- شیخ الاسلام احمد جامی «ژنده پیل»
درتذکره ی هفت اقلیم چنین آمده :شیخ ظهورالدین عیسی که درسلک فرزندان آن جناب انتظام داشته درکتاب رموزالحقایق آورده …ایزدتعالی اورا(شیخ احمدجامی) چهل و دو فرزندکرامت کرده بود سی و نه پسر وسه دختر واکثر ایشان به صفت علم و عمل اتصاف داشتند وباآنکه امّی بوده چهارده کتاب تصنیف کرده مشتمل بر علوم شریعت و طریقت .مثل رساله ی دلگشای سمرقندی و انیس التائبین و سراج السایرین و مفتاح النجات و بحار الحقیقه و کتاب اشعار .
«غزلیات»
ای یاد تو بر دل و زبانها
افتاده چو روح بر روانها
بی یاد تو نیست هیچ مرغی
در سبزه و باغ و بوستانها
سیمرغ و عقاب و باز و شاهین
ذکر تو کند در آشیانها
هرگز نرسد به منزل عشق
بی بدرقه ی تو کاروانها
هر کس که به کوی تو فروشد
کس می ندهد زوی نشانها
جبریل و ملایک مقرب
ذکر تو کند در آسمانها
از عشق سخن مگوی احمد
کانجا همه لال شد زبانها
ای خیرت جمالت برهم زده است جانها
آوازه ی جمالت افتاده بر روانها
خلقی به جستجویت سرگشته در دو عالم
گردیده قامت شان در هجر تو کمانها
ثم استوی علی العرش گفتن ز تو منزه
ما را دل شکسته داده ز تو نشانها
حد تو نیست احمد وصف صفات باری
کز وصف ذات پاکش عاجز شده زبانها
***
ای صدر ایوان رسل ای شمع جمع انبیا
خورشید برج سلطنت جمشید تخت کبریا
طه و یاسین نام تو انا فتحنا کام تو
اجرام یکسر رام تو ای آفرینش را بها
نامت محمد آمده محمود و احمد آمده
دین تو سرمد آمده بوالقاسمست کنیت ترا
هم صدر و بدر عالمی هم تاج و فخر آدمی
هم انبیا را خاتمی هم مصطفی هم مجتبا
جنت سرای یار تو رضوان امانت دار تو
ای از گل رخسار تو فردوس اعلی راضیا
ترک فلک هندوی تو نور ملک از روی تو
واللیل وصف موی تو نعمت جمالت والضحا
تو گوهری آدم صدف تو رهبری بر ما خلف
بر انبیا داری شرف چندان که بر مس کیمیا
روی تو ماه انور است گیسوت شمع خاور است
خلق تو عین کوثر است دست تو دریای عطا
انجم تو را خیل و سپه بر درگه تو مهر و مه
طاق سپهرت بارگه عرش مجیدت متکا
برتر ز چرخ اخضری بهتر ز ماه و مشتری
بر دعوی پیغمبری آمد تو را آهو گوا
هر دم هزاران آفرین بر جانت از جان آفرین
بیحد و پایان آفرین بر روح پاکت از خدا
مقصود لولاک آمدی از عالم پاک آمدی
بس چست و چالاک آمدی جانها فدایت مرحبا
تختت فلک تاجت قمر مهرت علم جوزا کمر
فتحت قرین یارت ظفر دستت قدر تیغت قضا
ای با سنجش سروران ای خاتم پیغمبران
هستی تو ای صاحبقران در دین و دنیا پادشا
احکام تو حبل المتین صاحب تو را روح الامین
ای رحمة للعالمین حتی امام انبیا
ای شافع روز جزا دریاب از فضل و عطا
چون مانده ایم ای پیشوا در شدت خوف و رجا
ای اختر برج کرم از روضه بیرون نه قدم
تا از رخت هر صبحدم گیرد همه عالم ضیا
اقبال و جاه ما توئی پشت و پناه ما توئی
چون عذرخواه ما توئی دریاب آخر کار ما
کام همه عالم توئی نور دل آدم توئی
هر خسته را مرهم توئی ای درد دلها را شفا
دل خستگان را شاد کن ما را ز غم آزاد کن
از امتانت یاد کن بخرام در کوی وفا
چون احمد جامی نهان دارد گناه بیکران
از حق بخواه ای کامران جرم گناه این گدا
رسوا مکن در محشرش آزاد کن در هر درش
چون طبع مدحت گسترش گوید ترا از جان ثنا
***
یا رب آن دم که به فرمان تو بدهم جان را
همره جان کنی از رحمت خود ایمان را
یا رب آن دم که ته خاک شود منزل ما
روشن از نور یقین کن لحد زندان را
یا رب آن دم که نکیرین بیاید بسرم
یاری ئی رده که بگویم جواب ایشان را
از تو در یوزه کنم شام و سحر توفیقی
که کنی هادی این راه بمن قرآن را
کردگارا به درت نامه سیاه آمده ام
شستشوئی بده از رحمت خود عصیان را
یا الهی بدر رحمت خود راه نمای
احمد جامی بیچاره ی سرگردان را
***
خط بکش از حسن یوسف دیده ی گمراه را
تا ببینی در جمال خوب رویان ماه را
کل عالم تر و خشک و سبز و سرخ و بوی و رنگ
داعیان حضرت اند مر صنعت الله را
گر تو دانائی و بینائی کنون از یک سخن
برمیار از عقل و دینت مقصد بدخواه را
جاه را بر جاه کن زین چاه هستی بر سر آی
تا ببینی عالم علوی و لشگرگاه را
عالمی بینی که اندر وی نبینی زحمتی
نه امیر و نه وزیر و حاجب آن درگاه را
گرد لشگر گه نگه کن از قلیل و از کشیر
بگذر از نیکو و زشت آگاه کن بیگاه را
اندرین لشگر نیاری رفت از روی نیاز
تا نیاری زیر پای نامرادی جاه را
چون نهادی این قدم آید ملک بر بوی فیض
بس در این منزل ببینی خاصه گان شاه را
عالم از انوار هستی دان ز دارالملک او
از صفا و از وفا بین خیمه ی آن جاه را
بس که از اغیار داری برقع اندر روی خویش
کی شوی محرم تو ایوان سپهر و ماه را
احمد چشم سرت را باز کن با چشم سر
تا ببینی عالم شاهان با انباه را
***
کی برد هر بیخرد در ملک معنی راه را
عاقل و آگاه باید راهبر این راه را
بگذر از دنیا و جاه و چشم سر را باز کن
دیده ی تحقیق بگشا تا ببینی راه را
روگدای درگه او شو که درویش درش
بر نهم ایوان اعظم می زند خرگاه را
تا ابد پاینده داری یا اله العالمین
در کمال سلطنت آن روی همچون ماه را
بوستان از آب رحمت سبز گردد از قضا
بلبل شوریده داند بار بسم الله را
احمد جامی گذر کن یکشب اندر کوی ما
تا بیبنی آن زمان تو پرتو آن ماه را
***
ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را
یک زمان آرام ده این درد بی آرام را
میر مجلس چون توئی اندر حریفان می نگر
جام درده پخته را ده خام را
مرد بی آرام باید عشق بی آرام را
تا تواند روبه کوی عاشقی یک گام را
تاج و تخت و ملک و مال و نام و ننگ و سروری
عاشقان را عار باید این همه مرعام را
مرغ را بینی که چون ناوقت آوازی کند
سر بریدن لازم آید بانگ بی هنگام را
گر همی خواهی که باشی هم طریق اولیا
پیروی کن خواجه ی اسلام شیخ جام را
***
تا نموده جمال یار مرا
اوفتاده است کارزار مرا
در دلم آتشی زده سوزان
نیست زان حال برقرار مرا
چه کنم حیله نیز چون سازم
چون چنین اوفتاده کار مرا
سخت مشکل شده است بر من کار
نیست از خلق غمگسار مرا
دل من برد ولن ترانی گفت
بسته از گل غباروار مرا
این چنین سیرتی به ان بر
که به ناگاه داد یار مرا
گل توحید و شربت و حلمش
شکر کن بر چنین نثار مرا
احمدا باش خوشدل و خوش طبع
مرحبا بر چنین شعار مرا
***
از دوست پیام آمد تا باد چنین بادا
کارم به نظام آمد تا باد چنین بادا
یک چند غم هجرش مالید دل و جانم
امروز سلام آمد تا باد چنین بادا
بس خون جگر خوردم ز اندوه غم هجرش
انده شد و کام آمد تا باد چنین بادا
هر کس به کسی نازد ما ناز به نام او
دل عاشق نام آمد تا باد چنین بادا
شاه است کنون جانم اندر طرب و شادی
مقصود به دام آمد تا باد چنین بادا
دل عشق همی بازد جان نیز همی نازد
زآن شب که پیام آمد تا باد چنین بادا
احمد ز غم هجران در باغ وصالش شد
بر کف می جام آمد تا باد چنین بادا
***
وصل آن دلدار می باید مرا
غیر آن دل بر چه کار آید مرا
بی وصالش همه دو عالم در نظر
نیم جو کی اعتبار آید مرا
با وصالش گرچه هستم ژنده پوش
ز اطلس هر شاه عار آید مرا
هر شبی از درد عشقش تا سحر
ناله های زار زار آید مرا
احمد جامی چو بوید خاک ما
بوی عشقش از مزار آید مرا
با وجود درد تو درمان چه کار آید مرا
بی جمال و روی تو بستان چه کار آید مرا
بر امید وصل تو عمرم به پایان شد دریغ
بی وصالت ای نگار این جان چه کار آید مرا
کام دل از جام برآید نی ز دریای محیط
بحر معنی گمشته دل افغان چه کار آید مرا
عالم بسط و حقیقت رو نمود ای عاشقان
بزم حق شد دیده ی گریان چه کار آید مرا
چون شد احمد آشنای حضرت حق بی گمان
لاجرم درگاه هر سلطان چه کار آید مرا
***
دلی دارم به کار خویش بینا
بود در دین و دنیا سخت بینا
چرا از دل به نالد مرد عاشق
که مرد از دل شود با قدر بالا
هر آنکس کودلی مشروح دارد
شناسد حق هر آلار و نعما
خزائن گشته دل اسرار حق را
بخردل نیست جای مهر هر جا
سپهر معرفت جان و دل آمد
محبت هم به دل دارد تولا
قناعت صبر و شکر و زهد دارد
بدین اوصاف گشته او مصفا
هزاران شکر ایزد بر چنین دل
چراغ معرفت دارد چو حورا
اگر دل می نبودی ذکر چون بود
همه یاد و وفا در قلب بیضا
اما احمد ولی داند دلی را
چه داند قدر دل اصحاب دنیا
***
تا دل از غیر هست پاک مرا
نیست از گفت خلق باک مرا
پر درم تن به عشق و دل به بلا
گرچه باشد در این هلاک مرا
عافیت را به باد بر دادم
چند دارند بر هلاک مرا
من زدم بر زمین عمامه ی صبر
جامه ی خواجگی ست چاک مرا
شد بریده دلم ز دشمن و دوست
قصر یکسان مرا مغاک مرا
هجو و مدح توام برابر شد
نه طمع از تو قلب پاک مرا
ذره ی نفع و ضر خلق کجاست
که کند سود یک شراک مرا
گر زبانست بر خلاف دلم
درد هان آتش است خاک مرا
احمد چون هوای بگذشتی
کی کند نیزه دردناک مرا
***
کردیم دگرباره سوی دوست گذرها
بگشوده دل و دیده و کردیم نظرها
دیدیم یکی بادیه پر حسرت و حیرت
کآمیخته خاکش شده با خون جگرها
چندان که بدیدیم از اشجار و نباتات
جز درد دل و عشق ندیدیم ثمرها
از شعله ی شوق و شرر عشق مریدان
وز جان و دل سوختگان بود اثرها
پر درد و پر از حسرت و پر داغ طریقی
نالنده و سوزنده و روینده شجرها
فریاد از این بادیه ی هایل خونخوار
زین بحر پر از آفت و پر موج و خطرها
بس جان عزیزان که درین راه بریدند
زانها که نیاورد کسی نام و خبرها
هر کس که در این بادیه شد باز نیاید
عشاق در او بسته شده نیست اثرها
ای احمد پروانه ی آتش شده ی عشق
آگاه نئی زان طپش و داغ شررها
***
غم و اندوه و فکرت دنیا
کرده دلها تباه و نابینا
چون شبی تیره گشته دل ز غرور
سوی باطل همی دود عمدا
مه گفتار ما فریب و دغل
همه کردارهای ما برما
گشته بر ما همه مسلط دیو
بر دل ما گماشته غوغا
جز هوی و هوس مرادی نیست
همه وسواس باطل و سودا
کس نیندیشد از قیامت و گور
از حساب و عذاب روز جزا
مکن ای دوست مردم آزاری
بسوی هاویه هوای هوا
آنگهی سود کی کند حسرت
چون شبیخون مرگ کرد فجا
ناگه آید رسول مرگ تو را
سفر مرگ را بساز و بیا
تو که خو کرده ی به بدکاری
نه بدل کرده ای فنا به بقا
نکند هیچ کس چنین به یقین
هر که او هست عاقل و دانا
زشت باشد کسی که گویند پند
نکند سود پند به اهل جفا
آن طبیبی که او کند دارد
دایم ز ابتلا شده به بلا
احمد بگذر از هوی و هوس
تا نباشی ندیم غم فردا
***
این تویی در بحر وحدت آشنا
آشنائی جو بیا ای آشنا
آشنا کن در بحار جزو کل
در میان جزر و کل جو آشنا
در تعدد این همه اوصاف بین
هست کثرت ذات پاک حق نما
چون محیط جمله عالم ذات اوست
ذات پاک اوست اندر کل جا
هست توحیدش به هر ذره عیان
در بحار و موج و در ارض و سما
هر که اندر بحر معنی غرق شد
او ز صورتها نداند ماجرا
پرده را بردار باری رخ نما
چند باشی در ردای کبریا
کی بود کاین واسطه از ما روا
کی بود تا برفتد از ما ردا
نیست جزو جسم هرگز ذات او
ذات او پاکست و وصفش ناسزا
هر چه می بینی جمال دوست بین
زانکه خورشیدش نباشد بی صینا
در جمال خوبرویان هر دمی
آشکارا دیده ام ذات خدا
ای که در اسرار غیبی مطلع
نکته توحید می گوئی به ما
همچو بلبل هر زمان بیخود شده
می زنی در روضه ی وحدت نوا
هست عیب آئینه ت ای هوشیار
می نماید لیک مقدار شما
در صفای تست عالم آشکار
روی تو آئینه ی گیتی نما
نیست در آئینه عیب ای هوشیار
می نماید لیک مقدار شما
اینک اینک بحر غم بشتاب زود
اینک اینک آتش محنت بیا
گر سرت ناید از این محنت برو
ور سر غمهای ما داری بیا
زخم این محنت ندارد مرهمی
درد این غم هست دایم لادوا
صد هزاران عاشقان پیچیده سر
همچو همدان کو به نقش بوریا
طالبان بردار آویزان ز شوق
عاشقان در نار سوزان مبتلا
واصلانش هر دمی دارند سوز
صادقانش هر زمان اندر بلا
جانها در تاب خورشید رخش
ذره اند اندر هوایش در هوا
در بقای ایزدی باقی شده
هر که او از خویشتن گشته جدا
هر که فانی شد ز خودبینی گذشت
او بقا را یافته اندر فنا
گردپای اهل وحدت درد و چشم
می کند اهل بصیرت توتیا
دست و پائی می زنی در آبگیر
در محیط معرفت یکدم درآ
هر که او کحلی ز وحدت یافته
خاک پایش توتیای چشم ما
پاره ای از ژنده ی اهل نظر
ساکنان عرش را باشد عبا
احمدی را بر لباس او مبین
کآمده از صورت انسان خدا
***
عکس نمای آن صنم آینه ی جمال ما
نقش و نگار روی او صورت بی مثال ما
هست کمال ذات ما پاک ز لوث و نقصها
عقل رکیک گیج شد در صفت کمال ما
گرد حدوث کی رسد گرد سراچه ی قدم
پاک ز لوث عنصری حضرت ذوالجلال ما
ما ز فرات ایزدی آب حیات خورده ایم
هست ز چشمه ی ابد عین بقا زلال ما
غنچه ی باغ وحدتم پرده نمی درم از آن
ز آب قدم چو ساخته پرورش نهال ما
گاه به برج کبریا گاه به کنگره صفا
طائر ما همی پرد باز به پر و بال ما
گاه شدیم جرم پوش گاه شدیم جرعه نوش
گاه به قهر در خروش بوالعجب است حال ما
***
یا رب چه جمالست رخ سیمبران را
کز پای در آرند بیک لحظه سران را
شایسته ی هر دیده نباشد رخ دلبر
از نور کجا بهره بود بی بصران را
ای زاهد مغرور به تسبیح و به طاعت
تا چند زنی طعنه تو صاحب نظران را
از درد من شیفته آگاه کسی نیست
کز سر محبت چه خبر بیخبران را
آن بی خبران از من آشفته چه دانند
خود را نشناسند و ملامت دگران را
احمد ز نظر باک ندارد به ملامت
از طعنه کجا ننگ بود بی خبران را
اگر خود را نمایم آشکارا
یقین بینی جمال کبریا را
شجر در نطق آمد از زبانم
بگفت انی انا الله آشکارا
به موسی چون نمودم تاب خود را
از آن پرتو بگفت آنست نارا
نظر کن بر رخ خوبان سراسر
که تا دریابی اسرار خدا را
ز دریائیم و دریائیست از ما
مشو غافل و می دریاب ما را
به هر ذره نمودار خدائیش
عیان بنگر به هر ذره خدا را
نگر احمد به لوح عارض دوست
به چشم خود ببین سر خدا را
***
اسرار غیب دوش نمودار شد مرا
هر روز عشق جمله پدیدار شد مرا
گنجی که بود در تتق غیب در حجاب
اندر طلسم عشق نمودار شد مرا
در نهان که در تگ دریای عشق بود
اکنون ز فیض او همه اظهار شد ما را
هر صورتی که در نظرم گشت آشکار
آئینه ی جمال رخ یار شد مرا
حسن خدای آنکه نهان بود در تتق
ناگه پدید از رخ دلدار شد مرا
انوار حسن دوست به هر ذره ظاهر است
لیکن عیان به حلقه ی زنار شد مرا
می خواست احمدی که کند سر عشق فاش
اما دلیل شرع نگهدار شد مرا
***
تعبیه ایست بوالعجب پنجره ی وجود ما
طایر قدس می کشد زحمت تار و پود ما
مظهر جان عاشقان هست چو کعبه ی صفا
هست از آن به روی تو هر طرفی سجود ما
جمله صفات ایزدی هست به ذات ما عیان
بازنگر تو آن صفت در صفت شهود ما
روح مقدسی چسان عاشق دلبران شود
گر نکند جمال تو هر نفسی ربود ما
هست بقای احمدی چون به بقای ایزدی
چند دم از فنا زنی نیک نگر خلود ما
***
با خدائیم و شما را رهنما
در حقیقت من خدایم من خدا
آمدم در صورت انسان پدید
من شما را رهنما و پیشوا
بایدت از خود کنون بیرون شدن
تا یقین گردد تو را این ماجرا
تو خدائی نیک بین در خویشتن
نیست غیری در میان جز نام ما
گاه چون موسی روم در کوه طور
گاه چون عیسی شوم در مقتدا
گاه بر شکل دگر پیدا شوم
گه شوم ظاهر به شکل مصطفا
گاه تیغ کین شوم چون ذوالفقار
گاه گردم در لباس مرتضا
بوده و هستم و باشم بی شکی
نیک بنگر در ردای کبریا
احمدی در چشم ظاهر دیده است
در جمال دلبران نور خدا
***
ساقی سرمست یار آمده در جام ما
خویش شده آشکار کرده بشر نام ما
بلبل لاهوتیم از چمن کبریا
قید طبیعت شده پجره ی دام ما
ما نه در آن آشیان مسکن خود کرده ایم
در حرم کبریاست روضه ی اکرام ما
ما ز خودی مانده ایم در تتق احتجاب
کاش همی برفتد پرده ی اوهام ما
هست جمال احد
بر رخ احمد عیان
بر تو همه ظاهر است سنت احکام ما
***
جمال لم یزلی نقشبند کلک قضا
ز عشق کرده مصور به لوح عارض ما
هر آنچه در نظر آید جمال ماست در او
ولیک بهره ندارد دو دیده اعما
کجاست چشم خدابین که روی ما بیند
عیانست صورت ما در وجود این اشیا
اگر نهانست جمالش ز دیده ی کوران
جمال و پیکر او بین به چشم ما پیدا
شمول وحدت او هست در همه ذرات
به هر صفت که نمودار می کند حقا
گهی به صورت مجنون و گاه چون لیلی
گهی به صورت وامق گهی چنان عذرا
شعار احمد دیوانه است چرم و پلاس
لباس پادشهان نیست جز کلاه و قبا
***
بلبل از گل مطلب عهد وفاداری را
زانکه خود نیست وفا شاهد بازاری را
دل به هر جای مده یار وفا دار بخواه
آنکه او سر ببرد یاری و دلداری را
هرگز از شاهد گردنده نباید وفا
شاهد شوخ سزاوار نشد یاری را
شمع هر مجلس خود را مکن ای شاهد شنگ
از دل خویش بشو صورت بیزاری را
احمد از شاهد بی مهر وفائی مطلب
بلبل از گل تو مجو عهد وفاداری را
***
زاهدا پیشه مکن عادت خودرائی را
زانکه درمان نبود علت سودائی را
هرگز از شاهد گردنده مجو عهد وفا
که وفائی نبود شاهد هر جائی را
غره حسن مشو مهر و وفا پیدا کن
که ثباتی نبود حسن دل آرائی را
شهره ی شهر مشو مجلس هر کس مشتاب
با یکی باش و گزین گوشه تنهائی را
احمد از دلبر بیمهر بجو رسم وفا
طمع از کور مکن دیده ی بینائی را
چشم خدابین ندید غیر جمال خدا
نیست جمال خدا از نظر ما جدا
نیست بجز ذات او در همه عالم پدید
کور چسان بنگرد ذره و خورشید را
در نظر اهل حق هست یکی آب و موج
غرقه ی دریای جهل گرچه نشد آشنا
صورت زیبای او در نظر چشم ماست
در نظر حق ببین هست یکی بحر و ما
ناظر حق بین ما دیده ی احول نداشت
دیده ی احمد چو یافت نور از آن توتیا
***
منم در جمله موجودات پیدا
منم در کسوت آدم هویدا
منم جز من دگر کس نیست موجود
که ظاهر گشته ام در کل اشیا
مرا عارف محقق می شناسد
که گوهر را شناسد مرد دانا
هر آن ذره که در کون و مکانست
ز تاب من شده خورشید سیما
منم دریای هر موجی که بینی
نموداراست آن از عین دریا
من آن خورشید تا بانم که هر صبح
کنم هر ذره را خورشید اشیا
به نزد من چه کفر است و چه اسلام
چه دین مؤمن و چه راه ترسا
گهی بر صورت آدم پدیدم
گهی ظاهر شدم بر شکل حوا
گهی بر صورت لیلی و مجنون
گهی بر صورت وامق و عذرا
گهی دریا شدم آبی نمودم
گهی چون کوه گشتم گاه صحرا
نمودارم به هر شکلی که بینی
چه در اشیا چه اندر جمله اسما
ز کج بینی دو بیند مرد احول
به پنداراست یکتا مرد بینا
چو احمد در همه موجود گشته
یکی بین شد به فضل حقتعالی
***
ای رخ بیچون تو صورت معنی نما
وی لب میگون تو باده ی مستی فزا
در دو جهان نیست کس جز که همانست و بس
نیک ببین در همه صورت آن خودنما
گرچه معین بذات نیست بهر ذره ای
خاص تجلی او هست بهر شیئی نما
اهل بصیرت نظر گرچه به معنی کنند
نیست به راه طلب صورت و معنی را
روی حقیقت نما واسطه رادور کن
از رخ خود برفکن برقع تلبیس را
حسن تو عشاق را آینه ی وحدتست
روی تو مشتاق را پرتو نور خدا
نیک ببین ذات او صورت و معنی بهم
معنی صورت ببین در صفت این ادا
بست تجلی او در صفت احمدی
صورت احمد نگر در تقق کبریا
***
ای توئی گوهر ز بحر کبریا
موج سان هر بار می آید چرا
کس چه داند قطره را در موج بحر
قطره ای را کی بود این ماجرا
آشنایانت غریق بحر درد
عاشقانت مبتلا در هر بلا
ای ز تو پیدا و پنهان جملگی
از همه پیدا و نهان هر کجا
هر که واقف از رموز عشق شد
او شد اندر بحر وحدت آشنا
مبتلائی تو حریف یار عشق
هر زمان پیچنده اندر بوریا
هر که گوید رمزی از توحید صرف
بایدش بنهاد پا در جای ما
رنج و محنت از برای دوستان
گر سر این رنجها داری بیا
احمد از توحید می گوید سخن
لیک پنهان در لباس کبریا
***
ببین در صورت خوبان کمال حسن معنی را
مصور نیست بی صورت ظهور حقتعالی را
جمال حضرت ایزد تجلی کرد بر عاشق
که بی نورش که برباید دل اصحاب دعوی را
بیا بر طور عشق او اگر داری سر مردی
تو موسی وار در صورت تماشا کن تجلی را
همه اسرار ربانی تو دائم بین درین صورت
که ممکن نیست بی صورت جمال پاک موئی را
ظهور ذات معنی را تجلی نیست بی صورت
به نور معرفت بنگر تجلی طور موسی را
تو ذات احمدی بنگر محیط بحر آن معنی
ظهور آورد این معنی دمی احیاء عیسی را
***
ببین در صورت خوبان جمال پاک مولی را
که در صورت توان دیدن کمال حسن معنی را
جمال معنی ذاتش تجلی کرد در صورت
که نتوان دید بی صورت جمال حسن معنی را
ملایک سجده آورده به پیش آدم معنی
که اندر صورت آدم بدیده آن تجلی را
اگر در عارض خوبان نبودی طلعت معنی
چسان حاصل شدی اشکال باری اهل دعوی را
تو نقش احمدی یک یک همه از لوح دعوی دان
در این صورت توان دیدن جمال رب اعلی را
***
همه هستی نموداری سست از ما
همه یک یک هواداری ست از ما
هر آن حرفی که اندر لوح هستی ست
در آن حرفی و اسراری ست از ما
هر ذره که چون خورشید آید
در او نوری و انواری است از ما
چه حاجت فاش کردن سر خود را
که در هر کو چه ای داری ست از ما
مکن سر انا الحق فاش هر دم
که در هر گوش اخباری ست از ما
اگر مردانه ای پیش آور این کار
فروزان هر طرف ناری ست از ما
اگر احمد کند اسرار را فاش
مکن اعراض گو یاری ست از ما
منم در کل موجودات پیدا
منم در کسوت آدم هویدا
به ظاهر ذات من در جمله اشیاست
منم جز من نباشد هیچ پیدا
منم خود را به چشم خویش دیدم
به گوش خود شنیدم این سخن را
بهر صورت نمودم ذات خود را
گهی بر شکل آدم گاه حوا
بهر ذره که بینی هست خورشید
بهر قطره که بینی هست دریا
تو ذات احمدی را ذات حق دان
ز ذراتش آمده این جمله اشیا
***
کجاست چشم که بیند جمال بیچون را
که نیست دیده ی تحقیق احول دون را
مدد طلب ز دل عاجزان افتاده
که در خرابه بیابند گنج مدفون را
ز چشم احول کج بین مجوی این معنی
که درر ماد نبینی تودر مکنون را
چه عیب اهل صفا از طعنه جاهل
لعاب سگ چه مضر است بحر جیحون را
جمال دوست بهر جای گشته جلوه نما
که نقش صورت لیلی ست چشم مجنون را
هر آنچه در نظر آید جمال حق بینم
که خاطرم نگذارد طریق مشحون را
ز چشم احمد دیوانه چشمه ها برخاست
که چشمه های روانست آب جیحون را
***
ذوق من از دلربائی خوش همی آید مرا
عیش من از دلربائی خوش همی آید مرا
پادشاهی آمده در کسوت درویشیم
زین لباس پادشائی خوش همی آید مرا
گرچه اندر ملک معنی پادشاه مطلقم
بر درت اما گدائی خوش همی آید مرا
هر زمان بر شکل دیگر آشکارا می شوم
هر زمانی خودنمائی خوش همی آید مرا
ذات من آمد محیط جزو کل اندر عیان
لاجرم هر دم خدائی خوش همی آید مرا
صورتم یک قطره ای از بحر معنی خداست
با چنین بحر آشنائی خوش همی آید مرا
مالک الملک وجودم آمده در جزو کل
دائما این خود ستائی خوش همی آید مرا
هست بر صورت هویدا معنی جانی لطیف
زان مرا این جانفزایی خوش همی آید مرا
احمدی را از نظر بازی گشاده کارها
زان همیشه پارسائی خوش همی آید مرا
پیش رویت پارسائی خوش نمی آید مرا
وز سر زلفت رهائی خوش نمی آید مرا
چون مرا با تو وصال معنوی آمد بدید
صورتا از تو جدائی خوش نمی آید مرا
آرزو دارم که باشم بر درت همچون گدا
زین گدائی پادشائی خوش نمی آید مرا
خانه سوزانیم ما از آتش عشق درون
اندرین ره کدخدائی خوش نمی آید مرا
چند گوئی من کمال عشق دارم یا حبیب
رسم و رأی خود ستائی خوش نمی آید مرا
دیگران گویند از احوال خود با وی بگوی
راست گویم ژاژ خوائی خوش نمی آید مرا
دوستان گویند اندر زهد کوش ای احمدا
زینچنین زهد ریائی خوش نمی آید مرا
***
نکته حق گوش کن از مصطفا
کو بگفت این با علی (ع) مرتضا
از رموز هو معکم بالیقین
حق ببین و حق بدان در هر کجا
نحن اقرب را بخوان از بهر حق
گر کنی تو گوش دانی ماجرا
آشنای بهر وحدت گر شوی
ذات ما خود را نموده ذات ما
ذات ما اندر ظهور ذات حق
کی بود بی ذات عارض رهنما
تو رموز فقه فخری گوش کن
گشته ثم الفقه رمز مصطفا
مصطفا آمد به فقرم رهبری
مصطفا مخطوب شد با اینما
بالیقین یک ذات آمد هر دو کون
در تعدد نامها آمد جدا
هر کسی با هر کسی در التجا
من بسوی مصطفی در التجا
احمدی آمد نشان ذات حق
ذات حق را ببین تو اینجا بی ردا
***
آن امام الهدی ولی خدا
او هدایت دهد به اهل هدا
آن امام الیقین و مرشد دین
هادی و مهدی است و راهنما
او بحق است و حق زوی قائم
در زمان مکان به هر دو سرا
او بذات است واجب التعظیم
ذاتش آمد بری ز شرک و ریا
او منزه ز کفر و شرک بود
او منبّر ز ظلم و قهر و جفا
اوست گنج حقیقی اظهار
اوست بر حق بحق شده پیدا
او به حق است و حق زوی ظاهر
ظاهر و باطنش بود یکتا
او به حق قائم است و ذات و صفات
نه به عصرش کسی بود همتا
اربعینی گرفته بود آدم
تا که آمد بدو وصال بقا
سجده ها واجب است بر ملکوت
ز آنکه بر نور اوست نور خدا
مظهر نور اوست آدم هم
که بدانست جملگی اسما
هم ازو شد رموز عالم ملک
هم زوی شد ظهور این اشیا
مصطفی خاتم النبیین بود
جان او شد ز کفر و شرک جدا
گر نبودی طفیل او عالم
عالم و آدمی بدی به کجا
هم زوی نوح یافت کشتی را
که ز طوفان و غرق یافت نجا
گر نبودی دعاش شامل نوح
نوح کی رستی از بلای خدا
گر نگشتی خلیل را هادی
کی نجاتش شدی ز آذرها
حق رضا باد ز آل و اصحب او
که همه هادی اند و راهنما
رهبر علم و دین علی (ع) ولی
باب علم است و شوهر زهرا
از علی(ع) شد رموز این مرموز
از علی شد ظهور حق حقا
احمد از وصف شان چه شرح دهد
که جهان شد ز وصف شان املا
بنگر ز قطره آمد بحری محیط جویا
بشنو که موج دریاست دریا و موج دریا
مائیم نور مطلق از پرتو حقیقت
بگشای دیده بنگر انوار حقتعالا
گر پرده برگشائی هر سوره فنائی
هر طور طور وحدت مانند خر موسا
از تابش جمالش هر سنگ سرمه گردد
گر ذره ای نمایم از پرتو تجلا
در عالم حقیقت گردیده برگشائی
هر ذره آفتابیست هر قطره ایست دریا
ای طالب معانی احمد احد بدانی
حرفیست در میانه زین سر آشکارا
تو مرا جان و روانی چه کنم جان و روان را
تو مرا مایه ی جانی چه کنم سود و زیان را
چون من از خلق بریدم ز همه خلق رمیدم
نه عیانم نه نهانم چه کنم کون و مکان را
ز خودی چونکه برستم ز می عشق تو مستم
چون همه خویش شدستم چه کنم جمله جهان را
از ازل مست الستم از همه ی قید بجستم
به خدا صید شدستم چه کنم تیر و کمان را
چو من از خویش بگشتم همگی خویش بگشتم
چو دل از غیر تو شستم چکنم شرح و بیان را
احمد از خویش برآمد به سر عشق درآمد
چون درین کارگه آمد چه کنم امن و امان را
***
چه افتاد آن رفیق بی وفا را
که نفرستد سلام خشک ما را
نمی آید نسیمش در سحرگاه
مگر ره گم شدست باد صبا را
کسی باشد کزین سنگین بی مهر
پیامی آورد بهر خدا را
نه دستاویزنی پای گریز است
تحمل می کنم جور و جفا را
نباشد در دلش گهکاهی از مهر
نور از داز کرم این بینوا را
من اندر هجر او هر لحظه گریم
مگر یاد آورد این آشنا را
چه کم گردد به درگاه بزرگش
که وقتی یاد آرد این گدا را
پیامی هم نمی آید از آن یار
زهی حالی که آید پیش ما را
ز احمد یادنارد هیچگاهی
چه افتاد آن رفیق بی وفا را
آتشی در دل پدید آمد مرا از مهر رب
می زند در جان من هر سوی آن آتش لهیب
آتش آنکس را بود کز رب جدا ماند جدا
چون که آتش با منست زان من شدستم طلب
بلبل شیدا شدم اندر میان باغ وصل
با خروش و نعره و با های هوئی بس عجب
هر که می بیند مرا گوید که مجنونست این
زانکه جسم من شده عریان و هستم با طرب
کوی تو میدان من شوق تو چون چوگان من
این دل من هم چو صحن گوی بازان بی ادب
جان و دل را گوی کردم شد فدای مهر تو
دوسترا بیدوست چون آرام باشد روز و شب
گر زمانی مهر تو بیرون شود از جان من
فوت گردم ناگهان نیلی بپوشم زین سبب
گر بماند در دل من این محبت جاودان
خلد باشد خاک ما و شکر باد از این سبب
گر تو ای احمد همه توحید او گوئی رواست
تا گل توحید بشکوفد و بار آرد طرب
***
شاهد لاهوت ما مانده به زیر حجاب
گر بگشاید نقاب ذره شود آفتاب
دیده به حیرت رود کاین چه حجابست آه
دیده بغیرت فتد کای چه عجایب نقاب
آب شده عقل کل از نظر هستی اش
دید چو این حال را گفت یشئی عجاب
هاتف عنیبی عشق گشت مرا راهبر
ورنه کجا فکر را در ره او اقتراب
عارض تابان او مطلع خورشید عشق
گوشه ی چشمان او منظر خورشید تاب
لفظ درر بار او غیرت ابر بهار
نطق گهرزای او کاشف ام الکتاب
مطلع انوار غیب مخزن اسرار عشق
منبع آثار او مفخر اهل ثواب
حافظ احکام او ناظر اسرار غیب
کاشف مشکل گشا ساتر نور حجاب
ماه جمالش کمال نورده اختران
مهر کمالش منیر نورده ماهتاب
از دم عیسی نفس مرده بسی زنده کرد
هر سخنی کو بگفت گشت ز حق مستجاب
در نظرش هر دو کون ذره بودنی المثل
در کف دریای او قطره نما بحر آب
تخته ی اسرار غیب خوانده بدرس ازل
پیر جهان گیر بین آمده از حق خطاب
ای نظرت آفتاب ذره نگوید بتاب
ای نفست بحر عشق مدح چه گوید حباب
وصف رخت والضحی من چه سرایم صفت
مدح تو گفته خدا من چه کنم اضطراب
در کنف لطف تو برده چو احمد پناه
از کرمت در پذیر روی زوی برمتاب
***
چند توان بود نهان در نقاب
پرده برانداز و در آ از حجاب
پرده ی کونین بر افکن ز روی
خویش ببین صورت خود بی نقاب
پرتو انوار تجلی نگر
از رخ ما دیده زمانی متاب
شاهد گلرنگ در آئینه بین
ای رخ تو شاهد آئینه تاب
کحل یقین چشم چو روشن کند
پیش تو چون ذره بود آفتاب
وحدت او در تتق کثرت است
در همگی عین خطا و ثواب
احمد ازین خرقه برون آی از آن
چند توان بود نهان در نقاب
گر تو را حاصل شود یک ذره تاب
در درون خویش بینی آفتاب
گر شوی تو محرم اسرار غیب
حاصل آید مر تو را این فتحباب
سایه بی خورشید تابان کی بود
سایه را بنگر که شد خورشید تاب
نور خورشیدی تو در هر ذره ئی
ذره را می بین و از وی رخ متاب
گر برون آید ازین تاریک میغ
ذره ها بینی ز هر سو در شتاب
احمدی را بنگری مست و خراب
گر گشاید یار او از رخ نقاب
***
مست جام شوق یارم روز و شب
زان خمار اندر خمارم روز و شب
چون نصیب من می صافی نشد
درد نوش و درد خوارم روز و شب
گر ببارد تیغ خونی بر سرم
جان ببازم سر نخارم روز و شب
گر خورم از جام عشقش جرعه ئی
خویش را بر دار دارم روز و شب
هر چه می بینم جمال روی اوست
ز آن به هر سو در نظارم روز و شب
سر ز جیب عشق او چون برکشم
دامنش را چون گذارم روز و شب
روز و شب هستند دایم بی قرار
من ز عشقش بی قرارم روز و شب
تا شبی دیدم جمال روی او
در هوایش انتظارم روز و شب
تا مگر روزی بگوید کای فلان
دست بسته بنده وارم روز و شب
در هوای عشق او چون تیر و میغ
قطره های خون ببارم روز و شب
تا گدائی می کنم بر درگهش
بر جهانی شهریارم روز و شب
اشک خونین میچکد از دیده ام
زآن همیشه زار زارم روز و شب
حالتی دارم عجب زآن آشنا
غرقه و اندر کنارم روز و شب
آتش عشقم چنان افروخته
گاه نورم گاه نارم روز و شب
***
مهر مهر دلبری در جان ماست
جان ما در حضرت جانان ماست
هر کجا دردیست ما را در دل است
هر کجا زخمی است آن بر جان ماست
پادشاها نیم و ما را ملک نیست
لاجرم لاف گدائی شأن ماست
گر بصورت ما گدائی می کنیم
گنج معنی در دل ویران ماست
گر کسی برهان طلب دارد ز ما
نور حق در جان ما برهان ماست
اسب همت را چو در زیر آوریم
هر دو عالم گوشه ی میدان ماست
تا شدم از جان غلام درگهش
یاد وصلش هر سحر مهمان ماست
با وجود این چنین هستم ضعیف
در بساط معرفت جولان ماست
جنت پر انگبین و شهد و می
بی جمال دوست شورستان ماست
هشت جنت پیش ما ویرانه ای ست
همچو گلخن جای بی عقلان ماست
دیده ی یعقوب نابینا شده
در فراق یوسف کنعان ماست
این زمین پست و این چرخ بلند
برقرار از همت پیران ماست
هاتف غیب از حرم آواز داد
گفت لقمان سرخسی زان ماست
تا ز عشقش ذره ی در جان بود
نهر جیحون دیده ی گریان ماست
احمدا سر را فدا کن در رهش
سر فدا کردن ره یاران ماست
***
هر که دعوی عشق وی کرده است
عیش خود را به تیغ پی کرده است
هر که خورده است شربتی از عشق
مست گشته مگو که می خورده است
زهر عشاق خوشتر از شکر است
نه از آن شربتی که کی خورده است
عاشق از زهر نوشد آن شکر است
نیست شهدی که نخل قی کرده است
چند گوئی که توبه کن از عشق
عاشق از عشق توبه کی کرده است
نکند ز هر کار بر عاشق
آن تمام است کو به وی کرده است
احمدا اندر او هوئی کن
زانکه او های و هووی کرده است
بس که جانم ز تمنای رخ یار بسوخت
دل هر سوخته ای بر من افگار بسوخت
من که در آتش عشق تو گرفتار شدم
هر کجا پای نهادم در و دیوار بسوخت
آتش عشق تو در مدرسه بگذشت دمی
اهل آن مدرسه در حالت تکرار بسوخت
خواستم شرح غمت را به قلم بنویسم
آتش اندر قلم افتاده و طومار بسوخت
احمد جام ز انفاس تو گوید سخنی
همچو منصور اناالحق زده بردار بسوخت
***
بپرسیدند یارانم به کرات
چه نسبت این ره کفر و خرابات
بگفتم بشنوید ای جمله یاران
فقیه و عالم و قراء و سادات
خرابات است نفس ما حقیقت
فزون از صد هزارش هست آفات
همه اسباب فقر اندر ره ماست
که آوردم ز اخبار و روایات
خرابش کن که تا گردی سرافراز
خرابی را جزا باشد ز جنات
همه دنیا خرابات است بیشک
که در وی سر بسر آید خرافات
نبد کعبه سزای روح سید
که در وی بت نهاده بود بالاست
چگونه دل سزای فطرت اوست
که در وی بت فزون آمد ز سومات
درون خانه را خالی کن از بت
پس آنگه روی آورد در مناجات
وگرنه زین سخن احمد چه سود است
که بینی سخره ی شیطان و طامات
***
دادند یکی رطل می ام وقت مناجات
خوردیم که آمد بسرم بوی خرابات
گفتیم به دنیا ز خرابات چه بهتر
می خوردن وتن باختن و گفتن طامات
احرام گرفتیم و مجاور بنشستیم
شد صنعت ما اینکه برستیم ز حیرات
اکنون بخرابات مغانیم و خرابیم
آزاده ز هر فسق تکالیف عبادات
یک رطل کشیدیم و شدیم عالم فانی
در رطل دوم نیز فرو گشت سماوات
ای دوست نمانده ست کنون همره ما هیچ
در باخته شد هر چه که بدهمره مامات
جان و دل و تن ماند از آن نیز بریدیم
در خاک فگندیم همه فخر و مباحات
حالا می نوشیده ی احمد می وصل است
عمری که تلف شد بجز این نیست کفارات
***
ای دریغا خواجه مرگ اندیش نیست
عمر خواجه پنجروزی بیش نیست
غره برسیم وز رست و ملک و مال
التفاتش هیچ با درویش نیست
خواجه پندارد که دارد حاصلی
حاصل خواجه بجز اندیش نیست
خواجه جام نوشدارد گو بنوش
هیچ نوشی در جهان بی نیش نیست
صورت آرایست این صورت پرست
می کند و تری ولی معنیش نیست
هر که آمد هر که آید بگذرد
این جهان محنت سرائی بیش نیست
دیگران رفتند ما هم می رویم
کیست کاین منزل ورا در پیش نیست
احمد جامی تو را پندی دهد
عاقبت آن را که دنیائیش نیست
هر که را روی در نکو نامی است
طمع عاشقی وی خامی است
چند گوئی که عشق نام نکوست
نام نیکوی عشق بدنامی است
گام بر گام زن تودر ره عشق
کام اول جزاش ناکامی است
رو تو بد نام باش در ره عشق
کاین سعادت همه ز بد نامی است
رو که تو مرغ دام و دانه نئی
چونکه طبعت ز تندی و خامی است
مرغ او بوسعید ابوالخیراست
وان دگر با یزید بسطامی است
در خرابات عشق کی پرسند
که حجازیست خواجه یا شامی است
ابتدای ورا دو راه آمد
کز خواص است خواجه یا عامی است
احمدا مست باش در ره عشق
تا بدانند کاحمد جامی است
***
هر که امروز از پی حق پا به نفس خود نهشت
کی شود فردا معطر جانش از بوی بهشت
تا ز قرب حق ترا اکرم آید جهد کن
خر من آنکس را مسلم شد که او تخمی بکشت
با ازل کاری نداری امتثال امر کن
آیه لا تقتطو را حق ز بهر ما نوشت
ای بسا خود بین ز مسجد سوی دوزخ می رود
وی بسا مسکین که شد ناگه بهشتی از کنیشت
دولت دارالنعیم و صورت حوران خوب
کی توانی یافت آخر با چنین کردار زشت
مرحبا آن را که اندر عمر خود یک صبحدم
خاک پا و سجده گاه از آب چشم خود سرشت
حال آدم بین بصورت احمد ژولیده سر
کز پی یک لذت ایزد از بهشت او را به هشت
***
نخواهم کرد قرآئی و طاعات
تماشا می کنم اندر خرابات
زمانی نرد بازم با حریفان
زمانی مهر ورزم با نواسات
گهی شه رخ زنم بر نطع شطرنج
گهی شه پیل بینم گاه شه مات
هر آن گامی که باشم در خرابات
به نالم همچو موسی در مناجات
قرائت در نمازم گاه بینی
گهی می بر کف و خوانم تحیات
خراباتی خرابی دوست دارد
نخواهد کرد گیتی را عمارات
پدر در خم خمرم وقف کرده است
سبیلم کرده مادر در خرابات
ایا احمد بدستت جز حدیثی
نمی بینم دگر به زین علامات
***
منزل ما جای خاص و عام نیست
مستی ما از سبو و جام نیست
ما بیک دم قصد منزل می کنیم
احتیاج ما به اسب و گام نیست
جز کمند زلف یارم در جهان
عاشقان را پای بند و دام نیست
عشق می ورزی در اول پخته شو
عشقبازی کار مرد خام نیست
صبح صادق بر دمید از جای ما
صبح جان عاشقان را شام نیست
احمدا تو ترک نام و ننگ کن
در طریق عشق ننگ و نام نیست
***
قلاش خراباتی گشتم ز می عشقت
دستار و کتاب من در خانه ی خمار است
با ما ز مسلمانی کم گوی تو ای خواجه
زین سان که شدم عاشق ز اسلام مراعات را
زهد و ورع و تقوی ننگ آمده ام یکبار
در باد فنا دادم هر زهد که پندار است
از حال من مسکین ای خواجه چه پیری
زین حال کسی پرسد کآماده درین کار است
دوشینه سحرگاهی می آمدم آوازی
کای زاهد صد ساله زهدت همه زنار است
بر درگه آن دلبر می باش تویا احمد
باشد که یکی روزی گویند تو را بار است
***
هر که او دیده ی راهست و امین حرم است
شربتش آب حیات است و به عالم علم است
دل او عین حیات و سر او نور هدی
ملک و انس و پری جمله ور اخدام است
سخنش راحت روحست و غذای بدنست
صنعش جود و سخا و کف او همچو یم است
از ملک برده سبق هر که در وجود و سخاست
در صفات بشریت ز پر پشه کم است
روح وی روح حیات و جسدش ربانیست
در دلش گنج محبت بسرش تاج جم است
همتش باز علو همت و نفسش به ثری
مرغ و ماهی و وحوش سبع و طیر سست
بنگر خلوت ناز و بنگر سر و نیاز
ظاهر و باطن او جمله زبانست و قم ست
گشته معجون محبت ز سرش تا به قدم
گرچه لحمست و عظامست و عروقست و دم ست
گر از آن قوم کسی با سوی احمد نگرد
بشناسد کز جان ست و ثبات قدم ست
***
تو را چون من همه عالم غلام است
مرا عشق تو در عالم تمام است
همه شاهان و خوبان جهان را
قد تو دانه و زلف تو دام است
شراب وصل تو خوردن حلال است
دمی بی یاد تو بودن حرام است
نه در مسجد گذارندم ز رندی
نه در میخانه کاین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
غریب و عاشقم آن ره کدام است
نه مسجد خواهم و میخانه ای یار
که مسجد دانه و میخانه دام است
چو احمد از دل و از جان به هر سوی
همیشه بر در مردان غلام است
***
آتشی زد در دلم سودای دوست
عقل و هوش از من ستد غوغای دوست
تا شدم از هستی خود بی نصیب
لاجرم گشتم چنین شیدای دوست
تا شدم از خلق عالم بی خبر
پیشه کردم نعره و هیهای دوست
نیست کارم جز شراب عاشقی
نیست رأی و همتم جز رای دوست
هر دو عالم با دل و جان شد فدا
تا شدم مخمور و ناپروای دوست
گفتم ای دل این چه بحر است کاندر او
اوفتادم گفت این دریای دوست
اندر این دریا بود دری یتیم
اندرین بحر است سرو سودای دوست
رو در این دریا تو غواصی بکن
تا توانی خورد شربت های دوست
احمد راه ملامت را گزین
در سلامت نیست راحتهای دوست
***
این کار فقیران که بسی کار عظیم است
فقر ازل کار ابد یار و ندیم است
هر گونه فقیر است ره عشق پیوند
در حرص و هوی مانده و از خلق به بیم است
همواره دل و جان فقیران بسوی دوست
بر دوست فدا کردن جان کار سلیم است
آیا تن مسکین چه کند بیدل و بی جان
کاین کار نه یکروز همه عمر مقیم است
این فقر نه دل برده همه رحم و مروت
بیداد کند بر دل و بر جان نه رحیم است
هر کس که نرفته به ره فقر چه داند
هر عاشق فرزانه بداند که یتیم است
خوار است تن عاشق بیچاره به نزدش
دل با طرب و شادی تن سخت سقیم است
نه بیم ز سلطان و نه بخشایش برخود
نه در ره دنیا و نه در راه نعیم است
مشکل سرو سودای فتاده ست به احمد
جز عشق بدل نیست خداوند علیم است
***
ز معبدگاه شد سوی خرابات
که گشته سیر از زهد و عبادات
لباس زهد قرائی برون کرد
به خاک افگند زهد و علم طاعات
نه نام و ننگ و نه کفر و نه اسلام
نه قرائی نه زهد و نه کرامات
به اول در کار نطع بنشست
ببازید آن دو کون و گشت شه مات
ندیم خود ملامت کرد و افلاس
ز جام نامرادی کرد اوقات
از آن می خورده گشته مست و مدهوش
در آن مستی در آمد در مناجات
گهی زاری و خنده گاه نوحه
گهی نعره کشید تا سماوات
خراباتش مبارکباد احمد
به این راحات راه عشق حالات
***
راحت جان ما ز راحت هوست
خلعت ما یقین و خلعت هوست
دل ما خرم است و جان زنده
شادی و انس ما به حضرت هوست
نازش هر کسی بود به کسی
نازش و عز ما به طاعت هوست
بس کسانی به عالم از ما پیش
کو گرفتار حرص و فرقت هوست
مبتلا هر کسی به شیی دگر
تن ما مبتلای خدمت هوست
جای شادی و جای نعره مراست
در دلم معرفت ز حیرت هوست
طاعت احمدا ربود اندک
خوش همی باش کز ارادت هوست
در دل نگاه کردم دل جمله جای تست
جان را بیازمودم دیدم هوای تست
این جان و دل عزیز از آن شد به نزد من
کاین عز هر دوشان به حقیقت برای تست
یاران چو خواستم دل و جان و روان و تن
گر صد هزار جان مرا در فدای تست
گشتم غلام این دل وجان را رها شدم
این در هوای دیگر و آن در ثنای تست
دل را چگونه دل شمرم این عجب نگر
دل رفت از میانه همه خود لقای تست
چون دوست آرزو کنم وسوی دل شوم
اکنون حیات روح و دلم در وفای تست
عقلا کجا شدی و به حیرت چرا شدی
دل گشته آینه و جلا در رضای تست
در آینه نگه کن و مقصود خود ببین
بس شکر این تو راکه به جمله عطای تست
مفریب احمدا دل خود را به این حدیث
چیزی طلب مکن که بجز در رضای تست
***
پرسید ز من دوست که فقرت به چسانست
او را چه خبر دانی و او را چه نشانست
از خوف و رجا یا غم وصل از غم و هجران
از علم و عمل جویم و او را چه مکانست
گفتم که چه پرسی و چه جوئی ز ره فقر
آنکس که فقیر است از او فقر نهاست
این فقر یکی برق از آن عالم باقی است
از دیده دل نیز برون جای بیانست
چون جای صفاتش نبود و نیست چه گویم
معنیش عیان بینی این فام و عیانست
مرغی ست که صیاد ندانست شکارش
بودش نه به خلقیت و موتش نه به جانست
نور است غذای وی از آن عالم علوی
انسش به دم وصل اگر عین عیانست
تا بر دل احمد بوزیده است نسیمش
سعد است از آن روز و شبش روشن از آنست
گر تو گوئی کوی ما را پاسبان نیست هست
یا تو گوئی راه ما را حد پایان نیست هست
یا تو پنداری که اندر کوی ما عشاق نیست
صد هزاران واله و حیران به جانان نیست هست
خاک کوی خود بخون عاشقان بسر شسته ایم
ظن مبر کآن خالی از دیت و تاوان نیست هست
کشتگان عشق ما را خود دیت باشیم و بس
یا تو گوئی بر سر آن حور و غلمان نیست هست
نیک اندر کوی ما هر کس بغیری بنگرد
یا تو پنداری سرای تیرباران نیست هست
خون دل از راه دیده سیرت عشاق ماست
ذره ای زان گر تو گوئی فخر جانان نیست هست
کوی ما جمله سراسر پر بلا و آفت است
یا تو گوئی جان وی پر سوز جانان نیست هست
احمدا تا کی چو پروانه سوی آتش روی
گر تو پنداری که در دل داغ نیران نیست هست
***
گر تو پنداری که ما را چشم حیران نیست هست
یا ز بیم فرقت تو چشم گریان نیست هست
یا دل ما ساعتی خالی شده از درد عشق
یا زمانی بر دل ما داغ هجران نیست هست
یا دل ما گر کسی را دیده جز در روی تو
آن نظر بر ما اگر گوئی که تاوان نیست هست
خلق عالم آفرید ایزد ز بهر دوستی
یا به این گفتار می گوئی که برهان نیست هست
مذهب جان و روان و غیرها در باختیم
تا ز شرع آید همین فتوی که فرمان نیست هست
خاک کوی ما همه پر خون صدیقان ماست
نفسهاشان بر سر آن کوی قربان نیست هست
آتشی از عشق ما اندر دل عشاق ماست
گر تو گوئی آن فزون از صد هزاران نیست هست
ما غلام خاک کوی آنکه دارد زو دوا
گر تو گوئی عشق او را دردمندان نیست هست
احمدا تا چند گوئی عشق و درد عاشقی
عاشقان را گر تو گوئی خو برویان نیست هست
***
کمال عاشقی عجز و نیاز است
نه جای خواجگی و کبر و ناز است
هر آن عاشق که هست از پاکبازان
همه کردار او عین نیاز است
اگر عاشق به مسجد در نیاید
همیشه جان عاشق در نماز است
نماز عاشقان سریست پنهان
کسی داند که او دانای راز است
بشستند عاشقان دست از دو عالم
زبان خلق بر عاشق دراز است
اگر در بند جانی و جهانی
مشو عاشق که این مردم گداز است
به کوی عشاقان کمتر گذر کن
که راه عاشقان دور و دراز است
یقین احمد جامی چنین است
که عاشق درد و عالم سرفراز است
باده ی صاحبدلان را جام نیست
روز هجر عاشقان را شام نیست
عاشقان را در زمین و آسمان
بی می و معشوق و عشق آرام نیست
کام می خواهی مکن دعوی عشق
عاشق آن باشد که او را کام نیست
پخته شو از آتش عشق ای پسر
عشقبازی کار مردم خام نیست
کشتگان عشق را اندر بهشت
خوبتر از عشق حق انعام نیست
می کنی دعوی عشقش و تو را
روی زرد و پشت همچون لام نیست
همچو مجنون عاشق دیرینه را
چشم بر لیلی و بر انعام نیست
خویشتن را قید کن در دام عشق
نیست عاشق هر که اندر دام نیست
منزل عاشق برونست از دو کون
جای او بغداد و مصر و شام نیست
در طریق عشقبازی احمدا
خویشتن بینی و ننگ و نام نیست
***
هر چه گفتگوی خلق ست آن ره عشاق نیست
عشق اندر علم و فضل و دفتر عشاق نیست
بیخ عشقش از ازل رسته و شاخش از ابد
عاشقی بی سنگ اغیار اندرین آفاق نیست
از نسیم عشق او بوئی بهر جا بروزید
ماه و خورشیدش منور چون دلش براق نیست
هر که وی از سوز عشق و نور او بی بهره ماند
نیست محرم اهل صحبت را و او جز عاق نیست
اهل معنی را همه اهل جهان نامحرم اند
در حقیقت محرمی اندر همه اطباق نیست
تا ز عشق او رسد بوئی به جان عاشقی
او سعید هر دو عالم گشت از فشاق نیست
عاشقی همچون درختی باردارد شوق عشق
این شجر را تکیه بر عرش ثری و ساق نیست
هر که را اندر ازل شرب محبت داده اند
جز شراب عاشقی جان ورا ارزاق نیست
هر چه جز معشوق باشد در جهان نامحرم است
اندرین معنی کسی را باده ی انفاق نیست
احمدا گفتار تو نا اهل را افسانه ای ست
منکران عشق او را شیئی جز افراق نیست
***
صبح فیروزی برآمد باد نوروزی بخاست
اول صبح است برخیز آخر این عالم فناست
سر برآر از خواب غفلت گوش هوشت باز کن
ناله ی کر و بیان بشنو که در اوج سماست
ماهیان در بحر با تسبیح و مرغان در هوا
کوه و دریا و درختان جمله با حمد و ثناست
شاخه ها سر در سجود آورده از موج هوا
هر زمین و برگ و میوه جمله در ذکر خداست
آخر ای فرزند آدم غفلتت چندین چراست
گور منزلگاه تو و مالک الموت از قفاست
آه از تلخی جان کندن و از تنگی گور
آه از آن راه خطرناکی که اندر پیش ماست
دل درین زندان سر او عالم فانی مبند
کاین جهان بر روی آب و عمر چون باد هواست
یاد کن زان ساعتی کاندر دل خاکت کنند
مونس تو مار و مور و همدم تو اژدهاست
از میان خار خشکی بر دمد گلبرگ سبز
از میان سنگ خارا برگشاده چشمه هاست
شهسوار راه عشق ذوالجلالی احمدا
ای ز قالبها رمیده منزل تو کبریاست
***
منزل عشق از مکانی دیگر است
مرد معنی را نشانی دیگر است
آن فقیرانی که این ره می روند
هر یکی صاحبقرانی دیگر است
دل چه بندی در جهان بی وفا
کاین جهان را هم جهانی دیگر است
عشق را در مدرسه تعلیم نیست
کانچنین علم از زبانی دیگر است
عقل کی داند که این رمز از کجاست
کاین جماعت را بیانی دیگر است
در دل ویران هر بیچاره ای
شاه را گنج نهانی دیگر است
دل خورد زخم وز دیده خون چکد
کانچنین شست از کمانی دیگر است
کشتگان خنجر تسلیم را
هر زمان از غیبت جانی دیگر است
ساقیا خون جگر در کاسه کن
کاین شراب از زخم خانی دیگر است
در سر بازار صرافان عشق
زیر هر داری جوانی دیگر است
در بیابان وصالش روز و شب
ریزه سنگی کاردانی دیگر است
احمدا تا گم نگردی هوشدار
این جرس از کاروانی دیگر است
***
آئینه ی دوستی دل ماست
بر فرق وجود منزل ماست
کردیم سلام بر خلایق
این راه کلید مشکل ماست
از خلق چه باک و گفته هاشان
کو راهنمای قابل ماست
هستیم ز هست و نیست فارغ
در مقصد صدق محمل ماست
ما را عدم و وجود یکسان
جان داده بدست حاصل ماست
فقری که به جذب ز اول آمد
تا عین حیات بر دل ماست
جز مهر غذای جان ما نیست
این خوردن و خواب در گل ماست
احمد ز حدیث فقر تاچند
کاین قیل و مقال قابل ماست
هرگزش شادان مباد آن کو بمهرت شاد نیست
جان وی خرم مباد آن را که یادت یاد نیست
هر کسی یادی گرفته بر هوای یار خویش
هر که جز یاد تو گیرد او بجز در باد نیست
جان و دل هر ساعتی بر یاد او بر کف نهیم
یاد او غارت کند گوید که اینجا داد نیست
گر هزاران جان بود بادا فدای دوستی
جان فدای دوست کردن نزد ما بیداد نیست
عشق سلطانیست قاهرجان و دل غارت کند
غارتش را شکر باید کرد هم فریاد نیست
ای مسلمانان بما از عشق تا کی سرزنش
اندرین شهری مگر خود هیچ کار افتاد نیست
عشق خواهم گفت تا هستم و باشم دائما
عشق او کم از حدیث بیژن و فرهاد نیست
احمد اگر عاشقی مشنو حدیث این و آن
کی بود عاشق کسی کز مردمان آزاد نیست
***
ای مسلمانان مرا بر عاشقی انکار نیست
در ره مهر و محبت قلب من بیمار نیست
عشق دریای عظیم و مهر او در و گهر
بحر مجرم نیست ما را گر دری شهورا نیست
کلبه ی بیطار هرگز بر نتابد بوی مشک
زانکه در وی چوب و عود و نافه ی تاتار نیست
هر که عاشق نیست با تقوای مخلص کی بود
نیکتر از راه عشق ابرار نیکوکار نیست
عشق با هر کس نسازد نیست جایش هر دلی
منزل و جاه و قرارش جز دل احرار نیست
عشقباز حضرت حق است و دل شد صید او
باز را با یازدارد صید هیچ اصرار نیست
هیچ کس هرگز ندیده باز مردار می خورد
قوت وی هر جا دلی باشد که او مردار نیست
هر کسی چیزی خورد عشقش جگر با دل خورد
عشق او جز جان و عقل و تن کشی خونخوار نیست
احمدا تا در نبازی جان و دل هم مال و جاه
در حقیقت یک قدم را اندرین ره یار نیست
بشنو تو ز رازدل از راز پیام دوست
کاین شربتی مهرم افتاده بدام دوست
سرمست شراب او مخمور و خراب او
افتاده به باب او وامانده به دام دوست
چون فضل تو پیدا شد جان از دل شیدا شد
با دوستی یکتا شد گشتیم غلام دوست
از خلق بری گشتیم مانند پری گشتیم
چون کبک دری گشتم بر گرد خرام دوست
از شوق همی جوشم احوال همی پوشم
بسیار همی کوشم از وصل قیام دوست
تا بو که وصال او با جود و جمال او
یابیم کمال او گردیم به کام دوست
جویای رضای او جان کرده فدای او
در کوی وفای او مقصود سلام دوست
چونست دل احمد در خرمی بیحد
چون دست زند بر دست بر شرب نیام دوست
***
دلبرا شب جمالت را صفائی دیگر است
ناظران را بالقایت التقائی دیگر است
ز اقتباس روی همچون آفتابت دمبدم
شمع مجلس را به نقد امشب صفائی دیگر است
از رخ گلگون و زلف و سنبل پرتاب تو
گلستان حسن را نشو و نمائی دیگر است
عالمی در قامت سرو تو گشته مبتلا
چشم فتانت چه گویم من بلائی دیگر است
در کدام آب و هوا پرورده اند آن خوب را
شهر خوبان را مگر آب و هوائی دیگر است
ای که صاحب قلب را از دیگران نشناختی
سر به جائی می نهی که قبله جائی دیگر است
احمدا فانی شو و در عشق او مردانه باش
در حقیقت نیستی را خود فنائی دیگر است
درد تو آسایش جان و دل است
مرهم نوش دل بیحاصل است
صد هزاران غم بود بر جان من
یاد تو کشاف هر یک مشکل است
یاد تو مانند تو شیرین بود
یاد دنیا هم چو زهر قاتل است
در حقیقت یاد تو آید بکار
ما سوی الله فانی است و باطل است
یاد تو شمع شب افروز دلم
غیر تو ماننده ی خاک و گل است
هر که گویا ذکر مولا را بود
بیگمان هم عالم است هم عادل است
هر که شد دیوانه بر عشق خدا
آنچنان دیوانه عین عاقل است
احمد جامی تأمل می کند
گر تأمل می کند بر ساحل است
***
کسی کز صحبت شیطان برید است
تمام روز و شب بروی چو عید است
ازین میدان برد گوی سعادت
کسی کز خوف حق پشتش خمید است
شود ایمن ز وسواسات شیطان
کسی کز نقش شیطان او رمید است
بود فال کسی فرخ که این دم
ز نقش شید و شوخ خود رهید است
مبارک باشد آن دم مؤمنی را
که مرغ جانش از دنیا پرید است
ز تن بگذشت و مال اندر رهش باخت
بهشت جاودان بی شک خرید است
به گلزار و نعیم جاودانی
در آن دم مرغ روح وی چرید است
نخواهد روی بخت و دولت اینجا
کسی بر حلقه ی مردان رسید است
ز قول احمد جامی کسی کو
ستاند حصه ی دایم سعید است
***
بندگان خاص را با یاد او خوش راحت ست
مقبلان درگهش را ذکر او خوش نعمت ست
دولت و عزت اگر خواهی بجو در بندگی
بنده گیش با همه هم دولت و هم عزت ست
تا توانی تن مده بر راحت دنیا تمام
کانچه می بینی همه سودای خام و محنت ست
گر به عشرت بگذرانی ای برادر عمر را
از پس عشرت تو را صد گونه رنج و زحمت ست
مرد درگاه خدا در حیرت از روز پسین
غافل و نادان همیشه روز و شب در عشرت ست
احمد جامی اگر فارغ نشیند یک زمان
اندرین مجلس بصدق آن کس ز اهل حشمت ست
***
عاشقان را به جمال تو به غایت نظری ست
نظری هست و لیکن نه به روی دگری ست
جان بدادیم و خریدیم بجان وصل تو را
جان ما در نظرت گرچه کمینه حقری ست
روی خوبت به من خسته مسکین بنمای
که مرا از سر کویت بضرورت سفری ست
بر لب لعل شکر بار تو من همچو مگس
می نشینم که مرا آرزوی گلشکری ست
روی چون ماه تو در صورت جانهاست عیان
گرچه حسن و رخ تو آینه ی بی بصری ست
جان احمد به کمانخانه ی ابروی تو گفت
گر تو را تیر و کمانیست مرا هم سپری ست
***
ای دل سرمست من هوشیار گردی عاقبت
وی تن پر خواب من بیدار گردی عاقبت
ای جوانی طبع من تا چند خواهی کار کرد
زین همه روز اجل بیکار گردی عاقبت
قول نیکان و احادیث نبی را نشنوی
روز محشر واقف اسرار گردی عاقبت
تندرستی را غنیمت دان تو ای جان عزیز
ناگهان ای بیخبر بیمار گردی عاقب
ترک کن از یار و مال ای عمر خود کرده تلف
زانکه روزی آخرش بی یار گردی عاقبت
سینه ی خود را بروب از کینه و بغض و حسد
ورنه روزی ای جوان چون مار گردی عاقبت
گویمت با ما نشین تو ترک ما را می کنی
عاقبت در خاک آئی خوار گردی عاقبت
احمد جامی دمی از اختیار خود گذر
گر توانی این چنین مختار گردی عاقبت
***
ای جوان سست عهد از ما بریدی عاقبت
رو به سوی دانه ی خو آوریدی عاقبت
گفته بودی نگسلم پیوند عمرت بعد ازین
شد شکسته زانکه با دیو آرمیدی عاقبت
گر نمی کردی نظر یکدم بسوی دانه ای
بی گمان از دام شیطان می رمیدی عاقبت
ترک از بیع و تجارت گر تو می کردی هلا
جنت و حور و قصورش می خریدی عاقبت
من گمان بردم که تو از بایزیدستی فزون
چون نگه کردم بصورت بایزیدی عاقبت
هر زمان گوئی که من هرگز نگشتم مست حق
چون شدی کز خمر یک جرعه چشیدی عاقبت
پنبه ی غفلت اگر بیرون رود از گوش تو
آن زمان الهام حق را می شنیدی عاقبت
گر یقین میشد تو را آن حال و قال کار تو
جای اشک از چشمهایت خون چکیدی عاقبت
سالها این خانه را شستی به آب تو لیک
چون تأمل می کنم از دل پلیدی عاقبت
سینه ار شسته شود ز آلایش دنیای دون
مرغ روحت در فضای حق پریدی عاقبت
از حفیض نفس اگر پرواز سازد روح تو
بی گمان در قاب قوسینش رسیدی عاقبت
احمد جامی اگر حق پرده بردارد ز پیش
از تأسف جیب خود صد جا دریدی عاقبت
***
زین دو روز عمر ما را جز ضلالت هیچ نیست
نقد عمر از دست رفته جز خجالت هیچ نیست
ور بگوئی نام حق را بی حضور حق یقین
زینچنین گفته تو را غیر وبالت هیچ نیست
دل مبند اندر جهان و باغ و ملک ای بی خبر
کانچه بینی در حقیقت جز خیالت هیچ نیست
زر به روز موت از حق مر تو را باشد حجاب
چون گشائی چشم دل سنگ و سفالت هیچ نیست
مال دنیا جمع کردی لیک اندر گور تو
چون جدا گردی ز وی غیر سؤالت هیچ نیست
زین همه گفت و شنودت در مجالسهای وعظ
اسم و رسم و عادت قال و مقالت هیچ نیست
وعظ من گر بشنوی از خوف محشر وارهی
ار نداری گوش غیر از گوشمالت هیچ نیست
عمر تو هفتاد باشد در عمل یک ساله ای
ای دریغ از زندگانی غیر سالت هیچ نیست
گر بخوانند آیتی احمد نداری گوش و هوش
در دلت از یاد حق غیر ملالت هیچ نیست
***
رفت آن شب تاریک و بشد صبح سعادت
آورد به من باز یکی درد و عنایت
بدمید از آن درد یکی بوی وصالش
افکند درین جان و تنم نار محبت
زان نار محبت دل من گشته به فریاد
کاین چیست که آورد بمن خواب محبت
برخیز از این خواب که این کار نه بازی است
این ره نتوان رفت به مکاری و حیلت
آنان که نرفتند فرستند به نزدش
از چاه برآرند و نشانند به ملکت
این دولت عارف بود از فضل خداوند
این خلعت و این معرفت و جود و سخاوت
ای احمدی از فضل خداوند همی ناز
منگر سوی دنیا و رواندر سوی جنت
***
کافری جز در میان تاب زلف یار نیست
جامه ی گبری بجز آن نرگس خونخوار نیست
ما مسلمانی به روی یار خود درباختیم
گشته از اسلام را با کفر و ایمان کار نیست
طیلسان را گرد گردان جرعه و باده بیار
جز خدا مر عاشقان را در جهان دیار نیست
عاشقی دشوار می دان تا که باشی یار خود
چون ز خود بیزار گشتی عاشقی دشوار نیست
ور نئی بیزار خود هر چند گوئی عاشقم
عشق بیزار است ز آنکس کو ز خود بیزار نیست
صبر و بینائی و زور و ضرب باید عشق را
عشق کار ما نباشد زان که این هر چار نیست
نیستی و عاجری با خلق نیکو پیشه کن
کاندراین درگه بحر این جمله را بازار نیست
در غم عشق تو احمد رو بدیوار آورد
راز دل گفتن به کس جز گفتن دیوار نیست
***
راه وصلش چون روم چون نیست منزلگه پدید
حلقه بر در چون زنم چون اندرو دیار نیست
ما چو میزان تغیه ا میان برداشتیم
با یهود و گبر و ترسا و مسلمان کار نیست
خون صدیقان بپالودند و این ره ساختند
جز به جان رفتن درین ره یک قدم را بار نیست
چون در این دریای ژرف و بیکران افتاده ایم
گر برون بردیم جان ار جز طفیل یار نیست
رازها دارم نهان اندر درون قلب خود
آه از این نامحرمان که زهره ی گفتار نیست
گفتگو تا چند این دعوی بی معنی کنی
زان که این دادی بپای هیچ دعویدار نیست
یک قدم بر نفس نه و آن دگر در کوی دوست
هر چه بینی نیک دان با این و آنت کار نیست
دلق کهنه پوش و گرد کهنه پوشان کن طواف
زان که کهنه پوش هیچش بادی استکبار نیست
گر دلم در عاشقی عاجزشود عیبش مکن
بذر بی نقصان ورز بی غش و گل بیخار نیست
دل اگر از عشق او رو سوی دیوار آورد
راز دل گفتن به کس به از در و دیوار نیست
احمدا تا در نبازی مال و جاه و جان و تن
هرگزت در عشق کامل دولت طیار نیست
***
الاعینی حماک الله چه خوش چشمان تو مست ست
بزیر دام زلف تو هزارن تیر در شصت ست
تو را چون ماه نو ابرو تو را چون مشک تر گیسو
دهن بگشا سخن می گو که لبها شکرو شهدست
سر زلف تو همچون گل بناگوش تو چون سنبل
زبان بگشای چون بلبل اگر عهد بشکست ست
چو می خواهی که برخیزی هزاران فتنه انگیزی
اگر خون دلم ریزی بریز اینک که در دست ست
ندیدم من به مثل تو به زیبائی و رعنائی
سر خوبان عالم را بزن پائی که افگنده ست
ایا احمد بسی مستی که در خونم کمر بستی
تو را مستی نه ز امروزست کز روز ازل مستست
***
یاد الله تاج وافر ماست
راحت از نام دوست مفخر ماست
تا که توحید بر زبان من است
قیصر و ترک و روم چاکر ماست
چون به یاد تو سربرافرازیم
جنت عدن و خلد بر در ماست
تا به توحید او همی نازیم
کاو کریم و رحیم و اکبر ماست
در جهان فخر بیش ازین چه بود
زانکه خیرالبشر پیمبر ماست
قاب قوسین گشت معراجش
روز محشر لواش بر سر ماست
هر که را در دل است ازو کینه
بر دل و دشمنش چو خنجر ماست
آن وصی رسول و ابن عمش
که علی نام و شیر و حیدر ماست
آن دو سبط نبی حسن و حسین
دیده ی ما شبیر و شبر ماست
دین پاک وره نبی را گیر
سنتش هادی است و رهبر ماست
زینهار از طریق دی مگذر
زانکه اعدای او مسخر ماست
راه احمد نه راه محض بود
فضل مولا لباس مغفر ماست
***
رسیدم من به دریائی که موجش آدمی خوار است
نه کشتی اندر آن دریا نه ملاح این عجب کار است
چو آبش خون جمله دیدم بپرسیدم از آن دریا
به دل گفتم نمان اینجا گذر باید که ناچار است
ندا از حقتعالی شد که تو از جان نمی ترسی
هزاران جان مشتاقان درین دریا نگونسار است
ز عزت کشتی ای باید ز قدرت نردبان او
ز خدمت لنگر سنگین که راه فقر دشوار است
اگر خواهی زایشان شو و از کرده پشیمان شو
یکی مرد خدا خوان خداجویان بسیار است
الا ای احمد جامی سخن با فهم مردم گوی
که نه اندر جهان یاری که عالم پر ز اغیار است
***
از عشق هر آنکس که کند توبه گناه است
زیرا که غم عشق و بلا دیدن راه است
بی دیده ی حق چو نتوان رفت به راهی
هر کس که به ره رفت نه او دیده ی راه است
توحید تو بی دیده بود شرک معین
بی گفته ی توحید ثناگوی سیاه است
افکار وصالش بجز از رقص دگر نیست
ز اغیار تحیت چو دلوی که به چاه است
گر بر ره توحید روی عشق بباید
توحید تو با عشق چو خورشید چو ماه است
مخلص نشوی هرگز و هشیار و موحد
هر چند امامی و تو را تاج و کلاه است
گر عشق میسر نشود سخت اسیری
وامانده ز مقصود و گلیم تو سیاه است
احمد تو ز عشاق مشو دور به هر حال
والله ز عشاق شدن دور گناه است
***
تا عشق تو ای دلستان بر من منازل کرده است
بالین من از خون دل خونین و پر دل کرده است
روزم چو شب ها تیره شده از فرقت دیدار تو
غوغای حسن روی تو قلبم چو بسمل کرده است
سودای تو هر شب نگر خواب از دو چشمم درر بود
عیش و خوشی با عشق تو بسیار مشکل کرده است
از تنگی دل نعره و فریاد ها بالا کنم
هجران و فرقتت مرا بسیار بی دل کرده است
ماننده ی مجنون شدم اندر غم لیلای خود
عشقت خرد و هوش را برده است و باطل کرده است
از عشق تو دائم به هجر از وصل تو دائم فراق
ماننده ی بلبل به گل ما را چه مایل کرده است
چندین رو داری چرا بر قلب مسکینم جزا
مانند آن خیل عرب کاهنگ یرقل کرده است
هم جان و مال و عقل و دین هم هوش و فکر و خواب و خور
بر ما سپاه عشق تو بردن معجل کرده است
احمد تو در عشقش مدام تا چند نالی روز و شب
حیران شدی ز آن که تو را در عشق قابل کرده است
***
هر که را از عشق مولا در دل او شور نیست
این یقین میدان که او جز مرده دل یا کور نیست
گر کسی را دینی دون چشم دل بی نور کرد
اتقیا و اولیا اجسامشان بی نور نیست
در همه ایام بینا می گرفتی دست کور
قائد این ره کنون جز مرد عور و کور نیست
با چنین قائد نمی دانم کجا منزلگه است
اندر این ایام منزل هیچ به از گور نیست
راه دین از رهنمای دین خرابی آورد
رهنمایان طبعشان جز طبع موش و مور نیست
گر کسی را فضل او از چاه ظلمت برکشد
خلق را با وی بجز جنگ و جدال و شورنیست
زین گروه کور و نابینا نفور ای همدمان
زر معنی بی عیار و صیرفی جز کور نیست
چون توانی رست احمد زین گروه غافلان
چون تو را اسب کمیت و سبزه خنگ و بور نیست
***
ای عمر و روزگارت بر تو شده غرامت
حاصل نشد تو را هان از عمر جز ندامت
نادر بود که چون تو با این چنین عملها
از دست مکر شیطان ایمان بری سلامت
تو در بهار دنیا تخم فساد کشتی
زان در خزان عقبی حاصل بری ندامت
بآزردن خلائق رو کرده ای همیشه
آنگه تو را چه نفع است از پوشش کرامت
وقتی سماع مطرب گوشت نهاده بر دف
گر می کنی تو خود را وقتی چو دال قامت
احمد ز جام وصلت یک جرعه گر بنوشد
تا روز حشر دارد سرزیر این غرامت
***
آن خداوندی که پیدا جمله اوست
بر لباس ما هویدا جمله اوست
صورت دیوانه ی مجنون ببین
واله و مجنون و شیدا جمله اوست
آشکارا شد به هر نقشی عیان
خود نهان و آشکارا جمله اوست
نحن و اقرب خوان افلا تبصرون
خود نکو بنگر که با ما جمله اوست
در ره وحدت تو را دیده گشاد
توتیای چشم بینا جمله اوست
کسوت و کون و مکان و هر چه هست
اندرین کسوت هویدا جمله اوست
ذره ی ذرات جمله کاینات
موجها دریا و دریا جمله اوست
کرده موسی را کلیم خویشتن
لیک موسی ید و بیضا جمله اوست
وحدت اندر کثرت آمد چون پدید
پس نکو بنگر که یکتا جمله اوست
هر کسی در صورت دیگر پدید
کرد پیدا لیک پیدا جمله اوست
داده زیبائی به روی دلبران
گر بدانی خوب و زیبا جمله اوست
احمدا سودای او شد سودمند
زانکه اندر سود و سودا جمله اوست
***
ای شب گیسوی تو روز نجات
خاک پایت چشمه ی آب حیات
گرو راهت توتیای چشم دل
عقده ی زلف تو حل مشکلات
لفظ شیرین تو راح روح دل
ذات مقصود تو جمله کائنات
ذات پاکت مطلع نور خدا
پرتو نورت محیط جلمه ذات
شربت تشنه دلان اقوال تو
راحت دلخستگان رمز نکات
هو معکم سری از اسرار تو
لی مع الله نکته ای از واردات
باد از قهر تو دائم بی قرار
کوه از حلم تو دائم با ثبات
شکر لطف تو در هر نی روان
چاشنی فیض تو در هر نبات
عقل از درک کمالت مختصر
ز آنکه وصفت نیست اندر مدرکات
از زره آب چشمه ی اخلاق تو
آبروئی یافته نیل و فرات
ملجأ بیچارگان خاک درت
هر زمانی در حیات و در ممات
یا شفیع المذنبین ارحم لنا
یا رسول الله اشفع معصیات
احمد دیوانه را سودای تست
ای شب یلدای تو روز نجات
***
آنکه در کسوت بشر پیداست
صورت بی مثال دلبر ماست
این همه آینه که می بینی
خود نمودار طلعتش بر ماست
چون مسمی یکی ست یک بین باش
گرچه ظاهر تعدد اسمات
تاب خورشید کی تواند دید
هر که او را دو چشم نابیناست
موج دریا یکیست و دریا موج
زود دریاب کاین سخن دریاست
مثل هر شیئی را تفاوت نیست
عکس هر چهر واصل او ساو است
هر که را نیست وحدت ایمان نیست
اهل ایمان آنکه یک گویاست
گوهر شبچراغ را قیمت
چه شناسد کسی که او اعماست
چشم کج دیده راست کی بیند
زانکه هرگز ندیده احوال راست
یار ما را چو نیست انبازی
صورتش بی مثال و بی همتاست
سر پنهان چه آشکار کنم
لیک موج سخن ز شورش ماست
بلکه آهسته گویمش در گوش
هر چه بینی بدان که جمله فداست
چند گویم تو را حقیقت سر
عاقلان را کفایت از ایماست
لب ببند از بیان کشف و رموز
که بسی صف ز احمقان اینجاست
پیش نا اهل کشف کردن سر
رنج ضایع و کشف نکته هباست
محتسب گر کند به من دعوی
گوید از کشف دین بیان اینجاست
گردنش بشکنم به یک لاحول
گویم ای بوالفضول این چه هواست
سالها در نقاب بغض و حسد
ذات تو در خداع و مکر و دغاست
هر که را آرزوی جانبازیست
گو بیا جان و دل برای خداست
اندرین راه او بقا یابد
که سرش سوده ی سمند فناست
چون فنا را به خویش راه دهی
در فنائی رسی که عین بقاست
جلوه ی دار هر زمان بینی
چون اناالحق زبان تو گویاست
نی بنا و نه فرش می خواهد
هر کجا مرد حق و اهل صفاست
هر چه بینی جمال حق می بین
خود جمال تو حق چنین آراست
حرف توحید حاصلت گردد
مثل مه می شوی تو بی کم و کاست
نیست در ذات او شکی بیشک
که توئی ذات حق چو بینی راست
مرد معنی که اهل معنی شد
صورت ایزدی بخود در خواست
در حقیقت تو راست هستی حق
که ازینجای جمله نشو و نماست
خاک راه تو توتیای بصر
گرد و خاک تو سرمه ی اعماست
گرد میدان تست آب حیات
فیض جودت همیشه روحفزاست
صحن میدان تست روی زمین
طاق ایوانت گنبد اعلاست
نکته ای از زبان من این است
کاشف سر من رو اعلاست
تا ندانی که سر سه آمده ای
هستی او به ذات تو پیداست
سر مرموز لی مع اللهی
راز مکتوم از تو در انباست
گنج پوشیده بوده ای ای دوست
از وجود تو راز در صحراست
می نماید جمال در پرده
لیک در صورت تو خود آراست
شور وی در جهانت افگنده
هر طرف بنگری همین غوغاست
خویش پنهان و شور او پیدا
یا رب این یا رب این چه خوش اداست
عاشقان هر طرف به رسوائی
داده جان کاندرین نقاب چهاست
گاه بر صورت ملک اظهار
گاه بر شکل آدم و حواست
گاه مانند لیلی و مجنون
گاه با ساز و امق و عذراست
دوست هر جامه که گرداند
پیش اهل نظر همان زیباست
آشنایان لجه ی توحید
دست و پائی زنند کاین دریاست
سر توحید می کنم اظهار
احمد اینجا به جمله عین خداست
***
دلا از جان جدایی مصلحت نیست
گدا را پادشائی مصلحت نیست
تو از بیگانگان بر بند دیده
بغیر از آشنائی مصلحت نیست
به کوی عشقبازان می ندانی
که هرگز خودنمائی مصلحت نیست
سر خود را تو در راه وفا باز
که در سر بی وفائی مصلحت نیست
به ملک عشق دایم پادشه باش
که شاهان را گدائی مصلحت نیست
دلا مرغ اسیر عشق اوباش
که از دامش رهائی مصلحت نیست
همیشه احمد دلخسته می باش
که از این غم رهائی مصلحت نیست
***
هر آنچه در ورق کاینات مکتوب است
مثال صورت عشاق و نقش محبوب است
به خامه ی ازلی نقشبند دست قدم
نگاشت صورت خود را به آنچه مطلوب است
تعدد است بصورت یکی ست در معنی
دو دیده احول و کج بین که چشم معیوب است
خطی که بر رخ خوبان کشیده اند از عشق
اشارت ازلی با عبارت خوب است
ز صفحه ی دل موجود نقش اینجا نیست
ولیک عقل رکیک است و هوش مسلوب است
ز چشم احمد بنگر جمال دوست عیان
که خوض خاطر غواص نیک مرغوب است
***
هر آنچه در نظر آید جمال یار دروست
هر آنچه می نگرم من کمال یار دروست
به هر نمونه و نقش جمال مه رویان
مگر به دیده معنی خیال یار دروست
به هر جمال که بینم کمال یار است او
به هر کمال که بینم جمال یار دروست
معیت ازلی چون بذات موجود است
به هر وجود که بینی وصال یار دروست
به حال احمد دیوانه کی رسد عاقل
که یار او همه حال است و حال یار دروست
***
آن شاهد خوشخوی که در خلوت جان است
از چشم خدابین رخ زیباش عیان است
در عارض خودبین و همی باش خدابین
چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است
هر ذره که بینی همه خورشید مصفاست
بر قطره که بینی همه دریای روان است
چون گفت شجرانی اناالله به تقحیق
پس در همه موجود نگر جمله همان است
گر جان عزازیل بد آگاه ازین سر
دانستی از آن سجده که آدم به چه سان است
در معنی وحدت نظر افتاد ملک را
در سجده نمودار شد آن سر که نهان است
در پرتو انوار تجلی جمالش
احمد چو کلیم است که بر طور لسان است
***
چشم شوخت که ز مستی ره مستان زده است
شورش اندر جگر باده پرستان زده است
سوزنش اندر دل پروانه چه میداند شمع
آتشی در جگرش شمع شبستان زده است
از فغانهای من گمشده داده است نشان
مرغ شبخوان که در باغ و گلستان زده است
از دل سوخته و ناله ی عشاق گو است
هر نوائی که سحر بلبل بستان زده است
ساغری از لب میگون تو بیچاره دلم
بیخود از خویش شده در صف مستان زده است
بلبل از زخم سرخار چو اندیشه نکرد
زان سراپرده ی خود را به گلستان زده است
احمد از مستی خود چون که نمی آرد هوش
چند رطلی ز کف پیر خمستان زده است
***
جمال لا یزالی طلعت ماست
ردای کبریائی صورت ماست
به هر جا هست نقش کبریایش
جمال با کمالش طلعت ماست
به هر باغی تماشای رخ اوست
که در هر باغ سرو قامت ماست
به هر ذره نمودار است ظاهر
به هر شکلی هویدا کسوت ماست
اگر چشم خدابین را گشائی
ببینی در دو عالم رؤیت ماست
چرا عاشق نگردد روح قدسی
که اندر روی خوبان زینت ماست
زر از احمدی کس را خبر نیست
که آن جانان و جان در خلوت ماست
***
از قصه جمال تو هر سو حکایتی ست
از نکته ی دهان تو هر دم روایتی ست
وصف دهان تنگ تو گفتن نه حد ماست
لیکن به هر زبان ز دهانت حکایتی ست
جز چشم عشق را نبود حد و غایتی
هر چیز را که هست در او حد و غایتی ست
گفتم که جان من ز فراقت به لب رسید
گفتا به عشق دادن جانت هدایتی است
بختم نه آن کند که شود وصل روزیم
ما را ز بخت خویش به هر کس شکایتی ست
از غایت جمال تو منزل نشان تست
هر جا که در کلام حق از حسن آیتی است
احمد ز دوست چند شکایت کنی مدام
کز دوست از برای تو هر دم عنایتی ست
***
هر دو عالم اندرون خرقه ی چرمین ماست
نور قدسی تافته از جبه پشمین ماست
از پلاس چرم ما را معنی دیگر نمود
معنی صورت نگر در خرقه ی چرمین ماست
در ازل اندر گلم تخمیر عشقش کرده اند
زان نفخت فیه من روحی همه در طین ماست
عشقبازی جانگدازی رندی و آشفتگی
این همه آئین و اسلام و شعار دین ماست
معنی و صورت همی بینم به لوح کائنات
آری این معنی همه در دیده ی حق بین ماست
تا چه بازیها همی آرد برون آن شاه ما
او نکو داند چها در مهره فرزین ماست
احمد از اسرار الانسان سری سالها
می بگوید چون نگویم کاین همه آئین ماست
***
ای تویی مقصود کل کاینات
ذات تو موجود در جمله ی صفات
نیست جز ذات صفاتت در جهان
نیست هر گز بی صفاتت هیچ ذات
آمده در صورت آدم پدید
اهل معنی راست واضح این نکات
گر بدانی خویش را در اصل کار
بر تو گردد آشکارا واردات
در همه اشیا حقیقت را بدان
زانکه مشهود ست در هر شاهدات
اندرین کثرت همه وحدت نگر
تا شود آسان بتو هر مشکلات
در حقیقت مطلقا احمد حق ست
ای توئی مقصود کل کاینات
***
ماه بی مهر، مهربانم نیست
چکنم بخت هم عنانم نیست
خواستم آنکه حال شرح دهم
شرح غم قابل بیانم نیست
درد دل با که گویم ای یاران
دردمندی چو در جهانم نیست
خلق گویند صبر کن در سوز
چکنم صبر در روانم نیست
صبر از روی خوب نتوان کرد
چون توان کرد در توانم نیست
کشتی صبر غرق گشت و هنوز
قلزم شوق را کنارم نیست
دوستان کار من ز حد بگذشت
از شما شفقتی به جانم نیست
در جهان هیچگه نبوده وفا
یا که بوده است در زمانم نیست
جان من در فراق شد بیرون
هیچ رحمی ز دوستانم نیست
خلق گویند یار یار فلان
هرگز از بخت این گمانم نیست
چون من آشفته و سراسیمه
در زمین و در آسمانم نیست
عیش و راحت نصیب من نبود
چونکه از چنگ غم امانم نیست
احمد از درد خویش نالی چند
دردکش چون ره فغانم نیست
ای دریغا که یار یارم نیست
هیچ رحمی به روزگارم نیست
دست و پائی همی زنم ز فراق
دوستان دوست دوستدارم نیست
سوخت از آتش فراق دلم
یک نظر بر دل فگارم نیست
گفتم ای دوستان مرحمتی
گفت این رسم در دیارم نیست
مفلس و بی زرم ندارم زور
که بجز ناله های زارم نیست
میخورم باده ی فراق مدام
که از او خط جز خمارم نیست
جهد کردم ولیک سود نداشت
وندرین کار بخت یارم نیست
غم به جانم فرو گرفت تمام
ای دریغا که غمگسارم نیست
شفقتی کن گدای کوی توام
چون بغیر تو شهریارم نیست
بنده ام خواه لطف خواهی قهر
بخدا هیچ اختیارم نیست
هیچوقتی دلت بمن نکشید
بر درت هیچوقت بارم نیست
غرق دریای غم شده احمد
چکنم یار در کنارم نیست
***
ای دل وفا و عهد از اهل وفا گذشت
نام وفا ز صحبت اهل صفا گذشت
از درد و غم بمیر و ز کس مرهمی مجوی
زیرا که درد و محنت ما ز انتها گذشت
از سوز دل چو سوخته شد خرمن سپهر
آه دلم ز پرده ی این نه سما گذشت
این درد را دوا به صبوری توان گیرند
چون صبر نیست طاقت ما ازدوا گذشت
ای دل دوای درد هم از درد می طلب
درمان چو درد گشت عذاب و بلا گذشت
تیغ بلا بفرق من آمد ز دست هجر
کارم به جان رسید امید از شفا گذشت
سیلاب غم ز موج بلا به سرم رسید
طوفان محنت است که بر آشنا گذشت
احمد وفا مجوی ز یاران بی وفا
مهر و وفا چو از همه اهل صفا گذشت
***
آن تیر جگرسوز چو در سینه رسیده است
خوناب دلم از طرف دیده چکیده است
حال دل بیچاره ی خود را به که گویم
کز محنت و اندوه چهار بخ کشیده است
دل سوخته گشته است از این شعله که برخاست
همچون دل من خسته در این دهر که دیده است
در دهر بجز زهر نصیب دل ما نیست
کاول دل ماتمزده این زهر چشیده است
احمد نتوان گفت غم خویش به یاران
بیگانه کجا در خور این گفت و شنیده است
***
با درد بمیر چون دوا نیست
با درد بساز چون شفا نیست
مرغ دل ما اسیر درد است
یک لحظه ز دام غم رها نیست
غرقاب شدم ز اشک خونین
افسوس که هیچ آشنا نیست
بیچاره طبیب گشت عاجز
زین درد که قابل دوا نیست
گفتند دواست بس به عالم
گفتم چکنم نصیب ما نیست
هر روز و شبم رود به تیمار
شام و سحرم ز غم جدا نیست
کس چون من مستمند مسکین
دیده است کسی که مبتلا نیست
چون رسم مروت از جهان رفت
در هر که نگه کنی وفا نیست
ما خود ز حیات سیر گشتیم
در دیر فنا بجز بقا نیست
این قصه و درد با که گویم
کس محرم رازهای ما نیست
مردیم در این فراق و اندوه
در رنج و بلا چو انتها نیست
چون دید حکیم طالع من
فرمود به بخت این ذکا نیست
بیهوده مدان تو آه عاشق
آه دل عاشقان هبا نیست
یا رب شب من سحر ندارد
این صبح مرا دمی ضیانیست
این درد مرا به وی که گوید
چون محرم راز ما صبا نیست
این بیخ وجود ما بر افتاد
در شاخ وجود ما نما نیست
هر چند به غم سپر گرفتیم
این تیر بلا ز ما خطا نیست
تن ده به قضا و باش خرسند
دانی که ستیزه با قضا نیست
گر لطف و کرم امیدواری
این جز به عطای پادشا نیست
شاهی که دو کون بنده ی اوست
در جمله جهان جز او خدا نیست
از غیر خدای شو مبترا
چون شرک به ذات او روا نیست
خواهم که ز خلق گوشه گیرم
در صحبت خلق جز وغا نیست
هستیم به کوه ودشت و صحرا
چون مرد خدا بی بلا نیست
ایام به کام دشمنان است
کس را سر دوستی بما نیست
سیلاب شده است اشک خونین
لیکن بر دوست ماجرا نیست
ما را به همه بلا پناهی
جز حضرت پاک کبریا نیست
احمد تو بدان که در دو عالم
جز فضل خدای رهنما نیست
***
بازم نظر فتاد به جائی که مشکل است
جانم ز دست رفت ندانم چه حاصل است
بی صبر و بی قرار نه آرام و نه سکون
نه دل بدست ما و نه آرام در دل است
گفتن نمی توان و نهفتن نمی توان
والله که آرزوی دلم سخت مشکل است
گفتم حذر نمایم از صحبت بتان
دل گفت دست چند زنی پای در گل است
ای ساربان مهار مکش اشتر مرا
یار عزیز و جان و دل من به محمل است
نوش تو ای طبیب مرا نیست آرزو
بی دوست هر چه هست مرا زهر قاتل است
عمر عزیز آن که بر آریم با تو دم
عمری که بی تو می رود آن عمر باطل است
از غایت ظهور عیانست ذات او
احمد جمال دوست به چشمت مقابل است
***
ای خالقی که مظهر ذات تو کاینات
در جمله ی صفات نمودار توبه ذات
مقصود جمله عالم و آدم توئی و تو
والله که غیرینست درین جمله کاینات
در هر چه بنگری تو در این عالم فنا
قائم به ذات تست ولی با همه صفات
دریا و موج را تو یکی دان بهر صفت
احوال کجا رسد به سر غور این نکات
گر آشنای حضرت حقی بخود ببین
در خویشتن نگر که توئی مایه ی حیات
اسرار حق ببین و بدان در همه جهان
احمد تمام اوست چه در موت و چه حیات
***
حکایتهای زلف او دراز است
که تا در زیر هر موئی چه راز است
بگفتم راز زلفت باز جویم
بگفتا قصه ی زلفم دراز است
تو را از آتش من نیست سوزی
دل و جانم همیشه در گداز است
چو چنگم قامت از چنگ غمش شد
نمی دانم در این پرده چه ساز است
مرا خواهد کشد خواهد نوازد
که آن دلدار دانم بی نیاز است
گدا را گر همه عالم ببخشند
ولیکن همتش در حرص و آز است
ره عشق حقیقی احمد این است
به نزد دیگران راه مجاز است
***
عاشقی و بینوائی کار ماست
بینوائی نیست گر او یار ماست
رهبر عاشق درآمد در رهش
هر چه جز عشق است از آن عار ماست
جان ما جان نیست او جان منست
جان و دل ایثار کردن کار ماست
عشق اندر کوی جانان مشکل است
جان دهی در راه او پندار ماست
کار ما عشق است باکس کار نیست
هر چه جز عشق است آن انکار ماست
دل ز مسجد شد کنون در کوی دوست
کعبه و بتخانه بین هنجار ماست
نیست چون احمد در این دوران کسی
مقصد ما عشق آن دلدار ماست
***
فضای هر دو عالم سایه ی ماست
قبای کن فکان پیرایه ی ماست
من آن خورشید تابانم که امروز
جهان جلمه سراسر سایه ی ماست
سریر لا مکان و ذره ی عرش
درین ملکت کمینه پایه ی ماست
فنا و مفلسی و عجز و تجرید
به راه نیستی سرمایه ی ماست
براه فقر احمد باخت خود را
پلاس و چرم ژنده مایه ی ماست
***
ای لا مکان طرف مکان که جویمت
در هر دو کون نیست نشان از که جویمت
در کل کائنات محیطی بذات خویش
سرگشته ام که در دو جهان از که جویمت
گه در فنا مطلق وگه در بقاء محض
در حیرتم که من ز میان از که جویمت
از کس چه جویمت که منم ذات صرف تو
چون یافتم تو را به گمان از که جویمت
پیدا بذات خویش نهانم بذات خویش
پیدا چو ذات اوست نهان از که جویمت
احمد توئی خدای اگر بنگری یقین
چون ذات تست شرح و بیان از که جویمت
***
زهی راهی که آن ره بی نشان است
نهان می بین که او اندر نهان است
چه می جوئی تو در بالا و پستی
که بیرون از حساب این و آن است
گمانت کی به آنجا راه یابد
برون از فهم و از وهم و گمان است
تو نیکو بین توئی در کل عالم
چه این حاصل شدست مقصود جان است
ایا احمد برون راه هیچ منگر
که سر هو معکم زان یبان است
***
بر در کعبه چو تو را بار نیست
جای تو جز بر در خمار نیست
هر که نشد محرم این راز عشق
در روش این راه سزاوار نیست
کبر و حسد جمله حجاب تواند
لیک در این راه چو پندار نیست
گر تو بخواهی که به خود دررسی
رو تو در این راه که بسیار نیست
پرده ی خود را ز خودی برفگن
راه دلت جز ره دلدار نیست
احمدی از چشم بدر کن حجاب
در دو جهان بین که بجز یار نیست
گوهر عشقت ز کان دیگر است
تیر شوقت از کمان دیگر است
طایر قدسی که از طالب رمید
نیک بنگر ز آشیان دیگر است
مرغ جان از آشیان پرواز کرد
زانکه این مرغ از مکان دیگر است
هر که از شمشیر عشقت شد شهید
زندگی او را به جان دیگر است
هر که چون منصور شد سرمست عشق
بر سر دارش فغان دیگر است
تیر عشق او که بر جانم رسید
از کمان پهلوان دیگر است
احمد جام از شرابش مست شد
کین شرابش از دکان دیگر است
***
جمال لا یزالی بر رخ ماست
کمال حسن او در جمله اشیاست
بیبن در صورت ما ذات حق را
بموج و سجر بین کان جمله دریاست
به چشم خویش بنگر ذات پاکش
حقیقت ذات حق اینجا هویداست
تو ظاهر بین جمال خودنما را
کمال حقتعالی جمله اینجاست
لباس لن ترانی هست او را
به ظاهر ذات او در جمله اسماست
حدیث هو معکم گوش میدار
رموز نحن اقرب بر تو ایماست
بجز تو در جهان چیز دگر نیست
محیط جمله ذات حقتعالی ا ست
نکو دریاب اگر آگه رزاهی
بذات خویش وی در جمله اشیاست
تو ذات احمدی بین ذات او را
بمعنی ذات وی در جمله اشیاست
ای صورتت نشان خداوند اکبراست
ذات خدای بین که بصورت مصور است
حسن و جمال تو همه اوصاف ایزدی است
ای صورتت بمعنی الله اکبر است
در کائنات حسن رخش جلوه می دهد
ای حسن تو بصورت و معنی برابر است
در هر طرف جمال خداوند ذوالجلال
اظهار کرده حسن به عالم منور است
والله که غیر نیست بمعنی چو بنگری
در صورتت ببین که بمعنی چه خوشتر است
ذات خدای چونکه بصورت شد آشکار
انسان تماثلی ز خداوند اکبر است
نور خدای بر رخ آدم و آدمی است
نورش محیط ذره ذرات مظهر است
این رمز و این نکات ز اسرار مصطفی است
احمد ز پیرویش به عالم چه خوشتر است
***
احمدی را جمال اعیان است
گر از دیگران نه پنهان است
در تماشای اوست نرگس ما
زان که رویش چو لعل و مرجان است
هر که آگه نشد ز معنی دوست
نقش دیوار و روی بی جان است
کشتی عقل کی تواند رفت
اندر آن ورطه که نه پایان است
سر این راز چون شود مکشوف
خارج از شرح و بسط و امکان است
احمدی سر دوست می گوید
در همه حال درد وی آن است
ای که بر روی تو عالم مبتلاست
ذات تو در کسوت آدم چراست
روی تو در پرده و دائم نهان
حسن تو اندر ردای کبریاست
چون یکی باشد بحار و موجها
در میان ما جدائی از کجاست
صورت دم به معنی نازبین
در لباس آدمی ذات خداست
ذات پاکت هست در هر ذره ای
زان به هر ذره همیشه این صفاست
نیست پنهان ذات وی از چشم ما
ذات او دائم بمعنی خود نماست
خودنمائی می کند احمد به خلق
چون بدانی خودنما آن یار ماست
***
سرمست رسید و جام بر دست
در حلقه ی ما نگار سرمست
دیوانه شدیم از جمالش
عقل از سر ما چو باد برجست
برخاست قیامت اندر آن دم
کاو آمد و در میانه بنشست
از تیغ کرشمه خون ما ریخت
از تیر مژه دل و جگر خست
آرام و قرار برد از ما
صبر از دل خسته رخت بربست
گفتیم یکی کنار و بوسه
گفتا دگر آرزوت هم هست
چون احمدی از شراب توحید
سرمست رسیده جام در دست
***
صد هزاران عالم و یک آفتابی بیش نیست
در همه جام جهان بین جز شرابی بیش نیست
در تعدد هست موج و بحر را نامی جدا
این همه یک یک ظهور ذات آبی یبش نیست
جمله موجودات ذات پاک حق آمد یقین
لیک اندر اهل عالم جز خطابی بیش نیست
هر زمان گفته سخن با خویشتن از راز خود
این همه پیدا و پنهان جز جوابی بیش نیست
از کتاب نص توحید آنچه می بینم همه
جمله آنها یک حروفی از کتابی بیش نیست
در ظهور کاینات و اصل معنی می نگر
این همه عالم که بینی جز سرابی بیش نیست
چیست ای عالم که می بینی نشانی بی نشان
این همه از بحر هستی جز حبابی بیش نیست
ای که هستی را تو می دانی ظهور ذوالجلال
این همه صورت نموده یک نقابی بیش نیست
احمدی آمد حجاب جان جانان احمدی
در گذارم جان که این هم جز حجابی بیش نیست
***
آنکه می آید بهر صورت عیان پیداست کیست
آنکه وی در صورت جان شد نهان پیداست کیست
آنکه او بهر تماشا می نماید جلوه ها
ظاهرا در جمله عالم شد عیان پیداست کیست
آنکه در هر صورتی آمد برون شد جلوه گر
آنکه آمد در لباس جان و جان پیداست کیست
آنکه در هر صورتی آمد عیان در کائنات
شد عیان پیدا و پنهان در جهان پیداست کیست
چون محیط زیر و بالا آمد آن دلدار ما
در همه عالم نشان بی نشان پیداست کیست
احمدی در هر لباسی می نماید ذات خود
وانکه در هر کسوتی شد هر زمان پیداست کیست
***
از دیدن جمال تو هر دم حیات ماست
این حسن دلفریب تو الحق چه دلرباست
در کائنات جمله محیط است ذات او
در هر چه بنگری بهمه ذات کبریاست
ذات خداست هر چه بمعنی نظر کنی
معنی چو ذات گشت سراسر خدانماست
آن شاهبار ناگه نهانست در حجاب
گر راست بنگری تو همین پرده ی رواست
اسلام و کفر جمله یکی شد براه عشق
آن را که وی به عشق خداوند آشناست
ذات بشر که پرده ی اسرار ایزدیست
نیکو نگر همی که درین پرده تا چهاست
هر گفته ای که از ره دل گفت احمدی
هر قطره ای که هست زدی بحر با صفات
***
تا صورت و نقش یار با ماست
هر لحظه مرا دگر تماشاست
هر جا که مراد حاصل آید
یک خار به دل هزار حز ماست
آری چو وصال یار باشد
با وصلت یار خانه صحراست
بالین چه بود ز خاک کویش
والله که مرا زمین ثریاست
چون پرتو عکس یار تابد
این خار و خسک چو درد حمراست
با یادش اگر سخن سرایم
در جمله سخن همو هویداست
از خاک اگر نشان بجویم
صد آدم و صد هزار حواست
چون عشق ز پرده رو نماید
این واسطه ها ز راه برخاست
ای احمد اگر تو خود بدانی
این ذات تو ذات حقتعالی است
***
هر روز در این خانه ببین بانگ و فغان است
دریاب که این شور هم از صاحب خانه است
آن شاهد لاهوت که در پرده نهان بود
هر روز در این خواجه نگر بین که همان است
گنجی است به ویرانه که در وصف نیاید
این خانه و خمخانه ببین جمله نهان است
خاک در این خانه ببین مشک و عبیر است
شوری است درین خانه همه چنگ و ترانه است
آن کس که ره فقر زد و راه و روش یافت
سلطان جهانست و خداوند زمان است
هر کس که درین خانه رهی جست ری یافت
در عالم توحید همان مرد نشان است
این خواجه خانه است که در خانه پدید است
این ساحت بحریست که بیحد و کران است
در صورت انسان تجلی حقیقی
جز او دگری نیست و انسان همان است
احمد همگی وصف احد گشته حقیقت
مستی صفتی بین که از او وصف و نشان است
***
یقین در صورت سر الهی است
که بیرون از سفیدی و سیاهی است
به چشم دل اگر تو باز بینی
که یوسف حبس اندر قعر چاهی است
مترس از جان خود در باز یکدم
که اندر عشق مردن پادشاهی است
اگر بینی به چشم دل تو او را
بدانی حسنش از مه تا به ماهی است
ز سر عشق وی کس نیست آگه
که اندر عشق وی امرو نوای است
همه ادیان یکی دان و یکی بین
جدائی در حقیقت لا تناهی است
جمال لا یزالی بین تو اینجا
کمال حسن او بس بارگاهی است
کمال حسن او در بت پرستی است
بذاتش در همه اشیا کماهی است
جمال ا حمدی را گر بدانی
یقین در صورتت سر الهی است
***
آن دلبر ما که جان جان است
والله که جمال وی عیان است
مستی و قلندری درندی
این خوی قدیم بهیشان است
افلاس و نیاز و فقر و حاجت
سرمایه ی گنج مفلسان است
از چشمه ی چشم ماست جاری
هر چشمه که بر زمین روان است
جان بر سر کوی یار دادن
بهتر ز حیات جاودان است
پندار که کار عاشق مست
بیرون ز حیات این و آن است
دریاب یقین که جمله اسماء
از آیت ذات او نشان است
هر قطره که بنگری تو پیدا
دریای محیط بیکران است
از ذات احد جمال احمد
با جمله صفات ترجمان است
***
در میخانه گشادند به این مست الست
فتح بابی شده ناگاه به این عاشق مست
ساقی لم یزلی داده مرا جام طهور
به کف آورده از آن جام گلی دست بدست
گفت می نوش مدام از سر خمخانه ی ما
که تو را در سر از این باده تمنائی هست
باده بر دست نهادم ز کف ساقی خویش
بادهائی که بسر بوده سراسر بشکست
بیخ هستی همه برکنده و بیخود شده ام
رسم و عادت بگذشتم شده ام باده پرست
احمد از خوردن این باده چنان شد مدهوش
که به یک هوی انا الحق زد و عالم بررست
***
خمار باده ی میثاق بر سرم باقی ست
که در حضور دو چشمان صورت ساقی ست
به نیم جرعه فروشم تمام ملک جهان
صلای عام دهم کاین شراب میثاقی است
شراب و شاهد و دیوانگی و قلاشی
همیشه دین من است و رسوم عشاقی ست
مرا نصیحت کردند توبه کن زین حال
دلم بگفت که بگذر نصیحت عامی ست
چو کار من نگشاد از صلاح و زهد و ورع
می مغانه بنوشم که نوش تریاقی ست
فروش صوف مرقع بنوش احمد می
که درد درد بصوفی صفای اطلاقی ست
***
ای دل اندر صحبت دلدار می باید نشست
از سر جان مردمی درگاه می باید نشست
از سر دل بر در هر گوشه می باید گزید
وز ره جان بر در دلدار می باید نشست
با مغان جام لبالب هر دمی باید کشید
اندرون حلقه ی زنار می باید نشست
در هوایش بر در دلدار باید خیمه زد
بس ببوی عشق در بازار می باید نشست
از سر مستی لقای نیستی باید گزید
از سر هستی پی دیدار می باید نشست
از رموز سخن اقرب نکته ها باید نمود
پس میان بوریای یار می باید نشست
هردمی دم از اناالحق احمدا باید کشید
وز دم توحید حق بردار می باید نشست
***
سر توحید حق اندر لوح جان باید نوشت
رمز توحید از سواد دیدگان باید نوشت
حرف سرش از سواد دیده باید نقش کرد
خط رمزش در بیاض جان جان باید نوشت
از حدیث کنت کنزا نکته می باید شنید
مشکل اسرار حق را ترجمان باید نوشت
کشف باید کرد سر هو معکم را مدام
مشکلات رمز را هر دم بیان باید نوشت
جمله اسرارات ایزد هست در ذات بشر
جمله را یک یک درون جان روان باید نوشت
چون ظهور حق نمود از خلق آمد بی شکی
جمله انوار خدائی پس از آن باید نوشت
چون که ظاهر گشته اندر ذات ذرات جهان
قصه ذرات اندر جان عیان باید نوشت
نفی اغیار است از اثبات ذرات ذوالجلال
بس همه اثبات او در این و آن باید نوشت
خط مشکین بر رخ خوبان که ظاهر گشته است
این همه تعویذ جان عارفان باید نوشت
صفحه ی دل را محشی ساخت باید از رموز
راز پنهان درون دل عیان باید نوشت
دفتر توحید را احمد رقم باید زدن
پس حساب مجمل دل هر زمان باید نوشت
***
دلی کز درد عشقت دردمند است
مرا او را درد دایم سودمند است
چه داند قدر اهل درد بی درد
کسی داند که دایم دردمند است
نمی دانی تو قدر عشقبازی
برو زاهد چه جای زهد و پند است
کسی کو درد عشق او را گزید است
درین ره درد عشقش دلپسند است
چه می پرسی ز سر عشق و عاشق
ازین بگذر نه جای چون و چند است
مقام وحدت او نیست معدود
تعدد از برون هفتادو اند است
درخت عشق آنگه بار گیرد
که عقلت از بن و بیخش بکند است
نه می بینی تو اندر عشق پستی
مقام عشق و عاشق بس بلند است
بسا سرها که اندر راه توحید
بر ای دام او هر دم فگند است
ز درد و غم نمی خواهد خلاصی
دلی آنکو ز هجرت مستمند است
چو احمد هر دمی صد بار نالد
دلی کز درد عشقش دردمند است
***
مال و ملک و تخت و بخت و میر و چاکر هیچ نیست
کار و بار و گیر و دار و زیب و زیور هیچ نیست
قصر و نصر و شاه و ماه و باغ و راغ و گلستان
چون گشائی چشم عبرت ای برادر هیچ نیست
امر و نهی پادشاهان جهان سر تا بسر
پیش نزدیکان وی گشته مقرر هیچ نیست
در بگیری شرق و غرب و روم و شام و هند و چین
یا شوی قارون ثانی یا که قیصر هیچ نیست
گر رود فرمان و امرت در همه روی زمین
یا بگیری کل عالم چون سکندر هیچ نیست
یک نفس گر تو بر آری نه به یادش توبه کن
دردوکون و روز محشر غیر داور هیچ نیست
احمد جامی چه بندی دل در این دنیای دون
کآنچه می بینی به چشم سر سراسر هیچ نیست
***
ما را فتاد ناگه در سر هوای عشقت
سایه فگند الحق بازم همای عشقت
لعل لبت نگارا چون شهد شکرین است
زان هر دو مرحم آمد ما را دوای عشقت
کرده هزار چه اندر چه زنخدان
سرهای عاشقانت شد خاک پای عشقت
مرغ دلم چو بگرفت از تیغ غمزه آن شوخ
صد ملک جان بگیرد آن رهنمای عشقت
ظاهر شده است رازم از عشق آن نگارم
آوخ چه حیله سازم ز آن تنگنای عشقت
فریاد می کنم من از دست خوب رویان
آخر چرا فتادم اندر بلای عشقت
رسمی است از کریمان پرسند بینوا را
رحمی کن از ترحم بر بینوای عشقت
از سر بگیر حرفی تا با تو راز گویم
کس نیست چون تو محرم در رازهای عشقت
احمد مکن تو اظهار اسرار خویشتن را
در سینه دار پنهان این نکته های عشقت
***
آن را که لطف غیب رفیق و میسر است
بود و نبود در نظر او برابر است
هر چه ز خاک آمده آخر رود به خاک
گر کیقباد و خسرو و گر تاج و افسر است
بشنو تو این حدیث که باید ز جان شنود
دون همتی مکن که چنین زشت و ابتر است
آن را که همتش به بهشت است و حور عین
در وی گمان مبر که ورا بخت یاور است
آنکس که راه یافت و بره گشت مستقیم
او را حیات و روح و دل و جان میسر است
گر لطف این حدیث به احمد رسیده است
بی شک بلند عهد و سعید و مطهر است
***
دوستان دستی که کارم مشکل است
همدمان مهری که پایم در گل است
می ندانم تاچه باشد حال من
آنچه از عشق تو ما را در دل است
هر زمانی بر دلم صد محنت است
هر چه در دل جز تو جمله باطل است
گر غمی از آسمان آید فرود
گوئی آن بهر دل ما نازل است
هر چه جز یار است اغیارست آن
گر همه نوش است زهر قاتل است
عشق بازی رندی و آوارگی
قسمت هر کس که شد او کامل است
هر که را دیوانه می خوانند خلق
بالیقین دانیکه مرد عاقل است
هر چه جز عشق است ما را محنت است
درد محنت از تو مار را حاصل است
احمد از دیوانگی فرزانه شد
هر که دیوانه نشد ناقابل است
***
گر نکوشی در عمل این گریه و آه تو هیچ
ورنداری در دل این سال پنجاه تو هیچ
رهروان گوی سعادت برده اند از این میان
عاقبت این عز و ناز و دولت و جاه تو هیچ
چند می نازی به عزت ای شده مغرور جاه
غیر دعوی نیست حاصل این همه راه تو هیچ
جمع کردی سیم و زر تا دیگران عشرت کنند
تو زمین و خاک گردی در تگ چاه تو هیچ
ساعتی خیمه زده در سایه اش بنشسته ای
می شود ظاهر تو را آخر که خرگاه تو هیچ
افتخارت روز و شب بر درگه شاه و وزیر
شاه تو روزی بمیرد دولت و شاه تو هیچ
نقد عمر از دست دادی در هوای مهوشان
گم شود عشق تو روزی مهوش و ماه تو هیچ
یک زمان از دل نکردی یاد حق در گوشه ای
حاصل قرآن و هم گفتار الله تو هیچ
احمد جامی تو در کار خدا شو مستقیم
کاین همه مکر و فریب و یار بدخواه تو هیچ
***
باش تا حسن نگارم خیمه در صحرا زند
وین طناب خیمه را بر خرگهی والا زند
پرتو نور جمالش گرفتد بر عاشقان
شورهای عشق او در جنت المأوا زند
لمعه ای زان نور اگر لامع شود بر جان و دل
جان ما لبیک گویان بانگ ما اوحی زند
در رکوع بیخودی خود را نبیند در میان
در سجود نور حق او ربی الا علی زند
با یزید و بوسعید و شیخ شبلی و جنید
رهروان راه حق را جمله پشت پا زند
یا چو ابراهیم ادهم سر به عالم می زند
تاج و تخت پادشاهی را همه یکجا زند
یا چو منصور طریقت در هوای عشق او
بی دل و بی جان شود قول انا الحقا زند
احمدا در کوی عشق تا کسی را بار نیست
تا که دست از خود نشوید چنگ کی درما زند
***
دوش ما را ناگهانی لیلة المعراج بود
آنکه مستغنی بد از ما او به ما محتاج بود
از امید وصل ما را ملک و مال و عز جاه
وز صفای بخت ما را تخت بود و تاج بود
عالم اندر مخلب باز همایون همتم
بس اسیر و عاجز و سرگشته چون دراج بود
چاکر ما کیقباد و خسرو و جمشید جم
خادمان ما جنید و شبلی و حلاج بود
در تگ غاری که مأواگاه ما بودی مدام
عنکبوتی بر در آن غاز ما نساج بود
آتش او شعله ای زد آب دریاها بسوخت
وز نهیبش کوهها چون زیبق وز جاح بود
عون او با احمد ار همره نبودی بی گمان
کار او چون سنگ و پتک شیشه وز جاج بود
***
حدیث من بر جانان بگوئید
غم و دردم بر درمان بگوئید
ز حال آدم سرگشته رمزی
میان روضه ی رضوان بگوئید
زمان محنت و درد سلیمان
بر بلقیس محبوبان بگوئید
ز موی و روی آن لیلی نشانی
به آن مجنون سر گردان بگوئید
حکایت از لب شیرین مهوش
به آن فرهاد بی سامان بگوئید
چو نام عاشقان پیشش برآید
سخن زین سوخته هجران بگوئید
چو احمد بنده شد در عشق معشوق
حدیث بنده با سلطان بگوئید
***
خیزید و می آرید که کار دگر آمد
بگذشت زمستان و بهار دگر آمد
آنکس که دلم بسته ی او بود همیشه
امروز به نوعی و به شکار دگر آمد
تا جان و دلم برد به یک جلوه و غمزه
ما را به هلاک خود و یار دگر آمد
گفتند چو آمد به برد نقش درم را
در اصل درم برد و عیار دگر آمد
اندر دل ما بود خمار دل مسکین
جانم بر دل رفت و خمار دگر آمد
امروز نه دل دارم و نه دلبر و نه جان
اعمال ز سر شد که شمار دگر آمد
تا با خود می باختم آن کام و هوا بود
در ششدره ماندیم قمار دگر آمد
در قافله ی بود سر و مال جدا بود
آن هم شتری گشت و قطار دگر آمد
احمد تن خود را تو بهر آب میالای
غسل دگر آور که غبار دگر آمد
***
صبح وصال ما ز شب هجر بردمید
غمها ز دل برآمد شادی فرا رسید
رفت آن حریف و سرو ز بستان و باغ ما
آمد بهار سبزه گل وصل بشکفید
با ما به جنگ بود کنون هست آشتی
اقبالها درآمد و ادبارها رمید
سازیم در رضا و وفای تو مجلسی
آریم جام باده می فضل درکشید
بر سر نهیم تاج ولایت ملوک وار
بر فرش عز و دولت عز بقا گزید
با دوستان دوست گذاریم کار را
نقش و هوا و دیو سراسر همه برید
ایمن به باغ وصل و خرد در مشاهده
در خلعت سعادت از خلق ناپدید
هر کس که دید ما را جز ظن به بد نبرد
تهمت به نفس کرد وز خود دید هر چه دید
ای احمدا به خلق و به خود ره نرفته ی
هرگز گمان مبر که توانی بخود رسید
***
آن را که از نسیم ازل بر دلش وزید
گوی سعادتش به جوار ابد رسید
بر مرکب هدایت توحید شد سوار
تفرید تیغ کرد و سر شرکها برید
قبله نیاز کرد وز معدوم راه ساخت
جائی قدم نهاد که نه ره برد کلید
جائی که اسم جای مراور است اسم و رسم
لطف تو در میانه و هستیت ناپدید
هجری که نیست گشته مراورا بسی بحار
راهی که هر که رفت خبر باز ناورید
از قال و قیل حالت رسم هو ابری است
در باغ انس او پر همت بگسترید
بر طرف جوی روضه ی اجلال خیمه زد
آب حیات با مهرش بپرورید
شد مست مهر او که نداند جز او دگر
او را چه زان که خلق بگفتند او چه دید
یا احمدا ز آنچه بگفتی تو بهره مند
طوبی تو را و نیز مر او را که این شنید
***
آن زمان کاندر ازل ما را به حق گفتار بود
عرش و کرسی در کجا نه جنت و نه بار بود
نه زمین و آسمان بود و سماوات العلی
حق بگفتا خالقم از ما بلی اقرار بود
آدم و حوا کجا و انسی و جنی نبود
روح ما اندر ازل با حضرتش در کار بود
روح ما از روح سید روح او از نور حق
روح او در جمله ارواح سید و سالار بود
حضرتش فرموده بود تا روحها صف برکشند
صف زدند ایشان بحضرت صف ایشان چار بود
صف اول انبیا بودند و خواص اولیا
صف دویم مومنان با طاعت بسیار بود
صف سیم عاصیان بودند پر از جرم و گناه
معصیت بسیار لیکن توبه اندر کار بود
صف چارم کافران بودند مردود و لعین
روح ایشان غرق کفر و کار ایشان زار بود
حضرتش فرموده بود از بهر مامک شربتی
شربت او شیر و شهد و انگبین هم یار بود
صف دویم نوش کردند دردهای آن قدح
نقد ایشان بر محک خالص و خوش انور بود
صف سیم از قضای حق چو دیدند آن قدح
خالی از می بود لیکن در وی آن آثار بود
صف چارم ز آن قدح نه رنگ رو بوئی یافتند
بر سرش سنگی زدند بشکست و پاره پار بود
شربتش قالوا بلی بود آن قدح قالو بلی
آن سه صف قالوا بلی گفت آن یکی انکار بود
احمدا چون نیکبختان دولت آنجا یافتند
دولت ما از ازل در قدرت جبار بود
***
چون صبا خم هر زمان بر زلف دلبر می زدند
صد شکن بر صد شکن در عارض تر می زدند
آب چشمم را چو بینی گرد بر گرد هم است
از چه باشد مست گوهر موج گوهر می زند
هستی اندر راه مردان کس نکرده اختیار
نیستی اندر هوا چون مرغها پر می زند
بار بر اشتر کسی بندد که او بندد رحیل
رهرو آن بهتر که هر دم حلقه بر در می زند
قلب را از زر جدا کردن نداند هیچ کس
جز همه استاد کانجا سکه برز می زند
احمدا تا می توانی خدمت مردان گزین
دانه چون بر خاک افتد زود سر بر می زند
***
روشنائی بر دلم سر می زند
مرغ روحم در قفس پر می زند
چون سعادت یار ما خواهد شدن
بخت ما انگشت بر در می زند
بختم آمد طالعم بالا گرفت
پشت پا در ملک قیصر می زند
چون سرم سودای درویشان گرفت
جمله بر ملک سکندر می زند
چون محمد سید و سادات بود
حسن او بر ماه و بر خور می زند
حیدر صفدر که بد شیر خدا
شانه زیر باب خیبر می زند
هر که او راه شریعت را گرفت
روز و شب الله اکبر می زند
هر که از راه شریعت روی تافت
تا قیامت سنگ بر سر می زند
احمدا تو دوستی می کن به حق
کاین سخن سر جای دیگر می زند
***
دوشم از یاد تو خبر دادند
شربت ما ز نیشکر دادند
در مقامی که روح پی نبرد
از طفیلش مرا گذر دادند
حاضران را به حضرت آوردند
غافلان را بخواب دردادند
ساغری را ز درد پر کردند
زان صبوحی که در سحر دادند
صادقان سوز سینه آوردند
عاشقان را صلای در دادند
طبل دل بر امید وصل زدند
خاک فرقت بباد در دادند
زاهدان روی در نیاز شدند
عالمان را به علم در دادند
آدم اکنون هزار گونه نماز
روح ما قبله ی دگر دادند
با یقین می رویم در ره یار
زان مرا ملک بیشتر دادند
احمدا خاک پای مردان باش
چون تو را خلعت دگر دادند
***
دست شوقت هر زمانم حلقه بر در می زند
آتش سوز درونم حلقه بر در می زند
آب دریا بار چشمم هر زمان از موج خون
بر رواق طارم فیروزه منظر می زند
مردم چشمم ببین و رنگ زردم را نگر
آن یکی در می فشاند وان دگر زر می زند
شرح شوق دل به تحریر و بیان نتوان نوشت
آه آتشبار من آتش به دل در می زند
چون قلم در راه عشقش گرچه می پویم بسر
دست عشقش هر زمانم چون قلم سر می زند
شعله ی آهم بسوزد عالمی را هر زمان
کز درونم آتش عشق تو سر بر می زند
احمدا سودای او دریا دلی را می سزد
کو به همت پشت پا بر هفت کشور می زند
***
گر در و دیوار جنت نقره و زر کرده اند
جای باش عاشقان را جای دیگر کرده اند
چون روی در گرد سرمستان حضرت کین گروه
خانه های خود ز بهر دوست ابتر کرده اند
دنیی و عقبی از آن خلق و مولا ز آن ما
در ازل گویا چنین قسمت برابر کرده اند
ایها العشاق مشتاقان حضرت چون کنند
وعده ی دیدار را در یوم محشر کرده اند
جان بدادند عاشقان ای احمد از هجر و فراق
در لحدها تا قیامت خاک بر سر کرده اند
***
مرا تا روح در قالب دمیدند
ز عشقش صد رقم در جان کشیدند
بدانید اهل عالم بی محابا
که شیدا تر ز من عاشق ندیدند
هزاران پیرهن در تن قبا شد
ز بس کاین پوستینم را دریدند
ز خلقم کاشکی زحمت نمی بود
چو پرگارم به زحمت در کشیدند
کمینه بنده ام من عاشقان را
که خاصانش به این عیبم خریدند
نه خود کردم تمنا عشق او را
ز تقدیر اینچنینم آفریدند
گناه دایه بد کر روز اول
به شیر عشق جانم پروریدند
هزاران کاروان در وادی عشق
شدند اما به منزل کم رسیدند
ایا احمد بسی در باغ دعوی
درون رفتند اما گل نچیدند
***
هر آن کافتاده ای را بر ندارد
درخت عمر او سر بر نیارد
هزاران دفعه گفتم مال از ما
و لیکن کس ز ما باور ندارد
تنعمها کند درویش صابر
که سلطان سنجر و قیصر ندارد
برآرد موجها و غرق گردد
هر آن کشتی که او لنگر ندارد
اگر کناس گوید من عطارم
مکن باور که او عنبر ندارد
ایا احمد در از دریا طلب کن
که چشمه لؤلؤ و گوهر ندارد
***
آن طیورانی که آنها بیضه ی زرین کنند
کره رخش فلک را هر سحرگه زین کنند
گر بتازند آسمان هفتمین میدانشان
ور بخوابند آفتاب و ماه را بالین کنند
کوهها را از لطافت در هوا پران کنند
بحرها را از حلاوت چون عسل شیرین کنند
گر عیان خواهی تو خاک پایشان را سرمه کن
زان که ایشان کور مادرزاد را ره بین کنند
گر مجال گفت بودی گفتنیها گفتمی
تا که ارواح و ملایک ز آسمان تحسین کنند
احمد جامی گذر کن یک شبی در کوی ما
تا غبار خاک پایت از گهر یقین کنند
***
عاشقانی که قدم بر سر پندار زنند
بوسه در پای سگان در دلدار زنند
خرمن هستی خود را همه بر باد دهند
آتش اندر هوس خرقه و زنار زنند
روضه ی دل سوی خورشید ازل باز کنند
بر در خانه هستی همه مسمار زنند
مست و دستار کشان بر سر بازار آیند
خنده بر صاحب دکان و خریدار زنند
چون نشستند حریفان به قمار آغازند
دین و دنیا همه یک جا و به یکبار زنند
احمد جام ز انفاس تو گوید سخنی
همچو مرغان که نوا بر سر گلزار زنند
***
عاشقانی کاندرین ره مست و حیران رفته اند
در تمام بیخودی با نور ایمان رفته اند
سر برهنه پا برهنه بی تکلف در جهان
سالکان راه دینند و چو سلمان رفته اند
ساعتی در مکه اند و ساعتی در مصر و شام
اولیاءالله اندر کوه لنبان رفته اند
حال ایشان کس نداند جز خدا و مصطفی
فقر فخرست ای برادر کاین فقیران رفته اند
همچو صدیقان جانباز از ره صدق و یقین
منزل اردو راست سر در پای جانان رفته اند
همچو حیدر در شجاعت نفس خود را کشته اند
چون حسین و چون حسن سوی شهیدان رفته اند
احمد جامی میاور رازشان را در میان
سر ایشان را مکن پیدا که پنهان رفته اند
***
در ره آزادگی هر که گذر می کند
در دو جهان ننگرد عزم سفر می کند
زاهد بی علم را وزن نباشد که او
عارف آزاده را شحنر بدر می کند
عالم بی علم را روی و ریائی بود
قاضی رشوت ستان حکم به زر می کند
علم نشان می دهد نام و نشان از کجا
بانگ دهل چون زد ور گوش تو کر می کند
مال کسان می خوری باز ز وی ایمنی
لاف بهی می زند حال بتر می کند
مسجد و محراب را بهر ریا ساختی
قهر خدا شهرها زیر و زبر می کند
طفل به ده سالگی خصم پدر می شود
پیر ز بی شفقتی عیب پسر می کند
عمر به پایان رسید خلق عجایب شدند
محنت و اندوه قهر با تو اثر می کند
لشکر کفار چون گرد جهان خیمه زد
غصه و اندوه و غم فتنه و شر می کند
احمد بیچاره چون راه قناعت گزید
دل ز دو عالم سویت باز نظر می کند
***
گر همی خواهی که راه ما تو را آسان شود
مهر دنیا را برون کن دین آبادان شود
هر چه داری جز محبت جمله را ویرانه ساز
تا حقیقت با شریعت جفت توأمان شود
از شریعت رو متاب و راه تقوی پیشه کن
از هوسها پشت کن تا هر چه خواهی آن شود
دور باش از غیر شرع و در شریعت خوی گیر
تا شریعت و طریقت با تو مغز جان شود
آنکه می گوید طریقت با شریعت ختم نیست
قول او عین خلافست پرده از رحمان شود
ره نباشد سوی حق الا طریق مصطفی
هر که نه بر سنتش باشد سوی نیران شود
هر چه از فعل تو زاید در حقیقت آن توئی
بهر آن باشد که فعلت سنت و قرآن شود
گر بقول حق و حکم شرع باشد فعل تو
لذتی بینی که کارت کار و جانت جان شود
احمدا در دستت از این قول جز گفتار نیست
آه از این اقوالها ترسم که این تاوان شود
***
باش تا تاج محبت بر چکاوک برنهند
باش تا بر فرق تو از نیستی افسر نهند
باش تا سر بر فراز درایت عشق از سپاه
باش تا کیخسروان بر آستانت سر نهند
باش تا دنیا و عقبی عشقت آرد زیر پا
باش تا نقد وفای حرمت تو در نهند
باش تا طاووس فضل از گوی سبقت در پرد
باش تا آن عندلیب و ملت اندر بر نهند
باش تا مجلس بیارایند اندر باغ وصل
باش تا در بزم مجلس سوسن و عنبر نهند
باش تا بر نطع کام از جام الفت می خوریم
باش تا مخمور مهرت بر کف دلبر نهند
باش ای احمد عنان خاطر اینجا باز کش
عشق با دفتر نویسی در برت دفتر نهند
***
دوش در سودای او تا بامداد
عقل و صبر هر دو مرا آرام داد
خواب و آرامم ز من یکسو پرید
گاه صبح من نشان از شام داد
دل بسوی دوست بود اندر ندا
دوست سوی من همی پیغام داد
رازها بود دوست را با دل بگفت
تا که دل را عیش و ناز کام داد
بود دل ویرانه ای در کوی دوست
دوست نپسندید او را نام داد
بلبلی شد در میان باغ وصل
کرد راحتها شبی تا بامداد
در بساط عشق او تا صبحدم
هر زمان با وی شراب و جام داد
مدتی احمد در این تدبیر بود
نه بهائی داشت و نه کس وام داد
***
گر بنالی زهی روا باشد
ناله در هجر وی سزا باشد
هر که او را ندید در اول
ناله و درد از کجا باشد
هر چه می گوید او ز غصه و درد
درد نادیده کی روا باشد
حسرت درد غم کسی داند
که ز وصل جنون جدا باشد
دیده باشد وصال و لطف و کرم
گه و بیگاه زو عطا باشد
بعد اگر یک زمان فراق آید
او بنالد ز غم روا باشد
نوحه گر نوحه با کسی نکند
گر چه استاد خوش نوا باشد
ناله باید که باشد از سر درد
کز غم یار با وفا باشد
نبود درد تا نباشد زخم
زخم بر دل همه صفا باشد
احمدا صبر کن تو باش فنا
ملک جاوید از فنا باشد
دلی دارم به کار خویش استاد
ز مهر حق همیشه خرم و شاد
ز کار خلق و دنیا ست غافل
یقین و زهد و تقوی کرده بنیاد
میان عارف و معروف این دل
چو آئینه به پیش روی استاد
بهر سوئی که بیند یار بیند
چنین دل را توان گفت سرو آزاد
الهی شکر تو من چون گذارم
و یا شکر کسی را کاو مرا زاد
همه فرزندها را مادران شیر
مرا مادر غذا از مهر تو داد
پذیرید پند دل را بد نگوئید
چرا از دل همی دارید فریاد
الهی قلب احمد را نگهدار
به فضل خویش یا رب داریش شاد
***
یادت کنم ای دوست تو را یاد توان کرد
شادم بکن ای دوست مرا شاد توان کرد
فریاد و فغان دایم از این یاد تو ای دل
در باغ تو با یاد تو فریاد توان کرد
حالا بنهادیم دل و صبر تو بنیاد
اینست به دست دل و فریاد توان کرد
فریاد همه عالم چون سست ز بیداد
شکرم چو ز بیدادست فریاد توان کرد
گر طاعت یحیی بود و ملک سلیمان
با شربت مهرت همه بر باد توان کرد
تا وصل تو باشد ز غم هجر ننالم
ما را ز غم هجر تو آزاد توان کرد
چون دل بشیند این سخن از من بپسندید
گفتا ره بلخ از ره بغداد توان کرد
احمد بره عشق نه وصل ست نه هجران
این وادی پر آتش آباد توان کرد
***
وقت آنست که اشغال جهان بگذارند
وقت عزم سفرست توشه ره بردارند
چند دارند به جان شغل جهان را به غرور
این همه خام خیالست که در سر دارند
عالم از معصیت و کفر شده موج زنان
اکثر خلق همه فاجر وخلق آزارند
دل درین حال نبندید و خدا را طلبید
که درین دوره همه فاسق و خلق آزارند
عدل و انصاف که دارم کرم و لطف که راست
جمله اندر طلب سیم و زر و دیناراند
حاکمان ظالم و جابر شده با مسکینان
لاجرم بین که در این وقت چه برخوردارند
داد خلقان که دهد گرچه به فریاد آیند
قاضی و مفتی و نواب چو رشوة خوارند
شحنه و محتسب امروز جفا پیشه شدند
چشم بر مال مساکین و یتیمان دارند
هر که دستش برسد هر چه تواند بکند
این ضعیفان جهان طاقت اینان دارند
رحم و شفقت ز پدر رفته و حرمت ز پسر
زانکه با یکدگر افتاده همه خونخوارند
عورتان را به جهان شرم نمانده ست کنون
که چو مردان همه در کوچه و در بازارند
کودکان بی ادب و بی خرد و بی شرم اند
فعلهائی عجب از خویش برون می آرند
حال درویش نمایان به چه تقریر کنم
زیر خرقه عجب اینست که با زنارند
ای که با جبه و دستار چو واعظ شده ای
باش تا نامه ی اعمال تو بیرون آرند
ریش چون شیر سفید و دل چون قیر سیاه
این چنین قوم در اطراف جهان بسیارند
بس که امروز عزیزند شوند فردا خوار
اهل دوزخ همه چون آینه در انکارند
از چنین قوم بپرهیز تو ای جان عزیز
پیش از آن دم که تو را حال دگر پیش آرند
احمدا بگذر از اینها سخن قوم مگوی
که خدا را به جهان بنده چو تو بسیاراند
***
آندم که روح را تن خاکی قرین نبود
جز داغ بنده گی توام بر جبین نبود
آندم که ما ببار امانت درآمدیم
جبریل در خزانه ی رحمت امین نبود
آندم که عشق بر سر کوی تو خانه ساخت
آدم هنوز محرم خلد برین نبود
آندم که گرمی نفس ما جهان بسوخت
خورشید از بانه هنوز آتشین نبود
در خلوتی که ما بتو دادیم دست عهد
یک پاکباز در همه روی زمین نبود
می خواست عقل تا که کند عهد و دین درست
ما را ز بیخودی خبر از عقل و دین نبود
احمد چو عشق شعله برافروخت جان بباز
گر پیش از این برفتی و از خود یقین نبود
***
هر که رخسار تو بیند به گلستان نرود
وانکه درد تو کشد در پی درمان نرود
هر که در خانه دمی با تو بخلوت بنشست
به تماشای گل و لاله و ریحان نرود
خضر اگر لعل روانبخش تو را دریابد
بار دیگر به سرچشمه ی حیوان نرود
عشق تو روز ازل بر دل ما داغ نهاد
نقش آن تا به ابد از دل ویران نرود
مرد باید که ز شمشیر نگرداند روی
ورنه آن به که وی از خانه بمیدان نرود
گر نه امید لقای تو بود در جنت
هیچ عاشق بسوی روضه ی رضوان نرود
هوسم بود که از تیغ غمت کشته شوم
لیک این لاشه ضعیف است بمیدان نرود
چند کوشی به هوس وز پی دل چند روی
عاشق سوخته دل در پی اینان نرود
احمد جام ز انفاس تو گوید سخنی
عاشق آنست که اندر پی درمان نرود
***
اگر از زلف تو یک حلقه پدیدار آید
ای بسا پیر که از خرقه به زنار آید
خرقه را بر سر زنار فرو می شویم
آه از آن روز که این راز به اظهار آید
ای که انکار کنی حال مرا در غم عشق
پرده بردار که جان تو به اقرار آید
ای بسا پیر که زنار مغان در گیرد
در میان بندد و از کعبه به خمار آید
ای بسا رند خرابات که ناگه ز قضا
محرم را ز سراپرده اسرار آید
کمر خدمت مردان که تو بستی در سر
رند صادق به میان بند و در کار آید
احمد جام چو منصور زده لاف ز عشق
مایه ی اولش آنست که بر دار آید
***
گر ز سیلاب سرشکم قطره ای پیدا شود
این جهان از شور آب چشم من دریا شود
دست هجرانش بروی من دری بربسته است
همت در بسته ام شاید که این در وا شود
پیش ازین کاین جان و تن گردد ز یکدیگر جدا
جان به جانان می دهم تا این همه تنها شود
هر صبا از مهر رویش آفتاب خاوری
همچو ذره در هوایش بی سر و سودا شود
ای که امروزم به فردا وعده هائی می دهی
من بگیرم دامنت امروز تا فردا شود
وش چشمم ماجراها داشت با دریا بسی
باز چشمم گفت آب از چشمهای ما شود
کار احمد بی لب لعل چو قندت مشکل است
در سخن بگشا دهان تا مشکل او وا شود
***
مطرب سرودگوی که آن مه لقا رسید
صوفی بیا که وقت سماع و صفا رسید
گر واقفی مشام دل خویش بازدار
کز بوستان روح شمیم وفا رسید
از لذت دو کون بر افشای جامه را
دامن گشاده دار که از حق عطا رسید
زاهد مباش غره به زهد ریای خویش
ابلیس را نگر که ز هستی کجا رسید
اسبابها بشد چو عنایت نمود یار
بوی گشایش از حرم کبریا رسید
بگذر ز خاک تیره و در خویش نه قدم
چون جذبه ی عنایت لا منتها رسید
یا احمدا به حلقه ی روحانیان شتاب
از خانقاه قدس تو را چون صلا رسید
***
دوش مستانت صبوحی در خمار زدند
آتشی در جگر مردم هشیار زدند
اهل پندارند خبر از سر جهل
حلقه ی بیخبری بر در پندار زدند
بیش از این زهد ریانی نکند سود که باز
طبل بدنامی ما بر سر بازار زدند
آن جماعت که به درگاه تو روی آوردند
پشت پا بر سر نه گنبد دوار زدند
آن گروهی که به انکار تو بودند احمد
چون حدیث تو شنودند دم اقرار زدند
***
صبح هر کس به سیل بام آمد
صبح ما در نماز شام آمد
هست اینم سعادت و اقبال
دولت عز ما به کام آمد
شاد باشید جمله ای یاران
کاین سعادت مرا بنام آمد
خرمی ها کنید نعره زنید
که همه کار ما تمام آمد
دیو مردم ز ما نریمت کرد
اولیا جمله در سلام آمد
این عطائیست از خدای کریم
کید بدخواه سخت خام آمد
این نه اول سعادتست احمد
حاسد و دشمنان غلام آمد
***
دل که از مهر او خبر دارد
هر چه جز دوست زان حذر دارد
بر سر کوی اوست در شب و روز
هر بلا را به جان سپر دارد
خبر شوق داده شد به جهان
بویش اندر جهان اثر دارد
ننهد جز به کوی دوست قدم
قدمش زان میان کمر دارد
از سمک تا فلک چو جای دل است
از بر عشق در گذر دارد
از دل دوستان سخن گوید
که بمعنی چنین اثر دارد
هر که را دل ز غیر خالی نیست
در سخن دوستان ثمر دارد
دل بیمار ذوق کی یابد
گر چه اندر دهان شکر دارد
احمدا چند زین سخن گوئی
بحر باید که تا گهر دارد
***
دلی کز ذوق وی آباد باشد
ز کون و کل کون ازاد باشد
نباشد در بلا و رنج و محنت
محبت را دلش بنیاد باشد
به نزد او گدا و شاه یکسان
به چشم او دو عالم باد باشد
همیشه دروصال دوست شادان
که وصل از فصل وقت آزاد باشد
شراب انس اندر جام الفت
بیاد دوست خوردن شاد باشد
رضای دوست باشد روضه ی او
میان روضه چون شمشاد باشد
چو باد وصل خیزد بویش آید
دل و روح و روان زد شاد باشد
به بند لطف و مهرش مهر گردد
بر او از هجر کی بیداد باشد
تو ای احمد ندیمی چون توانی
به فقری کز ازل همزاد باشد
***
ساقیِّ عشق دوش به دل ناگهان رسید
جان را شراب داد که ذوقش به جان رسید
دل مست گشت و مست درآمد به باغ انس
بوی گل وصال و می ارغوان رسید
سرمست وار نعره زنان گرد باغ دوست
می گشت پر نشاط که وصلش به جان رسید
در سر خمار باده و در دل وفای دوست
در جان طرب که دولت او بیگمان رسید
یا رب چه بود آن گل و آن جام و آن شراب
کز مهر و لطف دوست دل من به جان رسید
احمد تو جان نثار کن از بهر آن قدم
یار عزیز چو نکه تو را میهمان رسید
***
سرم بپای تو آندم دم از قدم می زد
که دست دوست در خلوت عدم می زد
نشد به خوبی تو نکته ای دگر ظاهر
دبیر صنع به این لوح با قلم می زد
رسید نوبت رندان عاقبت محمود
گذشت آنکه عرب طعنه بر عجم می زد
هنوز حسن تو پیدا نبود در عالم
که مهر عشق تو در سینه ها علم می زد
نبود از می و میخانه هیچ نام و نشان
که احمد از می عشق تو جام جم می زد
***
هر آن کس کو دل بیدار دارد
براه دوستی دربار دارد
بدرگاهش بود دائم شب و روز
به دل از کل عالم عار دارد
گل وصلش میان جان شکفته
گلستانی همه بیخار دارد
بود فارغ ز کونین و متاعش
براه غیب او اسرار دارد
گهی باجام باده در مناجات
امید وصل با دیدار دارد
گهی در باغ انس اندر تماشا
بسان بلبلان گفتار دارد
زمانی از شراب عشق مخمور
ز شادی بر رخش انوار دارد
خوشا وقت محبان در فراقش
که سر تا سر به معنی کار دارد
دل احمد از این معنی ست فارغ
نه ز آن کو سیم و زر بسیار دارد
***
آن را که نور عشق دل او چو ماه کرد
غیر از طریق عشق همه را تباه کرد
ناگه ز بخت یار فتاد او بکوی دوست
رفت آن خیالها و جمالش چو ماه کرد
در جان او ز مهر و محبت زد آتشی
بستد ز هر چه داشت ورا خود پناه کرد
بیخ مرادها و هوس از دلش بکند
از خود بسوی دوست دری آه آه کرد
چشم دلش ندید دگر چون جمال او
گیتی متاع خود همه بروی سیاه کرد
آرایش نقوش و هوس را ستد زدی
از فقر و از محبت او را کلاه کرد
مسند نشین عز و لباس رضاش داد
بر مرکب هدایت و توحید شاه کرد
گفتا حبیب ما همگی سوی ما نگر
هر کو بغیر ما نگرد او گناه کرد
احمد اگر نمائی تو تصدیق این حدیث
در خاک مال آن را که آهنگ جاه کرد
***
تا بدیدم داغ هجرت کار من پرهیز شد
گشت بیجان جان ما و دیده گان خونریز شد
آتشی سوزان افتاد اندر دل و در جان زهی
روز ما بی گفتگو چون روز رستاخیز شد
قبله جان ماند اند غیر سوی کوی دوست
خاک کویت از سرشکم سیل خون آمیز شد
ای مسلمانان چه باشد داروی این درد من
کآتش هجران وی اندر دل من تیز شد
نه صبوری روی دارد سوی من نه راحتی
از غم و درد فراق او دلم خونریز شد
سخت سرگردان شدم من از غم اندر کار خویش
مهر تو تن گشت و دل بربود و جان آویز شد
ای طبیب دردمندان یکزمان فریادرس
راست گویم مهر تو با این دلم خونریز شد
احمدا در کوی او گر کرد خواهی عاشقی
چند گوئی حال خود گر قصه ات پرویز شد
***
اندیشه ی دل از همه جا سوی او شود
از هر طرف دلم بسر کوی او شود
گوشم حدیث هیچ کسی نشنود دگر
چشمم ز هر طرف به نظر سوی او شود
هر جا که رفت هیچ ندیدست کس ورا
تا جمله جا همه بنگ و پوی او شود
برطرف جوی جود و کرم کس نشد هلاک
تا شربتش نباشد و هم جوی او شود
احمد نگاهدار مرا اب خود بریز
سبزه چو آب دهم خوی او شود
***
تا که دل از یاد تو شربت جامی چشید
دست ز کون و مکان و از دو جهان درکشید
تا که ز دریای هست خود شراب الست
می زند او همچو مست نعره ی مل من مزید
عاشق دلسوخته صبر نیاموخته
آتشی افروخته دیده بهر سو دوید
واله و دیوانه وار نعره بر آورد زار
بر در جبار یار گشت وزیاران برید
بیخود و شوریده گشت دور شد از هفت و هشت
دیده سرش جز او نیز دو عالم ندید
دیده ی دیدن بدوخت بار تصرف بسوخت
هر چه خرید او فروخت ماند مراد و مرید
احمد از عشقش چشید ماند در او ناپدید
فضل خداوند دید پرده بهم بر درید
***
هر که را عشق رضاجوئی مولا گیرد
همه اطراف دلش نور و تجلی گیرد
پرتو نور تجلی بر آن کس که رسید
رونق سدره دهد نزهت طوبی گیرد
بصفابخشی انسی که ز حضرت یابد
ترک فردوس و هم از جنت مأوی گیرد
جام معنی به حقیقت نفسی صد نوبت
از خداوند تبارک و تعالی گیرد
به یکی جرعه که از جام بقانوش کند
بر سر شیر نشیند دم افعی گیرد
بر سریر طلب واله و دید ار خدا
ارنی نعره زنان شیوه موسی گیرد
شربتش زهر بود نوش چنانش بدهند
همچو مجنون که قدح از ید لیلی گیرد
بزم مردان خدا باده تقوی طلبد
خادم مرد خدا جام ز معنی گیرد
سخن احمد اگر نزد تو آید بپذیر
آتش عشق خدای است که در ما گیرد
***
مستان جام عشق که لاف از بقا زنند
جان را دهند و خیمه به ملک بقا زنند
خوش ساعتی که از دل شوریده عاشقان
لبیک عشق در حرم کبریا زنند
قومی که هر دو کون بیک جو نمی خرند
ایشان دم از محبت دنیا کجا زنند
جامی ز دست ساقی باقی چو درکشند
جامه درند و نعره ی قالو بلی زنند
آنها که جای و خانه ندارند در زمان
شبها ز سوز عشق قدم برسما زنند
با عاشقان ز ملکت و دنیا سخن مگوی
کایشان دم از محبت لامنتها زنند
آنها که سوز عشق ندارند در درون
در روز حشر ناله واحر تا زنند
شاهان صلای نعمت دنیا چو دردهند
مردان دم از محبت و مهر خدا زنند
یا احمدا از بسکه تو سرمست حق شدی
سبوحیان قدس تو را مرحبا زنند
***
بکویش عاشقی را مرد باید
جگر بریان و دل پر درد باید
تف دل گرم و جان همچو آتش
سرشک سرخ و آه سرد باید
بکویش روز و شب باید مجاور
رخ زرد و دل پر درد باید
به ناله همقرین دردی پر گرد
به نعره همچو برق و رعد باید
گهی در بوی وصلش شاد و خرم
گه افغان از فراقش سرد باید
گهی با دوستانش شادمانی
گهی از کل عالم فرد باید
گهی در باغ وصل او تماشا
به تخت و بخت تن بیدرد باید
چو خود بودی تو ساقی بزم ما را
شرابم از ازل پر درد باید
ایا احمد اگر ره رفته خواهی
رفیق راه اهل درد باید
***
تا ز مهرش دوش در صحرا دلم پرواز کرد
پر همت باز کرد تا علا پرواز کرد
پای راحت بر نهاد از فرق مخلوقات بر
قلب رحمت زد و درهائی ز رحمت باز کرد
در شد اندر باغ وصل دوست در بوی وصال
بر نشست در شاخ انس و رازها آغاز کرد
گشت مخمور وصال و ماند از خود بی خبر
در میان بیخودی با دوست چندین ناز کرد
در بگویم هر کسی را زین سخن عبرت بود
باز آید این سخن کاو با محبان راز کرد
باز مهر او مرا در مسند دولت کشید
تا بطرف قرب عزت برد باز آواز کرد
گفت یا احمد بدام مهر ما آمیختی
این چنین کس را نکردم چون توانی ساز کرد
***
عاشقان بارگاهت ناله ی آوازنند
بر در تو طبل سبحان الذی اسری زنند
از علو مرتبت از جمله عالم بگذرند
خیمه در بالای این نه گنبد مینازنند
سر ز مستی شراب و گفتگوها در کشند
پشت پای خود به فرق طارم خضرازنند
رحمة للعالمین است آنکه او را قدسیان
بر در اقبال او لبیک ما اوحی زنند
عرشیان بر آستانش از شرافت خاکروب
قدسیان بر خاکپایش بوسه ها هر جازنند
کرسی نه آسمان را زیر پا آرند تا
بوسه ای بر خاکپای خواجه ی بطحا زنند
انبیا با دامنش دارند دست اعتصام
اولیا در بارگاهش سر بزیر پا زنند
دشمنانش از تعصب سر فرو برده به نار
دوستانش خیمه اندر جنت المأوا زنند
گر شراری عاشقانش از دل خود برکشند
آتش اندر صفحه ی نه طارم اعلا زنند
شور افتد در ملایک گر شبی مستان او
همچو احمد ناله ها را از دل شیدا زنند
***
عاشقان گر نظری بر رخ زیبا بینند
روی مقصود در آن آینه پیدا بینند
اندر آن آئینه مقصود جهانی نگرند
هر چه خواهند در آن جمله هویدا بینند
نیست جز مظهر ذاتش به همه ملک و جهان
عارفان جمله عیان بر رخ زیبا بینند
این یقین است جهان آینه ی مرد خداست
گه بدان نور حقیقت همه اشیا بینند
گر ببینند جمالش به نظر محو شوند
دل و جان را به فدای دل شیدا بینند
دل و جان را چو در آئینه دل می نگرند
جمله اسماء بنظر عین مسمی بینند
گر درآید به نظر باطن شان جمله جهان
عاشقانند که مقصود جهان را بینند
عارفان نقد بامروز بهشتی نگرند
گرچه این جمله جهان وعده فردا بینند
گر بدانند که این جمله جهان مظهر اوست
سر فشانند بپایش همگی تابینند
گر دمی یک نفسی باد عنایت بوزد
طالبان بهتر از انفاس مسیحا بینند
عاشقان گر بشوند تشنه و دریا نوشند
در درون ز آتش هجران شررها بینند
درد نوشان که همه درد بلای نوشند
هر زمان عیش بلا را همه آنجا بینند
ساغر عشق ز لعل لب دلدار خورند
مستی و شیفتگی را نه به صهبا بینند
عارفان حرص و هوی را که بپامیمالند
زیر پا ذره افلاک معلی بینند
با سر خاک درش سیر ملایک باشد
اهل افلاک از آن مرتبه بالا بینند
عرشیان گر بکمالش نظری باز کنند
در روانش فلک و نور معلی بینند
ساکنان در فردوس ز خاک در او
سرمه ی روشنی دیده ی اعمی بینند
بیدلان از نظر پاک تو گردند شجاع
مرده گان از نفست معجز عیسی بینند
گر جمال تو به رخ باز نقاب اندازد
پرتو نور خدائی همه آنجا بینند
موسی عهد توئی کز کف دست تو همه
عجبی نیست که جمله ید بیضا بینند
از کمالات و شرف آنچه ترا داده خدا
پایه ی قدر تو بر طارم مینا بینند
یافت از فضل خدا پیر جهان گیر خطاب
بر درش جمله جهان مسکن و ملجا بینند
خسروان بر سر خاک تو پناه آوردند
خستگان از در تو داروی سودا بینند
گرچه این بنده بدل سخت چو آهن مانده
نظری کن که دلش صخره صما بینند
کرمی کن که ز فیض تو شود تازه قلوب
هر طرف برگ گل و شاخ مطرا بینند
در گلستان تو چون بلبل سرمست نوا
می زند بر همگی چهچه که تاو بینند
آنچه امروز مرا از مددت حاصل شد
اهل عرصات سراسر همه فردا بینند
سر خود را به در و خاک درت می سایم
تا سرم بر قدم سید بطحا بینند
احمد از مدح تو شد طوطی شکرشکنی
لطف کن تا که سخنهاش شکر خا بینند
***
ماه من چون پرده از رخسار زیبا افگند
ای بسا سودا که در دلهای شیدا افگند
جمله دلها درفتد در حلقه ی گیسوی او
پرده را یک ره گر از زلف چلیپا افگند
گر نماید چهره ی زیبای خود را یکدمی
شورشی اندر نهاد پیر و برنا افگند
هر که از شوق جمالش رب ارنی گفت باز
همچو موسی بیخود اندر طور سینا افگند
زاهدان بدان رسوا شوند از پرتو دیدار او
عاشقان را بی سر و مدهوش و شیدا افگند
تاب انوارش نیارد چشم هر خسته دلی
هر طرف بینی جمالش خرموسا افگند
چون عنایت دست گیرد چون هدایت رو دهد
سایه ی پیری به فرقش حقتعالا افکند
شاه دین و شافع روز جزا احمد بود
آنکه جاهش بر سر گردون مصلا افگند
مقتدای نسل آدم رهنمای عاجزان
آنکه گردون سر بزیر پاش در وا افگند
آنکه از انفاس پاکش زنده گردد مرده ها
در میان خلق عالم رسم احیا افگند
پاره ای از خاک پایش تاج فرق قدسیان
خاک درگاهش بسیر این چرخ خضرا افگند
طالب از خاک درش کحل بصر سازد همه
واصل از نور جمالش چشم بالا افگند
بگذرد فرق سرافرازان سراسر خاک پاش
شهپر مرغ و جلالش سایه بر ما افگند
خاک پایش را بترک سرمه کن با دیده ها
زان که او نور هدی در چشم اعمی افگند
بر درش سرگشته و افتاده و بیچاره است
تا نظر در بنده ی خود خواجه ی ما افگند
تا مگر دست کرم بگشوده احسانی کنی
تا به قاف قرب تو خود را چو عنقا افگند
بر امیدت چشم دارد احمد بیچاره کاو
شاید احسانش گناه از جمله اعضا افگند
***
آنکس که سراپرده به صحرای عدم زد
در ملک بقا از سر تجرید قدم زد
هر حرف که بر تخته ی هستی رقمی داشت
برداشت به کلی بسر حرف رقم زد
از رخش فنا گرد ز کونین برآورد
از خون جگر آنکه در این ناحیه خم زد
سیمرغ دلش قرب به قاف ازلی یافت
کو بر سر تجرید ز کونین قدم زد
آنکس که دلش محرم اسرار خدا شد
بر لوح دل از خامه ی توحید قلم زد
سرش به بشر فهم نمی گشت و لیکن
بر طینت تخمیر صفی دست کرم زد
هر ذره ی تابان چو خورشید مصفا
بر طلعت او شعشه از نور قدم زد
بر دار برآمد چو حسین هر که درین راه
در عالم وحدت ز انا الحق همه دم زد
هر دل که نشد سوخته بآتش هجرش
در خرمن او دست قضا آتش غم زد
در مملکت فقر شده خسرو عالم
بر ذرده ی افلاک ز توحید خیم زد
از نکته ی توحید خداوند خبر داد
هر ضرب که در تارچه ی زخمه ی بم زد
اندر دل عشاق بسی شعله برافروخت
در سینه ی عشاق بسی درد والم زد
شد مملکت فقر کسی را که مسلم
کو هر نفسی طعنه به ارباب نعم زد
از مایه ی تجرید کسی نقد بها یافت
گز گنج دو عالم چو پشیزی همه کم زد
هر کس که بشد بنده ی آن شاه سخنور
اندر قدمش بوسه بسی خسرو وجم زد
منشی سخن در همه جا خواجه نظامی ست
کو خیمه ی گفتار به بستان ارم زد
سلطان سخندان و سخنگوی و سخنور
کو سکه خود را بهمه ملک عجم زد
پرواز وی از کنگره ی مشرق و مغرب
آن بلبل هر گل که درین صحنه نغم زد
جایش بحریم حرم کعبه ی توحید
لبیک زنان غلغله در بیت حرم زد
چون خیمه ی او دفتر اسرار الهی است
هر دم گره عقل براین خلد امم زد
شاهی که علم بر سپه و گنج برافراشت
دست کرمش طعنه بارباب همم زد
آنکس که نزد دوست بدامان کلامش
اصحاب تعصب به همه اشک ندم زد
احمد به طفیلش همه اعزاز سخن یافت
صد طعنه باصحاب زر و سیم و درم زد
***
باز هر جا نای نو آغاز شد
باز نی در پرده ها دمساز شد
باز عاشق باده ی وحدت چشید
باز سرمستی ز نو آغاز شد
باز دلبر شکل دیگر شد پدید
باز در ناز آن بت طناز شد
باز بلبل در چمن نغمه گرفت
باز چنگ مطرب اندر ساز شد
باز صوفی را صفائی رخ نمود
باز آن محبوب اندر ناز شد
باز بلبل در هوای گل پرید
باز گل با بلبلان دمساز شد
باز دل مرغ نسیمش یاد کرد
باز جانم در هوا پرواز شد
باز مژگانش سراسر تیر گشت
باز تیغ عشق سرانداز شد
باز معشوق از کرشمه دل ربود
باز عاشق در طلب جانباز شد
باز ما را فتح بابی رخ نمود
باز آن درهای رحمت باز شد
باز دل در پای جانان سرنهاد
باز جان در غمزه ها غماز شد
باز آتش در نهاد ما در گرفت
باز احمد در جهان ممتاز شد
***
باز عشق دلبران آغاز شد
باز آن مهروی اندر ناز شد
باز گلها در چمن از نو شکفت
باز عاشق را جنون آغاز شد
باز سخنم عشق اندر جوش شد
باز باده با قدح همراز شد
باز عاشق سر به رسوائی نهاد
باز چشم دلبران غماز شد
باز آن زیبا صنم رخ در نمود
باز عاشق در رخش جانباز شد
باز زهد زاهدان بر باد رفت
باز رسم بیخودی متاز شد
باز دلبر پرده از رخ برگرفت
باز عاشق با جنون انباز شد
باز گردانید کسوت یار ما
باز هر شکل دگر ابراز شد
باز بر من وحدت آمد آشکار
باز در جلوه ی بتی طناز شد
باز مرغ جان احمد شد دلیر
گرچه در هر جانبی پرواز شد
***
باز دلم عاشق جانانه شد
بازدل آشفته و دیوانه شد
باز ندانم که چه باده چشید
باز چنین مست ز میخانه شد
باز بتی دید که مدهوش گشت
باز پی باده و پیمانه شد
باز ز سر عقل برون اوفتاد
باز به می عاشق و مستانه شد
باز دلم را هوس باده گشت
باز پی باده به میخانه شد
باز شعوری ز اناالحق به یافت
باز سر دار بمردانه شد
باز ز توحید علم برکشید
مرتبه ی عشق چه شاهانه شد
باز شد احمد بگرفتار عشق
مرغ دلش در طلب دانه شد
***
ره دیوانگان عاقل چه داند
صفای صوفیان جاهل چه داند
همه حقیم و هم حق را شناسیم
حقایقهای حق باطل چه داند
من از دل سر دل می گویم اما
رموز سر دل بیدل چه داند
بیا در حلقه ی دیوانگان باش
که عاقل نکته ی مشکل چه داند
تو از خود دور شو تا واصل آئی
که خود بین حالت واصل چه داند
توئی کامل نکو بشناس خود را
که ناقص سیرت کامل چه داند
قتیل عشق شو ای دوست هر دم
که هر سر لذت قاتل چه داند
دلی باید ز درد عشق رنجور
که هر بیدل دوای دل چه داند
رموز عشق احمد کرد تشریح
نکات عشق را جاهل چه داند
***
پیرما در کوی آن دلدار شد
با خدا و مصطفی هوشیار شد
بود چندی در میان اهل دین
باز اکنون بر در خمار شد
باز شوری در نهادش اوفتاد
خرقه را انداخت در وی خوار شد
چون شراب هو معکم را چشید
زد اناالحق هر دمی بردار شد
عقل و زهد خود بیک گوشه نهاد
مست چون عشاق در بازار شد
شور اندر شرع و اسلام اوفگند
مقتدای رهزن و کفار شد
جمله اهل دین بگفتند این چه بود
کاینچنین شیخی پی زنار شد
این عجب کاری که ما را اوفتاد
مقتدای پاک بدکردار شد
گر چه پند وعظ پند داماندش بسی
وعظ و پند خلق نزدش خار شد
رحم آمد خلق را بر حال او
چون هجوم اهل دین بسیار شد
هر زمان اندر هجوم خلق او
گاه مست و گاه او هشیار شد
از رموز عشق رمز یار یافت
وز نهان عشق برخوردار شد
از کمال خود بهر کس قصه کرد
بگذرید از ما که وقت کار شد
شاهدا بد مستی آرد جایز است
بیدل و بیجان چو از اغیار شد
اهل دل گفتند قتلش جایز است
کشتن او بی ریا زنهار شد
پیر ما از عشق رمزی باز یافت
در حقیقت گیر معنی وار شد
جان مشتاقان نثار مقدمش
جان احمد آن زمان ایثار شد
***
چون بود توبی وجود گردد
در بود تو وصل زود گردد
چون فانی کل شود وجودت
آنگه عدمت وجود گردد
اینست طریق راه وحدت
بود تو اگر نبود گردد
گردیده به معنی ات گراید
شیطان تو با سجود گردد
سرمایه ی عشق اگر بگیری
سود ای تو جمله سود گردد
احمد چو فنات حاصل آید
سرمایه ی تو خلود گردد
***
هر که نظر بر رخ خوبان کند
صورتشان آئینه ی جان کند
چون رخ خود را به صفا بنگرد
ذات خود آئینه ی سبحان کند
چونکه ببیند رخ جانان خویش
آینه ی دل رخ جانان کند
آینه ی دل چو مصفا شود
از بن هر موی تو چشمان کند
هر که در عشق به مردی زند
خانه ی خود را همه ویران کند
هر که به عشاق گدائی کند
روی دل خویش به سلطان کند
گرچه در این راه چو موری بود
عزت خود را چو سلیمان کند
هر که چو احمد ز دل و جان گذشت
در ره این درد چه درمان کند
***
ای که در صورت تو جمله جهان کرده سجود
پرتو نور خدائی ز جمالت موجود
ابرویت قبله ی معنی و لبت آب حیات
اهل دل جمله به نزد رخ تو کرده سجود
هر کجا آیت حسنی است به شانت نازل
مصحف نور الهی ز جمالت مقصود
پرتو حسن تو بوده ست که بر آدم تافت
سجده کردند ملائک چو تو بودی معبود
همه انوار خدائیست بروی تو عیان
بر کمالت همه آثار الهی موعود
هر چه در چشم تو آید همه اسرار خداست
گر همه چنگ در بابست همه نای سرود
همه انوار خدائیست بروی تو عیان
بارک الله ز تو آثار الهی نمود
رویت انوار خدائیست ولی چشم کجا
همه جا نور الهی است چه مهبط چه صعود
حمدلله که به چشمان تو انوار خداست
زهی انوار الهی که شده بر تو ورود
احمدا گوشه گزین از همه عالم زنهار
بر دهن مهر بنه تا بکی این گفت و شنود
***
یا رب این قوم کیانند که بس بیخبرند
رهزن شیفتگان دشمن اهل نظرند
مرده انگار که زنده به قیامت نشوند
ز آن که از سر دل زنده دلان بیخبرند
به یکی جرعه سردار بر آیند دلیر
به یکی آه هم از کون و مکان درگذرند
جز خرابات دگر راه ندانند که چیست
مست و آشفته در آن راه همه پا و سرند
باده نوشان خم لم یزلی مست مدام
جان فروشان سر خاک در سیمبرند
همه شیران سر بیشه ی عشقند مدام
ز چه سودا از ده و مست که چون گاو و خرند
نه چو این تنگدلان مرده به تن خشک بسان
همچو دولاب بسر چشمه ی غم دیده ترند
اهل فقرند که از فقر بسی فخر کنند
نه غم مال و نه اندر طمع سیم و زرند
کارشان نیست بجز رندی و شاهد بازی
آن کسانی که تو دیدی ز گروه دگرند
احمد از خلق چه پوشی تو ره و شیوه ی خود
که ز کار تو یکایک همه آگاه ترند
***
چشم خدابین نداشت آنکه یکی را دو دید
کرد نهان راستی راه کژی را گزید
راه حقیقت گذاشت راه مجازی گرفت
غره این عقل دون معنی دل را ندید
هر که در این دارد ون راهشناسی نکرد
گشت گرفتار نفس رنج فراوان کشید
آینه ات روشنست هر طرف اربنگری
وای بر آن کس ورا کور خدا آفرید
کور چه داند که چیست آینه ی رخ نمای
نکته ی توحید را کر نتواند شنید
آنکه از بستان مهر بوی صفائی نیافت
شاخ درختش شکست قامت سروش خمید
احمد از اسرار حق پیش تو بسیار گفت
چشم خدابین نداشت آنکه یکی را دو دید
***
اندر ازل نصیب من از غم نوشته اند
در سینه تخم محنت و اندوه کشته اند
بر جان من که بار فراقت نهاده اند
بالای مور کوه بزرگی نهشته اند
هر جامه ای که بر تن من دوحشه فلک
گویا که تارهاش ز اندوه رشته اند
درد فراق و غربت اندوه و رنج عشق
این جمله در طبیعت احمد سرشته اند
***
چشم عالم مثل تو دیگر ندید
هر دمی نوعی دگر آئی پدید
هر دمی شکل دگر پیدا کنی
گه شوی در جای دیگر ناپدید
گه شوی ظاهر تو بر شکل جنید
گه شوی ظاهر به شکل بایرند
هست در هر ذره ای مهرت عیان
چشم خفاش کاین معنی ندید
خود یکی بین و یکی دان جمله را
هر که یک بین شد باین معنی رسید
چند سر خویش را ظاهر کنی
احمدا بگذر از این گفت و شنید
***
آن دلبری که از وی هرگز سلام ناید
من منتظر به آنم کز باد بویش آید
در آرزو بمردم حاصل نشد مرادم
آن یار بی وفا را هر دم که آزماید
در شهر خوبرویان هرگز وفا نباشد
اندر زمین شوره هر تخم کی برآید
بسیار وعده دادی روزی شوم به کامت
زین وعده ی دروغین کارم نمی گشاید
با هر که بسته ام دل از وی وفا ندیدم
دل در وفای خوبان بستن کسی نشاید
زهد و ورع و رندی کفرست در طریقت
این رنگ کفر بر تست عشقش تو را نیاید
دل در هوای خوبان ظاهر به زهد و تقوی
این زهد و پارسائی هرگز به کار ناید
رندی و عشقبازی حشم است با تو احمد
از مادر زمانه کس همچوا و نزاید
***
دیریست ز آن دیار پیامی نمی رسد
از ما به نزد آن نگار سلامی نمی رسد
جانم بلب رسید و نشد کار من به کام
دردا که دردمند بکامی نمی رسد
ما از کجا و دولت وصل تو از کجا
حاشا که دست بسته بجامی نمی رسد
شد مدتی که از گل گلزار وصل او
بویی ز صبحدم به مشامی نمی رسد
احمد اسیر سلسله ی عشق اوست و بس
این دولت بزرگ به عامی نمی رسد
***
مهری نماند کان بت رعنا بما نکرد
ما را گناه چیست اگر با شما نکرد
کردی ملامتم که جفا می کند نگار
آن خوبرو کجاست که او خود وفا نکرد
عشقش شکر شمار، اگر او شکر نداد
مهرش همه وفاست اگر او وفا نکرد
بنمای روزنی که در او نیست نور او
بنمای تیره ای که وی او را صفا نکرد
بنمای قطره ای که نشد بحر بیکران
بنمای ذره ای که وی او راضیا نکرد
آب و حیات هر دو یکی بود این یقین
از بسکه اتحاد کسی شان جدا نکرد
احمد ز پرتو گرمش گشته عین او
آن خاک چیست کز کرم او کیمیا نکرد
***
هر ضعیفی مرد میدان کی شود
مورچه ی مسکین سلیمان کی شود
هر فقیری را که بینی دلق پوش
در لباس دلق سلطان کی شود
در همه موجود ذات اوست بس
می ندانم کشف عرفان کی شود
گر همی خواهی به برهان در رسی
در رهت کجهاست برهان کی شود
تا توانی از وجودت محو شو
ورنه این ره بر تو آسان کی شود
قطره سان در بحر عمان غوطه زن
ورنه قطره بحر عمان کی شود
آشنا کردن به بحر لامکان
بی رموز عشق سبحان کی شود
تا نگردد غرق بحر لامکان
کاشف اسرار ایمان کی شود
هر که در توحید خود کفری نیافت
هرگز از خود او مسلمان کی شود
گرنه احمد در شود در بحر عشق
پرتو انوار تابان کی شود
***
گر نسیم جانفزا بویا شود
هر کجا زاهد بود رسوا شود
گر دمی از بوی خلقش در رسد
چشم اعمی در زمان بینا شود
گر نسیم از زلف مشکینش وزد
بیدلان را باز دل پیدا شود
گر برافشاند ز رخ آنمه نقاب
جمله ی اسرارها دروا شود
گر بداند عقل کل از رمز عشق
در زمان از بیخودی شیدا شود
از همه غمها شود بی غم مدام
هر که او در سر این سودا شود
هر که دور افتد چو احمد از حبیب
در فراقش اینچنین گویا شود
***
دلی کز عشق او دیوانه گردد
چو من در عاشقی افسانه گردد
به این ره عاشق جانباز باید
که گرد شمع او پروانه گردد
به راهش زود بازد جان و دلرا
کسی کز خویشتن بیگانه گردد
کسی سازد در این ره عشقبازی
که او از خانمان آواره گردد
به راه عشق باید شیر مردی
که گرد عشق او مردانه گردد
شراب عشق او نوشید احمد
که از بویش جهان مستانه گردد
***
جانم ز سوز عشق بسودا در اوفتاد
سرگشته و شکسته به غوغا در اوفتاد
از بس که رنج و درد کشیده به بیخودی
پایم ز جای رفت و سر از پا در اوفتاد
رخت خودی به لجه دریای غم کشید
کشتی تن به ورطه ی دریا در اوفتاد
اندر کمند درد و بلا شد اسیر غم
تاراج شد به غارت و یغما در اوفتاد
شغل خرد ز قاعده ی کار خود گذشت
عقل ضعیف رأی چو اعما در اوفتاد
خوش باد حال آنکه به اصغای این حدیث
سر زد به کوه و دشت و به صحرا در اوفتاد
در تنگنای دهر بسی ترکتاز کرد
یک حمله چون نمود به هیجا در اوفتاد
بیزار شد ز عقل و ز کونین و محو گشت
راه عدم گرفت و به عمدا در اوفتاد
ترک خودی گرفت و بر آمد به بیخودی
موری ضعیف بود و بیک پا در اوفتاد
جولان نمود رخش دلش در فضای عشق
همچون تهمتنی که در آوا در اوفتاد
چون رستمی نمود در افراسیاب نفس
مردانه صف درید و به تنها در اوفتاد
عقل ضعیف رأی برآمد ز بهر کار
بیهوش شد ز پای جوشید در اوفتاد
اسرار بی نهایت وی گشت آشکار
راز دلش به ذروه ی اعلا در اوفتاد
در هر سخن تجلی اسماء او رسید
اسماء به عین ذات مسما در اوفتاد
چندان نمود سر که سرگشته بازماند
وآنگه در آن نظر به تمنا در اوفتاد
رخت دلم به لجه دریای غم نهاد
کشتی غم به ورطه ی دریا در اوفتاد
نه صبر و نه سکون و نه آرام و نه قرار
گه در نشیب و گاه ببالا در اوفتاد
القصه چون جمال رخ یوسفی ندید
اندر طلب چو قلب زلیخا در اوفتاد
یارب در این طلب که تمنای احمدست
مقصود وی به کام چه زیبا در اوفتاد
***
ای آنکه در این راه طلبکار شمائید
خود را بشناسید شما جمله خدائید
در خویش بجوئید هم اوصاف خدائی
در راه طلب طالب و مطلوب شمائید
والله دگری نیست ببیند به خاطر
از راه یقین جانب توحید گرائید
کس نیست بجز ذات خداوند تعالی
ای زمره ی طلاب شما جمله کجائید
از راه یقین جمله در آیید در این راه
در خویش ببینید شما جمله خدائید
مقصود طلب جمله شمائید ببینید
از کعبه مطلوب شما جمله نمائید
انوار حقیقی خداوند به اینجا
در ذات احد صورت احمد بنمائید
***
گر پرده روی ما گشایند
والله که جمال حق نمایند
والله به خدا رسند جمله
این طایفه گر ز خود برآیند
در عکس جمال حق ببینند
گر زنگ ز آئینه زدایند
چون پرتو نور حق به خوبان
شک نیست ز غمزه دل ربایند
بر روی بتافت جلوه ی دوست
ز آن اهل نظر همی ستایند
ما را شده کوی دوست قبله
جهال اگرچه ژاژ خایند
منصور چو نیست در میانه
بردار چراش آزمایند
در صورت احمدی ببیند
آنان که به معنی آشنایند
***
دلبر مستانه را چشم بروی که بود
باده ز دست که خورد مست ببوی که بود
راه همه عاشقان آه ندانم که زد
در صف عشاق ما نعره ز هوی که بود
غنچه ی خندان او خنده بروی که کرد
نرگس سرمست او دیده بروی که بود
زلف پریشان او رهزن راه که شد
سلسله ی عاشقان خلقه ی موی که بود
جام ز دست که خورد جامه کجا درکشید
باده ی مستی فزا تازه سبوی که بود
طلعت تابان او ده که بروی که تافت
حلقه ی گیسوی او تار گلوی که بود
احمد دیوانه را هیچ ندانم که کشت
گشتن دیوانگان شیوه و خوی که بود
***
هر که او صورت شما را دید
هیچ شک نیست کو خدا را دید
ظاهرا در لباس انسانی
صورت ایزدی شما را دید
جمله اشیاء صورتت را یافت
هر که در راه تو صفا را دید
هر که آگه ز سر معنی شد
صورت یار خودنما را دید
عشق عاشق و هر که در این شد
صورت یار دلربا را دید
هر که دریافت رمز این معنی
بیشک او ملکت بقا را دید
ظاهرا هر که دید احمد را
به یقین روی مصطفی را دید
***
چه سرّهای حقیقی ز غیب پیدا شد
که از تسامع آن اهل عشق شیدا شد
چو نکته های نهان آشکار شد یکبار
هر آنچه در تتق غیب بود پیدا شد
چو نقطه گشت ز پرگار عشق یار پدید
چه روی بود که در هر مکان هویدا شد
میان قطره و بحر اتحاد ذاتی دان
ز بحر قطره بیامد و باز دریا شد
هر آن وجود که بینی وجود اوست تمام
کمال مظهر ذاتش وجود اشیاء شد
هر آنچه بود نهان اندرین سرای کهن
سراسر از تتق غیب جمله پیدا شد
ظهور حسن خدائی نمود احمد را
جمال مظهر لطفلش ظهور اسما شد
***
عاشقان در عشق جان باز آمدند
در هوای جان ز جان باز آمدند
از صفای جان ز جان آگه شدند
در بلای عشق همراز آمدند
همدم معشوق گشتند از نوا
باز با معشوق دمساز آمدند
گاه غرقه گشته اند راه حق
از سماع عشق در ساز آمدند
چون خلیل الله میان نار عشق
چون سمندر خوش به پرواز آمدند
جان و دل را چون فدا کردند به عشق
در ره عشاق ممتاز آمدند
چون جمال احمدی شد آشکار
عاشقان در عشق جانان باز آمدند
***
یار ما در پرده بازی می کند
عالمی را کارسازی می کند
می نماید مهرهای مختلف
می ندانم کاوچه بازی می کند
گرچه گنجشکی ست نزد عاشقان
در ره این کار بازی می کند
چشم شوخش در شکار جان ما
هر زمانی ترکتازی می کند
مردم چشمم ز خونم هر دمی
جامه ام را بی نمازی می کند
احمدی را چون غنای مطلق است
زان ز عالم بی نیازی می کند
***
دردا که درد عشق به درمان نمی رسد
این قصه دراز به پایان نمی رسد
درد فراق یار که درمان پذیر نیست
جز وصل یار هیچ به درمان نمی رسد
هجر و فراق و درد غریبی و بی کسی
ما آزموده ایم هیچ به سامان نمی رسد
ما قصه فراق نوشتیم سر بسر
لیکن چه سود چون بر جانان نمی رسد
احوال این ضعیف به یارش که می برد
پای ملخ به نزد سلیمان نمی رسد
هرچند خوار و زار بکویش فتاده ایم
حال گدا به حضرت سلطان نمی رسد
مردم درین هوس که وفائی کند نگار
عهد و وفای یار به پیمان نمی رسد
مرغ دلم اسیر وی اندر قفس بماند
عمری گذشت و مرغ به بستان نمی رسد
احمد ز درد عشق شده مبتلای غم
دردا که درد عشق به درمان نمی رسد
***
هر قطره کز دودیده ی عاشق برون زند
دریای غم روان شود و موج خون زند
آتش زند به هفت سراپرده ی فلک
هر شعله ای که از دل عاشق برون زند
هر جذوه ای که برجهد از جان سوزناک
آتش به سقف نه فلک نیلگون زند
از قاف قرب دوست سراپرده برکند
گر پشت پای بر سر دنیای دون زند
دریای هر دو کون کم از قطره ای بود
چون موج انکشاف ز بحر درون زند
باشد جمال ذات تو احمد ظهور حق
هر قطره کو ز دیده ی عاشق برون زند
***
راز دل در بیان نمی آید
سر جان در زبان نمی آید
به عبارت سخن نمی گنجد
به بشارت بیان نمی آید
همه عین الیقین در دیدن
گفتنش در گمان در نمی آید
بر رخ ما به چشم اهل نظر
نور حق جز عیان نمی آید
رازها احمدا چه شرح دهی
راز دل در بیان نمی آید
***
می توحید را در جام کردند
به مستان الست اعلام کردند
درون جام را چون صاف دیدند
به هشیاران از آن پیغام کردند
بهر فعلی فعیل و باالحقیقت
بشر را زان میان بدنام کردند
بغرم آنکه خود را ظاهر آرد
عیان خود گشت و انسان نام کردند
چو کثرت آوریده وحدت او
تجلی ز آن به خاص و عام کردند
اگرچه مرغ دل پرواز می کرد
کنون بی دانه اش در دام کردند
به روی خوبرویان جمله عشاق
به نور ایزدی آرام کردند
ملک بر روی آدم دید معنی
به سجده مرو را الزام کردند
چو کافر گشت از دنیای باطل
نصیب احمدی اسلام کردند
***
هر که از جام عاشقان نچشید
نیست مست ار هزار باده کشید
گشت سرمست عشق همچو حسین
هر که زان باده جرعه ای بچشید
هم اناالحق سر سبحانی
از زبان موحد آن بشیند
ذات انسان و هادی مطلق
جز بشر کس چنین مقام ندید
احمدی را در این سرا مطلق
طایر قدس و قرب اوج رسید
***
عشق رمزی در نهاد ما نهاد
شورش اندر جان این رسوا نهاد
هر زمان رمزی دگر او ساز کرد
هر دمی نقش دگر پیدا نهاد
گاه پیدا گشت در چشم همه
گاه برقع خفیه از رخ وانهاد
گاه اندر شکل دیگر رخ نمود
گاه نامش آدم و حوا نهاد
گاه موسی وار اندر کوه طور
گاه نام او ید بیضا نهاد
گاه اندر بدر جنگی ساز کرد
گاه نامش سید بطحا نهاد
دوستان را دوستی از سر گرفت
جان ما در ورطه ی یغما نهاد
گاه سری در جهان آغاز کرد
نام او توحید در دلها نهاد
رخ نمایان کرد پیدا در همه
باز شکل دیگر او اینجا نهاد
سود سودایی همی کردی به خود
باز از سر سود با سودا نهاد
باز سرها سود در سودای عشق
کس چه داند تا چه او غوغا نهاد
احمدی را چون جمال خود نمود
نام او سر دفتر شیدا نهاد
***
آنکه دمی هزار جان راتب ناز می دهد
کی چو من شکسته را قربت ناز می دهد
آنکه دمی هزار دل قسمت غمزه کرده است
هر نفسی هزار جان گمشده باز می دمد
گرچه هزار جان و دل در تب اوست دمبدم
باز بعاشقان خود دل بیحه راز می دهد
هر که ز حسن روی او مقصد خویش را بیافت
حاصل عمر خویش را کی به نماز می دهد
گرچه هزار همچو من سوخت در این طلب همه
یار وصال خویش را کی به نیاز می دهد
مرد در این طلب بسی راه نیافت هیچ کس
هر دمی او بعاشقان شیب و فراز می دهد
ای که چو جان احمدی کشته شده هزار جان
آنکه دمی هزار جان را تب ناز می دهد
***
گر یک نظر بسوی من مبتلا شود
درد هزا خسته سراسر دوا شود
گر یک نظر به حال من بینوا کنی
مس وجود من همگی کیمیا شود
گر یک گره زخم خم زلفت بما رسد
حاجات خاطرم همگی جابجا شود
وصلت اگر نصیب شود دولتی بود
آن دولت مساعد بخت کرا شود
تو اندرون پرده و حسنت جهان گرفت
وقتی که پرده برفتد آیا چها شود
سنجند اگر به قیمت زلفت هزار جان
والله هزار جان به یکی مو فدا شود
ای احمدی به بخت تو کی جایز است این
کان شاه حسن ملتفت این گدا شود
***
ای دل از صاحبدلان اسرار می باید شنید
نکته ی عشق از دهان یار می باید شنید
طیلسان هو معکم را بسر باید کشید
نحن اقرب از لب دلدار می باید شنید
لی مع الله در میان لوح دل باید نوشت
کنت کنزا از لبش بسیار می باید شنید
نعره ی انی انا الله هر دمت باید زدن
از زبان هر کس این گفتار می باید شنید
نکته ی سبحانی از الفاظ قول عاشقان
اندرون بوریا او تار می باید شنید
ذات پاکش در جهان موجود با هر ذره ایست
رمز او در حلقه ی زنار می باید شنید
نغمه ی اسرار غیبی در میان بوستان
از نوای بلبلان زار می باید شنید
گرچه می گویند وحدت در میان کثرتست
لیک این گفتارشان هر بار می باید شنید
نیست جز راه خدائی هیچ سری در میان
پس همه از محرم و اغیار می باید شنید
رمز اسرار احد امروز در هر سبزه زار
از گل و گلزار و از هر خار می باید شنید
معنی توحید از دلدار می باید نوشت
نکته ی مستانه از هشیار می باید شنید
مست خواب آلود از اسرار کی باشد خبر
این خبر از مردم بیدار می باید شنید
آنچه می گوید خدا از سر خود بر عاشقان
پس بگوش جان و دل ناچار می باید شنید
در حدیث من رانی گوش می باید نهاد
وز ندای غیب این اخبار می باید شنید
از زبان خاص و عام این نکته ی توحید را
در میان کوچه و بازار می باید شنید
آشکارا سر حق را کشف باید ساختن
راز پنهانی هم از دلدار می باید شنید
جرعه ای از جام مستان ازل باید چشید
نکته ی قالوا بلی تکرار میباید شنید
رب ارنی چون کلیم الله می باید که گفت
لن ترانی باز موسی وار می باید شنید
صوت وحدت از دم عشاق باید هر زمان
از رباب و چنگ و از او تار می باید شنید
تا ندانی که توئی اسرار حق را ترجمان
از زبان میوه و اشجار می باید شنید
از زبان صبح خیزان سر توحید ازل
در سحر از ناله های زار می باید شنید
گرز آب معرفت داری رموز سر حق
شورش از باب همه نهار می باید شنید
سرو مرموز خدائی هر زمان بیواسطه
همچو جانت از لب ستار می باید شنید
سر توحید احد از گفته های احمدی
از زبان سید ابرار می باید شنید
***
جمالت منظر اهل نظر باد
ز خاک پای تو کحل بصر باد
هر آن دل کو نیاویزد به زلفت
چو زلفت دایما زیر و زبر باد
زباران دو چشمم هر زمانی
به گرد عارض تو سبزه تر باد
بزیر پای تو سرهای عشاق
نگارا هر زمانی پی سپر باد
ز جام عشق تو مخمور سرمست
دل عشاق هر دم بی خبر باد
چو گفت احمد حدیث آن لب لعل
دهانش زان حلاوت پر شکر باد
***
ای دل نظرت بروی اوبند
از دیدن غیر دیده بربند
تا گم نشوی ز خویش یک ره
این بار کجا توانی افگند
ای دوست بیک قدح گروشد
آن خرقه صد هزار پیوند
اکنون من و عاشقی ورندی
کردیم صلاح زهد یکچند
دارم دلی آنکه مست عشقست
بر جرعه ی وصل آرزومند
بیچاره دلم به توبه کوشید
عشق آمد و بیخ توبه برکند
چون دست نمی رسد بوصلش
گشتیم به کوی دوست خورسند
احمد تو ز عشق باز نائی
هرچند تو را نصیحت و پند
***
وقت آن شد که نازخواهی کرد
پرده از روی باز خواهی کرد
زلف را تاب می دهی هر دم
قصه ی ما دراز خواهی کرد
می گشائی نقاب از عارض
کشف پوشیده راز خواهی کرد
ای بسا سر به پیش ابروی خود
بر زمین نیاز خواهی کرد
احمد از غیر دوست چند نظر
بر نشیب و فراز خواهی کرد
***
دوستان یک نفسی جان مرا یاد آرید
لحظه ای اشک در افشان مرا یاد آرید
بر شما باد که چون خنده زند گل به چمن
گریه ی نرگس مستان مرا یاد آرید
بر شما باد که چون بزم طرب ساز کنید
سوزش شمع شبستان مرا یاد آرید
در محلی که شما جمع نشینید به عیش
ساعتی حال پریشان مرا یاد آرید
چون خرامید به اطراف چمن بهر نشاط
جنبش سرو خرامان مرا یاد آرید
چون کند باد سحر سوسن و سوری در رقص
یک زمان غنچه ی خندان مرا یاد آرید
چون نسیم سحری تازه کند جان شما
نفحه ی سنبل پیچان مرا یاد آرید
چونکه در مجلس شادی بنشنید همه
احمد بی سر و سامان مرا یاد آرید
***
نباشد ار به ره دوست سر چه سود کند
جهان مرا تو نباشی اگرچه سود کند
مرا حضور تو باید به مال و گنج چه کار
مرا کنار تو باید نظر چه سود کند
مرا جمال تو باید به ماه خود چه نظر
مرا کلام تو باید خبر چه سود کند
مرا لقای تو باید به بوستان چه گذر
چو تیر غمزه زدی پس سپر چه سود کند
اگر به مصر عزیزم به غیر تو چه صواب
رفیقم ار تو نباشی سفر چه سود کند
چو احمد از رخ خوب تو بهره ای نبرد
به روی خوب تو دیدن بصر چه سود کند
***
مست جام عشق را با نام و با سامان چکار
پست قهر هجر را با درد و با درمان چکار
عشق چون آمد به جانت جان جانان را برد
عشق و جانبازان را با جان و جانان چکار
در ره مستی قلندر باش بی باکی مکن
پختگان راه را در راه با خامان چکار
گر تو بر طور آمدی از عشق تا شیدا شدی
پس تو را با کفر فرعون یا براهامان چکار
شرط و پیمان در ره عقل است با عقد و نکاح
عشق عاقل سوز را با عهد و پیمان چکار
دور از مجلس شدن این سر عشاقان بود
مست دردی خوار را با درد و با درمان چکار
مذهب اهل شریعت هست قول این و آن
مذهب عشاق را با قول این و آن چکار
چون بهشت نقد تو اندوه و درد عشق شد
مر تو را با جنت و با روضه ی رضوان چکار
احمدا تو دست از این سودای بی پایان بدار
چون نئی مرغی تو را با نطق در مرغان چکار
***
دلی کو برد باز ناید دگر
کجا باز یابد به او کس ظفر
شکاری که افتد به چنگال باز
از او کس نیابد به گیتی خبر
چنین ست آئین شاهان همه
چو گیرند بندند به فتراک در
دلی کو برون شد ز عین وجود
کجا روح و تن بینداز وی اثر
دلی کو بخواب عنایت ربود
که بر مقصد صدق دادش گذر
ز مار معینش غذا و شراب
و یا نقل دیدار باشد ثمر
چنین دل کجا سوی دنیا رود
که فردوس دایم به وی مفتقر
بباید که رفت او ز دار فنا
بجنات باشد در امستقر
به قصر محبت درون شد دلش
به عین عیان کرد او را نظر
ای احمدی دل به کویش فرست
که تا باز مهرش فرستد دگر
***
بدم در هجر وی من مدتی زار
دلی پر حسرت و چشمان خونبار
نه روز آرام بودم و نه شب خواب
به کنج بیخودی افتاده بیمار
ز کارخود نفور و گشته نومید
به تن بودم ضعیف و عاجز و زار
ز بیم فرقت وی همچو خاری
به چشم اهل بیت و مردمان خوار
پیام آمد شبی از دوست با من
که برخیز و بیا از کنج ادبار
در این میدان مردانه نظر کن
ببین باغ دل و گلها و اشجار
که باغم سبز و شادابست و خرم
بسی زیبا از جنات و انهار
ز کل کائنات و هر چه خواهی
ببین که هست اینجا جمله اثمار
که دارالملک من قلب مریدان
دلی بیدرد و غم بی گرد اغیار
نبینی جز ز مهر من در او هیچ
چنین دل باشد از ارباب بسیار
اگر هستی مرید ما به تحقیق
تو گل را وا مزن از بهر صد خار
همه آثار حی و قدرت ماست
که می بینی به باغ سبز و گلزار
نگه کن در بنفشه بوی مابین
به رنگ ما نگر در رنگ گلنار
ریاحین و بساتین فصل باران
ز ناف آهوان بین مشک تاتار
نوای بلبلان و کبک و تیهو
حرونش و ناله های هر چه جاندار
هر آنچه در سماوات و زمین است
هر آنچه در بر و در بحر ذخار
همه از فضل ما دارند منشور
بجنبد هیچک بی حکم جبار
ببوی ما همه اندر حیات اند
به رنگ ما همی بین رنگ هر کار
چو از نزد دولت برداشت پرده
بیک جادان خط اسلام و کفار
وگرنه همچنین مشرک بمیری
بت اندر پیش باشی بسته زنار
اگر راه خلیلی رفته خواهی
برون کن سر ز خار و دیده بردار
ببین اندر دل و در چشم جز من
اگر هستی حقیقت را طلبکار
بت و بتخانه را با بت پرستی
بکن زیر و زبر برای مرد هشیار
میندیش از بلا و از ملامت
که جز این نیست کار مرد ابرار
ایا احمد در این ره گر توانی
درون شو تا شوی لایق بدیدار
***
عشق را با زهد قرآنی نباشد هیچکار
عاشق اندر عشق خود باشد حریض روی یار
هر چه جز قصر است ناید ذره ی در راه عشق
عشق را با جمله ی کونین باشد افتخار
کل عالم پر بلا آیند اگر بر عاشقی
بیش باز آید به رغبت جمله را گیرد کنار
هر کسی کو نیست عاشق بار عشقش چون کشد
بار پیلان چون کشی هستی ملخ یا مور و مار
عاشقذان را در دو عال با تن و جان کار نیست
گاه سر در عشق دارند گاه اندر پای دار
ای خوشا این عاشقی وای خوشا این درد عشق
کزمان خالی مبادا جسم در لیل و نهار
خاک باد ابر سرت احمد اگر عاشق نئی
آن نمای امروز تا فردا نباشد ننگ و عار
***
عاشق یارم مرا با کفر و با ایمان چه کار
کشته ی یارم مرا با وصل و با هجران چه کار
از لب جانان نمی یابم حیات سرمدی
پس مرا جان در چه کار آید اندر جان چه کار
کشته ی عشقم مرا از شحنه و والی چه غم
مفلس و عورم مرا با عامل دیوان چه کار
پرده دار و حاجب و دربان ندارد درگهش
پس مرا با پرده دار و حاجب و دربان چه کار
چون بدیدم طالع خود تا چه باشد عشق بود
با چنین طالع مرا با طاعت و عصیان چه کار
مسجد و محراب ما ابروی جانانست و بس
چون چنین است حال من با گفته اینان چه کار
گر کسی گوید سر و سامان ندارد کار او
عاشقان گرم دل را با سر و سامان چه کار
کیمیای عمر جاوید است خاک پای دوست
آن همی خواهم مرا با چشمه ی حیوان چه کار
چونکه اندر هر دو عالم مقصدم یار است و بس
با بهشت و دوزخ و با جور و با غلمان چه کار
هر که از خود شد مجرد در طریق عاشقی
از غم خود او چو آگاهست با خلقان چه کار
چون تو ترک دوست کردی کیش و قربان در چه خور
چون ببازی گوی با میدان و با چوگان چه کار
صورت مردان چه خواهی سیرت مردان گزین
مرد عاشق پیشه را با قصر و با ایوان چه کار
خوب گفتی احمدا یکبار دیگر نیز گوی
عاشق یارم مرا با کفر و با ایمان چه کار
***
بنده ی بس پر گناهم کردگارا دست گیر
ازگناهان عذر خواهم کردگارا دست گیر
عاجز و حیران و سرگردان شدم در کار خویش
از کرم آری به راهم کردگارا دست گیر
نامه ی هر کس سفید است کس بر او ننهد قلم
نامه ی من چون سیاهست کردگارا دست گیر
دوزخ تا بنده داری جنت پر حور و قصر
تا کدامست جایگاهم کردگارا دست گیر
طاعت پیوسته از من گر نیاید در وجود
سجده کردم گاه گاهم کردگارا دست گیر
پایم اندر گل بماند و کار من از دست شد
همتو آری با صلاحم کردگارا دست گیر
احمد تو بنده ی فضل است اگر بخشد احد
در نبخشد آه از این غم کردگارا دست گیر
***
وقت آن آمد که ما بر خود بگرییم زار زار
از گناهان گذشته یاد آریم بی شمار
اشک خونین گریه آریم روز و شب زاری کنیم
بر امید آنکه بخشد خالق پروردگار
عمر تو از سی گذشته در چهل نزدیک شد
موی تو گشته سفید و قلب تو مانده است تار
در پرید از شاخ عمرت آن سیه زاغ امید
آمد آن باز سفید و ماند در جایش قرار
تن به پروردی به غفلت عمر را دادی به باد
در وجودت حاصل آورده گناه بی شمار
کوشش اندر نفس خود کن طاعت اندر خود ببر
تا نباشی روز محشر نزد خالق شرمسار
یاد کن ز آن ساعتی کاید اجل اندر سرت
یا زبانت لال گردد یا گشاید کردگار
توبه پیش از مرگ باید تا ببخشد کردگار
روز مرگت گر کنی توبه ندارد اعتبار
یاد کن زآندم که بر آن تخت تن شویت نهند
رنگ گردد زعفرانی از گناه بیشمار
یاد کن ز آن ساعتی کآن زن و فرزند تو
اشک خون از دیده بارند همچو ابر نوبهار
یاد کن ز آن ساعتی کز خانه ات بیرون کنند
زنده گان گریه کنان و مردگان در انتظار
یاد کن زان ساعتی که منکر آید با نکیر
از تو پرسند از گناهان صغا روز کبار
گور منزلگاه باشد روز حشرت وعده گاه
هر که زان منزل نداند ناقص است و نابکار
ای دریغازان مقام و مسکنم وا حسرتا
کاندر آنجا همدمی نبود بجز از مور و مار
بشنو ای فرزند آدم هر چه گفتم یادگیر
از حساب و از عذاب و از قیامت یاد آر
احمدا تا می توانی خویشتن را پند ده
جان و دل را زین جهان بیوفا برکنده دار
***
ای دلا بگذار حرمت ترک فر و جاه گیر
عز مولائی رها کن سوی مولا راه گیر
وقت رحلت آمده تو رخت از این دنیا ببند
چند روزی همچو مردان درگه الله گیر
زنگ غفلت را اگر صیقل زنی در ذکر حق
روز محشر روی خود را چون خور و چون ماه گیر
عاقبت روزی اجل پیوند جان خواهد برید
دل بکن از این جهان و رخت ازین خرگاه گیر
کار و بار این جهان تا بنگری می بگذرد
خویشتن را گر چو قارون می شماری آه گیر
پرتو نور الهی گر بجوئی ای عزیز
از فقیر و عاجزان از قلبشان آگاه گیر
گر همی خواهی در آید در مشام جان تو
بوی ایمان ای برادر ترک میر و شاه گیر
احمد جامی رها کن هر چه غیر حق بود
زاد راه آخرت از باء بسم الله گیر
***
ای شده مغرور در دنیای دون ابلیس وار
در نگر در طاعت ابلیس و از حق شرم دار
از زمین هفتمین تا آسمان هشتمین
نیست جائی کاو نکرد آنجا سجود بیشمار
از منی و کبر و از پند ار هر جائی که داشت
بنگری چون آن تکبر زو بر آورده دمار
قصه بلعام و برصیصای عابد را نگر
آن کرامت با که آنها کرده اند در روزگار
زان هواها و از آن افعال خود بینی شان
کان فعالشان جزایش هاویه آمد و نار
داستان ساحران و صقه اصحاب کهف
ترک دنیا را نمودند و خدا را اختیار
جهدشان اندر عبادت بیش یکساعت نبود
موت را در حال دیدند عز را داند فرار
شد سپهسالار سر اولیا اصحاب کهف
زانکه عزت شد بدل بزدل و گل تبدیل خار
نیست اندر راه دین مکر و فریب ای دوستان
نه حسد نه بخل و نه کینه تو این را گوش دار
تا توانی راه اهل علم و اهل فضل گیر
در دل ایشان نروید هیچ غل و غش و خار
هر که را فرعون وار ایوان جهل آراستند
ریختند اندر دلش غل و غش و بغض و نقار
نیست او را در حریم کبریا بازار عذر
در میان مهره گوهر شد زبون و سخت خوار
هر که ملک این جهان و آن جهان در زیر پا
ناوریده گو مشو دیدار حق را انتظار
هر کسی را کی رسد کز اولیاء الله سخن
گوید و باشد به تخت و مسند اندر افتخار
کی تواند دید هر کس اولیاء الله را
گو ز دل بر کن سوای حق و حشمت باز دار
دوستان حق کسی بیند که از ایشان بود
در درونش نور باشد در دل او شوق یار
هر چه پیش آید به نار شوق آتش در زند
هر چه خواهد تا ببیند نور خاصش در جوار
از ثری تا بر علا در چشم او باشد حقیر
دیده را اندر جمال یار دارد انتار
گر همه فردوس اعلا با نعیم و حور عین
پیش او آری نیارد میل در آن سوگذار
گر همه خلقان زنند در کارشان بسیار طعن
اولیاء پادشه را از ملامت نیست عار
هیچ دیدی گشت دریا از زبن سگ پلید
یا ز مرداری نمکساری بگردد نابکار
روزبان کوتاه کناز طعنه بر آن طایفه
گوشه گیر و نوحه کن بر حال خود تو زارزار
توبه کن شاید که ایزد بر تو رحمت آورد
تا مگر یابی رهائی زین غم و زین کار و بار
پند احمد را نگهداری برادر ساعتی
چون بخوانی نامه ی خود یاد آز ای مردکار
***
بارالها حفظ کن ما را تو از نفس شریر
از دروغ وغیبت مردم خدایا دستگیر
راه بس دور و بغایت تنگ و تاریک و دراز
بی عنایات تو کی آنجا بیابد ره ضریر
بی سعادت کی توانم رخت بردن زین سرا
بی عنایت کی توانم راه بردن زین سریر
چند گردم تشنه لب در گرد دریای طمع
چند بهر قطره ای گردم به گرد هر غدیر
چند بهر جرعه ای گردم به طرف میکده
چند بهر لقمه ای باشم بهر جائی اسیر
همتی تا در نظر من ناورم کونین را
قوتی تا درفتم مردانه در پای فقر
تا که اندر بحر وحدت غرقه گردم هر نفس
سر بسر نه آب و نه دریا بود نه آبگیر
چون در آن بحر آشنا گردم برونم آوری
کز شعاع روی من گردد همه عالم منیر
لفظ کن گفتی از آن صد عالم آمد در وجود
یک نفس دادی به آدم گشت ذوالفوز الکبیر
کرده ای عالم هویدا بهر نور مصطفی
او به خلقان هادی آمد کرد عالم را منیر
ذره ای از خاک پایش عرش را داده شرف
در شب معراج در بالای عرش او را سریر
عزتش در مصر عزت کرده یوسف را عزیز
کرده کحل خاک پایش پیر کنعان را بصیر
بوی و خلقش تازه گردانید عیسی را نفس
زان نفس احیاء موتی کرد قد جاءالبشیر
کرده هر صبح از برای حاجبان درگهش
خیمه ی دین را رسن بر اوج چرخ مستدیر
جمله حیرانند در وصف جمال پاک او
دفتر توحید او شد بر در حی قدیر
ای ز تو تازه تمام کشت خار عابدان
وی ز برکات تو زنده خاطر خسته ضمیر
یا رب از شر هوای نفس تو فریاد رس
در پناهت اوفتادم دست گیر ای دستگیر
گر نسیم از رحمتت آید سحرگاهان مرا
جان دهم در بوی آن عصیان تو ما را در پذیر
زان نظرهائی که در بیچارگان داری و لطف
ز احمد بیچاره ی محتاج و مسکین برمگیر
یک جرعه و صد هزار ساغر
یک قطره و صد هزار کوثر
یک معنی و بیشمار صورت
یک معدن و صد هزار گوهر
در کثرت ماست وحدت او
خورشید یکی هزار اختر
در هر چه نظر کنم محیط است
در هر چه کنم نگه برابر
جز ذات خدای نیست موجود
معدوم همه وجود دیگر
نورش به جمال ماست مدغم
معنیش بصورت است مضمر
از روز ازل شراب وحدت
در طینت ما شده مخمر
ما جمله صفت محیط ما ذات
ما راست به خاطر این مقدر
پیداست ولی ز چشم پنهان
مخفی ست ولی به معنی اظهر
گشته است دهان اهل معنی
از کشف رموز او مثمر
از نکته ی وحدت خدائیش
هر کس که بگفت شد مؤثر
آن را که خدای پاک خوانی
بر صورت ماست بین برابر
مهتاب ز روی اوست تابان
خورشید ز نور اوست انور
آن صورت بی مثال و محبوب
در جمله جهان شده مصور
روشن ز ظهور او جهان است
در کون و مکان شده مؤثر
چون خاص تجلی اش به انسان
زین مژده بسی شده مبشر
از وحدت حق چو آگهی داشت
بگرفت زمین را سکندر
تا چند درون پرده باشی
بی واسطه نمائی منظر
گاهی بنمود ذات خود را
بر صورت حضرت پیمبر
احمد ز احد جدا ندانی
در اصل نظر کنی تو بهتر
***
ای درد تو کیمیای اسرار
سیمرغ هوای عشق دلدار
سود ای تو سود و مایه ی جان
عشق تو چو شیر شرزه خونخوار
یک رمز ز بحر عشق گویم
منصور بشد ز عشق بردار
یک جرعه اگر خوری ز معشوق
سجاده گرد دمی به خمار
گر راه یقین یقینت آید
خرقه شودت چو بند زنار
چون لشکر عشق را بتازی
سر پیش نهند جمله یکبار
گاهی شده وصل و گاه هجران
گاهی سر کوه و گاه دیوار
احمد همه اوست اصل و موجود
دیگر تو مگو حدیث اغیار
***
گر ز درد عشق او داری خبر
از همه عالم به کلی در گذر
هیچ کس از عشق جانان جان نبرد
جان و دل در باز و از خود درگذر
قلزم عشق است و قعرش ناپدید
گر تو غواصی کنی یابی گهر
بی طلب در راه وی نتوان رسید
سالکا گر مرد راهی راهبر
بی یقین کی می توانی راه یافت
کی تواند راهرو بی راهبر
عاشق جانباز باید با کمال
گر تو مرد راه عشقی جان مبر
احمدا دست از دو عالم بازدار
گر ز درد عشق او داری خبر
***
زیار دلربا یاریست بهتر
رسوم عاشقی زاریست بهتر
اگر چه کار خوبان بیوفائیست
مرا یار وفا داریست بهتر
چو ما را نیست عزت نزد محبوب
بحمدالله اگر خواریست بهتر
نمی پرسد نگارم هیچ گاهی
نمی دانم که دلداریست بهتر
نمی دانم چه بد کردم به جانش
که می داند دل آزار بست بهتر
خوشا آن کس که زو بر کس نشد بار
درین عالم گرفتاریست بهتر
بخواهد خون احمد ریخت هجرش
که نزدش رسم خونخواریست بهتر
***
باز این دل دیوانه ی من گشت گرفتار
شد صبر و سکون از من بیچاره بیکبار
زین پس من و شاهد به تماشای خرابات
بر دست صراحی و سوی خانه ی خمار
نه در پی سجاده نه پروای بزرگی
دادم به یکی باده گرو جبه و دستار
آن شکل دلاویز که دیوانه مرا کرد
زین پس من آشفته و آن پایه ی دیوار
مجنون که شد آشفته ازین باک ندارد
در هر چه که بیند رخ لیلی ست نمودار
دارم هوس آنکه سگ خویش بخوانی
تا خلق بدانند بهر کوچه و بازار
گر شیفته شد دل به رخ وی عجبی نیست
ای مدعی از طعنه ی من دست تو بردار
تا چند کنم در غم ایام تحمل
تا چند کشم بار فراق تو به سربار
می خواستم از وصف لبت گفت حدیثی
چون روی تو دیدیم بماندیم ز گفتار
احمد به نظر بازی و رندی شده مشهور
ای خلق بدانید که او رفته درین کار
***
حدیث باده مگو پیش زاهد مغرور
که ذوق باده چه داند اسیر باد غرور
به پای باده پرستان تو سربنه ای دوست
به این صلاح عمل کن مکن به زهد غرور
بیار جام و صراحی بنوش باده مدام
که نیست بی می و مطرب کمال ذوق و حضور
به نیم جرعه ز میخانه کرده ایم ارزان
نعیم روضه ی رضوان و باغ و حور و قصور
اگر ز خانه خمار جرعه ای نوشی
شوی به حلقه ی مستان ندیم یوم نشور
ببوی باده خمار جان بده احمد
که رنج و تلخی جان کندنت شود مسرور
***
شبم در غم رود روزم به تیمار
مبادا کس بدین حالت گرفتار
اگر گویم مسلمانان غم دل
که در عالم مرا کس نیست غمخوار
روان شد جویهای اشک ز چشمم
چنین است ماجرای چشم خونبار
نه دارم مونسی نه دوستداری
نه دارم همدمی نه یار و دلدار
برآتش می طپم چون مرغ و ماهی
فراق آورده احمد را به این کار
***
در مدرسه های عشق هر بار
رفتم که کنم رموزی اظهار
حیرت به زبان گرفت انگشت
غیرت به دهان نهاد مسمار
چون نیست بغیر دوست چیزی
در ملت عاشقی ده اقرار
رفتم به سرای گبر و ترسا
باشد که رسم بدوست یکبار
آواز برآمد از سرایش
که لایق مانئی تو زنهار
در خویش نظر فگن تو ای دوست
دریاب یقین که نیست جز یار
گر مقصد جان خود تو خواهی
در خویش طلب که نیست اغیار
زان جرعه ی می پدید گشته
چندانکه نهفته بود اسرار
منصور چو رمز گفتی از عشق
ناچار برفت بر سر دار
ای احمدی از کتاب توحید
هر دم سخنی بگو به تکرار
***
روح وجان خویش جویم من کنار آن نگار
دائما اندر وصالم من به معنی آشکار
هیزمی بودم در اول بین که آخر چون شدم
باز آخر بنگریدم جمله هیزم گشت نار
نار بودم نور گشتم ذره بودم خور شدم
بحر بودم موج گشتم بنگر اندر اصل کار
شیره ی بود این شراب از خم وحدت اولا
من کنون همچون شرابم شیره گشتم چون عصار
چند گاه معرفت چون جسم حیوانی نداشت
جان جانانم کنون این نکته از من گوشدار
همچو قطره ز آب دریا من جدا گشتم لیک
آب بحرم گرچه اندر قطره می گیرم قرار
گرچه احمد بوده ام اکنون احد گشتم بدان
کسوتی از ذکر پوشیدم ز ذکر کردگار
***
برخیز و کناره گیر از غیر
رسم است به عاشقان چنین سیر
چون نقش احد پدید گشته
شد محو دوئی ز صورت غیر
در وحدت او چه کفر و ایمان
در راه یقین چه کعبه و دیر
احول که یکی ندید هرگز
در دیده ی کور اوست لاخیر
آن سیر که ره نیافت از این راه
تحقیق بدان که هست او غیر
در قاعده ی سلوک این راه
در مصطلحات نیست لاخیر
احمد تو مبین جمال غیری
برخیز و کناره گیر از غیر
***
دل و جانم چه متاعی است کشم پیش نظر
گر کند جانب ما یک نفس آن ماه نظر
او در آنجا به طرب شاد و من اینجا در غم
او در آن جلسه براحت و من اینجا مضطر
قصه خویش همی پوشم از دشمن و دوست
زهر غمهای تو می نوشم چون شهدو شکر
دل و جان منظر غمهاست هم از فرقت تو
نظری از ره انصاف کن ای نور بصر
عالم از گردش ایام چو زلفت درهم
کارم از هجر فراق تو سراسر ابتر
زمن بیدل آواره ی درمانده به هجر
یار برگشته و خو کرده به یاران دگر
احمدی را هوس خوش پسران برده ز راه
می خورد زین غم و اندوه بسی خون جگر
***
خوشتر از جان و جهانی ای پسر
هر چه می جستم همانی ای پسر
میل دلها سوی خاک پای تست
مایه ی جسم و روانی ای پسر
آمدی در صورت انسان پدید
لیک در عالم نهانی ای پسر
می بری دلها به عشوه دم بدم
هر زمانی دل ستانی ای پسر
نیست غیرت در همه عالم پدید
در همه دلها تو جانی ای پسر
آشکار اندر لباس احمدی
هم نهانی هم عیانی ای پسر
***
جمال مظهر ذات قلندر
ز ذات حقتعالا شد مصور
دلا توحید اندر پرده باشد
توئی مقصود جمله نیک بنگر
ظهورت نیست ممکن جز بمعنی
یکی می دان تو صورتها برابر
قتیل و مظهر ذات قلندر
همیشه تیغ هجران گشته با سر
هر آن نقشی که او صورت ببندد
یقین است صورت الله اکبر
دلا برزن تو گوی رب هب لی
که بر ذات تو شد معنی مقرر
جمال احمدی را بین تو اینجا
به نور حقتعالا شد مصور
صفات معنوی ذات قلندر
به نور حقتعالی شد مصور
برافگن پرده ی تلبیس از رخ
ز نور خویش کن عالم منور
تجلی جز به صورت نیست ممکن
نظر کن در همه معنی سراسر
چو منصوری بباید اندرین راه
انا الحق گوید اندر دار و منبر
وضو سازد ز خون خویش هر دم
فدا سازد دل و جان و تن و سر
مگو از رمز این معنی حکایت
که این معنی بهر کس نیست باور
تو ذات احمدی را بین در اینجا
صفات معنوی ذات قلندر
***
ای که عیانی تو بشکل بشر
هر دمی از خویش بخود کن نظر
دوست نگر از ره معنی عیان
کرده تمثل به مثال بشر
نیست وجود تو بجز ذات حق
طالب حق باش و ز خود درگذر
کرده به شکل تو ظهور آدمی
زن ملک افگنده بوی سجده سر
آدم معنی به همه ذات تست
ذات تو از صورت و معنی شمر
مست می شوق شو از بیخودی
چند زنی طعنه تو در خیر و شر
احمدیا غوطه زن اندر بحار
از تگ این بحر برون کن گهر
***
بحقارت منگر سوی من زار حقیر
که غنی چاره ندارد ز غم و درد فقیر
پادشاهی نه متاعیست که با وی فخرست
مرحبا سلطنت فقر که فخریست کبیر
مژده ایدل که به این خرقه ی پشمین شاهم
جندا خرقه که بهتر بود از تاج و سریر
تا در این بحر مودت زده ام صد غوطه
خاک کوی تو مرا گشته به از مشک و عبیر
تو و آن تاج مرصع من و این خرقه پشم
ما و این خرقه ی پشمینه چه زربفت و حریر
در جهان هر چه متاعست قلیل است قلیل
ندهد دل به همه ملک جهان اهل بصیر
گرچه از فقر به در یوزه ی برم عمر بسر
نروم بهر طمع بر در سلطان و وزیر
احمدی را نکند چشم عنایت شاهد
پادشاه ابدی راست غم و رنج فقیر
***
ای که عیانی تو بشکل بشر
چیست به عالم همه ی شور و شر
روی نمائی و بپوشی ز ما
آخر از این تعبیه ها درگذر
پرده ی قالب ز میان برفگن
تا که ببیند تو را یک نظر
صورت ما آینه ی روی توست
آینه را کی نگرد بی بصر
صورت تو گر نشدی آشکار
از سر معنیش که دادی خبر
احمد اگر از دل و جان نگذری
دامن هرخس نکنی پر گهر
***
عشق آمد مظهر حق آشکار
نیست غیبی جز جمال کردگار
در همه صورت تو یک معنی ببین
صورت و معنی یک بین نقش یار
صورتش معنی و معنی صورتست
دین همه صورت بمعنی آشکار
در حقیقت نیست غیرش را وجود
جمله را یک بین و یک دان در شمار
هو معکم رمز حق ست این یقین
رمز حق را هم به معنی گوشدار
نحن اقرب گفت در قرآن خدا
راز حق را در حقیقت هوشدار
احمدی چون اوست غیرش نیست هیچ
این رموز ذات باشد هوشیار
***
ای در قفس خودی گرفتار
خود را از خودی خویش بردار
پندار ز خویشتن بدر کن
پندار که هیچ نیست پندار
خودبینی راز خود برون بر
خودبین چه کس است هیچ مشمار
می دان به یقین که حق مطلق
بر صورت تو شده است اظهار
اسرار خدای از تو پیداست
دیگر تو مگو حدیث اسرار
ما سایه ی لطف کردگاریم
آیات کلام عشق را یار
ای احمدی از رموز توحید
می گوی همی سخن به تکرار
***
در هر دو کون نیست چو مطلوب جز بشر
مقصود این و آن ز وجودش تویی مگر
ای آفتاب حسن تویی ذره آفتاب
در ذره آفتاب طریق است در نظر
در خویشتن ببین و بتر از غیر کن
دریاب خویش را که پشیمان شوی مگر
دریا و موج هر دو یکی هست ذات او
اندر وجود جمله یکی بین تو در نظر
احمد ظهور جمله توئی اندرین وجود
در هر دو کون نیست چو مطلوب جز بشر
***
تمثلی است مصور جمال صورت یار
درین معامله می بین خیال صورت یار
هزار روضه ی رضوان و باغهای بهشت
جمال خویش نمود از نهال صورت یار
اگر تراست نظر از ظهور اهل کمال
تمثلی است به ظاهر مثال صورت یار
بصورت همه اشیا چو در نظر آید
به چشم ظاهر دیدم کمال صورت یار
ظهور نور خدائی ز چشم احمد شد
تمثلی است مصور جمال صورت یار
***
وقت نماز آمده خیز وضوئی بساز
چند کنی خواب خوش فوت شد از تو نماز
خیز چو مردان دین راه خدا را گزین
روی بنه بر زمین از سر صدق و نیاز
یاد کن از گور تنگ وز کفن زرد رنگ
بر زبرت چند سنگ خشت ببالات باز
وقت جوانی گذشت موی سیه شد سفید
چند حلال و حرام جمع کنی بهر آز
کیسه تهی شد ز سیم کاسه سر شد دو نیم
هیچ نداری تو بیم زین ره دور و دراز
چند ز سود ای خام بر سرت ای شیخ جام
صبح تو آمد به شام کار رحیلت بساز
***
قلندر وار سر در عشق او باز
مناز اندر کسی در عشق او ناز
چه گردی گرد مرداری چو کرکس
پراندر سوی شه مانند شهباز
نشین با درگه آن حی قادر
به وی می گوی بی کام و زبان راز
به گوش جان شنو از هر چه گوید
به چشم سر ببین روی خوشش باز
یکی ساغر ز جام انس درکش
چو بلبل مست گل شو برکش آواز
که صبح عاشقان از سوی مشرق
چو مرغ جان کند هر لحظه پرواز
ایا احمد ز اسمت میم کم کن
دگر باقی که می ماند به آن ساز
***
چو از رخ پرده وا گردانم امروز
جهانی مبتلا گردانم امروز
پری و حور را دیوانه سازم
جهان را پر ضیا گردانم امروز
ز بحر معرفت موجی برآرم
جهانی را شنا گردانم امروز
دل عشاق را مدهوش و بیخود
ز سر اینما گردانم امروز
ز سر سخن و اقرب باز گویم
تو را از خود جدا گردانم امروز
بگویم نکته ای از قاب قوسین
تو را چون مصطفی گردانم امروز
ز سر مخفی خود کنت کنزا
به ظاهر از خفا گردانم امروز
ز غمزه خون جمله کشتگان را
روان چون سیلها گردانم امروز
بگویم هر زمان انی انا الله
حقیقت را روا گردانم امروز
جمال خویش بهر کشته ی خویش
یقین دان خونبها گردانم امروز
ز گوشه وانمایم طاق ابرو
همه محرابها گردانم امروز
کنم لبخنده ای از لعل شیرین
تبسم ضاحکا گردانم امروز
نمایم تاب زلف خود بخوبان
سر آویزان به پا گردانم امروز
بیاویزم سر عشاق بردار
ز سرها هوش واگردانم امروز
غنی مطلق ام از فقر فخری
نیازت را غنا گردانم امروز
دلت اندر هوای عشق بازی ست
ز پرواز هوا گردانم امروز
برآرم از هوا سر را به افلاک
سرت صاحب لوا گردانم امروز
ز تاب آفتاب عالم افروز
دلت غرق ضیا گردانم امروز
ز انوار تجلی عاشقان را
چو موسی انجلا گردانم امروز
سلیمانم به کویت رب هب لی
تو را مرغ سپا گردانم امروز
چو موسی عاشقان را مست و مدهوش
ز جام لن ترا گردانم امروز
نموداری کنم از وحدت خود
ندای ربنا گردانم امروز
قبای سبزپوشان فلک را
ز پیوندی عبا گردانم امروز
زنم بر نه فلک چون کوس وحدت
بهر سوئی ندا گردانم امروز
ز گرد راه خود کحلی بسازم
بصر را توتیا گردانم امروز
نظر گر افکنم بر سنگ و آهن
بیک دم کیمیا گردانم امروز
هزاران آفتاب عالم افروز
ز یک نوری سها گردانم امروز
تو را از سر لاهوتی خبر نیست
بتو سر خدا گردانم امروز
نصارا و یهود و کفر و اسلام
همه را آشنا گردانم امروز
سراندازان این ره را سراسر
چو خاک زیر پا گردانم امروز
دوئی چون نیست در توحید مطق
رخ از هر دو سرا گردانم امروز
دلا از جان جدایی مصلحت نیست
گدا را پادشا گردانم امروز
چو احمد عالمی آشفته سازم
چو از رخ پرده واگردانم امروز
***
حجاب از این و آن بردارم امروز
نشان از بی نشان بردارم امروز
جهانی بر درت یک نقطه سازم
از آن نقطه جهان بردارم امروز
بصدق این پرده ی عقل مدور
ز سر اندر زمان بردارم امروز
نوای انظروا را برکشم من
صلای عاشقان بردارم امروز
رموز عیسی و اسرار آدم
ز خود بر آسمان بردارم امروز
چو جز من نیست در عالم کس اکنون
ریا از همدمان بردارم امروز
چو رو در بیخودی آرم پس آنگه
مکان از لامکان بردارم امروز
عیان را از نهان سازم هویدا
نهان را از عیان بردارم امروز
من آن مرغم که در شاخ سیاست
نوای بلبلان بردارم امروز
چو مقصود من از جان هست جانان
حدیث جان ز جان بردارم امروز
جم ال احمدی هر سو عیان است
نقابت این زمان بردارم امروز
***
نقاب از آن و این بردارم امروز
همه دینها ز دین بردارم امروز
یقین جمله جهان از عشق پیداست
گمانها از یقین بردارم امروز
ز نور خود سرشتم ذات آدم
گمان از مآء و طین بردارم امروز
جمال خود نمایم من به عالم
گمان از همنشین بردارم امروز
روای شاهد لاهوت در ملک
ز نور حق ببین بردارم امروز
بظاهر بین مرامی بین بباطن
چو رخ از آستین بردارم امروز
نقاب سروحدت گر نمایم
فلک را باز بین بردارم امروز
جمال احمدی آرم به جنت
ز خود احمد ببین بردارم امروز
***
نقش رخ بی مثال قدوس
در صورت ما شده است محبوس
هر صورت خوب کآن عیانست
نقشی است ز لوح روح قدوس
این خرقه و جبه نه به گوشه
در عشق نمی خرند ناموس
ابلیس نداشت دیده حق بین
کآدم را دید بذات معکوس
از معرفتش چو گشت محروم
از لطف خدای گشت مأیوس
از تخته ی کائنات بنگر
هر حرف که غیر اوست مدروس
ای دل بهوای خویش تا چند
مغرور شوی به زرق و سالوس
در حلقه ی زلف یار مانده
مرغ دل ما اسیر و محبوس
احمد بجمال خود نظر کن
نقش رخ بی مثال قدوس
***
ای بر رخ تو شیفته ارواح مقدس
بر ذات توانوار تجلی است مؤسس
گر پرده ی تلبیس ز روی تو برافتد
بس آدم و ابلیس نماید یکی بس
از نکته ی توحید کسی را که خبر شد
بیرون ندهد راز دل خویش به هر کس
ای طایر قدسی توکه از روضه ی حقی
بر پرتو ازین گنبد نه طاق مقرنس
این در حقیقی است که در بحر مجازیست
این گوهردریا چه نهی بر کف هر خس
در عشق خداوند قدم پیشتر آور
تا چند زنی گام از ین راه تو واپس
احمد سخن رمز به نا اهل چه گوئی
آنها که ندانند بواری همه ز اطلس
***
ای پسر گر مرد راهی بر در دریوزه باش
در تواضع خاک باش و در قدم چون یوزه باش
خویشتن افگنده و روبارکش همچون زمین
بر در حق پشت خم چون گنبد فیروزه باش
ظاهرت شیرین و باطن تلخ هچون حنظل است
از درون انگور شیرین وز برون چون غوره باش
مطعم بیچارگان چون کاسه شوبی منتی
بی طمع سقای هر تفتیده دل چون کوزه باش
در حیا افگنده ای در زهد لاغر همچو چنگ
ورزند هر صبحدم در ناله چون چلغوزه باش
گر دوام نور ایمان بایدت شب زنده دار
ور امان خواهی ز دوزخ روزها در روزه باش
در غناجوئی ز مردم احمد جامی بسی
قانع و راضی ز حق بر قسمت هر روزه باش
***
تا کژدم فراق برون کرد نیش خویش
جز وصل یار هیچ دوائی نه پیش خویش
از بیم هجر یار بنالیم زار زار
بر بوی وصل یار گذاریم عیش خویش
چون هجر یاد شود خون بگریه ام
فردوس و خلد نخواهم به پیش خویش
وصلش اگر نصیب شود آن چه خوشدمی
بروی فدا کنم دل و جان عزیز خویش
گر خلق سر بسر همه باشند دشمنم
با فضل و عون او نشمارم عدو خویش
جانا عدو چه باشد در پیش تیر تو
چون برکشی تو تیر ولایت ز کیش خویش
از عرش تا ثری همه در صدق فیض دوست
دارند همه محبت او یادور و خویش
احمد گر به گفته ی خود راست صادقی
مهر جهان برون کن و میدان هیچ خویش
***
بس که من بگریستم از درد و داغ کار خویش
خون دل دیدم روان بر عارض و رخسار خویش
آنچه من دیدم ز جور نفس اگر خود بشمرم
سر بخاک اندر کشم بی شک ز ننگ و عار خویش
کار من از حد گذشت و شد گناهم بیعدد
بهتر آن باشد که آیم بر در جبار خویش
در نهادم در دهان مسمار و کوته شد سخن
بیش از اینم نیست فکر جستن آزار خویش
گر بگویم رازهای دل هزارانست فزون
لیک آن بهتر که پوشم من و آن ستار خویش
گر مسلمانی تخلف کن هوا و نفس را
تا بدانی معنی اسرار آن جبار خویش
این هوا و نفس هر دو دشمن دین تواند
گر تو هشیاری نگه کن پند باور از خویش
پند آن کس گوش می دار که به وی زخمی رسید
او همی داند علاج علت و بیمار خویش
ای رفیقا پند احمد را بجان در گوش گیر
تا ببینی در دو عالم رونق بازار خویش
***
ای به نادانی درآورده دمار از کار خویش
از در مولا ببردی رونق بازار خویش
گشته ای پابند حرص و شهوت و نفس و هوا
برکشیده بر سرت شیطان به قهر افسار خویش
روز و شب در فکرت مال و سر او خانمان
می نسازی در سرای آخرت تو دار خویش
کاهلی اندر نماز و جاهلی در راه دین
فیلسوفی در حساب درهم و دینار خویش
طمع از کردار ببریدی و از روز جزا
غره گشتی در فریب و دشمن غدار خویش
کیسه ات خالی ز احسانست و حرمت بیکسان
عقبه ی دشوار داری چون گذاری کار خویش
بر در مولا به نال و از گناهان شرم دار
بنده آن بهتر که نالد بر در جبار خویش
ای که پند ناصحان را تو شنیدی احمدا
لیک از خود بی خبر و غافلی از کار خویش
***
گر مرا با درد تو درمان نباشد گو مباش
عاشق روی توام گر جان نباشد گو مباش
هر که می گوید فلانی بی سر و سامان شده
عاشقان را گر سر و سامان نباشد گو مباش
کیستم در باغ هستی برگ خشی گو بریز
یا کیم در ملک سلطان پاسبانی گو مباش
چون سگ اصحاب کهفم بر در مردان مقیم
می نگردم گرد هر در استخوانی گو مباش
گنبد گردون گردان گر نکردد گو مگرد
اندرین بستان گل خوشبو نباشد گو مباش
احمدا درگاه عزت را چو دریایی به هیچ
خاک گرد آلوده ای بر آستانی گو مباش
***
ای دل اگر عاشقی خاک ره یار باش
هستی ات از سر بنه مردکم آزار باش
نفس و هوا را بنه کبر و منی را بسوز
غیبت مردم مکن مخلص و دیندار باش
در صف مردان حق از سر صدق اندرآ
چشم حسد را بسوز زاهد و دیندار باش
روز و شبان بنده گی میکن اگر مؤمنی
هر سحر از بنده گی بر در اخیار باش
خلق نکو پیشه گیر با همه خلق جهان
راه شریعت گزین عاقل و هشیار باش
هیچ مخواه تو ز خلق بر در سلطان مرو
تن به قناعت بنه مرد کم آزار باش
در صف آزادگان باش که تا ممکن است
خدمت مردان حق راست طلبکار باش
احمد اگر عاشقی ترک دو عالم بگوی
پیرو پاکان بشو عاقل و هشیار باش
***
عشق درآمد به جان تن به میان گو مباش
از پی ما در جهان نام و نشان گو مباش
خدمت خاک درش سود و زیان من است
مایه چو دردست هست سود و زیان گو مباش
قبله ی ما روی دوست کعبه ما کوی دوست
میل دلم سوی دوست هر دو جهان گو مباش
هشت بهشتم توئی بی تو بهشتم چه سود
با تو بدوزخ خوشم حور و جنان گو مباش
مست ز عشقیم ما باده نخوردیم ما
زنده به یاریم ما منت جان گو مباش
هر سر موئی ز ما بر سر کوی رضا
نعره زنان ناله ها کام و زبان گو مباش
ساقی ما را بگوی کز می و خون جگر
باده ای پر کن بده کاسه گران گو مباش
صف شکن عاشقان فتنه ی دور زمان
غمزه ابروی دوست تیر و کمان گو مباش
آیت حسن تو را حاجت تفسیر نیست
پرتو خورشید را شرح و بیان گو مباش
هر سحر از خون دل چونکه طهارت کنم
عشق تو فتوی دهد آب روان گو مباش
آتش سودای عشق روز مرا پیر ساخت
عشق به پیری خوش است عشق جوان گو مباش
احمد جامی بگو در حق تقریر خویش
کنج قناعت بگیر کون و مکان گو مباش
***
گر ره توحید خواهی رفت از دون دور باش
از تلف کردن تو با این مردمان معذور باش
در ره تجرید و تفرید آر رخ مردانه وار
در همه اوقات ها با محرمان مسرور باش
از خودی خویش بگذر گر همی خواهی نجات
از هوا و از مراد نفس خود مهجور باش
راه ابراران گزین و دائما در ذکر کوش
وز شراب مهر او دائم خور و مخمور باش
این جهان و آن جهان از پیش چشم خود بشوی
نه به بند باغ و بستان و قصور و حور باش
از سمک تا بر فلک از جملگی برکن تو دل
هم به جنگ و هم به صلح از جملگی مستور باش
دوستی با وی کن و از وی بگو بادی نشین
بیدل و کام و زبان و از دو دیده کور باش
از فنا اندر بقا و تاری از هر غمی
در بقایش بالقایش جان و دل معمور باش
احمدا گر تو همی خواهی که مرد حق شوی
با سخا و بار جا و با وفا معمور باش
***
عاشقان را شاهد و می نیست از بیرون خویش
می خورند این باده های خوشگوار از خون خویش
هر کسی را در خیال لیلی و مجنون بسی
عاشقان خود می شوند لیلی و هم مجنون خویش
گه کنی میزان شعر و گه کنی میزان نظم
نیک بین میزان خود را تا شوی موزون خویش
خون غم ما را حلال و خون ما بر غم حرام
هر غمی کو خورده باشد دست شست از خون خویش
ایندل دون را تو لنگر ساختی بالای خود
تا فروتر می روی هر لحظه چون قارون خویش
یونسی باید که گردد راکب دریای عشق
گر بود هر لحظه در این راه او ذوالنون خویش
بگذر از چون و چرا تا آشنا گردی به فقر
چون زند او دم ز چونی هر که شد بیچون خویش
احمدی موقوف فردا نیست همچون دیگران
می خورد فی الحال مست از باده گلگون خویش
***
در حلقه ی عاشقان مدهوش
می نوش و شراب عشق می نوش
بگذر ز خیال خودپرستی
شوریده ی عشق باش و مدهوش
شاید که شوی تو نیز بیخود
در زمره ی طالبان بی هوش
گر راهروی به راه دلبر
این نکته ی عشق را بده گوش
نقد غم عشق را بیندوز
گر جمله جهان دهند مفروش
بدنام کسی بود در این راه
کو دار بقا کند فراموش
در میکده ها ز راه مستی
بخروش ز جام عشق بخروش
بیخویش تو شور خویش یکبار
در جمله جهان تو باش خاموش
سجاده و خرقه راگرو کن
احمد تو به جام عشق می نوش
***
در حلقه ی لولیان اوباش
می نوش شراب عشق و خوش باش
تا ذوق شراب عشق یابی
باشد که شوی تو نیز اوباش
در زمره ی عاشقان بدنام
این جمله خودی ز خویش بتراش
در حلقه ی طالبان مدهوش
سرحلقه شوی میان قلاش
در صورت احمدی چه بینی
در نقش ببین که هست نقاش
***
چند خواهی نوشت نامه ی عشق
تا قیامت تراست خامه ی عشق
قصه ی عشق از بیان بیرون
که نگنجد به شرح نامه ی عشق
گام عشق است از مراد برون
زان که خود کامه است کامه ی عشق
لایق قدر هر کسی نبود
خلعت پادشاه و نامه ی عشق
احمد از عشق یار می نازد
نیست این تاج جز عمامه ی عشق
***
گوی و چوگان اوفتاده در خم چوگان عشق
دل شده حیران و سرگردان منم در کان عشق
تا به چنگ آرم در شهوار بحر کردگار
روز و شب غواصم اندر بحر بی پایان عشق
همچو پروانه بسوزم خویشتن را پیش شمع
تا شفا یابم ز رنج و زخمت زندان عشق
در خرابات فنا هشیار بودن تا ابد
جرعه نوشانی که بودند در ازل مستان عشق
پیر عالم نزد او چون کودکی خوانده سبق
هر که حرفی خوانده او از دفتر و دیوان عشق
از رخ خوب بتانست زینت گل را جزا
وز نیاز عاشقانست رونق بستان عشق
پای رفعت از سر گردون گردان می نهم
گر به لطف خویش بنوازد مرا سلطان عشق
گر بسنجد ورنه سنجد عاقلان را روشن است
هر دو عالم نیم جو در کفه میزان عشق
چنگ در دامان آل مصطفی زن احمدا
تا شوی نظاره گر در روضه ی رضوان عشق
***
راز دل خود با که بگویم ز خلایق
در دایره خلق چو کس نیست موافق
هستم چو غریبی به غریبی خود حیران
در دام هوا مانده همین نفس منافق
نه راه گریز آمد نه راه برون رفت
نه زاد و سفر دارم و نه خانه موافق
نه من به کسی سازم ونه نیز بمن کس
نه مرد و نه زن هیچ کس از صالح و فاسق
هر کس به کلام دگرم زشت بخوانند
گه ملحد و زندیق و گهی مفسد و فاسق
در حال خود حیران شده ای نیست حو من کس
یا رب توئی فریاد رس ای خالق رازق
یا رب تو سبب ساز دلم را به علاجی
زیرا که رحیمی و تو را رحمت سابق
فریادرسی نه ز دگر جز کرم تو
ما را برهانی تو از این قید و علایق
ای احمد این گفتن و فریاد تو تا چند
خورشید تو لامع شود آخر ز مشارق
***
ای نور رخت مخزن اسرار مدقق
بر روی تو انوار خدائیست محقق
بر حسن رخت مظهر انوار الهی است
بر ذات تو اظهار خدائیست مصدق
این بحر محیط است که موجش همه دریاست
این قلزم عشق است که پیداست حوزواق
ای گوهر روی تو ز دریای معانی
گوهر نتوان گفت که آبیست معلق
زلف تو چو دامی شده در گردن عشاق
ابروی تو محراب و همه از تو برونق
ای عارض و گیسوی تو هم قبله و هم جان
مقصود هم از آدم و عالم توئی الحق
احمد سخن هر کس که بگفته است هویداست
هر کس نکند فهم از این نکته مطلق
***
ای جمالت پرتو انوار حق
ذات پاکت مخزن اسرار حق
ای رخت عکس جمال ایزدی
روی تو آئینه دیدار حق
همچو منصوری بباید شیر مرد
تا برآید بیخود او بردار حق
کی تواند چون سمندر هر خسی
تا شود رقاص اندر نار حق
تا کی آخر چند می لافی دروغ
شیر مردانند در بازار حق
بشکفند جانت چو غنچه در سحر
گر تو بوئی یابی از گلزار حق
خلق غافل می ندانند سر تو
گرچه احمد می کنی اظهار حق
***
ای زلف تو دامگاه عشاق
وی روی تو سجده گاه عشاق
ای عارض خوب دلفریبت
رشک رخ لعبتان قبچاق
مهری چو تو نیست در سپهری
چون تو نبود به جمله آفاق
تو آنچه کنی بتیغ ابرو
کافر نکند بتیغ براق
چه طعنه زنی همی تو احمد
برخنر ز ناله های حراق
***
عشق تو با عاشقان دارد هزاران بوی رنگ
گر چو رعد و گه چو برق و گه به صلح و گه به جنگ
گه زنم از عشق او در دامن خرچنگ چنگ
گه کشم بر اسب فضل او مقیمی تنگ تنگ
گر خیال عشق او بر من شبیخون آورد
کوهها با ناله آیند و از آنها سنگ سنگ
گر نسیم عشق او بر سوی کوهستان وزد
نرم گردند بی گمان و سرمه گردند رنگ رنگ
مطربان شاه اگر بوی شراب عشق او
بشنوند واله شوند بی شک سند از چنگ چنگ
گر هزاران عقل و هوش و فر و فرهنگ آوری
ذره ی عشقش رباید از دل فرهنگ هنگ
هر که را از عاشقی جز عشق مقصودی بود
زو خطا باشد که عشق او برآرد رنگ رنگ
هر بلا کز غیب آید بهره ی عشاق اوست
بی گمان در سوی وی آید ز صد فرسنگ سنگ
عشق وی دریای پر گوهر و پر موج بلاست
دو رکن خوف نهنگ و در بر آور تنگ تنگ
احمدا در عشق ما جز دوستان کس را نه راه
تو به خلقان در تفاخر باش دور از ننگ ننگ
***
در مذهب عاشقان یکرنگ
بادی و مصلی اند هم سنگ
در مشرب عاشقان قلاش
کفر است بدین قرین و یکرنگ
بی ذکر تو کعبه ها کنشت است
بی فکر تو نامه ها همه ننگ
سودای تو گرچه هست با سود
لیکن نتوان به مرکبی لنگ
این بود توگر نخیزد از پیش
این بود تو جمله هست فرسنگ
مردانه در آی در ره عشق
کاین راه چو عقبه ایست بر سنگ
گر وصلت خویش را بخواهی
از دل بدر آر این همه رنگ
بیروی توگر بهشت باشد
ما را چو جهنم است هم سنگ
گر دولت معرفت بجوئی
از جمله بسوی یک کن آهنگ
در خویش کنی اگر تو فکری
این عقده رود هزار فرسنگ
احمد همه یک چه دیر و کعبه
یک نقش نگر به جمله ارژنگ
***
ای شه دلدل سوار شاه سلام علیک
صفدر با ذوالفقار شاه سلام علیک
درتک و پوی توام عاشق روی توام
من سگ کوی توام شاه سلام علیک
باب شبیر و شبر خسرو والاگهر
منظر اهل نظر شاه سلام علیک
زین عباد علی رونق دین نبی
خوانده خدایت ولی شاه سلام علیک
باقر ماه تمام صادق امام همام
کاظم امیر نام شاه سلام علیک
هست تقی رهبرم گشته نقی قهرم
عسکری تاج سرم شاه سلام علیک
مهدی آخر زمان صف شکن کافران
قبله ی آزادگان شاه سلام علیک
احمد جام توام مست کلام توام
خاصه غلام توام شاه سلام علیک
***
دوش وقت صبحدم در بارگاه لایزال
کوششی می کرد جانم تا مگر یابد وصال
بر در آن بارگه چندان به غلطیدم بسر
کآمد اندر جان من نور تجلی جمال
از شعاع نور وی جانم طپیدن ها گرفت
همچو مرغ بسمل با هزاران پر و بال
در شعاع طلعتش جانم چو نیکو بنگرند
از ضعیفی و نزاری بس مرا آمد ملال
بود در پیشم سر دریای منکر بیکران
آن یکی حرص و دگر وهم و دگر بوده خیال
از تحیر آن زمان من ازخودی بیخود شدم
عقل آمد در حضورم با هزاران قیل و قال
عقل بر من بانگ زد گفتا چه باشی ممتحن
زین سه دریا زود بگذر تا بیابی تو وصال
عقل شد ره بر مرا با صد هزاران شعله نور
چون ز دریاها گذشتم جان من راز دست بال
احمدا بر درگه حق روز و شب حاضر نشین
تا که عشق حضرت سلطان تو را گردد حلال
***
دل بمیدان تفکر شد در اندیشید دل
یار من پیشم نیامد یک زمان برمید دل
شد به جائی این دلم کآنجا نباشد هیچ جا
شد به بحر عین معنی باز آرامید دل
دور گشت از قیل و قال و بر گذشت از رسم و حال
گشت فانی دروی و او از بقا ببرید دل
نه فنائی نه بقائی بود و نه خوف و رجا
بند قهر و لطف او یکسر ز من بستید دل
جام الفت برگرفت و شربت وصلش چشید
غلغل مستان گرفت و پرده ها بدرید دل
شد نهانها عیان و علمها گردید عین
رازها شد آشکارا دیدنیها دید دل
رمزهائی از طریقت کرد احمد آشکار
طالعش بادا سعادت هر که این بشنید دل
***
عمر خود بر باد دادم در فضولی و حیل
کار بر ما گشت تاوان هست دیوان پر زلل
هست جسم حب جاه و در سرم طول امید
گه مدیح این و آن و گه سرود گه غزل
گاه در ملک خیال عارض و زلفین و خال
گه به حال مردمان وگاه با جنگ و جدل
گاه رفتم سوی بتخانه گهی اندر خمار
گه سوی خوبان پیام و گه بسوی هر دغل
این چنین عمری که من در باد دادم بوالهوس
دشمنانم شادمان و کار دینم در خلل
هیچ عاقل در جهان آیا چنین کرده بخود
چیست درمانم مسلمانان که شد وقت احل
از تو می خواهم مدد یا رهنما و ذوالجلال
حال ما را تو به فضل خویش گردانی بدل
این چنین کردم چها باشد سزایم یا کریم
تو چنان کن که کریمی و تو را شاید عمل
گر نبودی فضل تو احمد مسلمان کی بدی
چون عطا کردی مسلمانی عطایش کن عمل
***
هر که راهست نور دیده و دل
گو ز دل مهر مصطفی نگسل
در طریق محمد مختار
مرد باید زکی ودل عاقل
هر که را دیده نیست در این راه
از حیاتش نه مرد را حاصل
این سعادت رسد کسی کو را
به طریق شریعتش کامل
گر همی راه اولیا خواهی
حشمت و خواجگی ز خود گسل
کمر جهد خود به شرع ببند
باش دایم ضعیف و زار و خجل
تا مگر فضل و رحمت ایزد
بر سر کوی تو کند منزل
طاعت اندر دلت کند غوغا
هوس و آرزو شود باطل
بر سریر محبتت بنهند
ببرندت بسوی محفل دل
آنگهی می شوی به حضرت دوست
وانگهت حل شود ترا مشکل
کوچه ای کاندر و بسی است سرا
چه تصرف کند در او کاهل
پند احمد به گوش جان بشنو
چون نئی راه عشق را یامل
***
ای ذات لطیف و جود کامل
ذات تو به هر وجود شامل
موجود به هر وجود او شد
باجمله صفات او مکمل
والله که هموست در دوعالم
آن حضرت بی نیاز و فاعل
هجران نبود مقام توحید
مائیم به ذات او به واصل
در راه فنا همه بقا اوست
غفلت شده است بر تو شامل
در روی بتان بصورت او
داریم بر این بسی دلائل
بر روی بشر تجلی خاص
کرده است از آن دو چشم مائل
در صورت احمدی خدائیست
خالی ز صفات اهل باطل
***
اگر هشیار و بیداری و عاقل
سوی ما دار هوش و گوش با دل
شنو این پند را و یاد دارش
که این از رنج بی حد گشت حاصل
تو رامن رایگان پندی بگویم
نگهدار و ببندش با سلاسل
که گنج حکمت از گنج درم به
مباش از حکمت و از پند غافل
بسی هر گونه مردم آزمودم
بزرگان و امامان و افاضل
به عالم من بسی گشتم و دیدم
مجالسها به هر گونه محافل
عجم را با عرب کردم تجارب
به تنهایی و همراه قوافل
خراسان و عراقین زمین را
بگردیدم بپیمودم منازل
بدیدم کم کسی در راه تحقیق
همه در بند و نیا مانده در گل
سخن با هر که گفتم از توکل
شنیدم گفت این مرد است غافل
نخواهد بود در ایام ما کس
که زاهد باشد و گردیده واصل
کنون ای دوستان تدبیر سازید
که عزلت و عزیمت هر دو مشکل
فراری دوستان از صحبت خلق
گریزید از تمام عام و جاهل
بهر گونه که دیدم آزمودم
سرانجامش بدیدم زهر قاتل
بسی بگریسته بر ما پیمبر
به این ایام بدعتهای کامل
در این ایام ما صحبت حرامست
مگر با آن که او دانا و عاقل
ز خلق و آفت آنها تو بگریز
از این مسجد به آن مسجد مراهل
تو دست و دل ز دنیا دار خالی
بهر چیزی مشو با خلق مایل
بیندیش از جفای خلق عالم
طعامت ز آن کن و پر کن حواصل
مگو رازت به مردم آشکارا
نه با فرزند و اهل و هیچ داخل
نهان کن دانش و فضل و کمالت
به تیغ جهد کن پنداشت بسمل
اگر پندم نگهدارید یاران
شما را حل شود هر کار مشکل
وگرنه در بلا باشید گرفتار
بسان دو ملک در چاه بابل
وگرنه حسرت آید آن زمانی
که بانگ خیز خیز آید ز مرحل
چه سود آنگاه افغان و ندامت
که بی دستور تو بندند محفل
بسا حسرت که خواهد بودن آن روز
عنان و اندوه خیرانت جاهل
به تنها می تواند بود آن کس
که داند آن که گورش هست منزل
پسند است این اشارت عاقلان را
وبال است آن کسی را نیست عاقل
بگردیدم بسی اطراف عالم
ندیدم هیچ منزل خوشتر از دل
ولایت را زهر والی نگهدار
به شهر خویشتن می باش عادل
همیشه با نماز و با جماعت
اگر باز آید او را بر به ساحل
ایا احمد ازاین گفتار تا کی
که شد گفتار را گفتار حایل
***
ای بسا درمان و حیلتها که من انگیختم
ای بسا خون جگر کز دیده بر رخ ریختم
بسکه اندرگاه و بیگه رفته ام در کوی دوست
خادمان کوی او را شورها انگیختم
جان و دل و مال و وطن کردم فدای کوی او
وز مرا دو راحت و شور و هوا بگریختم
بر گرفتم در ره تحقیق غربال فنا
خاک کویش را به جمله ذره ذره بیختم
علم و زهد و حج و عمره با صلوة و با صیام
با عبادتهای دیگر در رهش آمیختم
زانچه بد مقصود من هرگز ندیدم ذره ای
خاک بر سر ریختم وز دیده خون آمیختم
قطره ی نور محبت در دل ما در چکید
زان به جان و دل کنون بر دام او آویختم
شد کنون جان و دل احمد فدای مهر او
بنگر اندر جان سوزان من نمکها ریختم
در اشک آورده ام تا نرخ گوهر بشکنم
رنگ زرد آورده ام تا قیمت زر بشکنم
نیستی و عاجزی و مفلسی آورده ام
تا سرافرازی سرداران لشگر بشکنم
دشمنم گر لشگر کبر و حسد آرد به من
ناله چون از جان برآرم خیل لشگر بشکنم
مهر او در سینه دارم جنت رضوان بخود
روضه را گر در ببندد حلقه ی در بشکنم
جبرئیل از حضرت از نزد محمد آمده
بر همه پیغمبران ناموس اکبر بشکنم
بوی عشق آورده ام تا باد در دکان اوست
مشک بی رونق کنم بازار عنبر بشکنم
چرخ گردون گر نگردد بر مراد قلب من
دست همت را برآرم چرخ چنبر بشکنم
همت یار همیشه هست با تو احمدی
می زنم بر مفتیان وز شوق منبر بشکنم
***
بسکه اندر آرزوی روی او بگریستم
هیچ نشناسم که من او را کیم و کیستم
سخت سرگردان شدم اندر غم هجران او
چون بر خیال ماه نو بر چار و پنج و بیستم
گه به مشرق گه به مغرب گه به بالا گه به پست
گه همی گویم که من در ملک او برخستم
آفتاب دولت از برج وفا آمد پدید
گفتم آیا بی تو چندین ماه من چون زیستم
شعله ها از نار و نورت در دل ما برفروخت
تا یقینم شد که من در ملک او برچستم
در دل آتش دیدم و در کف نهادم جام می
گفت ز آتش درگذر می خور که من ساقستیم
زان ندا سرمست گشتم واله و حیران شدم
تن همه دل گشت و من با همت عالیتنم
یک نظر با تو مرا خوشتر ز جنات نعیم
سر بسر در عشق تو وز غیر تو خالیتم
ای کریم مهربان احمد همی دان یقین
هر چه شد از فضل تو شد بنده ی خاکیستم
***
غم مخور جانا که غمخوارت منم
این جهان و آن جهان یارت منم
بر سر بازار و کل کائنات
اول و آخر خریدارت منم
چند روزی هر کجا خواهی برو
بازگشت آخر کارت منم
می کنی دعوی عشق اناولی
روز و شب خواهان و دیدارت منم
رو بسوی خانه ی عشق من آر
چون شفای جان بیمارت منم
بر امیدت هر چه می خواهی بکن
پرده پوش جرم بسیارت منم
گر نداری روز تو پروای ما
شب بیا که شب خریدارت منم
گر بدوزخ می برند خائف مباش
چون همی دانی که غفارت منم
احمد اگر هیچ نبود مر تو را
دولتت این بس که دلدارت منم
***
ما جرعه چشانیم ولی خضر نشانیم
ما خاک نشینیم ولی پادشهانیم
ما صید حریم حرم و محرم قدسیم
ما راهبر بادیه ی عالم جانیم
فردوس عبادت کده ی عابد و زاهد
سقای سر کوی خرابات مغانیم
گه ره به مقیمان سموات نمائیم
گه از سر مستی ره کاشانه ندانیم
هر چند که تاج سر سلطان سپهریم
خاک کف نعلین گدایان جنانیم
هر چیز که گویند همانیم نه آنیم
هر شخص که تشبیه کنند ما نه چنانیم
آن مرغ که بر کنگره عرش نشیند
مائیم که طاوس گلستان جهانم
داد و صفت کوه بصد نعره درآید
هر گه که ز بور غم عشق تو بخوانیم
احمد چند کند شرح غم عشق چه گوید
از چشم گهربار بسی چشمه روانیم
***
من آن قلاش رندومی پرستم
که در عالم به رندی می نشستم
قدم در کوی میخانه نهادم
قدح پر آن سمی آید بدستم
نه اندر ساغر پروانه پروا
برو ساقی که من بی باده مستم
درون دیده ی دل برگشودم
در خلوت بروی جمله بستم
چه آرم مثل حیوان رو به مسجد
به دل احرام در بتخانه بستم
مقام من خرابات مغانست
نمی شاید به مسجد بت پرستم
مرا از زهد و تقوی نیست حاصل
مگر لطف تو گیر و باز دستم
از این تخم سعادت احمد جام
نگوئی من که از دوزخ برستم
***
ما در این شهر ای مسلمانان غریب افتاده ایم
کاروانیم و دلی بار سفر نگشاده ایم
می رویم از شهر غربت رو به شهر خویشتن
ما از آنجائیم دل بر هیچ جا ننهاده ایم
ما ز نسل خاک و باد و آب و آتش نیستیم
کل موجودات مائیم و خلیفه زاده ایم
باد و خاک و آب و آتش کسوت ارواح ماست
در میان چار عنصر مفرد و آزاده ایم
ما نه برگردیم ازین درنه ارادت کم کنیم
تا سر تسلیم بر خاک درش بنهاده ایم
قبض و بسط و لطف و قهر و شادی و اندوه و غم
هر چه می آید ز جانان ما به جان استاده ایم
در سحرگاهان بگوشم ناگه آمد این ندا
ما تو را یا احمد اندر خویش وصلت داده ایم
***
تا قبله ی روی او بدیدم
از جمله ی قبله ها بریدم
بی زحمت رنج در بیابان
در کعبه ی وصل او رسیدم
از بهر طواف کعبه بردم
گرد در یار خود دویدم
احرام وفای او ببستم
زنار جفای او بریدم
اندر عرفات وادی او
از منت خلق وارهیدم
از آیت اینما تولوا
در دیده عاشقان کشیدم
نه کفر و نه دین مانده ما را
از بس که شراب حق چشیدم
چون گشت یقین که جز یکی نیست
چون احمد از این میان پریدم
***
ما جمله سرافراز و همه خلق خدائیم
ما پادشه مملکت هر دو سرائیم
ما نور خدائیم که آتش نه بسوزد
ما آب حیاتیم که در عین بقائیم
ما مقصد مقصود ز ایجاد جهانیم
ما راهبر و راهرو و راهنمائیم
هستیم و نه مستیم نه در قرب نه در بعد
مائیم و نه مائیم و نه مائیم و نه مائیم
باشیم و نباشیم مساویست بجانان
ما خانه و ما خواجه و ما خانه خدائیم
در عالم دل ساکن و از خلق نفوریم
ما خانه و هم خانه و در بیت خدائیم
ما مسجد و میخانه و محراب ندانیم
از هستی خود فانی و باقی به خدائیم
سرمست خدائیم و نه جویای بهشتیم
سلطان جهانیم و نه درویش و گدائیم
احمد چو درون رفت به جائی که مکان نیست
آیا تو کجا باشی و تا ما به کجائیم
***
ما عاشق و مستیم طلبکار خدائیم
ما باده پرستیم از این خلق جائیم
گاهی چو هلالیم و گهی بدر منیریم
گه شرق نمائیم و گهی غرب نمائیم
در صومعه ی سینه ی ما بار مقیم است
ما در طلبش صافی و صوفی و صفائیم
ما غرق محیطیم وگر آب نجوئیم
ای بر لب ساحل تو چه دانی بکجائیم
روحیم یکی جسم نباشد که نباشیم
موجیم که در بحر چو یک جوی نمائیم
مائیم که از سایه هستی بگذشتیم
ما سایه نخواهیم همائیم همائیم
مائیم که از ما و منی هیچ بمانه
در عین بقائیم اگر رو بفنائیم
مائیم چو احمد که سزاوار جنانیم
مائیم نه مائیم نمائیم و نماایم
***
دلی کز یاد مولا نیست خرم
مبادا هرگز آن دل خالی از غم
دلی از آتش شوقش سمک سوخت
بجز یاد خدایش نیست مرهم
دل از هستی مسلم کن مسلم
قدح پر کن دمادم ده دمادم
نه زان می خور کزد هستی فزاید
از آن می خور که از جان کم کند غم
جنبید و شبلی و معروف کرخی
حبیب اعجمی عیسی بن مریم
بسوزد سینه جنت را بسوزد
چو آب دیده دوزخ را دهدنم
بر آرم نعره ها گویم الهی
کشیدم رنجها و محنت و غم
چو احمد را در آوردی درین راه
به فضل خویشتن داری مکرم
***
ما چنان در عشق یار خویشتن مردانه ایم
کو اگر جان گیرد از ما در پی شکرانه ایم
هر دو عالم نزد ما قیمت ندارد نیم جو
با خیال وصل او یکدم که اندر خانه ایم
فارغیم از ننگ و نام و خالی از اصل و نسب
عاشق مردان حق شوریده و دیوانه ایم
مردمان دیوانه خوانند زان سبب ما را ولی
عاشق یاریم اگر مستیم وگر فرزانه ایم
ما وجود خویشتن را می بسوزیم شمع وار
تا به وصلش آشنا گردیم اگر جانانه ایم
هر که با او آشنا شد شمع گردد در جهان
هر کجا شمعی است ما در خدمتش پروانه ایم
احمد اگر یار خواهی خاک پای یار باش
زآن که ما در دامگاه دام مردم دانه ایم
***
تا زمانی ز خود فنا گشتیم
وز خود و کار خود جدا گشتیم
شعله هائی ز نور پیدا شد
ما از آن نور با ضیا گشتیم
گشت بینا دلم به هر کاری
دشمن ظلمت و هوا گشتیم
قدم صدق بر سر افلاک
برنهادیم و مقتدا گشتیم
آنچه از آدمیتت باقیست
ما به ترک مرادها گشتیم
بی نشان گشته و نشان این است
راکب شیر و اژدها گشتیم
یک قدم بر نهاده ایم به نفس
طالب رؤیت لقا گشتیم
از سر آن قدم بود که حسین
نعره می زد که ما خدا گشتیم
کی خدا گردد آنکه باشد خلق
بنده بود گفت آشنا گشتیم
عاشق و عشق و نیز معشوقیم
زین قبیل اصل کیمیا گشتیم
دل پدر گشت روح احمد را
ماکنون قبله ی رضا گشتیم
***
از صبح ازل بسا که تا شام
افتاده ز حرص دانه در دام
از بهر نفس یکی به هر دم
صد شربت زهر خورده ناکام
گه شکر رضا و راه تسلیم
گه نعره زنان ز جور ایام
در گرد جهان دوان و جویان
نه روز قرار و نه شب آرام
با این همه لاف و فقر و دعوی
نه محرم خاص گشته نه عام
مسکین دل مستمند و حیران
نه کفر و نقاق و ننگ و نه نام
از بهر روندگان حضرت
بشنوکه چه گفت احمد جام
***
عاشق و معشوق بود هر دو یکی در قدم
هست کنون همچنان نیست کنون بیش و کم
امر در آمد به جان کای نفسی پاک رو
از سوی آدم در آ در دل او دمبدم
جان چو به فرمان بیافت در دل آدم قرار
فقر در او شد نهان مثل وجود و عدم
آنکه ندانست او کآدم خاکیست شاه
پیش رخش روزگار پشت نمی داد خم
نقد دل از نقش گل هیچ تفاوت نکرد
کعبه ی جان فارغ است از غم لا و نعم
در دل مردان حق نقد دل آدم است
شخص طلسمی است خوب پرده روی صنم
عاشق و معشوق و عشق هر سه بمعنی یکی ست
هیچ تفاوت نکرد حکم قدیم از قدم
حد تو احمد نبود آنچه بیان کرده ای
یک دو سه بیتی ازین کم کن و برخود ستم
***
وقت آن آمد که ما با پاکبازان دم زنیم
از گروه جاهلان یکسو شویم و خم زنیم
ما ز نوریم و نیالائیم بهر تر دامنی
تا رفیق خود نبینیم با کسی کی دم زنیم
دیو شیطان را بگیریم و بدامش درکشیم
قفل لا حول و لا را ما بر آن محکم زنیم
خلق را از بیم دوزخ در نماز آورده اند
ما بهشت و دوزخش را یک زمان بر هم زنیم
خورد آدم گندم ما را برون کرد از بهشت
بعد از این ما دست اندر دامن آدم زنیم
وارهیم ازهفت کوکب بگذریم از نه فلک
عرش را منزل کنیم و با ملایک دم زنیم
رخت بندیم و از این عالم ببالاتر رویم
خیمه در کوه صفا و مروه و زمزم زنیم
صوفی صافی شویم و توبه آریم از گناه
بعد از آن ما خود قدم چون عیسی مریم زنیم
هر چه اسبابست بروی خط بیزاری کشیم
همچو منصوران حق بین طعنه بر عالم زنیم
احمدا چون حق بگفتی دیده را حق بین بساز
هر چه گوید حق بگوید ما که ایم که دم زنیم
***
عمری به امیدی به در دوست دویدیم
بسیار بلا و غم هجران بکشیدیم
بسیار بگرییم به زاری گه و بیگاه
بسیار نعیم و کرم و فضل که دیدیم
فرمان تو را سر بنهادیم به رغبت
وز نفس و هوا تن خود پاک بریدیم
کردیم فدای تو تن و مال و دل و جاه
از خود ببریدیم و رضای تو گزیدیم
گشتیم فنا از خود و در مهر تو باقی
فرخنده فنائی که در آن مهر خریدیم
فتوی زره عقل و ره شرع چنین بود
از جمله ی پیران طریقت که شنیدیم
گفتند بقا باید جستن که بقا را
والله که نبوده ست که گفتند شنیدیم
ره رفته به مقصود بجز راه فنا نیست
در هستی ات خویش بسی راه خمیدیم
زنهار مپندار که داری قدم راه
در نیستی از راه پی راه دویدیم
احمد اگر از خویش و تن خویش ببری
وز هر چه تو را قبله گهی بود که دیدیم
***
ساختم با درد وی آنگاه درمان یافتم
وصل جانان را برون از حد امکان یافتم
نیستی بگزیدم و هستی را ز سر کردم برون
کفر را مانع شدم تا نور ایمان یافتم
ای برادر هوشیار و پاس دلها گوش دار
ز آن که من این وعظ را از قول قرآن یافتم
عشق را و عقل را دیدم چو موسی و چو خضر
هر دو را بشناختم تا آب حیوان یافتم
پاک کردم کوی دل را از همه کفر و نفاق
نفس کافر کیش را آنگه مسلمان یافتم
زاهدا من پاسبانی کرده ام بر بام دل
تا روان و جان خود را نزد سلطان یافتم
من به دشواری رسیدم بر سر گنج سخن
تا نگوید مدعی کاین گنج آسان یافتم
من بدریای حقیقت غوطه خوردم بارها
گوهر و در فروزان از حد امکان یافتم
احمدا تو جان و دل را وقف کن با حضرتش
تا بیابی لذتی زین ره چنان من یافتم
***
گفتم که به نام تو یکی خانه برآرم
پاکش کنم و غیر بر آن وا مگذارم
دیوار و در و بند ز تقوی و ز عصمت
فرشش ز قناعت به توکل بنگارم
تختی نهم از ملکت اسلام و باو در
از علم صبوری بوی نطع برآرم
جاروب ز هادت کنم و خانه بروبم
باز از ره توفیق یکی غرفه گذارم
باز از ره تسلیم نشینم به سلامت
پشت از سر دیوار رضا باز ندارم
از موم صفات صفت آدم و حوا
در هم کشم و باز یکی شمع برآرم
جذب ازل و سوخته و وجد یکی را
با نار مجیش در آن شمع گمارم
با دوست یکی مجلس آرایم خرم
عمری که جز این رفت به عمرش نشمارم
احمد چه کند هر چه کند دوست به وی کرد
جز گفتن این کار دگر چیز ندارم
***
تا ز شهر خود پریشان و جدا افتاده ام
روز و شب در محنت و رنج و بلا افتاده ام
شکر نعمتهای شهر خود نکردم لاجرم
که در این شهر شما مثل گدا افتاده ام
بسرمه ی بودم همی در چشم اهل دل کنون
خاک ره گشتم و در باد صبا افتاده ام
جامه صبر از فراق دوستان صد پاره شد
گه شدم عریان درین کهنه قبا افتادهام
احمدا اندر غریبی غم مخور دلشاد باش
که درین غربت به تقدیر خدا افتاده ام
***
چشم اهل معرفت بیدار باشد صبحدم
عاشقان را با خدا اسرار باشد صبحدم
تیره آه دردمندان از کمینگاه و دعا
بر کمان سینه ها طیار باشد صبحدم
در سحرگاهان تو راز خویشتن با حق بگوی
راز گویان همچو تو بسیار باشد صبحدم
گر گناهی کرده ای آخر نمی ترسی از آن
بارگاه رحمتش در کار باشد صبحدم
صبح کاذب بر دمید و صبح صادق نیز هم
خواب کردن عاشقان را عار باشد صبحدم
هر که او از شوق چیزی یافت وقت صبح یافت
شاد باد آن که دل او بیدار باشد صبحدم
احمدا با دوستان امشب غنیمت می شمار
زان که راز اندر میان بسیار باشد صبحدم
***
عاشقان مستند و ما دیوانه ایم
عارفان شمعند و ما پروانه ایم
با خلایق چون نداریم الفتی
خلق پندارند ما دیوانه ایم
ما ز عقل خویش دیوانه شدیم
لاجرم دردی کش میخانه ایم
خق را با مستی عاشق چه کار
ما ز غیر عشق او بیگانه ایم
احمد جامی تو دانی سر عشق
بسته ی فتراک آن جانانه ایم
***
ای مسلمانان ندانم با غم دل چون کنم
هر زمان از بیم عشقش دیده را پر خون کنم
شصت تا هفتاد عمری شادمان بگذاشتم
شادمانیها همه غم شد ندانم چون کنم
هر زمانی برگشاید لشگر پیری کمین
من ز بیم قطع پیری خود فزون افزون کنم
گه بخنده گه بشادی گه بگریم زار زار
هیچ حیلت می ندانم کاین غمان را چون کنم
هر که آتش را بر آتش ریخت درد دل فزود
پس چرا من مرهم این دل همه از خون کنم
سالها بگذاشتم در راحت و در خرمی
باز درد تو رسد من سیرت مجنون کنم
هر که را دردیست از نزدیک ما درمان برد
من نمی دانم که عشق خویش درمان چون کنم
گر کسی پرسد ز احمد این علاج درد دل
پاسخ او هم ز درد دل به دل ایدون کنم
***
از وصل چونازم و ز هجرت چو خروشم
در روز وصال از شب هجر تو بجوشم
هجری که ز وی وصل امیدست مرا عید
وصلی که در او بیم فراقست چه کوشم
در هجر به امید وصال تو چو شادم
بهتر ز وصالی که ز بیمش شده هوشم
ای کاش نبودی به جهان فرقت و هجران
اکنون چه بریده که از این هر دو بجوشم
درد تو مرا مونس و هجر تو مرا یار
دردم چو تو می دانی درمان ز که پوشم
از درد همی نالم و امید چنان است
کآواز طبیب آمده ناگاه بگوشم
دردی که سرانجامش محتاج طبیب است
در نفی چنین در من از بهر چه کوشم
باشد که طبیب آیدم اندر سر بالین
وز دست طبیبم قدح باده به نوشم
احمد اگرت درد و طبیب هر دو نباشد
اندر عوضش هر دو جهان را بفروشم
***
ز اندوه غمان دل به رخ چون زعفران گشتم
به تن چون پاره ی مومی به دیده ارغوان گشتم
ز عالم بیخبر یاران و من اندر غم و اندوه
بسان بلبل شیدا که در بانگ و فغان گشتم
ز بس جرم و گناه خود همی ترسم ز جبارم
جگر بر آتش هجران ز دیده خون روان گشتم
دل من ساعتی بر جان نمانده هیچ روز و شب
چو بیهوشی شده دائم بسان خستگان گشتم
بسان ما در پیری که فرزندش شده کشته
خروشان و غریوانم ندیم سخودان گشتم
طبیبان آنچنان عاجز شدند اندر علاج من
که من اندر غم و حسرت ضعیف و ناتوان گشتم
نه درمانی همی یابم نه سامانی همی دانم
الهی رحم کن بر من که نومید از جهان گشتم
به جمله عمر خود احمد نمی داند بجز تاوان
از آن با توبه و با حسرت و درد وغمان گشتم
***
ساقیا دانی که ما دردی کش میخانه ایم
در خرابات آشنا و از خرد بیگانه ایم
لولی و شنگول و قلاشیم واوباشیم ورند
عاشق و سرگشته و دیوانه و شوریده ایم
هر چه جز عشق است اگر جانست بیزاریم از آن
هر چه جز معشوق باشد ما ز وی بیگانه ایم
خویشتن سوزیم و جان بر کف نهاده شمعوار
هر کجا در مجلسی شمعی است ما پروانه ایم
عالم فانیست دنیا نیک و بد زو بگذرد
سهل باشد یکدوروزی کاندرین ویرانه ایم
گرچه خلق اندر صلاح منزلت مستظهرند
ما به قلاشی و رندی در جهان افسانه ایم
اهل معنی را در این گفتار با ما کار نیست
عاقلان را کی زیان باشد که ما دیوانه ایم
احمد اگر باده ات صافست دیگر بازگوی
ساقیا دانی که ما دردی کش میخانه ایم
کی بود جانا که آتش اندرین عالم زنیم
علت کفر و مسلمانی همه بر هم زنیم
آنگهی از جنت و فردوس و دوزخ بگذریم
خیمه ی جان را برون از کون و از مکان زنیم
پس نشینیم با تو و با تو همه شربت خوریم
دین غمان عشق را از بی غمی بر هم زنیم
از وجود اصل او تا فرع او یکتا شویم
پای همت بر دو عالم نیز و بر آدم زنیم
احمدا لاف وصال دوست را محکم زدی
کی بود جاناکه آتش اندرین عالم زنیم
***
نقاب از روی خود چون بر گرفتم
جهان را عاشقی از سر گرفتم
جمال خویشتن چون وانمودم
جهان جمله به حسن اندر گرفتم
چو محراب دو ابرویت بدیدم
جهان در طاق و در منظر گرفتم
ز جام لی مع الله جرعه خوردم
ز سر مستی ره دیگر گرفتم
شراب احمدی را نوش کردم
ز جام اینما ساغر گرفتم
***
مهجور از وصال همه دوستان منم
مخمور مهر او به امید عیان منم
در قلب من نگیرد جز مهر او قرار
در مهرت آرمیده به جان و روان منم
دل وقف عشق تست بهر دو سرا بدان
با مهر و با رضات فدا کرده جان منم
جان و دلی نخواهم جز مهر عشق تو
از درد و داغ عشق دوان در جهان منم
با داغ عشق او دل من همچو نوبهار
بیدرد عاشقی به هزاران غمان منم
روزی مباد از غم عشق تو خالیم
کز هر چه عشق کشت ز سرگشتگان منم
احمد اگر وفات تو درعشق وی بود
دانی هر آینه که ز سر زنده گان منم
***
تا جمال طلعت جان دیده ایم
جان ما سرمست و جانان دیده ایم
مست و حیران همچو موسی صد هزار
رب ارنی گوی حیران دیده ایم
نکته ای گویم ز سر عشق خود
کهنه پوشانی چو سلطان دیده ایم
در کنار خویش در هر قطره ای
قلزم ودریای عمان دیده ایم
در خم هر تار موی دلبران
صد هزاران سر پنهان دیده ایم
در میان کفر زلف یار خود
در حقیقت نور ایمان دیده ایم
چون جمال احمدی رخ وانمود
مشکلات عشق آسان دیده ایم
***
پرده بردار که ما عارض خوبت نگریم
روی بنمای که ما سجده به پشت ببریم
در نظر بازی و سرشیفتگی ورندی
تو پندار که ما هرگز این می گذریم
عاشقانیم فتاده بسر کوی غمت
اندرین بادیه جان را بسلامت ببریم
پادشه را چه غم از بی بصری موران
تو سلیمانی و ما مورچگان بی بصریم
احمدا رند نظر باز که شاهد باز است
سر خود کرد عیان زانکه ز اهل نظریم
***
تا جمال دوست پیدا دیده ایم
خویش را حیران و شیدا دیده ایم
ما همه حیران به جای خود شدیم
خویش را در جمله پیدا دیده ایم
از رموز نحن اقرب هر زمان
سر ها هر سو هویدا دیده ایم
نکته ی از هو معکم خوانده ایم
لی مع الله آشکارا دیده ایم
موجها انگیختیم در بحر جود
این همه امواج دریا دیده ایم
گنج اسرار خدای خویش را
گوهری از کنت کنزا دیده ایم
بر رخ خوبان یکایک هر زمان
حسن خلقی حقتعالی دیده ایم
شکر و حلوا یکی دان ای پسر
شکرت را جمله حلوا دیده ایم
بر جمال و صورت نیکان همه
جمله اسرار خدا را دیده ایم
چون محمد بر لوای احمدی
آیه انا فتحنا دیده ایم
***
مرغ قدسم ز آشیان پریده ام
اندر این بستان آرامیده ام
با محمد بوده ام در طوف عرش
از مکان و لا مکان ببریده ام
گاه بودم در میان کوه طور
گاه با موسی سخن سنجیده ام
گاه همچون خضر در هر چشمه ای
در میان راهها غلطیده ام
سالها شد کاندرین باغ وجود
همچو بلبل خوشنوا نالیده ام
در حیات جاودانی مانده ام
خلعت عین البقا پوشیده ام
همچو سبزه در لب هر جویبار
از طراوت بارها روئیده ام
صد هزاران سال در هر قالبی
روزو شب با هر کسی جوشیده ام
از شراب احمدی بس جامها
در سیستان صفا نوشیده ام
***
در آمد ناگهان عیار مستم
ز مستی جان و دل برد او ز دستم
ز عیاری ببرد عقل و خرد را
کنون من واله و حیران نشستم
شراب عشق اندر کار کردم
ز دوری هر زمان توبه شکستم
چو آن دردی درون جان من رفت
ز طامات و عبادت جمله رستم
ز سرمستی خروشی برکشیدم
به زیر خرقه صد زنار بستم
جو دین و کفر را یک رنگ دیدم
ز دام کفر و دین هر دو بجستم
چو راز دل همه معلوم کردم
درون کعبه دیدم بت پرستم
چو سر هو معکم روشنم شد
مدام از عشق وی مدهوش و مستم
بقای مطلقم فانی نیم من
طناب هر دو عالم را گسستم
به یک جرعه چه مستیها نمودم
زخم وحدتش مست الستم
تو احمد را احد می دان به تحقیق
که گاه اندر علو و گاه پستم
***
دوش چون مقصود دل در کوی جانان یافتم
مطهر دل از رموز عشق سبحان یافتم
آنچه پنهان بود از چشم امید مردمان
کشف این اسرار را دروی جانان یافتم
از رموز کنت کنزا آنچه مخفی بوده است
ظاهرا اندر جمال حسن خوبان یافتم
من ز جام هو معکم مست و مدهوشم مدام
در رموز نحن اقرب راز پنهان یافتم
هر زمان بانگ انا الحق می زنم منصوروار
نیم این جرعه ز جام عشق رحمن یافتم
چون مرا یکرنگ شد در راه وحدت کفر و دین
در میان سینه و دل نور ایمان یافتم
احمدا در جمله عالم نیست غیر اندر میان
راز رحمانیست این کز قول قرآن یافتم
***
من خدا را آشکارا دیده ام
در همه اشیا هویدا دیده ام
بی کم و کیف ست چون دیدار او
بی کم و بی کیف هر جا دیده ام
بر رخ زیبای تو ای نازنین
نور پاک حقتعالی دیده ام
حق نمی دانم چه گویند مردمان
که به رویت این صفاها دیده ام
صورت حق را به چشم آشکار
بر جمالت ای نگارا دیده ام
گر کسی پرسد چگونه دیده ای
گویمش ایزد شما را دیده ام
بر رخ احمد جمال کبریا
نیست پنهان آشکارا دیده ام
ما ذات ذوالجلال خداوند اکبریم
قدوس و پاک از همه ابواب برتریم
نی آب و باد و آتش و نی خاک و نی هوا
نه جسم و نه مرکب و نه عرض و جوهریم
ما حق مطلقیم بین اندر این صفا
ما ذات ایزدیم ولی زیر چادریم
ما صورت خودیم نموده به چشم خود
مانور انوریم ز عشاق جان بریم
مائیم ذات ماست که شد در همه محیط
ما نور ایزدیم به هر ذات مظهریم
انوار ذات ماست به هر ذره ای عیان
آثار ذات ماست نپندار دیگریم
ما خویش را به خویش نمائیم به هر صفت
گاهی شراب و شاهد و گاهی چو ساغریم
ما شاهد خودیم ز لاهوت آمده
بنگر یقین به جمله بهر وصف اندریم
مائیم کز لطافت ما تازه گلشن ست
گاهی چو نرگسیم و گهی همچو عبهریم
احمد تویی خدای مبین غیر در میان
ما ذات ذوالجلال خداوند اکبریم
***
ما درس عشق از خط دلدار خوانده ایم
سر رموز عشق از آن یار خوانده ایم
آیات حسن یار که پنهان ز خلق بود
از صفحه ی جمال بتکرار خوانده ایم
موجود ذات جمله از آثار یار ماست
اظهار سر یار به اسرار خوانده ایم
مقصود کار بر رخ دلدار ما همه
حرف یقین ز خط رخ یار خوانده ایم
هر سطر از وجود خودی دور کرده ایم
در درس عشق جمله بیکبار خوانده ایم
چون احمد از خیال تو آشفته توایم
این نکته ی شریف که یکبار خوانده ایم
***
هر زمانی شکل پیدا می کنم
عاشقان را مست و شیدا می کنم
گاه اندر کنت کنزا بوده ام
گه رموز عشق پیدا می کنم
گاه بودم در بطونها در مکون
گاه خود را آشکار می کنم
گاه ارنی می زنم در کوه طور
گاه شکل همچو موسا می کنم
بوده ام هستم و باشم بی خلاف
بین چه سری من بدینجا می کنم
نیست پیدا در جهان جز ذلت من
ذات خود را من هویدا می کنم
هر چه می بینی به ظاهر سر حق
من به پیری میر بطحا می کنم
می زنم طبل خدائی هر زمان
این سخن ظاهر به عمدا می کنم
پیش روی مصطفی و مرتضی
آشکارا کشف معنا می کنم
نیست ذات احمدی جز ذات حق
کشف راز حقتعالی می کنم
***
ما گرچه بسی گناهکاریم
هم بر در تو امیدواریم
در کوی ملامتیم رسوا
از گرد گناه پر غباریم
مطعون زبان خاص و عامیم
مجروح سنان طعن و عاریم
دل خسته و تن شکسته بدنام
هر لحظه به چشم خلق خواریم
ما گمشدگان راه حقیم
ما سوختگان هر دیاریم
ما را سر و کار با کسی نیست
با کار کسان چه کار داریم
آخر نگهی بسوی ما کن
کز لطف خوشت امیدواریم
گر نیک و بدیم هر چه هستیم
بر درگه دوست بنده واریم
ما را سر جاه و منزلت نیست
کز عزت و جاه عار داریم
از راه کرم نواز ما را
پیش تو دل شکسته داریم
احمد بدرت از نسبت تو در افتخاریم
***
ماه را در نقاب می بینم
بحر را در حباب می بینم
ظاهرا در درون سینه ی جان
هر زمانی گلاب می بینم
من در آئینه صفای وجود
چشمه ی آفتاب می بینم
موج را عین بحر می شمرم
آب اندر سراب می بینم
جام می چون بدست احمد داد
ساقی اندر شراب می بینیم
***
دوش در دیر مغان می زدم
حلقه ی دل بر در جان می زدم
بیخود و سرمست به یک جرعه ای
بر در میخانه فغان می زدم
از سر مستی در دیوانگی
دست بسر رقص کنان می زدم
مست می عشق به هر کوچه ای
ناله به هر روز و شبان می زدم
از نفس سوخته ی خویشتن
آتش غم در دو جهان می زدم
چشمه ی خورشید همی سوختم
هر نفسی کز دل و جان می زدم
ماه من از پرده برون آمده
من که به این حال فغان می زدم
***
ما آیت نص کردگاریم
اسرار رموز روی یاریم
ما مظهر سر عشق هستیم
مطلوب رموز کردگاریم
ما مخزن ذات محض حقیم
ما منبع مهر آن نگاریم
سکان مقام کبریائیم
مهمان عزیز آن نگاریم
مرغیم به اوج قاف قدسیم
مائیم مکان زمان نگاریم
سلطان سراچه ی ظهوریم
بر مرکب عشق وی سواریم
احمد چو جمال خود نماید
دانی بیقین که کردگاریم
***
مائیم که جان ماست پر غم
در محنت و رنج مانده در هم
دردا گه ز حد گذشت اندوه
آوخ که به جان رسید دردم
دل سوخته زار زار گشته
زین آتش غم بسوز ماهم
این رنج مرا چو نیست درمان
وین درد مرا چو نیست مرهم
احمد ز فراق و هجر محزون
دل زار و نزار و دیده پر نم
***
بر تخت شهود شهریاریم
بر مرکب وصل شهسواریم
بی تاج در اوج پادشاهی
بی ملک و خزانه کامگاریم
ما را سر و کار با کسی نیست
بیرون ز حساب و از شماریم
یکرنگ چو گشت کفر و ایمان
با ملت و دین چه کار داریم
در مذهب ما دوئی نگنجد
ما جمله جهان یکی شماریم
فارغ ز نماز و روزه و حج
ما فرض دگر همی گذاریم
ما را سر کعبه ی صفا نیست
که قبله به روی یار داریم
احمد احد است نیک بنگر
این میم چو صفر می شماریم
***
ما شاهد خودیم و ز لاهوت آمدیم
از اشک بی نهایت خود پرده در شدیم
فردا تو بنگری که ز پرده برون شویم
بینی تو عالمی همه هم قصد وهم خودیم
این روی را بشوی بصد آب معرفت
تا بنگری که ما همه چون ماه فرقدیم
ما همچنان حلیم که فرداد گر شویم
خود تا ابد چو سرور وانیم و خوش قدیم
این پرده را که بینی فانیست در یقین
چون پرده برفتد تو بدانی که شاهدیم
خیل ملایکه که نمودند سجده ها
زیراکه ما ز عالم مقصود مقصدیم
مائیم که از جمال و رخش بهره ور شدیم
کاندر وجود آمده با شکل شاهدیم
احمد بدان که جمله توئی اندرین وجود
بنگر بهر وجود که ما سخت بیحدیم
***
واسطه ی تن گذشت روح مجرد شدیم
پنجره ی تن گسست مرغ مفرد شدیم
قالب فانی شکست دولت باقی رسید
هستی تن درگذشت ذات مخلد شدیم
شهر فنا سوختم ملک بقا یافتم
رفت چو جم از میان روح مؤید شدیم
کشتی قالب شکست تخته بتاراج رفت
تخته به بالا زدیم تاجر سرمه شدیم
رابطه ی این وجود سر بسر اندر گسست
جمله تعلق گذشت صرف چو احمد شدیم
***
دیوانه و بدنامم من عاشق بدکارم
والله نبود عارم گر یار بود یارم
نه مؤمن و نه مسلم نه کافر و نه ملحد
نه صالح و نه فاسق والهه که چه دل دارم
در دیر چرا گردم نه ملحد و بی ونیم
در کعبه چرا باشم چون در پی زنارم
نه صالح آگاهم نه فاسق گمراهم
نه مدبر و بیراهم نه مست نه هشیارم
سیمرغ که قافم زآنست چنین لافم
شهباز جهان گردم پروار جهان دارم
گه روضه ی رضوانم گه بلبل دستانم
گه صبح و گهی شامم گه نوره گهی نارم
گه ساقی و گه جامم گه مطرب ناکامم
گه بربط و گه نایم گه چنگ و گهی تارم
من عاشق جانبازم معشوق سرافرازم
من ترک سراندازم من دلبر عیارم
من دلبر پنهانم بر صورت انسانم
من قادر منانم جبارم و دستارم
فردا ابدی هستم حی ازلی هستم
گاهی به ته نارم گاهی بسر دارم
احمد تو مخوان ما را جز حق تو مدان ما را
از مذهب و دینداری بیزارم و بیزارم
***
ما بار دگر خانه خمار گرفتیم
جامی ز کف دلبر عیار گرفتیم
دعوی کرامات نهادیم به یکسو
آنگاه ره کوچه و بازار گرفتیم
کردیم بیان سر انا الحق سرمستی
وآنگاه تماشای سردار گرفتیم
در راه مغان رسم مناجات شکستیم
در مذهب دل حلقه ی زنار گرفتیم
هر خرقه که بوده است درین راه دریدیم
ترک دل و دین جبه و دستار گرفتیم
اسلام وره شرع به یک گوشه نهادیم
رسم دگر و مذهب کفار گرفتیم
سر حلقه ی رندانست درین دایره احمد
یاران چه توان کرد چو این کارگر گرفتیم
***
من که از مستی صلایی می زنم
بر در دل هوی و هائی می زنم
بلبل مستم ز گلزار صفا
هر سحرگاهان نوائی می زنم
روی بر روی حبیب آورده ام
این جهان را پشت پائی می زنم
طالبان را بارک الله می دهم
عاشقان را مرحبائی می زنم
در میان حلقه ی مردان دین
رطل عشقش چند تائی می زنم
جبهه می آیم به خاک کوی دوست
سر به پای دلربائی می زنم
غرقه ام در بحر عشقی بیکران
هر زمانی دست و پائی می زنم
چون گدایان حلقه بر در سالها
بر امید پادشاهی می زنم
تا مگر راهی بیابم احمدا
حلقه بر در چون گدائی می زنم
***
بر درت هر دم تلا لا می زنم
هر دو عالم زیر و بالا می زنم
راز عشقش را به صحرا می نهم
خویش را برخی والا می زنم
رخت هستی را به دریا می دهم
لنگر اندر هفت دریا می زنم
همت ما را نگنجد هر دو کون
پشت پا بر عرش اعلا می زنم
بس سراپرده که اندر راه عشق
برتر از فرق ثریا می زنم
در خرابات مغان منصور وار
هر زمان جام مصفا می زنم
صد هزاران باز چون ترسا بچه
راه دین بر پیر صنعا می زنم
گه مسلمان گاه کافر گاه منع
رطلی اندر دین ترسا می زنم
پیشه ی گبران گرفته روز و شب
همچو احمد شور و غوغا می زنم
***
هر آن سری که در اسما نهادیم
رموز عشق را پیدا نهادیم
نه کس پیدا تواند کرد امروز
تو نیکو بین که ما اینجا نهادیم
چو رمزی از جمال خود بگفتیم
به هر جائی دو صد غوغا نهادیم
چو آدم شد ز ذات ما هویدا
هزاران شکل در صحرا نهادیم
یکی را در یکی آخر یکی دان
مشو دوبین که ما یکتا نهادیم
جمال ماست در هر چیز موجود
نکو بنگر که در اشیا نهادیم
احد احمد یکی بین اندرین راه
تفاوت در همین اسما نهادیم
***
ما گمشدگان از در دلدار رسیدیم
جانکرده به کف بر در خمار رسیدیم
ازدوش فگندیم مصلای مرقع
تسبیح شکسته سوی اذکار رسیدیم
سجاده گرو کرده و در دراعه دریده
رسوا شده در کوچه و بازار رسیدیم
دل داده به دلدار و سررشته گسسته
بیخود شده بی جبه و دستار رسیدیم
مائیم که سرگشته و بدنام حیاتیم
آشفته و سرمست و طلبکار رسیدیم
احمد به تماشای رخ یاردل افروز
سرمست به کف باده و هوشیار رسیدیم
***
گم شدم در خویشتن وز خویشتن پیدا شدم
قطره ای از بحر عشقم بازبین دریا شدم
قطره سان در بحر وحدت غرق بودم سالها
باز می بینی چسان در بحر و بر پیدا شدم
شبنمی بودم ز دریای جمالش کاین زمان
همچو سیل بیکرانی موج سان پیدا شدم
کی بود کاین پرده را از روی خود بر افگنم
زآنکه در ظاهر بدم در پرده ی اینجا شدم
که مپرس از ما که اندر بحر عشق بیکران
قطره بودی بازگوئی موج سان پیدا شدم
در ره عشقش بباید دانشی و بینشی
زآنگهی نادان به راه عشق پس دانا شدم
احمد اندر راه وحدت هر دو عالم یک بدید
در ره توحید بنگر تا چه سان یکتا شدم
***
عشق را رهنما یقین دیدم
که منزه ز کفر و دین دیدم
عشق شد رهبر همه دنیا
عشق با کفر و دین قرین دیدم
عشق از کل کائنات گذشت
نور حق بحر آتشین دیدم
گر تو فانی شوی به خویش رسی
پند پیران خود چنین دیدم
از فنا در بقا شوی باقی
راه رفتن به حق چنین دیدم
درگذشتم ز وصف و از موصوف
چشم خود را چو من امین دیدم
هر صفاتی به ذات محو شده است
وصف آن ذات را من این دیدم
چون گذشتم من از نهان و خیال
اسب خود را به زیر زین دیدم
گوهر بی فناست گوهر عشق
که در این چشم چون نگین دیدم
جمله عالم ز زیر تا بالا
پیش وی روی بر زمین دیدم
حسن آن مه که عکس اوست دو کون
با همه ذات همنشین دیدم
احمد از پرتو جمال حبیب
نور محبوب راستین دیدم
***
آمدم تا خویش را پیدا کنم
جمله را بر خویشتن شیدا کنم
جمله معلومت کنم از علم خود
علم کل را هر زمان پیدا کنم
عقل بخشم تا که معلومت شود
باز علم و عقل را رسوا کنم
چون ز حبس عقل خود آگه شوی
بعد از این من با تو این دروا کنم
در بدایت سالک تن سازمت
در نهایت عشق را ایما کنم
چون ز اول عشق کار احمد است
قلب تو از عشق رمزی واکنم
***
تا جرعه ای ز جام لب یار یافتم
خود را مقیم خانه ی خمار یافتم
مستم چنانکه هستی من جمله گشت نیست
تا بوئی از صراحی آن یار یافتم
پیش در مغان که بسی حلقه می روم
ناگاه فتح باب شد و بار یافتم
پروانه وار از دل و جان چون برآمدم
شرح جمال دوست شکر بار یافتم
بیخ نهال خویش برانداختم ز بیخ
وآنگه ز شاخ دوست ثمر بار یافتم
از هر یک پیاله ی دروی بجان شدم
کز خم عشق رطل گران بار یافتم
پیمانه های آرزوی من شده تمام
کز خرمن جمال تو انبار یافتم
احمد براه دوست توان یافت راه عشق
خود را براه احمد مختار یافتم
***
ذات حق را من هویدا دیده ام
من بصورت ذات حق را دیده ام
هر زمان بر شکل دیگر می شود
صورت انسان خدا را دیده ام
چون محیط جمله عالم ذات اوست
ذات او را آشکارا دیده ام
نیست فرق اندر میان ما از ما
زآنکه موج بحر دریا دیده ام
آشکارا در همه کون و مکان
صورت ایزد تعالا دیده ام
نیست پیدا دیگری جز ذات او
ذات او در جمله اشیا دیده ام
هست پنهان از ظهور خویشتن
گاه پنهان گاه پیدا دیده ام
در لباس ما هویدا احمد است
ذات احمد را به اینجا دیده ام
***
به هر آئینه روشن جمال یار می بینم
بهر موضع نموداری از آن دلدار می بینم
رموز نکته ی دانش به هر لوحی همیخواندم
جمال معنی دلبر بهر رخسار می بینم
شهان ملکت وحدت به ملک خویش منصورند
برای جلوه ی ایشان به هر سو دار می بینم
رموز هو معکم را به هر ذاتی همی خوانم
همه اسرار ربانی از آن اظهار می بینم
به چشم احمدی بنگر کمال حسن معنی را
که من این صورت و معنی به چشم یار می بینم
***
ساقی بده آن باده که ما توبه شکستیم
بر باد شد آن زهد کنون باده پرستیم
یک جرعه ز خمخانه ی توحید بما ده
کز روز ازل شیفته و عاشق و مستیم
چون در همه جا هست تجلی دل آرام
در دیر در آئیم و همه بت بپرستیم
دیوانه ی زنجیر سر زلف بتانیم
در دانه ی نگوئید که دیوانه و مستیم
این باده چه ریزی تو بجام دل مشتاق
کز دیدن ساقی ازل مست الستیم
چون ره بسر کعبه و بتخانه ندادند
معلوم نشد تا به چه دینیم و چه هستیم
جر قصه احمد نتوان گفت حدیثی
چون احمد سرگشته ازین غصه برستیم
***
ما رهبر رندان خرابات مغانیم
ما مرشد پیران مناجات جهانیم
ما راهنمای همه دینیم به تحقیق
ما کارگشای همه از پیر و جوانیم
در جمله صفت عاشق خلاق کریمیم
ما در همه جا شیی بجز یار ندانیم
ما مقصد و مقصود خدائیم در اینجا
ما طالب و مطلوب زمینیم و زیانیم
ما مست الستیم به یک جرعه توحید
جز راه خرابات دگر راه ندانیم
هر حرف که از دفتر توحید بخواندیم
دیدیم که از ذات خداوند نشانیم
آمیزش ما نیست به کونین به تحقیق
ما دست به یکبار ز کونین فشانیم
در طینت ما آب هدایت چو نهادند
ارشاد کن و عشق در این کون و مکانیم
چون احمدی از نفی به اثبات رسیده
حاجت چه که هر لحظه درین شرح و بیانیم
***
در صحبت پیران خرابات خرابم
ساقی بده از میکده عشق شرابم
از جرعه توحید شوم بیخود و سرمست
مستانه درآیم بسر دار طنابم
رندان خرابات به مقصود رسیدند
از مقصد و مقصود چسان روی بتابم
چون رهبر من در ره دین پیر مغان شد
در صومعه اهل عبادت چه شتابم
سریست نهان در نفس پیر خرابات
کآن در سخن اهل مناجات نیابم
چون خاک در میکده شد سرمه ی چشمم
برخاست همی احمد دیوانه حجابم
***
تا همه مستی خود در عشق ناب افگنده ایم
خویشتن را در خرابات خراب افگنده ایم
در میان مردمان بدنام و رسوا گشته ایم
نام و ننگ خویشتن را در تراب افگنده ایم
تا بدانی عقل کل را بر چه شیدا کرده ایم
عقل سرگم گشته چون خر در جلاب افگنده ایم
نکته ی توحید را از لوح دل برخوانده ایم
بحث اسرار خدائی در کتاب افگنده ایم
این همه یک یک نکات از لامکان آورده ایم
در میان این و آن در اضطراب افگنده ایم
جرعه ای از جام توحید خدا نوشیده ایم
شورشی زین ها یهود در خاک و آب افگنده ایم
عاشقان را از نوا اندر سماع آورده ایم
ناله های زار با چنگ و رباب افگنده ایم
از جمال کائنات این پرده تلبیس را
هر زمانی از برای فتح باب افگنده ایم
احمدی را همچو زلف خود پریشان کرده ایم
کار او را سر بسر در پیچ و تاب افگنده ایم
***
ما به پای عشق بالا می رویم
وز سرمستی به اعلا می رویم
طالبان عشق را جویا شدیم
و رموز عشق آنجا می رویم
لا اله را از خودی برکنده ایم
لاجرم در عشق الا می رویم
آمده از بحر لاهوتیم ما
باز چون قطره بدریا می رویم
هر زمانی می زنم چوگان عشق
زآن چوگو غلطان و شیدا می رویم
در نمی گجد به عالم عشق ما
عشق بالا می رود ما می رویم
چون دوائی نیست درد احمدی
هر زمان از خویش یکتا می رویم
***
مامست ورند و لولی و اوباش و ابتریم
ما بینوا و مفلس و بی سیم و بی زریم
بد نام و نا حفاظ و دغاباز و کوچه گرد
رندان لا ابالی و بی راه و رهبریم
قلاش و مست و عاشق و بدنام و بینوا
بی نام و بی نشان و پریشان و بی سریم
ما خوشه چین سفره ی رندان بت پرست
دردی کشی به مجلس قلاش کشوریم
بی زر و سیم بر در خمار معتکف
دنیا و آخرت به یکی گوشه بنگریم
ما را خرید بی درم آن یار دلربا
بی آن و این بدرگه دلدار چاکریم
ما باختیم هر دو جهان را به یک قدح
اکنون به انتظار شرآبی ز کوثریم
با نفس شوم خویش به جنگست احمدی
آیا بود کزین همه افعال بگذریم
***
آمدم تا باز حیرانت کنم
از وجود خود پریشانت کنم
گاه رمز عشق را آرم به علم
گه ز علم خویش حیرانت کنم
گاه خواهم داد حسن خود به عشق
گاه چون زلفم پریشانت کنم
گاه معلومت کنم این علم را
گه ز علم و عقل نادانت کنم
گاه بخشم آگهی از مکر دیو
گاه از خاتم سلیمانت کنم
در نخستین سالک تن سازمت
در نهایت جان جانانت کنم
گاه سازم عشق را مهمان تو
گاه اندر عشق مهمانت کنم
چون ز سر عشق تو آگه شوی
هر چه میل آری به قربانت کنم
احمدی را آینه سازی به خویش
تا همه کس را مسلمانت کنم
آمدم تا مست و حیرانت کنم
همچو موی خویش پیچانت کنم
گر شبی در خواب بینی راحتی
چون ذبیح الله قربانت کنم
گر کنی کشف رموز سر عشق
چون حسینت کشته بیجانت کنم
سازمت اول گدای خویشتن
پس به ملک قصر سلطانت کنم
گاه بردارت کنم همچون حسین
گاه اندر نار بریانت کنم
گاه ترسا سازمت گاهی یهود
گاه کافر گه مسلمانت کنم
گه گدازم گه نوازم من تو را
گاه دیو و گه سلیمانت کنم
گه بسوزم گه بسازم دمبدم
گاه آبادان و ویرانت کنم
گاه چون احمد کنم سرمست خود
با کمال علم نادانت کنم
***
باز سوی حقتعالی می رویم
باز سوی لا والا می رویم
بر شکستیم این دوئی ذات عشق
باز سوی ذات یکتا می رویم
نیست موجودی بجز ذات خدا
زین بسوی رب اعلا می رویم
ذات و معنی را خود آمد آشکار
زان بسوی ذات معنی می رویم
معنی معنی ببین در اصل کار
ما به معنی اندر آنجا می رویم
بر گسستیم این مهار از عشق حق
عاشق و بیهوش و شیدا می رویم
احمدی را در احد جویا شدیم
زین بسوی حقتعالی می رویم
***
ما مظهر ذات کبریاییم
در کسوت فقر پادشائیم
خورشید شود چو ذره بیتاب
گر صورت خود به وی نمائیم
در صورت دلبران مهوش
از جمله جهان چو دل ربائیم
هر ملت راست سجده گاهی
ما مقصد جمله سجده گاهیم
دریاب که کیست در دو عالم
مائیم به ذات خویش مائیم
ما نور جمال خود بدیدیم
در غایت حسن مبتلائیم
دریاب یقین تو راه تحقیق
در خویش به خویش ره نمائیم
اندر صدفیم در چکیده
ما در یقین بی بهائیم
گر پرده ی معرفت ببینی
ما حاصل جمله پرده هائیم
تحقیق بدان ز راه تحقیق
ما مظهر سر اینمائیم
ای احمد اگر یقین ببینی
دانی به یقین که ما خدائیم
***
گهر کان حقیقی به خدائی مائیم
جمله ذات جبروتیم که در اینجائیم
گر طلبکار خدائید بیائید اینجا
تا خدا را به حقیقت به شما بنمائیم
زشت و زیبا تو همی می نگری در ظاهر
یک رو جودیم اگر زشت و اگر زیبائیم
موج آبست و حباب لب دریا هم آب
یک متاعیم اگر آب و اگر دریائیم
ذره از خور چو جدا نیست همه خورشیدست
نور ذاتیم که در تافته در اشیائیم
در تعدد تو مبین و مکن این راه غلط
زانکه در عالم مقصود همه یکتائیم
احمد از نکته ی توحید توئی اندر راه
گهر کان حقیقی به خدائی مائیم
***
فخر کنم به بندگی تا رمقی ست در تنم
بی تو اگر دمی زنم من نزیم که آن زنم
گر تو کنی بسوی ما یک نظری بلطف خویش
روح همه بصر شود جمله بصر شود تنم
غیر توام اگر گهی بر دل ما گذر کند
من بخدا که غیر از بن و بیخ برکنم
خون جگر کفن بس است با کفنم چه حاجتست
کشته بخون چو ظاهرت کشته ی عشق او منم
خاک تنم چو زر شود مس وجود کیمیا
از ره لطف گر کنی یک نظری زروزنم
احمد اگر کنی بخود یک نظری به معرفت
این شب تیره وا شود صورت روز روشنم
***
من مفلس و گدایم اله لبِّ لبِّ لبَّم
الحال بینوایم اله لب لب لبم
نه مرا به عز و جاهی نه مراست خانقاهی
نه مراست دستگاهی اله لب لب لبم
نه به بند این و آنم نه امیر و نه کلانم
نه به نام و نه نشانم اله لب لب لبم
نه منم به عشق یکتا نه منم بجان شیدا
بسی همچون من هویدا اله لب لب لبم
نه مراست ژنده در بر نه مرا گلیم بر در
نه مراست گاو و نه خر اله لب لب لبم
اله لب تن ز جانست اله لب خود نشانست
اله لب خود عیانست اله لب لب لبم
نه فقیر و پادشاهم نه ملک و نه سپاهم
نه به تاج نه کلاهم اله لب لب لبم
اله لب نیست بودن اله لب خود بریدن
منگر ز خود شنیدن اله لب لب لبم
اله لب سر پنهان اله لب درد و درمان
اله لب کفر و ایمان اله لب لب لبم
اله لب مست بودن اله لب الست بودن
در نیست هست بودن اله لب لب لبم
سرمست جام عشقم بمی مدام عشقم
چو طیور دام عشقم اله لب لب لبم
گهی نوح گاه طوفان گه روح و گاه انسان
گهی مرغ و گه سلیمان اله لب لب لبم
گهی من بدار آیم گهی سوی نار آیم
گهی مثل مار آیم اله لب لب لبم
گهی آدم و علی ام گهی آدم و صفی ام
گهی موسی نبی ام اله لب لب لبم
احمد ز سر روحی تو بضاعت فتوحی
هم جام دهم صبوحی اله لب لب لبم
***
نقاش هر نقشم عیان من ملحد دیرینه ام
دیگر کسی نه در میان من ملحد دیرینه ام
نه صورت آدم بدم نه کس بدآنجا من بدم
با خویشتن همدم بدم من ملحد دیرینه ام
با خواجه ی کونین من در قاب و در قوسین من
بی کیفیت بی عین من من ملحد دیرینه ام
آن یوسف چاهی منم آن یونس ماهی منم
مرغ سحرگاهی منم من ملحد دیرینه ام
آن نکته از درس ازل خواندم بلوح لم یزل
کردم به آنجا جمله حل من ملحد دیرینه ام
من طایر لاهوتیم من بلبل جبروتیم
من مرغک ناسوتیم من ملحد دیرینه ام
هر عاشقی را پیشوا هر طالبی را مقتدا
هر در درا هستم دوا من ملحد دیرینه ام
من هم زمینم هم سما من با تو هستم مقتدا
هم مصطفی و هم خدا من ملحد دیرینه ام
من قاضیان را رهزنم من مفتیان را پی کنم
اسلامیان را بشکنم من ملحد دیرینه ام
من پارسا را دشمنم زهاد را گردن زنم
عباد را رسوا کنم من ملحد دیرینه ام
ما را نه وهم از عالمان ما را نه ترس از زاهدان
ما را نه خوف از صالحان من ملحد دیرینه ام
من عاشقان را رهبرم من طالبان را اخترم
دیوانگان را افسر من ملحد دیرینه ام
من نور پاک احمدم من عشق ذات سرمدم
من حق مطلق آمدم من ملحد دیرینه ام
روح اللهم اندر نفس جز من کلیمی نیست کس
تا چند پوشم راز پس من ملحد دیرینه ام
از کفر من دین شد عیان وز دین من اسلامیان
فارغ از این سر عامیان من ملحد دیرینه ام
سر انا الحق خوانده ام من دین مطلق خوانده ام
دانی که بر حق خوانده ام من ملحد دیرینه ام
سر حلقه ی غوغائیم سر دفتر رسوائیم
سودائیم هر جائیم من ملحد دیرینه ام
از خون خود سیر آمدم در پنجه ی شیر آمدم
گه زود و گه دیر آمدم من ملحد دیرینه ام
هم ساجد و مسجود من هم عابد و معبود من
هم قاصد و مقصود من من ملحد دیرینه ام
دفتر کنم صد بار شق آتش زنم در هر ورق
سوزم همه جلد و سبق من ملحد دیرینه ام
پنهان منم پیدا منم دیوانه و شیدا منم
آشفته در صحرا منم من ملحد دیرینه ام
هم عرش هم کرسی منم هم جن و هم انسی منم
هم طائر قدسی منم من ملحد دیرینه ام
احمد به راه کافری کرده است پیدا رهبری
از جمله اینها شد بری من ملحد دیرینه ام
***
بلبل باغ سرمدم بقره بقو همی زنم
مست و خراب و بیخودم بقره بقو همی زنم
نای و نوای ناله ام قطره ی آب ژاله ام
منزل ماه و هاله ام بقره بقو همی زنم
مهر سپهر وحدتم نور جمال حضرتم
برج جلال غرتم بقره بقو همی زنم
مایه ی بحر کان منم طایر لا مکان منم
بلبل بوستان منم بقره بقو همی زنم
پرده ی کبریا منم جام جهان نما منم
مست می خدا منم بقره بقو همی زنم
یوسف مصر قدسیم یونس حوت انسیم
آدم و جن و انسیم بقره بقو همی زنم
روضه ی قدس را گلم بر گل تازه بلبلم
جز دی و معنی و کلم بقره بقو همی زنم
نوش به شکر افگنم نیش به زهر بر افگنم
هر چه نگه کنی منم بقره بقو همی زنم
مالک هفت قلعه ام صاحب چار حجره ام
ضابط پنج صفه ام بقره بقو همی زنم
هم شکرم دهم نمک هم بشرم و هم ملک
هم به زمین و هم فلک بقره بقو همی زنم
قبله ی قدسیان منم کعبه عرشیان منم
مایه ی انس وجان منم بقره بقو همی زنم
مالک ملک مطلقم چونکه نگه کنی حقم
پرده نواز با حقم بقره بقو همی زنم
گنج معانیم عیان گوهر کانیم عیان
نیست کسی در این میان بقره بقو همی زنم
بر سر چرخ احمدم هم به زمین محمدم
وارث ملک سرمدم بقره بقو همی زنم
دولت احمدی مرا ملت احمدی مرا
عشق محمدی مرا بقره بقو همی زنم
***
من شیفته ی جمال اویم
دیوانه ی خط و خال اویم
سیراب نشد دلم ز آبی
ما تشنه ی آن زلال اویم
آشفته چو زلف آن نگارم
گم گشته ی در خیال اویم
او پادشهی است در ره او
چون مورچه پایمال اویم
احمد به مزار بار گفته این است
من شیفته ی جمال اویم
***
صیقل آئینه ی تابان منم
آینه ی صورت جانان منم
در همه ذرات صفات منست
هر چه ببینی تو بدان آن منم
ملک جهان جمله مسلم مراست
در ته این ژنده سلیمان منم
گاه چو گل خنده زنم در چمن
گاه چو گلدسته ی ریحان منم
در دو جهان نیست بجز ذات من
آمده در کسوت انسان منم
ذره و خورشید شهود منند
بر همه هستی تو تابان منم
احمد اگر برد ز دل زنگ گفت
صیقلی آینه ی جان منم
***
ما گدایان حنیل سلطانیم
بسر ملک عشق سلطانیم
گه چو موسی کلیم برکه طور
گاه بر طور فقر عمرانیم
ما به زنبیل نیستی هستیم
گرچه در مملکت سلیمانیم
درد عشق از دوای ما پیداست
بوالعجب درد و بین که درمانیم
چون نظر بر جمال خود کردیم
عاشق حسن خویش و حیرانیم
آیت مصحف از جمال وجود
از ازل تا ابد همی خوانیم
عالمی عشاق خدا گردد
گر نقاب از جمال افشانیم
***
مرغ لاهوت و طایر قدسیم
نیک بنگرد که ما چه مرغانیم
هست ایوان قرب در وحدت
ما در آن همچو نقش ایوانیم
گوهر ما ازین طبایع نیست
در دریا و گوهر کانیم
نی ز خاک و ز باد و نی آتش
تا بدانی نه این و نه آنیم
پادشاهیم ما به ملکت فقر
گرچه ما آمده به زندانیم
یوسف ملک مصر لاهوتیم
بهر آن آمده به کنعانیم
مرغکانیم از نشیمن قدس
که در این دام دهر مهمانیم
گاه لیلی گهی چو مجنونیم
گاه پیدا و گاه پنهانیم
همچو احمد به حلقه ی رندان
دو جهان را به هیچ نستانیم
***
پندار کبر از سر خود برگرفته ام
دین مغان و راه قلندر گرفته ام
دنیا و دین ز خاطر خود محو کرده ام
در راه عشق کار خود از سر گرفته ام
اندر مکان عشق چو مردان نشسته ام
حب الوطن ز ملکت دل بر گرفته ام
آب حیات از لب دلدار خورده ام
در راه حق معامله دیگر گرفته ام
در راه فقر طالب و مطلوب بوده ام
جام جهان نمای ز ساغر گرفته ام
مقصود راه کعبه در این دیر دیده ام
مطلوب راه فقر ز خود برگرفته ام
جمله حجاب خویش ز خود دور کرده ام
در راه عشق راه پیمبر گرفته ام
ما را چو راه دین ننمودند سالها
ایمان و کفر جمله برابر گرفته ام
مقصود جان جمله جهان است احمدی
این نکته ی لطیف چو خوشتر گرفته ام
***
مائیم جمال اسم اعظم
بر صورت آدمی و آدم
موصوف بذات خویش گشته
در صورت ماست اسم اعظم
خوش باش که هیچ نیست پیدا
الا که بذات نیست مدغم
جز ذات خدا دگر نبینی
پیداست بذات در دو عالم
در کسوت آدمی است پیدا
در صورت خویش گشته اعظم
والله که جمال اوست ظاهر
در صورت آدمی مجسم
در صورت احمدی خدائیست
پیدا به جمال خود مکرم
***
بر جمالت هر که را افتاد چشم
جز به رویت هیچگه نگشاد چشم
چشمه ها هر سو روان شد ز اشک من
هر طرف سیلاب بیرون داد چشم
جلوه ی محبوب در هر جا که هست
زآنطرف در هر طرف بنهاد چشم
کس نیاید در نظر الا که تو
تا بروی خوب تو افتاد چشم
گر کند احمد نظر بر روی غیر
کور مادرزاد هر دم باد چشم
***
آمدم تا سخت هشیارت کنم
از گرانجانی سبکبارت کنم
ذره ای از عشق خود برتو نهم
از همه اغیار بیزارت کنم
همچو ابراهیم در نار افکنم
آنگهی آن نار گلزارت کنم
از برای جلوه ی مردان عشق
در خودی خویش حیرانت کنم
مست گردانم به یک جرعه تو را
آنگهی رسوا به بازارت کنم
خود انا الحق گویم از مستی عشق
سرنگون آنگاه بردارت کنم
نقش علم و عقل شویم از دولت
آنگهی از سر خبردارت کنم
محو گردانم به کلی مر تو را
بعد از این بر خویشتن یارت کنم
احمدی را محو گردانم ز خویش
آنگهی مقبول اسرارت کنم
***
هر نفس دم از ثنای مصطفی باید زدن
چنگ در دامان اصحاب صفا باید زدن
اولش صدیق کاو را از سر صدق و صفا
بر دل و جانش هزاران مرحبا باید زدن
یار غار مصطفی و نور شمع هر وجی
بر سر نه چرخ از قدرش صلا باید زدن
مخزن علم فتوت بحر عدل و دین عمر
آنکه بالای فلک کوس و لوا باید زدن
حیدر کرار دریای کرم بحر سخا
نغمه در وصفش علی شیر خدا باید زدن
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
هر دمی فهم از صفات هل اتی باید زدن
گر نجات آن جهان مطلوب داری ای عزیز
دست در دامان آل مرتضی باید زدن
ناله ی دل سوز و اندوه جگر در صبح و شام
از برای آن شهید کربلا باید زدن
از برای میوه ی جان عزیز مرتضی
هر زمان از سوز باطن ناله ها باید زدن
در ریاض مدح یاران همچو بلبل در سحر
ز اشتیاق خویش هر ساعت نوا باید زدن
غوطه ها در بحر موج عارفان با صفا
همچو غواصان به دری بی بها باید زدن
باده ی مدح خداوندان دین باید چشید
ساغر وصف صحابی حبذا باید زدن
طعنه ها بر اعتقاد آنکه دارد میل رفض
از دلیل شرع و سنت بر ملا باید زدن
هر که دارد میل بدعت و انحراف راه شرع
ای بسا سیلی که او را بر قفا باید زدن
گوهر عقلش ندارد چون دلیل آبدار
سنگ غم بر سینه ی اهل جفا باید زدن
اهل بدعت را سراسر رخت باید سوختن
آتش اندر سینه ی اهل هوا باید زدن
نقش میل اهل بدعت محو باید ساختن
بر سر فرق خوارج پشت پا باید زدن
خارجی را اعتباری نیست اندر قول و فعل
بیخ بدکیشان به فتوی نابجا باید زدن
هست ترتیب خلافت آنچه فرموده رسول
دست رد بر گفته های ناروا باید زدن
بوالفضولان و خدائع پیشگان را هر زمان
سر جدا و تن جدا و دل جدا باید زدن
هر که گوید افضل است حیدر ز اصحابش همه
این سخن لغوست بروی طعنه ها باید زدن
اعتقاد اهل سنت احمدا کردی بیان
بر کف پایت هزاران بوسه ها باید زدن
***
گم شدم از خود نمی دانم کجا گشتم نهان
باز پی پرداز گشتم که نهم از خود نشان
از تجرد اوفتادم در میان بحر عشق
چون توانم کرد تا دیدن بنام غیر آن
آب در دریا نهان شد گشت دریا زیر آب
چون زهم شان باز دانم کی توان گفت این دان
گر کسی گوید که دریا چیست آب او کدام
من چه گویم چون کنم آن آب را دریا بدان
گر همی خواهی که بینی بر و بحر دوستی
در جواهرها نگه کن کمترینش ترک دان
هر دو عالم اندرین معنی بجز یکذره نیست
این برون از عالم آمد هست سرش درد و جان
اندرین دریا فتاده احمد از اخلاص خود
نه بجهد خود فتاده نه به سعی دیگران
***
مقصود در کعبه ز بتخانه طلب کن
هر چیز که خواهی تو از آن خانه طلب کن
گر این به یقین است که در راه خدائی
مفتاح فقیرانه ز میخانه طلب کن
در خویش نگر هر چه ببینی تو درین راه
مقصد به یقین از در جانانه طلب کن
والله دگری نیست در اینجا که ببینی
در جمله صدف آن در یکدانه طلب کن
این قطره چو بحریست ولی بحر محیط است
مطلوب دل خویش ز همخانه طلب کن
موجود بذات همه اشیاست خداوند
این گنج یقین در دل ویرانه طلب کن
گر طالب حقی تو در این راه خدائی
بر شمع رخش عشق چو پروانه طلب کن
هر چه نظر آمد همه اسرار خدائیست
احمد ره این کوی تو مردانه طلب کن
***
اهل ظاهر را نباید از معانی دم زدن
از خرابات و می و خمار هر دم دم زدن
نزد عاقل باشد افسانه چنین گفتارها
همچو سرمای زمستان هیمه را بر هم زدن
گوهر گفتار باید بی زبان عقل ورای
همچنانکه باد ابرو خاک را بر هم زدن
هر کسی گیرد قلم در دست و بنویسد سخن
نیست آگاهی قلم را از رقم بر هم زدن
سخت نازیبا بود از تو بره انبان لاف
گاه حرف لولیان و گاه از عالم زدن
زهر قاتل خوردن و دادن به یاران دگر
نیست از حکمت زبان را بر سنان بر هم زدن
شرط راه مرد دیندار موحد آن بود
گوشه گیری عارباشی از قدم بر هم زدن
هر چه امر و نهی جبارست تاج سر کنی
هر چه بیرونست آن همچون عدمها کم زدن
رسم فرزند بنی آدم همه بر خاک مال
آتش اندر باغ و بستان زان خیال و غم زدن
رو بسوی کعبه عشاق بر احرام گیر
چون زدی لبیک احرام حرم بر هم زدن
چون براق فضل وی آمد بزیرران تو
بر فلک بر تاختن و نعره بر او دهم زدن
اندرین عالم سواری نیست کار هر کسی
نه بدیده روی آر و نه طلب کن شم زدن
هر که را اندر از دل از کیمیای سر عشق
بهره ی دادند شد از این معانی دم زدن
هر گروه کار دیده روی آن دلدار دید
وان دو زلف پر ز پیچ و تاب و خم در خم زدن
در پران دل را ازین خاک آشیان پر ز چیر
تا که خلقی کم زنان بینی که کم از کم زدن
عالمی بینی که در وی زحمت و اغیارنه
پاکبازان را نگه کن سرد عالم زدن
آتشی اندر زده در کعبتین پاک سخت
از مقام خانه لبیکی بر این عالم زدن
نالهای زار زار و نعره های بی شمار
طرف عمرت را نگه کن نقش بر خاتم زدن
تا نیاید درد باز و تن نیاید در گداز
هر جراحت را نباشد غیر این مرهم زدن
پشت سوی کعبه کردن بیخبر ز احرام حج
جامه ی احرام ظاهر بانگ نامحرم زدن
احمدا چون در جهان یک مرد صاحبدرد نیست
بایدت ناگه بمردی در سپاه غم زدن
***
بر سر بازار عشق آزاد نتوان آمدن
بنده باید بود اندر بیع جانان آمدن
از عتاب دوستان چون که نتوانی رهید
جان بباید دادن و چون سایه بیجان آمدن
جان چو نعل پای شد در ره بینداز و برو
کی توان با نعل نزد شاه و سلطان آمدن
تا تو این کبر و منی را بر نیندازی ز سر
کی توانی این چنین در نزد سلطان آمدن
کوچه تنگست مرغ و بال و پر نمی گجد در او
بال و پر بگذار تا بتوانی آسان آمدن
با سر گنجی که داری وقت تاریکی برو
مشعل اندر کف بسوی گنج نتوان آمدن
شب به کوی دوستان هر دم زبد نامی روند
نیکنامان را مسلم نیست پنهان آمدن
عاشقان را سر بریدن از برای سنت است
بر سر نطع ملامت پای کوبان آمدن
احمدا می دان که تو از فقر گشتی سربلند
با چنین کاری توانی با خود آسان آمدن
***
این روی به این خوبی آخر چه نگار است این
خوشتر ز ربیعی تو آخر چه نگار است این
بر سروروان افسر دیده ست کسی دیگر
ماهی به چنین پیکر آخر چه نگار است این
از سنبل پر تابت از لاله سیرابت
آن نرگس بیخوابت آخر چه نگار است این
ای طرفه نگار من روی تو عذار من
دوری ز کنار من آخر چه نگار است این
از دور چو بنوازی نزدیک ترم سازی
کاریست که خود سازی آخر چه نگار است این
ای کرده غمان تو روزم چو دهان تو
بر حال منم و تو آخر چه نگار است این
تا گلبن من رفتی با خار هم آغوشم
با ما تو نخواهی آخر چه نگار است این
از بهر خدای گل باز آی سوی احمد
مهجور مکن از خود آخر چه نگار است این
***
عشق آمد رهنمای کفر و دین
بی نشانست نه گمان و نه یقین
مرشد ره عشق چون گرد یکی
کفر و دین یکریگ سازد همنشین
گر شوی خالی ز بود خویشتن
راه حق نزدیک گردد اندرین
بنگری در خویش آن محبوب را
عشق راهست می نماید این چنین
احمد از سودای او سودی گرفت
شد سراپا دیده اش حق الیقین
سرعشقت را نیارم در بیان
زانکه مهر شرع دارم بر دهان
در بیانم می نگنجد مدح تو
وصف پاک تو نیاید در بیان
در عبارت می نیاید راز تو
در اشارت چون بگویم زو نشان
از شراب هو معکم خورده ام
مست بیهوشم از آن در هر زمان
از رموز نحن اقرب هر زمان
خورده ام من دردهائی در نهان
دوش عشق از در درآمد نیم شب
از ره دل دید مغز جان جان
مرغ دل از آشیان دل ربود
باز شد آنجا که بودش آشیان
جان و دل آمد ز شوقش در کنار
باز از عشقت رسیده در بیان
عقل بیچاره کجا تابد به عشق
عشق سلطانست عقلش پاسبان
من ز جام عشق خوردم جرعه ای
ورنه این شور از کجا شد در میان
چون شوی فانی بدانی ذات عشق
از بقای خویشتن بینی نشان
هر چه بینی آن توئی غیرت از کجاست
در یقین بنگر که نه اینجا گمان
احمدا رفانی شوی از خویشتن
از بقای خویش گردی شادمان
***
بانگ برآمد ز من و جان من
آه از آن شاهد فتان من
گاه کند جلوه چو سرو سهی
گاه شود سوسن و بستان من
گاه کند عزم خون جگر
گاه کند قصد دل و جان من
زلف پریشانش بدیدم بخواب
آه از این بخت پریشان من
کعبه ی مقصود من و قبله ام
سجده گه این دل و ایمان من
از ره دل خنده زنانم بگفت
کای دل و جان تو به قربان من
جان و دلم گفت که قربان کیست
آن من و آن من و آن من
احمدی ار خویش نکوبنگری
جمله تویی ای مه تابان من
***
طوطی کجاست چون تو دلاویز در سخن
نوشین دهان و شهد لبان و شکر سخن
فرض است آنکه بر سخنت آفرین کنند
لیکن سخن کجاست چو آیی تو در سخن
وصف لبت به شهد و شکر نامناسبست
کاب حیات بادم عیسی است هم سخن
در باغ دهر چون تو نهالی نخاسته
سوسن زبان و غنچه دهانی تو در سخن
جز نعت زلف و خال که آسایش دلست
سوگند خورده ام که نگویم دگر سخن
ای باد اگر به کوی دلارام بگذری
بر گوی حال ما و بگوی اینقدر سخن
مدح جمال یار نوشتن نمی توان
مدحت کجا به گنجد در مختصر سخن
وصف جمال دوست نگنجد به هر زبان
ما را زبان کجا که کنم خوبتر سخن
جز عشق هر چه هست همه هیچ و ضایع است
کاندر بیان عشق بود معتبر سخن
اندر زبان خامه نگنجد بیان عشق
آری رموز عشق بود معتبر سخن
چون احمد از حدیث سخن می کند بیان
شاید که این سخن بنویسند در سخن
***
اهل حق را از دل و جان یار می باید شدن
در رموز سر حق بیدار می باید شدن
در حریم لی مع الله خیمه می باید زدن
از رسوم کفر و دین بیزار می باید شدن
از شراب نحن اقرب باده می باید چشید
وز سرمستی بهر بازار می باید شدن
در سرای هو معکم گوشه می باید گزید
در فنای کن فکان اظهار می باید شدن
در حقیقت صورت جان صورت انسانی ست
از سر معنی به صورت یار می باید شدن
چون حقیقت رو نمود اول ز جام عشق او
پس تو را در خانه ی خمار می باید شدن
همچو اسمعیل خود را ساز ذبح عشق او
گر چو ابراهیم اندر نار می باید شدن
گه به جنت همچو آدم تخت بیاید گرفت
گاه یکتا بر در دلدار می باید شدن
ذات پاکش در جهان موجود در هر ذره ایست
پس تو را در حلقه ی زنار می باید شدن
گاه چون عثمان حیا را پند می باید گرفت
گاه همچون حیدر کرار می باید شدن
گاه عیسی وار احیا خلق را باید نمود
چون ملک بر طارم دوار می باید شدن
رب ارنی همچو موسی هر دمی باید بگفت
تا چو احمد صاحب اسرار می باید شدن
***
دلم با من همی گوید اناالحق زن انا الحق زن
زمن این نکته می جوید اناالحق زن اناالحق زن
به دل گفتم چه جنبانی چرا این نکته می خوانی
دلم گفتا نمی دانی اناالحق زن اناالحق زن
گرت دلدار می باید جمال یار می باید
سرت بردار می باید اناالحق زن اناالحق زن
اگر از خویشتن دوری ز جام عشق مخموری
بوحدت گر تو منصوری اناالحق زن اناالحق زن
سرافرازی اگر باید سراندازی همی شاید
چو سربازی همی باید اناالحق زن اناالحق زن
انا الحق را کسی داند که رمز عاشقان خواند
رخ از کونین گرداند اناالحق زن اناالحق زن
چه پرسی از سر و گردن فدا کن عقل و جان و تن
جهان را جمله بر هم زن اناالحق زن اناالحق زن
درآ در حلقه ی مردان خودی از خود جدا گردان
چرا باشی زنامردان اناالحق زن اناالحق زن
سر خود را چو گوئی کن به چوگان جستجوئی کن
پس آنگه گفتگوئی کن اناالحق زن اناالحق زن
هوای یار اگر داری سر اغیار اگر داری
خیال دار اگر داری اناالحق زن اناالحق زن
نمازی کن به خون خود هم از زرق و فسون خود
وضویی کن بخوان خود اناالحق زن اناالحق زن
وضوئی کاینچنین بنمود نمازش را یقین نبود
ورا خود هیچ دین نبود اناالحق زن اناالحق زن
ز احمد نکته ای بشنو ز عقل خویش مجنون شو
طناب دار را بردار اناالحق زن اناالحق زن
***
دیوانگان عشقیم در کوی دوست حیران
فارغ ز کار دنیا غافل ز کار خلقان
ما را نه مال و نه جاه نه اسب و زین و خرگاه
بنشسته ایم چون شاه بر تخت فقر خندان
گر سیم و زر نداریم باری غمش نداریم
از جمله آرزوها برکندایم دندان
شیطان چه کار با ما ما را چه کار با او
دارد نگاه ما را خالق ز شر شیطان
ای خواجه ی درم ها تا کی کنی ستم ها
دنیا بسان مردار بگذار پیش کلبان
ای نفس شوم تا کی در فکر چون و چندی
در کش عنان خود را کآخر شوی پشیمان
خلق جهان چو ما را دیوانه نام کردند
از نام و از نسب ها برچیده ام دامان
احمد تو در ره عشق از غول نفس مندیش
مردانه وار میزن گلبانگ بر پلنگان
***
ماهرویا شمع جان پروانه کن
وندر آن پروانگی افسانه کن
تا نداند هیچ کس این راز را
جمله را از خویشتن بیگانه کن
در خیالت هر که هشیار آمده
از شراب عشق خود مستانه کن
از شراب نحن اقرب هر زمان
خویشتن را دمبدم پیمانه کن
از حبوب هو معکم بالیقین
مرغ دل را تا توانی دانه کن
کیش مردان راه عشق است ای پسر
خویش را قربان آن جانانه کن
تا جهانی را به بندآری ز زلف
ای پریرو زلف خود را شانه کن
گر همی خواهی که تا منزل رسی
در راه او کوشش مردانه کن
احمد از عارض نقاب خودگشا
عالمی بر روی خود دیوانه کن
***
آمده آن شه جهان باد مبارک ای جوان
عشق گریخت ناگهان باد مبارک ای جوان
هوش و خرد ز سر شده حرص و هوی بدر شده
کار ز سر دگر شده باد مبارک ای جوان
رخت وجود شد عدم ساخت ولی ز سر قدم
مست و خراب دمبدم باد مبارک ای جوان
نخوت و کبر و سرکشی شادی و عشق و دلخوشی
داده به بحر بی هشی باد مبارک ای جوان
پرتو عشق تافته راه سفر شناخته
گمشده باز یافته باد مبارک ای جوان
گاه برقص بر فلک گاه به طوف با ملک
وحدک لا شریک لک باد مبارک ای جوان
نیست جنون پر فسون نیست فسون پر جنون
نیست رموز کاف و نون باد مبارک ای جوان
دشمن اگر چه طعنه زد گفت ز راه نیک و بد
عشق مراست بس مدد باد مبارک ای جوان
همت مور را نگر کوه گران کشد به سر
هست مگر همین بشر باد مبارک ای جوان
عشق جنون ایزدی داد بجان احمدی
مالک ملک سرمدی باد مبارک ای جوان
***
هرگز ندیدم ماه را چون توبه خوبی برزمین
آتش زند نقش رخت بر صورت نقاش چین
نور خدائی کن نظر در پرتو روی بشر
تا سر حق دانی مگر بگشا تو آن عین الیقین
هر ذره ای خورشید دان هر قطره ای بحر روان
هر پشه ای پیل دمان هر خاره ای در ثمین
بگشای چشم خویش را بنگر جمال کبریا
پنهان نگر سر خدا در امتزاج ماء و طین
بنگر جمال خود دمی بنشین دمی با همدمی
باشد تو را گر محرمی در هیچ کس دیگر مبین
تا چند در خواب اندری در عین غرقاب اندری
در آتش و آب اندری چون نیستی آگه از این
احمد جمال خود عیان دیده است در روی بتان
گفتم تو را رمزی نهان دان این حدیث من مبین
***
چشم گشا منظر ما را ببین
بر رخ ما نور خدا را ببین
نیست بجز ما دگری در وجود
عاشق ما باش تو ما را ببین
عارض ما آینه ی روشن است
آینه دوست نما را ببین
راه فنا گیر و ز خود محو باش
محو شود و ملک بقا را ببین
ملک بقا در رخ زیبای ماست
مالک این ملک بقا را ببین
بر رخ احمد نظری باز کن
تابش این نور و صفا را ببین
***
چون تو شدی نهال عشق بیخ خودی زبن شکن
گر تو ز عشق برخوری برنخوری ز خویشتن
سجده برند کافران پیش بتان آذری
گر تو خلیل الهی جمله بتان به هم شکن
حاضر شهر عشق شو عقل بنه به گوشه ای
گر تو ز عشق آگهی جان ز بدن برون فکن
کعبه ی دل طواف کن آ بره مجردی
در حرم بقا در آ حلقه ی نیستی بزن
هر که ز عشق دم نزد در ره حق قدم نزد
بنده ی وقت خویش شو نخوت خواجگی شکن
صورت احمدی همه نقش و نگار حق ببین
عشق حقیقی این بود عاشق خویش خویشتن
***
یا قدیم و فرد و یا قیوم جاویدان من
یا حکیم و خالق و یا قادر و سبحان من
ز این جهان و آن جهان من برگزیدم مهر تو
خوش شدم با یاد تو نام و شد بستان من
جان من چون بلبلی اندر میان باغ وصل
گه بنالد گه بزارد چون تویی درمان من
از ثری یک پر زند آرد علا را زیر پر
نیست این میدان هستی لایق جولان من
بر نشین بر زین جهد و گام نه از خود برون
تا مقر گردی نگردی منکر احسان من
هر چه خواهد آن کند زکس را نه زهره کاین چرا
بر قضای او جزایی نیست جز طغیان من
کی بود یا رب که من هم رسته گردم زین جهان
خلد گردد مسکنم هم غم رود از جان من
دل بسان بلبل شیدا شده در کوی دوست
بر شده با عرش اعظم ناله و افغان من
ساکنان عرش را بر من همه غیرت رود
چون به ایشان برزند تف این دل سوزان من
چون چراغ فضل اویابم بیابم نازشی
از فلک سر برکشد این هفتمین ایوان من
مست گردم با خروش و ناله بر گردون کشم
ماه تا ماهی شود پر نعره ی مستان من
تا ز من قطع نظر کردی برآشفتم بسی
دیده خون بار دز دل از ناله ی هجران من
گه ز هم بحر نالم گه بنالم از وصال
در میان وصل هجرت این دل حیران من
گر ز فضل خود کنی یا رب دلم را مرهمی
ز آن که تو هستی کریم و اکرم و سلطان من
گر مرا گوئی به فضل خود که عبدی لا تخف
در گذاری از ره لطف و کرم عصیان من
گر مرا خوانی بسوی خلد ایمن از عذاب
بر بساط وصل تو من ز آن تو، تو از آن من
مجلسی از بزم و خوبی ساختم با های و هوی
بر امید آن که باشی ساقی و مهمان من
گر بود این واسطه از پیش ما برخاسته
بر جمال تو شود نظاره گر عینان من
تا بدیده دوست را یافته رضوان تو
فخر کرده بر دل و جان دیده ی حیران من
این چه باغی با خجسته این چه میمون حالتی
ما همه چون میهمان و میزبان رحمان من
این همه مر تائبان و دوستان خاصه راست
کی نشیند دوست و دشمن با هم اندر خوان من
من خداوندی رحیمم کی روا دارم چنین
دشمنان در بوستان و دوستان زندان من
هر که او هست از دوستان تا بیانم پر گناه
من محبت تا بیانم جمله شان مهمان من
در دو عالم هر که می جوید نجاتی از عذاب
احمد جامی به جستجوی وصل ز آن من
تا بیان و یاورانم متقی و مخلص اند
دشمن ایشان نیاید خلد جاویدان من
هر که را در دل غش است از تا بیان دوستان
محو باشد نام او از دفتر دیوان من
یا الهی حشر ما با دوستان خویش کن
در گذاری این همه عصیان و این نسیان من
***
ای خداوندی که ملک هر دو عالم زان تو
هر چه خواهی آن کنی فرمان همه فرمان تو
ای ز علتها منزه وی زهر عیبی بری
وی ز هر آفت مبرا وی قدیم احسان تو
همچو میدانت نخواهد ساخت کس میدانئی
نه کسی ایوان تواند ساخت چون ایوان تو
نه به میدان در نیازی نه به ایوان حاجتی
آسمان ایوان تو و این زمین میدان تو
داور خلقان تویی و جمله محتاج تواند
من گنهگارم نجاتی یا رب از زندان تو
از تو هرگز برنگردم با تو عهدی کرده ام
گر تو توبه بشکنی من بشکنم پیمان تو
گفته ای لا تقنطوا من رحمة الله ای کریم
چون توان نومید شد از رحمت و غفران تو
با جمال الانبیا با کی نباشد گر شود
جان جانداران ز مهر تو فدای جان تو
یا رسول الله چو خواهد شد بروز رستخیز
گر گذر افتد مرا بر طرف شادروان تو
حب آل و صحب تو دارد میان جان وطن
در دل ما سر بسر مهر است از یاران تو
واسطه برخاسته و چشمها بگماشته
تا بدیدیم شرع تو و سنت و رضوان تو
احمدا میدان عشق او به فرمان رفته ای
که همه عقبی و جنت ملک جاویدان تو
***
ساقیا وقت صبوحست این زمانم یار کو
جام ما لامال بر کف می نهم میخوار کو
آن حریفانی که با ما دوش دعوی کرده اند
آه از این دعوی باطل مرد دعوی دار کو
گاه با سجاده در مسجد نشینم معتکف
گاه در بتخانه ایم و در میان زنار کو
شیخ ما را از ملامت بند بر پا می نهد
آن حریفان درش از ملامت عار کو
میر مجلس با حریفان خفته اندر خواب خوش
شیخ ما اندر سماع است یک دل بیدار کو
از شراب شوق جانان مست لا یعقل شدیم
در میان مجلس ما این زمان هشیار کو
لشکر غوغای عشقش چون شبیخون آورد
جان ما بادا فدا آن دلبر عیار کو
احمدا تا چند می گوئی سخن کوتاه کن
در دریای معانی اندرین بازار کو
***
جهان پر درد می بینم دوا کو
دمی خوبان عالم را وفا کو
بهشت عدن را بتوان خریدن
ولیکن خواجه را در کف بها کو
سراسر جمله عالم پر ز حسن است
ولی حسنی چو یوسف در کجا کو
سراسر جمله عالم پر ز مردند
ولی مردی چو موسی با عصا کو
سراسر جمله عالم پر یتیم اند
یتیمی در عرب چون مصطفا کو
سراسر جمله عالم پر رفیق اند
ولی یاری چو صدیق صفا کو
سراسر جمله عالم پر ز عدل اند
چو عمر عادلی در عصرها کو
سراسر جمله عالم پر ز حلم اند
حلیمی همچو عثمان سخا کو
سراسر جمله عالم پر ز شیراند
چو حیدر ابن عم مصطفا کو
سراسر جمله عالم پر شهیدند
شهیدی چون حسین کربلا کو
سراسر جمله عالم پر امامند
امامی چون علی موسی الرضا کو
سراسر جمله عالم پر ز یاران
ولی یاری در این خلوتسرا کو
سراسر جمله عالم پر ز مرغان
ولی مرغی چو بلبل خوشنوا کو
سراسر جمله عالم پر ز فیلان
ولی چون احمدی فیل خداکو
***
عالمی پر مؤمن است اما یکی با راه کو
راکع و ساجد بسی اما یکی آگاه کو
چند نازی بر تنت ای ماهروی سرو قد
ای که قدت خم گرفته روی همچون ماه کو
مدعی بسیار یابی در ره دین ای عزیز
در میان یک بنده ی جوینده ی الله کو
ای که تو تخم عبادت می فشانی بی قیاس
ای دریغا یک ولی شایسته ی درگاه کو
احمد جامی از این چه همچو یوسف برشود
عاقبت روزی بگوید یوسف آن چاه کو
***
عمری همی دویدم اندر هوای تو
گفتم که جان سپارم اندر هوای تو
جان و تن و زبان و دل و گوش و چشم را
گفتم نگاه دارم اندر رضای تو
آماده کار من همه رنج و بلا و غم
شهد و شکر شمارم درد و بلای تو
از راه برنگشتم و دیدم بلا بسی
گفتی بلا بنوش گفتم بلای تو
هر چند من ضعیف و نحیفم و ناتوان
دانی که می شناسم شکر عطای تو
کرده است این ضعیف ستمها به حال خویش
کردار ما همه به امید عفای تو
سودا و مهر تو بسر احمد اندر است
گوید همیشه هر سخنی در هوای تو
***
صبح صادق می دمد آخر دمی بیدار شو
چند خواهی مست بودن ساعتی هشیار شو
مدت عمرت گذشت و تو هنوز اندر غرور
یک سحر با سوز دل در حضرت جبار شو
تا بکی دل بسته داری در جهان بی وفا
گر گل خوشبوی خواهی اولا تو خار شو
گر همی خواهی که باشی در لحد بی مار و مور
زر دردی و دردمند و لاغر و بیمار شو
گر همی خواهی که گردی آشنا در کوی او
از خلایق دور باش و ساکن اندر غار شو
دامن مردان بگیر ار دولتی خواهی همی
از خلایق قلب بر کن و از همه بیزار شو
احمد جامی اگر خواهی که یابی نور حق
بی غل و بی غش همی در حلقه ی ابرار شو
***
ای دل من یار جویی جستجو آثار کو
جان پر درد و رخی زرد همچنان دینار کو
در سر کویش مجاور باش اندر جستجو
خون دل بر رخ چکان و ناله ی بسیار کو
جاه را در چاه می کن چست ماش اندر طلب
گر تو هستی طالب حق بر تو این آثار کو
طالبان اول نهند در خورد و خواب خود قدم
پس تو را ترک مرا دو دیده ی بیدار کو
ز آب چشم و دل همی سازند معجون طلب
گر تو مردی مر تو را این دیده ی خونبار کو
هر که را باید رطب صبر آورد در زخم خار
گر رطب خواهی بصدقت اختیار خار کو
گوی معنی پهن تر بینم من از مشرق و غرب
گوی معنی را نه در پی تا در و دیوار کو
تو همی گوئی که اندر باغ ماهر میوه ایست
میوه جای او شجر در باغ تو اشجار کو
گوئی اندر شوق دین استاد صرافان منم
اندرین بازار تو یک درهم و دینار کو
گوئی اندر ملک دین دارم قصور بیعدد
کلبه ای می بایدت سر رشته ی بازار کو
ای شده مغرور اندر گفته و کردار خویش
این همه گفتارها را ذره ای کردار کو
باش تا فردا که دعویها کنند بر ذمه ات
رد شود دفع تو و پرسند دعوی دار کو
ای بسا اندوه و حسرتها که آید مر تو را
زین سخن بر جان و قلبت ذره ای آثار کو
شهرها دیدم بسی چون در درفتم اندر او
کوفه دیدم با کلاغ و داور و دیار کو
چند قلاشان نگر ایستاده اند در راه دین
یار باید اندر رینم باید و آن یار کو
ما همه مستان و مغروریم از نفس و هوا
راه دین را هوش باید مردم هشیار کو
کاردین بر اهل دین باشد مشوش این عجب
هر زمانی توبه باید کرد اسغفار کو
اهل دین را ماتمی باید صعب و دردناک
این مصیبت را خروش و ناله ی بسیار کو
ای مسلمانان نمی دانم که چون شد کار دین
یک مسلمان از برای امر دین غمخوار کو
گشته بدعت آشکار و فوت گردیده سنن
پس طریق مصطفی و سنت اخیار کو
روز و شب در لهو و فسق بدعت و طول امل
در طلب ماندیم که خمر و بربط خمار کو
چشم دل جاسوس گشته هر کجا خواهد بود
آن دو چشم عنبرین و چهره ی گلنار کو
با چنین حسرت نمی دانم سرانجامم کجا
هست اسرار این سخن را طالب اسرار کو
باش تا اسرارها پیدا شود در یوم حشر
گر یقین داری قیامت را به حشر اقرار کو
گر مقری تو حساب روز رستاخیز را
اجتناب از جمله عصیان کن و کم آزار کو
باش تا گیرند گریبانت ضعیف و عاجزان
مر تو را گویند ای ظالم به حق اقرار کو
یا الهی گر به فضل خود نگیری دست ما
نام رحمن و رحیم و غافر و ستار کو
احمدا گر عاقلی آن روز را بیدار باش
خفته ی بی عقل و دل را قیمت و مقدار کو
***
مفلسانیم آمده در کوی تو
شیئی الله از جمال روی تو
چون گدایان بر درت امیدوار
تا رسد اندر مشامم بوی تو
دست بگشا جانب زنبیل ما
آفرین بر شصت و در بازوی تو
حسن یوسف قوت جان شد سال قحط
آمدیم از قحط مایان سوی تو
مستمندیم و نزار و خوار و زار
عاجزیم از عادت و خوی تو
تشنه می میریم با این ماجرا
با که گویم آب اندر جوی تو
هر کسی سوئی نمازی می کند
سجده گاه ما خم ابروی تو
گر رود روزی ز قالب جان من
می رود آندم سراسر سوی تو
همچو مرغی در میان دام و قید
مانده اندر حلقه های موی تو
رشته ی حبل المتین باشد مرا
گر بیابم تاری از گیسوی تو
بر درت افتاده احمد روز و شب
تا دهد جان را به خاک کوی تو
***
ای جهانی جمله سرگردان تو
عقل کل سرگشته و حیران تو
خون عالم ریختی و کس ندید
هیچ زخم خنجر بران تو
لا ابالی عالمی را سوختی
کس نزد خود دست بر دامان تو
عالمی را دمبدم گردان اسیر
یک ورق از دفتر دیوان تو
گوی سانم ساختی از زخم خود
هر طرف سرگشته در میدان تو
ای بسا سرها که همچون گوی ساخت
در میان این عدم چوگان تو
گشته احمد ابکم از سرگشته گی
کس نخوانده حرفی از عنوان تو
***
ای مرقع پوش اندر کار شو
با مغ و ترسا تو در زنار شو
جبه و دستار از خود دور کن
با مصلا بر در خمار شو
برفگن این کیش خود را تو ز پیش
دور کن این جمله را دیندار شو
گر نئی در دین و ایمان مستقیم
راه گبران گیر و دعوی دار شو
گر انا الحق را زنی در هر زمان
از اناالحق گفتن اندر دار شو
جام از دست بتان بر گیر و نوش
ز اهل معنی صاحب اسرار شو
عالم تجرید را احمد گزین
از همه کون و مکان بیزار شو
***
ای صفای درد خواران جام تو
راحت خسته دلان دشنام تو
از نسیم صبح شادم زآنکه او
می رساند هر سحر پیغام تو
چون گدایان درت هر صبح و شام
منتظر بر نعمت و انعام تو
گفته ای لب با لبت گاهی نهم
ای دلا خوش باش کآید کام تو
نام خود از عاشقان دور افگنم
بر زبانم کی رود جز نام تو
آرزومندم که در پایت فشم
ما تضیبم گردد آن اکرام تو
احمد از قیدت نخواهد وارهید
خوش بود مرغ دل اندر دام تو
***
نور خدائی همه بر روی تو
سلسله ی عشق به گیسوی تو
جور تو از حد و عدد در گذشت
چند کشم جور و غم از خوی تو
آه که در من نفسی بیش نیست
رفته ز تن جان من از بوی تو
ما که به روی تو سراسیمه ایم
تا چه کند سلسله ی موی تو
دلبر من چند زنی تیر غم
خسته دلم غمزه ی هندوی تو
یوسف مائی تو در این روزگار
سجده ی عشاق به ابروی تو
عاجز و مجنون و ضعیف و نزار
احمد مسکین دعاگوی تو
***
ای تجلی گلستان صورت زیبای تو
سر و بستان حقیقت قامت رعنای تو
عکس رویت ذره ای درکن فکان گشته پدید
هر دو عالم در لباس و کسوت اشیای تو
پرتویی از حسن رویت تافته در کاینات
در نهاد جمله عالم جان روح افزای تو
از نفخت فیه من روحی دمیده عشق تو
از رموز نحن اقرب نکته ی ایمای تو
عالمی پر فتنه از زلفین پر چینت تمام
هر دو عالم واله از گیسوی عنبرسای تو
بر جمال تست عاشق هر زمان روح القدس
خلعت حسن خدائی هست بر بالای تو
عاشقان بر دار هر سو از شراب بیخودی
وه چه مستیها فزوده باده ی حمرای تو
احمدی را سالها سودا زده زلف بتان
می ندانم تا چه خواهد کرد این سودای تو
***
باغ توحید را نهالی تو
کعبه ی فقر را جمالی تو
هیچت ای جان خبر همیداری
در همه وصف لا یزالی تو
مر تو را ای بشر همی گویم
قادر وحی بر کمالی تو
ملک وحدت ترا مسلم شد
مالک ملک بیز والی تو
خویش را گر یقین تو دریابی
الحق ای دوست بیمثالی تو
گرچه خاکی در این جزیره ی خاک
لیک صافی تر از زلالی تو
بگذر از خویش احمدی یکبار
تا بدانیکه ذوالجلالی تو
***
بقا در خویش اگر جوئی فنا شو
حیات جاودانی را سزا شو
تویی مقصد خدایی جمله موجود
خودی بگذار و در راه خدا شو
انا الحق زن ز همت همچو منصور
بر آبر دار و جمله پادشا شو
تو در شاهواری گر بدانی
بیا در بحر وحدت آشنا شو
گذر کن از ره تحقیق یک چند
به رمز لن ترانی هم نوا شو
الا ای احمدی گر نیک دانی
بقا در خویش اگر جویی فنا شو
***
چند جامی ساقیا از دست تو
نوشد از دست تو این سرمست تو
هر شرابی کز خم وحدت چشد
این چنین باشد که هست از دست تو
چند اندر پرده ها باشی نهان
تا چه خواهد کرد برقع بست تو
چون یقینت هست با هر ذره ای
هست در هر مست هستی هست تو
احمدی پامال تو گر شد چه غم
ای بسا سرها که گشته پست تو
***
مطلع مهر اصطفا شعشعه از لقای او
منظر عین کبریا بارگه صفای او
مهر سپهر انوری جوهر کان برتری
نور ذکاء و سروری تافته از ضیای او
حلقه به گوش او فلک غاشیه دار ملک
وحدک لا شریک لک مسند قرب جای او
قبله ی عشق طلعتش کعبه ی شوق قربتش
صفحه ی نور صفوتش عرش به زیر پای او
راهروان عشق را رهبر مقصد صفا
دردکشان پر بلا عاشق و مبتلای او
بنده ی اوست انس و جان روح امینش پاسبان
از پی اوست کن فکان جمله جهان فدای او
مقصد جمله جهان هست بخاک آستان
مهبط روح قدس دان خاک در سرای او
مرشد مصطفی لقب میر عجم شه عرب
طایر قدس روز شب گم شده در فضای او
باز کشید صوت تر کرد ترانه ی دگر
نغمه زند به هر سحر بلبل خوش نوای او
احمد و نعت ذوالمنن کرده به نظم در سحن
سرمه چشم خویشتن ساخته خاک پای او
***
ای تمام جان و دل در مهر او در باخته
هر چه جز مهروی است از دل بدر انداخته
وانشسته در وفا و دل نهاده بر امید
در رضای او همیشه عیش خود را ساخته
کی شود روزی که آید ناگهان بوی وصال
پرده ها را بر دریده بنده را بنواخته
هر بلا کاندر جهان بر من رسد از مهر او
وین تن مسکین چو موئی در میان بگداخته
روز و شب احمد بود در آرزوی وصل او
خون دل از راه دیده جمله یکسر باخته
***
ما شاهباز قدسیم از لامکان رهیده
بهر شکار صیدی در قالب آرمیده
سیمرغ قاف قربیم از دام و دانه جسته
طاوس باغ عرشیم از آشیان پریده
روز الست با حق لفظ بلی بگفتیم
آواز نحن اقرب بی واسطه شنیده
اسرار کنت کنزا از لوح دل بخوانده
در نامه عبادی انی قریب دیده
بر خوان نحن نرزق آب حیات خورده
هم شربت سقاهم از بهم چشیده
ما را به چشم صورت هر کس کجا شناسد
ما نور کردگاریم در آب و گل دمیده
از پرتو خدائیم از نور مصطفی ایم
در گرانبهائیم اندر صدف چکیده
آن را که چشم باشد داند که ما چه مردیم
منکر بود به حالم آن را که نیست دیده
احمد نیم که اویم از خود سخن چه گویم
در پیکرم نظر کن کز قدرت آفریده
***
شبی رفتم بقرائی ز مسجد سوی میخانه
ردا افگنده بر دوشم میان بسته چو مردانه
بدیدم می پرستان را ز عالم فارغ آسوده
همه بیدرد و بی علت همه با عقل بیگانه
همه چون باده ی صافی همه قلب پر از آتش
همه چون شمع جان من در آنجا همچو پروانه
برون آمد یکی رهبر بسی خوش طبع نورانی
به من گفت از سرمستی الا ای پیر فرزانه
بگیر این باده ی روشن ز دست ساقیی چون من
که حق اینست در عالم دگر زرقست و افسانه
شرابی لعل گون دیدم چو رخسار دل افروزان
گر آنجائی نکردم من گرفتم یک دو پیمانه
به کنج عافیت رفتم دگر ز اغیار دربستم
حریف و باده و مجلس مهیا گشت کاشانه
چو نور عالم علوی فراز روضه می تابد
تو آن از صومعه دیدی و من از کنج میخانه
حریفان خراباتی همه یک رنگ در مجلس
ز نیک و بد جدا گشته همه صافی دردانه
در آن مستی ز خود رفتم به غفلت غافلان گفتند
ایا احمد در افتادی به این دام از پی دانه
***
ساقیا مستان خواب آلوده را آواز ده
یک زمانی بی محابا ده دمساز ده
کفر در ایمان در آر و شور در ابدان بزن
زاهدان را سخره گیر و جان بجانان بازده
بال همت برگشا و باز عزت را بگیر
طعمه ای از جان برآر و قوت آن شهباز ده
صوفیان صاف را در مجلس ما جمع کن
کف زنان ملک را نیز ای پسر آواز ده
پیش آن رند خراباتی صلائی گر دهد
یک قدح پر کن به آن رندد و الک باز ده
جبرئیلت گر بپرسد حاجتی داری به ما
رو جواب جبرئیل از لای مطلق باز ده
چشمه ی چشم روش را پنبه برنه یک زمان
عقل رخصت جوی را در شاخ قوتش کازده
صد مقلد را چو بینی در زمان خونش بریز
خونبهای هر یکی را گنج احمد بازده
***
بیا جانا و جان ما قلندر باش مردانه
هر آنچه غیر حق بینی تو از وی باش بیگانه
سر اندر پای مردان نه برون شو از ره هستی
طریق نیستی میرو بسوی شمع پروانه
بسوزش آنگهی گردی که آئی حلقه ی عشاق
میان اهل اوباشان مباش ای مرد فرزانه
چوکام خود براندزای ببینی کام را آندم
شوی آزاده و بیغم خلاص از دام و از دانه
غلام عشق جانانم که جان من فدایش باد
ز غیر عشق بیزارم که غیرش هست افسانه
چه داند هر کس و ناکس مزاج مرد عاشق را
همیشه گنج پنهانست یا احمد به ویرانه
***
خلوت اهل حقیقت خانه خمار به
قبله ی ارباب همت ابروی دلدار به
هر کسی از حم وحدت جرعه نوشید از یقین
جای وی اندر حقیقت خانه ی خمار به
هر که دریابد رموز سر توحید خدا
در مقام لی مع الله مست عاشق وار به
هر که آگه از رموز سر توحید خدا
در مقام لی مع الله مست عاشق واربه
هر که آگه از رموز هو معکم گشت کل
جلوه ی او هر زمانی بوریاد باربه
هر که او دم از حقیقت می زند منصور وار
در شریعت مردوار آویخته بادار به
تا نه دریابد رموز عشق هر تردامنی
از بیانش هر زمانی در دهان مسمار به
بوالفضولان کی رسند در سر توحید آله
مرد معنی در حقیقت صاحب اسرار به
از لب میگون او می خواره ها را جرعه ای
از هزاران جبه و از خرقه و دستار به
چون نئی در زهد و در اسلام ثابت یکزمان
اندرون خرقه ی تو حلقه ی زنار به
عاشقان را از تماشای جمال مهوشان
چشم دل از راه معنی هر زمان در کار به
احمد از بوی شرابش گشته سرمست مدام
حلقه ی دیوانگان را او همیشه یار به
***
در خویشتن ببین و مکن در کسی نگاه
در صورت تو گشته عیان معنی آله
انسان نمونه ایست ز انوار ایزدی
خود را شناس و هیچ کسی را مکن نگاه
والله که اوست در دو جهان ذات آدمی
در صورت بشر به خدائیست اشتباه
مقصود ما ز کعبه و بتخانه هیچ نیست
مقصد چو ذات تست چه دیر و چه خانقاه
مطلوب جستجوی توئی اندرین جهان
مقصود ذات تست ازین جستجوی راه
گر آشنای بحر خدائی به خود ببین
عارف کند مدام درین بحر آشنا
گر نیست آگه از تو در اینجا چه می کنی
در خلوت خودی به خدائی تو پادشا
ابلیس را نبود خبر از جمال تو
بیچاره رانده شد که غلط کرد سجده گاه
احمد تو را چو کس نشناسد چه چاره ای
زین درد بی دوای هزاران هزار آه
***
ای خفته در سحرگاه برخیز و گوی الله
هر لحظه گاه و بیگاه برخیز و گوی الله
هر شب هزار نوبت آید ندا ز حضرت
کای مست خواب غفلت برخیز و گوی الله
عمرت گذشته از چل با چه نهاده ای دل
گر زنده ای و عاقل برخیز و گوی الله
عمرت شکست دادی فرصت ز دست دادی
در چنگ غم فتادی برخیز و گوی الله
احمد چو پر گناهست هر صبح عذر خواهست
لطف حقش پناهست برخیز و گوی الله
***
هنر بهتر ز گنج و از گهر به
ولیکن طالع و بخت از هنر به
هنر بهتر ز خرواری زر و سیم
که یک ذره هزار از گنج زر به
ز جمع بی هنر پرهیز می کن
که از آسیب ایشان بر حذر به
نیاید هیچ عاقل نزد بدبخت
که از نزدیک ایشان دورتر به
همیشه از خیالت عاشقان را
دلی در هم و جانی پر خطر به
چو من وصف لبانت باز گویم
دهانم از حلاوت پر شکر به
ظهور مرد دانا در سفر شد
همیشه مرد دانا در سفر به
فغان می کن ز دست خویش احمد
که شرح این حکایت مختصر به
***
ای ماهرخ دوران از مات سلام الله
وی یوسفی از کنعان از مات سلام الله
ای آن که ز خود درستی از جمله بلندستی
با دوست به پیوستی از مات سلام الله
از خویش جدا گشتی مقصود بدی گشتی
نوری ز خدا گشتی از مات سلام الله
دریاب که درویشم دریاب که دلریشم
دریاب که بی خویشم از مات سلام الله
دریاب که بیمارم دریاب که افگارم
دریاب که غمخوارم از مات سلام الله
پنهان و عیانی تو در جمله مکانی تو
پیدا و نهانی تو از مات سلام الله
هم باده و پیمانه هم خمی و خمخانه
هم گنج به ویرانه از مات سلام الله
تو شاهد لاهوتی در عالم ملکوتی
اظهار به ناسوتی از مات سلام الله
هم عاشق و هم عشقی هم صادق و هم صدقی
هم رازق و هم رزقی از مات سلام الله
ای عارف دیرینه ای خازن گنجینه
ای سینه ی بی کینه از مات سلام الله
امروز توئی احمد ز اول تو بدی سرمد
وصف تو شده بیحد از مات سلام الله
***
ماه من چون از جمال خود نقاب انداخته
پرتوی از حسن خود برآفتاب انداخته
شاهد لاهوت ما در بزم ندانست و بس
آمده سرمست و از عارض نقاب انداخته
تا سر زلف پریشان آمده در عارضش
عاشقان را سر بسر در پیچ و تاب انداخته
تا نسیم زلف او برده صبا اندرختن
در درون نافه ی چین مشک ناب انداخته
تا ز جام هو معکم خورد احمد جرعه ای
خویش را اندر خرابات خراب انداخته
***
رفتم بدر مغان سحرگه
دیدم ز نقاب روی آن مه
از چاه ز نخ به زلف پرتاب
عشاق ز راه گشته از ره
گفتم به درت پناه ارم
گفتا چه خوش آمدی تو خه خه
در حلقه ی ما در آو بنشین
وانگاه شراب نوش گه گه
با خویش ببین تو صورت ما
مائیم جمال نقش الله
در صورت احمدی ببینی
در کسوت این گداست آن شه
***
ساقیا جام قربتم در ده
جام قربت به مست عاشق ده
پخته شو زین شراب پخته همی
در تمنای جام مردن چه
دامن یارگیر و باده بنوش
با تمنای نار و سیب و پسته و به
روی بر روی دلبری می دار
لعل بر لعل مهوشی می نه
احمد از طعنه می نترسد هیچ
گر ملامت کنند از که مه
***
عزلت به قاف قرب چو عنقا گرفته به
از صحبت جهان ره عقبی گرفته به
اهل دلی نماند در این خاک بی وفا
در قاف قرب گوشه ی عنقا گرفته به
مردم کجاست کز در معنی دمی زند
از مردم خسیس تبرا گرفته به
در تنگنای دینی دون اهل دل نماند
از خاک بی بقا دل دانا گرفته به
در خاکدان دهر چرا دل نهد سلیم
از دهر پر بلا ره بالا گرفته به
یا رب خلاص ده که از این دام پر بلا
از قید و بند این دل ما و اگر قبه به
احمد ز خلق در این دیر پر فریب
عزلت به قاف قرب چو عنقا گرفته
به معنی نیست در صورت جدائی
به معنی و به صورت خودنمایی
تو می گوئی که نتوان دید حق را
من اینک دیده ام ذات خدایی
چو نتوان دید اینجا ذات او را
بگو ای خودنما تو از کجایی
نمی دانم چه شخصی و چه ذاتی
که در هر روی او صورت نمایی
که می گوید تجلی نیست اینجا
ببین در خویشتن گر آشنایی
به روی خوب تو من سجده آرم
به هر وجهی که تو از در درآیی
شناسم مر تو را من آشکارا
اگر پنهان شده از چشم آیی
جمال لا یزالی را ببینی
اگر از خویشتن یکدم درآیی
شود اینجا تو را تحقیق رویت
اگر بینی بخود مرعی ورایی
اگر واقف شوی اسرار خود را
ببینی در دو عالم پادشایی
اگر بینی جمال احمدی را
ز راه اول سوی جانانه آیی
***
شکلی چه خوب بر رخ زیبا نهاده ای
حسنی چه نیک و قامت رعنا نهاده ای
حسن جمال خویش چو اظهار کرده ای
ذات و کمال خویش چه زیبا نهاده ای
غیری کجاست کز ره معنی نظر کنم
والله تویی به ذات چه غوغا نهاده ای
غوغا و شور چیست توئی نیست غیر تو
این شور و شر به خلق به عمدا نهاده ای
بر دار برقع از رخ و اظهار خویش کن
عشاق را ز حسن چه رسوا نهاده ای
گاهی به شکل آدم و حوا برآمدی
گاهی بسان موسی و عیسی نهاده ای
گاهی به نار عشق خلیل آمدی ز شوق
گاهی به طور عشق چو موسی نهاده ای
در بوریا و تفت چه دلها بسوختی
بالای دار عشق چه سرها نهاده ای
خود گشته ای بصورت و معنی تو آشکار
آنگه هزار عربده با ما نهاده ای
دست جمال خویش تو بیرون کشیده ای
نامش میان ماید بیضا نهاده ای
ارنی به کوه طور و دمادم تو گفته ای
آنگه به سنگ کوه تجلا نهاده ای
موجودی و بغیر تو دیگر وجود نیست
نام است این که نام و مسما نهاده ای
انوار ذات خویش به خورشید داده ای
امواج بحر سیر بدریا نهاده ای
تاب و جلال خویش به آتش افگنده ای
نور جمال خویش تو در ما نهاده ای
در اصل کار طالب و مطلوب جمله تو
خود را به ذات خویش هویدا نهاده ای
انسان خلاصه ایست نمودار ذوالجلال
اظهار حسن را و توبه ترسا نهاده ای
در پرده ای و پرده ی ما را همی دری
این پرده برفگن که چو مینا نهاده ای
پنهان و آشکار توئی نیست غیر تو
ذات بشر به صورت اعلا نهاده ای
مجنون توئی و لیلی و محمود و هم ایاز
یوسف بهانه ای به زلیخا نهاده ای
جانهای عاشقان همه بر باد داده ای
داغی ز عشق بر دل شیدا نهاده ای
ذات تو احمدا همه معنی ایزدی ست
اوصاف ذات خویش بصحرا نهاده ای
***
در ازل بودم یکی دیوانه ای
شمع را دیدم شدم پروانه ای
گفتم ای جان جهان نازنین
شربت شوقم بده پیمانه ای
تا ز شوقت یکزمان شیدا شوم
هستم از عشق تو من دیوانه ای
تا خیال دوست ما را رخ نمود
گشت عالم پیش ما ویرانه ای
دانه ای انداخت بر روی زمین
جمله دردامند بهر دانه ای
جمله ی عالم شده حیران او
ناگهان آن دانه شد دردانه ای
شمع عالمتاب نور مصطفی است
مصطفی از نور حق شمعانه ای
خوب گفتی این ثنا را احمدا
آفرین بادا تویی مردانه ای
***
ای صورتت ز صورت معنی نشانه ای
نور مصوری تو و آدم بهانه ای
والله که صورت تو عیان دیده ام بخود
ای صورتت ز صورت معنی نشانه ای
دریا و موج هر دو یکی دان و دم مزن
این بحر را ببین که ندارد کرانه ای
بر صورت بشر که نمودار گشته ای
جمله توئی و نیست کسی در میانه ای
در چنگ و بربط و برباب و بزیر و بم
جز وحدت تو هیچ ندیدم ترانه ای
مرغیست از نشیمن قدسی روان ما
جز در جوار حق نکند آشیانه ای
احمد تو سر حق چو کنی در جهان
نزدیک خلق هست سراسر فسانه ای
***
ظاهر جمال خویش تو عمدا نموده ای
در چشم عارفان همه پیدا نموده ای
هم خویش را به خویش نمودی ز خویشتن
روی و جمال خویش چه زیبا نموده ای
والله که غیر نیست در این کل کاینات
در کاینات حسن خدا را نموده ای
اظهار کرد حسن خدایی به چشم خلق
حسن و جمال خویش تو اینجا نموده ای
دینها یکی ست جمله یکی بین و دم زن
غیرت کجاست در همه خود را نموده ای
اندر جمال خویش نهادی تو چشم خویش
از رمز خویش برمنع و ترسا نموده ای
بر چشم احمد است جمال خدا عیان
برچشم احمدی همه معنا نموده ای
***
ای از جمال و روی تو آدم نمونه ای
در تاب عکس روی تو عالم نمونه ای
والله که ذات تست عیان در همه بشر
خود آشکار گشتی و آدم نمونه ای
بر روی مهوشان که جهانیست مبتلا
حسنت به آن گروه بهر دم نمونه ای
هر بار بر لباس دگر می شوی پدید
دیدم به عمر خویش چنین کم نمونه ای
احمد به چشم خویش خدا دیده روی تو
بر عارض تو گشته مسلم نمونه ای
***
برصورت بشر همه دلها ربوده ای
والله بشر کجاست سراسر تو بوده ای
از خط و خال و زلف تو آشفته کرده ای
از ناز و از کرشمه چه جانهار بوده ای
آن دیده در کجاست که دریابد این رموز
خود را به شکل و صورت انسان نموده ای
احول چو چشم راست ندارد که بنگرد
این در به روی اهل معانی گشوده ای
در غور این سخن نرسد جز دل سلیم
کاین زنگ شرک از دل دانا زدوده ای
دلهای عاشقان بشود مبتلا چرا
کز حسن خویش در رخ خوبان فزوده ای
دلها به تیر عشق سراسیمه کرده ای
در راه جستجوی چه سرها ربوده ای
جانهای عاشقان همه بر باد داده ای
دلهای خستگان تو بعشق آزموده ای
احمد رموز عشق همه کشف می کنی
رازی مگر ز سر خدائی شنوده ای
***
من کیم از دست بیرون رفته ای
در سر سودای مجنون رفته ای
همیه کش در مطبخ صاحبدلان
از سر طامات بیرون رفته ای
جرعه کش در مجلس می خوارگان
مست از می کاف از نون رفته ای
گشته با تیغ ملامت او شهید
از سر و از پای در خون رفته ای
احمد دیوانه را دانی که کیست
گمشده راهی به افسون رفته ای
***
نقش مستی می فزاید بی شراب و باده ای
می کشد هر دم مرا این ره سوی آزاده ای
خاکساران جهان در ذروه اعلا رسند
گه بتابد پرتو مهرش بسر افتاده ای
هر که او سرمست از جام شراب عشق شد
او کجا گنجد فرو در خرقه و سجاده ای
چون طریق عشقبازی جاده ی کفر است و دین
روی خود را می نماید عشق در هر جاده ای
عقل و حرص و آز و شهوت را مده بر خود مجال
زآنکه بد باشد شنیدن قول هر قواده ای
گوبیا از حال زار عاشق دلخسته پرس
مستمندی دردمندی بیدلی جان داده ای
پیشه ی احمد نظر بازی ورند عاشقی است
کی گذارد از ملامت عادت معتاده ای
***
در صورت بشر که نمودار کرده ای
خود را به این طریق یدار کرده ای
جانهای طالبان همه بر باد داده ای
سرهای عاشقان بسر دار کرده ای
نور و جمال بر رخ خوبان فزوده ای
جمله جهان محیط به انوار کرده ای
راز جمال خویش به صحرا نهاده ای
عالم پر از صحایف اسرار کرده ای
در هر دو دید جلوه کنانست حسن تو
در هر طرف به چشم نمودار کرده ای
بربوده ای به غمزه بسی جان عاشقان
عشاق را به عشق گرفتار کرده ای
دلها بسی به غمزه ی غماز برده ای
جانها فدای طره طرار کرده ای
در پرده ها چو شعبده پیدا همی کنی
معلوم نیست اینکه چه هنجار کرده ای
احمد به شمع روی تو پروانه ها بسوخت
جانها فدای لعل شکر بار کرده ای
***
گر به ظاهرعاشقی را بخش و فرمان آمدی
اصل و فرعش جمله قسم پاکبازان آمدی
گر سزاوار آمدی این رمز را هر باطنی
نامه ی وحدانیت را عشق عنوان آمدی
طاعت ابلیس را گر چاشنی بودی ز عشق
گبر و ترسا گر بدی بی شک مسلمان آمدی
گر عروس عقل را بودی از این معنی خبر
از سر معنی به میدان پای کوبان آمدی
گر خروش غیرت مردان نبودی در ازل
لن ترانی کی جواب پور عمران آمدی
قوت سر بود و سوز عشق و نور معرفت
ورنه از چوبی کجا آثار ثعبان آمدی
عاشقان را گر براق عشق مرکب نامدی
بی گمان عاجز شدندی چون ضعیفان آمدی
گر جهودان یک نفس زان می شدندی سرخروی
پاره های زردشان کی با گریبان آمدی
جبرئیل از سدره گربار دگر کردی نزول
بی شک اندر حلقه ی اسرار مردان آمدی
گر بسیم و زر توانستی خریدن عشق را
این رقم بر گوشه ی تاج ملوکان آمدی
احمدا هستی تو هچون گوی در میدان عشق
ای دریغا جمله اندر خم چوگان آمدی
***
در خرابات آی اگر در سر نداری داوری
با حریفان نردباز و باده خور در کافری
کافر اسلام گردی گر بگوئی عیب یار
این سخن کی گنجد اندر سمع مردی سرسری
گر تو را اسلام باید از خودی بیرون برو
خویش را کمتر شماری از جهود خیبری
تا تو باشد او نباشی رنج خود ضایع مکن
هر کجا خود را ببینی همچو حلقه بر دری
این جهان جسمند جمله جوهر تو اندر او
در گذر از هر دو عالم عاشقش شو یک سری
در گذر از گفتگوی و در گذر از جستجوی
تا دمی در صحبت مردان ز عمرت برخوری
تا تو در بند وجودی این سخن حد تو نیست
عشق با علت نیامیزد مکن بازیگری
آدم و ابلیس هر دو علت آمد عشق را
آنچه از کبر و منی شد نیست الا کافری
احمدا اندر خرابات خدائی گام زن
تا از این میدان به نوعی جان و تن بیرون بری
***
به کوی عاشقان کردم درنگی
گریبان دلم بگرفت شنگی
زنام و ننگ دم کم زن درین راه
خوشا درد کسی بی نام و ننگی
کشیدم دامن از وی تا گریزم
در آمد پای من ناگه به سنگی
درآمد نزد من آن مهوش جان
فگند در ذمه من پالهنگی
کشان برد او مرا تا در خرابات
به سمع من رسید آواز چنگی
که ای نادان به دریای حقیقت
بزن غوطه مترس از هر نهنگی
بتی جامی بدستم داد ناگاه
ز غمزه زد به جان من خدنگی
به یک جرعه چنان سرمست گشتم
زدم بر شیشه ی ناموس سنگی
دریدم جامه را در دم ز مستی
شدم آزاده از هر نام و ننگی
طریق عشق احمد این چنین است
گهی با خود به صلح وگه به جنگی
دریغا ای دریغا از جوانی
تلف کردم عمر و زندگانی
نکردم هیچ روزی مرگ را یاد
به خود گفتم همیشه کامرانی
به غفلت عمر را در باد دادم
نکردم عمر خود را پاسبانی
نگفتم با خود این که مرگ آید
نبردم هیچ این گونه گمانی
کنون خرگاه مهرش در دلم زد
دلم شد همچو باغ خسروانی
زمین مرده را باران فضلش
برویاند گیاه زندگانی
شد این خسته دلم از خواب بیدار
که کرد او دوستی را در نهانی
اگر فضلش نبودی یار احمد
بماندی در گناه جاودانی
***
باز چین فتنه را در ابروان انداختی
شورشی در جان مشتی خاکیان انداختی
یک کرشمه چون نمودی از کمال قدرتت
غلغله در جمله کر و بیان انداختی
از برای حرمت آن سید کونین تو
خاک در بتخانه و چشم بتان انداختی
منکرانش خواستند تا لاف از مردی زنند
چون عیالان چادری بالایشان انداختی
صد هزاران یوسف سرگشته ی گم گشته را
در بیابان در تگ چاهی چنان انداختی
دوستانش را بسان بلبلان بنواختی
دشمنانش را چو سگ در کاهدان انداختی
چله دار بی کس مسکین غم فرسوده را
بر امید وعده ای از خانمان انداختی
بعد از آن عیسی مریم را ز بهر غرتش
بر سر چارم فلک چون پاسبان انداختی
موسی عمران ارنی گوی را در طور عشق
بر سماعش زخم تیغ لن تران انداختی
کوه و دریا و درختان تاب عشقت نادرند
عشق بر جان ضعیف ناتوان انداختی
غوطه ها خوردیم در بحر معانی لاجرم
بس که درها در کنار مفلسان انداختی
صوفیان درد نوش صاف را در یک قدح
از سر سجاده و از طیلسان انداختی
آنکه از ما و منی سر را ز خاکت برگرفت
چون عزازیلش ز هفتم آسمان انداختی
چون نشاندی دیگری را بر سریر پیشگاه
پس چرا او را چنان بر آستان انداختی
صد هزاران جان من بادا فدای نام تو
گرچه یاد من نکردی وز زبان انداختی
راز خود را فاش کردی در میان این و آن
خلق را در گردن پیغمبران انداختی
احمد جامی که وی را خوانده ای تو زنده فیل
ز آتش بیهوده در رزم گران انداختی
***
خداوندا تو را زیبد خداوندی و جباری
به جز از تو برای کس نمی شاید جهانداری
تو جباری تو غفاری تو سلطان جهانداری
به زیر گنبد خضرا زمین را تو نگهداری
ز سنگی چشمه آمیزی ز چوبی نیشکر ریزی
چنین قدرت تو را باشد که خلاق جهانداری
گهی فرعون کافر را به دریا غرقه می سازی
گهی موسی عمران را به ملک خود نگهداری
چنین حکمت تو را زیبد چنین قدرت تو را شاید
که تو از ابر نیسانی به دریاها گهرباری
گهی از آذر بتگر خلیل الله کنی پیدا
گهی از نار نمرودی تن و جانش نگهداری
ز خاک و آب و باد و گل وجود آدمی سازی
ز بهر دانه ی گندم ز جنت وی برون آری
گهی تواره را بر فرق ذکریا کشی از مهر
گهی یونس نگهداری بدریا همچو مرداری
گدائی را شهی بخشی ملوکی را گدا سازی
بسی تاج ملوکانه ز فرق شه تو برداری
که مسکین احمد جامی به محشر خوار نگذاری
بحق احمد مرسل که عالم از طفیل اوست
وه چه غوغاها که در میدان عشق انگیختی
وه چه در دست این که با اصحاب درد آمیختی
آتشت را کس ندید عالمی را سوختی
تیغت آلوده نگشت و خون خلقان ریختی
رای آدم خود زدی خود رانده ای ابلیس را
خد دانا الحق گفتی و منصور آویختی
سوزنی را خود حجاب راه عیسی ساختی
رشته ی امید ما را سر بسر بگسیختی
ظاهر و نقد تو با چشم حقیقت کس ندید
چون به غربال معانی خاک آدم بیختی
احمدا اسرار مردان را مگو با هر کسی
چون به قلاب محبت روز و شب آویختی
***
به کار دل فرو رفتم زمانی
همی جستم ز حال دل نشانی
که تا چونست احوال دل من
که از دل در فغان بینم جهانی
ز گفتار حکیمان باز جستم
ز هر قولی و شعری داستانی
همه از دل همی گویند فریاد
فتادم زین حدیث اندر گمانی
که دلبر را ز دل می یافتم من
در این دیدار من بودم عیانی
تأمل کردم اندر دل بسی من
ندیدم خالی از وی یک مکانی
بهر جائی که گوش و دیده رفتند
دل آنجا می رود در پاسبانی
بدانستم که از دل نیست آگاه
نه هر قاری نه هر صاحب بیانی
خداوندان دل دانند دل چیست
چه داند قدر دل هر بی روانی
خبر از دل رسول حق چنین داد
بتر از دل و به از دل ندانی
دل راغب و حاسد سخت خوار است
چو بر خوان ملوکان استخوانی
عزیز است آن دلی کو باز طبع است
نجوید جز رضای غیب دانی
میان عارف و معروف این دل
همی گردد بسان ترجمانی
که داند قیمت دل را به جز او
خداوند کریم مهربانی
ایا احمد تو دل تسلیم کن زود
بشکرانه برو کن جان فشانی
***
ای محرم راز آشنائی
بیرون شده از منی و مائی
ای ذره ده آتش محبت
در خرمن دوست و آشنائی
خصمان تو را چه کار با من
من جمله تو را و تو مرائی
عشق تو به سینه ی چنان من
طاوس و سرای روستائی
در کوی مجردان درگاه
برگست تمام بینوائی
مائیم نوای بینوایان
بسم الله اگر حریف مائی
در عالم بینوائی خویش
هستیم به تخت پادشائی
عشق است مقام تو و خوش باش
بشناس که خود تو در کجائی
چوگان نگین عشق بردار
تا گوی حقیقتش ربائی
احمد تو ز ما و من برون آی
خواهی چو کفک که بر سر آئی
***
بر عشق دگر گذر نداری
زان در دل و جان اثر نداری
از درد دلم جهان بدرد است
تو از دل من خبر نداری
از نام شکر چه طعم یابی
چون در دهنت شکر نداری
گر عشق به سنگ رخ نماید
ان را به حجر دگر نداری
فولاد زوی چو موم گردد
زو در دل و جان شرر نداری
ای بیخبر از سرود عشاق
معذوری که این خبر نداری
مقصود ز خلق عاشقانند
تو بینش این گهر نداری
ما را پدر است و مادر از عشق
تو این نسب از پدر نداری
احمد تو همیشه شاد در عشق
غم نیست که سیم و زر نداری
***
در خرابات ای پسر کم زن تو لاف مهتری
زانکه شاهان را به خاک افتد در این راه افسری
تا تو در بند وجودی این سخن حد تو نیست
عشق با حلت نیامیزد مکن بازیگری
هر کسی واقف نگردد از مزاج عاشقان
مرد نابینا نداند راه و رسم زرگری
از ره تقلید بگذر عشق را تقلید نیست
هر چه از تقلید خیزد نیست الا کافری
آدم و ابلیس هر دو علت آمد عشق را
تا نپنداری که عشاق راست راه سروری
نیست شو از خویشتن تا زنده گردی لایموت
او تو باشی گر تو باشی از وجود خود بری
احمدا در راه عشقش باش ثابت روز و شب
زآنکه ره رفتن در این راه نیست کاری سرسری
***
بیا تا عشق ورزیم یک زمانی
کزو یابیم در گیتی نشانی
ندای دوست را لبیک گوئیم
که می بینم از او در دل نشانی
به چشم دل عیان گردیده ما را
ولیکن نیست بر ظاهر عیانی
نیاید عاشقی اندر عبارت
نه بتوان گفت دی را هر زبانی
دلی خواهد ز هر دو کون آزاد
نروید عشق اندر هر مکانی
غلام خاک پای عاشقانم
که بر ما می خرامند هر زمانی
نسازد عاشقی با هر حریفی
دلی خواهد سلیم و پاک جانی
درون بی طمع در وصل هجران
نه خوف و نه رجا و نه گمانی
تن پر شوق و عشقش در ته دل
سراسر با جمالش درفشانی
ایا احمد برون شو از میانه
که عاشق را نباشد ترجمانی
***
مخور چندین غم دنیا که دروی مثل مهمانی
غم گور و قیامت خور اگر مرد مسلمانی
زبان و دست کوته کن مرنجان تو مسلمانان
مگر شرمی نداری تو ز آئین مسلمانی
به صورت مرد حق منظر به سیرت دیو متکبر
به این شکل و به این هیبت بگو تو با که مهمانی
نکردی آن چنین طاعت که شایسته بحق باشد
چه سازی اندر آن ساعت که مرگ آید بمهمانی
برای زینت دنیا شکافی ذره و موئی
اگر پرسندت از ایمان چو خر در گل فرو مانی
فقیه و عالمان را تو خر و گاو و گدا خوانی
عوان و ظالمان را تو بخود مخدوم می دانی
نمی دانی که چون آهو شکار مرگ را صیدی
اگر چون فیل پر زوری وگر چون شیر غرانی
زبردستی مکن جانا میازار زیردستان را
که چون کوس اجل آید به نزد مرگ درمانی
سر تابوت شاهان را اگر در گور بگشایند
ببینی قوت ماران است آن یاقوت رمانی
چو آید موسم پیری به وقت حسرت و حیرت
چرا حالا نمی گردی به یک آهی پشیمانی
چو احمد گفت بهر تو ز درد دل چنین پندی
مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی
***
رسید دوش به گوشم ندای سبحانی
که ای خلاصه تقدیر لطف یزدانی
ز روی عقل نظر کن به خاکدان فنا
که خاکدان فنا نیست جای سلطانی
نه جای سلطنت است این مقام فانی تو
که کس ندید در این جز غم و پریشانی
مساز منظر و بستانسرا و کاشانه
که منزلست تو را زیر خاک تادانی
چرا تو غافل از آن جایگاه تاریکی
که جایگاه تو قبرست و گور ظلمانی
بدین صفت که توئی ظالم و ستمکاره
که ظلم می کنی و مال خلق بستانی
مکن مکن که بقا نیست مرد ظالم را
به عدل کوش و به انصاف تا که بتوانی
نظر به دفتر اعمال خویشتن میکن
که خون شود جگرت گر تمام را خوانی
به گوش جان بشنو پند نصح احمد را
که نیست هیچ کم از گفته های خاقانی
کاشکی ما را در این عالم غم جان نیستی
یا غم جان هست باری درد هجران نیستی
روز و شب اندر غم جانان و جان اندر میان
وصل جانان کاش بودی شاید ار جان نیستی
گر مرا مقصود از جانان من حاصل شدی
این همه بانگ و خروش و زار و افغان نیستی
آتش هجران وی اندر دلم شعله گرفت
کاشکی تن سوختی گر دوست حرمان نیستی
هر که او با خلق پیوست شد اندر حجاب
کاشکی با خلق ما را هیچ سامان نیستی
احمدا چند آزمائی صحبت بی اصل خلق
گر تو صحبت داشتی آخر پشیمان نیستی
***
در نقد بدادیم شرابی بشرابی
در سینه نهادیم عذابی به عذابی
آتشکده مهر تو کردیم دل و جان
در شرط چنین است کتابی به کتابی
صد پرده دریدیم تو صد پرده گشادی
این رسم کریمست نقابی به نقابی
بسیار نمودیم که هستیم نبودیم
از جود نیامد که سرابی بسرابی
پرورده ی لطفیم و سرافگنده جرمیم
لطف از تو و جرم از من آبی به انابی
تو نام کرم داری و من نام لئیمی
با اصل گرایم شتابی به شتابی
در بادیه مهر تو احرام گرفتیم
داغ تو گرفتیم اجابی به اجابی
صد نعره زدیم از دل و جان در طلب تو
لبیک شنیدیم جوابی به جوابی
بر دل بنوشتیم که جاوید تو رائیم
در سبق نوشته تو کتابی به کتابی
از بس کرم و فضل که احمد ز تو دیده است
یکسر بتو بگذاشت خرابی به خرابی
***
برست از مهر وی در دل نهالی
که ما گشتیم بر خود پر و بالی
دل و روحند هر دو شاد و خرم
تن و نفس و هوا مانند زالی
کند مهر و دلش جان را مزین
زداید از دل ما هر محالی
کشید این جان ما را بر علا شاخ
فگند از سمت این دل هر نهالی
چو از دیده ز دوده شد خیالات
دهان در بند شد از هر مقالی
زبان و گوش ظاهر گنگ و کر شد
بزد طبل و میان آن دوالی
بسوی حضرت وی کرد آهنگ
ز صدقش پای همت پر و بالی
رضای دوست را جویان بهرجا
بهر شیب و فرازی وقت حالی
دل احمد به فضل خود خدایا
به مهر خود نگهدار از ملالی
از پرده برون آمده چون شیر شکاری
جان و دل من برده بشوخی و عیاری
در لجه و دریای تحیر شده حیران
تاراج شده زورق و کشتی و سماری
من دست به جانان زدم و جان یله کردم
فریاد زوی خواهم و غمخواری و یاری
جان و دل من برد زوی نیست دریغی
جان دادن ما را نبود ذلت و خواری
در بحر تحیر به لب آب حیاتیم
در مرکب جاوید نهادیم عماری
توحید قدم کرده و تفرید قدمگاه
تسلیم بر آن است که خود را بگذاری
یا احمد اگر گفته ی تو صدق و بحق است
چون راه به تحقیق ببردی تو سواری
***
چرا ای دل تو بگدازی مرا این تن به هر کاری
چرا با عقل کم سازی کجا یابی چنین یاری
هوا و تن خس دونست و مایل در سوی دنیا
به همت هست چون کرکس هوایش هست مرداری
نیابی ز او وفاداری که هست او دوست دشمن زا
چه داری دوستی با او نیاید ز او وفاداری
کسی کو را هوا و تن به وی تدبیرگر باشد
بود شیطان ندیم وی کشد او را بهر کاری
اگر تو با هوا و تن همیکوشی به روز و شب
به بازار قیامت در نیابی نیک بازاری
ثواب غازیان یابی جزای صابران بینی
بهشت جاودان جایت ز فرقت رسته هر باری
ایا احمد اگر جوئی رضای خالق اکبر
بسوی نفس خود منگر منه او را تو مقداری
***
بسیار کشیدیم غم هجر و تو دانی
گشتیم رخ زرد و در این درد بیانی
دانم نکنی همچو لئیمان و خسیسان
چون بنده ی پیری که برانند تو نرانی
ماهیت جان و دل من با تو چو دریا
امید که لب تشنه ز دریاش نرانی
ما را کرم تو بتو ای دوست شفیع است
تا تشنه لب هجر مرا وصل چشانی
تا دید تو را جان هوای تو هوس کرد
بر بوی تو شستیم دو دست از دو جهانی
تا احمد دلخسته به وصل تو هوس کرد
فرخنده کند جان و دلش گنج معانی
***
ای صبح سعادت ز شب هجر برون آی
ای آب عنایت بسر تشنه ی خویش ای
بر جان و دل خسته ی عشقت گذری کن
تعجیل کن و زود برو هیچ میاسای
باز آز بر دوست یکی مرهم وصل آر
کز هجر شده خسته دل و خسته سر و پای
ای وصل مکش در غم هجرم تو من زار
بر جان و دل خسته روانم تو ببخشای
کز عمر شدم سیر و مرا طاقت آن نیست
دریاب ز مهجوری و در وصل برم آی
تا با تو زمانی نفسی چند برآرم
تا زنده شود جان و تن روح تن آرای
تا مسکن خودسازی این جان و دل من
از فرش به عرش آیم با نعره و هیهای
گر وصل نیاید ببرم من چه توانم
جز آنکه همی گردم و می نالم هر جای
ای وصل یکی فال همایون زنم از تو
دست کرمت برده نقاب از رخ بگشای
بخشای بر این احمد مسکینک مهجور
از هجر خلاصی ده و وصلش تو درافزای
***
دلم در مهر تو چون نوبهاری
به دل گلها شکفته صد هزاری
به شاخ گل رسیدم مثل بلبل
به امید وصالش در خماری
به باغ وصل پر مخمور عشقش
شراب الفت او را غمگساری
خرامان در فضای سینه ی دوست
جدا از غیر و خالی از وصالی
بهار پر زبان را خوب و زیبا
که عارف را در آن دل شد فگاری
گر آن در نوبهاران دل فگار است
من از معروف دارم یادگاری
دلم در مهروی شادان و نازان
از این خوشتر نباشد هیچ کاری
هر آن دل کو شراب انس را یافت
نجوید جز رضای وی شکاری
ایا احمدا گر حرف تو صدقست
مکن جز نیک گفتن هیچ کاری
***
ز کوی دوست باد آورد گردی
شکفت اندر دلم زان باد دردی
بشد زان درد بوئی در دماغم
به جان من بشد ز آن بوی دردی
نهال و دست مازان بوی شد سبز
شراب مهر از آن هر گه که خوردی
ز خوبی نعره ها چون بر کشیدم
غذای جان هر مشتاق کردی
چرا رویت بسوی هر خسیسی ست
نظر کن سوی مردان گر تو مردی
دریغا گوهر دریای مقدور
که در وادی به عرض مهر بردی
مرا این درد و حسرت خود تمام است
که ناید ریختن بر درد دردی
دل احمد از این دریا بدرد است
تو هر ساعت شرابی و بدردی
***
ای جان جهان شادمانی
وای مایه عمر و زندگانی
یک غمزه ی تو هزار جان است
خوشتر ز حیات جاودانی
جانم ز تو کی دریغ باشد
نه ملکت و دین آن جهانی
روزم همه سر بسر سعادت
روحم همه درس و بحر جانی
چون عید وصال تو درآید
ما را به کرم همی بخوانی
سر را به علا همی فرازم
چون شربت وصل خود چشانی
ملک همه سروران عالم
یک ذره نسنجد اربدانی
ملکی که نه ملک دولت تست
آن ملکت ذل جاودانی
من عشق تو را به جان خریدم
زیرا که عزیزتر ز جانی
ای کاش هزار جان احمد
رفتی ز غمت به رایگانی
***
افتاده به زلف تو مرا تا سر و کاری
دیوانه شدم در خم ابروی چو ماری
تا چند کشم بار غم هجر تو ای دوست
والله که نمانده ست مرا طاقت یاری
بنواز مرا ز آن که تو عشاق نوازی
چون چنگ شده قامت من هر رگ تاری
در لجه هجران تو ای دوست شدم غرق
در سینه هنوز است تمنای کناری
احمد نرود بهر تماشای ریاحین
از گلشن روی تو دراهست بهاری
***
ای سرو روان بباغ باز آی
وی سبزه بسوی راغ باز آی
شد خانه ی چشم بی تو تاریک
ای گوهر شبچراغ باز آی
رفتی و ز هجر سینه شد داغ
ای مانده به سینه داغ باز آی
ای وصل تو شد فراغ جانم
ای برده ز من فراغ باز آی
جز قامت تو نبیند احمد
ای سرو روان به باغ بازآی
***
جمال الله می بینم بهر روئی بهر سوئی
سلام الله می آید زهر سوی و ز هر کوئی
کلام الله می خوانم به حرفی بهر خطی
صفات الله می دانم بهر خلقی بهر خوئی
نشان او همی بینم بهر صورت بهر پیکر
فغان او همی یابم بهرهائی بهر هوئی
صباکش میبرد دایم ز هر بادی ز هر بندی
نسیمش می رسد هر دم ز هر جائی زهر جوئی
مرا احمد همی گوید مکن سر خدا پیدا
چگویم من که می آید نسیم وی ز هر سوئی
***
مراتب رهنمون آمد ز فیض فضل سبحانی
که شد سلطان فضل او اساس عشق سبحانی
به فرط عشق سبحانی برون شو از همه عالم
نگنجی اندرین خلوت اگر موسی عمرانی
چرا از میثاق سرمستی سبک از تن فشان جان را
میان بزم جانبازان روا نبود گران جانی
تو آنگه مرد حق گردی که از خود جمله گم گردی
پس آنگه روی حق بینی که از خود رو بپیچانی
چو خود را نیست گردانی بقا اندر بقا بینی
شوی باقی به وی دایم چو از خود روی گردانی
در آن حین روی جان یابی که از خود روی برتابی
تو آنگه روی جان یابی که از جان داد بستانی
بکویش جان و دل بندی پس آنگه در رسی آنجا
وگرنه تو چه می دانی جمال عشق سبحانی
مرو سرگشته هر جائی فدا کن جان و دل دروی
چو می باشی در این گلشن چو مرغان گلستانی
همای همتت هر دم تو را بر خود به جان گیرد
به میدانی رسی کآنجا تو دست از جمله افشانی
به راه کعبه ی وحدت بسر پیمای منزل را
که قطع راه بس مشکل به این رفتار نتوانی
مشو در بند خود بینی که خودبینی است کج بینی
بشو در راه جانبازی که جانبازیست مردانی
برای راحت یک دم کشی رنج ابد دایم
شوی فرسوده در غمهای بیخط تن آسائی
در این محنت کده تا کی چو دیوان مسکینی منزل
چه می گردی درین ویرانه چون غول بیابانی
علم بالای گردون زن چو روح الله هر ساعت
که چون از دام تن رستی شدی تو مرغ روحانی
تو بی رهبر مرو جانا که این ره رفتنش مشکل
بسی دیواند در اینجا به شکل نوع انسانی
چو داری یوسف اندر چاه به مکر اهل پر غوغا
طلب کن تا نشان یابی چو جهد پیر کنعانی
به میدانی رسی کآنجا سران را گوی سرگردد
نه پایانی در او بینی نه در وی زخم چوگانی
محیط جسم و جان گردد در این دریای بی پایان
شوی از چشم ناپیدا چو سیمرغ بیابانی
فضای کبریائی را کنی پرواز هر ساعت
جمال حق عیان بینی تو از اسرار پنهانی
نه آنجا درد نی درمان نه آنجا ملک و نی فرمان
نه آنجا نقد ونی وجدان نه آنجا رسم انسانی
نشانت بی نشان گردد فنا اندر فنا گردد
نمانده ذره ای از تو رسی در وی به آسانی
به ملک لم یزل بینی جمال پادشاهی را
که باشد کمترین ملکش همه ملک سلیمانی
سلیمان نیز در ملکش کمینه بنده ای باشد
که کوس رب هب لی زد در ایام جهانبانی
همه هستی عدم بینی همه نور قدم بینی
نه تن آنجا و دم بینی زهی از صورت جانی
نوای مرغ لاهوتی به رقص آورد دلها را
نه نزهستگاه رحمانی دمیده از خوش الحانی
عنایت روی با من کرد و گفتا چند غواصی
بیا یکجرعه می نوش از این دریای رحمانی
تو را آن به که با احمد از این افشای سر حق
زبان را در کشی هر دم فرومانی بحیرانی
***
ای دلبر جان ستان کجائی
جانم ببری و باز نایی
من بی دل و دلبر و نه یاری
بر من تو ترحمی نمایی
غوغای جمال تو درآمد
از دیده ببرد روشنایی
از جان و جهان و دل جدائیم
از عقل و تمیز و نیک رایی
زهد و ورعم به باد دادند
قرائی و علم و پارسائی
در راه قلندری فتادیم
بر بند و بال شد قرائی
با تو به قلندری درآیم
با من تو بعاشقی درآیی
درس و سبق و کتاب و تکبیر
گردیده هبا همه هوایی
یک غمزه ی تو هزار جانست
خوش از همه کارها رهایی
احمد دل و دست از این فرو شو
زیرا که وصال را جدائی
***
کله کج می کنی دل می ربائی
ز یک لبخنده ای دل می فزائی
که می گوید که شخصی پاک جسمی
که خود روح مصور می نمائی
بهر صورت که می بینم عیانی
به هر صورت جمال کبریائی
بجز در پیکرت خاطر نبندم
که در هر پیکری صورت نمائی
نه جسمی و نه صورت و نه جوهر
درین معنی چو می بینم خدائی
همه دیوانه و آشفته گردند
اگر تو پرده از رخ واگشائی
گدای کوی حق گردید احمد
که این بهتر بود از پادشائی
***
اگر بی یاد او باشی زمانی
نیابی هیچگه از خود نشانی
نشان بی نشان آنگاه یابی
که از خود بیخودی یابی زمانی
نمی آید چنین اقوال در گفت
که شرح این نیاید در زبانی
ز سر نحن اقرب گفته ای را
نداند هر کسی کشف و بیانی
خطاب اینما مخطوب باشد
یقین دریاب هر جا ای نمائی
طلب از وی هر آن چیزی که جوئی
نگر در سوی وی گه آشنائی
از این قطره و بحر اوست پیدا
نمی دانی جمال کبریائی
به بحر وحدتست غواص احمد
بجز وی نیست او را آشنائی
***
اگر بیرون زمائی از خودائی
بهر ذره عیان بینی خدائی
چو موج و بحر را فرقی نباشد
چرا باشد میان ما جدائی
چو تو باشی توئی از تو جدا نیست
بهر کسوت که در چشمم درآئی
بهر شکلی که بر ما جلوه آری
بود زیبا که زیبا دلربائی
بجز در صورتت صورت نبندم
که در هر صورتی صورت نمائی
جهانی مبتلا گردند بیهوش
نقاب از روی خود گر واگشائی
تماشا می کند خلقی تماشا
چرا ما راهنمائی پارسائی
مقام او ز احمد گر تمناست
نیاید تا ز جان و دل برآئی
***
در بحر محبت آلهی
فانی شده ایم همچو ماهی
کس نیست درین مقام ظاهر
کآید به جمال خودنمائی
انسان ظهور ذات حق شد
این است مظاهر خدائی
در کسوت آدم است پیدا
نه با همه کس و خودنمائی
در صورت احمدی چو بینی
هم اوست اگر تو مرد رائی
***
ای صورت خدائی آئینه معانی
موج لطیف مائی دریای بیکرانی
در صورتت هویدا مطلوب حق مبینا
بر لوح تست پیدا هر نکته ی معانی
در تست هر چه خواهی در خویشتن طلب کن
جویای هر چه هستی می دان که عین آنی
پرواز کن زمانی زین آشیانه زیرا
سیمرغ قاف قدسی شهباز لا مکانی
چشم خدای بینان جز ذات حق نبیند
هر بیخبر چه داند اسرار من ارانی
رایات ملک او را ذاتت شهود آید
آیات عشق او را تفسیر و ترجمانی
احمد به چشم ظاهر مطلوب خوش دیده
هر چند پور عمران بشنیده لن ترانی
***
نمودارم من از نور الهی
نه من تنها که از مه تا به ماهی
تو را آئینه ای بر دست دادند
در آن آئینه بنگر هر چه خواهی
اگر طالع شود نور حقیقت
ببینی جمله اشیا را کماهی
خردمندی بداند سر این کار
چه داند رمز این را هر گدائی
نه نقش سرسری صورت پذیرد
نکو دریاب گر دانای راهی
به روی احمد مسکین نظر کن
ببین با اهل دل نقش خدائی
***
صد هزاران آینه شاهد یکی
نیست کس را اندرین معنی شیکی
گر تو یک دانی یکی بینی همه
ز آنکه اندر یک نباشد جز یکی
وحدت اندر کثرت آمد آشکار
برگشا از راز بینش چشمکی
گر همی خواهی که بینی دوست را
بر جمال خود نظر کن اندکی
رمزتم الفقه احمد را تمام
فخر دارد در پلاس و چرمکی
***
ای طایر قدسی که در این عالم خاکی
قدوس توان خواند که از عالم پاکی
یا رب تو چه مرغی که تو را کس نشناسد
چون جای گرفتی تو در این عالم خاکی
در صورت آدم به چه رو آمده ای باز
اوصاف تو بر معنی حق است چو حاکی
اسرار تو با مردم نا اهل چه گویم
حق را نتوان گفت بهر مردم شاکی
احمد چه کنی سر سخن را تو هویدا
بر فرقه ی بی فهم از این عقده ی زاکی
***
تا عشق نهاده است در این خانه اساسی
والله که مرا از دل و جان نیست هراسی
دیوانه بجز با دل دیوانه نسازد
الجنس مع الجنس توان کرد قیاسی
بیزارم از این طایفه ی عاقل و هشیار
با فرقه ی نا اهل مرا نیست مساسی
مردم بود آنکس که در او معرفتی هست
مردم نتوان گفت ذوی جاه و اساسی
ما حق چو ببینیم شناسیم به حقیقت
زان جسم نهادند بر آن پنج حواسی
آن را که دل و دیده در این راه ندادند
بیچاره فرو ماند فرو شد به اناسی
گه صورت مجنون گهی صورت لیلی
محبوب دلم آمده هر دم به لباسی
احمد ز ره ترک چو تجرید گرفته
سرمایه ی خود ساخته چرمی و پلاسی
***
ای صورت تو نقاب معنی
ای ذات تو در ذوات معنی
هر ذره چو آفتاب تابان
از تابش آفتاب معنی
امواج بحار را یکی دان
این نکته نگر در آب معنی
چون نیست شدی محقق آمد
اسرار تو در کتاب معنی
احمد همه جاست مظهر حق
بردار دمی نقاب معنی
***
ای دل وفا ز طایفه ی بی وفا مجوی
تریاق جانفزا ز لب اژدها مجوی
نام وفا مگیر که رسم وفا نماند
از درد خاک تیره تو جام صفا مجوی
اهل وفا نماند در این دار بی وفا
در بوستان دهر نهال وفا مجوی
نقش وفا ز صفحه ی ایام محو شد
از سبزه سال خشک تو نشو و نما مجوی
در شهر ما وفا به مثل کیمیا شده
در تنگنای دهر ز کس کیمیا مجوی
مکر و خداع و حقد و حسد جنت و دشمنی
زین دار بیوفا بجز این چیزها مجوی
در هر که بنگری به نفاقست مبتلا
با هر که دم زدی تو زوی آشنا مجوی
بهتان و افتراست سراسر به صبح و شام
جز این صفت ز طایفه ی پر بلا مجوی
بد گفتن و شنید نشان رسم کلی است
زین خوی زشتشان بگریز آشنا مجوی
ای دل کرانه گیر از این دار پر نفاق
ای جان تو وقت خوش به میان بلا مجوی
اهل هواست جمله بزرگان شهر ما
اخلاص و صدق و لطف ز اهل هوا مجوی
این شهر کربلاست بود پر بلا مدام
جز خون خلق ریختن از کربلا مجوی
هر دشمنی که هست هم از آشنای ماست
ترکیب دوستی تو از این آشنا مجوی
احمد وفا مجوی از این شهر پر نفاق
هرگز وفا ز طایفه ی بی وفا مجوی
***
آخر ای همنفسان بر من مسکین نظری
که من از آتش غم سوخته دارم جگری
درد خود پیش که گویم که علاج دل من
غیر آن مرهم دلریش نباشد دگری
صبح امید من امروز به پایان برسید
که شب هجر مرا نیست خدایا سحری
شاخ امید خود از بار غمت بشکستم
ای دریغا که نچیدیم ز وی یک ثمری
رندی و عاشقی و مستی و شاهد بازی
بجز اینها به همه عمر نکردم هنری
نتوانم که کنم عرض به پیشت غم دل
که به نزد تو بود قصه ی من دردسری
احمد از درد دل خویش چه نالی هر دم
درد با تست ندارد خبر از تو دگری
***
ای دل به کدام کار و باری
مشغول کدام روزگاری
دری ز عمل گهی نسفتی
معلوم نشد که در چه کاری
شد عمر عزیز در تغافل
نامد ز تو هیچ حقگذاری
از طاعت حق بسی تو غافل
از بنده گی خدا به عاری
آسوده نشد ز ما فقیری
مظلوم نیافت هیچ یاری
در غفلت عمر رفت در باد
دل سوخته شد ز خامکاری
سربای سرانست لالق تاج
ای سر تو سزای سنگساری
خوش دولت آن کسی که بگذشت
در طاعت حق شبان تاری
بر درگه بی نیاز معبود
استاده شد آن به جان سپاری
در حرص هوا و لهو و بازی
این عمر عزیز می گذاری
فردا که نهند نامه بر دوست
افسوس که حجتی نداری
تخم عملی چو تو نکشتی
در آخر دم بگو چه کاری
گاهی به حساب گنج و مالی
گاهی به غرور شهریاری
گه در پی وصل خوبرویان
گه در پی بوسه و کناری
باز آی از این خیال باز آی
تا چند کنی گناهکاری
خود را تو مکن سیاه نامه
بر خویش مکن تو سوگواری
سرسوده نشد به خاک گاهی
و از چشم نگشت آب جاری
افسوس که عمر رفت در باد
در بازی و لهو و خاکساری
شد موسی سفید از سیاهی
قلب تو نشد سفیدکاری
گاهی به شراب و گه به مستی
گاهی به همه فسادکاری
در غفلت و مست خواب ماندی
مستی که ندید هوشیاری
یا رب ملکا جهان پناها
تو بر همه خلق کردگاری
ما را تو بدست نفس مسپار
چون بر همه چیز سازگاری
چون بر در تو شکسته نالد
بیچاره شکسته دل بزاری
در مجمع خلق آبروبخش
وز وی تو بپوش شرمساری
آن روز که یوم حشر باشد
از جمله بلا نگاه داری
بر هیچ دری سری نهشتم
دارم بدرت امیدواری
احمد به در تو التجا کرد
امید که از چهش برآری
***
ای دوست بیا که جان مایی
بیگانه مشو که آشنایی
مردیم مدام در فراقت
تا چند بگو ز ما جدایی
هر وقت در انتظار مردیم
باشد که گهی ز در درآیی
مجنون صفتیم در هوایت
در محنت و درد بی دوایی
تن مانده ز تو خراب و رنجور
تو خود همه وقت در کجایی
از تست نصیب دیگران وصل
ما را همه وقت ز هر خایی
پابند غمیم ای نگارا
این بند چرا نمی گشایی
بنمای جمال خود یکی بار
وز رنج فراق ده رهایی
ما طاقت هجر تو نداریم
ای مونس جان ما کجایی
بودی تو همیشه پیش چشمم
یک لحظه بگو چرا نیایی
رنجیده شدی مگر ز من تو
کان روی چو مه نمی نمایی
چون مرغ همی طپم در این غم
درد دل ماست بی دوایی
باشد که گهی کنی ترحم
در کوی تو چون منم گدایی
کن یک نظری گدای خود را
ای آن که به جاه پادشایی
هستیم در انتظار شبها
باشد که شبی چو مه درآیی
بی صحبت همدمی و یاری
در کنج فتاده بینوائی
والله که ز زهر تلختر هست
این سوزش و هر بی بقایی
احمد به جهان همیشه می باش
خورسند به حکمت خدایی
***
درد ما را کجاست درمانی
هجر ما را کجاست پایانی
سر بنه زیر پای محبوبی
جان بده در خیال جانانی
تا شوی زنده تو به جان دگر
یابی از دوست هر زمان جانی
شوخی کار این گدا بنگر
خیمه زد در سرای سلطانی
هر که پامال گشت در ره دوست
یافت در ملک دل سلیمانی
هر که را عشق گشت دامنگیر
هر زمان چاک زد گریبانی
احمدا در جان دهد به کوی حبیب
می نترسد به حال حیرانی
از غایت ظهور عیانست آن یکی
مقصود جمله خلق جهانست آن یکی
اندر وجود آمده پنهان و در جهان
سوگند خورده ام که عیانست آن یکی
وقتی که او ظهور شده این جهان نبود
بالاتر از زمان و مکانست آن یکی
از رشک و غیرتست که قفلی نهاده اند
تا نشنوند که جمله فلانست آن یکی
دریای عشق اوست که امواج می زند
بیرون ز شرح و وصف و بیانست آن یکی
احمد صفت تست نهان اندرین جهان
در هر که بنگری به نشانست آن یکی
***
باز ز رخ پرده برانداختی
جان و دل اندر خطر انداختی
کشتی صبرم همه بر هم زدی
رخت به غرقاب در انداختی
هر که زد لاف ز نزدیکی ات
راه زری دورتر انداختی
داغ عصبی بر رخ آدم زدی
ناله زنان بیخ برانداختی
در دو جهانش نبود هیچ جای
هر که ورا از نظر انداختی
کار تو در فهم نیاید گهی
عقل به وی کور و کر انداختی
نار زدی در دل احمد ز غم
درد بسی در جگر انداختی
***
ای گوهر کان آشنائی
عالم ز تو یافت روشنایی
حقا که به روی تست پیدا
والله همه صورت خدایی
پیداست نشان بی نشانی
در پرده ندانمت چرایی
عشاق در انتظار مانده
تو روی چرا نمی نمائی
دریای وجود بی مثالت
موجی ست ز بحر کبریایی
ایدل تو ز خود مباش غافل
چون مایه ی سر اینمایی
احمد چو نمونه ای تو از یار
در جامه ی فقر پادشایی
ز شوقت رفت جان ای جان کجائی
شدم سرگشته و حیران کجایی
مرا جا نیست سرگشته به عشقت
شدم سرگشته ای جانان کجایی
تو را پیدا همی بینم نه پنهان
بخود پیدا ز ما پنهان کجایی
مرا دردیست بی درمان و مرهم
الا ای درد و هم درمان کجایی
تویی خورشید تابان در دو عالم
منم چون ذره سرگردان کجائی
شدم بی خویش از روی تحیر
نمی دانم سر و سامان کجایی
چو احمد غرق گشته در خیالش
در این دریای بی پایان کجایی
***
ای آنکه به حسن در ظهوری
پیداست بما که محض نوری
پیدایی تست از نهانی
مستوری تست از ظهوری
یک لحظه نئی ز چشم غایب
والله که همیشه در حضوری
چون صورت حق عیان نبینی
کس را چه گهر تو در قصوری
احمد چو تویی جمال ایزد
از چیست که زو همیشه دوری
****
ز خاک کوی درویشان تمنا می کنم گردی
که تا کحل بصر سازم بپای دیده ی مردی
درآ در حلقه ی مردان گدائی کن تو از همت
همه مقصودها را تو تمنا کن جوانمردی
ز آب چشم بنشانم غبار خاطر خود را
مگر باد صبا آرد ز بوی اوره آوردی
روان شد جان مشتاقان شکفتی چون گل تازه
نسیم صبح اگر وقتی نشان از بوی آوردی
رخ زرد من ای جانان چه طعنه می زنی در غم
نشان عاشقان باشد دم سرد و رخ زردی
الا ای احمد جامی مشو غافل در این دوران
همی خواه از پی درمان تو از صاحبدلان دردی
***
بردار پرده از رخ در انتظار تا کی
بنما جمال معنی قنش و نگار تا کی
شاهد یکی است پنهان در صورت معانی
هر سوی عاشقانش در رهگذار تا کی
جز تاب آفتابش چون نیست هیچ تابی
ظاهر به چشم نرگس این نور و نار تا کی
معنی چو نیست ممکن دیدن بغیر صورت
پس بهر چشم احول گردد غبار تا کی
دریا و موج باشد هر دو یکی به معنی
زین معنی دقایق از ما کنار تا کی
احمد ز سوز باطن یک شعله داد بیرون
زین آتش نهانی در دل شرار تا کی
***
آینه ی جهان نما نور جمال احمدی
مطلع نور کبریا قدر کمال احمدی
هست شهود عارفان خاصه بروی دلبران
صورت پاک حق نگر نقش جمال احمدی
عقده ی زلف دلبران حبل متین عاشقان
نقطه ی سراینما نیت و فال احمدی
پرتو آفتاب را ذره نشان همی دهد
جنبش آب بحر را موج نوال احمدی
سایه ی ور مطلعش هر چه نگه کنی تو آن
مرجع جمله ی جهان تحت ظلال احمدی
هر چه تو بنگری ز ما هست همه صفات ما
در همه ی نمود ماهست وصال احمدی
آئینه ی خدا نما نیست بجز وجود ما
هر بن شاخ کبریاست نهال احمدی
نیست کمال سرسری نکته ی رمز عاشقان
شرح بیان وحدتست قال و مقال احمدی
***
می نوش کنون ز عشق جامی
زان جرعه مگر رسی به کامی
بسیار شده است زهد و تقوی
باشد که ز دل رسد پیامی
از زهد نگشت هیچ حاصل
جز محنت و رنج و زجر و خامی
تاچند کشیم طعنه ی خلق
دل سوخته شد ز بسکه خامی
دردی که نمی رسد به درمان
با ماست قرین صبح و شامی
ان حلقه ی زلف آن دلارام
در هر طرفی نهاده دامی
دارم دلکی خراب و بیخود
چون مرغ اسیر بهر دامی
بسیار صباح شد دریغا
ناورد ز تو صبا سلامی
سر حلقه ی عاشقان احمد
خوفی نکند ز خلق عامی
***
بربوده دلم از تن من آفت جانی
زیبا پسری سیمبری ماه نشانی
گلبرگ رخی سبز خطی سنبله زلفی
غنچه دهنی گل بدنی سرو روانی
لشکر شکنی تیغ زنی نیزه گذاری
بیدادگری تیر قدسی سخت کمانی
عشاق کشی تیغ کشی کینه فروزی
جاد و هنری شعر فنی سحر بیانی
شکر لقبی شهد لبی آب حیاتی
شیرین سخنی خوش نفسی تنگدهانی
طوطی قفسی طرفه کسی کبک خرامی
زیبا صنمی خوش منشی شاه زمانی
سرمست بتی باده کشی مایه ی نازی
بیچاره کشی حوروشی طرفه جوانی
شکر شکنی شکر او شهره ی آفاق
کان نمکی از نمکش شور جهانی
بربود ز احمد همگی عقل ودل و هوش
آشفته کنی دل شکنی مایه ی جانی
***
رسید دوش به گوشم ندا که ادعونی
در این سراچه چه خسبی به غیر ما چونی
مراست عشق تو بس اندرین جهان خراب
که غیر عشق خدائیست جمله محزونی
وطن تو را همه ناکامی است و بیدادی
بخواه حب وطن گر ز اهل مامونی
اگر به اصل وطن خویش را تو بشناسی
زنند سکه شاهی به ربع مسکونی
اگر به عشق درآیی تو عشق قوت دل است
تو با مساعد مسعود و بخت میمونی
اگر تو اصل وجودی خویش بشناسی
زنند سکه به نامت به گنج مدفونی
اگر ز خویش برآئی به نام بسم الله
که وصل دوست بیابی تو بی جگر خونی
اگر به چشم خدابین تو خویش را ببینی
شوی تو واقف از اسرار در مکنونی
حجاب نیست به چشم خدای بین بنگر
ببین به چشم عیانی تو را ز بیرونی
ظهور مظهر ذاتش بهر طرف که نمود
دلم بسجده درآید که ذات بیچونی
ظهور جلوه احمد به ذات محض خداست
که واقف است ز اسرار عشق مجنونی
***
دلا اگر تو رضای خدای جویانی
به انبیاء گرامش قرین ایمانی
خصوص ختم رسل شاه انبیا احمد
که گشت خاک کفش زین عرش رحمانی
دگر طریق همه پیش بسته می باشد
بجز طریق وی و ال صحب نورانی
عمر به مسند پیغمبری لیاقت داشت
اگر ز بعد محمد نبی بدی ثانی
علی (ع) عالی اعلی و باب شهری علم
که زو گرفت جهان رونق مسلمانی
به خلق و خوی حسن آن شه زمین زمان
که گنج معرفتی بود در خداخوانی
به آتش جگر خسته ی حسین شهید
که خاک درگه او بود آب حیوانی
به حرمت تن زار ضعیف زین عباد
که می گریست ز غم همچو ابر نیسانی
بحق فقر و نیاز محمد (ص) باقر (ع)
که گشته بود ز هستی خویشتن فانی
بحق جعفر صادق امام صدق و یقین
که بود محرم اسرار حی سبحانی
بحق موسی کاظم که مشکلات جهان
به نزد حضرت او حل شده بآسانی
به آن شهید خراسان و نور مصطفوی
گل حدیقه ی باغ ریاض رضوانی
ابوالحسن موسی الرضا که مرقد او
همیشه است منور به نور رحمانی
به آبروی گل گلستان دین یعنی
محمد تقی آن متقی روحانی
به آبروی علی نقی که در عالم
نداشت در کرم وجود خویشتن ثانی
بحرمت حسن عسکری که در وصفش
ندید پیر خرد غیر عجز نفسانی
بحق مهدی صاحب زمان امام بحق
که اوست مرشد و هادی انسی و جانی
فروخت آتش فتنه به جمله ی آفاق
به آب مرحمت و لطف خویش بنشانی
زمانه گشته پر از فتنه و بلا یا رب
همه اسیر غم و فتنه و پریشانی
علی الخصوص فقیر شکسته احمد جام
نهاده چشم بر الطاف فضل یزدانی
***
عشق مستی می فزاید بی شراب و باده ای
می کشد زحمت خرد هر دم زهر آزاده ای
خاکساران جهان بر ذروه ی اعلا رسند
گر بتابد ذره ی مهرش به سر افتاده ای
هر که او سرمست از جام شراب عشق شد
او کجا آید فرو در خرقه و سجاده ای
چون طریق عشق بازی جاده ی مردانگی است
روی خود را مینماید عشق در هر جاده ای
عقل و حرص و آزر و شهوت را مده بر خود مجال
زآنکه بد باشد به نزد همچو تو آزاده ای
گر کسی پرسد ز حال خسته ی عاشق بگو
مستمندی دردمندی بیدل و جان داده ای
پیشه ی احمد نظربازی و رندی و جنون
کی گذارد از ملامت عادت معتاده ای
***
ساقیا می ده مرا مستانه ای
تا شود دیوانه تر دیوانه ای
عقل و هوش و زیرکی یک سو نهد
برگزیند عشق را مردانه ای
هر دمی برد از غم منصوروار
در جهان پیدا کند افسانه ای
اشک خونین می بریزد از غمش
مردمان چشم در هر خانه ای
من ز جام وحدتش مستم مدام
مست چون ساقی به هر پیمانه ای
بلبل لاهوتیم در قرب حق
می ندارم هیچ کاشانه ای
احمد دیوانه بر شمع رخش
سوخته هر لحظه چون پروانه ای
***
جان ز من بربود دلبر مهوشی
سرو قدی ماه روئی سر خوشی
دلبری مه پاره ای عیاره ای
عربده جوئی و مستی بی هشی
شاهد مردم فریبی دلبری
آفت شوخی بلائی سرکشی
بیدلی شیرین و سبزه خطکی
بی وفائی ظالمی مردم کشی
کی تواند گفت مدح ذات تو
چون منی گنگی زبان خامشی
چون توئی هرگز ندیدم هیچگاه
ماهروئی دلستانی چاوشی
چند رانی از در خود مرمرا
پنجروزی میهمانم یا ششی
مثل تو در جمله عالم کی بود
دلربائی جان فزایی دلکشی
احمد از شوق فراقت شد اسیر
در زده در دل ز عشقت آتشی
***
بر حسن رخت ای مه هر لحظه تماشائی
بر سلسله ی زلفت آشفته و شیدائی
این پرده ی تلبیسی از خویش بدر میکن
تا بر رخ تو باشد هر روز تماشائی
تا چند نهان باشی ای دوست بدینصورت
راز تو در افتاده هر روز به صحرائی
خواهم که رخت بینم بیواسطه ی صورت
هست این بدلم خلقت ای دوست تمنائی
بر هر که نظر دارم روی تو به پیش آید
خود ذات تو می بینم ای دوست به هر جائی
کشف چه کنی احمد آیا چه توان کردن
اغیار چه می خواهد از حالت رسوائی
***
چونکه ازین تنگ قفس برپری
رخت بدان چرخ معلی بری
زنده شوی زنده تر از اینکه هست
بازرسی ز آن قفس سرسری
چونکه برآری ز خود این دلق تن
روح مجرد شوی و برپری
یافته خورشید تو تاب دگر
ماه شوی زهره شوی مشتری
از تتق قلب بیابی خلاص
بر پری از حجره ی این ششدری
در عوض ژنده ی دلق کهن
صوف مرقع کشی از مهتری
مرگ بقا دان که فنا هستی اش
از غلط این فهم فنا میبری
جان که درین قالب خاکی شده
زنده بدان مانده نهان چون پری
احمد ازین سر نهان لب ببند
چند بگوئی سخن داوری
***
ای دل طلب محال تا کی
دریاب یقین خیال تا کی
از خمره ی عشق شربتی نوش
اندر طلب زلال تا کی
عمر تو گذشت در سیاهی
در فکرت زلف و خال تا کی
تو عین حقیقتی بیندیش
در آرزوی محال تا کی
می کوش که راه حق بیابی
این ظلمت و این ضلال تا کی
بگذر ز جهان و بگذر از وی
این مالت و این منال تا کی
احمد تو زبان خویش دربند
این غلغله و مقال تا کی
گر تو از رخ نقاب باز کنی
در دبر اهل دردساز کنی
ورنشینی درون پرده چنین
ای بسا پرده ها که باز کنی
برفشاند زهر دو عالم دست
هر کسی را تو اهل راز کنی
جان عاشق ز طره بربائی
باز بروی ز غمزه ناز کنی
زلف پیچیده گر که بگشائی
قصه ی عاشقان دراز کنی
گرچه ما سوختیم از غم تو
می توانی که ناز ساز کنی
احمد از جان و دل تو را بنده
گرچه از جمله بی نیاز کنی
***
خون من ریخت یار بی گنهی
لشکر عشق تاخت بی گنهی
خون من خورد در فراق بسی
نظری سوی من نکرد گهی
مهره ی مهر هیچگاه نباخت
جز همان کژ که باخت پادشهی
هوش و عقلم بیک نظر بربود
دل و دین جمله را بیک نگهی
گرچه بسیار پندها گفتم
ره ندادم به خویش هیچ رهی
کرد در گوش گفت بدگویان
که مرا یاد ناورد به مهی
صبر احمد فتاد در چه غم
سر چه سان می کشد به قعر چهی
***
هر دم بذات جمله عیانست آن یکی
در صورت بشر به میانست آن یکی
در صورت بشر چونگه می کنی به غیر
نی نی بشر کجاست همانست آن یکی
پیدا به چشم ظاهر و باطن به ذات خویش
بنگر عیان که جمله نهانست آن یکی
در خویشتن ببین ومکن در کسی نگاه
بحر محیط جمله جهانست آن یکی
مستغرق جمال خدائی به کس مبین
غیری چو بنگری نه چنانست آن یکی
والله که جز تو نیست در اینجا مظاهری
زیرا که شکل و صورت جانست آن یکی
اندر ظهور صورت و معنی چو پی بری
بشناس صورتی که فلانست آن یکی
در ذات احمدی بخدا جز تو نیست کس
در جمله بین که جان و روانست آن یکی
***
ترجیع بند
***
ای که پیدایی تو با شکل بشر
می نمائی هر زمان سازی دگر
نیستی را ره ندانستی که چیست
دائما هستی به هستی ای پسر
هرچه می بینی تمامی ذات اوست
در میان نامی ست نامی این بشر
نور ذات ست شامل هر دو جهان
ذات پاکش شد محیط بحر و بر
هست با ذاتش معیت بنده را
ذره ای زین تاب شد خورشید فر
هر که با دریای معنی شد فرود
او همی گوید از این معنی خبر
ما ز دریائیم و دریا هم ز ماست
این سخن داند کسی کو را شناست
***
ای که در پندار هستی مانده ای
روز و شب در بت پرستی مانده ای
نیستی را ره ندانستی که چیست
دائما در بند هستی مانده ای
طایر قدسی که در قید قفس
در مقام زیردستی مانده ای
هست بالای فلک پرواز تو
از چه اندر جای پستی مانده ای
ناچشیده جرعه ای از جام عشق
دایما در حال مستی مانده ای
ما ز دریائیم دریا هم ز ماست
این سخن داند کسی کو آشناست
***
طایر قدسی که در بند تنی
آخر اینست پنجره را بشکنی
مرفه و نازی به صحن دامگاه
از برای دانه خود را افکنی
تو گلی از بوستان وحدتی
بلکه در گلذار معنی گلشنی
گرچه در هر شکل می گردی عیان
صورتی در معنی جان و تنی
موج با دریا همی گوید برآ
ماجرا و رازهای گفتنی
ما ز دریائیم و دریا هم ز ماست
این سخن داند کسی کو آشناست
***
ای جمالت صورت پاک خدا
نیست این معنی ز صورتها جدا
هر که او بیند جمال پاک تو
صدق گوید آن که دیدم من خدا
پرده ی صورت برافگن تو ز پیش
چند باشی در ردای کبریا
عاشقانت هر طرف در انتظار
پرده برافگن جمال خود نما
در تگ دریای وحدت غوطه زن
این حدیث خود بگو با آشنا
ما ز دریائیم ودریا هم ز ماست
این سخن داند کسی کو آشناست
***
ترکیب بند
ما آینه جهان نمائیم
ما نور جمال کبریائیم
موجود جزا و جود ما نیست
در هر چه نظر کنی تو مائیم
هر قطره که بنگری ز دریا
دریاب که قطره نیست مائیم
در زیر گلیم دلق پوشان
افراشته بر فلک ردائیم
هر قطره چو بنگری تو مائیم
با بحر محیط آشنائیم
بر فرق کلاه لی مع الله
در ملکت فقر آشنائیم
در اوج سپهر عشق مهریم
چون ذره شوق در هوائیم
ماییم به نور خود منور
بر صورت آدمی مصور
***
ما نقش نگار آن نگاریم
در مملکت عشق شهریاریم
ما را چو کسی نمی شناسد
گر خود همه نقش یار داریم
گر یک نفس از رموز توحید
از عالم بی خودی بر آریم
عالم همه در خروش آیند
دانند یقین که کردگاریم
تو هر چه طلب کنی ز ما کن
آنچه که تو راست هست داریم
بگذشته به بوستان وحدت
ما چشم ز دوست برنداریم
بگشای دو چشم و سوی ما بین
بر بند نظر ز غیر ما بین
***
ای در قفس خودی گرفتار
خود را ز خودی خویش بردار
پندار ز خویشتن برون کن
پندار که هیچ نیست پندار
خود بینی خود بدور افگن
خودبین به هیچ شیئی مشمار
میدان به یقین که حق مطلق
در صورت تو شده ست اظهار
اسرار خدا نکر که پیداست
دیگر تو مگو حدیث اسرار
ما سایه ی لطف کردگاریم
ما معدن سر روزکاریم
***
بر گفته ی احمدی نگه کن
با نور محمدی نگه کن
احمد ز احد جدا نیابی
از راه مؤیدی نگه کن
بشناس تو خویش را به تحقیق
این دولت سرمدی نگه کن
اسرار قلندری یکایک
در دلق مجردی نگه کن
گر زهد به معرفت بخواهی
در قول محمدی نگه کن
ما آیت مصحف وجودیم
دریای محیط و بحر جودیم
***
مثنویات
***
قلندر پرتو نور الهی است
قلندر پرتو انوار شاهی است
قلندر را مقام کبریایی ست
قلندر در بحر آشنایی ست
قلندر موج بحر لایزال است
قلندر نور شمع ذوالجلال است
قلندر قطره ی دریای عشق است
قلندر سبزه ی صحرای عشق است
قلندر سری از اسرار بیچون
قلندر از هوا و حرص بیرون
قلندر سایه ی پروردگار است
قلندر محو ذات کردگار است
قلندر را مثلها هست بسیار
قلندر هست عین ذات جبار
قلندر را نباشد خانمانی
قلندر را نباشد این و آنی
قلندر را نباشد برگ ایقان
قلندر را نباشد کفر و ایمان
قلندر را نباشد کار و باری
قلندر را نباشد روزگاری
قلندر را نباشد ابتدایی
قلندر را نباشد انتهایی
قلندر را از همه بیزار باشد
قلندر مخزن اسرار باشد
قلندر دائما پر ذوق باشد
قلندر دائما در شوق باشد
قلندر دائما مشتاق باشد
قلندر مایه ی عشاق باشد
قلندر بی زمان و بی مکان است
قلندر را نشانی بی نشان است
قلندر هست صحرای مروت
قلندر هست دریای فتوت
قلندر هست دریای معانی
قلندر هست مرد لا مکانی
قلندر قلزم توحید آمد
قلندر چشمه ی تفرید آمد
قلندر از همه مذهب برونست
قلندر را اند اندکس که چونست
قلندر را نباشد هیچ دینی
قلندر را نباشد حرص و کینی
قلندر کاو مبرا از خودی شد
قلندر غرق بحر بیخودی شد
قلندر کاوندارد رخت و اسباب
قلندر کاو نجوید یار و اصحاب
قلندر کاو ندارد کامرانی
قلندر کاو ندارد زندگانی
قلندر خرقه ای از عشق دوزد
قلندر خرقه ی کونین سوزد
قلندر را علم از عشق باشد
قلندر را قدم از صدق باشد
قلندر فارغ از کون و مکانست
قلندر می ندانم او چه سانست
قلندر مرغ لاهوتیست ای دوست
قلندر باز جبروتیست ای دوست
قلندر کسوتی هر دم گزیند
قلندر را به عالم کس نبیند
قلندر گاه پیدا گاه اخفی
قلندر گاه صورت گاه معنی
قلندر دائما اندر تجلی است
قلندر در ظهور و صف معنی است
قلندر هر زمان اندر شهود است
قلندر هر زمانی هست و بودست
قلندر هر زمانی غرق نورست
قلندر دائما اندر حضور است
قلندر آن تجلی کرده بر طور
قلندر داده موسی را ید نور
قلندر لی مع الله گفته در راز
قلندر با حبیب الله دمساز
قلندر نحن اقرب گفته هر دم
قلندر هو معکم گفته بی غم
قلندر در تم الفقر سفته
قلندر نکته ی توحید گفته
قلندر را تجلی هست بسیار
قلندر می نماید بس نمودار
قلندر گه حبیب الله باشد
قلندر گه خلیل الله باشد
قلندر گاه چون صدوق باشد
قلندر گاه چون فاروق باشد
قلندر گاه ذی النورین باشد
قلندرگاه حیدر زین باشد
قلندر راند اندر مرد وصاف
قلندر تا چها داند ز اوصاف
قلندر شو کنون احمد قلندر
قلندر را همین کار است بهتر
***
خداوندی که پیدا و نهان است
جمال وی بهر ذره عیان است
هر آن چیزی که از وی در وجود است
ینابیع و فضایل بحر جود است
طراز نقش عالم نقش دامان
به لوح جمله هستی نقش او خوان
رموز هو معکم گفت بر ما
چو در باشد نهان در قعر دریا
در این صورت همه معنی ست مضمر
گهی صورت گهی معنی سراسر
در این صورت همه دلهاست مفتون
که لیلی اندر او دیده ست مجنون
بختی هیچگه سودای دینی
نکردی سود در راه یقینی
نباشد هیچ خود بین را مجالی
که اندر راه وی آید به حالی
سراندر کار خود بیشت نیاسود
نکرده هیچگونه زین سفر سود
شکن راه دویی کآن خودپرستی ست
یکی بنگر همه کان ذوق مستی است
بسودآ و بسودی دل فرو شو
مخر هر دو جهان را تو به یک جو
ز دریای عدم آورد موجی
که می بینی بدین سان فوج فوجی
هزاران آینه کرده مصفا
که تا بیند جمال خویش عمدا
به دل جوی و بخود کن آشنائی
چو خود را یا فتی بینی خدایی
لباس تست هر موجود تمثال
جمال تست در هر نقش و اشکال
تویی ظاهر ولی در خود سپرده
که ظاهر می شود هر دم ز پرده
حجاب تو همه خویشست بردار
ز خویشی مانده ای در عین پندار
اگر صورت نمی بودی هویدا
به معنی کی رسیدی مرد شیدا
ز خود بیزار شو تا گم نگردی
ره مردان و چوگانست مردی
خدا را در خدایی می توان یافت
صفا در روشنایی می توان یافت
بهر صورت که می بینم جمالش
تصور می کنم عین کمالش
بصورت مرد معنی ره نماید
که در صورت بسی معنی فزاید
ز جام عشق اگر یک جرعه نوشی
دو عالم را به یک قطره فروشی
زنی بانگ انا الحق را دمادم
چو منصور آیی اندر دام هر دم
جهانی در خروش آری سراسر
وضو سازی بخون خویش یکسر
چو آدم کن ابا از جنت آباد
سرابی گیر اندر وحدت آباد
چو می بینی تو آدم را به صورت
همه معنی ست این معنی ضرورت
چو آدم گشت مسجود ملایک
که او بوده است معبود ملایک
اگر آن نکته دانستی عزازیل
مر آدم را نمودی سجده بی قیل
ز کوی صورت آدم ندیده
بمعنی سر از آن سجده کشیده
چو زین سجده دلش آگه نبوده
سرش با سنگ خارا گشته سوده
اگر آگه بدی از ذات آدم
صفاتش را همه دانستی آندم
که جزوی نیست اندر کل موجود
همه هستیش را میدان تو معبود
ببین در کاینات او را هویدا
بجز ذاتش نباشد هیچ پیدا
همان حاجب همان محجوب آمد
همان طالب همان مطلوب آمد
درآ در خویشتن تو یک زمانی
که با دریای اسرار نهانی
تویی از کل موجودات مقصود
که در هر ذره ی هستی تو موجود
اگر در خویشتن یکدم شتابی
همه مقصود خود را زود یابی
که جز ذاتش نبینی هر چه بینی
ببین ای دوست گر مرد یقینی
یقین را اندر این ره کارفرمای
دمی عین الیقین از دیده بگشای
بهر سو در جمال خویش بنگر
که جز ذاتش نبینی شیی دیگر
ز سر هو معکم راز گفتم
رموز نحن اقرب را بسفتم
اگر مردی سفر در خویشتن کن
برای قرب جاهش جان و تن کن
به صحرای هویت گام بردار
ز بی خویشی نشان و نام بردار
ز خود چون محو گردی مرد گردی
ز درمان دور شو تا درد گردی
مشو بی درد اگر درمان سرآید
بده جان تا تو را جانان برآید
به جانان زنده شو جان را بدر کن
بده جان خویشتن را زنده تر کن
اگر یک ذره ای باقی نمانی
بود هر دم حیات جاودانی
فنا شو در ره توحید مطلق
بر آر آنگاه صد بانگ اناالحق
اگر مویی نماند از وجودت
شود باقی به نورش تار و پودت
که تم الفقر معنی فنائی ست
فنائی کاندرو جمله بقائی ست
چو تم الفقر فهوالله باشی
به ملک فقر شاهنشاه باشی
بیا ای طایر قدسی زمانی
به قاف قربتش گیر آشیانی
بپرواز هوایش بال بگشای
هوایت را در این ره کارفرمای
تو شهبازی شکار خویشتن جوی
تو دریایی مباش اندر لب جوی
نشیمن گیر اندر وحدت آباد
سرایی ساز اندر قربت آباد
طواف اندر حریم کبریا کن
جدا از خود شو و باقی فدا کن
مشو بیگانه چون تو آشنایی
خدائی باش در راه خدایی
خدایی کرده در تو آشکارا
چو ذره بنگری بنگر خدا را
الا ای موج از بحر خدایی
تو بحری لیک موجی می نمائی
تویی آن موج کز دریای مایی
شناس آن موج را گر آشنائی
چو موج و بحر باشد ذات واحد
پسندست مر تو را این نکته شاهد
الا ای شاهد لاهوت ذاتت
همه ذاتست این جمله صفاتت
صفات ذات بین این جمله اشیا
اگر داری همی تو چشم بینا
نموداری که اندر کایناتست
به چشم حق چو بینی جمله ذاتست
تماشا کن که از مه تابه ماهی
نمودار است اوصاف الهی
ز خودبینی خدابینی نیاید
که خودبین را خدابینی نشاید
ز موصوفات عالم هر چه بینی
معیت را در او بنگر یقینی
معیت در همه اسماست پیدا
بداند این سخن را مرد شیدا
اگر دیوانه گردی عاقل آیی
بجویی خویشتن را واصل آیی
دویی را دور کن در خویش بنگر
که مقصود همه از جمله بنگر
خداخواهی خودی از پیش بردار
خودی را در خدایی هست انکار
خدا را در خدایی می توان یافت
بخودبینی خدا را کی توان یافت
خدا را در خودی و بیخودی جوی
خدا را در خدایی کن تو یکروی
صفاتش را که می بینی تو پیدا
ز ذات تست این جمله هویدا
ز ذاتش گشته پیدا جمله عالم
به ظاهر بین تو ذاتش ذات آدم
ز آدم نکته ای گر بازدانی
صفاتش را یقین تو ذات دانی
تو مقصودی ز جمله آفرینش
بخود بنگر اگر داری تو دانش
الا ای بلبل گلزار وحدت
بزن نغمه به گلزار هویت
که گل بار آورد شاخ معیت
ترنم کن تو در بوستان وحدت
ز طیب قرب شد جانها معطر
ز عود عشق شد دلها معنبر
رسد گر نغمه ای در گوش جانت
نماند ذره ی هوشی به جانت
در آن نغمه نوای وحدت آید
که هر عشاق را ز آن وحدت آید
زمن روحی در آن اندر دمیده
دم انسان از آن سری رسیده
زهی نائی که اندر نای پنهان
جدایی آورند از ما به پنهان
اگر در ساز وحدت اندر آیی
بهر سازی دمادم اندر آیی
کنون احمد زبان درکش ز گفتار
مکن هر لحظه ای تو کشف اسرار
نشاید فاش کردن سر پنهان
که رخصت نیست ما را بیشتر ز آن
***
رباعیات
یارم ز خرابات درآمد سرمست
مانند لب خویش می لعل بدست
گفتم صنما من از تو کی خواهم رست
گفتا نرهد هر آنکه در ما پیوست
***
عشق آینه ایست کاندرو زنگی نیست
با بیخبران درین سخن جنگی نیست
دانیکه کرا عشق مسلم باشد
آن را که ز بدنام شدن ننگی نیست
***
تا یک سر موی از تو هستی باقیست
آئین دکان خودپرستی باقیست
گفتی بت پندار شکستم رستم
آن بت که ز پند ار شکستی باقیست
***
دارم گنهی ز قطره ی باران بیش
وز شرم گنه فگنده ام سر در پیش
گویند مرا که غم مخور ای درویش
تو در خور خود کنی و ما در خور خویش
***
چون تیشه مباش و جمله بر خود متراش
چون رنده ز کار خویش بی بهره مباش
تعلیم زاره گیر در عقل معاش
چیزی سوی خود می کش و چیزی می پاش
***
یک مو نمدم به هر دو عالم نمدم
بهتر ز هزار صوف و اطلس نمدم
فردا که حساب نقد مردان طلبند
جز یک نمدم حساب دیگر نمدم
***
با درد بساز چون دوای تو منم
در کس منگرکه آشنای تو منم
گر بر سر کوی عشق ما کشته شوی
شکرانه بده که خونبهای تو منم
***
چون قدر به نیستی است هستی کم کن
هستی بت تست بت پرستی کم کن
از هستی و نیستی چو فارغ گشتی
می نوش شراب و ذوق مستی کم کن
***
چشمم که سرشک لاله گون آورده
بر هر مژه قطره های خون آورده
نی نی به نظاره اش دل خونشده ام
از روزن دیده سر برون آورده
***
از خلق مخواه ار ندهد سوخته شی
ور زانکه دهد به منت افروخته شی
از خالق خواه ار دهد اندوخته شی
ور می ندهد بر درش آمیخته شی
***
گر در یمنی و با منی پیش منی
ور پیش منی و بی منی در یمنی
من با تو چنانم ای نگار چینی
کاندر غلطم که من توام یا تو منی
***
گه مرگ وجود غم فزاینده کنی
گه آرزوی حیات پاینده کنی
آینده عمر خواهی از رفته فزون
وز رفته چه کرده ای که آینده کنی
***
از مخزن الغرائب
خواستم شرح غم دل به قلم بنویسم
آتشی در قلم افتاد که طومار بسوخت
عاشقی دشوار دان چندانکه باشی یار خود
چون ز خود بیزار گشتی عاشقی دشوار نیست
***
منزل عشق از جهان دیگر است
مرد این ره را نشان دیگر است
کشتگان خنجر تسلیم را
هر زمان از غیب جان دیگر است
***