست در آغوش برقصید
گو محتسب شهر مکن ترک خلافت
سرمایه کامی که خرد منتظر اوست
دادیم ندیمانه بسیلاب ظرافت
وادی حقیقت بخرد طی نتوان کرد
اینجا قدم درد کند طی مسافت
***
تا کوکبه رحمت جاوید بلندست
بخت طلب و طالع امید بلندست
تا گلخنیانش گه بدنامی راحت
از سایه نشینان گل و بید بلندست
چون شیونیان همدمی ما بگرفتند
از محفل ما نغمه ناهید بلندست
عرفی خبر از جلوه معشوق ندارد
با ذره بگویید که خورشید بلندست
***
گلچین عشق شو بخرد واگذار بحث
تا باغ ذوق را نکند خوار خار بحث
انصاف ذوق را طرف بحث خویش ساز
از خلوت ضمیر بمجلس میار بحث
زان فال را ز انجمن حال رانده اند
کز روی خامشی نشود شرمسار بحث
در بحر علم اگرچه سزاوار رهبریست
کشتی شبهه را نبرد بر کنار بحث
سیلاب فتنه خانه دین را خراب کرد
از بس که بر عقیده بود فتنه بار بحث
بیمست کز مباحثه عامی شود حکیم
از بس که شبهه می نهدش بر کنار بحث
سعی غروربین که بنزد مباحثان
مطلب تمام گشت و همان برقرار بحث
بگذرد ز کسب علم که آلوده گشته اند
هر مطلب تمام بچندین هزار بحث
عرفی غریب تیز زبانیست هان فقیه
بستان پیاله ای و مکن در خمار بحث
***
منصور و انا الحق زدن از دار و دگر هیچ
ماییم و لبالب شدن از یار و دگر هیچ
گر راه بمرهمکده عشق بیابی
الماس بنه بر دل افگار و دگر هیچ
بر لوح مزارم بنویسید پس از مرگ
کای وای ز محرومی دیدار و دگر هیچ
از کعله گر این بار برونم بگذارند
ناقوس بدست آرم و زنار و دگر هیچ
عرفی بغلط شهره ژرفست ببینید
صد گل زده بر گوشه دستار و دگر هیچ
***
نزدیک لب رسانده شکستیم جام صلح
دشمن غیور بود نبردیم نام صلح
ناکرده صلح خشم نمودیم و این سزاست
آن را که اعتماد کند بر دوام صلح
دیریست کز زیارت ما بهره مند نیست
بتخانه عداوت و بیت الحرام صلح
آنانکه حسن و عشق موافق شناختند
بر جنگ لا یزال نهادند نام صلح
از شوق می طپید و ز بیم عمرهاست
مرغ دل رمیده نمی گشت رام صلح
ای دور باش غمزه رهم ده که بهر شوق
گیرم ز التفات نهانش پیام صلح
عرفی تمام عمر ستم دید و صبر کرد
هرگز نیافت مرغ تلافی بدام صلح
***
چنان غم تو بآزار جان ما گستاخ
که با رخ تو نگه های آشنا گستاخ
قبای ناز چو پوشی ز من بیاد آور
که می گشاد کسی بند این قبا گستاخ
ادب ز من طلبد شوق آشنا رویی
که از تبسم او می شود حیا گستاخ
از آن سبب در بیگانه کوفت حسن غیور
که با کرشمه او هست آشنا گستاخ
عطای دوست شرابی دهد کزان آید
گناه پیشه بهنگامه جزا گستاخ
در آن مقام که از ناز حسن دلگیرست
از آن مترس که بیگانه ای درا گستاخ
نیافت ره بحریم یگانگی عرفی
که همتش بادب بود مدعا گستاخ
***
در ازل رفتم بسیر کعبه و یاری نبود
آمدم در دیر، راهب بود و پیکاری نبود
کفر و دین در کعبه و دیر ازل بودند لیک
صلح و جنگی بر سر تسبیح و زناری نبود
در سبک روحی مثل بودند طاعت پیشگان
از مصلای ریا بر دوش کس باری نبود
سیر کوی زاهدان کردم چها دیدم مپرس
هیچ سر، بی کوبش سنگی و دیواری و نبود
باز کردم دیده را دزدیده در باغ مجاز
چند زاغی بود و دستانی و جز خاری نبود
در تماشاگاه حسن اهل نظر بودند جمع
دیده ها بگشوده و محروم دیداری نبود
بر سرخم رفتم و اهل خرابات مغان
اولین جوش خم می بود و هشیاری نبود
از لب هر ذره ام خون اناالحق می چکید
طعنه نامحرم و اندیشه داری نبود
عشق بود اما لب خود می گزید و جان خویش
بود بیماری ولی ممنون تیماری نبود
عشق اگر غم داد و جان و دل ستد عیبش مکن
بیع اول بود و آشوب خریداری نبود
همچو لذت در شدم در ریشه دلهای ریش
راست گویم چون دل من چاشنی داری نبود
داستان مستی عرفی و دعویهای او
این زمان گویا بر آمد در ازل باری نبود
***
عشق اگر مردست مرد او تاب دیدار آورد
ورنه چون موسی بسی آورد و بسیار آورد
تا فریبد ابلهان را از متاع روی دست
آسمان پیش تو یوسف را ببآزار آورد
بسکه نیش غمزه ای خوردم زمین مشهدم
خرمن خنجر بجای بوته خار آورد
کافری دان عشق را کز شغل من گر وارهد
کردن روح التدس در قید زنار آورد
مگذر از دارالشفای عشق کز بهر علاج
هر نفس آید مسیح آنجا و بیمار آورد
مو بمویم دوست شد ترسم که استیلای عشق
یک اناالحق گوی دیگر بر سر کار آورد
ای که عرفی را مسلمان خوانده ای او را بکاو
تا ز کفر آباد دل بتهای بیدار آورد
***
ذوق در خاک طپیدن اگر از دل برود
تا ابد کشته ناز از پی قاتل برود
گر بمانم قدمی آن کند از جذبه شوق
که دل دوست ز دنباله محمل برود
بوداع که مرا میبری ای دل بگذار
که بمانم من و جان از پی محمل برود
بحر عشقست و بهر گام هزاران گرداب
این نه بحریست که کشتیش بساحل برود
گر بمیرم منما چهره بمن روز وصال
حسرت روی تو حیفست که از دل برود
چاره کار بتدبیر نیاید هیهات
کو رسولی که بر جادوی بابل برود
آید انگشت گزان روز جزا در محشر
آنکه ابله بجهان آید و عاقل برود
تا بزانو بگل از گریه فروشد عرفی
ور چنین گریه کند تا مژه در گل برود
***
خوش آن محفل که از گرمی شرابم رو بسوزاند
بهر جانب که غلطم داغ من پهلو بسوزاند
میا در باغ ما رضوان که نخل آرای این گلشن
بهر جانب که رو آرد نسیمش رو بسوزاند
لبم گر با ترنّم آشنا گردد درین مستی
صد آتشخانه از یک نعره یاهو بسوزاند
ز مهر ای عافیت زانو مرنجانی که از گرمی
سر شوریده من عشق را زانو بسوزاند
اگر یکدم نفس در دل نگهدارم ز هر مویم
جهد برقی که چندین خانه از هر سو بسوزاند
چنان با نیک و بد عرفی بسر بر کز پس مردن
مسلمانت بزمزم شوید و هندو بسوزاند
***
آنم که تلخیم ز غم افزون نوشته اند
راز دلم بسینه مجنون نوشته اند
چون کم کنم جنون که مسیحا دمان حسن
حرز کرشمه بر لب افسون نوشته اند
طرح خرابی دو جهان می کنند از ان
بازیچه های ناز تو بیرون نوشته اند
بر لوح راز نام شهید خیال تو
لذت شناس زخم شبیخون نوشته اند
آنم که ذوق درد شناسان غم مرا
سر جوش نعمت غم مجنون نوشته اند
عرفی علاج تلخ دهانان هوشمند
بر نوشخنده لب میگون نوشته اند
***
حرم جویان دری را می پرستند
فقیهان دفتری را می پرستند
گروهی زشت خویند اهل دانش
که زیب و زیوری را می پرستند
مبر غیرت که عشاق مجازی
ز خود ناخوشتری را می پرستند
عجب دارم ز دین اهل عصیان
که دامان تری را می پرستند
از آن دعوی بشیخ و برهمن ماند
که هر یک داوری را می پرستند
بر افکن پرده تا معلوم گردد
که یاران، دیگری را می پرستند
ز اهل درد شو عرفی که این جمع
گرامی گوهری را می پرستند
***
دردکیشان همه ناموس کش کیش همند
غمگسار هم و ناسور کن ریش همند
صبح تا شام گدای هم و شب تا بسحر
شکر در یوزه گذار دل درویش همند
زان بصورت نشتابند به آمیزش هم
که بخلوتگه معنی همه در پیش همند
دست ازین جمع پریشان نگذاری کایشان
همه بیگانه خویشند و همه خویش همند
کفر و دین را ببر از یاد که این فتنه گران
در بد آموزی ما مصلحت اندیش همند
عرفی این نکته بمجموعه احباب نویس
که محبان وفا تازه کن ریش همند
***
نخورم زخم در آن کوچه که مرهم باشد
نشوم کشته در آن شهر که ماتم باشد
خجل آن کشته که چون تیغ کشد غمزه دوست
احتیاجش بدم عیسی مریم باشد
گفتگوهای حکیمانه نیالاید عشق
واگذارید که این نکته مسلم باشد
عقل را کرده ام از مغلطه خاموش بلی
صرفه بی ادب آنست که ملزم باشد
نیم خورد تو بکس ندهم و اینم هنرست
ای خوش آن بخل که آرایش حاتم باشد
عرفی از گریه نیاساید و طوفان برخاست
جم و کی نیست که او را غم عالم باشد
***
تشنه ام رطل گران خواهم گزید
آتشم آتش نشان خواهم گزید
آنچه بگزینم نگیرند ار ز من
انتعاش ابلهان خواهم گزید
جنت ار عرض متاع خود دهد
آنچه نستانم از آن خواهم گزید
گر بخون خوردن دهندم اختیار
خون گنج شایگان خواهم گزید
نفس اگر یوسف شود در نیکوی
گرگ یوسف را بران خواهم گزید
در وجود آزار دل بگزیده ام
در عدم آرام جان خواهم گزید
گفته بودم چون بدنیا در شوم
برتر از ملک کیان خواهم گزید
این ندانستم که از بخت زبون
آنچه عرفی خواهد آن خواهم گزید
***
گر در عشق زنی تاب ملامت باید
دلی آماده آشوب قیامت باید
در قبول نظر عشق هزاران شرطست
اول از عافیت رفته ندامت باید
تا بکی شاهد معنی بکشد بند نقاب
عمرها بر در اندیشه اقامت باید
حسن سلمی نه تماشاگه هر بلهوس است
چشمی از دیدن جز وی بسلامت باید
طاقت سایه نداریم چو اندیشه کنیم
پنجه در پنجه خورشید قیامت باید
عرفی از مرتبه ثابت نشود دعوی عشق
همه صاحب نظرانیم علامت باید
***
هجران شب تار ما ندارد
غم عقده کار ما ندارد
ما جان بهوای گل فشانیم
گل میان کنار ما ندارد
گر عزم سفر کند خوشش باد
جان طاقت بار ما ندارد
فردوس شراب دارد اما
پیمانه گسار ما ندارد
هر کس که رهین حرف و صوتست
پیغام نگار ما ندارد
ساقی می ناب دارد اما
در خورد خمار ما ندارد
از بس که رمیده ایم ترسان
غم ذوق شکار ما ندارد
عرفی نه ز دوست دشمنانست
اما غم کار ما ندارد
***
دلبران نه دل بناز و عشوه غافل می برند
می کشند از عاقلان صد رنج تا دل می برند
کشتگان غمزه معشوق در روز جزا
جمله غیرت بر قبول کار قاتل می برند
نگسلی از کاروان کعبه دل کز شتاب
می گذراندت بخاک عجز و محمل می برند
گرچه ارباب تعلق وقف خود باشند لیک
رخت اگر کمتر بود کشتی بساحل می برند
هر کجا شمعیت روشن می کنند از بهر بزم
شمع جان هرگاه روشن شد ز محفل می برند
زحمت حجاج دیر از کعبه جویان برتر است
ره بسی طی می شود تا ره بباطل می برند
با سبک روحان کن آمیزش که چون ماندی ز راه
بار غم بر دوش جان منزل بمنزل می برند
فتنه شو بر اهل دل عرفی که در بزم قبول
مرده را جان می دهند و زنده را دل می برند
***
عصمت از لعل لبت گرد هوس می گردد
قند مفروش که سیمرغ مگس می گردد
ناله ای می کشم از درد تو گاهی لیکن
تا بلب می رسد از ضعف نفس می گردد
در بهاران همه کس همدم مرغ چمن است
دل من هم نفس مرغ قفس می گردد
بنده عشقم و آیین دیارش کانجا
در بدر شعله بدنباله خس می گردد
از قبولست نه از حیله که عرفی همه شب
می کشد باده و همراه عسس می گردد
***
فتادگان سر خود را بخاک پا بخشند
بجان خرند شهادت که خونبها بخشند
خداگو است که گر جرم ما همین عشقست
گناه گبر و مسلمان بجرم ما بخشند
مریض عشق بزنجیر بند نتوان کرد
دران دیار که بیمار را شفا بخشند
بگاه عفو گناه از پی رعایت عدل
جزای خویش دهندت ز شرم تا بخشند
نظر ز ننگ بدوزد گدای کوچه عشق
از آن متاع که در سایه هما بخشند
چه مایه شکر مروت کنیم اگر زهاد
خطای ما بزبردستی قضا بخشند
زرد عذر چه غم گر جزا بود ترسم
که عذر ما نپذیرند و جرم ما بخشند
باهل دردنشین در حریم گلشن عشق
که گر نسیم صبا خوش کنی صفا بخشند
دعای بی اثری دارم و هزاران جرم
مگر مرا بتهی دستی دعا بخشند
چه خواهی ای فلک از اهل دل شکنجه بس است
عطیه ها که پذیرفته اند وابخشند
نخست گوهر خود آیدش بچنگ اگر
کلید گنج گدایی به پادشا بخشند
بضاعتی بکف آور که ترسمت فردا
بخوی فشانی پیشانی حیا بخشند
امید هست که بیگانگی عرفی را
بدوستی سخن های آشنا بخشند
***
عشرت گیتی اگر صحبت یوسف باشد
نپذیری مگرت میل تأسف باشد
حسدت بر هنر افزود بدان می ماند
که یکی ز اهل نظر دشمن یوسف باشد
در ره عشق توقف نپسندی ورنه
تا ابد هر قدمش جای تأسف باشد
عالم شهره بعلم آفت دین شد چه عجب
غلط اندیش که طبعش بتصرف باشد
این همه عالم و آدم که شنیدی عشقست
گر بعاشق فتد این نام تکلف باشد
نکته ای چند بگویم به تکلف عرفی
لیک وقتی که ترا ذوق تصوف باشد
***
خوبان چو بهم گرمی بازار فروشند
با هم بنشینند و خریدار فروشند
ما نامه و قاصد نشناسیم و نه بینیم
ارباب نظر دیده و دیدار فروشند
حیران شدگان تو بخورشید قیامت
آسودگی سایه دیوار فروشند
ما معتکف گوشه تنهایی خویشیم
آن کعبه روانند که رفتار فروشند
مشکن قفس ما که تذوران چمن گرد
پرواز بمرغان گرفتار فروشند
روشن مکن ای مه شب دیجور که عشاق
اندوه دل خود به شب تار فروشند
با آنکه یقین است که در گلشن فردوس
صد گل بتهی دستی هر خار فروشند
زین دست تهی در غلط افتم که مبادا
قفل در و خار سر دیوار فروشند
عرفی تو گهر جمع کن امروز که این جنس
بسیار خرند آخر و بسیار فروشند
***
گر باد شوم بر تو وزیدن نگذارند
ور حسن شوم روی تو دیدن نگذارند
تا سر زده شادی ز دلم سوخته عشق است
این سبزه از این خاک دمیدن نگذارند
این رسم قدیم است که در گلشن مقصود
در خاک بریزد گل و چیدن نگذارند
ما معتکف کعبه ی انسیم که در وی
بیهوده بهر کوچه دویدن نگذارند
گر شربت اگر زهر به لب چون رسد این جام
باید همه نوشید، چشیدن نگذارند
از تربیت آب و هوا در چمن عشق
نخلی که شود خشک بریدن نگذارند
در سینه خلی هر دم و از گرم صحبت
غمهای تو دل را به طپیدن نگذارند
پیداست از آن حسن و نظر بازی عرفی
کین بلبل ازین باغ پریدن نگذارند
***
آه ازین دل کز گریبان غمی سر بر نزد
صد قیامت رفت و دست شیونی بر سر نزد
با وجود آنکه زهر بیغمی نوشد مدام
زهر خندی بر مزاج عافیت پرور نزد
با چنین غوغا که در این بزم شورانگیز بود
شیشه ی نشکست و سنگی بر سر ساغر نزد
در چنین بزمی که یک پروانه دارد صد چراغ
با همه پروانگی گرد چراغی پر نزد
وقت عرفی خوش که نگشودند چون در بر رخش
بر در نگشوده ساکن شد در دیگر نزد
***
چند بی بهره بود دیده ی گریانی چند
زلف جمع آر که جمعند پریشانی چند
گلرخان محنت نایافت نیابند مگر
یکنفس چاک به بینند گریبانی چند
آنکه آماده کند پرده ناکرده گناه
کی درد پرده ی از کرده پشیمانی چند
کبریای تو برانم که نیارد به نظر
مشتی آلوده و آلایش دامانی چند
عرفی افسانه ی غم گوش کنان حلقه زدند
خوان بیارای که جمع آمده مهمانی چند
***
نرنجم گر ببالینم مسیحا دیر می آید
که می داند بر بیمار از جان سیر می آید
هوس همدوش عشق آمد بمیدان و چه ظلمست این
که روباه مزور همعنان شیر می آید
شهنشاهی به ملک دلبری و ترکتاز آمد
که نور طلعتش را مهر و مه در زیر می آید
نمکسایی کن ای عشق از برای زخم بید ردان
که زخم ما نمکسود از دم شمشیر می آید
منم آن مست عرفی کز لب شیون طراز من
ترنم زود می رنجد تبسم دیر می آید
***
بنده ی دل شوم که او خون فراغ می خورد
خدمت درد می کند نعمت داغ می خورد
طوبی خلد آرزو می نخرم بمشت خس
ز آنکه تذرو این چمن طعمه ی زاغ می خورد
از چمنی نمی برد میوه ی بر گزیده ی
آنکه وظیفه ی ثمر از همه باغ می خورد
این چمن محبتست الحذر ای بهشتیان
بوی گل بهشت ما مغز دماغ می خورد
می نخورد کباب هم آنکه بذوق آرزو
کاسه ی زهر می کشد سینه ی داغ می خورد
بی ادبست موسیم ره مدهش بطور دل
کو لب شعله می گزد شمع و چراغ می خورد
عرفی تشنه راز من مژده که گرنه ایستد
آب حیات از لب خضر سراغ می خورد
***
دلی چو شعله ی حسن تو فرد می خیزد
که چون فغان من از مغز رد می خیزد
نه مرد باده ی عشقی وگرنه در طلبت
فغان ز جوش خم لاجورد می خیزد
بآتش دل من خویش را مگر سنجید
که دوزخ از جگرش آه سرد می خیزد
مبین بعجز زلیخا مصاف عشقست این
که گرد فتنه ز بنیاد مرد می خیزد
ببزم کعبه روان کم نشین کزان مجمع
همیشه مردم بیهوده گرد می خیزد
اگر فسانه شمارم و گر ترانه زنم
تو گوش دار که از روی درد می خیزد
شهید مضطر بی خاک شد مگر برهی
که بی نسیم ز راه تو گرد می خیزد
ترانه ی بشنو کز هزار نغمه طراز
یکی چو عرفی دستان نورد می خیزد
***
بگرفتم از تو جامی سرم این خمار دارد
بره تو دیر مردم دلم این غبار دارد
ببهانه ی ترحم نکشی مرا و گر نه
سر خون گرفته ی من ببدن چکار دارد
دل خون گرفته ی من که شمارد از صبوران
که هزار زخم دندان جگرش فکار دارد
سخنم از آن نباشد بر اهل عیش روشن
که چو باد کوچه ی غم نفسم غبار دارد
ز متاع شیوه حسنت بود آن گران تحمل
که ز عشوه چشم بندد ز کرشمه عار دارد
ز شهید غمزه ی او دهد این فسانه عرفی
که هزار شمع حسرت سر مزار دارد
***
آن مست ناز کز نگهش می فرو چکد
خون ترحم از دم شمشیر او چکد
دارم گمان که نامه ی عصیان شود سفید
یک قطره اشک اگر ز پی شستشو چکد
احباب گلفشان بلب جویبار و من
خونم ز دیده جوشد و بر طرف جو چکد
من تلخی از ملامت دشمن نمی کشم
این شربت از دماغ مرا بر گلو چکد
گر سر دهیم گریه به بینی که اشک ما
تنها نه از مژه که ز هر تار مو چکد
عشق ار چنین شکنجه کند خون کاینات
آن مایه نیست کز دل موری فرو چکد
عرفی بکاوش آمده یا رب بهل که من
آنها که از دلم چکد از گفتگو چکد
***
از دیده ام کدام نفس خون نمی رود
سیلی تمام زهر بجیحون نمی رود
غیرت برم بشادی عالم که هیچگاه
از خلوت وصال تو بیرون نمی رود
تمکین عشق بین که بدان جذبه ی طلب
صد گام رفت محمل و مجنون نمی رود
معراج عزتست کُه کوهکن ولی
باور مکن که ظلم بگلگون نمی رود
در سینه ی منست که آغشته در الم
آهی که از غم تو بگردون نمی رود
معموره ی دلی اگرت هست باز گوی
کاینجا سخن ز ملک فریدون نمی رود
خیزد ز کوی عشق ز دیوار و در فغان
کای وای دیده ی که ازو خون نمی رود
عرفی ز حق مرنج که بیداد دشمنان
زین پیش می شد از دلت اکنون نمی رود
***
سرم ز وصل نهالی بلند خواهم شد
زمانه از گل و خس نخلبند خواهد شد
کسی که نوحه نکردی بماتم دل تنگ
حریص زمزمه ی زهر خند خواهد شد
مراد بر اثر غیر گو مران بشتاب
که باز طالع ما ارجمند خواهد شد
بحیرتم ز غزال رمیده ی مقصود
که صید این دل کونه کمند خواهد شد
گلوی غیر نماید وداع شربت کام
که با گواراتر از زهر پند خواهد شد
ردیف و قافیه غم نیست در میان غزل
که یار چون نپسندد پسند خواهد شد
لبم دهد مگسان امید را مژده
که زهر خنده ما نوشخند خواهد شد
بیا کلیم که آن آتشی که می طلبی
ز طور سینه ی عرفی بلند خواهد شد
***
دگر خلوت بعشرتخانه خمار می ماند
ز وجد صوفیان صد حلقه با زنار می ماند
چنان بر عشرت ده روزه ی بلبل حسد دارد
که پندارد درین گلشن گلی بر بار می ماند
خزان حسن گل دور و دراز افسانه ی دارد
همین گویم کرین گلشن به بلبل خار می ماند
نماند یکنفس دردسنان دشمنم در دل
وگر از دوستان خاری خلد بسیار می ماند
کسی کز بهر طاعت ماند اندر کعبه یکساعت
اگر داند حساب مطلب از صدر کار می ماند
تمام عمر با اسلام در داد و ستد بودم
کنون می میرم و از من بجا زنار می ماند
ندامت رنگ حرفی بر زبان می آورد عرفی
بدستان فغان آمیز استغفار می ماند
***
گر نیم قطره می ز دهان سبو چکد
بال فرشته فرش کنم تا بر او چکد
امید را بکش بجفایی که تا ابد
اشک مصیبت از مژه ی آرزو چکد
بعد از هلاک اگر بفشارند خاک من
هم خون دل تراود و هم آبرو چکد
آن تشنگی بعشق فروشم که تا ابد
آب حیات از دم شمشیر او چکد
عرفی در آبنوحه که بسیار بیغمی
باشد ز دیده قطره ی اشکی فرو چکد
***
بباغ عشق گیاه هوس نمی گنجد
چنانکه در چمن روضه خس نمی گنجد
ز زخم ناوک درد تو لذتی گیرم
که آن بحوصله ی ذوق کس نمی گنجد
از آن دلم همه ترکان تند خو طلبد
که در حوالی اتش مگس نمی گنجد
درا بسینه و صد کوه غم بنه بر دل
مبین که در دل تنگم نفس نمی گنجد
مگو بباغ بهشت آی و دلگشایی بین
که بلبل دل من در قفس نمی گنجد
صباح و شام در آن کوچه می کشد عرفی
که ترس شحنه و بیم عسس نمی گنجد
***
بجهان چکار سازم که بساختن نیرزد
بکدام ملک تازم که بتاختن نیرزد
ز متاع هر دو عالم چه شناسم و چه یابم
که بیافتن نشاید بشناختن نیرزد
نه تو مرد دل نوازی نه دل آنقدر بعزت
که گر از نوا بیفتد بنواختن نیرزد
همه قلب را چه سوزی بگذار سیم قلبی
که برای سیم خالص بگداختن نیرزد
بکرشمه ی تو عرفی دل و دین بباخت لیکن
نه چنان دلی و دینی که بباختن نیرزد
***
گفتگو عین صداع است ارچه سر گوشی بود
بعد حیرت مایه ی آرام خاموشی بود
باده ی حکمت کشیدم نشاه ی غفلت فزود
در مزاج من خرد داروی بیهوشی بود
بایدش چون من مسیحا بود در اعجاز دم
هر که او با آفتابش میل همدوشی بود
گر عرورت می دهد تقوی ره میخانه گیر
ای بسا تقوی که در ضمن قدح نوشی بود
تا نه بندی لب نگردد صاف عرفی دانشت
باده پالای شراب راز خاموشی بود
***
هنوز خسته دلم تکیه بر عدم میزد
که با گلوی خراشیده بانک غم می زد
قضا هنوز نیفکنده بود طرح کنشت
که بوسه بی ادبی بر در صنم می زد
هنوز حسن بکاری ندیده بود صلاح
که ترک غمزه بدل ناوک ستم می زد
نبود سایه نشین آفتاب حسن بزلف
که فتنه دست در آن زلف خم بخم می زد
بجان دوست که فصاد غمزه نیش نداشت
که آتش از رگ بیمار دل علم می زد
بکعبه آمده عرفی ز کفر توبه کنان
بدین نشانه که ناقوس در حرم می زد
***
ز ذوق درد بیرونم درون را منفعل دارد
سراپای وجودم در محبت حال دل دارد
فغان از جلوه ی حسنی که دلهای شهیدان را
ز ننگ آرامید نهای حیرانی خجل دارد
گل امید ما را آفت پژمردگی نبود
که باغ آرزوی ما هوای معتدل دارد
بعهد حسن او گاهی تبسم بینی از لبها
که گویی مرده ی صد ساله ی در سینه دل دارد
یکی صد شد عذاب اهل عصیان کز لحد عرفی
ز خون گرم خود سیلی بدوزخ متصل دارد
***
مرا چو در شب هجر اضطراب بگدازد
قرار در دل و در دیده خواب بگدازد
کجاست خلوت وصلی و صحبت گرمی
که در میانه ز غیرت حجاب بگدازد
برای شربت بیمار عشق او رضوان
که بیگناه ز ننگ ثواب بگدازد
دمی که شمع من آید ز انجمن بیرون
ز نور شغله ی او آفتاب بگدازد
ز اضطراب هلاکی نظاره کن عرفی
که حیرت رخ او اضطراب بگدازد
***
در ملک عشق هر که شهیدش نمی کنند
گفت و شنید ماتم عیدش نمی کنند
یوسف وش آنکه راست رود بهر فتح باب
محتاج التفات کلیدش نمی کنند
یا رب کجا بریم وفا را که این متاع
در کشور وجود خریدش نمی کنند
هر کس که های و هو نکند اهل روزگار
گوش رضا بگفت و شنیدش نمی کنند
خونریز نازبین که جگر گوشه ی خلیل
آمد بزیر تیغ و شهیدش نمی کنند
از نوحه مرد عرفی مجنون و اهل هوش
گوشی بنغمهای نشیدش نمی کنند
***
گر دری کام دل از بخت زبون بگشاید
گره از رشته ی ما سحر و فسون بگشاید
آنکه می گفت منم کار فرو بسته گشای
اینک آورده ام این عقده کنون بگشاید
چشم بر ناوک آنم که بر آهوی حرم
بکمان آید و بر صید زبون بگشاید
سینه بر تیغ مزن یک نگه از دوست طلب
که زهر موی تو صد چشمه خون بگشاید
جای آنست اگر صبر کنم با این درد
که بطعنم لب ارباب سکون بگشاید
نوحه در سینه نمی گنجد و لبها بسته
لب این طایفه از زمزمه چون بگشاید
آشکارا اگرم تیغ زند عفت عشق
از برون زخم به بندد ز درون بگشاید
بنمایم بتو دلهای ملایک دو بند
اگر از سلسله غالیه گون بگشاید
عرفی آمد دگر ای همنفسان کز غم و درد
بر دل ما در آشوب و جنون بگشاید
***
آن دل که ز بهر تو ز آرام بر آید
زودش بمصیبت زدگی نام بر آید
پر زهر دهد ساغر و شیرین نکند لب
آن حوصله ام کو که بدین جام بر آید
انسی بغم جان نگرفتست که از تن
تا حشر اجل گر کند ابرام بر آید
گر زلف تو در صومعه زنار فشاند
آوازه ی کفر از در اسلام بر آید
مشکل که شود نغمه سرا در چمن خلد
مرغی که بپژمردگی از دام بر آید
ما را که برد نام ببزم تو که از ما
در مجمع ماتمزدگان نام بر آید
آن سوختگانیم که گر آتش دوزخ
سنجند بداغ دل ما خام بر آید
زان با تو نگویم غم عرفی که مبادا
نامش بزبان تو بدشنام بر آید
***
کو عشق کز شمایل عقلم جنون چکد
از خنده نوش ریزد و از گریه خون چکد
لب تشنگی ز ریشه ی چشمم کشد برون
آن قطره های خون که زریش درون چکد
شیرین ز موم سازم و بخشم بکوهکن
گر اشک گرمم از مژه بر بیستون چکد
دل نیست اینکه دردفشانست و خونچکان
دردی ز درد جوشد و خونی ز خون چکد
خوشدل بدانم ار بچکد خون دل ز چشم
دل خون خویش می خورد از دیده چون چکد
عرفی نگفتمت مفشان خون دل ز چشم
گر صبر نیک نیست بهل تا برون چکد
***
هرچه بگزیدم ازان کیش برهمن به بود
هر که دیدم بدر میکده از من به بود
ناله بلبلم آشفته بگلزار کشید
ورنه از طرف چمن گوشه ی گلخن به بود
بزم داود بهشتم در یعقوب زدم
کز نوای شکرین تلخی شیون به بود
دوش در مجلس احباب نشستم همه گوش
هرچه بشنیدم ازان طعنه ی دشمن به بود
عمر در عجب و ریا رفت ندانستم حیف
که مرا تیرگی از پا کی دامن به بود
گذر عشق روا بود بآتشکده هم
این قدر بود که در وادی ایمن به بود
عرفی انصاف دهم آنچه تو کردی همه عمر
گر همه طاعت حق بود نگردن به بود
***
ز بوی باده دلم آب و رنگ می گیرد
ز نام توبه ام آئینه زنگ می گیرد
ز محتسب مکن اندیشه زود باده بیار
که او گناه بر اهل درنگ می گیرد
دلم ز کوی خرابات دور کرد و هنوز
خبر ز کوچه ی ناموس و ننگ می گیرد
بملک هستی ما رو نهاده سلطانی
که ما بصلح دهیم او بجنگ می گیرد
هلاک جوهر شمشیر ناز خوبانم
که تاز زخم جدا گشته زنگ می گیرد
هجوم عشوه ی و نازست بر دل عرفی
سپاه کیست که شهر فرنگ می گیرد
***
هم نوای بلبل و هم ذوق زاغم میگزد
خار، چشمم می خراشد گل، دماغم میگزد
من که دل دانسته در کوی تو گم کردم چرا
محرمی هر دم بتقریب سراغم میگزد
با وجود آنکه می دانم که دردم بی دواست
دمبدم اندیشه ی باطل دماغم میگزد
من نگویم نشاه ی پروانه با من نیست لیک
اینقدر دانم که تأثیر چرا غم میگزد
دوستی دارم که در زندان محنت بر دلم
می نهد مرهم ولی در صحن باغم میگزد
***
لب حرف شفا گفت و دل سوخته تب کرد
این حرف دل آشوب مرا دشمن لب کرد
بلهانه بافات قدر ساخته بودم
این عقل فضول آمد و تحقیق سبب کرد
غمناک نشین و مرو از راه که ایام
تاراجگر عمر ترا عیش لقب کرد
با دختر رز عیب نه عقد حرام است
ادراک مرا حیرت این نکته عزب کرد
صوفی بکرامات دگر فتنه شد امروز
این طرح فسادیست که در پرده ی شب کرد
هر مسئله کز علم و ادب طرح نمودیم
منعم بجوابم سخن از اصل و نسب کرد
کو کو زدن فاخته ی سرو در آغوش
در جامه ی معشوق مرا گرم طلب کرد
در وصل تو دایم دل عرفی المی داشت
آخر بکنایت گله از شرم و ادب کرد
***
مست عشق تو که میدان طلب از شیر شود
شیر مستیست که در بیشه ی شمشیر شود
چشم شایسته ی دیدار فرو می بندم
پرستم نیست اگر کار اجل دیر شود
مرد میدان ترا ناز کشد بی شمشیر
تا بود ناز چرا کشته ی شمشیر شود
گر بعرفی نظرت نیست تغافل چه ضرور
می توان کرد نگاهی که ز جان سیر شود
***
مقیم کعبه که عیب شرابخانه کند
بدین بهانه حدیث می مغانه کند
دلم چگونه نتازد بصیدگاه کسی
که شوق ناوک او کار تازیانه کند
ستم فروش درا در زمانه باک مدار
که خوش معاملگی بیشتر زمانه کند
شکوه عشق نگه کن که موی مجنون را
فلک بشعشه ی آفتاب شانه کند
کسی که خاک درت را کشد چو سرمه بچشم
به بین چه بی ادبیها بآستانه کند
جحیم با همه اسباب سوختن عرفی
ز برق عشق تو در یوزه ی زبانه کند
***
نسیم عشق چو برگ سمن فرو ریزد
جگر ز ناله ی مرغ چمن فرو ریزد
فلک نظر بکه دارد که پیش غمزه ی او
هزار ناوک جادو فکن فرو ریزد
اجل بصیدگه ناز او شود پامال
ز بس که بر سر هم جان و تن فرو ریزد
نهفته بر لب شیرین اگر زنی انگشت
فسانهای غم کوهکن فرو ریزد
اگر شکسته دلم آستین بر افشاند
جهان جهان غمش از هر شکن فرو ریزد
که لاف حوصله زد گو بمان دمی که لبم
حدیث عرفی خونین کفن فرو ریزد
***
دگر دلم زمیی تازه مست می گردد
ز صیت مستیم آوازه مست می گردد
چنان سرشته ی کیفیتم که از نفسم
خمار بیخود و خمیازه مست می گردد
کلید میکده ها را بمن دهید که من
نه آن کسم که باندازه مست می گردد
خراش نغمه دهد نی گمان مبر که دلم
ز جام شعبه ی آوازه مست می گردد
کدام قافله عزم دیار حسن نمود
که فتنه بر در دروازه مست می گردد
ازان شراب که مجنون فشاند بر لیلی
هنوز محمل و جمازه مست می گردد
خراب زمزمه ی تازه ی توام عرفی
که عقل ازین نفس تازه مست می گردد
***
آنچنان ز آتش بیداد مرا می سوزد
که ستم می گزد انگشت و بلا می سوزد
آنچنان آتش رنجوری بیمار ستم
شعله زن گشت که امید شفا می سوزد
نا امیدی ز توام کرد بمحراب نماز
که ز تأثیر دم گرم دعا می سوزد
دل گرمیست مرا ز آتش عشقت که اگر
آه سردی بکشم هر دو سرا می سوزد
اثر شعله ی ناکامی دل بین که همای
گر برو سایه کند بال هما می سوزد
کی دماغ تو معطر کند از بوی صفا
بزم زاهد که درو عود ریا می سوزد
آتش شوق فروغ دل من کشته ولی
هر سر مو شده داغی و جدا می سوزد
***
آنکو چو من از عشق پریشان ننشیند
بر مسند توفیق شهیدان ننشیند
ای خضر شکستی بسبویت نرسد خیز
کین تشنگی از چشمه ی حیوان ننشیند
ای نوح مرنجان نفس چشمه گشایت
این آتش عشقست بطوفان ننشیند
با آنکه مغان را همگی مائده شهدست
در دیر، مگس بر لب مهمان ننشیند
گر چاشنی شربت درد تو نیابد
هرگز مگس دل بلب جان ننشیند
عرفی برو از میکده ی ما که کس اینجا
بی زخم دل و چاک گریبان ننشیند
***
کسی می طربم در ایاغ می ریزد
که ز هر غم بگلوی فراغ می ریزد
کسی عنان دلم می کشد بکوی مراد
که خار فتنه براه سراغ می ریزد
کسی بنعمت مقصود پرورش دهدم
که استخوان هما پیش زاغ می ریزد
گدای نور بود آفتاب در بزمی
که عشق خون جگر در چراغ می ریزد
دم مسیح بود در مزاج مرده دلان
حدیث عشق که خون فراغ می ریزد
بجوش عشق بنازم که از شکاف دلم
بجای قطره ی خون درد و داغ می ریزد
زکات مایه ی رزق منست آنکه فلک
بجیب حله ی طاوس باغ می ریزد
ضمیر روشن ما بین که ظلمت عرفی
بدامنش گهر شبچراغ می ریزد
***
مگو که نغمه سرایان عشق خاموشند
که نغمه نازک و اصحاب پنبه در کوشند
شکست شیشه و در پا خلید و بیخبران
هنوز میکده آشوب و عافیت کوشند
اگر ز دیر برندت بطوف کعبه مناز
امید و یأس درین کوچه دوش بر دوشند
مکن بصومعه منزل بیا که طاعتیان
تراشه چین خراباتیان مدهوشند
هزار شیشه تهی گشت و تنگ حوصلگان
هنوز بیخبر از ته پیاله ی دوشند
چه محنت آورد آن جمع را بناله که تو
بریشه ی دلشان میخلی و خاموشند
فغان ز عادت عرفی که تا تو دشمن جان
رهش زدی، بدلش دوستان فراموشند
***
هر کس بروز نیک مرا غمگسار شد
در روز کار بد دژم روزگار شد
ساقی کمال و ساده دلی بین که شیخ شهر
باور نمی کند که ملک میگسار شد
منمای رخ که چهره نمی داند از نقاب
چشمی که مست گریه ی بی اختیار شد
بیذوق در طریق عمل کاهل اوفتاد
زد تکیه بر عنایت و امیدوار شد
بعد از هزار جام قدح نوش ذوق را
عادت به دردسر شد و دفع خمار شد
حسن عمل نتیجه شر مست و بازگشت
نی آنکه خوی چکاند، ز رخ شرمسار شد
هر چند دست و پا زدم آشفته تر شدم
ساکن شدم میانه ی دریا، کنار شد
جز با گریستن مژه ی در جهان نبود
آن هم ز حرص دیده ی من ناگوار شد
عرفی بسی ملاف که بر چرخ تاختم
مردی کنون بتاز که بتختت سوار شد
***
صد غم دمی بزاید کان را سبب نباشد
ز انبای آفرینش غم را نسب نباشد
خوش عالمی که در وی کس کام دوست نبود
ور کام دوست باشد درد طلب نباشد
از عادت ظریفان زنهار بر حذر باش
کاندر نهاد ایشان ذوق ادب نباشد
در ملک عشق کانرا بر شب بنا نهادند
آغاز روز نبود، انجام شب نباشد
صوفی نشسته بیذوق آری کجا بود فیض
در خلوتی که آنجا بنت العنب نباشد
گو سلسبیل و رضوان می باش و می دهنده
در مجلس شرابی کان نوش لب نباشد
روزی ز قتل عرفی گر پرسدت فضولی
گو دوستدار من بود تا بی سبب نباشد
***
ز سوز آتش سوزان اگر خاشاک می روید
شهیدان محبت را گیاه از خاک می روید
ز چاک سینه ام صد شعله می خیزد چنین باشد
گیاهی کز زمین سینه های چاک می روید
کجا ماند نهان خونریزی چابک سوار من
که گر دستی نگه دارد سر از فتراک می روید
چه سود از باغ جنت جلوه گاه دوست را نازم
که گر یک جان فشانی صد دل غمناک می روید
از آن آهوی معنی می چرد در وادی مستی
که کشت زهرناک از وادی ادراک می روید
به بین بر رزق زاهد خنده گلهای بد نامی
مبین کز گوشه ی دستار او مسواک می روید
بهر جا غمزه ی او تیغ بر کف می رود عرفی
شهیدی چون گیاه تشنه لب از خاک می روید
***
غم تو هست بعیش جهان که پردازد
هوای تیغ تو در سر بجان که پردازد
چنین که غمزه بیک زخم می کشد همه را
بکاو کاو دل خونچکان که پردازد
اگر لب تو نه در دل نمک فشان آید
بتازه کردن داغ نهان که پردازد
چو حسن و ناز هم آلوده خواهد و هم پاک
بقیمت گهر این و آن که پردازد
کرشمه گشت جهانی چنانکه دل می خواست
بگو بسوختن کشتگان که پردازد
جهانیان بغمش نیم بسمل افتادند
بچاره سازی این نیم جان که پردازد
چنین که ما و دل و دیده مست و حیرانیم
اگر غم تو نباشد بجان که پردازد
اگر نه محرم دردی طلب کند عرفی
بجست و جوی من بینشان که پردازد
***
گشود زلف معنبر شمال تا چه کند
نهفت چهره ز عاشق جمال تا چه کند
بیک دو روزه وصالش زمانه خونم خورد
هنوز دشمنی ماه و سال تا چه کند
باحتمال وفا می کشد جفا هیهات
ببوالهوس دلم این احتمال تا چه کند
بصد کرشمه مرا سوخت تا خطش بدمید
هنوز کش مکش خط و خال تا چه کند
نهال تازه ی از باغ حسن جلوه نمود
جهان پرورش این نهال تا چه کند
دو صد ترانه بر اسرار حکمت افزودند
باهل مدرسه این قیل و قال تا چه کند
مرا ترانه ی ارباب قال آتش زد
سرایت نفس اهل حال تا چه کند
شراب حاضر و شمشیر و من ز عمر ملول
پس از دو جام دگر این ملال تا چه کند
مجال حرف بیادش نبود و بلبل بود
کنونکه یافته عرفی مجال تا چه کند
***
خوشا کسی که دمی آب بی شراب نخورد
دمی که جام شرابی نداشت آب نخورد
ز نقش تشنه لبی دان بفعل خویش مناز
دلت فریب گر از جلوه ی شراب نخورد
کسی اراده ی جولان عافیت ننمود
که زخم تیر بلا پای در رکاب نخورد
رود بچشمه ی حیوان و تشنه باز آید
کسی که از دم شمشیر عشق آب نخورد
چه روستائی بی مشربیست این عرفی
که توبه کرد و می از دست آفتاب نخورد
***
دم مردن ز شوق آنکه یار دلنواز آید
رود صد بار جانم با نفس بیرون و باز آید
نهان هر نامه ی عجزی که بنویسم بلطف او
روان نا گشته محرم صد جوابش پیش باز آید
زند بر کربلا صد طعنه فردا عرصه ی محشر
اگر نازت بدان هنگامه با این ترکتاز آید
ملایک را بداغ رشک مرغان هوا سوزند
بسوی دشت هر که با صدای طبل باز آید
چنان معشوق را ذوقیست از همراهی عاشق
که گر محمود را گوئی بیا اول ایاز آید
گذشت و عالمی از تیغ نازش نیم بسمل شد
دل سنگین دهش یا رب که هم زین راه باز آید
بناز و نعمت و حسنت مناز اندیشه کن رضوان
که عرفی از بهشت درد با آن برگ و ساز آید
***
گر بخواب اجلم دیده ی جان گرم نشد
حال دل چیست که امشب بفغان گرم نشد
ناوکی زد بدلم لیک چنان ز آتش دل
تیز بگذشت که پیکانش از آن گرم نشد
عرض کردند بما روز ازل بود و نبود
جز بدل دیده ی ما در دو جهان گرم نشد
آه ازین شوق که افسانه ی از آتش شرم
آمد از دل بزبانم که زبان گرم نشد
وه چه گرمیست درین انجمن امشب که ز شرم
شمع و پروانه بهم صحبتشان گرم نشد
منم آن تشنه لب عشق که صد دوزخ درد
گشت خالی و مرا کام زبان گرم نشد
گرم خونریزی عرفی و بفغان گشت ولی
سببی داشت نهانی بهمان گرم نشد
***
تا کی از لب گهر آن مست تکلم ریزد
این نمک چند بریش دل مردم ریزد
طرفه حالیست که دارد اثر زهر ستم
جرعه ی لطف که در جام ترحم ریزد
همه ماتم زدگانیم و برین هست گواه
مشت خاکی که صبا بر سر مردم ریزد
وای بر من که غیوری ز کفم دل بربود
که گرش دست دهد خون تبسم ریزد
مردم از دردسر و صاف نشد کو ساقی
کز من این جرعه بگیرد بته خم ریزد
عرفی آن غمزه بلائیست که در روز جزا
نیشتر بر دل ارباب تظلم ریزد
***
این خستگان که بسته ی تدبیر می شوند
نا رسته از کمند بزنجیر می شوند
خوابی ندیده ای که میمون اثر بود
آنانکه پای بسته ی تعبیر می شوند
برگی ز بوستان خرابی نچیده اند
جمعی که مایه گستر تعمیر می شوند
این ناوک از کمان که آید که هر طرف
صید افکنان نشانه ی این تیر می شوند
این فتنه از کجاست که مستان شیر گیر
گردن نهاده بسته ی زنجیر می شوند
این شاهباز کیست که در صید گاه او
مرغان بال بسته هواگیر می شوند
عرفی چه حالتست که در شهر بخت ما
نا زاده کودکان برحم پیر می شوند
***
شبی که در قدم وصل یار می گذرد
بذوق گریه ی بی اختیار می گذرد
کسی که محرم دردمنست می داند
که دیده بی غم و اشک از کنار می گذرد
مخواب در دل شبها که فیض قافله ایست
که از کمینگه شبهای تار می گذرد
بهر که عرضه کنم درد خویش می بینم
که غرقه ام من و او بر کنار می گذرد
صلای فرصت و برهان نیستی بر لب
پیاله بر لب و حرف خمار می گذرد
شکاریان طلب نقش پای صید کنند
تو مست خوابی و هر دم شکار می گذرد
زبان مطلب و شوق درون من پیداست
که فرصتم بهمین خار خار می گذرد
دلم بکوی تو با صد دلیل نومیدی
بدین خوشست که امیدوار می گذرد
دم جدایی دشمن زرقت عرفی
چنان نمود که یاری ز یار می گذرد
***
اهل معنی سر بصحرای درونم داده اند
جلوه ی شیرین نشان در بیستونم داده اند
دیگران در انتعاش از نغمه و من در ملال
وه چه ذوقی از نوای ارغنونم داده اند
از تماشای درون بزم رازم بی نصیب
رخصت نظاره گاهی از برونم داده اند
بسته ام صد رخنه ی دین تابه تعمیر حرم
خشتی از بیت الصنم بهر شگونم داده اند
تاب زخم ناوک صید افکنانم نیست حیف
گز شکارستان دل صید زبونم داده اند
مژده ی اپریشانش کند فسون هاروتم
من که باطل نامه ی سحر و فسونم داده اند
گر ننوشم آب حیوان عیب گیرند و رواست
من که در طفلی بجای شیر خونم داده اند
جاودان ماند بگرداب ملامت زورقم
این بشارت عرفی از بخت زبونم داده اند
***
عاشقان گر بدل از دوست غباری دارند
گریه ی روزنما، در شب تاری دارند
آب حیوان ببر ای خضر که ارباب نیاز
چشم امید بفتراک سواری دارند
ره ارباب محبت بفنا نزدیکست
سوزنی در کف و در پا دو سه خاری دارند
جان حقیرست مبر نام نثارای محرم
تو همین گوی که احباب نثاری دارند
چه بطاعت طلبی برهمنان را زاهد
تو ریا ورز که این طایفه کاری دارند
بنده ی خلوتیان دل خاکم کایشان
بشهیدان غمت قرب جواری دارند
هر که را می نگرم سوخته یا می سوزد
شمع و پروانه ازین بزم کناری دارند
عرفی از صید گه اهل نظر دور مشو
که گهی گوشه ی چشمی بشکاری دارند
***
نغمه ای کز ره تأثیر بشیون نکشد
بسماعش دل ماتم زده من نکشد
دیت قتل من اینست که در روز جزا
بزنم دست بدامانش و دامن نکشد
جذبه ی مهر تو ای ذره ندانم تا کی
از ته غمکده ی سینه بر وزن نکشد
غایت درد همین است که در فصل بهار
دل مرغان چمن دیده بگلشن نکشد
***
دوش دل آرایش بزم تمنا کرده بود
دیده ی امید را مست تماشا کرده بود
جان ز شرم بی کسی داخل نمی شد در بدن
در حریم سینه کز اول غمت جا کرده بود
وصل لیلی مطلب مجنون نبود، او را مدام
لذت آوارگیها دشت پیما کرده بود
ای طبیب از آه من کون و مکان در آتشست
گر دوا می داشت درد من مسیحا کرده بود
حسن را از شیوه ها گاهی بود میلی بناز
ورنه موسی بی طلب صدره تماشا کرده بود
در ملامت صبر کن عرفی که آخر فیض عشق
زین چمن گلها بدامان زلیخا کرده بود
***
کی دلم شاد از می ناب و نوای می شود
آنکه از غم شاد گردد شاد ازینها کی شود
از نگاه گرم و دشنام لب میگون او
نوش بر لب زهر گردد زهر در دل می شود
هر کرا سیماب غفلت ریخت آسایش بگوش
کی دلش را چشم باز از نعره ی یاحی شود
گرد و رهبر متفق گردند در راهی خطیر
کاروانی جمع گردد چون دو منزل طی شود
جاهل بیهوده گو را مانع هذیان مشو
گوش کن تا بر سر دستان روم وری شود
آنکه جوید سربلندی از مصیبتهای عشق
مشت خاکی بر سرش ریزم که تاج کی شود
زین که خواهد محو شد عرفی ز دستان لب ببند
می شود محو این ترنم ها ولی تا کی شود
***
چه فتنه در دل آن عشوه ساز می گذرد
که ناشکفته بر اهل نیاز می گذرد
درین غمم که مبادا بگردمش بضمیر
چو حرف اهل دل از امتیاز می گذرد
بشهر عشق بنازم که ساکنانش را
تمام عمر بعجز و نیاز می گذرد
برای جان در دل بست غیرتم گویا
که در حریم دل آن دلنواز می گذرد
سزد ز غیرت اگر مانعم شوی ز آن راز
که در میان من و بی نیاز می گذرد
بدل گذشتی و با آنکه عمرها بگذشت
هنوز دل زبر جان بناز می گذرد
عنان دین و دل آنجا ز کف شود عرفی
که آن کرشمه بدین ترکتاز می گذرد
***
جان ز شوق لبت شکر خاید
دل بدندان غم جگر خاید
ظن سیری مبر که لقمه ی کام
دیر بخت است و دیرتر خاید
دل اشفته بخت من تا چند
جای انگشت نیشتر خاید
آنکه گیرد مزاج پروانه
شعله چون میوه های تر خاید
بس که یابد حلاوت از پرواز
طایر شوق بال و پر خاید
لب شادی مکید یک چندی
عرفی اکنون لب دگر خاید
***
کسی که از الم عشق بی دماغ شود
عجب که همره جانان بگشت باغ شود
چراغ انجمن طور اگر دهد پرتو
ز خاک بادیه هر ذره شبچراغ شود
چراغ تیره شبم بی رخت شب دگر است
نقاب را مگشا تا شبم چراغ شود
بداغ تشنگی آسوده ام در آن وادی
که آتش از غم آب حیوة داغ شود
تذرو و فاخته از بس نفاق ورزیدند
بدان رسیده که بلبل انیس زاغ شود
ز بس که داده بعرفی غمت متاع فراغ
قرار داده که سودا گر فراغ شود
***
دلی کز حسن آن گل در نظر گلزارها دارد
اگر برگ گلی باشد درونش خارها دارد
دلیل عصمت زاهد ندانی زهد و تقوی را
که او در پرده ی اسلام و دین زنارها دارد
نداند عشق هر منصور دم را لایق کشتن
وگرنه اورسنها بافتست و دارها دارد
من و دیری که شوق ناوک صید افکنی آنجا
تذروان حرم را بر سر دیوارها دارد
اگر بادی وزد چون شعله بر من عشق می لرزد
ازین معلوم می گردد که با من کارها دارد
ز منع انده و تکلیف خوشحالی در آزار است
ز یاران شکوه عرفی از چنین آزارها دارد
***
کو شورشی که صحبت شادی بهم خورد
غم خون دل بریزد و دل خون غم خورد
زهر غم تو گر نچگانم بکام خضر
آب حیات ریزد و خاک عدم خورد
نازم بدان کرشمه که جای کباب و می
خون فرشته و دل مرغ حرم خورد
زخم ز جاج دوست ندارد تراوشی
کو شیشه ی دلی که بدیوار غم خورد
گر شرح کاو کاو غم او رقم کنم
دود از رقم برآید و مغز قلم خورد
می جوشدم ز هر سر مو چشمه چشمه خون
هرگه که دل بذوق شهادت قسم خورد
نامش ز لوح همت عرفی برون نویس
آن تشنه کاب خضر ز جام کرم خورد
***
معلوم کز ترشح اشکی چه کم شود
آن آتشی که از دل جیحون علم شود
گر غم شود هلاک شهیدان عشق را
در روضه بحث بر سر میراث غم شود
داند عیار در دم و آسوده خواندم
یا رب که چند گه بوفا متهم شود
فردا که تیغ ناز کشد زیور بهشت
آرایش هزار شهیدستم شود
باشد سفال میکده آئیه ی مراد
بی بهره آنکه در طلب جام جم شود
صد درد در دلم گذرد چون رسم بدوست
مانند آرزو که دچار کرم شود
این نشأه کس بطینت عرفی گمان نداشت
کز سومنات خیزد و مرغ حرم شود
***
بباغ عشق گیاه هوس نمی گنجد
چنانکه در چمن روضه خس نمی گنجد
ز زخم ناوک درد تو لذتی گیرم
که آن بحوصله ذوق کس نمی گنجد
ازان دلم همه ترکان تند خو طلبد
که در حوالی آتش مگس نمی گنجد
درا بسینه و صد کوه غم بنه بر دل
مبین که در دل تنگم نفس نمی گنجد
مگو بباغ بهشت آی و دلشگایی بین
که بلبل دل من در قفس نمی گنجد
صباح و شام دران کوچه می کشد عرفی
که ترس شحنه و بیم عسس نمی گنجد
***
هر زمان در فتنه خوش نامهربانی می شود
وین همه غوغا برای نیم جانی می شود
عشق باغی دلنشین دارد که مرغ دل در او
گر نشیند بر گیاهی آشیانی می شود
هر که بنشیند بگرد خوان گردشهای دهر
گر ستاند یک نواله میزبانی می شود
ذره ی غم گر بدست آید به تسلیمش سپار
گر بدست چاره بسپاری جهانی می شود
کیمیاگر نسخه ی دارد که داروی مسیح
گر بدست او، فتد درد گرانی می شود
گر بمشتی هرزه قانونی فرو چیند کسی
در میان مردم عالم زبانی می شود
جان فدای همت عرفی که چون جولان کند
گر زمین گیرد عنانش آسمانی می شود
***
بیادم هرگز آن نخل قد موزون نمی آید
که از هر دیده ام صد چشمه خون بیرون نمی آید
کدامین دوست می آید بنزدیک من گریان
که تا آید بر من صد قدم در خون نمی آید
نمی دانم که سنگ فتنه در هنگامه ی ما زد
که این بیرحمی از بیدادی گردون نمی آید
بداغ دل کند دست ملامت آن نمکپاشی
که هنگام تبسم زان لب میکون نمی آید
زمام ناقه گاهی دست لطف یار می گیرد
که دیگر جست و جوی لیلی از مجنون نمی آید
نزد این گریه ها بر آتشم آبی و دانستم
که صد طوفان نوح از عهده اش بیرون نمی آید
***
نزاع کفر و دین در کوچه و بازار می باید
بخلوت سبحه بر کف بر میان زنار می باید
حکایتهای هشیاران نسنجد فهم سر مستی
ولیکن نکته ی مستانه را هشیار می باید
بساطی کاندرو طرح دو عالم می توان کردن
بدست آورده ام اندازه و پرگار می باید
اگر در عشق صد طوفان شود مستغنی از نوحم
وگر در عافیت بادی وزد غمخوار می باید
اگر با دوست در گلشن زدی ساغر گواهت کو
نسیم باده و آرایش دستار می باید
محل تنگ است زاهد، کوته و مستانه می گویم
شما را سبحه و ما را بت و زنار می باید
محبت آفتاب محشر و مشکل که عرفی را
بصحرای قیامت سایه ی دیوار می باید
***
گشتم اندر دل خوبان همه جویان خودند
همه دل در شکن زلف پریشان خودند
بس که پیمان شکنی در دلشان جا کردست
بسته پیمان بخود و آفت پیمان خودند
گه در اندیشه ی خود گاه در آئینه ی ما
دیده بر صورت خود دوخته حیران خودند
شیوه ی ناز و نیاز خود و ما برده زیاد
بلبل باغ خود و نوگل بستان خودند
نه سبک دستی مهمان نه مگس ران ادب
همه حلوای مراد و مگس خوان خودند
لب نوشین بمکند و دل مردم بگزند
نیشتر زار کسان و شکرستان خودند
عالمی گشته ز بیمهری و با خویش بمهر
همه سرمایه ی بیدردی و درمان خودند
کی بایمان کسیشان نظر افتد عرفی
همه آئینه بکف دشمن ایمان خودند
***
ز شهر دل بگوشم هر نفس فریاد می آید
که اینک لشکر غم خوش باستعداد می آید
اگر شیرین عنان را نرم سازد بنگرد خسرو
که گلگون جانب او یا بر فرهاد می آید
دلم در دام آن صیاد مستغنیست می ترسم
که افتد رخنه ی در دام تا صیاد می آید
نصیحت می کنندم دوستان ای غم بیا و تو
بخاشاک من آتش زن که اینجا باد می آید
چه شد کز زهر چشمت زود جان دادم بحمدالله
کز آن لبهای شیرین شیوه ایجاد می آید
نمی آید ز پرویز استماعش ورنه شیرین را
ز سر تا پا صدای ناله ی فرهاد می آید
همانا دیده عرفی لذتی زان دلفریب امشب
که می آید ز بزمش بازو بس دلشاد می آید
***
ای گریه ریزشی که بلا کم نمی شود
سیلی که کرد جور و جفا کم نمی شود
آواره ی رهی بعدم هستم و هنوز
شادم که ترکتاز بلا کم نمی شود
صحت در آرزوی دلم مرد و همچنان
از لطف او امید دوا کم نمی شود
نازم بحسن و عشق که از جام اتحاد
مستند و در میانه حیا کم نمی شود
خاصیت نیاز نگه کن که جود دوست
عالم گرفت و فقر گدا کم نمی شود
فصل خزان رسید و بآخر کشید لیک
بوی گل از نسیم صبا کم نمی شود
خواهی بگلشنم برو خواهی بچشمه سار
دردم بنقل آب و هوا کم نمی شود
خون می چکد ز طاعت عرفی هزار حیف
کز دامنش غبار ریا کم نمی شود
***
کدام لحظه دلم گرد غم نمی گردد
هلاک درد و فدای الم نمی گردد
کدام زهر بلا در سفال می ریزم
که آب در دهن جام جم نمی گردد
فغان که از خرد و عشق کرده ایم قبول
دو کارخانه که همراه هم نمی گردد
مدار جلوه دریغ از دلم که خرمن حسن
بخوشه چینی آئیه کم نمی گردد
هوای صعومه را هست نشأه ی گز وی
کسی برندی و مستی علم نمی گردد
چرا رفیق شهیدان نمی شود عرفی
مگر روانه ی شهر عدم نمی گردد
***
بجان خسته ندانیم کان بلا چه کند
عنان بدشمن جان داده ایم تا چه کند
بدوستان نظرش نیست مهر دشمن بس
کسی که دشمن مهرست دوست را چه کند
شکست بر سرم آن شوخ ساغری زاهد
برند میکده این کرد با شما چه کند
تبسم تو که ناسور را بود مرهم
بسینه نیش زند نیش غمزه تا چه کند
مجو سعادت طالع دمی که فرصت رفت
چو سر بریده شود سایه ی هما چه کند
هزار گونه مراد محال می طلبی
تو خود بگو که اجابت بدین دعا چه کند
بگو وفا نکند دوست با منش عرفی
نمی شود بوفا آشنا وفا چه کند
***
آنکس که مرا با دل غمناک بر آورد
بتوانم از بوته ی غم پاک بر آورد
آن نشوه ی شوخی که برآورد گل از خار
چون لاله مرا با جگر چاک برآورد
دود دلم از چشم بد اندیش نهانست
با آنکه سر از روزن افلاک برآورد
دانش همه خود راست ازان غیرت معشوق
در بر رخ نظاره ی ادراک برآورد
آن گنج که گم شد ز ملایک دل عرفی
از عرش فرود آمد و از خاک برآورد
***
مرا ز غمکده ی سینه داغ می روید
ز بزمگاه محبت چراغ می روید
تو پای کعبه رو آماده کن که در هر گام
هزار خضر براه سراغ می روید
بهشت گو که تماشا کند که حسن ترا
ز باغ لاله و از لاله باغ می روید
هزار کعبه خراب مزار کشته ی دوست
کزان سلامت، ازین درد و داغ می روید
نسیم باغ که بر مغزم استخوان افشاند
که روضه روضه گلم از دماغ می روید
مگر ترانه ی عرفی کسی بگلشن برد
که بانک درد ز دستان زاغ می روید
***
هوشم بنگاهی برد جانانه چنین باید
یکجرعه خرابم کرد پیمانه چنین باید
تا کرد بنا عشقت افسانه ی هجران را
در خواب عدم رفتم افسانه چنین باید
از بس که غبار غم از سینه نشد رفته
تا زانوی دل گردست این خانه چنین باید
بیگانه زید و ز من رخساره کند پنهان
رنجش نتوان کردن بیگانه چنین باید
نادیده جمال او مهرش ز دلم سرزد
ناکاشته می روید این دانه چنین باید
می بینم و می جویم می چینم و می ریزم
می گریم و می خندم دیوانه چنین باید
از خال و خط و زلفش هندو بچه ها دیدم
پاها زده بر مصحف بتخانه چنین باید
در خون جگر عرفی می غلطد و می سوزد
در آتش خود رقصد پروانه چنین باید
***
دودی ز دل بر آمد و خون جوش می زند
خون می چکد ز عقل و جنون جوش می زند
ای سامری زیاده کن افسون و دم که باز
در دم برغم سحر و فسون جوش می زند
پژمرده گشته بود ز غم داغهای دل
در لاله زار خنده کنون جوش می زند
تا جنتم بفال بر آمد، بهشت را
اندوه در درون و برون جوش می زند
در وادیی گمم که ز دلهای تشنگان
چندین هزار چشمه ی خون جوش می زند
تا زخم دل گشوده و در خون نشسته ایم
در لذتم برون و درون جوش می زند
عرفی کجاست غمزه ی بیقید او که باز
در صیدگاه، صید زبون جوش می زند
***
بسی در کوفتم تا بوی خیر از می فروش آمد
عجب کز آبروی سرد ما یکدل بجوش آمد
بمیدان شهادت می برند اینک بصد ذوقم
بشارتها که از خون شهیدانم بگوش آمد
ازین عهد شباب تیز رو آسایشی بستان
که فردا یأس می آید اگر امید دوش آمد
کدامین لب ندانم باز جام باده می نوشد
که از نوشین لبان قدس بانک نوش نوش آمد
دل شوریده ی دارم که هر که بهر تسکینش
نصیحت را فرستادم پریشان و خموش آمد
خدایا کشتگان عشق را گنج دو عالم ده
که اینک در قیامت زخم ما لذت فروش آمد
ندانم سلسبیلم داد یا کوثر همین دانم
که ساقی ریخت آبی در دلم کاتش بجوش آمد
دگر هنگامه ی آشوب صد جا چیده می بینم
مگر از باده ی حیرت دل عرفی بجوش آمد
***
چه گرمیست که در سر شراب می سوزد
چه آتشست که در دیده آب می سوزد
کسی که برق محبت در او زند آتش
ز تاب سایه ی او آفتاب می سوزد
کنون که آتش می جمع شد بآتش حسن
مپوش چهره که ناگه نقاب می سوزد
مرا چه جرم که آتش فتد بزهد و صلاح
که این متاع ز برق شباب می سوزد
یکیست آتش و آب حیات در وقتی
که گرمی جگر تشنه آب می سوزد
ز روی گرم وفا باز می جهد برقی
که در عنان صبوری شتاب می سوزد
خدای را بنشانید آتش عرفی
که توبه کرد وز شوق شراب می سوزد
***
جماعتی که ز ناموس و نام می گفتند
بدیر دوش ز مستی و جام می گفتند
بیا به بین که چو فتوی دهند در مستی
همان گروه که می را حرام می گفتند
فغان که جمله فتادند در شکنجه دام
کسان که عیب اسیران دام می گفتند
بطوف کعبه شنیدم ز ساکنان حرم
که اهل دیر، مغانرا سلام می گفتند
بصحن دیر شنیدم ز زایران صنم
همان که بر در بیت الحرام می گفتند
رموز آتش موسی که برهمن بشکافت
ز اهل دین بشنیدم که خام می گفتند
تمام بود بیک حرف ختم و ما غافل
حکایتی که همه ناتمام می گفتند
بکعبه صدره نزدیک و دور دیدم لیک
مگو که صومعه داران کدام می گفتند
فغان ز طبع تو عرفی غلط همی رفتند
سخن وران که ترا خوش کلام می گفتند
***
طریق دلبری تو مگر پری داند
که آدمی نه بدین شیوه دلبری داند
کسی که هر بن مژگان بصد کرشمه سپرد
سزد که هر سر موئیش دلبری داند
ز جان طمع ببرد یا بدل غمش ننهد
کسی که عادت آن ترک لشگری داند
ادب ز چشمه دل تشنگی دهد آبم
کدام خضر درین چشمه رهبری داند
حذر از آنکه بد و نیک آهوان حرم
ز فربهی نگرد یا ز لاغری داند
کسی که این همه حسنش دهند بی آن نیست
که شمه ی ز حساب ستمگری داند
اگر بهیچ دهد جوهرش جدل نکند
گهر فروش که انصاف جوهری داند
ز پا در افتد و برخاستن محال بود
کسی که رهروی عشق سرسری داند
بزر چگونه توان لعل آفتاب خرید
گرفتم آنکه کسی کیماگری داند
بران تتبع حافظ زد است چون عرفی
که دل بکاود و درد سخنوری داند
***
آنکه در راه طلب ماند و پایی نکشد
گو سر رشته رها کن که بجایی نکشد
من خود از تربیت دل نکشم دست ولی
ترسم این آئینه کارش بصفایی نکشد
آخر انصاف بده تا بکی این دست تهی
نگشاید کمری بند قیایی نکشد
نکته عشق کجا حوصله عقل کجا
تحفه ی شاه کسی پیش گدایی نکشد
هر که گردی نفشاند ز رخ همسفران
سعی او در ره مقصود بجایی نکشد
سرکشی عادت ما نیست بگوئید که عشق
لشگر برق بتسخیر گیایی نکشد
عرفی از نغمه ی ناهید لب از ناله مبند
ناله تا هست مرا دل بنوایی نکشد
***
عاقلان آداب آموزند و رسوایت کنند
دامن جمعی بدست آور که شیدایت کنند
ناگهان عشقت گدازند از حجاب بی کسی
پرده مگشا تا ز نادانی تمنایت کنند
باغ گل پژمرده کردی روز کس در هم مکش
من هم از غیرت گذشتم گو تماشایت کنند
بس بگویی جلوه کن بر مستحقان زینهار
تا دعایی بهر حسن عالم آرایت کنند
عرفی ار مانی قدم در وادی اهل خرد
صد بیابان خار خذلان تحفه ی پایت کنند
***
چون عشق بت ز کعبه بدیرم حواله کرد
تسبیح شکر گوشد و ناقوس ناله کرد
بر آستان دیر نهادیم روی گرم
هر ذره صد معامله با رنگ لاله کرد
آب حیات چون طلبد کس که بخت ما
این زهر هم بخون جگر در پیاله کرد
مجموعه ساز عشق الم نامه ی مرا
ناخوانده برد و خاتمه صد رساله کرد
تیغی که تافت رو، ز جگر کوشه ی خلیل
امروز عشق بر سر عرفی حواله کرد
***
مرا دردیست کز داروی راحت بیش می گردد
فلک بیهوده بر گرد دکان خویش می گردد
به بین کز نشتر پیکان او بختم چه پیش آرد
که موی بستر سنجاب بر من نیش می گردد
بنوعی دیده ام از گریه ی بسیار نازک شد
که گر بر لاله و ریحان گشایم ریش می گردد
دل گم گشته ام گویا دگر در سینه باز آید
که چون صفهای مورم درد و غم در پیش می گردد
فلک چندان تنگ مایه است با این گرم بازاری
که یک جو عافیت گر بخشدم درویش می گردد
ندانم عرفی این غم دوستی را از کجا آموخت
که در دنباله ی غمهای بیش از بیش می گردد
***
خم بجوش آمد بگو چون توبه اکنون نشکند
توبه ی کز بی شرابی کرده ام چون نشکند
در چمن هرگز نکرد آن سرو قامت جلوه ی
کز خجالت باغبان صد نخل موزون نشکند
بر دهانش زن که آرد نام همت بر زبان
تشنه ی کو جام جم بر فرق گردون نشکند
گرد هم جامی بعشاق از شراب درد خویش
بوی لیلی گر بر آید رنگ مجنون نشکند
در بیان شعر عرفی وقت آن خوش گز حسد
لفظ را بر هم نه پیچد شأن مضمون نشکند
***
بکیش اهل وفا مدعا نمی گنجد
امید در دل و در سر هوا نمی گنجد
میان حسن و محبت یگانگیست چنان
که در میانه بغیر از حیا نمی گنجد
دم مسیح گشاید گل مراد رواست
که در بهشت وصالت صبا نمی گنجد
چنان بعهد تو بیگانگی رواج گرفت
که در حریم وصال آشنا نمی گنجد
فغان که تنگدلی در دیار ما عامست
بغایتی که اثر در دعا نمی گنجد
چنان ربوده دلم را هوای درویشی
که در سعادت بال هما نمی گنجد
خراب روضه ی عشقم که با فضای دو کون
تذر و عافیتش در هوا نمی گنجد
جمال دوست فروغم دهد نه نار کلیم
چراغ کس بشبستان ما نمی گنجد
از آن بکعبه اسلام می رود عرفی
که در صنمکده شید و ریا نمی گنجد
***
خرد دارالشفا و جهل محنتخانه می سازد
خراب مستیم کین هر دو را ویرانه می سازد
چنین شایسته ی عشقم که بعد از سوختن گردون
ز خاکم بلبل از خاکسترم پروانه می سازد
دو روزی پارسا گشتم وجودم بی حلاوت شد
مرا جام شراب و گریه ی مستانه می سازد
چو تنها گردم از غمهای او صد همنشین دارم
میان بیغمان تنهاییم دیوانه می سازد
مگو صوفی چه دارد کو سر بازار شیادی
ز چوب آبنوس آنجا عصا و شانه می سازد
چو در بیت الحرام آئی مزن تو طعنه بر عرفی
که او در کعبه اسباب در میخانه می سازد
***
ز فتنه ی دل و جانم پیاله در دستند
که ناز و عشوه ز تأثیر صحبتش مستند
زنند روز جزا طعنه نا امیدان را
که این گروه رعایای همت پستند
چگونه می بمیان آورم درین مجلس
که باده حوصله سوزست و جمله بد مستند
کدام بزم نچیدم که تنگ حوصلگان
ببوی می که شنیدند شیشه بشکستند
مگو بتجربه جامی بده که نشنیدم
که شیشه ی بشکستند و باز پیوستند
هلاک صحبت رندان بی شر و شورم
که بوی نشنیدند و تا ابد مستند
بیا بدیر مغان آبرو مبر عرفی
که از برون و درون در بروی ما بستند
***
حدیث عشق جان فرسا مگوئید
بدزدید این سخن اما مگوئید
متاع جان و دل ارزد بتاراج
حکایت با من از یغما مگوئید
بطور ما نگنجد منع دیدار
ولی زین راز با موسی مگوئید
قیامت را ز پی هشتیم و رفتیم
دگر افسانه ی فردا مگوئید
چو ناحق کشتگان او شمارید
بحق زخم او کز ما مگوئید
نشانی از دل عرفی نیاورد
دگر غم را جهان پیما مگوئید
***
در محبت لب خشک و دل تر می خندد
مست و مخمور درین بزم، شکر می خندد
اهل دل خنده زنانند و نمی بیند کس
لب این جمع به آئین دگر می خندد
ای کلیم آتش ایمن گل مقصود تو نیست
بتمنای محال تو شجر می خندد
دیده از شاهد امید فرو بند و به بین
که لب شام بصندوق سحر می خندد
کم مباد آب و هوای چمن ما که در او
گل پژمرده به از لاله تر می خندد
دل عرفی بود آن مرغ خزان پرورده
که به حبس قفس و بستن پر می خندد
***
اهل وفا که آتش ما تیز می کنند
جون شعله سر کشد همه پرهیز می کنند
ای بیغمان حذر که غزالان مشکبار
فتراک غمزه عافیت آویز می کنند
شمشیر غمزه کند شد، آهنگ قتل من
کین تیغ را بچاک جگر تیز می کنند
بر خون کشته ی تو ملایک زنند جوش
این شهد را به بین که مگس ریز می کنند
معمور باد سینه ی عرفی که درد و داغ
تعمیر این زمین بلا خیز می کنند
***
که دست در خم می زد که خون ما جوشید
که بر فروخت که در چشم ما حیا جوشید
هزار آبله از هر نفس فرو ریزد
چنین که از ته دل تا لبم دعا جوشید
چنان ملامت واعظ مرا پریشان کرد
که عذر معصیتم از لب قضا جوشید
براه عشق کسی بود گرم رو که اگر
قدم نهاد بالماس جای پا جوشید
ترانه ی که چمن را بخون گرم گرفت
که تا گذشت برو شیشه ی صبا جوشید
کرشمه ی که بر اصحاب درد می بارد
که خون گرم شهیدان هزار جا جوشید
***
کرشمه دست در آغوش نوشخند تو باد
غبار فتنه سراسیمه ی سمند تو باد
دمی که آتش حسن تو شعله خیز شود
هزار مردمک دیده ام سپند تو باد
سری که حلقه ی فتراک اسب عشق افتد
مروتست که گویند در کمند تو باد
بمدعی چه دعاهای بد نکردم لیک
دلم نداد که گویم اسیر بند تو باد
***
دوش در دیر مغان بودیم و کس با ما نبود
گفتگوها رفت و تشویش نفس با ما نبود
ره نکردیم از حرم یکبار در آتشکده
کز حریمش دامن خاشاک و خس با ما نبود
صد قدم رفتیم دور از کوی او در بس حجاب
اضطراب یک نگاه باز پس با ما نبود
نعمت فردوس بر ما ریختند اما نشد
کام لذت یاب چون ذوق مگس با ما نبود
طایر خلدیم و ننشستیم از شاخی بشاخ
کز هوای خود دو صد دام و قفس با ما نبود
عادت دل ما نمی دانیم کاین ناآشنا
تا بما بستند عهدش یکنفس با ما نبود
***
روی گرمی کو که داغم باز بوی خون دهد
مرهمی بگذارد و خونابه ی بیرون دهد
سوده ی الماس داغم دارد آمیزش بزهر
مست لذت بیدلی کورا ازین معجون دهد
گر زمام از پنجه ی لیلی برون آورد ناز
ناقه را سر در حریم سینه ی مجنون دهد
چون لب فرهاد بوسد جلوه گاه دوست را
نیم بوسی بس که در جولانگه گلگون دهد
من نخواهم مرد او بیهوده زحمت می کشد
لذتی کاین قید دارد صید او جان چون دهد
وه چه بزم دلگشایست اینکه اهل درد را
ناله ی ماتم نشان از نغمه ی قانون دهد
چون کنم ترک جگر خوردن که عشق این نغمه را
چاشنی از زهر بخشد، پرورش در خون دهد
ای طبیب اینجا دگرگونست قانون علاج
شربتی فرما که ما را درد روز افزون دهد
این تفاوت هست در مشرب نه در تأثیر عشق
ورنه یک می نشأه نتواند که دیگرگون دهد
کی شود عرفی دلم از گریه خالی ور شود
هر مژه صد چشمه و هر چشمه صد جیحون دهد
***
در چمن حور و شان انجمنی ساخته اند
چشم بد دور بهشتی چمنی ساخته اند
ننشیند دل این طایفه در قصر بهشت
که بمعموره ی دلها وطنی ساخته اند
چون بسنجند بفرهاد مرا یا مجنون
که ببازیچه ی هر یک سخنی ساخته اند
ای برهمن بنگر معبد صوفی ریا
کاین طرف نیز بت و برهمنی ساخته اند
حله ها سوخته اند اهل بهشت از غیرت
تا شهیدان تو گلگون کفنی ساخته اند
حذر از انجمن عشوه نمایان کایشان
عالمی سوخته و انجمنی ساخته اند
تیر آن غمزه حلالست ولی جمعی را
که ز دل جامه و از جان بدنی ساخته اند
دل خراب غم او بود که در شهر وجود
آمده آواز که جانی و تنی ساخته اند
لذت شعر تو عرفی بهمه عالم گفت
که ترا مایل شیرین دهنی ساخته اند
***
عرض کردیم بزاهد که ریا نفروشد
کفر اندوده با سلام و بما نفروشد
گو بنه بر سر دل منت و بسیار بنه
آنکه بیماری دلرا بشفا نفروشد
عاشق آنست که گر جان دهد از ناکامی
گرمی سینه و تأثیر دعا نفروشد
حسن آن جلوه فرو شست که این مایه ی ناز
ذوق یک شیوه بصد شرم و حیا نفروشد
گر فروشنده بهای مه کنعان داند
بمتاع دو جهانش بخدا نفروشد
مرد سودای محبت بود آنکس عرفی
که دهد عیش ابد مفت و بلا نفروشد
***
دارم ز زخم غمزه ی او لذتی که بود
اما نمانده جان مرا طاقتی که بود
اکنون که می توان طلب نیم عشوه کرد
در دم ببین که نیست مرا جرأتی که بود
از دیدنت نمردم و نا دیدنم بکشت
دردا که دارم از تو همان خجلتی که بود
بی بهره کشتگان تو من بعد از آنکه برد
کام شهید ناز تو هر لذتی که بود
عرفی بسجده ی صنم افزود عزتم
یعنی زیاده گشت مرا طاعتی که بود
***
ما کسی را نشناسیم که غم نشناسد
هست بیگانه ی ما هر که الم نشناسد
من و آن غمزه که چون تیغ بر آرد ز میان
طایر بتکده و صید حرم نشناسد
یا رب آنکس که زند تهمت شادی بر من
تا ابد کام دلش لذت غم نشناسد
ما شهیدان شهادتگه عشق از لیم
زخم ما مرهم و الماس ز هم نشناسد
شرم باد از صنم آن برهمنی را که اگر
در حرم دیده گشاید بصنم نشناسد
دل عرفی بود آسوده زهر بود و نبود
دو جهانی که وجودست و عدم نشناسد
***
مجنون تو هر دم روشی تازه نسازد
بد نامیت آرایش آوازه نسازد
مامست تنگ حوصله و همت ساقی
در باده زند جام و باندازه نسازد
اجزای مرادم همه جمع آمده، امید
کش ناز تو بی بهره ز شیرازه نسازد
در بزم وی ای دل مکن افغان که کس آنجا
با نغمه ی نی شعبه و آوازه نسازد
نازم بصفای مه کنعان که زلیخا
گر غیرت حورست که بی غازه نسازد
مرهم به از آن داغ که در حالت بهبود
همسایگی داغ نوش تازه نسازد
عرفی بکش این جام و بیاسا که نه عیب است
گر تشنه لبی چون تو بخمیازه نسازد
***
تا محبت گهر عجز و نیاز افشاند
حسن مغرور بر او دامن ناز افشاند
گرد غم کور کند دیده ی جانم هرگاه
دامن عشوه ی امید گداز فشاند
مفشانید بدامان دلم نقد مراد
که برو طعنه زند همت و ناز افشاند
آنکه در انجمن اهل صفا جلوه کند
دست هر ذره بر او گوهر راز افشاند
عشق سوزنده ی جاهست که هرگز محمود
نتوانست که دامن بایاز افشاند
شاهد حسنش از آن خون شهیدان طلبد
کان گلابیست که بر جامه ی ناز افشاند
اثر نیش دهد در دل ریشم عرفی
مطرب آن نغمه ی تر کز لب ساز افشاند
***
تا بوی نعیم ستم از خوان تو یابند
جانهای شهیدان همه مهمان تو یابند
مهمان تو جمعی و مرا غم که مبادا
شور دل ریشم ز نمکدان تو یابند
سازند بمحشر هدف تیر ملامت
آن دست که گیرنده ی دامان تو یابند
آبی که بود تشنگی افزای مسیحا
زهریست که در کان شهیدان تو یابند
جان دو جهان را چو دم حشر بجویند
یک یک ز سر نشتر پیکان تو یابند
معراج ملایک بجز این نیست که در عشق
پروانگی شمع شبستان تو یابند
ای رفته بمصر از پی فرزند ز کنعان
هشدار که او را ز گریبان تو یابند
آنگاه توان برهمنت گفت که در کفر
زنار کمر بسته ی ایمان تو یابند
عرفی چه بود ناز و نعیم تو که دایم
ماتمزدگان را همه مهمان تو یابند
***
از ازل حسن و محبت بهم اندوخته اند
دو چراغ اند که از یکدگر افروخته اند
عشوه و ناز و تغافل که بریزد ز بتان
شیوه هائی است که از همدیگر آموخته اند
ما فرو رفته ببحر غم بی پایانیم
جامه ی ما نه باندازه ی ما دوخته اند
دفع لب تشنگی از شعله نکردست کسی
مگر آن جمع که در آتش دل سوخته اند
بندگان تو که در عشق خداوندانند
دو جهان را بتمنای تو بفروخته اند
عرفی آنانکه ز تحقیق مسایل مستند
خون هم خورده و زان چهره بر افروخته اند
***
برهمن کی ره اسلام از بیم ستم گیرد
بهل تا سوی دیر آید اجازت از صنم گیرد
طواف کعبه کردم با دل پر آتش و ترسم
که ناگه شعله ی در بال مرغان حرم گیرد
اگر محروم گردد دل ز ذوق آتش دوزخ
ز صد دریای آتش لذت یک شعله کم گیرد
ز آه سرد زاهد تیره گشت آئینه ایمان
دلا عکسی بیفکن تا فروغ جام جم گیرد
خیال چشم او چون با خود از عالم برد عرفی
هزاران فتنه و آشوب در شهر عدم گیرد
***
حیفست که دستی بنمکدان تو یابند
زاغان هوس را مگس خوان تو یابند
ای گل ز صبا راه بگردان که مبادا
مرغان نسیمش ره بستان تو یابند
باید که رسد جان بلب خضر و مسیحا
تا جرعه ی از چشمه ی حیوان تو یابند
شرمنده ی آن خشک لبانیم که هر دم
دست و لب آلوده ز مهمان تو یابند
ای وای بر آسوده دلانی که بجنت
در کام دلم لذت پیکان تو یابند
آن فتنه که در خون کشد آشوب قیامت
در سلسله ی زلف پریشان تو یابند
چون شعر تو عرفی بگزینند که عالیست
هر بیت که در دفتر و دیوان تو یابند
***
اهل همت لب از دعا بستند
کمر خدمت رضا بستند
گرد آئینه بود جاه و جلال
عجز در یوزه بر گدا بستند
بتماشا روند جان و دلم
باز آئین غم کجا بستند
مژده ریزند بر سر و دستار
کز گل فتنه دسته ها بستند
وقت پیغام، باز سوختگان
داغها بر لب صبا بستند
ما کلید بهشت بشکستیم
در دوزخ بروی ما بستند
بعدم کی روان شود عرفی
رو که دروازه ی فنا بستند
***
کسی که رو بحریم رضا نمی آرد
نوید وصل بسویش صبا نمی آورد
زهی شکیب که دست کرشمه بستن دوست
هنوز حسن بروی حیا نمی آرد
کسی بزمره ی ارباب دل ندارد راه
که تحفه ی ز نعیم بلا نمی آرد
بآب عشق بنازم که گر کسی دل من
برد بچشمه ی او بی صفا نمی آرد
کسی دگر ز که جوید کلید گنج مراد
که قرب عجز و قبول دعا نمی آرد
بعالمی کندم آفتاب فتنه کباب
که کس پناه بظل هما نمی آرد
دل اجل شکند ورنه کودمی کز دوست
هزار قافله ی جان صبا نمی آرد
توان ببام تو پرواز کرد بعد از مرگ
ولی بکوی تو کس نقش پا نمی آرد
از آن بمیکده برگشتم از حرم کانجا
کسی کرشمه ی زرق و ریا نمی آرد
نگفته شکر تو عرفی نمی شود تسلیم
مگر که رسم شهیدان بجا نمی آرد
***
دگر مراد قرین حصول می گردد
دعا بکعبه ی حسن قبول می گردد
مگر بمرحله ی بی نشانی افتادیم
که ره ز بادیه ی عرض و طول می گردد
ندا ز عرش محبت بگمرهان اینست
که در مدینه ی ما صد رسول می گردد
خلاف عهد نخواهی بغم مصاحب شو
که عافیت به نسیمی ملول می گردد
بود عطیه ی دیوان نا امیدی و بس
حواله ی که بگرد حصول می گردد
بالتماس شهادت بدیر و کعبه مرو
که در مزار شهیدان قبول می گردد
خراب معرفت عرفیم که هر سخنش
بشهر قدس، ادیب عقول می گردد
***
رهرو بادیه ی عشق هراسان نرود
دامن دین نکشد از پی ایمان نرود
شهر دل خاصه ی سلطان محبت گردید
بعد ازین عاقل تدبیر بدیوان نرود
پرده دار تو اگر مژده ی دیدار دهد
صد قیامت شود و کس بر رضوان نرود
باورم نیست که آن غزه سحرگاه جزا
تیغ بر کف بسر خاک شهیدان نرود
پا منه بر سر بالین اسیران کاینجا
هیچ بیدرد نیاید که پریشان نرود
بروم بر دم خنجر که بدان بی باکی
سایه ی مرغ هوا بر گل و ریحان نرود
***
گرم دعای ملک خاک رهگذر باشد
بهر کجا که نهم پای نیشتر باشد
امید عافیت از مردنست و می ترسم
که مرگ دیگر و آسودگی دگر باشد
ببال خویش مناز ای هما بگلشن عشق
درین چمن قفس مرغ بال و پر باشد
مده بشارت طوبی که مرغ همت ما
بر آن درخت نشیند که بی ثمر باشد
بآتش جگر تشنگان نگردد خشک
ز آب دیده ی ما دامنی که تر باشد
تمام آتشم و ناله بی اثر عرفی
فغان دوزخیان را کجا اثر باشد
***
از مرگ من آن عشوه نما را که خبر کرد
آن فتنه ی ماتم زده ها را که خبر کرد
افسانه ی غمهای تو گویند بنوحه
از درد دلم اهل عزا را که خبر کرد
آتش بلب افتاد نمی دانم ازین درد
من بیخود و دل مست، دعا را که خبر کرد
گویند که آشفتگئی هست در آن زلف
زین غم که فزون باد صبا را که خبر کرد
خلد از تو نگیرند شهیدان محبت
از جود تو این مشت گدا را که خبر کرد
در صومعه زهاد نهان باده گسارند
از شیوه ی ما اهل ریا را که خبر کرد
عرفی بتو رندان ته خم لطف نمودند
از تیرگیت اهل صفا را که خبر کرد
***
کاش آنکسان که منعم از آن تندخو کنند
صد دل نموده وام و نگاهی بدو کنند
رویم بکعبه ایست که طاعت بران او
از آب دیده های ملایک وضو کنند
این تشنگی بجام و قدح کم نمی شود
با ساقیان بگوی که فکر سبو کنند
اینست التماس که ما را پس از وفات
رندان باده نوش بمی شست و شو کنند
نازم بغمزه ی که ز شوق خدنگ او
آسودگان خاک حیات آرزو کنند
منمای داغ عشق برو حامیان دلا
اهل زکام را مده این گل که بو کنند
عرفی چه بیم داری از آسیب دلبران
بگذار تا بجان تو ناخن فرو کنند
***
دل نشد فرزانه و عقل از فسون دلگیر شد
بر جنون افزودمش تا قابل زنجیر شد
گر ترا بیمهر گفتم شکوه مقصودم نبود
شکر درد خویشتن کردم که بی تأثیر شد
در دل شیرین فتاد از شیر آشوبی مگر
آب چشم کوهکن داخل بجوی شیر شد
یافتم تغییر رنگی چون ببالینم نشست
گر چه استغنای حسنش مانع تغییر شد
بس که تابوتم گر انبار از دل پر حسرتست
خلقی از همراهی تابوت من دلگیر شد
با وجود آنکه جرم از جانب عرفی نبود
بی زبانی بین که چون قابل بصد تقصیر شد
***
اگر ز کاوش مژگان او دلم خون شد
خوشم که بهر من اسباب گریه افزون شد
دم هلاک بروی تو بس که حیران بود
دلم نیافت که جان کی ز سینه بیرون شد
کدام قطره خوی لیلی از جبین افشاند
که گاه گریه نه بیرون ز چشم مجنون شد
امید من بمحبت زیاده چون نشود
که دوش کوهکن آرامگاه گلگون شد
ز بت نه گوشه ی چشمی نه چین ابرویی
بحیرتم که دل برهمن ز کف چون شد
فغان ز طبع تو عرفی بگو مگو کز نو
تتبعت سبب شهرت همایون شد
***
ترسم اهل ورع از شوق شرابم بکشند
ببهشتم بفریبند و بخوابم بکشند
در دم نزع اگر توبه ز مِی خواهم کرد
بهتر آنست که رندان بشرابم بکشتند
من که بیدار نخواهم شدن از موی سفید
جای آن است که در عهد شبابم بکشتند
سخنی در دلم آید که اگر گفته شود
اهل تحقیق بنا گفته جوابم بکشند
با یزیدم که انا الله بزبان می آرم
کو مریدان که همین دم بثوابم بکشند
عرفی از صومعه مگذار که بیرون آیم
گر پسندی که ز شوق می نابم بکشند
***
بلحد چگونه زین غم دلم آرمیده باشد
که لبی چنان بمرگم چو توی گزیده باشد
چو برد پیام قاصد کنم این خیال و سوزم
که برش حکایت من بکجا رسیده باشد
اثر نمک چو یابم ز سر شراب دانم
که بجام قطره ی می ز لبش چکیده باشد
چو رود ملول و گیرد ز برم کناره سوزم
که بشومی من آیا چه سخن شنیده باشد
نبرد دل غیورم ز خدنگ یار لذت
بکدام دل ندانم هوسش خلیده باشد
چو رسد رفیق و سویم نگرد بگریه دانم
که بتازگی زمانی برخ تو دیده باشد
رمد آنکسی چو عرفی بکمند آرمیدن
که ز غمزه ی تو در خون نفسی طپیده باشد
***
خوش آنکه حیرتم از جلوه جمال تو باشد
هجوم گریه ام از باده ی وصال تو باشد
چنین که حسن ترا جلوه دوست کرده ندانم
برای اهل قیامت چه در خیال تو باشد
بوصل چون نگدازد ز حسرت تو اسیری
که مانع نگهش بیم انفعال تو باشد
ز ضعف خوش بهلاکم امیدواری و ترسم
که زنده مانم و این باعث ملال تو باشد
دم وداع ندیدم کسی بحالت عرفی
مگر کسی که دل از جان کند بحال تو باشد
***
باز شاهین امیدم اوج پروازی کند
کبک شوقم در هوای وصل شهبازی کند
تا نشانی هست در راه از سم گلگون فیض
بانک بر شبدیز جان زن تا سبکتازی کند
با هوسناکان نفاق آمیز دارم صحبتی
عندلیب قدس با زاغان هم آوازی کند
دین اگر اینست کین جمع پریشان را بود
برهمن بر اهل دین شاید که غمازی کند
راز عشقت این تراوش می کند از من مرنج
گر بود روح الامین محرم که غمازی کند
صحبت بیگانه بندد دست شوخی های عشق
عشق را در پرده بر تا با دلت بازی کند
فوج شادی را بخون افکنده دیگر دل کجاست
کافرین بر دست و تیغ عرفی غازی کند
***
ز چشمم آب حسرت می تراود
ز هر مویم شکایت می تراود
چنان در دل خلدگاه نمازم
که از کفرم عبادت می تراود
ز هر بی آبرو آن دل که از وی
بکاویدن محبت می تراود
بگو تیغ از چه شربت آب دادی
که از هر زخم لذت می تراود
ملک همچون مگس جوشد بر آن زخم
کزان شهد شهادت می تراود
حذر کن زین دعای آتش آلود
کزین چشمه اجابت می تراود
تراود از لب عرفی سخنها
ولی هنگام فرصت می تراود
***
بازم بطوف میکده احرام تازه شد
ذوقم ببوسه های لب جام تازه شد
گفتیم باز می کش و ارباب شید را
آمین شید و شیوه ی دشنام تازه شد
زخم الست رو بتراوش نهاد باز
دردی که صبح بود مرا شام تازه شد
ذوقم نمانده بود ز خونابه های تلخ
اینک حلاوت همه در کام تازه شد
زنّار را حلاوت تسبیح می دهم
ای اهل شرع مژده که اسلام تازه شد
می جوشد از تنور دلم چشمه چشمه خون
طوفان نوح را دگر ایام تازه شد
دیدم تذرو روضه که بر سدره می نشست
پرواز دل بگوشه ی آن بام تازه شد
عرفی بسی به تشنه لبی عمر باختم
کز درد صاف ساقیم انعام تازه شد
***
دلم در عالمی با زخم زهر آلود می گردد
که از دیوار و در آوازه ی بهبود می گردد
بمرهم کلفتم نو می شود هر گه که می بننم
که داغ سینه ی پروانه آتش سود می گردد
ز طالع تا قیامت برگ غم دارم ولی داغم
که گردون در زمان کامرانی زود می گردد
نگاه تلخ کامان دور دار از لعل او یا رب
که آب زندگی ناگاه زهرآلود می گردد
ندانم کز کدامین باده مستی می کند عرفی
که ناکامی طلب در کعبه مقصود می گردد
***
هرجا که مست و غمزه ی زن، آن عشوه ی آئین می رود
دل می دهد جان می چکد سر می برد دین می رود
از وعده گاه وصل او هر شام تا میخانه ام
آرام در خون می طپد امید غمگین می رود
گویا ز عیش آباد وصل آمد نسیم مژده ی
کز خون دل گل می دهد وز روی غم چین می رود
گر یار شادی نیست دل هر گه که نامش می برم
بهر چه غم را بر زبان صد گونه نفرین می رود
چون شهسوار خویش را در خانه ی کس بنگرم
کز رشک می میرم اگر در خانه ی زین می رود
خیزد دعایی از لبم کز معبد ناقوسیان
تا خلوت حسن قبول آشوب آئین می رود
عرفی دهد جان را بیا تلقین کنش نام صنم
کان سمت پیمان ناگهان زین حلقه بیدین می رود
***
تشنه لب رفتم بجنت چشمه ی کوثر نبود
شعله جو رفتم بدوزخ مشت خاکستر نبود
از بهشت افسانه ها می رفت گاهی، دوش دل
رفت و دید آنها که واعظ می سرود اکثر نبود
هرگز از بهر پریدن مرغ جان کوشش نکرد
بود پایش بسته آخر بی نصیب از پر نبود
عشق بت ورزیدنم عیب است می دانم ولی
گرد دل بسیار گشتم مطلب دیگر نبود
سینه بر الماس و رو بر شعله عرفی تا بکی
هیچگه بیمار دل را بالش و بستر نبود
***
بچین سنبل زلف تو جان بیاساید
چون مرغ سدره که در آشیان بیاساید
برانم از در یارای ادب که یکچندی
ز ننگ بوسه ام آن آنان بیاساید
ز رشک حوصله ام آسمان بود دلریش
کرشمه ی که دل آسمان بیاساید
مکن هلاک ببازیچه ام بزن زخمی
که خونچکان لبم از الامان بیاساید
مبر بباغ و ببر سوی گلخنم کانجا
ز بوی سوختگی مغز جان بیاساید
چنان بماتم دل در غمت کنم شیون
که کشتگان غمت را روان بیاساید
ز بس که مانده شود آسمان در آزارم
هزار سال پس از من جهان بیاساید
فغان که تلخ سرشتند پیکر عرفی
نشد که زاغی ازین استخوان بیاساید
***
آواره دلی کوروش سیر نداند
پر آبله پایی که ره خیر نداند
زنهار مکاوید دلم کین مغ سرمست
آئین شر و قاعده ی خیر نداند
عاشق هم از اسلام خرابست و هم از کفر
پروانه چراغ حرم و دیر نداند
جز با دل عرفی نزنم نغمه ی منصور
کیفیت این زمزمه را غیر نداند
***
بیا که نغمه گشایان نفس به نی بستند
پیاله را بلب شیشه های می بستند
دلی که مایه ی آزادگیست بیدردان
بذوق سلطنت روم و ملک ری بستند
فسانه ها که ببازیچه روزگار سرود
کسان بمسند جمشید و تاج کی بستند
بیا بملک قناعت که درد سر نکشی
ز قصه ها که بهمت فروش طی بستند
دلم بفصل خزان زاد و در بهاران مرد
به بین که کی در هستی گشاد و کی بستند
چو یاسمین خود ای باغ وصل خندان باش
که بلبلان تو دست خزان و دی بستند
کلید توبه خریدم برای قفل بهشت
ولی چه سود که دستم بجام می بستند
بگو، ز عرفی مجنون بلیلی ای محرم
که بر اسیر تو راه طواف حی بستند
***
دوش کز عشق تو دل عیب سلامت می کرد
ناگوارائی او کار حلاوت می کرد
جان برفت ای غم و همراه برفتی گویا
این گنه بود که عمری بتو عادت می کرد
دوش کائینه دل داشتمش پیش نظر
تاب دل بین که تماشای قیامت می کرد
گرنه دوشینه اجل بهر تو می مرد چرا
کشتن خلق نیاز تو وصیت می کرد
گیسوی حور پریشانی ماتم نشناخت
ورنه کی سنبلی گلشن جنت می کرد
آنکه توفیق مرا برگ فراغت می داد
کاش خون در دلم از درد قناعت می کرد
بعد مردن بجهان شد زر عرفی رایج
کاش در حین حیات این همه شهرت می کرد
***
بباغ عشق تذرو طرب حزین میرد
چو میوه خیز شود شاخ میوه چین میرد
بکیش برهمنان آنکس از شهیدان است
که در عبادت بت روی بر زمین میرد
ز زخم کفر محبت نمی برد لذت
همان بهست که زاهد بدرد دین میرد
اجل نیامده مردم که خسته ی غم عشق
دو روز پیشتر از روز واپسین میرد
چراغ بزم یقینم نه شمع اهل دلیل
که از دمیدن افسون آن و این میرد
عبیر طره ی حورش غبار آینه است
کسی که گر دره دوست بر جبین میرد
مزن ترانه ی تحسین بشعر من عرفی
که شمع طبع من از باد آفرین میرد
***
ز کوی عشق فلک دل شکسته می آید
مسیح می رود آنجا و خسته می آید
شهید ناوک آنم که چون رود بشکار
غزال قدس بفتراک بسته می آید
زمانه گلشن عیش کرا بیغما داد
که گل بدامن ما دسته دسته می آید
بدیر عشن برید این شکسته را، زنهار
که از شکنجه ی اسلام رسته می آید
هجوم درد بدانگونه بسته راه نفس
که بر لبم ز درون جسته جسته می آید
هوس بهمت عرفی مگر شبیخون زد
که زخم دار بمحمل نشسته می آید
***
کنون که دیده خریدیم باغها گم شد
شکست توبه، شراب از ایاغها گم شد
برای گمشدگان صد سراغ حاضر بود
مرا چو نام برآمد سراغها گم شد
بشاخ سنبل زلفی دلم نشیمن کرد
که زیر سایه ی بر گیش باغها گم شد
بروزگار من ای شمع آفتاب مخند
که در سیاهی روزم چراغها گم شد
براه باد نشاندیم صد هزار دماغ
چو بوی دوست برآمد دماغها گم شد
رسید محمل عرفی بآستان بهشت
ز عیش خانه جنت فراغها گم شد
***
بحکم عشق چو بر اهل صدق ره گیرند
گناهکار ببخشند و بیگنه گیرند
مجو تجمل شاهی که در ولایت عشق
گدا بتخت نشانند و پادشه گیرند
چه ظلمتست که بینندگان نمی دانند
که شبچراغ ستانند یا شبه گیرند
خمیر مایه ی آسایشست لای شراب
بگو که جرعه کشان جرعه ی ز ته گیرند
رضای دوست اگر در عذاب جاویدست
ازین چه به که همه طاعتم گنه گیرند
کمند کوته و بازوی سست و بام بلند
مکن حواله که نومیدیم گنه گیرند
در معامله مگشا بکشوری عرفی
که خرده بر گهر آفتاب و مه گیرند
***
عیدی چنین که زاهد اندوه دین ندارد
ناید ز دل که ما را اندوهگین ندارد
مردم ز عید قربان در عیش و من بحسرت
کان حسرت شهادت عیدی چنین ندارد
کافر ترست زاهد از برهمن ولیکن
او را بت است در سر در آستین ندارد
در خلوت ار بجا هست این طول و عرض طاعت
باور کنم که زاهد خود را برین ندارد
این دیر عشق و در وی حور و ملک بطاعت
جز دوست کیست اینجا رو بر زمین ندارد
آنها که دانی ای دل از زاهدان بی دین
ظاهر مکن به عرفی کو نیز دین ندارد
***
آنجا که بخت بد بنقاضت غلو کند
کاری که یاس هم نکند آرزو کند
بس جا نهال مهر نشاندیم و خشک شد
تا ریشه در زمین که محکم فرو کند
طالب بکام می رسد ار سعی کامل است
بازش مدار اگر بغلط جستجو کند
داروی عیسوی بقدح داشتم ولی
مشفق نداشتم که مرا در گلو کند
غسل شهید عشق بآتش سزد نه آب
چون شعله را بآب کسی شستشو کند
این بیغمی که با گل عرفی سرشته اند
پر صبر بایدش که بدرد تو خو کند
***
آن طره چون علم بسر دوش می زند
ناز سبک عنان بصف هوش می زند
زنهار گوش باش درین بزم دلنشین
تا نغمه حلقه ی بدر گوش می زند
من در نفس گدازی و این عشق بد گمان
قفلم هنوز بر لب خاموش می زند
ای خاک مست شو که ز غیرت امام شهر
سنگی بجام رند قدح نوش می زند
در صیدگاه غمزه ی او تا بروز حشر
امید در میانه ی خون جوش می زند
عرفی باهل هوش حرامست جام درد
عشق این صلا بمردم بیهوش می زند
***
در ره سودای او فرزانه در خون می رود
آشنا بر برگ گل بیگانه در خون می رود
ساغر آلودگان غلطد چو مستان در شراب
میکشان عشق را پیمانه در خون می رود
بسکه خون آلود خیزد دود از شمع دلم
در هوای محفلم پروانه در خون می رود
از برون لب ندانم چون شود لیک آگهم
کز ته دل تا لبم افسانه در خون می رود
گریه در خواب و جگر پرنیش و مژگان در سماع
ناله مستور و نفس مستانه در خون می رود
از نگاه مست عرفی دیده مالامال بود
گریه زد موجی و آتشخانه در خون می رود
***
کسی میوه ی غم ز باغم نخورد
که حسرت بعیش و فراغم نخورد
نیاسودم از خوردن غم دمی
که اندیشه ی غم دماغم نخورد
دو صد شیشه ی غم ز داغم چکد
که مرهم شرابی زدا غم نخورد
بعهدم چنان عافیت مرد زود
که نوباوه ی نخل با غم نخورد
شب غم چنان تلخ بر من گذشت
که پروانه دود چراغم نخورد
شدم شاخ گل هیچ شوخم نچید
شدم استخوان هیچ زاغم نخورد
مگر خورده عرفی شراب از سفال
که کوثر ز سیمین ایاغم نخورد
***
یاران بروز حادثه برق جهان شوند
چون یار شد جهان همگی مهربان شوند
لنگان روند در قدمم تا سبک روم
چون پا بسنگ بر زنم آتش عنان شوند
در ترکتاز فتنه بپوشند دیدگان
بگریزم ارز حادثه ی دیده بان شوند
جوشند چون مگس بلبم گاه نوشخند
چون تلخئی رسد همه عنقا نشان شوند
در بند چه گذاشته یوسف، کنند خواب
چون شد خلاص بر اثر کاروان شوند
ای آسمان بتازه برانگیز فتنه ی
تا دوستان به تهنیت دشمنان شوند
تابوتم ای جنازه کشان دیرتر برید
تا دشمنان ز همرهیش کامران شوند
نی نی لباس کعبه بدوشم ده ای ملک
تا زایران بتکده لبیک خوان شوند
اینک رسید نعمت الوان صلا زنید
تا معده پروران همگی میهمان شوند
ای خدمتی، مجال عبور مگس مده
تا آش مطلبان ز نعم کامران شوند
اینک زدند مسند جاهی که قدسیان
در سایه دعا بدر آسمان شوند
مردم کلیم صورت و فرعون سیرتند
عرفی تو گرگ شو اگر اینان شبان شوند
***
فغان کز سینه دایم آه بی تأثیر میزاید
صباح عیدم از دل ناله شبگیر می زاید
جهان عشق را نازم که سلطان و گدای او
بسی دلشاد می میرد بسی دلگیر می زاید
طلب کن دایه ی کش زهر بیرون آید از پستان
که طفلان هوس را تشنگی از شیر می زاید
مصیبت بین که مردم غافل و فارغ دران وادی
که مجنون بلکه لیلی بسته زنجیر می زاید
بدلق برد و تسپح بلور از ره مرو عرفی
که از تقوای زاهد شیوه ی تزویر می زاید
***
چه مهربان بسفر شد چه تند قهر آمد
فرشته ی بشد و فتنه ی بشهر آمد
کرشمه ی که دگر ناخنی رساند که باز
گشود گریه تلخ و هزار نهر آمد
قیاس کن که چه آیم رود بجوی حیات
که گاه گریه ی شادی ز دیده زهر آمد
بشومی دل از عافیت رمیده ی من
ز کوه و بادیه آوارگی بشهر آمد
مگو که بیخبر آمدید هر عرفی و رفت
که هر که از عدم آمد چنین بدهر آمد
***
دلم ز گوشه گلخن بطرف باغ آمد
مگر خزان شد و وقت نوای زاغ آمد
به بلبلان چمن بعد ازین که گوش کند
که عندلیب قفس دیده ی بباغ آمد
دلیل خانه سیاهی روزگار این بس
که آفتاب درین خانه با چراغ آمد
مگر وظیفه عرفی نداد باده فروش
که سوی صومعه مخمور و بی دماغ آمد
مستان عشق خانه در آتش گرفته اند
گویا قدح ز خوی تو سرکش گرفته اند
بس تحفه داده اند بناز تو اهل درد
تا ناوکی وظیفه ز ترکش گرفته اند
این هم عنایتیست که غم های روزگار
دنبال بیکسان مشوش گرفته اند
چون خم بته رسد چه بلا درد سر کشند
آنانکه خو، بباده ی بیغش گرفته اند
اینک ره گریز، چه سود از گریختن
سر تا سر زمانه در آتش گرفته اند
عرفی مرید خلوتیان پیاده شو
کین قوم زی و جلوه ز ابرش گرفته اند
***
تا چند بزنجیر خرد بند توان بود
بی مستی و آشوب جنون چند توان بود
جامی بکشم تا بکی از اهل خرابات
شرمنده ز نشکستن سوگند توان بود
بی رنگی و دیوانگئی پیش بگیریم
تا چند خود آرا و خردمند توان بود
وز ننگ فرو رفتم ازین راحت و آرام
دردی و بلایی نه، چنین چند توان بود
یعقوب بده دل بجگر گوشه ی مردم
تا چند اسیر غم فرزند توان بود
گر مغبچه اینست ز تقصیر عبادت
بیم است که مردود خداوند توان بود
گر مژده ی الماس پیاپی برسانند
صد سال بیک زخم تو خرسند توان بود
عرفی بچش این زهر، تهی گر نکنی جام
تا کی چو مگس بر اثر قند توان بود
***
کسی که دل بوفای تو عشوه کیش نهاد
هزار داغ ندامت بجان خویش نهاد
کسی براه تو ارزد که پا ز دیده کند
که گل بزیر قدم دید و پا بپیش نهاد
شهادتش چو مراد دو کون در قدمست
کسی که پای طلب در ره تو پیش نهاد
کرشمه ای دهد امید عمر جاویدم
که مرگ بهر شگون تیر او بکیش نهاد
نه کافرم نه مسلمان مرا که آتش زد
که ننگ سوختن من بدین خویش نهاد
ز مغز عرفی از آن خون خوش نسیم چکد
که دسته گل غم بر دماغ ریش نهاد
***
زندانی عشق تو بگلزار نگنجد
جز در قفس این مرغ گرفتار نگنجد
در دست ریا باده کشان تا در کعبه
نابسته میانی که بزنار نگنجد
هر ذره نه شایسته ی طوف حرم اوست
خورشید درین سایه ی دیوار نگنجد
فریاد که غم های تو در سینه ی تنگم
اندک نبود لایق و بسیار نگنجد
ای عافیت آموز مشو همدم عرفی
در صحبت او جز دل بیمار نگنجد
***
مگر لب تو نصیب شراب می گردد
که آب در دهن آفتاب می گردد
چگونه راز دل آرم باین حیا بر لب
که شعله می رسد اینجا و آب می گردد
چنان ز روی تو چینم گل مراد امشب
که گریه ز هر بچشم گلاب می گردد
دلت بمن ده و بروی کرشمه ریز و ببین
که از تو چون دل مردم خراب می گردد
ز بس خیال تو آرد هجوم بر چشمم
بگرد هر مژه صد آفتاب می گردد
چه آتش است ندانم بسینه ی عرفی
که دوزخ از نفس او کباب می گردد
***
برهمن کیشم که صدقم طعنه بر اصحاب زد
طاق آتش خانه ام صد خنده بر محراب زد
مرحبا ای عشق گلبانگی که بی آشوب تو
عافیت خوش تکیه ها بر بالش سنجاب زد
عشق یکدل شد بزخم تیغ یکرنگی شهید
نکته پرداز خرد بر سلب و بر ایجاب زد
موج طوفان سایه هرگه بر سر کشتی فکند
منعم از بهر تسلی تکیه بر اسباب زد
کو گلاب کفر تا بر چهره ی ایمان زنم
کز تبی بیهوش گشت و تکیه بر احباب زد
خضر آب زندگی نوشید و عرفی آب تلخ
این سبو را زهر پر کرد او قدح در آب زد
***
وعظ من گرد فشاننده ی عصیان نشود
آستین عسل آلوده مگس ران نشود
نیست در خوان محبت خورشی غیر نمک
لخت دل هر که نیندوخته مهمان نشود
کشوری هست که در وی رود از کفر سخن
همه جا گفت و شنو بر سر ایمان نشود
پا منه بر سر بالین اسیران کاینجا
هیچ بیدرد نیاید که پریشان نشود
دیدن روی توی ممکن نبود بی حیرت
آن نه چشمست که در روی تو حیران نشود
غمزه ی روزه ی پیشنه حرامش بادا
کشته ای کز پی زحمت همه تن جان نشود
بتماشای گلستان خلیلم مبرید
که گل و لاله دگر آتش سوزان نشود
عرفی ار خدمت بت کم کند ای خادم دیر
مزنش طعنه که ناگاه مسلمان نشود
***
از پی صیدی دگر تا نجهاندی سمند
نفع رهایی نیافت آهوی سر در کمند
در ره عشق ای بلا مهلت کافی بس است
جان سلامت روی باد فدای گزند
وه که ستم می کند بر من آرام دوست
دل که فراغش مباد سینه که بادا نژند
مانده طبیب اجل عاجزو حیرت زده
همنفس ساده لوح گو که بسوزد سپند
دوش که طاعتکده مجمع بیگانه بود
رخصت جامی نداد محتسب نالوند
تا دلم از جام قرب یافته کیفیتی
ننگ خمار منست نشاه ی عشق بلند
تا بحریم وصال همنفس عرفی است
خون ز لبش می چکد عافیت هرزه خند
***
دوست در پیش نظر چون غمش از دل برود
چکنم آه که یکدم ز مقابل برود
تا ابد ناوک کاری خورم و جان ندهم
دشمنی گر نکند بخت که قاتل برود
چون رود غمزه ی او تیغ زنان از دنبال
نیم بسمل عجبی نیست که بسمل برود
بوداع که مرا میبری ای دل بگذار
که بمیرم من و جان از پی محمل برود
ننگ آن صید زبونم که چو در صید گهی
بغلط کشته شود ننگ بقاتل برود
***
آنانکه وصف حسن تو تقریر می کنند
خواب ندیده را همه تعبیر می کنند
از صدق اهل بتکده هم اعتماد رفت
از بس که اهل صومعه تزویر می کنند
مردان کار راه نشین عباد شد
بازیچه دوستان همه تزویر می کنند
ای بیغمان حذر که ندیمان بزم عشق
طفلان خام را بنفس پیر می کنند
هر چند آشنای رموزند زیرکان
نازک مگو حدیث که تکفیر می کنند
چون اهل راز نکته سرایند گوش دار
ز بیق بگوش ریز چو تفسیر می کنند
منکر مشو چو نقش نه بینی که اهل رمز
لوح و قلم گذاشته تحریر می کنند
اندیشه ی دریغ مدار از دل خراب
کین خانه را بوسوسه تعمیر می کنند
این آه و ناله عرفی از آتش سرشته اند
مگشای لب مباد که تأثیر می کنند
***
کجاست فتنه که آن شوخ را سوار کند
زمانه را گل آشوب در کنار کند
برای آنکه دلیرش کند بخونریزی
زمانه شوخ مرا مایل شکار کند
بناله نرم نسازم دلت از آن ترسم
که ناله ی دگری در دل تو کار کند
گناهکارم و دردا که نیست آن عزت
که انفعال بعفوم امیدوار کند
خوش آنکه پیش تو پرسند حال عرفی و او
شکایتی بکنایت ز روزگار کند
***
آنانکه غمت مایه افسانه نسازند
با همدمی محرم و بیگانه نسازند
افسانه مریزید که مستان خرد سوز
با مصلحت مردم فرزانه نسازند
زنار نمودم بهمه صومعه داران
تا دام رهم سبحه ی صد دانه نسازند
تا حشر سراسیمه بهر کوچه درآید
گر خاک مرا خشت ضمخانه نسازند
آتش بدو عالم زد، از ناز و مرا غم
گر حسن تو بازیچه و افسانه نسازند
این میل که بینم بمی از طبع تو عرفی
ظلم است که از خاک تو میخانه نسازند
***
دل ما را بفسون جادوی بابل نبرد
هر که از بهر وفا جان ندهد دل نبرد
گر کشی رنگ وفا می شکند ورنه بحشر
دست ما آب رخ دامن قاتل نبرد
بیخودی راه نماید بتو مجنون ترا
هر که از بانگ جرس راه بمحمل نبرد
بحر غم جمله کنارست گر از خود گذری
کشتی اهل فنا منت ساحل نبرد
هر که اندیشه او چشمه کوثر نشود
پی بشیرینی آن شکل و شمایل نبرد
دم شمشیر بود رهگذر عشق ولی
هر که این ره نرود پی بدر دل نبرد
سینه خالی مکن از درد که مرد ره عشق
گر سبکبار شود بار بمنزل نبرد
عازم هیچ غم آباد نگردد غم دوست
که مرا دست در آغوش حمایل نبرد
همه عدلست جز ابر من و غافل دگری
عقل کل راه بدین نکته ی مشکل نبرد
عرفی آن شمع در آورد بمحفل کورا
خجلت جلوه ی خورشید ز محفل نبرد
***
کو فنا تا زخمها شمشیر در مرهم نهند
بیخودی و هوشمندی سر بپای هم نهند
عمر فرصت کوته است و دست یغمائی دراز
تنگ چشمان را بگو تا برگ عشرت کم نهند
گر فشانم درد دردی بر دل آسودگان
تهمت بیدردی صد سور بر ماتم نهند
اشک ریزان ترا نازیم کز لخت جگر
یک چمن گل در کنار قطره شبنم نهند
رحمتش گر فضل دارد خانه را خندان کند
زخمها را تا بچاک جامه ها مرهم نهند
اهل دل عرفی اگر یابند فرمان طرب
قصر شادی را بنا در شاهراه غم نهند
***
مجنون که عیشش از غم لیلی شود لذیذ
حرمان بکام او چو تمنی شود لذیذ
خشمت بلذت است ولی کی رسد بصلح
کی اضطراب همچو تسلی شود لذیذ
این تلخ گریه را شکر آمیز کن بخند
تا گریه ام چو خنده لیلی شود لذیذ
چون سر کنم حدیث تو با ذوق اهل حال
کاری کنم که لفظ چو معنی شود لذیذ
بی تربیت شمایل حسنت کمال یافت
بی آفتاب میوه ی طوبی شود لذیذ
عرفی چه خوش بود که چو بوسی کنم سؤال
مانند بوسه بر لبش آری شود لذیذ
***
جان غمگین مفروش و دل خشنود مخر
نقد همت مده و عشوه ی مقصود مخر
درد گفتار نگر گوش بگفتار منه
شعله را بیع کن از آتش ما دود مخر
سینه ی گرم نداری مطلب صحبت عشق
آتشی نیست چو در مجمره ات عود مخر
ذکر معشوق کن و درس فلاطون مشنو
بلبل مست شو و نغمه ی داود مخر
عرفیا مصلحت کار فراموش مکن
مده از کف بزیان گوهر و بی سود مخر
***
همین معامله ما را بس است با زنار
که با طبیعت ما گشته آشنا زنار
تمام عمر به تسبیح کرده ام بازی
کجا طبیعت طفلانه و کجا زنار
من و تو بیهوده کوشیم، باش تا قسمت
خبر دهد که کرا سبحه و کرا زنار
بگو بدیر مغان آی و رایگان در بند
امام ما که بجان خواهد از خدا زنار
گذشت عمر وز مستی نیافتم عرفی
که سبحه بود مرا دام راه یا زنار
***
گر مرد وفایی ره بازار الم گیر
سر پنجه ز الماس کن و دامن غم گیر
اسباب پریشانیت ای دل همه جمعیت
دامن بمیان بر زده ی راه عدم گیر
خاکستر پروانه طلبکار سموم است
ای باد مسیحا ره گلزار الم گیر
ای باد مبر سنبل فردوس بدوزخ
از گلشن ما مشت خسی سوخته کم گیر
عیشی بغم دوست برابر نتوان یافت
تاوان صراحی که شکستیم ز جم گیر
هان تیغ برین صید مکش این دل عرفیست
آخر که ترا گفت که آهوی حرم گیر
***
باد دی گو ورق لاله و شمشاد ببر
هر چه در معرض باد آمده گو باد ببر
عدل کسری چکند با فلک و قدرت آن
شکوه ی کز تو کسی نشنود از یاد ببر
خسرو آوردی و بستیش در قصر بروی
بازگرد ای فلک و مژده بفرهاد ببر
ساقیا دختر رز منتظر مقدم ماست
بنشانش بدر حجله و داماد ببر
گر دلت مرده بگویم که چه کن ماتم گیر
نام دل بر اثر ناله و فریاد ببر
تا کی ای دل ز من افسانه ی غم گوش کنی
شکوه ی پیش کسی از من ناشاد ببر
بتر از شرم گناهست نبخشیدن جرم
تو مرا عفو مکن جرم من از یاد ببر
عرفی اندیشه مرنجان چو تو نتوانی ماند
گو ممان شعر تو وه نام ترا باد ببر
***
چگونه سوز غم او دهم بسوزد گر
که دیده نور نیابد ز دلفروز دگر
شراب شوقم اگر بو کنند محشریان
سؤال روز قیامت فتد بروز دگر
ز امر و نهی محبت رسوم شرع مجوی
که این یجوزد گر گفت و لا یجوزد گر
بیاز تربت مجنون بمشهد عرفی
که عشق نوحه طرازی کند بسوزد گر
***
برو ای غم خبری از دل آواره بیار
ز آنچه در این هنر اندوخته یکباره بیار
من ز داروی اجل چاره ی دل یافته ام
ای مسیح ار بودت بهتر ازین چاره بیار
ای اجل سعی مکن جان ندهند اهل وفا
یا بر و رخصت از آن غمزه ی خونخواره بیار
ای فلک نیم نفس رفت که بی مرحمتی
تحفه ی تازه ز کج بازی سیاره بیار
آتش طور بهر مشت خسی نیست حلال
عشق اگر می طلبی رو، دل خونخواره بیار
عرفی این دوست بود گه دل و گه جان مفشان
جمع کن هر چه بهیچ ارزد و یکباره بیار
***
شراب یأس بجام و سبوی ما بگذار
شکسته رنگی ما را بروی ما بگذار
اگر شراب و اگر خون دل اگر الماس
تو گوشه گیر و بکان گلوی ما بگذار
بکشت زار غم ای اشک صد نظر داری
بذوق گریه که آبی بجوی ما بگذار
ز نوحه وا نتوان داشت گریه مستان را
تغافلی کن و ما را بخوی ما بگذار
مکن سراغ سراسیمگان شوق ایخضر
نه آهنین قدمی جستجوی ما بگذار
نهفته نذر تو ای محتسب دو جامی هست
صراحی همه بشکن سبوی ما بگذار
***
العطش ای عشق تلخابی بخاک ما بریز
از شرابت جرعه ی بر جان پاک ما بریز
باغ ناموسیم آب میوه ی ما زهر باد
شبنم آسودگی از برگ تاک ما بریز
ارزش ما را چه می سنجی مروت را بسنج
آبروی دشنه ی نازی بخاک ما بریز
ارغوان را از حیا شد پایمال زعفران
مشت خونی بر دهان خنده ناک ما بریز
بر لب سیراب عرفی ریختی صد چشمه زهر
جرعه ی هم در درون چاک چاک ما بریز
***
ای دل ز شوق آن مه نامهربان بسوز
تنها بگوشه ی رو و تا می توان بسوز
کردی قبول منصب پروانگی دلا
خود را زدی بر آتش او این زمان بسوز
این شعله پیش ازین نتوان در جگر نهفت
تا چند حفظ آه کنم گو جهان بسوز
مستانه آمدی و نشاندی در آتشم
بنشین شکفتگی کن و تا مغز جان بسوز
آسودگی مباد که عادت کنی دلا
رو یک نگاه واکش و از صد گمان بسوز
عرفی بسوز داغ گلی بر جگر ولی
تا کس بمرهمت نفریبد نهان بسوز
***
جان رفت و سوز تو بدل ناتوان هنوز
شد خاک دیده و مژه ام خون فشان هنوز
ای عالمی هلاک تو فارع مرو که هست
جانهای زخم خورده ات از پی روان هنوز
چون مهربان شوی که ستم کشته ترا
در زیر خاک مانده اثر ز استخوان هنوز
خاکم بباد رفت و سراسیمه هر طرف
می جوید از دلم غم عشقت نشان هنوز
از تیر کاری تو بخون می طپد دلم
نفکنده غمزه ی تو ببازو کمان هنوز
تابوت من روان شد و بهر وداع او
جان گریه ناک مانده در آن آستان هنوز
عرفی اگر چه خفت بخلوتسرای خاک
بندد ز بیم خوی تو راه فغان هنوز
***
داغ داغم کرد یاس و طالب کامم هنوز
دوزخی در هر بن مو دارم و خامم هنوز
شرم خونم می خورد همت زبانم می برد
وز زبان خامشی در عین ابرامم هنوز
هر سر موی از خوی خجلت چو چشمم دجله است
وز ملامت دوستی، مشتاق دشنامم هنوز
تربتم ویرانتر از کاشانه ام وز بخت بد
می نشیند جغد غم بر گوشه ی بامم هنوز
اجر دردم بر لحد بگشود درهای بهشت
وز نعیم درد عشقت دوزخ آشامم هنوز
آبم آتش گشت و خاکم شد بخاکستر بدل
و اندرین ره کس نمی داند سرانجامم هنوز
بس که صیاد مرا هر گوشه دام و دانه است
دانه شد در صیدگاهم سبز و در دامم هنوز
مو بمویم رشته ی زنار شد وز ناکسی
در خرابات مغان بد نام اسلامم هنوز
آفتاب مستیم عرفی بزردی روی کرد
در شب یلدای غم در اول شامم هنوز
***
دیده ام پژمرد و محروم گل رویم هنوز
آب فرصت رفت و حیران لب جویم هنوز
شد خزان و بلبل از قول پریشان بازماند
من همان دیوانه مرغ بی محل گویم هنوز
هر قدم صد کاروان مشک در دنباله ماند
من ببوی نافه در دنبال آهویم هنوز
صدره افکندم کمند ناله بر عرش قبول
وز اثر دورست رنج دست و بازویم هنوز
دوش دستم راه لب گم داشت از مستی ولی
آشنای شیشه می بود زانویم هنوز
ره شناس عالمم وز غایت شوریدگی
می ندانند آشنایان عادت و خویم هنوز
عمرها شد کز جحیمم در بهشت آورده اند
وز غبار ظلمت عصیان سیه رویم هنوز
گرد داروی جهان عرفی نگردیدم، بلی
پیچ و تاب درد دارد هر سر مویم هنوز
***
نگویمت بنشین در قدح شراب انداز
کرشمه ی کمن و یک شهر را خراب انداز
زبان ناز فصیح و لب نیاز بمهر
بیا و طرح سئوالات بی جواب انداز
همه نتیجه سیرابی است خامی ما
خدایرا گذر ای بخت بر سراب انداز
ز خود جدا شو و همراهی برهمن کن
ز خود تهی شو و سجاده بر شراب انداز
رمید صبح طرب دل منه بیکدم عیش
رسید بخت سفر کرده فرش خواب انداز
گرت هواست که با عشق هم پیاله شوی
هزار میکده از خون دل شراب انداز
مده عنان تعلق بحسن هر ذره
برار دستی و بر فرش آفتاب انداز
نه مرد ورطه بحر حقیقتی عرفی
برو سفینه ی تقلید بر سراب انداز
***
خاشاک برق عشق بود حسن خانه سوز
برقیست عشق شعله گداز زبانه سوز
تا کی بهانه گیری آسودگی، کجاست
ناموس درد پرور و شرم بهانه سوز
در مزرع جهان مفشان دانه ی امید
زین دشت در گذر که زمینیست دانه سوز
گفتنی چه طایرست دل سینه دشمنت
آتش بخویش در زده ی آشیانه سوز
در خرمن زمانه زنم آتش از فغان
شوق تو جانگداز من و من زمانه سوز
چون سیل آتش آمده ام مست اشتیاق
کز بوسه های گرم شوم آستانه سوز
عرفی مجو نهایت ایام دوستی
دریای آتشیست محبت کرانه سوز
***
کونین مست و باده ی نابی ندید کس
سیراب هر دو عالم و آبی ندید کس
مردند تلخ کام، جهانی و هیچگاه
در جام عشوه زهر عتابی ندید کس
مخمور نیم مست فراوان بود فغان
کز جام لطف مست خرابی ندید کس
در عهد جور و لطف تو دست امید را
گیرنده ی عنان و رکابی ندید کس
فریاد ازین غرور که در صید زیرکان
زان ترک نیم مست شتابی ندید کس
موسی ندیده ورنه بابرام یک نگاه
صد جلوه کرد حسن و حجابی ندید کس
عرفی در آبزمره مستان کزین گروه
آلوده ی گناه و ثوابی ندید کس
***
بزم وصلت دیدم آنجا زهر در جام است و بس
می شنیدم شربت لطفی همین نامست و بس
دانه می ریزد تغافل میزن و می بین نهان
شیوه ی صیاد پی افکندن دامست و بس
جلوه ی ناز از هزاران شیوه ی خوبی یکیست
خوبی قامت نه رعنایی اندامست و بس
تا نیابی رهبری گام طلب در ره منه
کز در دیر مغان تا کعبه یک گامست و بس
شرم دار ای مدعی بشناس گوهر از سفال
لب فرو بندیم اگر مقصود الزامست و بس
عالم مهر و محبت را طلوع مهر نیست
کس نشان ندهد ز صبح آنجا همه شامست و بس
عرفی انجام غمت از رهروان دل مجو
آنچه در این ره نخواهی دید انجامست و بس
***
دوش در صومعه آمد صنم باده فروش
جام می بر کف و زنار حمایل بر دوش
همه سرمایه سودای دل خام طمع
همه نقصان متاع من اسلام فروش
غمزه اش گرم عنان گشت که مگریز و بایست
عشوه اش طنزکنان گفت میندیش و بکوش
غمزه شوخ در انداخته با نرگس مست
موجه طعن برانگیخته از چشمه نوش
گفت کای عهد شکن صومعه به بود ز دیر
نغمه عود کمی داشت ازین ذکر و خروش
توبه از باده و بر بستن چشم از رخ من
ترک زنار و برافکندن سجاده بدوش
ننگ بادت که نه ایمانت حلالست و نه کفر
شرم بادت که نه مستیت بذوقست و نه هوش
صد دل سوخته از شومی افسرده دلت
در خم طره ی ما باز نشاندی از جوش
باری از خودشکنی عهد ز ما خود نه رواست
هان بگیر این قدح توبه شکن زود بنوش
توبه اول اگر زود شکستی رستی
ورنه خود ریشه دواند بدل بیهده کوش
بگرفتم زوی آن جام که نوشم بادا
بگشودم لب خاموش و دل پند نیوش
من صنم گوی و مریدان همه درها یاهای
من قدح نوش و مغان نغمه زن نوشا نوش
بعد از آن بر سر صلح آمد و رفتیم بدیر
خندد بر زمره ی اسلام زنان دوشادوش
عرفی این قصه ز خلوت نبری در بازار
هان مبادا شنود محتسب شهر، خموش
***
جان میرود ای ناله ی ز دنباله روان باش
وی اشک توهم چند قدم همره جان باش
ای شوق در افشای غمم این چه شتابست
گو راز من غمزده یکچند نهان باش
ای فتنه معارض مشو این حد کسی نیست
رو تابع آن غمزه شو و دست نشان باش
ای آنکه نرفتست عنان دلت از دست
یک لحظه تماشایی آن دست و عنان باش
آرام و تسلی صفت پیر عشق است
رو آتش سوزان شو و جاوید جوان باش
خاموشی من حالت پنهان بتو گوید
گو شرم نگاه تر مرا بند زبان باش
من خود نزیم درد چه بسیار و چه کم لیک
در بند سبکباری تابوت کشان باش
مستانه پی سوختن جان و دل آمد
ای دل همه طاقت شو و ای تن همه جان باش
عرفی مشو آزرده هنوز اول صلحست
گو عشوه همان غمزه همان ناز همان باش
***
تا کی از گریه توان منع دو چشم تر خویش
بعد ازین ما و خجالت ز نصیحت گر خویش
شود از گرمی داغ جگرم، خاکستر
گر شب هجر ز الماس کنم بستر خویش
بس که پروانه بود شعله طلب نزدیکست
که شود آتش و خود شعله زند در پر خویش
بر زلیخا بره عشق همین طعنه بس است
که فروبست لب طعن ملامتگر خویش
بعد مردن ببر ای باد بجائی خاکم
که فشانند مصیبت زدگان بر سر خویش
عشق در پیرهن یوسف کنعانم سوخت
زان به یعقوب دهم سرمه ز خاکستر خویش
عرفی از ناصح اگر منفعلم باری شکر
که خجل نیستم از روی غم دلبر خویش
***
چو آمد جان بلب آنگونه شد محو تماشایش
که تا صبح قیامت بر لب از حیرت بود جایش
بلا تا بیغمان را رم دهد از جلوه گاه او
رود پرهیز گویان پیش پیش قد رعنایش
بچشم دشمنان از ضعف تن ننمایم و شادم
که بی تا با نه هر جا می توان زد بوسه بر پایش
بپوشید ای ملایک چشم تا دلها بجا ماند
که باد از چهره یکسو می کند جعد سمن سایش
چو یار از بهر جان عرفی قدم ساید ببالینم
بدشواری دهم جان تا کنم گرم تقاضایش
***
کی دل بجهان بنگرد و ناز و نعمیش
چون اتش غم بر نفروزد ز نسیمش
آن غمزه که از یاد شهیدان طرب افزاست
بالله که بیک ناله توان کرد رحیمش
در محفل آن صدر نشینم که ز حشمت
از شاهی کونین کند عار ندیمش
ممنونم از آن غمزه که از کام دل من
شیرینی امید برد تلخی بیمش
دل زایر دیریست که هنگام زیارت
جبریل وضو کرده در آید بحریمش
ما لاله ی آن باغ بهاریم که هر صبح
بر باد رود شبنم شادی ز نسیمش
آن دل که درو شعله زند مهر جمالت
در سایه ی طوبی بود آسیب جیحمش
عرفی کند اندیشه ی درمان غم دل
عاشق نه چنین است بخوانید حکیمش
***
بحمدالله که جان دادم بدان نلخی ز بیدادش
که از من تا قیامت لذت آن می دهد یادش
براهش مشت خاکی از وجودم مانده و شادم
که نتواند ز بس گرمی بنزدیک آمدن بادش
دم مردن ز بیم آن دهد کامم که بعد از من
کند ناگه غم ناکامیم ره در دل شادش
مگو کز سلطنت پرویز شهرت یافت در عالم
که دارد در جهان مشهور همچشمی فرهادش
بخون آغشته ام وز گریه مستان برم غیرت
که بیهوشان محفل می دهند از کشتگان یادش
بنود این پیش دستیها اجل را پیش ازین عرفی
مگر تعلیم ترک غمزه ی او کرد استادش
***
بگوش صبر دلا ناله ی شبانه مکش
سمند شوخ مرا چست تازیانه مکش
نگویمت که بدلهای ریش رحمی کن
شکست قیمت عنبر، بزلف شانه مکش
ببین ببالش گل عندلیب در کلبن
بهرزه مشت خس از بهر آشیانه مکش
چه کرده اند تذروان بیگناه ای غیر
بیا و در چمن قدس آب و دانه مکش
هوای تیر تو هر ذره را بود در دل
چو بر نشان نزنی تیر از نشانه مکش
گرت ز آتش دل نیست لذتی عرفی
بگو که نیم نفس از دلم زبانه مکش
***
آنکس که تو باشی دم مردن نگرانش
با صد هوس از دل نرود لذت جانش
دل بهر هلاک از تو طلب کرد نگاهی
غافل که دهد عمر ابد لذت آنش
آسوده شهید تو که در پرسش محشر
از حیرت حسن تو بود لال زبانش
خونی که طلب می رود از جامه یوسف
عشق آورد از دیده ی یعقوب نشانش
زان غمزه هلاکم که اجل بهر شکاری
چون تیر ستاند بگذارد بکمانش
دیریست که جان رفته و من گرم طپیدن
تا باز کشد لذت نظاره عنانش
فردا نکند جان بشهید ستمت صلح
از شومی دل بس که ستم رفت بجانش
من راهب دیری که ببازیچه ملایک
چو بند رهی در دل ترسا بچگانش
چندین مکن ای لب سخن از حالت عرفی
کز چهره پدیدار بود راز نهانش
***
ملک بسهو نویسد چو نامه ی ستمش
سزد که خون شهیدان تراود از قلمش
کدام نامه بیداد ازو نوشته ملک
که من بقطره ی اشکی بشسته ام رقمش
چگونه جور بعنوان لطف بنویسد
اگر نبرده ملک پی بلذت ستمش
مرا زیارت دیری بکفر شهرت داد
که می روند ملایک بطاعت صنمش
بصیدگاه دلم ناید آن صنم کز ننگ
زد آمگه بر مانند طایر حرمش
نهشت زنده کسی را ز غم کنون وقتست
که باز روح شهیدان شود شهید غمش
مباد باعث بیگانگی شود عرفی
مگو که نیست مرا تاب لطف دم بدمش
***
چون ز چشمم نرود خون که زند بر دل ریش
جنبش دمبدم آن مژه نیش از پی نیش
مکنیدش متأثر، مشوید ای احباب
همره نعش من انگشت گزان از پس و پیش
گرم جور آن ستم اندیش و من از غم سوزان
که نگیرد دلش از این ستم پیش از بیش
باش کو وصل تو از غیر که سنجید دلم
لذت وصل تو با چاشنی حسرت خویش
گزم انگشت که کو نیشتر و کو الماس
چون بفردوس در آیم همه داغ و همه ریش
چند گویی که میندیش و مبین روی نکو
عرفی اینها بکسی گو که بود پیش اندیش
***
گر چشانی بملک چاشنی صحبت خویش
جام می گیرد و بر باد دهد عصمت خویش
چون بخون ریز خودم ساخته ی تشنه کنون
هم تو این لطف بکن تا نکشم منت خویش
کشته ی ناز کجا کشته ی شمشیر کجا
چون ننازند شهیدان تو بر حالت خویش
تا دگر جای بدل ها نکند از غیرت
کاش آگاه شود درد تو از لذت خویش
نه ز مهر آمدیم بر سر بالین دم نزع
حیفت آید که گذاری بدلم حسرت خویش
من و درد تو سراسیمه بهم پردازیم
دردم حشر که سر بر زنم از تربت خویش
دهن خویش ببوسند و لب خود بمکند
چون در اندیشه ببینید بتان صورت خویش
عرفی از یاد می وصل برم هوش از خود
بس که بی یار دلم تنگ شد از صحبت خویش
***
از بس که بود جان دم رفتن نگرانش
هر کام اجل می کشد از زخم عنانش
این بخت گر افسانه ی عشق تو شنیدست
در شور قیامت بود این خواب گرانش
زحمت مکش ای خضر که از بیم ملامت
الماس بسایند بلب تشنه لبانش
در سینه ی مخمور وصالت نتوان یافت
زخمی که توان بست ز خمیازه دهانش
فریاد که هر غم که رسد بر در هستی
دلهای شهیدان تو گیرند عنانش
عرفی لب غماز چه بندی که بود عشق
رازی که بگفتن نتوان کرد عیانش
***
پا بدامن در کش ای دل وز جهان ذلت مکش
سهو کردم بشکن و از دامنت منت مکش
لاف مردی میزنی در انجمن با دوست باش
خویشتن را چون زنان در گوشه ی خلوت مکش
غمزه را باز و مرنجان زخم را ضایع مکن
اینک آمد جان بلب در کشتنم زحمت مکش
آسمانست اینکه خاکت گشته، بر زن دامنت
آفتابست اینکه نازت می کشد، منت مکش
شهره ی در عافیت عرفی قبولی نیستت
آستین غم بگیر و دامن محنت مکش
***
شهید او که بود آب و رنگ یاقوتش
نهند خضر و مسیحا بدوش تابوتش
خوشا سعادت مرغی که می کشد در دام
کرشمه ی تو ز اوج هوای لاهوتش
ضعیف تر شود ار نعمتش زیاده دهند
وظیفه خوار محبت که غم بود قوتش
شهید زلف و رخ او چو طرف جوی بهشت
برون دمد گل و سنبل ز دور تابوتش
فغان ز خانه ی عرفی که کمترین ظفرش
شکست خامه ی مانی و کلک یاقوتش
***
رفتم که بشکنم بملامت سبوی خویش
در راه دل سبیل کنم آبروی خویش
بر عافیت چه ناز کنم گر بر آورم
خود را بعادت غم و غم را بجوی خویش
شد عمرها که برده ی از خویشتن مرا
باز آورم که سوختم از آرزوی خویش
خود را چنان ز هجر تو گم کرده ام که هست
مشکلتر از سراغ تو ام جستجوی خویش
تا مست گفتگوی تو گشتن ز همدمان
بیگانه وار می شنوم گفتگوی خویش
این جنس گریه عرفی از اعجاز برترست
دریا گره نکرده کسی در گلوی خویش
***
درمانده ام بصحبت امید و بیم خویش
گه نوحه سنج خویشم و گاهی ندیم خویش
کامی که از شرف محک جود حاتم است
می بایدم گرفت ز بخت لئیم خویش
هوشم فدای نکهت آن گل که تا ابد
نام بهشت کرده بلند از نسیم خویش
ترسم از مدعی بقبول غلط ولی
در تابم از شکنجه ی طبع سلیم خویش
آنکس که بی چراغ در آید بخلوتم
بنمایش تجلی طور از حریم خویش
شکر صفای سینه کنون آشتی کنم
در رستخیز اگر بشناسم غنیم خویش
اکنون می مغانه به عرفی حلال شد
کز بیخودی گذاشت ره مستقیم خویش
***
از یاد داده ام روش مهر و کین خویش
نسیان نشانده ام به یسار و یمین خویش
رفتم به بت شکستن و هنگام بازگشت
با برهمن گذاشتم از ننگ دین خویش
دردا که رفت فرصت و دهقان طینتم
هر دم گیاه رفت در آب و زمین خویش
نه بزم آسمان و یکی ذره در سماع
آنهم بکام دل نفشاند آستین خویش
خواهی که عیبهای تو روشن شود ترا
یکدم منافقانه نشین در کمین خویش
من بنده ی شهادتم اینک نگاشتم
هم بر مزار عرفی و هم بزنگین خویش
***
از سخن شهد ناب میچکدش
وز تبسم شراب میچکدش
می توان گفت از آن تراود حسن
کز جبین آفتاب میچکدش
که زد این نیش بر دل گرمم
کاتش از پیچ و تاب میچکدش
هر حدیثی که پرسم از همت
آب روی از جواب میچکدش
چکند عرفی ار نریزد اشک
از جگر خون ناب میچکدش
***
چو تیر از دل کشد کو شربتی از لعل خندانش
که با هوش آیم و در سینه دزدم نیش پیکانش
بدامن چشمم از خوناب حسرت پاک می سازد
ولی خون گریه کن گوید تبسمهای پنهانش
بزجزی کشته آن غمزه گردیدم که از خجلت
شهادت نامه ها شستند در کوثر شهیدانش
چه منتها که بر خوبان نهد در پرسش محشر
چو ناحق کشتگان خویش را بینند حیرانش
بگاه خواب سر بر زانوی خسرو نهد شیرین
ولیکن آستین کوهکن باشد مگس رانش
حریم دل بود منزلگه جانان ولی عارف
دلش در کعبه و همسایه ی دیرست ایمانش
چه دردی داشت عرفی از گریبان چاک نا کردن
دمی کز طعنه سالم داشتم چاک گریبانش
***
بعمرها ننهم پا برون ز خانه خویش
نگاهبان خودم من بر آستانه خویش
بهر طریق که بگذشته بی تأسف نیست
بسوز و داغ دی و عشرت شبانه خویش
در آن دیار دلم کرده خو ببدمستی
که محتسب کند از شعله تازیانه خویش
ز مشکلات محبت بیفکنم دامی
که مرغ عقل نسازد به آب و دانه خویش
نهفته سرد هم از دیده سیل خون که مباد
غم زمانه برد جدولی بخانه خویش
درین بگوش که آید دلت بجان عرفی
که مرغ شوق نخواند در آشیانه خویش
***
در دل شکنی آفت چرخست نگاهش
طفلی که پدر می شکند طرف کلاهش
طالع بر دنیا چه تمتع برد از بخت
کز فر هما دور بود تارک شاهش
ما لشگر عشقیم که تسخبر دو عالم
چون آب فرو می چکد از تیغ سپاهش
ره برمه کنعان فکند خجلت بهتان
تا رو بره شکر کند محنت چاهش
شاید که به آلایش دامانش نگیرند
مستی که بدامان نگرد طرف کلاهش
از جور فلک داغ نگردد دل عشاق
این باغچه پرورده برقست گیاهش
سهلست که از ناصیه اش نور بتابد
عرفی که در عشق بود ناصیه گاهش
***
صنم میگوی و در بتخانه می رقص
نوایی می زن و مستانه می رقص
عجب ذوقی بود با رقص و مستی
تو نیز ای باده در پیمانه می رقص
بر افشان دست بر ناموس آنگاه
میان محرم و بیگانه می رقص
بجان با غیر جانان در میامیز
به تن با عاقل و دیوانه می رقص
دل از تمکین شود بی ذون زنهار
گهی کودک شو و طفلانه می رقص
فصل گلست و شکر نسیم بهار فرض
می در پیاله واجب و گل در کنار فرض
چندان اسیر شد دل وارستگان که گشت
شکر کرشمه های تو بروزگار فرض
از بس که قابلیت عشق تو داشتم
کردم عطای حسن تو بروزگار فرض
منت بود ز میکده جذب نسیم می
وز درگهش بناصیه جذب غبار فرض
زان مانده ام ز طاعت حق کز هوای نفس
بر گردنم نهاده طبیعت هزار فرض
انکار فیض شاهد و می فرض بر فقیه
بر ما اطاعت صنم میگسار فرض
ترسم که ترک غمزه ی زنهار دوستت
بر شکر گوی زخم کند زینهار فرض
صیاد غمزه ی تو چو زه بست بر کمان
گردید عشق ناوک او بر شکار فرض
تا کی سؤال سنت و فرض ای فقیه خیز
ناز و نیاز و سنت بوس و کنار فرض
عرفی باهل صومعه ساغر مده که هست
بر صوفیان باده نهان کش خمار فرض
***
گر بگویم ز نظر باز نهانست غلط
ور بگویم که بهر دیده عیانست غلط
شش جهت فیض پذیر از نظر رحمت اوست
ور بگویم که بسویی نگرانست غلط
جز گمان هیچ ندارم بکف از صدق خبر
ور بگویم که همین محض گمانست غلط
صدق اسرار درون عقل ببرهان سنجد
همه رازان غلط انکار در آنست غلط
می کشد زارم و اصلا گنهی نیست مرا
ور بگویم که مرا دشمن جانست غلط
تیر دلدوز شهیدان همه در ترکش اوست
ور بگویم که از آن دست و کمان است غلط
عرفی ار بیخبرت خواند غلط نشماری
گوهرش گر بشماری ز چه کانست غلط
***
اگر تو خنده کنی از گل و شراب چه حظ
وگر تو زهر دهی تشنه را از آب چه حظ
اگر نه سایه ی حسن تو جویم از خورشید
ز خامشی شب و نور آفتاب چه حظ
عنان این دل صد جا شکسته را دریاب
ستم نواز شها از ده خراب چه حظ
ز آسمان طلبیدم نشان راحت گفت
اگر سؤال غلط باشد از جواب چه حظ
تلافی شب غم می کنم بخواب صبوح
اگر نه تلخی غم بشکند ز خواب چه حظ
سبوی دردکشان محتسب شکست بلی
اگر دلی نخراشد ز احتساب چه حظ
نشاط فارغ و اندوه عاشقست شراب
اگر ملال نیفزاید از شراب چه حظ
کمال حسن و جمال نشاط در جلوه ست
هزار سال نهفتش در نقاب چه حظ
مگو که گوش بواعظ نمی کند عرفی
ندیم میکده را ز آیت عذاب چه حظ
***
باز این منم بصد دل خشنود در سماع
دیوانه وش ز نغمه ی داود در سماع
رویم بروی دلبر و قوال در سرود
دستم بدست شاهد و مقصود در سماع
پرهیز ای فرشته که اینک بعرش و فرش
افشاندم آستین می آلود در سماع
باز این چه شورشست که خونابه ریز شد
چندین هزار زخم نمکسود در سماع
هنگام مردنست طپیدن بخون بس است
دایم چو بیغمان نتوان بود در سماع
زاهد که بود زمزمه دشمن بدیر عشق
آمد به نیم زمزمه رود در سماع
عرفی سرود بزم که؟ یاد آمدش که باز
بر روی آتش آمده، چون عود در سماع
***
چنین که آمده منظور لطف شاه چراغ
بناز گو بشکن گوشه ی کلاه چراغ
ز نور معرفت حق شاه در سخن است
صباح، طلعت خورشید و شامگاه چراغ
بروشنی شب و روز ما نه یکسانست
از آن زمان که جهان مجلست و شاه چراغ
فروغ ناصیه ی روزگار اکبر شاه
که برفروخت بدلها ز هر نگاه چراغ
چراغ هستیش از نور مطلقست که هست
بچشم فقر چراغ و بدست جاه چراغ
چراغ ما شده منظور شه بدست ادب
فلک گذاشته بر گوشه ی کلاه چراغ
براه معرفت حق خودست هادی خود
چراغ را نبرد کس به پیش راه چراغ
طواف انجمن شه چراغ راه دلست
درای عرفی از این انجمن بخواه چراغ
***
باز بمیدان ما فوج بلا بسته صف
پای فلک در میان رسم امان بر طرف
خرقه شکافان شوق بی دف و نی در سماع
جبه فشانان شید تابع قانون و دف
جان قدیم اشتها مانده همان ناشتا
وین تن حادث غذا فتنه ی آب و علف
چیدم و دیدم تمام آبی و رنگی نداشت
میوه ی این چار باغ گوهر این نه صدف
گفتیم ای خود فروش خود چه متاعی بگو
گر بخری شبچراغ ور بفروشی خزف
بشنو و بو کن اگر گوشی و مغزیت هست
زمزمه ی لو کشف لخلخه ی من عرف
عرفی اگر رهروی دوری منزل مبین
رو که مدد می کند همت شاه نجف
***
غم می گزد دل من من می گزم لب عشق
میرم بتلخی غم نازم بمشرب عشق
دانای شهر و ده کیست کز طعن ما برنجد
خندند بر فلاطون طفلان مکتب عشق
ناکامی من و دل پرورده ی مرا دست
در آفتاب غرقست شام من و شب عشق
در دیر و کعبه سایل با کفر و دین معامل
با نیش و نوش یکدل اینست مذهب عشق
داروی محنت عشق در حکمت ازل نیست
اما ز سردی عقل زایل شود تب عشق
تا ریخت خون عرفی از چشم خلق گم شد
زان جلوه ها تو گویی این بود مطلب عشق
***
این زخمهای کاری بر مغز جان مبارک
عید شهادت ما بر دوستان مبارک
دینم بعشوه ی رفت باز آمدن مبادش
ناموس هم عنان تافت بر دودمان مبارک
اینک فنا ببالین افسانه گو در آمد
ای چشم ناغنوده خواب گران مبارک
ای خلوت محبت عذرت چگونه گویم
تشویش بوسه ی نو بر آستان مبارک
آمد نسیم تیغی گلهای زخم بشگفت
این نوبهار لذت بر باغ جان مبارک
گویند کفر زلفی بر دین زند شبیخون
بر گوش دین فروشان این داستان مبارک
بر ما خجسته بادا دوزخ فروزی عشق
طوبی و حور و کوثر بر این و آن مبارک
عرفی در آتش غم می جوشی و خموشی
داغ نهان مخلد قفل زبان مبارک
***
صد مهر می نهم بلب گفتگوی دل
تا گرد غم بشکوه نچیند ز روی دل
دامن بسلسبیل نیالاید آنکه او
در چشمه سار درد کند شست و شوی دل
ای کفر و دین حلال کنیدم که می برم
اینک ز دیر و کعبه سلامی بکوی دل
بگداختیم مرهم و الماس ریختیم
آن بر مزار راحت و این بر گلوی دل
گم شد بکوی عشق دلم کو چراغ حسن
تا آفتاب عقل کند جستجوی دل
تا چند عمر در غم اندیشه بگذرد
بر داشتیم دست غم از آرزوی دل
با صد غم آشناست دلم دست ازو بدار
ترسم غمی عنان تو گیرد ببوی دل
بر عاقبت چه ناز کنم گر بر آورد
دل را بعادت غم و غم را بجوی دل
عرفی بیک دو جرعه غم بیخودی نمود
هرگز نخورده بود شراب سبوی دل
***
دردی که بافسانه و افسون رود از دل
صد شعبده انگیز که بیرون رود از دل
ممنونم از این شیوه که هر جور که کردی
اندیشه نکردی که مرا چون رود از دل
دیگر نکنم دست زد بلهوسان میل
گر آرزوی ملک فریدون رود از دل
آن به که بدل ره ندهم روز سلامت
آنها که در آشوب شبیخون رود از دل
از بس که دل سوخته ام تشنه صلحست
هر جور که فردا کنی اکنون رود از دل
عرفی ره مجنون مرو این درد نه دردیست
کز بیهده گردیدن هامون رود از دل
***
خوشا جهان چو من از داغ دل کباب شوم
زمانه را کنم آباد اگر خراب شوم
بران سرم که چنان آتشی بر افروزم
که در میانه آن تا ابد کباب شوم
دهان شیشه گشادست عشق، نزدیکست
که بی نیاز ز کیفیت شراب شوم
چنان ز عشق مهیای تربیت شده ام
که گر ز ذره نظر یابم آفتاب شوم
رسم بمقصد و عمدانه ایستم از ننگ
بهر طرف که چو همت گران رکاب شوم
چنین که همت عرفی عنان سبک کردست
بگرد او نرسم گر همه شتاب شوم
***
چون خیالت گذر آرد بدر مسکن چشم
جوشش نور بهم در شکند روزن چشم
مشت سوزن بدلم زان مژه تار پخته اند
گریه از پاره ی دل دوخته پیراهن چشم
از دلم تا بدر دیده صد آتشکده ساخت
گریه شوق که گلخن شد ازو گلشن چشم
در تماشاگه حسن تو بهنگام نثار
سر به پیشانی خورشید زند خرمن چشم
عرفی آنروز نه بینم که بود بهر وداع
گریه را دست در آغوش دل و گردن چشم
***
ما نقد را زجمله بغماز داده ایم
در دام هرچه آمده پرواز داده ایم
بعد از هزار شکوه بغم دل نهند خلق
ما خویش را تسلی از آغاز داده ایم
از بانک طبل باز دل ما نمی رمد
ما کبک خود بچنگل شهباز داده ایم
مردم نهند در کف کوشش عنان دل
ما دست خویش را بعنان باز داده ایم
ای وهم آبرو مده از کف که بارها
الزام عقل وسوسه پرداز داده ایم
عرفی بدوستکامی دشمن صبور نیست
این مژده اش بطالع ناساز داده ایم
***
صد شکر کز حلاوت هستی گذشته ایم
وز ذوق هوشیاری و مستی گذشته ایم
ای خوشدلی مناز که ما از نشاط عمر
در روزگار باده پرستی گذشته ایم
در راه راست گام باندازه می نهیم
از بس که بر بلندی و پستی گذاشته ایم
راز درون پرده ز بیرون نوشته لیک
دایم برین صحیفه بمستی گذشته ایم
عرفی برهروان عدم جای ناز نیست
تا تو کلاه گوشه شکستی، گذشته ایم
***
منم که بهر دل اسباب داغ می دزدم
نسیم گلشن غم در دماغ می دزدم
دراز دستی یاران گلی ندارد و من
ور آستین شکنم دست و باغ می دزدم
دمی که بر نفس گرم اهل دل جوشم
هزار شعله ز دود چراغ می دزدم
ز بهر آنکه چکانم بکام تشنه لبان
بآستین نمک خون داغ می دزدم
مگر بوادی ایمن رسم وگرنه که من
ز گرد بادیه کحل سراغ می دزدم
نیم بفصل خزان عرفی از چمن فارغ
ترانه ی ز نواهای زاغ می دزدم
***
گاهی مصیبت خویش گاهی ملال مردم
در عشوه خانه ی دهر اینست حال مردم
تا خون دل توان خورد ای تشنه ی کرامت
نزدیک لب میاور آب زلال مردم
همت ز خویشتن جو نز با یزید و شبلی
نتوان گرفت پرواز هرگز ببال مردم
در جلوه گاه معشوق عمرم گذشت لیکن
گه در نظاره ی خویش گه در خیال مردم
بانک انا الحق ما بی های و هو بلندست
نتوان هلاک خود را کردن وبال مردم
هنگام عذر خواهی تاوان زهر نوشست
گر جام جم نداری مشکن سفال مردم
واله شدست عرفی بر نقش خامه ی خویش
تا چند فتنه گردد بر خط و خال مردم
***
هر کرا دشمن شوم بر عیب خود محرم کنم
تا ز بیم طعنه با او کینه جوئی کم کنم
الوداع ای دوستان و دشمنان رفتم که باز
دشمنی با شادمانی دوستی با غم کنم
ترک عادت گر بیک نوبت نشاید چند گاه
تشنگی را چاره از نظاره ی زمزم کنم
گر فلاطون را دهم الزام نادانم ولی
کوس دانائی زنم گر خویش را ملزم کنم
از تماشا بازمانم گر من از اطوار خویش
هر کرا بیگانه یابم آشنائی کم کنم
عرفی از گوش تأمل پنبه ی خست بر آر
تا بهیچت بی نیاز از همت حاتم کنم
***
بردیم ز کویش دم سردی و گذشتیم
سودیم بران در رخ زردی و گذشتیم
یاران بستادند که این جلوه گه کیست
ما سرمه گرفتیم ز گردی و گذشتیم
هرگه که ره ما بیکی راهرو افتاد
دیدیم چو خود بیهده گردی و گذشتیم
چون باد صبا روی بهر سو که نهادیم
چیدیم غبار ره وردی و گذشتیم
آن راز که پای دل ما داشت بزنجیر
گفتیم بدیوانه ی فردی و گذشتیم
هرگه که گذار من و عرفی بهم افتاد
دادیم بهم تحفه ی دردی و گذشتیم
***
من کینه را بمهر خریدار نیستم
دل پیش تست لیک بدل یار نیستم
آغاز دوستیست عنان از ستم بگیر
درمانده ی محبت بسیار نیستم
تا کرده ام وداع براحت رسیده ام
یک منزلست راه و گرانبار نیستم
دردم قویست لیک چنانم که گویمت
دارو مکن طبیب که بیمار نیستم
گویم گهی خوش آمد آسودگی هنوز
درد ترا هنوز سزاوار نیستم
ترک وفا بجور نه آئین دوستیست
زین شیوه ظن مبر که خبردار نیستم
اما چنین که از تو وفا، خوار گشته است
عیبم که می کند که وفادار نیستم
در عشق روستائی و در عقل شهریم
ناموس را بجهل خریدار نیستم
عرفی ز من شکایت معشوق نشنوی
مست شراب عشقم و هشیار نیستم
***
دلی از نقشبندیهای عقل آزاد می خواهم
دلی چون نامه ی مجنون مادر زاد می خواهم
نجاتم داده زندانی شفایم داده بیماری
بخواهم پاره کرد اوراق یکیک باد می خواهم
نمی سنجم ملال خویش و بهر خوشدلی هر دم
نوای عندلیب و سایه ی شمشاد می خواهم
تو محتاجی و من محتاجم ای خلوت نشین لیکن
تو استعداد می خواهی و من ارشاد می خواهم
جگر خوردن مرا از های و هو خاموش می دارد
و گرنه عندلیبم فرصت فریاد می خواهم
بدلق آتش زدن زنار بستم یا صنم گفتم
ز زاهد طعنه وز راهب مبارکباد می خواهم
ندارم حجتی بهر مکافات فلک عرفی
بعالم بر خلاف خود کسی را شاد می خواهم
***
زین بزم نه این بار بر آشفتم و رفتم
کی بود که تلخی ز تو نشنفتم و رفتم
دارد اثر سوده ی الماس بچشمم
گردی که بمژگان ز درت رفتم و رفتم
ای همنفسان رفتن ازین غمکده غم نیست
پژمرده نباشید که بشکفتم و رفتم
امید که در نامه ی من ثبت نباشد
این راز که از غیر تو بنهفتم و رفتم
ناصح مفشان بر جگرم نیش همان گیر
کین ذره بجان از تو پذیرفتم و رفتم
این تلخی جان دادن از آن غمزه به بیند
ای اهل مصیبت سخنی گفتم و رفتم
عرفی در نا سفته درین بحر بسی هست
انگار که صد درج گهر سفتم و رفتم
***
نیشی گرفته سینه ی خود ریش می کنم
تا هست فرصتم ادب خویش می کنم
نایاب گوهریست مرا دم و گرنه من
در یوزه از توانگر و درویش می کنم
منصوبه چیده عشق و مرا پیش خوانده است
من هم پیاده بعبث پیش می کنم
بیهوده رفتنم ز فرو ماندگی بهست
تا خضر نیست رهبری خویش می کنم
دانم که چیست چاره ی دردم ز اضطراب
آزار عقل مصلحت اندیش می کنم
عرفی اگر ز کاوش دل مانده ام چه باک
ناخن ز کار شد طلب نیش می کنم
***
شهید وصلم و سیرابتر ز یاقوتم
ز نخل طور تراشیده اند تابوتم
مراست معجزه مشکل گشای هر ساعت
فریب می دهد امید سحر هاروتم
بدست ساده دلی ده عنان کار که من
خراب کرده ی تدبیر عقل فرتوتم
نه یوسفم، ز چه محتاج یاری دلوم
نه یونسم، ز چه در قید سینه ی حوتم
چو گریه را دل پر خون شناخت دانستم
که می شود ز گرستن حباب، یاقوتم
چه احتیاج به تحصیل نعمتم عرفی
که خون دیده ام آبست و خون دل قوتم
***
خوش آن مستی که باشد دوست پند آموز و دشمن هم
ملامت ذره وار از در درون آید ز روزن هم
هجوم گریه لختی داد بیرون از دل گرمم
که جوی دیده آتش خیز شد دریای دامن هم
شود گل خار ره گر همره صدقی و گر بی او
قدم بر گل نهی مرهم ببر همراه و سوزن هم
وفا از سنگدل یاران نهان بایست اما من
نپوشیدم که عیبم دوست می دانست و دشمن هم
مکن اهمال در مکتوب عرفی بردن ای قاصد
ولی بنشین که حسرت نامه ی انشا کنم من هم
***
چون زخم تازه دوخته از خون لبالبم
ای وای اگر بشکوه شود آشنا لبم
بیدردی آورد همه قول طرب مسنج
گاهی بحال گوئی دل میگشا لبم
بستی لبم ز شکوه و ذوق ادب شناخت
هر موی من ادا کند این شکر با لبم
بگذشت عمر و گفت و شنو با تو رو نداد
ای بی نصیب گوشم وای بی نوا لبم
صد بار لب گشودم و بر کس نریختم
آنها که موج می زند از سینه تا لبم
لب وعده کرده بود که گوید غمم بدوست
وقتست اگر بوعده نماید وفا لبم
در دل گذشت یار و فرو ریختم بدل
یپغامها که داشت نهان از صبا لبم
اقرار کن که سنگدلم بعد از آن اگر
لب واکنم بشکوه، بدندان بخالبم
عرفی بترهات زن آتش که جاودان
ماند گرسنه گوشم و باشد گدا لبم
***
هر متاع فتنه کز عشق ستمگر می خرم
می دهم باز و بمنت بار دیگر می خرم
دهر مرد افکن بمیدانم کنم تکلیف و من
این متاع افتاده بر بالای بستر می خرم
مهر منما و مجو از من که من این جنس را
غایبانه می فروشم در برابر می خرم
در محبت دل زبان را دوست دارد ورنه من
نیم ناز از وی بصد جان بلکه کمتر می خرم
مایه دار همتم گر خاک ره گردد فلک
می فروشم پا بخاک راه و شهپر می خرم
دل بخشم از دلبر و من گرم صلح انگیزیم
دم مزن ناصح که طوطی بهر شکر می خرم
یک نگاه و یک تبسم گر کنی سرمایه ام
نوش و نیش هر دو عالم را سراسر می خرم
روی بازار مراد امروز عرفی با منست
دامن تر می فروشم دیده تر می خرم
***
از گریه های بیهده سر تا بپا ترم
هر چند بیش گریه کنم بی صفا ترم
با آنکه عمرهاست که بیگانه منست
هر روز با کرشمه ی او آشنا ترم
رضوان چگونه گوش بدستان من کند
کز بلبلان گلشن او خوشنواترم
خود را چه سان فروشم و کس چون خرد مرا
کز گوهر طبیعت خود بی بهاترم
نتوان دم از قبول بدین مایه زد که من
از صوفیان گوشه نشین بی ریاترم
ای کام بخش غمزه اگر بینوا کشی
اول مرا که از دل خود بینوا ترم
بیمهری تو دمبدم افزونترست و من
از مهربانی تو محبت فزا ترم
با شیوه های عشق که سرکش کسی نیافت
از نیش غمزه تو بدل آشنا ترم
یکروز غم بشب نرساندم که تا نگفت
صد شکر کامشب از همه شب فتنه زاترم
گر در زمانه یار وفادار دیدمی
معلوم او شدی که ازو باوفاترم
عرفی بتاز بر اثر نور دانشم
کز ماه و آفتاب ترا رهنما ترم
***
تنها نشین گوشه ی میخانه ی خودیم
گنج غمیم و در دل ویرانه ی خودیم
لب تر نکرده ایم ز جام و سبوی کس
جاوید مست جرعه و پیمانه ی خودیم
با غم نشسته ایم بتدبیر قتل خویش
ما آشنای دشمن و بیگانه ی خودیم
بس در گشوده ایم چه دشمن چه دوست را
ما قفل بیگشاد در خانه ی خودیم
شیرین نکرده ایم لب از گفتگوی کس
لبها بزهر شیشه ی افسانه خودیم
گاهی فریب توبه و گاهی فساد زرق
بازیچه طبیعت طفلانه خودیم
غیرت روا نداشت که برقع بر افکنیم
تا جمله بنگرند که جانانه خودیم
عرفی برو تهیه ی افسون مکن که ما
صید فریب دام خود و دانه خودیم
***
همتی یاران که در دفع هوس رو می کنم
بر لب کوثر بداغ تشنگی خو می کنم
باز دل را می فشارم در کف عشق صنم
خون اسلامش روان از هر سو مو می کنم
آب حیوانم ز دنبال آید از ظلمت برون
می بر و خندان بسوی تشنگی رو می کنم
درستم کوش و مبین نازک دلیهای مرا
تا قیامت بر نتابم عاقبت خو می کنم
دل بوصل و من ببوی وصل نامحرم خوشم
او گل و من دست گلچین از ادب بو می کنم
می فروشم داغ و نقد گریه می گیرم ز خلق
می ستانم آب و آتش در ترازو می کنم
آرزوی حد جورش نیست عرفی حد من
لیک دایم مشق بوس دست و بازو می کنم
***
چو لاله گون شوی از باده در چمن مستم
چو مشک بیز کنی طره در ختن مستم
دل برهمنم از سایه ی صنم داغم
دماغ بلبلم از نکهت چمن مستم
نه شکل سبحه شناسم نه صورت محراب
ز فکر دار و ز اندیشه ی رسن مستم
مگو که خرقه زنار پوش پاره مکن
که تیز دستم و از جام برهمن مستم
در معامله در بند، می فروش، که من
حریف عشقم و از جام خویشتن مستم
حیات و مرگ من ای خضر عشق پروردست
نه در لباس تو مستم که در کفن مستم
ز بزم دوست که گوید که از قدح نوشان
تهی پیاله تر از من نبود و من مستم
بناله تیشه فرهاد گوید این دستان
که از حلاوت بازوی کوهکن مستم
بهشتیان چه شناسند مستیم عرفی
نه از شراب طهور از می سخن مستم
***
ما تشنگی بدجله و جیحون نمی دهیم
یک العطش بصد قدح خون نمی دهیم
آب حیات از لب ما می چکد ولی
صد چشمه زهر هست که بیرون نمی دهیم
شد رام تازیانه ی ما، توسن جنون
دیگر عنان فتنه بگردون نمی دهیم
این باده خون حوصله ی ما بخاک ریخت
جای ترحمست بمجنون نمی دهیم
اهل زمانه را هوس آب خضر بس
کس را خبر ز چاشنی خون نمی دهیم
بیدادی از طبیعت موزون ما رسید
کز بیم دل بقامت موزون نمی دهیم
دیوانگیست عرفی و معموره دشمنی
ویرانه را بملک فریدون نمی دهیم
***
ای ساقی بلا ز شراب تو سوختیم
با آنکه آتشیم ز آب تو سوختیم
در شب گذشت عمر و ندیدیم روی صبح
ای بخت از گرانی خواب تو سوختیم
پایت رکاب پرور و دستت عنان نواز
از غیرت عنان و رکاب تو سوختیم
از شعله ی محبت ما سوخت شرم یار
ای حسن جلوه کن که نقاب تو سوختیم
تا چند زهر عشق بدلخستگان دهی
از شوق نیم قطره گلاب تو سوختیم
چون داغ او برم بجحیم اهل معصیت
گویند دور شو که ز تاب تو سوختیم
ما هم روانه ایم بمعموره ی عدم
عرفی تحملی ز شتاب تو سوختیم
***
مستبی کو که خرد راز جنون دل شکنیم
شیشه ها بر سر مستوری عاقل شکنیم
سر خود را ز می صحبت خود گرم کنیم
در دل عافیت اندیشه ی باطل شکنیم
موج دریای بلا می دهد این مژده که ما
کشتی صبر بنزدیکی ساحل شکنیم
ای ادب بال و پر طعنه فرو ریز که ما
بهر لذت بجگر ناوک قاتل شکنیم
زخم ناسور بصد عجز خرد نیش زجاج
شیشه ی زهر چو در انجمن دل شکنیم
کعبه از ننگ ملولست بیائید که ما
قدم قافله نارفته بمنزل شکنیم
عرفی ار سامری عشق دهد رخصت ما
بفسون بال و پر جادوی بابل شکنیم
***
با دل چه گویم حرف او طوفان فریادش کنم
باب نفاقم نیست هم کز دل نهان یادش کنم
شیرین به خسرو بست دل عشق از ره ناموس گفت
آن به که زخم تیشه ی در کار فرهادش کنم
از رنگ و بو دورم ولی در روضه بهر باغبان
با یاسمین ورزم ادب تعظیم شمشادش کنم
هر کس بدل دستی نهد تا یابد آسایش ز غم
من دست غم بر دل نهم کز راحت آزادش کنم
از بهر افسون دلم عیسی نمی آید که من
این مشت خاک سوخته در دامن بادش کنم
بیمست کز باران شید از هم بریزد صومعه
از خشت خم وز درد می تعمیر بنیادش کنم
ز آمیزش غم با دلت خوش می گذارد بیغمی
عرفی بمیر از ذوق غم تا زین خبر شادش کنم
***
بلب داغ چو ما خنده بمرهم زده ایم
طعن شادی بدل سوخته از غم زده ایم
دل برسوائی ما خوش مکن ای عشق که ما
طبل ناموس تو بر بام دو عالم زده ایم
نقد امید حریفان همه در کعبه ماست
وین عجبتر که غلط باخته و کم زده ایم
بزم مقصود مجوئید کز آشوب جنون
صدره این بزم فروچیده و برهم زده ایم
برو ای غیر که خاموش لبان می دانند
که برین رشته گره بهر چه محکم زده ایم
مژده ای بخت که ناموس، کلیدش گم کرد
قفل الماس که ما بر در مرهم زده ایم
عرفی از باده غم نشاه ی شادی مطلب
این نه جاهیست که در انجمن غم زده ایم
***
زخمی شوق تو ام سینه جوشان دارم
خانه در کوچه ی الماس فروشان دارم
کی مسلمان کندم صحبت اصحاب حرم
که در آن زمره بسی حلقه بگوشان دارم
آتش پنبه ی گوش دگرانم کامروز
گوش را مزرعه ی پنبه فروشان دارم
صحبت عمر فرومایه ملولم دارد
میل همدوشی تابوت بدوشان دارم
اعظا در گذر از قافله ی من که متاع
همه گوش است ولی نذر خموشان دارم
عرفی امروز بکاشانه ی من باش که باز
گله ی از دل بی شرم خموشان دارم
***
تا نام جمال یار بردیم
رنگ از رخ لاله زار بردیم
بردیم غمت بخلوت خاک
آرایش روزگار بردیم
ز آئینه ی دل بسیل گریه
عالم عالم غبار دردیم
تا کشته ی غمزه ی تو گردیم
صد شمع بهر مزار بردیم
مرهم مرهم زدیم چندان
کز داغ دل اعتبار بردیم
تا شاهد عافیت گزیدیم
ناموس زهر کنار بردیم
آزاده روی گذشت عرفی
صد دوش بزیر بار بردیم
***
چند بر بستر از آن چشم فسونساز افتم
تکیه بر بالش نشتر کنم و باز افتم
پای شهباز سلامت بگشائید که من
نیم آن مرغ که در چنگل شهباز افتم
حیرت از بس که عنان تاب دلم شد بیمست
که ز انجام ره عشق بآغاز افتم
گفت و گوئیست بنازم بلب خاموشی
که اگر لب بگشایم بسخن باز افتم
پاسم ای شمع چه داری که نیم پروانه
که گرم بال بسوزند ز پرواز افتم
عرفی آرام مجو از دلم آن رفت که من
باز بر تکیه گه عیش بصد ناز افتم
***
دردا که فاش در غم جانانه سوختیم
وز درد و داغ محرم و بیگانه سوختیم
گو شمع بر فروز ببزم طرب که ما
بیرون در ز غیرت پروانه سوختیم
با خون صد شهید مقابل نهاده اند
عمری که ما باتش افسانه سوختیم
کس راه گم نکرد که خضر رهی نیافت
ما در میان کعبه و بتخانه سوختیم
زان تشنه مانده ایم که از گرمی نفس
در دست خضر جرعه و پیمانه سوختیم
یاران همیشه در طرب و ما تمام عمر
کنج غمی گرفته غریبانه سوختیم
یکبار دل ز ما صنمی آشنا نبرد
دایم بداغ مردم بیگانه سوختیم
بگشاید ار ز بستن زنار عقده ات
دانی که از چه سبحه ی صد دانه سوختیم
عرفی بغیر شعله داغ جگر نبود
شمعی که ما بگوشه ی کاشانه سوختیم
***
عفوت آوردم دل شرمنده را آتش زدم
خط آزادی نمودم بنده را آتش زدم
کاو کاو خانه کردم جنس بی قیمت نمود
شکر کردم گوهر ار زنده را آتش زدم
خنده را با گریه دیدم بر در رد و قبول
گریه را شاداب خواندم خنده را آتش زدم
دیده از مقصود بستم چشمه لذت گشود
خانمان طالع فرخنده را آتش زدم
بانگ هیهاتی ز دل برداشتم کز گرمیش
مرده را بیدار کردم زنده را آتش زدم
دوستان را تا شدم آئینه دار خوب و زشت
مو بموی عرفی شرمنده را آتش زدم
***
مستم دگر این بیخودی از بوی که دارم
دیوانگی از غمزه ی جادوی که دارم
ای دل ز جنونم گله داری عجب از تو
همسایگی فتنه ز پهلوی که دارم
مست آمده ام از عدم ای جمع بگوئید
دامن ز که در چینم و دل سوی که دارم
مرهم بعلاج آمده زنهار بگوئید
کین زخم باندازه ی بازوی که دارم
جانم بلب از درد و مسیحا نزند دم
دانسته گه بهبود ز داروی که دارم
فردا که دل از حور بهشتم نگشاید
دانند دو عالم که غم روی که دارم
در دیده ی من حسن فرو ریزد و عشوه
باز این سر شوریده بزانوی که دارم
عرفی طلبی جرعه ی مقصود و نگوئی
کین گرم روی بر اثر کوی که دارم
***
دل را چه می دهی که بدار الشفا بریم
این نیم بسمل از دم تیغت کجا بریم
یاران مدد کنید که از وادی جنون
دیوانه دل گرفته بدار الشفا بریم
این آب رو که صاف شراب خجالتست
جورت بخاک ریخته دیگر کجا بریم
این پا به معصیت نه سزاوار بخشش است
در حشر انتظار شفاعت چرا بریم
توفیق کو که پیش عظای وسیله دوست
ایمان شکسته ی ز کمند عطا بریم
همت به بین که وقت شبیخون احتیاج
امیدهای کشته به پیش دعا بریم
بازار دوست گنج دو عالم چه می کند
جهدی کنیم و چشم و دل آشنا بریم
ما تاب انفعال نداریم جور بس
ما را دگر مباد که نام وفا بریم
عرفی غمین مشو که فلک دادش آمدست
آید که هر چه برده بیک نقش وا بریم
***
وه که یار از گفتگو هر کز نیابد مطلبم
بس که موج خون دل در رعشه می گیرد شبم
چشمه ی نورم ولی در نور عصیان موج زن
آفتابم، آفتاب سایه پرورد شبم
طفلم اما آگهم کز خون دل پرورده اند
آن شجر کز وی تراشیدند لوح مکتبم
مژده باد ای زایران بت که عشق آباد کرد
سومناتی در دل و خمخانه ی در مشربم
گاه زناری حمایل گاه تسبیحی بدست
تا شود روشن که من دیوانه ی بی مذهبم
برهمن حاشا که افشاند بدیر از یاصنم
آنچه دل در کعبه میریزد ز یارب یاربم
عرفی از کج بازی سیاره آسودم که دوش
آتش دل شعله زد در خانمان کوکبم
***
منم که آب گل و رنگ لاله ی می طلبم
درین لباس شراب دو ساله ی می طلبم
شکست جام شرابم ز سنگ توبه ولی
درین خزان دیت خون لاله می طلبم
متاع ملک شهادت که کیمیای دلست
اگر دعا نفروشد ز ناله می طلبم
ز باده توبه حرامست در شریعت عشق
اگر قبول نداری رساله می طلبم
تمام طالب ماهند اهل دیده ی و من
چو زاده ادبم شکل هاله می طلبم
چنان بوادی مستی ز خویش گم گشتم
که لب ز باده و دست از پیاله می طلبم
علاج درد تو عرفی حکیم نشناسد
که من برون ز شفا این مقاله می طلبم
***
وقت آنست که افیون بشراب اندازم
دو جهانرا بیکی جرعه خراب اندازم
دلم از صوت تذروان بهشتی نگشود
گوش بر ناله ی مرغان کباب اندازم
ای که بر زشتی من خنده زنی باش که من
بخرم دستی و از چهره نقاب اندازم
گل فشانند به بستر همه چون عرفی و من
مشت خس چینم در جامه ی خواب اندازم
***
چند ازین ششدر غم فال مرادی بزنیم
بکمان آمده عنقای گشادی بزنیم
چند خود شیشه بگیریم و بریزیم بجام
یکدو جامی ز کف حور نژادی بزنیم
من ازینسوی و تو زانسو بتو می گویم، دل
دست در دامن کسری زده دادی بزنیم
بر دل صد ورق از یاس چه بندیم گره
بگشائیم دل و فال مرادی بزنیم
در نیارد که دمی غاشیه ی غم بکشد
سر دهیم این دل و بانگ دل شادی بزنیم
عرفی از مردم آلوده پریشان شده ایم
دست در دامن پاکیزه نهادی بزنیم
***
تا بکی همره اندیشه ی باطل باشم
وز دیار طرب آواره تر از دل باشم
گر گذشتم ز در کعبه نه از بی خبریست
مصلحت نیست که من طالب منزل باشم
گر بقانون معین نزیم عیب مکن
حکم عشقست که آشفته شمایل باشم
من که دارا و سکندر علف تیغ منند
سزد آن هم که درین معرکه بسمل باشم
من که از کشته شدن هم دلم آرام نیافت
جای آن نیست که منت کش قاتل باشم
من که تا می نکشیدم چمن گل نشدم
گر بمسجد روم از میکده غافل باشم
عنکبوتش بزوایا همه ز نار تند
خانقاهی که منش مرشد کامل باشم
دل و دین آفت آزادگی آمد عرفی
به از آن نیست که بی مذهب و بیدل باشم
***
عمر در شعر بسر کرده و در باخته ام
عمر در باخته را بار دگر باخته ام
العطش می زند از تشنه لبی هر مویم
که قدحهای پر از خون جگر باخته ام
شاید ار تلخ کشم ناله ز حرمان سخن
طوطی گرسنه ام تنگ شکر باخته ام
ساقی مصطبه ی نطقم و می ریخته ام
طایر باغچه ی قدسم و پر باخته ام
رصد شرع هنر چون نشود محو که من
شش هزار آیت احکام هنر باخته ام
کشوری کش طرف کوچه هفت اقلیمست
بهر ویرانه دهی زیروز بر باخته ام
صد مصپتکده در هر سخنم مدغم بود
گریه و ناله ی صد شام و سحر باخته ام
گفته گر شد ز کفم شکر که ناگفته بجاست
از دو صد گنج یکی مشت گهر باخته ام
***
تا کی دهم بدست تماشا زمام چشم
فالی زنم که گریه بر آید بنام چشم
ای گریه بی مضایقه از در درا که من
هر دم بخون دل بنویسم سلام چشم
زان طفل اشک من همه خون شد که اوفتاد
دوش از دریچه دل و امشب ز بام چشم
از بس که حیرت آمد و بیگانگی فزود
امشب خیال دوست نگردید رام چشم
صد نوحه هست بر لب و نسپرده راه گوش
صد گریه هست در دل و نشنیده نام چشم
عرفی فسرده چون نبود مجلسم که باز
خالیست شیشه ی دل و خشکست جام چشم
***
خانه زاد محنتیم آسودگی کم دیده ایم
آنچه غیر، از زخم بیند ما ز مرهم دیده ایم
هر کس از آئینه ی بیند جمال کار خویش
ما فروغ کار در پیشانی غم دیده ایم
زان خریداریم در هنگامه ی اهل فنا
کین جماعت را بهر ملکی مسلم دیده ایم
طعن بی توفیقی ای زهاد رندان را بس است
چرب دستیهای توفیق شما هم دیده ایم
خوب و زشت مردم بیگانه نشناسیم ما
زشتئی در بی نیازیهای محرم دیده ایم
تا رضا در دیده ی ما کحل همت کرده است
طیلسان بخل را بر فرق حاتم دیده ایم
مطلب ار عشق است برهان حکیمان کوته است
ای بسا بونصر و افلاطون که ملزم دیده ایم
دیده ایم از نظم عرفی فیض اعجاز مسیح
طبع معنی زاش هم بر قلب مریم دیده ایم
***
از دل غم او دریغ داریم
این می ز سبو دریغ داریم
تا در سر کوی تو بلغزد
پای از لب جو دریغ داریم
دزدیم ز چاک سینه مرهم
زین رخنه رفو دریغ داریم
خود چیست متاع دین که او را
از روی نکو دریغ داریم
سیراب و معززیم شاید
کاب از سگ کو دریغ داریم
تو گل بجهان فشانی و ما
سنگش ز سبو دریغ داریم
عالم همه ریش ابله و ما
یک خنده از و دریغ داریم
عرفی بدما مگو که اسرار
از بیهده گو دریغ داریم
***
هر چند بیغمانه بمسکن فتاده ام
زنجیر صد کرشمه بگردن فتاده ام
در نعمت اوفتاده و شکری نمی کنیم
بس نا شکفته در گل و گلشن فتاده ام
خوشدل بنور شمع شبستانت از برون
شبها بخاک دیده بر وزن فتاده ام
از قسمت ازل نکنی شکوه هان خموش
من شاخ طوبیم که بگلخن فتاده ام
مغکن بخاکم از ثمر نارسم بخشم
کز شاخ نخل وادی ایمن فتاده ام
گرد حریم دیرم و در دیده ام کشند
تا از کدام گوشه دامن فتاده ام
در بزم عیش عرفی اگر روز ساکنم
شب تا سر بحلقه ی شیون فتاده ام
***
تنها نه دلق خود بمی ناب شسته ایم
ناموس یک قبیله بدین آب شسته ایم
قسمت بلاست ورنه می آلوده دلق خویش
صد ره ز شوق گوشه ی محراب شسته ایم
ما توبه دشمنیم و قدح دوست دور نیست
کز دل هوای صحبت اصحاب شسته ایم
طاعت بکیتس عالم و جاهل توجه است
ما دست و روی خویشتن بآداب شسته ایم
از بس شکفته در دهن تیغ رفته ایم
ترس قیامت از دل قصاب شسته ایم
هم کفر ما بلذت و هم دین ما بذوق
زنار و سبحه در شکر ناب شسته ایم
تاوان دل عطا مکن ای دل شکن که ما
از دفتر معامله این باب شسته ایم
عرفی به بین که گریه چه طوفان نموده است
کز چشم بخت دوستی خواب شسته ایم
***
نشسته بر سر گنج و بفقر مشهورم
نهفته در ته دامن چراغ و بی نورم
مسیح تا دم آخر فسون دمید و هنوز
بصد جراحت روز نخست رنجورم
چنان بخواهش دیدار رفته ام شب وصل
که شوق هم بتقاضا ندیده در طورم
گمان مبر که دلم را توان تسلی داد
که ناامید ترا ز زخمهای ناسورم
مکن بصورت دیوار نسبتم عرفی
که من کتابه ی دیوار بیت معمورم
***
بس که درد عالمی در عشق تنها می کشم
ناله ی امروز را از ضعف فردا می کشم
خارخار راحتم ره می زند ای ساربان
گرم ران محمل که ناگه خاری از پا می کشم
چون بمرگ خود بمیرم رحم کن خونم بریز
کز شهیدان تو فردا سرزنشها می کشم
عشق را در کف متاعی بود گفتم چیست گفت
نیل بد نامیست بر روی زلیخا می کشم
تا مرا پا هست و خواهد بود عرفی سایه وش
خویشتن را از پی خوبان رعنا می کشم
***
تا کی بحرم تشنه لب و مضمحل افتم
کو دیر محبت که بدریای دل افتم
کو معرکه عشق که از جام شهادت
بیخود شده در لجه ی خون بحل افتم
کو انجمن قرب که تا بال گشایم
پر سوخته پیرامن شمع چگل افتم
مسنی ز من آموز که چون شعله و مرهم
از داغ جگر خیزم و در چاک دل افتم
آخر که مرا گفت که از باغچه ی قدس
بیفایده در دامگه آب و گل افتم
عرفی که گمان داشت که از وادی اسلام
باز آیم و در سجده بت منفعل افتم
***
نالیده ام ز درد مگر بانگ بلبلم
جوشیده ام بحسن مگر شبنم گلم
گر نی قیامتم ز چه لبریز فتنه ام
ورنه ندامتم ز چه عین تأملم
دل موج خیز درد و جبین صافی از گره
دریای اضطرابم و کوه تحملم
ای مدعا بمیر که از تکیه ی رضا
منت فروش دوش و کنار توکلم
عرفی خموشیی بگزنیم که در بهار
گل بیندم بباغ و نداند که بلبلم
***
ای گریه خون دل بکنار هوس مکن
گلبرگ باغ قدس بآن آب خس مکن
یکره بکعبه داری و صد ره بسومنات
باریک شارعیست نگه باز پس مکن
صد شاهباز گرسنه پرواز می کنند
ای کبک پر شکسته کنار از قفس مکن
این دشت لاله زار فریبست زینهار
خضری بجوی گوش ببانک جرس مکن
فریاد ناسرشته بخون کی اثر دهد
آزار لب مجو و عذاب نفس مکن
عرفی نگویمت که فرو می رودم مزن
گر می کنند گوش برین نغمه بس مکن
***
ای دیده خون ببار بسویش نظر مکن
زنهار شرمسار از این بیشتر مکن
ای ناله هم بتو خوشم وهم بجور یار
از من عنان متاب و درو هم اثر مکن
نازک دلی مباد که رحم آیدت بمن
زودم بکش نگاه برین چشم تر مکن
هنگام لطف او مکن ای مدعا مدد
بر داغ سینه مرهم او نیشتر مکن
ناگه بمیرم امشب و یارم شود ملول
ای همنشین بساز و فغان بیشتر مکن
ای چشم گریه دوست که شرمنده ی توام
تا هست گریه میل بکار دگر مکن
عرفی پیام شوق تو بیهوشی آورد
زین گفتگو دگر به نسیم سحر مکن
***
میرم ز شوق و گویم یا رب بحسرت من
کز داغ دل مسوزان کس را بمحنت من
هنگام نزغ و مقصود دیدار دوست باشد
ای وای اگر نگردد فهم این اشارت من
خوش آنزمان که می کرد منعم ز گریه محرم
کردش بچین ابرو منع از نصیحت من
از ناوک تو عمداً دشوار می دهم جان
تا در دلت بماند ذوق شهادت من
رفتم که بهر صلحش عجزی کنم به عرفی
گو دل بکش بطعنم اینست طاقت من
***
بوستان پژمرده گردد از دل ناشاد من
یاسمین را خنده بر لب سوزد از فریاد من
باغبان عشق می گوید که خاکستر شود
شانه ی باد صبا در طره ی شمشاد من
گفتم آمین مغان پر شوقتر یا زاهدان
عشق گفت آمین مجقون من و فرهاد من
کفر نی اسلام نی اسلام کفر آمیزنی
حکمت ایزد ندانم چیست در ایجاد من
صد بت از هر ذره بتراشی و ماند مایه ی
گر کنی ای برهمن گلگشت کفر آباد من
عرفی از من گر ملولی سعی در خونم مکن
سیل غم را التفاتی هست با بنیاد من
***
ز خونم روی میدان تازه گردان
تمنای شهیدان تازه گردان
ز دل صد لخت دارم نیم خورده
جگر بریان کن و خوان تازه گردان
بعالم وقتی آسان مردنی بود
ببالینم بیا وان تازه گردان
برقص ای نیم بسمل صید و در دل
شکستنهای پیکان تازه گردان
اگر طوفان تو می خواهی اگر خون
کهن ریشم بمژگان تازه گردان
ز چاک چامه گردن می گشاید
شکر خند گریبان تازه گردان
دلا در خون سرشتی خاکم اکنون
کهن دیوار ایمان تازه گردان
مشو آئین بزم ارشیر مردی
برو خاک شهیدان تازه گردان
***
دلا رنجی ببر کز دردمندان می توان بودن
مکش گردن که خاک سر بلندان می توان بودن
پی بالا نشینی واعظا می را مکن ضایع
بیا در دیر هم صدر لوندان می توان بودن
دمی کان غمزه صیدی را بخوان غلطان کند دانی
که مشتاق کمند صید بندان می توان بودن
بگوئیدم که تا تسبیح بر زنار بگزینم
اگر در زمره طاعت پسندان می توان بودن
اگر دندان فشردن بر جگر این چاشنی دارد
فدای لذت هر زخم دندان می توان بودن
اگر گاهی لب امید عرفی تلخ می خندد
لبی میچش ز خیل زهر خندان می توان بودن
***
بچه رو بجلوه آید طلب نیازمندان
نه دل نیاز خرم نه لب امید خندان
گله از تهی کمندی نه روا بود همین بس
که غزال ما نیفتد بکمند صید بندان
چکند زبون شکاری بچنین شکارگاهی
که خم کمند بوسد لب عنبرین کمندان
چه گمان باطلست این که بود عزیز صیدی
که بعجز بسته گردد بکمند صید بندان
بکرشمه ی بنازم که ز باد دامن او
زده موج زهر آفت بگلوی نوشخندان
چه دل ست آه ازان دل که ز حسن و عشق در وی
نه علامتی ز ناخن نه جراحتی ز دندان
نه چنان بتاز عرفی که رود عنان ز دستت
تو هم این حدیث می گو بسبک عنان سمندان
***
اینک رسید وعده گشاد نقاب کو
رفتیم تا دریچه صبح آفتاب کو
جامی کشیده محتسب و فتنه می کند
کو تازیانه ی ادب احتساب کو
خونم حلال بر تو ولی داور جزا
گر گویدم شهید که گشتی جواب کو
کیفیت شباب هم از جنس کیمیاست
اینک شباب نشاه ی عهد شباب کو
ما لب بالعطش نگشائیم و تن زنیم
آخر وجود آب ضرورست آب کو
صد درد دل گذشت و شکر خنده ی نکرد
هان ای زبان و دل گره اضطراب کو
نور جمال دوست نگنجد درین نظر
کو دیده ی بحوصله ی آفتاب کو
شرمش نظاره دشمن و شوقم نگاه دوست
دل پاره پاره شد ز کشاکش نقاب کو
عرفی نگو که مستی و راه عدم دراز
اینک شدم سوار عنان کو رکاب کو
***
تا بخونریزیم اشارتها نمود ابروی او
میل خونریزی خود فهمیدم از هر موی او
چون خرامد در دلم جان همچو آب زندگی
سر نهد در پای سرو قامت دلجوی او
تا خیال قامتش بیرون نیاید از دلم
کرده ام زنجیر پایش حلقه گیسوی او
گر نمی گردد دل من گرم کین از مهر نیست
از نزاکت طاقت گرمی ندارد خوی او
تا بود آمد شدش بر خاک من ای همنشین
چون بمیرم شب نهانم دفن کن در کوی او
من که حسرت می کشم عرفی به آن دیکران
شیشه ی می کی توانم دید بر زانوی او
***
ساغر لبریز وصل بر کف مشتاق نه
زمزمه ی آتشین بر لب عشاق نه
زهر غمت ریختم بر جگر هر دوا
دست تسلی کنون بر لب تریاق نه
ای قلم شعله سوز دود دل ما بسوز
آتش حسرت فروز در دل اوراق نه
حسن صنم پرده سوخت ایدل دیدار دوست
ناصیه بر خاک بند حوصله بر طاق نه
عرفی اگر در جگر شعله ندانی شکست
صد فلک از دود دل بر سر افاق نه
***
نفسی که غمزه ی او بصف بلا نشسته
بهوای دل مسیحا بره فنا نشسته
چو رسی بتربت ما مفشان بناز دامن
که غبار درد و محنت بمزار ما نشسته
شود آشکار فردا که براه وعده ی او
ز غم بهشت و دوزخ دو جهان جدا نشسته
ز ره وفا در این کو که گذشته دامن افشان
که غبار کوچه ی ما بر توتیا نشسته
ز دعا چه کام جویم که میان تنگدستان
بهزار نا امیدی اثر دعا نشسته
روم از جهان و شادم که براه تا قیامت
ز خیال غمزه ی او حشم بلا نشسته
تو و بزم عیش عرفی من و کوچه ی که در وی
سر خونچکان فتاده دل بینوا نشسته
***
خیز و شراب حیرتم زان قد جلوه سازده
روی بروی حسن کن دست بدست ناز زده
ای دل ساده گفتمت نام وفا مبر کنون
مرهم داغ خویش را از نمک امتیاز ده
توسن ناز کرده زین ای دل عافیت گزین
موی بموی خویش را مژده ی ترکتاز ده
کی دو عروس را بهم تاب مشارکت بود
یا در مردمی مزن یا سه طلاق آزده
شیوه ی سامری بود ننگ کرشمه های تو
یا بفدای عشوه کن یا برکاب بازده
یارب ازان کرشمه ام کاوش دل نصیب کن
سینه ی کبک داده ی ناخن شاهبازده
دم زده عرفی از وفا بازدهش بامتحان
دشنه ی زهر داده اش زان مژه ی دراز
***
عاشقی، دکان رسوائی بشهر و کو منه
بر دم شمشیر نه رو بر سر زانو منه
عشق از بازیچه بشناس امت مجنون مباش
تهمت درد از برای شکوه بر هر مو منه
دل بود شایسته ی درد آنگه از صد دل یکی
سر بیاد چشم جانان در پی آهو منه
درد اگر آرام گیرد دستش از دامن بدار
عافیت گر غم شود زانوش بر زانو منه
مو بمو از درد بی درمان لبالب شو ولی
گر بساط مرگ بستر باشدت پهلو منه
کوه الماس ار شود شوق تمنا در دلت
با کسی در جلوه گاه دوست عرفی رو منه
***
ای که سر تا قدمم را بجنون داشته ی
تا مرا داشته ی غرفه بخون داشته ی
سر انصاف تو گردیم که با این همه حسن
از دل ما طمع صبر و سکون داشته ی
گر دلیرانه بتازی بمن ای چرخ رواست
تا تو در معرکه ی صید زبون داشته ی
نوش کن خون دلم تا بشناسی ای خضر
که تو در چشمه ی حیوان همه خون داشته ی
دل عرفی بخر از خویش بخورشید فروش
تا به بینی که چه می ارزد و چون داشته ی
***
نه بیموجب بخاکم از سم اسبش نشان مانده
سمندش دست مهری بر دل این ناتوان مانده
بشهرت تا فلک یار که باشد ورنه در عالم
بسافرها دو شیرینی که بی نام و نشان مانده
نهان گردیده جان در سینه از بیم نگاه او
چو مرغی کان ز ترس ناوکی در آشیان مانده
شب از هجر تو بس دشوار جان دادم بیا بنگر
که آب حسرتم در چشم گریان همچنان مانده
فدای غمزه ات شد هر که جانی داشت چون عرفی
بغیر از خضر کو در بند عمر جاودان مانده
***
باز از شراب فتنه خرابم نمی کنی
از آتش کرشمه کبابم نمی کنی
صد پرسشم ز هر سر مو می کنی ولی
یکره عنایتی بجوابم نمی کنی
بهر فریب سایه نیندازیم بسر
در زیر شاخ سدره بخوابم نمی کنی
کردم هزار خضر بیک العطش کباب
وز تشنگان خویش حسابم نمی کنی
صد شیشه گشت خالی و صافی بته رسید
وز جرعه ی هنوز خرابم نمی کنی
صد ناله سوخت در دل و در بزم خود هنور
فریاد بخش چنگ و ربابم نمی کنی
مردم ز ننگ هوش و زمستانه خنده ی
دریا کش محیط شرابم نمی کنی
***
بشمعی گو صبا گر ره بخلوتخانه ی داری
که از تنهائیت غم نیست گر پروانه ی داری
ازین خلوت نشینی کم نگردد مستی حسنت
که آنجا هم ز خون محرمان پیمانه ی داری
مرا این آتش از داغ جدائی بیشتر سوزد
که می گویند جا در منزل بیگانه ی داری
ز آسیب نظر گر می گریزی در دلم بنشین
که آنگه خالی از نامحرمان کاشانه ی داری
بشرط آنکه ی ناید گردی از خاکسترش بیرون
طلب کن شمع من گر جانفشان پروانه ی داری
نخواهی دید عرفی تا قیامت روی هشیاری
که این مستی ز شوق نرگس مستانه ی داری
***
تا بر آنی که دوستدار کشی
نکشی چون من ار هزار کشی
تا کی از عشوه نیم مستان را
بشکنی جام و در خمار کشی
آتشم زن که زنده گردم باز
گر چو شمعم هزار بار کشی
تا کی ای دل عروس عصمت را
عقد بندی و در کنار کشی
عشق را شو که خویش را ترسم
در شبیخون روزگار کشی
در قیامت کند گل افشانی
بلبلی را که در بهار کشی
ترسم ای عشق مهربان که مرا
سر بزانوی غمگسار کشی
مردم از شوق ای دعا وقتست
که کشی تیغ و انتظار کشی
منت قتلم ار کنی قسمت
دو جهان را بزیر بار کشی
بتماشا طلب ترحم را
عرفی خویش را چو زار کشی
***
چندم ای ناله ی سحر بکشی
هر دمم ز آتش دگر بکشی
در این دود گه دلا در بند
چندم از آه بی اثر بکشی
اینکه پروانگی کنم ترسم
کاتشم را ببال و پر بکشی
نامه ام سنگ را بگریاند
ای فلک چند نامه بر بکشی
کشتی از غمزه اهل عالم را
بعد از این غمزه را مگر بکشی
تا کیم چون چراغ شام بلا
زنده سازی و در سحر بکشی
چون کشی اهل عشق را عرفی
چشم دارم که بیشتر بکشی
***
امشب که بسر شراب داری
بشکن دل ما که تاب داری
تقصیر نکرد در هلاکم
با غمره چرا عتاب داری
آشوب قیامتش غباری است
این فتنه که در رکاب داری
در دعوی فتنه گاه مستی
صد عربده با شراب داری
گر لذت ناوک تو اینست
در خون ملک ثواب داری
داری بدلم نگاه گرمی
گویا هوس کباب داری
عرفی دل خود بباد دادی
گر غم طلبد جواب داری
***
نه شکیب تو به از می نه ادب زمان مستی
که بچین زلف ساقی نکنم دراز دستی
چو کشی ز ناز خنجر تو بگو فدای من شو
که گران نمی فروشد بتو کس متاع هستی
چه بلا عقوبتست این من عافیت گزین را
نه گمان زود مردن نه امید تندرستی
همه نقد و جنس ایمان بتو بر فشاندم اکنون
تو و ننگ آن بضاعت من و عیش تنگدستی
ره طاعت تو یا رب که رود چنانکه شاید
که نیاید از برهمن بسزا صنم پرستی
گله ی نیامدنها گل وعدهاست ورنه
بهمین خوشست عرفی که تو نامه ی فرستی
***
نه از غربت اندر وطن می روی
بدنباله ی مرگ من می روی
بهای تو ای نافه خود کم نبود
که برگشته سوی ختن می روی
نه کم عزتی ای در آخر چرا
ز تاج سرم در عدن می روی
که دستارای گل بیاد تو بست
که مشتاق وار از چمن می روی
گمان دارم از بس روی شادمان
که همراه تابوت من می روی
چه مشتاقی ای تن بسوی لحد
که ناشسته و بی کفن می روی
خیال که عرفی خلد در دلت
که بیموجب از خویشتن می روی
رباعیات
***
یا رب نفسی ده که ثنا پردازم
وین نغمه باهنگ سزا پردازم
دیباچه علم خویش در پیشم نه
کز حمد تو نقش آشنا پردازم
***
راهی بنما که رهنما مردی نیست
صد راه وز هیچ رهگذر گردی نیست
با درد تو هیچ نبستم نیست ولی
بی نسبتی درد تو کم دردی نیست
***
شاها کرم تو قلزم مواجست
درویشی تو سلطنت بی تاجست
منسوب بعالم نزول تو بود
آرامگهی که نام او معراجست
***
ای آنکه ز درد رسته ی شرمت باد
فارغ ز بلا نشسته ی شرمت باد
تو سنگ دلی و تهمت بی اثری
بر جلوه حسن بسته ی شرمت باد
***
از بند غرور می گشایم خود را
آن طور که هست می نمایم خود را
یک عمر رعوبت صفت خود کردم
چندی بشکست می ستایم خود را
***
ابلیس ز بندم نگشاید یا رب
سرمایه ایمان برباید یا رب
مائیم اسیر دست اهریمن نفس
نقشی بمراد ما بر آید یا رب
***
با دوست یکی شو که جهان سیر توئی
در کعبه توئی بجلوه در دیر توئی
وحدتگه دوست راست محرم را دوست
گر دوست نه ی نه محرم غیر توئی
***
گلبرگ برد باد بهاران بکجا
سنبل زده از نسیم بستان بکجا
ای عارض یار من شتابان بکجا
وی زلف نگار من پریشان بکجا
***
عرفی دل ما کیش دگرگون نکند
در یوزه جز از درون پر خون نکند
سامان بهشت اگر درین کوچه کنند
امید سر از دریچه بیرون نکند
***
منصور کجاست تا بگویم دین کو
از شرع رسوم کو ز عشق آئین کو
دلخسته و عاشقی انا الحق چه وراست
معشوق تو بیحوصله کو تمکین کو
***
آنم که قفای من جبین طلب است
هر موی تنم دست نشین طلب است
دستم دستست و کوششم کوشش لیک
دامان تو فوق آستین طلب است
***
عرفی علم هجر تو افراشتنیست
گنجی تو ولی نقد تو ناداشتنیست
گر عشق توئی شخم تو ناکاشتنیست
ور حسن توئی دل ز تو برداشتنیست
***
عرفی من و دل نه خوب دانیم و نه زشت
هم خادم کعبه ایم و هم پیر کنشت
همراز مصیبتیم و همدوش خوشی
همخوابه دوزخیم و همسیر بهشت
***
مردیم که آه ما دل شب نگزد
در جام رودمیی که مشرب نگزد
مردیم ولی نه دیر مردیم و نه زود
غم دست بهم نساید و لب نگزد
***
آن کز نظرش حجاب صورت برخاست
بر خار و گلش نظر بیک دیده رواست
گر جوهر قطره صاف باشد یا درد
در قطره چنان بجو که گوئی دریاست
***
ای کرده زبون بار شجاع تو مرا
افکنده بصد رنج نزاع تو مرا
تا خیزم و آرمت در آغوش اجل
کشتست بتکلیف وداع تو مرا
***
آنکس که عنان تاخت ز ما گمره شد
وانکس که عنان سپرد کار آگه شد
یوسف بدر آورد و زلیخا گردید
هر کس که بریسمان ما در چه شد
***
عرفی چه خروشی که فلان گمره شد
آگه کنمت که بایدت آگه شد
چون ما و تو بسیار تعصب کیشان
ملزم نشدند و گفتگو کوته شد
***
خاکم بدهن چند پریشان گوئی
رویم بی آب، تا بکی بیرویی
کافر گشتیم ای تنگ اسلامان
طعنم مزنید با همه بدخویی
***
دیدم جامی که فتح باب آنجا بود
منزلگه آرام شباب آنجا بود
باز نظر و منع نقاب آنجا بود
خفاش آنجا و آفتاب آنجا بود
***
هر صبحدمی شکوفه وش خوش گردم
گرد در دلهای مشوش گردم
چون شاد شوم باز پریشان و ملول
در خرمن خویش افتم و آتش گردم
***
از گریه تلخ بی اثر هیچ مگوی
وز مرغ دعای بسته پر هیچ مگوی
از درد گران بیدوا هیچ مپرس
وز جور طبیب بی خبر هیچ مگوی
***
این عشق که مدح وی همین عشق بس است
برقیست که موسیش یکی مشت خس است
نی نی در مستی نزنم گلزاریست
کین موسی عمران گل مشکین نفس است
***
آنکس که لوای عشق بر دوش آید
با نیستی ابد هم آغوش آید
گر صور دمند و گر مسیحا آرند
این کشته نه میتیست باهوش آید
***
عرفی تو کجا به عشق همخانه شوی
کو دل که بسعی مست و دیوانه شوی
پروانه نمی شود مگس لیک بسوز
تا تهمتی شیوه ی پروانه شوی
***
عرفی بدری رو دم سردی بفروش
در یوزه کن و چهره زردی بفروش
خود را بخر از خویش و بمردی بفروش
سرمایه خویش را بدردی بفروش
***
عرفی در معرفت گشودن تا کی
خود گفتن و خود هم نشنودن تا کی
بیدار دلان را همه شبها روز است
تو روز ندیده ی غنودن تا کی
***
از وصل نهان ما که غماز نیافت
انجام کسی ندید و آغاز نیافت
در دوست شدم محو ولی بی خبری
هر چند طلب کرد، نشان باز نیافت
***
ای پشت تو گرم کرده سنجاب و ثمور
یکسان بمذاق تو چه شیرین و چه شور
از جانب عشق بانک بر بانک تو، کر
وز جانب حسن عرض بر عرض تو، کور
***
ای زلف عروس شادمانی شب تو
آرایش بزم بیغمی مشرب تو
انباشته هجران ز نمک داغ دلم
اما نه از آن نمک که دارد لب تو
***
عرفی که حسد فزودی اعزار منش
زنار نبستی بمیان برهمنش
آنرا که شهید غمزه ات گشت کنون
از جامه کعبه ننگ دارد بدنش
***
چندانکه شدم ز بیخودی مست دعا
تیری نزدم بر هدف از شست دعا
باشم ز دعا مانع و از شوق طلب
وقتست که پر بر آورد دست دعا
***
تا کس ز تو و تو از کسی نخروشی
باید که ز عرفی سخنی بنیوشی
شهدی ندهی که حنظلی نستانی
دردی نخری که مرهمی نفروشی
***
ای عشق بآلایشت آمیخته اند
وی غم ز صفای سینه ات ریخته اند
ای عشق عجب درد سرشتی، پیداست
کز آب و گل منت برانگیخته اند
***
بر ساغر من که عشق ازو نشأه برد
حد نیست کسی را که بدعوی نگرد
نه جرعه خویش اگر بخاک افشانم
دریای محیط ز آن بکشتی گذرد
***
عرفی که بود مزور شعبده باز
تسبیح ملک فروش و ناقوس نواز
پر سوخته طاووس رعونت پرواز
مجنون رنگی چو حسن لیلی همه ناز
***
ای محتسب از من بگذر وز عملم
من دیر نشین و باده نوشی، دغلم
در سینه من سنگ میبنداز مباد
ناگاه شود بت شکند در بغلم
***
ای عشق بیا مانع آلایش باش
وی ملک وجود گرم آرایش باش
خیز ای اجل از درد دلم تا دم حشر
جاروب کش مزار آسایش باش
***
عشق آمد و رفت خونچگان در بازار
زهد آمد و کرد اشک تزویر نثار
آن سینه داغ جست و این پنبه گوش
آن حبل متین تافته و این زنار
***
در عرصه عشق تنگ میدانی به
از گفت و شنو، سکوت و حیرانی به
بلبل نشوی در چمن و فاخته شو
یک نغمگی از هزار دستانی به
***
هر چند که در گشای این در بودم
وز کوبش سر بلای این در بودم
رفتم ز سر تو کز خبر دادن سر
شرمنده سنگهای این در بودم
***
شوخی که تمنای دلم بیند فاش
می گفت و بخوی خویش می کرد تلاش
ما رنجه کنیم دست و شمشیر ولی
ارزنده زخم ما دلی بودی کاش
***
عرفی منم آنکه دوزخم بت شکنست
روزم ز هجوم تیرگی شب شکنست
امیدم، اگر حامله ی حرمان زاست
تدبیرم اگر سپاه مطلب شکنست
***
از عشق متاع نیستی جوید روح
زان می شکند صراحی توبه نصوح
آنجا که محیط عشق طوفان خیز است
گهواره اطفال بود کشتی نوح
***
عرفی منم آنکه کوششم بی اثر است
هستم همه عیب و مویمویم هنر است
آن عابد برهمن سرشتم که مرا
طاعت ز گنه بتوبه محتاجتر است
***
گر سنگ ملامت بدلم نستیزد
از هر سر مو چشمه زهر انگیزد
ریزد می از آن شیشه که بشکست ولی
گر نشکند این شیشه میش می ریزد
***
تا از در محنتکده ی دل ریشان
افتاده رهم بکوی محنت کیشان
از هر طرفم طعن و ملامت زده صف
چون حاشیه کلام سهو اندیشان
***
کی ملک دلم پذیرد آبادی کی
کی زین غم و درد یابم آزادی کی
گفتی که تو شاد اهل، این دوره نه ای
بس دوره من کی رسد و شادی کی
***
ای گل ز من سوخته خرمن بگریز
چشم چمنی ز دود گلحن بگریز
من آتشم آتش، تو گلی گل، زنهار
یکرنگی من ببین و از من بگریز
***
هر کس که سرش نه در گریبان فناست
تا گردنش از فرق همه زخم جفاست
زانروی که مافوق گریبان عدم
آمد شدن سیل غم و سیل فناست
***
ساقی ز رخم کرده بگنجینه بط
بنمود جمال می ز آیینه بط
بط سینه بدریا نهد اما ساقی
دریا نهد از شراب در سینه بط
***
دستی دارم که در گریبان غمست
پایی دارم که وقف دامان غمست
جسمی دارم که باغ و بستان بلاست
جانی دارم که جان و ایمان غمست
***
نه دور زمان بکام و نه سیر فلک
نه کیش مغان بذوق و نه دین ملک
خامش که چشیدم و نکو سنجیدم
نیک و بد این جهان با آب و نمک
***
دی با دل ریشهای آکنده نمک
در طور شدم نه دیو همره نه ملک
شوقم چو قدم ز طور بالا تزرد
برداشت کلیم بانک اله و معک
***
آن مغبچه کزوی همه ریشیم و نمک
تا شعله کشید نور حسنش بفلک
بی بهره بماندیم که از دیر مغان
زنار مسیح بود و ناقوس ملک
***
عرفی رخ شیون نخراشی که شدم
غافل ز وصیتم نباشی که شدم
از هیزم نیم سوز آتشکده ها
صندوق مزارم بتراشی که شدم
***
چشمم بتماشای جمال مهوش
جانم بتمنای نگار سرکش
چون خامه شاهدان سراسر گلشن
چون نامه عاشقان سراپا آتش
***
تا رنگ من از شراب رهیان کردند
بی رنگیم آبروی ایمان کردند
صوفی بت هستیم بصد پاره شکست
دردا که تعلقم پریشان کردند
***
گل را همه آتش جگر می بینم
خس را همگی زخم نظر می بینم
یارب چه شراب داده ای عالم را
کز حال خودم خرابتر می بینم
***
عرفی منم آنکه رهبر ایمانم
آخر بهمین راه برآید جانم
من کشتیم آرم بکران رخت کسان
چندانکه بدریا شکند طوفانم
***
وصف لب یار از لب جان برجوشید
نوش از لب جان جهان جهان برجوشید
شکر غم عشقم از زبان برجوشید
بشکافت زبان و زهر از آن برجوشید
***
عرفی منم آنکه هر قدم در سفتم
گرد عدم از صورت مغبی رفتم
آن شاعر عارفم که از صبح ازل
تاریخ تولد دو عالم گفتم
***
ای چهره گرم خوی فشانت گل تر
وی غرن عرق باز گشا کاکل تر
زلف تو برسم باج گیرد هر ماه
از باغ بهشت صد چمن سنبل تر
***
از گریه گرم دیده آتش ناک است
آلوده بخاک و از تماشا پاک است
از بسکه شکسته ام ز بیم تو نگاه
گوئی که مرا دیده پر از خاشاک است
***
ای آنکه برت سفال و یاقوت یکیست
اعجاز مسیح و سحر هاروت یکیست
گر معرفت روح مجرد داری
زیب تن و آرایش تابوت یکیست
***
ای شوق لبت ز صبر من برده ثبات
تلخ از شکرین تبسمت کام نبات
مشتاق لبت را چو اجل خونریزد
از تبع اجل فرو چکد آب حیات
***
بیمار چو افتاده بمسکن باشم
نومید ز همراه تو گشتن باشم
هر جا برهت خیال خود بنشانم
تا از بر هر که بگذری من باشم
***
آزرده نیم که سر گران می گذری
بیگانه بگفت دشمنان می گذری
با دل بنگر چگونه آمیخته ی
بنگر که چه سان درون جان می گذری
***
شادم که درون جان نهان می گذری
گه در دل و گه در جگر جان می گذری
بر صفحه دل حرف تمنای ترا
چندانکه نویسم تو بر آن می گذری
***
عرفی چه کنی سؤال ازین کشته زار
کان غمزه ترا چگونه کردست شکار
من مست محبتم چه دانم که مرا
کین سر بود افتاده بخون یا دستار
***
عرفی منم و من سخن آرای جهان
در معرکه با خویشتنم در جولان
گر زانکه قبول کس نباشد سخنم
اینک من و اینک تو و اینک میدان
***
ای کعبه رو این طرف که می تازی نیست
طوفی و خروشی و تک و تازی نیست
سر تا سر کوچه خرابات جهان
آشفته و مست رو که طنازی نیست
***
رفتم بحرم که درد ایمان دانند
تعمیری دل ز کفر ویران دانند
گفتند برو بدیر کین سنگ سیاه
قدر گهرش صنم پرستان دانند
***
عرفی چه زنی طعن خرد بر من مست
مردان نه نهند راز دل بر کف دست
آن نوحه که راه لب نداند داریم
آن گریه که دل بدیده نگذارد هست
***
عرفی بکجا رفت دل آتش خیز
کو گریه تلخ آه و کو ناله تیز
بتخانه شد آن کعبه که نامش دل بود
بشکن قلمت ای هوس رنگ آمیز
***
ای آهوی فتنه سنبلت را بکمند
در دام فریبت اهل ایمان در بند
بعد از تو بنزد ماست اسلام عزیز
ناری که بهم بریزد این شرک بلند
***
عشق آید و گوید که رسولم نامست
وز حسن بامتان صدم پیغامست
حکمست که دین و دل فروشند بدرد
وین سهلترین جمله احکام ست
***
عشق آمد و گوید که زبان بگشایید
وز مردن من دل جهان بگشایید
راحت نه عیانست منادی بزنید
تا روی نقاب بستگان بگشایید
***
آنم که رعیت کمینم دهر است
تریاک زمانه با خلافم زهر است
عالم ز ممالک جلالم شهر است
دریای محیط خندقی زان نهر است
***
این خواجه چو از تو مرگ جان خواهد برد
اسباب زمانه هم زمان خواهد برد
پیچیدن تن در کفن دیبا چیست
بگذار کفن، سگ استخوان خواهد برد
***
رفتن بدل عاشق و سنگ آوردن
عاشق ز دیار نام و ننگ آوردن
از گلشن قدس آب و ننگ آوردن
آید ز تو جز مرا بتنگ آوردن
***
در خلد برین میوه طوبی بودن
در سینه مجنون غم لیلی بودن
در آینه عکس روی سلمی بودن
آنسان نبود که اهل معنی بودن
***
گر دل کندم عشوه نمائی چه شود
یابد دلم از صفا صفائی چه شود
صد کعبه و صومنات آبادانست
معمور شود کلیسیائی چه شود
***
راهم ندهد سوی حرم زاهد زشت
راند ز کنشت راهب نیک سرشت
گر لذت خواری ام بداند از رشک
گویم لبیک چون بگوید کو خشت
***
حشمت طلبی زمزمه کوس شنو
دستان شنوی قصه کاووس شنو
جوینده حالتی و مستی و سماع
از دیر مغان نغمه ناقوس شنو
***
مسجود ملایک دو تن از آب و گلست
زآدم که گذشت این نگار چکلست
گر هست تفاوتی همین باشد و بس
کان حکم آله بود وین حکم دل است
***
معموری عقل فضله ویرانیست
سرمایه علم خاک بیسامانیست
بازار چه حیرت ما آبادان
کافتاده متاع و غایت ارزانیست
***
در باغ دلم که روضه نعتش گوید
آب طلبت روی چمن می شوید
خرم شجر آرزوی دیدار مرا
صد نامه ی از هر ورقی می روید
***
ای آنکه بسنگ جور دشمن شکنی
بر تارک خویش گلفشان چون چمنی
با خویش چنان باش که با دشمن خود
با دشمن خود چنانکه با خویشتنی
***
در عهد من آنکه لاف سنج سخن است
خصم پدر است و قاتل نظم منست
گوساله سامری که آواز دهد
اعجاز مسیح سخت دندان شکنست
***
بی آه و فغان عشق بکس نیست حلال
بی ناله شکر هم بمگس نیست حلال
آنکس که ترنمش بکس نیست اثر
آمیزش صوتش بقفس نیست حلال
***
تا عهد یگانگی بعرفی بستی
از مهر بهر ذره او پیوستی
از نیستیش چه غم که از هستی او
هر مو که شود نیست تو با او هستی
***
گر در قدم سرو چمن بگدازم
گاهی بر شمع انجمن بگدازم
یکذره ز غم بی غم او نیست در آن
بگدازم و از گداختن بگدازم
***
عرفی دل من که مست جانان من است
از عالم قدس آمده مهمان منست
مگذار که پایمال شود در ره کفر
رحمی که جگر گوشه ایمان منست
***
دردا که سخن دگر ز فرزانگیست
چیزی که نه در شمار دیوانگیست
بیگانگی عافیتم ننگی بود
اکنون بسویم نیست همخانگیست
***
دی محتسب آمد و بسی تند نشست
ماتمزده بود دادمش شیشه بدست
بشکست و نیافت قصدم آنجا هل مست
بایست که توبه بشکند شیشه شکست
***
خوش آنکه شراب محنتم مست کند
آوازه امید مرا پست کند
گر دست زنم بکام در دست دگر
شمشیر دهم که قطع آن دست کند
***
عرفی دل خود را بچه خوش داشته ای
گر این دو سه بیتیست که بگذاشته ای
بگذشته ی از توام در این نشاه چراست
بر داشته بایدت چو برداشته ای
***
صبحی که ز مرغوله مرغان حزین
در طاس فلک بود سراسیمه طنین
کردیم دعائی و هم آواز شدیم
آئین مسیح و عطسه روح امین
***
بازت جم و کی ز اهل حسد می بینم
و آهنگ حسودان بلحد می بینم
زین آمدن و رفتن طوفان خیزت
دریای محیط جزر و مد می بینم
***
عرفی نه مرا حاصل کان می باید
محصول زمین و آسمان می باید
آن کو بقناعت مثل آمد او را
گر هیچ نه گنج شایگان می باید
***
صد تلخ شنیدم ز یکی زرق پرست
جرمم چه که دادمش همین جام بدست
دانی که همان محتسب گرسنه مست
کامروز بلقمه اش دهن خواهم بست
***
رفتم بجنان تا نگرم برگ هوس
جوی عسلی دیدم و صد فوج مگس
گفتند که تنگدل نگردی گفتم
مرغ چمن عشق نرنجد ز قفس
***
این ناله که با داغ الست آمده است
پژمرده و سینه چاک مست آمده است
پژمردگیش رواست کز باغ ازل
تا شهر غمت دست بدست آمده است
***
عرفی غم دل رسید مهجوری بس
عشق آمد و صد چراغ بی نوری بس
از داغ درون اثر بالماس رسان
کین مرهم ریش خستگان دوری بس
***
عرفی لب معنیم دم از نور زند
اتش بنهاد شجر طور زند
منصور دم از بی ادبی می زد و من
مرغ ادبم نغمه منصور زند
***
جمعی ز کتاب و سخنت می جویند
جمعی ز گل و نسترنت می جویند
آسوده جماعتی که رو از دو جهان
برتافته از خویشتنت می جویند
***
چون شاه رسل نشست بر منبر عرش
باز آمد و هشت سایه در کشور عرش
این معجزه ی رفعت شان است که او
بر فرش رَوَد بُوَد بر سر عرش
***
عرفی شب عید باده بزم افروز است
می نوش و طرب کن که همین دم روز است
این توبه بسی شکست و از ما نرمید
می نوش که توبه مرغ دست آموز است
***
آنم که تنم همیشه از جان به بود
آلایش دامنم ز دامان به بود
اوقات حیات خویش را سنجیدم
هر وقت که در خواب گذشت آن به بود
***
آنانکه غم تو برگزیدند همه
در کوی شهادت آرمیدند همه
در معرکه ی دو کون فتح از عشقست
با آنکه سپاه او شهیدند همه
***
آنم که بمی عمارت هوش کنم
گر هر دو جهان باده شود نوش کنم
کو جام محبتی که با این همه ظرف
اندازه ی خویشتن فراموش کنم
***
عشق آمده از مژده غم شادم کرد
وز بندگی عافیت آزادم کرد
هر موی مرا بیک جهان درد آراست
چند آنکه خراب بودم آبادم کرد
***
گفتم بملامت برهمن خیزم
گر دره صد فساد بروی ریزم
بس فال زدم مصلحت این بود که من
هم سبحه ی خود بگردنش آویزم
***
ای شوق تو چون حسرت دیدار دراز
وی پای طلب کوته و رفتار دراز
توفیق سبک مایه چه امداد کند
فرصت کم و عمر کوته و کار دراز
***
عرفی گله سر مکن که جای گله نیست
توفیق رفیق من بی حوصله نیست
هر چاه که هست یوسفی در وی هست
صاحب نظری لیک درین قافله نیست
***
پروانه کند زیارت شمع از دور
زان شمع بود شیشه من غیرت طور
عشق من و پروانه بهم کی ماند
من شعله بسینه دزدم او سینه ز نور
***
جمعی بدرت گریه و آه آوردند
جمعی همه اشک عذر خواه آوردند
جمعی دیدند لذت عفوت را
رفتند و جهان جهان گناه آوردند
***
از سردی دی باد صبا یخ بسته
تا عرش برین لب زد عایخ بسته
مشکل که سبوی آسمان شق نشود
زینسان که در آن جرم مو یخ بسته
***
آگه نیم از عیش که شهد چه گلوست
راحت نشناسم که چه می در چه سبوست
زخمی دانم که سینه گوید عشق است
وین دل که فدای او نمک خورده ی اوست
***
حسن آن باغی که خلد ازو بیرنگست
عشق آن دامی که در رخش بیرنگست
آن حسن تو داری و ترانیست شرف
وین عشق مرا هست و هنوز ننگست
***
ما عجز بناج کیقبادی ندهیم
محکومی را بخود مرادی ندهیم
گنجینه ی شادی مگشائید که ما
خاک ره غم بخون شادی ندهیم
***
هر روز ز خانه ی آن مه مهر افروز
بیرون آید بحلوه ی عالم سوز
منعش نتوانم آفتابست آن شوخ
بیرون نتواند که نیاید هر روز
***
از عرصه روزگار پر لاف بزنیم
وز سینه اهل کینه ناصاف تریم
با این همه خود راز فلک به دانیم
وز اهل زمانه ما بانصاف تریم
***
کی شوق تو از دلم بتدبیر شود
بتدبیر کجا مانع تقدیر شود
بسیار دلم تنگ مساز از دوری
ترسم ز دلم غم تو دلگیر شود
***
عرفی دم نزع است و همان مستی تو
یا رب بچه مایه بار بر بستی تو
فرداست که دوست نقد فردوس بکف
جویای متاعست و تهی دستی تو
***
بخت تو عروس زهره را زوج آمد
انجم ز عسا کرت یکی فوج آمد
چین بر سر چین نهادی از چهره خویش
یا چشمه آفتاب در موج آمد
***
ای ساکن دل که شمع بالین شده ی
وی راحت جان که آفت دین شده ی
آشفته دلی دادم و بودم خوشحال
جان می دهم اکنون ز چه غمگین شده ی
***
با دوست دلی که قرب جانی دارد
پیوند بعمر جاودانی دارد
با عشق نمیرد دل کس کین آتش
خاصیت آب زندگانی دارد
***
گر شرم نه قفل بر زبان اندازد
گفت و شنو از وصال دورم سازد
پروانه که دم نمی زند در بر شمع
می سوزد و کس بدو نمی پردازد
***
گر چشم و دلم ز گریه و ناله جداست
زنهار مبر گمان راحت که خطاست
گر ناله خموشست دلم در جوش است
ور دیده سرابست درونم دریاست
***
در باغم و دل شکار گاه شیر است
نگشوده نظر دل از تماشا سیر است
چون دیده گشایم که چمن پیکانست
چون سینه هایم که هوا شمشیر است
***
عرفی دل ما بنا خوشی خوش دارد
ما را بهزار غم مشوش دارد
هر دم که رود ز عمر ما داغ نویست
روز و شب ما مزاج آتش دارد
***
ما با دل شوریده صفت خوش داریم
دایم دل خویش را مشوش داریم
پروانه بشب گرم و بروز افسرده است
ما در شب و روز طبع آتش داریم
***
آنروز که عشق تیغ بیداد گرفت
ز آتش گردید و راه بر باد گرفت
هر شیوه که دیوانگی عشق نمود
حسن از پی شوخی همه را یاد گرفت
***
ما خاک نشین و شوکت کی داریم
در نوحه گری زمزمه ی نی داریم
در نشاه ی هوش مستی می داریم
دیوانگی بهار، دردی داریم
***
مائیم که بی ساقی و بی می مستیم
در کوچه فقر و مجلس کی مستیم
در عیش بهار و ماتم دی مستیم
مستیم و عیان نیست که تا کی مستیم
***
شیرین بوفای کوهکن می نازد
یعقوب به بوی پیرهن می نازد
داوود بلحن خویشتن می نازد
عشق تو بناله های من می نازد
***
صوفی بفریب مرد و زن مشغولست
نادان بعمارت بدن مشغولست
دانا بکرشمه سخن مشغولست
عاشق بهلاک خویشتن مشغولست
***
شیراز که دریای معانی گهر است
یکتا گهرش عرفی صاحبنظر است
بس کز دو طرف ماه و شان می گذرند
هر کوچه ی او نشان شق القمر است
***
یا رب بر عفوت به پناه آمده ایم
سر تا بقدم غرق گناه آمده ایم
چشمم ز کرم ببخش کز غایت حرص
بی دیده بامید نگاه آمده ایم
***
عشق آمد و گوید که ره محنت گیر
داغم بجگر نهد که رو طاقت گیر
الماس نمک ریز بزهر آمیزد
کین مرهم و این داغ برو لذت گیر
***
ای مهر تو هیچ کین دشمن هم هیچ
آهنگ سرود هیچ و شیون هم هیچ
از هر چه نقاب می گشائی عشق است
عرفی هم هیچ و هیچ گفتن هم هیچ
***
ارباب مغان که بزمشان جور عطاست
جامی ندهند و این به آئین سخاست
شکرانه صافهای لب تشنه طلب
دردی ندهند تشنگانیم رواست
***
عرفی نشوی مقید رنج و حضور
نی خو بملال کن نه عادت بسرور
زینهار ز شیرینی و تلخی مگذر
گر گریه ماتمی و گر خنده سور
***
ای حسن بیا کرشمه ای با دین کن
وی عشق بیا هزار عقل آئین کن
ای تیغ بلا سینه ی جانم بنواز
وی سیلی غم روی دلم رنگین کن
***
دل دشمن شادیست و در کار غمست
از عافیت آسوده و بیمار غمست
بیماری دل مایه روز دی ماست
روزردی ما بهار گلزار غمست
***
با معصیتم که کرده آئین کنشت
با عاطفتم که می برد آب بهشت
دوزخ همه عافیت چو دلسوزی خصم
جنت همه زخم دیده عشوه زشت
***
گاهی هوس افروز نعیمت بینم
گه مضطرب از بیم جحیمت بینم
با دوست بیامیز و بیاسا تا چند
بازیچه دست هر لئیمت بینم
***
ای آنکه رهت ببزم مقصودی نیست
صد روشنیت ز شمع بیدودی نیست
غلمان مطلب سزای طاعت زینهار
با دوست کن این بیع که بیسودی نیست
***
عرفی دل ما بسی پریشان نظر است
هر دم هوسش بعشوه ی راهبر است
زینهار برنگ و بوی دنیا مگرو
کین باغچه را شکوفه ی بی ثمر است
***
صحرای هوس خار تمنا خیز است
زین ره بسفر مرو که غوغا خیز است
ای بادیه کفر تو سوداگر دین
زین مرحله کوچ کن که رسوا خیز است
***
آنکس که نه راه نفسم بسته کند
گلزار هجوم داغ گلدسته کند
بیماران را دم مسیح است علاج
ای وای بر آنکس که دمش خسته کند
***
شاها نفسم باغ ثنا خواهد شد
عمر تو گلستان بقا خواهد شد
حیف از لب آستانه دولت تو
کالوده ببوس لب ما خواهد شد
***
من عرفی مست دل پریشان توام
زین رنجه مشو که گرد دامان توام
با خویش ادب زیاده ورزم که بتو
زانرو که تو از منی و من زان توام
***
ای شربت شیخ و شاب در کاسه ما
وی چشمه آفتاب در کاسه ما
آن جرعه کشانیم که از سیرابی
یاقوت شود حباب در کاسه ما
***
ای ملک غمت هرچه فراز است و فرود
وز تیغ تو چاک صبر را جوشن و خود
آنخال سیه نیست که از لطف جبین
جای گره زلف تو گردید کبود
***
عرفی که قدم در دهن تیشه نهد
از بس غم دل بر دل غم پیشه نهد
تا تحت ثری فرو شود گریه مدام
بار دل خود بدرش اندیشه نهد
***
ای نغمه گداز بسته بسته لبان
تأثیر طراز ناله بی طلبان
گوشی میدار کین خروشان طلبست
در سینه خامشی ما بی ادبان
***
ای عشق بفعل عرفی مست مناز
ای درد گداختی دلم هان بگداز
ای گریه دویده بدیده ماست
ای ناله اثر مرو ز دنباله متاز
***
این ناله که در آتش خویشست کباب
وین گریه که از شیشه دل خورده شراب
مرغیست که آتش از هوا می گیرد
مستیست که از خمار جوید می ناب
***
وقتست که باران بگلستان ریزد
گلهای نشاط در گریبان ریزد
بلبل بهوای باغ بشکست قفس
این مژده بشاخ و برگ بستان ریزد
***
عرفی بکمند عقل پا بستی تو
معراج محبت مطلب، پستی تو
بوئی نشنیده خون دل می ریزی
رو جام و قدح مجو که بدمستی تو
***
اکنون که فسردگان بر آتش تازند
رندان بشراب خانه ها پردازند
در بستن یخ چو توبه من شکند
گر ساغر می ز درد عاشق سازند
***
زین سردی دی که آب و آتش یخ بست
وز بستن یخ جوهر الماس شکست
زانگونه مسامات هوا بسته که تیر
یابد ز کمان گشاد و نتواند جست
***
ای حسن تو در صفا چو آئینه من
آئینه مدار تیره از کینه من
از بسکه ز خشم آتشین خوی شدی
خوی تو کباب تر شد از سینه من
***
گردون که ملال بخش ارزانی از اوست
کی باورم آید که پشیمانی از اوست
داد و ستد سود تو می خواست که تو
شادی دهی و ملال بستانی از اوست
***
شاهی که ملک چو گوهر او نشود
سنجیدن او بعی بازو نشود
هم سایه او نهند در کفه مگر
ورنه دو جهانش همترازو نشود
***
عرفی شبی از داغ دل دور اندیش
بگریست بهایهای از ظلمت خویش
دادند بکوی تو رهش خضر و مسیح
از از شفای قدم جو مرهم ریش
***
عرفی دل و طبع تو ستم کار مباد
نیش تو به بسته کسش کار مباد
شیرین منشان جلوه کنندت بضمیر
این چشمه نوش نشتر زار مباد
***
عرفی خجلم ز مردم دور اندیش
کز نوش گرفته اند کیفیت نیش
درد لب یاران شدم از عیب دروغ
منت دارم ز عیب نابوده خویش
***
عرفی تو و شکر این دل آتشناک
ای دشمن زندگی و غوغای هلاک
ای کام امید را فروشسته به زهر
وی جیب مراد را بر آتش زده چاک
***
زینگونه که دل بفعل زشتم طلبد
وز بیت حرام در کنشتم طلبد
بیم است که از ننگ ترحم فردا
دوزخ نپذیرد و بهشتم طلبد
***
گیرم که ترا شوخی آتش باشد
با نقش و نگار عالمت خوش باشد
گر معنی هر نقش نیابی باشی
آن مرده که در گور منقش باشد
***
ای هجر بگو با دل پر خون چکنم
با درد نوی که کردی اکنون چکنم
من بودم و همدمی که می داد دلم
آن هم بتو نامزد شد اکنون چکنم
***
چون عشق بکام مشتری کار کند
از جقس غم آرایش بازار کند
یکجو بهزار دل فرو شد غم تو
تا ارزانی ترا خریدار کند
***
وصل تو دوائیست که بیمارش نیست
حسن تو متائیست که بازارش نیست
شوق تو کمندی که گرفتارش نیست
حمد تو زبانیست که گفتارش نیست
***
ای حسن تو از دیده ادراک نهان
وی گوش ندیده از حدیث تو نشان
از دیده گشاده ی وهم لب چه عطاست
با دیده بی نگاه و یا گوش گران
***
دل در طلب وصل تسلی طلب است
در پرده صورتست و معنی طلب است
گفتم که بیأس دل تسلی جوید
فریاد که یأس هم تسلی طلب است
***
خیز ای دل ریش دوست گویان میرو
گریان و شکسته و پریشان میرو
مرهم چه نهی بر قدمت قافله رفت
گو ریش فزون آنچه که بتوان میرو
***
تا کی برت اظهار عدم نتوان کرد
یک مو ز رعونت تو کم نتوان کرد
دامن بمیان برزده خواهی رفتن
جائی که کلاه گوشه خم نتوان کرد
***
عرفی دل ما بدرگه عشق گریخت
خون گله با شراب نسیان آمیخت
این خون نه بتیغ آشنا شد نه بخاک
این گل نشگفت از نفس ما و بریخت
***
مستوری دل طلب که مستی اینجاست
در یوزه طلب که چربدستی اینجاست
دست از همه بگسل و در آویز بدوست
یکرنگی نیستی و هستی اینجاست
***
عرفی سخنت گرچه معمار رنگ است
وین زمزمه را بذوق یاران جنگ است
بخروش که مرغان حرم می دانند
کین نغمه ی ناقوس کدام آهنگ است
***
از دیده ما بجز حیا نتوان یافت
زین آینه جز نور و صفا نتوان یافت
آلودگیی که آب عصمت ببرد
در سلسله نگاه ما نتوان یافت
***
حسن از طلب نگاه ما بسته لب است
از اهل ادب دیده گشودن ادب است
وانگه که لب حسن، تماشا طلب است
از بی ادبی چشمه گشادی ادب است
***
عرفی چه نهی متاع دل بر کف دست
راه نظر کج نظران باید بست
بر شیشه ما نگر که از بیرون هست
صافی و درست و ز برون عین شکست
***
عشق تو خرابات نشین می باشد
کوی تو بهشت عقل و دین می باشد
در دور تو هست جای دل بر کف دست
در عهد تو جان در آستین می باشد
***
ای رانده ز نسبت حرم طاعت ما
مردود اجابت صنم طاعت ما
اسلام نه و کفر نه و باکی نیست
آلوده کند لوح و قلم طاعت ما
***
ساقی نامه
***
بیا ساقی آن تشنگی را بسنج
پس از آرزوی دل ما مرنج
که مستیم و ترک ادب می کنیم
ز جام تو بوسی طلب می کنیم
بده ساقی آن باده جام سوز
صلاحیت آموز و اسلام سوز
برقص از پی برقع و مقنعه
که خمیازه گیرد ره صومعه
بیا ساقی آبی بکشتم رسان
ز مستی بباغ بهشتم رسان
کو گویم پس از شکر مستی و می
خوش آندم که بینم قیامت ز پی
بیا ساقی اندیشه کار کن
بزن دست و ساغر نگونسار کن
بمی در زن این پیکر سیم تاب
بده صبح را غوطه در آفتاب
بیا ساقی از راه عقلم بگیر
که تاب شبستان ندارد بصیر
بده کوثر لعلی سومنات
بخندان لبم را بآب حیات
بیا ساقی آن می که حور بهشت
شراباً طهوراً بنامش نوشت
بمن ده که تفسیر آیت کنم
زوی تشنگان را هدایت کنم
بیا ساقی آن آبروی کرم
بده تا بریزم بدیر و حرم
کز آن کفر و دین آشنائی کنند
ز هم جذب دلها گدائی کنند
بیا ساقی آن چشمه آفتاب
که روی دو عالم از او یافت آب
بده تا بشویم برو بام دل
در آغاز بینم سرانجام دل
بیا ساقی آن مشگ پرور گلاب
که بر لعل عیسی زند آفتاب
چو بیخود شوم در دماغم فشان
بکام دل و جان داغم فشان
بیا ساقی آن آتشین خوی مست
که بر تارک توبه دل شکست
بمن ده که آرم بدیر مغان
عروسان ناموس را مو کشان
بیا ساقی آن عافیت را کلید
که فتاح روح است و قفل امید
بمن ده که رنجور و دلخسته ام
بهر موی دردی فرو بسته ام
بیا ساقی آن شمع قندیل روح
که روشن ترش کرد طوفان نوح
بمن ده که با وی کنم سیر دل
شود روشنم کعبه در دیر دل
بیا ساقی آن مست فیروز جنگ
که مه را نهد در دهان پلنگ
بده تا بیارم قدم در رکاب
بفتراک بندم سر آفتاب
بیا ساقی آن شیر ام الفرح
بدوش و لبالب کن از وی قدح
بمن ده که کاود لب شادیم
تبسم بجوشد ز قنادیم
بیا ساقی آن شیشه صاف دوش
که نیمی ز وی ماند و رفتم ز هوش
بیا و بده ساغر متصل
کز اندیشه ی آن دو نیمست دل
بیا ساقی آن درة التاج لعل
که بخشید رنگش بگل تاج لعل
که سیر آب سازد لب خامه ام
گلستان کند معصیت نامه ام
بیا ساقی آن باطل السحر هوش
کزو سامری گشته تلخابه نوش
که در چنگ فرعون نفس غنیم
ز هر مو بریزم عصای کلیم
بیا ساقی آن شمع فانوس عشق
که پروانه اوست ناموس عشق
بده تا برقص آورم جام مست
که پروانه نیم سوزیم هست
بیا ساقی آن آتش بیقرار
که بیجوشش خم فشاند شرار
بیفشار در سینه غمکده
بر افراز در کعبه آتشکده
بیا ساقی آن لاله باغ عیش
که بر جان ماتم نهم داغ عیش
بمن ده که رنگین شود کار من
صد آرایش آرد بدستار من
بمن ده که دستم بقربان شود
سرود و آستین مست و غلطان شود
بیا ساقی آن بزم در هم شکن
ز نامحرمان پاک ساز انجمن
بیائید تا سحر و افسون کنیم
شب جمعه از هفته بیرون کنیم
بیا ساقی آن فتنه روزگار
بمن ده که چون بر دل آید سوار
بملک دلم ترکتازی کند
بعقل جهانگیر بازی کند
انا لحق نمی گنجدم در نفس
بروب از ره آتشم خار و حسن
بیا ساقی آن کوثر موج خیز
بیار و دمادم بکامم بریز
که گلگشت آتش کنم چون خلیل
شود شعله فواره سلسبیل
***
مثنویات
***
موج نخست است ز بحر قدیم
تا برم این نکته بتکمیل عرش
زان کنم آرایش قندیل عرش
به که بنام صمد بی نیاز
نامه نوازیم و عنان طراز
از اثر او صمدیت رفیع
بر گهر او احدیت وسیع
رنگ رز جامه ارباب شید
دام نه عابد دل مرده صید
غازه فروش سر بازار شرم
آبله ریز ته دلهای گرم
زخم چکان مژه دلبران
حسن فزاینده عصمت وران
شهر گشاینده بستان صبح
یاسمن افشان گریبان صبح
زمزمه کاو لب ناقوس دل
داغ فروز دم طاووس دل
زیور آوازه ناقوسیان
چشمه آرایش طاووسیان
آستی افشان نسیم صبا
آشتی انگیز اثر با دعا
جوهر آئینه حوری وشان
جرعه ی پیمانه ی معنی کشان
انجمن آرای حریم سماع
نوحه طراز لب گرم وداع
بر نفس گرم ترحم فشان
وز اثر گریه تبسم چکان
بار گشای فلک اندر صعود
ناصیه سای ملک اندر سجود
سرمه کش عبهر زرین قدح
وسمه نه ابروی قوس و قزح
راه نماینده آیندگان
مایه ی هستی ده پایندگان
لوح عمل ساز ورع پیشگان
نامه برانداز جزع پیشگان
شمع فروز حرم احترام
نامیه سوز چمن انتقام
بر شفق گریه عطارد شمار
بر ورق دیده عطارد نگار
تاب ده رشته کوتاه عمر
تا بعدم رفته خس از راه عمر
صور دمی داده بباد بهار
نعشکشی کرده خزان را شعار
مرغ شکیبائی از او سینه تنگ
چهره بیماری از او خیره رنگ
گوهر دل شسته بدریای جان
نور اثر داده باو دودمان
کرده مصاحب بر زاغ صفات
بوقلمون مزرعه کاینات
بوسه نگیرد ز دماغ سخن
کش سخن او ندمد در دهن
جل جلاله علم شان اوست
عم نواله مگس خوان اوست
برده دل از حسن چه یغماست این
گوهر خود زاده چه دریاست این
خاک نشین در او بندگی
مرده بیماری او زندگی
بندگی از داغ قبولش فکار
گردن آزادی از او طوق دار
بسکه بود تشنه عفو و عطا
دست نیارد بره سهو ما
دیرو حرم دوش بدوش آورد
سبحه و زنار بجوش آورد
نغمه ناقوس خروشان از اوست
سینه هر زمزمه جوشان از اوست
لغزش مستانه دهد سهو را
چشمه افسوس دهد لهو را
ناطقه را راز فروشی دهد
قفل کری را بخموشی دهد
سامعه را نغمه بدست آورد
باصره فانوس پرست آورد
تلخ کند میوه ناموس را
دست گزان آورد افسوس را
تا نزد این حله ایوان رقم
بود برهنه عدم اندر عدم
زندگی از وی عدم مرده را
نازکی از وی دل پژمرده را
عشوه شیرین بکمان آورد
وز دل فرهاد نشان آورد
غمزه که شمشیر بدست از وی است
بر اثر نرگس مست از وی است
دایگی حسن دهد ناز را
نغمگی آرا کند آواز را
عقل بجاسوسی راز آورد
جهل ز دانش بگداز آورد
روشنی سینه علم از وی است
مایه آرایش حلم از وی است
نامیه عقل بتعلیم داد
مرهم ناسور به تسلیم داد
چون در جودش باثر باز شد
جنبش نبض عدم آغاز شد
طوبی حکمت ثمر انداز کرد
دست مآثر ز حیا باز کرد
مصحف معنی بگشود از جمال
سوره و الشمس برآمد بفال
بانک عروسان چمن زاد کرد
شهر عدم را صنم آباد کرد
زیور صورت بکف خاک بست
آهوی معینش بفتراک بست
کوشش اندیشه بافلاک داد
ذوق تحمل بکف خاک داد
ناز بدرگاه جوانی نشاند
عجز بدر یوزه ثانی نشاند
رنگرز عذر نمود انفعال
بر قد اندازه برید اعتدال
ناصیه را لوح ادب نام کرد
بوس زمین خودش انعام کرد
نور عمل داد بشمع صفا
دود دل افشاند بروی دعا
داد بآوازه شراب نوید
بست ز خمیازه دهان امید
هاضمه را نامزد علم کرد
حافظه را صافگه حلم کرد
غرفه ی معنی ز تکلم گشاد
چشمه ی کوثر؛ ز تبسم گشاد
دانه ی غم در دل افکار کشت
تخم کرشمه به سمن زار کشت
خنده بلب داد که بردار نوش
گریه بدل ریخت که برچین خروش
خون چمن بر ورق گل فشاند
آب گل از نغمه بلبل چکاند
زمزمه غم بدل تنگ داد
چاشنی نغمه بآهنگ داد
حسن به آرایش سودا نشاند
عشق بمعماری دلها نشاند
خلوتی آراست برون از حساب
سایه حسنی به نماز آفتاب
پنجه فرهاد به هل زیر سنگ
کو ز گهر می طلبد آب و رنگ
چشمه ی شوق از دل مجنون گشود
سینه ی او هودج لیلی نمود
دامن یوسف بمیان زد که خیز
آنچه گرفتی بزلیخا بریز
بینش یعقوب ز حرمان بشوی
کو دلش از ما بتو آورد روی
نور وی آرایش هر محفلی
می نشکیبد که نکاود دلی
غیرت حسنش چو بجوش آورد
دست تماشائی یوسف برد
تیشه زند بر دل فرهاد مست
کز الم غیر پذیرد شکست
هر که الم دوست باو بگرود
و آنکه بر او ز الم بگذرد
عقل بهم برزده کاین جاهل است
چشمه خون کرده عطا کاین دلست
سینه بغم داده که این گنج تو است
عشق بدل داده که این رنج تو است
چشمه ی جود است چو مولی است این
عین وجود است چو مولی است این
زین متفرق شده مشت غبار
ذره وشی کو که نماید شمار
گرچه در این باغچه چند و چون
خار و گل از یک شجر آید برون
بهر چه در مشعله گاه شهود
نور بیک جامه درونست و دود
مه ز چه آغشته ز نقص و کمال
گه ز چه بدر آید و گاهی هلال
از ته دل جرعه ی دیدار نوش
گاه شود مست و گه آید بهوش
گه رودش بر اثر سبحه دست
گه کندش نغمه ی ناقوس مست
بهر چه هر دل که برانگیخته
از غم و شادی بهم آمیخته
کرده ز یک چشمه طراوت گزین
باد مسیح و نفس واپسین
گاه لب از نوحه کند خون چکان
گه ز ترنم گل شادی فشان
گاه شود جلوه گر از طور ناز
بی دلی انگیزد و عجز و نیاز
گر دهد از مستی و حسرت سرور
شادی آموزد و ناز و غرور
حکمت از این رنگرزیهای نغز
کاید از او بوی بهشستم بمغز
شاهد حالی است که آن رنگ و بوی
در چمن ماست نه در باغ اوی
باغ وی آلوده ی نیرنگ نی
در چمنش آب نه و رنگ نی
باغ وصالش که تمنا کند
دیده که دارد که تماشا کند
از روش این راه نشانی ندید
سایه ی دستی و عنانی ندید
وهم در آمد که نشیند برین
تیره شدش دیده ی نابود بین
سرمه کش دیده ی ما اعمی است
دیده همان در طلب سلمی است
عقل که در وادی حیرت شتافت
رو بحرم داشت ولی دیر یافت
رهبر ما راه صوابش یکیست
چهره نگویم که نقابش یکیست
پای طلب سوده در اول قدم
وه که نزد برتر از این کس قدم
معرفتش زینت بیرون در
نقش و نگاری است ز خون جگر
طفل محبت که حرم زاد اوست
هم بدرون نغمه ی دیدار اوست
حسن که وی را بود آئینه دار
دیده و دل صورت آینه دار
حوصله ی وصل دلارام نیست
باده باندازه نه و جام نیست
ما که و اندازه ی دیدار دوست
حسن تماشا و تماشای دوست
کو دل اندازه ی نعمت شناس
تا طلبم نعمت و دارم سپاس
شمع طلب برنفروزیم به
در تب امید بسوزیم به
دست بدامان طلب چون زنم
ور بزنم لاف ادب چون زنم
ور بمیان آوردم رو سفید
بر در فردوس نویسم امید
ور کند از راه عتابم دلیل
شعله نپوشم نچشم سلسبیل
عرفی اگر بلبل اگر زاغ اوست
نغمه ی توحید زن باغ اوست
***
در ستایش آفریدگار
ای همه عین تو و پاک از همه
نقد وجود از تو و خاک از همه
چشمه ی هستی دو عالم تویی
من که انا الحق زنم، آن هم تویی
نغمه طراز چمن وحدت است
زیور شبه تو محالیت است
ذات تو مفتون اثرهای تو
علم تو حیران تماشای تو
صورت از آوازه ی جود تو مست
معنی از اوصاف تو کوتاه دست
از تو بود روز و شب الفت گرای
عنبر و کافور مهم دوش سای
عطر بهار از تو معنبر اساس
شاهد باغ از تو معطر لباس
طبع تحمل ز تو آرام گیر
گوش تغافل ز تو زیبق پذیر
عقل ببازار تو کاسد متاع
عشق ببزم تو پریشان سماع
نرگس شهلای ز جام تو مست
طرف کله زان برعونت شکست
دست بلا از تو گراید بخون
روی حیا از تو بود لاله گون
شاهد ایمان ز تو بس رو سفید
کفر سیه رو، ز تو مست امید
کیسه بری را بطمع داده ی
خشک لبی را بورع داده ی
سینه حصار غم دل کرده ی
می کشدم عقل و بحل کرده ی
رهبر کوی تو عبودیت است
تاج صفات تو الوهیت است
بودی اگر همچو تویی در وجود
پیش تو بردی بعبادت سجود
حسن عبودیت مشتی خیال
کز چه شما رد بدر ذوالجلال
یا قدری مایه ی از زندگی
یا بشان چاشنی بندگی
وه که بر این طایفه ناتمام
لطف حلال است و سیاست حرام
کون و مکان طی کن و بگذار حلم
باز بر اسباب عمل را بعلم
زرد کن این نه چمن تازه را
سرد کن آهنگ شش آواز را
هفت نذر و از طیران باز دار
مرغ اثرشان عدم آواز دار
سنگ بر این شیشه ی سیماب زن
شمع شفق شعشعه در آب زن
دشنه ی بهرام بر آر از غلاف
سینه ی دستور فلک بر شکاف
انجمن دهر بروب از صبا
دست سقق نیز بشوی از ضیا
آینه صبح فرو بر بشام
این قدح شیر برافکن ز بام
شمع مسیحا بره باده نه
مهر فنا بر لب ایجاد نه
برگ اجابت ز دعا واستان
رایحه ی گل ز صبا واستان
جلوه معنی ز صورت باز گیر
در ره وحدت روشن باز گیر
تا کند این زمزمه هر مشت خس
کی تو سزاوار بهشتی و بس
مستی و کیفیت مستی توئی
مستی و اندازه هستی توئی
در حرم راز تو محرم تو بس
جلوه بخود کن که تو را هم تو بس
ما همه لب تشنه فرمان تو
برگ رضا بسته ز بستان تو
شاد نشینان ملول توایم
نامزد رد و قبول توایم
زهر غم و شهد طرب نعمت است
هرچه دهی مایه صد منت است
منت جاوید تو برهان ما
نور تو در سینه ی ایمان ما
سینه عرفی حرم راز توست
کلک دلش زخمی شهباز توست
مرهمش از زخم کهن دور باد
درد پذیریده ناسور باد
***
در حمد حق تعالی
ای تو به آمرزش و آلوده ما
وی تو بغمخواری و آسوده ما
رحمت تو کعبه طاعت نواز
عدل تو مشاطه عصیان طراز
لطف تو دلال متاع گناه
حلم تو بنشانده غضب را پناه
منفعلیم از عمل ناسزا
گر همه نیکست بپوشان ز ما
راستی ما ز ریا شرمسار
بندگی از نسبت ما شرمسار
تا ابد از معصیت آزرم ده
حوصله ضامن این شرم ده
من که و سنجیدن بازوی عدل
به که نباشم بترازوی عدل
ور کرمت می زندم در دهان
تا بگشایم لب خواهش فشان
چشم و دلم گرسنه چشمان تو
سیر نگردند ز احسان تو
آنچه بآن می سزم آنم بده
برتر از آن نیز عنانم بده
صاف امیدم بلب بیم ریز
گرد مرا در ره تسلیم ریز
کام مرا شهد عبادت ببخش
چون بچشم فهم حلاوت ببخش
شهپر جبریل نیازم بده
راه بخلوتگه رازم بده
در حرم عشق درون آورم
شیفته و مست برون آورم
این گل پژمرده که در باغ جود
دست بدست آورمش در وجود
رایحه ی عطر وفایش بده
گوشه دستار رضایش بده
تا بدماغی که رساند نسیم
غش کند اندیشه امید و بیم
نشاه ی توحید در آید بجوش
مستی جاوید بر آرد خروش
بحر عطای تو جواهر شمار
بی اثر باد طلب موج زار
تا طلبم وای که دل خون کنم
خواهشم آموخته ی چون کنم
با نفس این نغمه بشوئیم به
حرف ادب سوز نگوئیم به
طره خواهش برضا نشکنیم
بال و پر مرغ دعا نشکنیم
عرفی از این نغمه زنی شرم دار
عهد طلب بشکن و دل گرم دار
مصلحت کار چه دانیم ما
بذر تمنا چه فشانیم ما
آدمی هیچ تر از هیچ کیست
تا کند اندیشه ی از بهر زیست
دیدی اگر مصلحتی در عدم
بر اثر آن زدی اکنون قدم
مصلحت ما دگری دیده است
او بکند هرچه پسندیده است
شادم از او گر غم و گر شادیست
معنی این بندگی آزادیست
***
در مدح مالک قاب و قوسین
ای طلبت چشمه ی امید ما
ذوق فروش غم جاوید ما
گنج طلب زیر قدم سوده ایم
وز طلب گنج نیاسوده ایم
هر نفسم چشمه گشای طلب
هر طلبم غایله سای طلب
نیست ادب روی زره تافتن
ورنه که داند بتوره یافتن
ما عدم و ذات تو عین وجود
دست عدم کی در هستی گشود
از عدم آرایش ما کرده ای
گوهری از هیچ بر آورده ای
نی غلط این نغمه نه آئین بود
نغمه زنی یأس برون بین بود
گر چه بزادیم ز بحر عدم
نسبت گنج از پی این است کم
نسبت این گنج به تعمیر ماست
زیب ده این گهر بی بهاست
گر خزفی از تو شود نوریاب
خنده زند بر گهر آفتاب
این گهر از نور عطا برفروز
برقع مستوره نسبت بسوز
برگ و بر باغ فتوحم بده
ضعف تن و قوت روحم بده
ضعف، چه ضعفی که ز جسم نزاد
سایه سیمرغ کنم آشکار
گر بضمیرم نهد اندیشه پای
باد گرانیم بجنبد ز جای
ور بفشارد، قدمی در دلم
گردد از آن تحت ثری منزلم
چون بضمیرم، بپرد مرغ راز
از طیرانم، نتوان داشت باز
مرغ سکون رم کند از دام من
شهپر جبریل شود کام من
جلوه بمعراج معانی کنم
درارنی چرب زبانی کنم
وصل توام روزن ایمان شود
هر سر مویم صمنستان شود
این زر اندوده بنه در گداز
سکه اصلیش بر افروز باز
تا نگرد چشم تماشای ما
اسم تو بر لوح مسمای ما
از ثمرات تو محمد، یکیست
وین ثمر از باغ تو بل اند کیست
اندکی اما گل مقصود از اوست
هر دو جهان از نفسش مشکبوست
اندکی از میوه این بوستان
هست گلوگیر همه دوستان
وای که در باغ تو این مرغ دون
نغمه ی شایسته نریزد برون
کو پر جبریلی گلزار حال
تا بگشایم بهوای تو بال
میکده راز شود مشربم
نغمه مستانه گشاید لبم
باز شود قفل زبان بستگی
زمزمه سنجد لب شایستگی
رحمت خود بر دل عرفی گمار
کشمکش چرخ از او باز دار
شام اجل کز در جان بگذرد
از عدم آباد جهان بگذرد
از نفسش دور مکن جود را
نور شهادت بده این دود را
مژده گلزار مخلد بده
برگ ره از دین محمد بده
در نعت رسول اکرم
بوسه ی اول که کلید اثر
زد بدر گنج بدایع گهر
در گهر افشانی گنج آفرین
بود محمد گهر اولین
گرنه درش خیمه بساحل زدی
موج قدم کی بسماع آمدی
چون قلم صنع تحرک نمود
در رقم دایره هست و بود
دایره را نقطه ی آغاز گشت
باز بوی دایره ی باز گشت
دایه نه شاهد مستی خروش
بود ز بستان عدم شیر نوش
کز پی آرامش او در وجود
نبش مهدش ز یدالله بود
آنکه نقیض آید و برهان طلب
کنت نبیاً کنمش مهر لب
صورت او خرم و معنی نژند
هم غم و هم شادی از او سربلند
سینه درد از نفسش مست جوش
از لب اندوه تبسم فروش
روی دل از شربت جان یافته
آب رخ از چشمه آن یافته
جود بدر یوزه احسان او
لطف ازل مائده خوان او
معتکف زاویه ی اتحاد
عهد ازل را گره بیگشاد
گوهر گنجینه صنع ازل
روشنی دیده ی علم و عمل
شمع مروت ز وی افروخته
شعله مهرش لب خود سوخته
در چمن روضه ی لطف ازل
رحمت او بال گشای عمل
سنبل بخشایش از او تابناک
لاله آمرزش از او آبناک
زو نهج شرع گرانمایه طرز
جامه لولاک بر او تنگ درز
سینه ی او عینک عین الیقین
گیسویش آرایش حبل المتین
نور وفا از اثر عهد او
سبع مثانی مگس شهد او
چشمه ی حیوان نمی از کوزه اش
کوثر و تسنیم بدر یوزه اش
حسن وی آرایش مرآت عشق
خاک درش مست مناجات عشق
خنده ی او مرهم داغ جگر
گریه ی او شبنم باغ اثر
معرفتش در خور آثار دوست
حیرت او زیور دیدار دوست
رفعت او عالم معراج فرش
سایه تحت الثریش تاج عرش
لذت ناموس دل از داغ اوست
فصل بهار ادب از باغ اوست
روی وضو شسته بآب ادب
طاعت او سلسله تاب ادب
چون اثر لطف حکیم ازل
ساخت شفاخانه علم و عمل
داروی هر درد که بنشانده خواند
جمله برنجور دلان برفشاند
حقه ی معجون ادبش گنج بود
زان لب موسی ارنی سنج بود
روح امین با همه فرزانگی
زد علم دعوی پروانگی
راز گشاینده ی عیب و هنر
گفت که ای بی ادب آهسته تر
شمع وصالش نتوان برفروخت
سایه که پروانگیش کرد سوخت
ظل الهی است ولی ظل زدای
سایه ی نور است ولی نورزای
سایه ی آن نور که بی سایه است
نور در این سایه تهی مایه است
گر بگشاید عدم صید بند
آنچه ز واجب بجهد از کمند
مایه ی تقدیر بدست وی است
امر قضا میل پرست وی است
ور ببرد نقص عدم از عدم
ممکن و واجب نشناسی ز هم
چون نظر عقل ممیز شود
در ازلیت متمیز شود
تکیه گهش بالش وحی خلیل
بالش، مملو ز پر جبرئیل
بوس لب عرش برین زیر کام
می شمرد معنی عزت حرام
عرفی ازین زمزمه سیریت نیست
هیچ محابا ز دلیریت نیست
نعت سرایی ز لبت کم مباد
بی ادبی چون تو بعالم مباد
هان جگر زمزمه را تازه کن
بی ادبی را فلک آوازه کن
وصف شبی کن که کند اضطراب
بهر فدا گشتن او آفتاب
بر در معنی سر بی تاج بر
تاج سر از عزت معراج بر
تا دل اندیشه گدازی کنم
نامه معراج طرازی کنم
***
معراج
ساعتی اندوده بنور عطا
خلوتیان حرم کبریا
مژده رساند بر روح الامین
کی تو بشارت بر سلطان دین
کوس بشارت بلب بام بر
مژده بارایش آرام بر
نرم ببالین وی اندر شتاب
تا نزند ناگه از آغوش خواب
هان نکنی کز پی بیداریش
لب بگشائی بطلبکاریش
دمبدم آهسته ترا باغ جان
دامن ریحان عطا برفشان
از اثر بوی که داند چه بوست
خود بگشاید مژه خواب دوست
چون مژه رانیم گشادی دهد
دیده او عرض سوادی دهد
بلبل وحیی بترنم در آی
بر چمنش آنچه توان میسرای
وانگه ازین شیوه عنان بازکش
رحخت بآرامگه راز کش
با نفس گرم بجوش و بگوی
خیز که ایزد کندت جستجوی
امر چنین است بجان آفرین
کز قدمت عرش شود بوسه چین
پیش بر این مرکب گردون شتاب
ترک ادب گیر و بگیرش رکاب
غاشیه بر دوش بیاور عنان
باز ممان از جلوش ناتوان
روح امین برگ بشارت گرفت
بال بهم برزد و رخصت گرفت
کرد وداع فلک لاجورد
قاعده مژده بری پیشه کرد
سایه طوبی طلبید از بهشت
مردمک دیده بحورا نوشت
وانگه از آن غالیه بو تار و پود
بافت یکی نغز حریر کبود
زان بطرازید شب عنبرین
برقعی افکند بروی زمین
تا نکند دیده آلوده باز
بهره نگیرد ز تماشای راز
لیک ز کامش چو بود بوسه گیر
برقع وی گردد از آنخوش حریر
نوری از آن صبح جبین برگرفت
سنبل شب در چمن تر گرفت
داد بهنجار اشارت عنان
گشت بر آن باغ ترنم فشان
خانه فروشانه برفتن شتافت
آستن افشان بر توسن شتافت
توسن کرسی کفن عرش ساق
نام وی از عالم بالا براق
گرم روشتر ز دعای مسیح
نرم عنان تر ز کلام فصیح
یک نفس اندیشه سرعت فشان
گر بوی از جهل شود همعنان
گرچه مرا جیش بود معنوی
تب کند از علت چابک روی
گر بوی افتد نظرش در گداز
فوت شود و هم برنج دراز
کرد لبالب چو شد آرام یاب
دامن آرام درنگ شتاب
تا رود آسوده تر اندر هوا
تا بفلک بود سراسر جلا
جاذبه ی نسبت دریای جود
چشمه نور از دل ظلمت ربود
از در این صومعه تا اوج عرش
زیر قدم عزت معراج فرش
برد بمیدان فلک ترکتاز
بست بتوسن ز قمر طبل باز
زد بقدمگاه عطارد قدم
باز تراشید ز حورش قلم
زهره رامش گر حوری نژاد
از نفسش عود بر آتش نهاد
کرد بمیدان چهارم شتاب
مهر مسیحا ببرید آفتاب
حلم وی از بهر دل کج نهاد
دشنه بهرام بشهد آب داد
مشتری آوازه وصلش شنفت
گرد ره وی بمصلی برفت
جعد معنبر بزحل برفشاند
گوهر دل در ته عنبر نشاند
در قدمش تا نهمین آسمان
ثابت و سیاره جواهر نشان
نور برون آمده از هر دو بال
رفت بقربانگه عید وصال
بهر سجود ره او توأمان
صد سرش از هر بن مو شد عیان
چون سرطان بوسه ز پایش ربود
چشمه حیوان ز سرابش گشود
چون اسد آن شیر ژیان را بدید
دست بدندان تحیر گزید
سایه آن جعد که دل می فشاند
در چمن سنبله سنبل نشاند
سایه جاهش چو بمیزان فتاد
در سفر تحت ثری رو نهاد
نیش ستم در دل عقرب شکست
بر اثرش راه نحوست ببست
ناو کش از قوس چنان تیز جست
کز جگر جدی سبک خیز جست
بسکه بتعجیل فرس می جهاند
شربتی از دلو ننوشید و راند
حوت از آن چشمه نم آلوده گشت
وز الم تشنگی آسوده گشت
از نهمین منظره چون بر گذشت
بارگه عرش پر از مژده گشت
هر که بهودج بریش خاص بود
در ره آن مرحله رقاص بود
یکدو قدم با قدم خویش رفت
تا بدر عرش برین پیش رفت
سدره سراسیمه ز غوغای نور
قوطه زنان عرش بدریای نور
مانده نه بر وجه مسافت قدم
زان سوی هستی برون از عدم
نیستی و هستی از آن پایه دور
وز قدم نور لب سایه دور
سود و زیان مانده بطاق عدم
هستی خود هشته در اول قدم
از می نابود مکان مست گشت
شعله بازار جهت پست گشت
پای طبیعت ره دامن گرفت
مرغ تن افتاد طپیدن گرفت
از حرم ایزدی آمد ندای
کی گهر گنج الهی درآی
ان بروش محرم دلهای ریش
عزم درون کرد ادب پیش پیش
رعشه بر اندام ز تاب حیا
شسته قدمها بگلاب حیا
رفت و ببوسید لب استان
رفت بمژگان ز درش گرد جان
با نفسی از دل خود گرم تر
کرد سلامی ز ادب نرم تر
بنده نوازانه جوابیش گفت
تا بر مسند رهش از گرد رفت
عطر فشان رفت بنزدیک مهد
عزت آن بست به آن دره عهد
چهره بر آن سدره نیاسودنی
هر سر مو دیده ی بگشودنی
لیک چو در وصل نگنجد حجاب
یافت ز رویت چمن دیده آب
دیده خود دید و بسی نغز دید
زان بتماشا نتوان مغز دید
صاف شراب ازلی در کشید
نوبتی آن لب گویا شنید
آن که بود امتش اما بنام
آن که بود امتی وی حرام
مرحمت عام بجوش آمدش
مرغ شفاعت بخروش آمدش
دل چو ادب دست نشان حیا
لب چو اثر غوطه زنان در دعا
هر صنمی کز طلبش رو نمود
بوس اجابت ز لبش در ربود
مرهمی آورد فرا درد ما
ذیل گنه پاک شد از گرد ما
معصیت ما همه آلوده کرد
لیک همان گوش بفرموده کرد
زمزمه ی انجمن کبریا
بهر تو آهسته بگویم بیا
وه که سراسیمه شد اندیشه ام
هرزه در آئیست دگر پیشه ام
عرفی از این ذروه بیا بر متاز
گرم عنانی تو و بس در متاز
طبع بسی بی ادبی می کند
خلوت یزدان طلبی می کند
بی ادب را گهر افروز گشت
بانک بر او زن که ادب سوز گشت
مصلحت این است که مانی بجای
ای قدم طبع بلغزیدن آی
چون شه دین تحفه ی خلوت گرفت
شد گهر افشان و اجازت گرفت
روبره آورد و سبک تاز گشت
چون بحرم رفت همان بازگشت
بستر خود چون بنشست از سماع
گر مترک یافت ز وقت وداع
هر قدمی تا در آرامگاه
معتکفی بوسه فشاندی براه
روح امین نیز که وامانده بود
بوسه بهر گام برافشانده بود
بود بر آشفته از این تیره فرش
زان طلب دوست ربودش بعرش
دامن خلوت بمیان بر زده
عرش در آید ز درش سر زده
آستن افشانده برین دامگاه
بسکه سبک رانده بآرامگاه
عرفی اگر هست براقت بزین
مانده نشان قدم اینک ببین
بر اثر رهرو معراج راز
گرم عنان شود و سه میدان بتاز
گر بمقامی رسی آنجا بمیر
ور نرسی خود به تمنا بمیر
***
در مدح نبی اکرم
ای نفس طبع ادب سوز شو
نغمه زنی را گهر افروز شو
نغمه روح اللهی ات ساز کن
زمزمه ی نعت شه آغاز کن
صدر نشین شه پیغمبری
جوهریان را بگهر جوهری
صیرفی گوهر ارباب درد
برده ز بس رنج کشی آب درد
گوهر گنجینه ی فیضی گشای
جوهر آئینه ی معنی نمای
جوهر او سینه ی تنگ آشنا
گوهر او آفت سنگ آشنا
گو چه شد آن سنگ ستم خیز تو
آن خزف در گهر آویز تو
تاش بسایم بقدم زیر پای
وآنگه ازو دیده کنم سرمه سای
بلکه بسایم نه بکام ستم
زانکه بحل میکندش از کرم
گوهر خود را بشکست آزمود
جوهر او را بدو عالم نمود
یعنی اگر هست ترا گوهری
بشکن واز وی بنما جوهری
یعنی ازان میخرازان می خراش
آن بستان این بفشان زود باش
وان شجرتر ثمر از نور یافت
روضه ی یکی در شجر طور یافت
گنج معانی به ثنای خدای
بسکه برافشاند و نبودش سرای
سنگ طلب کرد که با روی زرد
گوهر خو بشکند از تاب درد
سنگ کجا ترک ادب می کند
گوهر او سنگ طلب می کند
تا گهر وی تهی از رشته گشت
لعل بخون جگر آغشته گشت
بسکه ز جوشیدن خون رنگ داشت
سنگ بفصادی گوهر گماشت
بسکه ز هر زخم برد لذتی
بر گهرش سنگ نهد منتی
عرفی اگر گوهر پاکیت هست
لذت منت ببرد هر شکست
جوهر خود بشکن و عزت شمار
زمزمه ی امتی از وی برآر
ای ز تو آرایش و عصمت ز تو
شرع مگس ران طبیعت ز تو
حسن نبوت بتو زیبنده است
رنج محبت بتو دل زنده است
ناصیه ی فقر زمین بوس تو
عصمت ما سایه ی ناموس تو
مرحمتت چون گنهم بیشمار
تشنگیت چون نفسم آبدار
خنده مگر سوی تواش راه نیست
کز مزه ی شهد تو آگاه نیست
لب مگشا تا بر آب حیات
باز چشد تلخی لب از نبات
گر لبت افسون بمداوا دهد
از نفس مرگ مسیحا دهد
ور بمگس گرم برانی نفس
شعله بخرطوم رباید مگس
باد سلیمان چو بباغت وزید
جلوه شمشاد روان تو دید
گوشه ی اورنگ سلیمان گذاشت
چهره بجاروبکشی بر گماشت
باغ ترا روح امین عندلیب
باد مسیح از چمنت برده طیب
آب مسیحا شده خاک رهت
تا بشتابد به تیمم گهت
نالش این بی تو دلاشوب دهر
آب من از هجر تو آشوب زهر
از حرم راز برون مانده ایم
منفعل از اهل درون مانده ایم
نعت تو از آینه ام زنگ برد
تا همه از دیده ی طبعم سترد
من کیم و جوهر طبعم کدام
تا برم از گوهر نعت تو نام
شوق من این بی ادبی می کند
دعوی چندین سببی می کند
عقل که باغ صفت آرای تست
تشنه ی زینت گری رای تست
قبض ترا نامیه مزدور باد
باغ تو از فیض تو معمور باد
ای که دهی گنج عطا رایگان
گوهر گنجینه بعرفی فشان
ور گهرش هست سزاوار گنج
لطف تو می داند و ایثار گنج
***
ای نگران خفته هشیار مست
شاهد معنی به عماری نشست
رقص کنان بهر وداع آمده
ناقه و محمل بسماع آمده
خیز و دو روزیش عنانگیر خیز
جمله خرابیم بتعمیر خیز
شرم ملامت برد از ننگ ما
گوهر ایمان شکند سنگ ما
هر دو از این صومعه رم کرده ایم
رو بحرمگاه عدم کرده ایم
ما سفری راهزنان در کمین
مایه ما گوهر ایمان و دین
خیز که ما را سر این کرد نیست
همره این غافله یک مرد نیست
جمله متاع از پی غارت بریم
جنس خرابی بعمارت بریم
ای تو عمارتگر مشتی خراب
وی ز تو قارون زمین گنج یاب
مجلس ما تیره تر است از دماغ
نیست بگنجی نه روا شب چراغ
شرع تو آسوده در این دام چند
رنج محبت بوی آرام چند
این قمر از بهر چنین برج نیست
این گهر آرایش این درج نیست
محمل آرام بجمازه بند
زیور این مژده بآوازه بند
بسکه بره شمع دعا سوختم
گوشه ی محمل بنما سوختم
بسکه کنم یاد لبت گریه ناک
بی تو کشم جرعه روحی فداک
چشم من و چشمه ی حیوان یکی است
آب من و خون شهیدان یکی است
تا بکی از منبر ظلمت نصیب
نغمه تزویر بر آرد خطیب
خیز و ترنم بپیش در فکن
وز نفست موج بگوهر فکن
صومعه آراسته اند از ریا
شرع نواست این بتماشا بیا
خیز و برافکن ز جبینش نقاب
تا بشناسیم شب از آفتاب
شرع تو را جمله در افزایشند
در صدد زینت و آرایشند
بسکه در افزوده در او برگ و ساز
گر بنمایم نشناسیش باز
گرچه از این طایفه پنهان به است
شرع تو چون تیغ تو عریان به است
این زر بی غش که بر او نام توست
دست بدست آمدنش سکه شست
بر لب وی تازه کن این نام را
سکه ی نوزن زر اسلام را
ما همه رنجور و مسیحا توئی
داروی بیدردی دلها توئی
نیم دعا بهر دو عالم بس است
بل ز تو آهنگ دعا هم بس است
با نفس نایب طوفان نوح
کین خس و خاشاک بروبد ز روح
با نفس مست می مرحمت
کز ره ما رفته شود معصیت
دست بر آور که محل دعاست
بر نفست روح اجابت نواست
شستن آلایش مشت غبار
سهل بود بر تو چو ابر بهار
حاصل این باغ مسلم کراست
سود و زیانش که برد غم کراست
گرچه بصد معصیت آلوده ایم
چون تو شفیعی چه غم آسوده ایم
سینه ی عرفی که غم اندیش توست
راحتی عز تو و ریش توست
ره بشفا خانه ی رازش بده
مرهم ناسور نوازش بده
***
(در صفت آفرینش)
بلبل طبعم زند این نغمه باز
کامدم اینک بچمن نغمه ساز
در چمن نعت گلی دیده ام
زمزمه ی تازه بر او چیده ام
می شمرم نغمه ی مستانه را
رنگ نوی می دهم افسانه را
پرده ز اسرار درون می کشم
ظل شه از پرده برون می کشم
می کنم این دعوی عالی اساس
تا بکی این نغمه زنم در لباس
جمله برآنند که بی سایه است
وین سخن از صدق تهی مایه است
سایه ورش چون نگرد بی بصر
سایه ی او دیده ولی دیده ور
سایه ی صورت طلب از آب و گل
سایه ی معنی نفتد جز بدل
سایه ی او صیقلی آفتاب
نور درین سایه بسوزد نقاب
نور وی آرایش بود همه
سایه ی او اصل وجود همه
سایه ی او بود کزان بحر زاد
وز نفسش چشمه ی طوفان گشاد
لوح وجود از رقم فتنه شست
جنبش حرف از قلم فتنه شست
سایه ی او بود که در باغ ناز
بود تماشائی گلهای راز
آتش نمرود بر باغ او
لانه فروش چمنش داغ او
سایه ی او بود که زد کوس حسن
جامه علم کرد بفانوس حسن
دشنه ی غم بر دل یعقوب راند
زهر ملامت بزلیخا چشاند
سایه ی او بود که نور سراغ
داشت براه ظلماتش چراغ
آب لبش چشمه ی حیوان مکید
عمر ابد رخت بکویش کشید
دولت ما بین که صدفهای ما
با گهران ذات نمود آشنا
سایه ی او بود که او رنگ داد
بر زبر باد صبا پر گشاد
زمزمه ی معدلت آغاز کرد
صعوه ی و شهباز هم آواز کرد
سایه ی او بود که در باغ جود
روح امینش گل فطرت گشود
باد بهشت از نفسش می وزید
چشمه ی حیوان ز لبش می چکید
ای گهرت مبدأ آثار دوست
سایه ی تو مطلع انوار دوست
سایه ی ذات تو مقدم بذات
وین صفتت فاتحه ی معجزات
جوهر آئینه شاهی توئی
معجزه ی صنع الهی توئی
پایه ایوان تو معراج طور
سایه ی تو گوهر دریای نور
آدم و آن جمع که پیغمبرند
شهر تو را جمله عمارت گرند
هر یکی افزایدش آرایشی
روبد از او هر غش و آلایشی
تا ز عمارت شود این ده تمام
جلوه کنی دروی، نبود حرام
***
نعت حق تعالی
بود تو مقصود وجودست بس
جز تو همه گفت و شنود است و بس
کعبه تویی و آنهمه راه تواند
چشم تویی جمله نگاه تواند
گر نبود مهر تو بر نامه ها
جمله بشوئید بخون جامه ها
گر نه نسیم تو بر آدم وزد
در چمن روضه لب غم گزد
ورنه ز مهر تو در دل زند
نوح کجا خیمه بساحل زند
گرنه خلیل از تو پذیرد فراغ
کلفت آتشکده یابد ز داغ
گر ندمی بر لب یوسف نفس
تیز نجوشد بنباتش مگس
گر نه ز دست تو کشد خضر جام
زهر شود آب حیاتش بکام
گرنه ز دیوان تو یابد نشان
مور بتابد ز سلیمان عنان
گرنه فشانی بلبش ساز و برگ
از دم عیسی بچکد زهر مرگ
اینهمه از فیض تو آراسته
دست بدامان تو برخواسته
من که نگنجم بحساب عدم
نیستم از فیض تو نومیدهم
زمزمه ی نعت تو سنجم مدام
هست مرا بلبل باغ تو نام
داغ درونم ز گل باغ تست
مرهم من تازه کن داغ تست
بوی از آن گل بدماغم رسان
مرهم توفیق بداغم رسان
عرفی اگر شاهی اگر ممتحن
گر قفس آراسته ی در چمن
نغمه طرازنده ی این باغ باش
تشنه ی ناسوری این داغ باش
***
آمدم آئینه معنی به دست
مژده ده چشم تماشا پرست
از گهر شرع تراشم نگین
تا بنگارم بوی اسمای دین
طرح صنمخانه چین می کنم
لیک باندازه دین می کنم
در حرم شرع بسی شاهدان
مست همه عشوه گر و دلستان
باد نقاب از دم گرم آورد
مر همه را سوخته شرم آورد
شاهد طبعم که همه معنی است
مهد نشین حرم لیلی است
قطره خونم که سخن نام اوست
چشمه معنی همه در جام اوست
نیشتری بر رگ جان می زنم
رشته خونش بنهان می زنم
تا مگر از جنبش رای صواب
چهره هر زشت پذیرد نقاب
منکه باسودگی ارزنده ام
در دل خود ناخنی افکنده ام
حیف که لختی ننشانم ز دل
این نفس مست فشانم بگل
تیغ کلامم ز اثر مست تیز
لیک بالماس نیارد ستیز
طبع من الماس بلب سوده است
سایه نشین غم دل بوده است
گر نفسش دل گزد از وی مرنج
باد هوا با نفسش بر مسنج
آب حیاتش بلب نشتر است
باد مسیحش بسموم اندر است
طبع مرا معجزه ی مریم است
شاید اگر زاده مسیحا دم است
این ثمر تازه بهر فصل نیست
زاده این طبع بجر اصل نیست
گر کس اهلی بطلب می رود
با غم لیلیش نسب می رود
یوسف من کامده در جلوه چست
پیرهن از جلوه یعقوب شست
دامن آلوده بخونش به بین
عصمت از حسن فزونش به بین
بر نفس گرم گهی میگرو
زمزمه ی از نفسی میشنو
گر نپذیری دم پژمرده ی
زنده برونی و درون مرده ی
منکه سخن مست و خراب منست
باغ سخن تشنه آب منست
گرنه بجویم رود آب سخن
در چمنم تشنه ی بمیرد سخن
ای ز دمم سینه معین بجوش
مرغ معانی ز لبم در خروش
در چمن زمزمه دل کاشتم
وز ثمرش عالمی انباشتم
گرچه نه از کوره نفس می زنم
شعله تزویر بخس می زنم
بشنو و منگر که من آلوده ام
نیشتر هر دل آسوده ام
قبله نما هست رظاعت بری
لیک سوی کعبه کند رهبری
مرغ خوش الحان که نداند مقام
نغمه او کس نشمارد حرام
سوزن عیسی همه بندد گره
لیک دمش مرهم ناسور ده
زمزمه ی من که کم از صور نیست
گر بسماعش نروم دور نیست
آینه هر عیب هویدا کند
لیک نیارد که تماشا کند
سرمه دهد نور تماشا نگار
دیده خود را نبود جز غبار
راهنمائی که برون از ره است
پاش گمست ارنه ز راه آگه است
آنکه ره کعبه نماید بکور
دیده همانا به نبندد ز دور
گرچه قدم سوده و رو تافته
باطنم از کعبه نشان یافته
افتان، خیزان بنشان می رسم
گر دهدم عمر امان می رسم
ای که ز اندیشه سبکروتری
بر قدم خویش چرا نشتری
راه حرم گیر و سبکتاز باش
هر قدمی محرم صد راز باش
گر نروم من تو عنان نرم دار
نی ز من از راهروان شرم دار
ای رگ جان بردم شمشیر تیز
طبل عدم زمزمه برداشت خیز
عرفی از این نشاه ی مثالی بیار
تا بکند اهل شعور اعتبار
هر نفس این زمزمه سنجد سپهر
کای ادب آموخته ی ماه و مهر
هرچه درین دایره جنبش نماست
شعبده ی پرده دستان ماست
حامله نطفه ی زیب توام
آینه باغ فریب توام
فتنه ی ویرانی و آبادیم
رهبر غم راهزن شادیم
گاه فروشم بسلم عطر باغ
گه شکنم بوی سمن در دماغ
گه کنم آوازه ی امید ساز
گاه شوم نغمه ی حرمان طراز
نغمه نوا ساز تظلم کنم
فتنه عنان تاب ترحم کنم
صبح جبین آورم و شام زلف
در تب و لرز افکنم اندام زلف
صافی لذت بتکلم دهم
مغز حلاوت به تبسم دهم
عشوه بگویم که عروسی کند
غمزه ی لب عربده بوسی کند
نیست فریبنده تر از من کسی
عمر ببازیچه بدزدم بسی
ای ز دل اهل وفا ساده تر
وز علم عقل من افتاده تر
نورس بازیچه چرخ کهن
فاخته ی عشوه ده سرو بُن
حسن مجاز آتش افسرده است
دل که بدوزنده بود مرده است
لذت هر میوه غذای دلست
وین ثمر بی مزه آب و گلست
خوشه بی دانه درو می کنی
عمر ببازیچه گرو می کنی
ذائقه ی معرفتت نیست حیف
باصره ی مصلحتت نیست حیف
دل بخم زلف پریشان منه
سلسله بر گردن ایمان منه
عقل ترا رعشه عنانگیرنی
هوش پذیرنده ی تعمیر نی
فکر دوا کن که مرض هایل است
زین مرضت بیم وفات دلست
گوش بمن کن که طبیبت منم
نوش دل و زهر نصیبت منم
نیستی اصلاح مزاجست و بس
مرگ هوسهات علاجست و بس
نفس تو لبیک زنان می رود
تازگی بانک هوس بشنود
گر تو در این ده که فریب آشناست
بر اثر نفس بتازی خطاست
وانکه بخونریزی نفس آشناست
درد کش ماتم او عید ماست
تا فلک اسباب خیل بر گرفت
دیده ی امید سبل بر گرفت
جام زر اندود و می ناگوار
گوهر بی آب و صدف آبدار
بیع مکن با گهرش سود نیست
حاصل این شمع بجز دود نیست
زهر ازین ساغر بیرون دهند
باده نمایند ولی خون دهند
حرف مراد از ورقش بر تراش
مست ملامت شو و آسوده باش
آن که بود نشاه ی می در سرش
تلخی می شهد نماید برش
طبع گر از تلخی زهر آشناست
بیم ز شیرینی قندش کجا است
وانکه بود عادت طبعش بقند
زهر فرستد بمزاجش گزند
نغمه ی امید هزاران نفس
فایده ی یاس ندارد بکس
تلخ دهانی گله سازی مکن
لب بگشا نغمه طرازی مکن
من هم از این می قدحی می کشم
و زمزمه اش آب دهان می چشم
نغمه کزو کام حلاوت برد
ذوق مرا نزد ملامت برد
می که برد بی غمی آمد حلال
بر دل من چیده بساط ملال
گر شود از تشنگیم دل کباب
عهد رطوبت شکند طبع آب
گل که بود نشاه ی ذوقش بلند
می چکدش خون ز لب شیر خند
برگ مرادش اگر آماده بود
لوح وی از خون جگر ساده بود
از لبت آلایش تلخی بشوی
وانگه از او شهد تبسم بجوی
چشمه ی کوثر که همه خنده است
فرش بدارالفرخ افکنده است
یا بهل این غمکده ی نغمه سنج
یابکش این زهر و ز تلخی مرنج
این همه آرایش دامان دوست
خیز و بشنو چشمه ی تسنیم اوست
آتش این سوختگی خامی است
مرهم این داغ ز ناکامی است
داغ رضا نه بدل هر غمی
ریش فرو شوی زهر مرهمی
درد بطنازی درمان فرست
مرگ بسرچشمه ی حیوان فرست
مرهم صد داغ کن این ریش را
کز غم مرهم بستد خویش را
من که دلم تازه کند زخم نیش
مرهم ریشم چه بود باز ریش
زنده درونی که بدرد آشناست
مرهم کوید نمکش مدعاست
ریش کزو خون نرود ریش نیست
راحت ازو نیم قدم پیش نیست
آنکه ندارد سر این ماجرا
بس بودش ننگ سلامت جزا
ای بره تشنه لبی در شتاب
تشنگی آموز مزاج سراب
آب تو در چشمه ی ناکامی است
صاف تو در جام تهی جامیست
هان نچشی زین عسل اندیشه کن
منع دل و منع هوس پیشه کن
شهد بیفشان و مگس ران بگیر
در جگر چشمه ی حیوان بمیر
وانگه از این مرگ بزی جاودان
پاد کن از عرفی معنی فشان
***
حکایت
صبحدمی شعبده بازی که هست
حیله ی نیرنگ بناهید بست
گفت که ای مطرب بزم حجاز
انجمن لهو و لعبا گرم ساز
زهره ببازیچه دری باز کرد
انجمن عشوه گری ساز کرد
نغمه زنان جام و صراحی بدست
جرعه فشان گشت بهشیار و مست
تیز روی بود و حیا تیز بود
انجمن آلوده ی ما تیز بود
زخمه لب عود چنان می گزید
کز لب او خون جگر می چکید
خنده گشای لب شادی ملال
بلکه تبسم بلب غم حلال
نغمه ده و نغمه ستان در سماع
عمر فروشان همه ارزان متاع
خسته دلی بود در آن انجمن
دست و لبش قفل سماع و سخن
روی بوی کرد یکی هرزه سنج
کای بصفت کارگه درد و رنج
چند کسی مهر نفس نشکند
عهد طرب نیست که کس نشکند
نغمه بگو تا بگشاید متاع
خیز و در امواج زنان در سماع
ور نسماعی و نریزی خروش
نیم تبسم بطبرزد فروش
گفت چگویم نفست گرم باد
دست و لبت چرب و زبان نرم باد
من که طلاق طیران داده ام
بال و پرم نیست که افتاده ام
رویم ازین باده بیفروختند
صوت و سماع نوم آموختند
خنده ی مستانه کبکم هواست
لذت پژمردگی دل بلاست
حیف که شیرینی خون جگر
هر دو لبم دوخته بر یکدگر
خنده زنم لیک بر آسودگان
دست بر افشانده ام اما بجان
آنکه دهد لخت جگر شکرش
زهر بود شهد تبسم برش
تشنه لبم بوسه ز هر لب ربود
چشمه ی کوثر زدمش تلخ بود
برگ طرب را چه کنم غم کجاست
داغ مرا طاقت مرهم کجاست
سایه ی داغ از سر دل کم مباد
بر اثرش رغبت مرهم مباد
عرفی ازین درد حلاوت فشان
در دلم آید که در این داستان
یا منم آن سوخته دل یا توئی
این حد من نیست همانا توئی
***
غفلت
ای گهر گنج ادب نام ما
وی اثر رنج طلب نام ما
در طلب آویز چه بنشسته ای
بسته ی دامی ز چه وارسته ای
گرچه فلک بسته در کامها
کرده به نگشودنش ابرامها
نحفه ی فرهاد به شیرین فشاند
ناله ی شبدیز بگلگون رساند
راه طلب جوی و نه بیهوده رو
دست ادب گیرد و بفرموده رو
تا رسی از دیر به بیت الحرام
طایر باغ حرم آری بدام
فوج طیور از همه سو نغمه سنج
دام ترا خنده زنان بر شکنج
مرغ مراد آمده صدره بدام
بسکه بدام آمده گردیده رام
بلکه ز امنیت انس مکان
بر ز بر دام گرفت آشیان
بیضه هم آورد برون و شکست
بچه او با طیران عهد بست
باز شعور تو همان بسته بال
بخت تو در خواب که خوابش حلال
پای تو برداشته صد زخم مار
گنج هم از کوبش پایت فکار
هیچ گمان برده از این رنج نه
هیچ تماشائی از آن گنج نه
روی شعور تو بمی شسته اند
جلوه ی لیلیت زحی بسته اند
چون تو بدین صید نه ارزنده ای
بهر چه دام طلب افکنده ای
بر تو حرام ابد این گنج کام
راه طلب بیش میالا بگام
مستی و از فیض طلب رسته ای
بی اثری را بطلب بسته ای
مستی غفلت نه پذیرفته اند
ورنه بمستی همه در سفته اند
وانکه برازنده ی امیدهاست
تحفه ی او جنبش امید ماست
مردمک دیده ی دیدار دوست
آبله ی پای طلبکار اوست
گر طلب گنج کنی هوش دار
بر نفس گنج وران گوشدار
شیوه گوهر طلبان پیشه کن
گر مروی وام ز اندیشه کن
صد ره و صد کوچه درین شهر هست
هر قدمی چشمه ای از زهر هست
یعنی از آن لعل که دل نام اوست
آب ستان بهر لب جرعه دوست
ور بطعامی کنی آلوده دست
بره ی بریان تو در سینه هست
گرچه مرا هست هزاران هزار
لیک ره راست یکی زان شمار
تا بنگاهی شوی آگه ز راه
مست و سراسیمه نماند نگاه
ریزه ی گوهر بلب افشانده اند
تا در گنجینه ترا خوانده اند
دیده ی در بسته ز هم باز کن
قاعده ی رهروی آغاز کن
شرم کن از همت و برتر شتاب
تا شوی از رنج طلب گنج یاب
بر در گنجینه چو آری گذر
بر تو فشاند در و بام الحذر
هیچ میندیش بکام ادب
در شو و مگذار عنان طلب
گرچه نتابد اجل او را عنان
رو که باعجاز طلب می توان
پای منه بردم او قهرناک
بر سر او کوب که گردد هلاک
وانگه از آن گنج ببر مزد رنج
نغز در آویز بدامان گنج
ای برهت دست طلب گنج ریز
برگ ره آنست و ره اینست خیز
***
داستان
جوی طراز چمن بی ستون
آن به بهشت غم شیرین درون
بود بامر صنم دلپذیر
در پی آراستن جوی شیر
تیشه ی هر داغ که بر سنگ خورد
لذت آن بر دل آن سنگ برد
تیشه هر آن نغمه که بر می کشید
از لب وی ناله فرو می چکید
ریزه ی سنگیش که از تیشه جست
نیشتر آن بدلش در نشست
مرغ شرر چون طیران می نمود
گرم بشهباز دلش می ربود
جنبشی از تیشه نرفتی بکار
کز دل وی در نزد دی قرار
هرزه درآئی ز ملامت گریز
تیغ زبان کرده به بیهوده تیز
گفت درین شیوه مراد تو چیست
کام دل رنج نهاد تو چیست
می بری ای رنج بفرموده ای
یا ز جنون طالب بیهوده ای
زمزمه برداشت که ای دلخراش
مرهم داغم بطبرزد تراش
می برم این رنج بامر کسی
کز طلبش رنج شمارم بسی
منعم از این شیوه مکن کان نگار
داده قراری بمن بیقرار
رنج مرا مزد وفا می دهد
گنج وصالش به بها می دهد
مزد از این رنج بیابم حلال
زان بکنم بیع متاع وصال
گفت که ای ساده دل تیشه سنج
وز طلب گنج در آشوب و رنج
کس بصدف ریزه نجوید گهر
کس گهر عمر نیابد بزر
چشمه ی حیوان بسرابی که داد
شربت کوثر بحبابی که داد
گفت ز فیض طلبت شرم باد
وز من و رنج منت آزرم باد
گر همه دانم که نیاید بدست
از طلب گنج نشاید نشست
پیروی حسن ادب کرده ام
گنج نیابم ز طلب کرده ام
نام طلب نقش نگینم بس است
گر نبرم گنج همینم بس است
زین طرف این زمزمه ی طعنه خیز
بوم و هما بر لب هم نغمه ریز
زان طرف آن طعنه زن آفتاب
بر اثر جذب طلب در شتاب
پنجه ی تأثیر طلب بر عنان
بر لب جورانده تماشا کنان
آمد و آوازه آن رنج دید
صاف عنایت ز بیانش چکید
گوهر تحسین بکنارش فشاند
وز غم تسنیم غبارش فشاند
دست باشیاء وفا برگشاد
آن گهر و گنج که بایست داد
راهروی راه طلب بر گزید
بست گمانم که بجائی رسید
عرفی از این جاده عنان بر متاب
خار ز پا برمکش و می شتاب
رنج طلب به که در او گنج هست
بس گهر و گنج درین رنج هست
***
نعت
پیشتر از جلوه ی آثار جود
کز جگر شمع نمی خواست دود
شمع ازل چهره برافروختی
نور فشاندی دل خود سوختی
دوستی خود بدلش کرد زور
نعمت رازش بگلو گشت شور
نغمه ی مستانه ز دل ساز کرد
زمزمه ی مهر خود آغاز کرد
زان نفس گرم که از دل گشاد
نور تعلق بمأثر فتاد
مژده ی دل داد بهر سینه ی
نور فشان کرد هر آئینه ی
آب حیات از غم آن چشمه زاد
چشمه ی گوهر هم از آن نم گشاد
روح بود گوهری از کان عشق
مرگ بود نشأه حرمان عشق
از اثر عشق پدید آمدیم
زنده جاوید و شهید آمدیم
حسن و محبت همه را داده اند
لیک نقاب همه نگشاده اند
بعضی ازان میوه ی جوشان بخون
تلخ برون آمد و شیرین درون
باز برون مغز و درون پوستیم
بسته دروغی که درون دوستیم
گرد سر پوست شود مغز ما
ننگ فنا زیستن نغز ما
از پس این پرده مجو آفتاب
جمله نقابست بروی نقاب
مستی ما را چه شمارد کسی
رو که نیرزید بمشت خسی
آتش و بادی بهم آمیخته
مشت گلی بر سرشان ریخته
در گره این رسن پیچ پیچ
چون بگشایند چه بست است هیچ
توده صحرای عدم تاج ما
هیچتر از هیچی معراج ما
نیستی از هستی ما برده ننگ
تیزتر ای مرگ بسست این درنگ
هر که درین درد گران مبتلاست
داروی بیهوشی مرگش دواست
ابر عطا بر لب ما جرعه ریز
ما بره تشنه لبی گرم خیز
حسن ازل چون غم دل پرده سوز
ما چو حیا بهر نظر پرده دوز
دیده ی ما تنگ و تماشا فراخ
چون دل ازین غم نشود شاخ شاخ
لذت این نغمه بدل آشناست
چشمه این شهر ندانم کجاست
خضر رهی کو که نشانم دهد
بر لب آن چشمه روانم دهد
تا لب از آن چشمه شود مست کام
تشنگی سینه بشویم تمام
معنی دل نغز هویدا شود
هر سر مو چشمه ی دل زا شود
کو دل گر می که ثنایش کنیم
صد گهر جان بفدایش کنیم
کو دل آغشته بخون جگر
از جگر نزع خراشیده تر
این هوس افشان که در این سینه است
دل نبود مرده ی دیرینه است
نام دل از مشت گلی دور به
وز علف این بتکده معمور به
آب و علف چند در این گل رود
تشنه لبی بر اثر دل رود
وای که تعمیر صدف می کنیم
در گرانمایه تلف می کنیم
کعبه دل و بار شکم می کشم
مزبله بر روی حرم می کشم
دل حرم و دیر بود روح پاک
تن چه بود هیچ، یکی مشت خاک
یا رب از آن چشمه که دل نام اوست
صاف معانی همه در جام اوست
آنقدری بخش که لب تر کنیم
چاشنی شربت کوثر کنیم
نی علفم چشمه تمامم بده
کز جگر تشنه گشاید گره
تا من از آن چشمه به یاران دهم
وز غم در یوزه عرفی رهم
***
حکایت
بود یکی انجمن آرای عشق
رنج شمارنده ی سودای عشق
سایه نشین علم دوستی
بر دل او فتنه غم دوستی
در حرم دوستی آورده عهد
وز غم دل با غم دل بسته عهد
برده بهمسایگی دوست دل
دل که درو سایه بود اوست دل
گه زوی از هستی غم زهر خند
مست شدی بیغمی هوشمند
لوح وی از نقش دوی ساده بود
با الم دوست در افتاده بود
بسکه محبت دلش افکار کرد
رنج محبت بدلش کار کرد
نغمه گلوگیر و نفس تنگ بود
عود نفس ریش و دل آهنگ بود
تازگی اما ز کلش رو نتافت
منع تبسم بلبش در نیافت
زمزمه برداشت که ای دوستان
ای همه آرایش این بوستان
هر که ببستان منش کار هست
با منش اندیشه ی بازار هست
می روم اکنون بوداعم رسید
زود به یغمای متاعم رسید
بیدل و دستی ز ثمر بی نصیب
گفت که ای نغمه سرا عندلیب
بوسه بلب می شمرد جان تو
در عجبم از لب خندان تو
عیش فروشنده تر از لاله زار
تازه تر از روی عروس بهار
چون لب وی این در بی آب سفت
ذوق تبسم به نفس داد و گفت
ای قدمت دور ز بازار دوست
بی خبر از مژده ی دیدار دوست
گوهر جان بی حد و ارزان بود
صاحب دل را چه غم از جان بود
ارزش دل بیشتر آمد ز جان
آن بفروش این بستان رایگان
روح یکی ذره ی بی حاصل است
آب وی از چشمه ی راز دل است
ذره بود تشنه لب آفتاب
مهر کی از چشمه ی کس جوید آب
جان دو سه روزی که بود شهر بند
جنبش دل آوردش در کمند
چون بگشاید ز کمندش گره
دوری از آمیزش بیگانه به
زندگی آنکه بغم شاد زیست
از اثر دل بود از روح نیست
گر برود از الم آزاد باد
وز بنشیند ز غمم شاد باد
دل که بود چشمه ی سودای دوست
زندگی اهل محبت بدوست
آنکه دهد روح بوی ساز و برگ
گو بستان مایه ی مهلت ز مرگ
عرفی از اندیشه ی جان باز گرد
هرچه نه دل از غم آن باز گرد
شمع که سر تا بقدم دل بود
روشنی دیده ی محفل بود
چهره بر افروز و غم دل فشان
گوهر جان در قدم دل نشان
دل بطواف حرم طور بر
سینه بدر یوزه ی منصور بر
تا لمن الملک بر آرد نفس
شعله زند نور انا الحق ز پس
کفر تو آرایش ایمان کند
نام دلت صدر شهیدان کند
***
طلب دوست
ای هوس آرای محبت شکن
عافیت انگیز ملامت فکن
عید صفت صورت شادی نگار
برگ طرب ساز چو طبع بهار
منع اثر کرده ی شمشیر غم
تشنه ی آسودگی و سیر غم
ناله گشاید نفس زمهریر
گریه کند طفل هوس مست شیر
زهر عدم کرده بجام حیا
تا بکی این دایگی از مدعا
در دلت از زخم اگر بسمل است
چشمه ی حیوان همه خون دل است
در دهن تیغ درا چون گهر
وز جگر درد برا چون اثر
نور دل از پرتو سوز دل است
دل که درو سوز نه مشت گل است
اخگر سوزان بصفا گوهر است
سرد شود توده ی خاکستر است
مرگ بود نشاه ی حرمان عشق
روح بود گوهری از کان عشق
قطره ی خون چیست دل رنج دوست
دل که بود مغز گدازنده پوست
بی گهر آن دل که نه در محنتست
بی گهری اصل جمادیت است
برگ عمارت برویرا نیست
جمعیت از فرع پریشانیست
چشم بتان گر نبود مست رنج
گوهر دلها نبرد گنج گنج
سنبلشان گر نه پریشان بود
کی گهر افزوز دل و جان بود
مفلس راحت که نه رنجور درد
گنج خرابی که نه معمور درد
ای مگس شهد طرب جوش چند
سیر شو آخر هوس نوش چند
در چمنت فصل جوانی گذشت
عنبرت اندوده ی کافور گشت
شاهد دل در حرم سینه مرد
جوهر فیروزه بگنجینه برد
ظلمت دل مایه فشان بر ضمیر
وز نفست موج زنان زمهریر
روح تو آسوده ز تأثیر غم
طبع تو بی بهره ز تدبیر غم
بی غمیت مایه رو زردیست
ریش سفیدیت زدم سردیست
من که ز آغاز وجودم هنوز
نیمه گشا نامه ی بودم هنوز
بل صدفی بی در نا سفته ام
صورت معنی نپذیرفته ام
بسکه درین غمکده ی لاجورد
ناله فشانیم ز دل مست درد
از دل شب تا بلب صبحدم
ناله فرو ریخته بر روی هم
در ازل این مزرع غم کشته اند
حله ی حورم ز ازل رشته اند
عشوه نما شاهد هستی لقب
بود ز بوس عدم آلوده لب
بلکه عدم نیز جنین در نقاب
بر اثر جوهر خود در شتاب
مایه ی لذت ز بقا می گرفت
مرغ ملامت ز هوا می گرفت
مرغ الم نغمه بر او می سرود
شاهد غم بوسه از او می ربود
زمزمه ی سوز بلب می شکست
نیش ملامت بادب می شکست
طره ی آشوب طرازنده بود
برقع تشویش برافکنده بود
ما الم افشان و ملامت شعار
فتنه در آغوش و بلا در کنار
در تو هم این نشاهء سویدا بود
هستیت آغشته سودا بود
لاجرم از هرچه بدست آوری
می کندت بر دگری رهبری
گرنه غبار در لیلی شوی
وای بحالت که تسلی شوی
کفر بود گر طلبی غیر دوست
مغز بدست آر و بینداز پوست
سبحه و زنار ز هم واشناس
دیده ی عرفان بگشا در لباس
جز طلب دوست مرو پیچ پیچ
دوست طلب دوست دگر هیچ هیچ
***
رنج و گنج
ای همه چون معصیت آلودگی
عمر تو آلایش بیهودگی
چهره گشای صور معصیت
گرم عنان بر اثر معصیت
کامزن اوج سراسیمگی
مشت خس موج سراسیمگی
جعد عروس املت بی شکنج
چون نفس بی هنران بادسنج
عود هوی سوخته در محفلت
عطسه ی غفلت زده مغز دلت
شمع دلت مرده ز باد گناه
چهره ی عذر تو ز دودش سیاه
مرده دلی از دلت افسر گرفت
دوش نفس نعش دلت برگرفت
در نفسم جوش که افسرده ای
ماتم دل گیر که دل مرده ای
رنجه مشو زین سخن دلخراش
زهر مریز از لب دعوی تراش
می دهم الماس بداغش بنه
آینه بستان بدماغش بنه
ایکه چو خود هرزه درا دانیم
ریش بدرد نمک افشانیم
بسکه تو مدهوش فراموشئی
شیفته ی مستی و بیهوشئی
بهر تو ای مستی غفلت فروش
خواب شعور آورد و مرگ هوش
راحله ی عمر بچندین شتاب
میبردت سوی عدم مست خواب
خواب مکن قافله راهی نگر
در نگر و نامه سیاهی نگر
بس رقم آموزی لوح و قلم
لوح و قلم سیر شد از این رقم
خامه ی تحریر گنه سوده گشت
راقم این شغل هم آسوده گشت
نفس غیور تو ز عهد شباب
گرم عنان تر بره ناصواب
دامن عصمت بندامت مکش
فتنه ی فردای قیامت مکش
شاخ نفس را ثمر ناله ده
گریه برون از جگر لاله ده
ناله سبک خیز ره بندگی
گریه عرق ریز ز شرمندگی
رو بدل آور ز معاصی خجل
کای دل غفلت زده نی نی چه دل
برهمن دیر و منادی تن
مرده ی دیرینه وادی تن
چند توان خفت در این دیو سار
صور دمیدند یکی سر بر آر
میوه ی بیداریت افشانده آب
زندگی و مردگیت مست خواب
کرد دل و دیده عرفی ثمر
خواب غرور تو بر او رنج سر
نی غلطم کز پی اهل سرور
مایه ی خواب از تو ستاند غرور
عمر در آغوش ممات آمده
نزع ببالین حیات آمده
عزم تو هر دم بکنار دگر
از نفس باز پسین تیزتر
این دو سه دم برگ رهی ساز کن
قاعده رهبری آغاز کن
کحل شعوری بکش این دیده را
تا نگری راه پسندیده را
پنبه غفلت بدر آور ز گوش
تا رسد از محلیانت سروش
چون رسد از قافله بانگ جرس
بانگ بر آرد که بجذب نفس
یوسفت از چاه برون آورند
جامه نیالوده بخون آورند
رو بسر چشمه ی حیوانشان
خشک لبی بر بسر خوانشان
عرش روان از طیرانند مست
ذیل فرو هشته بامید دست
دامنشان بهر تو حبل المتین
خواب کنان دست تو در آستین
قفل درونی که در او گنجهاست
گو بگشاید که کلید آشناست
روشنی هر گهر سینه تاب
داغ نهد بر جگر آفتاب
رو بگشا این در و گنجی ببر
ور نبری لذت رنجی ببر
گنج که امید بوی زنده است
بر اثر رنج شتابنده است
گام ریاضت بره رنج نه
گنج ستان در کنف رنج به
بوسه بقفلش ده و در باز کن
چشم تماشا بگهر باز کن
نسبت او با گهر او به بین
رنج کشیدی ثمر او بچین
دست در آن مخزن مستور کن
جیب و کنار همه معمور کن
زمزمه عشق از آن تازه ساز
کوس بلندی فلک آوازه ساز
تا چو از این دیر فنا بگذری
جان تو با عرش کند همسری
***
حکایت
عابدی از شمع هدی نوریاب
گشت شبی مرغ دلش صید خواب
نیم شبی واقعه ای رو نمود
دید که بر فرق سپهر کبود
خوابگه عرش برین دوش اوست
منظره عرش نشین دوش اوست
صبح که مرغ دلش از خواب جست
چشم بمالید و بزانو نشست
دمبدم از واقعه ی نیم شب
داشتی انگشت تحیر بلب
وسوسه پایی بدلش بر فشرد
دست سوی مطهره آب برد
ساخت وضوئی و عبادات کرد
دست بر آورد و مناجات کرد
کی تو بر آرنده ی حاجات ما
وی تو پذیرنده طاعات ما
نیستم آگاه ز تعبیر خواب
باز نما صورت تأثیر خواب
با دلی اندر کف حسرت زبون
رفت ز معبد متحیر برون
دید که ماتمزده ی دردناک
مضطرب افتاده چو ماهی بخاک
نوجه کنان، اشک فشان، سینه کوب
چهره زمین سای و مژه خاک روب
آمد و برداشت سرش از زمین
اشک فشاند از مژه اش ز آستین
گفت که ای مرد بر آشفته حال
صورت و معنی همه حزن و ملال
گوهر اشک تو وفات که سفت
دست بزانو زده نالید و گفت
شمع شبستان امل بایزند
صدر شهان جان ازل بایزند
عابد دلسوخته چون این شنید
گشت دلش خون و ز مژگان چکید
راه حریم حرم او سپرد
دوش ادب را بته نعش برد
آمدش از عرش صدایی بگوش
کی ز شرف پایه عرشت بدوش
شب که ترا مستی غفلت فزود
واقعه ی بولعجبت رخ نمود
در نگر این صورت تأثیر اوست
جلوه ده معنی تعبیر اوست
روحش از این زمزمه پرواز کرد
عربده با نفس خو آغاز کرد
گفت که ای نفس تو خود کیستی
وین همه بیهوده چه می زیستی
نعش یکی دعوی عرشی کند
در ته آن دوش تو فرشی کند
آن همه عز این همه ذلت ز چیست
خود بده انصاف که تقصیر کیست
شرمت ازین زمزمه پست باد
شرمت ازین غفلت پیوست باد
نعش یکی مرده بود عرش تو
کوش که تا عرش بود فرش تو
عرفی از این دایره برگیر پای
تا شودت پای طلب عرش سای
میل کش دیده ی امید باش
نفس بکش زنده جاوید باش
***
حکایت
انجمن آرای درون بایزید
محفلی آراست بجمعی مرید
محفلی آرایش صحن فلک
فرش حریمش ز جناح ملک
نور فشاننده تر از جام جم
کرده شبستانی و شمعی بهم
دود چراغش چکند در دماغ
انجمنی کو بودش شبچراغ
چهره بر افروخته از شرم عشق
مست سماع از نفس گرم عشق
کرده ز مستی بلبش هرزه جوش
هرزه نگویم که نیم اهل هوش
راز درون پرده گشائی گرفت
نور نفس اوج گرائی گرفت
گفت که می گویم و نبود گناه
نیست در این جامه بغیر ازاله
جلوه گر از جامه ی هستی منم
معنی هشیاری و مستی منم
در حرم و دیر منم جلوه گر
کافر و دیندار مرا سجده بر
رشته ی هر دام ز من پیچ پیچ
هرچه بجز هستی من هیچ، هیچ
چون دلش از رشته توحید رست
رشته آمیزش وحدت گسست
جملگی آن میوه که افشانده بود
باز فشاندند بر آن باغ جود
از اثر لذت آن لب مکید
نی غلطم لب ز ندامت گزید
گفت که این دعوی قدوسیست
وز لب ما نغمه ی ناقوسیست
گرد گر این نغمه سراید لبم
یا بچنین هرزه گر آید لبم
تیغ بر آرید و هلاکم کنید
کنج نهانخانه بخاکم کنید
چون می توحید دگر نوش کرد
می زد و اندیشه فراموش کرد
هرزه ی دوشینه در آمد بجوش
لیک بر آن هرزه فدا عقل و هوش
مستمعان تیغ بر افراشتند
تخم عدم خیزی خود کاشتند
هر که بعضویش سبک تیغ راند
تافته زو تیغ و بخونش نشاند
بود یکی زان همه آهسته تر
دست و زبانی ز کمر بسته تر
بست به بردست و زبان کرد باز
تا چه برون آید از آن گنج راز
دید که هوش دل و دستیش سوخت
زمزمه ی دعوی هستیش سوخت
دیده بیاراست بدیدار بزم
لاله فشان دید سمن زار بزم
گفت چه باد از ره این روضه خاست
کز ورق گل چمن کربلاست
صورت آن حال برنگی که بود
خواند بر آن بلبل معنی سرود
گفت چه با شعله ستیزد مگس
سوختن وی نبود جرم کس
هرکه بمعشوق کشد تیغ کین
مرگ برون آردش از آستین
آن نه منم کز لبش این نغمه زاد
اوست که آن نغمه تواند گشاد
این منم از هر نفسی بسته لب
بر نفس لب زده مهر ادب
عرفی ازین زمزمه لب را مسوز
هان نترواد نفست لب مدوز
راز فرو خور که دلت ریش باد
حوصله ی معرفتت بیش باد
***
مقام سخن
نیش قلم چون ره کاوش گرفت
چشمه ی آثار تراوش گرفت
قطره ی اول که نم از پرده داد
آب سخن بود کز آن چشمه زاد
نایره بگشود و بهر سو دوید
میوه فشان طوبی جان بر دمید
سیلی از و رفت بباغ بهشت
برگ و بر وی بحلاوت سرشت
شهرت یک حوض به تسنیم داد
نام یکی چشمه کوثر نهاد
نایره ی فیض بعالم گشود
چشمه ی حیوان هم از این نم گشود
در چمن و باغ ثمرزای کن
چشمه ی هر آب سخن دان سخن
برگ ببرگ و ثمر اندر ثمر
از نم این چشمه بود بهره ور
صاف دگر رفته بهر جام ازو
ذوق دگر یافته هر کام ازو
از نم این چشمه ی آتش فشان
زمزمه ی عشق بود خون چکان
از غم این چشمه ی ریزان بخاک
مرغ چمن زد نفس تابناک
هر برو برگی که نمائیش هست
از نم این چشمه صفائیش هست
هر بر و برگی که صفیر زبان
دست بدست آورد از مرغ جان
فصله ی خاشاک گلستان اوست
خار کن گلبن بستان اوست
فاتح گنجینه ی اسرار غیب
میوه فشان طوبی گلزار غیب
شمع خرد شعله ی آتش فروز
در حرم معنویان عود سوز
آب و هوای چمن معنوی
شاهد جان در حرمش منزوی
نغمه گشای لب دل بستگان
تب شکن صبر جگر خستگان
جعد پریشانی ازو مجتمع
منصب جبریلی ازو مرتفع
در حرم آرایش قندیل سنج
بتکده را نغمه انجیل سنج
نغمه طراز چمن مدعا
آینه ی صورت معنی نما
داروی بیهوشی مستان هوش
سامعه ی گوهر غیبی فروش
مرغ ز با نان سلیمان فریب
در هوس نغمه او ناشکیب
ناطقه از راز فروشان وی
سامعه از حلقه بگوشان وی
چهره از او یافته نور حیا
حله او بافته حور صفا
تاب ده طره ی او دود دل
خال لبش داغ نمک سود دل
دامن عصمت بمیان بر زده
سر ز دل عرش روان بر زده
نخل معانی ثمر افشان ازو
گنج الهی گهر افشان ازو
مغز خرد تشنه ی کاوش از اوست
چشمه ی حکمت بتراوش ازوست
مرغ سخن گرنه خوش آهنگ بود
سینه ی الهام بسی تنگ بود
وحی نزادی لب روح الامین
گر نگشاید سخنش آستین
ناله بر آرد ز دل گرم خون
نغمه چکاند ز لب ارغنون
آینه ی معنی ازو روشنست
انجمن افروز ضمیر منست
تاجر کان ساز تجارت نداشت
باغ ازل برگ عمارت نداشت
کین صنم از لاله چمن شسته بود
سنبل گیسو بسمن شسته بود
لیک بر آنم که بخون جگر
وز اثر طبع مسیحا اثر
رنگ جوانی دهم این باغ را
جامه ی طاووس دهم زاغ را
***
ای ز دلم نخل معانی بلند
وز گل و سنبل قلم نخلبند
نغمه ی طعبم که دم از اوج زد
وز نفس روح امین موج زد
عشوه حورای سحرگاه من
هست گواه دل آگاه من
گو بلب تشنه لبی عشوه ران
تا دهم از حسن یکایک نشان
رقتم و گشتم بریاض سخن
بر خس و خاشاک گل و یاسمن
برگ گلش چیدم و بستم بدل
نیش خطش تیز شکستم بدل
آن بدل مرهم راحت طلب
وین بدل لذت کاوش نسب
بر اثر راحت او باغها
در جگر لذت این داغها
طوبی و خاشاک در این باغ هست
نغمه بلبل نفس زاغ هست
هر طلبی برگ و بری می برد
برگ مراد از شجری می برد
آنکه خسش بند کند آستین
از سر طوبی نشود میوه چین
و آنکه بود بر ثمرش دست رس
دامن همت نگذارد بخس
گر همه طوبی بنشانم بباغ
یا همه نشتر شکنم در دماغ
گاه نسیمی بسمن می وزم
گه چمن مرغ چمن می گزم
هر چمنی آب و هوائیش هست
مرغ ازو برگ نوائیش هست
هست در این باغ ملامت ثمر
بی نمکیها ز نمک شور تر
آنکه چشیدن نتوانسته است
لذت ناموس ندانسته است
طبع من آنجا که بود …شت خس
شعله کند دست فشان نفس
نیشتری بر رگ دل می زنم
رشته ی خونش بنفس می تنم
تا مگر از جنبش رای صواب
چهره هر زشت پذیرد نقاب
عرفی اگر نیست شکارت بکام
طایر ارزنده کم افتد بدام
دام مروت ز چمن بر مچین
دیر نشین زود مخیز از کمین
دام فرو گستر و شو پای بست
صید هماهست و زغن نیز هست
***
حکایت
دید یکی باشه ی دراج قوت
تافتن و بافتن عنکبوت
ریخت ببافندگیش زهر خند
کی هوس اندیشه کوته کمند
شربت دل ریزی و خون جگر
تا مگسی را بربائی مگر
حیف که سرمایه ی این پود و تار
از تو بود دام مگس را بکار
دام چنین صید نیرزد بهیچ
پیش بر آن رشته تنیدن مپیچ
طعنه زنان چون خذف هرزه سفت
دام طرازنده بجوشید و گفت
رشته ی این دام تنیدن خطاست
صید تو معلوم که چندش بهاست
آنکه بود جذب کمندش بلند
نیست غم ار گوتهش افتد کمند
خود ثمر کوتهی آنجا نرست
کوتهی ار هست بر باع تست
این دم سرد از جگرم دور کن
شرمی از این جنبش منصور کن
دام من آنست که در راف غار
کرد رسول عربی را شکار
باز آلهیش در آمد بقید
طوطی باغ قدمش بود صید
نغمه طرازنده بستان دوست
طایر سر حلقه ی مرغان دوست
سایه نیفکنده بر این چار باغ
سایه فکن بر سر طاووس زاغ
دام چنین صید مگس گری نیست
ور فتدش داخل نخجیر نیست
دام من آنست که طاووس جان
در کنفش داشته است آشیان
عرفی اگر دام تر صید نیست
حیف بر آن است که بر قید نیست
بسته ی این دام کلید مراد
رشته ی بندش گره بی گشاد
بسته ی او گر زغن و گر تذرو
خرم و آزاد بر آید چو سرو
سرو که آزادیش آمد بکف
خوانده ز مکتوب حزن لاتخف
***
حسن و عشق
ای بصفا انجمن آرای حسن
حسن ز رویت بتماشای حسن
جعد سمن سای تو آشوب زای
لعل گوهر زای تو یاقوت سای
آهوی صیاد تو رضوان شکار
سایه بالای تو طوبی نگار
طاق دو ابروی تو محراب ناز
عجز بمحراب وی اندر نماز
طاعتیاتند دو ابروی تو
سجده کنان در حرم روی تو
چون صفت آن لب خندان کنم
داغ طبر زد نمک افشان کنم
بر شکن سنبل عنبر اسیر
نسبت جعد تو فشاند عبیر
چون بحریم چمن یاسمن
برشکنی سنبل تر بر سمن
از هوس سلسله ی عنبرین
نور شود سایه شکن بر جبین
حسن ترا اهل عمل فتنه زای
دشمنی آرای و عداوت گزای
غمزه روان سوز دل مستمند
عشوه بی مانم او نخلبند
بسکه بهر گوشه ی چشم سیاه
غمزه نشانی بکمین نگاه
ابرویت از ناز کمان کرده زه
هر سر موئی و دو عالم گره
چشم تو بیمار تر از عبهر است
بسکه برو غمزه هجوم آور است
شاهد حسن تو تغافل پسند
حجله ی ناز تو بغایت بلند
سوی تو صد نوبت اگر بنگرم
نیم نگاهست چو جمع آورم
ای دلت آسوده غمخوارگی
خار منه در ره نظارگی
از چمنی کزویت این رنگ و بوست
اصل بهار چمنت فرع اوست
رنگی از آن با گل رعنای تست
بوی از آن یاسمن آرای تست
این جمن لاله که پرورده ی
عاریت از باغ کسی کرده ی
لاله مپوشان که ز باغ تو نیست
وین چمن از بهر فراغ تو نیست
گر نبود عشق هواگیر حسن
کو هنر عشق و چه تأثیر حسن
سنگدلی مایه ی دل سردیست
غنچه غم را سبب زردیست
دل مشکن عهد و وفا تازه کن
می مکش اندیشه ز خمیازه کن
حسن تو مغرور بآواره چند
ناز تو بیگانه ز اندازه چند
برگی و رعنائی باغ از خطاست
باغ چنان برگ چنین کی رواست
رنگ جوانی ز چمن شسته گیر
سنبل شبگون سمن شسته گیر
آه که این نامه بغایت رسید
فصل بهاران بنهایت رسید
باد خزان میل وزیدن کند
آب سمن میل چکیدن کند
آب لب لاله بچیند نسیم
در حرم غنچه بمیرد شمیم
برگ و بر حسن بیغما رود
روح شهیدان بتماشا رود
حسن بر افشانده متاع از کساد
گوهر دل غوطه زنان در مراد
بی ادبی از می امید مست
وز ثمر لطف تو کوتاه دست
طره گشا بانگ زنان کی صنم
وی گهر حسن بدرج عدم
آینه بستان و نگاهی بکن
یاد جوانی کن و آهی بکن
باغ ترا کو اثر از آب و رنگ
شهد ترا کو بنوازش درنگ
جلوه گری های لب بام کو
نیم نگاهی بصد ابرام کو
حرفی و آرایش صد ناز کو
نازی و تعمیر صد اعجاز کو
ریزد از اینگونه سخنهای تلخ
غره شرم و ادب آرد بسلخ
این ثمر کجروشیهای تست
ورنه کرا طاقت ایذای تست
نغمه ی بلبل چمن آرای باغ
گل به تبسم طلبد صوت زاغ
بلبل دستان زن باغت منم
زیب ده سینه بداغت منم
نغمه گشای چمنت صوت زاغ
عطسه زن بوی گلت هر دماغ
جلوه گه سبزه بخس داده ی
منصب طوبی بمگس داده ی
حسن در آغوش هوس تا بکی
غیرت سیمرغ و مگس تا بکی
گو چمنت صوت کلاغی بدار
باغ تو گو نغمه زاغی بدار
در چمن روضه خسی گو مباش
چند نمک بر جگر بیخراش
صد مگس شیفته ی انگبین
رم کند از جنبش یک آستین
آتش اگر شعله فروزد هزار
جوشش پروانه بود برقرار
مقصد پروانه هستی گداز
در قدم شمع بود سوز و ساز
شعله بوی در زدن از خامیست
زانکه مرادش همه ناکامیست
ور مگس آمد بر شمع از کمین
مست ز مومش طمع انگبین
در عرق الماس گذارم بقند
لیک بود شربت من نوشخند
این نفس بسته بناموس عهد
زهر نمائیست فروشنده شهد
وای که بس بیهده رنجیده ی
وین نفس تلخ پسندیده ی
تلخ دم من بمذاقت بسنج
گر نکنی آشتی از خود مرنج
تلخ سخن شو که دعا می کنیم
جنگ ترا صلح فدا می کنیم
حیف که هر خون که بود در دلم
چون حرم خاک شود منزلم
لاله که رنگ ورق از خون دهد
از جگرم چیند و بیرون دهد
زین سخنان ننگ غرض دور دار
بی ادبیهاست تو معذور دار
عرفی از این زمزه ات ننگ باد
عود مجازت عدم آهنگ باد
صورت آئینه پرستی که چه
بوی میت نازده مستی که چه
وای اگر چهره بود در نقاب
باز دهد آینه این رنگ و آب
هرچه در این دایره صورت پذیر
هر که در این مرحله آرام گیر
دل بکسی ده که بخود قائمست
جلوه معشوقی او دائمست
***
محفل انس
نیمشبی با دو سه دستان طراز
کرده بافسون در افسانه باز
تهمتیان غم عشق صنم
چون من و عرفی همه افسون دم
حجله بذیل نفس آمیخته
هر نفسی رنگ نوی ریخته
بر دل خود بسته یکایک طراز
پرده ز آرایش خود کرده باز
کنج مصیبتکده ی داشتیم
تخم نه اندوخته می کاشتیم
جمله تهی مایه و گوهر فروش
تشنه لب و چشمه ی کوثر فروش
نازده می چهره بر افروخته
خام چو شادی و چو غم سوخته
مایه ی بی دردی لاف و ملال
از طیران مست و فروبسته بال
محرم دل با همه بیگانگی
با مگسی دعوی پروانگی
سوخته ی داخل آن جمع بود
کش همگی سوخته ی شمع بود
از طیران بسته پر عرض حال
شعله نهان ساخته در زیر بال
سردی از آن جمع درو کار کرد
نغمه ی رمزی به نفس یار کرد
تیغ ملامت ببلاغت کشید
طنز در آغوش کنایت کشید
کنج مصیبتکده شمعیش بود
ریخت بپروانه او مشت دود
گفت که ای زایر ایوان شمع
گرد تو ننشسته بدامان شمع
ز اول شب تا دم صبح امید
دیده ی شب هیچ نماندی سفید
تخم شد آمد بهوا کاشتی
پاس رخ شمع همی داشتی
تا بکی ای هدهد مشکین نفس
بال و پر افشانی ورانی مگس
در غم این دیده ی نغنوده شو
آخر ازین شغل بر آسوده شو
خود چکند شمع مگس ران ما
سایه ببر از سر ایوان ما
ای بزوایای هوا عنکبوت
کم ز مگس از مگسی کرده قوت
رشته ی پروانه تنیدن که چه
بر مگسی دام کشیدن که چه
قوت خود از شعله کن ای بلهوس
بلکه تو شو طعمه آتش چو خس
بر گذر از طرف حریم وصال
در شکن این جنبش ناقص ببال
بال مگس نیز بجنبش در است
جنبشی از بال تو کاملتر است
گر بره کام بود گرم خیز
بر قدم قند بود بوسه ریز
کام مگس لب بشکر دوختن
مطلب پروانه فرو سوختن
گر مگسی بر اثر قند باش
ورنه در آتش شو و خرسند باش
غوطه در آتش زن و کوثر شمار
شعله بفانوسی خود بر گمار
گرنه در آتش بودت جایگاه
کی بودت در دل معشوق راه
دیده بآمیزش او باز کن
مست حمیت شو و پرواز کن
عرفی ازین دره چه سان بر شوم
جای قدم نیست که برتر شوم
ورنه هنوزم هوسی در سر است
نامه ی پرواز ببال اندر است
***
داستان رابعه
رابعه آن مریم معنی مسیح
آن چو لب دلبر کنعان ملیح
هر سو مویش ز غم عشق مست
شرع ز کیفیت او می پرست
مستی او بر سر ناموس تاج
میکده عصمت ازو با رواج
چون در اندیشه بمستی گشاد
دیده بمعموره هوشش فتاد
نیشتری در دل ریشش خلید
خون دل از دیده برویش دوید
ناله ز شب تحفه ی گردون گرفت
گریه ز دل برگ شبیخون گرفت
ناله اش آتش بدل اوج زد
گریه بدریای دلش موج زد
گریه گرمی بصفای ملک
خنده لعلیش گدای نمک
همنفسی کرد زوی جستجوی
کین همه زاری چه داری بگوی
تا منم این زمزمه ی سینه سوز
وین گهر افشانی گنیجینه سوز
یاد ندارم ز تو حال تو چیست
موجب طوفان ملال تو چیست
چون لب سایل گهر نغمه سفت
لعل بر افشاند ز مژگان و گفت
حوصله ام تنگ و ملولم بسی
منفعل از روی رسولم بسی
ایکه نفهمیده دلم یاد اوست
نام دلم بنده ی آزاد اوست
از غم او یا رب معمور باد
ورنه نهد مستی معذور باد
عرفی ازین می قدحی نوش کن
جز الم دوست فراموش کن
ریش فزون کن غم بی سوه چند
کم ز زنی خود نتوان بود چند
***
شیرین و فرهاد
خداوندا دلم بی نور تنگست
دل من سنگ و کوه طور سنگست
دلم را غوطه ده در چشمه ی نور
تجلی کن که موسی هست در طور
وگر زین ناسزا دل عار داری
کرم بسیار و دل بسیار داری
دلی ده چون محبت پاکدامان
دلی پاکیزه گوهرتر ز ایمان
دلی مرهم گذار، آرام نشناس
لبش مست مکیدنهای الماس
دل ریشی که وقت کاوش نیش
نه او از نیش و نیش از وی شود ریش
بر افروز آتشی در سینه ی من
که سوزد راحت دیرینه ی من
در آن آتش فکن جان مرا فرش
ولیکن شو پناه فرش تا عرش
برونم ز آتش دل دار در تب
درون بحری کن از آتش لبالب
در آن بحری لبالب ز آتش تیز
چنان طوفان بیتابی بر انگیز
که هنگام هجوم موج بر موج
حضیضش مضطرب تر باشد از اوج
بپوشان چهره ام را خلعت زرد
بنوشان سینه ام را شربت درد
چه شربت آب کوثر امت او
گلو سوز محبت لذت او
بیارا شهر دل را تحت تا فوق
بگو ناکو متاع لذت ذوق
مزاج کام ده ناکامیم را
بلند آوازه کن خوشنامیم را
هر آن محنت که عشق از وی گریزد
بفرما تا بجانم بر ستیزد
دماغم را بجامی تازه گردان
لبم را دشمن خمیازه گردان
بده صاقی که چون بر مغز تازد
جبین معرفت گلرنگ سازد
هوس را بسکه بگشادم در گنج
گهر جستم، صدف بر دم بصد رنج
کنون عمریست کین طبع ادب ساز
همی بوسد در گنجینه ی راز
کلید گنج معنی ده بدستم
وگرنه مستم اینک در شکستم
چو عقلم شمع بیداری برافروز
چو شوقم گرم رفتاری در آموز
زبانی ده بگفتن گرم و چالاک
کش از گرمی بود آتش عرقناک
در یکدانه گر کمتر فشانم
بده گنجی کزان به برفشانم
روایی ده متاع کاسدم را
بانصاف آشنا کن حاسدم را
کرامت کن بعرفی چند جامی
می آرام سوز درد نامی
که چون لب جرعه سنج ساغر آید
فغان نوش نوش از غم برآید
***
بنام آن حکیم مصلحت کار
قدم لغزان به پیش عقل بردار
گه در صهبا ز بد مستان نهفتن
جواهر از تهی دستان نهفتن
دهد آبی بعقل همت آموز
که گردد تشنگی را گوهر افروز
گه از دورش در اندازد بگرداب
گه از موجش در افشاند ز پایاب
بنام آن برون سوز درون سنج
گشاد آموز مفتاح در گنج
دهد آنگه لبی بس خشک و خاموش
که هان ای تشنه اینک جرعه می نوش
بنام آن طبیب راحت افروز
دل بیگانگان را صحبت آموز
که یابد خسته چون نامحرمی را
بجان لرزان به بیند بیغمی را
ببازیچه مزاج آراستنها
از او جز او بزاری خواستنها
گسستن سبحه و زنار بستن
صنم گفتن وز او خامش نشستن
عنایت را عنان از ما نتابد
بدنبال مراد ما شتابد
بنوعی تحفه ی امید گیرد
که نومیدی ز غم نازاده میرد
تعالی الله زهی گنج عنایت
زهی بحر گهر سنج عنایت
شمار جود او کردن نشاید
مگر هم علم او با او بر آید
زبانرا مرغ دستان سنج دل کرد
ترنم را بنام او بحل کرد
خرد را کاوش مغز سخن داد
وز آن سرچشمه سر برزد بمن داد
عنایت کرد گنج بندگی نام
وزو سرمایه ی آغاز و انجام
بهشتی با دو عالم سرو آزاد
بمزد هیچ یعنی بندگی داد
محبت را کلید گنج دل کرد
ملامت را بخون او بحل کرد
ز روی عشق چشم عافیت دوخت
خرابی را عمارتها در آموخت
گلی از شاخ فطرت بر نیارد
که حیرت نقشی از وی برندارد
منه انگشت رد بر نقش دیوار
که آنجا جلوه ی هم بوده در کار
قناعت کن بدین برهان و تن زن
فضولی را مده زنهار دامن
بیا عرفی لب آلوده در بند
بدستانی که می سنجی فروخند
نوای عندلیبت نیست هیهات
مسنج این نغمه در باغ مناجات
زبان را باز دار از تیغ رانی
بسست این ترکتازی بر معانی
وگر تلخی کند شور سیه مست
عنان بیخودی نگذارد از دست
زبان معذرت می بوس و می تاز
که بخشاید مگر داننده ی راز
سمند معنیت در زیر زین باد
دو عالم گوهرت در آستین باد
***
ایا بخت سخن از خواب برخیز
چو نخل طبع من شاداب برخیز
زند عرفی صلای خوش کلامی
چه خوانی بر سر خاک نظامی
زد اینک تخت گویائی بشیراز
سبک برخیز و خواب آلوده میتاز
بخواب آلودگی کن طی فرسنگ
که وقت از چشم مالیدن شود تنگ
مگو این بوسه گاه اهل معنیست
که این معنی صواب و رفت او لیست
کنون در گاه عرفی بوسه گاهست
ترا از گنجه تا شیراز راهست
بیا دلق وداع انداز در دوش
بکش قبر نظامی را در آغوش
طلب کن همت پاک از مغاکش
زیارت نامه ی بستان ز خاکش
که نزد آن شهنشاه معانی
توان ره یافتن زین ارمغانی
چگویم کاورم در گنجه شیراز
ترا بنمایم آن گنجینه ی راز
بگویم فاش و برقع برگشایم
منم گین نغمه بر خود میسرایم
دو منظورم بود در خوش کلامی
که حاجت داشت بر هر یک نظامی
یکی هم آنکه ماند این نسخه در پیش
که نوشش بر مسیحا می زند نیش
یکی آن گوهر افروز گهر سنج
که یکسر شبچراغم جوید از گنج
سهیل از آسمان بیند نه اطلس
صفا از کعبه جوید بی مقرنس
گران لفظی که بر معنی کند زود
نسنجد گر سلیمان گفت و گر مور
هر آن معنی که لفظ او سقیم است
نبخشاید اگر در یتیم است
گلی کز خار دامانش درید است
صبا گر داده از دستش پرید است
گهر جوید ولی از معدن خاص
خذف ریزد ولی از دست غواص
اگر سحبان خشن آرد ببازار
بدیبا سنجد و گردد خریدار
و گر عرفی بمستی نغمه سنجد
ز خجلت دادن بلبل نرنجد
***
نه خویشاوند فرهادم نه مزدور
که بی روغن چراغش را دهم نور
نه خسرو را ز شیرین دایگانم
که بر وی تیز تر باشد زبانم
ز عرض حسن شیرین بی نیازم
رسد بر خسرو و فرهاد نازم
از اینها در گذر اسرار جوباش
بعشق آویز و رمز آموز او باش
بگویم داستان عشق فرهاد
که مستان را سرودی می دهم یاد
نه زان دست این قلم را کرده ام تیز
که سنجم نامه ی شیرین و پرویز
اگر آن نامه رازش ناگشادست
تر از وی قیامت ایستادست
و گر زان والهی بر قول دستان
که گردی هوشیار از رمز مستان
سراسر سر عشق است این ترانه
همه بلبل پرد زین آشیانه
کسی کو یافت کین بازیچه رنگست
زبان عشق با گوشش بجنگست
کس از این نکته گردانش فزونست
نداند عشق می داند که چونست
***
بامداد شیرین
صباحی دلگشا چون خنده حور
که شادی مست بود اندوه مستور
تتق می بست ابر نو بهاران
چمن مشتاق شیرین بود و یاران
چمن برابر سودی سر و سیراب
چراغ برق گشتی شاخ عناب
زمین طناز و گردون خشمگین بود
که با آن زهره با این یاسمین بود
عروسی در عروسی در درو دشت
صبا مشاطگی می کرد و می گشت
بمهد ناز شیرین در شکر خواب
گلش را خوی ز شبنم کرده شاداب
گهی بیدار و گه در خواب بودی
گهی بستی نظر گاهی گشودی
صبا بوی گلش دادی ره آورد
شکر خواب صبوحش تلخ می کرد
نسیم باغ گفتی در دماغش
مقیم تا برم در صحن باغش
گلی در گلشن آرم مست و چالاک
که هر گل صد گریبان را زند چاک
ز بوی گل در آمد عطر در تاب
به یک عطسه تهی شد چشمش از خواب
بدل گفتا که هنگام صبوحست
نسیم باغ و می معجون روحست
هوای ابر و بیم آفتابست
همانا ترک آرایش صوابست
اگر بی سرمه ماند چشم غم نیست
تماشای خطش از سرمه کم نیست
عبیر امروز در جیبم نگنجد
وگر گنجد نسیم گل برنجد
فرامش کرده عمداً شستن روی
که در گلزار شوید بر لب جوی
ز جام شیشه سامان طرب کرد
نقاب افکند و گلگون را طلب کرد
دوانیدند گلگون پیش راهش
ندیدند آشنایی در نگاهش
نهان بودش چراغی زیر دامن
بدل کردند گلگون را بتوسن
چنان چابک بران بنشست و بشتافت
که دستش را عنان در نیمره یافت
پرستاران خواب آلود و مخمور
پریشان زان گهی نزدیک و گه دور
چنین رفتند تا نزدیک باغی
هنوز آگه نه از بویش دماغی
نمودی از برون دیوار گلشن
برنگ جامه ی فانوس روشن
درون آمد چو شمعی در شبستان
دمی استاد بر درگاه بستان
رسوم حاجبی و دیده بانی
همی آراست رمزی و بیانی
بگفتا این حرمگاهست نی باغ
که آنجا بار طاووس است نی زاغ
اگر حور آمد این دروازه بستست
بکوبد در کلید او شکست است
گر آید باغبان گوئید می سوز
که در باغ آتش آفتاده است امروز
نسیم از در درآید نی ز دیوار
چو آید خلوتی باشد نه طرار
وگر بیرون شتابد باد غماز
بگیریدش که بوی ما دهد باز
وگر از بیستون پیغام آید
نشیند تا اجابت در گشاید
چو لعلش سیر گشت از درفشانی
روان شد همچو آب زندگانی
روش داد آنچنان سرو روان را
که از رشک زمین کشت آسمان را
دلش از بند نامحرم رها شد
نقابش غنچه و دستش صبا شد
نقاب از روی خود چون کرد مهجور
گذشت از تارک سرو چمن نور
چنان گلشن ز حسنش بهره ور شد
که رنگ گل شگفت و تازه تر شد
ز شکر خنده ی آن لعل شادات
تبسم در دهان غنچه شد آب
بهر سو جلوه کرد آن چشم غماز
خیابان در خیابان عشوه و ناز
شمال آمد باستقبال بویش
ولی در راه ماند از بیم خویش
هوا بروی عبیری کز چمن ریخت
نخستش از حریر یاسمن بیخت
بهر سو می چمید آن رشک طوبی
نهانی می شکست از موج چوبی
صبا تا دید او را در چمیدن
نیارستی بشاخ گل وزیدن
چو داد آن ماه داد دلستانی
یکایک عاشقان بوستانی
سرودندی بمعشوقان آگاه
کنایت گونه ی از مهر آنماه
بسرو این نغمه بلبل داشت در کار
که بلبل را بگل زین پس چه آزار
صنم می رفت و گلهای بهاری
ز مرغان چمن در شرمساری
چو دیدی سرو شاه از دیده می رست
چو خواندی فاخته فرهاد میمبت
تعالی الله چه خرم بوستانی
ازو فردوس را هر دم نشانی
چنان پر میوه جیب شاخسارش
که گل ناکرده نو گردد بهارش
سراسر ناف آهو بید مشکش
ز می مستی فزاتر تاک خشکش
بنوعی سنبلش مغرور و فتان
که تمثیلش بزلف حور نتوان
درختان جسته شوخ از جامه ی خواب
همه خوی کرده و سرسبز و شاداب
چنار سالخورده سرو نو خیز
ز هم نشناختی بیننده ی تیز
ز روی سبزه سنبل رفته در تاب
ز بوی گل بنفشه جسته از خواب
هوا ساقی و خار و گل قدح نوش
چکاوک نغمه زن دیوار در نوش
بآب از سایه گل آتش سپرده
سمندر غوطه ها در آب خورده
صبا کز فیض نرگس شد سرابی
گزد هر دم لبش در نیم خوابی
بحسن سرو واله شد چنان گل
که صوت فاخته جوید ز بلبل
سراسیمه تذرو از حسن شمشاد
ز سرو افتاده در دامان صیاد
چمن در دست گویی جام جم داشت
که هر نقشی که بود از بیش و کم داشت
ز خود رو سرو تا پرورده نسرین
همه تمثال خسرو بود و شیرین
تو گویی باغبانی در رحم داشت
که شکل نطفه ها زینگونه بنگاشت
***
صنم دلشاد از این عیش نهانی
که از بازیچه های آسمانی
فضولی از کنیزان غلط ساز
گشاد آن در که محکم برکند باز
بنا گه فیلسوفی نامه در دست
ز طراران شاه از در درون جست
سمومی از در گلشن درون تاخت
که ناگه یک چمن گل رنگ در باخت
نفسها سرد و بر لبها سر انگشت
جبینها زرد و بر دیوارها پشت
کنیزان سیه بخت اندرین کار
همه حیرت زده جون نقش دیوار
نه بتوان آشنائی را عنان تافت
نشاید کوچه ی بیگانگی یافت
متاع مصلحت صد رنگ چیدند
گهی بفروختند و گه خریدند
یکی گفت این جماعت رمز دانند
بمنع آشنا بیگانه رانند
یکی گفت این تمنا دلنشین است
ولی فرمانبران را ره نه اینست
یکی گفتا ز حسن این شیوه آید
که نازی روکش رغبت نماید
یکی گفتا که حسنت این و سرمست
اگر خواهد و گرنه رنجشی هست
یکی گفت از مروت ریش بودن
گواراتر که راحت کیش بودن
ز خشم و ناز تا دشنام و شمشیر
پذیرفتم زدم سر پنجه با شیر
زد این دستان و در دم شد خرامان
بدستی جان بدستی طرف دامان
گزیدی لب گهی از خود نهفته
شکستی رنگ و رویش رفته رفته
بدید از دور شمشاد گل اندام
که می آید کنیزی نابهنگام
لبش زین گفتگو در پوست خندید
چو پیش آمد بحکم غمزه پرسید
کنیزی شیر دل آواز برداشت
که ای صبح قیامت از رخت چاشت
حریمت قبله گاه کج کلاهان
نسیمت باج خواه مغز شاهان
همین دم گرم رویی آمد از راه
بدستش نامه ی سر بسته شاه
اگر فرمان دهد شاه سبکدل
بیارد نامه شاه تنگ دل
چو بشنید این سخن طاووس طناز
گرفت از مو بمویش فتنه پرواز
چنان رنگش بر آشفت وز جا شد
که یک یک تار زلف از هم جدا شد
ضمیرش در صد اندیشه می سفت
بتمکین سر همی جنباند و می گفت
بشاه این شوخ چشمان را سری هست
وگر با شاه نی با دیگری هست
و گر نه هر که را دل باشد و هوش
نگردد آن سفارشها فراموش
عتابش گفت می باید ادب کرد
مگر سهو است کین سهو عجب کرد
پذیرفت این سخن از جای برخاست
گلستان را بحسن جلوه آراست
چو از رفتار طاووسانه ی خویش
دماغش تر شد از جانانه ی خویش
گذر بر عفونا آمیزش افتاد
کنهکار از پی قاصد فرستاد
بسروی تکیه زد بر طرف جویی
که از صهبا کند خالی سبویی
در افتاد از جمالش عکس در آب
تو گفتی بیستون را دید در خواب
هوای بیستونش در سر افتاد
بتکلیف آمدش امید فرهاد
یکی ساغر ز ساقی خواست لبریز
که عزم راه طبعش را کند تیز
بشاهی کش وفا تعویذ بازوست
بدرویشی که شاهش همترازوست
بنوشی طعنه زن یعنی لب شاه
بجوش حسن من یعنی بت ماه
بنازی کز عتاب شاه کم نیست
بحکمی کش علامت در عدم نیست
بیاقوتی که جان داروی شاهست
بهاروتی گر نرگس دانش چاهست
بنا موسی که بر شیرین وبالست
بطاووسی که پایش رشک بالست
بشمعی کش سخن با آفتابست
بفانوسی که یک نامش نقابست
بتشویشی که با من هم سرشتست
باندوهی که از من در بهشتست
بگیسوئی که دانی چند تار است
بمژگانی که بینی در چه کار است
بحسن من که شهر آشنائیست
بعشق من که صیدش روستائیست
بآب دیده ی فرهاد مهجور
بدین روئی ز چشم کوهکن دور
به پیوندی که با جان در میانست
بسوگندی که با دل در زبانست
به بهتانی که سنگ راه صلحست
بآغوشی که عشرتگاه صلحست
که تا مالیده فرهاد آستین را
ندیده پشت گلگون روی زین را
نه گلگون از شرف بر خویش بالید
نه گوش بیکسی فرهاد مالید
اگر باشد هم این نسبت نبودی
کجا بر من در تهمت گشودی
همایی چون تو باید بال گستر
که در ظلش برآرد چون منی سر
بسی بسیار با هم مهربانند
که آمیزش بهم لایق ندانند
نباشند از برهم خوشدل ببوئی
نماند دوستی را آبروئی
ز ناموسم ز کف چندین مثالست
که فرهادت بدین نسبت حلالست
چنان تهمت کزان حنظل شود قند
کجا باور کند شاه خردمند
چو رسم شه بود جوری که دیدم
کشیدن عیب کس نبود کشیدم
چو طی شد نامه رو از گفتگو تافت
به پیش نامه بر افکند و رو تافت
بعهدی کان غلط راند آن دعا باز
کجا بودم که با شه گویم این راز
که در سوگند داد صدق دادست
نه بر گلگون بتوسن زین نهاد است
غلط گویم کجا لب می گشودم
بکجبازیش صدره می نمودم
***
توحید
بنام آنکه بار دل گران کرد
دعا را محرم راز نهان کرد
دعائی کافکند در سینه ها فرش
بیک جنبش پرداز سینه تا عرش
هر آن مطلب که در عالم نگنجید
بیک لفظ دعا گنجاند و بخشید
لب ما را دعای شه در آموخت
بجیب هر دعا صد مدعا دوخت
چو باز آمد ز توحید خداوند
دعا را با تعرض داد پیوند
که گوش شاه با پیغام ما باد
لبش آماده ی الزام ما باد
صلاح کار بادش ناز شاهی
مبادش خار خار عذرخواهی
مبادا نادم از اندیشه ی خام
جوابی زود هادش وقت الزام
دبستانش تهی باد از بد اندیش
میاموزاد بد عهد جز این پیش
دور روزه درویش دایم مبادا
نگاهش پیش از این صایم مبادا
مگیرد آتش نازش بهر خام
مبادا صیدا و را رخنه در دام
لبش خامش مبادا از جوابم
دل شوقش نگیرد از نقابم
شبش محتاج شمع کس مبادا
شراب طاقتش نارس مبادا
گل آزار کم چیناد از عشق
همه آسودگی بنیاد از عشق
دلش خوش باد تا بیما نشیند
شکر زا باد تا تلخی نه بیند
ندیم بزم گاهش رزم گو باد
رموزش جملگی بدعهد او باد
شبستانش مبادا بی چراغم
مبادا گم خیالش از دماغم
نبیناد آفت دندان لب او
مبادا کامران هم مطلب او
اگر با درد ما خوش نیست باری
دلش خالی مباد از درد یاری
ز شیرین گر بصد جان وا خرد دل
کم از شیرین مبادا نکش برد دل
بداندیشش اسیر نیش ما باد
نکو خواهش صلاح اندیش ما باد
دعای ما که شهد زهر ناکست
قبولش بادا گر چه قهرناکست
صلاح خویش در تلخی مبیناد
ز شیرین تلخ گویی بگذر ای باد
که راز ما بمکتوب آشنا نیست
بدو پیغام ما غیر از دعا نیست
چون این مکتوب سر در گم بر آراست
به پیش نامه بر افکند و برخواست
***
حکایت
یکی کفر آزمائی دانش آهنگ
صنم بر می تراشید از یکی سنگ
یکی گفتش کزین هیکل تراشی
عجب دارم اگر نادم نباشی
کدامست این متاع رایگانی
که بروی نقد فرصت می فشانی
بگفتا آنکه محتاجم بجودش
صفای جبهه می بخشد سجودش
چراغ سومناتست آتش طور
بود زان هر جهت را نور در نور
بگفت این گفتگوی زیرکانست
نشانهای خداوند جهان است
زهی نادان و ابله کان تو باشی
خداوند جهان بر می تراشی
بگفتا می ندانی حنظل از قند
تسلی می تراشم نی خداوند
عجب دردیست بی آرام بودن
بدو باید دوائی آزمودن
دوای درد بی آرامیست این
انیس خلوت ناکامیست این
چو نتوانم بدست آورد آبی
نمایم تشنه را گه که سرابی
بلی فرهاد هم زین شیوه لافد
که کوهی دارد و هی می شکافد
حقیقت را چو هست این جنس در کار
بکاوش خود چرا نبود خریدار
***
نقش فرهاد
گرامی چهره پرداز معانی
چنین زد آستین بر نقش مانی
که چون فرزانه فرهاد غم اندیش
بلوح سنگ زد نقش دل خویش
جهان عار از نگارستان چین کرد
فلک صد نوبت آهنگ زمین کرد
چنان طوفانی افتاد اندرین فرش
که می زد موج شهرت سینه بر عرش
که باور داشت با آن حسن تمکین
که بر تابد عنان شور شیرین
بشه گفتند نزدیکان درگاه
که تاج عرش بادا سایه شاه
مراد هر دو کونت ره نشین باد
هلاک دشمنت در آستین باد
شنید ستیم رازی از زبانها
که واگویش بشه دارد زیانها
چنین گویند کاندر سنگ خارا
چنان بنکاشت فرهاد آن دلارا
که بروی تهمت آید هجر شیرین
ندارد غم گرش ناید بتحسین
چنان بنکاشتش بر وجه دلخواه
که از آئینه مستغی شد آنماه
چو بشنید این سخن گشت از جهان سیر
زبانش برق شد گفتار شمشیر
بگفت آن کز دماغ جهل زاید
بدین بیهودگی ار ژاژ خاید
شوند از می چو سر خوش جرعه نوشان
کتند اوصاف می با می فروشان
نه می خوار از شراب افکن خراب است
شراب از اوست مستی از شراب است
نکو بنکاشتش کین صنعت اوست
اگر تمثال شیرینست نیکوست
گر آن صورت که او سازد به تیشه
به بیند مرغکی تقلید پیشه
بهر نوعش که بنگارد بمنقار
شود مانی بصد جانش خریدار
نه زان خوشتر قلم نقشی بر آرد
نه زشت آرد هر آن نقشی نگارد
حسودان چهره گر صدره گشاید
گر آید زشتتر نیکوتر آید
خیال او گهی کز من رمیدست
غیوری همچو من قربش ندیدست
اگر فرهاد اگر مانی نگارد
مثال اوست حسن خویش دارد
ولی باید کشیدن مغزش از پوست
کسی کز پرده بیرون آورد دوست
ز عشق ار بهره ور بودی و عبرت
نبستی نقش او بر لوح شهرت
و گر بستی بحکم شهرت خویش
فرو بستی نقابی هم فرا پیش
چو بر کس بخت بد فیروز گردد
هنرمندیش دست آموز گردد
ز عشق ار طینت او داشتی ننگ
بدل بستی مثال او نه بر سنگ
چه می گویم مثال او کدامست
بر آن بازیچه این تهمت حرام ست
چنان شیر افکنی هم شوخ و هم شنگ
مثالش کی بماند خشک بر سنگ
در آنجا نقش او ماند ز رفتار
کجا خورشید گردد نقش دیوار
مثالی کز شبیه او کشیدی
پر و بالش ز شوخی بر دمیدی
کسی کو را مثال او کند نام
بود از قرب او مهجور و ناکام
کسی را کز زبان این نغمه خیزد
اگر من خون بریزم عشق ریزد
***
دلم در کعبه رو کرد و همت می جوید از دلها
که خواهد ماندش از پی کعبه ها در طی منزلها
تو افلاطون ولی اندیشه را چین برجین مفکن
در آن وادی که جز حیرت ندانی حل مشکلها
مثالی گویمت عامی صفت بردار از آن نقشی
جمال کعبه نتوان دید طی ناکرده منزلها
اگر بامیر محمل رمزی از دیر مغان گویم
جرس بگشاید و ناقوس بر بندد به محملها
خدا را خانقاه کهنه صوفی برندان ده
که ایوانها بسازند و بیارایند محفلها
چون خون آلوده فردا خیزم و بر گرد او گردم
شهیدان محبت را ز حسرت خون شود دلها
تماشا دوستی عرفی ولیکن وای بر جانت
اگر بردارد از پیش نظر توفیق حائلها
***
فارغیم ای عاملان حشر ز احسان شما
کشت و کار ما نمی گنجد بمیزان شما
نیست غم ز آلودگی ای سالکان راه عشق
دست کوثر می فشاند گرد ایوان شما
آفتاب ما طلوع از مشرق یثرب نمود
فارغیم ای مصریان از ماه کنعان شما
رفته رفته کار خود می ساختم ناپایدار
گر بگشتی دستگیرم فیض احسان شما
شب گذشت و جام می لب تر نکردی زاهدا
مجلس رندان ندارد طاقت شان شما
دست عدل ای سینه ریشان گر ببخشد مرهمی
طاق کسری می کند چاک گریبان شما
عرض مال ای منعمان بر می کشان بی حرمتیست
خرج یک بزم شراب ماست سامان شما
از تبسم بر سر خوبان چرا منت نهند
این ملاحت با نمک هست از نمکدان شما
سوخت عرفی از حجاب ناکسان کوی عشق
شرم حرمت بر نتابد روی مهران شما
***
بگاه جلوه از آن تافت روی زیبا را
که جان ز شرم نماند در آستین ما را
نظر بحال دل آن پر غرور نگشاید
که شیر دیده نه بیند متاع یغما را
امید مغفرتت بس مرا که هم امروز
که می کشند غمت انتقام فردا را
باین جمال چو آئی برون به معجز عشق
ز کام خلق برم لذت تماشا را
لبت بخنده مرا می کشد چه بدبختم
که داده خوی اجل بخت من مسیحا را
چو یوسفم گذرد در بهشت بر صف حور
نشان دهم بتو هر گام صد زلیخا را
اگر اجازت عرفی اشاره فرماید
تهی کنم ز گهر گنج رمز ایما را
***
امید عیش کجا و دل خراب کجا
هوای باغ کجا طایر کباب کجا
بمی نشاط جوانی بدست نتوان کرد
سرور باده کجا نشاهء شباب کجا
بذوق کلبه ی رندان کجاست خلوت شیخ
حریم کعبه خلوت کجا شراب کجا
بلای دیده و دل را ز پی شتابانم
کسی نگویدم ای خانمان خراب کجا
بلند همتی ذره داغ می کندم
وگرنه ذره کجا مهر آفتاب کجا
نوای عشق ابد می سرود عرفی دوش
کجاست مطرب و آهنگ این رباب کجا
***
تا بکی مغبچه می نوش و بیار ایمان را
تا بکی پیش بری لمعه ی شادروان را
این مزاریست که صد چون تو در او مدفونست
که تو امروز بر او طرح کنی ایوان را
جمله در کشتی نوح اند حریفان در خواب
ورنه هرگز نه نشانید قضا طوفان را
بحث با رد و قبول بت ترسا بچه است
ورنه از کفر زبونی نبود ایمان را
چون اثر در تو کند عشق که اعجاز مسیح
مرده را جان دهد آدم نکند حیوان را
جنس دین را چه کساد آمده عرفی در پیش
که بجز مرده ز حافظ نخرد قرآن را
***
صبح گدا و شام ز خورشید روشن است
گر قادری به بخش چراغی بشام ما
ما را بکام خویش بدید و دلش بسوخت
دشمن که هیچگاه مبادا بکام ما
در خلوتی که دختر رز نیست عیش نیست
داغست شیخ شهر ز عیش مدام ما
در روزگار نیست رسولی که بی حسد
در گوش چون توئی برساند پیام ما
***
ای دل طمع مدار که بی غم گذارمت
وینهم قبول کن که بجان دوستدارمت
تاراج عافیت نبود کار دوستان
وینهم ز دوستیست که دشمن شمارمت
صدره شکسته ی دلم از جور هیچگاه
نگشوده ی نقاب که معذور دارمت
عرفی ز آه و ناله خموشی دگر بیا
تا زخمهای سینه بناخن بخارمت
***
منزلگه دلها همه کاشانه ی عشق است
هر جا که دلی گمشده در خانه ی عشق است
ویرانه جاوید بماند دل بی عشق
آن دل که شود آباد ویرانه ی عشق است
فرزانه درآید به پری خانه ی مقصود
هر کس که در این بادیه دیوانه عشق است
پیمانه زهر فلکم تلخ نسازد
این حوصله تلخی کش پیمانه ی عشق است
هر کس بلبش گرم شود چشم تبسم
با او نه نشینند که بیگانه عشق است
عرفی دل و دین باخته ی دلخوش او باش
اینها ثمر کاشتن دانه ی عشق است
***
بخت جم و کاووس عنانش بکف تست
پیش آمدن از بخت کشش از طرف تست
وصفی نبود کان شرف ذات تو گردد
جز بندگی شاه جهان کان شرف تست
با ساز و نوا باش ببین تا چه سرودم
ای آنکه سنان پای زن و نعره دف تست
بشکسته عدو نامه ی فتح تو نوشتم
دولت خبرم داد که فتح از طرف تست
چون بشکنی آخر صف اعدا که بعالم
هر جا که دعائست مأثر صدف تست
در خواب شب آلوده بخون دید خدنگت
تعبیر جز این نیست که عالم هدف تست
این قول نه کذب است کجا دیده شناسد
آن بنده که پرورده ی آب و علف تست
عرفی چه همی گفت که آن مقبل ناچیز
دانسته که راهش بدل پر شعف تست
***
ترک جان در ره آن سرو روان این همه نیست
عشق اگر نرخ نهد قیمت جان این همه نیست
جزو قیمت نیم اما بقناعت شادم
کانچه محصول زمینست و زمان این همه نیست
باغبان را از عشوه ی گل دل بگرفت
ورنه پژمردگی بیم خزان این همه نیست
آخر از شعبده دلگیر شود شعبده باز
دل قوی دار که دستان جهان این همه نیست
صفتی به ز ریا نیست مگر زاهد را
ورنه چون بادبروت دگران این همه نیست
منزل صلح میان تو دراز است فغان
ورنه در دین تو با کیش مغان این همه نیست
شوق ما راه تماشاگه خود نشناسد
ورنه آرایش گلزار جنان این همه نیست
خضر توفیق مگر راهبرت شد عرفی
ورنه خود رهبری نام و نشان این هم نیست
***
شکستن دل ما کار زور بازو نیست
هلاک اهل وفا جز بنوش دارو نیست
بعیب جوئی مجنون بدم ولی گویم
خوشا دلی که تسلی بچشم آهو نیست
چنین گلی نه از این لاله زار دهر برست
وگرنه نیست سخن در جهان که خودرو نیست
علاج زخم نه بازوی چاره خواست کند
سرم که همدم درد است بار زانو نیست
ز فیض طبع کسی سحر ساز شد عرفی
وگرنه چون دگران شاعر است جادو نیست
***
تنها دلم باده ی نابش همه خونست
مغز قلم و مغز کتابش همه خونست
دلها شکند وز دل من یاد نیارد
چون بشکند این خم که شرابش همه خونست
از سوز دل ما بشکن توبه که این نیست
آن می که چنین کرده خرابش همه خونست
عرفی نکنی ترک دل ریش چکیدن
کان میوه ی طوبی است که آبش همه خونست
***
گر بدیرم طلبد مغبچه ی حور سرشت
بیم دوزخ برم از یاد چو امید بهشت
نسبت سبحه و زنار دو صد رنگ آمیخت
ورنه این رشته همانست که بیرنگ سرشت
عشرت رفته مجو باز که دهقان فلک
تخم هر کشته که بدرود دگر بار بکشت
ساغر می چو دهی بوسه ز پی نیز بده
بندامت به کشم گر بکنندم به بهشت
ترک دین در ره معشوق گناه است ولی
نه گناه است که در نامه توانند نوشت
این قدر کعبه پرستی که تو داری عرفی
از تو آید که کنی منع من از طوف کنشت
***
کسی که بر اثر مدعای خویشتن است
کشیده تیغ ستم در قفای خویشتن است
کسی که مایه امکان و شان مطلب دید
اگر ملول نشیند بجای خویشتن است
چنان ز فیض قناعت بعیش مشغولم
که نفس کام طلب در غذای خویشتن است
هزار معجزه بنمود عشق و عقل جهول
هنوز امت اندیشهای خویشتن است
عدیل فطرت عرفست همت ساقی
که حاتم دگران و گدای خویشتن است
***
از نور یار چون نفسم خانه روشنست
بیرون برید شمع که کاشانه روشنست
نازم بفیض عشق که در خانقاه و دیر
چشم و چراغ شمع به پروانه روشنست
از حسن دوست دمبدم اسرار گفتن است
هر چند قدر گوهر یکدانه روشنست
صد شمع سوختم که خرد بیش بر دمد
پنداشتم که دیده ی فرزانه روشنست
محرم چه آگه از الم بی نصیبی است
داغیست این که بر دل دیوانه روشنست
ای شیخ شهر تیره دلان را چراغ باش
دلهای ما ز گریه مستانه روشنست
گفتی که روشن است مرا خانه امید
آتش بخانمان زده و خانه روشنست
عرفی خطای ما و تو محتاج عذر نیست
عذر خطای مردم دیوانه روشنست
***
دورم از کوی تو جا در زیر خاکم بهتر است
زندگی تلخست با حرمان هلاکم بهتر است
من که مجروح خمارم مرهم راحت چه سود
جای مرهم پر جراحت برگ تا کم بهتر است
گر بکشتی از فراقم سوختی منت منه
من که در دوزخ بزندان هلاکم بهتر است
ره بامیدم مده عرفی که بی باکم بسی
من صلاح خویش دانم ترسناکم بهتر است
***
اصلاح پریشانیم اندازه ی کس نیست
اجزای مرا نسبت شیرازه ی کس نیست
سلمی طلبی چشم قدم شو که در این دشت
غماز جرس همره جمازه ی کس نیست
ماشیونیان نغمه ندانیم که ما را
گوشی است که بر نغمه و آوازه ی کس نیست
مائیم و کهن برگ و بر باغچه ی عشق
چشم دل ما بر ثمر تازه ی کس نیست
عرفی مرو از میکده در صومعه کانجا
کس را غم مخموری و خمیازه کس نیست
***
لطفت گهر عتاب بشکست
دل رایت اضطراب بشکست
بدمست من آستین بر افشاند
پیمانه ی آفتاب بشکست
زلفت بجهان فکنده آشوب
در دیده ی فتنه خواب بشکست
پیغام وصال در دماغم
صد شیشه ی پر گلاب بشکست
این ناله که در جگر شکستیم
سیخیست که در کباب بشکست
صد گوهر راز وقت اظهار
از غایت اضطراب بشکست
گفتی که دلت شکسته کیست
در زیر لبم جوآب بشکست
عرفی دل ما چو طره ی یار
در پنجه ی پیچ و تاب بشکست
***
هزار حسن عبادت ز زشتی عمل است
متاع من دل مجذوب و مستی ازل است
یکیست نقد حکیمان و حسن نادانان
هر آنچه در کتب حکمت است در مثل است
کسی که گشته بتقلید آدمی سیرت
نه آدمیست همان باز آدمی بدل است
بجنگ زاهد و صوفی خوشم بگلشن او
میان بلبل و زاغ چمن همان جدل است
من از حدوث و قدم خامشم ولی گویم
نظیر عدت آینده عهد ما ازل است
قصیده نظم هوس پیشگان بود عرفی
تو از قبیله عشقی وظیفه ات غزل است
***
زو چه می خواهی دلا گر نازوا استنغناست هست
بی وفا تنهاست دارو رنجش بیجاست هست
ایکه گوئی با اسیران شیوه های او چهاست
ناز هست و عشوه هست و هرچه را دارست هست
حال ما آن نازنین گرچه بداند نیست لیک
هر قدر گویند مستغنی و بی پرواست هست
چون فروزی عالمی را وه چه کم دار ز حسن
چهره ی زیباست داری قامت رعناست هست
درد او در سینه می ماند چه غم گر جان برد
آنچه ما را باعث آن آرمید نهاست هست
عرفی از بزمت اگر زاری کند بیوجه نیست
ناله ی بی اختیار و گریه ی بیجاست هست
***
بیدادگر روی تو اندازه ی راز است
این رشته بانگشت نه پیچی که دراز است
عشق آفت سلطان بود آرایش بنده
این مسئله در نسخه ی محمود و ایاز است
یارب تو نگهدار دل خلوتیان را
کان مغبچه مست ست و در صومعه باز است
خونابه ی حسرت چکد از هر مژه هرگاه
بینم که خداوند کسی بنده نواز است
این قهقهه ی عیش که با کبک دل ماست
باور نتوان کرد که در چنگل باز است
هر چند که عرفی پی تحقیق شتاب است
مشتاب بدنبال که او بیهده تاز است
***
بیا که در چمن انتظار آب نماند
جمال شاهد امید در نقاب نماند
ز بسکه چشمه امید، نم نداد برون
فریب تشنه لبان نیز با سراب نماند
کدام مسئله ی شرع در میان افکند
که عقل معرفت آموز در جواب نماند
هدایتی که ز تزویر امتان عناد
امید معرفت آموزی از کتاب نماند
عنایت تو چنان زد صلای معموری
که در دیار محبت دل خراب نماند
ته پیاله ی حسن ترا مه کنعان
چنان کشید که رشحی بآفتاب نماند
بده بدست عنانی عنان عرفی را
مبین که نیم قد در ره صواب نماند
***
بنازم شیشه می را که خوش مستانه می گرید
سری خم کرده و در دامن پیمانه می گرید
کسی کش کام دل شد آشنای لذت ماتم
چنان گر نوحه سازی گرید از افسانه می گرید
دل خود را بآن خوش می کند حسرت کش دنیا
که با خلق جهان در یک مصیبت خانه می گرید
کسی کز وادی عقل و جنون بیرون کشد خود را
نه در معموره ی می خندد نه در ویرانه می گرید
مگر آمیزش پاکیزه دارد مهر محبوبان
که شمع اندر میان خنده و پروانه می گرید
کسی کو شیشه ی خالی کند تا پر شود چشمش
اگر با ما کشد ساغر بیک پیمانه می گرید
جهان در مردن دل گریه و سوز است عرفی را
که گوئی در عزای عاشق جانانه می گرید
***
عشق کو کز دل و دین نام و نشان گم باشد
اهل دل باشم و ایمان ز میان گم باشد
ای خوش آن حسرت دیدار که گردد ز دلم
صد حکایت بدهان جمع و زبان گم باشد
ای خوش آن بیخودی ذوق که بر خوان وصال
راه آمد شد دستم بدهان گم باشد
تا ابد مشهد ما نکهت دل خواهد داشت
بوی گل نیست که در فصل خزان گم باشد
عرفی از روز ازل گم شده کار خود است
فرصتش کو که بکام دگران گم باشد
***
ز صورت بلبل اندر بوستان فرزانه می گرید
جنون مست از نوای جغد در ویرانه می گرید
درین ماتم سرا با مصلحت دانی مصاحب شو
که در بازارها می خندد و در خانه می گرید
شراب هایهای گریه ام ساقی قدح می کن
که عاشق بی قدح می گرید و مستانه می گرید
ز اشکش بسترم تر شد ولی از ناز و استغنا
بدان ماند که بر بیگانه ی بیگانه می گرید
کجا در روز محنت غمگسار کس شود عرفی
که می گرید بروز خویش و بیدردانه می گرید
***
کسی کو در تب عشق تو نبض خویشتن گیرد
نه عیب خود پرستی هر زمان بر مرد و زن گیرد
دم عیسی بخندان گل امید صیادی
که در فصل بهاران دام او مرغ چمن گیرد
مه کنعان بخوابست ای صبا بر برهمن بگذر
که گرگی ناگهان دنبال بوی پیرهن گیرد
از آن با عشق هرگز التفاتی نیست تقوی را
که عاشق نکته با زاهد بکیش برهمن گیرد
شدم در گوشه ی تنها که ریزم خون خود عرفی
مبادا وقت مردن ناشناسی دست من گیرد
***
ز ننگ عافیت بازم دل شرمنده می سوزد
نه از دل گریه می جوشد نه بر لب خنده می سوزد
چراغی روشنست از عشق او در مجمع هستی
کز آواز فروغش می گدازد بنده می سوزد
نه تنها عشق سوزد ساکنان ملک هستی را
در این طوفان آتش رفته و آینده می سوزد
مکن بر عزت خود تکیه عرفی شرط عشقست این
که اکثر آبروی گوهر ارزنده می سوزد
***
چه پرسی ام که بجانت هوای ما چه کند
در آن چمن که گل آتش بود صبا چه کند
تبسم تو که ناسور را دهد مرهم
بسینه نیش زند نیش غمزه را چه کند
هزار گونه مراد محال می طلبی
تو خود بگو که اجابت باین دعا چه کند
مجو سعادت طالع دمی که فرصت نیست
چه سر بریده شود سایه هما چه کند
مگو وفا نکند دوست با منش عرفی
نمی شود بوفا آشنا وفا چه کند
***
دل خانه درین عالم بیگانه نگیرد
قاصد بدیاری که رودخانه نگیرد
دل خوش کن مردان خرابات بود عشق
عشاق در کعبه و بتخانه نگیرد
معنی بدلم باز شد اما بزبانم
این گنج روان جای بویرانه نگیرد
بگشا لب میگون که لب شهد فروشم
آفاق بشیرینی افسانه نگیرد
کم نیست که از توبه پشیمان شود عرفی
گو سبحه میند از دو پیمانه نگیرد
***
هر کس که در بهار بصحرا برون رود
عیش آنگهی کند که بذوق جنون رود
عارف بخار و گل چو بینید بروی دوست
روزی دری گشاید و بیخود درون رود
هر بامجوی بر اثر عشق رو که گل
رویش بمطلب است ولی واژگون رود
سرچشمه تراوش دشنام همت است
هر ماجرا که بر سر دنیای دون رود
دریافتم ز بوی تو عرفی که بهر گام
صد ره دمی بخانه ی عرفی زبون رود
***
خوبان شهر بین که درین مسکن من اند
گه شمع بزم و گاه گل دامن من اند
آنها که آهوان حرم را کنند صید
در آرزوی ناوک صید افکن من اند
منمای زاهدا در اهل ندامتم
آنانکه رهبرند ترا رهزن من اند
امشب که روی خلوتم از شمع روی توست
خورشید و مه وظیفه خور روزن من اند
تا دارم از جمال تو گلشن فروز عشق
طوبی و سدره خار و خس گلخن من اند
عرفی نوای نوحه بر آرم که اهل درد
لبها گشاده منتظر شیون من اند
***
گر خدا یار دلنواز نداد
بنوازش مرا نیاز نداد
آنکه خوی پلنگ داد مرا
دل و طبع زمانه ساز نداد
در دم افزود روز گونه ی وصل
که سزای شب دراز نداد
چون بخود دوست داریم که فلک
یک نشیب مرا فراز نداد
سیم قلب حیات از خست
چرخ دانم گرفت و باز نداد
تا بنازم کشد در آخر کار
اولم دیدگان باز نداد
بس که عرفی بزرق شهرت داشت
قلب او را کسی گداز ندارد
***
بسر انجام جم و کی چه نهم بیهده گوش
کمترین بازی افلاک همان خواهد بود
عرفی از دیر مغان دست نداری هر چند
بر دلت بستن زنار گران خواهد بود
***
تا بکی عمر بافسوس و جهالت برود
نشأه باده بتاراج ملامت برود
بخت بد را خجل از پرسش باطل چکنم
بهتر آنست که عمرم ببطالت برود
زاهدا از کعبه عنان تافته می آید لیک
چون طمع داشت که خضرش بدلالت برود
رهرو کعبه که دیر است حوالتگاهش
برود لیک ز دنبال حوالت برود
جای رحمست بران جوهری لعل طراز
کش همه عمر بآرایش آلت برود
جانم ار مالک غمهای محبت گردد
من گدا گردم و نامش بدلالت برود
***
سرا پای وجودم از محبت حال دل دارد
ز ذوق درد بیرونم درون را مشتعل دارد
فغان از جلوه ی حسنی که دلهای شهیدان را
ز ننگ آرمیدنهاست حیرانی خجل دارد
گل امید ما را آفت پژمردگی نبود
که باغ آرزوی ما هوائی معتدل دارد
بعهد حسن او گاه تبسم بینی از دلها
که گوئی مرده ی صد ساله ی در سینه دل دارد
یکی صد شد عذاب اهل عصیان کز لحد عرفی
ز خون گرم دل سیلی بدوزخ متصل دارد
***
اگرچه راه بعیب تو کس عیان نبرد
گمان مبر که بعیب تو کس گمان نبرد
ز مکر نفس حذر کن که هیچ کس حرفی
نیاورد که دو صد گوهر از میان نبرد
ترحمی که بستر فتاده چشمه ی هور
چنانکه برگ گلش گر زنند جان نبرد
جهان مهر و وفا را فدا شوم که درو
کنی کمان عداوت آسمان نبرد
***
چند بی بهره شود دیده ی گریانی چند
زلف جمع آر که جمعند پریشانی چند
گلرخان محنت نایاب بیابند مگر
یکنفس چاک به بینند گریبانی چند
آنکه آماده کند پرده ما کرده گناه
کی درد پرده ی از کرده پشیمانی چند
کبریای تو برانم که نیارد بنظر
مشتی آلوده ی و آلایش دامانی چند
عرفی افسانه ی ما گوش کنان حلقه زدند
خوان بیارای که جمع آمده مهمانی چند
***
ز بهر داغ که مستان علاج می طلبند
که جام می شکنند و زجاج می طلبند
فروغ مشعله ی شمع راه تیره دلان
چراغ در دل شبهای واج می طلبند
شکوه تاج شکستند و تخت مرگ زدند
ز هم هنوز نهان تخت و تاج می طلبند
مباد لذت بیماری دل آنان را
که اعتدال ز بهر مزاج می طلبند
فغان ز جلوه ی آن هست کاهل دین بدعا
ز بهر طاعت ایزد رواج می طلبند
گذر بکوچه همت مبادشان عرفی
که کام دل ز در احتیاج می طلبند
***
تا بود سراسیمه دلم دربدری بود
اندیشه ی دل خانگی و دل سفری بود
هرگاه که اندیشه عنان در کف من داشت
کارم همه در کاسه ی صاحب نظری بود
با آنکه نمی داد امان سیلی فقرم
دائم سر من در هوس تاجوری بود
هرگاه که مژگان مرا شوق تو برداشت
گر قطره و گر دجله سر شکم جگری بود
در بسته ی اندیشه بجز خار ندیدم
گلها همه در خوابگه بیخبری بود
نگسسته زهم جذبه ی توفیق و گرنه
شبگیر طلب بر اثر بی بصری بود
جمعیت عرفی همه زانست که عمری
سودا گر بازار چه بی هنری بود
***
مدعی بار ملول است و بلائی دارد
در کف آینه اندیشه نمائی دارد
پرده ی دل بکن آرامگه شاهد وصل
زانکه هر پرده نشین پرده گشائی دارد
شرف کعبه گر از سجده ی ارباب ریاست
گوشه ی بتکده هم ناصیه سائی دارد
رهرو عشق بپایان نبرد پی لیکن
جوشش قافله و بانک درائی دارد
پای بر یاس فشردم غم امید گذشت
که گمان داشت که این درد دوائی دارد
عرفی از مهد فلک زود نکردی امید
این قبائیست که افشردن پائی دارد
***
گر دل اهل حقیقت در راز افشاند
زاهد از دامن دل گرد مجاز افشاند
همت اینست که با این همه امید دلم
آستین بر اثر عجز و نیاز افشاند
عرق شبنم خلد است هر آن قطره ی خوی
که سمند تو نگاه تک و تاز افشاند
چه عجب کز دل محمود فرو ریزد خون
گر صبا سلسله ی زلف ایاز افشاند
گر نه اظهار شفق می کند از کشتن صید
خون مرغان ز چه در چنگل باز افشاند
جای رحم است به عرفی که بسی بی اثر است
اشک گرمی که بشبهای دراز افشاند
***
هر کرا نشاه ی غیرت بسلامت یابد
در مصاف غم دل تاب اقامت باید
همت اندوه شدن باید اگر مرد غمی
نه دعای غم و نفرین سلامت باید
جگر تشنه و فرسودگی پای کجاست
گر کنی طی ره عشق علامت باید
تا نظر باز کنی جلوه کنی دوست ولی
تا تو بیدار شوی صور قیامت باید
***
عاقلان آدابت آموزند و رسوایت کنند
دامن جمعی بدست آور که شیدایت کنند
ناگهان عشقت گذارند از حجاب ناکسی
پرده بگشا تا ز نادانی تمنایت کنند
باغ گل پژمرده کردی روز کس در هم مکش
من هم از غیرت گذشتم کی تمنایت کنند
پس نکوئی جلوه کن بر مستحقان زینهار
تا دعائی بهر حسن عالم آرایت کنند
عرفی از ما بی قدم در وادی اهل وجود
صد بیابان خار خندان تحفه پایت کنند
***
هر چند دست و پا زدم آشفته تر شدم
ساکن شدم میانه دریا کنار شد
جز با گریستن مژه ام در جهان نبود
آن هم ز حرص دیده ی من ناگوار شد
عرفی بسی ملاف که بر چرخ تاختم
مردی کنون بتاز که بتختت سوار شد
***
خضر اگر بر لب کس منت آبی دارد
بگذر از چشمه ی حیوان که سرابی دارد
التفاتش بلب تشنه ی ما نیست دریغ
هر که جام سخن زهر عتابی دارد
همه عاشق نکند دست بزلف تو دراز
سر جنون شوری و هر سلسه تابی دارد
لن ترانی شنود مهتر ما بی ارنی
این حدیث ست که هر حرف جوابی دارد
برگ گل را ندهد زحمت دیبا و حریر
آن که چون حیرت دیدار نقابی دارد
آسمان گر بجدل پای در آرد برکاب
رخش ما نیز عنانی و رکابی دارد
نظم عرفی ترو تازه ست بگلزار وجود
خار و گل هرچه دهد حسن شبابی دارد
***
تا قدم بر اثر نام و نشان خواهد بود
گوشه ی دامن ما وقف میان خواهد بود
می نمودند ملایک بازل عشق بهم
کین گهر دست زد بی بصران خواهد بود
گر شود کون و مکان زیر و زبر در ره عشق
صورت ناصیه بر خاک عیان خواهد بود
جز ببازار قیامت دل پر خون زنهار
مفروشید که این جنس گران خواهد بود
دیده بی نور شد از گریه خدایا بازل
گفته بودی که بجائی نگران خواهد بود
دلم آخر به تماشاگه دیدار آورد!
تا کی این آینه در آینه دان خواهد بود
دست فرسود شود آخر و گمنام شوم
من گرفتم هنرت نقد روان خواهد بود
عرفی از پیر مغان دست نداری هر چند
بر دلت بستن زنار گران خواهد بود
***
فلک مست و غم صهبا کسی هشیار کی ماند
فنا گلچین و ما گل غنچه هم پر بار کی ماند
مگو صوفی به از خلوت نداند باغ و بستان را
درش گر باز باشد روی در دیوار کی ماند
منم دائم صلاح اندیش کار افتادگان لیکن
چو غم رو آورد اندیشه را رفتار کی ماند
نه پندارم که گر مشفق شوم آسوده دل گردم
ولی کافتد بدست عشق بی آزار کی ماند
ز وصلت یافتم صحت بهمت بود بیماری
کسی کاید مسیحا بر سرش بیمار کی ماند
بزنار مغان بستند عرفی را میان آری
میان این چنین شایسته بی زنار کی ماند
***
بیار باده که جانم دمی ز ناله بر آید
هزار زمزمه از دل بیک پیاله بر آید
بشوی نامه دانش بجو رساله ی مستی
بود که فال مراد تو زین رساله برآید
بنوش جامی و آسوده شو ز وسوسه غم
چه غم خوری که چنان کارت از حواله بر آید
مچش که شعبده میزیان دهر بلند است
اگر بزهر نیالوده یک نوله برآید
بدین جمال اگر بگذری بسوی گلستان
ز گلبنش گل و برگ هزار ساله بر آید
بمطلبی نفکند است سایه همت عرفی
که از قبول دعا ها ز دست هاله بر آید
***
کسی بدور محبت خمار غم نکشد
که در کشد قدح زهر و درد هم نکشد
تو را عبادت و ما را محبت ای زاهد
بحل که کار به نادانی قلم نکشد
بسوز برهمنا سبحه را به دیده ی ناقوس
که ننگ نسبت ما دیر چون حرم نکشد
چو دود سینه من سایبان زند فردا
ز آفتاب قیامت کسی الم نکشد
همان به است که عرفی ببزم درویشان
سفال جوید و منت ز جام جم نکشد
***
هر جا که مست او غمزه زن آن غمزه آئین می رود
دل می تپد جان می چکد سر می رود دین می رود
از وعده گاه وصل او هر شام تا غمخانه ام
آرام در خون می طپد امید تمکین می رود
گویا ز عیش آباد وصل آمد نسیم مژده ی
کز خون دل گل می دمد وز روی غم چین می رود
گر یار شادی هست دل هر گه که نامش می برم
بهر چه غم را هر زمان صد گونه نفرین می رود
خیزد دعائی از لبم کز معبد ناقوسیان
با خلوت حسن قبول آشوب آئین می رود
عرفی دهد جان راو و جان تلقین کند بهر حلم
کین سست پیمان ما گمان زین حلقه بیدین می رود
***
کسی بدیده ی ناموس خوار می آید
که پاسخ سخنش ناگوار می آید
زمانه اهل دلی نیستش نمی دانم
که بوی دل ز کدامین دیار می آید
دلی بروشنی آفتاب خنده زند
که از زیارت شبهای تار می آید
هزار جان گرامی بنرخ جو نخرند
بعالمی که در و دل بکار می آید
گر از لیافت خود شیخ آگهی یابد
ز صدر صومعه ی تا پایدار می آید
گذشت مدت همخانگی جان عرفی
ز غیر خانه تهی کن که یار می آید
***
جان بیاد لبت شکر خاید
دل بدندان غم جگر خاید
ظن سیری مبر که لقمه خام
بخت پیراست و دیرتر خاید
دل آشفته بخت من تا چند
جای انگشت نیشتر خاید
آنکه گیرد مزاج پروانه
شعله چون میوه های تر خاید
بس که یابد حلاوت از پروانه
طایر شوق بال و پر خاید
لب شادی به بست یک چندی
عرفی اکنون لب دگر خاید
***
هر زمان در فتنه خوش نامهربانی می شود
وین همه غوغا برای نیم جانی می شود
عشق باغی دلنشین دارد که مرغ دل درو
گر نشیند بر گیاهی آشیانی می شود
هر که بنشیند بگرد خوان گردشهای دهر
گر ستاند یک نواله میزبانی می شود
کیمیا گر نشاه ی دارد که داروی مسیح
گر بدستش اوفتد درد گرانی می شود
در ره غم گر پدید آید به تسلیمش سپار
گر بدست چاره بسپاری جهانی می شود
گر بمستی هر زه قانونی فرو چیند کسی
در میان مردم عالم زبانی می شود
جان فدای همت عرفی که چون جولان کند
کز زمن گرد عنانش آسمانی می شود
***
آنرا که مراد حال باشد
کی رغبت قیل و قال باشد
آن جرعه که درد شکوه دارد
در ساغر من زلال باشد
از شغل غمی که گفتنی نیست
گویم بتو گر مجال باشد
هر نقش که در بهشت بینم
در کارگه خیال باشد
نقشی که نظاره بر نتابد
می جویم و آن وصال باشد
چون کینه ز طبع دوستانت
مهر از دل او محال باشد
عمر تو که عید زندگانیست
آرایش ماه و سال باشد
گفتی گله کرده ی ز جورم
بهتان چنین ملال باشد
کسی کز فقر جوید کام دل درویش کی ماند
دلی گر ریش باید مومیائی ریش کی ماند
چو نشتر می خلد پای تمنا در دلم آری
تمنائی که در دل بشکند از نیش کی ماند
کجا در دل گذارم ناله وصلش در نظر دارم
کسی کین صید بیند ناز کش در کیش کی ماند
تماشای معانی را اگر چشمی بدست آری
فضولیهای عقل مصلحت اندیش کی ماند
ز احسان غم آخر هر سر مویم توانگر شد
کسی کش غم ولی نعمت بود درویش کی ماند
بهشت خاص شما زاهدان نماز کنید
درون روید بفردوس و در فراز کنید
فساد صحبت ناجنس در مقام خود است
پس از مصاحب ناجنس احتراز کنید
ز زیر جلوه ی هستی نیاز می بارد
بجلوه گاه عدم در شوید و باز کنید
نه جای خواب و خموشی است صیدگاه جهان
حدیث واقعه ی کبک و شاهباز کنید
مصاحب غم عرفی شوید اگر خواهید
که استماع سخنهای جان گداز کنید
***
برغم تو به چون لبت پیاله بنوشد
بروی گرم تو ساقی که خون توبه بجوشد
بهای گوهر یوسف کسی چو او نشناسد
همان به است که او را کسی باو نفروشد
کسی به بندگی آرد که در شمائل طاعت
در بهشت نه بندد بروی خویش نپوشد
غبار کوچه ی راحت بدامنش ننشیند
لباس درد تو بر هر که روزگار بپوشد
نگویمت که مزن تیغ جور بر دل عرفی
رضا بده که پس از مرگ در لحد بخروشد
***
گر محبت حمله بر ناموس کفار آورد
برهمن را سبحه در گردن بازار آورد
در میان گریه مستانه غرقم شحنه کو
تا شراب آلوده مستم بر سر دار آورد
گر خجل باشد زایمان لذت کفرش حرام
عابدی کش زلف او در قید زنار آورد
زین که عالم کفر گیرد کی در آرد سر به تیغ
گر دل شیدای موسی تاب دیدار آورد
قحط حسن چون توئی بگشود برقع لاجرم
روزگار هجر یوسف را ببازار آورد
عابدان گویند با شب زنده داری فیضهاست
کو کسی کین مژده از دلهای بیدار آورد
عجز را ذوقیست عرفی تا شدم زنهار جوی
ورنه کو زخمی که از در دم بزنهار آورد
***
غم چو شبخون می زند هان دوستان لشکر کنید
جست و جویم گر کنید از بالش و بستر کنید
هیچکس در درد دل گفتن چو من فیروز نیست
هرچه گویم گرچه ناممکن بود باور کنید
اینک آمد عرفی از میخانه مست و بت پرست
هان مسلمانان دگر تعظیم این کافر کنید
***
چو با من در سخن آن لعل آتشناک خواهد شد
بکامم هر چه زهر است از لبش تریاک خواهد شد
هجوم عاشقان در کوی او افزود و خوشحالم
کزین پس در هلاک دوستان بیباک خواهد شد
چه غم گر دامن پاکت بخونم گردد آلوده
که فردا هم بآب دیده من پاک خواهد شد
نیم نومید اگر دستم بود کوته ز دامانش
چو می دانم که در جولانگه او خاک خواهد شد
زمست افتادنم در مسجد ای زاهد مشو رنجه
که صحن مسجدت فردا زمین تاک خواهد شد
چه چاک پیرهن می دوزی ای زاهد وزین غافل
که تا دامن گریبان کفن هم چاک خواهد شد
شود سودای پابوس تو افزون در سر عرفی
باین زودی همانا بسته ی فتراک خواهد شد
***
بلب آرام گیر ای جان غمگین یکدمی دیگر
که شاید در حریم سینه بفرستد غمی دیگر
چو گردم تنگ دل شرح غمت را با غمت گویم
که در شرع محبت کفر باشد محرمی دیگر
هم از غم تنگدل گشتم هم از شادی کرا خوانم
که بنماید دلم را ره بسوی عالمی دیگر
گهی گردد عرقناک از حیا گاهی ز می هر دو
گلستان جمالش تازه دارد شبنمی دیگر
شهید غمزه او نیستم حسرت بتیغم زد
بهل ای همدم این شیون بپا کن ماتمی دیگر
قدم چون رنجه فرمودی ببالینم مرو در دم
بغایت مشرفم بر مرگ بنشین یکدمی دیگر
مشو ایمن گرت بر مسند جم دهر بنشاند
که هر دو زود گردد مسند آرای غمی دیگر
کفن شویم بخون دیده نی در چشمه زمزم
پرستار صنم را هست عرفی زمزمی دیگر
***
مردم و دارد جمال او دلم روشن هنوز
نور می بارد ز نخل وادی ایمن هنوز
بوی پیراهن دماغ پیر کنعان می گزد
ورنه باد مصر دارد بوی پیراهن هنوز
بسکه دوش از دود دل کاشانه را پر کرده ام
خاک گشت و روشنائی نیست در گلخن هنوز
بعد مردن بین که از صبح ازل معشوق و عشق
رو بهم تازند نی دستست و نی دامن هنوز
در بهاران می وزد باد نشاط انگیز لیک
یک گلی زین باغ نشگفته است در گلشن هنوز
حرف مسند گاه جم عرفی میاور بر زبان
با چنان مستی که می دانی ره گلخن هنوز
***
مده تسلی ام از صلح بی مدار هنوز
که می شوم بفریبت امیدوار هنوز
اگر گشت قیامت قیامت بوعده گاه بیا
که دل نشسته در آنجا بانتظار هنوز
بدست بوس تو از ذوق جان بر آمد لیک
نبرده زخم از این لذت شکار هنوز
فرو گرفت در و بام دیده را حسرت
نگشته گرم نگاهم بروی یار هنوز
خزان گرفت گلستان عیش را عرفی
ندیده خرمی فصل نوبهار هنوز
***
گفتم نکنم ز کین فراموش
در حشر مکن همین فراموش
کو زخم کرشمه ی که از ذوق
بر لب شود آفرین فراموش
خون جوش نمی زند ز خاکم
از کشته مکن چنین فراموش
صیدی گذرد که از خراشی
صیاد کند کمین فراموش
از نگهت تو نسیم کرد است
بوی گل و یاسمین فراموش
صد شکر که صاحبان خرمن
کردند ز خوشه چین فراموش
چسم ار نه مطیع امر باشد
دانسته کند مکین فراموش
گر دل سپرم بکفر زلفش
دنیا شودم چو دین فراموش
از بیم شکوه بر زبانم
چون گریه در آستین فراموش
می می کند از کرشمه ی تو
افروختن جبین فراموش
از کلک من از غذا گرفتن
کردی مگس انگبین فراموش
یاران بکنید یاد عرفی
می خواستمش چنین فراموش
***
دلی دارم که می جوشد زهر مو چشمه خونش
نه آن خونی که بتوان از گرستن داد بیرونش
به افسون می کند آلوده درد عافیت بخشم
بیا ای مرگ و آزادی ببخش از ننگ افسونش
ز گلگون کی نهد منت بدوش کوهکن شیرین
که ساق عرش غیرت می برد بر پای گلگونش
اگر در جلوه گاه حسن آید عشق بی پرده
شود معلوم بر لیلی که لیلی بود مجنونش
نمی دانم چه امیدم بآن لبهاست می دانم
که دارد خنده بر امید من لبهای میگونش
به تیره غمزه اش نازم که صد جا بشکند در دل
بدست معجز عیسی اگر آرند بیرونش
چنان حسن قبولی در ملامت نیست عرفی را
که هر ساعت در آغوش آورد بیدادگر دونش
***
امشبم کشت غمت عشرت فردای تو خوش
کار خود کرد بمن غم دل غمهای تو خوش
گر چنین غمزه کند کاوش دل ممکن نیست
که شود خاطرم از شغل تماشای تو خوش
فرصتم نیست که در پای تو جان افشانم
بس که می آیدم از دیدن بالای تو خوش
دیدم از زلف شکن در شکن و چین در چین
همه جا خاص تو ای دل بنشین جای تو خوش
مصر گلشن ز تو ای یوسف کنعان خوشبوست
شب یعقوب تو خوش روز زلیخای تو خوش
سحر و معجز صفت چند عطا کرده ی تست
هم دل سامری و هم دل زیبای تو خوش
دل عرفی خبر از ناخوشیش نیست که نیست
پایدار تو خوش و پای تمنای تو خوش
***
منم که می کنم از درد بیکرانه خویش
مگو مگو ز غم آرایش زمانه ی خویش
فلک بچرب زبانی گدای فرصت نیست
بمدعی ندهی گوهر یگانه خویش
ز نفخ صور نه طوفان نوح بی خطر است
چرا نتازد عنقاب بآشیانه ی خویش
بوعدگاه تو امید آنقدر بنشاند
که در دیار خودم سوخت شوق خانه خویش
خراب آتش رمز محبتم عرفی
که در شرار نهان می کند زبانه خویش
***
کجاست نشتر مژگان دوست تا دل ریش
هزار چرخ زند بیخودانه بر سر بیش
تو هم ز بتکده آئی و طوف کعبه کنی
اگر نقاب گشایم ز حسن طینت خویش
همه ز عاقبت اندیشی اند سر گردان
من این فریب نخوردم ز عقل دوراندیش
میل دارم کز می غم در بهشت آیم بجوش
یعنی اندر بزم آن حورا سرشت آیم بهوش
میل آن دارم که باز از باده شوق صنم
در حرم بیهوش آیم در کنشت آیم بهوش
میل آن دارم که بی باکانه یا شوخی ز بزم
مست و خوش بیرون روم در طرف کشت آیم بهوش
میل آن دارم که مست افتم بگلزار ارم
وز ترنمهای مرغان بهشت آیم بهوش
مستی از اندازه گر بیرون رود عرفی فتد
بر دماغ خشت خم کز بوی خشت آیم بهوش
***
تا برده ام بمدرسه ی عشق رخت خویش
دارم وظیفه از جگر لخت لخت خویش
مخمور خامشیم فراموش کرده ایم
هم عهدهای ساقی و هم روی سخت خویش
شاهی که ظلم را بمیانجی عنان دهد
تیغ عدوی ملک رساند به تخت خویش
مهلت مجو که پیشتر از عهد غنچگی
گل باز بسته بود ز شاخ درخت خویش
گر دولت این بود که بدوریش داده اند
باید گریستن جم و کی را به تخت خویش
عرفی هنوز مدحت دون همتان کنی؟
طوفان چو تند شد تو بینداز رخت خویش
***
هر که از خونریز من آلوده گردد دامنش
عذر ننگ این عمل در عهده ی شکر ازمنش
خست از اندازه بیرون می برد دهر خسیس
آتشی بینم که می گردد بگرد دامنش
در محبت زندگی را با شهادت جنگ نیست
دیده ی باید که بیند خون من در گردنش
وه چه صیادی که هر صیدی که زخمی از تو یافت
سر بدنبال تو دارد تا بود جان در تنش
خلوتی کز نور شمع ما بحسن اندوده شد
کوتهی دارد کمند آفتاب از روزنش
عرفی آن تر دامنی دارد که هنگام عذاب
آتش دوزخ بمیرد گر فشاری دامنش
***
پا بدامن در کش ایدل وز جهان ذلت مکش
سهو کردم می کش و از دامنت منت مکش
لاف مردی می زنی در انجمن با دوست باش
خویشتن را چون زنان در گوشه خلوت مکش
غمزه را بازو مرنجان زخم را ضایع مکن
اینک آمد جان بلب کز کشتنم زحمت مکش
آسمانت اینکه خاکم کشته ی تر دامن است
آفتابست اینکه نازت می کند منت مکش
شهره ی در عافیت عرفی قبول نیست لیک
آستین غم بگیر و دامن عصمت مکش
***
کسی کو دلگشا ماند دلش چون سنگ می بینم
از آن در خوشدلی هم خویش را دلتنگ می بینم
براه عشق هر کس کوششی دارد بغیر از من
که دائم چند و چون در منزل و فرسنگ می بینم
ندانم کین پریشان دل چه می خواهد ز جان خود
مدام این شیشه را در گفت و گو با سنگ می بینم
همین غمها بعهد جهل بود اما نمی دیدم
همانا این ستم ها را من از فرهنگ می بینم!
تو حق بینی و من هم ای حکیم این جنگ بی سوداست
تو خاصیت ز گوهر بینی و من رنگ می بینم
نقاب از چهره تا افکنده ی خورشید تابانم
ز شرم بی نقابی با قضا در جنگ می بینم
نمی دانم که عرفی را چه معنی می خلد در دل
که بازش های ها گریه هر آهنگ می بینم
***
از آن ز باده شوق تو هوش جان دزدم
که لذت غمت از کام او نهان دزدم
تو گرم رانی و سوزم که چون رسی بر من
چگونه شیوه ی گرمی از آن عنان دزدم
خوش آن وصال که هر دم حلاوت نگهت
دل از نگاه وز دل جان و من ز جان دزدم
بجور تا کنم او را دلیر می خواهم
که فاش گویم و پنهان اثر از آن دزدم
بجرم عشق تو فردا بدوزخ ار افتم
تمام آتش دوزخ در استخوان دزدم
خوش آنکه یار بمن بدگمان شود عرفی
که لذت ستم از زخم امتحان دزدم
***
کجاست برق حجابی که از تجلی آن
ستاره سوخته روزگار خود باشم
کجاست طبع سلیمی و حسن لعل لبی
که در معامله آموزگار خود باشم
خوش آن کشش که مرا آنچنان ز خود نبرد
که بیخود افتم و در انتظار خود باشم
کجاست مستی عشقی که زاهد از ره طعن
ملامتم کند و من بکار خود باشم
خوش آن معامله عرفی که از زبان دو کون
تو دشمن من و من شرمسار خود باشم
***
بکوی صید بندان دوش چون فریاد می کردم
بیک صوت حزین صد عندلیب آزاد می کردم
چنان دوش از غمت مشتاق بودم بر هلاک خود
که تا صبح آرزوی تیشه ی فرهاد می کردم
نه تأثیر نفس بی عمر جاویدان نمی دانم
بامیدی چه پیشت در دل بنیاد می کردم
گشایم دام بر گنجشک و شادم یاد آن همت
که گر سیمرغ می آمد بدام آزاد می کردم
چنان آماده ی عشقم که عشق ار ممتنع بودی
بذوق جلوه ی حسن منش آزاد می کردم
مگو عرفی دل یاران پریشان داشتن تا کی
اگر می آمد از دستم دل خود شاد می کردم
***
از باغ جنان رخت ببستیم و گذشتیم
شاخی ز درختی نشکستیم و گذشتیم
دامن کش ما بود فرب غم ناموس
زین کشمکش بیهده رستیم و گذشتیم
هرگه که بما راحتیان راه گرفتند
لختی دل آن طائفه خستیم و گذشتیم
پا بست در آتش زدن و رفتن از این دشت
خود را بدل سوخته بستیم و گذشتیم
گفتند که از کعبه گذشتن نه ز هوش است
گفتیم که ما مردم مستیم و گذشتیم
صد جا بکمند آمده بودیم درین راه
چون برق زبند همه جستیم و گذشتیم
هرگاه که چشم من و عرفی بهم افتاد
در هم نگرستیم و گرستیم و گذشتیم
***
کو عشق که در غمزدگی نام بر آرم
نامی بمراد دل ناکام بر آرم
بد خوی شوم روزی و این جان غم اندیش
از غمکده سینه بد نام بر آرم
سر رشته زنار جهانی بکف آید
یک رشته گر از پرده ی اسلام بر آرم
گر روشنی را ز برون افکنم از دل
خورشید فلک را بسر بام بر آرم
معشوق وقا دشمن و عیبست که در عشق
نا باخته هستی بوفا نام بر آرم
از دام غم آزاد مشو کین دل عرفی
آهوی حرم نیست که از دام بر آرم
***
آهنگ شادمانه بگوشش نمی زنیم
مستست این ترانه بگوشش نمی زنیم
این پس جز ای طعنه زاهد که هیچگاه
قول شراب خانه بگوشش نمی زنیم
عهدش نماند کین دو جهان گشت نامراد
بی مهری زمانه بگوشش نمی زنیم
گل گوش جان گشوده ی و ما بلبلان باغ
یک بانک بلبلانه بگوشش نمی زنیم
عرفی بنغمه گوش بیالود و ما هنوز
از ناله ی تازیانه بگوشش نمی زنیم
***
از دل غم او دریغ داریم
این می ز سبو دریغ داریم
تا در سر کوی تو بلغزید
پای از لب جو دریغ داریم
دوزیم ز چاک سینه مرهم
زین رخنه رفو دریغ داریم
خود چیست متاع دین که آن را
از روی نکو دریغ داریم
سیراب و معززیم زانرو
آب از سگ کو دریغ داریم
عالم همه ریش آن مه و ما
یک خنده از او دریغ داریم
تو گل بجهان فشانی و ما
سنگش ز سبو دریغ داریم
عرفی بد ما بگو که اسرار
از بیهده گو دریغ داریم
***
بشرح غم نفس را ریش کردیم
درون را عافیت اندیش کردیم
طمع بردیم چندان بر در عشق
که از درد غمش درویش کردیم
اگر رفتیم در جنت مکن عیب
که اول درد و غم را پیش کردیم
جنون با ما نکرد این تیغ بازی
که ما با عقل دور اندیش کردیم
اگر خواریم عرفی جرم اینست
تحملهای بیش از بیش کردیم
***
ما لذت فقریم سخا را نشناسیم
ناسوری زخمیم شفا را نشناسیم
ما طایر قدسیم سراسیمه در این دهر
کیفیت این آب و هوا را نشناسیم
مهر لب ما بشکند آشوب بهاران
ما باغ ملولیم نوا را نشناسیم
مستیم و نداریم دل عافیت اندیش
ما کشمکش روز جزا را نشناسیم
در معرکه ی ریب و ریا عمر بسر شد
زان چهره شناسیم وفا را نشناسیم
در راه وفا کوشش تازان سوی مستی
تا سر نرود جنبش پا را نشناسیم
یک ناله ی آشفته فروشیم بصد کام
آرایش بازار دعا را نشناسیم
***
دل و جان بردگی بودند و من افسانه شان کردم
چراغ خانقاه شیخ و آتش خانه شان کردم
ز بیم هجر و امید وصال آشفته دل بودم
ز حیرت آشنا گشتم ز خود بیگانه شان کردم
ز سوز مهوشان از درد چندان سوختم خود را
که بر شمع مزار خویشتن پروانه شان کردم
سبوها دوش در مستی شکستم لیک یکیک را
دگر برچیدم و بوسیدم و پیمانه شان کردم
ببزم بیغمان دوشینه بودم میهمان عرفی
ز بس کز بهر دل بگریستم دیوانه شان کردم
***
از شش جهتم شکوه زند موج و خموشم
در زهر زنم غوطه و سرچشمه ی نوشم
سر تا بقدم عیبم و از دوستی خویش
عیبی نشناسم که از آن پرده نپوشم
بر خلق نخواهم که زنم ناصیه خویش
تا جمله بدانند که من بیهده کوشم
تزویر خرم بهر دو عالم بوکالت
هرگاه که در کوی ریا زهد فروشم
تا فتنه فردای قیامت نشناسی
این مغبچه امروز ببین بر سر دوشم
از دردکشان شو که من غمزده عرفی
تا بودم از آن جمع نه غم بود و نه هوشم
***
حال ما بنگر که آهوی حرم گم کرده ایم
رهبر امید را در هر قدم گم کرده ایم
می شود اسباب غم اسباب افزون گرچه ما
مایه ی افزایش اسباب غم گم کرده ایم
چون ترنم های مرغان بهشتی نشنوم
ما که دور افتاده ی و باغ ارم گم کرده ایم
طعنه کمتر زن حرم جویان ره گم کرده را
این ملامت بس که ما راه حرم گم کرده ایم
پیر ما از بستن زنار لاف کفر زد
کز عبادت ما در دیر و حرم گم کرده ایم
***
ز معموری بتنگم جز دل ویران نمی خواهم
چو سلطان محبت ملک آبادان نمی خواهم
کسی تا کی پریشان جنبش و سر در هوا باشد
دگر یار جنونم عقل سرگردان نمی خواهم
نه داغ تازه می خارد نه زخم کهنه می کاود
بده یارب دلی کاین صورت بیجان نمی خواهم
به تسکین دل غم دوستم ناصح چه می گوئی
اگر شیون ندانی این زدن دستان نمی خواهم
ز عالی دودمان عشقم ز راحت بود ننگم
برهمن زادم و کیش مسلمانان نمی خواهم
گر آب خضر نوشم بایدم از عشق فرجامی
اگر خونم دهی می نوشم و فرمان نمی خواهم
میفشان نشتر الماس بر داغ دلم عرفی
تهی دستم بسر جمعیت و سامان نمی خواهم
***
هرچه با او گویم از مردم دگرگون بشنوم
باز حرفی گفته ام امروز تا چون بشنوم
واعظا درمانده ی رسوای عشقم دم مزن
گر توانم نکته زان لعل میگون بشنوم
تشنه ی غم بودم اکنون شاد گردم هر کجا
از لب غم دیدگان دشنام پر خون بشنوم
غافلم دارد جنون از حال خود بگشا نقاب
کز زبان حسن لیلی نام مجنون بشنوم
***
هرگز دل کس را بگناهی نشکستیم
وز بهر جز اطراف کلاهی نشکستیم
صد نخل نشاندیم ولی گوشه دستار
از طرف چمن شاخ گیاهی نشکستیم
از میکده بردیم دو صد شیشه ی بکعبه
یک شیشه دل بر سر راهی نشکستیم
صد ره نشکستیم سر از سنگ جنون لیک
یک ره بغلط طرف کلاهی نشکستیم
هرگز هوس روی تو نگذشته بخاطر
کز بیم تو در دیده نگاهی نشکستیم
یک ره بکمال تو ندیدیم که در دل
عرفی صفت از بیم تو آهی نشکستیم
***
ما ره نشین مردم دیدار دوستیم
سختی کشیم حیف که غمخوار دوستیم
هر دم خیال بازی و فکر کرشمه ی
دشمن تراش خاطر و آزار دوستیم
ای نوحه سنج ناله نبر روی ز لب که ما
نازک دلان گریه ی بسیار دوستیم
ما می گزیم شهد ریا را نه زهد را
تسبیح دشمنیم نه زنار دوستیم
در عجز لذتیست تو در کار خویش باش
ما تشنه ی شهادت و زنهار دوستیم
ای عندلیب گلبن دستان سرا که من
منصور نغمه ی رسن و دار دوستیم
خلوت نشینی از من و عرفی مجو که ما
رسوائیان کوچه و بازار دوستیم
***
باز آی تا بذوق الم آشنا شویم
با شیشه ی وز سنگ بهم آشنا شویم
صد بحث غم بیکدرم داغ می خرند
زین ننگ با معامله کم آشنا شویم
راز محبتیم ز ما گوش و لب تهیست
حاشا که ما بلوح و قلم آشنا شویم
باید کشید خون شهیدان سبو سبو
تا اندکی بذوق عدم آشنا شویم
گفتی براه کعبه کنند آشنا قدم
اول رهی که با قدم آشنا شویم
***
قدح رسید لبالب خراب گو شده باشم
اگر هلاک شوم در شراب گو شده باشم
ببزم عیش روم تا بکی مصیبت و شیون
خراب نغمه چنگ و رباب گو شده باشم
نه خنده ی و نه نگاهی تر از این چه تفاوت
شکنجه خوار دو صد پیچ و تاب گو شده باشم
غبار کوچه ی عشقم ز دامنم چه فشانی
عبیر پیرهن آفتاب گو شده باشم
چه شد که اهل ثوابم رهم دهند بدوزخ
شریک لذت اهل عذاب گو شده باشم
ز جرم عشق کنند ار سئوال روز قیامت
بصد کتاب سخن بیجواب گو شده ی باشم
نظر بدر مکن و منعم از مشاهده عرفی
خراب گو شده باشی کباب گو شده باشم
***
به سهو ار توبه از می کردم و دیر مغان بستم
کسی کو بازم آرد بر سر خم از جهان رستم
بقتراکم به بندد عشق و گوید دست و پا کم زن
که من بسیار از این صید زبون در خاک و خون کشتم
ردای عافیت بس خام بافست آتشی در زن
که من زین پنبه عمری رشته و زنار می رشتم
سراسر کامم و در چشمه ی لذت فرو رفتم
سراپا ریشم و در پنبه ی الماس آغشتم
نه طوبی داشت سرسبزی نه کوثر داشت نمناکی
که من در شعله زار سینه تخم ناله می کشتم
تماشای جمال حور و غلمانم کجا باشد
مرا آئینه ای باید که بینم تا چه حد زشتم
بگوشم کاتب اعمال گوید عرفی انضافی
که ننوشتم ثوابی ور گنه صد لوح دل شستم
***
دل بدست و پای کوبان از حرم بگریختم
وین سیه قندیل را از خاک دیر آویختم
توتیای دیده توفیق یعنی خاک دیر
بر سر دل تهنیت گویان بمژگان ریختم
راهب دیر و صنم مست سماع ماتم اند
تا بشیون نغمه ناقوس را آویختم
گوهری کز وی بیاید دیده معنی صفا
در جهان پیدا نشد هر چند خاکش بیختم
مایه دیریم عرفی عشوه ی در کعبه نیز
مدتی پا رنجها از پرده می انگیختیم
***
گلی ناچیده بوئی ناکشیده زین چمن رفتم
بتلخی رفتم اینک در میان این سخن رفتم
بدنیا نیست بازاری مرا این سودم ازو وی بس
که عریان آمدم اکنون چو رفتم بی کفن رفتم
نه کوششهای فرهادی نه سودای زلیخائی
از این هنگامه آخر شرمسار مرد و زن رفتم
نه یارب را جوابی آمده نی یا صنم عرفی
ز دیر و کعبه حیران تا در بیت الحزن رفتم
***
ما دل بجان خریده و بر باد داده ایم
مرغ حرم گرفته بصیاد داده ایم
سهلست با قفس دل اگر رفت سوی دوست
ما مرغ کشته ایم که بر باد داده ایم
سرمیاه متاع محبت بدست ماست
زین مشتهر بگوش نفریاد داده ایم
***
ز بیدردی بامید اجل در عشق مرهونم
نه شرم از قتل فرهاد و نه ننگ از مرگ مجنونم
و بال از هوش دانست از خرد گر همچنین خیزد
همان بهتر که ساقی در شراب انداز مجنونم
فغان العطش ناگه بگوش خضر ره یابد
بیا ای عشق و بنما ره بسوی چشمه ی خونم
که در بیرون گلشن بلبلی را در قفس دارد
که فریاد وی از عشق آتشی افروزد به بیرونم
وگر در سایه طوبی برد خوابم محالست این
که غمهای تو بر بالین نیازد صد شبیخونم
منم کز حرص تاراج متاع درد و غم عرفی
گهی در آستین دست و گهی در جیب گردونم
***
چه غم ز رفتن اینست می کشد اینم
که غمزه ی تو ببازیچه می برد دینم
فروغ آینه ام بی چراغ مجلس نیست
کجاست سرمه کش دیده ی خدا بینم
امام شهر که مستم ندیده حیران بود
بیا بگو بتماشا کنون که رنگینم
ز من فراغت فردوس دور باد که من
بساط ماتمیان بر فراغ می چینم
ز نور ناصیه ی من صباح می تابد
شبی که دختر رز بود شمع بالینم
چکد ز هر سر مویم هزار چشمه ی زهر
از آن بچشم دل اهل درد شیرینم
هزار غم سر غم کرده ام ولی در دل
غم تو ریشه فرو کرد می کشد اینم
روم بمیکده عرفی که بشکنم توبه
مباد محتسب از دل برون کند کینم
***
صد پرده ی تصور باطل شکافتیم
تا اندکی معامله ی دل شکافتیم
نوری نداشت غمکده حسن از دریچه باف
روزی بآن دریچه مقابل شکافتیم
آن کشته ایم کز اثر نوحه های خویش
صد بار جامه در بر قاتل شکافتیم
در جست و جوی لذت زخم نهان تو
هر موی کشتگان ترا دل شکافتیم
بهر فسون درد تو از گوشه ی لحد
صد ره بچاه جادوی بابل شکافتیم
عرفی خجل نشین که معمای آرزو
آخر بنام مطلب باطل شکافتیم
***
دل در شکن طره دلبند شکستیم
صد نیش بلا در دل خرسند شکستیم
سودا زدگی بین که دل همنفسان را
صد بار ز نشنیدن یک پند شکستیم
ما را بکن از عشق بزهر مژه ها یاد
کین توبه بامید شکرخند شکستیم
می گفت به یعقوب محبت که بسی ما
دلهای پدر در غم فرزند شکستیم
دردا که از این عهد که دل با صنمی بست
صد داغ نهانی بخداوند شکستیم
تا کام تو عرفی ثمرآلوده نگردد
در باغ طرب نخل برومند شکستیم
***
هرگز گله از دوست بمحرم نفروشم
گر مشتری ام دوست شود هم نفروشم
از شورش غم با در و دیوار بحرفم
رفت آنکه بآسوده دلان غم نفروشم
***
باز می خواهم که شوخ دل ربائی خوش کنم
وز برای چهره سودن خاکپائی خوش کنم
باز می خواهم که چون بلبل ز شوق نوگلی
از ترنم های درد افزا نوائی خوش کنم
باز می خواهم که دل در دست و جان در آستین
در میان دلبران افتم بلائی خوش کنم
باز می خواهم که بنشینم براه وعده ی
خاطر خود را بهر آواز پائی خوش کنم
باز می خواهم که در راه وفا یک دل شوم
تا بکی هر دم دل خود را ز جائی خوش کنم
باز می خواهم که برخیزم ز بزم عافیت
همچو عرفی گوشه ی محنت سرائی خوش کنم
***
در آتش آمدیم و فغانی نداشتیم
بودیم شمع شوق و زبانی نداشتیم
صد شیوه یافتیم ز معشوق روز وصل
وز بهر نیم شیوه ی بیانی نداشتیم
صد ره بدیر و کعبه قدم رفت هیچگاه
دستی نیافتیم و عنانی نداشتیم
در شیشه کاو کاو بسی عرض کرد لیک
در شیشه نا شکسته فغانی نداشتیم
دایم زدیم غوطه در آتش برای خلق
در هیچکس بمهرگانی نداشتیم
میلی نداشتیم بسودای کس ولی
در هیچ شهر نرخ گرانی نداشتیم
عرفی بتافت پنجه ی ما جور بخت پیر
شکر خدا که بخت جوانی نداشتیم
***
ز من نبود فغانی که دوش می کردم
نصیحت غم روی تو گوش می کردم
فغان نه شیوه اهل دلست ای بلبل
وگرنه من ز تو افزون خروش می کردم
گرم بمجمع افسردگان قدم می رفت
بناله ای همه را شعله نوش می کردم
ز صد وصال نیاید شب آنچه من بخیال
ز شیوه های تو با عقل و هوش می کردم
چنان حلاوت لعل تو می ستودم دوش
که نیش را متأثر ز نوش می کردم
اگر براز فشانی لبم اجازت داشت
چها بعابد طاعت فروش می کردم
نهم باینهمه تر دامنی همان عرفی
که عیب زاهد پشمینه پوش می کردم
***
چند از این بند غمت فال گشادی بزنیم
بکمان آمده عنقای مرادی بزنیم
چند خوش شیشه بگیریم و بریزیم بجام
یکدو جامی ز کف حور نژادی بزنیم
من از این سوی تو از آن سوی و می گویم دل
دست در دامن کسری زده وادی بزنیم
بر دل صد ورق از یاس نبندیم گره
بگشائیم دل و فال مرادی بزنیم
عرفی از مردم آلوده پریشان شده ایم
دست در دامن پاکیزه نهادی بزنیم
***
ما گریبان دل از گلهای غم پر کرده ایم
از شراب تلخکامی جام جم پر کرده ایم
مژده باد ای دل نثار کام را آماده باش
کز گل پژمردگی دامان غم پر کرده ایم
هیچ از این حسرت نمی سوزیم کز بازار فیض
اهل دل حبیب مراد و ما شکم پر کرده ایم
تیغ و سر در کف بسوی عشق رفتم گفت رو
کز شهیدان عاقبت را از عدم پر کرده ایم
خوش برا عرفی زمانی با الم خاموش باش
کز هجوم ناله آزار الم پر کرده ایم
***
بیا ای درد کز راحت، رمیدن آرزو دارم
بغم پیوستن از شادی بریدن آرزو دارم
بیا ای عشق و رسوای جهانم کن که یک چندی
نصیحتهای بیدردان شنیدن آرزو دارم
بیا ای بخت و تقریبی برانگیز از پی قتلم
که جان را بسمل آن غمزه دیدن آرزو دارم
بیا ای عمر ترک بی وفائی کن که در محشر
ز زخم غمزه اش در خون طپیدن آرزو دارم
بیا ای و برک یاری کن که بی اونا توانستم
بخون غلطیدم اکنون آرمیدن آرزو دارم
ز من پوشیده عرفی آه خود را آه اگر داند
که من هم زهر بدنامی چشیدن آرزو دارم
***
رفتیم و با غمت دل محزون گذاشتیم
جان را بصیدگاه تو در خون گذاشتیم
رفتیم و دل رمیده و شبدیز غیر را
با شوق بی عنانی گلگون گذاشتیم
رفتیم و توبه کرده ز میخانه ی مراد
میل قدح بآن لب میگون گذاشتیم
رفتیم و در زمانه ز غم نامه های تو
نشنوده غم تو به مجنون گذاشتیم
رفتیم و انتقام ستمهای غیر را
با عادت طبیعت گردون گذاشتیم
رفتیم عرفی از چمن وصل نا امید
در دل هوای آن قد موزن گذاشتیم
***
منم که بهر دل اسباب داغ می دزدم
نسیم گلشن غم در دماغ می دزدم
دمی که بر نفس اهل درد می جوشم
هزار شعله ز دود چراغ می دزدم
ز بهر آنکه چکانم بکام تشنه لبان
بآستین نمک و خون داغ می دزدم
دگر بوادی ایمن رسم و گرنه که من
ز گرد بادیه کحل سراغ می دزدم
زنم بفصل خزان عرفی از چمن بی فیض
ترانه ی ز نواهای زاغ می دزدم
***
ما دست دل ز چشمه ی بهبود شسته ایم
داغی بزهر داغ نمک سود شسته ایم
دل در دعای کام نفس بر نیاورد
این شعله ننگ نسبت این دود شسته ایم
آسوده تر حسود که ما از ضمیر دل
اندیشه ی زیان و غم سود شسته ایم
بستیم روی سجده ز محراب آرزو
گر دریای از در معبود شسته ایم
عرفی چو مایه عجز بهر چشمه برده ایم
تا لوح دل ز بود و زنا بود شسته ایم
***
چه دورست اینکه نفع از گردش گردون نمی بینم
غم لیلی نمی یابم دلی مجنون نمی بینم
رواج بیغمیها بین که با آن مردم آزاری
چه مختها که می دیدم ز دهر اکنون نمی بینم
بهر کامی شهید غمزه ی زین پیش می دیدم
در این عهد استخوان زاغ در هامون نمی بینم
مگو درمان درد از دست دل بگذار و راحت من
کدامین راحتی زین درد روز افزون نمی بینم
مگر راه خیال غمزه ات بر سینه ها بستی
که بر خاک شهیدان چشمهای خون نمی بینم
نمی رنجم اگر حق وفای من نمی دانی
که با این حسنت از حسن آفرین ممنون نمی بینم
مکن آغاز صلح انگیختن عرفی تحمل کن
که رنگ آشتی با آن رخ گلگون نمی بینم
***
می فروشم راحت و عشق ستمگر می خرم
می دهم روز خوش و آسیب اختر می خرم
ای که باز افکنده در تیغ گاه رغبتم
گر متاع غم بود بکشا که اکثر می خرم
در سر رشت من قبول شیوه انکار نیست
ساده لوحم هر چه بفروشند یکسر می خرم
ترک جان تلخکامست و شکر خواب عدم
جام زهری می فشانم تنگ شکر می خرم
او بخونم گرم و من زین شادمان کز شکر قتل
صد ره از وی خون خود در روز محشر می خرم
نیست غم کز درد هجران شهپرم بر خاک ریخت
اینک از جبریل شوقت باز شهپر می خرم
هر متاعی کز نگاهش می خرم در بزم وصل
می نشینم گوشه ی وز خود مکرر می خرم
عرفی آوردم متاعی تر از و گو غم کجاست
کان متاعی کس مخر با جان برابر می خرم
***
ساغر ز دست مردم آزاده چون کشیم
لبریز گشته ایم ز خون باده چون کشیم
ما روی گرم را دل و جان وقف کرده ایم
این تحفه پیش ابروی نگشاده چون کشیم
دل را نداده اند و عنانش بدست اوست
ما از کفش عنان دل داده چون کشیم
ما را بود معامله با عالم قدیم
منت از این جهان عدم زاده چون کشیم
ما مرد دستگیر کسی نیستیم ولیک
دامن ز دست مردم آزاده چون کشیم
منزل دراز و طبع جوانمرد و وقت کم
دست از میان دشمن استاده چون کشیم
دل را عنان گرفته صنم می کشد بدیر
او را بوعظ بر سر سجاده چون کشیم
بر دست پیر منت سجاده لازمست
این نقش بر جبین دل ساده چون کشیم
عرفی بهشت نسیه و بزم وصال نقد
دست از عنان دولت آماده چون کشیم
***
از بس که روی گرم بهر سو گذاشتیم
صد داغ شعله خیز در آن کو گذاشتیم
از شرم ناکسی نگشودیم دیده را
الماس فتنه در ته پهلو گذاشتیم
هر گوهری که دل ز تعلق گرفته بود
در دامن کرشمه ی دلجو گذاشتیم
ما بر فریب چشم غزالان باختیم
مجنون بازمانده بآهو گذاشتیم
امروز در زیارت دل سیر می کند
آن سر که دوش بر سر زانو گذاشتیم
یکباره کرد خوب خرابی مزاج دل
دست از عمارت دل بدخو گذاشتیم
از مردن دشوار منست آن مژه پرنم
ای جان بلب آمده گو یک نگهی کم
لطفی تو گرم چاره ندارد عجبی نیست
بسمل شده را به نشود زخم بمرهم
تا فاش نسازم بر بیگانه غم او
تحقیق خصوصیت من کرده بمحرم
ای اهل بهشت این همه حسرت بغم چیست
بر من که رسانم بشما لذت این غم
هر گام که می زد کسی از عشق تو ناکام
یاران مرا تازه شود شیوه ی ماتم
داغی بنهم بر دل و آن داغ که باشد
لب تشنه ی الماس تر و تشنه مرهم
یا رب بجهانی که رود ننگ نباشد
عرفی چو برد مایه درد تو ز عالم
***
از دل این شعله چو داغ صنم افروخته ایم
آتش بتکده را در حرم افروخته ایم
شب غم را بعدم راه برد دلبر کام
آتشی راه براه عدم افروخته ایم
موسی آرید باین دیر که ارباب نظر
آتش طور ز روی صنم افروخته ایم
سجده برهمن اینجا نه حرامست بیا
که صد آتشکده در کنج غم افروخته ایم
ما ملامت زدگانیم که در گوشه غم
آتش دل همه از داغ هم فروخته ایم
کی بر اهل کرم روی طلب زرد کنم
ما که از جرعه ی جام کرم افروخته ایم
گشته ایم از سخن پیر مغان روشن دل
بفروغ نفسش جام جم افروخته ایم
تا بهر غمکده عرفی که گذر داشته ایم
شمع مقصود ز یمن قدم افروخته ایم
***
منم کز باده عشرت خروشیدن نمی دانم
بدست من مده این می که نوشیدن نمی دانم
طبیبا سرکش است این قامت دیوانه خوی من
مبر پیراهن عصمت که پوشیدن نمی دانم
من آن مست می شوقم که گر صد سال شوق او
نماید آتش و من نیز جوشیدن نمی دانم
بریش تازگی از مرهم آسیب نمک ساید
نهی ز الماس وز حیرت خروشیدن نمی دانم
بصد امید با کوشیدنم در مدعا عرفی
ز استغنا مدان با قید کوشیدن نمی دانم
***
ما جام درد با دف و نی کم کشیده ایم
دایم قدح نهفته ز محرم کشیده ایم
دامن ز جام می بکش ای محتسب که ما
جام و سبوز چشمه زمزم کشیده ایم
دانسته ایم تلخی عیش و گذشته ایم
تا خویش را بحلقه ماتم کشیده ایم
ناسور گشته زخم و نمک را چه می کنیم
ما انتقام خویش ز مرهم کشیده ایم
ای آسمان مناز به بیداد خود که دوش
آهی برای مردم عالم کشیده ایم
ما داده ایم شیوه غم بیشکی قرار
عرفی چه ها ز مردم بیغم کشیده ایم
***
کعبه بی ذوق است و یاران را وداعی می کنیم
مژده اهل دیر را کانجا وداعی می کنیم
گر حدیث عشق کم گوئی تو با آسودگان
جای منت هست تحقیق صداعی می کنیم
زهر کو خون جگر کو شهد ناب و شیر چند
صبر دشوار است با رضوان نزاعی می کنیم
در سماع ای شیخ موج از آستین ما بریز
در شهادتگاه او ما هم سماعی می کنیم
شیوه های زاهدان گر در شمار دین بود
غم مخور عرفی که ما هم اختراعی می کنیم
***
آن شکارم کز بر تیر سنان می رویدم
التماس زخم تو از لامکان می رویدم
حسن می گوید که من تخمی بیفشانم ولی
تا قیامت روی گرم از آستان می رویدم
در لبم در عشق تو آن میهمان دار بلا
کز در و دیوار خیل میهمان می رویدم
من کیم رضوان آن جنت که در هر سوی راه
طوبی از فیض نسیم بوستان می رویدم
بشکنم ناقوس و تسبیحی بدست آرم ولی
چون کنم با اینکه زنار از میان می رویدم
مست این ذوقم که گر مدهوشم و گر هوشمند
شکر درد از زیر لب تا مغز جان می رویدم
بستم این رازیکه می دانم زبان و دل ولی
حیف گر بر بستن لب صد زبان می رویدم
پنبه ی الماس شد عرفی ولی مجروح من
بس که هر دم نیشی از داغ نهان می رویدم
***
هرگز نگشایم در دکان غم دل
رفت آنکه بآسوده دلان غم نفروشیم
هرگز نگشایم در دکان غم دل
وانگه که دکان باز کنم کم نفروشم
زان اهل نفاقم نه پسندند که هرگز
قول غلط و فعل مسلم نفروشم
عرفی دل آباد بیک جو نخرد عشق
من هم دل ویران بدو عالم نفروشم
***
چند چو اهل آبرو در پی آبرو روم
زهر ز امتحان خورم در پی آرزو روم
شوق سر بریده را بر سردار می برد
این سر و صد سر دگر بازم و روبرو روم
دست بدست می روم همره لشگر جنون
تا بکدام دشت خون پا نهم و فرو روم
***
بردیم ز کویش دم سردی و گذشتیم
سودی بران در رخ زردی و گذشتیم
یاران بستادند که این جلوه گه کیست
ما سرمه گرفتیم ز گردی و گذشتیم
هرگه که ره ما بیکی راه رو افتاد
دیدیم چو خود بیهده گردی و گذشتیم
چون باد صبا روی بهر سو که نهادیم
چیدیم غبار ره مردی و گذشتیم
آن درد که پای دل ما داشت بزنجیر
گفتیم بدیوانه ی فردی و گذشتیم
هر گه که گذار من و عرفی بهم افتاد
دادیم بهم تحفه ی دردی و گذشتیم
***
منم که پاره غم در دهان غم دارم
بزیر ناصیه صد داستان غم دارم
دلی که زخم پذیری کند نمی دانم
وگرنه تیر نفس در کمان غم دارم
از آن به تیغ غم آیم که درد کانچه ی عشق
هزار قافله عشرت زیان غم دارم
چه شد که جان بغمت داده ام بگفته ی عشق
اگر غمت بگریزد ضمان غم دارم
گر از بهشت شود معصیت عنان تابم
هزار شکر که صد بوستان غم دارم
ازان دیار عدم شد مسخرم عرفی
که صد سپاه بلا در عنان غم دارم
***
دلی داریم و با جمعی پریشان از غم اوئیم
که می میرد برای درد و ما در ماتم اوئیم
باین آمیزش و این محرمی گر تو پدید آری
مگن بیگانگی غم که ما هم محرم اوئیم
اگر با مرد غم باشیم تاب آریم این غم را
که ناشایسته چند آرزومند غم اوئیم
بجو فرزانه عرفی که گوید حالت عشقت
که ما دیوانگان هرزه گرد عالم اوئیم
***
گرنه خود را بیخود از جام حنون می ساختم
دوش با این درد دل تا روز چون می ساختم
یاد آن دارد که تا ذوقم فزاید روز وصل
حسرت دل یادم از یادت فزون می ساختم
آه از آن حرمان که دل را از خیالات محال
گاه می دادم تسلی گاه خون می ساختم
کی غم فرهاد و من یکسان شود گر من ز دل
غم برون می ریختم صد بیستون می ساختم
گر خبر می داشتم عرفی زناسازی او
کی چنین خود را بدست او زبون می ستاختم
***
میان دعا بر دل شب مزن
ز لب ناله برچین و یا رب مزن
مزن لاف اسلام اگر می زنی
چو ملزم بر آئی بمشرب مزن
بجولان خود هم مزن خنده
همین کو ز بالای اشهب مزن
پی حسنت الوانت این مست گل
که در خون سرشتی بقالب مزن
بشمشیر ترک طلب کشته شو
شبیخون فرصت بمطلب مزن
شبیخون زند غم به عرفی بگو
که بانگ هزیمت بمرکب مزن
***
ز خونم روی میدان تازه گردان
تمنای شهیدان تازه گردان
ز دل یک لخت دارم نیم خورده
جگر بریان کن و خوان تازه گردان
بعالم وقتی آسان مردنی بود
ببالینم بیا آن تازه گردان
اگر طوفان نوحی خواهی از خون
کهن ریشم بمژگان تازه گردان
برقص ای نیم بسمل صید در دل
شکستنهای مژگان تازه گردان
ز چاک جامه گر دل می کشاید
شکر خند گریبان تازه گردان
دلا در خون سرشتی خاکم اکنون
کهن دیوار ایمان تازه گردان
ز میدان رو متاب از شیر مردی
مرو نام شهیدان تازه گردان
***
کو می شوقی که دل مست جنون آید برون
هر نگاه از دیده با صد موج خون آید برون
ناله تا نزدیک لب صد جا شود پامال او
جان بیمار از درون سینه چون آید برون
چون رود فرهاد با آن جذبه شاید گر شبی
صورت شیرین ز قید بیستون آید برون
***
دانی که چیست مصلحت ما گریستن
پنهان ملول بودن و تنها گریستن
عمرم بگریهای هوس صرف شد کنون
عمری بتازه باید حالا گریستن
درمان درد من ز مسیحا مجو که هست
دردم جفای یار و مداوا گریستن
گاهی بیاد سر و قدی گریه هم خوش است
تا کی ز شوق سدره طوبی گریستن
هر کس که هست گریه بجانش رواست بس
نتوان به عالمی تن تنها گریستن
عرفی ز گریه دست نداری که در فراق
دردت ز دل نمی برد الا گریستن
***
خوش در خورست حسرت تو با گریستن
بی یاد تو حلال مبادا گریستن
بی گریه دوستدار تو آرام گیر نیست
یا کاو کاو دیده و دل یا گریستن
گوئی که یاد می کنمت گه گهی ولی
بیهوده نیست در دل شبها گریستن
نازم بغمزه تو که یک کار کرده است
صد ساله ره ز دیده ی من تا گریستن
من خود کیم که گریه بحالم کنی ولی
می زیبدت بنرگس شهلا گریستن
گر کام دل ز گریه میسر شود ز دوست
صد سال می توان به تمنا گریستن
عرفی حریف دیده تر نیستی ولی
بسیار گریه آورد این ناگریستن
***
ساقی بیا و دامن گل بر سبو فشان
مست شراب هم بریاحین فرو فشان
ای باغبان تو بزم فرو چین که بیخودم
دامان گل بیار بر حرف خوفشان
خاموش واعظا که دم گرم نیستت
جامی بگیر و بر جگر گفتگو فشان
طوفان ناز و عشوه اساس امید کند
ای دل بمرده دو جهان آرزو فشان
پیشت رخم در آتش دل پایدار نیست
ای خضر هر نفس دم آبی فرو فشان
عرفی گل و گلاب چه ریزی بخاک ما
برمشت خار شیشه ی زهری فروشان
***
پیش بردم در قمار عشق جانان باختن
صد شکافم بر دلست و یک گریبان باختن
گوی میدان وفا را زخم چوگان بشکند
گر درین میدان سپهر آید بچوگان باختن
بردن جان دیده عشق چیده بازی هوشدار
با حریف پیش بین مستانه نتوان باختن
بیدل و دینم وگرنه من کجا سهو از کجا
از تهی دستی دلیرم در پریشان باختن
نشاه ی صد ساله ام از این درشتی کم شود
کی بیک تلخی توان صد شکرستان تاختن
دست عرفی از گریبان کس جدا هرگز ندید
خواهد آخر دست در چاک گریبان باختن
***
تا تیغ بکف یابی بر نفس دو دستی زن
تا سنگ بدست آید بر شیشه ی هستی زن
چون مرغ چمن تا کی بر آب و هوا کوشی
پروانه صفت خود را بر شعله پرستی زن
اندوه مسلط کن بر شادی دون فطرت
شمشیر بلندی را بر تارک پستی زن
نادیده عدم خامی درزن بوجود آتش
چون سیر عدم کردی باز آ در هستی زن
در راه طلب عرفی باهوش و سبک می رو
چون پای ز پی ماند بر کوچه ی مستی زن
***
بیار شیشه می بر گل و کلاه فشان
فروغ می بگریبان مهر و ماه فشان
ز باغ همت ما ز هر خند می روید
بدست ماه بچین و بر وی جاه فشان
مجاوران حرم را در آستانه عشق
غبار ناصیه آشوب بر جباه فشان
و گر بمشهد عشق آستین فشان آئی
سر قصب بفشان و بخاک راه فشان
بسوز گریه ی من ای بهشت بر در وصل
که مشت شبنم و برگ گلاب شاه فشان
کرشمه ی که نگیرم بجیب حسن آرام
بسوز پرده و در دامن نگاه فشان
دمید صبح فنا دیده باز کن عرفی
بسوز دامن دود و بصبحگاه فشان
***
هنگام و دم نزع خراب نفس است این
این حالت نزعست دلم را هوس است این
می آئی و در خرمن ما می زنی آتش
از طعنه بیندیش که خاشاک و خس است این
طوطی چو رود سوی شکر تلخ دهانان
گویند که بیداد برنگ مگس است این
افغان مکن ای مرغ گرفتار فرو میر
این باغ ارم نیست درون قفس است این
گفتم نگهی کن که بشکرانه دهم جان
رو تافت که عرفی نه چنان کار کس است این
***
نام حسنت چون برم بر آسمان آید گران
گر بگل بادی وزد بر باغبان آید گران
شهسوار حسن را سرمست باید بود لیک
نی چنان مستی که در دستش عنان آید گران
دست بر دل مانده از درد خردمندی کسی
آنکه بر دست و دلش رطل گران آید گران
بی گناهی بین گه آن بدخو بقصد کشتنم
چون بره بندد خدنگی بر کمان آید گران
گر متاع وصل شیرین را بدان نتوان خرید
بر دل پرویز گنج شایگان آید گران
ترک دلجوئی کند چون منفعل گردم ز لطف
بر کریمان شرم روی میهمان آید گران
در غمی زد غوطه عرفی کام غم لذت سرشت
بر دل یاران سبک بر دشمنان آید گران
***
نه رو از ناز می تابد گه نظاره ماه من
ندارد از لطافت عارضش تاب نگاه من
بفتوای کسی خون مرا ریزی که در محشر
کنم گر دعوی خون باز خواهد شد نگاه من
مرا کشتی و خوشحالی بآن غایت که پنداری
تو خواهی بود فردای قیامت دادخواه من
بنزدیک شما ای کشتگان عشق می آیم
بدرد حسرت آرایش کنید آرامگاه من
ز حسرت می روم سوی تو وز غیرت نمی بینم
که از رویت مبادا لذتی یابد نگاه من
ز عشق کوهکن شیرین بخود می نازد و خسرو
باین خوشدل که دارد این غرور از عز و جاه من
برافکن پرده از حیرت چو عرفی بی زبانم کن
چرا بسیار می کوشی در اثبات گناه من
***
دانی که چیست مصلحت ما گریستن
پنهان ملول بودن و تنها گریستن
بی درد را بصحبت ارباب دل چکار
خندیدن آشنا نبود با گریستن
دایم بگریه غرقم و چون نیک بنگرم
زین گریه ره دراز بود تا گریستن
***
ز چشم من مجوش ای گریه هنگام وصال او
که محجوبست و می سازد هلاکم انفعال او
نه شرح شوقم آتش در پر روح امین افتد
اگر غم نامه هجر تو بر بندم ببال او
نمیرم زود غمگین است پیش از مردن یاران
کند آغاز شیون تا شود رفع ملال او
پس از مردن گره شد در گلویم گریه چون دیدم
که جان رو در قفا می رفت از شوق جمال او
بر آرم در لحد آهی که آتش در ملک گیرد
اگر باشد بجز اسرار عشق از من سؤال او
چو مست آمد برون عرفی جه گوین کاهل تقوی را
چسان زد شعله ی بر خاک عصمت رنگ آل او
***
مسازم نا امید از خود چو گشتم مبتلای تو
که محروم از تمام خود برویانم برای تو
در آن صحرا که گیرد هر شهیدی دامن قاتل
بود دست کسی و دامن شرم و حیای تو
شدی بهر فریبم سر گران با کبر و خوشحالی
که آگه نیست آن غافل نهاد از شیوه های تو
تبسم گونه ی فرما و عمر جاودانم ده
که باشد لذتی گیرم ز درد بیدوای تو
زمین جوش آشنا در می خوری دانسته گویا
که می سوزم ازین غیرت که هستم آشنای تو
چو فردا جانم آمد سوی تن از سینه ی تنگم
دهند آواز غمهایش که اینجا نیست جای تو
نه با جذب تو کم روزیست نی در شوق من نقصان
اگر اینهای در دم باز دارد از قفای تو
علاج شوق عرفی کردی از وصل و برم غیرت
که دردش می کند داروی بیماری فزای تو
***
تو ای زاهد برو افسانه ی باغ ارم بشنو
ولی از وصف کوی او ببانک شمه هم بشنو
بناکامی بمیرد دهر که راه عشق پیماید
عنان را نرم کن وین مژدگانی هر قدم بشنو
لب جامست در افسانه ی آنکه می نوشی
گمان دارم که گویم شمه ی از حال جم بشنو
برای مرغ دل در صیدگاه ناز محبوبان
ز هر جانب صدای بال شاهین را ز هم بشنو
بیا ای آنکه بر طرف حریم کعبه می تازی
بگرد کوی او لبیک لبیک حرم بشنو
بیا در سینه ی عرفی که مالامال غم گردی
بحال او صدای آه درد آلود غم بشنو
***
از سفر می آئی و تاراج حسرت کرده ی
کاروان حسن یوسف نیز غارت کرده ی
در کجا هست این چنین معموره ی انصاف ده
شهر دلها دیده را یغمای راحت کرده ی
چون گوارا نیستی ای غم چرا در کام ما
همچو آسایش پیاپی بی حلاوت کرده ی
شاد بادا روحت ای مجنون که هنگام وفا
در حق من درد بیدرمان نصیحت کرده ی
این صفا اسلامیان را نیست ای زاهد مکن
با مغان در سومنات امروز طاعت کرده ی
ذره ی دنیا بصد جان می فروشم بیع کن
ای که از بی مایگی اظهار همت کرده ی
عرفی از ننگ شریکان لب فروبستن خطاست
چون توانی ترک شهرت کن که شهرت کرده ی
***
ای عشق خوش تهیه ی لذات کرده ی
طوطی سد ره وقف خرابات کرده ی
نازم ببازی تو که در عرصه قریب
منصوبه نچیده مرامات کرده ی
صوفی بگفته ی صیغه توحید باطل است
یعنی که در معامله ی ذات کرده ی
زاهد بیا که کفر تو ثابت کنم که تو
کفر مرا بدین خود اثبات کرده
عرفی دگر بطور تمنا مرو ببین
کامشب چها بجان مناجات کرده ی
***
بانگ ما کبک است خرمن را بخرمن باز ده
ایکه می گفتی خریدارم کنون آواز ده
روزگار خنده ی غفلت گذشت ای کبک من
دل بدندان گیر و تن در چنگل شهباز ده
ای فلک صیدی که افکندی بتیرت کشته شد
بوسه ی بر دست این صیاد حکم انداز ده
می توان غماز عیب مردمان بود ای ظریف
گر ظریفی عیب خود را عرصه ی غماز ده
گفتگوی سر وحدت را بصد ره کرده ی
بال صوفی را بدست جنبش پرواز ده
شکر ما کن دوست را عرفی و جانها برفشان
کز تو جان خواهد نمی گوید که در دم باز ده
***
تا مژده ی زخم دگر دامن کش جان کرده ی
دشوار دادن جان من خوش بر من آسان کرده ی
مستانه گریند از غمت اهل ورع در صومعه
گویا تبسم گونه ای در کار ایشان کرده ی
خوش با دل جمع آمدی نازان بحسن خویشتن
از عشوه گویا هر طرف دلها پریشان کرده ی
زنار عصمت پیشگان پوشند عیب برهمن
خوش توتیای آفتی در چشم انسان کرده ی
مهر و وفا را جذبه ی می باشد ای اهل طلب
رو گوشه بنشین چرا رو در بیابان کرده ی
چشمی که بازش کرده ی از گریه خون آمد ولی
خون گرید آن چشمی که تو پاکش بدامان کرده ی
در حشر اگر نشناسدت معذور باید داشتن
چشمی که از نظاره آن چهره حیران کرده ی
***
بکشتن من عاجز شتاب یعنی چه
بقتل صید اسیر اضطراب یعنی چه
دمی که چهره فروزد ز می شود روشن
که بر دمیدن آتش ز آب یعنی چه
به تیغ غمزه اش ایدل نگاه حسرت چند
بگو که چیست مرادت حجاب یعنی چه
دمی که بسته ی فتراک او شوم دانند
که بوسهای منش بر رکاب یعنی چه
ز ذوق وصل و غم هجر یافتم عرفی
که چیست عیش بهشت و عذاب یعنی چه
***
شب نشد از تاب تب پیرهن آتشکده
پیرهنم شعله بود انجمن آتشکده
صورت شیرین بکاشت گلشنی از خار و خس
بهر خود آماده ساخت کوهکن آتشکده
سینه سوزان من قبله ی گبران شده است
روح من آتش بود جسم من آتشکده
سرد نگردد ز مرگ ای دل آتش فروز
می برم از پیرهن در کفن آتشکده
***
جانم ز سینه بر زده دامان بر آمده
گویا بعزم خدمت جانان بر آمده
ناز و غرور کی نهد از سر که این نهال
گوئی بر آب دیده ی رضوان برآمده
با دل بگوی عیب شهادت که این اسیر
تا بود در میان شهیدان برآمده
آشفتگی که صید تو گوید که این شکار
بسیار دست و پا زده تا جان برآمده
گویا که درد و داغ توام یار بوده است
کز سینه جان غمزده گریان برآمده
شوق دلم بدادن جان بین که گاه نزع
یک ناله برکشیده و صد جان برآمده
طوریست دیر ما که درو جلوه کرده است
حسنی که صد کلیم زایمان برآمده
مرهم اگر نسوخته در چاک سینه چیست
این شعله کز شکاف گریبان برآمده
هرگاه گفته ایم که عرفی اسیر کیست
آه از نهاد گبر و مسلمان برآمده
***
تا خون نخوری چاشنی درد ندانی
تا دل ندهی آنچه بمن کرد ندانی
تا بوی گلی نشنوی و کم نکنی ناز
آشفتگی باد چمن گرد ندانی
تا سر نشود خاک بجولانگه معشوق
بر سرمه ی مقدم شدنی گرد ندانی
ذوق غم معشوق ببازی نتوان یافت
برخیز که منصوبه از این نرد ندانی
می نوشم و گلگون شوم و بیهده خندم
تا از غم دنیا رخ من زرد ندانی
ای آنکه بدرد دل عرفی جگرت سوخت
امید که حال دل بی درد ندانی
***
صنم گفتی دلا جان تازه کردی
مبارک باد، ایمان تازه کردی
بکاوش تیز کردی ناخن ناز
دلم را جوش افغان تازه کردی
نه کشتی و نه نوح ای گریه شوق
چه بی هنگام طوفان تازه کردی
پریشانی ما گفتی به زلفت
خم زلف پریشان تازه کردی
مرا کشتی و کردی عالمی شاد
جهان را عید قربان تازه کردی
مچین زین پیش برخوان نعمت لطف
که شرم روی مهمان تازه کردی
ترا گر برگ دین داریست عرفی
غلط کردی که ایمان تاز کردی
***
اگر آرایش از دکانچه ناموس بستانی
سراویل تذور و حله طاوس بستانی
نگیری هیچ اسباب تنم در ضرر افتد
همه هیهات برداری همه افسوس بستانی
چراغت از دل آتش پرستان گر شود روشن
در اندازی در آتش سبحه و ناقوس بستانی
ادب از دست بگذاری و سودای وصال او
بلعلش جان دهی در آستانش بوس بستانی
هر آن سرمایه ی مقصودکان نایابتر عرفی
بجوئی گر دهندت قدر نامحسوس بستانی
***
من صید غم عشوه نمائی که تو باشی
بیمار بامید دوائی که تو باشی
لطفی بکسان گر نکند عیب بگیرند
غارت زده ی مهر و وفائی که تو باشی
مردم همه جویند نشاط و طرب عیش
من فتنه و آشوب بلائی که تو باشی
ای بخت ز شاهی بگدائی نرسیدیم
در سایه میمون همائی که تو باشی
از بس که ملائک بتماشای تو جمعند
اندیشه نگنجد بسرائی که تو باشی
خورشید بگرد سر هر ذره بگردد
آنجا که خیال تو و جائی که تو باشی
عرفی چه کند گر بضیافت بردش وصل
با نعمت دیدار گدائی که تو باشی
***
گمان دارم که این درد و تحمل می کند کاری
بگو با گل که استغنای بلبل می کند کاری
دل دانای شهر ما بکفری بس تسلی شد
که باور داشت هرگز کان تزلزل می کند کاری
بصلح دل چه گوشی صبر کن گر یار باز آید
غم فرصت مخور کاینجا تعلل می کند کاری
بهشتی پروران ای دل متاع هستئی بنما
که با بی همتان عرض تحمل می کند کاری
دل بلبل بهر بادی هزاران راز می فهمد
نه پنداری که ناز و عشوه ی گل می کند کاری
اگر با مهر افزائی غرور افزاید ای سرکش
تغافل کن که با عرفی تغافل می کند کاری
***
ای نه فلک ز خوشه ی صنع تو دانه ی
وز قصر کبریای تو عرش آستانه ی
در تنگنای کوچه شهر جلال تو
وسعت گه زمانه کمین کارخانه ی
پرواز گاه طائر صنعت کجا بود
جائی که دارد از دو جهان آشیانه ی
نه توسن سپهر سراسیمه می دود
تا حکمتت گرفته بکف تازیانه ی
ذات تو قادر است بایجاد هر محال
الا بآفریدن چون خود یگانه ی
عفوت ثواب دشمن و حلمت گناه دوست
هر گام چیده عاطفتت آب و دانه ی
عرفی تمام معصیت اما بدست او
هست از عنایت تو عنان بهانه ی
***
بامید عذر خواهان ز نیاز عذر خواهی
که مسوز بیش ازینم بگناه بیگناهی
طلبد بهار بوست ز نسیم صبحگاهی
سر آفتاب جوید ز تو زیب کج کلاهی
ز فروغ آفتابم نبود منیر بی تو
چو دو زلف تست یکسان شب و روزم از سیاهی
تو بسهو گاه گاهی نگهت فتاده بر من
من ساده لوح با خود گله سنج گاهگاهی
مفروش ناز و عصمت قدحی شراب در کش
که بهشت شرم عصیان ز غرور بیگناهی
چه خوشست آنکه بینم بجفا بهانه خویش
که گهی بیادش آرم بزبان عذر خواهی
همه شب ببانگ بلبل زده در چمن پیاله
چو نسیم گل ز بستان دم صبح گشته راهی
بدل خراب عرفی بفرست دردی از او
که شکسته رنگ دردش بدعای مرغ و ماهی
***
با گله دوستان هست حلاوت بسی
گر ز کسی نشنوی خود گله ی کن کسی
بر سر رنجور من این همه غم سرمده
کس نبرد دوزخی بر سر مشت خسی
آنچه بود در جهان مایه فخر خسان
یاز رو سیمی بود یا قصب و اطلسی
من کیم از رهروان راه روان کیستند
واپسی از قافله قافله ی واپسی
گفتی از ابناء دهر عرفی خوش لهجه کیست
بی هنری جاهلی بی اثری ناکسی
***
خوش آن گرمی ز شمع وصل مهر افروزتر باشی
بر افروزی وداع و در غمت جان سوز تر باشی
برت افسانه ی ما با نیاز آمیز تر تا کی
ز چشم مست خود خواهم که نا آموزتر باشی
چراغ حسن خود را بهتر فروز ای آتش عشقم
چو خواهی آفتاب من که عالم سوزتر باشی
نگردد بوالهوس ای تره آزرده دل از تو
مگر از ناوک مژگان او دل دوز تر باشی
چنین می خواهمت عرفی که هر چندان وفا دشمن
بلا انگیزتر می شد جفا اندوزتر باشی
***
سبک بران چو از بن بی قرار می گذری
که گر عنان بکشی شرمسار می گذری
بیاد نوش همه شعله های دوزخ عشق
زبانه ایست که از یک شرار می گذری
ز حال دل خبرم ده که داغ تر شویم
وگرنه کی تو ز کس شرمسار می گذری
مرو بتاب که داری گذر بخاطر من
خدا گواست که بی اختیار می گذری
چو راه عشق نبردی بعقل باز بگرد
که بر صحیفه ی تقدیم پار می گذری
بسادگی تو رحم آیدم در این بازار
که تنگدستی و امیدوار می گذری
علامتی به از این نیست آشنائی را
که خشمگین و سراسیمه وار می گذری
خبر ز همت خویشم کن آن زمان عرفی
که از پیاله ی من در خمار می گذری
***
بشتاب در راه طلب بگذر زهر آسودنی
این ره که بی پایان خوش است ارزد قدم فرسودنی
تحصیل درد دوستی آنسوتر است از بیش و کم
دست از طلب کوته مکن تا مملکت افزودنی
کی نعمت دیدار او می گنجد اندر حوصله
موسی کجا داغم کند از دست و لب آلودنی
هر شوخ کامد در جهان بگذاشت چندین رسم نو
کو از تو در عالم برا، بر دوستان بخشودنی
اندیشه بی افسوس بی عرفی چه تدبیرست این
گه سر بزانو ماندنی گه دست برهم سودنی
***
بهار رفت و نکردیم عزم جای خوشی
برهنه سر ننشستیم در هوای خوشی
بهار رفت بهنگامه ی نواسنجان
ولی ز هوش نرفتیم از نوای خوشی
بهار رفت و نبودیم گریه دوست دمی
نداشتیم سرودی بهایهای خوشی
بهار رفت و نبردیم همعنان چمن
دلی گرفته ز عمری و دلگشای خوشی
بهار رفت و بگلبانگ بلبلان چمن
پیاله ی نکشیدیم در هوای خوشی
بترهات تو عرفی خوشند دانایان
ندیده ام بجهان چون تو ژاژ خای خوشی
***
امشب که بسر شراب داری
مشکن دل ما که تاب داری
تقصیر نکرده در هلاکم
با غمزه چرا عتاب داری
آشوب قیامتش غباریست
این فتنه که در رکاب داری
در دعوی فتنه گاه مستی
صد عربده با شراب داری
گر لذت ناوک تو این است
وز خون ملک ثواب داری
داری بدلم نگاه گرمی
گویا هوس کباب داری
در سینه ی گرم هر که بینم
آتشکده ی خراب داری
عرفی دل خود بباد دادی
گر غم طلبد جواب دادی
***
تا در قدحم باده ی امید نیابی
میلم بتماشای گل و بید نیابی
در جام دل ما بود از عکس جمالی
آن جرعه که در ساغر خورشید نیابی
این جرعه بنوش ایدل و شو فرش در این بزم
کاین جام ز خمخانه جمشید نیابی
دلهای شهیدانت اگر باز شکافی
یابی دو جهان حسرت امید نیابی
عرفی نبود ناله ی بی درد مؤثر
زان رو اثر از نغمه ناهید نیابی
***