نورالدین عبدالرحمن جامی
جامی به کثرت تصانیف معروف است وبنا بقول تذکره نویسان تالیفات او از نظم و نثر موافق شماره ی حروف تخلصش “جامی” یعنی پنجاه و چهار دفتر و رساله است.دیوان اشعارش را خودش به سه بخش تقسیم نموده “فاتحه الشباب” ، “واسطه العقد” ، و”خاتمه الحیات” .جامی در مقابل خمسه ی نظامی ، هفت مثنوی بعنوان هفت اورنگ سروده ،از جمله مثنوی “سلسله الذهب” درمسائل دینی وفلسفی و اخلاقی با حکایات و امثله از قبیل عقاید و اصول و تفسیر بعضی از آیات قرآن کریم با مطالب عرفانی و حکمی .همچنین لیلی و مجنون خود را بروزن لیلی و مجنون نظامی سروده و”خردنامه ی اسکندری” را بروزن “اسکندر نامه” ی نظامی سروده است.از دیگر آثار جامی “نقد الفصوص ونفخات الانس است همچنین کتب بهارستان ولوایح و لوامع وشواهد النبوه و اشعه اللمعات از اوست وفات جامی درسال 897 هجری اتفاق افتاده است ماده تاریخ فوتش چنین است (ومن دخله کان آمنا)
غزلیات
***
1
یا من بدا جمالک فی کل ما بدا
بادا هزار جان مقدس ترا فدا
می نالم از جدایی تو دم به دم چو نی
وین طرفه تر که از تو نی ام یک نفس جدا
عشق است و بس که در دو جهان جلوه می کند
گاه از لباس شاه گه از کسوت گدا
یک صوت بر دو گونه همی آیدت به گوش
گاهی ندا همی نهیش نام و گه صدا
برخیز ساقیا به کرم جرعه ای بریز
بر عاشقان غم زده زان جام غم زدا
زان جام خاص کز خودی ام چون دهد خلاص
در دیده ی شهود نماند بجز خدا
جامی ره هدی به خدا غیر عشق نیست
گفتیم و السلام علی تابع الهدا
***
2
حرز جانهاست نام دلبر ما
ما اعز اسمه و ما اعلا
نام او گنج نامه ی لاهوت
گنج پنهان غیب ازو پیدا
همه اسما مظاهر ذاتند
همه اشیا مظاهر اسما
لا اری فی الوجود الا هو
محو شد نش غیر و نام سوا
هستی مطلق است و وحدت صرف
این هو این انت این انا
من و او و تو از میان برخاست
سر وحدت شد از همه یکتا
جان جامی زنکته ی وحدت
نشکیبد چو ماهی از دریا
***
3
خلیلی لاحت لنا دور سلمی
نشان های سلمی شد از دور پیدا
کهن ناشده داغ او گشت تازه
قفا نبک من ذکر من لیس نیسا
ازین ربع و اطلال هر جا گیاهی
که بینیم گویا زبانیست گویا
جز افسون سلمی و افسانه ی او
نخوانند بر ما نگویند با ما
خدا را رو ای باد و از من بنه رخ
به خاک رهش مرة بعد اخرا
به عرضش رسان کای درین دیر کرده
لب لعلت احیای رسم مسیحا
حیات ابد می کند بنده جامی
زلعل تو در یوزه و الامر اعلی
***
4
هر چه اسباب جمالست رخ خوب ترا
همه بر وجه کمالست کما لا یخفا
بعد عمری کشمت گفتی و من می میرم
هر دم از غم که مبادا نکند عمر وفا
بس که زاهد به ریا سبحه ی صد دانه شمرد
در همه شهر بدین شیوه شد انگشت نما
گر به تیغ تو جدا شد سرم از تن چه غم است
غم از آنست که از تیغ تو افتاد جدا
خواستم خواهم از آن لب به دعا دشنامی
حاجت من چو روا گشت چه حاجت به دعا
طلب بوسه از آن لب نبود حد کسی
در سر ما هوسی هست ولی زان کف پا
جامی آخر به سر زلف تو زد دست امید
خصه الله تعالی بمزید الزلفا
***
5
چند سوی چمن آیم به هوایت چو صبا
یک ره ای سرو سهی قامت رعنا بنما
به ته کرته ی نیلی سوی بستان بخرام
تا گل از شوق کند خرقه ی فیروزه بقا
باغبان کاش کند سوسن و گل فرش رهت
زآنکه بر روی زمین حیف بود آن کف پا
سرو را جا لب جویست و ترا گوشه ی چشم
الله الله چه تفاوت تو کجا سرو کجا
همچو بلبل به هوای گل رویت نالم
نیست این ناله و فریاد من از باد هوا
زآب صافی نگر آن روی چو گل تا دانی
کز چه رو این همه جویان تواند اهل صفا
با تو جامی هوس گشت گلستان دارد
لیک چون همرهی سرو کند شاخ گیا
***
6
شرف کعبه بود کوی ترا
زاده الله تعالی شرفا
زایر کوی تو از کعبه گذشت
سر کوی تو کجا کعبه کجا
سر من غرقه به خون افتادست
تا زتیغ تو فتادست جدا
بی تو بر جان دگرم باقی نیست
جان اگر رفت ترا باد بقا
ساخت همچو مه نو ناشده پیر
میل ابروی توام پشت دو تا
هر کجا درد، دوا نیز بود
چون تو بی درد فتای چه دوا
داشت در بیت حزن جامی جای
جاءنا منک بشیر فنجا
***
7
زد به رفتار خوش قدرت ره ما
رفع الله قد هم ابدا
تو همایی و نیست ظل همای
جز دو زلف تو دام ظلهما
گر کند غنچه با تو دعوی لطف
بر دهانش زند نسیم صبا
دیده هر دیده ام جدا دردی
تا زروی تو مانده اند جدا
تو بلای خدایی و خلقی
به دعا خواهد این بلا زخدا
آینه از تو رخ نمی تابد
به تو دارند روی اهل صفا
هر که درهای نظم جامی دید
گفت لله در ناظمها
***
8
گاه دل در ساز و گه در دیده جا
هر دو جای تست یا بدرالدجا
طوبی آمد قد تو وقت خرام
گر خرامد سوی ما طوبی لنا
تا به هر چشمی زراهت سرمه برد
چشم من دارد غباری از صبا
من نگویم بنده ی خویشم شمار
نیست حکمی بنده را بر پادشا
خواهم از دل برکشم پیکان تو
لیکن از دل برنمی آید مرا
پرده بگشا چون نمودی آن دو زلف
تا رخت بینم بعد از عمرها
گر سر جامی جدا سازی به تیغ
به که سازی زآستان خود جدا
***
9
لب لعل تو کام اهل وفا
لعلیل الفراق فیه شفا
درد نوشان جام درد تواند
صف نشینان بارگاه صفا
کی به روی تو خوش توانم زیست
همچو موی تو فتنه ای زقفا
یاری کس نخواهم اندر عشق
حسبی الله وحده و کفی
به جفا داغ دیگران مپسند
چند می سوزیم به داغ جفا
گر چو یوسف شوی زما غایب
همچو یعقوب ما و یا اسفا
جرم جامی هوای خوبانست
غفرالله ذنبه و عفی
***
10
اگر هر دم زنی صد تیغ بر ما
بریدن از تو نتوانیم قطعا
پزم با آه دل زان لب خیالی
بلی بی دود نتوان پخت حلوا
جفاها خواهمت فرمود گفتی
خدا را ماه من اینها مفرما
بود جای خیالت خانه ی چشم
به مردم گفته ام این نکته صد جا
به گوشت می برد سر زلف مشکین
دگر زاندازه بیرون می نهد پا
سر بی مغز زاهد را توان کرد
برابر با کدو و حاشا و کلا
به قتل جامی ای جان رنجه گشتی
کرم کردی جزاک الله خیرا
***
11
احن شوقا الی دیار لقیت فیها جمال سلمی
که می رساند از آن نواحی نوید لطفی به جانب ما
به وادی غم منم فتاده، زمام فکرت زدست داده
نه بخت یار و نه عقل رهبر نه تن توانا نه دل شکیبا
زهی جمال تو قبله ی جان حریم کوی تو کعبه ی دل
فان سجدنا لدیک نسجد و ان سعینا الیک نسعی
زسر عشق تو بود ساکن زبان ارباب شوق لیکن
زبی زبانی غم نهانی چنانکه دانی شد آشکارا
بکت عیونی علی شیونی فساء حالی و لا ابالی
که دانم آخر طبیب وصلت مریض خود را کند مداوا
اگر به جورم برآوری جان و گر به تیغم بیفگنی سر
قسم به جانت که برندارم سر ارادت زخاک آن پا
به ناز گفتی فلان کجایی چه بود حالت درین جدایی
مرضت شوقا و مت هجرا فکیف اشکو الیک شکوا
بر آستانت کمینت جامی مجال بودن ندید از آن رو
به کنج فرقت نشست محزون به کوی محنت گرفت مأوا
***
12
شد برقع روی چو مهت زلف شب آسا
سبحان قدیر جعل اللیل لباسا
تا کی زغم سود و زیان رنجه توان بود
ای خواجه بیا ساغر می گیر و بیاسا
دنیا نه متاعیست که ارزد به نزاعی
با خصم مدارا کن و با دوست مواسا
اسرار نی ار فهم کنی جمله سماعیست
لایمکن و ان یدرکها العقل قیاسا
راهیست نهانی زتو تا دیر معانی
جز پیر مغان نیست بر آن راه شناسا
خواهی که در آن راه خدا پاس تو دارد
رخساره به خاک ره هر بی سر و پا سا
تا صاف نشد جامی از اوصاف من و ما
ما صادف من راه مصافاتک کاسا
***
13
عمری زرخت بودم با خاطر خوش جانا
ودعت و اودعت فی قلبی اشجانا
دام سر زلفت را گر خال بود دانه
صید تو شود دانم مرغ دل صد دانا
شد در قدح صهبا عکسی زرخت پیدا
قد اشرقت الدنیا من کاس حمیرانا
از میکده برگشتی بر مدرسه بگذشتی
شد در گرو باده دراعه ی مولانا
گفتم که به هجر از دل شوق تو شود زایل
فی الهجر مضی عمری و الشوق کما کانا
صد کشته ی هجر احیا یابد به دمی هر جا
کز گلشن وصل تو بویی رسد احیانا
آن سرو سهی قد را شد خاک قدم جامی
ما ارفعه ی قدرا ما اعظمه شانا
***
14
چون اشک خویشتن غلطم میان خاک و خون شب ها
ز رشک آنکه بینم جام می را لب بر آن لب ها
شدی مشهور شهر آن سان که همچون سوره ی یوسف
همی خوانند طفلان قصه ی حسنت به مکتب ها
به خاک ار بر درت یابند جا، جان های مشتاقان
به بیداری کجا آیند دیگر سوی قالب ها
زتو هر شب زبس یا رب رود بر آسمان افتد
ملایک را غلط در سبحه از غوغای یا رب ها
تنم را زآتش دل هر دم افزاید تبی دیگر
خدا را ای اجل رحمی که جانم سوخت زین تب ها
شدم بدبخت زاشک خود نشد آری مرا هرگز
سعادتمندی روزی این سیاره کوکب ها
زهفتاد و دو ملت کرد جامی رو به عشق تو
بلی عاشق ندارد مذهبی جز ترک مذهب ها
***
15
ریزم زمژه کوکب بی ماه رخت شب ها
تاریک شبی دارم با این همه کوکب ها
چون از دل گرم من بگذشت خدنگ تو
از بوسه ی پیکانش شد آبله ام لب ها
از بس که گرفتاران مردند به کوی تو
بادش همه جان باشد، خاکش همه قالب ها
از تاب و تب هجران گفتم سخن وصلت
بود این هذیان آری خاصیت آن تب ها
تا دست برآوری زان غمزه به خونریزی
بر چرخ رود هر دم از دست تو یا رب ها
شد نسخ خط یاقوت اکنون همه رعنایان
تعلیم خط از لعلت گیرند به مکتب ها
جامی که پی مذهب اطراف جهان گشتی
با مذهب عشق تو گشت از همه مذهب ها
***
16
از خار خار عشق تو در سینه دارم خارها
هر دم شکفته بر رخم زان خارها گلزارها
از بس فغان و شیونم چنگیست خم گشته تنم
اشک آمده تا دامنم از هر مژه چون تارها
ره جانب بستان فگن کز شوق تو گل در چمن
صد چاک کرده پیرهن شسته به خون رخسارها
تا سوی باغ آری گذر سرو و صنوبر را نگر
عمری پی نظاره سر برکرده از دیوارها
زاهد به مسجد برده پی حاجی بیابان کرده طی
آنجا که کار نقل و می بیکاریست این کارها
هر دم فروشم جان ترا بوسه ستانم در بها
دیوانه ام باشد مرا با خود بسی بازارها
تو داده بار هر خسی من مرده از غیرت بسی
یکبار میرد هر کسی بیچاره جامی بارها
***
17
تجلی الراح من کاس تصفی الروح فاقبلها
که می بخشد صفای می فروغ خلوت دل ها
انلنی جرعة منها ارحسنی ساعة عنی
که ماند از ظلمت هستی درون پرده مشکل ها
به جان شو ساکن کعبه بیابان چند پیمایی
چو نبود قرب روحانی چه سود از قطع منزل ها
برآر ای بحر بی پایان زجود بی کران موجی
که خلق تشنه لب مردند بر اطراف ساحل ها
مرا نظاره ی محمل زسلمی باز می دارد
که باشد برق استغنا زند آتش به محمل ها
تو سلطان فلک قدری چه باشی با گدا طبعان
تو خورشید جهان تابی چه گردی شمع محفل ها
صفای جانم می جامی برد زنگ غم از خاطر
اذا ما تلق من هم فحاولها و ناولها
***
18
نسیم الصبح زر منی ربا نجد و اقبلها
که بوی دوست می آید از این پاکیزه منزل ها
چو گردد شوق وصل افزون چه جای طعن اگر مجنون
به بوی هودج لیلی فتد دنبال محمل ها
دل من پر زمهر یار و او فارغ نبودست آن
که می گویند راهی هست دل ها را سوی دل ها
رسید اینک زره سلمی و من از ضعف تن زین سان
فخذ یا راح روحی تحفة منی واقبلها
مریز ای ابر دیده آب حسرت بر سر راهش
که دور اولی سم اسبش زآسیب چنین گل ها
مرا از هجر او دل گره می بود صد مشکل
چو دیدم شکل او فی الحال حل شد جمله مشکل ها
زجور دور غم فرجام جامی قصه ها دارد
ولکن خوف املال الندامی لم یطولها
***
19
هر شب افروخته از آتش دل مشعله ها
رود از کوی غمت سوی عدم قافله ها
دلم از پرتو خورشید رخت قندیلی است
از سر زلف تو آویخته با سلسله ها
شرح اسرار خرابات نداند همه کس
هم مگر پیر مغان حل کند این مسأله ها
در ره فقر و فنا بی مدد عشق مرو
که کمین گاه حوادث بود این مرحله ها
گفت و گوی خرد از حد بگذشت ای ساقی
باده در ده که ندارم سر این مشغله ها
ساعتی گوش رضا سوی من دلشده نه
کامشب از دست تو هم پیش تو دارم گله ها
واقف از سر خرابات جز آن مست نشد
که به میخانه برآورد چو جامی چله ها
***
20
تا بر ورق گل زدی از مشک رقم ها
در وصف تو بشکنم سر جمله قلم ها
هرگز دل من بی تو جدا از المی نیست
ای قاعده ی لطف تو تسکین الم ها
در لشکر عشق تو اسیران همه گردند
وز آتش دل هاست در آن گرد علم ها
نوع دگر آمد زکرم هر ستم تو
با خسته دلان می کنی انواع کرم ها
زین بیش غم جمله بتان بر دل من بود
آزاد شدم با غم تو از هم غم ها
تیغ ستمت گونه زخون دگران یافت
با عاشق خود تا کی از این گونه ستم ها
صاحب نظران روی نهادند به جامی
زان روز که در راه تو شد خاک قدم ها
***
21
ای برده رخت رونق گل ها و سمن ها
دارد دهن تنگ تو در غنچه سخن ها
گر سرو نه با قد تو ماند نتوان برد
چون آب به زنجیر مرا سوی چمن ها
صحرای عدم لاله ستان شد چو شهیدان
با داغ تو رفتند به خون غرقه کفن ها
گفتست به هر غنچه صبا لطف دهانت
ماندست زحیرت همه را باز دهن ها
مشکل که بود روی خلاصی دل ما را
از زلف تو با این همه خم ها و شکن ها
با لذت آوارگی وادی عشقت
غربت زدگان را نشود میل وطن ها
چون خامه به وصف خط تو خشک فروماند
جامی که شد انگشت نما در همه فن ها
***
22
ای غمت تخم شادمانی ها
وصل تو اصل کامرانی ها
کرده ام گم به کوی عشق دلی
بردی از داغ تو نشانی ها
می روم کوههای غم بر دل
از درت می برم گرانی ها
به هوای قد تو از سر سرو
کرده مرغان بلند خوانی ها
نکته جویان عشق را شرط است
ساده بودن زنکته دانی ها
بقعه ی خیر ماست گوشه ی دیر
لیس فی الکاینات ثانی ها
عیش جامی درو مدام خوش است
طیب الله عیش بانیها
***
23
دی گذشتیم بر آن دلبر و گفتیم دعا
قال من انتم قلنا فقراء غربا
فقراییم و عجب آنکه نخواهیم زتو
هیچ حاجت که تویی در دو جهان حاجت ما
غربانیم و نداریم به جز تو وطنی
چند باشیم چنین از وطن خویش جدا
به فقیران نظری کن که به تأیید نظر
بر مس فقر فقیران تویی اکسیر غنا
بر غریبان گذری کن که به تشریف قدوم
از دل تنگ غریبان تو بری بار عنا
گرچه تا میکده ی عشق هزاران راه است
هست نزدیک ترین راه ره فقر و فنا
جامی این راه سبکباران نیست
دامن از خویش بیفشان و درین راه درآ
***
24
نفحات وصلک او قدت جمرات شوقک فی الحشا
زغمت به سینه کم آتشی که نزد زبانه کما تشا
تو چه مظهری که زجلوه ی تو صدای صیحه ی صوفیان
گذرد زذروه ی لامکان که خوشا جمال ازل خوشا
همه اهل مسجد و صومعه پی ورد صبح و دعای شب
من و ذکر طلعت و طره ی تو من الغداة الی العشا
زکمند زلف تو هر شکن گرهی فگنده به کار من
به گره گشایی لعل خود که زکار من گرهی گشا
دل من به عشق تو می نهد قدم وفا به ره طلب
فلئن سعا فبه سعا و لئن مشا فبه مشا
به تو داشت خود دل گشته خون زتو بود جان مرا سکون
فهجرتنی و جعلتنی متحیرا متوحشا
چه جفا که جامی خسته دل زجدایی تو نمی کشد
قدم از طریق جفا بکش سوی عاشقان جفا کش آ
***
25
خط دمید از لب نوشین تو شیرین دهنا
خضر خواند انبته الله نباتا حسنا
خامه ی صنع ثنای تو رقم کرد به حسن
بر گل از سبزه ی تو خیز زهی حسن و ثنا
در ازل سر دهانت زملک خواست حکیم
نعره برداشت که سبحانک لا علم لنا
سست بنیاد بود وعده ی وصل از تو بسی
کی توان خانه ی امید بران کرد بنا
عمرها پیش تو در ظل عنایت بودم
داغ هجر تو بدان کرد عنایت به عنا
از قفس چند زند لاف تکلم طوطی
یک نفس لعل شکر ریز تو گو در سخن آ
مرد کو دست به زربخشی رندان نگشاد
به بود بسته کف او چو عروسان به حنا
گر به خروار بریشم نبود تاری پند
بس بود بر خرک عود زاسباب عنا
می پرستان همه از صاف بقا در طربند
کام جامی چه بود جرعه ای از جام فنا
***
26
از لعل تو عمت العطایا
وز زلف تو دامت البلایا
بی پیروی سگان کویت
صارت خطواتنا خطایا
بی روشنی فروغ رویت
اضحت غد و اتنا عشایا
شهرت طلبان نام جو را
یاد تو نشانده در زوایا
پای طلبم به ره شکستی
مطلوب تو زین چه بود آیا
یا پای مرا درست گردان
یا سوی من شکسته پا آ
داد دل جامی از جدایی است
داد دل او بده خدایا
***
27
گر نیابم بویی از وصل تو در گلزارها
همچو اشک خود به خون غلطم میان خارها
چون نقاب افگنده دیدت شاهد گل در چمن
کند ناخن ناخن از رشک رخت رخسارها
پیش خورشیدم چو دیواریست حایل هر رقیب
باد چون سایه زپا افتاده این دیوارها
مستم و دریوزه دارم وجه می کو محتسب
تا بگرداند مرا گرد همه بازارها
کار من می خواری و بارم سبوی می کشیست
بار من باشد دگر کار آزمودم بارها
گرنه با زلفت رساند سلسله پشمینه پوش
تار و پود خرقه اش باشد همه زنارها
گر به دست راست جامی سبحه دارد جام می
بر کفش نه کو به دست چپ کند این کارها
***
28
بندم به سینه دم به دم از سیم مژگان تارها
وز دل برین قانون زغم بیرون دهم آزارها
تا لعل شکرخای تو شد قیمت کالای تو
در هر سر از سودای تو شوریست در بازارها
باشد که یک گلبرگ تر آید چو رویت در نظر
چون باد گردم هر سحر گرد همه گلزارها
بی رویت ای رشک سمن گل نیست اینها در چمن
دور از تو برق آه من آتش زد اندر خارها
با ضعف تن پشت دو تا تا ایستم پیشت به پا
در کوی تو نبود مرا پشتی جز از دیوارها
پندار زهدم داده خو با کردن از خود گفت و گو
می ده که یابد شست و شو نقش همه پندارها
جامی چه غم گر خون خورد تا شعر رنگین آورد
بر خاطرت گر بگذرد روزی بدین گفتارها
***
29
چرخ کبود هر شب و رخشان ستارها
دودیست زآتش من و در وی شراره ها
لاغر تنم زگریه پر از قطره های خون
باریک رشته ایست درو لعل پاره ها
یک چند در نظاره ی رویت گذشت و نیست
جز آب دیده حاصل من زان نظاره ها
در باغ لطف چون خط و رخسار تو که دید
یک گل که مشک تر دمدش بر کناره ها
بیچاره ایست لایق وصلت که در فراق
دست هوس گسست زدامان چاره ها
مستی به مهد نازها چه دانی که در غمت
پهلو به خارهاست شبم یا به خاره ها
کردست جامی از گهر وصف لعل تو
در گوش شاهدان سخن گوشواره ها
***
30
کوس الراح دارت خذ ید الساقی و قبلها
که باشد در کف او قوت جان ها قوت دل ها
زصد سالک سوی مقصد یکی ره برد و باقی را
شد اندر راه دامنگیر آب و خاک منزل ها
به جان اندر خطر در بحر غواصان پی گوهر
نشسته از خطر ایمن صدف چینان ساحل ها
چه گویم وصف آن شاهد که تا باشد جهان باشد
حدیثش نقل مجلس ها جمالش شمع محفل ها
شتر رقاص گردد بر مغیلان چون شود حادی
به وصف کعبه ی وصلش جرس جنبان محمل ها
بریز ای دیده بر خاک مذلت گریه ی حسرت
که گل های کرامت بردمد روزی از این گل ها
رخ خدمت متاب از صحبت پیر مغان جامی
که آنجا می شود دفع بلاد حلال مشکل ها
***
31
شراب لعل باشد قوت جان ها قوت دل ها
«الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها»
چو زاول عشق مشکل بود آخر هم چرا گویم
«که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها»
خوشا مستی که هشیار از حرم خیزد از آن فارغ
که بود اندر میان راهی و اندر راه منزل ها
ندانم کز کدامین پرده زد حادی نوا کامشب
زگلبانگ حدا سیر دگر دارند محمل ها
مزن بر کهنه دلق درد نوشان زاهدا طعنه
که در کوی مغان هستند صدر آرای محفل ها
شد م در لای ها خم فرو هر چند می دانم
که روزی بردمد گل های رسوایی ازین گل ها
درین گرداب غم کشتی می از کف منه جامی
که نتوان جز بدین کشتی گرفتن راه ساحل ها
***
32
رفیقان خاک نجدست این نگهدارید محمل ها
که آرد شوق یاران گریه بر آثار منزل ها
به هر منزل بتان دلگسل بودی نمی دانم
ازین فرخنده منزل ها چرا بستند محمل ها
زاشک عاشقان بودست پر گل راهشان اینک
نشان دست و پای ناقه هاشان مانده در گل ها
به هر جایی که بنماید نشانی از کف پایی
فروریزید اشک از دیده ها، خونابه از دل ها
چرد گور و گوزن امروز هر جا ساز کردندی
میان سبزه و گل آهوان شوخ محفل ها
خوش آن کز گریه بودی گرد من دریا و بر حالم
زدندی قهقهه آن نازنین کبکان ساحل ها
چرا شد کوف و کوس کبک و تیهو را خلف یا رب
زتصریف قضا دارم بسی زینگونه مشکل ها
نویس از من به ایشان نامه ای از صدق دل جامی
و ضمنها ضعفاء الود فاختمها و ارسلها
***
33
قومی به هوای حج در قطع بیابان ها
جمعی زنشاط می در طوف گلستان ها
وین طایفه ی دیگر با داغ غمت فارغ
هم از طرب اینها هم از طلب آنها
تا دل به تو شد بسته وز غیر تو بگسسته
خوردیم بسی خون ها کندیم بسی جان ها
تا دامن وصلت را آریم به کف روزی
ماییم و سر فکرت شب ها به گریبان ها
بودی پی هر دردی اندیشه ی درمانی
برد از دل من دردت اندیشه ی درمان ها
چندان به دلم تیرت جا کرد که بر سینه
چون سنگ زنم خیزد آواز زپیکان ها
در راه تو هر پیمان سدیست جدا جامی
پیمانه ی می بستان بشکن همه پیمان ها
***
34
مجلس پیر مغانست و پر از باده سبوها
طیب الله بها وقت کرام شربوها
هر طرف باده به کف درد کشانند نشسته
احسن الناس نفوسا و قلوبا و وجوها
عشق بحریست عجب ژرف که از موج پیاپی
کرده جوهای شگرفست روان از همه سوها
ما عجب تشنه جگر رطل گران باده فراوان
زان به تنگیم که تنگست دهان ها و گلوها
عاشقان روی کی آرند به خوبان نکوروی
گر نبینند عیان روی ترا در همه روها
ما گدایان در میکده هاییم چو جامی
بارها کرده به دریوه پر از باده کدوها
***
35
برآمد شاه عشق از طور سینا
وز آنجا زد علم بر دیر مینا
رخ اندر وادی بطحا برافروخت
به نور خود جهانی ساخت بینا
به روی هر کس ابواب فتوحات
به آن مفتوح شد فتحا مبینا
به آن فتح مبین بینا نگشتیم
فمن هذا لقینا ما لقینا
جنون عشق را جامی میامیز
به تدبیر شفای پور سینا
***
36
عاشقم اما نمی گویم کجا
بی خودم لیکن نمی دانم چرا
بی خودم زان می که آن را نیست جام
عاشقم جایی که آنجا نیست جا
حبذا ذان می که از یک جرعه ساخت
از وجود خویشتن فانی مرا
ساقیا یک جرعه ی دیگر ببخش
تا شوم فانی زپندار فنا
چون زپندار فنا فانی شوم
برزنم سر از گریبان بقا
عشقبازم با تو فارغ آمده
از خیال غیر و پندار فنا
بلکه من هم از میان بیرون روم
جامی آسا با تو بگذارم ترا
***
37
به اسرار حقیقت نیست پیر مغان دانا
له فصل اهل النهی علما و عرفانا
زمانی گوش بر گفتار او نه تا یقین دانی
که جز تلبیس نبود حاصل تدریس مولانا
اگر بودی کمال اندر نویسایی و خوانایی
چرا آن قبله ی کل نانویسا بود و ناخوانا
بیا ای کرده احیای موات هر دل مرده
چه باشد سایه بر ما مردگان اندازی احیانا
تویی فیاض و ما قابل، قبول از ما و فیض از تو
فلولاک و لولانا لما کان الذی کانا
نهان بودیم ما در تو، کنون گشتی عیان در ما
فکنا فیک اعیانا و فینا صرت اکوانا
به یک رنگی کشید از نور وحدت وقت ما جامی
فاخرانا کاولانا و اولانا کاخرانا
***
38
هلال الکاس لم تکمل بشمس الراح کملها
که گردد چون شود پر این مه نو بدر محفل ها
دلم آن موج زن دریاست ز اوصاف جمال تو
که افتد صد صدف گوهر زهر موجش به ساحل ها
به عزت باش با دل های عالی همت ای خواجه
که گر افتی زبام آسمان بهتر کزین دل ها
چو هر منزل که لیلی کرده جا کعبه است مجنون را
به قصد کعبه مجنون را چه حاجت قطع منزل ها
چو محمل را درون خالی بود از محمل آرایی
به زیورها چه سود آراستن بیرون محمل ها
کجا گردد به فکر عقل مشکل های عاشق حل
که صد مشکل دگر پیش آیدش از حل مشکل ها
چو افتد مشکلی جامی به ساقی گوی چون حافظ:
«الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها»
***
39
الا یا ایها الساقی می آمد حل مشکل ها
زمی مشکل بود توبه ادر کأسا و ناولها
چو گردد کعبه رو لیلی زمجنون بیش ازین ناید
که ریزد خون دل از دیده بر آثار منزل ها
زهر محمل چو یابد بوی لیلی جای آن دارد
که گردد اشک مجنون قطره زن دنبال محمل ها
بمیر از خویش اگر زین موج خیز غم امان خواهی
که شخص مرده را زود افگند دریا به ساحل ها
نه لاله است آن دمید گر کویت زاشک محرومان
حبابی چند گویی خاست از خونابه ی دل ها
به صد ذلت سر من و آستان پیر میخانه
به شیخ محترم بادا مسلم صدر محفل ها
به خواب از شعله های نور گردد گرد تو جامی
به شمس الراح برها و دور الکاس اولها
***
40
نائت سلمی ولکن لاح برق من مغانیها
بلی منزلگه معشوق را باشد نشانی ها
نسیم کوی او بخشد دل امیدواران را
امید کامکاری ها نوید شادمانی ها
کجا شد آن زروی او شبم را روشنایی ها
کجا رفت آن زلعل او لبم را کامرانی ها
جوانی در سر و کار جوانان شد نمی دانم
کجایند آن جوانان یا کجا رفت آن جوانی ها
خضر از توست زنده عیسی از تو زنده سازنده
تویی آری به لب ها چشمه سار زندگانی ها
نه از زخم تو میرند آهوان در صیدگه لیکن
کنند از ذوق بر تیر و کمانت جان فشانی ها
زبان مالی به لب هر دم کش از لب می کنم شیرین
کنی کامم زحسرت تلخ ازین شیرین زبانی ها
بود کوه غمت بر دل گران و دل گران بر تن
زکویت رفتم اینک، وز درت بردم گرانی ها
رموز عشق را جامی درون ساده می یابد
به آب می بشو لوح ضمیر از خرده دانی ها
***
41
به کعبه گر ننمایی جمال خود ما را
زخون دیده کنم لعل ریگ بطحا را
به دور حسن تو از مهره ی وفا پرداخت
مشعبد قدر این حقه های مینا را
زشوق طوق سگان در تو گردانند
مسبحان فلک سبحه ی ثریا را
به ترک عشرت امروز چون کنم که کسی
ضمان نمی شود از من حیات فردا را
مریض آن لبم ای ناله چون رسی به فلک
بپرس شرح مداوای من مسیحا را
کناره کن زجهان تا رسی به مأمن عشق
به کوه قاف طلب آشیان عنقا را
حریم میکده جامی مقام پاکانست
زداغ زرق بشو خرقه و مصلا را
***
42
شد سحر قاید اقبال من شیدا را
آتش انس من جانب طور نارا
ای خوش آن آتش رخشنده کز آیینه ی صبح
می برد شعله ی آن رنگ شب یلدا را
گر نیابم زسر کوی تو در کعبه نشان
از مژه دجله ی بغداد کنم بطحا را
نکهت عنبر سارا همه عالم بگرفت
تا صبا شانه زد آن طره ی عنبرسا را
طوطی ناطقه را قوت حدیث لب تست
به حدیثی بگشا آن لب شکر خارا
بس که رفتند شهیدان غمت سوی عدم
لاله ها غرقه به خون می دمد آن صحرا را
جامی از عرض سخن چیست ندانم غرضت
چون درین عهد کسی کم خرد این کالا را
***
43
سیمین ذقنا سنگدلا ساده عذارا
خوش کن به نگاهی دل غم پرور ما را
این قالب فرسوده گر از کوی تو دورست
القلب علب ما یک لیلا و نهارا
آزرده مبادا که شود آن تن نازک
از بهر خدا چست مکن بند قبا را
من چون گذرم از سر کوی تو کز آنجا
یارای گذشتن نبود باد صبا را
خوش آنکه زمی مست شوی بی خبر افتی
پنهان زتو من بوسه زنم آن کف پا را
گر هست چو مجمر نفسم گرم عجب نیست
از حبک قد اوقد فی قلبی نارا
جامی نکند جز هوس بزم تو لیکن
در حضرت سلطان که دهد بار گدا را
***
44
خدای خیر دهاد آن جوان رعنا را
که وارهاند به پیرانه سر زما ما را
کرشمه های غزالان مست می بخشد
فراغت از دو جهان عاشقان شیدا را
چه سود پند کسان چون نمی برد زدلم
هوای قد دلارا و روی زیبا را
شرار سینه ی مجنون زآتش لیلی
کباب ساخت همه آهوان صحرا را
سجود خاک رهت بردنم تمنا بود
به خاک می برم امروز این تمنا را
به دیده سوی تو آیم که از سر پاکان
به رهگذار تو جانیست بر زمین پا را
هلاک جامی دلخسته خواست آن کار است
به شکل و شیوه سواران سرو بالا را
***
45
زلف تو بر مه پریشان کرده مشک ناب را
شاخ شاخ افگنده بر گل سنبل سیراب را
از در مسجد در آ با آن دو ابرو و ببین
پشت سوی قبله رو در روی خود محراب را
پسته را تا زان دهان و لب رساندی دل به کام
دل به تنگ آمد ازین معنی اولوالالباب را
باد شب ها خاک پایت زیر سر خوابم حرام
گر ندانم دولت بیدار خود این خواب را
نیست از قتل محبان غمزه ات هرگز ملول
کی ملالت خیزد از خون ریختن قصاب را
در نمی آید دلم را راحتی از هیچ باب
بر وی از پیکان دری بگشاد فتح الباب را
نیست دلکش تر سرودی جامی از نظم خوشت
وقت خوش می کن بدین دلکش سرود احباب را
***
46
من نه تنها خواهم این خوبان شهر آشوب را
کیست در شهر آنکه خواهان نیست روی خوب را
دیر می جنبد بشیر ای باد بر کنعان گذر
مژده ی پیراهن یوسف به بر یعقوب را
دل نهادم بر جفا تا دیدم آن قد بلند
بر درخت آن به که بیند مرد عاقل چوب را
گو مکن درد دل کاتب اندر نامه درج
طاقت این بار نبود حامل مکتوب را
چون صف دل ها شکستی زین مکن رخش جفا
شرط نبود رفتن از پی لشکر مغلوب را
خواب ناید چشم تر را بی تو شب ها اغلبی
گرچه باشد خواب غالب مردم مرطوب را
دی به خاک پاش با صد ذوق می سودم مژه
گفت جامی گرد شد آهسته زن جاروب را
***
47
شد خاک قدم طوبا آن سرو سهی قد را
ما اعظمه شانا ما ارفعه قدرا
ای پیکر روحانی از زلف بنه دامی
در قید تعلق کش ارواح مجرد را
من نقش خطت بستم روزی که قلم با خود
می زد رقم هستی این لوح زبرجد را
مپسند زقتل من آزار بر آن ساعد
یک تیغ زن از غمزه خون ریز چون من صد را
من زنده و تو خیزی خون دگران ریزی
هر لحظه از این غصه خواهم بکشم خود را
دردت زازل آید تا روز ابد پاید
چون شکر گزارد کس این دولت سرمد را
در وصف خط نو کرد آیین سخن جامی
ذوق دگر است آری اشعار مجدد را
***
48
پیر ما بگذاشت آخر شیوه ی زهاد را
ساخت فرش میکده سجاده ی ارشاد را
خورده ام پیش از نماز صبح می بهر خدا
ای امام امروز با مطرت گزار اوراد را
چنگ استادیست درست عشق گو مطرب کجاست
تا زمانی بر سر درس آرد این استاد را
صوفی دریوزه گر از بزم جمع دجله کش
گر رود غم نیست یک زنبیل که بغداد را
اعتماد مفلس میخانه بر فیض خم است
نیست زادی چون توکل حاجی بی زاد را
از دم نی کی همی گردد دل سخت فقیه
گرچه سازد فی المثل نرم این فسون فولاد را
جامیا خشت از سر خم گیر و گل از لای می
گر عمارت خواهی این دیر خراب آباد را
***
49
عشق باید کز دو عالم فرد سازد مرد را
درد این معنی نباشد مردم بی درد را
وعده ی غم می دهد یار و نداند این قدر
کین نوید عیش باشد جان غم پرورد را
هر کجا گردد زرویش حسن را هنگامه گرم
گرد گشتن کی رسد خورشید عالم گرد را
بی خود افتادم چو خوردم شربت هجران بلی
جز چنان خوابی کجا لایق بود این خورد را
لاله نیمی سرخ و نیمی زرد روید از گلم
چون برم با خاک اشک سرخ و روی زرد را
گرچه گشتم خاک راه او بحمدالله که باد
از سر راهش سوی دیگر نبرد این گرد را
برد جامی را به کویش سیل اشک اما چه قدر
در چنان بستانی این خاشاک آب آورد را
***
50
یا رب انصافی بده این شیخ دعوی دار را
تا به خواری ننگرد رندان دردی خوار را
شرع را آزار اهل دل تصور کرده است
زان گرفته پیشه ی خود شیوه ی آزار را
طبع بر گنج حقیقت قفل و شرع آمده کلید
تا دهد زان گنج بیرون گوهر اسرار را
هر که جنباند کلید شرع را بر وفق طبع
طبع نگشاید به رویش جز در ادبار را
منکر اهل طریقت را زعرفان بهره نیست
نیست جز جهل جبلی موجب این انکار را
سر وحدت منطق الطیر است جامی لب ببند
جز سلیمانی نشاید فهم این گفتار را
بوی عشق از گفته ی عطار عالم را گرفت
خواجه مزکومست از آن منکر بود عطار را
***
51
چند بوسم دست و پا پیک دیار یار را
فرخ آن ساعت که یابم دولت دیدار را
یار اگر طعن فرامشکاریم زد دور نیست
زانکه با یارش فرامش کرده ام اغیار را
خواندمی طومار غم بی او ولی چون شد مرا
نامه اش تعویذ جان طی کردم آن طومار را
دیده ام آزار از آن رخ دور و می خواهد دلم
تا دهد بیرون به شرح دوری آن آزار را
لیک نازک باشد آن خاطر ندانم چون کنم
درج در گفتار کم درد دل بسیار را
بنده جامی و دعای او که برناید زدست
خدمتی زین به دعاگویان خدمتگار را
چون مراد نامرادان آمد او همواره باد
بر مراد او مدار این گنبد دوار را
***
52
کیست کز عشاق پیغامی رساند یار را
وز فراموشان دهد یاد آن فرامشکار را
شد دلم آزرده ی زخم غم هجران کجاست
مرهم وصلی که از دل چیند این آزار را
اشک خونین سرخ رویی هاست پیش مردمم
حق گزاری چون کنم این دیده ی خونبار را
خون از آن گریه زهجر او که در خون غرقه به
دیده کو لایق نباشد دولت دیدار را
پار گفت آن مه برآیم با تو خوش سال دگر
شد چنان امسال کاندر خاک جویم پار را
بهر خود نام سگ آن در نخواهم عاریت
چون پسندم بر شعار دولتش این عار را
سر به بالین جدایی دید جامی را طبیب
گفت جز مردن علاجی نیست این بیمار را
***
53
بخرام باز و جلوه ده آن سرو ناز را
پامال خویش کن سر اهل نیاز را
بگذار یک نظاره در آن رو که اهل دل
گیرند کیمیا نظر پاکباز را
خوش آن که تو نشینی و من پیش روی تو
سازم بهانه بهر سجودی نماز را
حسن ترا زعشق من آوازه شد بلند
محمود ساخت شهره ی عالم ایاز را
از شرح سوز و درد من ای جان گداختی
پیش که گویم این الم جان گداز را
جولان مده سمند و میر عقل و دین زما
بگذار شهسوار من این ترکتاز را
جامی گرفت خاطر آن مه زشرح هجر
کوته کن این فسانه ی دور و دراز را
***
54
برکش ای صوفی زسر این خرقه ی سالوس را
جام می بستان و بشکن شیشه ی ناموس را
کاسه ی می خور که خواهد کاسه ی سر خاک خورد
بود نقش کاسه ی زر این سخن کاووس را
حسن رعنایان زجعد عنبرافشان جلوه یافت
زیب و فر آری زپر خود بود طاووس را
رنج بی حاصل مبین در نبض عاشق ای طبیب
نیست دستی بر مریض عشق جالینوس را
چند تابد مه فراز چرخ بگشا روی خویش
برفروز از نو چراغی این کهن فانوس را
صیت عشقت کی نهان ماند که ما سوداییان
بر سر بازار رسوایی زدیم این کوس را
دست بوس دوست جامی برنمی آید زدست
پای در راه طلب نه دولت پابوس را
***
55
من که جا کردم به دل آن کافر بدکیش را
گوش کردن کی توانم قول نیک اندیش را
ناصحا سودای بدخویی چنین می داردم
ورنه کس هرگز چنین رسوا نخواهد خویش را
رسم دلجویی ندارد یا رب آن سلطان حسن
یا نمی گوید کسی حال من درویش را
کیش پر تیر جفا دارد به کین بی دلان
از کدام استاد سنگین دل گرفت این کیش را
درد تو بیش از حد و غم های تو از درد بیش
با که گویم یا رب این غم های بیش از پیش را
دل فگار تست کار او میفگن با طبیب
زانکه جز داغ تو نبود سودمند این ریش را
سینه ی جامی که شد ریش از تو نتوان نیش زد
زآنکه آه سوزناکش می گدازد نیش را
***
56
هر دم افروزی چو گل رخسار آتش ناک را
شعله در خرمن زنی مشتی خس و خاشاک را
عقل را روشن شود ماهیت حسنت اگر
پرده ی حیرت نبندد دیده ی ادراک را
جان پاکست آن نه تن در زیر پیراهن ترا
صد هزاران آفرین جان آفرین پاک را
کم ترین صید توام پیش سگان خود فگن
گر نیم لایق که آلایی به من فتراک را
جامه ی جان چاک شد تازی زپیراهن ببخش
کز چنان رشته توان پیوند کرد این چاک را
دامن خرگه برافگن ای مه خرگه نشین
ورنه خواهد سوخت آهم خیمه ی افلاک را
خاک شد بر رهگذارت جامی و هرگز نیافت
آن شرف کز سایه ی سرو تو باشد خاک را
***
57
مطرب امشب ساز کن با ناله ی من چنگ را
آتشی دیگر فروز این سوزناک آهنگ را
بس که نالیدم زدرد دوری آن سنگدل
دل به درد آمد زآه و ناله ی من سنگ را
دورم از یار و نیارم سوی او رفتن که اشک
ساخت دریا گرد من فرسنگ در فرسنگ را
رازم آخر فاش خواهد شد چه سان پوشم زخلق
چهره ی زرد و سرشک ارغوانی رنگ را
هست آسیب تنت آزار جان بی دلان
اندکی آهسته تر بند آن قبای تنگ را
بهر تیرت جنگ دارد جان به دل لطفی نمای
تیر دیگر سوی جان انداز و بنشان جنگ را
جامیا طغرای دولت خواهی از سلطان عشق
خط رسوایی بکش منشور نام و ننگ را
***
58
من که خدمت کرده ام رندان درد آشام را
کی شمارم پخته وضع زاهدان خام را
تا شدم فارغ به استغنای عشق از هر مراد
بر مراد خویش یابم گردش ایام را
رند و صوفی عارف و عامی مخوانیدم که من
گم شدم در شاهد و می برنتابم نام را
شیخ شهرت جوی عنا را تماشا کن که چون
در لباس خاص ظاهر شد فریب عام را
می کشد دامی پی صید مگس چون عنکبوت
شاهبازی کو که از هم برکند این دام را
محتسب در منع می از حد تجاوز می کند
می برد زین فعل منکر رونق اسلام را
هر کس از قسام فطرت قسمت خود یافتند
زهدورزان جامه ی سالوس و جامی جام را
***
59
می فزایی خط مشکین عارض چون سیم را
می کشی بر صفحه ی امید حرف بیم را
روی تو در احسن التقویم اگر دیدی حکیم
کی نهادی زآفتاب و مه رقم تقویم را
کشور خوبی مسلم شد ترا در گوش کن
حلقه ی خدمت سرافرازان هفت اقلیم را
عاشقان را خاک پای خود کنی هر دم خطاب
با فرودستان زحد بیرون مبر تعظیم را
گر حسود از فتنه آتش زد جهان را باک نیست
آتش نمرود گلزار آمد ابراهیم را
حکمت آموز دل پاکت سروش غیب بس
گو معلم برشکن هنگامه ی تعلیم را
تیغ می رانی که جامی نقد جان تسلیم کن
هر چه فرمایی به جان استاده ام تسلیم را
***
60
رحمی بده خدایا آن سنگ دل جوان را
یا طاقتی و صبری این پیر ناتوان را
بختم جوان و عقلم پیرست لیک عشقش
آورده زیر فرمان هم پیر و هم جوان را
گر زرد شد گیاهی در خشکسال هجران
پژمردگی مبادا آن تازه ارغوان را
خون می رود زچشمم آن بخت کو که بینم
سروی نشسته بر لب این چشمه ی روان را
زاهد به کنج محراب آورده روی طاعت
عاشق گرفته قبله آن طاق ابروان را
محمل مبند امروز ای ساربان جانان
کز آب چشم ما شد ره بسته کاروان را
جامی زعشق خوبان گر گفت توبه کردم
این نکته بشنو از من زنهار مشنو آن را
***
61
گذشت از حد خروش و گریه ابر نوبهاران را
کجا دانست یا رب درد و داغ دل فگاران را
مبار این ابر روز گشت آن چابک سوار آخر
که دیده بر رهست از دیرباز امیدواران را
ازین عشق جگر خواره چه دارم چشم بهبودی
که بر داده به باد نیستی چون من هزاران را
زجام نیم خورد او کجا یک جرعه تا بینی
چو عهد من شکسته توبه ی پرهیزگاران را
چنین کز باده ی عشرت به خواب مستی شبها
چه دانی محنت بی خوابی شب زنده داران را
سزد کز بی کسی چون من عنان دوستی پیچد
بتی کو بسته ی فتراک بیند شهریاران را
سمند ناز جولان ده به ره گو کشته شو جامی
اگر ضایع شود موری چه نقصان شهسواران را
***
62
معلم گو مده تعلیم بیداد آن پری رو را
که جز خوی نکو لایق نباشد روی نیکو را
مرا چشم نکویی بود از آن بدخو چه دانستم
که خواهد در حق من گوش کردن قول بدگو را
رقیبا چون به ره می بینیم افتاده رحمی کن
یکی زین سو خرامان بگذران آن سرو دلجو را
اگر پای سگی می بوسم ای ناصح مزن طعنه
که من روزی به کوی آشنایی دیده ام او را
به جای هر سر مو بر تن من باد صد نشتر
اگر خواهم زدرد دوست خالی یک سر مو را
نیفتادی میان خاک و خون هر دم اگر بودی
به راهش روی افتادن سرشک بی ره و رو را
چنین آشفته و رسوا به کوی او مرو جامی
مبادا کز تو عار آید سگان آن سر کو را
***
63
گوشه ی برقع فتاد از طرف رخ آن ماه را
کشف شد نور تجلی عارف آگاه را
سایه ی طوبا نخواهد مایل سرو قدت
منصب عالی چه لایق همت کوتاه را
درد عاجز دولت وصلت نمی خواهد دلم
یاد کن روزی دعاگویان دولتخواه را
شد کمان قامتم را رشته های اشک زه
تا گشایم بهر صید وصل تیر آه را
بار هجران تو کوه است این تن لاغر چو کاه
طاقت کوهی چنان تا کی بود این کاه را
راه در بندست با کوی تو چون رو آورم
گرنه لطفت بر من بی دل گشاید راه را
کوس خاقانی زند جامی در اقلیم سخن
گرفتد نظمش قبول طبع شروانشاه را
***
64
ای مه خرگه نشین از رخ برافگن پرده را
شاد کن آخر گهی دلهای غم پرورده را
گر به گورستان مشتاقان سواره بگذری
جان دهد در تن صدای سم اسبت مرده را
جان به لب آوردیم لب بر لبم نه یک نفس
تا به تو بسپارم این جان به لب آورده را
بی طلب نتوان وصالت یافت آری کی دهد
دولت حج دوست جز رنج بیابان برده را
شربت هجران چشیدم فکر جان کندن چه سود
چون امید زیست باشد زهر قاتل خورده را
گر به خون غلطم چه باک او را که طفل خردسال
رقص داند اضطراب مرغ بسمل کرده را
نیست وقت توبه جامی خیز تا بر یاد دوست
جام می گیریم رغم زاهد افسرده را
***
65
رخنه کردی دل به قصد جان من دیوانه را
دزد آری بهر کالا می شکافد خانه را
تخم مهر خال او در دل میفگن ای رقیب
بیش از این ضایع مکن در سنگ خارا دانه را
خیز گو مشاطه کاندر زلف مشکینت نماند
بس که دل ها شد گره راه گذشتن شانه را
می کنم سینه به ناخن کرده روی در کوی تو
می گشایم روزنی سوی تو این ویرانه را
عاقبت خواهم زتو بیگانه گشتن چون کنم
زآشنا پیش تو قدر افزون بود بیگانه را
عشق یکرنگی تقاضا می کند وین روشن است
ورنه شمع آتش چرا زد همچو خود پروانه را
جامی از خود رفت زان بت قصه کم گوی این رفیق
مستمع در خواب شد کوتاه کن افسانه را
***
66
دو هفته شد که ندیدم مه دو هفته ی خود را
کجا روم به که گویم غم نهفته ی خود را
دراز خواب خوش ای بخت بد مگر بگشایم
به روی همچو مهش چشم شب نخفته ی خود را
خدای را مکن ای باغبان مضایقه چندان
که یک نظاره کنم باغ نوشکفته ی خود را
رمید دل زمن از زلف دام نه که نخواهم
به جز شکار تو مرغ هوا گرفته ی خود را
زهرچه غیر تو خالیست دل بیار و بیارا
حریم منزل از گرد غیر رفته ی خود را
مریز اشک من ای چشم خون گرفته که خواهم
کنم نثار رهش آن در نسفته ی خود را
همین بس است به او نامه جامیا که نویسی
به خون دل سویش این دردناک گفته ی خود را
***
67
منم زجان شده بنده مه یگانه ی خود را
که ساخت جلوه گه ناز بنده خانه خود را
قدم به خانه ام آن سرو تا نهاد به هر دم
هزار بوسه زنم خاک آستانه ی خود را
نداد دست جزینم که ریختم زدو دیده
به پای او گهر اشک دانه دانه ی خود را
کبوتر حرم او به شاخ سدره و طوبا
نمی دهد خس و خاشاک آشیانه ی خود را
گرفت قصه ی دردم درازی از غم هجران
کجاست یار که کوته کنم فسانه ی خود را
بهانه سازم و سویش روم ولی چو بپرسد
چه کار آمده ای کم کنم بهانه ی خود را
چو پیش یار نگفتند شرح عشق تو جامی
رسان به عرض وی این شعر عاشقانه ی خود را
***
68
بام بر او جلوه ده ماه تمام خویش را
مطلع آفتاب کن گوشه ی بام خویش را
با همه می رسد غمت قسمت بنده هم بده
خاص به دیگران مکن رحمت عام خویش را
پخت زتف غم دلم خام هنوز کار من
پیش تو عرضه می کنم پخته و خام خویش را
شد به غلامی درت صرف جوانیم همه
بهر خدا تفقدی پیر غلام خویش را
بر تو سلام می کنم گرچه فرود یافتم
با شرف جواب تو قدر سلام خویش را
برد متاع هستیش زود به کشور عدم
هر که به دست عشق تو داد زمام خویش را
در ورقی که کرده ام نام سگانت را رقم
زیر ترک نوشته ام از همه نام خویش را
بر من خسته دل مزن طعنه به مهر نیکوان
صید کسی دگر مخوان آهوی دام خویش را
جامی تشنه لب که شد خاک زشوق لعل تو
باده خور و برو فشان جرعه ی جام خویش را
***
69
زان همی ریزم سرشک لاله رنگ خویش را
تا زخون دیگران شویی خدنگ خویش را
می چنین گلبوی و گلرنگست یا گل پیش تو
شست در آب از خجالت بوی و رنگ خویش را
می گدازم همچو زر در بوته بس کز آه گرم
می فروزم کلبه ی تاریک و تنگ خویش را
سیم را در سنگ باشد جا تو چون جا کرده ای
در بر سیمین دل سخت چو سنگ خویش را
ساختی قدم چو چنگ آن طره از دستم مکش
بهر تاری بی نوا مپسند چنگ خویش را
زود رفت و دیر آمد صبر ای دل یاد کن
آن حریف دیر صلح زود جنگ خویش را
عشق رسواییست جامی یا به خوبان دل مده
یا بکلی یک طرف نه نام و ننگ خویش را
***
70
گر بدانی قیمت یک تار موی خویش را
کی دهی بر باد زلف مشکبوی خویش را
آمدی با روی از گل تازه تر دوشم به خواب
تازه کردی در دل من آرزوی خویش را
تا نگردد گل زاشکم زین همه دل کز بتان
می ربایی فرش سنگ انداز کوی خویش را
باغبان در چشم من عکس رخ و زلف تو دید
لاله و سنبل نشاند اطراف جوی خویش را
خاطرم زآلایش زهد ریایی شد ملول
یک دو کاسه درد خواهم شست و شوی خویش را
ای که گویی خوی از آن بت می توانی باز کرد
رو که من به می شناسم از تو خوی خویش را
می دهم گفتم بهای خاک کویت آب روی
گفت رو جامی نگهدار آب روی خویش را
***
71
بساط سبزه فگندند کوه و صحرا را
زلاله آرزوی جام تازه شد ما را
کجاست ساقی گلرخ که رنگ لاله دهد
به بزم گل زمی لعل جام مینا را
از آن میی که فروغش اگر رسد به سهیل
عقیق ناب کند سبحه ی ثریا را
به طرف باغ نه امروز بزم عیش که هست
ترانه های عجب بلبلان شیدا را
می مروق و فصل بهار و صوت هزار
کجا به توبه شود میل طبع دانا را
دماغ عقل زفکر زمانه سودایی است
پیاله ای دو سه در ده علاج سودا را
به باده وقت خود امروز صرف کن جامی
گذار با کرم دوست کار فردا را
***
72
جز شمع کافوری مخوان آن سرو سیم اندام را
کز تن چو پیراهن کشد روشن کند حمام را
گیسوی مشکین بر تنش گویی نهاده باغبان
بهر شکار بلبلان بر خرمن گل دام را
نبود شب مهمانیش حاجت به شمع افروختن
کز رخ فروغ صبحدم بخشد نماز شام را
از عام دین و دل برد و ز خاص زهد و معرفت
گسترده دام خط او تاراج خاص و عام را
طوق سیه بختی شده در گردن جان لازمم
تا گرد رویش دیده ام آن خط عنبر فام را
آرام جانم می برد رفتار او گو یک زمان
بنشین و آرامی بده آن جان بی آرام را
گفتار جامی را نشان وصف جمالش بس چه غم
گر راوی شعرش کند محو از تخلص نام را
***
73
ای خط تو کرده رقم از مشک لوح سیم را
سر بر خط تو چون قلم خوبان هفت اقلیم را
تعظیم قبله تا به کی بنمای طاق ابروان
تا سجده ی طاعت برم آن قبله ی تعظیم را
امسال اگر در طالعم ننهد منجم وصل تو
از دیده جوی خون کنم هر جدول تقویم را
چون حرف دانان را رود زاسرار قرآنی سخن
نقش خم ابروی تو تأویل بس حا- میم را
با داغ ابراهیمیم تا خاست از گل آتشت
زان سان کز آتش پیش ازین گل خاست ابراهیم را
زامید و بیم عقبی ام شد تیره دل، ساقی بیا
می ده که شویم زین ورق حرف امید و بیم را
تسلیم حکم عقل را جامی چه سان گردن نهد
زین سان که تیغ عشق تو گردن زند تسلیم را
***
74
بنازم آن سوار نازنین را
که برد از کف عنان عقل و دین را
اگر سلطان جمالش را ببیند
کند تسلیم او تاج نگین را
چو نتوانم که بوسم نعل رخشش
به هر جا بگذرد بوسم زمین را
مرا آن لطف ساعد کشت نی تیغ
چو برزد بهر قتلم آستین را
برآرد صوفی انگشت شهادت
چو بیند آن لب چون انگبین را
زچین زلف چون بنمایدم روی
به یاد آرم نگارستان چین را
چو جامی جز رخش را سجده آرد
بشوید از خوی خجلت جبین را
***
75
بی تو از جان ملالتست مرا
با تو بنگر چه حالتست مرا
بی جمال تو گر به مه نگرم
از خیالت خجالتست مرا
کرده ام در صف سگانت جای
بین چه جاه و جلالتست مرا
عشق گفتی ضلالتیست قدیم
از تو رو در ضلالتست مرا
هر چه جز من فن عشق و علم نظر
در حساب جهالتست مرا
منم آن آینه که از هر رنگ
داده مهرت صقالتست مرا
دال زلفت کشید جامی و گفت
کاین به دولت دلالتست مرا
***
76
ای کرده نهان شرم جمال تو پری را
روی تو خجل ساخته گلبرگ طری را
بی تو به چمن ریختم از دیده بسی خون
اینست سبب سرخی بید طبری را
عالم همه درهم شد از آن روز که داند
مشاطگی زلف تو باد سحری را
هرگه که خرامان شده ای برزده دامان
پا آمده در سنگ زتو کبک دری را
از بس که زتو شهر پر از دام بلا شد
امکان گذشتن نبود رهگذری را
حوری نه که روح القدسی کز پی روپوش
کرده است به رخ پرده لباس بشری را
یکرنگی جامی چه شناسی چو ندیدی
بر چهره ی کاهیش سرشک جگری را
***
77
بر آستان تو عزیست خاکساران را
که نیست تخت نشینان و تاجداران را
به بی قراری زلفت گرفته ایم قرار
قرارگاه جزین نیست بی قراران را
زباغ لطف تو بینیم تازه گلبرگی
جمال غنچه دهانان و گل عذاران را
گناه آینه ی فضل و رحمتست ای شیخ
مبین به چشم حقارت گناهکاران را
میار بی خردان را به روی عیب نهادن
که تاب حکم محک نیست کم عیاران را
سپه به مصطبه بردندی ار خبر بودی
زذوق سلطنت فقر شهریاران را
زفیض خاطر جامی نجست بهره حسود
گیاه خشک ندانست قدر باران را
***
78
به افسون گر گشایی مهر این لعل شکرخارا
فرود آری ازین فیروزه گون منظر مسیحا را
بیا ساقی که گر اقبال گردون را بقا بودی
نکردی پایه ی تخت سکندر تاج دارا را
سفال دردی اندر ده که بهر نقل این مجلس
سزد کز آسمان ریزد فرو عقد ثریا را
مجو از عقل شرح دل که درد آشام میخانه
به جام می حوالت کرد حل این معما را
سواد وصف خط کش می کشی ای خامه صبری کن
که تا بهر مداد آرم برون از دل سویدا را
قیاس سیل چشم اشکبار ما کجا داند
جز آن کز مشت پیمودن تواند آب دریا را
زدست ما نمی آید شمار سنگ بیدادت
نه مقدورست زانگشتان شمردن ریگ صحرا را
مرا تو چشم بینایی و یاران جمله اغیارم
عجب نبود گر از اغیار پوشم چشم بینا را
عجب شوخی و رعنا وز همه کس دوستر دارم
به یاد شوخی و رعناییت شوخان رعنا را
گشادم نافه ی اسرار و خون اندر جگر کردم
حسدورزان پنهان را غرض گویان پیدا را
زعکس اشک خویش از بس که ریزد خون دل جامی
کند رنگین کتابه هر شب این ایوان مینا را
***
79
بر طرف رخ نهادی آن جعد مشک سا را
چون شب سیاه کردی روز سفید ما را
بویت به هر مشامی حیف است اگر توانم
سوی تو ره ببندم آمد شد صبا را
بعد از هجوم هجران بی دولت وصالت
باز آمدن چه امکان صبر گریز پا را
از لعل تو زچشمم شد خون دل روانه
بس رازها که گردد از باده آشکارا
دارد که رقیب با من دندان زنی به کویت
با هم نزاع دیرین باشد سگ و گدا را
باشد بنای دولت بر همت گدایان
اینست بر کتابه ایوان پادشا را
با صحبتت که گیرم انس این چنین که عشقت
بیگانه ساخت با من یاران آشنا را
فریاد از آن معلم کاموخت در دبستان
تاراج دین پیران طفلان دلربا را
جامی زسفله طبعان کم شد صفای حالت
کردی صفای تیره جام جهان نما را
***
80
سر چو زجیب بر زنی جلوه ی بامداد را
صبح دمد به روی تو حرز و ان یکاد را
زاده ی خاک این درم بر در هر کسم مران
داغ مفارقت منه بنده ی خانه زاد را
تا به سواد دیده کس جا نکند به غیر تو
گریه به سیل خون دهد مردم این سواد را
نامه رسد چو از منت روی رقیب سنگدل
کن به سواد آن سیه تجربت المداد را
داد ندادیم چو دین بردی و داد خواستم
و که فرو گذاشتی شیوه ی دین و داد را
راه سفر گرفتی و آگه از آن نکردی ام
آه که در نیافتم دولت خیر باد را
هست مراد هر کسی چیز دگر درین جهان
نیست مراد غیر تو جامی نامراد را
***
81
کو قاصدی که شرح غم اشتیاق را
سازم پر از غزل چو خراسان عراق را
هر شب به صورت شفق از عکس خون دل
رنگین کنم کتابه ی این سبز طاق را
با بخت من زمانه کند اتفاق نیست
جز هجر دوست خاصیت این اتفاق را
جز برق صبح وصل زسر منزل امید
زایل نساخت ظلمت شام فراق را
جانم به لب رسید چو بختم به کام ریخت
این زهرناک شربت مر المذاق را
عمرم چو بر تلافی هجران امان نداد
بستم کمر تلافی یوم التلاق را
جامی نمونه ایست زایوان قدر شاه
ایزد که سر به عرش کشید این رواق را
***
82
عارض زخط آراسته شد نوش لبم را
برهم زد از آن عارض و خط روز و شبم را
آن نخل طرب را چو گزیدم لب شیرین
گفتا که مکن خسته زندان رطبم را
دل داشت نوای طربی فرقت آن ماه
با ناله بدل کرد نوای طربم را
دارم به تو روی از همه زان دم که نهادند
در قبضه ی عشق تو زمام طلبم را
تب لرزه ام از آه خود از زلف کرم کن
تاری که به آن رشته ببندند تبم را
محجوبم از آن عارض خوب از سبب زلف
یا رب بکش از پیش حجاب سببم را
گفت از لب میگون تو جامی سخنی چند
بفروخت به می دفتر فضل و ادبم را
***
83
بس که می آیم به کویت شرم می آید مرا
چون کنم جای دگر خاطر نیاساید مرا
از سر کویت من بی صبر و دل هر جا روم
گرچه باغ خلد باشد دل فروناید مرا
هر طرف صد خوبرو در جلوه ی نازند لیک
از همه نظاره ی روی تو می باید مرا
وه چه گفتم من که بینم گاه گاهی روی تو
دیگری را خوبرو گفتن نمی شاید مرا
بی خودی من زعشقت گرچه از حد در گذشت
هر که بیند روی تو معذور فرماید مرا
گر ترا باشد گهی پرواز غم فرسودگان
نیست غم گر جان و دل از غم بفرساید مرا
گفته ی جامی کم است از خاک پای ما بسی
زین تفاخر شاید ار سر بر فلک ساید مرا
***
84
چه بخت بود که ناگه به سر رسید مرا
که داده مژده ی تو هر که دید مرا
رمیده بود از دل هوش و صبر شکر خدا
که آن رمیده به دیدارت آرمید مرا
فتاده مرده تنی بودم از جمال تو دور
به یک نفس لب تو روح دردمید مرا
کشم به دیده بسی منت از نسیم صبا
که کحل دیده زخاک رهت کشید مرا
گل مراد برآورد در ریاض امید
به دل زهجر تو خاری که می خلید مرا
همه ولایت عشقم بود به زیر نگین
زقطره قطره ی خون کز جگر چکید مرا
زعشق توبه نه مقدور من بود جامی
خدا چو بهر همین کار آفرید مرا
***
85
خوش است ناز تو ای سرو گلعذار مرا
نیاز پرور عشقم به ناز دار مرا
مگو به طرف چمن جلوه ی ریاحین بین
دلم اسیر تو با دیگران چه کار مرا
زگشت باغ چه خیزد زگل چه بگشاید
درون جان زتو صد گونه خار خار مرا
مگو به هر چه کنم اختیار ده که نماند
به پیش حکم تو یارای اختیار مرا
کمند زلف توام بند می نهد برپای
وگرنه عزم رحیلست ازین دیار مرا
زجام لعل لبت جرعه ای کرم فرمای
که گشت نرگس مست تو در خمار مرا
به درد غصه و اندوه از آن خوشم جامی
که صاف عیش و طرب نیست خوشگوار مرا
***
86
چه سود گریه ی خون چشم اشکبار مرا
چو نیست هیچ اثر گریه های زار مرا
به رهگذار چو خاکم فتاده هان ای بخت
بدین طرف برسان نازنین سوار مرا
نمی برم زغم این بار جان برای خدای
خبر برید زمن یار غمگسار مرا
گهی که خاک شود قالبم به باد دهید
بود که جانب کویش برد غبار مرا
ببین خرابیم از عشق ای که داری یاد
به عهد عافیت آسوده روزگار مرا
به پیش زخم خدنگ تو ذکر مرهم رفت
زتیر سخت تر آمد دل فگار مرا
میار باده که جامی خمار خود بشکن
که جز شراب لبت نشکند خمار مرا
***
87
فروغ روی تو خورشید و مه بس است مرا
جبینت آینه ی صبحگه بس است مرا
مرا چه حد که شود ابروی تو محرابم
نشان نعل سمندت به ره بس است مرا
چه غم که شاخ امل غنچه ی مراد نداد
دلم که بسته زخون ته به ته بس است مرا
حجاب شد سر زلف سیاه پیش رخت
همین علامت بخت سیه بس است مرا
به عشق کهنه که نو شد اگر گنه کارم
خط عذار تو عذر گنه بس است مرا
نگویمت گه و بی گه دلم نگه می دار
گهی زچشم خوشت یک نگه بس است مرا
کنم به باده چو جامی دلالت صوفی
همین معامله در خانقه بس است مرا
***
88
با تو یک دم بخت من همدم نمی سازد مرا
در حریم وصل تو محرم نمی سازد مرا
با غم مهجوری و اندیشه ی دوری خوشم
خاطر شاد و دل خرم نمی سازد مرا
دیگران را شاد دار ای جان به وصل خود که من
عاشق غمخواره ام جز غم نمی سازد مرا
خواهم اندر عالمی دیگر زهجرت خانه ساخت
دیگر آب و خاک این عالم نمی سازد مرا
بهر تسکین دل افگار من مسکین طبیب
ساخت صد مرهم ولی مرهم نمی سازد مرا
نیست سوز عشق را جز صبر چیزی سازگار
آزمودم بارها آن هم نمی سازد مرا
هر نفس جامی ندم بر من فسون عاقبت
با بلا خو کرده ام این دم نمی سازد مرا
***
89
نبرد کعبه ام از خاطر این تمنا را
که قبله گاه کنم خیمه گاه سلما را
چو نیست روی توجه به خیمه گاه ویم
به سوی کعبه کنم روی خود تسلا را
خیال قامت او کار سربلندانست
حریم سدره بود جا درخت طوبا را
گشاد گوشه ی برقع زرویش ای صوفی
بیا مشاهده کن معنی تجلا را
به آستانه ی میخانه کی توان زد دست
به زیر پای نکرده سپهر اعلا را
به سجع و قافیه جامی همیشه مایل بود
زبهر بستن زیور عروس معنا را
هجوم عشق تو ناگه رسید و یکسر برد
زخاطرش هوس شعر و ذوق انشا را
***
90
جز هوای وصل تو در سر هوس نبود مرا
گر کنی پروای من پروای کس نبود مرا
بسته جان احرام کوی تست و قالب محملش
جز دل نالان درین محمل جرس نبود مرا
مست می گردم به دور لعل تو در شهر و کوی
هیچ باک از شحنه و بیم از عسس نبود مرا
دست می خواهم به پایت سایم و مالم به روی
بیش ازین چیزی زلطفت ملتمس نبود مرا
یک نفس می خواهم از لعل لبت در کار خویش
لیک هرگز با تو حد این نفس نبود مرا
بعد دیرم گر دهی دشنام حالی بس مکن
زآنکه صد چندین به هر دم از تو بس نبود مرا
گفته ای هر دم رسد از جا میم شعری به دست
چون کنم زین خدمتی به دست رس نبود مرا
***
91
پاره پاره دل حزین مرا
بین شرار آه آتشین مرا
پاک می کردم اشک خویش ز رخ
غرق خون ساخت آستین مرا
چشم تو گرد دلم ربود چه باک
چون سلامت گذاشت دین مرا
بس که سودم به راه ناقه ی تو
بین چو زانوی او جبین مرا
رخ زدورم نمودی اندر راه
زد ره عقل دوربین مرا
خط تو صف کشیده مورانند
که کمر بسته اند کین مرا
بی تو می مرد جامی و می گفت
که بقا باد نازنین مرا
***
92
عید شد و عالمی کشته ی جولان ترا
تا که قبول اوفتد زین همه قربان ترا
نعل سم توسنت حیف بود بر زمین
دیده ی عشاق باد عرصه ی میدان ترا
بردن دلهات کار، غارت دینها شعار
به که نیفتد دچار هیچ مسلمان ترا
تیغ سیاست بکش خون اسیران بریز
دولت خوبی چو داد حشمت سلطان ترا
می فگنی تیر و من رنجه که ناگه برد
این جگر آتشین آب زپیکان ترا
ابر سیه گو سحر روزن مشرق ببند
مطلع خورشید بس چاک گریبان ترا
راحله را جامیا ریگ حرم ساز جا
چند بود بند پا خاک خراسان ترا
***
93
بگشا دری از تیغ جفا سینه ی ما را
وز سینه برون بر، غم دیرینه ی ما را
چون ناوک دلدوز تو راحت نرساند
هر مرهم راحت که رسد سینه ی ما را
ماییم و دل صاف چو آیینه چه داری
محروم زعکس رخت آیینه ی ما را
تو شاهی و ما عور گداییم چه نسبت
با اطلس زربفت تو پشمینه ی ما را
ما را اگر از کینه به پهلو ندهی راه
این بس که به دل جای دهی کینه ی ما را
گر جلوه کنان بگذری آدینه به مسجد
بتخانه کنی مسجد آدینه ی ما را
جامی چه کنی گنج هنر عرض چو آن شوخ
قدری ننهد حاصل گنجینه ی ما را
***
94
جدایی می کند بنیاد ما را
خدا بستاند از وی داد ما را
مقام ماه ما عالمست ای هجر
بلند آهنگ کن فریاد ما را
به ما جز عشق آن بدخو نیاموخت
خدا نیکی دهد استاد ما را
زخوبان منع ما چند ای برادر
چو دانی خوی مادرزاد ما را
نسیما جانب بستان گذر کن
بگوی آن نازنین شمشاد ما را
که جز پابوس تو اسباب شادی
نباشد خاطر ناشاد ما را
به تشریف قدوم خود زمانی
مشرف کن خراب آباد ما را
مریدی نیست جامی طالب رشد
به می ده خرقه ی ارشاد ما را
***
95
ای باد تو زگل فراغ ما را
گل بی تو به سینه داغ ما را
در باغ گل از تو می برد بوی
بوی تو برد به باغ ما را
دارد شب هجر شعله ی آه
در عشق تو بر چراغ ما را
گنجی و زمفلسی خیالت
جا ساخته در دماغ ما را
دل رفت و نشان زهر که پرسم
سوی تو دهد سراغ ما را
ماییم و صفیر عندلیبان
خوش نیست نفیر زاغ ما را
مشغولی عشق داد جامی
از شغل جهان فراغ ما را
***
96
چنان محروم خواهد یار از دیدار خود ما را
که نپسندد نظر در روی خود یک چشم زد ما را
به کف داریم از بهر قبول ساعدش جانی
زهی دولت اگر ننهد به سینه دست رد ما را
دلی پر چاک ها داریم در بحر امید از وی
مباد آن روز کاید زآب خالی این سبد ما را
زما مشت خسان دورست پابوس سمند او
چنین کاین بخت توسن می زند هر دم لگد ما را
به جز آواز پیکان های او از خاک ما ناید
گر افشارد پس از مردن معاذالله لحد ما را
جسد افتاد به زیر پا و جان گرد سرش گردد
چو سازد زخم تیغ او جدا جان از جسد ما را
نه حد ماست با این لطف و شیرینی سخن جامی
به یاد آن دهان از غیب می آید مدد ما را
***
97
خار غم بیخ فروبرده در آب و گل ما
غنچه کم خاسته زین خار چو پرخون دل ما
بس که در راه تو ای کعبه ی جان گریانم
بر سر آب چو کشتی است روان محمل ما
شب برد ناله ی ما خواب رفیقان سحر
به که از منزلشان دور بود منزل ما
دل نهادیم به بی حاصلی خود چه کنیم
حاصلی نیست زسعی دل بی حاصل ما
کشته ی خنجر تسلیم بود عاشق تو
نیست حاجت که کشی تیغ پی بسمل ما
شغل مرغان اولی اجنحه پروانگی است
تا زشمع رخت افروخته شد محفل ما
جامی از مشکل خود پرده کجا بگشاییم
گرنه رشح قلمت شرح کند مشکل ما
***
98
به سبز خطی یار و سفید مویی ما
که جز به خون جگر نیست سرخ رویی ما
چه غم که نافه به صحرا فگند آهوی چین
خطاست پیش خط یار نافه بویی ما
زدوستان خدا جسته ایم چاره ی عشق
نکرده هیچ خدا دوست چاره جویی ما
به فرق ما قدح باده ریز کاین باشد
زرنگ دعوی پرهیز خرقه شویی ما
به صفحه ی دل ما مهر نیکوانست رقم
به حشر بس بود این دفتر نیکویی ما
گرفته ایم به فکر دهان تنگ تو خوی
ببین که تا به چه حدست تنگ خویی ما
چو شعر را نبود چاره جامیا زدروغ
به وصف راست قدان به دروغ گویی ما
***
99
ای خسته دل شکسته ی ما
از طالع ناخجسته ی ما
جز تیغ تو آرزو ندارد
مرغ دل بال بسته ی ما
ما دام هوس نهادگانیم
تو آهوی دام جسته ی ما
گفتی زبنفشه دست بر دست
از سنبل دست دسته ی ما
در دسته ی سنبل تو بسته است
جان ها زغم نرسته ی ما
گفتیم چو جام می شکستست
دل های به خون نشسته ی ما
گفتی جامی درستی دل
این بس که بود شکسته ی ما
***
100
هر شبی از تو درین گوشه ی کاشانه جدا
زآتشم شمع جدا سوزد و پروانه جدا
مرده و زنده ملولم زملاقات رقیب
هست دیرین مثلی گور جدا خانه جدا
چون زبیگانگیت گریه کنم بر غم خویش
از غمم خویش جدا گرید و بیگانه جدا
دل که محروم نشستست از آن غارض و خال
مانده مرغیست هم از آب و هم از دانه جدا
چون تو مشاطه صفت چهره و زلف آرایی
کشد از غیرتم آیینه جدا شانه جدا
ای خوش آن مفلس کز پای فتاده زخمار
کش سبو دست جدا گیرد و پیمانه جدا
نظم جامی دگر و گفته ی واعظ دگر است
سر توحید جدا باشد و افسانه جدا
***
101
ای در ابرو گره افگنده چه حالست ترا
گویی از صحبت احباب ملالست ترا
موجب حسن تو تنها نه خط و خال فتاد
عشق ما نیز زاسباب جمالست ترا
تشنگان را به دمی آب تفقد می کن
ای که منزل به لب آب زلالست ترا
بر دل از غصه ی مرا رنج ملالیست عظیم
تا به هر سفله سر غنج و دلالست ترا
بی تو گشتم چو خیالی و به خاطر نگذشت
هرگز این نکته ات آخر چه خیالست ترا
نیست ره سوی توام جز به پر و بال امید
مشکن بال و پرم را که وبالست ترا
جامی اندیشه ی ساحل مکن از لجه ی عشق
که برون رفتن از این ورطه محالست ترا
***
102
به اسیران نظری نیست ترا
بر غریبان گذری نیست ترا
چون نیاری دگرم پیش نظر
گر نظر با دگری نیست ترا
قول دشمن مشنو در حق من
که زمن دوست تری نیست ترا
سرم از خاک درت دور مکن
گر زمن دردسری نیست ترا
خون دل بر مژه ام بست جگر
چند گویی جگری نیست ترا
در دلت ناله ی ما را چه اثر
از وفا چون اثری نیست ترا
جامی از عشق بتان عار مدار
غیر از این خود هنری نیست ترا
***
103
گرچه هر روزی زصد ره کم نمی بینم ترا
خون همی گریم اگر یکدم نمی بینم ترا
هر بنا محکم زسنگست ای دلت چون سنگ سخت
چون بنای دوستی محکم نمی بینم ترا
عشق شد دل در مقیم ای عقل دردسر ببر
کاندرین خلوت سرا محرم نمی بینم ترا
بهر قتل عاشقان می دیدمت زین بیش غم
چون به بخت ما رسید آن هم نمی بینم ترا
طینت پاک تو گویی زآب و خاک دیگرست
جنس آب و خاک این عالم نمی بینم ترا
از خم محراب ابرویت همانا غافلی
ای که هرگز پشت طاعت خم نمی بینم ترا
از تو هر مو بر تن جامی غمی دارد جدا
وز غم او یک سر مو غم نمی بینم ترا
***
104
آنکه از حلقه ی زر گوش گرانست او را
چه غم از ناله ی خونین جگرانست او را
گو کله برشکن از ناز که در مسند حسن
منصب شاهی زرین کمرانست او را
دیده دریاست مرا زان گهر پاک که جای
صدف سینه ی صاحب نظرانست او را
شد مرا حال دگر از غم آن شوخ ولی
نظر لطف به حال دگرانست او را
دی گذشت از من بد روز و دگر بازنگشت
وه که خاصیت عمر گذرانست او را
خاک شد دیده ی غمدیده ی مجنون و هنوز
چشم جان جانب لیلی نگرانست او را
پند تلخ پدران در دل جامی نگرفت
زانکه دل در کف شیرین پسرانست او را
***
105
کیست آن مه که درآمد زدر خلوت ما
که شد از عکس رخش نور همه ظلمت ما
آفتابیست درخشنده که از طلعت او
رفت بر چرخ برین کوکبه ی دولت ما
می سرشتیم گل محنت از آب مژه شکر
که برآمد گل راحت زگل محنت ما
جان زکف رفت چه سازیم نثار قدمش
که پس از مرگ خرامد به سر تربت ما
سگ او خواند رقیب از سر خواری ما را
این لقب در دو جهان بس سبب عزت ما
جان فشاندیم به خاک قدمش لیک چه سود
که نیفتاد قبول کرمش خدمت ما
غایت همت ما وصل وی آمد جامی
همتی دار که کاری بکند همت ما
***
106
ساقی به جدل حل نشود مسأله ی ما
می ده که زحد می گذرد مشغله ی ما
در راه طلب بادیه ی کعبه چه باشد
صد بادیه ی کعبه و یک مرحله ی ما
این هرزه درایان همه در راه درایند
گر بانگ درایی رسد از قافله ی ما
پشمینه سیاه از سبب زلف تو کردیم
در خرقه به زلف تو رسد سلسله ی ما
زد از دل ما شعله بر اوج فلک آتش
شد نور ده بزم فلک مشعله ی ما
ما را گله از خوی تو اینست که هر چند
کردیم گله گوش نکردی گله ی ما
جامی مطلب دولت وصلش که برونست
تحصیل چنین منزلت از حوصله ی ما
***
107
ای مهر تو از صبح ازل هم نفس ما
کوتاه زدامان تو دست هوس ما
ما قافله ی کعبه ی عشقیم که رفتست
سرتاسر آفاق صدای جرس ما
آن بلبل مستیم که دور از گل رویت
این گلشن نیلوفری آمد قفس ما
از دود دل ما حذر ای شعله ی شوقت
آتش زده در خرمن خاشاک و خس ما
خواهیم به یک جرعه می از خویش خلاصی
از پیر مغان نیست جزین ملتمس ما
در پای خم آلوده لب از می چو بیفتیم
رانند ملایک به پر خود مگس ما
جامی به درت جان به کف دست نهادست
یعنی که همین تحفه بود دست رس ما
***
108
کار ما جز فکر مردن نیست دور از یار ما
وه که یار ما ندارد هیچ فکر کار ما
روی در دیوار غم شب ها به سر بردن چه سود
گرنه آن مه برزند یک شب سر از دیوار ما
چند خود را پیش ما قیمت نهی ای پارسا
خود فروشی را رواجی نیست در بازار ما
می کند پاک از سرشک سرخ روی ما رقیب
از حسد دیدن نیارد رنگ بر رخسار ما
گرچه شد سر حلقه اهل معرفت را شیخ شهر
سر نمی آرد برون از حلقه ی زنار ما
گوشه کن گو طره ی دستار خود زاهد که شد
درد پالای حریفان گوشه ی دستار ما
گفتم از بوی تو شد باد صبا عطار گفت
جامی از انفاس خوش اکنون تویی عطار ما
***
109
ساقی بیا که دور فلک شد به کام ما
خورشید را فروغ ده از عکس جام ما
گلگون میی درآر به میدان کنون که هست
رخش سپهر و توسن ایام رام ما
آن ترک را به یک دو قدح مست کن چنان
کز گردش زمانه کشد انتقام ما
آورد آب رفته به جو باغ حسن را
سرو بلند قامت طوبا خرام را
طاووس وار طوطی جان جلوه می کند
از فر این همای که آمد به دام ما
گاهی می شبانه و گه باده ی صبوح
بنگر وظیفه ی سحر و ورد شام ما
جامی به وصف آن لب شیرین شکر شکست
خامش مباد طوطی شیرین کلام ما
***
110
کاش ویران شود از سیل فنا خانه ی ما
تا کشد گنج بقا رخت به ویرانه ی ما
چرخ فیروزه که بینی زشفق گلگونش
درد آلوده سفالیست ز خم خانه ی ما
ما و پیمان می ای زاهد پیمانه شکن
دورباد آفت سنگ تو زپیمانه ی ما
طرفه حالی که به یک حرف زبان نگشادیم
قاف تا قاف جهان پر شد از افسانه ی ما
شیوه ی زهد به رندان چه فروشیم که نیست
نرخ یک جرعه ی می سبحه ی صد دانه ی ما
سایه ی رحمتی ای شمع چگل افتادست
بال و پر سوخته در پای تو پروانه ی ما
جامی این نافه گشایی زکه آموخته ای
که معطر شد از انفاس تو کاشانه ی ما
***
111
هر کجا جلوه کند آن بت چالاک آنجا
خواهم از شوق کنم جامه ی جان چاک آنجا
مبریدم زسر راهش اگر میرم زار
بگذارید خدا را که شوم خاک آنجا
مزن آتش به من ای آه در آن کوی مباد
دود خیزد زسر این خس و خاشاک آنجا
شدم آواره ی شهری زگرفتاری دل
که زخونریز غریبان نبود پاک آنجا
پای جایی که نهد کاش گذارد اول
که به مژگان ز خس و خاک کنم پاک آنجا
دور از آن مه گذرانم زفلک ناوک آه
تا چه سان می گذراند دل غمناک آنجا
جامی از خون دل آلوده مکن صیدگهش
که نبندند چنین صید به فتراک آنجا
***
112
طرف باغ و لب جوی و می نابست اینجا
ساقیا خیز که پرهیز حرام است اینجا
شیخ در صومعه گر مست شد از ذوق سماع
من و میخانه که آن حال مدام است اینجا
لب نهادی به لب جام و ندانم من مست
که لب لعل تو یا باده کدام است اینجا
بسته ی حلقه ی زلف تو نه تنها دل ماست
هر کجا مرغ دل بسته ی دام است اینجا
می کشی تیغ که سازی دل ما را به دو نیم
تیغ بگذار که یک غمزه تمام است اینجا
پیش ارباب خرد شرح مکن مشکل خویش
نکته ی خاص مگو مجلس عام است اینجا
جامی از بوی تو شد مست نه می دیده نه جام
بزم عشق است چه جای می و جام است اینجا
***
113
صبر از دل و دل از من و من از وطن جدا
سهل است اگر نباشم از آن سیمتن جدا
سازد زغصه همچو قبا جیب خویش چاک
گر یک زمان فتد زتنش پیرهن جدا
در بیستون زناله ی من گر صدا فتد
نالد زدرد کوه جدا کوهکن جدا
هر صبحدم زشوق تو پیش گل و سمن
مرغ چمن جدا کند افغان و من جدا
زارم بکش مگوی کزین آستان برو
مردن بر تو به که زتو زیستن جدا
زان حال ها که پیش من آمد جدا زتو
اکنون فسانه ایست به هر انجمن جدا
دانی که چیست جامی از این آستانه دور
آشفته بلبلی زحریم چمن جدا
***
114
ترا ای نازنین هر سو زدل ها صد سپه بادا
به هر جا بگذری صد جان پاکت خاک ره بادا
همی ترسم شود آزرده آن تن ورنه می گفتم
ترا هر شب درون دیده ی من خوابگه بادا
زحکم عقل می بخشد فراغت عشق تو ما را
همیشه خوی تو در کشور دل پادشه بادا
سیه رو خواندی ام وان موجب صد سرخ رویی شد
سر مویی اگر گویم خطا، رویم سیه بادا
طفیل دیگران باشد که یابم لذت تیغت
همیشه خوی تو خونریزی من بی گنه بادا
کله کج کرده می رانی سمند و خلق می گویند
خدا همواره یار این سوار کج کله بادا
دل جامی که شد بتخانه از مهر بتی چون تو
نه در وی فکر مسجد نه هوای خانقه بادا
***
115
برفت عقل و دل و دین و ماند جان تنها
چو آن غریب که ماند زکاروان تنها
چو خوان درد نهادی خیال را بفرست
که منعمان ننشانند میهمان تنها
حدیث موی میانان چو در میان آید
تو در خیال من آیی از آن میان تنها
ز زلف و خال و خطت چون رهم به حیله ی عقل
گرفت از همه سو دزد و پاسبان تنها
بسان خامه دو بودی زبان من ای کاش
که شرح شوق تو نتوان به یک زبان تنها
چو نی چگونه بنالم که شد زناوک تو
هزار روزنه ام در هر استخوان تنها
مرو به خلد برین بی خیال او جامی
که لذتی ندهد گشت بوستان تنها
***
116
خال و خط جان فزاست اینها
یا آفت جان ماست اینها
صبر و خرد از دلم چه جویی
در دور تو خود کراست اینها
چشم تو هزار فتنه انگیخت
ای شوخ چه فتنه هاست اینها
از جور و جفای تو ننالم
کز همچون تویی وفاست اینها
کوی تو زدود آه پر شد
یا رب زدل که خاست اینها
گویی که رواست قتل جامی
وانگه نکشی رواست اینها
***
117
روحی فداک ای صنم ابطحی لقب
آشوب ترک و شور عجم فتنه ی عرب
کس نیست در جهان که زحسنت عجب نماند
ای در کمال حسن عجب تر زهر عجب
هر کس نیافت جرعه ای از جام وصل تو
زین بزمگاه تشنه جگر رفت و خشک لب
تا زلف تو شبست و رخت آفتاب چاشت
و اللیل و الضحاست مرا ورد روز و شب
کامی زلب ببخش که عشاق خسته را
صد خار خار در جگر افتاد از آن رطب
رفتن به سر طریق ادب نیست در رهت
ما عاشقیم و مست، نیاید زما ادب
دل باد منزل غم و سر خاک مقدمت
کین موجب شرف بود آن مایه ی طرب
مطلوب جامی ار طلبم گفته ای که چیست
مطلوب او همین که دهد جان درین طلب
***
118
بدا برق بطحاء و الدمع ساکب
زهی عشق مستولی و شوق غالب
خوش آن برق رخشان که از کوی جانان
درخشد چو بر آسمان نجم ثاقب
نگاری که روبند حوران جنت
غبار دیارش به مشکین ذوایب
دلم سوخت از شوق او گرچه دایم
خیال رخش هست با جان مصاحب
از آن منزل خوش وز آن ربع دلکش
کزو نیست یک دم دل خسته غایب
مکن حسبة الله ار می توانی
ازین بیش صرف زمام نجایب
سلام من الله مولی العوارف
سلام من الله معطی المواهب
علی روضة حل فیها حبیب
رفیع المعارج سنی المراتب
ملیحی که جمع است در بزم وصلش
فنون مقاصد صنوف مآرب
فصیحی که درج است در درج لعلش
رموز نوادر نکات غرایب
به اقبال درد و غمش رست جامی
زمیل مرادت و نیل مطالب
***
119
به گوش مه رسد آواز یاربم هر شب
مهی تو نیز به گوش تو می رسد یا رب
زهجر روی تو روزم شبست وین شب را
پدید نیست به غیر از سرشک من کوکب
رخت به چارده سال این جمال و خوبی یافت
کجا رسد به تو ماه فلک به چارده شب
سرم چه لایق فتراک بستن است این بس
که در رهت شود آزرده از سم مرکب
کجاست تاب درشتی چنان لطیفی را
به جان خویش که آهسته بر زبان سوی لب
به نبض جستن من ای طبیب دست میار
که آن تنی که تو دیدی گداخت زآتش تب
بریز بر سر جامی سفال دردی درد
که نیست درخور او جام صاف عیش و طرب
***
120
به مه من که رساند که من دلشده هر شب
زغم هجر رسانم به فلک ناله ی یا رب
نتوان بوسه زد آن لب کنم اما هوس آن
که ببوسم لب جامی که رسد گاه به آن لب
سر من گرچه نشاید که به فتراک ببندی
چه شود گر بگذاری که نهم بر سم مرکب
چو مرا مذهب و ملت همه شد در سر کارت
چه زنم لاف زملت چه کنم دعوی مذهب
سخن ظلم تو گفتن بر سلطان که تواند
که در آن حضرت عالی چو تو کس نیست مقرب
نه اگر داشت معلم هوس کشتن خلقی
به تو این ناز و کرشمه زچه آموخت به مکتب
نشود مهر تو از دل به جفاهای پیاپی
نرود سوز تو از جان به دعاهای مجرب
تب هجران تو یا رب چه جگر سوز تبی شد
که طبیب ار تو نباشی نبرد جان کس ازین تب
به شراب ار نفروشم سر و دستار چو جامی
نکنم در صف رندان پس ازین دعوی مشرب
***
121
چند ای معلم هر روز تا شب
باشد غزالم محبوس مکتب
شد فرش دیبا از سبزه صحرا
ارسله معنا یرتع و یلعب
تعلیم آداب او را چه حاجت
او خود زآغاز آمد مؤدب
هر جا خرامد بهر دعایش
خیزد زجان ها فریاد یا رب
در دور لعلش منع از شرابم
ای خواجه دورست از لطف مشرب
دی ترک عشقش مذهب گرفتم
چون دیدم آن رخ گشتم زمذهب
جامی از آن لب همچون صراحی
دارد درونی از خون لبالب
***
122
تا نمودی لب و چه غبغب
دل من در چه است و جان بر لب
شب من روز کن زطلعت خویش
ای شده روز من ز زلف تو شب
پیش تو آفتاب ناپیداست
روز روشن نهان بود کوکب
رنجه شد خاطرات زیارب من
من دل خسته چون کنم یا رب
پیش لعل لب تو بر لب جام
لب نهم بین کمال حسن طلب
فال نیکو بدید هر که بدید
همچو مصحف رخ تو در مکتب
کلک جامی کشید خوان سخن
زد صریرش صلای من یرغب
***
123
آفتاب حسن طالع شد چو افگندی نقاب
حسن طالع بین که دیدم آن رخ چون آفتاب
در خیال خط مشکین تو با عارض به هم
دم به دم چشم تر ما می زند نقشی بر آب
خاک آن در زیر سر شب ها غنودن دولتست
عمر بگذشت و ندیدم هرگز این دولت به خواب
می کند هر دم دل بی هوشم آن لب ها هوس
مست رفت از دست و دارد همچنان ذوق سراب
داغ دل را آههای آتشین باشد نشان
دود روزن می دهد آگاهی از سوز کباب
من که در میخانه با دردی کشان هم خانه ام
خانه ام خواهد شد آخر در سر می چون حباب
گفته ی جامی نگیرد چون زر خالص رواج
جز به اکسیر قبول طبع شاه کامیاب
***
124
هر کجا زد خیمه چون ماه سپهر آن آفتاب
بی دلان از رشته ی جان ساختند آن را طناب
بس که در هر منزلی آید زچشمم سیل خون
خیمه ها در دیده ی مردم نماید چون حباب
تا نشانم گرد راهش هر طرف تابد عنان
پیش پیش خیل او پاشم ز ابر دیده آب
او دهد جولان سمند و من در آن غم کز چه رو
دست او گیرد عنان یا پای او بوسد رکاب
پیش از این گو آفتاب آن عارض نازک مسوز
ورنه آهی برکشم از دل که سوزد آفتاب
زآفتاب آن رخ چه سان پوشد کسی کز نازکی
تاب می نارد که بر وی سایه اندازد نقاب
جامی از غم مرد چون تأخیر قتلش کرد یار
آه کز بخت وی این تأخیر شد عین شتاب
***
125
ای ترا قد خوب و ابرو خوب و زلف و چهره خوب
بر زبان اهل دل نام تو محبوب القلوب
با لب نوشین تو زد لاف شیرینی نبات
مصریان از شهر خود کردند بیرونش به چوب
با تو هر کس را هوای دولت هم خانگی است
خانه را اول زگرد هستی خود گو بروب
با دهانت در میان دارد دلم سر نهان
لیس یدری سر قلبی غیر علام الغیوب
گفت با مجنون کسی کای در گناه عشق غرق
تب الی مولی جمیل العفو غفار الذنوب
گفت مجنون کز هوای عشق لیلی می کنم
توبه اما من هوی لیلی فانی لا اتوب
جامی امشب دوستان در رقص عشقند و سماع
رغم زاهد را تو هم دستی بزن پایی بکوب
***
126
ای روز تو اختر جهان تاب
شد تیره شبم زهجر دریاب
من تاب نیارم از تو توبه
من تاب من الحبیب ما طاب
عمریست که بر در توام من
یکبار بپرس من علی الباب
خواب اجل از تو غایبم برد
من غاب کما یقال قد خاب
چون چشم تو خوابناک مستی
صاحب نظران ندیده در خواب
زاهد به خیال آن دو ابرو
سر برده فرو به کنج محراب
در وصف رخت زنظم جامی
از بس که ترست می چکد آب
***
127
هر صبح کافتاب رخت سر زند زجیب
گر من چو صبح چاک زنم جیب جان چه عیب
چون گشت ساقی آن لب میگون چه جای طعن
گر طیلسان زهد به صهبا دهد صهیب
پیران سرم هوای جوانی زره فگند
آنجا که حکم عشق چه جای شباب و شیب
بر ما رقم به عشق زد آن دم که ساز کرد
اسباب جلوه شاهد خلوت سرای غیب
اشک من از عقیق یمن می دهد نشان
مد خیمت سعاد علی ایمن العذیب
سیراب کن زبحر یقین جان تشنه را
زین بیش خشک لب منشین بر سراب ریب
جامی درون خرقه ی خود یافت دوست را
زان رو کشید پای به دامان و سر به جیب
***
128
چون نصیب ما نشد وصل حبیب
ما و درد بی نصیبی یا نصیب
درد دوری ز آن در از من پرس و بس
محنت غربت نداند جز غریب
گرچه از نزدیک خوبست آن دو رخ
دور بهتر باشد از چشم رقیب
کی توان سودای عاشق را علاج
ترک این ماخولیا کن ای طبیب
شحنه را گر درد دین بودی زدی
گردن واعظ به شمشیر خطیب
روی خود بنمایمت گفتی زدور
کاش بودی این سعادت عنقریب
ناله ی جامی زشوقت دور نیست
زانکه تو برگ گلی او عندلیب
***
129
می زند مشت به رویم که مبین سوی حبیب
هیچکس نیست چو من مشتکی از دست رقیب
گر نهد دست به نبض من محرور زند
شعله چون شمع زتاب تبم انگشت طبیب
هر کرا عشق تو آداب خرد برهم زد
نیست ممکن که مؤدب شود از پند ادیب
روز آدینه به مقصوره درآ تا خواند
خطبه ی سلطنت حسن به نام تو خطیب
بر چمن گر گذرد نکهتی از پیرهنت
پر شود دامن و جیب سمن و غنچه زطیب
هر که با صورت شیرین پسران عشق نباخت
نیست از معنی پیران رهش هیچ نصیب
جامی آن مه به غریبان ننهد گوش مکن
بیش ازین در سخن انگیز خیالات غریب
***
130
دردمندم عاجزم بیمار و تنها و غریب
حال خود مشروح گفتم وقت لطفست ای طبیب
هر شفا در حقه ی غیب است و آن در دست تست
حقه بگشا و کرامت کن شفایی عن قریب
جوشش دریای فضلت نیک و بد را شامل است
گرچه از بد بدترم حاشا که مانم بی نصیب
عاشق بیمار را وصل حبیب آمد علاج
زآستانت چون روم چون هم طبیبی هم حبیب
با تو دست آویز من تنهایی و غربت بس است
با غریبان لطف و رحمت نیست از خویت غریب
عمر شیرین عیش خوش از دولت وصل تو بود
لابقایی بعده یجلو و لا عیشی یطیب
بنده جامی را به مسکینان این درگاه بخش
استجب هذا الدعا فی شانه یا مستجیب
***
131
دستم از جور رقیبست زدامان حبیب
کوته ای کاش رسیدی به گریبان قریب
خردسالی و رقیبان ادب آموز تواند
وای ما گر تو کنی کار به فرمان ادیب
زن خدنگ دگرم بر جگر ریش که نیست
جگر ریش مرا طاقت درمان طبیب
بی تو در شهر غریبم به خدا بر تو که باش
با چنین روی شبی شمع شبستان غریب
جمعه جمعیت دل کی دهد آن را که بود
گوش بر انکر اصوات زالحان خطیب
چشمه ی آب حیاتی تو و عالم ظلمات
نیست جز خضر و شبان را ز تو امکان نصیب
نفرت طبع زجامی مکن اظهار که هست
او غزل گوی غریب و تو غزل خوان عجیب
***
132
زلف معشوق به دست دگرانست امشب
نوبت دولت کوته نظرانست امشب
همدمی نیست که باشد به قدش خلعت عشق
که نه چون صبح زغم جامه درانست امشب
گه به غم گاه به ماتم گذرد شکر خدای
که به هر حال به زودی گذرانست امشب
باشد آن ماه به سر منزل ما آرد روی
چشم امید به هر سو نگرانست امشب
نیست جز خون جگر از مژه دور از لب او
آنچه در ساغر خونین جگرانست امشب
دود آهم که به انجم شده بر راز شبم
پرده ی دیده ی روشن بصرانست امشب
باشد از دوست خبر مایه ی شادی و طرب
جامی غم زده از بی خبرانست امشب
***
133
ای سیه تر دل سنگین تو از روی رقیب
در کجی راست به هم خوی تو و خوی رقیب
گردن اندر خم بازوی رقیبست ترا
چند بر خسته دلان زور به بازوی رقیب
هر چه او راست پسندیده، پسندیده ی تست
چند سنجیدن یاران بتر از روی رقیب
بس که آزار به رویم زرقیب آمده است
هیچگه روی نخواهم که کنم سوی رقیب
عمرها رفت به هر سوی و به جایی نرسید
بعد از این سوی عدم باد تک و پوی رقیب
صد گره بر رگ جان می کشم از موی تو لیک
طاقت یک گره هم نیست زابروی رقیب
زخدا مرگ رقیبان به دعا می خواهد
کس چو جامی به جهان نیست دعاگوی رقیب
***
134
ای دل به بوسه بر لب هر نازنین مچسب
خوی مگس گرفته به هر انگبین مچسب
آلوده کرده طبع خود از شهد شهوتی
زآلوده طبع خویش بر آن و برین مچسب
هر سو گذشت سروقدی تیز پا مشو
هر جا نشست نوش لبی بر زمین مچسب
در سیم ساق و ساعد هر بت که بنگری
دستش مزن به دامن و بر آستین مچسب
وصف ریاض خلد ز واعظ چو بشنوی
دیدار جوی و بر طمع حور عین مچسب
تاج تو خاک فقر و نگین خون دل بس است
بر آرزوی تاج و امید نگین مچسب
خواهی رسی به منزل مقصود جامیا
جز بر سبک روان ره عقل و دین مچسب
***
135
دلا به طرف چمن جام خوشگوار طلب
حریف سرو قد و یار گلعذار طلب
طفیل صحبت یارست نقل و باده و جام
چو برگ عیش بسازی نخست یار طلب
زموج حادثه کز اوج آسمان بگذشت
به کشتی می گلگون ره کنار طلب
سخن زصفوت صوفی و زهد زاهد چند
صفای مشرب رندان درد خوار طلب
فلک به رشته ی امیدت ار زند گرهی
گشاد از آن گره جعد مشکبار طلب
به هر دیار که روزی گذشت محمل دوست
دل رمیده ی ما را در آن دیار طلب
زجام می چو ترا وقت خوش شود جامی
مزید حشمت شاه جم اقتدار طلب
***
136
ای در هوای مهر تو ذرات کاینات
واقف نه از کماهی ذات تو هیچ ذات
شد چشم عقل خیره چو در مبدأ ازل
حسنت نمود جلوه در آیینه ی صفات
هر خشتی از کنشت شود کعبه ی دگر
گر پرتو جمال تو افتد به سومنات
هر جا که تافت پرتو انوار عزتت
عزی ندید عزی و قدری نیافت لات
در بحر کبریای تو آنکس که شد فنا
چون خضر راه برد به سرچشمه ی حیات
هر کس به کعبه ی طلبت رو نهد نخست
از کل کاینات کند قطع التفات
جامی ببخش جامی لب تشنه را به لطف
زان باده کز کدورت جهلش دهد نجات
***
137
ای آفتاب روی تو عکس فروغ ذات
ظاهر ز زلف و خال و خطت کثرت صفات
زیر نقاب جعد مسلسل رخ تو کرد
شرح بطون ذات و ظهور تعینات
چشمت به عشوه لب به شکرخنده می کند
تفسیر آیت خلق الموت و الحیات
زان تیغ غمزه می برم از جان و دل امید
درویش را چه چاره ز رفع تعلقات
کردم نماز در خم محراب ابرویت
قرت بنور وجهک عینای فی الصلوت
زان خارها که در دل من کشتی از جفا
خواهد گل وفات دمیدن پس از وفات
در دام طره های تو جامی اسیر شد
مشکل که افگند پس از این دام ترهات
***
138
ای صفات تو نهان در تتق وحدت ذات
جلوه گر ذات تو از پرده ی اسما و صفات
ما گرفتار جهت از تو نشان چون یابیم
ای سراپرده ی اجلال تو بیرون زجهات
از ندای تو درافتاد صدایی به حرم
خاست صد نعره ی لبیک زاهل عرفات
مشرب زهد کجا چاشنی عشق کجا
آن یکی ملح اجاج آمد و این عذب فرات
ما نداریم مشامی که توانیم شنید
ورنه هر دم رسد از گلشن وصلت نفحات
به وفای تو درآمیخت چنان آب و گلم
که دمد بعد وفات از گل من بوی وفات
مرد جامی به سر تربت او بنویسید
هذه روضة من حل به العشق فمات
***
139
صلای باده زد پیر خرابات
بیا ساقی که فی التأخیر آفات
من و مستی و ذوق و می پرستی
چه کار آید مرا کشف و کرامات
می و نقل است ورد من شب و روز
بنامیزد زهی او را دو اوقات
سلوک راه عشق از خود رهایی است
نه قطع منزل و طی مقامات
جهان مرآت حسن شاهد ماست
فشاهد وجهه فی کل ذرات
سعادت خواهی از عادت گذر کن
که ترک عادتست اصل سعادات
مزن بیهوده لاف عشق جامی
فان العاشقین لهم علامات
***
140
ای درت کعبه ی ارباب نجات
قبلتی وجهک فی کل صفات
بر سر کوی تو ناکرده وقوف
حاجیان را چه وقوف از عرفات
رفته آوازه ی قند تو به مصر
کوزه ی خود زده بر سنگ نبات
غم عشاق تو آخر نشود
انزل الله علیهم برکات
گر عبارت کند از میم دهانت
آید از چشمه ی میم آب حیات
می کشی هر طرف آن حلقه ی زلف
بس کن ای باد صبا زین حرکات
جامی از درد تو جان داد و نگفت
فهو من کتم العشق فمات
***
141
بر درت جا کنند اهل نجات
رفع الله قدرهم درجات
گر تو خواهی زکات خوبی داد
ما فقیریم و مستحق زکات
هر که دارد وقوف ازین سر کوی
لایرید الوقوف بالعرفات
تا تو شویی زمی لب چو شکر
آب شد قند و کوزه گشت نبات
خط سبز تو زیر سایه ی زلف
خضر حام حوله ظلمات
هر دم از لعل تو به طالع من
خاصیت بین که داد آب حیات
توبه کردی شراب خور جامی
اتبع السیئات بالحسنات
***
142
صد خارم از فراق تو در پای دل شکست
وز گلشن وصال تو نامد گلی به دست
پروازگاه مرغ دلم شاخ سدره بود
از شوق دانه ی تو درین دامگه نشست
هر کس که هست جرعه کش جام لعل تست
گر شیخ پارساست و گر رند می پرست
زاوراق فضل و دفتر دانش دلم گرفت
خواهم نهاد رهن می لعل هر چه هست
وارست می پرست به یک جرعه ی می زخود
بیچاره خود پرست که هرگز زخود نرست
ما زآستان میکده گشتیم سربلند
یا رب زموج فتنه مبادش اساس پست
جامی به پای خم چو سبو سر بنه که چرخ
خواهد به سنگ حادثه این کاسه را شکست
***
143
گر آن بی وفا عهد یاری شکست
خدا یار او باد هر جا که هست
نه زین شهر بار سفر بست و رفت
که از کوی مهر و وفا رخت بست
میفشان سرشک از مژه دم به دم
که شد خانه ی تن ازین سیل پست
مزن بر دلم زخم و مرهم منه
که پیوند نتوان چو شیشه شکست
مکن غمزه تعلیم چشمان شوخ
مده تیغ در دست ترکان مست
زنوشین لبت سبزه ی خط دمید
خضر بر لب آب حیوان نشست
مبین لعل میگونش ای پارسا
که جامی از آن جام شد می پرست
***
144
گفتمش ای سنگدل عهد تو سستست از نخست
گفت تا کی گوییم در روی چندین سخت و سست
گفتمش در عاشقی ما رندیم و بی باکیم و مست
گفت در عاشق کشی ما نیز چالاکیم و چست
گفتمش در خاک محنت دانه می پاشم ز اشک
گفت ازین تخم و زمین جز سبزه ی حسرت نرست
گفتمش عمریست می جویم زلعلت کام دل
گفت عاشق نیست آن کز دوست کام خویش جست
گفتمش گل را به باغ این سرخ رویی از کجاست
گفت کز خون دل غنچه زرشکم چهره شست
گفتمش سررشته ای خواهم به کف سویت کشان
گفت این سررشته گر اهل دلی در دست تست
گفتم از سنگ جفایت خاطر جامی شکست
گفت چون بر شیشه آید سنگ کی ماند درست
***
145
پیش از آن روزی که گردون خاک آدم می سرشت
عشق در آب و گلم تخم تمنای تو کشت
پای تا سر جمله لطفی، گویی استاد ازل
طینت پاک نه زآب و گل زجان و دل سرشت
روی بنما تا به طاق ابرویت آرند روی
طاعت اندیشان زمسجد بت پرستان از کنشت
هیچ باور نامدت هر چند چشم خون فشان
بر در و دیوار آن کو شرح شوق ما نوشت
گر نگشتم کشته ی تو کاش باری بعد مرگ
بهر قبر کشتگانت خاک من سازند خشت
خیر و خونم ریز و فرش لعل گستر زیر پای
چون بساط عمرم آخر چرخ در خواهد نوشت
در بهشت نسیه خلقی بستد دل لیکن به نقد
هر کجا دیدار تست آنست جامی را بهشت
***
146
گر بود در خاک پیش رویم از کوی تو خشت
به که باشد روزنی بر جای آن خشت از بهشت
گیسو اندر پاکشان روزی برون آ تا شود
چون بهشت ای حوروش خاک درت عنبر سرشت
رشته ی جانست ایوان وصالت را کمند
وه که چرخ تیز گرد این رشته را کوتاه رشت
بت پرستان را زدل سر برزند نور یقین
گر زشمع رویت افروزند قندیل کنشت
یافت چشم از نم خلل تا در تو تخم مهر رست
خانه ویران شد زباران گرچه خرم گشت کشت
بستم آن خط نقش در دل می کنم طومار عیش
چون نوشتم نامه را ناچار درباید نوشت
نامه ی شوقست از جامی به جانان این غزل
نام خود اینک به خون دیده در پایان نوشت
***
147
عشقت که بود کعبه ی ارباب سلامت
ریگ حرمش نیست بجز سنگ ملامت
شهری که نه جای تو درو خانه نگیرم
در بادیه کس را نشود عزم اقامت
ذوقی رسد از نامه ی تو روز فراقم
گر نامه ی طاعت نرسد روز قیامت
از آتش دل سر به فلک برده علم بین
بر خاک شهید غمت اینست علامت
ناجسته دهد پیر مغان باده به رندان
با معتقدان می کند اظهار کرامت
گر وقت نمازی گذری سوی مؤذن
قد قامت او پست شود زین قد و قامت
هر نقش که جامی نه به سودای خطت بست
شست آن همه چشم ترش از اشک ندامت
***
148
بحمدالله که بازم دیده روشن شد به دیدارت
گرفتم قوت جان از حقه ی لعل شکربارت
غبارآلوده می آیی و چرخ این آرزو دارد
کز آب چشمه ی خورشید شوید گرد رخسارت
کلاه دلبری کج نه سمند ناز جولان ده
که باشد همت نیکان زچشم بد نگهدارت
کمند جعد خم در خم گر این سان افگنی بینی
همه گردن کشان ملک را آخر گرفتارت
چه حاجت پاسان گرد در و بام تو گردیدن
چو روز روشنست از شعله ی آهم شب تارت
اگر چون آفتابم نیست ره در روزنت این بس
که روزی سایه وار از پا درافتم زیر دیوارت
چو مرغان خزان دیده خمش بود از سخن جامی
ولی در گفت و گو آورد بازش بوی گلزارت
***
149
چشم بگشادم پس از هجران به ابروی خوشت
ماه عید وصل نو کردم به روی مهوشت
خط نمودی پرتوی نایافته زان رخ هنوز
سوختم از دود تو ناگشته گرم از آتشت
یک نهال آرزو در باغ جان ما نشان
گو خدنگی باش گم ای ترک شوخ از ترکشت
یک دو سه بوسه کرم کن چاره ی درد مرا
نازکست آن لب نمی آزارم از پنج و ششت
لاف دانشمندی ای صاحب عمامه تا به کی
چون خلاف دانش آمد وضع دستار و فشت
در تمنای تو پیوند از همه بگسسته ایم
بعد از این دست امید ما و جعد دلکشت
هر چه گویی جامی از دل گو، نه از وسواس طبع
تا شود خوش وقت اهل دل زانفاس خوشت
***
150
در کنج غم نشستم خرسند با خیالت
خوش وقت آنکه بیند هر ساعتی جمالت
این بس که سوزیم جان هر دم به داغ هجران
من کیستم که باشم شایسته ی وصالت
تیغم به فرق راندی وز فرقتم رهاندی
جان باد دست مزدت تن باد پایمالت
دور از لب تو مردم لب تشنه جان سپردم
هرگز نخورده آبی از چشمه ی زلالت
بودن به کنج فرقت با صد ملال و حسرت
به زانکه با تو باشم وز من بود ملامت
تیغی بگیر و هر دم زخمی بزن که کردم
هم جان خود فدایت هم خون خود حلالت
جامی خموش کم شو از گفت و گو چو شد نو
ذوق غزل سرایی از شوق آن غزالت
***
151
پیش از آن دم که دهم جان من بی دل زغمت
قدمی نه که شوم خاک به زیر قدمت
رحمتی کن که من تشنه جگر می میرم
چشم بر رشحه ی آبی زسحاب کرمت
خوش بر آن رخش که در جلوه گه حشمت و ناز
پادشاهی تو و خوبان همه خیل و حشمت
چون شوم پیش تو محرم من محروم که نیست
یاد را زهره ی احرام حریم حرمت
هر چه خواهی بکن ای دوست که من می یابم
لذت چاشنی لطف و کرمت از ستمت
نامه ی رحمت جاوید من این بس که مرا
دو سه حرفی رسد از خامه ی مشکین رقمت
رقمی می کشی از حال دل خود جامی
جای آن دارد که اگر خون بچکد از قلمت
***
152
گذر فتاد به سر وقت کشتگان غمت
هزار جان گرامی فدای هر قدمت
فگند سرو قدت بر من از کرم سایه
مباد از سر من دور سایه ی کرمت
به یک نگاه تو زستم زننگ هستی خویش
خوش آنکه سوی وی افتد نگاه دم به دمت
نیاید از تو ستم ور ستم کنی به مثل
زرحمت دگران خوش تر آیدم ستمت
کمر به خدمت تو بسته اند کج کلهان
شکست شوکت شاهان زچشمت حشمت
حریم سدره شدست آشیان مرغ دلم
هنوز رشک برد بر کبوتر حرمت
به نامه درج مکن شرح شوق خود جامی
مباد شعله زند آتش از نی قلمت
***
153
تا کی ز دیر آمدن و زود رفتنت
خون ریزم از دو دیده که خونم به گردنت
جای تو نیست سینه ی تاریک و تنگ من
تشریف ده که جای کنم چشم روشنت
دارم زبهر تو هر سر مویی هزار درد
دردا که نیست یک سر مو رحم بر منت
آهسته ران که می زند آتش به جان من
هر شعله ای که می جهد از نعل توسنت
گو باغبان مخوان به تماشای گل ترا
ناکرده فرش راه زسوری و سوسنت
می بایدت ز رشته ی جان جامه بافتن
کز تار و پود پیرهن آزرده شد تنت
دامن کشان به جامی اگر بگذری شود
چون گل زخون دیده ی او سرخ دامنت
***
154
بوی جان یافتم زپیرهنت
گویی از جان سرشته شد بدنت
آه اگر نازنین تنت بینم
من که مردم زبوی پیرهنت
برگ گل گرچه نازکست و لطیف
در لطافت نمی رسد به تنت
میوه های بهشت اگر چه خوش است
از همه به گرفته ام ذقنت
ای خوش آن دم که گوش می کردم
نکته ای از لب شکرشکنت
هرگز از گوش من نخواهد رفت
ذوق آواز و لذت سخنت
داد جامی به تلخکامی جان
هیچ کامی ندیده از دهنت
***
155
پیرانه سر کشیدم سر در ره سگانت
موی سپید کردم جاروب آستانت
ای از هلال ابرو بر آفتاب تابان
مشکین کمان کشیده من چون کشم کمانت
کم زن گره میان را بر قصد من که ترسم
تاب گره نیارد از نازکی میانت
لعل تو جان و من هم دارم رمیده جانی
بنشین دمی که بادا جانم فدای جانت
سودم جبین به راهت گفتی مجو زیانم
یارب خدا ببخشد صبری برین زیانت
من کیستم که چینم برگی زگلبن تو
کاشم خلد به سینه خای زبوستانت
یک بوسه وعده کردی لعل لبت ضمان شد
خود لطف کن و گرنه بستانم از ضمانت
خوی پاک کن خدا را از رخ که شست ما را
لوح صبوری از دل رخسار خوی چکانت
دشنامی از زبانت باشد مراد جانی
یا از زبان آنکس کو گوید از زبانت
***
156
تو حور جنتی اما زچشم فتانت
زبس که خاست بلا عذر خواست رضوانت
سحر به باغ گذشتی گشاد غنچه دهان
که بوسه ای برباید زلعل خندانت
چون دست طوق تو سازم زضعف نشناسد
که هست بازوی من پاره ی گریبانت
شد آفریده لبت زآن زلال آب حیات
که بر لب آمده است از چه زنخدانت
زشاخ وصل تو چون برخورم که آن مژه کرد
زتیرهای بلا خاربست بستانت
مکش زاشک نیازم به عشوه دامن ناز
که دست شعله ی آه منست و دامانت
حدیث عشق و غم و درد جامی این همه چیست
اگر نه دفتر اعمال ماست دیوانت
***
157
ای واضع و الضحا جبینت
و اللیل نقاب عنبرینت
طاها ورقی زداستانت
یاسین علمی بر آستینت
جنت اثری زفیض مهرت
دوزخ شرری زتف کینت
اسرار وجود را کماهی
دیده نظر خدای بینت
پیش تو سپهر چون زمین پست
عالم همه روی بر زمینت
تو صاحب کان کنت کنزا
اعیان رسل قراضه چینت
چون بر تو خدای آفرین گفت
جامی چه سزای آفرینت
***
158
صد شاخ گل تازه نشاندم به هوایت
بازآ که یکی زان همه ننشست به جایت
بی نکهت پیراهن تو خرقه زدم چاک
ای غنچه ی خندان بگشا بند قبایت
مری زگلم گر زپس مرگ بسازند
جایی نپرد جز به در و بام و سرایت
سایم به ته کفش تو رخ بهر تسلا
چون دست رسم نیست که بوسم کف پایت
هر چند به هر روی قفا می خورم از تو
هر جا که روی روی نتابم زقفایت
هرکس به دعا دفع بلا می کند از خویش
یا رب چه بلایی تو که جویم به دعایت
زان سان که گل از خار دمد در دل جامی
گل های وفا می دمد از خار جفایت
***
159
مرا چو قبله نگردد به عیدگه رویت
زعیدگه کنم آهنگ کعبه ی رویت
تو عید خلقی و قربانت آنکه مردم را
کشد به غمزه ی خونریز چشم جادویت
اگر چه نیست درین عهد رسم مه دیدن
نمی رود زضمیرم خیال ابرویت
گذشتم از هوس کعبه و طواف حرم
همین بس است مرا حج که بگذرم سویت
زتاب هجر تو می سوختم بحمدالله
که سایه بر سرم انداخت سرو دلجویت
به ضبط مملکت دلبری گشادی دست
دعای خسته دلان باد حرز بازویت
برون خرام و مترس از گزند کز هر سو
هزار بنده چو جامی بود دعاگویت
***
160
قربان شدن به تیغ جفای تو عید ماست
جان می دهیم بهر چنین عید عمرهاست
آن را که دید شکل خوشت بامداد عید
پروای عید و ذوق تماشای او کجاست
صد جان فدای قد تو کز جویبار حسن
هرگز یکی نهال بدین نازکی نخاست
در دیده خاک پای تو گر زانکه هست حیف
بر ما مگیر کین گنه از جانب صباست
شب داستان هجر فرو ریخت اشک من
لعلش به خنده گفت که باز این چه ماجراست
جامی مدام غنچه ی صف تنگدل مباش
کز غم چو لاله بر دلم این داغ ها چراست
تا برفروختست رخ آن شمع دلفروز
در هر که بنگری به همین داغ مبتلاست
***
161
لاله قدح باده و گل شاهد رعناست
گلبانگ زنان مرغ چمن طرب گویاست
بخرام سوی باغ که شادی و طرب را
بی سعی تو و من همه اسباب مهیاست
تا گل تتق غنچه زرخسار گشادست
نرگس همه تن چشم شده بهر تماشاست
سبزه کشد از سوزن زنگار گرفته
خاری که شکسته زدی اندر جگر ماست
بر صورت نرگس بگشا چشم که گویی
پیراهن خورشید عیان عقد ثریاست
یا بر کف سیمین بدنی جام زرست آن
کز هر سر انگشت چو سیم آمده پیداست
بهر قبسی زآتش گل شاخ شکوفه
از جیب برون کرده چو مو ساعد بیضاست
سر کرده فرو خرقه کبودیست بنفشه
کز سبزه به زیر قدمش سبز مصلاست
این ابر بهارست که در سایه ی جودش
پرگوهر و در گشته همه دامن صحراست
نی نی غلطم بلکه سراپرده ی عشرت
شاه از پی بخشش زده بر طارم میناست
جامی که زد از نو رقم این شعر بهاری
از برگ گیاهی چمن مدح شه آراست
***
162
عاشق تو شهید تیغ بلاست
سر کوی تو روضة الشهداست
جان پاکان نثار مقدم تست
در رهت جان پاک خاک بهاست
هست ار نیست گفت و گوی محال
آن دهان هست لیک نیست نماست
به میانت که سر غیب آمد
نیست دانا کسی خدا داناست
بی تو عشاق را وجودی نیست
ذره بی آفتاب ناپیداست
عاشق تو به کس نگیرد انس
در میان هزار کس تنهاست
نظم جامی زشوق سرو قدت
وحی نازل زعالم بالاست
***
163
ترا صباحت ترک و فصاحت عربست
ملاحتی که میان عجم چنان عجب است
صحیفه ایست وجود تو پرلطیفه ی حسن
که از اصول صفات کمال منتخب است
مهت پدر شد و خورشید جد تعالی الله
ترا میان بتان این چه رفعت نسب است
کجا رسد به تو کس چون ترا به هر سر موی
هزار خوبی موروث و لطف مکتسب است
تو آن زلال حیاتی که داده جان از شوق
به وادی طلبت صد هزار تشنه لب است
نه ایم با سگ تو در مقام ترک ادب
اگر چه ترک ادب پیش دوستان ادب است
زشوق لعل تو صد خم و جام را جامی
زباده ساخت تهی و هنوز در طلب است
***
164
این چه رخسار و چه خط وین چه لب است
وین چه چشم خوش و خال عجب است
زیر لب نقطه بود رسم چرا
نقطه ی خال تو بالای لب است
طلب حسن عنایت ز رخت
بنده را غایت حسن طلب است
شکل بالای تو شیرین نخلی است
که زنوشین لبت آن را رطب است
بی تو تنها نه شب ماست سیاه
روز ما بین که سیه تر ز شب است
ناید از بی ادبان شیوه ی عشق
مذهب عشق سراسر ادب است
سگ این در نه کنون شد جامی
عمرها شد که همینش لقب است
***
165
وادی عشق که جز تشنه درو نایابست
ریگش از خون دل تشنه لبان سیرابست
خواب مرگست در آن وادی و بیداردلی
شده در سایه ی هر خار بنش در خوابست
سر بنه یا سر خود گیر که این وادی را
قوت زاغان همه از مغز اولوالالبابست
خارها خم شده بر خار مغیلان گویی
جذب جان را زتن خسته دلان قلابست
جمع خواهی دلت اسباب جهان تفرقه کن
تخم جمعیت دل تفرقه ی اسبابست
صواب ابواب فتوحست صدای نی و چنگ
کو مغنی که دلم طالب فتح البابست
لب فروبند زبیگانه که از دور سماع
دور به هرکه نه از دایره ی اصحابست
منع جامی مکن از چاشنی مشرب عشق
که مگس وار فرورفته درین جلابست
***
166
ساقی بیا و باده ده اکنون که فرصت است
مطرب بزن ترانه که فرصت غنیمت است
چشمم به روی شاهد و گوشم به بانگ چنگ
ای پندگو برو که نه جای نصیحت است
جان مرا ز مرهم راحت نشان مپرس
کز عاشقی نصیبه ی او داغ محنت است
زان دم که سرفگند بر آن آستان مرا
بر گردنم زتیغ تو صدبار منت است
هر شعله پی به گنج قناعت کجا برد
این نقد در خزینه ی ارباب همت است
زابنای دهر وقت کسی خوش نمی شود
خوش وقت آنکه معتکف کنج عزلت است
جامی به جست و جو نتوان وصل دوست یافت
موقوف وقت باش که این کار دولت است
***
167
خطت گرد لب آن مشکین نباتست
که رسته بر لب آب حیاتست
به هر کس دارد آن چشم التفاتی
به حال ما چرا بی التفاتست
به راه کعبه ی وصلت دو چشمم
یکی چون دجله وان دیگر فراتست
زکات لب بده ای نامسلمان
که یک رکن از مسلمانی زکاتست
به قتل من براتی دارد از مشک
رخت کز وی نه امکان نجاتست
لبت آمد نگینی لعل کز خط
سیه کرده پی مهر براتست
زسعدی نیست تا جامی جزین فرق
که یکسر شعر جامی طیباتست
***
168
ابروی خوشت که ماه عیدست
انگشت نمای اهل دیدست
از روی تو عید عاشقان را
صبحی به مبارکی دمیدست
هر سال یکیست عید روزه
ما را همه روزه از تو عیدست
شد عید من از رخت خجسته
زین عید خجسته تر که دیدست
گفتی زغمت به جان رسانم
عیدی زتوام همین رسیدست
خیاط زمانه خلعت لطف
بر قامت دلکشت بریدست
بی وعده ی وصل مژده ی عید
بر جامی خسته دل وعیدست
***
169
بیا که روی تو خورشید عالم افروزست
شبم زروی تو چون روز و روز فیروزست
به تیغ غمزه اگر چاک می کنی جگرم
چه غم چه ناوک مژگان تو جگرسوزست
شد از جمال تو فیروزه روز من، وان روز
که خواستم شب و روز از خدای، امروزست
شبم زشعله ی شمع و چراغ مستغنی ست
چنین که شعله ی آه من شب افروزست
چنین که عشق تو زد راه پیر و دانشمند
چه جای طعن جوانان دانش اندوزست
تو مرد عافیتی جامی از بتان بگسل
که عشق شیوه ی رندان عافیت سوزست
***
170
منشور دولتی که زعشقم میسرست
طغرایش آن خطیست که بر دور ساغرست
با من زسعد و نحس مزن دم که خط جام
حرز امانم از خطر چرخ و اخترست
بودم به خواب خوش که دمید از حریم دیر
پیری که رشحه ی قدحش رشک کوثرست
گفت ای پسر دریغ بود نقد زندگی
در دست آن حریف که مرگش برادرست
برخیز و باده خور که ترا خوابگاه عیش
بیرون زمهد نه پدر چار مادرست
ساقی بیا که عشوه ی گیتی زره نبرد
آن را که نشأه ی می لعل تو در سرست
در ده زلال خضر که رفت آنه گفتمی
زهد مرا اساس چو سد سکندرست
جامی مشو فریفته کین چرخ گوژپشت
چون حلقه از نشیمن اقبال بر درست
در ظل آن گریز که عنقای همتش
بر باز زر جناح فلک سایه گسترست
***
171
یار رفت از دیده لیکن روز و شب در خاطرست
گر به صورت غایبست اما به معنی حاضرست
عاشق اندر ظاهر و باطن نبیند غیر دوست
پیش اهل باطن این معنی که گفتم ظاهرست
در حضور دوست هر جانب نظر کردن خطاست
یک زمان حاضر نشین ای دل که جانان ناظرست
خاطرم خوش نیست هرگز جز به زیر بار عشق
پیش عاشق هر چه جز عشقست بار خاطرست
عاشق درویش تا دانست ذوق صبر و شکر
بر جفاهای تو صابر وز بلاها شاکر است
آن دهان را سر غیب الغیب دان کز شرح آن
هم اشارت مانده عاجز هم عبارت قاصرست
آن پری رو را به افسون سخن تسخیر کرد
زان سبب گویند شاعر نیست جامی ساحرست
***
172
بگذر از توبه و تقوا که همه پندارست
در پی مطرب و می باش که کار این کار است
صف زده دردکشان پیش در میکده اند
زاهد صومعه را وقت پس دیوارست
رشته ی سبحه که از گوهر اخلاص تهی است
مهره اش گر چه هزار است کم از زنارست
محتسب را که نهد پا زحد شرع برون
مردم آزار چه گویی که خدا آزارست
جز به تجرید منه پا که درین راه دراز
سوزنی در قدم همت عیسا خارست
هر چه بر فرق تو بارست اگر مرد رهی
بنه از سر که نه مردی به سر و دستارست
دلق و سجاده ی نه پی زرق و ریاست
هر چه دارد همه بهر گرو خمارست
***
173
مرا کار از غم عشق تو زارست
دلم رفتست و جان نزدیک کارست
اگر از سینه پرسی دردناک است
و گر از دیده گویم اشکبارست
به عذر عشق وامق را خطی بس
که عذرا را زخوبی بر عذارست
مبر گرد از رخ زرد من ای اشک
کز آن چابک سوارم یادگار است
درون صد خار خار از محنت هجر
کرا پروای گلگشت بهارست
به درد درد و غم خوش باش جامی
که صاف عیش ما را ناگوارست
***
174
شاهد بستان که چشمش نرگس و رویش گل است
سایه بر برگ گل او کرده شاخ سنبل است
مجمری فیروزه دان هر غنچه را کز گل در آن
آتشی افروخته از بهر داغ بلبل است
کوه و صحرا بس که می خوردند از جام سحاب
لاله ها بر رویشان افتاده زآن می گل گل است
بس که از سبزه زمین ها سبز شد هر پشته را
چون کرده بختی ای دان کز سقرلاطش جل است
طره ی شمشاد کس بسته گره دست صبا
آمده بر سر زخوبان چمن چون کاکل است
تا کند بلبل به بزم گل مکرر قول خویش
از صراحی آن نه قلقل بلکه تکرار قل است
از سماع شعر جامی بس که در وجدند و حال
در چمن افتاده از غوغای مرغان غلغل است
***
175
صبحدم عزم چمن کن که هوا معتدل است
وز نم نیم شبی راه نه گرد و نه گل است
تخته ی خاک زبس گل که دمیدست زگل
لوح صورت گری خامه زنان چگل است
ابر گو سایه مینداز که گرد لب جوی
سایه ی نارون و بید به هم متصل است
بسته در شاخ گلی خرم و خندان دل خویش
هر که چون غنچه درین فصل ز ارباب دل است
بر لب کشت چرا سرخ برآمد لاله
گرنه در دور گل از ساغر خالی خجل است
محتسب گر نزد بر خم می سنگ ستم
هر جفایی که کند در حق مستان بحل است
بوستان دلکش و می بی غش و یاران سر خوش
جامی از زهد خود امروز عجب منفعل است
***
176
درصورت تو سر جمالی که مجمل است
در خط و خال و عارض و زلفت مفصل است
هرگز حدیث زلف تو کوته نمی شود
این گفت و گوی تا به قیامت مسلسل است
حسن تو از تصرف مشاطه فارغ است
مرآت آفتاب چه محتاج صیقل است
کحل بصر زخاک درت بیدلی کشید
کش چشم و دل به کحل بصیرت مکحل است
بهر تو پای بر سر عالم نهاده ایم
وز شاهراه عشق تو این گام اول است
لب بر لبم بنه که سخن مختصر کنم
کافسانه ی تطاول هجران مطول است
جامی سواد شعر تو کامد زبور عشق
مستغنی از تکلف تذهیب و جدول است
***
177
غرض از چاشنی عشق توام درد و غم است
ورنه زیر فلک اسباب تنعم چه کم است
هست بر مایده ی حسن بسی نعمت و ناز
قوت عاشق زمیان همه رنج و الم است
می زیم شاد دمی با تو دمی با یادت
حاصل عمر گرانمایه همین یک دو دم است
وعده ی لطف و کرم را مکن ای دوست خلاف
کز کریمان نسزد آنچه خلاف کرم است
قد من گر زغم عشق تو خم شد چه عجب
بار عشق است کزان قامت افلاک خم است
پاکبازان همه در میکده محرم گشتند
غیر جامی که به تقوا و ورع متهم است
خوش بود مدت وصل تو چه بسیار و چه کم
سلطنت گر همه یک لحظه بود مغنتم است
***
178
لطافتی که رخت را زجعد خم به خم است
هزار عاشق اگر باشدت هنوز کم است
به زلف عمر و به لب ها حیات اهل دلی
بیا که عمر عزیز و حیات مغنتم است
دلم نیافت نشان زان دهان به ملک وجود
نهاده روی کنون در ولایت عدم است
زصحبتم تو ملولی و من مشتاق
مراست غم که جدایم زتو ترا چه غم است
هزار مرهم راحت اگر بود حاصل
نصیب عاشق مسکین جراحت و الم است
لبت زلطف عبارت زعالمی دل برد
نه در عرب چو تو شیرین زبان نه در عجم است
حریم خاک درت را مقیم شد جامی
مزن به تیغ جفایش که آهوی حرم است
***
179
هلال عید جستن کار عام است
هلال عید خاصان دور جام است
بیا ساقی که امشب توبه ی ما
زمی چون روزه ی فردا حرام است
برافروز آتشی دیگر زباده
که دیگ ماه روزه نیم خام است
ز روزه رخنه شد ایام عیشم
خوشا رندی که عیش او مدام است
زبس بیهوشی و مستی نداند
که ماه روزه در عالم کدام است
کرم کن یک دو جام دیگری ده
که از من تا به مستی یک دو گام است
به میخانه چو خاک افتاده جامی
به بوی جرعه ی جام کرام است
***
180
نهفته سیم به زیر قبا که این بدن است
گرفته برگ سمن را به برکه پیرهن است
ببین زپیرهن اندام نازکش که مگر
در آب گشته عیان عکس لاله و سمن است
اگر کنند به گل نازنین تنش را باد
رود زتاب تعالی الله این چه لطف تن است
کله شکسته کمر بسته برگذشت از من
گذشت عمری و آن شکل پیش چشم من است
چو در نظاره ی آن روی می توان مردن
مرا هزار شکایت زجان خویشتن است
چو گفتمش سخن تلخ چند گفت به ناز
که شرم دار نه آخر ازین لب و دهن است
اگر به کوی تو جامی کشد فغان ای سرو
مگیر خرده که او عندلیب این چمن است
***
181
آتش اندر خرمن ما زد رخت وین روشنست
خال مشکین تو بر رخ دانه ای زین خرمنست
آن رخ نازک چو آب از دیده رفت اما هنوز
نقش خالت چون سیاهی مانده در چشم منست
تو مرا چشمی و تا بر بام و روزن آمدی
چشم من گه بر کنار بام و گه بر روزنست
گرچه می پوشد زما لطفت تنت را پیرهن
کی توان پوشیدن آن لطفی که در پیراهنست
شب نهانی رخ به پایت سوده ام اینک هنوز
قطره های خون زاشک من ترا بر دامنست
دل اسیر دام و جان مرغ حریم بام تست
داغ حرمان و غم هجران سراسر بر تنست
بی رخت گفتم نگو پر می کنم دامن زاشک
گفت: جامی کار نیکو کردن از پر کردنست
***
182
یاقوت لب تو قوت جانست
وصل تو حیات جاودانست
زلف تو بر آفتاب تابان است
از شعر سیاه سایه بانست
بستی به لباس کج کلاهان
بر موی کمر که این میانست
راندی به لب شکردهانان
در هیچ سخن که این دهانست
در هر آنی تویی و شأنی
ما اعظم شأنک این چه شأنست
هر چند به هر زبان زعشقت
هر لحظه هزار داستانست
زان دم که ترا شناخت جامی
مهر خمشیش بر زبانست
***
183
مگو که قطع بیابان عشق آسانست
که کوههای بلا ریگ آن بیابانست
حدیث چتر مرصع به میر قافله گوی
که سایه بان زره ماندگان مغیلانست
فراز شیب ره از رهروان گرم مپرس
که پیش مرغ هوا کوه و دشت یکسانست
زناز چون نکشیدی به کعبه دامن وصل
چه چاک ها که ازین حسرتش به دامانست
ببند دیده گرت نیست قوت مجنون
که برق منزل لیلی قوی درخشانست
چه سود قافله ی مصر حسن یوسف را
متاع عشق چو در کاروان کنعانست
به راه عشق تو جامی زناله بس نکند
زبان او چو داری از برای افغانست
***
184
دلم زهجر خراسان از آن هراسانست
که بحر فقر و محیط فنا خراسانست
نخست گوهر از آن بحر شاه بسطامی است
که قطب زنده دلان و خداشناسانست
بکش لباس رعونت که شیخ خرقانی
ستاده خرقه به کف بهر بی لباسانست
بگو سپاس مهین عارفی که در مهنه است
که عشق در پی آزار ناسپاسانست
به گوش جان بشنو نکته های پیر هرات
که مشکلات طریق از بیانش آسانست
چو کاس خویش شکستی بیا که ساقی جام
نهاده باده به دست شکسته کاسانست
گدایی درشان پیشه کرده ای جامی
به جز تو کیست گدایی که پادشاسانست
***
185
کیست آن شوخ که مهمان تهی دستانست
که زسر تا به قدم شعبده و دستانست
مجلس از رشک رخش داغ نه گلزارست
خانه از سرو قدش طعنه زن بستانست
تا لبش چاشنیی در قدح باده فگند
رفته بر چرخ برین عربده ی مستانست
عیش را داد بده کام دل از می بستان
که زهر گوشه صدای بده و بستانست
نگسلم طفل وش از دایه ی لطفش هر چند
که سیه کرده زبخت سیهم پستانست
خضر و سرچشمه ی او می طلبی خیز و بجوی
آن خط سبز و لب لعل که گر هست آنست
جامی از خاک خراسان چه کنی قصد حجاز
چون ترا کعبه ی مقصود به ترکستانست
***
186
آن کیست سواره که بلای دل و دین است
صد خانه برانداخته در خانه ی زین است
ماهیست درخشنده چو بر پشت سمندست
سرویست خرامنده چو بر روی زمین است
آشوب جهان است اگر اسب سوار است
آسایش جانست اگر بزم نشین است
در آتش و آبم زدل و دیده چو دیدم
کافروخته رخسار و عرق گرد جبین است
برتافت زمن رو گره افگند در ابرو
اینک سر و شمشیر اگر بر سر کین است
گر قصه خود عرضه ی رایش نتوان کرد
صد شکر خداگو همه دان و همه بین است
گفتم که سخن رانی جامی زلب تست
از پسته شکر ریخت که آری سخن این است
***
187
روی خود را مگو شریک مه است
در نکویی که لاشریک له است
نارسیده به چارده سالت
رویت افزون زماه چارده است
ملک هستی تمام طی کردم
تا به وصلت هنوز نیمه ره است
تا تو بستی نقاب تو بر تو
بر رخم خون بسته ته به ته است
کی پذیرد زشمع و مشعله نور
هر کرا شب زدود دل سیه است
جانب عاشقان نگه می دار
چشمت پادشاه از سپه است
خانقه میکده است جامی را
باده ی کهنه پیر خانقه است
***
188
ای که جان و دل آگاه ترا همراه است
بی تو آگه نیم از خویش خدا آگاه است
مدت صحبت تو عمر گرانمایه ی ماست
آه ازین عمر گرانمایه که بس کوتاه است
غم تو از دل ما در همه دل ها ره کرد
راستست این که زدل ها سوی دل ها راه است
دل نمی خواست جدایی زتو اما چه کنیم
دور ایام نه بر قاعده ی دلخواه است
واقعاً نیست زمن غمزده تر کس به جهان
شاهد حال من این واقعه ی ناگاه است
رفت بر باد چو کاه از غم تو عمر عزیز
روی بنما که فراق تو قوی جان کاه است
جامی از دست بشد کار زتأثیر قضا
چاره ی کار رضینا به قضاء الله است
***
189
مه شمع شب افروز و رخت نور تجلی است
او را به جمال تو کجا زهره ی دعویست
رضوان به هوای قد رعنای تو ای سرو
جاوید وطن ساخته در سایه ی طوبی ست
منما به کس آن روی و در آیینه نظر کن
زان رو که تماشای رخت همه به تو اولی ست
هر جا نفسی می گذرد زان لب شیرین
آنجا چه مجال دم جان پرور عیسی ست
گفتی پس عمریست تسلا دهم از وصل
عمریست که ما را به همین وعده تسلی ست
هر گل که برآید زگل تربت مجنون
بوی خوشش آمیخته با نکهت لیلی ست
در کسوت رندی قدح آشامی جامی
به زان حیل و زرق که در خرقه ی تقوی ست
***
190
سینه ی تنگم نه جای چون تو زیبا دلبریست
خوش بیا بر چشم من بنشین که روشن منظریست
بر رخ زردم ببین خط های خونین از سرشک
کین ورق در حسب حال دردمندان دفتریست
هر شبی چندان زدرد هجر بگذارم ز روز
در گمان افتند مردم کین منم یا دیگریست
بی رخت در باغ و صحرا بهر داغ جان من
هر گل آتش پاره ای هر لاله سوزان اخگریست
دوستداران سوخت جانم تا به کی دارم نهان
دوزخی در دل که این عشق بهشتی پیکریست
من که و سودای جنت کز سگان کوی تو
شربت آبی که ماند سلسبیل و کوثریست
تا رسید از لعل میگونت به کام خویش جام
دیده ی جامی زرشک آن پر از خون ساغریست
***
191
مرا از درد تو بر سینه داغی است
که با آن داغم از مرهم فراغی است
مگو دیگر نخواهم سوخت جانت
به داغ خویشتن کین نیز داغی است
من و ویرانه ی هجر ای خوش آنکس
که با چون تو گلی برطرف باغی است
بنال ای عندلیب هجر دیده
که باغ وصل عشرتگاه زاغی است
به خوش لحنی زبان مگشای کامروز
سرود بزم گل بانگ کلاغی است
تو جویان نیستی ای خواجه ور نی
از آن کم ناشده هر سو چراغی است
مکن جامی زآه آتشین بس
که شب های غمت را خوش چراغی است
***
192
دلم پیرانه سر با خردسالیست
که باغ حسن را نازک نهالیست
شکار آهوی شیرافگن اوست
به صحرای ختن هر جا غزالیست
خیالش تا به چشمم جای کردست
همه عالم به چشم من خیالیست
نشانی از شرار سینه ی ماست
به رویش هر کجا افتاده خالیست
زکیوان برترست ایوان قصرش
خوشا آن مرغ کو را پر و بالیست
به هر پهلو که گردد دل چو قرعه
برو حرف غم فرخنده فالیست
نه شعرست این که جامی می سراید
گرفتاران دل را حسب حالیست
***
193
چرخ را جام نگون دان کز می عشرت تهی است
باده از جام تهی جستن نشان ابلهی است
مرد جاهل جاه گیتی را لقب دولت نهد
همچنان کآماس بیند طفل و گوید فربهی است
از بقا گردون قبایی بر قد یک تن ندوخت
خلعتی بس فاخر آمد عمر عیبش کوتهی است
نیست شاخ میوه دار ایمن زسنگ ناکسان
خوش تهی دستی که او آزاده چون سرو سهی است
خوش برآ با قطع و وصل باغبان همچون نهال
گر ترا زین باغ پرآسیب امید بهی است
راه بس باریک و شب تاریک و دزدان در کمین
بی دلیلی عزم ره کردن دلیل بی رهی است
هر که چون جامی درین ره شد زما و من تهی
گر به صورت مبتدی باشد به معنی منتهی است
***
194
ای شهسوار حسن که جانم فدای تست
هر جا سریست خاک ره بادپای تست
خوش جلوه ده سمند که دفع گزند را
هر سو هزار سوخته دل در دعای تست
مشتاق وصل را که زهجران به جان رسید
سرمایه ی حیات امید لقای تست
بیچاره عاشق تو که با درد انتظار
شد در رهت غبار و هنوزش هوای تست
یک خنده کردی و دل ما شد از آن تو
باری دگر بخند که جان هم برای تست
دلم چون توانم از تو بریدن که در ازل
آب و گلم سرشته به مهر و وفای تست
جامی گر آن صنم زتو بیگانه شد مرنج
این بخت بس ترا که سگش آشنای تست
***
195
در همه شهر دلی کو که نه خون کرده ی تست
یا درونی که نه از زخم غم آزرده ی تست
جان زمژگان تو ریش است و دل از غمزه فگار
هر کرا می نگرم تیر جفا خورده ی تست
پرده برداشتی از راز من ای چرخ فلک
آه ازین بوالعجبی ها که پس پرده ی تست
حرص نرگس نگر ای غنچه که با این زر و سیم
روز و شب چشم طمع دوخته بر خرده ی تست
از نسیم گل و مل دین و دلم رفت به باد
آخر ای باد صبا این همه آورده ی تست
شکر فیض تو چمن چون کند ای ابر بهار
که اگر خاک و گر گل همه پرورده ی تست
گر رود ناوک آهی زدل سوخته ای
جامی سوخته دل سینه سپر کرده ی تست
***
196
صبح دولت را فروغ از آفتاب روی تست
قبله ی رندان مقبل گوشه ی ابروی تست
دم به دم عرضه مده خوبان شهر آشوب را
کز همه عالم همین میل دل من سوی تست
روی نیکو از من بد روز پوشیدی ولی
چشم نیکویی هنوزم از رخ نیکوی تست
از همه سیمین بران بردی به زور پنجه دست
ناتوانی را چه تاب ساعد و بازوی تست
لب گزی چون گویمت آزار جان من مجوی
جان من آزار جان جستن همانا خوی تست
دل به صد شاخ است در بستان صنوبر را چو من
گوییا دلداده ی سرو قد دلجوی تست
یک زمان پهلوی ما یک لحظه پهلوی رقیب
راحت و رنجی که ما را هست از پهلوی تست
نیست جامی را نوایی جز سرود عشق تو
تو گلی نورسته ای و او بلبل خوش گوی تست
***
197
نقاش ازل کان خط مشکین رقم اوست
یارب چه رقم های عجب در قلم اوست
خاک قدم دوست شدم نیست کسی را
آن عیش که امروز مرا در قدم اوست
بیرون بود از سلسله ی اهل ارادت
هر دل که نه در طره ی پرپیچ و خم اوست
تن گرچه به صد مرحله دورست زکعبه
جان طوف کنان گرد حریم حرم اوست
آن کز کرمش بود که میخانه بنا کرد
می خواری ما نیز بنا بر کرم اوست
جامی ده توحید زنی نی همه وقتی
خوش وقت حریفی که شناسای دم اوست
آواز خوشش بر صفت وحدت خویشست
با کثرت اطوار که در زیر و بم اوست
***
198
جفای تو که بسی خوش تر از وفای منست
همه عنایت و لطفست چون به جای منست
وفا که با همه کس می کنی نمی خواهم
من و جفای تو کان خاصه از برای منست
چو قدر دولت وصل ترا ندانستم
به داغ هجر که می سوزیم سزای منست
گهی که تیغ کشی دست ده که بوسه زنم
که دست بوس تو آن لحظه خونبهای منست
خوش آنکه رحم کنان با رقیب می گفتی
مرانش از سر این کو که مبتلای منست
مرا به مهر تو هست روی سایه صفت
رقیب رو سیه افتاده در قفای منست
مگو که شیوه ی بیگانگانست جامی را
که عمرهاست سگ کویت آشنای منست
***
199
تویی که درد و غمت یار ناگزیر منست
جفا و هر چه رسد از تو دلپذیر منست
زخون دل چه نویسم به لوح چهره ی خویش
چو نیست بر تو نهان آنچه در ضمیر منست
کشم به پیش تو جان لیک چون تو شاهی را
چه التفات بدین تحفه ی حقیر منست
همین سعادت من بس که چون مرا بینی
به خاطرت گذرد کین گدا اسیر منست
چو عود بس که خورم گوشمال غم همه شب
سرود بزم فلک ناله و نفیر منست
به خار و خس که در آن کوی شب نهم پهلو
چنان خوشم که مگر بستر حریر منست
اگر زپای فتادم چو جامی از غم عشق
چه باک چون کرم دوست دستگیر منست
***
200
این همه خونابه کاندر چشم گریان منست
گشته پیدا از جراحت های پنهان منست
قاصدی کاید زجانان بهر قتل دیگری
قاصد جانان مگو که قاصد جان منست
پرده از راز دلم چون غنچه برخواهد گرفت
چاک ها کز شوق آن گل در گریبان منست
خواب دیدم دوش کان لب می گزم اینک هنوز
در لبش مانده نشان زخم دندان منست
می شوم خاک رهت ای خاک گرد من ببر
هر کجا جولانگه سرو خرامان منست
هر شب از تسبیح خود فوج ملک مانند باز
بس که بر اوج فلک فریاد و افغان منست
از جگر جامی کباب آور زخون دل شراب
کامشب آن خونخواره ی بدمست مهمان منست
***
201
زدل زبانه ی آتش که در دهان منست
به شرح داغ دل آتشین زبان منست
بسان اره بنه به تیغ خویش بر فرقم
به جرم آنکه به صد رخنه زاستخوان منست
کنی به داغ نشان سگان خود وین داغ
که سوزی از غم بی داغیم نشان منست
تو در میانه و جان در میان مرا با تو
ببین چه فرق میان تو و میان منست
به دیده غیر ترا راه کی توانم داد
خیال تو چو شب و روز دیدبان منست
زبار دل چو کمانم به جز رقیب مباد
نشان تیر دعایی که از کمان منست
چه شد که خط تو را جان خویشتن خوانم
چرا رسیده چنین بر لب از تو جان منست
دلیر نام تو تا بر زبان توانم راند
خوشم که گوش رقیبان کر از فغان منست
خمید قامت جامی چو طوق دیدی و گفت
چه عار کز تو نه بر گردن سگان منست
***
202
هر نشان کز خون دل بر دامن چاک منست
پیش اهل دل دلیل دامن پاک منست
دم به دم ای غنچه ی رعنا مخند از گریه ام
کین چمن را آب و رنگ از چشم نمناک منست
عشق تو نگرفت بالا تا دل و جانم نسوخت
آری این آتش بلند از خار و خاشاک منست
چاشنی شربت مرگم رهاند از داغ هجر
آنچه در کام کسان زهرست تریاک منست
شد تنم فرسوده زیر سنگ بیداد بتان
کشته ی عشقم من و این سنگ ها خاک منست
ترک مرهم گو طبیبا کین جراحت بر دلم
یادگار از ناوک بدخوی بی باک منست
گفتمش بردی زجامی دل به زلف خویش بند
گفت هر صیدی کجا لایق به فتراک منست
***
203
نامه کز جانان رسد منشور اقبال منست
مهر او بر نامه نقش لوح آمال منست
ذره سان حالم هواداریست آن خورشید را
یک به یک ذرات عالم شاهد حال منست
هر زمان فال غمی گیرم زدل در حیرتم
کین دل غلتان به خون یا قرعه ی فال منست
باد فریاد من افتاده با آن گل رساند
گفت کین گلبانگ مرغ بی پر و بال منست
فکر مرهم بهر چاک سینه ام چند ای طبیب
ای جراحت یادگار شوخ قتال منست
گفتمش مالیده ام سر بارها برپای تو
گفت یک سر کو درین ره کان نه پامال منست
شعر من جامی بیان عشق و خون خوردن بود
این نه دیوان غزل دیوان اعمال منست
***
204
حریم منزل جانان برون زعالم ماست
خوشا کسی که درین گفت و گوی محرم ماست
زبار غم قد ما حلقه گشت چون خاتم
به فرق سنگ ملامت نگین خاتم ماست
جدا زسرو قدان فرش سبزه را در باغ
بساط عیش مگو کان پلاس ماتم ماست
مزاج خسته دلان را به جز غم تو نساخت
علاج ما به غم اولی اگر ترا غم ماست
درازی شب ما را اگر نمی دانی
زناله پرس که تا وقت صبح همدم ماست
طبیب ریش مرا دید گفت در جگری
که زخم عشق کند جا چه جای مرهم ماست
به بزم ما سخن از جام و جم مگو جامی
سفال میکده جام و گدای او جم ماست
***
205
لاله بی روی تو داغ دل ماست
داغ تو لاله ی باغ دل ماست
داغ خون این همه بر دامن ما
رشح خونابه ی داغ دل ماست
دل ما خاک درت گشته و غم
دربه در کرده سراغ دل ماست
طاق محراب خم ابرویت
سیه از دود چراغ دل ماست
چون بسوزد جگر از شعله ی شوق
بوی آن عطر دماغ دل ماست
واعظا لاف بلاغت چه زنی
وعظ تو لابه و لاغ دل ماست
طعن مشغول جهان جامی چند
شغل او بهر فراغ دل ماست
***
206
ای ترک شوخ این همه ناز و عتاب چیست
با دل شکستگان ستم بی حساب چیست
دارم تظلمی به تو آهسته ران سمند
ای سنگدل به رغم منت این شتاب چیست
گفتی شبی به خواب تو آیم ولی چه سود
چون من به عمر خویش ندانم که خواب چیست
گر من نه غرق آتش و آبم زشوق تو
وین سینه ی پر آتش و چشم پر آب چیست
بی تو زضعف، قوت جنبیدنم نماند
در حیرتم که در دلم این اضطراب چیست
از مدرسه به کعبه روم یا به میکده
ای پیر ره بگوی طریق صواب چیست
جامی چه لاف می زنی از پاکدامنی
بر خرقه ی تو این همه داغ شراب چیست
***
207
چنین رخی که تو داری حکایت گل چیست
فغان من چو شنیدی حدیث بلبل چیست
هنوز از خط سبزت نبوده هیچ اثر
ندانم این همه آشفتگی سنبل چیست
بهای بوسه ترا می دهیم نقد وجود
درین معامله لعل ترا تعلل چیست
ز روی و زلف تو دانست عقل خرده شناس
که سر دور چه و معنی تسلسل چیست
به هر شکسته دلی می کنی به لطف نگاه
به بخت ما چو رسید این همه تغافل چیست
بلای هجر گذشت از حد و نمی دانم
که چاره غیر شکیبایی و تحمل چیست
شنیده ام که به خونریز جامی آمده ای
بیا و تیغ بکش موجب تأمل چیست
***
208
ساقی شراب لعل بگردان بهانه چیست
تا گویمت که حاصل این کارخانه چیست
مرغان آشیان خرابات عشق را
مرغوب تر زباده و نقل، آب و دانه چیست
گر پنبه برکشی چو صراحی زگوش هوش
دانی که سر ناله ی چنگ و چغانه چیست
گر پیر ما نه دوش نهان جرعه ای زدست
در نرگسش خمار شراب شبانه چیست
ای خواجه چند نقل کرامات شیخ شهر
نقدی ز وقت خویش بیار این فسانه چیست
اول همه تو بودی و آخر همه تویی
این لاف هستی دگران در میانه چیست
جامی اگر نه زخم تو دارد به تازگی
این خون تازه رفته برین آستانه چیست
***
209
باز این خمار در سرم از چشم مست کیست
وین ناوکی که خست دلم را زشست کیست
دل شد زدست و باز نمی آید ای صبا
آن مرغ آشیان وفا پای بست کیست
راحت شمر زدوست دلا زخم تیغ را
تو تیغ را مبین بنگر کان زدست کیست
عمری سرم فتاد در آن کوی و کس نگفت
کین سر چو خاک گشته در این راه پست کیست
در دل خیال دوست وطن ساخت بنگرید
کین خانه ی خراب مقام نشست کیست
آتشکده است سینه چه گویم که دل درو
از بخت تیره هندوی آتش پرست کیست
مستست جامی از غم عشق بتان ولی
کس پی نمی برد زحریفان که مست کیست
***
210
باز چشمم درفشان از لعل گوهربار کیست
اشک من زین گونه گلگون از گل رخسار کیست
زیر دیوار تو هر شب زار نالم تا سحر
بر لب بام آ شبی کین ناله های زار کیست
چشم می دارند خلقی دیدن رویت به خواب
تا خود این دولت نصیب دیده ی بیدار کیست
من نمی گویم تو کردی چاک ها در جان من
هر که بیند جان من داند که اینها کار کیست
کوی تو صد جا به خون آغشته شد آخر بپرس
کین همه از سینه ی ریش و دل افگار کیست
گشته ام بیمار چون چشمت چه باشد گر گهی
گوشه ی چشم افگنی سویم که این بیمار کیست
نام جام طی کن ای مطرب خدا را زین غزل
ترسم آن مه نشنود گر داند این گفتار کیست
***
211
من پس زانوی غم تا یار همزانوی کیست
خاطر من سوی او تا خاطر او سوی کیست
من نشسته روی بر آیینه ی زانوی خویش
تاکنون آن ماه چون آیینه رو در روی کیست
می رسد هر لحظه مشک آمیز باد صبح خیز
گرنه بر مشکین غزال من گذشت این بوی کیست
سوی محرابم مخوان ای شیخ بنگر کین زمان
نقش بسته در دلم شکل خم ابروی کیست
گرنه شب در خواب آن سرو روان را دیده ام
مانده در چشمم خیال قامت دلجوی کیست
ای که فارغ گوییم زان سنگدل باری ببین
کامشبم با خویشتن تا روز گفت و گوی کیست
شد سگ کوی تو جامی چون سگانش داغ کن
تا بداند هر که بیند کز سگان کوی کیست
***
212
آن سرو ناز بر لب بام ایستاده کیست
بر طرف آفتاب کله کج نهاده کیست
بگذار ذکر حور و حدیث قصور او
بالای قصر آمده آن حورزاده کیست
گویند دل برای چه دادی به مهر او
آنکس که دیده شکل وی و دل نداده کیست
هر جا گهی پیاده کند گشت و گه سوار
آنجا گل سواره و سرو پیاده کیست
ای شیخ شهر چند ملامت کنی مرا
بی ذوق جام باده و معشوق ساده کیست
تا دیده اند جام لبش اهل صومعه
آن کو نکرد خرقه ی خود رهن باده کیست
از پا فتاده جامی و آن شوخ سنگدل
هرگز نگفت بر سر این کو فتاده کیست
***
213
برد شوخی دل زمن اما نخواهم گفت کیست
گر برند از تن سرم قطعاً نخواهم گفت کیست
آنکه ما را در جدایی سوخت سر تا پا چو شمع
گر مرا سوزند سر تا پا نخواهم گفت کیست
گرچه دریا شد کنار از اشک و این هر جا رسید
گوهر مقصود ازین دریا نخواهم گفت کیست
دمبدم پیش رقیبان کیست گویی در دلت
ترک اینجا گو که من اینجا نخواهم گفت کیست
نیکوان بسیار در چشم من آیند و روند
آنکه دارد در دل و جان جا نخواهم گفت کیست
سرو بالایان بسی می بینم اما آنکه نیست
کس به حسن و لطف ازو بالا نخواهم گفت کیست
دارم از شیرین لبی شوری ندانم چون کنم
کین نخواهم یافت تسکین تا نخواهم گفت کیست
یاربی مهر و وفا می خواند جامی را به طعن
گفت خود را دان که من اینها نخواهم گفت کیست
***
214
خوبان هزار از همه مقصود من یکی است
صد پاره گر کنند به تیغم سخن یکی است
خواهیم بهر هر قدمش تحفه ی دگر
لیکن مقصریم که جان در بدن یکی است
گشتم چنان ضعیف که بی ناله و فغان
ظاهر نمی شود که درین پیرهن یکی است
ناموس و نام ما تو شکستی زنیکوان
آری زصد خلیل همه بت شکن یکی است
خوش مجمعی است انجمن دلبران ولی
ماهی کزوست رونق آن انجمن یکی است
آنجا که لعل دلکش شیرین دهد فروغ
یاقوت و سنگ در نظر کوهکن یکی است
جامی درین چمن دهن از گفت و گو ببند
کانجا نوای بلبل و صوت زغن یکی است
***
215
روز می دانست ترک شهسوار من کجاست
چشم هر کس بر رخ یاریست یار من کجاست
عاشقان هر کس به روی یار خود خندان و خوش
من چنین غمگین چرایم غمگداز من کجاست
چند گردم بی قرار و صبر هر سو این چنین
آن شکیب آموز جان بی قرار من کجاست
تا برند از جلوه ی خوبی خجالت نیکوان
نیم جولانی زسرو گلعذار من کجاست
داد کردم را غمش بر باد و آن بدخو نگفت
آنکه عمری بود خاک رهگذار من کجاست
نیست خوش بر دامن پاکش غبار چون منی
بیدلی کز گریه بنشاند غبار من کجاست
ماند جامی دور از آن در وه چه باشد گر گهی
باز پرسد کان غریب خاکسار من کجاست
***
216
وه که باز از کف من دامن مقصود برفت
یار دیر آمده از پیش نظر زود برفت
تن که آزرده ی تیغ ستمش بود نماند
جان که آویزه ی بند کمرش بود برفت
وعده می کرد که دیگر نروم راه فراق
تا چه کردم که نه بر موجب موعود برفت
دل که از خون رخم اندود برو گو که خوشم
که به بازار غم آن قلب زراندود برفت
بود خشنودیش آن کز غم او جان بدهم
لله الحمد کزین غمزده خشنود برفت
خبر فرقت او داد و شد آواره رقیب
زد به ویرانه ی ما آتش و چون دود برفت
جگری شد رخ جامی که زغم کاهی بود
بس کش از دیده سرشک جگر آلوده برفت
***
217
به هر منزل که جانان من آنجاست
تنم اینجا ولی جان من آنجاست
من ار دورم بحمدالله که باری
دل بی صبر و سامان من آنجاست
مرا گر نیست جا برطرف بامش
خوشم کاواز افغان من آنجاست
در آن کشور مسلمانی مجویید
که شوخ نامسلمان من آنجاست
چه حاجت ماه تابان در دیاری
که خورشید درخشان من آنجاست
به تیغ آن مه دلم را می کند چاک
بهانه آنکه پیکان من آنجاست
مخوان جامی جز آنجا گفته ی خویش
که محبوب سخن دان من آنجاست
***
218
از آن درج گوهر تکلم خوش است
وز آن غنچه ی تر تبسم خوش است
چو مورم مکن پایمال جفا
که بر زیردستان ترحم خوش است
چه می خواهی از من نشان رقیب
نشان رقیب از جهان گم خوش است
نخواهم جدا از سگان درت
جهان را که دینی به مردم خوش است
منه گو فلک بالش زر کشم
سر من به خشم سر خم خوش است
به درد و غم عشق خوش می زیم
چو اسباب باشد تنعم خوش است
مکن با رخش جامی از ناله بس
که بر گل زبلبل ترنم خوش است
***
219
از کوی زهد ساحت میخانه خوشترست
وز ورد صبح نعره ی مستانه خوشترست
یک دانه نقل از کف رندان دردنوش
در دست ما زسبحه ی صد دانه خوشترست
پیمان زهد اگر شکند محتسب به می
پیش من از شکستن پیمانه خوشترست
تا کی میان انجمن افشای سر عشق
این گفت و گو به گوشه ی کاشانه خوشترست
دیوانه ای چه خوش سخنی گفت کز غمش
دیوانه شو که عشق زدیوانه خوشترست
بیگانه وار آیم ازین پس به کوی تو
کز آشنا به پیش تو بیگانه خوشترست
جامی غمت به سینه ی صد چاک خود نهفت
یعنی مقام گنج به ویرانه خوشترست
***
220
درویش را سراسری کوی فنا بس است
ترک متاع و خانه متاع سرا بس است
گو هرگزم زفرش منقش مباش رنگ
پهلو منقش از اثر بوریا بس است
گر خازن حرم نزند نعره ی درای
از اشتران قافله بانگ درا بس است
نتوان نشستن از تک و پو در طریق عشق
آن را که باد پا ندهد دست و پا بس است
گر روی زرد ما نشد از جام عیش سرخ
زخم کبود سیلی غم بر قفا بس است
عمر حریص در طلب کیمیا گذشت
ما را قبول اهل نظر کیمیا بس است
جامی به ملک و مال چو هر سفله دل مبند
کنج فراق و گنج قناعت ترا بس است
***
221
غمت تا در دلم منزل گرفتست
زشادی جهانم دل گرفتست
مپرس از من شمار عقد آن زلف
که عقل آن عقده را مشکل گرفتست
تو دریایی و زاهد خشک از آن ماند
کزین دریا ره ساحل گرفتست
مبند ای ساربان محمل که امروز
سرشکم راه بر محمل گرفتست
دلم با چشم خونریز تو صیدیست
که صیادش پی بسمل گرفتست
به کوی عشق از آن کس حاصلی نیست
که راه زهد بی حاصل گرفتست
زجامت جرعه ای ناخورده جامی
چه خود را مست لایعقل گرفتست
***
222
تا عشق توام زبون گرفتست
دل قاعده ی جنون گرفتست
چون لاله مرا زداغ عشقت
آتش به همه درون گرفتست
گل را زبنفشه نیست آن حسن
کز خط رخ تو کنون گرفتست
از شحنه ی روزگار ما را
لعل تو خطی به خون گرفتست
در دور لب تو ساقی بزم
دست از می لاله گون گرفتست
زآن سان که بود سکون الف را
در دل قد تو سکون گرفتست
تا روی تو خط فزود جامی
از مهر و مهش فزون گرفتست
***
223
خوش آنکه وقت گل لب جویی گرفته است
در پای سرو دست سبویی گرفته است
جعد بنفشه را که چمن مشکبوی ازوست
بر بوی زلف غالیه بویی گرفته است
از جنگ و آشتی کسان می رمد دلم
تا خو به مهر عربده جویی گرفته است
کس راه عندلیب نزد در حریم باغ
جز گل که از تو رنگی و بویی گرفته است
چون تابم از تو روی که بر من بلای عشق
راه خلاصی از همه سویی گرفته است
جان را خجسته باد به شهر عدم سفر
کز طلعت تو فال نکویی گرفته است
جامی چه مرد گوشه ی عزلت چنین که باز
از دست داده دل سر کویی گرفته است
***
224
گرچه خلقی زتو در دام بلا افتادست
هیچکس را نفتاد آنچه مرا افتادست
دلم از جا تنم از پای فتادست ببین
که مرا در غم عشق تو چه ها افتادست
همه جا برق جمال تو درخشید ولی
شعله ی آن همه در خرمن ما افتادست
هر کجا در چمن از شوق تو آهی زده ایم
بال و پر سوخته مرغی زهوا افتادست
زخم تو بر دگران آمده من مرده ز رشک
ای عجب تیر کجا صید کجا افتادست
حال چاک جگر ریش چه داند شوخی
کش همین چاک به دامان قبا افتادست
گفته ای جامی محنت زده بی ما چونست
چون بود حال کسی کز تو جدا افتادست
***
225
روی خوب تو مهوش افتادست
خال مشکین برو خوش افتادست
چشم بد دور خال بر رخ تو
چون سپندی بر آتش افتادست
چهره ی زرد ما زسرخی اشک
ورقی بس منقش افتادست
مشو ای پندگو مشوش ما
حال ما خود مشوش افتادست
هر که در می فتاد جام کشید
بنده جامی سبوکش افتادست
***
226
باز هوای چمنم آرزوست
جلوه ی سرو و سمنم آرزوست
نکهت گل را چه کنم ای نسیم
بویی از آن پیرهنم آرزوست
توبه زمی کردم و آمد بهار
ساقی توبه شکنم آرزوست
پرسش اگر نیست بگو ناسزا
کز دهنت یک سخنم آرزوست
من کیم و بزم تو لیکن زدور
دیدن آن انجمنم آرزوست
زیستنم با تو میسر مباد
بی تو اگر زیستنم آرزوست
بیش مگو جامی از آن لب سخن
کین سخنان زان دهنم آرزوست
***
227
چو یار دور چه سود ار بهار نزدیک است
جدا زصحبت او گل به خار نزدیک است
دیارم آن سر کویست و یارم آن سر کوی
خوشا کسی که به یار و دیار نزدیک است
خدای را زسرم سایه دور دار ای هجر
که روزم از تو به شب های تار نزدیک است
نماند صبر ولی موعد وصال رسید
شکست کشتیم اما کنار نزدیک است
بسوخت زآتش دوری دلم ولی دارم
به این خیال تسلا که یار نزدیک است
به کار شاهد و می شغل جو دلا و مترس
زشیخ شهر که او هم به کار نزدیک است
رسید نظم تو جامی به گوش یار آری
به گوش شاه در شاهوار نزدیک است
***
228
به جانب سفر آن ترک تندخو رفتست
خبر دهید مرا کز کدام سو رفتست
به گردش ارچه رسیدن نمی توان باری
کشم به دیده غبار رهی که او رفتست
هزار دل کند از شهر صبر آواره
به هر دیار که با آن رخ نکو رفتست
چه آب بر جگرم باشد این چنین که مرا
هم آب دیده زهجرش هم آب رو رفتست
به گشت باغ مخوان باغبان مرا زین بیش
که بی جمال وی از باغ رنگ و بو رفتست
نداده کس خبر از عمر رفته ی خویشم
اگر چه عمر عزیزم به جست و جو رفتست
به روز حشر مگر سر برآورد جامی
چنین که از غم هجران به خود فرو رفتست
***
229
با خیال آن دو ابرو هر گهم خواب آمدست
خوابگاه من چو چشمت طاق محراب آمدست
هر کجا حال شب و بی خوابی خود گفته ام
زان فسانه را خلق را رحم و ترا خواب آمدست
ره به توحید مسبب کی برد عقل از رخت
چون ز زلف بسته ی زنجیر اسباب آمدست
گر ترا حسن وفا باید به شهر عشق جوی
کان متاع اندر دیار حسن نایاب آمدست
خانه ی ما را مخواه امشب چراغ عاریت
کز در و دیوار این ویرانه مهتاب آمدست
بس که رفتست از دل گرمم به بالا تف خون
از نم آن سبزه زار چرخ سیراب آمدست
هر که افشردست جامی دلق تر دامان خویش
جای آب از دامن او باده ی ناب آمدست
***
230
کس از خوبان وفا هرگز ندیدست
جز آیین جفا هرگز ندیدست
کند نادیده آن بدخو چنانم
که پنداری مرا هرگز ندیدست
دلم زان چشم جادو شیوه ها دید
کز آهوی ختا هرگز ندیدست
خراش دل چه گویم کان گل اندام
زخار آزار پا هرگز ندیدست
نیاید جز کسی را دجله در چشم
که آب چشم ما هرگز ندیدست
جدا زان مه چنان مانم که تن را
کسی بی جان بقا هرگز ندیدست
بلا باشد غم خوبان و جامی
خلاصی زین بلا هرگز ندیدست
***
231
خوی تو بسی نازک و ما را ادبی نیست
گر زانک بگیرد دلت از ما عجبی نیست
نبود قدمی در رهت ای چشمه ی حیوان
کافتاده چو من غرقه به خون تشنه لبی نیست
هز تار ز زلفت سبب جذبه ی عشق است
سویت کشش خاطر ما بی سببی نیست
از نغمه ی غم بس مکن ای مرغ سحرخیز
کامسال درین باغ نوای طربی نیست
سر بر در تو خواب غنیمت بود امشب
کین دولت بیدار شبی هست و شبی نیست
پیداست چه خیزد زطلبکاری عاشق
گر از طرف دوست نهانی طلبی نیست
کردی لقب جامی بی دل سگ این کوی
در مجمع یاران به از اینش لقبی نیست
***
232
عید شد یک دل نمی بینم که اکنون شاد نیست
جز دل خود کین زمان هم از غمت آزاد نیست
کی توانم بهر عیدی با تو گستاخی نمود
چون مرا پیش تو یارای مبارکباد نیست
چون کنم قصد سخن نام تو آید بر زبان
چون کنم جانا که جز نام تو هیچم یاد نیست
ای فلک اندوه شیرین بر دل خسرو منه
کین بضاعت را خریداری به از فرهاد نیست
گر رسد صد زخم ازو بر جان دلا افغان مکن
زآنک خوی نازکش را طاقت فرهاد نیست
گرم می بینم به مهر خود دل آن مه ولی
مهر خوبان را چو صبر عاشقان بنیاد نیست
بر سر راهش فتادم دی که داد من بده
گفت جامی خیز کاندر دین خوبان داد نیست
***
233
مذهب عشق خودپسندی نیست
جز فقیری و دردمندی نیست
عشق جادوست لیک شیوه ی او
چشم بخشی است چشم بندی نیست
بپسند آنچه می رسد کاینجا
ناپسندی چو ناپسندی نیست
بگذر از چند و چون که جانان را
سر چونی و برگ چندی نیست
گر لوندی است طوف آن سر کوی
که درو پستی و بلندی نیست
هیچ یاری به از لوندان نه
هیچ کاری به از لوندی نیست
یافت جامی کمال شعر چه باک
گر سپاهانی و خجندی نیست
***
234
در بر سیمین دلت گر سخت تر از سنگ نیست
هرگزت رحمی چرا بر عاشق دلتنگ نیست
از خروش دل خراش ما طلب کن سر عشق
زانک این سر در صدای عود و صوت چنگ نیست
ماند زاشک ما چو خر در گل رقیب سنگدل
در ره عشق تو ما را غیر ازین خرسنگ نیست
از نوای بلبلان بر گل چه حاصل چون به باغ
جام گلرنگ و حریف عندلیب آهنگ نیست
بی سر سرگشته ای یا خاک خون آغشته ای
در بیابان غمت یک سنگ و یک فرسنگ نیست
چون به نام ما زتو یک نامه نامد عمرهاست
گر ترا از نام ما و نامه ی ما ننگ نیست
بی لبش یکدم تهی مپسند جامی جام را
از سرشک لعل پر کن گرمی گلرنگ نیست
***
235
گر دل از عشق توام چاک بود باکی نیست
نیست یکدل که زعشق تو درو چاکی نیست
مگسل از من که درین باغ گلی نشکفته است
که به دامان وی آویخته خاشاکی نیست
شوق فتراک توام گشت ولی رخش ترا
بی سر به ز منی حلقه ی فتراکی نیست
خوب رویان همه در بردن دل چالاکند
در میان همه لیکن چو تو چالاکی نیست
شد تنم خاک و تو از عار بر آن پا ننهی
خوارتر بر سر کوی تو زمن خاکی نیست
در همه شهر یکی خانه نبینم که درو
سر به زانوی غم از دست تو غمناکی نیست
اهل ادراک همه بسته ی فتراک تواند
جامی دلشده هم خالی از ادراکی نیست
***
236
مؤثر در وجود الا یکی نیست
درین حرف شگرف اصلا شکی نیست
ولی جز زیرکان این را ندانند
دریغا زیر گردون زیرکی نیست
جمال اوست تابان ورنه بردن
دل از مردان حد هر کودکی نیست
زخم جو فیض و ساغر هم که بی فیض
به میخانه بزرگ و کوچکی نیست
عطای عشق بسیارست دردا
کزان بسیار ما را اندکی نیست
به کوی نیستی جامی فرو رو
که سالک را ازین به مسلکی نیست
***
237
غزالی چون تو در صحرای چین نیست
چه جای چین که در روی زمین نیست
نبینم لاله رخساری درین باغ
که داغ عشقت او را بر جبین نیست
دهانت را وجود خرده بینان
تصور کرده اند اما یقین نیست
بنفشه راست چون زلف کج تست
همین رسته زطرف یاسمین نیست
نرفت از جان تمنای لب تو
مگس بی آرزوی انگبین نیست
چه سود ای زاهد از دلق ملمع
چو از عشقش علم بر آستین نیست
شدی بر رغم جامی یار اغیار
مکن جانا که شرط یاری این نیست
***
238
به خوبی خم ابروی تو مه نو نیست
چو شمع روی تو ماه آفتاب پرتو نیست
هزار زخم کهن بر دلم زتیغ تو هست
بیا که مرهم آن جز جراحت تو نیست
قلم به نسخ خط مهوشان بکش کامروز
به حسن خط تو ماهی در این قلمرو نیست
دوم به راه غمت کز غبار غیر تهی است
به جست و جوی تو چون من کسی تهی دو نیست
چه شدی که سر زده خرمن تو روی گندم گون
نما که خرمن او در حساب یک جو نیست
چو روی او نتوان با حجاب هستی دید
دلا ببین دهنش وز وجود خود شو نیست
به نکته های حسن جامی این کمالت بس
که ساز نظم ترا جز نوای خسرو نیست
***
239
بی تو مرا خانه جز گوشه ی ویرانه نیست
خانه چه کار آیدم یار چو همخانه نیست
مرغ هوای ترا دانه ای در دست قوت
حوصله ی مور را قوت این دانه نیست
گرچه زشعله کشد خنجر بیداد شمع
روی وفا تافتن عادت پروانه نیست
خرقه ی پشمین به بر می طلبم سیم و زر
جز لب معشوق مست یا لب پیمانه نیست
عرضه ی رندان مکن واقعه ی شیخ شهر
صحبت صاحب دلان مجلس افسانه نیست
چند به دیوانگی طعنه ی جامی زنی
از غم تو ای پری کیست که دیوانه نیست
***
240
صاحب دلی که نرد وفا عاشقانه باخت
نقد دو کون در ره یار یگانه باخت
کوی فنا و فقر عجب کارخانه ایست
خوش آنکه هر چه داشت درین کارخانه باخت
بربود شیخ صومعه را لذت سماع
تسبیح و خرقه در ره چنگ و چغانه باخت
دل زآرزوی خال تو در دام غصه مرد
بیچاره مرغ جان به تمنای دانه باخت
شد زان عذار ساده منقش رخم به خون
این نقش بین که با من بیدل زمانه باخت
با خاک آستان تو عشاق را سریست
مسکین کسی که سر نه برین آستانه باخت
چون بر بساط وصل تو جامی نیافت دست
شطرنج عشق با رخ تو غایبانه باخت
***
241
لبت قوت جان از شکر خنده ساخت
به یک خنده صد کشته را زنده ساخت
دل پاره پاره مرا جمع بود
دل آن زلف بادش پراگنده ساخت
چه روی خلاصی بود بنده را
که عشق تو صد شاه را بنده ساخت
ز یک تار مویت که تا پا رسید
پی ما توان عمر پاینده ساخت
برازنده نبود قبای بقا
جز آن زنده دل را که با ژنده ساخت
نبودم به یک بوسه شرمنده ات
به خوابم لبت دوش شرمنده ساخت
لبت دید جامی که بخشید جان
بلی مست را باده بخشنده ساخت
***
242
بیا که چرخ مشعبد هزار شعبده ساخت
که یار کار جگر خستگان غمزده ساخت
اگر چه قاعده ی چرخ کارسازی نیست
برغم اختر من برخلاف قاعده ساخت
من و امید شهادت به تیغ آن شاهد
که قوت جان شهید خود از مشاهده ساخت
به صبر کوش دلا روز هجر فایده چیست
طبیب شربت تلخ از برای فایده ساخت
به دور آن لب میگون نشاند زاهد شهر
حریم صومعه را تاک و وقف میکده ساخت
به جنگجویی چشمت خوشم که می باید
حریف مردم بدمست را به عربده ساخت
چو نقش خط و رخت بست در غزل جامی
بیاض صفحه ی خورشید را مسوده ساخت
***
243
چشمت زغمزه تیغ و زمژگان خدنگ ساخت
با عاشقان غمزده اسباب جنگ ساخت
بر من زجورت این همه سختی که می رسد
می بایدم تنی چو دل تو زسنگ ساخت
پی چون به شهر وصل برد بارگی صبر
کش سنگلاخ بادیه ی هجر لنگ ساخت
عیبم مکن به تنگی دل چون غمت فزود
استاد فطرت از ازل این خانه تنگ ساخت
مجموعه ایست هر ورق گل زحسن تو
مرغ چمن چرا به همین بوی و رنگ ساخت
سنگ جفای عشق تو در یکدگر شکست
هر چند عقل شیشه ی ناموس و ننگ ساخت
جامی گسست رشته ی تسبیح زهد را
خواهد به بزم دردکشان تار چنگ ساخت
***
244
سودای عشقت از دو جهانم یگانه ساخت
واندوه گاه گاه مرا جاودانه ساخت
شمشاد را ز زلف تو کوتاه بود دست
دستش مباد هر که از آن چوب شانه ساخت
از خانه ی کمان تو هر مرغ تیز پر
کامد درون سینه ی من آشیانه ساخت
گر ساخت شه ز خشت زر ایوان کاخ عیش
خواهیم ما به خشتی از این آستانه باخت
چو سوخت شرح سوز دلم شمع را زبان
از بهر آن زبان دگر از زبانه ساخت
آه چو برقم از عقب آن سوار بس
بهر سمند خویش چرا تازیانه ساخت
جامی شکسته بال حمامیست کش سپهر
از جام عشق و نقل بلا آب و دانه ساخت
***
245
بیا که شاهد بستان زرخ نقاب انداخت
نسیم در سر زلف بنفشه تاب انداخت
صبا شمیم گل و بوی یار گلرخ داد
مرا و مرغ چمن را در اضطراب انداخت
پی نثار قدوم گل از شکوفه نسیم
به صحن باغ درم های سیم ناب انداخت
زشبنم سحری غنچه بامداد پگاه
گشاد پیرهن از هم بر آفتاب انداخت
توان بر ابر خروشنده طعنه زد به جنون
زسنگ ژاله که بر شیشه ی حباب انداخت
درون ساغر لاله چراست مشک آلود
اگر نه مشک پی طیب در شراب انداخت
چکید نم زهوا یا ز نظم تر جامی
به گوش شاهد گل لؤلؤ خوشاب انداخت
***
246
پرتو شمع رخت عکس بر افلاک انداخت
قرص خورشید شد و سایه برین خاک انداخت
برقی از شعشعه ی طلعت رخشان تو جست
شعله در خرمن مشتی خس و خاشاک انداخت
خوش بر آن رخش که عشقت فلک سرکش را
طوق در گردن از آن حلقه ی فتراک انداخت
ذوق مستان صبوحی زده ای بزم تو دید
صبح در اطلس فیروزه ی خود چاک انداخت
می خرامیدی و ارواح قدس می گفتند
ای خوش آن پاک که سر در ره این پاک انداخت
طوطی ناطقه را سر خط و عارض تو
زنگ تشویر در آیینه ی ادراک انداخت
جامی اهلیت اندیشه ی عشق تو نداشت
همتش رخت درین موج خطرناک انداخت
***
247
بر فلک دوش از خروش من دل اختر بسوخت
شعله ی آهم چو پروانه ملک را پر بسوخت
روشنم شد کز چه رو فرهاد جا در سنگ ساخت
خانه را از آتش آهم چو بام و در بسوخت
زاهد از سوز غمت لب خشک و صوفی دیده تر
آه ازین آتش که چون زد شعله خشک و تر بسوخت
واعظ افسرده سوز عاشقان را منکرست
خواهمش روزی ز برق آه با منبر بسوخت
هر کرا دل سوختی تنها نه او را سوختی
بلکه از سوز دلش صد بیدل دیگر بسوخت
خواب چون آید شب هجران چنین کز چشم و دل
شد مرا بالین به خون آغشته و بستر بسوخت
جامی از درد جدایی حسب حالی می نوشت
از قلم آتش علم بیرون زد و دفتر بسوخت
***
248
غمت روز مرا رسم شب آموخت
دلم را تاب و جانم را تب آموخت
مکن در گریه هر دم عیب چشمم
که این گوهرفشانی زان لب آموخت
ندیدم هیچ مذهب خوش تر از عشق
خوشا آن راه رو کین مذهب آموخت
فروشوی ای معلم لوح بیداد
که یار این حرف پیش از مکتب آموخت
ستادن نیست اشکم را ندانم
که این سیر از کدامین کوکب آموخت
دلم دور از رخت تا صبحدم دوش
به ماه و زهره آه و یا رب آموخت
نجوید جز شراب لعل جامی
از آن دم کز لبت این مشرب آموخت
***
249
لب گشادی تا سخن گویی در سیراب ریخت
طره افشاندی که ریزد گرد مشک ناب ریخت
باد گلبو باده گلگونست یا از رشک تو
بوی گل بر باد رفت و رنگش اندر آب ریخت
گر مرا کشتی چه غم کی باشد امکان دیت
گوسفندی را که خونش خنجر قصاب ریخت
نیست جای سجده عابد را زبس کز دید خون
با خیال طاق ابروی تو در محراب ریخت
در تن پاکت دل سخت از سپهر بی وفاست
سیم با پولاد در یک قاب آن قلاب ریخت
وقت من از چاشنی شربت دردت خوش است
وقت آن کس خوش که در کام من این جلاب ریخت
کلک جامی نخل مریم شد که چون جنبش نمود
تازه و تر میوه ها پیرامن احباب ریخت
***
250
خط تو در دامن گل سنبل سیراب ریخت
بر بیاض صفحه ی خورشید مشک ناب ریخت
یک ورق زاوصاف حسنت خواند بلبل در چمن
دفتر گل را صبا برهم زد و در آب ریخت
خال هایت در خم ابرو چو شبگون دانه هاست
کز کف زهاد صاحب سبحه در محراب ریخت
اشک ها کز چشم خونبارم به دامانت چکید
قطره های خون بود کز کشته بر قصاب ریخت
پسته و بادام سوی لب مبرکان چشم مست
نقل بزم امشب زدل های اولوالالباب ریخت
خفته بودم بر خس و خار درت زاوراق گل
باد صبحم خارها در بستر سنجاب ریخت
بود پرجام دل جامی زجلاب طرب
عشق تو بر جام او زد سنگ و آن جلاب ریخت
***
251
دلم چون داستان غم فرو ریخت
سرشک از دیده ی پر نم فرو ریخت
صبا آن زلف پرخم را برافشاند
دل صد بی دل از هر خم فرو ریخت
زدردم هر که دم زد شرح آن را
سرشک لعل من در دم فرو ریخت
دل چاکم کزو پیکانت افتاد
چو ریشی دان کزو مرهم فرو ریخت
ملایک را چه سود از حسن طاعت
چو فیض عشق بر آدم فرو ریخت
زمحرومان نیابی ذوق آن درد
که بر جان و دل محرم فرو ریخت
اساس عشق محکم باد جامی
اگر بنیاد زهد از هم فرو ریخت
***
252
درمانده ای به حکم قضا از بلا گریخت
زد طعنه جاهلی که فلان از قضا گریخت
چون از قضا گریز تواند کسی که بود
دست قضا عنان کش او هر کجا گریخت
بس اهل معرفت که زبیگانه آفتی
احساس کرد و در کنف آشنا گریخت
گر نیست از سبب به سبب التجا روا
خیر بشر ز مکه به یثرب چرا گریخت
اسباب چون مظاهر فعل مسبب اند
هر کس گریخت هم زخدا در خدا گریخت
ای پیر می فروش که رو در تو کرد
هر کس که از کدورت خود در صفا گریخت
جامی گریخت در تو زعجب و ریای خویش
ز آن عجب هم که در تو زعجب ریا گریخت
***
253
دل رخت را ز روشنی مه گفت
سخن روشن و موجه گفت
هر که دریافت نکته ی دهنت
عقلش از سر غیب آگه گفت
پیش قد بلند تو طوبا
سخن سدره گفت کوته گفت
گوشه ی ابروی ترا شب عید
هر که دید الهلال و الله گفت
وعده یک بوسه بود و ده دشنام
لبت آن یک نداد وین ده گفت
نیست مشتاق کعبه صوفی شهر
سخنی کعبه گرنه در ره گفت
دوش جامی حدیث زلف و رخت
ز اول شام تا سحرگه گفت
***
254
دی که آن نازنین سخن می گفت
با رفیقان حدیث من می گفت
سوی من بود اشارت غمزه
گرچه با دیگران سخن می گفت
نمک ریش دل فگاران بود
هر چه آن شوخ غمزه زن می گفت
صبحدم باد از آن شمایل خوب
نکته ای چند در چمن می گفت
لطف آن قد زسرو می پرسید
وصف آن روی یاسمن می گفت
پیش گل گاه از آن لطافت تن
گاه از آن بوی پیرهن می گفت
بهر مرغان صبح جامی نیز
حال شب های خویشتن می گفت
***
255
باده تا چاشنی ای زان لب چون نوش گرفت
آتش از رشک به جان من مدهوش گرفت
همت من که فلک غاشیه اش داشت به دوش
عاقبت غاشیه ی عشق تو بر دوش گرفت
لاف با لطف بناگوش تو چون سیم زدست
زر پی عذر چرا حلقه شد و گوش گرفت
دوش تا صبحدم از یاد تو بی خود بودم
امشبم باز همان بی خودی دوش گرفت
خواهم از رشک قبا جامه ی جان چاک زدن
که چرا قد ترا تنگ در آغوش گرفت
عشقت از درد سر هوش و خرد بود به تنگ
دل من ترک خرد کرد و کم هوش گرفت
جامی از ظلم تو ای ماه سپاهی خواهد
دامن شاه عطاپاش خطاپوش گرفت
***
256
آن سفر کرده کش از ما دل گرفت
جان فدایش هر کجا منزل گرفت
جان که باقی بود یا رب از چه رو
رفت و خوی عمر مستعجل گرفت
تن فتاد از پای چون محمل براند
جان برید از تن پی محمل گرفت
تا دلش ناید به درد از حال ما
خویش را از حال ما غافل گرفت
گرد ما دریا شد از سیل سرشک
یار از آن دریا ره ساحل گرفت
من قتیل یارم ای خوش آن قتیل
کو تواند دامن قاتل گرفت
کی تواند جامی از پی رفتنش
چون زگریه پای او در گل گرفت
***
257
دل که روزی چند با دیدار جانان خو گرفت
عمرها جان کند تا با درد هجران خو گرفت
نیست میل بزم وصل از کلبه ی هجرم چو جغد
کم رود سوی عمارت چون به ویران خو گرفت
یاد مرهم بر دل من سخت می آید چو تیر
تا از آن ابرو کمان با زخم پیکان خو گرفت
قامتم چوگان سرم گویست در میدان عشق
تا سوار شوخ من با گوی و چوگان خو گرفت
بی رخ لیلی مخوان مجنون حیران را به حی
زانکه آن سرگشته با کوه و بیابان خو گرفت
غرقه در خون دلم از چشم نمناکم چه باک
فکر باران کی کند آن کو به توفان خو گرفت
همچون جامی درد سر بیند زبالین حریر
هر که را سر بر درت با سنگ دربان خو گرفت
***
258
آن نه خطست که گرد رخ زیبایش گرفت
دل ما سوخت بسی دود دل ماش گرفت
طوطیانند فرو برده به شکر منقار
یا خط سبز لب لعل شکرخاش گرفت
نقش پابوس ویم نیست همین بس که چو شد
در رهش سوده تنم نقش کف پاش گرفت
نه دلست این به برم بلکه دلم از غم عشق
شد زجا قطره ای از خون جگر جاش گرفت
گفت دامان وصالت بنهم در کف و رفت
اشک من گوشه ی دامان به تقاضاش گرفت
ساقی امروز به نقدم قدحی چند بده
رغم آن را که غم نسیه ی فرداش گرفت
دل در آن زلف سیه شد بگسل جامی ازو
برحذر باش زدیوانه که سوداش گرفت
***
259
ما امید از دوست ببریدیم و رفت
هجر را بر وصل بگزیدیم و رفت
داغ بی یاری و درد بی دلی
آن همه بر خود پسندیدیم و رفت
شب همه شب گه به پهلو گه به سر
گرد کوی دوست گردیدیم و رفت
دست بوس دوست برنامد ز دست
پاسبان را پای بوسیدیم و رفت
چون ندیدیم آب روی خویش را
روی خود بر خاک مالیدیم و رفت
دولت دیدار چون روزی نشد
آن در و دیوار را دیدیم و رفت
شد گریبانگیر جامی درد عشق
دامن از وی نیز درچیدیم و رفت
***
260
آنکه بر گل گره از جعد سمن بوی تو بست
رشته ی جان مرا در شکن موی تو بست
طعنه بر طوطی طبعم مزن از کم سخنی
که برو راه سخن لعل سخن گوی تو بست
لله الحمد که جان معتکف حضرت تست
گرچه تن بار اقامت زسر کوی تو بست
هیچ شب دیده نبندم من غمدیده به خواب
چون کنم خواب مرا نرگس جادوی تو بست
خانه ی صبر من آن روز برانداخت فلک
که بدین قاعده طاق خم ابروی تو بست
نافه کز خون جگر پرورش آهوی چین
در دلش خون گره از نکهت گیسوی تو بست
می دهد زینت بازار سخن جامی را
نخل نظمی که به وصف قد دلجوی تو بست
***
261
ابر نیسان سایه بان بر طارم گردون زدست
لاله چتر لعل بر فرش زمردگون زدست
شاهد رعناست لاله کرده گلگون پیرهن
یا دم قتل محبان دامن اندر خون زدست
نی خطا گفتم ز زیر خاک بعد از مدتی
آتش داغ شهیدانش علم بیرون زدست
کرده یاقونی طبق ها را ز زرناب پر
گوییا ضحاک گل بر گنج افریدون زدست
بر حریر نیلگون آب حیرانم که باد
صد هزاران نقش را بی دست و بی افسون زدست
گرچه عکس سبزه در جوزنگ بر آیینه است
زنگ غم را صیقل از صد خاطر محزون زدست
بهر تاب خور فگند امروز بر سرهای شاخ
شب شکوفه چادری کز قرص مه صابون زدست
چون رسد بر لاله ژاله آیدم زان سنگ بار
کز تکلف لیلیش بر کاسه ی مجنون زدست
گفته ی جامی بود سنجیده در میزان لطف
حاسد ار طعنی زدست از طبع ناموزون زدست
***
262
این زمینی است که سر منزل جانان بودست
مطرح نور رخ آن مه تابان بودست
این زمینی است که هر شیب و فرازی که دروست
جای آمد شد آن سرو خرامان بودست
این زمینی است که هر جا خس و خاری بینی
پیش از این رسته به جایش گل و ریحان بودست
دامن نازکشان رفته به هر جانب ازو
آنکه صد دست تمناش به دامان بودست
می دهد خاک رهش خاصیت آن آبم
که نصیب خضر از چشمه ی حیوان بودست
باید افشاند زهر نوک مژه خون جگر
هر کجا لعل لب او شکرافشان بودست
جان جامی به حقیقت زهمین باد و هواست
گر به صورت گلش از خاک خراسان بودست
***
263
دلم از خم صفا جام مصفا زده است
همتم سنگ برین ساغر مینا زده است
نقد عرفان زمقلد مطلب کان مسکین
دست در آرزوی نسیه ی فردا زده است
زر و سیمی که بر آن خواجه نظر دوخته است
مشت خاکی است که دیده ی بینا زده است
برفشان جیب که خار قدم تجرید است
نیم سوزن که سر از جیب مسیحا زده است
دوست را باش و بساط عمل خود طی کن
بس مصلا که رهش نقش مصلا زده است
پی غباری به حرم کعبه روی پی بودست
کاب راه حرم از آبله ی پا زده است
گرچه بشکست بسی خانه ی صورت جامی
کم کسی خیمه ازین خانه به صحرا زده است
***
264
ترک گلچهره ی من خیمه به صحرا زده است
در دل لاله رخش آتش سودا زده است
شد چنان پایه ی آه من از آن ماه بلند
که سراپرده برین طارم مینا زده است
بهر قتل که کمر بست ندانم که مرا
می کشد گوشه ی دامانش که بالا زده است
جانم آسود زبوسیدن خاک قدمش
خرم آنکس که گهی بوسه بر آن پا زده است
هر غمی کز صنمی خسته دلی خورده فرو
همه سر از دل و جان من شیدا زده است
می دهد خاک رهش خاصیت آب حیات
بس که هر نوش لبی بوسه بر آنجا زده است
جامی افتاد زپا زیر لگدکوب جفا
تا به فتراک بتی دست تمنا زده است
***
265
مرا عشق عزیزی خوار کردست
چه گویم عشق ازین بسیار کردست
نیاید از دل بی عشق کاری
مرا این نکته در دل کار کردست
به روز وصل بس آسان بود عشق
شب هجرش چنین دشوار کردست
نمی جنبد رقیب ازین سر کوی
ره عشاق را دیوار کردست
در آغوش خودت در خواب دیدم
فلک بخت مرا بیدار کردست
عیادت می کنی بیمار خود را
مرا این آرزو بیمار کردست
گدای تست جامی لیکن از تو
همین دریوزه ی دیدار کردست
***
266
چشمم خیال قد تو جز نخل تر نبست
نخل خیال را کس ازین خوب تر نبست
نگذشت در غم تو شبی کاتش دلم
از دود آه راه نفس بر سحر نبست
برداشت وصلت از سرما سایه وه که بخت
آن مرغ رام ناشده را بال و پر نبست
دارد به دور لعل تو بر سر سبوی می
صوفی که جز عمامه ی تقوا به سر نبست
لعلت چو دید اشک من از خنده بس نکرد
بر سایلان کریم در لطف در نبست
جز با غمت نرفت زتن جان بیدلان
بی زاد راه قافله بار سفر نبست
جامی که بسته بود کمر در طریق زهد
تا شد اسیر عشق تو دیگر کمر نبست
***
267
کس شیوه ی آن دلبر چالاک ندانست
خونخواری آن کافر بی باک ندانست
افتاد سرم در ره خونخواره سواری
کز سرکشی اش لایق فتراک ندانست
چون سایه به خاک افگند آن سرو نه بر من
گر قدر مرا پست تر از خاک ندانست
زانکس که مرا دوخت گریبان چه گشاید
چون دوختن این جگر چاک ندانست
آن سرو که پاکست چو گل دامن حسنش
افسوس که قدر نظر پاک ندانست
هر درد و غمی کامد ازین چرخ جفا کیش
منزل به جز این سینه ی غمناک ندانست
جامی گه خونریزی آن شوخ دعایی
جز سلمک الله و ابقاک ندانست
***
268
ای که هرگز نشود زلف کجت با ما راست
کار ما راست شود چون تو کنی بالا راست
ما نتابیم ز روی تو نظر گرچه گرفت
از مژه چشم تو صد تیر بلا با ما راست
خلعت لطف به قد تو بریدن ای سرو
ناید این جامه به قد دگری قطعا راست
راستم با تو علیرغم همه کج نظران
گرچه فرقی نبود پیش تو از کجا تا راست
می نیارد به زبان خامه به جز وصف قدت
راستان را به زبان کی گذرد الا راست
دیده ی راست سزد جای خرام چو تویی
رنجه فرما قدم ای سرو که کردم جا راست
خواست جامی که رسد بر دل او ناوک تو
لله الحمد که آورد خدا آن را راست
***
269
چه گویم کز فراقت چونم ای دوست
جگر پردرد و دل پرخونم ای دوست
به زیر پای خود کردی سرم پست
رساندی پایه بر گردونم ای دوست
میان رهروان بودم فسانه
زره بردی به یک افسونم ای دوست
چنان از لعل میگون تو مستم
که فارغ از می گلگونم ای دوست
ز نقد عشق اگر خالی بود جیب
چه سود از گنج افریدونم ای دوست
کمم در حشمت و جاه از سگانت
ولیکن در وفا افزونم ای دوست
مگو جامی سگ این آستان نیست
مکن زین دایره بیرونم ای دوست
***
270
دور از رخ تو چنانم ای دوست
کز هستی خود به جانم ای دوست
صبر از همه نیکوان توانم
لیک از تو نمی توانم ای دوست
خواهم که به روز وصل پیشت
غمنامه ی هجر خوانم ای دوست
گفتی زغمم دل تو چونست
از کار فتد زبانم ای دوست
پیش تو هنوز نارسیده
دل پیش تو من چه دانم ای دوست
دامن مفشان زمن که خواهم
جان در قدمت فشانم ای دوست
جامی سر خود نهاده بر در
یعنی سگ آستانم ای دوست
***
271
دوش بر یاد تو چشمم دم بدم خون می گریست
روز من می دید شمع و از من افزون می گریست
گریه ی تلخ صراحی نیز بی چیزی نبود
غالباً از شوق آن لب های میگون می گریست
صبحدم یا رب کواکب بود ریزان از سپهر
یا نه بر درد دل من چشم گردون می گریست
چون فسونگر دید درد من برید از من امید
ورنه بیموجب چرا هنگام افسون می گریست
آن نه باران بود گرد کوی لیلی هر بهار
روزگار سنگدل بر حال مجنون می گریست
و آن روان تا منزل شیرین نه جوی شیر بود
بلکه بر فرهاد مسکین کوه و هامون می گریست
شد چنان جامی ضعیف از محنت هجران که دوش
سیل اشک از خانه می بردش برون چون می گریست
***
272
یار خطی که بر عذار نوشت
یولج اللیل فی النهار نوشت
و الضحا را که واضحش رخ اوست
سورت اللیل بر کنار نوشت
به خط سبز وصف خط و رخش
سبزه بر طرف لاله زار نوشت
لب او پرشکر به مشک و گلاب
مرهم سینه ی فگار نوشت
بر بیاض رخم محرر اشک
قصه ی درد و انتظار نوشت
قصد شهرت نبود جامی را
کین همه نظم آبدار نوشت
بهر احباب بر صحیفه ی دل
نکته ای چند یادگار نوشت
***
273
یار نازک دلی که بی موجب زمن آزار داشت
عمری از تیغ تغافل خاطرم افگار داشت
داشتم بسیار درد و حسرت از آزار او
با من آزارش نمی دانم چرا بسیار داشت
کار او آن بود کآرد عاشقان را دل به دست
چون مرا افتاد با او کار دست از کار داشت
دیدن بخت من از نادیدن او تیره بود
روشن آن چشمی که بینایی از آن رخسار داشت
آگه از بیداری شب های من دانی که کیست
آنکه بی روی چنان ماهی شبی بیدار داشت
می گذشت آن سرو و می مردم زغیرت گرچه رو
با وجود چشم من بر خاک ره رفتار داشت
بود جامی با سگانش یار لیک آن سنگدل
گه گهی گر التفاتی داشت با اغیار داشت
***
274
شب یاد رخت در دل ویران شده ره داشت
ویرانه ی ما روشنی از پرتو مه داشت
دل داشت در آن زلف سیه خانه ازین بیش
آن بخت کجا شد که دل خانه سیه داشت
سیل مژه بربود مرا همچو خس از جای
خود را نتوانم دگر از گریه نگه داشت
دی جلوه کنان می شدی اندر صف خوبان
با حشمت و جاهی که نه سلطان نه سپه داشت
طرف کله از ناز شکستی و جهانی
از هر طرفی چشم بر آن طرف کله داشت
افتاد مرا با تو همان قصه که مردم
گویند فلان گلخنی اندیشه ی شه داشت
جامی که به شمشیر ستم ریختیش خون
جز دعوی عشق تو ندانم چه گنه داشت
***
275
دردا که یار جانب ما را نگه نداشت
آیین مهر و رسم وفا را نگه نداشت
شد خاک پای در ره او صد خداشناس
فارغ گشت و راه خدا را نگه نداشت
چشم حوادثش مرساد ار چه غمزه اش
از سینه ام خدنگ جفا را نگه نداشت
در غیرتم زباد که از چشم مردمان
چون سرمه خاک آن کف پا را نگه نداشت
صوفی صفای دل به غم غیر تیره ساخت
آیینه ی خدای نما را نگه نداشت
هر جا که شد مقیم درت حرمتی نیافت
چون در صف سگان تو جا را نگه نداشت
جامی پس از دعای وصالت زهجر سوخت
افسوس ازین دعا که بلا را نگه نداشت
***
276
صبا زچشم من آن خاک در دریغ نداشت
چو دید اهل نظر توتیا دریغ نداشت
بناز بر همه خوبان که هیچ نکته ی حسن
ازین شمایل موزون خدا دریغ نداشت
بهای وصل تو دل عقل و صبر و دین همه داد
چو بود مایل کالا بها دریغ نداشت
شدم نشانه به عشق بتان و غمزه ی تو
ازین نشانه خدنگ جفا دریغ نداشت
فدای بوی خوشت باد جان که پیرهنت
زباد و باد زگل گل زما دریغ نداشت
مگیر سایه زمن ای که سر به سر لطفی
که شاه سایه ی لطف از گدا دریغ نداشت
زدست جامی اگر چند خدمتی ناید
به وقت های اجابت دعا دریغ نداشت
***
277
بر سر کویی که روزی سرو ناز من گذشت
در زمین بوسی همه عمر دراز من گذشت
بود بیش از حد نیازم با سگان او ولی
ناز آن بدخوی با من از نیاز من گذشت
قامتش را سجده بردم چون بهانه یافتم
دی چو مست ناز از پیش نماز من گذشت
چشم گریان من و خاک کف پای سگی
کو شبی از کوی یار دلنواز من گذشت
شاه غزنین جان همی داد از غم و می گفت نیست
عمر من جز آنچه در وصل ایاز من گذشت
سوخت شمع از آتش اندیشه سر تا پای دوش
چون به مجلس قصه ی سوز و گداز من گذشت
جامیا مرد حقیقت بین به معنی راه برد
هر کجا افسانه ی عشق مجاز من گذشت
***
278
جان تن فرسوده را با غم هجران گذاشت
طاقت صحبت نداشت خانه به مهمان گذاشت
تیر تو آمد فرو سینه بسی تنگ بود
دل به عدم رو نهاد جای به پیکان گذاشت
کعبه روی را کشید جذبه ی خاک درت
راحله و زاد را زیر مغیلان گذاشت
گریه چراغم بکشت گرمی دل همچنان
آتش پیدا نشاند سوزش پنهان گذاشت
ترک دل آشوب من گر خرد و صبر پاک
برد به غارت چه باک شکر که ایمان گذاشت
طرف کله برشکست رخش جفا تند راند
هر قدمی صد چو من واله و حیران گذاشت
جامی بی دل نیافت داد زخوبان شهر
راه سفر برگرفت شهر بدیشان گذاشت
***
279
باز بر شکل دگر می بینمت
زانچه بودی خوب تر می بینمت
پیش ازین بودی چو غنچه پردگی
چون گل اکنون پرده در می بینمت
جز کمر چیزی نبینم در میان
زان میان کاندر کمر می بینمت
چون نمی آیی چو جان اندر برم
همچو عمراندر گذر می بینمت
رفتی از پیش نظر عمری و من
همچنان پیش نظر می بینمت
تیر آهی گر رسد سویت چه باک
سینه ی پاکان سپر می بینمت
جامی، از جام که خوردی می، که باز
از دو عالم بی خبر می بینمت
***
280
گفتم به قامتت که زکج خوش ترست راست
کرد ابرویت زگوشه اشارت که این خطاست
مایل به ابروی تو شدم قد دلکشت
گفتار رزست میل تو سوی کجی چراست
کج آن تست و راست هم ای شاه نیکوان
گر خاست فتنه ای زکج و راست از تو خاست
گر دارد ابرویت کجی ای عین راستی است
با راستی قامت تو خود کجی کجاست
من نی کجم نه راست مرا هر صفت که هست
عاریتست و آن به حقیقت همه تراست
پشت من از تخیل ابروی تست کج
طبع ممن از تصور بالای تست راست
جامی چو راستی و کجی جمله از تو دید
بهر تو خواست هر کجی و راستی که خواست
***
281
بی جمالت صوت مطرب مایه ی درد و غم است
بی رخ گل نغمه ی بلبل نفیر ماتم است
کی به قانون طرب گردد مرا آهنگ راست
این چنین کز بار دل چون چنگ پشت من خم است
بر رخت خوی هست عکس قطره های اشک من
یا چکیده بر سمن باران و بر گل شبنم است
درد هجران را نباشد نسبتی با رنج مرگ
درد هجران، روزگاران، رنج مردن یکدم است
هر طبیبی را که پرسیدم علاج عشق گفت
درد عاشق بی مداوا، داغ او بی مرهم است
خانه ام را سقف غم، دیوار محنت، در بلاست
کس چنین خانه ندیده تا بنای عالم است
عاشقان بسیار داری گرچه جامی از همه
کم بود در دام تو چون او گرفتاری کم است
***
282
چشم منی بر همه کس روشنست
خانه ی تو خانه ی چشم منست
سینه ی تو روزن و چشم دلم
بهر تماشای تو بر روزنست
دل به درت محرم و جان نیز هم
محنت هجر تو همه بر تنست
زاد دو صد غم شب هجر توام
راست بود آنکه شب آبستنست
سوخته ی هجر تو و کنج غم
زاویه ی گلخنیان گلخنست
زآتش تو خرمن خوبان بسوخت
خال تو یکدانه از آن خرمنست
قاعده ی عشق زجامی طلب
زانکه درین مسأله صاحب فنست
***
283
رخت روز طرب را بامدادست
سر زلفت شب غم را سوداست
تویی کعبه به هر شهری که باشی
چو مکه نام او خیر البلادست
زآه چون عمود آتشم چرخ
به هر شب چون ارم ذات العمادست
نکودار اعتقاد ای دل به خوبان
که رأس المال صوفی اعتقادست
در اقلیم عدم رو کرده جانم
زتو در آرزوی خیر بادست
در افسون خوانی دل خال و زلفت
یکی شاگرد و دیگر اوستادست
سگت بگذار گو رسم دویی را
که جامی در مقام اتحادست
***
284
بیا که دل زغمت خون و دیده پرخونست
ببین زدیده ی پرخون که حال دل چونست
نبود عاشق لیلی به غیر یک مجنون
ترا به هر سر مویی هزار مجنونست
مرا که حال دگرگون شد از کشاکش هجر
عجب مدار اگر اشک من جگرگونست
سخن زحد مبر ای محتسب که مستی من
نه از پیاله ی خورشید و خم گردونست
بریخت شوق تو خون دلم زدیده بلی
رود شراب زسر چون زساغر افزونست
چه سان روم ره معنی که خون گرفته دلم
خراب صورت مطبوع و شکل موزونست
به عشق طعنه ی جامی مزن که عاشق را
عنان دل زکف اختیار بیرونست
***
285
گوهر عشق ترا دل صدفست
ناوک درد ترا جان هدفست
بحر اسرار شناسد خود را
شیخ مغرور که بادش به کفست
رخنه ی تیغ جفایت به سرم
کنگر افسر جاه و شرفست
می رسد راحتم از سیلی فقر
ناله از دست تهی کار دفست
عیش سازان و شراب و لب کشت
چشم عارف نه بر آب و علفست
جامی از اهل ولا همت خواه
گرد تو گرچه بلابسته صفست
کار هر کس نبود صف شکنی
شیر این معرکه شاه نجف است
***
286
آنچه در عشق توام دم به دم است
رنج بر رنج و الم بر الم است
شاد باد از تو دل بوالهوسان
گر من از غصه بمیرم چه غم است
نیست بر من ستم از تیغ تو زخم
می زنی بر دگران آن ستم است
گر کنی میل به دینار و درم
آنم از دولت عشقت چه کم است
دلم از داغ غمت پردینار
جیبم از سیم مژه پردرم است
در حریم تو دل سخت بتان
زیر پا بیش ز ریگ حرم است
سر نپیچد زسگانت جامی
خدمت اهل وفا مغتنم است
***
287
دلم را با کس آرامی نماندست
به جز ناکامیم کامی نماندست
به راه کام پای همتم را
مجال رفتن گامی نماندست
اگر من بی سرانجامم عجب نیست
جهان را هم سرانجامی نماندست
به شاخ آدمیت میوه ی انس
چه جای پخته چون خامی نماندست
مه نو می کند بر چرخ اشارت
کزین خمخانه ی جز جامی نماندست
زباده خالی است آن جام یعنی
حریف باده آشامی نماندست
مبر در سلک هستی نام جامی
کزان مسکین به جز نامی نماندست
***
288
خانه ی دل خراب کرده ی تست
چشمه ی جان سراب کرده ی تست
زاشک انومیدی و نم حسرت
دیده ی تر پر آب کرده ی تست
خورد را چشم او ندیده به خواب
هر که بی خورد و خواب کرده ی تست
گرچه مویم سفید گشت چو شیر
چهره از خون خضاب کرده ی تست
تا تو رند و شراب خواره شدی
دل خلقی کباب کرده ی تست
چشم گریان من زعکس لبت
ساغر پرشراب کرده ی تست
جامی و شعر خوش، تو و دشنام
شعرهایش جواب کرده ی تست
***
289
لاله بین در بیستون چون غرق خون افتاده است
گویی از کان آتشین لعلی برون افتاده است
نی غلط کردم که از سوز درون کوه کن
شعله در دامان کوه بیستون افتاده است
چون رهم از زلف مشکینت که در هر حلقه اش
صد دل دانا به زنجیر جنون افتاده است
روزم از بی مهریت شب گشت و آن شب را شفق
بر رخ زردم سرشک لاله گون افتاده است
بار هجران تو چون سنجم که این بار گران
از ترازوی قیاس من فزون افتاده است
دل که می تابد برو رویت ز راه دیده هست
خانه ای گر روزن آن مه درون افتاده است
طوق داران غمت گردنکشان عالمند
در میان آنهمه جامی زبون افتاده است
***
290
مشکین خطی که روز رخش را شب آمدست
جان منست خطش از آن بر لب آمدست
حرفی که کلک حسن به رویش نوشته بود
از مشک ناب و عنبر تر معرب آمدست
شاید که جان نهم لقب قالبش زلطف
جانی ولی که جان منش قالب آمدست
یوسف چه خوانمش که به هر جا نموده روی
صد یوسفش اسیر چه غبغب آمدست
در چشم پر سرشک چو رویش فگنده عکس
خورشید را مقارنه با کوکب آمدست
طفلان سبق زلوح جمالش گرفته اند
هرگه جبین گشاده سوی مکتب آمدست
چوگان به کف سواره به میدان چو کرده عزم
صد سر چو گوی زیر سم مرکب آمدست
هر که زباد برقع زلفش شود نگون
گوید فلک که منزل مه، عقرب آمدست
جامی مدام مشربه ای از شراب پر
بر رغم مدعی که تنک مشرب آمدست
***
291
طره عنوان جمال تو چو جیم افتادست
دهن تنگ تو زان چشمه ی میم افتادست
زان قد و زلف که گویی الف و لام ویند
لام الف وار دل خسته دو نیم افتادست
قدت آن نخل بلندست و لب آن تازه رطب
که درین باغچه از باغ نعیم افتادست
ید بیضا که شنیدی بود از طلعت تو
لمعه ی نور که در دست کلیم افتادست
چمن از ناقه ی چین عطرفشان شد گویی
چین زلف تو گذرگاه نسیم افتادست
پرده بردار که از صاعقه ی شوق توام
شعله در خرمن و آتش به گلم افتادست
شهر عشق است مقام همه صاحب نظران
فرخ آنکس که درین شهر مقیم افتادست
نیم جان گر بدهی صد به عوض بستانی
بخل بگذار که دلداده کریم افتادست
جامیا شاهد نو گیر که از گردش دهر
رخنه در صحبت یاران قدیم افتادست
***
292
قدم به طرف چمن نه که سبزه نوخیزست
شکوفه در قدم دوستان درم ریزست
مده به باد گرانمایه عمر بی باده
کنون که باده فرح بخش و باد گلبیزست
سرود مجلس تو صورت عندلیب بس است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیزست
به کف پیاده ی لعلیست لاله را یعنی
پیاله گیر که از می نه وقت پرهیز است
گدای عشق تو گیرد به صدر مصطبه جا
چه جای مسند جمشید و تخت پرویزست
هوای مطرب گلچهره کن که گیسوی چنگ
به دست زهره جبینان عجب دلاویزست
مخور شراب غرور از صفای مسند عیش
که سیل خیز حوادث کدورت انگیزست
مبین به چشم ترحم به حالم ای خواجه
که رنج و محنت عشاق راحت آمیزست
زلطف گفته ی جامی همه خراسان را
فروگرفت سخن در عراق و تبریزست
***
293
مقیم کوی ترا فسحت حرم تنگ است
زکعبه تا سر کویت هزار فرسنگ است
دلم ضعیف و زهر سو ملامتی چکنم
که شیشه نازک و هر جا که می روم سنگ است
مگو به حلقه ی ما ذکر رشته ی تسبیح
که گوش مجلسیان پر بریشم چنگ است
به عرصه ی چمن و صحن باغ نگشاید
دلی که غنچه وش از هجر گلرخی تنگ است
نه صلح و جنگ کسانم غم تو فارغ ساخت
نه با کسم سر صلح و نه با کسم جنگ است
به قدر آینه حسن تو می نماید روی
دریغ کاینه ی ما نهفته در زنگ است
مبین دو رنگی رخسار و اشک جامی را
که در طریق محبت همیشه یکرنگ است
***
294
جانم از عشق تو در ورطه ی بیم افتادست
دلم از تیغ فراق تو دو نیم افتادست
جیب گل نافه ی چین شد به گلستان گویی
دامن از زلف تو در دست نسیم افتادست
حاصل خویش به جز رنج سفر هیچ ندید
هر مسافر که برین در نه مقیم افتادست
شاهد ملک چه بینی که کند زیور گوش
زان در اشک که از چشم یتیم افتادست
وجه خود در ره می نه که نباشد غم دزد
هر کرا کیسه تهی از زر و سیم افتادست
می خورد صوفی پر خوار پی هضم طعام
با همه جهل ببینش چه حکیم افتادست
نکشد جز به می و ساقی مطبوع و سماع
طبع جامی که زآفات سلیم افتادست
***
295
ساقی بیا که قصر بقا در تزلزلست
در ده شراب لعل چه جای تعلل است
در دور جام می به تسلسل کشد رواست
بر رغم آنکه منکر دور و تسلسل است
داری هوای میکده ترک سبب بگوی
زاد طریق اهل ارادت توکل است
کردند شرح عشق حریفان ولی هنوز
این سر سر به مهر محل تأمل است
آگاهی از کماهی حالات عاشقان
با ما جفای تو نه زجهل از تجاهل است
صوفی که ذوق عشق تو می آردش به رقص
مستست کز سرایت می در تمایل است
جامی کند تحمل هر رنج و غم ولی
در محنت فراق تو بس بی تحمل است
***
296
اینهمه خونخواری ام زان نرگس خونخواره چیست
چون نخواهد یار جز خونخواری من چاره چیست
گرنه بر من دستبرد هجر زور آورده است
در درونم جان و در بیرون گریبان پاره چیست
ایستادن را نمی داند سرشکم ای حکیم
در بیان طالع من حکم این سیاره چیست
گر نمی خواهد شکست جام عیش عاشقان
در بر سیمین او دل همچو سنگ خاره چیست
گرنه باغش زآب می امروز در نشو و نماست
هر دمش از نوگلی بشکفته بر رخساره چیست
رنج من خواهد فلک ورنی جدا زآن مه مرا
عیش ناهموار با این محنت همواره چیست
هر که باشد در جهان میرد همین یکبار و بس
بی رخ جانان مرا این مردن صد باره چیست
خط قرب و دولت تشریف خاصان را بود
بهره ی عام از جمال شاه جز نظاره چیست
جامی از هول رقیب آورد رو در راه هجر
تا درین هایل بیابان حال آن آواره چیست
***
297
بی تو شبم را اثر روز نیست
شمع شبم انجمن افروز نیست
جز خط فیروزه ی تو بر دو لب
بر صف جان ها شده فیروز نیست
وعده ی لطف ز ازل آمدست
قاعده ی این کرم امروز نیست
مصلحت آموزی رسوای عشق
مصلحت مصلحت آموز نیست
شب بجهد همچو شهاب از دلم
ناوک آهی که فلک دوز نیست
صید کمند تو نخواهد نجات
مرد بلا عافیت اندوز نیست
گفته ی جامی همه سوزست و درد
جان فسرد هر چه درو سوز نیست
***
298
زبان در دهان ترجمان دل است
سخن بر زبان از زبان دل است
جهان و آنچه می بینی اندر جهان
گم اندر فضای جهان دل است
قلم هر چه بر لوح هستی نوشت
یکی نکته از داستان دل است
خدنگی که از قبضه ی ما رمیت
رسد بر نشان از کمال دل است
غذایی که از عند ربی ابیت
خورد جان عارف زخوان دل است
فراوان فواکه از قطع و منع
مبراست از بوستان دل است
کلام تو وحی است جامی بلند
که نازل شده زآسمان دل است
***
299
دل خطت را رقم صنع الآهی دانست
بر سر مشک خطان حجت شاهی دانست
ماه را آینه ی روی چو خورشید تو گفت
هر که ماهیت حسن تو کماهی دانست
صبح را خواند فروغ رخت اندر شب زلف
صبح خیزی که سفیدی زسیاهی دانست
شاید ار شه کندت منع زجولان چو ترا
فتنه ی شهری و آشوب سپاهی دانست
عقل چون خیمه ی فکر از دو جهان بیرون زد
عشق را بادیه ی نامتناهی دانست
ساده دل شو که درین مدرسه ی وسوسه خیز
به ز نادانی خود هیچ نخواهی دانست
جامی و پیر خرابات که اسرار وجود
همه از همت ارشاد پناهی دانست
***
300
ساقی ما که دی به کف می داشت
جام می مستی از لب وی داشت
هستی ما به باد مستی رفت
بس که می زان دو لب پیاپی داشت
گل ندارد زشبنم سحری
آن لطافت که رویش از خوی داشت
از مؤذن نشد دلی زنده
همه شب گرچه بانگ یا حی داشت
ماند شیخ از جواب بانگ نماز
صبحدم بس که گوش بر نی داشت
کی به مقصد رسد چو زاهد را
لاشه ی سعی حکم لاشی داشت
سوخت جامی زداغ عشق و نگفت
کز کی آن داغ بود و تا کی داشت
***
301
زهی عشق ترا بر کفر و دین پشت
رخت آتش زده در جان زردشت
بود روشن زرخسار و جبینت
که تو خورشید و ماهی پشت بر پشت
به وصف زلف تو کرده دبیران
سیاهی و قلم انگشت و انگشت
به افسون باز نتوان رستن از عشق
نشد مشعل گه صبح از نفس کشت
به آن غمزه مشو جامی مقابل
مزن با آن درفش از سادگی مشت
***
302
طوبا که به سدره سربلندست
پیش قد تو نیازمندست
با خط تو سبزه گر زند لاف
از غنچه سزای ریشخندست
عمری تو و زلف با تو همسر
پیمودن عمر را کمندست
تا دیده لبت سر تواضع
پیشت به زمین نهاده قندست
الطاف تو نشمرم که داند
انفاس حیات را که چندست
در گوش نماند جای پندم
ای هم نفسان چه جای پندست
از هر قدمی به دوست راهی است
جامی منشین که راه بندست
***
303
پشتم از بار بلا خم شده است
قومی از دایره ی غم شده است
بس که که گریم صف ارباب طرب
گرد من حلقه ی ماتم شده است
کوی تو تا حرم اهل صفاست
چشم من چشمه ی زمزم شده است
در ضعیفی تنم از مویی کم
چون من از ضعف کسی کم شده است
نیست بر خشک لبان رحم ترا
چشمه ی لطف تو بی نم شده است
شحنه در سلک سگانت جا کرد
سفله را بین چه معظم شده است
جامی از سلک سگانت محروم
با رقیبان تو همدم شده است
***
304
دولتم نیست که باشم به سخن دمسازت
گو سخن با دگران تا شنوم آوازت
شاهباز حرم قدسی و در ملک وجود
نیست جز بهر شکار دل و جان پروازت
رفتی و رشته ی پیوند مرا با تو قوی
روزی آرم به همین رشته سوی خود بازت
همچو گل گرچه به صد پاره شود پرده ی دل
حاش لله که شوم پرده گشای از رازت
تا شدی نازکنان ساقی خونین جگران
همه مستند ز جامی می و من از نازت
بر سرم تاجی و بر تاج گهر کی باشد
که کنم جا به سر خویش به صد اعزازت
چون زند دم زسخن پیش تو جامی زین سان
که دهد خامشیش لعل سخن پردازت
***
305
بر لبم آهی نمی آید که دودآمیز نیست
وز دلم دودی نمی خیزد که آتش ریز نیست
هر شب آیم بر درت دست تهی آویخته
مفلس عشق ترا زین بیش دست آویز نیست
کوهکن را مرغ دل آهنگ اوج عشق کرد
زور این پرواز در مرغ دل پرویز نیست
خوبرو در شهر بسیارست لیکن هیچ یک
چون تو خوش گفتار و شیرین کار و شورانگیز نیست
غمزه ات تیرست و چشمت تیغ و مژگانت سنان
هیچ خوبی را چو تو بازار خوبی تیز نیست
در حریم باغ کم یابند چون رویت گلی
ور گلی یابند گردش سنبل نوخیز نیست
گو به چشم خود که پرهیزد زخون مردمان
مردم بیمار را چیزی به از پرهیز نیست
هیچ بادی چون صبا کز زلف افشاند غبار
در مشام ما عبیرآمیز و عنبربیز نیست
تا به نور طلعت ای مه شمس تبریز آمدی
قبله ی جامی چو مولانا بجز تبریز نیست
***
306
به کوی عزلتم ویرانه ای هست
زنقد فقر درویشانه ای هست
به دستم تا زهستی دست شویم
زخم نیستی پیمانه ای هست
مکن دورم که دارد ذوق دیگر
به گرد شمع چون پروانه ای هست
چو بر دیوانگان می افگنی سنگ
نمی گویی مرا دیوانه ای هست
چه خویست این که سوی آشنایان
نیاری روی تا بیگانه ای هست
اگر خانه نباشد خوب غم نیست
چو از خوبان ترا همخانه ای نیست
مخور جامی فریب سبحه خوانان
که دامی هست هر جا دانه ای هست
***
307
غنچه همچو دهان تنگ تو نیست
گل چو رخسار لاله رنگ تو نیست
سینه ام را به غمزه ریش مکن
کین هدف لایق خدنگ تو نیست
جنگ تو صلح با رقیبان است
هیچ عاشق حریف جنگ تو نیست
تا به سنگ ستم گشادی دست
نیست دستی که زیر سنگ تو نیست
چون کنی قصد قتل منتظران
هیچ تعجیل چون درنگ تو نیست
با سگان تو نانشستن ما
جز مراعات نام و ننگ تو نیست
جامی از بار دل چو چنگ شدی
این غزل جز نوای چنگ تو نیست
***
308
از تو بر دل ها کمین ها نیک نیست
وز کمین تاراج دین ها نیک نیست
کرده نیکان چشم ها فرش رهت
پا نهادن بر زمین ها نیک نیست
در خم ابروی تو با راستان
بی خطا افتاده چین ها نیک نیست
هر زمان این کیست گویی بر درم
ترک این ها گو که این ها نیک نیست
با رقیبان مهر و با عشاق کین
مهرهای تو چو کین ها نیک نیست
آستانت سجده گاه هر سرست
دور از آن ما را جبین ها نیک نیست
دست تو جای به جام می دراز
کوتهی در آستین ها نیک نیست
***
309
ای که سلطان خیالت کرده در جان منزل است
منزلت را منزلت بالاتر از آب و گل است
بس که جان و دل درآمد از در و دیوار تو
خانه ات گویی نه زآب و گل از جان و دل است
این چنین کین خانه را بینم فروغ از روی تو
بی دلان را راز دل در وی نهفتن مشکل است
دل میان گریه دارد از تو امید کنار
غرقه را از موج دریا آرزوی ساحل است
رحم کن بر حال تنها مانده ی تاریک رو
ای که مه در هودج و خورشیدت اندر محمل است
ار تنم پیوند جان بگسل چو راندی ناقه تیز
زانکه تن را پای فرسوده است و جان مستعجل است
می کند جامی روان سوی تو شعر تر چو آب
زانکه با آب روان طبع لطیفت مایل است
***
310
زآهم آتش به خانه افتادست
وز دل این یک زبانه افتادست
اشکم از خانه بس که بیرون ریخت
رخنه در آستانه افتادست
از دو چشمت که شوخ و فتنه گرند
فتنه ها در زمان افتادست
قصد تو آزمودن تیغ است
قتل عاشق بهانه افتادست
زان میان در کمر نشانی نیست
سخنی در میانه افتادست
لایق دلبر یگانه دلیست
کز دو عالم یگانه افتادست
بی لب و خال تو دلم مرغیست
که جدا زآب و دانه افتادست
نیست آن شاخ گل که بلبل را
شعله در آشیانه افتادست
جامی از باده ی صبوح بماند
بس که مست شبانه افتادست
***
311
ترا زدوست بگویم حکایتی بی پوست
همه ازوست و گر نیک بنگری همه اوست
جمالش از همه ذرات کون مکشوفست
حجاب تو همه پندارهای تو بر توست
ازوست جمله بد و نیک ولیک هر چه بدست
از آن بدست که از ماست چون ازوست نکوست
به سیل خیز حوادث کجا شود غرقه
کسی که لجه ی بحرش فروتر از زانوست
چه شد که قبله معین بود به فتوی شرع
چو دوست با تو زکل جهات روی بروست
زدست تفرقه شد چاک خرقه سان دل من
ولی ز رشته ی وحدت هنوز امید رفوست
حدیث وصل اگر رفت غم مخور جامی
هر آن جریمه که از عشق سرزند معفوست
***
312
زهی به نسخ گل آورده خط بناگوشت
دمیده سبزه ی تر گرد چشمه ی نوشت
ترا چو زد به بناگوش حلقه سنبل زلف
بنفشه شد زغلامان حلقه در گوشت
فروغ روی تو آتش زند به خرمن عقل
اگر نه پرده کشد سنبل سمن پوشت
هجوم عشق تو نگذاردم به دل نقشی
مرو ز دیده که ترسم کنم فراموشت
چو تو کمر بگشایی من از میان بروم
مرا چه طاقت آن تا کشم در آغوشت
چگونه برخورم از تو چنین که می بینم
هلاک جان تلف عقل و آفت هوشت
هزار گونه سخن داشت از رخت جامی
نهاد بر لب او مهر لعل خاموشت
***
313
باز در بزم غمت نعره ی نوشانوش است
عقل حیران و خرد واله زجان مدهوش است
کسوت خواجگی و خلعت شاهی چه کند
هر کرا غاشیه ی بندگیت بر دوش است
بر سر بستر اندوه دهم جان آخر
چون مرا شاهد مقصود نه در آغوش است
می گذشتی و به خود زمزمه ای می کردی
عمر باشد که مرا لذت آن در گوش است
اشک گرم از تف خون دلم آمد در چشم
بس که آتش سوزان دلم در جوش است
نرسد تشنه لبان را ز تو جز نیش جفا
گرچه جام لب لعل تو لبالب نوش است
قصه ی عشق تو جامی زکسان چون پوشد
چهره گویاست اگر چند زبان خاموش است
***
314
مقام عارف عالیمقام بی وطنی است
طراز کسوت فقر و فنا برهنه تنی است
به گوش دهر ازین راست تر سخن نرسید
که گوهر صدف بحر صدق کم سخنی است
چون نیست بنده ی آن شاهی مکی و مدنی
از آن چه سود که مکیست خواجه یا مدنی است
گرفت گوشه چو خم شیخ پرشراب غرور
به محتسب که رساند که وقت خم شکنی است
به قبله روی و بتان در دورن زحرص و هوا
نه این خدای پرستست بلکه برهمنی است
هوای عشق کنی همت از دو کون ببر
که این عروج نیاید زهمتی که دنی است
خجالتیست عظیم از رخ تو جامی را
که زخم تیغ فراق تو خورد و زیستنی است
***
315
بستان ز شکوفه پر از اسرار تجلی است
بشکفته گل از شاخ شجر آتش موسی است
برداشته صد مرده سر از خاک همانا
ظاهر شده از باد صبا معجز عیسی است
بینیم زنرگس که به خود چشم گشاست
کان چشم که بینا نه به جانان بود اعمی است
لاله کند ایما که می عشق کشیدن
زان جام که نبود به میان دست کس اولی است
هر کس می از آن جام کشد خاطر پاکش
فارغ زغم توبه و اندیشه ی تقوی است
زاهد گر از آن می به مشامش نرسد بوی
با توبه و تقواش چه امکان تسلی است
از صورت و معنی بگذر جامی و درکش
زان می که برون از قدح صورت و معنی است
***
316
تا از گل تو سبزه برون آمدن گرفت
حسن تو زآنچه بود فزون آمد گرفت
زنجیر بست طره ی تو گرد آفتاب
صد ذوفنون به قید جنون آمدن گرفت
زآب زلال خواست دل تشنه قطره ای
پیکان تو به سینه درون آمدن گرفت
در حیرتم زدل که زدام تو جسته بود
بار دگر به دام تو چون آمدن گرفت
زافسونگری چه سود مرا چون تو نامدی
هر چند صد پری به فسون آمدن گرفت
رفتی و دل ز صبر و سکون نیز بازماند
چون آمدی به صبر و سکون آمدن گرفت
گفتی که آب چشم تو نبود دلیل شوق
این خون ناب بین که کنون آمدن گرفت
چشمت زغمزه تیغ برین بی زبان کشید
ترکی به قصد صید زبون آمدن گرفت
هرگه که جامی از دل خون گشته قصه راند
از چشم مردمان همه خون آمدن گرفت
***
317
پا نه به طرف باغ گلی زیردست تست
بالا نما که سرو سرافراز پست تست
آن باغ نوبری که رسیدست میوه اش
گرد تو تیرهای جفا خاربست تست
تیری به دل خلید که ذوقش به جان رسید
این ذوق چیست گرنه گشادش زشست تست
روی تو هست آتش و پیشش دو تا شده
زلف سیاه هندوی آتش پرست تست
کردی برهنه ساعد سیمین به قصد ما
امروز در جفا و ستم دست دست تست
غم نیست زانکه خاطر ما را شکسته ای
ما را همه درستی کار از شکست تست
باشد مدام مستی رندان جام می
جامی نه جام دیده نه می خورده مست تست
***
318
جانم زغمت به لب رسیدست
روزم زخطت به شب رسیدست
دل خسته مکن به زخم خارم
چون نخل ترا رطب رسیدست
راهی است مرا به کنج مطلوب
هر رنج که از طلب رسیدست
گویند ادب مده ادیبم
کش عشق مرا ادب رسیدست
در بی سبب از سبب کنم روی
چون محنتم از سبب رسیدست
در چنگ غمت به گوش جانم
صد زمزمه ی طرب رسیدست
جامی به عجم نثار کردست
هر نقد کش از عرب رسیدست
***
319
از می تلخ سبویی که به دست آمده است
جان شیرین من باده پرست آمده است
توبه ی زهد چو با شیشه ی می کرده مصاف
لله الحمد که بر توبه شکست آمده است
سرو بالای تو تا خاسته از مسند ناز
صد بلا بر سر ارباب نشست آمده است
چه کشی ساعد سیمین زکفم کین ماهی
بعد چل سالم ازین بحر به شست آمده است
دل که در کنج عدم با دهنت خوش می بود
در هوای رخت از نیست به هست آمده است
خاکروبی درت خواست به شرعی پرخویش
مرغ جانم که بدین پایه ی پست آمده است
طعن می خواری جامی چه زنی کو ز ازل
بی می و میکده از عشق تو مست آمده است
***
320
چندم از خویش جدا خواهی داشت
بر من این جور روا خواهی داشت
همچو مورم به سری راه وفا
در لگدکوب جفا خواهی داشت
می کنی بی سپرم جان به فدات
اگر این رسم بپا خواهی داشت
دل من کاخ طرب خواهد بود
تا درین غمکده جا خواهی داشت
تا قبا بندی ازین سان صد دل
بسته در بند قبا خواهی داشت
صاف کردی دل خود آینه وار
روی در اهل صفا خواهی داشت
هر قضایی که رود بر جامی
نیست غم گر تو رضا خواهی داشت
***
321
به بزم زنده دلان ذکر دی و فردا نیست
صفای وقت جز از باده ی مصفا نیست
عجب به عشق تو مستغرقم نمی دانم
که غیر تو به جهان هست دیگری یا نیست
جهان چو فرع و تو اصلی و گر به چشم یقین
نظر کنم همه اصلست و فرع اصلا نیست
چو موج هر که به دریا فرو رود داند
که موج اگرچه نه دریاست غیر دریا نیست
به کنج صومعه خوان ورد صبح و شام ای شیخ
حریم مجلس ما جای شور و غوغا نیست
هزار قافله پی بر پی است در ره عشق
عجب تر آن که پی یک رونده پیدا نیست
به زخم سنگ ملامت گرفت خو جامی
حریف صحبت نازک دلان رعنا نیست
***
322
در دلم زآتش تو داغ بس است
خانه تنگست یک چراغ بس است
گر نیامد دلم به کف به سراغ
این که آمد به تو سراغ بس است
مشک گو رو به باد و عود بسوز
بوی تو مانده در دماغ بس است
باغبان را چه کار با عطار
عطرچینش نسیم باغ بس است
محضر رندیم زدردکشان
دلقی از جرعه داغ داغ بس است
چتر فرق شهید وادی عشق
گرد گشته سپاه زاغ بس است
سود جامی زشغل غم هایت
از غم دیگران فراغ بس است
***
323
نه دل بی تو زجانی دور ماندست
که از جان جهانی دور ماندست
به کشتن لایق است آنکس که زنده
زچون تو دلستانی دور ماندست
جدا افتاد از بالین راحت
سرم کز آستانی دور ماندست
زفرهاد آنکه کم گوید فسانه
زشیرین داستانی دور ماندست
مدان دور از جوانی حالت پیر
بتر زان کز جوانی دور ماندست
سگت بگذاشته لاغر تنم را
همایی ز استخوانی دور ماندست
زجامی دور باشد نکته رانی
چنین کز نکته دانی دور ماندست
***
324
نکرد لطف تو کاری و وقت کار گذشت
نشد وصال تو روزی و روزگار گذشت
شب انتظار برم روز را و روز ترا
بیا که روز و شب من در انتظار گذشت
به هر دلی که زدی ناوکی زغمزه ی خویش
خدنگ حسرتم از سینه ی فگار گذشت
به باغ عمر گلی خواستم زشاخ امید
خیال روی تو در چشم اشکبار گذشت
نشان غبار مرا کو سرشک دیده که خاست
جنون عشق به هر جا که این غبار گذشت
بخند در رخم ای غنچه پیش از آنکه به باغ
رسد خبر که خزان آمد و بهار گذشت
مگو که کشتن خویش اختیار کن جامی
که پیش حکم تو کارم زاختیار گذشت
***
325
یار بر دیده راه کرد و گذشت
دیده را جلوه گاه کرد و گذشت
بودم افتاده خوار بر راهش
به حقارت نگاه کرد و گذشت
برقع زلف پیش روی کشید
روزگارم سیاه کرد و گذشت
آهم از وی هوای کیوان داشت
رخنه در مهر و ماه کرد و گذشت
خواستم داد خویش ازو گریان
خنده بر داد خواه کرد و گذشت
دید صوفی صفای میخانه
پشت بر خانقاه کرد و گذشت
***
326
آنچه در چشم زیار و طلعت زیبای اوست
جای آن دارد اگر جان و دلم شیدای اوست
دارد از نور رخش شمع شبستان پرتوی
ورنه پروانه چرا زین گونه ناپروای اوست
او به کس ننموده روی و شهر ازو پر گفت و گوی
او درون پرده و آفاق پرغوغای اوست
خیمه زد سلطان حسن او به صحرای ظهور
گنبد نیلوفری یک خیمه از صحرای اوست
در حریم این چمن هر جا نشان راستی
دیده ام بالای او یا سایه ی بالای اوست
هر کجا آن عارض و لب ایمنی در ایمنی است
فتنه و شوری که هست از نرگس شهلای اوست
هست بر هر حرف جامی صد رقم از داغ عشق
شرح این داغ است هر حرفی که بر اجزای اوست
***
327
با داغ تو چو لاله دلم خوش برآمده است
داغ توام زباغ کسان خوش تر آمده است
افسون بی غمی چکنم کز رخ تو در
یک غم زدل نرفته صد دیگر آمده است
کردی به خانه ام ز در رحمتت گذر
امروز بختم از در دیگر در آمده است
مشکل که ایستد زمژه خونم این چنین
کز غمزه ی تو بر رگ جان نشتر آمده است
فرموده قالبم که دل آتشین دروست
خاکستری نهفته درو اخگر آمده است
گوهر خوش است و لعل خوش اما زدست تو
سنگی که می رسد ز همه بر سر آمده است
روشن دلم که مهبط ارواح قدس بود
از صورت تو بتکده ی آزر آمده است
در دفتر محاسب اوصاف دلبری
وصف خط عذار تو سر دفتر آمده است
خط لبت که در دل جامی است بسته نقش
ایمن ز شست و شو چو خط ساغر آمده است
***
328
به خدا غیر خدا در دو جهان چیزی نیست
بی نشانست همه نام و نشان چیزی نیست
چند محجوب نشینی به گمان دگران
خیمه در کوی یقین زن که گمان چیزی نیست
بی زبان شو چکنی سر غم عشق بیان
که درین مسأله تقریر زبان چیزی نیست
هستی تست حجاب تو و گر نی پیداست
که به جز دوست درین پرده نهان چیزی نیست
تا کی از صومعه آرای پی دعوت خلق
بانگ بیهوده چو در سفره و خوان چیزی نیست
گر زعشقت خبری هست بگو ای واعظ
ورنه خاموش که فریاد و فغان چیزی نیست
بنده ی عشق شدی ترک نسب گو جامی
که درین راه فلان بن فلان چیزی نیست
***
329
یار اگر شب رو و عیار بود باکی نیست
شوخ و بی باک و دلازار بود باکی نیست
گرچه غمخانه ی عشاق زوی ویرانست
تا که همخانه ی اغیار بود باکی نیست
دامن گل چو به دست تو نهد باد صبا
گر ز پی سرزنش خار بود باکی نیست
عمر بگذشت به محرومی اگر روز پسین
ختم بر دولت دیدار بود باکی نیست
پاسبان گر فگند بر در شه بستر خواب
دیده ی بخت چو بیدار بود باکی نیست
هر کرا عشق کند سبحه و زنار یکی
گر میان بسته به زنار بود باکی نیست
جامی آن را که به آن جان و جهان اقرارست
با تو گر بر سر انکار بود باکی نیست
***
330
چون کمر بسته مه من به سفر بیرون رفت
صد دل آویخته از طرف کمر بیرون رفت
او قدم می زد و مردم همه در خون بودند
که بدان شکل خوش از پیش نظر بیرون رفت
نیست این خون روانم زسر هر مژه اشک
جوش زد در دل من خون و زسر بیرون رفت
منع ناصح زغم عشق ویم بادی بود
که ز یک گوش درآمد به دگر بیرون رفت
نیست در حلقه ی عشاق زبان حیرانم
کز زبانی که از آن حلقه خبر بیرون رفت
قطره ی آب که آمد به دل از پیکانش
حرقت از جان و حرارت زجگر بیرون رفت
دوس در کلبه ی جامی زنم دیده و آه
آتش از روزنه و آب ز در بیرون رفت
***
331
آن ترکمان پسر که دل ما نشان اوست
زابرو و غمزه تیر بلا بر کمان اوست
صاحب دلان به راه وفا خاک گشته اند
گو خوش بران که رخش جفا زیر ران اوست
ما در میان غصه چو موییم از آن کمر
خوش آنکه دست کرده کمر در میان اوست
دامن کشان چو گل بر سر سبزه تا گذشت
دستان بلبلان چمن داستان اوست
تا بهره مند شد زکف او عنان به رخ
خونم دوال بسته ز رشک عنان اوست
باشد چو جام دیده پر از اشک حسرتم
تا دیده ام که جام دهان بر دهان اوست
یک جامه نیست بر تن جامی زغم درست
جز خشک گشته پوست که بر استخوان اوست
***
332
مردم چشمم ز تو خالی بس است
مونس جان از تو خیالی بس است
ماه فروشد بنما ابروان
نایب ماه از تو هلالی بس است
بهر رکاب تو ز خون جگر
بر رخ من بسته دوالی بس است
خوان چه حد من که نهم پیش تو
خدمت درویش خلالی بس است
مایل طوبا نشوم در بهشت
باغ مرا چون تو نهالی بس است
نیست سپه شرط جهان گیریت
از تو همین عرض جمالی بس است
ساغر زر پر چه کنی بهر من
بر کفم آلوده سفالی بس است
مزد غزل های تو جامی نهاد
بیم قبولی زغزالی بس است
***
333
ای سنبل مشکین زده سر از گل رویت
ندهد به همه ساده رخان یک سر مویت
از مشک کشم دردسر این بس که دهد باد
بویی به مشامم زخط غالیه بویت
هرگز زتماشای تو خرسند نگشتم
بنشین که زمانی نگرم سیر به رویت
خوش آنکه نشینم به تو تنها زرقیبان
تو حال بدم بینی و من روی نکویت
خونین کفنان بس که به دل داغ تو خیزند
در حشر شود لاله ستانی سر کویت
گر زانکه بجویی دل ما را نه غریبست
هر چند که آزار غریبان شده خویت
شد هر شکن زلف تو قلاب محبت
چون خاطر جامی نکند میل به مویت
***
334
نه چنان گرفت خانه به دل من آرزویت
که دگر به خانه رفتن کنم آرزو ز کویت
به هوای رنگ و بویت چه روم به طوف بستان
نه شکوفه راست رنگت نه بنفشه راست بویت
نه خوش آید از نکو رو که بود به جور بدخو
بگذار خوی بد را که عجب نکوست رویت
نرسم به اوج وصل تو بیا زهی سعادت
که چو مرغ پر برآرم به هوای جست و جویت
مگشاد کوب چوگان کف نازکت همین بس
که فتد میان میدان سر من بسان گویت
زغمت شدم خیالی و بدین خیال شادم
که خیال وار گاهی گذرم نهفته سویت
زغزالی سرایی خود نبود مراد جامی
به جز این که روزگارش گذرد به گفت و گویت
***
335
سبزه ی تو که زگلزار رخت سر زده است
رقم نسخ گل از غالیه ی تر زده است
چون خط سبز تو یک حرف ندیدست صبا
عمرها دفتر گل گرچه به هم برزده است
خط مشکین تو دودیست کز آتش برخاست
آه از این دود که آتش به جهان در زده است
داشت مقصود هواداری سرو تو صبا
زان همه مشت که بر فرق صنوبر زده است
دست مشاطه جدا به که کنند از شانه
که چرا شانه در آن جعد معنبر زده است
گرنه نایابی کام دل ما خواست لبت
قفل یاقوت چه بر حقه ی گوهر زده است
جامی از لعل تو هرگز نزده ساغر عیش
کش نه سنگین دل تو سنگ به ساغر زده است
***
336
چون تو ماهی در همه آفاق نیست
بی تو بودن طاقت عشاق نیست
شوق خود را چون دهم تسکین صبر
صبر کار عاشق مشتاق نیست
هیچ شکلی زیر این نیلی رواق
چون مقوس ابروانت طاق نیست
دفتر گل را زدم بر هم چو باد
حرفی از حسنت در آن اوراق نیست
مستحق وصلم و محروم از آن
موجب حرمان جز استحقاق نیست
هجر فرسوده نخواهد جز وصال
چاره ی مسموم جز تریاق نیست
عشق را تا نام دریا کرده اند
کام جامی زو جز استغراق نیست
***
337
هیچکس نیست که حیران شده ی روی تو نیست
روی در سجده ی محراب دو ابروی تو نیست
هر که بر طرف بناگوش تو آن طره بدید
گفت نقد دو جهان قیمت یک موی تو نیست
تو به هر جا که چنین جلوه کنان می گذری
نظری نیست که از هر طرفی سوی تو نیست
زآنچه در وصف قد سدره و طوبا گویند
نکته ای نیست که در قامت دلجوی تو نیست
گو مده دامن گل را به کفم باد صبا
چکنم پیرهنی را که درو بوی تو نیست
گرچه صد مانعم از دولت دیدار تو هست
هیچ مانع بتر از نازکی خوی تو نیست
گشته هر موی زبانی به دعا جامی را
بر تنش نیست زبانی که دعاگوی تو نیست
***
338
بلبل چو مطربان به غزل خوانی آمدست
بر وی شکوفه در درم افشانی آمدست
همچون شکوفه شو درم افشان که جمع آن
هر جا که هست تخم پریشانی آمدست
پژمرده بودم از دی باغ و در این زمان
آبی به رویش از نم نیسانی آمدست
هر شاخ گل زغنچه ی نشکفته با دلی
چون عاشقان پرآتش پنهانی آمدست
زآلوده دامنان بگسل کز گل و سمن
هر سو هزار شاهد روحانی آمدست
می نوش و مست زی که جزین نیست فصل گل
کاری که ختم آن نه پشیمانی آمدست
جامی که و بهار سمرقند و وصف آن
کاو مست گلرخان خراسانی آمدست
***
339
رنگ رخت زتاب تب ای سیمبر شکست
رنگ شکسته ات دل اهل نظر شکست
هنگامه ساخت مه شب از انجم ولی چو دید
هنگام صبح روی تو هنگامه برشکست
بستی به قصد فرقت من بر میان کمر
بنشین که پشت طاقت من از کمر شکست
رخسار خوی فشان به گلستان درآمدی
لطف رخ تو رونق گل های تر شکست
هر شیشه ی امید که تدبیر عقل ساخت
سنگ جفای عشق تو در یکدگر شکست
رفتم که گل به باغ شود مرهم دلم
صد نشترم زخار غمت در جگر شکست
قدر شکر شکست خط سبز بر لبت
طوطی ندیده کس که بدین سان شکر شکست
جامی چو یافت خانه ی خود را تهی ز تو
دیوار کند و بام بیفگند و در شکست
***
340
سرو گل اندام من طرف کله بر شکست
کاکل او بر سمن غالیه ی تر شکست
ناقه گشا شد نسیم از گره زلف او
رونق سنبل ببرد قیمت عنبر شکست
بر رخ پر گردم اشک از دل آزرده رفت
باده ی گلگون به خاک ریخت چون ساغر شکست
رشته ی جان زاستخوان سبحه ی پرمهره گشت
بس که زسنگ جفاش این تن لاغر شکست
بست به روی بتان شیخ در صومعه
سنگ دل من رسید صومعه را در شکست
بس که زسرو قدش بار به دل ها رسید
در چمن از بار دل پشت صنوبر شکست
شرح غمش می نوشت جامی بی دل فتاد
در دل خامه شکاف در رخ دفتر شکست
***
341
وقت گل شد بزم عشرت بر لب جو خوش ترست
جام عیش از دست گلرویان گلبو خوش ترست
خوش بود ساقی چو نیکوروی و نیکو خو بود
ور بود با این همه خوش خوان و خوش گو خوش ترست
پا به صحرا نه که بی خواری ننگ باغبان
سبزه ی خود رسته و گل های خودرو خوش ترست
حیف باشد سبزه زیر پا سپردن در سماع
بر سر سبزه زمستان رقص پهلو خوش ترست
گو مزن از دور زانو خوبرو چون می دهد
کز بتان ساقی گری زانو به زانو خوش ترست
خوش بود طوق زر اما گردن عشاق را
طوق سیم از ساعد جانان و بازو خوش ترست
روی در میخانه ای جامی به می کن خرقه رنگ
مر در هر شیوه ی یکرنگ و یک رو خوش ترست
***
342
دودم از سیه که گرد آمده بالای سرست
قدسیان را شده از ناوک آهم سپرست
چون شوم خاک، شود لاله ستان تربت من
زین همه داغ کزان لاله رخم بر جگرست
حلقه در گوش همه ساده رخان خواهم کرد
بر بناگوش وی آن حلقه که از مشک ترست
ساخت دریا رهم از رهگذر دیده سرشک
در رهم گر خطری هست ازین رهگذرست
ای خدا مرحمتی کز همه بیشش بینم
که بدو آرزوی من زهمه بیشترست
نرود تلخی هجران وی از کام دلم
گرچه از ذکر لب او دهنم پرشکرست
جامی از عشق مهی بی خبر افتاده ز خویش
گشته مشهور همه شهر کنون این خبرست
***
343
بیا غم بی رخت تسکین محالست
تماشای گل و نسرین محالست
چو گل پنهان شود در پرده ی ناز
فرار بلبل مسکین محالست
زدیدار تو زاهد را چه بهره
خدا بینی از آن خودبین محالست
به ترک دوست فرماید خرد لیک
زعشق این حکم را تمکین محالست
زبس مهرت به دل ها جای کردست
زتو در دل کسی را کین محالست
رخت را هر که دید آیینه سان گفت
که معشوقی بدین آیین محالست
به عالم چون تو معشوقی و جامی
نبازد عشق با او این محالست
***
344
یا از زبان دوست شنو داستان دوست
یا از زبان آنکه شنید از زبان دوست
باشد کلام دوست مبرا زهر لغت
هست این لغات مختلف از ترجمان دوست
بیرون بود زجمله نشان ها کزو دهند
اینست پیش دوست شناسان نشان دوست
به زآستان دوست سر ما ندیده جای
تا سر به جا بود سر ما و آستان دوست
دستان شوق او زده مرغان باغ عشق
هر جا شکفته غنچه ای از بوستان دوست
از ما گمان حسن و وفا بود دوست را
شکر خدا که راست شد آخر گمان دوست
جامی مجوی کشف حقیقت زشیخ شهر
بیگانه نیست محرم سر نهان دوست
***
345
شنیده ام که به گل بلبل سحرخوان گفت
که شکر نعمت صبح وصال نتوان گفت
درون غنچه چرا خون و جیب گل چاکست
اگر نه مرغ چمن داستان هجران گفت
سماع لحن مغنی خوش است وین نکته
زشاخ سرو سهی قمری خوش الحان گفت
چو ذوق باده ی وحدت نیافت جان حکیم
از آن چه سود که بر نفی شرک برهان گفت
دلی که یافت به شب زندگی زجام صبوح
نشان زخضر و سیاهی و آب حیوان گفت
زمان نوحه ی عشاق و اشک ریزی شان
چو دید قصه ی نوح و حدیث توفان گفت
غذای خویش کن از ترک لقمه کین معنی
بود خلاصه ی هر حکمتی که لقمان گفت
مبند لب زنصیحت که مور بهر حذر
به همسران خبر از مقدم سلیمان گفت
بود شکایت جامی زفهم مستمعان
خوش آنکه نکته ی مرموز با سخندان گفت
***
346
ساقیا می ده که صحرا سبز و بستان خرم است
توبه ای کامروز نشکست در عالم کم است
از زجاجی جام می ریزد زیکدیگر فرو
گرچه همچون سنگ اساس توبه ی ما محکم است
یاد کن جم را چو نوشی باده ی عشرت که جام
یادگاری مانده در دست حریفان از جم است
همچو زلف خوبرویان بر کنار گل نشین
ای که کارت از کشاکش های دوران درهم است
بگذران امسال وقت گل به مستی خوش که یار
ناخوش و خوش رفت و حال سال دیگر مبهم است
وارهان از محنت هستی به مستی خویش را
زانکه هستی محنت اندر محنت و غم بر غم است
جامی از ابر بهاران بر چمن باران چه سود
چون سحاب لطف ساقی در حق ما بی نم است
***
347
برفت یار و مرا در فراق خویش گذاشت
درون فگار و جگر چاک و سینه ریش گذاشت
ندانم از غم هجرش پناه با که برم
چو عشق او نه مرا آشنا نه خویش گذاشت
هزار قافله ی عشق روانش از پس و پیش
مرا زموکب خاصان نه پس نه پیش گذاشت
زبخت خود چه امیدم بود چنین که مرا
به یار عربده کوش ستیز کیش گذاشت
گذاشت بهر همه عاشقان بسی غم و درد
ولی نصیب من بی نصیب بیش گذاشت
خوش آن طبیب که نیشش ز ریش دل چو کشید
برای مرهم آن پاره ای ز نیش گذاشت
گرفت گریه ی جامی برو چو آمو راه
چو کرد عزم سمرقند و در هریش گذاشت
***
348
ترک شیرین شمایلی که مراست
کی توانم بدین دلی که مراست
من گرفتار و یار مستغنی
آه ازین کار مشکلی که مراست
شده پی دست بوس قاتل من
بوس بر دست قاتلی که مراست
رشته ی جان زدل زبانه کشید
این بود شمع محفلی که مراست
همه بی حاصلی و گمراهی است
در ره عشق حاصلی که مراست
جامی ام مست و رند و رسوا خواند
کرد شرح فضایلی که مراست
***
349
هنوز یک گل تو از هزار نشکفتست
به باغ عشق چو بلبل هزارت آشفتست
قبای تنگ گشادی زپیرهن هرگز
به لطف تو گلی از باغ حسن نشکفتست
دهان خامش تو گوهریست ناسفته
زهی لطافت طبعی که این گهر سفتست
کجا زمحنت بی خوابی ام خبر یابد
کسی کز اول شب تا دم سحر خفتست
دلم نشیمن غیر از خیال تو خجلم
که میهمان عزیزست و خانه نارفتست
سرشکم از مژه بیرون به خون و خاک افتاد
بدین سزاست بلی هر که راز ننهفتست
چراست مایه ی شوریده خاطری این شعر
اگر نه جامی شوریده خاطرش گفتست
***
350
به عشق آن پیر عالم گیر گشتست
که در عشق جوانان پیر گشتست
زطفلان کم بود پیری که مویش
نه از شکرلبان چون شیر گشتست
نه مهرت در دلم از تو سرشتند
ازل تاریخ این تحریر گشتست
چو ممکن نیست تصویر جمالت
شریعت مانع تصویر گشتست
نه وقت صبح بر گل شبنم است آن
زتو غرق خوی تشویر گشتست
زکشمیری بتان دین برانداز
دلم بتخانه ی کشمیر گشتست
به تعجیلم همی گشتی چه کردم
که طبعت مایل تأخیر گشتست
زبس کز زلف تو پیچد بر هم
رگ جان بر تنم زنجیر گشتست
مکن تدبیر جامی کز دو زلفت
اسیر ربقه ی تقدیر گشتست
***
351
چیست آن زلف سیه پیش رخت کافر و ختست
شهپر جبریل کز برق تجلی سوختست
زیر طره ی عارضت آن آتش آمد کز خدای
در شب طور از پی جذب کلیم افروختست
کیست عاشق عافیت سوزی که در بازار عشق
دین و دنیا داده و اندوه ابد اندوختست
چون ندارد وصله ی وصل تو زاهد را چه سود
زان مرقع کز هزاران وصله برهم دوختست
بنده ای ام جور را شایسته مفروشم به هیچ
خواجه هرگز بنده ی شایسته را نفروختست
در سخن جامی زبان عیب جویان را ببست
از کدام استاد این سحر حلال آموختست
***
352
جلوه ی حسن تو کجاست که نیست
جذبه عشق تو کراست که نیست
خبر وصل تو رسد همه جای
این خبر در دیار ماست که نیست
کج نهادی کله به فتنه گری
در سر تو چه فتنه هاست که نیست
هر شبی در فراقت اشک مرا
با خیالت چه ماجراست که نیست
زان دو ساعد سراغ دل کردم
از چپ و راست برخاست که نیست
سرو بیگانه پروری و ترا
میل یاران آشناست که نیست
گفته ای چیست در دلت جامی
جز غم تو خداگوست که نیست
***
353
دلنوازا از من خسته جگر بازمایست
دیده ی روشنی از اهل نظر بازمایست
با تو از هر غرضم پاک، زهمراهی من
به غرض های حریفان دگر بازمایست
فتنه ای خاست به پای از تو به هر راهگذار
زود بخرام و به هر راهگذر بازمایست
باد در خنده ی عشرت لب تو با دگران
گو نم حسرت از دیده ی تو بازمایست
دین و دل دش به رهت جان به لبم آمده نیز
کو روان شد ز رفیقان سفر بازمایست
ای گرفتار هوس سر غم عشق طلب
به گمان هنر از کسب هنر بازمایست
جامی از جلوه ی معشوق خبر پرسی چند
طالب نقد عیان شو به خبر بازمایست
***
354
یار دروغ وعده ی بی باک من کجاست
شادی رسان خاطر غمناک من کجاست
هستم زعقل و دعوی ادراک او به جان
آشوب عقل و و آفت ادراک من کجاست
چاکم فتاد در جگر از زخم تیغ هجر
تا آن رفوگر جگر چاک من کجاست
مردم زعشق خاک وجودم به باد رفت
کس پی نمی برد که کنون خاک من کجاست
آتش همین به خرمن پاکان زند غمش
آن شعله درخور خس و خاشاک من کجاست
زآسیب زهر هجر مرا جان به لب رسید
آن از دو لب خزانه ی تریاک من کجاست
جامی شکار تیر اجل گشت و آن سوار
هرگز نگفت کاهوی فتراک من کجاست
***
355
آنکه گل را غیرت از لطف تن او خاستست
چاک جیب غنچه از پیراهن او خاستست
می رود دامن کشان چون گل بهاران وین همه
لاله و نسیرین به باغ از دامن او خاستست
کی شود سوز قتیلش کشته زیر تیره خاک
زانکه این آتش زجان روشن او خاستست
چون تواند عاشق از طور وفایش سر کشد
قمری آسا طوق او از گردن او خاستست
چشمه چشمه زخم تیرش بر تن من گشته چشم
هر کجا گردی ز راه توسن او خاستست
شهر پرغوغا شدست از فتنه ی مردم کشان
این همه فتنه ز چشم پرفن او خاستست
از شکاف سینه جامی می کشد هر لحظه آه
آتشی دارد که دود از روزن او خاستست
***
356
زهی فراق تو چون مرگ هادم اللذات
حیات و دولت وصل تو متحد بالذات
منم فتاده به گرداب غم به دستم ده
کمند زلف کزان باشدم امید نجات
به فسق و زهد قضا برنگردد ای ساقی
بدین ترانه بده می که کل آت آت
چو بیشتر تلف عمر ما زهشیاریست
به غیر باده چه امکان تلافی مافات
چو خاست هی هیت ای صوفی از نشیمن طبع
به پیشگاه حقیقت رساندت هیهات
زکات حسن ندادی به بوسه زان گریم
اگر چه مانع بارندگیست ترک زکات
زطعن عابد اصنام جامیا بازآی
چه آفریده ی اوهام ما چو عزی ولات
***
357
پیش قدمت دست خدمت بسته هر سروی که هست
دست بسیارست جان من بلی بالای دست
میل طوبی کرد زاهد گرچه بالای تو دید
آری آری مایل پستی است همت های پست
مستی از میخانه می زد دست و می گفت این سرود
بت پرست از بت برست و خود پرست از خود نرست
در شب هجران هجوم آورد بر من تاب تب
دل تپید از بیم و تن لرزید لیکن نبض جست
بود سینه منزل و دل نیز لیکن تیر تو
چون رسید از ره گذشت از سینه و در دل نشست
پارسا مسکین زبیم دین خود از زلف تو
می هراسد همچو مرغ ازدام و چون ماهی زشست
وصف تو جامی رقم می زد نمودی خط سبز
خامه را بشکست از شرم و ورق را برشکست
***
358
چو عشق بر دو جهان حرف اتحاد نوشت
چه فرق از حرم کعبه تا حریم بهشت
برین صحیفه مکش خط اعتراض که نیست
بجز نگاشته ی یک قلم چه خوب و چه زشت
زپیر میکده جو وقت خوش که نتوان یافت
چو از روایح انفاس او نسیم بهشت
پی بهشت زمی توبه می کنم که بس است
بهشت من سر کوی بتان حور سرشت
مربعم به سر خم نشسته خواهی یافت
زخاک قالب من چون زمانه سازد خشت
به دام عشوه درافگند شیر مردان را
عجوز دهر زبس رشته های حیله که رشت
نبرده رنج طلب جامیا وصال مجوی
نگشت صاحب خرمن کسی که تخم نکشت
***
359
صبحدم داشت از غنچه ی نشکفته شگفت
که چرا سر دل از بلبل آشفته نهفت
باد گفت این همه خندان لبش زان سبب است
که فرو خورد به دل خون و به کس راز نگفت
کی شود آینه ی طلعت یار آن سالک
کز غبار دگران ساحت اندیشه نرفت
هیچ سودی نکند شب همه شب بیداری
دیده ی بخت چو در موعد دیدار نخفت
دارم آویزه ی گوش خرد از پیر مغان
این گهر را که به الماس عبارت می سفت
کای پسر گر هوس همرهی ما داری
شو تهی سایه صفت از خود و بر خاک بیفت
جامیا رنج طلب کش که نشد قدرشناس
هر که را گوهر این بحر به دست آید مفت
***
360
تا کرده ای به گوشم آوازه ی جمالت
خلوت سرای دل شد جولانگه خیالت
در هجر توبه مردم نشنیده بوی وصلت
در دام تو فتادم نادیده زلف و خالت
تو شاه ملک حسنی من تنگدل گدایی
در خاطرم نگنجد اندیشه ی وصالت
شرح ملالت خویش از هجر تو چه گویم
ترسم که طبع نازک گیرد از آن ملامت
بر آسمان نتابد ماهی به احترامت
در بوستان نروید سروی به اعتدالت
از آسمان مه افتد در سجده بر زمینت
گر بر زمین بتابد یک گوشه از هلالت
گفتی که سرخ رو شد جامی زنظم رنگین
آری زگفته ی خود دارد بسی خجالت
***
361
ماهی که خاست در شهر از رفتنش قیامت
شکر خدا که آمد باز از سفر سلامت
من شاه تخت عشقم تاج شرف به فرقم
سنگی که بر سر من می آید از ملامت
عشقم ندیم جان شد بی عشق اگر زجانم
روزی دمی برآمد دارم بر آن ندامت
بر رغم شیخ شهرم پیر مغان دهد می
پیش من این کرم هست افزون زصد کرامت
گر وصف گل نویسم یا حال سرو گویم
این ها همه کنایت زان عارض است و قامت
چشمم کند نظاره آن رو و دل شود خون
آن می کند جنابت وین می کشد غرامت
جامی به عزم کعبه دیگر نبست محمل
تا شد حریم دیرش سر منزل اقامت
***
362
گنج مراد را که برو قفل ابتلاست
دندانه ی کلید ز دندان اژدهاست
آن رخنه ها به جان که ز دندان وی فتاد
در ملک فقر کنگره ی قصر کبریاست
فقرست راحت دو جهان زینهار از آن
میل غنا مکن که غنا صورت عناست
راحت همین به قاف قناعت بود بلی
عنقا همه عناست چون از قاف خود جداست
تیریست کج شده که به آتش بود سزا
آن را که قد به خدمت همچون خودی دوتاست
در طاعت خدای دو تا شو که تا کمان
کج نیست نیست در نظر اعتبار راست
جامی کدورت تو همه از وجود تست
چون از وجود خویش گذشتی همه صفاست
***
363
روی خوش تو مطلع وجه صباحتست
خط لب تو سبزی خوان ملاحتست
هر گوهر سخن که گذشتست بر لبت
دری به لب فتاده زبحر فصاحتست
دل شد جراحت از تو و این اشک سرخ من
خونابه ای که گشته روان زان جراحتست
راحت کف است پیش عرب چون کفم به کف
حالی کنم خروش که وه این چه راحتست
جنبیدن از در تو نیارد به هیچ باب
صوفی که عمر برده به سر در سیاحتست
افتاده زخم خورده تیغت زخود خلاص
چون منعمی که خفته پی استراحتست
چون ساحت در تو ندیدست هیچ جای
جامی که کرده روی زمین را مساحتست
***
364
امشب زشغل شاعریم حال دیگرست
همچون ردیف قافیه پیشم مکررست
زآثار کلک بیهده گوی سیه زبان
روی دلم سیاه تر از پشت دفترست
ساقی بیا و رغم سفیهان شهر را
می ده که می جلای ضمیر سخنورست
آن می که چون نوازش خوبان طرب فزاست
آن می که چون وصال بتان روح پرورست
نی نی میی بده که بشوید زلوح دل
نقشی که طبع صافی ما زان مکدرست
آن نقش چیست صورت هر آز و آرزو
کزوایه های طبع به دل سایه گسترست
جامی بنوش جرعه ی این جام و نیست شو
کاین نیستی به هستی جاوید رهبرست
***
365
آن شاخ گل که تازه بر و سایه پرورست
بر آفتاب سنبل او سایه گسترست
گوی معنبرست زنخدان او ز خط
کز وی حریم بزم حریفان معطرست
هر کس که دید شکل خوش دلرباش گفت
از کارخانه ی قدر این نقش دیگرست
سر باختن به خاک رهش دولتی قویست
خوش مقبلی که دولت آنش میسرست
بی عشق چون زیم که سرای وجود را
دیوار و در به صورت خوبان مصورست
ما را مبین حقیر که درویش کوی عشق
مفلس به کیسه، لیک به همت توانگرست
جامی مکن عزیمت شیراز و طوف آن
کان پیش ناقدان هوا بس محقرست
الله اکبرش که چو چرخست سربلند
از پشته های دست خیابان فروترست
آدینه گر به گشت خیابان قدم نهی
بینی به هر طرف که دو صد ماه پیکرست
وز جلوه ی بتان و شگفت نظارگی
از چرخ برگذشته صد الله اکبرست
***
366
تا آن ذقن زخط شده گوی معنبرست
زان عنبرین شمامه مشامم معطرست
پرچین زخار خشک بود رسم و خط تو
پرچین نهاده گر گل از سنبل ترست
دل بد مکن که خاتمه ی حسن شد خطت
کان پیش ما مقدمه ی حسن دیگرست
قدت چه دلرباست که بینم هزار دل
کاندر میان گرفته ترا چون صنوبرست
پیوسته در برابر جانم خیال تست
آری مرا خیال تو با جان برابرست
دل در برم چو اخگر و فرسوده تن برو
خاکستری به دیده شده هم زاخگرست
دارد به سر زتیغ تو جامی نشان چو برق
لیکن نشان تیغ تو از فرق برترست
***
367
این کلبه نشیمن نیازست
خلوتگه محرمان رازست
چون خانه ی چشم اهل بینش
بر روی خسان درش فرازست
هر نقش عجب درو که بینی
آیینه ی صنع نقش سازست
خوش آنکه زهر کتاب در وی
بر شاهد علم دیده بازست
آن شاهد خوش که بر رخ او
از خط و ورق نقاب بازست
شاهد اینست در حقیقت
باقی همه صورت مجازست
کوتاه کن این حدیث جامی
کافسانه ی شاهدان درازست
***
368
به ابروان مه من در خم فلک طاق است
به روی روشن خود نور چشم آفاق است
زنعل توسن او شکل های محرابی
به هر زمین که فتد قبله گاه عشاق است
زبس کز آن گهر پاک غرقه در اشکم
به بحر نسبت چشم ترم نه اغراق است
بیان شوق چه حاجت که گریه و ناله
زدیده و دل من ترجمان اشواق است
به باده خرقه ی ازرق گرو کن ای صوفی
که این لباس ریا پیشگان زراق است
به بوستان گذر افگن که عمرهاست که سرو
ستاده بر قدمت خدمتت به یک ساق است
سمند ناز برون ران که بهر کحل بصر
نهاده چشم به راهت هزار مشتاق است
برد زدفتر جمعیت جمال تو رشک
گل دو روی که بر باد داده اوراق است
خیال لعل تو تلخی زعیش جامی برد
بلی معالجه ی زهر ناب تریاق است
***
369
جهد مل کن که باز عهد گل است
عهد گل را قرینه جهد مل است
سایه بر هر خسی کی اندازد
سنبل تو که سایه بان گل است
جان صد پاره ام کند به تو میل
میل اجزا بلی به سوی کل است
هندوی عقل را به طوق بلا
حلقه ی زلف تو نهاده غل است
ناله ی نای سوزناک ترست
گرچه زخمی که هست بر دهل است
پیش توفان عشق حیله ی عقل
همچو بر رهگذار سیل پل است
از صراحی دوباره قلقل می
پیش جامی به جای چارقل است
***
370
چو در طریق ارادت نگار ما دو دل است
به هر کجا رود از کوی یک دلان بحل است
زچین به لوح جبینش هزار نقش خطاست
چه سود از آنکه رخش رشک صورت چگل است
زلطف و قهر وی آسودگی نیابد کس
مزاج او چو نه در طور حسن معتدل است
به تیغ فرقت ازو به که بگسلم پیوند
به زلف او رگ جانم اگر چه متصل است
چو ریخت بی گنهم خون زعکس خون منست
که سرخ گشته رخ او نه آنکه منفعل است
گیاه مهر چه جویم ازو که دست قضا
فشانده تخم جفاکاریش در آب و گل است
به دلبری که نبود اهل داد دل جامی
کنون زکرده ی خود پیش اهل دل خجل است
***
371
هلال عید جستن کار عام است
هلال عید خاصان دور جام است
بیا ساقی که امشب توبه ی ما
زمی چون روزه ی فردا حرام است
برافروز آتش دیگر زباده
که دیگ ماه روزه نیم خام است
کرم کن یک دو جام دیگرم ده
که از من تا به مستی یک دو گام است
ز روزه رخنه شد ایام عیشم
خوشا رندی که عیش او مدام است
زبس بیهوشی و مستی نداند
که ماه روزه در عالم کدام است
به میخانه چو خاک افتاده جامی
به بوی جرعه ی جام کرام است
***
372
توسنت را رکاب ماه نوست
در رکاب تو مه پیاده روست
از عنان تو باز می ماند
مرغ وهمم اگر چه تیزدوست
طاق گردون که پیشتر بستند
بهر ایوان حشمت تو خوست
آنچه دارم ز لاله زار رخت
بر دلم داغ های نو به نوست
تیغ بر خط سبز خویش مکش
کشت نو خیز ایمن از دروست
تا نمودی دو لب به میخانه
دلق و تسبیح زاهدان گروست
جرم من گر ز حد گذشت چه باک
لطف عام تو چون شنیع شوست
داد می خواهم از تو گرچه ز ناز
گوشت آواز داد ناشنوست
گر بکاهد تمام خرمن عمر
از تو بر جامی آن به نیم جوست
***
373
واله عشق ترا تمییز خار از گل کی است
دید دیوانه بهار خرم و گفتا دی است
آتشین گل های داغت بر دل از هم نگسلد
تو بهار حسنی و گل های تو پی در پی است
محرم و صفت نمی بینم زبان و گوش خویش
گر چه صیت حسن تو از روم رفته تاری است
ذاکر بی لهجه گو بس کن که ذکر چهر او
می برد ذوقی که در گوشم ز آواز نی است
ساقیا می ده که از من توبه ناید تا ترا
زلف درهم رفته عارض پرخوی و لب پر می است
گفته ای بی من دل سوداییت را حال چیست
خال تو بر آتشین رخ صورت حال وی است
جامیا گر زنده ای بهر صبوحی سر برآر
کز پی می خوارگان هر سو ندای یا حی است
***
374
بود بهار من آن روز اگر چه فصل دی است
که گل درو رخ ساقی و لاله جام می است
جهانیان همه در جست و جوی می بینم
ندانم این تک و پوی از کی است تا به کی است
اگر چه پشت به پشتند رهروان کس نیست
که طاق ابروی جانان نه قبله گاه وی است
رسید قاصد جان تیر او پیاپی باد
نزول او که عجب قاصدی خجسته پی است
در آفتاب به روزم ستاره بنماید
زتاب باده بناگوش او که کرده خوی است
به ذکر حاتم و جودش چه سود بسط سخن
چو از بسیط زمین آن بساط گشته طی است
صریر خامه ی جامی به گوش ذوق شنو
که بزمگاه سخن را به از نوای نی است
***
375
ای رشک شاخ طوبا بالای دلربایت
بروی لباس خوبی جستست چون قبایت
بر فرق تاجداران کفش تو تاج و هر یک
بنهاده تاج از سر چون کفش پیش پایت
سرهای سربلندان در حلقه ی کمندت
دل های نازنینان در ربقه ی وفایت
از چهار حد عالم بر تست چشم نیکان
یا رب نگاه دارم از چشم بد خدایت
جان بر لب آمد از غم پیوند زندگی را
دارم هوس بیا می از لعل جان فزایت
بخشد بهار خرم هر مرغ را نوایی
تو نوبهار حسنی من مرغ خوش نوایت
از زندگی به جانم بی روی تو خدا را
بنمای روی زیبا تا جان کنم فدایت
وصلت بدین عزیزی کس چون خرد که نبود
نرخ هزار یوسف یک نیمه از بهایت
با آنکه از دعایت خالی نیم زمانی
باشم زهر زبانی مستدعی دعایت
از مردمان دیده بستست دیده جامی
آری نمی تواند دیدن کسی به جایت
***
376
رفت آنکه کام خواهم از لعل جان فزایت
یک گام بس به فرقم از نعل باد پایت
بستی قبا و رفتی بازآ که در فراقت
بر من لباس هستی شد تنگ چون قبایت
خو کرده ام به تیغت از زخم او ننالم
ترسم که گر بنالم رحمی دهد خدایت
هر سو که می خرامی با آنکه همچو سایه
افتاده بر زمینم می آیم از قفایت
زان دم که خاص بینم جورت به آشنایان
زاهل جهان نخواهم جز با خود آشنایت
از بس که بر سر آید سنگم زپاسبانان
کردن توان حصاری پیرامن سرایت
جامی دعای خود را قدری ندید چندان
کرد از زبان پاکان دریوزه ی دعایت
***
377
همانا آیت سجده است خط از مصحف رویت
که هر کس خواند آرد سجده در محراب ابرویت
تویی آن یوسف غایب شده از من که در بستان
زهر پیراهن گل در مشام آید مرا بویت
به قصد دیدن عکس تو هر دم در خیال آرم
زآب دیده جویی و نشانم بر لب جویت
نیارد شانه کردن گیسویت را دست مشاطه
زبس دل ها که می بیند گره در هر خم مویت
رقیب تو درخت خار و تو شاخ گلی یا رب
درین بستان کند باد اجل زودش زپهلویت
خوش آن شب ها که هم من هم ترا خواب آید از مستی
تو سر بر بالش راحت نهی من سر به زانویت
مران از کوی خود همچون سگ بیگانه جامی را
که دارد آشنایی قدیمی با سگ کویت
***
378
بلبلا هر شب ترا این ناله های زار چیست
لحن های خوش زمنقارت چو موسیقار نیست
هر سبق کز دفتر گل خوانده ای چون یاد تست
زاول شب تا دم صبح این همه تکرار چیست
گر نیی موسی و بستان وادی ایمن ترا
این فروزان آتش گل بر درخت خار چیست
گرنه گلشن کارگاه مانی است از تازه گل
هر طرف صد دایره بی گردش پرگار چیست
واعظم خواند به زهد و توبه و مطرب به می
در میان من مانده حیران تا صلاح کار چیست
سال ها در خدمت پیر مغان زناربند
تا شود روشن که سر بستن زنار چیست
هر چه آید بود بر موجب فرمان دوست
زاهد خلوت نشین را این همه پندار چیست
بر صریر خامه جامی گرنه چشمت خون گریست
جابه جا سرخی ترا بر دفتر اشعار چیست
***
379
حسنت از خط رونق دیگر گرفت
شیوه ی عاشق کشی از سر گرفت
خلعت حسنت ز زیور ساده بود
از طراز عنبرین زیور گرفت
شد به خوبی جلوه گر طاووس قدس
روضه ی فردوس زیر پر گرفت
گرد رویت جعد مشکین حلقه زد
شاخ سنبل لاله را در برگرفت
سبزه ی نو از لب لعلت دمید
طوطی آمد طعمه از شکر گرفت
تا شود مشکین شمامه غبغبت
سیب سیمین در عبیر تر گرفت
جامی از خط و رخت رمزی نوشت
صفحه ی کافور در عنبر گرفت
***
380
ما را به غم تو هیچ کم نیست
تا هست غم تو هیچ غم نیست
خالی زدل شکسته حالی
در زلف تو هیچ پیچ و خم نیست
خشکست رخت زاشک رحمت
در چشمه ی آفتاب نم نیست
صد پاره دلم درم درم شد
جز داغ تو نقش هر درم نیست
بر ما به غرض چه می کشی خط
بر لوح ارادت این رقم نیست
قدر تو زعاشقان بلندست
شه را حشمت جز از حشم نیست
جامی زوجود خویش بگذر
جایی چو نشیمن عدم نیست
***
381
کهن رواق فلک منزل اقامت نیست
حریم کج روشان جای استقامت نیست
نشسته شاد به بزم طرب بدان ماند
که خواجه معتقد نشأه ی قیامت نیست
به شیخ شهر شو ای ساکت کرامت جوی
که رند مصطبه را طاقت کرامت نیست
زغیر باده پرستی دلا پشیمان باش
که توبه پیش محقق بجز ندامت نیست
به حکم عقل بود عاشقی جنایت لیک
جنایتی که درو بر کسی غرامت نیست
بود علامت عرفان زاعتراض اعراض
نه عارف است مقلد کش این علامت نیست
به چارسوی ملامت قدم منه جامی
که مأمنی بهت از گوشه ی سلامت نیست
***
382
رخت خطی به مشک تر نوشتست
براتی بر گل از عنبر نوشتست
خطا گفتم نه خطست آنکه دوران
به خون عاشقان محضر نوشتست
فریب عقل را نوشین لب تو
فسون سحر بر شکر نوشتست
نوشته گرچه خوش زین پیش یاقوت
پس از وی لعل تو خوشتر نوشتست
بود کاف کرامت هر شکافی
که از تیغت سران را سر نوشتست
دلم شرح غمت از دوده ی آه
برین زنگارگون منظر نوشتست
تو خرم زی چه غم زانت که جامی
بساط شادکامی در نوشتست
***
383
دلم نقطه ی درد افتاده است
درین نقطگی فرد افتاده است
سرشکم به رخ نقطه ی سرخی است
که بر صفحه ی زرد افتاده است
جگر بی تو گرم است و دل نیز گرم
همین آه من سرد افتاده است
تو ماه زمینی چرا آه من
زتو آسمان گرد افتاده است
خطت سایه ی زلف و رخ زیر خط
گل سایه پرورد افتاده است
خطت طوطی آمد لب چون شکر
به آن خط چه در خورد افتاده است
رسید جامی از ملک دل و دین غزل
از آن ره، ره آورد افتاده است
***
384
خط به گرد رخت درآمده است
الله الله چه در خور آمده است
نیست جز درد آه سوختگان
که به دور رخت برآمده است
مهر و مه را که بندگان تواند
طوقی از مشک و عنبر آمده است
چه خلل کعبه ی جمال ترا
از حبش گرچه لشکر آمده است
پای تا فرق خوشست ولی
کاکل از جمله بر سر آمده است
از قدم تا سر این همه دل چیست
گرنه قدت صنوبر آمده است
این غزل با خیالت از جامی
به از اشعار دیگر آمده است
***
385
شیوه ی عقل ازدل دیوانه بیرون کردنیست
ناموافق هر چه هست از خانه بیرون کردنیست
هر چه شد در دل گره از مصلحت بینی عقل
از درون با نعره ی مستانه بیرون کردنیست
گر کند مشاطه مویی بر تو کج از دست او
شانه نی نی دست او از شانه بیرون کردنیست
چون شماری عشق ورزان را دم از زاهد مزن
از حساب آشنا بیگانه بیرون کردنیست
دل زحرف عشق پرافسون عقل از وی بشوی
از جوار مصحف این افسانه بیرون کردنیست
بزمگاه دردنوشان را سفالین کوزه بس
کاسه ی کاشی ازین کاشانه بیرون کردنیست
نظم جامی گوهر آمد فکرت صافی صدف
زین صدف آن گوهر یکدانه بیرون کردنیست
***
386
بیدلی را بلایی افتادست
کش چو تو دل ربایی افتادست
مژه ها را زدل که خون گشتست
در میان ماجرایی افتادست
دل به چین جان برم از آن رخ و زلف
هر یک از تو به جایی افتادست
نقد وصلت به دست ما گنجی است
که به چنگ گدایی افتادست
بی تو دل در فضای عرصه ی دهر
در عجب تنگنایی افتادست
دل زگلزار وصل تو محروم
بلبل بی نوایی افتادست
غرقه در موج خیز غم جامی
بی رخ آشنایی افتادست
***
387
از دو چشم تو مست بسیارست
وز لبت می پرست بسیارست
همچو از عشق توبه ی ما را
طره ات را شکست بسیارست
کم بود به زساعدت هر چند
دست بالای دست بسیارست
غمره ات را به قتل خسته دلان
تیر رفته زشست بسیارست
باغ لطفی و از سنان ستم
گرد تو خاربست بسیارست
به هوای تو از سحرخیزی
ذوق اهل نشست بسیارست
رد مکن نقد هستی از جامی
کز گدا هر چه هست بسیارست
***
388
از تنگ های شکر ناب آن دهن بهست
وز میوه های باغ بهشت آن ذقن بهست
از تن قبا بکش که حجابیست بس کثیف
اندام نازکت به ته پیرهن بهست
گفتی که شاد زی که نمردی زهجر من
در راه عشق مردن ازین زیستن بهست
دارم هوای کوی تو هر جا که می روم
پیش غریب از همه عالم وطن بهست
از بهر یوسفی چو زلیخا به کوی عشق
مردی که جان نباخت از آن مرد، زن بهست
جامی ز بود خود بگذر در صف سگانش
خلوت در انجمن سفر اندر وطن بهست
***
389
به غمزه چشم تو درس ستمگری آموخت
به خط لبت سبق روح پروری آموخت
زلطف در بناگوش تو تعالی الله
که فیض نور سعادت به مشتری آموخت
دبیر مکتب حسنت از آن عذار و جبین
خط مزوری و لوح دلبری آموخت
به طرف باغ گذشتی فگنده طره به دوش
چمن طراوت از آن سنبل طری آموخت
چرا نهان شوی از چشم ما اگر نه ترا
رقیب دیو صفت عادت پری آموخت
زوال مستی خود خواست از ستردن موی
مجردی که رموز قلندری آموخت
بهای لعل تو جان جامی از تو دانستست
خوش آنکه قیمت جوهر زجوهری آموخت
***
390
آن غمزه زن چو گرد گلستان برآمدست
از شاخ گل نه غنچه که پیکان برآمدست
بر هر گل زمین که گذشتست خنده ناک
از نوک خارها گل خندان برآمدست
هر جا نهاده طره ی ژولیده بر عذار
پهلوی لاله سنبل و ریحان برآمدست
در هر چمن که سایه فگندست قامتش
بر جای سایه سرو خرامان برآمدست
در دل شکست ناوک آهم چه حاجتست
خط عذار او که زره سان برآمدست
کو آن کمند زلف که در چاه آن ذقن
ماندست دل اسیر اگر جان برآمدست
تا بسته ام گزیدن آن لب به خود خیال
آب حیاتم از بن دندان برآمدست
نوری که شب به دامن گردون فروشود
هر صبحدم ترا زگریبان برآمدست
تا کرد وصف خط تو جامی بنفشه اش
از جویبار جدول دیوان برآمدست
***
391
داد از تو که هیچت روش داد نماندست
فریاد که پیشت سر فریاد نماندست
در زمره ی عشقت دل آسوده نبینم
در کشور ظالم ده آباد نماندست
تا قاعده ی عشق تو شد بنده گرفتن
در دایره ی دهر یک آزاد نماندست
در بادیه ی عشق تو آن کعبه روم من
کش لنگ شده راحله و زاد نماندست
دل را غم عشق تو بود مایه ی شادی
در عهد تو کس را دل ناشاد نماندست
گفتی کنم از نامه گهی یاد تو دردا
کز بخت من آن وعده ترا یاد نماندست
از دولت شاگردی عشق تو ز جامی
ماندست غزل ها که ز استاد نماندست
***
392
رند دردی کش که با می دارد ایمانی درست
در ازل بستست با پیمانه پیمانی درست
در لباس شیشه تا می جلوه گر شد کم گذاشت
خلعت تقوا و توبه بر مسلمانی درست
گر دهد لب نوجوانی می ندانم چون گزم
پیریم چون در دهان نگذاشت دندانی درست
دامنم چاک از تو چون چینم گل از گلزار عیش
چیدن گل نیست آسان جز به دامانی درست
تا ز در مست و گریبان چاک بیرون آمدی
گشته صد پاره شدن بر هر گریبانی درست
نیم جان اندر بهای بوسه بسیاری کم است
کاشکی دور از تو ماندی در تنم جای درست
گفته دارم با تو صد چندان که تو
صد ره این گفتی ولیکن نیست چندانی درست
بهر عرض حال خود جامی به خوبان جهان
کرده سرگردان به هر اقلیم دیوانی درست
***
393
نماند جا که تر از ابر دیده ی ما نیست
ولی چه سود که آن مه در ابر پیدا نیست
چگونه بر در او جا کنم که چندان سر
فتاده بر سر کویش که پای را جا نیست
زگشت باغ چه حاصل بجز غم آن دل را
که از مشاهده ی دوست در تماشا نیست
به باغ تو گذری کن که نیست هیچ نهال
که بهر خدمت قدت ستاده برپا نیست
سواد خط تو تا دیده ام نبینم کس
که مبتلا شده چون من به دام سودا نیست
مگو به وعده که کام دلت دهم فردا
که دردمند غمت را امید فردا نیست
جدا زلعل تو جامی چو نکته پردازد
به نطق هست چو طوطی ولی شکرخا نیست
***
394
ای خوش آن عاشق که با یار خودست
زنده از دیدار دلدار خودست
خرم آن بلبل که با گلبانگ شوق
کرده جا برطرف گلزار خودست
می تپد نالان دل من گوییا
در سماع از ناله ی زار خودست
بر ندارد یار ما ز آیینه چشم
همچو ما مشتاق دیدار خودست
با لب نوشین طبیب آمد ولی
در کمین جان بیمار خودست
کی چشد ذوق گرفتاری عشق
هر که چون زاهد گرفتار خودست
عمر جامی گرچه در کار تو رفت
تا تو رفتی بی تو در کار خودست
***
395
راهت از دیده رفتنم هوس است
سر به راه تو خفتنم هوس است
هر شبی بر خیال مقدم تو
خانه ی دیده رفتنم هوس است
نیست سر دلم بجز هوست
لیکن این سر نهفتنم هوس است
خواهمت از لطیفه لب خندان
لعل سیراب سفتنم هوس است
بی جمالت چو غنچه تنگ دلم
با تو چون گل شکفتنم هوس است
ناسزایم مکن حواله به کس
کز زبانت شنفتنم هوس است
هست در حال خویش جامی لال
حال او با تو گفتنم هوس است
***
396
خیال لعل لبت با صفای سینه خوشست
شراب صاف عقیقین در آبگینه خوشست
بده به مهر دلم کاسه ای که باده ی صاف
ز دست ساقی صافی زرنگ کینه خوشست
بود خزینه ی گوهر ز وصف تو دهنم
ز خاتم لب تو مهر بر خزینه خوشست
من و جلاجل دف رغم آنکه در گوشش
گه شمار صدای زر دفینه خوشست
عنان وصل به شاهان سرفراز مده
که این کرم به گدایان کمترینه خوشست
سفینه ایست پراسرار عشق خاطر من
غزل سرایی عشاق ازین سفینه خوشست
ز مکه خلعت عز و شرف مجو جامی
لباس فقر و فنا جستن از مدینه خوشست
***
397
چو نقشبند ازل نخل دلربای تو بست
دل شکسته ی عشاق در هوای تو بست
پی عبادت صاحب دلان دو صد محراب
به جلوه گاه بتان نعل بادپای تو بست
تنت زبستن بند قبا گرفت آزار
کدام سنگدل آن بند بر قبای تو بست
بشستم از نم مژگان روان چو کلک خیال
به لوح خاطر من صورتی به جای تو بست
فتاد صد گره مشکلم به رشته ی جان
به هر گره که سر زلف مشک سای تو بست
شدم گدای تو بس تاجدار تخت نشین
که بر میان کمر خدمت گدای تو بست
زطره پرده مکش پیش رو که دور سپهر
بقای جامی دل خسته در لقای تو بست
***
398
منم که دعوی عشق تو رسم و راه منست
گواه صدق درین دعوی اشک و آه منست
حریم دیر مغان را گرفته خانقهم
خم شراب کهن پیر خانقاه منست
گرم زمهر تو مانع نگشت موی سفید
عذار تو به خط سبز عذرخواه منست
خوش آنکه سرخوشت از دور دیدم و گفتم
اگر غلط نکنم سرو کج کلاه منست
مرا زسایه ی دیوار خویش دور مکن
کز آفتاب حوادث همین پناه منست
مرا ز سایه ی دیوار خویش دور مکن
کز آفتاب حوادث همین پناه منست
مرا چه غم که جهان را سپاه غم گیرد
چو عشقت از همه غم ها گریزگاه منست
چو مرد عشق تو بودم اگر به تیغ جفا
بریخت غمزه ی تو خون من گناه منست
چو از صفای ارادت زنم به عشق تو دم
ضمیر پاک و دل روشنت گواه منست
ز بوستان لطایف چو جامی آن چمنم
که وصف عارض و خطت گل و گیاه منست
***
399
طالب علم نظر شو خود جزین تحصیل چیست
حاصل تحصیل دیگر غیر قال و قیل چیست
چند راه کعبه پیمودن در آذر میکده
جام مالامال گیر این کام میلا میل چیست
مجلس دردی کشان بی نقل ماند ای محتسب
صوفی دریوزه گر را بین که در زنبیل چیست
بانگ پرواز کبوتر کاورد نامه ز تو
گوش عاشق را جز آواز پر جبریل چیست
می روی زود از نظر تا بی تو میرم زودتر
عمر خود مستعجل است ای جان ترا تعجیل چیست
عشق را ایزد ضلالی خواند در قرآن قدیم
ای مفسر شرح کن کین نکته را تأویل چیست
چون دلی روشن ندارد شیخ شهر از سوز عشق
این همه افروختن در صومعه قندیل چیست
گرنه از نادیدن یوسف رخی در ماتمند
مصریان را جام ها بردن فرو در نیل چیست
در خرابات لگدکوب بلا جامی مترس
کعبه را کردی پناه خود هراس نیل چیست
***
400
آن چه نورست که از وادی بطحا برخاست
که همه کون و مکانش به تماشا برخاست
وان چه نخل است به یثرب که چو بالا بنمود
نعره ی شوق وی از عالم بالا برخاست
یک زمان بر سر راهش به تماشا که نشست
که زعشقش نه سراسیمه و شیدا برخاست
عاقبت بر لب او ختم شد او معجز حسن
گرچه اول دم احیا زمسیحا برخاست
هیچ جا نکته ای از لعل شکرخاش نرفت
که نه پرشور شد آن مجلس و غوغا برخاست
دردنوشان غمش نعره ی مستانه زدند
چه صداها که از ازین گنبد مینا برخاست
شد خارمان سوی صحرا اثر دامن اوست
هر گل و لاله که از دامن صحرا برخاست
وعده ای از لبش امروز به میخانه رسید
از دل باده گساران غم فردا برخاست
دید جامی قد آن سرو به جولانگه ناز
پا زسرکوه به خدمت ز سر پا برخاست
***
401
باز عید آمد و مهر از دهن خم برخاست
داد ساقی می و مطرب به ترنم برخاست
واعظ شهر در انداخت حدیثی زلبت
گفت یک نکته و فریاد زمردم برخاست
روی تو پیش نظر چهره چه مالم به رهت
چون درآمد مه من آب تیمم برخاست
هر که شب بر خس و خاشاک درت پهلو سود
سحر آسوده تن از بستر قاقم برخاست
سرمه در چشم رمد دیده ی عشاق کشید
توسنت را چو غباری زسر سم برخاست
چشمت آن ظالم مظلوم کش آمد که ازوست
هر کجا از چو منی بانگ تظلم برخاست
مرد جامی به زمین روی و نکردی رحمی
وه که از روی زمین رسم ترحم برخاست
***
402
جز مرغ غمت کرده به دل خانه کسی نیست
جا ساخته جز جغد به ویرانه کسی نیست
زد بر در دل حلقه خیالت ز سر زلف
گفتم که درون آی که بیگانه کسی نیست
در میکده ها گشتم و در صومعه ها نیز
از چشم تو بی نعره ی مستانه کسی نیست
از روی و لب و زلف تو امروز درین شهر
جز عاشق و می خواره و دیوانه کسی نیست
گو با دگران شرح کرامات خود ای شیخ
در مجلس ما قابل افسانه کسی نیست
از نکته ی یکتایی حسنت چه زنم دم
شایسته ی این تحفه یک دانه کسی نیست
جامی چو دلت رفت به سینه چه زنی سنگ
در کوفتنت چیست چو در خانه کسی نیست
***
403
تا کی از شوق لبت تشنه جگر خواهم زیست
با دل سوخته و دیده ی تر خواهم زیست
تاج عزت به سرم خاک مذلت شده است
چند دور از تو خاک به سر خواهم زیست
گرچه صد بار چو مورم سپری زیر قدم
در ره خدمت تو بسته کمر خواهم زیست
بس که زد شعله ام امشب رگ جان بی تو چو شمع
روشنم نیست که تا وقت سحر خواهم زیست
جان زتن رفت و خیال تو به جایش بنشست
به تو خواهم پس ازین زیست اگر خواهم زیست
زیستن با تو چو از دست رقیبان نتوان
بعد ازین بی تو به پیغام و خبر خواهم زیست
می روی شاد که جامی به غم ما خوش زی
بی تو پیداست که من چند دگر خواهم زیست
***
404
مه که از خجلت آن شمع شکر لب بگریخت
تا که رسوا نشود روز شباشب بگریخت
مانع مرغ دل از طوف درش قالب بود
بال همت زد و از صحبت قالب بگریخت
دامن از ما به ملاقات رقیبان درچید
بی ادب بود ز یاران مؤدب بگریخت
زان طبیبم شده بیمار که بیماران را
دردسر رفت ز دیدار وی و تب بگریخت
تاب خورشید جهان تاب کی آرد دیوی
که شب تیره ز رخشیدن کوکب بگریخت
شب که یارب زدم از هجر تو تا کنگر عرش
مرغ بام فلک از ناوک یا رب بگریخت
بود بر روی مسبب زمسبب پرده
جامی از شوق مسبب ز مسبب بگریخت
***
405
ساقیا دور فلک منشور عید آورده است
ماه نو میخانه را زرین کلید آورده است
ساغر عشرت که شد در سلخ شعبان ناپدید
غره ی شوال باز آن را پدید آورده است
عید داده عاشقان را مژده ی یوم جدید
وز شراب لعلشان رزق جدید آورده است
بهر عیدی از لب جانان و چشم و غمزه اش
وعده ای آمیخته با صد وعید آورده است
سایه افگند مرا بر فرق پیر میکده
شیخ کامل پی به سر وقت مرید آورده است
خواستست افشای سر عشق معشوق ازل
بلبل و گل را که در گفت و شنید آورده است
جامی از خوبان چه بندی دیده چون نقاش صنع
این همه نقش از برای اهل دید آورده است
***
406
در بزم ما که می رود از نقل و جام بحث
ای محتسب مکن زحلال و حرام بحث
زآن زلف و رخ که حجت دور و تسلسل است
باشد میان اهل نظر صبح و شام بحث
زآن ماجرا که باده فروریخت از لبت
هر دم رود میان صراحی و جام بحث
منعم کنی زرخ که بگو ترک بحث وصل
تا منع وار دست نگردد تمام بحث
با زاهد فسرده مگو شرح سر عشق
از نکته های خاص مکن پیش عام بحث
از لعل تست این همه غوغای ما بلی
از می رود به مجلس مستان مدام بحث
جامی حدیث لعل لبش گوی اگر کند
با منطق تو طوطی شیرین کلام بحث
***
407
جمال عشق قدیمست و مابقی محدث
مجال دخل ندارد خرد درین مبحث
از آن جمال یکی جلوه بایدم دم مرگ
که بی خودم فگند از ممات تا مبعث
به وصف شاهد ژولیده موی گرد آلود
اشارتیست عجب رب اغیر اشعث
نماز عشق وولا را به قبله گاه قدم
نخست شرط طهارت بود زلوث حدث
به صیدگاه شه عشق عرضه ده خود را
که لطف او نکند فرق از ثمین تا غث
به سوی عشق نداری رحیل بانگ نی است
لقد اتاک نداء الرحیل کم تلبث
زفیض پیر مغان یافت این نظر جامی
که در صحیفه ی هستی ندیده نقش عبث
***
408
مرا نیست برخوردن باده باعث
بجز غفلت از عالم پرحوادث
چه جمعیت آید زگردنده چرخی
که بر وضع واحد دوران نیست لابث
بده ساقیا می که بی بهره از وی
بود در همه شغل لاهی و عابث
از آن می که کنیت ابوالطیباتش
سزاوار باشد نه ام الخبائث
از آن می که سوگند تایب نگردد
زشربش به شرع خردمند حانث
از آن می که معنی است در کسب دانش
زبسط اقاویل و طول مباحث
به می صرف کن جامیا هر چه داری
مکن صرفه چون ممسکان بهر وارث
***
409
می کند عشق تو تاراج دل و دین الغیاث
می برد صبر و قرار جان غمگین الغیاث
گاهی اندر عزم کشفم گاه در ذل حجاب
از تلون های حال این شاه تمکین الغیاث
خواند از کوی خراباتم به کنج صومعه
از نصیحت های شیخ مصلحت بین الغیاث
گر به چین افتد سواد کفر زلفت کافرم
گر نخیزد از نهاد کافر چین الغیاث
تا به تو آرم پناه از عشوه های چشم تو
می کند لعل لبت هر لحظه تلقین الغیاث
هر دعایی را که آمین گو نباشد فضل تو
زان دعا گویم معاذالله آمین الغیاث
عقل چون غوغا کند باشد به عشق آورده روی
ورد جامی یا غیاث المستغیثین الغیاث
***
410
منجم می کند از ماه و خور بحث
زماه رویت ارباب نظر بحث
نشد ماهیت روی تو روشن
اگر چه سال ها بگذشت در بحث
چو بحث زلف تو آید به پایان
به وصف کاکلت گیرم زسر بحث
مرا صد بحث باشد با لب تو
به بوسی می کنم ابراز هر بحث
سخن ورزان از آن لب نکته گویند
خوش آید طوطیان را از شکر بحث
رود اسرار عشق از دل سوی دل
ندارند اهل دل با یکدگر بحث
مطول شد سخن جامی از آن زلف
به شرح آن سخن کز مختصر بحث
***
411
آن مه که یافت امشب ازو عیش ما رواج
روشن به اوست مجلس با اطفئوا السراج
فرسوده استخوان من از خاک پاش پر
باشد به چشم اهل نظر سرمه دان عاج
روح الله ار طبیب شود جز به وصل یار
بیمار عشق را نتواند کسی علاج
نتوان ره آجل به حیل بست بر کسی
کش زخم تیغ عشق کند رخنه در مزاج
طاعت مجو زمن چو دل و دین زدست شد
چون ده خراب شد نکشد محنت خراج
بر خاک آستان تو سنگ جفا به سر
دارم فراغت از هوس تخت و میل تاج
جامی چو یار وعده کند صبر پیش گیر
طبع کریم را به تقاضا چه احتیاج
***
412
ای خاک ره تو عرش را تاج
یک پایه ز قدر تست معراج
تو در یتیمی و ترا جای
برتر زهمه چو درة التاج
فخر تو به فقر و تاج داران
آورده به فرق بر درت باج
در تیره شب ضلال و خذلان
نور تو شده سراج وهاج
آیات تو در زمانه ظاهر
چون شبگون خط زصفحه ی عاج
بر روی زده کف خجالت
با جود کف تو بحر مواج
مشتاق ره ترا مغیلان
در زیر قدم حریر و دیباج
جامی که زتندباد عصیان
شد خرمن طاعتش به تاراج
اکنون ره معذرت گرفته
مسکین به شفاعت تو محتاج
***
413
نیست شب وصل تو مه را رواج
روز نباشد به چراغ احتیاج
خاک در و سنگ جفای توام
داده فراغ از هوس تخت و تاج
زین تن لاغر چه بری نقد جان
از ده ویران چه ستانی خراج
درد مبیناد طبیبی که گفت
داغ جدایی نپذیرد علاج
رنجه شدی زآه و فغانم که دید
سخت دلی همچو تو نازک مزاج
چند کنی بر سر یک بوسه بحث
خوش ننماید ز کریمان لجاج
عکس لبت از دل جامی نمود
چون می رنگین زدرون زجاج
***
414
درین خرابه مکش بهر گنج غصه و رنج
چون نقد وقت تو شد فقر خاک بر سر گنج
به گشت و کار جهان رخ میار کآخر داو
زگشت مات شود شاه عرصه ی شطرنج
به قصر عشرت و ایوان عیش شاهان بین
که زاغ نغمه سرا گشته جغد قافیه سنج
گریز یک دو سه روزی زحبس حس و جهت
که هست چاره ی کارت برون ازین شش و پنج
شکنج طره ی خوبان مگیر و عشوه مخر
که آن شکنجه و بندست مرد را نه شکنج
بسی نماند که آید خزان غرور نگر
که لاله بس نکند از دلال و غنچه زغنج
زبخت تیره ی خود رنج می کشی جامی
زجنبش فلک و گردش زمانه مرنج
***
415
یار اگر دربست بر رویت چه باشی در حرج
صبر کن سر بر درش کالصبر مفتاح الفرج
چشم جان را ده جلا بگذر زگفت و گوی عقل
موجب عین الیقین نبود براهین و حجج
خوانده در پرده چو کعبه یار خلقی را به خود
عاشقان لبیک شوق او زده من کل فج
خاک آدم خاصه بهر عشقبازی گل شدست
انما اولاده العشاق و الباقی همج
ره سوی میخانه باشد بیشتر ز انفاس خلق
زان جهت نبود سلوک رهروان بر یک نهج
از جمال او اگر بر کعبه افتد پرتوی
کافران بندند از چین و ختا احرام حج
جز به قدر فهم کژ طبعان مگو جامی سخن
جز نیام کژ نشاید چون بود شمشیر کج
***
416
چنین که سالک ما می نهد قدم کج مج
هزار مرحله افزون بود ازو تا حج
بتافت بر همه ذرات کون خورشیدی
که سیر او نه به قطع دقایق است و درج
چو اقربست به ما نور تو ز حبل ورید
چه احتیاج به بسط دلایلست و حجج
به چشم راست نگر هر کجا کجی بینی
که هست راستی ابروی آنکه باشد کج
بر آستان تو گفتم که سر زدم عمریست
هنوز نبودم امید فتح باب فرج
دوباره گفت علی قرع بابنا دم دم
فان من قرع الباب و استدام ولج
هوای عالم وحدت اگر کنی جامی
به غیر راه ملامت مرو به هیچ نهج
***
417
سر زلفت که هست از بادگاهی راست گاهی کج
بران رخسار و عارض بادگاهی راست گاهی کج
چو در مستی خرامی قدت از خاصیت باده
شود چون شاخ گل از باد گاهی راست گاهی کج
خیال قامت و محراب ابروی تو می بندد
که می خواند امام اوراد گاهی راست گاهی کج
رقیب کج نهادت باد خرم راستی کارد
به عاشق مژده ی بیداد گاهی راست گاهی کج
نماز من نیاز آمد چه حاصل زانکه در مسجد
شود بر عادت زهاد گاهی راست گاهی کج
در آن بالا و زلف از باغبان صنع حیرانم
که چون می پرورد شمشاد گاهی راست گاهی کج
خیال قد و زلفت بست جامی در سخن زان رو
ردیف شعر او افتاد گاهی راست گاهی کج
***
418
به مهر و ماه و فلک کودکیست بازی سنج
که کرده است به بازی ترازو از نارنج
بدین ترازوی نارنج بر خریداران
درین دکان نکشد جز متاع محنت و رنج
به زیر خاک بود گنج بین که قارون را
چه سان به خاک فرو برد حرص در پی گنج
چه رخ به عرصه ی یکرنگی آری ای دل تو
پر از سپید و سیه چون خریطه ی شطرنج
کریم نیست جز آنکس که نقد دریا را
ببخشد و نزند بر جبین چو موج شکنج
نقاب چهره ی وحدت بود جهات و حواس
بشوی دفتر عشق از حساب این شش و پنج
مکن توقع راحت زهیچکس جامی
که کارخانه ی رنج است این سرای سپنج
***
419
ای زتو قیل و قال ما همه هیچ
فهم و وهم و خیال ما همه هیچ
مالک الملک کاینات تویی
دعوی ملک و مال ما همه هیچ
خالی از فضل بر کمال تو هست
لاف فضل و کمال ما همه هیچ
با گهرهای گنج مخفی تو
نرخ سنگ و سفال ما همه هیچ
سایلان سماط جود توییم
بی جوابت سوآل ما همه هیچ
بی نسیم قبول عاطفتت
طاعت ماه و سال ما همه هیچ
هست با های و هوی مستانت
وجد جامی و حال ما همه هیچ
***
420
زلعلت آن ز وی قدر شکر هیچ
ندارم رنگ جز خون جگر هیچ
به گرد آن میان گشتم کمروار
بسی وز وی ندیدم جز کمر هیچ
دهانت نیست جز هیچ و میان نیز
وز ایشان کار عاشق هیچ بر هیچ
چو خوش خاطرنشینی با رقیبان
نباشد عاشقان را زین بتر هیچ
چو آرم تحفه ی جان پیش چشمت
نماید مختصر و آن مختصر هیچ
نبینی آب چشم و روی زردم
نباشد پیش شاهان سیم و زر هیچ
لبت لعل و دهان می جست جامی
همین لعل و لبت خواهد دگر هیچ
***
421
بر آفتاب سلسله ی پرشکن مپیچ
مشکین طناب بر ورق یاسمین مپیچ
زخمم زدی هزار یک نکته ای رقیب
مانند مار این همه بر خویشتن مپیچ
بر تن شهید عشق ترا خون لباس بس
چون مرده ی فسرده اش اندر کفن مپیچ
خواهم که سر نهی به کنارم به وقت خواب
امشب خدای را که سر از حکم من مپیچ
باشد دلا فسانه ی آن زلف بس دراز
طوماوار در صفتش بر سخن مپیچ
بویش به هر مشام دریغ آید ای نسیم
مگذر بر آن قبا و در آن پیرهن مپیچ
جامی ترا کمال بس است این طریق خاص
در طور شعر خسرو و نظم حسن مپیچ
***
422
زایوان کاخ میکده آمده علی الصباح
مرغی گرفته نامه ی اقبال در جناح
مضمونش آنکه هر که نه می را مباح داشت
خونش بود به فتوی پیر مغان مباح
سر نامه ی فلاح چه باشد شراب لعل
یا معشر الاجنة حیوا علی الفلاح
صدر و صف فعال نباشد به بزم عشق
از هر که خواست ساقی ما کرد افتتاح
اقداح راح راحت روح تو کی شود
ان لم تکن تناولها من ید الملاح
خالی نه ایم از تو صباح و رواح هم
ای هم صباح ما زتو فرخنده هم رواح
جامی به بزم اهل صفا می روی نخست
دل پاک کن ز وسوسه ی توبه و صلاح
***
423
ایها الساقی ادرکأس الصبوح
هات مفتاحا لابواب الفتوح
پرتو جام است یا عکس مدام
ام بریق البرق ام برق یلوح
نکهت گل یا نسیم سنبل است
ام شمیم الراح ام مسک یفوح
رفتی و گفتی به هجران ده رضا
انت روحی کیف ارضی ان تروح
ناصح از می توبه فرماید ولی
من زتوبه توبه ای دارم نصوح
گریه ی ما بین همه عمر دراز
چند خوانی قصه ی توفان نوح
جان فدای دوست کن جامی که هست
کمترین کاری درین ره بذل روح
***
424
ای زلعل تو زنده نام مسیح
کرده چشمت هزار خون صریح
بینم از خط سبز و خال سیاه
بر همه نیکوان ترا ترجیح
از لبت شور ما خوش است آری
کل شیء من الملیح ملیح
کار نیک از رقیب چون آید
تکل فعل من القبیح قبیح
خبر وصل کز تو داد رسول
خوش حدیثی است گرچه نیست صحیح
زاهد شهر ما عجب مرغیست
دام کرده زدانه ی تسبیح
خون جامی چه غم که خورد لبت
باده باشد حلال پیش مسیح
***
425
دارم از پیر مغان نقل که در دین مسیح
باده چون نقل مباحست زهی نقل صحیح
تحفه ی لایق جانان به کف آر ای زاهد
ترسمت دست نگیرد به قیامت تسبیح
شیوه ی علم نظر ورز که العلم حسن
منکر فکر خرد باش که الجهل قبیح
پیش لعل تو نهم لب به لب جام آری
به اشارت طلب بوسه بسی به زصریح
آن دهان یک سرمویست زلطف تو و هست
یکسر موی ترا بر همه خوبان ترجیح
هر کجا شوخ و ملیحیست دلم کشته ی اوست
خاصه آن چشم خوش شوخ و لب لعل ملیح
وارد صبح زصوفی طلب و ورد صباح
جامی و جام صبوح از کف معشوق صبیح
***
426
زمهر تو هر شب کنم نظاره ی صبح
نهم سرشک فشان چشم بر ستاره ی صبح
زند به صدق چو من دم زمهر خورشیدی
وگرنه چیست گریبان پاره پاره ی صبح
سواد طره ی شبرنگ گرد عارض تو
سیاهی شب تیره است بر کناره ی صبح
چنان بلند شد آهنگ ما که نشناسد
که این نفیر شب ماست یا نقاره ی صبح
علی الصباح به روی توام فتاد نظر
صباح من همه شد خیر از استخاره ی صبح
زصبحدم چه زنم باصفای طلعت تو
نداشت کس شب تاریک در شماره ی صبح
زبس که وجه شبه روشنست از اهل سخن
خوش است در صفت رویت استعاره ی صبح
طلوع اگر نکند زهره از افق جامی
بس است گوهر نظم تو گوشواره ی صبح
***
427
سر در گلیم تن شبم آمد به گوش روح
یا ایها المزمل قم و اشرب الصبوح
درکش می صبوح که ارباب ذوق را
هم قوت جسم می شود آن هم غذای روح
از هر پیاله می که گشادم به آن دهان
مفتوح گشت بر دل من صد در فتوح
روی زمین ز تیرگی منکران عشق
محتاج شست و شوی دگر شد کجاست نوح
رویت که چشم زنده دلان روشنست ازو
بدر علی نواظر حی الوفا یلوح
جعد خوشت که شد نفسم مشک بار ازو
مشک لدی نسایم ریح الصباح یفوح
جامی حدیث توبه رها کن که داده اند
معشوق و می ز توبه مرا توبه ی نصوح
***
428
ای صیقل جبین تو داده جلای روح
در دل بود خیال تو تن را به جای روح
ای نسبت صفای بتان با وجود تو
چون نسبت کدورت تن با صفای روح
خود گو که از تو چون گسلم چون تویی مرا
محنت زدای قالب و راحت فزای روح
جان را گداختم به هوای تنت بلی
تن را کنند اهل ارادت فدای روح
روحم خبر زعشق ازل می دهد کجاست
روحانیی که گوش کند ماجرای روح
روح الله آن نفس که ز روح القدس گرفت
لعل لبت به آن زند اکنون صلای روح
تو روح جامی ای و می لعل چون خوری
باشد ترا غذای تن او را غذای روح
***
429
قد بدا نور فالق الاصباح
اسفر الصبح اطعی المصباح
کم طلب در کتب حقیقت عشق
نشود راست این لغت زصحاح
رو به فتاح کن که ممکن نیست
فتح باب معانی از مفتاح
ترک کشاف گو کزان مسدود
باشد ابواب کشف بر ارواح
در مواقف مایست کزوی نیست
به مقاصد ترا امید نجاح
بر تو لایح شود لوایح عشق
چون کلیم ار بیفگنی الواح
عشق با زهد نیست بر سر صلح
مصلحت نیست لاف زهد و صلاح
توبه ی ما زدست محتسب است
از ضرورت شد این حرام مباح
خم می نیم جرعه ی جامی است
کیف یکفی بشربه الاقداح
***
430
رخش همت تند و ملک فقر را میدان فراخ
نیست از شرط ره آسودن درین فرسوده کاخ
شیوه ی نازک دلان نبود سلوک راه فقر
سخت دشوارست بار شیشه و ره سنگ لاخ
نیست ممکن ترک فقر از من که در عهد ازل
بسته ام با فقر عهدی مستجیل الانفساخ
بهر آوازی ز کوس فقر یا آوازه ای
گوش جان دارد دلم بر روزن کاخ صماخ
هر چه داری چون شکوفه برفشان زیرا که سنگ
بهر میوه می خورد از دست مشتی سفله شاخ
هر دم از عمر گرامی هست گنجی بی بدل
می رود گنجی چنین هر لحظه بر باد آخ آخ
تنگنای شهر صورت نیست جامی جای تو
سوی معنی رو که هست آن ملک را میدان فراخ
***
431
ای بی لب توام به دهان قند ناب تلخ
در کام جام بی لب لعلت شراب تلخ
زاندم که دهر زهر فراق توام چشاند
شد در مذاق عیش مرا خورد و خواب تلخ
از دل که سوخت زآتش غم چاشنی مگیر
ترسم که آیدت به دهان این کباب تلخ
شیرین مکن به نقل دهانم چو می دهی
کز دست چون تویی نبود زهر ناب تلخ
کردم سوآل بوسه به شیرینی از لب
نبود طریق لطف که گویی جواب تلخ
رویت گلست و گریه ی تلخم ازو گلاب
هرگز گلی نداد بدینسان گلاب تلخ
می باید از عتاب تو جامی حلاوتی
آری نیاید از لب شیرین عتاب تلخ
***
432
هر لحظه نمایی به لباس دگرم رخ
گاه از بت فرخار و گه از لعبت خلخ
هر جا که کنی جلوه بود اهل نظر را
دیدار تو فرخنده و رخسار تو فرخ
اطوار ظهور تو بود ظاهر و باطن
بر ظاهر تن جلدی و در باطن آن مخ
جنبش همه از تست درین عرصه اگر خود
ناراست رود فرزین یا راست رود رخ
گر محیی دل هاست بالطافک یحیی
ور نافخ جان هاست بانفاسک ینفخ
زین نکته مرا طعن تناسخ مزن ای شیخ
تکرار ظهورات بود این نه تناسخ
جامی مفگن با دگران نکته ی توحید
کز کلک تو اولیست درین مسأله پاسخ
***
433
نهاده سر به رخت زلف عنبرین گستاخ
ندیده کس به جهان هندویی چنین گستاخ
سر هزار عزیزت فتاده بر سر کوی
گه خرام منه پای بر زمین گستاخ
بسوخت طوطی جانم زرشک آن چو بدید
که می خورد مگس از لعلت انگبین گستاخ
به جان خود که ببخشای بر جوانی خویش
میا به غارت پیران پاک دین گستاخ
ادب جمال دگر بخشدت زناز مزن
قدم به فرق گدایان ره نشین گستاخ
رقیب را ز بر خود بران که از خرمن
بهست دور چو افتاد خوشه چین گستاخ
به عذر پیش سگان تو جامی آید روز
برآستان تو ساید چو شب جبین گستاخ
***
434
برآ به پای خرد گرد این برآمده کاخ
درآی در حرم انس قدسیان گستاخ
برون زحس و جهت هست صد هزار جهان
چه تنگ ساخته ای بر خود این جهان فراخ
به سربلندی کاخ جلال و جاه و مناز
کز انقلاب زمان خاک گردد آخر کاخ
چو دل ز زرق و ریا پاک نیست ای صوفی
چه سود دلق ریا پاک شستن از اوساخ
بود زقوت عرفان تذلل عارف
بلی زپری میوه بود تواضع شاخ
چو درد عشق نداری سرایتی نکند
اگر به چرخ رسانی نفیر آوخ و آخ
ز شیخ چله حذر جامیا که می نگرد
دوباره مار خردمند را زیک سوراخ
***
435
ما خسته خاطریم و دل افگار و دردمند
زآن یار جنگجوی و نگار جفا پسند
ای ناچشیده چاشنی درد بی دلان
از حال ما بترس و بر احوال ما مخند
می کرد جا به خاطر ما پند پیش ازین
اکنون که بند عشق قوی شد چه جای پند
ما را میان اهل وفا عشق برکشید
هر جا که می رویم به عشقیم سربلند
بستم به خاک بوس درش رشته ی امید
بر کاخ عرش می کند این همتم کمند
بس نازکست خاطر رندان دردنوش
ای زاهد فسرده دل ابرام تا به چند
جامی زنقش ها سوی بی نقش راه برد
خود را به نقش بست بر آن شاه نقشبند
***
436
شد به نقش هستی خود بند شیخ خود پسند
ماند محروم از تماشای جمال نقشبند
کور شو کو دیده ی خودبین که بهر آن جمال
چرخ مجمر آفتاب اخگر بود انجم سپند
کی کند باور که نوشیدست خضر آب حیات
مرده ای کز مشرب مردان نباشد بهره مند
اهل دل آیینه اند ای شکل نامطبوع خویش
دیده در آیینه طعن و لعن بر آیینه چند
آنکه تف بر آینه افگند چون در آینه
دید روی زشت خود تف هم به روی خود فگند
پست همت را ز بالا واردی ناید فرود
گر شکافد سقف مسجد را به اوراد بلند
خواجه صفراییست زآن رو تلخ کام و خشک لب
مانده آب شور جویان بر لب دریای قند
شانه کاری را شمارد از محاسن شیخ شهر
جای آن دارد که گردد پیش رندان ریش خند
دست بگسل جامیا از رشته ی تسیح زرق
زانکه نتوان صید مقصودی گرفتن زین کمند
***
437
ای درین کاخ امانی به غم و شادی بند
بنده ی نفس خودی دعوی آزادی چند
پیش دانا چه بود ملک همه دنیا هیچ
لاف دانش چه زنی ای که به هیچی خرسند
رشته ی سعی قوی کن که رسیدن نتوان
به سر کنگر مقصود چو بگسست کمند
عالمی را ز تو پندست که در بند خودی
تا به کی بهر خلاص دگران گویی پند
لب به هر طعمه میالای که دندان شکند
بر سر خوان فرومایه زپالوده ی قند
سنگ آزار مزن بر دل ارباب صفا
کآمد آسان شکن این شیشه و مشکل پیوند
ناپسندیده فتد طور تو جامی همه را
هر چه خود را نپسندی دگری را مپسند
***
438
دل زخوبان نکشد جز سوی آن سرو بلند
وه که خون شد جگرم زین دل دشوار پسند
رنج بی فایده چندین مکش ای خواجه حکیم
کی بود مرهم داغ تو مرا فایده مند
هر درختی که دلم در چمن عیش نشاند
تندباد غمت آمد همه از بیخ بکند
خنده ی غنچه بود وقت گل از گریه ی ابر
گریه ی من نگر ای غنچه ی سیراب و بخند
خط شبرنگ تو دودیست کز آتش برخاست
چون پی چشم بدان خال سیه سوخت سپند
من نیم آنکه کشم از خط سودای تو سر
گرچه سازند جدا چون قلمم بند زبند
کی رسد دست به مشکین رسنت جامی را
همتش گرچه بر اوج فلک انداخت کمند
***
439
دلم در حلقه ی زلف تو شد بند
زمن مگسل که محکم گشت پیوند
بران لب خال ها بس خط میفزای
بلا بر جان من زین بیش مپسند
چه سود از پندگویان بی دلی را
که گیرد عالمی از حال او پند
به خدمتگاری سرو بلندت
میان صد جا گره بسته نی قند
زبند لاف عشقت گر گناه است
گناه از بنده و عفو از خداوند
زدست من کشی هر دم سر زلف
زپای افتاده ای جان سرکشی چند
زسگ کمتر نهی مقدار جامی
ولی او هست بدین مقدار خرسند
***
440
از یار کهن نمی کنی یاد
این پیشه ی نومبارکت باد
فریاد کسی نمی کنی گوش
پیش که کنیم از تو فریاد
با دولت بندگیت هستیم
از خواجگی دو عالم آزاد
شاید که ترا فرشته خوانند
کین لطف ندارد آدمی زاد
آن سوخته یافت لذت عشق
کز وصل نشان ندید و جان داد
از شکر جان فزای شیرین
پرویز نیافت ذوق فرهاد
مرغ چمن وفاست جامی
در دام غم و بلا چه افتاد
***
441
چیست می دانی صدای چنگ و عود
انت حسبی انت کافی یا ودود
نیست در افسردگان ذوق سماع
ورنه عالم را گرفتست این سرود
آه ازین مطرب که از یک نغمه اش
آمده در رقص ذرات وجود
جای زاهد ساحل وهم و خیال
جان عارف غرقه ی بحر وجود
هست بی صورت جناب قدس عشق
لیک در هر صورتی خود را نمود
در لباس حسن لیلی جلوه کرد
صبر و آرام از دل مجنون ربود
پیش روی خود زعذرا پرده بست
صد در غم بر رخ وامق گشود
در حقیقت خود به خود می باخت عشق
وامق و مجنون به جز نامی نبود
عکس ساقی دید جامی زان فتاد
چون صراحی پیش جام اندر سجود
***
442
خنده ای زد دهنت رشته ی دندان بنمود
وز رگ جان گره غصه به دندان بگشود
هست گویی به لطافت ذقنت وز خوبان
کس درین عرصه چو تو گوی لطافت نربود
جیب جانم که شد از دست غمت چاک بدوز
تاری اندر شکن زلف تو انکار نبود
همه کس کشته ی خود می درود بخت نگر
که دلم مهر و وفا کشت غم و درد درود
هستم از مردمک دیده ی خود غرقه به خون
که چرا دوش در آغوش خیال تو غنود
رود نیلی است روان سوی تو ای مصر جمال
چشم گریان که شد از سنگ جفای تو کبود
بس که جامی پی پابوس تو هر سوی دوید
پای او سود و لبی بر کف پای تو نسود
***
443
حلقه ی گوش ترا هر که بدین لطف بدید
حلقه ی بندگی عشق تو در گوش کشید
حلقه ی گوش ترا تا شده ام حلقه به گوش
حلقه سان کار مرا پا و سری نیست پدید
گوشت ای سیمبر از حلقه ی زرگشت گران
جای آن دارد اگر ناله ی ما را نشنید
ماند در حلقه ی گوش تو گرفتار دلم
گرچه بسیار از آن راه برون شد طلبید
زر شد از حلقه ی گوش تو مرا چهره ولی
نتوان گوهر وصل تو بدین وجه خرید
هر کجا حلقه زدند اهل ملاحت چو دلم
حلقه ی گوش ترا دید از آن حلقه رمید
گوش کن گوش که از بار غم فرقت تو
حلقه شد قامت جامی و به گوشت نرسید
***
444
ساقی به شکل جام زر آمد هلال عید
می ده به فر دولت سلطان ابوسعید
قفلی که روزه بر در عیش و نشاط زد
شکل هلال عید ز زر ساختش کلید
من بعد ما و عید و می لعل و عیش نقد
نی شادمان به وعده و نی خایف از وعید
عهدی بعید شد که زمی عهد کرده ایم
نبود بعید نقض چنین عهدها بعید
عید نوست و یار نوست و بهار نو
دارد زهر جدید دلم لذتی جدید
شد بر مزید عشرت ما از دعای شاه
بادش همیشه دولت و اقبال بر مزید
جامی شکرلبان سمرقند را شدی
از جان مزید یسرک الله ماترید
***
445
باز صبح طرب از مطلع امید دمید
نفحات ظفر از گلشن اقبال وزید
نامه ی بسته سرآمد زمراد دل من
حاصل نامه مرادی که دلم می طلبید
فتح ناکرده چو نافه سر آن نامه هنوز
به مشام دل و جان رایحه ی فتح رسید
هر کرا بود پر از گوهر اخلاص درون
چون صد شد همه تن گوش چو آن مژده شنید
لله الحمد که آن نقش که خاطر می خواست
آمد آخر زپس پرده ی تقدیر پدید
خار هر کید که بدخواه به راه تو نهاد
خنجری گشت که جز در جگر او نخلید
دم به دم جامی از اخلاص کند همره باد
سوی تو فاتحه ی فاتح ابواب مزید
***
446
زسبزه گرد لب جوی خط تازه دمید
به تازگی خط آیندگان باغ رسید
کشید سبزه به زنگار خورده سوزن خویش
به هر دلی که زدی خارهای غصه خلید
زبس که فیض عطا ریخت بر چمن باران
زبار منت او گردن بنفشه خمید
چراست گرد لب غنچه گشته غرقه به خون
اگر نه صبح به دندان شبنمش نگزید
ز لاله شد همه صحرا پر از پیاله ی لعل
خوشا کسی که می عیش از آن پیاله کشید
چو سنگ حادثه بسیار شد ز ژاله به باغ
گل از توهم آن در شکاف غنچه خزید
چو خون گشاد ز رگ ارغوان به نشتر برق
هزار قطره برون آمد و یکی نچکید
ز نوک خامه ی جامی هزار گل بشکفت
به سوی او چو نسیم قبول شاه وزید
کسی که نکته ی رنگین ز دفترش ننوشت
گلی زباغ معانی به دست خویش نچید
***
447
تو طفل خردسالی و ما پیر سالخورد
با ما ببین که عشق تو پیرانه سر چه کرد
چشم سیاه سرخ چه سازی به خون من
موی سفید من نگر ای جان و روی زرد
بگشای بند زلف که افتاده صد گره
بر رشته ی امید من از چرخ تیز گرد
نقشی نکوتر از خط زنگاریت نبست
کلک قضا که زد رقم این لوح لاژورد
چندین چه سود گرمی واعظ چو مستمع
افسرد از شنیدن این نکته های سرد
تعویذ عمر زلف چو طومار تو بس است
گو نامه ی سعادت من بخت درنورد
زلف تو دید جامی و دستی بر آن نیافت
عمر دراز یافت ولی هیچ برنخورد
***
448
وصلت نیافت دل به خیال تو جان سپرد
جویای آب تشنه لب اندر سراب مرد
یاری که پاک کرد به دامن رخم ز اشک
خون جگر چکید چو دامان خود فشرد
لاغر شدم چنانک چو چنگ از برون پوست
بر تن رگی که هست مرا می توان شمرد
عاشق نهاده جان به کف آمد به پیش تو
درویش خدمتی که توانست پیش برد
می چون خورم که دوش چو ساقی به دست من
دور از لب تو جام می لاله گون سترد
گه جام همچو می ز دل گرم من گداخت
گه می چو جام از نفس سرد من فسرد
جامی که کند سینه به ناخن سبب چه بود
حرفی که جز وفای تو از دل همی سترد
***
449
خاکی که زیر پای خود آن شوخ بسپرد
صد جان بها دهند اگر پا بیفشرد
مشتاق کعبه را زبساط حریر به
ریگ حرم که در ته پهلو بگسترد
مویی شدم ز فقر و فنا کوی قلندری
کین موی را به پاکی تجرید بسترد
گرمی مجو به مجلس واعظ که مستمع
گر باشد آتش از دم سردش بیفسرد
بر من به روز هجر زجان نیست منتی
ایام مرگ را خرد از عمر نشمرد
من آن نیم که سر کشم از حکم تیغ او
صد بار اگر چو شمع سرم را ز تن برد
جامی حریف اهل درین بزمگه نیافت
بر وی مگیر خرده اگر می نمی خورد
***
450
چنین کان ترک عاشق کش به حسن خویش می نازد
سزد کز غایت حشمت به حال من نپردازد
به راهش خاکی ای دیده بزن بر آتشم آبی
که ترسم توسنش را زآتش دل نعل بگدازد
عجب تندست رخش او که گردش در نمی یابد
دلم هر چند از پی مرکب اندیشه می تازد
همه خوبان به چوگان باختن یا رب چرا هرگز
نمی آید برون ماه من و چوگان نمی بازد
زجام نیستی ریز ای اجل یک جرعه در کامم
که بیماران هجران را جزین شربت نمی سازد
ره و رفتار اگر اینست و لطف و قد و بالا این
نشاید سرو را دیگر که در بستان سر افرازد
کیم من جامیا گو آشکارم پیش خود خواند
نهانی یک نظر ای کاشکی سوی من اندازد
***
451
چو ترک سرکشم از خواب ناز برخیزد
هزار فتنه زهر گوشه ای برانگیزد
به خون غیر دریغست تیغش آلوده
مباد آنکه به جز خون عاشقان ریزد
میان صیدگهش زارم اوفتاده مگر
طفیل صید به فتراک خویشم آویزد
چنین که بخت بد و یار نیک خصم منند
زچنگ غصه دل من چگونه بگریزد
گهی که یار دهد کام بخت نگذارد
گهی که بخت شود رام یار بستیزد
فلک زجام طرب جرعه ای به من ندهد
که از نخست به زهر غمش نیامیزد
اگر چه دعوی تقوا همی کند جامی
به دور لعل تو مشکل زباده پرهیزد
***
452
خوش آنکه غم عشقت با جان وی آمیزد
بر یاد تو بنشیند وز شوق تو برخیزد
چون قبله شود رویت از سجده نیاساید
ور جام دهد لعلت از باده نپرهیزد
دل بشکندم چشمت خون ریزدم از دیده
مستست عجب نبود گر بشکند و ریزد
گر سرو دلاویزت طرف چمن آراید
کی غنچه دل پرخون در شاخ گل آویزد
شعریست سیه زلفت گردیست زمشک آن خط
کش باد صبا بر گل زان شعر سیه بیزد
چون صید کنی مشکل حاجت به کند افتد
گر تیر زنی آهو از پیش تو نگریزد
گر شعر خوشت باید خوش کن دل جامی را
خاطر که حزین باشد کی شعر خوش انگیزد
***
453
آن قوم که احرام سر کوی تو بستند
تا سر ننهادند، به راحت ننشستند
هر چند که هرگز می و میخانه ندیدند
همواره زشوق لب میگون تو مستند
خوش حال شهیدان فراق تو که باری
رفتند و ازین داغ جگرسوز برستند
زین سان که ترا دوست گرفتند محبان
ترسم که ازین پس به خداییت پرستند
منبرشکنان را چه ترقی شود از وعظ
زین سان که فرود آمده در پایه ی پستند
از دام علایق به غم عشق توان جست
خوش وقت کسانی که ازین دام بجستند
چون جام تنک بود دل نازک جامی
گر سنگ ستم سیمبرانش بشکستند
***
454
خرم دل آنها که به میخانه نشستند
وز وسوسه ی خانقه و مدرسه رستند
چون پرده ی ما جامه ی تقوا بدریدند
چون توبه ی ما خامه ی فتوا بشکستند
غم یار و بلا مونس و اندوه ندیم است
ای دل تو کجایی که حریفان همه مستند
بر بتکده بگذر گره زلف گشاده
تا روی تو بینند و دگر بت نپرستند
مستان چه عجب گر به زمین جرعه فشانند
خون دل ما جرعه و چشمان تو مستند
پیش تو چه گویم سخن سدره و طوبا
بخرام که با قد بلندت همه پستند
جامی حرم کعبه مقام همه کس نیست
این بس که در زیر به روی تو نبستند
***
455
با آنکه اهل دل زعلایق مجرداند
در دام زلف سلسله مویان مقیداند
سرگشتگان کوی بتان را تویی مراد
مقصد یکیست کعبه روان را اگر صداند
پیش من ای رفیق بد نیکوان مگوی
جان و دل منند اگر نیک اگر بداند
گو داغ مهر و راستی عهدشان مباش
این شیوه بس که لاله عذار و سهی قداند
چون غنچه در قبا همه جان مجسمند
با پیرهن چو گل همه روح مجرداند
قومی که کام دل طلبند از شکر لبان
شک نیست عاشقند ولی عاشق خوداند
جامی حدیث سبز خطان گو که اهل ذوق
بنهاده گوش بر سخنان مجد داند
***
456
سپاه دوست کزین سو سوار می گذرید
ز روی لطف به سوی فتادگان نگرید
سوی شکار شد آن ماه و من به ره ماندم
خدای را غم حال من شکسته خورید
به خواریم مگذارید بر ره افتاده
که پیش چشم من از جان و دل عزیزترید
قلاده ی سگ کویش به گردنم فگنید
کشان کشان زپی اش تا شکارگه ببرید
کرم کنید و ستانید نیم جان مرا
به خاک سمند سم سوار من سپرید
اگر شماره ی خیل سگان خویش کند
مرا به سهو هم از خیل آن سگان شمرید
نکرد در دلتان جای ناله ی جامی
دریغ کز غم ارباب درد بی خبرید
***
457
ای کسانی که در آن کوی گذاری دارید
این چنین در غم و اندوه مرا مگذارید
ناگهان گر سوی آن ماه گذاری بکنید
بر شما باد که از حالت من یاد آرید
سر به سر قصه ی غم های مرا عرضه دهید
یک به یک محنت و اندوه مرا بشمارید
می روم سوی عدم جان مرا بستانید
یادگاری به سگان در او بسپارید
تن فرسوده ی منم بر سر راهش فگنید
چه شود یک خس و خاشاک دگر انگارید
بعد مرگ از من محروم گهی یاد کنید
شکر آن را که نه محروم از آن دیدارید
جز گیاه غم و حسرت ندمد از گل من
هر چه تا روز ابد بر سر خاکم کارید
باغ خلد ار شودم جای هنوزم باشد
بر شما رشک که در سایه ی آن دیوارید
رفت آغشته به خون جامی از آن کوی به خاک
شاید ار بر سرش از دیده و دل خون بارید
***
458
می رسد از دولت عشقم مدد
بنده ی عشقم زازل تا ابد
بود احد عشق زآغاز کار
لیک برآمد به لباس عدد
دیده ی دل گر شودت تیزبین
هیچ نبینی زابد جز احد
معتقد خویش بود شیخ شهر
خاک برین معتقد و معتقد
نقد قبولیش به کف نامده
بر رخ عشاق نهد دست رد
در حقشان نیست حدیثش صحیح
چون نه به انصاف رساند سند
جامی ازو نکته ی وحدت مپرس
منکر بحرست اسیر زبد
***
459
خوش آنکه شد به دلی از مضیق حرص آزاد
مقیم کنج قناعت درین خراب آباد
نسیم خیر دهد آب و خاک کلبه ی فقر
کسی که ساعی آن شد خدایش خیر دهاد
بکن بنای سرای فنا زساحت دل
پی سرای بقا استوار کن بنیاد
به خشت علم و عمل خانه در بهشت نساخت
جز آنکه در ره دین قالب درست نهاد
چنان بلند کن ایوان قصر همت را
که قاصر آید از آن دست همت استاد
رواق بخت کی از خشت و گل بلند شود
گرت زمانه بر خشت نیک بختی زاد
ممر باد گشایی به خانه زان غافل
که هست شمع حیات تو بر گذر گه باد
زچار در چه گشاید به منزل آنکس را
که در ریاض مثمن دریچه ای نگشاد
مبارک از نظر دوستانست خانه نه زان
که بر کتابه کتابت کنی مبارک باد
بلند کرده ی ایام زود پست شود
گواه دعوی من قصر قیصرست و قباد
به فرش مصطبه جامی نوشت گفته ی خویش
ببین که پایه ی نظمش چه سان بلند افتاد
***
460
زاده ی عشقی هم ازو خواه زاد
باشد بدو شاد و ازو جود رشاد
روی به عشق آر که جز عشق نیست
عاشق و معشوق و مرید و مراد
راه مده و هم دویی را به خود
رخنه مکن قاعده ی اتحاد
معتقد غیر دویی نیست عقل
خاک سیه بر سر این اعتقاد
فقر سوادیست که در چشم عشق
نور عیان نیست به جز آن سواد
هر که از آن نور نشد دیده ور
بر نظر او نکند اعتماد
جامی ازو آمد و گم شد درو
منه المبداء و الیه المعاد
***
461
نام خود را عاشق صادق کنم سویت سواد
تا چو خوانی نامه رویت بنگرم از چشم صاد
اعتقاد حسن خوبانم زمهر روی تست
لاجرم در شهر مشهورم به حسن اعتقاد
نیست مقصود از سلوک من در اطوار وجود
جز رضای خاطرت جستن ز مبدأ تا معاد
گر خدنگ بی وفایی می کشی فهو الغرض
ور به تیغ نامرادی می کشی فهو المراد
گفته ای در جست و جویم اینهمه تعجیل نیست
چون کنم، بر عمر چندانی ندارم اعتماد
هفت بیتی های جامی چون به شیراز اوفتاد
خواند حافظ در مزار سعدیش سبعاً شداد
یافت در کرمان لقب رشک ارم زانکس که ساخت
کاخ ابیات تخلص چون ارم ذات العماد
***
462
قامتت نیزه و رخسار تو ای عشوه پسند
آفتابیست که گشتست یکی نیزه بلند
گریه ام کم نشد از لاله و نسرین بی تو
راه سیل از خس و خاشاک کجا گرددبند
ذوق پابوس توام گشت و ندارم زهره
که بپرسم زدو لعل تو که یک بوسه به چند
آمدی تا فگنی سایه ی لطفم بر سر
سرو بالای تو چون سایه ام از پای فگند
می کشم درد دلی بی تو که مجنون نکشید
می کنم کوه غمی بی تو که فرهاد نکند
هر سحر تا نرسد چشم بدت چرخ کند
مجمر از جرم خور از ثابت و سیاره سپند
جامی از لطف ترنم به غزل های کمال
عندلیبی است خوش الحان به چمن های خجند
***
463
باغبان می خواست برد شاخی از سرو بلند
دید کو ماند به قدت اره در نرمی فگند
تا لبت را دیده ام هرگز نرفتست از دلم
نی بدین چسبندگی شهدست نی جلاب قند
می نگویم چون سپند و آتش است آن خاک و رخ
کی چنین آرام گیرد بر سر آتش سپند
عاشق رنجور را کز لعل تو ماندست دور
گر چه باشد شربت عیسی نیفتد سودمند
جان بسی کند یم بهر گوهری از کان وصل
کان اگر اینست و گوهر جان بسی خواهیم کند
دود آه من که پیچان می رود تا آسمان
کنگر مقصود را خواهد شدن روزی کمند
از سعادت آن دو رخ بر عاشقان آمد دو در
یا رب ابواب سعادت بر رخ جامی مبند
***
464
زهی جمال تو خورشید آسمان شهود
تویی بدیع ترین نقش کارگاه وجود
به شرح سر جمالت بود ترانه ی چنگ
زشوق بزم وصالت بود ترنم عود
چه کار آمدی من اگر نبودی تو
غرض زبودن من دیدن جمال تو بود
همیشه کلک حقایق نگار در کف تست
به آن کلید گشایی در خزانه ی جود
گشا نقاب که آن کز سجود آدم روی
بتافت پیش تو خواهد نهاد سر به سجود
حسود از لب تو کامیاب و من محروم
چو من مباد کسی در جهان به کام حسود
بس است از دو جهان سود جامی این دولت
که روی صدق ارادت بر آستان تو سود
***
465
میل خم ابروی توام پشت دو تا کرد
در شهر چو ماه توام انگشت نما کرد
از موی میان تو جدا بس که کشم رنج
نتوان تن رنجور من از موی جدا کرد
با دیده ی غمدیده ی من اشک دمادم
آن کرد که با خانه ی تن سیل فنا کرد
دوران زگل و لای می و خشت سر خم
بس خانه ی عشرت که درین دیر بنا کرد
جامی زلبت داشت تنم وام به گردن
از گردن او تیغ تو آن وام ادا کرد
تا شد به قبا سرو قد ناز تو مایل
گل اطلس فیروزه ی زربفت قبا کرد
جامی که شد از سنگ ستم بر تو دعاگوی
مرغیست که از برگ گل آغاز نوا کرد
***
466
آمد خزان عمر و مرا گونه زر کرد
بر خاطرم هوای گل و سبزه سرد کرد
آسودگی به خواب ندید آن که تکیه گاه
از گرد بالش فلک تیز گرد کرد
غره مشو که خواجه به نیکی ستایدت
بد مردی زمانه ترا نیک مرد کرد
فردست یار و میل دلش هست سوی فرد
خوش آنکه خاطر از همه اغیار فرد کرد
زان آفتاب بهره جز آن گرم رو نیافت
کو بارگی زهمت گردون نورد کرد
گر کرد خون دلم چو زبان از سخن ببست
با او کرا مجال سخن هر چه کرد کرد
جامی چون نیست معنی رنگین حسود را
تذهیب شعر خود به زر و لاجورد کرد
***
467
تیر تو افتاد دور جان من افگار کرد
بر هدف آمد ولی در دل من کار کرد
پیش رخت وقت گل لاله شکفتن نخواست
سینه زد از شوق چاک داغ تو اظهار کرد
ابر چمن را زگل روی تو آمد به یاد
نعره ی بسیار زد گریه ی بسیار کرد
مهر که دیوار و در پرتو رویش گرفت
روی ترا دید جا در پس دیوار کرد
لعل تو آمد مسیح کز دم جان بخش خویش
داد شفا هر کرا چشم تو بیمار کرد
طعنه به خواری مزن زانکه عزیز جهان
بودم ازین پیش تر عشق توام خوار کرد
جامی از آغاز نظم وصف جمال تو گفت
مطلع دیوان خویش مشرق انوار کرد
***
468
مطرب آهنگ ترنم های شوق انگیز کرد
وز دم نی آتش صاحب دلان را تیز کرد
در حریم بزم زندان پای نتوان نهاد
جر حریفی کز سبوی باده دست آویز کرد
کوهکن گو تیشه بی حاصل مزن چون دور چرخ
لعل جان افزای شیرین روزی پرویز کرد
سبزه ی نو خاست گرد گل ترا از مشک ناب
با اسیران هر چه کرد این سبزه ی نو خیز کرد
زلف مشکین ترا در باغ برهم زد صبا
جعد سنبل را عبیر افشان و عنبربیز کرد
داشت ارزانی خیالت دوش تشریف قدوم
مردم چشم منش از گریه گوهرریز کرد
دعوی پرهیزگاری نیست جز آلودگی
وقت جامی خوش کزین آلودگی پرهیز کرد
***
469
آن سروری به قصد سلامم قیام کرد
شرط وفا و رسم تفقد تمام کرد
جای جواب خواستمش جان دهم چو او
دست ادب به سینه نهاد و سلام کرد
یک دم نکرد در نظر من مقام لیک
ذوق سلام او به دل و جان مقام کرد
بودم چو خاک بر سر راهش بسی حقیر
خاک حقیر را ز کرم احترام کرد
دل رفت و جان هم از پی سرو روان او
از پیش من چو بهر گذشتن خرام کرد
شکر خدا که از شکرین خنده سعی بخت
شیرین لبش به کام من تلخ کام کرد
جامی به وصف آن لب لعل شکر شکن
طی حدیث طوطی شیرین کلام کرد
***
470
وه که آن ترک پری پیکر مرا دیوانه کرد
آشنا ناگشته از عقل و خرد بیگانه کرد
هر مسلمانی که شکل آن بت بدکیش دید
پشت بر محراب و مسجد روی در بتخانه کرد
آنکه هر جا قصه ی لیلی و مجنون خواندی
چون شنید احوال ما را ترک آن افسانه کرد
این همه مستی و بیهوشی نه حد باده بود
با حریفان هر چه کرد آن نرگس مستانه کرد
عشق گنج آمد دل بی خان و مان ویرانه ای
آن چنان گنجی کجا منزل درین ویرانه کرد
جان زشوق عارض و خالش فرود آمد به تن
مرغ را مایل به پستی ذوق آب و دانه کرد
جامیا با دردی جام بلا می باش خوش
چون ترا ساقی عشق این باده در پیمانه کرد
***
471
دلم میل یکی سرو سهی کرد
که در وصفش عبادت کوتهی کرد
اگر چه بی رهی کردن زحد برد
بحمدالله که تنها با رهی کرد
دل من زان دهان رو در عدم داشت
چو جان دانست عزم همرهی کرد
صراحی با وجود لعلش از می
دلی پر داشت بر ساغر تهی کرد
حریم آستانش دید زاهد
هوای خلد کرد و ابلهی کرد
دلم خوش بود با بیماری خویش
از آن سیب ذقن میل بهی کرد
به صحرای عدم زد خیمه جامی
چو سودای بستان خرگهی کرد
***
472
شبی به سوی تو از دیده پای خواهم کرد
بر آستان تو دزدیده جای خواهم کرد
به رسم سجده جبین را به خاک مقدم تو
برای دیده ی خود سرمه سای خواهم کرد
درین سرا به غمت خو گرفته ام بفرست
غمی که زاد ره آن سرای خواهم کرد
به هر طرف که روی در قفای محمل تو
به ناله هم نفسی با درای خواهم کرد
فزود محنتم از دل به داغ فرقت تو
سرای این دل محنت فزای خواهم کرد
به بنده بوسی از آن لب حواله کن ورنی
حواله ی لب تو با خدای خواهم کرد
درآ به میکده جامی که حل مشکل عشق
به جام باده ی مشکل گشای خواهم کرد
***
473
لعل لب تو اشک مرا خون ناب کرد
زان شیشه های سبز فلک پرشراب کرد
عکس رخت نمود در آیینه ی سپهر
نامش خرد به شب مه و روز آفتاب کرد
مشتاق تو به چشمه ی خور می کند نظر
تشنه زشوق آب، هوای سراب کرد
دل کرد یاد روی تو و دیده اشک ریخت
هر گل که چید دل زتو چشمم گلاب کرد
فکر خط عذار و لبت صفحه ی دلم
پر خط گونه گونه چو پشت کتاب کرد
می خواستم کمانچه زدن ریش زهد را
این کار را به کام دل من رباب کرد
جامی که در شباب زمی عهد کرده بود
پیرانه سر تلافی عهد شباب کرد
***
474
جلوه ی گل رخت از طره ی چون سنبل کرد
کچه ی هندوی زلف کچه بازت گل کرد
باغبان زلف سیه بر گل رخسار تو دید
یاد جعد گره اندر گره ی سنبل کرد
با تو گل سر زگریبان لطافت برزد
جامه را بر تن او باد صبا جل جل کرد
خانه ی مرغ دلم شاخ سر طوبا بود
عاقبت خانه ی خود در سر آن کاکل کرد
عاشق مست که در بزم چمن نعره زنست
کاسه داریش گل و مطربیش بلبل کرد
کشتی باده پیاپی پل دریای غمست
وقت آن خوش که عمارت گری این پل کرد
جامی از جام جمالیست غزلخوان که به باغ
گلبن از جرعه ی آن ساغر گل پر مل کرد
***
475
هر کس که سود چهره به راه تو سود کرد
در روی تو جمال ازل را سجود کرد
مسکین فقیر گوش اشارت شنو نداشت
منع سماع و زمزمه ی چنگ و عود کرد
دیریست می زند دم ارشاد شیخ شهر
آن نارسیده دعوی این کار زود کرد
صوفی نداشت جاذبه ی صید هیچکس
کاری که کرد سبحه و دلق کبود کرد
زاهد نبرد راه به سر منزل بقا
بیچاره چون تحمل بار وجود کرد
افسردگان به ساحل حرمان نشسته اند
خوش آنکه جا به لجه ی بحر شهود کرد
جامی همیشه بود خراب از سرود عشق
آمد صدای نی مدد آن سرود کرد
***
476
چه لطف بود که شیرین شمایل من کرد
که شب نزول کرامت به منزل من کرد
دعای اهل صفا کرده حرز بازوی خویش
نشست و ساعد سیمین حمایل من کرد
نهاده بر دل من دست و راحت از هر سو
ز دستیاری او روی با دل من کرد
هزار مشکلم از درد عشق در دل بود
به یک دو نکته لبش حل مشکل من کرد
چو شمع محفل من شد رخش چو پروانه
همای سدره نشین طوف محمل من کرد
مرا به رندی و مستی که طعنه زد زاهد
نه طعنه بود که شرح فضایل من کرد
شدم قتیل چو جامی و بهره مند مباد
زعمر هر که نه تحسین قاتل من کرد
***
477
گرچه صد جان در ره جانان زیان خواهیم کرد
هر چه خواهد خاطر او آنچنان خواهیم کرد
در دلش جنبید مهر از ناله ی ما اندکی
اندک اندک با خود او را مهربان خواهیم کرد
چاره ساز ما نشد کس در همه روی زمین
بعد ازین روی دعا در آسمان خواهیم کرد
آشنایان جهان را نیست آیین وفا
آشنایی با سگ آن آستان خواهیم کرد
نیست غیر از داستان او زبان را هیچ کام
تا زبان باشد به کام آن داستان خواهیم کرد
ناوک او کرد جا در استخوان ما چو مغز
قوت جان زین پس ز مغز استخوان خواهیم کرد
بس که در وصف لب نوشین او شکر شکست
نام جامی طوطی شیرین زبان خواهیم کرد
***
478
آنکه خودرو لاله اش داغ نهانم تازه کرد
سبزه ی تر کز لبش برخاست جانم تازه کرد
گر نبارد خوی چکان رخسار او باران لطف
روضه ی امید خود را کی توانم تازه کرد
با سگانش دوستی شرح وفای من نگفت
در صف صاحب وفایان داستانم تازه کرد
از تف دل بود خشک اندر دهان من زبان
همچو سوسن وصف رخسارش زبانم تازه کرد
دوش دیدم شاخ طوبا را به باغ سدره خواب
آرزوی قد آن سرو روانم تازه کرد
حسن او در منصب عشقم نشانی داده بود
از خط مشکین عذرا او نشانم تازه کرد
شعر مهر انگیز جامی را مغنی داد ساز
مهر ماه روی آن نامهربانم تازه کرد
***
479
دلم زهجر رخت رو به کلبه ی غم کرد
پلاس کلبه ی غم را لباس ماتم کرد
زتندباد حوادث چه غم چنین که مرا
نهال عشق تو در سینه بیخ محکم کرد
ملک زحسن تو در آب و خاک سری دید
که از مشاهده ی آن سجود آدم کرد
ببین لطافت حاجی که یاد تشنه لبی
که سوخت دور زکعبه به آب زمزم کرد
مباد راحت مرهم نصیب بی دردی
که با جراحت تیغ تو یاد مرهم کرد
گرفت جم همه روی زمین به زیر نگین
چو وصف لعل تو نقش نگین خاتم کرد
جز آبیاری سروت نداشت جامی چشم
که از خیال رخت جوی دیده پرنم کرد
***
480
نرگس آسا چو سر از خاک به در خواهم کرد
بهر رندان قدح از کاسه ی سر خواهم کرد
تا وزد بر گل رخسار تو گه گه جان را
سوی تو همنفس باد سحر خواهم کرد
دیده از سوزن مژگان به رخت خواهم دوخت
وز جمال دگران قطع نظر خواهم کرد
ساعدم رشته ی زر شد زغمت زار و نزار
گر دهد دست به گرد تو کمر خواهم کرد
تاب تیر تو ندارم که رسد بر دگران
پس ازین پیش همه سینه سپر خواهم کرد
چند بر فرق رفیقان به وفا مالی دست
خاک از دست جفای تو به سر خواهم کرد
جامی ام من، هنرم عشق، گر از عیب کسان
دست ازین کار بدارم چه هنر خواهم کرد
***
481
پیش تو جا نمی توانم کرد
وز تو خو وا نمی توانم کرد
می توانم زخویش قطع امید
وز تو قطعا نمی توانم کرد
بی تو گفتم که صبر پیشه کنم
گتفم اما نمی توانم کرد
خود کرم کن به بوسه ی موعود
که تقاضا نمی توانم کرد
سوختم زآتش نهان و هنوز
آشکارا نمی توانم کرد
سرو خواندم قد ترا وز شرم
سر به بالا نمی توانم کرد
جامی از من شکیب و صبر مجوی
که من اینها نمی توانم کرد
***
482
پیش از آن روز که این طاق مقرنس کردند
قبله ام زان خم ابروی مقوس کردند
رخت آن مشعل نورست که اندر شب طور
روشن از آتش وادی مقدس کردند
دردنوشان غمت خرقه ی پشمینه به دوش
بس تعظم که برین طارم اطلس کردند
پیش ازین شیوه ی چشمان تو خونریزی بود
دور ما آمد از آن شیوه چرا بس کردند
زاهدا چاک مکن خرقه که مستم زغمش
زانکه این جامه نه بر قامت هر کس کردند
جامی از دامن آن گرم روان دست مدار
که به هر مرحله صد قافله واپس کردند
***
483
بگذشت یار و سوی اسیران نظر نکرد
کردیم ناله در دل سختش اثر نکرد
خاک رهش شدیم که بوسیم پای او
از سرکشی و ناز بر آنجا گذر نکرد
ما را چه سود اشک چو سیم و رخ چو زر
چون هرگز التفات بدین سیم و زر نکرد
تا در رخش نظر نکنم هرگزم ندید
جایی که روی خویش به سوی دگر نکرد
بر خاک ره نشان کف پای نازکش
روشن دلی ندید که کحل بصر نکرد
می خواست تن که همره جان از پی اش رود
جان خود چنان برفت که تن را خبر نکرد
شد خاک بر درش سر جامی ولی هنوز
سودای پای بوس وی از سر به در نکرد
***
484
وه که آن سلطان به مظلومان نگاهی هم نکرد
وز تکبر گوش سوی دادخواهی هم نکرد
بهر پابوسی به راهش سال ها بودیم خاک
هرگز آن بدخو گذر بر خاک راهی هم نکرد
دل که می زد لاف صبر از ماه رویش سال ها
کی تواند صبر ازو سالی که ماهی هم نکرد
هر که با روی چو زر گشت از گدایان درش
مایل مالی نشد پروای جامی هم نکرد
کیست عاشق بیدلی کز تیرباران جفا
خورد صد زخم بلا بر جان و آهی هم نکرد
بر در و دیوار خود نگذاشت سایم روی زرد
آه کز من اعتباری برگ کاهی هم نکرد
من ندانم کز چه شد جامی چنین بی آب روی
گرچه از وی نامد احسانی گناهی هم نکرد
***
485
چو ترک سرکش من پای در رکاب کند
کرشمه بر مه و جولان بر آفتاب کند
فراز خانه ی زین جا نکرده گرم هنوز
هزار خانه ی صبر و خرد خراب کند
چگونه لذت تیغش چشم که در دم قتل
ز حلق تشنه گذر تیزتر زآب کند
من از تصور نادیدنش همی میرم
نعوذ بالله اگر روی در نقاب کند
خراب عشوه ی آن تندخوی بدکیشم
که گاه عشوه و گه ناز و گه عتاب کند
به باد بهر حریفان چو مجلس آراید
نخست زآتش غیرت دلم کباب کند
اگر به مرتبه جامی به شیخ جام رسد
کجا به دور لبش توبه از شراب کند
***
486
هر شبی آهم حریم سدره را روشن کند
شاخ طوبا را درخت وادی ایمن کند
شد پریشان کار من از فکر آن نامهربان
مهربانی کو که اکنون فکر کار من کند
شد تنش زآسیب تار و پود پیراهن فگار
کاش کز گلبرگ تر ترتیب پیراهن کند
دل که از غم سوخت هم در آتش غم سرنهاد
گلخنی بستر هم از خاکستر گلخن کند
گر نخواهد سختی حال گرفتاران خدای
نیکوان را تن چرا از سیم و دل زآهن کند
گر بود بویی زذوق خاکسارانت ملک
زآسمان آید فرو خاک درت مسکن کند
بر رخ جامی بود بی رویت از دوزخ دری
گر زروضه خازن اندر قبر او روزن کند
***
487
دوش در حلقه ی زلف تو دلم جا می کرد
هر دم از هر شکن او گرهی وا می کرد
هر گره را که از آن حلقه گشادی می داد
پرتو دیگر از آن روی تماشا می کرد
چشمش از نور جمال تو جلایی می یافت
جلوه ی خوب تر از پیش تمنا می کرد
در مظاهر که طلسمات حیکم ازلند
طلب گنج گرانمایه تمنا می کرد
چون از آن گنج گهر بهره ی خود برمی داشت
روی توحید در افراد مسما می کرد
تیزبین گشته همه عین حقیقت می دید
هر چه عمری به وی ایما به من و ما می کرد
هر حکایت که درین مسأله جامی می گفت
نکته ای بود که روح القدس املا می کرد
***
488
فرخنده عیدی کان جوان از پشت زین جولان کند
از غمزه ها خنجرزنان عشاق را قربان کند
رخش جفا انگیخته خون اسیران ریخته
هر سو سری آویخته جا بر سر میدان کند
چون از دل غرقه به خون آرند پیکانش برون
ناله نه از چاک درون از فرقت پیکان کند
زانگونه کز ابر چمن باشند گل ها خنده زان
آن غنچه لب را چشم من از اشک خود خندان کند
گر خوی چکان آن لب شکر بر شوره خاک آرد گذر
آن خاک را در یک نظر سرچشمه ی حیوان کند
بر جان همی آرد کمین غم زین دلی اندوهگین
سیل بلایی کو که این غم خانه را ویران کند
زین سان که جامی خون فشان در هر غزل شد قصه خوان
دریای خون روزی روان از جدول دیوان کند
***
489
تا کی آن شوخ مرا بیند و نادیده کند
بشنود ناله ی زار من و نشنیده کند
چون بگریم بر او فاش زمن پنهانی
در رقیبان نگرد خنده ی دزدیده کند
بر زمینی که شود دیده نشان قدمش
هر که اهل نظر آنجا قدم از دیده کند
من ندارم گله ای زان کله شانه زده
هر چه با من کند آن طره ی ژولیده کند
بر خراشیده دلم گو مگذر زآنکه مباد
کش خراش دل من پای خراشیده کند
پرده ی زاهد سالوس برانداخته باد
با بتان چند نظر بازی پوشیده کند
جامی از یار پسندیده چه رنجی حاشا
کان پسندیده به جز کار پسندیده کند
***
490
بی تو عاشق چو نظر در قدح لاله کند
زآب چشم و دم سردش قدح ژاله کند
کوهکن تیشه چو بر کوه زند آن چه صداست
آهن و سنگ زدرد دل او ناله کند
دیده دنبال تو دل نیز خدا را مپسند
که رقیبم زسر کوی تو دنباله کند
مه توان خواند به آن خط رخ زیبای ترا
گر فلک گرد مه از عنبر تر هاله کند
آنچه با زنده دلی کرد چو خضر آب حیات
لعل جانبخش تو با مرده ی صد ساله کند
عشق بی جلوه ی معشوق میسر نشود
عقل دین کی برد آن وصف که دلاله کند
لاف هر ناخلف از جا نبرد جامی را
راه موسی نزند بانگ که گوساله کند
***
491
فردا که دوست کشته ی خود را ندا کند
خیزد زخاک و بار دگر جان فدا کند
شد روی دوست قبله ی ما کو امام شهر
تا در نماز خویش به ما اقتدا کند
بس پیر سالخورد که چون طفل خردسال
در مکتب تو لوح محبت هجا کند
حاشا که من لباس سلامت کشم به دوش
گر عشقم از پلاس ملامت ردا کند
مسکین فقیه می کند انکار حسن دوست
با او بگو که دیده ی جان را جلا کند
تو در میانه هیچ نئی هر چه هست اوست
هم خود الست گوید و هم خود بلا کند
جامی بمیر در غم یاری که بهر او
گرصد هزار بار بمیری کرا کند
***
492
حادی که بهر ناقه ی سلمی حدی کند
باید زشرح ناقه ی ما ابتدا کند
دانی به راه بادیه بانگ درای چیست
گم گشتگان قافله جو را ندا کند
با نسخه ی طبیب چه کار آن مریض را
کز خون دیده شربت و از غم غذا کند
آن را رسد زپیر مغان خلعت قبول
کز رد شیخ شهر طراز ردا کند
صاحب دلی کجاست که بر رغم زاهدان
میخانه ای به نیت رندان بنا کند
دل یافت نقد وصل چو جان داد و غم خرید
تاجر همیشه سود ز بیع و شرا کند
جامی چو نیست کار تو غیر از جفا کشی
باری جفای آنکه کشیدن که را کند
***
493
جان از آن لب ها حکایت می کند
طوطی از شکر روایت می کند
هر که می گوید حدیث سلسبیل
زان لب نوشین کنایت می کند
از رقیبان می کند پهلو تهی
جانب ما را رعایت می کند
چشم شوخش می کشد تیغ جفا
لعل جان بخشش حمایت می کند
دور از آن لب جان یکی نالان نی است
«بشنو از نی چون حکایت می کند»
زان لب همچون شکر مانده جدا
«از جدایی ها شکایت می کند»
قتل جامی را چه حاجت زخم تیغ
غمزه ای او را کفایت می کند
***
494
مست چشمت شراب را چه کند
با لبت قند ناب را چه کند
دیده روشن به تست مردم چشم
چشمه ی آفتاب را چه کند
هر که را خانه قرص خورشیدست
مشعل خانه تاب را چه کند
جوهری دید لعل خندانت
درج در خوشاب را چه کند
دیده ی بخت هر که بیدارست
با خیال تو خراب را چه کند
هر که شد در ره گدای تو پست
شاه عالی جناب را چه کند
شد به علم نظر علم جامی
شغل درس و کتاب را چه کند
***
495
کس رخت را چو گل نظاره نکرد
که گریبان چو غنچه پاره نکرد
با دل عاشقان کند دل تو
آنچه با شیشه سنگ خاره نکرد
هر که زیر کمر میان تو دید
وای او کز بلا کناره نکرد
مه نشد شب فروز تا ز رخت
لمعه ی نور استعاره نکرد
جان به بیچارگی دهم که لبت
دید بیچارگیم و چاره نکرد
سنگ بیدادت از عدد به درست
ریگ صحرا کسی شماره نکرد
جامی از کارها نداشته دست
نام خود رند هیچ کاره نکرد
***
496
آن مه به جانب سفر آهنگ می کند
صحرا و شهر بر دل ما تنگ می کند
این نامه بر به مجلس او نام من مبر
کز گفت و گوی نام منش ننگ می کند
شرح کمال شوق همین بس که چشم من
عنوان این صحیفه به خون رنگ می کند
عاشق فشانده جان به ره کعبه ی مراد
زاهد نشسته پرسش فرسنگ می کند
صد جنگ می کنیم به امید یک صفا
چون می بریم نام صفا جنگ می کند
نشنیده ای به سمع قبول ارچه محتسب
منع سماع بانگ نی و چنگ می کند
جامی کند به سخت دلی یار را عتاب
جام تنک مجادله با سنگ می کند
***
497
دل به جنگ غمت آهنگ سرودی نکند
که روان بر رخم از هر مژه رودی نکند
شکل محرابی نعل سم رخش تو به راه
هیچ دلداده نبیند که سجودی نکند
چون مرا سوختی از غم مکن اندیشه ز آه
کم فتد شعله به خاشاک که دودی نکند
دهنت را که خرد جوهر فردش خواند
جز به منطق لبت اثبات وجودی نکند
بایدت پیرهن از رشته ی جان ها که تنت
صبر بر زحمت هر تاری و پودی نکند
چند گویی که حذر کن زرقیبان حسود
آنچه با من تو کنی هیچ حسودی نکند
قدر جامی که به جان مهر تو ورزد بشناس
پیش از آن روز که بشناسی و سودی نکند
***
498
نی رخ آن مه جبینم بی دل و دین می کند
هر چه با من می کند آن زلف مشکین می کند
گو چو من دست طمع زآیین دین داری بشوی
عشق بازی با چنان بت هر که آیین می کند
مهرورزی چشم چون دارم چنین کان شوخ چشم
غمزه را بر مهرورزان خنجر کین می کند
طعن مسکینی مزن بر من که استیلای عشق
مرد را گر شاه آفاقست مسکین می کند
می خرامد آن سهی سو و زهرسو بیدلی
خاک پایش سرمه ی چشم جهان بین می کند
از خدا چون مرگ خود خواهم همی گوید بلند
کین دعا کم کن ولی آهسته آمین می کند
سوی جامی دار گوش هوش کز لحن صریر
نوک کلکش نکته های عشق تلقین می کند
***
499
لعل لبت به لطف حکایت نمی کند
چشم خوشت نظر به عنایت نمی کند
صد بار بیش پیش تو گفتیم درد دل
دردا که در دل تو سرایت نمی کند
دل با سگ تو شرح دهد غصه ی رقیب
از دوستان به غیر شکایت نمی کند
با شیخ خرقه پوش چه کارم که کار من
جز پیر می فروش کفایت نمی کند
از لوح فهم واعظ خوش لهجه محو به
هر نکته کز لب تو روایت نمی کند
معشوق را رعایت عاشق خوش است لیک
یار من این طریقه رعایت نمی کند
جامی ببند لب که حریف سخن نیوش
ادراک رمز و فهم کنایت نمی کند
***
500
پاکبازان همه نظاره ی آن روی کنند
راستان میل به آن قامت دلجوی کنند
غمزه ها را مکن انگیز پی غارت دین
کافرانند مبادا که بدین خوی کنند
چون خط سبز تو نازک نتوانند نوشت
خوش نویسان به مثل گر قلم از موی کنند
چون شوم خاک سرم بر سر کویش فگنند
باشد این کاسه سفال سگ آن کوی کنند
سالکان بی کشش دوست به جایی نرسند
سال ها گرچه درین راه تک و پوی کنند
من که از قبله چو با خاک برندم زنهار
هر کجا منزل او روی من آن سوی کنند
وصف آن روی چو گل گو به گلستان جامی
بلبلان چند حدیث گل خود روی کنند
***
501
خاک کویش را پس از کشتن به خونم گل کنید
خانه ای سازید و جانم را درو منزل کنید
چون بریزد خون من این بس دیت کز بعد قتل
گاه گاهی نسبت خونم به آن قاتل کنید
حیف باشد خون من در گردنش بهر خدا
پیش از آن دم کو کشد خنجر مرا بسمل کنید
تن اگر بیمار شد بر سر میاریدم طبیب
ای عزیزان کار تن سهل است فکر دل کنید
من ندارم طاقت دیدار و او تاب نظر
پیش رویش پرده ای بهر خدا حایل کنید
نیست پیش اهل دل دردی ز بی دردی بتر
چند تدبیر دوا، درد دلی حاصل کنید
چند درد سر کشد جامی زگفت و گوی عقل
ای حریفان بازش از یک جرعه لایعقل کنید
***
502
شبم در ماتم هجران دو ابرو در خیال آمد
به سینه هر کجا ناخن زدم شکل هلال آمد
پس از مرگ ای همایون زاغ افگن استخوانم را
در آن صحرا که روزی بوی آن مشکین غزال آمد
روم در سایه ی دیوار آن خورشید رخ میرم
چو خواهد آفتاب عمر را روزی زوال آمد
نشان لعل های مرکبش جوید سرشک من
بلی سایل همیشه مایل صف نعال آمد
نیاید جز به خوناب جگر در بر خدنگ او
که باغ سینه و بستان جان را چون نهال آمد
ز حشمت شاید ار پایش نیاید بر زمین زینسان
که سرهای عزیزان در ره او پایمال آمد
به وصف آن دهان تنگ گفت اکثر سخن جامی
از آن رو عاشقان تنگ دل را حسب حال آمد
***
503
لله الحمد که آن مه زسفر باز آمد
نورم از آمدن او به بصر باز آمد
از نم دیده ی صاحب نظران سوی چمن
لاله و سنبل او تازه و تر باز آمد
آن جگر گوشه که چون اشک برفت از نظرم
خون شد از غم جگرم تا به نظر باز آمد
بندم از جان کمر بندگی او که به لطف
بهر خونریزی من بسته کمر باز آمد
ملک دل ها همه بگرفت وز آن زلف دراز
در پناه علم فتح و ظفر باز آمد
شد چو پروانه دل از صبر و خرد ساخته پر
سوی آن شمع ولی سوخته پر باز آمد
جامی افتاد به زندان غم شوق لبش
طوطی آری به قفس بهر شکر باز آمد
***
504
رخ خود به خون نگارم که نگار من نیامد
غم او چو کشت زارم به مزار من نیامد
به کنار جو ندیدم چو قدش به باغ سروی
که زآب دیده جویی به کنار من نیامد
خط سبزه کامد از گل که زپی رسیدم اینک
چه کنم چو این بشارت زبهار من نیامد
به کدام کاسه سر خوش زیم از شراب راحت
به سرم چو زخم سمی زسوار من نیامد
به رهت چو خاک گشتم چه به وقت بود گریه
که به پشت پاش باری زغبار من نیامد
چه دهم به او دلی را که خراب از اوست کارم
به چه کار آید او را چو به کار من نیامد
زر چهره ساخت جامی زدودیده سرخ یعنی
که زکان عشق نقدی به عیار من نیامد
***
505
عشرت خسرو و شیرین سحرم یاد آمد
کوه غم بر دلم از محنت فرهاد آمد
بانگ زنجیر نهادند لقب بی خبران
آهن از ناله ی مجنون چو به فریاد آمد
گرنه شمشاد گل اندام من از باغ گذشت
چون صبا همدم بوی گل و شمشاد آمد
آدمیزاده بتان آفت اهل نظرند
آفت جان من آن شوخ پری زاد آمد
چون زره گشت مشبک سپر سینه مرا
بر دلم بس که از آن ناوک بیداد آمد
هوشیاران جهان بنده ی حرص و املند
ای خوش آن مست کزین بندگی آزاد آمد
نکته ی عشق به هنجار که گوید در شعر
غیر جامی که درین هر دو فن استاد آمد
***
505
شبم زمرغ چمن این نوا به گوش آمد
که وقت عشرت رندان باده نوش آمد
نهاد بر لب تو جام ارغوانی لب
ز رشک خون دل ارغوان به جوش آمد
جزای بی عمل از شیخ خود فروش مجوی
که این معامله از پیر می فروش آمد
مباش بیهده منکر خروش صوفی را
که در خروش به فرموده ی سروش آمد
به عیش دوش زدم با تو باده نوش به دوش
چه ذوق ها که به جانم زعیش دوش آمد
به عور بی سر و پاکن حواله خلعت عشق
که این لباس نه بر قد خرقه پوش آمد
تو نوشکفته گلی عندلیب تو جامی
چرا ز نغمه ی شوقت چنین خموش آمد
***
507
خطت از لعل آتش گون برآمد
ندانم سبزه زآتش چون برآمد
خضر زد غوطه در عهد سکندر
در آب زندگی و اکنون برآمد
به خونریزی کشیدی از میان تیغ
میان عشق بازان خون برآمد
ترازو با رخت سنجیده مه را
رخت در حسن ازو افزون برآمد
چو لاله داغ لیلی داشت بر دل
گلی کز تربت مجنون برآمد
دل مردم به آب چشم من رفت
چو نام دجله و جیحون برآمد
به وصف قد تو گفتار جامی
به میزان خرد موزون برآمد
***
508
به بزم گل زلبت جام را چو کام برآمد
زخاک لاله چو نرگس به شکل جام برآمد
مه از خیال جبینت چو نیم آینه سرزد
چو دید دایره ی روی تو تمام برآمد
به عزم گشت، گذشتی به کوه لاله خرامان
زذوق قهقهه از کبک خوش خرام برآمد
به بام هر که ترا وقت شام دید زد افغان
که آنچه رفت به مغرب فرو زبام برآمد
درون خانه نشستی دل خواص شکستی
میان شهر گذشتی نفیر عام برآمد
مده به کشتن من وعده از دو ساعد سیمین
که دودم از دل ازین وعده های خام برآمد
به زهد بود جهان را گرفته شهرت جامی
لب تو دید و به میخوارگیش نام برآمد
***
509
یار به کف ساغر شراب درآمد
مست به قتل من خواب درآمد
خاصیت می نگر که از نظر من
ماه برون رفت و آفتاب درآمد
جلوه ی گل را چو دید با همه مرغان
بلبل بیدل به اضطراب درآمد
دل زرخش دور میل چشمه ی خور کرد
زآرزوی آب در سراب درآمد
تیغ دگر زد به چاک سینه ی ریشم
باز درین جوی رفته آب درآمد
یاد من آمد سرود ناله چو دردی
در دلم از نغمه ی رباب درآمد
دید چو جامی بلند پایه ی خسرو
بیهده در معرض جواب درآمد
***
510
رخنه زغم در دل خراب درآمد
بر مژه زان رخنه خون ناب درآمد
چهره چه مالم به خاک در نظر آن رو
خاست تیمم گهی که آب درآمد
باد بریده زبان من که زناله
نرگس بیمار او زخواب درآمد
صلح کنان رفت تا چه قصه رقیبش
گفت که باز از در عتاب درآمد
برد زدل روی او خیال خطش را
سایه برون شد چو آفتاب درآمد
برد حسد بر رکاب حلقه ی چشمم
ترک مرا پا چو در رکاب درآمد
آب خضر جوی گشت جامی از آن لب
تشنه پی آب در سراب درآمد
***
511
یارب چه شد امروز که آن ماه نیامد
جان رفت زتن و آن بت دلخواه نیامد
صد قصه پرغصه من ظلم رسیده
بردم به سرا راه ولی شاه نیامد
از خاک درش بود مرا چشم غباری
این لطف جز از باد سحرگاه نیامد
از لذت تیغت چه خبر مرده دلان را
چون زخم تو جز بر دل آگاه نیامد
از حسن و لطافت دل من خلعت وصفی
کم دوخت که بر قد تو کوتاه نیامد
هرگز به سر خاک شهیدان نگذشتیم
کز خاک شهید غم تو آه نیامد
جامی من و جام می و قلاشی و رندی
چون زهد و صلاح از من گمراه نیامد
***
512
چو در شبگون لباس آن مه به گشت شب برون آید
دلم زآن شکل عیارانه در قید جنون آید
زبس خون حریفان ریخت آن ترک جفاپیشه
غباری کز سر آن کوی خیزد بوی خون آید
مریز ای دیده خون دل مباد آن چند پیکانش
که شد آب از تف و تاب درون با آن برون آید
چنان کوهی که بر دل داشت فرهاد از غم شیرین
صدای ناله تا اکنون سزد کز بیستون آید
شدم چون لاله رنگین جامه ای شاخ گل نازک
زبس کز دیده بی روی تو اشکم لاله گون آید
جفایی گر رسد از تو من و از تو گله حاشا
تو خود لطفی زسر تا پای اینها از تو چون آید
خدا را چون به بزم عیش بنشینی بگو یک ره
طفیل دیگران بیچاره جامی هم درون آید
***
513
مرا بر هر زمین کز دیده اشک لاله گون آید
دمد زآنجا گل حسرت وز آن گل بوی خون آید
شبی خواهم به خواب آید مرا آن ماه رو لیکن
کسی را کز چنان رو دور ماند خواب چون آید
خدا را ای فسونگر دردسر کم ده که هجر او
نه زآن سان برد خوابم کان به تعویذ و فسون آید
اگر گردون بهم سنجد غم مجنون و درد من
نه مردم گرنه دردم از غم مجنون فزون آید
نوای ساز عشرت بزم خسرو را بود لایق
صدای ناله بس فرهاد را کز بیستون آید
خرامان می رسد وز شوق خواهم سینه بشکافم
که با آن قامت رعنا به جان و دل درون آید
مرنج ار جامی از خاک درت آوارگی جوید
که بخت خوابناک او را بدینها رهنمون آید
***
514
چو ترکش بسته از راه آن سوار نازنین آمد
مرا تیر بلا بر سینه ی اندوهگین آمد
بلا گویند می آید زبالا راستست آری
بلای جان من اینک از آن بالای زین آمد
گهی آید چنین خندان و خوش خلقی شود کشته
معاذالله اگر ناگاه بر آهنگ کین آید
چو از توسن همی آیی فرو بر چشم من نه پا
دریغ آید مرا کان پای نازک بر زمین آید
به هر ناوک که سوی بیدلان اندازی از غمزه
مرا صد رخنه در جان صد خلل در کار دین آید
نهانی با تو رازی داشتم اکنون که فرصت شد
چه می آید رقیب رو سیه یا رب همین آید
ز بی خوابی شب ها این چنین کامد به جان جامی
چه خوش باشد که آن بد روز را خواب پسین آید
***
515
گر از پیراهنت بویی به طرف گلستان آید
زند گل جامه بر خود چاک و بلبل در فغان آید
بر آن اندام نازک چون پسندم بار پیراهن
که بر وی سایه ی گلبرگ هم دانم گران آید
به حلق تشنه آب زندگی دانی چه خوش باشد
مرا تیغ جفایت بر گلو خوش تر از آن آید
چو نی هر استخوانم شد ز پیکان تو روزن ها
کنون گردم زنم صد ناله از هر استخوان آید
مکن خورشید من از تیغ بیم خاکسار خود
که برتابد زمین گر صد بلا از آسمان آید
دهانت غنچه، عارض گل، برت نسرین، خطت سبزه
مبادا کین بهار حسن را روزی خزان آید
همین بس دولت جامی که خاک آستانت شد
گر آن عزت نمی یابد که در سلک سگان آید
***
516
از بس که چشم دارم کان مه ز در درآید
از جا جهم چو ناگه آواز در برآید
ریزم سرشک گلگون از زخمه ی مغنی
آری روان شود خون بر رگ چو نشتر آید
گرمم زآتش دل زان سان که گر درین تب
پهلو نهم به بستر دودم زبستر آید
آن کامدن به کویت کرد اختیار یک ره
بی اختیار گشته صد بار دیگر آید
بالین خواب راحت سازم بر آستانت
شب ها ز پاسبانم سنگی که بر سر آید
از اوج نازکم ده دامن به کس که بر کف
هر چند گل خوش آید بر بار خوش تر آید
هست آن دهان نشانی از آب خضر کز وی
لب تشنه بازگردد گر خود سکندر آید
بی لعل تو نشانی باشد زاشک جامی
خون کز دل صراحی در چشم ساغر آید
***
517
هر آه جگرسوز که از سینه برآید
دودیست کزو بوی کباب جگر آید
نزدیک به مردن رسم از بس که تپد دل
چون شکل تو از دور مرا در نظر آید
من بنده ی روی تو که هر بار که بینم
در چشم من از بار دگر خوب تر آید
از خون جگر رهگذر دیده ببندم
زآن روزنه گر غیر خیال تو درآید
بگذر به سرم عمر کسی تا فگنم سر
در پای تو زان پیش که عمرم به سر آید
پیوسته دعای تو کنم چون کنم این است
کاری که به دست من درویش برآید
جز ناله مکن کار دگر جامی از این پس
باشد که زصد ناله یکی کارگر آید
***
518
زخاکم چو خونین گیایی برآید
زهر شاخ برگ وفایی برآید
چو آتش مشوبند و سرکش مبادا
که دود از دل مبتلایی برآید
به بوی تو از جا جهم مست و بی خود
زهر سو که آواز پایی برآید
نکوگوش کن کان منم گرد کویت
چو شب ها فغان گدایی برآید
دوم پیش چون اشک و حال تو پرسم
زکوی تو چون آشنایی برآید
طبیبا یکی دفتر خویش بگشا
بود درد ما را دوایی برآید
بسی باید از دیده خون ریخت جامی
که کام دل از دل ربایی برآید
***
519
چو محمل بسته بر عزم سفر جانان برون آید
به همراهی او صد کاروان جان برون آید
ندارد هیچکس تاب وداع او بگوییدش
که بر بیچارگان رحمی کند پنهان برون آید
مبند آن ماه گو محمل که می گریند صد بیدل
نشاید کاروانی را که در باران برون آید
چو گریم بر گرفتاران دل سیل بلا گردد
مرا هر قطره خون کز دیده ی گریان برون آید
زسینه با خیالش رفت جان آری گه رفتن
خوش است از صاحب خانه که با مهمان برون آید
من بیدل چو از شوق خط و رخسار او میرم
زخاکم جای سبزه لاله و ریحان برون آید
نداند جز فغان جامی زبانش چون جرس گویی
برای آن بود کز وی همین افغان برون آید
***
520
به چنگ غم دلم از ناله تنگ می آید
که تار زلف تو دیرم به چنگ می آید
به بوی آشتیت جان همی دهم هر چند
کز آشتی توام بوی چنگ می آید
به بحر عشق تو شستم زکام دست امید
چو کام سعی به کام نهنگ می آید
ترشحیست زخون دل آب دیده ی ما
که با خیال لبت سرخ رنگ می آید
نمی برند زما بر بساط قرب تو نام
بلی تو شاهی و از مات ننگ می آید
شدم زسنگ ملامت به زیر خاک و هنوز
به خاکم از کف احباب سنگ می آید
برآمدست پر از خون دل چنان جامی
که غنچه وار برو جامه تنگ می آید
***
521
به سینه گر نه غمت دم به دم فرود آید
دلم به غمکده ی سینه کم فرود آید
گریخت صبر دو اسبه زهجر تو مشکل
که نارسیده به ملک عدم فرود آید
چو کعبه گر همه کس را بود به کوی تو راه
هزار قافله بر روی هم فرود آید
ملک ز ناله ی من بس که بر فلک گرید
چو ابر ترسم ازین بام نم فرود آید
چه سود راحتم از دست دیگران آن به
که بر سرم ز تو تیغ ستم فرود آید
ز ابر عشق تو باران و قطره بر دل من
خدنگ محنت و پیکان غم فرود آید
حدیث خط و لبت گر رقم زند جامی
زلال خضر زنوک قلم فرود آید
***
522
چه شد یا رب که آن سرو خرامان دیر می آید
سوار چابک من سوی میدان دیر می آید
زهر سویی سپاهی از پری رویان رسید اما
چه حاصل دادخواهان را که سلطان دیر می آید
زجانم یک رمق ماندست و تیغش آرزو دارم
به قتل من دریغ آن نامسلمان دیر می آید
نمی دانم چه شد کز ترکش آن ترک عاشق کش
به جانم تیز زهر آلوده پیکان دیر می آید
سموم هجر عالم سوز و ابر لطف او بی نم
دریغا کشت ما شد خشک و باران دیر می آید
برو ای زاهد خودبین مجو سامان کار از ما
که رسوا گشته خوبان به سامان دیر می آید
چو صبح وصل او خواهد دمیدن عاقبت جامی
مخور غم گر شب هجران به پایان دیر می آید
***
523
نام لبت چون به زبان می آید
آب حیاتم به دهان می آید
هر نفسی پیش لب جان بخشت
خضر به دریوزه ی جان می آید
رخش جفا بر سر ما می رانی
فتنه رها کرده عنان می آید
چهره چو گل گرد چمن می گردی
بلبل مسکین به فغان می آید
بی گل تو جلوه ی سوسن بر من
سخت تر از زخم سنان می آید
کوه بلا شد غم عشقت لیکن
بر دل عاشق نه گران می آید
در صفت لعل لبت جامی را
بین که چه رنگین سخنان می آید
***
524
ناله ی دردناک می آید
زین دل چاک چاک می آید
چون ننالد که هر دم از تو بر او
زخم های هلاک می آید
می نهی پا به خاک و بوی خوشت
تا قیات زخاک می آید
از تن هر شهید در راهت
بانگ روحی فداک می آید
مرغ دل در شکنجه ی زلفت
دم به دم در طباک می آید
به حریم در تو دزد خیال
شب به صد ترس و باک می آید
یار پاکست جامی و سخنت
از سر عشق پاک می آید
***
525
گهی که از درم آن ترک شوخ و شنگ درآید
کمند دولتم از زلف او به چنگ درآید
اگر نه طعنه ی بیرونیان کند به دلش جا
چرا به صلح چو بیرون رود به جنگ درآید
فتادم از دل سختش بلا رسیده زهرسو
مباد خسته دلی را که پا به سنگ درآید
خدنگ او به کمان جفت و من ستاده که تا کی
به سینه راحتم از زخم آن خدنگ درآید
به گبر پیشه بتی زاین دل رمیده فتاده
چو آهویی که به سر پنجه ی پلنگ درآید
شکر زخجلت لب هاش با هزار شکنجه
زنیشکر چو نهد پا برون به تنگ درآید
زنام و ننگ برآید به عشق جامی از آن به
که در شمار اسیران نام و ننگ درآید
***
526
هر آفتاب که از مطلع جمال برآید
چو ماه روی تو بیند به انفعال برآید
نهال مهر تو کشتم به سینه لیک چه حاصل
اگر نه میوه ی مقصود ازین نهال برآید
دمیده گرد دهان تو چیست آن خط مشکین
بنفشه ای که زسرچشمه ی زلال براید
اگر به صومعه قوال وصف روی تو خواند
زصوفیان همه فریاد وجد و حال برآید
به فکر قد و رخت هر شبم لطیف تر از هم
هزار سرو و گل از گلشن خیال برآید
زگوشمال غمت تیز گشت ناله ی زارم
نوای زیر زبربط به گوشمال برآید
بود به طور کمال این غزل زگفته ی جامی
سزد که نام وی از زمره ی کمال برآید
***
527
دل با غمت آشنایی ام داد
وز صبر و خرد جدایی ام داد
شب می مردم خیالت آمد
وز چنگ اجل رهایی ام داد
تابد زدرونم آفتابی
تا داغ تو روشنایی ام داد
باد سر زلفت از رگ جان
تعلیم گره گشایی ام داد
کرد آینه ی رخت تجلی
آیین خدانمایی ام داد
بدنامی عشق تو خلاصی
از تهمت پارساییم داد
دریوزه ی کوی تو فراغت
از حشمت پادشاهی ام داد
سنگی که زدی پی شکستم
خاصیت مومیامی ام داد
شوق تو غزال جامی آسا
آهنگ غزل سرایی ام داد
***
528
باز ازین راه صدای جرسی می آید
گویی از منزل معشوق کسی می آید
دم صبح از نفس باد صبا مشکین شد
همدمی می رسد و هم نفسی می آید
چشم بد دور زشاخ شجر و وادی طور
شعله ی نور به سر وقت خسی می آید
طوطی از رشک چرا جان ندهد کز لب دوست
شکر کام نصیب مگسی می آید
پایه ی عشق بلندست همین بس که ازو
در دل امیدی و در سر هوسی می آید
یار گفت از سر اخلاص برین در به زمین
سر زنان جامی درمانده بسی می آید
گفتمش به فریاد زدست دل خویش
پا زسرکرده به فریادرسی می آید
***
529
در آن کو می روم هر لحظه باشد یار پیش آید
زهی دولت زهر صد بار اگر یکبار پیش آید
نیاید هرگزم پیش آن بلای جان نبودست آن
که می گویند عاشق را بلا بسیار پیش آید
به وصف حال خود صد داستان بر یکدگر بندم
همه از هم فروریزد چو آن خونخوار پیش آید
چنان بی خود شدم هرگه نهم پا بر سر کویش
که از در بازنشناسم اگر دیوار پیش آید
دلم بر کار عشق انکار دارد لیک می دانم
زخوی او که صد ره دیگرش این کار پیش آید
در آن کو از فغان و ناله ی غمدیدگان هر کس
که پیش آید مرا با دیده ی خونبار پیش آید
طریق عشق جانان جامی اول می نمود آسان
چه دانستم که آخر این همه دشوار پیش آید
***
530
دی دولتم مساعد و اقبال بنده بود
کآن آفتاب سایه به حالم فگنده بود
سرو قدش فلک نپسندید در برم
ورنی زباغ عمر همانم بسنده بود
بارنده همچو ابر از آن گشت چشم من
کایام وصل یار چو برق جهنده بود
بر شاخ گل که پیش رخش لاف لطف زد
خندید غنچه در چمن و جای خنده بود
وصلش مجو در اطلس شاهی که دوختند
این جامه بر تنی که نهان زیر ژنده بود
آخر زخون دیده روان ساخت کوهکن
آن جوی سنگ را که پی شیر کنده بود
جامی به ناخوشی غمش عمر بگذراند
خوش داشت خویش را دو سه روزی که زنده بود
***
531
دی که بود آن کافر سرکش که ترکش بسته بود
تیر مژگان در کمان ابروان پیوسته بود
یک دل اندر بر نبینم مردم نظاره را
کش نه آن ابر و کمان از تیر مژگان خسته بود
خرمن تقوا و صبر اهل دل سالم نجست
زآتشی کز نعل سم باد پایش جسته بود
رشته ها بود از رگ جان ها مهیا هر طرف
توسنش را چون عنان از سرکشی بگسسته بود
شد دلم صد شاخ و با هر یک جدا پیوند بافت
شاخ ریحان ترش کز برگ نسرین رسته بود
او گذشت از ماه و ما ماندیم حیران چون کنیم
مرکب او تند و ما را بارگی آهسته بود
دید جامی ناگهان آن شکل شهر آشوب و رفت
آنکه روزی چند از سودای خوبان رسته بود
***
532
دوش چشم من به خواب و بخت من بیدار بود
شب همه شب مونس جانم خیال یار بود
دیدمش در خواب چون بیدار شد بخت اندکی
این قدر زین بخت خواب آلود هم بسیار بود
لعل او در خنده هر باری که شکربار گشت
در برابر چشم من از گریه گوهربار بود
لذت شیرینی گفتار او درجان بماند
الله الله آن چه لب های شکر گفتار بود
وه که رفت از خاطرم در خواب با من هر چه گفت
گرچه کار من همه شب تا سحر تکرار بود
روز در چشمم شب تیره است بی رخسار او
ای خوش آن روزی که چشم من بر آن رخسار بود
خواب خوش بادت حلال ای دیده چون جامی به خواب
دید امشب آنچه عمری بهر آن بیدار بود
***
533
تا کی از هجر تو با غم هم نشین خواهیم بود
با سرشک گرم و آه آتشین خواهیم بود
تو حریف دیگران ما از غمت جامه دران
تا تو باشی آن چنان ما این چنین خواهیم بود
در کمان ابرویت بیند نهان هر کج نظر
بعد ازین هر جا که باشی در کمین خواهیم بود
سنبل زلف تو چون خرمن نهد بر گل زمشک
گرد آن خرمن گدای خوشه چین خواهیم بود
تا قدم بیرون نهی بر آستانت عمرها
ایستاده نقد جان در آستین خواهیم بود
چون تو از اندوه ما شادی مخور غم زانکه ما
از تو دایم با دل اندوهگین خواهیم بود
ای نشانده بر بساط عیش خلقی تا به کی
ما به کوی غم چو جامی بر زمین خواهیم بود
***
534
گر نماند آن غنچه لب با من چنان خندان که بود
شد مرا از شوق لعلش گریه صد چندان که بود
ای رفیق کوی زهد از من سر و سامان مجوی
خاک شد در راه خوبان هر سر و سامان که بود
امشب افغانم زچرخ ار نگذرد معذور دار
چون زضعف تن نماند آن قوت افغان که بود
چند سوزد جان من وه کاتش دل آب ساخت
یادگار تیر او در سینه هر پیکان که بود
گر شد ایمانم به کفر زلف شبرنگش بدل
ظلمت این کفر به از نور آن ایمان که بود
عاجز آمد آخر از درد دلم مسکین طبیب
گرچه کرد از مرحمت تدبیر هر درمان که بود
آه جامی زد علم چون چاک کردی سینه اش
عاقبت شد آشکار آن آتش پنهان که بود
***
535
دوش در بزم گدا شاه فرود آمده بود
نور نازل شده و ماه فرود آمده بود
نازنینی به صف خاک نشینان نیاز
از سریر شرف و جاه فرود آمده بود
زآسمان بر من محنت زده از رحمت و لطف
آیتی بود که ناگاه فرود آمده بود
گرچه شاهان به هوا خواهی او خاسته اند
پیش درویش هواخواه فرود آمده بود
عمرها بهر زمین بوسی خیل و حشمش
خیل اشکم به سر راه فرود آمده بود
کردم آهی زغمش آتش صد خرمن شد
هر کجا دودی از آن آه فرود آمده بود
در چمن بی قد آن سرو سهی جامی را
خاطر از همت کوتاه فرود آمده بود
***
536
دی چو دید آن مه مرا از راه گردیدن چه بود
وان روان بگذشتن آنگه بازپس دیدن چه بود
با رفیقان گرنه رمزی داشت از من در میان
آن اشارت کردن پنهان و خندیدن چه بود
بیدلی می گفت دی، کان ماه را خانه کجاست
من زغیرت سوختم کان خانه پرسیدن چه بود
بر نشان پای او سازم بهانه سجده را
تا نگوید کس که رخ بر خاک مالیدن چه بود
گرنه آخر در دلش جا کرد قول مدعی
بی گناه از عاشق بیچاره رنجیدن چه بود
من نیاسوزدم زناله دوش و آن بدخو نگفت
شب همه شب بر سر این کی نالیدن چه بود
جامی آخر زان جوان بازیچه ی طفلان شدی
خود بگو پیرانه سر عشق ورزیدن چه بود
***
537
رفتم به باغ سرو خرامان من نبود
وان نوشکفته غنچه ی خندان من نبود
چون ابر نوبهار به هر سو گریستم
کان سرو پیش دیده ی گریان من نبود
نگشاد دل ز لاله مرا زانکه بی رخش
داغ غمی نماند که بر جان من نبود
از جیب غنچه کآب لطافت همی چکید
جز خون دل چکیده به دامان من نبود
مرغ چمن گرفت سر خود فغان کنان
کش طاقت شنیدن افغان من نبود
هر جا نمود جلوه بتی بر سمند ناز
جانم ز رشک سوخت که جانان من نبود
جامی بگوی بهر چه ماندی زدوست باز
من چون کنم که بخت به فرمان من نبود
***
538
هر شب از زلف تو حال من پریشان تر بود
هر دم از لعل تو چشمم گوهر افشان تر بود
گرچه نتوانم زجا جنبید سرو جویبار
بر قدت از شاخ نی در آب لرزان تر بود
گفتی ام یک بوسه خواهی یا دو دشنام از لبم
هر چه کمتر جان من دانی که آسان تر بود
چاره ی حیرانی خود زیر بار عشق تو
هر کرا پر سم زمن صد بار حیران تر بود
مهرت اندر جان و جان در دل، دل اندر بر نهان
کردم و زین نیز می خواهم که پنهان تر بود
زآتش دل پیرهن بر من بسوزد خرقه هم
گرنه هر یک در برم از آب مژگان تر بود
بلبل خوش خوان چو وصف گل سراید در چمن
گفته ی جامی که خواند، هر که خوش خوان تر بود
***
239
یار من عزم سفر کرد خدا یارش باد
وز خطرهای سفر جمله نگهدارش باد
گر ببندد به سفر بار و گر بگشاید
در همه دولت توفیق مددگارش باد
قیمت صبحت او نقد دو عالم کردند
جان پاکان به همین نرخ خریدارش باد
هیچ ذوقی به گرفتاری عشقش نرسد
هر کجا جان و دلی هست گرفتارش باد
گوهر بحر صفا نیست جز اسرار غمش
سینه ی ما صدف گوهر اسرارش باد
حسنش آنجا که نهد عشوه گری را بازار
زآتش سوختگان گرمی بازارش باد
گفت صد شعر خوش از وحشت هجران جامی
مونس وحشتیان دفتر اشعارش باد
***
540
هر شبم در سر خیال آن لب میگون بود
دامن از مژگان و مژگان از دلم پرخون بود
چون رسد پیکان تو بر سینه آنگه بگذرد
از رسیدن درد بگذشتن بسی افزون بود
آن غزالی تو که از بهر شکارت عالمی
گمره اندر کوه یا سرگشته در هامون بود
با غمم بگذار و شادی دیگران را ده که من
عاشق غمخواره ام شادی ندانم چون بود
دود ناید زاخگر آتش ولی دل در برم
آمد آن اخگر که دودش رفته بر گردون بود
هر گیاهی کز حریم خیمه ی لیلی دمد
خورده آب از چشمه سار دیده ی مجنون بود
صحبتی تنگست جامی جان و دل را با غمش
عقل محرم نیست گو تا یک زمان بیرون بود
***
541
مرا به کوی تو خواهم که خانه ای باشد
زبهر آمدن آنجا بهانه ای باشد
گذاشتم دل صد پاره را به خاک درت
که پیش تیر تو از من نشانه ای باشد
من آن نیم که عنان گیریت توانم کرد
مرادم از تو همین تازیانه ای باشد
چه بیم زآتش دوزخ که گفت واعظ شهر
که آن زشعله ی شوقت زبانه ای باشد
زخوبی تو به هر جا حکایتی گفتند
حدیث یوسف مصری فسانه ای باشد
مپوش عارض و خال از دل رمیده ی من
که مرغ زنده ی بی آب و دانه ای باشد
سگیست جامی و جایش همیشه خاک درت
نه آن سگی که به هر آستانه ای باشد
***
542
خوش آنکه وصال تو میسر شده باشد
چشمم به جمال تو منور شده باشد
ریزم زمژه اشک دمادم که بشوید
که غیر تو در دیده مصور شده باشد
با هیچ برابر نکنم آن که سر من
در پای تو با خاک برابر شده باشد
زین بیش مکن سرکشی ای شوخ و بیندیش
زآن لحظه که آهم به فلک برشده باشد
شد قامت من حلقه در آن فکر که دستم
در حلقه ی آن جعد معنبر شده باشد
هرگز به وفا با دگری عهد نبندم
گر خود زجفا عهد تو دیگر شده باشد
جامی مکن اندیشه که تغییر نیابد
در حکم ازل هر چه مقدر شده باشد
***
543
ساقی بیا که میکده را فتح باب شد
پر کن قدح که دور شه کامیاب شد
در ده شراب ناب که جان و دل حسود
در بزم غم بر آتش حرمان کباب شد
از باده خوش برآ که به کف نیست غیر باد
آن را که جام عیش تهی چون حباب شد
عمری دعای جاه و جلال تو گفته ایم
منت خدای را که همه مستجاب شد
مه را فروغ عاریتی ناپدید گشت
وقت طلوع کوکبه ی آفتاب شد
هر خانه ی طرب که بنا کرد مدعی
سیلاب غم رسید و به یک دم خراب شد
جامی به گوش شاه رساندن نه حد ماست
گر خود ز لطف نظم تو در خوشاب شد
***
544
چون برید از تن رگ جان آه دل آهسته شد
چنگ افتاد از نوا چون تار از او بگسسته شد
بی رخ جانان تماشای جهان لطفی نداشت
آب روی این کهن باغ آن گل نو رسته شد
بس که چشمم ریخت در هجر رخت باران شوق
عاقبت از لوح دل نقش صبوری شسته شد
شد فگار از رشک حاسد را دل و جان کز چه رو
زخم تیغت مرهم ریش من دل خسته شد
گه گهی دل جانب محراب ها می داشت میل
تا نمودی آن دو ابرو میل دل پیوسته شد
تا زجعد مشکبویت به رخ بستی نقاب
بر رخ جامی در اقبال و دولت بسته شد
***
545
دل با خیال آن لب میگون زدست شد
ای عاقلان کناره که دیوانه مست شد
نتوان به کنج صبر نشستن چنین که یار
برخاست باز و فتنه ی اهل نشست شد
از طرف باغ ناله ی بلبل نمی رسد
مسکین مگر به دام کسی پای بست شد
آن بت نمود عکس رخ خود در آینه
من بت پرست گشتم و او خود پرست شد
بگذر دلا به فکر دهانش زبود خویش
چون نیستی است عاقبت هر چه هست شد
از تاج سلطنت سر ما گر نشد بلند
این بس که زیر پای تو چون خاک پست شد
جامی شکست شیشه ی تقوا و کار او
در عاشقی درست همه زان شکست شد
***
546
زطاق ابروی تو پشت طاقتم خم شد
سرشک سرخ زلعل توام دمادم شد
به وقت گریه ام ای دل به خون مدد فرمای
که بس که دیده ی من اشک ریخت بی نم شد
قدم چو حلقه ی خاتم خمیده بود زغم
عقیق اشک به رویم نگین خاتم شد
هزار زخم کهن بود در دلم ز بتان
شکاف تیغ تو آن را به جای مرهم شد
زبیم خوی تو سوی تو نگذرم بسیار
نه آنکه شوق لقای تو در دلم کم شد
سری به راه توام مانده بود ناشده خاک
بشارتی به رقیبان بده که آن هم شد
ز راه زهد و سلامت قدم بکش جامی
چو طور عشق و ملامت ترا مسلم شد
***
547
تا دامن آن تازه گل از دست برون شد
چون غنچه دلم ته به ته آغشته به خون شد
گفتم نکنم میل جوانان چو شوم پیر
فریاد که چون پیر شدم حرص فزون شد
بگشاد صبا جعدی از آن تار مسلسل
صد خسته جگر بسته ی زنجیر جنون شد
از بس که مرا سوخت خط غالیه بویت
از دود دلم روی هوا غالیه گون شد
صد بار شد از عشق توام حال دگرگون
یکبار نگفتی که فلان حال تو چون شد
جان سوخت غم عشق توام شاد مبادا
آنکس که بدین ورطه مرا رهنمون شد
مرغ دل جامی که کسی را نشدی رام
در دام سر زلف تو افتاد و زبون شد
***
548
ساقیا اطراف باغ از سبزه ی تر تازه شد
جام می در ده که دور عشرت از سر تازه شد
گل به وجه ساغر می در میان آورد زر
در سر نرگس هوای ساغر زر تازه شد
بزم گلشن را زلاله جام لعل آمد پدید
افسر گل را ز ژاله عقد گوهر تازه شد
بلبلان را جان به بوی صحبت گل زنده گشت
قمریان را میل دل سوی صنوبر تازه شد
سرو را بر طرف جوی از فیض ابر درفشان
حله ی سبز زمرد رنگ در بر تازه شد
از ریاض مکرمت آمد نسیم رحمتی
جان عالم زان نسیم روح پرور تازه شد
قصه ی کوته جامی اهل فضل را گشت امید
از سحاب لطف شاه عدل گستر تازه شد
خسرو غازی معز ملک دین سلطان حسین
آن حسن خلقی کزو آثار حیدر تازه شد
باد روزی هر دمش فیروزی دیگر کزو
رسم فیروزی درین فیروزه منظر تازه شد
***
549
تا دلم را پا در آن کو بسته شد
راه رفتارم زهر سو بسته شد
ناقه ی عزم جهان پیمای را
بر سر آن کوی زانو بسته شد
بهر چشم بد دل من پر دعا
همچو تعویذش به بازو بسته شد
آن میان آمد چو مویم در خیال
رشته ی جانم به آن مو بسته شد
شیشه ی دل را به فکر قامتش
در درون صد نخل دلجو بسته شد
چشم من ناید به هم شب ها مگر
نوک مژگانم به ابرو بسته شد
از سخن جامی چه لافد کش زبان
پیش آن لعل سخن گو بسته شد
***
550
باز خون دلم از دیده روان خواهد شد
چشمم از هر مژه خونابه فشان خواهد شد
هست مقصود دلت آنکه بمیرم زغمت
هر چه مقصود دل تست چنان خواهد شد
بس که خونین کفنان داغ تو بر دل رفتند
همه صحرای عدم لاله ستان خواهد شد
دید در کودکیت پیری و گفت این روزی
فتنه ی عالم و آشوب جهان خواهد شد
شکل بالا بنما گرچه شب تنهایی
در دلم ناوک و در سینه ستان خواهد شد
خون من جای دگر ریز که چون در کویت
کشته افتم همه را بر تو گمان خواهد شد
هر که دید از رخ تو خرم و خوش جامی را
گفت کاین پیر دگر باره جوان خواهد شد
***
551
کدام سر که برین آستانه خاک نشد
کدام دل که به تیغ غمت هلاک نشد
کدام پیرهن ناز دوخت شاهد گل
که در هوای تو چون جیب غنچه چاک نشد
برات حسن جزا کی رسد قتیلی را
که حرف مهر تواش نقش لوح خاک نشد
به جرم عشق مرا غم هزار بار بسوخت
عجب تر آنکه گناهم هنوز پاک نشد
خورای پاکدلی شو که مست ذوق شوی
که آب باده نشد تا خورای تاک نشد
گذشت ناوکت از جان و عمرها بگذشت
هنوز لذتش از جان دردناک نشد
نرفت بی مه رویت شبی که جامی را
سرشک تا سمک ناله تا سماک نشد
***
552
محتسب جمعیت رندان چو دید آشفته شد
ساقیا می ده که کار ما به قاضی گفته شد
جز می صافی نمی بینم مداوا هر کرا
دل مشوش حال ناخوش روزگار آشفته شد
خواب کم کن تا رخ مقصود را بینی به خواب
زانکه این دولت نصیب چشم شب ناخفته شد
چند می پرسی که شاه عشق را منزل کجاست
خانه ی آن دل که از گرد خواطر رفته شد
راز پنهان به که بر دار بلا حلاج را
آن همه رسوایی از یک نکته ی ننهفته شد
خنده زن در روی من یکبار چون گل کین همه
خونم اندر دل گره زان غنچه ی نشکفته شد
جامی از گوش گدا طبعان بود گوهر دریغ
خاصه این گوهر کز الماس تفکر سفته شد
***
553
به توبه شیخ مهوس مرا موسوس شد
چو دید ساغر لعلت حریف مجلس شد
که بست طاق خم ابرویت تعالی الله
که سجده گاه دل و جان صد مهندس شد
خراب بود به وحشت سرای هجر دلم
خیال روی تو تشریف داد و مونس شد
چو سرو ناز گذشتی به باغ و گرد رهت
عبیر جیب گل و کحل چشم نرگس شد
فدای پیر مغان باد نقد هستی من
که یمن همت او کیمیای این مس شد
متاع فقر طلب لیک از آن توانگر دل
که هر چه داشت به می صرف کرد و مفلس شد
چو گشت مدرسه میخانه زان لب میگون
عجب مدار ز جامی اگر مدرس شد
***
554
اگر از عشق همراهی نباشد
رهت را روی کوتاهی نباشد
به حکم عشق رو ره را که جز عشق
درین ره آمر و ناهی نباشد
مرا با کس زبس مفتون عشقم
نزاع مالی و جاهی نباشد
گدای آگه از مقصود را میل
به نیل دولت شاهی نباشد
چنان خود را در آگاهی کند گم
کز آگاهیش آگاهی نباشد
نسیم پرده کش از روی معشوق
به جز آه سحرگاهی نباشد
چه حاصل از هوای وصل جامی
که از جانان هواخواهی نباشد
***
555
باده چون بی غش و ساقی چو پری وش باشد
دعوی توبه درین وقت چه ناخوش باشد
صفت جام جهان بین که حکیمان گویند
رمزی از جام بلور و می بی غش باشد
مدعی گر نخورد می بگذارش که مدام
خاطر از وسوسه ی زهد مشوش باشد
آتشین می به کفم نه که جزین آتش نیست
رند می خواره که مستوجب آتش باشد
از دل غیب نما نقش خط و خال بشوی
روی آیینه نشاید که منقش باشد
برحذر باش درین خوابگه عیش مباد
تیغ ها تعبیه اش در ته مفرش باشد
از سبو باده کشد دلشده جامی نه زجام
رند باید که بدین شیوه سبوکش باشد
***
556
سفر خوشست اگر یار همسفر باشد
غبار موکب او سرمه ی بصر باشد
به منزلی که نشیند به محملی که رود
جمال او همه جا قبله ی نظر باشد
به هر جهت که کنی روی آشکار بود
به هر طرف که نهی چشم جلوه گر باشد
چه سود همسفری با ویم که آن خودکام
زراه وصل به هر گام دورتر باشد
اسیر محنت عشقم مرا به وصل چه کار
نشاط و عیش دگر، عاشقی دگر باشد
مرا چو تیر زند گر سپر شود مانع
شکایتی که مرا باشد از سپر باشد
به مهر روی بتان عیب من مکن جامی
مرا خود از همه عالم همین هنر باشد
***
557
برهنگان چمن باز سبزپوش شدند
زتیغ خود سپر رند باده نوش شدند
نوای عیش زد از شاخ سرو مرغ سحر
معاشران همه در نعره و خروش شدند
فقیه مدرسه با طالبان حلقه ی درس
کشیده صف به در پیر می فروش شدند
کجاست طاقت می صوفیان صومعه را
که ناچشیده به بویی زعقل و هوش شدند
خوش آن کسان که چنان مست و بی خودند امروز
که فارغ از غم فردا و یاد دوش شدند
حدیث عشق به تقلید لذتی ندهد
خوش آن گروه کزین گفت و گو خموش شدند
رسید گفته ی جامی به بلبلان چمن
زبان نطق ببستند و جمله گوش شدند
***
558
گر روی بی تو مرا داغ جگر تازه شود
چون بیایی به توام مهر دگر تازه شود
تازه شد خط و رخت از دم روشن نفسان
چون گل و سبزه که از باد سحر تازه شود
تا شنیدم که بود عشق هنر هر نفسی
در دلم داعیه ی کسب هنر تازه شود
سویم از خاک در خویش غباری بفرست
که از آن سرمه مرا نور بصر تازه شود
بس که از جور رقیبان درت در رنجم
هر دم از کوی توام عزم سفر تازه شود
دیده را شد زغبار خط سبزت مژه تر
چون لب جوی که از سبزه ی تر تازه شود
جامی این سان که کند شرح نظر بازی خویش
زود ازو قاعده ی علم نظر تازه شود
***
559
دی چو به بوستان ترا جا به کنار آب شد
آب زعکس روی تو چشمه ی آفتاب شد
جست به باغ بی رخت لمعه ی برق آه من
شاخ درخت شعله زد مرغ چمن کباب شد
خواستم از خدا که دل مایل مهر گرددت
در حق تو دعای من شکر که مستجاب شد
محستب سبوشکن دید صفای جامی می
مشرب می گساریش مانع احتساب شد
ره به حریم بزم تو بود برون ز وسع وی
سوی توام زمام کش زمزمه ی رباب شد
دیده عقل تیزبین شد زفروغ عشق تو
هر چه خطا شمرده بود آن همگی صواب شد
رانده زرشته ی درت جامی تنگ دل سخن
رشته ی نظم دلکشش سلک در خوشاب شد
***
560
دل خون و جگر پرخون، بار دگرم شب شد
خون خواری امشب را اسباب مرتب شد
هر جام که ساقی داد از بخل مرا نیمه
چون یاد لبت کردم از گریه لبالب شد
بگرفت تب هجرم درد سر من اکنون
از بودن سر بر تن خاصیت آن تب شد
دی مست برون راندی بس سرکه اسیران را
چون گوی به میدانت زیر سم مرکب شد
هر لحظه سواد غم آرم به بیاض دل
تا دوده ی آه من با گریه مرکب شد
هر لحظه سواد غم آرم به بیاض دل
تا دوده ی آه من با گریه مرکب شد
افتاد دل صد کس سی پاره به راه تو
هرگه که به بر مصحف میلت سوی مکتب شد
آبست ترا غبغب پیدا شود آب از چه
چونست که از آبت پیدا چه غبغب شد
یارب چه کمان است آن ابرو که ازو هر شب
بس رخنه که در گردون از ناوک یا رب شد
جانی تو و از قالب چاره نبود جان را
باز آی که جامی را جان بهر تو قالب شد
***
561
رخ نمودی صفا همین باشد
خط فزودی بلا همین باشد
کارم از طره ی تو درهم شد
کار باد صبا همین باشد
کشمت گفته ای برای خدا
از برای خدا همین باشد
فکر وصل تو هر که را گفتم
گفت ماخولیا همین باشد
شد زمهرت مس وجودم زر
اثر کیمیا همین باشد
تو شهی خیل نیکوان حشمت
حشمت و کبریا همین باشد
بنما ابروان که جامی را
قبله گاه دعا همین باشد
***
562
دل باز سراسیمه ی سیمین ذقنی شد
مفتون شکر ریزی شیرین سخنی شد
هر چند که صد زخم زخنجر به تنم زد
هر یک پی بوسیدن دستش دهنی شد
بس شه که چو خسرو لب شیرین تو چون دید
در کوزه زد از عشق سرو کوهکنی شد
بر کشته ی عشق تو زدل بسته جگر خون
بنگر که شهید تو چه خونین کفنی شد
تا از تو قبا مانع تن گشت به تنگم
خوش آنکه همین مانع او پیرهنی شد
از بس که زعشقم شده مشهور به هر کوی
هر جا که نشستم زبتان انجمنی شد
جامی که زعقل و ادب افتاده به عشق است
در محنت این کار عجب ممتحنی شد
***
563
چو لب به کوزه نهی کوزه ی نبات شود
زکوزه قطره چکد چشمه ی حیات شود
ز رشک آنکه چرا کوزه ای به لبت
مرا دو دیده زنم دجله و فرات شود
از آن زلال بقا کآب نیم خورده ی تست
چو خضر هر که خورد ایمن از ممات شود
مریض عشق تو چون مایل شفا گردد
اسیر قید تو کی طالب نجات شود
زکعبه بود نشانی دلم چه دانستم
که بهر چون تو بتی دیر سومنات شود
نهاد رخ به عدم دل چو تخمم مهر تو کشت
چو آن حریف که ناگه زکشت مات شود
نهاده چشم به راه تو منتظر جامی
که بگذری به سر او و خاک پات شود
***
564
به عزم گشت چو آن نازنین سوار شود
هزار خسته دلش خاک رهگذار شود
پی شکار چو راند برون رود آهو
به پیش راه وی از دور تا شکار شود
چنان به فکر رخش نازکست خاطر من
که یاد غمزه ی او چون کنم فگار شود
رسید جان به لب و دم نمی توانم زد
که سر عشق همی ترسم آشکار شود
به خاک پات کزین آستان نخواهم رفت
اگر چه قالب فرسوده ام غبار شود
به یاد روی تو هرگه به گلستان گذرم
زگریه دیده ی من ابر نوبهار شود
زجام شوق تو باشد مدام جامی مست
مباد آنکه ازین باده هوشیار شود
***
565
مهر جمالش از دل ویرانه کی شود
سودای شمع از سر پروانه کی شود
این دل که رخنه رخنه شد از غم چه جای اوست
شهباز سدره ساکن ویرانه کی شود
شد سوی گشت آن مه و من بر سر رهش
در انتظار تا طرف خانه کی شود
آنجا که می به یاد لب او کنند نوش
بی های و هوی و نعره ی مستانه کی شود
در باده گرنه چاشنیی باشد از لبش
پیمان زهد در سر پیمانه کی شود
دل را خیال می نکشد جز به خال او
او مرغ زیرکست به هر دانه کی شود
جامی اگر شمایل لیلی نبیندش
مجنون صفت به عاشقی افسانه کی شود
***
566
زان پیشتر که میکده از ما تهی شود
مپسند جام را که زصهبا تهی شود
پرکن سبو به هر چه توان رهن باده ساخت
زآن غم مخور که خانه ز کالا تهی شود
خوش مصرفی است میکده کین چرخ صیرفی
هر کیسه ای که پر کند آنجا تهی شود
گلها شکفت فتنه ی خوبان باغ شو
تا یک دو روز شهر زغوغا تهی شود
نتوان علاج عشق تو گر خود طبیب را
صد بار حقه های مداوا تهی شود
آن سنگها که کوهکن از غم به سینه کوفت
کی تا به حشر دامن صحرا تهی شود
جامی بس است نظم تو گر زانکه گوش چرخ
از گوشوار عقد ثریا تهی شود
***
567
هیچ گه بینم که آن مه مهربان من شود
رام گردد با من و آرام جان من شود
استخوانی شد تنم از لاغری وان هم خوشست
گر سگش را میل سوی استخوان من شود
این چنین جولان کنان کان شهسوار آمد برون
جای آن دارد که باز از کف عنان من شود
آتش افگن در من ای آه و سراپایم بسوز
باشد آن مه واقف سوز نهان من شود
زان لب شیرین تکلم یک سخن گر بشنوم
تا قیامت آن سخن ورد زبان من شود
گر سگ خود خواندم آن آهوی مرد شکار
شیر گردون خواهد از کمتر سگان من شود
گفتمش جامی به پابوس سگانت کی رسد
گفت آن روزی که خاک آستان من شود
***
568
جرمی که رخت ما به حریم فنا کشد
بهتر زطاعتی که به عجب و ریا کشد
هر دم ز بزم عیش نهم رو به راه زهد
بازم کمند گیسوی چنگ از قفا کشد
گو جام صاف و دامن معشوق ساده گیر
آن را که دل به صحبت اهل صفا کشد
بر سنگ امتحان نشود هم عیار زر
هر مس که سر زتربیت کیمیا کشد
زین گونه کز قضا و قدر در کشاکشم
در حیرتم که کار من آخر کجا کشد
بر حرف هیچکس منه انگشت اعتراض
آن نیست کلک صنع که خط خطا کشد
جامی زخوان رزق چو یک نان کفایتست
آزاده بار منت دونان چرا کشد
***
569
طبع هر دم سوی خوبان وفا کیش کشد
خاطر من به بتان ستم اندیش کشد
هر کرا سرکشی و شوخی و بدخویی بیش
خون گرفته دل من جانب او بیش کشد
می کشم تحفه ی جان پیش چنان سنگدلی
که به قتلم زهمه تیغ جفا بیش کشد
محرم خلوت وصلند همه محتشمان
محنت هجر همین عاشق درویش کشد
مرهمی بخش زپیکان جگر ریش مرا
تا کی از دست طبیبان الم نیش کشد
زخم مژگان تو برد از دل من رنج فراق
ای خوش آن نیش که آزردگی از ریش کشد
جامی از آتش دل نعل سم رخش تو تافت
تا زسر داغ وفایت به رخ خویش کشد
***
570
گرنه یار از زلف برقع پیش روی خود کشد
جمله دل ها را به دام آرزوی خود کشد
من زسر گویی تراشیدم زهی سرگشتگی
گر سوار من خم چوگان زگوی خود کشد
خاک کویش بر تنم باشد ز رحمت خلعتی
بعد قتلم غرق خون چون گرد کوی خود کشد
عشق بازی خود شد مسکین دلم را با بتان
این همه بیداد بدخویان زخوی خود کشد
چون تو می خواهم دلی از سنگ لیک آهن ربای
تا تو چون تیر افگنی پیکان به سوی خود کشد
چون صراحی پر برآمد تشنه ی لعلت زمی
همچنان از بهر یک جرعه گلوی خود کشد
لب فروبند از سخن جامی که طوطی این همه
بی نوایی در قفس از گفت و گوی خود کشد
***
571
بازم کمند شوق به سوی تو می کشد
خاطر به خدمت سگ کوی تو می کشد
دل کو دو اسبه از غم خوبان همی گریخت
عشقش عنان گرفته به سوی تو می کشد
بوی تو یافت از گل نورسته باغبان
چندین جفای یار به بوی تو می کشد
تهمت چه بر زمانه نهد دل به جور و کین
کین ها همه زتندی خوی تو می کشد
از جعد حلقه حلقه ی سنبل مرا چه سود
چون خاطرم به حلقه ی موی تو می کشد
بس پیر خرقه پوش که در دور لعل تو
از سر نهاده زهد سبوی تو می کشد
آشفته بلبلی است جدا از بهار و باغ
جامی که ناله بی گل روی تو می کشد
***
572
رخت زغالیه خط گرد آفتاب کشید
خطت ز سنبل تو بر سمن نقاب کشید
مصور ازل ابروی دلگشای تو خواست
زمشک ناب هلالی بر آفتاب کشید
سگ تو خواست برای قلاده عقد گهر
به رشته مژه چشمم در خوشاب کشید
پلاس میکده زاهد زدلق پشمین ساخت
بساط زرق به پای خم شراب کشید
شبی خیال تو دامن کشان ز ما نگذشت
کزین دو دیده دامن به خون ناب کشید
ز خواب ناز چو بگشاد دیده نرگس مست
چه نازها که از آن چشم نیم خواب کشید
زدرد هجر عذابیست ناله رحمی کن
که در فراق تو جامی بسی عذاب کشید
***
573
خطت قوت از آن لعل خندان کشید
خضر چاشنی ز آب حیوان کشید
به خونم نوشتست فرمان لبت
نخواهم سر از خط فرمان کشید
نیارست چشم دلم از تو دوخت
اجل کز تنم رشته ی جان کشید
پی مقدم تو زسبزه صبا
بساط زمرد به بستان کشید
نه لاله است آن بلکه خونین دلی
به دل بهر تو داغ پنهان کشید
نه غنچه است بر گلبن آن بلکه گل
زشرم تو رو در گریبان کشید
همین حاصل جامی از سیر بس
که در میکده پا به دامان کشید
***
574
شب دل سوخته آهی زسر درد کشید
صبح بشنید هماندم نفس سرد کشید
من و جام می و شکر کرم پیر مغان
که به میخانه مرا همت آن مرد کشید
دارم از دوست غباری که چون من گرد شدم
در ره او ز چه رو دامن از این درد کشید
ماه در خط شود از رشک تو زینسان که رخت
گرد خورشید خط غالیه پرورد کشید
روز بازار رخ خوب تو چون دید فلک
رقم حسن چرا بر مه شبگرد کشید
مژده خواهد که کند قصه ی هجران تحریر
کین همه جدول خونین به رخ زرد کشید
جامیا دل به غم و درد نه اندر ره عشق
که نشد مرد ره آنکس که نه این درد کشید
***
575
دردا که عشق یار به دیوانگی کشید
خط جنون به دفتر فرزانگی کشید
ایزد چو شمع حسن وی افروخت در ازل
بر ما رقم به منصب پروانگی کشید
ای من غلامت همت آن رند پاکباز
کو درد و داغ عشق به مردانگی کشید
ننهاد جز به خاطر ویرانه گنج عشق
معمور خاطری که به ویرانگی کشید
جا کن درون پاک ضمیری که عاقبت
زین شیوه کار قطره به دردانگی کشید
هر کس به کوی عاشقی از خان و مان گذشت
با او حبیب رخت به همخانگی کشید
جامی در آشنایی و یاری نمود سعی
چندانکه طبع دوست به بیگانگی کشید
***
576
هیچ شب بی تو دلم ناله به گردون نکشید
که به رویم رقم از اشک جگرگون نکشید
کس حریف من میخواره نشد بی لب تو
کز کف ساقی چشمم قدح خون نکشید
دل چو پرگار شد از دست تو سرگشته ولی
پای از دایره ی عشق تو بیرون نکشید
کوه را یافت هم آواز خود اندر غم از آن
کوهکن بار دل خویش به هامون نکشید
جان که من می کنم از هجر تو فرهاد نکند
آنچه من می کشم از عشق تو مجنون نکشید
می کشد دل سوی دل ای که دلم جز سوی تو
نکشیدست ترا دل سوی من چون نکشید
مدعی نکته ی سنجیده ی جامی نشنید
طبع موزون چو نبودش سوی موزون نکشید
***
577
هر که بینم که پس زانوی غم آه کشد
میرم از غم که مبادا زغم آن ماه کشد
با وجود قد رعناش اگر زاهد را
دل به طوبا کشد از همت کوتاه کشد
هر که از پیرهنش نکهت جان یافت کجا
منت بوی گل از باد سحرگاه کشد
آگهم من چو درین راه که استاد ازل
رقم عشق به لوح دل آگاه کشد
گو مرا زار بکش گرد همه شهر بکش
سر ز حکمش نکشم خواه کشد خواه کشد
می کنم شب همه شب از غم او ناله و آه
چون اسیری که نفیر از ستم شاه کشد
گرنه جامی به بلایی ست گرفتار چرا
همه شب نعره زند گریه کند آه کشد
***
578
می شوم زنده زسرکان نازنینم می کشد
می کشد بیگانگان را نیز اینم می کشد
پیش او چون سجده آرم از لگدکوب جفا
تا نبینم دیگرش رو در زمینم می کشد
می کنم گلگشت باغ از شوق قدر عارضش
اعتدال سرو و لطف یاسمینم می کشد
در خیال آن لب از خود گم شده جان می دهم
چون مگس غرقه شدن در انگبینم می کشد
نیست دوران را به خونریز من مسکین خطی
گرد آن رخ دور خط عنبرینم می کشد
گر نباشد بهره ام زآن ساق و ساعد باک نیست
غیرت دامان و رشک آستینم می کشد
من به مهر او خوشم جامی و کین هم حاکم است
گر به مهرم می نوازد ور به کینم می کشد
***
579
مدت رفتن آن مه به سفر دیر کشید
مهلت قاصد و تأخیر خبر دیر کشید
به غباری که به هر سو رود از موکب او
آرزومندی اصحاب نظر دیر کشید
ابر جودست و کرم لیک پی یک قطره
بخل ورزیش بدین تشنه جگر دیر کشید
این همه ناله ی مرغان به چمن زان سبب است
که نقاب از رخ گل باد سحر دیر کشید
گشتنی گشته ام از جرم بقا بی رخ او
وه که دست اجلم تیغ به سر دیر کشید
نیست جز عشق بتان هیچ هنر جامی را
خصمی چرخ به ارباب هنر دیر کشید
***
580
رخت که بر مه رخشان خطی ز نیل کشید
به چشم روشن عاشق ز سرمه میل کشید
کمال صنع ازل را تویی دلیل چرا
خط تو حرف خطا بر رخ دلیل کشید
دلم که دید لبت پیش روی تشنه لبی است
که در بهشت برین جام سلسبیل کشید
به زیر زلف رخت آفتاب اوج بقاست
که سایبان به سر از پر جبرییل کشید
غلام پیر مغانم که بهر تشنه دلان
به راه میکده خم می سبیل کشید
ز درد باده مرا رکوه پر کن ای ساقی
که میر قافله گلبانگ الرحیل کشید
نباز نقد روان بهر هر جوان جامی
که پیر ما رقم کفر بر بخیل کشید
***
581
به گلگشت بهار این خاطر ناشاد نگشاید
زگل بی روی تو جز ناله و فریاد نگشاید
گره شد در دلم زلفت چه گردم گرد بستان ها
چو دانم کین گره از طره ی شمشاد نگشاید
اگر مقصود نی آزادی از سرو قدت باشد
صبا بند از زبان سوسن آزاد نگشاید
چه سود از روضه ی جنت اگر شیرین معاذالله
زکوی خود دردی در روضه ی فرهاد نگشاید
درآید هر کرا بینی زدر یاری و غمخواری
در محنت سرای عاشقان جز باد نگشاید
مخوان زین پس به درس ای همدم از کوی خراباتم
که مشکل های عشق از خدمت استاد نگشاید
مگو جامی بدان مه کز غم خویشم رهایی ده
خلاص مرغ دام افتاده از صیاد نگشاید
***
582
ماه من تا کمر از موی میان نگشاید
بیدلان را گره از رشته ی جان نگشاید
چون بنفشه زقفا باد زبان سوسن را
گر به آزادی آن سرو زبان نگشاید
گر ببیند صدف آن حقه ی در گرچه فتد
جای قطره گهر از ابر دهان نگشاید
آن دو لب هست دو کان شکر ار شهد فروش
بیند آن را دگر از شرم دکان نگشاید
در گلو گریه گره گشت بسوزد دل اگر
تیغ آن شوخ ره آه و فغان نگشاید
تا اشارت نکند ابروی او چرخ فلک
بر دلم تیر بلایی زکمان نگشاید
پیش افسرده دلان عرض سخن جامی چند
دفتر خویش گل ایام خزان نگشاید
***
583
از سرو قدت کج نظران را چه گشاید
وز خاک درت بی بصران را چه گشاید
جز خون گره بسته به نوک مژه شب ها
از لعل تو خونین جگران را چه گشاید
جز با دگران دیدنت از دور به حسرت
از وصل تو بی سیم و زران را چه گشاید
زر گشت مرا چهره و گر زر نگشایم
زین وجه چو تو سیمبران را چه گشاید
سیم است برت ور کمر زر نگشایی
از سیم تو زرین کمران را چه گشاید
آرد خبر از یوسف ما پیرهن گل
از نکهت گل بی خبران را چه گشاید
بر جامی بیدل زبتان جز در محنت
نگشاد ندانم دگران را چه گشاید
***
584
چو یار زلف معنبر نبندد و نگشاید
نقاب شب زمه و خور نبندد و نگشاید
چه تاب سیمبرم را رو ای صبا و بگویش
که دم به دم کمر زر نبندد و نگشاید
خجل زعطر فروشم به دور زلف وی آن به
که درج غالیه را سر نبندد و نگشاید
چو جوهری سخن و خامشیش هر دو ببیند
دهان حقه ی گوهر نبندد و نگشاید
زچشم خویش نبینم خواص ابر بهاران
ز گریه تا مژه ی تر نبندد و نگشاید
اگر کبوتر کعبه کند طواف به کویش
به عزم کعبه دگر پر نبندد و نگشاید
قدم زکلبه ی جامی کشیده اند حریفان
به غیر باد برو در نبندد و نگشاید
***
585
بر من از خوی تو هر چند که بیداد رود
چون رخ خوب تو بینم همه از یاد رود
گره از طره ی مشکین مگشا پیش صبا
عمر صد دلشده مپسند که بر باد رود
تا به کی عاشق دلخسته به امید وصال
شادمان سوی درت آید و ناشاد رود
نقش شیرین رود از سنگ ولی ممکن نیست
که خیال رخش از خاطر فرهاد رود
خاک بادا سر من در ره آن سرو روان
که گرفتاری من بیند و آزاد رود
جز به ویرانه ی غم جا نکند مرغ دلم
جغد از آن نیست که در منزل آباد رود
دل به آن غمزه ی خون ریز کشد جامی را
صید را چون اجل آید سوی صیاد رود
***
586
نشکسته دل زهجر کی از دیده خون رود
از شیشه تا درست بود باده چون رود
از کشتگان به کوی تو شد سیل خون روان
مپسند بیش ازین که به کوی تو خون رود
هرگه ز زلف سلسله بر طرف رخ نهی
بس عقل ذوفنون که به قید جنون رود
آن گرم رو به عشق سزد کز کمال شوق
پروانه وش به آتش سوزان درون رود
ماند به سنگ در اثر آه کوهکن
گر خود نشان تیشه اش از بیستون رود
طفلان ره نشسته به امید جوی شیر
عارف به جست و جوی می لاله گون رود
جامی حدیث شوق لبش گفت عاقبت
آری چو جام پر شود از سر برون رود
***
587
آنچه از آتش غم با دل غمناک رود
گر برآرم دم از آن دود بر افلاک رود
بنده ام پاک روی را که درین دیر کهن
تا زید پاک زید چون برود پاک رود
زیر هر سنگ فتادست سر سرهنگی
پر دلی کو که درین راه خطرناک رود
دیده را تا به زمین فرش نسازم مخرام
حیف باشد زچنین پای که بر خاک رود
لذت تیغ غمت باد بر آن کشته حرام
که نه با عهد درست و کفن چاک رود
سرفرازان جهان گردن تسلیم نهند
هر کجا قصه ی آن حلقه ی فتراک رود
جامی از خط خوشش پاک مکن لوح ضمیر
کاین نه حرفیست که از صفحه ی ادراک رود
***
588
در چمن یارم چو با آن لطف و بالا می رود
سرو را پای و صنوبر را دل از جا می رود
زاشک و آهم در زمین و آسمان رسوای عشق
چون کنم کان تا ثرا وین تا ثریا می رود
بر فلک افگنده جان پیچان کمند از دود دل
گویی از شوق لبش سوی مسیحا می رود
هر که می راند حدیث نطق طوطی بر زبان
عاشقان را دل به آن لعل شکرخا می رود
صید از صحرا به شهر آرند وان چابک سوار
کرده صید خویش شهری سوی صحرا می رود
می رود زنجیر جنبان هوشمندان را به عشق
هر کجا مجنون او زنجیر برپا می رود
بر درش کم گوی جامی را گران جان ای رقیب
زآنکه امروز آمد آن مسکین و فردا می رود
***
589
بر رخ زردم نه اشکست این که گلگون می رود
شد دلم ریش از غمت وز ریش دل خون می رود
گر دلم شد رخنه از تیغ جفایت باک نیست
جانم از زندان غم زان رخنه بیرون می رود
بر تن زارم زمین شد بی تو تنگ ای کاش دست
می زند در دامن آه و به گردون می رود
ما میان بار اندوه و تو با آسودگان
کوهکن در کوه و شیرین گشت هامون می رود
پوست بهر غیر پوشد ورنه لیلی واقفست
در حریم حی به هر شکلی که مجنون می رود
خوانده ای دانم که بی جو می رود آب بهشت
لطف آن قد بین که بر روی زمین چون می رود
چون سخن در وصف آن دندان رود آنجا چه لطف
نظم جامی را سخن در در مکنون می رود
***
590
آن ترک شوخ بین که چه مستانه می رود
شهری اسیر کرده سوی خانه می رود
هر جانبی که جلوه کنان روی می نهد
با او هزار عاشق دیوانه می رود
جانم زتن رمید به سودای خال او
مرغ از قفس پرید سوی دانه می رود
از صبر رفته پیش غمش می کنم گله
با آشنا حکایت بیگانه می رود
حاشا که شمع چهره فروزد میان جمع
گرداند آنچه با دل پروانه می رود
زاهد به خلد مایل و عاشق به کوی دوست
بلبل به باغ و جغد به ویرانه می رود
جامی ملول شد زرفیقان کوی زهد
پیمان شکست و بر سر پیمانه می رود
***
591
صوفی ز خانقه به خرابات می رود
ز آفتکده به مأمن آفات می رود
عمر عزیز بی مر و معشوق فوت کرد
اکنون پی تلافی مافات می رود
نعلین هر دو کون کشیده ز پای سعی
موسی صفت به طور مناجات می رود
ما را طواف کوی مغان یاد می دهد
هر جا سخن ز سیر مقامات می رود
هر دم بلای نفی سوی بحر نیستی
دل بهر شست شوی اضافات می رود
وانکه درون زورق الا گرفته جای
پاک از همه به ساحل اثبات می رود
جامی رود به میکده شب بی چراغ و شمع
این راه را به نور کرامات می رود
***
592
با یار کوچ کرده زدل ناله می رود
قطره زنان سرشک ز دنباله می رود
دم درکشم که راه به جایی نمی رسد
هر چند بر زبان جرس ناله می رود
زان ماه چارده که شد از دست دامنش
ما را زدست حاصل چل ساله می رود
بی روی او به بزم گلم نیست می جز آنک
خونم زدیده در قدح لاله می رود
خال لبش حرارت دل می برد بلی
تاب تب از مریض به تبخاله می رود
باران اشک ماست اثر هر کجا سخن
زان روی چون مه و خط چون هاله می رود
با طبع من زنکته ی سرد فسردگان
آن می رود که با چمن از ژاله می رود
کلک تو می زند به خراسان نوای شعر
گلبانگ آن به خسرو بنگاله می رود
جامی عروس نظم تو زیب دگر گرفت
تقصیر در دلالت دلاله می رود
***
593
دوستان بازم عجب کاری فتاد
دل به دام عشق خونخواری فتاد
جان رمید از تن به کویش آرمید
از قفس مرغی به گلزاری فتاد
ما بلا خواهیم و زاهد عافیت
هر متاعی را خریداری فتاد
در حریم وصل محرم شد رقیب
دامن گل در کف خاری فتاد
عقل شد مفتون مشکین طره اش
ساده ای در دام طراری فتاد
چشم پوشیدم، رخش دیدم به خواب
خفته ای را بخت بیداری فتاد
عمرها جامی وفا ورزید و مهر
کارش آخر با جفاکاری فتاد
***
594
گر کار دل عاشق با کافر چین افتد
به زانکه به بدخویی بی رحم چنین افتد
جایی که بود تابان خورشید مکن جولان
حیف است کزان بالا سایه به زمین افتد
عشق تو به مهر و کین هر چند زند قرعه
مشکل که به نام من جز قرعه ی کین افتد
هر جا که جهد برقی از آتش عشق تو
صد دلشده را آتش در خرمن دین افتد
محراب حضور آمد ما را خم ابرویت
در وی زخطای ما مپسند که چین افتد
هر لحظه زنم آهی باشد که ازین ناوک
سیاره ی ادبارم از چرخ برین افتد
جامی چو سخن راند از لعل گهربارت
در دامنش از دیده ی درهای ثمین افتد
***
595
یارم به خانه ای که شب تار در رود
خورشید و ماهش از در و دیوار در رود
شهری درون خانه خریدار او به جان
هر دم چه حاجتش که به بازار در رود
عاشق به خلد در نرود حور عین طلب
گر در رود به رغبت دیدار در رود
بگشای تار مو که گریزد به نافه مشک
نافه به ناف آهوی تاتار در رود
صوفی زشوق تو به چمن بس که بگذرد
چون گل مرقعش به سر خار در رود
مشتاق گل به بوی تو بیند چو بسته در
از راه جو چو آب به گلزار در رود
سوزن پی لباس سگت گر زند کسی
لاغر تنم چو رشته به سوفار در رود
آهسته کش کمان که مبادا گذر کند
تیر تو چون به سینه ی افگار در رود
جامی به دور لعل تو هر دم زصومعه
آید برون به خانه ی خمار در رود
***
596
اگر هر شب نه در بستر نم از چشم ترم افتد
زچاک سینه چون آتش جهد در بسترم افتد
چو در جانم زدی آتش برون ران از در خویشم
مبادا در حریم مجلست خاکسترم افتد
نشست اندر دلم سنگ جفایت گر سرم از تن
فتد بهتر که این تاج کرامت از سرم افتد
نخواهم کشتنت گویی ولی با آن لب و غمزه
که خون خوارند و خون ریز این سخن چون باورم افتد
چو بی تو می خورم ساغر تهی ناگشته پر گردد
زقطره قطره خون کز هر مژه در ساغرم افتد
بتر افتادم از عشقت خطا بود آنکه می گفتم
که عشق تو زدیگر خوب رویان بهترم افتد
به عهد عافیت کردم هوای آن جوان جامی
چه دانستم کزو هر دم بلایی دیگرم افتد
***
597
چشم از گریه چو در ورطه ی خون می افتد
راز پنهان دل از پرده برون می افتد
بختم آن زلف نگونست و مرا در ره عشق
هر چه می افتد ازین بخت نگون می افتد
بی تو گم شد اثرم وز غم تو در عجبم
که به سر وقت من گم شده چون می افتد
گذر دیده شد آغشته به خون دل از آن
پاره های جگر آلوده به خون می افتد
خلق گویند بکن صبر و لب از آه ببند
چون کنم صبر که آتش به درون می افتد
شعله ی آه من ایشان که زگردون گذرد
عرش را دم به دم آتش به ستون می افتد
جامی این نوع که سررشته ی تدبیر گسست
آخر الامر به زنجیر جنون می افتد
***
598
زان شست و شو که در چمن از ژاله می رود
داغ جفای دی ز دل لاله می رود
ساقی بیار باده که از یک دو روزه عیش
در فصل گل کدورت یک ساله می رود
میگون لبت زخاطر من از سه بوسه شست
بحثی که از ثلاله ی غساله می رود
هر سو که کوچ کرده ی ما راه برگرفت
ما را زدیده اشک و زدل ناله می رود
چتر از فروغ طلعت او غرق نور شد
ماه تمام در تتق هاله می رود
هر جا که رفت زورق حافظ به بحر شعر
جامی سفینه ی تو زدنباله می رود
نظم تو می رود زخراسان به شاه فارس
گر شعر او ز فارس به بنگاله می رود
***
599
زآفتاب به رشکم که زیرپای تو افتد
زسایه نیز که چون زلف در قفای تو افتد
به هر بلا که رسد از تو غیر شکر نگویم
مرا عطاست که از برای تو افتد
به چتر شاه کجا سر در آورم که به فرقم
بس است سایه ی لطفی که از گدای تو افتد
زخاک سرو بروید زسرو دل چو صنوبر
چو سایه در رهی از قد دلربای تو افتد
اگر بهشت بود خاطرم قرار نگیرد
به خانه ای که همه سایه ی سرای تو افتد
زسینه کرده سپر چشم انتظار به راهم
بود که بر سپرم ناوک جفای تو افتد
بود ز نخل سخن میوه ریز خامه ی جامی
امیدواری آنرا که آن خواری تو افتد
***
600
پرتو روی تو بر باده ی گلفام افتاد
باده شد آتش از آن پرتو و در جام افتاد
آستین کرمت دید زساعد پرسیم
عاشق خاک طمع در طمع خام افتاد
طبل خوبی چه زند پیش تو خورشید آخر
طشت رسوایی او خواهد ازین بام افتاد
نیست آیین لب لعل تو جز کام دهی
همه ناکامی من زین دل خودکام افتاد
دلق صد پاره و سجاده ی صد رنگ به دوش
شیخ ما بین که چه اعجوبه ی ایام افتاد
وقت آن رند خرابات نشین خوش که دلش
چون دل خاص و تنش بر صفت عام افتاد
نام جامی که بلند از تو شد ای باده فروش
چه خطا رفت که از دفتر انعام افتاد
***
601
دل دید لبت وز دو جهان بی خبر افتاد
بین مستی این می که عجب کارگر افتاد
هر جا زتو شوریست همانا که زخوبان
در طینت پاک تو نمک بیشتر افتاد
تا ناوک تو بر سپر افتاد نه بر من
صد چین به چین از حسدم چون سپر افتاد
پروانه زسوزی که مرا هست چه آگاه
کین شعله ی من در جگر او را به پر افتاد
خالیست دلفروز به هر رو که نشان ماند
هر جا به بتان زآتش تو یک شرر افتاد
گر زیور طوق سگ خود بایدت اینک
از خون دلم لعل و زاشکم گهر افتاد
این نظم در نه در پایه ی سعدی است ولیکن
با گفته ی یاران دگر سر به سر افتاد
جامی غزل سعدی و آنان که جوابش
گفتند چو بشنید به این نظم در افتاد
***
602
حیفم آید زخدنگ تو که بر خاک افتد
چشم دارم که برین سینه ی صد چاک افتد
دور چاک دلم از تیرگه صید مباد
که ترا زآتش آن شعله به فتراک افتد
تیرت آمد به هدف من ز هدف دور هنوز
غصه بر حصه ی عاشق که نه چالاک افتد
مثل تو زیر فلک چون طلبم چون دانم
کین صدف را نه چو تو یک گهر پاک افتد
همچو می می خوری ام خون و نمی داری باک
کس مبادا که حریف چو تو بی باک افتد
بر سر سبزه و گل گشت چمن کن که مباد
سایه ی سرو قدت بر خس و خاشاک افتد
جامی از زهر جداییت فتاده به هلاک
وای جان وی اگر کار به تریاک افتد
***
603
هر شیشه ی می با تو چو در محفلم افتد
بینم لبت آن شیشه زطاق دلم افتد
خواهم سر خود را به سر راه تو منزل
باشد که ترا راه به سر منزلم افتد
چون تیغ به قتلم کشی آن دم دیت من
این بس که نگاهی به رخ قاتلم افتد
ای وقت صبا خوش که به یک دم بگشاید
گر در شکن زلف تو صد مشکلم افتد
حادی مفروز آتش من کو که مبادا
از سینه زند شعله و در محفلم افتد
گردد علم رحمت جاوید پس از مرگ
گر سایه ی سرو تو بر آب و گلم افتد
من جامی ام آن بحر معانی که گه گوج
صد گوهر سیراب به هر ساحلم افتد
***
604
ترا هرگز گذر بر جانب گلشن نمی افتد
که از شوق تو گل را چاک در دامن نمی افتد
سرم دور از درت باریست بر گردن اگر تیغت
نیاید در میان این بارم از گردن نمی افتد
چنین کز سینه برق آه تا گردون رود شب ها
عجب دارم که مه را شعله در خرمن نمی افتد
چه حاصل گر مرا از زخم پیکان سینه روزن شد
چو هرگز پرتوی زان مه برین روزن نمی افتد
چنان مست می نازست آن ترک جفا پیشه
که صد ره می کنم افغان به حال من نمی افتد
به لب نه جام و پس در ده که عیشم می شود تیره
دگر عکسی زلعلت در می روشن نمی افتد
به آهو نسبت آن نرگس جادو مکن جامی
که آهو این چنین خونریز و مردافگن نمی افتد
***
605
روی تو آفتاب را ماند
لعل تو شهد ناب را ماند
چون گشادی دهان به خنده لبت
درج در خوشاب را ماند
نرگس تو زخواب نیمه شده
نرگس نیم خواب را ماند
پاره پاره دلم بر آتش شوق
پاره های کباب را ماند
پیش لب تشنگان راه طلب
وعده هایت سراب را ماند
شد گلستان کتاب لطف و رخت
زان کتاب انتخاب را ماند
خط بر آن لب خوش است و گرد ذقن
رقم ناصواب را ماند
نقد عشق تو و دل ویران
گنج و کنج خراب را ماند
نظم پروین چه روشنست و بلند
شعر جامی جواب را ماند
***
606
اگر ناز و فریب چشم شوخت این چنین ماند
عجب گر هیچکس را در جهان دل بلکه دین ماند
نخستین تیر کاندازی فگن بر سینه ی ریشم
که ذوق آن مرا در سینه تا روز پسین ماند
خط مشکین تو بر لب صف موریست پنداری
که ناگه وقت رفتن پایشان در انگبین ماند
برین در گر چو باد صبح زاهد را گذار افتد
کجا در خاطرش اندیشه ی خلد برین ماند
مکن دور از رخم از پاکدامن اشک خونین را
که ترسم داغهای خون ترا بر آستین ماند
گهی کایی سواره روی خود مالم به ره شاید
که از خاک سم اسب تو گردی بر جبین ماند
اگر جامی برد جز قبله ی روی ترا سجده
از آن شرمندگی تا حشر رویش بر زمین ماند
***
607
شد خیال آن خط از دل و آن رخ مهوش بماند
دود زود از خانه بیرون رفت لیک آتش بماند
ناخوشی ها دید مجنون از غم لیلی ولی
بهر ارباب دل از وی داستان خوش بماند
مست می راندی میان شهر دی ابرش سوار
بس عزیزان را که سر زیر سم ابرش بماند
کرده بودی وعده تیری وه کزین بخت دژم
آنچه بایستی مرا در دل در آن ترکش بماند
در لطافت سرو بگذشت از سرافرازان باغ
لیک در رفتار خوش زان قامت دلکش بماند
پاک شد لوح دل از هر نقش لیکن هم چنان
ذوق یار ساده و جام می بی غش بماند
داشت جامی دین و دنیا، زهد و تقوا، صبر و هوش
دولت عشق تو باقی باد گر هر شش بماند
***
608
یار رفت از چشم و در دل خارخار او بماند
بر جگر صد داغ حسرت یادگار او بماند
روی گردآلود خود را بر خاک سودم هر کجا
کز سم مرکب نشان بر رهگذار او بماند
گرچه برگشتن زعمر رفته نتوان داشت چشم
عمرها چشمم به راه انتظار او بماند
گرد رخسارش نه خطست آنکه چون زلفش زباد
عنبرافشان گشت، گردی بر عذار او بماند
سرو من بگذشت بر طرف چمن دامن کشان
شاخ گل با آن لطافت شرمسار او بماند
ذوق مرهم نیست مجروح خدنگ دوست را
زخم پیکان به که در جان فگار او بماند
دور از آن لب های میگون ماند جامی تلخکام
راحت می رفت و تشویق خمار او بماند
***
609
مرا زمایه ی سودا امید سود نماند
که یار با من شیدا چنانکه بود نماند
چو بافت عشق لباس از پلاس ادبارم
چه غم کز اطلس ادبار تار و پود نماند
صدای تیغ تو آمد به بزم زنده دلان
کدام سر که درو ذوق این سرود نماند
مرید عشق تو ننهاد پا به منبر وعظ
چو شیخ شهر درین پایه ی فرود نماند
نشان مجو زدل آتشینم آه نگر
کز آتشی که تو دیدی به غیر دود نماند
در آن زمان که مرا قبله طاق ابروی تست
به قبله ی دگرم طاقت سجود نماند
چنان به چشم عزیز تو خوار شد جامی
که هیچ غصه ازو در دل حسود نماند
***
610
گرچه پیش تو مرا هیچ ره و روی نماند
روی من جز پی اقبال تو هر سوی نماند
خانه ای بود به کوی طرب از وصل توام
شد خراب از غمت آن خانه و آن کوی نماند
بس که از موی میان تو جدا موییدم
تنم از مویه چو مویی شد و آن موی نماند
جوی چشمم زخیال رخت آبادان بود
تا تو رفتی زنظر آب درین جوی نماند
بنما زودتر ای کعبه ی مقصود جمال
که درین ره دگرم تاب تگ و پوی نماند
پیر گشتم من بدروز ولی در دل من
جز تمنای جوانان نکوروی نماند
لب گشا ای گل رعنا به سخن جامی را
که درین باغ جز او بلبل خوش گوی نماند
***
611
خاطر خوبان به صید اهل دل مایل نماند
یا دل بی حاصل ما عشق را قابل نماند
در دیار خوب رویان دلربایی یافت نیست
یا به شهر عشق بازان هیچ صاحب دل نماند
عشق را باطل شناسد زاهد حق ناشناس
دانش اندوزی که بشناسد حق از باطل نماند
ماند صد مشکل درین ره وز همه مشکل تر آنک
کامل العقلی که داند حل یک مشکل نماند
جام صافی دیگران خوردند و محفل برشکست
کاسه ی دردی نصیب ما از آن محفل نماند
قصه کوته جمله غرق بحر استغنا شدند
آنکه داند راه و رسم بحر بر ساحل نماند
بارکش جامی زمام دل زنقش آب و گل
هیچکس را تا قیامت پای در گل نماند
***
612
زایام خرمی نفس دیگرم نماند
جز فقر و نیستی هوس دیگرم نماند
سبحه به کف شمار بدی های خود کنم
بیرون زسبحه دست رس دیگرم نماند
جز وایه های طبع که آسودگیم برد
در خواب زحمت مگس دیگرم نماند
بر باد رفت هستی خود رسته نفس من
در راه فقر خار و خس دیگرم نماند
آن طایرم که مانع طوف ریاض قدس
جز چارچوب تن قفس دیگرم نماند
کوتاه کردم از همه کس دست التماس
جز سر فقر ملتمس دیگرم نماند
من جامی ام به ناکسی خویش مبتلا
پروای ناکسی کس دیگرم نماند
***
613
کسی کو شب به بالین من بیمار می گردد
دلش از ناله های زار من افگار می گردد
غم من خور خدا را بیشتر زاندم که گویندت
فلان دیوانه گشته گر هر بازار می گردد
رخت بنما بر من جان سپردن در دم آخر
زمحرومی دیدار این چنین دشوار می گردد
خوش آن روزی که گفتی با رفیقان چون مرا دیدی
که این مسکین به کوی ما چرا بسیار می گردد
اجل بس نیست گویی بهر خونریز دل افگاران
که با آن داغ هجران تو اکنون یار می گردد
مه مقصود روی از مطلع امید ننماید
به رغم من چنین کاین چرخ کژ رفتار می گردد
به کویت خاک شد عاشق ولی با صد غم و حسرت
هنوزش جان به گرد آن در و دیوار می گردد
تو خوش بر مسند راحت به خواب نازی و جامی
به گرد کوی تو تا صبحدم بیدار می گردد
***
614
نمی خواهم که با من هیچ یاری همنشین گردد
که می ترسم دلش زاندوه من اندوهگین گردد
چو اندوه دل محزون من تسکین نمی یابد
چه حاصل زانکه چون من دیگری را دل حزین گردد
سواد دیده را مردم تو بودی کی بود یا رب
که این ویرانه یکبار دگر مردم نشین گردد
پس از عمری دم خوش گر برآید از دلم بی تو
به لب ناآمده در سینه آه آتشین گردد
از آن شیرین زبان هر شب جدا تا روز می سوزم
چو آن مومی که محروم از وصال انگبین گردد
به قد هر که برد تیغ هجران خلعت دردی
سرشک لعل من آن را طراز آستین گردد
از آن گم گشته در زیر زمین جامی کجا یابد
نشان گر فی المثل گرد همه روی زمین گردد
***
615
هر مست که می به دست گیرد
زان نرگس می پرست گیرد
آنرا که فگند ساقت از پای
جز ساعد تو که دست گیرد
با قد بلند سدره خود را
پهلوی قد تو پست گیرد
گر عشق تو بر فلک نهد بار
پشت وی از آن شکست گیرد
از زلف تو بخت کار ما را
تعلیم گشاد و بست گیرد
هر چند که سی است لام زلفت
صد ماهی دل به شست گیرد
جامی که و جامی می که خود را
از لعل لب تو مست گیرد
***
616
به ناز می رود آن شوخ و باز می نگرد
نیازمندی اهل نیاز می نگرد
به صد نیاز کشد ناز هر رقیب ولی
نیاز عاشق مسکین به ناز می نگرد
زترک چشم وی ای دل حذر که سوی کسان
نه بهر لطف پی ترکتاز می نگرد
نه دیده سرو و گلی باغبان چو او هر چند
به باغ خویش نشیب و فراز می نگرد
به کارسازی وصلش گذشت عمر و دلم
هنوز در کرم کارساز می نگرد
نظر به عرض سپاهیست شاه غزنین را
ولی به دیده ی دل در ایاز می نگرد
بود جمال حقیقت مشاهده جامی
به صورت ارچه به حسن مجاز می نگرد
***
617
دل که در باغ زهر گل غم یارش گیرد
مرغ نالان سبق از ناله ی زارش گیرد
می کند پا به رکاب آن مه و من می میرم
که چنین تنگ چرا زین به کنارش گیرد
ابروش چون نگرم خط خوشش پیش نظر
کم توان دید مه نو که غبارش گیرد
حلقه ی گیسوی او طوق بلا شد جان را
آه اگر خط سیه گرد عذارش گیرد
مدعی گفت زر خالصم از سنگ بلا
محک تجربه ای کو که عیارش گیرد
گر به مجنون گذرد ناقه ی لیلی پس مرگ
دست بیرون کند از خاک و مهارش گیرد
حالیا زان لب میگون شده جامی مست است
وای روزی که از آن باده خمارش گیرد
***
618
گریه ی تلخ من از خنده ی آن لب نگرید
تشنه لب مردن من زان چه غبغب نگرید
اشکم از عکس لبش باده صفت رنگین شد
ساغر چشمم ازین باده لبالب نگرید
باده ی خون جگر و نقل غم و سینه کباب
بهر عیشم همه اسباب مرتب نگرید
سوختم زآتش هجران وی اینک صد داغ
همچو تبخاله مرا بر دل از آن تب نگرید
چون سواره رود آن ماه به هر گام او را
صد سر افتاده به زیر سم مرکب نگرید
خفته آن تازه جوان در تتق عزت و ناز
بر در او سر پیران مقرب نگرید
بهر نظاره ی آن مه چو رود لوح به کف
صف زده اهل نظر در ره مکتب نگرید
حسن رخساره به جا خاست خطش گرد عذار
روز نارفته هنوز آمدن شب نگرید
تا زند جامی غمدیده رقم شرح فراق
دود دل با نم مژگانش مرکب نگرید
***
619
چون قدح کز شراب پر گردد
چشمم از خون ناب پر گردد
ماه نو ساغر آفتاب می است
ماه نو زآفتاب پر گردد
بس که سوزد دلم جهان چه عجب
گر زدود کباب پر گردد
تشنه ی عشق را چه سود کند
بحر و بر گر زآب پر گردد
نکند کار نیم قطره ی آب
گر جهان از سراب پر گردد
عالم از تاب خور ز برقع تو
به یکی رشته تاب پر گردد
حال خود گر رقم زند جامی
پشت و روی کتاب پر گردد
***
620
خرم آنان که سر زلف نگاری گیرند
وز پریشانی ایام کناری گیرند
تا ازین لجه رسد زورق امید به لب
لب جوی و لب جام و لب یاری گیرند
تا درین سر و بن صید که آزاد زیند
جا سر کوهی و منزل بن غاری گیرند
هیبت بادیه ی فقر و فنا بین که درو
هر صف مورچه را خیل سواری گیرند
بی قرارند چو آتش زغمت سوختگان
تا نمیرند چه امکان که قراری گیرند
تیزبینان نظر از کحل بصر دوخته اند
در رهت کحل بصیرت زغباری گیرند
جامی و روی به خاک در تو چون ز حرم
هر یک از کعبه روان راه دیاری گیرند
***
621
چو ترک سرکشم بر عزم میدان پشت زین گیرد
چو گوی اندر خم چوگان سر مردان دین گیرد
به کس چون خلعت وصلش پسندم کز حسد میرم
اگر خاکش ببوسد دامن و باد آستین گیرد
کله چون کج نهاده لب می آلوده برون آید
به یک عشوه زشاهان جهان تاج و نگین گیرد
ننالم گر خورم صد تیر بر جان از کمال او
ندارم تاب آن کز من خم ابروش چین گیرد
زتو رسته خطش گرد شکر مردم معاذالله
ز روزی کش غبار مشک گرد یاسمین گیرد
من بی خواب هر شب آستانش را کنم بالین
به قصد آنکه آنجا شایدم خواب پسین گیرد
خط سبزش به بالای لب نوشین به آن ماند
که طوطی رنگ پرهای مگس در انگبین گیرد
به هر محمل چو مجنون غیر لیلی کس نمی بیند
چه دور از وی اگر دنبال هر محمل نشین گیرد
گیاه درد و غم را بیخ گردد رگ رگ جامی
چو با اندوه هجران جای در زیرزمین گیرد
***
622
خوشا بادی که ره سوی تو گیرد
چو بر تو بگذرد بوی تو گیرد
چو باروی تو گل گردد معارض
بنفشه جانب روی تو گیرد
فتد صد رخنه ام در قبله ی جان
به هر چینی که ابروی تو گیرد
دلم سر حلقه ی عشاق گردد
چو جا در حلقه ی موی تو گیرد
کمانت را نیارد کس کشیدن
مگر قوت زبازوی تو گیرد
دلم را باز ده ای سست پیمان
که ترسم پیش تو خوی تو گیرد
امید از خان و مان برداشت جامی
که خانه بر سر کوی تو گیرد
***
623
رسید قاصد و درجی به مشک ناب آورد
چه جای درج که درجی در خوشاب آورد
زشب نوشته مثالی به گرد صفحه ی صبح
به نام ذره ی سرگشته زآفتاب آورد
خراب بود زظلم فراق کشور دل
نشان لطف سوی کشور خراب آورد
سخن درست بگویم زشاه مسند ناز
نیاز نامه ی درویش را جواب آورد
غلام مقدم آنم کز آن لب و غمزه
نوید مرحمت آلوده ی عتاب آورد
بتافت خامه سر از شرح هجر حیرانم
که نامه قصه ی ما را چگونه تاب آورد
شب از فسانه ی وصلت به روز می آرم
اگر چه بخت مرا این فسانه خواب آورد
گذشت پایه ی نظمت زآسمان جامی
چو پی به خاک در شاه کامیاب آورد
شهنشهی که چو راه سفر گرفت ظفر
به همعنانی او پای در رکاب آورد
***
624
سحر نسیم صبا مژده ی حبیب آورد
نوید مقدم گل سوی عندلیب آورد
بعید نیست که صد جان به مژده بستاند
بدین بشارت دولت که عنقریب آورد
گذشت باد بر آن پیرهن که سوی چمن
به دامن سمن و جیب غنچه طیب آورد
بلاست تیغ فراق و حبیب می داند
که این بلا به سر من همه رقیب آورد
طریق عشق چه پویم که بخت تیره مرا
زقسمت ازل اندوه و غم نصیب آورد
به هرزه دردسر خویش داد و رنج طبیب
کسی که بر سر بیمار دل طبیب آورد
غریب شهر تو جامی نداشت دست رسی
جز آنکه پیش تو این گفته ی غریب آورد
***
625
مهی که حسن خطش بر بتان شکست آورد
دل مرا به دو انگشت خط به دست آورد
غلام قاصد اویم که یک سواره زراه
رسید و بر صف اندوه و غم شکست آورد
گشاد طره و بر طرف ماه سلسله بست
هزار نقش عجب زان گشاد و بست آورد
هوای دانه ی آن خال مرغ جان مرا
زشاخ سدره درین دامگاه پست آورد
به بیدلی مزن ای خواجه طعن من آن کیست
که دل زعشوه ی آن چشم نیم مست آورد
زری که هست به می ده که خواهد آخر کار
زمانه رخصت تاراج زرپرست آورد
چه تلخ و شور که جامی کشید پنجه سال
که صید کام زبحر طلب به شست آورد
***
626
خطت کز طرف نسرین سر برآورد
به تاراج دل و دین سر برآورد
لبت آمد نگین خاتم جم
کز آنجا مور مشکین سر برآورد
دلم کآواره شد زان عارض و زلف
به روم افتاد وز چین سر برآورد
به فکر غمزه ات در خواب دیدم
که پیکانم زبالین سر برآورد
چو شد فرهاد خاک از تربت او
گیاه مهر شیرین سر برآورد
چو سر در خرقه زاهد وصف حسنت
شنید از من به تحسین سر برآورد
به دلق فقر جامی پای پیچد
زجیب عز و تمکین سر برآورد
***
627
هر شب به تو مه روی به همخانگی آرد
بر شمع تو پروانه ی پروانگی آرد
ترسم زفلک چون زملک نام تو پرسم
خورشید زمینی و مه خانگی آرد
باشد سر مردان به رهت خاک خوش آن کس
کوره به درت از سر مردانگی آرد
دست من و پیمانه از آن بیش که گردون
بر آب و گلم صورت پیمانگی آرد
آب سخن از گوهر دندان تو جویم
تا زا صدفی روی به دردانگی آرد
از صبر و خرد کی شودم کار به سامان
کز هر دو مرا عشق تو بیگانگی آرد
جامی مکن اندیشه ی خوبان پریروی
کین وسوسه آخر همه دیوانگی آرد
***
628
اندیشه ی جمال تو حیرانی آورد
سودای طره ی تو پریشانی آورد
ما را چه کار با سر و سامان که عشق تو
در کار عقل بی سر و سامانی آورد
گفتی که ترک عشق کن و راه عقل گیر
کاری چرا کنم که پشیمانی آورد
شبها به باغ بی گل روی تو ناله ام
مرغان خفته را به سحر خوانی آورد
دور از تو خانه ی گل و آبم زسیل اشک
نزدیک شد که روی به ویرانی آورد
با جان بر لب آمده آواز تیغ تو
آوازه ی خلاص به زندانی آورد
جامی ببند دیده که آن طاق ابروان
صد رخنه در بنای مسلمانی آورد
***
629
زلف تو ماه را به سیه پوشی آورد
شب را و روز را به هم آغوشی آورد
لعلت به خط سبز چو ساقی شود به بزم
خضر و مسیح را به قدح نوشی آورد
بی خود شدم زلعل تو آری همین بود
خاصیت شراب که بی هوشی آورد
چون در قبا حرام کنی شوق خدمتت
ارباب خرقه را به قباپوشی آورد
از یاد تست زندگی ام می نمی خورم
مستی مبادم از تو فراموشی آورد
هر جا رسی چو شاه رقیبت به پیش راه
بر عاشقان سیاست چاووشی آورد
بر طوطیان هند ببندد زبان نطق
جامی چو رو به سحر سخن کوشی آورد
***
630
نظاره ی جمال تو بی هوشی آورد
وز یاد هر که جز تو فراموشی آورد
در دل شکست ناوک آهم چه حاجتست
کز خط رخ تو رسم زره پوشی آورد
نبود به غیر عشق هنر چون کشی نقاب
بس بی هنر که رو به هنر کوشی آورد
چون جام گیرد از لب تو کام رشک آن
عشاق را به خون جگر نوشی آورد
مردم زناله کاش نهی بر دهان مرا
مهری زلعل خویش که خاموشی آورد
گر چون نهال تازه و تر قد کشی به باغ
در شاخ خشک میل هم آغوشی آورد
جامی چه سان به حال خود افتد که دم به دم
هوشش برد غم تو و مدهوشی آورد
***
631
خط تو خضر را به سیه پوشی آورد
لعلت مسیح را به قدح نوشی آورد
هستم همه خطا چه کنم گر نه لطف تو
آیین عفو و رسم خطاپوشی آورد
ترسم چنین که شیفته ی دشمنان شوی
گر یاد دوستانت فراموشی آورد
قصد هلاک اهل وفا چون کند قضا
روی دلت به راه جفا کوشی آورد
تدبیر عقل و هوش زده را عالمی
خوش آنکه ره به عالم بی هوشی آورد
بیرون زپیرهن چو تنت را کنم خیال
در جانم آرزوی هم آغوشی آورد
گوشی بنه به جامی دلخسته پیش از آن
کش مردن از فراق تو خاموشی آورد
***
632
غمت از دل به رخم اشک جگر خون آرد
بین که هر دم فلک از پرده چه بیرون آرد
من که از خود شده ام گم زغمت در عجبم
که به سر وقت من گم شده بی چون آرد
اشک خونریز شب ای دل چو به غم بس نایی
شه چو عاجز شود از خصم شبیخون آرد
ریگ خوارزم شود موج زنان دریایی
سیل اشک من اگر روی به جیحون آرد
روزی ناقه ی محمل کش لیلی بادا
هر گیا کابر بهار از گل مجنون آرد
به بهای سر یک موی ز زلفت نرسد
طالب وصل تو گر گنج فریدون آرد
چون پری می رمی از مردم و جامی حیران
که به غم خانه ی خویشت به چه افسون آرد
***
633
یاد آن مطرب که ما را هر چه بود از یاد برد
بادی اندر نی دمید اندیشه ها را باد برد
عمرها در کوی دانش خانه ای می ساخت عقل
موج زد توفان عشق آن خانه از بنیاد برد
لذت غم های عشقت در مذاق جان نشست
آرزوی شادی و عیش از دل ناشاد برد
گوش بر افسانه ی گردون منه کین کوژپشت
لعل شیرین را به افسون از کف فرهاد برد
خواستم فریاد از دست تو هم پیش تو لیک
حیرت دیدارت از من قوت فریاد برد
بی گل و لای می و خشت سر خم کی توان
باطن معمور ازین دیر خراب آباد برد
جامی از شاگردی پیر مغان شد می پرست
شد هنرور هر که رنج خدمت استاد برد
***
634
آهوی چشم تو دل شیران دین برد
آهو که دید کو دل شیران چنین برد
گردد زتاب مهر تو رخشنده اختری
هر پاره دل که آه به چرخ برین برد
واعظ که وصف خلد همی کرد شرم داشت
پیش لبت که نام می و انگبین برد
ندهند نیم جرعه به صد ساله زهد کیست
کین قصه را به زاهد خلوت نشین برد
تابم پس از سجود رهت روی از صبا
ترسم که خاک پای توام از جبین برد
آتش به هفت چرخ زند برق آه من
گر نیم جرعه زین جگر آتشین برد
جامی خیال خال تو با خود به خاک برد
چون مور دانه یافت به زیر زمین برد
***
635
گو صبا تا ره به سرو خوش خرام من برد
گه سلام او رساند گه پیام من برد
در بیان شوق او هر لحظه چون اوراق گل
دفتر رنگین زاشک لاله ی فام من برد
نامه ی من کی تواند برد قاصد پیش یار
چون ندارد هرگز آن یارا که نام من برد
شد دلم چو نافه خون تا آمد آن آهو به دام
وای من گر عشوه ی دهرش زدام من برد
از خدا خواهم رسولی در دعا هر صبح و شام
تا به یار من دعای صبح و شام من برد
شد زجام صبر کام عیش من تلخ ای طبیب
شربتی فرما که این تلخی زکام من برد
ساقی بزمم خیال آن لب آمد جم کجاست
تا چو جامی جرعه ی عشرت زجام من برد
***
636
نه پیکی که از ما پیامش برد
نه بادی که روزی سلامش برد
مرا طاقت دیدن او کجاست
که بی خود شوم هر که نامش برد
چو آن مه کند جلوه از طرف بام
فلک رشک بر طرف بامش برد
مرا سوی سرو سهی چون صبا
هوای قد خوش خرامش برد
بود سرمه ی دیده آن خاک را
که هر دم به صد اهتمامش برد
چه نیکوست بودن گرفتار او
خوش آن مرغ کوره به دامش برد
به میخانه جامی به خود چون رود
مگر همت شیخ جامش برد
***
637
یار جستم که غم از خاطر غمگین ببرد
نه که جان کاهد و دل خون کند و دین ببرد
دل سپردم به بتی تا شود آرام دلم
نه که تسکین و قرار از من مسکین ببرد
من در آن غم که دل از وی به چه فن بستانم
او در اندیشه که جان را به چه آیین ببرد
گر دهد خوی تو صد غصه ز دل تلخی آن
لب لعل تو به یک نکته ی شیرین برد
نکنم گریه زشوقت چه کنم می ترسم
که غبار رهت از چشم جهان بین ببرد
بگذر سوی چمن تا زلطافت رخ تو
پرده ی گل بدرد رونق نسرین ببرد
سخن چین سر زلف زمستور خوش است
آه اگر بویی ازین نکته سخن چین ببرد
سیل اشکم ببرد سنگ ولی ممکن نیست
که ترا نقش رستم از دل سنگین ببرد
نقد جان در عوض خاک درت چیزی نیست
سود جامیست اگر آن بدهد وین ببرد
***
638
گه عشق به ذات می نماید
گاهی به صفات می نماید
بی پرده یکی است ذاتش اما
در پرده ذوات می نماید
بر ستر بطون و سر وحدت
بی صبر و ثبات می نماید
از بهر ظهور در مراتب
شیرین حرکات می نماید
هر چند مجرد از جهاتست
در جمله جهات می نماید
بحریست محیط و چون زند موج
در شط و فرات می نماید
می باش قتیل عشق جامی
کین به ز حیات می نماید
***
639
عارف که سخن به راه گوید
الله و لا سواه گوید
اثبات وجود خلق با حق
در طور یقین گناه گوید
هر کس که شود مرید عشقت
اول کم مال و جاه گوید
با خرقه و طیلسان بسازد
ترک کمر و کلاه گوید
بر یاد تو زار زار گرید
وز شوق تو آه آه گوید
کاری که نه غایتش تو باشی
آن را عمل تباه گوید
چون ماه رخ تو دید جامی
کی وصف شب سیاه گوید
***
640
لبم از خاک پات می گوید
تشنه زآب حیات می گوید
هر که محراب ابروان تو دید
عجلوا بالصلاة می گوید
عقده ی زلف پیچ پیچ ترا
خرد از مشکلات می گوید
زایر کعبه را مقیم درت
کافر سومنات می گوید
زاهد از ورد خویش می نازد
صوفی از واردات می گوید
مست عشق تو ورد و وارد را
حیله و ترهات می گوید
جامی از ترهات بسته زبان
سخن از طره هات می گوید
***
641
دل قدت را بلاست می گوید
کج نگوییم راست می گوید
هر کرا دیده شد غبار درت
دیده را توتیاست می گوید
درد خود بی تو هر کرا گفتم
درد تو بی دواست می گوید
لب تو خط فزود می گویم
لب من جان فزاست می گوید
تیر من گفت در دلت حیف است
آنچه در دل مراست می گوید
قتل من کار تست می گوید
قتل تو عار ماست می گوید
هست مرموز زلف او عمری
جامی این عمرهاست می گوید
***
642
با تو آنکس که زهر جا سخنی می گوید
حیفم آید که حدیث چو منی می گوید
هیچکس سر دهانت به حقیقت نشناخت
هر کسی بهر دل خود سخنی می گوید
بر سر خاک شهیدان تو هر لاله جدا
شرح داغ دل خونین کفنی می گوید
شمع را شعله زد آتش به زبان بس که ز سوز
حال پروانه به هر انجمنی می گوید
وصف رخسار و قد تست اگر در چمنی
بلبلی قصه ی سرو و سمنی می گوید
من به نام تو خوشم ذکر زبان باد به خیر
کش چو تسبیح به هر دم زدنی می گوید
گفته ی جامی از آن همچو شکر شیرین است
که زشوق لب شیرین دهنی می گوید
***
643
با تو آنان که حدیث چو منی می گویند
پیش جان قصه ی فرسوده تنی می گویند
من نه آنم که کسی پیش تو گوید سخنم
بهر تسکین دل من سخنی می گویند
عندلیبان زسر سرو به آواز بلند
ذکر بالای تو در هر چمنی می گویند
نکشد خاطر من جز به تو هر جا که کسان
سخنی عشوه گری غمزه زنی می گویند
کوه غم های ترا می کنم از تیشه ی صبر
منم امروز اگر کوه کنی می گویند
با تو نازک بدن آن ها که زگل یاد کنند
پیش یوسف سخنی پیرهنی می گویند
سوز جامی نشد ای شمع هنوزت روشن
گرچه آن غمزه به هر انجمنی می گویند
***
644
دور از آن لب اشک من سرخست و چشم تر سفید
کم فتد زینسان شراب لعل را ساغر سفید
گریه ی دایم سیاهی را نبرد از بخت من
زاغ را بسیاری باران نسازد پر سفید
بر بنا گوشت کشد زلف سیه خود را دراز
همچو هندوی برهنه کش بود بستر سفید
ریخت از ابر تجلی روی تو باران نور
خانه ی چشم و دلم را ساخت بام و در سفید
صفحه یی از مصحف خوبیست آن روی و عذار
یک طرف از وی نوشته یک طرف دیگر سفید
ای که می پرسی ز راه کعبه ی عشقم نشان
زاستخوان کشتگان راهیست سرتاسر سفید
در لباس خط و کاغذ گفته ی جامی بود
نوعروسی جامه مشکین کرده و چادر سفید
***
645
تا صبا طره ی شبرنگ ترا برهم زد
روزگار دل آسوده ی ما برهم زد
شاخ های گل و نسرین، چو به خوبی کردند
با تو دعوی همه را باد صبا برهم زد
درد ما را نشد امید دوا گرچه طبیب
دفتر خویش بسی بهر دوا برهم زد
چشم سیار جهان مثل ندیدت هر چند
نسخه ی چهره گشایان ختا برهم زد
صد سبب ساخته بودیم پی وصل تو لیک
هر چه ما ساخته بودیم قضا برهم زد
بر صف دردکشان محتسب شهر گذشت
سلک جمعیت ارباب صفا برهم زد
جامی آن سرو جز اوصاف رخ خویش نیافت
گرچه صدره چو گل اوراق مرا برهم زد
***
646
چو می دم با لب جانان من زد
زغیرت آتش اندر جان من زد
به ترک عشق پیمان بسته بودم
جمالش رخنه در پیمان من زد
به میدان همچو گوی افتاد صد سر
به هر چوگان که دی سلطان من زد
چو باران ریختم از دیده چون برق
لب او خنده بر باران من زد
گریبانم اجل سوی عدم تافت
خیالش دست در دامان من زد
عجب مستغنی ام زان روز کان گنج
قدم در کلبه ی ویران من زد
سرودش ذوق دیگر داد جامی
چو مطرب چنگ در دیوان من زد
***
647
سر زلفت گره بر کار من زد
لب لعلت دم از آزار من زد
دلم جز راه هشیاری نمی رفت
خطت راه دل هشیار من زد
به خود پندار صبرم بود کآتش
غمت در خرمن پندار من زد
به خون دل غمت را کلک مژگان
رقم بر صفحه ی رخسار من زد
به عقلم کی رسد دعوی که عشقت
قفای عقل دعوی دار من زد
به سینه عشق سنگ محنتم کوفت
در گنجینه ی اسرار من زد
قبول دوست بس جامی چه باکست
رقیب ار طعنه بر گفتار من زد
***
648
لب نه از شعله ی شوق آبله ی پرخون زد
بهر پابوس تو جان خیمه ز تن بیرون زد
هر حبابی که ز خونابه ی چشمم برخاست
دل به بزم غم از آن جام می گلگون زد
چون رود نقش خط سبز تو از خاطر ما
کین رقم بر ورق ما قلم بیچون زد
جوهری را لب و دندان تو آمد به خیال
قفل یاقوت چو بر درج در مکنون زد
سر ما باد کم از خاک به زیر قدمی
که به راه تو ز ما یک دو سه گام افزون زد
رگ رگ ما زتو نالان بود آن کیست بگو
که نه در چنگ غمت نعره بدین قانون زد
جامی احسنت که در نظم عجم نو کردی
آن نوا را که در اشعار عرب مجنون زد
***
649
آن کج کله چو کاکل گلبوی شانه زد
از رشک شانه آتشم از دل زبانه زد
تبخاله نیست بر لبم این آبله که جان
خیمه زداغ و درد درون بر کرانه زد
شد در وفا نشانه دل ما وچشم تو
از غمزه صد خدنگ جفا بر نشانه زد
اقبال پای بوس تو این آستانه یافت
مقبل کسی که بوسه برین آستانه زد
چشمت دلی زعلم و هنر پر زمن ربود
عیار پیشه بین که چه بر گنج خانه زد
زد در سماع عشق تو مطرب ترانه ای
صد چرخ اشک گرم روم زان ترانه زد
جامی چو رو نهاد ز تبریز در عراق
شوخی ز فارس راه دلش در میانه زد
***
650
یار کز ساعد آستین برزد
بهر تاراج عقل و دین برزد
دست مهرش گرفت جیب دلم
گرچه دامن به قصد کین برزد
داغ سودا نهد بر دل گل
تا به رخ خال عنبرین برزد
رخنه در قبله ی نیازم کرد
تا به ابروی نازچین برزد
نیست آن خط که خاتم جم را
مور مشکین سر از نگین برزد
سوخت عالم چو شعله ی آهم
علم از جان آتشین برزد
نیست بر خاک جامی این لاله
داغ او شعله از زمین برزد
***
651
ترا چو مشک تر از برگ یاسمن خیزد
چه فتنه کز پی تاراج عقل و دین خیزد
اگر در آب فتد عکس قد و عارض تو
به هر زمین که رسد سرو و یاسمین خیزد
زباغ وصل چه سان برخورم که گر صدبار
نهال مهر نشانم درخت کین خیزد
مریض عشق به کوی تو تا غبار نشد
زضعف تن نتوانست کز زمین خیزد
اگر چه غرقه به خون رفت عاشق تو به خاک
چو لاله داغ جفای تو بر جبین خیزد
زشوق لعل لبت جاست در دل گرمم
تبی که در تن محرور از انگبین خیزد
به بزم گل چو سرایند نظم جامی را
زبلبلان همه گلبانگ آفرین خیزد
***
652
نه در کوه این صدا از تیشه ی فرهاد می خیزد
زسنگ و آهن از درد دلش فریاد می خیزد
خیال عارض و بالای تو تا بسته ام با خود
زباغ خاطرم گل می دمد شمشاد می خیزد
به گلگشت چمن چون می نشینی بر سر سبزه
به تعظیم قدت سرو از زمین آزاد می خیزد
ز تو نالم نه زان غمزه چو خونم بی گنه ریزد
هلاک صید کز خنجر صیاد می خیزد
مجو افسانه ی درد از دلی کز غم نشد رخنه
نفیر جغد کی از خانه ی آباد می خیزد
چو می آید زتیغت بر اسیری زخم بی رحمی
زجان هر اسیر آواز رحمت باد می خیزد
دلت را از غم عشق بتان ده چاشنی جامی
سرود دردناک از سینه ی ناشاد می خیزد
***
653
سبزه از طرف چمن می خیزد
خطت از برگ سمن می خیزد
لاله با داغ تو خفتست به خاک
زان به خون غرقه کفن می خیزد
گر سبک سر بنهد تن به رهت
جان روان از سر تن می خیزد
می شود صاعقه ی خرمن صبر
شرری کز دل من می خیزد
یارب این نکهت مشکین زصباست
یا زصحرای ختن می خیزد
نه که بوی نفس جانانست
که زاطراف یمن می خیزد
گفتمش جامی و وصف سخنت
از سخن گفت سخن می خیزد
***
654
چو مست من زخمار شبانه برخیزد
هزار فتنه و شور از زمانه برخیزد
چو تیر جور نهد در کمان زمیدانش
هزار کشته برای نشانه برخیزد
نشان من به خیال میان او گم باد
بود خیال دویی از میانه برخیزد
زتف خون دلم بس که نم رود بالا
گیاه محنتم از بام خانه برخیزد
بود بهانه ی منع نظاره برقع زلف
خوش آن زمان که زپیش این بهانه برخیزد
اثر نماند زمن زان نشست شعله ی آه
زخس چو سوخته شد کی زبانه برخیزد
گمان مبر که چو گردد وجود جامی خاک
به هیچ بادی ازین آستانه برخیزد
***
655
رقیب کیست که بوسه به خاک پات دهد
درین معامله یارب خدا جزات دهد
زکام بخشی لطفت امید می دارم
که کام جان من از لعل جانفزات دهد
گهی که جلوه کنی ترسد از خراش مژه
وگرنه عاشق بیدل به دیده جات دهد
زخط لب چو نویسی برات بر جان ها
که دید روی ترا کو نه جان برات دهد
چو در وفات کنم گریه هر گلی که دمد
زآب دیده ی من نکهت وفات دهد
به ترهات کشد راه سالک آخر کار
اگر نه دست ارادت به طره هات دهد
بیفت کشته ی او جامیا بود که لبش
به جرعه ای چو شوی خاک خون بهات دهد
***
656
زان بت آزری خبر که دهد
زان مه خاوری خبر که دهد
دل ما مشتری است آن مه را
به من از مشتری خبر که دهد
می رود اشک ما به هر سر راه
تا ازان لشکری خبر که دهد
بی خبر زو شدیم دیوانه
زان فسونگر پری خبر که دهد
تخت جم شد به باد منتظرت
تا زانگشتری خبر که دهد
کفش او تاج ماست شاهان را
زین بلند افسری خبر که دهد
یار شد جور پیشه جامی را
زین نوازش گری خبر که دهد
***
657
جان بخشد از لب کشته را وانگه به خون فرمان دهد
خونخواری آن شوخ بین کز بهر کشتن جان دهد
خاکم پس از فرسودگی ریزید در میدان او
باشد سمند خویش را روزی بر آن جولان دهد
جانم فدای ساقیی کو آشکارا می خورد
و آن دم که دور ما رسد خونابه ی پنهان دهد
گر سایه بر خاک افگند آن گلعذار غنچه لب
آن خار شاخ گل شود بر غنچه ی خندان دهد
هر تیر کان شوخ افگند بر صید با صد ذوق دل
گاهش چو جان در برکشد گه بوسه بر پیکان دهد
چون دست ندهد وصل او دور از رقیب تندخو
آن به که عاشق خویش را خو با غم هجران دهد
گردی شد از راهش زیان در چشم جامی وین زمان
آرد به دامن ها گهر از دیده تا تاوان دهد
***
658
می رسد باد صبا و زیار یادم می دهد
زان خرامان سرو خوش رفتار یادم می دهد
شاهد گل می نماید از نقاب غنچه روی
نازکی آن گل رخسار یادم می دهد
می گشاید نرگس مخمور چشم از خواب ناز
شیوه ی آن نرگس بیمار یادم می دهد
می شود در پرده گل هر دم به رغم عندلیب
محنت محرومی دیدار یادم می دهد
سوی بستان می روم کز گریه آسایم دمی
باز ابر آن گریه های زار یادم می دهد
شعله زد آتش به دل وه ای رفیق سنگدل
چند از آن شوخ فرامشکار یادم می دهد
عمر خود گویند جامی صرف کردی در سخن
چون کنم پیش وی این گفتار یادم می دهد
***
659
نسیم باده به جان مژده ی حیات دهد
لب پیاله زغم های خط نجات دهد
متاع هستی خود صرف باده کن زان پیش
که دور چرخ به تاراج حادثات دهد
سلوک عشق محالست بی ثبات قدم
قدم به صدق نه ای دل خدا ثبات دهد
رسیده ای به نصاب جمال با لب خویش
بگوی تا به فقیران خود زکات دهد
برات بوسه طمع داشتم ندانستم
که خط سبز تو بر جان من برات دهد
به راه کعبه ی وصل تو آب دیده ی من
به تشنگان خبر دجله و فرات دهد
به خاک پات که چون دررسی زره بگذار
که بوسه ای دو سه جامی به خاک پات دهد
***
660
گفتم از تو بر دلم هر دم کم از صد غم مباد
زیر لب خندید و گفتا بیش باد و کم مباد
گفتمش سررشته ی کارم شد از زلف تو گم
گفت کار کس چنین آشفته و درهم مباد
گفتمش بهر تو می ریزم زمژگان در اشک
گفت یا رب هرگز این ابر کرم بی نم مباد
گفتمش شد قامتم چون حلقه، اشکم چون نگین
گفت جز حرف وفایم نقش این خاتم مباد
گفتم از هجران نباشد ماتمی جانسوزتر
گفتم بر جان محبان داغ این ماتم مباد
گفتمش دارم دلی پردرد بی پیکان تو
گفت یارب هیچکس را درد بی مرهم مباد
گفتم از عشق تو خالی نیست در عالم کسی
گفت جامی هر که عاشق نیست در عالم مباد
***
661
جز سر کویش من آواره را مسکن مباد
بلبل بی خان و مان را جای جز گلشن مباد
بر درش شب ها سگان را یار و من محروم از آن
وه چه روزست این که دارم، سگ به روز من مباد
دیگران را دیده روشن گرچه از مردم بود
جز به روی آن پری و چشم من روشن مباد
گرچه هر دم خاک گردد در رهش صد جان پاک
هیچگه زین رهگذر گردی بر آن دامن مباد
صد بلا گر بیش پیش آید به هر گامی مرا
هرگزم از کوی عشقش روی برگشتن مباد
گر سگانش را خلد خاری به پا از بهر آن
غیر نوک نشتر مژگان من سوزن مباد
گر بود روزی معاذالله که نتوان دیدش
جامی بیچاره را آن روز جان در تن مباد
***
662
سرت زعارضه ی دهر دردمند مباد
زمانه بر دل شاد تو غم پسند مباد
تو جان اهل نیازی به چاربالش ناز
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
زنازکی است وجودت سررشته سر تا پای
وجود نازکت آزرده ی گزند مباد
بر آتشین لبت آن خاک کز تب افتادست
به چشم زخم حسودان به جز سپند مباد
علاج گریه ی تلخم چو جام عیش کشی
به جز تبسمت از لعل نوشخند مباد
جز آن زسرو قدان کو قبول خاطر تست
به پای بوسی رخش تو سربلند مباد
سواره چو به درآیی زفرق تاجوران
به غیر تاج و زتو جز سم سمند مباد
کمند دولت سرمد تراست هیچ سری
برون ز ربقه ی تسخیر این کمند مباد
نبی است نایژه ی فیض خامه ی جامی
بر آن نی از نفس عیب جوی بند مباد
***
663
هر که خواهد سوی آن شوخ ستمگر گذرد
واجب آنست که اول قدم از سر گذرد
کاش جان بگسلد از تن که مگر همره باد
گه گهی جانب آن سرو سمنبر گذرد
آه از آن شوخ که بر هر سر راهی که روم
بهر محرومی من از ره دیگر گذرد
ناگهان گر گذرش سوی من افتد روزی
تا نبینم رخ او پیش روان تر گذرد
در چمن چون به هوای قد او گریه کنم
آب چشمم همه بر سرو صنوبر گذرد
همنشینا نفسی پیش نظر حایل شو
طاقتم نیست که آن مه زبرابر گذرد
او به کف تیغ که جامی زسر خود بگذر
من در آن غم که مباد از سر من در گذرد
***
664
صبح ما از غم تو شام به ماتم گذرد
صبح و شام کسی از عشق چنین کم گذرد
نازنین طبع ترا از گله چون رنجانیم
هر چه کردی بگذشت آنچه کنی هم گذرد
کیست آگاه زحال دل درهم شدگان
جز نسیمی که بر آن طره ی درهم گذرد
لذت زخم خدنگ تو نداند هرگز
هر که در سینه اش اندیشه ی مرهم گذرد
جوی ها بین به رخ افتاده من گریان را
بس که از دیده برو سیل دمادم گذرد
مکن اندیشه ی ما گوش که این مایه ی غم
حیف باشد که بر آن خط خرم گذرد
گر بود جای گذر گرد درت جامی را
جای آن دارد اگر از همه عالم گذرد
***
665
چون سوار آن خسرو خوبان به راهی بگذرد
باوی از جان های مشتاقان سپاهی بگذرد
یاد آن شکل و شمایل جان و دل سوزد مرا
هر کجا چابک سواری، کج کلاهی بگذرد
ماند نامش بر زبان وه چه خوش باشد اگر
نام من هم بر زبانش گاه گاهی بگذرد
مشکل آبادان شود در هر دلی کان مه گذشت
وای بر ملکی که ظالم پادشاهی بگذرد
دمبدم هجران به خونریزی کشد تیغ ستم
وه چه باشد گر زخون بی گناهی بگذرد
من که از یک روزه هجران این چنین رفتم زدست
وای بر جانم اگر سالی و ماهی بگذرد
هر طرف کان شوخ راند جامی بی صبر و دل
از عقب افغان کنان چون دادخواهی بگذرد
***
666
هر شبم بی تو به صد غم بگذرد
شب چنین بر عاشقان کم بگذرد
بس که بر روی زمین می بارم اشک
ترسم از روی دگر نم بگذرد
نقد دل گم کرده ام ای کاش باد
موی مویت را به خم خم بگذرد
باد ذوق زخم تو بر من حرام
بر دلم گر یاد مرهم بگذرد
روز شادی رفت زود وغم رسید
بر نیاید دیر کاین هم بگذرد
رخنه رخنه شد رخم از بس برو
از مژه سیل دمادم بگذرد
باد سور ایام تو یکسر چه باک
عمر جامی گر به ماتم بگذرد
***
667
تا ترا شکلی بدین سان ساختند
بهر مردم آفت جان ساختند
قدسیان تصویر قدت ساختند
شاخ طوبا را خرامان ساختند
زابر رحمت قطره های لطف ریخت
گرد کردند آن زنخدان ساختند
تیر مژگانت زجان چون نگذرد
کش زنوک غمزه پیکان ساختند
بهر غلتیدن به خاک پای تست
در اشکم را که غلتان ساختند
هر کجا جولان کنان راندی سمند
عاشقان از دیده میدان ساختند
خواست جامی کز بتان بندد نظر
آن دو رخ بازش پشیمان ساختند
***
668
حقه ی لعل تو از جوهر جان ساخته اند
کام هر خسته در آن حقه نهان ساخته اند
هر لطافت که نهان بود پس پرده ی غیب
همه در صورت خوب تو عیان ساخته اند
هر چه بر صفحه ی اندیشه کشد کلک خیال
شکل مطبوع تو زیباتر از آن ساخته اند
شوخی و ناز و کرشمه همه آورده بهم
فتنه ی عالم و آشوب جهان ساخته اند
آن نه بالاست، نهالیست که از روضه ی قدس
به تماشاگه عشاق روان ساخته اند
محنت هجر دهد چاشنی شربت عشق
دردمندان فراقت به همان ساخته اند
تا به راه طلبت بی قدمان پی نبرند
کعبه ی وصل تو بی نام ونشان ساخته اند
بس که جامی صفت حسن تو نیکو گوید
عشق بازان سخنش ورد زبان ساخته اند
***
669
چه خجسته صبحدمی کزان گل نورسم خبری رسد
ز شمیم جعد معنبرش به مشام جان اثری رسد
نزنم دمی به هوای او که مرا زخوان عطای او
نه حواله ی المی شود نه نواله ی جگری رسد
به زلال وصل خود از دلم بنشان حرارت شوق را
که مباد از آتش آه من به تو آفت شرری رسد
به خدنگ های جفای تو چه بلا خوشم که هنوز از آن
زدلم نکرده یکی گذر زقفای آن دگری رسد
همه را همیشه نظاره ی تو میسر است خوشا کسی
که گهی زچشم عنایت تو به دولت نظری رسد
نکشم قدم ز راه طلب من بیدل ارچه بود عجب
که به دست مفلس بی نوا چو تو قیمتی گهری رسد
شب جامی از ظلمات هجر تو تیره شد چه شود اگر
زفروغ صبح وصالت این شب تیره را سحری رسد
***
670
خاست هر سو فتنه جویی فتنه جوی من رسید
بر سمند ناز ترک تندخوی من رسید
باد عنبربو چرا شد گرد مشکین بهر چیست
گرنه از صحرا غزال مشکبوی من رسید
اشک خونین بر رخ زردم نشانی بیش نیست
زآنچه در شب های تنهایی به روی من رسید
تیغ او را داده اند آب از زلال زندگی
جان دیگر یافتم چون بر گلوی من رسید
زآسمان هر سنگ بیدادی که آمد بر زمین
کرد بخت بد مدد کان بر سبوی من رسید
ای خوش آن ساعت که گفتی چون شدم پیدا ز دور
اینک این دیوانه ی ژولیده موی من رسید
همچو جامی سرمه ی چشم جهان بین ساختم
هر غباری کز سم اسب تو سوی من رسید
***
671
کی بود که زخوان تو صلایی برسد
وز نوال تو نوایی به گدایی برسد
مرض شوق تو شد صعب و از آن جان نبرم
گرنه از وعده ی وصل تو شفایی برسد
کوه غم شد دلم و نام تو گویم با او
بو که در گوشم ازین نام صدایی برسد
دل کجا مظهر انوار جمال تو شود
گرنه این آینه را از تو جلایی برسد
برتر از افسر شاهی کله گوشه ی فقر
حاش لله که به هر بی سرو پایی برسد
رفته از خویش برون در پی لیلی مجنون
باشد از محمل او بانگ درایی برسد
می رود جامی دلخسته ولی تا نبرند
نیست امکان که در این راه به جایی برسد
***
672
هیچ شب تیر غمت بر دل شیدا نرسد
که فغانم به مه، آهم به ثریا نرسد
آنکه وصل تو ز امروز به فردا انداخت
دارم امید کز امروز به فردا نرسد
سنگ بر سینه زنان می رود ناله کنان
سیل از آن بیم که ناگاه به دریا نرسد
از دم پیر طلب چاشنی عشق که بحر
رشح او بی مدد ابر به صحرا نرسد
محنت بادیه کش گر هوس کعبه کنی
کس بدین عیش مهنا به تمنا نرسد
همت خویش قوی دار که مرغ دل تو
جز بدین بال به سر منزل عنقا نرسد
نفخ روح القدس از هر متنفس مطلب
نزل این فیض جز از خوان مسیحا نرسد
هر چه در وقت رسد باش به آن خوش جامی
زآنچه در پرده ی غیب است رسد یا نرسد
***
673
بیا که قاصد فرخنده پی ز راه رسید
رساند مژده که شاه جهان پناه رسید
فروغ نور جمالش به چشم مهر فتاد
صدای کوس جلالش به گوش ماه رسید
سروش مجلس رندان درد نوش اینست
که شاه تخت جلالت به تخت گاه رسید
شدند نعره زنانه ناشنیده نغمه ی نی
چو این نوا به مقیمان خانقان رسید
بخند کوکب مظلوم ازین بشارت بخت
که دادبخش به سر وقت دادخواه رسید
گناه بود کزو دور زیستم یک چند
چه ها به روی من از شرم این گناه رسید
چو کرد دعوی شادی دلم به مقدم او
زاشک شادیش از هر مژه گواه رسید
رسید جذبه ی لطفی به هر ضعیف از وی
بدان مثابه که از کهربا به کاه رسید
به هر گدا چو جامی فگند گوشه ی چشم
زخاک راه مذلت به صدر جاه رسید
***
674
بر دل عاشق چو زخم از نشتر خاری رسد
زان گل راحت دمد چون از کف یاری رسد
چون به سیلی رانیم خواهم که دارم دیده پیش
لیک ترسم کز مژه بر دستت آزاری رسد
بر کسم نبود هوس جز آنکه چون خواهد دلش
از جمال چون تو دلداری به دیداری رسد
محنت صاحب دلان باشد غرض چون در جهان
نوبت خوبی به همچون تو جفاکاری رسد
چون گرفت اکنون بر اقرارم به تو خاطر قرار
زان چه غم دارم که کس را بر من انکاری رسد
کوی تو بیمار جای شهر را ماند که چون
بگذرم بر وی زهر سو ناله ی زاری رسد
جامی است آن با سگانت می کند عرض نیاز
گر به گوشت نیمشب آهسته گفتاری رسد
***
675
دوستان از ناله ی زارم صدایی بشنوید
وز خروش سیل اشکم ماجرایی بشنوید
مجلس انس است دور از وحشت بیگانگان
زآشنایی داستان آشنایی بشنوید
شرح اسراری که شاهان محرم آن نیستند
از زبان حال بی سامان گدایی بشنوید
رهروان کعبه را باید سخن در راه گفت
این سخن گفتست با من رهنمایی بشنوید
بر در کعبه چو محرومید از لحن صریر
زاشتران قافله بانگ درایی بشنوید
تشنه ماندن در بیابان چند بردارید گام
از لب زمزم به هر تشنه صلایی بشنوید
می کشد جامی نفیر از شوق خار بادیه
عندلیبی می زند بر گل نوایی بشنوید
***
676
داغ هجرم لب خشک از مژه تر می سازد
شربت مرگ من از خون جگر می سازد
خط مشکین که بناگوش تو می آراید
فتنه ای تازه پی اهل نظر می سازد
هر که جوید شرف وصل تو از حیله ی عقل
بهر بام فلک از شعبده پر می سازد
ساخت زر روی مرا عشق و ز خونابه ی دل
صورت نام ترا سکه ی زر می سازد
مفتی شهر کزو مدرسه آلود به عیب
ساکن صومعه شد تا چه هنر می سازد
شیخ زراق که از غیب خبر می گوید
سر فرو برده ندانم چه خبر می سازد
تا کند تحفه ی خسرو که بود طوطی هند
جامی از رشح نی کلک شکر می سازد
***
677
قدسیان کین پرده های سبز گردون بسته اند
مهد عیش عاشقان زین پرده بیرون بسته اند
آن فسون خوانان که در تنها به افسون جان دمند
پیش آن لعل فسون خوان لب زافسون بسته اند
نوعروس حسن لیلی را به خلوتگاه ناز
گوشوار از دانه های اشک مجنون بسته اند
چیست دانی غنچه های ناشکفت اندر چمن
بلبلان در شاخ گل دل های پرخون بسته اند
در دل از پیکان دری بگشا که راه دیده را
بر خیالت مردم از اشک جگرگون بسته اند
از خیال آن دو ابرو مردمان چشم ما
طاق ها بهر گذر بر روی جیحون بسته اند
کس خیال نخل بالایت به از جامی نبست
دیگران نخل سخن را گرچه موزون بسته اند
***
678
وقت آن شد کز فلک زرین حمایل بگسلند
رشته ی پیوند مهر از مهره ی گل بگسلند
حاصل این سیر دوری چون همه سرگشتگی است
زنگ های انجم از فیروزه محمل بگسلند
چون نه برحسب مراد افتد نتایج را ظهور
نسبت تأثیر فاعل را زقابل بگسلند
سلک نظم هستی آمد عاشقان را سلسله
فرخ آن ساعت که مجنونان سلاسل بگسلند
کی تواند زد دل اندر دامن مقصود چنگ
گرنه عقل و وهم چنگ از دامن دل بگسلند
گرنه در قطع موانع تیز باشد تیغ عشق
ره روان امید از قطع منازل بگسلند
بگذرد مرغ دل جامی ازین سبز آشنایان
گر زبان همتش بند شواغل بگسلند
***
679
آمد از ملک عشق لشکر درد
مرد باید کنون که گیرد مرد
تندبادی زکوی عشق وزید
که برآمد زخاکساران گرد
فارغند از جفای یار اغیار
یار ما هر چه کرد با ما کرد
هر کس از خم عشق رنگی یافت
عاشق و اشک سرخ و چهره ی زرد
نفس عاشقان جهان سوزست
کار افسردگان بودم دم سرد
کاست جانم پی فزایش دوست
جسم بگداخت هر که جان پرورد
جامی از غیر دوست فرد نشین
دوست فردست و دوست دارد فرد
***
680
یار هر دم سر بازار دگر می طلبد
چشم ها چار خریدار دگر می طلبد
کس نیارد که زکارش سری آرد بیرون
گرچه هر لحظه سر و کار دگر می طلبد
داد بر باد هوا دین و دلم را و کنون
بهر این کار هوادار دگر می طلبد
واعظم گو مده از نکهت فردوس خبر
دل من بوی زگلزار دگر می طلبد
صد گرفتار به هر حلقه ی زلفش بیش است
او به هر حلقه گرفتار دگر می طلبد
یافت دل دولت جاوید به یک دیدارش
وز خدا دولت دیدار دگر می طلبد
جامی آن مه زتو خوش نیست به وصف دگران
بهر خود دفتر اشعار دگر می طلبد
***
681
بوی آن آشنا که می آرد
جز نسیم صبا که می آرد
گرچه ما را خبر نکرد و برفت
خبر او به ما که می آرد
شرط یاری پیام یار آری است
شرط یاری به جا که می آرد
به جگر خستگان خار جفا
گل باغ وفا که می آرد
نامه ی او مثال عافیت است
سوی این مبتلا که می آرد
هجر درد و نسیم وصل دواست
درد ما را دوا که می آرد
صد دعا می فرستدش جامی
یک جواب دعا که می آرد
***
682
چه سود آن تیشه کش بر سنگ دست کوهکن می زد
چو بی لعل لب شیرین به پای خویشتن می زد
صبا آشفته شد وقت سحر زان طره و عارض
بنفشه بر گل سیراب و سنبل بر سمن می زد
امید مقدمت می داشت فراش چمن روزی
که فرش سبزه می افگند و چتر نارون می زد
به تو غنچه همی مانست در باغ و من از غیرت
همی مردم که بادش بوسه هر دم بر دهن می زد
به تیغت زنده ای شد کشته، خوابش دید بیداری
که بر خود زیر خاک از ذوق چاک اندر کفن می زد
بصر می یافت هر بی دیده چون یعقوب اگر ناگه
چو یوسف بر مشامش از تو بوی پیرهن می زد
دل جامی زفکر آن دولت گنج گهر می شد
اگر قفل خموشی بر در درج سخن می زد
***
683
زسدره طوبی اگر آمدن سوی تو تواند
به پای بوسی سرو تو خویش را برساند
چنان زچشم تو بیمار شد که از نم شبنم
شکوفه بر لب نرگس به پنبه آب چکاند
نهال سرو روان گر رسد به چشمه ی چشمم
به یاد قد تواش بر کنار خویش نشاند
زمهر و مه سپر تو به تو چه سود فلک را
چو تیر آه دل من زهر دو می گذارند
غمی که دادی ام آنرا نصیب غیر مگردان
که از کریم نشاید که داده باز ستاند
به صاف و درد چه لایق بخیلی اهل کرم را
خوش آنکه هم بخورد هر چه یافت هم بخوراند
میان آتش و آب از غم تو دلشده جامی
زسینه شعله فروزد زدیده اشک فشاند
***
684
دلم از رشک صبا می لرزد
کز وی آن زلف دو تا می لرزد
بس که می ترسد از آزار تنت
بند بر بند قبا می لرزد
می نهم پا که زنم دست به تو
پا جدا دست جدا می لرزد
دهد آرام زمین کوه وتنم
زیر صد کوه بلا می لرزد
جور مپسند که چتر زر شاه
بر سرش ز آه گدا می لرزد
چون دعا گویمت از ترس رقیب
دست من وقت دعا می لرزد
جامی از خم شکنان دارد بیم
بر سر خمکده ها می لرزد
***
685
به باغ لاله و گل رونق بهارانند
ولی برآمده سرخ از تو شرمسارانند
نظر به حال شقایق کن ای سحاب کرم
که از نوایر شوق تو داغ دارانند
شب از چه گشت سیه جامه چرخ نیلی پوش
اگر زماتم عشقت نه سوگوارانند
قرار بر سر آتش کراست نیست عجب
که بر رخ تو دو زلف تو بی قرارانند
چنان به راه تو گرمند رهروان که مگر
فراز بارگی جام جم سوارانند
به فرق سنگ سیاست مزن گدایان را
که مستحق چنین تاج شهریارانند
به عشق تا در تسلیم و صلح زد جامی
جهانیان همه با او ستیزه کارانند
***
686
دل تو غیر جفا نپسندد
با کس آیین وفا نپسندد
گر تو با ما ننشینی چه عجب
شب نشستن به گدا نپسندد
غیر ما گر تو پسندی صد بار
دل ما غیر ترا نپسندد
نیست جز تیره دلی کار رقیب
عشقت از اهل صفا نپسندد
هر که بر صفحه ی مه دیده خطت
نقش خوبان ختا نپسندد
بخت وصل تو پسندد به همه
جز فراق تو به ما نپسندد
یار اگر هجر پسندد جامی
دل قوی دار خدا نپسندد
***
687
بس که چشمان تو خون اهل عالم ریختند
پشته پشته کشته در کوی تو برهم ریختند
صد هزاران صورت اندر قالب حسن و جمال
ریختند اما زتو مطبوع تر کم ریختند
هر چه در عالم همی بینم نمی ماند به تو
شکل تو گویی نه از ارکان عالم ریختند
نقشبندان گاه تصویر لب و دندان تو
در دهان غنچه ی تر عقد شبنم ریختند
بی لب میگون تو مستان شراب لعل را
از قدح خوردند و از مژگان هماندم ریختند
سینه ریشان فراق از خاک پایت ساختند
خشک دارویی که بر بالای مرهم ریختند
از دل جامی چه سان روید گیاه خرمی
چون در آن ویرانه تخم محنت و غم ریختند
***
688
آن کیست که شهری همه دیوانه ی اویند
مفتون شده ی نرگس مستانه ی اویند
زان پیش که شمع رخش افروخته گردد
مرغان اولی اجنحه پروانه ی اویند
زان دم که به پیمانه لبش چاشنیی ریخت
جان ها مگسان لب پیمانه ی اویند
هر کس که زعشقش زده دم از مژه خوبان
جاروب کشان در کاشانه ی اویند
چشمان منش خانه و من مرده زغیرت
کین مردمکان بهر چه هم خانه ی اویند
زلف ار به کفم می ننهد کاش ببخشد
مویی دو سه بگسسته که در شانه ی اویند
افسانه ی جامی مشنو خواجه که خلقی
در خواب اجل رفته زافسانه ی اویند
***
689
به وقت گل چو بی تو آرزوی گلشنم گیرد
نرفته یک قدم خاری زهر سو دامنم گیرد
چنان پرشعله گردد زآتش دل خانه ام شبها
که همسایه اگر خواهد چراغ از روزنم گیرد
به دل تیرم مزن من ناشده در اشک خود غرقه
زچاک دل مبادا شعله در پیراهنم گیرد
به سوی من ره آمد شد یاران شود بسته
زبس کز گریه هر شب آب گرد مسکنم گیرد
زآب چشم و دود دل زدیدار تو محرومم
که گاه این گاه آن پیش دو چشم روشنم گیرد
عنانم بستد از کف عشق توسن زورمندی کو
که بیند ضعف و عجز من عنان توسنم گیرد
نپنداری زبی دردیست کم نالیدنم جامی
که اشک اندر گلو راه فغان و شیونم گیرد
***
690
کسی کش نیست طاقت کز قبا پیراهنت بیند
کجا تاب آورد کز پیرهن نازک تنت بیند
جفای تو همه با خویش خواهد عاشق بی دل
نمی خواهد که فردا دست کس در دامنت بیند
نبیند سر حسنت را کسی زین سان که من بینم
مگر چون مردم چشم من از چشم منت بیند
نیارد گشت گرد شمع رویت دل چو پروانه
زبس پرواز جان عاشقان پیرامنت بیند
گر آهو شیوه ی چشم تو بیند از خدا خواهد
که خود را کشته پیش غمزه ی صید افگنت بیند
نیاید آشکارا خنده بر لب غنچه را دیگر
اگر دزدیده زیر لب تبسم کردند بیند
به پای روزنت جامی چه آید بهر نظاره
چو نبود زهره ی آتش که سوی روزنت بیند
***
691
وقت گل زان گونه کز گل سبزه ی تر می دهد
کشته ی آن غمزه را از خاک نشتر می دهد
می زند تیغ قدت در باغ با سرو سهی
بید را زان رو به جای برگ خنجر می دمد
کس نیابد بوی راحت از دل محنت کشم
آری آن ریحان ازین ویرانه کمتر می دمد
مردم چشمم خیال خواب چون بندد دگر
کز خیال آن مژه خارش زبستر می دمد
کی شود پاک از گیاه غم مرا کشت امید
کش ز یک جا می کنم صد جای دیگر می دمد
از فسون خوان شد فزون سوز من آن دم ها که او
بر دل من می دمد گویی در اخگر می دمد
زنده شو جامی که جان باران تیغ هجر را
از فروغ روی جانان صبح محشر می دمد
***
692
اشکم از دیده چو بی آن رخ گلگون بچکد
لاله ها بردمد از خاک، وزان خون بچکد
جز گیاه غم و اندیشه ی لیلی ندمد
دانه ی اشک که از دیده ی مجنون بچکد
دارم از اشک جگرگون جگری غرقه به خون
خواه ماند به دورن خواه زبیرون بچکد
در درون مایه ی غم گردد اگر خانه کند
وز برون سبزه ی اندوه دمد چون بچکد
چون شود گرم ز رخسار تو هنگامه ی حسن
خوی خجلت ز جبین مه گردون بچکد
به خیال در دندان تو گریم چه عجب
که زنوک مژه ام لؤلؤ مکنون بچکد
خون بها چیست چو آن غمزه کشد جامی را
قطره ی می که ترا از لب میگون بچکد
***
693
بساط زرکش شاهی چه نقش ما دارد
تن برهنه ی ما نقش بوریا دارد
بکش ز نطع امل پا، کزین عمل عیسی
زگرد بالش خورشید متکا دارد
به دست راحت اقبال دهر غره مشو
که زخم سیلی ادبار در قفا دارد
به سنگ سر نه و آسوده زی زدردسری
که بهر تاج گران سنگ پادشا دارد
حضور دل که شه از ملک و مال جست و نیافت
به کنج مصطبه ای جست و جو گدا دارد
کسی که بر محک همتش بود زر و مس
به یک عیار چه حاجت به کیمیا دارد
به پشت پا زده جامی دو کون را و هنوز
زفقر چشم خجالت به پشت پا دارد
***
694
ای آرزوی جان دهن از گفت و گو مبند
بر عاشقان خسته در آرزو مبند
خار ستیز در قدم اهل دل مریز
بر طالبان وصل ره جست و جو مبند
گرد عذار دایره ی عنبرین مکش
بر آفتاب سلسله ی مشکبو مبند
در زلف تو مجال گذر نیست شانه را
چندین دل شکسته به هر تار مو مبند
جز نیستی نشان ندهد زان میان کمر
بهر خدا که تهمت هستی برو مبند
جان شد ز رنگ و بوی می ام تازه ای حریف
روی قدح مپوش و دهان سبو مبند
بلبل به گفتگو غم گل می برد به سر
جامی چو غنچه با دل خون دم فرو مبند
***
695
عاشق به سینه بهر تو پیکان فرو خورد
مانند ریگ تشنه که باران فرو خورد
عیبم مکن که جیب صبوری فرو درم
تا کی کسی به دل غم هجران فرو خورد
بندد درون غنچه همه تو به تو گره
خونابه ای کز آن لب خندان فرو خورد
سازی عرق به دامن از آن چهره پاک حیف
زان رشحه ی حیات که دامان فرو خورد
خواهد چو چشم اشک فشان چشمه سار شد
از بس که خانه ام نم مژگان فرو خورد
باشد عقیق لعل شده سنگ پاره ای
زان خون کز انفعال لبت کان فرو خورد
شبهای هجر بر رخ جامی نهد سرشک
خونی که روز وصل تو پنهان فرو خورد
***
696
این همه خون از لب لعل تو دل چون می خورد
انگبین نتوان چنین خوردن که او خون می خورد
شیخ شهر ما که بودی شهره در کم خوارگی
از همه در دور لعلت باده افزون می خورد
جز گل حسرت نیارد باد در باغ امید
خار مژگانم که آب از اشک گلگون می خورد
دل پرست از زخم شمشیر بلا روز فراق
همچو آن پر دل که زخم اندر شبیخون می خورد
سیل اشکم در نمی آید به چشم آن ماه را
گرچه هر شب موج آن بر اوج گردون می خورد
می کشد هر دم زمین در خود زجسم بحر خون
تشنه ای گویی دم آبی زجیحون می خورد
جور تو جز بر دل جامی نمی آید بلی
سنگ کز لیلی رسد بر جام مجنون می خورد
***
697
چو نی از ناله پیشم قصه ی هجران فرو ریزد
دلم گردد زغم خون خونم از مژگان فرو ریزد
ملایک بس که می گریند شبها از فغان من
عجب نبود که چون ابر از فلک باران فرو ریزد
زبس دامن کشان بر کشتگان خود گذشت آن گل
اگر دامن فشارد خونش از دامان فرو ریزد
چنان پر شد مرا سینه زپیکانهای آن بدخو
که گر تیغش درو چاک افگند پیکان فرو ریزد
هجوم عشق او بر جانم از هر سو بدان ماند
که بر خوان گدایی موکب سلطان فرو ریزد
چه زلفست آن که گر بادش بجنباند زهر حلقه
هزاران دل فرو بارد، هزاران جان فرو ریزد
زچشم اشک ریزم گر نویسد نکته ای جامی
زنوک کلک او صد گوهر غلتان فرو ریزد
***
698
هر شب زغمت بس که دلم زار بنالد
از ناله ی زارم در و دیوار بنالد
بی روی تو نالد دل ازین سینه ی صد چاک
چون مرغ قفس کز غم گلزار بنالد
آه از دل سخت تو که یک ره نکنی گوش
گر عاشق دل سوخته صد بار بنالد
افغان دلم آید از آن طره ی شبرنگ
چون ناله ی مرغی که شب تار بنالد
گر کوهکن از عشق بنالد عجبی نیست
گر کوه بود و الله ازین بار بنالد
بلبل که زگل هر چه رسد هست به آن خوش
خوش نیست گر از سرزنش خار بنالد
جامی کن از یار فغان گر ستمی کرد
یار آن نبود کز ستم یار بنالد
***
699
سرو من در سایه ی سنبل سمن می پرورد
سبزه ی تر در کنار نسترن می پرورد
باغبان گر بیند آن رخسار و خط ماند خجل
زان گل و ریحان که برطرف چمن می پرورد
مایه بخش اشک غماز آمد از خوانابه دل
دشمن خود را به خون خویشتن می پرورد
هر گیاه غم که سر بر زد زخاک محنتی
عشق تو آن را به آب چشم من می پرورد
از پی گلگشت شیرین لاله را در بیستون
گردش دوران به خون کوهکن می پرورد
قوت مجنون غم بود در وادی لیلی و بس
وه که مسکین طعمه ی زاغ و زن می پرورد
گوش کن گفتار جامی را که در وصف لبت
می گدازد جان شیرین و سخن می پرورد
***
700
عیدست و چون گل هر کسی خندان به روی یار خود
ما و دلی چون غنچه خون بی سرو گلرخسار خود
خلقی شده در جست جو هر سو که ماه عیدکو
عید من آن کاه ماهرو بنمایدم دیدار خود
تا چند خون دل خورم کو ساقی جان پرورم
تا زآتش می آورم آبی به روی کار خود
هر کس به کنج خلوتی با مطربی در عشرتی
عشاق را هم حالتی با ناله های زار خود
بی روی آن سرو روان زد هر گلی آتش به جان
کاشم ندادی باغبان ره جانب گلزار خود
چون گل درانم پیرهن یا رب کجا رفت آنکه من
بودی به گلگشت چمن دامن کشان با یار خود
جامی ندارد محرمی کز غم برآساید دمی
هر لحظه می گوید غمی هم با دل افگار خود
***
701
ماه نو بر شکل جام آمد نماز شام عید
یعنی از جام طرب خالی مباش ایام عید
کرد یکبار دگر عید از مه نو جام دور
می پرستان سر خوش اند امشب زدور جام عید
خوان کم خواران ماه روزه را برداشتند
باد باقی مجلس رندان درد آشام عید
عید بر هر کس گشاد از خمکده ابواب فیض
زاهد مغرور و محرومی زفیض عام عید
می رساند نی که ماه روزه صامت گشته بود
از لب مطرب به گوش عاشقان پیغام عید
گشته بودم خشک همچون زاهد از امساک صوم
ساخت ساقی تازه ام از رشحه ی انعام عید
وام کن جامی به بزم عید وجه می که هست
طوق حشمت گردن اهل کرم را وام عید
***
702
خط مشکین کز رخ آن نازنین سر برزند
سنبل تر خوانمش کز یاسمین سر برزند
خط کزان لب بردمد موریست غرق انگبین
کز هراس جان شیرین زانگبین سر بزند
چون نمایی ناگه ابرو باشد آن آهو دلم
کش کمان داری پی صید از کمین سر برزند
دل کزان رخ سوی زلف آمد عجب آوازه ایست
کاول آرد رو به روم آخر زچین سر برزند
چون روم بی تو که چینم یک گل راحت به باغ
هر قدم صد خار محنت از زمین سر برزند
طره از عارض بکش تا صوفیان شهر را
از شب تار گمان صبح یقین سر برزند
داد جان دور از گل روی تو جامی دور نیست
کز گلش چون لاله آه آتشین سر برزند
***
703
حسن تو راه امید و بیم زد
نوبت شاهی به هفت اقلیم زد
اول از رویت منجم یاد کرد
هر رقم کز ماه بر تقویم زد
رنگ سرخی اشک ما بر زر نهاد
سکه ی پاکی تنت بر سیم زد
فهم سر آن دهان نتوان که لب
قفل حیرت بر در تفهیم زد
نقطه ی سهوست خالی آن دهان
کش دبیر بی خرد بر میم زد
بود یک دنیا زنقد صبر ما
هجر تو بر پنج دانگ و نیم زد
کار جامی وصف خط سبز تست
خضر تا با او دم تعلیم زد
***
704
لبت دل دزد و من از وی شکر دزد
کم افتادست ازین سان دزد بر دزد
زچشمم شست چشمت سرمه ی خواب
به عیاری برد کحل را بصر دزد
تنت را بنگرم دزدیده زان سان
که بر سیم کسان دوزد نظر دزد
اگر دزدیده ات بینم مکن عیب
که دزدی را نداند جز هنر دزد
غمت بر دل زهرسو غارت آورد
درآمد خانه را از بام و در دزد
هراسم شب به کویت از رقیبان
به شب ها از سگان دارد خطر دزد
سر درج گهر مگشای جامی
مبادا در کمین باشد گهر دزد
***
705
چون صبا شانه در آن طره ی خم در خم زد
سلک جمعیت شوریده دلان برهم زد
تار هر موی زآمد شد آن شانه گسست
با رگ جان من آن را گرهی محکم زد
تا ز راهت ننشیند به رخ غیر غبار
هر دمش چشم من آب از مژه ی پرنم زد
وصل تو ملک سلیمان بود و لب خاتم
لب تعظیم خوش آنکس که بر آن خاتم زد
کعبه میخانه بود چشمه ی زمزم خم می
کفن خویش خوش آن زنده که بر زمزم زد
گر به دور لب جانبخش تو بودی عیسی
با وجود تو نیارستی از احیا دم زد
عیش پابوس تو نایافت به عالم جامی
پشت پا بر طرف و عیش همه عالم زد
***
706
زبس آه از غمت زین جان آتشناک خواهم زد
زدود آه شبگون خیمه بر افلاک خواهم زد
چو آیی از سفر تا گیرمت بی پیرهن در بر
زشوق تو گریبان تا به دامان چاک خواهم زد
به سر خواهم زجورت خاک کردن چون کنی جلوه
بدین حیله به چشم اهل غرض را خاک خواهم زد
چو تو زهرم دهی جانا طبیبم گو میا بر سر
که سنگش بی لبت بر حقه ی تریاک خواهم زد
زخاشاک است گلبن خرمنی گر با قدت لافد
به جای گل زآهش شعله در خاشاک خواهم زد
پس از کشتن به خاکم گر سواره بگذری روزی
ز زیر خاک دستت در خم فتراک خواهم زد
چو جامی دفتر نام بتان خواهد زمن نامت
رقم در وی بت خونخواره ی بی باک خواهم زد
***
707
سحرگاهان که از باد صبا بوی بهاران زد
به گلگشت چمن بلبل صلای میگساران زد
نباشد جز برای می گساران عرصه ی بستان
که جاروبش نسیم صبح و آبش رشح باران زد
زگل هر گلبن آمد گلعذاری خرم و خندان
خوش آنکس کو می گلگون به روی گلعذاران زد
مجوی از خط دور جام صافی حرف جمعیت
که دوران این رقم را بر سفال دردخواران زد
به عیب عارفان بگشاد لب شیخ دغا پیشه
ببین قلاب او چون طعنه بر صاحب عیاران زد
بدو کردم رخ امید جست از کوی او بادی
غبار ناامیدی در رخ امیدواران زد
منقش گشت دیوارش زخون عاشق بی دل
بر آنجا بس که سر چون خامه ی صورت نگاران زد
نرفت از جا دل من با خیال خیل مژگانش
چو سلطان دلاور بر صف خنجر گزاران زد
مغیث الدوله یعقوب آنکه بود او مقصد اصلی
چو گردون سکه ی دولت به نام شهر یاران زد
دعای دولت او داشت جامی گویی استدعا
که دست مسألت در دامن پرهیزگاران زد
***
708
صبحدم دردکشان نقیب به میخانه زدند
بوسه بر یاد لبت بر لب پیمانه زدند
زاهدان سبحه به کف عازم آن بزم شدند
رقم نقل چو بر سبحه ی صد دانه زدند
صوفیان را دهن از ورد سحر بربستند
بس که بر صومعه ها نعره ی مستانه زدند
بود مرغان اولی اجنحه را روی به عشق
لیکن آن شعله به بال و پر پروانه زدند
گر به شاهان نرسد نقد محبت چه عجب
علم دولت این گنج به ویرانه زدند
آشنا را کف راحت که نهادند به دل
دست رد بود که بر سینه ی بیگانه زدند
شرح احوال پریشانی ما ریخت فرو
چون سر زلف پریشان ترا شانه زدند
ساغر داد بر ارباب خرد پیمودند
سنگ بیداد به جام من دیوانه زدند
جامیا گوش فرو بند زافسانه ی دهر
که همه خواب درین عشوه ده افسانه زدند
***
709
آنکه تیغ مهر او در سینه صد چاکم زند
کشته ی آنم که چون مه خیمه بر خاکم زند
شویم از خون جگر گر صد رقم هر دم قلم
جز خیال خط او بر لوح ادراکم زند
گرچه باغی ام خزان دیده شوم رشک بهار
ابر لطفش گر نمی بر خار و خاشاکم زند
زان بهار لطف خواهم بود لب خندان چو گل
گر چه صد چاک از جفا در دامن چاکم زند
گر اجل بیند که چون می میرم از یک زخم زود
بوسه ها بر خنجر بدخوی بی باکم زند
جز هوس نبود حجاب راه کو از برق عشق
لمعه ای کاتش درین جان هوسناکم زند
گفتم از جامی چه جرم آمد کزو پیچی عنان
گفت دست آرزو تا کی به فتراکم زند
***
710
دل نه خرم سبزه و گل در نظر خرم چه سود
در درون جان جراحت بر برون مرهم چه سود
صورت آدم تن و معنیش جان روشن است
معنی آدم نداری صورت آدم چه سود
دل پراگندست چشم از این و آن بستن که چه
خانه را صد رخنه در دیوار در محکم چه سود
پیش چشم تیزبین عالم ندارد نقش غیر
نیستی چون تیزبین نظاره ی عالم چه سود
تشنه را در بادیه چون کوزه زآب آمد تهی
کوزه ها پر آب گرد چشمه ی زمزم چه سود
روز هجرم سوخت کم ده وعده ی شبهای وصل
سبزه چون شد خشک بروی تری شبنم چه سود
نام حاتم می نهد بر خواجه مرد مدح سنج
خواجه چون ممسک بود همنامی حاتم چه سود
جز در انگشت سلیمان نیست خاتم را اثر
چون نه انگشت سلیمانی بود خاتم چه سود
شاهد نظم تو جامی چون نیامد دلفریب
از خط خوش بر عذارش جعد خم در خم چه سود
***
711
آنان که دست رد به رخ ما نهاده اند
بر ما زبان طعن و ملامت گشاده اند
ظاهر شود چو پرده برافتد ز روی کار
کایشان نه داد مردی و انصاف داده اند
عزم سفر به عالم دل کرده اند لیک
در ره فتاده بلکه ز راه اوفتاده اند
اول چو سیل رفته خروشان و کف زنان
و آخر میان راه چو ریگ ایستاده اند
اعیان عالمند ولی کور باطنند
بر شکل آدمند ولی دیوار زده اند
در عرصه ی عمی و جهالت دو اسبه اند
در شاهراه دانش و بینش پیاده اند
جامی زجام حسن بتان باده خور چه باک
گر منکران نه واقف ازین جام و باده اند
***
712
آنانکه در فسون و محبت فسانه اند
هر جا روند تیر بلا در نشانه اند
حاجی به طوف کعبه گرفتار عاشقان
فارغ از خانه مست خداوند خانه اند
تجرید شو که پاک تراشان تیغ عشق
کرده خلاص ریش خود از دست شانه اند
ما و سرود عشق که بر اوج لامکان
ارواح قدس رقص کنان زین ترانه اند
با پیر میکده به ادب زی که بر درش
شیران پیشگاه سگ آستانه اند
کار زمانه نیست جز آزار اهل دل
اهل زمانه نیز به رنگ زمانه اند
جامی زبان گشا که غزالان شوخ چشم
بنهاده گوش بر غزل عاشقانه اند
***
713
بر سر از چتر مرصع سایه ات می گسترند
یا تماشا را ملایک بافته پر در پرند
پرسش حال اسیران می کنی گاهی ز دور
با رقیبانت همی بینند و خونی می خورند
افگنی سرهای مشتاقان به ره تا دیگران
چون نهند اندر رهت پا، اول از سر بگذرند
بو که تو یکبارشان بی پیرهن گیری به بر
عاشقان زین آرزو، هر دم گریبان می درند
گفتی ام بشمر غنیمت های اهل عشق را
عاشقان جز دولت عشقت غنیمت نشمرند
با غم دل من خوشم با گلشن و با غم چه کار
عشق بازان دیگرند و عیش سازان دیگرند
جان فدای قاصدان بادا گه گه پیش تو
نام جامی می برند و نامه ای می آورند
***
714
زآب حیات مشک ختا را سرشته اند
گرد لب تو آیت رحمت نوشته اند
من کی و کاخ عیش که خشت وجود من
از خاک رنج و چشمه ی محنت سررشته اند
هرگز به آب و رنگ تو نشکفته غنچه ای
در باغ حسن زین همه گل ها که کشته اند
عمرم وفا به وعده ی حسنت نمی کند
این رشته را نگر که چو کوتاه رشته اند
تو اهل این جهان نیی آیا چه کرده ای
کاهل بهشت دامنت از کف بهشته اند
آن تازه میوه ای که ز رشک شکرلبان
درهم کشیده روی ترش همچو کشته اند
جامی نظر نبند که طبع پری رخان
خالیست زآدمیت اگر خود فرشته اند
***
715
به طرف باغ عجب دلکش است سایه ی بید
که لمعه لمعه درخشد از آن میان خورشید
زنند چشمک آن لمعه ها زجنبش باد
که خیز و دیده ی عبرت گشا به لاله و خوید
به لاله بین که چه سان داغ بر جگر دارد
که نیست ساغر عشرت به دست او جاوید
به خوید بین که فگنده پلاس ماتم خویش
که خواهدش به خزان طی شدن بساط امید
زتاج نرگس و تخت گلم به یاد آمد
زوال افسر پرویز و مسند جمشید
نوای مرغ خزان دیده چیست موسم گل
دهد به وصل پس از محنت فراق نوید
کنید یاد زجاوید فرقتی که مراست
خدای را چو نوای نوید او شنوید
خوش است صورت و معنی به وفق یکدیگر
چو نامه ی تو سیه شد چه سود جامه سفید
صریر کلک تو جامی اگر به چرخ رسد
ز رشک مزمر خود بر زمین زند ناهید
***
716
کجا شد آنکه شب آن مه به خانه ی من بود
نهاده گوش رضا بر فسانه ی من بود
زبس که بر رخ او می زدم ترانه ی شوق
سماع مجلسمان بر ترانه ی من بود
کبوتر حرم بزم عشرتش بودم
در آن حرم می و نقل آب و دانه ی من بود
همی زد آتش او از دلم زبانه و شمع
زبان کشیده به شرح زبانه ی من بود
نشانه ساخت دلم را به پیش غمزه ی خویش
چه تیرها که ازو بر نشانه ی من بود
اشارتی که سر از ناز بود و نیاز
همین میانه ی او و میانه ی من بود
رواج گفته ی جامی که می گذشت آنجا
زگرمی نفس عاشقانه ی من بود
***
717
ساقی بیار می که گل از غنچه رو نمود
چون بگذرد بهار و پشیمان شوی چه سود
دوران گل چو دیر نپاید درین چمن
زان پیشتر که بگذرد آن زود باش زود
دل آیینه است و تفرقه ی روزگار زنگ
این زنگ جز به صیقل می کی توان زدود
مطرب به ساز عود که ندهد خلاصی ام
از پایمال غصه به جز گوشمال عود
راهی بزن که جز به سر انگشت مطربان
نتوان گره ز رشته ی امیدها گشود
گردون نبافت بر قد یک تن لباس عشق
کانرا نه از بریشم چنگست تار و پود
جامی بساز مرهم دلها به شعر خویش
گو ریش شو زنیش حسد سینه ی حسود
***
718
ترانه های تحیت، سرودهای درود
نثار مجلس سلطان عاقبت محمود
بلند مرتبه شاهی که صبح و شام بود
زجرعه ریزی او لعل دلق چرخ کبود
سحاب وار دهد فیض عاطفت بادا
همیشه سایه ی او بر جهانیان ممدود
زبان به توبه و دل مایل می ای ساقی
بشو دهانم ازین توبه ی شراب آلود
صفای صفوت جام تو دید صوفی شهر
به پیش او چو صراحی نهاد سر به سجود
لباس عشرت ما چاک شد مغنی کو
که یک دو بخیه زند بروی از بریشم عود
زپیر میکده جامی مپوش حاجت خویش
که حاجتست کلید در خزانه ی جود
***
719
هر که از میکده ی عشق تو بویی شنود
تا زید مست زید چون برود مست رود
وان کزین میکده بویی به مشامش نرسد
این قدر دولت او بس که به این می گرود
کشتزاریست عجب عرصه ی گیتی که درو
هر کرا می نگری کشته ی خود می درود
یار مستغنی و ره مشکل و رهبر نایاب
سالکان را دل ازین خون نشود چون نشود
صاحب سایه بود عشق تو و من سایه
بروم یا بدوم چون برود یا بدود
می کشم پیش خیال تو دل و جان چه کنم
میهمان هر که بود حاضر خوان هر چه بود
حاجت صوت مغنی نبود جامی را
جاودان بانگ سماع از دل خود می شنود
***
720
خوش آن مقام که در وی دلی فرود آید
زحسن منظر آن دیده ای بیاساید
امید مقدم یاران بود که پاکان را
درین خرابه به گل دست همت آلاید
به نقش و خط چه تمتع زخانه آرایی
چو دوستی به جمال خودش نیاراید
گشاده وار در خانه کز در بسته
برون زتیرگی خانه هیچ نگشاید
گشای روزنه ی دل چو دیده تا نوری
ترا زعالم بالا جمال ننماید
چو نیست مطلع آن نور غیر روزن دل
کس از عمارت خشتش به گل چه انداید
بر آستانه ی خدمت نهاده جامی سر
که مقبل قدم لطف رنجه فرماید
***
721
زشوقت زنم دم زبانم بسوزد
صبوری کنم پیشه جانم بسوزد
نیارم زدل آتشین آه بیرون
که ترسم همه خان و مانم بسوزد
چو بالای عشقت گشایم دکانی
جهد برق غیرت دکانم بسوزد
چنان گشته است از تب دوریم تن
که نزدیک شد استخوانم بسوزد
گر از خون دل بسترم تر نگردد
زتاب تن ناتوانم بسوزد
چه سان جز غمت طعمه سازم که لقمه
زتف درون در دهانم بسوزد
چو در دفتر اشعار جامی نویسم
زند شعله کلک و بنانم بسوزد
***
722
صبا چو حلقه ی آن زلف تابدار گشاد
گره زرشته ی جان های بی قرار گشاد
زذوق بوس و هوای کنار تست به باغ
که غنچه کرد دهان باز و گل کنار گشاد
بهار شد سوی بستان گذر که هر گرهی
که داشت شاخ گل از غنچه در بهار گشاد
گشاد از دهن تنگ تو دلم آری
زغنچه مرغ چمن را بود هزار گشاد
زسرو لاله تماشای قد و روی تو کرد
چو باغبان به چمن چشم اعتبار گشاد
نهاد بر جگر لاله داغ چون سوسن
زبان به وصف تو بر طرف لاله زار گشاد
به غیر یار ندیدم درون پرده کسی
قضا چو پرده ی عزت زروی کار گشاد
زشهر عشق مخوان سوی کعبه جامی را
که پای تا به غریبی در آن دیار گشاد
***
723
به آن بالا و رخ بر هر زمین کان نازنین پوید
سزد کز سایه ی او سرو خیزد یاسمین روید
کنم از پرده های دیده و دل فرش راه او
دریغ آید مرا کان پای نازک بر زمین پوید
لبش باده است اگر تلخی کند از وی چه آزارم
زهی نادان کسی کز باده طعم انگبین جوید
تنم زاندوه شد چون موی چنگ مویه گر کوتا
گشاید موی و بر حال من اندوهگین موید
زهر سجده که جز در قبله ی رویش برد عابد
چو بیند ابرویش را از خوی خجلت جبین شوید
مشام جان شد اندر چین زلف او بدان سان خوش
که دردسر کشد گر نافه ی آهوی چین بوید
مغنی چون کند بر نظم جامی ساز چنگ خود
زبزم روشنان ناهید بر وی آفرین گوید
***
724
نه همین وقت مرا عشق مشوش دارد
کیست در دور جمالت که دلی خوش دارد
جمع و فرقیست عجب زلف ترا صوفی وار
شانه اش جمع کند باد مشوش دارد
دل به هر حلقه جدا می کشد از زلف توام
دل من بین که ز زلفت چه کشاکش دارد
ابرش سرکش تو کش جهد از نعل آتش
من دلسوخته را نعل در آتش دارد
دارد از کاسه ی سم سر خوشیی کاسه ی می
هر که در را تو سر بر سم ابرش دارد
آفت جان شود و شور جهان هر که چو تو
لب شیرین، خط مشکین، رخ مهوش دارد
میل طفلان سوی نقش است از آن رو جامی
بهر تو چهره به خونابه منقش دارد
***
725
دم به دم خونم زدیده بر گریبان می چکد
می فشانم چون گریبان را به دامان می چکد
می نویسم وصف لعلت وز شکاف کلک من
آب حیوان می تراود، رشحه ی جان می چکد
از شکاری نیست هر یک از دل صاحب دلیست
قطره قطره خون که تیرت را ز پیکان می چکد
نیست اشک این بر رخم در سینه پیکان های تو
آب گشته زآتشم و اکنون زمژگان می چکد
پیش رویت گر زدم آه و شدم گریان چه عیب
موسم گل می درخشد برق و باران می چکد
از خوی رخسار تو یا جرعه ی لب های تست
هر نم لطفی که بر خوبان بستان می چکد
شیشه ی سبز فلک را ساخت جامی پرگلاب
بس که آبش چون گل از اوراق دیوان می چکد
***
726
به هر خانه کان نازنینی می نماید
به چشمم بهشت برین می نماید
به هر جا که او بر زمین می نهد پا
سر عالمی بر زمین می نماید
چه سودست از آنم که سیمین برآمد
چو دل بر برش آهنین می نماید
چو ابرو نماید مبینید سویش
که غارت گر عقل و دین می نماید
مزن طعن لیلی اگر بست برقع
که لایق به مجنون چنین می نماید
زسر می رود هوش مجنون چو لیلی
زخیمه سر آستین می نماید
خطا از که دیدست زاهد ندانم
که در ابرو افگنده چین می نماید
چو از عشق در دل گشادی ندارد
همان حالتش در جبین می نماید
هزار آفرین بر تو جامی که طبعت
درین شعر سحر آفرین می نماید
***
727
از آن با کوه غم فرهاد دست اندر کمر دارد
که پرویز از لب شیرین دهان پرشکر دارد
وز آن در بادیه حیران رود مجنون سرگردان
که در حی حسن لیلی جلوه با یار دگر دارد
سوی با غم مخوان ای خواجه ی دهقان چه سود آخر
زباغی در نظر آنرا که داغی بر جگر دارد
کجا در کوی تو یاد آرد از فرش حریر آنکس
که خار اندر ته پهلو و خارا زیر سر دارد
چه حد چون منی از رخ کشیدن زلف مشکینت
برین دولت اگر دارد ظفر باد سحر دارد
به از تابوت محمل نیست وز احباب محمل کش
گر از خاک درت آواره ای رو در سفر دارد
به پیش تیر تو سینه سپر شد وین دل نالان
نه چندین ناله از تیر تو دارد از سپر دارد
هنر عشق است و دانایی زعلم و عقل یکتایی
خوش آنکس کو دلی دانا و جانی پرهنر دارد
شدی عاشق به پای دوست نقد جان فشان جامی
نباشد عاشق آن کز دوست جان را دوستر دارد
***
728
دل من راه دین داران ره میخانه می داند
وزین ره هر که دور او را زدین بیگانه می داند
هوای گنج دارد جغد و چندین گرد ویرانه
از آن گردد که جای گنج در ویرانه می داند
زبان کرد از زبانه شمع تا عشاق را خواند
زبانش را دلی روشن همین پروانه می داند
به زنجیر جنون خوش آنکه چون دیدی مرا گفتی
که ذوق عشق اگر می داند این دیوانه می داند
برون از خانه ی خود ریز خونم تا نداند کس
ثواب اندر مثل گویند راه خانه می داند
به بزم خود به دست دیگران ده جام و پیمانه
که مست لعل تو نی جام و نی پیمانه می داند
اگر درد دلی داری به همدردان بگو جامی
که فارغ حسب حال عاشقان افسانه می داند
***
729
بی تو جان زندگی نمی خواهد
عمر پایندگی نمی خواهد
چون خطت خضر با وجود لبت
چشمه ی زندگی نمی خواهد
بی فروغ جمال فرخ تو
بخت فرخندگی نمی خواهد
دل پراگنده دید زلف ترا
جز پراگندگی نمی خواهد
شاخ سنبل چو خامه پیش خطت
جز سرافکندگی نمی خواهد
عذر شرمندگی ز روی تو ماه
جز به شرمندگی نمی خواهد
بنده جامی جز از در تو به گوش
حلقه ی بندگی نمی خواهد
***
730
به بزم وصل ما و من نگنجد
همه جان شد که آنجا تن نگنجد
میان عاشق و معشوق تنگست
چنان صحبت که پیراهن نگنجد
دل تنگم چه جای محمل عشق
شتر در چشمه ی سوزن نگنجد
زداغت دل چنان پرلاله باغیست
که در وی سوری و سوسن نگنجد
زلعلت دم به دم چندان در اشک
فرو ریزم که در دامن نگنجد
زدود دل چنان شد خانه ام پر
که نور ماه در روزن نگنجد
خیالش را مکن جامی به دل جای
بساط شاه در گلخن نگنجد
***
731
ساقی ما دوش با ما بر سر انصاف بود
با حریفان چون صراحی با درون صاف بود
چشم مردم دار و لب خندان و ابرو بی گره
بهر محنت دیدگان مجموعه ی الطاف بود
نامد از آهوی چین بوی غزالم گرچه خود
مشکش اندر نافه مشکین نافه اش در ناف بود
شد زجام باده روشندل فقیه مدرسه
گرچه سر تا پای غرق ظلمت اوقاف بود
شیخ شهرت جو که میدان معارف آب زد
هر چه گفت از وجد و حال خویش یکسر لاف بود
چون کناری از جهان کاوازه ی عزت نیافت
تا نه عزلت خانه ی عنقا حریم قاف بود
کشف اسرار حقیقت جامی از میخانه خواست
چون کند تفسیر آن آیت نه در کشاف بود
***
732
یار رفت و خیر بادی هم نکرد
زین فرامش گشته یادی هم نکرد
بر مراد خویش رو در ره نهاد
رو به سوی نامرادی هم نکرد
بنده ای بودم به کویش خانه زاد
فکر حال خانه زاری هم نکرد
در قفای او دویدم همچو اشک
مرحمت را ایستادی هم نکرد
وز پس رفتن من غمدیده را
شاد چه بود نیم شادی هم نکرد
نامه ای بر بال مرغی هم نبست
پرسشی همراه بادی هم نکرد
جامی از بیداد آن جان و جهان
داد جان صد بار و دادی هم نکرد
***
733
شد دلم دیوانه وقت آمد که تدبیرش کنند
زان سر زلف مسلسل فکر زنجیرش کنند
شاهد خالی زصورت کی تواند دل ربود
تا نه بر شکل نگاری چون تو تصویرش کنند
کی بود روی نهفتن قصه ی شوق ترا
بس که بر رخ مردمان دیده تحریرش کنند
آنکه باشد چون تو تیرش رحمتی بر کشتگان
عاشقان کی مرحمت بر کشته ی تیرش کنند
جان عاشق از ملامت قوت گیرد باک نیست
گر به جرم عشق گرد شهر تشهیرش کنند
صورت عالم بود خوابی پریشان لیک نیست
جز مسلسل زلف تو روزی که تعبیرش کنند
چیست پیدا در رخت جامی کند تحقیق آن
گرنه از تقلیدیان ترسد که تکفیرش کنند
***
734
چنین که حسن تو عرض جمال غیب کند
خرد به دعوی عشق توام چه عیب کند
اگر نه پرده گشاید به خنده لعل لبت
کرا مجال که ادراک سر غیب کند
به جیب چاک زآن پاک دل سزد چو کلیم
که نور غیب طلوعش زچاک جیب کند
سواد فقر بلالست زلف بر رخ تو
که پرده داری نور دل صهیب کند
تویی صحیفه ی لاریب در شمایل تو
به جز معاند دور از یقین که ریب کند
دهد ثمر شجر موسوی تجلی دوست
چو وصل آن شجر از شعبه ی شعیب کنند
شب شباب تلف شد به خواب خوش جامی
کسی تلافی آن چون به صبح شیب کند
***
735
دم به دم دیده که خون می ریزد
دل خون گشته بیرون می ریزد
دل یکی قطره ی خون دیده ازو
سیل خون این همه چون می ریزد
در تنم می فگند زلزله هجر
از دلم صبر و سکون می ریزد
دانه ی خال تو در آب و گلم
تخم سودا و جنون می ریزد
خونم از دیده گه پابوست
چون می از جام نگون می ریزد
لبت از فتنه غبارم بر جان
از خط غالیه گون می ریزد
بی لب لعل تو جامی می ناب
می خورد وز مژه خون می ریزد
***
736
آن سهی سرو چو گلگشت لب جو می کرد
بلبل از شاخ سمن وصف رخ او می کرد
صبحدم باد دم از حلقه ی زلفش می زد
باغ را ناف پر از نافه ی آهو می کرد
از به آنروز ترنج ذقنش می پرسید
که به بازیچه ز نارنج ترازو می کرد
آدم آن روز که مسجود ملایک شده بود
با خود اندیشه ی آن گوشه ی ابرو می کرد
ای خوش آن شب که منش دست کمر می کردم
طوق اقبال من آواز خم بازو می کرد
نقش هر آرزو از لوح ضمیرم می شست
در تمنای خودم یک دل و یک رو می کرد
گرچه جامی سخن از روح قدس تلقین داشت
دوش دریوزه از آن لعل سخنگو می کرد
***
737
آمد نسیم و رایحه ی مشکبار داد
مرغان باغ را خبر نوبهار داد
در روضه ی امید نهالی که رسته بود
بالا کشید و میوه ی مقصود بار داد
کوته کنم حدیث گرانمایه قاصدی
از ره رسید و مژده ی اقبال یار داد
صوفی به شکر مژده ی او بزم عیش ساخت
تسبیح و خرقه را به می خوشگوار داد
آمد غبار موکب او همدم نسیم
عشاق را جلای بصر زان غبار داد
نظاره ی رخش همه کس را نداد روی
بس خسته دل که جان به ره انتظار داد
انداخت سایه ی کرم آن شاه داد بخش
جامی بخواه از ستم روزگار داد
***
738
از تنت گر قبا گشاده شود
گره از کار ما گشاده شود
صبح دولت دمد چو از رویت
سر زلف دو تا گشاده شود
در غمخانه ام ز بی یاری
از صبا بسته یا گشاده شود
چون تو مژگان به هم زنی بر دل
تیرهای بلا گشاده شود
زابروی تست هر خدنگ بلا
کز کمان قضا گشاده شود
هر شب از دست تو به سوی فلک
دست های دعا گشاده شود
جامیا بر در طلب بنشین
کاخر این در ترا گشاد شود
***
739
عاشقان از خطت چو یاد کنند
از سویدای دل مداد کنند
نامه ی شوق او به کلک مژه
بر بیاض بصر سواد کنند
مرده را جان مده زلب که مباد
از بشر بیشت اعتقاد کنند
جان و دل بی روی تو در عدمند
روی بنما که خیر باد کنند
سایلان سرشک گرم روم
جز به کویت کی ایستاد کنند
عهد تو سست و وعده ات نه درست
بر تو مردم چه اعتماد کنند
هرگز اهل نظر نبینندت
که نه آغاز ان یکاد کنند
چون رسی خوی کنان به باغ سزد
که به گل همدمانت یاد کنند
جامیا سر شدی به علم نظر
شاید ار نامت اوستاد کنند
***
740
در دیار مصر اگر یوسف رخی پیدا شود
در خراسانم دل از سودای او شیدا شود
ور رسد اینجا خبر کافروخت شمعی رخ به شام
جان من پروانه سان از شوق ناپروا شود
کیست جز من آن کز اول پای در غوغا نهد
چون زشهر آشوب ماهی شهر پرغوغا شود
آتش افتد در من از غیرت که چون آن من نیم
هر که را بینم که از عشق بتی رسوا شود
تا نباشد غیر من عاشق به عالم کاشکی
در دلم غم های عشق عاشقان یک جا شود
بس که گیرد درد جویای عشقم هر شبی
اشک و آه من زمین گرد و فلک پیما شود
تنگیی دارد دل جامی برون از قید عشق
تا نگردد در سر زلفی گره کی وا شود
***
741
تیر مژگان کان دو چشم خوابناک انداختند
در دل عشاق محنت دیده چاک انداختند
نقد دل نامد به کف گرچه پی آن گم شده
آن رخ و زلف غبار آلوده خاک انداختند
بویی از میخانه زد بر ساکنان صومعه
جوی ها در صحن آن کندند و تاک انداختند
کم طلب اشک نیاز از دیده ی آلودگان
زانکه این گوهر به دامن های پاک انداختند
شد دو چشمت غمزه زن در خاک و خون غلتید دل
مرغ مسکین را به زخمی در تپاک انداختند
بر مغان بویی زد از لعل لب میگون تو
صیت می خواری درین دیر مغاک انداختند
دست زد جامی به مشکین صولجان آن سوار
همچو گویش سر به میدان هلاک انداختند
***
742
پری وشی که به رخ رسم دلبری داند
سگ خودم شمرده و آدمی گری داند
نهان زچشم کسان گفتمش به سوی من آی
به خنده گفت که این شیوه را پری داند
چو دم زبندگی او زنم به آتش غم
گدازشم دهد و بنده پروری داند
رعایت حق صحبت کسی تواند کرد
که عیب ناکی یاران هنروری داند
زسیم عارض او دور عاشق مفلس
که کرده رخ چو زر آنرا زبی زری داند
به تاج دولت عشق آن گدا سر افرازد
که دولتی که نه عشقست سرسری داند
غزل به وصف بتان عادتست جامی را
اگر چه قاعده ی مدح گستری داند
***
743
دلم به ماه تمام رخت عبادت کرد
هلال گفت و به ابروی تو اشارت کرد
غلام نرگس مستانه ی توام که نگاه
به تاج حشمت شاه از سر حقارت کرد
رسید از تو به دلخستگان بشارت قتل
چه عیش ها که دل از ذوق این بشارت کرد
خیال غبغب تو از شراب کافوری
زجان سوخته تسکین صد حرارت کرد
خراب بود کهن کاخ عیش ساقی دور
زلال خمکده تجدید آن عمارت کرد
هزار مشعله ی نور دیده سر به فلک
کسی که کشته ی مهر تو را زیارت کرد
رسید لشکر عشق توام به ملک وجود
زعلم و فضل و ادب هر چه یافت غارت کرد
خرید سفله به علم و عمل بهشت نه دوست
زهی خسارت طبعی که این تجارت کرد
نشد نشیمن جامی حریم میکده مفت
به نقد و نسیه ی دنیا و دین اجارت کرد
***
744
چو رند خط به حریفان دردخواره نویسد
به درد تیره ی خم بر سفال پاره نویسد
دقیقه های فرورفته از صحیفه ی حسنت
عذار توبه خط سبز بر کناره نویسد
به قصد آنکه بماند همیشه قصه ی شیرین
به تیشه کوهکن آنرا به سنگ خاره نویسد
ببین علو مقامش که پیر میکده نامم
گدای عور تهی دست هیچ کاره نویسد
هزار پاره دلم شرح شوق تو نتواند
به لوح چهره گر از خون هزار باره نویسد
گرفت روی تو ملک جمال وز خط مشکین
خراج بر مه و خور باج بر ستاره نویسد
رموز عشق شود فاش اگر نه کلک تو جامی
سخن به صورت تشبیه و استعاره نویسد
***
745
خوب رویان جهان رسم وفا نشناسند
قدر یاری و وفاداری ما نشناسند
جز ره عشق بتان راه دگر می جویند
اهل تقلید که راهی به خدا نشناسند
پای تا سر همه دردند اسیران تو لیک
چاره ی درد ندانند و دوا نشناسند
قاصدی محرم اسرار سراپرده ی تو
جز نسیم سحر و باد صبا نشناسند
چه خروشنده جبینی و فروزنده عذار
کز مهت جز به کمر یا به قبا نشناسند
مشک بویی و سیه چشم بدان سان که ترا
زآهوی چین و غزالان ختا نشناسند
زرق و سالوس تو جامی به خراسان شد فاش
روی در مملکتی نه که ترا نشناسند
***
746
منم امروز حریف قدح آشامی چند
چهره رنگین چو گل از باده گل اندامی چند
بهر ساقی گری و مطربی و قوالی
کرده آرام دل خویش دلارامی چند
وادی قدس بود کوی مغان باد سرم
خاک پایی که درین کوی زند گامی چند
پر برآمد دلم از محنت ایام فراق
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
وعده ی بوسه نباشد ز تو حد چو منی
هستم از لعل تو خشنود به دشنامی چند
ما به بدنامی عشقیم نکونام شده
واعظا چند بری عرض نکونامی چند
جامی اندوه جهان چند به میخانه درآی
یک دو دم پای خمی گیر و بزن جامی چند
***
747
چو خندان جام می کام از لب لعل تو بردارد
صراحی گریه ی خونین ز رشکش در گلو آرد
عجب جاییست کوی تو که بهر محنت عاشق
زمینش خار غم روید هوایش خون دل بارد
سمندت خاک پای خویشتن مفروش گو ارزان
که صد جان در بهای آن دهند ار پا بیفشارد
زسبحه وارد صوفی نباشد غیر محرومی
کزان جز ورد نامقبول خود بر خلق نشمارد
ندارد بیش ازین بیمار تو در دل تمنایی
که جان با باد زلف و تن به خاک پات بسپارد
غرض گر نی هلاک عاشقان خسته دل باشد
خدا چون تو بلایی بر سر این قوم نگمارد
زآه سرد شمع عشرت جامی نشست آری
زمانه آه سرد عاشقان را باد پندارد
***
748
اشکم به گلو گر ره فریاد نبندد
ناله گرهم در دل ناشاد نبندد
از کلک مصور مطلب صورت شیرین
کاین نقش بجز تیشه ی فرهاد نبندد
ترسم رگ جان بگسلد کاش ازین بیش
آن موی میان خنجر بیداد نبندد
گو خون مرا ریز چو جلاد به شرطی
کز روی خودم دیده چو جلاد نبندد
گر فاخته بیند به چمن کاکل آن سرو
دل در شکن طره ی شمشاد نبندد
محمل کش حاجی چو بود خضر چه باکست
گر مطهره از دجله ی بغداد نبندد
استاد خط آمد لب او کی شود استاد
جامی چو خیال خط استاد نبندد
***
749
بر لبم تا نفسی می رود و می آید
همدم یاد کسی می رود و می آید
جان که از تن کند آمد شد کویت مرغی است
که به باغ از قفسی می رود و می آید
دعوی صدق محبت نه حد همچو منی است
در دل از تو هوسی می رود و می آید
دلم از محملت آویخته با ناله ی زار
چون معلق جرسی می رود و می آید
تن زارم زتو در موج سرشک افتادست
بر سر آب خسی می رود و می آید
یاد روزی که مرا دیدی و گفتی این کیست
که درین کوی بسی می رود و می آید
بی تو از جان نبود بهره جزین جامی را
کش به یادت نفسی می رود و می آید
***
750
چو از تن تیر تو جان را بدزدد
زتیرت سینه پیکان را بدزدد
گریزم در خدا چون بینم آن چشم
مباد آن کافر ایمان را بدزدد
خطت بنهفت لب را در شگفتم
که چون خضر آب حیوان را بدزدد
زند شب رخنه در باغ وصالت
که تا سیب زنخدان را بدزدد
چه باشد کز عدم دردی زند نقب
زعمرم روز هجران را بدزدد
چو لب شد خوان حسنت را نمکدان
دلم خواهد نمکدان را بدزدد
چو خواند شهر جامی را سخن دان
نه تنها شعر دیوان را بدزدد
***
751
ماهی چو رخت فلک ندارد
قرص مه او نمک ندارد
لطفی که تو در سرشت داری
انسان چه بود ملک ندارد
خالی به رخت بزن که بی خال
چشمیست که مردمک ندارد
از باده بود نفور زاهد
قلب آرزوی محک ندارد
هر کس دهن تو دید خندان
در قسمت نقطه شک ندارد
شب بی تو مرا به زیر پهلو
گل جز خلش خسک ندارد
جامی که هزار خوب داند
جز تو سر هیچ یک ندارد
***
752
با تو یکجا نمی توانم بود
وز تو یکتا نمی توانم بود
با تو دارم چو تن به جان پیوند
تن تنها نمی توانم بود
بر سر کوی تو زبیم رقیب
آشکارا نمی توانم بود
بی تو بالین نشایدم زحریر
سر به خارا نمی توانم بود
بر دلم بی تو شهر تنگ آمد
جز به صحرا نمی توانم بود
بدرم خرقه ی شکیبایی
چون شکیبا نمی توانم بود
بستم از ناله لب ترا زین بیش
انده افزا نمی توانم بود
من و قطع ره عدم چه کنم
بی تو قطعا نمی توانم بود
جز به آزار تیغت آسوده
جامی آسا نمی توانم بود
***
753
معاشران چو می لعل در پیاله کنند
زجم حکایت حال هزار ساله کنند
و گر زبان بگشاید به عیب بی خردی
نکرده نطق به روح جمش حواله کنند
کسی به خوان نوال فلک نیارد دست
که نی به عاقبتش زهر در نواله کنند
جمال دختر رز را نگر که حیف بود
گرش نه حاصل کونین در قباله کنند
بهار عیش چو در دی فتد خوش آنکه درو
ز روی یار گل از جام باده لاله کنند
به ژاله نسبت دندانت ار کنم چه عجب
بر آبگینه ی دل ها چو کار ژاله کنند
تنم که رگ رگ او نالد از غمت چنگی است
که تارهایش از آسیب زخمه ناله کنند
بهشت را که خریدند بی تو ساده دلان
نما جمال که آن بیع را اقاله کنند
چو شرح گفته ی جامی دهند نکته وران
به حل هر ورق املای صد رساله کنند
***
754
خشتی که روز مرگ مرا زیر سر نهند
دارم همین مراد کز آن خاک در نهند
پیکان تو چو سرخ شود زآتشین دلم
خوش آنکه بهر داغ مرا بر جگر نهند
صد عقد گوهر از مژه ریزم چو آن دو لب
قفل عقیق بر در درج گهر نهند
ناید یکی چو دور خطش کز مهندسان
بر گل هزار دایره از مشک تر نهند
دل شد خراب عشق همان به که عقل و دین
زین بس تاج خویش به جای دگر نهند
بگشا کمر در انجمن سیم ساعدان
تا دست ها به خدمت کمر نهند
شیرین لب مدزد زجامی که نیست عیب
گر پیش طوطیان سخنگو شکر نهند
***
755
مرا به نوک مژگان بس که خون دل جگر بندد
به رویت مردم چشم مرا راه نظر بندد
مزن آتش به من ای مه زداغ هجر خویش امشب
مبادا دود من راه دمیدن بر سحر بندد
کشد لطف نقابم گاه و گه حرمان دیدارت
چو زلفت بر گل سوری نقاب از مشک تر بندد
رگ جانم زذوق آن میان شد با کمر هم بر
چو باشد از میان محروم خود را بر کمر بندد
چو نگشاید دل عاشق بجز در صحبت جانان
همان به کو در صحبت به روی خلق بربندد
به تلخی می گشا گه گه دهان در ناسزای من
زشیرینی مبادا آن دو لب بر یکدگر بندد
چو جامی صف آن لب ها نویسد رشحه ی کلکش
شود جلاب قند ناب و بر کاغذ شکر بندد
***
756
چون به شرح غم تو خامه نهم بر کاغذ
گردد از اشک من و خامه به هم تر کاغذ
وصف ضعف تن و رنگ رخ من خواست مژه
ساخت از موی قلم وز ورق زر کاغذ
با خود آورد دلم نامه ی شوقت ز ازل
آن چنان کز سفر دور کبوتر کاغذ
شاخ اقبال من آورد شکوفه چو ز لطف
قاصدت کرد برون بهر من از سر کاغذ
آه من سوی تو با نامه به هم آمد راست
ناوکی کز پی رفتن بودش بر کاغذ
سست همت نتواند که کند خرق حجاب
خانه زندانست مگس را چو بود در کاغذ
کرد جامی صفت خط سیاه تو سواد
شد معنبر قلم او را و معطر کاغذ
***
757
رقم می زد قلم وصف لب لعل تو بر کاغذ
قلم شد نیشکر وز نیشکر غرق شکر کاغذ
تنک دل را چه طاقت پیش طعن حاسدان آری
نیارد تاب زخم تیر چون باشد سر کاغذ
بود گر زیر پا برداری و خوانی غم خود را
به خون دل نویسم و افگنم در رهگذر کاغذ
نشاید بر تو باد گرم و سرد ای شمع می خواهم
که چون فانوس سازم خانه ات را بام و در کاغذ
به کاغذهای رنگین چون بود مایل دل طفلان
کنم در نامه ی تو لعل از خون جگر کاغذ
پیام رقت خود داد دل از کوی تو جان را
چو آن یاری که بفرستد به یاری از سفر کاغذ
دل جامی زبحر شعر باشد مخزن گوهر
از آن مخزن به دامن می برد اینک گهر کاغذ
***
758
هیچ نقلم به دهان چون دهنت نیست لذیذ
میوه ای پیش لبم چون ذقنت نیست لذیذ
نطق طوطی که به شکرشکنی مشهورست
با وجود لب شکرشکنت نیست لذیذ
می گزی لب عوض نقل به مستی آری
هیچ نقلی چو لب خویشتنت نیست لذیذ
یوسف عهد تویی ای گل یعقوب منم
جز مرا رایحه ی پیرهنت نیست لذیذ
خانه از آینه شد بر تو گلستان زان رو
گشتن باغ و طواف چمنت نیست لذیذ
سر فرو کرده چو غنچه به گریبان خودی
زان شمیم گل و بوی سمنت نیست لذیذ
شور عشق است نمک خوان سخن جامی را
نمک افزای که طعم سخنت نیست لذیذ
***
759
قدت سرویست جانا سایه پرور
به صد دل در هوای او صنوبر
به آن خط بردی از اهل قلم دست
نباشد آری انگشتان برابر
چنان با دعویت در تابم از شمع
که خواهم از تن او برکنم سر
همین بس در معارف وجد واعظ
که کوبد پای بر بالای منبر
رقیب ار گویدت تا پیش عشاق
مرا با خود ببر با خود میاور
به رسم تحفه گر جامی سوی فارس
فرستد این غزل ها تازه و تر
زجان فارسی گویان شیراز
برآید نعره ی الله اکبر
***
760
ای به نظاره کرده رو موکب ماه من نگر
خیل بتان سپاه او حشمت شاه من نگر
پی سپرم به راه او باور اگر نمی کنی
جسته زنعل توسنش شعله ی آه من نگر
هست کلاه بندگیش افسر سربلندیم
چون مه نو سپهرسا ترک کلاه من نگر
باغ ترست و تازه رو، خشک گیاه او منم
رفته به صرصر غمش خشک گیاه من نگر
دانه ی اشک شد روان بر رخ زردم از مژه
حاصل تخم مهر او دانه و کار من نگر
باد گشا برقعش زلف گرفت جای او
مانع دولت آمده بخت سیاه من نگر
پای بر آستانه زد کفش به سر چو جامی ام
بر سر تخت سلطنت افسر جاه من نگر
***
761
ز رشک قدت ای سرو سمن بر
به صد پاره دلی دارد صنوبر
به باغ خلد اگر شاخ گلی هست
تو آن شاخ گلی ای شوخ دلبر
نهال حسنی و ما چشم داریم
که آریمت به آب دیده در بر
مرا کشتی و تکبیری نگفتی
چه سنگین دل کسی الله اکبر
کنایت زان لب آمد پیش عارف
شراب سلسبیل و آب کوثر
نخواهد رفتن پروانه را شمع
از آن در بزم خود می سوزدش پر
خوش است از یاد تو پیوسته جامی
ولی اکنون به دیدار تو خوشتر
***
762
به خونم گر کشی تیغ ای ستمگر
نخواهد شد تمنای تو از سر
خرامان بگذرم گفتی به خاکت
خدا را سرو من زین فکر مگذر
رقیب احوال دردم نیک داند
سگ کویت ازو صد بار بهتر
بنفشه گرد گل در خواب دیدم
معبر شد به آن جعد معنبر
مکن با قدش ای دل یاد طوبا
مشو هر لحظه مرغ شاخ دیگر
به رخ نقش خیال او کشیدی
زدی ای اشک آخر سکه بر زر
چه خوش باشد به بزم عیش جامی
می اندر جام و دلبر در برابر
***
763
روزه چون می داری ای شیرین پسر
کز دو لب بینم دهانت پر شکر
ماه روزه گر خوری شکر چه باک
نیست روزه ماه من بر ماه و خور
مردمان در روزه و عشاق را
هر دم از دیدار تو عید دگر
روزه داران بین همه مشتاق عید
من به وصلت از همه مشتاق تر
تا دهان بستم به روزه از خدای
خواهم آن حلوای لب شام و سحر
روزه داران را نیامد ماه عید
با وجود ابروانت در نظر
هر نماز شام جامی بی لبت
می گشاید روزه از خون جگر
***
764
کند گل چون رخت خود را تصور
از آن دارد زگل غنچه دلی پر
من آزاده را کشت از غمت سرو
بریدش باغبان کالحر بالحر
تواضع می کنم پیش سگانت
نشاید از فرودستان تکبر
مکش آن زلف را هر جانب ای باد
که بس در پیچ و تابست از تکسر
چو گویم جرعه ی جامت حق ماست
ترا تلخ آید آری حق بود مر
به دستم هر که بیند ساعد تو
به دندان گیرد انگشت تحیر
شد از گریه تن چون موی جامی
نهان در اشک همچون رشته در در
***
765
شد مه عید از شفق چون جام زر باز آشکار
یعنی از آب شفق گون جام زر خالی مدار
چرخ با قد نگون سالی کشد دامن به خون
تا شبی آرد جبین فرخنده ماهی در کنار
تخم عشرت زآب می روید به خاک میکده
ای که داری دسترس تخمی درین مزرع بکار
تشنه لب مردیم ساقی جرعه ای بر ما فشان
خشک شد کشت ای سحاب لطف بارانی ببار
شیشه ی صاف ار نباشد گو سفال درد باش
رند درد آشام را با این تکلف ها چه کار
حال ما در بزم رندان از می و شاهد خوش است
محتسب بهر خدا ما را به حال ما گذار
سر فرو بردن به دلق زهد جامی تا به کی
عید شد پای خمی گیر و به عشرت سر برآر
***
766
بر کنار دجله دور از یار و مهجور از دیار
دارم از اشک جگرگون دجله ی خون در کنار
چون سواد دیده ام دریا کند بغداد را
سیل چشم دجله بارم گر شود با دجله یار
گر نبردی آرزوی یثربم از کف زمام
کی فتادی بر خراب آباد بغدادم گذار
این نه باغ داد، خارستان بیدادست از آن
نیست جز ارباب دل را دل زخار او فگار
وقت کوچ آمد ببند ای ساربان بار سفر
تا به کی باشد دل از بغدادیانم زیر بار
هر دم از شوق سفر چون اشتران سرخ موی
می کشد بر روی زردم قطره های خون قطار
پشت خم گردد چو گردون ناقه را در بادیه
گر شود با بارهای دل برو جامی سوار
***
767
گل خوش است و عید خوش، وز هر دو خوشتر وصل یار
خاصه بعد از محنت هجران و درد انتظار
در بهاران غنچه را دل خرم و خندان بود
غنچه ی دل چون دل غنچه است ما را این بهار
می نماید لاله زار عشرت امسالم به چشم
داغ های محنت دوری که بر دل بود پار
آرزو دارم که گیرم بر کنار کشت می
ای خوش آن دم کارزوی خویش گیرم در کنار
دامن افشان از غبار غم که از باران نماند
چون دل اهل صفا بر دامن صحرا غبار
آب صافی می کند در جوی کار آینه
شاهد گل زان گشاید رخ به طرف جویبار
آن سهی قد گر کند بر مشهد جامی گذار
بهر پابوس وی از گل سر برآرد سبزه وار
***
768
ابشروا اذ لاح من نجد مقامات السرور
منزل سلمی و اطلالش نمایان شد زدور
باد آن ربع و دمن خوش می کند جان را مشام
بر عبیر و مشکش افتادست پنداری عبور
گوشه ی برقع ز طرف طلعت رخشان کشید
اینک اینک زان طرف لامع هزاران برق نور
زودتر آنجا رسانیدم که چون نزدیک شد
منزل جانان دگر مشکل توان بودن صبور
غایب از خود ناشده چون پیش او حاضر شدم
نیست جز غیبت ز خود سرمایه ی ذوق و حضور
اشک ریزان می روم اما کجا یابد رواج
پیش آن دریای شیرین چند قطره آب شور
بر درش جامی چه خرسندی دهد یک روزه طوف
ما تسلینا ولو طفنا الی یوم النشور
***
769
الله الله زکجا می رسد آن غیرت حور
همچو خورشید فروهشته به رخ برقع نور
می خرامد زسراپرده ی اجلال بطون
تا زند جلوه کنان خیمه به صحرای ظهور
می گشاید زسر گنج گرانمایه طلسم
تا دهد حاصل آن گنج به هر مفلس عور
هر کجا سایه ی زلفش همه دام است و فریب
هر کجا پرتو رویش همه عیش است و سرور
همه دلداده ی اویند چه هشیار و چه مست
همه دیوانه اویند چه نزدیک و چه دور
هر جفایی که کند صبر بر آن آسان است
مشکل آنست که بی او نتوان بود صبور
جذبه ی شوق رخش برد زخود جامی را
باد آسوده درین خواب گران تا دم صور
***
770
خطیست بر گل رویت زمشک تر مسطور
که باد آفت چشم بد از جمال تو دور
به ملک حسن سلیمان تویی و لب خاتم
به گرد خاتم تو صف کشیده مشکین مور
خمار چشم تو دارم زجام لعل لبت
به یک دو جرعه ببخشای بر من مخمور
تو در میان و برای تو هر شبی گردان
فلک به گرد زمین با هزار مشعل نور
مجوی شیوه ی رندان زشیخ شهر که نیست
ز ذوق دردکشان بهره مندیست غرور
به دور عاطفت شاه می کشد جامی
زجام ساقی بزم صفا شراب طهور
سپهر مرتبه سلطان ابوسعید که شد
سرای ملک زمعمار عدل او معمور
صدای نوبت جاه و جلال او بادا
درین مقرنس زنگار خورد تا دم صور
***
772
زد سحر طایر قدسم زسر سدره صفیر
که درین دامگه حادثه آرام مگیر
قدسیان بهر تو آراسته عشرتگه انس
که درین غمکده چون غمزدگان مانده اسیر
بگسل از دل، ببر از جان که گریزست از آن
دل به آن شاهد جان ده که ازو نیست گزیر
هیچ جا نیست که عکس رخ او پیدا نیست
جرم آیینه بود گر نبود عکس پذیر
خم دیرینه ی می پیر منست ای ساقی
هر دمم فیض دگر می رسد از باطن پیر
باده ی علل برد غصه ایام زدل
مدعی گر نخورد گو برو از غصه بمیر
جامی آن راز که در پرده مغنی بنهفت
نی کلک تو ادا کرد به الحان صریر
زیر این پرده ی زنگار کسی محرم نیست
پرده مگشا ز رخ حجله نشینان ضمیر
***
772
گرچه طفلی و هنوزت شکر آلوده ی شیر
دل صد پیر و جوان هست به عشق تو اسیر
هدف تیر خودم ساز که باری به طفیل
به من افتد نظرت چون نگری از پی تیر
رهزن اهل طریقت شدی ای تازه جوان
وای ما گرنه مددگار شود همت پیر
گر کنم بر سر کوی تو زخارا بستر
زیر پهلوی من آن نرم تر آید زحریر
جذبه ی عشقت توام طور خرد برهم زد
گر کنم بیخودیی بر من دیوانه مگیر
چند گریم زغمت آه کزین رشحه ی درد
نتوان نقش جفا شستنت از لوح ضمیر
جامی آمد به سر کوی تو جان بر کف دست
گرچه این تحفه بود پیش سگان تو حقیر
***
773
عاشقم، بی دلم، غریب و اسیر
کارم از دست رفت، دستم گیر
آب جویان سرو قامت تست
گرچه بادش کشید در زنجیر
ما به یاد تو زنده می مانیم
ورنه هجران نمی کند تقصیر
هر دم از اشک سرخ بر رخ زرد
شرح شوق تو می کنم تحریر
چه عجب کز توام گریزی نیست
نیست کس را زجان خویش گزیر
ابرو و غمزه بس ترا پی صید
گوشه گیر از کمان بیفگن تیر
جامی آشفته ی جوانی شد
سود کی داردش نصیحت پیر
***
774
شد به زلفش دل شکسته اسیر
رب سهل علیه کل عسبر
صبر اندک، غم فراوان است
آنچه دارم من از قلیل و کثیر
پیر من خم باده ی کهن است
مستفیضم زفیض باطن پیر
رفتی از چشم و حاضرست خدای
گر نئی غایبم زپیش ضمیر
وعده ی بوسه با دهان مفگن
بر من خسته کار تنگ مگیر
بنده جامی اگر کشد پیشت
تحفه ی جان به لطف خود بپذیر
نیست بر طبع نازکت پنهان
نکته ی تحفة الفقیر حقیر
***
775
عیدست و دارد هر کسی عزم تماشای دگر
ما را نباشد غیر تو در دل تمنای دگر
صد خوب پیش آید مرا، خاطر نیاساید مرا
زین ها چه بگشاید مرا، چون عاشقم جای دگر
نی ره مرا در خانه ای، نی جای در کاشانه ای
هر لحظه چون دیوانه ای گردم به صحرای دگر
بگداخت از غم جان و تن چندان نخواهم زیستن
می بین به رحمت سوی من، امروز و فردای دگر
از من چه پرسی این و آن، خواهی بخوان خواهی بران
محکوم فرمانم به جان، نبود مرا رای دگر
ای فاخته دل می نهی بر قامت سرو سهی
گویی نداری آگهی از قد و بالای دگر
جامی نخواهد از تو دل زیرا که در چین و چگل
همچون تو ای پیمان گسل نبود دلارای دگر
***
776
ای ز مشکین طره ات بر هر دلی بند دگر
رشته ی جان را به هر موی تو پیوند دگر
زلف تو یا رب چه زنجیریست کز سودای او
هر زمان دیوانه می گردد خردمند دگر
چون رهد مسکین دلم زان جعد خم در خم که هست
هر خمی صد حلقه و هر حلقه ای بند دگر
گر پدر خورشید و مادر ماه باشد فی المثل
بر زمین ناید به خوبی چون تو فرزند دگر
تا سماع قول مطرب داد پند من حکیم
خوش نمی آید که دارم گوش بربند دگر
محتسب سوگندم از می داد وقت گل رسید
وه که می باید شکستن باز سوگند دگر
دل گرفت از خانقه جامی زمیخانه پرس
تا پی معشوق و می گیریم یک چند دگر
***
777
زهی زفتنه ترا هر طرف سپاه دگر
زظلم چشم تو هر گوشه دادخواه دگر
کجا روم که زدست غم کنم فریاد
که نیست جز تو درین ملک پادشاه دگر
چو جان دهیم زغم، غیر خار نومیدی
نروید از گل ما بیدلان گیاه دگر
گهی که بر سر راه تو منتظر باشیم
مکن برغم خدا را گذر به راه دگر
اگر چنین زند از سینه شعله آتش آه
جهان بسوزد اگر برکشیم آه دگر
حدیث شوق نهان از تو چون کنم روشن
که جز خدای ندارم برین گواه دگر
مکش به تیغ تغافل کمینه جامی را
چه سود از آن که شود کشته بی گناه دگر
***
778
ای ترا دامن زگلبرگ بهاری پاک تر
غنچه وارم هر دم از شوقت گریبان چاک تر
بود خاک آستانت از غبار غیر پاک
شد زشست و شوی آب چشمم اکنون پاک تر
ریختی صد بیگنه را خون که تیغت کس ندید
نیست شوخی از تو در عاشق کشی چالاک تر
تا دل از غمناکی خود شادمان دیدم ترا
جهد آن دارم که باشم از همه غمناک تر
نیکوان را نیست باک از خون عاشق ریختن
گر مرا کشتی چه باک ای از همه بی باک تر
شویم از آب مژه سازم زتف سینه خشک
چون شود از خون ناپاکم ترا فتراک تر
رخش بیرون ران که بهر پای بوس مرکبت
شد جهانی بر سر ره خاک و جامی خاک تر
***
779
ای ترا از گل سیراب تنی نازک تر
بر تن از برگ سمن پیرهنی نازک تر
نیست بر هیچ بدن راست بدین لطف قبا
نیست در هیچ قبا زین بدنی نازک تر
زین همه تازه نهالان که به بر آمده اند
نیست کس را ز تو سیب ذقنی نازک تر
تا کشد غنچه خجالت بگذر سوی چمن
با لب نازک و از لب دهنی نازک تر
هر شهیدی که به شمشیر تو خود داشته وای
گر نباشد زحریرش کفنی نازک تر
منه از دست کمان ای دل و جانم سپرت
که ندیدم زتو ناوک فگنی نازک تر
نازکی سخنت وصف کند جامی و بس
زانکه گفتن نتوان زین سخنی نازک تر
***
780
ای دهانت زلب و لب زدهان شیرین تر
خنده شیرین و سخن گفتن از آن شیرین تر
نرسد با لب تو لاف سخن طوطی را
گرچه هست از همه شیرین سخنان شیرین تر
در دل تنگ لبت همچو شکر شیرین است
لیک در دیده ی خونابه فشان شیرین تر
کام دل گرچه شد از شور غم عشق تو تلخ
جان شیرین منی بلکه زجان شیرین تر
کلک تصویر اگر خود زنی قند بود
صورتی از تو کشیدن نتوان شیرین تر
نیشکر گرچه زسر تا به قدم شیرین است
نیست از قد تو ای سرو روان شیرین تر
جامی از وصف لبت گر نشکیبد چه عجب
نکته ای ناید از آنش به دهان شیرین تر
***
781
خوشا گل کآمده است از نازنینان چمن بر سر
بساط سبزه زیر پای و چتر نارون بر سر
زبیماری به بالین سر نهاده نرگس رعنا
پی بیمار پرسیش آمده سرو و سمن بر سر
همانا لاله شمع جمع نوخیزان باغ آمد
که دارد شعله ی آتش میان انجمن بر سر
معماییست بس مشکل گشای اندر چمن غنچه
کش آورده است شاخ گل به طبع خویشتن بر سر
بنفشه سرفگنده است و دژم بر طرف جو گویا
پی قتلش ستاده سوسن شمشیر زن بر سر
درخت گل زباران سحر بهر قدح نوشان
نهاده صحن های لعل پر در عدن بر سر
قوافی سنج مرغان گو خمش باشید در بستان
که جامی آمده است از جمله در لطف سخن بر سر
***
782
ای سهی سرو ترا سنبل مشکین بر سر
عقلم از سر بربودی و دل و دین بر سر
هست سنبل به چمن شاه ریاحین لیکن
آمده کاکلت از شاه ریاحین بر سر
تا ترا دیده ام از حسن جهانی به نیاز
می کشم پیش تو سر چشم جهان بین بر سر
شاه دوران اگر این شکل و شمایل بیند
تخت جاهت دهد و افسر تمکین بر سر
هر شب آهم فگند شعله به بالین و بود
تا سحر مشعلم از شعله ی بالین بر سر
سین دندان به تبسم بنما روز پسین
کآید آن خوش ترم از خواندن یاسین بر سر
جامی این نظم بخوان تا فلک از بهر نثار
دانه ها ریزدت از رشته ی پروین بر سر
***
783
عید شد و اندر کنار و بوسه با هم هر دو یار
یار ما ناداده بوسه می کند از ما کنار
دیدنش عیدست و عیدی بوسه دادن بر لبش
ای خدا زین عید و عیدی کام مشتاقان برآر
گر دهد نشمرده از لب بوسه ی عیدی مرا
شکر آن دولت نیارم گفت تا روز شمار
می کنم هر روز عیدی زآن دو رخ اما نکرد
زان لب نوشین مرا هرگز به عیدی شرمسار
می کنم از رنگ تو جامه به رسم عید نو
بس که خون دل همی ریزم زچشم اشکبار
عید عشاق است و هر جا راند از نعل سمند
صد هلال عید گردد در ره او آشکار
جامیا گیرش سر ره بهر عیدی زانکه عید
غیر ازین کار گدایان نیست در هر رهگذار
***
784
گر کنی سایه ام ای سرو خرامان بر سر
سر به پایت نهم و دیده ی گریان بر سر
می توان نسبت بالای تو با سرو سهی
گر بود سرو سهی را مه تابان بر سر
از گل روی تو تنها چو کنم گشت بهار
نهم از ناله همه صحن گلستان بر سر
شاه خوبان تویی امروز وگر عدل کند
تاج شاهی نهدت خسرو دوران بر سر
رخنه شد زآه دلم چرخ قوی دستی کو
که فرو کوبدم این گنبد ویران بر سر
مردم از خواندن یاسین تو خیز ای زاهد
که مرا بس بود این شوخ غزل خوان بر سر
باز کن گوش عنایت سوی جامی که کند
دفتر نثر نثار تو و دیوان بر سر
***
785
به رخسار و جبین و روی و عارض بردی ای دلبر
فروغ از صبح و نور از روز و عکس از ماه و تاب از خور
فروغ نور و عکس و تاب رویت کرده عاشق را
بصر بینا خرد دانا روان روشن ضمیر انور
سگ و سنگ در و سگبان و دربان ترا هر شب
فتم در پا نهم بر سر برم فرمان شوم چاکر
نباشد در همه روم و ری و چین و چگل شوخی
چو تو خونریز و شور انگیز و رنگ آمیز و جنگ آور
به عارض گل به مو سنبل به بر نسرین به تن سیمین
به قد طوبا به رخ جنت به خط طوطی به لب شکر
قبا دیبا کله زیبا بدن نازک کمر چابک
عبارت خوش، سخن دلکش دهان کوچک میان لاغر
به زلف و طره ی مشکین و گفتار و لب شیرین
سمن سای و قمر فرسای و روح افزای و جان پرور
من و حرمان و یأس و رنج و محنت چون بود گردت
حصار از سنگ و سور از روی و درز آهن کلید از زر
تویی در گلشن و برزن تویی در خوبی و حشمت
گل حمرا بت رعنا مه انور شه کشور
زذوق مستی و مخموری و چشم و لبت دایم
کشم خرقه دهم سبحه خرم باده زنم ساغر
به فکر و نطق و شعر و خط، وبال خود شدی جامی
تهی کن دل فروخور دم شکن خامه فگن دفتر
***
786
حلقه ی زر تا به گوشت جای کرد ای سیمبر
قامتم چون حلقه شد زین رشک و رخسارم چو زر
بست زین حلقه ات ره خلاص از هر طرف
بر دل من چون برد مسکین از آنجا ره به در
آن چنان کز حلقه نبود گوش تو هرگز نهی
از خیالش نیست خالی چشم ارباب نظر
زر گرفت از پختگی پیش بناگوش تو گوش
سیم گو خامی مکن زین بیش و لاف از حد مبر
تا ترا زر دیده ام از حلقه بر بالای سیم
سیم بر بالای زر ریزم مدام از چشم تر
داغ بر ران سگان از حلقه باشد رسم و تو
می نهی از حلقه های خویش داغم بر جگر
نظم جامی را به وصف حلقه ی خود گوش کن
گرچه نبود در خور آن حلقه ی زر این گهر
***
787
عمریست نور چشم جهان بین ماست یار
بی نور مانده چشم جهان بین کجاست یار
بر خاک ره چو سایه فتادیم و هم چنان
خورشید اوج کنگره ی کبریاست یار
درد جداست همدم هر تار موی من
تا با رقیب همدم و از من جداست یار
یکجا نکرد با من بی خان و مان مقام
با من درین مقام ندانم چراست یار
چون تیره شد زظلمت هجران شبم چه سود
کز چهره صبح دولت اهل صفاست یار
گفتم به وعده راست نئی رنجه شد زمن
یاری نباشد این که برنجد ز راست یار
جامی تو وصل خواستی از یار و او فراق
گر عاشقی مخواه بجز آنچه خواست یار
***
788
با جگر سوختگان یار نبودی هرگز
جز جفاجوی و ستمگار نبودی هرگز
با همه خلق جهان در صدد مرحمتی
جز به ما بر سر آزار نبودی هرگز
چه دهم شرح ترا داغ گرفتاری هجر
چون بدین داغ گرفتار نبودی هرگز
حال جان کندن تنهایی من کی دانی
چون تو یک لحظه درین کار نبودی هرگز
ما چو خاریم و تو گل وه که زبس شوکت حسن
داده دامن به کف خار نبودی هرگز
منکر معتقد خود شده ای در همه عمر
این چنین بر سر انکار نبودی هرگز
پرده ی چشم تو هم بود تو آمد جامی
بگذر از بود خود انگار نبودی هرگز
***
789
عمر بگذشت و رخت سیر ندیدم هرگز
گلی از باغ جمال تو نچیدم هرگز
همه جا گشتم و حال همه کس پرسیدم
چون تو بدخوی نه دیدم نه شنیدم هرگز
از بتان محنت بسیار کشیدم لیکن
محنتی کز تو کشیدم نکشیدم هرگز
گر بریدم ز تو از نازکی خوی تو بود
از تو یکدم به دل خود نبریدم هرگز
گرچه پرواز گهم روضه ی حور العین بود
از سر کوی تو آنسو نپریدم هرگز
تا به گرد مهت از غالیه خرمن دیدم
خرمن ماه به یک جو نخریدم هرگز
نامرادیست مرادم زتو غم نیست اگر
همچو جامی به مرادی نرسیدم هرگز
***
790
چون بامداد بینمت ای ماه دلفروز
در عیش و خرمی گذرانم تمام روز
چون خور هزار رشته بتاب از فروغ خویش
چشم هزار هرچه نه دیدار خود بدوز
بهر گزند چشم خسان برفروز رخ
همچو سپند مردمک چشمشان بسوز
با غمزه هر که دید خم ابروی تو گفت
تیریست سینه دوز و کمانیست کینه توز
عشق از دم فسرده ندارد حرارتی
ناید به فصل دی زهوا گرمی تموز
واقف زعشق و حسن من و تو چو بیندم
گوید به صد شگفت که تو زنده ای هنوز
جامی به جور تافتی از راه عشق روی
ماذاک فی شریعة اهل الهوی یجوز
***
791
خالیست از آن رشک پری خانه ام امروز
زنجیر بیارید که دیوانه ام امروز
تسکین مدهیدم که ترا یار و ندیمم
خیزید که من از همه بیگانه ام امروز
شاید که به یکسو شوم از دایره ی جمع
کز شمع جدا مانده چو پروانه ام امروز
تا بو که برآید سخن او به زبانی
از هر طرفی گوش بر افسانه ام امروز
خانه چه کنم بی رخش ای زلزله ی هجر
بر سر فگن این کلبه ی ویرانه ام امروز
باشد که ز تاریکی هجرم برهانی
آتش فگن ای آه به کاشانه ام امروز
صد دانه ی گوهر زمژه چون بفشانم
محروم از آن گوهر یک دانه ام امروز
هجران دهدم ساغر پر زهر همانا
کز خم فلک پر شده پیمانه ام امروز
بی مستی و بیهوشی ازین غم نرهم باز
جامی بنما راه به میخانه ام امروز
***
792
از شوق تو شوریست عجب در سرم امروز
داده است غمت بی خودی دیگرم امروز
نزدیک رسیدست که از جذبه ی عشقت
این خرقه ی سالوس زهم بر درم امروز
می سوزدم از آرزوی دیدن تو جان
بنشین که زمانی به رخت بنگرم امروز
سودایی زلف توام آن گونه که از وی
یک موی به ملک دو جهان می خرم امروز
سر تا به قدم غرقه شدم در غم و دردت
سیلاب بلا خاست زبام و درم امروز
در راه تو جز هستی من نیست حجابی
بگذر به سرم کز سر خود بگذرم امروز
دل دفتر عشقست نفور از رقم عقل
جامی بتراش این رقم از دفترم امروز
***
793
لله الحمد که آن جان و جهان آمد باز
شادمانی به دل آرام به جان آمد باز
گرچه از صحبت ما جنگ کنان کرد کنار
شیوه ی صلح گرفته به میان آمد باز
جان شیرین به تن مرده چه سان باز آید
سوی عشاق جگر خسته چنان آمد باز
سوی ما کز غم او مرغ خزانی بودیم
همچو گل جلوه کنان خنده زنان آمد باز
بست بر اهل غرض راه سخن شکر خدا
کاشکار از بر ما رفت و نهان آمد باز
بس مسافر که از آن گوی ره کعبه گرفت
کعبه را دید و به آن کوی روان آمد باز
گفت در هند حسن گفته ی جامی چو شنید
کز عدم خسرو شیرین سخنان آمد باز
***
794
لله الحمد که بعد از سفر دور و دراز
می کنم بار دگر دیده به دیدار تو باز
مژه برهم نزنم پیش تو آری نه خوش است
که ترا چهره بود باز و مرا دیده فراز
تا شد از عشق تو سررشته ی کارم روشن
همچو شمعم هنری نیست بجز سوز و گداز
با وجود خم ابروی توام می خواند
زاهد بی خبر از عشق به محراب نماز
لیک در شرع وفا نیست نمازی به ازین
که نهم روی ادب پیش تو بر خاک نیاز
پی به توحید برد از الف قامت تو
هر که ادراک حقیقت کند از حرف مجاز
جامی از شوق مقام تو نوایی که زند
بهر عشاق رهی راست بود سوی حجاز
***
795
خرامان بگذر ای سرو سرافراز
چو سایه سرو را از پا در انداز
بنازم چشم شوخت را که با من
کند صد ناز بیش از بهر یک ناز
زغم گفتی مسوز این هم چنانست
کز آتش شمع را گویند مگداز
رقیبت کشته شد الحمدلله
خوش است الحمد را بسمل زآغاز
نسازد بی تو ما را هیچ چاره
بیا بیچارگان را سایه ای ساز
چو پر بگشاد مرغ جان پرویز
به بام قصر شیرین کرد پرواز
جدا شد از تو جامی و ننالید
زکشته برنیاید هرگز آواز
***
796
از خزان برگ رزان ریزان شد ای گلچهره خیز
یاد کن از برگ ریز عمر و می در جام ریز
شد زرافشان فرش مینا رنگ و می سازد سپهر
زابر پرویزن که گردد بر سر زر سیم بیز
باغ شد بی برگ و اکنون هم خوش آهنگان باغ
می کنند آهنگ لیک از باغ آهنگ گریز
سبزه موقوف بهار آمد به زیر گل بلی
خفتگان باغ دارند انتظار رستخیز
هر گل راحت که گلبن داد مستان را به دست
می نهد در راهشان امروز صد خار ستیز
سرو ماند آزاد زآسیبی که گل ها را رسید
باد عمر سروران گو رو به باد این ریز و بیز
زود خواهد بود کار و خار بهر اهل راز
همچو جامی صد گل معنی برون از طبع تیز
***
797
خطت فتنه است و لب ها فتنه انگیز
دلم زان فتنه خون و دیده خونریز
دلی آویخته زلفت زهر موی
کرا باشد چنین زلفی دلاویز
زشکل قامتت شد کشته خلقی
ترا گر میل قتل ماست برخیز
تو چشمی و بود دور آفت چشم
زدود آه مشتاقان بپرهیز
خوشم با محنت عشق تو آری
بود رنج محبت راحت آمیز
الا ای ماه تبریزی که چون خور
نشاید کرد در رویت نظر تیز
چو مولاناست جامی مست عشقت
تو با رخسار رخشان شمس تبریز
***
798
تیر مژه تنها به دل تنگت مینداز
زین بیش میان دل و جان جنگ مینداز
وقف غم و دردست دل ای مایه ی عشرت
ره جانب این غمکده ی تنگ مینداز
سختی دل خویش مگو پیش رفیقان
در حلقه ی مرغان حرم سنگ مینداز
بر عارض چون سیم میفزا خط مشکین
در آینه ی صاف دلان زنگ مینداز
هر چند به قانون نبود ناله ی زارم
چنگ توام از چنگ خود این چنگ مینداز
من شسته ام از آب وضو دست خود ای شیخ
در کوزه دگر جز می گلرنگ مینداز
جامی به قدش شعر ترا راست شد آهنگ
این زمزمه ی شوق زآهنک مینداز
***
799
دلا ز قید حریفان بی خرد بگریز
تو مرغ زیرکی از دام دیو و دد بگریز
قبول صحبت نیکان اگر نئی باری
یکی بکوش و زهم صحبتان بد بگریز
بس است زابجد عشق ای پسر ترا این حرف
که ذکر اب مکن از گفت و گوی جد بگریز
گریختن زحسد تا به کی ز اهل صفا
اگر صفای دلی داری از حسد بگریز
مده به راحت فانی حیات باقی را
به محنت دو سه روز از غم ابد بگریز
چو نیست خاصیتی در قبول و رد کسان
نه بر قبول کن اقبال و نی زرد بگریز
خمیر مایه ی هر نیک و بد تویی جامی
خلاصی از همه می بایدت زخود بگریز
***
800
زهی مهر از رخت شرمنده مه نیز
زخیل عشق تو سلطان سپه نیز
زدست عشق تو داد از که خواهیم
که دارد داغ عشقت پادشه نیز
مکن بی موجبی ما را گنه کار
چو کشتن می توانی بی گنه نیز
گذشتی دی به صد ناز و کرشمه
نکردی سوی مشتاقان نگه نیز
کمر بستی هلاک جان من شد
خدا را بر شکن طرف کله نیز
چه خوش آباد شد کوی خرابات
فدایش باد مسجد خانقه نیز
قدم کی می نهی بر چشم جامی
که کم می داریش از خاک ره نیز
***
801
پیر شدیم و به دل داغ جوانان هنوز
ماند تن از کار و جان طالب جانان هنوز
رشته ی دندان گشاد رخنه ی حرمان و من
کام طلب از لب تنگ دهانان هنوز
تن شده مویی و مو گشته سفید و دلم
مویه کنان از غم موی میانان هنوز
مرده ی صد ساله را مژده ی تو جان دهد
لب نگشاده به آن مژده رسانان هنوز
خاک توام، دست من کی به رکابت رسد
گرد تو نایافته باد عنانان هنوز
لب زسخن بسته ام غنچه وش اما چو خار
نشتر ریش منند تیززبانان هنوز
جامی اگر چه نماند نظم ترا رونقی
سخره ی طبع تواند سحر بیانان هنوز
***
802
رفتی و من ملازم این منزلم هنوز
زآب مژه به کوی تو پا در گلم هنوز
راندی چو برق محمل خود گرم و من چو ابر
در گریه و فغان زپی محملم هنوز
بگسست چون زمام شتر رشته ی حیات
دست از دوال محمل تو نگسلم هنوز
ای گشته دل زتیغ جفای توام دو نیم
با من دو دل مباش که من یکدلم هنوز
من مرغ نیم بسملم از شوق تیغ تو
تو تیغ ناکشیده پی بسملم هنوز
فرسوده چشم غرقه به خون ریز خاک و من
مستغرق مشاهده ی قاتلم هنوز
جامی نهاده چشم به طاق مزار خویش
یعنی به شکل ابروی تو مایلم هنوز
***
803
آمد بهار و گلرخ من در سفر هنوز
خندید باغ و چشم من از گریه تر هنوز
شاخ شکوفه از خطر دی برست لیک
باشد زآه سرد منش صد خطر هنوز
آمد درخت گل به بر اما چه فایده
چون آن نهال تازه نیامد به بر هنوز
از سرو و گل چه سود خبر گفتنم که من
زان سرو گلعذار ندارم خبر هنوز
با باد بوی کیست چون آن نورسیده گل
دامن کشان نکرده به بستان گذر هنوز
مگشا نظر به لاله و نرگس که غایب است
چشم و چراغ مردم صاحب نظر هنوز
خلقی به عیش خنده زنان در چمن چو گل
جامی چو لاله غرقه به خون جگر هنوز
***
804
دیده جز خاک درت خواب نبیند هرگز
تشنه در واقعه جز آب نبیند هرگز
چشم قلاب تو بهر کشش خاطر ما
چون خم زلف تو قلاب نبیند هرگز
هر زمان دل به سگ کوی تو محتاج ترست
سیری از صحبت احباب نبیند هرگز
هر که در کوی تو پهلو به سر خاک نهد
راحت از بستر سنجاب نبیند هرگز
دود من گر شب ازین سان ره روزن بندد
خانه ام پرتو مهتاب نبیند هرگز
نور طاعت که دل از سجده ی ابروی تو دید
عابد شهر به محراب نبیند هرگز
جامی آن صوفی صافیست که در دور لبت
خرقه جز رهن می ناب نبیند هرگز
***
805
یاد بادت که زمن یاد نکردی هرگز
دل ناشاد مرا شاد نکردی هرگز
کردم آباد به صد خون جگر خانه ی چشم
جا درین منزل آباد نکردی هرگز
گوشت ای سیمبر از حلقه ی زر گشت گران
یا تو خود گوش به فریاد نکردی هرگز
بارها از لب خود عشوه ی شیرین دادی
فکر جان کندن فرهان نکردی هرگز
یافتی بر سر ما منصب شاهی لیکن
کار بر قاعده ی داد نکردی هرگز
حسن ارشاد همین بس که در اطوار سلوک
که زبند غمش آزاد نکردی هرگز
بنده جامی نکند از تو جزین آزادی
که زبند غمش آزاد نکردی هرگز
***
806
فصل دی کوته بود ساقی برای عیش روز
رشته گیر از شمع و از شب وصله ای بر روز دوز
از فروغ فضله ی شهدم چه حاصل فضل کن
وز رخ شاهد حریم مجلسم را برفروز
در جوانی بود سجده پیش شاهد عادتم
یادگاری مانده زان در پیریم این پشت کوز
نیست بر من داغی از محرومی از داغت بتر
جز بدین داغم به هر داغی که می خواهی بسوز
می دهد یادم زوال عمر و حرمان از مراد
از کساد یخ فروش شهر و گرمای تموز
بر بساط قرب کی دانم نهادن پای راست
من که پای راست را از چپ نمی دانم هنوز
کم شو ای مفتی به فتوا مانع جامی زعشق
نیست بر دیوانگان حکم یجوز و لا یجوز
***
807
ندارم دریغ از غمت هیچ چیز
که مهمان ناخوانده باشد عزیز
اگر بستیت کلک شاپور نقش
شدی خسروت بنده شیرین کنیز
پی قیمت چون تو سیمین بری
بود گنج زر کمتر از یک پشیز
بود مزرع همت عاشقان
برون از حساب جریب و قفیز
دلا خواهی از عاشقی برخوری
بشوی از همه دست وز خویش نیز
به سیل فتاده همه رخت و پخت
به موج بلاکش همه چیز و میز
ببر جامی از چرب و شرین دهر
چو طفلان مکن میل جوز و مویز
***
808
من به خون غرق و لب لعل تو در خنده هنوز
زخم کاری و من از تیغ تو شرمنده هنوز
چه عجب گر بگذارم همه را بی تو چو شمع
عجب اینست که روز آید و من زنده هنوز
بس گرفتار که در راه وفایت شده خاک
سرو تو سایه بر آن خاک نیفگنده هنوز
نکند گرچه دگر با تو صنوبر دعوی
خورد از دست صبا مشت پراگنده هنوز
سالک از ژنده ی صد پاره به جایی نرسید
رشته ی مهر تو نادوخته در ژنده هنوز
شاه را خاتم دولت ندهد نقش مراد
در نگین حرف تمنای تو ناکنده هنوز
جامی آزاد شد از بندگی خلق ولی
همچنان هست سگ کوی ترا بنده هنوز
***
809
آید به برم چون تو نگاری نه و هرگز
تازد به سرم چون تو سواری نه و هرگز
عمری پی یک بوسه اگر رو به تو آرم
هرگز گذرد بر لبت آری نه و هرگز
کارم چه بود عشق تو و بار غم دل
کاری به ازین دانم و باری نه و هرگز
مویی ست میان و سر مویی ست دهانت
بوسی بود امکان و کناری نه و هرگز
تار سر زلفت چه درازست کسی دید
زین سان به درازی شب تاری نه و هرگز
از نرگس مخمور تو در عین خماریم
لعل تو کند دفع خماری نه و هرگز
گر خاک شود جامی دل خسته نشیند
زین بر دل پاک تو غباری نه و هرگز
***
810
در لطف بود گل زتو افزون نه و هرگز
یا سرو چو بالای تو موزون نه و هرگز
گردد خجل از روی تو خورشید فلک روز
شب با تو برآید بر گردون نه و هرگز
سر در خم زلف تو بود خلق جهان را
باشد کس ازین سلسله بیرون نه و هرگز
خونریز مرا کن به غم خویش حواله
تیغت سزد آلوده بدین خون نه و هرگز
فردا که فتد کار به میزان عدالت
جز بذر غم من غم مجنون نه و هرگز
دارم به دل از مار سر زلف تو زخمی
بهتر شود این زخم به افسون نه و هرگز
عهد تو و جامی زازل تا به ابد آمد
هرگز شود این عهد دگرگون نه و هرگز
***
811
یا به شمشیر وفا در جگرم چاک انداز
یا به رحمت نظری بر من غمناک انداز
تشنه لب خاک شدم در هوس لعل لبت
ساغر می بکش و جرعه برین خاک انداز
سگ طوق توام آن دم که کنی عزم شکار
طوق در گردنم از حلقه ی فتراک انداز
رخ فروزان به تماشای گل و لاله خرام
آتش از رشک به مشتی خس و خاشاک انداز
بگشا لب به حدیثی و خردمندان را
سری از غیب در آیینه ی ادراک انداز
چند صاحب نظران درد غم و درد کشند
ای قضا سنگ به خمخانه ی افلاک انداز
جامی از عشق چه نالی که ترا گفت که دل
در کف سنگدلی سرکش و بی باک انداز
***
812
آن سرو ناز کیست نهاده کلاه کژ
مستیست گوییا که نهد پا به راه کژ
چون تازه شاخ گل که تمایل کند زباد
گاه از خواص باده شود راست گاه کژ
حرفیست بر لطافت صنع دبیر دال
بر لوح عارضش سر زلف سیاه کژ
افتم خمیده پشت به راهش که دور نیست
در پای سرو راست که خیزد گیاه کژ
خواهی شکار صید مراد آه کش دلا
کمتر فتد زصوب غرض تیر آه کژ
خوش خاطرم زدوست به افسانه ی وصال
خواه آن فسانه راست بود و خواه کژ
جامی به چاه جاه مشو سرنگون فرو
بس مرد راستگو شود از میل چاه کژ
***
813
رفت عقل و صبر و هوش ای دل مکن از ناله بس
کاروان چون شد روان شرطست فریاد جرس
تا بود جان در تن از وی عارض و خالت مپوش
چون زید بی آب و دانه مرغ مسکین در قفس
از دلم شوق تو خیزد وز دلت مهر رقیب
آری از گل گل دمد وز سنگ خارا خار و خس
یک نفس خواهم برآرم بی تو لیکن چون کنم
تو مرا جانی و بی جان برنمی آید نفس
چون تنم گر بودی اندر ضعف تار عنکبوت
از همش بگسیختی باد پر و بال مگس
گر به تو فریاد من از ضعف نتواند رسید
این همه فریادم از تو، تو به فریادم برس
بر درش حرفی نوشتم بر کمال شوق دال
گر بود در خانه کس، جامی همین یک حرف بس
***
814
عید شد هر کس زیاری عیدییی دارد هوس
عید ما و عیدی ما دیدن روی تو بس
عید مردم دیدن مه، عید ما دیدار تو
همچو عید ما مبارک نیست عید هیچکس
پرده گفتی افگنم بس روز عید از پیش رخ
عید شد آن وعده را دیگر میفگن پیش و پس
صدق ما چون روشنت شد آخر ای خورشید روی
همچو صبح از مهر دل با ما برآور یک نفس
ما اسیر هجر و خلقی محرم بزم وصال
زاغ با گل همدم و بلبل گرفتار قفس
سوخت جامی اگر آهی کشم معذور دار
دود خیزد لاجرم هر جا فتد آتش به خس
می رسد فریاد جامی بی رخت شب ها به ماه
ای مه نامهربان روزی به فریادش برس
***
815
آن دو رخ را جامع آیات زیبایی شناس
خوب رویان کرده زآنجا آیت حسن اقتباس
حال چاک سینه کاندر خرقه می دارم نهان
فاش خواهم گفت ازین پس چند پیچم در لباس
پاس انفاس است می گویند شرط راه عشق
جان فدای راه دانی کاین نفس را داشت پاس
مزرع عمر مرا شد گوییا وقت درو
کز خیال ابرویت خم گشت قد من چو داس
گر بنای توبه ویران شد بحمدالله که هست
محکم از خشت سر خم قصر عشرت را اساس
با لباس فقر ناید خلعت شاهی درست
زشت باشد جامه نیمی از اطلس و نیمی پلاس
کم شنو آوازه ی طاس فلک جامی که بود
آن همه رسوایی کنعانیان زآواز طاس
***
816
درین ره خضر همت همرهم بس
حریم نیستی منزلگهم بس
حریف کنج خلوت خانه ی فقر
دل هشیار و جان آگهم بس
طراز آستین دلق تجرید
و ما توفیقی الا بالله ام بس
چرا منت کشم بهر چراغی
فروغ مجلس از شمع مهم بس
مرا گر دولت شاهنشهی نیست
فراغ از دولت شاهنشهم بس
زبیرون گر لباس تو به تو نیست
جگر بسته درون خون ته تهم بس
چو جامی گرنه کوتاه آستینم
زمشت سفله دست کوتهم بس
***
817
گر روی به مردم ننمایی چه کند کس
ور چشم ترحم نگشایی چه کند کس
آیی برم آن دم که شوی از همه فارغ
آن لحظه اگر نیز نیایی چه کند کس
هر روز جدا از تو کشم محنت و دردی
گر دیر کشد درد جدایی چه کند کس
گفتی که حذر کن زبلا چون تو بلاجوی
سر تا قدم آشوب و بلایی چه کند کس
چون جعد تو بر دامن گل غلیه ساید
از سنبل تر غالیه سایی چه کند کس
هوش ار بربایی و خرد صبر توان کرد
گر صبر هم از دل بربایی چه کند کس
جامی اگر آن شوخ نهد مایده ی وصل
زان خوان کرم غیر گدایی چه کند کس
***
818
ای باد صبح آن گل سیراب را بپرس
وان ماه شب فروز جهانتاب را بپرس
از ما که کرده ایم چو دریا زگریه چشم
آن در ناب گوهر نایاب را بپرس
کوته کنم حدیث ز رندان پاکباز
یار دروغ وعده ی قلاب را بپرس
احباب را ز فرقتش از دیده نور رفت
آن نوربخش دیده ی احباب را بپرس
دل را ببین سجود کنان پیش ابرویش
آن بت پرست گوشه ی محراب را بپرس
جان کز تنم رمید ز نوشین لبش بجوی
از حال طوطی آن شکر ناب را بپرس
جامی به خواب دید که مه در کنار اوست
تعبیر خواب عاشق بی خواب را بپرس
***
819
جام لعلش نگر از باده ی گلرنگ مپرس
ناله ی من شنو از زمزمه ی چنگ مپرس
جلوه ی شاهد گل بین سحر از حجله ی ناز
موجب ناله ی مرغان شب آهنگ بپرس
نام من مایه ی ننگست به جایی که منم
قصه ی نام مگو قاعده ی ننگ مپرس
تنگ دستان ترا کام دل اندر غیب است
سر این نکته بجز زان دهن تنگ مپرس
عاشق کام طلب را زغم و درد مگوی
مطرب بزم نشین را ز صف جنگ مپرس
بادپایان نتوانند ره عشق سپرد
قطع این مرحله از بارگی لنگ مپرس
جامی امید وصول حرم ار هست ترا
راه می بین و قدم می زن و فرسنگ مپرس
***
820
نبود عروس ملک سزای کنار و بوس
بوسا لک ار کنار نگیری ازین عروس
شه را چو در دوام بقا اختیار نیست
دم دم چرا خطاب رسد هر دمش زکوس
مجنون که دور مانده زلیلی است روز و شب
جانی پر از دریغ و زبانی پر از فسوس
این بس که در نواحی حی می برد به روز
شب در سماع شوق به بانگ سگ و خروس
بردند آب صفوت رندان پاکباز
پیران گول گیر و مریدان چاپلوس
لب است سر عشق و سبوس است مابقی
لب کی شناسد آنکه بود در خور سبوس
جامی تو مرغ عالم یک رنگی آمدی
بر خویش بشکن این قفس عاج و آبنوس
***
821
چون دید اشک روان مرا ستاره شناس
گرفت طالعم از سیر این ستاره قیاس
دهانت در ظلمات عدم نهان مانده است
نه خضر برده به آن چشمه راه نی الیاس
رسیدم از خلش دل به جان دلم گویی
زغمزه های تو خوردست خرده ی الماس
زاهل زهد ملولست طبع دردکشان
خواص را چه سر صحبت عوام الناس
میان نازکت افزون بود ز فهم عقول
چو سر غیب که بیرون بود ز درک حواس
جفای چرخ مرا بس سرم به سنگ ستم
مساز خرد منه پیش آسیا دستاس
زسر صبح ازل می زند نفس جامی
مباد شغل تو جز پاسداری انفاس
***
822
خنده ای زد لب تو بر من گریان که مپرس
شاکرم از لب خندان تو چندان که مپرس
یاد آن روز که سر دهنت پرسیدم
لب گرفتی زسر ناز به دندان که مپرس
روزی از بیم کسان زیر لبم پرسیدی
یافتم ذوقی از آن پرسش پنهان که مپرس
شه خوبانی و سامان جهان آشوبان
بی تو زان سان شده ام بی سر و سامان که مپرس
بامدادان که به گردن فگنی خلعت ناز
فتنه ها برزندت سر زگریبان که مپرس
چه غم از ضربت چوگان ملامت که بود
با خودم حالی از آن گوی زنخدان که مپرس
بی تو جامی چو تنی مانده زجانست جدا
از تن خویش که می گویدت ای جان که مپرس
***
823
منم امروز و حالتی که مپرس
وز وداعت ملامتی که مپرس
رفتی و بی تو جان نرفت از تن
دارم از تو خجالتی که مپرس
مانده ز انکار عشق تست فقیه
در حجاب جهالتی که مپرس
مرغ تیر تو کرده نامه به پر
در هلاکم رسالتی که مپرس
بس هدایت طلب که از زلفت
رفته راه ضلالت که مپرس
بهر آیینگیت صوفی شهر
داده دل را صقالتی که مپرس
شد چو طوطی زشکرت جامی
مرغ شیرین مقالتی که مپرس
***
824
دل سپردم به دلبری که مپرس
سرو قدی سمن بری که مپرس
با رقیبان همه وفا و کرم
با اسیران ستمگری که مپرس
مردم چشم از خیال لبش
شد توانگر به گوهری که مپرس
می رسد دم به دم زغمزه ی او
بر دلم زخم نشتری که مپرس
طوطی تلخ کامم از غم هجر
آرزومند شکری که مپرس
ای که پرسی زقبله ی نظرم
طلعت ماه منظری که مپرس
او به خوبی سمر شد از جامی
جامی از وی سخنوری که مپرس
***
825
لطافت لب او بین و از زلال مپرس
خیال ابروی او بند و از ملال مپرس
زدست دوست شکایت به دیگران خوش نیست
ملال می نگر از موجب ملال مپرس
به گوی گفت کسی حال چیست گفت ببین
فتاده در خم چوگان مرا و حال مپرس
شود زپیر مغان حل مشکلات طریق
رموز عاشقی از پیر ماه و سال مپرس
به سر رنج و بلا جز رسیدگان نرسند
زطفل حکمت آزار گوشمال مپرس
بتافت پرتو وصلت پس از هزار الم
کنون زمحنت اندیشه ی زوال مپرس
زسر عشق اگر بوی برده ای جامی
حدیث هجر مگو قصه ی وصال مپرس
***
826
تیرباران رسد از قوس و قزح بر نرگس
سر ازین سهم کشد در سپر زر نرگس
گنج قارون به در آورد همانا ز زمین
که چنین از زر و سیم است توانگر نرگس
آبروی دگر آورد چمن را که نوشت
بر مطول الفی میم مدور نرگس
هست مستی که زگل سرزده در فصل بهار
سرخوش از کاسه ی سر ساخته ساغر نرگس
طرفه مرغیست که دارد به چمن چون طاووس
از زر ناب گلی تعبیه در پر نرگس
قدر نسرین و گل از شاخ بلندست ولی
بر لب جوی بود از همه برتر نرگس
به هواداری والا علم دولت شاه
چشم بنهاده به بالای صنوبر نرگس
جامی آسا همه تن چشم شده تا که کند
التماس نظر از شاه دلاور نرگس
***
827
تا به چشمت شده در ناز برابر نرگس
نازنینان چمن راست نظر بر نرگس
گر به مستانه دو چشمت کنم او را نسبت
کند از گریه ی شادی مژه ها تر نرگس
در تماشای چمن چشم تو هر جا که فتد
مست چشم تو برآرد ز زمین سر نرگس
بزم عشرت به سر سبزه و گل کش که شوند
جام بزم تو یکی لاله و دیگر نرگس
چون به بالای تو ماند به هزاران سوزن
دوخت دیده به تماشای صنوبر نرگس
در چمن هر سحر از شوق توام پیچیده
گاه در سنبل سیراب و گهی در نرگس
وصف خط سیهت خوانده ام از هر سنبل
شیوه ی چشم خوشت دیده ام از هر نرگس
جامی احسنت که از بهر سواد غزلت
کرده از ساق و ورق خامه و دفتر نرگس
***
828
قلاش وش دیدم بتی ای وقت آن قلاش خوش
کاو باخت نقد دین ودل در عشق آن قلاش وش
طوبا زقد او خجل مانده صنوبر پا به گل
سروی بغایت معتدل بالا خوش و رفتار خوش
هستند بی جام و سبو مست لب میگون او
صوفی وشان صاف جو صافی دلان درد کش
زان لب به بزم عاشقان آمد حدیثی در میان
ساقی زیکسو داد جان مطرب زیکسو کرد غش
می بینم از زلف دو تا بر طرف رویش خال را
افتاده در چین و ختا مسکین غریبی از حبش
خوش آنکه خواهم زان صنم بوسه پی تسکین غم
دو یا یکی وام از کرم بخشد سه چار و پنج و شش
جامی صلای باده ده کز هر چه گویی باده به
بر سر سبوی باده نه تا چند ازین دستار و فش
***
829
تنها زکجا می رسی ای سرو قباپوش
دردا که تو می آیی و من می روم از هوش
من لذت دیدار چه دانم که هنوزت
از دور ندیده فتم آشفته و مدهوش
هر چند برون نیستی از خاطر تنگم
پیش آی که چون جان کشمت تنگ در آغوش
در گوش تو یک نکته زبخت سیه ما
گفتن که تواند مگر آن خال بناگوش
گویم سخنی با تو اگر چند که گردد
بر طبع لطیف تو همین لحظه فراموش
خواهی که خدا در دو جهان پاس تو دارد
زنهار که در پاس دل خسته دلان گوش
جامی زخرابات، غرض باده ی عشق است
خواهی زسبو درکش و خواهی زقدح نوش
***
830
فغان زابلهی این خران بی دم و گوش
که جمله شیخ تراش آمدند و شیخ فروش
شوند هر دو سه روزی مرید نادانی
تهی ز دین و خرد خالی از بصیرت و هوش
نه بر برون وی از لمعه ی هدایت نور
نه در درون وی از شعله ی محبت جوش
گهی که دسخن آید هوس کند سامع
که کاش ازین هذیان زودتر شود خاموش
وگر خموش شود حاصل مراقبه اش
زبار سر نبود غیر درد گردن و دوش
نگاه دار خدایا مدام جامی را
زشر زرق ریا پیشگان ازرق پوش
به گوش هوش رسان از حریم میکده اش
صدای نعره ی مستان و بانگ نوشانوش
***
831
نهادی لعل رخشان بر بناگوش
سهیل و ماه را کردی هم آغوش
در اشکم شد از عکس لبت لعل
منش در دیده جا کردم تو در گوش
ترا از هر طرف در گوش لعلی است
چنان لعلی که از جان می برد هوش
مرا بر هر مژه لعلیست اما
از آن خونی که در دل می زند جوش
زلعلت گر کنم دریوزه گاهی
به لؤلؤ لعل را گیری که خاموش
چه بودی کوهکن لعل تو دیدی
که کردی لعل شیرین را فراموش
زلعلش چون نداری رنگ جامی
زخون دل شراب لعل می نوش
***
832
آن قبای نیلگون بینید در سیمین برش
همچو شاخ گل که باشد خلعت از نیلوفرش
در کبودی فلک زینسان مهی پیدا نشد
کین چنین باشد لباس آسمانی در خورش
جان فدایت باد ای دربان دمی مانع مشو
تا رخ پرگرد خود سایم بر خاک درش
یک رهش دیدیم عقل و دین و دل بر باد شد
وای جان ما اگر بینیم باری دیگرش
سوختم شب ها بسی چون شمع پیش او ولی
هیچگه سوز درون من نیامد باورش
عاشق ثابت قدم آنکس بود کز کوی دوست
رو نگرداند اگر شمشیر بارد بر سرش
سوخت جامی زآتش هجر و برآمد سال ها
همچنان بوی وفا می آید از خاکسترش
***
833
آن سفر کرده که جان رفت مرا بر اثرش
هست ماهی که نیاورد به من کس خبرش
نازنینی که کنون خاسته از مسند ناز
کی بود طاقت رنج ره و تاب سفرش
گرچه از رفتن او می رودم صبر و شکیب
هر کجا رفت خدایا به سلامت ببرش
مبر ای باد بدان سو نفس سرد مرا
که مبادا رسد آسیب به گلبرگ ترش
ماند وابسته ی گل بلبل غافل در باغ
عاریت کاش توانم ستدن بال و پرش
چون بمیرم به سر راه ویم دفن کنید
که چو آید به سر خاک من افتد گذرش
شد چنان زار زغم های جدایی جامی
که ندیدست کسی هرگز از آن زارترش
***
834
گردش جام که زد صنع ازل پرگارش
سر نپیچد زخط این دایره ی زنگارش
سر ما و در میخانه که از رفعت قدر
سایه بر بام فلک می فگند دیوارش
نیست وجه من مخمور جزین دلق کهن
وای من گر نستاند به گرو خمارش
بنده ی پیر مغانم که در اطوار سلوک
کار ما یافت گشاد از گره زنارش
خیر مستان طلبند هر چه کند باده فروش
سر این نکته ندانسته مکن انکارش
مگسل یک نفس از صحبت عیسی نفسان
نقد انفاس عزیزست غنیمت دارش
طبع گویای من آن طوطی شیرین شکر است
که زخونابه ی دل لعل بود منقارش
جامی اشعار دلاویز تو جنسی است نفیس
پود آن حسن ادا، لطف معانی تارش
همره قافله ی هند روان کن که رسد
شرف مهر قبول از ملک التجارش
***
835
من بیدل چو خواهم داد جان، نادیده دیدارش
مدد کن ای اجل تا زار میرم زیر دیوارش
زدیده در دلش جا کردم و دل در درون پنهان
هنوز ایمن نیم، ترسم که بیند چشم اغیارش
چه قدس است آن تعالی الله که خواهم دیده و دل را
کنم خاک ره آن ساعت که بینم لطف رفتارش
نه دل دارم به دست اکنون نه دین، مسکین مسلمانی
که با این کافران سنگ دل افتد سر و کارش
نشد چون گل رخش اما بدان بود آب می گردد
که یابد روزی آن دولت که شوید گرد رخسارش
تو و گلزار خویش ای باغبان، ما و سر کویی
که آب روی صد گلزار می بخشد خس و خارش
چو مرغان خزان دیده زبان بست از سخن جامی
کجا آن غنچه ی خندان که باز آرد به گفتارش
***
836
کسی کافتد نظر بر شکل آن سرو قباپوشش
زسینه صبر و از دل طاقت و از جان رود هوشش
بلای جان من شد یاد آن بدخو نمی دانم
چه سازم چاره کز خاطر کنم یک دم فراموشش
زدور آن لب سبزی می زند نزدیک شد گویی
که گیرد سبزه ی نورسته گرد چشمه ی نوشش
خیالش را زدیده جای دل در می کنم شب ها
نخواهم مردمان دیده را خفتن در آغوشش
زرشک ناله می میرم که من در گوشه ای تنها
همی سوزم به داغ هجر و او جا کرده در گوشش
مرا ره نی که در کویش نهم پهلو به دیواری
رقیبان سیه دل خوش نشسته دوش بر دوشش
نمودی رخ مکن منع از سرود شوق جامی را
چو بلبل جلوه ی گل دید نتوان ساخت خاموشش
***
837
آن لاله رخ که باشد از داغ ما فراغش
از دیده رفت لیکن بر سینه ماند داغش
سروی به تازگی بود از باغ لطف رسته
زد سیل قهر موجی گند از حریم باغش
خرم گلی به بستان بشکفت بعد عمری
نادیده سیر بلبل تاراج کرد زاغش
آن را که این شمامه دوران رباید از کف
مشکل که هیچ عطری مشکین کند دماغش
زان گم شده ندانم با من نشان که گوید
جایی نرفت کز کس، کردن توان سراغش
دل را ره برون شد کی باشد از شب غم
کز باد بی نیازی بی نور شد چراغش
این سان که شغل هجران شد رنج بخش جامی
کی خواب راحت آید بر بستر فراغش
***
838
دلم که شوق لبت داد شربت اجلش
به مر خط تو شد مهر نامه ی عملش
چه جای طعن دلم را به مستی از لب تو
چو داد باده ازین جام ساقی ازلش
کدام شیفته دل در کمند زلف تو بست
که عقل خنده نزد بر درازی املش
چو سنگ اساس جفا محکم است از دل سخت
کجا رسد زنم چشم عاشقان خللش
خوشا مرقع صوفی که محتسب هر دم
کشد پیاله زجیب و صراحی از بغلش
اگر چه درهمه عمرش به دل نیافته ام
پس این که یافته ام همچو عمر بی بدلش
چو راند جامی از آن چشم آهوانه سخن
سرود بزم غزالان مست شد غزلش
***
839
خرامان می رود آن شوخ و صد بیدل زدنبالش
به خون غلطان زناوک های چشم مست قتالش
زمن دان کشان بگذشت، بشتاب ای صبا از پی
بیفشان گرد ادبار من از دامان اقبالش
چو موری گشته ام از ضعف کو آن قوت بختم
که بینم خویش را روزی طفیل مور پامالش
شدم بی او زموری زارتر کو نامه بر مرغی
که بندم در میان نامه خود را بر پر و بالش
جوان و شوخ و خودکام است و باد خوبیش در سر
کجا در دل کند جا پند پیران کهن سالش
خطش نورسته ریحانیست گرد چشمه ی حیوان
نشاید تخم آن ریحان به غیر از دانه ی خالش
به خون دیده صورت بست شرح حال خود جامی
که می گوید به آن سلطان خوبان صورت حالش
***
840
شیخ خودبین که به اسلام برآمد نامش
نیست جز زرق و ریا قاعده ی اسلامش
خویش را واقف اسرار شناسد لیکن
نه زآغاز وقوفست نه از انجامش
جز قبول دل عامش نبود کام ولی
می کند رد دل خاص قبول عامش
دام تزویر نهادست خدا را مپسند
که فتد طایر فرخنده ی ما در دامش
حبذا پیر خرابات که در مجلس انس
می برد روح قدس فیض حیات از جامش
گرچه از حاصل خود دفتر ایام بشست
نام کس نیست برون از ورق انعامش
هر که بر نعمت او شکر نگوید جامی
می شمارد خرد از دایره ی انعامش
***
841
سپیده دم که شد از خانه عزم حمامش
هزار دلشده شد خاک ره به هر گامش
چو کند جامه زتن جامه خانه را افروخت
فرغ صبح دگر از صفای اندامش
چو برگ گل که بود در گلابخانه نشست
به گرم خانه عرق بر عذار گل فامش
تنش چو نقره ی خام و هزار مفلس عور
گرفته کیسه به کف بهر نقره ی خامش
مراست چشم و برد ناخنه زچشم آرام
چه جای آنکه بود زیر ناخن آرامش
نکاست استره یک مو به کام خود ز سرش
شد این ز سخت دلی های سنگ ناکامش
رقیب گو مگشا زر که جامی بیدل
ز چشم اشک فشان داد سیم حمامش
***
842
رخت کز خط مشکین شد مزین صفحه ی سیمش
همانا در جفاکاری نوشتی لوح تعلیمش
فتاد اندر کشاکش دل زچشم و ابروی شوخش
به تیغ غمزه کن جانا میان هر دو تقسیمش
متاع جان همی خواهی زمن گر خود نمی آیی
فرست از لب سلامی تا کنم فی الحال تسلیمش
منجم حکم فتح الباب اشک ما رقم می زد
روان شد سیل خون از جوی جدول های تقویمش
کمر گرد میانت گر شود چون میم خود حلقه
بود آن حلقه در تنگی فزون از حلقه ی میمش
لبت مهر سلیمان است و بر وی اسم اعظم خط
اجازت ده خدا را تا ببوسم بهر تعظیمش
نهادی پا به کوی عاشقی جامی زسر بگذر
نه مرد معرکه است آنکس که از کشتن بود بیمش
***
843
آرزو دارم که گردم خاک راه توسنش
لیک می ترسم زمن گردی رسد بر دامنش
کی به عمدا سوی من بیند چو می دارد دریغ
گوشه ی چشمی که افتد ناگهان سوی منش
آمد آن کافر برون شمشیر بسته دی سوار
ای بسا خون مسلمانان که شد در گردنش
خواستم گویم لباس از برگ گل می بایدش
باز ترسیدم که آزارد از آن نازک تنش
هر گهش بینم قبا پوشیده بیهوش اوفتم
وای من روزی که بینم با ته پیراهنش
ای صبا با او حدیث شعله ی آهم بگوی
تا شود سوز درون دردمندان روشنش
شاید آن بدخو کند رحمی خدا را ای اجل
ریز خون جامی و بر خاک آن کوی افگنش
***
844
شوخی که تاجداران بوسند خاک راهش
سوی من چو گدایی مشکل فتد نگاهش
من کیستم که خواهم پهلوی او نشینم
این بس مرا که بینم از دور گاه گاهش
فرسوده قالب من همواره خاک بادا
بر هر زمین که باشد آمد شد سپاهش
هر کس به مهر آن خط میرد رسد به محشر
صد گونه سرخ رویی از نامه ی سیاهش
در گلستان خوبی برگ وفا مجویید
کز خون بی گناهان پرورده شد گیاهش
من داد خود چه خواهم زان مه که هرگزش نیست
چون پادشاه ظالم پروای دادخواهش
جامی زکوی هستی بربست رخت گویی
کز هیچ سو نیاید دیگر فغان و آهش
***
845
سر من کاش بودی خاک راهش
مگر گشتی لگدگوب سپاهش
به جان دادن اگر کردیم تقصیر
کنون هستیم از جان عذرخواهش
شبم شد روشن از رویش بدان سان
که روزم تیره از زلف سیاهش
به شکل او هلاک خویش خواهم
رقیبا برشکن طرف کلاهش
منه بر زاهد ای دل تهمت عشق
که می بینم ازین ها بی گناهش
هنوز از باده ی شب سرگرانست
و گرنه چیست خواب چاشتگاهش
چه شد گر کرد جامی دعوی عشق
دو چشم خون فشان اینک گواهش
***
846
نامه کز جانان رسد تعویذ جان می خوانمش
وز همه غم های دل خط امان می خوانمش
نقطه و حرفی که می آید دران نامه به چشم
نقش آن خال و خط عنبرفشان می خوانمش
مردمان هر دم به خون دل سوادش می کنند
بر بیاض دیده و من خوش روان می خوانمش
چون پرست آن نامه از مرهم پی داغ نهان
گاه خواندن مرهم داغ نهان می خوانمش
مونس جان و دل من شد ندارم صبر از آن
یک زمان می بوسم آن را یک زمان می خوانمش
می دهد بویی از آن برگ گل خندان مرا
جای آن دارد اگر گریه کنان می خوانمش
دوستان گویند جامی نامه خواندن تا به کی
ورد جان و حرز ایمانست از آن می خوانمش
***
847
رو چو نهد به ملک دل عشق تو شاه سازمش
بر سر عقل و صبر و دین میر سپاه سازمش
دل که به سینه گشته خون از غم پای بوس تو
تا برسد به کام خویش از مژه راه سازمش
طاقت خور نبینمت جا به سواد دیده کن
تا پی سایه بر سرت چتر سیاه سازمش
خواهم اگر زنم دمی بی تو به عشرت و طرب
یاد تو بگذرد به دل مایه ی آه سازمش
چون به صف نعال تو از پی سجده سر نهم
کفشم اگر به سر زنی افسر جاه سازمش
از چه سیم اگر دهد رخصت آبم آن ذقن
من رگ جان زتن کشم رشته ی چاه سازمش
بر سر جامی ار زدی تیغ و شمردیش گنه
تیغ دگر بزن که تا عذر گناه سازمش
***
848
دل من که بس مبتلا بینمش
از آن شوخ درصد بلا بینمش
دل از وی نگه داشتن مشکل است
که شکلی عجب دلربا بینمش
رقیبانم از وی جدا ساختند
خدایا کزیشان جدا بینمش
شب تیره هر کس به فکری و من
در آن غم که فردا کجا بینمش
خوش آن مه که یک ذره خرسندیم
نباشد اگر سال ها بینمش
به ره چند سایم رخ آیا بود
که روزی بر آن پشت پا بینمش
از آن گشت بیگانه جامی زخویش
که با درد عشق آشنا بینمش
***
849
تا کی کشم به صومعه حرمان زبخت خویش
خرم کسی که برد به میخانه رخت خویش
بر فرق کرد درد به خاک درت خوشیم
جمشید و تاج او و سلیمان و تخت خویش
گل نیست آن زشاخ درخشان که آتشی است
کش باغبان ز رشک تو زد بر درخت خویش
داریم بار شیشه و خوبان به جنگ ما
در برگرفته سنگ زدل های سخت خویش
تشریف خرقه زاهد یک لخت را دهید
رسوای عشق و پیرهن لخت لخت خویش
بنمای لب که صاحب تسبیح و طیلسان
در وجه نقل و باده نهد رخت و پخت خویش
جامی به شهر عشق مشو رهنمون ما
ما آزموده ایم درین شهر بخت خویش
***
850
مدار آینه را در صفا برابر خویش
به دست شانه مده طره ی معنبر خویش
نبرده ام به می لعل دست بی لب تو
که پر نکرده ام از خون دیده ساغر خویش
رقیب گفت ترا بدگهر شناخته ام
نمود عاقبت آن ناشناخت گوهر خویش
به چار بالش عزت چو جای نیست مرا
بر آستان مذلت نهاده ام سر خویش
گر آن پری گذرد فی المثل به روضه ی قدس
فرشته فرش کند زیر پای او پر خویش
چو هست پایه ی واعظ چو همت او پست
از آن چه سود که سازد بلند منبر خویش
هجوم عشق چو دیوانه ساخت جامی را
شکست کلک و بر آتش نهاد دفتر خویش
***
851
هر دم آیم بر درت با دیده ی خونبار خویش
تا طفیل دیگران بنماییم دیدار خویش
تا به کی زین بخت بی اقبال نادیده رخت
روی حرمان آورم در گوشه ی ادبار خویش
دیدنت دشوار و نادیدن از آن دشوارتر
چون کنم، پیش که گویم قصه ی دشوار خویش
بزم وصلت بهر پاکانست من زیشان نیم
چو سگانم جای ده در سایه ی دیوار خویش
ای زسوز عاشقان، حسن ترا بازار گرم
تا کیم سوزی برای گرمی بازار خویش
از خدنگ خود چو نی سوراخ ها کن سینه ام
تا دهم یک دم برون درد دل افگار خویش
کار جامی عشق خوبانست و هر سو عالمی
در پی انکار او و او همچنان در کار خویش
***
852
زان میان گم کرده ام سررشته ی تدبیر خویش
کاش مویی بخشی ام از زلف چون زنجیر خویش
وه چه شیرینست لعلت گوییا آمیخته است
شیره ی جان های شیرین دایه ات با شیر خویش
نقش بند چین که در بتخانه صورت می نگاشت
پیش رویت بر زمین زد خامه ی تصویر خویش
تیرت آمد بر دل و من نیم کشته منتظر
مانده ام باشد که آیی از قفای تیر خویش
همدم یاران تو خوش در محنت آباد وصال
مانده تنها من درین غمخانه ی دلگیر خویش
خواستم عمری به کویت عذر تقصیر وفا
همچنان شرمنده ام پیش تو از تقصیر خویش
بنده جامی پیر شد همچون غلامان بر درت
رحمی ای شاه جوانان بر غلام پیر خویش
***
853
من و خیال تو شب ها و کنج خانه ی خویش
سرود بی خودی و آه عاشقانه ی خویش
به خون همی تپم از ناله های خود همه شب
کسی نکرده چو من رقص بر ترانه ی خویش
خیال خام تو بردم من ضعیف به خاک
چنانکه دانه کشد مور سوی خانه ی خویش
زچشم سخت دلان دور دار عارض و خال
به سنگ خاره مکن ضایع آب و دانه ی خویش
سخن به قاعده ی همت آید ای واعظ
من و فسون محبت، تو و فسانه ی خویش
خوشم به شعله ی این آه آتشین همه شب
مرا چو شمع سری هست با زبانه ی خویش
بر آستانه ی تو خاک شد سر جامی
چه می کشی قدم از خاک آستانه ی خویش
***
854
چند فروزم چراغ از علم آه خویش
بزم مرا ده فروغ از رخ چون ماه خویش
بی رهی از حد گذشت تیغ سیاست بکش
درد سر عاشقان دور کن از راه خویش
هر که به میم دهانت چشم گشاید چو هی
میل کشم دیده اش از الف آه خویش
شیخ سحر خیز یافت ذوق شراب صبوح
ساخت دعای قدح ورد سحرگاه خویش
ذکر قدت در چمن رفت به بانگ بلند
سرو خجالت کشید از قد کوتاه خویش
دل زسجود درت مرتبه ی قرب یافت
بنده ز خدمت شود خاصگی شاه خویش
روی نکوی تو خواست جامی ازین بس مدار
دور ازین خاک در روی نکوخواه خویش
***
855
کشتی مرا زهجر رخ جان فزای خویش
ای ناخدای ترس بترس از خدای خویش
زاهد که جا به گوشه ی محراب می کند
گر بیند ابروی تو نماند به جای خویش
حیف است بر زمین کف پای تو فرش کن
از پرده های دیده ی من زیرپای خویش
کوته فتاد رشته ی عمرم خدای را
یک تار مو ببخش ز زلف دو تای خویش
دور از رخ تو ماند دلم بی سرود عیش
بلبل چو گل ندید فتاد از نوای خویش
از خویش و آشنا همه بیگانه گشته ام
تا دیده ام سگان ترا آشنای خویش
تو پادشاه حسنی و جامی گدای تست
ای پادشاه مرحمتی بر گدای خویش
***
856
چون به خواری خواستی راند آخرم از کوی خویش
کاشکی بارم نمی دادی زاول سوی خویش
آب رویم تا زخاک پای تست ای سرو ناز
کس نبینم در همه عالم به آب روی خویش
با تو وصل ما همین باشد که از تیغ جفا
خون ما ریزی و آمیزی به خاک کوی خویش
چون به شکل ابروی تست استخوان پهلویم
کرده ام پیوسته دل را جای در پهلوی خویش
تا رخت را از صفا آیینه می دارند خلق
برنمی دارم سر از آیینه ی زانوی خویش
گرنه چون موی میانت باشد اندر لاغری
بگسلانم رشته ی جان از تن چون موی خویش
قتل جامی غمزه را فرما به دست خود مکش
زحمت او دور دار از ساعد و بازوی خویش
***
857
بنمای رخ و رشک پری خانه ی چین باش
با روی چنان، ماه همه روی زمین باش
با ما به دل و جان بکن ای جان و جهان صلح
دل بردی و جان نیز کنون در پی دین باش
پیوسته جفا خوش نبود، بلکه وفا نیز
گه بر سر مهر آی و گهی در پی کین باش
چون من تو شدم بس که به دل نقش تو بستم
خواهی تو جدا شو زمن و خواه قرین باش
ماییم و همین عاشقی و لذت دیدار
زاهد تو برو در طلب خلد برین باش
جامی قدم از تخت جم و مسند جمشید
برتر نه و در کوی بتان خاک نشین باش
***
858
دلا ملازم رندان دردکش می باش
به هر چه می رسد از صاف و درد خوش می باش
مکن تعلق خاطر به نقش صفحه ی دهر
جریده وار همی زی و ساده وش می باش
خراب ساده عذاران کج کلاهم من
روای ادیب تو در شغل ریش و فش می باش
دو کون در نظر من یکی شد ای خواجه
تو در شمار سه و چار و پنج و شش می باش
چه غم زمنقصت صورت اهل معنی را
چو جان ز روم بود گو تن از حبش می باش
منم زجام می ای شیخ غرق بحر حیات
تو مانده خشک زبان و لب از عطش می باش
خلاصی از خود و از خلق بایدت جامی
زجام پیر خرابات جرعه کش می باش
***
859
بی وفا یارا چنین بی رحمت و سنگین دل مباش
دردمندان توییم از حال ما غافل مباش
اختر فرخنده فالی، ماه هر مجلس مشو
آفتاب بی زوالی شمع هر محفل مباش
پای بر جا همچو سروم در هوای قد تو
هر زمان چون شاخ گل سوی دگر مایل مباش
دانه ی خال توام بر روی گندم گون بس است
گو مرا از خرمن هستی جوی حاصل مباش
ساربان چون محمل لیلی زحی بیرون برد
منع مجنون کی توان کاندر پی محمل مباش
چند روزی بر رد یارم اقامت آرزوست
ای اجل سرعت مکن وی عمر مستعجل مباش
پی به سر جان و دل بر جامی از عشق بتان
بیش ازین حیران شده در نقش آب و گل مباش
***
860
صوفی از زنگ سوی آینه ی دل بتراش
چهره ی حال خود از ناخن فکرت مخراش
غایبان را نبود بهره ای از نفخه ی قرب
هر زمان نفخه ی دیگر گذرد حاضر باش
روی در عشق کن و از دو جهان یکتا شو
زانکه سدره تو فکر معادست و معاش
پرده ی چشم شهودت زرخ شاهد عشق
نیز جز هستی تو کاش نمی بودی کاش
شاید آن طایر اقبال شکار تو شود
دام تجرید بنه دانه ی اخلاص بپاش
ژنده ی فقر مده اطلس شاهی مستان
که نیرزد به جوی پیش من این جنس قماش
جامی از رنگ سخن سر سخنگو دانند
لب فروبند مبادا که شود سر تو فاش
***
861
بر کنار طاس گردون زد هلال انگشت دوش
عاشقان را مژده ی ایام عید آمد به گوش
ماه نو را با شفق دانی قران بهر چه بود
عید شد یعنی زجام زر شراب لعل نوش
می فروشی هر چه هست از خود فروشی بهتر است
چند عیب می فروشان می کنی ای خود فروش
پرده از عیب کسان برداشتن نبود هنر
گر نیاری پاک شستن عیبشان باری بپوش
هرزه گویی و جهانگردی نه کار عارفست
کیست عارف رهرو بنشسته گو یای خموش
گرچه نتوانی به کوشش دامن جانان گرفت
کاهلی بگذار چندانی که بتوانی بکوش
جامی از خامی به هر آتش زسر بیرون مشو
دیگ مرد پخته بعد از سال ها آید به جوش
***
862
مه اشتر سوار من که شد رخش فلک پستش
خوش آن رهرو که در قید مهار مهر دل بستش
تن پاکش به پاکی دست برد از چشمه ی حیوان
خضر کی یابد آن دولت که ریزد آب بر دستش
زشاخ سدره آمد نخل او برتر عجب دارم
که چون آسیب سنگ ناکسان نوشین رطب خستش
اگر صد نشتر محنت رسد بس باشد این مرهم
که سوی سینه ریشان التفات خاطری هستش
به کحل دولت گیتی سیه چشمی نکرد آری
سواد از سرمه ی ما زاغ دارد نرگس مستش
گذشت از سی و چل بر ساحل بحر طلب عمرم
خوش آن کافتد چو او صیدی پس از پنجاه در شستش
بود وصاف او جامی دلش را برق غم بادا
اگر حرفی نه در وصف رخ او از زبان خستش
***
863
خاکیست زر که رنگ دهد پرتو خورش
از زر کسی که تاج کند خاک بر سرش
گنجی است کنج فقر که در چشم اهل حرص
هست اژدهای حلقه زده حلقه ی درش
هر کس زدسترنج کسان می خورد گداست
گر خود به فرض نام نهد شاه کشورش
خوش وقت آن حریف که در بزمگاه فقر
باشد به کف زآبله ی کسب ساغرش
رهرو کسی بود که درین ره به زیر پای
خوش تر بود زسبزه ی تر نوک نشترش
نی ناز پروری که زبس نازکی و لطف
نشتر صفت خلد به قدم سبزه ی ترش
عمری کشید ذل گدایی به کوی فقر
جامی که ساخت عز قناعت توانگرش
***
864
ای کرده زحال من فراموش
چون جان که کند زتن فراموش
گفتم که بر تو قصه گویم
کین گونه مکن زمن فراموش
دیدم رخ تو زدور و کردم
از قصه ی خویشتن فراموش
هر جا که مسافریست کرده
در کوی تو از وطن فراموش
با بوی تو کرده جان یعقوب
از یوسف و پیرهن فراموش
کرده به هوای طرف ماهت
مرغ چمن از چمن فراموش
جامی سخنی شنید و بر وی
شد قاعده ی سخن فراموش
***
865
بتی که از همه پوشیده ماند لطف تنش
نگشته محرم او کس برون زپیرهنش
شد آفریده زآب زلال در عججم
که چون زجامه ترشح نمی کند بدنش
بر او غیور چنانم که گر دلم فسرد
به صبر پای بپوشم به چشم خوشش
دمید خط زبناگوش او از آن آفت
نگاه دار خدایا حوالی ذقنش
نه آن خطست همانا که عنکبوت خیال
تنید دایره ی مشک گرد نسترنش
خیال قامت آن لاله رخ سهی سرویست
که چاک سینه ی صاحبدلان بود ستمش
گذر کن از سخن بوسه این نه بس جامی
که بگذرد سخنان تو بر لب و دهنش
***
866
بر لب رسید جان که به جانان فرستمش
شد جمله درد دل که به درمان فرستمش
طی شد چو نامه عمر زهجران او مرا
کو قاصدی که نامه ی هجران فرستمش
ریزم به جیب و دامن قاصد زدیده اشک
گوهر به جیب و لعل به دامان فرستمش
رانم قلم به وصف سر زلف و خط او
در طی نامه سنبل و ریحان فرستمش
گرچه عراق و فارس پرست از جمال او
شرح جمال او ز خراسان فرستمش
جامیست از شراب لطافت بر این غزل
تحفه به مجلس جم دوران فرستمش
در شیوه ی جمال نمایی کمال یافت
آیینه سان به یوسف کنعان فرستمش
نی نی که من چو مورم و این شعر خشک من
پای ملخ چو پیش سلیمان فرستمش
این بس که در فزونی جاه و جمال او
جامی صفت دعای فراوان فرستمش
***
867
مشو فریفته ی حسن صورت ای درویش
به روی شاهد معنی گشای دیده ی خویش
مکن به دیدن خوش قامتان به بالا روی
مباد مانی ازین کار و بار سر در پیش
ملاحت سخن عشق عاشقان دانند
نیافت چاشنیی این نمک بجز دل ریش
طریق عقل رها کن که هیچ کس ننشست
به صدر قرب به تدبیر عقل دور اندیش
کجاست شحنه که تا شهر را بپردازد
زسفلگان مسلمان نمای کافرکیش
شبان به خواب وزان بی خبر که افتادست
هزار گرگ فزون در رمه به صورت میش
مده به مدرسه جامی زسر وصل نشان
که بر فقیه نمی چسبد این سخن به سریش
***
868
آشیان می سازد از خس بلبل بی صبر و هوش
می کند زاغیار حال خوش را خاشاک پوش
وقت گل باشد غنیمت جز به عشرت مگذران
دم به دم در گوش هوشم گوید این معنی سروش
روی همت کی کند در مسند تمکین شاه
چون نهد بر خم می پشت فراغت می فروش
ضعف و پیری را دوا کردم طلب گفت آن حکیم
نوجوانی جوی و بر رویش شراب لعل نوش
در چمن از لذت گفت و شنید وصف تو
غنچه ها یکسر دهان گشتند و گل ها جمله گوش
داغ بر دل رخنه بر جان سر به صحرا داده ای
گله گله بی زبانان را بدین داغ و دروش
رخ نمودی جامی از وصف تو چون بندد زبان
کار بلبل نیست وقت گل که بنشیند خموش
***
869
چون نمودی آن دو رخ بگشا لب خندان خویش
جلوه ده بر بیدلان یک غنچه از بستان خویش
کس رطب بی خسته کم دیده لب از من در مدوز
تا که سازم آن رطب را خسته از دندان خویش
هر دم از پیراهنت دیدن چه حاجت زخم تیغ
چون به قصد قتل من بالا زنی دامان خویش
هر رگم را شد به پیکان تو پیوندی جدا
کن ترحم وز تن زارم مکش پیکان خویش
من زتو محروم و افغان من آید سوی تو
کاش بتوانم که آیم همره افغان خویش
تا نبیند چشم در نظاره ات هر بوالهوس
از سیاست ریز خونم بر سر میدان خویش
بهر جدول زر دهد خورشید و گردون لاژورد
چون کند جامی سواد از بهر تو دیوان خویش
***
870
نگار من که باشد خانه از کوی وفا دورش
نبینم خانه ای در شهر دور از فتنه و شورش
جمالش باغ پر میوه است و غوری وش غرض ناکان
خدایا در پناه خویش دار از غارت غورش
گدای دلق خود داده به می نبود بجز شاهی
که کرده دست تجرید از لباس سلطنت عورش
شهی کز حشمتش در چشم بودی جم کم از موری
کنون در خاک بینی چشمخانه خانه ی مورش
هر آن مسکین مفلس کو ز زر نبود قوی بازو
به سیمین ساعد او دست بردن کی رسد زورش
مگو بی من به از مرگست بودن زنده عاشق را
که بعد از مردن این افسانه نتوان گفت در گورش
درین شهر دو در جامی منه سور طرب کافتد
زسنگ انداز ماتم هر زمان صد رخنه در سورش
***
871
خوشا منازل سلمی و ربع و اطلالش
که برد رسم و اثر گردش مه و سالش
کدام کاخ سرافراخت زین نشیمن خاک
که دستبرد حوادث نکرد پامالش
عجب زناله به تنگم که ناگذشته زلب
یکی هنوز رسد دیگری ز دنبالش
درآی ساقی و درده میی که پیش خرد
لقب عقیق مذابست و لعل سیالش
بود که دولت مستی و بی خودی دهدم
خلاصی از غم ادبار دهر و اقبالش
نسیج این غزل خوش که کس نیافته است
به قد عشق و وفا خلعتی به منوالش
هدیه ایست همانا کزان جهان مجنون
به نام جامی دلخسته کرده ارسالش
***
872
خط عنبرین بر شکر مکش
طوق مشک چین گرد خور مکش
چشم عالمی دفع چشم را
نیلگون رقم بر قمر مکش
طوطی خطت گو چو زاغ شب
قرص مهر را زیر پر مکش
مهر نه زلب بر دهان مرا
وز فغان من درد سر مکش
گشته عالمی فتنه بیش ازین
از جمال خود پرده درمکش
چون خیال او میهمان شود
غیر جان دلا ما حضر مکش
جامیا زدی شعله در جهان
هر دم آه گرم از جگر مکش
***
873
دم زد دل از سر غمت از سرزنش خون کردمش
گرم از میان مردمان چون اشک بیرون کردمش
کردم عقیقین حقه ای پیدا به یاد آن دهان
یاد آمد از دندان مرا پر در مکنون کردمش
لیلی به خواب از من شبی پرسید وصف زلف تو
گفتم مسلسل نکته ها چندان که مجنون کردمش
چون خیمه را دیدم تهی از وصلت ای سرو سهی
جویی که گرد خیمه بود از گریه جیحون کردمش
یارب چه سخت آمد دلت کز بهر رحم احوال خود
هر چند افزون گفتمش بی رحمی افزون کردمش
زخمی که مار گیسویت بر جان من زد به نشد
گرچه زافسون خوان لبت صد بار افسون کردمش
جامی که با می خوارگان می داشت همرنگی هوس
جامی دو بر وی ریختم دراعه میگون کردمش
***
874
ای چو گلبرگ طری عارض زیبای تو خوش
گرد آن حلقه زده زلف سمن سای تو خوش
پای تا سر تو چنانی که بود بوسه زدن
بر رخ خوب تو زیبا به کف پای تو خوش
گر کنی پرسش و گر خنده زنی بر حالم
هر چه آید بود از لعل شکرخای تو خوش
خلعت خاص بود گیسویت از شعر سیاه
که زسر تا به قدم هست به بالای تو خوش
دیده خون گشت چو بنشست خیال تو درو
بنشین خرم و خندان که بود جای تو خوش
وعده ی جنت نسیه به ورع ورزان ده
که به نقد است دل ما به تماشای تو خوش
خوش سپردی دلت امروز به درد غم عشق
باد امروز تو خوش جامی و فردای تو خوش
***
875
ای به سرم دم به دم تیغ جفای تو خوش
دل به نسیم تو شاد جان به هوای تو خوش
چشم و دل و جان خوشند تا شده جای تو آنک
خوش بنشین در همه ای هه جای تو خوش
عاشق دلخسته را وعده ی جنت مده
چون نشود خاطری جز به لقای تو خوش
حال خوشی از درت کرد گدایی دلم
جز به گدایی نشد حال گدای تو خوش
عربده بگذاشتی تخم صفا کاشتی
وقت همه عاشقان شد زصفای تو خوش
رشته ی پیراهنت باد تن لاغرم
تا به طفیلش زیم زیر قبای تو خوش
رخصت جامی مده تا پی دفع رمد
دیده بمالد گهی بر کف پای تو خوش
***
876
نازنینا یک شبی با عاشقان دمساز باش
تاج رعنایی به سر سلطان تخت و ناز باش
شمع مجلس شو به آن رخساره گو عشاق را
مرغ جان گرد تو چون پروانه در پرواز باش
زابروان زه کن کمان وز بهر قتل عاشقان
از مژه ناوک فگن وز غمزه تیرانداز باش
با لب لعل و خط نو خیز و زلف مشک بیز
هر بلا را اول و هر فتنه را آغاز باش
پای تا سر رحمتی هر دم مبند از ناز چشم
این در رحمت به روی بیدلان و باز باش
تا به کی باشد دلا محروم از آن موی میان
چون کمر گردش درآ وز محرمان راز باش
خواهدت روزی به بزم وصل خواندن لطف دوست
جامیا گر هوشمندی گوش بر آواز باش
***
877
چمن کامسال بینی ناامید از فیض بارانش
ندارد تازه جز باران اشک دل فگارانش
چو عاشق در چمن تنها رود در پای هر گلبن
ز ابر دیده خون آرد هوای گلعذارانش
بنفشه ماتم لب تشنگان باغ می دارد
که بینی در لباس نیلگون چون سوکوارانش
گل آمد شمع بزم باغ بین کز خوش نوا مرغان
چو پروانه همی گردند گر سر هزارانش
گرفتاری زهوش آمد خوشا مستی که بخشد می
امان از قید هشیاری و کید هوشیارانش
کسی کز شوق گلرویان بود دلتنگ چون غنچه
معاذالله که بگشاید دل از باد بهارانش
چه آید یا رب از جامی که می دارد فلک زین سان
به کام دشمنان دور از وصال دوستدارانش
***
878
ای کرده بر هلاک من از اهل عشق نص
جان در تنم زشوق تو کاالطیر فی القفص
بس دلکش است قصه ی خوبان و زان میان
تو یوسفی و قصه ی تو احسن القصص
گر صاحب فصوص بدیدی لب ترا
در حکمت مسیح نوشتی هزار فص
بی نسبت است بحث مساوات با سگت
کس نیست بر در تو از و مطلقا اخص
گفتی چو عزم رخصت پابوس کردمت
یا صاحب العزیمة ایاک و الرخص
کم جام غصه ای که زلعلت نمی خورم
قدمت کم تحر عینی هذه القصص
تیغ تو بهر قتل کسان نص قاطع است
جامی چگونه سر کشد از مقتضای نص
***
879
چو بخت نیست که بارم دهی به مجلس خاص
بر آستان ارادت نهم سر اخلاص
دعای مردن خود می کنم مگر یابم
زدوری تو و نزدیکی رقیب خلاص
ترا زقتل اسیر کمند خویش چه بیم
شکار پیشه ندارد زصید خوف قصاص
به جست و جوی تو در خون نشست مردم چشم
در آرزوی گهر غوطه می خورد غواص
صفای مشرب رندان ز زاهدان مطلب
عوام را چه تمتع ز ذوق و حال خواص
نیافت صفوت صوفی به حیله صاحب زرق
نشد به صنعت قلاب زر ناب رصاص
زشوق ماه رخش ناله بس مکن جامی
کزین سرود شود زهره بر فلک رقاص
***
880
ساقی بده زخم صفا یک دو جام خاص
تا یابم از کدورت خود یک دو دم خلاص
باشد به قدر لطف سخنور سخن لطیف
از گفته های عام مجو نکته های خاص
بر خصم جور پیشه مکش تیغ انتقام
در کیش عشق عفو ز قاتل به از قصاص
لطف عمیم دوست مرا خاص خویش خواند
ورنی مرا چه حد که زنم لاف اختصاص
طی کن به گام صبر و توکل طریق فقر
غواص ازین معامله شد قدوه ی خواص
بر گوش شیخ نعره ی مستان بود گران
لیت الزمان یفرع فی اذنه الرصاص
جامی به قید حلقه ی آن زلف دل بسته
از لا خلاص منه به حال و لا مناص
***
881
نه به لطف از ستم دوست توان یافت خلاص
نه به صبر از الم دوست توان یافت خلاص
ای که گویی که به عشرت رهی از غم حاشا
که به عشرت زغم دوست توان یافت خلاص
جور او هر نفسی بیش وفا کم باشد
مشکل از بیش و کم دوست توان یافت خلاص
روز و شب همدم او باش که از مرده دلی
چون مسیحا زدم دوست توان یافت خلاص
دیده را چون رسد از گریه ی هجران رمدی
زان به خاک قدم دوست توان یافت خلاص
زین همه نقش خطا بر ورق دهر زده
به معنبر قدم دوست توان یافت خلاص
جامیا دیده به ره دار که از خشک لبی
به نمی از قلم دوست توان یافت خلاص
***
882
کی کنم با کان گوهر درج لعلت را عوض
لعل تو مقصود بالذاتست و جوهر بالعرض
نیست مردن آنکه افتد غرقه ی خون صید تو
بلکه مسکین می دهد تیر ترا جان در عوض
تن مریض شوق تیغ تست بگذر بر سرش
چون به دست تست جان من علاج این مرض
گفته ای خواهم اسیری را نشان تیر ساخت
زین سخن امید می دارم که من باشم غرض
عشق تو آمد بلا، آرام من در عشق صبر
لا لبلواک انقطاع لا لصبری منقرض
می کنم عض انامل بی لب نوشین تو
نیست زان حلوا انامل را نصیبی غیر عض
نیست بی جوهر، عرض را جامی امکان وجود
لعل جانان جوهر آمد، جان مشتاقان عرض
***
883
چه خوش دمیده ترا به گرد آن عارض
بنفشه زار بود خط و گلستان عارض
قد تو سرو و تنت گل، رخ ارغوان آمد
که دیده سرو گل اندام ارغوان عارض
ثبات و صبر و قرار دلم تمام به تست
خدای را که زچشمم مکن نهان عارض
زمین شود همه مشک و گلاب چون تو روی
به راه مشک فشان زلف و خوی چکان عارض
رخت چو دیدم اشارت کنان که آنک ماه
شد از اشارت دست منت نشان عارض
زگل خجل شود از لاله منفعل گردد
به باغ اگر بنمایی به باغبان عارض
نما به تربیت مهر و لطف جامی را
زمان زمان سر زلف و زمان زمان عارض
***
884
چو عرض توبه کند بر تو زاهد مرتاض
به قول پیر مغان واجبست ازو اعراض
تمام فیض بود باده خاصه از کف یار
مدام فیض رسان باد آن کف فیاض
زجوهر می و کیفیتش وقوف نیافت
حکیم با همه بحث جواهر و اعراض
گرفت پیش رخت خویش را سری چه عجب
اگر زغصه سر شمع می برد مقراض
تو خود معالجه ی درد سینه ریشان کن
که عاجزست طبیب از علاج این امراض
به طوف روضه رضا کی دهد مقیم درت
ریاضتی است جدا از تو رفتنش به ریاض
خیال زلف و رخت بست در سخن جامی
چو از مسوده می برد این غرض به بیاض
***
885
خال مشکین چیست بر رخ گرد لب نارسته خط
بر خلاف عادت افتادست پیش از خطی نقط
زان خط نیکو لبت در هر زبان خواهد فتاد
موجب شهرت نشد یاقوت را جز حسن خط
راه عشقت گرم تر پویم به سر از سرزنش
چون قلم کاندر نوشتن تیزتر گردد زقط
عشق بازی با تو نبود کار هر تر دامنی
در هوا پرواز شهبازان نمی آید زبط
خیر من خواهی مکن جا جز میان جان من
جان من نشنیده ای لا خیر الا فی الوسط
گر زبغدادم رسد پیغامت ای محمل نشین
در روانی بگذرد سوی تو اشک من زشط
خواست جامی خواند الحمدی برآن عارض دمد
چون گشادی پرده در بسم الله افتادش غلط
***
886
چون نسخه ی جمال تو خالیست از غلط
در وی چرا کشند لب و عارض تو خط
شک داشت در وجود دهانت دبیر حسن
بر لب بی شک از دو سه خال تو زد خط
بغداد حسن را که تو در وی خلیفه ای
جاریست زآب دیده ی ما بر کنار شط
منویس نامه پیش رقیب زبان دراز
خط چون توان نوشت قلم را نکرده قط
بنما میان دوباره که شکل تو کام ما
ندهد نتیجه گرنه مکرر شود وسط
آهنگ اوج عشق زتر دامنان مجوی
پرواز جره باز نیاید زطبع بط
جامی خجل مباش که از قحط قافیه
واقع شود به مطلع و مقطع ترا غلط
***
887
دلم که بی تو زهیچ آرزو ندارد خط
زباغ و راغ به جز رنگ و بو ندارد خط
زلطف طبع بود ذوق می نه از خوردن
زباده با شکم پر سبو ندارد خط
چه سود کوشش واعظ چو بی عنایت تو
به غیر رنج و غم از جست و جو ندارد خط
مکش نقاب ز رخ پیش زاهدان کثیف
که خط لطیف زروی نکو ندارد خط
بود زچاشنی عشق بی نصیب آن کس
که از چو تو صنمی تندخو ندارد خط
حدیث صدر ریاست به شیخ مجلس گو
که رند دردکش از آبرو ندارد خط
شنو به گوش رضا گفت و گوی جامی را
که بی رضای تو از گفت و گو ندارد خط
***
888
گم کرده ایم راه برون شد ازین رباط
ای رهنمای گمشدگان اهدنا الصراط
صد دام در رهست به هر گام عشق را
خوش وقت رهروی که نهد پا به احتیاط
چون در نیاید از در صدق و صفا کسی
بر روی خلق بسته به ابواب اختلاط
کی خواجه سرکشد به فلک ز ارتفاع قدر
گر بگذرد به خاطرش امکان انحطاط
منصوبه ی خلاصی خود ساز بیش از آن
کز دستبرد خصم شود خالی این بساط
دانی چرا نشاط جهان خنده آورد
یعنی که جای خنده بود در جهان نشاط
باشد مقام عزت و دهشت بساط عشق
جامی برین بساط منه پای انبساط
***
889
بر آب می کشد رخت از مشک ناب خط
بس طرفه کاتبی که نویسد بر آب خط
در خط شد آفتاب ز روی تو تا کشید
از مشک گرد دایره ی آفتاب خط
باشد دهان تنگ تو از هیچ نقطه ای
وان لب به گرد نقطه ز لعل مذاب خط
سینه کنم چو غیر تو بندد به سینه نقش
آری کشند بر ورق ناصواب خط
چون بوسه ها شمرده دهی از خراش تیغ
می کش به سینه ام پی ضبط حساب خط
از دل نبرد حرف غمت وعده های وصل
شسته نشد زلوح به موج سراب خط
جامی به یاد آن لب و خط خون دیده ریخت
آن دم که دید بر لب جام شراب خط
***
890
از لب میگون تو پرهیزگاران را چه حظ
لذت می مست داند، هوشیاران را چه حظ
ای امید ما همه از توبه نومیدی به دل
غیر نومیدی زتو، امیدواران را چه حظ
یافت با سنبل زجعد مشک سایت شمه ای
ورنه از طوف چمن باد بهاران را چه حظ
خاک پایت گر نباشد جای بالین زیر سر
بر سر کوی تو شب ها خاکساران را چه حظ
گرنه هر سو بلبلی چون من زند دستان شوق
از بهار خوبی آخر گلعذاران را چه حظ
من زبخت خود لگد کوبم برای آن سوار
ورنه از آزردن موران سواران را چه حظ
دیده ی بی خواب جامی گشت از آن رخ بهره مند
از فروغ مه بجز شب زنده داران را چه حظ
***
891
یار قصد قتل من دارد به تیغ انقطاع
هر کس از شام اجل ترسد من از روز وداع
بر همه همسایگان حال شب من روشنست
بس که بر وزن فتد از شعله ی آهم شعاع
زین دو چشم خون فشان افتاد راز دل برون
آری آری کل سر جاوز الاثنین شاع
عزم میدان کن ز زلف عنبرین چوگان به دوش
کز سر خود کرده ام بهر تو گویی اختراع
بهر پیکان تو جان با دل خصومت می کند
بر سر کالا چه عیب است از خریداران نزاع
تا نماید آن دهان کشف حجاب زلف کن
جز به نور کشف نتوان یافت بر غیب اطلاع
دل به خون غلتید جامی را چو کرد آغاز آه
بود صوفی گرم و از یک نغمه آمد در سماع
***
892
حدیث ماه رخت شد تمام در مطلع
کشید قصه ی زلفت دراز تا مقطع
به وصف روی تو یک بیت اگر به هم بندم
شود گشاده ز رحمت دری به هر مصرع
مرا بس اینکه شوم منتفع زمشرب عشق
فقیه مدرسه و کسب علم لاینفع
مبین به چشم حقارت که پیر دهقان گفت
نرست شاخ گیاهی عبث درین مزرع
مرا ز پیش برافگن چو قصد جلوه کنی
که نیست روی ترا جز وجود من برقع
گرفت ربع و دمن سیل تا به کی گریم
علی لوامع برق من الحمی یلمع
به کنج میکده خم ها ز دست صف جامی
بخواه معنی جمعیتی ازین مجمع
***
893
زآتش عشقت علم زد رشته ی جانم چو شمع
اشک شد یکسر تنم وز دیده می رانم چو شمع
این چنینم کآتش عشق تو در دل خانه کرد
خواهد آخر سر برآورد از گریبانم چو شمع
بر امیدی بوی تو یا پرتوی از روی تو
روزدر باغم چو گل شب در شبستانم چو شمع
امشب ای صبح سعادت چند سوزم بی رخت
روی بنما تا به رویت جان برافشانم چو شمع
دیده ام تا زنده خود را کار من جز گریه نیست
طرفه تر حالی که با این گریه خندانم چو شمع
مانده ام حیران حال خود که با این ضعف تن
چون میان آب و آتش زنده می مانم چو شمع
هر شبم گویی که جامی چند سوزی بهر من
چون کنم جز سوختن کاری نمی دانم چو شمع
***
894
عمرها با آنکه به سویم گذری داشت دریغ
تند بگذشت و زحالم نظری داشت دریغ
می پرد روح به امید لب بام ویم
وه که بخت از تن من بال و پری داشت دریغ
من به وصف لب او طوطی شکر شکنم
نه کرم بود که از من شکری داشت دریغ
منم آن عاشق مفلس که سپهر از گوشم
حلقه ی خدمت زرین کمری داشت دریغ
بوسه نگذاشت که بر خاک کف پاش زنم
آن زلال از لب خونین جگری داشت دریغ
نیم کشته شدم از یک نظری حیف نگر
کز عقب بهر خلاصم دگری داشت دریغ
آبرو باد زخاک در او جامی را
که رخ از سجده ی هر خاک دری داشت دریغ
***
895
خلقی چو گل شکفته و خندان به طرف باغ
ما و دلی زهجر تو چون لاله داغ داغ
در باغ اگر نه بوی تو یابم زهر گلی
آهی برآرم از دل و آتش زنم به باغ
پوشیده دار غنچه صفت پیرهن زباد
تا بوی او چو گل نشود عطر هر دماغ
حاجت مبر به خانه ی همسایه ای رفیق
کامشب شرار سینه ی من بس بود چراغ
در چابکی طریق تو ورزند نیکوان
لیکن خرام کبک دری نیست کار زاغ
کی سایه بر سرم فگند آن همای قدس
چون بر کلوخ می ننشیند مرا کلاغ
فصل بهار و بسته جهانی به عیش دل
جامی و درد عشق وز عیش جهان فراغ
***
896
هر شب از آتش رخسار تو سوزم چو چراغ
رود از فکر سر زلف تو دودم به دماغ
سوزم از رشک چو سوزد کسی از داغ غمت
هر کس از داغ غمی سوزد و من از غم داغ
سایه بر عارض گلرنگ تو انداخته زلف
بر گل و لاله زپر چتر سیه ساخته زاغ
موسم گل در باغ چه گشایند به روی
غنچه ای نیست دل من که گشاید در باغ
پای برداشتم از دامن هر شغل که بود
تا به یاد تو نشستم پی زانوی فراغ
بوی پیراهنت از باد صبا می جستم
به گریبان گل و جیب سمن داد سراغ
جامی از نطق زبان بست چو نشناسد کس
نکته ی طوطی شکرشکن از لاغ کلاغ
***
897
کی به دعوی تاب آن روی چو مه دارد چراغ
باید امشب پایه ی خود را نگهدارد چراغ
می رود با آه آتشناک دل در زلف تو
همچو آن رهرو که در شب پیش ره دارد چراغ
شمع رخسار ترا گیرد به دعوی در زبان
در زبان افتاده آتش زین گنه دارد چراغ
از شکاف سینه بر دل می فتد زان رخ فروغ
خانه ی ویران بلی از نور مه دارد چراغ
ساقی ما رخ نمود ای شمع بنشین گوشه ای
زانکه این بزم از فروغ صبحگه دارد چراغ
وقت پیر رهبر ما خوش که در شب های تار
از می روشن به کنج خانقه دارد چراغ
شعله های آه جامی نیست جز ایام هجر
هر کس آری بهر شب های سیه دارد چراغ
***
898
گفتم به عزم تو بنهم جام می به کف
مطرب زد این ترانه که می نوش لاتخف
خالی ز دوستی نبود هیچ پوستی
بر صدق این سخن دو گواهند چنگ و دف
آیا بود که صف نعالی به ما رسد
چون بر بساط وصل زنند اهل قرب صف
بشناس قدر خویش که پاکیزه تر ز تو
دری نداد پرورش این آبگون صدف
پای تو بر زمین اثر لطف و رحمتست
آن را که دیده فرش رهت شد زهی شرف
عمر تو گنج و هر نفس از وی یکی گهر
گنجی چنین نفیس مکن رایگان تلف
جامی چنین که می کشد از دل خدنگ آه
خواهد رسید عاقبت الامر بر هدف
***
899
نقد عمر زاهدان در توبه ای می شد تلف
قل لهم ان ینتهوا یغفر لهم ما قد سلف
جرعه ای کز ساغر اهل صفا ریزد به خاک
خاک آن بر خون ارباب ریا دارد شرف
نکته ی عرفان مجو از خاطر آلودگان
گوهر مقصود را دل های پاک آمد صدف
عشوه ی ساقی برد از کف عنان عقل و هوش
چون به بزم دردنوشان جام می گیرد به کف
غمزه ی خونریز او چون تیغ لا تا می کشد
لعل جان بخشش دهد پنهان نوید لا تخف
آمد آن رخ فتنه ی دور قمر ای دل بکوش
تا چو مشکین زلف او زان فتنه باشی برطرف
کی نظر بازی تواند با بتان غمزه زن
هر که چون جامی نشد سهم حوادث را هدف
***
900
باده صاف و محتسب با باده نوشان در مصاف
یا غیاث المستغیثین نجنا مما نخاف
دم به دم گر خون دل پالایم از مژگان چه عیب
چون ننوشد مست ناز من به جز می های صاف
شاهد معنی درون پرده ی عزت یکی است
در لباس صورت افتادست چندین اختلاف
دین ما عشق است ای زاهد مگو بیهوده پند
ما به ترک دین خود گفتن نخواهیم از گزاف
بیش ازین تاب ملامت نیست در عشقت مرا
روی خود بنمای تا زاهد مرا دارد معاف
هرگز از سر میانت یک سر مویی نبرد
گرچه آمد عقل در حل دقایق موشکاف
بازگشت از کعبه شیخ شهر و جامی همچنان
جام می بر کف به کوی می فروشان در طواف
***
901
سر به پای توام ای کعبه ی جان نیست گزاف
گر بگویم که کند گرد سرم کعبه طواف
صورت آرزوی من زگریبانت نمود
نیست آیینه ی درویش بجز سینه ی صاف
چیست این نافه اگر زانکه به چین آهو را
نبریدند به سودای سر زلف تو ناف
جلوه ی حسن تو زینسان که جهان را بگرفت
هیچکس را نتوان داشت زعشق تو معاف
با همه روی زمین متفقم در همه دین
مشرب عشق تو شست از دل من نقش خلاف
تیغ مصقول تو آیینه ی مقصود من است
یا رب این آینه را سینه ی من باد غلاف
زان میان چون قلم از موی همی پیچد سر
فکر جامی که به هر نکته بود موی شکاف
***
902
کجا شد آنکه زبغداد مستقر سلف
به حله روی نهادم ز حله رو به نجف
نجف مگوی که آن بارگاه مجد و علا
نجف مگو که آن قبله گاه عز و شرف
نهاده اهل وفا بر آستانه ی او روی
کشیده اهل صفا بر حوالی او صف
بر آن آستانه فرو ریختم زجیب نیاز
زعجز و ضعف هدایا زفقر و فاقه تحف
زفوت عمر گرامی و روزگار شریف
که جز به خدمت آن روضه گشته بود تلف
گهی بیا حزنا ساختم نوای حزن
گهی بیا اسفا سوختم به داغ اسف
فغان کشیدم از اندوه آن سینه چو چنگ
تپانچه کوفتم از درد آن به روی چو دف
بر آن شدم که چو جای از آن حریم مراد
عنان عزم نپیچم دگر به هیچ طرف
ولی دریغ که بازم سپهر حادثه زای
زمام دولت و اقبال در ربود زکف
***
903
صوفی شهر به انواع فضایل متصف
باده خورد و شد به فضل باده خواران معترف
ساخت جاروب حریم میکده موی سفید
خرقه ی پشمینه در پای خم افگند از کتف
خورده چون شین در سر شاهد کن و شمع و شراب
تا شوی بالا نشین بر اهل عشرت چون الف
آب جبین بین برتر از ابرو که پنداری شدست
عطف دامان مه روشن هلال منخسف
حرف آن قامت مزن با مایل طوبا که او
خاطری دارد زسمت استقامت منحرف
طبع نادان را زدانا شادتر دارد سپهر
زانتظام افتد چو کار پیر خوانندش خرف
شاهد مقصود را پره حجاب هستی است
جز به جام می نشد بر جامی این سر منکشف
***
904
خشمت می فروش بین بر در او زهر طرف
گرد مؤید کرم اهل صفا کشیده صف
فیض کرامتش نهد دم به دم از سفال می
رند خداشناس را جام جهان نما به کف
پرورشت دهد فلک لیکن ازو تو برتری
بیش نهد بلی خرد قیمت گوهر از صدف
پرده ی دیده و دلم فرش بود به راه تو
گر قدمی بدین طرف رنجه کنی زهی شرف
قبله ی جان اهل دل مستی و بی خودی بود
وه که به زهد و توبه شد بیهده عمر ما تلف
بانگ دفینه خوش بود خواجه ی زرشمار را
مفلس دردخوار را خوش تر از آن صدای دف
محنت بادیه مکش جامی و عزم کوفه کن
شو پی حج و عمره هم طایف مشهد نجف
***
905
شب نهان آن مستم از بالای سر بگذشت حیف
بعد عمری کآمد از من بی خبر بگذشت حیف
گرچه دیری بودم اندر هجر او گریان و خوار
بر من از برق درخشان زودتر بگذشت حیف
سینه را کردم سپر تا نگذرد تیرش ز من
بر سپر آمد خوش اما از سپر بگذشت حیف
عشرت شاهان ندارد لذت غم های عشق
روزگار من به غم های دگر بگذشت حیف
دست و پا در بحر بهر آشنایی می زدم
زو نشان نایافته آبم زسر بگذشت حیف
زیستم شب بر امید بوی او وقت سحر
بوی او نایافته وقت سحر بگذشت حیف
جامی سرگشته رو در کعبه ی مقصود داشت
ره به سر نابرده ایام سفر بگذشت حیف
***
906
حدیثی مشکل و سریست مغلق
که در کون و مکان کس نیست جز حق
حقیقت واحدست و وحدت او
بود مرد محقق را محقق
ولیکن زاختلاف اعتبارات
گهی باشد مقیدگاه مطلق
مجرد یا بیش زاخلاق و تقیید
اگر جلباب هستی را کنی شق
چو بندی از تصاریف شئون چشم
ترا مصدر نماید عین مشتق
کند هر دم بیان این نکته را عشق
ولی عقلش نمی دارد مصدق
نبخشد جان جامی را خلاصی
زقید عقل جز جام مروق
***
907
رهروی خوش سخنی گفت زپیران طریق
کاولین شرط درین راه رفیق است رفیق
طالب صحبت رندان شو و توفیق ادب
از خدا خواه که الله ولی التوفیق
چون به نظاره ی ساحل گذری خنده زنان
دامن عاطفت خود مکش از دست غریق
چیست آن رشته که آویخت خور از خط شعاع
یعنی ای ذره برون آی ازین چاه عمیق
بجز این نکته نشد حاصلم از دقت فکر
که بدان سر میان ره نبرد فکر دقیق
لعل سیراب تو رخشنده سهیلی است که داد
گوهر اشک مرا خاصیت لعل و عقیق
هر معاشر به رفیقی دم یکرنگی زد
جامی و جام شفق گون که رفیقیست شفیق
***
908
چون تو در شهر مهی، از من دلداده چه لایق
که نباشم به سر کوی تو آشفته و عاشق
آنکه با روی نکو داد ترا پایه ی عذرا
چه عجب گر دهد از عشق مرا منصب وامق
گو طبیبم زغم عشق تو پرهیز مفرما
که مزاج من بیمار به عشق است موافق
دل و جان بسته ی زلفت، به رخت مهر چه ورزم
عشق را شرط نخستین چه بود ترک علایق
جیب جان هر سحری می درم از مهر جمالت
نیست جز صبح درین قصه مرا شاهد صادق
گشتم از عشق تو بیمار گذر کن به سر من
کین مرض را نتوان یافت طبیبی چو تو حاذق
جامی از صدق وفا دل به نگاری ده و بگسل
ز حریفان ریایی و رفیقان منافق
***
909
ای خرم از هوای رخت نوبهار عشق
در هر دلی زتازه گلت خار خار عشق
هر چند سر خوشی زمی حسن یاد کن
ما را که جان رسید به لب در خمار عشق
محمل همین به سینه ی ویران ما گشاد
هر کاروان غم که رسید از دیار عشق
فرقی میان عابد و عارف نهاده اند
این خوش به عشق کار بود و آن به کار عشق
گر کوهکن زپای درآمد چه جای طعن
والله که کوه پست شود زیر بار عشق
هرگه خدنگ غمزه گشایی زشست ناز
باشد همای سدره فروتر شکار عشق
جامی مدار رنجه دل از فکر عاقبت
حالی به نقد خوش گذران روزگار عشق
***
910
بود عقیق سرشکی که ریزم از غم عشق
به چشم اهل محبت نگین خاتم عشق
هنوز صبح وجود از شب عدم طالع
نگشته بود که بودم چو صبح همدم عشق
مزن زگریه ی ما خنده کاب دیده ی ما
ترشحی است ز باران شوق و شبنم عشق
به ترک عشق خرد جهد می کند اما
به جهد او نشود سست عهد محکم عشق
سپاه هوش و خرد ناگرفته راه گریز
گمان مبر که شود ملک دل مسلم عشق
دلم که جای ریا بود و زرق شکر خدا
که جلوه گاه بتان شد به یمن مقدم عشق
همای همت جامی خجسته فر مرغیست
گشاده پر به هوای فضای عالم عشق
***
911
ای سر عقل از خطت بر خط فرمان عشق
گوی دل از طره ات در خم چوگان عشق
منشی هجران نوشت بهر هلاکم نشان
مهر زد از داغ دل صاحب دیوان عشق
رفت به هر وادییی از مژه ام سیل خون
تشنه هنوزم به خون ریگ بیابان عشق
جورکشی بر درت ساخت مرا سربلند
اره ی فرق منست کنگر ایوان عشق
باد که جنبید ازو سلسله ی زلف تو
شد دل دیوانه را سلسله جنبان عشق
چاک مکن سینه ام ترسم ازین روزنه
بر همه روشن شود آتش پنهان عشق
نامه که پیچیده شد گفته ی جامی درو
هست پی اهل دل لقمه ای از خوان عشق
***
912
هر خون که خورد بی تو دل از ساغر فراق
بگشاد از رگ مژه ام نشتر فراق
بر چون خوریم از تو که تخم امید وصل
در کشتزار ما ندهد جز بر فرق
در باغ عشق سروی اگر هست و سوسنی
آن ناوک بلا بود این خنجر فراق
لاغرتنم به مسند وصل تو چون رسد
این رشته هست دوخته در بستر فراق
برخاست زآب دیده ی ما هر طرف حباب
زد خیمه در نواحی ما لشکر فراق
هر دم مده به وعده فریبم که فارغ است
از نعمت وصال بلا پرور فراق
جامی زدوست نامه ی وصل آرزو مکن
این بس که هست نام تو در دفتر فراق
***
913
روز ما را سخت چون شب تیره آن ماه از فراق
چند سوزیم از فراق آه از فراق آه از فراق
آگهند از ماه تا ماهی که هر شب می رود
آب چشمم تا به ماهی آه تا ماه از فراق
وصل جانان شایدم روزی شود پیش از اجل
یک دو روز ای جان غمدیده امان خواه از فراق
محنت دوری مپرس از ساکنان کوی دوست
ناز پرورد وصال آخر چه آگاه از فراق
تا به کی سرگشته گردم در فراق ای برق وصل
نور ده یک لحظه تا بیرون برم راه از فراق
روز وصل یار ما را غیرت اغیار گشت
چون وصال این وحشت آرد لو حش الله از فراق
در صبوری گرچه جامی بود پابرجا چو کوه
گردش گردون به بادش داد چون کاه از فراق
***
914
زهی به خاک درت چشم خون فشان مشتاق
به لب تو جانی و من بنده ی به جان مشتاق
تو می روی زجهان و جهانیان فارغ
ستاده بر سر راهت جهان جهان مشتاق
بیا بیا که به تشریف مقدمت هستم
چو میزبان توانگر به میهمان مشتاق
پیام دلکش تو کآرزوی جان منست
دلم چو گوش بود، گوش چون زبان مشتاق
برین شکسته ی افتاده کی کنی سایه
همای سدره نباشد به استخوان مشتاق
منم به خانه ی خود غایب از سگان درت
مسافری به ملاقات دوستان مشتاق
به خوابگاه سگانت کشید جامی رخت
چو آن غریب که آید به خان و مان مشتاق
***
915
دلت منازل و من کنت منه بالاشواق
گذشت مدت هجران و روزگار فراق
برآمد از مدد بخت و یاری توفیق
مراد خاطر مجروح عاشق مشتاق
به صبر جفت شدیم ارچه پیش ازین می بود
زطاق ابروی او دور طاقت ما طاق
گرفت آنکه چو جان در درون دل جا داشت
بسان مردمک اندر سواد دیده وثاق
جدا زطلعت طاق ابروان چه سود کند
که بر فلک کشی از سنگ و خشت طاق و رواق
مرا مقام حسینی لقب شهنشاهی است
که می زنند نوای محبتش عشاق
از آن مقام مکن راست جامیا آهنگ
سوی حجاز که از ساز رفت راه عراق
***
916
به خود گمان من آن بود در بدایت عشق
که کوس ملک زنم زود در ولایت عشق
دریغ و درد که هم در میان فرو رفتم
ندیده بارقه ی لطفی از نهایت عشق
ز کارخانه ی عشقم جرین نصیبی نیست
که بر زبان گذرد گه گهم حکایت عشق
حقوق عشق رعایت چنانچه می باید
نیافت زین بود از عاشقان شکایت عشق
پی نزول هر آیت شنیده ام سببی
برون بود زسبب ها نزول آیت عشق
زجور دهر پناهی گرفته هر بیدل
پناه من چه بود سایه ی عنایت عشق
چه سود سعی تو جامی به آن بود که نهی
زمام مصلحت اندر کف کفایت عشق
***
917
زد به شکر خنده لعلت بر دل ریشم نمک
یا غزال الحی یا ظبی الحمی ما املحک
تا شدی ظاهر بدین لطف و جمال ارباب دین
متفق گشتند در تفضیل انسان بر ملک
چون پری پنهان مشو ای بی تو بینایی محال
زانکه مردم را چو چشمی، چشم را چون مردمک
نقد اخلاص مرا هر بار یابی پاک تر
گر زنی صد نوبت از سنگ جفایم بر محک
موجب ننگست نامم نامه ی عشق ترا
کاش نامم را کند تیغ اجل زین نامه حک
دل یکی دارم من و دلبر یکی آن بخت کو
تا بگویم قصه ی دل پیش دلبر یک به یک
از فلک جامی چرا نالد که با او هر چه کرد
دور خورشید جمالت کرد نی دور فلک
***
918
چون تو ناوک افگنی سویم دل و جان یک به یک
سهم خود جویند از من کاالهدا یا مشترک
سوختم صد بار تا کی سینه ی ریش مرا
سازی از مژگان جراحت ریزی از لب ها نمک
بر سر ما چون ز بهر امتحان سنگی زنی
روی زرد خود بر آن مالیم چون زر بر محک
در وجود آن دهان داریم شک بهر خدا
زیر آن لب نکته ای فرمای بهر دفع شک
تا نهان آیم به طوف کوی تو هر شب شود
تیر آهم میل چشم دیده بانان فلک
گر رود بر چرخ ذکر دانه های خال تو
درد سر خیزد مسیحا را زتسبیح ملک
خواند جامی پیش آن خورشید شعری وقت صبح
ساخت گردون نظم پروین را به تیغ مهر حک
***
919
چو جزو لایتجزاست آن دهان بی شک
چگونه جان منش گشت جزو لاینفک
تهی است سبحه ی زاهد زگوهر اخلاص
هزار بار من آن را شمرده ام یک یک
غمت مباد ترشح کند زسینه ی چاک
زغمزه کاش به هم دوزیش به یک ناوک
به تیغ حادثه گردون کجا تواند کرد
نهان ز نامه ی عشقت حکایت ما حک
می آن نیم که شوم تارک سجود درت
گرم رسد به مثل از تو تیغ بر تارک
دبیر صنع نوشتست گرد عارض تو
به مشک ناب که الحسن و الملاحة لک
بشوی دل زقوانین عقل و دین جامی
که سر عشق بدین ها نمی شود مدرک
***
920
دلم شد جزو جزو از تیغ بیداد تو و هر یک
بود پیوسته اندوه و غمت را جزو لاینفک
زتو سررشته ی کارم کشد روزی به حیرانی
درین دعوی ندارم جز سر زلف تو مستمسک
زباریکی میانت در کمر سریست لایفهم
زپنهانی دهانت زیر لب رمزیست لایدرک
چه غم گر اندک اندک شد غمت بسیارم اندر دل
همه فیض نوال تست اگر بسیار اگر اندک
مکش یکبارگی بر ما خط نادانی ای خواجه
که در کار جهان گولیم و در عشق بتان زیرک
اگر بر تارکم سنگی رسد از پاسبان تو
به صد تعظیم و حرمت دارمش چون تاج بر تارک
قدش طوبا بود جامی اگر بر یاد او فردا
کنی در پای طوبا جاف طوبی ثم طوبی لک
***
921
سر دهانت ناگشته مدرک
اهل یقین را افگنده در شک
از روی و زلفت دارم همیشه
صبحی همایون شامی مبارک
صد تیغ رانی حاشا که گردد
حرف وفایت از لوح دل حک
بر آب چشمم می خندی آری
المزن یبکی و الورد یضحک
طفلی و نادان لیکن نرسته
از دام عشقت پیران زیرک
دی با سگانت گفتم کزین در
بار اقامت می بندم اینک
دل شد مجاور آنجا که جامی
هذا فراق بینی و بینک
***
922
دل خون و جان فگار و جگر ریش و سینه چاک
هم خود بگوی چون نکشم آه دردناک
بیماری پرسیی بکن ای یار مهربان
کافتاده ام زهجر تو بر بستر هلاک
آلوده کرد دامنم از خون دل سرشک
واحسرتا که خاصیت این داد عشق پاک
عطر کفن زخاک درت کردم آرزو
آخر ببین که می برم این آرزو به خاک
بویت شنید غنچه و گل هم که می کند
این جامه پاره پاره و آن خرقه چاک چاک
گر پر شود جهان همه از ماه منظران
و الله لست انظر طوعا الی سواک
گفتم که جامی از غم عشق تو مرد گفت
گر همچو او هزار بمیرد مرا چه باک
***
923
جان می دهم به باد و غمت می برم به خاک
طوبا لمن یموت و فی قلبه هواک
پاکی تو و زپرده ی عزت ترا ندید
جز دیده های پاک خوشا دیده های پاک
هر شب به جست و جوی خیالت روان کنم
آب دو دیده تا سمک و ناله تا سماک
زاهد کجا و سوز دل من که او ز زرق
پشمینه چاک کرد و من از شوق سینه چاک
زد شیخ نارسیده به عشق تو طعنه ام
دیوانه را زسرزنش کودکان چه باک
خاطر مدار رنجه به فکر عیادتم
بادا سعادت تو اگر من شوم هلاک
جامی که داد جان به غمت بهر اهل درد
بگذاشت یادگار غزل های دردناک
***
924
جان عاشق چون بود از آرزوی طبع پاک
دامن معشوق اگر آلایشی دارد چه باک
حاش لله چون رسد معشوق ما دامن کشان
دامنش زان پاک تر باشد که ما گوییم پاک
صفوت و پاکیزگی لازم بود خورشید را
گر بود بر اوج گردون و رفتد بر سطح خاک
شوق غالب عشق مستولیست بر من بعد ازین
بر سر آن کوی خواهم رفت مست و جامه چاک
بانگ خواهم زد که ای در پرده ی عزت مقیم
کم تواری فی قباب العز حتی لا نراک
زآستانت سر نتابم تا نبینم روی تو
گرچه آید بر سر من از تو صد تیغ هلاک
ناله کن جامی که دانم عاقبت کاری کند
در دل سنگین یار این ناله های دردناک
***
925
به جوهر می رخشان که از زجاجه ی پاک
چراغ عیش فروزد درین سراچه ی خاک
به حسن صنعت مشاطه ای که آراید
زخوشه ی گهر و لعل تاج تارک تاک
که من زدامن پیر مغان ندارم دست
کشاکش اجلم گر کند گریبان چاک
مکن مزاحمت اهل دل که محفوظ است
زسنگ بی خردان شیشه خانه ی افلاک
گلی که بهر گلیم از درخت طور شکفت
توقع از خس و خاشاک می کنی حاشاک
زعشقم این قدر ادراک شد که نتوان کرد
به دقت نظر اسرار عشق را ادراک
قدم ز دیر مکش جامی از ملامت غیر
اگر به دیر رسیدی ز طعن غیر چه باک
***
926
باده پاکست و قدح پاک و حریفان همه پاک
عمر اگر در ره پاکان شودم صرف چه باک
به ریا طعنه مزن پیر مغاک را که بود
ساحت عصمتش از وصمت این عارضه پاک
رفت در کوی تو صد سرکه کسی تیغ ندید
پر دلی کو که نهد پای به میدان هلاک
گر نیاویخته در دامن گل خار غمت
رخ چرا شسته به خوناب و گریبان زده چاک
روی بنما که روم ذره صفت رقص کنان
تا به سر منزل خورشید ازین دیر مغاک
مهر بگشا زلب لعل که بیمار ترا
شربت از دست مسیحا نفتد فایده ناک
سایه بر تربت جامی فگن ای سرو بلند
نیست از سرو عجب گر فگند سایه به خاک
***
927
مرا شد جامه ی جان از غمت چاک
بیا ای آرزوی جان غمناک
نرفت از لوح دل نامت اگر چند
زلوح آب و گل شد نقش من پاک
به یک رفتار بردی صد دل از راه
تعالی الله عجب چستی و چالاک
نهانی هر شبی آیم به کویت
گریبانی دریده دامنی چاک
گهی از درد ریزم خاک بر سر
گهی از شوق مالم روی بر خاک
زحسرت با در و دیوار گویم
الا یا ربع سلمی این سلماک
زجامی گر کشی سر چیست تدبیر
تو شاخ نازکی او خار و خاشاک
***
928
زهجران بر لب آمد جان غمناک
الا یا لیت شعری این القاک
به هر جمعیتی وصل تو جویم
لعل الله یجمعنی و ایاک
کسان را مهر دل از دیده خیزد
و قلبی کان قبل العین یهواک
نعیم خلد اگر گردد میسر
لعمری لا یطیب العیش لولاک
عنان عزم هر سویی که تابی
سوی قلب المتیم لیس مأواک
شدم خاک ره و دامن کشیدی
زمن چون شاخ گل حاشاک حاشاک
به قصد قتل جامی می کشی تیغ
کرم ها می کنی الله ابقاک
***
929
برانم از عقب کوچ کرده ی خود بوک
زند جمازه ی سعیم به خیمه گاهش چوک
کجا به خیمه گه او رسد جز آن رهرو
که گام زن چو جهازست و بارکش چون لوک
زآفتاب رخش دور مانده ام شاید
اگر کبود کنم جامه چون فلک زین سوک
ز فرق ساخته پای و زتاج زر نعلین
ملوک بهر سلوک رهش بلوک بلوک
غریق لجه ی عرفان خموش چون ماهی
به هرزه نعره زنان واعظ از کناره چو غوک
زکف مده سررشته که پیرزن داند
کزوست گردش چرخ و زچرخ جنبش دوک
مکن مبالغه در شرح درد دل جامی
مباد کلک ترا خون فروچکد از نوک
***
930
فاح ریح الصباح و صاح الدیک
باده در ده که صبح شد نزدیک
جام روشن بیار تا برهیم
یک دم از ظلمت شب تاریک
فهم را گم شود سر رشته
چون رود زان میان سخن باریک
پیش هندوی چشم خونریزت
گشته ترکان زبون تر از تازیک
سر عشق از عبارت واعظ
معنیی نازکست و لفظ رکیک
جز تو در دل کسی نیابد جای
صاحب ملک را چه جای شریک
جامی از حیرت تو ره گم کرد
یا دلیلا لمن تحیر فیک
***
931
بیا ساقی بیار آن باده ی پاک
بشو حرف مرا زین تخته ی خاک
که بند پای گشته حرف هستی
نشاید رفت ازین راه خطرناک
بدو آسان نما ادراک مقصود
ولی مشکل بود ادراک ادراک
همی بینی ولیکن دید خود را
نبینی این نه بینایی است حاشاک
زخارستان طبع اندر دو چشمت
خلیده گوییا خارست و خاشاک
عجب تر آنکه هرگز یک سر موی
زنابینایی خود نیستت باک
چو نرگس چشم ها بگشاده جامی
به کوری ساختی حاشاک حاشاک
***
932
شکر آمد زخنده ی تو به تنگ
کوزه ی خود نبات زد بر سنگ
روی تو پرصفا زاشک منست
گرچه از نم برآرد آینه زنگ
صلح تو بی گناه خونریزیست
بر سر صلح تو کسان را جنگ
نام خود را تا رقیب عاشق کرد
هست ازین نام عاشقان را ننگ
انجم از ماتم انجمن سازد
چون شود آه من بلند آهنگ
لاله های دو رنگ بین گشته
همه در داغداریت یک رنگ
تا به کویت مقیم شد جامی
باشد از فکر حج به صد فرسنگ
***
933
درین مقرنس زنگارگون مینارنگ
بر آبگینه ی ارباب همت آید سنگ
نهاد چرخ مقوس کجست همچو کمان
از آن نشسته به خاکند راستان چو خدنگ
کسی که گام درین بحر می زند پی کام
به کام می رسد آخر ولی به کام نهنگ
مبین غزاله ی گردون و مهر او هر صبح
که شب به کین تو خواهد گرفت شکل پلنگ
محیط دور افق گرچه قاف تا قافست
بود چو دایره ی میم بر دل ما تنگ
زکس نمی شنوم بوی انس کاش افتم
برون زمسکن مأنوس خود به صد فرسنگ
به شهر نیست نوایی خوش آنکه راست کند
درای محمل جامی سوی حجاز آهنگ
***
934
ای که چون غنچه دلی دارم از اندوه تو تنگ
همچو گل چند دورو باشی و چون لاله دورنگ
جنگ من این همه با بخت از آنست که تو
با همه صلح کنی با من دلسوخته جنگ
سر زلف تو به دست دگران می بینم
وه که سررشته ی اقبال برون رفت زچنگ
گریه نقش خط سبز تو نبرد از دل ما
نشود پاک به شستن زرخ آینه زنگ
عاقبت وادی هجر تو به پایان آمد
گرچه شد بارگی صبر در آن بادیه لنگ
گر نه صیاد ازل خواست شکار دل ما
چون کمان ساخت زابروی تو وز غمزه خدنگ
جامی دل شده را جام دل آن روز شکست
که درآمد به سر کوی تواش پای به سنگ
***
935
از در بسته و دیوار بلند تو به تنگ
آمدم با در و دیوار ازین غصه به جنگ
گفته ای شب در ما چند زنی این نه درست
از دل سخت تو بر سینه همی کوبم سنگ
تا به گوش تو رسد ناله ی من می خواهم
که به بزم تو کنم از رگ جان رشته ی چنگ
داده ام دل به تو از صورت مژگان تو پر
بسته ای بر کمرت ترکشی از تیر خدنگ
چکنم چاره که کردند درین لجه ی نیل
گوهر وصل ترا تعبیه در کام خدنگ
نبرد نقش خط سبز ترا گریه ز دل
نشود پاک به شستن ز رخ آینه زنگ
نام جامی چه بود ننگ همه بدنامان
رند رسوا شده از نام نکو دارد ننگ
***
936
هر کس آرد دامن صلحت به چنگ
بر سر اینست ما را با تو جنگ
صحبت تنگ تو با بیگانگان
آشنایان را همی آرد به تنگ
محنت هجر تو پاید سال ها
دولت وصل تو باشد بی درنگ
مهر خطت را هنر داند دلم
گرچه باشد عیب بر آیینه زنگ
چهره ام شد کهربا اشکم عقیق
بیش ازینم نیست از لعل تو رنگ
کی رسد در عشق عقل تیز پای
چون رود با مرکب جم مور لنگ
نیک نامی کم طلب جامی که هست
عشق بازان را زنام نیک ننگ
***
937
زهی اشک من و لعل تو یکرنگ
زتو اندوه من با کوه هم سنگ
مرا درج گهر این بس که دارم
زپیکان های تو بر سینه ی تنگ
زتیغت چهره ی مقصود پیداست
مباد از خون بی دردان برآن رنگ
حذر زان چشم و مژگان تا کی ای دل
دلیران چون گریزند از صف جنگ
قدم خم شد چو چنگ و دارم امید
که آرم تاری از زلف تو در چنگ
رقیب از کشتن من ننگ دارد
به یک تیغم خلاصی ده ازین ننگ
به آن قامت خوش است آهنگ جامی
نیامیزد زهی مرغ خوش آهنگ
***
938
من که مهر عارضت می ورزم از صبح ازل
نگسلم از زلف تو پیوند تا شام اجل
گر به دست باد نبود حل و عقد زلف تو
کی شود سوداییان عشق را یک عقده حل
شد رقیب آواره و جایش سگ کویت گرفت
بیدلان را خاست از جان نعره ی نعم البدل
محتسب قول و عمل را ناروا گوید ولی
نیست مطرب را روا قطعا به قول او عمل
در دلم زین سان که محکم شد اساس عشق تو
کی به توفان غم و سیل بلا یابد خلل
دل محل تست تا گم شد به جست و جوی او
بر درت هر چند می جویم نمی یابم محل
هست در وصف رخت از گفته ی جامی مدام
گلرخان را غنچه سان رنگین ورق ها در بغل
***
939
قتل من خواهد زیکسو غم زدیگر سو اجل
پیشدستی کن که نبود دست پیشین را بدل
فیلسوف عقل را آداب بحث عشق نیست
خالی از حکمت بود با او درین معنی جدل
قصد ما ابروی تست از سجده در محرابها
گر نباشد نیت خالص چه حاصل از عمل
می کنم هر دم چو گل پیراهن جان را قبا
تا قبا را دیدم آن اندام نازک در بغل
نیکوان را هستم از صدق ارادت معتقد
کی فتد در اعتقاد من زبدگویان خلل
دل که شد جای غم عشقت محل رحمتست
ای زسر تا پای رحمت، رحمتی کن در محل
یافت جامی دوش در میخانه فیض از پیر جام
شد می تلخ از لب لعل تو در کامش عسل
***
940
لعل جانبخش تو ینحل فیها یسأل
چشم خونریز تو لا یسأل عما یفعل
بعد عمری لبت از وعده ی کامی دهدم
غمزه ی شوخ تو گوید زکمین لا تعجل
قصد تو غایت جورست و جفا با چو منی
غیر هذا بک یا غایت قصدی اجمل
بود صد نخل هوس بیخ فرو برده به دل
صرصر عشق تو کرد آن همه را مستأصل
مشرب عشق چو باشد چه غم از طعن حسود
بحر ژرف از دهن سگ نشود مستعمل
گرچه هر جا دلم آویزش و آمیزش کرد
قبله ی عشق همانست که بود از اول
در سخن کوش نه در زینت دیوان جامی
شعر را چون نبود آب چه سود از جدول
***
941
دل به زمین بوس درت شد مثل
وفقه الله لخیر العمل
زان همه شادی که بدل داشت جای
شد غم و اندوه تو نعم البدل
بوسه ای از لعل تو کردم سوال
چند تعلل به عسی و لعل
بوسه گرفتم که نه حد منست
یک دو سه دشنام بده لا اقل
باد قضا طاعت چل ساله ام
پیش رخت قبل قضاء الاجل
خاص که بی خاصیت عاشقی است
عام کالانعام بود بل اضل
جامی امید سر زلف تو داشت
گفتمش ایاک و طول الامل
***
942
برون آی از نقاب غنچه ای گل
که از شوق جمالت سوخت بلبل
چو گردد موعد دیدار نزدیک
نیاید دیگر از عاشق تحمل
به گشت باغ رفتم تا برآیم
دمی چون لاله خوش با ساغر مل
مرا شوق تو گریانید چندان
که شد پرخون ز اشکم دامن گل
زبس نالیدم از فریاد مرغان
در اطراف چمن افتاد غلغل
جدا زان سرو قد و سنبل زلف
ندیدم قد سرو و زلف سنبل
چو مطرب لب ببست از نظم جامی
برآمد از صراحی بانگ بلبل
***
943
حق آفتاب و جهان همچو سایه است ای دل
اما رایت الی الرب کیف مد الظل
وجود سایه و خورشید فی الحقیقه یکی است
چو از صرافت اشراق خود شود نازل
حکیم ضوء دویم گفت سایه را هشدار
مباش همچو وی از مغز این سخن غافل
فروغ مهر به روی زمین بود سایه
میانشان چو شود فی المثل کسی حایل
وجود قابل شرط کمال اسمایست
و گرنه ذات نباشد به غیر مستکمل
قبول و فعل دو وصفند ناشی از ذاتی
که هست جمله شئون و صفات را شامل
ز روی کثرت باطن که ممکنش لقب است
بود همیشه قبول و تأثرش حاصل
ز روی وحدت ظاهر که واجبش صفت است
بود هماره در اعیان مؤثر و فاعل
خدای در دو جهان هست جاودان جامی
و ما سواه خیال مزخرف و باطل
***
944
زد شیخ شهر طعنه بر اسرار اهل دل
المرء لا یزال عدوا لما جهل
تکفیر کرد پیر مغان را و گر برد
بویی ز کفر او شود از دین خود خجل
محضر به خون اهل صفا می زند رقم
این رقعه بر جهالت او بس بود سجل
آیین صدق و رسم و مروت نه در کار اوست
از طبل منحرف مطلب فکر معتدل
ساقی بیا که ذکر کدورت کدورتست
تا هست مهل باده ی صافی زکف مهل
آن جام می بیار که از لوح اعتبار
سازد غبار هستی موهوم مضمحل
باشد که مرتفع شود از آثار می
آزار ظلمتی که نماید ز مد ظل
جامی به بزم پیر مغان بار خواست دوش
نگسسته دل هنوز ز پیوند آب و گل
مستی زد این ترانه به آواز چنگ و گفت
یا طالب الوصول تجرد یکی تصل
***
945
مسلمانان چه سازم چاره ی آن شوخ سنگین دل
که هم کام از لبش صعب است و هم صبر از رخش مشکل
اگر تن در فراق او دهم عمریست بیهوده
و گر دل بر وصال او نهم فکریست بی حاصل
دوای عشق گویند از سفر خیزد چه دانستم
که در دل مهر آن مه خواهد افزون شد به هر منزل
بدان در گرانمایه چگونه ره برم چون شد
ز آب دیده دریاها میان ما و او حایل
اگر نی آب بر آتش زدی باران اشک من
ز برق آه گرمم سوختی هم ناقه هم محمل
شکسته کشتی امید در گردان غم ما را
تو ای ناصح مزن سنگ ملامت باری از ساحل
شراب خوش دلی ارباب عشرت را ده ای دوران
که هست از ساغر غم جامی اکنون مست لا یعقل
***
946
آمدی سوی من از اشک خودم مانده خجل
که به ره پای تو چون سرو شد آلوده به گل
خون شد از رشک گلم دل بنشین پیش دو چشم
که بشویم گلت از پای به خونابه ی دل
میل سیل مژه ام می کنی آری باشد
طبع ارباب کرم جانب سایل مایل
جاه و تمکین ترا هیچ گزندی مرساد
چون به سروقت گدایان گذری مستعجل
جان از آن پاکتر آمد که بگیرد گردی
دامنش را چو کند در تن خاکی منزل
این قدر لطف بس از جانب لیلی که گهی
به سر تربت مجنون گذراند محمل
تا غلام تو شد ای خسرو خوبان جامی
قاضی عشق به آزادی او بست سجل
***
947
شتربانا مبند امروز محمل
مرا باری چنین مپسند بر دل
نمی شاید کنون بار سفر بست
که شد راه از سرشک عاشقان گل
نه پای رفتن و نی رای بودن
مبادا کار کس زین گونه مشکل
حبیبی را حل و القلب هایم
و روحی ذاهب و الدمع سایل
تن از همراهی او ماند محروم
ولی جان می رود منزل به منزل
الا ای باد شبگیری گذر کن
علی تلک المنازل و المراحل
بگو با دلبر محمل نشینم
که ای نوشین لب شیرین شمایل
ز رنج ره مبادت هیچ آسیب
به کامت هر چه خواهی باد حاصل
سحرگه چون شود عزم رحیلت
مباش از ناله ی شبگیر غافل
بیا کز درد و غم هستم فتاده
به خاک و خون چو مرغ نیم بسمل
تو می نوشی به طرف دشت و جامی
به کنج محنت و غم زهر قاتل
***
948
کل ما فی الکون وهم او خیال
او عکوس فی مرایا او ظلال
لاح فی ظل السوی شمس الهدی
لاتکن حیران فی تیه الضلال
کیست آدم عکس نور دلم یزل
چیست عالم موج بحر لا یزال
عکس را کی باشد از نور انقطاع
موج را چون باشد از بحر انفصال
عین نور و بحردان این عکس و موج
چون دویی اینجا محال آمد محال
رهروان عشق را بنگر که چون
هر یکی را بر دگرگونه است حال
آن یکی در جمله ذرات جهان
دیده تابان آفتابی بی زوال
و آن دگر زآیینه ی هستی عیان
دیده مستورات اعیان را جمال
و آن دگر در هر یکی آن دیگری
دیده من غیر احتجاب و اختلال
خرم آن عاشق که با سلطان عشق
می خرامد در نهایات الوصال
کلمینی یا حمیرا کرده ورد
با لب شیرین آن شیرین مقال
وز هلال زلف پر آشوب او
گفته با خالش ارحنی یا بلال
لب ندانم جز لب بحری که کرد
گوهر از قعرش سوی لب انتقال
ظلمت کونم غرض باشد ز زلف
نقطه ی ذاتم مراد آمد زحال
گفت و گو تا چند جامی لب ببند
حال می باید چه سود از قیل و قال
گر درون سینه داری گوهری
چون صدف در قعر بنشین گنگ و لال
***
949
هودج کیست برین ناقه ی زرین خلخال
کش فتادست دو صد قافله جان در دنبال
هودج آن که اگر برفگند طرب نقاب
کوه و دادی شود از نور رخش مالامال
یاد روزی که پی محمل او می رفتم
بانگ زد بر سگ دنباله رو خود که تعال
پیش رفتم به غلط و او ز کرم خنده زنان
گفت کای عاشق شوریده ی ما کیف الحال
گفتمش سوختم از عشق تو تعجیل مکن
گرچه عمری و بود عادت عمر استعجال
گفت جامی بگشا بال جهان پیما را
تا به این مأمن جان ها برسی فارغ بال
ور ترا همت آن نیست مجاور می باش
در کهن منزل ما گرد دمن یا اطلال
***
950
سرویست قامت تو زبستان اعتدال
سر تا قدم لطیف ترا از پیکری خیال
روح مقدس است که سلطان قدرتش
تشریف داده خلعتی از عالم مثال
بی نور اقدس است که از موطن بطون
بنموده در جمیل ترین مظهری جمال
آن نور پاک ظاهر و شخص تو مظهر است
باشد میان ظاهر و مظهر دویی محال
فرقی بجز تقید و اطلاق یافتن
نتوان میان ظاهر و مظهر به هیچ حال
زانت برم سجود که آن نور دلم یزل
لا یح بود ز لوح جمال تو لایزال
غیر از تو کیست مقصد جامی و مطلبش
یا مقصدی هلم و یا مطلبی تعال
***
951
ای به وصف لب شیرین سخنت ناطقه لال
فهم سر دهنت پیش خرد امر محال
پیش ارباب کرم شرط ادب نیست طلب
حاجت ما همه دانند چه حاجت به سوآل
گر خوشیم از تو به خوابی و خیالی چه عجب
عشرت و عیش جهان نیست بجز خواب و خیال
روشن آن دیده که در آینه ی طلعت دوست
پرتو حسن ازل دید نقش خط و خال
صفت لطف تو گوییم زهی لطف سخن
سخن از حسن تو رانیم زهی حسن مقال
چون فتادیم به وصف رخت از فکر دهان
بس معانی که نمود از تتق غیب جمال
دیدی آن رخ مکن از آه و فعان جامی بس
یافتی وصل گل ای بلبل شوریده بنال
***
952
چشم تو صادست و سر زلف دال
با خود از آن هر دو مرا صد خیال
خواست مصور که کشد نقش تو
چهره گشادی و کشید انفعال
هست دل سوخته پیش لبت
تشنه لبی بر لب آب زلال
حال من از وصف جمالت نکوست
گفتم و پیش تو نکو وصف حال
گر سر ما خاک رهت شد چه باک
باد چنین صد به رهت پایمال
جامی از آن لب سخن آغاز کرد
شد لقبش طوطی شیرین مقال
یافت کمالی سخنش تا گرفت
چاشنیی از سخنان کمال
***
953
می رسی خندان و می گویی به پایم چشم مال
چشم می مالم مباد این خواب باشد یا خیال
از ملال هجر تو شد چشم خونبارم چو جوی
بر لب این جو دمی بنشین پی دفع ملال
پیش رویت خط لب گویی زتاب آفتاب
سبز پوشان پا فرو کردند در آب زلال
کرده ام در ره نشان پای تو محو از سجود
سر نمی یارم برآوردن دگر زین انفعال
چون شوم از حرف سودای تو خالی کان دو زلف
نقش بسته در سواد دیده ی من چون دوال
شمع مجلس خواست دوش آتش زدن پروانه را
ساخت آتش گیره ی آن شعله مسکین پر و بال
جامی از شیرین لبان دارد سوآل بوسه ای
لعل نوشین تو می داند جواب این سوال
***
954
ساقیا زین هنر و فضل ملولیم ملول
ساغری ده که بشوییم زدل نقش فضول
مشکل عشق چو حل می نشود چند نهیم
گوش ادراک بر افسانه ی اوهام و عقول
سحر از کوی خرابات برآمد مستی
لایح از ناصیه اش پرتو انوار قبول
گفتمش عاشق درمانده چه تدبیر کند
که کشد رخت ارادت به مقامات وصول
گفت این مسأله از پیر مغان پرس که اوست
واقف جمله مراتب چه فروع و چه اصول
در ره حشمت او خاک شو و همت خواه
تا شود غایت مأمول تو مقرون به حصول
شیخ شهرت طلب و مسند شیخ اسلامی
جامی و زاویه ی نیستی و کنج خمول
***
955
گر چه گشتم به تیغ هجر قتیل
لیس قلبی الی سواک نمیل
نیست از کحل خاک راه تو دور
گر کند دیده روشن از دو سه میل
صد رهم گر به خلد بنمایی
نروم از درت به هیچ سبیل
همه چیزی بود جمیل از تو
لکن الصبر عنک غیر جمیل
آفتابی تو و برین دعوی
همه ذرات کاینات دلیل
گر جمالت زخال ساده فتاد
عدسی کم شمر زخوان خلیل
دل جامی به فکر نرگس تست
کل رأی من العلیل علیل
***
956
دوستان چند کنم ناله زبیماری دل
کس گرفتار مبادا به گرفتاری دل
ای که بر زاری دل می کنی انکار بیا
گوش بر سینه ی من نه، بشنو زاری دل
کوی تو منزل دلهاست کسی چون گذرد
که نیاید به زمین پاک زبسیاری دل
مدت هجر زحد می گذرد صبر کجاست
که درین واقعه ی صعب کند یاری دل
خوانده ام قصه ی عشاق بسی نیست در آن
جز جفاکاری دلدار و وفاداری دل
گر به وصلت نرسم درد طلب نیز خوش است
نیست مطلوب جزینم زطلبکاری دل
عمرها شد که دل جامی ازین غم خونست
که کند با تو دمی شرح جگرخواری دل
***
957
دیدم ترا و رفت زدست اختیار دل
آری زدست دیده خرابست کار دل
هر نخل آرزو که نشاندم زقد تو
در باغ جان نداد بری غیر بار دل
تر کیست چشم مست تو کز ابرو و مژه
تیر و کمان کشیده به قصد شکار دل
دل سوخت زآتش غم و پیکان به سینه ماند
هم یادگار تیر تو، هم یادگار دل
دل دادمت که گر بودش بیقرارییی
از جور روزگار شوی غمگسار دل
تو غمگسار ناشده بردی قرار ازو
با تو چنین نبود زاول قرار دل
جامی به پرده ی دل خود ساخت جای تو
یعنی درون پرده تویی راز دار دل
***
958
آن ماه رو که چشم منست و چراغ دل
دردا که سوختم زفراقش به داغ دل
خاطر به فکر غیر مجو لذت غمش
عشرت کجا توان چو نباشد فراغ دل
گم گشت با نشانی داغش دل از برم
آورده ام به زلف وی اکنون سراغ دل
تا بسته ام خیال خط و عارضش مرا
ریحان و لاله می دمد از باغ و راغ دل
هر غنچه کان به سینه زپیکان او دمید
ما را شکفت صد گل راحت زباغ دل
عمریست بر گذار نسیم عنایتیم
باشد که بوی وصل وزد بر دماغ دل
جامی بدان امید که آید خیال دوست
هر شب به کنج سینه فروزد چراغ دل
***
959
چگویم کز غمت چون می تپد دل
چو صید غرقه در خون می تپد دل
ز روی لطف دستی بر دلم نه
ببین کز دست تو چون می تپد دل
چو مرغی کافتد اندر دام صیاد
مرا در زلفت افزون می تپد دل
چو آن ماهی که بیرون افتد از آب
زبزم وصل بیرون می تپد دل
گر از یک جانب آمد عشق چونست
که لیلی را چو مجنون می تپد دل
نخستین جنبش آمد جنبش عشق
حریفان را نه اکنون می تپد دل
پی تسکین جامی بوسه ای بخش
که امروزش دگرگون می تپد دل
***
960
زد زغنچه بار دیگر خیمه بر گلزار گل
داد مستان را به عشرتگاه بستان بار گل
غنچه هر برگ طرب کز شوکت دی می نهفت
کرد با باد بهاری یک به یک اظهار گل
بگسل از دامان مطرب چنگ کز مرغان باغ
بر سر هر شاخ دارد مطربی طیار گل
غنچه را دل خون شد از کم عمری گل طرفه آنک
می کند زان خود دل گلگونه ی رخسار گل
زآب صافی شد مثنی شاخ گل پرگاروار
شکل های مستدیر انگیخت زان پرگار گل
زامتداد جو به طومار مجدول ماند آب
عکس گل در وی چو بر دیباچه ی طومار گل
راست بازاریست پنداری چمن کز رنگ و بوی
شد در آن بازار هم صباغ و هم عطار گل
در تمایل مانده بر شاخ زمردگون ز باد
همچو چتر لعل سلطان فلک مقدار گل
خامه ی جامی که شد در وصف گل چون خار تیز
خاست زان صد معنی رنگین چنان کز خار گل
***
961
دوشم آورد از چمن باد صبا پیغام گل
گفت منشین بی قدح چون لاله در ایام گل
عشرت امروز باد فردا مینداز ای حریف
نیست چندان فرصتی زآغاز تا انجام گل
نعره ی مستانه دارد همچو ما بلبل ولی
ما زجام گلرخی مستیم و او از جام گل
تنگ شد بی آن گلندام قباپوشم چمن
چون قبای غنچه دیدم تنگ بر اندام گل
در تمایل شاخ گل زان مست یادم می دهد
وه که بر آرام من آن شاخ بی آرام گل
حرص نرگس بین که با آن سیم و زر چون دوختست
روز و شب چشم طمع بر سفره ی انعام گل
وام شد در دور گل جامی بهای نقل و می
دلق زهد اکنون گرو کن در ادای وام گل
***
962
می خرامد سوی بستان شاهد رعنای گل
می رود آب روان تا سر نهد در پای گل
تافت ابر از سیم رشته سوزن از زر ساخت مهر
تا صبا دوزد قبای لطف بر بالای گل
جلوه ی گل را بود چیزی ورای رنگ و بوی
نیست بی چیزی که بلبل شد چنین شیدای گل
وقت گل کامی بگیر از دلبر نارسته خط
پیش از آن روزی که بینی خارها بر جای گل
بزم مستان را بیارای از گل ای ساقی که شد
بزم باغ آراسته از روی بزم آرای گل
لب لب جوی آی و گل را ببین به صدر و عشوه جوی
ای که چون آب روانی لب به لب جویای گل
وصف گل تا چند جامی هرگز از آن لاله رخ
چون تو باشد داغ بر دل کی کند پروای گل
***
963
حادی عشق اگر راز تو گوید به حیل
باشد از نقص حیل گر نکند رقص جمل
هر که از ذکر جمالت چو جمل رقص نکرد
منهش نام کالانعام کزان هست اضل
کی کند روی چو زاهد ترش از تلخی عیش
مرد عارف که بود غرقه ی دریای عسل
چون دهی وعده به تأکید و قسم حاجت نیست
کان ایقان بود از لعل لبت لیت و لعل
لذت نکته ی مجنون نشناسد هرگز
هر که در عشق غزالان نسرودست غزل
جهل کوران حرم بین که محمد حاضر
طالب نور هدی از رخ لاتند و هبل
جامی از مدرسه اسرار حقیقت مطلب
که درین مسأله ذوقی ندهد بحث و جدل
***
964
مرا تا کی جگر خون داری ای دل
سرشکم را جگرگون داری ای دل
شدی همدم درون دیده با اشک
همانا عزم بیرون داری ای دل
مرا سرگشته داری گرد عالم
تو هم آیین گردون داری ای دل
به لیلی زلف ماهی میل کردی
قدم در راه مجنون داری ای دل
زاسرار محبت شد جهان پر
چو گوهرهای مکنون داری ای دل
به افسون رام کردی صد پری را
به زیر لب چه افسون داری ای دل
زچند و چون گذشت اندوه جامی
زحال او خبر چون داری ای دل
***
965
ساقیا خیز که محول حال
روز عشرت نهاد رو به زوال
روزه خواهد حجاب ما گشتن
از شراب حلال و نقل حلال
چون رسد دور من عنایت کن
آن چنان کاس های مالامال
گر رساند زسلخ شعبانم
مست طافح به غره ی شوال
مستی حل ما شود که برد
ذکر ماضی و فکر استقبال
مطربا عود خوش نوا طفلی است
جا دهش بر کنار چون اطفال
تا درآید به ناله طفل آسا
گوش او را به دست لطف بمال
ناله ی او مرا به کشور جان
برد از تنگنای حس و خیال
در هوای فضای فقر وفنا
طایر همتم زند پر و بال
به مقامی رسم که چون جامی
قدسیان از نشیمن اقبال
در من آورده روی خود گویند
مرحبا مرحبا تعال تعال
***
966
مصطفایی به صفای دو رخ و لعل تو آل
ابرو و خال سیاه تو هلال است و بلال
صورت بینی سیمین تو اشک نبی است
که رخت گشته دو نیمه است ازو ماه مثال
طرف رویت به خط سبز بود لوح کلیم
که برو کرده یدالله رقم آیات جمال
نیست گنجایی مستقبل و ماضی ما را
مرکز همت ما نیست بجز نقطه و خال
شویم از اشک ندم میل می از دل حاشا
کی به شورا به قناعت کنم از آب زلال
محتسب خم و سبو می شکند رندی کو
کش کند ریش تر از درد و تراشد به سفال
می به عشرت طلبان ده که بود جامی را
قدح از دیده پر و دیده ز دل مالامال
***
967
بیا که فصل بهارست و محتسب معزول
معاشران به فراغت به کار خود مشغول
بیا بیا که صفا در پی صفاست همه
حریف ساده، می بی غش و قدح مصقول
شراب لعل زجام بلورکش که به هم
دو جوهرند یکی منعقد دگر محلول
علم به عالم اطلاق زن زباده ی لعل
مشو چو فلسفیان قید علت و معلول
فقیه و زاهد و عابد نه مرد این کارند
ببند بر رخ اینان در خروج و دخول
چو از فضایل مردان راه محرومی
چه سود بحث که آن فاضل است و این مفضول
به جرم توبه زمستان خجل مشو جامی
که پیش اهل کرم هست عذرها مقبول
***
968
در دهانت شک است آن دو سه خال
گرد لب نقطه هاست بر شک دال
قاصرند از مثال قامت تو
نقش بندان کارگاه خیال
نیست مرغ هوای عشق ترا
هیچ چیزی به از فراغت بال
بی خودند از جمال طلعت تو
ساکنان سرد اقات جلال
بین سرشک مرا که از خاطر
شوید آب روان غبال ملال
حالت از بانگ نی چه سود ای شیخ
چون نیی واقف از حقیقت حال
عمر جامی از آن دهان و میان
می رود در خیال های محال
***
969
قد بدا الصبح علی اسعد فال
وز قی الدیک علی اطیب حال
ساقیا می گذرد وقت صبوح
قدحی چند بده مالامال
رنج مخمور شبانه نرود
جز به می های صبوح از دنبال
صبحدم تشنه لبان را می لعل
می دهد خاصیت آب زلال
حبذا آب زلالی که ازوست
شسته از چهره ی جان گرد ملال
جامیا باده خور و دار حرام
به حلالیش مرو راه ضلال
زانکه می خاصه به شیرین پسران
مستی آرد چه حرام و چه حلال
***
970
ای پاک دل ز زلفت در عنبیرن سلاسل
زین عنبرین سلاسل مشکل خلاصی دل
آرد به هوش زنجیر آنرا که گشت مجنون
زنجیر تو ربوده هوش هزار عاقل
هرگز نشد خیالت دور از مقابل جان
ما را خیالت آری با جان بود مقابل
گل ها به وصف رویت رنگین رسایل آمد
کرده صبا تگ و پو در نشر آن رسایل
دل ماند و آن زنخدان گرچه برآمدش جان
هاروت را چه امکان رستن زچاه بابل
حادی زآب چشمم گل شد همه بیابان
بهر خدا که طی کن ذکر حبیب و منزل
در نظم و نثر جامی وصف تو گوید و بس
لله خیر ناظم لله در قایل
***
971
دارد آن سرو گل اندام معنبر کاکل
وای من گر زند از ناز گره بر کاکل
فرق کردن نتوان سرو سهی را زقدش
گر به فرقش بود از غالیه ی تر کاکل
بی گره کاکل او صد گر هم بر دل زد
هر چه دارند بتان بر سر و یک سر کاکل
هیچ دل نیست که بر کاکل او فتنه نشد
هر دم آرد به سرش فتنه ی دیگر کاکل
چون پی دلبری آن سرو کشد قد بلند
با قدش هست درین شیوه برابر کاکل
دیده چون بندم از آن شوخ که او را بینم
پای تا سر همه خوش وز همه خوشتر کاکل
بست در شانه ی او رشته ی جان را جامی
بو که با شانه به هم جا کندش در کاکل
***
972
ساقیا زین هنر و فضل ملولیم ملول
ساغری ده که بشوییم زدل نقش فضول
مشکل عشق چو حل می نشود چند نهیم
گوش ادراک بر افسانه ی اوهام و عقول
سحر از کوی خرابات برآمد مستی
لایح از ناصیه اش پرتو انوار قبول
گفتمش عاشق درمانده چه تدبیر کند
که کشد رخت اقامت به مقامات وصول
گفت این مسئله از پیر مغان پرس که اوست
واقف جمله مراتب چه فروع و چه اصول
در ره حشمت او خاک شو و همت خواه
تا شود غایت مأمول تو مقرون به حصول
شیخ شهرت طلب و مسند شیخ اسلامی
جامی و زاویه ی نیستی و کنج خمول
***
973
ایها الساقی ادر کاس المدام
چند داری دورم از می تلخ کام
پیش زاهد می حرام آمد ولی
نزد عاشق ترک می باشد حرام
فیض می عامست خاص و عام را
چیست حرمان خاص من زین فیض عام
باده ام عشق است و جامم روی یار
وه چه باده است اینکه می نوشم زجام
جام را از می رسد هر دم مدد
زان نگردد دور آن هرگز تمام
بلکه جام و می بود اینجا یکی
کس نداند کاین کدام است آن کدام
چون شناسم جام را از می که هست
جام چون می مشکبوی و لعل فام
رنگ و بوی جام می ناخورده می
می رهاند مرد را از ننگ و نام
این غزل جامی از آن می رشحه ایست
چون رحیقش ساز مسکی الختام
***
974
صبح است وز خمار شبم مانده تلخ کام
هات الصبوح صبحک الله یا غلام
در بزم تو به دور پیاپی چه حاجتست
یک جام نیم خورد تو باشد مرا تمام
خام است هر که پخت خیال وجود غیر
خوش وقت پخته ای که پرست از خیال خام
زاهد گرفت سبحه به کف صید عام را
از مهره کرد دانه و از رشته ساخت دام
مشهور شهر شد به کمال ورع ولی
آنرا که رد خاص چه سود از قبول عام
شیخی چو جام نیست مریدان عشق را
خوش آنکه داد دست ارادت به شیخ جام
جامی زشیخ جام طلب کن دوام فیض
کز فیض اوست عشرت میخوارگان مدام
***
975
بر اوج حسن روی تو ماهی بود تمام
ماهیَّت جمال تو اینست و السلام
مستغرق مشاهده ی آن دو رخ شدم
زان فارغم که ماه کدام است و خور کدام
زلفت چو سایه از سر سروت فتد به خاک
بادم به فرق سایه ی سرو تو مستدام
شیخان نارسیده چه دانند قدر عشق
کم جوی طعم پختگی از میوه های خام
از زرق و حیله دام به هر سو نهاده اند
تا آورند مرغ دل جاهلی به دام
در تنگنای صورت تقلید مانده است
زاهد پی محافظت اعتقاد عام
جامی که پی به مشرب تحقیق برده است
رغم عوام را به کف خود نهاده جام
***
976
من آن نیم که پی حفظ اعتقاد عوام
کشم عنان ارادت زنقل و باده و جام
درآی ساقی و در ساغر بلورین ریز
شراب لعلی علیرغم عام کالانعام
از آن شراب که چون از خودت خلاص دهد
نه اسم و رسم گذارد ترا نه ننگ و نام
از آن شراب که چون جرعه ای زساغر او
رسد به خاک دمد روح در رمیم عظام
از آن شراب که چون مطلقت کند برهی
زقید بندگی آفریده ی اوهام
ز وهم روی بگردان که در شریعت عشق
یکیست عابد اوهام و عابد اصنام
به سر این سخن آن زنده پی برد جامی
که هم زکف مبرا بود هم از اسلام
***
977
امر علی بالیات الخیام
و ابکی علیها بکاء الغمام
کهن خیمه هایی کزین پیش داشت
در سلمی و ال سلمی مقام
دریغا که از دور گردون فتاد
چنان سلک جمعیتی زانتظام
نه پیداست زان خیمه ها جز نشان
نه باقیست از خیمگی غیر نام
ستون های آن خیمه ها زیر خاک
زهم ریخته چون رمیم عظام
زآمد شد باد اطنابشان
گسسته زهم چون عهود لیام
در آرامگاه غزالان شوخ
چرا کرده کوران ناگشته رام
قدمگاه کبک خرامان شدست
گذرگاه زاغان ناخوش خرام
چو نی صبوح و نی شام یابد خبر
از آن رفتگان لاجرم صبح و شام
کند جامی از جان و دل سویشان
هزاران تحیت روان و السلام
***
978
که گوید سلام من مستهام
به جانان که کردست در جان مقام
درو بس که گم کرده ام خویش را
نمی دانم او کیست یا من کدام
همه اوست من در میان کیستم
نماندست با من زمن غیر نام
اگر من به حرمت سلامش کنم
فمنه علیه یکون السلام
و گر او به رحمت خطابم کند
فمنه الیه یعود الکلام
بتان جام پاکند و ساری در آن
جمال ازل همچو باده مدام
زجامی چه عیب ار خورد جام را
چو در مشربش عین باده است جام
***
979
شدم در گوشه ی میخانه محرم
گرفتم گوشه ای از جمله عالم
ندارم کام جز جام لبالب
ندارم کار جز دور دمادم
بیا ساقی بیار آن جام روشن
کزان گردد عیان اسرار مبهم
از آن می پور ادهم جرعه ای خورد
تجلی کرد بر وی نور اعظم
مپرس از من که چو نی در غم عشق
که من هستم بدین غم شاد و خرم
دو عالم گر زدستم رفت غم نیست
مباد این غم زجامم ذره ای کم
تن عالم به آدم زنده شد لیک
بدین غم زنده باشد جان آدم
درین غم گم شدی جامی و رستی
اصبحت غایة الغایات فالزم
***
980
من بنده ی حقیر و تو سلطان محتشم
گر در غم تو زار بمیرم تو را چه غم
رنجور گشته ام زتمنای مقدمت
بهر خدا به پرسش من رنجه کن قدم
بر جانم از تو هر چه رسد جای منت است
گر ناوک جفایت و گر خنجر ستم
سرگشتگان بادیه پیمای عشق را
هجر تو ره نمود به سر منزل عدم
شد سینه ام شکاف شکاف از خدنگ آه
وز هر شکاف آتش دل می زند علم
روزی که می نوشت قضا نامه ی اجل
قتل مرا به تیغ جفای تو زد رقم
عمریست جرعه خوار سفال سگان تست
جامی که آب خضر ننوشد زجام جم
***
981
خواهم از تیغت پس از قتل استخوان خود قلم
تا کنم شرح غمت بر لوح خاک خود رقم
بر سرم ران روزی از راه کرم رخش جفا
تا کیم داری زمحرومی لگدکوب ستم
گر خم محراب ابروی تو بیند شیخ شهر
پشت طاعت کم کند دیگر به سوی قبله خم
از مژه خوناب وز دل خون ناب آید مرا
غرقه خواهم شد درین سیل دمادم دم به دم
ریز خون ما به گرد کعبه ی کویت که نیست
جز به خون دردمندان تشنه ریگ این حرم
روی اگر نپسندی ام سودن به پشت پای خویش
فرش کن چشم مرا بهر خدا زیر قدم
تنگ شد بر جامی از هجر رخت شهر وجود
وقت آن آمد که آرد رو به صحرای عدم
***
982
با غم و درد تو کنم دم به دم
شکر که بالشکر تدوم النعم
صبر کم و محنت و اندوه پر
کم صبر العاشق فی الهجرکم
پیش دهانت عدم است آب خضر
با لب لعل تو دهان کاالعدم
تر نشود زاشک ترحم رخت
دور بود چشمه ی خورشید و نم
می کند از مهر خطت منع ما
بی خبر از نکته ی جف القلم
باد صبا حلقه ی زلفت کشید
حلقه ی عشاق برآمد به هم
گفته ی جامی که به تحسین سزاست
حسنه الله بطیب النعم
***
983
ای ز روی تو ماه چارده کم
قیمت یوسف از تو هفده درم
خاک پای مسافران درت
تاج فرق مجاوران حرم
سر بلندی نیافت در ره تو
هر که ننهاد سر به زیر قدم
سر نپیچم زخط فرمانت
گر نهی تیغ بر سرم چو قلم
بر تو سوز دلم نشد روشن
تا نزد آتشم زسینه علم
کرمت قتل ما تقاضا کرد
مگذر ای جان زمقتضای کرم
شد زشوق دهان تو جامی
آرزومند تنگنای عدم
***
984
زهی رسیده ترا هر دم از خدای پیام
علیک الف صلوت و الف الف سلام
فزوده پرتو روی تو نور مهر سپهر
شکسته معجز حسن تو قدر بدر تمام
به حشر اگر نگشایی زلعل نوشین مهر
بهشتیان چه کنند از رحیق مشک ختام
نقاب اگر بگشایی ز رخ نداند کس
که طلعت تو کدام است و آفتاب کدام
زخوان عام تو هر کس گرفته بهره ی خاص
به قدر مرتبه ی خویشتن چه خاص و چه عام
کدام دل که زارباب نطق و اهل بیان
لبت نبرد به لطف مقال و حسن کلام
زفیض جام تو جامی مدام جرعه کش است
بلی نصیب بود خاک را زکاس کرام
***
985
ساریست سر عشق در اعیان علی الدوام
کالبدر فی الدجیه و الشمس فی الغمام
کس را چو تاب سطوت دیدار خود ندید
در پرده سوی اهل نظر می کند خرام
ممکن ز تنگنای عدم ناکشیده رخت
واجب به جلوه گاه عیان نانهاده گام
در حیرتم که این همه نقش غریب چیست
بر لوح صورت آمده مشهود خاص و عام
هر یک نهفته لیک زمرآت آن دگر
برداشته زجلوه ی احکام خویش کام
باده نهان و جام نهان و آمده پدید
در جام عکس باده و در باده رنگ جام
قومی به گفت و گوی که آغاز ما چه بود
جمعی به جست و جوی که انجام ما کدام
جامی معاد و مبدأ ما وحدتست و بس
ما در میانه کثرت موهوم و السلام
***
986
زلعلش کام جستم داد دشنام
بحمدالله که باری یافتم کام
برو ای ماه گردون گوشه ای گیر
که آمد ماه من بر گوشه ی بام
چو بر یاد لبت نوشم می لعل
لبالب گردد از خون جگر جام
همای سدره باشد کمترین صید
گهی کز مشک گرد مه نهی دام
به رخ ماهی ولی ماه دلفروز
به قد سروی ولی سرو گل اندام
مگو عشقت زکی بودست و تا کی
ندارد عشق ما آغاز و انجام
سگت را کاش جامی نام بودی
که رفتی بر زبانت گه گه این نام
***
987
مایل به قامت تو بود طبع مستقیم
مجبول بر محبت تو فطرت سلیم
بعد از وجود جوهر فرد دهان تو
چون نفی جزء لا یتجزا کند حکیم
ما را به عهد تو چه مجال سفر که شد
هر جا مسافریست برین آستان مقیم
در یتیم گوهر دندان تست و لب
بالای آن چو مرحمت و لطف بر یتیم
خال تو نقطه ایست زکلک دبیر صنع
در برکشیده حلقه ی زلف تواش چو جیم
جان وقف آیت خط تست اینک آن دهان
بهر لزوم وقف به سرخی نوشته میم
تا زیر هر قدم کشدت تحفه ی جدا
جامی نشسته بر سر راهت دلی دو نیم
***
988
خبر مقدم عیسی نفسی داد نسیم
که توان کرد به خاک قدمش جان تسلیم
تا شد آن ماه مسافر زسر عشرت و ناز
ما به صد حسرت و دردیم درین شهر مقیم
یار را با من دلخسته قدیمی عهدیست
آه اگر یار فراموش کند عهد قدیم
میل جور و ستم از خاطر آن شوخ نرفت
کی رود شیوه ی لطف و کرم از طبع کریم
رخ پر اشک من و خاک درت آری هست
بر سر کوی تو با خاک برابر زر و سیم
غبغبت را چکنم وصف که در خوبی و لطف
هست با گوی زنخدان تو سیبی به دو نیم
دست بردم که کشم زلف چو شعر سیهش
گفت جامی مکش افزون قدم از حد گلیم
***
989
گر دهد بوی صحبت تو نسیم
نکنم یاد خلد و ذکر نعیم
چون منجم خط تو دید سترد
رقم مه ز صفحه ی تقویم
چند پر سیم نرخ گوهر وصل
کرده زاشک آستین پر سیم
گر گشایی به حرف میم دهان
جوشد آب بقا زچشمه ی میم
همچو آب حیات اگر گذری
بر سر خاک کشتگان قدیم
منکر حشر را شود روشن
سر یحیی العظام و هی رمیم
جامی از خانقه به میکده رفت
این بود مقتضای طبع سلیم
***
990
ای دل زدست برده به مشکین خط خودم
یکبار یاد کن به دو انگشت کاغذم
جمعیت من از تو مثنی شود اگر
روزی کنی عزیز به یک لفظ مفردم
کردم به سر چو خامه جهان را زدست تو
گر خط دلکش تو نسازد مقیدم
تشدید وار گرچه نهی اره ام به فرق
یابی در اتحاد چو حرف مشددم
شستم کتاب عشق به تدبیر عقل و باز
خط تو می برد به سر درس ابجدم
دل از ره خیال زند نقب اگر چه بخت
دیوار کرد سوی تو راه شد آمدم
جامی به عیش کوش که این شیوه ی قدیم
تجدید یافت از سخنان مجددم
***
991
امروز زشوقت همه سوز و همه دردم
نادیده رخت زنین سر کو بازنگردم
بیهوده بود هر غم و دردی که نه عشق است
هرگز من بیدل غم بیهوده نخوردم
از گونه ی زردم زندم چهره اگر اشک
هر لحظه جگرگون نکند چهره ی زردم
روی دل من سوی بتان بود همیشه
چون روی تو دیدم زهمه رو به تو کردم
گل های چمن را خطر از باد خزانست
ای شاخ گل تازه بترس از دم سردم
گر تو ننشینی به من این بس که نشیند
روزی که شوم خاک به دامان تو گردم
جامی به هوایت غزلی گفت دلاویز
مضمون غزل آنکه به سودای تو فردم
***
992
معاذالله از آن شب ها که بود از حد برون دردم
تو با اغیار می خوردی می و من خون همی خوردم
به روی این و آن هر دم چو ساغر می زدی خنده
من از غم چون صراحی گریه ی خونین همی کردم
پری را چون روا باشد که گردد دیو هم زانو
من بی دل زغم های چنین دیوانه می گردم
نسوزی این چنین در حسرتم گر شمه ای دانی
زجان غصه فرسود و دل اندوه پروردم
چو جان و دل عزیزی با گرفتاران مکن خواری
چو شاخ گل لطیفی بر حذر باش از دم سردم
به گوشت آید از هر ذره ی من ناله و آهی
پس از مردن برت گر آورد باد صبا گردم
به بزم عیش تا از جام شوقم جرعه ای دادی
به قلاشی و می خواری چو جامی سر برآوردم
***
993
تند می راندی و می سوخت سراپای وجودم
گر به زیر خاک سم اسب تو چرا خاک نبودم
به جفا دور مکن روی من از خاک ره خود
کین همان روست که صد ره به کف پای تو سودم
زیر لب دی سخنی گفت به من از پس عمری
بخت بدبین که زبس بی خودی آن هم نشنودم
خواستم از سر جان بر سر کوی تو نشستم
کاستم از دل و دین در غم عشق تو فزودم
تو به تو گرچه درونم همه خون بست چو غنچه
به شکایت زتو با هیچ کسی لب نگشودم
روی خوبت فگند عکس به هر سو که کنم رو
تا زآیینه ی دل صورت اغیار زدودم
دوش جامی چو شد از جام غمت ساقی رندان
من به آه سحری نغمه ی شوق تو سرودم
***
994
نادیده رخت عمری سودای تو ورزیدم
فارغ زتو چون باشم اکنون که رخت دیدم
تا ساخت مرا در دل مهر رخ تو منزل
دل از همه برکندم مهر از همه ببریدم
هر جا که به بزم می برخاست نوای نی
دمساز شدم با وی زشوق تو نالیدم
هر خار غمی کز دل خواهم کشم ای گلرخ
زان خار کنم سوزن کز خاک درت چیدم
از ضعف شدم مویی نگذشت دمی بر من
کز آتش عشق تو بر خویش نپیچیدم
تو کعبه ی مقصودی عیبی نبود بر من
گر رو به تو آوردم یا گرد تو گردیدم
ذوق دگر است این بار اشعار ترا جامی
هرگز زنی کلکت این زمزمه نشنیدم
***
995
نیایم سوی تو هر چند سوزد شوق دیدارم
که با اغیار همدم دیدنت طاقت نمی آرم
ترا گر در حق یاران بود اندیشه ی قتلم
به حق دوستی یارا که با آن نیز هم یارم
زشوق آن لب نوشین زدیده تا سحر هر شب
عقیق ناب می ریزم سرشک لعل می بارم
از آن لب نیم جانی عاریت دارم بیا جانا
بنه لب بر لبم کان عاریت را با تو بسپارم
بکوش ای عقل در اصلاح کار من زین پس
زسودای پریرویی سر دیوانگی دارم
همی بینم به بستان سرو و قد تست می گویم
همی تابد زگردون ماه و روی تست پندارم
سوی خود خواندم از کوی تو دل را گفت رو جامی
که من اینجا به دام عشق بدخویی گرفتارم
***
996
چون خاک شوم گر گذری سوی مزارم
بوی جگری سوخته یابی زغبارم
چون رفتنی است از تنم این جان بلاکش
آن به که به خاک سر کوی تو سپارم
در گلشن جان می شکند صد گل شادی
زان غنچه که در سینه زپیکان تو دارم
هر دم کنم از خون جگر خاک رهت گل
تا روزنه ی دل به رخ غیر برآرم
نی لایق تشریفم و نی در خور بیداد
یارب من بیدل به جهان بهر چه کارم
در بوته ی هجران چو زرم گر بگدازی
دیگر نشود بر محک عشق عیارم
هم لطف تو فرمود که جامی سگ مایی
ورنه من بیدل چه کسم در چه شمارم
***
997
چو آنم دست رس نبود که روزی دامنش گیرم
روم باری به حسرت زیر پای توسنش میرم
من ار بار سفر بندم از خاک درش باری
تو باش ای جان که خواهی از سگانش عذر تقصیرم
پس از مردن به خاکم گر زیارت آیی ای محرم
مخوان جز نام آن بت کان بود اخلاص و تکبیرم
چو عشق آن سواد آرد جنون ای همدم مشفق
خدا را ز آهن نعل سمندش ساز زنجیرم
نه تاب هجر و نی یارای وصل آوه چه حالست این
برآی ای زارمانده جان زتن کاینست تدبیرم
چو من اینجا به جان درماندم از سودای بدکیشی
چه سود ای قصه خوان افسانه ی خوبان کشمیرم
مگو جانا که هستی جامیا سلطان وقت خود
سگ کوی توام آخر مکن زین بیش تحقیرم
***
998
نوید آمدنت می دهند هر روزم
تو فارغی و من از انتظار می سوزم
چراغ عیش من از تندباد هجر تو مرد
بیا بیا که زشمع رخت برافروزم
به سوزن مژه زان رشته می کشم از اشک
که دیده روز ملاقات در رخت دوزم
شبم زوصل تو چون روز اگر نخواهد شد
زهجر تو نشود کاشکی چو شب روزم
چو بر سعادت وصلت نمی شوم فیروز
چه سود طالع مسعود و بخت فیروزم
هجوم عشق تو مجنون صفت خلاصی داد
زعقل مصلحت آموز دانش اندوزم
مگو که نظم تو جامی لطافتی دارد
که من ادای سخن از لب تو آموزم
***
999
نه صبر آنکه از خاک سر آن کوی برخیزم
نه روی آنکه بنشینم سگش را آب رو ریزم
چنان در مهر آن خورشید خو کردم به تنهایی
که گر دستم دهد از سایه ی خود نیز بگریزم
هوس دارم که ریزد خون من امروز یا فردا
بهانه سازم آنرا دست در دامانش آویزم
علاج خویش پرسیدم طبیب عشق را روزی
زفکر عقبی و سودای دینی داد پرهیزم
نمی خواهم زغیرش در جهان دیار از آن هر دم
زسیلاب مژه چون نوح طوفانی برانگیزم
چو فرهادم از آن بر سینه باشد کوه درد و غم
کزان شیرین دهان نبود میسر عشق پرویزم
مگویید ای نکوخواهان کزان بدخو ببر جامی
معاذالله، اگر از وی ببرم با که آمیزم
***
1000
این چنین کز دیده و دل غرق آب و آتشم
رخت هستی را ز موج غم به ساحل چون کشم
صورت جان افزای مطرب گر نباشد گو مباش
زانکه من با ناله های دل خراش خود خوشم
تا نداند کس زخیل مهوشان یار مرا
دل به یکجا و نظر بر طلعت هر مهوشم
شهسوارا بی کسان را کس نجوید خونبها
زار کش چون مور زیر سم نعل ابرشم
تو کمر ترکش همی بندی و من در غم که چون
بر دل افگار آید ناوکی زان ترکشم
وقف کردم پنج حس بر شش جهت باشد گهی
دولت وصلت شود حاصل ازین پنج و ششم
تا قیامت همچو جامی مست و بیهوش اوفتم
گر زجام نیم خوردت جرعه ای دیگر چشم
***
1001
من غایبانه عاشق آن روی مهوشم
بی منت نظر به خیالی ازو خوشم
شد ذوق تو فزون به تماشای سرو و گل
بالا گرفت از این خس و خاشاک آتشم
غش می کنم به یاد لب لعل دلکشت
از جام دور می نرسد باده بی غشم
وصلت به هیچ نقش میسر نشد مرا
صد بار چهره گرچه به خون شد منقشم
چشم امل به چشمه ی کوثر چرا نهم
از جام نیم خورد تو گر جرعه ای چشم
جامی ز زر و گوهر اگر جیب من تهیست
حاشا که فکر بیهده دارد مشوشم
این بس مرا که شد صدف در شاهوار
گوش زمانه از گهر نظم دلکشم
***
1002
به ناخن سینه ی خود می خراشم
زدل جز حرف عشقت می تراشم
بسی گمنام تر بودم ز ذره
بدین سان مهر رویت ساخت فاشم
نباشد عیش من جز یاد آن روی
ببین ای پندگو حسن معاشم
دو عالم گفتی ارزد ژنده ی فقر
چنین ارزان منه نرخ قماشم
زدیده کرده ام پر دامن از در
بیا تا در قدم های تو پاشم
فتد در ساکنان سدره هر صبح
خروش از ناله های دل خراشم
مرا گفتی سگ من باش جامی
سگ تو گر نباشم پس چه باشم
***
1003
شدم دیوانه وان طفل پری پیکر زند سنگم
کنون زین غصه چون دیوانگان با خویش در جنگم
رو ای شادی خدا را جانب ارباب عشرت شو
که نبود جای جز غم های او را در دل تنگم
نخواهم جز قیامت خاستن چون کوهکن زینسان
که از دست دل سخت تو آمد پای در سنگم
دورنگی می کند رخسار زرد و اشک سرخ من
ولی من همچنان در دعوی عشق تو یکرنگم
چو چنگ از هر رگم مه نغمه ی عشرت فراخیزد
اگر بخت افگند سر رشته ی وصل تو در چنگم
کشیدم همچو عود از چنگ غم صد گوشمال اما
شد از هر گوشمالی تیزتر سوی تو آهنگم
مده پند من ای زاهد چو جامی نیک نامی جو
که من بدنام عشقم آید از نام نکو ننگم
***
1004
سینه شکافم هر سحر کاید صبا زان منزلم
باشد خورد زین رهگذر یک لحظه بادی بر دلم
چشمم زخوبان خون فشان دل همدم آه و فغان
طبع بلا جو همچنان باشد بدیشان مایلم
هستم زمرغ بسته پر در دام زلفش بسته تر
بسم الله اینک تیغ اگر خواهد همین دم بسملم
زین سان که آیدم دم به دم، زین چشم طوفان بار نم
مشکل رسد از موج غم کشتی به سوی ساحلم
نبود زبان گویا مرا جز بهر ناله چون درا
ای کاش ازین محنت سرا گردون ببندد محملم
جانم زجانان نگسلد پیوند پیمان نگسلد
تا رشته ی جان نگسلد دستش زدامان نگسلم
جامی صفت رفتم فرو در لای خم بی لعل او
دستی به من ده ای سبو تا پا برآید از گلم
***
1005
بنمای ساعد زآستین آن دم که خواهی بسملم
چون خواهیم خون ریختن باری به دستم آور دلم
فارغ دلان را ده فروغ ای شمع مجلس بعد ازین
کین شعله های آه بس شب ها چراغ محفلم
چون مرغ طرف بام تو من می تپم بر خاک ره
عیسی دمی کو تا کند مرغ دگر ز آب و گلم
تو بار ره بستی و دل خود را ز طرف محملت
ناله کنان آویخته یعنی درای محملم
عمریست بیمار توام در کشتنم تعجیل مکن
زیرا که غیر از تیغ تو نبود شفای عاجلم
چشمت به انبازی لب نقد دل از من می برد
آن در کمین بنشسته خوش وین کرده زافسون غافلم
گفتی که جامی بگسل از فتراک من دست هوس
گر رشته ی جان بگسلد من دست از آنجا نگسلم
***
1006
زار می نالم و کس نیست که گوید حالم
پیش آن ماه که از دوری او می نالم
پای هر جا نهد آن سرو کنم روز به چشم
چون شود شب روم و دیده بر آنجا مالم
غنچه گو ناز مکن هر دم و گل نیز که من
بلبل باغ توام وز همه فارغ بالم
هست هر برگ گلی بی تو مرا داغ دلی
وه که باغ و چمن آتشکده شد امسالم
آن دو رخ در نظر از موی میان هیچ مگو
زانکه این نکته دقیق و من مسکین لالم
قرعه ی وصل زدم یار زرخ پرده فگند
لله الحمد که بس خوب برآمد فالم
لطف او گفت کمین بنده ی مایی جامی
رفت بر چرخ برین کوکبه ی اقبالم
***
1007
این چنین واله و شیدا که زعشق تو منم
حاش لله که بود بی تو سر زیستنم
زارم از هجر تو کو بخت که همراه صبا
خویش را چون خس و خاشاک به راهت فگنم
تا رسیدی به من آواز سپاه تو گهی
وه چه بودی به سر راه تو بودی وطنم
جان ندانم که دگر جای کجا خواهد ساخت
این چنین کز غم و اندوه تو بگداخت تنم
شد چنان قالبم از ضعف که گر در نگری
هیچ چیزی نشود دیده به جز پیرهنم
روی در کوی عدم کرده ام ای پیک صبا
یادگاری سخنی چند رسان زان دهنم
تاری از پیرهنش بهر خدا سوی من آر
تا بدوزند بدان از پس مردن کفنم
من که در زندگی از خیل فراموشانم
چون بمیرم که کند یاد در آن انجمنم
جامیا آنچه من از جام غمش کردم نوش
چه عجب زانکه نباشد خبر از خویشتنم
***
1008
ای که دیدی رخ آن دلبر پیمان شکنم
یا رسیدی به سر کوی بت سیم تنم
چه شود گر بگذاری که به صد گونه نیاز
چشم تو بوسه زنم در قدمت سر فگنم
گر مرا زهره ی آن نیست که بینم رخ او
باری آن چشم که بیند رخ او بوسه زنم
ور به کویش نتوانم که برم ره باری
سر بر آن پای که آنجا رسد ایثار کنم
روزم از شب بتر و شب بتر از روز بود
هیچ دشمن به چنین روز مبادا که منم
ای اجل زودترم شربت مرگی بچشان
تا به کی خون جگر نوشم و جان چند کنم
جامیا بس که کنم درد دل خونین شرح
جای آن دارد اگر خون بچکد از سخنم
***
1009
زهی به وعده ی وصل تو تازه جان و جهانم
بیا که بی تو زدرد و غم فراق به جانم
غم فراق ندانم چگونه پیش تو گویم
که چون رخ تو ببینم رود زکار زبانم
ببخش منصب فراشیم که آن سر کو را
به دیده خاک بروبم زگریه آب فشانم
به جرم عشق تو گر می کشند گو بکشیدم
که من نهفتن این راز بیش ازین نتوانم
اگر زکوی تو خاری خلد به پای سگانت
به سوزن مژه بیرون کنم به دیده نشانم
من آن نیم که شماری مرا زسلک غلامان
همین بس است که داری گهی زخیل سگانم
چو خوانم از غم تو دردناک گفته ی جامی
هزار سوخته دل را زدیده خون بچکانم
***
1010
می رسد عید و کشته ی آنم
که کند غمزه ی تو قربانم
تیغ از کشتنم دریغ مدار
که برآمد درین هوس جانم
قتل عشاق را چه حاجت تیغ
روی بنما که جان فرافشانم
هیچ با زندگی نمی ماند
بی تو روزی که زنده می مانم
عید خود خوانمت ولی از عید
همه خندان، من از تو گریانم
مژده ی عید و وعده ی عیدی
همه بی تو و عید می دانم
جامی آن رخ ندید و عید گذشت
عید او را خجسته چون خوانم
***
1011
گل شد حریم کویت از اشک لاله گونم
باشد هنوز تشنه خاک درت به خونم
از بار دل تن من آمد چو کوه ور نی
در موج خیز گریه مشکل بود سکونم
زد از حباب خیمه گرد من آب دیده
من با تن کم از مو آن خیمه را ستونم
چاکم چو در دل افتد سوزن چه سود و رشته
کاین سوزد، آن گدازد از آتش درونم
گر تارهای مویم بر تن شود سلاسل
نتوان کشید بیرون از ورطه ی جنونم
ناصح چراغ عیشم شد کشته از دم تو
تا کی به ترک خوبان بر سر دمی فسونم
می پرسی ام که جامی با درد عشق چونی
من بی خودم چه دانم هم خود ببین که چونم
***
1012
ای بی تو چون غنچه خون درونم
بنگر به سرشک لاله گونم
زارم مکش این چنین خدا را
هر چند که یافتی زبونم
زنجیرکشان خیال زلفت
انداخت به ورطه ی جنونم
آنیست ترا به خوب رویی
آن گشت به عشق رهنمونم
هر لحظه چه پرسی ام که چونی
هم خود بنگر ببین که چونم
یا لب بگشا بپرس حالم
یا تیغ بکش بریز خونم
هر شب من و آه و ناله جامی
اینست نوای ارغنونم
***
1013
ندارم وقت گل طاقت که بی تو روی گل بینم
همه دامان گل چینند و من دامان زگل چینم
نشسته دوستان در پای گل من هم هوس دارم
که در پای گلی بنشانمت پیش تو بنشینم
همی روبم به مژگان راه تو باشد هواخواهی
پس از خواب اجل زین خاک سازد خشت بالینم
زکات حسن خود گویند می بخشی به مسکینان
ببخشا اندکی جانا که من بسیار مسکینم
چه مرغ نیم بسمل می تپم از شوق تیغ تو
خدا را دست رحمت برگشا از بهر تسکینم
مرا جز عشق و رسوایی و قلاشی نمی باید
رو ای ناصح تو می باش آنچه می خواهی که من اینم
مگو شرح سرشک خود مکن در هر غزل جامی
کزین خونابه دارد رنگ معنی های رنگینم
***
1014
تو شاه مسند حسنی و من گدای کمینم
مرا سعادت آن از کجا که با تو نشینم
چو خاک روبی آن در دریغ داشتی از من
گذار تا خس و خار رهت به دیده بچینم
سواره رفتی و سودم جبین به راه تو چندان
که شد نشان سم اسب و ماند نقش جبینم
اساس زهد شکستم زنام و ننگ برستم
میان به مهر تو بستم کمر مبند به کینم
به هر کجا گذرم دولت وصال تو جویم
به هر طرف نگرم جلوه ی جمال تو بینم
بسوخت جان من از گریه های تلخ چه باشد
به خنده ای بنوازی ازان لب شکرینم
به تیغ بیم مفرما که خیز جامی ازین در
که عمرهاست برین آستانه بهر همینم
***
1015
خوش آنکه تو شب خواب کنی من بنشینم
تا روز چراغی بنهم روی تو بینم
باشد به کمانخانه ی ابروی توام چشم
چشمان تو ناکرده زهر گوشه کمینم
گاهی به تصور زلبت بوسه ربایم
گاهی به تخیل ز رخت غالیه چینم
پوییدن راه تو به سر گر دهدم دست
از شادی آن پای نیاید به زمینم
با باد صبا بعد سجودت نکنم روی
ترسم که برد خاک درت را ز جبینم
خواهم من دلداده خود از مهر تو جان داد
هر دم چه کشی خنجر بیداد به کینم
جامی مخور اندوه که جز مهر بتان نیست
دین تو که من از دو جهان شاد بدینم
***
1016
چو نتوانم که با آن مه نشینم
به چشم حسرتش از دور بینم
گهی کز خاک کویش دور مانم
مبادا جای جز زیر زمینم
نگین دولتم لعل لب تست
خیال خط بر آن نقش نگینم
زدل در دیده منزل کن که نبود
ترا تاب درون آتشینم
کنم همچون مژه بر چشم خود جای
خس و خاری که از کوی تو چینم
به آسایش غنودن چون توانم
بلایی همچو هجران در کمینم
مگو جامی برو زین در نه آخر
سگانت را غلام کمترینم
***
1017
نفس از درون و دیو زبیرون زند رهم
از مکر این دو رهزن پرحیله چون رهم
دارم جهان جهان گنه ای شرم روی من
چون روی ازین جهان به جهان دگر نهم
افتاده ام به چاه هوا و هوس کراست
حبل هدایتی که برآرد ازین چهم
جامه زغم کبود کنم چون نمی رسد
جز نیل معصیت زخم صبغة اللهم
گر بر دلم زداغ ندامت علامتی است
کو گریه ی شبانه و آه سحرگهم
یاران دو اسبه عازم ملک یقین شدند
تا کی عنان عقل به دست گمان دهم
از من مپرس نکته ی عرفان که جاهلم
با من مگوی قصه ی الوان که اکمه ام
با خلق لاف توبه و دل پرگنه مصر
کس پی نمی برد که بدین گونه گمرهم
جامی مباش غافل از آن رازداران که گفت
از جمله رازهای نهان تو آگهم
***
1018
بیا که وصل ترا از خدای می خواهم
بیا که گوش بر آواز و چشم بر راهم
به مهر روی تو با دیده ی ستاره فشان
نشسته شب همه شب در نظاره ی ماهم
خوش آنکه من به فراغت نهاده باشم دل
نوید دولت وصلت دهند ناگاهم
گذشت عمر و نیامد به چنگم آن سر زلف
ببین درازی امید و عمر کوتاهم
اگر نه خانه کنم همچو کوهکن در سنگ
به بام و درفتد آتش زشعله ی آهم
غلام پیر مغانم که فیض عامش ساخت
به یک دو جام زانجام کار آگاهم
مگو به عشوه کزین خاک در برو جامی
که من سگان ترا کمترین هواخواهم
***
1019
من بیدل گهی زآمد شد کویت نیاسایم
ولی هرگز نمی بینم ترا چندان که می آیم
مرا زین در مران چون با سگانت بسته ام عهدی
که تا جان در تنم باشد بود خاک درت جایم
بگرید زار و گوید جان ازین مشکل توان بردن
جراحت های پیکان ترا با هر که بنمایم
اگر بوسیدن پای تو نتوان کاش بگذاری
که رخسار غبارآلود بر خاک رهت سایم
نشان پای من حیف است در کوی تو شادم کن
به یک وعده که از شادی نیاید بر زمین پایم
نیاید جز خیال عارضت پیش نظر چیزی
چو از خواب اجل روز قیامت چشم بگشایم
ز روی مردمی یک رو بگو جامی سگ مایی
اگر چه آن چنان هم نیستم کین نام را شایم
***
1020
هستم زجان غلامت اما گریزپایم
صد بارم ار فروشی بگریزم و بیایم
گاهم رقیب خوانی گاهی سگ در خود
آن نام را نخواهم وین لطف را نشایم
دل را صبوری از تو یک لحظه نیست ممکن
صد بارش آزمودم دیگر چه آزمایم
بست از تف دلم زنگ آیینه وار گردون
اکنون زصیقل آه آن زنگ می زدایم
هرگه به قصد قتلم تیر جفا گشایی
بهر بقای عمرت دست دعا گشایم
هر چند با سگانت خوش نیست خودنمایی
خود را ز خیل ایشان هر لحظه می نمایم
هر دم مگو که جامی تا کی سخن گزاری
از شوق تست جانا کین نغمه می سرایم
***
1021
من آن نیم که زبان را به هرزه آلایم
به مدح و ذم خسان نوک خامه فرسایم
حدیث سفله خزف عقد گوهرست سخن
زهی سفه که من این را به آن بیارایم
به ژاژخایی ام از دست رفت مایه ی عمر
کنون ز حسرت آن پشت دست می خایم
زشعر شعر کزین بیش بافتم امروز
جز آب دیده و خون جگر نپالایم
فضای ملک سخن گرچه قاف تا قافست
زفکر قافیه هر لحظه تنگ می آیم
سخن چو باد و من از فاعلات و مفعولات
ذراع کرده شب و روز باد پیمایم
سحر به ناطقه گفتم که ای به رغم حسود
به کارگاه سخن کشته کار فرمایم
کشم به طبع سخن سنج رنج رخصت ده
که سر به جیب خموشی کشم بیاسایم
جواب داد که جامی تو گنج اسراری
روا مدار کزین گنج قفل نگشایم
***
1022
شب تا به سحر گرد سر کوی تو پویم
با آن در و دیوار غم و درد تو گویم
پایم به رهت سود و کنون در پی آنم
کز دیده کنم پای و زسر راه تو پویم
چون لاله اگر خاک شوم بی گل رویت
با داغ تو بار دگر از خاک برویم
تا باد چمن نکهتی از پیرهنت یافت
بوی تو دهد هر گل و نسرین که ببویم
حیفست به خون دلم آلوده خدنگت
بر چشم تر انداز کش از گریه بشویم
تا روی تو دیدم منم و اشک دمادم
بنگر که چه ها می رسد ازدیده به رویم
درد دل جامی شود افزون زمداوا
این درد کرا گویم و درمان زکه جویم
***
1023
عشق به کشور وفا داد نوید شاهی ام
نوبت شاهیم بود ناله ی صبحگاهی ام
گر به فراغت از توام طعن گنه زند کسی
چهره به خون نگار بس حجت بی گناهی ام
جز تو نخواهم از جهان آرزوی دگر ولی
خواهش من چه فایده چون تو همی نخواهی ام
دعوی مهرم ار کنی روشنم از کجا شود
دل چو به صدق این سخن می ندهد گواهی ام
تو شهی و بتان سپه، سر چه کشم زبند شه
من که به ربقه ی وفا بنده ی هر سپاهی ام
حرفی اگر زنم رقم، حال درون خون شده
از سر خامه خون چکد سرخ شود سیاهی ام
لابه کنی که جامی از تاب غمم چگونه ای
تاب غم تو فی المثل تابه و من چو ماهی ام
***
1024
بر سر کوی مغان بس بود این مرتبه ام
که نهادند لقب دردکش مصطبه ام
گر کند همدمت ای ماه مرا کوکب بخت
شاه سیاره خجالت برد از کوکبه ام
من چو زر پاک عیارم به وفات که مزن
هر دم از سنگ جفا بر محک تجربه ام
کس نبیند پس ازین روز خوش ار زانکه کنند
بر همه خلق جهان بخش غم یک شبه ام
باده از مشربه ی زر به شه ارزانی باد
بوی از مشرب رندان به از آن مشربه ام
دبه خالیست مزن دست بر آن ای خواجه
که زجامی نبرد صدمت این دبدبه ام
جامی از بخت سیه نیست جز اینم هوسی
که کشد پهلوی آن دانه ی در چون شبه ام
***
1025
نیستم چون یار ترکی گو ولی تا زنده ام
چشم ترک و لعل ترکی گوی او را بنده ام
ریزم از شیرین زبانی در سخن شکر ولی
پیش آن لب از زبان خویشتن شرمنده ام
نیست آن شکل هلالی زخم ناخن بر تنم
نقش نعل توسنش بر سینه ی خود کنده ام
خلقی افگنده سپر از سهم تیر او و من
تا نگردد مانع تیرش سپر افگنده ام
آتش شوقم زآب دیده افزون می شود
وه که می آید چو ابر از گریه ی خود خنده ام
گر دهد دستم که یابم دولت پابوس او
باشد این معنی دلیل دولت پاینده ام
یار اگر بگسست جامی کسوت فقرم حرام
گر بود یک بخیه بی پیوند او بر ژنده ام
***
1026
مانده ام از یار دور و زنده ام
زین گنه تا زنده ام شرمنده ام
بر نیارم کند از آن لب بوسه ای
گرچه عمری در طلب جان کنده ام
برده ام لاغر تنی پیش رقیب
استخوانی پیش سگ افگنده ام
بندگان داری سگان هم نیز و من
بندگان را سگ، سگان را بنده ام
تا چشیدم لذت غم های تو
آید از شادی عالم خنده ام
ز اطلس شاهی اگر عورم چه عار
خلعت من بس لباس ژنده ام
گفته ای جامی نمی ارزد به هیچ
هرچه می گویی بدان ارزنده ام
***
1027
چشم منی و خانه ی تو چشم خانه ام
حق القدوم تو گهر دانه دانه ام
چون مردمان خانه ی چشمم میان آب
از بس که آب دیده گرفتست خانه ام
اکنون که زیر ران تو رام است رخش حسن
می کن نوازشی به سر تازیانه ام
خواب آورد فسانه عجب قصه ای که برد
خواب طرب زچشم حریفان فسانه ام
روزی که بر امید تو قالب کنم تهی
بالین بس است خشتی ازین آستانه ام
زآواز سیل چشم ترم دل همی تپد
رقصی چنین اثر دهد آری ترانه ام
جامی نیم که خسرو وقتم به ملک عشق
منشور خسروی غزل عاشقانه ام
***
1028
منزل نکرده دل هنوز اندر حریم سینه ام
عشق تو در دل داشت جا، من عاشق دیرینه ام
از دل خراش افغان من تیغت به خونم تیز شد
تیغ ترا سوهان بود گویی خراش سینه ام
من دانه چین مرغی نیم کآیم به دام کس فرو
سیل بلا و تخم غم بس باشد آب و چینه ام
وقت طبیب شهر ما خوش کو به رغم محتسب
یکسر برد تا پای خم از مسجد آدینه ام
از بس که جرعه بر سرم ریزند مستان لبت
هست از لباس میکده آلوده تر پشمینه ام
در گریه عمر آمد به سرو زشوق لعلت سینه پر
صد گنج گوهر ریختم خالی نشد گنجینه ام
جامی نبیند چشم جان جز عکس ساقی ازل
تا داد پیر می فروش از جام می آیینه ام
***
1029
ما به رنجوری و مهجوری و دوری ساختیم
بزم وصل دوست را با دیگران پرداختیم
نقد قلب ما نشد رایج به بازار وفا
تا چو زر در بوته ی غم صد رهش نگداختیم
قامت ما چنگ شد و اندر سماع اهل درد
جز به مضراب غمت این چنگ را ننواختیم
هر دم آلاید به خون جای خیالت را سرشک
گرچه صد بارش بدین جرم از نظر انداختیم
کوس دولت را به کوی نیکنامان زن که ما
بر سر بازار رسوایی علم افراختیم
تا به شطرنج نظر با آن دو رخ بردیم دست
در نخستین دست نقد دین و دل در باختیم
جامی از سلک سگانت دور می ریزد سرشک
کای دریغا قدر یاران کهن نشناختیم
***
1030
ما به یادت نشسته خاموشیم
کرده از خویشتن فراموشیم
بر سر بستر غمت شب ها
محنت و درد را هم آغوشیم
در قدح دیده ایم عکس لبت
باده ناخورده رفته از هوشیم
گر به مضراب غصه بخراشی
رگ رگ ما چو چنگ نخروشیم
تا تو در گوش کرده ای حلقه
ما غلامان حلقه در گوشیم
دوش بودیم با تو دوش به دوش
زنده امشب ز لذت دوشیم
درد دردت صلا زدم دل را
گفت جامی بنوش تا نوشیم
***
1031
به مسجدی که خم ابروی ترا نگریم
نماز را بگذاریم و سجده ی تو بریم
اگر به کوی تو ما را بود مجال گذر
به خاک پای تو کز خلد و حور در گذریم
ترا چو هست به حال شکستگان نظری
به حال ما بنگر کز همه شکسته تریم
زدست خضر چه سود آب زندگانی ما را
اگر زساغر لعل تو جرعه ای نخوریم
به استخوانی اگر چند یاد ما نکنی
هزار شکر که باری از آن سگان دریم
به مهر سیمبرانیم کرده چهره چو زر
نه همچو ساده دلان در هوای سیم و زریم
سگ تو دوش به جامی فغان کنان می گفت
خموش باش که از ناله ات به درد سریم
***
1032
زآرزوی تو سرگشته در بیابانیم
به جست و جوی تو در کوه و در شتابانیم
بماند راحله ی سعی ما خوش آن ساعت
که در حریم وصالت شتر بخوابانیم
چو ذره گرچه حقیریم رخ متاب از ما
که بر سپهر وفا آفتاب تابانیم
حواله ی دگران ساز رطل های گران
که ما زساغر لعلت تنک شرابانیم
به برج ما چو مه چارده شدی طالع
زقدر و منزلت امشب فلک جنابانیم
شراب و نقل به ارباب بزم عشرت ده
که ما بر آتش حرمان جگر کبابانیم
حدیث روضه مکن جامی این نه بس ما را
که در سواد هری ساکن خیابانیم
***
1033
هر چند تو شاه و ما گداییم
دامن مفشان که مبتلاییم
تا داغ غلامی تو داریم
هر جا که رویم پادشاهیم
هر جا الم تو مرد دردیم
هر جا قدم تو خاک پاییم
دربسته به روی این و آنیم
بنشسته به گوشه ی بلاییم
گه نکته ی عشق می نویسیم
گه نغمه ی درد می سراییم
بودند نظارگی بسی لیک
آنکس که ترا شناخت ماییم
از طوق سگان مدار محروم
گر خلعت خاص را نشاییم
گر لطف کنی به آن دریغیم
ور جور کنی به آن سزاییم
بی ما گفتی که در چه کاری
کس بی تو مباد در دعاییم
جامی به جفا و جور خو گیر
دانی که نه در خور وفاییم
***
1034
عمریست دل به مهر وفای تو بسته ایم
پیوند با تو کرده و از خود گسسته ایم
زهاد و خلد نسیه و اوباش و عیش نقد
ما خود به دولت غمت از هر دو رسته ایم
ما را چو در حریم وصال تو راه نیست
دل پر امید بر سر راهی نشسته ایم
با خود خیال و آرزویی بسته هر کسی
ما دیده از دو عالم و دل در تو بسته ایم
بس خسته خاطریم زبیداد تو ولی
هرگز دلت به تیغ شکایت نخسته ایم
چون صوفیان که نکته ی توحید بشنوند
هر جا گذشته ذکر تو از جای جسته ایم
گفتم شکسته ای دل جامی به عشوه گفت
آخر چه شد نه جام مرصع شکسته ایم
***
1035
در هر گذر که بی گه و گاهی نشسته ام
بهر رسیدن چو تو ماهی نشسته ام
گویند یک نگاه ز دور از توام بس است
من هم در آرزوی نگاهی نشسته ام
هرگز چو پیش روی تو راهم نمی دهند
بی راه و روی بر سر راهی نشسته ام
پیش درت به خاک مذلت فتاده ام
گویی به صدر مسند جاهی نشسته ام
دور از تو زیستن گنه آمد مرا، مران
کاینجا برای عذر گناهی نشسته ام
چون نیست محرمی که زنم پیش او دمی
دمساز اشک و همدم آهی نشسته ام
جامی صفت گرفته به کف عرض حال خویش
در شاهراه موکب شاهی نشسته ام
***
1036
تنگدل مانده به فکر دهن تنگ توام
سنگ بر سینه زنان از دل چون سنگ توام
داشتم حسن عنایت ز رخت چشم ولی
تنگی عیش رسید از دهن تنگ توام
گر شدم لاله صفت غرقه به خون عیب مکن
که بدین گونه زشوق رخ گلرنگ توام
گاه جنگ آشتی و آشتیت خونریزیست
کشته ی آشتی و سوخته ی جنگ توام
از خط آن چهره میارای که صدگونه صفا
می دهد روی زآیینه ی بی زنگ توام
منم آن بلبل شوریده که از گلشن قدس
روی در باغ جهان کرده به آهنگ توام
تار چنگی شدم از ضعف چو جامی و هنوز
نیست ممکن که خلاصی بود از چنگ توام
***
1037
چند روزی می برد بخت بد از کوی توام
باز قلاب محبت می کشد سوی توام
دور ازین در، هم منت گویم دعا هم جان و دل
هر کجا هستم به جان و دل دعاگوی توام
سوی خود می خوانیم چون آمدم می رانیم
می ندانم چون کنم درمانده ی خوی توام
بگذرد زین سقف زنگاری مرا ایوان عیش
گرفتد روزی نظر بر طاق ابروی توام
رخ نهفتی تا بمیرم بی تو من خود زیستم
زین گنه تا زنده ام شرمنده ی روی توام
در چمن گشتم بسی چون آب نامد در کنار
تازه سروی چون نهال قد دلجوی توام
خون جامی گر بریزی آن بود لطفی عظیم
لیک می آید دریغ از دست و بازوی توام
***
1038
به ناز برمشکن چون نیازمند توییم
ترحمی که اسیر خم کند توییم
سواره دی بگذشتی و ما هنوز از شوق
نهاده روی به خاک سم سمند توییم
بسوز جان و دل ما برای دیده ی بد
که بی نظیر جهانی و ما سپند توییم
چه حاجتست به زنجیر پای ما بستن
که ما به سلسله ی عشق پای بند توییم
غرض ز دنیی و عقبی قبول خاطر تست
ز رد غیر چه باکست اگر پسند توییم
نهال عمر ز باد اجل فتاد از پای
هنوز ما به هوای قد بلند توییم
به جام جم نکنیم التفات چون جامی
چنین که مست می لعل نوشخند توییم
***
1039
چنین کافتاده دور از جان خویشم
چگونه زنده ام حیران خویشم
به وصلم گر نداری زنده این بس
که بینی کشته ی هجران خویشم
ندارد تاب مرهم سینه ی ریش
کرم کن زخمی از پیکان خویشم
ربودی دل زمن جان و خرد نیز
وزین پس در غم ایمان خویشم
زسیلاب مژه شد خانه ام پست
خراب دیده ی گریان خویشم
سگم خوان و استخوانی ده، کیم من
که خوانی میهمان بر خوان خویشم
بر آن در ناله کردم گفت جامی
مده درد سر از افغان خویشم
***
1040
اگر چه پاره شد از غم هزار باره دلم
گرفت خو به فراق تو پاره پاره دلم
چو شد زخون جگر بسته روزن دیده
زچاک سینه رخت را کند نظاره دلم
ستاره ایست سرشکم که در شب هجران
برد به شهر عدم راه از آن ستاره دلم
به دور ساغر لعلت درست که ماند
اگر بود چو دلت فی المثل زخاره دلم
اگر شمار اسیران زلف خویش کنی
مباد آنکه نیاید درین شماره دلم
هوای وصل تو باز آردش اگر صد بار
جهد ز آتش عشق تو چون شراره دلم
مگو که قطره ی خون در کنار جامی چیست
چو دیده موج زد افتاد بر کناره دلم
***
1041
هر دم ار تیرت فتادی بر دلم
صد در رحمت گشادی بر دلم
چو فروغ آفتاب از هر دری
پرتو رویت فتادی بر دلم
سر حسنت را که بودی آینه
گر نه خود را جلوه دادی بر دلم
دل به فریاد آمدی از دست تو
گرنه تو دستی نهادی بر دلم
سینه از غم چاک شد خیز ای رقیب
تا خورد یک لحظه بادی بر دلم
دیده عمدا بستم از خوبان ولی
نیست چندان اعتمادی بر دلم
تا مراد من چو جامی یاد تست
شد فرامش هر مرادی بر دلم
***
1042
ای دلم از تو غرق خون، دیده ی اشکبار هم
بی تو ز اشک لاله گون چهره پر و کنار هم
وعده ی آمدن مده غصه ی هجر بس مرا
بر سر آن فزون مکن محنت انتظار هم
تاب نیاورد تنت گرنه پی لباس تو
رشته ی جان بیدلان پود کنند و تار هم
گر بود از گرانی ام بار دلی سگ ترا
بار ببندم از درت بلکه ازین دیار هم
دامن ناز برزدی وز سر کو برآمدی
آفت روز من شدی فتنه ی روزگار هم
چند به خاک ره فتد سایه ی سرو سرکشت
سایه ی رحمتی فگن بر من خاکسار هم
باغ و بهار بلبلان جلوه ی سوسنست و گل
جامی دل رمیده را باغ تویی بهار هم
***
1043
خواهد تنم زآتش دل سوخت خانه هم
اینک رسید دود به روزن زبانه هم
در سینه عکس عارض و خال تو دید دل
مرغ آب یافت در قفس تنگ و دانه هم
زین سان که گشت خانه ام از آب دیده پر
سیلاب خون برون رود از آستانه هم
در کوی تو نماند ز ما جز فسانه ای
ترسم که از میان برود این فسانه هم
سوی تو ره نماند مرا بی بهانه ای
وای من آن زمان که نماند بهانه هم
گردی نشانه بود بر آن آستان زما
دردا که برد باد صبا آن نشانه هم
جامی به پیش زلف و رخش یافت زان دو لب
ذوق صبوح و لذت شرب شبانه هم
***
1044
شکر خدا که شیخ نیم شیخ زاده هم
وز منکران گول و مریدان ساده هم
مستغنی ام به تربیت پیر می فروش
زین مرشدان رهزن از ره فتاده هم
زان مرشدم چه کار گشاید که توبه ام
از روی خوب می دهد و جام باده هم
گشتم بسی به مدرسه ها کس نیافتم
کو درس عشق افاده کند استفاده هم
زابنای خاندان مروت نشان مپرس
اهل دلی نماند از آن خانواده هم
منشین زپای اگر نبود خنگ بادپای
عزم حرم سواره توان و پیاده هم
جامی به عیش کوش که کس را زجام دور
کم ز آنچه قسمتست نیاید زیاده هم
***
1045
جان داغ تو دارد، جگر غرقه به خون هم
تاراج غمت شد دل و دین، صبر و سکون هم
گفتی که به جان عاشق من بودی ازین بیش
و الله که همانم من وزان بیش کنون هم
بس عشق که آن گم شد و بس حسن که آن کاست
عشق من و حسن تو همان بلکه فزون هم
گر زلف دلاویز تو اینست بساکس
در قید بلا افتد و زنجیر جنون هم
انگیخت سپه اشک و برافراخت علم آه
شد ملک غمت ملکت بیرون و درون هم
عمریست که خواهند وبال من بدروز
آن ماه بلند اختر و این بخت نگون هم
آن جادوی دل ها نه چنان زد ره جامی
کش چاره توان کرد به تعویذ و فسون هم
***
1046
زهی رخسار و خطت آیت لطف و ستم با هم
امید و بیم عشقت مایه ی شادی و غم با هم
چه گویم وصف رخسار و دهانت کان گل و غنچه
زبستان وجود افتاده و باغ عدم با هم
برو مطرب که در چنگ غم هجران چو عود امشب
دل و جان ساز کرده زآه و ناله زیر و بم با هم
همی راند سوار آن شوخ و زهر جانبش جان ها
روان گشته که دیدست این چنین شاه و حشم با هم
قلم بر لوح اگر حرفی نوشتی حسب حال من
زسوز من هماندم سوختی لوح و قلم با هم
بپرس از شمع مجلس حالم ای خورشید مه رویان
که می سوزیم هر شب در غمت تا صبحدم با هم
چو جامی جان به غم باید سپرد آخر اسیری را
که افتد درد بیش از بیش و صبری کم زکم با هم
***
1047
زهی قدت نهال گلشن چشم
مه رویت چراغ روشن چشم
خراب آباد دل مردم نشین نیست
فرود آ ای پری در مسکن چشم
زخون دل چنان پر شد درونم
که می ریزد برون از روزن چشم
زکویت هر خس و خاری که چینم
نشانم چون مژه پیرامن چشم
زگریه تا به گردن غرق خونم
چو میرم خون من در گردن چشم
به یک غمزه کنی صد شیر دل را
شکار آهوی شیرافگن چشم
چو گردد درفشان لعل تو جامی
زلعل و در کند پردامن چشم
***
1048
عاشقم بیچاره ام درمانده ام
بی دل و بی دین زدلبر مانده ام
عاشقی با خواب و خور ناید درست
لاجرم بی خواب و بی خور مانده ام
تا چو جام می زدستم رفته ای
با دل پرخون چو ساغر مانده ام
روز و شب در انتظار مقدمت
چشم بر ره گوش بر در مانده ام
چون زدی تیغی مکن بس زانکه من
زنده بهر تیغ دیگر مانده ام
رفته ام در باغ و از شوق قدت
روی بر پای صنوبر مانده ام
جامی از من سجده ی طاعت مجوی
چون من اکنون پیش تب سر مانده ام
***
1049
زفرقت تو چه گویم چه ناتوان شده ام
زقحط آب چمن چون شود چنان شده ام
زمان وصل تو چون زود همچو برق گذشت
زنوک هر مژه من ابر خون فشان شده ام
زبس که گشته ام از فکر آن میان باریک
زشرم مردم باریک بین نهان شده ام
سموم هجر توام پی بر استخوان نگذاشت
پی سگان درت مشتی استخوان شده ام
بر آستان تو کامد سریر عزت من
بر آستان که کم از خاک آستان شده ام
طفیل خیل سگانم تفقدی می کن
به کوی تو دو سه روزی که میهمان شده ام
مگو که پیر شدی ترک عشق گو جامی
که من به عشق تو پیرانه سر جوان شده ام
***
1050
هر جا که کنم خانه، همخانه ترا یابم
هرگز نروم جایی کانجا نه ترا یابم
گر خواب کنم شب ها ور خانه روم تنها
در خواب ترا بینم در خانه ترا یابم
در بزم قدح نوشان در چشم وفا کوشان
معشوقه ترا دانم جانانه ترا یابم
در صحبت هر جمعی کافروخته شد شمعی
گرد سر او گردان پروانه ترا یابم
گر جانب میخانه آیم پی پیمانه
در دست می آشامان پیمانه ترا یابم
از سر بکشم خرقه در بحر شوم غرقه
در هر صدفی پنهان دردانه ترا یابم
از خود بگسل جامی می زن در گمنامی
کاندر تتق وحدت بیگانه ترا یابم
***
1051
بادی که گذارش به سر کوی تو یابم
جان باد فدایش که ازو بوی تو یابم
خاکم به ره هر که گذر سوی تو یابد
چون نیست ره آنکه گذر سوی تو یابم
زیر قدمت باد سرم چون ندهد دست
کش بالش راحت سر زانوی تو یابم
جز ضربت تیغ ستم و تیر جفا نیست
کامی که من از ساعد و بازوی تو یابم
خواهم کنم از رشته ی جان بند قبایت
تا دم به دمش بسته به پهلوی تو یابم
فیضی که به دل می رسد از سدره و طوبا
در سایه ی سرو قد دلجوی تو یابم
جامی نبرد سجده دگر جانب محراب
زین سان که دلش مایل ابروی تو یابم
***
1052
نه نامه ای که در آنجا نشان تو یابم
نه رقعه ای که در آن خط مشک فام تو یابم
سلامت من دلخسته در سلام تو باشد
زهی سعادت اگر دولت سلام تو یابم
به هر رقم که گشایم نظر زصفحه ی خاطر
همه سلام تو بینم همه پیام تو یابم
حجاب نامه و پیک از میان رفت بدان سان
که در سلام تو خاصیت کلام تو یابم
چه دام بود که بر رخ نهادی از خط مشکین
که آهوان ختا را اسیر دام تو یابم
شمایلی که شنیدم به عمر خویش زطوبا
همه معاینه در سرو خوش خرام تو یابم
زشوق جام تو جامی همی نهم لقب خود
بدین وسیله مگر جرعه ای زجام تو یابم
***
1053
خواهم که دمی در قدم آن پسر افتم
رخ بر کف پایش نهم و بی خبر افتم
دیگر به نظاره نروم بر سر راهش
ترسم که شوم بی خود و بر ره گذر افتم
هر چند به صد خواریم افتاده به راهش
آن روز مبادا که به جای دگر افتم
روز اجل ای بخت مرا در بر او بر
باشد که بر آن خاک در از پای در افتم
زین گونه که از دیده رود اشک دمادم
نبود عجب ار غرقه به خون جگر افتم
شاید به ترحم کند آن شوخ نگاهی
ای غم مددی کن که از این زارتر افتم
جامی گر ازین گونه رود سیل سرشکت
چون خانه ی گل زود ز بنیاد برافتم
***
1054
به کعبه رفتم وز آنجا هوای کوی تو کردم
جمال کعبه تماشا به یاد روی تو کردم
شعار کعبه چو دیدم سیاه دست تمنا
دراز جانب شعر سیاه موی تو کردم
چو حلقه ی در کعبه به صد نیاز گرفتم
دعای حلقه ی گیسوی مشکبوی تو کردم
نهاده خلق حرم سوی کعبه روی عبادت
من از میان همه روی دل به سوی تو کردم
مرا به هیچ مقامی نبود غیر تو نامی
طواف و سعی که کردم به جست و جوی تو کردم
به موقف عرفات ایستاده خلق دعا خوان
من از دعا لب خود بسته گفت و گوی تو کردم
فتاده اهل منا در پی منا و مقاصد
چو جامی از همه فارغ من آرزوی تو کردم
***
1055
خیالی بود یا رب دوش یا در خواب می دیدم
که رویش در نظر بر کف شراب ناب می دیدم
به اکسیر سعادت یافتم آخر بحمدالله
وصالش را که همچون کیمیا نایات می دیدم
چه حاجت بود شمع افروختن در بزم او یا رب
چو از عکس رخش عالم همه مهتاب می دیدم
به داغ نامرادی جان و دل می سوخت دشمن را
چو خود را بر مراد خاطر احباب می دیدم
بسی بر خاک سودم پیش پای ساقی از مستی
سری کش سجده گه در گوشه ی محراب می دیدم
به آب زندگی پی برد زاقبال وصال او
دلی کز آتش مهجوریش در تاب می دیدم
جهانی جان همی دادند بهر جرعه ای اما
زجامش جامی لب تشنه را سیراب می دیدم
***
1056
خاک آن در که چو کحل بصرش می دارم
هر شب آغشته به خون جگرش می دارم
سنگ بیداد که آن سیمبرم بر سر زد
بر سر از فخر به از تاج زرش می دارم
آب رو را که در آن کو مژه ام ریخت به خاک
آرزویی به دل از خاک درش می دارم
سوی او می گذرم چهره به خونابه نگار
صورت حال خود اندر نظرش می دارم
گرچه دشمن تر از آن شوخ ندارم دگری
یعلم الله که زجان دوسترش می دارم
مرغ وحشی است دلم ز آن سبب از رشته ی صبر
تا زغم رم نکند بسته پرش می دارم
تا چو جامی کشم از گرد رهش کحل بصر
چشم امید به هر رهگذرش می دارم
***
1057
بسی سوزند از آن شمع دل افروزی که من دارم
ولی تأثیردیگر دارد این سوزی که من دارم
مگو روز ترا شب سازم از بی مهری ای گردون
که بی آن مه زشب کم نیست این روزی که من دارم
چه رنجاند طبیبم چون بود صد درد را مرهم
زتو در سینه هر پیکان دلدوزی که من دارم
چه غم دارم ز تاریکی شب ها در درون جان
بدین سان آفتاب عالم افروزی که من دارم
شدم فیروز بر وصلت به رغم چرخ فیروزه
که دارد در جهان این بخت فیروزی که من دارم
من و غم های روزافزون تو کز شادی و عشرت
نمی آساید این جان غم اندوزی که من دارم
شد امشب خواب وحشی رام من افغان مکن جامی
مبادا رم کند مرغ نوآموزی که من دارم
***
1058
گرچه بر دل زغم عشق تو باری دارم
لله الحمد که باری چو تو یاری دارم
گردم از رخ مبر ای اشک که این عطر وفا
یادگاری زسم اسب سواری دارم
باغ من آن سر کویست و بهار آن گل روی
عیش من بین که چه خوش باغ و بهاری دارم
غرقه در گریه ی عشقم بگشا بند کمر
که ازین موج غم امید کناری دارم
مانده ام دیده به ره بر گذر باد صبا
چکنم زان سر کو چشم غباری دارم
سر به زانوی غمم مانده و خلقی به گمان
که چو ایشان مگر اندیشه ی کاری دارم
جامی از بزم وصالش چو منی را چه نصیب
این قدر بس که در آن کوی گذاری دارم
***
1059
خوشم که رو به ملاقات یار خود دارم
امید مرهم جان نگار خود دارم
یکیست شهر من و شهریار من و امروز
هوای شهر خود و شهریار خود دارم
هزار بار شد از خون دل و کنارم پر
که کام خویش کنون در کنار خود دارم
بهار عیش مرا تازه ساخت بار دگر
نمی که بر مژه ی اشکبار خود دارم
مرا چو شمع نباشد به غیر سوز و گداز
تمتعی که زشب های تار خود دارم
گذشت عهد جوانی به کار عشق و هنوز
اگر چه پیر شدم رو به کار خود دارم
مگو که توبه زمی اختیار کن جامی
من آن نیم که به کف اختیار خود دارم
***
1060
هر شبی کز ماه مهرافزوز خود یاد آورم
از فغان و ناله شهری را به فریاد آورم
شیوه ی شیرین اگر اینست کان بدخوی راست
در جهان من نیز روزی رسم فرهاد آورم
من چو نتوانم کز اول مرغ دل دارم نگاه
کی توانم کین زمان از دام صیاد آورم
بنده ی آن قامتم چون آب از آن گر در چمن
سر دهندم ره به پای سرو آزاد آورم
خانه ام بی او غم آباد است وای من چو شب
از در او رو به کنج این غم آباد آورم
خواهم از حسنت بگویم آشکارا نکته ای
مایه ی عشرت سوی دل های ناشاد آورم
باز گوید غیرت عشقم که جامی لب ببند
ورنه بر جانت زغم صد تیغ بیداد آورم
***
1061
هر شب دم گرم از دل غمناک برآرم
وز تف جگر دود زافلاک بر آرم
تا کی زغمت خاک به سر ریزم از آن روز
اندیشه همی کن که سر از خاک برآرم
بی روی تو با لاله و گل چون رهم از آه
بر شلعه چه سان راه زخاشاک برآرم
در گردن بخت ار بودم طوق سعادت
روزی سر از آن حلقه ی فتراک برآرم
آلوده به خون تیر تو حیفست ندانم
کش زین دل ناپاک چه سان پاک برآرم
صد جای بسوزد لبم از بوسه ی پیکان
چون تیر ترا از جگر چاک برآرم
جامی صفتم غرق غم اریار شود بخت
رخت خود ازین موج خطرناک برآرم
***
1062
چو می دور از آن لعل میگون خورم
حریفان می لعل و من خون خورم
شدم ناتوان از غمش وین زمان
خورم غم که دیگر غمش چون خورم
مده عشوه گو کز غمش بی خودم
من از باده مستم چه افیون خورم
حریفان کم می گرفتند و من
به یاد لبش هر دم افزون خورم
چو من سرخوش از جام عشقم چرا
می عشرت از خم گردون خورم
اگر مست لیلی شوم دور نیست
چون من باده از جام مجنون خورم
گل آمد به کف جام جامی چه عیب
که در پای گل جام گلگون خورم
***
1063
دهی شراب که بر نغمه ی رباب خورم
چو من خراب ربابم چرا شراب خورم
دهم به تشنه لبان کاسه ی شراب و دهان
کنم زگوش و می از کاسه ی رباب خورم
سفال دردی مستان عشق از آن می به
که از خم فلک و جام آفتاب خورم
مرا چه حاجت بزم کسان چنین که مدام
زخون دیده شراب و ز دل کباب خورم
ز وعده ی تو چه حاصل که تشنگی نبرد
به جای آب فریبی که از سراب خورم
مگو که می برهاند ترا زتلخی هجر
که بی لب تو نه می بلکه زهر ناب خورم
زبس که تشنه لبم بی لب تو چون جامی
شراب را چو به دستم فتد چو آب خورم
***
1064
وقت آن شد که ره دیر مغان برگیرم
سبحه از کف بنهم رطل گران برگیرم
می رود عمر گرانمایه بکوشم یک چند
مایه ی دولت ازین گنج روان برگیرم
رسم هستی که حجابست میان من و دوست
به مددگاری ساقی زمیان برگیرم
هر چه اطلاق توان کرد بر آن اسم وجود
دست از آن بازکشم خاطر از آن برگیرم
هیچ ناگفته به مهر تو شدم شهره ی شهر
آه اگر مهر خموشی زبان برگیرم
می خورم خون دل از جام غم آن روز مباد
که من این ساغر عشرت ز دهان برگیرم
جامی از جمله جهان دل ببرد شاهد عشق
گر نقابش به سرانگشت بیان برگیرم
***
1065
من دلخسته هر دم بهر آن نازک بدن میرم
گه از رنگ قبا گاهی زبوی پیرهن میرم
چو سایه از سرم برداشت آن سرو روان باری
روم بر یاد او در سایه ی سرو چمن میرم
شهید عشق را جز من کسی ماتم نمی دارد
که خواهد ماتم من داشتن روزی که من میرم
گر از پیراهنش یک رشته پیوند کفن بینم
زنم پیراهن جان چاک و از ذوق کفن میرم
چنین کز تیشه ی غم سینه ام صد پاره شد آخر
از آن شیرین دهان با داغ و درد کوهکن میرم
رو، ای همدم تو در بزم طرب با دوستان خوش زی
مرا بگذار تا تنها درین بیت الحزن میرم
یکی دم نگسلد جامی دلم زان شوخ عاشق کش
عجب گر با چنین دل من به مرگ خویشتن میرم
***
1066
گهر کز وصف آن لب های شکر خند می ریزم
نه گوهر بلکه شکر می فشانم قند می ریزم
دلم دریای خون آمد، به رویش چشمم آن کشتی
کش از ته می تراود خون دل هر چند می ریزم
نمی آید چو تو هر چند کاندر قالب فکرت
زجان مانند تو صد شکل بی مانند می ریزم
همه خوبان مرا فرزند و من آن مهربان پیرم
که نقد دین و دل در پای هر فرزند می ریزم
به خون پیوند یابد هر چه برد چون تو ببریدی
ز دل خون بهر محکم کردن پیوند می ریزم
مده دردسرم ای پندگو کز آب و خاک من
گیاه عشق می خیزد چو تخم پند می ریزم
چو نخل جامه جنبش یافت دستی پیش کن جامی
که نزل خوان مشتاقان حاجتمند می ریزم
***
1067
من ای ساقی نه آنم کز می گلرنگ بگریزم
می گلرنگ ده کز عقل پر نیرنگ بگریزم
ز شهرستان هستی رو به کنج نیستی آرم
به صحرای فراخ از گوشه های تنگ بگریزم
چنان از خودپرستان وحشتی دارم که گر بینم
زیک فرسنگشان خواهم به صد فرسنگ بگریزم
تو خواهی لطف خواهی قهر کن جانانه آنم من
که باشم با تو وقت آشتی وز جنگ بگریزم
سگ این کویم اما بهر تو نی بهر خود حاشا
که بهر لقمه آیم بر درت وز سنگ بگریزم
چنان در پرده ی دل انس شد با نغمه ی دردم
که خواهم از صدای عود و صوت چنگ بگریزم
به راه آن سوارم پای دل چون لنگ شد جامی
چه سان از خم فتراکش به پای لنگ بگریزم
***
1068
نام آن ماه ندانم زکه نامش پرسم
در دلم ساخت مقام از که مقامش پرسم
صد سخن بر سر راهش کنم اندیشه ولی
چون رسد هیچ ندانم زکدامش پرسم
از گلم ساز یکی مرغ خدا را که پرم
سوی مرغان و ره گوشه ی بامش پرسم
می برد پرسش و پیغام منش پیک صبا
ای خوش آن روز که بی پیک و پیامش پرسم
هرگز آن سرو چو سویم نخرامید به لطف
روم از سرو چمن لطف خرامش پرسم
ره بدان دانه ی خال ار نبرم کاش دهد
دست کز حال دل مانده به دامش پرسم
کند آغاز سخن زآن لب میگون جامی
من مخمور چو وصف می و جامش پرسم
***
1069
بس که دردسر ز فریاد و فغان خود کشم
از دهان چون ناله می خواهم زبان خود کشم
جان برآمد لیکن از دل برنمی آید هنوز
کز دل و جان ناوک ابرو کمان خود کشم
میهمان شد ماه من دردا که جز جان تحفه ای
نیست در دستم که پیش میهمان خود کشم
تا درآمد از درم آن سرو هر دم دیده را
کحل بینایی زخاک آستان خود کشم
می کشم از سینه بی پیکان خدنگش را چو نیست
قوت آنم که پیکان زاستخوان خود کشم
سر که بارش می کشم عمری به دوش از بهر چیست
گرنه روزی در ره سرو روان خود کشم
دفتر جامیست این از نکته های عشق پر
می برم تا پیش شوخ نکته دان خود کشم
***
1070
شب ها که داغ فرقت آن ماه می کشم
تا روز گریه می کنم و آه می کشم
زان مه نمی کنم گله کین محنت و بلا
از بخت تیره و دل گمراه می کشم
شب های خویش را که ز زلفش سیاه شد
از رویش انتظار سحرگاه می کشم
تا تاج شد به فرق سرم گرد دامنش
دامن ز تخت منزلت و جاه می کشم
جان می برم به تحفه گدایان دوست را
نقد حقیر در نظر شاه می کشم
از عاشقی نصیب من این شد که روز و شب
جور رقیب و طعنه ی بدخواه می کشم
جامی چو کاه شد تنم از ضعف و من هنوز
کوه غمش به قوت این کاه می کشم
***
1071
ما نه آن قومیم کز بار کسی گردن کشیم
ور خسی در راه ما خاری نهد دامن کشیم
می کشیم از تیره خویان دردی درد آن چنان
کز کف روشن جبینان باده ی روشن کشیم
توسن کین هر که انگیزد به قصد جان ما
ما ز مهرش نقد جان زیر سم توسن کشیم
هر که خواهد بهر ما دوزد زمحنت خلعتی
ریسمان از رشته ی جان هاش در سوزن کشیم
نیستم اصحاب عشرت تا چو سبزه هر صباح
مفرش دیبای زنگاری سوی گلشن کشیم
چون شب سنجاب گون آید ته پهلوی خویش
بستر سنجابی از خاکستر گلخن کشیم
دوستان از سرکشی با ما اگر دشمن شوند
جامی آن بهتر که ما سر در ره دشمن کشیم
***
1072
خیز تا رخت به سر منزل انصاف کشیم
با دل صاف به هم جام می صاف کشیم
هر که از ما طلبد توبه بخیلی ورزیم
ور دهد جام می صاف به اسراف کشیم
مشکل عشق چو از دردکشان گردد کشف
چند در مدرسه درد کشاف کشیم
پیر میخانه سماط کرم انداخته است
رقم رزق چه بر حاصل اوقاف کشیم
نقد ما را مبر ای خواجه به صراف که ما
این همه غبن ز قلابی صراف کشیم
داب ما نیست گله خاصه به هر ناجنسی
گرچه انواع جفا از همه اصناف کشیم
جامی از خرقه ی پشمینه ی فقر آسودیم
حاش لله که دگر ناز قصب باف کشیم
***
1073
نیاساید کس از افغان من جایی که من باشم
همان بهتر که هم خود همنشین خویشتن باشم
دهم تسکین خود هر شب که فردا بینمش در ره
ولی آن سنگدل ناید از آن راهی که من باشم
مرا بربود ذوق گفت و گوی آن پری زان سان
که چون دیوانگان پیوسته با خود در سخن باشم
چو همدردی نمی یابم که گویم درد خود با او
گهی با یاد مجنون گه به فکر کوهکن باشم
رقیبا تلخ گفتن تا به کی چندان زبان درکش
که یکدم گوش بر گفتار آن شیرین دهن باشم
چنان بربود خواب از من که ناید چشم من برهم
مگر وقتی که زیر خاک خفته در کفن باشم
چو شد در کار می پیمان تقوا، جامی آن اولی
که پیمانه به کف با ساقی پیمان شکن باشم
***
1074
چو نتوانم که بر خوان وصالت میهمان باشم
سر خدمت نهاده چون سگان بر آستان باشم
زخوی نازکت ترسم وگر نی تا سحر هر شب
به گرد کوی تو نعره زنان افغان کنان باشم
به هر گونه که باشم از من بدروز نپسندی
نمی دانم چه سان می خواهیم تا آن چنان باشم
من از تو شاد گردم تو زمن غمگین خوشا جایی
که تو باشی عیان در دیده ی من، من نهان باشم
گشادی پرده از عارض مکن منع من از افغان
رها کن تا زمانی بلبل این گلستان باشم
ز ناموس خودم مقصود نام و ننگ تست ار نه
مرا غم نیست کز عشق تو رسوای جهان باشم
طفیل من همی دیدند رویت دیگران و اکنون
شدم راضی که چون جامی طفیل دیگران باشم
***
1075
در دور لبت بی می و پیمانه نباشم
وز شوق تو بی نعره ی مستانه نباشم
در خیل بتان چون تو پری چهره نگاری
خود گوی که چون عاشق و دیوانه نباشم
هر جا چو تو شمعی شود افروخته حاشا
کانجا من دلسوخته پروانه نباشم
گر دامنم امید قدوم تو نگیرد
یک لحظه درین گوشه ی کاشانه نباشم
تشریف نیاری سوی من جز پس عمری
وان هم بود آن روز که در خانه نباشم
گنجی تو و عالم همه ویرانه ی این گنج
جز در طلب گنج به ویرانه نباشم
جامی اگر آن دانه ی خالم نزند راه
دست تهی از سبحه ی صد دانه نباشم
***
1076
چو نتوانم که بر خاک کف پایش جبین مالم
زدورش بینم و روی تظلم بر زمین مالم
من و بوسیدن آن ساعد سیمین محالست این
گذارد کاشکی تا روی خود بر آستین مالم
چو خواهم پای بوسم آن مگس را کز لبش خیزد
نشینم پیش روی او و بر لب انگبین مالم
دوای درد دل خواهم از آن خاک سم اسبش
به دیده گل کنم بر سینه ی اندوهگین مالم
مپیچ از من عنان ای عمر و چندانم امانی ده
که روی اندر رکاب آن سوار نازنین مالم
به صد حشمت سلیمان وار می راند نمی گوید
که مور خسته را تا چند زیر پای کین مالم
سر من زین پس و خاک در پیر مغان جامی
چه رخ بر آستان زاهد خلوت نشین مالم
***
1077
ززلف تو رگی با جان خود پیوسته می بینم
ولی سررشته ی امید ازو بگسسته می بینم
عنان دل نمی بینم به دست خویش زان دم
که گرد گل ترا از سنبل تر دسته می بینم
دقم لامست و با لایت الف، زان دوست می دارم
بلا را کاندرو لام و الف پیوسته می بینم
به سینه زخم تیغت تا فراهم آمد از مرهم
در شادی و راحت بر دل و جان بسته می بینم
چنان شد گرم رو گلگون اشک امشب که پیش او
براق برق سیر آه را آهسته می بینم
بیا ای مرهم راحت که از تیغ فراقت تو
جگرها چاک و دل ها ریش و جان ها خسته می بینم
کجا رستن توانی جامی از شوخی که زلفش را
کمند گردن مردانی از خود رسته می بینم
***
1078
من بی صبر و دل کان شکل زیبا هر زمان بینم
بلای جان شود هر دیدن و من هم چنان بینم
سوار شوخ من در جلوه ی ناز و من حیران
گه آن پا و رکاب و گاهی آن دست و عنان بینم
نهاده بر کمان تیر از پی صید و من مسکین
چو محرومان به حسرت جانب تیر و کمان بینم
پس از عمری ریاضت آنچه سالک را شود روشن
شد اکنون عمرها کز عارض خوبش عیان بینم
من بیدل که با خود حیف دارم همدمش دیدن
کجا تاب آورم کش هر زمان با این و آن بینم
به کویش آن همه عاشق که دیدم هر کرا جویم
به جای او همین فرسوده مشتی استخوان بینم
کسان شب ها به فکر عشرت و جامی درین سودا
که فردا چون کنم آن آفت جان را چه سان بینم
***
1079
چه حسنت این که گر هر دم رخت را صد نظر بینم
هنوزم آرزو باشد که یک بار دگر بینم
چنین شوقی که من دارم چه تسکین یابد ار ناگه
برون آیی و چون عمر عزیزت در گذر بینم
مگو در ماه و خور بین الله الله این چون بود ممکن
که تو پیش نظر باشی و من در ماه و خور بینم
به تاریکی هجرانم مکش ای غم دمی دیگر
بود کز پرتو رخسارش این شب را سحر بینم
چو محرومم ز دیدارش به کوی او روم باری
زمانی بهر خرسندی در آن دیوار و در بینم
سر بالین ندارم لیکن از بخت این قدر خواهم
که وقت جان سپردن آستانش زیر سر بینم
به کنج محنت و اندوه جامی جان دهد آخر
چنین کز درد هجران هر زمان حالش بتر بینم
***
1080
بدیده ای که ز راه تو خار و خس چینم
دریغم آید اگر در گل و سمن بینم
اگر کنند به من عرضه دنیی و عقبی
من آستان تو بر هر دو جای بگزینم
من و دعای تو پیوسته این بود کارم
من و هوای تو همواره این بود دینم
مگو به طرف چمن شو نظاره کن در گل
چو مرغ باغ نه من عاشق ریاحینم
مرا زباغ چه آید زگل چه بگشاید
چو شوق روی تو آشفته ساخت چندینم
چو پرسی ام چه کسی این همه تغافل چیست
سگ تو جامی آشفته حال مسکینم
***
1081
بود آیا که من آن شکل همایون بینم
آن رخ فرخ و آن قامت موزون بینم
زیستن دو ز روی تو نه از طور وفاست
شرمسارم که دگر روی ترا چون بینم
تا گرفتست غمت ملک دل از خیل سرشک
هر شبی بر سپه خواب شبیخون بینم
باد از خنجر کین تو به صد پاره دلم
گرنه هر لحظه درو مهر تو افزون بینم
داشت لیلی به همه حی عرب یک مجنون
من زتو خلق جهان را همه مجنون بینم
نیست جز عشق تو مقصود زهر گفت و شنید
هر چه جز آن همه افسانه و افسون بینم
شربت وصل کرم کن که زبیماری هجر
جامی سوخته را حال دگرگون بینم
***
1082
به راه توسنش صد نازنین را خاک می بینم
سر چندین عزیزش بسته بر فتراک می بینم
به تیغ غمزه خواهد ریخت خون صد مسلمان را
چنین کان ترک کافرکیش را بی باک می بینم
همی روبم به مژگان تا نگردد پایش آزرده
به خاک راه او هر جا خس و خاشاک می بینم
زشوق نکهت پیراهنش هر صبح دل گلشن
لباس غنچه پاره، جامه ی گل چاک می بینم
ندارد چستیی آن شوخ در دلجویی یاران
ولی در کشتن هر بیدلش چالاک می بینم
مرا حال دل آواره ی خود یاد می آید
ز درد عاشقی هر جا دلی غمناک می بینم
چه شد بیچاره جامی را درین شب های غم یا رب
که نام او ز لوح زندگانی پاک می بینم
***
1083
چون مرا دولت آن نیست که دیدار تو بینم
به سر کوی تو آیم در و دیوار تو بینم
من که باشم که توانم گلی از باغ تو چیدن
این قدر بس که یکی خار زگلزار تو بینم
تا شدی شهره چو خورشید همه ماه وشان را
ذره سان بی سر و پا گشته هوادار تو بینم
زاهدان در هوس طوبی و اندیشه ی جنت
من در آن غم که چه سان قامت و رخسار تو بینم
چون به راه تو شود خاک تنم باد سلامت
چشم خونبار که باری قد و رفتار تو بینم
تویی آن یوسف ثانی که عزیزان جهان را
جان نهاده به کف دست خریدار تو بینم
نرسد هیچکس ای جان به گرفتاری جامی
زین همه عاشق بیدل که گرفتار تو بینم
***
1084
زعشقت سینه ای بی غم نبینم
زشوقت دیده ای بینم نبینم
غم روی تو دارم جای آن هست
اگر من بعد روی غم نبینم
مگو از غیر من بگسل که من خود
کسی غیر از تو در عالم نبینم
زتو هر بیدلی بیند جفایی
من بی صبر و دل آن هم نبینم
طبیبی را نمودم چاک دل گفت
برو کین درد را مرهم نبینم
مپوش آن رخ مباد از غم بمیرم
اگر روی تو را یک دم نبینم
به هر کس راز دل مگشای جامی
که در عالم کسی محرم نبینم
***
1085
بس که شب ها دور از آن گل خاک بر سر می کنم
همچو سبزه صبحدم از خاک سر بر می کنم
در چمن می افتم از شوق رخش در پای گل
دامن گل را زخوناب جگر تر می کنم
چون نمی بینم قدش را در چمن، با یاد او
می روم نظاره ی سرو و صنوبر می کنم
بسته ام با آنکه اهل ملتم دل در بتان
گرچه از خیل خلیلم کار آزر می کنم
درد عشقت ساخت روی خاکساران را چو زر
یعنی اکسیر وجودم، خاک را زر می کنم
چون تو پیش آیی زبان را قوت تقریر نیست
گرچه هر دم صد سخن با خود مقرر می کنم
می دهی عشوه که جامی خاصه من آن توام
سادگی بین کین سخن را از تو باور می کنم
***
1086
روی تو غایب از نظر، گل را تماشا چون کنم
چون لاله داغم بر جگر، گلگشت صحرا چون کنم
مثل تو جویم هر زمان تا باشدم آرام جان
بی مثل بودی در جهان مثل تو پیدا چون کنم
گیرم به لب مهری نهم کز ناله و افغان رهم
دل را صبوری چون دهم، جان را شکیبا چون کنم
نی بی تو برگ زیستن، نی مرگ من در دست من
اکنون به کار خویشتن حیرانم آیا چون کنم
حاشا که من غیر ترا سازم درون سینه جا
خود گو به جای آشنا بیگانه را جا چون کنم
تن را دوا کردم طلب آسوده شد از تاب تب
دارم به دل داغ عجب آن را مداوا چون کنم
گویند جامی دم به دم بیرون مده از دیده نم
زین گونه کز توفان غم شد دیده دریا چون کنم
***
1087
جدا ز لاله ی رخ خود بهار را چه کنم
هزار داغ به دل لاله زار را چه کنم
ز خون دیده کنارم پر است بی لب یار
کنار کشت و لب جویبار را چه کنم
گرفتم آنکه کنم دیده را به گل مشغول
درون جان و دل این خارخار را چه کنم
به طوف باغ غم روز را برم بیرون
بلا و محنت شب های تار را چه کنم
غباری از ره آن مشکبو غزال رسید
به جز عبیر کفن آن غبار را چه کنم
شکاف سینه توانم که بندم از مرهم
تراوش مژه ی اشکبار را چه کنم
ملولم از دو جهان بی جمال او جامی
چو یار نیست به دست این دیار را چه کنم
***
1088
غم رخم زرد می کند چه کنم
نفسم سرد می کند چه کنم
همچو اختر شرار آه مرا
آسمان گرد می کند چه کنم
شد تنم خاک و تندباد فراق
خاک را گرد می کند چه کنم
می دهد جان دلم زمستی عشق
می جوانمرد می کند چه کنم
می کشم دردناک ناله ز دل
دل من درد می کند چه کنم
با دلم دور چرخ هر چه ز جور
می توان کرد می کند چه کنم
یار فردست و بنده جامی را
از جهان فرد می کند چه کنم
***
1089
کی بود یا رب که رو در یثرب و بطحا کنم
گه به مکه منزل و گه در مدینه جا کنم
بر کنار زمزم از دل برکشم یک زمزمه
وز دو چشم خون فشان آن چشمه را دریا کنم
صد هزاران دی درین سودا مرا امروز کشت
نیست صبرم بعد ازین کامروز را فردا کنم
یا رسول الله به سوی خود مرا راهی نمای
تا ز فرق سر قدم سازم زدیده پا کنم
آرزوی جنت المأوا برون کردم ز دل
جنتم این بس که بر خاک درت مأوا کنم
خواهم از سودای پابوست نهم سر در جهان
یا به پایت سر نهم یا سر درین سودا کنم
مردم از شوق تو معذورم اگر هر لحظه ای
جامی آسا نامه ی شوق دگر انشا کنم
***
1090
هر زمان گویم که مهر او ز دل بیرون کنم
لیک با خود بس نمی آیم، ندانم چون کنم
بوالعجب کاری که خلقی در پی درمان من
من به فکر آنکه هر دم درد خویش افزون کنم
گر نهم گریان سر اندر کوه، بی لعل لبش
سنگ ها را چشمه سازم چشمه ها را خون کنم
نقش بندم سوی او صد نامه، مضمون سوز و درد
اشک خونین را به رخ عنوان آن مضمون کنم
جای تکبیر و دعا خواهم زلیلی قصه خواند
ناگه ار روزی گذر بر تربت مجنون کنم
خلق را بر مجمر غم دل بسوزانم چه عود
ناله در چنگ فراقش گر بدین قانون کنم
کشته شد جامی زهجر افسانه ی وصلش چه سود
مرغ بسمل کی زید صد بار اگر افسون کنم
***
1091
من که با یاد رخت آن آستان مسکن کنم
کی به عمر خویشتن یاد گل و گلشن کنم
دیده روشن می شود از صورت زیبای تو
ور کسی انکار این معنی کند روشن کنم
غمزه ی شوخت به خونریزم کشد تیغ جفا
با خیالت نیم شب گر دست در گردن کنم
بس که لاف بندگی زد سرو پیش قامتت
راستی هر جا رسم آزادی سوسن کنم
آنچه زاهد می کند در خانقه شام و صباح
والله از میخانه ام رانند اگر آن من کنم
جان چه آرم پیش گنجشکی که از بامش پرد
مرغ شاخ سدره را چون دانه از ارزن کنم
صحبت یار و اوان عیش و ایام بهار
از خرد نبود که اکنون ترک می خوردن کنم
کی برد همسایه را جامی شبان تیره خواب
بس که از داغ جدایی ناله و شیون کنم
***
1092
بنشین دمی که پیش رخت زارییی کنم
با طره ی تو شرح گرفتارییی کنم
دل را که از کدورت ایام بی صفاست
از نور طلعت تو صفا کارییی کنم
دارم هوای قد تو و بر یاد قد تست
گر سرو را به باغ هوادارییی کنم
تا دیده ام که پرسش بیمار می کنی
هر دم زنو بهانه ی بیمارییی کنم
ارزد هزار نافه ی چین تار زلف تو
آن دستگاه کو که خریدارییی کنم
دشوار باشد از تو مرا صبر یک نفس
هر چند صبر بر همه دشوارییی کنم
من جامی ام به نادره گفتن مثل دمی
شو مستمع که نادره گفتارییی کنم
***
1093
نی ماه منظری که نظربازییی کنم
در پایش اوفتاده سرافرازییی کنم
نی عاشقی که چون به لب آرد سروش شوق
با او در آن ترانه هم آوازییی کنم
نی صوفی ای که چون شودش کشف راز غیب
با او به کنج صومعه هم رازییی کنم
نی فاضلی که چون فگند در میان سخن
از نظم و نثر نادره پردازییی کنم
چون ساحت امل زکهن طرح ها تهی است
شد وقت آن که طرح نواندازییی کنم
در کنج بی نوایی و بیغوله ی خمول
بر چنگ فقر و فاقه نواسازییی کنم
جامی که داده سود و خریده زیان خویش
با او در آن معامله انبازییی کنم
***
1094
هر زمانت پیش چشم خود تخیل می کنم
یک به یک اسرار حسنت را تأمل می کنم
چون بدین خوبی که هستی نقش می بندم ترا
می شوم حیران که بی تو چون تحمل می کنم
نام تو گفتن نیارم، فاش مقصودم تویی
گر حدیث سرو یا افسانه ی گل می کنم
چون زنی تیغم که جان ده بهر تیغ دیگرست
نی برای جان اگر ناگه تعلل می کنم
می روم دامن کشان با دلق رنگین از شراب
در صف دردی کشان عرض تجمل می کنم
سر عشق از دفتر گل خواندنم دستور نیست
فهم آن معنی زگفت و گوی بلبل می کنم
گفتمش جامی اسیر تست، گفت آگهم
لیک بهر طعن بدگویان تغافل می کنم
***
1095
آرزوی دل خونین جگرانت خوانم
مردم دیده ی صاحب نظرانت خوانم
چون قبا چست کنی، طرف کله برشکنی
پادشاه همه شیرین پسرانت خوانم
تا نمودی به ته پیرهن اندام چو سیم
نازنین تر ز همه سمبرانت خوانم
همچو عمر از من دلداده روان می گذری
جای آن هست که عمر گذرانت خوانم
تا نبینی رخش ای شیخ عیان گرچه شوی
پای تا سر خبر از بی خبرانت خوانم
جامی از هر چه نه دیدار بتان دیده بپوش
تا درین انجمن از دیده ورانت خوانم
***
1096
از عشق تبرا چه کنم چون نتوانم
با عقل تولا چه کنم چون نتوانم
از درد تو داغیست کهن بر دل ریشم
تدبیر مداوا چه کنم چون نتوانم
از نازکی خوی تو خواهم که ز رویت
پوشم نظر اما چه کنم چون نتوانم
هر چند که بگذشت ز حد وعده ی وصلت
آهنگ تقاضا چه کنم چون نتوانم
خاریم شکستست به پا بر سر کویت
عزم گل و صحرا چه کنم چون نتوانم
زد شعله به جان شوق وصال توام امروز
تأخیر به فردا چه کنم چون نتوانم
من جامی مشهور به سودای بتانم
ترک رخ زیبا چه کنم چون نتوانم
***
1097
تا با تو من دلشده یکجا ننشینم
گر سر برود فی المثل از پا ننشینم
بی رنج کسی چون نبرد ره به سر گنج
آن به که بکوشم به تمنا ننشینم
تا با تو رقیبان تو تنها ننشینند
یک دم ز رقیبان تو تنها ننشینم
روی توام امروز بهشتست عجب نیست
گر منتظر وعده ی فردا ننشینم
عشاق ترا قدر چو از عشق بلندست
چون در صفتشان از همه بالا ننشینم
چون صبر ندارم کنم از هجر کناره
کشتی چو شکستست به دریا ننشینم
گفتی که به راهم منشین جامی ازین بیش
از پای من این خار بکش تا ننشینم
***
1098
سوی صحرا نی پی عیش و تماشا می روم
بی تو بر من شهر تنگ آمد به صحرا می روم
تا تو رفتی از برم با کس ندارم الفتی
گرچه باشد صد کسم همراه تنها می روم
هیچ جای از وحشت تنهاییم نبود ملال
مونس جانم خیال تست هر جا می روم
پا به زنجیر بلا هر سو طلب کار توام
عاشق و دیوانه ام زنجیر بر پا می روم
فی المثل گر زیر پای من بود گل یا حریر
گر نه سوی تست ره بر خار و خارا می روم
در سلوک عشق تو هیچم نگیرد پیش راه
در تجرد گام بر گام مسیحا می روم
گفتم ای جان رو که بی جانان نخواهم زندگی
گفت جامی صبر کن کامروز و فردا می روم
***
1099
گر همی باشم به کنج خانه شیدا می شوم
ور همی آیم میان خلق رسوا می شوم
ای خوش آن دم کو چو طفلان می زند سنگ جفا
ناگه از جایی من دیوانه پیدا می شوم
لطف پنهانی و ناز آشکارم می کشد
تا بدین حد نی خراب شکل زیبا می شوم
باغبانا بهر گل چیدن مجو آزار من
چون درین بستان من از بهر تماشا می شوم
گفت روزی خواهمت کشتن به دست خود کنون
مهلت از حد شد برش بهر تقاضا می شوم
روزها با این و آن هر گونه باشد بگذرد
وای جان من در آن شبها که تنها می شوم
جامیا روی خلاصی چون بود چون درد عشق
می رود پیش از من بیچاره هر جا می شوم
***
1100
از هر که نامت ای بت غماز بشنوم
خواهم که باز گوید تا باز بشنوم
صد ره حکایت تو به پایان اگر رسد
خواهم که بار دیگر از آغاز بشنوم
تعلیم غمزه ی تو بود هر کجا که من
قانون سحر و قاعده ی ناز بشنوم
هر شب به پای روزن و بام تو جا کنم
باشد که چون سخن کنی آواز بشنوم
خواهم نبرد عشق تو نقد دو کون باخت
تا کی فسون عقل دغا باز بشنوم
هر صبحدم زشوق قدت سوی باغبان
آیم حدیث سرو سرافراز بشنوم
جامی نهفته دار غمش را میان جان
مپسند کز زبان کس این راز بشنوم
***
1101
اگر به کوی تو یک شب سری به خشت نهم
سرم مباد اگر پای در بهشت نهم
زفرش سندس و استبرقم نیاید یاد
چو تن به یاد تو بر خاک و سر به خشت نهم
ز وضع زهد نیابم نسیم خیر آن به
که نقد صومعه بر آتش کنشت نهم
کجا به کعبه ی مقصود ره توانم برد
چو گام سعی نه بر وفق سرنوشت نهم
زلوح ساده توان خواند سر خط خوشت
چرا به صفحه ی دل حرف خوب و زشت نهم
زکشتزار حیاتم بس اینکه مجلس عیش
به پای سرو و لب جوی و طرف کشت نهم
زدست رفت سر رشته ی وفا جامی
عنان چه در کف یاری جفا سرشت نهم
***
1102
هر شب به پاسبان تو جان در میان نهم
آنگه رخ نیاز بر آن آستان نهم
گفتی رخم ببین و به جان منتم بکش
فرمان برم به دیده و منت به جان نهم
پای مرا به قید وفا استوار کن
زان پیش کز جفای تو در سر جهان نهم
شبها ز شوق روی تو با چشم اشکبار
بنشینم و نظر به مه آسمان نهم
هر غم که یابم از تو نهان سازمش به دل
وانگه به روز داغ تو مهر و نشان نهم
مپسند کز تو صید بود بهره مند و من
محروم وار چشم به تیر و کمان نهم
جامی ز شیخ صومعه نگشود سر عشق
آن به که رو به خدمت پیر مغان نهم
***
1103
من کیم تا رو بر آن رخساره ی زیبا نهم
کاش بتوانم که دیده بر کف آن پا نهم
چون سواره بگذری از سم سم مرکبت
هر کجا یابم نشان از شوق روی آنجا نهم
داغ بر توسن منه بگذار از بهر خدا
تا شکافم سینه و آنهم بر دل شیدا نهم
رام شو ای آهوی وحشی که نزدیک آمدست
کز غمت دیوانه گردم روی در صحرا نهم
وصف حسنت با رقیب کوردل گفتن چه سود
آینه بهر چه پیش چشم نابینا نهم
خواب چون آید مرا شبها چنین کز هجر تو
زیر پهلو خار پاشم زیر سر خارا نهم
من که امروز از می و شاهد به نقدم در بهشت
چشم چون زاهد چرا بر نسیه ی فردا نهم
جامی از شوق لبش وقتست کاندر میکده
خرقه و سجاده رهن ساغر صهبا نهم
***
1104
کی بود کی که ازین سوز درون باز رهم
یا ازین درد و غم روزفزون باز رهم
چند طعن خرد ای عشق، خدا را مددی
شاید از درد سر او به جنون باز رهم
ذکر زلفش به فسانه نرود از سر من
این نه ماریست که از وی به فسون باز رهم
این همه عشوه و دستان که ترا می بینم
چه کنم یا رب و از دست تو چون باز رهم
باش دمساز من دلشده ای بخت بلند
تا زناسازی این بخت نگون باز رهم
بر دل من بنه ای مرهم دلها دستی
تا ز درد دل بی صبر و سکون باز رهم
جامیا جرعه ای از جام فنا می خواهم
تا بدین شربت ازین خوردن خون باز رهم
***
1105
هر دم زتو بر سینه صد داغ جفا خواهم
با درد تو خو دارم حاشا که دوا خواهم
هر کس به هوای دل خواهد ز تو مقصودی
این جمله طفیل تو من از تو ترا خواهم
نتوان به مژه رفتن از رهگذرت گردی
آن به که من این سرمه از باد صبا خواهم
نبود چو رقیبانم در حوصله پیوندت
لیک از تو رقیبانرا چون خویش جدا خواهم
دی از تو وفا جستم، دادی به جفا وعده
باز آمده ام امروز کان وعده وفا خواهم
دستم به سر سروت چون می نرسد خود را
در راه تو سایه افتاده زپا خواهم
گفتی که کرا خواهی از خیل بتان جامی
چشمی است مرا آخر غیر از تو کرا خواهم
***
1106
چو نبود روی جانان دیده ی روشن نمی خواهم
چه جای دیده ی روشن که جان در تن نمی خواهم
میفروز ای رفیق امشب چراغ این کلبه ی غم را
که بی روی وی این ویرانه ی روشن نمی خواهم
زتار و پود هر جنسی تنش آزار می گیرد
به جز برگ گل سوریش پیراهن نمی خواهم
غمش آتش به من در زد، دمید از دل خیال او
که من شهباز قدسم گوشه ی گلخن نمی خواهم
نشان ای باغبان پیش خس و خارم که بی پایان
غمی دارم تماشای گل و سوسن نمی خواهم
تنم چون خاک گردد در رهش آبی زن ای دیده
که من این گرد محنت را بر آن دامن نمی خواهم
به صد زاری وصالش خواستم گفتا برو جامی
چه سود از خواهش بسیار تو چون من نمی خواهم
***
1107
هر صبح خروشی زدل تنگ برآریم
فریاد زمرغان شب آهنگ برآریم
سای گل ما را بزن از جام می آبی
تا روزنه ی نام و در ننگ برآریم
مستی و خموشی نسزد، مطرب ما کو
تا شور و فغانی زنی و چنگ برآریم
ما آینه ی طلعت یاریم نشاید
کز همدمی تیره دلان زنگ برآریم
فرهاد وشانیم که گر قیمت لعلت
صد گوهر کانی بود از سنگ برآریم
چون صلح کنان بر صف یاران فگنی تیر
ما بر سر پیکان تو صد جنگ برآریم
جامی سوی میخانه کش این جامه ی ازرق
باشد که به آب می گلرنگ برآریم
***
1108
از چشم خوابناک تو بی خواب مانده ایم
وز جعد تابدار تو بی تاب مانده ایم
تا دیده ایم گوشه ی محراب ابرویت
چون عابدان به گوشه ی محراب مانده ایم
بر چون دهد نهال امید این چنین که ما
از جویبار لطف تو بی آب مانده ایم
هر جا کشیده ایم ز دل آه آتشین
صد داغ از آن به سینه ی احباب مانده ایم
گر چشم ما زگریه چو دریا شود رواست
زین سان که دور از آن در نایاب مانده ایم
پهلو که مانده ایم در آن کو به خار و خس
گویی به چار بالش سنجاب مانده ایم
جامی حدیث خرقه و سجاده تا به کی
ما هر چه بود رهن می ناب داده ایم
***
1109
دمی نگذرد کز غمت خون نگریم
ز وصلت جدا مانده ام چون نگریم
چو افزون شوم دم به دم بی تو دردم
نه مردم اگر هر دم افزون نگریم
نبینم به طرف چمن سرو نازی
که از شوق آن قد موزون نگریم
نیارم گهی سوی لب جام باده
که بر یاد آن لعل میگون نگریم
زلیلی مرا هیچ گه یاد ناید
که بر محنت و درد مجنون نگریم
نه خون جگر ماند نی آب دیده
نه از بی غمی دان که اکنون نگریم
نبینم گهی گریه ی زار جامی
که از دیده و دل برو خون نگریم
***
1110
به عارض تو ز ماه تمام چون گویم
به لعل تو زمی لاله فام چون گویم
لبت گهی که درآید به شکرافشانی
حدیث طوطی شیرین کلام چون گویم
خوش آن زمان که ترا بینم و زحیرانی
چنان شوم که ندانم سلام چون گویم
جفای تو همه وقتی رسد نمی دانم
که شکر این کرم مستدام چون گویم
شراب را که به هر جا حرام می دارند
اگر زدست تو باشد حرام چون گویم
گدای کوی تو گویم چو نام من پرسند
چو این خجسته لقب هست نام چون گویم
چو جامی از هوست می پرست شد با او
بجز حکایت صهبا و جام چون گویم
***
1111
بیا ای اشک تا بر روزگار خویشتن گریم
چون شمع از محنت شب های تار خویشتن گریم
ندارم همزبانی تا کند بر حال من گریه
همان بهتر که خود بر حال زار خویشتن گریم
مرا هم در غریبی شوخ چشمی آفت جان شد
نگویی کز غم یار و دیار خویشتن گریم
نباشد در بهاران دور از ابر چمن گریه
من آن ابرم که دور از نوبهار خویشتن گریم
مدد فرما به خون ای دل که در چشمم نماند آبی
که خواهم امشب از هجران یار خویشتن گریم
زهجران بود گریه بیشتر از وعده ی وصلت
کنون از درد و داغ انتظار خویشتن گریم
مگو جامی نشاید گریه از بیداد مه رویان
که من چندین زبخت خاکسار خویشتن گریم
***
1112
زلف تو عمر ماست می گویم
این سخن عمرهاست می گویم
بهر جان و دل آن دو رخساره
گونه گونه بلاست می گویم
خط تو گفته اند مشک ختاست
این حکایت خطاست می گویم
منع تا کی زناسزای رقیب
آنچه او را سزاست می گویم
در وفای تو راست چون الفیم
به وفایت که راست می گویم
می بری نام نیم لحظه فراق
طاقت آن کراست می گویم
با حدیث لب تو جامی را
مرغ شیرین نواست می گویم
***
1113
بی تو دارم زجدا مردم بیم
روی بنما که کنم جان تسلیم
شد دو نیم از تو دل خسته چرا
از من خسته دلی بر یک نیم
دارم ای اختر فرخنده زتو
رخ پر از جدول خون چون تقویم
گر به دوران تو بودی یاقوت
خط ز لعل تو گرفتی تعلیم
می شود گرد میانت حلقه
کمرت تنگ تر از حلقه ی میم
کی رسد پیش تو غم نامه ی ما
قاصد ار مرغ شود پیک نسیم
جامی از ریگ حرم بار سفر
بست و بر خاک درت گشت مقیم
***
1114
به چشم تو زین سان که صید حقیرم
کی از غمزه سازی مشرف به تیرم
چو بر من کشی تیر ترسم که تیرت
به من نارسیده ز شادی بمیرم
برآورده دست نیازم که شاید
بدین دست دامان وصل تو گیرم
به مهر تو جنبم به گرد تو گردم
درین شیوه این کهنه چرخ است پیرم
پی مرغ وصل تو باشد صفیری
چو شبهای هجران برآید نفیرم
به چشم ترحم به من بین نه آخر
به شهرت غریبم به دامت اسیرم
چه حاجت به مطرب چه خوش ساخت جامی
نی کلک تو از نوای صریرم
***
1115
وه که از پای در افگند غم آن پسرم
چه بلا بود که پیرانه سرآمد به سرم
عشق و پیری نسزد کم مدد ای بخت سیاه
تا به دود جگر از موی، سفیدی ببرم
غم آن تازه جوان از غم پیریم رهاند
با غم او چو جوانم غم پیری چه خورم
گرچه از سیر مه و سال مرا عمر گذشت
آمد از دولت او نوبت عمر دگرم
پشتم از محنت ایام خمیدست ولی
در ره عشق و وفا از همه کس راست ترم
پر برآمد دلم از خون جگر غنچه صفت
جای آن دارد اگر بر تن خود جامه درم
گفتمش زود ز جامی مگذر گفت که من
عمر اویم چه عجب زانکه روان می گذرم
***
1116
به خاک درت ریخت اشک امشبم
برآمد به اوج شرف کوکبم
به پابوس تو تا گشادم دهان
فراهم نیامد زشادی لبم
مجو بیش نبض مرا ای طبیب
که جستست از شعله های تبم
زچه می رسد تشنه را آب و من
چنین تشنه لب زان چه غبغبم
زغم می دهم جان ولی می دمد
خیال لبت روح در قالبم
من و درست عشقت که تلقین نکرد
معلم جزین حرف در مکتبم
کشم یا رب از دست بیداد هجر
بود داد جامی دهد یا ربم
***
1117
دادیم دست چو دیدی به ره خود پستم
تا نیفگندی از پا نگرفتی دستم
گرچه شد سوده مرا پای به راه طلبت
کردم از تارک سر پای و ز پا ننشستم
یک سر ناخنم از سینه نماندست درست
بس که از دست غمت سینه به ناخن خستم
هستیم شد همه در راه تمنای تو نیست
نیستم جز به تمنای تو هر جا هستم
داشت در تفرقه غم های پراگنده مرا
بر تو عاشق شدم و از همه غمها رستم
هر زمان در صفت حسن تو همچون جامی
بر سر لوح سخن نقش دگر می بستم
چون رخ خوب تو دیدم زهمه شرمنده
پاره کردم ورق خویش قلم بشکستم
***
1118
چون تاب نیاری که به تو دیده فروزم
آن به که به مژگان ز رخت دیده بدوزم
تنگ آمدی از من مگشا در نظرم روی
بگذار که در آتش شوق تو بسوزم
خواهم چو مه نو ز تو انگشت نما شد
زینگونه که کاهد غم تو روز به روزم
دل خون شد و سر خاک به راه غم عشقت
در دل غم و در سر هوس تست هنوزم
شب شعله ی آهم زتو بر سقف علم زد
هر نی شد از آن مشعله ای خانه فروزم
از کش مکش هجر کمانیست خمیده
این تن که برو خشک شده پوست چو توزم
من گفتم و جامی زمیان تو سخن راند
جز خاطر دانا که کند فهم رموزم
***
1119
ایستاده به سر از آه دمادم دودم
من همانا شده از آه الف ممدودم
همچو دودم زخود ای شمع چه می سازی دور
گر نه پیشت زسیه کاری خود مردودم
بر من دلشده هر رنج که بود از من بود
ترک خود کردم و از رنج جهان آسودم
چهره سودن به کف پای تو ترک ادبست
این قدر بس که به خاک کف پایت سودم
باده ی عشرتم از خون جگر صاف نشد
گرچه عمری زمژه خون جگر پالودم
من ز دید تو چه لافم که تو پاک آینه ای
هر چه در چشم من آمد که تویی من بودم
چند گویی که مکن سجده ی خوبان جامی
پیش هر کس که برم سجده تویی مسجودم
***
1120
نیست جز رخ به کف پای تو سودن هوسم
دارم امید که مبذول بود ملتمسم
من که باشم که کنم هم نفسی با چو تویی
این قدر بس که به یاد تو برآید نفسم
می روم گاه به پا، گاه به سر در ره عشق
دل ازین وسوسه فارغ که رسم یا نرسم
ماندم از قافله ی کعبه روان باز ولی
وقت خوش می کند از دور صدای جرسم
جز مرا دولت ره بوسی این قافله نیست
هیچ غم نیست که از کعبه روان باز پسم
به طفیل سگ کویت شده ام کس، ورنی
از کسی دورم از آنجا که من هیچ کسم
چند پرسی که درین باغچه جامی تو که ای
تو گل و سروی و در پای تو من خار و خسم
***
1121
نشان پای سگانت که بر زمین بینم
بر آسمان شرف هست عقد پروینم
بر آن سرم به رهت کرده پای از سر خویش
که تا به جاست سر من زپای ننشینم
جمال عارض و خط تو یاد می آید
به گرد صفحه ی باغ از خط ریاحینم
چو آمدی به سرم عمر رفته باز آمد
برفت جان چو خرامان شدی زبالینم
کند خراش غمت ساز چون بریشم چنگ
هزار ناله زهر تار دلق پشمینم
چگونه لاف زنم با کسان ز دین درست
هزار رخنه زعشق تو بیش در دینم
چنین که چرخ دعا مهره دزد جامی شد
ازین بساط همین به که مهره برچینم
***
1122
خیزید حریفان که به میخانه درآییم
سلخ رمضانست به می روزه گشاییم
درد سر تسبیح و تراویح شد آخر
گلبانگ زنان رخ به در میکده ساییم
هر رنگ که از صوم ریا آینه ی دل
بستست به جام می صافی بزداییم
ترسم که گر امشب ز قدح دست بداریم
فردا ز ندامت سر انگشت بخاییم
ما درد کشانیم که جمعیت خاطر
دریوزه کنان از نظر اهل صفاییم
داریم به کف آینه ی جام که در وی
محبوب ازل را به محبان بنماییم
آن قوم که بی سبق عمل اهل قبولند
جامی به طرب کوش و قدح نوش که ماییم
***
1123
شدم به باغ که کنج فراغتی جویم
غمت ز پرده ی دل خیمه زد به پهلویم
شدم چو آینه صافی ز شست و شوی سرشک
بدین بهانه چه باشد که بنگری سویم
اگر چه روی به رویم نمی نهی باری
فتد ز روی تو یکبار عکس بر رویم
سرشک من نه ز خون سرخ شد که بی رویت
خیال لاله و گلزار دیده می شویم
ز هول فرقت تو موی من سفید شود
اگر نه دود دل آید ز بیخ هر مویم
پس از وفات چو باران رحمت ار برسی
به خاک من ز زمین همچو سبزه بر رویم
مگو که از قد و زلفم سخن مگو جامی
که هر چه هست کنج و راست از تو می گویم
***
1124
زسجده ای که نباشد در ابرویت رویم
به پیشت از خوی خجلت جبین همی شویم
چنان زمهر تو پر شد دلم که می تابد
هلال نور زهر استخوان پهلویم
ز میل ابروی تو دست داشتم چه کنم
نمی رسد به کمان تو زور بازویم
شبی که بی تو به زانو نهاده رو گریم
به یک دو دم گذرد سیل خون ز زانویم
بر آستان تو می ایستم به قصد نماز
سجود خاک درت را بهانه می جویم
بسان نقطه منم در میان بی سر و پای
گرفته دایره ی عشق تو زهر سویم
ز جام عشق غزالی چو جامی ام شده مست
نه بر عبث غزل عاشقانه می گویم
***
1125
دردا که در آمد به درت پای به سنگم
شد پای گذشتن ز سر کوی تو لنگم
در بسته و دیوار بلندست برون آ
کز تنگ دلی با در و دیوار به جنگم
اول رخ من زرد شد آنگاه به خون سرخ
سودای تو گرداند بسی رنگ به رنگم
خلوتگه وصل است مکن بند قبا تنگ
کز پیرهنت هم من دلخسته به تنگم
شد قامت من چنگ و نوای طربم نیست
سر رشته ی وصل تو نیفتاد به چنگم
روی تو مرا آینه ی صنع الاهی است
گو خط تو مپسند بر آن آینه زنگم
گفتی که چو جامی زسر خود بگذر زود
در معرض حکم تو چه امکان درنگم
***
1126
چو دست بی تو بدین چشم اشکبار برم
به آستین ز مژه در شاهوار برم
میان اشک شدم غرقه آشنایی کو
که رخت خویش ازین موج برکنار برم
به هر بهانه بری روزگار پیش رقیب
تو روزگار بری و من انتظار برم
برای حاجت وصلت بس است مشعل آه
چه حاجتست که شمعی به هر مزار برم
ز ناله درد سر شهریان دهم شب و روز
خوش آنکه دردسر خویش ازین دیار برم
زجام دور که مستی تو زان و من مخمور
تو ذوق مستی و من تلخی خمار برم
توام غزالی و من جامی غزل پرداز
که از تو پی به غزل های آبدار برم
***
1127
گناه عشق بتان گرچه ساخت نامه سیاهم
بس است خط عذار تو عذرخواه گناهم
نه قطره هاست ز اشکم به روی زرد فتاده
زدست آبله ها چهر از زبانه ی آهم
هزار تن بودم کاشکی که بهر قدومت
در انتظار نشیند یکی به هر سر راهم
میان خلق همی بندم از تو چشم جهان بین
ولی به دیده ی دل نیست جز سوی تو نگاهم
ببین چه صبح سعادت دمیده تیره شبم را
که دیده بر رخت افتاد بامداد پگاهم
زبس که کاستم از غم بس است سایه ی تاری
زطره ی تو زگرمای روز هجر پناهم
مگو به عشوه که جامی چه خواهی از طلب من
به خاک پای تو سوگند کز تو جز تو نخواهم
***
1128
چهره ی زرد در خون بسته جگر ته به تهم
سرخ رویی بجز این نیست زبخت سیهم
جوی خون گرد من از دیده درآمد چه کنم
قوت پای ندارم که ازین جو بجهم
گر دهد جایگهم پیش خود آن سلسله موی
نتوان داشت به زنجیر دگر جا نگهم
نیست مقصود من از عشق بتان عیش و خوشی
غرض آنست که از ناخوشی خود برهم
شستم از رنگ ریا خرقه ی خود صوفی وار
مصطبه صومعه و میکده شد خانقهم
به یکی گوشه ام از میکده گر بار دهند
دلق و سجاده ی تزویر به یک گوشه نهم
دست جامی بود و دامن جانان یعنی
بدهم جان زکف و دامن جانان ندهم
***
1129
ای نوجوان که دل به کمند تو بسته ام
رحمی نما که پیر و ضعیف و شکسته ام
چل سال در مجاهده عمرم چو صرف شد
پنداشتم زمهر بتان باز رسته ام
بر باد داده حاصل چل ساله این زمان
با داغ تو به گوشه ی محنت نشسته ام
با آنکه از قدوم تو در تنگنای هجر
بر روی خویشتن در امید بسته ام
آواز پای و بانگ دری چون شنیده ام
بی خویشتن به بوی تو از جای جسته ام
گشته هلالی از سر هر ناخنم پدید
از شوق ابروان تو چون سینه خسته ام
گفتی که چیست حال تو جامی به کنج غم
پیوند با تو کرده و از خود گسسته ام
***
1130
دیده از جلوه ی بتان بستیم
در ببستیم از بلا رستیم
بود دامی ز زلفشان هر موی
به سلامت زدامشان جستیم
چون نیامد به دست دامنشان
پا به دامن کشیده بنشستیم
نقد زاهد جواهر سبحه است
ما از این نقدها تهی دستیم
بوی می داد خاک میخانه
سالها شد زبوی آن مستیم
بین کرامت که چون به شیشه ی می
توبه ی همچو سنگ بشکستیم
گفته ای مست کیستی جامی
مست عشقیم هر کجا هستیم
***
1131
شب که سر از حلقه ی سلک سگانت بر زنم
طوق دار حلقه ی دم باد ازیشان گردنم
مهر و مه تابد ز روزن ور تو مهمانم شوی
بر فلک تابد فروغ مهر و ماه از روزنم
در تن از پیوند دل هر جا فتاده آتشی است
جای آن دارد اگر دل را ازین تن برکنم
همچو سایه با من از هستی من چیزی نماند
قدنما چون سرو تا خود را به پایت افگنم
بس که زخم تیرباران غمت بر من رسید
چشمه سار محنت و دردست ازین باران تنم
سایه اندازم زکویت خیمه سان بر باغ و راغ
گر نگردد کوه اندوه تو میخ دامنم
جامی از سوز درون گشتم بسی روشن ضمیر
صیقل آیینه شد خاکستر این گلخنم
***
1132
عید فطرست بیا تا به می افطار کنیم
عید گه خاک در خانه ی خمار کنیم
آنچه در صومعه زین پیش نهان می کردیم
این زمان با دف و نی بر سر بازار کنیم
شیخ سجاده نشین را به سر راه بریم
راهب میکده را واقف اسرار کنیم
عارفی زنده دلی رسته زخود گریابیم
همه اسرار حقیقت به وی اظهار کنیم
منع واعظ زخرافات زغوغای عوام
نتوانیم ولیکن به دل انکار کنیم
یار ما شاهد عشق آمد و باقی همه غیر
چند رو تافته از یار در اغیار کنیم
نیست جز صورت دیوار جهان جامی چند
پشت بر قبله ی جان روی به دیوار کنیم
***
1133
خوش آنکه روی تو بینم در اضطراب شوم
چو ذره رقص کنان محو آفتاب شوم
ز رخ نقاب برافگن خدای را زان پیش
که زیر خاک زهجر تو در نقاب شوم
به رنگ جامه ی تو کس مباد چند زدور
به دیدن دگری بهر تو خراب شوم
لب تو هست به رخشنده لعل چون نگرم
به کف زلال چرا تشنه در سراب شوم
چو خیمه گر نکنی سایه بر سرم این بس
که طوق دار تو از حلقه ی طناب شوم
ز خواب مرگ شود جان عاشق آسوده
بیا که در قدمت سر نهم به خواب شوم
به گریه گفته ای جامی چو خوانم از غم تو
کنار و جیب پر از گوهر خوشاب شوم
***
1134
به دل دردی عجب دارم نمی دانم که چون گریم
دلا خون شو که تا بر درد خود یک لحظه خون گریم
کند تدبیر عقل ذوفنون تا سازدم خندان
من دیوانه از تدبیر عقل ذوفنون گریم
تنم پر زخم کاری، سینه ام پر داغ بی یاری
گهی بر زخم بیرون، گاه بر زخم درون گریم
مرا تمکین عالی گوهری دارد چنین گریان
بهانه می کنم کز گردش گردون دون گریم
شود زنجیر بر زنجیر موج سیل اشک من
چو در زندان محنت پا به زنجیر جنون گریم
چو ماتم دیدگان بینم درین خانگاه درد خود
فزایم گریه هر یک را و از هر یک فزون گریم
مگو جامی که تسکین ده به افسون گریه ی خود را
که من از عشوه ی جادووشان پرفسون گریم
***
1135
یار ما یار دگر کرد چه تدبیر کنیم
قصه ی مشکل خود پیش که تقریر کنیم
دوست دشمن بود آن سنگ دل و دشمن دوست
حد ما نیست که این قاعده تغییر کنیم
کاغذ و کلک چو پیچند سر از قصه ی ما
بر رخ زرد به خون مژه تحریر کنیم
پیر ما گفت بتان مظهر حسن ازلند
ما نظر در رخشان از نفس پیر کنیم
سر وحدت طلبد خواجه و ما حیرانیم
که ازین نکته ی نازک به چه تعبیر کنیم
بحر گوییم پدید آمده در صورت موج
زین زیادت نتوانیم که تصویر کنیم
جامی ابنای زمان در گله اند از ما، خیز
تا ازین مرحله ی پرگله شبگیر کنیم
***
1136
برخیز تا به عزم تماشا برون رویم
از تنگنای شهر به صحرا برون رویم
زمین دام پای گیر و کمند گلو فشار
چون سرکش آهوان به تگ پا برون رویم
هر جا که هست جا همه تنگی و تیرگی است
جایی که جای نبود از آنجا برون رویم
چون قدسیان زفر تجرد کنیم پر
پران ز طاق طارم مینا برون رویم
در سنگلاخ حرص شود پی سمند عزم
ره کرده بر نشیمن عنقا برون رویم
باشد که از کدورت هستی رهیم باز
بر کف گرفته جام مصفا برون رویم
ما را درین سلوک چو ما نیست مانعی
جامی ضرورتست که بی پا برون رویم
***
1137
بی رخت چون به چمن راه کنم
سوی گل بنگرم و آه کنم
شرح حالم چو غم آورد حاشا
که زحال خودت آگاه کنم
قصه ی هجر دراز و تو ملول
ادب آنست که کوتاه کنم
کفش زن از سر خواری به سرم
تا کلاه شرف و جاه کنم
قصد من روی تو باشد همه جا
ذکر مهر و صفت ماه کنم
هر شبی تا سر کویت جان را
همره آه سحرگاه کنم
گر دلت مردن جامی خواهد
کار بر موجب دلخواه کنم
***
1138
هر چند جز فریب و فسونت نیافتم
یک دم زجان خویش برونت نیافتم
هر جا که هست جز همه نام و نشان تست
در حیرتم زخویش که چونت نیافتم
برهم زدم بنفشه و سنبل بسی چو باد
بویی زخط غالیه گونت نیافتم
چشم بد از تو دور که کم رخ نمودی ام
کز نوبت گذشته فزونت نیافتم
هر گه به سوی من نگذشتی کز اشک خویش
دامن چو گل کشیده به خونت نیافتم
تو آن زبون کشی که گه قتل سرکشان
میلی به عاشقان زبونت نیافتم
جامی اسیر سلسله ی زلف کیستی
کازادگی زقید جنوت نیافتم
***
1139
زهجران مرده ام جانا نپنداری که جان دارم
به مضراب غمت چون چنگ بی جان این فغان دارم
نه تن دان اینکه می بینی پی قوت سگان تو
کشیده در درون پوست مشتی استخوان دارم
زتو نبود تهی یک لحظه بیرون و درون من
همیشه یاد او در جان و نامت بر زبان دارم
مکن تهمت که راز عشق من با این و آن گفتی
که از خود نیز اگر دستم دهد آنرا نهان دارم
یکی را نقد امروز و یکی را نسیه ای فردا
زسودایت من مفلس نه این دارم نه آن دارم
بود کاندر پس ناموس مانی مهربان گردی
به هر کس گفته ام هر جا که یاری مهربان دارم
جهانی طعنه زن کان مه نخواهد یار جامی شد
اگر تو یار من باشی چه پروای جهان دارم
***
1140
چاره ی عشق تو صبرست ندانم چه کنم
گر توانم بکنم ور نتوانم چه کنم
کار من بی رخ تو غیر شکیبایی نیست
گر معاذالله ازین کار بمانم چه کنم
عشق مستولی و از من تو چنین مستغنی
قصه ی مشکل خود پیش که خوانم چه کنم
چند گویی که مرا نام مبر پیش کسان
غیر نام تو نیاید به زبانم چه کنم
بی تو دل خون بود و دیده ی پرخون گریان
اگر از دیده و دل خون نفشانم چه کنم
شد پر از خون دل من غنچه صفت بی رخ تو
جامه بر خویش چو گل گر ندرانم چه کنم
گفته ای مردگی خود مطلب جامی بیش
بی تو از زندگی خویش به جانم چه کنم
***
1141
یار نی روی به گلشن چه کنم
جلوه ی سوری و سوسن چه کنم
منظر دیده ی روشن رخ اوست
بی رخش دیده ی روشن چه کنم
شب چو در نایدم آن ماه ز در
پرتو ماه ز روزن چه کنم
چاک دل دوخته نی زاشک و مژه
این همه رشته و سوزن چه کنم
گفتم آمد به لبم جان زغمت
گفت عاشق تو شدی من چه کنم
گفتم از هجر به تیغم برهان
گفت خون تو به گردن چه کنم
فن من عاشقی آمد جامی
صرف اوقات به هر فن چه کنم
***
1142
مهر رخسار تو دارم که جفای تو کشم
لطف بالای تو بینم که بلای تو کشم
بر زمین پای تو حیفست امان ده که نخست
پرده ی دیده و دل در ته پای تو کشم
تنم از ضعف چو مویی شد و خواهم به غلط
هر دمش در شکن زلف دو تای تو کشم
تا نیابد به تو کس راه اگر بتوانم
سوری از کوه بلا گرد سرای تو کشم
حلقه ی دم سگانت به من ارزانی باد
تا که در گردن جان طوق وفای تو کشم
چون نهی رو به جدایی زقفا زلف کشان
من به هر گام صد افغان ز قفای تو کشم
گفته ای چند کشی رنج و غم من جامی
هیچ غم نیست ز رنجی که برای تو کشم
***
1143
از در صومعه آن به که قدم باز کشیم
خرقه ها در نظر شاهد طناز کشیم
چند ناخوش منشان بر سر ما ناز کنند
نازنینی به کف اریم وز او ناز کشیم
سر که کردیم بسی پیش ریا کیشان پست
در ته پای یکی سرو سرافراز کشیم
هر چه مخزون نهانخانه ی صدق است و نیاز
در ره مغبچه ی خانه برانداز کشیم
عشق بازیم به زیبا صنمی پاک سرشت
به که بازیچه ی این چرخ دغا باز کشیم
مطربی گر ندهده دست سوی باغ رویم
باده بر نغمه ی مرغان نواساز کشیم
هست قحط می و شاهد به خراسان جامی
خیر تا رخت به محروسه ی شیراز کشیم
***
1144
در ره تو زدیده پا کردم
خاک پایت به دیده جا کردم
بستم از هر چه بود دست امید
پس به روی تو دیده وا کردم
سینه را از خیال غمزه ی تو
هدف ناوک بلا کردم
هر نمازی که روی در قبله
دور از ابروی تو ادا کردم
چون تو برداشتی ز رخ پرده
پیش ابروی تو قضا کردم
دوش در ترک عشق با جامی
تا دم صبح ماجرا کردم
گفت برخیز کز محالاتست
ترک کاری که عمرها کردم
***
1145
به هیچ مسجد و محراب بی تو رو نکنم
که پیش ابروی تو سجده آرزو نکنم
چو گویمت که مکن وعده ی وصال دروغ
به یک دروغ دلم شاد کن بگو نکنم
چو باز کردن خوی از تو مشکل است آن به
که با فراق تو سازم به وصل خو نکنم
فتاد چاک به جیب حیات من ای وای
اگر به رشته ی وصل تواش رفو نکنم
چنان خوشم به قد و عارض و خطت که به باغ
به سرو و لاله نبینم بنفشه بو نکنم
سخن به وصف میانت رقم نیارم زد
اگر قلم چو مصور ز تار مو نکنم
زبس که درد و غم آرد فسانه ی جامی
به هر کجا که تویی شرح حال او نکنم
***
1146
دی تجربت المداد کردم
وصف خط تو سواد کردم
شاگرد شدم خط لبت را
نسخ خط اوستاد کردم
هر نقطه که بر ورق نهادم
از خال و رخ تو یاد کردم
هر دال و الف که نقش بستم
زلف و قدت اعتقاد کردم
خط تو چو کرد رستن آغاز
آغاز و ان یکاد کردم
زلف تو شبم به آخر آورد
بر روی تو بامداد کردم
تا از غم خود رهم چو جامی
خود را به غم تو شاد کردم
***
1147
نه نگاری که دل و جان به غمش یار کنم
عشق او هر چه کند حکم به آن کار کنم
روز من چون شود از گردش گردون شب تار
از فروغ رخ او شمع شب تار کنم
نه رفیقی که زاخلاق پسندیده ی او
مرهم سینه ی ریش و دل افگار کنم
نه حریفی که در آرد ز درم ساغر می
تا به آن کسب نشاط دل غمخوار کنم
نه ندیمی که چو دریای دلش موج زند
گوش جان را صدف لؤلؤ شهوار کنم
به از آن نیست که در گوشه ی ویرانه ی خویش
پا به دامن کشم و روی به دیوار کنم
جامی آسا چو دهد وحشت تنهایی روی
مونس طبع خود از دفتر اشعار کنم
***
1148
به عزم کعبه سفر گفتم اختیار کنم
بدین بهانه گذر بر دیار یار کنم
ولی چه سود که نگذاردم مدار سپهر
که بر مراد دل خویش هیچ کار کنم
صبا رساند غباری زموکبش آن مه
که کحل دیده ی اقبال از آن غبار کنم
به راه شوق وی از چشم خون فشان هر دم
چو سرخ مو شتران قطره ها قطار کنم
نیارم آنکه نگارم به نامه شرح غمش
بس اینکه چهره به خون جگر نگار کنم
گر از خراش دل خود برون دهم حرفی
هزار سینه ی آسوده را فگار کنم
چنین که بر دلم موی آن میان شاید
که از میان همه دلبران کنار کنم
مرا چو بخت مساعد نشد که سر بنهم
بر آستانه ی جانان و جان نثار کنم
عموم لطف ویم عذرخواه بس جامی
به پیک و نامه چه تمهید اعتذار کنم
***
1149
تا کی ارام دل بی خبرانت بینم
مردم دیده ی کوته نظرانت بینم
روی تو آینه ی نور جمال ازل است
چند پیش نظر بی بصرانت بینم
می روم از سر کویت چه کنم نتوانم
که ازین بیش حریف دگرانت بینم
تویی آن گلبن نوخیز که در باغ جمال
تازه از گریه ی خونین جگرانت بینم
گفته ام سنگ دل سخت ترا در همه جای
جای آن هست که با خویش گرانت بینم
هیچ خاطر نگرانیم نماند به جهان
گر سوی خود به ترحم نگرانت بینم
جامی این گونه کز آن غنچه دهان تنگ دلی
زود باشد که چو گل جامه درانت بینم
***
1150
نمی خواهم که با کس راز آن پیمان گسل گویم
خیالش را نشانم پیش و با او راز دل گویم
زسر تا پا همه جان و دل آمد آن پری پیکر
معاذالله که همچون دیگرانش زآب و گل گویم
نشان قصد من نبود جز آن ترک جفا پیشه
که از خوبان چین یا شوخ چشمان چگل گویم
شوم بی باده مست از شیوه ی ترکانه چشمانش
در آن مستی چو بینم قامتش را معتدل گویم
کند دعوی که هستی بنده ام و آن خط مشکین را
چو بینم بر عذار او برین دعوی سجل گویم
سخن را جسته جسته گویم از محراب با عابد
ولیکن چون درافتد زان دو ابرو متصل گویم
به روی سرخ کم کن وصف جامی لاله و گل را
که من پیش رخش این سرخ رویان را خجل گویم
***
1151
به بزم عشق بتان را چو نام می گویم
تویی مراد چو ماه تمام می گویم
زبس که ذکر تو سربسته می کنم زبتان
به فهم کس نرسد کز کدام می گویم
چو در نماز همی ایستم خیال ترا
گهی زراست گه از چپ سلام می گویم
زبان ز کوثر و تسنیم بسته ام لیکن
حکایت لب لعلت مدام می گویم
به غیر سیب تو هر میوه ام به لب که رسید
گر از بهشت رسیده است خام می گویم
ثنای قدرشناسان کنج میکده است
چو وصف عارف عالی مقام می گویم
حدیث جامی و شیرین شدن برو می تلخ
کرامتی است که از پیر جام می گویم
***
1152
بی خود فتم هر جا روان آن قد رعنا بنگرم
چون بگذرد خیزم نشان بر خاک از آن پا بنگرم
زآنجا که روزی دیدمش باشم گریزان چون کنم
بی او نباشد طاقتم کانجا روم و آن جا بنگرم
از دیدن او چون مرا مانع شود دیوار و در
گریان زشهر آیم برون گل های صحرا بنگرم
خواهم به توفان بلا عالم تهی از دیگران
تا گه گهی آن روی را باشد که تنها بنگرم
می میرم از یک دیدنش هان ای رقیب از مرگ من
می خواهی از رخسار او برقع بکش تا بنگرم
امروز دیدم روی او مشکل که تا فردا زیم
چندان امان ده ای اجل تا بخش فردا بنگرم
آنچه که از غم می کشم حاشا که چون از وی رهم
بر کوی خوبان بگذرم در روی زیبا بنگرم
با آه خود دارم هوس هر شب شدن بر آسمان
تا بی لب جان بخش او حال مسیحا بنگرم
جامی نبینم حاصلی در کوی او عشاق را
جز آب چشم و دود دل چون زیر و بالا بنگرم
***
1153
چون خرامان قدت ای سرو دلا را بنگرم
صد سرت بینم به راه افتاده هر جا بنگرم
سوختم از شوق سر چند از حیا پیش افکنی
سر به بالا کن که سیر آن روی زیبا بنگرم
تا نه صد تن صف کشند از عاشقان مگشا نقاب
من کیم تا روی تو خواهم که تنها بنگرم
رفتی و گفتی که فردا دیدنم معلوم نیست
وا نگر بهر خدا تا بخش فردا بنگرم
چون تو پیش آیی شوم حیران میان مرگ و زیست
کت بدین شکل کشنده ننگرم یا بنگرم
از هجوم ساجدان هرگز نشد فرصت مرا
تا به خاک ره نشانی زان کف پا بنگرم
چون دل جامی نبینم هیچ دل شیدای تو
گرچه حال یک به یک دل های شیدا بنگرم
***
1154
تا کی از گریه پا به گل باشم
خرقه رنگین زخون دل باشم
تا ترا لعبت چگل گفتند
رو به بتخانه ی چگل باشم
تا به خونم خطت سجل بستست
کشته ی حکم آن سجل باشم
اعتدال قد تو تا دیدم
بنده ی سرو معتدل باشم
رنجه گشتی به قتل من ای وای
گر نه از لطف تو بحل باشم
تا به کویت رسیده ام خواهم
باشم آنجا و متصل باشم
جامی ام نکته گوی شهر ولی
از لبت در سخن خجل باشم
***
1155
خوشا وقتی که از خود رسته باشیم
به وقت بی خودان پیوسته باشیم
از آن دامی که جزمردان نجستند
به همت های ایشان جسته باشیم
کشیده رخت خود از کوی هستی
به کنج نیستی بنشسته باشیم
خلیل آسا به نیروی قناعت
بتان حرص را بشکسته باشیم
به بند عشق محکم کرده پیوند
همه پیوندها بگسسته باشیم
چو برناید امیدی از در خلق
در امید بر خود بسته باشیم
به سر ناید به سرعت جامی این راه
بیا تا بعد ازین آهسته باشیم
***
1156
ساقی بیا که دیگر زین گفت و گو بجانم
یک دم زساغر می نه مهر بر زبانم
تنگ آمدم زدانش در ده شراب صافی
تا لوح خاطرم را شوید زهر چه دانم
هر چند حیله کردم از خویشتن نرستم
می ده که تا به مستی خود را زخود رهانم
زان می که گر بنوشم یک جرعه روزی از وی
چون خضر تا قیامت زان جرعه زنده مانم
زان می که بعد عمری بر خاکم ار بریزی
چون شاخ تازه از گل بر روید استخوانم
چون نیست می مباحم در کیش خودپرستان
به زآب روی ایشان خاک در مغانم
از می رساند جامی خود را به وصل جانان
ساقی بیا که باشد خود را به وی رسانم
***
1157
شراب لعل بده ساقیا که یک دو سه دم
رهم زشغل سیه کاری دوات و قلم
به دل که چون ورق نانوشته پاکیزه است
چرا کشم زخیال دروغ و راست قلم
دلم ز رنگ دورنگی گرفت چند کنم
سواد شعر قرین با بیاض شعر به هم
به وصف روی غزالان غزل سرایی چند
به فکر قافیه پشتی چو زلف ایشان خم
کدورت خط و شعرم کجا برد زضمیر
به جز صفای می و لحن زیر و نغمه ی بم
ولی دریغ که طی شد زبزمگاه امید
زدستبرد لئیمان بساط لطف و کرم
سفال درد ترا بس زدست دردکشان
حدیث جام مکن جامی و حکایت جم
***
1158
دور از توام افتاده بر بستر درد و غم
یک پای درین عالم یک پای در آن عالم
راه دل و دینم زد آن عارض گندم گون
نبود بجز این معنی میراث من از آدم
خوی کرده رخت بارد از قرص قمر پروین
خندان دهنت دارد در غنچه ی تر شبنم
تا مهر کند دل را از هر چه نه مهر تو
یاقوت لبت از خط کرده است سیه خاتم
تو شاهد جانهایی حاشا که خیالت را
جز دیده ی جان باشد در پرده ی دل محرم
بس تشنه جگر مرده در بادیه و جانش
در صحن حرم رقصان بر زمزمه ی زمزم
شد قاعده ی یاری سست از دل سخت تو
هر چند زسنگ آمد بنیاد بنا محکم
در مردمش آید خون از نوک مژه بیرون
بی لعل لبت جامی از دل چو برآرد دم
***
1159
ای تنت سیم و بر و ساعد و بازو همه سیم
چون زر از مفلسی سیم توام دل به دو نیم
دزدی از من تن خود چون گذرم پهلویت
من چنین مفلس و از من تو همی دزدی سیم
هست بی ساعد سیمین توام بیم هلاک
دست ده تا که برون آیم ازین ورطه ی بیم
با سگ کوی توام هست قدیمی عهدی
حاش لله که فراموش کنم عهد قدیم
چشم نرگس شود از خاصیت آن بینا
بوی پیراهن خود گر دهی ای گل به نسیم
تو به شهر خود و زآوازه ی حسنت شده اند
خلقی آواره زهر شهر و به شهر تو مقیم
جان جامی به لبت میل طبیعی دارد
به شکر خنده درآ تا کند آنرا تسلیم
***
1160
بیا کز روی ساقی وقت گل برقع براندازیم
زعکس روی آن گلچهره گل در ساغر اندازیم
چو گیرد خواب مستی نرگس آن سرو گل رخ را
زگل بالین نهیم از فرش سبزه بستر اندازیم
بگیریم از سر خم خشت و زلای ته می گل
پی عشرت درین خمخانه طرح دیگر اندازیم
زبانگ چنگ و لحن ارغنون و نغمه ی بربط
فغان در طارم این گنبد نیلوفر اندازیم
صدای مستی ما همه آفاق را گیرد
ازین بام زمرد فام این طشت زر اندازیم
اگر عقل نصیحت گر نهد بنیاد مستوری
به یک جرعه شراب تلخ بنیادش براندازیم
ز محرومی است دوری از حریم مجلس مستان
به هر حیلت توان خود را به آن مجلس در اندازیم
ترنم می کند واعظ چو می خوش نیست بی مطرب
بیا تا سرخوشان خود را به پای منبر اندازیم
نیارامیم چون کشتی درین دریا ولی هر جا
که والا گوهری یابیم آنجا لنگر اندازیم
فضای این شکارستان پرست از صید پرورده
چرا شهباز همت بر شکار لاغر اندازیم
نشاید تشنه لب رفتن سوی جنت بیا جامی
که خود را پیش از آن از خم می در کوثر اندازیم
***
1161
گاهی که کشی تیغ نهم گردن تسلیم
هر بی سر و پا را نکشی زین بودم بیم
بر اهل دل آموختن حرف غمت را
شد سینه ی ناخن زده ام تخته ی تعلیم
مستخرج احکام شهیدان فراغت
از خون دل و دیده کشد جدول تقویم
هر جا که در افتد سخن سدره و طوبا
ذکر قد رعنای تو والاست به تقدیم
جنت طلبان گر لب شیرین تو بینند
در کام همه تلخ شود کوثر و تسنیم
زد کلک مصور پی تصویر خط تو
مشکین الفی چند رقم بر ورق سیم
جامی کند از تنگدلی یاد دهانت
هر جا که برو تنگ شود قافیه ی میم
***
1162
ما به راه طلب وصل تو نعل افگندیم
وز لب لعل تو دندان طمع برکندیم
دور پرگار فلک رسم جدایی انگیخت
تا درین دایره کی باز به هم پیوندیم
کس گرفتار مبادا به ملاقات رقیب
نپسندیم به کس آنچه به خود نپسندیم
با تو بودیم چون تن هم نفس جان یک چند
زنده اکنون به مددگاری آن یک چندیم
آستین ها زدو ساعد بودت صره ی سیم
دست بگشای که بس مفلس و حاجت مندیم
نیست بهر غرضی بودن ما در کویت
با سگان تو به زنجیر ارادت بندیم
دی گذشتی و به ما سایه ی سرو تو فتاد
ما چو جامی ز وصالت به همین خرسندیم
***
1163
رخصتم ده که سر زلف سیاهت گیرم
دیده را روشنی از روی چو ماهت گیرم
چون ترا نیست سر آنکه بیابم به تو راه
دادخواهانه بیابم سر راهت گیرم
گرچه بیشم گنهی نیست زنم دست نیاز
دامن لطف پی عفو گناهت گیرم
سایه افگن به من ای سرو که افتم به هلاک
گرنه از حادثه ی دهر پناهت گیرم
از سر بسترم امشب مرو ای همسایه
تا بر اندوه شب خویش گواهت گیرم
ای گل از لطف مزن لاف که پیش رخ او
با دو صد برگ یکی برگ گیاهت گیرم
جامیا دم مزن از درد و غم هجر که من
شرح این واقعه از ناله و آهت گیرم
***
1164
سحر به گوشه ی محراب زارییی کردم
به یاد ابروی تو اشکباریی کردم
قرارگاه دلم زلف بی قرار تو بود
عجب مدار اگر بی قرارییی کردم
هوای زلف و رخت در دلم کهن شده بود
زنودمیده خط تازه کارییی کردم
نبرد بار غمت پای صبر من از جای
به زیر بار غمت بردبارییی کردم
بر آستان تو سودم به خاک روی نیاز
سگان کوی ترا حق گزارییی کردم
شبی به سوی تو گفتی گذر کنم چو خیال
در انتظار تو شب زنده دارییی کردم
برآر حاجت جامی چو گفتمت حالش
که این فسانه به امیدوارییی کردم
***
1165
من آن نیم که زتو دست دارم و بروم
ترا به دست رقیبان گذارم و بروم
به قصد دیدنت آیم چو روی ننمایی
نفیر شوق تو از دل برآرم و بروم
شکاف تیغ تو خواهم به فرق سر مپسند
که ناامید پس سر بخارم و بروم
چه جای همچو منی آستان تو آن به
که جای خود به سگانت سپارم و بروم
اجل رسید به یک سجده قبله ی من شو
که این وظیفه ی طاعت گذارم و بروم
چو گشت بی تو کنم گر نبینمت در باغ
چو ابر بر گل و سرو اشک بارم و بروم
مگو که جامی ازین در برو امانم ده
که بر تو درد دل خود شمارم و بروم
***
1166
دیده پر غم زغم زمزم و بطحا دارم
دیدن کعبه بدین دیده ی بینا دارم
راویه چشم تر و زاد غم و راحله شوق
بهر این ره همه اسباب مهیا دارم
خار پایم شده خاک وطن ای کاش کند
ناقه ی خارکن این خار که در پا دارم
تن من خاک عجم، مرغ دلم مرغ حجاز
تنم اینجاست ولی جان و دل آنجا دارم
کعبه عذرست پس پرده و من وامق وار
دست همت زده در دامن عذرا دارم
نیست جز خال سیاه حجرالاسود او
در سویدای دلم بین که چه سودا دارم
کردم از شوق مغیلان به ره بادیه روی
تنگ دل گشته هوای گل و صحرا دارم
ساربان گفت که جامی مکن از فرق قدم
که قوی راحله ی بادیه پیما دارم
گفتمش رو که دو صد راحله نتواند برد
این همه بار که من بر دل شیدا دارم
***
1167
چون من بی صبر و دل خواهم که آن رو بنگرم
اول از بیم رقیب این سو و آن سو بنگرم
سوزدم جان زآرزوی آن خط و عارض به باغ
سایه ی سنبل چو بر گل های خودرو بنگرم
بر میان صد رشته ی جان با کمر بستی گره
تا به کی چندین گره بسته به یک مو بنگرم
روی من به گفته ای با ماه رخصت ده دمی
تا گشایم برقع و روی تو نیکو بنگرم
من همی میرم پس زانوی غم در بزم عیش
تا کیت با این و آن زانو به زانو بنگرم
در تماشای تو حیرانم ندانم چون کنم
زلف و رخ یا خال و خط یا چشم و ابرو بنگرم
چند گوی از زخم چوگان تو باشد بهره مند
من زحسرت اشک ریزان دور در کو بنگرم
بر لب جو یک زمان بنشین که پنهان از رقیب
عکس رخسار ترا افتاده در جو بنگرم
در دل جامی چو ناوک می زنی بهر خدای
سخت تر می کش کمان تا زور بازو بنگرم
***
1168
زان برنجم که زخود کرده گرانت بینم
زان به رنجم که میان دگرانت بینم
سیریت نیست زعاشق که صدت عاشق هست
دل برای صد دیگر نگرانت بینم
هر دم از خوی دگر می دهدت شکل رقیب
در کف او چو گل کوزه گرانت بینم
نرخ ارزان تو گفتم که هزاران جانست
جای آن هست که با خویش گرانت بینم
دعوی رحم کنی گر بود این راست چرا
فارغ از گریه ی خونین جگرانت بینم
نیست چون قد تو سروی به چمن راست ولی
راست با طبع همه کژ نظرانت بینم
جامی این سان که در آن تنگ قبا دل بستی
عاقبت غنچه صفت جامه درانت بینم
***
1169
ای پیک دوست پیش آ، کت دست و پا ببوسم
دستت جدا بگیرم، پایت جدا ببوسم
روی تو دیده چشمش، روی ترا ببوسم
چشم تو دیده رویش، چشم ترا ببوسم
نامه به دست داری، از کار رفت دستم
بگشای تا ببینم، پیش آر تا ببوسم
چشمش برآن فتاده، دستش به آن رسیده
دیده بر آن بمالم، هر لحظه یا ببوسم
حرف وفاست در وی، مهر رضاست بر وی
آن از درون بخوانم، وین بر قفا ببوسم
مشکین گیاست خطش، خوشبو گلش معانی
خوشبو گلش ببویم مشکین گیا ببوسم
مستسقیم من و آب، آن نامه بوسه دادن
سیری کجاست جامی گر عمرها ببوسم
***
1170
ندیده از دو چشمت شوخ تر چشم
برند از مردمان چشم بر چشم
بود خاک درت کحل سعادت
مکن آن سرمه را ضایع به هر چشم
مرا با گریه ی اندوه کارست
زاشک شادیم کم گشته تر چشم
گل رعنای این باغی چه داری
چو نرگس از خسان پرسیم و زر چشم
به خلوتگاه دل چون می کنی جای
زمژگان می کند مسمار در چشم
به امید نثار مقدم تست
که دارد دامنم را پر گهر چشم
اگر یک چشم جامی را به تیری
بدوزی پیش آن دارد دگر چشم
***
1171
به ترک عاشقی ای پند گو مده پندم
دلی که بگسلم از عشق با چه پیوندم
زعمر رفته مرا نیست حسرتی چندان
جز آنکه عمر نه در عشق رفت یک چندم
به طعن نام سگی می نهد رقیبم داغ
خوشم به داغ سگی چون تویی خداوندم
تو تیغ در کف و من زیر تیغ تو از ذوق
چو زخم غرقه به خون لب گشاده می خندم
مرا همیشه دعا از بلا سپر می بود
چو تیر غمزه ات آمد سپر بیفگندم
چو دم زشعر زنم عیب من مکن جامی
که شعر خوش هنر و من به آن هنرمندم
زطعن زاده ی طبعم زبان نطق ببند
که طعن او به مثل هست طعن فرزندم
***
1172
یاد آن روزی که با خوبان سری می داشتم
جان به جانانی و دل با دلبری می داشتم
گر گلی می شد به باد بی نیازی زین چمن
عندلیب آسا هوای دیگری می داشتم
بو که گویندم که هست اندر فلان کشور بتی
گوش بر افسانه ی هر کشوری می داشتم
تا مگر آید برون زیبا نگاری از دری
رسم دریوزه به هر خاک دری می داشتم
تا بتابد ناگهان ماهی زعالی منظری
دیده هر جا می شدم بر منظری می داشتم
هر کجا مرغی به بام خوب رویی دیدمی
گفتمش من کاش هم بال و پری می داشتم
بهر تسخیر پریرویان به افسون سخن
در بغل زاشعار جامی دفتری می داشتم
***
1173
طره از روی چو مه بگشا که بگشاید دلم
یک دم از تنگی و تاریکی برآساید دلم
شد دلم خون آید از مژگان فرو در کوی تو
جز به کوی تو بلی مشکل فرو آید دلم
بس که خود را از رگ جان بر تو محکم دوخته
هیچکس نتواند از خوبان که برباید دلم
لاغرم زان سان که چون از کسوت فانوس شمع
زآتشت روشن زریر پوست بنماید دلم
تا به زیر پای تو از پرده ی خود کرده فرش
از تفاخر سر به ساق عرش می ساید دلم
بهر تشریف خیال تو خونین قطره ها
منظر دیده به رنگین گوهر آراید دلم
کی توانم جامی از سودای خوبان توبه کرد
غیر ازین چون کار دیگر را نمی شاید دلم
***
1174
ای زده نوبت غمت ناله ی صبحگاهی ام
سنگ جفای تو به سر گوهر تاج شاهی ام
من که کله نهادمی کج زغرور سروری
در سر بندگیت شد نخوت کج کلاهی ام
پیر نیم که پیر را عشق جوان، جوان کند
سیل دمادم مژه شست زمو سیاهی ام
داد نمی دهی مده بس بود این که گه گهی
جای کند به گوش تو نعره ی داد خواهی ام
چون نشوم به دولت بندگی تو مفتخر
من که به منصب سگی بر در تو مباهی ام
شد تن خسته ام چو مو رنگ شکسته ام چو که
چند زغم گدازیم چند زغصه کاهی ام
جامی ام و مرا لقب خاک نشین مصطبه
مفتی شهر گو مخوان صوفی خانقاهی ام
***
1175
به روز وصل پیاپی نمای دیدارم
که تا ذخیره ی ایام هجر بردارم
اگر نظاره ی روی توام شود روزی
هزار شب به خیال رخت به روز آرم
چو عقد رشته ی دندان به خنده بگشایی
سزد که سلک گهر را به هیچ نشمارم
بر آسمان مه و خور، بر زمین گل و لاله
نگاه می کنم و روی تست پندارم
مگو که چند دهی درد سر مرا جامی
خدای را که بکن یک کرشمه در کارم
که تا گرانی تن زآستان تو ببرم
متاع جان به سگان در تو بسپارم
***
1176
کیم من که وصلت تمنا کنم
بدین دیده رویت تماشا کنم
همین بس که از خود گرفته کنار
میان سگان درت جا کنم
عمامه مرا دردسر می دهد
به هر حیله آنرا زسر واکنم
زفرق خودش بهر دردی کشان
فرود آرم و درد پالا کنم
نهم سبحه زانگشت و خرقه زپشت
به آن هر چه باید تمنا کنم
به سبحه خرم دانه ای چند نقل
کهن خرقه را رهن صهبا کنم
چو جامی پی یار یکتای خویش
دل خود زهر چیز یکتا کنم
***
1177
جز آنکه مهر ترا جا به جان خود کردیم
تو خود بگوی به جای تو ما چه بد کردیم
مرا زچشم رمد دیده کو خیال رخت
که ما زخاک درت رفع آن رمد کردیم
چو دیده را پی فراشی حریم درت
نماند آب به خون دلش مدد کردیم
حدود منزل دل عشق و شوق و صدق و وفاست
پی نزول تو وقفش به چار حد کردیم
بلند گشت سخن چون به قامت تو رسید
چو ذکر قامت خوبان سرو قد کردیم
زدیم بر محک امتحان همان نقدی
که بی عیار قبول تو بود رد کردیم
به کنج صومعه جامی دم از خرد می زد
به یک دو جام می اش فارغ از خرد کردیم
***
1178
زجودش باده چو گردد ترانه گو لب خم
دران ترانه کنم صوفیا نه خود را گم
چو آن ترانه ام از خویشتن تهی سازد
عجب مدار چو پیمانه گر جهم درخم
تو گنج حسنی و گرد تو اژدهای فلک
به قصد پاس تو زاغیار سر نهاده به دم
به راه رخش تو سر پر خمارم افتاده
بود خمار مرا بشکند به کاسه ی سم
اگر فروغ جمالت رسد به صبح نخست
فراغتی بود آفاق را ز صبح دوم
تویی به لطف پری، بل کزان لطیف تری
که داده جلوه خدایت به صورت مردم
به رشح خامه ی جامی نظر گشا کاینجاست
که سر همی زند از نیم قطره صد قلزم
***
1179
زسیلی غمت از دیده خون همی بارم
رخ از تپانچه بدین گونه سرخ می دارم
گر آوری پی آزار من هزاران ناز
هزار گونه نیاز آرم و نیازارم
چگونه سر نهم اندر جهان زخاک درت
چو آمدست به کوی تو سر به دیوارم
چه حاجتست مرا مرهم طبیب این بس
که چاک سینه زخاک درت بینبازم
اگر چه دست اجل چاکم افگند در جیب
گمان مبر که زکف دامن تو بگذارم
غمی درشت فرو می خورم به یاد رخت
به بوی تازه گلی خار بن همی کارم
به وصف روی تو جامی زبس که شعر نوشت
چکد گلاب گر اوراق او بیفشارم
***
1180
کجا باشد چو تو شوخی کماندار و کمند افگن
شکر گفتار و شیرین لب، سمن رخسار و سیمین تن
خرامان هر کجا باشی رخ ما و کف آن پا
سواره هر طرف رانی سر ما و سم توسن
سپاهی کشته شد هر گوشه ای تیر نظر مگشا
جهانی فتنه شد هر جانبی طرف کله مشکن
دهان پر شعله ی شوقست و لب از آه می بندم
که می ترسم سیه گردد جهان از دود این روزن
فدایت باد جان ای زاغ چون میرم درین صحرا
خدا را استخوانم را ببر پیش سگان افگن
جهان را ای فلک شب ها به نور مه چه افروزی
چو دارد شعله ی آه من این ویرانه را روشن
چو گشتم کشته در راهت زمن دامن کشان مگذر
مباد از خون ناپاک من آلاید ترا دامن
زبامش گر رسد مرغی زجان طعمه مده جامی
که قوت طایر قدسی نشاید دانه از ارزن
***
1181
همچو نقطه خال آن شیرین دهن
زیر لب افتاد و بالای ذقن
می کنم زان خال لب هر لحظه یاد
می نهم داغی به جان خویشتن
حرص دانه رفت از مور و نرفت
شوق خال او هنوز از جان من
گم شد اندر پیرهن لاغر تنم
رشته ای کم باش گو از پیرهن
آه عاشق گر نبودی خانه سوز
چاک ها در سنگ کردی کوهکن
سوخت جانم زآتش آه ای سرشک
زودتر آبی برین آتش بزن
جامی آن خال سیه خوش دانه ایست
تخم مهرش در زمین دل فگن
***
1182
آن کان حسن بود و نبود از جهان نشان
و الآن ان عرفت علی ما علیه کان
اعداد کون و کثرت صورت نمایشیست
فا الکل واحد یتجلی بکل شأن
نوریست محض کرده به اوصاف خود ظهور
نام تنوعات ظهورش بود جهان
هر چند در نهان و عیان نیست غیر او
فی حد ذاته نه نهانست و نی عیان
فایض بود به جود بر اعیان انس و جن
ساری بود زلطف در اطوار جسم و جان
دانا به هر بصیرت و بینا به هر بصر
گویا به هر زبان و توانا به هر توان
جامی کشیده دار زبان را که سر عشق
رمزیست کس مگوی و حدیثی است کس مدان
***
1183
بیا ای ساقی مهوش بده جام می رخشان
به روی شاه ابوالقاسم معز الدوله با برخان
شهنشاه فلک مسند که زد از دولت سرمد
قدم بر تارک فرقد علم بر طارم کیوان
رخش آیینه ی دل ها، لبش حلال مشکل ها
کفش دریا و ساحل ها زموجش قلزم احسان
زباغ جاه او برگیست این زنگارگون گلشن
زقصر قدر او خشتیست این فیروزه رنگ ایوان
چو دارد خلق درویشانه با آیین سلطانی
گدای حضرت اویند اگر درویش اگر سلطان
تمنای کمال مدحتش کردم خرد گفتا
منه پای امل زین بیش بیرون از حد امکان
زنظم دلکش جامی سرود بزم او بادا
نوای عشرت باقی نوید عیش جاویدان
***
1184
تو از پرده نهان ای کعبه ی جان
زشوقت عالمی رو در بیابان
تو گنجی و درین معموره هر دم
به جست و جوی تو صد خانه ویران
نه غنچه است این که از شرم جمالت
کشیده روی خود گل در گریبان
رسیدی بر سرم در پاکشان زلف
به راهت عمر من آمد به پایان
زگلزار مرادم بشکفد گل
چو گردد غنچه ی تنگ تو خندان
شوی درمان هر دردی که گویند
چو من گفتن نمی یارم چه درمان
کشیدی دست باز از قتل جامی
ازین نیکی چرا گشتی پشیمان
***
1185
بناز ای چشم شوخت فتنه ی خوبان ترکستان
نه چشم است اینکه دین غارت کن تازیک و ترکست آن
به لطف روی گلگونت نروید لاله در صحرا
به شکل قد دلجویت نروید سرو در بستان
زمیگون لعل تو آورد مطرب در میان نقلی
کنون عمریست کان نقلست نقل مجلس مستان
چه شیرین پرورش داده است با آن لب ترا دایه
همانا شهد ناب آمد به جای شیرش از پستان
به ناکامی نخواهم دور از آن در زندگی دیگر
خدا را کام من زآن لب بده یا جان من بستان
زنی تیغ و شفیع این گنه سازی دو ساعد را
نکرده زیر پا کس خون عاشق را بدین دستان
بدین کشور نیاز آورد با دست تهی جامی
میفشان آستین بی نیازی بر تهی دستان
***
1186
هر کس که بیند آن لعل خندان
انگشت حیرت گیرد به دندان
با سرو قدت لاف بلندی
از سر نهاده بالابلندان
راه غمت را با آن درازی
پیموده صد پی مشکین کمندان
جعد بنفشه در باغ بی تو
صاحب دلان را بندست و زندان
هرگز نباشد مه نیمه ی تو
گر خود به خوبی گردد دو چندان
درد دل من دانی ولیکن
رحمی نداری بر دردمندان
جامی پسندد صد رنج با خود
جز رنج صحبت با خود پسندان
***
1187
چند زآشوب می فتنه برانگیختن
مست برون تاختن خون کسان ریختن
خون مرا ریختی دست من و دامنت
گرنه به فتراک خویش خواهی ام آویختن
قاعده ی عشق چیست شرط محبت کدام
از همه بگریختن با غمت آمیختن
ازتو برانگیختن رخش و زباد صبا
بر سر اهل وفا گرد بلا بیختن
جامی از آن قید زلف جست رهایی ولی
قوت مجنون نبود سلسله بگسیختن
***
1188
چند از دگران وصف جمال تو شنیدن
خوش آنکه میسر شودم روی تو دیدن
ترسم روم از دست اگر روی تو بینم
زین سان که شوم مست زنام تو شنیدن
از اشک خود آموختم ای مردم دیده
آغشته به خون پیش تو هر لحظه دویدن
کبک ار چه به رفتار بسی تیز نهد پای
دستش ندهد با تو درین شیوه رسیدن
ما را نبود تحفه بجز ناله و آهی
وان هم نتوان پیش تو گستاخ کشیدن
از خون دلم بس که رود تف سوی بالا
خونابه ی دل خواهدم از بام چکیدن
جامی که بود تا گلی از باغ تو چیند
ای کاش تواند خسی از راه تو چیدن
***
1189
ای شه تنگ قبایان، مه زرین کمران
سرور کج کلهان خسرو شیرین پسران
مرهم سینه ی بی کینه ی آشفته دلان
مردم دیده ی غمدیده ی صاحب نظران
تا کی افتم به رهت آه زنان اشک فشان
تا کی آیم به درت نعره زنان جامه دران
گذری کن به سر عاشق مهجور که هست
محنت عاشقی و دولت خوبی گذران
با خیال تو سحر معذرتی می گفتم
کای شده مونس تنهایی خونین جگران
خویش را شهره به عشق دگران می سازم
تا نگویند حدیث من و تو بی خبران
گفت جامی چو دلت شیفته ی ماست چه باک
گر به تلبیس شوی شهره به عشق دگران
***
1190
بگشاد نقاب از رخ خود باد بهاران
شد طرف چمن بزمگه باده گساران
شد لاله ستان گرد گل از بس که نهادند
رو سوی تماشای چمن لاله ی عذاران
در موسم گل توبه زمی دیر نپاید
با دست مرا این سخن از تجربه کاران
از سبحه شماران مطلب گوهر مقصود
کامد صدف آن کف انگور فشاران
بر صحبت گل دل منه ای مرغ که چون تو
گشتند درین باغ و گذشتند هزاران
از گم شدگان زبر گل به تو سبزه
همچو خط یاران که نویسند به یاران
بین غنچه ی نشکفته که آورد به سویت
سربسته پیامی زدل سینه فگاران
جامی نرود سوز تو از سینه به گریه
داغ دل لاله نشود شسته به باران
***
1191
شد وزان سوی رزان باد خزان باز وزان
گشت زرد از غم بی برگی خود رنگ رزان
برگها بین به چمن گشته چو گلها رنگین
نیست جز رنگ بهار این که برآورد خزان
هست هر برگ چناری چو کف رنگ رزی
بسته بر چوب خزان دست همه رنگ رزان
آنکه دی دست زنان بود به عشرت در باغ
بینی امروز به صد حسرتش انگشت گزان
سرد شد مجلس مستان زدم باد صبا
گویی از انجمن واعظ شهرست وزان
شیوه را خام به خم کن مپسند ای خواجه
کش رسد آفتی از آتش جلاب پزان
جامی احسنت که آن گونه که خاطر می خواست
آمد این تازه غزل بلکه بسی بهتر از آن
***
1192
بودم آن روز درین میکده از درد کشان
که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان
از خرابات نشینان چه نشان می طلبی
بی نشان ناشده زیشان نتوان یافت نشان
هر یک از ماه وشان مظهر شأن دگرند
شأن آن شاهد جان جلوه گری از همه شان
جان فدایش که به دلجویی ما دلشدگان
می رود کوی به کو دامن اجلال کشان
در ره میکده آن به که شوی ای دل خاک
شاید آن مست بدین سو گذرد جرعه فشان
نکته ی عشق به تقلید مگو ای واعظ
بیش ازین باده بچش چاشنیی بس بچشان
جامی این خرقه ی پرهیز بینداز که یار
همدم بی سر و پایان شود و رندوشان
***
1193
ای خاک نعل توسن تو تاج سرکشان
دیوانه ی جمال تو خیل پری وشان
خواهند سرو و گل که به راهت شوند خاک
روزی که گشت باغ کنی مست و سرخوشان
دی می شدی سواره و من بوسه می زدم
هر جا زنعل اسب تو می یافتم نشان
مردم زشوق آن لب میگون خدای را
کز جام نیم خورد خودم جرعه ای چشان
روید زه تو سنبل مشکین چو بگذری
بر طرف باغ زلف معنبر به پاکشان
بستی نقاب وصولت صبرم فروشکست
بنمای روی و شعله ی شوقم فرونشان
جامی که مرد تشنه لب از شوق لعل تو
می نوش و جرعه ای دو سه بر سر خاک او فشان
***
1194
نه زهد آید مرا مانع زبزم عشرت اندیشان
غم خود دور می دارم زبزم عشرت ایشان
به جایی کاطلس شاهان نشاید فرش ره حاشا
که راه قرب یابد دل گرد آلود درویشان
مباش آن شوخ گو شرمنده زآیین جفا کوشی
که نبود شیوه ی آزار در دین وفا کیشان
نیندیشم دعای غیر از این کان شاه خوبان را
مبادا هیچ گه آسیبی از کید بداندیشان
مرا پیوند خویشی بود با صبر و خرد لیکن
دلم تا آشنای عشق شد بگسستم از خویشان
زراه دل رسد اشک جگرگون دیده ی ما را
بلی این خانه را می آید آب تیره از پیشان
چو آید دور جامی جام گلگون دیگران را ده
بود خونابه ی دل بس می لعل جگر ریشان
***
1195
فزاید زخط حسن نازک عذاران
علیکم بحسن الخط ای دوستداران
شود تازه از خط بهار نکویی
بدان گونه کز سبزه عهد بهاران
میا خوی فشان می چکان از رخ و لب
به هم بر مزن وقت پرهیزگاران
قرارت نه این بود با ما ز اول
که باشی قرار دل بی قراران
ندانم چه بود اینکه گشتند آخر
چنین ناامید از تو امیدواران
شد از تیغ مهرت دلم پاره پاره
چو ابرو ازو هر مژه اشکباران
قدح گیر جامی که جز می نبخشد
فراغت ز درد سر هوشیاران
***
1196
ای همه سیمبران سنگ تو بر سینه زنان
تلخ کام از لب میگون تو شیرین دهنان
با گل و بلبل اگر باد نه بوی تو رساند
آن چرا جامه دران آمد و این نعره زنان
دلق سالوس مرا پرده ی ناموس درید
جلوه ی تنگ قبایان و تنک پیرهنان
چون نرنجم که درین بزم طرب نپسندند
یک ترنجم به کف از غبغب سیمین ذقنان
بر در پیر خرابات که خمخانه ی او
باد محروس زسنگ ستم خم شکنان
می زدم حلقه برآمد زدرون آوازی
کای ترا خاتم دولت گرو اهرمنان
ساکن خانقه و مدرسه می باش که نیست
کنج میخانه ی ما جز وطن بی وطنان
لاف قوت مزن ای پشه ی عاجز که شکست
زیر این بار گران پشت همه پیل تنان
جامی این نظم حسن گر بفرستد سوی فارس
حافظش نام نهند خسرو شیرین سخنان
***
1197
حکایت کرد باد از گل، گل از پیراهن جانان
که نبود بوی جانان جز نصیب پاک دامانان
پر از لاله است صحرا داغ هجران دیده ای گویی
گذشتست آن طرف از دیده ها خون دل افشانان
تو خوش زی ای به بزم وصل در سر ساغر عشرت
که من هم سرخوشم بیرون در از سنگ دربانان
به دل پیکان او نا آمده دل می رود پیشش
بلی شرط مروت باشد استقبال مهمانان
به فکر آن دهان دل را چه سان آرم ز زلف او
نیاید شیوه ی جمعیت از خاطرپریشانان
کله کج کرده دامن برزده می آید آن کافر
خدایا دور دار آن آفت دین از مسلمانان
به دستی می به دستی دست وی جامی چه خوش باشد
به پای سرو و گل گشتن قدح نوشان غزل خوانان
***
1198
زهی ابرویت قبله ی پاک دینان
به ناز تو خوش خاطر نازنینان
چه پنهان فتادست راز میانت
که گم شد درو فکر باریک بینان
فسون های آن چشم جادو چه گویم
کزو بسته شد نطق سحر آفرینان
ترا دل خوش از حشمت خوب رویی
چه دانی غم و درد اندوهگینان
چو نعل سمندت به ره گاه سجده
نشان مانده از ابروی مه جبینان
تویی خرمن حسن و هستند بر تو
نظر دوخته هر طرف خوشه چینان
شد از عشق رسوای هر کوی جامی
از آن رفت در سلک عزلت نشینان
***
1199
موسم عید و بهار خرم و شاه جوان
سایه ی ابر و کنار سبزه و آب روان
مطرب خوش لهجه را بر لب نوای ارغنون
ساقی گلچهره را بر کف شراب ارغوان
ای که می لافی زلطف طبع خود انصاف ده
در چنین حالی زمی پرهیز کردن چون توان
باده ی نوشین روان در جام زر ریز ای ندیم
قصه ی جم تا کی و افسانه ی نوشیروان
مطربا بر تست گوش آن مست را بشنو زمن
چند حرفی در بیان شوق و او را بشنوان
شد خراب از نیکوان هم دین و هم دنیا مرا
دیگران رنج از بدان بینند و من از نیکوان
بهر بزم شاه جامی را ز شهرستان غیب
می رسد نقل معانی کاروان در کاروان
***
1200
کنا شئون ذاتک فی وحدت البطون
صرنا سواک حیث تقلبت فی الشئون
یک جلوه کرد حسن تو بیرون فگند عکس
هر نقش دلربا که نهان بود در درون
ما را زذات و فعل و صفت هیچ بهره نیست
جز آنکه تو به صورت ما آمدی برون
ساقی بیا و باده ی بی چند و چون بیار
از بزمگاه عشق مبرا زچند و چون
بازم رهان زخویش که در کارگاه عشق
کاری نکرد مصلحت عقل ذوفنون
مطرب بساز پرده که عشق آشکار کرد
رازی که زیر پرده نهان بود تاکنون
جامی نشان زمنزل مقصود می دهد
ای سالکان راه طلب این تذهبون
***
1201
ای به رخت هر نفس مهر دل ما فزون
وجهک شمس الضحا نحن له عابدون
ابرو و قد خوشت صورت نون و القلم
نقش خط دلکشت معنی ما یسطرون
خامه ی ابداع را چون الف قامتت
نامده یک حرف خوش بر ورق کاف و نون
کس حرکت با سکون جمع ندیدست از آن
با حرکات خوشت رفت زجانم سکون
کوهکن از بیستون ساخت به صنعت زسنگ
من شدم ای سنگدل کوه بلا را ستون
حاصل بی حاصلان چیست جدا از درت
جانی و صدگونه درد، چشمی و صد قطره خون
در زصدف دور ماند شد گهر از کان جدا
حسرت لعلت نرفت از دل جامی برون
***
1202
دل چشمه چشمه شد زخدنگ تو و کنون
آید به راه دیده زهر چشمه جوی خون
خواهم که لب به آه گشایم گهی ولی
ترسم کشد زبانه برون آتش درون
می گویم از وصال تو با خود فسانه ها
درد فراق را به همین می کنم فسون
هر لحظه دل به فن دگر می بری ز خلق
در دلبری نبود کسی چون تو ذوفنون
دل را به جرم عشق ملامت چه فایده
کش بخت تیره گشت بدین شیوه رهنمون
هر دم مکن فسوس که روزی رسی به وصل
کین آرزو زحوصله ی ما بود برون
در حق جامی آنچه توان می کن از جفا
مشکل که عاشق دگر افتد چنین زبون
***
1203
زدرد تا شده چشمت چو اشک ما گلگون
نشسته اند ازین درد مردمان در خون
به درد چشم زگردون رسید چشم ترا
مرا رسید زدرد تو ناله بر گردون
مرا تو چشمی و درد تو درد چشم منست
گرفت چشم مرا درد چون ننالم چون
زدرد اهل نظر بیش ازینت آنچه به گوش
رسیده بود بدیدی به چشم خویش اکنون
اگر تو خون نکنی کم به درد چشم ای کاش
که دم به دم نکند غمزه ی تو خون افزون
هزار چشم برون در تو فرش ره است
بدان امید که یک دم قدم نهی بیرون
سواد گفته ی جامی فسون هر دردست
ولی به چشم تو مشکل درآید این افسون
***
1204
تبارک الله ازین شکل و شیوه ی موزون
ترا رسید که بنازی به حسن روز افزون
چو زندگانی عاشق به وصل معشوق است
یکیست فرقت لیلی و مردن مجنون
گمان صبر و سکون داشتم به خود لیکن
چو از تو دور فتادم چه جای صبر و سکون
زجان سوختگان غمت برآمد دود
ترا چو گرد شکر خاست خط غالیه گون
همی فتاد زبار غم تو خانه ی دل
اگر نه تیر تو بودی درین خرابه ستون
زنقد عشق چو باشد تهی خزانه ی دل
چه سود حشمت جمشید و گنج افریدون
به تیغ مهر چو آن ماه کشت جامی را
چه جرم بر روش چرخ و گردش گردون
***
1205
ای با لب تو طوطی شیرین زبان زبون
کردی عنان زپنجه ی سیمین بران برون
با حسن التفات تو معتاد گشته ایم
بر ما مکن عبور تغافل کنان کنون
گر بشکنی به سنگ ستم حقه ی دلم
جز گوهر نیاز نیابی دران درون
لب تشنه می روم زغمت گرچه می رود
بر رویم از دو دیده ی پرخون عیان عیون
خواهی دلا به پای کنی خیمه ی مراد
زآن مو طلب طناب وز آن قد ستان ستون
در ملک عشق منصب عالی و دون بسی است
نیکان نموده میل به عالی بدان بدون
جامی علم به عالم دیوانگی فراخت
چون ساخت عشق رأیت فرزانگان نگون
***
1206
صوفی چه فغانست که من این الی الاین
این نکته عیانست من العلم الی العین
مالحاصل فی البین چه گویی سفری کن
چون خضر بجوی این گهر از مجمع بحرین
در ذمت ما دین بود پرتو هستی
کو جذب فنایی که مودی شود این دین
در مشرب توحید بود وهم دویی کفر
در مذهب تقلید بود نفی دویی شین
این وحدت محض است که از کثرت تکرار
گاه اربعه و گاه ثلاثه است و گه اثنین
عینی است یگانه که چو از قید تعین
افزود بر آن نقطه پدید امد ازو غین
جامی مکن اندیشه ی نزدیکی و دوری
لاقرب و لا بعد و لا وصل و لا بین
***
1207
ای زخورشید رخت تا ماه بعد المشرقین
اهل بینش را تماشای جمالت فرض عین
روی تو چون مه عیان سر دهانت بس نهان
در میان این و آن موی میانت بین بین
سبحه در گردن عصا در کف مصلا بر کتف
پای تا سر شیخ شهرت جوی ما شیدست و شین
استخوانم شد زغم صد پاره و هر پاره ای
زان مقامر پیشه دارد داغ ها چون کعبتین
جان که از لب دادی ام بستان به تیغ از من مباد
کز جهان بندم زعشقت رخت ادا ناکرده دین
صوفی این دلق ملمع صرف وجه باده کن
در لباس صورت از رندان نشاید زیب و زین
عزم مسجد کردم از میخانه پیر می فروش
گفت یار اینجاست جامی این تمشی این این
***
1208
بیا ای اهل دل را قرت العین
کمان ابروانت قاب قوسین
میان موی تا موی میانت
نمی بیند خرد یک موی ما بین
لبت را گفتم ای جان این قلبی
دهانت گفت پنهان حیث لا این
به وام از میکده بردم سبویی
مرا بادا به گردن دایم این دین
زجامی گر تو سر خواهی و دیده
برد فرمان تو بالراس و العین
***
1209
ای زلعلت کام چو روح الامین
خط سبزت رحمة للعالمین
گل لطافت دارد و سرو اعتدال
تو سهی قامت هم آن داری هم این
در رهم گر گویی از سر کن قدم
پایم از شادی نیاید بر زمین
گرد سبزه کن نشیند باغبان
تا نشاندی سبزه گرد یاسمین
گر نبینم هفته ای ماه رخت
بگذرد آهم زچرخ هفتمین
تا کمین کردی تو شیران کشته اند
آهوی چشم ترا صید کمین
ریخته در پای تو جامی زچشم
همچو نظم خویش درهای ثمین
***
1210
ترک شهر آشوب من زینسان که شد صحرانشین
خواهم از شوقش به صحرا رو نهادن بعد ازین
هر کجا منزل کند شب گر تواند زآسمان
مه زند بهر نزولش خیمه بر روی زمین
توسن عقلم که از عشق بتان سر می کشد
عشوه ی آن شهسوار آخر کشیدش زیر زین
آن سپاهی را نبینم جز به لشکرگاه حشر
گر چنین آرد سپاه هجر بر جانم کمین
زارم از دوری خدا را ای که سویش می روی
چشم خود می بخشمت بستان و از دورش ببین
کحل دولت خواهم از میل سعادت دیده را
خاکی از پایش بجو خاشاکی از راهش بچین
کم ترین بندگان جامی به یادش داد جان
هیچکس یادش نداد از بندگان کمترین
***
1211
مشو سنگین دلا مشغول چوگان باختن چندین
یکی چوگان حوالت کن به من جان بازی من بین
نظر بر کوی داری اینقدر گویی نمی دانی
که سرگردان ترا گویم درین میدان من مسکین
مزن چوگان مباد افگار گردد آن کف نازک
مران توسن مباد آزار گیرد آن تن سیمین
مه از خنگ فلک خواهد به پای مرکبت افتد
چو با این عشوه و دستان کنی جولان زپشت زین
چه تازی هر طرف توسن خدا را بهر آسایش
فرود آ لحظه ای بر دیده ی گریان من بنشین
دل و جانم فدای آن رخ پرخوی که پنداری
قران کرده است خورشید جهان افروز با پروین
مینداز از نظر جانا چنین یکباره جامی را
که هم دل در سر و کار تو کرد آن مبتلا هم دین
***
1212
کشیده بود مه از حسن، سر به چرخ برین
چو دید روی تو آمد زآسمان به زمین
زدیده بس که نگین های لعل ریخت گرفت
گدای تو همه روی زمین به زیر نگین
کمین چشم ترا بنده ایم بهر خدای
مپوش چشم عنایت زبندگان کمین
شمیم زلف تو شد همدم نسیم شمال
ز رشک نافه به صحرا فگند آهوی چین
زخود روم چو تو آیی و حال من بینی
وگر زمن نشود باورت بیا و ببین
منم به میکده ی عشق گشته مفلس و عور
نه جان به جای نه جانان نه دل به دست، نه دین
مبین حقارت جامی که در هوای قدت
همای همت او طایریست سدره نشین
***
1213
پس از مردن به خاک من گذر کن غمگسار من
ببین صد حرف غم در هر خط از لوح مزار من
به کویت بس که آه آتشین از دل برآوردم
سنگت را داغ ها ماندست بر جان یادگار من
نبیند کس فروغ مهر را تا حشر اگر ناگه
فتد بر روی روز این سایه ی شب های تار من
فرود آید شبی این کلبه ی غم بر سرم زین سان
که توفان می کند در گریه چشم اشکبار من
به خاک من چو باد ار بگذری این جان پس از عمری
برت صد داستان غم فرو ریزد غبار من
خدا را شهسوارا بیش ازین جولان مده توسن
که شد یکبارگی از کف عنان اختیار من
زعشقت مرد مسکین جامی و نامد ترا در دل
که بود افتاده روزی بی دلی بر رهگذار من
***
1214
ای زعشقت صد بلا بر جان غم پرورد من
کرده آشوب غمت تاراج خواب و خورد من
من ندارم تاب بی دردی خدا را ای طبیب
مرهمی فرما که هر دم بیش گردد درد من
خاک گشتم در رهت بگذر به من ای سروناز
پیش از آن روزی که آیی و نیابی گرد من
سوی تو همراه اشک آمد تنم دامان مکش
ای گل خندان ازین خاشاک آب آورد من
دیگری را بر تو چون گیرم به دل چون مثل تو
در همه عالم نیابد فکر عالم گرد من
ره به گلزارم مده بی او مباد ای باغبان
تازه گل ها را خزان آید زآه سرد من
گفته ی جامی ندارد رنگی از سودای ما
شرم دار آخر ز اشک سرخ و روی زرد من
***
1215
روزی که می سرشت فلک آب و خاک من
می سوخت زآتش تو دل دردناک من
سررشته ی وصال تو گر آمدی به کف
پیوند یافتی جگر چاک چاک من
هر چند دل زیاری خود پاک بینمت
دانم سرایتی بکند عشق پاک من
روزی که می نوشت قضا نامه ی اجل
شد نامزد به تیغ جفایت هلاک من
جامی مجوی خوش دلی از من که در ازل
آمیختند با غم و درد آب و خاک من
***
1216
نوبهاران که دمد شاخ گلی از گل من
غنچه هایش بود آغشته به خون دل من
بی تو زین سان که به جان آمدم از هستی خویش
زود باشد که شود کوی عدم منزل من
نبود همره جانم بجز اندیشه ی تو
چون ببندند ازین دیر فنا محمل من
لطف فرما و بکش تیغ و بکش زار مرا
گرچه حیفست که باشد چو تویی قاتل من
این چه سودست و چه سودا که به بازار غمت
سیم اشک و زر رخساره بود حاصل من
زآنچه سلطان خیال تو مرا تعیین کرد
دم نقد اشک چو خون بیش نشد واصل من
جامیا تا بتوان جام می از دست منه
که ازین یافت گشایش همگی مشکل من
***
1217
زان خط کرام الکاتبین تا خواند حسب و حال من
ننوشت جز سودای او در نامه ی اعمال من
زین سان که با من می کند هندوی زلفش سرکشی
خواهد شد از کف عاقبت سررشته ی اقبال من
هرگه که تنها رو نهم تا بینم آن خورشید را
آید رقیب رو سیه چون سایه از دنبال من
در گلشن عیش از دلم کم جو نشان خرمی
کافتاده در دام بلا آن مرغ فارغ بال من
خاموشی عشقم رهاند از شیوه ی بحث و جدل
رفت آنکه رفتی تا فلک فریاد قیل و قال من
پیش سگان کوی او مالم برای آب رو
بر خاک ره روی چو زر اینست جاه و مال من
قاصد که گفت آن سنگدل بر قتل جامی قرعه زد
زین مژده ی اقبال شد پیک مبارک فال من
***
1218
با یار کوچ کرده که گوید پیام من
و آنجا بجز صبا که رساند سلام من
من کیستم که نامه فرستم به سوی او
در نامه ی سگانش نویسند نام من
جانم ستد که از لب شیرین عوض دهم
رفت آخر و به گردن خود بردم وام من
عمری زاشک دانه فشاندم ولی چه سود
چون نامد آن کبوتر رحمت به دام من
ای صید پیشه چاره چه سازم خدای را
کان آهوی رمیده شود صید رام من
تا کی به وصل سیم عذاران کنم طمع
صد ره مرا بسوخت طمع های خام من
جامی مگوی کین همه مستی و شور چیست
کز خم عشق پر ترک افتاد جام من
***
1219
ای زتو کوه کوه غم، بر دل مبتلای من
نیست مراد خاطرت جز غم و جز بلای من
هر مژه کرده جوی خون بر رخ من روان ولی
کیست که با تو دم زند از من و ماجرای من
مهر و وفای من مبین، ترک جفای خود مکن
زانکه جفای چون تویی نیست کم از وفای من
گر چو سگان دهند ره در پی محمل توام
چرخ به فرق سر کشد هودج کبریای من
نامه صفت سیاه رو مانم اگر نه فضل تو
خامه ی مغفرت کشد بر ورق خطای من
باد همیشه تا بود نام و نشان زبود ما
مسند ناز جای تو، خاک نیاز جای من
تا به کرشمه گفته ای مردم چشم جامی ام
چشم سپهر می برد سرمه زخاک پای من
***
1220
ای خاک پای توسنت افزوده آب روی من
در عشقت از روز ازل با محنت و غم خوی من
هر روز بر شکل دگر خود را به راهت افگنم
باشد ندانی کان منم بینی به رحمت سوی من
در جست و جوی وصل تو آید به سر عمرم ولی
نبود به جز بی حاصلی محصول جست و جوی من
تا کی پی آغوش تو هر سو برم دست هوس
مشکل که آرد چون تویی سر در خم بازوی من
زین گونه کز سر تا قدم بگرفت دردت مو به مو
شاید که خیزد دم به دم صد ناله از هر موی من
دانم که گردد عاقبت آلوده ی خواب اجل
این سرکه دارد روز و شب بالین سر زانوی من
خوش آنکه شب با پاسبان گفتی که جامی را بران
تا چند باشد تنگ ازو جا بر سگان کوی من
***
1221
نگار شوخ چشم تیز خشم تندخوی من
نمی بیند به چشم مرحمت یکبار سوی من
به رویم از مژه خوناب، وز دل خون ناب آمد
چه گویم کز فراق او چه ها آمد به روی من
دم قتلم چو تیغ او زسوز سینه بگدازد
زآب زندگانی خوش تر آید در گلوی من
تماشای رخش را هر سو مو گر شود چشمی
سر مویی نگردد کم به رویش آرزوی من
در آن کو عمرها گشتم نگفت آن بی وفا هرگز
که این مسکین سرگردان چه می جوید به کوی من
به خوبان عشق ورزیدن مرا خوییست دیرینه
به زودی کی توان ای پندگو اصلاح خوی من
مگو جامی کزان مشکین سلاسل پای دل بگسل
که پیوندیست با او محکم از هر تار موی من
***
1222
کس وصالت چنین نخواست که من
وز فراقت چنین نکاست که من
گفته ای بر رخم که عاشق تر
چهره ی زرد من گواست که من
همه کس مبتلای تست ولی
نه بدین گونه مبتلاست که من
دل که درمانده ی جدایی تست
نه چنان از درت جداست که من
کیست گفتم به راستی چو قدت
سرو بالا کشید راست که من
گفت جامی که می برد سوی دوست
باد صبح از میانه خاست که من
بی تو هستم میان آتش و آب
کز دل و دیده عمرهاست که من
***
1223
ای غمت شادکامی دل من
وز غمت پر تمامی دل من
شد به عشق تو در جهان بدنام
این بود نیک نامی دل من
صرف سودای زلف و خال تو شد
نقد عمر گرامی دل من
گرد رخ دور خط مشکینت
هست طوق غلامی دل من
زود بگذشت در رهت زدو کون
بنگر تیزگامی دل من
می برد مهر خامی از میوه
برد مهر تو خامی دل من
از هجوم سموم گردش دهر
شعر جامی است حامی دل من
***
1224
چه کمر بسته ای به کین با من
که خوشی با همه همین با من
سرو نازی و هرگزت ننشاند
یک زمان بخت بر زمین با من
چه خطا دیده ای زمن که ترا
شد چنان طبع نازنین با من
که به کام تو زهر باد گران
خوش تر آید زانگبین با من
من که باشم که گویمت همه عمر
باش همراز و همنشین با من
قرن ها داغ انتظار کشم
تا شوی ساعتی قرین با من
گفتی از کوی ما برو جامی
رفتم اینک نه دل نه دین با من
***
1225
صوفی متاع صومعه رهن شراب کن
پیرانه ی سر تلافی عهد شباب کن
مستم زنشاه ی می عشق پری وش
بر یاد لعلش از دو سه جامم خراب کن
عیب است لاف عشق جوانان به عهد شیب
موی سفیدم از می گلگون خضاب کن
بدنام و شهر رانده و رسوای عالمیم
ای پارسا زصحبت ما اجتناب کن
کسب کمال و فضل فضولیست ای پسر
از عاشقان فضیلت عشق اکتساب کن
معنی یکیست گرچه صور مختلف فتاد
این نکته را قیاس زبحر و حباب کن
جامی جناب پیر مغان قبله ی دعاست
هر چیز کالتماس کنی زان جناب کن
***
1226
عاشقان را قوت جان از لعل شکر خند کن
سرکشان را پای دل در زلف مشکین بند کن
سوخت جانم در تمنای لب شیرین تو
تلخ کامی را به دشنامی زخود خرسند کن
گر گسست از دست مظلومان عنان توسنت
رشته ی جان از تنم برکش بدان پیوند کن
تا به کی فارغ گذشتن از گرفتاران دل
گوشه ی چشمی به حال ناتوانی چند کن
عکس لب در جام می بنمای وانگه خوش بنوش
شربت تلخ است آن را چاشنی از قند کن
وعده ی وصل ار دهی خوش کن به سوگندی دلم
نقد جان بستان زمن کفارت سوگند کن
مرد حاجتمند یک دیدار جامی بر درت
رحمتی بر حال درویشان حاجتمند کن
***
1227
پیاده سوی چمنم سرو من گذار مکن
به سبزه و سمن آن پای را فگار مکن
به خون نشست گل از رشک سبزه بهر خدا
که پابرهنه دگر گشت جویبار مکن
گلست آن کف پا گل به پیش او خاری
به خاک پات که آزار گل به خار مکن
به خنجر ستم و جور سینه ام مشکاف
چو لاله داغ نهان من آشکار مکن
چو خوی تلخ توام ناامید خواهد کشت
مرا به عشوه ی شیرین امیدوار مکن
به مردم از تو بسی لاف آبرو زده ام
مران به خواریم از پیش و شرمسار مکن
نماند دل که زدرد تو خون نشد جامی
خدای را که چنین ناله های زار مکن
***
1228
ای دیده بشنو گفت من نظاره ی آن رو مکن
من خو به هجران کرده ام دیگر مرا بدخو مکن
ای کز پی نظاره ره بر کوی آن مه می کنی
یا ترک دین و دل بگو یا خود گذر زان سو مکن
رویش ببین ای باغبان شرمی بدار از روی خود
پیش چنان رو بیش ازین وصف گل خودرو مکن
ای بسته دل در نیکوان با طعن دشمن شاد زی
روی نکو می بایدت اندیشه ی بدگو مکن
هم یاد او می سوزدم هم گفتن غیری ازو
رحمی نما ای همنشین چندین حدیث او مکن
ایمن نمی بینم دلی از چشم سحرانگیز تو
چندین فسون دلبری تعلیم آن جادو مکن
جامی به جام آمد سگش از ناله و فریاد تو
شب های تنهایی دگر جا بر سر آن کو مکن
***
1229
با اسیران ای رقیب آغاز بدخویی مکن
تلخ کردی عیش ما چندین ترش رویی مکن
در حق ما گر بد اندیشد رقیب از خوی بد
تو رخ نیکوی خود بین غیر نیکویی مکن
ای خوش آن شب ها که پایت را کنم بر دیده جا
تو کشی از ناز پا سوی خود و گویی مکن
از تو بوی جان دمد وز باد بستان بوی گل
بیش ازین گو پیش تو اظهار خوش بویی مکن
زان دو ساعد پنجه ی صبر مرا برتافتی
ناتوانم با من ایسنان سخت بازویی مکن
کس نمی بینم که سحر چشم تو خوابش نبست
بیش ازین آن شوخ را تعلیم جادویی مکن
رسم تو دلجویی آمد این زمان کاندر رهت
نقد دل گم کرد جامی ترک دل جویی مکن
***
1230
بنمای رخ که مطلع صبح صفاست این
آیینه ی جمال نمای خداست این
کردم بسی طفیل سگان بر در تو جای
هرگز نگفتی ام چه کس است از کجاست این
بر سینه می زدم زغمت سنگ، هر که دید
گفتا به عشق سنگ دلی مبتلاست این
هرگز نکردی از لب خود کام من روا
ای بی وفا به شرع وفا کی رواست این
زلف دو تاست پیش رخم گفته ای نقاب
زلف دو تا مگوی که دام بلاست این
بیگانه وار می گذری بر گدای خویش
آخر نه با سگان درت آشناست این
می زد رقیب طعنه ی جامی سگ تو گفت
هیچش مگو که همدم دیرین ماست این
***
1231
بیمار غمت را نفس بازپس است این
پاس نفسش دار که آخر نفس است این
بی واسطه ی گفت زبان، پرسش او کن
کش واسطه ی رحمت جاوید بس است این
ای بوالهوس از معرکه ی عشق و ملامت
بگذر به سلامت که نه جای هوس است این
از ناله ی ما فارغی ای صاحب محمل
در گوش تو گویی نغمات جرس است این
از گلشن فیروزه ی چرخم چه گشاید
مرغ دل محنت زدگان را قفس است این
گاهی که خرامی سر من زیر قدم کن
انگار فتاده به زمین خار و خس است این
عمری به درت جامی درمانده به سر برد
یکبار نگفتی که برین در چه کس است این
***
1232
مهی از راه برآمد نه که افزون زمهست این
سر من خاک ره او اگر آن کج کله است این
همه حسن است و ملاحت همه لطفست و صباحت
نه بت چارده ساله که مه چارده است این
شده بس بر سر راهش سپهی جمع زخوبان
بشکن گو سپه شه که شه صد سپه است این
نه مرا بستر لعلست شب اندر ته پهلو
که زخون مژه بسته جگر ته به ته است این
چو شب از محنت فرقت اگرم روز سیه شد
نکنم ناله از آن مه که زبخت سیه است این
من و ویرانه ی محنت که به شب های جدایی
دل خو کرده به غم را شده آرامگه است این
به رهت پست فتادست سر جامی بیدل
قدمی رنجه کن آخر نه کم از خاک ره است این
***
1233
هر سو مرو جولان کنان چابک سوارا بیش ازین
از کف برون رفته عنان مپسند ما را بیش ازین
بهر نثارت هر نفس جانی به دست آریم و بس
بستان که نبود دسترس مشتی گدا را بیش ازین
خون دل هر مرد و زن آمد برون از هر شکن
جانا گره محکم مزن زلف دو تا را بیش ازین
برطرف بستان جا مکن، در چای گل مأوا مکن
با سرو هم بالا مکن شاخ گیا را بیش ازین
از جنبش پیراهنت آزرده می گردد تنت
رخصت مده پیراهنت گشتن صبا را بیش ازین
جان می دهم بهر خدا گردی ده از راهت مرا
هر چند می دانی بها آن توتیا را بیش ازین
جامی زهر سیمین بری با سنگ تو دارد سری
ضایع مکن با دیگری سنگ جفا را بیش ازین
***
1234
مردم شکارا کین مجو با دوستداران بیش ازین
کافر سوارا سر مکش زین خاکساران بیش ازین
آهنگ ناز و کین مکن، تاراج عقل و دین مکن
بهر خدا آمین مکن آزار یاران بیش ازین
بر ریش دل مرهم بود داغت منه بهر خدا
داغ غم بی مرهمی بر دل فگاران بیش ازین
گفتی غم و درد ترا هر دم فزایم اندکی
دارند امید از خوی تو امیدواران بیش ازین
بردی نخست از دل قرار آنگه نهفتی رخ زما
مپسند آیین جفا با بی قراران بیش ازین
باز ای سوار کج کله بر ما چه می رانی سپه
بگذر که نبود مو را تاب سواران بیش ازین
نعل سمندش جامیا حیفست کالاید به گل
بر رهگذار او مریز از دیده باران بیش ازین
***
1235
این منم یا ر ب زدرد عاشقی زار این چنین
کس مبادا در جهان هرگز گرفتار این چنین
ای که می بینم ترا اکنون عنان دل به کف
حال من بین دل مده از دست زینهار این چنین
نی زبختم روی یاری نی زیار امید لطف
آه من چون می زیم بخت آن چنان یار این چنین
در خور مهر و وفا گر نیستم بهر خدا
از جفاهای خودم محروم مگذار این چنین
نور چشم من چه واقع شد گناه ما چه بود
کز نظر انداختی ما را به یک بار این چنین
دل ندادم تا ندیدم از تو صد لطف و کرم
من چه دانستم که خواهی شد ستمگار این چنین
گر به تیغ عشق جامی کشته شد تدبیر چیست
عشق اگر اینست خواهد کشت بسیار این چنین
***
1236
الله الله کیست مست باده ی ناز این چنین
کرده با خونین دلان بدمستی آغاز این چنین
چند باره ی سرکشم خواهم فگندن در رهش
گر رسد بار دگر مست سرانداز این چنین
قالب فرسوده را خواهم شکستن چون قفس
مرغ جان را گر بود سوی تو پرواز این چنین
راز عشقت را چو جان می خواستم دارم نهان
وه چه بودی گر نبودی گریه غماز این چنین
زار می بیند مرا آنگه تغافل می کند
از چه شد نامهربان آن نازنین باز این چنین
من ندانم چشم بهبود از کجا دارم که هست
عشق بدخو، یار ظالم، چرخ ناساز این چنین
گر سر جامی نگشتی پست زیر پای دوست
کی میان عاشقان بودی سرافراز این چنین
***
1237
بیا جانا دل پردرد من بین
سرشک گرم و آه سرد من بین
غم مهجوی و بار صبوری
همه بر جان غم پرورد من بین
چو جان از گرد تن دامن فشاند
به دامانت نشسته گرد من بین
تنم را سیل اشک آورد سویت
خس و خاشاک آب آورد من بین
مگو رنگی ندارد جامی از عشق
سرشک سرخ و روی زرد من بین
***
1238
قبای ناز در پوش و نیاز پادشاهان بین
کلاه دلبری کج نه شکست کج کلاهان بین
غم شب های ما خواهی که چون روزش شود روشن
بیا و ناله ی شبگیر و آه صبحگاهان بین
چو کس را باز نبود در حریم حرمتت باری
سمند ناز بیرون ران و حال دادخواهان بین
زدود دل سیه شد روی ما شب های هجر ای مه
زکات حسن را روزی سوی این روسیاهان بین
شبست و بادیه، هم راه ناپیدا و هم رهبر
بیا ای کعبه ی جان محنت گم کرده راهان بین
پناه ار ندهی ام در سایه ی دیوار خود باری
به چشم مرحمت یک بار سوی بی پناهان بین
قدم در کوی عشقش می نهی اول بیا جامی
به تیغ بی نیازی کشته هر سویی گناهان بین
***
1239
طره ی شبرنگ و جعد مشک سای خویش بین
در خم هر موی صد دل مبتلای خویش بین
بر لب بام آ شبی، هر سو چومن افتاده ای
سر نهاده زیر دیوار سرای خویش بین
بر نشان پای تو رخ سوده ام شب تا سحر
از رخم اینک نشان بر خاک پای خویش بین
زآرزوی یک نظر می میرم ای سلطان حسن
سرکشی از سر بنه سوی گدایی خویش بین
برگ گل دیدن زجیب غنچه گر داری هوس
دامن پیراهن از چاک قبای خویش بین
چند می پرسی کزین گونه چرا بیدل شدی
آینه بردار و شکل دلربای خویش بین
می روی تند و چو جامی صد گرفتار از قفا
آخر ای بی رحم یکبار از قفای خویش بین
***
1240
جلوه ی آن شوخ و جولان سمند او ببین
هر طرف آزاده ای سر در کمند او ببین
فتنه را خواهی پی تاراج عقل و دین سوار
کرده جا بر پشت زین سرو بلند او ببین
بس که خون گریم به راهش چون مه نو در شفق
غرقه در خون دلم نعل سمند او ببین
لب زمی تر کرد طاووسان باغ سدره را
چون مگس پیراهن جلاب قند او ببین
ای که گویی گریه ی تلخ تو چندین بهر چیست
خنده ی شیرین ز لعل نوشخند او ببین
چشم بد را خالش افشاندست بر آتش سپند
خط مشکین گرد رخ دود سپند او ببین
گفته ای جامی سبکبارست در جانش درای
کوه محنت بر دل اندوهمند او ببین
***
1241
ای به رخسار چو مه چشم و چراغ دگران
سوختم چند شوی مرهم داغ دگران
یار دمساز کسان وصل چه داریم طمع
نتوان خورد بر از میوه ی باغ دگران
دل چه بندم به مه و مهر که این ویرانه
روشنایی نپذیرد زچراغ دگران
با تو ای باد صبا بوی کسی می یابم
مشو از بهر خدا عطر دماغ دگران
چند در تفرقه ی خاطر ما سعی کنی
ای مهیا زتو اسباب فراغ دگران
خط سبزت نگرم بی رخ خوبان که به است
سبزه ی باغ تو از لاله ی راغ دگران
وه که افسانه ی جامی نشنیدی هرگز
تا نپرداختی از لابه و لاغ دگران
***
1242
من و فکر تو چه بینم به جمال دگران
هم خیال تو مرا به که وصال دگران
غیرتم بر تو چنانست که گر دست دهد
نگذارم که درآیی به خیال دگران
به محالات رقیبان چه نهی سمع قبول
حال ما گوش کنی به که محال دگران
روز و شب تشنه جگر خاک درت بوسه زنم
من که لب تر نکنم زآب زلال دگران
هر چه جز دوست برون می کنم از خلوت دل
کی بود در حرم شاه مجال دگران
می برد نامه ی او هدهد و ما دور، دریغ
که پریدن نتوانیم به بال دگران
حال جامی زغمت زار و تو از سنگدلی
می گشایی نظر لطف به حال دگران
***
1243
دل به جان درمانده وان جان و جهان با دیگران
من زپا افتاده وان سرو روان با دیگران
آنکه از خود دیدن جولان او رشک آیدم
چون توانم دیدنش جولان کنان با دیگران
التفات او چه خرسندی دهد چون بینمش
خشم ظاهر با خود و لطف نهان با دیگران
ای اجل بستان ز من این جان بی آرام را
تا به کی باشد مرا آرام جان با دیگران
جان به انبازی نشاید وین عجب کان سنگدل
یک زمان با ما نشیند یک زمان با دیگران
با من ار نامهربان شد نیست غم، غم زان بود
کش به رغم خویش بینم مهربان با دیگران
جان جامی با خیالش روز و شب در گفت و گوست
جای آن دارد که نگشاید زبان با دیگران
***
1244
هر بامداد کان مه راند سواره بیرون
آید زشهر خلقی بهر نظاره بیرون
اشکم به خون بدل شد خون هم نماند وین دم
می اوفتد زدیده دل پاره پاره بیرون
شد آتشین دل من صد پاره و آید اکنون
با دود آه یک یک همچون شراره بیرون
پیش رخت بتان را نبود مجال جلوه
تا آفتاب باشد ناید ستاره بیرون
درد دل حزین را با کوه اگر بگویم
آید صدای ناله از سنگ خاره بیرون
ناچار باشد ای دل بیچارگی کشیدن
زین سان که رفت ما را از دست چاره بیرون
می کرد دی شماره خیل سگان خود را
واحسرتا که جامی بود از شماره بیرون
***
1245
مرو زین چشم تر ای اشک خونین دم به دم بیرون
شدم رسوا منه دیگر زفرمانم قدم بیرون
به روز وصل خواهم چاک دل دوزم زپیکانت
که ماند شادی و عشرت درون، اندوه و غم بیرون
به صحرا وقت گل آن نیست لاله بلکه آتش ها
زخاک داغ داران فراقت زد علم بیرون
زدی بر لوح سیم از مشک تر نونی رقم یعنی
نیاید خوش نویسان را چنین حرف از قلم بیرون
نگویم راز آن لب گرچه خوردم خون ازو عمری
بلی ندهد زخم درد خورده باده نم بیرون
غمت از دل نرفت و رفت جان از تن نبودست آن
که می گفتم غمت آید زدل با جان به هم بیرون
گرفت از تنگنای شهر هستی خاطر جامی
چه بودی گر قدم ننهادی از ملک عدم بیرون
***
1246
باز ترکش بسته آن ترک سوار آمد برون
ای فدایش جان که بر عزم شکار آمد برون
قصد آن دارد که سازد عالمی را صید خویش
ورنه با تیر و کمان بهر چه کار آمد برون
با که می نوشید یا رب دوش کامروز این چنین
چشم خواب آلوده و سر پرخمار آمد برون
گر نمی آید بهار ای عاشق شیدا چه باک
اینک آن گل تازه تر از صد بهار آمد برون
هر که شد روزی به کوی او زسوز عاشقان
با دل پرخون و چشم اشکبار آمد برون
در دلش نگرفت اگر چه می کند در سنگ جای
ناله و آهی کزین جان فگار آمد برون
دوش می گشتم بر آن در شد به پا خاری مرا
دیده می سودم بر آن چندانکه خار آمد برون
سال ها بردم به سر بر خاک آن در منتظر
او برون نامد ولی جان زانتظار آمد برون
این تن فرسوده جامی خاک بودی کاشکی
بر سر راهی که آن چابک سوار آمد برون
***
1247
بازم اندیشه ی یاریست که گفتن نتوان
بر دل از وی غم و باریست که گفتن نتوان
دل وحشی که نشد رام کسی وه که کنون
صید فتراک سواریست که گفتن نتوان
گر به خونابه برون نقش و نگارست چه باک
که درون نقش و نگاریست که گفتن نتوان
صید حشمت به دلیری ندهد کان آهو
آن چنان شیر شکاریست که گفتن نتوان
گر شدم مست جمالت چه عجب کین گل نو
از کهن باغ و بهاریست که گفتن نتوان
سخنت معجز از آنست که این حرف شگرف
از لب نکته گزاریست که گفتن نتوان
چند پرسید زجامی که بگو یار تو کیست
گلرخی لاله عذاریست که گفتن نتوان
***
1248
یافتن پیش تو راهی نتوان
سویت از دور نگاهی نتوان
آه کز آتش تو سوخت دلم
وز دل سوخته آهی نتوان
غم دل را مکن از چهره قیاس
کوه را وزن به کاهی نتوان
با تو از سرو چمن چون گویم
نسبت گل به گیاهی نتوان
دیدن روی تو گه گه چه خوش است
ناخوش آنست که گاهی نتوان
ناله ام جز به سر کوی تو نیست
داد جز بر در شاهی نتوان
دوش جامی به خیال رخ تو
گفت شعری که به ماهی نتوان
***
1249
ای فلک تا کی دل و جان خرابی سوختن
ذره ای را در فراق آفتابی سوختن
گر شود خورشید رویت را همه عالم حجاب
از دل گرمم به هر آهی حجابی سوختن
صد سلامت بیش گفتم یک ره آن لب رنجه کن
چندم آخر در تمنای جوابی سوختن
عشرتی باشد به بزم شمع، رخساری چو تو
گه به نازی مردن و گاه از عتابی سوختن
دل به خورشید جهانتابی گرو کن تا به کی
همچو پروانه زشمع خانه تابی سوختن
از جنون عشقت آمد شیوه ی ارباب علم
دفتری بر باد دادن یا کتابی سوختن
سوخت جامی را دل و رحمی نکرد آن مست ناز
مست را آخر چه باکست از کبابی سوختن
***
1250
گرچه تنگ آمد دل از فکر محال انگیختن
هم به وصف آن دهان خواهم خیال انگیختن
نیست امکان باغبان گلشن فردوس را
از قد ناز تو نازک تر نهال انگیختن
دوست دشمن، بخت بی فرمان، فلک نامهربان
چون توانم یا رب اسباب وصال انگیختن
بلبل بی صبر و دل شد خاک در راه نیاز
همچنان گل بر سر غنج و دلال انگیختن
صورت جان هست در آیینه ی رویت عیان
چیست چندین نقش ها از خط و خال انگیختن
بس که شکر می فشانی زان لب حاضر جواب
خوش بود پیش تو تقریب سوال انگیختن
جامی از خسرو همی گیرد طریق سوز و درد
طور او نبود خیالات محال انگیختن
***
1251
زنعل مرکب تو بر زمین نشان دیدن
خجسته تر که مه نو بر آسمان دیدن
به شب مهی و به روز آفتاب، چهره مپوش
که جز به روی تو مشکل بود جهان دیدن
خوش است دل به ملاقات رهروان درت
چه چیز گم شده را به ز کاروان دیدن
ز بس که سینه به ناخن همی کنم زغمت
توان زچاک گریبانم استخوان دیدن
به جست و جوی میانش کمر مبند ای دل
که جز خیال محالست از آن میان دیدن
شدم زدست، چو آن مه عنان کشیده رسید
کراست طاقت آن دست و آن عنان دیدن
چنان زشوق تو جامی گداست کز دل او
چو می زجام خیال لبت توان دیدن
***
1252
مرا تا کی ز کشتن بیم کردن
خوشا پیش تو جان تسلیم کردن
معلم چون تو شوخی را ندانست
بجز درس جفا تعلیم کردن
دهانت سر غیب آمد میان نیز
خرد را کی توان تفهیم کردن
گرفت از شش جهت، عشق تو خواهد
مرا رسوای هفت اقلیم کردن
سعادت مندی ماه رخت را
جدا باید یکی تقویم کردن
بهای وصل اگر خواهی زدیده
توان روی زمین پرسیم کردن
مگو جامی کم است از خس درین راه
خسی را تا کی این تعظیم کردن
***
1253
برون ران ای سوار شوخ و قلب صد سپه بشکن
برافگن برقع از رخسار و قدر مهر و مه بشکن
گرفتی کشور جان ها به سلطانی علم برکش
ترا شد لشکر دل ها سپاه پادشه بشکن
گشاد کار ما خواهی لب شکرفشان بگشا
شکست حال ما جویی سر زلف سیه بشکن
به حسن خویش نازد مهر از بهر خدای ای مه
مپوش آن عارض و بازار او هر چاشتگه بشکن
مرا آن شکل قلاشانه کشت آوه نمی دانم
که فرمودش که دامن برزن و طرف آن کله بشکن
سرم خود را برابر داشت با کوی تو نادانی
بزن چوگان و چون گویش جزای این گنه بشکن
زجام لعل او جامی ازین پس بازگو رمزی
اساس زهد شیخ و عهد پیر خانقه بشکن
***
1254
بیا وز لب لعل جامم بگردان
دل از باده ی لعل فامم بگردان
به کوی خودم خوان و روی ارادت
زاحرام بیت الحرامم بگردان
سگم نام کردی ورم فخر نبود
بدین نام فرخنده نامم بگردان
علیک ار نگویی به دشنامی آخر
زبان در جواب سلامم بگردان
نهان ساز در آستین سیم ساعد
درون از طمع های خامم بگردان
کشد محملم بخت از آن کوی و جانم
خروشان کزین ره زمامم بگردان
چو با لطف عام خودم خاص کردی
چو جامی رخ از خاص و عامم بگردان
***
1255
شدم بهر تو خاک راه خوبان
گهی زین سو خرام ای شاه خوبان
ز خورشید رخت جز پرتوی نیست
فروغ عارض چون ماه خوبان
گر آنی گو ببر جان زانکه کردم
حریم سینه منزلگاه خوبان
من از هر چه در عالم سری بود
نهادم آنهم اندر راه خوبان
زدولتخواهی تست اینکه جامی
بود پیوسته دولتخواه خوبان
***
1256
هر چند بینی عالمی صید کمند خویشتن
چندین جفاکاری مکن با دردمند خویشتن
چون کشته افتم بر رهت بر من مران اسب جفا
حیفست کالایی به خون نعل سمند خویشتن
گر نیست آن بختم که جان سازم سپند خوبیت
تن هیمه باد آنجا که تو سوزی سپند خویشتن
اوصاف لعل خود مگو هر لحظه با دون همتان
قوت مگس طبعان مکن جلاب قند خویشتن
با لعل نوشینت نزد هرگز به کام خود دمی
هر کس که همچون نی نشد خالی زبند خویشتن
تا کی به خوبی سرکشد سرو سهی در بوستان
بگذر به باغ و جلوه ده سرو بلند خویشتن
جامی که گفتی گه گهی چندین مشو حیران او
مسکین چو رویت دیده شد غافل زپند خویشتن
***
1257
آمدم در دل اساس عشق محکم همچنان
با غمت جان بلا فرسوده همدم همچنان
از سپاه هجر شد معموره ی عمرم خراب
ملک دل سلطان عشقت را مسلم همچنان
دیگران در بزم وصلت شادکام و سرفراز
زیربار محنت و غم پشت ما خم همچنان
سبز و خرم گلشن عیش همه یاران ز تو
کشت ما از ابر احسان تو بی نم همچنان
زخم تیغ غمزه را صدره به پیکان دوختی
و آن جراحت سر نمی آرد فراهم همچنان
سوخت جان بیدلان از داغ حرمان و رقیب
در حریم خلوت خاص تو محرم همچنان
عشق بازان یک به یک رسم صلاح آورده پیش
جامی بی صبر و دل رسوای عالم همچنان
***
1258
چو نای بر دل من تنگ شد فضای جهان
رسد به عرش نفیرم زتنگنای جهان
نه این کبودی چرخست بلکه شد نیلی
ز زخم سیلی صاحب دلان قفای جهان
مجو دوام طرب زانکه چار حد دارد
به شاهراه حوادث طرب سرای جهان
فتاد رخنه به دیور دین و پنداری
که هست کنگره ی کاخ دلگشای جهان
تفاوت خوشی و ناخوشی که در گذرست
بود خشونت سوهان عمرسای جهان
طلسم گنج حقیقت گشای و دم درکش
که ناگهان کشدت در دم اژدهای جهان
وفا مجو زجهان هر که بود زاهل وفا
به زیر خاک شد ای خاک بر وفای جهان
قرارگاه تو ملک بقا بود تا چند
شوق فریفته ی ملک بی بقای جهان
بتاب رخ زجهان و جهانیان جامی
که قبله گاه امید تو بس خدای جهان
***
1259
پرده ز رخ برفگن جامه ی جان چاک کن
طرف کله برشکن تاج سران خاک کن
خار و خس کوی دوست به زگلست ای رفیق
نخل سر خاک من زان خس و خاشاک کن
در خور صید تو نیست این تن چون موی من
لیک اگر نگسلد رشته ی فتراک من
ناله و فریاد من هست زسوز جگر
یا دهنم را بدوز یا جگرم چاک کن
بر سر بالینم آ همچو رفیقان دمی
حال دلم بازپرس اشک رخم پاک کن
مردم بی درد را ذوق جفای تو نیست
هر چه کنی بعد ازین با من غمناک کن
***
1260
چون گذشت از دل خدنگت ریختم از دیده خون
مرهم افتاد از جراحت دور خون آمد برون
از برون آمد درون صد جرعه ی عشرت ولی
بی لبت شد اشک حسرت وز درون آمد برون
پیش ازین زلف مسلسل را منه بر طرف روی
کز خردمندان همه صیت جنون آمد برون
صد فسونگر را زبان زافسون جادویی ببست
هر فسونت کز دو لعل پرفسون آمد برون
پارسا در صومعه از لعل تو رمزی شنید
سوی میخانه نمی داند که چون آمد برون
چون به میدان غمت جامی نهاد اول قدم
از جلادت نفس لیکن زبون آمد برون
***
1261
مگو چو لب بگشایی که خنده پرشکرست این
نه خنده، قفل گشادن زحقه ی گهرست این
مده فریب که رست از رخم به باغ تو گل ها
به خار هر مژه ام بسته پاره ی جگرست این
تنم چو موی شد و موی حلقه کاش درآری
مرا به گرد میان که حلقه ی کمرست این
خوش آنکه چون زسرم دردمند شد کف پایت
زدی به چای سرم را که رو چه دردسرست این
چو در هوای تو رقصم هزار نشتر محنت
به زیر پای بکوبم که سبزه های ترست این
مرا نماند دگر تاب آنکه هر که بینم
به رهگذار تو گویند عاشق دگرست این
زنم نفیر چو آیی زدر برون و نگویی
نفیر جامی درمانده با صریر درست این
***
1262
چون نهم سر در رهت یعنی که خاک پاست این
بگذ ری فارغ من آخر چه استغناست این
قد تست این با بلایی بهر جان بیدلان
بر زمین نازل شده از عالم بالاست این
راز عشقت را چه سان دارم درون جان نهان
چون زروی زرد و اشک سرخ من پیداست این
دی خرامان می شدی وز هر طرف می گفت خلق
دلبری بس چابک و شوخی عجب رعناست این
از سگانت دور دوشم مهربانی دید و گفت
از رفیقان خود افتاده چرا تنهاست این
نیست هیچ از راستی به در طریق عاشقی
لیک با طبع کج اندیشان نیاید راست این
موج زن شد خاطر جامی زگوهرهای راز
این غزل بشنو که یک گوهر از آن دریاست این
***
1263
آن نازنین جوان را میل شکار جان بین
مشکین خدنگ هایش بر عنبرین کمان بین
خط می زند به سبزی بر طرف عارض او
شاخی زسنبل تر پیوند ارغوان بین
ای تن چو موی کرده در سر غیب دانی
بند قباش بگشا باریکی میان بین
ای نبض جوی عاشق پیش آر دست لطفی
در آستین مشتی فرسوده استخوان بین
دانی چه گونه گردد خط منتهی به نقطه
خط لبش چو دیدی آن نقطه ی دهان بین
تا قدر خود بداند گو پا برون نه از در
سرهای تاجداران بر خاک آستان بین
کاتب چو شعر جامی جدول کشد به سرخی
در دفترش زهر سو سیلاب خون روان بین
***
1264
بیا ای همچو گل رنگین ترا دامن به خون من
یکی چون لاله با داغ تو بیرون و درون من
ستون خانه ز آهم سوخت بگذر ای به لب شیرین
تماشا کردن فرهاد را بر بیستون من
نمی خواهم زباده سرخ رویی باشد از لعلت
حباب سیل اشک سرخ جام لاله گون من
فراهم کی شود کارم زعقل و صبر و دین زینسان
که سنگ انداخت در هنگامه ی ایشان جنون من
شدی طالع زاوج حسن و از خود بی خودم کردی
بدین دولت نشد جز حسن طالع رهنمون من
چنان بگداختم بی تو که گر از سرکشم خرقه
توان راز درون را یک به یک خواند از برون من
چه حاصل گر فسون دوستی شد شعر من جامی
چو هرگز در پریرویان نمی گیرد فسون من
***
1265
بیا بر آستان خود ببین روی نیاز من
بود کز یمن اقبالت قبول افتد نماز من
نخواهم چاره از کس گرچه بیچارگی دارم
چو تو بیچاره ام خواهی که گردد چاره ساز من
همی رفت از جهان محمود غزنین زیر لب گویان
که گر من مردم از غم جاودان بادا ایاز من
نمی گویم ز زلفت قصه جز شب ها نهان با خود
زخط دلکشت بر روی روز افتاد راز من
نباشد در درازی عمر کس چون عمر من زین سان
که هر تاری ز زلفت هست یک عمر دراز من
می آلوده پلاس میکده کردم لباس خود
همین بس بر کتف دراعه ی دولت طراز من
بود کلک من از بحر حقیقت مستعد جامی
منه گو معترض انگشت بر حرف مجاز من
***
1266
نیست جز اقرار عشق حاصل گفتار من
چهره به خونین رقم حجت اقرار من
عشق تو آغاز کرد برد قرار دلم
تا به چه گیرد قرار عاقبت کار من
خانه ی من پست شد رخنه به جان درفتاد
ریخت درون سیل عشق از در و دیوار من
هر غم دشوار را روی در آسانی است
هیچگه آسان نشد این غم دشوار من
داغ تو دارم به دل نقش برو نام تو
این رقم دولتست سکه ی دینار من
چند سگانت کشند دردسر پاسبان
پاس شبت را بس است دیده ی بیدار من
بس که دهم جامیا درد غم از دل برون
مجلس ماتم بود دفتر اشعار من
***
1267
چین در جبین فگنده گذشتی به سوی من
زنجیر کرده ای در رحمت به روی من
از زخم ناخنم تن لاغر شد استخوان
باز آ که شد سفید زهجر تو موی من
بود آرزوی خاطر من خط بر آن عذار
گردون بر آب زد رقم آرزوی من
روزی که چرخ زآب و گل من سبو کند
خواهد شکست سنگ جفایت سبوی من
هرگز نیافتم به تو ره گرچه در رهت
صد بار سوده شد قدم جست و جوی من
خود کرده ام به هر چه زخوی تو می رسد
خوی تو هست جور و بر آن صبر خوی من
جامی شکست کلک کتابت چو ختم شد
بر وصف تو خطی ورق گفت و گوی من
***
1268
بیا ای ساقی گلرخ می گلرنگ گردان کن
به روی گل گل از می مجلس ما را گلستان کن
نباشد مفلسان شب نشین را دست رس شمعی
سوی ویرانه ی ما آی و کار ماه تابان کن
به سختی می رود جان از تنم نادیده دیدارت
رخت بنمای و جان دادن برین دلخسته آسان کن
دل من نامه ای در دست و عنوان چهره ی پرخون
اگر مضمون نمی خوانی نظر در نقش عنوان کن
زخون کس به دستت رنگ و تیغت زنگ نپسندم
رقیبان را به شکل کشتن عشاق فرمان کن
هلاک جان ما خواهی کمان ابروانت را
زمژگان تیر ساز و تیر را از غمزه پیکان کن
خراسان معدن عشق است و خوبی جامیا دل نه
به داغ عشق خوبان یا برو ترک خراسان کن
***
1269
تا کی از جان خود جدا بودن
به ازین بودن است نابودن
یار و دادن به بیوفایی خط
من و سر بر خط وفا بودن
کرده ام در صف سگانش جای
طاقتم نیست هیچ جا بودن
لب زدشنام من نمی بندد
جرم من چیست در دعا بودن
شاهد و می نصیب دست رساست
نارسایی است پارسا بودن
عشق با عافیت نیاید راست
عاشقی چیست مبتلا بودن
یار بیگانه پرورد جامی
نسزد با وی آشنا بودن
***
1270
ای زلعل لب تو خون دل من
هیچ دل خون مباد چون دل من
آتشم در درون فگندی و هست
اخگری زآتش درون دل من
سوخت از سوز دل تنم ای کاش
رود از تو چو جان برون دل من
خط سبزت فسون سحر دمید
رفت در خط از آن فسون دل من
هم چو صیدی اسیر قید شده است
در سر زلف تو زبون دل من
جنبش طره ی تو دیده زباد
گشته بی صبر و بی سکون دل من
جامی آمد جنون عشق فنون
هست در عشق ذوفنون دل من
***
1271
زنی بر دل زمژگان زخم و داری ابروان پنهان
زهی شوخی که تیراندازی و سازی کمان پنهان
تو مست خواب و من نظاره گر دزدیده در رویت
چو آن دزدی که گل چیند به باغ از باغبان پنهان
میان مردمان رسوا شدم از اشک خویش آری
نماند راز عاشق با دو چشم خون فشان پنهان
تنم از گریه غرق آب و دل پرشعله ی آتش
که دیدست آب را زین گونه آتش در میان پنهان
چو گویم غنچه ی باغ لطافت آن دهان خواهم
نباشد این معما بر ضمیر نکته دان پنهان
به عشقت پیش دشمن داستان گشتم چه خوش بودی
اگر ماندی میان دوستان این داستان پنهان
نه خاک جامی است این بلکه در زیر زمین کرده
سگ کویت برای طعمه مشتی استخوان پنهان
***
1272
مه ترکی زبان من نداند فارسی چندان
چو گویم بوسه ده مشکل نهد بر فارسی دندان
پریرم بود در دل شوق او چندان که می مردم
چو آمد دی دو چندان گشت و هست امروز صد چندان
زغیرش دیده در بستم مکن جامی به دل هر بت
که این شهریست از آمد شد بیگانه در بندان
چه حاصل گر شد ازسندان دل هایش تنم حلقه
چو نگشاید دری بر روی من زین حلقه و سندان
نه یوسف است تنها محنت زندان که چون یوسف
به زندن رفت بی او بر زلیخا شد جهان زندان
من ابر نوبهارم، او گل خندان عجب نبود
اگر باشم به باغ دهر من گریان و او خندان
بتان فرزند و جامی نیست جز یعقوب غمدیده
که مشعوف جمال یوسف است از جمله فرزندان
***
1273
نوازش نامه ای آورد باد از حضرت جانان
مخلد باد بر فرق گدایان ظل سلطانان
نه نامه بل سجلی بندگان را بهر آزادی
زمهر بادپیمانان و عهد سست پیمانان
بیاضش نوربخش دیده ی جمعی غم اندیشان
سوادش مایه ی جمعیت مشتی پریشانان
فشاندم جان چو آید همره قاصد خیال او
وزین کم خدمتی شرمنده ام از روی مهمانان
فراقش کافری آمد مسلمان کش نمی دانم
چه سان از دست این کافر برم جان ای مسلمان
چو گردد اشک بر من عالم از هجران او هر شب
نهم رو در بیابان تمنا بارگی رانان
به سرحد دیار او رسانم خویش را وانگه
در آیم در حریم او پس از رخصت ز دربانان
ببینم طلعتش از دیده ی پرنم گهرریزان
ببوسم آستینش بر دو عالم دامن افشانان
ندیده سیر دیدار وی از بیم ملال او
روانی باز پس گردم دعاگویان ثناخوانان
همی زی شاد و خرم با خیالات خوش ای جامی
که نبود جز خیال این جهان پیش خدادانان
***
1274
تو نازنین جوانی و من پیر ناتوان
بر حال پیر مرحمتی می کن ای جوان
بر دامنت چه عار نشیند گر اوفتد
بر خار خشک سایه ات ای تازه ارغوان
کس چون تو شهریار نشاید اگر به فرض
شهری کنند خاصه بنا بهر نیکوان
کردی وداع و بار سفر بستی و شدند
همراه تو هزار دل و جان چو کاروان
بهر خدا که باز نگر وز سرشک ما
بین سیل های خون زپی کاروان روان
تو می روی به مرکب رهوار و من ز اشک
صد پیک قطره زن زپی ات می کنم روان
جامی مگو که پای به دامان صبر کش
خود گو کز آن جمال صبوری کجا توان
***
1275
دانی که چیست بر رخم این اشک لاله گون
عشقت چکاند از دل من قطره های خون
خون دلم زآتش تست آمده به جوش
آتش چو تیز گشت زسر می رود برون
آتش زآب کشته شود وین عجب کز اشک
هر لحظه زنده تر شودم آتش درون
چشم من از خیال لبت اشک ریز هست
پر می صراحیی که فتادست سرنگون
هم آدمی فریفته ی توست هم پری
زین لعل پرفسانه و زین چشم پرفسون
گر عاجزم به دست رقیب تو دور نیست
شیر فلک سگان درت را بود زبون
جامی نظر به عارض و خط تو دوختست
کز آب و سبزه نور بصر می شود فزون
***
1276
خدایا به آن سرو نازم رسان
به آن دلبر دلنوازم رسان
سرم را بود منزل آن آستان
به سر منزل خویش بازم رسان
پریشانم از هجر همراز خویش
به جمعیت آباد رازم رسان
بود روی او قبله ی هر نیاز
به آن قبله ی هر نیازم رسان
سری دارم از بهر خدمت به دوش
به پای یکی سرفرازم رسان
ره وصل جانان درازست و دور
به آن راه دور و درازم رسان
چو جامی زبیچارگی سوختم
به دیدار آن چاره سازم رسان
***
1277
به بستان می گذر وز چهره گل ها را خجل می کن
همی زن خنده وز لب غنچه ها را منفعل می کن
بحل کردن چه خواهی چون کشی ما را کسی بر تو
ندارد حکم هم خو می کش و هم خود بحل می کن
نشاید منزل تو زآب و گل گاهی که می آیی
گذر بر دیده ره بر سینه جا در جان و دل می کن
مزاجت منحرف می بینم ای خلوت نشین گاهی
به کوی نیکوان کسب هوای معتدل می کن
لبم را با لب او متصل کردی خیال ای دل
چه جان افزا خیالی کردی این را متصل می کن
نشان پاش تا ماند پی بوسیدن ای دیده
به هر راهی که آن مه می رود از گریه گل می کن
دلت زان بت پر ای جامی به کعبه رو چه می آری
بدین دل روی در بت خانه ی چین و چگل می کن
***
1278
نگارا زدرماندگان یاد می کن
خدا را زدرماندگان یاد می کن
چو درمانده موریم افتان راهت
سوارا زدرماندگان یاد می کن
چو اخلاص اهل ارادت نداری
نگارا زدرماندگان یاد می کن
چو بر محرمان شربت وصلت افتد
گوارا زدرماندگان یاد می کن
پی پرسش دوستان چون فرستی
صبا را زدرماندگان یاد می کن
گه قسمت از طره ی تار تارت
بلا را زدرماندگان یاد می کن
چه یارای جامی که سویت نویسد
که یارا زدرماندگان یاد می کن
***
1279
نگارا شبی همنشین باش با من
چو بخت مساعد قرین باش با من
زرفعت مه آسمانی زمانی
نشسته به روی زمین باش با من
زاندوه هجران حزینست جانم
فرح بخش جان حزین باش با من
تویی هرچه هستی کیم من چیم من
که گویم چنان یا چنین باش با من
رسوم مسلمانی از تو نخواهم
زکافر نژادان چنین باش با من
نهاده به فرق همه دست راحت
گرفته به کف تیغ کین باش با من
به بیگانگان چین گشاده ز ابرو
فگنده گره بر جبین باش با من
خوش آن شب که کردی خطابم که جامی
نه در بند دنیا و دین باش با من
به هر کار سازم به هر حکم رانم
یکی بنده ی کمترین باش با من
***
1280
بیا ای شهره در عشقت به شهر حسن مشهوران
که هم منظور شاهان بینمت هم شاه منظوران
خمار آلوده از چشمت لب خالی زخط بنما
که باشد باده ی صافی علاج رنج مخموران
چه استغناست این یا رب که نی پروای نزدیکان
همی بینم ترا ای نازنین نی رحم بر دوران
سلیمان وارمی رانی چه غم داری اگر ناگه
زنعل بادپایت رخنه افتد در صف موران
طبیب رنج عشقی سوی هر دستی مبر دستت
مبادا رنجه گردد زاضطراب نبض رنجوران
گذر با ساکنان صومعه با این لب میگون
که تا افتند در می آن به زهد و توبه مغروران
به مهجوری ز وصلت گرچه عمری کند جان جامی
ندیده هرگز از تو رحمتی بر حال مهجوران
***
1281
تیغ مژگان را به خون عشقبازان تیز کن
غمزه را در قتل پاکان خنجر خونریز کن
با چنین شکل پرآشوب آ برون یک بامداد
شهر را درمانده ی ایام رستاخیز کن
تلخ کامم از ترش رویی تو بهر خدا
زان دو لب یک خنده ی شیرین شورانگیز کن
زاهدا گر بار خواهی در صف دردی کشان
سبحه بفگن وز سبوی باده دست آویز کن
خفته ام چون چشم تو بیمار، پرسش کن مرا
شربت بیماریم از لفظ شهید آمیز کن
می نشانم زآستانت از سرشک دیده گرد
خون نابست این نه آب ای جان ازین پرهیز کن
شد مرا جامی زظلم غمزه ی خوبان خراب
روی در محروسه ی شیراز یا تبریز کن
***
1282
هرگز ندیدم رسم حبیبان
همچون تو کردن خو با رقیبان
غوغای زاغان ببریده گل را
پیوند صحبت از عندلیبان
هرگز نیاری یاد اسیران
هرگز نپرسی حال غریبان
از بس ضعیفم گشتست عاجز
زاحساس نبضم دست طبیبان
خوش آنکه گردد در قتل واعظ
شمشیر غازی تیغ خطیبان
دادی کسان را از خود نصیبی
رحمی نکردی بر بی نصیبان
جامی که عشقت کردش مؤدب
کی گوش دارد پند ادیبان
***
1283
ساغر مه نو باشد خالی شده مپسند آن
ناگشته مه نو پر نوری ندهد چندان
نشکفت دلم تا تو بر من ندمیدی دم
بی باد بهار آری غنچه نشود خندان
عشق تو خلاصم کرد از بند خردمندی
یاد تو فراغم داد از پند خردمندان
زان ابروی پرچینم چندان ترشی دادی
کز سیب زنخدانت شد کند مرا دندان
روزی که شود زندان دور از تو جهان بر من
از یاد رخت بر خود گلشن کنم آن زندان
در طوف درت شب ها دنبال سگت گردم
زان گونه که گردد سگ دنبال خداوندان
جامی زبتان تنها می گوید و می سوزد
همچون پدر مشفق از فرقت فرزندان
***
1284
ای در دهن تنگت جلاب و شکر پنهان
در سنبل شبرنگت برگ گل تر پنهان
سی و دو بود آن لب هرگه به شمار آری
یعنی که بود در وی سی و دو گهر پنهان
با هر که دچار افتی کام دو جهان یابد
شب ها که به گشت آیی از خانه به در پنهان
گفتی که نکو پیدا سری زمیان من
نیمی است زموی آن هم در زیر کمر پنهان
از هجر توام بر دل صد داغ بود پیدا
واندر ته هر داغی صد داغ دگر پنهان
هر فرش که اندازم در کلبه ی غم بی تو
گردد زنم دیده در خون جگر پنهان
تنهاست ترا در دل یک ذره ی مهر ایزد
هر چند کند صنعش در سنگ شرر پنهان
از بس که بود رشکم بر گوش و زبان بی تو
نامت نبرم هرگز با خویش مگر پنهان
از چشم تو دزدیده خواهد نظری جامی
کوری رقیبان را سویش بنگر پنهان
***
1285
ریزد شکر لبت به خط سبز در سخن
طوطی که دیده است بدین سان شکر سخن
دشنام عاشقان به رقیبان حواله کن
حیف آیدم که رنجه کنی لب به هر سخن
در کوی عقل می نشود یافت محرمی
ما و جنون عشق و به دیوار و در سخن
شرح دو گیسوی تو به پایان رسیده بود
در وصف کاکل تو گرفتم زسر سخن
این روی زرد بین و گشا لب به ناسزا
با آنکه مفلسم خرم از تو به زر سخن
می راند عاشق از تو سخن چون رقیب شد
پیدا زدور بود به جای دگر سخن
هر چند جامیا سخنت بیشتر خوشست
بس کن که خوش نباشد ازین بیشتر سخن
***
1286
بود خیال تو یارم چه یار بهتر ازین
وفا به عهد تو کارم چه کار بهتر ازین
چو بت پرست رخت دید گفت نامده است
بتی زکارگه بت نگار بهتر ازین
رقیب را به ستم روزگار از تو برید
ناکرده هیچ کرم روزگار بهتر ازین
چه سود فرش حریرم زآستان تو دور
که سر به خاره و پهلو به خار بهتر ازین
غزال وار گرفتم ترا به دام هوس
به دام کس نفتاده شکار بهتر ازین
شنو به گوش رضا در نظم جامی را
که نیست گوش ترا گوشوار بهتر ازین
***
1287
دلا کرشمه ی آن شاه نازنینان بین
به سحر و شعبده آشوب پاک دینان بین
بر آستان وصالش کشیده دامن آز
دراز دامنی کوته آستینان بین
صبا بگوی به آن مه که رخش بیرون ران
به چشم مرحمت اندوه ره نشینان بین
به هر زمین که نهد رخش بادپای تو نعل
زسجده صورت ابروی مه جبینان بین
گره گشا زخم طره و گروه گروه
فتاده در عقب خویش نافه چینان بین
چو همعنان رقیبان به عاشقان گذری
مکن رعایت آنان و سوی اینان بین
به وصف تو نپسندند نظم جامی را
کمال نازکی طبع خرده بینان بین
***
1288
ای ترا روی وفا با دگران
جنگ با ما و صفا با دگران
تا به کام دگران ننشینم
منشین بهر خدا با دگران
همه آب و گل تو جان و دلی
نسبتی نیست ترا با دگران
بی تو پهلو به زمین جان دادن
به که پهلوی تو جا با دگران
مگشا جیب چو گل تا ندهد
بوی تو باد صبا با دگران
تا بود خوش دگران را به تو دل
خوش نباشد دل ما با دگران
می کشی از کف جامی سر زلف
می کشی زلف به پا با دگران
***
1289
خواهم ای گل که زشوق تو بگریم چندان
که شود غنچه ی گلزار امیدم خندان
بی تو عاشق چو به بستان گذرد بر لب جوی
آب زنجیر شود بر وی و بستان زندان
چین در ابرو مفگن چون زتو حاجت طلبیم
ای خم ابروی تو قبله ی حاجت مندان
چه اثر آه مرا در دل سخت تو که تیر
گرچه الماس بود کم گذرد از سندان
لب لعلت چه لطیفست کزان خون بچکد
گر کند تیز برو کس به تخیل دندان
حرص بر وصل تو پیرانه سرم تا حدیست
که به صد بوسه زلعلت نیم از خرسندان
پیر شد جامی و شیرین پسران را پدرست
چه بلاها که کشید این پدر از فرزندان
***
1290
شدم به صحبت پیرمغان سحرگاهان
زقید هستی موهوم خود امان خواهان
ربود آگهیم را به یک دو جرعه ی می
که نیست رستن ازین قید کارآگاهان
فداش هستی من کز فروغ طلعت خویش
نهد چراغ هدایت به راه گمراهان
درخت وصل بود بس بلند و طرفه کزان
نچید میوه به جز دست دست کوتاهان
چه سود شوکت شاهی که در نشیمن خاک
یکیست ظل گدایان و عزت شاهان
برای پرورش جان خوشست کاهش تن
خلاف مذهب تن پروران و جان کاهان
بلاست محتسب ار ناگهان رسد جامی
حذر فریضه بود زین بلای ناگاهان
***
1291
خوش آنکه در چمن ای نازنین تو باشی و من
به پای سرو و سمن همنشین تو باشی و من
نشسته بر سر سبزه به روی ساغر می
فشانده برگ گل و یاسمین تو باشی و من
زعکس اشک من و لعل تو در آب روان
به طرف جوی می و انگبین تو باشی و من
زبس که از کف هم خورده جام مالامال
نه عقل مانده به جای و نه دین تو باشی و من
بود که خوی کنی با من از خدا خواهم
که ماند در همه عالم همین تو باشی و من
گرفته جای رقیبان همه به زیر زمین
به هم نشسته به روی زمین تو باشی و من
زشهر کرده چو جامی جلا زطعن کسان
گهی به روم شده گه به چین تو باشی و من
***
1292
عجب در عربده است امروز با من ترک مست من
گریبانم به دست او و دامانش به دست من
منم پرسرو و گل باغی زقد و خد و رخسارش
که باشد تیر طعن عیب جویان خاربست من
به دارم سربلندی داد آن نخل جهان آرا
چه عالی شد ببین زاقبال عشقش قدر پست من
مرا شد عمر شست و ماهی آن ساعد سیمین
نیفتاد اندرین گرداب غم هرگز به شست من
بت من خودپرست از آینه، من بت پرست از وی
ندارد فکر حال بت پرستان خودپرست من
فگند آن سرو سایه بر سر من چشم آن دارم
که فردا سایه ی طوبا بود جای نشست من
نیم من جامی آسوده خاطر آن تنک جامم
که از سنگ جفا آن تندخو خواهد شکست من
***
1293
ای ماه که می نپرسی از من
زانگاه که می نپرسی از من
آوازه فگند در همه شهر
بدخواه که می نپرسی از من
شاهی تو گدا چگونه گوید
با شاه که می نپرسی از من
پرسی همه را و جز تو کس نیست
آگاه که می نپرسی از من
طومار شکایتم برین شد
کوتاه که می نپرسی از من
با کوه غم تو رفتم از جای
چون کاه که می نپرسی از من
از لعل تو نیست کار جامی
جز آه که می نپرسی از من
***
1294
چه کاریست خوش دل به جانان سپردن
چو افتد به جان کار دل جان سپردن
به هر گاه دشواریی پیشت آید
نشاید ره عشق آسان سپردن
چو آن کافر آید به یغما چه چاره
جز از دین گذشتن جز ایمان سپردن
ز وصلی که باشد طفیل رقیبان
بود خوش ترم جان به هجران سپردن
چو نبود درین موج خیز آشنایی
خوشا رخت هستی به طوفان سپردن
میفزای گوی خط بر آن لب که نتوان
به موران نگین سلیمان سپردن
فسونست اشعار جامی خوش افتد
به یار پری خوی دیوان سپردن
***
1295
با این جمال همدم مستان عشق شو
یکبار الست گوی و هزاران بلی شنو
در جام می زلعل تو یک شمه یافتیم
اسباب علم و فضل به میخانه شد گرو
جز تخم آرزوی تو در دل نکشته ایم
فرخنده ساعتی که رسد کشته را درو
گفتم تمام خرمن عمرم به باد شد
لعلت به خنده گفت که بر ما نیم جو
با این فسردگی نتوان راه عشق رفت
دستی بزن به دامن مردان گرم رو
خواهی که نقد حال تو گردد حدیث عشق
این نکته می شنو زحریفان و می گرو
جامی فسانه های کهن ذوق ده نماند
اسرار عشق تازه کن از گفته های نو
***
1296
تا خم چرخ کهن باشد و جام مه نو
بهر جامی بودم خرقه به خمخانه گرو
صرصر قهر ازل گو بنشان مشعل مهر
بس بود تا ابد از شمع رخت یک پرتو
هر کس از جلوه ی گل فهم معانی نکند
شرح آن دفتر ننوشته زبلبل بشنو
زد مه روی تو خرمن فلک از مزرع خویش
گو به داس مه نو خوشه ی پروین بدرو
ترک چشم تو اگر هندوی خویشم خواند
درکشم تاج کیانی زسر کیخسرو
دل بسی در پی مقصود دوید و نرسید
چند روزی تو هم ای اشک درین کوی بدو
جامی این مأمن اقبال نه جای من و تست
ختم شد رقعه ی اخلاص زمین بوس و برو
***
1297
ای به دلم گرفته جا، دم به دم از نظر مرو
مرهم سینه چون تویی، مردم دیده هم تو شو
خرمن صبر شد به باد، از غم عمر کاه تو
لیک بود هزار ازین، بر چو تویی به نیم جو
من که و فکر عافیت، خاصه که شد به عشق تو
دل به کمند غم زبون، جان به کف بلا گرو
چند به هرزه صوفیا، گوش به بانگ نی نهی
حالت و وجد بایدت، ناله ی زار من شنو
غاشیه ی تو چون کشم، چشم پراشک کرده پا
پای من آبله همه، بارگی تو تیزرو
تخم شکیب کشته ام، وه که خیال ابرویت
سبز نگشته کشت من، داس کشد پی درو
جامی خسته را که شد کشته ی تیغ غمزه ات
لعل حیات بخش تو داد به خنده جان نو
***
1298
یشهدالله انما یبدو
انه لا اله الا هو
هست هر ذره ای به وحدت خویش
پیش عارف گواه وحدت او
نیست با هیچ یک از اشیا ضد
می نماید به صورت همه رو
فهو ناح کما هو المنجی
و هو راج کما هو المرجو
گر تویی جمله در فضای وجود
هم خود انصاف ده بگو حق گو
ور همه اوست پیش چشم شهود
چیست پندار هستی من و تو
پاک کن جامی از غبار دویی
لوح خاطر که حق یکیست نه دو
***
1299
شبی چون مه نمودی روی نیکو
برآمد نعره از انجم که یاهو
رمد آهو زمردم با تگ تیز
درین شیوه تو بگذشتی زآهو
برت هست آیتی در لطف و رخ نیز
گه از برخوانم این آیت گه از او
سرشکم خواهد از زانو گذشتن
زشوقت چند گریم سر به زانو
دو چشم تو عجایب جاودانند
ندیدم همچو آن دو هیچ جادو
همه صاحب دلان را ذوق کعبه
من بی دین و دل را ذوق آن کو
تنت در خرقه گر گم گشت جامی
چه شد کم گیر ازین پشمینه یک مو
***
1300
زهر سو بدانند رویت نکو
حماک الله ای دوست من کل سو
به خون جگر می کنم چهره تر
همین است پیش توام آبرو
رسان تیزتر آبی از تیغ خویش
که شد خشکم از آتش دل گلو
اگر کوزه ای می شکستم چه شد
بجز مه نگیرم به گردون سبو
بگو عاشقم بر فلان گفته ای
زمن این چه لایق بود خود بگو
منم آن گدا بر در میکده
که سازم پر از شی ء لله کدو
به هر جا مهی چون تو منزل نساخت
دل جامی آنجا نیامد فرو
***
1301
دلا کام از لبش با چشم تر جو
و الا لم تجد ما کنت ترجو
پرست این چشم تر زان عارض و لب
کسی کم دیده زین پر آب تر جو
کشد یکبارگی سوی توام دل
اگر بنماییم یک بار گیسو
ترا موی از درازی تا میانست
خدا را این میان تست یا مو
ترا بس نیست در زلف آن همه چین
که چینی دیگر افگندی در ابرو
خطست آن یا فشاندی جعد مشکین
نشست از مشک گردی گرد آن رو
مگو جامی برو مهر بتان ورز
من این دانم مرا چیز دگر گو
***
1302
گر سرم خاک گشت بر در تو
باد جانا سعادت سر تو
پست شد همچو سایه سرو بلند
پیش شمشاد سایه پرور تو
تن چون موی من بود جانا
یادگار از میان لاغر تو
سر زلفت به شهپر طاووس
می پراند مگس زشکر تو
سادگی بین که آینه خود را
دارد اندر صفا برابر تو
ای بسا شب که خامه برد به روز
با خیال خط معنبر تو
جامی از جام جم نیارد یاد
گر خورد جرعه ای زساغر تو
***
1303
چون نیست بخت آنکه من یک دم شوم همراز تو
با دیگران می گو سخن تا بشنوم آواز تو
چشمت چو خصم جان شود لب را بگو خندان شود
تا ترک جان آسان شود بر عاشق جان باز تو
خواهم زتو گویم غمی لیکن ندارم محرمی
گو بخت مقبل تا دمی سازد مرا همراز تو
نازی بکن ای غمزه زن گرچه رود جانم زتن
جان من و صد همچو من بادا فدای ناز تو
تو طایر قدسی و کس بر تو ندارد دست رس
گسترده مادام هوس کین سو فتد پرواز تو
صد دل شکار خود کند صد رخنه در جان افگند
از غمزه چون ناوک زند چشم شکار انداز تو
چون پرده بگشایی ز رو جامی فتد در گفت و گو
تو گلشن حسنی و او مرغ سخن پرداز تو
***
1304
زین سان که خو گرفت دلم با وصال تو
وای من آن زمان که نبینم جمال تو
مردم زفرقت تو کجا رفت آنکه من
هر لحظه دیدمی رخ فرخنده فال تو
بینم جهان به روی تو روی تو گوییا
چشم منست و مردمک چشم خال تو
شد سایه ها زپرتو روی تو جمله نور
ای آفتاب حسن مبادا زوال تو
تا رفته ای چو خواب خوش از چشم اشکبار
حقا که نیست در نظرم جز خیال تو
دارم سری نهاده به راهت که مست ناز
ناگاه در رسی و شود پایمال تو
جامی چه حاجتست به گفتن چو زد رقم
بر لوح چهره کلک مژه وصف جمال تو
***
1305
شاه خوبانی و ترکان ختا هندوی تو
سرکشان را طوق گردن حلقه ی گیسوی تو
تا تو رفتی آفتاب از زر همی تابد طناب
تا زند این خیمه ی فیروز در اردوی تو
مدعی گیرم که چون آیینه رویین تن شود
کی تواند کایستد یک لحظه رو در روی تو
مه که بر شکل کمان زر برآید گاه گاه
میل آن دارد که خود را جا کند پهلوی تو
پردعا دارم دلی تعویذواران دست کو
کز رگ جان بندم این تعویذ بر بازوی تو
قتل عاشق را چه بر ساعد نهی رنج کمان
یک کرشمه بس بود از گوشه ی ابروی تو
بنده جامی پای تا سر شوق شد بادا قبول
نامه ی شوقی که آرد باد ناگه سوی تو
***
1306
روی برتابی زمن هرگه که بینم سوی تو
حیف می داری که افتد چشم من بر روی تو
گفته ای خواهم ازین پس ترک خوی بد گرفت
این مگو با من که من نیکو شناسم خوی تو
دل چو ماری هست در هر پیچ او صد حرف شوق
خواهمش از رشته ی جان بست بر بازوی تو
زیر پا افتاده دل های بتان سنگدل
باشد از ریگ بیابان بیشتر در کوی تو
جان چه آرم در مقابل چون تو بگشایی میان
نیست نقد هر دو عالم قیمت یک موی تو
همچو ما نو کند از شرم تو پهلو تهی
گر فتد خورشید تابان فی المثل پهلوی تو
قد جامی گفته ای خم چون هلال از بهر چیست
گر بگویم راست از میل خم ابروی تو
***
1307
چون به مسجد بینمت ای قبله ی من روی تو
پشت بر محراب خواهم روی در ابروی تو
در نمازم دل به سوی تست و رو در قبله گاه
وه چه خوش بودی اگر روز نیز بودی سوی تو
بر مسلمانان ببخشا و مبین هر سو که شد
صد صف طاعت خراب از غمزه ی جادوی تو
روی تو پیش نظر من جای دیگر در سجود
سر نمی یارد برآوردن زشرم روی تو
گشته خلق از هر طرف مشغول تسبیح و دعا
من نهانی می کنم با خویش گفت و گوی تو
پست شد آهنگ قد قامت مؤذن را چو دید
شیوه ی قد بلند و قامت دلجوی تو
هر کرا بینی به جایی روی طاعت بر زمین
جامی و رخساره ی زردی و خاک کوی تو
***
1308
من کیستم که چشم گشایم به روی تو
این بس که می کنم به زبان گفت و گوی تو
ای آرزوی جان نظری کن به حال من
زان پیش تر که جان دهم از آرزوی تو
خالی نیم زفکر میانت بلی مرا
پیوند دیگرست به هر تار موی تو
هر صبح می کنم چو صبا ره سوی چمن
باشد که یابم از گل نورسته بوی تو
پایم چو سوده شد به رهت بعد ازین چو اشک
غلتم به خون و خاک، پی جست و جوی تو
من اهل خوان وصل نیم کاش چون سگان
سنگی خوردم به سر زمقیمان کوی تو
این نقش نو کشیده غزل نیست ای غزال
طومار محنت است زجامی به سوی تو
***
1309
گر به خطا کنم نگه یک سر مو به روی تو
باد مرا بدین گنه روی سیه چو موی تو
بود دلم زغصه خون، شوق تو برد ازو سکون
همدم اشک لاله گون روی نهاد سوی تو
گه به من گدا خوشی، گاه زمن جدا خوشی
من به خوشی و ناخوشی ساخته ام به خوی تو
اشک برد روان من از تن ناتوان من
گر شود استخوان من قوت سگان کوی تو
شب چو در آید ای صنم کشته شوم به تیغ غم
باز نسیم صبحدم جان دهدم به بوی تو
باده گسار و غمزه زن راه به محتسب فگن
تا کشد آن سبو شکن بر سر خود سبوی تو
تازه خط تو بر قمر زد رقمی زمشک تر
جامی از آن نهاد سر بر خط آرزوی تو
***
1310
داری به جان من کمین ای من کمین هندوی تو
خوی تو گر هست این چنین صد جان فدای خوی تو
گه بر در بتخانه ام گه در حریم خانقه
القصه گردم دربه در دایم به جست و جوی تو
بادا ز زخم ناوکت در سینه صد روزن مرا
باشد که افتد پرتوی از آفتاب روی تو
روز و جفای چاوشان شب ها و بیم پاسبان
یا رب من آزرده جان کی راه یابم سوی تو
یکباره دل برداشتم از قیل و قال مدرسه
زین پس به کنج میکده ماییم و گفت و گوی تو
تا کی چو زاهد بی جهت آریم سوی قبله رو
محراب طاعت بس بود ما را خم ابروی تو
جامی کی از خاک درت محروم ماندی این چنین
گر آب رویی داشتی پیش سگان کوی تو
***
1311
ای دل و دیده هر دو خانه ی تو
سر من خاک آستانه ی تو
کاش بر من رسد نه بر توسن
دم به دم زخم تازیانه ی تو
همه تن گوش می شوم از شوق
هر کجا می رود فسانه ی تو
هر کسی خوش به گوشه ی طربی
من و غم های بی کرانه ی تو
هر طرف ناوک ارچه می فگنی
دل ما بس بود نشانه ی تو
بهر ناکشتنم بهانه مجوی
که مرا می کشد بهانه ی تو
جامیا بوی درد می آید
از غزل های عاشقانه ی تو
***
1312
تو آن مهی که برد خجلت آفتاب از تو
تو آن گلی که شود غنچه در نقاب از تو
دلم که عشق برو صد در بلا بگشاد
رخ امید نتابد به هیچ باب از تو
همیشه عادت شاهان بود عمارت ملک
چه حکمتست که شد ملک دل خراب از تو
عنان صبر شد از کف درین هوس که گهی
رسم به دولت پابوس چون رکاب از تو
مکن شتاب به رفتن که می رود جانم
اگر چه عمری و نبود عجب شتاب از تو
به هر سلام مکن رنجه در جواب آن لب
که صد سلام مرا بس یکی جواب از تو
چو قتل جامی مسکین ثواب می دانی
چنان مکن که شود فوت این ثواب از تو
***
1313
زهی چشم جهان بین روشن از تو
به چشم ما جهان چون گلشن از تو
مکن گو خانه ام روشن مه پر
که پر ماهست بام و روزن از تو
زبس در دلبری استاد گشتی
بتان گیرند تعلیم این فن از تو
لبت گر جان ستان بودی چو غمزه
نبردی جان سلامت یک تن از تو
بدرد جیب تا دامن گر افتد
جدا همچون قبا پیراهن از تو
زند گل لاف با پیراهنت لیک
ندارد بوی آن تردامن از تو
مگو هر دم چه خواهی جامی از من
که غیر از تو نمی خواهم من از تو
***
1314
من بر نخواهم داشت دل از مهر یاری همچو تو
آخر چرا شوید کسی دست از نگاری همچو تو
زینسان که تو ای نازنین جولان کنی از پشت زین
ناید به میدان بعد ازین چابک سواری همچو تو
گفتی برو در کنج غم بنشین صبوری پیشه کن
آخر صبوری چون توان بی غم گساری همچو تو
در سینه گر خارم خلد یا خار خارم در جگر
حاشا که دل دیگر کنم با گلعذاری همچو تو
دل کی دهد گرد گل و گلزار گشتن هر کرا
گردد درون جان و دل باغ و بهاری همچو تو
صدره کشم خاک رهش در دیده ای باد صبا
روزی به کویش گر مرا افتد گذاری همچو تو
آوازه ی آن خوبرو چون رفت جامی هر طرف
آواره خواهد شد بسی از هر دیاری همچو تو
***
1315
ای دل من صید دام زلف تو
دام دل ها گشته نام زلف تو
بند شد در زلف تو دل ها تمام
دام و بند آمد تمام زلف تو
داد تشریف غلامی بنده را
زلف تو ای من غلام زلف تو
لایق رخسار گلرنگ تو نیست
جز نقاب مشک فام زلف تو
رم کنند از دام مرغان وین عجب
جان بی آرام رام زلف تو
زلف تو بالای مه دارد مقام
بس بلند آمد مقام زلف تو
صبح اقبالست طالع هر نفس
بنده جامی را زشام زلف تو
***
1316
گر به پای سرو بخرامد قد رعنای او
سرو همچون سایه خود را افگند در پای او
بر سر بازار گل بی وجه گو مفروش حسن
چون ندارد کس به دور عارضش پروای او
سایه ی آن سرو بالا هر کرا بر سر فتاد
سر به طوبا کی درآرد همت والای او
آن پری رو مردم چشم منست، این روشنست
جای آن دارد که سازم چشم روشن جای او
دی خرامان برگذشت آن نخل تر سوی چمن
سرو بر جا خشک ماند از حیرت بالای او
ریخت شیرین خون فرهاد و ازین شیرین تر آن
کز پی خون ریختن هم خود دهد حلوای او
شد میسر وایه ی جامی که وصل دوست بود
باز اگر از وایه ی خود بازماند وای او
***
1317
آن ترک نیم مست که جان شد خراب او
صد باره سوختیم زناز و عتاب او
بر طرف بام اگر مه شبگرد بیندش
شرمنده گردد از رخ چون آفتاب او
من کیستم که بوسه زنم پای دوست کاش
یابم همین مجال که بوسم رکاب او
در روی او شهود جمال ازل توان
گر در میان حجاب نگردد نقاب او
چون درفشان شود لب او چون صدف شوم
سر تا به پای گوش زذوق خطاب او
بودن به کوی او نتوانم شب فراق
ترسم فغان من برد از دیده خواب او
گاه سوال بوسه به جامی نگفت هیچ
یعنی که نیست غیر خموشی جواب او
***
1318
غمزه ات کز سعی چشمت این همه بیداد او
در فن عاشق کشی شاگرد تست استاد او
طره ی شبرنگ تو لیلی و دل مجنون آن
لعل شکربار تو شیرین و جان فرهاد او
عشق در هر دل که سازد بهر دردت خانه ای
اول از سنگ ملامت افگند بنیاد او
بندگی نوشد دلم را از خطت وز هر طرف
فتنه ی دیگر رسد بهر مبارک باد او
با رقیب سخت دل زخم زبان کردن چه سود
چون ازین سوهان نیفتد رخنه در فولاد او
رهبر کوی مغان شد پیر ما ممدود باد
بر سر اهل ارادت سایه ی ارشاد او
بس که شب ها جامی از سرو قدت نالد بلند
می کند رم مرغ شاخ سدره از فریاد او
***
1319
یا رب از جام ببر مهر مه رخسار او
یا به هر یک چند روزی کن مرا دیدار او
سوخت جانم از سموم هجر کو آن دولتم
تا بیاسایم دمی در سایه ی دیوار او
ره چه پیمایم به کوی زهد چون خواهد زدن
بار دیگر راه من لطف قد و رفتار او
شد سرم در ره شکاف از زخم نعل توسنش
مرهم آن چیست سم مرکب رهوار او
عاشق مهجور را بر رخ روان آن اشک نیست
می رود خونابه ای از سینه ی افگار او
کوهکن را صوت جان افزای مطرب گو مباش
کارغنون سازست کوه از ناله های زار او
کار جامی در هم از انکار اهل درد شد
ناصحا بر خویش رحمی کن، مکن انکار او
***
1320
حبذا پیر مغان کز فیض جام پاک او
خاک را باشد نصیب ای جان پاکان خاک او
گرچه رخش همتش جولان برون زین عرصه داشت
خویش را بستم به صد سالوس بر فتراک او
باغبان روضه قدر باده گر بشناختی
بر کنار چشمه ی کوثر نشاندی تاک او
رفتم آن خاک در از مژگان پی تسکین شوق
آتش من تیزتر گشت از خس و خاشاک او
یا خرد راز دهانش را چه آرم در میان
قاصرست از فهم این سر نهان ادراک او
چند لاف چستی و چالاکی ای سرو چمن
نیست چست این جامه جز بر قامت چالاک او
دامن جامی ز دست عشق صد جا چاک شد
می ندارد عشق دست از دامن صد چاک او
***
1321
مرغ جان کردی هوای دانه های خال او
گر نبستی رشته ی لاغر تن من بال او
گر به قصد جان فرستد قاصد آن مقصود دل
دل کند فرسنگ ها جان بر کف استقبال او
بس که بر دل، خامه بار غم نهاد از شرح هجر
شد خمیده همچو نون در نامه لام و دال او
خون کنم دل را و مالم در رکاب او ز چشم
تا چو پای اندر رکاب آرد شود پامال او
رویش ار بیند فرشته گر کشد صد بی گناه
یک گنه ننویسد اندر نامه ی اعمال او
صوفی دل حال ها کردست دوش از ذکر دوست
سینه ام چون خرقه چاک اینک گواه حال او
وصل جویان جامی و طعن رقیبان از قفا
دربدر درویش و غوغای سگان دنبال او
***
1322
آن سرو که شادند جهانی به غم او
هر سو که خرامد سر ما و قدم او
باشد ستم از یار کرم، شکر که بگذشت
در حق من خسته دل از حد کرم او
بر لوح دلم صورت خط تو رقم زد
آنکس که روا نیست خطا بر قلم او
آه ار نکشم سوز درون هست که آتش
آخر نشود گرچه نشیند علم او
هر دم زندم زخمی از آن غمزه ی بی رحم
شرمنده ام از مرحمت دم به دم او
بیت الحرم ماست درت چند نشینم
محروم زاحرام حریم حرم او
جامی زغم عشق تو گر مرد غمی نیست
پیداست چه خیزد ز وجود و عدم او
***
1323
نامه ی سربسته آمد غنچه و مضمون او
حسب حال بلبل و شرح دل پرخون او
قصد لیلی باشد از جعد مسلسل عرض حسن
زان چه غم دارد که گردد بیدلی مجنون او
خضر را خواهی که بینی بر لب آب حیات
خط سبزارنگ بین گرد لب میگون او
چون به میزان لطافت نیست وزنی سرو را
چند خود را برکشد پیش قدم موزون او
آن مسیحا دم شفای رنج ما داند ولی
نیست تدبیر علاج اهل دل قانون او
گرچه در هستی دهانش از سر مویی کم است
یک سر مو کم مباد از حسن روزافزون او
گو مکش جای در افسون سخن بیهوده رنج
کان پریرخ را فراغت بینم از افسون او
***
1324
بریز ای هجر خونم چند سوزی جان من بی او
مرا صد بار مردن به که یک دم زیستن بی او
نسیما سوی او کن ره ببر همراه خود جان را
که جان آنجا رسد باری اگر ماند بدن بی او
مذاق جان شیرین چاشنی هجر نادیده
چه داند تلخی عیشی که دارد کوهکن بی او
زهر گل می خلد در سینه خاری بی رخ خوبش
چه می خوانی مرا ای باغبان سوی چمن بی او
مپرس ای همنشین مهربان شرح غم هجران
زبان من زکار افتاد نتوانم سخن بی او
همه آفاق را دانم که سوز من شود روشن
زبس چون شمع گریم زار در هر انجمن بی او
از آن مه ماند جامی ای اجل تاراج عمرش کن
که آن مسکین به جانست از حیات خویشتن بی او
***
1325
می رود عمر گرانمایه و ما غافل ازو
وه که جز محنت و اندوه نشد حاصل ازو
دلخوشی چند که ما همسفر آن ماهیم
چون شود دوری ما بیش به هر منزل ازو
ساخت بی طلعت خود روز و شب ما ماهی
آنکه برج مه و خورشید بود محمل ازو
قامتش طوبی و لب کوثر و رخ طلعت حور
کی بود روضه ی فردوس شود محفل ازو
خیز تا دامن آن تازه گل آریم به کف
چند چون لاله نشینیم به داغ دل ازو
شد برون سیل سرشک از حد و نزدیک رسید
که پذیرد خلل این صورت آب و گل ازو
جامی از زهد و ورع مشکل عشقش نگشود
جام می گیر مگو حل شود این مشکل ازو
***
1326
چرخ اخضر کز دو چشمم خاست موج خون درو
شیشه ی سبزست و اشکم باده ی گلگون درو
شد جهان از اشک من دریا و می ترسم شود
غرقه از بار دل من زورق گردون درو
جا دورن دل گرفتی چاکش از پیکان بدوز
تا نیابد ره خیال غیری از بیرون درو
رشته ی جان گر ز زلفت نگسلد چندین مپیچ
جان من گو باش یک تار دگر افزون درو
عشق تو هوشم زدل بربود ترک عشوه ده
باده مست افتاد و مرد افگن مریز افیون درو
روی مجنون بود در لیلی ولی زد بحر عشق
عاقبت موجی که گم شد لیلی و مجنون درو
مخزن سلطان عشق آمد دلی جامی و نیست
جز خیال لعل جانان گوهری مخزون درو
***
1327
ای زابروانت متصل عشاق را محراب دو
با غمزه و چشم تو دل قربان یکی قصاب دو
مقصود ما زان ابروان باشد سجود روی او
قبله نباشد جز یکی گرچه بود محراب دو
بگشای برقع زان دو رخ تا چشم انجم بر زمین
بیند به عکس آسمان خورشید عالم تاب دو
تنها یکی تن چون کشم از تو عنان دل چنین
کز زلف مشکین سوی او افگنده ای قلاب دو
در گلستان حسن از آن، بالا و رخسار و جبین
یک شاخ نازک بین کزو رسته گل سیراب دو
جانم فدای ساقیی کاندم که نوشم جام می
نقل از دهان و لب دهد بسته یکی عناب دو
شد هوش جامی زان دو لب مستی بلی زود آورد
بزمی که شد گردان درو جام شراب ناب دو
***
1328
دو نرگس تو که مستند و ناتوان هر دو
شدند آفت عقل و بلای جان هر دو
میان ما و تو جز جان و تن حجاب نبود
بیا که هجر تو برداشت از میان هر دو
چنان دو دیده غیورند بر رخت که کنند
نظر به روی تو از یک دگر نهان هر دو
قران قوس قزح با هلال بس عجب است
خدای را بنما طاق ابروان هر دو
شکار بیشه دو ترکند خفته چشمانت
نهاده بر سر بالین خود کمان هر دو
از آن میان و دهان قاصرند وهم و خرد
اگر چه خرده شناسند و رازدان هر دو
زکار دنیی و عقبی مپرس جامی را
که کرد در سر و کار تو این و آن هر دو
***
1329
ای اشک سرخ دم به دم از چشم تر مرو
همرنگ لعل یار منی از نظر مرو
نزدیک مردنم زتو دور، از خدا بترس
نزدیک اگر نیایی ازین دورتر مرو
تا کی روی به قول رقیب از نظر مرا
بهر خدا که بر سخن او دگر مرو
آن عشوه جوی فتنه ی بازار و کوی شد
ای پارسا زکنج سلامت به در مرو
جامی درش نه منزل آلودگان بود
آنجا چو اشک غرقه به خون جگر مرو
***
1330
ای پیر گشته بهر جوانان ز ره مرو
موی سفید در پی زلف سیه مرو
پیکر مه شباب خود اندر محاق شیب
زین بیش در نظاره ی روی چو مه مرو
دنبال قد افراخته طفلان بی گناه
با قامت خمیده زبار گنه مرو
فکر حساب هر کجی و راستی بکن
پیش بتان راست قد کج کله مرو
دل پرهوس مزاحمت اهل دل مکن
بتخانه زیر خرقه سوی خانقه مرو
خواهی به صوب کعبه ی تحقیق ره بری
پی بر پی مقلد گم کرده ره مرو
دام حیات جز پی صید کمال نیست
صیدی نکرده جامی از این دامگه مرو
***
1331
خوی که ترا زتاب می ریخته از جبین فرو
موج بلاست آمده بر سر عقل و دین فرو
عارض تست در عرق یا زلطافت هوا
قطره ی شبنم آمده بر رخ یاسمین فرو
سبزه ی خط عنبرین گرد لبت برآمده
یا صف مور را شده پای در انگبین فرو
جلوه گه جمال خود منظر دیده ساز اگر
در دل تنگ نایدت خاطر نازنین فرو
داشت در آن چه ذقن دل زجهان فراغتی
کاش نمی گذاشتی گیسوی عنبرین فرو
گرد ز زلف کرده ای پاک به طرف آستین
دست فشان که ریزدت مشک زآستین فرو
جامی خسته دل زغم خاک چه سان کند به سر
کز مژه اش گرفت خون روی همه زمین فرو
***
1332
قسم به نون و قلم یعنی آن قد و ابرو
که جز به قبله ی روی تو نیست ما را رو
تو خود بگوی ز روی تو روی چون تابیم
چنین که پرتو روی تو تافت از هر سو
نشان ز قرب تو داده است عندلیب به باغ
و گرنه فاخته را چیست نعره ی کوکو
چرا دگر پس زانو نشینم از غم هجر
چنین که با تو شدم همنشین و هم زانو
سوآل کرد فضولی که چونی ای مجنون؟
زیار خویش چرا گفت این سخن کم گو
مراست درد جدایی چه غم که با لیلی
چنان شدم که ندانم که این منم یا او
مدار امید شفا گفتی از لبم جامی
حبیبی انت طبیبی فکیف لا ارجو
***
1333
ساقیا خیز که چون داس زر آمد مه نو
عید از آن مزرع پرهیز و ورع کرد درو
روزه داران همه در آرزوی ماه نوند
ای خوش آنکس که به مهر کهن تست گرو
عمرها در پی وصل تو به سر پوییدم
عمر بگذشت و به جایی نرسید این تگ و دو
خاطر عاشق صادق زغرض ها پاکست
در حق او سخن اهل غرض را مشنو
آمدی بعد شبی گر پس سالی بروم
به خدا بر تو که دیر آمده ای زود مرو
پرتوی گر فتد از ماه رخت در شب تار
همه آفاق شود روشن از آن یک پرتو
مرد رسوا شود از عشق بتان می گویند
جامی و عشق بتان هر چه شود گو می شو
***
1334
آن تندخو که آمد خون ریختن فن او
گر خون من نریزد خونم به گردنم او
هر دم چرا نهد رو دامن به پشت پایش
چاکست جیب جانم از رشک دامن او
طاق روان عیشم گردد چو گاهگاهی
بینم نشان راهی از نعل توسن او
گر زان دو رخ گشاید برقع درون خانه
عکس مه و خور افتد بیرون ز روزن او
شب ها چو دور از آن رخ بینم به ماه ترسم
کز برق آهم افتد آتش به خرمن او
هر چند تن چو مویی از درد تست عاشق
بی درد تو مبادا یک موی بر تن او
جامی ترا نبیند جز چشم روشن خود
بادا هزار رحمت بر چشم روشن او
***
1335
تا نمودست سر از طرف کله کاکل او
روز بر کج کلهان کرده سیه کاکل تو
بر سر موکب خورشید جبینان تو شهی
هندوی چتر گشاید بر شه کاکل تو
رفت بر باد هوا رشته ی جمعیت ما
می ندارد سر این رشته نگه کاکل تو
دل به فکر ذقن تست دریغا که نشد
دستگیر دل افتاده به چه کاکل تو
تا سوی خویش کشد دل زهمه روی زمین
رسن آویخته از طارم مه کاکل تو
سر نتابند هنوز از ره تو مسکینان
با همه سر که فگنده است به ره کاکل تو
چون رهد جامی ازین سان که شود دام رهش
گه خط سز تو گه زلف تو گه کاکل تو
***
1336
خورشید و ماه را چه برابر کنم به تو
بنشین دمی که دیده منور کنم به تو
مشکین شمامه ایست زنخدان تو ز خط
پیش آی تا مشام معطر کنم به تو
بنگر میان خویش چه حاجت که من به موی
تشبیه ضعف این تن لاغر کنم به تو
با هیچ آفریده ترا نیست نسبتی
ترسم کزین عقیده ی دیگر کنم به تو
رویت بهشت و لعل تو کوثر بود چرا
ذکر بهشت و چشمه ی کوثر کنم به تو
تقریب ذکر جامی و تقریر حال اوست
چون وصف عاشقان سخنور کنم به تو
چون می روی زدیده به صورت مجال ده
کایینه ی خیال مصور کنم به تو
***
1337
زلفت که رفت رونق مشک سیاه ازو
مشکین شود نفس چو برآریم آه ازو
دارد دل از عنایت تو چشم یک گناه
چندین مدار چشم عنایت نگاه ازو
این مهر نیست ماه رخت کرد جلوه ای
عکسی گرفت آینه ی صبحگاه ازو
زندان اهل دل بود این کاخ زرنگار
خوشوقت عارفی که به در برد راه ازو
زین سان که زلف تو سر چاه ذقن نهفت
بس مرد رهنورد که افتد به چاه ازو
چون ابر نوبهار به خاکم چو بگذری
خیزد فغان و آه به جای گیاه ازو
جامی اگر زلطف تو عذر گناه خواست
لطفی نما و در گذران این گناه ازو
***
1338
ای شده روی زمن زیر زمینم بی تو
روی بنما که عجب بی دل و دینم بی تو
نه ترا رحم که یک جا بنشینی با من
نه مرا صبر که یک دم بنشینم بی تو
چون روم طوف کنان روز فراقت به چمن
جز گل حسرت و اندوه نچینم بی تو
بر سر راه تو بیمار فتم بو که زدور
بینی از گوشه ی چشمی که چنینم بی تو
از درت دور به بتخانه ی چین رو چه نهم
نقش دیوار بود صورت چینم بی تو
زودتر وعده ی دیدار وفا کن که مباد
غارت مرگ درآید زکمینم بی تو
گفته ای چند به دیوار کند رو جامی
نکنم روی به دیوار چه بینم بی تو
***
1339
شد وقت گل به باده مرا طیلسان گرو
با زاهدان به توبه چه دارم زبان گرو
ماه زمین تویی چه عجب گر نبرد حسن
ماه زمین برد زمه آسمان گرو
بوسی به نسیه ام بده از لب که می نهم
پیش تو در برابر آن نقد جان گرو
در داستان عشق تو بگذشت عمر ما
رفتیم و دل هنوز بدین داستان گرو
رسوای کودکان شدم آری بدین سزاست
پیری که دل کند به غم راستان گرو
بی مهریست عادت تو وای آنکه کرد
خاطر به دلبری چو تو نامهربان گرو
جامی به دور لعل لبت وجه می نداشت
تسبیح و خرقه کرد به کوی مغان گرو
***
1340
ای جاودان به صورت اعیان برآمده
گاهی نموده ظاهر و گه مظهر آمده
از روی ذات ظاهر و مظهر یکیست دل
در حکم عقل این دگر آن دیگر آمده
بی صورتست عشق ولی عشق صورتش
غالب شده به کسوت صورت درآمده
معروف عارفانست به هر صورتی که هست
در چشم منکران چه غم ار منکر آمده
در موطن ظهور و بطون نیست غیر او
هر چند کز ظهور و بطون برتر آمده
گاهش کشیده جاذبه ی عاشقی عنان
با داغ عاشقان بلاپرور آمده
گاهش گرفته جلوه ی معشوقی آستین
بر شکل دلبران پری پیکر آمده
یکجا نشسته بر سر صدر جلال و جاه
وز جمله سروران جهان بر سر آمده
یکجا فگنده خرقه ی فقر و فنا به دوش
محتاج وار حلقه زنان بر در آمده
هر جا پی نظاره ستادست منتظر
منظور هم خودست که بر منظر آمده
بنموده روی بهر تماشای عاشقان
وانگه گشاده چشم و تماشاگر آمده
همراه وحی گشته و روح القدس شده
پیغام خود رسانده و پیغامبر آمده
بحریست متفق که زاوصاف مختلف
باران و قطره و صدف و گوهر آمده
بیرون زعشق و عاشق و معشوق هیچ نیست
این هر دو اسم مشتق و آن مصدر آمده
مشتق چو نیک درنگری عین مصدر است
کاندر صفات ظاهر خود مضمر آمده
نشکفته است جز گل وحدت به باغ عشق
هر چند گاهی اصفر و گه احمر آمده
جامی ندیده رنگی از آن گل عجب مدار
کز غم کبود خرقه چو نیلوفر آمده
***
1341
گشاد از چهره مشکین برقع آن مه
ارانی فیه وجه الله جهره
زقدش چو درخت وادی طور
شنیدم مژده ی انی انا الله
لبش بگشاد مهر از حقه ی لعل
زاسرار حقیقت گشتم آگه
به رویش ماه را از هیچ وجهی
نباشد دعوی خوبی موجه
بدان زلف درازم دست رس نیست
مبادا دست کس زین گونه کوته
ته پایش صبا تا فرش گل ساخت
درون غنچه خون بستست ته ته
به لطف قد ره جامی زد و رفت
زهی لطف قد اعلی الله قدره
***
1342
به لطف قد ره دل ها زد آن مه
زهی لطف قد اعلی الله قدره
به هر وجهی سخن زان روی گویم
که خوش باشد سخن های موجه
مرا با آن دهان سریست پنهان
کسی از سر درویشان چه آگه
به حلق تشنه ام تیغ تو بگذشت
دم بسمل چو آب الحمدلله
نمی رفتم بجز راه سلامت
ترا دیدم، به راه افتادم از ره
غم عشقت درآمد از در و بام
بلی دیوار ما را یافت کوته
چو طنبور از تو نالان بود جامی
فراقت زاد فی الطنبور نغمه
***
1343
ای ز همه صورت خوب تو به
صورک الله علی صورته
روی تو آیینه ی حق بینی است
در نظر مردم خودبین منه
بلک حق آیینه و تو صورتی
وهم دویی را به میان ره مده
صورت از آیینه نباشد جدا
انت به متحد فانتبه
هر که سررشته ی وحدت نیافت
پیش وی این نکته بود مشتبه
رشته یکی دان و گره صد هزار
کیست کزین رشته گشاید گره
هر که چو جامی به گره بند شد
گر به سررشته رود باز به
***
1344
سیب زنخدان ترا به ز به
یافت دلم متعه الله به
دانه ی خال از ذقنت چون نمود
دانه چو هرگز ننماید زبه
گشت به از دانه ی خال آن ذقن
گرچه بود میوه ی بی دانه به
گفت زهی هر که بدید ابروت
نیست بلی چاره کمان را ز زه
غم چو دهی قسمت دل خستگان
قسمت من بیش ده و پیش ده
نیست به چالاکی و چستی چو تو
نی که میان بست به چندین گره
بین لب او جامی و بی خود بیفت
باده خور و مست شو و سربنه
***
1345
میوه ی باغ بهشت بلکه از آن نیز به
سیب زنخدان تست متعنا الله به
خرقه ی پشمین چو به عاشق غمدیده را
کرده ام از غم به بر خرقه ی پشمین چو به
شد دل خلقی اسیر چند نهی گرد رخ
زلف شکن برشکن جعد گره بر گره
زلف چو در پاکشان بگذری از بوی مشک
سوی تو عشاق را ره نشود مشتبه
شاهی و خوبان سپاه شکر جبین قدر و جاه
یاد اسیران بکن داد فقیران بده
با قد خم یافته رشته ی اشکم نگر
ناوک آه مراست آن چو کمان این چو زه
در بر جامی دلش می تپد از دست تو
تا دلش آید به دست بر دل او دست نه
***
1346
زهر طرف که درآمد گشاده رخ آن ماه
مرا مشاهده شد سر ثم وجه الله
کمال حسن ازل در جمال او دیدم
چو بست بند قبا و شکست طرف کلاه
غلام لطف خرام ویم که سالک را
گهی برد به سر راه و گه برد از راه
سر نیاز به راهش چه سود چون نکند
زناز و حشمت خوبی به زیر پای نگاه
مکن به عشق بتان عیب اهل دل ای شیخ
زسر عاشق عارف خدا بود آگاه
حدیث عشق که منشور دولت ابدست
به گفت و گوی مقلد کجا شود کوتاه
شهود یار در اغیار مشرب جامیست
کدام غیر که لا شی ء فی الوجود سواه
***
1347
آب چشمم تا به ماهی رفت و آهم تا به ماه
هست بر در درد دل من ماه تا ماهی گواه
شد معلم پیر در تعلیم خلق اما چه سود
چون ندارد ابجد عشقت درست آن طفل راه
بعد ایام که می بینم رخت پیش نظر
گاه آب دیده مانع می شود گه دود آه
خاک پایت را نگه می دارد از رویم رقیب
آن سیه رو هیچ روی من نمی دارد نگاه
افتم از شوقت من گریان به پای سرو و گل
غرقه گشتم می زنم دستی به هر شاخ و گیاه
نیست جامی را جزا با این همه دعوی مهر
زان رخ نیکو جز آهی احسن الله جزاه
***
1348
اینک سواره می رسد آن ترک کج کلاه
خلقی نهاده روی تظلم به خاک راه
آویخته زهر طرف کمر جان صد اسیر
برهم زده به تیغ مژه قلب صد سپاه
در تاب ماه عارضش از باده ی صبوح
مخمور چشم جادویش از خواب چاشتگاه
هر سو ز شوق طلعتش افغان اهل درد
هر جا زظلم غمزه اش آواز دادخواه
زارم کشید و بر سر راهش بیفگنید
باشد که سوی من به ترحم کند نگاه
گر لاف عشق می زنم ای خواجه طعن چیست
اینک سرشک سرخ و رخ زرد من گواه
جامی زجام غصه چو خون جگر خورد
نبود سرود مجلس او جز فغان و آه
***
1349
آن دو رخ را که نبینیم مگر ماه به ماه
به جمال تو که هستیم به جان نیکخواه
گر کشی از پی نخجیر گه صید کمان
برکشد آهوی مسکین زدل سوخته آه
جمله خوبان به رخت خط غلامی دارند
هست آن خال سیه نیز برین جمله گواه
برندارم ز رهت روی اگر سر برود
چه کنم کز ازل این گونه شدم روی به راه
خواهد از غصه رقیب تو که ریزد خونم
ناگه از جانب تیغ تو کنم تیز نگاه
در اشک و رخ زردم بنگر کز گردون
حاصل خرمن من نیست جزین دانه و کاه
جامی از هجر رخت گه تب و گه آه کشد
نیست کس را به جهان حال بدین گونه تباه
***
1350
همچو شمعم به زبان شعله زند آتش آه
گرنه بگشایدم از سینه برو تیغ تو راه
لب لعلت که زد از خط به دلم مهر وفا
چون نگینی است پی مهر زدن کرده سیاه
بیدلان را به نگاهی چو نگه داری دل
از دو چشم تو تمام است مرا نیم نگاه
خال مشکین که بر آن چاه زنخدان بینی
حبشی بچه ای افتاده زشوخیت به چاه
شوق قد تو به طوبا ننشیند فردا
نشکند آرزوی سرو روان شاخ گیاه
دل دو نیمه شده از تیغ تو چون نام خودت
هر دو را پشت ز بار غم تو عشق دو تاه
عذرخواهی مکن از جامی اگر شد سگ تو
این کرم کن که ازین خاک درش عذر مخواه
***
1351
حلقه ی زلفش گشاد باد سحر
اشرق شمس الضحا بنور محیاه
چند گریبان درم زشوق جمالش
برفگن ای صبح دامن خرگاه
وصف سهی سرو ما بلند مقامی است
کی رسد آنجا کسی به همت کوتاه
راز دل خم به پیش جام دهان باز
گفت صراحی از آن فتاد در افواه
در دل تنگم نشین اگرچه ندارد
کلبه ی درویش تاب کوکبه ی شاه
آه دلم هست بی تو شعله ی جان سوز
آه که صد بار سوخت جان من از آه
جامی بی صبر و دل سگان درت را
همدم دیرینه است و یار هواخواه
***
1352
رمید آن آهوی مشکین زمن آه
نأی عنی غزال کنت اهواه
خدا را ای صبا آگاهیم ده
که آن آهو کجا دارد چراگاه
زما بگریخت چون مشکین غزالی
الا یا لیت شعری این مرعاه
نیارم شرح کردن آنچه دیدم
من از نادیدن آن نازنین ماه
زخونین اشک من دانند مردم
و ان لم اشک مما کنت القاه
منم در انتظار او شب و روز
نشسته گوش بر در چشم بر راه
زطیب زلف او عطر کفن برد
چو شد با خاک جامی طاب مثواه
***
1353
دلم شب ها کشد زان دام زلف آه
بهذا نال زلفی دام زلفاه
به فکر زلف تو عمرم سر آمد
زهی فکر دراز و عمر کوتاه
تویی دلخواه من تا رخ نمودی
روا شد کام من بر وجه دلخواه
کله کج نه که ترکی چون تو رعنا
نمی بینم درین فیروزه خرگاه
سمند ناز جولان ده که امروز
سپاه خوبرویان را تویی شاه
سر جامی و خاک ره گذارت
چو خواهد خاک شد باری درین راه
***
1354
ای بر سریر حسن جم آیین و کی شکوه
از سنگ جور و بار غمت پشت ما به کوه
پیش درت به خاک مذلت فتاده است
گر تاج شوکتست و گر افسر شکوه
سری که نانوشته همی خواندم از رخت
خط تو شرح داد علی احسن الوجوه
ای جسته حل مشکل ما زاهل صومعه
بازآ که این گره نگشاید از آن گروه
جامی به سعی خویش زجانان خبر نیافت
یا معشر الاحبة بالله خبروه
***
1355
منع سماع نغمه ی نی می کند فقیه
بیچاره پی نبرد به سر نفخت فیه
می ده به بانگ نی که ندارم به غیر عشق
پروای ریش محتسب و سبلت فقیه
واعظ به طعن باده پرستان زبان گشاد
یارب تویی پناه من از شر آن سفیه
ماییم و تیه هجر تو ای چشمه ی حیات
یادی بکن زحال جگر تشنگان تیه
تشبیه می کنند رخت را به مه ولی
با او به هیچ وجه نمی بینمت شبیه
گفتی ترا به رشته ی جان آتش افگنم
چون شمع می کند دل من زین نشاط پیه
جامی حریم کوی مغان کعبه ی صفاست
طوبی لساکنیه و بشری لزایریه
***
1356
حدیث جم و جام لاغست و لابه
خوش آن سر که با جام گوید قرابه
به آب می آباد کن کاخ عیشم
که رو در خرابی نهاد این خرابه
نخواهم ز درد قدح دست شستن
اگر مه بود طشت و مهر آفتابه
بود قصر عشرت بسی خوش چه بودی
که حرف بقا داشتی بر کتابه
پی سر عرفان متن تار فکرت
خریدار یوسف مشو زین کلابه
بکش زاطلس چرخ پای ارادت
که حیفست این پا بدان پای تابه
کف جامی از جام خالی مبادا
اجب دعوتی یا ولی الاجابه
***
1357
آنکه بالای ترا افراخته
بهر جان من بلایی ساخته
دست قدرت جمله اسباب جمال
جمع کرده شکل تو پرداخته
سیل جان ها می رود در کوی تو
بس که جان عاشقان بگداخته
هر که دیده لطف چوگان بازیت
جای گوی آنجا سر خود باخته
می گریزم من دو اسبه وز عقب
می رسد خیل خیالت تاخته
گوهر دریای رازست اشک من
موج عشقش بر کنار انداخته
کم شناسی قدر جامی را زهیچ
کس به از تو قدر او نشناخته
***
1358
ای خطت نقشی زنو انگیخته
مشک تر پیرامن گل ریخته
با خیال لعل رنگ آمیز تو
آب چشم ما به خون آمیخته
دارم از زلف تو صد پاره دلی
هر یک ازموی دگر آویخته
آهوان دیده فریب چشم تو
هر کدام از گوشه ای بگریخته
چشم من هر شب به جست و جوی دل
خاک کویت را به مژگان بیخته
تا سر زلف تو از کف داده ام
رشته ی جان از تنم بگسیخته
جامی از وصف میانت قاصرست
گرچه هر دم صد خیال انگیخته
***
1359
رسید از ره آن شاه خوبان پیاده
قبا چست کرده کله کج نهاده
پی قتل عشاق زابرو و غمزه
کمانی کشیده خدنگی گشاده
ز روی زمین چون قدم برگرفته
جهانی به خدمت زمین بوسه داده
سرشکم که هرگز ستادن نداند
چو با خاک پایش رسیده ستاده
پری و آدمی قاصرند از جمالش
همانا که از ماه و خورشید زاده
سگ آستان نیازم که دارم
به گردن ز طوق وفایش قلاده
مزن بهر بیگانگان فال عشقش
که این قرعه بر نام جامی فتاده
***
1360
منم زمهر تو شب ها به فکر ماه فتاده
نشسته اشک فشان چشم بر ستاره نهاده
زهرچه غیر تو در کنج عزلتیم نشسته
به هر چه حکم تو بر پای خدمتیم ستاده
سگ توام به کمند جفا نوازش کن
چو نیست بخت که سازی مشرفم به قلاده
دلا مبند به مرهم شکاف های خدنگش
که بر تو آن همه درهای رحمتست گشاده
تو خواه رسم وفا گیر و خواه راه جفا رو
منم عنان ارادت به دست حکم تو داده
خوش آن زمان که تو رانی عنان فگنده و جامی
به صد نیاز دود پیش توسن تو پیاده
***
1361
زهی رویت زهر رویی نموده
به جز روی تو خود رویی نبوده
نموده روی خویش از حسن خوبان
دل از عشاق بی سامان ربوده
فروغ روی تو عالم نگیرد
ز زلفت گر شود تاری گشوده
نداند سر عشقت کس به از تو
که هم خود گفته های هم خود شنوده
اگر ماند همه اعیان عالم
به خلوت خانه ی وحدت غنوده
و گر نقش همه ذرات عالم
شود زآیینه ی هستی نموده
نگردد قدس ذات لایزالت
از آن یک کاسته زین یک فزوده
ثنای ذات تو جامی چه داند
چه گوید ناستوده از ستوده
***
1362
آن شیخ چه دیدست که در خانه خزیده
با خویشتن آمیخته و ز خلق بریده
هر تار تعلق که بریدست زاغیار
چون کرم بریشم همه بر خویش تنیده
خود خلق و تمنا کند از خلق رهایی
از خلق کسی چون رهد از خود نرهیده
یک بار به گردی نرسید از ره مردی
زنهار گمانش نبری مرد رسیده
از کعبه و از کعبه روان دم زند اما
زان قافله بانگ جرسی هم نشنیده
از کسب معارف شده مشعوف زخارف
درهای ثمین داده و خرمهره خریده
جامی صفت از جام می عشق مپرسش
کان جام ندیدست وزان می نچشیده
***
1363
اشکی که ترا بر گل رخسار دویده
باران بهار است که بر لاله چکیده
اشکی که رسیدست به روی تو چگویم
کز اشک به روی من مسکین چه رسیده
اشک است به روی تو نه عکسی ست ز اشکم
کش دیده در آئینه ی رخسار تو دیده
از چشم و رخت اشک به هر جا که فتاده
گلبرگ تر و لاله ی سیراب دمیده
اشک تو میان مژه درهاست که مردم
از بهر بناگوش تو در رشته کشیده
در سفت به وصف گهر اشک تو جامی
زینسان سخن پاک و روان کس نشنیده
***
1364
مرا دلیست به صد گونه درد پرورده
که رفت جان و جهانم وداع ناکرده
زمن گذشت تغافل کنان نمی دانم
که طبع نازکش از من چرا شد آزرده
زپا فگند مرا هجر او مباد آن روز
که رو به مرد کند این بلای صد مرده
بود به دیده ی مردم چو مردم دیده
چه عیب از آن که شد از تاب خور سیه چرده
بیرون فتاد دل از پرده ی شکیب و هنوز
زمانه تا چه برون آرد از پس پرده
مقلدان چه شناسند داغ هجران را
خبر زشعله ی آتش ندارد افسرده
دریغ و درد که جامی به خشکسال فراق
زپا فتاد بر از کشت وصل ناخورده
***
1365
میفگن به روز دگر قتل بنده
که روزی دگر را که مرده که زنده
بود حق بنده زتیغ تو زخمی
خدا را مکن ظلم در حق بنده
نبودم پسندیده ی صحبت تو
به دیداری از دور کردم بسنده
زچاک گریبان تن نازک تو
مرا چاک در دامن جان فگنده
دل سخت چون سنگ شیرین چه آگه
زجانی که فرهاد در کوه کنده
من ابر بهارم تو گلبرگ خندان
مرا کار گریه، ترا خوی خنده
چه دوزی به هم دلق صد پاره جامی
نیابی دل زنده از دلق ژنده
***
1366
ای گشته دلم هزار باره
از تیغ غمت هزار پاره
من غرقه میان خون زگریه
خوش خنده زنان تو از کناره
نزدیک به مردنم زشوقت
بگذار زدور یک نظاره
جز تیغ تو نیست چاره ی ما
بازآ که به دست تست چاره
در کوی تو هر کسی به کاریست
ما هیچ کسیم و هیچ کاره
پیش سم توسنت نهم سر
هر جا به سرم رسی سواره
گریان بگذشتم از دیارت
شد منزل ماه پر ستاره
از بهر جفا کشیدن تو
خواهم چو دلت تنی زخاره
کرده در نظم خویش جامی
در گوش زمانه گوشواره
***
1367
آن شوخ رسید اینک و خلقی به نظاره
چون نیست مرا طاقت نظاره چه چاره
هر کس به سر راه رود بهر تماشا
مسکین من حیران کنم از راه کناره
خواهم که دوم پیش عنانش چو غلامان
هر جا که رسد پیش من آن ماه سواره
چون ماتمیان چند کنم نوحه در آن کوی
رخساره خراشیده و پیراهن پاره
بیخوابی ما را اگر آن شوخ نداند
ای کاش بپرسد شبی از ماه و ستاره
خواهم که به یک زخم ازو کشته نگردم
باشد که چشم لذت تیغش دو سه باره
نگرفت در آن سنگدل افسانه ی جامی
هر چند که خون می شود از وی دل خاره
***
1368
گوید نگار من چو زهجران کنم گله
ان تاب ماشیا انا اتیک هروله
وان دم که رونهم به ره جست و جوی او
برپای سعی من نهد از زلف سلسله
ور سر به جیب صبر کشم گویدم به ناز
چون می دهد دلت که مرا می کنی یله
یا رب چه موجبست که آن شاه دلنواز
با بیدلی چو من کند این سان معامله
طی کن بساط کون که آن کعبه ی مراد
باشد ورای کون و مکان چند مرحله
حق را به حق شناس نه از حجت و قیاس
خورشید را چه حاجت شمعست و مشعله
فیضی که جامی از دو سه پیمانه درد یافت
مشکل که شیخ شهر بیابد به صد چله
***
1369
ساقی بیا که دارد اکنون به کف پیاله
بر طرف باغ نرگس بر روی دشت لاله
از جام لاله میگون گشتست غنچه را لب
یا خود به زخم دندان در خون گرفته ژاله
هر دم زدفتر گل خواند به باغ بلبل
حرفی که شرح دادن نتوان به صد رساله
با دختر رز از سر بستیم تازه عقدی
محصول عقل و دینش کردیم در قباله
نی من به خود فتادم در کوی عشق و مستی
از قسمت ازل شد این دولتم حواله
مه می کند تنزل بعد از چهارده لیک
هر لحظه در ترقیست آن ماه هژده ساله
عالیست قصر عشرت آن شاه عاشقان را
جامی بلندتر کن آهنگ آه و ناله
***
1370
گر بنالم زدل خاره برآید ناله
ور بگریم زگل تیره بروید لاله
گشت دنبال سفر کرده سواریست روان
اشک سرخم که بدین گونه کشد دنباله
آنچه در وصله نشیند به غم عشق مرا
نیست غیر از دلی آن نیز به صد پرکاله
جان ستد نسیه که یک بوسه بها خواهم داد
کی بود کی که رسد نسیه ی ما را حاله
خوردم از خال لب او به تخیل بوسی
زد ز شیرینی آن بوسه لبم تبخاله
گر زند با لب آن غنچه دهن لاف ز لطف
دهن غنچه کند پاره به دندان ژاله
چارده ساله بتی پنجه جامی برتافت
کرد بیرون زکفش حاصل پنجه ساله
***
1371
خوشا می از کف آن ماه چارده ساله
که بهر نقل دهد بوسه ای ز دنباله
رسید غره ی شوال و ماه روزه گذشت
بیار می که همین بود توبه را حاله
پیاله گیر و زآلایش گناه مترس
که برد طاعت یک ماهه جرم یک ساله
مراست آتش تب و در جگر نمی دانم
ترا به گرد لب از بهر چیست تبخاله
به هوش باش که راه بسی مجرد زد
عروس دهر که مکاره ایست محتاله
به لاف ناخلفان زمانه غره مشو
مرو چو سامری از ره به بانگ گوساله
چو دل به جلوه ی شاهد کشد ترا جامی
مکش ملال زغنج و دلال دلاله
***
1372
سلام الله ما ناحت حمامه
لفقد الاف او جادت عمامه
علی اکناف واد فیه خلت
سعاد بالسعاده و السلامه
اگر در نامه درد دل نویسم
شود گلگون زآب دیده نامه
و گر با خامه سوز سینه گویم
علم بیرون زند آتش زخامه
همه عالم به طعن عشق بازی
زبان بگشاده بر من خاصه عامه
نیاید قصه ی دوری به پایان
ولو قلنا الی یوم القیامه
پشیمان شد زلاف عشق جامی
ولیکن لیس تجدید الندامه
***
1373
قبول خاص طلب چند بهر خاطر عامه
به زرق و حیله کشی بار طیلسان و عمامه
بنوش جام مروق بسوز جامه ی ازرق
که خاص طالب جام است و عام عاشق جامه
همای طایر قدسی زهمت تو نشاید
که میل افسر هدهد کنی و طوق حمامه
به چشم نقص مبین نقش کارخانه ی هستی
نظر به گردش پرگار دار و جنبش خامه
زعرض قصه ی ما طول یافت نامه ی قاصد
خوش آنکه طی شود این طول و عرض قاصد و نامه
فروغ روی تو تابان بود زجعد مسلسل
کضوء لامع برق یلوح خلف غمامه
زآتش دل جامی علم به چرخ کشیدی
لقد نسبت لسر الهوی علیه علامه
***
1374
تعالی الله زهی شاه یگانه
زهی حسن و جمال جاودانه
درین بتخانه هر نقشی که بینم
تویی مقصود ما دیگر بهانه
نبیند چشم عارف عارض و خال
نجوید مرغ قدسی آب و دانه
اگر خوانی زعشقم داستانی
نخوانی عشق مجنون جز فسانه
مجو اسرار عشق از شیخ خلوت
چه داند نطق طوطی مرغ خانه
میانت را چنان خواهم در آغوش
که مویی هم نگنجد در میانه
گذر کن بر سر جامی که دارد
سر خدمت به خاک آستانه
***
1375
مغنی به آواز چنگ و چغانه
چه خوش گفت وقت صبوح این ترانه
که ای خواجه برخیز کانفاس عمرت
بود مایه ی دولت جاودانه
درین بزمگه چند غافل نشینی
زصوت اغانی و جام مغانه
مباش از می لعل غافل زمانی
که پیداست پایان کار زمانه
غنیمت شمر روز عشرت، که داند
که روزی دگر زنده باشیم یا نه
به هر خانه کز دوست یابم نشانی
نتابم سر خدمت از آستانه
به کعبه مرو جامی از خانه ی خود
که خالی نباشد ازو هیچ خانه
***
1376
منم امروز و اشک دانه دانه
که رفت از چشمم آن در یگانه
نجوید دل به جز آن عارض و خال
ندارد چاره مرغ از آب و دانه
زبس افسانه ی عشق تو خواندم
میان عاشقان گشتم فسانه
سرود عشق هم با عاشقان گوی
چه داند زاهد خشک این ترانه
اگر چه سرو را بالا بلندست
نماید پیش قد او میانه
مگو آن شوخ را طفل است و نادان
که داند بهر بوسی صد بهانه
حدیث بوسه تا کی جامی این بس
که می بوسی به خدمت آستانه
***
1377
شدم زمدرسه و خانقاه بیگانه
سر نیاز من و آستان میخانه
صدای ذکر ریایی نمی دهد ذوقی
خوشا نوای نی و نعره های مستانه
زشیخ شهر چه می پرسی و محاسن او
که شرح آن نتواند به صد زبان شانه
کجاست ساقی پیمان شکن که بفروشیم
متاع توبه و تقوا به یک دو پیمانه
زعشق گوی که افسانه ای ازین خوش تر
نگفته اند درین گنبد پرافسانه
بسوز بال و پر سعی تا بیاسایی
به پای شمع دلفروز خود چو پروانه
زتن پرست مجو سر اهل دل جامی
که نیست هر صدفی جای در یکدانه
***
1378
گهی بوسم به مستی پای خم گه دست پیمانه
کنم دریوزه ی فیض از بزرگ و خرد میخانه
به کوی زهدم ای ناصح مخوان از مجلس مستان
به کف یکدانه نقلم بهتر از تسبیح صد دانه
زگفت و گوی عشق ما برفت از یاد دوران را
مقالات گل و بلبل حدیث شمع و پروانه
چه سازم با تو تازه آشنایی های دیرین را
چو دارد قدر بیش از آشنا پیش تو بیگانه
چو تو سنگم زنی من ناسزا گویم رقیبان را
نجوید جز پی دشنام طفل آزار دیوانه
چو آراید ترا مشاطه در هر حلقه ی زلفت
هزاران رشته ی جان بگسلد زآمد شد شانه
چه باشد کار مردان عشق پس مردانه جان دادن
گرفتی کار مردان پیش جامی باش مردانه
***
1379
آیینه باش و عکس رخش بین در آینه
مشنو خبر که نیست خبر چون معاینه
گفتم توان جمال تو دیدن به عشوه گفت
گر صاف دل چو آینه باشی هر آینه
ذرات کون آینه های جمال اوست
نقشی دگر نموده رخش در هر آینه
صوفی تو خرقه پوشی و ما رند و جرعه نوش
ما بیننا و بینک الا مباینه
جامی چو در تلاطم بحر قدم فتاد
فارغ شد از تموج احداث کاینه
***
1380
بار دگرم کش زجفا داغ به سینه
تا مرهم پیشینه شود داغ پسینه
هیهات که شایسته ی غم های تو گردد
تا دل نشود پاک زغل، سینه زکینه
پیش آ که به برگیرمت ار طالب عشقی
کین درد سرایت کند از سینه به سینه
گنجیست دل من که زپیکان تو دارد
صد گوهر سیراب به هر گنج دفینه
دل جای غم تست نگهدارش از اغیار
شرطست ز شاهان جهان پاس خزینه
جانم سوی تن زآرزوی خال تو آمد
چون مرغ که آید به زمین از پی چینه
تا یار کند میل غزل های تو جامی
از خون جگر رنگ کن اوراق سفینه
***
1381
رسید یار طریق جفا رها کرده
گره ز ابرو و برقع ز روی واکرده
نموده همچو گل از غنچه پیرهن زقبا
هزار پیرهن صبر را قبا کرده
فشانده رشحه ی خوی از رخ و غبار از زلف
شمیم سنبل و گل همره صبا کرده
کشیده خط خطا بر من و نیارم برد
گمان که رای صوابش درین خطا کرده
ولی ز لطف عمیمش امید می دارم
که خط عفو کشد بر خطای ناکرده
صفای مشرب آن چشمه ی زلال نگر
که صد کدورت ما دیده و صفا کرده
نکرد توبه زعشق تو جامی آخر عمر
چه جای توبه زکاری که عمرها کرده
***
1382
رسید ترک من از تاب می عرق کرده
شکسته طرف کله جیب جامه شق کرده
صفای سینه اش از چاک پیرهن چون صبح
هزار دلشده را اشک چون شفق کرده
به اتفاق جهانی گذشته از دل و دین
به هر کجا گذری کیف ما اتفق کرده
برای باده و نقلش صبا به صحن چمن
زلاله کاسه نهاده زگل طبق کرده
نثار او همه جان ها کمست و او ز کرم
قناعت از من بیدل به یک رمق کرده
زشرح دل ورقی بیش نیست چهره ی زرد
که خامه ی مژه تحریر آن ورق کرده
اگر چه منکر می بود سابقا جامی
کنون تلافی انکار ماسبق کرده
***
1383
منم چو صبح زشوق تو جامه شق کرده
زبهر عارض تو اشک چون شفق کرده
زلطف خویش به هر جا گشاده گل ورقی
به خط سبز رخت نسخ آن ورق کرده
به صحن باغ گذر کانچه داشت غنچه گره
گل از برای نثار تو بر طبق کرده
نشسته بر رخ گل شبنم است یا ز نسیم
شنیده نکهت تو وز حیا عرق کرده
گل ارچه خلعت خوبی به تازگی پوشید
به چشم خلق جمال تواش خلق کرده
زهستی ام رمقی مانده است کی باشد
هجوم عشق تو تاراج آن رمق کرده
حدیث عشق زجامی شنو که شام و سحر
به کنج مدرسه تحقیق این سبق کرده
***
1384
رخت که همچو گل از تاب می عرق کرده
هزار جامه ی جان را چو غنچه شق کرده
زلطف تو ورقی خوانده عندلیب به باغ
نسیم دفتر گل را ورق ورق کرده
حق است بر تو مرا بوسه ای بود هرگز
که بینمت زلب خود ادای حق کرده
به درس عشق دلم زان گرفت بر همه سبق
که عمر در سر تکرار این سبق کرده
ترا چه بهره رساند زحق چو واعظ شهر
دقیقه ای که بیان کرده بهر دق کرده
زعکس مهر رخت سرخ رویی ام این بس
که آب چشم مرا سرخ چون شفق کرده
به نزل خامه ی جامی که کاغذش طبق است
دهان گشای که بهر تو بر طبق کرده
***
1385
منم اکنون به سر کوی وفا خاک شده
هر چه جز عشق تو زآلایش آن پاک شده
مرهم ریش کسانی و ازین درد مرا
سینه مجروح و دل افگار و جگر چاک شده
تند مخرام و ببین هر طرفی شیفته ای
فتنه بر شیوه ی آن قامت چالاک شده
منکر عشق مشو خواجه که بدنامی عشق
همه زین هرزه روی چند هوسناک شده
شعله در خوشه ی پروین زده و خرمن ماه
شرری کز دل گرمم سوی افلاک شده
چشم مست تو که می داشت به مردم نظری
دور ما آمده خونخواره و بی باک شده
هم عنان دگرانی تو و مسکین جامی
مانده از دور دلی بسته ی فتراک شده
***
1386
یا رب این منشور اقبال از کجا واصل شده
کز وصولش کار مشتاقان به کام دل شده
یا رب این دیباچه ی آمال نقش کلک کیست
کانچه محصول مراد تست از آن حاصل شده
پایدارست از مسلسل خطش ایام حیات
گویی آن زنجیر پای عمر مستعجل شده
نامه ی فتح است نی نی آیت معجز نشان
زآسمان بهر نجات خاکیان نازل شده
حاصل فحوای آیت که آن که از دیوان فضل
نصرتی کامل نصیب خسرو عادل شده
شاه ابوالغازی که هر جا قاف تا قاف جهان
فتنه روی آورده تیغش پیش آن حاصل شده
نوک رمح او روان بگشاد هر جا نکته ای
در دل دشمن زاسرار اجل مشکل شده
ظلم گو چون سایه بنشین در تک چاه عدم
کافتاب عدل او آفاق را شامل شده
جامی از بهر مدیح او زبان بگشاده است
بارها و آخر به عجز خویشتن قایل شده
***
1387
تا بسته ای به طره ی عنبرفشان گره
عشاق را فتاده به رگ های جان گره
می کرد شانه شرح جمال تو مو به مو
ناگه فگند زلف تواش بر زبان گره
ساقی زجام لعل تو یک نکته گفت دوش
در حلق شیشه شد می چون ارغوان گره
خواهد فریب مرغ چمن باغبان که زد
جعد بنفشه بر طرف بوستان گره
ما خون گشاده بهر شکرخنده اش زچشم
و او خوش به رغم ما زده بر ابروان گره
تاب گره نیاورد از لطف آن میان
مفگن خدای را زکمر بر میان گره
تا دیده جامی آن گره زلف بر عذار
صد آرزوست در دل مسکین از آن گره
***
1388
ای سر زلف تو گره بر گره
در دل ما صد گره از هر گره
کار فروبسته ی ما را بود
با سر زلف تو برابر گره
قد من و رشته ی جان از غمت
هست یکی حلقه و دیگر گره
می نهد از عارض و زلفت صبا
بر سمن از غالیه ی تر گره
طره ی شمشاد بود کاکلت
بسته به بالای صنوبر گره
آن نه حبابست که بی لعل تو
باده شود در دل ساغر گره
گفته ی جامی زسر زلف تو
رشته ی سحرست سراسر گره
***
1389
ای طره ی تو خم خم و گیسو گره گره
وز جعد پیچ پیچ تو هر مو گره گره
خواهی ز پهلوی تو گشاید دلم زبند
بند قبا گشای ز پهلو گره گره
آن زلف را به مشک چه نسبت کزین متاع
در چین به باد می دهد آهو گره گره
شد عمرها که همچو صنوبر بود مرا
در دل زشوق آن قد دلجو گره گره
چشمت به عشوه زد به رگ جان گره یکی
بندد به رشته مردم جادو گره گره
زلف تو بر عذار تو گویی فتاده است
جعد بنفشه بر گل خودرو گره گره
از گریه ی شبانه ی جامی نشانه ایست
خون ها که بسته بر مژه ی او گره گره
***
1390
باز آی و مرهمی به دل ریش خسته نه
چشمی بدین دو دیده ی در خون نشسته نه
پشتم شکست هجر تو گر بار می نهی
باری به قدر طاقت پشت شکسته نه
چون دل نمی رهد زغمت گرد گر غمی است
آنهم بیار و بر دل از غم نرسته نه
بگسست دل زمام صبوری به پای او
از زلف خویش یک دو سه تاری گسسته نه
جان کز غمت گریخت به آن طره اش سپار
بندی برین شکاری از دام جسته نه
خون بست بر رخم جگر ار میهمان شوی
پیش سگانت طعمه جگرهای بسته نه
جامی زدست داد دل و دین ترا که گفت
بر طرف گل زسنبل سیراب دسته نه
***
1391
بر برگ گل رقم زخط عنبرین منه
بر گرد ماه دایره از مشک چین منه
چون می کنی خرام مکش زلف زیر پای
دام فریب در ره مردان دین منه
حیفست بر زمین کف پایت خدای را
چشم مرا گذاشته پا بر زمین منه
گفتی به جان کس ننهم داغ بعد ازین
بر عاشقان سوخته داغی چنین منه
بر من به یک دو زخم جفا مرحمت مکن
من زنده ام هنوز ز کف تیغ کین منه
ارباب عشق را چو ستایی مرا لقب
جز بنده ی کمینه و سگ کمترین منه
جامی گه سجود رهش بی ادب مباش
هر جا نشان پای وی آنجا جبین منه
***
1392
هر کس که نیست زنده به عشق تو مرده به
خود مرده پیش زنده دلان از فسرده به
هر کس نهال شوق تو در باغ جان نکشت
از نخل آرزو بر دولت نخورده به
چون چرخ سفله می دهد اندر نواله زهر
دست هوس به خوان نوالش نبرده به
ای شیخ سبحه را مشمر شرط راه فقر
کان رشته از قبیل علایق شمرده به
زاهد که عیب باده فشاران همی کند
در تنگنای توبه و تقوا فشرده به
خوش قایدیست عشق به کف کفایتش
یکبارگی زمام ارادت سپرده به
جامی خیال خال و خط نیکوان مبند
کاین نقش ها زصفحه ی خاطر سترده به
***
1393
ساقیا صاف می عیش به خودکامان ده
دردی درد به خون جگر آشامان ده
هر که دردی نکشد گرچه سر خاصانست
بکش افسار و سرش در کله عامان ده
مشرب دردکشی نیست نکونامان را
مطربا خیز و صلا در صف بدنامان ده
زاهدان زآتش ما سوختگان مجروحند
شرری یا رب ازین شعله به آن خامان ده
چون زشوق تو کشم سر به گریبان عدم
بهر عطر کفنم گردی از آن دامان ده
نیست بی مقدم تو کار مرا سامانی
قدمی رنجه کن و کار مرا سامان ده
جامی ایام گل از صومعه سوی چمن آی
خرقه ی زهد به تاراج گل اندامان ده
***
1394
ای غمت هر لحظه جان ناتوانی سوخته
برق عشت خانه ی بی خان و مانی سوخته
این چنین هرگز درو نی سوز عشقت شعله زد
عاقبت بینم ازین آتش جهانی سوخته
تربت ما را علم هم زآتش دل به چو ما
با درون آتشین رفتیم و جانی سوخته
قصه ی سوز دل پروانه را از شمع پرس
شرح آن آتش نداند جز زبانی سوخته
سوخت جامی زآتش عشق آنچنان کز وی نماند
جز کف خاکستر و چند استخوانی سوخته
***
1395
دل کان میان نازک با خود خیال بسته
پیش تو مرغ جان را زان رشته بال بسته
چون خواسته مصور تصویر ابروی تو
بر آفتاب تابان مشکین هلال بسته
پی چون به بزم وصلت آرم که غیرت تو
ره بر صبا گرفته در بر شمال بسته
تا در رکابت از نو رنگین دوال بندم
تا دامنم زدیده خون بین دوال بسته
آنکس کز آب حیوان هر جا سوال کردی
نوشین لب تو دیده لب از سوال بسته
صورت چگونه بندم در خاطرت چو از من
آیینه ی دل تو زنگ ملال بسته
این نظم تست جامی یا تازه دسته ی گل
کز بوستان سعدی طبع کمال بسته
***
1396
ای به قصد ملک دل حسنت سپاه آراسته
وز لوای فتح زلفت اوج ماه آراسته
تا به فیروزی عنان تابی به جولانگاه ناز
مردم چشمم ز درد و لعل راه آراسته
مجلس مستان به یاد آن دهان و لب خوش است
جز به نقل و می نگردد بزمگاه آراسته
ذکر طوبا کرده دل در وصف نخل قامتت
دسته ی گل را به شاخی از گیاه آراسته
هست بر فرق گدایانت کلاهی سبز چرخ
آفتاب از کوی زرین آن کلاه آراسته
بر خراب آباد دل آوازه ی لطفت گذشت
شهر ویران شد زصیت عدل شاه آراسته
بهر سلطان خیالت جامی از لعل سرشک
در سواد چشم تر چتر سیاه آراسته
***
1397
کی بود جانم زبند غم رهایی یافته
دیده از دیدار جانان روشنایی یافته
کی بود جان فگار و سینه ی مجروح من
مرهم وصلی برین داغ جدایی یافته
کی بود زان خط جان افزای و لعل دلگشای
بخت من فیروزی و کامم روایی یافته
کی بود دست من و آن طره ی عنبرفشان
کز نسیمش جعد سنبل عطرسایی یافته
رفت ازین بستان نوای عیش و برگ خرمی
خرم آن مرغی که برگ از بی نوایی یافته
بلبل بی صبر و دل با خار از آن در ساختست
کز گل این باغ بوی بی وفایی یافته
با سریر شاهی و تاج کیانی جم نیافت
جامی آن گنجی که در کنج گدایی یافته
***
1398
ای بی تو زدیده خواب رفته
وز هر مژه خون ناب رفته
بازآ که ز رفتن تو ما را
از دیده در خوشاب رفته
دردور لبت معاشران را
از سر هوس شراب رفته
با آن همه نور ماه تابان
پیش رخ تو زتاب رفته
در یوزه کنان حسن پیشت
ماه آمده آفتاب رفته
هر جا تو سمند ناز رانده
خوبان همه در رکاب رفته
خونابه ی دل که ریخت جامی
خونیست که از کباب رفته
***
1399
کیست می آید قبا پوشیده دامن برزده
شکل شهر آشوب او آتش به عالم برزده
کرده در دین مسلمانان هزاران رخنه بیش
هر خدنگ فتنه ای کز غمزه آن کافر زده
کی برآید ماه با خورشید عالمتاب او
گر زند بر ماه تابان طعنه ای بر خور زده
رو به راه از قامت اویم من بی صبر و دل
گرچه در هر گام راه بیدلی دیگر زده
درد سر کم ده طبیبا چون زمرهم خوش ترست
زخم آن سنگی که دربانش مرا بر سرزده
دم به دم خون می رود از چشم پرنم تا مرا
بر رگ جان غمزه ی خونریز او نشتر زده
هر کجا نوشیده جامی باده با یاران نخست
بوسه ها از شوق لعلش بر لب ساغر زده
***
1400
برفت آن ماه و ما را در دل از وی صد هوس مانده
غم هجران او با جان شیرین هم نفس مانده
مران تند ای عماری دار لیلی حسبة لله
که با صد بار دل بیچاره مجنون بازپس مانده
به امیدی که آید آن مه محفل نشین روزی
جهانی چشم بر ره گوش بر بانگ جرس مانده
چو زد اکنون گل رعنا به عشرت خیمه بر صحرا
چه غم گر بلبل شیدا گرفتار جرس مانده
بده گو داد من آن ماه و بنگر ملک بس شاهان
که نی فریادخواه آنجا و نی فریادرس مانده
هوس دارم که سایم چشم و رخ بر آستان او
مرا از بخت بی فرمان همین یک ملتمس مانده
به کویش چون ننالد همچو مرغان چمن جامی
کزان گلشن گل و شمشاد رفته خار و خس مانده
***
1401
نشاید ای مه خورشید رخ ترا روزه
که نیست بر مه و خورشید هیچ جا روزه
تن تو کاهد و جان هزار سوخته دل
مکن مکن که نباشد ترا روا روزه
بسی نماند که سازد چو ماه نو باریک
مرا فراق جمال تو و ترا روزه
هزار رخنه بود در نماز و روزه ی تو
کجا تو کافر خونخواره و کجا روزه
ز روزه خوردن ما هم مدار بیم گناه
که ما به عذر تو داریم سال ها روزه
زهرچه غیر تو بستیم راه دیده و دل
که نیست بهتر ازین در طریق ما روزه
چو نیست بر شکرش دسترس ترا جامی
به آب دیده و خون جگر گشا روزه
***
1402
خوش آن دو یار که دل کرده صاف چون شیشه
به هم خورند می لعل از آبگون شیشه
ز رشک لعل تو هر خون که خورده بود اکنون
به همدمی قدح میدهد برون شیشه
به سجده ی درت از دیده ریخت خون دلم
بلی شراب بریزد چو شد نگون شیشه
دلم خیال ترا جای شد زعشوه ی عشق
چنانکه جای پری گردد از فسون شیشه
دل مرا به ملامت میازما که کسی
به سنگ خواره نکردست آزمون شیشه
به جای باده پر آب حیات شده هرگه
خیال لعل تو آورد در درون شیشه
تمام شد می از آن لب فسانه گو جامی
که موج دیده ی ما پر کند ز خون شیشه
***
1403
چشم نگشایی زناز آخر چه نازست این همه
بر رخ از ناز توام اشک نیازست این همه
در خط و خال تو اسرار حقیقت دیده ام
گرچه در چشم حقیقت بین مجازست این همه
خوی تو بس گرم و لعلت آتشین، روی آفتاب
بیدلان را مایه ی سوز و گدازست این همه
پیش ساغر در سجود آمد صراحی گوش کن
بانگ چنگ و نی که ورد آن نمازست این همه
حقه ای در گشت چشمم چون زلعلت بسته شد
چشم بندی های چرخ حقه بازست این همه
کرده ام با هر سو موی تو پیوندی جدا
در کفم سررشته ی عمر درازست این همه
گفته ی رنگین جامی بین و داغ دل درو
لاله های چیده از صحرای رازست این همه
***
1404
گشاد گنج جواهر به بوستان ژاله
به فرق سرو و سمن شد گهرفشان ژاله
گسست سبحه ی روحانیان که سوی زمین
فتد چو مهره ی تسبیح از آسمان ژاله
میان شاخ و شکوفه خوش اجتماعی بود
که سنگ تفرقه انداخت در میان ژاله
گرفت بچه ی طوطی همه بساط چمن
چو طوطی فلک انداخت بیضه سان ژاله
دراز کرد در اوصاف گل زبان سوسن
زغیرتش گره افگند بر زبان ژاله
گهر زبحر شود زاده عکس آن بنگر
چو سیل ها کند از هر طرف روان ژاله
چو عاشقی که زند سنگ ریزه بر معشوق
به باغ شاهد گل را کند نشان ژاله
دکان شیشه گرست از حباب آب شمر
که سنگ می فگند سوی آن دکان ژاله
چو بوته ایست شده سرخ لاله کش هر دم
پی گداز نهد سیم در دهان ژاله
کلام مدعی و جامی آن زمان که شود
در امتحان گهر رشته ی بیان ژاله
بود دو قطره ی نازل شده زفیض سحاب
که گردد این به مثل در ناب و آن ژاله
***
1405
فصل بهار شد بگشا چشم انتباه
در خط سبزه و ورق لاله کن نگاه
بین خط سبز سبزه که هر تازه حرف از آن
چون بر کمال صنعت صانع بود گواه
لاله کش از میان الفی برزدست سر
دارد برای نفی سوی شکل لا اله
خواهی که سر حشر شود منکشف ترا
عریان زگل برآمده بین شاخ هر گیاه
در حال بی قراری عالم اگر ترا
هست اشتباه بر لب جو کن قرارگاه
در آب جو تشابه امثال را ببین
زآنجا قیاس گیر بقای جمال و جاه
جامی چو نیست نعت بقا جز خدای را
زین پس بجز فنای خود اندر خدا مخواه
***
1406
ای زسنبل خط تو بر گل نقاب انداخته
زلف شبرنگت بر اوج مه طناب انداخته
جعد تر داری به رخ یا راقم خط لبت
شسته مشکین لیقه و بر آفتاب انداخته
از لبت دل در خیال آب حیوان تشنه ایست
بر امید آب خود را در سراب انداخته
از لطافت روی تو خط می نماید زیر پوست
سبزه ی تر گوییا عکس اندر آب انداخته
طره ی پرخم که شد موی میانت را کمر
بر رگ جانم هزاران پیچ و تاب انداخته
دل که از غم سوخت از بویش من بی خود خوشم
همچو آن مستی که بر آتش کباب انداخته
ای خوش آن شب ها که جامی رخ به پایت سوده است
چون تو واقف گشته ای خود را به خواب انداخته
***
1407
شاهد گل باز زنگاری نقاب انداخته
بلبل دلداده را در اضطراب انداخته
نرگس و لاله به روی سبزه پنداری به خواب
مستی افتاده زکف جام شراب انداخته
چادر کافوری خود را شکوفه شست و شوی
کرده صبح و چاشتگه بر آفتاب انداخته
عکس گل در آب و گل بیرون همانا گلرخی
پیرهن کرده برون خود را در آب انداخته
تا به پای هر درختی خیمه ی عشرت زنی
بین که شاخ از سایه چون مشکین طناب انداخته
بر سر جنگست ابر اینک در آن آب شمر
تیر باران بر سر خود از حباب انداخته
کلک جامی تا سر زلف سخن پیراستست
رشک آن در جعد سنبل پیچ و تاب انداخته
***
1408
بر طرف ماه زلف تو آمد شب سیاه
این است آن شبی که به است از هزار ماه
بی روی تو هزار مصیبت کشیده ایم
گر زانکه روی وانکنی وامصیبتاه
آنکس که راه بر من بی صبر و دین زدست
سرویست خوش خرام و سواریست کج کلاه
هست این همه کنایت و روپوش بلکه زد
راه من آنکه در دل و جان هاست کرده راه
این شاه دلنواز که هر جا نموده روی
لذت له الوجود و خرت له الجباه
دل را به هر دو کون جز او نیست مقصدی
روحی فداه مقصد قلبی و مبتغاه
جامی مگو که غرق گناهم زآب می
کاین آب شست از دل من ظلمت گناه
***
1409
من که از سوز دلم غمزده گشتم همه آه
بین چو آهم به سر از دود دل این چتر سیاه
گریه گویند گناه است ز شوق رخ خوب
چند دور از تو بود دیده ی من غرق گناه
خاطر از مشغله ی خسته دلان رنجه مدار
پادشا را نبود چاره زغوغای سپاه
کرده ام جای به سر خاک کف پای ترا
جای آن دارد اگر سرکشم از افسر جاه
سرو را زیب قبا دادی و بس فتنه که خاست
وای اگر بر سر آن برشکنی طرف کلاه
دل ما را کنی از لطف دو رخ بسته ی خویش
کس ندارد دل درویش بدین لطف نگاه
نیست کس محرم راز دهنش بر ذقنش
لب بنه جامی و این راز فروگوی به چاه
***
1410
ابروی تو هر که دید ای ماه
زد نعره که الهلال و الله
از عرض گذشت دست همت
وز فرش حریم تست کوتاه
خواهم به هوای تو بتان را
کس نیست ترا چو من هواخواه
هیچ است دهانت لیکن از وی
افتاده سخن بسی در افواه
با ما چه رود گهی که آهی
زآینده کسی نباشد آگاه
هر کس که نهاده در رهت روی
کی پشت نهد به مسند جاه
جامی که عزیزی جهان یافت
قد عز بذله لمولاه
***
1411
با اشک خونین دور از تو ای ماه
بثی و حزنی اشکوا الی الله
روی تو دارند از دین و دنیا
مردان دانا، رندان آگاه
دامان وصلت نتوان گرفتن
دست از دو عالم ناکرده کوتاه
هر چند گیرم راه سلامت
لطف خرامت بر من زند راه
از سبزه ی خط بر عارض تو
کامم برآمد بر وجه دلخواه
تو می کشی تیر از سینه ی من
وز فرقت آن من می کشم آه
جان داد جامی لیکن چه تاوان
لو مات عبد فی حب مولاه
***
1412
واعظ خرست و انجمن وعظ خرگله
گر خر رود به خرگله نتوان زخرگله
از صوت طفل خرد تواجد کنی بلی
راه سماع خر بود آواز زنگله
آسودگی مجوی ز واعظ که خلق را
جز دردسر نمی دهد از بانگ و مشغله
روشن نشد ز پرتو گفتار او دلی
کی کرم شب چراغ کند کار مشعله
شیخ خمیده پشت که آرد به چله روی
از بهر صید عام کمان می کند چله
فرض است عشق و هرچه بجز عشق نافله است
تا چند ترک فرض کنی بهر نافله
جامی رساند سلسله ی خود به اهل فقر
لیکن به هیچ جا نرسد کس به سلسله
***
1413
هست انجمن ما چمنی پرگل و لاله
گل عارض ساقیست درو لاله پیاله
افسرده چو ژاله است نگهدار خدایا
از ساحت این تازه چمن آفت ژاله
باشد سخن عشق یکی لیک گرفته
عارف زدل صافی و واعظ ز رساله
می ده که گره شد به دلم غصه ی ایام
آبست دوا چون به گلو ماند نواله
حظی که مرا می رسد از دولت عشقت
رنج همه روزه است و بلای همه ساله
گر ناخوشی از دادن یک بوسه به جانی
پیش آر لبت تا کنم این بیع اقاله
جامی مطلب جودت شعر از مدد فکر
کاین کار به امداد الاهی است حواله
***
1414
ببین پیاله هزاران به روی دشت زلاله
به روی دشت قدم نه به روی دست پیاله
حواله بود به وقت گلم که رخ بنمایی
اگر چو گل نکنی پرده با خدات حواله
به بزم عشق تو مستغنی ام زساقی و مطرب
می ام ترشح دیده است و نی ترنم ناله
چو سفله قدر نداند چه امتحان چه کرامت
چو سگ شناخت ندارد چه استخوان چه نواله
چه باک صاحب دل را زگفت و گو فسرده
چه بیم جام فلک را ز سنگ ریزی ژاله
رموز عشق به کلک و ورق چگونه نویسم
که قاصرست زهر حرف آن هزار رساله
به عشق بهره ی جامی زدوستان گرامی
ملامت همه روزه است و طعنه ی همه ساله
***
1415
زچشم ریخت چندان آب کامد خون ز دنباله
کنون افتد به جان خون دلم پرکاله پرکاله
چه خیزد بی تو از گشت چمن چون ساقی دورم
دمد در بزم گل خون جگر از ساغر لاله
به هر باغی بسوزم بی تو از ژاله چه باک آنجا
که چون باران گدازد زآه گرمم در هوا ژاله
چو جان جا در دلم داری هم آنجا گوش کن جانا
که من از ضعف نتوانم که از دل برکشم ناله
لبت را نیم جانی وام دارم تا پس از مردن
بیا جانا که از هجران رسید آن وام را حاله
حوالت کن به من چون در مزاجت گرمی آرد می
که داغ تب به جانم به که بر لب هات تبخاله
به خوبان روی کن جامی که درس عشق به داند
جوان چارده ساله زپیر چارصد ساله
***
1416
بی لعل تو دل درون سینه
خونست چو می در آبگینه
غم های تو برد صبرم از دل
تاراج سپاه شد خزینه
مرغ دل من ز روی و خالت
از خرمن ماه چید چینه
سر زد زدلم گیاه مهرت
آن را مدرو به داس کینه
شو ساقی دیگران که امروز
من بی خودم از شراب دینه
جامی که بود سواد کلکش
بر شاهد نظم عنبرینه
هر چند بود سفینه در بحر
شعرش بحریست در سفینه
***
1417
غزال من که لبش رو به سبزی آورده
به سبزه وار ختن مشکبو گیا خورده
چه گویم از خط سبزش که گرد چشمه ی نوش
بنفشه ایست به آب حیات پرورده
بود ز دور خطش فتنه بر سر مویی
چه فتنه ها که درین دور سر برآورده
زآفتاب درد پرده ی شب این عجب است
که بندد آن شب زلف آفتاب را پرده
سیاه شد لب شیرین او زمشکین خط
کسی ندیده به شیرینیش سیه چرده
سیاه رویی صاحب دلان زگردون نیست
خط عذار بتان روزشان سیه کرده
چه مرد دعوی عشق است جامی ار نکند
بر آنچه می رسد از دست صبر صد مرده
***
1418
وقت گل ترک می و جام که چه
دوری از یار گل اندام که چه
مجلس آراست گل توبه شکن
توبه از باده ی گل فام که چه
می پرستان همه در رقص و طرب
گر گران جان نیی آرام که چه
سخن عشق مگو با زاهد
نکته ی خاص بر عام که چه
گوش بر تست دعاگویان را
زیر لب دادن دشنام که چه
کشته ی چشم توام زلف بپوش
مرغ بسمل شده را دام که چه
چند از آن لب طلبی جامی کام
پیش اهل کرم ابرام که چه
***
1419
گل را فراز شاخ بین در جلوه ی ناز آمده
شرح نیاز خویش را بلبل نواساز آمده
دامان دشت و گلشن از لعل و زمرد پر شود
زین سان که گنجور زمین گنجینه پرداز آمده
شد لاله شمع بزم گل، اینک ببین پروانه سان
ریزان شکوفه دم به دم سویش به پرواز آمده
بس زنده دل کز جام گل خورده می ذوق و طرب
هشیار رفته تا چمن مست و سرانداز آمده
در کارگاه عاشقی بین نورسان باغ را
گل تخت منظوری زده نرگس نظرباز آمده
بس نکته دان کز بلبلان چون کرده گوش اوصاف گل
در گوش جانش نکته ها از پرده ی راز آمده
زآواز مرغان از چمن رفته صدا تا صومعه
صوفی به سر غلتان شده دنبال آواز آمده
من عشق و مستی از ازل آورده ام با خود بلی
انجام کار هر کسی بر وفق آغاز آمده
زین شعر نو شد پر شکر جامی خراسان گوییا
از کلک سعدی نکته ی شیرین ز شیراز آمده
***
1420
چو حلقه دور افق بر منست تنگ شده
که حلقه ی سرزلف توام زچنگ شده
مجو عمارت دین از دلم که این خانه
خراب کرده ی آن چشم شوخ شنگ شده
چرا کشم پی مرهم خدنگ از دل ریش
که مرهم دل ریش من این خدنگ شده
دمیده گرد عذار تو خط بدان ماند
که شاه روم اسیر سپاه زنگ شده
زلوح ساده نزد حرف آفتم ره دل
هلاک جان من آن خط مشک رنگ شده
زلال چشمه ی لطفی عجب همی مانم
که تن چگونه ات از سیم و دل زسنگ شده
قدم زسختی راه طلب بکش جامی
که پای سعی درین سنگلاخ لنگ شده
***
1421
تا به چشم تو سرمه ره کرده
خانه ی مردمان سیه کرده
سال تو چارده نکرده تمام
نام تو ماه چارده کرده
روی تو بهر خانه ویرانان
در شب تیره کار مه کرده
مهر رخسار عالم افروزت
چاک در جیب صبحگه کرده
عمر بس کس که در نظاره ی تو
رفته بر باد تا نگه کرده
پادشاه سپاه حسن تویی
تا فلک عرض آن سپه کرده
عشق با چون تویی اگر گنهست
نه همین جامی این گنه کرده
***
1422
رخت را مه نخوانند اهل توجیه
که روشن نیست چندان وجه تشبیه
مکن از خوان وصلت منع سایل
که خارج باشد از قانون توجیه
غمت با دل دو حرف آمد ز یک جنس
که آن مدغم بود این مدغم فیه
اگر حاجت به شمع افتد شبت را
زجان رشته دهم وز چشم دل پیه
چه سان آیم برون از تیه عشقت
که موسی بود سرگردان در آن تیه
چوها چشمم همه کردم بدین حرف
ترا بر انتظار خویش تنبیه
مس خود را مکن جامی زراندود
که پیش ناقدان خویش نیست تمویه
***
1423
ای به خوبی رخ تو از مه به
قصه ی ماه با تو کوته به
به مه آن رخ چرا کنم تشبیه
ترک تشبیه ناموجه به
گرچه آمد مشبه به خوب
هست صدبار از آن مشبه به
تا شدی تو عزیز مصر جمال
حسن یوسف نهفته در چه به
سر عرفان خوش آید از زاهد
لیکن از عارفان آگه به
قصه ی اهل دل همیشه خوش است
ذکر شیخان شهر گه گه به
در وطن ذکر کعبه جامی چند
خیز کن گفت و گوی در ره به
***
1424
بتی که بود چو جانم به سینه جا کرده
گرفت راه جدایی وداع ناکرده
به داغ مرگ جدا باد جان زتن آن را
که همچو جان زتن او را زمن جدا کرده
رخی چو آینه رفت از وطن جدا ز رقیب
که دید آینه ای این چنین جلا کرده
بریخت خون به رهم بهر آزمودن تیغ
بدین بهانه چه خون ها که زیر پا کرده
فتاده بهر سجودش به روی صد بی دل
به هر نظر که گه رفتن از قفا کرده
هزار جان گرامی فدای خنجر او
که بند بند مرا پرسشی جدا کرده
چو بی رقیب محالست وصل از آن جامی
به هجر ساخته وز وصل خوی واکرده
***
1425
ای نامه زخود به خود نوشته
در وی همه نیک و بد نوشته
هر دم صنعت زلوح هستی
صد حرف سترده صد نوشته
در نقطه ی خال عارفان را
سر ازل و ابد نوشته
بر صفحه ی چهره سالکان را
آیات قبول و رد نوشته
در خاک دمیده جان و نامش
نسرین بر و سرو قد نوشته
از گل بنموده روی و وصفش
گل چهره و لاله خد نوشته
این گفته به عشق خوان که جامی
از عشق نه از خرد نوشته
***
1426
سرو من بر رخ خود جعد سمن سای منه
گرد مه سلسله ی زلف شب آسای منه
بین گرفتاری اهل نظر از بهر خدای
دیده بر عکس رخ آینه آرای منه
با خیال لب میگون توام وقت خوشست
بر کفم ساغر لعل طرب افزای منه
تا در افسانه ی وصلیم دم از هجر مزن
زهر در طعمه ی مرغان شکر خای منه
حسن خود ر دل هر بی خبری عرض مکن
عشق تو گنج نفیست به هر جای منه
دلم افتاد به عشق تو زخودرایی خویش
داغ بر من به گناه دل خود رای منه
ریخت جامی گهر نظم به پایت که مرو
قول بدگو مشنو بر سخنش پای منه
***
1427
ای مرا از آتش سودای تو جان سوخته
پیرهن از تن، تن از دل، دل زهجران سوخته
آتش دل برزده از سینه ی چاکم علم
کهنه دلقم از گریبان تا به دامان سوخته
در میان آتش و آبم زدیدار تو دور
اشک پیدا غرقه کرده، داغ پنهان سوخته
می فرستم سوی تو در شرح هجران نامه ای
از سرشک و آه مضمون شسته عنوان سوخته
جسته زآه تشنگان کعبه ی وصل تو برق
در بیابان آتش افتاده مغیلان سوخته
شمع گل گر داشتی تاب تو، بودی هر سحر
همچو پروانه همه مرغان بستان سوخته
چون ز جامی یک غزل ننوشتی ای مشکین غزال
لب فروبسته، قلم بشکسته، دیوان سوخته
***
1428
خوش آنکه بود ز تو خانه ام پری خانه
کجا شدی، که شدم بی رخ تو دیوانه
زآشنایی عشقت چه حاصلست مرا
جز آنکه گشته ام از صبر و هوش بیگانه
حدیث وصل تو هر شب زهوش می بردم
به خواب می کشد آری سماع افسانه
به اوج کنگره ی وصل چون کنم پرواز
چنین که شمع زد آتش به بال پروانه
خبر مپرس زپیمان زهد رندی را
که داد دست ارادت به دست پیمانه
ز زلف دلکش تو گرچه ماندی جامی دور
سری زتیغ بلا شاخ شاخ چون شانه
روانه می کند از چشم درفشان هر دم
جواهر خدمات نیازمندانه
***
1429
ای شکل قدت پیکری از سیم سارا ریخته
هر دم زشاهان لشکری سرهات در پا ریخته
تا شد درین بستانسرا سرو قدت بالا نما
هر لحظه طوفان بلا بر ما زبالا ریخته
چون آفتاب اینک شراب اندر هلال افگنده تاب
رویت ز تاب آفتاب از مه ثریا ریخته
چشمم زخون شد موج زن بین لاله ها خونین کفن
زان خون که ابر از چشم من بر کوه و صحرا ریخته
زاشکم که از دل سزده نقش وفا بر زر زده
خونین گیا سر برزده یک قطره هر جا ریخته
داده رقیبت را امان از رنج تن دور زمان
بادا به جانش زآسمان مرگ مفاجا ریخته
زین سان که چشمت تیغ کین هر دم کشد بر آن و این
مشکل که ماند زاهل دین خون کسی ناریخته
از خوی تو ما غصه کش تر دامنان زو گشته خوش
ما کشت خشک، او ابروش باران به دریا ریخته
جامی کز انفاس روان بخشیده بر هر مرده جان
نزلی برو زین سبزخوان روح مسیحا ریخته
***
1430
ماییم زمشرب مغانه
در کوی مغان گرفته خانه
همواره می مغانه نوشیم
بر نغمه ی چنگ یا چغانه
عشقست ترانه گو درین بزم
غافل منشین ازین ترانه
زاهد که ز زهد خشک خواند
این تازه ترانه را فسانه
از سبحه مقید عدد ماند
کی راه برد به آن یگانه
جامی که زدیدن حجب بود
در رفع حجاب جاودانه
چون دید که آن حجب جز او نیست
برخاست حجابش از میانه
***
1431
ای چو جان در دل من جا کرده
عقل را عشق تو شیدا کرده
هر که امروز رخت دیده به نقد
پشت بر نسیه ی فردا کرده
کی کند روی تماشا به بهشت
هر که روی تو تماشا کرده
بت ترا دیده و چون برهمنان
پیش تو سجده تمنا کرده
عارفت کرده به خط غارت دین
این چه رسمست که پیدا کرده
در پی وصل چو تو مشک خطی
شهری از سر چو قلم پا کرده
تا کند فکر دهانت جامی
عمر در فن معما کرده
***
1432
ای به بالا بلای جان همه
کوته از وصف تو زبان همه
آسمانست قبله ی حاجات
آستان تو آسمان همه
چون تو نازک میان بسی دیدم
تو دلم بردی از میان همه
بود شهر از شکر فروشان پر
بست لعل لبت دکان همه
هر کست بی وفا گمان می برد
شد یقین عاقبت گمان همه
چون فتیله چراغ داترست
شعله زن مغز استخوان همه
از کهن عاشقان مگو جامی
کرده ای نسخ داستان همه
***
1433
ای ترک نازنین بشکن گوشه ی کلاه
آشوب جان شاه شو و فتنه ی سپاه
دریوزه ی جمال کنان از تو روز و شب
گردند گرد خانه ی تو آفتاب و ماه
تیغت کشید صد الف و زخم تیر تو
هر جا چو دو رهی به درون کرده است راه
لوحی است گوییا تن من کز غمت برو
سر تا به پا نوشته شدست آه آه آه
خواهم زضعف تن شوم از دیده ها نهان
از بس که کاهشم دهد این عشق کوه کاه
تا در ره سپاه تو پنهان بایستم
ایمن زچاوشان به جمالت کنم نگاه
باشد به دور لعل تو معمور میکده
جامی نه میل مدرسه دارد نه خانقاه
***
1434
بر رخت گل گل که تأثیر شراب انداخته
هست برگی چند گل بر روی آب انداخته
کرده مهد از لاله و گل نرگس رعنای تو
زیر مشکین سایه بان خود را به خواب انداخته
نیست آن غنچه فراز شاخ در بستان که گل
بر رخ از شرم تو زنگاری نقاب انداخته
گیسو اندر پاکشان، در دل خیالت کرده جای
شهریاری سایه بر شهر خراب انداخته
از لبت در بزم مستان چون گذشته نکته ای
آتشی در جام و شوری در کباب انداخته
آرزومند رخت چون دیده در خور تشنه ایست
بر امید آب خود را در سراب انداخته
آمده در چشم جامی میل های آتشین
پیش رویت گر نظر بر آفتاب انداخته
***
1435
بود جمله لطف آن رندان ساده
ولی باشد آن غبغب از وی زیاده
نه غبغب بلورینه جامیست گویی
نهاده درو سیبی از سیم ساده
همانا کزان عارض آب لطافت
تراویده زیر زنخدان ساده
چو گردابی امد زطوفان فتنه
درو صد دل آشنایان فتاده
زلالیست گرد آمده ز ابر رحمت
درو صد تشنه جان از تمناش داده
چو طوقیست از سیم کش هر که دیده
به طوق غلامیش گردن نهاده
چه سان سرکشد جامی از طوق شوقش
که مسکین چو قمری بدان طوق زاده
***
1436
بر سر کویت زمن خشک استخوانی مانده
پیش تیرت یادگار از من نشانی مانده
در بیابان غمت تا رفته عقل و صبر و هوش
چیست دل، سرگشته ای از کاروانی مانده
زیر ابرو چشم و رخسارت بود بر روی گل
خفته ترکی مست و بر بالین کمانی مانده
تا یکی را زان دو لب پوشیده خط گویی زمن
نیم جانی گشته غایب، نیم جانی مانده
جان بر اوج آسمان از آستانت دور هست
بر زمین مرغی زعالی آشیانی مانده
بی تو گفت و گو نخواهم بهر ناله در رهت
چون درآیم در دهان جنبان زبانی مانده
مانده جامی از جوانی دور و زانش باک نیست
باک از آن دارد که مهجور از جوانی مانده
***
1437
بیا ساقی که شد با می پرستان عهد گل تازه
فگند آواز بلبل در چمن زین معنی آوازه
کهن رسمی است توبه، ترک آن خوش تر درین موسم
که سبزه خرم است و سوری و سوسن تر و تازه
زبار محنت روان شد ابتر دفتر عیشم
کند زابریشم چنگش مغنی کاش شیرازه
در ایوان خرابان آر رو از کعبه تا بینی
علو همت بانی و حسن صنعتش را زه
قیاس کار جانبازان مکن بر حال رعنایان
که باشد سرخ روی غازیان از خون نه از غازه
به طرف عارض آن خط بس، زنخدان نیست جای او
همان بهتر که ننهد پای خود بیرون ز اندازه
مکن در سینه جامی خانه شهر آشوب شوخی را
که دارد خانه از شهر وفا بیرون دروازه
***
1438
ای زغمزه چشم تو بر جان و دل ناوک زده
دیگری در رشک از آن ناوک که بر هر یک زده
آن دهان را در رسوم دلبری کوچک مخوان
راه دل بر بس بزرگ دین که آن کوچک زده
زاستخوان سینه چون تیرت دو نیمه گشته دل
از درون فریاد نصف لی و نصف لک زده
تا رگ جان در تنم باشد نهم بر سر چو تاج
پاسبان تو شبم سنگی که بر تارک زده
چون دهان در صفحه ی رویت محل شک فتاد
خال هایت بر حواشی نقطه های شک زده
هر که با عیش دو عالم از تو رو برتافته
دست خویش از دولت بسیار در اندک زده
دعوی عشق ترا زلفت قوی مستمسکی است
چون زعشقت دم زده جایی به مستمسک زده
***
1439
حلقه ی زلف را گشاد مده
عمر سوداییان به باد مده
کشته بادا به خنجر بیداد
هر که آموزدت که داد مده
ناقه ی عزم تیزپای مرا
جز به کوی خود ایستاد مده
بنشین خوش درون دیده ی من
جای مردم درین سواد مده
چوندهی زاد رهروان غم و درد
هیچ کس را زمن زیاد مده
یاد من کن به لطف لیک مرا
آنچه من کرده ام به یاد مده
نامرادی مراد جامی و بس
راه او جز بدین مراد مده
***
1440
تو پریرویی و عالم زتو پر دیوانه
نیست خالی زتمنای تو یک فرزانه
نیست همتای تو کس، قیمت خود را بشناس
که تویی درج فلک را گهر یک دانه
شانه را چند دهد زلف تو مشاطه به دست
شانه از دست برون بادش و دست از شانه
خانه ی دولت جاوید بود منزل تو
نه به فرق سر ما پای زدولت خانه
بخت پروانه ی یک پرتوم از شمع رخت
داد کو آن که رساند به تو این پروانه
خواست پیمانه که چون جام نهد لب به لبت
پر ازین روست سبو را دلی از پیمانه
میلت ای طفل به افسانه چو جامی دانست
ساخت در عشق تو خود را به جهان افسانه
***
1441
ای زچشمم اشک خونین ریخته
خون مردم را به خاک آمیخته
آن نه گلبرگست بل کز رشک تو
گل شکوفه کرده خون بر ریخته
بر سر آشفته حالان صد بلا
زلفت از هر تار موی آویخته
چشم و ابرویت پی تاراج دین
فتنه ها از گوشه ها انگیخته
قطع میدان فراقت چون کنم
توسن صبرم عنان بگسیخته
خواستم رسم خطت نقاش صنع
سوده مشک ناب و بر گل بیخته
هیچ دانی کیست جامی بر درت
بنده ای از خواجگی بگریخته
***
1442
یار زلف دو تا به هم بسته
صد کمند بلا به هم بسته
جعد مشکین او به هر حلقه
صد دل مبتلا به هم بسته
دو لبش بسته شد زما به سخن
دو شکر گوییا به هم بسته
پیش آن روی چیست دسته ی گل
چند شاخ گیا به هم بسته
چون دو زلفش ازو دست رقیب
خوش بود از قفا به هم بسته
نامه ی ما به او بود سوی شاه
دو سه حرف از گدا به هم بسته
شعر جامی شنید و گفت به طنز
این همه از کجا به هم بسته
***
1443
گر هر حرام بودی چون باده مست کاره
همواره مست بودی شیخ حرام خواره
حاشا که باده نوشان ریزند جرعه بر وی
اندیشه های پنهان گر سازد آشکاره
عارف به کنج خلوت خاموش و سر عرفان
با این و آن مقلد گفته هزار باره
در قعر بحر ماهی بسته دهان و غوکان
بگشاده لب به دعوی بی معنی از کناره
دیوانه وار واعظ، گوید سخن پریشان
گرد آمده گروهی بر وی پی نظاره
سررشته ی تعلق نگسسته صوفی از خود
بخیه زدن چه سودش بر دلق پاره پاره
گیرند چون شماره جامی مقلدان را
کن جهد آنکه باشی بیرون از آن شماره
***
1444
بازم طفیل خیل سگان نام برده ای
ای من سگ تو گرچه به ناکام برده ای
نگشاده دست بهر دعای تو من هنوز
بی موجبی چه دست به دشنام برده ای
می ران سمند ناز که در سرکشی گرو
از خنگ چرخ و توسن ایام برده ای
خود ساز پست قدر رقیبان که نیست کس
کآرد فرو خری که تو بر بام برده ای
در لطف تن که هست دو ساعد بر آن گواه
دست از سمن بر آن گل اندام برده ای
ره داده ای به باغ جمالت نسیم را
از جعد خویش و جان من آرام برده ای
جامی سپاس لعل لبش گو که عمرها
فیض کرم ز رشحه ی آن جام برده ای
***
1445
ای کزان آرام جان ها مانده تنها زنده ای
زندگی باشد وبال جان تو تا زنده ای
یار قتل عاشقان امروز با فردا فگند
شاد زی ای آنکه بر امید فردا زنده ای
گر نه ای ای زاهد از عشق جوانی زنده دل
در حقیقت مرده ای گر آشکارا زنده ای
ما تن خاکی، تو روح پاکی ای جان و جهان
گرچه ما مردیم دور از تو، تو بی ما زنده ای
وصل هجر آمد حیات و مرگ ای دل شکرکن
گر من اینجا مرده ام باری تو آنجا زنده ای
یار گوید هر زمان خواهم همین دم کشتنت
غم مخور ای دل تو خود بهر همین ها زنده ای
نیم مرده بر درت عمریست در جان کندنم
کس نمی پرسد که جامی مرده ای یا زنده ای
***
1446
گفتمش با لعل جانبخش از مسیحا کم نه ای
گفت دم درکش که تو شایسته ی این دم نه ای
گفتم از دامت رهایی یابد آخر مرغ دل
گفت گویا واقف این جعد خم در خم نه ای
چند نالم گفتم از دست تو در عالم چو نی
گفت رو می نال پندارم تو در عالم نه ای
گفتمش می بارد از ابر غمت باران درد
گفت چون سبزه از آن باران چرا خرم نه ای
گفتمش دل چاک شد پیکان مدار از وی دریغ
گفت با زخم چنان در خورد این مرهم نه ای
گفتم ار شادم نسازی باری از غم کم مکن
گفت اگر انصاف باشد لایق غم هم نه ای
گفتم آن راز دهان با محرمان نه در میان
گفت رو جامی که تو این راز را محرم نه ای
***
1447
رخ برافروخته ای ماه منور شده ای
قد برافراخته ای رشک صنوبر شده ای
در نکویی رخ تو روز به روز افزونست
دی نکو بودی و امروز نکوتر شده ای
نیست حد بشر این حسن لطافت که تراست
روح قدسی که بدین شکل مصور شده ای
خوی تو با همه عشاق وفا و کرم است
در حق ما چه جفا گوی و ستمگر شده ای
پیش بالای تو بستند همه سرو قدان
جای آن دارد اگر بر همه سرور شده ای
اندکی سایه فکن بر سرم ای دولت وصل
که پس از محنت بسیار میسر شده ای
جامی از حرف ریا پاک بشو لوح ضمیر
دو سه روزی که حریف می و ساغر شده ای
***
1448
الله الله چه نازنین شده ای
آفت عقل و هوش و دین شده ای
من چنانم زبی دلی که مپرس
تا تو در دلبری چنین شده ای
کرده ای رخ زچین طره عیان
غیرت لعبتان چین شده ای
زآتشین لعل آبدار لبت
خاتم حسن را نگین شده ای
من به جان بنده ی کمین توام
بهر قتلم چه در کمین شده ای
گشته ای گم دلا به فکر لبش
چون مگس غرق انگبین شده ای
جامی از فکر آن دهان و میان
خرده دان و دقیقه بین شده ای
***
1449
ای که مرا به صد جفا سینه فگار کرده ای
با تو یکیست عهد من گر تو هزار کرده ای
بوسه قرار کرده ای کز لب خود عوض دهم
جان به لبم رسید کو آنچه قرار کرده ای
خط عذار تست این یا نه که مشک سوده ای
چشمه ی آفتاب را زیر غبار کرده ای
خوابگهم جدا ز خود ساخته ای حریر و گل
بالش خاره داده ای بستر خار کرده ای
جلوه کنان همی روی مرکب ناز زیر ران
غارت عقل و هوش را فتنه سوار کرده ای
روی چو گل نموده ای سبزه بر آن فزوده ای
کلبه ی محنت مرا باغ و بهار کرده ای
جامی اگر نه عاشقی در ره نیکوان چرا
دل به دو نیم مانده ای دیده چهار کرده ای
***
1450
جانا چه شد که چنگ جفا ساز کرده ای
ناسازییی چو بخت من آغاز کرده ای
دل را به دام طره ی طرار بسته ای
جان را شکار غمزه ی غماز کرده ای
هرگز نکرده ای به نیاز من التفات
ور زانکه کرده ای زسر ناز کرده ای
مدهوش وار در قدمت سر فگنده ایم
ما را به عشوه مست و سرانداز کرده ای
صد مرده بیش زنده شدست از لبت چه عیب
گر چون مسیح دعوی اعجاز کرده ای
خون خورده ام بسی چو صراحی که یک دمم
در بزم وصل خویش سرافراز کرده ای
جامی روایح نفست داده بوی گل
هر جا چو غنچه دفتر خود باز کرده ای
***
1451
حسن خویش از روی خوبان آشکارا کرده ای
بس به چشم عاشقان آن را تماشا کرده ای
زآب و گل عکس جمال خویشتن بنموده ای
شمع گل رخسار و ماه سرو بالا کرده ای
جرعه ای از جام عشق خود به خاک افشانده ای
ذوفنون عقل را مجنون و شیدا کرده ای
گرچه معشوقی لباس عاشقی پوشیده ای
آنگه از خود جلوه ای بر خود تمنا کرده ای
بر رخ از زلف سیه مشکین سلاسل بسته ای
عالمی را بسته ی زنجیر سودا کرده ای
موکب حسنت نگنجد در زمین و آسمان
در حریم سینه حیرانم که چون جا کرده ای
می کنی جامی گم اندر عشق اسم و رسم خویش
آفرین بادا برین رسمی که پیدا کرده ای
***
1452
شب ها من و خیال تو و کنج خانه ای
با خود زگفت و گوی تو هر دم فسانه ای
کردند عاشقان بحلت خونشان بریز
هر دم چه حاجتست که جویی بهانه ای
سوزد زبان خامه گه شرح اشتیاق
گر آتش غم تو برآرد زبانه ای
خواهم عنان گرفتنت ای شهسوار حسن
باشد بدین بهانه خورم تازیانه ای
اینک دل فگار من ای ترک تندخوی
بهر خدنگ غمزه چه خواهی نشانه ای
تا جا گرفت خیل خیالت میان جان
غم رو نهاد سوی من از هر کرانه ای
جامی چه اعتبار برآن آستان زتو
همچون تو صد گداست به هر آستانه ای
***
1453
ای ترا چون من به هر ویرانه ای دیوانه ای
پیش ماه عارضت شمع فلک پروانه ای
محنت یعقوب از درد و غم من شمه ای
قصه ی یوسف به دور خوبیت افسانه ای
نقد جان و دل نه بهر خویش می خواهیم ما
صرف راه تست اگر داریم درویشانه ای
گر به خالت دست بردم پیش، پامالم مکن
مور مسکین را نشاید کشت بهر دانه ای
خان و مان گر گشت ویران شکر کز اقبال خویش
بر سر کوی بلا داریم محنت خانه ای
بیدلان را نیست ره در عشرت آباد وصال
بعد ازین ما و فراق و گوشه ی ویرانه ای
جامی از یک جرعه ی جام غمت بی خود فتاد
وای اگر ساقی هجران پر دهد پیمانه ای
***
1454
زان تازه خط سبز که بر لب فزوده ای
هوش و خرد به تازگی از ما ربوده ای
خضرست آن نه خط که زلعل حیات بخش
دیگر به آب زندگی اش ره نموده ای
گفتند ناسزای تو می گفت دی بتی
امروز خوش دلم به گمان کان تو بوده ای
هرگه به لطف جانب ما کرده ای نظر
بر روی ما دریچه ی رحمت گشوده ای
شبها چه غم زمحنت بی خوابی منت
زین سان که خوش به مسند راحت غنوده ای
گفتی مگوی قصه ی جامی چه حاجتست
روزی اگر فسانه ی مجنون شنیده ای
***
1455
ای سرو راستین که کله کج نهاده ای
وی تازه گل که پرده زعارض گشاده ای
از جنس آب و خاک نه ای، از چه گوهری
وز نوع جن و انس نه ای از که زاده ای
نازکتری زبرگ سمن ورنه گفتمی
بر شکل سرو ریخته از سیم ساده ای
وصف ترا چنانکه تویی چون کنم خیال
کز هر چه در خیال من آید زیاده ای
رفت آن سوار و صبر و خرد در رکاب او
ای اشک خون گرفته تو چون ایستاده ای
خود را میان راه فگندم به خشم گفت
زین سان چرا عنان دل از دست داده ای
سر بر نشان پاش نهادم به عشوه گفت
جامی برو چه در پی من سر نهاده ای
***
1456
لذت عشق فرورفت مرا در رگ و پی
عشق می گویم و جان می دهم از لذت وی
ذکر توبه مکن ای شیخ که با باده فروش
کرده ام عهد که دیگر نکنم توبه زمی
همت از پیر مغان خواه که از خود برهی
جز بدان بدرقه مشکل شود این مرحله طی
یار در جان و دلم در طلبش سرگردان
سیر مجنون سوی هر وادی و لیلی در حی
شعله زد آتش ما از دم نی ای مطرب
این چه دم بود که امروز دمیدی در نی
نکنی رقص که من کوه وقارم ای شیخ
پیش رندان سبک روح گرانی تا کی
جامی اوصاف می صاف نیارد گفتن
گر نه فیضش رسد از باطن خم پی در پی
***
1457
زشیخ چله نشین دور باش و چله ی وی
که هست چله ی وی سردتر از چله ی دی
سلوک وادی خونخوار فقر چون آید
زلاشه ای که بود پیش اهل دل لا شی
نشان چه می دهد از شاه بارگاه قدم
نکرده یک قدم از شاهراه امکان طی
خیال بین تو که سودای رهبری دارد
ز رهروان طریقت نه پای دیده نه پی
مجوی حالت مستان زبانگ هی هی او
که مرغ انس هوا می کند از آن هی هی
زخود نکرده سفر یک دو گام اما هست
معارفش یکی از روم و دیگری از ری
به شیخ شهر ندارد ارادتی جامی
مرید عشوه ی ساقیست او و نشوه ی می
***
1458
چند گردم بهر لیلی گرد حی
نی زلیلی پای می بینم نه پی
گر بمیرم در غم لیلی خویش
یا کرام الحی لا تاسوا علی
بر زبانم نام لیلی تا به چند
در ضمیرم مهر لیلی تا به کی
ای که از لیلی همی گویی نشان
اینما صادقتها ارسل الی
دیگران از خم می مستند و من
مست لیلی ام نه خم دیده نه می
هر چه جز لیلی برون کردم زدل
لیس فی قلبی سوی لیلای شی
وایه ی جامی همین لیلی بود
گر نیابد وایه ی خود وای وی
***
1459
نشان نبود زعهد الست و قول بلی
که می رسید به گوش دلم زعشق ندی
از آن ندیست که جانم فدیست در ره عشق
هزار جان گرامی فدیش باد فدی
از آن ندیست که یک نغمه چون برون افتاد
صدای آن ز ثریا گرفت تا به ثری
از آن ندیست که از شاخ سرو مرغ چمن
بر اهل ذوق کند داستان عشق ملی
صفای دردکشان تافت بر دل صوفی
پلاس میکده را ساخت طیلسان و ردی
زعکس جلوه ی معشوق بهره مند نشد
کسی که آیینه ی خویش را نداد جلی
رموز عشق توان گفت لیک با محرم
پرست خاطر جامی از آن رموز بلی
***
1460
ای صورت زیبای تو مجموعه ی معنی
ویران شده ی عشق تو معموره ی تقوی
در مکتب عشق تو خرد با همه دانش
چون طفل نوآموز نداند الف از بی
از فکر جهان فرد شو ای دل که توان شد
همسایه ی خورشید بدین شیوه چو عیسی
در کوی تو گر پرتوی از روی تو بینم
آن وادی ایمن بود این نور تجلی
خوبان قبایل همه با لطف شمایل
مجنون طلب و خاطر مجنون سوی لیلی
طوبیست قد ناز تو وان زلف دلاویز
کافتاده زبالا به زمین سایه ی طوبی
جامی زمی لعل لبت چاشنیی یافت
در باخت به میخانه همه دنیی و عقبی
***
1461
نسیم صبحدم ای روح بخش روح فزای
به کوی دوست گذر، مشک بین و غالیه سای
زگرد ره چو بر آن خاک در زنی نفسی
پس از اجازت دربان زمین ببوس و درآی
ببند دست به خدمت و گر مجال شود
به عرض حال من بی زبان زبان بگشای
نمودمت تن چون موی خویش ضعف مرا
به آن میان چو مو، مو به موی بازنمای
چو در خرام نهد پای بر زمین برسان
تضرع رخ زردم به خاک آن کف پای
زناله های منش یاد ده به بزم طرب
چو مطربان خوش الحان شوند نغمه سرای
زحال جامی اگر پرسدت بگو اینک
نوشته نامه ای از آب چشم خون پالای
زبس که کاست اگر خوانیش تواند ساخت
درون نامه میان حروف خود را جای
پی دعای تو هر دم کشد به رشته ی نظم
جواهر سخن از بحر طبع گوهر زای
***
1462
وای من وای من زعشق تو وای
من جوی الحب من یحن سوای
شد شب تار روز منتظران
همچو مه یک شبی به بام برآی
جان درآمد به محمل تو روان
چون برآمد زدور بانگ درای
تا به پایم خلید خار رهت
می برد دیده رشکم از کف پای
شد پر از خون دل چو خانه ی چشم
خانه ی من زچشم خون پالای
جانم از گریه های تلخ بسوخت
لب شیرین به خنده ای بگشای
جای جامی حریم کوی وفاست
به جفای تو کی رود از جای
***
1463
ساختم چشم راست بهر تو جای
راست شد جا کرم نمای و درای
کهنه شد دور ماه نوبت تست
زابروی خود مه نوی بنمای
کرده ام از دو دیده پای وز اشک
می روم در رهت پرآبله پای
گریه ام در گلو گره شده است
تیغ بردار و این گره بگشای
فرق من تا قدم ربوده ی تست
صبر و هوشی که مانده هم برپای
تیغت از خون هر که گیرد رنگ
زنگ آنرا به قتل من بزدای
محتسب را نماند باد بروت
ریش قاضی کنید می پالای
راه تقوا چه سان رود جامی
مانده از جام درد در گل و لای
***
1464
بگشای ساقیا به لب شط سر سبوی
وز خاطرم کدورت بغدادیان بشوی
مهرم به لب نه از قدح می که هیچکس
زابنای این دیار نیرزد به گفت و گوی
از ناکسان وفا و مروت طمع مدار
از طبع دیوا خاصیت آدمی مجوی
در راه عشق زهد و سلامت نمی خرند
خوش آنکه با جفا و ملامت گرفت خوی
عاشق که نقب زد به نهانخانه ی وصال
دارد فراغتی زنفیر سگان کوی
بی رنگی است و بی صفتی وصف عاشقان
این شیوه کم طلب زاسیران رنگ و بوی
جامی مقام راست روان نیست این زمین
برخیز تا نهیم به خاک حجاز روی
***
1465
نشان جام جم و آب خضر می طلبی
ز شیشه ی حلبی جوی و باده ی عنبی
چه شد زکوی تو گر یک دو روز ماندم دور
لدیک روحی و قلبی الیک منقلبی
اگر چه پایه ی قدرت فراز کیوان است
بترس ماه من از ناله های نیم شبی
شب فراق زخون خوردن منت چه خبر
بدین صفت که تو سرمست باده ی طربی
گذشت عمر وصال و رسید شام فراق
فعاد همی حزنی و زاد لی تعبی
به شیخ شهر مگو جامیا حکایت عشق
مجوی از عجمی فهم نکته ی عربی
***
1466
زارم از فرقت شیرین دهنی نوش لبی
چاره وصلست برانگیز خدایا سببی
جان که در موج غم افتاد جدا زان لب لعل
عاقبت خواهدش آن موج رساندن به لبی
چون نیامد ادب بزم وصال از من مست
دم به دم می رسد از شحنه ی هجرم ادبی
ساخت با نغمه ی غم مرغ دلم زانکه نخاست
هرگز از بلبل این باغ نوای طربی
سوخت از تاب غمش جان و دلم گرچه طبیب
نکند از تن رنجور من احساس تبی
طلب روز و دعای شبم این کرد اثر
گرنه روزی شودم وصل میسر نه شبی
جامی از راه طلب ماند زهی حسرت و درد
گرنه مطلوب درآید زدرش بی طلبی
***
1467
ای بر سمن از سنبل تر بسته نقابی
در گردن جان هر خم زلف تو طنابی
تو تاب نظر ناری و من طاقت دیدار
ای کاش ببندی به رخ خویش نقابی
ای از پس عمری بر ما آمده تا چند
خاموش نشینی نه سوآلی نه جوابی
ذوقی ندهد عشق گر از جانب عاشق
نبود گله ای وز طرب دوست عتابی
خواهم به سر کوی تو ز آب مژه خون خورد
تا هست درین شهر نصیبم دم آبی
گیرم نگشایی نظر مهر به سویم
کم زانکه نگاهی بکنی بهر ثوابی
جامی که به تحصیل فنون عمر به سر برد
بی حاشیه ی ذوق تو نگذاشت کتابی
***
1468
به شهر نیکوان مسکین غریبی
که جز خون خوردنش نبود نصیبی
عجب بیمارییی دارم زعشقت
که عاجز شد ز درمان هر طبیبی
چو من عاشق بسی یابی ولیکن
نیابم چون تو در عالم حبیبی
زکویت رخ نتابم گرچه بینم
به کف تیغ جفا هر سو رقیبی
نیفتد نوبهار خوبیت را
خوش الحان تر زجامی عندلیبی
***
1469
عاشق و رندم و خراباتی
فارغ از زاهد مناجاتی
در شهود کمال حسن ازل
کل شیء اراه مرآتی
کل وقت اری محیاه
لیس الا اعز اوقاتی
کل حال اذوق بلواه
لیس الا اجل حالاتی
در خرابات عاشقان شب و روز
من و آن دلبر خراباتی
جرعه ای می کشیم و می کوشیم
فی طریق الهوی کما یاتی
با خراباتیان نشین جامی
بگسل از صوفیان طاماتی
***
1470
همچو مه طالع شدی، در دیده منزل ساختی
خانه ی دل را زمهر دیگران پرداختی
برگذشتی فارغ از من نی سلام و نی علیک
من ندانم کرده ای نادیده یا نشناختی
از بر سیمین دلان چون سنگ بیرون آمدی
سنگ در هنگامه ی سیمینبران انداختی
عمرها دور از بر تو بی نوا بودم چو چنگ
هرگزم روزی به بر نگرفتی و ننواختی
راست بازی بود با آن قد همیشه پیشه ات
داد ما آمد چرا چون زلف خود کج باختی
چون رسیدی از دهان تنگش ای شکر به کام
گر نه زان لب ها خجل گشتی چرا بگداختی
جامی از دل شعله ی آهت به گردون سر کشید
بر سر بازار رسوایی علم افراختی
***
1471
دل زمهر دیگران برداشتی
در دل ما مهر دیگر کاشتی
در چه افگندی دلم را زان ذقن
از جفا مویی فرونگذاشتی
شمع رخ کردی نهان از آه من
آه من باد هوا انگاشتی
طعن خود رایی زدی بر عاشقان
عاشقان را همچو خود پنداشتی
ای خوش از چنگ تو وقت من مگر
گیرمت در بر به وقت آشتی
نوبت شاهی زدی در ملک حسن
زآتش دلها علم افراشتی
جامی آخر کشته ی تیغش شدی
سر در آن کردی که در سر داشتی
***
1472
ساقی بیا که به ز خودی عشق و بی خودی
در ده شراب لعل زجام زبرجدی
می ده به روی شاهد مهوش که این بود
سرمایه ی سعادت و اقبال سرمدی
می چیست جذب عشق که بد را و نیک را
سازد تهی ز وسوسه ی نیکی و بدی
شاهد کدام آنکه شهود جمال اوست
مقصود منتهی و تمنای مبتدی
در شرع عشق هر چه بجز می ضلالتیست
خوش آنکه شد به شارع میخانه مهتدی
این نکته با فقیه چه گویم که بهره نیست
بوجهل را زمشرب عذب محمدی
بیچاره مدعی کند اظهار علم و فضل
نشناخته قبول ز رد جید از ردی
با روی چین گرفته و پشت دو تا زند
گلبانگ گلعذاری و لاف سهی قدی
جامی بسوز دلق تعلق که دوختند
بر قد همت تو قبای مجردی
***
1473
مرید توام زانکه جان را مرادی
الیک استنادی علیک اعتمادی
عجب دلفروزی عجب خانه سوزی
که صد خان و مان را بر آتش نهادی
عجب کینه جویی عجب تندخویی
که جان دادم از عشق و دادم ندادی
به داد تو نازم، و داد تو ورزم
که سلطان دادی و شاه ودادی
چو در کعبه رویت نبینم چه حاصل
زطی بیابان و قطع بوادی
جمال تو نادیده جان داد جامی
زهی ناامیدی، زهی نامرادی
***
1474
هوای نیکوان عیش است و شادی
مراد عشق بازان نامرادی
فداک یا غراب البین روحی
فان سعاد قد هویت بعادی
به وصل دوست لطفش رهنمون گشت
ولکن عاقنی کید الاعادی
به سوی ما به چشم لطف دیدی
به روی ما در رحمت گشادی
خیالک مونسی فی کل واد
و وصلک مقصدی فی کل نادی
دلم صد پاره و هر پاره صد داغ
فوادی وا فوادی وا فوادی
همین فریاد دارد جامی از تو
که جان داد از غم و دادش ندادی
***
1475
به یمن سایه ی چتر فلک سای خداوندی
خراسان غیرت چین شد زترکان سمرقندی
زباران سرشک آرزومندان بحمدالله
که آمد در برومندی نهال آرزومندی
همایون موکب جانان رسید ای چرخ زنگاری
چرا این اطلس فیروزه در پایش نیفگندی
کله چون کج نهد ماه من ای خورشید می شاید
که پیش چاوشان خیلش از جوزا کمربندی
مگوییدم که شو خرسند چون دیدار او دیدی
مسلمانان نیاید راست با هم عشق و خرسندی
چو پاکانش پسندیدند یا رب دامن پاکش
مبرا دار تا دامان حشر از هر چه نپسندی
پدروار این همه مهر و محبت تا به کی جامی
چو با مادر نمی آرند خوبان سر به فرزندی
***
1476
در لباس نیلگون تا جلوه کردی ای پری
مه دگر ننمود رخ زین پرده ی نیلوفری
با لباس آسمانی هر که دید ای مه ترا
شد برو چون روز روشن کافتاب دیگری
شاخ شمشادی که پیچیدست نیلوفر بر آن
سرو آزادی که دارد رخ زگلبرگ طری
رسم دورانست نیلوفر به زیر آب لیک
عکس این کرد آن تن نازک زهی صنعتگری
برگ گل در غنچه نازک باشد اما در قبا
ای گل خندان تو بسیاری ازو نازکتری
چند استغنا چه کم گردد زجاه و حشمتت
گر به چشم مرحمت سوی غریبی بنگری
قدر حسنت جامی صاحب نظر دانست و بس
قیمت جوهر کسی نشناسد الا جوهری
***
1477
ای که از شاخ گل لطیف تری
روی خود بین به گل چه می نگری
خاک پایت شدن چه سود کند
چون تو از سرکشی نمی گذری
گر زاغیار پوشمت چه عجب
که مرا چشم روشن دگری
یار با ما و ما به گرد جهان
آه ازین غافلی و بی خبری
ره به کوی وصال آسانست
گر کند نورعشق راهبری
شیر گردون نشایدم سگ کوی
گر مرا از سگان خود شمری
جامی از بندگان خاصه ی تست
نیست زین عاشقان دربدری
***
1478
به روی من از لطف بگشا دری
مرا زین درم بر در دیگری
سرم را مکن زآستانت جدا
که با آستان تو دارم سری
زمسکینی ام نیست جا پیش تو
زمن هیچ جا نیست مسکین تری
شد افزون زافسون تو سوز دل
دمیدی دمی، شعله زد اخگری
ندارد فروغ رخت آفتاب
چو مه نیست تابنده هر اختری
بریدی به آن غمزه پیوند وصل
زدی بر رگ جان مرا نشتری
زمیگون لبت دور جامی مدام
زخون جگر می کشد ساغری
***
1479
ای مرغ سحر چند کنی ناله و زاری
از درد که می نالی و اندوه که داری
گر هست ترا شوق گلی خیز چو بلبل
بگذر به تماشاگه گلهای بهاری
چون فاخته گر شیفته ی سرو روانی
اینجا چه کنی طرف چمن را چه گذاری
نی نی غلطم هست، ترا هم غم و دردی
زان مه که چو گل بهر سفر بست عماری
غم نامه ی هجران به پر و بال تو بستیم
زنهار که آنرا به سگانش نسپاری
گر قصه ی جامی زتو پرسد خبرش ده
کافتاده زهجر تو به صد محنت و خواری
دارد به رهت دیده ی امید که روزی
بازآیی و بر وی نظر لطف گماری
***
1480
مرا بر دلست از تو چون کوه باری
وزان کوه چشمم بود چشمه ساری
وزان چشمه سارست هر دم دمیده
زخون جگر گرد من لاله زاری
چه باشد که روزی به عزم تماشا
فتد سوی این لاله زارت گذاری
نروبم رهت را به مژگان که ترسم
نشیند به دامان پاک غباری
خوشا آنکه تو جان و من بوسه خواهم
تو نی گویی ام در جواب و من آری
ز راه کرم پای بر دیده ام نه
که دارم به ره دیده ی اشکباری
به مرهم مداوا مکن زخم جامی
که باشد ز تیغ تواش یادگاری
***
1481
کیم من بی دلی بی اعتباری
غریبی بی نصیبی خاکساری
چو برق از آه گرم آتش فروزی
چو شمع از سوز دل شب زنده داری
به دل تخم غم عشق تو کارم
ندارم غیر ازین کاری و باری
پریشان شد زعشقت روزگارم
ببخشا بر پریشان روزگاری
ز زلفت کار من آشفته تر گشت
چه گیری بر دل آشفته کاری
زمن گر خرده ای آمد مکن عیب
زخردان خرده نبود عیب و عاری
شفیع آورده ام پیش تو اینک
رخ زردی و چشم اشکباری
کم از خاک رهم حیفست کز من
نشیند بر دل پاکت غباری
به آه سرد خود خوش باش جامی
کزین دی بر دمد روزی بهاری
***
1482
مرا بس بر سر میدان عشاق این سرافرازی
که روزی پیش چوگانت کنم چون گوی سربازی
چو سرها بر سر میدانت اندازند مشتاقان
همه تن سر شوم چون گوی از شوق سراندازی
بود گوی سرم را با خم چوگان تو حالی
به یک چوگان چه باشد گر به حال گوی پردازی
درین میدان فیروزه برآید مهر هر روزه
به شکل گوی زر باشد به چوگانیش بنوازی
فلک می گوید اللهم سلم از قفای تو
چو رخش تیز گام اندر قفای گوی می تازی
به تنهایی مکن گوی سرم را در خم چوگان
درین میدان نخواهم دیگری را با تو انبازی
مکحل گشت چشم جامی از خاک سم اسبت
چو چشم انجم از گرد سپاه شاه ابوالغازی
سپهر مکرمت سلطان حسین آن کز دل روشن
کند بر آفتاب معدلت چون صبح دمسازی
بقایش باد چندان کاندرین کاخ پرآوازه
کند با صور محشر نوبت ملکش هم آوازی
***
1483
زهی از خط سبزت تازه رسم فتنه انگیزی
زتیغ غمزه ات نو دم به دم آیین خونریزی
وزید از کوی تو بادی مشام جان معطر شد
ز زلفت می فشانی گرد یا خود مشک می بیزی
بود پیوند جان آمیزش یاران تو این نکته
چرا هرگز نیاموزی و با یاران نیامیزی
شکار لاغرم زارم بکش پیش سگان افگن
نبینم قدر آن خود را که از فتراکم آویزی
بود مجموعه ی هر فتنه شکل قد دلجویت
هزاران فتنه برخیزد چو تو از جای برخیزی
گریزانم زهر نزدیک و دور ای جان برای تو
چه حالست این که چون بینی مرا از دور بگریزی
ز حج برگشته جامی در خراسان داشت روی اما
رهش زد در میانه عشوه ی خوبان تبریزی
***
1484
الله الله چه شوخ دیده کسی
که به فریاد هیچکس نرسی
من ترا خواهم از دو عالم و بس
کز دو عالم مرا همین تو بسی
از تو جز تو آرزویی نیست
انت سولی و انت ملتمسی
چون نی از خویشتن تهی شده ام
با تو دارم هوای هم نفسی
کرده عشق تو در ولایت دل
روزها شحنگی و شب عسسی
جامی از عشق نیکوان باز آی
عمر بگذشت چند بوالهوسی
***
1485
ای که جز قتل محبان هنری نشناسی
قم سریعا و خذ السیف فهذا رأسی
بس که با وحشت عشق تو دلم خوی گرفت
کلما اوحشنی زاد به استیناسی
قصه ی حلقه ی زلفت که عبیرافشان است
مذ تنفست بها قد عطرت القاسی
لاف جمعیت دل می زنی ای شیخ ولی
پای تا فرق همه تفرقه و وسواسی
چند دعوی که چو خاصان شده ام شهره ی شهر
شهره ی شهر نیی سخره ی عام الناسی
این همه باد که از عجب ترا در رگ و پی
می رود در عجبم کز چه نمی آماسی
جمع کردی به خسی چند به جاروب فریب
به خدا بهتر از آن کار بود کناسی
تا ز سرچشمه ی عرفان نخوری آب حیات
مرده ای گر به مثل خضر و گر الیاسی
محتسب رو به وقتست گر از حیله و مکر
حمله ی شیر کند جامی ازو نهراسی
***
1486
لی حبیب عربی مدنی قرشی
که بود درد و غمش مایه ی شادی و خوشی
فهم رازش نکنم، او عربی من عجمی
لاف مهرش چه زنم او قرشی من حبشی
ذره وارم به هواداری او رقص کنان
تا شد او شهره ی آفاق به خورشید وشی
گرچه صد مرحله دورست ز پیش نظرم
وجهه فی نظری کل غداة و عشی
صفت باده ی عشقش زمن مست مپرس
ذوق این می نشناسی به خدا تا نچشی
مصلحت نیست مرا سیری از آن آب حیات
ضاعف الله به کل زمان عطشی
جامی ارباب وفا جز ره عشقش نروند
سر مبادت گر ازین راه قدم بازکشی
***
1487
با هر که غیر ماست چو شیر و شکر خوشی
با ما چه موجبست که چون آب و آتشی
ما همچو آب در قدمت سر نهاده ایم
ای سرو سرفراز سر از ما چه می کشی
می گفت شانه با سر زلفت که از چه رو
پیوسته در کشاکش دوران مشوشی
حال ترا ز مایه ی جمعیت این بس است
کاسوده در حمایت آن روی مهوشی
گفتا بلی ولی چه کنم کز فریب دهر
بس عیش خوش که گشت مبدل به ناخوشی
چون صاحب عمامه و فش فاش شد به زرق
خوش وقت بی عمامگی ما و بی فشی
آگه زتلخ کامی جامی اگر شوی
کز جام هجر همچو خودی جرعه ای چشی
***
1488
گهی در دل گهی در دیده باشی
دلم را خون کنی ور دیده باشی
زلوح خاطرم نقش بتان را
تراشیدی خوشا این بت تراشی
خریدار تو زان رو شد جهانی
که چون یوسف به خوبی گشته فاشی
چو چنگ از دست تو زان می خروشم
که چون چنگم رگ جان می خراشی
چه می پرسی که جامی عاشق کیست
چه گویم من تو هم دانسته باشی
***
1489
باشد از شوب ریا مشرب رندان صافی
عیب ایشان مکن ای خواجه زبی انصافی
لاف کم زن که نه از شیوه ی مردان خداست
ای که از شیوه ی مردان خدا می لافی
تا ز اوصاف من و ما نشود صوفی صاف
اهل صفوت نکنندش به صفا وصافی
لب فروبند که جز رزق تو نازل نشود
گر به فریاد و فغان سقف فلک بشکافی
امتیاز سره قلب جهان دشوارست
خاصه وقتی که به قلاب رسد صرافی
جامی افشا چه کنی در غزل اسرار ازل
کی بود نظم قوافی به حقایق وافی
بر تن حجله نشینان معانی تنگست
هر شعاری که تو از شعر عبارت بافی
***
1490
خسته ی زخم عشقم ای ساقی
لاطبیب لها و لا راقی
باده ی غم زدا فگن در جام
انه رقیتی و تریاقی
درد نوشان چو درد من دیدند
حیث اجری الدموع آماقی
بس که راندند خون دل ز مژه
فاض اقداحهم کاحداقی
ای که با ابروی خمیده ی خویش
زیر این سقف نیلگون طاقی
بی تو بیش از حدست جامی را
محنت هجر و درد مشتاقی
شمه ای با تو گفتم و رفتم
قس علی ما سمعته الباقی
***
1491
صدای آن غژ گم گشت و شکل آن غژکی
که شور مجلس عشاق شد ز پر نمکی
ز پرده ی بشری می زند نوا لیکن
رسد به گوش من آواز سبحه ی ملکی
دمید صبح یقین از فروغ جام ای شیخ
ز زهد خشک چرا مانده در حجاب شکی
ز سعد و نحس فلک دم زند منجم شهر
ز بزم عشرت ما دور باد آن فلکی
عروس عشق ترا دایه شد نمی دانم
که شیر ذوق ز پستان او چرا نمکی
سحاب مکرمت و آب رحمتی جانا
ولی چه سود که بر کشتزار ما نچکی
هزار بلبل خوشگوست جامی آن گل را
یکی بنال نه آخر از آن هزار یکی
***
1492
ای زخورشید جمالت ماه را شرمندگی
با گدایان تو شاهان در مقام بندگی
پرده از عارض برافگندی که من ماه توام
وه که دارد کوکب طالع بدین فرخندگی
شوکت شاهی متاعی نیست در بازار عشق
نیستی می باید و مسکینی و افگندگی
شد خراب از گریه ی بسیار چشم من بلی
خانه را آفت رسد چون پر شود بارندگی
جامی از درد فراق و داغ هجران مرده بود
بار دیگر نکهت وصل تو دادش زندگی
***
1493
ای فسون چشم مستت مایه ی دیوانگی
آشنایان ترا از خویش هم بیگانگی
شمع رخسار تو هر جا برفروزد بزم حسن
از خدا خواهند خوبان دولت پروانگی
شیوه ی رندان چه داند زاهد خلوت نشین
جلوه ی طاووس کی آید زمرغ خانگی
بگذر از طور خرد کاندر طریق عشق هست
عاقلی دیوانگی، دیوانگی فرزانگی
ای که گویی شیوه ی مردانست صبر از روی خوب
خیز کز جامی نخواهد آمد این مردانگی
***
1494
نه خرد راست قصوری و نه دین را خللی
که دهم دل به غزالی و سرایم غزلی
دفتر علم و هنر زآب قدح می شویم
مرشد عشق نفرمود جزینم عملی
دعوی نقص مرا حاجت برهان نبود
هرگزم نیست درین مسأله با کس جدلی
نقد عمری که نداری به دلش صرف مکن
جز به سودای نگاری که ندارد بدلی
چه نشان گویمت از یار، که آن نادره را
نتوان گفت مثالی، نتوان زد مثلی
طی مکن طرز غزل جامی و اندیشه مدار
گر زند طعنه دعایی و کند رد دغلی
چشم شاهد نتوان بستن و مو بگسستن
که از آن رشک برد کوری وزین غصه کلی
***
1495
نه غزالی که سرایم به خیالش غزلی
یا زنم از رخ خورشید مثالی مثلی
نه کریمی که کنم فکر مدیحش چو فتد
زآفت دهر در ارکان معیشت خللی
نه فصیحی که به برهان سخن های لطیف
باشدش قوت بحثی و مجال جدلی
طی شد اسباب سخن ساقی گلچهره کجاست
که می لعل بود آنچه ندارد بدلی
می خور و روی نکو بین که ملایک نکنند
ثبت در نامه ی اعمال تو به زین عملی
جیب خاص است که گنج گهر اخلاص است
نیست این در ثمین در بغل هر دغلی
جامی از عشق مگو نکته به زاهد که بود
هر محل را سخنی هر سخنی را محلی
***
1496
می زد صفیر شوق خزان دیده بلبلی
می رفت در حقیقت حالش تأملی
گفتا زسر ناله ی من آگهی نیافت
جز بلبلی که داد زکف دامن گلی
به لطف قد و نکهت زلفت نیافتیم
بر طرف جوی سروی و در باغ سنبلی
گشتم چو خاک پست و نکردی چو آفتاب
هرگز ز اوج طارم عزت تنزلی
آمد علاج علت دل بوسه ای ز تو
ای وای اگر کند لب لعلت تعللی
چیزی بجز خیال زمن در میان نماند
تا دارم از میان تو با خود تخیلی
خم گشت پشت طاقت جامی زبار دل
بیچاره عاشقی که ندارد تحملی
***
1497
زهی از دو زلفت به هر چین دلی
زهر عقده ای عقل را مشکلی
حدیث لبت نقل هر مجلسی
فروغ رخت شمع هر محفلی
وصال تو مقصود هر طالبی
قبول تو اقبال هر مقبلی
حریم درت دارد آن منزلت
که باشد حرم در رهش منزلی
به دریوزه ی وصل چشمم زاشک
روان کرده هر گوشه ای سایلی
از آن خشک ماندست زاهد چنین
که دارد زبحر غمت ساحلی
به علم نظر کوش جامی که نیست
ز تحصیل علم دگر حاصلی
***
1498
به هر زمین که نشانی زخیمه ی لیلی
نماید از مژه مجنون روان کند سیلی
سکون و صبر چه امکان چو بست قاید عشق
زمام خاطر مجنون به محمل لیلی
پی دعای فراغت زعشق مجنون را
به کعبه برد پدر با صد آه و واویلی
گرفت حلقه که یا رب به حق این خانه
که هر دمم سوی لیلی زیاده ده میلی
به آب زمزم اگر شست خرقه زاهد شهر
چه سود از آن چو ندارد طهارت ذیلی
گهی که بار دل خویش بر تو پیمایم
به عرض ارض و سماوات بایدم کیلی
عنان دل به کف تست بنده جامی را
اگر چه صف زده خوبان ز هر طرف خیلی
***
1499
سر تا به قدم غرقه ی دریای زلالی
از تشنه لبی بر لب هر چشمه چه نالی
پیش لب تو صد قدح باده لبالب
بر ساغر خالی لب خود بهر چه مالی
از عالم صورت که همه نقش و خیال است
ره سوی حقیقت نبری در چه خیالی
ای خواجه ی عالی محل این دیر مغانست
بر صدر مکن جا که تو از صف نعالی
از عشق سخن مرتبه ی نیک بلندست
واعظ نبود لایق این پایه ی عالی
گفتی به جهان عاشق دلخسته چه دارد
جانی زغمت پر، دلی از غیر تو خالی
جامی سخن عشق به هر سفله چه گویی
در کیسه ی لولی چه نهی عقد لآلی
***
1500
ای مظهر حسن لایزالی
مرآت جمال ذوالجلالی
انوار تجلی قدم را
رخسار تو احسن الجمالی
در شأن کمال تست نازل
آیات مکارم و معالی
رویت طرف من النهارست
زلفت زلف من اللیالی
میخانه که ساحت جلالش
بادا زغبار غیر خالی
احرام حریم آن نبندند
جز دردکشان لاابالی
جامی به وظایف تضرع
مشغول بود علی التوالی
باشد به حواله ی عنایت
روزی برسد بدان حوالی
***
1501
زخشک و تر خطی داری و خالی
ندیدم از تو مشکین تر غزالی
رخت خورشید و زهر جانبش خط
کشیده از سواد شب هلالی
خیال آن میان می بندم آری
بود با خویش هر کس را خیالی
از آن گل در نقاب غنچه ماندست
که از روی تو دارد انفعالی
بود شوق تو افزون گرچه بینم
ترا هر روز و گل را بعد سالی
شود عالم دگرگون هر دم از تو
ولی بی تو نیم در هیچ حالی
به کوی عشق جامی لب فروبند
که باشد هر مقامی را مقالی
***
1502
ای باغ حسن را زجمال تو خرمی
چشم بد از تو دور که محبوب عالمی
حوری بگوی بهر خدا یا فرشته ای
کین لطف و نازکی نبود حد آدمی
زخم ترا چه حاجت مرهم بود که آن
شاید جراحت دل ما را به مرهمی
دل آن تست دم به دم از بهر بردنش
عشوه چه می نمایی و افسون چه می دهی
گر چرخ را نماند وفایی چه باک از آن
هرگز مباد جور و جفای تو را کمی
گم گشتگان بادیه ی محنت و غمیم
مشکل بریم ره به سر کوی بی غمی
جامی سگ ترا به غلامی نمی سزد
او را چه حد آنکه کند با تو همدمی
***
1503
دارند جان و دل به تو هر یک تظلمی
ای پادشاه حسن خدا را ترحمی
عشاق را زناز و تنعم فراغتیست
نازی بکن که نیست ازین به تنعمی
آهسته ران سمند خدا را که در رهت
صد سر فتاده بیش بود زیر هر سمی
گر می کنیم ناله زشوق رخت مرنج
کز شوق گل خوش است زبلبل ترنمی
جامی به جان رسید زبس گریه های تلخ
هرگز ندید از آن لب شیرین تبسمی
***
1504
ارید بسط عزامی الیک بعد سلامی
و لیس کل کلامی یفی ببعض غرامی
به شرح شوق تو طی شد تمام نامه ی عمرم
هنوز نامه ی شوقت نمی رسد به تمامی
من ازدیاک قد عاقنی تفرق بالی
انت صحیفة شوقی یقوم فیه مقامی
به روز وصل ندانم چه تحفه پیش تو آرم
که صرف شد به فراق تو نقد عمر گرامی
تروم فرش جفونی اذا قدمت مناما
و کیف افرشها و هی بالدموع دوامی
نه جای چون تو لطیفی است تنگنای دل من
چه خوش بود که به فسحت سرای دیده خرامی
زلال لطفک قد فاض من ریاض و داد
فآض برء سقامی و عاد برد اوامی
زجامی این نه جوابست نامه ی کرمت را
به قاصدان درت می دهد سجل غلامی
***
1505
سینه روزن روزنست از ناوک صید افگنی
خانه ی دل را فروغ دیگر از هر روزنی
دارم از اشک شفق گون دور از آن خورشید روی
همچو گردون هر نماز شام پرخون دامنی
نیست آن اندام نازک را مناسب هر لباس
بایدش از گل قبایی وز سمن پیراهنی
کیست گل تا چهره افروزد به خوبی پیش تو
زآتش رخسار تو یک شعله وز گل خرمنی
سهم مژگان تو از دیدار ما را بازداشت
همچو روح الله حجاب راه ما شد سوزنی
جور کم کن با من مسکین که روز بازخواست
حیف باشد دامن پاکت به دست چون منی
جامی بی خان و مان را هر دم ای بدخو مران
زانکه آن مسکین بجز کویت ندارد مسکنی
***
1506
آخر ای سرو خرامان زکدامین چمنی
که زسر تا قدم آشوب دل و جان منی
لب ببستم زسخن لیک به خلوتگه جان
گاه دل با تو و گاهی تو به دل در سخنی
بنما آن تن نازک ز قبا تا به چمن
غنچه دیگر نکند دعوی نازک بدنی
خون ما خورده چه آزار دلم می طلبی
نوش کردی می ما شیشه چرا می شکنی
می دهی یادم از آن لاله رخ ای یاد بهار
چند آتش به من سوخته دل می فگنی
یار بیماری من دید و بسی فاتحه خواند
لیک شکرانه ی آن را که نیم زیستنی
جامی آن شوخ به خونریز تو گر تیغ کشد
ادب آنست که گردن نهی و دم نزنی
***
1507
ای مرا از عشق تو در کار خود حیرانیی
در بیابان تمنای تو سرگردانیی
قصه ی دشوار هجر از مردن آسان شد مرا
باشد آری بعد هر دشواریی آسانیی
ماند بر خوان غم از من استخوانی چند و بس
گر دهی فرمان سگانت را کنم مهمانیی
کام عیشم تلخ شد زین گریه های آشکار
زان لب شیرین کرم کن خنده ی پنهانیی
بی تو تن زندان جان شد ای به قصدم بسته تیغ
دست رحمت برگشا آزاد کن زندانیی
هرگزم چون نیست ره در پیشگاه وصل تو
می نهم از دور بر خاک درت پیشانیی
پیر شد جامی زجام نیم خوردت جرعه ای
بر وی افشان تا کند زان جرعه پیر افشانیی
***
1058
خوشآنکه وارهاند ما را ز ما زمانی
روشن ضمیر پیری یا خوبرو جوانی
این در جمال صورت آرایش دیاری
وان از کمال معنی آسایش جهانی
جز در حضور اینان از خود امان نیابم
یا رب ببخش ما را یک دم ز ما امانی
اسرار عاشقان را باید زبان دیگر
دردا که نیست پیدا در شهر همزبانی
جز عشق هر چه گوید واعظ فراز منبر
آن را فسانه دانی و او را فسانه خوانی
مجنون نماند و لیلی لیکن بماند زیشان
از بهر عشق بازان فرخنده داستانی
گویند کیست جامی آشوب عقل و دینت
ماهیست کج کلاهی، شوخیست نکته دانی
***
1509
وقت گل ومی مطرب دولتیست تا دانی
دولتی چنین دریاب ای به دولت ارزانی
کیش کافران دارد نرگس تو کز مژگان
کرده صد مسلمان را رخنه در مسلمانی
در جفا کمر بستی، عهد مهر بشکستی
نیک نیک بدعهدی سخت سست پیمانی
جاه و حشمت خوبی جاودان نمی ماند
داد بی نوایان ده پیش از آنکه نتوانی
می نشانم اندر دل بهر قامتت لیکن
دانم این نهال آخر بردهد پشیمانی
می کنم زهجرانت سینه چاک چون لاله
وه که فاش خواهد شد داغ های پنهانی
عرصه ی جهان جامی غصه ای نمی ارزد
بهر بود و نابودش خویش را چه رنجانی
***
1510
تو شمع مجلس انسی و شاه عالم جانی
بناز بر همه خوبان که نازنین جهانی
عجب صبیح و ملیحی، عجب جلیل و جمیلی
ولی چه سود که قدر جمال خویش ندانی
به چهره صورت حسنی، به غمزه آفت دینی
به عشوه شور جهانی به خنده راحت جانی
به سحر نرگس مستانه آفت زن و مردی
به لطف قامت و بالا بلای پیر و جوانی
خدنگ آه زچرخ از غمت همی گذرانم
گهی بپرس که بی ما چگونه می گذرانی
نگویمت سوی خود خوان مرا بدین خوشم از تو
که خوانیم سگ خود گرچه سوی خویش نخوانی
صفات حسن تو گفتن چه حد جامی بیدل
به هر کجا که رسد فکر او، تو برتر از آنی
***
1511
هر چند زچشم ما نهانی
غم نیست چو در میان جانی
بی روی تو زیستن نخواهم
کان مرگ بود نه زندگانی
خواهم به ره تو خاک گردم
چون جلوه کنان سمند رانی
کو تیغ که پیش رویت امروز
داریم هوای جان فشانی
جامی زغم تو بس خرابست
گفتیم ترا دگر تو دانی
***
1512
ای فتنه ی چشم تو جهانی
می کن نظری به ناتوانی
پیوسته به قصد ما زابرو
تا گوش کشیده ای کمانی
هر کس برت آورد متاعی
ماییم و همین حقیر جانی
هستم سگکی بر آستانت
خرسند زتو به استخوانی
سررشته ی عشق کی توان یافت
نایافته زان میان نشانی
گر اشک چو در قبولت افتد
در پای تو ریزمش روانی
شد جامی از آن دهان و عارض
صاحب نظری و نکته دانی
***
1513
به کوی می فروشان خرده بینی
بر آن آزاده می کرد آفرینی
که از چل ساله طاعت دست خود شست
به پای خم برآورد اربعینی
نگینی داشت جم کز یمن آن بود
به ملک انس و جن مسندنشینی
بیا ساقی که هر قطره می لعل
بود در چشم ما زان سان نگینی
اگر دامان مقصودت به دستست
برافشان صوفیانه آستینی
غمش را سینه ای بی کینه باید
نروید این گیاه از هر زمینی
به کار خود مخوان ای شیخ ما را
که ما هم مذهبی داریم و دینی
گر آن ابرو شود محراب طاعت
زسجده سوده گردد هر جبینی
زخاص و عام جامی می کشد ناز
ولی خاص از برای نازنینی
***
1514
نی کیست همدمی شده از خویشتن تهی
چون سالکان زسیر مقاماتش آگهی
آزرده ای که ناله ی جانسوز می کند
هر جا زپای تا سرش انگشت می نهی
سوراخ ها به سینه ی نی بهر آن کنند
تا دم به دم ز ناله دل خود کند تهی
خفته زبانگ می جهد از جا تو مرده ای
گر در سماع بانگ نی از جا نمی جهی
دمساز نی شدم که بنالم چو شد بلند
آهنگ ناله ام دم نی کرد کوتهی
خود رسته نی که رست زخود زان همی زند
این راه بی خودی که تو یک دم ز خود رهی
جامی زناله ی دل افگار خود مگر
آگه نیی که ناله ی نی شرح می دهی
***
1515
به فکرت خواستم کز سر وحدت یابم آگاهی
خطاب آمد که از پیر مغان خواه آنچه می خواهی
کشم رخت ارادت بر در پیر مغان روزی
اگر دولت کند دمسازی و توفیق همراهی
نگویم با علو همتش زین اطلس والا
که دانم بر قد قدرش کند این جامه کوتاهی
شد از دیوان قسمت هر کسی را نامزد چیزی
من و جام صبوحی، زاهد و ورد سحرگاهی
چه سود ای شیخ هر ساعت فزون خرمن طاعت
چو نتوانی که یک جو از وجود خویشتن کاهی
به رقص آ ذره سان جامی چو آمد شامل حالت
فروغ آفتاب حشمت و جاه جهانشاهی
به اقبال قبول طبع شاه آوازه ی نظمت
چو صیت دولتش خواهد گرفت از ماه تا ماهی
***
1516
زچشمت چشم آن دارم که گاهی
کند سوی گرفتاران نگاهی
فروغ روی تو از یاد من برد
که وقتی آفتابی بود و ماهی
فروماند از قدت در بوستان سرو
به طوبا کی رسد شاخ گیاهی
بجز روی تو گردیدست چشمم
نمی بینم ازین افزون گناهی
اگر بپذیری اینک می فرستم
زآب دیده سویت عذرخواهی
گواه آه سردم صبحدم بس
که دید از صبح صادق تر گواهی
ندانم در دل جامی چه سوزست
که آهی می کشد باز و چه آهی
***
1517
هر نازنین که بینم جولان کنان به راهی
آهی زدل برآرم بر یادکج کلاهی
چون آن دو هفته مه را همچون مه دو هفته
هر هفته دید نتوان قانع شدم به ماهی
تسکین چه گونه یابد شوقم که در گذرها
از دور بینم او را وان نیز گاهگاهی
از خاک سر برآرم گر بگذرد به خاکم
زان سان که روید از گل در پای گل گیاهی
زین ره گذشت گویی آن غمزه زن که هر سو
در خون و خاک غلتان افتاده بی گناهی
صد حرف غم نوشتم در دل چو نامه وانرا
خواهم فگند سویش همراه تیر آهی
جامی فگن به خواری خود را به خاک کویش
باشد به چشم رحمت سویت کند نگاهی
***
1518
ای که در پرده به بازار جهان می آیی
ما تو بودیم ازین پیش و تو اکنون مایی
سایه ی تست جهان عدم افتاده و ما
چشم آن سایه و در چشم تویی بینایی
از کرم ساخته ای چشم جهان بین ما را
تا به این چشم جهان را نظری فرمایی
گر نگهبان نشود گنج جهان را این چشم
حاصل گنج به یغما ببرد یغمایی
شخص تو سایه ی تو، چشم تو بینایی تو
رشته صد توست ولی بر صفت یکتایی
همه اعیان جهان روی ترا آینه هاست
تا هر آیینه به آیین دگر آرایی
بنماییم ترا هم به تو افزون زهمه
چون رخ خویش در آیینه ی ما بنمایی
دل شد از عشق تو جامی که حبابش فلک است
باده بر جامی ازین جام همی پیمایی
***
1519
هر لحظه جمال خود نوع دگر آرایی
شور دگر انگیزی شوق دگر افزایی
عقل از تو چه دریابد تا وصف تو اندیشد
در عقل نمی گنجی در وصف نمی آیی
پنهانی تو پیدا، پیدایی تو پنهان
هم از همه پنهانی، هم بر همه پیدایی
زان سایه که افگندی بر خاک گه جلوه
دارند همه خوبان سرمایه ی زیبایی
بی پرده ی آب و گل ما را ننمایی رو
خورشید درخشان را تا کی به گل اندایی
ای گشته عیان هر جا، هر جا که شوی پیدا
گردد زغمت شیدا صد عاشق هر جایی
جامی زدویی بگسل، یک روی شو و یکدل
باشد که کنی منزل در عالم یکتایی
***
1520
عجب مطبوع و موزونی، عجب زیبا و رعنایی
عجب شوخ دل آشوبی، عجب ماه دلارایی
به غمزه آفت جانی، به قامت سرو بستانی
به رخ شمع شبستانی، به لب لعل شکرخایی
دلی دارم زغم پرخون، غمی دارم زحد بیرون
دریغا گر تو بر حال من بیدل نبخشایی
اجل نزدیک شد دور از توام آخر چه کم گردد
اگر روزی قدم در پرسش من رنجه فرمایی
قدت یا رب چه موزونست کز رفتار شیرینش
قیامت خیزد اندر شهر اگر ناگه برون آیی
اساس عشق محکم گشت و بنیاد خرد ویران
اغیثونی اخلایی اعینونی احبایی
دلم بس خلوت تاریک و تنگ آمد بیا جانا
درون منظر چشمم نشین یک دم چو بینایی
رو ای همدم تو در بزم طرب با دوستان خوش زی
رها کن تا بمیرد جامی اندر کنج تنهایی
***
1521
دل برد زمن فتنه گری عشوه نمایی
زرین کمری کج کلهی تنگ قبایی
در حسن و ملاحت چه پریچهره نگاری
در سرکشی و ناز چه شوخی چه بلایی
من کی به وصالش رسم، این بس که به راهش
روزی که شوم خاک ببوسم کف پایی
داری سر خونریز من اینک کفن و تیغ
با حکم تو کس را نرسد چون و چرایی
باشد غم هجر تو به خونابه بر آن نقش
گر از سر خاکم بدمد برگ گیاهی
تو خنده زنان می گذری بی خبر از من
من گریه کنان می کنم از دور دعایی
یا رب به چه خرسند شود جامی بیدل
روزی که نیابد زتو تشریف جفایی
***
1522
ای زخاک قدمت چشم مرا بینایی
چشم بد دور ز روی تو که بس زیبایی
ای خوش آن دیده که اول به رخت می افتد
بامدادان که به صد جلوه برون می آیی
لطف و انعام تو عامست ندانم که چرا
هیچگه بر من درویش نمی بخشایی
سوز من روشنت آن دم شود ای شمع چگل
که شبی سوخته باشی به غم تنهایی
گر نیرزم به جوابی چو سلامت گویم
چشم دارم که به دشنام زبان بگشایی
چند سودای بتان، وای ازین خون خوردن
تا به کی طعن کسان آه ازین رسوایی
عقل گفتا نرسد وصل سلاطین به گدا
بیش ازین در طلبش عمر چه می فرسایی
عشق فریاد برآورد که ای عقل خموش
بس بود لذت درد طلب و جویایی
جامی از خیل سگان یار غلامان باشد
بنده ی حلقه به گوش است چه می فرمایی
***
1523
شنیده ام که زمن یاد کرده ای جایی
نداشتم من بیدل جز این تمنایی
کجا کند چو تویی یاد چون منی هیهات
همی پزم پی تسکین خویش سودایی
هزار بوسه زنم آروزی پابوست
چو در ره تو نشان یابم از کف پایی
دلم زهر دو جهان در غمت از آن یکتاست
که در زمانه نداری به حسن همتایی
هزار سرو گل از باغ خاطرم رستست
زفکر قامت و رخسار سرو بالایی
نه رنج خار و نه تشویش باغبان شب و روز
به دیده ی دل و جان می کنم تماشایی
مده به عشوه ی صورت عنان دل جامی
که هست در پس این پرده صورت آرایی
***
1524
گر بدانی که چه ها می کشم از درد جدایی
به خدا با همه بی رحمی خود رحم نمایی
درد پرورد توام، من که و اندیشه ی درمان
کاش صد درد دگر بر سر هر درد فزایی
دل بی حاصل ما را برت ای شوخ چه قیمت
که به یک عشوه اگر خواهی ازین صد بربایی
گر چه ما را نبود جای به خاک سر کویت
شکرباری که تو جا کرده درون دل مایی
دل نه زانسان به کمند تو گرفتار شد ای جان
که توان داشت به تدبیر خرد چشم رهایی
بامدادان همه کس در پی مقصودی و جامی
اشک ریزان به سر کوی تو، تا کی به در آیی
***
1525
از سبزه بر گل خط می فزایی
دل می فریبی جان می ربایی
هر دم چه آیی از دیده در دل
خود را به مردم تا کی نمایی
شد عمرم آخر در جست و جویت
ای عمر رفته آخر کجایی
دور از تو جانم از تن جدا شد
افغان زدوری آه از جدایی
صد شعله از دل برزد زبانه
تا با غم تو کرد آشنایی
شد بر من آن سر روشن که باشد
در آشنایی صد روشنایی
جامی مکن بس از مهر خوبان
چون با دل خود بس می نیایی
***
1526
سینه ام را چاک کن و آنجا درای
خلوت خاص است در بگشا درآی
دل وثاق تست جانا دیده نیز
گر دلت آنجا گرفت اینجا درآی
خانه ی رنگین تماشا را خوش است
یک دم اندر چشم خون پالا درآی
گو بمیر از درد تنهایی رقیب
پیش تنها ماندگان تنها درآی
سرو نازی سرکشی از سر منه
جامی غمدیده گو از پای درآی
***
1527
هر سر مو بر تن من گر زبانی داشتی
از غم عشق تو فریاد و فغانی داشتی
بستر راحت نخواهم ای خوش آن شب ها که من
بر درت بالین زخاک آستانی داشتی
داشتی معذور ناصح بی خودی های مرا
گر چو من دل در کف نامهربانی داشتی
سرو را با قد رعنای تو بودی نسبتی
گر زگل رخسار وز غنچه دهانی داشتی
گر به نقد جان توانستی خریدن وصل دوست
طالب وصل تو بودی هر که جانی داشتی
من به بیماری خود خوش بودمی گر زانکه تو
گوشه ی چشمی به حال ناتوانی داشتی
با دو روز زندگی جامی نشد سیر از غمت
وه چه خوش بودی که عمر جاودانی داشتی
***
1528
گفتی به کوی عاشقان بیمار کیستی
من عاشق توام، تو بگو یار کیستی
بستی میان به فتنه، کشیدی زغمزه تیغ
جان ها فدات در پی آزار کیستی
دارم دلی زهجر تو هر دم فگارتر
تا خود تو مرهم دل افگار کیستی
هر شب من و خیال تو و کنج محنتی
تو با کیی و مونس و غمخوار کیستی
تا چند گرد کوی تو گردم گهی بپرس
کاینجا چه می کنی و طلبکار کیستی
جامی مدار چشم خلاصی زقید عشق
اندیشه کن ببین که گرفتار کیستی
***
1529
در دل چاکم درون از چشم روشن آمدی
خانه در باز و تو همچون مه ز روزن آمدی
عارض از آب لطافت تازه می بینم ترا
گویی ای گلبرگ تر حالی زگلشن آمدی
زاستخوان ما مباد آسیب پیکان ترا
ای که بر لاغر شکاران ناوک افگن آمدی
چون لب خود جان فزا، چشم خود مردم کشی
در همه فن ها چو استادان یک فن آمدی
قصه ی ناکشتن من گفتی ای قاصد زدوست
قاصدا گویی به قصد کشتن من آمدی
ای به کوی خوبرویان رفته با دامان پاک
پاک دامن رفتی اما چاک دامن آمدی
جامی از آزادی آن سرو گلرخ لب مبند
چون درین بستان زبان آور چو سوسن آمدی
***
1530
کاش من بیدل از سگان تو بودی
یا زمقیمان آستان تو بودی
آن همه دشنام ها که داد رقیبم
آه چه بودی گر از زبان تو بودی
زاهد اگر قبله ی جمال تو دیدی
ورد زبانش دعای جان تو بودی
غنچه ی اقبال ما کجا بشکفتی
گر نه نسیمی زگلستان تو بودی
جامی اگر یافتی قبول غلامیت
غاشیه بر دوش در عنان تو بودی
***
1531
من آواره را گر دل به جای خویشتن بودی
کجا زین گونه رسوا گشته ی هر انجمن بودی
نهادی بر گلوی صید تیغ و من به صد حسرت
همی مردم چه بودی گر به جای صید من بودی
مرا شد کوه غم جان وزغمت جان می کنم اکنون
به ملک عشق بایستی که نامم کوهکن بودی
زخاموشی برآمد جان و در دل صد سخن پنهان
چه بودی گر مرا پیشت مجال یک سخن بودی
اگر بوی تو بگذشتی به گورستان مشتاقان
زشوق آن چو لاله چاک هاشان در کفن بودی
گرم بر دل نبودی داغ ها از لاله رخساری
مرا چون دیگران هم ذوق گلگشت چمن بودی
زصبر و هوش و عقل و دین سپاه انگیختی جامی
اگر نه عشق خونریز تو شاه صف شکن بودی
***
1532
شنیده ام که به گلچهره ای نظر داری
زشوق لاله رخی داغ بر جگر داری
مکن مکن که زخیل پری وشان هر سو
هزار عاشق دیوانه بیشتر داری
چو روی خویش در آیینه می توانی دید
چرا نظر به جمال کسی دگر داری
منه زعشق به دل بار غم ترا آن به
که بار غم زدل اهل عشق برداری
نشان پای تو باشد نشانه ی رحمت
خوش آن زمین که تو گاهی بر آن گذر داری
مگیر بی خبر از حال عاشقان خود را
زداغ شوق و غم عشق چون خبر داری
چو نیست زهره خریدار او شدن جامی
زاشک و چهره چه حاصل که سیم و زر داری
***
1533
اگر چه در لب جان بخش انگبین داری
زناوک مژه صد نیش در کمین داری
به خاک پات که نتوان در آب حیوان یافت
لطافتی که تو در لعل آتشین داری
به هشت گلشن جنت نمی دهم یک شاخ
از آن بنفشه که بر طرف یاسمین داری
به ابروان مفگن چین خدای را این بس
که زیر هر شکن و هزار چین داری
زسعد و نحس چه پرسی حکیم را چون تو
فروغ کوکب اقبال در جبین داری
ببخش بر من مفلس چو از دو ساعد خویش
دو گنج سیم نهان اندر آستین داری
به آسمان که برد طاعت ترا جامی
چنین که پیش بتان روی بر زمین داری
***
1534
زشهر تن نکنی دل به ملک جان ترسی
برین جهان ننهی پا بدان جهان نرسی
حضیض نفس زمین و آسمانست ذروه ی عشق
تو پای بست زمینی به آسمان نرسی
دو روزه حبس قفس سهل باشد ای بلبل
از آن بترس که دیگر به بوستان نرسی
زبان عشق چه داند فقیه شهر این حرف
مگوی تا به حریفان همزبان نرسی
صدای بانگ جرس می رسد ولی از دور
به ره مخسب مبادا به کاروان نرسی
نشان عشق چه پرسی زهر نشان بگسل
که تا اسیر نشانی به بی نشان نرسی
حجاب سر حقیقت همین تویی جامی
گمان مبر که ازین بگذری به آن نرسی
***
1535
ای غمت آرزوی جان کسی
درد تو مایه ی درمان کسی
گر تو فرمان نبری درمان چیست
نشود بخت به فرمان کسی
وه چه شمعی تو که روشن نکنی
هیچگه کلبه ی احزان کسی
از تو داریم فغان ها که چرا
نکنی گوش به افغان کسی
آیت رحمتی ای ماه ولی
کی فرود آیی در شان کسی
جان و سر در قدمت خواهم باخت
ای زسر تا به قدم جان کسی
گر تو این سرکشی از سر بنهی
جان کشم پیش تو جانان کسی
جامی احسنت که این طرز غزل
نتوان یافت به دیوان کسی
***
1536
ای سرشک من ز لعلت با می گلگون یکی
شد می گلگون مرا دور از لبت با خون یکی
می دهد خطت فسون بهر فریب عقل و هوش
هست با خط لعل میگونت درین افسون یکی
جان کن در چشم و دل کز لعل و در آراستم
در درون از بهر تو یک خانه در بیرون یکی
نیش لیلی خورد خون از دست مجنون چون چکید
گرنه لیلی در محبت بود با مجنون یکی
نامه ی مجنون و من زآب دو دیده شد سفید
ورنه بودی روز محشر هر دو را مضمون یکی
مردمان زآب دو چشمم جز به کشتی نگذرند
شاهد این حال بس دجله یکی جیحون یکی
کی کند در گوش نظم جامی آن سلطان حسن
گرچه آمد در لطافت با در مکنون یکی
***
1537
ای دو چشمت در ستیز و کین یکی
دل یکی تاراج کرده دین یکی
زلف و خالت را نمودم جان و دل
آن یکی بربود از من وین یکی
سوی هر غمخوراه داری صد نظر
مردم از غم جانب من بین یکی
خواب خوش باشد شب وصل ار بود
عاشق و معشوق را بالین یکی
زان همه بوسه که دادی وعده ها
کن حواله با لب شیرین یکی
نافه گردد خوشه چین خرمنت
گر گشاید زلفت از صد چین یکی
عاشق مسکین بسی داری و نیست
همچو جامی زان همه مسکین یکی
***
1538
خیل بتان برون زشمارست و شه یکی
آری بود ستاره هزاران و مه یکی
کردند عرض حسن سپاه بتان ولی
چون شهسوار من نبود زان سپه یکی
از ما چه اعتبار که صد تاج خسروی
باشد بر آستان تو با خاک ره یکی
خوش خواب مستی تو که من با فراغ دل
بوسم گه آن دو لعل می آلود و گه یکی
عشقت گرفت کشور دل عقل گو برو
کان ملک را بسنده بود پادشه یکی
جامی مرو زمیکده با خانقه که هست
در کوی عشق میکده و خانقه یکی
***
1539
بر سر آن کو سر من خاک بودی کاشکی
پایمال آن بت چالاک بودی کاشکی
تا مرا بردی به کوی او مگر روزی صبا
قالب خاکی خس و خاشاک بودی کاشکی
چند بر چاک گریبان طعنه ای ناصح مرا
سینه ام صد جا زتیغش چاک بودی کاشکی
حیف باشد سوختن ران سمندش بهر داغ
داغ آنهم بر دل غمناک بودی کاشکی
دی سواره آمد و صد صید بر فتراک او
بنده جامی هم بر آن فتراک بودی کاشکی
***
1540
قسم به صفوت جام و صفای جوهر می
که نیست در سر ما جز هوای ساغر می
بیا که خشکی و تری طفیل هستی ماست
در آب خشک قدح ریز آتش تر می
ببین بلندی بخت و سعادت طالع
که کرد از افق خم طلوع اختر می
غرض زطاعت عارف بهشت و کوثر نیست
بهشت میکده او را بس است و کوثر می
اگر ز دردسر خویش رنجه ای می نوش
که نیست رنج ترا شربتی برابر می
گذار پرورش تن به تن پرست ای دل
غذای روح کن از جام روح پرور می
به کنج میکده سازند خانه جامی را
که رفت خانه ی او چون حباب در سر می
***
1541
ای به بالا همانکه می دانی
تو گلی ما همانکه می دانی
گر روی در چمن ز رشک قدت
رود از جا همانکه می دانی
بر تو سیم ناب و اندر سیم
زلف در پا همانکه می دانی
آهوی دام جسته ای و ترا
زلف در پا همانکه می دانی
گل سوری کنایت از رخ تست
مشک سارا همانکه می دانی
سر زلفت شب سیاه منست
رخ زیبا همانکه می دانی
از تو جامی تنی است زنده به جان
وز تو تنها همانکه می دانی
***
1542
آسوده دلا حال دل زار چه دانی
خونخواری عشاق جگر خوار چه دانی
شب تا به سحر خفته به خلوتگه نازی
بی خوابی این دیده ی بیدار چه دانی
هرگز نخلیده به کف پای تو خاری
آزردگی سینه ی افگار چه دانی
ای فاخته پرواز کنان بر سر سروی
درد دل مرغان گرفتار چه دانی
جامی تو و جام می و بیهوشی و مستی
راه و روش از مردم هشیار چه دانی
***
1543
با همه سنگدلان ساغر گلرنگ زنی
جر ما چیست که بر ساغر ما سنگ زنی
ما همه بر سر صلحیم سبب چیست که تو
سنگ بیداد به کف کرده در جنگ زنی
رخ نمایی شکنی قدر همه مشک خطان
لشکر روم کشی بر سپه زنگ زنی
گر نواساز و غزلخوان کنی آهنگ سماع
راه بر نغمه سرایان خوش آهنگ زنی
دل چو شانه شود از رشک به صد شاخ مرا
شانه چون در شکن طره ی شبرنگ زنی
چاک زد باد صبا جیب سمن ای مطرب
وقت آنست که در دامن گل چنگ زنی
فسحت قدس بود جای اقامت جامی
تا به کی خیمه درین مرحله ی تنگ زنی
***
1544
گاهی زهجر چشم مرا خون فشان کنی
گاهی به وصل خاطر من شادمان کنی
چون نیست خوی تو که روی بر رضای کس
راضی شدم که هر چه دلت خواهد آن کنی
گفتی که خاک پای خودت می دهم بها
جانا درین معامله ترسم زیان کنی
باشد پی حساب کرم های تو خطی
هر رخنه ام زتیغ که در استخوان کنی
جان می فروشمت که دهی وعده بوسه ای
لیکن به شرط آنکه لبت را ضمان کنی
لطف لب تو مرهم ریش دلم شود
گر هر دمش نه تازه ز زخم زبان کنی
جامی سگیست بر درت از کشتنش چه سود
جز آنکه تیغ خویش برو امتحان کنی
***
1545
تا کیم خاطر آسوده به غم رنجه کنی
جان فرسوده ام از تیغ ستم رنجه کنی
گفته ام کم کنمت رنجه چه رنجی بسیار
رنجش من همه آنست که کم رنجه کنی
گرچه دیدست بسی رنج زچشمم قدمت
چشم بر راه تو دارم که قدم رنجه کنی
از غم نامه و نام تو خرابم چه شود
که به حرفی دو سه یکبار قلم رنجه کنی
تنگ شد شهر وجود از تو رقیبا بر من
قدم آن به که به صحرای عدم رنجه کنی
ستم از دست تو باشد کرم آن دولت کو
که تو دستی پی قتلم زکرم رنجه کنی
جامی از دیده قدم کن چو روی بر در یار
حیف باشد که به پا خاک حرم رنجه کنی
***
1546
هر دم به دیده ی دگری خانه می کنی
همخانگی به مردم بیگانه می کنی
دل را نشان به زاویه ی هجر می دهی
دیوانه را مقام به ویرانه می کنی
دستم گرفت غوطه دهی در خم ای سپهر
چون خاک قالبم گل پیمانه می کنی
ای شمع بزم حسن ترا گرم می کند
دلسوزیی که بر سر پروانه می کنی
می پروری زگریه دلا مهر خال او
از فیض ابر تربیت دانه می کنی
بگشا گره زطره ی مشکینش ای صبا
تا چند جعد سنبل تر شانه می کنی
جامی دگر به مدرسه رفتن وظیفه نیست
وقتست اگر عزیمت میخانه می کنی
***
1547
جانا چه شد که پرسش یاران نمی کنی
درمان درد سینه فگاران نمی کنی
دامن زقطره های سرشکم نمی کشی
همچون گل احتراز ز باران نمی کنی
بر من هزار تیغ جفا راندی و خوشم
کین لطف با یکی ز هزاران نمی کنی
شیران همه شکار غزالان شوخ و تو
جز قصد صید شیر شکاران نمی کنی
ای گل بخند خرم و خوش گرچه رحمتی
بر گریه های ابر بهاران نمی کنی
جام می است لعل تو لیکن به جرعه ای
زان جام یاد باده گساران نمی کنی
جامی برآی لاله صفت خوش به داغ دل
چون ترک عشق لاله عذاران نمی کنی
***
1548
تا کی از خلق اسیر غم بیهوده شوی
از همه رو به خدا آر که آسوده شوی
روز و شب در نظرت موج زنان بحر قدم
حیف باشد که به لوث حدث آلوده شوی
مس قلبی چه تکاسل کنی اکسیر طلب
زان چه حاصل که به تلبیس زراندوده شوی
خواب بگذار که در انجمن زنده دلان
گر شوی دیده ور از دیده ی نغنوده شوی
مکن ای خواجه درشتی که درین تیره مغاک
تا زنی چشم به هم زیر قدم سوده شوی
سعی در کاستن هستی خود کن که چو ماه
گر شوی کاسته شک نیست که افزوده شوی
جامی از فقر نسیمی به مشامت نرسد
تا خوش از بوده و غمناک زنابوده شوی
***
1549
بازم زدیده ای گل خندان چه می روی
چاکم چو گل فگنده به دامان چه می روی
سروی و جان سرو به جز جویبار نیست
از جویبار دیده ی گریان چه می روی
از اشک سرخ دیده ی ما کان لعل شد
ای سنگدل تو سوی بدخشان چه می روی
شهری خراب می شود این مشکبو غزال
تو رو نهاده سوی بیابان چه می روی
جامی فتاد چون تن بیجان زهجر تو
تن را چنین گذاشته ای جان چه می روی
***
1550
از مهر ما متاب رخ ای ترک ماه روی
بنمای روی مهر چو مه گاهگاه روی
از مهر و ماه با تو چگویم چو بینمت
هم ماه مهر عارض و هم مهر ماه روی
هر جا سواره ای ای مه بی مهر بگذری
مالند ماه و مهر بر آن خاک راه روی
گر بی نقاب رخ بنمایی چو ماه و مهر
گردند ماه و مهر زخجلت سیاه روی
رویت بر اوج حسن مه و مهر دیگرست
خواهی به نام مهر و مهش خوان و خواه روی
از مهر ماه روی تو بس آه می کشم
شد ماه و مهر را سیه از دود آه روی
جامی که شد زمهر تو چون ماه نو متاب
ای ماه مهر طلعت ازو بیگناه روی
***
1551
اگر وصف مه می کنم مه تویی
و گر قصد ره مقصد ره تویی
و گر قصه ی سرو گویم بلند
مراد دلم قصه کوته تویی
مرا مدعا عشق تست و بدان
به آن رخ دلیل موجه تویی
مگو غیر من کیست مقصود تو
که بالله تویی ثم بالله تویی
نمی خواهم این کارگاه دو رنگ
که گاهی منم رنگ آن گه تویی
به یک لعب رختم به آن عرصه کش
که هم بیدق آنجا و هم شه تویی
حدیث دهانت زجامی مپرس
کزان سر سربسته آگه تویی
***
1552
نازنینا زنیاز شبم آگاه تویی
واقف آه و دم سرد سحرگاه تویی
ماه را اینهمه آیین شب افروزی چیست
گرنه بنموده رخ از آینه ی ماه تویی
بود دلخواه مصور که کشد نقش ملک
نقش انگیخته بر موجب دلخواه تویی
برشکن انجمن انجم و مه را کامروز
آفتاب فلک منزلت و جاه تویی
با تو در ملک ملاحت نسزد شاه دگر
خوش بر آن رخش که هر جا که روی شاه تویی
در ره عشق تو جز محنت و غم نیست ولی
چه غم از محنت راه است چو همراه تویی
حاجت قبله ی صورت نبود جامی را
قبله ی حاجتش المنة لله تویی
***
1553
با چنین قامت و بالا که تویی
کیست سرو چمن آنجا که تویی
به دمی زنده کنی صد مرده
عیسی امروز همانا که تویی
چند گویی که بگو جان تو کیست
به خدا ای بت رعنا که تویی
چون توانیم که عاشق نشویم
با چنین صورت زیبا که تویی
جامیا شهره شوی زود به عشق
این چنین واله و شیدا که تویی
***
1554
این چنین خوب و نازنین که تویی
نبود هیچکس چنین که تویی
گر گلستان جنتم بخشند
نروم زان گل زمین که تویی
صحبت جان و تن نیارد تاب
مونس هر دل حزین که تویی
هیچ مرغ دل از تو جان نبرد
باز ازین گونه در کمین که تویی
جامی آخر به داغ دل سوزی
با چنین آه آتشین که تویی
***
1555
بس که در جان فگار و چشم بیدارم تویی
هر که پیدا می شود از دور پندارم تویی
آنکه جان می بازد و سر در نمی آری منم
وانکه خون می ریزد و سر برنمی آرم تویی
گر تلف شد جان چه باک، این بس که جانان منی
ور زکف شد دل چه غم این بس که دلدارم تویی
گرچه صد خواری رسد هر دم زدست غم مرا
من چه غم دارم عزیز من که غمخوارم تویی
روز را دریوزه ی نور از شب تار منست
تا به آن روی چو مه شمع شب تارم تویی
با که گویم درد خود یارب درین شب های غم
آگه از صبر کم و اندوه بسیارم تویی
گرچه نستانی به هیچم بر سر بازار وصل
خود فروشی بین که می گویم خریدارم تویی
گفته ای یار توام جامی مجو یار دگر
من بسی بی یار خواهم بود اگر یارم تویی
***
1556
ای صبا گر یاد مهجوران ناشادش دهی
از من بیدل طفیل دیگران یادش دهی
جوی اشک من روان زان قامتست ای باغبان
کاش یک دم سر به پای سرو آزادش دهی
مزه ی تیر و دل سختش پی قتلم بس است
تا به کی در کف رقیبا تیغ فولادش دهی
داد می خواهد دلم از ظلم هجر ای شاه حسن
شوکت شاهی فزون بادت اگر دادش دهی
آستان قصر شیرین را میارای ای فلک
جز بدان سنگی که رنگ از خون فرهادش دهی
گر کند در سینه ی من صبر جا محکم چو کوه
یک فسون بر من دمی چون کاه بر بادش دهی
از فرامشکاریت جامی به فریادست کاش
گه گهی یادش کنی تسکین فریادش دهی
***
1557
اغیار را مدام می از جام زر دهی
چون دور ما رسد همه خون جگر دهی
جانم ز شوق سوخت چه باشد اگر گهی
بویی ز پیرهن به نسیم سحر دهی
ای باد اگر کنی سوی آن آستان گذر
از من هزار بوسه بر آن خاک دردهی
ور در حریم حرمت او بار باشدت
از حال خستگان فراقش خبر دهی
بیماری مرا نتواند کسی علاج
خیز ای طبیب چند مرا دردسر دهی
ساقی شتاب کن که بود محنت فراق
گردد فرامش ار دو سه جام دگر دهی
جامی به جان رسید زغم کاش ای اجل
از جام مرگ شربت او زودتر دهی
***
1558
انت شمس البقا و غیرک فی
کل شیء سواک لیس بشی ء
نیست امکان بساط بوسی تو
تا نگردد بساط امکان طی
نیست جز مشت گل زکارگهت
دست کرد خلقته بیدی
کرده وعده دوای من لب تو
چون بجویم وفای وعده ز وی
کی من این وعده کرده ام گوید
این بود آخر الدواء الکی
با تو همدم کجا تواند بود
هر که از خود تهی نشد چون نی
پی خود گم کن از میان جامی
تا رسد فیض عشق پی در پی
***
1559
خوی خود را کرده ای چون روی و نیکو کرده ای
عشق بازان را به خوی نیک بدخو کرده ای
گرچه لاله در چمن آمد دو رنگ و گل دو روی
هر دو را در عشق خود یک رنگ و یک رو کرده ای
تا فگندی چین در ابرو سجده نتوانم ترا
رخنه در محراب من از چین ابرو کرده ای
بو که روزی خویش را در گیسویت بافم خوشم
گر تنم را لاغر و باریک چون مو کرده ای
سرنگون افتاده سرو از رشک بالایت در آب
چون به گلگشت چمن جا بر لب جو کرده ای
شهره ی هر بزم خواهی حسن خود را ای غزال
نیست بی موجب که جای را غزل گو کرده ای
***
1560
بر اوج حسن چون خورشید فردی
ولی هرگز به گرد ما نگردی
از آنم چون شفق در خون که بی تو
نهادست آفتابم رو به زردی
شود طی بر دعاهای تو یکسر
اگر طومار عمرم در نوردی
زخون عشق تو جز غم نخوردم
غم غم خوارگان هرگز نخوردی
زسر تا پا همه دردم زهجران
بیا جانا که تو درمان دردی
به مردی بار غم هایت کشیدم
نکردی هرگزم تحسین که مردی
پشیمان گشتن از آزار جامی
چه سود اکنون که کردی آنچه کردی
***
1561
چند باشم چشم بر در، گوش بر آواز پای
روزی از راه ترحم بر من بیدل درآی
گرچه بر جا مانده ام در کنج هجر از ضعف تن
چون رسید آواز پایت بر جهم بی خود ز جای
تا تو نگشادی در غم خانه ام نگشاد بخت
یک در راحت به روی من درین محنت سرای
هیچ مأوا را نباشد بی قدومت رونقی
وای مأوایی که ای وی پای گیری باز وای
دولتی باشد که آیی از درم بگشاده روی
رغم حاسد را به رویم این در دولت گشای
لطفی از سر تا به پا گاهی به تشریف قدوم
با غریبان دیار خویش لطفی می نمای
تا قدم در کلبه ی جامی نهادی روز و شب
چشم خود را زآستان خویش باشد سرمه سای
***
1562
چه سود از آنکه کم از کبک خوش خرام نیی
که جز به جانب اغیار تیز گام نیی
به حسن ماه تمامی ندانمت زچه روی
چو ماه نو به من کم زکم تمام نیی
به هم مقامی عشاق می کنی آهنگ
چه موجبست که با من درین مقام نیی
منم غلام تو ای پادشاه کشور حسن
چه شد که ملتفت حال این غلام نیی
سزد چو آهوی وحشی که رو نهم در دشت
چنین که با من از خود رمیده رام نیی
مرا چه چشم علیک از لب گهربارت
چو تو ز سنگدلی گوش بر سلام نیی
زجام می کنی اعراض جامیا گویی
زسلک جمع مریدان پیر جام نیی
***
1563
تا چو قدح با دل پرخون نیی
کام ستان زان لب میگون نیی
تا نخوری غوطه به دریای اشک
طالب آن گوهر مکنون نیی
طره ی لیلی چه دهم با تو شرح
چون تو از آن سلسله مجنون نیی
از شکم ماهی بحر فنا
دم مزن ای شیخ که ذوالنون نیی
گفته ای ار نیستیم پر چو نی
لاف پری چند زنی چون نیی
رو به فزونی ننهی از کمی
گر زهمه در کمی افزون نیی
جامی اگر حلقه ی عشاق را
سر نشدی شکر که بیرون نیی
***
1564
چون هوای باغ با این شکل موزون کرده ای
از لب خندان درون غنچه را خون کرده ای
بر لب جو نیست این گل بل کز اندام چو گل
پیرهن را بر کنار جوی بیرون کرده ای
نیست هم در آب عکس گل که بهر شست و شوی
جا درون آب با اندام گلگون کرده ای
بود پابرجا بسان کوه صبرم لیک تو
کوه را از پایمال هجر هامون کرده ای
هر چه خوبان را بود یکسر تو تنها داری آن
وز همه بر سرم عنبر کاکل افزون کرده ای
دل زدور خط تو بیرون نمی یارد شدن
می ندانم زیر لب بازش چه افسون کرده ای
می دمد بوی جنون عشق جامی زین غزل
گویی استمداد فیض از روح مجنون کرده ای
***
1565
بیا بیا که صدای درای و بانگ حدی
همی دهد خبر از قرب هودج لیلی
بیا بیا که اگر با تونیم جانی هست
به پیش هودج لیلی نثار آن اولی
به غیر عشق مرا نیست دعوییی به جهان
خدا گواست که من صادقم درین دعوی
جمال یار در اغیار کی تواند دید
نکرده چشم شهود از غیاب غیر جلی
صفای مشرب رندان چه سود زاهد را
نیافت بهره زمرآت دیده ی اعمی
سماع قول الست از خودم چنان بربود
که باز می نشناسم الست را ز بلی
زذوق عشق چو خالی بود سخن جامی
چه سود جودت لفظ و غرابت معنی
***
1566
فداک امی یا غایة المنی و ابی
بسوخت جان من از جان من چه می طلبی
اگر خموش کنم گوییم که بی خبری
و گر خروش کنم رانیم که بی ادبی
جهان صحیفه ی حسن و جمال لم یزلست
وز آن صحیفه به وجه حسن تو منتخبی
چگونه از تو نمانم عجب که می بینم
به زیر هم خم زلفت هزار بوالعجبی
تو ابر جودی و من کشت تشنه لب بی تو
بیا بیا که کنم با تو شرح تشنه لبی
زهجر روی تو روز تمام نیمشب است
حذر کن از اثر ناله های نیمشبی
عرب نژاد بود یا رمی، کند جامی
به فارسی غزل اوصاف حسن آن عربی
***
1567
ماییم شسته زآب می دست از همه آلودگی
سوده سری برپای خم وز درد سر آسودگی
وقتی به عشق نیکوان بودم زبود خویش گم
و اکنون به خود درمانده ام خوش وقت آن گم بودگی
تا سر به بالینم زتو بر بستر بی بستری
در خون غنوده هر شبی چشمم زشب نغنودگی
خون جگر پالوده ام از شعر مژگان عمرها
با من دلت صافی نشد با این همه پالودگی
با خود فروشانم مکن همسر که من خاص توام
دارد تفاوت در بها بازاری از فرمودگی
دل ساده از نقش طرب پا سوده در راه طلب
با دولت درد خوشم زین سادگی و سودگی
جامی نشد در عاشقی زاشک دروغین سرخ رو
کامل عیاری کی رسد مس را ز روی اندودگی
***
1568
تویی آن آفتاب عالم آرای
که داری در دل هر ذره ای جای
جمالت را عماری در عمارت
نمی گنجد سوی ویران ما آی
مپوش از ما به ما نور رخ خویش
به گل خورشید تابان را میندای
میان ما و تو ماییم پرده
کرم کن وز میان این پرده بگشای
خرد زنگست بر آیینه ی عشق
بده می ساقیا وین زنگ بزدای
چو جانان جان جان تست جامی
جهان در جست و جوی او مپیمای
مزن در دامن آن جان جان دست
منه دیگر برون از خویشتن پای
***
1569
آمدی و آتشم به خانه زدی
نلت ما کان منتهی امدی
دست گیر مریض کیست طبیب
یا طبیب القلوب خذ بیدی
بی رخت زندگی نمی خواهم
لیت روحی یزول عن جسدی
لامع است از جمال طلعت تو
لمعات تجلی احدی
هنر عاشقانست ترک خرد
عیب ایشان مکن به بی خردی
هر چه مقبول تست ای زاهد
همه ردست پیش عشق و ردی
کی بری پی به سر وحدت عشق
چون ز سبحه مقید عددی
مایه ی دولت ابد عشقست
جامی و کسب دولت ابدی
***
1570
خرم انکس که برد پی به ره هیچکسی
تا درین ره ننهی پای به جایی نرسی
هر چه جز شستن دست هوس از حاصل خویش
باشد اینجا همه بی حاصلی و بوالهوسی
تا بری عهد به سر نیست از آدم بگسل
عهدالله الی آدم عهدا فنسی
کم زن از وصل ریاحین نفس ای مرغ قفس
که تماشاگر بستان زشکاف قفسی
گرچه از محمل لیلی نرسد بانگ درای
شادم از قافله ی او به مقام جرسی
آید از ور رخت زمزمه ی نارکلیم
یعلم الله که تو از شعله ی آن مقتبسی
نیست جز حکم تو در کشور ما حکم دگر
شغل تو روز بود شحنگی و شب عسسی
تا لب جام شد آلوده ز شهد لب تو
می زند مرغ دلم پر به هوای مگسی
زنده شد جامی از انفاس خوشت جان سخن
شاید ار نام برآری به مسیحا نفسی
***
1571
همی دهد خبر از گل نسیم صبحدمی
زگشت باغ میاسا به عذر بی درمی
به دست اگر درمت نیست کن به باده گرو
قبای محترمی و کلاه محتشمی
به پیش ناوک غم هر گلی کنون سپریست
چرا چنین هدف ناوک هزار غمی
شکوفه بین و بنفشه به باغ و یاد آور
ز روز موی سفیدی و عهد پشت خمی
عرب نژاد مهی راه من زد ای مطرب
ترانه ای به سرا حسب حال این عجمی
به بانگ چنگ بگو کای به رخ چراغ حرم
فداک روحی و قلبی و ان انجت دمی
به هر چه طبع تو مایل شود ز لطف و ستم
فداک غایة قصدی و منتهی هممی
***
1572
به هر که هست چو شیر و شکر درآمیزی
مرا ببینی و از من زدور بگریزی
هزار حیله کنم تا رسم به صحبت تو
هنوز پیش تو من نانشسته برخیزی
بکش مرا و مکن قصد دیگران تا کی
به قصد کشتن من خون دیگران ریزی
زطره ات دلی آویخته به هر سر موی
نبود طرة مشکین بدین دلاویزی
بود ز سنگ جفات استخوان من شده آرد
پس از وفات اگر خاک قالبم بیزی
ز فرق تا به قدم فتنه ای و گاه فنام
هزار فتنه به تاراج ما برانگیزی
بلای دنیی و دینند نیکوان جامی
نه طور عقل بود کز بلا بپرهیزی
***
1573
دی جعد عنبرافشان بر ماه بسته بودی
خورشید چاشتگه را رونق شکسته بودی
حاسد به بخت وارون گرچه نشست در خون
چون اختر سعادت بر من خجسته بودی
نگسستم از تو هرگز امید گرچه عمری
پیوند آشنایی از من گسسته بودی
جانم به غمزه خستی لیکن زلطف پرسش
راحت رسان چو مرهم بر جان خسته بودی
گیسوکشان رسیدی چون مشکبو غزالی
کز دست صید پیشه با دام جسته بودی
خوش آنکه با خیالت شب چشم بسته بودم
چون چشم باز کردم پیشم نشسته بودی
جامی کنون که رستی از خود به عشق و مستی
می خواه عذر عمری گر خود نرسته بودی
***
1574
ای آنکه گرد مه ز خط مشکین هلالی بسته ای
بهر جنون ما زنو نیکو خیالی بسته ای
رنگین ز خون عاشقان شد رشته ی فتراک تو
یا بهر زینت رخش را گلگون دوالی بسته ای
کم تافت عکس حال ما بر خاطرت چون آینه
تا از نم مژگان ما زنگ ملالی بسته ای
از اوراق علم ای مدعی تا اوج عرفان چون پری
گرچه زپر کاغذین بر خویش بالی بسته ای
بر لوح حسن از نو خطان بردی درین معنی سبق
کز لعل میمی کرده ای وز مشک دالی بسته ای
از روی و قد او دلا ترتیب وصفی کرده ای
رمزی به ماهی گفته ای نخلی به سالی بسته ای
از پیچش غم سر مکش جامی که می ندهد صدا
تاری که بر عود سخن بی گوشمالی بسته ای
***
1575
از صومعه آن به که به میخانه بری پی
جاوید نهی پشت فراغت به خمی می
پوشیده قدح نوشی و هرگز نخروشی
کز کی بود آیین قدح نوشی و تا کی
اینجا نبود از کی و تا کی قدح آشام
چندان که شود اول و آخر ز میان طی
یک لحظه فروداشت کن ای مطرب مجلس
کز دایره ام برد برون زمزمه ی نی
هر نغمه ات از نی که رود سوی عدم باز
بیم است که جانم برود در عقب وی
از چله کجا گرم شود صوفی خودبین
چون چله ی وی سردترست از چله ی دی
گر زنده دلی رو به در میکده جامی
چون بهر صبوحی شنوی نعره ی یا حی
***
1576
گل زد به باغ صبحدم اورنگ خسروی
برداشت بلبل از چمن آهنگ پهلوی
یعنی بساط سبزه شد از لطف باد نو
عهد نشاط را تو هم از باده ده نوی
با ما نمی زند دم لطف آنکه تعبیه است
در لعل او لطافت انفاس عیسوی
گفتم که کی شوم به در قرب تو مقیم
گفت آن زمان که از خودی خود به در شوی
در عشق شو علم که به عالم نمانده است
جز قصه ی ایاز ز محمود غزنوی
کی لذت کلام چشی گرنه چون کلیم
با دوست یک دو حرف بگویی و بشنوی
جمعیت دل ار طلبی سنگ تفرقه
افگن به شیشه خانه ی آلات دنیوی
مجموعه ی لطافت جامی سفینه نیست
بحریست پرجواهر اسرار معنوی
تبریز را تو شمس ابد پرتوی و هست
گفتار او به نام تو اشعار مولوی
***
1577
چه بود ز تو ای پسر که به حال ما نظری کنی
ز سر صفا قدمی نهی به ره وفا گذری کنی
تو همی روی و من از عقب به فغان که از سر مرحمت
چو رسد به گوش تو آن صدا به سوی قفا نظری کنی
چه جفا از آن بترم بود که کنی وفا به دگرکسان
به وفای تو که نه راضیم زجفا که با دگری کنی
چو رسی به کلبه ی محنتم چه کشم به پیش تو ما حضر
که تو نور دیده چنان نیی که نظر به ما حضری کنی
من و دل فتاده زهم جدا کرمی بود زتو ای صبا
که به دل زمن خبری دهی و ز دل مرا خبری کنی
چو زخود جدا نشدی دلا به هوای کعبه ی من سفر
به وصال کعبه گهی رسی که زخود جدا سفری کنی
چو بلای جان تو جامیا نبود به غیر بتان کسی
چو رسد بتی خرد آن بود که از آن بلا حذری کنی
***
1578
با این همه کین با من بی دل که تو داری
نشکیبم ازین شکل و شمایل که تو داری
دیوانگی آرد همه ارباب خرد را
بر طرف مه این طرفه سلاسل که تو داری
هر اشک مرا بر دت افتاده سوآلیست
کس را نبود این همه سایل که تو داری
مپسند که چون مه ز مقابل شودم دور
این طلعت با ماه مقابل که تو داری
از غمزه ی تو هر طرف افتاده قتیلی است
من کشته ی این غمزه ی قاتل که تو داری
هر لحظه بری صد دل و جان بیش که دارد
زاسباب جمال این همه حاصل که تو داری
از آتش جامی شده نرم است دل سنگ
از سنگ بود سخت تر این دل که تو داری
***
1579
یار شد شهر گرد و هر جایی
جا کن ای دل به کنج تنهایی
رخش آلوده ی نظرها شد
نظر خود به وی چه آلایی
چون زمعشوقیش نیاسودی
به که از عاشقی برآسایی
گرچه بینایی بصرها شد
طلعت او به حسن و زیبایی
همنشین دیدنش به هر سفله
داد بیزاری ام ز بینایی
شهره گشتست گل به خودرویی
او زگل شهره تر به خودرویی
پیری و لاف عشق جامی چند
به کزین گفت و گوی بازآیی
***
1580
به شب فروخته رو خانه ای که می پرسی
به شمع ره سوی کاشانه ای که می پرسی
به عشوه در حرم کعبه پرسی ام خانه
چه کعبه و چه حرم خانه ای که می پرسی
ز زلف و خال تو دل های ما گرفتارند
خبر زدامگه و دانه ای که می پرسی
به هر زبان ز تو افسانه ای و خسته دلان
نهاده گوش که افسانه ای که می پرسی
دل هزار کس از عشق تست دیوانه
ولی تو از دل دیوانه ای که می پرسی
زجام لعل تو مستست عقل ازو هر دم
حدیث ساغر و پیمانه ای که می پرسی
یکیست گنج به ویرانه ی جهان جامی
سراغ گنج به ویرانه ای که می پرسی
***
1581
ای که افسانه ی این دیده ی تر می پرسی
حال این غرقه به خوناب جگر می پرسی
نیست بر مردم روشن بصر این پوشیده
پرس ازین جان و دل سوخته گر می پرسی
دیده بر طلعت خوبان نگشایی زنهار
ای که از فتنه ی ارباب نظر می پرسی
عیب در مذهب ما زهد و هنر عشق بود
گفتم اینک اگر از عیب و هنر می پرسی
از پی شرب شبانه منم و جام صبوح
چندم از شغل شب و ورد سحر می پرسی
جامیا چند درین چارسوی کون و فساد
می نشینی و ز آفاق خبر می پرسی
زآنچه ناچار تو با بی خبری ساخته ای
وز چپ و راست خبرهای دگر می پرسی
***
1582
به سوی خویش مرا رخصت گذر ندهی
وگر به خود گذرم فرصت نظر ندهی
خوشم بدین که به دریوزه بر درت گذرم
مراد خاطر من گر دهی و گر ندهی
بهای بوسه نهی نقد جان، چه خوش باشد
کزین معامله با دیگران خبر ندهی
گهی که بخش کنی غم خدا جزات دهاد
اگر نصیب من از جمله بیشتر ندهی
مباد کس که به خواب آیدت از آن عالم
که شب ز ناله ی من تن به خواب در ندهی
به قد نخل تر و تازه ای و لب رطبت
عجب تر آنکه به ما غیر خار بر ندهی
مزاج یار لطیف است جامی آن بهتر
که لب زنطق ببندی و دردسر ندهی
***
1583
شنیده ام که زمن یاد می کنی گاهی
خوش آن گدا که گهی یاد او کند شاهی
به ذوق چاشنی این لطیفه پی نبرد
جز از حقیقت اسرار عشق آگاهی
به جهد خود بسی احرام آن حرم بستم
ولی چه سود که ننمود دولتم راهی
ندارم از تو نصیبی جزین که هر ساعت
گشایم از مژه اشکی کشم زدل آهی
نه سرو را به تو نسبت کنم نه گلبن را
کجا رسد به قدت هر دراز و کوتاهی
به آن ذقن به دل آن کس که جا همی کندت
همی کند ز برای هلاک خود چاهی
ز نیکوان دل جامی همین ترا خواهد
نبینمت چو وی از عاشقان نکو گاهی
***
1584
می زند راه دلم شکل سهی بالایی
که نمی بینمش از سروقدان همتایی
همچو گل ظاهرش از صفحه ی عارض لطفی
همچو مل لا یحش از لوح جبین سیمایی
در صفت تنگ قبایان و تنک پیرهنان
دیده ی حاسد ازو دور عجب رعنایی
همه پروانه ی شمع رخ اویند ولی
نیست از نخوت خوبی به کسش پروایی
خلوت من شود از پرتو رویش روشن
گر مددگار شود همت روشن رایی
زآستانش به سفر پای من از جا نرود
نیست در شهر چو من عاشق پابرجایی
جامی از مس وجود تو چه حاصل چو بر آن
کیمیایی نکند تربیت دانایی
***
1585
داغ جفا بر کسان زآتش کین خود نهی
کاش به جان عاشق بیدل و دین خود نهی
باد زمین به راه تو تارک بندگان که تا
هر طرفت فتد گذر پا به زمین خود نهی
ای بت آمده زچین لاف زنان به روی او
زود بود کزین خطا روی به چین خود نهی
بر سر ره نشسته ام بو که چو مست بگذری
پای به سهو بر سر راه نشین خود نهی
تاجورا کی رسد کامت از آن نگین لب
گرنه به کفه ی بها تاج و نگین خود نهی
رشح می از لبش چرا شهد شهادت تو بس
به که از آن ذخیره ی روز پسین خود نهی
قدرشناس گوهرت نیست زمانه گوییا
در کف سفله تا به کی در ثمین خود نهی
***
1586
هرگز ای شوخ سوی خسته دلی دیدی نی
حال عشاق جگر سوخته پرسیدی نی
مرد صد تشنه به خاک رهت ای ابر حیات
قطره ای بر لب یک تشنه چکانیدی نی
لطف رفتار ترا هست هزاران کشته
به سر تربت یک کشته خرامیدی نی
بود کشتن ز ره و رسم وفا قاعده ات
بهر یک بیدل ازین قاعده گردیدی نی
مرغ و ماهی همه از ناله ی ما نالیدند
هرگز این ناله شنیدی تو و نالیدی نی
صحبت غنچه لبان هست دلا باغ مراد
به مراد خود ازین باغ گلی چیدی نی
جامی از کوی مغان مست و کف انداز رسید
بگذر ای محتسب شهر شتر دیدی نی
***
1587
ای شهره در زمانه به شیرین شمایلی
تعویذ بند حسن تو چرخ حمایلی
حاجت به قبله ای دگرم نیست در نماز
هر جا که می روم تو مرا در مقابلی
با استقامتی که قدت راست متصل
چون ابروان به کشتن عشاق مایلی
خوبان چو ماه از تو کنند اقتباس نور
بی عار اقتباس تو خورشید کاملی
ای آشنا چه آگهی از حال ما ترا
ما غرق و تو نظاره کنان گرد ساحلی
رندی و عاشقی همه رنج است و محنت است
خوشوقت پارسایی و از عشق غافلی
جامی ز زخم تیغ تو می داد جان و بود
ورد زبان او رحم الله قاتلی
***
1588
منم از کنج خرابات عشق شیفته حالی
شراب جرعه ی دردی، قدح شکسته سفالی
نه بر سرم ز کریمان دهر منت لطفی
نه بر دلم زلئیمان شهر گرد ملالی
به فرق من ننهاده قضا عمامه ی جاهی
به نام من ننوشته قدر وظیفه ی مالی
به نیکوان زجهان کرده ام قناعت وزیشان
زحاضران به نگاهی زغایبان به خیالی
اگر چه ماه فلک گاه بدر و گاه هلال است
به رخ همیشه چو بدری به ابروان چو هلالی
لبت علیک نگفته چو گفته ایم سلامی
جواب نیز نداده چو کرده ایم سوآلی
زبان ببست زگفتار پیش لعل تو جامی
که نیست به زخموشی درین مقام مقالی
***
1589
هر روز که در میدان چوگان زدن آغازی
بس کس که کند پیشت چون گوی سراندازی
دل ها به دم رخشت هست از رگ جان بسته
آیند کشان از پی هر سوی که می تازی
عشاق به میدانت بازند به جد سرها
وین طرفه که سربازی پیش تو بود بازی
از ننگ نمی سازی گوی از سر ما هرگز
با تنگ دلان گویی داری سر ناسازی
تا خاک سم اسبت شد تاج سرم هستم
از تاجوران یکسر برتر به سرافرازی
جز بر سر من مشکن چوگان که مرا نبود
چون گوی درین معنی با کس سر انبازی
جامی سخن نادر کی فهم کند هر کس
آن به که بدوزی لب از نادره پردازی
***
قصاید
***
-1-
فی توحید سبحانه و تعالی
آنکه تسبیح حصا بر صدق او آمد گوا
گاه احصای ثنایت گفته لا احصی ثنا
چون درین احصا حصا آسا نی ام گویا به صدق
بر که بندم راه گویایی چو صدیق از حصا
عد نعمایت چه حد من چو حکمت در ازل
ساخت شرط ان تعدوا را زلا تحصوا جزا
تاج استغنا و نعلین سلوک راه فقر
دادی ام، غرقم در انعام تو از سر تا به پا
هر سر مو بر من ار گردد زبانی شکر گوی
کی توانم کردن از شرکت سر مویی ادا
شکر هر نعمت چو باشد نعمت دیگر خرد
غیر عجز این راه را مشکل که یابد منتها
باشد از ادراک ما تا ذات تو صد سال راه
وان قدر دیگر بود از نطق تا ادراک ما
چون بود از نطق ما تا ذات تو راه این همه
وصف ذاتت حد نطق ما کجا باشد کجا
گر زبان خود به کام اندر کشد جامی، رواست
چون نگردد از زبان در وصف تو کامش روا
***
-2-
فی توحید باری عز اسمه
درین صحیفه چو آغاز کردم املی را
گرفتم از همه اولی ثنای مولی را
زهرچه هست طریق ثنای او اولیست
به پای صدق سپردم طریق اولی را
مقدری که به صنع بدیع خود پوشید
لباس حسن عبارت عروس معنی را
چو خوان نهاد به خلوت سرای جود نشاند
به صدر مجلس فطرت عقول اولی را
نشان ز جلوه ی خود داد در مجالی کون
چو در کشید به قید صور هیولی را
اگر شراره ی قهرش رسد به سدره کند
درخت میوه ی زقوم شاخ طوبی را
و گر شمامه ی لطفش نفس زند سازد
ریاض خلد شقاوت سرای عقبی را
پی هدایت فرعونیان ظلمت رو
به نور خویش قوی داشت دست موسی را
نمود فضل تجرد به خاکیان روشن
به آفتاب چو همسایه ساخت عیسی را
به سر حکمت او کس نمی رسد ور نی
زمرد از چه کند کور چشم افعی را
و گرنه نور وی از روی نیکوان پیداست
چراغ دیده ی مجنون که ساخت لیلی را
برای دایره ی گل به باغ بی پرگار
دهد به نامیه هر سال طبع مانی را
زنار لاله و نور شکوفه تازه کند
به جلوه گاه چمن شیوه ی تجلی را
به پیش مسند گل گوشه ی ریاحین است
به بلبلان دهد انشاء شعر و انشی را
خرد زکنه کمالش به ذره ای نرسید
بلی چه بهره ز خورشید چشم اعمی را
اگر ز دفتر توحید بایدت حرفی
درآ به مکتب طفلان بخوان الف بی را
بت است هر چه بود بعد وحدتش یعنی
پس از الف که رقم کرده اند بی تی را
به سنگ لا بشکن جام عزت همه را
بدین شکست مکن خاص لات و عزی را
بزرگوار خدایا به آن ستوده که کرد
به جنب هستی تو طی بساز دعوی را
زبس که بر دل او ریخت حب ذاتی تو
زهم نکرد جدا طبع خوف و بشری را
که روی خاطر جامی چنان سوی خود دار
که پشت پای زند خط دین و دنیی را
مبر زسلک رفیقان اسفلش بیرون
نکرده قبله ی همت رفیق اعلی را
***
-3-
این نامه جواب خواجه ی جهان است
مرحبا ای قاصد ملک معالی مرحبا
الصلا کز جان و دل نزل تو کردم الصلا
نامه ی سربسته آوردی که گر چون نافه اش
سر شکافی بر مشام جان زند بوی وفا
غنچه ی نشکفته است از گلبن فضل و هنر
در بهارستان دانش یافته نشو و نما
لقمه ی پیچیده است از خوان لقمان آمده
تا شود جان و دل حکمت شناسان را غذا
بود موسی را عصایی پیش ازین در کف که خورد
سحرهای ساحران چون شد به معجز اژدها
گشته بر انواع سحر این نامه طی گویا که هست
در کف دانشوران یک شبر مانده زان عصا
لف او را گر کنی نشر از بدیع نظم و نثر
پر ز صنعت یابی اش از ابتدا تا انتها
از بیاض فرجه ی بین السطور او بود
نهر سیمین را ز هر سو خاسته مشکین گیا
سوی معراج حقایق عقل و جان را سلمست
شکل ترتیب سطورش کامده سلم نما
سلم است اما در او غیر از تنزل نیست دأب
طرفه حالی کان تنزل هست عین ارتقا
پایه پایه عقل از آن سلم چو می آید فرو
می نهد گویی زهر پایه فراز عرش پا
نظم و نثرش بین که پنداری دبیر چرخ کرد
عقد پروین را در اثنای بنات النعش جا
یا خود افتادست مخزونات گنج پرگهر
بر بساط عرض بعضی متصل بعضی جدا
فقره های نثر او قوت ده پشت هنر
نکته های نظم او روشنگر تیغ ذکا
خواستم گیرم دوات از مه، سیاهی از ظلام
خامه از تیر و بیاض از صفحه ی شمس الضحا
تا جواب آن کنم انشا، دبیر عقل گفت
برمدار از چهره ی اندیشه جلباب حیا
زآسمان جود چون رخشنده گردد آفتاب
در مقابل سهو باشد بخشش نور از سها
در ریاض فضل چون بالا کشد سرو سهی
از بنفشه نیست لایق جلوه با پشت دو تا
در سخن آنجا که باشد طبع سحبان سحرساز
کی پسندد عاقل از طیان که گردد ژاژخا
در ضرورت باشد این معنی طریق شعر گیر
ناروای غیر شاعر هست شاعر را روا
چون دبیر عقل زد بهر من این سنجیده رای
سر زد از خاطر به وفق رایش این مطلع مرا
جز تو نبود قاصد بی قاصدان را ای صبا
خیز و بگذر سوی آن مقصود جان ها قاصدا
عرضه ده آنجا سلامی از سلامت منشعب
بلکه چون اسم سلام آفاقیان را ملتجا
سینش از دندانه ها پیوسته دندان کرده تیز
تا گشاید از رگ جان عقده ی رنج و عنا
لام او بار دل ما دیده و خم کرده پشت
تا به پشت خم کشد آن را به سرحد ادا
وان الف لام آمده در وی که پا ننهاده ایم
بی لوای استقامت در ره عشق و ولا
حلقه ی میمش بود شاهد بر آن معنی که کرد
سر اخلاص و محبت حلقه ای در گوش ما
بعد تبلیغ سلام از بنده جامی عرضه کن
گر مجال گفتگو باشد در آن حضرت ترا
کارزوی من به دیدارت بسی کامل ترست
زآرزوی عاشق مفلس به وصل کیمیا
تشنه را در بادیه روزی که باشد از سموم
گرم چون اخگر زمین، سوزنده چون آتش هوا
میل دل دانی چه سان باشد به سوی آب از آن
شوق من افزون بود سوی تو ای بحر عطا
غرق بحر شوقم ار سویت نویسم شرح آن
نیست آن جز جنبش دستی به قصد آشنا
نیست در شهر ترا از بهر منع زایران
شهر بی در را چه سان در بست بر رویم قضا
از گران جانی نیارم سویت آمد ورنه هست
جذب شوق از پیش روی و دفع اضداد از قفا
هست جنبانیدن از جا کوه آهن را محال
گرچه گردد بار صرصر یار با آهن ربا
شد فضای ملک هستی بر دلم چون نای تنگ
می رسد هر دم نفیرم بر فلک زین تنگنا
بر جبین داغ نفاق از یک طرف جمعی دغل
بر زبان لاف وفاق از یک طرف مشتی دغا
دوستان این دشمنان آن می ندانم در میان
تا به کی باشم مذبذب لا الی و لا الا
چند گردم گرد شهر و روستا دردا که نیست
هم زبانی یافت نی در شهر نی در روستا
درد تنهایی گریبانگیر من شد تا ربود
دهر اخوان از کفم دامان اخوان الصاف
پاکبازانی به تن بر ساحل بحر وجود
لیک سر جانشان مستغرق موج فنا
مستقر صورت ایشان حضیض مسکنت
مرتقای همت ایشان حریم کبریا
گم شود چون قطره در دریا اگر یابد گذر
بر دل ایشان زاوج عرش تا تحت الثرا
از نوازش های شیرین وز نصیحت های نرم
خستگان را مرهم و آزردگان را مومیا
تاج و تخت سلطنت را خواب بینند و خیال
شب چو آسایند سر بر خشت و تن بر بوریا
یک نفس زاوقاتشان عیش مخلد را سبب
یک گهر زانفاسشان ملک مؤبد را بها
رویشان در دفع ظلمت ها مصابیح الظلم
رایشان در حل مشکل ها مفاتیح الهدا
آه و واویلا من هجرانهم بعد الوصال
آه و واویلاه من فقدانهم بعد اللقا
کیف لا اشکو و قد زادت تصاریف المحن
کیف لا بکی و قد طالت بناریح الجوی
مانده زایشان دور از اصحاب صورت کرده ام
اختیار گوشه ی تجرید و کنج انزوا
لیک با جمعی برون از کسوت نوع بشر
عقد صحبت بسته ام هم در خلا هم در ملا
فیض ایشان چون رسیدست از قلم بی واسطه
مانده محفوظند لوح آسا زنقش هر خطا
وحشیان حرف را کز هم گریزان آمدند
قید کردستند در مشکین سلاسل عمرها
پوست پوشانی فروبسته لب از گفتار نیک
بر طلب کاران به تأیید نظر مشکل گشا
آن یکی برتر ز جمله در علو مرتبه
چون پیمبر با حق او مبهط وحی خدا
وان دگر از بهر دور افتادگان او را دلی
پرخبرهای صحیح از بارگاه اصطفا
آن یکی زاسرار قرآن برقع شبهت گشای
وان دگر زآیینه ی سنت ظلام شک زدا
آن یکی از جنبش مشائیان در وی اثر
وان دگر از تابش اشراقیان بر وی ضیا
آن یکی دوشیزگان سر وحدت را ز رخ
برگرفته در حضور بالغان ستر خفا
وان دگر تشحیذ خاطر را نهاده در میان
گاه نثری دلفریب و گاه نظمی جانفزا
از فرنگی شیشه چشم خویشتن کرده چهار
کرده رو در روی ایشانم نشسته دایما
گر شود ابر شآمت بر رخ معنی حجاب
یا برد گرد ملال از دیده ی فکرت جلا
پای از سر سازم و کرسی ز زانو پس نهم
پای بر کرسی لکی ارقی الی روض العلا
سر زجیب تن برآرم دیده ی جان افگنم
بر جهانی همچو صحرای امل بی منتها
ملکی از نور و ظلم برتر که هرک آنجا رسید
گفت لیس عند ربی لاصباح و لا مسا
نی درو بغض و عداوت نی درو حرص و امل
نی درو کبر و رعونت نی درو زرق و ریا
لاله ی راغ وی از باران صفوت در نمو
آهوی دشت وی از ریحان حیرت در چرا
داده هوی آهوش جان را نشان از کنه غیب
خوانده لای لاله اش دل را به نفی ماسوی
شاهباز دل هنوز اندر هوایش پرزنان
قید آب و گل کشد بازم در این محنت سرا
زان شکارستان هزاران صید معنی آورم
بهر قوت جمعی از خوان حقایق ناشتا
لیک غرق حیرتم من کین یهودی سیرتان
می کنند از من و سلوا میل سیر و گندنا
نیست مقول جعل جز آنکه خود گرد آورد
گوی عنبر گر نهی پیشش کجا بوید کجا
محرمی چون نیست پیدا زآنچه دارم در ضمیر
جز دهان بستن دوات آسا نمی بینم دوا
ور شود مضطر ز خامه بر تراشم محرمی
وز زبان وی کنم در نامه عرض ماجرا
سر بچسبانم به خوناب جگر وز داغ دل
برنهم مهر و فرستم سوی خدام شما
از جوانمردان کهفم معرض از اغیار و نیست
راز دار من ورای کهف یا کهف الورا
هم جهان را خواجه ای هم فقر را دیباچه ای
نلت سر الففقر لکن تحت استار الغنا
مدح تو خواهم نه همچون شاعران و منشیان
دارد از آوای زاغان طوطی طبعم ابا
چیست کار شاعران تنسیق اوصاف و نعوت
چیست دأب منشیان تلفیق القاب و کنی
وین تکلف گرچه زر ده دهی باشد به فرض
کم عیار آید به معیار قبول اذکیا
خود ثنای خویش کن یعنی سوی معنی گرای
وز حد مدح گرفتاران صورت برترا
پای جایی نه که دون پایه ی قدرت بود
ور بود برتر زگردون پایه ی مدح و ثنا
غرقه شو در لجه ی بحری کش افتاده به روی
نیست بیش از برگی از نیلوفر این نیلی وطا
قطره بیش از بحر گنجد در انا لیکن چو شد
متحد با بحر تاب وی کجا آرد انا
این چنین مدحی که گفتم چون نه حد غیرتست
مدح گو را اختصار اولی نماید بر دعا
تا بود سرمایه ی صوفی فنا از بود خویش
باد از آن سرمایه حاصل سود تو گنج بقا
تیزبین بادا ترا چشم یقین تا غایتی
کش ترقی ممتنع باشد پس از کشف غطا
***
-4-
در خطاب عمارت است این مدح
ای از علو قدر به کرسی نهاده پا
فرق مقیم فرش حریم تو عرش سا
مشکل رسد به دولت تقبیل سدره ات
گردون اگرچه راست کند قامت دو تا
از طرف بامت ار نگرد پاسبان به زیر
در چشمش آفتاب نماید کم از سها
در نیمه ره به سدره برآساید از عروج
مرغی که سوی کنگر قصرت کند هوا
بر آسمان اگر نکنی سایه چون زمین
تنها زمین به سایه ی تو کی کند وفا
ظل زمین به ساحت فرشت نمی رسد
فارغ بود صباح تو از ظلمت مسا
سنگ اساس تو ز تصلب حیل مثل
سقف رواق تو زترفع سما نما
زان کنگر زمینی اذا بست الجبال
زین قبله ی دعایی اذا انشقت السما
روی توجه ی همه آفاقیان به تست
همه قبله ی امیدی و هم کعبه ی صفا
وضع تو بی نظیر و بنای تو دلپذیر
آب تو جانفزای و هوای تو دلگشا
هر جای تو که می نگرم به ز دیگریست
با تو نمی رسد صفت من به هیچ جا
جهد بلیغ کرد به وصفت زبان نطق
اما نشد هنوز کما ینبغی ادا
خود را بر آستان تو اندازد آفتاب
دارد زشمس های تو دریوزه ی ضیا
انداخت عکس نقش ضمیر مصوران
از بس که یافت صفحه ی دیوار تو جلا
خورشید زر ناب و فلک لاجورد گشت
کردند جا درون تو خود را به نقش ها
نقاش چین چه کار کند در تو غیر آنک
بر نقش کلک خویش کشد خامه ی خطا
حوض تو در میانه و انهار گرد او
ما بر کنار او خوش و او در میان ما
چون چارجوی خلد به الوان مختلف
جاریست گرد حوض تو انهار دایما
حوضی عجب زسیم که بر دیده ی خیال
تمثیل مثل آن نبود حد سیمیا
چون دید حوض سیم تو از آب لطف پر
سیماب شد ز روی زمین چشمه ی بقا
سر برکشیده طرفه درختی از آن میان
وین طرفه تر که نیست درو قوت نما
ریزان نگشته برگ وی از آفت خزان
جنبش ندیده شاخ وی از صولت صبا
مرغان به شاخ و برگ وی آن سان گرفته انس
کز وی نمی شوند به صد های و هو جدا
جز منتهای همت مرغان عرش نیست
نبود درخت سدره بدین گونه منتها
فواره در ترانه زمنقار مرغ او
در باغ دهر کم زده مرغی چنین نوا
ننهاده در حریم تو سایل هنوز پای
گوید صریر باب تو اهلا و مرحبا
حاجت به قول نیست که بی ذلت سوآل
حاجات سایلان زدر ما شود روا
از ظلمت کسوف شود ایمن آفتاب
گر آورد به سایه ی دیوارت التجا
لیک از فروغ شمسه درون و برون تو
امکان سایه نیست مگر سایه ی خدا
ذالجود و المکارم و الفضل و المنن
ذوالمجد و المفاخر و العز و العلا
سلطان حسین آنکه بود روز بزم و رزم
کاالغیث فی العطیة و اللیث فی الوغا
شاه غز اشعار که دارد غزای او
بر روزگار دشمن دین صورت غزا
مشکین زطیف نافه ی حلقش مشام گل
روشن زگرد مرکب او چشم توتیا
یابد زکیمیا صفت زر وجود مس
وز التفات همت او فعل کیمیا
گر یافتی به خدمت او رخصت قیام
از پشت چرخ پیر برون رفتی از انحنا
نبود به روزهای ربیع آن مطر که خور
با دست زرفشانش عرق ریزد از حیا
شد خصم سفله از اثر تیغ او دو نیم
چون ارض سفلی از رقم خط استوا
هرکس که رو به مهر وی آرد چه باک از آن
کافتد چو سایه خصم نگونسارش از قفا
خواهد فلک به سایه ی او خواب ورنه چیست
بر مهد اطلسش زمه مهر متکا
عالم پناه شاها چون می کشد دلت
از شاهدان سر قدر برقع خفا
پوشیده نیست بر تو که در عرصه ی فناست
معمورییی که هست درین عرصه ی فنا
آن به که از اشارت معمار عقل و دین
در باغ ملک قصر عدالت کنی بنا
هر جا روان کنی زدرون و برونش آب
از جویبار دانش و سرچشمه ی ذکا
بنشانیش به صحن درختی که باشدش
شاخ از وفا و گل زکرم میوه از سخا
برگش بود هوا زده ی نفس را علاج
شاخش بود زمن شده ی عجز را عصا
مرغان بر آن نشسته زآثار بر تو
افکنده در رواق فلک غلغل ثنا
از میوه خود چه گویم کز طعم و بوی خوش
جان ترا شود ابد الابدین غذا
بفروش کام نفس و بخر دولت ابد
اینک ستاده مشتری ان الله اشترا
حیف آیدم که رایت شاهی فتد زپای
آنجا که سرکشد علم دولت گدا
نگشایدت زساختن این سرای کار
گر کار آن سرای نسازی درین سرا
از فیض ابر لطف و سحاب نوال تست
هر نکته ای که زاد ازین طبع نکته زا
ور نی در آن محیط که هر قطره هست ازو
بحر گهر چه قدر صدف ریزه ی مرا
تا بهر صید مرغ اجابت همی نهند
هر صبح و شام اهل صفا دامی از دعا
بادا همیشه مرغ اجابت شکار تو
دامش دعای رام لک العز و البقا
***
-5-
ایضا له
صبح ازل به خانه ی زرین آفتاب
بر لوح سیم چرخ نوشتند این خطاب
کین سبز خشت مدرسه ی زرنگار نیست
جز بهر هر هنر طلب دانش اکتساب
بتراش حرف های جهالت زدل که هست
خط های نادرست سیه رویی کتاب
باشد لباب عالمیان نوع آدمی
هستند زمره ی علما لب آن لباب
خوابت شود عبادت اگر زانکه چند شب
بر خود کنی حرام درین مهد جهد خواب
از نور صبح شیب کجا بهره ور شوی
دود چراغ اگر نخوری در شب شباب
باشد مجامع علما روضه های قدس
خود را به آن ریاض کش از مرتع دواب
نااهل را به علم مخوان زانکه مشکل است
از رشح ابر محو سواد از پر غراب
جان را حجاب جهل عذابیست سخت تلخ
از انحراف طبع بود عذبت این عذاب
شاید ببینی آنچه بینند اهل دل
بگشا زپیش دیده ی جان خود این حجاب
در کسب علم کوش که کلب از معلمی
آید برون ز منقصت سایر کلاب
بهتر ز کنج مدرسه نبود ترا پناه
زین دهر پرحوادث و چرخ پر انقلاب
مست شراب کبر شدی از خیال علم
تا در تو عاقبت چه خمار آرد این شراب
گم کرده ای به مسأله ای چند خویش را
درکش به جیب فکر سر خویش را بیاب
خواهی که توسن فلک آری به زیر ران
عیسی صفت برآر خر خود از این خلاب
خردی به فضل جای بزرگان مکن طلب
بس طفل تیزدو که به روی افتد از شتاب
منطق کند به فکر صواب از خطا جدا
دارد نتیجه منطق تو فکر ناصواب
اشکال علم هیأت باطن نکرده حل
زاشکال هندسیست چو گیرد کسی حساب
دل را به آب زهد و ورع ده طهارتی
کین باشد از کتاب هدایت نخست باب
از آخر حضیض طمع بازکش عنان
تا شهسوار اوج فلک بوسدت رکاب
از مرجع و مآب خودی مانده بی خبر
زان می کنی زبی خبران مرجع و مآب
سازی رفیع از در دو نان جناب خویش
ای خاک بر سر تو ازین رفعت جناب
پیش آر غیرتی که زخوان نوالشان
ان ذب آب نیست مگر سیرت ذباب
صیت کمال تو ز ریاضت شود بلند
از کاسه ی تهی بود آوازه ی رباب
از طوق حکم کلک تو گردن نمی کشد
هر چند تیغ ملک بود مالک رقاب
معمور باطنی که پی کسب و کار علم
این کارخانه ساخت درین عالم خراب
از جلوه های شاهد اقبال سرمدی
بادش همیشه وقت خوش و عیش مستطاب
هستم امیدوار زاحسان کردگار
کش عاجلا ثنا بود و آجلا ثواب
***
-6-
در وصف عمارت یعقوب سلطان
این نه قصرست همانا که بهشت دگرست
که گشاده به رخ اهل صفا هشت درست
جای آن دارد اگر هشت بهشتش خوانند
چون زهر نقش درو حور وشی جلوه گرست
تا به دانش پی نظاره ی آن حوروشان
همه تن چشم شده بین که چه صاحب نظرست
هر چه بر صفحه ی اندیشه کشد کلک خیال
نقش های در و دیوارش از آن خوبترست
هیچ نقشی به دل اهل هنر نگذشتست
که در آنجا نه رقم کرده ی کلک هنرست
حسن معنی که نهان بود پس پرده ی غیب
به ظهور آمده در وی به لباس صورست
شمش های زر او بهر مقیم حرمش
هریک از بهر حوادث شده زرین سپرست
چه عجب باشد از این طرفه درختان که دروست
که چون باغ ارم امروز به عالم سمرست
هر درختی که به دیوار وی افراخته سر
به هوایش زده مرغ دل بیننده پرست
شکل محرابی هر طاق که بستند درو
از پی طاعت شه قبله ی هر تاجورست
کامیابی که چو در بزم طرب بنشیند
لایق زمزمه ی مطربش این شعر ترست
تا زلعل لب تو ساغر زر بهره ورست
ماه نو غرقه از آن رشک به خون جگرست
تا گشادی کمر ای شمع شکر لب ز قصب
یک کمر بسته پی خدمت تو نیشکرست
کفش تو تاج سرم باد که این افسر جاه
بر سر تخت نشینان نه کم از تاج زرست
نیست جز طوف دیارت غرض از کعبه مرا
باعث سیر همه کعبه روان این سفرست
صفت دوزخ سوزان که ز واعظ شنوی
زآتش شوق تو در سینه ی من یک شررست
شب دوری رخت را سحر آید روزی
که دعای سحر و یارب شب را اثرست
داد جان تشنه جگر بی لب لعلت جامی
گرچه مستغرق الطاف شه بحر و برست
شاه جم مرتبه یعقوب که از خلق حسن
قاف تا قاف جهان وارث ملک پدرست
شهریاری که پی خدمت او چرخ فلک
بسته جوزا صفت از دور معدل کمرست
سهم تیرش فگند چون شود از شست جدا
چین در ابروی سپر گر به مثل ماه خورست
صورت پستی افلاک بود با قدرش
این که بینی که زمین زیر فلک بر زبرست
کفش آن لجه ی جودست که با بخشش آن
هفت دریا که شنیدی به مثل یک شمرست
طشت زر یک تنه خور می برد از شرق به غرب
بس که از خوف وی اطراف جهان بی خطرست
رمحش آن تازه نهالیست که از خون عدو
چون خورد آب هلاکش بر و مرگش خمرست
رو به هر ملک که آرند سپهدارانش
رقم رایتشان آیت فتح و ظفرست
هرگز از برد یقین دفع عطش نتواند
خصم جاهش که جگر تشنه ی بوک و کمرست
خسروا نیست ترا حاجت خیرآموزی
چون به هر خیر ترا نور خرد راهبرست
این عمارت که درین منزل دلکش کردی
با عمارتگری عدل تو بس مختصرست
عدل کن عدل که معماری عدل تو کند
سد هر رخنه ی ظلمی که به آفاق درست
تا درین کارگه بوقلمون هر چه قلم
می کند ثبت همه حکم قضا و قدرست
بر تو از حکم قضا باد مسجل شب و روز
آن قدر عدل که اندازه ی طبع بشرست
***
-7-
ایضا له
این خانه چه خانه است پری خانه ی چین است
پرحور یکی غرفه ز فردوس برینست
در آب و گل این لطف تصور نتوان کرد
از طارم چرخ آمده برجی به زمینست
قصر ارم آن کش به جهان مثل نیابند
گویند چنین است ولیکن نه چنینست
این بقعه نگین دور افق حلقه ی خاتم
وین خانه ی پرنقش درو نقش نگینست
پیداست درو صورت هر معنی پنهان
گویا دل روشن شده ی اهل یقینست
از نور درون حاجت خورشید ندارد
خورشید برون وی از آن خاک نشینست
بر صف نعالش فلک از بس که زمین سود
تابان شده چون نعل هلالش ز جبینست
در فرش وی از سقف نیاید همه نقشی
هر کس که در آن آینه بیند همه بینست
***
-8-
در مدح سلطان حسین بایقرا و عمارت او ایضا له
منزلی خوش خانه ای دلکش مقامی دلگشاست
ساقی گلچهره و و مطرب خوش گو کجاست
تا دهد آن با خیال لعل جانان جام می
تا کند این بر سرود بزم شاه آهنگ راست
خسرو غازی معز ملک و دین سلطان حسین
آنکه پیش طلعتش خورشید را قدر سهاست
روشن است اسرار گیتی بر ضمیر او بلی
ساغر می بر کفش آیینه ی گیتی نماست
ساقی بزم وی آمد آسمان کز آفتاب
ایستاده جام زر بر دست پیش او دوتاست
از سوآل سایلش هر لحظه ذوقی دیگرست
بزم جودش را مغنی آری آواز گداست
از قدوم اوست کین فرخ نشیمن روز و شب
بر مثال کعبه گشته قبله ی اهل صفاست
حبذا بیتی تمام ارکان که هرک آمد درون
غیر آب حوض او بیرون شدن دیگر نخواست
آب کز فواره ی حوضش جهد هر کس که دید
گفت شاخی از بلور تر زلوح سیم خاست
این همه نقش عجب بر سقف و دیوارش پدید
وصف صورتخانه ی چین بعد ازین کردن خطاست
هر که در صف نعالش پا نهاد از بس علو
ماه نو بر آسمان چون نعل کفشش زیر پاست
چون صریر فتح ابوابش همی آید به گوش
زایران را خیر مقدم سایلان را مرحباست
سایه ی یزدان درو تازد قدم هر بامداد
مهر گردون برحریم آستانش چهره ساست
دیده چرخ این دولت از وی بر درش زان تا سحر
دوخته صد دیده هر شب بر امید توتیاست
جامی از حد رفت اطناب سخن بگسل طناب
خیمه ی نطق آوری را زانکه هنگام دعاست
تا ز زرین دایره جرم منیر آفتاب
شمسه ی ایوان نیلی گنبد عالی بناست
باد باقی شاه و ارکان جلال و جاه او
خاصه آن کین منزل از تدبیر او عشرت سراست
مستجابست این دعا دانم که از آفات دهر
سایه ی اقبالشان درماندگان را ملتجاست
نیست تنها بهر ایشان این دعای مستجاب
التماس رحمتی بهر همه خلق خداست
***
-9-
در شرح احوال خود
مرا دل از همه عالم گرفتست
چه جای عالم از خود هم گرفتست
ز دلگیری کم هر کس گرفتم
کسی را دل بدین سان کم گرفتست
چنان از هستی خود زیر بارم
که پشت طاقت من خم گرفتست
زخورشید طرب کی گرم گردم
چو عالم را غمام غم گرفتست
از آن محروم دارم محرمان را
که محرم خوی نامحرم گرفتست
چو عیسی را درین بیغوله ی تنگ
ز گفت و گوی غولان دم گرفتست
پی دمسازی عالی نهادان
ره این برشده طارم گرفتست
سرآمد مدت ارباب دولت
فلک زان جامه ی ماتم گرفتست
بود تابنده خور رخشنده جامی
که دورانش ز دست جم گرفتست
بود قوس قزح رنگین کمانی
که چرخ از بازوی رستم گرفتست
ثریا باشد آن گردنده ی تسبیح
که گردون از کف مریم گرفتست
سلیمان را چه امکان دست بر دیو
چو دیو از دست او خاتم گرفتست
به سرکش توسنان داده است ایام
عنان ملک کز ادهم گرفتست
حریم نیستی را کعبه ای دان
که خاکش خرده بر زمزم گرفتست
به راهش فاقه آمد ناقه زانست
که جامی فاقه را محکم گرفتست
***
-10-
ایضا له
رخشنده جرم خور که برین سبز طارم است
قندیل گورخانه ی شاهان عالم است
کردند روشنان فلک را کبود پوش
یعنی که این سراچه ی ارباب ماتم است
سختست بار فرقت آزادگان دهر
آری به هرزه نیست که پشت فلک خم است
ایمن مزی ز زخم که این پرستاره چرخ
پیرامن تو حلقه زده مار ارقم است
گیرد قرار در رحم خاک عاقبت
هر نطفه ای که آمده از صلب آدم است
کاخ فلک پرست زذکر گذشتگان
لیکن کسی که گوش کند این صدا کم است
بگشای گوش هوش که این طشت را طنین
آوازه ی سکندر و افسانه ی جم است
محکم اساس قصر معیشت چه سود چون
بنیاد کاخ عمر گرامی نه محکم است
زین یک دو روز دولت از آغاز عمر خوش
خرم مشو که عاقبت کار مبهم است
بس تازه و ترست ریاض امل ولی
بادش همه سموم و زلالش همه سم است
در حیز زمانه زشادی نشان مجوی
چیزی که وافرست درین تنگنا غم است
خون دل است بهره ی ما چون شفق مدام
زین جام لاجورد که دورش دمادم است
بر تشنگان وادی کعبه است نوحه گر
گردونچه ها که زمزمه زن گرد زمزم است
دست کرم گشا که زگنج فرامشی
دست گشاده پرده کش نام حاتم است
هر کس بلندتر فگند آخرش بتر
گردون که پایه پایه نمودار سلم است
بس کس که بود خاتم سلطانیش به دست
مانده به زیر سنگ در اکنون چو خاتم است
بگریز از کشاکش این زال گوژپشت
زیرا که این کمان نه به بازوی رستم است
دانا که دید دادن جان را خلاص خویش
دایم دلش زآمدن مرگ خرم است
نادان که از حقیقت آن آگهی نیافت
پیوسته سینه پرالم و دیده پرنم است
از ماندگان به زیر فلک خوی باز کن
بهجت سرای انس برون زین مخیم است
تدبیر کار خویش کی آید زآدمی
بیچاره مبتلای قضاهای مبرم است
فردای او موافق دی خواهد اوفتاد
عنوان ما تأخر او ما تقدم است
میدان ملک و مال عجب تنگ عرصه است
جستن برون زتنگی او کار ادهم است
خواجه به صدر مجلس و مفلس فرود او
این وضع باژگونه به عالم مسلم است
باشد به فرقشان رقم خا و میم و را
یعنی که آن مؤخر ازین وین مقدم است
جامی شعار شعر تو فرخنده طلعتی است
کز ساحری مطرز از اعجاز معلم است
دوشیزه ایست فکر تو کز نفخ روح قدس
مریم صفت به زادن عیسی مکرم است
آن زاده را چو پرده ی دل ها شود قماط
نقش قماط ذلک عیسی بن مریم است
از شعر رو به فقر کن اکنون که تیغ فقر
بر زخم خورده ی طمع و حرص مرهم است
غره مشو به علم که نپذیرد انفکاک
حرفی که در جبلتت از جهل مدغم است
گردون ندوخت خلعت علمی به قد کس
کانرا طراز ذیل نه و الله اعلم است
***
-11-
در مدح شاه و عمارت اوست
حبذا قصری که ایوانش زکیوان برترست
قبه ی والای او بالای چرخ اخضرست
سرکشیدست آن چنان بالا که گویی چرخ را
کنگر اطراف بامش شرفه های افسرست
کعبه از سنگ است و هر سنگی که در بنیاد اوست
کعبه آسا مقبلان را قبله گاه دیگرست
چرخ بر معمار او گاه عمارت عرضه کرد
خشت مهر و مه که این از سیم ناب آن از زرست
گفت خشم سیم و زر اینجا نمی ارزد به هیچ
بر زمین افگن که فرش ساحتش را در خورست
گل که بهر آجرش دست قضا تخمیر کرد
خاکش از خلد برین، آبش زحوض کوثرست
بهر استاد مقرنس کار او هر بامداد
گچ سرشته مهر زاسفیداج صبح انورست
شاخ و برگ نقش های صفحه ی دیوار او
در علو منزلت با شاخ طوبی همسرست
زآنچه فاضل مانده از نقاش رنگ آمیز او
یک سفال لاجورد این گنبد نیلوفرست
شب ز نور شمسه ی او ذره در چشم ضریر
زآفتاب چاشت بر اهل بصر روشن ترست
می کنم دعوی که هست افزون زعالم فسحتش
گرچه طول و عرض عالم کشور اندر کشورست
حجتم این بس که آن شاهی که در عالم زجاه
می نگنجد در حریمش مهد عزت گسترست
شاه ابوالغازی معز ملک و دین سلطان حسین
کز سرابستان جاهش نه فلک یک منظرست
سقف قصرش با ملمع نقش ها بالای چرخ
همچو بالای زمین این طارم پراخترست
چون در خلوت سرا بر روی خاصان کرده باز
از سران صد حلقه اش چون حلقه بیرون درست
چون بود در سایه ی دیوار او جا یافته
گر نهد در قصر خود پای از قصور قیصرست
ملک ازو شد دلبر زیبا و این فیروزه طاق
پیش این ایوان مقوس ابروی آن دلبرست
شب سراید زهره بهر پاسبانش سرود
گوییا بر گوشه ی بامش یکی خنیاگرست
آفتاب و چرخ را با او همی کردم قیاس
در محیط همت او این صدف آن گوهرست
عرصه ی هیجا که باشد پردلان را روضه ای
کش سرگل غنچه ها پیکان و سوسن خنجرست
هر که آنجا زابر تیغ افشانده باران ضریر
رسته از خوان اعادی لاله های احمرست
مدحت جاه و جلالش را چه حاجت نظم من
حسن مادرزاد مستغنی ز زیب و زیورست
تا فلک کرده زخورشید آتش از انجم سپند
گرد این قصر جهان آرا چو گردان مجمرست
باد دور از جشم بد در وی گرفته جام عیش
آنکه همچون جم هزارش جرعه نوش ساغرست
***
-12-
ایضا له
درین سراچه که چرخش کمینه طاق نماست
همیشه قامتم از بار دل چو طاق دوتاست
چگونه شاد زید آنکه بهر مردان زاد
به خانه ای که پی انهدام کرده بناست؟
به اعتبار درین کاخ زرنگار نگر
که هر نظر که نه از روی اعتبار خطاست
پی مشاهده ی رازهای پنهانی
رخام و مرمرش آیینه های داده جلاست
عروج ده دل خود را که روزن بامش
دری گشاده به رویت زعالم بالاست
به فخر هر که سرافراخت همچو کنگره اش
فتد ز زلزله ی حادثات در کم و کاست
به نطع خاک مربع نشین نشد به فراغ
جز آن فتاده که چون خشت فرش او ته پاست
کمانی هر خم طاقش که هست در خور زه
کشیده بر هدف دین و دل خدنگ بلاست
فروغ شمسه ی او آفتاب تابانست
ولی دریغ که وقت زوال آن پیداست
درون خانه شود تیره از در بسته
به تیرگی درون هر که در ببست سزاست
گشای بر همه کس در اگر صفا خواهی
که صفه را چو در بسته نیست جمله صفاست
چو تابه دان به ریاضت لطیف ساز حجاب
که چون کثیف نماند حجاب امید ضیاست
نفیر درد جدایی رسد به گوش آخر
زمطربی که درین بزمگاه نغمه سراست
زبی نوایی خود پرده ی دگر گیرد
مغنیی که درین پرده برگرفته نواست
ترا به سر پس پرده راه نگشاید
جز این قصیده که از سر کار پرده گشاست
گذشت پایه ی شعرم به رفعت از شعری
برین کنایه که معراج گفته ی شعراست
ولی هنوز علو مدارج قدرش
فرود منزلت مدح خسرو والاست
سپهر مرتبه سلطان حسین کز کف جود
زده تپانچه ی تشویر بر رخ دریاست
شهنشهی که چو باد بهار بستان را
نسیم عاطفتش روضه ی جهان آراست
به دشت آن همه گل چیست دانی و سبزه
صبا دقایق لطفش نهاده بر صحراست
به کوه آن همه کان چیست دانی و گوهر
فلک خصایص جودش نموده در خاراست
اگر چه در نظر آبیست بس تنک تیغش
گذشته گه زمیان گه زگردن اعداست
زگردن آب گذشتست و تشنه می میرد
بلی چنین بود آن را که علت استقساست
عصای رمح وی اعجاز موسوی دارد
که روز معرکه در چشم خصم اژدرهاست
بدین نشیمن فقر و نیاز کی نگرد
چنین که همت او در مقام استغناست
جهان پناها چون مرتقای همت تو
زهرچه عقل تصور کند از آن اعلاست
تنزلیست زاوج جلال و جاه ترا
که منزل تو درین خاک توده ی غبراست
قیاس ملک جهان با حریم عزت تو
حدیث خانه ی جغد و نشیمن عنقاست
تو بر زمین به تواضع نشسته ای لیکن
رواق قدر تو برتر زگنبد خضراست
درین خرابه همانا عمارتی که کنی
غرض نه حظ خود، آسودگی خلق خداست
که تا به سایه ی دیوار تو پناه آرند
که چرخ کینه ور و روزگار حادثه زاست
***
-13-
ایضا له
کنگر ایوان شه کز کاخ کیوان برترست
رخنه ها دان کش به دیوار حصارین درست
چون سلامت ماند از تاراج نقد این حصار
پاسبان در خواب و بر هر رخنه دزدی دیگرست
چیست زر ناب رنگین گشته خاکی زآفتاب
هر که کرد افسر ز زرناب، خاکش بر سرست
گر ندارد سیم و زر دانا منه نامش گدا
در برش دل بحر دانش داد شه بحر و برست
زن نیی مردی کن و دست کرم بگشا که زر
مرد را بهر کرم، زن را برای زیورست
کیسه خالی باش بهر رفعت یوم الحساب
صفر چو خالیست ز ارقام عدد بالاترست
عاشق همیان شدی لاغر میانش کن ز بذل
حسن معشوقان رعنا در میان لاغرست
نیست سرخ از اصل گوهر تنگه ی زر گوییا
بهر داغ بخل کیشان کرده سرخ از آذرست
زر بود در جیب مال و میل او در جان و بال
لعل آتش رنگ بر کف لعل و در دل اخگرست
بگذر از ویرانه ی گیتی سالمت گرچه هست
گنج ها در وی که بر هر یک طلسمی منکرست
هر کجا بینی در گنجی و بر در حلقه ای
حلقه ماری حلقه کرده در دهان اژدرست
حرص کار مور باشد گر روی با او به گور
حشو گور خویشتن بینی که مور بی مرست
شد دهان حرص سنجر پر ولی از خاک مرو
این سخن بشنو که مروی از دهان سنجرست
معنی زر اترک آمد مقبلی کو برد بو
زامتثال امر زر در ترک دنیا بوذرست
زر بده وز فحش اولاد الزنا را لب ببند
دیده باشی قفل زر کز بهر فرج استرست
گرچه باشد زر خوش ابراکن ز زر کابر است تاج
بهر ابراهیم و زر نعلین پای آزرست
از ریا پیشه مجو حاجت که جودش عارضی است
میوه کی آرد درخت خشک کز باران ترست
لب نیالایند اهل همت از خوان خسان
در خور دندان انجم گرده ی ماه و خورست
طامعان از بهر طعمه پیش هر خس سرنهند
قانعان را خنده بر شاه و وزیر و کشورست
ماکیان از بهر دانه می برد سر زیر کاه
قهقهه بر کوه و بر در شیوه ی کبک نرست
نفی عامه عامه را اولیست آری دم خر
خوش مگس را نیست لیکن کون خر را در خورست
مرد کاسب کز مشقت می کند کف را درشت
بهر ناهمواری نفس و غل سوهان گرست
ساغر راحت بود از کسب بر کف آبله
وقت آنکس خوش که راحت یافته زین ساغرست
فرج را بند از گلو کن کز زنای سعتری
فارغست آنکس که قوت او زنان و سعترست
هر کرا خر ساخت شهوت نیم خر دل کو به عقل
خود به فهم خرده بینان نیم خردل هم خرست
سفله را منظور نتوان ساختن کو خوبروست
میخ را در دیده نتوان کوفتن کان از زرست
شاهدان زر طلب را عارض پر خط و خال
در کف طامع به قصد مال مردم محضرست
روزگارت تیره دستت خالی و دل پرهوس
شب دراز و ناخنان افتاده اعضا پر کرست
دست ده با راستان در قطع پستی های طبع
بی عصا مگذر که در راه تو صد جوی و جرست
باش در دین ثابت از ترسی زقهر حق که پای
کرده محکم در زمین عرعر زبیم صرصرست
نیکی آموز از همه از کم زخود آخر چه عیب
راستی در جدول زرگر زچوبین مسطرست
نیست قدر عالی و دون جز به مقدار هنر
قصر شه را پاسبان بر بام و دربان بر درست
حکمت اندر رنج تن تهذیب عقل و جان تست
قصد واعظ زجر اصحاب و لگد بر منبرست
کامل و ناقص نه یکسانند در قطع امور
آنچه از شمشیر می آید نه حد حنجرست
چون کنند اهل حسد توفان، طریق حلم گیر
گاه موج آرام کشتی را ز ثقل لنگرست
با حسودان لطف خوش باشد ولی نتوان به آب
کشتن آن آتش که اندر سنگ آتش مضمرست
گر نیی همکار با نیکان زهم نامی چه سود
یک مسیح ابراء اکمه کرد و دیگر اعورست
خوی نیکو گیرد آن کز نیک یا بد تربیت
شیر حکمت نوشد آن کام الکتابش مادرست
فعل نیک از نیک خویان جو که در تصریف دهر
مشتق اندر صورت و معنی به وفق مصدرست
خار خار شک درون دل بود جان را چو کر
معنی ان کز برای شک بود زان رو کرست
هست مرد تیره دل در صورت اهل صفا
آن زن هندو که از جنس سفیدش چادرست
هر خلل کاندر عمل بینی زنقصان دلست
رخنه کاندر قصر یابی از قصور قیصرست
نفس ظلمت رو به حبل الله زجنبش بازماند
رشته ی خورشید بند بال مرغ شب پرست
بی گناهی را به جرم دیگری از روی جهل
سرزنش کردن نه رسم عاقل دانشورست
کرم را کش می توان عین کرم خواندن چه عیب
کر به رغم مردمش ام الخبایث دخترست
هر چه می یابی ز وی آن خاصیت کش ممکن است
طعن او بر فقد هر ناممکنی مستنکرست
نیست کوه از بهر همراهی که گویی مزمن است
نیست شیر از بهر هم خوابی که گویی ابخرست
سفله گر خجلت کشد زآثار فعل خود کشد
گلخنی را روسیاه از دود یا خاکسترست
گوش حکمت کش طلب نی دیده ی صورت پرست
حظ کور از شاهدان خوش نوا بیش از کرست
چون فتد زآهنگ صحت تار رگ بر عود تن
زخمه بهر ساز آن آهنگ زخم نشترست
نقش پهلو نسخه ی تفصیل رنج شب بس است
جامه چاکی را که تا صبح از حصیرش بسترست
خوش بود خوش خو به هر صورت که باشد چون عبیر
کش به سهوار غافلی تصحیف خواند عنبرست
کوس ناموس ار زنی از چرخ و انجم برگذر
چون دف رسواییت این پرجلاجل چنبرست
سوی معنی رو که گر ماند به صورت با سپند
کی کند دفع گزند آن نقطه کاندر مجمرست
کم نشین زامثال خود ایمن که باشد در رقم
مثل خنجر حنجر اما بهر قطع حنجرست
طعنه از کس خوش نباشد گرچه شیرین گو بود
زخم نی بر دیده سختست ار همه نیشکرست
کندن بنیاد دولت را بود سیلی عظیم
رشحه ی کلک عوانان گرچه بس مستحقرست
گر عروج نفس خواهی بال همت برگشای
کآنچه در پرواز دارد اعتبار اول پرست
نیست از مردی عجوز دهر را گشتن زبون
زن که فایق گشت بر شوهر به معنی شوهرست
راه عزلت پوی و خرم زی که چندین قهقهه
کبک از آن دارد که دور از خلق بر کوه و درست
حبس نیلی گنبدی از گریه می شو غرق آب
شب چو مرغی کاشیانش غنچه ی نیلوفرست
منکران را واردات عارفان نبود قبول
کافران را معجزات انبیا کی باورست
فقره فقره از کلام شیرمردان گوش کن
زانکه بر بوجهل جهل آن ذوالفقار حیدرست
نکته های پست کامل هست طالب را بلند
نقطه های پای حیدر تاج قاف قنبرست
خاک یاران شو که پشت کبر و کینت بشکند
کحل اغبر چشم نصرت را غبار لشکرست
لشکر انعام نادیده به بانگی تفرقه است
دفتر شیرازه ناکره به بادی ابترست
ناپسندی گر رسد از یار روشن دل چه باک
نیست عیبی آب صافی را که خاشاک آورست
دل بپرور بهر فیض نو به نو کز نخل خشک
می خورد خرمای تر مریم که عیسی پرورست
کافری دان نفس سرکش را که لازم یا بیش
سرکشی چون سرکش کافی که اندر کافرست
ساغر عشرت مزن با زن که گر هست از نخست
راز دار سر عفت آخر از ساغر غرست
بهره از جنسیت افزاید که چون در فصل دی
مهر عریان باشد از وی خط عریان اوفرست
دل مکن با ژنده پوشان بد که جاسوس دلند
بهر جاسوسیت شه کاندر لباس چاکرست
چاره در دفع خواطر صحبت پیرست و بس
رخنه بر یأجوج بستن خاصه ی اسکندرست
جان پژمرده زفیض پیر یابد زندگی
خضر از آن خضرست کز وی سبزه ی خشک اخضرست
بوی درویشی نداری خرقه ی پشمین چه سود
چند پیچی پشک در نافه که مشک اذفرست
ناز پرورد هوا با نفس نتواند غزا
زن که باشد لایق معجز چه مرد مغفرست
در جوانی سعی کن کز بی خلل خواهی عمل
میوه بی نقصان بود چون از درخت نوبرست
عالم عالی مقام از بهر خود خواهد علو
چون علاکش معنی استعلا و کار او جرست
مفتی تر دامن از مستی نوازد همچو دف
دفتر خود را دف تر دامن آری دفترست
فلسفه چون اکثرش آمد سفه پس کل آن
هم سفه باشد که دارد حکم کل آنچ اکثرست
فلسفی از گنج حکمت چون به فلسی ره نیافت
می ندانم دیگری را سوی آن چون رهبرست
حکم حال منطقی خواهی زحال فلسفی
کن قیاس آن را که اصغر مندرج در اکبرست
آن بد اخترکش منجم گفته ای چون هر اثر
پیش او مسند به اختر شد خدایش اخترست
اختیاری نیست او را اختیار از وی مپرس
اختیار جمله گم در اختیار داورست
چرخ و انجم جن و مردم هر یک اینجا مضطرند
اختیار جمله پیش من یجیب المضطرست
نور توحیدست در دل مشعر ادراک حق
مشعر اخترپرستان را کجا آن مشعرست
معنی معشر معین با شر آمد زان سبب
نیست زین معشر کسی بی شر اگر بو معشرست
حکمت یونانیان پیغام نفس است و هوا
حکمت ایمانیان فرموده ی پیغمبرست
نامه کش عنوان نه قال الله یا قال النبی است
حاصل مضمون آن خسروان روز محشرست
نیست جز بوی نبی سوی خدا رهبر ترا
از علی جو بو که بوی بوعلی مستقدرست
دست بگسل از شفای او که دستور شقاست
پای یکسو نه زقانونش که کانون شرست
صاحب علم لدنی را چه حاجت خط و لفظ
صفحه ی دل مصحفست آن را که قرآن از برست
جامی احسنت این نه شعر، از باغ رضوان روضه ایست
کاندرو هر حرف ظرفی پرشرای کوثرست
در سواد خط آن انوار حکمت مختفی است
چون شب تاریک آبستن به صبح انورست
همچو فکر بکر خسروزاده است از لطف طبع
در کمال خوبی این یک خواهر آن یک خواهرست
ای بسا خواهر که با خواهر چو گردد جلوه گر
در جمال اکبر بود هر چند در سال اصغرست
لجة الاسرار گر سازم لقب آن را سزاست
زانکه از اسرار دین بحری لباب گوهرست
حجة الاحرار گر هم ضم کنم با آن رواست
زانکه بر مطلوب هر آزاده ای حجت گرست
مر بود پنجاه و چون آمد دو مر ابیات آن
در صفا و محکمی شاید که گویم مرمرست
سال تاریخش اگر فرخ نویسم دور نیست
زانک سال از دولت تاریخ او فرخ فرست
***
-14-
در معنی فقرست و دعای خواجه
گنجی است نقد فقر که آن را طلسم هاست
مشکل ترین طلسم، طلسم وجود ماست
آسان مگیر کار که در سین این طلسم
دندانه ای که بینی دندان اژدهاست
نادر بود که دست دهد فتح این طلسم
آن را که نی به دست ارادت کلید لاست
چل سال بایدت که بجنبانی این کلید
گر هرگزت گشادن این قفل مدعاست
تصویر لا به صورت مقراض بهر چیست
یعنی برای قطع تعلق زماسواست
نور قدم زرخنه ی لا می کند طلوع
خوش خانه ی دلی که از آن رخنه پرضیاست
هست آن عصای شق شده از بس که دل بدو
با نفس در محاربه با دیو در غزاست
زنهار کان عصا منه از کف که چون کلیم
فرعون تو زبون شده آخر بدان عصاست
پهلوی هم دو دار بود شکل لاکزان
مقصود زجر هر دغل و قهر هر دغاست
دانی که آن دغا و دغل کیست نفس و دیو
کین سرکشیده زامر حق آن سخره ی هواست
آمد دو شاخ لا چو دو انگشت و متصل
سالک به آن ز رشته ی وحدت گره گشاست
زان رشته چون گره بگشاید بداند آنک
جز رشته نیست آنکه به صورت گره نماست
زان رشته کن کمند سوی اوج نیستی
گر از حضیض هستیت آهنگ ارتقاست
فقرست راحت دو جهان زینهار از آن
میل غنا مکن که غنا صورت عناست
راحت همین به قاف قناعت بود بلی
عنقا همه عناست چو از قاف خود جداست
عاریت است هر چه دهد گردش سپهر
عارض بود بیاض که از گرد آسیاست
بی تخت چون نشیند و بی تاج چون زید
آن کو به تخت خسرو و از تاج پادشاست
گو تخت و تاج زیر و زبر شو که باک نیست
درویش را که تاج نمد، تخت بوریاست
فرمانروا مگوی کسی را که تیر حکم
بر مور و پشه گر فگند فی المثل خطاست
فرمانروا کسی است که منشور قدرتش
یفعل کما یرید و یحکم کما یشاست
تکوین هر مراد که خواهد به قول کن
قول کن و وجود مکون معا معاست
هر ظلمتی که هست زناراستی تست
خور را کم است سایه چو در حد استواست
نفس تو از گنه تهی از دست کوتهی است
از دست نارساست که بدکاره پارساست
تیریست کج شده که به آتش بود سزا
آن را که قد به خدمت همچون خودی دو تاست
در طاعت خدای دو تا شو که تا کمان
کج نیست نیست در نظر اعتبار راست
نفس ترا خرید حق از بهر بندگی
تصدیق این معامله ان الله اشتراست
غل ساختن زطوق هوا تا نهی به ظلم
بر بنده ی خدای نه دأب اولی النهی است
خوش دار حال را به خلاصی زقید خویش
کاینده و گذشته غم افزا و غصه زاست
حاشا که حال خوش دهدت رو چو کار تو
گه فکر ما یجی و گهی ذکر ما مضی است
بگذر زخود که پر نشود از هوای هو
هر کس که نی انای دلش خالی از اناست
گر اره ات نهند به سر سر مکش که آن
بر فرق فقره کنگره ی تاج کبریاست
ور خنجرت زنند به دل، دل بنه که آن
درها گشاده بر دلت از عالم بقاست
در هر قدم مپای که مقصد نه منتهی است
در هر گذر مایست که ره را نه منتهاست
گر نی رهیست این که نهایت پذیر نیست
آن را که مهتدیست چه حاجت به اهتداست
ایمن مزی که کند شود بارگی سعی
گر زانکه زجر سابق خوفش نه از قفاست
نومید هم مباش که بیرون رود ز راه
گر نی زمام او به کف قاید رجاست
ره را میان خوف و رجا رو که در خبر
خیرالامور اوسطها قول مصطفاست
آمد صدای بانگ جنازه زصوب شهر
ما و ترا به خوان اجل آن صدا صلاست
می ترسی از فنای خود آخر ز صوفیان
بشنو که گفته اند بقا از پی فناست
نی از قیامت است ترس تو از زنگ هستی است
کایینه ی حقیقت آن را زخود نکاست
اخلاق نیک و بد همه تخم است و تو زمین
احوال آخرت زتو روینده چون گیاست
تخمی که در زمین بود آخر همان دمد
گر ارغوان و لاله و سیر و گندناست
باشد هوای نفس عفن زو فرار کن
چون روح را عفونت آن مایه ی وباست
کسر بتان ملت کفر آید از خلیل
قهر قوای نفس قوی کار اقویاست
آزار جو عزیز بود، لطف خوی خوار
اینست طبع دهر، دلت مضطرب چراست
مستلزم ممات بود زهر و قیمتی است
سرمایه ی حیات بود آب و کم بهاست
جوع است و عزلت و سهر و صمت چار رکن
زین چار رکن قصر ولایت قوی بناست
زین چار چاره نیست کسی را که همتش
در ساحت زمین دل این طرفه قصر خاست
خواهی صدای فقر تو گیرد همه جهان
کم خور که از درون تهی کوس پرصداست
معتاد شو به حکم تجوع تری اگر
در دل ترا مطالعه ی دولت لقاست
بهر فراغ دل طلب گنج می کنی
آن گنج را که می طلبی کنج انزواست
خلق اژدها و صحبتشان کام اژدها
از کام اژدها به حیل رستن از دهاست
در دیده میل خواب بود میل چشم دل
چشم دلت زآفت این میل بی جلاست
کردی به دیده از ره بی خوابی ار کشی
روشن شود به چشم دلت کان چه توتیاست
در صمت جو نجات که حکمی که عاقبت
بر شرط من صمت مترتب شود نجاست
نقشی است بی ثبات سخن کش بی هوس
کلک زبان رقم زده بر صفحه ی هواست
برتر ازین همه چه بود جست و جوی پیر
پیری که پای بر پیران پیشواست
پیری که از در افاضه ی نور آفتاب و ماه
پیش ضمیر انور او کمتر از سهاست
پیری که در جهان برون از زمان او
نه پرتو صباح و نه تاریکی مساست
پیری که چون ز پستی هستی کند عروج
نعلین پای همت او تاج عرش ساست
پیری که چون ز نکته ی اخلاص دم زند
اخلاص مخلصان همه در جنب آن ریاست
پیری که جذب همت او درکشد ترا
یکسر به عالمی که نه ارض است و نی سماست
در قید طینتی چه کند با تو جذب پیر
که راز گل کشیدن نه طبع کهرباست
نی نی قیاس را بهل اینا که جذب پیر
اول کشیدنت زگل و آبش اقتضاست
چون زآب و گل خلاص شدی می برد ترا
تا اوج لامکان که درو عرش زیرپاست
جامی به گفت و گو مکن اثبات فقر زانک
اثبات آن اقامت برهان انتقاست
پهلو بس است لوح و نی بوریا قلم
در شرح رنج شب که زبی بستری تراست
دردی که شب سر بی بالشی کشد
زیر سر تو سنگ بران دردسر گواست
دعوی کنی که پیر شدم زیربار دل
برهان مستقیم برین دعوی انحناست
قول زبان و فکر خرد صورتست و بس
آنجا که سر فقر بود این همه هباست
گر سر فقر بایدت از خواجه می طلب
کز سر فقر سرزده از کسوت غناست
آن خواجه ای که خوان کرم تا کشیده است
هرجا شهیست بر در دهلیز او گداست
نبود زشرع جنبش و آرام او برون
او مقتدی و خواجه ی کونین مقتداست
چون در زمانه نصرت دین محمدی
او کرده است ناصر دینش لقب سزاست
گویم به وجه تعمیه نامش نه آشکار
زیرا که طبع اهل ادب را از آن اباست
چون شست دل زعجب دمد زو شمیم فقر
زان رو شمامه سان به یدالله گرفته جاست
همچون شمامه بر سر دستش گرفته است
فضل ازل چو از نفسش بوی فقر خاست
چشم امید خلق همه گرچه سوی اوست
چشم شهود او ز همه خلق بر خداست
امواج بحر کی شود او را حجاب بحر
با بحر بی حجاب چو جان وی آشناست
دهقان این سراست ولی از کمال حزم
انبار کرده حاصل خود را در آن سراست
کارش حراثتست اگر نغلطم خود اوست
آن حارثی که داد نشان ختم انبیاست
در مزرع سلوک زباران فیض او
تخم ارادت همه در نشو و در نماست
چون کلک او متاع ختا آورد به روم
منقار خط او ز در روم تا ختاست
بس نارواست بر خطش انگشت چون ازو
حاجات عالمی به دو انگشت خط رواست
زین گفته قصد من نه ادای ثنای اوست
بر آفتاب شب پره را کی حد ثناست
گوید نشان پرتو خورشید شب پره
یعنی که رسته چشم من از ظلمت عماست
ورنی در آن مقام که خورشید انورست
آن قوتش که چشم به بالا کند کجاست
زاطناب در سخن چو میسر نمی شود
عد شمایلش که مبرا از انتهاست
شد وقت آن که ختم کنم بر دعای او
زیرا دعای او همه آفاق را دعاست
تا بر مس وجود مرید کمال جوی
فر حضور پیر مکمل چو کیمیاست
ممدود باد سایه ی فر حضور او
بر فرق هر که روی دلش در ره هدی است
***
-15-
نعت رسول است علیه الصلوة والسلام
آن را که بر سر افسر اقبال سرمدست
سر در ره محمد و آل محمدست
فرزند کاف و نون اند افراد کاینات
احمد میان ایشان فرزند امجدست
مدی که هست بر سر آدم علامتی
زآن میم و دال دان که قدمگاه احمدست
آن مد زچتر دولت سرمد نشانه ایست
آدم سرآمد همه عالم از آن مدست
هر کس نه مرتدی به ردای ولای اوست
در راه دین مرید مخوانش که مرتدست
سر در گلیم فاقه و تن بر حصیر فقر
شاه هزار صاحب دیهیم و مسندست
خاک رهش جلا ده چشم خرد بود
آن را به نقد جان بخرد هر که بخردست
سرویست قد او چمن آرای فاستقم
طوبی به باغ سدره هوادار آن قدست
بس تلخ کام کفر که بر خوان دعوتش
شیرین دهان ز چاشنی شهد اشهدست
بس سالخورد دهر کز آغاز بعثتش
رفته چو کودکان به سر لوح ابجدست
بد را شفیع و پایه ی نیکان ازو رفیع
محتاج لطف اوست اگر نیک اگر بدست
حال سپاه اهل ضلالت بدست ازو
تا بر سپاه اهل هدایت سپهبدست
مشکات انورست دل او خوش آن حدیث
کز راوی صحیح بدو گشته مسندست
باید زجامه خانه ی او خلعت قبول
هر تن که از لباس رعونت مجردست
جاه و جلال بین که براقش گه عروج
از نعل خویش تاج نه فرق فرقدست
با او چه دستبرد عدو را که جاودان
بازوی مکنتش به یدالله مؤیدست
پیوسته از تشدد او مدعی دین
خم گشته زیر اره چو دال مشددست
جانش مقیم مقعد صدقست از آن چه باک
کش تنگنای حجره ی صدیقه مرقدست
انکار و شک زخاطر ارباب شرک برد
حکم نبوتش که طالب فیض مجددست
ورد جمال از عرق عارضش دمید
زان ورد خد شاهد گیتی موردست
آنجا که جاودانه بود جای باش او
عقل و خیال را چه مجال شد آمدست
دندان سین سنت و شین شریعتش
داندانه ی کلید بهشت مخلدست
شد طی بساط کفر و غوایت زمانه را
زان دم کزو مهاد هدایت ممهدست
خضرای دمنه ی حرم شرع و دین او
افی نفس کوردلان را زبرجدست
یا خاتم النبیین یا سیدالرسل
نعت تو فتح نامه ی ملک مؤبدست
جامی که هست خاطر او بحر نعت تو
زان بحر بر لب آمده در منضدست
عمریست رو به کعبه ی فقرست و نیستی
راهش نما که گم شده در هستی خودست
بگشای قفل بند طبیعت زباطنش
چون ظاهرش به قید شریعت مقیدست
***
-16-
انما الله واحد و احد
صمد لم یلد و لم یولد
لا یضاهیه فی الوجود سوی
لا یکافیه فی البقاء احد
الذی یمسک السماء الی
امد شائه بغیر عمد
عزه دایم الی الآباد
ملکه قایم الی السرمد
نقش پیوند بارگاه ازل
کار پرداز کارگاه ابد
دفتر صنع او نخواسته است
از ورق رونق از مداد مدد
نورسان ریاض قدرت او
همه حورا جبین و طوبا قد
تازه خیزان باغ حکمت او
همه سنبل عذار و نسرین خد
ما همه طالبیم و او مطلوب
ما همه قاصدیم و او مقصد
او قدیم است و مابقی محدث
او محیط است و کاینات زبد
وحدت صرف دان حقیقت او
لیک بنموده از لباس عدد
فهو راض کما هو المرضی
و هو هاد کما هو المهتد
برتر آمد سپهر معرفتش
از عروج مهندسان به رصد
بنده جامی که از تحول حال
می شود گه مرید و گه مرتد
همتی بایدش خلاص شده
زاحترام قبول و ذلت رد
دیده ی لایزال نادیده
از غبار وجود غیر رمد
***
-17-
در تاریخ وفات قدس سره
به بوستان ولایت کهن درخت بلند
که عمرها به سر اهل فقر سایه فگند
چو شاخ سدره نه در سربلندیش همتا
چو باغ روضه نه در میوه بخشی اش مانند
فروغ آن به فیوض کرم گرانمایه
اصول او به صفات قدم قوی پیوند
به بذل میوه غذای هزار روزی خواه
به بسط سایه پناه هزار حاجتمند
ستوده خواجه عبیدالله آنکه در همه عمر
جز از شهود حقیقت نشد دلش خرسند
به هشت صد و نود و پنج صرصر اجلش
نکرده رحم بر اهل جهان زبیخ بکند
گذشته پاشی از آخرین شب از ماهی
که شمع جمع رسل را درو رسید گزند
نبود رفتن او همچو دیگران جامی
زدهر حادثه زای و سپهر فتنه پسند
چو جذب معنی وحدت به عارف آرد روی
نه ممکنست که ماند به قید صورت بند
***
-18-
مدح سلطان به سیاق انوری
هر کرا در دهان زبان باشد
در ثنای شه جهان باشد
کام بخشی که چون ثناش دعاش
ورد جان جهانیان باشد
آنکه سلطانش ار لقب ننهند
فر سلطانیش عیان باشد
بایزید الدرم که تاج سران
بر درش خاک آستان باشد
بحر و کان چیست تا کسی گوید
که دلش این و دستش آن باشد
هر یکی گاه گوهر افشانی
غیرت بحر و رشک کان باشد
تابع بخت اوست چرخ کهن
داند این هر که نکته دان باشد
پیر را از متابعت چاره
نیست چون عاشق جوان باشد
همچو نوشیروان ز سایه ی عدل
خلق را مایه ی امان باشد
سلک عالم زهم فرو ریزد
که نه حزمش نگاهبان باشد
در جهان گرچه پادشاه بسی است
نه چو او پادشه نشان باشد
هر که فرمان روایی از وی یافت
کارفرمای انس و جان باشد
پرتو روی او ز راه یقین
رافع ظلمت گمان باشد
نسبت آسمان و دولت او
نسبت کوی و صولجان باشد
روز هیجا که از غبار سپاه
طلعت مهر و مه نهان باشد
متخلخل زمین زسم ستور
شاغل جوف آسمان باشد
آسمان دگر هوا گیرد
کش فرود از همه مکان باشد
واندر آن آسمان شده رخشان
برق تیغ و شهب سنان باشد
شاه را چتر زر به سمت الرأس
گشته خورشید خاوران باشد
زان طرف نای در نفیر بود
زین طرف کوس در فغان باشد
تیز پر تیر سوی سینه ی مرد
طایر رو در آشیان باشد
تیغ ها را زچشمه سار زره
دم به دم جوی خون روان باشد
گرز سنگین زکاسه ی سر خصم
جرعه ها خورده سر گران باشد
غرق خون نیزه باغ معرکه را
طیره ی شاخ ارغوان باشد
تا درآید جهان به خنده ی فتح
روی اعدا چو زعفران باشد
کوه های بلا دلیران را
سنگ میزان امتحان باشد
آورد زور چون کمان بر تیر
هر کرا پی بر استخوان باشد
ای خوش آن باد پای آتش سم
کش در آن روز زیر ران باشد
سم او مر هلال و پروین را
داده با یکدگر قران باشد
دم او بر قفای باد صبا
دسته دسته زخیزران باشد
گر ز امروز بازپس گردد
پیش وی مطلق العنان باشد
گردد از وی پریر پس فردا
سوی فردا چو تک زنان باشد
روز میدان بر ابلق شب و روز
سابق حلقه ی رهان باشد
حد میدان یک دویدن او
قیروان تا به قیروان باشد
پیش پایش بود چو یک کف دست
گر دو صد دشت بی کران باشد
بازماند نعامه زو هر چند
هم به پا هم به پردوان باشد
حرب تو با عدو دین شاها
نه چو شاهان کامران باشد
کز پی ملک این جهان تیغت
گشته او را هلاک جان باشد
بلکه تا از سعادت ایمان
از بد کفر در امان باشد
تخم ایمان که در دلش کاری
بر آن روضه ی جنان باشد
دیگدان مطبخ نوال ترا
صحن این تیره خاکدان باشد
ایستاده فراز آن مطبخ
آسمان صورت دخان باشد
گه شود میهمان خوان وجود
کش نه جود تو میزبان باشد
گه کشد خوان احتیاج و نیاز
کش نه لطف تو میهمان باشد
که بود مرکز سپهر کرم
گرنه ذات تو در میان باشد
که دهد شرح سر ملک و ملل
گرنه کلک تو ترجمان باشد
که کند سرخ روی دین و دول
گرنه تیغ تو خون فشان باشد
گل که از باغ دولتت چینند
کایمن از آفت خزان باشد
گشته زان پرچو آستین امل
دامن آخر الزمان باشد
نیست زین شعر قصد جامی آن
که ثناگوی و مدح خوان باشد
خواست کز نام شه به دیوانش
همچو دیگر شهان نشان باشد
تا به انشای شکر موهبتش
بعد از امروز داستان باشد
ورنه وقتی که از گذشتن عمر
سود عالم همه زیان باشد
شاید آن به که مرد اگر به مثل
فارس عرصه ی بیان باشد
کانچه نبود دعای خالص از آن
مهر بنهاده بر دهان باشد
آن چنان کاتصال جاویدان
لازم ذات فرقدان باشد
باد فرق ترا به افسر ملک
اتصالی که جاودان باشد
***
-19-
انما الله اله واحد
فهو الغایب و هو الشاهد
می کند در همه اضداد ظهور
نیست با هیچ یک ز اشیاء ضد
سر وحدت به بطونش راجع
نقش کثرت به ظهورش عاید
اوست در صومعه آدم مسجود
اوست در سلک ملایک ساجد
گرچه در صومعه ها مشهورست
وارد از صوفی و ورد از عابد
عاشق مست به میخانه خوش است
لا یری الواحد الا الواحد
***
-20-
در مدح سلطان ابوالغازی حسین
خیز ساقی کز فروغ صبح شد خاور سفید
زاغ شب را ساخت گردون چون حواصل پرسفید
صبح کافوری سحاب از آسمان کافور باد
بیضه ی کافور را ماند زمین یکسر سفید
دی که کرد از دشت طی دیبای سبز سبزه را
ساخت از سر کوه خاراپوش را چادر سفید
چون کریمان ابر گنج سیم، در بگشاد و ساخت
مفلسان را از نثار سیم بام ودر سفید
چرخ حکاکست پنداری فلک زین سان که شد
نطع خاک از سودگی های بلور تر سفید
بود زاوراق خزان بستان ملون دفتری
چشم عبرت بین گشا تا بینی آن دفتر سفید
بس که آید آب و صابون هر دم از باران و برف
سبزپوشان چمن را جامه شد در بر سفید
بر فروز آتش که گل گل می فتد برف از هوا
باغ دی را آن گل سرخست و این دیگر سفید
جامی امروز آن می گلرنگ خور کز عکس آن
لعل گردد گرچه باشد فی المثل ساغر سفید
لیک بر یاد شهنشاهی که در باران جود
ساحت بزمش بود زافشاندن گوهر سفید
شاه ابوالغازی که باد از فیض نور سرمدی
غره ی جاه و جمالش تا دم محشر سفید
***
-26-
ایضا له
خاک این عالی بنا بر خاک گردون سرکشید
تا بنای عالم است این سان عمارت کس ندید
بینمش پاک از سرشت آب و گل گویا خدای
همچو قصر خلدش از یک دانه گوهر آفرید
بین در و دیوارش از نقاش پر نقش لطیف
کلک او آمد مگر گنج لطایف را کلید
شاهد معنی زصورت هاش از بس جلوه کرد
خاطر ناظر زهر صورت به صد معنی رسید
بر سر شاخ درختانش نگر هر مرغ را
آنچنان چابک که گویی دم به دم خواهد پرید
بر مشام جان زند بوی گلاب از فرش او
بس که آب لطف از گل های سقف او چکید
شه چو جانست و جهان چون تن مبارک منزلی
کاندرو جان جهان خواهد به دولت آرمید
زنده باید این تن به آن جان جاودان مرغ سحر
دوش می خواند این دعا و صبح صادق می دمید
***
-22-
تحمید خداوند تبارک و تعالی
زان پیش کز مداد دهم خامه را مدد
جویم مدد ز فضل تو ای مفضل احد
باشد که طی شود ورق علم و فضل من
حمد ترا به فضل تو گویم نه فضل خود
نشکفت جز شکوفه ی حمد و ثنای تو
در باغ کن نهال قلم چون کشید قد
هستی برای ثبت ثنایت صحیفه ایست
کآغاز آن ازل بود انجام آن ابد
در جنب آن صحیفه چه باشد اگر به فرض
صد نامه در ثنای تو انشا کند خرد
بالذات واحدی تو و اعداد کون را
نبود جز اختلاف ظهور تو مستند
رخسار وحدت تو جمال دگر گرفت
در دیده ی شهود زخال و خط عدد
از کثرت زبد نشود بحر مختفی
بحر حقیقتی تو و عالم همه زبد
بر آفتاب سایه نیفتاد اگرچه شد
ممدود بر سر الفش سایبان مد
عنوان نامه ی کرم و فضل نام تست
خوش آنکه شد به نامه و نام تو نامزد
صد کم یکیست نام تولیکن چنانکه هست
احصای آن عدد نتواند یکی زصد
هر کس نگشت محصی صد کم یکت چه سود
کز هشت ونه رسید به هشتاد یا نود
نتوان صفات تو زطلسم جهان شناخت
احکام آن نجوم نگنجد درین رصد
از هیچ حادثی نتواند کسی حدیث
کش تا به صنع تو نه مسلسل بود سند
تولید کاینات کنی از دو حرف کن
نسبت به تو زجهل بود تهمت ولد
کس چون شناسدت که نبینم درین شناخت
ادراک عقل معتبر و کشف معتمد
هرگونه کاعتقاد کنندت نیی چنان
ما را درین قضیه جزین نیست معتقد
قرب ترا سبب نبود جز فنا و فقر
طوبی لمن تهیا للقرب و استعد
عمری کلیم خلعت فقر از در تو جست
تا سربلند شد به کلاهی از آن نمد
در دل فروغ مهر تو کالنور فی البصر
در جان هوای عشق تو کالروح فی الجسد
نورت فروخت مشعل انجم بلا دخان
صنعت فراخت خیمه ی گردون بلا عمد
در ربقه ی قضای تو باشد ذلیل دیو
در دام اقتدار تو باشد اسیر دد
انوار عزت تو منزه زکیف و کم
الوان نعمت تو مبرا زحصر و حد
باشد به عقل و وهم قیاس مواهبت
امساک باد در قفس و آب در سبد
کار تو جمله نیکی صرفست و خیر محض
در کارگاه ماست دو رنگی نیک و بد
ردی که می رسد زتو ما را زدست ماست
نبود به بارگاه قبول تو دست رد
لبیک گفت لطف تو هر جا به برهمنی
برجای یا صنم به خطا گفت یا صمد
بس طفل ساده دل که نگشتست هرگزش
تعلیم گوی تخته ی ابجد نه اب نه جد
ز ارشاد تو رشید شد آن سان کزو رسید
دانشوران گم شده ره را ره رشد
نشو و نما ز شبنم فضل تو یافتست
گلزار حسن غنچه دهانان لاله خد
بی زاد رحمتت نرسد کس به هیچ جای
گر صد ذخیره بهر معادش بود معد
جاهل بود نفور ز نور حضور تو
آری ز آفتاب رمد صاحب رمد
رقاص جوش عشق تو جز بی خودان نیند
هر خودپسند کی سزد آن دیگ را نخود
بس دل که چشمه ی حکم از وی کنی روان
گر فی المثل حجاره بود بل کزان اشد
باشد زمیخ و نعل نشان انجم و هلال
خورده فلک ز توسن قهرت مگر لگد
هر کس کمر به عشق و ولای تو بسته است
کی باشد از کمند بلای تو در کمد
با عشق تو چه چاره کند عقل حیله جوی
روباه را چه طاقت سر پنجه ی اسد
جان بر کفم به نقد لقایم بگیر دست
سودای عاشقان تو باشد یداً بید
مستغرق شهود تو کردست نقد وقت
مستخلص از فسانه ی امس و امید غد
دارد به کعبه ی طلبت روی اهتمام
هم عابر بوادی و هم عاکف بلد
هر بولهب شرر که چو حمالة الحطب
در راه دوستانت نهد خاری از حسد
تا برکشد زمانه به دار سیاستش
گردد به گردنش رگ جان حبلی از مسد
بر هر که موش حرص زخارف گماشتی
زد حفره سوی موقد نیرانش از لحد
هر کس که در رضای تو کد عمل کشید
شد کدخدای خانه ی رضوان به قدر کد
تعداد لطف های تو با خود چه سان کنم
برگ درخت و ریگ بیابان که کرد عد
جامی که شر طبع مصر بر معاصیش
بست از فساد پیش صلاح و سداد سد
بس عقد توبه اش که پذیرفت انحلال
از نفس سحر پیشه ی نفاثه فی العقد
هرگز یکی زصد نتواند سپاس تو
صد بار بیش اگر چه درآید بدین صدد
عجز وی از سپاس به جای ثناش دار
یا غایث الامانی یا منتهی الامد
***
-23-
در مدح سلطان بایزید
چو از تنوع اوضاع گنبد دایر
بیاض صبح نمود از سواد شب ظاهر
طلوع نیز خور رونق نجوم ببرد
هجوم نور قوی شد ضعیف را قاهر
شدند گمشدگان در نشیمن غیبت
به مقتضای طبیعت به حال خود حاضر
جنو وحش شدند از منام خود بیدار
وفود طیر شدند از مقام خود طایر
درین صباح خجسته هنوز بودم من
نشسته با دل جمع از تفرق خاطر
که ناگه از در خلوت به گام استعجال
سلام گوی درآمد غلامکی شاطر
رساند مژده که از بارگاه جاه و جلال
رسید قاصدی از وصف او خرد قاصر
برهنه پای دویدم به سنگ ترک وقار
بتان نخوت و ناموس و نام را کاسر
برون خانه گرانمایه تاجری دیدم
به تاج فخر متوج چو صیغه ی تاجر
سلام کردم و دستش به بوسه فرسودم
بدان مثابه که دست مزور را زایر
لطیف نامه ای از آستین برون آورد
چو ز آستین درختان شکوفه ی زاهر
گرفتم از وی و جا کردمش پس از بوسه
به سر به عزت بسیار و حرمت وافر
سرش به دست تواضع گشادم و خواندم
سه چار بار ز اول تمام تا آخر
یکی صحیفه ی خوش دیدمش زسر تا پای
چو وجه ناظر دیدار ایزدی ناضر
مبانیش چو مقالات منشیان شایع
معانیش چو خیالات شاعران نادر
زلفظ هاش یقین لطف لهجه ی لاقط
زسطرهاش مبین حسن صنعت ساطر
چنین که می کند از مثل خود زبان بندی
سزد که منشی او را لقب شود ساحر
چو دیدم آن نسق نظم و نثر دانستم
که مشکلست شدن بر جواب آن ظافر
گهی ز حرص شدم بر جواب آن عازم
گهی زحزم شدم ز ارتکاب آن حاذر
میان جرأت اقدام و دهشت احجام
همین که دید مرا منهی خرد حایر
زبان گشاد که جامی تو در سلیقه ی نثر
چنان نیی که شوی بر جواب آن قادر
زفکر نثر بگردان عنان به فتوی من
به شعر کوش نه آخر یجوز للشاعر
دو صد دقیقه پسندم ز خاطر ناظم
که یک دقیقه نیفتد پسندم از ناثر
به حکم عقل کشیدم به کارخانه ی نظم
به دست فکر گریبان خاطر فاتر
به لفظ لفظ از آن کارنامه ای میمون
به حرف حرف از آن بارنامه ای فاخر
هزار تحفه ی مدح از زبان دل واقع
هزار حرز دعا از میان جان صادر
زدم رقم سوی شاهی که عدل او چو عمر
بود خرابه ی کون و فساد را عامر
دلاوری که به حرب حسام روزغزا
شود شکافته چون کاف ازو سر کافر
به زور بازوی دین پروری فروبندد
در فجور به انفاذ شرع بر فاجر
بلند مرتبه سلطان ابویزید که هست
به ذات خویش صفات کمال را حاصر
زقصر قدر رفیع وی اولین پایه
روان تاسع افلاک را بود عاشر
کند به رای اثر در خلاف حکم فلک
چو در طبیعت مقسور قوت قاسر
چنان رهیده ز ضیق زمان که در نظرش
به حال متحد افتاده ماضی و غابر
به عدل و جود ثنایش چنان بود کآرند
به قصد نعمت غدو امس قابل و دابر
زند ز رشک ایادیش دم به دم بر روی
کف از تلاطم امواج قلزم زاخر
حسود مضطربش را چه تاب سطوت او
میان آتش زیبق چه سان بود صابر
جهان پناها آنی تو فی المثل که بود
محامد تو چو امثال در جهان سایر
مدار دین و خداوندگار ملک تویی
به جز تو کیست درین هر دو ناهی و آمر
نتابد از رخ بیضا مثالت الا نور
نیاید از کف دریا نوالت الا بر
چه حاجتست دلت را به کد فکر و نظر
زنور غیب شود بر تو آشکارا سر
مهارتت بود آنگونه در فنون حکم
که در همه چو حکیمان یکی فنی ماهر
زهر خبث که نیفتد پسند دین و خرد
ردای عز تو از لوث آن بود طاهر
کسی ز سنگ جفای سپهر جان نبرد
اگر نه لطف تو گردد شکسته را جابر
ظلام ظلم جهان را همه فروگیرد
اگر نه قهر تو گردد شکسته را جابر
به عهد عد تواینش بس است رفعت قدر
که جای دارد بر نوک رمح تو جابر
زکنه مدح تو از من نه ممکنست سخن
که کنه آن را غوری بود عجب غایر
به غور آن نرسم گرچه رخش فکرت من
زسنگ چشمه برآرد به ضربت حافر
چو قاصرم زثنایت به آن بود که شوم
پی دعات قریب مجیب را ذاکر
نه طامعم به ثنا و دعات بلکه بدان
شوم نعیم نوال گذشته را شاکر
بلی همیشه بود طبع صاحب همت
به عز شاکری از ذل طامعی نافر
همیشه تا که بود در مجاری افعال
ملاذ مذنب عاصی مهیمن غافر
چو در صوالح اعمال رو کنی بادت
قضا معین و قدر یاور و خدا ناصر
ولی جاه تو در کسب و کار خود رابح
عدو ملک تو درگیر و دار خود خاسر
***
-24-
در مدح یعقوب سلطان
سحر چو بر دل من تافت نور صبر نشور
صدای صیحه ی قوموا شنیدم از دم صور
زخواب جستم از آن صیحه و در آن جستن
مرا به خیمه ی ابداعیان فتاد عبور
به هم نشسته گروهی مقدسان دیدم
زقید صورت و بی قیدی هیولی دور
نه از وظیفه ی تسبیحشان رسیده ملال
نه در طریقه ی تقدیسشان فتاده فتور
در آن میانه یکی دیدم از همه ممتاز
که انس و جن همه زو کردی استفاضه ی نور
خطاب کرد که جامی ترا چه افتادست
که مست و بی خبر افتاده ای زجام غرور
خوشی، به لذت مستی همی نیندیشی
که هر که مست شد افتد به عاقبت مخمور
گریزی از خطر این جهان ولی هرگز
به خاطرت خطر آن جهان نکرده خطور
به خود تصور آن بینمت که روضه ی خلد
پرست بهر مراعات تو زحور، قصور
برون کن از دل خود این تصور باطل
نبرده رنج عمل مزد کی برد مزدور
مثال همت والای تست رفعت قصر
جزای خوبی اعمال تست صورت حور
زکار و کشت تو هست هر که هست ملول
زخوی زشت تو هست از تو هر چه هست نفور
به کوه و در نتواند چریدن از تو وحوش
به بال و پر نتواند رهیدن از تو طیور
زدست تو همه خایف مهللان هوا
زشست تو همه هارب مسبحان بحور
رود به غارت تو دهان کنی شیرین
ذخیره ای که کند از برای دی زنبور
به قصد قوت شهوت که خاک بر سر آن
برآوری به جفا مغز از سر عصفور
به شرب باده چه خسبیده ای مدام مشد
بدین مثابه شلایین شیره ی انگور
خوشی به نغمه ی تنبور گویمت رمزی
که از شنیدن آن ماتم تو گردد سور
تن تو هست چو تنبور و تار آن رگ جان
به زودیت شود این تار پاره زان تنبور
غریب تر زهمه این که هرگزت نبود
زغیر شعر شعار و به غیر شعر شعور
به فکر قافیه روزی که سر به جیب کشی
کنی زتیرگی آن روز را شب دیجور
گهی به مدح کنی وصف مدخلی حاتم
گهی زجهل نهی نام سفله ای فغفور
گهی زکتم عدم دلبری خیال کنی
که باشد از نظر حسن و جود او مستور
به هرزه گویی خود حسن او دهی شهرت
به عشق بازی او نام خود کنی مذکور
دو صد غزل به زبان مغنی و قوال
به شرح عشق خود و حسن او کنی مشهور
نه عاشق است درین گفت و گوی نی معشوق
نه ناظرست درین جست و جوی نی منظور
درین تصور کاذب که خواندت صادق
درین تخیل فاسد که داردت معذور
فرو گرفت ترا ضعف شیب سر تا پای
چرا به قوت و حول جوانیی مغرور
هوای وصل جوانان و مهر روی بتان
نکرد بر دل تو سرد موی چون کافور
گذشت عمر و به حیرت درم که چون دل تو
نشد ملول زآمد شد سنین و شهور
چو نیست روی در افزونیت چه سود ترا
ازین تمادی اعصار و امتداد دهور
ازین جواهر حکمت چو گوش من پر گشت
شدم خزاین اسرار غیبت را گنجور
گشاده شد به دلم روزنی ز روضه ی صدق
به نور گشت بدل تیرگی عالم زور
نمود پرتو آن نورم از صحیفه ی عمر
شرور نامتناهی، ذنوب نامحصور
زکار و بار خودم خوار و شرمسار چنان
که نیست شمه ای از شرح آن مرا مقدور
به شرمساری و خواری فتاده ام اینک
دلی شکسته، تنی خسته، خاطری رنجور
علاج رنج خود اکنون جزین نمی دانم
که معتذر زگناهان و معترف به قصور
برم پناه به درگاه کردگار کریم
فانه لرئوف و للعباد غفور
چو افتدم به دل از حسن ظن به فضل ازل
که شد ذمایم اعمال من هم مغفور
کنم وظیفه ی اوقات خالی از اکدار
دعای دولت شاهی مظفر مقصور
سپهر مرتبه یعقوب بن حسن که بروست
رسوم شاهی و آثار سلطنت مقصور
شهنشهی که چو نوشیروان به دورانش
زیمن عدل، جهان خراب شد معمور
زفرض مجلس او قطعه ای بساط نشاط
زقصر عشرت او غرفه ای سرای سرور
کجاست تا نگرد در کمند او بهرام
هر آرزو که از این صیدگاه برده به گور
به گوش دهر نوای ثنای او کم نیست
زطیب لهجه ی داوود در ادای زبور
بود عواقب او در ره هدی محمود
بود مساعی او در طریق دین مشکور
بر ارتکاب مآثر جبلتش مجبول
بر اکتساب مفاخر طبیعتش مفطور
عروس ملک چو شیرینش آمده به کنار
نجسته چاره ی وصلش چو خسرو از شاپور
قیاس همت او با محیط گردون هست
فضای ملک جم و تنگنای دیده ی مور
سیاستش نه به حکم طبیعت است آری
مصون زمنقصت دود باشد آتش طور
کمر به خدمت او بستن است خوبان را
نتیجه ای که شود ظاهر از اناث و ذکور
بود ز ماتم بی سور حاسدش مجروح
به جان خطر بودش زین جراحت ناسور
به جز کرم نبود مقتضای همت او
بر اختیار کرم هست گوییا مجبور
به صورت عمل و اعتقاد چون فردا
برآورند سر از خاک خفتگان قبور
نیافت هر که زحبش کمال انسانی
عجب نباشد ار دیو و دد شود محشور
جهان پناها هر چند بیش از این شده است
به دفتر سخنم مدح خسروان مسطور
برفت قوت طبع جوانی ام امروز
زعقل پیر به مداحی توام مأمور
چو بر جواهر منظومم اقتدار نماند
فشاندم از خوی خجلت لآلی منثور
بود وظیفه ی پیران دعای شاه جوان
پی مصالح ملک و منابع جمهور
نه دست شغل زدن در مدیح او زان سان
که هست دستخوش حرص و آز را دستور
همیشه تا که درین کوچ گه نیارامند
وفود غیب زآمد شد و دود و صدور
مقر عز تو بخت جلالتی بادا
که دم به دم رسدش تازه دولتی به ظهور
***
-25-
مناجات
ایا کاشف الاسرار و یا فایض الانوار
و یا مقصد الابرار و یا مونس الاحرار
منم مانده گرفتار بدین نفس خطاکار
به رحمت نگهم دار ازین دشمن غدار
***
ایا غافر من تاب و یا مؤیل من آب
و یا حاضر من غاب و یا جابر من خاب
منم روی در اسباب، زغفلت شده بی تاب
کرم کن که ازین خواب رهم با دل بیدار
***
لک الرحمة و الجود بک العالم موجود
بنورک شده مشهود له وجهک مسجود
دل من که نپیمود بجز راه تو تا بود
ندارد زتو مقصود بجز دولت بیدار
***
ایا مبدع الارواح و یا خالق الاشباح
و یا فالق الاصباح فوادی بک یرتاح
بود لطف تو مفتاح پی مخزن افراح
سزد نور تو مصباح درین موطن اکدار
***
فوادی بک مسرور علی حبک مفطور
ودادی لک موفور و لا کذب و لا زور
خوش آن عاشق مهجور که همچون من رنجور
زپندار خودی دور کشد بر در تو بار
***
ایا ماحی الآثام و یا شافی الاسقام
احاطت بی آلالام و ضافت لی الایام
ندارم زتو آرام دلم ده چو زنم گام
که آسان سوی انجام برم این ره دشوار
***
آیا اجود من جاد و یا اجید الاجیاد
لک الوعد و الایعاد و بالاذماء و الابعاد
درین معصیت آباد زهر معصیت آزاد
مبادم به دل شاد به جز طاعت تو کار
***
ایا منجح الآمال و یا مصدر الافعال
و یا مجری الاقوال علی احسن الاحوال
زهر جاه و زهر مال بود بر توام اقبال
جزین سایر اعمال بود مایه ی ادبار
***
ایا خالق الافلاک اطاعت لک الاملاک
بلا وصمة اشراک فحاشای و حاشاک
که با نفس هوسناک دل از نقش خرد پاک
چو جامی شده بی باک رسانم به تو آزار
***
-26-
در مدح سلطان حسین و عمارت وی
بنامیزد این منزل روح پرور
که ذات البروج است چون چرخ اخضر
درو برج ها سر به گردون کشیده
به هر برج گردان یکی روشن اختر
درونش بود رونش از اختران شب
چو بیرون او روز از مشعل خور
به دل گر دهی جای هر کشوری را
نیابی چنین جای در هیچ کشور
نظیرش نبینند هر چند انجم
نظرها گشایند از این سبز منظر
نه خانه است این بلکه باغیست خرم
زازهار نو خیز و اشجار نوبر
زمینش به فرش بهشتی مزین
هوایش زمشک تتاری معطر
درو لاله ها ساقیان قدح ده
درو بلبلان مطربان نواگر
به هر جایش از صنعت نقشبندان
دمیده است گل ها چه احمر چه اصفر
گل احمرو اصفرش را نبینی
جز از سونش لعل یا خرده ی زر
همانا که ایزد نمودار عقبا
به دنیا فرستاد فردوس دیگر
رود آب زنجیر بر روی در روی
چو بر روی معشوق جعد معنبر
اگر نیست فردوس این چیست در وی
مصفا یکی حوض چون حوض کوثر
به زنجیر بیرونش آرند آری
ندیدست هرگز ازین جای خوش تر
چو آب اندرو یافت راه از تفاخر
زفواره هایش به گردون کشد سر
تپد حوت گردون زحسرت چو بیند
که ماهی در آن حوض باشد شناور
چو مسند نهد بر کنارش به عشرت
خداوند دین پرور عدل گستر
زعکس غلامان شیرین شمایل
شود همچو بتخانه ی چین مصور
جهانگیر شاهی که از زخم تیغش
چو سین رخنه رخنه است سد سکندر
هنر بر غزا پیشه سلطان حسین آن
کزو زنده شد در غزا نام حیدر
سپر گرد شود قرص مه پیش خصمش
چو جوزا کند تیغش آن را دو پیکر
زبس پرتو عدل ظالم گدازش
بود شامل حال مظلوم مضطر
زید ایمن از پنجه ی شیر آهو
شود فارغ از چنگ شاهین کبوتر
عزیزست دینار در چشم مردم
به رخ تا ز نامش نهادست زیور
به القاب او خطبه تا شد مکرم
بلندست از آن پایه ی قدر منبر
چه حاجت به آنش که خاطر گمارد
پی دفع اعدا به ترتیب لشکر
بدین شوکت و جاه و اقبال و دولت
به هر جا نهد روی آید مظفر
دلش چشمه ی نور عدل است و عالم
از آن چشمه ی نور باشد منور
گدایان لطفش چه معن و چه حاتم
اسیران قهرش چه خاقان چه قیصر
بود خاک در راه او تاج دارا
سزد خاک درگاه او تخت سنجر
خلافت پناها تویی آنکه دارد
به خاک درت روی خورشید انور
ترا پایه برتر بود زانکه جامی
به مدح آوری آیدت در برابر
چه لایق که بر آستانت فشاند
اگر درج نظمش بود درج گوهر
ولی چشم دارد که یابد تمامی
زحسن قبول تو این شعر ابتر
الا تا درین کارگاه حوادث
مدار فلک هست بر قطب و محور
مدار فلک بر مراد تو بادا
که نبود ازین به مرادیش درخور
ترا باد ملکی که داری مؤبد
ترا باد کامی که خواهی میسر
***
-27-
ایضا له
زین مروح خانه بادی می وزد بس دلپذیر
بر مشام جانت ای دل قوت جان زین باد گیر
زین معطر باد هر کس شمه ای چون گل شنید
می رود دامان پر از مشک و گریبان پر عبیر
بین مشبک ها درو هر سو به سه بند و گره
تا کند آیندگان را دل به دام خود اسیر
از صفا دیوار او بنموده بی رنج قلم
هر چه گشته نقشبندان را مصور در ضمیر
تا به دانش را بود صد چشم بر در تا درو
پا نهد جمشید خورشید افسر گردون سریر
شاه ابوالغازی معز سلطنت سلطان حسین
آنکه باشد ملک و ملت را معین دین را نصیر
بگذرد از مجد و رفعت سر ز چرخ این برج را
گر فتد آن آفتاب ملک را بر وی مسیر
ناگزیر خلق باشد سایه ی اقبال او
گرچه دارند از فروغ مهر و نور مه گزیر
تا زیند اندر پناه دولتش پیر و جوان
یاور او باد هم بخت جوان هم عقل پیر
***
-28-
ایضا له
بنامیزد این منزل روح پرور
بهشتی است رو کرده در حوض کوثر
نه کوثر پر از نجم سیاره چرخی
زگردنده مرغابیان شناور
زغوطه زدن در غروب و طلوعی
که آید پیاپی ز رخشنده اختر
نه چرخی که بحریست ماهی ز آبش
نمایان چو از خنجر شاه جوهر
جوانبخت مقبل جهان بخش مفضل
جهاندار عادل جهانگیر صفدر
هنر بر ظفر پیشه سلطان حسین آن
که بر شیر دل خسروان شد مظفر
به حکمت چو لقمان به حشمت سلیمان
به صولت فریدون به دولت سکندر
الا تا جهان را بقا هست بادش
پس از بودن تخت و افسر میسر
مقاصد مهیا مطالب محصل
عساکر مرتب ممالک مسخر
***
-29-
در مدح یعقوب سلطان
چیست آن شاهد سفید عذار
رو برهنه روان به هر بازار
بس که بر وی رسیده کوب زدهر
مانده بر پشت و روی او آثار
صورت او به افضل الاشکال
می رباید دل از صغار و کبار
اختر روشن است لیک او را
بخل ثابت کند کرم بسیار
چون منافق دورو ولی ز اسلام
رکن اول نوشته بر رخسار
کاسبان را وصال او آسان
ممسکان را فراق او دشوار
بهر اندوه دیدگان آرد
مایه ی عشرت از خم خمار
سوی هجران رسیدگان آید
به تلطف گرفته دامن یار
در ندادست بی میانجی او
هیچ معشوق تن به بوس و کنار
چون گرانی کند هنر گیرند
سبکی عیب باشد از وی و عار
داغ ها بی شمار آید ازو
بر تن مدخلان به روز شمار
اصل او سیم ناب و چون سیماب
نیستش در کف جواد قرار
پختگان گرچه خام خوانندش
هست ازو پخته مفلسان را کار
هست تا غایتی عزیز که نیست
جز به چشم بلند همت خوار
سال و مه در تردد او دزد
روز و شب در کمین او طرار
نام او نکته ای پریشانست
لیک جمعیت آورد بسیار
آمد امسال آنقدر زعراق
که کف وجود شاه جم مقدار
گر کند سال دیگرش تضعیف
عدد آن رسد به بیست هزار
شاه یعقوب بن حسن که گرفت
جود را طبع او چو عدل شعار
جود او فیض را لطف را منبع
عدل او قصر ملک را معمار
تا بود در محاورات عرب
نام شب لیل و نام روز نهار
شب او همچو روز روشن باد
روز اعداش تیره چون شب تار
***
-30-
در مدح سلطان حسین بایقرا
این مقام خوش که می بخشد نسیم وصل یار
خیر دار حل فیها خیر ارباب الدیار
فرخ آن محفل که شاهی را بود در وی نشست
روشن آن منزل که ماهی را فتد بر وی گذار
بی قراران را پدید آید قرار دل درو
جای آن دارد که باشد نام وی دار القرار
از فروغ آفتاب شمسه ی او ذره وار
دیده ی اعشا تواند دید در شب های تار
نقش دیوارش اگر بر صورت چین بنگرد
رو به دیوار آورد از صورت خود شرمسار
از منبت نقش ها دیوار و سقفش فصل دی
همچو صحن باغ از الوان نبات اندر بهار
بین نگارین خط زقرطاس مقطع گرد او
نیست ممکن مثل آن قطعا ز کلک خط نگار
باشد از هر رنگ خط بر کاغذ آیین وین بعکس
کرده از کاغذ خطی بر لوح رنگین آشکار
چون دلی صوفی درو پیداست صورت های غیب
بس که مصقولست دیوار و درش آیینه وار
کی بود هر چوب باب آن که وی را در شود
گو در این آرزو طوبا به روی خود برآر
تا درآید آفتاب دولتش روزی ز در
تا بدان را مانده بر در چشم های انتظار
گنبد غنچه است در باغ جهان آرای دهر
کز ورق های ملون باشدش سقف و جدار
کاغذین خانه است چون فانوس تا در وی زید
شمع ملک ایمن زباد حادثات روزگار
مأمن عیش است چون فردوس تا در وی کشد
نوعروس ملک در بر شاه جمشید اقتدار
خسرو غازی معز ملک و دین سلطان حسین
شهریار کامیاب کام بخش کامکار
آسمان عز و رفعت آفتاب قدر و جاه
بحر جود و مکرمت کان سخا کوه وقار
مدح او چون شاعران خواهم که گویم لیک نیست
پیش ارباب ذکا و فطنت آن را اعتبار
نکته کز طرف زبان خیزد نشاید بهر مدح
مهره سفتن از خزف خوش نیست بهر گوشوار
مدحت آن باشد که از بخشایش و بخشش کند
عدل و جود خود رقم بر صفحه ی لیل و نهار
بلکه از لیل و نهار آن دم که نبود هم نشان
باشد او را جاودان منشور عز و افتخار
خیزد از عدلش درختی میوه ی امید پر
روید از جودش نهالی دولتی جاوید بار
شه چو باشد عادل ار چه کس به آن نستایدش
روز حشر از راستی عدل گردد رستگار
ور نباشد عادل و خوانند خلقی عادلش
در شمار ذم برآید مدحشان روز شمار
ای بسا دیوان مدح شهریاران را که کرد
ثبت بر لوح زمانه شاعر مدحت شعار
لیک چشم اعتبار امروز از آن برداشتست
عقل عبرت بین چنان کامسال از تقویم پار
شهریارا کامکارا می کنم پیش تو عرض
چند نکته بر زبان نیک خواهی گوش دار
سعی در تعمیر صورت بیش ازین منما که هست
پیش معماران دارالمک معنی عیب و عار
خانه ی دل در تنزل خانه ی گل سربلند
خانه ی دین در تزلزل خانه ی طین استوار
کار طفلانست کردن نقش بر دیوار و در
بالغان را زینهار از کار طفلان زینهار
شاهباز همت خود بر پران زین خاکدان
تا کند بر شاخ سدره طایر قدسی شکار
فسحت منزل اگر بودی کمال ارباب دل
کی ازین فیروزه ایوان سر در آوردی به غار
تنگ بودی چون دل اهل جهالت تیره نیز
خلوت لقمان که بود از خوان حکمت لقمه خوار
خرقه اش یک نیمه ماندی خشک و نیمی تر شدی
چون فراز کلبه ی او ابر گشتی قطره بار
بهر قیلوله در آن بیغوله چون گفتی به خاک
بر تنش سایه ردا بودی فروغ خور ازار
کس نیارستی قیامش فرق کردن از رکوع
چون در آن کاشانه ی محنت شدی طاعت گزار
بس که در وقت سجودش سر به دیوار آمدی
تارک او سر به سر زآسیب آن بودی فگار
بوالفضولی گفتش آن به کز پی آسودگی
منزل با فسحت و نزهت نمایی اختیار
گفت آنکس را که باید بار بستن زین سرا
فسحت خانه ازین افزون نمی آید به کار
راحت خانه چه سود اینجا چو خواهد عاقبت
محنت هم خانگی پیش آمدن با مور و مار
زین مغاک پای همت سوی بالا نه که چرخ
نقد انجم می کند زین شیوه در پایت نثار
تو به غفلت خفته مست و هر شبی از بهر پاس
چشم بر تو دیده بانان را ازین نیلی حصار
از غبار تن بیفشان دامن جان بیش از آن
کز وجودت باد استغنا برانگیزد غبار
در کنار کس چو ننهند آرزوی این جهان
خوش کسی کز آرزوی این جهان گیرد کنار
ترسم از اطناب، طبع شاه را گیرد ملال
بر دعا خواهم سخن را بعد ازین کرد اختصار
نی دعایی کز خدا خواهم محالی بهر او
چون هزارش سال در عالم بقا یا صد هزار
نی دعایی کز قصور همت اندر وی کنم
بر حصول دولت و اقبال فانی اقتصار
بلکه می گویم خدایا تا بقا ممکن بود
بر بقایش باد ملک و دین و ملت را مدار
دولتی بادش قرین در مسند شاهی کزان
پایه ی ادنی نماید تخت ملک پایدار
***
-31-
در ستایش توسن یعقوب سلطان
وه این چه بارگی است که بهر تجملش
زیبد ز زرکش اطلس چرخ فلک جلش
مشکی است بس بدیع که نتوان نگاشتن
بر صفحه ی ضمیر به کلک تخیلش
پوینده استری که چو صرصر به پای سعی
ننهاده دست طبع شکال تکاسلش
آهن سمی که گر به مثل بگذرد به کوه
حالی ز زخم سم فگند در تزلزلش
در گل رود چو آب و به خشکی جهد چو باد
در هیچ جوی و جر نبود حاجت پلش
گر راکبش نهند شود عازم از هرات
یک روز در میان برساند به کابلش
ور زانک وقت صبح زآمو شود سوار
پیش از حلول شب گذراند زآملش
دلدل اگر نبودی همچون بنات نوع
مقطوع نسل گفتمی از نسل دلدلش
بودش آب آن مگر که برای رکوب خویش
یک چند بود لطف مسیحا تکفلش
ام وی آنکه قاید فرعون شد به نیل
تا اوفتد به ورطه ی خذلان تحولش
مرهون امتناع بود مثل او که بست
گردون به قفل عقم ممر تناسلش
بین یال و گردنش که همانا دمیده است
از دوش تا به گوش ریاحین و سنبلش
زینش نه زر ولیک به پشتش زسیم و زر
چندان که تنگ بود مجالش تنقلش
عیبی درو نبینم اگر پای تا به سر
صد ره کنم نگاه به چشم تأملش
غیر از وجود خویش که هستم به پشت او
عیبی گران که کوه نیارد تحملش
و این عیب را گرفته هنر فضل مفضلی
کامد نمی محیط زموج تفضلش
دریا دلی که حین کراهت ندیده جود
در جبهه ی طلاقت وجه از تعللش
یعقوب بن حسن که به کنه امل رسید
هر کس که هم به جود وی آمد توسلش
معمور داشت ملک جهان را عمر به عدل
با او درین معامله باشد تعدلش
حلمش به کوه اگر فگند سایه چون فلک
ایمن کند تصلب جرم از تخلخلش
دورش مدام باد به بزم طرب چنان
کافتد از آن گمان چون از تسلسلش
***
-32-
جواب است این جلاء الروح خاقانی و خسرو را
معلم کیست عشق و کنج خاموشی دبستانش
سبق نادانی و دانا دلم طفل سبق خوانش
زهر کس ناید این استاد شاگردی نه هر کوهی
بدخشان باشد و هر سنگ پاره لعل رخشانش
زبان جز بی زبانی نیست این نادر معلم را
دریغا در همه عالم ندانم کس زبان دانش
کجا در جمع نادانان تواند کسب جمعیت
کسی کز فکر دانایی بود خاطر پریشانش
ولی کو ذوق نادانی چشد هر دفتر دانش
که بندد نقش کلک عقل شوید زآب نسیانش
طویل الذیل طوماریست شرح علم نادانی
که در عمر ابد نتوان رسانیدن به پایانش
شهود الحق فی الکونین یک نکته زمضمونش
سواد الوجه فی الدارین یک نقطه زعنوانش
تصور کی توان کرد از کسی تصدیق این معنی
اگر نبود معرف کشف و حجت ذوق و وجدانش
زخاک فقردر کوی ارادت ساختم کاخی
که کم خواری و کم خوابی و کم گویی ارکانش
نیابی ساحت درگاه جز میدان اسلامش
نبینی صفه ی دهلیز جز ایوان ایمانش
درون آ از در و دهلیز طی کن تا عیان بینی
زبان و روزن اندر تافته خورشید احسانش
در اندر کاخ بستانیست سر تا سر گل و ریحان
رضای دل گل خندان و طیب خلق ریحانش
زهر جانب درختی شاخ ها پرمیوه ی حکمت
خروشان در نوای شکر مرغان خوش الحانش
بیابانیست هایل کعبه ی مقصود را در ره
که بی قطع امید از خود بریدن نیست امکانش
گر آری رو در آن کعبه چو ریگ گرم زیر پا
سپردن بایدت صد کوه آتش در بیابانش
شود هر خار قلابی به قصد جذب جان از تن
اگر دل خسته ای بالین نهد زیر مغیلانش
نشاید بارگی این راه را جز ناقه ی شوقی
که باشد باد حسرت پای و کوه درد کوهانش
رسی از سیر این ناقه سوی مقصد ولی وقتی
که یابی زاختصاص ناقة الله داغ بر رانش
خدنگ محنتی کز شست فقر آید نهال آسا
بکن سینه به زخم ناخن اندوه و بنشانش
که دانم عاقبت گردد درختی بارور زان سان
که پیرامون خود جاوید یابی میوه افشانش
چو صوفی داممن همت کشد بر طارم وحدت
گریبانی کند دوش فلک را عطف دامانش
و گر در جست و جوی قربت آرد در گریبان سر
فتد زه بر کمان قاب قوسین از گریبانش
تنی کش نیست در جان جنبش دردی جمادی دان
که داده نقش پرداز طبیعت شکل انسانش
بود هر درد را درمان عجب دردیست بی دردی
که ننهاده خرد در حقه های چرخ درمانش
دو شاخ لا شود در کفر غل گردن سالک
چو نگشایند در الا به وحدت چشم عرفانش
میان لا و الا یک الف فرقست ور نبود
در الا آن الف بالا شمارد عقل یکسانش
خواطر چون مگس کردند غوغا بر دل از هر سو
چو گفتار لب از شهد شهادت ساخت مهمانش
چه امکان چاشنی زان شهد بی رنج مگس دل را
نگشته آستین صولت پران مگس رانش
زمرد کوری افعی بود و افعی نفست را
زمرد نیست جز پیری که با خضرست پیمانش
چو خواهی در عرفان در دلش جا کن که غواصی
که دارد در طلب نبود گزیر از غوص عمانش
چو باشد پشت خم گشت چو چوگان در رکوع او را
نماید نه فلک سرگشته گویی پیش چوگانش
چو رخش همتش جولان کند این توده ی غبرا
بود مشتی غبار انگیخته در وقت جولانش
خطا گفتم گه جولان کی انگیزد غبار آنکس
که باشد شهپر روح القدس جاروب میدانش
نیابی سر فقر ار ناجوانمردی که دست دل
بود گاه نثار حاصل کونین لرزانش
سر این رشته گر خواهی زدوک پیر زالی جو
که باشد کهنه چرخی پیش زانو چرخ گردانش
زجانان لعن عاشق باژگون نعلیست تا ناگه
نگردد پرده ی دیده خیال قرب جانانش
چو در مشهود خود فانی شود محروم از آن دولت
شود دید فنا بار دگر زاسباب حرمانش
به عصیان طعنه بر آدم زدندی قدسیان زاول
ولی آخر همان آمد بریشان وجه رجحانش
کجا آدم شدی مرآت کامل گر نیفرودی
جمال عز مسجودی زخال ذل عصیانش
مگو هر ساده را عارف که مشکل گوهر افشاند
بخار پارگین هر چند خوانی ابر نیسانش
مسبب دیده صاحب دل چه بیم از قوت اسبابش
ز دریا رسته نیلوفر چه باک از قحط بارانش
رسد صد تیرگی از بار توشه مرد این ره را
اگر خود قرص مهر و مه نهد گردون در انبانش
حریص از بهر یک لب نان نهاده کو غم بر دل
چه حاصل گفت و گوی از قانعان کوه لبنانش
مخور خون بهر طعمه از کلاغی کم نیی کو را
توکل چون درست آمد برآمد از زمین نانش
زمنان بهره کی یابد گدا طبعی که در منان
اگر نی نام نان باشد نیاید یاد منانش
چه پیچی کنج نامه تا نهی در جیب از آن ترسم
که یابی ماری اندر جیب خود بر خویش پیچانش
زچاه طبع بالا چون رود زر دوست کز هر سو
سوی پستی کشان محکم میانت بگرفته همیانش
زحرص گنج، گنج حرص شد دنیا پرست اینک
به گرد گنج حلقه کرده همیان همچو ثعبانش
چه زر خواهی به دریوزه گره بست از در آنکس
که تا زر نیست نگشاید گره زابروی دربانش
به زیر خانه ی طینت ترا گنجی است پنهانی
که پر کرده زکان کنت کنزا فضل یزدانش
مزن از مشتهاهای دل آن را مشته های گل
که ناید حاصل گنجت به کف ناکرده ویرانش
نشاید رخ به پیش هر عوان دستار خوان کردن
زمرغ و میوه برخوان گرچه هست انواع و الوانش
خورد آب از نم چشم یتیمان میوه ی باغش
چکد خون دل بیوه زنان از مرغ بریانش
چنان بستست غفلت راه عبرت بر دل خواجه
که هرگز دل به مرگ خود نرفت از مرگ اقرانش
به خلعت های مال و جاه عیب خویشتن پوشد
زهی رسوایی آن ساعت که سازد مرگ عریانش
به تکفینش مزن کافور بر کتان که نرهاند
زگرمای قیامت هرگز آن کافور و کتانش
به سیمین ساعد شاهد مبردست هوس چندین
که ترسم پیچد آخر پنجه ی عقل تو دستانش
نظر مگشا به چشم او مبادا موی افزونی
دهد چشم دلت را از خیال موی مژگانش
بهی کم جو زسیب غبغب او کاخر اندر دل
هزاران قطره خون بینی گره از نار پستانش
هلاک کور باشد چه چو چشم عاقبت بینت
زشهوت کور گشته بر حذر باش از زنخدانش
دلم گر گوید از مهر سپندانیست بر آتش
مشو غره که سندان درج باشد در سپندانش
جمال دل طلب کن نی جمال گل که گر چون خور
جمال دل شود تابان شوند آفاق حیرانش
نمایش هاست دل را جاودان زآیینه ی هستی
وز آن اندک نموداری بهشت و حور و غلمانش
بهشت ار بایدت از نفس رو در عالم دل کن
که دوزخ نفس تست و خوی های زشت نیرانش
چرا از خویشتن بیرون رود عارف تماشا را
شکفته در درون از غنچه ی دل صد گلستانش
زنزهتگاه معنی هر که آرد روی در صورت
بود آب روان زنجیر و صحن باغ زندانش
درخت علم که نه از جهالت نام آن بی دین
که تیغ و نیزه باشد در خلاف اوراق و اغصانش
به دین داری بساط افگنده هر جا دین براندازی
که از دین و دیانت بهره کم دادست دیانش
چه داند رخنه ی اسلام بستن نامسلمانی
که افتد رخنه در اسلام اگر خوانی مسلمانش
در خلوت سرا درویش بر سلطان از آن بندد
که مرغ انس می پرد زهای و هوی سلطانش
اگر پا بر هوای خود نهد رهرو از آن خوش تر
که باشد در هوا زیر قدم تخت سلیمانش
اسیر نفس باشد بنده ی درویش را بنده
اگر خود بنده ی فرمان بود ایران و تورانش
شه آتش دان و آتش گیره این مشتی عوان خس
که بهر خان و مان ها سوختن باشند اعوانش
حذر کن ای عوان از نوحه ی مظلوم و اشک او
که می ترسم کند کار دعای نوح و طوفانش
بترس از ناوک آهی که تا بیزد بلا بر تو
کند غربال چرخ چنبری را زخم پیکانش
رود نقب دعای ظلم کش تا ظلم جو در خود
بود خندق محیط چرخ و قلعه اوج کیوانش
شه از سنگی که دارد کوهش ار خوانی چه سود او را
چو خواهد دست مرگ آخر نهادن بر فلاخانش
زهر سو کامدی کسری در ایوان ساختی منزل
بیا کامروز کسری بینی از هر سو در ایوانش
چو نبود چشم نصرت بی رمه شاه سپه کش را
بود گرد سپاهی خوش تر از کحل سپاهانش
جهان چون مزبله است وزر و سیمش سنگ استنجا
که از کون خران صد بار بیش آلوده شیطانش
مجو بی فاقه کام دل که محنت دیده ی کنعان
جمال یوسفی روزی نشد بی قحط کنعانش
فلک آیینه رنگ آمد مکن عصیان که می ترسم
نماید صورت عصیان تو ناگاه غضبانش
سرشک افشان که از بهر نثار مجلس قربت
به چشم خویش بینی عاقبت درهای غلطانش
ریا پیشه چو از شوق و محبت لافد و گرید
ببین جز چشمه سار کذب و بهتان چشم گریانش
بود سفله سفال خشک مشکل زندگی یابد
دگر سازی زعلم و معرفت پرآب حیوانش
چو حکم کل سر جاوز الاثنین می دانی
میاور بر دو لب سری که ناچارست کتمانش
کس از کتمان راز خود پشیمان کم شود لیکن
بود بسیار کز افشای آن بینی پشیمانش
ترا تا هست ناهمواری در خود غنیمت دان
درشتی های دور چرخ را کانست سوهانش
مکن در هر هوس انفاس خود ضایع که هر گوهر
که باشد قیمتی جز بی خرد نفروشد ارزانش
ترش رو باش با بدخو نه شیرین لب که صفرایی
به از سیب سپاهانی بود نارنج گیلانش
هنوز آزار مردم خوی تو ناگشته زان بگسل
چو بیخ خار محکم گشت نتوان کندن آسانش
چو دارد فاسق نادار خسر دنیی و عقبی
بود خسر مثنی چون کنند اثبات خسرانش
نکویی کن که از راه ضعیفان گر کسی سنگی
نهد یکسو شود فردا گران زان سنگ میزانش
برای خلق باشد طاعت عابد نه بهر حق
چو بینی در برون چالاک و اندر خانه کسلانش
چه باک آن را که از آب وضو در پا شکاف افتد
که باشد جویبار هر شکاف از بحر غفرانش
دل دانا میان سخت رویان جهان آمد
چو آن شیشه که باشد جا میان پتک و سندانش
کمان شد پشت تو ای پیر و هرگز پی نمی افتی
که خواهند از ادیم خاک روزی ساخت قربانش
کی ایمن ماند از درد اجل نقد روان آن را
که باشد رخنه ها در شهربند تن زدندانش
به حق کی راه یابد خودپرست این سان که راه دل
زند اکنون زن و فرزند و فردا حور و ولدانش
شکم پرور بود نی بارکش کاهل نهاد آری
کم افتد خر که ناید توبره خوش تر زپالانش
حسود از چرب و شیرین گفت چش خرده بین بگشا
که باشد خرده ی الماس در لوزینه پنهانش
چو قرآن حفظ قاری نکند از هر ناپسندیده
پسندیده کی افتد پیش یزدان حفظ قرآنش
خیال زیرکی با خود مبر پیش خدا دانان
نبندد بار زیره آنکه باشد عزم کرمانش
چو حکم عقل نافذ نیست نی آزادگی باشد
که داری چون غلامان غل گردن طوق فرمانش
سر عقل است و پای شرع در معرض دعوی
کشد سر عقل ازین معنی به سرکش خط بطلانش
دکان شرع را آمد دکان دار احمد مرسل
که باشد عقل تا سازد دکان بالای دکانش
ازو شد عقل کل دانا زهی امی ناخوانا
که خوانند ابجد ابراهیم و آدم در دبستانش
قلم نپسوده انگشتش ولی بر لوح ختمیت
خطی باشد محقق بهر نسخ جمله ادیانش
به یثرب کن طلب سرچشمه ی حکمت که شد غرقه
زموج غیرت افلاطون یونانی و یونانش
ابوالقاسم بود هادی که باشد بوعلی باری
که از بهر خلاص خویش پویی راه طغیانش
مشو قید نجات او که مدخولست قانونش
مکش رنج شفای او که معلومست برهانش
گذر بر بوستان شرع و دین کن تا به هر گامی
گلی چون شافعی یا لاله ای بینی چو نعمانش
قدم در خارزار دانش خودرستگان گم نه
که باشد سر زده در هر قدم صد خار خذلانش
چه گوهربخش دریاییست طبع دور غور من
که لفظ و معنی پاکست و رنگین در و مرجانش
بود از خوان حکمت نامه ی شعر من آن لقمه
که پیچیدست بهر قوت جان ها دست لقمانش
چو دیباییست از نقش تکلف ساده نظم من
چه غم کز سادگی خواند فلان بی نقش و بهمانش
خوش آید در سخن صنعت زشاعر لیک نی چندان
که آرد در کمال معنی مقصود نقصانش
خیال خاص باشد خال روی شاهد معنی
چو خال اندک فتد بر رخ دهد حسن فراوانش
و گر گیرد زبسیاری همه رخسار شاهد را
میان ساده رخساران سیه رویی رسد زانش
سخن آن بود کز اول نهاد استاد خاقانی
به مهمانخانه ی گیتی پی دانشوران خوانش
چو در سیر معانی یافت خسرو سوی آن خوان ره
ملاحت های وی افگند شوری در نمکدانش
گر امروز آرد این خادم زبحر شعر تر آبی
پی دست و دهان شستن از آنها چیست تاوانش
به خاقانی از آن بحر ار رسد رشحی برانگیزد
چو سوسن تر زبان تحسین کنان از خاک شروانش
و گر خسرو سقاه الله نمی یابد از آن رشحه
شود سیراب فیض عین عرفان جان عطشانش
به شکر من چو طوطی روح او شکرشکن گردد
چو بفرستم به هند این تنگ شکر از خراسانش
اگر چه نام مرآت الصفا شد گفته ی او را
چو بود انوار خورشید صفا از چهره تابانش
جلاء الروح کردم نام این چون هیچ مرآتی
ندارد از جلا چاره چو سازد تیره دورانش
فضولی می کنم کی ژاژ طیان قدر آن دارد
که آرد در مقابل نکته دان با سحر سحبانش
چرا از شعر لافد کس خصوصا قالبی شعری
که در قالب نباشد از دم روح القدس جانش
خدایا ریز بر جامی زابر فضل بارانی
که از هرچ آن نه بهر تست شوید پاک دیوانش
***
-33-
در نعت علی علیه السلام
اصبحت زایرا لک یا شحنة النجف
بهر نثار مرقد تو نقد جان به کف
تو قبله ی دعایی و اهل نیاز را
روی امید سوی تو باشد زهر طرف
می بوسم آستانه ی قصر جلال تو
در دیده اشک عذر ز تقصیر ما سلف
گر پرده های چشم مرصع به گوهرم
فرش حریم قبر تو گردد زهی شرف
خوشحالم از تلافی خدام روضه ات
باشد کنم تلافی عمری که شد تلف
رو کرده ام زجمله ی اکناف سوی تو
تا گیری ا م زحادثه ی دهر در کنف
دارم توقع این که مثال رجای من
یابد زکلک فضل تو توقیع لاتخف
مه بی کلف ندیده کسی وین عجب که هست
خورشید وار ماه جمال تو بی کلف
بر روی عارفان زتو مفتوح گشته است
ابواب کنت کنز به مفتاح من عرف
جز گوهر ولای ترا پرورش نداد
هر کس که با صفای درون زاد چون صدف
خصم تو سوخت در تب تبت چو بولهب
نادیده از زبانه ی قهرت هنوز تف
نسبت کنندگان کف جود ترا به بحر
از بحر جود تو نشناسند غیر کف
رفت از جهان کسی که نه پی بر پی تو رفت
لب پر نفیر اسفا دل پر از اسف
اوصاف آدمی نبود در مخالفت
سر پدر که یافت ز فرزند ناخلف
زان پایه برتری تو که کنه کمال تو
داند شدن سهام خیالات را هدف
ناجنس را چه حد که زند لاف حب تو
او را بود به جانب موهوم خود شعف
جنسیت است عشق و موالات را سبب
حاشا که جنس گوهر رخشان بود خزف
مشکل بود زخوان نوالت نواله یاب
خر سیرتی که دیده بر آبست یا علف
بر کشف سر لو کشف آن را کجاست دست
کز پوست پا برون ننهادست چون کشف
جامی زآستان تو کانجا پی سجود
هر صبح و شام اهل صفا می کشند صف
گردی به دیده رفت و به جیب صبا نهفت
اهدی الی احبته اشرف التحف
***
-34-
در نعت رسول اکرم علیه الصلوة والسلام
ای برده زآفتاب به وجه حسن سبق
قرص قمر به معجز حسن تو گشته شق
تابی زعکس طلعت و تاری زطره ات
صبح اذا تنفس لیل اذا غسق
بر هر که تافت پرتو انوار مهر تو
شد سرخ روی در همه آفاق چون شفق
جسمت نداشت سایه و الحق چنین سزد
زیرا که بود جوهر پاکت زنور حق
زین سان که شد کلام تو دیباچه ی کمال
با منطق تو ناطقه را کی رسد نطق
در بزم احتشام تو سیاره هفت جام
وز مطبخ نوال تو افلاک نه طبق
بر دفتر جلال تو تورات یک رقم
وز مصحف کمال تو انجیل یک ورق
گل را زمانه از عرق عارضت گرفت
برعکس آن که گیرند اکنون زگل عرق
جامی کجا و نعت تو اما به کلک شوق
بر لوح صدق زد رقمی کیف ما اتفق
***
-35-
در توحید
ای ذات تو از صفات ما پاک
کنه تو برون زحد ادراک
هم از تو منیر شمع انجم
هم از تو بلند قصر افلاک
آدم به تو شد مکرم ار نه
پیداست مقام ذره ی خاک
از مهر تو هر سپیده دم چرخ
دراعه ی نیلگون زند چاک
پرورده ی ابر رحمت تست
همچون گل و لاله، خار و خاشاک
در صیدگه دلاورانت
ارواح قدس شکار فتراک
راهیست پر از خطر ره عشق
آنجا همه ره زنان بی باک
بی بدرقه ی عنایت تو
نتوان شد از آن ره خطرناک
یارب به کمال آنکه دارد
بر کسوت جان طراز لولاک
کز جام صفا و خم وحدت
در بزم مجردان چالاک
آن باده حواله کن به جامی
کز وصمت هستیش کند پاک
***
-36-
در تاریخ وفات قدس سره
به هشت صد و نود و پنج در شب شنبه
که بود سلخ مه فوت احمد مرسل
کشید خواجه ی دنیا و دین عبیدالله
شراب صافی عیش ابد زجام اجل
قرارگاه دلش باد در مدارج قرب
معارج درجات مشاهد کمل
***
-37-
ایضا له
اتتنی من لدی نجم الافاضل
صحیفة احتوت کل الفضایل
الی نیل العلی اجل الذرایع
الی درک المنی اجدی الوسایل
ازو خوش بو چو مشک انفاس راوی
وزو شیرین چو شهد الفاظ ناقل
همانا ثانی سبع المثانی است
شده از آسمان فضل نازل
دهد خاصیت حرز یمانی
چو گردد گردن جان را حمایل
همی خواهم به کلک صدق و اخلاص
نویسم چند حرفش در مقابل
دگر گویم چرا با سحر سحبان
کند عاقل مقابل ژاژ باقل
سلام الله ما حق القماری
سلام الله ما ان البلایل
علی تلک المکارم و المعالی
علی تلک المناقب و الشمایل
نرانم خامه را در شرح اشواق
که طی نامه آن را نیست قابل
دعا می گویمش اما نه زآنسان
که باشد مقتصر بر خط عاجل
به کامش هر چه عقل آن را شناسد
صلاح دین و دنیا باد حاصل
***
-38-
جواب نامه ی یعقوب سلطان
تبارک الله ازین طایر همایون فال
خجسته نامه ی اقبال بسته بر پر و بال
نه نامه نافه یی از مشک خالص آمده پر
نه نامه طبله ای از عطر ناب مالامال
منصه ایست زکافور کرده ساز و برو
نموده جلوه عروسان عنبرین سر بال
نه شاهدیست که مشاطگان کلک و بنان
زحرف و نقطه نهادند بر رخش خط و خال
زتار و پود شب و روز بافتست به هم
ندیده چرخ نسیجی عجب بدین منوال
فراز لوح بیاضش که سلسله هاست
که کرده باد عیان از تموج سلسال
زگوشواره خود حور عین فرستادست
به عاشقان بهشت برین عقود لآل
سخن درست بگویم دبیر شاه جهان
به دستگیری افتادگان نوشته مثال
ترشحیست زدریای لطف و رأفت او
که داده تشنه لبان را خواص آب زلال
***
مطلع ثانی
زهی زباغ لطافت قد تو تازه نهال
زشرح سر دهانت زبان ناطقه لال
خیال موی میان تو می کنم شب و روز
چو نیست دولت وصل تو ساختم به خیال
بده زلعل لبت بی سوآل کام دلم
که نیست کشته ی عشق ترا زبان سوآل
کجا به بزم تو گنجاییم بود هر چند
زمویه بی تو جو مویی شدم زناله چو نال
مرا چه راه گذشتن به سوی تو این بس
که بگذرم به دل محرمان بزم وصال
زشوق آن که نهم رو به پای تو چو رکاب
به چهره خون دلم بسته از دو دیده دوال
به مجلسی که برآیی به صدر چون خورشید
نهند روی هلال ابروان به صف نعال
نیایدم کف راحت به سر زکس کاین گوی
گرفته خوی به چوگان تست در همه حال
گریزی از من بیدل درین کرشمه به تو
نمی رسد به تگ تیز نورسیده غزال
خصال خویش نکو کن و گرنه خواهم برد
شکایت از تو به درگاه شاه نیک خصال
مغیث دولت و دین شهریار روی زمین
سپهر جود و کرم آفتاب عز و جلال
بلندمرتبه یعقوب بن حسن که بود
عدیل یوسف کنعان به مصر جاه و جمال
شهنشهی که کند نکهت شمایل او
پر از عبیر کنار صبا و جیب شمال
جنیبتی است همانا زجیش نصرت او
که بست رخش فلک را زمانه نعل هلال
زاستدارت چتر سپهر رفعت اوست
که مستدیر علم شد به افضل الاشکال
فسیح تر ز جهانست ساحت کرمش
که شد قوافل آمال را محط رحال
به قدر جود خود از سیم و زر بپیماید
به عرض ارض و سماوات بایدش مکیال
حسود صولت قهرش چو دید ساخت تهی
دل از تصور باطل سر از خیال محال
به ضبط ملک بود فارغ از مشیر و وزیر
بس است رای وی این شغل را به استقلال
به جنب کوه وقار زمین قرارش هست
همه جبال رواسی به قدر یک مثقال
خمیده شد تن اعدا چو دال و نیزه ی او
گرفت جای بسان الف میانه ی دال
نوال او نشد از پی نوا جدا هرگز
بدان مثابه که نبود جدا نوا ز نوال
به نقض جهل کجا دل نهد که کرد خدای
به سینه از دم عیسیش نفخ علم و کمال
چگونه راه ضلالت رود که ایزد ازو
به نور نجم هدی کرد رجم دیو ضلال
جهان پناها ای اهل ملک و ملت را
در تو قبله ی اقبال و کعبه ی آمال
تو آفتابی و مشحون به مهر مرسله ای
به سوی ذره ی ناچیز کرده ای ارسال
صحیفه ای که چو مشکین خطان نوشین لب
ربود هوش من از حسن خط و لطف مقال
جواب آن چه حد من که از خرد دورست
به پیش عقد گهر عرض مهره های سفال
شکسته نظمی مصحوب قاصدت کردم
که بسط عذر کند پیش تو به وقت مجال
زخلق های گرانمایه ی تو می دارم
امید آن که کنی بر قبول آن اقبال
سخن گذاریم از حد گذشت از آن ترسم
که در جبین قبولت فتد شکنج ملال
دعای جاه تو گه نارسیده هنوز
به آسمان کند آن را اجابت استقبال
همیشه تا که درین غم سرای حادثه زای
بود زسیر مه و مهر گردش مه و سال
علو نیر اقبال تو بر اوج شرف
زآفتاب فزون باد بی گزند زوال
قضا معاون تو بالعشی و الاشراق
قدر موافق تو بالغدو و الاصال
***
-39-
رشح بال به شرح حال
منم چو گوی به میدان فسحت مه و سال
به صولجان قضا منقلب زحال به حال
به سال هشت صد و هفده زهجرت نبوی
که زد ز مکه به یثرب سرادقات جلال
ز اوج قله پروازگاه عز قدم
بدین حضیض هوان سست کرده ام پر و بال
به هشت صد و نود و سه کشیده ام امروز
زمام عمر درین تنگنای حس و خیال
میان این دو حد از مدت بقا بر من
چه ورطه ها که گذشت از تحول احوال
به پشت باز فتادم نخست یک چندی
بدان مثابه که باشد طبیعت اطفال
نکرده هیچ گنه بود چون گنهکاران
به مهد تربیتم بسته دست و پا به دوال
قدم ز رفتن لنگ و کف از گرفتن شل
دهن ز خوردن بند و زبان ز گفتن لال
ز نوک هر مژه خون جگر نیفشانده
بنامده به گلو شیر صافیم چو زلال
وزان پسم نرسیده هنوز قوت عقل
به پایه ای که یمین را جدا کنم زشمال
زحجره مرحمت مادرم کشیده به جبر
عنایت پدر مشفق حمیده خصال
به دست صنع معلم سپرد دست مرا
به پای طبع من از عقل او نهاد عقال
فشاند جان مرا در زمین استعداد
زحرف های هجا تخم علم و فضل و کمال
گشاد باصره را از نقوش خطیشان
ره نظر به عروسان عنبرین سربال
رساند ناطقه را در وجود لفظیشان
به منتهای بیان در مجاری اقوال
زحرف حرف کلامم هجی کنان گذراند
چو رهروی که به پایش بود نهاده شکال
وزان سپس چو ز پایم شکال را برداشت
شدم روانه به مقصد به گام استعجال
زباء بسمله تا سین ختم ناس مرا
عبور داد بدین منهج و برین منوال
درآمد پس از آن در مقام کسب علوم
ممارسان فنون را فتاده در دنبال
زنحویان طلبیدم قواعد اعراب
زصرفیان شنویدم ضوابط اعلال
زقول شارح هر منطقم چو شد ملکه
طریق کسب مطالب به فکر و استدلال
پی دخول به بیت فواید حکمی
زدم به درس حکیمان در جواب و سؤال
گهی به برزن مشائیان نهادم پای
گهی به دامن اشراقیان زدم چنگال
به دست فکرت مشکل گشای بگشادم
ز شاهدان طبیعی براقع اشکال
به کلک صورت معنی نمای بنهادم
برای فهم ریاضی بدایع اشکال
نمود روی الاهی ز پرده ی دل روی
شدم زپرتو آن مشکلات را حلال
زعلم فقه و اصولش تمام دانستم
که چیست مستند حکم هر حرام و حلال
چو در سرایر قرآن شدم مجاهده کش
در آن مجاهده جایز نداشتم اهمال
شد ازروات حدیث و اثر مرا روشن
ره پیمبر و آیین صحب و سیرت آل
زحد مطلع و هم ظهر و بطن او کردم
به قدر حوصله رفع غیاهب اجمال
نشد زعلم مجرد چو کام من حاصل
بر آن شدم که کنم آن علوم را اعمال
زدم قدم به صف صوفیان صافی دل
که نیست مقصدشان از علوم جز اعمال
صفیر ذکر زدم بالعشی و الاشراق
ندیم فکر شدم باالغدو و الاصال
زذکر و فکر رسیدم به مشهدی که گرفت
حجاب کون زوجه حقیقت اضمحلال
وجود واحد و نور بسیط را دیدم
عیان به صورت اضواء و هیبت اظلال
نمود کثرت ظاهر ز وحدت باطن
بسان دوره ی آتش زشعله ی جوال
بود بقا در صفت او و در مراتب خلق
نیافت نام بقا جز تعاقب امثال
زطور طور گذشتم بسی ولی هرگز
زفکر شعر نشد حاصلم فراغت بال
هزار بار از این شغل توبه کردم لیک
از آن نبود گزیرم چو سایر اشغال
بلی گزیر چه امکان زهرچه کلک قضا
نوشت بر سر کس در منادی ازال
چنان به شعر شدم شهره در بسیط جهان
که شد محیط فلک زین ترانه مالامال
عروس دهر پی زیب گوش و گردن خویش
زسلک گوهر نظمم گرفت عقد لآل
سرود عیش زگفتار من کند مطرب
ره سماع زاشغال من زند قوال
اگر به فارس رود کاروان اشعارم
روان سعدی و حافظ کنند استقبال
و گر به هند رسد، خسرو و حسن گویند
که ای غریب جهان مرحبا تعال تعال
زبس که سوی هر اقلیم گفت و گویم رفت
شدند سخره ی اقوال من همه اقیال
گهی ز روم نویسد سلام من قیصر
گهی زهند فرستد پیام من چیپال
رسد زوالی ملک عراق و تبریزم
عواطف متواتر منایح متوال
چه دم زنم زخراسان و اهل احسانش
که هستم از کفشان عرق بحر بر و نوال
فضایلی که شمردم درین قصیده زخویش
گزاف های خطا بود و لاف های محال
دروغ ظلمت محض است و ناقدان سخن
از آن کنند عروسان شعر را خط و خال
صد انفعال رسد عاقبت عروسان را
زمویه های دروغین به روز عرض جمال
جمال حجله نشینان حی نیافت حمل
اگر چه بست شتربان به پای او خلخال
زعلم و فضل چه لافد به آن بود که زبند
رقم حدیث مرا در صحیفه ی جهال
درم خریده ی حرصم ستم رسیده ی آز
مطیع حکم امانی مسخر آمال
بسان کوه گران جنبشم به راه هدی
بسان گوی سبک گردشم به کوی ضلال
هزار گنج گهر در ضمیر من پنهان
زسفله طبعی خود غره گشته ام به سفال
ز زخم حادثه خط خط بود پی درمی
غبارناک رخ من چو تخته ی رمال
زبس که بی خودم روز و شب همی گردم
زدست بی خردان سو به سو چو قرعه ی فال
به زیربار غمم بهر شادی فرزند
تهی ز شغل معادم پی معاش عیاش
به حکم حرص و طمع می کنم به هر کشور
قصیده ها ابلاغ و رساله ها ارسال
مهیمنا به تعالی ذات اقدس تو
که نعت خاص وی آمد مهیمن متعال
به حق حکم عظیمت که کوه های گناه
به جنب آن نبود در عداد یک مثقال
به حق صفوت آدم که بود طینت او
سلاله ی گل فخار لاذب صلصال
به حق شیث و علوم و مواهبی که برو
نزول یافت زفیضی سحایب افضال
به حق نوحه ی نوح و صدای ناله ی او
کزان فتاد در ارکان زلتش زلزال
به بت شکن پدر ملت آن که صولت او
هیاکل صنمی را زسنگ داد زوال
به پیر کرده پسر گم که همتش افروخت
زظلمت شب هجران فروغ صبح وصال
به معجزات شبانی که اژدهای عصاش
درون کشید برون از عدو عصی حبال
به نفخ کرده ی جبریل آنکه نفضه ی روح
دمید در تن مقتول خنجر آجال
به حق احمد مرسل که از مساعی اوست
سعود اوج هدی رسته از حضیض وبال
به ذوالفقار علی آن دلاور عالی
که بود روز دغا قامع صف ابطال
به سر سینه ی سلمان و درد بودردا
به نور جان صهیب و ندای صبح بلال
به تابعین و به اتباع تابعین یعنی
متابعان نبی در موارد افعال
به رهروان ره دین که چون شمال و صبا
همی روند به یک حال در سهول و جبال
به واصلان که به نزهت سرای قدس قدم
زعالم حدثان کرده اند حط رحال
که جامی آنکه نهادی به پای و گردن او
زوامهای طبیعت سلاسل و اغلال
از آن سلاسل و اغلال مطلقش گردان
کزین قیود زبود خودش گرفت ملال
به راه بندگیش جنبشی بده که در آن
به غیر تو دگری نبودش مآب و مآل
چو دادیش شرف گفت و گو بر آن دارش
که صرف شکر تو سازد لسان حال و مقال
***
-40-
در مدح سلطان حسین
نسیم جان شنوم گوییا زعالم عدل
گشاده اند دری در حریم این منزل
ز زندگی در و دیوار او اثر دارد
سرشته اند همانا ز آب خضرش گل
دهد بقای مخلد هوای او گویی
فروشده به گلش پای عمر مستعجل
چو خانه ی دل اهل قلوب مقبولست
ره قبول درو هر که یافت شد مقبل
ندیده صفحه ی دیوار او خراش قلم
نموده نقش ضمیر مصوران چگل
حجاب ذره نگردد زبس ضیا که دروست
نه شب نقاب ظلام و نه روز پرده ی ظل
دلی که دیده گشاید به طاق ایوانش
به طاق ابروی جانان کجا شود مایل
دهد صریر درش بیشتر ز ذل سوال
به فتح باب امانی بشارت سایل
به جای خود بود ار ساکنان سدره نهند
پی دعای شه کامروان درو محفل
بلندمرتبه سلطان حسین کز ره لطف
کند نزول درین خاک توده ی نازل
وگرنه پست بود پیش پایه ی قدرش
جهات عالم اگر عالیست اگر سافل
به غور جود کفش چون رسم که دریاییست
محیط وار نه قعرش پدید نی ساحل
سجال برو و نوال وی از بسیط زمین
بساط حاتم طی ساخت طی لطی سجل
شود خراب ز یأجوج فتنه گیتی اگر
نه در میانه بود سد تیغ او حایل
مراد هر دو جهانش از خدای حاصل باد
چنان کزوست مراد جهانیان حاصل
فزود ماضیش از خسروان به خوبی و باد
فزون زماضی حال و زحال مستقبل
***
-41-
در موعظه
چو پیوند با دوست می خواهی ای دل
زچیزی که جز اوست پیوند بگسل
مکن شهپر عرش پرواز خود را
درین وحشت آباد آلوده از گل
ترا ذروه ی اوج عزت نشیمن
تو خوش کرده در مرکز خاک منزل
ز آمیزش جسم و آویزش او
چنان گشتی از جوهر خویش غافل
که جان را به صد فکرت از تن ندانی
زهی فکر قاصر زهی جهل کامل
کمالات وهمی و راحات حسی
میان تو و مقصد افتاد حایل
بود غبن فاحش اگر مانع آید
زلذات اجل ترا حظ عاجل
بر اطراف گلشن کشی جام روشن
به سجع قماری و صوت عنادل
مخور قند الفت که در کام عیشت
دهد عاقبت تلخی زهر قاتل
به نظاره ای روی شاهد گشایی
نظر کین بود مهر و مه را مشاکل
یکی پوست در خلط و در خون کشیده
برد صبرت از جان و آرامت از دل
کنی عیش خود تلخ در جست و جویش
که شکردهانست و شیرین شمایل
ز زلف خم اندر خم پیچ پیچش
نهی دست و پای خرد را سلاسل
نمی دانی آیا که ناگاه بینی
ازو گشته آن خوبی و لطف زایل
گر اول پری بود آخر نماید
به چشم تو چون پیکر دیو هایل
کنی کسب فضل و هنر تا فضولی
ترا از فضولی کند نام فاضل
چه خیزد ز فضلی که محروم دارد
ترا از شناسایی فضل مفضل
گر از شعر اشعار سازی شعاری
بود یکسر از حلیه ی صدق عاطل
گهی مدخلی را نهی نام حاتم
گهی حاتمی را کنی وصف مدخل
و گر خامه در دست گیری ز خامی
نویسی سراسر سخن های نازل
کنی نامه ی خود سیه چون لئیمان
به مدح ادانی و وصف ارازل
قلم باد دستی که از جنبش او
بود بهره ی مرد عض انامل
گرانمایه عمر تو شد صرف تا کی
نشینی زتصریف ایام ذاهل
مگو حال ماضی که هرگز نبودی
یکی لحظه بر موجب امر عامل
چه جویی زافعال خود رسم صحت
چو در حد معتل بود جمله داخل
زخردان نه نیکوست لاف بلاغت
مکن بوالفضولانه ذکر فضایل
گرفتم کند در بیان معانی
کلام بدیع تو نسخ رسایل
نه آخر به میزان دوران دوران
بود سحر سحبان کم از ژاژ باقل
اصول و فروعت مسلم شد اما
نگشتی به اصل خود از فرع واصل
نشد کارگر در تو از فرط غفلت
حدیث اواخر کلام اوایل
زآداب اهل کرم بحث کردن
ولی نیست دأب تو جز منع سایل
ترا در طریق جدل نیست کاری
به جز هدم اوضاع و نقص دلایل
زمنطق مکن نطق کاندر دو گیتی
نشد حل زاشکال او هیچ مشکل
مبین نگشت از حدود و رسومش
نه اجناس عالی نه انواع سافل
زحمت نبود این که میل طبیعی
زوحی الاهی ترا گشت شاغل
چو نفس ترا نیست رو در ریاضت
ز تحصیل علم ریاضی چه حاصل
مبین هیات چرخ گردان که باشد
نجومش گهی بازغ و گاه آفل
فلک را چه گیری حساب مدارج
قمر را چه پرسی شمار منازل
خلیل الله آسا به تأیید فطرت
جز آیات فاطر مخوان زین هیاکل
اگر قابلی فعل خود یک طرف نه
ببین نور فاعل عیان در قوابل
به نیروی همت بزن دست و پایی
به هم درشکن دام و بند شواغل
زاجرام و اجسام سفلا چه جویی
به صوب اعالی گرای از اسافل
برآور رس از جیب گردون گردان
ببین عرش را قدسیان گشته حامل
زهر سو ستاده صفوف ملایک
گروهی مسبح گروهی مهلل
یکی فوج را در اوج قربت متمم
زذات جلیل و صفات جلایل
یکی جوق در طوق عزت مکرم
در ایصال افضال واهب و سایل
چو طی گشت تیه حوادث از آنجا
به ملک قدم زان به یک حمله محمل
در آن قلزم نور شو غوطه ای زن
فرو شوی از خویشتن ظلمت ظل
زقعر محیط قدم منبسط بین
به وادی امکان هزاران جداول
بود بحر و جدول یکی فی الحقیقه
دویی خاست از احولان سواحل
یکی خوان یکی دان یکی گو یکی جو
سوی الله و الله زور و باطل
به سر حقیقت کشد شعر جامی
فیا خیر قول و یا شر قایل
***
-42-
نعت رسول صلی الله علیه وآله وسلم
ای نامزد به نام تو در نامه ی قبول
یا ایها النبی و یا ایها الرسول
باران رحمتی تو که از آسمان جود
بر عاشقان تشنه جگر کرده ای نزول
کی در حریم حرمت جاه و جمال تو
هر یاوه گرد را رسد اندیشه ی دخول
حاشا که از تو روی نتابم خلیل وار
چون نیست آفتاب ترا آفت افول
هر چند رفتم طاقتم از جان و جان زتن
و الله لیس حبک عن مهجتی نزول
گر کاذبست دعوی عشق تو بهر چیست
فی عینی البکاء و فی جسمی التخول
در سر هوای عشق تو جامی کشیده است
سر در گلیم فقر به بیغوله ی خمول
***
-43-
قصیده
ای ماه نوت تراشه ی سم
بر سنبله داسه بسته از دم
بر سم تو آن نه نعل و میخ است
شد پی سپرت هلال و انجم
با پویه ی تو چو گوی کرده
چوگانی چرخ دست و پا گم
در پیکر تو زبس فراست
شکل فرسی لباس مردم
تا ساخت قضا قضیم تو جو
سینه زحسد شکافت گندم
هر جا که تک اوفتد نگاهت
کام تو کند بر آن تقدم
پیچیده سهیل تو در افلاک
چون صوت ترانه گوی در خم
گر واهمه ضرب تازیانه
بر تو کند از قفا توهم
سم ناشده تر جهی زهر جوی
ور خود باشد به عرض قلزم
تو گام زنان به راه وادیم
می آید ازین بلند طارم
مشتق زدوام راکبت را
چون کوس سحر دعای دم دم
یعنی شه غازی آنکه دارد
بر ملک و ملک ره تحکم
هر صبح زکوس شاه جامی
قانون دعا کند تعلم
مقبول طبیعتش نیفتد
الا به همین دعا ترنم
***
-44-
ایضا له
بینمت ای خرد به کار تو گم
کارگه چرخ و کارگر انجم
جست عالم زخوابگاه عدم
چون زمرات رسید بانگ که قم
کی شناسد ترا اسیر جهات
چه خبر پیشه را زخارج خم
بی تو دهقان چه سان برون آرد
گندم از خوشه، خوشه از گندم
در جودت پی دوام آن کس
که زد آمد خطاب او دم دم
هستی غیر تو به فکرت عقل
دیده ی احول است و نقش دوم
شکل پروین و صورت مه نو
چیست ظاهر شده برین طارم
دارد از زخم توسن قهرت
هم ز دندانشان و هم از سم
خالی از لطفت امتداد حیات
زهرناک افعی است سر تا دم
جان جامی فدای مردانی
کز ملکشان گزیدی و مردم
زنده ی جاودان شدند همه
حیث ماتوا بحب مولاهم
***
-45-
قصیده
بسم الله الرحمن الرحیم
اعظم اسما علیکم حکیم
محترمان حرم انس را
تازه حدیثی است زعهد قدیم
نوزده حرفست که هژده هزار
عالم ازو یافته فیض عمیم
بسم سه حرفست که گوید بسم
حرز تو در ورطه ی امید و بیم
بیش که کم نیست زدوبین دو کون
نقطه صفت در کنف او مقیم
اره ی سینش به سه دندانه کرد
فرق عدو را زسیاست دو نیم
چشمه ی میمش ز زلال حیات
می کند احیای عظام رمیم
هر الفش را پی جادو وشان
شیوه ی اعجاز عصای کلیم
شاهد معنی چو زلامش نهاد
طره ی شبرنگ به روی چو سیم
ما شطه ی خامه زتشدید ساخت
شانه ی آن طره ی عنبر شمیم
هاش که با های هویت یکی است
فهم ذو النهیة فیها بهیم
هست دو روی و هر یک دری
حقه ی آن در دل عرش عظیم
غنچه ی خایش نگشاده دهان
با تو کند عد ریاض تعلیم
بهر تو نون دامن رحمان گرفت
می طلبد رحمت و فضل جسیم
یاش که عشرست درو عرش و شرع
دیده عیان دیده ی عقل سلیم
از برکات حرکاتش رود
سالک ره بر نهج مستقیم
رسم سکون از سکناتش برد
هر که شود بزم بقا را ندیم
نجم هدی گشت همه نقطهاش
هر یک از آن راجم دیو رجیم
جامی اگر ختم نه بر رحمتست
بهر چه شد خاتمه ی آن رحیم
***
-46-
در موعظه
جاه داری جاهل آسا در سرای کامل مدام
جاهلت خوانم نه کامل چون ترا جاه است کام
نام خاص خویش عالم کردی اما عالمی
کش بود روی از لئیمی دایما بر پای عام
عمر صرف کسب نام نیک کن کان نامه را
چون اجل کوته کند باقی نماند غیر نام
کاهلی بگذار و روی همت خود از همه
آر در اتمام کار دین که این است اهتمام
گر تمامت اهتمام دین نگردد عاقبت
آه ماند حاصلت زان اهتمام ناتمام
ظالم نفست ظلام است از پریشانی خویش
در دل شب آه دل باشد شهاب آن ظلام
بند فرمان شو که گردد خام گاه بندگی
چون به جای غل کلاه خواجگی بیند غلام
گر بدی ها بینی اندر بادیه صبری بکن
تا در احرام حریم کعبه یابی احترام
از کلامت غیر لا در کم نشد حرف دگر
از تو با سایل تهی زین حرف کم باشد کلام
خوست با نقد کمال دل ترا همچون خواص
چند داری چشم بر وام لئیمان چون عوام
یاد می کن از اجل وز انقلاب او که هست
انقلابش مرد توسن نفس را بر سر لجام
عاقبت از همدمان بینی به چشم خود همان
خون ایشان را اگر ریزی به تیغ انتقام
ظلم کیشان خصم دینند، ار توان آن قوم را
جمع ساز و سر بیفکن کین بود دین را قوام
نام حیدر خواهی آزادی طلب چون مصطفا
در میانش زن چو حیدر سخت دست اعتصام
چند بهر وان زاخوان گوشه گیری شام و چاشت
طعم اطعام ار شناسی کی چشی طعم طعام
رو ز مردان مجرد جو ردای فقر از آنک
عروه ی وثقی است هر تاری از آن بی انفصام
فقر بی فر تفرد نیست جز قاف نفاق
همچو سیمرغ از عما آن قاف را کم کن مقام
آن که می خوانی اقارب جز عقارب نیستند
خاصه کز زرشان بود بر فرق تاج احتشام
اخ که خود را در اخوت پخته گوید چون دلش
بر سر مالست لرزان با تو خامش گوی خام
رو بتاب از خال و عم چون خال و عم با هم غمند
غم به روی آفتاب و ماه دل باشد غمام
دیده ی دل گو مهیا دار شاه از بهر عدل
کز ستون عدل برپایند این نیلی خیام
از مشاهیر جهان گر شاه رفت و میر ماند
میر را هم نام وی آید زحق روزی پیام
بهر معنی دارد از صورت دل عارف فراغ
گرچه مایل می نمایند از نگونساری لیام
حال گرم و آتش و جد ار نماید هر دو روی
صوفی ار آرام گیرد باشد آن از وی حرام
هست در کوی فنا هر جا ز مستان مجمعی
هر که بگذشت از سر و پا زان مجمع یافت جام
زاول صبح ازل تا آخر شام ابد
دل زیاد غیر لب شستست بر قصد صیام
صد کرم کرده مرا بی بیش وز ترک ریا
گر بر آن حرفی دو افزاید شود صدر کرام
نیمی از هنگامه ی گیتی رود از سلک جمع
گر نهد یک اهل دل بیرون از آن هنگامه گام
مفضل دریا انامل هر کجا بگشاده دست
زان انامل بر کنار لجه ی جودند انام
مدعی را سازد انفاس صلاح آموز دوست
مار را گرداند افسون فسون پرداز رام
چون بود همسایه را دیوار کوته عیب دان
دیده ی نا عاقبت بین داشتن بر طرف بام
صورت ار باشد خشن هست اهل معنی را حسن
می نیفتد رخنه از دندانه ی سین در حسام
فرق عذرا را چو دربایست باشد تاج زر
وامق مفلس ضرورت پای دارد زیر وام
چیست عاقل را فضیلت جمع گوهرهای فضل
نیست جز غافل چو یابد آن گهرها انقسام
بندها بگسسته است از هم دوات فضل را
دولتی باشد عجب گر یابد آخر التیام
این قصیده چیست قید دلربا کز روی هوش
دل زخاصان یافته در سلک آن قید انتظام
از معانی دقیق این عقده ی بی عد درو
هست دام جمله دل ها صید افتاده به دام
کرده دل از ظن و تخمین منتظم ارکان نظم
جامی آن را ساز طی ور خود بود معجز نظام
شعر چه بود چشم عقل از جهل در شر دوختن
چشم عقل از جاهلی در شر چه دوزی بر دوام
آفت از خویش است بس باید درین غربت سرا
گوشه ی بی خویشی و کنج سلامت و السلام
***
-47-
شرح ضعف پیری و عیب شیب
سفید شد چو درخت شکوفه دار سرم
وزین درخت همین میوه ی غم است برم
به هم شکوفه و میوه که دید طره که من
شکوفه را نگرم بر درخت و میوه خورم
شکوفه دیر نپاید شگفت از آن دارم
که دم به دم ز زمانه شکوفه ناک ترم
ز شیر مادر دهرم ضرر رسید نه نفع
کنون شکوفه کنان بهر دفع آن ضررم
زبس که آینه ام عیب شیب موی به موی
به روی داشت نخواهم که روی او نگرم
چگونه بینمش آخر که گاه دیدن او
بیاض گیرد یک سر سیاهی بصرم
بیاض و موی بود آفت بصر چه عجب
اگر بود زنظر در بیاض مو حذرم
اگر چه نیست مرا در قصور دهر نظر
کنون ز دهر بود صد قصور در نظرم
تلاوتی که به شب کردمی به پرتو ماه
به روز می ندهد دست در فروغ خورم
دو چشم کرده ام از شیشه ی فرنگ چهار
هنوز بس نبود در تلاوت سورم
برفت گوهر بینش زچشم و طفل صفت
دهد فریب بنه شیشه سپهر عشوه گرم
فشاندمی چو گهر حرف را ز مخرج آن
چو بود سی و دو گوهر نهان به حقه درم
گهر فشانیم امرز مشکل است که داد
جفای چرخ به تاراج حقه گهرم
زتیزگوشی بودم چنان که از ره سمع
حدیث نفس کسان داشتی به دل گذرم
زدست رفته کنون گوش بی اشارت دست
نمی شود زمقالات همدمان خبرم
ره حواس اگر چند بسته شد حاشا
که در صفای درایت از آن فتد کدرم
چه احتیاج به امداد حسن چو روی نمود
عروس معنی بیرون ز حجله ی صورم
نخواهم از قی زنبور کام و لب شیرین
چو با حلاوت خو درسته همچو نیشکرم
خمیده گشت قدم همچو لام و تا چو الف
عصا نگیرم سستست پای رهسپرم
چو لای نفی بود این دو حرف دانستم
که نفی می شود از تخته ی بقا اثرم
زضعف تن شده ام آن چنان که گربه مثل
گران شود سرم از خواب بشکند کمرم
اگر نه دست شود یار پای ممکن نیست
که بر نشستن و برخاستن بود ظفرم
چو سبحه ساخت مرا حلقه دهرو گر خاهم
زپشت حلقه شده مهره مهره را شمرم
به هم بود سر و پا حلقه را از آن سر خود
نهاده بر سر زانو شام تا سحرم
جدا چگونه کنم چهره ی خود از زانو
که بست هر دو به هم از تراوش جگرم
اگرچه حلقه شدم آن گمان مبر ز نهاد
که همچو حلقه بود بر برون در مقرم
چو حلقه بر در خلوت سرای انس زنم
بسان حلقه بماند فلک برون درم
محیط کون نماید کحلقة بغلات
به جنب عرصه ی همت حقیر و مختصرم
فراز کنگر وحدت نشسته آن مرغم
که باز رسته زدام طبیعت بشرم
چو در هوای قدم پرزنم رود به عدم
غبار عالم امکان زباد بال و پرم
اگر زخوشه ی پروین دهند دانه مرا
و گر زچشمه ی خورشید باشد آب خورم
من آن نیم که کنم بال سست زاوج بلند
سوی حضیض کزین آب و دانه بهره ورم
به قصد کسب غنا گنج زر طلب چه کنم
چو با توانگری دل غنی زگنج زرم
فروغ یافته سنگیست زر زتابش خور
اگر به سنگ کنم روی عابد الحجرم
عجوزه ایست جهان سحرساز و افسون گر
که ساخت سحر وی از سر کار کور و کرم
نتیجه ای ندهد جز خسارت ار چه شود
قضا به فرض محال از زفاف او و طرم
چو ماکیان پی دانه زبون او چه شوم
برو چو قهقهه زن روز و شب چو کبک نرم
چو تیغ تهمت و تیر جفا رسد ز حسود
بس است ترک خودی، خود به نیستی سپرم
چنین که مهبط خیر و کمال شد دل من
چه منقصت رسد از طعن اهل شور و شرم
پرست گوش من از سبحه ی ملک چو مسیح
کجا مشوش خاطر شود نهیق خرم
شد از حقایق عرفان دلم خزینه ی راز
گزاف فلسفیان به نیم فلس خرم
پر فرشته مگس ران من شود چو نهند
زخوان علم لدنی چو خضر ما حضرم
به بحر شعر اگر فکر من شود غواص
بهای یک گهر آید خراج بحر و برم
به باغ نثر اگر کلک من کند جنبش
زنخل خشک دهد بار میوه های ترم
به بوستان ارادت اگر بود شجری
که آورد ثمر معرفت من آن شجرم
ولی چه سود که در کام ذوق تیره دلان
همیشه چاشنی تلخ می دهد ثمرم
خمش کنم به دعوی کشید سوق کلام
به غیر دعوی خود نیست معنی دگرم
چو نیست لاف هنر جز دلیل بی هنری
چرا دلیل اقامت کنم که بی هنرم
زبان زبانیه آمد ببرمش ور نی
کشد زهرزه درایی به جانب سقرم
چو کرد بر دلم ابواب فیض را مسمار
چه سود از آنک کند در سخنوری سمرم
بزرگوارا خدایا به حرمت نفری
که دل نفیرکش آمد زشوق آن نفرم
به حق پاک روانی که پای کرده زسر
طریق پیروی پیروانشان سپرم
که باش یاور من تا به نیروی همت
لباس هستی موهوم خویشتن بدرم
رهی نمای که چون جامی از مضیق وجود
فتد به فسحت اقلیم نیستی سفرم
در آن سفر خطری جز خیال هستی نیست
به فضل شامل خود دور دار از آن خطرم
***
-48-
سلامی است بر روضه ی پاک پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم
سلام علیک ای نبی مکرم
مکرم تر از آدم و نسل آدم
سلام علیک ای زآباء علوی
به صورت مؤخر به معنی مقدم
سلام علیک ای زآغاز فطرت
طفیل وجود تو ایجاد عالم
سلام علیک ای زاسماء حسنی
جمال تو آیینه ی اسم اعظم
سلام علیک ای به ملک رسالت
ترا خاتم المرسلین نقش خاتم
سلام علیک ای شناسا به صد سر
که روح الامین در یکی نیست محرم
سلام علیک ای زابر نوالت
مرا کشتزار امل سبز و خرم
هزاران تحیت زحق باد فایض
به روح تو و آل و صحب تو هر دم
به تخصیص آنان که هستند با تو
به یک جا زجنسیت تام منضم
اگر فیض نورت نبودی نمودی
یکی ملت کفر و اسلام با هم
و گر راه خلد از تو روشن نگشتی
که رستی زظلمات قعر جهنم
زسعی تو شد فتح ابواب مغلق
زنطق تو شد کشف اسرار مبهم
جزاک الذی عم جودا و برا
و ارضاک عنا و صلی و سلم
تویی یا رسول الله آن بحر رحمت
که باشد محیط از عطای تو یک نم
جگر تشنگانیم از ره رسیده
ترحم علینا بماء ترحم
درون ها فگاریم و دل ها جراحت
زلطف تو داریم امید مرهم
گشادیم بار سفر در دیارت
چو جامی زبار گنه پشت ها خم
رجا واثق آمد به فضل تو ما را
که این بارها گردد از پشت ما کم
گشایی به تخلیص ما لب که آمد
ترا فتح باب شفاعت مسلم
***
-49-
چون زفیض رشحات نم باران قدم
سر برافراخت نی از خاک نیستان عدم
کرد در خود نظری دید قبایی زقصب
تنگ بر قامت او دوخته خیاط کرم
لیک دانست که با پای فرورفته به گل
هست در زیر قبا صد گره و بند به هم
گفت یا رب بگشا این گره و بند و بده
دست لطفی که برآرم زگل و آب قدم
ناییش کند قبا از بدن و پای زگل
گره و بند گشادش زدل و جان دژم
لب نهادش به لب و چون زخودش یافت تهی
در وجود تهی از خود شده ی او زد دم
او دم خویش روان در تن او ساخت عیان
هر چه در پرده نهان داشت زالحان و نغم
نی از آن بانگ و نوا گفت نباشد دم من
جز دم او و ازین دم نخورم هیچ ندم
بلکه من اویم و او من به مثل گرچه کشد
مدعی بر رخ ایمان من از کفر رقم
جامی اسرار مکن فاش که در مذهب قوم
نه زبان محرم این راز نماید نه قلم
همه دانند کز افشای چنین معنی رفت
صاحب قول انا الحق به سر دار ستم
***
-50-
در نعت سید المرسلین صلی الله علیه وآله وسلم
زهی از دو رخ شاه دنیا و دین
به مهر کتف خاتم المرسلین
زخاتم سلیمان از آن ملک یافت
که نام تواش بود نقش نگین
یسارست دنیا، یمین آخرت
به زیر نگینت یسار و یمین
چو طوبا به نعلین تو سوده سر
رسیده سر او به عرش برین
بود حاصل چشم حق بین تو
چه عین الیقین و چه حق الیقین
تویی آفرین گو بر ایزد که کرد
ترا از همه آفرینش گزین
هزار آفرین باد بر جان تو
به هر آفرین از جهان آفرین
سگ بندگان تو جامی که هست
نیاید دگر پای او بر زمین
***
-51-
شتر و حجره
نگار من شتر انگیخت رو به حجره ی من
پذیره ی شترش رفت جان زحجره ی تن
زحجره چون شترش دیده شد قطار سرشک
چو سرخ مو شتران قطره زن زحجره ی من
زند زحجره مرا سیل خون دل شترک
زحجره کی شترش را رسم به پیرامن
چگونه پی برم از حجره راست تا شترش
که تا ویم بود از حجره صد شتر گردن
زدن به حجره درون زان شتر سوار نفس
به بام حجره بود از شتر نشان جستن
گر او شتر به در حجره ام بخواباند
شتر صفت شوم او را زحجره زانو زن
به سوی حجره ی من تافت چون زمام شتر
به حجره ام شتر صبر کرده پاره رسن
ربود حلم شتر حجره کرد کربه ی غم
زحجره ام زشتر کرب های دور زمن
زحجره تا به شتر شد سوار گشت غمش
مقیم حجره ی جان از شتر سرای بدن
شکاف حجره ی دل در شتر سراش زنم
شتر سراش سزد حجره ی مرا گلشن
اگر دهد به من حجره کی مهار شتر
به پیش اشترش از حجره بر زنم دامن
چو کف زنان شترش سر زند به حجره مرا
شود به حجره تنم زان شتر سفید کفن
به حجره از شترش صبح دولتم تابد
چو از کف شترش حجره ام شود روشن
به حجره ام شترش را اگر بود سر وصل
کنم زخار شتر حجره را پر از سوزن
ز دیده زد شتر غم به حجره ی دل چوک
شتر که دید که در حجره آید از روزن
شتر بزرگ و مرا حجره نیک تنگ ببین
که چون به حجره ی تنگ آن شتر گرفت وطن
به زیر ران شترم عنکبوت حجره بسست
به حجره آن شترم گو چو عنکبوت متن
به حجره زان شترم دل گرفت به که شوم
زحجره بر شتر از بهر کعبه بار فگن
زحجره بار به پشت شتر نهم که بود
شتر نشیمن شادی و حجره بیت حزن
بنای حجره کنم بر شتر که می نبرم
زحجره جز به شتر ره به هیچ ربع و دمن
کجاوه حجره ی دلکش بود به پشت شتر
خوش آنکه بر شتر آن حجره را کند مسکن
شتر چو قصر و کجاوه چو حجره است زقصر
به حجره کی شتر حجره گشته آبستن
چو بار حمل بود حجره را به پشت شتر
به جای حجره پرا می کند شتر شیون
دمد زحجره به پشت شتر گل طربم
چو حجره کش شترمن شود مغیلان کن
به قصد حجره حرامی شتر جهانده چو تیر
شتر نموده به ره بهر پاس حجره مجن
برای حجره درای شتر کشیده فغان
شتر به حجره چو راند غرابی از مکمن
زبار حجره شتر کرده پشت و پهلو ریش
به بام حجره به بوی شتر نشسته زغن
زاستخوان شتر حجره کرده مور به راه
شتر به گام بر آن مور گشته حجره شکن
شتر به حجره ی کعبه رسید گو روکن
به حجره گاه شتر مرکب مدینه عطن
شتر به حجره ی او ران که از زمام سخط
شتر دلان گنه راست حجره اش مأمن
شتر به حجره ی او ران که بسته اند دهان
به پیش حجره اش از مستی اشتران فتن
شتر به حجره ی او می کشان چنان که کلیم
شتر کشیده زحجره به وادی ایمن
زحجره کن شتران بلا پناه آرش
به حجره کانجا اشتر رود به پرویزن
به طیب خلق به هر حجره ای که راند شتر
توان به اشتر از آن حجره برد مشک ختن
شتر شتر برکاتش به حجره گاه رسید
شتر به حجره ی او زان نراند اویس قرن
زحجره گشت عفش عفو صد شتر عصیان
به حجره در چو شتر شد پی حسین و حسن
اگر به حجره و گر بر شتر بود سزدش
پلاس حجره و حله ش شتر زبرد یمن
به برزن از شتر او چو حجره یابد پی
برد پی شترش حجره رشک بر برزن
سخن چه حد تو جامی زحجره و شترش
زحجره و شترش بازکش زمام سخن
مکش درون شتر نعت او به حجره ی نطق
که حجره تنگ نماید شتر عظیم بدن
زحجره و شترش دم مزن تو گلخنی ای
رو استخوان شتر کش به حجره ی گلخن
به سوی حجره ی خود روبهی کشید شتر
که تا به حجر درآرد شتر به حیله و فن
شتر زحجره ی او با هزار حلم و سکون
رمید چون شتران یقین زحجره ی ظن
نه خرد شد شتر از مکر او نه حجره بزرگ
شتر گرفت شتربان و حجره را دشمن
حدیث این شتر و حجره را چو کردی گوش
زقصه ی شتر و حجره اش ببند دهن
بزرگوار خدایا به حجره و شترش
که حجره سدره و شست و شتر براق سنن
که زیر صد شتر راحتم به حجره ی روح
زحجره دار و شتربان او به سر و علن
***
-52-
در وصف سلطان حسین بایقرا و عمارت او
حبذا منزلی که چرخ برین
به تماشای اوست رو به زمین
می گشاید به دیدنش شب ها
زاختران چشم های عالم بین
دورها شد که با هزاران چشم
هیچ جا منزلی ندیده چنین
بر برون روضه ها بهشت آسا
در درون برج ها سپهر آیین
برج هایش زاختران روشن
چون دل عارفان به نور یقین
پاسبان چون نهد به بامش پای
سر او بگذرد زعلیین
روی دیوار او چو صحن چمن
پرگل و سرو و لاله و نسرین
تختهای در منقش او
لوح تعلیم کارخانه ی چین
تا به دندانه هاش روشنان با هم
جمع کرده به صورت پروین
بسته بر آب و خاک نقش او را
نقشبند خلقته من طین
کوس رحلت زند زدارالخلد
گر رسد صیت او به حور العین
حوض و فواره هاش جای به جا
موج زن چشمه سار ماء معین
سوده گشت آستانش بس که سران
در سجودش همی نهند جبین
زانک آن جا رسیده گاه به گاه
قدم شهریار دنیی و دین
شاه سلطان حسین آنکه سپهر
حکم او را بود رهی و رهین
در صف خیل خسروان ننشست
شهسواری چو او به خانه ی زین
هست میراث او ابا عن جد
تخت شاهیش و تاج و نگین
می گریزد ز رمح او دشمن
آنچنان کز شهاب دیو لعین
تا نهد سر به خاک پاش نخست
سرنگون آید از مشیمه جنین
خصم نامرد او چه لایق آن
کش به شاهی فلک کند تعیین
نو عروسیست ملک چابک و چست
کی سزد در حباله ی عنین
شعله افتد به عالمی چو زند
آتش تیغ او زبانه ی کین
جامیا گرچه مدح شاه ترا
ملهم غیب می کند تلقین
ورچه ارباب دین و اهل خرد
می کنند اندر آن ترا تحسین
به که از تو دعا رود به فلک
آنچنان کز جهانیان آمین
تا زهم نگسلد زگردش دهر
سلک دور شهود و سیر سنین
مگسلاد آنچنان زیکدگرش
هرگز اسباب عزت و تمکین
فضل حق ناصر و معینش باد
انه خیر ناصر و معین
***
-53-
در منقبت امام علی بن موسی الرضا رضی الله عنهما
سلام علی آل طه و یاسین
سلام علی آل خیر النبیین
سلام علی روضة حل فیها
امام یباهی به الملک و الدین
امام به حق شاه مطلق که آمد
حریم درش قبله گاه سلاطین
شه کاخ عرفان، گل شاخ احساس
در درج امکان مه برج تمکین
علی بن موسی الرضا کز خدایش
رضا شد لقب چو رضا بودش آیین
زفضل و شرف بینی او را جهانی
اگر نبودت تیره چشم جهان بین
پی عطر روبند حوران جنت
غبار دیارش به گیسوی مشکین
اگر خواهی آری به کف دامن او
برو دامن از هر چه جز اوست در چین
چو جامی چشد لذت تیغ مهرش
چه غم گر مخالف کشد خنجر کین
***
-54-
در منقبت سیدالشهدا سلام الله علیه
کردم زدیده پای سوی مشهد حسین
هست این سفر به مذهب عشاق فرض عین
خدام مرقدش به سرم گر نهند پای
حقا که بگذرد سرم از فرق فرقدین
کعبه به گرد روضه ی او می کند طواف
رکب الحجیج این تر و حون این این
از قاف تا به قاف پرست از کرامتش
آن به که حیله جوی کند ترک شید و شین
آن را که بر عذار بود جعد مشکبار
از موی مستعار چه حاجت به زیب و زین
جامی گدای حضرت او باش تا شود
با راحت وصال مبدل عذاب بین
میران زدیده سیل که در مشرب کریم
باشد قضای حاجت سایل ادای دین
***
-55-
در جواب نامه ی یعقوب سلطان واقع است
قاصد رسید و ساخت معطر مشام من
در چین نامه داشت مگر نافه ی ختن
آن نامه نیست بلکه پی تحفه باغبان
چید از چمن بنفشه و پیچید در سمن
هرگز ندیده نرگس چشمی به باغ دهر
زین سان دمیده سنبل مشکین ز نسترن
نشکفته غنچه ایست چو پیچیده بینمش
همچون دهان غنچه دهانان پر از سخن
عنبرفشان گلی است چو بگشاده خوانیش
بر سبزه ی تر و گل سیراب خنده زن
نسرین بری گرفته به بر زلف پر گره
گلچهره ای نهاده به رخ جعد پرشکن
تختی است خوش زعاج که صف صف نشسته اند
بر وی به ناز هندوکان برهنه تن
اینها کنایتست بگویم سخن صریح
وز چهره ی یقین بگشایم نقاب ظن
اقبال نامه ایست به اخلاص پیشه ای
از لیث بن غضنفر یعقوب بن حسن
شاهی که حد من نبود مدحش آنچنان
کو خود به عدل وجود کند مدح خویشتن
چون قاصر است کلک زبانم زمدحتش
آن به که چون دوات نهم مهر بر دهن
پاکیزه گوهرا پی گوش تو سفته ام
درهای شاهوار به از لؤلؤی عدن
آویزه ایست در خورتو دارم آن قدر
چشم از تو مردمی که نهی گوش سوی من
تو یوسفی به مصر جلالت نهاده تخت
من غایب از جناب تو یعقوب ممتحن
یعقوب داشت بیت حزن بهر خود یکی
من دارم از برای تو صد بیت بی حزن
دادت عطیه ملکی لابلکه چند ملک
بی منت سپاه و حشم فضل ذوالمنن
باید زبان حال و مقال تو روز و شب
باشد به شکرگویی این فضل مرتهن
نوبر درختی از چمن عدل و باغ ملک
تیشه مکن زظلم و به آن بیخ خود مکن
باش از شکوفه ی کرم و عدل زیب باغ
باش از شمار و جود و عطا رونق چمن
تا زان شکوفه روح فزایند شیخ و شاب
تا زین ثمار کام ربایند مرد و زن
آن گونه زی که رشته ی آمال را بود
عدلت گره گشای نه ظلمت گره فکن
زانصاف ملک را طرب آباد کن چنان
کانجا غریب را رود از دل غم وطن
عالم که نور علم فشاند کن استوار
پایش به زر چو شمع کش از زر کنی لگن
بی نور علم او شود از تیرگی جهل
زان سان جهان که در شب ظلمانی انجمن
آن را شناس صاحب علم و عمل که هست
زان مفتی شرایع و زین محیی سنن
نی آن سفیه را که ز تلبیس نفس و دیو
بتخانه های حرص و هوا راست برهمن
هر کج قلم که راست کند خویش را بران
کارد به دست مال فقیری به مکر و فن
دستش به تیغ ساز قلم تا رقم کنند
آثار عدل و داد تو بر صفحه ی زمن
بر نفس و مال خلق کسی را مکن امین
کو در رعایت درمی نیست مؤتمن
در جامه خانه ره مده آن را که می کند
از مرده شوی پیرهن از مردگان کفن
آزار جوی را مکن آسوده زایمنی
کازرده مردنش به از آسوده زیستن
آن را که ستر عیب دریدن بود هنر
بر وی برای ستر کفن به که پیرهن
یک خلق خوش زهر که ببینی پسند کن
یمن سهیل شد سند دولت یمن
یک لحظه هر که نیک شود مغتنم شمار
قرن اویس شد سبب رونق قرن
چیزی که می کنی طلب، از اهل آن طلب
کز ناربن به نار رسی نو ز نارون
چیزی که می کنی طلب، از اهل آن طلب
کز ناربن به نار رسی نی ز نارون
نیکان فرشته خوی و به دست اهرمن صفت
مپسند بر فرشته روان حکم اهرمن
کژدست را بکش رگ جان از بدن که هست
از بهر دست بستنش این بهترین رسن
مشعوف آن مشو که نه پاکست اصل او
چندان طراوتی ندهد سبزه ی دمن
عالی شود لئیم ولیکن نه چون کریم
بالا پرند مرغان اما نه تا پرن
معمور خانه ایست مثمن سرای خلد
آن را عمارت دل ویران بود ثمن
چون شد سخن دراز کنم ختم بر دعا
خود کار من دعاست چه در سر چه در علن
تا باشد آن دعا که رود سوی آسمان
گاهی مفیض راحت و گه مثمر محن
بادا زاهل صدق دعاهای مستجاب
بر خصم تو سهام و بر احباب تو مجن
بر خصم تو مباد پی آن سهام درع
جز آن که چشمه چشمه چو درعش بود بدن
باد آن مجن چنان که رساند به جان خصم
زاحباب تو چو صرف کند ناوک فتن
***
-56-
ایضا در وصف سلطان حسین و عمارت او
این همایون خانه کامد خانه ی چشم جهان
روشنایی باد ازو چشم جهان را جاودان
خانه ی چشمش چرا گویم چو روشن دیده ام
در سیاهی نور آن پنهان و نور این عیان
سبزپوشان صف زده از دور گرد او مگر
بیت معمورست کامد بر زمین از آسمان
در صفا چون خانه ی کعبه است لیک افتاده است
زمزم آنجا بر کران از خانه اینجا در میان
از در تحسین بود نجار کز درهای او
بر رخ نظارگی بگشاده ابواب جنان
در نیابد خرده کاری های نقشش عقل پیر
بی فرنگی چشم ها از شیشه های تابه دان
بر لب حوض زمرمر بسته اش بنشین دمی
تا بلور حل در آب منعقد بینی روان
می جهد رقصان به بالا آب از فواره اش
در هوای بزم شاه کام بخش کامران
شاه ابوالغازی معز ملک و دین سلطان حسین
آفتاب عدل و احسان سایه ی امن و امان
آنکه گر سازد به قدر حشمت خود منزلی
تنگ آید زان عمارت عرصه ی کون و مکان
تا بود از گردش پرگار نقش آرای صنع
شمه ی این لاجوردی سقف شمس خاوران
از زمین بوس سرافرازان زرین تاج باد
این سعادت خانه را پر زیب و زیور داستان
***
-54-
ایضا له
برتر آمد در علو این منزل از چرخ برین
نیست با این منزلت یک خانه در روی زمین
بس نه طرح و وضع شیرین آمده است این خانه را
همچو بیت نحل پنداری پرست از انگبین
هست طاق غرفه اش ابرو و شه در وی چو چشم
نیست خوبان جهان را چشم و ابروی چنین
شاه بیت نظم عالم خوانمش ور بشنود
جان فردوسی زخلد این نکته گوید آفرین
نقش بندان روی در دیوار آرند ار رسد
نسخه ای از نقش های روی دیوارش به چین
بوی اگر بردی ز رنگ آمیزی نقاش او
خامه از مژگان و رنگ از چهره دادی حور عین
مختصر سازم سخن زیرا محل بس نازکست
هست برج سعد و خورشیدی درو مسندنشین
آفتاب آسمان سلطنت سلطان حسین
کز فروغ اوست روشن عرصه ی دنیا و دین
بانی کاخ جهانبانی کز آغاز وجود
ذات او مقصود بود از امتزاج ما و طین
مهر انور کز طلوعش کرده انجم ناپدید
گرد بام قصر قدرش مرغی آمد دانه چین
پاسبان از کنگر ایوانش ار بیند به زیر
شرفه های سدره را بیند کم از اسنان سین
یک نگین از خاتمش فیروزه ی چرخ است و هست
خاتمش را قاف تا قاف جهان زیر نگین
عدل ار تابست دست ظلم را دیگر نشد
رنجه مویی بر گوزن از پنجه ی شیر عرین
فتنه ی ایام را سدیست تیغ او سدید
حوزه ی اسلام را حصنی است حفظ او حصین
چون گذر بر روضه ی لطفش کنند اهل نیاز
با هزاران آرزو و آز جهان هاشان قرین
آید از گل هاش بوی هذه جنات عدن
خیزد از مرغانش بانگی فادخلوها خالدین
مهر او در شاهد و غایب اثر کرد آن چنان
کز رحم آید جنین داغ ولایش بر جبین
تا بنای ملک را زیر سپهر بیستون
غیر عدل و راستی نبود ستون راستین
از ستون عدل او بادا بنای ملک راست
وین دعا را باد آمین از دم روح الامین
***
-58-
نعتی است جمع کرده درو جمله معجزات
بانگ رحیل از قافله برخاست خیز ای ساربان
رختم بنه بر راحله آهنگ رحلت کن روان
بندش ز زانو برگشا بهر خدا برکش نوا
ساز از نوای جان فزا بردی سبک بار گران
ناقه زالحان عرب آسوده از رنج و تعب
طی می کند با صد طرب یک روزه ره در یک زمان
جز قصه ی سلمی مگو تازه شود از ذکر او
کوته که آمد پیش رو پیدای ناپیدا کران
تیهی بغایت پرخطر خالی ز راه و راهبر
نی در وی از جنی اثر نی در وی از انسی نشان
دور افق ار جای او عرض فلک پهنای او
گم گشته در صحرای او مساحی وهم و گمان
بریست پر حرای عجب دوزخ صفت ذات اللهب
بر ریگ او یربوع ضب افتاده چون ماهی تپان
گر آب جویی سال و مه ناری سوی یک قطره ره
جز آنکه گرید گه به گه بر تشنگانش آسمان
هست از سراب تو به تو بحری شگرف و سو به سو
صد کشتی از ناقه درو گشته روان بی بادبان
بسته به هر یک محملی بنشسته در وی مقبلی
وی پی حدا کن بی دلی خوش لهجه و شیرین زبان
من هم به فقر و فاقه خوش در خیل ایشان ناقه کش
ناقه کش اما ناقه وش داده به دست دل عنان
نی هیچ جا منزل مرا نی دل به کس مایل مرا
من ناقه را و دل مرا سوی حریم جان کشان
یارب مدینه است این حرم کز خاکش آید بوی جان
یا ساحت باغ ارم یا عرصه ی روض الجنان
بادش نسیم مشکسا آبش زلاله جان فزا
خاکش بود کحل جلا در دیده ی اهل عیان
چون کعبه آمد قبله گه بر طایقان بگشاده ره
هر سنگ ازو سنگ سیه هر کنج بامش ناودان
جان ها قدم کرده زسر بهر طوافش ره سپر
فرش مطافش کرده پر مرغان قدسی آشیان
اطلاق او خیر الطلل ربعش دل و جان را محل
هر دامنه اش ضرب المثل در خرمی چون بوستان
خرم از آن باران و نم کاید زدریای قدم
رویاند از خاک دژم گل های حسن جاودان
گل های حسن معنوی عشق کهن را زان نوی
گر شمه ای زان بشنوی چون بلبل آیی در فغان
حسنی که بر مه تافته مه جیب خود بشکافته
در جنت از وی یافته سرمایه خیرات حسان
سرچشمه ی آن حسن اگر خواهی که یابی زودتر
تا روضه ی خیر البشر مرکب زهمت کن روان
سلطان اقلیم وفا شاه سریر اصطفا
سردفتر صدق و صفا سرمایه ی امن و امان
کای الوری هادی السبل ختم اولوالعزم از رسل
مشکل گشای جزو و کل فرمان روای انس و جان
دریای امکان و قدم بودند در طغیان به هم
او در میانشان از کرم شد برزخ لایبغیان
بحریست جان انورش ساحل لب جان پرورش
باشد طفیل گوهرش محصول کان کن فکان
قرآن که با آی و سور دارد زاعجازش اثر
از مثل آن عاجز شمر فکر همه اهل بیان
هر حرف از آن خوش زمزمه شد بهر تلقین همه
سر ازل را ترجمه راز ابد را ترجمان
از رشک آن بگسیخته بر خاک خذلان ریخته
نظمی که بود آویخته در کعبه بهر امتحان
می ساخت روشن راه را دعوت کنان بدخواه را
بشکست قرص ماه را بر گوشه ی این گرد خوان
روزی که با خصم دغا شد لطف او برهان نما
الزام حجت را حصا شد در کفش تسبیح خوان
حنانه آمد در حنین از فرقت آن نازنین
آن دم که شد منبرنشین بر سامعان گوهرفشان
اشجار را بهر کنف آواز داد از هر طرف
پیشش زدند از دور صف شد در قفای آن نهان
شد سوی اعدا از کرم زد پیش او از حال سم
بزغاله ی مسموم دم کز وی نیالاید دهان
شد بر در غار محن بهرش عناکب پرده تن
تا از حسود پرفتن بر جان او ناید زیان
بر رغم بدخواهان دین شد پیش تیر و تیغ کین
چون بیضه های آهنین بیض حمامش پاسبان
با فرقه ای از دین بری در معنی پیغمبری
چون زد دم از دعوی گری شد ذئب و ضب شاهد بران
می شد به وفق رای او در زه کمین مولای او
در سجده پیش پای او بنهاد سر شیر ژیان
کف بر بزی کش از کبر پستان نبود از شیر تر
مالید و شد پر شیر تر پستانش از میش جوان
زاندک طعامی در دمی اطعام کرده عالمی
و آن طعمه بی بیش و کمی باقی به جایش همچنان
صد تشنه ی بی راه و رو بود از کف او آب جو
از فرجه ی انگشت او شد آب جوشان چشمه سان
می رفت یارش تیره شب دادش به کف چوبی عجب
شد چوب شمع بی لهب یا خود چراغ بی دخان
سایه نبودش همچو خود وین طرفه تر اندر سفر
از تاب خود بالای سر بودی سحابش سایه بان
در حرب خصم بدنهاد ایزد پی دفع فساد
از مارمیتش تیر داد از قاب قوسینش کمان
هر که نهاده پا برون از تنگنای چند و چون
یک گام او بوده فزون از عرصه ی کون و مکان
آن شب که می زد از حرم بر مسجد اقصا علم
می راند تا ملک قدم یکران همت زیر ران
می شد قرین جان و تن یا بارگاه ذوالمنن
نی جان رهین ما و من نی تن اسیر خان و مان
گفتش به گوش هوش در اسرار غیبی سر به سر
دانای بی فکر و نظر گویای بی کام و زبان
بر امت گستاخ وی کرده بساط لطف طی
گر ننهد آن فرخنده پی پای شفاعت در میان
از رفتگان خفته خوش کی حشر گردد پرده کش
تا طلعت خورشید وش ننماید از برد یمان
هر خرق عادت کاولیا بر خلق عالم در ملا
ظاهر کنند آن را جدا از معجزات او مدان
اوصاف او پیش خرد بیرون بود از حد و عد
حاشا که در عمر ابد آخر شوی این داستان
نبود درین دیر کهن از نعت او خوش تر سخن
زین نکته جامی بس مکن تا تاب داری و توان
نعتش زبس فرخندگی جان را دهد پایندگی
هست آن زلال زندگی می باش از آن رطب اللسان
***
-59-
ایضا له
طوبی لروضة سجدت ارضها الجباه
بشری لسدة لثمت تربها الشفاه
این آستانه ایست که از خاک او برند
شاهان ملک افسر عز و سریر جاه
رخ چون نهد به سدره و آلایش آفتاب
چرخ ار نه زیر پاش کشد قامت دو تاه
چون ابر اگر زسقف رواقش چکد مطر
سر برزند زتارم چرخ برین گیاه
گیرد جهان زشمسه ی ایوان او فروغ
بر صدق این سخن دو گواهند مهر و ماه
بندد به روی خود همه درهای حادثه
هر کس که آورد به حریم درش پناه
و این منقبت زدولت صاحب دلی گرفت
کز مهد خاک کرده درین بقعه خوابگاه
پیر هرات زبده ی انصاریان که سود
بر طاق چرخ قبه ی دهلیز او کلاه
تصنیف اوست درس مقیمان مدرسه
تلقین اوست ذکر مریدان خانقاه
گازر گهی است تربت او کابر مغفرت
در ساحتش سفید کند نامه ی سیاه
میل سر مزار پر انوار او کشد
زوار را به دیده ی دل کحل انتباه
دلو زرست صورت قندیل مرقدش
کز وی رهیده یوسف دل ها زحبس چاه
نور ولایتش که جهان را فرو گرفت
تا حشر باد هادی افتادگان ز راه
جامی حریم کعبه ی حاجات این درست
روی دعا به کعبه کن و حاجتی بخواه
توفیق توبه جو زگناه وجود خویش
تا وارهی زدغدغه ی توبه و گناه
***
-60-
ایضا له
طوبی لبقعة خضعت عندها الجباه
خاکش سران دین و دول راست سجده گاه
قدر زمین زدولت پابوس او بلند
پشت فلک زسجده ی تعظیم او دو تاه
آب لطافتش که ز دریای رحمت است
شوید زطبع داخلش اندیشه ی گناه
زانم عجب مدار که از تخم سوخته
در خشت پخته اش بدمد فصل دی گیاه
هر روزنش گشاده دو صد چشم تا به خلق
زان دیده بان لطف الاهی کند نگاه
بین ارتفاع قدر که می ساید از علو
هر قبه اش به تارک چرخ برین کلاه
وین فضل از آن گرفت کش افراخت مفضلی
از فاضل مواهب شاه جهان پناه
سلطان حسین کز زر خالص دو شمسه اند
زایوان کبریاش درخشنده مهر و ماه
معمور عدل اوست چه مسجد چه مدرسه
معمور فضل او چه رباط و چه خانقاه
خواهد زدست بخشش او بحر داد و نیست
در عهد عدل او بجز این بانگ دادخواه
چندان نوال یافت که دریا به گرد رفت
هر کس رسید بر در بارش زگرد راه
کلک قضا به دعوی ملکش سجل نوشت
زیرا که بود دل برین دعویش گواه
بی منت سپاه شد از تاج سربلند
باشد هزار منت ازو بر سر سپاه
شه سایه ی الاه وزو هست عالمی
آسوده دل به مسند عز و سریر جاه
هر کس فگند سایه به تأسیس این بنا
جاوید باد در کنف سایه ی الاه
***
-61-
ایضا له
بر خوان لاجورد درین طرفه خانقاه
از بهر شاه و چاشت دو قرصند مهر و ماه
بهر قدوم صادر و وارد علی الدوام
از در نهاده پنجره اش چشم ها به راه
بر روی زایران زکرم طاق هاش را
ابرو گشاده پشت تواضع بود دو تاه
جایی کشید گنبد او سر که ساخت چرخ
از کوی زرنگار خورش تکمه ی کلاه
قایم به جایگاه خوش است این بنای خیر
خیری چنین نبوده جهان را به جایگاه
زین سان که آب لطف چکد زابر سقف او
از سنگ فرش او چه عجب گر دمد گیاه
روی برون او و درون هم چو بنگری
چون روی دوستانست فرح بخش و غصه کاه
هر شام چرخ ازرق یک چشم گوژپشت
کاسه تهی به مطبخ او می کند نگاه
نوخیز شاهدیست که دارد به فرق سر
پیچان زدود مطبخ خود کاکل سیاه
توفیق حق پناه کریمی سزد که یافت
از بهر بی پناهان توفیق این پناه
باشد دعای دولت او ورد صادقان
بر صدق این حدیث بود صبحدم گواه
بادا چنان بلند که در چشم همتش
آید حقیر مسند عز و سریر جاه
***
-62-
در عزلت
من کیم از دام حرص و آز رهیده
پای به دامان فقر و فاقه کشیده
عرق تمنا زهرچه نیست گسسته
تار تعلق زهرچه هست بریده
بسته زبان هم زخوانده هم ز نوشته
شسته ورق هم زگفته هم زشنیده
نامه ی نامم به بر و بحر گذشته
طایر صیتم به شرق و غرب پریده
خانه ای از آب و خاک صبر و قناعت
کرده بنا و به کنج خانه خزیده
ساخته بزمی چنان که چشم زمانه
هیچ گه آن بزم را نظیر ندیده
باده ام ان لایه های خم که نگیرد
راه گلو بی تراوش دل و دیده
یافته گم خویش را چو قطره به دریا
قطره ای از وی به کام هر که چکیده
ساقیم آن دردکش که طبع بلندش
خرمن هستی به نیم جو نخریده
ساغر من کاسه ای کنار شکسته
مطرب من لولی رباب دریده
شاهد من دفتری که بر رخ ساده
از خط کج مج نهاده زلف خمیده
شمع شبم آه آتشین که زدودش
خواب شب از چشم انجم است رمیده
من به چنین شب اسیر و نور ضمیرم
منتظم از نظم من هزار جریده
زاده ی طبع منست و سخره ی کلکم
فرد و غزل، قطعه، مثنوی و قصیده
سلک رباعی زمن گرفته نظام
فن معما ز من به نام رسیده
در چمن فضل و بوستان فصاحت
نخل روانی چو خامه ام نچمیده
میوه ی آن نخل را به کام تأمل
هر که مکیده است شهد ناب مکیده
میوه ی نخل من این و چاشنیش را
کام کسان جز به امتحان نچشیده
هر نفسم گفته پیر عقل که جامی
ای زدمت نفخه ی مسیح وزیده
چند فشانی رطب بر آن که زخلقش
در جگرت صد هزار خار خلیده
لذت خرمای تر چگونه شناسد
ناقه ی طبعی که خار خشک چریده
به که ازین پس به گوش کس نرسانی
نکه ی ناخواه و شعر ناطلبیده
بس سخن خوش که در نشیمن نسیان
بر سر و پایش عناکب اند تنیده
چون مگس صید گشته بهر خلاصی
گرچه بسی زیر آن تنیده تپیده
عاقبت الامر از منادی دوران
نعت خمولی بر اشتهار گزیده
***
-63-
در نعت پیامبر اکرم علیه الصلوة و السلام
ماییم که چون لاله ی صحرای مدینه
داریم به دل داغ تمنای مدینه
سودای بهشت از سر دانا برود لیک
ممکن نبود رفتن سودای مدینه
هرگز به تماشای بهشتت نکشد دل
گر چشم گشایی به تماشای مدینه
بگشای چو گل گوش که از وحی الاهی است
گلبانگ زنان مرغ خوش آوای مدینه
کعبه که بود بادیه پیماش جهانی
خواهد که شود بادیه پیمای مدینه
طوبا که سرافراخته بر ذروه ی عرش است
شاخی است زنخل چمن آرای مدینه
مرغان اولی اجنجه را نیست نشیمن
جز کنگره ی سور فلک سای مدینه
نبود گهری در صدف بحر ارادت
پاکیزه تر از گوهر یکتای مدینه
حلوای نباتست زمصر آمده خرماش
بی زحمت دود آمده حلوای مدینه
خرما چو خوری دانه همی بوس که باشد
تسبیح ملک دانه ی خرمای مدینه
دیده است مدینه به مثل شخص جهان را
چون مردم دیده همه ابنای مدینه
پا کرده زسر کن زمدینه طلب دین
کز سر همه دین آمده تا پای مدینه
از میم مدینه نگر اینک که چگونه
دین است مرتب شده تا های مدینه
کوثر که شنیدی نبود تشنه دلان را
جز ساغر آب از کف سقای مدینه
شد جای کسی خاک مدینه که نشاید
جز قمه ی عرش از شرفش جای مدینه
مرغ ازلی لحن که از زمزمه ی اوست
در رقص ابد صخره ی صمای مدینه
کالای مدینه چو بود خاک ره او
ملک دو جهان قیمت کالای مدینه
تا خاک مدینه شده دریا ز وجودش
عقل کل و غواصی دریای مدینه
نایافته خضرت زنم چشمه ی جودش
نزهتگه خضر آمده خضرای مدینه
سقف حرم اوست به صد مشعله ی نور
این گنبد فیروزه به بالای مدینه
آفاق همه منتظر مقدم اویند
واو پردگی مهد معلای مدینه
هر چند که در خاک خراسان شده محبوس
جامی که بود عاشق شیدای مدینه
دارد به خود امید که فردای قیامت
سر برزند از شقه ی خارای مدینه
***
-64-
در توحید
سبحان من تحیر فی ذاته سواه
فهم خرد به کنه کمالش نبرده راه
از ما قیاس ساحت قدسش بود چنانک
موری کند مساحت گردون زقعر چاه
بر وحدتش صحیفه ی لاریب حجتی است
اینک نوشته از شهدالله بر آن گواه
عمری خرد چو چشمه ها چشم ها گشاد
تا بر کمال کنه اله افگند نگاه
لیکن کشیده عاقبتش در دو دیده میل
شکل الف که حرف نخست است از الاه
طوبا که هشت روضه پر از شاخ و برگ اوست
هست از ریاض مکرمتش دسته ی گیاه
شب های تار در لگن نقره کوب چرخ
روشن کند زمشعل خورشید شمع ماه
قهار بی منازع و غفار بی ملال
دیان بی معاون و سلطان بی سپاه
با غیر او اضافت شاهی بود چنانک
بر یک دو چوب پاره ی شطرنج نام شاه
آن را که سرفراز کند از کلاه فقر
از فرق سرکشان جهان درکشد کلاه
و آن را که قامت از کشش او شود کمان
صد صید دولت افگند از یک خدنگ آه
زامید بردباری او پشت ما به کوه
وز بیم بی نیازی او روی ما چو کاه
جامی که نامه ی عملش را نیامده
عنوان به غیر مظلمه مضمون بجز گناه
موی سیاه را به هوس می کند سفید
روی سفید را ز گنه می کند سیاه
حالش تب خجالت و آه و ندامت است
هرگز نبوده حال کسی این چنین تباه
گاهی که تکیه بر عمل خود کنند خلق
او را مباد جز کرمت هیچ تکیه گاه
با او به فضل کار کن ای مفضل کریم
کز عدل تو به فضل تو می آورد پناه
زین سان که فعل اوست ندارد زبان عذر
زآنجا که لطف تست تو خود عذر او بخواه
***
-65-
ایضا له
ای سر از قدر بر فلک سوده
عالمی در پناهت آسوده
از زمین بوس سرکشان جهان
آستان تو گشته فرسوده
گوش سایل بجز صدای کرم
از صریر در تو نشنوده
هر چه پنهان ز وصف های بدیع
در خیال مهندسان بوده
در بنای تو صنعت استاد
همه را آشکار بنموده
هر که دیده فروغ شمه ی تو
دیده بر آفتاب نگشوده
پیش نقاش تو سپهر کبود
صدفی لاجورد آلوده
بامت آمد زابر بالاتر
نیست حاجت که باشد اندوده
در جمال تو دولت ازلی
هر زمان چیز دیگر افزوده
وز همه بهتر آن که موکب شاه
در تو گاهی نزول فرموده
***
-66-
ایضا له
چیست خور در خم این دایره ی خرگاهی
عکسی از شعشعه ی طلعت شاهنشاهی
آنکه خورشید ازل دوخته از رشته ی نور
بر قد دولت او خلعت ظل اللهی
بر در بار جلالش به تواضع باشند
سروران طوق کش ربقه ی دولتخواهی
ماه و ماهی شده زو صاحب دینار و درم
فیض احسان وی از ماه بود تا ماهی
حاجتش نیست در اسرار ممالک به وزیر
می دهد منهی غیبش زهمه آگاهی
محمل آنکس که نه بر راه سلامت راند
می کشد باز زمام وی از آن بی راهی
چون جهد از کف شیران مصاف او راد
خصم ملکش که زبس حیله کند روباهی
مدت دولت فرماندهیش ایمن باد
همچو دور فلک از منقصت کوتاهی
***
-67-
در مدح سلطان حسین بایقرا
سقاک الله یا خیر المعانی
و لا اخلاک عن وصل الغوانی
تویی آن آسمانی بیت معمور
که در روی زمینت نیست ثانی
زخورشید جهانسوز حوادث
کند سقف رفیعت سایه بانی
به زیر پا فگنده فرش صحنت
حریفان را بساط کامرانی
در و دیوار تو باشد منقش
به نقش جمله آمال و امانی
فروغ شمسه ات چون روز روشن
نموده در شب اسرار نهانی
بود حوضت بسان چشمه ی خضر
لبالب از زلال زندگانی
زفواره چو ریزی آب صافی
به فصادی غریب اندیشه مانی
که بر جای عقیق تر زنشتر
سوی بالا بلور حل فشانی
زلحن صوت ابوابت رسیده
به هر گوشی نوای شادمانی
وزین ها جمله بهتر آنکه گه گاه
مکان خسرو عالی مکانی
به نور روی و ظلمت سوزی رای
چراغ دیده ی تیمور خانی
شه صاحب قران سلطان حسین آن
که بر وی ختم شد صاحب قرانی
به یک لحظه ستاند کشوری را
همین باشد حد کشورستانی
به هر کشور که راند رخش دولت
کند با او سعادت هم عنانی
کند جودش زخوان نعمت خویش
به هر دم عالمی را میهمانی
چو در قانون دانش نکته راند
خرد عاجز شود از نکته دانی
چو بر تخت جهانداری نهد پای
سرافرازد بدو تاج کیانی
زیمن تیغ او روشن شد آفاق
چنان کز لمعه ی برق یمانی
به ستر غیب هر سری که مخفی است
کند آن را زبانش ترجمانی
زآهن تیغ او بستست سدی
به پیشش فتنه ی آخر زمانی
نیارد شادی انفاس حسودش
نخندد غنچه از باد خزانی
پی پابوس او هست آسمان را
به درگاهش هوای آستانی
زبان کوتاه کن جامی زگفتار
مشو غره بدین شیرین زبانی
در آن حضرت که پرگویی ادب نیست
دعاگویی بهست از مدح خوانی
الا تا باشد احکام زمینی
به وفق وضع های آسمانی
همیشه آسمان را باد وضعی
که باشد دولت شه را نشانی
فضا دوزد به قدر دولت او
قبایی از بقای جاودانی
رود زان گونه ملک این جهانش
که گردد اصل ملک آن جهانی
***
-68-
در مدح امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب کرم الله تعالی وجهه
قد بدا مشهد مولای نحوا جملی
که مشاهد شد از آن مشهدم انوار جلی
رویش آن مظهر صافیست که بر صورت اصل
آشکار است درو عکس جمال ازلی
چشم از پرتو رویش به خدا بینا شد
جای آن دارد اگر کور شود معتزلی
زنده ی عشق نمردست و نمیرد هرگز
لایزالی بود این زندگی و لم یزلی
در جهان نیست متاعی که ندارد بدلی
خاصه ی عشق بود منقبت بی بدلی
دعوی عشق و تولا مکن ای سیرت تو
بغض ارباب دل از بی خردی و دغلی
مشک بر جامه زدن سود ندارد چندان
چون تو در جامه گرفتار به کند بغلی
چون ترا چاشنی شهد محبت نرسید
از شه نخل چه حاصل زلباس عسلی
جامی از قافله سالار ره عشق ترا
گر بپرسند که آن کیست علی گوی علی
***
ترکیب بندها
***
در مرثیه ی حضرت مخدوم مکرم شیخ سعدالدین
صاحب دلان که پیش تر از مرگ مرده اند
آب حیات از قدح مرگ خورده اند
اول کشیده رخت به سر منزل فنا
آنگه به دار ملک بقا راه برده اند
یابند بوی فیض بهار از نسیمشان
آنان که در خزان طبیعت فسرده اند
جانها فدایشان که به راه طلب هنوز
نسپرده یک دو گام دل و جان سپرده اند
بر حرفشان چه سان نهد انگشت هر فضول
چون حرف خود ز تخته ی هستی سترده اند
موج بلا که کوه بود پیش او چو کاه
چون کوه پیش صدمت آن پا فشرده اند
با خاکیان عطیه ی محض اند از خدای
اهل دل این عطیه غنیمت شمرده اند
هر نعمت و نوال که حد کمال یافت
داند زمانه قیمت آن چون زوال یافت
***
روح تو مرغ سدره نشین است و تن قفس
مرغ از قفس همیشه پریدن کند هوس
آن نوع زی که چون قفست بشکند اجل
تا روضه ی جنان نکنی روی باز پس
آراسته برای تو بستان سرای خلد
و اینجا تو شادمان به تماشای خار و خس
سردست هر نفس که نه از بهر دوست خاست
جز صبح کیست شاهد صادق برین نفس
منشین ز پای جهد درین مهد پرفریب
نایافته بر آنچه مرادست دست رس
غافل مشو ز راه درین تنگ مرحله
کافلاک محمل آمد و انجم بر آن جرس
کس را درین خرابه امید خلود نیست
اینک وفات مرشد کامل گواه بس
مخدوم سعد ملت و دین پیر راه فقر
کافراخت بر فلک ز تواضع کلاه فقر
***
دردا که پاکباز جهان از جهان برفت
پاک آن چنان که آمده بود از جهان برفت
جانش که شاهباز معارف شکار بود
آواز طبل شاه شنود و روان برفت
غم شد محیط مرکز عالم زهر کران
کان مرکز محیط کرم از میان برفت
دلها به بر غمین که امین زمین نماند
جانها زتن رمان که امان زمان نرفت
ای وی نشان چگونه دهد کس که ساخت محو
در پی نشان نشان خود و بی نشان برفت
چون مردمان دیده شدم غرق سیل اشک
از بس که آبم از مژه ی خون فشان برفت
گفتم برم به شرح غمش زندگی به سر
غم زور کرد و قوت نطق از زبان برفت
هر موی بر تنم شود ای کاش صد زبان
تا من به هر زبان غم دیگر کنم بیان
***
زین ماتم ار سپهر به قانون گریستی
از چشم اختران همه شب خون گریستی
چون ابر کاشکی همه تن چشم بودمی
تا من درین غم از همه فزون گریستی
گر دود آتش جگرم بر فلک شدی
چشم سحاب اشک جگرکون گریستی
آهم زضعف اگر نشدی پست قدسیان
بر حالم از صوامع گردون گریستی
گو آنکه چشم خود به همه عمرتر ندید
تا درد من بدیدی و اکنون گریستی
چشم مرا زگریه ی بسیار نم نماند
گر خون دل مدد نشدی چون گریستی
باران حسرت آمدی و سیل غم نه اشک
بر جای دیده گر دل محزون گریستی
چون از میانه رفت سر سالکان راه
گو خرقه ها کبود کنید اهل خانقاه
***
کو آن سخن زشیوه ی توحید راندنش
بر طالبان جواهر عرفان نشاندنش
کو آن پی نزول به خلوت سرای قدس
رخش از مضیق عرصه ی امکان جهاندنش
کو آن رموز شوق چو یعقوب گفتنش
کو آن زبور عشق چو داوود خواندنش
کو بردنش به فسحت معنی مرید را
وز تنگنای عالم صورت رهاندنش
گاهی طریق صدق ارادت نمودنش
گاهی رحیق مهر و محبت چشاندنش
از مرکب مجاهده آوردنش فرود
بر باد پای جذب حقیقت نشاندنش
سویی که نیست سوی بدانسو کشیدنش
جایی که نیست جای بدانجا رساندنش
هر سالکی که رخت طلب سوی او کشید
اول قدم به غایت مقصود خود رسید
***
هر بامداد بر در خلوت سرای او
اصحاب صف زده به هوای لقای او
هر یک به جای خود متمکن نشسته اند
یارب چه حال شد که تهی ماند جای او
او نیست زان قبیل که دست جفای چرخ
چاک افگند به جیب قبای بقای او
شد در بقای ذات مقدس فنای محض
بادا بقای جمله فدای فنای او
شکر خدا که بر دل اصحاب گرچه هست
صد گونه غم ز واقعه ی غم فزای او
بگذاشت یادگار دو فرزند ارجمند
هر یک گرفته شیوه ی صدق و صفای او
بادا عروج روح به حدی که بگذرد
از حد لامکان درج ارتقای او
خاک ار نهفت بر صف گنج در برش
جاوید باد عمر دو پاکیزه گوهرش
***
در مرثیه ی برادر
تا کی زمانه داغ غمم بر جگر نهد
یک داغ نیک ناشده داغی دگر نهد
هر داغ کاورد قدری رو به بهتری
آن داغ را گذارد و داغ بتر نهد
زیر هزار کوه غمم بست و گر دهد
دستش هزار کوه دگر بر ز بر نهد
بی خوان میهمانی او حاضر ار شوم
پیش من از کباب جگر ماحضر نهد
صد زهر ناب تعبیه باشد در آن میان
در کام عیش من به مثل گر شکر نهد
چون در نیاید از در احسان و لطف کاش
رختم ازین سراچه ی حرمان به در نهد
دانی که چیست بالش راحت ازو مرا
خشتی که روز واقعه ام زیر سر نهد
از بیم مرگ اگر چه دل و جان جراحتست
در وی امیدواری صدگونه راحتست
***
مرغی به تنگنای قفس بود پای بست
دست قضا به لطف قفس را برو شکست
بگشاد بال صدق و صفا در صفای قدس
جولان کنان به کنگر قصر بقا نشست
نادان که جز مضیق قفس جا ندیده بود
در ماتمش به ناخن اندوه چهره خست
دانا که داشت آگهی از فسحت چمن
شکر خدای گفت که مرغ از قفس برست
مرغست جان پاک و قفس این طلسم خاک
این مرغ بس بلند و قفس نیک تنگ و پست
مرغ تو گرنه بسته پرست این قفس چرا
بر خویشتن نمی شکنی ای قفس پرست
جامی شکستن قفس آسان بود ترا
گر جلوه گاه مرغ ببینی چنانکه هست
بیرون این قفس همه باغست و نوبهار
مرغان صفیر زن که گذشت از حد انتظار
***
خرم دلی که روضه ی قدسش نشیمن است
فارغ ز رنج و محنتش این تیره گلخن است
منشین درین سرای مسدس که عاقبت
جای اقامت تو سرای مثمن است
روشن دلی کجا که بود روشناس گل
و آزاده ای کجا که زبان دان سوسن است
تا بنگرد که هست گلی سر زده زگل
گلچهره ای که در ته گل کرده مسکن است
تا بشنود که سوسن آزاده ده زبان
پرفن سخنوریست کش از خاک مدفن است
جامی نظر سوی چمن افگن ببین که گل
زین سان چرا به خون دل آلوده دامن است
گل را برفت دامن هم صحبتی زدست
گویا غلط همی کنم آن دامن من است
گلها شکفت و گلرخ ما زیر خاک خفت
ما را در این بهار گلی بس عجب شکفت
***
خیز این نسیم و ره به حریم چمن بپرس
وز هر گل و گیاه چمن یک سخن بپرس
زان گل که می رسد کفن سبز کرده چاک
حال حریف خفته درون کفن بپرس
بنگر به تازه رویی نورستگان باغ
پژمردگی عارض از نسترن بپرس
چون شمع لاله بزم فروز چمن شود
زان شمع نوربخش به هر انجمن بپرس
سروی بجی بر لب آب روان وزو
احوال ناروانی آن نارون بپرس
فرش حریر سبزه چو آری به زیر پای
چونست زیر خاره و خار آن بدن بپرس
سوسن چو با زبان نباتی کند حدیث
از خامشی آن لب شکرشکن بپرس
آید پس از بهار چمن را خزان پدید
فصل بهار و باغ مرا چون خزان رسید
***
من بودم از جهان و گرامی برادری
در سلک نظم جمع گرانمایه گوهری
زانسان برادری که در اطوار فضل و علم
چون او نزاد مادر ایام دیگری
در بوستان فضل سراینده بلبلی
بر آسمان علم درخشنده اختری
خورشید اوج فصل محمد که بر دوام
پیش قدم زنور قدم داشت رهبری
یک شمه از شمایل او گر بیان کنم
جمع آید از مکارم اخلاق دفتری
دردا و حسرتا که زباغ جهان برفت
ناخورده از نهال کمالات خود بری
چون او ندیده دیده ی ایام قرن ها
روشن دلی، دقیقه شناسی، سخن وری
این نکته گوش دار که در گرانبهاست
نظم بدیع اوست ولی حسب حال ماست
***
رفتی و درد و داغ توام یادگار ماند
صد حسرت از تو در دل امیدوار ماند
بلبل کشید رنج گلستان و عاقبت
گل را صبا ربود و ازو بهره خار ماند
دریا شد از سرشک کنارم ولی چه سود
کان گوهر یگانه زمن برکنار ماند
ای یار مهربان به کرم دستگیرییی
کز دست رفت کارم و دستم زکار ماند
در حیرتم که از دل ریشم اثر نماند
وین سوز و بی قراری دل برقرار ماند
آن کس که بود آرزوی جان زدست شد
وین جان زار مانده ندانم چه کار ماند
خاری همی خلید مرا در دل از گلی
آن گل نماند و در دلم این خار خار ماند
حرفی که یابم از قلم مشکبار او
سازم حمایل دل و جان یادگار او
یارب به روح پاک امینی که بر درش
روح الامین سزد زگدایان کمترش
یارب به نفس ذاکیه ی او که کرده ای
زآلودگی هر چه نباید مطهرش
یارب به صفوت دل پاکش که ساختست
عکس فروغ ذات تو مشکات انورش
کان مفلس غریب غریق گنه که کرد
دوران زخشت بالش و از خاک بسترش
عاری زطاعت آمده پیش تو خلعتی
پوشان زجامه خامه ی افضال در برش
از آسمان جود و سحاب کرم بریز
باران زفیض رحمت جاوید بر سرش
گستاخیی زغفلت اگر کرد این زمان
کاورد رو به سوی تو بارو میاورش
چون نام شد محمدش از فضل سرمدی
سازش مقام زیر لوای محمدی
***
در مرثیه ی فرزند
این کهن باغ که گل پهلوی خارست درو
نیست یک دل که نه زان خار فگارست درو
برگ راحت مطلب میوه ی مقصود مجوی
برگ بی برگی و میوه غم و بارست درو
نافه ی مشک که با این همه عطرافشانی است
خون افسرده ی آهوی تتارست درو
بر رگ عود که در دامن مطرب خفتست
منه انگشت که صد ناله ی زراست درو
دفتر غنچه کش اوراق چنین رنگین است
نقش کم عمری گل کرده نگارست درو
بهر عبرت بگشا ناف زمین چون نافه
خط مشکین بتان بین که غبارست درو
بی قراری جهان صبر و قرارم بربود
کام دل و آرزوی جان زکنارم بربود
***
بنگر گردش این چرخ جفا آیین را
که چه سان زیر و زبر کرد من مسکین را
ریخت صد گوهرم از چشم چو از سلک وجود
برد در صدف لطف صفی الدین را
از حریم چمنم شاخ گلی تازه شکست
تا بیاراید از آن روضه ی حور العین را
سیم در خاک شود سوده ندانم زچه روی
ساخت در خاک نهان آن بدن سیمین را
بی رخش دیدن عالم که نخواهد دل من
بستم از خون جگر دیده ی عالم بین را
مایه ی شادی ام او بود ندانم به چه چیز
شاد سازم دگر این خاطر اندهگین را
حرقت فرقت او می زند از سینه علم
دم به دم می کشم آهی طلب تسکین را
همره آه دلا راه به علیین جوی
بشنو این نکته و در گوش صفی الدین گوی
***
رفتی و سیر ندیده رخ تو دیده هنوز
گوش یک نکته زلب های تو نشنیده هنوز
چند دست اجل ای غنچه ی نورسته ترا
یک گل از شاخ امل دست تو ناچیده هنوز
بر تن عاجز تو بهر چه بود این همه رنج
زیر پا مورچه ی از تو نرنجیده هنوز
هر سر موی به فرقت زبلا شد تیغی
فرقت از موی ولادت نتراشیده هنوز
این همه زهر چرا ریخت فلک در کامت
شربت شهدی ازین کاسه ننوشیده هنوز
تا ترا لقمه کند خاک گشادست دهان
دهن تنگ تو یک لقمه نخاییده هنوز
بر سر دست خرامان سوی خاکت بردند
نازنین پای تو گامی نخرامیده هنوز
عمر نزدیک شد از شست به هفتاد مرا
هرگز این واقعه ی صعب نیفتاد مرا
***
ریختی خون دل از دیده ی گریان پدر
رحم بر جان پدر نامدت ای جان پدر
صد ره از دست قضا سینه به ناخن کندی
گر نیفتادی از آن رخنه در ایمان پدر
نوبهار آمد و گلها همه رستند زخاک
تو هم از خاک برای ای گل خندان پدر
جان خود بدهد و جان تو عوض بستاند
گر بود قابض ارواح به فرمان پدر
شد مرا دیده چو یعقوب خدا را بفرست
بوی پیراهنت ای یوسف کنعان پدر
همچو گل گر نزند چاک گریبان حیات
دست خار سر خاک تو و دامان پدر
خواب دیدت که دل جمع پریشان کردی
راست شد عاقبت این خواب پریشان پدر
چون کسی نیست کزو صورت حالت پرسم
بهر تسکین دل خود زخیالت پرسم
***
زیر گل تنگ دل ای غنچه ی رعنا چونی
بی تو ما غرقه به خونیم تو بی ما چو نی
سلک جمعیت ما بی تو گسستست زهم
ما که جمعیم چنینیم تو تنها چونی
بر سر خاک توام ای که ازین پیش مرا
بوده ای تاج سر امروز ته پا چونی
بی تو بر روی زمین تنگ شده بر من جای
تو که در زیرزمین ساخته ای جا چونی
می شود دیده ی بینا زغباری تیره
زیر خاک آمده ای دید ی بینا چونی
خورد غم های توام وه که خیال تو گهی
می نپرسد که درین خوردن غمها چونی
رو به صحرای عدم تافتی از شهر وجود
من ازین شهر ملولم تو به صحرا چونی
گرچه جان و دلم از ناوک هجران خستی
به سبک روحی ازین ورطه ی حرمان جستی
***
حیف بودی چو تو دری به کف بدگهران
یا چو تو آینه ای در نظر کج نظران
حیف بودی چو تو شمعی زسراپرده ی قدس
رخ برافروخته در انجمن بی بصران
حیف بودی چو تو ماهی همگی در خور مهر
تیغ کین خورده درین معرکه ی کینه وران
آمدی پاک و شدی پاک پس پرده ی غیب
دست نایافته بر تهمت تو پرده دران
ای خوش آن دلبر گلچهره ی خوش لهجه که رخت
زود بربست ز هنگامه ی کوران و کران
نیست در کار فلک محکمییی کاش قضا
افگند سنگ درین کارگه شیشه گران
چون کند پیر جهان دیده تمنای بقا
بار رفتن چو ببستند ازو خرد تران
جامی آن به که درین مرحله آن پیشه کنی
که زمرگ دگران مرگ خود اندیشه کنی
***
شربت تلخ رسد آخر ازین جام ترا
کام ناخوش کند این جرعه به ناکام ترا
دام تلبیس بود هر چه درین صیدگه است
جز فنا وانرهاند کس از این دام ترا
خاک شود خاک زآغاز که دوران سپهر
خاک سازد به ته پای سرانجام ترا
رقم نام خود از تخته ی هستی بتراش
کاخر از لوح بقا محو شود نام ترا
به فراموشی خود نام برآور زان پیش
که فراموش کند گردش ایام ترا
می کنی آرزوی پختگی از هر خامی
چند دل رنجه بود زین طمع خام ترا
جاه دنیا مطلب دولت فانی بگذار
جان دین بس بود و دولت اسلام ترا
رو به دیوار کن و سر به گریبان درکش
هر چه جز هستی حق از همه دامان درکش
***
در مرثیه ی خواجه عبیدالله قدس سره
موج زن می بینم از هر دیده طوفان غمی
می رسد در گوشم از هر لب صدای ماتمی
اهل عالم را نمی دانم چه کار افتاده است
این قدر دانم که درهم رفته کار عالمی
زاشک محتاجان به ره سو سایلی بین غرق خون
کز بسیط مکرمت طی شد بساط حاتمی
راستی را بود پشت از دوری او دور نیست
گر به پشت راستان افتد ز بار دل خمی
تا به ماهی رفت آب چشم محنت دیدگان
زابر محنت هرگز این سان بر زمین نامد نمی
گشت مشرق مغرب آن آفتاب عارفان
بعد ازین مشکل برآید صبح عرفان را دمی
هر کجا داغیست از مرهم برآرد روی لیک
داغ هجر اهل دل را نیست روی مرهمی
خواجه رفت و ما به داغ فرقتش ماندیم اسیر
کم مبادا هرگز از فرق مریدان ظل پیر
***
آنکه بودی آفتاب آسا جهان پرنور ازو
روز شادی بر جهانی شد شب غم دور ازو
بود عالم چون تن و او جان، چو جان از تن برفت
بعد ازین تن را چه امکان زیستن مهجور ازو
گر چه شد از فرقت او عالم صورت خراب
ماند وقت اهل معنی جاودان معمور ازو
در قباب عزتش هر چند پنهان داشتند
صد کرامت بین به هر شهری کنون مشهور ازو
گرنه تمکین شریعت دادیش تسکین حال
سرزدی در دار دنیا حالت منصور ازو
چون به ذاکر داشتی همت گه تلقین ذکر
صورت وحدت گرفتی ذاکر و مذکور ازو
بود عیسی دم که هر دم یافتی از وی شفا
صد دل رنجور، یک دل ناشده رنجور ازو
خواجه ای کش معنی فقر از ازل همراه بود
ناصرالدین نصرت الدنیا عبیدالله بود
***
گو در ادراک حقایق نکته دانی های او
در بیان نکته ها شیرین زبانی های او
همت او گنج کنت کنز را مفتاح بود
بود از آن گنج این همه گوهرفشانی های او
بود شاه فقر لیک اصحاب را می داشت پاس
از خطور غیر بر دل پاسبانی های او
در طریقت بود سلطان وز دل ارباب فقر
کام های نفس راندن کامرانی های او
ای که می گویی بگوی از وی نشانی روشنم
هست روشن تر نشانی بی نشان های او
زندگانی چون مسیحا کرده با هر مرده دل
ساخت زنده عالمی را زندگانی های او
بود شمع جمع پیران جهان ناتافته
پرتو الشیب نوری بر جوانی های او
در جوانی بود و پیری هم ممد رهروان
گو چو اونی در جوانی پیر و در پیری جوان
***
نیست باران اینکه می بارد زابر نوبهار
گوییا افلاکیان بر خاکیانند اشکبار
زین مصیبت کاوفتاد اهل زمین را می سزد
گر بگرید آسمان بر حال ایشان زار زار
این همه خون کز دل پر داغ ما بر خاک ریخت
جای آن دارد که گل چون لاله روید داغدار
کرده است این غم سرایت در همه مرغان باغ
بر چمن بگذر که تا در نوحه بینی صد هزار
باد گویی داد بستان را خبر زین حادثه
کز درختان از دم او رفت آرام و قرار
از خروش بلبلان بین غنچه را صد چاک جیب
و زسرشک ارغوان بین جوی را پرخون کنار
پاره پاره چیست گل را سینه ی غرقه به خون
گرنه زین ماتم خراشیده به ناخن های خار
سر به زانو حلقه حلقه پشت درویشان دو تاست
مانده در فکرند تا سر حلقه ی ایشان کجاست
***
شد بساط خرمی طی در جهان زین واقعه
زیر و بالا شد زمین و آسمان زین واقعه
نیست شبها بر کنار آسمان رنگ شفق
خون همی آید زچشم روشنان زین واقعه
بود پنهان فتنه پیدا ایمنی دردا که شد
آن نهان پیدا و این پیدا نهان زین واقعه
داده بود او گرگ را خوی شبانان دور نیست
گر کند اندیشه ی گرگی شبان زین واقعه
ذوق ارباب یقین بر حال خود باقی بماند
هرگز این حالم نبود اندر گمان زین واقعه
فتنه ی آخر زمان را جمله گفتندی عظیم
شد محقر فتنه ی آخر زمان زین واقعه
من که لالم کی توانم شرح این دادن تمام
لال می گردد فصیحان را زبان زین واقعه
این مصیت نیست خاص ماوراء النهریان
تیره شد هر شهر ازین ناخوش خبر بر شهریان
***
ماتم او رخنه در سور سمرقند او فگند
گویی امروز از بخارا رفت شاه نقشبند
از سمرقند و بخارا بس که سیل اشک رفت
کشتی خوارزمیان را رخت در جیحون فگند
دود این آتش همه اطراف ترکستان گرفت
شد جهان تاریک بر بادام چشمان خجند
اهل ترمذ هر حصاری کز صبوری داشتند
سیل زد این سیل اندوه آن حصار از بیخ کند
چون چشید این چاشنی را بلخ چون تصحیف خویش
تلخ شد بر عیش سازان تلخییی بس ناپسند
تیزگوشان هری را از سماع این خبر
سینه ها شد چاک و دل ها ریش و جان ها دردمند
در عراق و فارس هم چون فاش گردد این حدیث
محنت و اندوهشان خواهد گذشت از چون و چند
خود عراق و فارس چه بود بلکه گردد زین نظام
رومیان را روم، هند و مصریان را صبح شام
***
چون خطاب ارجعی را نفس پاکش کرد گوش
خفت در آغوش جانان بی لباس عقل و هوش
شد چنان همراه با مقصود خود کاندر میان
نی حدیث نفس نمی گنجد نه الهام سروش
حال او بر سر وحدت دال و لب خاموش از آن
سر عرفان بشنو ای عارف زگویای خموش
بزم عشرت برد ازین کاشانه ی صورت برون
همچنان از ساغر او اهل معنی جرعه نوش
هر که را باشد چو او ذوق بقای جاودان
گو ره او گیر و در نفی وجود خویش کوش
داغ شوق و زخم عشقش می برم با خود به حشر
تا زخیل او شمارندم بدین داغ و دروش
جامی از حد شد خروش آن به که جانی پرخراش
بر دعای پیروان او کنی ختم این خروش
ظل اخلاق گرامش جاودان ممدود باد
شاهد او در همه ذراتشان مشهود باد
***
ترکیب بند
این ملمع پیکر فیروزه رنگ زرنگار
چون فلک بی خشت و گل دارد بنایی استوار
لازوردی ساخت خود را چرخ تا در وی برند
نقشبندان بر گمان لاژورد آنرا به کار
نقش دیوار و درش گر بنگرد نقاش چین
در زمین رو همچو سقف او بماند شرمسار
چون درخت اصل وی از چوبست وین طرفه کزو
رسته چندین شاخ و برگ و گل نه در فصل بهار
بس که زرین شمشه هایش می درخشد گوییا
لمعه ی نور از درخت طور گشتست آشکار
تیشه ی نوحش تراشیده است تا کشتی صفت
غرقه ی طوفان محنت را برد سوی کنار
کشتی است آری ولی جز خاک خشکش نیست جای
کشتییی بر خشکی کم رانده ازین سان روزگار
بر مقر جود دارد جای نی بر خاک خشک
کشتی نوح است گویی کرده بر جودی قرار
آن مقر جود کز جودی فزون آمد به قدر
نیست جز خاک جناب شاه جمشید اقتدار
آنک از معماری عدلش جهان معمور شد
زین خراب آباد آیین خزانی دور شد
***
قبه بر کیوان رساند این کاخ گردون آستان
گو کلاه انداز از این شادی زمین بر آسمان
دورها می گشت در دل آرزویی چرخ را
تا نهاد این آرزو در دامن آخر زمان
بیت معمور از سپهر ای کاش می آمد فرود
تا درون نه صدف باشند با هم توامان
تا نسوزد قدسیان را پرفروغ شمسه اش
در میان فراش صنع افراخت نیلی سایه بان
در درونش ساکنان را حاجت گفتار نیست
کز صفایش راز کس در دل نمی ماند نهان
آشیان از چوب خواهد مرغ شاید گر کنند
این بنای چوب را مرغان عرشی آشیان
تا به روی جشنش از گوهر بیارایند صحن
بر سر او پر نثار گوهرست این سبزخوان
هر که چون رنگین کمان بیند مقوس طاق هاش
جز زهی چون تیر ناید در دهانش زان کمان
غرفه اش چشم است و طاقش ابروان بالای چشم
باد روشن چشم او از طلعت شه جاودان
خسرو غازی معزالدوله کهف الخافقین
آفتاب اوج برج سلطنت سلطان حسین
***
این چنین عالی بنا در عرصه ی عالم کم است
کس نکرد این سان بنایی تا بنای عالم است
تا پی بوسه به خاک آستانش لب نهند
پشت گردون زیر پای خاکبوسانش خم است
آب لطفش می چکد از سقف بر دیوار و در
این درختانش که بینی سبز و خرم زان نم است
کی زتصریف زمان فک گردد از وی تا ابد
دال دولت کز ازل در سده ی او مدغم است
از فروغ روزن او صبح دولت می دمد
خوش بود با صبح او همدم شدن گر یک دم است
در حریمش محرمان را کامرانی ها بود
مانده محروم از حریم او همین نامحرم است
شانه شکل کنگر بامش زند مشاطه وار
زلف عشرت را که از بیم حوادث درهم است
می زند هم دور و هم نزدیک را گلبانگ عیش
شاهد این نکته در وی نغمه ی زیر و بم است
تاجداران پا زسر کرده در وی چون روند
کآستان او قدمگاه خدیو اعظم است
شاه قیصر قصر اسکندر در فغفور فر
عدول ورز ظلم کاه دین پناه دادگر
***
کی برین عشرت سرا خاطر نهند ارباب راز
زانکه از رنگ بقا خالیست این نقش مجاز
ساختند از بهر تو زین پیش منزل دیگران
ساز با آن وز برای دیگران منزل مساز
نام خود از دفتر صورت پرستان محو کن
تا شود القاب تو منشور معنی را طراز
کعبه آسا خانه ی دل را بپرداز از بتان
تا نهندت راستان بر آستان روی نیاز
کارگیری پیش پیش از مدت ایام عمر
عمر کوتاه و تو بر خود کار را سازی دراز
بار شغل این سرا سازد خمیده پشت مرد
آه اگر گیری زدیوار فراغت پشت باز
همچو آتش کی هوای عالم علوی کنی
تا بود سوی نشیبت میل چون آب از فراز
از گدازش فارغی چون شمع روز زندگی
چون رسد روزت به شب ترسم که افتی در گداز
گر نیاری تاب آن کز سلک مسکینان شوی
جهد کن تا بهر مسکینان شوی مسکین نواز
همچو شاه کامران مسکین نوازی کس نکرد
جان فدای او که از مسکین نوازی بس نکرد
***
گر به گستاخی گرفتم بر زبان اوصاف شاه
حکم المأمور معذور مرا بس عذرخواه
طبع تیره فهم خیره عمر بر عزم رحیل
نیست شغلی زان ضروری تر که سازم زاد راه
می کنم تسوید شعر و شعر من بیهوده است
نامه ی خود را به بیهوده همی سازم سیاه
چون نمی آید سخن زان سان که خواهم بر زبان
به که چون سوسن زبان را از سخن دارم نگاه
همچو تیرم راست چون آید سخن زین سان که ساخت
از کشاکش درد پا همچون کمان پشتم دو تاه
لنگ لنگان می روم راه سخن وز درد پای
می کشم در هر قدم از دل فغان وز سینه آه
هر چه می گویم کنون بر من بود تاوان همه
جز دعای دولت شاهنشه گیتی پناه
تا شود در صبح های خور مشعل گیتی فروز
تا بود در شام ها مه خسرو انجم سپاه
همچو ماه و خور که باشد جایشان اوج سپهر
باد جای او سریر دولت و اورنگ جاه
این دعا را باد آمین از لب روح الامین
صد اجابت بهر هر آمین ز رب العالمین
***
توجه به مدینة النبی
محمل رحلت ببند ای ساربان کز شوق یار
می کشد هر دم به رویم قطره های خون قطار
زودتر آهنگ ره کن کآرزوی او مرا
برده است از دیده خواب، از سینه صبر، از دل قرار
قطع این وادی به ترک اختیار خود توان
می نهم در قبضه ی حکمت زمام اختیار
اشتر مستم که با خود می روم در راه او
نیست در بینی مرا جز رشته ی مهرش مهار
پای کوبان می برد شوق جمال او مرا
زیر پایم چون حریر و گل بود خارا و خار
هر کسی بر ناقه بهر تحفه باری می نهد
بار من فاقه است و من زین تحفه هستم زیر بار
هر نشان پا که می بینم زناقه در رهش
می نماید چهره ی مقصود را آیینه وار
محمل امشب دیر می جنبد خدا آغاز کن
بی نوایان را نوایی دیگر از نو ساز کن
***
یک طرف بانگ حدا یک جانب آواز درای
از گران جانی بود آن را که ماند دل به جای
ناقه چون ذکر حبیب و منزل او بشنود
گرچه باشد در گرانی کوه گردد باد پای
لیلی اندر حی چو گل بگشاد گویی پیرهن
کز نسیم نجد می آید شمیم جان فزای
حال و وجد من فزود از بوی جان افزای نجد
سوی نجدم ای صبا بهر خدا راهی نمای
منزل جانان و کان لطف و احسانست نجد
آب او خوش، خاک او دلکش، هوایش دلگشای
لاله ی صحرای او بر چهره ی گل داغ نه
سبزه ی اطلال او بر جعد سنبل مشک سای
وایه آن دارم که بینم نجد را مأوای خویش
گر نیابم وایه ی خود وادی من صد بار وای
نجد می گویم وزان قصدم زمین یثرب است
کآفتاب جود و خورشید کرم را مغرب است
***
بر کنار دجله ام افتاده دور از خان و مان
وز دودیده دجله ی خون در کنار من روان
پا برون کی کردمی بر خاک بغداد از رکاب
گر نپیچیدی هوای یثربم آن سو عنان
حبذا یثرب که تا یک دم کنم آنجا وطن
عمرها ترک اقامت در وطن کردن توان
مرغ جان را آشیان اصلی است آن ای خدای
ره نما این مرغ را روزی سوی آن آشیان
خوابگاه حضرتی آمد که گر بودی به فرض
مرقد پاکش چو مهد عیسی اندر آسمان
فرض بودی بر همه بهر زیارت کردنش
صرف کردن عمر را در جست و جوی نردبان
مرقد او در زمین پیدا زهی حرمان که من
پا زسرنا کرده بنشینم زطوفش یک زمان
کی بود یارت که دل از فکر عالم کرده صاف
گرد آن خرم حرم گویم خروشان در طواف
***
السلام ای قیمتی تر گوهر دریای جود
السلام ای تازه تر گلبرگ صحرای وجود
السلام ای آنکه تا از جبهه ی آدم نتافت
نور پاکت کس نبرد از قدسیان او را سجود
السلام ای آنکه زنگ ظلمت کفر و نفاق
صیقل تیغ تو از آیینه ی گیتی زدود
السلام ای آنکه ناید در همه کون و مکان
تیزبینان را بجز نور تو در چشم شهود
السلام ای آنکه بهر فرش راهت بافت دهر
اطلسی را کش زشب کردند تار از روز پود
السلام ای آنکه ابواب شفاعت روز حشر
جز کلید لطف تو بر خلق نتواند گشود
السلام ای آنکه تا بودم درین محنت سرا
در سرم سودا و در جانم تمنای تو بود
صد سلامت می رسانم هر دم ای فخر کدام
بو که آید یک علیکم در جواب صد سلام
***
یا شفیع المذنبین بار گناه آورده ام
بر درت این بار با پشت دو تاه آورده ام
چشم رحمت برگشا موی سفید من نگر
گرچه از شرمندگی روی سیاه آورده ام
آن نمی گویم که بودم سالها در راه تو
هستم آن گمره که اکنون رو به راه آورده ام
عجز و بی خویشی و درویشی و دلریشی و درد
این همه بر دعوی و عشقت گواه آورده ام
دیو ره زن در کمین نفس و هوا اعدای دین
زین همه با سایه ی لطفت پناه آورده ام
گرچه روی معذرت نگذاشت گستاخی مرا
کرده گستاخی زبان عذرخواه آورده ام
بسته ام بر یکدگر نخلی زخارستان طبع
سوی فردوس برین مشتی گیاه آورده ام
دولتم این بس که بعد از محنت و رنج دراز
بر حریم آستانت می نهم روی نیاز
***
یا رسول الله نمی گویم که مهمان توام
یا فقیری طعمه جوی از ریزه ی خوان توام
بر لب افتاده زبان گرگین سگی ام تشنه جان
آرزومند نمی از بحر احسان توام
گر ندارم افسر شاهی به سر این بس که هست
گردن تسلیم زیر طوق فرمان توام
مسند عزت نهم بر صدر ایوان قبول
گر نیاید سنگ رد از دست دربان توام
شد گلستان از خوی رخسار تو خاک حجاز
من به بویی گشته خرسند از گلستان توام
وارهان از گفت و گوی زاغ طبعانم که من
عندلیب مدح گو، مرغ ثناخوان توام
دفتری دارم سیاه از معصیت بیچاره من
گر شفاعت نامه ای ناید زدیوان توام
چون بود عز شفاعت را حمایت بس منیع
آل و اصحاب ترا پیش تو می آرم شفیع
***
حق آنانی که عمری در وفایت بوده اند
وین زمان در ساحت قرب تو خوش آسوده اند
حق آنانی که راهی را که خود پیموده ای
پای از سر ساخته ایشان همان پیموده اند
حق آنانی که از تیه ضلالت خلق را
جز به صوب شارع شرع تو را ننموده اند
کز گدای بی نوا جامی عنایت وامگیر
کش عنان دل زکف نفس و هوا بربوده اند
از سحاب فیض لطف عام خود رشحی بریز
بر دل و جانش که از لوث گناه آلوده اند
کحل بیناییش ده زین در که عمری زین هوس
مردمان چشم او خون جگر پالوده اند
کن قبول او را طفیل آن کسان کز گفت و گوی
هم تن و هم جان به راهت سوده و فرسوده اند
باشد از یمن قبولت فارغ از خلد و جحیم
بر صراط سنت و شرع تو مانده مستقیم
***
مثنوی ها
***
در پرستش خداوند
به نام خدایی که پست و بلند
ز خورشید فضلش بود بهره مند
فرازنده ی این کهن بارگاه
فروزنده ی مشعل مهر و ماه
کریمی که از طارم کبریا
چو شد سایه گستر درین تنگنا
زفر خود آن سایه را مایه داد
لقب شاه عالم پناهش نهاد
جهان را زصد گونه فرسودگی
در آن سایه بخشیده آسودگی
چو منشی عقل آن تمنا کند
که تاریخ اقبالش انشا کند
فلک حل کند بهر عز و شرف
زر مهر در لاجوردی صدف
عطارد کشد خامه ی افتخار
کند نقش بر صفحه ی روزگار
الا تا بود چرخ عالی نهاد
از آن نقش این صفحه خالی مباد
شه تاجور بر سریر سرور
بماناد پاینده تا نفخ صور
***
در مدح سلطان بوسعید
دوش چون برد سر ز گردش مهر
ظل مخروطی زمین به سپهر
بود الحق چو خیمه ی مشکین
سرکشیده به اوج چرخ برین
زانجمش میخ وز شهاب طناب
قبه ی آن ز ماه عالم تاب
من در آن خیمه از همه یکتا
چون ستون پا فشرده بر یک جا
کردم از خاطر سخن پرداز
با خرد گفت و گوی شعر آغاز
گفتم ای فیض بخش طبع نژند
پایه ی قدر شعرم از تو بلند
تا به شاگردی تو افتادم
ساخت شاگردی تو استادم
گوهر نظمم از تو تاب گرفت
چشمه ی شعرم از تو آب گرفت
لیک با این همیشه در تابم
کس بر آتش نمی زند آبم
هست از آن آب و تاب حاصل من
آب در دیده تاب در دل من
بر سر چارسوی کون و فساد
هیچ جنسی بدین کساد مباد
گفت بگذار جامی این گله را
امشب از حد مبر مجادله را
گر همی بایدت رواج سخن
نیست زین بیشت احتیاج سخن
خیز و بر غم ناکسان و کسان
هر چه داری به عرض شاه رسان
زانکه نقد سخن درین بازار
گرچه باشد چو زر تمام عیار
نرود همچو نقدهای روان
تا نباشد بر آن ز سکه نشان
سکه ی آن اگر نیی آگاه
نیست الا قبول خاطر شاه
شاه روشن ضمیر صافی دل
حامی حق و ناهی باطل
معدن عدل و منبع انصاف
مخزن فضل و مجمع الطاف
شاه سلطان ابوسعید که هست
آسمان پیش قصر قدرش پست
پشت بر پشت شاه و شاه نشان
چاووشانش زجاه شاه وشان
داده شاهان تاجور باجش
خان خانان کشیده تاراجش
دست جودش چو زرفشان گردد
کیسه پرداز بحر و کان گردد
تیغ مهرش چو در مصاف شود
زهره ی پر دلان شکاف شود
تیر مرغش چو آسمان گیرد
در دل دشمن آشیان گیرد
نخل رمحش چو بار و بر آرد
بار خصم از میانه بردارد
هر طرف کرده رو سکندر وار
بوده فتح از یمین ظفر ز یسار
اهل غیبش به منتهای امید
داده در موطن مثال نوید
فیض خاصش ز عالم جبروت
کرده تسخیر ملک تا ملکوت
کرده نص حق زعدل و رأفت او
همچو داوود بر خلافت او
من چگویم کزین جمال و جلال
باشد اندیشه ی گنگ و ناطقه لال
هر چه اندیشه را بر آن دستست
پیش قدر بلند او پستست
نتوان گفت مدح ازین بیشش
که خدا خواند سایه ی خویشش
حق بود همچو شخص و او سایه
سایه از شخص می برد مایه
هر چه در ذات شخص موجودست
بی تفاوت زسایه مشهودست
رو نظر کن در آن درخت بلند
که چو بر خاک پست سایه فگند
هر چه بینی زشاخ و برگ برش
همه در سایه ظاهرست اثرش
همچنین هر چه ایزد متعال
دارد از معنی جلال و جمال
پرتو ظل آن بود پیدا
از دل و دست خسرو والا
گرنه ز اطناب ترسم و تطویل
کنم آن را یکان یکان تفصیل
لیکن آنجا که فکرت صافیست
این اشارت که می رود کافیست
چون نیاورد تنگنای عدم
تاب اشراق آفتاب قدم
شد ز اشراق نور خود نازل
گشت ظاهر به شکل سایه و ظل
تا که خفاش از بصارت دور
کند از سایه استفاضت نور
کیست سایه شه ستاره سپاه
آفتاب سپهر حشمت و جاه
کیست خفاش فاش گویم فاش
خلق درمانده در معاد و معاش
گرنه ظل ظلیل شاه بود
که جهان را جهان پناه بود
دین و دنیا همه خلل گیرد
تا قیامت صلاح نپذیرد
تا بود در بلندی و پستی
سایه و آفتاب را هستی
یارب این سایه ی الاهی را
آفتاب سپهر شاهی را
بر سریر بقا ممکن دار
بر سپهر خلود روشن دار
***
در تعریف عمارت سلطان حسین
بنامیزد چه دلکش منزلست این
نه آب و گل همه جان و دلست این
بسی مه بر فلک منزل بریده
به عمر خود چنین منزل ندیده
تصور کن چو یک شخص این جهان را
که باشد همچو چشم این خانه آن را
کسی کان شخص را انسان عین است
جهان مردمی سلطان حسین است
گلش گویی زمشک چین سرشتند
که نامش خانه ی مشکین نوشتند
زهر لاله به سقف آن نمونه
مگر شد لاله زاری باژگونه
زدیوارش زگچ گل ها بریده
گل کافوریست از گل دمیده
منقش از زر حل هر در او
دری از خلد در هر منظر او
مروح خانه ای دان از جنانش
که باشد حوض کوثر در میانش
میان حوض نرگس دان سیمین
برو فواره های نرگس آیین
زهر نرگس جهنده آب از آن سان
که گاه شادی آب از چشم جانان
به گرد حوض جویی پر خم و تاب
چو مار سیمگون پیچان درو آب
چو لطف حوض و جوی آن روان دید
گه بیرون شدن بر خویش پیچید
به سعی شاه شد این خانه آباد
چو تاریخ عمارت فرخش باد
***
ایضا در وصف عمارت شاه
حبذا منزلی چو کاخ بهشت
خاک و خشتش همه عبیر سرشت
گویی از طارم سپهر برین
بیت معمور آمده به زمین
بهر احرامش از چهار طرف
سبزپوشان در آستان زده صف
موج زن حوض مرمرش به میان
به هم آب ستاده بین روان
آب فواره اش ترانه سرای
بر صدای ترانه جسته ز جای
دیده حور این مقام فرخنده
گشته از قصر خویش شرمنده
لیس فی الکاینات ثانیها
خلدالله ملک بانیها
***
در مدح سلطان محمد رومی
طاب ریاک ای نسیم شمال
قم و سر نحو کعبة الآمال
نفس از بوی صدق مشکین کن
راه اخلاص رفتن آیین کن
از خراسان ببند بار نیاز
راه بر دار ملک روم انداز
چون رسیدی زراه، راه بپرس
بارگاه جلال و جاه بپرس
چهره بر خاک پای دربان سای
به اجازت زمین ببوس و درآی
پیش شاه مجاهد غازی
بگشا لب به نکته پردازی
کای ترا ذروه ی علا مسند
ملک میراث تو ابا عن جد
اص تو تا به آدم ار شمرند
همه مسندنشین و تاجورند
خاست زیشان جهان فخر نخست
لیکن امروز فخر جمله به تست
کم کسی بر سریر جاه و جلال
چون تو کرد اکتساب فضل و کمال
مشکل حکمت از کلام تو حل
منطق تو بیان هر مجمل
راه مشائیان زتو وا ضع
نور اشراقیان زتو لایح
طبع پاک ترا که وقادست
فهم حکمت طبیعی افتادست
بر دلت حکحت الاهی تافت
که رخ از ظلمت مناهی یافت
فکر تو زد سوی ریاضی رای
شد ریاضی ریاض خلد آرای
هست پشت شریعت نبوی
بنوی از مساعی تو قوی
محتد کفر و معبد اصنام
شد ز جهد تو قبةالاسلام
حسن تدبیر تو به حرب و قتال
کرده قلع قلاع کفر ضلال
مقبلی بر مراسم اشفاق
معرضی از ذمایم اخلاق
جمع در ذات تو به رغم حسود
حکمت و عفت و شجاعت و جود
بحر و کانی به بخششش پیوست
بلکه بردی زبحر و کان هم دست
کان زدست تو شد به سنگ نهان
وز کفت بحر کف به روی زنان
تا بود دوره ی فلک ممکن
تا بود نقطه ی زمین ساکن
روش آن به وفق رای تو باد
شرف این به خاک پای تو باد
ای معنبر نسیم نافه گشا
چون بپردازی از ثنا و دعا
ورقی چند نظم های غریب
لایق فهم هوشمند لبیب
با تو همراه می کنم زنهار
زین غریبان به پیش شه یاد آر
عرضه کن در حریم مجلس او
این محقر هدیه را و بگو
ارسل النمل من خلوص و داد
لسلیمان نصف رجل جراد
قایلا ذاک منتهی جهدی
و الهدایا بقدر من یهدی
ثم اوجز مخافة الابرام
و اختتم بالسلام و الاکرام
***
ساقی نامه در مدح شاه جهان، جهان شاه
بده ساقی آن جام گیتی نمای
که هستی ربای است و مستی فزای
به مستی زهستی رهاییم ده
به مستان عشق آشناییم ده
بزن مطرب آن نغمه ی دلنواز
که در پرده ی دل بود پرده ساز
به شکرانه کز پرده ی گفت و گوی
عروسان معنی نمودند روی
زگلزار فردوس آمد گلی
به نزهتگه بینوا بلبلی
زباران جود و سحاب کرم
زلال بقا یافت خاک دژم
زدریای اسرار فیضی جدید
به لب تشنگان سواحل رسید
سخن کوته از زاده ی طبع شاه
که دانش مآبست و عرفان پناه
همایون کتابی چو درجی زدر
رسید از گهرهای تحقیق پر
درو هم غزل درج هم مثنوی
هماسرار صوری و هم معنوی
شده طالع از مطلع هر غزل
فروغ تباشیر صبح ازل
زمقطع چه گویم که هر مقطعی
که فیض ابد را بود منبعی
به صورت پرستان کوی مجاز
زشاه حقیقی نشان داده باز
چو در مثنوی داده داد سخن
نوی یافته رازهای کهن
در ادراک اسرار ام الکتاب
زهر مصرعش عقل را فتح باب
زهی نامه ی دلکش دلگشای
که شد جان عطار ازو عطرسای
بود مثنوی لیکن آن مثنوی
که فایض شد از خاطر مولوی
زبس گل که از راز در وی شکفت
همی شایدش گلشن راز گفت
بود پایه ی آن سخن بس بلند
کی آنجا رسد وصف ما را کمند
سخن های شه کز دل پاک خاست
به پاکان که شاه سخن های ماست
برین نکته باشد دلیلی تمام
کلام الملوک ملوک الکلام
من از وصف گفتار شه قاصرم
به مدحش چه سان ره برد خاطرم
چو خفاش را نیست نور بصر
که بیند به روی زمین عکس خور
کجا آورد هرگزش دیده تاب
که بیند بر اوج فلک آفتاب
فروبند جامی زبان مقال
که تنگست اینجا سخن را مجال
چو رسمیست دیرین که ختم سخن
بود بر دعا بر دعا ختم کن
الا تا قوابل ز فیاض جود
پذیرند همواره فیض وجود
دل پاک شه قابل راز باد
در فیض بر خاطرش باز باد
سپهرش به فرمان جهانش به کام
دعاگوی واو انس و جان و السلام
***
متفرقه
جامی اگر یافت درین کشتزار
فکر تو بر کار زراعت قرار
در دل خود تخم قناعت فشان
بهتر ازین هیچ زراعت مدان
تخم پراکنده که در گل بود
تخم پراکندگی دل بود
***
نیست در راه صداقت چپ و راست
نیست در دین صداقت کم و کاست
نقطه ای گر ز صداقت باشد
آن صد آفت نه صداقت باشد
***
الا ای ماه اوج دلربایی
که خیل نیکوان را پادشایی
مکن تا می توانی بیوفایی
که دورست از طریق آشنایی
***
زهی در دلربایی شوخ و چالاک
هزاران جان پاکت صید فتراک
به راه توسنت خلقی شود خاک
سواره هرگه از راهی برآیی
***
شبی خواهم نهان از پاسبانت
بمالم رخ به خاک آستانت
نگویم هستم از خیل سگانت
که چندین خوش نباشد خودستایی
***
مکن عزم رحیل ای ترک سرمست
که خواهد شد عنان عقلم از دست
مرا چون رشته ی جان با تو پیوست
نباشد طاقت روز جدایی
***
چو گل کاو را برد باد بهاری
به صد تعجیل می رانی عماری
من از پی چون جرس نالان به زاری
بود رحمی کنی لطفی نمایی
***
به جان آمد زدرد دوریت دل
غم هجران عجب کاریست مشکل
به صورت گرچه رفتی از مقابل
هنوز اندر میان جان مایی
***
نه دردم را دوا پیدا نه مرهم
سزد گر نبودم پروای عالم
من و کنج فراق و گوشه ی غم
چو دانی آشکارا و نهانی
***
گه از دل ناله بر گردون رسانم
گهی از دیده سیل خون فشانم
تو با صد عشرت اکنون تا کجایی
زحال من چنین غافل کجایی
***
برو جامی به سوز و درد درساز
مکن چون عود هر دم ناله آغاز
کسی کو ماند از دلدار خود باز
زدرد و غم کجا یابد رهایی
***
سقاک الله ای دیار که از دور روزگار
تهی مانده ای زیار من و جان بی قرار
به گرد تو اشکبار چه پنهان چه آشکار
چو ابری که در بهار کند گریه بر چمن
***
به هر منزل و مقام، که آن سرو خوش خرام
به یاران نشسته رام به عشرت گرفته جام
وزان جام شادکام به جایی نهاده گام
بر آن جای صبح و شام نهم روی خویشتن
***
درین دلگشا محمل چو فردوس بی بدل
زدوران پرحیل چو بینم بسی خلل
کنم تا بر اجل سر رشته ی امل
گهی ناله برطلل گهی گریه بر دمن
***
به هر جا زمین نشین شد آن یار نازنین
به چشم من غمین که دارد به تیغ کین
به جانم غمش کمین خس و خار آن زمین
به از سرو و یاسمین به از سنبل و سمن
***
دلی دارم از نسیم زهجران او دو نیم
چو هر بزم را ندیم تویی ناکشیده بیم
گذر کن بر آن حریم که آن مه بود مقیم
در آن روضه ی نعیم بگو شرح حال من
***
چو آن دیاردلگسل به قتلم دهد سجل
وزان قتل تنگ دل به رفتار معتدل
به خاکم رسد خجل به جانش کنم بحل
زشوق چو گل زگل زنم چاک پیرهن
***
درین خطه ی خطر حذر جامیا حذر
که با طبع نکته ور کنی دعوی هنر
به کف نبود چو زر سخن گر شود گهر
کجا یار سیمبر نهد گوش بر سخن
***
رباعیات
***
1
سبحانک لا علم لنا الا ما
علمت و الهمت لنا الهاما
ما را برهان زما و آگاهی ده
از سرِّ معیِّتی که داری با ما
***
2
دردا و هزار بار دردا دردا
کامروز ندارم خبری از فردا
فردا که شوم فرد زبیگانه و خویش
رب ارحم لی و لا تذرنی فردا
***
3
گه باده و گاه جام خوانیم ترا
گه دانه و گاه دام خوانیم ترا
جز نام تو بر لوح جهان حرفی نیست
آیا به کدام نام خوانیم ترا
***
4
عمری به شکیب می ستودم خود را
در شیوه ی صبر می نمودم خود را
چون هجر آمد کدام صبر و چه شکیب
المنة لله آزمودم خود را
***
5
بستی کمر وداع و زین شیوه مرا
هم دست زکار رفت و هم پای زجا
نی دست که دان تو گیرم که مرو
نی پای که در پی تو آیم که بیا
***
6
ای پایه ی بخل از تو شده پست سخا
وز ساغر لطف تو جهان مست سخا
می بود سخایی سپر بخل شده
بگرفت سخای دست تو دست سخا
***
7
این مرغ خجسته فر که میمون بادا
پرواز گهش فراز گردون بادا
از اوج قبول باد اقبال زنان
بر شاه جهانیان همایون بادا
***
8
یا رب برهان زقید اسباب مرا
وز ربقه ی بندگی ارباب مرا
گر دولت یافت رانی ام شایسته
محکومم کن زدرد نایاب مرا
***
9
خواجه که ندیده هیچ کس خوانش را
نشکسته به دندان طمع نانش را
دریوزه گری خواست زوی مشتی آرد
کرد آرد به خم مشت دندانش را
***
10
گر شاخ صبوری به بر آید چه عجب
ور محنت دوری به سر آید چه عجب
چون دل که خلاصه ی وجودست آنجاست
تن نیز اگر بر اثر آید چه عجب
***
11
درج دهنت که هست تنگ و نایاب
در وی درج است سی و دو در خوشاب
رنگین لب تو بود پی ضبط حساب
بروی رقم لام و بی از لعل مذاب
***
12
بر لوح زمانه نیست یک حرف صواب
از حرفه ی حرف خوانیش روی بتاب
بی گوش و زبان چه خوش بود فهم خطاب
زین خامش گویا که کتابست کتاب
***
13
این خانه نه منزل نشاط است و طرب
هست از پی آنکه تاکشی رنج طلب
هم شب آری به روز هم روز به شب
در کسب کمال نفس و تحصیل ادب
***
14
ای رحمت تو شامل ملک و ملکوت
خاص تو ردای کبریا و جبروت
جان را به تو قوتست و دل را به تو قوت
انت الباقی و کل شی ء سیموت
***
15
من ناحیة الوصال هبت نفحات
فارتاح فواد نالشم الفوحات
در وادی هجر تشنه لب می مردیم
آمد زسحاب لطف جانان رشحات
***
16
توحید حق ای خلاصه ی مخترعات
باشد به سخن یافتن از ممتنعات
رو نفی وجود کن که در خود یابی
سری که نیابی زفصوص و لمعات
***
17
یک ذره ز ذرات جهان پیدا نیست
کز نور تو لمعه ای در آن پیدا نیست
از غیر نشان تو همی جستم دی
و امروز زغیر تو نشان پیدا نیست
***
18
همسایه و همنشین و همره همه اوست
در دلق گدا و اطلس شه همه اوست
در انجمن فرق و نهانخانه ی جمع
بالله همه اوست ثم بالله همه اوست
***
19
در صورت آب و گل عیان غیر تو کیست
در خلوت جان و دل نهان غیر تو کیست
گفتی که زغیر من بپرداز دلت
ای جان و جهان در دو جهان غیر تو کیست
***
20
بر شکل بتان رهزن عشاق حق است
لابلکه عیان در همه آفاق حق است
چیزی که بود ز روی تقیید جهان
و الله که همان زوجه اطلاق حق است
***
21
زین پیش برون زخویش پنداشتمت
در غایت سیر خود گمان داشتمت
اکنون که ترا یافتم آنی دانم
کاندر قدم نخست بگذاشتمت
***
22
کردم توبه شکستن روز نخست
چون بشکستم به توبه ام خواندی چست
القصه زمام توبه ام در کف تست
یکدم نه شکسته اش گذاری نه درست
***
23
آنکس که لبت دید ترا جان گفتست
وانکس که رخت مهر درخشان گفتست
القصه جهات حسن تو بسیار است
هر کس زتو هر چه دیده است آن گفتست
***
24
قرب تو به اسباب و علل نتوان یافت
بی سابقه ی فضل ازل نتوان یافت
بر هر چه بود توان گرفتن بدلی
تو بی بدلی ترا بدل نتوان یافت
***
25
سوفسطایی که از خرد بی خبرست
گوید عالم خیالی اندر گذرست
آری همه عالم خیالست ولی
جاوید درو حقیقتی جلوه گرست
***
26
راهیست زحق به خلق بس روشن و راست
راهیست زخلق سوی حق بی کم و کاست
هر کس که از آن رهش رساندند رسید
وانکس که درین رهش فگندند نخاست
***
27
روزم به غم جهان فرسوده گذشت
شب در هوس بوده و نابوده گذشت
عمری که ازو دمی جهانی ارزد
القصه به فکرهای بیهوده گذشت
***
28
نی بر دل ما زهیچ یاری باریست
نی بر دل هیچکس زما آزاریست
از کسوت فخر و عار عاری شده ایم
ما را نه به کس فخر و نه از کس عاریست
***
29
باز آ که عظیم دردناکم زغمت
پیراهن صبر کرده چاکم زغمت
افتاده میان خون و خاکم زغمت
القصه بطولها هلاکم زغمت
***
30
مسکین دل من بر آتش عشق گداخت
و اندر طلب تو نقد هستی در باخت
آخر خود را به وصل لایق نشناخت
بنشست و به داغ و درد دوری در ساخت
***
31
با زلف تو نافه را سر مسکینی است
با روی تو ماه رسته از خودبینی است
شیرین لب خود مگز که آن تبخاله
کافتاده بر آن لب همه از شیرینی است
***
32
بی تاب شد از تب ورق نسرینت
بی آب زتبخاله لب شیرینت
تو خفته بسان چشم و من چون ابرو
با پشت خمیده بر سر بالینت
***
33
فارقت و لا حبیب لی الا انت
احباب چنین کنند احسنت احسنت
ظن می بردم که در فراقم بکشی
و الله لقد فعلت ما کنت ظننت
***
34
هر دیده که روزی به جمالت نگریست
چون از تو جدا ماند چرا خون نگریست
هر چند که بی تو زنده ام حیرانم
زانکس که رخ تو دید و دور از تو بزیست
***
35
افسوس که دلبر پسندیده برفت
دامن زلفم چو عمر درچیده برفت
از دیده برفت خون زدل نیز بلی
از دل برود هر آنچه از دیده برفت
***
36
ای سرو سهی که کس به پایت ننشست
در سایه ی قد دلربایت ننشست
در باغ خیال دل بسی تازه نهال
بنشاند ولی یکی به جایت ننشست
***
37
شوخی که بلای دل و دین افتادست
بر خاک ره از خانه ی زین افتادست
او در بر تو خورشید جمال ازلست
از وی چه عجب گر به زمین افتادست
***
38
یک نیمه ز عمر در بطالت بگذشت
یک نیمه به تشویر و خجالت بگذشت
عمری که دمی ازو جهانی ارزد
بنگر به چه حیلت و چه حالت بگذشت
***
39
گاهی کشیم به رفتن ای عشوه پرست
کز آمدن از نیست مرا سازی هست
تا چند گهم کشی و گه زنده کنی
یکباره برفتی و بکشتی و برست
***
40
آن مه که به دل حرف وفا کرده درست
دی بود به حمام پس از صبح نخست
آبی به سرم ریخت زسرچشمه ی لطف
وز لوح دلم نقش بتان پاک بشست
***
41
گل گرچه کشد سرزنش از خار درشت
رو با تو و بر درخت خود دارد پشت
با قد تو شاخ گل مگر دعوی کرد
کش گل به تپانچه می زد غنچه به مشت
***
42
جامی عمری به خلق عالم پیوست
زان شیوه نیامدش به جز باد به دست
فارغ زهمه کنون به کنجی بنشست
از دوستی و دشمنی خلق برست
***
43
بشکافت زمین به سبزه و گل بشکفت
شد در چمن آشکار اسرار نهفت
گر بود کدورتی ز دی جنبش باد
از سایه ی شاخ ساخت جاروب و برفت
***
44
رسوا شده لولی ربابی در دست
از کوی خرابات همی آمد مست
با خویشتن این ترانه می زد پیوست
کای وای کسی که از خود و خلق نرست
***
45
با دایره ی وفا نیی یک ساعت
بی داعیه ی جفا نیی یک ساعت
گر از نظرم جدا شدی باکی نیست
چون از دل من جدا نیی یک ساعت
***
46
دل بهر تتو صد تیغ ملامت خوردست
صد زخم زتیغت به قیامت بردست
در عهد تو چون کسی سلامت طلبد
روزی که تو زاده ای سلامت مردست
***
47
نوباوه ی بستان لطایف سخنست
دیباچه ی دیوان معارف سخنست
سری که مقدسان از آن محرومند
سر بر زده از زبان عارف سخنست
***
48
این نسخه که نزهتگه عقل و جانست
در خوبی او چشم خرد حیرانست
خرم چمنیست از گل و ریحان پر
اوراق گل و خطوط او ریحانست
***
49
خوش تر زکتاب در جهان یاری نیست
در غمکده ی زمانه غمخواری نیست
هر لحظه ازو به گوشه ی تنهایی
صد راحت هست و هرگز آزاری نیست
***
50
دل گوهر سبحه ی محبت می سفت
وز ساحت جان غبار غفلت می رفت
یک غنچه زباغ حسن جانان بشکفت
جلت سبحات وجهه الباقی گفت
***
51
روشن گهری که جان پاک سفتست
گرد غفلت زخوابنا کان رفتست
کان الله و لا شیء معه گفت یکی
وان دیگری الان کما کان گفتست
***
52
آب سخنم روان که می خواهم نیست
شایسته به هر زبان که می خواهم نیست
از گفت و شنید و خواندن آن هستم
شرمنده ی آن چنان که می خواهم نیست
***
53
گردون که پی پاس زسهم خطرت
گردد شب و روز چون سپر گرد سرت
گر بتواند به میخ انجم دوزد
قبه صفت آفتاب را بر سپرست
***
54
دنیا که گرفت در دل و جان جایت
هان تا به بخیلی نکند رسوایت
آن را به کسی ده که بگیرد دستت
پا پیش سگی نه که نگیرد پایت
***
55
تا چند کنی بحث قدیم و محدث
تا چند دهی شرح معاد و مبعث
یک عین قدیم بین در اطوار ظهور
آنگاه بدوز لب که تم المبحث
***
56
ای با رخت انوار مه و خور همه هیچ
با لعل تو سلسبیل و کوثر همه هیچ
بودم همه بین چو تیزبین شد چشمم
دیدم که همه تویی و دیگر همه هیچ
***
57
در رنج خمار بودن ای یار ملیح
جهل است به حکم عقل و الجهل قبیح
چون دفع خمار جز به می نتوان کرد
درده قدحی که الضرورات تبیح
***
58
تا کی ز رخت پرده گشایم گستاخ
وز لعل لبت بوسه ربایم گستاخ
زین پس قدم از تارک سر خواهم ساخت
تا چند به پا سوی تو آیم گستاخ
***
59
المنة لله که نه شیخم نه مرید
نی طالب علم و نه مدرس نه معید
فارغ ز جهانیان چه زیرک چه بلید
در زاویه ای نشسته ام فرد و وحید
***
60
آن شاهد غیبی زنهانخانه ی بود
زد جلوه کنان خیمه به صحرای نمود
از زلف تعینات بر عارض ذات
هر حلقه که بست دل زصد حلقه ربود
***
61
هر صورت دلکش که ترا روی نمود
خواهد فلکش زود ز چشم تو ربود
رود دل به کسی ده که در اطوار وجود
بودست همیشه با تو و خواهد بود
***
62
زان جنبش و کوشش که دل خسته نمود
چون در ره جست و جوی کاری نگشود
در سایه ی ممدود شهنشاه ودود
رفتم خفتم چو کاهل پای مرود
***
63
بر روی زمین به تازگی سبزه دمید
بر صفحه ی خاک شد خط سبزه پدید
گویی زسفرکنندگان زیر زمین
با روی زمینیان خطی تازه رسید
***
64
بر گوشه ی چشم تو که چشمش مرساد
دانی زچه خاست آن کبودی که فتاد
مشاطه ی حسن دید چشم سیهت
شرمنده شد و سرمه به یک گوشه نهاد
***
65
یارب برهانیم ز فتنه چه شود
راهی دهیم به کوی عرفان چه شود
بس گبر که از کرم مسلمان کردی
یک گبر دگر کنی مسلمان چه شود
***
66
حق فاعل و هر چه جز حق آلات بود
تأثیر ز آلت از محالات بود
هستی که مؤثر حقیقی است یکی است
باقی همه اوهام و خیالات بود
***
67
نی غنچه ی باغ من طراوت گیرد
نی شربت عیش من حلاوت گیرد
از خم سعادتم اگر باده دهند
در ساغر من رنگ شقاوت گیرد
***
68
با طبل اجل کوس نمی دارد سود
صیت کی و کاووس نمی دارد سود
زین غم همه انفاس من افسوس شدست
افسوس که افسوس نمی دارد سود
***
69
عاشق چه شوی تیغ به سر باید خورد
زهری که رسد همچو شکر باید خورد
هر چند ترا بر جگر آبی نبود
دریا دریا خون جگر باید خورد
***
70
دل خسته و سینه چاک می باید شد
وز هستی خویش پاک می باید شد
آن به که به خود پاک شویم اول کار
چون آخر کار خاک می باید شد
***
71
دل تا در دلبر به تظلم شده باد
تن بردرش از در ترحم شده باد
چون نیست حجاب او به جز هستی ما
در هستی او هستی ما کم شده باد
***
72
هرگه خوانی الف بی ای حور نژاد
از دست دو دال و الفت خواهم داد
تا نتواند به میم تو چشم گشاد
انگشت نهم ز رشک بر دیده ی صاد
***
73
بر عزم سفر دلی ز گیتی ناشاد
رفتم به وداع آن بت حور نژاد
می کرد وداع و اشک ریزان گفت
رفتی و گذاشتی مرا شرمت باد
***
74
دل را ز تو غیر روشنی خود چه رسد
جان را به تو جز فروتنی خود چه رسد
در عشق تو نیست طاقت دوستیم
با خلق جهان به دشمنی خود چه رسد
***
75
وای دل آنکه دلستانش برود
وز باغ نظر سرو روانش برود
گفتی که به رفتنم رضا ده هیهات
چون زنده رضا دهد که جانش برود
***
76
هر دم طرحی زمانه بنیاد کند
دل های شکسته را از آن شاد کند
نقشی بکشد زنو برین لوح کهن
تا آینده گذشته را یاد کند
***
77
خوش آنکه زداغ عشق تابی دارد
در دیده زابر شوق آبی دارد
از همدمی بی خبران تافته وی
کنجی و کفافی و کتابی دارد
***
78
جانا لبم از ذکر تو خاموش مباد
یاد تو زخاطرم فراموش مباد
هر جا زشمایلت حدیثی گذرد
ذرات وجود من بجز گوش مباد
***
79
از شهر عدم آمده ام سوی وجود
افتاده غریبم به سر کوی وجود
گفتی که درین کوی چه خواهی جامی
خواهم عدمی که نشنود بوی وجود
***
80
از تیغ خسان اگرچه بیداد رسد
صد زخم ستم بر دل ناشاد رسد
خاموش کنم که دانم آخر روزی
خاموشی را خدا به فریاد رسد
***
81
نی دفع عطش زتشنگان آب کند
نی رفع کلال خفتگان خواب کند
حاشا که کند غیر مسبب کاری
لیکن زپس پرده ی اسباب کند
***
82
راه طلبم زپای و پی خالی چند
بزم طربم زنای و نی خالی چند
پیمانه ی من زمانه پر خواهد کرد
دستم زقدح، قدح زمی خالی چند
***
83
جامی روزی فلک به دادت برسد
وز بند زمانه صد گشادت برسد
پای از سر خویش و کرسی از زانو کن
تا دست به دامن مرادت برسد
***
84
عمری دل من زشوق یعقوب تپید
یعقوب برفت و روی یعقوب ندید
رنجی که به من از غم یعقوب رسید
هرگز یعقوب از غم یوسف نکشید
***
85
در راه طلب طالب و مطلوب نماند
در بزم طرب راغب و مرغوب نماند
نیل فلک از موج قضا طغیان کرد
در مصر بقا یوسف و یعقوب نماند
***
86
ای روی تو گل دهان و لب نقل و نبیذ
عیش همه از لذت وصل تو لذیذ
تا چشم بد زمانه ماند زتو دور
از دست منت باد به گردن تعویذ
***
87
ای چشم من از نور رخت چشمه ی نور
سر من از اسرار غمت جای سرور
ظاهر به تو گشت جمله ذرات و ترا
خورشید صفت در همه ذرات ظهور
***
88
دور از رخت ای سنگدل سیمین بر
لم یبق من الوجود عین و اثر
هر چند که تلخ و جان ستان باشد مرگ
و الله نواک منه ادهی و امر
***
89
چشم تو که ریخت خون صد خسته جگر
در ماتمشان کبود پوشید مگر
نی نی غلطم که در گلستان رخت
یکجای دمید نرگس و نیلوفر
***
90
از سبزه به صحرا ای لاله عذار
هر جا به خط سبز الفی کرده نگار
بر تخته ی خاک گویی اطفال بهار
پیوسته الف مشق کنند از زنگار
***
91
بر مایده ی جهان چه برنا و چه پیر
باشد پی لقمه ای به صد محنت اسیر
ریزد به مثل ز دیده ی طفل صغیر
صد قطره ی اشک بهر یک قطره ی شیر
***
92
ای فضل تو دستگیر من دستم گیر
سیر آمده ام زخویشتن دستم گیر
تا چند کنم توبه و تا کی شکنم
ای توبه ده توبه شکن دستم گیر
***
93
ماییم به راه عشق پویان همه عمر
وصل تو به جد و جهد جویان همه عمر
یک چشم زدن خیال تو پیش نظر
بهتر که جمال خوبرویان همه عمر
***
94
بی مایه و سود خواهی آمد آخر
بی گفت و شنود خواهی آمد آخر
بسیار مرو به اوج هستی بالا
زیرا که فرود خواهی آمد آخر
***
95
جامی دم گفت و گو فروبند دگر
دل شیفته ی خیال مپسند دگر
در شعر مده عمر گرانمایه به باد
انگار سیه شد ورقی چند دگر
***
96
ای مه زفروغ رایت افروخته چهر
بر رسم فدا گرد سرت گشته سپهر
افشان زسحاب کرم آبی که دمد
از شوره زمین اهل کین سبزه ی مهر
***
97
زانگونه کز ابر آمدی برف ببار
امروز کند شکوفه را باد نثار
بین برف و شکوفه چه به هم مانندند
آن هست شکوفه ی دی این برف بهار
***
98
ای دل پی دلدار نبودی هرگز
جوینده ی اصرار نبودی هرگز
جز بود خودت نیست حجابی بگسل
از بود خود انگار نبودی هرگز
***
99
دل خسته و جان فگار و مژگان خونریز
رفته به دیار آن مه مهرانگیز
من جای نکرده گرم گردون به ستیز
زد بانگ که هان چند نشینی برخیز
***
100
گنجشک ضعیف توام ای مایه ی ناز
افتاده به دام تو به صد عجز و نیاز
هر چند به پا گذاریم رشته دراز
چون رشته به دست تست می آیم باز
***
101
این کنج فراغت است و خلوتگه راز
اسباب حضور دل درو یافته ساز
بادا بر وی صد در جمعیت باز
درهای پریشانی ایام فراز
***
102
دوران فلک نیست به ما راست هنوز
با ما در بند شور و غوغاست هنوز
بی جرم بریخت خون ما خسته دلان
وین طرفه که جرم از طرف ماست هنوز
***
103
ای فاضل منطقی به فریادم رس
با من مزن از منطق ازین بیش نفس
گشتم زتصورات و تصدیقاتش
خرسند به یک تصور ساده و بس
***
104
چون شب برسد زصبح خیزان می باش
چون صبح شود زاشک ریزان می باش
آویز در آنکه ناگزیرست ترا
وز هر چه خلاف او گریزان می باش
***
105
من در غم هجر و دل به دیدار تو خوش
تن در غم هجر ودل به دیدار تو خوش
تا کی چشمم سرشک حسرت ریزد
اندر غم هجر و دل به دیدار تو خوش
***
106
بر حرف هنر خطی زعیب اندر کش
وز روی یقین نقاب ریب اندر کش
پا در دامان و سر جیب اندر کش
سر دل و جان به ستر غیب اندر کش
***
107
آن گل که اجل به سینه چاک افگندش
صد رخنه به جان دردناک افگندش
چون نیم شکفت غنچه بشکافته سر
تیغ ستم خسان به خاک افگندش
***
108
ای خاک درت کعبه ی ارباب خصوص
نازل شده زآسمان به وصف تو نصوص
از پرتو روی و خاتم لعل لبت
ظاهر شده سر لمعاتست و فصوص
***
109
ای ذات رفیع تو نه جوهر نه عرض
فضل و کرمت نیست معلل به غرض
هر کس که نباشد تو عوض باشی ازو
وان را که نباشی تو کسی نیست عوض
***
110
ای بر سر حرف این و آن نازده خط
پندار دویی دلیل بعدست و سخط
در جمله ی کاینات بی سهو و غلط
یک عین فحسب دان و یک ذات فقط
***
111
آن را که نه عاشقست از یار چه حظ
و آن را که نه مشتاق زدیدار چه حظ
نابینا را چو چشم عالم بین نیست
زالوان چه تمتع و ز انوار چه حظ
***
112
از تفرقه ی هجر تو در حلقه ی جمع
از بس که فشاندم اشک دوشینه چو شمع
در دیده نماند اشک و اکنون زدلم
لوزاد علی العین دم فهو الدمع
***
113
ای نطق تو آب زندگی را منبع
در هر نفست نفیس گنجی مودع
آلوده مکن دهان بما لایعنی
فرسوده مکن زبان بما لا ینفع
***
114
ای شادی عید چون به کام دل اع
دایم شده محبوس درین غمکده مع
دورم بر اهل دل گر آزادی مح
بوسیست به رسم عیدی ام از تو طمع
***
115
خورشید تو زنگ خورده تیغست دریغ
پنهان شده در نیام میغست دریغ
مرآت جمال آفرینش همه اوست
ناداده جلا چنین دریغست دریغ
***
116
امروز چنین کز آسمان ریزد برف
ترسم که به پرای جهان ریزد برف
ساید زبلور مهره ی ژاله سپهر
چون سودگی بلور از آن ریزد برف
***
117
کی باشد که لباس هستی شده شق
تابان گشته جمال وجه مطلق
دل در سطوات نور او مستهلک
جان در غلبات شوق او مستغرق
***
118
ماییم به موج خیز حرمان شده غرق
چیزی نه به جز رعونت و حیله و زرق
ای کاش نمی یافت ره از لجه ی جمع
کشتی وجود ما سوی ساحل فرق
***
119
هر روز روم سوی گلستان غمناک
چون غنچه گریبان صبوری زده چاک
باشد که بگوید گل نورسته زگل
با من خبری زان گل نو رفته به خاک
***
120
ای لاله ی دل سوخته ی دامن چاک
داری رخی از داغ درون آتشناک
از خاک زنو برآمدی چیست خبر
زان گل که به تازگی فرورفته به خاک
***
121
کردم به طواف خانه ی یار آهنگ
سنگی دیدم نهاده آنجا بر سنگ
چون بود تهی زیار ناکرده درنگ
وا گردیدم سنگ زنان بر دل تنگ
***
122
گفتی که سیاهست ترا خرقه به رنگ
آورده ام این رنگ من از دیر فرنگ
هر لحظه چو ناقوس کشم از دل تنگ
از دوری آن دیر جگر سوز آهنگ
***
123
بگذر به دیار یارم ای پیک شمال
بر خاک رهش به جای من دیده بمال
ور قصه ی حال من کند از تو سوآل
قل مات من الهجر علی اصعب حال
***
124
ای چارده ساله مه که در حسن و جمال
همچون مه چارده رسیدی به کمال
یارب نرسد به حسنت آسیب زوال
در چارده سالگی بمانی صد سال
***
125
در دیده عیان تو بوده ای من غافل
در سینه نهان تو بوده ای من غافل
از جمله جهان ترا نشان می جستم
خود جمله جهان تو بوده ای من غافل
***
126
ای برده غمت شادی صد ساله ز دل
هرگز نرود داغ تو چون لاله ز دل
روزی که به دل داغ تو با خاک برم
لاله ز گلم براید و ناله ز دل
***
127
گویم نفسی دار زمن پاس ای دل
کز شرط رهست پاس انفاس ای دل
آن را که نه حق شناس و حق بین باشد
تا بتوانی مبین و مشناس ای دل
***
128
دارم دلی از خون جگر مالامال
کو قاصد باد صبح یا پیک شمال
کز پیر بلا دیده ی کنعان فراق
گوید خبری به یوسف مصر جمال
***
129
ای کرده به بر قبای فیروزه چو گل
لاله زتو در مقام دریوزه چوگل
دامن مکش از دست من امروز مباش
مغرور به این جمال یک روزه چو گل
***
130
افلاک بود قسی حوادث چو سهام
رامی حق و آماجگه افراد انام
هشدار که سر کار شد گفته تمام
وز دایره ی رضا منه بیرون گام
***
131
ما احسن بالک ای جهان گشته حمام
گاهی به عراق می روی گاه به شام
جز تو که برد نکرده در راه مقام
از عاشق مهجور به معشوق پیام
***
132
ماییم و دلی تنگ تر از حلقه ی میم
در زیر جفا و جور چون نقطه ی جیم
حاشا که چو بی کناره جوید زبلا
چون لام الف ار شود سراپا به دو نیم
***
133
عمری به هوس باد هوا پیمودم
در هر کاری خون جگر پالودم
در هر چه زدم دست زغم فرسودم
دست از همه بازداشتم آسودم
***
134
گر در سفرم تویی رفیق سفرم
ور در حضرم تویی انیس حضرم
هر جا که نشینم و به هر جا گذرم
جز تو نبود هیچ مراد دگرم
***
135
رفت آنکه به قبله ی بتان روی آرم
حرف غمشان به لوح دل بنگارم
آهنگ جمال جاودانی دارم
حسنی که نه جاودان از آن بیزارم
***
136
خون می گریم وز تو چه پنهان دارم
کز بهر چه این دو چشم گریان دارم
هر چند دلی به وصل شادان دارم
صد داغ بر آن زبیم هجران دارم
***
137
گه در هوس روی نکو آویزم
گه در سر زلف مشکبو آویزم
القصه زهرچه رنگ و بویی یابم
از حسن تو فی الحال در او آویزم
***
138
بهر تو بر و بحر بشتافته ام
هامون ببریده کوه بشکافته ام
از هر چه رسیده پیش رو تافته ام
تا ره به حریم وصل تو یافته ام
***
139
هر جا گذرم نوای عشقت شنوم
بر خوان بلا صلای عشقت شنوم
در دشت روم نفیر درد تو کشم
با کوه آیم صدای عشقت شنوم
***
140
از زلف تو تاری بربودم رفتم
وز لعل تو رازی نشنودم رفتم
زنگ غمت از دل نزدودم رفتم
القصه چنان کامده بودم رفتم
***
141
تا چند غلام کهنه و نو باشم
در کش مکش کنیز و بانو باشم
کنجی خواهم که جاودان با غم تو
پا در دامان و سر به زانو باشم
***
142
تا چند پی نفس دغا باز روم
تا کی ره عقل حیله پرداز روم
از ننگ وجود خود به تنگ آمده ام
یا رب کرمی تا به عدم باز روم
***
143
خوش آنکه زقید خودپرستی برهیم
وز تنگدلی و تنگدستی برهیم
بینیم فضای راحت آباد عدم
وز محنت تنگنای هستی برهیم
***
144
هر دم غم آن ماه چگل می گویم
بی مهری آن مهر گسل می گویم
چون محرم رازی به جهان یافت نشد
با کاغذ و خامه درد دل می گویم
***
145
گر دولت وصل را نشایم چه کنم
این راز نهان با که گشایم چه کنم
گویند به کوی او بسی می آیی
چون با دل خویش بس نیایم چه کنم
***
146
جانا زتو تا به چند اندوه کشم
وین بار غم گران تر از کوه کشم
دلدار اگر تویی و دلداده منم
اندوه کشم از تو و انبوه کشم
***
147
این کاسه که من بی تو به لب می آرم
نی از پی شادی و طرب می آرم
چشم سیه تو روز من کرد سیاه
روز سیه خویش به شب می آرم
***
148
از لجه ی هجر ساحلی می خواهم
در ساحت وصل منزلی می خواهم
این ها همه علتست بی خواهش خویش
مستغرق عشق تو دلی می خواهم
***
149
رفت آنکه طلب کار وصالت باشم
جویای رخ خجسته فالت باشم
بنمای جمال عشق عشاق خودم
تا عاشق عاشق جمالت باشم
***
150
از دعوی و بارنامه بگرفت دلم
وز گفت و شنید عامه بگرفت دلم
ای شاه قلندران خدا را نظری
کز ریش و فش عمامه بگرفت دلم
***
151
آنم که به عهد عشقبازی گروم
حاشا که به غیر عشق بازی گروم
همواره قدم بر قدم عشق روم
کی حکم حکیم و متکلم شنوم
***
152
تا ما ره تسبیح و ثنا می پوییم
سبحانک لا یعلم لنا می گوییم
لوح طلب از حرف دعا می شوییم
چون درخور ماست آنچه ما می گوییم
***
153
تا تو نزنی طعن کسی در عالم
زان سان که زدند قدسیان بر آدم
ایزد به زبان جمله عالم هر دم
گوید انی اعلم ما لا تعلم
***
154
تا پیش تو ای شمع چگل مردودم
با دود دل از سوختگان معدودم
از آه دل ایستاده بر سر دودم
از آه همانا الف ممدودم
***
155
گاهی زغمت چو ابر گرینده شوم
گاهی به رخت چو برق در خنده شوم
تو جان منی ز رفتن و آمدنت
نبود عجب ار بمیرم و زنده شوم
***
156
چون دیده ببندم به خیال تو خوشم
ور بگشایم به خط و خال تو خوشم
القصه چه در خواب و چه در بیداری
دایم به تماشای جمال تو خوشم
***
157
جانا بنشین وزان دو لب در گوشم
کن یک سخن وز ناله کن خاموشم
ورنی ز خراش دل خود بخروشم
خود را و ترا به عالمی بفروشم
***
158
دیوانه ی شکل دین برانداز توام
مفتون دو لعل نغمه پرداز توام
ای وای من آن زمان که ماند محروم
دیده زجمال و گوش از آواز توام
***
159
در دیده ز تو ابر بهاری دارم
بر چهره شکفته لاله زاری دارم
لطفی بنما و برقع از طلعت خویش
بگشا که عظیم انتظاری دارم
***
160
با تیغ تو گر سرنفزارم چه کنم
سر در ره عشق تو نبازم چه کنم
چون دولت یافت شد نصیب دگران
با محنت نایاب نسازم چه کنم
***
161
خورشید می آنکه ساقی دور مدام
دیده است زتدویر صراحیش مقام
بر حلق صراحی گذرد چون مه نو
در دایره ی جام شود ماه تمام
***
162
گر بیدارم اسیر صد شور و شرم
ور در خوابم زعقل و دین بی خبرم
هرگه که به حال خویشتن در نگرم
خواهم که لباس عمر خود را بدرم
***
163
خوش آنکه به صد پاره چو میغت بینم
جان داده به افسوس و دریغت بینم
بی تیغ شدی کشته چو قاضی کشتی
خواهم پس ازین کشته به تیغت بینم
***
164
عمری گفتم غذا زکافور کنم
تا شهوت طبع را زخود دور کنم
اکنون که بیاض شیب کافورم داد
از بی خردی میل سقنقور کنم
***
165
تا بر سر خود پات نبینم نروم
تا در بر خود جات نبینم نروم
بهر تو زدیده منظری ساخته ام
در منظر خود تات نبینم نروم
***
166
بنگر به جهان سر الاهی پنهان
چون آب حیات در سیاهی پنهان
پیدا آمد زبحر ماهی انبوه
شد بحر در انبوهی ماهی پنهان
***
167
یا رب زدو کون بی نیازم گردان
وز افسر فقر سرفرازم گردان
در راه طلب محرم رازم گردان
زان ره که نه سوی تست بازم گردان
***
168
یا رب همه خلق را به من بدخو کن
وز جمله جهانیان مرا یکسو کن
رو دل من صرف کن از هر جهتی
در عشق خودم یک جهت و یکرو کن
***
169
یا رب دلم از بتان سرکش برهان
وز خط خوش و عارض مهوش برهان
یعنی که جمال خویش بیرون زهمه
بنمای و مرا ازین کشاکش برهان
***
170
رخ بنمایی که ماه گردونست این
لب بگشایی که لعل میگونست این
سر تا قدمت زیکدگر خوب ترست
سبحان الله چه شکل موزونست این
***
171
آمد سحری به خوابم آن قره ی عین
تابان ز دو زلف او دو رخ کالقمرین
می ریخت زدیده اشک و می گفت به ناز
جامی چو نی علی مقاسات البین
***
172
آن را که زمین کشد درون چون قارون
نی موسیش آورد برون نی هارون
فاسد شده را ز روزگار وارون
لا یمکن ان یصلحه العطارون
***
173
تاریخ جهان که قصه ی خرد و کلان
درج است در آن چه شهریاران چه یلان
در هر ورقش بخوان که فی عام کذا
قد مات فلان و فلان و فلان
***
174
خواهی به بهار گیر خواهی به خزان
کس نیست بجز چنار صباغ رزان
آری دستش به عادت رنگرزان
گه سبز و گهی زرد از آنست از آن
***
175
گل نیست زتوبه سرخ رویی افزون
لیکن آمد با تو به دعوی بیرون
زین جرم صبا زشاخش آویخت نگون
با چهره دویدش از نگونساری خو
***
176
هر فصل گلی کز اثر چرخ برین
آید ز زمین گلی برون پرده نشین
آیم به سر خاک تو شاید با گل
همراه برون آمده باشی ز زمین
***
177
قد قل الی میلک ای جان و جهان
واعتاص علی نیلک ای جان و جهان
دست املم به جیب وصلت نرسد
فالآن یدی و ذیلک ای جان و جهان
***
178
تا کی زتصوف خرد بار آوردن
بر جای یکی نکته هزار آوردن
خاموش که حاصل همه یک سخنست
روی از همه تافتن به یار آوردن
***
179
تا کی طلب جانان چون نادانان
زین شعبده بازگان افسون خوانان
خواهی که به جانان برسی رو گم کن
تن در دل و دل در جان، جان در جانان
***
180
یارب ز زیان و سود خویشم برهان
وز نسبت بخل و جود خویشم برهان
من ناخوشیی که دارم از خود دارم
از ناخوشی وجود خویشم برهان
***
181
دیدار تو ای یار پسندیده ی من
حیفست بدین دیده ی غمدیده ی من
در دیده ی من نشین و بگشای نقاب
خود بین رخ خویش لیکن از دیده ی من
***
182
قلبی بصفاء خدکم مفتون
نطقی بصفات قدکم موزون
از عشق شما جنون من نیست عجب
انتم لیلی و صبکم مجنون
***
183
از زیب خطت عذار نایافته زین
نبود زتو تا مه سر مویی مابین
باشد زشعاع رخ دو چشم تو دو عین
بینی الفی کشیده بین العینین
***
184
ماییم زفیض جود آن جان جهان
فانی شده در شهود آن جان جهان
بس نیست شدیم و هست تا روشن شد
تا بود جهان و بود آن جان جهان
***
185
ای خواجه به کوی اهل دل منزل کن
در پهلوی اهل دل دلی حاصل کن
خواهی بینی جمال معشوق ازل
آیینه ی تو دلست رو در دل کن
***
186
سنبوسه که دی خواجه فرستاد به من
آورد یکی شوخ پریزاد به من
بنشست وز سنبوسه که آورد دو دانگ
خود خورد و چهار دانگ را داد به من
***
187
بر ظلم خود ار تو ایست خواهی کردن
سرمایه ی عمر نیست خواهی کردن
زین گونه که کافی مظالم شده ای
آخر ده خود دویست خواهی کردن
***
188
ای رشک شکر لب تو از لطف سخن
هر دم به تو ناامید یاران کهن
کامم زلبت همیشه شیرین بودست
زابروی ترش کام مرا تلخ مکن
***
189
رفتی سوی گشت و نامدی چونست این
یک هفته گذشت و نامدی چونست این
گفتی که چو هفته ای شود باز آیم
شد هفت تو هشت و نامدی چونست این
***
190
ای در صف مردانگی از سست رگان
وی در ره دون همتی از تیز تگان
جز گرد عوانان نبود گشتن تو
تو سگ مگسی بلی عوانان چو سگان
***
191
خواهیم به بستر هلاک افتادن
وز پایه ی عالی به مغاک افتادن
ناپخته هنوز میوه ی جان به کمال
خواهد ز درخت تن به خاک افتادن
***
192
بی سود یقین دم زیانی می زن
بر گرد یقین تار کمانی می تن
مرگ است یقین چنانچه در قرآن است
باشد برسی به مرگ جانی می کن
***
193
ای خاک رهت سرمه ی روشن بصران
سوی تو روان بدیده صاحب نظران
ناید از ما شکسته پا بسته پران
جز سوی تو پرواز به بال دگران
***
194
ای دیده حقیقت جهان گذران
سوی تو به دیده ره سپر دیده وران
من هم لنگان از عقب ره سپران
می آیم و آن نیز به پای دگران
***
195
ای صفوت روح اعظم آیینه ی تو
وی ظلمت خاک آدم آیینه ی تو
روی دگرست در هر آیینه ترا
ای هژده هزار عالم آیینه ی تو
***
196
ای حسن بتان ماه سیما از تو
وی جانبشان میل دل ما از تو
خون شد دل ما زدست ایشان یا رب
زیشان نالیم یا زخود یا از تو
***
197
نام تو که خامشی نمی شاید ازو
بر سینه در فتوح بگشاید ازو
تکرار همی کنم به آواز بلند
تا همچو زبان گوش بیاساید ازو
***
198
جانانه که آمد گل و گلشن همه او
در گلشن جان، سنبل و سوسن همه او
برداشته از میانه پندار دویی
هم او من گشته و هم من همه او
***
199
معشوق ازل که هر که دل بست بدو
پیوند زخود گسست و پیوست بدو
هستی همه زوست بلکه هستی همه اوست
او هست به خویش و دیگران هست بدو
***
200
یا من ملکوت کل شیء بیده
طوبی لمن ارتضاک ذخر الغده
این بس که دلم جز تو نخواهد کامی
تو خواه بده کام دلم خواه مده
***
201
هستی همه ذلت و هوانست و ضعه
زین مرحله هر که رفت الله معه
بگذر به زمین نیستی تا یابی
فی الارض مراغما کثیرا وسعه
***
202
یا رب سوی مقصدم ره سیر بده
مقصود دلم زکعبه و دیر بده
با غیر تو شغل ناگوارست مرا
شغلی با خود فراغی از غیر بده
***
203
ای در دل هزار مشکل زهمه
مشکل شود آسوده ترا دل زهمه
چون تفرقه ی دلست حاصل زهمه
دل را به یکی سپار و بگسل زهمه
***
204
در غیرتم از صبا که چون بیگه و گه
گستاخ رود به کوی آن زیبا مه
او می رود و من از قفا می گویم
گریان گریان که لیتنی کنت معه
***
205
از شرب مدام و لاف مشرب توبه
وز عشق بتان سیم غبغب توبه
در دل هوس گناه و بر لب توبه
زین توبه ی نادرست یارب تو
***
206
از میل ملاهی و مناهی توبه
وز نفس مباهی به تباهی توبه
در توبه چو هست اضافت فعل به خویش
زین توبه که می کنم الاهی توبه
***
207
ماییم به غمناکی خود شاد شده
بل کز غم و شادی همه آزاد شده
خاکیست وجود ما که در راه فنا
گشته همه گرد گرد بر باد شده
***
208
دور از رخ تو منم زجان بگذشته
صد نامه ی غم زخون دل بنوشته
گاهی جگرم زدست دل خون گشته
گاهی دلم از خون جگر آغشته
***
209
روزی بینی مرا به خاک افتاده
وز تیغ اجل به سینه چاک افتاده
جان روی به عالم بقا آورده
تن بر سر بستر هلاک افتاده
***
210
پیری دیدم زنقش هستی ساده
قفل همه مشکلات را بگشاده
گفتم که اراده چیست ای آزاده
فرمود که ترک ما علیه العاده
***
211
هستم زعلایق جهان آزاده
دارم همه اسباب طرب آماده
اشعار ندیم و کسب دانش معشوق
دفتردف و کلک نی سیاهی باده
***
212
این نسخه کزو عهد کهن شد تازه
وافتاده به هر مقام ازو آوازه
جلدش باد از ادیم فیروزه ی چرخ
از تافته رشته های خور شیرازه
***
213
از ساحت دل گرد ریا رفتن به
وانگه گهر حمد و ثنا سفتن به
لیکن چو زبان علم از آن کوتاهست
سبحانک لا علم لنا گفتن به
***
214
ای خوانده به عزم رفتن افسون همه
بگرفته غمت درون و بیرون همه
ما زنده به آنیم که باز آیی زود
گر دیر آیی به گردنت خون همه
***
215
ای کشته مرا به تیغ لاغ و لابه
دور از تو بسان ماهی ام بر تابه
من غرقه به خون بی تو و تو با دگران
همخانه و همخوابه و هم گرمابه
***
216
جامی کمی زمانه از بیشی به
در کار جهان واپسی از پیشی به
در هر امری عاقبت اندیشی به
در عاقبت امور درویشی به
***
217
از پنجه ی پنج و ششدرشش به درآی
وز کش مکش سپهر سرکش به در آی
خواهی که چشی ذوق خوشی های عدم
از ناخوشی وجود خود خوش به در آی
***
218
از لطف قد و صباحت خد چه کنی
وز سلسله ی زلف مجعد چه کنی
از هر طرفی جمال مطلق تابان
ای بی خبر از حسن مقید چه کنی
***
219
ای از تو به باغ هر گلی را رنگی
هر مرغی را زشوق تو آهنگی
با کوه زاندوه تو رازی گفتند
برخاست صدای ناله از هر سنگی
***
220
رفتی که دلم زبار غم رنجه کنی
تا خاطرم از خار ستم رنجه کنی
مشکل که زیم بی تو چو آیی روزی
زنهار به خاک من قدم رنجه کنی
***
221
نی ترک وجود غم فزاینده کنی
نی آرزوی حیات پاینده کنی
آینده ی عمر خواهی از رفته فزون
در رفته چه کردی که در آینده کنی
***
222
بود آیینه وجود عالم مثلا
وان آینه را وجود ما و تو جلا
آن آینه چو یافت جلا شد به کمال
مشهود جمال ذات و اسماء علا
***
223
ای دل تا کی فضولی و بوالعجبی
از من چه نشان عافیت می طلبی
سرگشته بود خواه ولی خواه نبی
در وادی ما ادری ما یفعل بی
***
224
گر خاک سر کوی مذلت باشی
رسوا شده ی شهر و محلت باشی
به زانک به زرق و خودنمایی صد سال
شایسته ی هفتاد و دو ملت باشی
***
225
ای آنکه به بر و بحر بشتافته ای
ور کوه رسیده پیش بشکافته ای
پرسم خبری بهر خدا راست بگوی
کز گمشده ی من چه خبر یافته ای
***
226
من کیستم از شهر خرد تاخته ای
در عشق بتان دنیی و دین باخته ای
خانه به خرابات مغان ساخته ای
از هر چه نه عشق خانه پرداخته ای
***
227
روزی که سوی اهل وفا می آیی
افتان خیزان همچو صبا می آیی
تازان تازان همی روی از بر ما
لنگان لنگان به سوی ما می آیی
***
228
چون سوی من ای جان جهان دیر آیی
خواهی بکشی زودم از آن دیر آیی
گر عمر نهم نام تو یا جان چه عجب
چون عمر روی زو و چو جان دیر آیی
***
229
بی کار دلا به کارفرما نرسی
اینجا نکنی کار بدانجا نرسی
کار خود از امروز به فردا مفگن
ترسم که زامروز به فردا نرسی
***
230
تا ترک عوایق و علایق نکنی
قطع نظر از کل خلایق نکنی
در قبله ی توحید ز روی اخلاص
یک سجده ی شایسته ی لایق نکنی
***
231
خوش با دگرانی ای به رخ رشک پری
با من همه راه ناخوشی می سپری
چون دولت سور وصل تو یافت نشد
در ماتم نایاب من و نوحه گری
***
232
ای از تو مرا گوش پر و دیده تهی
خوش آنکه زگوش پای بر دیده نهی
تو مردم دیده ای نه آویزه ی گوش
از گوش به دیده آ که در دیده بهی
***
233
ای خواجه مرا به لطف خود پروردی
زآوردن پشت و دنبه فربه کردی
بنشستی و دنبه را به رغبت خوردی
بردی به شکم آنچه به پشت آوردی
***
234
نی در دستم زگنج دانش درمی
نی از پایم به راه بینش قدمی
خوش آنکه زلطف سود و نوک قلمی
بگذاشت به لوح هستی از من رقمی
***
235
ای دیده زنقش تو نگارستانی
سلک مژه بی گل تو خارستانی
از مرغ خزان رسیده ی خاطر من
شد تحفه ی مجلست بهارستانی
***
236
ای عشق که با هزار چون بی چونی
از هر چه گمان برند از آن بیرونی
هفتاد و دو ملت آنچه گفتند ترا
هستی همه و از همه هم افزونی
***
237
سرچشمه ی محنت و طرب هر دو تویی
سرمایه ی راحت و تعب هر دو تویی
حاشا که کنم جز به تو نسبت کاری
زین سان که مسبب و سبب هر دو تویی
***
238
گر بوی تو از باد سحر یافتمی
از دولت جاودان خبر یافتمی
ور بر درت امکان گذر یافتمی
اسباب سعادت همه دریافتمی
***
239
ای اشک که امشبم به رو افتادی
در صحبت جانان نه نکو افتادی
من بودم و یار و خلوت، اکنون شده ام
حیران که تو از کجا فرو افتادی
***
240
این شکل مدور که نه پایی نه سری
مانع بود از گزند هر کینه وری
گویا که دعای خلق گرد آمده است
وز سهم حوادث شده شه را سپری
***
241
جانا ره و رسم دلبری را دریاب
آیین شکسته پروری را دریاب
شد مشتری نام تو خورشید به دهر
گو دهر بیا و مشتری را دریاب
***
242
در رفع حجب کوش نه در جمع کتب
کز جمع کتب نمی شود رفع حجب
در طی کتب کجا بود نشأه ی حب
طی کن همه را و عد الی الله و تب
***
243
در دعوی لاف معنی از من بگریخت
خوش آنکه زمدعی رهزن بگریخت
هر جا زدر خانه درآمد دعوی
معنی به شتاب از ره روزن بگریخت
***
244
حیران شده ام که میل جان با من چیست
واندر گل تیره این دل روشن چیست
عمریست که با هزار من هستی من
من می گویم ولی ندانم من چیست
***
245
دانی چه کسم زناکسان ناکس تر
وز جمله خسیسان به خسیسی خس تر
در راه طلب که واپسان بسیارند
هستم زهمه مرحله ها واپس تر
***
246
بحری است کف جود شه کوه وقار
هرگز نفتد به غیر گوهر به کنار
موجش به عراق چون گهر کرد نثار
جامی به هرات از آن گهر چیده هزار
***
247
شه چون مه چارده شب آمد زسفر
بر فتح هرا یافت دم صبح ظفر
وین طرفه که سال و ماه این فتح شود
روشن چو تأمل کنی از شهر صفر
***
248
زین بیش رهی بود ز بغداد نیاز
موصل به حریم وصل آن کعبه ی ناز
داریم زشاه همدان چشم که باز
ایمن شود از حرامی آن راه دراز
***
249
با غیب به بویت آمد ای حرف شناس
وانفاس ترا بود بر آن حرف اساس
باشی آگه از آن در امید و هراس
حرفی گفتم شگرف اگر داری پاس
***
250
ای یافته مرهم خود از داغ مپرس
نظاره ی طاووس کن از زاغ مپرس
گفتار نکو شنو به قائل منگر
انگور خور ای ساده دل از باغ مپرس
***
251
شد فصل بهار و گشتم از غصه هلاک
دارم جگری کباب و چشمی نمناک
گل ها همه سر زخاک بیرون کردند
الا گل من که سر فروبرده به خاک
***
252
صد تیغ جفا زدی و راندی زدرم
وانگه گله می کنی که رفتی زبرم
با این همه خاک باد بر برق سرم
گر عهد وفای تو به پایان نبرم
***
253
در مسجد و خانقه بسی گردیدم
بس شیخ و مراد را که پا بوسیدم
نی یک ساعت زهستی خود رستم
نی آنکه زخویش رسته باشد دیدم
***
254
سرخی زلب لعل به سنگ آوردن
وز گل به گیاه بو و رنگ آوردن
مقصود دل از کام نهنگ آوردن
بتوان نتوان ترا به چنگ آوردن
***
معماها
***
1
حاشا که نهم من از معما دامی
تا صید کنم زنام جویی کامی
پختم هوسی بود زچون من خامی
بر صفحه ی ایام بماند نامی
***
2- کمال
بیچاره حکیم عمری اندیشه گماشت
تأثیر غنا زکیمیا می پنداشت
خاک سر کوی فقر را حال چو دید
در حال حکیم کیمیا را بگذاشت
***
3- زین الدین
تا خطت شدی بلای دین ما را
بینی از حال دین حزین ما را
***
4- میرعلی
ماه و خور خالی زمیلی نیستند
پیش رویت تا به خدمت ایستند
***
5- ادهم
چه خوش باشد که در کاشانه ی غم
دو همدم درد دل گویند با هم
***
6- بدیع الزمان
غرقه ی دولت بود در صورت تیغت عیان
گفتم اینک یک دو حرف از دولت آخر زمان
***
7- بدیع الزمان
دی کشیدی زلف در پی که بود ای سرو ناز
عمر را پایان که بنمودی درو زلف دراز
***
8- یعقوب بیک
دل زلعلش چو قدت بی حد یافت
در یکی لحظه رو به مقصد تافت
***
9- یعقوب بیک
چو عفوت بی حد افتادست دریاهاست پنداری
که پیدا نیست قعرش پیش جامی جز به دشواری
***
10- یعقوب بیک
یارم چو شود به طوف بستان مایل
گل دل بکند زبرگ خود خوار و خجل
بیند رخ او و سر نهد در عقبش
وانگه دهدش خبر زبی برگی دل
***
11- عمر شیخ
زیور خود به مسیح ار دهد آن شوخ ملیح
مهر و مه بوسه زند بر لب و دندان مسیح
***
12- شاه غریب
چو در ساغر ببیند درد باده
شود تایب زتاج تو به ساده
***
13- محمد
دی مرغک خامه بهر نامت
بر صفحه ی نام شد رقم کوش
مجروح شد از دو حرف آن روح
مدهوش شد از دو حرف آن هوش
منقار زدن برای دانه
بعد از همه شد برو فراموش
***
14- بهمن
بر دل از رنج طمع بار منه
طلب بی طمعی آخر به
***
15- بدیع
هر گه رسد به فارسی سوق سخن
رکنی دو ز شرع را به آن ترجمه کن
***
16- ابوطاهر
آمد آن سرو روان بیرون به پا گیسوکشان
شد مرا مربوط با هر موی او رگ های جان
***
17- م
شد نهان زابروی تو مه چو هلال اول شب
به دعا طالب مه گو بگشا گوشه ی لب
***
18- م
ابروی تو به صورت ظاهر چو بنگرم
ماه بلند مرتبه را یاد ناورم
***
19- م
از روی تو بر مصحف چون نور فتد تا ها
از طره ی مشکینت خوانیم درو طاها
***
20- سراج
سمنبرا به چمن بین که نی سمن نه چمن
به روزگار تو دارد نشان زهستی من
***
21- امین
در زلف تو از راست سوی چپ گشتی نیست
آری طرف راست گرفتن زچپ اولاست
***
22- محمدی
ای آمده سوی بیدلان دیر به دیر
وز سنگدلی به خونشان گشته دلیر
دیدم رخ خوب او در اثنای دو روز
چون بنمودی میان امروز و پریر
***
23- علا
چون جمع شود زعقل و دین قافله ها
عشق تو کند عالیها سافلها
عشق تو که فرض ماست چون روی نمود
سهلست اگر فوت شود نافلها
***
24- قاسم
از نقد شفا بسم دلا وصل حبیب
حاشا که خرم به نسیه درمان طبیب
***
25- امیر پیرولی
از آتش سودای تو دم زد دل من
بر طارم افلاک علم زد دل من
دامان امید را زمقصد پر یافت
در پیروی تو تا قدم زد دل من
***
26- میرعلی
توبه در عشق یا ورع در می
جام جامی شکست وای به وی
***
27- م
ماه و خور خالی زمیلی نیستند
تا به خدمت پیش رویت ایستند
***
28- بابا
گفت دانایی چو پرسیدم که قلب العبد این
از سر بینش که قلب العبد بین الاصبعین
***
29- احمد
بر حاشیه ی لوح جمال تو قلم
حرف دو ز مشک سود کردست رقم
هوش من ازان دو حرف مدهوش شدست
مدهوش ترا ز رفتن هوش چه غم
***
قطعه ها
***
1
دلا منشین درین ویرانه چون جغد
سوی مرغان قدسی آشیان بر
بود گیتی درختی سر به سر شاخ
ولی جمله سوی یک اصل رهبر
زهر شاخی سوی آن اصل ره جوی
چو آن را یافتی از شاخ بگذر
نباشد شیوه ی مرغان زیرک
نشستن هر زمان بر شاخ دیگر
***
2
جامی مبند توسن همت به میخ آز
همچون خران به آخر آخر زمانیان
از خوان خاکیان مطلب لقمه تا رسد
نزل بقا زمایده ی آسمانیان
آزادگی گزین که نیرزد به نزد عقل
ملک جهان به دیدن روی جهانیان
***
3
هر پسر کو از پدر لافد نه از فضل و هنر
فی المثل گر دیده را مردم بود نامردم است
شاخ بی بر گرچه باشد از درخت میوه دار
چون نیارد میوه بار اندر شمار هیزم است
***
4
پستست قدر سفله اگر خود کلاه جاه
بر اوج سلطنت زند از گردش زمان
سفلی است خاک اگر چه نه بر مقتضای طبع
همراه گرد باد کشد سر بر آسمان
***
5
پی لقمه و خرقه هر لحظه ای
نشاید کشیدن زخلقی گزند
به روزی بود خشک نانی کفاف
به عمری بود کهنه دلقی پسند
***
6
هر برق درخشان که برآید زبدخشان
صد شعله از آن در دل افگار من افتد
بر گوهر اشکم چو فتد پرتو آن برق
لعلی شود از چشم گهربار من افتد
***
7
برای نعمت دنیا که خاک بر سر آن
منه زمنت هر سفله بار بر گردن
به یک دو روز رود نعمتش زدست ولی
بماندت ابد الدهر عار بر گردن
***
8
با قضا جامی رضا ده گرچه حکم او ترا
از نکو سوی بد از بد سوی بدتر می برد
از برای حکمتی روح القدس از طشت زر
دست موسی را به سوی طشت آذر می برد
***
9
هر که دل بر عشوه ی گیتی نهاد
برحذر باش از غرور و جهل او
دامن آن گیر کز همت فشاند
آستین بر دنیی و بر اهل او
***
10
بسا اخ کز اخوت چون زند دم
دمش باشد چراغ عیش را پف
تف افگن بر رخ آن اخ که هرگز
نیفتد زین مناسب تر اخ و تف
***
11
مشو مغرور حسن خوبرویان
به زلف دلکش و روی نگارین
کزین ها گیردت دل سال دیگر
چنان کامسال از خوبان پارین
***
12
هر چند زند لاف کرم مرد درم دوست
دریوزه ی احسان ز در او نتوان کرد
دیرین مثلی هست که از فضله ی حیوان
نارنج توان ساخت ولی بو نتوان کرد
***
13
مشو با کم از خود مصاحب که عاقل
که هم صحبتی بهتر از خود گزیند
گرانی مکن با به از خود که او هم
نخواهد که با کمتر از خود نشیند
***
14
هیچ سودی نکند تربیت ناقابل
گرچه برتر نهی از خلق جهان مقدارش
سبز و خرم نشود از نم باران هرگز
خار خشکی که نشانی به سر دیوارش
***
15
ساغری می گفت دزدان معانی برده اند
هر کجا در شعر من یک معنی خوش دیده اند
دیدم اکثر شعرهایش را یکی معنی نداشت
راست می گفت آنکه معنی هاش را دزدیده اند
***
16
ای سهی قد که عمر تو اکثر
گشته مصروف نحو و تصریف است
قدر زلف ترا اگر بنده
کرده تعریف جای تشریف است
نبود این جنس نکته بر تو عیان
که الف لام بهر تعریف است
***
17
به جنگجو صنم خویش گفتم ای صدبار
رسیده سنگ جفایت بر آبگینه ی من
رسان به سینه ی من سینه را به رسم صفا
که پاک دل همچون تویی زکینه ی من
به عشوه گفت ترا سینه گرچه صاف آمد
گمان مبر که رسد در صفا به سینه ی من
***
18
به مه آن رخ چرا کنم تشبیه
ترک تشبیه ناموجه به
گرچه آمد مشبه به خوب
هست صدبار ازو مشبه به
***
19
ای خواجه عقل بین که بزرگان شهر ما
بر خویشتن فضای جهان تنگ می کنند
گر فی المثل به مجلس صدر آورند روی
هر یک به صدر مجلس آهنگ می کنند
بهر گزی زمین که بود ملک دیگری
تیغ زبان کشیده به هم جنگ می کنند
***
20
چنان زخلق ملولم که تا به چشم نیاید
مرا خیال کسی روز و شب زخواب گریزم
به سایه چون روم از تاب آفتاب، یقین دان
که من زسایه ی خود نی زآفتاب گریزم
***
21
بود شاها رعیت آن خزینه
که در وی گنج های زر دفینه است
عوان چون مالشان دزدیده گیرد
ببر دستش که دزدان خزینه است
***
22
به مصر و شام که گیرند وقف را به تمام
قضات اگر چه نباشند مستحق آن را
به غیر وصل نخوانند قاریان قرآن
زحال وقف وقوفی نباشد ایشان را
گرفته اند همانا قضات ازیشان باز
به رسم عادت خود وقف های قرآن را
***
23
جامی ارباب کرم نایاب چون عنقا شدند
اهل همت را بود قاف قناعت فرض عین
راح راحت نیست در جام غم انجام طمع
کاس یأس از کف منه کالیأس احدی الراحتین
***
24
درین نشیمن حرمان مکن به کس پیوند
که هر کسی که نهی دل بر آشنایی او
اگر مخالف طور تو باشد اوضاعش
عذاب روح شود صحبت ریایی او
و گر موافق طبع تو افتد اخلاقش
مذاق مرگ دهد شربت جدایی او
***
25
مطرب خوش لهجه را حسن ادا باید نخست
تا دمش از رشته ی جان عقده ی غم نگسلد
نی چنان کز کثرت تحریر و تکرار نغم
در میان هر دو لفظش از غزل دم بگسلد
هر چه بربندد به هم ناظم به صد خون جگر
او زناهنجاری الحانش از هم بگسلد
***
26
غلام خامه ی آن کاتبم که شعر مرا
چنانکه بود رقم زد نه هرچه خواست نوشت
اگر چه شعر فروغ از دروغ می گیرد
دروغ و راست درو هر چه بود راست نوشت
***
27
جامی از قید تعلق چون رهیدی بعد ازین
با مسیحا باش در ملک تجرد هم نفس
غم مخور گر خانه ویران شد زفوت اهل بیت
خانه بیت شعر و اهل بیت بکر فکر بس
***
28
هر که ناکس بود در اصل سرشت
به تقالیب دهر کس نشود
سگ مگس را اگر کنی مغلوب
قلب آن غیر سگ مگس نشود
***
29
جاهل که لاف فضل زند کاش از نخست
آن نقد را زکیسه ی خود جست و جو کند
خر کی زند زمایده ی عیسوی نفس
گر زانکه سر به توبره ی خود فرو کند
***
30
ایا شاهی که هر جا مسند عدل
نهادی ظلم از آنجا رخت برداشت
بداندیش تو ترکی بود یک لخت
ولی تیغ تواش یک لخت نگذاشت
***
31
به بوستان سخن مرغ طبع من اکثر
به هفت بیت شود نغمه ساز و قافیه سنج
زهفت پیکر گنجور گنجه هر غزلی
نمونه ایست زمعنی دور نهان صد گنج
چو بیت بیت زهر هفت از آن دو مصراع است
گرش به سبع مثانی لقب نهند مرنج
زهفت عضو یکی یا دو باد کم آن را
که هفت بیت مرا شش زند رقم یا پنج
***
32
حرص چه ورزی که زسودا و سود
پنج تو شش گردد و هشت تو نه
رنج طلب را همه بر خود مگیر
یطلبک الرزق کما تطلبه
***
33
ایا نور دیده که بینم ترا
شده نقد راحت کم از درد چشم
زدرد تو نالم که چشم منی
بنالد بلی مردم از درد چشم
***
34
بهشتی پیکری کز غایت لطف
سپاه نیکوان را بود سر خیل
سرآمد حسن او و دوزخی شد
فاغشی وجهه قطعا من اللیل
***
35
من که از دولت قناعت رست
گردن همتم زغل طمع
طمع از مال و جاه ببریدم
محنت فاقه به که ذل طمع
***
36
معنی جمعیت ار خواهی دلا لازم شمار
سلک صحبت را که جمعیت به جمع اولا بود
نظم پرمعنی چو در تقطیع گردد مفترق
جمله اجزایش زهم هم جزو بی معنا بود
***
37
به دندان رخنه در پولاد کردن
به ناخن راه در خارا بریدن
فرورفتن به آتشدان نگونسار
به پلک دیده آتش پاره چیدن
به فرق سر نهادن صد شتر بار
زمشرق جانب مغرب دویدن
بسی بر جامی آسان تر نماید
که بار منت دونان کشیدن
***
38
جامی به روی خاک چو یک زنده یافت نیست
خوش وقت مردگان که ته خاک خفته اند
گردی ز رهروان ره صدق مانده بود
آن هم کنون زساحت ایام رفته اند
قومی رسیده اند که در کارگاه فضل
هرگز دری به مثقب فکرت نسفته اند
خاری به جان اهل دلی گر خلیده است
چون سبزه گشته خرم و چون گل شکفته اند
خاطر مدار رنجه اگر عیب ها زتو
هر جا نموده باز هنرها نهفته اند
از کج چه اعتبار اگر کج نموده اند
بر راست چیست طعنه اگر راست گفته اند
***
39
دل درین وحشتگه بیگانگان
یک حریف آشنا حاصل نکرد
در وفا کوشید عمری لیک از آن
غیر حرمان از وفا حاصل نکرد
***
40
کیمیا گر سال ها بهر غنا
کند جان و جز عنا حاصل نکرد
حاصل خود کرد صرف کیمیا
هیچ چیز از کیمیا حاصل نکرد
***
41
باز رست از پنجه ی پنجه گریبان حیات
جامی، اما نامدت دامان بهبودی به دست
سال عمرت شست شد در لجه ی هستی بکوش
تا ازین دریا برآری صید مقصودی به شست
***
42
عشوه ی شاهد دنیا طمع انگیز بود
جامی آن به که ازین می نشوی مست طمع
لقمه ی تلخ قناعت زجهان قوت تو بس
بهر حلوای کسان کفچه مکن دست طمع
***
43
جامی ابنای زمان از قول حق صم ا ند و بکم
نام ایشان نیست عندالله به جز شرالدواب
گردن همت بکش از ربقه ی تقلیدشان
ورنه افتی عاقبت از منهج صدق و صواب
در بیابان سیهدیهم دهد سرگشته جان
هر کرا باشد دلیل ره اذا کان الغراب
در لباس دوستی سازند کار دشمنی
حسب الامکان واجبست از کید ایشان اجتناب
شکل ایشان شکل انسان، فعلشان فعل سباع
هم ذیاب فی ثیاب او ثیاب فی ذیاب
***
44
تا نیفتادت زکار ای پرکار از رعشه دست
نامدت باور که ناید هیچ کار از دست تو
چیست دانی جنبش دستت چنین بی اختیار
یعنی ای غافل برونست اختیار از دست تو
***
45
جامی سخن بر آینه ی دل بود چو زنگ
زین زنگ به که آینه ی خود دهی صفا
اعراض کن زشعر که شغلیست بس عریض
این چند روزه عمر به آن کی کند وفا
ور زانکه نیست طاقت اعراض از آن ترا
حمد خدای پیشه کن و نعت مصطفا
***
46
هیچکس را نشود دنیی و دین جمع به هم
وای آنکس که به دنیاست گرفتار شده
لفظ دین بر سر دینار چه باشد یعنی
دین دنیا طلبان در سر دینار شده
***
47
جامی آمد درین سرای نبرد
دولت مرد عقل مادرزاد
و گر آن نیست شیوه ی ادبی
کرد حاصل زخدمت استاد
و گر آن نیز نیست سیم و زری
که شود پرده پوش شر و فساد
و گر آن نیز نیست حادثه ای
که کند نخل عمرش از بنیاد
***
48
آن شنیدستی که کناسی زسرگین زیر بار
گفت شکر آن را که از عزت مرا سر برفراخت
بوالفضولی طعنه زد کای کار تو سرگین کشی
کی خردمند این هنر را مایه ی عزت شناخت
گفت کای نادان کدامین عز از آن افزون بود
کز پی روزی به امثال تو محتاجم نساخت
***
49
درون پر طمع جامی مزن طعن
که در طبع فلان ممسک کرم نیست
چو آید در میان میزان انصاف
طمع در خست از امساک کم نیست
***
50
رنج بیگانه در سفر بردن
زآشنای وطن بسی بهتر
زیستن چون به کام خصم بود
مردن از زیستن بسی بهتر
***
51
هر چه خواهی بگویی ای خواجه
بکن اندیشه اول از سر هوش
گر بود خیر سامع و قایل
بگشا لب و گرنه باش خموش
***
52
خوش آمد صحبت احباب جامی
ولیکن ترک صحبت زان به آمد
طراز کسوت صحبت درین بزم
وجدت الناس اخبر تقله آمد
***
53
یاد دارم از کهن پیری که در حمام گفت
کاین سخن پرسید روزی کهتری از مهتری
چیست سرِّ آن که در حمام هر کس پا نهد
بر دل غمگین او بگشاید از شادی دری
گفت سرش آنکه با او نیست از اسباب جهان
غیر طاس و فوطه ای آن نیز از آن دیگری
***
54
ای که در تاج و نگین داری روی
تا به کی تاج و نگین خواهد ماند
ملک هستی همی طی خواهد شد
نه زمان و نه زمین خواهد ماند
تا توانی به جهان نیکی کن
کز جهان با تو همین خواهد ماند
***
55
هر قلم زن را که باشد ظلم خوی
دفع ظلمش تیغ عدل شاه به
تا شود کوتاه دست ظلم او
یک بدست از دست او کوتاه به
***
56
ای کریمانی که پیش چشمتان
خاک باشد سیم صرف و زر ناب
مادحان چون در شمار آرند روی
فی وجوه المادحین احثوا التراب
***
57
شدی جامی چو پیر از گردش دهر
زپیوند جوانان گوشه ای گیر
به یاد آر آنکه در عهد جوانی
نمی آمد ترا خوش صحبت پیر
***
58
غافلی می گفت کای بنا بنای خانه ام
ساز محکم ورنه زانم غیر درد و غم چه سود
زیرکی بشنید گفتا چون بنای عمرها
سخت سست آمد بنای آب و گل محکم چه سود
***
59
ای وجودت به دانش و بخشش
دفتر فضل و جود را فهرست
من فرستادم آنچه وعده نبود
تو هم آن وعده کرده را بفرست
***
60
جامیا تا به کی غم مهمان
می خوری غم برای خود می خور
هر کسی گو مواید نعمت
از سماط خدای خود می خور
نخورد گر به خانه ات روزی
گو برو در سرای خود می خور
***
61
می خورد طعمه های رنگارنگ
خواجه از کسب اشتهای دروغ
می دهد بادهای ناخوش بوی
معده بر سبلت وی از آروغ
نگشاید فقیر روزه ی خویش
جز به نان جوین و تره و دوغ
می شود هر چه می خورد نوری
که رسد زان به آفتاب فروغ
***
62
هر چند شود عدو زبونت
سررشته ی حزم را مکن گم
چون مار فتد به زیر پایت
پا بر سر مار نه نه بر دم
***
63
کنم حرفی زحکمت بر تو املا
که شاید گر به آب زر نویسی
به زهر خویش اگر دست آوری به
که از شهد کسان انگشت لیسی
***
64
آن یکی خواهد به شهوت زن که تا فرزند او
بعد مرگ از وی بماند در جهان نایب مناب
وان دگر سازد سرا و خانه تا زآفات دهر
یک زمان فارغ نشیند کامکار و کامیاب
جمله زین غافل که هر ساعت زآگاهان غیب
می رسد بانگ لدو للموت و ابنوا للخراب
***
65
زاهل شر جامی اگر صد زخم بر جان آیدت
جز دعای خیرشان حرفی مده از دل برون
از نبی نامد چو بر درج گهر سنگش رسید
جز صدای اهد قومی انهم لا یعلمون
***
66
دیده ای درد دیده را گفتند
حالت امروز هیچ خوش تر هست
گفت آری خوشم ولی هر دم
رنجه می داردم عیادت دست
***
67
کلامت بس دقیق افتاد کلا
که در دقت زمو فرقش توان کرد
لطافت در سخن های لطیفت
سرت کالماء او کاللون فی الورد
***
68
دی حاسد کم موی زاشعار افاضل
می خواند قصاید چه مسجع چه مرصع
گفتم که کند باب هنر قرع بدین سان
برداشت به دعوی سر و گفتا انا اقرع
***
69
ای سفله بس که گفته ی تو خنده آورد
خوانند مردمان پی دفع ملامتش
گفتی بود جزالت شعرم چنانکه آب
خواهد فرو رود به زمین از خجالتش
آری به هر که شعر بری لت بود جزاش
کو شعر کس که باشد ازین سان جزالتش
***
70
تازی سوار مجنون ملک سخن گرفته
در نکته های تازی با وی سخن ندارم
لیکن به گاه جولان میدان فارسی را
مجنون دیگر آمد انگشت نی سوارم
***
71
فرزند ظهیرالدین پنجم زمحرم
در منتصف ظهر شد آرام دل ما
جز ذلک عیسی نشد از غیب اشارت
جستیم چو نامش ز رقم نامه ی اسما
ملفوظ زعیسی چو شمارند نه مکتوب
تاریخ ولادت بودش «ذلک عیسی»
***
72
نور دیده ظهیر دین که فتاد
دادن و بردنش به هم نزدیک
بود برقی زآسمان کرم
زادن و مردنش به هم نزدیک
***
73
خوش نویسی چو عارض خوبان
سخنم را به خط خوب آراست
لیک در هر غزل به سهو قلم
گاه چیزی فزود و گاهی کاست
کرده اصلاح آن من از خط خویش
گرچه نامد چنانچه دل می خواست
هر چه او کرده بود با سخنم
با خط او قصور کردم راست
***
74
به کلک تیز فلان خوش نویس شعر مرا
نزد رقم که زهر بیت شد به زخمی خاص
کنون من از پی اصلاح شعر بر خط او
قلم تراش کشیدم که الجروح قصاص
***
75
فغان از دست آن کاتب که کلکش
به بیش و کم نویسی شد فسانه
زبیش و کم نویسی های او شعر
زبحر و وزن ماند بر کرانه
نوشت از مثنوی بهرم کتابی
که ون جویم ز نظم آنجا نشانه
نیابم زان نشانه جز بیاضی
که دارد هر دو مصرع در میانه
***
76
جدول آسا درین صحیفه ی راز
گرد هر صفحه صفحه گردیدم
چون حدود خطایش از خط خوش
نافه آمیز و مشکبو دیدم
به دو انگشت گز لک و خامه
نافه های خطا ازو چیدم
***
77
نغز خط دلبری فرستادم
همچو یوسف یگانه در خوبی
بو که یابد زشهریار جهان
نظر التفات یعقوبی
***
78
جهان پناها بادت خدا پناه که شد
زنقش بندی لطفت جهان نگارستان
شکار چنگل باز ظفر شکارت باد
هزار طایر دولت درین شکارستان
زنوک خامه یکی روضه کرده ام ترتیب
که پیش دیده ی حاسد نموده خارستان
به کشور تو فرستاده شد بدان امید
که از نسیم قبولت شود بهارستان
***
79
یکی خمسه ارسال کردم که خامه
چو پا بهر تسوید او سوده تارک
پی بهره گیری زخوان کرامت
به کف بادت این خمسه خمس المبارک
***
80
عروس حجله ی طبعم که شاهد سخنست
زآب و خاک خراسان چو دید ناسازی
وداع کرد مرا و نهاد روی به روم
به عزم خدمت شاه مجاهد غازی
***
81
دی فرستاد قطعه ای سویم
نکته دانی ز زمره ی فضلا
کرده لفظی سه چار ازان به دو نیم
تا کند عاجز از جواب مرا
گفتم اندر جواب او کای مف
خر خلق خدا و قاضی حا
جت اصحاب متصف به فضا
لت بسیار خواهمت به دعا
***
82
دی به کف دیوان خود گفتی که از صاحبدلان
کی بود لایق که از پیش نظر دورش نهند
شد دلت رنجه چو گفتم بر سر گور تو باد
کن وصیت تا چو میری با تو در گورش نهند
***
83
به فضل عام تو یا رب که در سرای وجود
دقیقه ای زفنون کرم فرونگذاشت
به صنع تو که ندیده مدد زکلک و مداد
به لوح ساده ی هستی هزار نقش نگاشت
بنازم آن صفت جود شهریاری را
که فیض جود خود از هیچ کس دریغ نداشت
بلندمرتبه یعقوب بن حسن که زعدل
لوای جاه و جلالت به آسمان افراشت
حساب حاصل او جز خدا نداند کس
به کشتزار جهان بس که تخم نیکی کاشت
***
84
گفته ای کعبه بود خانه ی من
لیکن این پیش خرد ممنوع است
نه درو آمنهم من خوفست
نه درو اطعمهم من جوع است
***
85
دست در تن تن بسیار مزن ای مطرب
رونقی می دهش از شعر نکوگفتاری
جان این تن تن بیهوده ی تو شعر خوشست
هست هر تن که درو جان نبود مرداری
***
86
چو گشت این قصب جامه یعنی که خامه
به تسوید این نسخه ی خوش مشرف
به لحن صریر این صدا آمد از وی
که نعم المؤلف و نعم المؤلف
***
87
هر که خواهد که در زمانه به جود
به صد آوازه نامزد گردد
گو دو کف صفر کن به بخشش مال
که یکی از دو صفر صد گردد
***
88
به نان خشک کآوردی به پیشم
چرا باشی به جود خویش غره
کماج خیمه را ماند که نتوان
ز وی کندن به دندان نیم ذره
چو نان تو زچوب آمد چه بودی
که بودی زآهنم دندان چو اره
***
89
خواجه آورد بهر سفره ی ما
پشت آن یک دو گوسفند که کشت
لیکن از دست نخوت جودش
نشد آلوده ام به آن انگشت
هست از آن با خودش تصور آن
که به حاتم همی رسد به دو پشت
***
90
خواجه دارد اشتری و خیمه ای
در سفر راضی به قوت لایموت
اشتری چون عنکبوت از لاغری
خیمه بالایش کبیت العنکبوت
***
91
می گفت دی خطیب که خواهم نشان شاه
تا اسب من ز ایلچیان کم کشد گزند
گفتم فروش اسب و بخر بهر خود خری
زیرا که هست بهر خطابت خری پسند
***
92
دی به حمام اندرون از فرق آن مه سر تراش
جمع می کرد آنچه می افگند در یک کاسه آب
بعد از آن کیسه به کف دلاک بر وی دست یافت
کیسه می مالید بر سیمین تنش با صد شتاب
هر دو چون از خدمت آن فرق و تن فارغ شدند
آن به کاسه مشک تر برد این به کیسه سیم ناب
***
93
جامیا زان چه حاصل ار به مثل
بگذری از صد و دویست شوی
آخر کار نیست خواهی شد
نیست شو پیش از آن که نیست شوی
***
94
به صحرا دید ماری آن مخنث
که از مردی نبودش هیچ رنگی
زبیم مار می لرزید و می گفت
که اینک مار، کو مردی و سنگی
***
95
به فصل دی از برف های پیاپی
فتاده است در خانه ام قحط سالی
نه از گوشت چندان که آید به دندان
نه از هیمه چندان که سازم خلالی
***
96
تو در نشیمن ادبار جامیا کاری
اگر کنی نه چنان کن که شرمسار شوی
نهاد چرخ فلک چون زمردین کوهی است
که هر صدا که بدو دردهی همان شنوی
بسیط روی زمین مزرع مکافاتست
که دانه ای که درو افگنی همان دروی
***
97
در فنون شاعری جامی زحد بردی سخن
وقت آن آمد که در کنج خموشی جا کنی
پیر گشتی در سواد شعر بردن با بیاض
چون قلم ترسم که روزی سر درین سودا کنی
مایه ی مدح و غزل دانی که هست اکثر دروغ
بر کرام الکاتبین تا کی دروغ املا کنی
***
98
هر کسی گفتی ام که پیر شوی
تا جوانیم رسم و آیین بود
چون شدم پیر شد مرا معلوم
که نبود آن دعا که نفرین بود
***
99
زبس کز آشنایان زخم خوردم
زند گر حلقه گردم اژدهایی
نیاید بر دل من سخت تر زان
که کوبد حلقه بر در آشنایی
***
100
چو راند از در خود قهر حق لئیمی را
به میل نیل امانی و حرص جمع حطام
هوای مال و منالش چنان فروگیرد
کزان نه روز قرارش بود نه شب آرام
نه سیر سازد عز قناعتش زحلال
نه دور دارد حکم زهادتش زحرام
گهی زظلم نهد در ره ضلال قدم
گهی زفسق زند در طریق خذلان گام
عجب تر از همه آن کین ضلال و خذلان را
نهند کور دلان دولت و سعادت نام
***
101
ابلهی را چو بخت برگردد
عمر در کار بطن و فرج کند
از ضعیفان به ظلم بستاند
با حریفان به فسق خرج کند
***
102
دنیا جیفه ست و اهل دنیا
اکثر چو سگان جیفه خواره
جیفه به میان و جیفه خواران
رو کرده درو زهر کناره
یکدیگر را به زخم دندان
کرده سر و روی پاره پاره
آزاده از آن میانه بیرون
باشد زکناره در نظاره
گر تو به مثل شماره گیری
آن طایفه را هزار باره
او را به نشیمن فراغت
بیرون یابی از آن شماره
***
103
عالم از مردم پرست اما نباشد در میان
فارق ایشان زگاو و خر به جز گوش و دمی
کرد دانا وضع آیینه که چون آن را گهی
پیش روی خود نهد آید به چشمش مردمی
***
104
هست دیوان شعر من اکثر
غزل عاشقان شیدایی
یا فنون نصایح است و حکم
منبعث از شعور و دانایی
ذکر دونان نیابی اندر وی
کان بود نقد عمر فرسایی
مدح شاهان درو به استدعاست
نه زخوش خاطری و خود رایی
امتحان را اگر زسر تاپاش
بر روی صدره و فرود آیی
زان مدایح به خاطرت نرسد
معنی حرص و آز پیمایی
هیچ جا نبود آن مدایح را
در عقب قطعه ی تقاضایی
***
105
جامی به شعر مدحت شیران ملک کن
نی مدح هر عوان که به سیرت سگ است و گرگ
مدح کسان به سر به مثل خاک کردنست
چون خاک می کنی به سر از توده ی بزرگ
***
106
شاها زعموم نیک خواهان
کایزد زخواص خلق دادت
گر زانکه یکی برفت یا دو
صد بهتر از آن عوض دهادت
***
107
هر چه از جاه ترا بینم و مال
که ترا مانع عیش ابدست
بهر امروز تو هر چند نکوست
بهر فردای تو بسیار بدست
بهر آن دشمن بدخواه تو گر
با تو در معرض بغض و حسدست
بگشا چشم حقیقت بین را
که ترا بینش اهل خردست
تا ببینی که در آن بغض و حسد
نیکخواه تو و بدخواه خودست
نیکخواه تو چو باشد با او
دشمنی قاعده ی دیو و ددست
شکر او گوی که در عیش ابد
دشمنی هاش مدد بر مدد است
***
108
دی گفت عارفی که مضیق خم سپهر
از محنت عوام عجب تنگ خانه ایست
گفتم زتنگ خانه یکی نقطه محو کن
کز منت لیام عجب ننگ خانه ایست
***
109
همه شحمی و لحم ای شوخ قصاب
خوش آن کو چون تو یاری برگزیند
اگر اسب تو هرگز جو نیابد
زضعف و لاغری کی رنج بیند
تو هر گاهی که بر وی می نشینی
دو صد من گوشت بر وی می نشیند
***
110
اگر ز سهم حوادث مصیبتی رسدت
درین نشیمن حرمان که موطن خطرست
مکن به دست جزع خرقه ی صبوری چاک
که فوت اجر مصیبت مصیبتی دگرست
***
111
خامیی گر رود ز بی خردی
که به طبعش زپخته خام بهست
عفو کن عفو زانکه پیش کریم
لذت عفو زانتقام بهست
***
112
جامیا در پناه فقر گریز
هوس سیم و حرص زر بگذار
خر مزاجان حرص و شهوت را
مست خواب و اسیر خور بگذار
رو به عزلت سرای عیسی نه
وین خران را به یکدگر بگذار
***
113
هر که آرد خبر به مجلس تو
که نبردت فلان به نیکی نام
قول آن کس تو استماع مکن
زانکه او مفتریست یا نمام
***
114
شد تلف انبان من اکثر زتو
چون نزنم بر خود ازین غصه کارد
نیست جزین کیفر آن کو نهاد
پیش سگ گرسنه انبان آرد
***
115
سفله ای می خواست عذر عارفی کز آمدن
سوی تو مانع مرا اشغال گوناگون بود
گفت خامش کن که گر سویم نیاید چون تویی
منت ناآمدن از آمدن افزون بود
***
116
آواز تو هست تیز و باریک
حالی نبود درون و سوزی
فریاد مقلدان ازو نیست
جز بانگ خر از جوال دوزی
***
117
خلق عالم را زگاو و خر نبینم فارقی
گر چو گاو و خر بر ایشان فرض گوش و دم کنم
روی در کشف معارف گر روم در گوشه ای
وز میان این جماعت نام خود را گم کنم
گاهگاهی بیتکی گویم پی تشحیذ طبع
به که با اینان نشینم غیبت مردم کنم
***
118
به یک لطیفه فرستاد ابره ی جامه
برآیم آنکه بود خلعت کرم به برش
نشسته منتظرم تا خدا برانگیزد
لطیفه ی دگر از غیب بهر آسترش
***
119
عقد دنیا رها که از کف جود
گرد شاه جهان پناه نثار
گر به انگشت گیرم آن برسد
به هر انگشت من دوباره هزار
***
120
هیچ دانی کف دهنده چرا
برترست از کف ستاننده
آن غنا را ز پیش راننده است
وین غنا را به خویش خواننده
***
ترجیع بندها
***
1
نعت رسول الله صلی الله علیه و سلم
ماء معین چیست خاک پای محمد
حبل متین ربقه ی ولای محمد
خلقت عالم برای نوع بشر شد
خلقت نوع بشر برای محمد
سوده همه قدسیان جبین ارادت
بر ته نعلین عرش سای محمد
عروه ی وثقی بس است دین و دول را
ریشه ای از گوشه ی ردای محمد
جان گرامی دریغ نیست زعشقش
جان من و صد چو من فدای محمد
جای محمد درون خلوت جانست
نیست مرا دیگری به جای محمد
حد ثنایش بجز خدا که شناسد
من که و اندیشه ی ثنای محمد
لیس کلامی یفی بنعت کماله
صل الهی علی النبی و آله
***
نور بقا آمد آفتاب محمد
پرده ی آن نور خاک و آب محمد
بست نقابی زآب و خاک و گرنه
رتبه ی امکان نداشت تاب محمد
چشم خدا بین بجز خدای نبیند
چون زمیان برفتد نقاب محمد
افسر کونین گشت کاف لعمرک
از شرف دولت خطاب محمد
چون شب اسری کشید سرمه ی ما زاغ
نقش سوی کی شود حجاب محمد
دولت فردا به هیچ باب نیابد
هر که شد امروز رد باب محمد
هر چه بود درج در صحیفه ی هستی
منتخبی باشد از کتاب محمد
لیس کلامی یفی بنعت کماله
ضل الهی علی النبی و آله
***
گر نبود پرده ی صفات محمد
خلق بسوزد زنور ذات محمد
شاه مخوانش که کج رویست چو فرزین
هر که در این عرصه نیست مات محمد
ساخته چون زر ناب ناسره مس را
پرتو اکسیر التفات محمد
مستی او از شراب ساقی باقی
مستی باقی زباقیات محمد
سایه نهان شد چو آفتاب حقیقت
تافت عیان از همه جهات محمد
در صف هیجا به وقت صولت اعدا
کوه خجل ماند از ثبات محمد
من که زنم در سخنوری دم اعجاز
عاجزم از شرح معجزات محمد
لیس کلامی یفی بنعت کماله
صل الهی علی النبی و آله
***
چرخ که خم شد پی سجود محمد
هست حبابی زبحر جود محمد
مطرب دستان سرای بزم صفا را
نیست سرودی به از درود محمد
پایه ی قدر مقربان ملایک
با همه رفعت بود فرود محمد
جز لمعات جمال اقدم اقدس
نامده در دیده شهود محمد
بولهب آسا آتش تب تبت
سوخته بادا تن حسود محمد
شیوه ی صدیقیان وفا و محبت
عادت بوجهلیان جحود محمد
بهر سقوط درک هبوط مخالف
فوق سعود فلک صعود محمد
لیس کلامی یفی بنعت کماله
صل الهی علی النبی و آله
***
حق شب اسری چو داد بار محمد
از همه بالا گرفت کار محمد
گوهر اسرار ذات و مخزن اسما
کرد در آن تیره شب نثار محمد
خواجگی کاینات داد خدایش
لیک به فقر آمد افتخار محمد
شد دو سه تاری که عنکبوت تنیدش
بردر آن غار پرده دار محمد
گر پی ارباب شوق باد بهاری
خار و خسی آرد از دیار محمد
همچو مژه بر دو دیده تا دم محشر
جا کنم آنرا به یادگار محمد
لیس کلامی یفی بنعت کماله
صل الهی علی النبی و آله
***
ای شده طافح زفیض کاس محمد
زآدم و عالم مکن قیاس محمد
وحدت مستور در مطاوی کثرت
بار دگر سر زد از لباس محمد
یک سر مو از حقش خدا نشناسد
هر که شد امروز حق شناس محمد
تا به قیامت مصون بود ز تزلزل
دین قویم قوی اساس محمد
جیش عدو گشته با وفور جلادت
منهزم از هیبت و هراس محمد
حفظ حق اندر لباس نسخ عناکب
داشته از بأس ختم پاس محمد
هر چه کند التماس در حق امت
حق نکند رد التماس محمد
لیس کلامی یفی بنعت کماله
صل الهی علی النبی و آله
***
ماه بود عکس از جمال محمد
مشک شمیمی ز زلف و خال محمد
در چمن فاستقم قدم ننهاده
سرو روانی به اعتدال محمد
حرف شناسان نقش کلک قدم را
صد مدد آمد زمیم و دال محمد
یافت چو روی بتان زخال معنبر
دین هدی زنیت از بلال محمد
چند نشینی درین سراچه ی ظلمت
محتجب از نیر کمال محمد
روزنه بگشا که تافت بر همه عالم
پرتو خورشید بی زوال محمد
دست به دامان آل زن که نباشد
جز به محمد مآل آل محمد
لیس کلامی یفی بنعت کماله
صل الهی علی النبی و آله
***
حرز امان چیست نعت و نام محمد
صل علی سید الانام محمد
بهره نیابی زذوق مشرب مستان
تا نچشی جرعه ای زجام محمد
چرخ برین با همه مدارج رفعت
هست کمین پایه از مقام محمد
پیک نسیم شمال ای شده محرم
در حرم جاه و احترام محمد
بهر خدا چون به عز عرض رسانی
از قبل بی دلان سلام محمد
شرح کنی افتقار و عجز رهی را
با کردم خاص و لطف عام محمد
بو که درآیم بدین وسیله ی دولت
در کنف ظل اهتمام محمد
لیس کلامی یفی بنعت کماله
صل الهی علی النبی و آله
***
مهبط وحی خداست جان محمد
کاشف سر هدی بیان محمد
شاه نشانان بارگاه جلالند
خاک نشینان آستان محمد
گشته نشان مند هر نبی به نشانی
محو نشانها بود نشان محمد
هست به مهمان سرای نعمت هستی
عالم و آدم طفیل خوان محمد
با همه اشجار چیست روضه ی جنت
چند نهالی زبوستان محمد
گر به مراحل زعرش دارمش اعلا
نیست غلو در علو شأن محمد
شد صدف گوش و هوش عارف و عامی
پر گهر از لعل درفشان محمد
لیس کلامی یفی بنعت کماله
صل الهی علی النبی و آله
***
صبح هدی تافت از جبین محمد
عرصه ی دنیا گرفت دین محمد
گشت به فحوای مارمیت هویدا
سر یدالله زآستین محمد
از پس و از پیش هر چه بوده و باشد
دیده عیان چشم تیزبین محمد
طوق نه گردن سران جهانست
حلقه ی گیسوی عنبرین محمد
نقد همه کاینات آمده قاصر
از ثمن گوهر ثمین محمد
تخت نشانان تاج بخش کشیده
باج گدایان ره نشین محمد
غیر خدا آفرین کسی نشناسد
در دو جهان حد آفرین محمد
لیس کلامی یفی بنعت کماله
صل الهی علی النبی و آله
***
هر که نه رو آورد به راه محمد
کی بودش راه در پناه محمد
هست برون از دو کون اگر چه به ظاهر
خاک مدینه است تکیه گاه محمد
داد زخیل مسومین مددش حق
ضعف چو شد لاحق سپاه محمد
کوکبه ی حسن آفتاب شکستست
شعشعه ی طلعت چو ماه محمد
چون گه دعوت زبان گشاده به دعوی
بوده حجر تا شجر گواه محمد
با گنه همچو کوه چشم شفاعت
باشدم از عفو کوه کاه محمد
خرمن شور و شر تمام بشر را
نیم شرر بس زبرق آه محمد
لیس کلامی یفی بنعت کماله
صل الهی علی النبی و آله
***
مطلع صبح صفاست روی محمد
منبع احسان و لطف خوی محمد
سلسله ی کاینات را سببی نیست
جز شکن زلف مشک بوی محمد
باد صبا ای رسول یثرب و بطحا
خیز و قدم نه به جست و جوی محمد
بر رخم از خون دل دو رود روان بین
تحفه رسان این دو رود سوی محمد
چشم رمد دیده بر رهست کرم کن
کحل جلایی زخاک کوی محمد
دولت جامی بس این که می گذراند
عمر گرامی به گفت و گوی محمد
لیس کلامی یفی بنعت کماله
صل الهی علی النبی و آله
***
2
بیان معرفت صوفیان
صبحدم باده ی شبانه زدیم
ساغر عیش جاودانه زدیم
گرچه خم گشت قد ما چو کمان
تیر اقبال بر نشانه زدیم
جانب ما زمانه کج نگریست
خاک در دیده ی زمانه زدیم
کشتی وهم و عقل بشکستیم
غوطه در بحر بی کرانه زدیم
مست و بیخود زکنج کاشانه
نقب سوی شرابخانه زدیم
وز حریم شرابخانه علم
بر سر کوی آن یگانه زدیم
بهر یک جرعه می زساغر او
سر خدمت بر آستانه زدیم
ساغر از دور عارضش کردیم
باده خوردیم و این ترانه زدیم
که می عشق را تویی ساقی
کأسه شمس وجهک الباقی
***
همه عالم خیال می بینم
پرتو آن جمال می بینم
دفتر مجمل و مفصل کون
نسخه ی آن کمال می بینم
هر کجا دانه ایست یا دامی
نقش آن خط و خال می بینم
عارفان را زلعل نوشینش
غرق آب زلال می بینم
منکران را زجعد مشکینش
در کند وبال می بینم
قوت جانم مباد جز می عشق
توبه زین می محال می بینم
می به فتوای شرع گشته حرام
وز کف او حلال می بینم
گرچه پیش لب شکربارش
طوطی نطق لال می بینم
سخنی غیر ازین نمی گویم
تا سخن را مجال می بینم
که می عشق را تویی ساقی
کأسه شمس وجهک الباقی
***
حبذا اوستاد چابک دست
که پس پرده ی خیال نشست
رشته ی جنبش و سکون همه
در خم حلقه ی ارادت بست
آن یکی در سکون جاویدان
وان دگر در تحرکت پیوست
کنه ذاتش نگنجد اندر عقل
تیر حکمش نیاید اندر شست
هر چه ما دوختیم او بدرید
وانچه ما ساختیم او بشکست
غیر او هر چه در جهان بینی
نیست دان گرچه می نماید هست
کی برد ره درون پرده کسی
کز تماشای نقش پرده نرست
پرده از روی کار او بردار
بیش از این نقش پرده را مپرست
درکش از جام حسن او می عشق
پیش رویش بنال عاشق و مست
که می عشق را تویی ساقی
کأسه شمس وجهک الباقی
***
شاهد عشق از نشیمن بود
زد سراپرده در فضای وجود
سرمه در چشم خوابناک کشید
حلقه از جعد تابدار گشود
بر مه از عقد زلف سلسله بست
بر گل از خط سبز غالیه سود
طره را صید بیدلان آموخت
غمزه را قتل عاشقان فرمود
هر که را هر چه بود دربایست
نه از آن کاست ذره ای نه فزود
ساخت آنرا به پرسشی خرسند
کرد این را به بوسه ای خشنود
ساقی بزم گشت و می در داد
هوشم از سر به جرعه ای بربود
آن چنان بی خودم از آن جرعه
که ندارم مجال گفت و شنود
از زبان منش به نغمه ی چنگ
گو بگو مطرب این خجسته سرود
که می عشق را تویی ساقی
کأسه شمس وجهک الباقی
***
نقطه را از تصرف اوهام
طول گشت آشکار و خط شد نام
حرکت کرد خط به جانب عرض
یافت از وی وجود سطح نظام
سطح بر سمت سمک جنبش یافت
امتدادات جسم گشت تمام
جسم هم از تنوع اشکال
وصف کثرت گرفت و شد اجسام
اعتبارات وهم را بگذار
تا چو اول نمایدت انجام
نقطه بین در تقلبات شئون
چند بر خط و سطح و جسم آرام
ساقیا در ده آن شراب کهن
که حباب ویست ساغر و جام
آفتاب رخت دریغ بود
در حجاب ظلام و ظل غمام
پرده بردار و بی خودم گردان
تا ببینند عیان چه خاص و چه عام
که می عشق را تویی ساقی
کأسه شمس وجهک الباقی
***
آن کجا شد که عرصه ی امکان
بود در ظلمت عدم پنهان
همه گلهای باغ او یک رنگ
همه اوراق شاخ او یکسان
سبزه ی او موافق سنبل
لاله ی او معانق ریحان
نه درو اعتدال باد بهار
نه درو انحراف طبع خزان
ناگهان آفتاب صبح وجود
گشت از مشرق ازل تابان
هر کس از بود خویش یافت خبر
هر یک از نام خویش یافت نشان
آن یکی در کمال او واله
وین دگر در جمال او حیران
می پرستان بزم وحدت را
روی جان در نظاره ی جانان
همه را خوش بدین لطیفه ضمیر
همه را تر بدین ترانه زبان
که می عشق را تویی ساقی
کأسه شمس وجهک الباقی
***
ای به سر برده عمر در تگ و دو
یار نزدیک تست دور مرو
هر که تخم دویی و دوری کاشت
بر همان برگرفت وقت درو
خوشه ی گندمت نیارد بار
چون فشانی به خاک دانه ی جو
گر مقامات عشق نیست ترا
به مقامات عاشقان مگرو
جامه ی زهد کن به جام بدل
خرقه ی زرق نه به باده گرو
آن می ناب جو که جرعه ی اوست
جام جمشید و کاس کیخسرو
ور فتد بر تو پرتو ساقی
خویش را محو کن در آن پرتو
پیش رویش بیفت سجده کنان
کای کماندار ابرویت مه نو
رخت بست از میان حجاب دویی
خود بگو این حدیث و خود بشنو
که می عشق را تویی ساقی
کأسه شمس وجهک الباقی
***
وه که بازم زنوگلی بشکفت
یار چون غنچه روی خود بنهفت
پرده ی زلف پیش روی کشید
حال من همچو موی خود آشفت
گر کنم گریه نیست جای عتاب
ور کنم ناله نیست جای شگفت
سیل اشکم چنین که زد ره خواب
بعد ازین چشم من نخواهد خفت
به دو کونش خریده ام نتوان
دامن او زدست دادن مفت
برو ای اشک و عذرخواهی را
غرقه ی خون به خاک پاش بیفت
مستی جام و شوق دیدارش
از دل من غبار هستی رفت
می روم مست بر سر کویش
دلی از صبر طاق و با غم جفت
گر کشد پوست غیرتش زسرم
پیش او پوست کرده خواهم گفت
که می عشق را تویی ساقی
کأسه شمس وجهک الباقی
***
فهم بس قاصرست و نقش جهول
طبع بس سرکشست و عمر عجول
آه ازین گفت و گوی اگر نشود
سر مقصود از آن قرین به حصول
بگذر از لاف عقل و فضل که هست
عقل اینجا عقیله فضل فضول
راه وحدت به پای عشق سپر
که بود علم ازین عمل معزول
در حریم وفا نشین و بشوی
دل زاندیشه ی خروج ودخول
روشن آیینه ای به دست آور
که ز رنگ هوا بود مصقول
وندر آن آینه به چشم شهود
خالی از وهم اتحاد و حلول
طلعت دوست بین و دم درکش
شاد بنشین به بزمگاه وصول
کشف این راز گو به نغمه ی عشق
چون نهد جانب تو سمع قبول
که می عشق را تویی ساقی
کأسه شمس وجهک الباقی
***
جامی این زدهد و خودنمایی چند
زهد دامست و خودنمایی بند
دام بگسل به دوست گیر آرام
بند بشکن به عشق جو پیوند
ره چنان رو که بر نباید گشت
دل بر آن نه که بر نباید کند
صید آن شو که می کشد زلفش
گردن سرکشان به خم کمند
جان فشان بهر آنکه می بخشد
کشته را جان زلعل شکرخند
هر بلایی کزو رسد بپذیر
هر جفایی که او کند بپسند
همه ذرات مست باده ی اوست
تو به بویی چه گشته ای خرسند
چند بیهوده باده پیمایی
باده پیما به روی او یک چند
چون شوی مست باده ی وصلش
بسرا این نوا به بانگ بلند
که می عشق را تویی ساقی
کأسه شمس وجهک الباقی
***
3
در لباس مجاز گفته شده است
ای به روی تو چشم جان روشن
وز فروغ رخت جهان روشن
رخ به راه توت سوده مه که چنین
تابد از اوج آسمان روشن
هر شب از شعله های آتش دل
همچو شمعم شود زبان روشن
دیده ی بخت مقبلان نشود
جز بدان خاک آستان روشن
سوخت جان از غم و هنوز نشد
بر تو این آتش نهان روشن
زخم تیر تو روز نیست که هست
خانه ی جان و دل به آن روشن
پرده از پیش چهره یک سو نه
تا شود پیش همگنان روشن
کز دو عالم همین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
***
لاح برق یهیج الاشواق
تازه شد درد عشق و داغ فراق
شربت مرگ اگرچه جان سوزست
نیست چون فرقت تو تلخ مذاق
من که و خنده ی نشاط ای صبح
خل عینی و دمعی المهراق
تو به لب جان نازنینی و من
کمترین بنده ی به جان مشتاق
سر عشق از کتاب نتوان یافت
لیس تلک الرموز فی الاوراق
گر تو با این جمال جلوه کنی
شور و افغان برآید از عشاق
چون متاع دو کون عرضه دهند
ای به خوبی میان خوبان طاق
کز دو عالم همین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
***
می کشد غمزه ی تو خنجر کین
می کند نرگس تو غارت دین
روی بنما چو گل ز حجله ی ناز
چند باشی چو غنچه پرده نشین
بی تو هر جا سرشک خون ریزم
لاله ی خون چکان دمد ز زمین
نتوان غره شد به دولت وصل
چون غم هجر دشمنی ز کمین
بردی خواب عدم مرا ای کاش
خاک کوی تو بودی ام بالین
من که و جست و جوی عیش جهان
من که و آرزوی خلد برین
از من این شیوه ها نمی آید
زانک من دیده ام به چشم یقین
کز دو عالم همین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
***
طال شوقی الیک یا مولای
بنما آن رخ جهان آرای
رفت عمرم به درد حرمان آه
سوخت جانم به داغ هجران وای
لاف عشقت بسی زنند ولی
لیس فی ربقة الخلوص سوای
دست امید ما و آن سر زلف
روی اخلاص ما و آن کف پای
گر به تن دورم از برت چه غمست
چو تو داری درون جانم جای
گو مرا عمر جاودانه مباش
گو مرا دولت زمانه مپای
جمله اینها طفیل تست ای دوست
تو همین کن که روی خود بنمای
کز دو عالم همین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
***
عاشقان بی تو صبر نتوانند
روی بنما که جان برافشانند
این چه حسنست و این چه زیبایی
که درو کاینات حیرانند
چشم چون گویم آن دو خون خوارند
کز پی خون صد مسلمانند
جان و دل روی در عدم دارند
پیش تو یک دو روزه مهمانند
دردمندان عشق با المت
فارغ از جست و جوی درمانند
زاهدان با خیال حور و قصور
از وصال تو دور می مانند
با چنین رخ گذر به صومعه کن
باشد آن بی بصیرتان دانند
کز دو عالم همین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
***
جان فرسوده شد به راه تو خاک
و من القلب لا یزول هواک
نتوان دوخت جز به رشته ی وصل
جگری کز فراق گردد چاک
برندارم زخاک پای تو سر
گرچه آمد هزار تیغ هلاک
من و سودای جز تویی هیهات
تو و پروای چون منی حاشاک
نتوان طعنه بر گل رعنا
گر کشد دامن از خس و خاشاک
دامن وصلت ار به دست آید
دو جهان گر رود زدست چه باک
ما نخواهیم جز وصال تو هیچ
هم تو خود دانی ای بت چالاک
کز دو عالم همین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
***
چشم گریان حدیث شوق تو گفت
راستی در چکاند و گوهر سفت
باغ حسن و جمال را هرگز
از رخت تازه تر گلی نشکفت
بخت بیدار پاسبان این بس
که شبی سر بر آستان تو خفت
گر توان یک نظر خرید از تو
به دو عالم هنوز باشد مفت
دور از آن طاق ابروان دارم
دلی از صبر طاق و باغم جفت
جلوه ی حسن تست در نظرم
هر کجا بینم آشکار و نهفت
پیش از این گر نهفته می گفتم
بعد از این آشکار خواهم گفت
کز دو عالم همین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
***
ای زقد تو قدر طوبا پست
رونق مه زعارض تو شکست
گر تو صد بار دامن افشانی
کی گذاریم دامن تو زدست
رفت عقل از حریم خلوت دل
عشقت آمد به جای آن بنشست
من نه تنها اسیر زلف توام
کیست کامروز از کمند تو جست
هست دل لوح ساده ای که بر او
جز خیال تو هیچ نقش نبست
چند گویی زسرزنش که فلان
رفت و با دلبری دگر پیوست
سر زعهد تو چون توانم تافت
من که دانسته ام زعهد الست
کز دو عالم همین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
***
هر قدح کز می تو کردم نوش
آفت عقل بود و غارت هوش
شد به دور لب می آلودت
پیر مرشد مرید باده فروش
با خیال تو روز و شب دارم
دل پر از گفت و گوی و لب خاموش
وه چه اقبال بود آنکه مرا
رخ نمودی به خواب نوشین دوش
مشک ریزان دو زلف عنبر پاش
درفشان آن دو لعل گوهرپوش
گفتی از وصل من چه برخیزد
خیز جامی به فکر دیگر کوش
بر زبان بود این حدیث هنوز
که برآمد زمن فغان و خروش
کز دو عالم همین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
***
4
ای روی تو ماه عالم آرای
چون ماه زپرده روی بنمای
چون طره ی تو شکسته حالیم
بر حال شکستگان ببخشای
گفتی سخنی و لب گزیدی
طوطی نبود چنین شکرخای
خال تو بلای جان پسندست
بر لب خط عنبرین میفزای
از گریه ی تلخ سوخت جانم
شیرین لب خود به خنده بگشای
تو جان درون جان گرفته
من می جویم ترا به هر جای
تا پای بود ره تو پویم
ور در ره تو درآیم از پای
بنشینم و با غم تو سازم
پنهان زتو با تو عشق بازم
***
مویی شدم از غم میانت
مردم زدو چشم ناتوانت
جانم به لب آمد و ندیدم
کامی زلب شکرفشانت
گشتم زتو بی نشان چو ذره
یک ذره نیافتم نشانت
گفتم به سخن زمن میا تنگ
تنگ آمد ازین سخن دهانت
دور از تو ز زندگی به جانم
سوگند همی خورم به جانت
از خاک در تو گرچه امروز
دورم ز جفای پاسبانت
فردا که رود به باد خاکم
چون گرد آیم بر آستانت
بنشینم و با غم تو سازم
پنهان زتو با تو عشق بازم
***
ای مانده زوصل تو جدا من
هجر تو ببین چه کرد با من
رانده زبرون در مرا تو
جا کرده درون جان ترا من
خلقی چو صبا به بوی تو خوش
بویی نشنیده از صبا من
من ذره تو آفتاب تابان
هیهات کجا تو و کجا من
بالای خوشت بلای جانهاست
جان داده برای آن بلا من
گفتی بنشین و با غمم ساز
ورنی کشمت به صد جفا من
بنشین نفسی و آتشم را
بنشان به زلال وصل تا من
بنشینم و با غم تو سازم
پنهان زتو با تو عشق بازم
***
از ناز به سوی ما نبنیی
سبحان الله چه نازنینی
از مه تا تو همین بود فرق
کو بر فلک و تو بر زمینی
خورشید زخرمن جمالت
خرسند شده به خوشه چینی
ایام به خون من کمر بست
بسم الله اگر تو هم بر اینی
تیر مژه در کمان ابرو
پیوسته نشسته در کمینی
از غمزه بلای صبر و هوشی
وز عشوه فریب عقل و دینی
چون نیست امید آنکه هرگز
با هیچ کسی چو من نشینی
بنشینم و با غم تو سازم
پنهان زتو با تو عشق بازم
***
دل جستم از آن دو چشم جادو
دادند نشان مرا به ابرو
ابرو سوی خال کرد اشارت
یعنی که نشان دل ازو جو
من هیچ نشان نجسته آن خال
می گفت کدام دل کجا کو
گر خال تو نقد دل زمن برد
دزدی چه عجب بود زهندو
بنما رخ خویش خوب و از خال
دل را بستان به وجه نیکو
زین سان که ره امید بستست
بر من غم عشق تو زهر سو
آن به که به کنج ناامیدی
پا در دامن و سر به زانو
بنشینم و با غم تو سازم
پنهان زتو با تو عشق بازم
***
ای قد تو سرو ناز پرور
دلداده ی قامتت صنوبر
گیرم که به سدره سر کشد سرو
با قد تو کی شود برابر
عمری به غمت نشسته بودم
با اشک چو سیم و روی چون زر
می بود به سینه راز عشقت
از هر چه گمان برم نهان تر
صبر از دل من رمید و آن راز
از پرده برون فتاد یکسر
نگرفته به بر نهال قدت
از نخل امید چون خورم بر
گر صبر رمیده رام گردد
دارم سر آنکه بار دیگر
بنشینم و با غم تو سازم
پنهان زتو با تو عشق بازم
***
هر صبح سرود غم کنم ساز
با مرغ سحر شوم هم آواز
تا چند نهفته باشی ای گل
چون غنچه درون پرده ی ناز
خوان پیش خودم درون پرده
یا پرده ز روی خود برانداز
با آتش دل مرا سری هست
چون شمع مرا بسوی و بگداز
گفتی که به کنج صبر یک چند
بنشین جامی و با غمم ساز
بگشای نقاب تا کنم من
دیده به نظاره ی رخت باز
وانگه شب و روز با خیالت
در خلوت انس و پرده راز
بنشینم و با غم تو سازم
پنهان زتو با تو عشق بازم