ديوان اشعار صفايي جندقي
سروده ي
ميرزا احمد صفايي جندقي
(1314-1236ق)
غزليات
1
فلک سرگشته تر گردد که با ما
ندارد هرگز آهنگ مدارا
چو بختم باژگون افتد که چون خويش
به دوران داردم پيوسته دروا
نه ازتوحيد آسودم نه از شرک
نه طرف از کعبه بستم نه کليسا
ز مستوري چه لافم يا ز مستي
نه کام از فسق حاصل شد نه تقوي
مرا کيشي برون از کفر و دين به
نه مسلم رهبرم بايد نه ترسا
خدا را نايد از بيدل صبوري
دلي بايد که تا پايد شکيبا
به صد جهد آخر از سوداي عشقش
شدم چون حسن او در پرده رسوا
به کيش عشقم اين زشت است باري
که بر دوزم نظر زان روي زيبا
نبندم ديده از ديدار خورشيد
روا نبود که وامانم ز حربا
سراپا در منش بين تا بداني
تهي از خود پرم از وي سراپا
صفايي من کيم کز عشق سرکش
خرد را گشت مشت خودسري را
2
مرا دل خسته تر بايد ز خارا
که در دست غمت پايم شکيبا
بدين منظر به مينو گر درآيي
رود در پرده از شرم تو حورا
فلک تا نطفه راندت اي پري دخت
به بطن امهات از پشت آبا
چه خجلت ها کشد از روي آدم
چه منت ها نهد بر دوش حوا
ز دست حسنت اندر ملک خوبي
حديث حسن خوبان رفته در پا
نه ياد از داستان ويس و رامين
نه راز از سرگذشت قيس و ليلي
چه تن ها را دل از دست تو مفتون
به سوداي تو شيدا من نه تنها
هم از حسن تو در سر شور وامق
هم از عشق تو بر لب عذر عذرا
زيد شيرين لبت کز يک تبسم
به جان بخشي سبق برد از مسيحا
به قتلم حاکمستي بي تکلف
چه امروزم کشي در خون چه فردا
دل از زلفش کجا برهد صفايي
ندارد دست مرغ رشته بر پا
3
کنون کز ملامت ترا نيست پروا
بکش تيغ بر ما بکش بي محابا
به پاي تو جان خواهم افشاند روزي
چه امشب به قتلم رساني چه فردا
به خون ريزيم حکم کن بي غرامت
که نبود ز جانان جز اينم تمنا
به فرقم قدم رنجه فرما ز رأفت
به دست فراقم ببين چنگ فرسا
رود بي تو عمرم به افغان و زاري
شب و روز پيوسته پنهان و پيدا
رخ از اشک جاري چو تيغ سکندر
دل از زخم کاري چو پهلوي دارا
نثار ترا از درم گر در آيي
ندانم دل از دين نپايم سر از پا
دل مردم از سير بايد تسلي
نه چون من که شوقم فزود ازتماشا
هواي خودي در رضاي تو بردم
چو مفتي خدا را ندادم به خرما
به جز درگهت خوابگه بي تفاوت
چه خارا و خارم چه کتان وديبا
ترا نيست از چهر و لعلش نصيبي
صفايي بشو دست زين نان و حلوا
4
اگر رخ تو بدين دست دلبري کندا
به مهر خود مه و خورشيد مشتري کندا
از آن دو جادوي بيمار صد چو جالينوس
به يک کرشمه جانتاب بستري کندا
دو چشم کافرت ار خون عالمي بخورند
نه شه نه مفتي اسلام داوري کندا
ز روي شرم به زير افکند سر اول پي
اگر بر سرو تو شمشاد همسري کندا
تو خود بري به دهان جام و رنه باده تلخ
کجا به آن لب نوشين برابري کندا
سرم به پاي تو سايد به وقت جان سپري
گرم ستاره مسعود رهبري کندا
به بوي قرب درت زنده ام ولي غم هجر
ز جان خويشتنم هر زمان بري کندا
مگر کند فلک از رشک کام عيشم تلخ
مرا که تنگ دهان تو شکري کندا
ز صاف و درد صفايي دهن نيالايد
گرش توساقي و لعل تو ساغري کندا
5
اگر جفاست تلافي به مذهب تو وفا را
هزار بار فزون کم بود جفاي تو ما را
مبر به باغ و ميفزا غمم ز غارت گلچين
به دام يا قسم بال و پر ببند خدا را
فراقت آتش جان بر دهد به باد هلاکم
به خاک پايت اگر باز جويم آب بقا را
دواي ما همه دردي که مرگ باشدش از پي
به عهد درد تو گر آرزوکنيم دوا را
محبت دگران را به مهر ما چه شباهت
تفاوتي بود از يکدگر سهيل و سها را
ز نخل و گلبن و شمشاد و ارغوان چه سرايم
که گرد قد توکوته حديث سرو رسا را
تو از خلوص صفا روي برمتاب صفايي
اگر چه دوست پذيرد به جاي صدق ريا را
6
زنهار الا يار دلازار خدا را
در پا مفکن عهد و نگهدار وفا را
ترسم که در او برتو رسد تير گزندي
آسايش خود بنگر و مشکن دل ما را
يادت طرب انگيز و فراقت تعب آميز
عشقم چه خوش آميخت بهم درد و دوا را
از روي منت شرم و حيا اين همه تا چند
هر چند خود از روي تو شرم است حيا را
زان چشم به دل نيشم و زان لعل به لب نوش
جز پيش تو کشنيد به هم رنج و شفا را
در عين وفا ساز جفايت عجب آرم
کز يک نظر اظهار کني خشم و رضا را
وه زان لب شيرين سخن تلخ نديدم
کس جمع کند چون تو به دشنام دعا را
لعل تو روانبخش و دهان تو نظر تنگ
با آن دو که آميخته اين بخل و سخا را
گاهي به من افکن نگهي چون شود آخر
سلطان بنوازد اگر از لطف گدا را
با خوف و رجا رو به تو آورد صفايي
مختار تويي درحق او اخذ و عطا را
7
به نيم پرده که برداشت روي زيبا را
دريد پرده ي پرهيز پير و برنا را
ز صحن خيمه به صحرا شعاع طلعت دوست
بريد از رخ خورشيد مهر حربا را
رساست قد صنوبر ولي کجا با وي
کنند نسبت آن سرو ماه سيما را
به دستياري لعلش که شرم خاتم جم
به پاي رفته ببين معجز مسيحا را
ز شور آن لب شيرين به کام ما دوري است
که طعم تلخ تر از حنظل است حلوا را
به حبس يوسفش انگيخت رشک ديدن غير
در اين قضيه ملامت مکن زليخا را
به سينه راز تو خواهم ز خلق پوشيدن
ولي چه چاره کنم رنگ روي رسوا را
به بددلي مکن انکار مهر من مپسند
به خويش طنز احبا و طعن اعدا را
صفايي از دو جهان جز رضاي دوست مجوي
که من حرام شناسم خير اين تمنا را
8
ز يار ديده بدوز اي نظر تماشا را
که حسرت است اگر حاصلي بود ما را
به دل نهفت توانم حديث پنهاني
ولي علاج ندانم سرشک پيدا را
عجب مدار به غرقاب عشقم اين زاري
چه احتياط ز ياران غريق دريا را
به زير پهلوي من در فراق و وصل تو فرق
به خاره خاره نباشد حرير و ديبا را
هم از وصول ملولم هم از فراق نژند
چه حالت است ندانم خود ردا را
بر آستان تو مجنون سر ار تواند سود
کند ز دست رها آستين ليلي را
رهي به خيل سگان تو يابد ار وامق
بخواهد از سر کوي تو عذر عذرا را
بدين غزال شکاري يک خرام به دشت
که صيد خويش کني آهوان صحرا را
به قتل گفتيت از غم رها کنم چه شود
اگر وفا کني امروز عهد فردا را
صفايي از سر عهد تو بر ندارد دوست
تو شرط سابقه در پاي نفکني يارا
9
ندارم فرصت از شوق گرفتاري تماشا را
مکن تعجيل صياد اينقدر خون ريزي ما را
درين سودا چه سود اندرز من کز فرط حيراني
نيابم فرق پاي از سر که دانم زشت و زيبا را
به کفر و دين مفرما دعوت از عشقم که مي ندهم
به صد تسبيح و زنار آن سر زلف چليپا را
به ناميزد بتي شيرين که يکدم با دو نوشين لب
شفا بخشد ز صد عالم مرض چندين مسيحا را
چو در فردوس بخرامي بدين بالا عجب نبود
اگر با تيشه ي غيرت کنند از ريشه طوبي را
به جنت گر در آرندت بدين طلعت يقين دارم
که رضوان در حجاب شرم پوشد روي حورا را
بر او چون تو دختي رشک حورالعين خدا داند
که بر دوش بني آدم چه منتهاست حوا را
ز شرم چشم گيرا بت مرارت ماند بر باده
ز رشک لعل سيرابت حلاوت رفت حلوا را
صفايي صبرم از ديدار مه رويان چه فرمايي
که نتوان دوخت چشم از ديدن خورشيد حربا را
10
ميسر نيست آزادي ز تنها غير تنها را
پس از تنها به تنهايي نزيبد سر زنش ما را
پس از پير و جوان در خانقه زرق و ريا ديدم
به پيري لاجرم بر کعبه بگزيدم کليسا را
ز خضر راه رو گردان بر گمرهان واثق
به خر کردند تبديل از خري آخر مسيحا را
خدا مفتيم محشور خواهد گر بدان آيين
به تسبيح چنو مسلم دهم زنار ترسا را
مسلمان خوانم ار دانم مساوي محض ناداني
به صوت پند ناصح بانگ ناقوس نصارا را
دلم ز الحاد اين اسلام دعوي کافران خون شد
به نفي غم بيا ساقي که ناچاريم صهبا را
ز دستم باده تا برده هان از پاي ننشيني
مده زنهار جام از کف منه بر طاق مينا را
از اين روهاي ديو آسا دمي ديدي برآسايم
مدار امشب دريغ از مي مباف انديشه فردا را
صفايي اهل صدق آسوده جان نايند تا يکدل
بدين دونان بي دين وانيگذارند دنيا را
11
شهره نه از عشق ما حديث تو يارا
حسن تو مشهور ساخت قصه ي ما را
نکهت زلف تو خود خبر برد
يک مو از اين ره خطا نرفت صبا را
با دل ما کرد ترک چشم تو يک رو
ورنه چه تقصير بود زلف دوتا را
بگذر از اين دست و پاي مهر به سر نه
چشم به ره ماندگان سر و پا را
عاشق صادق کجا به فکر خود افتد
درد دگر بوده طالبان دوا را
نيش به از نوش در حريم وصالت
دردگمارندگان جام صفا را
زخم تو بالله ز مرهم دگران به
در ره ي عشقت مجاهدين ولا را
رحم کن ار ايستاده بر سر عهدي
رحم بر افتادگان خسته خدا را
جور نزيبد ز جانب تو کز اول
ما زتو آموختيم رسم وفا را
پاس محبت نکوست وزتو نکوتر
باد گران واگذار کيش جفا را
هست صفايي غلام همت آنان
کز پي قربت به جان خرند بلا را
12
به نام آنکه روان آفريد تن ها را
زبان نهاد به کام از کرم دهن ها را
دهان و کام و زباني به کار برد و در او
به لطف تعبيه فرمود اين سخن ها را
صلاي عشق به عشاق زد ز پرده ي شور
پر از خروش و فغان ساخت انجمن ها را
زچرخ در گذرد تا سرو بلبل و سار
فزود فرهي از سرو وگل چمن ها را
نهاد در کف ترکان مست ز ابرو تيغ
که خفته در دل خون بنگر ديدن ها را
نگاشت بر رخ خوبان زخط نقوش شگرف
که دل به چاه فتنه ها فتد و فتن ها را
سپاه غمزه به چشم سيه سپرد و شکست
به صرف نيم نظر قلب صف شکن ها را
عذار گل بدنان را لباس نسرين دوخت
که لاله گون کند از خون دل کفن ها را
اسير زلف پريشان شوند تا جمعي
قرار داد به موي بتان شکن ها را
به قد سيم بران از حرير حسن بريد
قباي ناز و قباکرد پيرهن ها را
صفايي از صفت تنهاي خصم جان نبرد
مگر تو يار شوي اين غريب تنها را
13
رو ترش ار کني همي محتملم عتاب را
ور همه تلخ تر دهي منتظرم جواب را
با لب نوش پرورت نيست کبابم آرزو
هست تفاوت اين قدر مست تو و شراب را
ز آن گل رخ به غنچگان پاک کني عرق مکن
بوي فزون کند همي تابش خور گلاب را
سيل سرشک چشم من بسته شود به آستين
گر همي از گريستن منع توان سحاب را
داد به باد نيستي هجر تو خاک هستيم
زانکه در آتش است جان ماهي دور از آب را
مهر رخت به يک نظر پير جوان کند ز سر
دور قمر به عکس اگر شيب کند شباب را
درد فراق و صبر من مي نکند برابري
صعوه ناتوان کجا پنجه زند عقاب را
خسرو حسن خويش گو از دل ما سکون مجو
شه ز خراج بگذرد مملکت خراب را
نيست صفايي ار ترا جاي به صدر بزم او
بس که به جنب بندگان بوسه زني جناب را
14
آن کز جفا آموخت رسم و ره بيداد را
کاش از وفا آموزدت چندي طريق داد را
ما را فتاد اين ماجرا، کس را چه باک از رنج ما
از صيد پيکان بلا، نبود خبر صياد را
لعلت که دل ياقوت او، خون جگرها قوت او
البته خونريزي است خو، خونخوار مادرزاد را
آن چشم و آن مژگان نگر، کآمد به خونريزي دگر
صد نيشتر يا بيشتر در کف يکي فصاد را
برقع ز روي دلستان، بردار تا سازي عيان
هم آتش نمروديان، هم روضه ي شداد را
از شور آن شيرين شکر، من سينه کندم او کمر
در پا فکندم سر به سر ، افسانه ي فرهاد را
در دل ستاني برده گو، خالش ز زلف وچشم و رو
عاجز نشد شاگرد او، تعليم صد استاد را
در دام عشق افتاده ام، کاينسان دل ازکف داده ام
شنعت مزن کآماده ام، گه ناله گه فرياد را
عشق است و هرجا سرکشد، چون پادشه لشکر کشد
در بندطاعت درکشد، يک بنده صد آزاد را
از سنگ آمد سخت تر، دل کاندرو نبود اثر
ز آه صفايي کز شرر، مرهم کند پولاد را
15
اي آتش از رخت به درون لاله زار را
صد داغ از بهشت تو بر دل بهار را
گر بر گل تو رخصت ناليدنش دهند
از شوق ناله جان به لب آيد هزار را
خاري به دل خليده مپندار بي جهت
در مرغزار ناله اين مرغ زار را
ماني کجاست تا به معاني نظر کند
در طلعت تو صنعت صورت نگار را
ساقي ميم از آن لب شيرين چنانکه کرد
مستغني از شراب و شکر باده خوار را
در دوستي جفاي تو سهل است چون کنم
بد عهدي زمانه ناسازگار را
اشک محيط زا چو گذشت از گهر چه فرق
فرقي اگر ز لجه ندانم کنار را
دامن به موج ديده کنم شرم زنده رود
تا جاي زيبد اين لب جو سرو يار را
اي دل به لعبتي چه درافتي که ترک وي
از يک نگه پياده کند صد سوار را
تا در صفات يار صفايي نکو رسيد
نشناخت سر حکمت پروردگار را
16
مردم عوض اشک فتد ديده ي تر را
تا از نظر انداخته اي اهل نظر را
از زاري ما شد به جفا سخت ترش دل
وين طرفه که باران نکند نرم حجر را
با اشک من از دجله مگو باز که با بحر
هرگز بشماري نشمارند شمر را
گفتم نشد از ناله من سخت دلت نرم
گفتا نه اثر نيست در اين خاره شرر را
دل نگذرد از ابروي آن ترک کمان کش
ز آن رو که ز شمشير گذر نيست سپر را
از ديده مردم ز چه هر روز نهان است
بر مهر رخت غيرت اگر نيست قمر را
از خجلت دندان بتان بسکه عرق ريخت
يک بحر ز سر آب گذشته است گهر را
پيش دهن او دهن غنچه خود از شرم
وامانده گل آسا چه کند باد سحر را
جايش به فراخاي جهان تنگ نمي بود
گرتلخ نکردي لبت اوقات شکر را
گو آتش عشق تو به بادم دهد اي دوست
با خاک درت مي نخرم آب خضر را
بي رحم تر آمد دلت از آه صفايي
شک نيست که در سنگ تو ره نيست اثر را
17
آن کآفريد روز اول اشتياق را
کاش آفريده بود علاجي فراق را
اي دل سرشک برده ز کارم براو فکند
افکندم از نظر چو تو فرزند عاق را
جانم به لب رسيد و دل از هجر وارهيد
وه وه هزار فايده بود اتفاق را
فرمود مفتي از مي و معشوق توبه ام
يا رب چه سازم اين همه تکليف شاق را
با چشم بازگويي از آن رونظر ببند
اين صورتي است معني مالايطاق را
بانفرت من از درش آواره شد رقيب
آباد باد خانه ي دولت نفاق را
با سالکان راه غمت رحمتي که نيست
شايستگي به رسم سلوک اين سياق را
با ابروي توام سروکاري به قبله نيست
محراب سجده ساختم اين جفت طاق را
بي مهر او چراغ صفايي خموش به
شاهد دگرچه شمع فروزي وثاق را
18
بهار آمد صبا زد چاک پيراهن به بر گل را
چرا چون فصل دي آهنگ خاموشي است بلبل را
من ازسوداي زلف و طره ات مفتون، دلا تعجيل
تو بر بازو زني زنجير و پر گردن نهي غل را
گره شد در گلو گريه ز سيل ديده آسودم
اگر دانستمي ز اول به ره مي بستم اين پل را
دلم در کنج تنهايي به جان آمد ز تطويلش
مگر آموخت از زلفت شب هجران تطاول را
نه سر آويخت بر فتراک و نه خون ريخت بر خاکم
به دل چاک اين تعلق را، به سر خاک اين توسل را
نما خود نوري از تاب جمال خويشتن ورنه
که دارد در دوگيتي تاب ديدار آن تحمل را
به رحمت باز دارم چشم با صد محشر آلايش
اگر در روز فصلم چشم بگشايي تفضل را
صفايي اهل تسليم است چون صوفي معاذ الله
به پيرامون نگردد کافري آن سان توکل را
19
الا اي باغبان بگذار يا بلبل دمي گل را
که تاب هجر گل تا سال ديگر نيست بلبل را
به طرف گلشن از سوداي چهر و زلف خود بنگر
به دل صد داغ سوري را به تن صد تاب سنبل را
عراق از حسن بگرفتي مسخر کن خراسان هم
ز قد وچهر بشکن سرو کشمر ماه کابل را
به عين هوشياري گر نظر در ساغر اندازي
ز مستي هاي چشم از خويشتن بيرون بري مل را
اگر پايم به هجران کاوش عشقت مرا کافي
تو خود اي دوست چندي دست کوته کن تطاول را
خط وگيسوي جانان را به جان چون منتهي بينم
محقم گر ندانم باطل اين دور و تسلسل را
تفرجگاه مشتاقان سر کوي تو بس زين پس
که با روي توازگلزار بي زاري است بلبل را
مرا در نشئه ي نقل دندان شکرخا بس
به حلواهاي کل ملک ندهم اين تنقل را
صفايي زان ذقن و آن لعل با حزم و حذر بگذر
که سر باز است اين چه را و ره تنگاست اين پل را
20
کنون که سايه ي تيغ تو بر سر است مرا
چه غم ز تابش خورشيدمحشر است مرا
به قتل من نهراسي ز داد خواهي غير
که خون بها ز تو يک زخم ديگر است مرا
کفن قبا کنم از شوق در قيامت نيز
که اين لباس در آنجا نه در خور است مرا
سرم به حلقه ي فتراک اگر چه بربندي
که باز شور وفاي تو در سر است مرا
اگر به حشر هم از لعل و رخ دهي کامم
چه احتياج به فردوس وکوثر است مرا
کمال شوق عنانم زکف رها نکند
وگرنه نقض وفاي تو باور است مرا
دريغ کز شش و پنج سپهر شعبده باز
مدام مهره ي طالع به ششدر است مرا
عتاب خشم پسنان عنايت است و خوشم
به بخت خويش که ياري ستمگر است مرا
دلم خوش است صفايي به صبح وصل هنوز
که شام هجر صبوري ميسر است مرا
21
بس که دشنام دهي چون شنوي نام مرا
يک نفر نيست که آرد به تو پيغام مرا
اين تويي بر سر من سايه ز مهر افکندي
يا همايي به غلط ساخته وطن بام مرا
از در رحمت اگر پرده ز رخ برفکني
صبح بي منت خورشيد دمد شام مرا
کيش زردشت به روي تو گرفتم تا بست
کفر زلف سيهت بازوي اسلام مرا
آشيان رفت درآن حلقه ي زلف از يادم
تا به گلزار رخ آويخته اي دام مرا
پيش بردم به صبوري همه جا وآخر عمر
بردي از نيم نظر حاصل ايام مرا
جان به لب آمد و يک دم به دهانت نرسيد
حسرتي ماند دمادم لب ناکام مرا
ما درين باديه مرديم خوشا زنده دلي
که از اين وقعه بر او مژده دلارام مرا
شد يقينم به شهادت که صفايي ز نخست
برسعادت شده تقدير سرانجام مرا
22
گر بدين سان اشک بارد ديده در دامان مرا
غرق گردد بي خبر زورق در اين طوفان مرا
تا رود جويي ز هر سو نيست ممکن ضبط اشک
ورنه بحر انگيختن از خون دل مژگان مرا
خواستي پايم غمت را ورنه در يک چشم زد
لطمه ي اين سيل برکندي ز جا بنيان مرا
در فراقت غنچه سان خونين درونم بنگري
همچو گل گر بازبيني با لب خندان مرا
بي نگارستان رويت اي نگار دل فريب
باز کي گردد دل از گشت نگارستان مرا
مفتي اسلاميان هر کفر من محضر نوشت
نيست هرگز نقص دين انکار اين شيطان مرا
حکمت آل رسول از حرفت اهل اصول
فرق افزون از قوانين است با قرآن مرا
عارفان مغز جوي و زاهدان پوست بوي
ساخت روشن امتياز مردم ازحيوان مرا
گر صفايي گفته اند از عشق ترکان توبه کرد
نيست غم کو بسته باشد حاسد اين بهتان مرا
23
گر به سوداي محبت رفت در پا جان مرا
نيست غم کآمد بحمدالله به سر جانان مرا
تاگداي لعل شيرينت شديم از ياد رفت
حشمت اسکندر وسرچشمه ي حيوان مرا
نيست برخاک درت با اين سرشک تلخ و شور
شوق جوي سلسبيل و روضه ي رضوان مرا
گر به حشرم بي تو در فرخاي جنت جا دهند
شکر باشد به جان از گوشه ي زندان مرا
گلشنم بي چهر و خطت گرنه گلخن از چه روي
خارها در ديده گويد لاله و ريحان مرا
دل ز تنگ لعل نوشينت چرا نامد برون
گر نه خون آلود آن ياقوت شد دندان مرا
يک دل از من پيش نگرفتي چرا از سيم اشک
در عوض هر چشمزد پر ميکني دامان مرا
نز تو کام من بد آمد نز دل من کار تو
داشتي در کوي خود يک عمر سرگردان مرا
صدر اسلام ار صفايي کافرم خواند چه نقص
حق نخواهد برخلاف ظن او بطلان مرا
24
به چنگ اگر کنم آن گيسوان پر خم را
خطي به سر کشم اين روزگار درهم را
نداده عشق چنان عادتم به غم که دگر
عوض کنم به دو صد عيد يک محرم را
هر آنکه حسن ترا آن نشاط و ناز افزود
قرين عشق من آورد مرگ و ماتم را
به خلوت دل و جان جاي دادمش همه عمر
مرا رواست که منت به سر نهم غم را
به تير اولم افکندي باز علاج و خوشم
که منتي نبرد زخمي تو مرهم را
سري نماند که گردن بدين کمند نداد
علاقه هاست به زلف توجان آدم را
بدين جمال جهان آفرين چه منت هاست
که از وجود تو بر سر نهاد عالم را
يکي است زان لب نوشين دعا و دشنامم
حلاوت شکرت نبرد تلخي سم را
وصالت ار به جهنم، فراقت ار به بهشت
به آن بهشت عوض ندهم اين جهنم را
صفايي آن دل خونين و چشم گريان بود
که دادت اين لب خندان و جان خرم را
25
اگر بهم زنم از گريه چشم پر نم را
به سيل اشک دهم دودمان آدم را
چنين که آتش عشقم به سينه شعله کشيد
بسوزم از تف جان هر نفس جهنم را
زمام و لشکري را به دست غمزه مسپار
به پاي در فکن از يک نگه دو عالم را
ز آشيان مپران صد هزار طاير دل
بهم مزن دگر آن زلفکان پر خم را
جراحت تو به دل مرهم است و منت نيز
ز زخم تيغ تو بر گردن است مرهم را
مرا به خاتمه آورده عشق بازي ختم
بتي که زيور از انگشت اوست خاتم را
ز حسن يار چو هردم خبر به ساحت دل
به مژده عشق ويم داد عالمي غم را
دو زلف در هم يار ار يکي به چنگ کنم
کنم شمار غم اين روزگار درهم را
همان دليل گناهش گواه عصمت اوست
چه غم ز سرزنش مردم است مريم را
سرت به پاي نگار است و جان براي نثار
صفايي اين همه تأخير چيست يکدم را
26
الهي مهربان کن دلبر نامهربانم را
به دل جويي برانگيز از تفضل دلستانم را
به درد عشق بي رحمي بکن چندي گرفتارش
بخر از دست اين کافر دل بي رحم جانم را
به داغ گل رخي چون خود دلش در خار خار افکن
بداند تا چه سان افکنده آتش خان و مانم را
به رنج هجر چون من يک دو روزي آزمونش کن
براو بگمار چندي اين غم افزا امتحانم را
فکن ليل وش از سوداي مجنونش به سر شوري
که جويد رنج کمتر جسم و جان ناتوانم را
به دست چاره فرمايي مگر پويد به سر وقتم
رسان درگوشش اي پيک صبا يکره فغانم را
مگر پايي نهد از راه غم خواري به بالينم
بر او ساز اندکي مشهود اندوه نهانم را
از اين خوشتر به خونم دامني بالا زند ديدي
ببر زين تلخ کامي ها خبر نوشين دهانم را
روان کردم ز مژگان جوي و دارم چشم کز رحمت
بر اين سرچشمه بنشانند آن سرو روانم را
ز خاکم بوي غم خواهي شنيد ار بگذري بر من
پس از مردن که يابي مشت خاکي استخوانم را
اگر يک نکته جز راز وفايت گفته ام با دل
به کيفر لال بيني در دم رفتن زبانم را
به تو يک حرف جز شرح حديث عشق بنگارم
الهي تيغ قهر از هم فرو ريزد زبانم را
چو رعد از فرط شفقت زار ناليدي بر احوالم
صفايي کوه اگر شطري شنيدي داستانم را
27
عشق توگرفت جاي جان را
جان نيست به جز غمت روان را
تا بخت بهار حسنت آراست
بستند براو ره ي خزان را
بر سر مزن آستين اکراه
نسپارده سر برآستان را
دادم به گدايي در دوست
سلطاني ملک جاودان را
چون پيش توکز زمانه شادي
اظهار کنم غم نهان را
با هجر کشيدگان توان گفت
رنج دل ماجراي جان را
ديري است که مرغ دل به دامت
بدرود سروده آشيان را
کردي به خموشيم ترحم
منت نکشم دگر فغان را
در کنج قفس دگر صفايي
بگذار هواي گلستان را
28
بيا به چشم تماشا کن اشکباران را
که طعنه ها زند از قطره اشک باران را
تو اهل مغفرتي ورنه کيست تانگرد
به چشم فضل و ترحم گناه کاران را
ز خون ديده ي من حال بود روشن
ز لاله ديد توان تاب داغداران را
پيادگان غمت سينه ساختند سپر
اجازتي بده آن تيغ زن سواران را
به محفلي که تو بخشي شکر ز لعل خوشاب
به جام باده چه حاجت شراب خواران را
جفا کني ونينديشي از جزاي عمل
به جز وفا چه گنه بود اميدواران را
به حشر در نظر مدعي عيان آيد
کرامتي که نهان است رستگاران را
به خاک ما گذري کن که بعد جان سپري
جز اين اميد به دل نيست جان سپاران را
به کس منال صفايي ز دست دشمن و دوست
نزيبد از دوجهان شکوه خاکساران را
29
بر آن سرم که نهم سر به پاي جانان را
کنم به دست ارادت نثار او جان را
خدا کند بهکرامت فزوده محض کرم
ز من قبول کند اين کمينه قربان را
به جاه و دولت و دست و زبان ادا چو نشد
به جان قضا کنم از وي سپاس احسان را
مرا که چهر و لبت شد به کام دل چه کنم
حديث کوثر و اوصاف باغ رضوان را
دلم کجا رهد از قيد اين پريشاني
مگرتو جمع کني طره ي پريشان را
مطاف زلف پريشان حريم طلعت خويش
به گرد حور ببين جمع حزب شيطان را
هزار دامن خاک از کفت به سر کردم
کشيدي از کف من تا به خشم دامان را
به طول روز فراقت مرا شبي پايد
که با تو شرح کنم روزگار هجران را
ز بوي وصل جمالت به جان مهجورم
همان رسد که ز باد بهار بستان را
به راه عشق و ز اول پي از کفم بردي
درنگ و دين و دل اسلام وعقل وايمان را
صفايي از تو به جور و جفا نتابد روي
به لطف و مهر چه کار است بنده فرمان را
30
دهد هرچشمي به وجهي طلعت جانانه را
فرق ها زينجا عيان شد کعبه و بتخانه را
قطره هاي اشک از آن پيوسته بارم متصل
تا زنم زنجير بر گردن دل ديوانه را
کنج تنهايي اگر تاريک باشد بر سرشک
گو مرو کز آه روشن ميکنم کاشانه را
غم به صد زنجير پيوند از دل ما نگسلد
خوب خوکرده است اين ديوانه اين ويرانه را
بر بياص رخ بخوان سوداي دل کآمد نقط
قطره قطره اشک ما تحرير اين افسانه را
چهر معشوق چو نبود در مقابل کور به
چشم عاشق گو نبيند مردم هم خانه را
اي رقيب از من بگو باري به طفلان تا کنند
سنگ کوي دلستان در دامن اين ديوانه را
شمع بزم غيرش از غيرت بگو چون بنگرم
من که رشک آرم بر او جان بازي پروانه را
هر نشاطي را ملالي باشد از پي لاجرم
گريه ي مستانه خيزد خنده ي پيمانه را
رشته ي عمرم صفايي اين بود و آن قوت روح
کي دهم نسبت به زلف و خال، دام و دانه را
31
بنده ي خاک درم عالم رباني را
قبله ي اهل نظر کامل کرماني را
به تماشاگه ي جان پي نبري با همه نور
تا ز تن برندري پرده ي ظلماني را
شيخ اسلام برافراخت چو خود رايت کفر
منتظر از چه زيم فتنه ي سفياني را
با چنين نادره اسلام خوش آن شرک قديم
نسبتي نيست به هم ناصب و نصراني را
ديده ام تا حرم از دير چه صوفي چه فقيه
کافري چند به خود بسته مسلماني را
جاهلم نيز بخواني اگر اي پير حرم
برتو ترجيح سزد راهب ويراني را
مالک عرش خودآيي چو صفايي سازي
قلب رحماني اگر قالب شيطاني را
32
نگارم گر نکو دانسته رسم دلستاني را
بحمدالله که داند تير طرز مهرباني را
به عهد پيريم ياري وفا پرور به چنگ آمد
عبث کرديم صرف ديگران دور جواني را
جهان ها حيف ننمودي مرا گر دسترس بودي
چو خاک افشاندمي جان ها بيا دلبند جاني را
دلارامي در آن ايام اگر بودي بدين صورت
قلم بر سر کشيدي بي سخن تصوير ماني را
به لعل کام بخشت نسبتش في الجمله دادندي
اگر ياقوت دانستي نکات نکته داني را
بر اشکم تا همي خندي مگو از گريه باز آيم
که اين گوهر چکاني آرد آن شکر افشاني را
به وصفت کلک مشکين را بيان ها گر بديع آيد
از آن نوشين دهان آموخت اين شيرين زباني را
چو سگ بر آستانت منتي بگذار و بنشانم
که من ز او خوبتر دانم طريق پاسباني را
گر از راز غمت خواهي خموش آيم بيا بنشين
که از سرو قدت آموخت طبعم اين رواني را
به خاک حضرت جانان زجان بازي مگردان رو
صفايي گر همي جويي حيات جاوداني را
33
گداي کوي تو کي خواست پادشايي را
که پادشايي خود يافت اين گدايي را
تو با رقيب و فلک از من انتقام کشيد
هزار مايه زيان بود بينوايي را
ز خضر صد رهم ايام عمر افزون است
اگر زعمر شمارم شب جدايي را
نشد به بخت من، آموخت اخترم گويي
ز سخت رويي او رسم سست رايي را
ز خويش رسته و بيگانه گشتم از همه کس
که با تو طرح کنم طرز آشنايي را
به قيد زلف تو دل نيز ياد ما نکند
برتو خواند مگر درس بي وفايي را
به پاک بازي من بين که چشم پوشيدم
به يک نگاه تو سي ساله پارسايي را
برآ ز پرده و بيرون بيار تا نکند
ملامت دگران واعظ ريايي را
ميان غنچه و نوشين دهانت اين يک فرق
بس است کو نتواند سخن سرايي را
ز زخم تيغ تو بر سينه تا قيامت ماند
به دوش منت بسيار موميايي را
چنان پر است به سوداي عشق کز تنگي
به جان و دل نبود جاي غم صفايي را
34
مطرب خوش نوا دمي ناي غزل سراگشا
رود کرب زدا بزن راه طرب فزاگشا
شاهد قبض و بسط من پرده بر آستان فکن
تکمه نقره ز آستين بند زر از قبا گشا
ساقي بزم مي کشان، خيز و به آب زر فشان
تاب تنم فرو نشان، قفل دلم فراگشا
تافته از عبير مو، صحن سراي و طرف کو
غاليه بيز و عطربو تاب ز طره واگشا
دور فراق دير شد چند تغافل اي صنم
زود دري ز وصل خود بر رخم از وفا گشا
خواهي اگر چهار سو، ماه فشان و مشک بو
عقده زلف و عقد رو، هر دو ز هم جدا گشا
از سر دوش تا دمي سر به قدم سپاردت
بهر رهايي دلم زلف گره گشا گشا
زاهد پرده در نکو، بسته در سرا براو
محرم راز را سر از جام جهان نما گشا
طبع صفايي ار کند در خور خويش وصف تو
زآن دم عيسوي صفت نطق وي از دعا گشا
35
در عهد غير دلبر پيمان گسست ما
درد ا ز حسرت دل پيمان پرست ما
تا آرمت به مهر کنم با رقيب صلح
از بخت شوم خانه خصم است بست ما
مغرور هوش خود مشو اي دل که ديده ايم
صد مرد برنيامده با ترک مست ما
افتاد عاقبت سر زلفش به دست غير
ديدي که جست ماهي دولت ز شست ما
شهري ز ملک خويش به تاراج داده اند
فتحي نکرده اند بتان در شکست ما
بادش به دست باده کوثر ز دست حور
گر شحنه اين پياله نگيرد ز دست ما
خط رست وکار بوسه ز لعلش به کام شد
شکر به يمن دميد از کبست ما
انکار عشق ما کند آري بود غريب
معني به چشم عابد صورت پرست ما
از جان نصيحت تو صفايي کنيم گوش
روزي اگر زمام دل آيد به دست ما
36
پيمان به پا فکنده ونالي ز دست ما
فرياد از تو اي بت پيمان گسست ما
ما تا ابد به مهر تو ميثاق بسته ايم
اين است روزنامه ي عهد الست ما
دانسته اند قصه ي ما بيش و کم درست
با مدعي حديث مکن در شکست ما
ما وهواي قد تو هيهات کي رسد
اين جامه ي بلند به بالاي پست ما
از پنجه ام گذشت و فغان کارگر نشد
يک تير بر نشانه نيامد ز شست ما
سازم به تلخي شب هجران به ذوق وصل
روزي بود که شهد برآرد کبست ما
بي بهره باد از مي کوثر به دست حور
زاهد گر اين پياله ستاند ز دست ما
دل بيشتر بري چو خوري باده بيشتر
جان ها فداي هوش تو اي ترک مست ما
دل رفت و غم فتاد صفايي به جان وي
دل دستگير دلبر و غم پاي بست ما
37
بگذر صبا به بزم جفا کرده يار ما
با وي پس از سلام بگو کاي نگار ما
ما را در التزام صبوري ز هجر خويش
مفشار ز پا دگر که شد از دست کار ما
سلطان غم به ملک دل افتاد و چاره چيست
گر تاب اين سپاه نيارد حصار ما
ما تشنه ي زلال توايم ار نه سال هاست
کاين سيل اشک مي گذرد از کنار ما
روزي قدم بر او ننهادي و زين اميد
عمري تخفت ديده ي شب زنده دار ما
چون خاک سر به پاي تو جاويد سودمي
در کف گذاشتي فلک از اختيار ما
خيزيم از آستان تو روزي که بخت نيک
بر طرف دامن تو نشاند غبار ما
سر در رهت فکنده و شرمنده ام بسي
پيداست شرمساري ما از نثار ما
يک بار اگر به تربت عشاق بگذري
جان ها به جاي سبزه دمد از مزار ما
افتاد تا به نامه نوشتم حديث شوق
آتش به خامه از نفس شعله بار ما
از عاشقي هر آنچه صفايي رقم زديم
در صفحه ي زمانه بود يادگار ما
38
در پي وصل جفا جوي ستم پاره ي ما
تا دل از هجر نشد پاره نشد چاره ي ما
يا فراقم بکشد يا به وصالت برسيم
تا چه انديشه کند راي تو درباره ي ما
ديده در پوست نگنجد گه ديدار مگر
عين شادي شده پيوند به نظاره ي ما
ديگر ايام بهار آمد و وقت است که باز
عذر صد توبه بخواهد لب مي خواره ي ما
شدم آشفته به عفوي کآيد روشن
چشم صد يوسف از اين پيراهن پاره ي ما
نشترم ز آن مژه بر سينه چنان زد که هنوز
مي رود خون دل از ديده به رخساره ي ما
گفتم آرم به ترحم دلت از زاري گفت
چه کند قطره ي باران تو باخاره ي ما
گفتم از نوش لبت بخش من آخرکوگفت
مي نسازد به مزاج توشکر پاره ي ما
الفتي هست صفايي به سهي قدانم
بوده از سرو مگرتخته ي گهواره ي ما
39
جور است اگرتلافي مهر و وفاي ما
نبود وراي بستن و کشتن سزاي ما
از قتل ما مباش هراسان که روز حشر
يک زخم ديگر از تو بود خونبهاي ما
زيبد قصاص کشتن ما کشتني دگر
اين است در قضاي قيامت بناي ما
ما رابکش به يک خم ابروکه راستي
حيف است برکشيدن تيغ از براي ما
سرهاي ما به حلقه ي فتراک باز بند
تنها نه کتشن است همين مدعاي ما
تسليم عاشقان و تقاضاي عشق بين
کز درد مي دهند طبيبان دواي ما
بيگانگي و نقص نگر کزکمال يأس
غم تير يک نفس نشود آشناي ما
گم شد دلم به ظلمت زلفت ز راه لب
بايد به غير خضر کسي رهنماي ما
ما را چو ديگران سروکاري به غير نيست
در کوي دلبر است صفايي صفاي ما
40
اي در دلم زکاوش عشق تو خارها
دستان سراي گلشن حسنت هزارها
از رشک سرو قامت شمشاد سايه ات
سيلاب اشک مي رود از جويبارها
بويي مگر ز زلف توآرد براي وي
دارد چمن به راه صبا انتظارها
گر ره برند بر سر کويت بهار و دي
پهلو تهي کنند ز گلشن هزارها
نازم به چهره و زلف تو کز حسن رنگ و بوي
آزرم تبت آمد و شرم تتارها
دامن کشان به خاک شهيدان چو بگذري
آيد هزار دست برون از مزارها
گه لابه گاه گريه گهي ناله گه خروش
عمري به بوي وصل تو کردم چه کارها
ما درميان موج چنين قلزمي غريق
خلقي به ما نظاره کنان ازکنارها
محتاج تيپ غمزه و توپ دو زلف نيست
آن کو به يک اشاره گشايد حصارها
نوشين لب تو چيست ميان سواد خط
شهدي که مور بسته به دورش قطارها
خالش به غمزدگان کند اغراي دلبري
در حکم يک پياده ي او بين سوارها
يک بار اگر به فرق صفايي نهي قدم
از جان و سر به پاي تو ريزد نثارها
41
مشاطه ي زيبايي آراسته چنبرها
زان سلسله تا بندد بر هر سر مو سرها
در بارگهت ايدر ره يافتم از هر در
تا روي رجا يکسر برتافتم از درها
عشاق نزيبد عشق با غير تو ورزيدن
ز آنرو که ترا تنهاست حسن همه دلبرها
مهر تو برون افکند هر نکته که پوشيديم
ورنه نشد اين راز افسانه ي کشورها
چون خاک رود بر باد سرها به سر کويت
نبود عجب ار در پاي افتد ز سر افسرها
گر شرح صباحت را تا حشر نگار آرند
از حسن توفصلي بيش نبود همه دفترها
در مجلس مي خواران سرمستي و بيهوشيم
از جنبش ساقي خاست نز گردش ساغرها
از دست و زبان نامد توصيف کمالاتت
کآرايش ديگر داد زيب تو به زيورها
کونطق صفايي را کاوصاف تو بسرايد
عاجز شده لب بستند زين باب سخنورها
42
علي الصباح چه گل ها که درگلستانها
زدند چاک ز رشک رخت گريبان ها
ز شوق روي تو در ناله اند ور نه بهار
بهانه اي است براي هزار دستان ها
به سحر چشم تو نازم که با هزاران صيد
به جاي مانده هنوزش خدنگ مژگان ها
گرفتم آنکه ستادم دل از کفت چه کنم
کفي حرير که در وي نشسته پيکان ها
ميان طالب و مطلوب مقتدا و مريد
به عهد حسن تو در هم شکست پيمان ها
به حلقه حلقه ي زلفت دلم گرفتار است
براي يک تن تنها که ديد زندان ها
به دفع درد مفرما مرا به سوي طبيب
که خسته ي تو ندارد خيال درمان ها
ز فضل عشق همين فيض بس که هر شب و روز
عطا کند به من از نقد اشک دامان ها
دل شکسته که پامال زلف سرکش تست
مگو دل آمده گويي اسير چوگان ها
شدم به مغلطه در جرگه ي سگان درت
بدان اميد که خواني مرا يکي زان ها
به پاي دوست صفايي سر افکنم که روي
که نيست قابل قربان مقدمش جان ها
43
چاره ي اندوه را ساقي نبينم جز شراب
هر قدر آبادم افزون خواهي افزون کن خراب
واعظ از نيران سخن راند من از کوثر بلي
باشد او را طبع آتش هست ما راخوي آب
فتنه ي بابل به بيداري دگر کس ننگرد
يک ره از هاروت جادوي ترا بيند به خواب
گر سحاب چشم من خون بارد از غم ني عجب
اين عجب کآورده اي صد دجله آب از يک حباب
شد قوي سختش قوي تا دل بدان رخ ديده دوخت
کي فتور آيد کتان را تار و پود از ماهتاب
از جزا منديش اگر بي جرم ريزي خون خلق
هر گناهي کز تو سر زد مي نويسندش ثواب
دير وانگذاشتم و ز غم خلاصم خواست زود
دانمش زين بي حسابي يافت مزدي بي حساب
کشت و از هجران مرا يکباره جان آسود و تن
دولتي ديگر که تيغش رحمت آورد از عذاب
آنقدر بگريستم در آتش سوداي عشق
کز کلامم مي نيابي جز بخاري برتراب
سوختن ز آتش بود اما صفايي عشق بين
کم به دل افروخت چندين آذر از يک التهاب
44
لعل يار ار نبود لعل مذاب
از چه بودش خواص باده ي ناب
لعل ماند به لعل نوشين ليک
پيش او لعل را نماند آب
وقت آن خوش کزين پياله ي نوش
خود گناهي نکرد و خورد شراب
گر از اين جام جرعه اي بچشد
اوفتد چشم محتسب به حساب
ترک چشمت چرا به دل مايل
گرنه مست است و برده بوي کباب
عشق گو بر دلم سپاه مکش
که زيانت رسد ز ملک خراب
جز تو کز تاب طره و تب
تن و جان را فزوده اي تب و تاب
نور کي صدمه مي برد ز منير
موي کي لطمه مي خورد ز طناب
آنچه من ديدم از عقوبت عشق
کبک کي ديده در شکنج عقاب
در غمت روز و شب صفايي را
سينه بر آتش است و ديده پر آب
45
دل چو پر خون شد بدو دادم به قصدي ناصواب
ساختم آماده مستي را شرابي با کباب
گفتمش در دور خط خواهم لبت بوسيد گفت
تشنه را آري سراب از دور بنمايد سراب
مهر کي زان کينه ورجويم که در هر باب و فصل
فصل مهر و کين زهم در کيش ترکان نيست باب
آنکه نتوانم ز غيرت همره او سايه ديد
ديدمش خورشيدوش در چشم مردم بي حجاب
هرچه بهر مهرت افزودم به جان تن کاستم
جز تو نشنيدم کسي کآرد هلال از آفتاب
ملکجان از دولت عشقم سراپا پر غم است
اين عجب جايي است کاندر عين آبادي خراب
شامگه خواندي سگم و ز کوي خود راندي سحر
لطف کردي مرحبا اين هم عطايي با عتاب
پيش جانان عز خود، ذل رقيبان نزد دوست
زين دو بهتر يافت کي عاشق دعايي مستجاب
شد مرا مرهم پذير از بوي زلفش زخم دل
کي جراحت ديده از زاهد زبان از مشک ناب
سر به سر تاريک و طولاني چرا بود اينقدر
راه ظلمات از برون آن طره پر پيچ و تاب
گر صفايي کام ها در پي حسابي يافت خصم
نزد حق يوم الحسابش نيست جز سودالحساب
46
براي صبا به يارم امشب
کز دست غمت فگارم امشب
در پي کسيم بس اين که ناچار
غم زيسته غمگسارم امشب
از شعله ي شوقت آتش افتاد
چون شمع به پود و تارم امشب
آتش رودش به جاي خوناب
بر رخ دل داغدارم امشب
پروانه صفت چراغ دل فاش
جان سوخت به يک شرارم امشب
در تابه شوق و تاب دوري
چون زلف تو بيقرارم امشب
چون شمع سرشک آتشين ريخت
از ديده ي اشکبارم امشب
اي دل به تو هيچ کس نپرداخت
از روي تو شرمسارم امشب
زين صرصر فتنه زاي هايل
برباد روم غبارم امشب
جز مرگ چه چاره ام صفايي
کافتاد اجل دوچارم امشب
47
ترک کاوش کرد کيوان کوکب آمد يارم امشب
رفت ز اختر بد سري ها شد به سامان کارم امشب
فرهي آموخت ديگر بخت خواب آلوده ام را
خوي بي خوابي چه خوب از ديده ي بيدارم امشب
کي رقيب از دست دادي دوش يکدم دامنش را
لوحش الله خوش جدا افتادگنج از مارم امشب
برنگارين رخ نقاب از زلف مشکين بسته گويي
باز شد درها به بزم از تبت و تاتارم امشب
مه به مهرم مشتري و ز کين بري چون زهره کيوان
سعد و نحس از همت افلاک بين غم خوارم امشب
از بداعت هاي طالع و ز شگرفي هاي انجم
منتي سنگين تر از گردون به گردن دارم امشب
صبح عيدم شرم فروردين پديد از شام غم شد
در شبستان فصل دي گل ها دميد از خارم امشب
ريختم جان بر وصالش رستم از تيمار هجران
سخت خوش پرداخت ديدار وي از دل يارم امشب
روزگاري صبح کردم شام ها در غم صفايي
راست خواهي بالله از يک عمر برخوردارم امشب
48
به توصيف تو از فرط صباحت
نيفزود از ستايش جز قباحت
به لعلت در حلاوت قيمتي داشت
اگر بودي شکر را اين ملاحت
نماند بدر رخشانت در اخلاق
ندارد نطق تا داند فصاحت
اگر اين است آن درج نمکسود
بسا ناسور خواهد شد جراحت
به هم چشميت عبهر آمد از باغ
به جيبش سر در افتاد از وقاحت
بيا از من شنو اوصاف خود را
که در هر کشوري کردم سياحت
نظيرت را نجستم در تنزه
نديدت را نديدم در سماحت
به دل تخم غمت اشکم ثمر داد
عجب محصولي استم زين فلاحت
غريق موج اشکم تن بدين تاب
سمندر را بيا بنگر سباحت
صفايي جان به حسرت دادم آخر
کتابت ختمم آمد زين صراحت
49
نگارينا تو با چندين ملاحت
مرا بهبود يابد کي جراحت
منت مايل به راحت رنج خود را
تو در رنجم پسندي يا به راحت
حلالت باد خونم زانکه هجران
حرامم ساخت برجان استراحت
مرا ناصح نصيحت گو مفرماي
که جز حرصم نيفزود اين نصاحت
قدت را سرو گفتم در رواني
رخت را ماه خواندم در صباحت
ولي داند کجا مه نکته داني
ولي دارد کجا سرو اين فصاحت
سپهر از مه به مهرت مشتري خاست
خريد آخر تحسر زين وقاحت
بر بالايت ار پايش بدي باز
نماندي در چمن سرو از قباحت
تو مفکن از نظر در بينواييم
ترا مي باد جاويد استراحت
به ياد لطف و قهرت بگذرد عمر
صفايي را خود اين بس رنج و راحت
50
چو بخت از کين اختر غافلم ساخت
به مهر آن شمايل مايلم ساخت
به جهل اندر غمش افتادم آخر
کمال عشق مردي کاملم ساخت
به خونم تر نشد تيغش دريغا
که هجران شرمسار از قاتلم ساخت
چو ميرم در غمت شادم که اقبال
به کار جان نثاري قابلم ساخت
هم آن زلف و ذقن ديوانه ام کرد
هم اين زنجير و زندان عاقلم ساخت
به مرگ زندگي معمار عشقت
عجب ماتم سرايي از گلم ساخت
تو گر با ما نکردي سازگاري
غمت نازم که عمري با دلم ساخت
به هجران بي توام جان برنيامد
غم روي تو آسان مشکلم ساخت
به دل تا بست صورت معني دوست
خيال خود ز خاطر زايلم ساخت
ز مردن سخت تر شد ماندنم چند
به خون خوردن توان بي حاصلم ساخت
هلاک آن خواست از غرقم صفايي
که اين حسرت سرا برساحلم ساخت
51
نه جان از طعن تيغم آن قدر سوخت
که دل از طعنه ي تير نظر سوخت
نه تنها ديده و دل کآتش عشق
سرا پاي وجودم خشک و تر سوخت
به هجرانت خروشيدم چنان سخت
که کيوان را برافغانم جگر سوخت
ز اشکم رخنه در بام و در افتاد
ز آهم پاي تا سر بوم و بر سوخت
سرشکم سيل در بحر و بر افکند
خروشم خاوران تا باختر سوخت
به تن صد تابم از مژگان برانگيخت
چه افسون ساخت کز پيکان پسر سوخت
مرا از داغ رويش روزگاري است
که دل چون شمع هر شب تا سحر سوخت
سموم غم به کشتم آتشي ريخت
که شاخ خرمي را برگ و بر سوخت
به دام روزگار از کاوش چرخ
هماي دولتم را بال و پر سوخت
صفايي ز آن در آهم نيست تأثير
که عشقم ناله را در دل اثر سوخت
52
غمت بر تابه ي عشقم چنان سوخت
که زين سودا نه دل تنها که جان سوخت
جدائي در جواني ساخت پيرم
بهارم سال ها پيش از خزان سوخت
مرا دل خواست تا سوزد به کيفر
از آن آتش که زد خود در ميان سوخت
به پيري ز آن جوانم آتشي خاست
که هم پير از شرارم هم جوان سوخت
مرا سوزاند و دودي برنيامد
کجا زين پخته تر کس را توان سوخت
کماني راند در کف سينه ام را
که از تير نخستينش نشان سوخت
که دامن زد بر آن دوزخ ندانم
کش از يک شعله سر تا پا جهان سوخت
شرارم نيست پيدا ورنه صدره
ز آهم هم زمين هم آسمان سوخت
حديث عاشقي از من مپرسيد
که ازتقرير يک حرفم زبان سوخت
صفائي نز شکيبائي خموشم
که زين آتش مرا بر لب فغان سوخت
53
قضا چنانکه ترا طرز دلبري آموخت
مرا به راه جنون رسم خود سري آموخت
چرا ز اشک و رخم سيم و زر به دامان ريخت
اگر نه عشق مرا کيمياگري آموخت
مرا به جاي مناعت مسالمت آورد
ترا به جاي عنايت ستمگري آموخت
نظام غمزه اش آن چار فوج خاصه مگر
جهان گشايي از افواج ناصري آموخت
دلم که خون جگر مي خورد شگفت مدار
ز ترک مست تو قانون خون خوري آموخت
بدين کرامت و اعجاز اگر غلط نکنم
عصاي موسي از آن زلف اژدري آموخت
شميم باد صبا چون نسيم صبح بهار
ز چين طره ي او نافه گستري آموخت
نشسته هندوي خالت به چهر آتش خيز
ندانمش ز کجا کيش آذري آموخت
سبق گرفت صفايي ز انوري به غزل
به وصف حسن رخت تا سخنوري آموخت
54
دلي در آتش عشقت سمندري آموخت
کز آب چشم بط آسا شناوري آموخت
ز دست تست دلي هرکجا به پاي فتاد
که هر بتي ز تو آداب دلبري آموخت
به جادوي تو عيان ديده ام به رأي العين
که سامري هم از او رسم ساحري آموخت
از آن خطاي تو خوانم جفاي خوبان را
که خصلت تو به تکران ستمگري آموخت
مرا به سينه برانگيخت حالت سپري
به غمزه تو حکيمي که خنجري آموخت
نسيم صبح که بويي بود ز باد بهشت
ز نکهت خم زلف تو عنبري آموخت
چو چرخ داد به چشم تو علم صيادي
دل مرا به ضرورت کبوتري آموخت
گرت فتاد صفايي به خاک ره چه کند
سرش به پاي تو از زلف همسري آموخت
55
دل از کسي نربايد بتم به جور و جلادت
که دل خود از پي او مي رود به صدق و ارادت
به زير تيغت اگر صيد عشق دستي و پايي
نزد، شگفت مدار از کمال شوق شهادت
به خون خويش حريصم به خاک پايت از آن رو
که کار کشته کوي تو ختم شد به سعادت
کسي که روي تواش قبله نيست با همه کوشش
به اعتقاد من او را درست نيست عبادت
هرآنچه رفت مرا بر سر از شکنج جدايي
اگر ملول نگردي کنم بر تو اعادت
شکيب ما و وفاي تو رو نهاد نقصان
چنانچه حسن تو هردم چو عشق ماست زيادت
هزار بار مريضت وفات يافته بودي
نبودي ار ز تو يک ره در انتظار عيادت
مسلم است ز شيريني کلام که کامم
به شهد شوق تو برداشت دايه روز ولادت
به يک صفايي تنها جفا و جور نزيبد
ترا که با همه مهر و وفاست خصلت و عادت
56
خورشيد تو رشک آفتاب است
خط تو سواد مشک ناب است
دل در خم زلف سرکشت راست
چون موي به عنبرين طناب است
از پرتو کوکب رخش تن
فرسوده کنان به ماهتاب است
وصل تو مرا کمال تکريم
هجران تو غايت عذاب است
صبر من اگر سبک عنان خاست
غم نيست غمت گران رکاب است
در صلح چو نيستت درنگي
برجنگ چرا چنين شتاب است
هست ارچه خلاف رسم اسلام
در کيش تو اين رويه باب است
غم خواري دوستان روا نيست
دل جويي دشمنان ثواب است
اين قطره ي خون که خوانيش دل
زين بيش نه لايق عتاب است
اميد صفايي از خط يار
چون حسرت تشنه بر سراب است
57
ترا تا ساقي مجلس رقيب است
از آن مينا مرا حسرت نصيب است
به هجران منعم از افغان مفرماي
که کمتر درد ما بيش از شکيب است
خدا را با که گويم وز که جويم
خود آن درمان دردي کز طبيب است
نگنجد در بيان احوال مشتاق
که اين معني فزون از صد کتيب است
به اميد وصالت در جدايي
ز من چندين شکيبايي عجيب است
به جادوي تو مفتونم که تن ها
زنخدان تو صد بابل فريب است
ز هفت اقليم هر هفتت ستد باج
ترا کآن زلف و مژگان توپ و تيب است
بنازم لطف ليمويت که در بوي
به از صد بوستان نارنج و سيب است
حديث حسن خويش از من چه پرسي
که اوصاف تو بيرون از حسيب است
زگل او شکوه دارد و ز تو من شکر
تفاوت ها مرا با عندليب است
صفايي را جفا مپسند هرچند
وفا در ملک مهرويان غريب است
58
به هجرم صبح روشن شام تار است
لبم نالان و چشمم اشکبار است
مرا از شام هر شب تا سحرگاه
به يادت ديدگان اختر شمار است
چو در راه صبا زلف پريشانت
تن از تاب فراقم بي قرار است
شبان تيره ام پهلوي تب ناک
چو کانون از تف دل شعله بار است
مرا از ديده دامن غرق خوناب
مرا از سينه مسکن پر شرار است
سرشکم روي هامون گشته جاري
فغانم سوي گردون ره سپار است
رخم خجلت ده برگ خزاني
دلم شنعت زن ابر بهار است
ز مژگان ريختم بس اشک گلگون
بر و دامان و جيبم لاله زار است
از اين آبم فتد کشتي در آتش
به هجرم گر وراي گريه کار است
مگو با دل صفايي راز او نيز
کجا کس محرم اسرار يار است
59
مرا امروز اختر سازگار است
زمين پامرد و گردون دستيار است
سعادت همدم و دولت هم آغوش
که آن زرين ميانم درکنار است
زهي ياري که کينش بي ثبات است
خهي ماهي که مهرش ا ستوار است
وفا پرور حيا خوني هوا خواه
که دلجويي و دلداريش کار است
ز مهرش پايه برتر بينم اما
ز فرط مهرباني خاکسار است
ولي با اين کمال از غايت حسن
تني ني کز کمندش رستگار است
چه دل ها کز فراقش در فغان است
چه تن ها کز برايش بي قرار است
چه لب ها کز دو لعلش پر خروش است
چه سرها کز دو چشمش پر خمار است
چه جان ها کز جمالش ناصبور است
چه رخ ها کز هوايش پر غبار است
از اين جمع پريشان گرفتار
صفايي هم به جانش خواستار است
60
تا فتنه ي قامت توبرخاست
شد هر طرفي قيامتي راست
زان خاست و زين نشست لابد
بنشست امان و فتنه برخاست
هر جا که تويي غريب نبود
در مرد وزن ار غريو و غوغاست
تعظيم قد ترا به ننشست
هر سرو که در چمن به پا خاست
تا حرف تو در ميانه آمد
آشوب ميان پير و برناست
آنان که بلاي عشق ديده اند
دانند که حق به جانب ماست
من خود به غم تو شادم اي دوست
دل را چکنم که ناشکيباست
هر شب که نه با توام به سر رفت
از رنگ رخم چو روز پيداست
خار است و خسک به زير پهلو
درخوابگهم حرير و ديباست
از کوي تو کي رود اسيري
کز زلف تواش کمند برپاست
در ساغرم از خيال لعلت
خوناب جگر به جاي صهباست
دندان بکن از لبش صفايي
مالک دارد نه مال يغماست
61
نوشين لب ياقوتيش ار لعل مذاب است
در خاصيت ازچيست که بر عکس شراب است
پيمودن آن باده در اسام گنه شد
نوشيدن اين باده بهر کيش ثواب است
نوشيدن اين مايه ي انواع تنعم
پيمودن آن موجب اقسام عقاب است
اين مولد هشياري وآن مورث هستي
اين داعي بيداري و آن داروي خواب است
درجام من آن تلخ تر از حنظل صرف است
درکام من اين عذب تر از شکر ناب است
بوسيدن اين آيت آرامش و آمال
نوشيدن آن علت اندوه و عذاب است
آن مي همه ضعف آور و اين مي همه قدرت
آن اصل صداع استي و اين نسل سداب است
بگذر ز مي و صافي و دردي همه بگذار
در لعل وي آويز که بي درد و خوشاب است
مگراي سوي باره و بستان که شکم را
انباشتن از آب و علف کار دواب است
خواهي که خطا بر تو نگيرند صفايي
جام از لب وي جوي که بر وجه صواب است
62
قتل عشاق نه از عارض او بيداد است
که در آيين وفا کشتن عارض داد است
کرد صيدم به نگاهي و نيامد به سرم
ناله ي من از اين ناوک از آن صياد است
از چه روي آه مرا قوت تأثير نبود
گرنه آهن دل او سخت تر از پولاد است
پي خون ريزي مردم نگر آن چشم و مژه
که دو صد نيش فزون درکف يک فصاد است
تيغ ابروي و سپاه مژه و چنبر زلف
وادي دل واي که يک کشته و صد جلاد است
ريخت او شير به جوي از پي شيرين من خون
فرق ها از من دل شيفته تا فرهاد است
غمم آن است که نايي به مزارم پس مرگ
ورنه دل با تعب هجر به مردن شاد است
جاودان بسته زنجير ندم خواهد ماند
بنده اي نه که دل از بند طلب آزاد است
حال يوسف نتوان گفت صفايي برآن
که حديث غم يعقوب به گوشش باد است
63
مرا بس شکرها از کردگار است
که يارم در بر و غم بر کنار است
اگر سنگ از فلک بارد چه تشويش
حضور دلبرم رويين حصار است
به پاي دوست نبود جز تو در دست
بپاي اي جان که هنگام نثار است
جهان ماند به جانان زنده جاويد
چو او باشد مرا با جان چه کار است
دلارامي که قهرش بي دوام است
گل اندامي که لطفش پايدار است
نه نايي از گزندش ناله پرواز
نه چشمي از جفايش اشکبار است
ز پايش سر برآوردم کم اکنون
سراپا زين تغابن شرمسار است
به بوي وصل خرسندم ولي باز
دل از سوداي مرگم زير بار است
ترا اين مايه با ما فرط الطاف
ز فر رحمت پروردگار است
خدايي را ثنا بايد صفايي
که با چندين گناهت بردبار است
64
مرا چون تو ياري غم گسار است
به غم شادم ور افزون از شمار است
الا اي گلستان اهل معني
که گل هاي تو با آسيب خار است
به جام از شير و شهدم گر شرابي است
به کامم دور از آن لب زهر مار است
به کوثر از آن دهانم دعوت از چيست
نپندارم که چونان خوش گوار است
مرا با اين لب از تسنيم ننگ است
مرا با اين رخ از فردوس عار است
به لب شرم رخ مرجان و ياقوت
به رخ رشک دل نارنگ و نار است
بداهت هاي آن نوشين دهن بين
که با چندين ملاحت شهد بار است
نعيم جنت ار باور نداري
نديدش ديدم اينک بزم يار است
کز آسايش نعيم اندر نعيم است
و ز آرايش بهار اندر بهار است
صفايي بي وفايي هاي خوبان
گناه از بخت ما نز روزگار است
65
چه بسته اي که به بند وفا گرفتار است
چه رسته اي که گرفتار قيد اغيار است
مدان دل آنکه نه از دشنه ي محبت چاک
مخوان تن آنکه نه از تاب عشق بيمار است
بها لبي که ز سر پنجه ي بتي پر خون
خوشا رخي که به خون سرشک گلنار است
چه ناظري که نه از زخمه ي نگاهي زخم
چه خاطري که نه در فکر دوست افگار است
چه ديده اي که نه از تيغ ابرويي خون ريز
چه سينه اي که نه از غمزه ي سنان زار است
چه ساقي اي که نه از جام مهرباني مست
چه ساغري که نه از صاف شوق سرشار است
چه ساجدي که به جز ابروي تواش محراب
چه سالکي که نه روي ترا طلب کار است
چه عاقلي که نه سوداي عشق را مجنون
چه گردني که به او، جز قلاده ي يار است
بيا به کشتنم آسان و سهل آن همه کار
که بي تو زيستنم صعب و صبر دشوار است
دمي که دوش صفايي به زير بار تو نيست
به دوش کردن او سر يکي گران بار است
66
نه سر ز تيغ تو تنها بريدنم هوس است
به خاک پاي تو در خون طپيدنم هوس است
زدي چو يک دو سه زخمم بدار دست که باز
دوگامي از پي قاتل دويدنم هوس است
به شوق دام و قفس در بهار نيز چو دي
ز آشيانه و گلشن پريدنم هوس است
چو ريخت طاير دل بال و پر به دام فراق
به گوشه ي قفس آرميدنم هوس است
به غفلت ار نگرم بي رخت به گل نظري
به ديده رخسار حوادث خليدنم هوس است
اگر خدنگ تو بينم نشسته در دل غير
ز رشک با سر مژگان کشيدنم هوس است
چودل خيال ترا تا درآورم به کنار
از آن به گوشه ي خلوت خزيدنم هوس است
اگر غم تو به بازار عشق بفروشند
به ملک ومال دو عالم خريدنم هوس است
هزار خار خسانم به دل شکسته و باز
گلي ز گلشن چهر تو چيدنم هوس است
چه زهرها که شد از حسرتم به کام و هنوز
دمي از آن لب نوشين مکيدنم هوس است
به فسق و زهد صفايي چه کار واعظ را
مرا بس اين که ملامت شنيدنم هوس است
رفوي خرقه تلبيسم از ريا نه رواست
کنون که جامه ي تقوي دريدنم هوس است
67
در بزم عشق باده سرشک روان خوش است
جاي سرود و مطرب ما را فغان خوش است
با روي زرد ناله ي دل زارتر نگو
مرغ مرا بهار نوا در خزان خوش است
از گلبن تو ديده ندوزم ز خار غير
مشتاق باغ را ستم باغبان خوش است
دامن پر اشک چشمت و مينا ز مي تهي
دور از بساط بزم تو جشني چنان خوش است
پيداست حال کشته ات از تيغ خون چکان
او را زمان جاي سپري اين زبان خوش است
نشگفت اگر سرشک نگارم کند عذار
اين قصه را ز خون جگر ترجمان خوش است
تيغ تو در جهان به سرم سايه کرد و نيز
از آفتاب محشرم اين سايبان خوش است
بودت بهانه دادن بوسي بهاي جان
ورني هزار جان برايت رايگان خوش است
در پاي دوست اين سفر اي دل بريز جان
جانانه را ز دست تو اين ارمغان خوش است
با تاج و تخت زر نتوان سر ز راه برد
ما را که سر به تربت اين آستان خوش است
کس رو نتابد از تو ور اينت قبول نيست
قتل صفايي از جهت امتحان خوش است
68
تا صيد تو شد مرغ مرا بال وبال است
دانست که از دام تو پرواز محال است
ناليدم و صياد ز باغم به قفس برد
ديگر نتوان گفت که دل بيهده نال است
در مرحله ي عشق که صد سلسله يک زلف
نشگفت اگر شير ژيان صيد غزال است
سوري ثمر سرو و سمن بار صنوبر
اين گبن نو خيز ندانم چه نهال است
آراست فلک بدر و هلالي به دو هفته
کابروي و رخ ماه ترا اين دو مثال است
بي جبهه ببين وجهش و بي جفت نگر طاق
شبه رخ و ابروي تو کي بدر و هلال است
يا رب چکند با غم ايام جدايي
آن را که غم از هجر تو در عين وصال است
مي از کف آن شاهد خورشيد شمايل
مسراي حرامم که بدين وجه حلال است
گر چشم نپوشي وکني ترک تغافل
داني که صفايت ز فراقت به چه حال است
69
با ساقي و مطرب همه را کار به کام است
کاشانه ي ما بزم جم از دولت جام است
نقصان به غم افتاد و روان را طرب افزود
تا شاهد روز و شبم آن ماه تمام است
بدگيسوي او سور مرا، سيرت سوکي
بي طلعت او صبح مرا صورت شام است
فسق همه از رأفت او پرده ي پرهيز
ننگ همه از نعمت او شوکت نام است
بي سرمه ي خاک در او چشم خرد را
ديدار خطا، عدل جفا، نور ظلام است
در ديده ي و دل از دو جهان نام و نشان نيست
تا گوش و زبان راهي از نام توکام است
با عشق امل سوز دگر علم و عمل چيست
يا عاقبت انديشي و تدبير کدام است
اي مرغ دل از خال لبش خام نگردي
هشدار و بينديش از اين دانه که دام است
با سابقه ي لطف قديمم چو صفايي
معشوق رضا، شاه گدا، خواجه غلام است
70
آن باده که در ملت اسلام حرام است
از دست تو نوشم خود اگر ماه صيام است
کوته نظر ار ماه تمامت به مثل خواند
اين نقص بس آنرا که نه از اهل کلام است
طوبي به قدت حيرت و حورا به رخت مات
پيش تو صنوبر که و خورشيدکدام است
بالاي ترا پست بود نسبت شمشاد
با آن چم و خم حيف که قاصر ز خرام است
با قامت موزون چه کند سروکه ناچار
همواره به يک پاي گرفتار قيام است
يک رشحه ز لعل تو و صد ساغر لبريز
با نشأه وي مستي مي را چه دوام است
مگشا سوي گلشن ز قفس بال و پرم را
کز باغ ارم خوشترم اين گوشه ي دام است
بر صدر دل از دير و حرم نيست مقيمي
تا خيل غمت را به صف سينه مقام است
باز از چه کشيدي خط زنگار برابرو
افزون کشي امروزکه تيغت به نيام است
خشک و ترم از آتش دل سوخت صفايي
با عشق چه جاي سخن از پخته و خام است
71
گرچشم تو فتنه زمان است
غم نيست رخت ره امان است
ابروت فراز چشم خون ريز
يا تيغ به دست جاودان است
ني ني غلطم نه تيغ و جادو
اکليل به فرق فرقدان است
آن غمزه و ابروي دلاويز
يا تير به چله کمان است
عشق تو و شعله فلک تاب
سنجيده ام آتش و دخان است
جان دادم و بوسه اي ندادي
کالاي تو بيش از اين گران است
خون دلم از دو گوشه ي چشم
بر صفحه ي روي ترجمان است
در نصرت ديده خامه را نيز
خوناب جگر به ناودان است
کلکم شده هم نفس که زينسان
جان سوز بيان و تر زبان است
در دست تو اين قلم صفايي
به ني به ورق شکرفشان است
72
آن نه ابروي و اين نه مژگان است
تير بي پر و تيغ عريان است
آن نه قامت که سرو صدر نشين
و آن نه طلعت که شمس ايوان است
آن نه ابرو بود دو قبضه پرند
وان نه مژگان دو حصه پيکان است
رخ مخوانش که خجلت خورشيد
لب مرانش که شرم مرجان است
دل در آويخت خوش بدان خم زلف
و ايمن از آن چه ي زنخدان است
پيش چشم تو نرگس از تشوير
سر چو نيلوفرش به دامان است
بودنم بي تو سخت و دشوار است
مردنم با تو سهل و آسان است
خوش صفايي دو اسبه مي تازي
مگرت ره به کوي جانان است
باز کش خامه را عنان نگار
صفحه نامه اين نه ميدان است
73
مژده اي دل که روز قربان است
حکم از يار و کار با جان است
عاشقانت چو خاک خفته به راه
که ترا باز عزم جولان است
تا مگر پا نهي بر او سرها
همه با خاک راه يکسان است
والهان منتظر تماشا را
هان برون آي وقت بستان است
پي ديدار گلشنت دل را
ناله هاي هزار دستان است
پرده برزن ز رخ که ياران را
سر سير گل وگلستان است
يار چندان که راند خشم و عتاب
شوق ياران هزار چندان است
سر عاشق به پاي مرکب دوست
گوي گويي به دست چوگان است
با صفايي مصاف غمزه يار
رزم سرباز و جنگ افغان است
74
به جاي دوستي ار دشمني سزاي من است
جفا ز جانب جانان کمين جزاي من است
گذشت و حسرتم افزود از آنکه گفت طبيب
علاج اين مرض از لعل جان فزاي من است
پس از هلاک به بالينم آي و فارغ باش
که اين ملاطفت افزون ز خونبهاي من است
ترا به الفت بيگانه عادتي است غريب
مرا بس اين که خيال تو آشناي من است
ز اقتضاي قضا دور نبود اين تقسيم
که قرب بهره غير و غمت براي من است
اگر ز اهل رشادم وگر ز خيل ضلال
به دير و کعبه دعاي تو مدعاي من است
ز غيب چهره برافروز وگو بمير مرا
اگر شهود تو موقوف بر فناي من است
به بي وفاييت اندر جهان برآمد نام
جز اين ترا چه ثمر ديگر از جفاي من است
کجا ز دوست صفايي مرا فراموشي است
به ملک جان و دل از وي تهي کجاي من است
75
مرا درد از شکيبايي فزون است
که دل در سينه چندين بي سکون است
ز احوالم چه پرسي کاشک خونين
گواهم بر جراحات درون است
بگوخود بي تو چون پايم که در هجر
عنان طاقت از دستم برون است
مهل بار فراقم بردل ريش
که آن غم بيش از اين يک قطره خون است
مرا دور از لبت هر لحظه در جام
به جاي مي سرشک لاله گون است
به عين رحمتم يک ره نظر کن
که اشکم در رهت رشک عيون است
خدا را از دل خود پرس باري
که شوقم بر وصالت چند و چون است
مرا گه درد و گه درمان فرستاد
ندانستم که عشقت ذوفنون است
خوري در دوستي خونم دريغا
که چرخم خصم و بختم باژگون است
به سودايت نشاطي دارم اما
نشاطي کم به صد غم رهنمون است
ز عهد زر به مهرت بسته ميثاق
نه اين سودا مرا در سر کنون است
صفايي را ز رسوايي مترسان
که با عشقت خردمندي جنون است
76
گرنه در خورد يار ديرين است
تلخکامي به جان شيرين است
تا تو از چهره شرم مهر شدي
اشک ما نيز رشک پروين است
دل سرگشته ام به چنبر عشق
چون کبوتر به چنگ شاهين است
تا محرک صباست زلف ترا
کي دلي را اميد تسکين است
در تو بيندکمال صنع حکيم
عارفي را که چشم حق بين است
جز تو با هيچ کس نورزم مهر
ور تو پيوسته با منت کين است
کارت از تيغ کج خود آمد راست
کي نيازت به تير و زوبين است
سرکنم بي تو گر شبي به بهشت
خاک و خشتم فراش و بالين است
بست تا در تو جان صفايي را
نه غم دل نه ماتم دين است
77
لبت از بس لطيف و شيرين است
دلت از بس گران و سنگين است
دلت آيات کوه فرهاد است
لبت آفات لعل شيرين است
چون فرازد قد و فروزد چهر
دشت شمشاد و باغ نسرين است
روز عالم به عکس کرد سياه
آفتابي که مطلعش زين است
گر به قتل من آمدي برخيز
مدعاي من از تو نيز اين است
مگذر از کشتنم به علت ضعف
که سکوتم نشان تمکين است
دست از صيد نيم کشته ي خويش
برنداري که بيم نفرين است
عشق و مستوري اي عجب با هم
شرر اندر شعار پشمين است
رفتي آخر صفايي از پي دل
وين خلاف طريقه ي دين است
اين چه تلبيس و اين چه طامات است
اين چه اسلام و اين چه آيين است
78
خون به رخسارم از جهان بين است
شرح حالم ببين چه رنگين است
اشکم افکنده راز خفيه به روي
چه کنم کار مدعي اين است
از غمم بهره داد و اين احسان
در خور صد هزار تحسين است
چه شباهت به مشکت اي گيسو
کز تو يک چين بهاي صد چين است
شب هجران به تاب زلف توام
مارها در فراش و بالين است
لب و دندانت از ملاحت و طعم
نقل شور و شراب شيرين است
سرگراني مکن به اينکه جفا
رسمي از روزگار ديرين است
با صفايي که دين و دل به تو داد
بي وفايي خلاف آيين است
79
سرخوشم با لبت که نوشين است
اي دريغ از دلت که سنگين است
در ميان نيست و ز بيان پيداست
اين ميان نيست نون تنوين است
تيغ ابروي و نافه گيسويت
دشت قبچاق و رسته ي چين است
سر زلفت به سرقت دل و دين
مو به مو مظهر شياطين است
در شبستان گشايي ار بر و روي
چمن اندر چمن رياحين است
راغ ها تاب سنبل و سوري
باغ ها داغ نخل و نسرين است
بنشين پيش سرو کاين رفتار
رشک آن شور چشم خودبين است
جز ز تأثير لعل و کام تو نيست
که کلامم لطيف و شيرين است
من ديوانه چون به چنگ آرم
لعبتي را که عقل کابين است
تو صفايي کجا و دعوي عشق
پشه را کي مقام شاهين است
80
گر چه اين فن خلاف آيين است
منت از عارضت برآيين است
کلکم انواع نعت آنچه نگاشت
نزد حسن تو عين تهجين است
ذقن و چهر و چشم و غمزه و زلف
همه برهان قاطعم ز اين است
عضو عضوت به فر حسن و کمال
بس زهر در خواري تحسين است
گويي از آفتاب صبح ازل
بي سخن جلوه ي نخستين است
اختلافي در اختيار طلب
ننگرد ديده اي که حق بين است
هر چه جويي ز حب و بغض بجوي
کج مرو راه مستقيم اين است
جهد کن در دعاي دولت شاه
که ز روح الامينش آمين است
حافظ ملک ناظم الدنيا
غوث اسلام ناصر الدين است
سر پيوند او صفايي و من
مثل مال دار و مسکين است
81
روشن شب عالمي ز ماه است
و ز مهر تو روز من سياه است
در راه تو دين و دل فکنديم
برخاک چه جاي مال و جاه است
از ما همه جان و سر فشاندن
و ز جانب دوست يک نگاه است
از فتنه ي فوج غمزه دل را
در سايه ي زلف او پناه است
چون دست به فرق ما نسودي
بگذار قدم که خاک راه است
دل جويي عاشقان مسکين
در کيش شما مگر گناه است
با سرو و مه آن عذار و قد را
تشبيه کمال اشتباه است
نه مه را کس به برقبا ديد
نه سروي را به سر کلاه است
از دير سخن مران صفايي
با شيخ که ز اهل خانقاه است
82
شادم که شمارم اشک وآه است
تا در غمت اين دوام گواه است
با درد جدائيت صبوري
خود بي کم و بيش کوه وکاه است
با عمر دراز زلف کج راست
فرقي که نه جاي اشتباه است
موي من از آن سفيد چون روز
روز من از آن چو شب سياه است
از تابش روي و تاب گيسوي
مشکوي تو پر ز مار و ماه است
ز آن ماه چه نعل ها در آتش
ز آن مار چه پشت ها دو تاه است
دل با همه زخم هاي کاري
باز از مژه ي تو عذرخواه است
از تير نگاه و تيغ ابروي
گيسوي توام گريزگاه است
دل در صف غمزه اش صفايي
صيدي به مصاف يک سپاه است
83
سواي دل که به ترک تو مايل افتاده است
کجا قتيل به سوداي قاتل افتاده است
گواه صدق و ارادت بس است عاشق را
که پيش ديده ي معشوق بسمل افتاده است
مرا خيال تو خطي به لوح سينه نگاشت
که نقش غير توام داغ باطل افتاده است
سحاب خشم تو بارد چنان تگرگ جفا
که کشت زار وفا هيچ حاصل افتاده است
دلا طمع ببر از نوش آن لبان خموش
که نيش غمزه ي او سهم سايل افتاده است
بگو به ناقه الاساربان که تند مرو
ترا به دوش و مرا بار بر دل افتاده است
شب افتاب نتابد فروغ طلعت دوست
به طرف باديه گويي ز محمل افتاده است
خطر مراست که کشتي نشسته در گرداب
ترا چه خطره که پشتي به ساحل افتاده است
به عقل دعوتم از عشق مي کند چون شد
که پير صومعه با علم جاهل افتاده است
سر او فکنده صفايي به پاي يار و خموشم
که ره نرفته و بارم به منزل افتاده است
84
انجام عمر ما را آغاز عشق بازي است
هنگام خامشي ها وقت سخن طرازي است
آيين صدر اسلام درکيش حق ضلال است
ور خود به فضل صد بار برتر ز فخر رازي است
آزاد و بنده را عشق نبود به حسن صورت
آن مايه ميل محمود بر معني ايازي است
سهل است در ره دوست گر پايمال خصمم
آن ذلتي است عزت کاسباب سرفرازي است
سلطان ما سبب چيست يا رب که گاه و بيگاه
بر قلب بندگانش آهنگ ترکتازي است
چندين جفا ندانم بر ما چرا روا داشت
نازش دگر ندانم از باب بي نيازي است
ساقي به دور ما ريخت خون جاي مي به جا مم
نسبت به زير دستانش خوش طرفه دل نوازي است
عشق ترا به دل ها پيوسته اين کشاکش
بر صعوه گان مسکين انداز شاهبازي است
چون شمع پيش مردم راز درون مکن فاش
ديدي که سر بريدن مزد زبان درازي است
زنهار خود ميالا دامن به خون عشاق
داني هلاک ما را هجر تو کارسازي است
گر حالت صفايي پرسي به بيت احزان
چون شمع صبحگاهان سرگرم جان گدازي است
85
غم بي تو مرا ز زندگاني است
ور خود همه عين شادماني است
دوزخ کند اشتياق بر ما
هر چندبهشت جاوداني است
برهان ز جداييم به کشتن
وين غايت لطف و مهرباني است
چون است که باکمال اکرام
با مات هواي سر گراني است
دل ها همه بي بهار چهرت
چون باغ ز غارت خزاني است
بخرام که بيند آنکه مي گفت
شمشاد چمن بدين چماني است
دل خون شد و ريخت همره اشک
و اينها همه عيب ديده باني است
صد مايه زيان ز يار نادان
سودم ز خواص کارداني است
دردا که وفاي اهل دل را
از دوست به جز جفا جزا نيست
گر من نيم از سگان اين کوي
پس کار من از چه پاسباني است
ناکامي عاشقان صفايي
او را ز شروط کامراني است
86
کاهش ما هجر غم افزاي تست
رامش ما وصل طرب زاي تست
با همه خاصيت و اخلاق خاص
خاتم چون لعل شکر خاي تست
گردن دير و حرم از کفر و دين
در شکن زلف چليپاي تست
بر سر کوي غمت افغان ما
ناله ي ناقوس کليساي تست
در دل ما جز تو اگر ديگري
هست، همان خطره ي سوداي تست
بر دل عشاق مخور غم که نيست
راه غم آن دل که در اوجاي تست
تا تو به پا خاستي از پاي و سر
بر سر پا شورش و غوغاي تست
خوارتر اي دل ز تو در دست عشق
صبر تنک تاب سبک پاي تست
تيغ به خونريز صفايي بکش
تا نظرش گرم تماشاي تست
87
اگر مرا سر و جاني بود براي تو هست
هلاک به ز حياتم اگر رضاي تو هست
خدا گواست که شادم به مردن از غم عشق
توگر حضورنداري ولي خداي تو هست
مرا به عمر دراز آنچنان تعلق نيست
که باکمند دو زلف گره گشاي تو هست
به دوش گردنم اندر فراقت آمده بار
ز الفتي که سرم را به خاک پاي تو هست
بيا برون کنش از جوي ديده همره اشک
اگر کسي به سراي دلم سواي تو هست
اگر چه عشق به دل جاي ديگري نگذاشت
ولي تو هم گهي اي غم بيا که جاي تو هست
مرا کجا خبر از دل تو حال او داني
اگر به حلقه ي گيسوي مشک ساي تو هست
هزار مرتبه پامال دست هجران شد
هنوز در سر شوريده ماجراي تو هست
به التفات تو ما خوش دليم در همه حال
گرم وفاي تو نبود چه غم، جفاي تو هست
جفاي يار صفايي کم از وفاي تو نيست
اگر خطا نکنم بيش از اين سزاي تو هست
88
تاب دلم ار تو را عيان نيست
سيل ازمژه ام عبث روان نيست
هر کم دل و ديده ديد بازش
بر لب سخني ز بحر و کان نيست
در هجر روان ناتوان را
زين بيش تحمل و توان نيست
خاموشيم از سکون مپندار
ز آنست که نيروي فغان نيست
شب نيست که در فراقت اي ماه
انجم ز دو ديده ام روان نيست
بر مهر تو ترکتازي دل
ز آن بود که در کفم عنان نيست
جز سخت دلت به سينه ي نرم
خارا به حجاب پرنيان نيست
جز مهر تو کاستقامت ماست
از ماه سامت کتان نيست
افسوس که بنده ات به درگاه
در خيل سگان پاسبان نيست
بگريزم از او درو صفايي
کز هيچ طرف ره ي امان نيست
سر بر خط وي نهم علي الله
هر چند مرا مقام آن نيست
89
ماهي که به رخ نگار ماني است
پيداست که جز نگار ما نيست
بر صورت عالمي قلم کش
کان ها همه عاري از معاني است
بردار ز رخ نقاب تا خلق
گويند که آفتاب ثاني است
بخرام که باغبان ببيند
تا سروکجا بدين رواني است
گفتي نکني دل از وفايم
جانا به من اين چه بدگماني است
پابوس توام که دست ندهد
از نقص کمال ناتواني است
قول ارني ز هرکه سر زد
البته جواب لن تراني است
بر خاک در تو يک اقامت
بهتر ز بهشت جاوداني است
تيغ تو مرا به فرق صد بار
خوشتر ز کلاه خسرواني است
درکار غم تو روز بردن
به از همه عمر شادماني است
از درد توام دوا فرستاد
اين خاصيت خداي خواني است
اين آخر پيريم صفايي
از عشق وي اول جواني است
90
گر نه به دل هر نگهت خنجري است
اين همه پس ديده چرا خون گريست
نالشم از بس به سر آتش فشاند
بالش تن توده ي خاکستري است
خاک بلا باشد و پهلوي مرگ
در شب هجرانم اگر بستري است
زخم تو بر سينه بد از مرهمم
کآن به تماشاي تو دل را دري است
دست غمت تا به تنم پا فشرد
هر بن موئيم سر نشتري است
توبه ده از توبه که امشب مرا
ساقي مجلس بت سيسنبري است
بيت من از طلعت او تبتي است
بزم من از قامت او کشمري است
حرمت مي خاست به چندين وجود
خاصه چو از دست پري پيکري است
سر به قدم سود صفايي چراست
گرنه به سر با تو مر او را سري است
91
هرکه يک دل به خطا درخم گيسوي تو بست
دل و جاني دگر از عهد به هرموي توبست
خط بطلان به سر قبله ي اسلام کشيد
آنکه طاق کج محراب دو ابروي تو بست
در جهان فتنه ي هاروت سمر شد مگر او
صورت سحر خود از نرگس جادوي تو بست
هر سري عشق به سوداي دلاشوب تو باخت
هر دلي مهر به بالاي دلاجوي تو بست
هرکرا بود دلي در ره سوداي تو برد
هرکرا بود سري بر سر گيسوي تو بست
غمزه و غنج و دلال آن چه در امکان ره داشت
بخت ميمون تو برگردن آهوي تو بست
هرکرا کسوت غم زيب بدن سرخوش زيست
تا ز ثوب کفن احرام به مشکوي تو بست
ريختي خون دو کيهان ز سر انگشت و يکي
دست گردون نتوانست که بازوي تو بست
غمم از دست رقيب است و از او شادم باز
کو ره مدعيان را همه از کوي تو بست
بر رخ ابواب غم از نه فلکم باز گشود
هفت کوکب که ره از شش جهتم سوي توبست
صيد تازي فتدش گرگ فلک چون روباه
هر که خود را چو صفايي به سگ کوي تو بست
92
از جان و سر دريغ ندارم به پاي دوست
هر دم به موجبي سر و جانم فداي دوست
تا عمر جاودان دهدم دوست در عوض
زيبد که زنده زنده بميرم براي دوست
اي دل ز جان بدر شو و ترک حيات کن
گر در هلاک ما و تو باشد رضاي دوست
از روي مهر گو نظري سوي ما فکن
تا روي ما طلا شود ازکيمياي دوست
نالند ناگزر به جهان هر کس از رهي
خلق از جفاي دشمن و ما بر وفاي دوست
او قصد قتل دارد و من چشم قرب کاش
سبقت برد دعاي من از مدعاي دوست
اي شه گداي دولت دنيا تويي نه ما
پس ديگر از چه فخر کني بر گداي دوست
با طول روزحشر ز سر گيرم اين حديث
کوته فتد کجا به اجل ماجراي دوست
محروم از آستان چو صفايي مران دگر
آن را که ديده باز بود برعطاي دوست
93
با دو ابروي توام بر دل شمشير چيست
پيش آن مژگان مرا در ديده نوک تير چيست
من به ذوق جان سپاري و تو خون ريزيت کار
آفت تعجيل چبود علت تأخير چيست
زلف ليلي بند برگردن گذارد عقل را
در دل مجنون من سوداي اين زنجير چيست
تا نناليدم گهي بر سر مرا مي بود پاي
جز تغافل سود افغان من از تأثير چيست
دل ز ترکش مهر جو غافل ز کين غمزگان
در کفش صد قبضه خنجر فکر اين نخجير چيست
نيست عادت چون تو اي دل با گرفتاري مرا
بهر استخلاص اين قيدم بگو تدبير چيست
در غمت زين چشم و دل جز دامن تر کام خشک
سود اشک شامگاه و ناله ي شبگير چيست
آن دو قوت داد جان را وين درآمد قوت تن
پيش آن ياقوت و گوهر مي چه باشد شير چيست
او غيوري سخت دل من ناصبوري سست جان
با جواني همچو او سوداي چون من پير چيست
فتنه ي جان جهاني گر نبودي از نخست
عشق ما بر يک طرف اين حسن عالمگير چيست
در هجوم غم صفايي رامش از دل رفت وگفت
اين خراب آباد را خاصيت تعميرچيست
94
دفع غم را ساقيا جز جام مي تدبير چيست
غايت تعجيل پيدا موجب تأخير چيست
ديده ماند انده به دل نزديک شو هي زود زود
دور ساغر زود خوش رجحان دور و دير چيست
در ره پيمانه بايد باخت ساقي سيم و زر
ور ندانيم اين عمل خاصيت اکسير چيست
مهلتي در دست وي موجود و باقي اختيار
نفي غم ناکردن ازخود خرده بر تقدير چيست
تا ز رنجت جان دهدرو جاي در ميخانه جوي
ورنه چبود جرم گيسوان ياگناه تير چيست
گر ترا نبود پناه از گردش غم دور جام
در تطاول هاي چرخ از مهر و مه تقصير چيست
شير گيران را کباب از ران آهو بره بخش
کار نبود با فلک ذکر حمل يا شير چيست
درجهان گر خانقه جايي است پس ميخانه را
اين هواي دل پذير اين خاک دامن گير چيست
او خوردخون کسان و ما کشيم آب رزان
زهد شيخ شهر را با فسق ما توفير چيست
مفتي ار ما را صفايي منکر توحيد خواند
غير شرک مخفي او رامورث تکفير چيست
95
تا غايبي تو اهل صفا را حضور نيست
با صد چراغ بزم مرا بي تو نور نيست
آنکش به التفات توان کشت دم به دم
خون ريختن به تيغ تغافل ضرور نيست
شايد به قتلم از غم هجران دهي فراغ
وين لطف از مکارم خلق تو دور نيست
ماندم تطاول تو کشم ورنه در رهت
تقصيرم از ندادن جان جز قصور نيست
بر ذيل آستين تو دست وصول نه
و ز خاک آستان تو پاي عبور نيست
جاويد اگر جوار توام جايگه دهند
انديشه ي قصور و تمناي حور نيست
هرگز شراب تلخ و ترش درمذاق من
چون بوسه هاي لعل تو شيرين و شور نيست
برمن سزد زبان ملامت کنند باز
کم اختيار نيک و بد از باب زورنيست
با لاف دوستي به فراق تو زنده ماند
ديگر مگوي هان که صفايي صبور نيست
96
زاهد مرا که بي مي و شاهد حضور نيست
تکليف توبه چيست اگر حکم زور نيست
من نفي رنج را به ضرورت خورم شراب
در نهي بالضروره نزاعي ضرور نيست
کوثر بود از آن تو ساغر از آن من
و ز سهم خود نفور کس الا کفور نيست
روزي مبرده رشک به عيش مدام ما
مي خوشگوارتر ز شراب طهور نيست
ما مي کشيم ساغر و داريم اعتراف
و آن باده نيز قسمت اهل غرور نيست
يا رب بود که باز کرامت کني به ما
وين مکرمت زخلق کريم تو دور نيست
بخشي به رغم مفتيم آرامگه ارم
هر چند بنده درخور حور و قصور نيست
با پيل برزنم اگر آيد نويد عفو
اما در انتقام توام تاب مور نيست
با صد جهان گناه صفايي به فضل دوست
با کم ز طول برزخ و عرض نشور نيست
97
سري کاينجا چو دامان در قدم نيست
بر ما يکسر مو محترم نيست
چنان پر شد فضاي سينه از دوست
که ديگر در وجودم جاي غم نيست
به قتلم وارهان از غم خدا را
چو درکيش توخون ريزي ستم نيست
به محرومان جفا زين بيش مپسند
دل محزون کم از صيد حرم نيست
رقيب از رنج ما شاد است ورنه
مرا بر جور جانان جاي غم نيست
به خيل غمزه ام دل برد و دانم
گنه زان شه که جرمي بر حشم نيست
چرا زان بهره نبود هيچ کس را
اگر چهر تو گلزار ارم نيست
به مرز دلبري سروي سرافراز
چو قد عالم آرايت علم نيست
ميانت مويي افزون نيست اما
ز زلف پر خمت يک موي کم نيست
به پا بوست فرو افتاده گيسو
از آن رو همچو زلفت خم به خم نيست
جفا راندي و جز رسم وفايت
صفايي را به جان حرفي رقم نيست
مجو آزار حق جويان که زين جاي
بهر سو ره سپاري راه امنيست
98
از عشق تني که ناتوان نيست
مغز هنرش دراستخوان نيست
از معني آن زبان فرو بند
مشکل سخن است کش بيان نيست
سرچشمه اش از لجن برانباي
زان چشم که خون دل روان نيست
از دير و حرم مگوکه ما را
پرواي حديث ديگران نيست
چشم توميان مردم امروز
جز فتنه آخر الزمان نيست
در رسته ي عشق دل ستانان
مقدار دو جو بهاي جان نيست
ازخواري خويش و خار گلچين
راهم به درون گلستان نيست
يا بايدم از چمن کشيدن
تا دست ستيز باغبان نيست
از صبر علاج هجر نتوان
شهباز شکار ماکيان نيست
از دوست صفايي اين ستم ها
شايسته آن شکوه و شان نيست
رسم است بلي که پادشه را
غم خواري حال پاسبان نيست
99
در هجر توام سري به جان نيست
با وصل تويادم از جهان نيست
اشکم به جروح دل گواه است
محتاج به شرح ترجمان نيست
تادر قفس غمت فتادم
ديگر هوسم به بوستان نيست
با ياد تو ذوق گلستان نه
در دام تو شوق آشيان نيست
بر وصل چو خود فشانمت جان
حاجت به فراق جانستان نيست
شاخي که بريزد از بهاران
محتاج به غارت خزان نيست
پيري که نه چون تواش دلارام
چون سعد من اخترش جوان نيست
دل دادم و جان به دل ستادم
سود آور عشق را زيان نيست
در راه محبتت صفايي
در بند حيات جاودان نيست
پا بر سر جان و تن چو بنهاد
زين بيش مجال امتحان نيست
100
سگي به از من سرگشته پاسبان تو نيست
ولي چه سود که رويم بر آستان تو نيست
اگر چه از سر تير تو اوفتادم دور
وليک همچو نداني که دل نشان تو نيست
اگر هزار خدنگ از کفت خورم دارم
هنوزحسرت تيري که درکمان تو نيست
ز رشک غارت گلچين به هيچ دام و قفس
شکسته بال تر از مرغ آشيان تو نيست
چه گلبني که در دي هم استي چو بهار
ميان بلبل وگلچين و باغبان تو نيست
غرور و خشم و تغافل، جفا و ناز و عتاب
به ملک دلبري امروز جز به شان تو نيست
خود از قفاي تو آمد هر آنکه دل به تو داد
گناه جادوي خون ريز دل ستان تو نيست
چه خوش بود که به اهل وفا جفا نکنند
ولي چه فايده کاين رسم در زمان تو نيست
خود از نخست صفايي به بي وفايي هات
چنان شناخت که حاجت به امتحان تونيست
101
کدام دل که نه آسيمه سر براي تو نيست
کدام سر که نه شوريده در هواي تو نيست
اجل دويد به بالين و خوش دلم به هلاک
ولي دريغ که امشب سرم به پاي تو نيست
فلک نداد امانم که کشته ي تو شوم
هزار حيف که مرگم به مدعاي تو نيست
من آگهم تو نداني که در فراق چه کرد
غمت که ساخته با ما وآشناي تونيست
قسم به جان تو ورد ضمير و ذکر زبان
به گاه نزع روان نيز جز دعاي تو نيست
ز راه ديده به آبش دهيم همره ي اشک
دلي که سوخته ي آتش ولاي تو نيست
تويي مسلم دوران دلبري کامروز
به ملک حسن و صباحت کسي سواي تو نيست
چو پادشاهي جاويد در گدايي تست
گداست پادشه ملک اگر گداي تو نيست
رسيد جان به لب از حسرت و هنوز مرا
اميد يک نظر از چشم دل رباي تو نيست
روا مدار که مردم ستم گرت خوانند
وگرنه هيچ دلي را غم از جفاي تونيست
توخود به سخت دلي خو کني وگرنه مرا
به قدر يکسر مو چشم بر وفاي تو نيست
شهيد عشق چو خوانندت اي صفايي بس
که اين وکمتر از اين نيز خون بهاي تو نيست
102
گناه عاشق و معشوق را عقابي نيست
در اين گناه بود پس دگر ثوابي نيست
خطا به عهد مکن بيش از اين جفا با من
که روزحشرت از آن ماجرا جوابي نيست
ز دور نوش دهان تا فکنده اي دورم
به ساغرم به جز از درد غم شرابي نيست
جدا فتاده لبم تا ز لعل خون خوارت
سواي لخت جگر درکفم کبابي نيست
از آن زلال که يک دم مرا نصيب نبود
علي الدوام به جز اشک ديده آبي نيست
دليل عشق همين بس مرا که هر شب و روز
ز ترکتاز خيال تو خورد و خوابي نيست
بنازم آن کف رنگين که روزگاري رفت
که جز به خوندل مردمش خضابي نيست
از آن دلير شدي جور و بي حسابي را
که بي حسابي جور ترا حسابي نيست
به قتلم اين همه تأخير تا کي اي صياد
ترا که هيچ ز خون ريزي اجتنابي نيست
به تاب آتش دوزخ مرا مترسان باز
که سخت تر ز بلاي غمت عذابي نيست
به درک عقل کهن ترک عشق تو نکنم
که بي تو با همه حزمم توان و تابي نيست
صفايي اين غم مکتوم را به کس مسراي
که شرح عشق جهان سوز درکتابي نيست
103
دريغا کز دلازاري بري نيست
بتي کو را گريز از دلبري نيست
به داغ لاله ي چهرش نباشد
رخي کز دست غم سيسنبري نيست
به شور لعل شيرينش نيابم
لبي کز خون دل نيلوفري نيست
به چين زلف مشکينش نبينم
تني کز تاب حسرت چنبري نيست
نتابم سر ز فرمانت که يک موي
مرا درکار مهرت خود سري نيست
بگو شمشاد کز بالا بنالد
که او را بر قدت بالاتري نيست
بدان صورت نظر بگمار و بنگر
چه معني ها که در صورت گري نيست
چوشيخت سر چرا در پاي ننهاد
فقيه شهر اگر بالا سري نيست
مرا خود بس همين ز آغاز و انجام
که کارم عشوه هاي منبري نيست
در انگشت سليماني بزن دست
که چندان فضل در انگشتري نيست
ز سر بگذار سوداي بتان را
صفايي عشق کاري سرسري نيست
104
بر مهر تو مه را مشتري نيست
وگر باشد کسي جز مشتري نيست
به فر چهر و فرخ فالت اي ماه
تعالي الله عروس خاوري نيست
بدين اخلاق و خوشخويي ملک ني
بدين اندام وگلرويي پري نيست
به محشر از تماشاي تو فردا
چو امروزم مجال داوري نيست
بتي از حلقه ي خوبان به عشاق
بدين مهر و محبت پروري نيست
تني جز من ترا زين جان نثاران
بدين صدق و ارادت گستري نيست
به تعظيم قدت استاده بر پاي
وگرنه سرو قصدش همسري نيست
مگر يک ره به بزمت زهره ره يافت
که آهنگش به جز خنياگري نيست
به دامت مرغ دل از هجر نالد
خروش وي ز بي بال و پري نيست
نسودي بر سرم پاي از حقارت
غم از سوداي بي پا و سري نيست
صفايي را چودل بردي نگهدار
مگو اين از شروط دلبري نيست
105
آن دل که بر او ناله ما را اثري نيست
دل نيست که سنگي است کزو سختتري نيست
گر حاج بيايند به طوف حرم ما
دانند که غير از دل سنگت حجري نيست
نالم هم از ناله ي خود ني ز دل يار
آن را چه گناه است که اين را اثري نيست
در فصل بهاران به بهاي مي گلرنگ
افسوس که جز اشک رخم سيم و زري نيست
خوشتر بود از طرف چمن حلقه ي دامش
مرغي که به کنج قفسش بال و پري نيست
درمان دل از جادوي بيمار تو جويم
کامروز به جز چشم تو صاحب نظري نيست
فرقي فره از خاک رهش هست سري کش
با خاک سر کوي خرابات سري نيست
انگيختم از ديده چنان دجله به دامن
کز رود ارس در نظرم خشک تري نيست
از صومعه برخيز و به ميخانه بکش رخت
زيرا کهصفايي به از اينت سفري نيست
106
ز نقص سروکش از برگ و بر کمالي نيست
که پيش نخل تواش نيز اعتدالي نيست
جبين و جبهه مه را تجملي است وجه
ولي به وجه جميل تواش جمالي نيست
به چهرت اهل نظر مصر را کجا سنجند
که چون تواش بر و بالا و زلف و خالي نيست
من و تحمل هجران مبند حمل محال
که پيش حول من اينگونه احتمالي نيست
ز زلف خويش پريشانيم نگر به فراق
ز کس مپرس که حاجت به شرح حالي نيست
به شوق قتل خود از سير قاتل افتادم
بلي قتيل ترا آن قدر مجالي نيست
به دست دوست ندارم غمي ز کشته شدن
خدا گواست مرا غير از اين خيالي نيست
هر آنکه خاطرش از مهر دوستي خرم
ز کاوش دو جهان دشمنش ملالي نيست
به آشيانه و باغم مخوان ز دام و قفس
چه حاصلم ز گشودن که پر و بالي نيست
ميان ما ز چه پيوند دوستي نگسست
دل ترا به دل منکه اتصالي نيست
به ترک قيد ملامت بدان صفايي را
که پاي بست تو در بند جاه و مالي نيست
107
بيا ساقي دمي کم همدمي نيست
نمي در ده که دنيا جز دمي نيست
بيا بنگر که جز آيينه و جام
نشان ز اسکندر و نام از جمي نيست
به جز لعل مي آلودت مکيدن
دل مجروح ما را مرهمي نيست
به کوي عشق هر کس ره ندارد
مر او را در دو عالم عالمي نيست
تني راکز غمت قسمت ندادند
دل شادي و جان خرمي نيست
به جاي سبزه جان جوشيد ازين خاک
عجب جايي وز يبا سرزميني است
گداي درگه شيرين کلامان
بود خسرو ور او را درهمي نيست
به چهرت فارغيم از گندم خال
درين جنت همانا آدمي نيست
جز اين يک غم که شادي از غم ما
ز بيداد توام ديگر غمي نيست
قلم را زين قضيت قصه مسراي
که در عالم صفايي محرمي نيست
نه دل هم راز خود مي پوش هر چند
حکيمي سر نگهداري امينيست
108
جز کلبه ي عشاق تو بيت الحزني نيست
وين فرق که برما گذر از پيرهني نيست
درباره ي يوسف نکنم عيب زليخا
پيروز جواني که کم از پير زني نيست
مرد صف مژگان تو باشد مگر آن چشم
ز آنرو که ترا بهتر از اين صف شکني نيست
شدکور خرابات چنان امن که در وي
جز غمزه خون ريز بتان راهزني نيست
گرکشته ام ازکوي تو بيرون نبردکس
ديگر به توجز کشتن خويشم سخني نيست
شادم به شهادت که مرا بهر مباهات
از سايه ي ديوار تو بهتر کفني نيست
شه را خبر از حال گدا نيست علي الرسم
دانم چوتويي را غم مانند مني نيست
رفتم به جواني و هنوز از غمت افسوس
کافسانه ي ما قصه ي هر انجمني نيست
زين دست که امروز خوري خون عزيزان
فرداست که در شهر ز عشاق تني نيست
بستي دلما را به رخ آويز خم زلف
صيدي چو صفايي قفسش در چمني نيست
109
دور پيمانه را بقايي نيست
عهد جانانه را وفايي نيست
نزد خوبان وفاي عاشق را
جاودان جز جفا جزايي نيست
شوق را پايه سخت و پنجه قوي
صبر را پاي از آن به جايي نيست
وصل يا مردن است چاره ي هجر
ديگر اين درد را دوايي نيست
ريز خونم که در شريعت عشق
کشته را برتو خون بهايي نيست
شکر لله که از عنايت دوست
به دو کيهانم اعتنايي نيست
از تغافل ملامتت نکنم
پادشه را غم از گدايي نيست
پيش بازار حسن زهره ما
مشتري را به کف بهايي نيست
با سهيل ستاره سوز رخش
ماه را تابش سهايي نيست
کي تواند کشيد در آغوش
مهر و مه را که دست و پايي نيست
همه شهرش به جان طلبکارند
با صفايي ترا صفايي نيست
110
گرم به قهر کشي با هزار طوع و اطاعت
به خاک پات که سر برندارم از ره اطاعت
به دامنت نگذارم زنند دست شهيدان
گرم خداي به محشر دهد مقام شفاعت
از اين طرف همه عجز و نياز و خشيت و خواري
وز آن طرف همه خشم و غرور و ناز و مناعت
ز دوستان وفا کيش و دشمنان جفا جو
به کار مهر تو برما ملامت است و شناعت
براي پندم از اجماع مردمان چه تفاوت
مرا هميشه پراکندگي بود ز جماعت
به ترک عشق توگفتن دل از تو باز گرفتن
کجا ميسرم آيد بدين شکيب و شجاعت
چرا نظير تو استاد اين نقوش نيارد
اگر نه نقش تو بست و شکست کلک صناعت
چوخال و غمزه به کنج دهان وگوشه ي چشمت
دل از فضاي دو عالم به اين دوکرد قناعت
توخود چه فتنه کني گر دو روز روي نپوشي
که عقل و هوش ببردي ز شش جهت به دو ساعت
توچون به وصف در آيي که هر چه گفت صفايي
نداشت پيش کمال تو رنگ و بوي بداعت
111
به کوي خويش مترسانم از رسيدن آفت
من آن نيم که بتابم رخ از محل مخافت
به قرب ايمنم از کيد روزگار وگرنه
حجاب نيست ميان من و تو بعد مسافت
بتي که پرده ي معصوم مي درد به تبسم
مهي که خرمن ملهوف مي برد به ظرافت
از او علاج ندارم مگر به وجه تحکم
از او گزير ندانم مگر به حکم سخافت
به وصف چهر و لبت خجلت آيدم که بگويم
شراب و شير بهشت است در صفا و لطافت
تو خوب رو به از آني که در بيان من آيي
به حيرتم که ترا تا کجاست حد نظافت
به چشم مردم اگر خار گشته ام چه تغابن
مرا که عشق تو ورزم همين بس است شرافت
غذا ز لخت دل آبت دهم ز چشمه ي مژگان
اگر شبي تو بيايي مرا به خوان ضيافت
زخجلت توبه خود خيره ماند چشم صفايي
تو خود مگر نظريش افکني ز ديده ي رأفت
112
يار از چهره چون نقاب گرفت
پرده بر روي آفتاب گرفت
جلوه اش جان به مرد و زن بخشيد
عشوه اش دل ز شيخ و شاب گرفت
سرو تن جان و دل نه من همه را
درد و تب داد و صبر و تاب گرفت
ياري عاجزان گناه شمرد
خواري عاشقان ثواب گرفت
غير آن شه که دل ستاد از ما
که خراج از ده خراب گرفت
تاب يک موي آن دو زلف نداشت
دل که از طره تو تاب گرفت
مفتي شهر نان وقف ربود
صوفي دير خمر ناب گرفت
سر و جان خاکپاي رندي باد
کآتش از دست داد و آب گرفت
بنده ي همت صفايي باش
داد جان جرعه ي شراب گرفت
113
دامنم ز اشک ديده آب گرفت
بحر ما رونق از حباب گرفت
جز غمت کز دو چشم خونينم
سيل ها ز اشک بي حساب گرفت
از دو گلبرگ داغ ديده کجا
مي توان اينقدر گلاب گرفت
قدرت عشق بين که درياها
آب زين پاره ي سحاب گرفت
خون شد از هر خمي از او دل ما
زلفت از نافه خون ناب گرفت
طرفه آمد کمر ميان ترا
طرفه بنگر که مو طناب گرفت
نه عجب گر غزال وادي عشق
از دل شير نر کباب گرفت
شست اوراق قيل و قال علوم
هرکه يک درس از اين کتاب گرفت
بر صفايي گشوده شد در خلد
جايگه تا بدين جناب گرفت
114
خجلت مشتري آن مه ره بازار گرفت
مهر و مه را به يکي جلوه خريدار گرفت
نقد کي نسيه کجا مفت نه چون گفت به چند
دل و دين همه بي درهم و دينار گرفت
بيش و کم جان به تن بنده و آزاد فزود
پيش و پس دل ز کف خفته و بيدار گرفت
هجر خون خوار تو تب بر تن بي تاب گماشت
شوق ديدار تو صبر از دل بيمار گرفت
کشدم غيرت آميزش با اغيارت
غير گل چون تو که الفت همه با خار گرفت
تن سرگشته ز خاک قدمت دور مباد
که دلم جاي در آن زلف نگون سار گرفت
از شبي وصل تو بهبود نشد روزي ما
بيش از اينها به فراق دلم آزار گرفت
به مداواي حکيمش که کند چاره ي درد
هرکه مانند من از عشق تو تيمار گرفت
خشک و تر خامه و اوراق به هم خواهد سوخت
ز آتش طبع صفايي که در اشعار گرفت
115
يار در طرف چمن پرده ز رخسارگرفت
عرق شرم ز روي گل وگلنار گرفت
گاه از نازش قد صولت شمشاد شکست
گاه ازتابش خد رونق گلزار گرفت
خواب از ديده ي ديوانه و عاقل برداشت
تاب از سينه ي آزاد و گرفتار گرفت
به قيام از همه جا شور قيامت انگيخت
به خرام از همه کس قوت رفتار گرفت
چهر و زلفش نه ز من سبحه و سجاده ربود
کز کف و کتف برهمن بت و زنار گرفت
هرکه ديد آن بت ليلي شکر شهر آشوب
بي خود از خانه چو مجنون ره کهسار گرفت
چشمش ار برد به شوخي دل مردم نه عجب
عجب آن است که مست آمد وهشيار گرفت
در رهش گر سر و جان رفت مينديش دلا
مي توان داد جهاني که چنين يار گرفت
شرح تيمار صفايي قلم از دوده نگاشت
باز دود دلش از خامه ي و طومار گرفت
116
صفايي مگر ز نو نگاري دگر گرفت
که پيرانه سر دگر جواني ز سر گرفت
بدين راي و رو ترا که يارد ملک شمرد
بدين خلق و خو ترا که تاند بشر گرفت
تو با اين وفا و مهر دل و ديده اش نبود
به مهر آن بي وفا که دل ز مهر تو برگرفت
زبان کوکش از بيان شکر ريزد از دهان
خجل آنکه از عمي رخت را قمر گرفت
به زلف ورخت مباح که مالم هبا شمرد
به چشم و لبت حلال که خونم هدر گرفت
صفايي زيان نکرد به سوداي عشق تو
دلي داد و از غمت دو عالم جگر گرفت
117
نقاب از تمام رخ بتي شوخ برگرفت
دل نيم سوز ما از اين شعله در گرفت
بتان با کمان و تير ز مردم ربوده دل
بت من هزار دل به لعل و گهر گرفت
گرآنان دل کسان به حنظل برند و زهر
دل از من نگار من به شهد و شکر گرفت
وفا داريم چو ديد پسنديد و برگزيد
ز دل دادگان همه مرا در نظر گرفت
به خشک و تر از دو کون کسي سود و صرفه برد
که خاک در تو را به آب خضر گرفت
خرد خيره و خجل شد از نقص اين کمال
که خاک ره ي ترا برابر به زر گرفت
صفايي يکي به چرخ بگو ديگر آفتاب
نتابد که شهر ما فروغ از قمر گرفت
118
قيامت از چه ترا گفته اند در قد و قامت
که نيست فتنه همي در حسابگاه قيامت
صفات حور و صفاي قصور باورش افتد
به خانه ي تو کندکافر ار دو روز اقامت
به ذل و مسکنت ار زندگي گذشت چه نقصان
مرا که دولت عشق است فزود عز و شهادت
**صفحه=184
به بوي حور جنان هر که بگذرد ز تو اينجا
عجب نه کارش اگر منتهي شود به ندامت
فراق با همه سختي مرا نکشت دريغا
بيا که در قدمت جان دهم به وجه غرامت
هر آن که شد به رهت کشته زنده ابدي شد
ترا براي تفاخر همين بس است کرامت
بتي که دل به نگاهش سپرد عارف و عامي
به ترک او مگشا لب که نيست جاي ملامت
جدايي از رخ جانان مرا کدام صبوري
رهايي از غم هجران مرا کدام مقامت
دگر به دعوي هجران مرا چه کار صفايي
از اين مخاطره گرجان برون برم به سلامت
119
قيامت خوانمت بهر چه قامت
که نبود بي حسابي در قيامت
مرا هست از شکيبايي تزلزل
ترا بر بي وفايي استقامت
به دل دادن مکن کس را نکوهش
ترا بايد ز دل بردن ملامت
به وصلت جان بدادم از نداني
به هجرانم چه حاصل زين ندامت
بود جز چهر کاهي و اشک لعلي
عليل عشق را چندين ملامت
مباحت بود مالم بي تلافي
حلالت باد خونم بي غرامت
دلا تسليم جانان زيبدت جان
چه باشد ور نه سودت زين سلامت
دلي بربود و صد جانم ببخشود
بزرگي بايدش با اين کرامت
سعادت يار و يارم باز گشتي
اگر بختم گذشتي از شآمت
به پايش جان فشانم دست من نيست
نبود اين سخت جاني از لآمت
صفايي نيست گر پا بست جانان
چرا کرده است در کويش اقامت
120
گر به خواري خون من ريزد به خاک آستانت
به که بردارم به حسرت سر ز پاي پاسبانت
ور به من داري روا جوري که بر دشمن پسندي
آن قدر کآيد مصور دوست دارم بيش از آنت
پايمردي گر کند لطف قديمم روزگاران
روي مالم بآستينت فرق سايم بآستانت
با همه کين در ره ي عشق تو دادم دين و دنيا
وه چه خواهم کرد با خود ببينم مهربانت
داد ما را در غم عشقت عجب صبري سبک پا
آنکه کرد از اقتضاي حسن چندين سرگرانت
گر چه دقت ها ز مو باريک تر کرديم عمري
باز دانم نکته ها سر بسته در دل از ميانت
وصف ما پيش کمالت ناقص است اما چه حاصل
ميهمان خود که ز آن معني که مي زيبد به شانت
پيش چشم شور بختان تا تواني رو ترش کن
کز سخن تلخي برد بيرون لب شيرين زبانت
رنج هجران را صفايي صبر ورزيدن چه جبران
چاره ي اين غم ندانم جز به جانان بذل جانت
121
هر که آيد به سير جولانت
نبرد ره برون ز ميدانت
دل ما را به حلقه ي گيسوي
هست زندان به از گلستانت
باز از آن چهر هر نظر دارد
صد گلستان به کنج زندانت
هرکه بندد دلت به چنبر زلف
غافل است از چه ي زنخدانت
دل خلقي ز دست بردي و نيست
خطره اي ز احتساب سلطانت
چون ز ديوان شه نداري باک
باري انديشه اي ز يزدانت
ساخت کار دو عالم از چپ و راست
تيغ ابروي و تير مژگانت
رفتي اي دل به گوشه اي که مگر
مشکل عشق گردد آسانت
ديدي آخر که احتمال شکيب
با غم او نبود امکانت
چون صفايي ضرورت است به جان
احتمال جفاي جانانت
جاودان جز به درد خو کردن
مکن ارمان که نيست درمانت
122
سزاوارم به هجران گر به چنگ آيد گريبانت
مرا بار دگر و ز کف گذارم طرف دامانت
به سر وقتم به دست دل نوازي رنجه کن پايي
که بردارد سر از بالين مگر بيمار هجرانت
سپستانم دوپستان بس تبرخونم دو لب کافي
اگر درد مرا افتاده در دل فکر درمانت
ز لعل شور و شيرينت مزاجم گشته حار اکنون
به تبريدم مداوا را بس آن ليموي و رمانت
در آغاز جواني توبه ام دادي بحمدالله
کفايت جستم از هر مسکري با لعل خندانت
ز بار منت حلوا فروشان فارغم کردي
ز شير و شهد مستغني شدم با نقل دندانت
به پيرامون کردن زلفت آمد عبرتي ما را
که آخر دود دل ها سر برآورد از گريبانت
به ياد لعلت اشک ديده عمان ساخت و اينها
پديد آمد خلاف رسم درياها ز مرجانت
دريغ ار سدت رس بودي جهان ها جان صفايي را
که پي در پي در افکندي سري درپاي دربانت
123
شب وصلت نخواهم روز از آن رو زلف فتانت
مرا هر لحظه اندازد به فکر روز هجرانت
در آغوشت به ياد روز تا کردم غمين کردي
به ديدارم دو صبح صادق از چاک گريبانت
به خونريز خود از دست تو خرسندم که در محشر
به دستاويز خون خواهي زنم دستي به دامانت
به زخم ديگرش مرهم مگر سازند صيدي را
که برخاک هلاک افکند وقتي تير مژگانت
چو رفتي از برم گفتي دهم کامت چو برگردم
نسازد طالع برگشته من گر پشيمانت
سعادت رهبري کردي و سعدم روشني روزي
که سر بگذارمت در پاي و بسپارم به ره جانت
تو ذل و ضعف و فقر و جهل و عجزم نزع ميفرما
که با نقصان قابل نيز مشکل هاست آسانت
به عشقم خاطر از قيد جهاني جمع شد اما
پريشانم ز سوداي سر زلف پريشانت
جز اين يک حاجت از جان آفرين نبود صفايي را
که بخشد هر نفس جاني به وي در خورد قربانت
124
تا نگردم غبار جولانت
برنخيزم ز طرف ميدانت
سر ندارم دريغ از آن خم زلف
بازم اين گوش را به چوگانت
تا نبوسم کمان و شست ترا
بر نگردم ز تير مژگانت
سخت تر از دل تو جان من است
که نمردم به درد هجرانت
تشنگان را سراغ آبي بود
که نمردند در بيابانت
مفشان از غبار من که بود
منتي بر سرم ز دامانت
نيست قيد تعلقم بر پاي
مگر از گيسوي پريشانت
نقشت از ديده کي رود که هنوز
هست در دل نشان پيکانت
من صفايي بدان اميد که باز
نرود در هواي جانانت
دل و دينت ز کف گرفته و باز
کار دارد هنوز با جانت
125
به پاي بوس توام دست و دل ز کار شد آوخ
ز تن قرارم از آن زلف بي قرار شد آوخ
ندانمت چه رسد بر سرم ز فتنه ي مژگان
که چار فوج سپه با دلم و چار شد آوخ
وفا و شفقتم افزود وکاست تاب صبوري
جفا و جور چندانکه پايدار شد آوخ
به اختيار نهفتم به سينه مهرت و ديدم
سزاي خويش که صبرم به اضطرار شد آوخ
کشيد عشق به ملک وجود جيش غمت را
دلم مسخر سلطان نابه کار شد آوخ
کسي که ساده و نقشش به ديده فرق نکردي
اسير پنجه ي سر پنجه ي نگار شد آوخ
ز چهر و زلف تو پيچم به خود چو مار گزيده
که باغ نسترنت خوابگاه مار شد آوخ
چه خارها که ز غيرت زند خطت به جگرها
که گلشني چو رخت پايمال خار شد آوخ
صفوف غمزه کجا و دل ضعيف صفايي
تني پياده گرفتار صد سوار شد آوخ
126
با غم عشق تو مرا کار باد
و ز همه کاري دگر انکار باد
هر که ز قيد دو جهان باز رست
در خم زلف تو گرفتار باد
دل که طبيبي چو تو دارد به سر
همدم آنجا دوي بيمار باد
بر فلک از فخر فرازم کله
فرقم اگر فرش ره يار باد
جان و تن ار سهل براو نشمري
کار دو کيهان به تو دشوار باد
کعبه نهد جبهه به پا گر سرم
خاک در خانه ي خمار باد
خوار ترا هر که نخواهد عزيز
با همه عزت بر ما خوار باد
جز رخ و زلفت کنم ار آرزو
مار بود گنج و گلم خار باد
سهل شمارم که وفايت کم است
صبر من از جور تو بسيار باد
ريختي خون صفايي به خاک
از دم تيغ تو سزاوار باد
127
بيدلي را چوتودلدار مباد
دلبري چون تو دلازار مباد
رفتم از دست و به جا ماند غمت
کس چنين بي کس و غم خوار مباد
آنکه در ديده غير است عزيز
نزد جانانه خود خوار مباد
هرکرا بي کسي آمد همه کس
کاش حاجت به پرستار مباد
نيست صياد مرا حالت رحم
صيدش آن به که گرفتار مباد
از جايي برهانم سهل است
بکش از قتل منت عار مباد
جز مرا ز آن نمکين درج عقيق
مرهم سينه ي افگار مباد
به جز از شست توام درهمه عمر
ناوک ديده ي خونبار مباد
خون ما ترک ترا سير نکرد
حکم در دست ستمکار مباد
رفتم ازکوي تو تا خطره من
رنجش خاطر اغيار مباد
دل بر احوال صفائيت نسوخت
کافري چون تو جفاکار مباد
128
آنگونه سرشکم به غمت پرده در افتاد
کافسانه ي ما در همه عالم سمر افتاد
صافش همه دردي شد و آبش همه آتش
حسرت نگري هر که ترا از نظر افتاد
عيبم همه جويند و سرانجام جز اين نيست
آنرا که چو من عيب پسندي هنر افتاد
افسوس که با آن همه سرسبزي و بالش
در باغ توام شاخ وفا بي ثمر افتاد
با اين دل سوزان شررناک ندانم
کاين مايه چزا ناله ي ما بي اثر افتاد
جز اشک به چشمم نه و جز آه به لب نيست
تا آتش عشقم همه در خشک و تر افتاد
اي نخل محبت چه نهالي تو که جاويد
جان و دل عشاق ترا برگ و بر افتاد
صيدت نرود ناگزر از قيد به جايي
کافتاد چو در دام تو از بال و پر افتاد
در گلشن و دامش نه نشان ماند نه نامي
آن مرغ که مسکين به کمند تو در افتاد
گرسعي رقيب از درت افکند مرا دور
صد شکر که او نيز چو من در بدر افتاد
تا از همه کس رو به تو آورد صفايي
از روي عنادش همه کس پشت سر افتاد
129
مرا سوداي جانان بر سر افتاد
جنون را باز طرح ديگر افتاد
چو عشقم بار در کاشانه بگشود
خرد را رخت هستي بر در افتاد
به ياد در و لعلت دامني چند
مرا از جزع مرجان پرور افتاد
فزود از اشک چشمم تابش دل
از اين آب آتشم سوزان تر افتاد
شش و پنجي فلک در کار من کرد
به بازي مهره ام در ششدر افتاد
دل از کف روبرو بردي ندانم
کي آن جادو چنين افسون گر افتاد
مرا کز رستخيز انکارها بود
از آن قامت قيامت باور افتاد
مگر ساقي شراب از چشم خود ريخت
که از دست حريفان ساغر افتاد
جدا از خاک پايت ماندم افسوس
رخم بي فر سرم بي افسر افتاد
ز بس دين و دل اندر پا فکندي
نشان از دين و نام از دل برافتاد
سرانجامم ولي پيداست ز اول
که با ترکان کافر دل در افتاد
سر از پا باز نشناسد صفايي
به سوداي تو از پا و سر افتاد
130
دردا که ز دوران به غم خويشتن افتاد
روزي که دلارام به سوداي من افتاد
يوسف که به چاه فتن افتاد برآمد
بيچاره زليخا که به چاه ذقن افتاد
منعم مکن از ناله که پنهان نتوان کرد
آن راز که افسانه ي هر انجمن افتاد
قدر قفس آن مرغ گفتار شناسد
کز قيد تو يک بار رهش در چمن افتاد
بلبل که به گل نغمه سرودي به صد آهنگ
تا غنچه گوياي تو ديد از سخن افتاد
از سرو و سمن ديده ي اميد فرو دوخت
چشمي که بر آن سرو قد سيم تن افتاد
بر بازوي عشاق ز هر سو رسن افکند
چون طره به دوش تو شکن در شکن افتاد
جان ها ز علايق همه زنجير گسستند
تا زلف تو بر گردن دل ها رسن افتاد
با غنچه ي نوشين دهنت از عرق شرم
گل را چو من آتش همه در پيرهن افتاد
در باغ ز داغ رخ گلرنگ تو جاويد
بر خاک سيه لاله ي خونين کفن افتاد
سور و طرب از شور تو بر پير و جوان رفت
شور و شغب از شوق تو در مرد و زن افتاد
در سينه چه پوشم دگر آن درد صفايي
کز دل به زبان رفت و به چندين دهن افتاد
131
عشقي که به سوز و ساز گردد
افسانه ي آن دراز گردد
طالب مشمر که سوي مطلوب
گامي نسپرده باز گردد
محمود سري که دست آخر
پامال ره اياز گردد
هر نيک و بدي که با تو درساخت
کارش همه جا به ساز گردد
ناز تو کشد که در دو گيتي
از غير تو بي نياز گردد
پست تو کند هر آن که خود را
در پاي تو سرفراز گردد
بر خاک درت هوان و خواري
پيرايه غير و ناز گردد
آهنگ سگان شدن درين کوي
سرمايه ي امتياز گردد
اسرار غمت هر آنکه بنهفت
سر حلقه ي اهل راز گردد
برما نظري که نيست نادر
گر شاه گدا نواز گردد
آهم بفشان برآتش دل
زان بيش که جان گداز گردد
در وصف وي اين غزل صفايي
ديوان ترا طراز گردد
132
مسلسل زلف مشکين گرد آن رخسار مي گردد
عجب ماري سيه پيرامن گلزار مي گردد
مکن جمع از رخ رخشان دگر زلف پريشان را
که آن سرگشته هم چون من پي ديدار مي گردد
به يک ره قتل کن عشاق را کز حرص جان بازي
ز کم کم پيش و پس گشتن سخن بسيار مي گردد
به محشر کشتگانت را مجال داد خواهي کو
که در باب تو کار داوري دشوار مي گردد
تو گر خون ريزي خوبان عجب داري تماشا کن
که جان و سر در اين سامان چه بي مقدار مي گردد
ز چشم يار و چشم من کمال فرق بين تا چون
يکي خون خوار مي افتد يکي خونبار مي گردد
تو گر فرياد گفتي خامش آيم فکر ديگر کن
چه سازم چاره دل کز فغان ناچار مي گردد
به روز فصل چندين وصل خواهد داشت بر يوسف
عزيزي کو به خاک آستانت خوار ميگردد
چه باز او گوشه ي خلوت فراز آمد صفايي را
دگر کآسيمه سر درکوچه و بازار مي گردد
133
از آن دو زلف پريشان که خم به خم دارد
به هر خمي دل جمعي اسير غم دارد
ز اشک و رخ همه را سيم و زر به دامان ريخت
کدام شه به گدايان چنين کرم است
چرا ز ديده ي مردم نهفته رخ چو پري
اگر نه شرم از او گلشن ارم دارد
دلم به آهوي ببر افکنش نگردد رام
به شير شرزه نگر کز غزال رم دارد
بگو به پادشه از من که جام جم به کف آر
که صرفه اي نبرد هر که ملک جم دارد
به لطف گو برهان بنده اي زبند بلا
چه چشمت آنکه حصاري پر از حشم دارد
به گاه نزع چه فرق است با گدا شه را
هزار قيصر و خاقان اگر خدم دارد
ز خاطري المي، از دلي غمي بردار
شبان مرا دست که غم خواري غنم دارد
صفاي طبع صفايي چه خوش توان دريافت
از اين لآلي دلکش که درقلم دارد
134
چون يار سخن راند وز نطق شکر بارد
خاموشي آن لب را شکر چه دهن دارد
بي پرده يکي بخرام تا باز ببينم کيست
کز رخ چو تو مه سازد و ز قد چو تو سرو آرد
برخيز و به جاي خويش بنشان همه خوبان را
کاين دست چميدن ها سرو چمني نارد
يک چين ز خم گيسو در راه صبا وا کن
تا نافه ي چين خود را گلبوي نپندارد
دهقان قديم از نو گو درهمه جايش زين پس
تخمي به از اين باشد نخلي به از اين کارد
چشمي به سپهر افکن چهري بگشا بر مهر
تا باهمه رخشاني خود را چوتو ننگارد
بسراي که کس نشنيد جز آن دهن نوشين
گر بسته نمک پاشد ور غنچه حديث آرد
دعوي همه بي معني آن طالب صورت را
کز راي تو رو تابد و ز خوي تو سر خارد
بازم به قدومت سر گر مرگ امان بخشد
ريزم به حضورت جان گر حادثه بگذارد
روزي بنواز از وصل زاو شب هجران را
دندان به جگر تا چند بر صبر بيفشارد
يک ره قدمي از لطف بر فرق صفايي ساي
تا هست به کف جانيش در پاي تو بسپارد
135
مقابل مه ي ما مشتري کمال ندارد
همين دو نقص بس او را که زلف و خال ندارد
ز سرو نيست مسلم بر تو لاف تقابل
که از صفات کرامت جز اعتدال ندارد
از آن کمال فزايش بود محبت ما را
که آفتاب تو چون مهر ما زوال ندارد
دلي که خرمش از خطره يخيال تو خاطر
به خاطر از همه کون و مکان ملال ندارد
درست تا بشناسد قتيل قاتل خود را
به زير تيغ غمت آنقدر مجال ندارد
طبيب بر سر و بيمار را ز شوق تماشا
چه حالت است که پرواي عرض حال ندارد
مرا تحمل حرمان به حول خود ز تو تماشا
مبند حمل محالي که احتمال ندارد
رقيب در ره ي جانانم از هلاک مترسان
که هرکه پاي فشارد جز اين خيال ندارد
که کرد بيش و کم آگاهش از درون صفايي
اگر دل من و او با هم اتصال ندارد
136
گردون ماهي جوان ندارد
بستان سروي روان ندارد
ماه فلکي زبان نداند
سرو چمني چمان ندارد
دل در خم زلف سر کجت راست
يک مو سر اين وآن ندارد
برچهر تو بلبل از تماشا
هرگز غم گلستان ندارد
ما را چو بهار عارضت کو
باغي که ز پي خزان ندارد
با درج تو غنچه را چه دعوي
تنگ است ولي دهان ندارد
از هر نگهت دلي است صد چاک
از غمزه کس اين سنان ندارد
دل سوخت تمام و کس ندانست
يا آتش ما دخان ندارد
رسواي جهان شود صفايي
سر تو اگر نهان ندارد
137
کس ره به ديار جان ندارد
تا روي به دلستان ندارد
دور از تو به دوش تن بود بار
آن سر که بر آستان ندارد
جز پوست مخوان و استخواني
جسمي که ز عشق جان ندارد
تا مهر تو جا گرفت در جان
جاي غم ديگران ندارد
بگذشت بهار وگل بياراست
باغ تو مگر خزان ندارد
تاب و تب اشتياق و دوري
صعب است ولي بيان ندارد
در راندن اين حديث خونين
مسکين قلمم زبان ندارد
حرفي ننگاشت تا ز مژگان
خوناب سيه روان ندارد
دل داد وگرفت جان صفايي
سوداي وفا زيان ندارد
138
آن پير نه دل که جان ندارد
تا مهر بتي جوان ندارد
عيش گل و بلبلش همايون
آن باغ که باغبان ندارد
در دام تو مرغ دل ز شادي
انديشه ي آشيان ندارد
ز ابرو فکني سهام سفاک
بي چله کس اين کمان ندارد
چشمت نخورد نظر که يکدل
از فتنه ي او امان ندارد
ما کشتي خود سبک نرانديم
يا بحر غمت کران ندارد
عشقت همه خورد خون عشاق
اين گله مگر شبان ندارد
کس را نرسد به دامنت دست
تا جامه ي جان دران ندارد
مسکين چه کند اگر صفايي
گاهي ز غمت فغان ندارد
139
مرا خود از سر کوي تو ترسم آب برد
وگرنه گريه من سبقت از سحاب برد
رود به عشوه ي ساقي ز مغز پايه ي هوش
کجا ز دست مرا نشأه شراب برد
شه احتساب نکردت به خون بي گنهان
عجب که ترک تو از محتسب حساب برد
فقيه کفر مرا گر به عدل فتوي داد
بدين عمل ز خدا اجر بي حساب برد
نهان و فاش به عهد تو خوبرو دگري
نه دين ز شيخ ربايد نه دل ز شاب برد
مراست طالع بيدار و کوکبي فيروز
شبي که فکر توام از دو ديده خواب برد
چنان نبرد عتابش ز من سکون و ثبات
که لطفش از تن و جانم توان و تاب برد
صبا کجاست که عرض نياز و ذوق حضور
يکي از جانب ياران به آن جناب برد
گرم به قصد رهايي ز هجر خواهد کشت
به کيش من چه قدر زين گنه ثواب برد
صفايي ازتف دل دست و خامه خواهدسوخت
اگر زعشق تو يک نکته درکتاب برد
140
دلا خواهي توجه با خدا کرد
تغافل بايدت از ماسوا کرد
بدي از دوست با نيکي ز بدخواه
خطا بردي گمان کاينها خدا کرد
خدا نشناخت پيغمبر ندانست
هر آنکس کاين دو را از هم جدا کرد
اداي شکر حق بايد دريغا
که نتوان شکر احسانش ادا کرد
به نوميدي مگردان روي از اين باب
که هر کاري که کرد آخر دعا کرد
نياز عاشق است و ناز معشوق
که عاجز را قوي شه را گدا کرد
جز آن بيگانه مشرب آشنايي
کجا چندين جفا با آشنا کرد
قفس به ز آشيان و… به از باغ
مرا عشق تو اين حالت عطا کرد
به قيد خويشتن سختم نگهدار
چرا بايد چنين صيدي رها کرد
به گلگشت بهارانت گمان داشت
ز بيرون آمدن عبهر حيا کرد
چو دي را در شبستان آرميدي
به چشم مردم از رخ پرده وا کرد
صفاي دل محقر کلبه ام را
صفايي روضه ي دار الصفا کرد
141
ندانم خويش کردم يا قضا کرد
مرا از دل ترا از من جدا کرد
درستي در شکست است اين کمان را
که هر تيري رها کردم خطا کرد
وفا کرديم و جانان در مکافات
تلافي را تدارک از جفا کرد
خدا را با که گويم کآن جفا کار
به بي رحمي چها گفت و چها کرد
عجب کو با کمال مهرباني
به آزار من اظهار رضا کرد
از اين درگو مران نوميد و ناکام
کسي کو تکيه بر فضل شما کرد
به خونم داد مفتي حکم و بنياد
جزاي خير اگر بهر خدا کرد
من استحقاق دارم زين بتر نيز
ولي او اين عمل محض ريا کرد
خود از غيبت زبان در کام نکشيد
مرا تهديد ز اصغاي غنا کرد
بخوان آن کش خورش از نان اوقاف
چرا در شرب آبي منع ما کرد
حريفان نيست زاهد ز اهل اسرار
که در کار خدا چون و چرا کرد
مخوان گولم که با اوضاع اين عصر
صفايي بايدم عمدا خطا کرد
142
صبا يک عقده از جعد تو وا کرد
هوا را عطر بيز و مشک سا کرد
شکر خا لعلت از نوشين تبسم
دهن نگشوه مشت غنچه وا کرد
گل از تشوير رويت هر سحرگاه
گريبان شکيبايي قبا کرد
به دستم نيم جاني هست و در پات
خورم حسرت که نتوانم فدا کرد
بحمدالله که هجرم گشت وآسود
خوشم فارغ ز فکر خون بها کرد
بشارت باد اعدا را که محبوب
همه بيگانگي با آشنا کرد
به کيش کفر و دين منت روا نيست
اگر کس حاجتي از کس روا کرد
به جان صد درد بي درمانم افزود
ز دل گر سفله يک دردم دوا کرد
ملامت نيست برشاهي که گاهي
رعايت از گدايي بينوا کرد
چو مفتي مي خورد خود خون ايتام
چرا نهي من ازاکل ربا کرد
گزند دوستان مپسند زين بيش
به دشمن کي توان چندين جفا کرد
ترا داد آنکه اين حسن صفا خيز
صفايي را عجب عشقي عطا کرد
143
قلم تا سر ز سوداي تو درکرد
ورق را رخ ز خون ديده تر کرد
همان دود سيه کز خامه برخاست
از اين آتش جهاني را خبر کرد
به فر حسن جانان عشق جان سوز
مرا با فرط گم نامي سمر کرد
غم آن يار هر جايي دريغا
که آخر همچو خويشم دربدر کرد
به ناميزد مهي کز يک تجلي
جهان رامات و حيران سر به سر کرد
به زنجير سر زلفش در آن روي
مرا از زلف خود ديوانه تر کرد
ز غم شادم که هر دم ز اشک و رخسار
کنار و دامنم پر سيم و زر کرد
دلم تا بر کمر ديدت سر زلف
چو زلف سرکشت رو برکمر کرد
نه من تنها ز لعلت مي خورم خون
لبت ياقوت را خون درجگر کرد
دهانت بس که مطبوع است و شيرين
ز غيرت زهره در کام شکر کرد
صفايي در غمش مرديم و رستيم
اجل غوغاي ما را مختصر کرد
144
سروقامت قيام ديگر کرد
دو قيامت به ساعتي برکرد
هم قيامت ز قد دلکش ساخت
هم کرامت ز چهر انور کرد
خاک در چشم ماه نخشب ريخت
بند بر پاي سرو کشمر کرد
آنچه با عقل کرد سطوت عشق
کافرم مسلم ار به کافر کرد
شرم بادش ز نوش خنده ي تو
هرکه ياد از نبات و شکر کرد
نکند صد قرابه مي با ما
آنچه آن چشم سحر پرور کرد
لعل سيراب و چهر سمائيت
قانعم از بهشت وکوثر کرد
لب و دندان شهد پرور تو
حلقه در گوش لعل و گوهر کرد
گر ني خامه ام به ذکر لبت
هر دم از نو بيان ديگر کرد
نه عجب هرکه قند ريزد باز
خوب تر هر چه را مکرر کرد
کلک نامحرم صفايي باز
داستان ها ز خون دل سر کرد
مي ندانم که اين بريده زبان
چون سر از سر سينه ام در کرد
145
عشقم از اشک و رخ توانگر کرد
از يکي سيمم از يکي زر کرد
سيم تر از دلم به دامان ريخت
زر خشک از رخم مقرر کرد
ژاله ام از سمک فروتر بود
ناله ام از سماک برتر کرد
چون سمندر گهم درآتش سوخت
گه درآبم چو بط شناور کرد
پي فتح قلاع ملک ولا
زين دو ام ساز گنج و لشکر کرد
به دو گيتي فرو نيارد سر
هر که افسر ز خاک اين در کرد
خطت از ديده خون گشود زيرا
خار اين باغ کار خنجر کرد
فتنه ي قامت تو مردم را
فارغ از ماجراي محشر کرد
ترک مست ترا مگر ساقي
عوض باده خون به ساغر کرد
ديدگان از سرشک خشک نديد
هر که لب با شراب او تر کرد
نشد از دشمنان به ما ستمي
کان نکو نام نيک محضر کرد
خشم وکيني که کس به خصم نخواست
مي به نتوان ز دوست باور کرد
چون صفايي نيافت محرم راز
شرح احوال دل به دفتر کرد
146
که جز من کاشکم اينسان دربدر کرد
انيس خويش اشک پرده تر کرد
بنازم غمزه ات کز يک کرشمه
بناي تقويم زير و زبر کرد
جزاک الله کني منعم ز فرياد
کجا فرياد از اين بهتر اثر کرد
مبارک اختري فرخنده بختي
که روزي با تو شب شامي سحر کرد
ز تاب لعلت آن کس کام دل يافت
که پي گيريش پيکانت سپر کرد
قلم غماز رازم شد ندانم
که از اسرار ما او را خبر کرد
به دل کشتم درختي کش ز هر شاخ
به جاي هر گلم خاري به در کرد
نهال عشق زاد اين ميوه ما را
که سر تا پا ملامت برگ برکرد
نه جز فرقت به فرقم سايه انداخت
نه جز حسرت بر احوالم ثمر کرد
رقيب از بس گمان هاي غلط برد
صفايي از سر کويت سفر کرد
مرا ازدست او کوپاي تمکين
که با دشمن تواند چون تو سر کرد
147
دردا که اشک خون به رخم کشف راز کرد
بازم به کار پرده دري برگ و ساز کرد
طومار غم که ديده ز مردم همي نهفت
برداشت دست از دل و بي پرده باز کرد
واعظ علاج عشق به هجرم حواله داشت
حمل حقيقت غم ما برمجاز کرد
جانان مرا برات رهايي به مرگ داد
بس لطف با من آن شه مسکين نواز کرد
بازم غمت که باهمه لاقيدي از دوکون
ما رانيازمند تو اي سرو ناز کرد
کمتر تحکمي که شد از عشق برعقول
محمود را مسخر حکم اياز کرد
بادش زجفت ابروي طاق تو شرم ها
عابد که رو به قبله مسجد نماز کرد
با تاج شه ز دولت فقرم سري نماند
عشقت مرا به ترک کله سرافراز کرد
طوبي به روز وصل هم اي کاش داده بود
آن کو شراب فراق تو چندين دراز کرد
با فر بخت خويش صفايي کنم سپاس
کاقبال عشقم از دو جهان بي نياز کرد
148
کس نيست کش از قصه ي دل راز توان کرد
شرحي ز غم دوست بدو باز توان کرد
انجام ندارد خبر عشق چه پرسي
اين نيست بياني که خود آغاز توان کرد
غم نيست ز بي بال و پري طاير دل را
پنداشت که از قيد تو پرواز توان کرد
جز دل که مرا در شکن زلف تو آسود
گنجشک کجا همدم شهباز توان کرد
در وي نه چنان بسته تعلق که به زنجير
از موي تو خوي دل ما باز توان کرد
هم رسم تو صياد رسن تاب توان گفت
هم اسم وي استاد رسن باز توان کرد
يک ره ندهي کام من از لعل خود آخر
انصاف کجا شد چقدر ناز توان کرد
تا چند به خاک اشک زمين گرد توان ريخت
تاچند به چرخ آه فلک تاز توان کرد
خون زاد و غمم راحله ره آه و رفيق اشک
از خاک درت برگ سفر ساز توان کرد
با شرط تمامي مه تابان فلک را
نسبت نه بدان سرو سرافراز توان کرد
با خويش مکن نيز صفايي غم دل فاش
در برزخ بيگانه کجا باز توان کرد
149
صفايي از سر کويت چوعزم بيرون کرد
يک نپرسي از او تا به فرقتم چون کرد
دلي که صبح وصال از ملال خالي بود
شب فراق نداني چگونه پر خون کرد
چو حلقه ي سر زلف سياه سرکش تو
ستاره ي اختر بختم سياه و وارون کرد
دلم که بود از اين نامه صاف تر به وفات
به خون خويش چو اين نامه جامه گلگون کرد
دل خرابه ي من تختگاه عشق تو شد
چنان شهي عجبم در دهي چنين چون کرد
کنار دامن من کز رخ توگلشن بود
به نيم چشم زن سيل ديده سيحون کرد
فغان سينه ز داغ تو رو به گردون برد
سرشک ديده ز تاب تو ره به هامون کرد
غبار تا ننشيند به دامنت مژه بين
که خاک کوي تو با خون ديده معجون کرد
مرا کشاکش عشق تو صد ره افزون بود
از آن کرشمه که ليلي به کار مجنون کرد
گلم ز کف شد و خارم نشست در پهلو
ببين چها به من اين نجم ناهمايون کرد
نشاط وصل کجا؟ انده فراق کجا؟
درين معارضه بختم چه سخت مغبون کرد
صفايي از تو به هجران غمش نخواهد کاست
که عشق مهر تو هر دم چو حسنت افزون کرد
150
نه او روزي دو، ترک بد سري کرد
نه يک شب طالعم نيک اختري کرد
نه روي دولتم ديدار بگشود
نه يکبارم سعادت رهبري کرد
نه مرگم از غم هجران رهانيد
نه مردي بر مرادم ياوري کرد
نه يارم از تعدي دست برداشت
نه عدل پادشاهم داوري کرد
پس از عمري به قتلم رانده تهديد
مرا جانان عجب يادآوري کرد
جز او در کسوت اسلام کشنيد
مسلماني که چندين کافري کرد
به جورش بردباري هاي من بود
که او را بر جفاجويي جري کرد
بدين سان بسملم بگذشت و بگذاشت
معاذ الل که اين استمگري کرد
توهم گيري جهاني با سر انگشت
اگر جم کارها ز انگشتري کرد
صفايي رازت از مردم نهان داشت
وگر نظم سخن هاي دري کرد
بريد اول زيان خامه و آنگاه
از اين غم پاره اي را دفتري کرد
151
بحمدالله که کوکب ياوري کرد
مهم زين صيد غم يادآوري کرد
پس از دوري که در حرمان به سر شد
به سر وقت منش دل رهبري کرد
مهي کز وي تطاول رفت و تقصير
رضا جويي ارادت گستري کرد
بتي کو را تغافل بود و ترديد
وفا داري محبت پروري کرد
شرابي خوردم از لعلش که يک جام
مرا از جامه ي تقوي عري کرد
به عارض هرکه ديدش افعي زلف
يقين بر صدق سحر سامري کرد
به بالا سرو وگل را سرنگون ساخت
به سيما مهر و مه را مشتري کرد
نه از قد اين قيامت ها ملک داشت
نه از رخ اين کرامت ها پري کرد
بهشتي در نظر کردم هم آنجا
کم از ديدار حور العين بري کرد
دليلي بر بلندي هاي او بود
صنوبر گر به سروت همسري کرد
تو با اين وصف و اخلاق خدايي
تواني دعوي پيغمبري کرد
صفايي را دهي فرمان به هجران
به هجران کي توان فرمانبري کرد
152
صفايي از سر کوي تو کي سفر مي کرد
اگر فراقش از اين ماجرا خبر ميکرد
گرفت دامنش آخر ز شوم بختي ها
همان قضيه که عمري از آن حذر مي کرد
قدم به در ننهادي ز آستان شهود
اگر فراق يکي سر ز غيب بر مي کرد
به ياد آن رودش جاري اشک از مژه خون
که خاکپاي ترا سرمه ي بصر مي کرد
هم از نخست اگر پند من شنيدي دل
کجا مرا چو خود اينگونه دربدر ميکرد
به رويم از مژه خوناب دل نيفشاندي
دو ديده گو به رخش ترک يک نظر کرد
ز آشيان نفتادي به دام طاير دل
دو روز اگر همه سر زير بال و پر مي کرد
مشبک است ز تير تو ورنه دل خود را
فراز تيغ توام سينه سان سپر مي کرد
چرا به فراق گذارد کسش صفايي تيغ
به طيب خاطر اگر خامه ترک سر مي کرد
153
خلاف عادت اگر چرخ ياوري مي کرد
به خاک کوي توام بخت رهبري مي کرد
سري به پاي تو چون خاک سودن روزي
شبي ستاره اگر ترک بدسري مي کرد
عنايت تو ز حد درگذشت ورنه چه چيز
مرا به جرم و جنايت چنين جري ميکرد
نيافت رخصت از آن چشم ورنه دامن وار
دلم به ساق تو با زلف همسري مي کرد
رضا به بيع نشد ورنه ماه و ماهي را
به مهر خود ز سر شوق مشتري مي کرد
شد از دلايل چشمت درست بر مردم
که سامري هم از اين دست ساحري مي کرد
مرا زبان فصاحت صباحت توگشود
وگرنه لالي کي آهنگ شاعري مي کرد
به لوح روي و خط سبز و خامه ي سر زلف
اگر خطا نکنم مشق دلبري مي کرد
به جز غمش که زماني ز ما کناره نجست
که اين زمان به کس آنسان برادري مي کرد
شدي قبول صفايي ولايتش به خداي
دل از عناد تو هر کو چو من بري مي کرد
154
سحرگهان که صبا نافه گستري مي کرد
به باغ گل ز غمت پيرهن دري مي کرد
به بوي موي تو سنبل به خويش مي پيچيد
به شوق روي تو بلبل سخنوري ميکرد
هوا به رنگرزي درچمن چو بر مي خاست
غمت به روي من آغاز زرگري ميکرد
بدان اميد که گردد بهاي خاک درت
رخم مقابله با زر جعفري مي کرد
توخود به دست کرامت ز پاي بنشستي
وگرنه سرو کجا با توهمسري مي کرد
نظر بدو توخود انداختي وگرنه کجا
به چشم شوخ تو نرگس برابري ميکرد
صفايي از همه خيل خط فروشان کاش
خودي ز روي صفا از ريا بري مي کرد
155
کس ار به ديده ي دل در نگار ما نگرد
خطا کند نظرش گر به جز خدا نگرد
به ذره ذره وجودم اگر نداري جاي
پس از چه هر که ببيند به من ترا نگرد
محبت توندانم چه کرد با دل ما
که ما جفا ز تو بينيم و او وفا نگرد
ز شرم مردم بيگانه بين چشم ترا
چه حالت است که کمتر به آشنا نگرد
به کام خصم برد عمر نيک خواهان دوست
کس ار قبول ندارد يکي به ما نگرد
فلک ز ديده ي مهرم به عمد کي نگريست
مگر که گاه به گاه از در خطا نگرد
ز کوي دوست دل از دست داده رفتم و چشم
چو حلقه ي سر گيسويش از قفا نگرد
نظر دريغ بود سير زشت و زيبا را
بصر به جاست ولي خبر ترا چرا نگرد
شد از جهان همه هجرم حجاب ديده بلي
جمال يار چو مي ننگرد کجا نگرد
به سهم حادثه دور از توکور به جاويد
اگر سواي تو چشمم به ما سوا نگرد
حرام باد حلالش حلال باد حرام
صفايي ار ز تو در روضه ي صفا نگرد
156
چو ترک چشم تو ز ابروي خود کمان گيرد
بگو به تير نخستين مرا نشان گيرد
فريب عشق به حرب بتي کشيد مرا
که از رخش سپر از قامتش سنان گيرد
سپاه شاه که شهري به چار مه نگرفت
نظام ماه من از يک نگه جهان گيرد
ز داغ آن مه محمل نشين بترس و بپاي
مباد ز آه من آتش به کاروان گيرد
دو اسبه در پي دل مي روم رکاب گشاي
کجاست مرد رهي تا مرا عنان گيرد
گران فروش مخوانش که باشد ارزان باز
اگر بهاي نگاهي هزار جان گيرد
دو نيم رشحه زلال لبت عجب که يکي
چهار نهر جنان در ازاي آن گيرد
هر آنکه اهل نظر شد ز صحبت تو دمي
نمي دهد که عوض عيش جاودان گيرد
پس از وقوف به خاک درت کمال خطاست
به عهد بلبل اگر راه گلستان گيرد
بهارت از خطر صرصر ايمن است بلي
سپاه غمزه سر راه بر خزان گيرد
صفايي از در جانان به در نخواهد شد
ور اين قبول ندارد مرا ضمان گيرد
157
بخت بد کآخر دمم شمشير زد
جان بر آمد زود و جانان دير زد
خواستم مجروح تر بودن ز غير
هر چه زد دردا که بي توفير زد
چشم بندي بين که ترکي شيرگير
از دوآهو يک جهان نخجير زد
اين غزال از بس جري در صيد خاست
هم پلنگ آويز شد هم شير زد
گفتگوها داشتم با وي هنوز
زخم کاري بود و بي تأخير زد
نازم استادي صيادي که زه
بر کمان نابسته آنسان تير زد
در پي زلفش نرفتن دست کو
آنکه بر بازوي دل زنجير زد
کي جوانان جان از او دارند صف
طفل خردي کو ره ي صد پير زد
گوهرش در لطف و لعلش در صفا
طنزها برانگبين و شير زد
شرم باد از صورتش نقاش را
تا قلم بر صفحه ي تصوير زد
عشق تر دستم عيار عقل زد
يار سر مستم ره تدبير زد
تا ترا گردد صفايي خاک پاي
پاي در اين خاک دامنگير زد
158
دل ازجراحت تيغم نه آن قدر سوزد
که نوک ناوک غيرت مرا جگر سوزد
توشمع سوزي و من سوزم از حسد که چرا
به بزم عيش توجز من يکي دگر سوزد
به جرم ديده دلم سوخت ز آتش تو بلي
به نيستان چو فتد شعله خشک و تر سوزد
مرا نسوخت جفاي تو سخت دل چندان
که روز و شب دلم ا زآه بي اثر سوزد
سرشک سوز درونم نکاست بلکه فزود
در آب آتش عشق تو بيشتر سوزد
نبود از دلم آگه سواي ديده کسي
مرا مخالفت اشک پرده در سوزد
چنان ز تابش رخ برفروخت شعله حسن
که دين و دانش و هوشم به يک شرر سوزد
دل ازخيال تودرسينه هر شبم تا کي
چوشمع در لگن از شام تا سحر سوزد
نسوخت نشتر الماس دشمنان هرگز
مرا چنان که دل از ناوک نظر سوزد
صفايي از پي بدرود من تو زودتر آي
مباد آتش عشقم که بي خبر سوزد
159
تير عشق تو بهر دل نرسد
سهم ديوانه به عاقل نرسد
چيست خرمن گيسو که از آن
خوشه اي بهره به سايل نرسد
مانده در لجه ي اشکم مردم
چون غريقي که به ساحل نرسد
ميرد از ذوق گرفتاري دام
کار صيدت به سلاسل نرسد
عشق کوه است و شکيبايي کاه
هرگز اين بار به منزل نرسد
از خطت خار خطر رست مرا
کشت اين باغ به حاصل نرسد
واي برحال قتيلي کاو را
دست بر دامن قاتل نرسد
به سعادت نشود کارم ختم
کرم او بر سر بسمل نرسد
يک دم از حسرت نوشت نکشيم
کم به لب زهر هلاهل نرسد
ناوک ناله ي آتشبارم
درتو هشدار که غافل نرسد
نگسلد از تو صفايي به جفا
در دلت خطره باطل نرسد
160
بي تکلف دل ندارد هر که دلدارش نباشد
از حياتش چيست حاصل هر که او يارش نباشد
وصل گل را هر که نارد احتمال خار هجران
از دي و دي زين گلستان بهره جز خارش نباشد
زلف را لابد شکست است از پريشاني وليکن
اين سه فيروز افتد گر چه سردارش نباشد
سرو بستاني که همسر مي ستايندت به بالا
يک قدم همراه سروت پاي رفتارش نباشد
گفتمش عذر رقيب است امشب بخواه از بزم گفتا
روز هم دارد خطرها گنج اگر مارش نباشد
غنچه خاموشي گزيد ازبي زباني يا ز خجلت
پيش آن نوشين دهان ياراي گفتارش نباشد
پنجه افکندم به سيمين ساعدي کز خيل مژگان
رستم رويين تن افکن مرد پيکارش نباشد
بي جمالت بر صفايي روز روشن تيره شب شد
تا توهم خوابش نگردي بخت بيدارش نباشد
161
کس را چه تمنا که خريدار تو باشد
کش نيست بهايي که به مقدار تو باشد
جان چبود و تن کيست دريغا که متاعي
در دست ندارم که سزاوار تو باشد
آن طالب صورت خبرش نيست ز معني
بيش و کم اگر در غم آزار تو باشد
از دادن يک دل به تو حاصل نکند کام
از جان گذرد هر که طلب کار تو باشد
زنهار اگر دست گشايي پي خونريز
اول بکش آن را که به زنهار تو باشد
دام از چمنش بهتر و بندش ز رهايي
خوش بخت اسيري که گرفتار توباشد
نيشش همه نوش آمد و دردش همه داروست
دردي کش غم کيش که بيمار تو باشد
کالاي وفا قحط شد از فقد خريدار
اين جنس مگر در صف بازار تو باشد
دستي ز دلازاري احباب نگهدار
تا پاس وفا حرز و نگهدار تو باشد
مي باش خدا را به صفا يار صفايي
الطاف خدايي همه جا يار تو باشد
162
آن را که دو صد چشم بر انعام تو باشد
مپسند که عمري همه ناکام تو باشد
يک لحظه جز آزار منت کار دگر نيست
حيف است که اين حاصل ايام تو باشد
زين پس بخروشيم ز دست توگر اي دوست
بي تابي ما موجب آرام تو باشد
يک ره به دوحرفش بنواز آنگه شب و روز
صد ديده به ره گوش به پيغام تو باشد
آخر به يکش جرعه چرا دست نگيري
گرتفته دلي تشنه لب جام تو باشد
دين رفت بيا چون دلم از دست ربودي
آغاز من اين تا چه سرانجام تو باشد
با آن همه صيدت عجب اين است که جاويد
برجاست همان دانه که در دام تو باشد
بالش به پر افشاندن مينو نشود باز
مرغي که مقامش به لب بام تو باشد
از ننگ چه پرهيز و به ناموس چه پرواش
سودا زده ي عشق که بدنام تو باشد
با شيخ چه کردي دگر امروز صفايي
کش کام پر از لعنت و دشنام تو باشد
مفتي که کند کافرش از کفر تبرا
حق دارد اگر منکر اسلام تو باشد
163
غم نيست دلي را که در او جاي تو باشد
شادي همه آنجاست که مأواي تو باشد
در خلوت ما غير تو راه دگران نيست
ور هست همان داعي سوداي تو باشد
در ديده کشم ميل اگر ميل تو بينم
بر سينه زنم تيغ اگر راي تو باشد
سايم به رهت روي و اميد است که جاويد
بر جبهه ي من نقش کف پاي تو باشد
از نام نيفزايم و از ننگ نکاهم
وين منزلت آنراست که رسواي تو باشد
کي باز شود سير گلستان ارم را
آن چشم که سرگرم تماشاي تو باشد
بس زشت نمايد به نظر حور بهشتي
آن را که نظر بر رخ زيباي تو باشد
خون کرد که نوشد به ملاحت جگرم را
اين لقمه هم از لعل شکر خاي تو باشد
با پاس شه امروز مگر آفت مردم
در شهر همان عبهر شهلاي تو باشد
اول پي خونريز صفايي بگشا دست
گر کشتن عشاق تمناي تو باشد
164
خيال هر دو جهان هرچه جز هواي تو باشد
برون کنيم ز سامان جان که جاي تو باشد
جدا مکن ز خود آن را که از کمال محبت
رضا شود به جدايي اگر رضاي تو باشد
مزن به تيغ تغافل به دست مرحمتم کش
اگر عطاي تو موقوف بر جفاي تو باشد
به قتل بر سر جانم گذار منت وافي
گر اين کمينه نوا در خور فداي تو باشد
شکنج عشق و شمار شکيب را تو چه داني
غمي که بهره ي من شدکجا براي تو باشد
ز سر به دوش ميفکن کمند طره چه حاصل
از آن که دو دل خلق در قفاي تو باشد
مزار مسکنت خود به سلطنت نفريبي
که شه گداي کسي شد که او گداي تو باشد
به سر درآيم و بوسم گذر که همه کس را
بدان اميد که شايد محل پاي تو باشد
به گاه نزع نگه نيز از او مجوي صفايي
بهاي جان تو چبود که خونبهاي تو باشد
165
دوش ازغم ما را داني چگونه سر شد
هر دو دم از درون خاست صد شعله ام به سر شد
چون شمع ز آتش دل اشکم همي به رخ ريخت
بگداختم سراپاي تا شام من سحر شد
با کس حديث عشقت ما گفتگو نکرديم
حسن تو پرده در بود وين داستان سمر شد
عهد تو و شه ما پرسش ندارد از پي
مالي اگر هبا رفت خوني اگر هدر شد
صبرم به رنج هجران چندانکه سست ترديد
دردم به کاوش عشق هر لحظه سخت تر شد
هر روز و شب به جايي است پا بست دلگشايي است
تن در بدر ز دل بود دل نيز دربدر شد
از دولت سر عشق بي هيچ گنج و لشکر
در ملک غم گدايت سلطان تاجور شد
تهديد قتلم از يار نشنيده مژده آورد
در حيرتم که زين راز قاصد کجا خبر شد
بر صبر دل نهادن مفتاح کاميابي است
اين است در دو گيتي زهري اگر شکر شد
سوداي اين سفر پخت هر کس چو من صفايي
سودش همه زيان زاد امنش همه خطر شد
166
مرا اين مايه رسوايي مگر از ديده يا دل شد
به شيدايي کشد کارش هر آن کز خويش غافل شد
ز دست ديده کي با کام دل خاکي به سر کردم
سرا پا آستانش چشم تا برهم زدم گل شد
فکند از پا و برد از دستم آن ترک کمان ابرو
جز اين نبود جزاي آن که با پيکان مقابل شد
به گلشن بالم اي صياد زنهار از قفس مگشا
چه داند فرق دام و آشيان صيدي که بسمل شد
تسلي يافت دل ها در خم زلفش کرامت بين
که از تأثير يک زنجير صد ديوانه عاقل شد
غم من خور که خفتم بر سر تيرت زهي شادي
شهيدي را که گامي چند از دنبال قاتل شد
به وصلش تن زدم و اينک به هجرم جان سپاري بين
به يک بي فکري دل بنگر آسانم چه مشکل شد
سپردم دور از اوجاني که نزديکش نيفشاندم
تغابن بود زين سودا مرا سودي که حاصل شد
صفايي را چون کشتي شکست از موج اين دريا
که بعد از قرن ها يک تخته نتواند به ساحل شد
167
تا جان به هواي دلبر آمد
از دانش و دين ودل برآمد
بختم چو نکرد دستگيري
پاي طلبم به سر در آمد
از هجر اجل رهاييم داد
شادم که زمان غم سرآمد
هر خون دلي که با تو خورديم
خوشتر ز شراب و شکر آمد
ساقي عوض از سيم عرق ريخت
اين سيم به ام از آن زر آمد
بشکسته دل از عرض درستم
تا کامروا زجوهر آمد
دل بست به رخ ز زلفش اين بود
ماري که به گنج رهبر آمد
نازم قد و چهرت اي دلارام
کز پرده حسن تا درآمد
شنعت زن ماه کاشغر شد
خجلت ده سرو کشمر آمد
ماهي که زمردش براندام
سروي که طبر زدش برآمد
تا مالک ملک غم صفايي
بي منت گنج و لشکر آمد
با آنکه قدم به عرش مي سود
با خاک در تو همسر آمد
168
جانم از سينه به حسرت چوگلوگير آمد
يار آمد به سرم زود ولي دير آمد
تا خورد خون مرا فاش از آن ابروي و چشم
ترک مست نگهش دست به شمشير آمد
تا کرا بسته ي گيسوي و سرين خواسته باز
بي جهت نيست که باکنده و زنجير آمد
گر ندارد سر بوس کف پاي تو چو ما
پس چرا طره ات از دوش سرازير آمد
قوت آمدنم در پيت از ضعف نبود
ورنه از زلف دراز تو چه تقصير آمد
دوش در واقعه ترکي به دو تيغم خون ريخت
خوابم امروز ز ابروي تو تعبير آمد
کاري از پيش نبرد اشک سحرگاه مرا
اينک اي ناله ترا نوبت شبگير آمد
از پي دوست صفايي دل و جان دادم باز
پيش عشاق مرا مايه ي تشوير آمد
169
گفتم آخر ز چه برعهد تو بنياد نماند
گفت يک حرفم از آن عهد وفا ياد نماند
شور سوداي تو اي خسرو شيرين دهنان
در جهان ذکري از افسانه فرهاد نماند
بنده ي طره ي دلبند تو کاندر همه شهر
به غلط هرگز از او گردني آزاد نماند
تا تو زنار سر زلف فکندي بر دوش
ساکن کعبه به کف سبحه ي اوراد نماند
هر کجا پادشه حسن تو زد نوبت عشق
دل خيلي به خيال غم او شاد نماند
تا به سرو و سمنت ديده فرو دوخت نظر
در نظر نام و نشان از گل و شمشاد نماند
شد رقم نقش وجود تو چو بر لوح شهود
جفت بيرنگ تو در صفحه ي ايجاد نماند
آنچه ره داشت در امکان همه زيباتر ازين
صنعتي در قلم قدرت استاد نماند
نه لب از ناله به آرامش دل گشته خروش
بي تو از گريه مرا فرصت فرياد نماند
در جدايي همه گويند کنم کسب شکيب
غافل از آنکه مرا صبر خداداد نماند
کي فراموش کند از تو صفايي حاشا
تا تو در خاطري از خويشتنم ياد نماند
170
اي گرفتار به سوداي تو آزادي چند
متعلق به غمت خاطر ناشادي چند
جز دل من که اسير خم آن کاکل و زلف
نشنيده است کسي صيدي و صيادي چند
زان دو لب نيست ما کام که ازشاه وگدا
هست شيرين ترا خسرو و فرهادي چند
داشتم چشم رهايي ز صف غمزه و ليک
نيم کشتي نرهد ازکف جلادي چند
ريزدم خون دل از ديده به نوک مژگان
کس کجا ديده روا يک رگ و فصادي چند
خالت از طره و چشم و ذقن آموخت وفا
بود شاگرد ترا صنعت استادي چند
موجب قتل من آيد مگر اين، ورنه مرا
رستن از قيد محال است به فريادي چند
وقت جان بازيم از سر مرو اي دوست که باز
رستم از تيغ تو مشتاق به امدادي چند
راه مقصود صفايي ز حرم گم شده و دير
دارد از پير مغان ديده ي ارشادي چند
171
هر که زين دور ميسر شودش کامي چند
بايدش خورد هم از خون جگرجامي چند
بلبلي در چمن آسوده دمي چند بخواند
کش فراسوده نشد بال و پر از دامي چند
که صباحي دو گذشتش به تمناي نشاط
که بر او در غم و تشويش زند شامي چند
تا گروهي زيدآزرده دل از خار جفا
چرخ از خاک بر انگيخت گلندامي چند
هرکه آزار دلي را به ستم سهمي راند
باش کوکردنش آماده صمصامي چند
محض قطع امل از عهد ازل اين شده حکم
که قتيل از پي قاتل نرودگامي چند
حسن دارند بهترکان که ز سر پنجه ي ناز
بردرد پرده ي پرهيز نکونامي چند
طايف کوي تو محرم نه ز دنيا هيهات
بست اول قدم از آخرت احرامي چند
از گريبان تو تا سر نزدي آتش حسن
کي شدي پخته به سوداي غمت خامي چند
گو بخور خاک و به خون غلت صفايي همه عمر
تات روزي بنوازند به اکرامي چند
172
باده از خم به قدح ريز که با جامي چند
غالب آن است که حاصل نکني کامي چند
چيست تا حاصلت از صحبت صوفي و فقيه
بر کن اي خواجه دل ازپخته خور خامي چند
هيچ کس ننگ ز رسواييت اي عشق نداشت
بلکه معروف شد از فضل توگمنامي چند
درجهان بيش و کم اين بوالعجبيها که شنيد
جز رخ و زلف تو يک صبح و در او شامي چند
عجب از طره و خالت که کني اي همه صيد
وين عجب ترکه به يک دانه نهي دامي چند
عضو عضو تو مرا بند هوس بست به پاي
چکنم يک دل و سوداي دلا را مي چند
باهمه سوختگي ز آتش عشق و غم دوست
هان صفايي نشدي پخته چرا خامي چند
173
امان نداد جدايي مرا زماني چند
که التماس کنم از اجل اماني چند
دلا به سينه ي جانان گذر مکن زنهار
که بسته نرخ نگاهي به نقد جاني چند
عمارت دل ويران مجوي از آن که به هيچ
به باب فتنه دهد خاک خانداني چند
جز اوکه پرده رخسار کرده کاکل و زلف
هر آفتاب که گسترده سايباني چند
اثر نکرد در اوآه ما نخورد چرا
بر اين نشان همه يک تير از کماني چند
زعضوعضو تويا رب چها رود برما
که راندي از مژه بر سينه ام سناني چند
قدت که غيرت طوبي رخت که رشک رياض
چو گلبني است ولي شرم گلستاني چند
زنيم بوسه ي چندت مگر به پاي رکاب
عنايتي است نگهداري از عناني چند
گرفت در همه زلفت دل صفاي جاي
که ديده غير تو يک مرغ و آشياني چند
به تار طره ي ترکان تعلقي است
ترا چو مرد رسن باز و ريسماني چند
174
فغان که نيست مرا در دهان زباني چند
که از معاني حسنت کنم بياني چند
کجا مجال که تا صبح حشر هر نفسي
کنم ز شام فراق تو داستاني چند
غم تو سوخت رياضم به مي چه خواهد ماند
به يک بهار اگر برخورد خزاني چند
نه باغبان و نه گلچين مرا به داد رسيد
به سينه ماند همان حسرت فغاني چند
مگر به چنگ کنم يک ره آستين را
هزار ناحيه سودم بر آستاني چند
ز خوف و خشيت و خواري ز صبر و صدق و صفا
به عرض عشق تو آورد به ارمغاني چند
به چاک سينه ام از زخم آخرين پيداست
ز تيرهاي نخستين به دل نشاني چند
مرا سپار به سگ هاي کوي خويش کنون
که نيست از همه هستي جز استخواني چند
کجاست جز تو که آرايش صد انجمني
صنوبري که بود زيب بوستاني چند
به قدر چهر خود آزادکن صفايي را
ز سرو و سوري و شمشاد و ارغواني چند
175
ز چاک سينه اگر بر کشم فغاني چند
به يک نفير بهم بر زنم جهاني چند
سرشک دل نکند تا سراي تن ويران
نهادم از مژه برديده ناوداني چند
به جان فشاني و سربازيم اشارت کن
اگر به عهد حرام يابد امتحاني چند
سواي مهر تو عشاق را بسته که ديد
ستاره اي که شود ماه آسماني چند
مرا شمر سگ اين آستان به حکم وفا
يکي حساب کن از خيل پاسباني چند
ز طره تو به زلف بتان چه فرق که نيست
چنان که نسبت ثعبان به ريسماني چند
فتم اسير تو زلفا چه دوده اي که فتاد
اسير هر خم موي تو دودماني چند
چه پرسي از دل خود کشتگان خفته به خون
فتاده بر سر کوي تونيم جاني چند
ز تار زلف تو پيران خميده جز تو جوان
که بست يک ره از اين دست بدگماني چند
مرا صفايي و سوداي خوب رويان چيست
کجا برآمده يک پير با جواني چند
176
داشت وجهي که ندادند ترا جاني چند
تا تصور نکني يکدل و جاناني چند
وقت دل خوش که مرا هر نظر از ظلمت تست
باز در گنج شبستان در بستاني چند
ذوق يک بوسه بهکام من از آن نوش دهان
هست صدبار به از چشمه ي حيواني چند
رويد از بوي تو هم خواب ترا عمر دراز
هست بر دعوي من زلف تو برهاني چند
نيست کس لايق و رشکم نهلد ورنه همي
بخشم از لعل توخاتم به سليماني چند
دل بهر عضو تو صد جاست گرفتار فسون
کس نديده است گنه کاري و زنداني چند
تا زني چشم بهم زان دوکمان بي زد و خورد
صيدت آيد همه اين شهر به پيکاني چند
بر رخ آويخته گيسوي کجت گفتي راست
داشت در کف يد بيضاي تو شعباني چند
ترسمت خاطر نازک زيد از ناله ملول
کردمي ورنه دلت نرم به افغاني چند
پي يک درد که دارد چو صفايي همه عمر
از وجود طرب انگيز تو درماني چند
177
نيست در صومعه جز معني حيواني چند
بگسل اي دوست دل از صورت بي جاني چند
راست خواهي مثل پير مغان با فقها
همچنان است که يک آدم و شيطاني چند
با تولاي تو اي پير مغان آمده ايم
کارد از کيش کهن تازه مسلماني چند
از پريشاني ما حالت ما را درياب
خود چه پرسي خبر عشق ز حيراني چند
از تماشاي حرم تا ابد آيي محروم
همچو من تا نکني قطع بياباني چند
نشکفد غنچه مقصد تو از روضه ي قدس
در جگر تا نخلي نخل خار مغيلاني چند
ترسم از خاک درت آب برد گرد مرا
ورنه انگيختمي از مژه عماني چند
از تو آباد شد اجزاي وجودم اي عشق
جز تو کس ديد کجا گنجي و ويراني چند
حرفي از دفتر حسن تو صفايي ننگاشت
گر چه پرداخت در اوصاف تو ديواني چند
178
به زلف جستم از آن دو خط گريز گاهي چند
ز کيد دور قمر يافتم پناهي چند
به خط و طلعت او بين که باغبان بهشت
دو دسته ي گل تر بسته بر گياهي چند
بياض جبهه و زخ با سواد زلف تو چيست
دميده در شب تاريک مهر و ماهي چند
به قد و چهر تو تشبيه سرو و ماه خطاست
مرنج اگر به غلط کردم اشتباهي چند
نداده جان به وفايت ز بخت بد مائيم
به جرم هستي خويش از تو عذر خواهي چند
به بندگي نپذيرد چو من گدايي را
بتي که بنده ي فرمان اوست شاهي چند
بر آنچه که غمت با وجود ما کم و بيش
نکرد آتش سوزان به پر کاهي چند
دل از تطاول عشقم فتاده از تعمير
گذشت بر ده ي ويران ما سپاهي چند
کمان چو ساخت صفايي قدت ستيز رقيب
تو نيز بفکنش از پي خدنگ آهي چند
179
برس به داد دل ما که پادشاهي چند
رسيده اند به فرياد داد خواهي چند
گهي به زخمي و گاهم به مرهمي بنواز
به سوي ما فکن از مهر و کين نگاهي چند
کشد فراق چو ما را بدو سپار چرا
به گردن تو فتد خون بي گناهي چند
به خون من چه بود پاسخت که هست مرا
ز زلف و غمزه و خال و رخت گواهي چند
کدام شب به اميدي که روز از آن گذري
به سر نکرده ام از عمد خاک راهي چند
به صيد صوفي و زاهد به دير و کعبه خرام
خراب ساز کليسا و خانقاهي چند
به حلقه حلقه ي گيسو بري ز ره دل ما
به راه خلق کني از طناب چاهي چند
به ديده طره ي ترکان مرا نمايد راست
ز خجلت خم زلف تو رو سياهي چند
مبند باد به چنبر، به هاون آب مساي
چسود زين دو صفايي در اشک و آهي چند
180
ستاده بر سر راه تو دادخواهي چند
هزار ناله به لب هرکرا ز راهي چند
گناه نقض وفا را به کشتگان چه نهي
کنون که رنجه ي خون بي گناهي چند
چرا به يک نگهم نيم بسمل افکندي
تمام کن عمل ناقص از نگاهي چند
به موج اشک زنم دست و پا و فايده نيست
غريق بحر بلا را خود از شناهي چند
قد خميده رخ زرد چشم تر لب خشک
به صدق عشق خود آورده ام گواهي چند
به ملک دل غم ترکان جدا جدا همه زيست
نساخت چون به يک اقليم پادشاهي چند
برون که برد به خبر ترک سر که زين ميدان
تهي فتاده ز سر افسر وکلاهي چند
از اين خرابه به آن خانه نيست جز قدمي
توقف ار نکني در حسابگاهي چند
صفايي از کس و ناکس به دوست گردان روي
خلاف عهد مبر سجده بر الهي چند
181
بتان شهر ز ما هر زمان که ياد آرند
مسلم است که آهنگ قتل ما دارند
خداي را خبرم ده که کيستند اين قوم
که دشمني همه با دوستان روا دارند
به شيرگيري ترکان نگر که با همه شور
نه خوف حشر و نه انديشه ي جزا دارند
مبين ز چشم حقارت به ما که درويشان
ز دولت سر عشق تو کيميا دارند
به ياد شورش عشاق بين که هر شب و روز
ز رشک بر سر کويت چه ماجرا دارند
حديث غنچه ي خاموش تست با دل تنگ
که بلبلان سحر خيز با صبا دارند
ز راز دل نگشايم زبان به محضر غير
وگر بسوختم همچو شمع واره وا دارند
به تير غمزه اگر ساخت کار من نه شگفت
شهان گهي نگهي خاص با گدا دارند
ز زلف سرکشت آن قصه هاي دور و دراز
حکايتي است که از نافه ي ختا دارند
چه چشم ها نگران در قفاست خوبان را
ز حلقه حلقه کمندي که در قفا دارند
ز فصل گلشن چهرش صفايي اين اسفار
روايتي است که از روضه ي صفا دارند
182
بايد دلي که درک معاني کند ز پند
بايد سري که گوش دهد پند سودمند
هوشي مرا که فهم سخن مي نمود نيست
ديوانه را چه سود سرون به گوش پند
او خود نبود حور و بر اين حيرتم که بود
پيدا چو سمع ساعد سيمينش از پرند
ز آن زلف مشکسا گرهي بر رخم گشاي
گر بسته اي کمر که رهاني دلم ز بند
ز آن چهر و قد چو سرو و چو سوري که حسن يار
حجت فراشت در نظر کوته و بلند
خوارم اگر به چشم تو دارم ولي اميد
کز عز خاکبوس درت گردم ارجمند
افغان و اشک و انده و آسيب تا به کي
تاب و توان و طاقت و تسليم تا به چند
نامد صفايي ار مژگان منع اشک ما
کس کي به راه سيل ز خاشاک بسته بند
183
چون بگسلم نه زلف توکز هر شکنج و بند
تنها ز من هزار دل آوره در کمند
نتوان بريدنم ز تو پيوند دوستي
ور بند بندژ من همه از هم جدا کنند
منع از گداي خود مکن اي شه که عيب نيست
هستيم اگر به دولت حسنت نيازمند
يکسر برون خرام که پنهان کنند روي
از خجلت جمال تو خوبان خود پسند
قد برفراز تا همه آيند سر به زير
سرو و صنوبر و گل و شمشاد و ناروند
پستم چنين به خاک ره ي خويشتن مبين
باشد به دستبوس تو روزي شوم بلند
جان رايگان به پاي تو ريزم که بي دريغ
در باب اين متاع مرا نيست چون و چند
چل سال يک نفس غمت از من جدا نزيست
بودم به چشم مردم اگر شاد اگر نژند
دور از تو خود بگو که صفايي کند چه کار
ناچار اگر همي نتواند دل از تو کند
184
عقل را گيسوي ليلي طلعتان مجنون کند
با دل مجنونم اين زنجير يارب چون کند
تا به گونا گون بسوزد روز هجر اين دل مرا
در شب وصلم به عمد الطاف گوناگون کند
با کمال تنگدستي منت ايزد را که عشق
هر دمم زين اشک و رخ چون سيم و زر قارون کند
کيد اندازد نقاب از رخ يکي خورشيدوار
پرتو مهرش زمين را خجلت گردون کند
حسن او بي کوشش صياد چندين دل برد
عشق او بي جنبش جلاد چندين خون کند
رشحه اي از لعل نوشين خند شکر خاي او
در مذاقم کار صد خم باده گلگون کند
بر سر بالين من مگذر که هر شب تف دل
از تنور سينه ام کاشانه چون کانون کند
دل نهادم بر فراق اما صفايي شوق قرب
هر نفس از حد حلم و حالتم بيرون کند
185
اگر سرشک منت خاک راه تر نکند
ترا ز حالت من ديگري خبر نکند
رياض حسن ترا خرمي است اردي و دي
مگر به باغ تو باد خزان گذر نکند
ستودن تو دريغ آيدم به سنگدلي
ور از هزار فغانم يکي اثر نکند
جفا به اهل وفا خاصه داد خواهان کي
رواست کو ستمت در جهان سمر نکند
به خاکساري ما صد هزارت استغناست
که گفت لابه ي کس در بتان ثمر نکند
مگربه خاک درت خضر آب حيوان را
کند معاوضه کز زندگي ضرر نکند
بر آن سرم که کنم خاک درگهت سر خويش
اگر ز رشک مرا چرخ دربدر نکند
ز بسط و طول صفايي ملول خواهم شد
اگر بيان غم خويش مختصر نکند
186
گر مهم چو مهر ز آن جمال و چهر با شروط مهر دلبري کند
شيخ و شاب را سر به خط کشد، مهر و ماه را مشتري کند
بي خطا به عمد بي هراس و باک، خون عالمي ريزدار به خاک
شيخ کي دهد فتوي ديت، پادشه کجا داوري کند
زلف سرکشش از يکي کمند، صد هزار دل آورد به بند
چشم بي هشش از يکي نگاه صد حکيم را بستري کند
سر کند به زير خوار و شرمسار، از حيا و شرم پيش گل چو خار
اولين قدم سرو جويبار، گر به سرو او همسري کند
اي نگارچين پرده از جبين، بر فکن تمام تا که بعد از اين
نه کسي مثل از ملک زند، نه کسي سخن از پري کند
غمزه ي تو هست گر نه تير زن، گه به قصد جان گه به قتل تن
ز ابروي کمان در عروق من، دم به دم چرا نشتري کند
ديگ آرزو روز و شب پزم، تا دمي به کام لعل اوگزند
چون صفايي آن قوت جان مزم، بختم ار به صدق ياوري کند
187
گل رخان کز خار مژگان دمبدم خنجر زنند
کاش مشتاق تماشا را دم ديگر زنند
پادشه را هم بر اين ترکان کافر حکم نيست
ور به خون مسلمين بي پرده دامن بر زنند
ترسم آيد موجب صد جرم شور عاشقان
آه اگر خوبان قدم در عرصه ي محشر زنند
دادخواهي را مگر سازند دستاويز خويش
در قيامت کشتگان دستت به دامان در زنند
مي برد پايان سامان غمت را کو مجال
کز گريبان دست بردارند تا بر سر زنند
دلبران در پرده و بيرون فتاد از پرده دل
واي بر ما آن محل کز پرده چون مه سر زنند
بر نتابد پنجه شان با ساعد روح القدس
ورنه با اين دست و بازو راه پيغمبر زنند
جامه گلناري کنند از خون حلق آنگه به عکس
خيمه زنگاري از خط بر لب کوثر زنند
آن دوچشم از يک نگه خوردند خونم بي شراب
چيست تدبيرم صفايي پس اگر ساغر زنند
188
اگر يک چندم از دل برگشايند
از آن بهتر که صد پندم سرايند
به دستي کو مرا پا بست خود ساخت
ندانم ديگرانم چون گشايند
به مرغان اسير اغراي پرواز
چه حاصل تا رسن بردست و پايند
مرا مهر بتي کيش است و ترسم
همه عالم بدين آيين گرايند
هر آنکو منکر صنع خدايي است
ترا کو يک نظر بروي نمايند
به محشر چون در آيي حور و غلمان
به مينو بي تو يک ساعت نپايند
گر آنجا بنگرندت اهل جنات
به بنگاه جحيم از سر درآيند
کند دعوي عشقت هر کس اما
چنين جان ها مر آن غم را نشايند
به مي ساقي نه بي مطرب مپندار
غبار رنجم از خاطر زدايند
صفايي لعل ميگون جزع خونخوار
مرا در عين غم شادي فزايند
189
عقل اگر حلقه ي زلف زره آساي تو بيند
دين و دل واله و زنجيري سوداي تو بيند
کفر و اسلام معلق نگرد بسته به مويي
که بدين دست کس آن سلسله در پاي تو بيند
صد چو فرعون نهد گردن تسليم خدا را
که دو ثعبان مبين بر يد بيضاي تو بيند
پيرهن پاره کند همچو گل از دست تغابن
يک نظر بلبل اگر غنچه ي گوياي تو بيند
از کف ساقي تسنيم فتد ساغر صهبا
گر يکي لعل نمک خند شکر خاي تو بيند
تا رقيبت شده بيدار نظر بازي مردم
ديده در خواب مگر طلعت زيباي تو بيند
مهر با ناخن غيرت بخراشد رخ رخشا
گر به عبرت نظري چهر دلاراي تو بيند
ريزد انجم عوض اشک و عرق از رخ گردون
گر درست از نظر پاک سراپاي تو بيند
سرو را نيست به قد تو سر همسري اما
سر کشيد از سر ديوار که بالاي تو بيند
در صف واقعه خود را کشد از رشک صفايي
چون صفاصف همه را محوتماشاي تو بيند
190
چشم معني نگر عارف اگر روي تو بيند
صنع ايزد همه در صورت نيکوي تو بيند
سلسبيلش چو حميم آيد و فردوس چو نيران
خازن جنت اگر کوثر و مينوي تو بيند
عقد پرويز به دامان گسلد ديده ي گردون
در شکر خند اگر رسته ي لولوي تو بيند
مشک در نافه ي چين خون شود از رشک دگر ره
گر شکن در شکن و خم به خم موي تو بيند
جاودان طعنه سرايد عوض نغمه به سوري
عندليب ار به گلستان رخ گلبوي تو بيند
نتوان داشت به صد کنده و زنجير نگاهش
سرو کشمير اگر ره به لب جوي تو بيند
اجل از دامن عشاق کشد دست تطاول
اگر آزار رقيبان جفا جوي تو بيند
سر سودائيم اي کاش در آغوش تو بودي
تا سر خويش يکي بر سر زانوي تو بيند
گاه بر کرده سر از جيب که در پاي تو افتد
گاه آورده نگون پشت که پهلوي تو بيند
آنکه در عشق تو دارد سر اندرز صفايي
کاش برد لشکري قوت بازوي تو بيند
191
شرع در خون رود ار قامت دلجوي تو بيند
عقل مجنون فتد ار حلقه گيسوي تو بيند
چشم ها دوخته گردون به زمين هر شب از انجم
تا نهان از همه مردم نظري سوي تو بيند
شمس لايق بود ار سر به کف پاي تو سايد
سرو مايل شود ار ره به سر کوي تو بيند
هرکه مهر فلک و چهر تو سنجد به تقابل
اختران را همه چون سنگ ترازوي تو بيند
تا قيامت به خود افسون دمد از خوف حوادث
چشم هاروت اگر فتنه ي جادوي تو بيند
آن چنان کش نتوان بردن از آن جا به سلاسل
شير گردد سگ کوي تو گر آهوي تو بيند
هوش از مغز پرد گر نفس زلف تو بويد
چشم ازکار رود گر نظري روي تو بيند
باقي عمر نبيني دگرش روي به قبله
پير سجاده نشين گر خم ابروي تو بيند
نکند شکوه ز بيداد تو با آنکه صفايي
در خود اين آتش سوزان اثر خوي تو بيند
192
مرغ دل از قيد غم هاي جهان آزاد بود
تا به کام خويشتن در دام آن صياد بود
روبرو شاگرد نقاشي دل از دستم ستاد
کو به فن دلبري استاد صد استاد بود
سينه کندم درغم جانان و شادم کز وفا
نقل ما شيرين تر از افسانه ي فرهاد بود
بعد عمري يک رهم بر سر رسيد اين هم نه خود
ز اهتمام بخت من، کز طالع فرياد بود
وقت جان دادن قتيلت نز رهايي در طرب
با غم هجران به مرگ زندگاني شاد بود
کشت و پس برتربتم گيسو فشان بگريست زار
گوئيا آشفتگي هاي من او را ياد بود
کشتن فرهاد از آن شيرين دهان بيداد نيست
هر چه با ما کرد آن خسرو کمال داد بود
خوي خون ريزي پدر يادش نداد از روي عمد
کاين جوان از کودکي خونخوار مادرزاد بود
هر چه گفتي جز حديث لعل آن نوشين دهن
از شکر تا زهر در گوش صفايي باد بود
193
به بزمم دوش حورا پيکري بود
که هر عضوش به فردوسم دري بود
در آن مستي ندانستم سر از پاي
که در سرم نهان با وي سري بود
دلي بگرفت و صد جانم عوض داد
درين سودا عجب سودآوري بود
نکردي ترک بالفرضش ز آغاز
در امکان ممکن ار زين بهتري بود
مذاق تشنه کامان را دمادم
به نوشين درج مرجان کوثري بود
به اخذ ملک بي سامان دل ها
به مژگان صف آرا لشکري بود
به منع سرکشي برگردن عقل
ز مشکين طره پيچان چنبري بود
دل و دينم ربود از يک تجلي
صفايي را عجب غارتگري بود
194
به مينو منظري دوشم سري بود
که جنات از جمالش مظهري بود
دل از دستش نيارستم ستادن
که زين مشکل مرا مشکل تري بود
مسلمان زاده ي اين مايه بي باک
غريب اسلام دعوي کافري بود
ز درد امروز اگر نالم عجب نيست
که دل را هر نگاهش خنجري بود
به خونريز من از هر نيش مژگان
بهر عضوم سرا پا نشتري بود
به رخ زان حلقه ها زلفش زره سار
چو بر گنجي نگهبان اژدري بود
به تسخير دل و جان بي عزايم
ز چشم فتنه جو جادوگري بود
رخش رخشان چو روز از زلف شب تاب
به عقرب به ز خورشيد اختري بود
مرا شوري چنان نز خوي خود خاست
که آن وجد و سماع از ديگري بود
سخن کوته صفايي کي ترا کام
شود شيرين که گويي شکري بود
195
در دلم هر لحظه صد سوداي باطل مي رود
تا چه پيش آيد کسي را کز پي دل مي رود
دل نگهدار از صف مژگان اوکز فرط حرص
صد سوار اينجا پي يک نيم بسمل مي رود
هست عذرايي مگر در کاروان امشب که باز
از قطار اشک وامق ناقه در گل مي رود
ديدم از شوق شهادت بارها درکوي عشق
نيم کشتي کز قفاي تيغ قاتل مي رود
عشق را بازي نپنداري که نقش مهر دوست
در دل آسان آيد اما سخت مشکل مي رود
غرقه ي غرقاب اين قلزم همين مائيم و بس
ورنه هر کس زورقي دارد به ساحل مي رود
نيست با اين کاروان گر آفتابي پس چرا
سايه آسا هر کس از دنبال محمل مي رود
خونبهاي ماست زخمي ديگر از شمشير دوست
تا نريزد خونم اين حسرت کي از دل ميرود
نور مقبول ار صفايي در تو کامل تر شتافت
نيست دور اين بحث ها بر نقص قابل مي رود
196
روي زمين ز گريه ي من گر شمر شود
مشکل که ز اشک من کف پاي تو تر شود
از چنگ غمزه دل نسپارم به دست زلف
مجنون ما ز سلسله ديوانه تر شود
سوداي آشيان چو ندارم غميم نيست
کو مرغ دل به دام تو بي بال و پر شود
غمهاي عشق را ندهد جاي در درون
الا دلي که تيغ جفا را سپر شود
او با رقيب راغب و ترسم که چرخ نيز
آخر رفيق آن بت بيدادگر شود
رسوايي ار نتيجه عشق از نخست نيست
بر عاشق اشک و آه چرا پرده در شود
باشد سيه تر از شب مرگم هزار بار
روزي که در بهشت مرا بي تو سر شود
اين است شرط پي سپري هاي راه عشق
کاول قدم رونده ز خود بي خبر شود
دستان اگر به ذيل هنر در زند همي
نزد خرد صفايي ما با خطر شود
197
رفت و دل رفت ز ره کز پي آن ماه شود
اين رفيقي است که صدمرحله همراه شود
جاي پا سر به قدم باز نهم در همه عمر
رهروي را که به رفتار تو از راه شود
رسدش دست به دامان حکيمي بينا
هر که از روي عمي پيرو اشباه شود
نکته ي عشق از اين پس ننويسم به کتاب
که مباد قلم از راز من آگاه شود
مگرم طول شب هجر کشد ورنه کجا
قصه ي عشق من و حسن تو کوتاه شود
چند در آتش و آب از دل و چشم تر و خشک
کاش يکباره هم اين اشک و هم آن آه شود
دلم از زلف تو مشکين رستي تافت دراز
تا به بوي بر سيمين تو در چاه شود
گلشنت زد رقمي با خط ريحان که هلا
ره به منزل نبرد هر که از اين راه شود
چون هما سايه فکن بر سر اين بي سر و پاي
کاين گدا نيز در اقليم غمت شاه شود
مگذر از قتل صفايي که همين خواهد بود
آرزويي که مرا از توبه دلخواه بود
198
جز از لب جانانه که چندين شکر آيد
کشنيد که تنگ شکر از لعل تر آيد
تا صدق نباشد چه اثر ناله ي کس را
نادر بود ار تيره خطا کارگر آي
در پيکر خارا سر خار ار بتوان کوفت
حاشا که به دل آه منت پي سپر آيد
افغان مرا در دل سندان تو ره نيست
کاري مگر از ناله ي صاحب اثر آيد
بر نايبه ي عشق نپايد مگر آن دل
کز روي رضا تيغ بلا را سپر آيد
در راه وفاي تو ديغ از سر و جان نيست
تحصيل مراد تو گر از جان و سر آيد
در عشق تو يک دور به پايان شد و غم نيست
عمي همه شادم که بدين دست سر آيد
برتابد اگر در شب تارم رخ چون صبح
چون روز شبم روشن و شامم سحر آيد
پامال تو خواهد سر و تن بي همه افسوس
از دست صفايي اگر اين کار برآيد
199
نکهت نافه ز انفاس نسيم سحر آيد
گويي از غارت آن سلسله نافه گر آيد
مويي افتاده ز گيوس تو در دست صبا را
کاين چنين غاليه گستر به همه بوم و بر آيد
تويي آن گلبن بيخار که از شوق تماشا
بلبل باغ ترا جان عوض ناله برآيد
بس که شيرين و مطبوع و دلاويزي و دلجو
زهر از دست توام با همه تلخي شکر آيد
جاي در خلوت جان دادمش آخر که مبادا
غمت از رخنه ي دل نيز چو من در بدر آي
تر نشد پاي دلم در شکن زلف تو روزي
زين چه حاصل که سرشکم همه شب تا کمر آيد
خود گرفتم دل خوبان همه خاراست به سختي
اين قدر ناله ي عشاق چرا بي اثر آيد
دل مجروح مرا يک نظر از چشم تو کافي
وين بود مرهم زخمي که ز تير نظر آيد
ساختم با غم جانان همه ايام صفايي
تا دگر او به که سازد چو مرا عمر سرآيد
200
با حضور تو به لب جانم از آن ديرآيد
که ز ديدار مگر ديده و دل سير آيد
تا به تعجيل ز بالين نرود عمر عزيز
نه عجب جان اگر از سينه به تأخير آيد
اثري هست عجب خاک سر کوي ترا
که درد هر که نهد پاي زمين گير آيد
چين به ابرو زده چشم سيهش تا چه کند
ترک بد مست اگر دست به شمشير آيد
اين غزال از چه نژاد است که در نيم نگاه
کمترين صيد شکار افکن او شير آيد
شد عيان صورتي از پرده که بامعني دي
عالمي در نظرم پرده ي تصوير آيد
فتح دل ها همه ز ابرو کند اينک شمشير
کرد کاري که کم از مالک تدبير آيد
گرنه جعد به خمت شعبده باز است چرا
موبه مو در نظرم حلقه ي زنجير آيد
راند برصفحه ي رخ اشک صفايي غم دل
کاين نه شرحي است که از خامه به تحرير آيد
201
مگو دل ها به طراري ربايد
که با رغبت دل از دنبالش آيد
به بستان پيش آن قد سرو بي روي
بگوتا خويش را کمتر ستايد
که هستش گر چه قامت دلکش اما
در آغوش وي آسودن نشايد
جز اين از برگ و بارش چيست حاصل
که سر تا ساق گيسويت نماند
چه گيسويي که چون زلف عروسان
نه عنبر بيزد و نه مشک سايد
کجا سرو از وفا و مهرباني
بدين لطف و صفا با کس برآيد
قيامش را قعودي دلنشين کو
نشست و خاستي مخصوص بايد
نه در گلزار پهلويت نشيند
نه در بازار همراهت بيايد
نه رفتاري که زان رنجي بکاهد
نه گفتاري که زان غنجي فزايد
کمال حسن و زيبايي همين بود
به از وي صورتي کي رخ گشايد
خدا از ترک اولي منع فرمود
کجا خود ترک اولي مي نمايد
مگر او خود صفايي در دوگيتي
مرا گرد غم از خاطر زدايد
202
ازين پس دور من چندي نپايد
مگر دوران هجرانم سرآيد
مرا زان حسن روز افزون که جان کاست
به دل هر روز صد حسرت فزايد
پس از مرگم به بالين آمد آري
قيامت گر چه دير آيد بيايد
گل بي خار آن رخ ديد و بلبل
بلادت بين که بر گلبن سرايد
سرانگشت نگارين هر که ديدش
سر انگشت از حيرت بخايد
اگر ديدي است مه را پيش آن چهر
چرا خود را به مردم مي نمايد
نقاب از روي دلبند ار کند باز
در فردوس بر عالم گشايد
مکن حيرت که آن حور پري زاد
مرا ديوانه و حيران نمايد
گرم جويي شفا زين دردمندي
شرابم شربت آن لعل بايد
به ياقوت تو مرجان ماندي حيف
که زو اين نکته پردازي نيايد
صفايي را چه سود از پند ناصح
بگوتا بندم از دل برگشايد
203
هزار کام ز لعل تو يک دقيقه برآيد
مرا که هيچ کليدي گره ز دل نگشايد
جزاي حسن عمل پس مرا همان بر و بالا
که بي تو طوبي و فردوس جز غمم نفزايد
ثواب طاعت خويش از خداي جز تو نخواهم
خوش است نعمت باقي و ليک بي تو نشايد
ز طلعت تو نبندم نظر به عارض رضوان
وگر هزار در از روضه ام به روي گشايد
به ذوق نوش لبت کوثرم نماند تمنا
مريض عشق ترا شربت از زلال تو بايد
به هفت کشوم ار سروري دهند چه حاصل
که بي تو هشت بهشتم دو جو به کار نيايد
اگر به ساحت جنت بدين جمال درآيي
کس از حضور تو هرگز به حور عين نگرايد
وگر به گلشن رضوان رياض رخ بگشايي
ز شرم بلبل مينو دگر به گل نسرايد
شب وصال ملولم به ياد روز جدايي
مگر به مردنم اين طرفه زندگي به سر آيد
مزن تو راي علاجم که غير يار صفايي
کسي غبار غم از لوح خاطرم نزدايد
204
ستم گري که جفا کيش اوست دل بربايد
ندانم ار به وفا خو کنند چه فتنه نمايد
بتي که با همه کين عالميش عاشق و حيران
خدا نکرده چه خواهد شد ار به مهر گرايد
چو عمر رفت و وعيدم به قتل داد دريغا
فزودم انده ديگر که عهد بست و نپايد
مرا ز پاي درآورد و دل خورم که ندانم
پس از هلاک من آيا غم تو با که برآيد
هلاک خود به فراق اختيار کردم و شادم
که بي تو مرگ مرا ممکن است و صبر نشايد
من و غم تو و دنيا و آخرت دگران را
اگر ملال بکاهد وگر نشاط فزايد
مرا ز خانه به گل گشت بوستان نفرستي
که بي توام ز تماشاي باغ دل نگشايد
اگر تو روي نپوشي ميان مردم ازين پس
کسي ز شرم تو باغ بهشت را نستايد
يکي در برابر واعظ بيا و پرده برافکن
حديث حور بگو ديگر اين قدر نسرايد
تحمل غم هجران مجو دگر صفايي
که اين امور خود از شخص ناصبور نيايد
205
چشم و ابرويش به قهرم دل ربايد
گوهر و لعلش به لطفم جان فزايد
ز آن دو تلخي ها به کارم برد و خود را
زين دو صد چندان به شيريني ستايد
آن دو رنگ رامش از نفسم ستاند
اين دو رنگ انده از عقلم زدايد
آن به رخ ابواب تقديمم فرازد
وين به گوش آيات تکريمم سرايد
آن دو با دل شق گماني مي سگالد
اين دو با جان مهرباني مي نمايد
تن از آن تا پاي دارد مي گريزد
جان به اين تا جاي بيند مي گرايد
نيست گر قصد جفا آن بي وفا را
از چه اين را بست و آن را مي گشايد
پاي تا سر دل نشين آمد دريغا
کز مناعت عهد ياري مي نيايد
دل به وصلم باز جو کز رنج هجران
بيش از اين بالله مگر خوردن نشايد
هر چه فرمايي بپيچم سر ز فرمان
جز شکيبايي که هيچ از من نيايد
بر منت دل سوختي با وصف سختي
گر ز حالم با تو کس رمزي سرايد
در تو کافر دل تولاي صفايي
هرکه بيند پاي تا سر حيرت آيد
206
بر تو از دست صبا شام و سحر غيرتم آيد
کو چرا دست تطاول به سر زلف تو سايد
سوده بر سنبل گيسوي تمناي تو دستي
که به بستان دگر از جيب صبا بوي گل آيد
داغ گلبرگ رخت ماند چنان بر دل خونين
که گل سرخ ز خاکم عوض سبزه برآيد
داند ار واعظ ما شادي قرب و غم دوري
ديگر از دوزخ و فردوس حديثي نسرايد
نفسي چند به کنج قفس آسوده کشيدي
لاجرم سير چمن جز غمت اي دل نفزايد
دور ريزد به گلو صد خم خونش به تلافي
هرکه يک دم ز شکر پاره ي لعل تو بخايد
نکشم منت دربان، ندهم زحمت حاجب
دانم آن در که تو بندي دگرم کس نگشايد
چه به کامم برساني چه به حسرت بنشاني
رو به غير تو درآيين من اي دوست نشايد
چون صفايي همه ايام نشيني به تحير
اگر آن حور جنانت نظري رخ بنمايد
207
صاحب دلي به سير کمانت نظر نکرد
تا سينه پيش آن صف پيکان سير نکرد
اشکش به آستين تو از رخ نکرده پاک
تا خاک آستان تو سرمه ي بصر نکرد
صوفي ما به ترک کله صرفه اي نبرد
مسکين که خاکپاي ترا تاج سر نکرد
صيدت به ياد بال افشاني آشيان
از خوشدلي به دام تو سر زير پر نکرد
يوسف خود ار نبود گرفتار کس چرا
بر وي گذشت قرني و ياد از پدر نکرد
چهري که آستين تو بر ديدگان نسود
چشمي که آستان تو از گريه تر نکرد
دردا که کس به حضرت جانان نجست جاي
کاو را ز رشک دور فلک دربدر نکرد
ز آتش به سنگ رخنه نيفتاده کس نديد
جز در دل تو کآه صفايي اثر نکرد
208
نيست حاجت که دل از دست کسي او بربايد
که خود اندر پي او دل نتواندکه نيايد
رو به هر سو کند آن فتنه ي ديوانه و عاقل
دل هر عاقل و ديوانه به دنبال وي آيد
قيدکردن نکند رفع جنون از من شيدا
مگر آن بند که يارم زده بر دل بگشايد
باغبان با همه کوته نظري گو قد او بين
تا دگر قامت سروش به بلندي نستايد
آب در چشم فلک نيست وگر باشد از اين پس
پيش رويت مه و خورشيد به مردم ننمايد
با لب شوق مکرر دهن خويش ببوسم
هر زماني که زبانم سخني از تو سرايد
سوختن با تو مرا بر سر آتش سزد اما
ساختن يک نفسم بي تو به فردوس نشايد
کي برآيم ز پريشاني و غم تا سر زلفت
گرد روز سيه از گونه ي زردم نزدايد
نيست بهبود صفايي به مداواي اطبا
شربت اين مرض از لعل شکر بخش تو بايد
209
هر دمت کز مژه بر سينه ي من تير نيايد
خورم افسوس که خونريز منت دير نيايد
با دل ريش من آن ترک سيه مست ز ابرو
خوفي انگيخت که از ضارب شمشير نيايد
ذوق دندان شکر خاي تو افکند خرابم
تا نگويند دگرکار مي از شير نيايد
به دو چشمت به نگاهي دل مردم ز کف آري
سبک صيادي آهوي تو از شير نيايد
بر سر کوي خود از فتنه ي عشاق حذر کن
که کس آنجا ننهد پا که زمين گير نيايد
تاب و تيمار تعلق که به طومار نگنجد
درد و اندوه تعشق که به تحرير نيايد
پاره اي از دل خود پرس پريشاني ما را
کاين حديثي است نهاني که به تقرير نيايد
اثر عشق نگر با کشش زلف صفايي
دل به مويي ز کفم رفت و به زنجير نيايد
210
يک نظر از ديده ي ماروت ديد
صد اثر از جادوي هاروت ديد
عقل خرد پيشه ي هشيار را
واله و زنجيري گيسوت ديد
گردن صد رستم و سهراب را
سخره ي و سيلي خور بازوت ديد
دير و حرم را همه ز اسلام وکفر
سجده گر قبله ي ابروت ديد
از نمکين لعل شکر پرورت
قوت روان در دم ياقوت ديد
سينه ي عشاق وفا کيش را
سوخته ي نايره ي خوت ديد
شادم از آن رو که غمش مي خورم
دوست مرا لايق اين قوت ديد
پير و جوان بنده و آزاد را
حلقه به گوش در هندوت ديد
عقل صفايي صفت آغاز عمر
خويشتن از عشق تو فرتوت ديد
211
هرکه دلاويزي گيسوت ديد
خسته دلي بسته ي هر موت ديد
فتنه ي سحاري هاروت را
در نظر نرگس جادوت ديد
معجز جان بخشي روح القدس
در دهن لعل سخنگوت ديد
نافه گري هاي دم صبح را
شمه اي از غاليه ي بوت ديد
قدرت استادي نقاش صنع
در بر و بالاي بلاجوت ديد
چهر تو سنجيد چو با آفتاب
صد فلک افزون به ترازوت ديد
زهره که بودش فلکي مشتري
مشتري خاک سرکوت ديد
از پي صيدي چو شدي شيرگير
شير فلک را سگ آهوت ديد
تا به قدت چشم صفايي است باز
سرو و صنوبر همه تابوت ديد
212
کار خونريزي لعلت چو به فرجام رسيد
ناگهان از دو طرف خط شبه فام رسيد
جمع شد خاطرم از زلف پريشان که ز خط
آفتاب مهم اينک به لب بام رسيد
گلم آيد به نظر خار از آنرو که ز خط
وهن ها بررخت اي سرو گلندام رسيد
رخ نبودش خبر از آتش دل ها ناگاه
دود آن سوختگان بين که بدين خام رسيد
بردي از زلف چه دل ها به اسيري که ترا
به جزاي عمل اين دانه از آن دام رسيد
هر که بيند خط رخسار تو گويد اين است
دوده ي کفر که بر بيضه ي اسلام رسيد
حاصل خرمن حسنت به سيه کاري زلف
آخر اين خوشه ي خط شد که سرانجام رسيد
آنکه جز خار به خاصان رسدي مي نرساند
اينک از باغ گلش بهره بهر عام رسيد
هيچ و پوچ از خط او رفت صفايي در خط
زانکه هر صبح دميد از پي آن شام رسيد
213
آوخ که يار برسر اين ناتوان رسيد
وقتي که از شکنجه هجران به جان رسيد
فرصت نيافت يار و به پايان شتافت عمر
مهلت نداد مرگ و اجل بي امان رسيد
جانان به پرسش آمد و جان گرم رفتن آه
خارم به ديده فصل بهارم خزان رسيد
پي کن به پهنه ي هوس اي دل رکاب عيش
حالي که وصل و هجر عنان بر عنان رسيد
از کينه ي چرخ وکاوش اختر به ما نرفت
چندان جفا که زان مه نامهربان رسيد
دل با نگاه اولش از کار شد مگر
يک تير سهم سينه ي ما ز آن کمان رسيد
آن فتنه از زمانه بر اهل زمين نخاست
گر چشم او به فتنه آخر زمان رسيد
در فرقت تو ناله ام از گريه بازداشت
اقبال و بخت من بين که به دام فغان رسيد
سرها به از کفم چو صفايي به پاي رفت
سودم ز شکوه چيست که چندين زيان رسيد
214
چون صبح عيد هفتم ماه رجب رسيد
از شش طرف نويد هزاران طرب رسيد
دل گفت جان به مقدم او کن فدا که باز
غارتگر عجم شه ي ترکان عرب رسيد
سرگرم قتل کيست که چون مهر بامداد
با جامه ي غضب همه تن در غضب رسيد
بهر اسيري دل و داغ درون من
با طره ي به تاب و عذاري به تن رسيد
بستم زبان شکوه به شکرانه ي وصال
زان غم که در فراق تو هر روز و شب رسيد
صبح و صال قصه نرانم زشام هجر
کاين يک شکنجه آمد و آن يک تعب رسيد
ديگر ره از مشاهده دل زنده شد مرا
هر چند در مجاهده جانم به لب رسيد
بر نخل نازت از شکرين بوس هاي تر
کو زهر خود چسود که ما را طلب رسيد
تکيف مي مکن به صفايي کش اين دو روز
بي مي ز لعل يار نشاطي عجب رسيد
215
فقيه شهر که سجاده ها برآب کشيد
شکست توبه و با صوفيان شراب کشيد
نويد باد شما را به باده خوردن فاش
که محتسب به جماعت شراب ناب کشيد
سرود مژده ي رحمت وصول مي همه را
دگر نبايدم از حسرتش عذاب کشيد
دميد اختري از آسمان تاک امروز
که ماه از خجالت در احتجاب کشيد
به کاخ ناز درآي و بکوب پاي نشاط
که شاخ دختر رز را ز رخ نقاب کشيد
نديده روي ترا ديده اشک ها افشاند
گلي نچيد از اين باغ و بس گلاب کشيد
به خون ما کف و سر پنجه را نگار نماي
ترا دريغ بود منت ازخضاب کشيد
غمت به غارت ملک دلم شبيخون برد
شهي قوي سپهي بر دهي خراب کشيد
مرا مجال فرار از کمند عشق نماند
که بي درنگ فرو بست و با شتاب کشيد
نبود پاي گريزم ز جنگ کاکل و زلف
که سخت بست به زنجير و با طناب کشيد
روم به کوکب ناسعد خويش گريم زار
کنون که چرخ ترا دور مه سحاب کشيد
به دل نماند صفايي تواني و تاب نماند
دلي به سينه ام از بس که درد و تاب کشيد
حضور تا نفتد کي ميسر است مرا
بيان حالت دل زانچه در غياب کشيد
216
در آغاز پيري و انجام کار
مرا باز بخت جوان گشت يار
نکو محضري مهربان دلبري
به ناميزد آمد مرا درکنار
در آمد به کاخم بتي ماه روي
بتي کارساز و مهي سازگار
گل اندام و گل بوي و گل پيرهن
گل آگين و گل رنگ و گلگون عذار
به طلعت چو ماهي ولي کام بخش
به قامت چو سروي ولي کامکار
بدن کوه مرمر ولي راهرو
دهن تنگ گوهر ولي باده خوار
به پيکر بهاري ولي بي خزان
به عارض رياضي ولي بي حصار
دهان خوان نعمت که جانش خورش
زبان کان شکر که شکرش مدار
به گيسويش از عنبر و مشک ننگ
به ليمويش از نار و نارنگ عار
چه نسبت شکر را به مرجان دوست
چه قيمت گهر را به دندان يار
شکر کي شود اين چنين شهد ريز
گهر کي بود اينقدر آبدار
صفايي چه غم گر غمم زو فزود
هم او نيز باشد مرا غم گسار
217
مرا هست امشب بتي درکنار
که رويش گلم در نظر کرده خوار
ز چهرش به مينو مرا نيست ميل
ز لعلش به کوثر مرا نيست کار
ز لب غيرت لعل هاي بدخش
ز زلف آفت مشک هاي تتار
به رخ داغ گل هاي باغ بهشت
به بو رشک انفاس باد بهار
شب و روز مي آيدم در نظر
دو چهرش دو ماه و دو زلفش دو مار
چنان ماه و ماري که چه شب چه روز
نه اين را غروب و نه آن را قرار
چه ماري که با ماه پهلو زده
چه ماهي که با مار دارد جوار
ولي مار او را نباشد گزند
ولي ماه او را نگيرد غبار
چو خاکش به پا سر نهادم و ليک
از اين هديه گشتم بسي شرمسار
جفا همچو صبر منش بي درنگ
وفا همچو مهر منش پايدار
به غم خواري و مهرباني و لطف
چو عهد صفايي دلش استوار
218
رفت وگريم در رکابش زار زار
تا به دامانش بنشيند غبار
من ز هجران گريم او نالد به وصل
مر مرا صد فرق باشد با هزار
زلف را بر چهره ات آرام نيست
من کجا دور از درت گيرم قرار
بخت ميمونم نيايد پايمرد
دورگردونم نگردد دستيار
تا چو دل تنگت نگيرم در بغل
تا چو جان جفتت نجويم درکنار
از سر زلفم مشوش ساختي
زان دو مار از من برآوردي دمار
گفتمي سروت به قد سروي اگر
چون تو بودي بذله گوي و باده خوار
لعل مي خواندم لبت گر لعل بود
کام بخش و کام جوي و کامکار
پيش بالايت کي استادي به دشت
باز بود ار پاي سرو جويبار
دين و دل در پايت افکندم ولي
گشتم از ننگ بضاعت شرمسار
کشته ي او زنده ي جاويد ماند
جان به اقدامش صفايي در سپار
فرق عزت تا برافرازي به چرخ
روي ذلت ز آستانش برمدار
219
در اين انجام عمر و آخر کار
بحمداله که آمد کوکبم يار
به دست آمد مرا زيبا نگاري
نگاي مهر پرورد وفادار
وفاي جوي وفا سنج و وفا فهم
وفا دان و وفا کيش و وفا کار
بهر تاب و تبم دلخواه و دلجوي
بهر درد و غمم دلبند و دلدار
مرا درکارها همراه و همدم
مرا در رنج ها انباز و غم خوار
به کين سازي و قهرش سست پيوند
به دل سوزي و مهرش عهد ستوار
نکو روي و نکو راي و نکو خوي
نکو ديد و نکو گفت و نکوکار
شکرخاي و شکر خوي و شکر خند
شکر بخش و شکر بيز و شکربار
نه چون ديگر بتان بي باک و مغرور
نه چون ديگر شهان خونريز وخونخوار
نه قهر آويز بي مهري جفا جو
نه کين انگيز بي رحمي دلازار
مرا با زندگي زيبد صفايي
بميرم در رهش هر لحظه صد بار
220
رسد چندانکه از ترکانم آزار
کند مهر تو افزون در دلم کار
ز ديدار توام باور شد امروز
که حور اين نشئه نيز آيد پديدار
نه سروت مي توان گرفتن به قامت
نه ماهت مي توان خواندن به رخسار
کدامين ماه مي گنجد در آغوش
کدامين سرو مي آيد به بازار
چه سرو است آنکه بارش ماه و خورشيد
چه ماه آنکه برجش باغ و گلزار
تنک ريزي چو فرمايي تبسم
شکر بيزي چو بازآيي به گفتار
شکر خندت تنک ريزد به خرمن
شکر بيزت شکر ريزد به خروار
جدا گشتن برايت آنقدر سهل
که از رويت جدايي سخت و دشوار
دمي را هم غنيمت دان صفايي
که در دنياست حور العين ترا يار
221
ز خوبان جز تو اي ترک ستمکار
نديدم دلبري چندين دلازار
جفاهاي تو بر ما عکس عادت
کسي نشنيده کز گل بردمد خار
به چهر دلگشا يک راغ سوري
به لعل جان فزا يک باغ گلنار
توانم خواندت سروي به قامت
توانم گفتنت کبکي به رفتار
اگر سرو سهي خيزد غزل خوان
وگر کبک دري شيند قدح خوار
ولي کبکي که در پيکر گلش بر
ولي سروي که درطلعت مهش بار
ندانم کت به گردون چون گذارم
دلي کش برده اي پنهان پري وار
سزد زين غم که کردي پشت بر من
نشينم تا قيامت رو به ديوار
بهاي خاک پايت نيز در دست
ندارم چون تراکردم خريدار
صفايي مگسل از وي گر چه دانم
بود قطع اميد انجام اين کار
222
در گلستان رخ ار گشايد بار
گلبن ايد خجل ز روي هزار
خاک بيزد صبا به فرق چمن
چون کشدپرده ماهم از رخسار
تا شد از چشم و لب نهان و پديد
روز و شب باده بخش و باده گمار
تا ز رخسار و خط بهم پيوست
انگبين با کبست وگل با خار
زان لب و چشم ديده ها خون ريز
زان خط و چهر سينه ها افگار
لب و زلفش بتي است در زنجير
رخ و خطش مهي است در زنجار
گر بدين سان بود کشاکش حسن
جان بدر ناورد يکي ز هزار
وگر اين است موج قلزم عشق
عجب ار کشتي اي رسد به کنار
دل صفايي دگر به کف نايد
برد او را نبودمي انکار
223
دست عشقم گشود جايي بار
که فرو بست پايم از رفتار
چاه ها در طريق تن زيمين
ماه ها در کمين دل زيسار
جرگه اي از قد آيت گلبن
دسته اي از رخ آفت گلنار
همه از چهر نخل آتش بر
همه از زلف سرو افعي بار
اين ز قد شرم صد خيابان سرو
وان به رخ غيرت هزار بهار
يکي از غمزه غارت خلخ
يکي از عشوه فتنه ي فرخار
همه سنگين دلان سيمين بر
همه نوشين لبان شيرين کار
مر مرا يک دل است و صد دلبر
مر مرا يک سر است و صد ديوار
دل صفايي ز دست رفت و هنوز
هست جانانه را به جانم کار
224
هر شب از ياد زلف و طره ي يار
پر بود بسترم ز عقرب و مار
دل ز مژگان و سينه ام ز ابروي
همه شمشير بار و پيکان زار
زير و بالا بلند و پست نگر
خال و خطش قرين زلف و عذار
خال مشکين و چهر گلشن سير
زلف پرتاب و خط سوسن سار
سر موري فتاده در برگل
دم ماري نهاده بر سر خار
يا خليلي طپيده در آتش
يا کليمي گرفته در کف مار
هندويي دست بسته با زنجير
و آفتابي نشسته در زنجار
چهر او بين اگر نديدستي
آتش سرد و آب آتشبار
لب و دندان او مگو به مثل
در خندان و لعل شکر خوار
نقل شور و شراب شيرين است
امتحان را چشيده ام صد بار
تا صفايي اسير عشق نشد
نشد از بخت خويش برخوردار
225
با صبا همره است نکهت يار
يا به جيبش نهفته مشک تتار
مگر از خاک يار کرده عبور
که وزد بوي خون ز باد بهار
عشق در دل مرا نهايي گشت
کو غمم برگ و رنجم آرد بار
رويد از شاخه هاش بند به بند
عوض هر گلم هزاران خار
گشت بر ما ز سختي غم هجر
مردن آسان و زندگي دشوار
دل عنانم گرفت از کف و رفت
من ز پي نيز رفتمش ناچار
تا کجا پاي او به سنگ آيد
کاين چنين مي رود گسسته مهار
پيش بيگانگان نامحرم
لب نشايد گشودن از اسرار
رو صفايي زبن ببند و مگوي
از حديث دل اندک و بسيار
مشفقي اهل دل رفيق طريق
تا نيابي خموش زي زنهار
راستي را چو مدعي کژ خواند
بي سخن خامشي به از گفتار
226
تن از تيمار عشقم مانده بيمار
توچندي بايدم پايي پرستار
پي پرسش به سر وقتم شتابي
اگر گردي ز احوالم خبر دار
بيا بنگر که چون اين زار مهجور
به بستر خفته با يک عالم آزار
ز شيرين شربت آن لعل نوشين
ز بس نوشيدم آمد طبع من حار
ز عناب و سپستان تو بايد
به تبريدم دوايي برد درکار
مگر زان لب شفا جويم وگويي
نخواهم برد جان زين تاب و تيمار
دل آنجا با وصالت رفته از دست
تن اينجا در فراقت مانده از کار
دل آنجا با خم زلفت هم آغوش
من اينجا با غم هجرت گرفتار
دلم واپس ده ار خونم نريزي
صفايي را از اين سودا برون آر
227
هزار چون تو و من مانده محو طلعت يار
بهانه اي است بهار از براي بانگ هزار
هزار مرحله مردم فکند از ره ي عقل
مرا فتاد به سامان عشق تا سر و کار
نشاط و کيف مرا چشم غمزه زن کافي است
چه حالتي به از اين ديگرم به باده چه کار
نواي بربط و ناي آنقدر غمم افزود
که از هزار درين لاله زار ناله ي زار
سزدکه ديو سليمان فرشته اهرمن است
در اين زمان که زيد فضل عار و عزت خوار
فتاده ام از نظرها چنان که نيست تني
نه يار مهر مدارم نه خصم کينه گذار
تو از نشاط برافشانده چتر چون طاوس
من از ملال فرو برده سر چو بوتيمار
تو مي روي و بود از قصور ديده ي من
اگر نشست درين ره به دامن تو غبار
بيا صفايي از اين لعب که بر سر صدق
بريم عذر کبائر حريم عفوکبار
228
ز صد ملک جم اين جام خوشتر
صبوحي بي گزاف از شام خوشتر
اگر عمرم رود درگردش جام
بسي از گردش ايام خوشتر
بپيماييم مستان را بطي چند
که الاکرام بالاتمام خوشتر
اگر مهر تو کفر آمد در اسلام
مرا اين کفر از آن اسلام خوشتر
خود از رسوايي عشقم چه پروا
چنين ننگي ز چندين نام خوشتر
برو واعظ که دشنام از اعادي
مرا زين وعظ بي هنگام خوشتر
فتوحي نز حرم نز دير ديديم
به کيش ما صمد ز اصنام خوشتر
خراميدن خوش از شمشاد قدان
وي زان سرو سيم اندام خوشتر
به زلفت قيد خالم نيست يک موي
از آن صد دانه اين يک دام خوشتر
صفايي منشأ شادي چو غم هاست
بگو ناکاميم از کام خوشتر
229
بنگر به تيره روزي من در شمار هجر
نوري فشان ز وصل به شبهاي تار هجر
تا چند به زنجيري و با صيقل وصال
ز آيينه ي دلم ننشاني غبار هجر
مرغان به باغ نغمه سراسر خوش از وصول
تبديل کند تو هم به گل وصل خار هجر
شنعت مران به نقص کفايت همي مرا
گر بستم از وثاق وصال تو بار هجر
از دست من به عنف برون شد زمام وصل
چو نانکه در کف تو نبود اختيار هجر
شد باز وقت آنکه علي رغم مدعي
بسپارمت ز بارگي وصل بار هجر
با قرب دادها برم از امتداد بعد
در وصل شکوه ها کنم از روزگار هجر
کارم تمام خواست رقيب از فراق و من
ديدي چگونه ساختم از وصل کار هجر
دستم رسد اگر به ميان وصال باز
کامل نهم جزاي عمل در کنار هجر
يابي ره وصول صفايي به بزم قرب
برگردد ار طبيعت ناسازگار هجر
230
مرا که نيست به جز خون دل شراب دگر
به جز جگر به کف آرم چرا کباب دگر
به سيل ها نشود زرع تشنگان سيراب
مرا به ابر دگر حاجت است وآب دگر
نتافت پنجه شه دست بي حساب ترا
بپاست عهد ترا لاجرم حساب دگر
رسيد پيري و شرح غمت نگشت تمام
شدي دريغ ميسر اگر شباب دگر
گنه به منع از عشق مي کني ناصح
نبود در همه عالم مگر ثواب دگر
بيا شروط محبت بخوان ز دفتر ما
که رسم صدق و وفا نيست درکتاب دگر
به يک نظر همه را دين و دل فکند به پاي
چه فتنه ها کند ار بر زند نقاب دگر
عتاب کردي و راندي ز پايگاهم ليک
من از تو روي نتابم به صد عتاب دگر
عبث عبث به سر از خشمم آستين چه زني
که ز آستان تو رو ناورم به باب دگر
جواب کرد و به نوميديم صفايي راند
ولي هنوز مرا گوش بر جواب دگر
331
مرا نشان نظر باشد از نگار دگر
چرا وراي خيال تو نيست کار دگر
به يادگار تو زخمم به دل رسيد و خوشم
که ماند تير تو درسينه يادگار دگر
به يک خدنگ شکار افکني که چون تو شنيد
که هر قدم به زمين افکند شکار دگر
در آي فصل بهارم به باغ و رخ بگشاي
که از جمال توام بشکفد بهار دگر
به خاک راه تو ريزم روان و حيف خورم
که نيست جان دگر تا کنم نثار دگر
به يک شرر همه راسوخت خشک و تر چه کنم
اگر به ما رسد از آتشت شرار دگر
ز بي قراري زلفت بس اين که هرنفسي
به بي قراري ما مي دهد قرار دگر
به طرف چشمه ي چشمم خرام و جاي گزين
که نيست لايق سرو تو جويبار دگر
بيان شوق به پايان نمي رسد همه عمر
درين رساله مشروح و صد هزار دگر
زدي نه لاف وفا با تو اينقدر به گزاف
اگر صفايي دل داده راست بار دگر
232
به پاس عشق مرا هردم از وفاي دگر
تلافي از تو نزد سر به جز جفاي دگر
مرا به ضربت ديگر بکش چو زخم زدي
عنايتي کن و لازم شمر عطاي دگر
به بي وفايي و بد عهديم سمر کردي
هنوزم از تو بود خوف افتراي دگر
گرم به جز تو صنم بوده ديگري معبود
به کيش عشق پرستيده ام خداي دگر
به ماجراي قيامت خوشم که آنجا نيز
کنيم تازه به ذکر تو ماجراي دگر
مگر غم تو که مأوا گرفت در دل ما
جز اين خرابه به عالم نيافت جاي دگر
نواي مطربم آرد به خود ز پرده نخست
ولي برون برداز پرده ام نواي دگر
به جز من از همه بيگانه وار رو برتافت
مگر سراغ ندارد غم آشناي دگر
طبيب کو به حبيبم رسان که درد مرا
معالجت نتوان کردن از دواي دگر
به سعي مرده کدورت نکاست بلکه فزود
حضور يار صفايي مرا صفاي دگر
233
حرف ها از خون دل خوش بر زبان آورده باز
خامه اي ز اسرار سودايت سري در کرده باز
کلک مشکين غصه ي پنهاني دل فاش کرد
وه که نايد قصه اي کز پرده شد در پرده باز
ز آفتاب سايه پرورد ارتفاع عيش گير
يعني آن بيضا که دهقانش به خم پرورده باز
لعل شيرين ديگر امروز از تبسم بسته تنگ
خاطر از فرياد فرهادش مگر آزرده باز
گوشه گيري خواستم ز ابرو ولي آن طره ام
بر سر بازار رسوايي کشان آورده باز
ديده ي اميدم از مردم سرا پا بسته چشم
ديده گان تا مردم چشمم به رويت کرده باز
ديده ي بد دور از آن طلعت که گويي دست صنع
در شقايق پرده اي از نسترن گسترده باز
عقل هشياران ربود از فرط حيرت آنکه کرد
چشم مستت نرگسي کاندر پيش پرورده باز
پرتو وصل از وفا بفکن صفايي را به فرق
کش ببيني زنده در صد ره به هجران مرده باز
234
باشد از آنروز طالعم فيروز
که در آيي به چهر مهر افروز
روز روشن شود مرا شب تار
به محرم در آيدم نوروز
سال ها ز آب و تاب ديده و دل
در فراق تو هر شبم تا روز
بر زمين ريخت اشک کوکب ساز
بر فلک رفت آه کيوان سوز
گرنه از جان و سر عزيزتري
تو بدان طلعت ستاره فروز
سر به پايت چرا نهم هر شب
جان برايت چرا دهم همه روز
حيفم آيد ترا که بار آيي
خشم پرور ستمگري کين توز
قهر بر ما مران که کس نکند
جور با دوستان مهر اندوز
به جفا از تو رو نگرداند
از صفايي وفاي عهدآموز
235
روان تسليم دلبر دارم امروز
غمي از روي دل بردارم امروز
به ميمون طلعت از نوشين لبانت
به يک مينو دو کوثر دارم امروز
بدين چهر فروزان حاش لله
به مهرت کي برابر دارم امروز
ز شست ابروي و پيکان مژگانت
دلي پرتيغ و خنجر دارم امروز
جدا ز آن لعل لب جز خون دل نيست
شرابي گر به ساغر دارم امروز
به مستي تا ز سوداي تو برهم
هواي باده در سر دارم امروز
بيا کز انتظارت چشم اميد
به ره چون حلقه بر در دارم امروز
ميم در جام و جامم ريز در کام
دماغي ز آن مگر تر دارم امروز
خودآرايي کند ترکم به هر هفت
که جنگ هفت لشکر دارم امروز
صفايي از درونت گشتم آگاه
چو خود دستي برآذر دارم امروز
236
بيا ساقي عرق در جام زر ريز
در آب خشک مرواريد تر ريز
هلالي جام را شکل قمر کش
به بزم مي کشان طرح دگر ريز
حريفان را به قدر وسع پيماي
چو دور افتاد با من بيشتر ريز
ز پا دامان زنگاري به بر زن
ز سر گيسوي مشکين برکمر ريز
وگر خواهي مرا محروم و ناکام
بيا وز فرقتم نقشي بتر ريز
به عين وصل هجرانم به ياد آر
نشاط و اندهم بر يکدگر ريز
مرا گر آه سوزان از جگر کش
مرا گر اشک غلطان از بصر ريز
ز آب ديده دامانم شمر ساز
ز تاب سينه نيرانم به بر ريز
ترا چندانکه شکر ريزد از لعل
مرا از جزع دريازا گهر ريز
پس از آن مايه زاريها به پاداش
به کام از بوسه ام تنگي شکر ريز
صفايي غافل از مژگان به پايش
اگر دستت دهد خاکي به سر ريز
237
دلا در عشق او رنگ دگر ريز
به جامي اشک خون از چشم تر ريز
نماندت آب اگر در ديده اي دل
ز مژگان پاره اي لخت جگر ريز
چو لعل دلکشم دامن به خون کش
چو سنگ آتشم برجان شرر ريز
چو شمع روشن از رگ ها به رخسار
سرشک آتشينم تا سحر ريز
گهي دود درونم بر فلک بر
گهي سيلاب خونم بر پدر ريز
به گردون گاهم از افغان علم زن
به هامون گاهم از مژگان درر ريز
رهي بگشاي رخ و ز رشک آن باد
فلک را خاک رسوايي به سر ريز
به ايوانم چو طوبي قد برافراز
به دامانم ثمرها زان شجر ريز
هم از مرجان به جامم باده خشک
هم از گوهر به کامم نقل تر ريز
گهي برزخم دل ريشان نمک پاش
گهي در جيب درويشان شکر ريز
صفايي با قفس خو کن نه گلشن
خود ار آسوده خواهي بال و پر ريز
238
اي دوست سرگذشت من از اهل راز پرس
در کار عشق حال دل از ديده ي باز پرس
سوز دل خراب ز چشم پر آب جوي
روز شب فراق ز زلف دراز پرس
گفتي چگونه بست به يک مو هزار دل
اين راز را از آن شه اقليم ناز پرس
تا عجز دل به چنبر زلفش بدانيم
از اضطراب فاخته در چنگ باز پرس
محمود را به عشق غلام آنکه جست عيب
گو شرحي از محامد حسن اياز پرس
پرسي مراد دلبر از آزار دوست چيست
اين نکته نيز از آن بت دشمن نواز پرس
در پايت آنچه داشت صفايي به دست باخت
وين را به راستي خود از آن پاکباز پرس
239
در رهش جان دادم اما هرکه دلبر بايدش
هرنفس عمري درين ره جان ديگر بايدش
بهر جانان غرق اشکم گر ببيني ترميا
کي برانديشد ز دريا آنکه گوهر بايدش
آن ستمکاري کش از آزار ياران باک نيست
از براي امتحان ياري ستمگر بايدش
هرکه بسته از تو جامي بي تو ز آن پس جاودان
جاي مي خارا به مينا خون به ساغر بايدش
ملک غم را مسلم شد ز فر حسن تو
حالي از خاک درت اورنگ و افسر بايدش
قصد من گم کردن آثار پي تنها نبود
هرکه سوي دوست پويد پاي از سر بايدش
دارد از مژگان و رخ ترکم تدارک ها بلي
شه که کشور مي گشايد گنج و لشکر بايدش
رفت نور از ديده تا از روي يار افتاد دور
راست خواهي سرمه اي از خاک آن در بايدش
غم صفايي مي خرم از عشق با رخسار زرد
هرکه بفروشد متاعي مشتري زر بايدش
240
عاشق اول هديه اي کز بهر جانان بايدش
دست شستن از جهان دل کندن از جان بايدش
طالب جمع حواس خاطر و حفظ حضور
حلقه ها در گردن از زلف پريشان بايدش
گو به زلفي بند و زنجير علايق در گسل
هرکه چون من رستگاري از دو کيهان بايدش
روي گو در خدمت پير مغان برخاک ساي
مفتي اسلاميان گر عقل و ايمان بايدش
ناله را تأثير در نوشين لبان نبود بلي
هرکه سيمين ساعد آمد دل ز سندان بايدش
لعل سيراب تواش چون نيشکر بايد مکيد
جاودان گر تشنه کامي آب حيوان بايدش
هرکه خواهد دست دولت عقد کردن دوست را
رشته ها لعل تر از مژگان به دامان بايدش
دير يا زود از غمت شادم که خواهم شد هلاک
نيست در خور مرمرا دردي که درمان بايدش
با کمال نقص از خلوت صفايي را مران
تا شناسد قدر صحبت از چه هجران بايدش
241
به دستي برد از جا پاي صبرم شوق ديدارش
که دايم خود نخواهم زيست تا بينم دگر بارش
ز غيرت پيش اغيارش چو نارم برزبان نامي
که آيا غير دل از مال من سازد خبر دارش
طبيبم گر پي درمان ميا برسر که مي ترسم
چو لب زين درد بگشايم کنم چون خويش بيمارش
دل خونين به دستم ماند و دست از چاره کوته شد
چو آن بسمل که بيماري به سر باشد پرستارش
به رنج و راحت از جانان نباشد شکوه عاشق را
بود فريادم از دست رقيب مردم آزارش
ندانم ترک سرمست وي از دست که نوشد مي
همي دانم که هرگز کس نخواهد ديد هشيارش
از اين يک قطره خون کش دل شماري روز و شب عمري
معاذالله کجا سيراب گردد ترک خون خوارش
ز بخت ما مگر چشم تو خواب آلوده تر باشد
که با چندين فغان يک لحظه نتوان کرد بيدارش
زخون کشتگان خاک سرکويت بهار آمد
چه باغ است اينکه در عين خزان سبز است گلزارش
حرامم باد خرسندي گرم غمناک بينندي
چه باک از غم صفايي را اگر باشي تو غم خوارش
242
نگر مژگان و اشکم لوحش الله عشق و گلزارش
که جاي گل به دامن خون دل مي جوشد از خارش
زند مژگان به چشمم خارها از سير اين بستان
من آن گلزار ميخواهم که شکرخاست گلنارش
همه عمر آنکه در کويت دل گم کرده مي جويد
چه باشد گر تو دل جويي کني از لطف يکبارش
خود از حالم نپرسيدي غمت اما نشد غافل
دلي را خورد بايد غم که غم باشد پرستارش
من از عشقت برم جان حاش لله کي توانم کرد
خصوص اکنون که هجران در هلاکم شد مددکارش
به ناصح يک نظر بنمايمت گر رشک بگذارد
که جاويدان به درد خويشتن سازم گرفتارش
مباش اي دل به زهد مفتي اسلاميان مفتون
که در هر دانه تسبيح است چندين حلقه زنارش
چه پيش آمد ندانم خواجه را در بزم مي خواران
که چون خشت سرخم پاي حوض افتاده دستارش
صفايي چندي از دست تو پا پيچيد در دامان
کشيد از کنج خلوت شوق ديگر ره به بازارش
243
ز مهرم خوب تر آن مهر مهوش
از آن زر خوشترم اين سيم بي غش
مرا مگذار با اين مايه ترديد
مرا مپسند در چندين کشاکش
مده خاکم به باد از خشم و خواري
بزن از رحمتم آبي برآتش
دمي سيرابم آر از لعل خوشاب
گهي سرمستم آر از چشم سرخوش
به خاک افکنده چندين صيد و صياد
هنوزش تيرها قايم به ترکش
پريشان تر شود زلفت که چون خويش
مرا پيوسته مي دارد مشوش
هم از طيبش مرا بادامه در پاش
هم از تابش مرا رخساره زرپش
ترا برکتف و کش خوش رام و آرام
مرا چون مار خشمين سخت و سرکش
منت کافي ز عشاق وفا کيش
ترا تنها صفايي بس جفا کش
244
خيال خيل خالم نيست با زلف زره فامش
چو مرغ افتد به دام از دانه کي حاصل بود کامش
درين وادي ز خود گم گشتم اول پي نمي دانم
رهي کآغازش اين باشد چه خواهد بود انجامش
به جز تهديد قتلم نيست قاصد را به لب حرفي
ولي دل بوي غم خواري شنيد از سبک پيغامش
دل از اظهار ياري هاي او ذوقي دگر دارد
وگرنه داشت کي ما را دعا فرقي ز دشنامش
شرابي خوردم از لعلش که دوران ها بهر دوري
گرم مقدور بود افشاندمي صد جان به يک جامش
مرا بر مهر مه رويان ملامت گو مکن تا صبح
دل آرام از کجا گيرد اگر نبود دلارامش
صفايي را درون صاف است با جانان و مي ترسم
کند روزي به آلايش رقيب از رشک بدنامش
245
نهادي بر دلم دردي که درماندم به درمانش
فکندي در سرم شوري که ممکن نيست سامانش
نهادم روي در راهي که آغاز است انجامش
در افتادم به دريايي که پيدا نيست پايانش
فلک ديوي است افسون فر مشو غافل ز نيرنگش
زمين زالي است زيور گر مباش ايمن ز دستانش
به جامش خون زهرآميز و انگاري که آن آبش
بخوانش لخت مرگ آويز و پنداري که آن نانش
ترا جز تلخکامي حاصلي زين آب و نان نبود
ميالا لب هم از اينش بکن دندان هم از آنش
مرا در ديده و لب هرکه ديد اين نوحه و زاري
فراموش آمد از خاطر حديث نوح و طوفانش
به شکر مالک الملک ار صفايي لب فرا داري
چرا در دل شکايت راني از گردون گردانش
چو مفتي لاف دين داري مزن با اين تبه کاري
خدا را کي پرستيد آنکه از ره برد شيطانش
246
دلم پيوست بايشان در آن زلف و زنخدانش
چه محکم شد فراهم کنده و زنجير و زندانش
به تيغ اشتياقم کشت و خرسندم که در محشر
به دستاويز خونخواري زنم دستي به دامانش
مگر بار غم از جانم خود آخر وهله برداري
که اين دردي است کز اول فرو ماندم به درمانش
مريض عشق را لابد طبيبي چون تو بايستي
که داري شربتي در خور از آن عتاب خندانش
نبود ار تنگدل از داغ لعلت غنچه در معني
چرا چون جيب گل بي پرده چاک آيد گريبانش
چه باغ است اينکه در عين بهار از غايت حرمان
به جاي نغمه افغان مي کند مرغ گلستانش
به زلف او چو دل بستي ز احوال من آگه شو
که آن سرگشته هم شبهي است از شب هاي هجرانش
چنان تاريک و طولاني که بي يک مو خلاف آمد
سواد شام هجران مو به مو زلف پريشانش
از آن نالم که نامد بر سرم چون زخم زد ورنه
گراني نيست دل را يکسر سوزن ز پيکانش
به صد شمشير و ناوک نامد از دشمن صفايي را
جراحاتي که دارد سينه ام ز ابروي و مژگانش
247
گرفتم چون تو سروي را قبا پوش
چه حاصل کي مرا گنجد در آغوش
مرا بايد مهي سيمين حمايل
مرا زيبد بتي زرين سر آغوش
غزل خوان لعبتي ماهي سخن سنج
بتي طيبت سرا سروي قدح نوش
حيا پرور جفا گاهي رياکار
نواگستر ولاکيشي وفا کوش
خداگويي هوا سوزي صفا ساز
رضا جويي عطا بخشي خطا پوش
چه نسبت مار را با آن سر زلف
چه قيمت ماه را با آن بناگوش
کجا مار اينقدر مولد دلاويز
کجا ماه اين چنين پويد زره پوش
چه خون ها خوردم از حسرت که يکدم
بنوشم جرعه اي زان چشمه ي نوش
دل از تاب رخت جوشد خدا را
به آب لب فرو بنشانش از جوش
فغان از مدعي باز آي کامشب
سخن ها دارمت با لعل خاموش
نگويم ياد من کن گاه و بيگاه
به عمد از خاطرم ناور فراموش
بطي پيمود عشقت بر صفايي
که نايد تا قيامت بر سر هوش
248
به پايان رفت در بزمت مرا دوش
که از حور و قصورم شد فراموش
کشيدم باده از ميناي آن لعل
که دارد عقل را مخمور و مدهوش
به گرمي دم و گيرايي چشم
ربودي هوشم از سر تابم از توش
مي از چشمت خورم وز غمزگان زخم
عجب نيشي مرا دادي پس از نوش
اگر آب جمالت تاب جان نيست
چرا چون مر…آورده در هوش
چه کام از سرو بن جويي که ناکام
به يک موقف بود موقوف و خاموش
بجو سروي لغزراني نظر دزد
بجو ماهي قصب پوشي قدح نوش
دلارامي سخندان مالک چشم
گلندامي غزل خوان صاحب گوش
که در چشمش بود از جور دل ديد
که در گوشش بود از جنس جان هوش
به فرط کاوش از خويشم بري ساخت
ز بدخواهم چه منت هاست بر دوش
صفايي را به سهو ار ناوري ياد
به عمد از خاطرش ناور فراموش
249
به ترک مست تو دستي رها کنم دل خويش
نهم به گردن صياد خون بسمل خويش
چنان به شوق طپيدم به زير خنجر عشق
که ديده باز نکردم به روي قاتل خويش
اثر نداشت يکي از هزار ناله ي من
ندانم از دل او، يا بنالم از دل خويش
ز بس به کين تمايل نگار مهر نهاد
مرا بسي عجب آيد که هست مايل خويش
فغان از اين دل مفتون که تا به خاک فنا
نريخت خون من آسان نيافت مشکل خويش
شب است و راه به واماندگان قافله گم
برون کند مگر آن مه سري ز محمل خويش
مقابل مه ي ما مهر مشعلي نه فزون
هزار مشعله افروزد ار مقابل خويش
زمام ناقه اگر در کف است ليلي را
دهد به محضر مجنون قرار منزل خويش
مرا سري است صفايي که بسپرم روزي
سري به پايش و شرم آيدم ز حاصل خويش
250
نهي مرهم به زخمم يا کني ريش
بود کي با توام پروايي از خويش
به حال مهر و کين روي سوي من باش
چه جلابم فرستي يا دهي بيش
خوشم تا با منت باشد توجه
دهي نوشم به رحمت يا زني نيش
به وصل از ياد هجرانت ملولم
نيرزد قرب با اين مايه تشويش
نشاندي تيرسان نالان به خاکم
ز شست ترک اي ترک جفا کيش
ز ترس مدعي گم گشته ام را
کجا دارم ز کس ياراي تفتيش
ندانم از کجا اين دردها را
کنم درمان که هست از صبر من بيش
به مرگ از زندگي بيزاريم داد
بسي منت به دوشم از بد انديش
لباس عاريت چو از هردو شد سلب
چه داني فرق دولتمند و درويش
صفايي رو به اسباب خدا داشت
اميد ار داشت از بيگانه يا خويش
وگرنه ما سوي الله مردگانند
ز غير زنده کي کاري رود پيش
251
به پاي تا سر تسليم سودمت برخاک
گرفت پايه ي من دست برتري ز افلاک
سرت به پاي نهم تا مگر به دست گريم
کني زگونه ي زردم سرشک گلگون پاک
به ناز و قهر و عتاب از تو برنتابم روي
ولا اتکاء بغيرک و ما اريد سواک
نه با زلال وصالم به عذب کوثر شوق
نه در عذاب فراقم ز تاب دوزخ باک
تويي که هر نگهت کرد صد خم مي
فداي خاک رهت باد خون دختر تاک
مرا به کار تو جز کام خشک و دامن تر
چه حاصل از دل غمگين و ديده ي نمناک
نسود دست به دامان دوست تا صد ره
نکردم از پي او چون قبا گريبان چاک
خوشم که کرد چو تن پايمال سم سمند
پس از هلاکم اگر سر نبست برفتراک
خلاص کن چو صفايي به قتلم از غم هجر
که از حيات مرا بهتر است بي تو هلاک
252
باغبان را بودي ار مغزي به سر بر جاي خاک
جاودان چون خاک بنهادي سر اندر پاي تاک
من که مستوري نمي جويم ز رسوايي چه بيم
من که هشياري نمي دانم ز بد نامي چه باک
گردن دوت برافرازم به گردون از شرف
دست فضلم گر کندگرد گناه از گونه پاک
سينه مجروح از چه رو گر تن نيامد تير سفت
ديده خون ريز از چه رو تا دل نباشد زخمناک
سوختم در آتش عشقت چنان کز بعد مرگ
جاي گردم دود خواهد خاست چون تيغ از مغاک
گر خود از خونم بحل خواهي خدا را بي دريغ
چو افکني بر خاکم از بالين مرو پيش از هلاک
دل ندارد دولتي تا گويمت قلبي لديک
جان ندارد قيمتي تا خوانمت روحي فداک
دستگيري کن تو کز غرقاب غم برهانيم
ورنه چون آيم برون زين ورطه با اين انهماک
آسمان سا شد صفايي فرق فخرم در دو کون
تا مرا بر خاک کويش با سگان است اشتراک
253
کاش مغزي داشتي تا جاي خاک
پير دهقان سرفکندي پاي تاک
گر نبودي سفله پرور چرخ دون
غير رز هرگز نروييدي زخاک
برده دل ها در يد آن شوخ چشم
مست را اري چه باک از انتهاک
هوش تا نبود ز بدنامي چه ننگ
عقل تا نبود ز رسوايي چه باک
نازم آن قاتل که با چندين قتيل
دامنش ز آلايش خون است پاک
تا نگردد متهم در خون من
گو به بالينم بيا بعد از هلاک
جان و تن وقف تو شد قلبي لديک
دين و دل رهن تو شد روحي فداک
آستين بر اشک ما مفکن که نيست
اين علاج سينه هاي زخمناک
گر به تلبيس از تو پوشم حال دل
چيست حالي چاره اين جيب چاک
داغ جانان بر جبين من به حشر
چون صفايي را برآرند از مغاک
254
دلم از قيد آن مشکين حمايل
اگر خواهي رها بازش فرو هل
چو جان را ديد با سامان تر از دل
غمت در جان از دل ساخت منزل
وطن غربت شد از عشقت چو برمن
سفرکردم که غم واماند از دل
سفرکردن چه حاصل زانکه آمد
غمت همراه دل منزل به منزل
ره کوي تو بر من چشم تر بست
بخشکان کشتيم افتاده درگل
درين بحرم چنان زورق فرو رفت
که هرگز تخته اي نايد به ساحل
چو صيادش تويي خود ميرد از شوق
نيفتد کار صيدت با سلاسل
به دستان برد در پا عقل و هوشم
به خود مشغول و از خود ساخت غافل
چو شهري شاد باشند از غم ما
دلا ز اظهار ناکامي چه حاصل
صفايي مقبل جاويد گردي
که نامد عشق راکس چون تو قابل
255
منتي دارم به ياران کز بس افغان کرده ام
خاطر از آزار يارانش پشيمان کرده ام
بر سرم يک ره نسودي پاي از اين سودا چه سود
بهر من کاندر رهت با خاک يکسان کرده ام
تا کمان ابروي تير انداز ما صورت نمود
بالله ار تشويش از شمشير و پيکان کرده ام
حيف باشد بر زمين رفتن ترا با آنکه من
بهر جولانت فضاي سينه ميدان کرده ام
خاطر دل جمع شد در حلقه ي زلفت ولي
حلقه هاي جمع از اين سودا پريشان کرده ام
بر قدومت جان فشاني نيست مقدور ار نه من
جد و جهدي در خور افزون ز آنچه نتوان کرده ام
تا بر اين مجنون فرو نايد ز ديگر جاي ها
کودکان را سنگ کوي او به دامان کرده ام
شرح غم ننگاشتم خود کي سرايم پيش غير
منکه سر عشق يار از خامه پنهان کرده ام
ناقه و چهر تو در چشم صفايي رخ گشود
خجلتم باد ار نظر بر سرو و بستان کرده ام
256
جاودان دولت بيدار به ديدار تو يابم
روز عيدم بود آن شب که درآيي تو به خوابم
خون خود خورن و خواري ز رقيبان تو بردن
عزت انگارم و ازخاک درت روي نتابم
جان فداي لب شيرين و دهان شکرينت
که برآسود ز شهد و شکر و شير و شرابم
من که صدجام پياپي ز سرم هوش نبردي
چشم مخمور تو از يک نظر افکند خرابم
تخم مهر تو به دل کشتم و اميد که روزي
رسد از خرمن حسن تو نصيبي به نصابم
سوخت اختر ز فغان ماند به گل پاي ز اشکم
چه توان کرد که بود اين ثمر و آتش و آبم
داد عشاق ستم ديده ستانم ز جدايي
رهنموني کند ار بخت به ديوان حسابم
حاش لله که به پيري شکنم عهد وفا را
من که صرف غم عشق تو شد ايام شبابم
سوخت دل ز آتش رخ در خم زلفش که صفايي
به مشام از بن هر موي رسد بوي کبابم
257
به مهر روي ماهي عهد بستم
که عهد مهر مه رويان شکستم
شدم تابنده ي آن سرو آزاد
ز بند بنده و آزاد رستم
مرا تنها کجا بود اينقدر دل
که چندين دل بهر عضو تو بستم
نظر نتوانم از روي تو برداشت
بخوان گو شيخ و صوفي بت پرستم
خوشم کاين خاکساري سربلندي است
اگر بالاي سروت ساخت پستم
چو دامن سر به پايت سودمي باز
رسيدي گر به دامان تو دستم
به ياد آيد ترا ز اول که گفتي
چو ديي ر کمندت پاي بستم
ز نوش وصل مرهم خواهمت ساخت
چو از نيش فراقت سينه خستم
بدين اميد در راهت شب و روز
گهي برخاستم گاهي نشستم
به جان تن زندگي دارد دريغا
عجب دارم که من چون بي تو هستم
دگر ننهم ز خلوت پاي بيرون
گر از دست تو اي صياد جستم
روا نبود ملامت بر صفايي
که من هم رشته طاقت گسستم
258
ديده و دل تا به عقد گوهر و لعل تو بستم
بر رخ از جزع يمان بس رشته مرجان گسستم
جان سپاري را به پايت سرفکندم و ز رقيبان
مردم از خجلت که ماند غير اين کاري ز دستم
دور چون با من رسد ساقي مرا ساغر مپيما
من مدامم از چشم خون ريز تو مي ناخورده مستم
تا به شور انگيز جامم باده شيرين چشاندي
بي ترش رويي شراب تلخ را ساغر شکستم
تا به قيد طره ات بستم تعلق يکسر مو
بي گزاف از قيد غم هاي دو گيتي باز رستم
بر وصالت جان فشانم رستگاري راهم امشب
تا نپنداري که يک روز از فراقت صبر هستم
خاست تاز آتش رخ دود خط من زين تغابن
آذر آسا بر سر کويت به خاکستر نشستم
کي به من کردي دراز از آستين دست تطاول
ديدي ار کوته تري افلاک از ديوار دستم
شکوه از دوران مينايي سپهرم نيست در خور
چون صفايي خون دل قسمت شد از دور الستم
259
قبولم کن که لالاي تو گردم
بلا گردان بالاي توگردم
هزارم جان عطا فرماي و هر روز
بيا تا دور اعطاي تو گردم
برم بيني ز فکر روشن اي دوست
اگر خالي ز سوداي تو گردم
مبرا جستم از عالم سراپاي
که پا تا سر تولاي تو گردم
خرد سر بر خطم بنهاد از آنروز
که هر شب مست صهباي توگردم
برو اخلاق خويش از ديگران پرس
که من محو تماشاي توگردم
دل از جان کي شناسم يا سر از پاي
در آن معرض که شيداي تو گردم
به خاکم آسمان سايد سر فقر
اگر خاشاک صحراي توگردم
کجا برخيزم از رايت بهر باد
مگرخاک کف پاي تو گردم
کجا برخيزم از رايت بهر باد
مگر خاک کف پاي تو گردم
نينديشم ز ننگ زشت نامي
همان بهتر که رسواي تو گردم
ز عين رحمتم باري مينداز
قتيل چشم شهلاي تو گردم
مرا هم خط به سرکش چون صفايي
اگر يک لحظه از راي تو گردم
260
ز مير کعبه زرقي چند ديدم
که زين کافر مسلماني رميدم
فکندم خرقه ي تلبيس و طامات
به تن پيراهن تقوي دريدم
شعار زهد آوردم به بر چاک
قباي ننگ و بدنامي بريدم
ز مفتي بسکه بردم بوي سالوس
سر از دلق ريايي برکشيدم
کشيدم خط رسوايي به رخسار
ز بدگويان ملامت ها شنيدم
خراباتم بريد از خانقه راه
که زين سو سيرت انصاف ديدم
نه پير دير از مير حرم خاست
که حسرت حاصل آمد از اميدم
از آن مغرور اين رندم خوش افتاد
که از وي بوي غم خواري شنيدم
بحمدالله که محکم پنجه زد دست
به ذيل مرد آگاهي رسيدم
به سربازي صفايي شد سرافراز
از آن خواري بدين عزت رسيدم
261
به عهد بتان اعتباري نديدم
چو دوران گردون قراري نديدم
از آن چشم خونريز چون زلف سرکش
به جز دلبري شعاري نديدم
به ملک دل از شورش خيل عشقت
در اقليم تقوي حصاري نديدم
به درياي عشق تو چندان که کشتي
سبک راندم آخر کناري نديدم
غمم خورد يک عمر و نسرود با کس
ز دل خوب تر غمگساري نديدم
به قدر وفاي من افزودم انده
خود از عشق به، حق گزاري نديدم
به خون غلطم اي کاش بر خاک راهش
که زين به در آن کوي کاري نديدم
به خاک محبت گذشتم سراپا
تهي از شهيدان مزاري نديدم
به دوران حسنت دگر چون صفايي
به پيمان خود پاسداري نديدم
262
وفا و حسن در ياري نديدم
به هم حسن و وفا آري نديدم
نظيرت را پري رويي نجستم
نديدت را وفا داري نديدم
نه از بيگانگان نز آشنايان
ز فضل حسنت انکاري نديدم
ز ترکان چون تو با اين مايه خوبي
رضا جويي کم آزاري نديدم
کمال صورت و معني که در تست
دگر با هيچ دلداري نديدم
به عين هوشياري اينقدر مست
به جز چشم تو بيماري نديدم
به آب و رنگ آن رخسار و مژگان
گلي نشنيدم و خاري نديدم
چو مشکين خال و زلف تابدارت
سر مور و دم ماري نديدم
به دين وکفر کاندر کعبه و دير
چنين تسبيح و زناري نديدم
به طرز طره ات هرگز کمندي
به دستان تو طراري نديدم
مرا خود روز و روشن تيره شب ساخت
چو گيسويت سيه کاري نديدم
به غير دل که در قيد تو سرخوش
رها از غم گرفتاري نديدم
صفايي راستي کز خيل خوبان
بدين صدق وصفا ياري نديدم
263
از سرو سخنوري نديدم
وز ماه صنوبري نديدم
حوري چو تو در لباس مردم
نشنيده ملک پري نديدم
با زلف تو نافه ي ختا را
يک موي برابري نديدم
از باد بهار و بوي بستان
اين غاليه گستري نديدم
جز طره ي او در آتش چهر
از مار سمندري نديدم
نخل و گل و ياس و ارغوان را
با سرو تو همسري نديدم
هجر تو و صبر خويشتن را
کاري است که سرسري نديدم
با آن همه رم دل آمدت رام
از چرخ کبوتري نديدم
دل بردن و زير پا فکندن
زيبنده دلبري نديدم
از جوق بتان به جز تو کس را
در جور چنين جري نديدم
از دشمن و دوست هم به بدخواه
اين پايه ستمگري نديدم
توحيد مجو صفايي از خويش
کز شرک ترا بري نديدم
جز مو نستردن از تو يک موي
قانون قلندري نديدم
264
به دل نويد وفا دادم و جفا ز تو ديدم
چه مايه خجلت از اين وعده ي خلاف کشيدم
کدام روز شب آمد کدام شام سحر شد
که با خيال تو در کنج خلوتي نخزيدم
مگر به عشق تو از حالتم کسي نبرد پي
ز الفت همه هم صحبتان کناره گزيدم
به رسته اي که ز عشقت فروختند متاعي
کدام درد و بلاکش به نرخ جان نخريدم
شکار ترک کمان دار خويش تا دگري را
نبينم از سر تيرش به پاي رشک رميدم
فزود مهر تو در من خلاف خواهش مردم
ملامتي که به ترک محبت تو شنيدم
فغان که قاتلم از ناز ديرتر به سر آمد
اگر چه زودتر از همگنان به قتل رسيدم
به دست نامدم ازکفر و دين طريق ترقي
هر آنچه در ره ي کوشش به فرق جهد دويدم
مراد خويش نيابم ز مير کعبه صفايي
عبث نه پير خرابات را به صدق مريدم
265
ترا تا از دو عالم برگزيدم
دو عالم را قلم بر سر کشيدم
به سوداي غمت در رسته ي عشق
دلي بردم جهان ها جان خريدم
عذاب دوزخش نارد تلافي
دمي کز لعل سيرابت مکيدم
شراب کوثرم زهر است درکام
لبي تا طعم اين شکر چشيدم
به جنات جنان نارم مقابل
گلي کز گلشن چهر تو چيدم
زماني سير صيادم هوس بود
عبث از صيدش اين ساعت رميدم
پي رفع گمان ها بود چندي
اگر پاي از سر کويت کشيدم
نبودم با خيالت گر هم آغوش
چرا در کنج تنهايي خزيدم
ز تاب زلف و چهرت شاهدستي
بدين روز سيه موي سفيدم
صفايي عشق را بايد بسي شکر
اگر در راه او سازد شهيدم
266
من اول ره که رفتار تو ديدم
به درد اين گرفتاران رسيدم
به دستي دامن از دستم کشيدي
که از دستت گريبان ها دريدم
به هشياري شکستم شيشه و جام
شراب از چشم سرمستت کشيدم
ز قتلم تا دگر نايي پشيمان
به زير تيغت اينسان آرميدم
شهم در ششدر نرد غمت مات
به دل تا مهره ي مهر تو چيدم
به ميدان بلا از تير مژگان
چو ابروي کمان دارت خميدم
ز حرمان من آخر حاصلت چيست
مکن چندين خدا را نااميدم
فشانم باد را برخاک ره جان
رساند از وصالت گر نويدم
به شوق قتل خود زان دست مخضوب
نمايد تيغ خنجر برگ بيدم
به قيدي دل برو بستم صفايي
که از قيد دو عالم وارهيدم
267
ز دل يک ناله در دام تو اي صياد نشنيدم
اسيري در گرفتاري چنين آزاد نشنيدم
به دور لعلت اي خسرو چو بينم شور مشتاقان
عجب دارم که يک شيرين و صد فرهاد نشنيدم
چه خوب آموخت خال از غمزدگانت طرز خون ريزي
مگو ديگر که يک شاگرد و صد استاد نشنيدم
به جز چشمت که با مژگان مرا شريان گشود از دل
ز صد نشتر فزون در دست يک فصاد نشنيدم
مهي از جنس مردم مهر منظر مشتري سيما
پري پيکر ملک پرور دو حوري زاد نشنيدم
سراپا نقش بستت صانع از جان ورنه من هرگز
چنين صورتگري از خامه ي ايجاد نشنيدم
جز آن کآباد غم وز باده ي عشقت خرابستي
دلي خرم درين دير خراب آباد نشنيدم
صفايي منعم از افغان مکن هنگام جان بازي
به بالينم چرا فرمود اگر فرياد نشنيدم
268
تني جز خاطر ليلي به غم دلشاد نشنيدم
سري جز گردن مجنون به بند آزاد نشنيدم
هلاکم در صفوف غمزه ات نبود غريب اما
مروت بين که من يک صيد و صد صياد نشنيدم
مدد جست از ميانت طرگان در دل ربايي ها
طناب از موي دارد چشم استمداد نشنيدم
بناي عشق محکم تر ز سيل ديده شد دل را
ز ويراني بلادي را چنين آباد نشنيدم
به جز ياد تو کآمد منتهاي کام ناکامان
عروسي را به خلوتگاه صد داماد نشنيدم
به قتلم خاستي کز ناله ام آسوده بنشيني
بدين زودي چنين تأثيري از فرياد نشنيدم
بدين دستم که دل پامال در ميدان آن مژگان
شهيدي در سياستگاه صد جلاد نشنيدم
به ترک عشق بس تهديد ها راندم صفايي را
جوابي از وي الا هر چه بادا باد نشنيدم
269
بناميزد بتي عيار دارم
که با او از دو عالم عار دارم
چه غم گر دارم از وي ديده خونبار
که چونان لعبتي خونخوار دارم
ز تيغش تا قيامت سينه مجروح
ز لعلش ديده گوهر بار دارم
به عکس عادت از يک سرو بالاش
به يک کاشانه صد گلزار دارم
هزارش گل به بار اما چه حاصل
که از هر غنچه اش صد خار دارم
دلم با خود نبردي زانکه ديدي
غم صد مرده بر وي بار دارم
فراقم کاست از هر در ولي شکر
که غم از دولتت بسيار دارم
همه خلق جهان نالند ز اغيار
خلاف من که داد از يار دارم
برو ناصح به زهد و پارسايي
مخوانم غير اين هم کار دارم
الا يار وفا پرور نداني
کت از غم تاکجا تيمار دارم
ز شرح تاب و تيمار جدايي
بيا برخوان که صد طومار دارم
صفايي فسق و زهد از من مياموز
که زين کفر و دين انکار دارم
270
تعالي الله يکي دلدار دارم
که با رويش ز گلشن عار دارم
ز چهر تابناک آبدارش
گلستان ها گل بي خار دارم
ز سرو قد خورشيد جمالش
به محفل نخل آتشبار دارم
ز چشم شوخش اندر هر نگاهي
دو مست عاشق بيمار دارم
ز مژگان دلاشوبش بهر چشم
دو جعبه تير بي سوفار دارم
ز ابروي کماندارش به سينه
دو قبضه تيغ جوهر دارم دارم
ز درج کامبخش نوشخندش
دو ياقوت شکر گفتار دارم
ز سيمين کوي پستانش دو نارنگ
که آن خون ها به دل چون مار دارم
ز تأثير لب شيرين زبانش
ني آسا خامه شکر بار دارم
ز گيسوي رساي مشک سايش
چه افعي هاي مردم خوار دارم
به دست وگردن از زلفش شب و روز
عجب هم سبحه هم زنار دارم
چه نعمت هاي جان بخش از وجودش
که بايستم نهان ز اغيار دارم
دل از مهرش نپردازم صفايي
که من با او هزاران کار دارم
271
به گردون رشته تا زان دو زلف پر شکن دارم
چرا بر وش يک مومنت از مشک ختن دارم
دل از چاه زنخدانت برآيد کي معاذ الله
ز پيچان طره ات با آنکه صد مشکين رسن دارم
نباشد چشم درماندم ز جايي درد عشقت را
کجا مرهم پذير افتد چنين زخمي که من دارم
چو دل تا در بغل نارم به يک پيراهنت با خود
چو گل هر روز چاک از داغ رويت پيرهن دارم
تو آنجا در وثاقت کام بخشايي رقيبان را
من اينجا در فراقت سر به زانوي محن دارم
به بوي پيرهن مشتاق و محتاجم بشيري کو
که درکوي غمت هر گام صد بيت الحزن دارم
به سروقت دلم در لب رهي بنما که من با وي
حکايت هاي خونين از درون خويشتن دارم
به بالينم شبي تا روز بنشين و آتشم بنشان
که با لعلت نهاني بي زبان چندين سخن دارم
حديث حسنت از مردم نهان ماند مگر چندي
به بزم خويش و بيگانه از آن پاس دهن دارم
غريب آسا هنوز از نو سر بيگانگي داري
به من با آنکه عمري شد که در کويت وطن دارم
صفايي سال و ماه و هفته چون بايد جدايي را
تواند زيست او يک روز بي رويت نپندارم
272
به دست اگر چه متاعي به جز گناه ندارم
ولي چه چاره که غير از درت پناه ندارم
هم از تو پيش تو نالم خلاف مردم عالم
کجا روم که جز اين در گريزگاه ندارم
کم نداد پناهي تو ره به خويشتنم ده
که آشکار و نهان غير سوي تو راه ندارم
بهاي وصل تو بسيار و من بضاعتم اندک
به خورد عشق دريغا که دستگاه ندارم
از اين نواي دمادم و زين سرشک پياپي
به ديده اشک نماند و به سينه آه ندارم
بريز خون من امشب کجا مجال تظلم
مرا که روز قضا جز يکي گواه ندارم
به يمن عشق تو عمري است اي گداي تو شاهان
که هيچ بيم و اميد از گدا و شاه ندارم
گرم ز فرط کرم روسفيد خواهي و فارغ
به حشر واهمه از نامه ي سياه ندارم
به تاج زر نتوان سر ز راه برد صفايي
مرا که بر سر کويشبه سر کلاه ندارم
273
تار گيسوي تو برگردن دل سلسله دارم
کي تن اندر پي هر سلسله مويي يله دارم
روزگاري است که در رهگذر صدق و ارادت
جان و تن بهر نثار قدمت يکدله دارم
سعي سودي نکند ورنه من از راه اماني
پاي دل در طلب دوست پر از آبله دارم
وعده ي وصل به تأخير مينداز خدا را
تاب کو صبرکجا من چو تو کي حوصله دارم
پاس پيمان وفاي تو مرا بند زبان شد
ورنه از دست جفاي تو هزاران گله دارم
بي رخت روز مرا تيره تر از طره ي خود بين
گر چه شب ز آتش دل مصطبه پر مشعله دارم
از ميانت که نشد هيچ کس آگه به حقيقت
با تو باريک تر از موي بسي مسئله دارم
از کجا گوش کنم موعظه پير خرد را
منکه چون عشق جوان بخت يکي عاقله دارم
تا چه حاصل بود آخر سفر عشق بتان را
منکه زادم همه خوف است و رجا راحله دارم
بوکز آن يار سفر کرده رسد پيک و پيامي
چشم حسرت گه و بي گه به ره قافله دارم
خامه ي خويش به زرگيرم از اين چامه صفايي
بوسه اي گر ز دو لعل شکرينش صله دارم
274
ندانمش که به گردون چگونه بگذارم
دلي که برد نهاني ز کف پري دارم
مرا که از دو جهان نيست غير جان و تني
بدين بضاعت اندک ترا طلبکارم
من گدا که به کف جز غميم وافر نيست
هواي صحبت شاهي عجب به سر دارم
ز غم گذشته متاعي جز اشتياقم چيست
که بي بها من مسکين ترا خريدارم
به يمن عشق به دوشم ز تست منت ها
که از غم دو جهان ساختي سبکبارم
ز آشيان و قفس فارغم بحمدالله
به قيد حلقه ي اين دام تا گرفتارم
مجال گفتن رازت که بازگويم کو
ببست نطق تو محکم زبان گفتارم
شکنجه ذقن و زلف و چشم و چهر تو برد
خيال عاقل و مجنون و مست و هشيارم
مرا به خواب هم امکان ديدن تو نماند
که راه خواب ببستي ز چشم بيدارم
تو خود به کار صفايي عنايتي فرماي
که رفت کار من ازدست و دست از کارم
275
وفاي عهد راجاويد اگر مانم نگه دارم
ولي دانم که ز اقسام جفا جبران کند يارم
غرور و قهر وي چندان قصور و عجز ما چندين
هلاکم گير اگر الطاف او نايد مددکارم
به خام زلف بندي هر دلي کز غمزه بربايي
عجب از پخته کاي هاي آن سرمست هشيارم
چو ني نالان و زرد و زار و خشک و لاغرم کردي
که درکوي غمت چون گاه بيني رو به ديوارم
کند سير توام غافل ز رنج زخم خوردن ها
بفرماي اندکي تعجيل تا سرگرم ديدارم
به سوداي دگر سودايت از سر نفکنم حاشا
خود از روي يقين هر چند خواني اهل پندارم
به عهد ترک مستت فتنه ها بيدار شد آري
مگر در خواب بيند اين زين پس چشم بيدارم
به صبرم بر ستيز باغبانان خنده کمتر کن
که ديدي بردمد روزي گل اميد از اين خارم
ندانستم صفايي با همه حزم آن سيه جادو
چه لعبي باخت کز يک نظره چون خود ساخت بيمارم
276
چنان خيال تو انگيخت چاره در نظرم
که هر طرف نظر آرم ترا همي نگرم
شدي به روي چو درهاي شادماني باز
چو صبح عيد شبي گر درآمدي ز درم
مرا به ديده و لب دگر اشک و آه نماند
شرار آتش عشق تو سوخت خشک و ترم
مپرس حالت من کزغمت به روز سياه
هزار بار ززلف تو دل شکسته ترم
من آن نيم که بتابم سر ارادت دوست
اگر سرم رود از تن نمي روي ز سرم
به کام دشمنم ار بندبند در گسلي
گمان مبند که پيوند دوستي ببرم
فناي هستي خود را به جلوه ي رخ يار
چو شمع برابر آفتاب منتظرم
دريغ نيست صفايي گرم بود مقدور
به مژدگاني وصلش هزار جان سپرم
277
ساقي بريز باده ي صافي به ساغرم
کاين آتش اکتفا کند از آب کوثرم
با اين شراب تلخ کجا در بهشت نيز
حاجت به شير و شهد و شراب است و شکرم
فتوي به ترک مي دهد ار شيخ مسلمين
اول کسي منم که بدين کيش کافرم
بروعده هاي نسيه واعظ چه اعتماد
من خوش به نقد از کفت اين مي همي خورم
از دست حور ساغر صهباي سلسبيل
نايد خوش آن چنان که مي از دست دلبرم
بر ما طريق کعبه حاجت گم است کاش
صاحب دلي شود به خرابات رهبرم
ديگر به در نمي روم از کوي مي فروش
خوشتر ز تخت تاجوري خاک اين درم
افشانم آستين تفاخر برآسمان
فرسود تا به تربت اين آستان سرم
از کين مهر و ماه صفايي مرا چه باک
تا جام باده برکف و جانانه در برم
278
باخاک ره اگر فلک آرد برابرم
نگذارد از حسد که نهي پاي بر سرم
در ره گذاشت چشمم و بر خاک ره گذشت
خاکم به فرق باد که ازخاک کمترم
آرام دل به زلف دلارام بسته بود
دردا که رفت دلبر و نگذاشت دل برم
من با کمال ياسه به وصلت اميدوار
اين دولت از کجا شود آيا ميسرم
در گلشنم ز بال فشاني چه دل گشود
اي کاش پيش از اين به قفس ريختي پرم
بي سايه ي سهي قد سروت به سير باغ
بر ديده برگ بيد زند تيغ خنجرم
تف دلم ز خشک لبي گر يقينت نيست
اينک گواه سوز درون ديده ترم
با روي زرد و اشک روان خوشدلم که شد
ملک غمت مسخر از اين گنج و لشکرم
نتوان علاج هجر صفايي به صبر کرد
بايد درين مجاهده تدبير ديگرم
279
چرا به دوش بود منتي ز باده فروشم
که ترک مست تو کافي است بهر غارت هوشم
ثواب طاعت سي ساله ام بخر به نگاهي
که رفته عمر به سوداي اين خريد و فروشم
کشيم تهمت جان چند در شکنجه هجران
به فرق تيغ زن و منتي گذار به دوشم
گواه خوش دلي اين بس مرا به شوق شهادت
که تيغم از پي کشتن کشيد و باز خموشم
به ترک عشق زبان بستم از جواب تو ناصح
که از حديث تو حرفي فرو نرفت به گوشم
مدار چشم صبوري مکن شکيب تمنا
بدين تحمل و تسليم و تاب و طاقت و توشم
کجا به من نظر انداختي ز چشم ترحم
بکوش اگر چه ترا بارها رسيد خروشم
نخيزم از سر کوي تو جز به مژده وصلي
وگر بشارت رضوان رسد به صورت سروشم
صفايي از لب جانان به کوثرم چه فريبي
چه کار با لب حوض از کنار چشمه ي نوشم
280
دهي بشارت کوثر گر از زبان سروشم
به ترک باده حديث تو نيست در خور گوشم
از آن به عجب فتادم و زين به عذر ستادم
شراب خوردم امروز به ز توبه ي دوشم
فلک ز پاي فکندم کجاست پير مغان کو
نهد به يک خم مي منتي شگرف به دوشم
به جنتم چه طمع کآن دهان و لب که تو داري
نکوتر است ز شير و شراب و شکر و نوشم
حبيب کو دل و جانم به يک جراحت کاري
بخر به کيش وفا کافرم اگر نفروشم
تو با رقيب به شادي خوري شراب و من از غم
مقيم زاويه چون خم مي به جوش و خروشم
به راه عقل مخوانم که حکم عشق به حکمت
نهاد پنبه غفلت به گوش پند نيوشم
به پاس عهدوفا رفت جاه و حشمتم از کف
خوشم که دولت حسن تو ساخت خانه فروشم
چرا برم بر دشمن ز دوست شکوه صفايي
که لطف اوست که از کيد خصم داشته گوشم
281
به فر دوستي از افتراي خصم چه باکم
بس است دامن پاکت گواه ديده ي پاکم
نکرد پرده دري يار پرده دار و گرنه
نشد به رشته ي تقوي رفوي خرقه ي چاکم
ذليل عشق تو بودن قتيل تيغ تو گشتن
خوش است ورنه چه حاصل خود از حيات و هلاکم
مرا نشاط همين بس ز بعد جان سپري ها
که داغ عشق تو باشد چراغ تيره مغاکم
به ياد تابش و تابم ز زلف و عارض خود بين
دمد چو سنبل و سوري به جاي سبزه ز خاکم
اگر خموش نشستم مرا صبور نداني
که ناله سوخت بناي از درون نايره ناکم
چه خاست ز اشک و خروشم به روز خويش که هر شب
دويد آن به سمک يا رسيد اين به سماکم
مرا شکيب به نقصان و عشق رو به افزايش
ترا به عکس دمادم غرور بيش و وفاکم
به چنگ طفل مسلمانيم اسير صفايي
که کافرانه خورد خون چو شير دختر تاکم
282
خواهم از شوق زنم بوسه مکرر به دهانم
گاه و بيگاه که نام تو برآيد به زبانم
گويم اين غايت حسن است و ملاحت که تو داري
باز چون بنگرمت در نظر آيي به از آنم
در کمالات تو چندانکه سخن مي کنم آخر
ناتمام است معاني که نگنجي به بيانم
سنگ و خاک ره دشمن شود از پستي و خواري
سر و جان در قدمت گر به محبت نفشانم
در جدايي تو عجب نيست که از من بشکيبي
من چه تدبير کنم کز تو تحمل نتوانم
تا نيايي و به جاي دل تنگم ننشيني
تو چه داني که درين زاويه چون مي گذرانم
بيش وکم راز تو تا گوشزد غير نگردد
يک نفس جز دل خود کس نشنيده است فغانم
درميان تو و من واسطه دل بود و خبر شد
ورنه او هم نشدي واقف اسرار نهانم
کس ندانست که گريان کيم ورنه صفايي
چشم مردم همه ديده است به رخ اشک روانم
283
دوش از آن باده که پيمود بطي جانانم
نه چنان بيخود و مستم که سر از پا دانم
دست از دامنم اي بدرقه بردار و برو
که سفر کردن از اين در قدمي نتوانم
دولت و زندگيم جان و دلي بيش نبود
دل فکنديم به پا تا چه رود بر جانم
در خرابات مغان گم شده اي هست مرا
بي جهت نيست که آشفته و سرگردانم
مگر از مرگ کنم چاره غم هجران را
که جز اين صارفه مشکل نکند آسانم
داده بودند مرا از دو جهان دين و دلي
اين خود ازکف شد و دل کند ببايد زآنم
رايگان داده ز کف گوهر و بر خامي خويش
مضطر و سوخته و غمزده و حيرانم
درد و درمان همه از تست خدا را مپسند
که من از چاره ي درد تو به خود درمانم
سحر جادوت ز خود بي خبرش کرد و ربود
ورنه دل بود کجا ايمن از آن مژگانم
تب و تابم مکن انکار صفايي زنهار
کآب چشم آمده بر آتش دل برهانم
284
به لب رسيد به جانان رسيد تا جانم
چه خوش به وقت به بالين رسيد جانانم
شکست دست و غمم تخته بند هجران ساخت
عجب مبين که قبا ننگري گريبانم
به رحمت ازلي يابم از مرض بهبود
طبيب کو نکند سعي سوي درمانم
نهد به زخم درون مرهمم حکيم خبير
خبر دهيد به جراح گول نادانم
زوال يافت اگر مناديم خود ازخاطر
عوض رسيد ز غم نعمتي فراوانم
رسدعنايت غيبي به داد سوختگان
چه غم که داد ندادند اهل دورانم
اميدوار و دل آسوده ام به خاطر جمع
که کارهاي پريشان رسد به سامانم
کسيم گر نخورد غم کشيده باد مدام
به فرق سايه فضل خداي سبحانم
معاشران همه کافر اگر نيند چرا
کنند رنجه مرا من خود ار مسلمانم
به ذيل لطف خدايي زنم صفايي چنگ
گر احتساب نفرمود عدل سلطانم
285
گر بود قابل قربان قدومت جانم
بي وفايم که به جان در طلبت درمانم
خرم آن روز که قيدم بگشايند ز پاي
و ز قفس باز پرد طاير بال افشانم
بسپرم راه گلستان وفا دست نشان
پر کنند از گل مقصود مگر دامانم
گر به پاي سگ کوي تو بسايم سر و روي
تارک فخر و شرف بگذرد از کيوانم
ور به خاک در خود بخشيم آرامگهي
فرق خورشيد بود در قدم دربانم
گر نه زنجير ي سوداي تو بودم ز نخست
پس چرا عدل تو فرمود بدين زندانم
بر کريمي زکرامت شودم خضر طريق
چند دارند سراسيمه و سرگردانم
نه کنون عجز خود از قرب تو معلومم شد
روزگاري است که در نقض همم حيرانم
گر به دامان توام دست تمنا نرسيد
شکر لله که به گوش تو رسيد افغانم
نهيم از ناله مفرماي صفايي که نماند
بيش از اين تاب تحمل ز تاب هجرانم
286
آن روز و شب به کام که من با تو سر کنم
صبحي به شام آرم و شامي سحر کنم
گاهي چو طره تارک تمکين نهم به پات
گه دست بندگي به ميانت کمر کنم
گه بنگرم طرايف لطف ترا به خويش
گه در رخ تو صنع خدا را نظر کنم
از بوسه ي دو لعل تو هر دم زبان وکام
تشوير جام باده و تنگ شکر کنم
تاگيرمش به بر شب هجران به ياد تو
گويي حديث وصل و من از شوق برکنم
درداکه در حضور ز رشکم کسي نگفت
پايم مقيم حضرت و ترک سفر کنم
آن شب که با تو رفت به خلدم گذشت عمر
و امروز بي تو زندگي اي در سقرکنم
خواهم که خاک کوي توگردم ولي فراق
نگذارد آنقدر که من آنجا گذر کنم
پيکي اگر به دست فتد ز اهل دل مرا
عنوان نامه ي تو به خون جگر کنم
صياد چرخ چون اجلم بال بست و برد
پاسي امان نداد که سر زير پر کنم
برحسرت وصال صفايي شدم هلاک
وز سختي فراق سخن مختصر کنم
287
تا نميرم کي ز افغان چاره ي هجران کنم
درد هجران را به جان کندن مگر درمان کنم
دامن از دستم کشيدي ديگرم زين در مران
تا مگر خاکي به سر از دست آن دامان کنم
صد جهانم جان و سر در پاي او ممکن نبود
ورنه نرخ جان و سر مي خواستم ارزان کنم
جان ندادم شام هجران صبح ديدار اي دريغ
با کدامين چشم و رو، رو در روي جانان کنم
دل زدن بر قلب مژگانت چو مردم مردوار
چشم دارم و آن نيم کانديشه از پيکان کنم
برد زلف سرکشت سوداي عيش از سر مرا
کي بدين آشفتگي فکر سر و سامان کنم
وه چنان بينم که بيند چشم مردم رو به رو
من که درغيرت ترا ازچشم خود پنهان کنم
تا عقيق لعلت از الماس خط فيروزه فام
هر دم از جزع يمان صد شاخه مرجان کنم
جان دهم و ز رنج هجرانش صفايي وارهيم
مشکلي اين سان به کاري مختصر آسان کنم
288
تا سير سرو و سوري آن سيم تن کنم
حاشا که ياد سرو و هواي سمن کنم
هر کين که مي کشد فلک از من ولي دگر
محکم به مهر آن مه پيمان شکن کنم
صد پيرهن قبا کنم امروز تا شبي
با دوست جايگه به يکي پيرهن کنم
خاک در تو گردم اگر آسمان ز رشک
راضي شود که بر سر کويت وطن کنم
چندان به زخم تيغ تو شادم که وقت نيست
تا فکر چاره دل خونين بدن کنم
در دست دلبر است دل اما قياس حال
از درد و داغ لاله گلگون کفن کنم
کو فرصتي که با غم عشق و خيال دوست
تدبير حال شيفته خويشتن کنم
صد جام زهر بي تو فرو ريزدم به کام
هر دم که ياد آن لب نوشين دهن کنم
گر دل قدم برون نهد از خط بندگيت
بر گردنش از آن خم گيسو رسن کنم
جان خار تن صفايي و تن خاک راه باد
با او اگر مضايقه از جان و تن کنم
289
سرشک ديده اگر رشک آب جو نکنم
به خاک پاي تو تحصيل آبرو نکنم
نشان خاک درت بر جبين من پيداست
به آب چشمش اگر پاک شست و شو نکنم
مرا به وادي عشق تو نيست يک سر خار
که هر دقيقه به دل صد رهش فرو نکنم
اگر به هجر نباشد مرا اميد وصال
خدا گواست که جز مردن آرزو نکنم
مرا رضاي تو بايد به سهو اگر کاري
خلاف راي تو کردم دگر بگو نکنم
خبر ز راز من اي خامه مي بري به رقيب
گناه من که دگر با توگفتگونکنم
به عشق دوست مرا از قديم الفت هاست
به حکم عقل نوآموز ترک او نکنم
کجا بر آن سر زلف دو تا زنم دستي
اگر به پاي تو بالاي خود و تو نکنم
هزار چاک به دامان تقويم نگري
اگر به تار ريا دم به دم رفو نکنم
درست نيست صفايي مرا به کيش وفا
هر آن نماز که با خون دل وضو نکنم
290
اي دل امشب چاره هجران به مردن مي کنم
آخر اين دشوار را آسان به مردن مي کنم
عشق را درمان به هجران هجر را درمان به صبر
کردم اينک صبر را درمان به مردن مي کنم
دوست فرمانم به هجران داد و هجرانم به مرگ
ناگزير امضاي اين فرمان به مردم مي کنم
هر دم از نو بهر ما انديشه آزاري چرا
نفي اين غم از دل جانان به مردن مي کنم
در جدايي شد شکيبايي ز مرگم صعب تر
سلب يک گردون ملال از جان به مردن مي کنم
جان ندارم بي تو و خوانند خلقم زنده باز
از خود اکنون رفع اين بهتان به مردن مي کنم
سينه بر دل تنگ شد چون جايگه برتن مرا
جان خويش آزاد ازين زندان به مردن مي کنم
راز عشق دوست کز دشمن نهفتم سال ها
آشکارا بر سر ميدان به مردن مي کنم
زندگي را در قفا جز مرگ نبود دير و زود
مشق عمر جاوداني زان به مردن مي کنم
نالش سر پنجه ي هجرم چنان در هم شکست
کش صفايي ناگزر جبران به مردن مي کنم
291
بيا ساقي بپيما ساغري زان صاف گلگونم
به خم بنشسته بنگر حکمت افزون از فلاطونم
به جامي ملک جم چون کي برابر کي کنم حاشا
که يک دم گنج آسايش به از صد گنج قارونم
دو کيهان را نپندارم به ميزان تو مقداري
دو چندان گر به يک مويت ستانم باز مغبونم
ترا غم خوار خود دانم و زانت بي وفا خوانم
که فارغ دارد از رشک رقيب اين نقش وارونم
اگر دوزخ ترا موقف مرا مينو معاذ الله
از آنجا جذبه ي مهرت برد بي وقفه بيرونم
مگر مفتون حسن لعبتي چون خويشتن گردي
چه داني ورنه با چندان تغافل کز غمت چونم
به چشم لطف يک ره بنگرم زان بيش کز زاري
برد سيل سرشک ديده آب از نيل و جيحونم
کمان دارم هنوزش تير در ترکش تماشا کن
ز پا افتاده بر خاکم به سر غلطيده در خونم
صفايي يا تا با من سر صدق و صفا دارد
چه باک از کيد کيهانم چه خوف از خشم گردونم
292
حاضر و غايب مگو خداست گواهم
کز دو جهان من به جز تو هيچ نخواهم
دين و دلم رفت و جان و سر برود نيز
برخي راهت تمام حشمت و جاهم
دولت پابوس دوست گر دهدم دست
با همه پستي رسد به عرش کلاهم
نيستم ايمن مگر به حضرت جانان
ور به حريم حرم دهند پناهم
بنده ي خويشم بخوان که با همه خواري
در گذرد شوکت و شکوه ز شاهم
آن قدر از بسترم مرو، چو زدي زخم
کز قدمت عذر خون خويش بخواهم
چشم تو گر کار باده مي نکند چون
مست و خراب افکند به نيم نگاهم
از شب هجران مگو قياس مفرما
زلف پريشان خود به روز سياهم
کشت مرا با کمال مهر و محبت
هيچ کس آخر نبرد ره به گناهم
تا همه دانند بي وفايي او را
بعد شهادت فکند بر سر راهم
دامن تر بود و کام خشک صفايي
فايده ي آب اشک و آتش آهم
293
سيه مستي فراز آمد به راهم
که چشمش دل ربود از يک نگاهم
به دل کز وي غم آبادي است ويران
کشيد از غمزه پي درپي سپاهم
نشاند از عضو عضو خود سراپاي
چو چشم خويش بر خاک سياهم
به محشر نيز از او نارم تظلم
که حق با اوست با چندين گواهم
هنوزش جان و سر خواهم به پا ريخت
چه غم کافکنده در پا دستگاهم
گرم بر سر نهد نام غلامي
کند فخر از غلامي پادشاهم
به خاک آستانش فقر و خواري
از آن به کز برون تشريف و جاهم
بدين خردي دريغ آن کنج لب نيست
چوخال از فتنه ي مژگان پناهم
نباشد غير رسوايي دريغا
به سوداي تو سودي ز اشک و آهم
صفايي نزد جانان سر فرو رفت
به جيب شرمساري از گناهم
نخواهم ديده از خجلت گشودن
مگر فضل وي آيد عذر خواهم
294
راندي آخر چون سگ از درگاه خود با خواريم
مرحبا دادي عجب پاداش خدمتکاريم
از توام جز حسرت و بيگانگي حاصل نرست
خوب آوري به جا شرط وفا و ياريم
مشکلم زاري نکرد آسان به حکم آزمون
غمزه ات خون خوارتر شد هر دم از خونباريم
نازم آن دل کز غرور و قهر و نازت کم نشد
هر چه ديدي بيشتر عجز و نياز و زاريم
آب کو طاقت کجا چندم تحمل صبر چون
سنگ و سندان نيستم آخر چه مي پنداريم
تيرها کردي رها بر سينه ام وانگه ز مهر
مرهمي نگذاشتي بر زخم هاي کاريم
جز ارادت جز صفا جز مهرباني جز وفا
خود چه ديدي تا چنين خونين جگر مي داريم
دل مقيم آستان چشم از قفا غم پيش روي
تن روان است از سر کويت به صد ناچاريم
شب خيالت در بغل روز از فراقت در فغان
بارک الله مرحبا زان خواب و اين بيداريم
شير چرخم صيد رو به آيد اي آهو خرام
از سگان کوي خود يکبار اگر بشماريم
در ره جانان صفايي زاري ما سهل بود
از دو لعلش مي کشد اظهار آن بي زاريم
295
ساقي امشب ز تو ما چشم نگاهي داريم
بي ريا قصد ثوابي به گناهي داريم
منع ما گو نکند محتسب از مي که شگرف
جرم بخشنده خطاپوش الهي داريم
نهراسيم اگر سنگ ببارد ز سپهر
ما که در سايه ي ميخانه پناهي داريم
هر کس از شهر به گلگشت بهاران برخاست
ما نشستيم و چو دل سوي تو راهي داريم
باش کو روشني روز خلايق خورشيد
شب ما خوش که ز رخسار تو ماهي داريم
شاه را خاطر اگر شاد به سرهنگ و نظام
ما ز چشم و مژه سلطان و سپاهي داريم
خصم گو خم به کمان ستم افکن سوي ما
راست ما هم به دل تير تو آهي داريم
خوار در ما منگر کز اثر دولت عشق
بس گداييم ولي عزت و جاهي داريم
دل ز شبرنگ سر زلف نگهدار که ما
رايت از گيسوي او روز سياهي داريم
نيست هر چند صفايي ز جهان هيچ مرا
ليکن از دولت فقر آنچه بخواهي داريم
296
من و يار ار همي باشيم با هم
چه لازم ديگرانم در دو عالم
برو ساقي مرا با دوست بگذار
که او بس درغم و شاديم همدم
نه پر کن کوزه از خم هي پياپي
نه خالي کن به ساغر هي دمادم
مجوکامي ز مي کاسباب اين کار
اگر نايد ترا يک ره فراهم
همي برخيزي از قهرش به غوغا
همي بنشيني از بهرش به ماتم
ميالا کام شيرين از شرابي
که در تلخي سبق ها برده از سم
هم ازتحصيل آن بايد ترا سيم
هم از نقصان آن زايد ترا غم
به مينا بايد از خم کرد هر روز
به جام از شيشه بايد ريخت هر دم
مرا زان درج بايد لعل نابي
که صدکوثر نيرزد زان به يک نم
بهر بوس از لبش نوشم مدامي
که زان نايد مدامم رشحه اي کم
لب و دندان شيرينش بري ساخت
مرا از شير مرغ و جان آدم
به هر قيمت که يکبارش خريدي
ترا جاويد خواهد شد مسلم
نبايد در بهايش داد دينار
نبايد از برايش ريخت درهم
بجوي از لعل جانان جام و خوش باش
که ديگر ره نيابد در دلت غم
چو زان صهبا صفايي سر خوش آيي
به خاطر دار از ياران مراهم
297
گشودي طلعت از گيسوي درهم
نمودي صبح عيد از شام ماتم
بهر قرني فلک يک ره جهان را
محرم آرد و نوروز با هم
تو هر روز و شب از آن زلف و رخسار
به نوروزم قرين داري محرم
مگر با اين تعلق مام گيتي
مرا با مهر جانان زاده توام
بديد ار اشتياقم آمد افزون
شکيبم در فراقت هر چه شد کم
به چشمم بي جمالت در گلستان
چو مژگان خار مي آيد سپر غم
مرا بيم است کز دست جوانان
نهم در عهد پيري سر به عالم
جز آن ترک ملک خوي پري روي
نديدم حور عين از نسل آدم
نه کارم ساخت از زخم دگر دوست
نه بر زخمم نهاد از مهر مرهم
صفايي را زد آن پيکان که هرگز
نخورد اسفنديار از شست رستم
298
صرف شد عمر گرانمايه به جمع زر و سيم
و اندرين رسته نگيرند به جز قلب سليم
واي زين خجلت و خوف و خطر و خبط و خطا
که امانم همه باک است و اميدم همه بيم
سفرکوي تو حد نيست گدايي چو مرا
مگرم بدرقه ي راه کني لطف قديم
جهل من بين که بدين ضعف و حقارت رفتم
زير باري که ابا جست از آن عرش عظيم
خلق را خلق کريم تو و اوصاف حسن
حجتي بود مبين ز آيت احسن تقويم
روي دل در دو جهان تافت زهر رتبه مقام
هر که گرديد به خاک سر کوي تو مقيم
در بهشتم همه جا تا بودم قرب جوار
که شراري است مرا ز آتش هجر تو جحيم
نام پرهيز مبر لاف کرامات مباف
که صفايي تو نه اي قابل اکرام کريم
شرک را عار ز توحيد تو با اين تمکين
کفر را ننگ ز اسلام تو با اين تسليم
299
که گفتت تا بدين غايت شها روي از گدا گردان
ز بي رايي بگردان خوي و رويي سوي ما گردان
تماشاي ترا بر کشته ي خويش آرزو دارم
بيا وين يک تمنا را پس از مرگم روا گردان
رخي بنما که سيماي ترا پايم ثنا گستر
قدي بر کش که بالاي ترا گردم بلا گردان
يکي درخانقه باز آي و پير پاک دامان را
به تن پيراهن تقوي گريبان وش قبا گردان
نگردانم دل از مهرت به کاوش هاي پي درپي
به طر آزمون يک چند کيش خود جفا گردان
جفا نيز ار نراني دوستت دارم بحمدالله
ور اين باور نمي داري شمار خود وفا گردان
ز چهر گلشن آرا خانه ام خلد برين آور
ز لعل روح بخشا کلبه ام دار الشفا گردان
به قرب و بعد از رايت نتابم رو ولي گفتم
که صبرم از خدا در خواه يا دردم دوا گردان
نعيم آخرت از ديگران ما را بس اين مينو
بيا بزم صفايي را زرخ دار الصفا گردان
300
الهي خاطرم فارغ ز قيد ماسوا گردان
ز خود بيگانگي بخشاي و با خويش آشنا گردان
به باطل ياوه گويي را ز خوي خود سري و آخر
ز حق بي راهه پويي را به راه خويش وا گردان
بيابان است و ره گم گشتگان را پشت بر مقصد
بپاي اي کاروان سالار و رويي با قفا گردان
به ذل و عز و فقر و دولتم تسليم و تمکين ده
بري ز انديشه چند و چه و چون و چرا گردان
گر آزادم ز خود خواهي به بند بندگي درکش
چنان کز من رضا گردي مرا از خود رضا گردان
نه تاب دوزخت دارم نه باب جنتم يا رب
به خاکم با زمان وآسوده اندر ماجرا گردان
ز دست نفس بدفرما حقوقي کز تو در باشد
فکن در پاي و ز دست عطا يکسر ادا گردان
به خواري شرمساري سوگواري مسکنت زاري
شماري گر تو اي دل فوت شد اکنون قضا گردان
تولاي ترا صدق و صفا شرط است مي دانم
صفايي را به صدق خويش صافي از ريا گردان
301
به جز خار جفا زين گل عذاران
مرا نامد نصيب از خيل ياران
شدم پير از فراقش در جواني
نهالم را دي آمد در بهاران
گراييدم به عشق از شوق رفتم
به پاي ناودان از زير باران
کمان ابروي ما را گو به پرهيز
ز تير ناله شب زنده داران
بيا واعظ ببين آن گونه تا من
نمايم با تو داغ سوگواران
تو تا خود زخم تيغش برنداري
خبر نايي ز سوز داغداران
به چشم عبرتش يک ره نظر کن
ولي غافل مشو ز آن تير باران
ز جانان جور و ناز آمد تلافي
به پاداش وفاي حق گزاران
ز صد گلزار بيزاري بجويند
بدين رخ گر ببينندت هزاران
نه تنها شد صفايي پاي بندت
چو من سرگشته داري صد هزاران
302
بيا بنگر سرشک اشکباران
که تا چون برده آب از اشک باران
ز راز ما مگر آگه نکردند
بهر نام مرا کمتر ز ياران
خدا را تا ز هجرانم رهاني
مرا اول بکش زين جان نثاران
به اميدي به پايت سر سپردم
که سايي پا به فرق سر سپاران
اگر خواهي که نوميدت نمانند
ترحم کن براين اميدواران
دل و دين تا به يک مجلس ببازند
در آ در خلوت پرهيزگاران
به جاي باده بنهادي از آن لب
چه منت ها به دوش باده خواران
خرامت را خجل نبود اگر کبک
چرا نايد به شهر از کوهساران
ز بس کز خجلت قدت عرق ريخت
به گل شد پاي سرو جويباران
مرا بس چهرت از بهر تماشا
گلستان را گذارم با هزاران
صفايي را ز زاري مي کني منع
غريق بحر کي ترسد ز باران
303
الا ماهم الا يارم الا جان
گلستانم گلستانم گلستان
جدايي تا گزيدم زان سر کوي
پشيمانم پشيمانم پشيمان
ز سوداي سر آن زلف سرکش
پريشانم پريشانم پريشان
من و صبر از فراقت حاش لله
هراسانم هراسانم هراسان
ز محنت هاي هجران در وصالت
گريزانم گريزانم گريزان
چنان آسان چرا از دست دادي
گريبانم گريبانم گريبان
زکف مگذار اگر بازت رسد دست
به دامانم به دامانم به دامان
بيا زنهار از آن سان تندخويي
مرنجانم مرنجانم مرنجان
چه بردريا جدا زانرو چه در دشت
به زندانم به زندانم به زندان
چو ني هردم پريشان در جدايي
خروشانم خروشانم خروشان
304
غمت گرفت فضاي دلم چنان که در آن
نمانده يکسر مو جاي فکرت دگران
به قيد زلف تو دل تا کمند الفت بست
گسست رشته مهر و وفاي سيم بران
مثال موي و ميانت مرا رود ز نظر
اگر دقايق حکمت رود به گوش گران
ملامتم نکند هرکست که ديده و ليک
منت چگونه نيابم به چشم بي بصران
تو بي پدر صنم آن دختري که مادر دهر
ز شوي خويش خجل شد ز زادن پسران
سبک شمردي وميثاق مهر بشکستي
مگر محبت ما بود بردل تو گران
رسان به قافله سالارم از طريق خلوص
اگر چه بس عقب افتاده ام از هم سفران
خجل مخواه به دل خواه دشمنم اي دوست
بپوش عيب صفايي ز چشم بي هنران
305
شب و روز از غمت در باغ و زندان
در افغانم در افغانم در افغان
کجا بي باغ رويت دل گشايد
ز بستانم ز بستانم ز بستان
بيا و ز ديده بنگر سيل خونين
به دامانم به دامانم به دامان
برون شد نعمت قرب تو از دست
به کفرانم به کفرانم به کفران
چه دولت ها کم از کف زايل آمد
به طغيانم به طغيانم به طغيان
گدازد اين سفر هم جان و هم جسم
به هجرانم به هجرانم به هجران
اگر کردي خبر دل خواهدت سوخت
به حرمانم به حرمانم به حرمان
چسان دل آب نايد ز آتش هجر
نه سندانم نه سندانم نه سندان
دريغا کز نظر خوارم فکندند
عزيزانم عزيزانم عزيزان
پريشان نامه ام برخوان صفايي
به جانانم به جانانم به جانان
306
به زندان بلا آونگ هجران
ز بس ماندم شدم دلتنگ هجران
بيا تا صيقل قربت زدايد
مرا ز آيينه ي دل زنگ هجران
به رخش وصل برنه زين راحت
ز زين رنج واکن ننگ هجران
دودگلگون اشکم بر رخ اين بس
چه تازي بردلم شبرنگ هجران
نشاندي بر سر خاک سياهم
بريز از دامن آخر سنگ هجران
من و آهنگ هجران حاش لله
نگر برما همي آهنگ هجران
به بوي وصل کردم حيلتي چند
نرستم آخر از نيرنگ هجران
سپاهي بي کران سان ديده از اشک
به سر دارم هواي جنگ هجران
دگر دامان وصلت ندهم از دست
گر اين ره داريم از چنگ هجران
مگر بوي وصالم سرخوش آرد
نبينم کاش زين پس رنگ هجران
صفايي تاج دار ملک غم شد
چو پا بنهاد بر اورنگ هجران
307
از آن طره ي مشکفام جانان
افتاد دلم به دام جانان
از ناوک غمزه ترک او ريخت
خون دل ما به جام جانان
جان مي دهمش به مژدگاني
آرد کس اگر پيام جانان
يک روز وصال و سال ها هجر
فرياد ز انتقام جانان
برخيز و بريز خون که شادم
گر قتل من است کام جانان
قطع از خود و ماسوا علي الفرض
شرطي است از التزام جانان
ترکش به جنود غمزه دل برد
ناليم ز خاص و عام جانان
بهتر ز حلال هردو گيتي است
اين يک تکه حرام جانان
صدکوه ز زر پخته اولي است
يک صفحه سيم خام جانان
با رسوايي خوشم صفايي
چون ننگ من است نام جانان
308
دردمنديم و دواي خويشتن
چشم داريم از خداي خويشتن
هرکرا دست دعايي برخداست
من به فکر مدعاي خويشتن
از من اي ناصح زبان کوتاه دار
واگذارم با بلاي خويشتن
بوکه يارم بار ديگر محض جود
زنده سازد از نداي خويشتن
نيست طالب آنکه با مطلوب دوست
هست در قيد رضاي خويشتن
کشته جانان حيات جاودان
يافت باقي در فناي خويشتن
تا در افتادم به دام او مراست
منتي بر سر ز پاي خويشتن
گو فدا کن دين و دل در راه دوست
هرکه جان خواهد فداي خويشتن
نيست سنگي سيم و زر را پيش ما
قانعم با کيمياي خويشتن
پند واعظ کي به گوش آيد مرا
مي زند حرفي براي خويشتن
دل نگردانم صفايي از غمش
من در اين بينم صفاي خويشتن
309
بست زاهد از رداي خويشتن
پرده بر روي خداي خويشتن
هرچه پنهانتر کند پيداتر است
هرکه معبودش هواي خويشتن
روي تا کردم بدو، انداختم
گفتگوها در قفاي خويشتن
پيش آن نوشين هان گو غنچه را
وامکن بند قباي خويشتن
دل گذشت از سينه و باقي گذاشت
آتش و دودي به جاي خويشتن
بر سرم آمد چو افغانم شنيد
آمدم ممنون ز ناي خويشتن
تا نناليدم به خونم برنخاست
شادم امروز از نواي خويشتن
مي نهم سر دوست را برآستان
مي کشم ز اندازه پاي خويشتن
شاه را ز انعام درويشان چه عيب
گو مران از در گداي خويشتن
غير من کاينجا مقيمم هرکه بود
رفت از راهي به راي خويشتن
غرق خواهي شد صفايي عنقريب
زين سرشک بحر زاي خويشتن
310
وه که نگذاري به جاي خويشتن
يک دل از زلف دو تاي خويشتن
ترک تيرانداز چشمت عنقريب
زنده نگذارد سواي خويشتن
من به غم سازم تو با بيگانگان
هرکسي با آشناي خويشتن
ما شديم از جان شيرين سرد و او
سير نامد از جفاي خويشتن
بود بي حاصل در اما پيش عشق
سرفرازيم از وفاي خويشتن
از غمت هرچند بيمارم ولي
زين مرض يابم شفاي خويشتن
نکشم از دارو فروشان منتي
من که خون سازم غذاي خويشتن
با نگاه آخرينت گاه نزع
صلح کردم خونبهاي خويشتن
خوش دلم کاندر قيامت هم به دوست
فارغيم از ماجراي خويشتن
دل بهر گامي که پويد سوي يار
مي نهد بندي به پاي خويشتن
شه به جانم شد صفايي خواستار
خواند تا يارم گداي خويشتن
311
نه از دلبر توان دل برگرفتن
نه امکان دل از دلبر گرفتن
به مهر آن جوان در عهد پيري
جواني بايدم از سرگرفتن
همي خواهم ميان خلق روزي
نقاب از رخ تمامت برگرفتن
که هرکت بنگرد بيند خطا نيست
ز حور العين ترا بهتر گرفتن
مرا دور از لبت زهر است در کام
ز تنگ ديگران شکر گرفتن
به خوبانت شهي زيبد که داني
به خيل غمزه صد کشور گرفتن
رسد امروزت اندر ملک خوبي
هزار اقليم بي لشکر گرفتن
رود در کيش رندان حرمت از مي
ز دست چون تويي ساغر گرفتن
قصور راي و تقصير نظرهات
به قدت سرو را همسر گرفتن
برابر با حيات جاوداني است
دمي چون جان ترا در برگرفتن
درين آتش که سودايت برافروخت
بياموز از صفايي درگرفتن
312
مرا خوشتر ز جام عشق خوناب جگر خوردن
که چون شير از لب شيرين به شيريني شکر خوردن
چنان بر من گوارا نيست حلواي ترش رويان
که زهر قاتل از دست اي شيرين پسر خوردن
مرا زد بر دل از تير نظر زخمي که بس کاري
ندارد مرهم الا زآن کمان تير دگر خوردن
دريغا چشم گل چيدن مرا بود از گلستاني
که بارش نيست الا خار حصرت بر جگر خوردن
به تير ناگهان ز انديشه ي مرهم شدم فارغ
نصيب کس مباد اينسان خدنگي بي خبر خوردن
بساز از بار اين باغ اول اي دل برگ آزادي
اگر داري از آن سرو روان اميد برخوردن
ره او رو به ناچاري رهي مي بايد ار رفتن
غم او خور به ناکامي غمي مي بايد ار خوردن
به خون خود چنان گرمم که از خاک سرکويش
نه برگردم به نوميدي نه سرخارم ز سر خوردن
صفايي از رقيب کينه پرور مهر مي جويي
ز نخل خشک ميداري طمع، خرماي تر خوردن
313
مرا چون شمع هرشب سوختن و آنگه سحر مردن
بس آسان است و مشکل بي تو روزي را به شب بردن
نمي کردم تمناي هلاک خويشتن باري
اگر مي بود ممکن در فراقت زندگي کردن
چو صيادم تويي از بخت خود شادم خوشا خوني
که زيبد آب آن شمشير و گردد زيب آن گردن
کجا صيدي اسير افتد چو من در قيد صيادان
که غم ناکم به آزادي و خرسندم به آزردن
ز دست دل ستان بادت حلال ار زهر بستاني
که جام از دوست نگرفتن حرامستي نه مي خوردن
چه نسبت با چو من پيري جواني چون ترا جانا
ترا آغاز سرگرمي مرا انجام افسردن
فغان کافکند بر سر سايه روزي ابر نوروزي
که آمد چون گل چيده مرا هنگام پژمردن
مبر نام گنه خط بر خطا کش خجلتم مفزا
که جرم عذرخواهان را سزاوار است نشمردن
صفايي باغبانم بست ره زين بوستان وقتي
که بود آن گلبن نوخيز را آغاز پروردن
314
لبي زان لعل جان پرور کشيدن
به از صد جامم از کوثر کشيدن
مرا با نشأه اين لعل نوشين
نشايد منت از شکر کشيدن
فزون از هر شرابم سر خوشي خاست
مي از جام تو سيمين برکشيدن
بنازم صنع استادي که آموخت
به ابروي تو اين خنجر کشيدن
ترا هرگز بدين حسن خداداد
نزيبد منت از زيور کشيدن
مرا هم نيز با اين اشک و سيما
چرا منت ز سيم و زر کشيدن
به يک ره خون به خاکم ريز تاکي
توان خجلت ز چشم تر کشيدن
برو صوفي که بهر فسق پيدا
از اين دلق ريا برسر کشيدن
مرا کآمد شبان فرقتت پيش
نبايد عقبه ي محشر کشيدن
صفايي را که شادي در غم تست
چرا رنج از ره ي ديگر کشيدن
315
مرا يک دم ز لعلت در کشيدن
به از صد خم ز جام زر کشيدن
بدين بستيم ديگر انتظارم
چرا در راه آن کوثر کشيدن
شبي تا روز و شامي تا سحرگاه
ترا خواهم چو جان در برکشيدن
به پايت سر سپردم تا نوازي
به دست رأفتم بر سرکشيدن
مگر آبي توان با رشته ي زلف
از آن چاه زنخدان برکشيدن
ز کلک آفرينش نيست ممکن
از آن رو صورتي بهتر کشيدن
مه و مهر جهان آراي او را
خطا بينم به يکديگر کشيدن
صفايي طاير دل را بياموز
سراندر زير بال و پر کشيدن
ترا بر وصل جانان دسترس کو
چرا ز اندازه پا برتر کشيدن
316
نه از حکمت توانم سر کشيدن
نه مهرت را قلم برسر کشيدن
نه امکان داشت در بزمت مرا بار
نه بار از آستان بردر کشيدن
نه کامم حاصل از سيب زنخدانت
به ماتم خويش از اين چه برکشيدن
نه تن ماندن تواند زنده بي دل
نه دل ممکن ز زلفش در کشيدن
نه چشم از دل توان پوشيدنم باز
نه دست از دامن دلبر کشيدن
نبود اين رسم جز ما را در اسلام
مسلمان خواري از کافر کشيدن
نداني بايدم در هر نگاهي
چها زان مست افسونگر کشيدن
که يادت داد در کشور گشايي
رقيب غمزه اين لشکر کشيدن
نپندارم خود از نقاش ايجاد
از اين به صورتي ديگر کشيدن
وگر با نرگس مست دلارام
نزيبد نازم از عبهر کشيدن
سزد نظم درروارت صفايي
به گوش هوش چون گوهر کشيدن
317
دست را تا دارم اميدي به دامانت رسيدن
حاش لله کي توانم پاي در دامان کشيدن
آفرين بر نقش بندي کو تواند ز آفرينش
آدمي زادي پري پيکر چنين خواب آفريدن
باشد افزون نه برابر با حيات جاوداني
يک نفس بوي تو بردن يک نظر روي تو ديدن
گر طپيدن هاي دل پوشم همي از چشم مردم
خود چه گويم با رقيبان عذر رنگ از رخ پريدن
با وجود قرب مقصد سهل باشد پيش سالک
خاک ها بر سر فشاندن خارها در دل خليدن
قيد دل در خانه ي صياد از اين محکم تر اولي
صيد ما را نيست عادت جاي ديگر آرميدن
سر به ره دارم چه حاجت ديگر از ابروي و مژگان
در خم تيري فکندن، برسرم تيغي کشيدن
گر وصالت حاصل آيد سهل باشد روزگاري
براميد شهد عشرت زهر ناکامي چشيدن
دامن مطلوب گيرم يا به ره ميرم صفايي
اين بيابانم سراپا گر به سر بايد دويدن
318
هر شبم چون شمع در بزمت به زاري سر بريدن
به که ناکام از سر کويت به خواري پا کشيدن
زندگي چبود به هجران پيش رويت، هست ما را
لذتي برخاک خفتن دولتي در خون طپيدن
سرخوشم برخون خويش اما امان از زخم کاري
کز قفاي قاتلم گامي دو نگذارد دويدن
سر به زير بال در کنج قفس يا قيد دامي
به که بهر آشيان در طرف گلزارم پريدن
زخم تيغ آشنا از مرهم بيگانه اولي
از دعاي غير به دشنامم از دلبر شنيدن
لوحش الله چون تو نقشي کي تواندکلک ماني
معني چندين ملک در ضمن يک صورت کشيدن
ريخت دوارن زهر هجرانت به جام شوربختان
تا به کام دشمن آيد لعل شيرينت مکيدن
چشم بگشايم اگر بر لاله بي گلبرگ آن رخ
گل نمايد جاي خارم در نظر خنجر خليدن
ز اتفاق باغبانانم صفايي دسترس کو
نوبري ز آن باغ خوردن يا گلي ز آن شاخ چيدن
319
نگويم با من از روي حقيقت دوست داري کن
به دل نيز ار نباشد گاه گاه اظهار ياري کن
مرا دانم نداري دوست در بزم رقيب اما
به رغم دشمنم گاهي حديث غم گساري کن
ز چشم خود مدار دل درين خون خوردنم بنگر
ز زلف خود قياس حالتم در بي قراري کن
به تير غمزه ات هرگز چنين از پاي نفتادم
بيا تدبير من با اين جراحت هاي کاري کن
غبار خود مگر با گريه از دل ها فرو شويم
تو نيز اي ديده امدادي مرا در اشکباري کن
رقيبان خفته ناصح رفته ياران غافل اي کوکب
بيا يک شب خلاف عهد ترک تيره کاري کن
به ششدر ماتم از نرد شش و پنجت يکي با من
تو اي چرخ مشعبد ترک چندين بد قماري کن
ترا در عمر خود نگذاشتم تنها تو نيز امشب
به پاداش رفاقت با من اي غم حق گزاري کن
بتم در فکر دل جويي و من سرگرم جان بازي
تو هم يک امشب اي بخت صفايي سازگاري کن
320
الهي نفس را من چاره نتوانم تو ياري کن
سزاوار عذابم رحمتم بر شرمساري کن
به زيبائيت از رسوائيم چيزي نيفزايد
به ستاري خود بر زشتي من پرده داري کن
گناهي کش به محشر نيست ره کرديم و جا دارد
به استغناي خويش از بيش و کم آمرزگاري کن
کمالات تو بي پايان جهان نقص ما بي حد
به جاه و عزت خويشم نظر برفقر و خواري کن
ز درياهاي فيض و رحمتت يک رشحه کم نايد
ز ابر مکرمت برکشته ي ما آبياري کن
به عجزم ز احتمال کيفر کردار بد بنگر
به حلم خويش بربار گرانم بردباري کن
چو خوبان فاش و پنهانم به خير خويش ره بنما
به حفظ خويش از شر بدانم پاسداري کن
به هيچم برندارد کس ز ارباب هنر دانم
تو با چندين عيوب از فضل خاصم خواستاري کن
غنا و قدرت حق را به زور و زر چه مي سنجي
صفايي سر به خاک درگهش بگذار و زاري کن
321
يک ره اي صبا سوي يار من، بگذر و بگوکاي نگار من
غم ز مرگ من داد کام تو، دل ز هجر تو ساخت کار من
من به کنج غم مانده دردناک، گه زنخ به کف گه جبين به خاک
غير اشک خون کس نکرده پاک، گرد بي کسي از عذار من
اي مه چگل شرم آب و گل، راز و آشکار آب جان و دل
تا فتاده تن از تو منفصل، گشته متصل غم دوچار من
نوبت دگر از درون خاک، سر برآورم تا به صدق پاک
جان کنم فداک گر پس از هلاک، بگذري يکي بر مزار من
مرهمم به ريش هل به دست خويش، تا رود به کام کار دل ز پيش
پس نيوفتد نوش جان ز نيش، ورنه واي واي حال زار من
دل به مقدمت جان و سر نهاد، هرچه رد و راد در ره ي تو داد
بازش از کمي خجلتي زياد، در به رخ گشاد از نثار من
در رياض عيش ياد وي کجا، خرمي گذاشت تا فرو نريخت
صرصر هلاک خام و پخته پاک، خشک و تر به خاک برگ و بار من
پيش دشمنم مغز اگر ز پوست، يا خود آبروي کم ز آب جوست
نيست غم که دوست محض مکرمت، فخر و عز اوست عيب و عار من
شد صفايي ام دور از آن نگار، تن ز بس ضعيف دل ز بس فگار
ننگري نزار جز خطي غبار، گر کني گذار، از کنار من
322
اگر چه دور به فرسنگ هايي از برمن
وليک مي نروي يکدم از برابر من
هواي آب وصال تو زنده داشت مرا
اگر نه ز آتش هجران گداخت پيکر من
به داغ لعل تو يک چشمزد نشد که نريخت
به طرف دامن رخ ديده عقد گوهر من
دمي نرفت که دور از دهان نوش لبت
نريخت ساقي غم خون دل به ساغر من
ثواب طاعت خود خواهم هم از خداي که ترا
که چهر و لعل تو زيبد بهشت و کوثر من
مرا از آن لب و دندان به نقل و باده چکار
که زين دو باد مهيا شراب و شکر من
مران ز خاک درم تا مگر شبي روزي
سگان کوي تو پايي نهند برسر من
بر آستان تو سرها به عجز خواهم سود
که خاکپاي تو گردد طراز افسر من
مرا اميد رهايي ز قيد زلف تو نيست
اسير چنگل شهباز شد کبوتر من
دوباره بال گشايم به سير گلشن انس
قضا اگر از قفس هجر واکند پر من
صفايي از تف دل تا رقم زدم نه شگفت
که بوي حسرت وطنم بشنوي ز دفتر من
323
يک رشحه از تراوش لعلت به کام من
خوشتر که ريزد آب خضر جم به جام من
شير و شراب و شکر و شهدم به کار نيست
تا کوثر دهان تو باشد به کام من
رسواييم ز عشق تو افزود و ننگ نيست
اين قرعه از الست برآمد به نام من
پيداست انقلاب من از اضطراب وي
پيک صبا چو پيش تو آرد پيام من
ويران ترم نسازد ازين باش گو سپهر
تا روز حشر در صدد انهدام من
سعي من از تو بيش بود در هلاک خويش
ديگر تو بگذر اي فلک از انتقام من
ادبار بين که مهر من افزود کين او
اقبال بين که دانه ي او گشت دام من
فرقم برآستان تو پامال غير شد
تاب لگد ندارد ازين بيش بام من
گر مشتري به مهر من آن ماه خرگهي است
گردد هزار توسن بهرام رام من
تا خاک فقر را چو صفايي شدم مقيم
بس رشک برده شاه و گدا برمقام من
324
از دست برد دين و دل ار دلستان من
سهل است گو به پاي فکن جسم و جان من
گفتم خزم ز فتنه ي مژگان به گوشه اي
گفتا مدار چشم امان در زمان من
آرايش رخ تو فزود اضطراب دل
در خاصيت بهار تو آمد خزان من
نازم به دولت سر عشقت که پخت و ساخت
از اشک چشم و لخت جگر آب و نان من
باري برون خرام به دشت از وثاق خويش
وز سنگ و خاک باديه بشنو فغان من
تا حشر سر ز زانوي غم برنياوري
يک ره به گوشت ار برسد داستان من
اين آب چشم و آتش دل تا خبر شوي
خاکم دهد به باد و نبيني نشان من
برتربتم گذر کن و بنشين و گوش دار
بشنو چو ني نواي غم از استخوان من
جان را صفايي اين سفر از ملک عشق نبست
جز قطع دل ز کون و مکان ارمغان من
325
رفت در پا از سر زلفش دل مفتون من
شد به خاک از برج عقرب کوکب وارون من
تيغ برمن راند و زخم کاريش برغير خورد
تازه ديگر بر دميد اين اختر از گردون من
زد به ما پيکان و خون مدعي بر خاک ريخت
وين لعب نبود عجب از بخت ناميمون من
داشت بدنامي که قتلم را به هجران واگذاشت
ورنه دلبر دامن آلودي خود اندر خون من
خود کنم تسليم جانان تا ز هجران وارهيم
جاي دارد گر بود جان جاودان ممنون من
گر بداند بي وفايي هاي اين گلزار را
بلبل آموزد نوا از ناله ي محزون من
آب ها جوشد ز گل چشم مرا سرچشمه ي دل
چشم بگشا فرق بين از دجله تا جيحون من
زلف ليلي عقل را ديوانه سازد کيست دل
کي زيد فرزانه از زنجير او مجنون من
از کمال حسن در وصف همان بالاي وي
برنيامد نکته اي از طبع ناموزون من
باد اگر جويم صفايي بزم مي بي لعل دوست
نغمه ي افغان و اشک لعلي باده ي گلگون من
326
در کيش عشق گرنه مرض شد شفاي من
درد تو پس چراست نکوتر دواي من
آنجا که ما به رد و قبول آزمون شديم
بالاي دل فريب تو آمد بلاي من
خونم ترا بحل که همان دست رنج تو
افزون بود هزار ره از خون بهاي من
شاديم با غم تو ولي ترسم آسمان
نگذارد از حسد که شود آشناي من
از ديگران بريد و به ما برد روزگار
عشقت نکو شناخت مرا از وفاي من
ننمودم از فراق تو کس راه چاره اي
جز غم که شد به جان سپري رهنماي من
بگداختي در آتش هجران دلت چو موم
بودي اگر تو با همه سختي به جاي من
جز نااميدي من و اميد مدعي
حاصل ترا چه بود ز چندين جفاي من
مرگ خود از خداي بخواهيم يا رقيب
تا زين دو خود چه خواسته باشد خداي من
از حسن و عشق اين دو صفايي به ما رسيد
ناز از براي يار و نياز از براي من
327
آن گوي چوگان آزما چاه است يا سيمين ذقن
وآن طره اژدرنما مار است يا مشکين رسن
چوگان شکن گويش نگر، شير افکن آهويش نگر
در هرخم مويش نگر، شهري پر آشوب از فتن
پيچان مويت کفر و دين، حيران بويت ماء و طين
شيداي خويت مهر و کين، يغماي رويت جان و تن
وصف تو در هر کشوري، حرف تو در هر دفتري
فکر تو در هر خاطري ، ذکر تو در هر انجمن
سرمست وصلت عارفان، بيمار هجرت عاشقان
مجنون زلفت عاقلان، مفتون عشقت مرد و زن
ساقي بگردان جام مي، مطرب بيا بنواز ني
شاهد کجا شد گو به وي، برخيز و برقع برفکن
رطلي از آب زرفشان، آن جوهر آتش فشان
اول صفايي را چشان، و آنگه بطي پيما به من
328
تعالي الله چه سيمين غبغب است اين
بناميزد چه شيرين مشرب است اين
وصال و هجر آن يا سور و ماتم
جبين و زلف يا روز و شب است اين
حجر يا روي و آهن يا دل است آن
نمک يا لعل و شکر يا لب است اين
ز سوداي غمت در تن ندانم
شرار عشق يا تاب تب است اين
مخوان خط گرد رخسارش که ما را
ز دود آه يا رب يا رب است اين
به تيرم زد کمان ابروي دلبند
مگر سلطان رخ را حاجب است اين
فکندم نيم بسمل برسر راه
ز ملت ها کدامين مذهب است اين
رسيد از گرد ره آن شه نظر کن
دل ما يا غبار موکب است اين
زمين و آسمان خون ريز و خون خوار
صفايي را چه بخت و کوکب است اين
329
خسرو پرويز گو در آتش ما بين
کآذر بردل کجا و آذر برزين
نرم بر احوال او چرا شد اگر نه
تيشه ي فرهاد خورد بردل شيرين
يار که آمد کسي نيافت سر از جان
شوق که آمد کسي نديد دل از دين
آنچه دل از عشق او کشيد نديده است
صعوه پر بسته زير پنجه ي شاهين
خوار و خجل گرد نبود از آن بر و بالا
بيد معلق فکند سر ز چه پايين
چشم سپهر ار به عقد گوهرت افتد
بگسلد از رخ به خاک رسته ي پروين
گوهر دندان و لعل نوش لبت را
ديده ام آن نقل شور و اين مي شيرين
وصف ملاحت ز بس شنيده ام از آن
طعم حلاوت ز بس چشيده ام از اين
ديد صفايي صفات حق همه در يار
هرکه چو من برگشود ديده ي حق بين
330
برد عيبم به دشمن ياريش بين
خورد خونم چو مي غم خواريش بين
عطا مقطوع و ممنوعم هم از خواست
تماشا کن فقير آزاريش بين
دلم برد از کف و افکند در پاي
عفاالله حبذا دلداريش بين
بهر زخمي به زخمم مرهمي بست
به افتادم ز زخم کاريش بين
به مستي جادويش هشيار بنگر
به عين خواب در بيداريش بين
پريشان روزگارم چون خم زلف
شبه فام از خطر زنگاريش بين
به تردستي وي در دلبري ها
بيا دستان نگر طراريش بين
چه خون ها گيردش دامن به محشر
قباي اطلس گلناريش بين
گرفتارت فتاد از قرب محروم
عزيزي ديدي اکنون خواريش بين
به راه عشق رفتي اي دل آسان
ولي برگشتن و دشواريش بين
صفايي را به استغناي خود بخش
به زور و زر ننازد زاريش بين
دل از مهرت به چندين کين نپرداخت
به پاس دوستي پا داريش بين
331
جائي که دل مريض و تو گردي طبيب او
غم نيست باشد ار همه دردي نصيب او
با مهر چون تويي چه غم از کين دشمنم
فرخنده بخت هرکه تو باشي حبيب او
زان طوبيم گذشت توان کي که در بهشت
ندهم به باغ ها همه بويي ز سيب او
چون من به وصف حسن رخت هرکه خامه راند
از فرط شرم روسيه آمدکتيب او
از قهر دوست با همه سنگين دلي نرفت
برما اهانتي که رسيد از رقيب او
يارا کني پياده بگو چون روم که رفت
دل ها عنان گسسته دوان در رکيب او
ترکت ز زلف و غمزه ام آراست لشکري
مشکل که جان به در برم از توپ و تيب او
زنهار برصفايي زارت خداي را
رحمي که چون وفاي تو کم شد شکيب او
332
مسکين کجا رود به شکايت ز دست تو
سرگشته بيدلي که بود پاي بست تو
ما هرچه دل به مهر تو بستيم استوار
شد سخت تر به کين دل پيمان گسست تو
در دلبري به زلف تو يک مو گرفت نيست
صد صيد ديگر ار ببري مزد شست تو
داني به فضلم ار بنوازي که نيست باز
رحم و رضا متاع عهد الست تو
تا مدعي درست نداند حديث ما
با وي سخن کنم همه جا در شکست تو
بي صرف باده مستم از آن منتي شگرف
دارم به دوش جان ز لب مي پرست تو
دوري گذشت کز مدد بخت سازگار
بي مي مدام سرخوشم از ترک مست تو
اي زلف بس عجب ز تو کآمد درست و راست
بست و گشود ما ز کجي يا شکست تو
با اين تطاولات صفايي مگر سپهر
کوته تري نيافت ز ديوار پست تو
333
سر را نه دولتي که سپارم به پاي تو
تن را نه قيمتي که سرايم فداي تو
جان را بهاي خاک رهت نيست ورنه من
صد ره چو خاک ريخته بودم به پاي تو
کس را چو نيست قيمت وصلت به هيچ وجه
من مي خرم به جان همه درد و بلاي تو
مرغ دلم به دام غمت ريخت بال و باز
پرواز همچنان کند اندر هواي تو
از رامش رقيب ملولم وگرنه من
شادم بهر غمي که رسد از جفاي تو
يک دل ز ما گرفتي و بس خرمم که داد
صد جان به ما تبسم معجز نماي تو
دام او فکنده ي حلقه ي زلفت به راه دل
يا چشم حسرتي است فراز از قفاي تو
راي ترا به صدق و صفا سر نهاده باز
ور هست در هلاک صفايي صفاي تو
334
تا جان و سر فدا نکنم در وفاي تو
حاشا که تن زند سر و جان از هواي تو
سودم همين بس است به سوداي زندگي
کانجام کار جان و سر آيد فداي تو
جز حسرتم چه حاصل از اين عمر يافت
هر روز اگر به شوق نميرم براي تو
چون زلف پيچ پيچ تو خواهم به کام دل
صد ديده ام فراز بود در لقاي تو
گه بر جبين برآيم و گه در روم به جيب
گه سرنهم به دوش و گه افتم به پاي تو
نگشايد آن گره که ز لعلت بدل مراست
جز خنده اي ز حقه ي مشکل گشاي تو
با دعوي خلوص به جاي بقاي خويش
باقي مباد هرکه نخواهد بقاي تو
در کشتنم مکن دو دلي کز کمال شوق
عين دعاي ماست همان مدعاي تو
کار صفايي از تو نيايد به کام من
با طبع زود رنجش دير آشناي تو
335
بود فروغ چشم و دل صحبت جان فزاي تو
کشت گزند جسم و جان هجرت جان گزاي تو
تا ز درم دوباره بازآيي و غم بري ز من
رفتي و آب ها فشاند اشک من از قفاي تو
با همه لاف دوستي زيسته اي به هجر من
آه که نيست محتمل صبر من از جفاي تو
خواهي اگر رضاي من تيغ بکش براي من
مايه ي زندگي تويي اي سر و جان فداي تو
آن گرهي که هجر زد باز کند که از دلم
تا نفتد به چنگ من زلف گره گشاي تو
سرنکشم ز بندگي تا اثر از وجود من
هرچه کني به جاي خود حاکم ماست راي تو
از دو جهان بريد دل، تا به تو گشت متصل
کو همه بندها گسل هرکه شد آشناي تو
تاخبري ز مهر و کين، تا اثري ز کفر و دين
تيغ ترا تنم رهين جان من از بلاي تو
هست صفايي اين اگر چشم تو و اشکش اينقدر
غرق کند سفينه ات قطره بحرزاي تو
336
دلم در قيد آن زنجير گيسو
توگويي صيد شاهين گشته تيهو
نه از سوداي او خالي شوم من
نه از افکار من بيرون رود او
رسيد اندر غمش آهم به هرجا
دويد اندر رهش اشکم بهرجو
رود آهنگ افغانم به افلاک
رسد سيلاب مژگانم به زانو
ز زلفين زره ساز گره گير
که داري حلقه ها بر صفحه ي رو
در آتش نعل ها افکنده گويي
به احضار دلم آن چشم جادو
منت گر حور خوانم يا فرشته
بدين اوصاف خوش و اخلاق نيکو
عديلت نيست در گلزار مينا
نظيرت نيست در جنات مينو
مرا وصل تو کي گردد ميسر
به زور پنجه و نيروي بازو
که مقدار بهاي خاک پايت
زر و سيمم نباشد در ترازو
صفايي پا منه در وادي عشق
که آنجا شير گردد صيد آهو
337
گسستن کي توانم زان دو گيسو
که بستم صد هزارش دل به هر مو
سر شکم آبرو برد اي دريغا
که نايد باز آب رفته در جو
نخواهد ماند دل در دست يک تن
کمان و تير آن مژگان و ابرو
به چهر لاله گونت خال مشکين
در آتش رفته گويي طفل هندو
تعالي الله در اوصافت چه گويم
بدين حسن و بدين راي و بدين رو
ز صنف آفرينش کس نديدم
بدين خلق و بدين خلق و بدين خو
لبت نوشين بطي ميگون و مي خوار
رخت سيمين بتي گل رنگ و گلبو
به عکس دلبران دلخواه و دلبند
خلاف ديگران دل دار و دلجو
کم آزاري که لطفش عادت وکيش
وفاداري که مهرش خصلت و خو
ستم درعصر او بر بال عنقا
جفا در عهد او بر شاخ آهو
صفايي تا به زلفت دل فرو بست
به چوگان تو سر بنهاده چون گو
338
در تب و تيمار هجر همچو پر کاه
روي به ديوار حسرتم گه و بي گاه
شرم و غرور و تغافل اين همه تا چند
کاش نمي کردمت ز عشق خود آگاه
روز به روزت جفا و ناز فزون شد
رحم ندارد مگر به سخت دلت راه
چشم وفا هر که داشت از تو جفا ديد
آمده از روي طوع و رفته به اکراه
قصه ي عشقت همي درازتر آيد
هر چه کنم داستان حسن توکوتاه
هر نگهي در رخ تو دارم و صد اشک
هر نفسي از دل تو دارم و صد آه
چندگزايم به ياد لعل مذابت
دست تغابن ز شام تا به سحرگاه
غير تو اي مه که کاستي چو هلالم
کاهش خود بوه است خاصيت ماه
دل به وفاي تو بسته بودم و اينک
تن به جفا بايدم نهاد علي الله
مسکنت کوي تست دولت جاويد
نيست مرا حاجتي به سلطنت شاه
هرکه صفايي چو من نديد چه از ره
لاجرم از ره به سر درآمده در چاه
339
به طور عم خون بريزي يا به اکراه
نتابم گردن از تيغت علي الله
چنان گردم به خاک مقدمت پست
که گردم مي نتابي رفتن از راه
دريغا حسرتا کم برنتابد
به آمال دراز اين عمر کوتاه
عوض کردي قضا کاش ازتفضل
به وصل بهجت افزا هجر جانکاه
به جور خلق خوکردم درين عهد
چه منت ها به گردن دارم از شاه
نيابد حظ معني اهل صورت
شناسد فرق زفتي کي ز آماه
به مغز از پوست حاشا چون گرايد
جز آن کز اين به آن پيداکند راه
همان عشقم سبب شد ورنه هرگز
از اين غفلت نکردي عقلم آگاه
بزن پايي و در فرگاه رحمت
برآر از جيب خجلت دست در خواه
بنه روي پريشاني به حضرت
بريز اشک پشيماني به درگاه
چه سود آخر صفايي جز زيانت
از اين خورد شب و خواب سحرگاه
بشور اين نامه آلوده از اشک
بسوز اين چامه فرسوده از آه
340
بياکه اين شب هجران ز بس دراز و سياه
کس احتياج ندارد چو من به تابش ماه
مرا به ديده نشين تا دگر نريزد اشک
مرا به سينه گذر تا دگر نخيزد آه
مکن خيال که خون مرا نهان داري
که از دو چشم تو دارم به قتل خود دوگواه
به فرق کو قدمي رنجه دارم اي قاتل
که با تو صلح کنم خون خود به نيم نگاه
نصيب ماست همين اشک سرخ و گونه ي زرد
ز چهرهاي سفيد و ز چشم هاي سياه
دلم در آن صف مژگان فتاد تا چه کند
پياده اي به مصاف چهار فوج سپاه
کشيد ظلمت خط جدولي به گرد لبش
که دل به چشمه ي حيوان او نيابد راه
به عمرهاي طويل اين زبان قاصر من
حديث زلف دراز تو کي کند کوتاه
مرا به دور خط و طره تو اندک و بيش
هميشه روز سياه است و روزگار تباه
به صدهزار عتاب از تو برنتابم روي
من از کجا و ملالت کجا معاذ الله
مران صفايي مشتاق را ازين سر کوي
گداي راه نشين نيست ننگ شوکت و شاه
341
ديگر شدم اسير نگاري به يک نگاه
دل باختم به غمزه ي ياري به يک نگاه
تقوي و عقل و دين و دل از دست من ربود
آهوي شير گير نگاري به يک نگاه
تن را نماند تاب و تواني ز يک نظر
دل را نماند صبر و قراري به يک نگاه
تا ز آستانه اش نتوانم به در شدن
پيرامنم کشيد حصاري به يک نگاه
آن کش به سر هواي شکار پلنگ بود
گرديد صيد شير شکاري به يک نگاه
بر عصمت تو سر نهم اي شيخ بي سخن
گر مال و جان فداش نيازي به يک نگاه
يک ره نظر کن آن مه ي منظور بي نظير
تا پا و سر نگاه نداري به يک نگاه
شنعت به ما مزن توگرش نيز بنگري
دنيا و دين خود بسپاري به يک نگاه
او را ببين و موعظه آغاز کن تو خرد
سر در قدومش ار نگذاري به يک نگاه
لشکرکشي ز ترک وي آيد که مي برد
سودي به يک کرشمه سواري به يک نگاه
گفتي صفايي از نگهي باخت دين و دل
دادم هر آنچه داشتم آري به يک نگاه
342
چو اختيار به دست من و تو داد اله
درين ميانه من ار بد کنم ترا چه گناه
به ذره ذره عالم چو بنگري نگري
ز شر و خير در آنها نهاده اند دو راه
چو باطل از جدل آيد پديد و حق به مثل
به صد شناخت توان جا به جا سفيد و سياه
چه بحر عالم امکان چه بر عرصه کون
رهي رود به کليسا رهي به بيت الله
چو ناخداي که چون در سفينه بنشيني
بهر طرف که بخواهي ترا برد زان راه
نه بردني که در آن بردنت دهد تفويض
نه رفتني که از آن رفتنت بود اکراه
اگر به دير خرامي و گر به سوي حرم
ترا به منزل مقصود آيد او همراه
جهان چو قلزم و اعضاي اين بدن کشتي
تويي مسافر و آن ناخدا مشيت شاه
سپرده در کف مرد و زن اختيار طلب
از اين دو راه يکي را بپاي وکن در خواه
به امر اوست که هستي ز نيستي موجود
دقيقه ايت گذارد به خود معاذ الله
دمادم ار نفرستد مدد نخواهي بود
چه جاي آن که به جاي آوري ثواب وگناه
چو در ثواب شتابي ترا دهد توفيق
چو برگناه گرايي ترا کند آگاه
نصيحتي است که کردم دگر تو داني و حق
چه پا به راه نهي يا به سر روي در چاه
صفايي از در دونان بتاب روي اميد
گداي اوست که منت نمي کشد از شاه
ببر طمع ز لئيمان که کوه کوه نهند
به دوش منتت اندر ازاي يک پر کاه
ترا ز رحمت حق کار بسته بگشايد
بيا بنه سر بيچارگي برين درگاه
343
پس از اين سنگ به ساغر زنم ان شاء الله
مي ز پيمانه ي ديگر زنم ان شاء الله
هم کباب از جگر خويش خورم بي تشويش
هم شراب از لب دلبر زنم ان شاء الله
به قدش عقده مجدد بگشايم ز ضمير
به لبش بوسه مکرر زنم ان شاء الله
گاه بر چهر منورکشمش دست مراد
که بر آن جعد معنبر زنم ان شاء الله
گه گزم لعل خوشابش چو مي از جام عقيق
گاه بر مخزن گوهر زنم ان شاء الله
کردمش دست و بغل گاه به گردن چون زلف
که چو گيسوش به پا سر زنم ان شاء الله
گر کند بار دگر عزم جدايي به خداي
دست بر دامن او در زنم ان شاء الله
تا بسوزد دل سختش به جگر خواري من
سنگ بر سينه نه بر سر زنم ان شاء الله
صله ي اين غزل از يار بود بوسي چند
کش صفايي بدو عبهر زنم ان شاء الله
344
عقلم از آن چه برد بو قصه ي عشق يار به
وز همه نشاط ها ذکر غم نگار به
نقدي اگر به کف ترا به سر او فدا نکو
جائي اگر به لب ترا در قدمش نثار به
ناله ي ما نواي ني خون جگر به جاي مي
کيست که نوش و ناي وي باشد ازين شمار به
عشاق صادق ترا در پي کام چشم و لب
اشک زمين گذر سزاه آه فلک گذار به
با غم هجر خويشتن خنده مجويم از دهن
کاين دل داغ دار را ديده اشکبار به
جام عقيق لعل خود از لب ما به دورخط
منع مکن که بزم مي طرف بنفشه زار به
در غمت اشک من ببين آي و به ديده ام نشين
ز آنکه صنوبري چنين بر لب جويبار به
تا نگرم ز هر طرف لشکر غم کشيده صف
پاس وجود را به دف ساغر مي حصار به
هست صفايي آرزو، زاري و خاکساريم
کز همه کارها مرا بيش وکم اين دوکار به
345
از توچون نام برم کز دهن آلوده
لاجرم سر نزند جز سخن آلوده
چه خبر پرسي از احوال دل خون شده ام
که شهادت دهد اين پيرهن آلوده
گلشن از خار و بهارش به خزان ارزاني
بايدم رفت به در زين چمن آلوده
رخ رنگين بتان را خط مشکين ز قفاست
خارم آيد به نظر نسترن آلوده
رخت برون بر ازين بحر گل آگين که دلا
نتوان شست بدين لاي تن آلوده
کعبه بسپار بدان مجتهد پاک زبان
دير بگذار بدين برهمن آلوده
چه تنعم کني از آن صمد مظنوني
چه تمتع بري از آن وشن آلوده
خيمه برتر زنم از نه فلک ان شاء الله
غربت پاک به ازين وطن آلوده
ترک مست تو ندارد به صفايي سر صدق
دل بپردازم از ين راهزن آلوده
346
چون کنم ياد تواي دوست من آلوده
نام پاک تو کجا وين دهن آلوده
گرگ عشقت اگرم يوسف دل پاره نکرد
چيست پس ز اشک من اين پيرهن آلوده
در قيامت مگرم خلعت رحمت پوشند
ورنه سر بر نکنم از کفن آلوده
گيرم از خلق نهفتم دل ناپاک ولي
خود چه تدبير کنم با بدن آلوده
دل خونين به کفم ماند و در آن رسته ترا
چون خريدار شوم زين ثمن آلوده
ما بمانديم درين کوي خوشا وقت کسي
که به غربت رود از اين وطن آلوده
روي برتابم از اين زال که لايق نبود
صحبت همسر پيمان شکن آلوده
ديدي از برگ گلش خار خط آخر سر زد
دست در شوي دلا ز آن ذقن آلوده
آسمان گو پس از اين تخم ميفشان به زمين
حاصلت چيست ازين مرد و زن آلوده
وصف تنزيه ترا عقل صفايي شيداست
خاک بر فرق من و اين سخن آلوده
347
زير رخش آن گردن سيمين کشيده
صبحي است بلند از پس خورشيد دميده
تيغت به نيام است و کشد خلق، چه تشبيه
ابروي خمت راست به شمشير کشيده
آنجا مژه سرگرم نظر بازي و اينجا
صد خار مرا در دل خون بار خليده
تيرت به کمان است و کني صيد چه نسبت
مژگان کجت راست به پيکان پريده
چون راز تو پوشم که دو صد لؤلؤي غماز
نگشاده لب از درد فرو ريخت ز ديده
پنهان چه کنم درد که تکذيب زبان کرد
خون دلم از ديده که بر روي دويده
دل در شکن زلف تو داني به چه ماند
آن کبک که در چنگل شهباز طپيده
کوته نکند دست و به پايت ننهد سر
زلف از چه اگر لعل تو يک ره نگزيده
من با همه دوري چه کنم کابروي او نيز
بالاي وي از حسرت آن لعل خميده
چشم تو دلم در نظر آورد و رها کرد
صيادکجا ديده کس از صيد رميده
خط نيست که اين در غم ما خون سياه است
کز چشم قلم بر رخ اوراق چکيده
برجاي مدادم خوي خجلت چکد از کلک
در حسن رخت و آنهمه اوصاف حميده
يک دفتر از اسرار غمت راند صفايي
هر چند زبانش چو قلم بود بريده
348
دوش مرا در غم تو همدم و هم راي
آه سبک خيز بود و اشک گران پاي
تا سحر از سينه خاست آه فلک سوز
تاکمر از ديده ريخت اشک شمرزاي
مقروح افتاد هم زگريه مرا چشم
مجروح افتاد هم ز ناله مرا ناي
گاه به خاکم نشست اشک زمين سير
گه به سپهرم گذشت آه فلک ساي
اشک جهانگير من دويد بهر جوي
آه فلک گرد من رسيد بهر جاي
بسترم از آب ديده ماند تراتر
پيکرم از تاب سينه سوخت سرا پاي
رفت به چرخم فغان هاويه پيوند
ريخت به خاکم سرشک باديه پيماي
ديده ام از افتراق گريان چون ناو
سينه ام از التهاب نالان چون ناي
شب همه هم راز و هم نشين صفايي
ناله ي جانکاه بود و اشک غم افزاي
349
دور چون با من رسيد از بيخودي ساغر شکستي
غم مخور ساقي به جان معذور داريمت که مستي
پرده از رخ بر زدي و ز غيرت آن زلف و عارض
پرده ي دل ها دريدي رشته ي جان ها گسستي
دام زلف و دانه خال ار بديدي شيخ شهرت
سبحه بگسستي ز گردن بر ميان زنار بستي
هندوي خال ترا داريم حيرت کز چه يا رب
خيمه زد در صحن جنت کافر آتش پرستي
آفتاب محشر رخ سوختت اي خال اما
عاقبت خوش بر کنار چشمه ي کوثر نشستي
پايم از ره ماند و اين حسرت مرا در دل که يک ره
دلستانم محض دلجويي کشد بر فرق دستي
طره بر دوش تو و عشاق را گردن به زنجير
صيد دل ها را مخور غم زانکه اري طرفه شستي
کج مرو با عقل آگه رو متاب از راي ناصح
گر صفايي راستي روزي ز بند عشق رستي
350
گر دل هواي عشق تو بر سر نداشتي
ما را چون خويش واله و مضطر نداشتي
در قتل من بس آن هم ابروي و قد راست
حاشا نکن که نيزه و خنجر نداشتي
حال درون چه گويمت ازعشق و کي ترا
باشد خبر که دست در آذر نداشتي
دل ها به زلف بستي و يک مو در اين عمل
خوف از صراط و شورش محشر نداشتي
نازم غرور حسن که خون هاي بي گناه
با خاک راه خويش برابر داشتي
بنگر به تاب زلف پريشان بي قرار
احوال دل که گفتم و باور نداشتي
اي سيل اشک رو به من آورده اي چرا
ويران تري ز من مگر آخر نداشتي
عمري است کم ز لعل لب آورده اي خراب
با آنکه هيچ باده به ساغر نداشتي
گر دل به پا فتاد صفايي ز دست دوست
دلخور مباش چاره ي ديگر نداشتي
351
برخاست از قيام تو ز آنسان قيامتي
کآن را بود قيام قيامت علامتي
بي بند برده اي دل و بي تيغ کرده خون
بي دعوي امامت از اهل کرامتي
در پاي رفت جان و سر از دست دل مرا
برچشم بيگناه نباشد غرامتي
ازتاب آفتاب حوادث مرا چه غم
تا بر سر است سايه ي شمشاد قامتي
گفتند نرخ بوسه به جان بسته است يار
زين وعده باز ترسمش آيد ندامتي
جز صبر ما به جور چنيت جوي نکرد
بر ما رواست گر به تو بايد ملامتي
جان خواست تا به پاي تو بازد که دير ماند
دل را نبود ورنه درين ره لآمتي
خاک درت نگشتم و دردا که دور چرخ
ما را نداد بر سر کويت اقامتي
بستي ره ي رقيب صفايي ز کوي تو
بودي گرش به نزد تو چون وي مقامتي
352
گفتم بگويمت که صنوبر به قامتي
ديدم در آن نبود چنان استقامتي
مژگان ز موج اشک کنم رشک آبشار
تا جا به جوي ديده کند سرو قامتي
از سحر زلف و چهر تو با آن عصا و دست
بالله نبود معجز موسي کرامتي
تنها نه من سر از تو نپيچم که هيچ کس
از جان خويش بر تو ندارد لآمتي
خوني که ريخت چشم تو نبود سياستي
نهبي که کرد ترک تو نبود غرامتي
امري که نهي تست نباشد تأسفي
کاري که بهر تست ندارد ندامتي
از مدعي عيان بود آثار صدق و کذب
دعوي عاشقي نبود بي علامتي
مرديم اجل نيامده بر سر بلي نبود
کس را به شهر عشق تو چندان اقامتي
خيرم نخواست بلکه صفايي ز رشک بود
راند ار کسم ز شيوه ي رندي ملامتي
353
مگو از بندت اي صياد خرسندم به آزادي
که صيد عشق را باشد رهايي قيد و غم شادي
مرا انسي است با صياد خود کز شوق جان دادن
نه غمناکم به آزردن نه دل شادم به آزادي
به حسن و دلبري ليلي کمين شاگرد مجنونت
ندانم از کجا آموختي اين مايه استادي
به خون خفت از نخستين تير صيدت کاش صيادان
بياموزند از آن شست و بازو رسم صيادي
به چشمم مو نمود اول به گردن شد طناب آخر
مگر آموخت از فرهاد زلفت طرز شيادي
ز چشم مست و نوشين لب ز چشم افکند يکبار
مرا هم ناب خلاري و هم دکان قنادي
بيا اسرار راه عشق را از رهروان بشنو
که ما پيدا و پنهان واقفيم از وضع آن وادي
وراي مگ ناکامان و خون کشتگان آنجا
نيابي بوي آسايش نبيني رنگ آبادي
صفايي گر سفر خواهي به شهر عاشقي کردن
وداع عقل کن کاين ره جنون مي بايدت هادي
354
ميثاق دوش را ز اول وفا نکردي
و آخر به جاي پاداش الا جفا نکردي
سهل است جور خوبان زان غم خورم که هرگز
بربي وفايي خويش نيز اعتنا نکردي
چندان ستم که راندي بر بيدلان ناکام
جبران ما مضي را باري قضا نکردي
يک ره به آب ياري و ز باب غم گساري
گردم ز رخ نشستي دردم دوا نکردي
در بزم باده هر شب تا دل شکسته گردم
دشنام روبرو را مستي بهانه کردي
درحق اهل تسليم از روي لطف و رأفت
برترک تندخويي خود را رضا نکردي
قانون مهرباني دانم که نيک داني
دردا که جز تغافل نسبت به ما نکردي
در وصل کشته بودي به کز فراق ما را
بوديم ما سزاوار ليکن به جا نکردي
مفتي به حکم باطل مي ريخت خون به خاکم
با احتساب خسروحق گر ابا نکردي
ديدي که چون صفايي در راه قرب جانان
داراي دل نگشتي تاجان فدا نکردي
355
تاهمچو من از عشق گرفتار نگردي
از کشمکش هجر خبردار نگردي
هرگز نشماري غم عشاق به يک مو
تا بسته ي آن طره طرار نگردي
کارت به طبيبان جفا پيشه نيفتاد
کآگاه ز حال دل بيمار نگردي
چون زلف سيه روز و پريشان شوي اي دل
زنهار دگر گرد رخ يار نگردي
دامن مکن آلوده به خون دلم اي خواب
پيرامن اين ديده ي بيدار نگردي
ترسم که بسوزي تو هم از آتشم اي غم
گرد دل پرتاب و شرربار نگردي
سر در قدم يار عزيزت نکند جاي
تا خاک صفت در ره او خوار نگردي
برحيرت من بين و از آن روي نظر بند
تا فتنه ي آن جادوي سحار نگردي
تا سينه ز فکر رخ و زلفش نکني پر
خالي ز خيال بت و زنار نگردي
ز آن مي که صفايي اثرش بي خودي آمد
شرط خرد آن است که هشيار نگردي
356
چشم يوسف گر به خواب آن چهر عالمتاب ديدي
حاش لله گر دگر چشمش به عالم خواب ديدي
خشک کردي پير دهقان سرو و سوري بهر هيزم
گر به بستانت خرامان گلبن سيراب ديدي
گر صبا بر لاله و سنبل گذشتي در حضورت
روي آن بيرنگ خواندي زلف آن بي تاب ديدي
کاش ناصح پنجه کردي با تو کاندر دلبري ها
زور بازوي تو بيش از رستم و سهراب ديدي
فاتحه وارونه خواندي قبله ي بيت الحرم را
گر امام مسجدت ابروي چون محراب ديدي
خود تصور کن که حالش چيست در شبهاي هجران
آنکه در ايام قربش آنقدر بي تاب ديدي
در فراقت خود بگواز گريه چون حالي کند دل
آنکه در عين وصالش ديده پرخوناب ديدي
از سر دنيا و دين مشتاق بر مي خاست صد ره
گر حصول وصل را سودي در اين اسباب ديدي
خدمتت را من نيم درخور ولي فخرم همين بس
چون سگم تا قابل درباني آن باب ديدي
با تو از طومار غم کوته نکردي اين سخن را
کرده چندانت صفايي کار از اطناب ديدي
357
ماه کنعاني اگر در مصر معني روت ديدي
زال سان از فرط حيرت خويش را فرتوت ديدي
تا ابد بستي در دکان سحاري و افسون
چشم هاروت ار به خواب آن نرگس جادوت ديدي
سوختي از تاب خجلت خون شدي از غيرتش دل
گر يکي لعل شکر خاي ترا ياقوت ديدي
ديده ز اول گر بديدي خود بدين دستت خرامان
سر و بن را دار خواندي نخل را تابوت ديدي
دل شدي چون نافه خون از شرم آهوي ختن را
گر عبير انگيزي آن زلف چون هندوت ديدي
برد چشمت شير مردان را به تحريک تو از ره
اوستادي خود و صيادي آهوت ديدي
بار چندين دل کشيدي مدتي بر دوش وکس را
نيست تقصير اين تطاول ها خود از گيسوت ديدي
زخم راکاري زدي هان يکدم از بهر تماشا
مفکنم يک باره از پا قوت بازوت ديدي
کاش آن کو پهلو از غير تو خالي کرده يا رب
جاي دل يک شب به کام خويش در پهلوت ديدي
يک نفس دور از تو از زانوي حسرت برندارم
آن سري کش گه به پا گه بر سر زانوت ديدي
خود نپرسيدي صفايي را که کبود چيست کارش
روز و شب با آنکه عمري شد کش اندر کوت ديدي
358
رسيد جان به لبم ز انتظار و تيغ کشيدي
فداي دست تو زودم بکش که دير رسيدي
زدي چو زخم و فکندي نکشته مگذرم از سر
که ديده بر سر راهت گشوده ام به اميدي
نه درد دل به توگفتم نه رازي از تو شنفتم
مرا نداد تماشا مجال گفت و شنيدي
ترا چه شد که ز قهر و غرور و ناز و مناعت
پس از فکندن و بستن، ز صيد خويش رميدي
مرا به عشق تو زين پس ملامتي نکندکس
چرا که پرده پرهيز شيخ و شاب دريدي
گزند غارت گلچين به سير باغ نيرزد
به گوشه ي قفس اي مرغ دل چرا نخزيدي
ز گلشنت همه در دل خليد خار تغابن
عبث ز حلقه ي دامش به آشيانه پريدي
ز ناله هاي من آسوده نيست خاطر جانان
چه بودي ار عوض اشک دل ز ديده چکيدي
غم حبيب به چشم رقيب مي ننمودم
گر اشک پرده در از ديده بر رخم ندويدي
به شست و بازوي صياد نازمت که چو بسمل
به يک خدنگ صفايي به خون خويش طپيدي
359
به هجرانت مرا با جان خود جنگ است پنداري
فرا خاي دو عالم بردلم تنگ است پنداري
شکستن هاي دل در پنجه عشق قوي بازو
چو برسنجم حديث شيشه و سنگ است پنداري
زهي کز خون ناحق کشتگان خاک سر کويت
چو طرف باغ فروردين شفق رنگ است پنداري
به سر مي بايدم پيمودن آن وادي که اول پي
هزاران رخش دستان در رهش لنگ است پنداري
دلم گاهي سمندر وش ز تاب سينه در آتش
گهي در شيوه ي شيون شباهنگ است پنداري
به يک خال سيه صد مرغ دل سر در خط آوردش
نگويي دانه آن کش دام نيرنگ است پنداري
حبيب از باب دل جويي فراز آمد صفايي را
به خون ريز رقيب امروز آهنگ است پنداري
360
نبود و نيست ترا جز جفاي من کاري
ز حسن خويش چه ديگر براي من داري
گلم نبود تمنا از آن دريغ خورم
که نيست بهره ازين گلشنم به جز خواري
هنوزم از تو مداوا نگشته درد نخست
نهي به روي دل از درد ديگرم باري
به بزم مي تو اگر غايبي مرا چه حضور
رقيب اگر چه به رحمت نواز دم باري
چو رخ نهفت بهاران و دي پديد آمد
هزار خوش نکند دل به هيچ گلزاري
چه شد بهاي محبت که در ديار شما
نشد پديد وفاي مرا خريداري
وفا به قيمت جان مي خرم ولي چه کنم
که اين متاع نديدم به هيچ بازاري
کني زبان ملامت ز عاشقان کوته
اگر کمند بلا را چو من گرفتاري
من از براي تو اغيار خوانده ياران را
تو برخلاف من آوخ که يار اغياري
صفايي او چو وفا را جفا کند کيفر
تو بيش ازين به ستم هاي او سزاواري
361
به پايت حاصلم زين سر سپاري
چه باشد گر نباشد جان نثاري
ميفشان دامن از صيدم خدا را
به چندين حسرت و اميدواري
فزود از حسن و استغنا و نازت
مرا عجز و نياز و خاکساري
به عشقت رستم از غمهاي بسيار
سزد گر منتم بر جان گذاري
ترا در خورد آن چندان کرامت
ندارم هديه اي جز شرمساري
به چرخ خواجگي سايم سر فخر
که يک ره بنده خويشم شماري
چو زلف تابدارت هر شب از سر
به خود پيچم ز تاب بي قراري
به داغ لعلت از جزع در ربار
گهر ريزم چو ابر بهاري
مرا بردي ز خاطر بارک الله
مگر اين بود شرط حق گزاري
بيا کز حد غمم بگذشته در هجر
اگر داري هواي غمگساري
صفايي گر ترا اعزاز بايد
به عهد دوست تن در ده به خواري
362
به کيش من که حرام است غير فکر تو کاري
نظر حلال نباشد به ماسواي تو باري
دل اختلاط ترا برگزيده از همه عالم
که ديده در همه عالم نديده چون تو نگاري
به طرف عارضت آن زلفکان تافته مانا
به گرد لاله ز سنبل کشيده اند حصاري
خطت دميد ز رخ يا قضا به خامه ي قدرت
ز مشک بر ورق گل نگاشت خط غباري
مرا به ملک دل اين سان که عشق تاخت دو اسبه
غريب نيست که گيرد حصارها به سواري
شدي و بر سر راهت فشاندم اشک از آن رو
که گرد ره ننشاند به دامن تو غباري
به ياد وادي عشقت کشم چو غنچه به مژگان
مرا به پاي دل آنجا خليده هر سر خاري
علاج هجر تو دانم تحمل است و ندارم
توان و طاقت و تابي سکون و صبر و قراري
خداي را به صفايي نظر دريغ مفرما
عزيز را چه زيان زايد از رعايت خواري
363
سر به فتراکم نخواهي بست بعد از جان سپاري
تا مرا باز از رقيبان حاصل آيد شرمساري
گر ز خويشم رانده بودي خو به حرمان کرده بودم
نيست الا نااميدي حاصل اميدواري
جز دل من کز پي زلف دلاويز تو خون شد
حاش لله خون نديدم خيزد از مشک تتاري
دفع غم را مي خورم و اميد کاندازد به حشرم
عدل حق برگردن هجران گناه مي گساري
گل کنم ز اشک آستانت و آستين ها گوهر آرم
دانم ار وصلت به زر گردد ميسر يا به زاري
در شب هجران به خود پيچيم چون زلف تو تا کي
دل ز رشک بي قراران من زتاب بي قراري
نذر کردم تا فرو ريزم به مزد شست و بازو
جان به پاس قاتل ار بيرون برم زين زخم کاري
خواري اغيار بردم تا عزيز آيم دريغا
شد همينم پيش ياران مايه ي بي اعتباري
راز دل آخر صفايي اوفتاد از پرده بيرون
ز آستين چندانکه کردم در نظرها پرده داري
364
اي چشم يار بس که دل آشوب و دلبري
از يک نگاه آفت هفتاد کشوري
بي هوشي است علت بيماريت نه ضعف
ز آن رو به کار دل شکري بس دلاوري
اسلامم از تو خفت به خون راستي چرا
چندين سيه درون و کژ آيين وکافري
قلب صفوف جان و دل ار صد وگر هزار
چون چار فوج غمزه به يک لحظه بر دري
اندوه هر دروني و آشوب هر ديار
غوغاي هر سرايي و سوداي هر سري
از تيغ غمزه با همه کژي به قتل ما
با نيزه هاي خطي خون ريز همسري
داغ درون و زخم دلم را بهر نظر
با صد هزار دشنه و زوبين برابري
نازم به جادوي توکه با صد هزار چشم
در عمر خويش چون تو نديدم فسون گري
بيمار تندرستي و سرمست هوشيار
هندوي پاسباني و سالار لشکري
از هر نظاره غيرت صد راغ آهويي
از هر اشاره خجلت صد باغ عبهري
مستغنيم ز مي به تو کز هر نگاه گرم
از صد پياله صاف ز دل غم زدا تري
يک رشحه از شراب تو کم نايد اي شگفت
نشنيده هيچ کس چو تو ساقي و ساغري
بهر نشاط و نشاه ي خود دانم آنقدر
کز باده بهتري و ندانم چه جوهري
از دامن وفاي تو تا دست نگسلم
در پاي دل مرا عوض خار خنجري
چون کار من ز حالت عاشق خراب تر
چون بخت من ز روز صفايي سيه تري
365
اي زاغ زلف يار از آن رخ در آذري
با وصف بال و پر غرابي سمندري
طاوس باغ قدسي و چون من مشوشي
شهباز راغ خلدي و چون من مکدري
در رنگ و تاب زاغ و پرستو سرايمت
زاغ و پرستويي که پر از پاي تا سري
گه بر جبين برآيي و گه در روي به جيب
خوش مي پري و ليک ندانم چه طايري
با دوش همنشيني و با گوش هم سخن
با سينه هم سرايي و با ساق همسري
از گردنش معلق و در دامنش نگون
با ساعدش همال و به سيماش هم بري
نعلش يکي ببوس چو دستت همي رسد
لعلش يکي بخاي چو نزديک شکري
سرگشته اي تو نيز چون من در غمش چرا
با آنکه روز و شب به کنار وي اندري
زان حلقه حلقه کز پي دلها فراهم است
با صد هزار ديده بر آن روي ناظري
من دور از او فتاده که شوريده ام چرا
با قرب او تو اينقدر آشفته خاطري
بر خويش مي طپي مگرت سر بريده اند
يا عقربت گزيده که پيچان و مضطري
ماني به عود سوخته برطرف عارضش
يا حلقه حلقه دود بر اطراف مجمري
مانا ز تيپ غمزه و توپ نگاه يار
شاه شکست خورده ي برگشته لشکري
يا خود به بوي چشمه ي نوشين دهان دوست
در جستجوي آب بقا چون سکندري
بخت صفايي ار ز تو باري سيه تراست
ليکن تو در سلوک از آن کج روش تري
366
اي زلف يار بس که پر از چين و چنبري
دلبند و دل پذير و دل آويز دلبري
مويي ولي چه موي که بهر شکست ما
پيچيده تر ز مار و قوي تر ز اژدري
تر دست و چابک و چالاک در عمل
گرچه سياه و سوخته و خشک و لاغري
در هر خم کمند تو نالان هزار دل
مگشا ز هم که گويمت آشوب محشري
پيداست زين کژي و سياهي که مو به مو
چون هر سيه درون کژ آيين ستمگري
بر چهر مهر تابش وي عاشقي مگر
کآشفته روزگار و پراکنده خاطري
يا پاي بست آن لب و دندان نوشخند
يا پاسبان مخزن ياقوت و گوهري
گه دست بر رخش کش وگه سرفکن به پاي
آخر چرا ز بخت پريشان مکدري
در آفتاب رخ ز عطش سوختي چرا
با آنکه بر کناره تسنيم وکوثري
جان بخش درحضوري و دور از تو در غياب
وز عضو عضوم از سر هر موي نشتري
زين پس لقب نه مشک و نه عنبر نهم تو را
کز هر چه خوانمت به ستايش فزون تري
از هر شکنج و چين و خم و پيچ و تاب و بند
صد نافه مشک نابي و صد توده عنبري
خوشبوتري ز عنبر سارا و مشک چين
ور باز اين دو گويمت از جاي ديگري
گل بويي آنقدر که زهر تار تار موي
تاتارها چو جيب صبا نافه گستري
از فضل زلف يار صفايي ترا صلت
اين بس که از سرايت وصفش معطري
367
اي لعل نوش پرور جانان چه جوهري
کز آب و رنگ غيرت ياقوت احمري
چندان صفا و فرو بها درگهر تراست
کاندر صفات بر همه آن سنگ ها سري
آب از تو غرق خوي شد وآتش ز شرم سوخت
رونق فزاي رسته نيران وکوثري
نتوان سرودت آتش و آب اي عجب که باز
در طينت آب خشک و به تاب آتش تري
در رنگ به ز باده سرخ مروقي
در طعم به ز قند سفيد مکرري
با آن ملاحتت که سرشته اند در نهاد
شيرني و جان فزاتر از آب سکندري
رنگين چنانکه صاف تر از انگبين ناب
شيرين چنان که خوبتر از قند جوهري
سايغ تري ز شهد و گواراتري ز شير
نافع تر از شراب و نکوتر ز شکري
در تازگي لطيف تر از برگ لاله اي
در نازکي رقيق تر از موي لاغري
آن خود غذاي جسم و تو جاويد قوت جان
در خاصيت هزار ره از باده بهتري
آن را طراوت از چه و اين را طرب کجاست
نه ديده ي خروس و نه خون کبوتري
از خجلت آب بسکه عرق ريخت شد روان
تا ديد مر ترا که چنين تازه و تري
عقد درر نهفته از جزع من به جيب
چون قفلي از عقيق که بر گنج گوهري
بس تنگ تر ز چشم بخيلي که لاجرم
دروعده بي ثبات تر از باد صرصري
دل بر سرت نهاد و دهد جان به پات نيز
شايد غم صفايي از اين بيشتر خوري
368
اي قد يار بسکه دل آراي و دلبري
برخاست از خرام تو هر گام محشري
شاخ کدام سروي و سرو کدام باغ
کز فرق تا قدم همه دل جوي و دلبري
جانست و دل ز شاخ تو جو شد اگر گلي
روي است و سر به پاي تو ريزد اگر بري
هر نوبري به خانه ز باغ آيد اي شگفت
کز خانه آمدي تو و در باغ نوبري
قامت مگو که ديده ي دهقان سال خورد
هرگز نديده چون تو به سيما صنوبري
تشويش صد هزار فلک ماه نخشبي
تشوير صد هزار چمن سرو کشمري
بالاي دلبري نه که غوغاي خاص و عام
آزرم کشمري نه که آشوب کشوري
سروي هنوز چون تو ز کشمر نيامده است
سروي ولي به زعم من از جاي ديگري
گيتي نپروريده نهالي نظير تو
مانا مگر ز خاک جنان و آب کوثري
شاخي فزون نه اي و به اوصاف مختلف
شمشاد و بيد وگلبن و آزاد و عرعري
نخلي که از شمامه ي گيسوي شاخ شاخ
شرم هزار چين و تتر مشک و عنبري
دوران محشر از توبه سر کي رسد که هست
در محشر از خرام تو هرگام محشري
جز در تو اين دو جمع بهم نامد اي عجب
کز چهر و جبهه جامع خورشيد و اختري
اي سرو پيش سرو دلارام سرمکش
با وي مکن تصور باطل که همسري
دعوي همسري همه نبود به عرض و طول
مفتي بيار اگر چه به صورت رساتري
يک قامتي و بيش صفايي بهر قيام
صد بار با قيام قيامت برابري
369
وه اين ميان يار چه باريک و لاغري
کز لاغري به يک موي باريک هم بري
آن نيست را که خالق هست آفريد و نيست
چون بنگرم به چشم دقايق تو مظهري
اين حيرتم که هيچ نه اي در ميان و باز
در رهزني به صد قد موزون برابري
وين طرفه تر به دوش تو اندام زفت او
مويي ضعيف حامل يک کوه مرمري
سلطان وقت خويشي و داري علي الدوام
از آن سرين و سينه عجب تخت و افسري
دل مي بري ز دست حريفان عشق خود
بيش از دو زلف گر چه ز يک موي کمتري
بودي هزار جان و سر اي کاش در کفم
تا هر نفس ز من سر و جاني به پا بري
با آن فروتني که ترا پيش ساعد است
چون غمزه در شکستن دل ها دلاوري
پندارمت ز عشق چنين گشته اي نزار
پيوسته درکشاکش سوداي دلبري
چون من به قيد حلقه ي گيسو مقيدي
چون من به سحر نرگس جادو مسحري
گه در بلاي فتنه ي حسنش مفتني
گه در حصار حلقه ي زلفش مسخري
مطعون تيغ ابروي خون ريز نابکار
مفتون تير چشم جفا کيش کافري
گردن به بند طره طرار تابدار
سر درکمند زلف دلاويز چنبري
در خيل يار گردنت از مو ضعيف تر
وز بهر ما چو ساعد سيمين تناوري
دستت کنم همي به کمر خواهد ار خداي
تا خود کجا به کام صفايي ميسري
370
اي چهر يار وه که چه پاکيزه منظري
کز هر نظاره در نظرم دل رباتري
شکلي ز بس بديع و جمالي ز بس جميل
در فر و تاب خجلت خورشيد و اختري
حور و پري ز شرم تو پوشد به پرده روي
از بس که پاک پروز و پاکيزه پيکري
دل جويي و ملاحت و حسن و جمال را
مانا تمام جلوه تو مجلي و مظهري
گر شرح حسن صورت خوبان کنند جمع
ديباچه صحيفه وآغاز دفتري
از تابش تو خانه اسلام و کفر سوخت
يک طشت زر فزون نه و يک دشت آذري
هر دم ز چشم و چهر و زنخدان و زلفکان
دل تاز و دل نواز و دل انداز و دلبري
راغي که تاب سنبل و سوداي ياسمن
باغي که داغ لاله و آزرم عبهري
ماهي که با کمال ملاحت غزل سراي
مهري که با فنون فصاحت سخنوري
جسمي ولي ز فرط لطافت لطيف جان
جاني ولي چو روح قدس روح پروري
آنگونه جانفزا و جهانتابي از چه وجه
گر خود نه آب خضر و نه جام سکندري
پندارمت که زآن لب و دندان نوش بخش
کان عقيق و بسد و ياقوت و گوهري
پيرامنت چو حلقه زند زلف مشکبار
باغ شقايقي که به سنبل مجدري
بر دي سبق ز ثابت و سياره کز فروغ
صد چرخ ماه نخشب و خورشيد خاوري
از پرتو تو روز صفايي سياه شد
هر چند بر شب دگران مهر انوري
371
يار از رخ نکرده جلوه گري
هست دل را خيال پرده دري
کردي انکار حسن شاهد ما
نيست اين جز گناه بي بصري
روي از اين در به درگه که کنم
که مرا نيست خوي دربدري
وقت شد کز رخم بشويي گرد
خاک بيزي بس است و خون جگري
در مقامي که جز هنر نخرند
تا چه ازرم به عيب بي هنري
تا خبر گشتم از تو دورترم
خرما روزگار بي خبري
شب و روزم به خوشدلي پرداخت
گريه ي شام و ناله ي سحري
جويي از ملک جاودان اي دل
خاکساري بخر به تاجوري
تا صفايي کشيد باده ي عشق
زهر درکام وي کند شکري
372
شد مرا عمر در وفا سپري
تو هنوز از جفا نگشته بري
مرغ اين باغ را چه سودا خاست
که کند جاي نغمه نوحه گري
گشته رسواي روي او چه کنم
گل نداند وراي پرده دري
جهد کردم که دل بدو ندهم
آدمي دست چون برد ز پري
غنچه را غيرت گلش در باغ
داشت هر صبحدم به جامه دري
دادم آخر به کشتن از ناله
شاکرم با کمال بي اثري
دل در آن زلف مشکبو آموخت
از دو لعل تو رسم خون جگري
عيب جويي صفايي از همه وجه
عيب باشد ز مردم هنري
کامل آن يک تن است و باقي را
هست نقصي بهر که در نگري
373
تو نبودي نکوتر ار ز پري
مي نکردي به پرده دل شکري
شادم از بخت خود کم آخر کار
کرد سوي غم تو راهبري
سر ز خجلت نهاد درکهسار
تا خرام تو ديد کبک دري
روي و موي تو رنگ و بوي ببرد
از گل سرخ و نافه ي تتري
بيش وکم دير و زود فاش و نهان
دل و دين از جوان و پير بري
اي دريغا که پرده داري دوست
داد عادت مرا به پرده دري
پشت بر رامشيم و روي به رنج
گشته ام تا ز حضرتش سفري
شاخ اميد در زمين طلب
بر نشان با وجود بي ثمري
چون صفايي مکن به ترس زيان
ترک سودا خلاف پيله وري
374
بدين جمال که دل مي بري ز دست پري
زهي سعادت آيينه کاندرو نگري
ز بس به راه تو ريزد ستاره ديده خلق
زمين به چرخ کشد سر، تو چون برآن گذري
اگر نبود ز شرم تو رشک حور و ملک
چرا نهفت ز مردم جمال خويش پري
تو آن بتي که ز لطف و صفا و مهر و وفا
ز دلبران همه دل برده اي به خوب تري
چرا به سير گلستان ز دشت نايد باز
اگر خجل ز خرام تو نيست کبک دري
درون پرده و دل ها بري ز پرده برون
چها کني اگر آيي برون به پرده دري
به بوي زلفت اگر خون خود خورم نه عجب
دلم ز لعل تو آموخت رسم خون جگري
به حسرتم رود اوقات و شادمانم باز
که زندگاني من در غمت شود سپري
صفايي از تو بگو صبر چون کند که گذشت
غم جدائيت از حد طاقت بشري
375
سعادتي است زمين را تو چون بر آن گذري
کرامتي است فلک را تو چون در آن نگري
دريغ و درد که آغاز آشنايي ما
به کام غير چو عمر عزيز مي گذري
به نااميدي و افسوس وحسرتم مپسند
کدام تاب و تحمل که بينمت سفري
چه کرده ام که سزاوار رنج هجرانم
خداي را که هلاکم مکن به خون جگري
بريز خون من آنگه عزيمت سفر آر
چرا به دست فراقم به زندگي سپري
اگر به دست خود اکنون مرا کشي به از آن
که عمر در غم هجران همي شود سپري
ببر سر من و بار از برم ببند و برو
دلت ز صحبت ما گر ملول گشت و بري
حديث عشق بپوشيدمي ز دشمن و دوست
اگر سرشک نکردي به خيره پرده دري
دلت ز آه صفايي به رحم نامد نرم
ثمر نبود فغان را ز فرط بي اثري
376
کنون که نام من از سلک دوستان نبري
چه مي شود که ز سگ هاي آستان شمري
بتي به جاي تو در جان و دل ندارد جاي
وگر شوند مرا جن و انس حور و پري
ز اشک شامگهي کار ما به کام نشد
هم از خدات بخواهم به ناله ي سحري
به چشم خلق چه حاصل ز پرده داري ما
چنين که چهر تو دارد بناي پرده دري
نهان ز ديده و دل ها ز شوق کردي چاک
تبارک الله از آن رخ به گاه جلوه گري
ز صبر حاصلم اين شد که بردباري من
ترا به جور و جفا پايدار کرد و جري
رقيب حمل ريا بست صدق ياران را
چو ننگريست به ما از طريق حق نگري
نشد به حسن تو مفتون و عشق ما ناصح
ز روي بي بصري، يا ز راه بي خبري
صفايي از تو به ملک دوکون نارد روي
به فرق خاک درت به ورا ز تا جوري
377
روي در پرده نهان کرده پري
که مبادا دلش از دست بري
آهم از حسرت ماهت همه شب
بر ثريا شد و اشکم به ثري
نيست جز چشم من و طلعت تو
پرده داري که کند پرده دري
سر و جان در قدمت خواهم باخت
بخت نيکم کند ار راهبري
ديده تا دل به لبت بست مرا
بهره اي نيست به جز خون جگري
چين ازين و آن دگر از چين اين است
فرق زلف تو و مشک تتري
مي درد پرده ات اي گل زنهار
پيش آن روي مکن جلوه گري
زلف برگرد رخش از دو طرف
درنگر فتنه ي دور قمري
دل صفايي ز کفش نتوان برد
برو از کف بنه اين حيله وري
378
يار در پرده کند دل شکري
واي بر ما کند ار جلوه گري
مرغ دل مان به دامت همه عمر
شد نشاطم غم بي بال و پري
ذل و فقرم سبب قرب تو گشت
خرما دولت بي پا و سري
تا شرف يافتم از خاک درت
جانم آسوده دل از دربدري
جز به مهر تو مرا ديد و شنود
باشد از غايت کوري و کري
هست تا اشک سفيد و رخ زرد
نيست ما را غم بي سيم و زري
آنکه چون اشک شد از ديده مگر
بازش آريم به آه سحري
همه از سخت دلي هاي تو نيست
ناله را علت اين بي اثري
سر صفايي به رهت سايد و هست
خاک پاي تو به از تاجوري
379
رخ نمودي اگر از پرده پري
سجده کردي به تو در خوب تري
روشن آمد همه را کوري مهر
کرد تا پيش مهت جلوه گري
نسبت سرو به بالاي تو کرد
باغبان از در کوته نظري
قدمي در نظرش باز خرام
تا خجل گرد از آن بي بصري
با گل روي تو مسکين بلبل
سوي گلشن رود از بي خبري
محو رفتار توآمد که نهاد
جاودان سر به کمر کبک دري
دلم از لعل تو دندان نکند
گر چه حاصل بودش خون جگري
انس و جان نيست به غير تو مرا
انس و جان اگر حور و پري
مفتي از منع صفايي در عشق
ريش گاوي کند از کوي خري
380
نيست عشاق ترا در دو جهان دادرسي
ورنه داريم ز بيداد تو فرياد بسي
چه گشايم بر بيگانه زبان ازغم دوست
کآشنا نيست به افسانه ما گوش کسي
رازم از ديده برون مي فکند همره اشک
بايدم جست به جز دل پس از اين هم نفسي
سير گلشن چو قرين با غم گلچين نگرم
خوشتر از گوشه دامي نه و کنج قفسي
عشقت از صيد دلم گر برمد نيست عجب
ننگ شاهين بود البته شکار مگسي
بگذر از قرب عزيزان که درين ره هر چند
بيش کوشش کني و پيش روي باز پسي
تابش طور کجا نور کليم الله کو
بر نيفروخته مصباح کس از هر قبسي
حبذا روضه رويت که نباشد مه و سال
لاله و سوريش آلوده ي هر خار و خسي
گفتمش کام من آخر ندهي گفت به ناز
چه کنم با تو صفايي چقدر بلهوسي
381
ز رخ برداشت دوش آن مه جليلي
تجلي کرد بر رويم سهيلي
از آن رو روز من چون شب سيه شد
به روز آوردم از غم طرفه ليلي
به چرخم خاست ز آه سينه ابري
به خاکم ريخت ز آب ديده سيلي
مرا تنها روا نبود ملامت
که دارم در فراقش واي و ويلي
پريشان درکمندش مانده جمعي
خروشان از خيالش گشته خيلي
عيان گشتي عيار زهد و پرهيز
گرش مقداد ديدي يا کميلي
وفا و مهرش اندر سينه بسيار
حيا و شرمش اندر ديده خيلي
مرا بر سر ز سودايش نه شوري
مرا در دل به ديدارش نه ميلي
که آن آيد به ميزاني و وزني
که اين گنجد به مقداري و کيلي
صفايي عشق ما و حسن او برد
ز ياد افسانه ي مجنون و ليلي
382
ترسم که رسد از تو مرا پيک و پيامي
آن روز که از من نه نشان است و نه نامي
اي مرغ دل از گلشن و باغت چه غم افزود
کآسوده به کنج قفس و گوشه ي دامي
روز اشک به دامان و شبم ناله به گردون
بر ما گذر و چند چنين صبحي و شامي
لب تشنه چه پايي به ره دير مغان پوي
شايد که مغان دست تو گيرند به جامي
ز ايوان مناجات به ميدان خرابات
تبديل کن البته درنگي به خرامي
مستوري و مستي نتوان داشت بهم جمع
دستي زن و بردار سوي ميکده گامي
چون بر در ميخانه رسي بهر خود آنجا
مي جو ز مقيمان خرابات مقامي
در محفل مي با همه نوميدي و نقصان
تحصيل کن از شاهد و مطرب همه کامي
دل در خم زلفين دلاويز دلارام
در چنگ دو شهباز فرومانده حمامي
از آتش دل سوخت صفايي تر و خشکم
عشق است و کجا فرق کند پخته و خامي
383
کاش چون مينا به دستت بودمي
پيش روي چشم مستت بودمي
همچو خال ايمن ز آفات دوکون
با دو لعل مي پرستت بودمي
فارغ از فکر دو گيتي تا ابد
سرخوش از جام الستت بودمي
گه به طرف چهر و گه اطراف دوش
چون دو زلف پرشکستت بودمي
قايم و ساجد به خدمت بنده وار
گه بلند وگاه پستت بودمي
شهد و زهر و لطف و قهر و صلح و جنگ
قرن ها با هر چه هستت بودمي
جان به مهرت مي نبستم گر ز کين
چون دل پيمان گستت بودمي
کردمي از دست غم ز اينجا سفر
گرنه زينسان پاي بستت بودمي
پر گشودي مرغ اقبالم اگر
چون صفايي صيد شستت بودمي
384
دريغ و درد کز اين لطمه هاي پنهاني
نهاد کشور دل باز رو به ويراني
ز ديگران بشنو شرح حال من که مرا
خبر ز خويش نباشد ز فرط حيراني
چه زخمها که به دل خورد و تن بجاست هنوز
مرا بسي عجب آيد از اين گران جاني
ببند طره ي دلم باز جو ترا چه گناه
که پرسشي بکني ز آن غريب زنداني
به چشم کفر ندارم چرا سپاري دل
که اين معامله دور است از مسلماني
خيال وصل تو خرسند داردم ورنه
ز هجر حاصل من چيست جز پشيماني
به خلد بي تو کنم زندگي به دشواري
به همره تو به دوزخ روم به آساني
به حرمت قد و تعظيم قامتت ننشست
که ايستاده به يک پاي سرو بستاني
اگر نه شرم غزال تو بند خاطر اوست
نيايد از چه به شهر آهوي بياباني
صفايي ار ز خدايت اميد مغفرت است
چرا بري همه فرمان نفس شيطاني
به کام خواهي اگر کارهاي هر دو جهان
متاب روي ز درگاه وجه يزداني
جهان دانش و دين آفتاب فضل و شرف
سپهر مجد و کرامت حکيم کرماني
385
از اين خشم و غرور و سرگراني
وزين بي رحمي و نامهرباني
ملامت ها کشد بر بي وفايي
قيامت ها کند در دلستاني
شکايت با که گويم ز آن پري روي
که دل بربود از دستم نهاني
به تير اولم از پا در افکند
مرا آخر کشد زين شق کماني
صنوبر گفتمش ماند به بالا
ولي آنرا نباشد اين رواني
خرامان مي رود گويي در اين مرز
به راه افتاده سرو بوستاني
فرازان قامتي چون شاخ شمشاد
فروزان طلعتي چون نقش ماني
مگر دارد سرکشور گشايي
مگر دارد دل گيتي ستاني
بيا واعظ به خلوت خانه ي خاص
اگر خواهي خواص از زندگاني
عوام الناس را بگذار و بگذر
چه حاصل باشدت زين خرچراني
صفايي در صفاتش من چه گويم
که نطقم بسته شد با اين رواني
386
زيانت خود چه بود از مهرباني
که کردي با سبک روحان گراني
به سختي هاي هجرانت نمودم
ولي مي ميرم از اين سخت جاني
ترا تا دامن از دستم رها شد
نگستردم بساط کامراني
ز خاکم بوي غم خواهي شنيدن
چو من رحلت کنم زين دار فاني
مرا از ديگران افزون بزن زخم
که در حشرم شناسي زين نشاني
چو سگ هاي سر کوي تو اي کاش
مرا بودي مقام پاسباني
ترحم کن بر اين پير گرفتار
که يا رب کام يابي از جواني
به سوداي غمت شادم ولي باز
غمم حاصل بود زين شادماني
چه خسروها که فرهاد توگشتند
به شور حسنت اي شيرين ثاني
صفايي کردي از عشقش تبرا
مرا انداختي در بدگماني
387
آه که گشتم ز عشق با همه داني
عاشق آن ترک بچه همداني
از چه نهان شد ز چشم مردم اگر خود
لعبت ما نيست شرم صورت ماني
مرغ دل از قيد گيسويش سوي گلشن
پر نگشايد به ذوق بال فشاني
خاک به فرقم اگر همي دهم از کف
خاک سر کوي او به تاج کياني
بهر خداي اي صبا به بزم دلارام
بگذر و از من پس از سلام رساني
با تب و تيمار و سوز و زاري و افغان
از غم و دردم چنانکه ديده و داني
شرح و بياني نه مختصر که مفصل
سرکن و با وي بگوکه گفت فلاني
سوختنم بيش از اين مخواه خدا را
چاره ي دردم بکن چنانکه تواني
نيست وفاي نهانيت به من اما
گه به گهم دل بجو به مهر زباني
کين ضمير از درون به روي ميفکن
گر چه به دل نيستت محبت جاني
آنقدر از نام من که عشق تو پيداست
نظم صفايي ز حسن تست نشاني
388
دل از دستم ربود آن يار جاني
نبودش گر چه قصد دل ستاني
مسلماني از آن کافر بياموز
که با صد کينه دارد مهرباني
به عهد پيريم ياري وفادار
به دست آمد دريغ از جواني
ندانستم که مي گردم گرفتار
وگرنه مي نکردم ديده باني
به بالا رستخيزي کرده بر پاي
کجا بود اين بلاي ناگهاني
به تحرير حديث حسن جانان
قلم را نيست چندان تر زباني
بيا بنگر ميانش را به دقت
بدون لفظ درياب آن معاني
به شرط دسترس در پايت اي دوست
مرا نايد دريغ از جان فشاني
مرا محکوم خود فرما که زيبد
ترا بر جسم و جانم حکمراني
صفايي از وفايت نگسلد دل
مکن درباره ي او بدگماني
389
با آن همه لطف و مهرباني
داري سر خشم و سر گراني
پيداست از آن دو چشم جادو
اقسام رموز دل ستاني
بالاي تو در زمين برانگيخت
صد چرخ بلاي ناگهاني
بشتاب به سير باغ کآنجاست
گسترده بساط کامراني
برخيز که سرو قامتان را
جاويد به جاي خود نشاني
بخرام که بر سر است ما را
در پاي تو شوق جان فشاني
کاندر قدمت هلاک صد بار
بهتر ز حيات جاوداني
برخاک تو خون خويش خوردن
ما را به از آب زندگاني
گفتي که به فرقتم بنه دل
تا باز مرا به خود رساني
دل کو که نهم به صبر کاو را
بردي ز کفم چنانکه داني
زنهار تو رسم صابري را
آموز به ما اگر تواني
در پيريم او غلام خود خواند
صد حيف صفايي از جواني
390
بدين لطف و وفا و مهرباني
نداري چاره اي از دل ستاني
از اين صورت چه حيرتها دهد دست
که دارد صورتي چندين معاني
مرا رخ زعفراني شد ز حسرت
ترا تا گونه گرديد ارغواني
شدم ز آرايش رويت پريشان
بهارت کرد بر شاخم خزاني
بدين صورت اگر بودي در آن عهد
کشيدي خامه بر تصوير ماني
دهم ياقوت را نسبت بدان لعل
چه حاصل کو نداند نکته داني
به دندان توگوهر را چه پيوند
کجا او راست اين شکر فشاني
شباهت غنچه راکي با دهانت
که او را نيست اين شيرين زباني
به دوزخ با تو ايم بي تو ليکن
نمي خواهم بهشت جاوداني
صفايي گر نميري در ره دوست
ثمر چبود ترا زين زندگاني
391
دلا معاونت اشک پرده در نکني
ز راز خود همه آفاق را خبر نکني
به عمد پرده ز کارم برافکني تا کي
بس است سعي به رسواييم دگر نکني
به خاک اين درم الفت گرفته سر همه عمر
مرا ز مسکن مألوف دربدر نکني
به سيل اشک دهي از درش به باد مرا
ازين مخاطره آخر چرا حذر نکني
به چشم مهر چو کس ننگرد به گريه ي من
عبث تو دامنم از ديده گو شمر نکني
اسير غم همه کس اول از نگاهي شد
نگاه کن که سر اندر سر نظر نکني
بس آنچه آب رخم ريختي ز گريه مرا
به چشم مردم از اين مايه خوارتر نکني
ز آب چشم منش آستان مکن همه گل
چه مي کني اگر اين خاک را به سر نکني
به اشک و آه صفايي مراست عادت و بس
نظر به چشم و لبم دار باور ار نکني
392
راه ديار يا مرا اي صبا بپوي
از تاب هجر و حسرت وصل منش بگوي
کاي سست عهد ماه ستمکار کند مهر
وي سخت خشم يار دلازار تند خوي
اي شاه زود رنج من اي يار دير صلح
اي ماه مهر سوز من اي ترک جنگجوي
يار رقيب بازم و شاه عدو نواز
ترک بهانه سازم و ماه لطيفه گوي
داني شکستگي دل از حسرتم اگر
وقتي به تجربت زده اي سنگ بر سبوي
نزديک شد به گردن جانم طناب مرگ
تا دورم از کشاکش آن زلف مشکبوي
زد زخمه ي فراق تو زخمي بدل مرا
کز تار موي و سوزن مژگان سزد رفوي
عشق تو و تن من باد وزان و خاک
شوق تو و دل من آب روان و جوي
با فر عشق کش همه شاهان گداي در
شد جان و سر به کوي تو کمتر ز خاک کوي
يکبار در تو آه صفايي اثر نکرد
آه از دلت که سخت تر از آهن است و روي
393
مکن از برم جدايي به طريق بي وفايي
که نيرزد آشنايي به کشاکش جدايي
به شکنجه و گزندت نکشم سر از کمندت
که گرم کشي به بندت به از آن که پر گشايي
چو اجل ز در درآيد همه شاديم فزايد
به اميد آنکه شايد دهد از غمم رهايي
تو و التزام دوري من و بند ناصبوري
تو و لعل عيسوي دم من و درد بي دوايي
سر ما ز خاک اين در همه عمر کرده افسر
که گدايي تو خوشتر ز شکوه پادشايي
دمي اي نديم بي غم بزن از نصيحتم دم
من و فسق عذر توام تو و عجب پارسايي
برو اين غرور از سر بگذر و زود بگذر
که خود اعتذار بهتر ز عبادت ريايي
تو يکي به حال ما رس که نمانده جز توام کس
همه را به داوري بس تو خصوص بر صفايي
394
به ميدانت از کشتگان نيست جاني
که بتوان به دلخواه زد دست و پايي
مرا بر مگردان ز دنبال محمل
اگر بايد اين کاروان را درايي
پس از قتلم انداختي بر سر ره
ندانستمت اينقر بي وفايي
به کين سازي و مهر سوزي بنازم
عجب سخت رويي عجب سست رايي
دل افتادگان را به جاي تفقد
در انديشه ي جور و فکر جفايي
به دستي زدي زخم و افکندي از پا
که نبود مرا مهلت مرحبايي
بپرداز از تير ديگر رفويي
بفرماي از درد ديگر دوايي
جدايي فتاد از غمت جسم و جان را
چو از دل شکيب از برم تا جدايي
مريضت به رقص آيد از بعد مردن
به رسم عيادت به بالينش آيي
پي صيد يک دل مرا زان دو گيسو
بهر سوي گسترد دام بلايي
مگر بر سر رحمش آري ز افغان
صفايي چنين سر به زانو چرايي
395
تا شدي اي دوست از کنار صفايي
شد چو دل از کف ز دل قرار صفايي
بو که کند بخت رهبري که دگر بار
بر سر کويت فتد گذار صفايي
سعد سعيدش نبود ورنه از آن در
نيست جدايي به اختيار صفايي
با همه ضعف احتمال بار فراقت
صبر مفرما که نيست کار صفايي
دي رود ار صد ره و بهار درآيد
بي تو کجا بشکفد بهار صفايي
کي ننشيند مرا به جاي تو در دل
مهر تو کافي است غمگسار صفايي
در دو جهانم بتي به جز تو نبايد
ياد جمالت بس است يار صفايي
گوي بدان ترک تندخو که بياموز
طرز وفا داري از نگار صفايي
شکر خدا کاين صنم ز لطف برانداخت
رسم شکايت به روزگار صفايي
گفتيت از در چو صبح عيد درآيم
تا چه کند حکم کردگار صفايي
از اثر داغ عشق بعد شهادت
خون چکد از سبزه ي مزار صفايي
باشد اگر لطف دوست با همه نقصان
نور صفايي زند به نار صفايي
396
ز فرق تا قدم از عضو عضو او به ادايي
به ذره ذره وجودم نشست تير بلايي
به راه اين دل مسکين ز تار طره ي مشکين
فکند پيش و پس از هر طرف کمند رسايي
فتاده بر سر ميدان شهيدت آن قدر از پا
که جاي نيست تهي تا زنند دستي و پايي
به اشک و آه دلم کرده خو مرانم ازين در
که خوشتر از سر کويت نديدم آب و هوايي
ز ترک افغان فارغ مدان اسير غمت را
خموش مي نشد ار مي رسيد ناله به جايي
طبيب گو قدمي بر سر مريض بفرما
رسيد وقتم اگر مي دهي ز لطف دوايي
به دست تست حيات و هلاک عامي و عارف
که با وجود توکس را نماند حکمي و رايي
تو گوش دار دلم را کت آمد از پي محمل
که کس به ناقه از اين خوبتر نبسته درايي
چو زلف زار دراز و سياهي اي شب هجران
چرا به سر نرسيدي اگر نه روز جزايي
علاج صيد هوايت نه دام بود و نه گلشن
که ناله مي کند اين مرغ هر نفس به نوايي
ز خوان نعمتم اي شه مران چه مي شود آخر
اگر شود متنعم به دولت تو گدايي
صفايي از تو ننالد به کس اگر چه تو کافر
به عمد خون مرا ريختي بدون خطايي
397
فغان کآغاز عشق و آشنايي
ز جانان بايدم جستن جدايي
رقيبم مدعي شد ورنه در سر
نبود او را هواي بي وفايي
براو آسان رسوم مهرباني
براو روشن رموز آشنايي
مرا در کوي جانان گر گذارند
گدايي خوشتر است از پادشايي
به يک تن عشق او صد گنج غم داد
از اين در بايدم کردن گدايي
به خاک پاي خود در خون من کاش
فرو بردي سرانگشت حنايي
به قتلم حکم کن کز قيد فرمان
نپيچم سر به هر بي اعتنايي
به بازار غمت جان را چه قيمت
که نقشش مي دهند از ناروايي
به هر صورت خدا بخشد ترا کام
که من خو کرده ام با بينوايي
وفا خوب است و از خوبان نکوتر
جفا بد باشد الا بر صفايي
398
اگر باري به باغ از در درآيي
در فردوس بر گلشن گشايي
شبت مه در مقابل رخ برافروخت
نهان شد روز با آن روشنايي
به شب خورشيد از آنرو، روي بنهفت
که شرمش آيد از بي دست و پايي
به هم چشميت عبهر ديده بگشود
عجب ثم العجب زين بي حيايي
الا اي سرو با آن چهر و بالا
برو بگذار از سر خودنمايي
در و ياقوت جانان را چه نسبت
به مرجان و گهر در جان فزايي
نه گوهر را بود اين آبداري
نه مرجان را بود اين شهد خايي
چرا مهر منت در سينه انداخت
نبود اين کار اگر کار خدايي
سيه پوشيد زلفت از چه گر نيست
به داغ کشته ي عشقت عزايي
بکن چندانکه خواهي سخت رويي
که نايد از صفايي سست رايي
399
بدين اخلاق و اوصاف خدايي
ترا نبود گريز از دل ربايي
به دام و آشيان مرغ غمت راست
بسي بهتر اسيري از رهايي
دل از قيدم رهان کاين رشته برپاي
ندارد فرق بندي يا گشايي
قوي تر بر وفايت عهد بستم
ز خوبان هر چه ديدم بي وفايي
شکيبايي مدار از ما تمنا
گذشت از صبر کارم در جدايي
چه دولت ها دهد دستم که يکبار
به سر وقتم به پاي پرسش آيي
چو زلفت بار غم در هم شکستم
مرا ز آن حقه بايد موميايي
سرم بر عرش سايد گر کند باز
به چشمم خاک پايت توتيايي
مرا باشد شفا از آن لب تو مپسند
که من گردم هلاک از بي دوايي
به دوزخ رفتنش مشکل نباشد
توگر همراه باشي با صفايي
400
بدين اخلاص و صدق و بي ريايي
بدين پرهيز و زهد و پارسايي
گرفتار بتي گشتم که زيبد
کنيزش خوب رويان ختايي
رضاجويي حياخويي صفا دوست
بري از رسم و راه بي وفايي
لبش خندان دلش خرم سرش گرم
به کار دوستي و آشنايي
دلم را برد و نيکو داشت وه وه
به دل داريش بعد از دل ربايي
بيا اي پادشه ز آنچشم و ابرو
بياموز آيت کشور گشايي
چو گلبن قامتش در جلوه سازي
چو سنبل گيسويش در مشک سايي
ولي گلبن کجا وين استقامت
ولي سنبل کجا وينسان رسايي
ترا بايد ستايش بر وفايت
نزيبد ديگران را خودستايي
چنان کز وي نيايد جز محبت
شکيبايي نيايد از صفايي
401
ترا آخر چه شدکز بي وفايي
نکردي در محبت عهد پايي
جدا از دين و دل ديوانه بودم
که کردن از تو آهنگ جدايي
به فردوسم مخوان زنهار از اين در
که آنجا نيست چندين دل گشايي
دلم آميخت از لعلت به خوناب
قدم آموخت از زلفت دوتايي
مگر خود از وفاداري و رحمت
علاج رنج مهجوران نمايي
که فرقي نيست شرح درد و غم را
بگوش غير با دستان سرايي
بدين سامان و ثروت کم فراهم
به کويت نايدم عار از گدايي
صنوبر گو مکش سر پيش بالاش
که حسنت چيست الا يک رسايي
مرا زين پس نزيبد پارس موطن
که عشقم توبه داد از پارسايي
رود در دوستي از وي ستم ها
که از دشمن نيايد بر صفايي
402
نماند از تاب هجرانت مرا ديگر شکيبايي
عجب نبود اگر زين پس کشد کارم به رسوايي
دلم در سينه جوشد ز آتش رويت مکن حيرت
تو آتش را به جوش آري بدين گرمي و گيرايي
ز سوداي رخ و زلفت دو سود آمد مرا حاصل
دلي خودراي و ديوانه، سري پرشور و سودايي
عجب دارم که چون آموختي آن لعل گويا را
کجا کي از دم گرم که اعجاز مسيحايي
در اوصافت عرق ريزد به جاي دوده بر کلکم
که آمد صفحه اي از دفتر حسن تو زيبايي
مرا با دين و دنيا نيست کاري مال و جان چبود
نتابم روي از رايت بهر چم حکم فرمايي
بهر حال از تو منتها مرا بر دوش جان باشد
به قهرم گر بسوزاني ور از لطفم ببخشايي
تو خود گاهي مگر دست ترحم سائيم بر سر
که نبود با غم عشقت مرا چشم تن آسايي
به ياد لعل ميگونت مدام ار خون خورم شايد
که دل آموخت ز آن مژگان مرا رسم جگرخايي
جوانان را ملامت کردمي از عشق و خود ناگه
به عهد پيري آخر سر بر آوردم به شيدايي
تو گويي دل برو واپس ستان و من درين فکرت
که چون بيرون برم جان از کف آن ترک يغمايي
صفايي من که مي کردم مداواي گرفتاران
به کار خويش درماندم به صد تدبير و دانايي
403
عجب دارم تو با اين خوب رويي
نينديشي چرا از تند خويي
امان از چشم فتانت که دارد
به عين شرم چندين فتنه جويي
کنم گوشت به فرمان ه رچه باشد
نهم گردن به حکمت هر چه گويي
دميدت آفتاب از پيش رو باز
زهي بي شرمي و بي آبرويي
به زلفت داشتي زنجير پيوند
اگر بودي مر او را نافه جويي
به قدت نسبتش بودي اگر سرو
نبودي عاري از اين مشک مويي
به چشمم با هزاران دور پايي
نسودي پا فغان زين دير پويي
مرا هجر تو و آنان را جوار است
دريغ از منصب سگ هاي کويي
نگنجد در قلم حسنت که بي حرف
سبق بردي ز خوبي در نکويي
بيانت خام و معني ناتمام است
صفايي در صفاتش هر چه گويي
404
تعالي الله چه گويم ز آن نکويي
که نيکوتر بود از هر چه گويي
پري در کسوت مردم پديدار
ملک در جلد انسان رفته گويي
مرا باور نمي شد کآدمي زاد
بدين حد مي رسد در خوب رويي
بدين خلق از خدا خواهم کرا باز
بدين مهر از کجا جويم چو اويي
نه کاره يابمش بر ترک پر خاش
نه مايل بينمش بر جنگ جويي
به صد منزل گريزان از مناعت
به صد فرسنگ دور از تند خويي
به ناميزد بتي خوش خوکه او راست
امان بختي به جاي فتنه جويي
به ميدان تو تنها گشته پامال
به چوگان تو سرها کرده گويي
به سير بوستان برخيز کز شرم
به جاي خود نشيند سرو جويي
مجاور مانم آن در را که پائي
مسافر آيم آن ره را که پويي
صفايي را بکش يا پيش خودکش
خلاصم کن خدا را زين دورويي
405
از تو اي دوست چه پنهان رهم افتاد به کويي
که دل افکند مرا در هوس روي نکويي
دلبري جان شکري پرده دري نکته درايي
گلرخي سرو قدي سنگ دلي سلسله مويي
گل نوشين دهني سرو صنوبر حرکاتي
سنگ خارا شکني سلسله غاليه مويي
لعبت لاله عذاري صنم باده گساري
سرکشي سيم تني نوش لبي نادره گويي
رسدش مو به ميان با همه خردي عجب آرم
وين عجب تر که ميانش نرسيده است به مويي
خاک دل رفت به بادم به هواي سر زلفي
آب رخ ريخت به خاکم همه از آتش رويي
سوزن و رشته ز زلف و مژه مي ساز فراهم
تا مگر زخم مرا زين دو توان کرد رفويي
گر نشيند چه شود بار برين ديده ي گريان
سروي آنسان نکند جاي مگر بر لب جويي
صرف جانان شد اگر عمر صفايي مخور انده
جاودان زنده بماني توکه جان داده اويي
انابت نامه
انابت نامه
الهي خاطرم فارغ ز قيد ماسوي گردان
ز خود بيگانگي بخشاي و با خويش آشنا گردان
به باطل ياوه گوئي را ز خوي خودسري وآخر
ز حق بيراهه پوئي را به راه خويش وا گردان
بيابان است و ره گم گشتگان را پشت بر مقصد
بپاي اي کاروان سالار و روئي با قفا گردان
به ذل و عز و فقر و دولتم تسليم وتمکين ده
بري ز انديشه چند و چه و چون و چرا گردان
گر آزادم ز خودخواهي به بند بندگي درکش
چنان کز من رضا گردي مرا از خود رضا گردان
نه تاب دوزخت دارم نه باب جنتم يا رب
به خاکم با زمان وآسوده از هر ماجرا گردان
ز دست نفس بد فرما حقوقي کز تو در پا شد
فکن در پاي و وز دست عطا يکسر ادا گردان
به خواري، شرمساري، سوگواري مسکنت، زاري
شماري کز تو اي دل فوت شد اکنون قضا گردان
تولاي تو را صدق و صفا شرط است مي دانم
صفائي را به صدق خويش صافي از ريا گردان
***
الهي نفس را من چاره نتوانم تو ياري کن
سزاوار عذابم رحمتم بر شرمساري کن
به زيبائيت از رسوائيم چيزي نيفزايد
به ستاري خود بر زشتي من پرده داري کن
گناهي کش به محشر نيست ره کرديم و جا دارد
به استغناي خود از بيش و کم آمرزگاري کن
کمالات تو بي پايان جهان نفس ما بي حد
به جاه و عزت خويشم نظر بر فقر و خواري کن
ز درياهاي فيض و رحمتت يک رشحه کم نايد
ز ابر مکرمت بر کشته ي ما آبياري کن
به عجزم ز احتمال کيفر کردار بد بنگر
به حلم خويش بر بار گرانم بردباري کن
چو خوبان فاش و پنهانم به خير خويش ره بنما
به حفظ خويش از شر بدانم پاسداري کن
به هيچم برندارد کس ز ارباب هنر دانم
تو با چندين عيوب از فضل خاصم خواستاري کن
غنا و قدرت حق را به زور و زر چه مي سنجي
صفائي سر به خاک درگهش بگذار و زاري کن
***
به دست اگر چه متاعي به جز گناه ندارم
ولي چه چاره که غير از درت پناه ندارم
هم از تو پيش تو نالم خلاف مردم عالم
کجا روم که جز اين در گريزگاه ندارم
کسي نداد پناهم تو ره به خويشتنم ده
که آشکار و نهان جز سوي تو راه ندارم
بهاي وصل تو بسيار و من بضاعتم اندک
به خورد عشق دريغا که دستگاه ندارم
از اين نواي دمادم وز اين سرشک پياپي
به ديده اشک نماند و به سينه آه ندارم
بريز خون من امشب کجا مجال تظلم
مرا که روز قضا جز يکي گواه ندارم
به يمن عشق تو عمري است اي گداي تو شاهان
که هيچ بيم و اميد از گدا و شاه ندارم
گرم ز فرط کرم رو سفيد خواهي و فارغ
به حشر واهمه از نامه ي سياه ندارم
به تاج زر نتوان سر ز راه برد صفائي
مرا که بر سر کويش به سر کلاه ندارم
***
رباعيات انابيه
رباعيات انابيه
1
يا رب مي ملعنت به جامم نکني
وز جام غرور و تلخکامم نکني
در محشر عام پيش خاصان درت
انگشت نماي خاص و عامم نکني
2
غير از نيکي ز نيک نايد کاري
کشنيد ز بد به جز بدي کاري
تسليم رضاي تو شدم بي اکراه
در ساختن و سوختنم مختاري
3
يک عمر ز حضرت تو رخ تافته ام
و امروز خجل سوي تو بشتافته ام
بر خجلت من ببخش کز چشم اميد
بخشنده راستين تو را يافته ام
4
يارب مفتون هيچ کارم نکني
بر طاعت خويش اميدوارم نکني
در حشر ميان يک جهان دشمن و دوست
اميد که خوار و شرمسارم نکني
5
عزت که دهد اگر تو خوارم خواهي
طاعت چه کند چه شرمسارم خواهي
در رسته ي رستخيز با قيد دو کون
غم نيست اگر تو رستگارم خواهي
6
با آن همه رحمت ار امانم ندهي
بايست خود از نخست جانم ندهي
محروم کجا روم از اين در يارب
تا رحماني چو خود نشانم ندهي
7
محشر محشر اگر گناه است مرا
عفو تو چه غم که عذرخواه است مرا
دل با همه اميد دو نيم است ز بيم
دو ديده گريان دو گواه است مرا
8
برخيز دلا که ملک بي چون طلبيم
بس موهبت از حساب بيرون طلبيم
در آخرت از حيات دنيا همه چيز
هفتاد هزار نوبت افزون طلبيم
9
روزي که رجوع جان به تن خواهد بود
تن را بدل جامه کفن خواهد بود
هر کس چو من از لباس پرهيز عري است
انگشت نماي مرد و زن خواهد بود
10
آن روز که سوي توست راه همه کس
بر ماهي و ماه اشک و آه همه کس
گر بر سر ما تاج کرامت ننهي
افتد پس معرکه کلاه همه کس
11
غم نيست که بندگي بسي نيست مرا
کاندر دو جهان جز تو کسي نيست مرا
برگردم اگر ز آستانت محروم
فرياد که فريادرسي نيست مرا
12
يا رب به محبت خود انبازم کن
درهاي يقين به روي دل بازم کن
با آه شراره خيز دمسازم کن
با اشک ستاره ريز همرازم کن
13
با ياد تو روز و شب شمار است مرا
از غير تو هر چه هست عار است مرا
از قهر تو در لطف تو آويخته ام
با دوزخ و فردوس چه کار است مرا
14
يا رب به مقربين درگاه قسم
يا رب به مجاهدين في الله قسم
کز خويشتنم رهي گشائي سوي خويش
با کوشش سالکين آن راه قسم
15
در پاي تو جز مرگ هوس نيست مرا
دردا که اميد دسترس نيست مرا
بر کنگره ي تو بال سيمرغ شکست
افسوس که پرواز مگس نيست مرا
16
يارب به بياض سينه ي طور قسم
يا رب به سواد ديده ي حور قسم
زي نور ز ظلمتم دري باز گشاي
با چارده اسم آيت نور قسم
17
از خود همه تا نمرد کس زنده نشد
تا پست نشد سري فرازنده نشد
در خدمت خاک درگهت طلعت کس
تابنده نشد چو مهر تابنده نشد
18
کس را نبود حال تباهي که مراست
تاريک تر از روز سياهي که مراست
فضل تو مگر شفيعم آيد که گذشت
دشوار نمايد از گناهي که مراست
19
با ياد خودم دوام دمسازي بخش
در کوي رضا مقام جان بازي بخش
از سلطنتم دولت بي زاري ده
وز تاج کرامتم سرافرازي بخش
20
رو سوي که آرم ار تو راهم ندهي
سوي که گريزم ار پناهم ندهي
سر بر نکنم ز جيب خجلت همه عمر
تا مژده عفو ازگناهم ندهي
21
يا رب ز کرم بر من غمناک ببخش
آلايش و ناپاکي من پاک ببخش
خود چيست و جود من به جز يک کف خاک
يا رب يا رب بر اين کف خاک ببخش
22
جز فضل تو کس يافت کجا دادرسي
داد دل کس به جز تو کي داد کسي
من گر چه تو را داده ام از ياد بسي
زنهار تو داده گير بر باد خسي
23
يا رب چه شود اگر کني بعد هلاک
آلايش من به آب رحمت همه پاک
تاجم بر تارک ار تو گيري دستم
خاکم بر سر ار تو برنداريم ز خاک
24
آن را که ز هر جهت نباشد به تو راه
از پيش و پسش در دو جهان نيست پناه
مقبول کلاه و تخت غفران نبود
خذلان تو هر که را کند تخته کلاه
25
يارب تو به فضل و رحمتم در بگشاي
از درگه رأفتم مران در دو سراي
هر چندخلاف آنچه گفتي کردم
پاداش خلاف آنچه کردم فرماي
26
يارب مأيوسم از در خويش مکن
مأنوس به نفس دوزخ انديش مکن
مغرور کرامت تو بودن سهل است
ما را مفتون طاعت خويش مکن
27
چون نيست مرا در دو جهان غير تو کس
از روي کرم دوکار کن با من و بس
عذر گنهي که پيش از اين شد بپذير
توفيق اطاعتم ببخشا زين پس
28
آن عهد درست کز ازل بستم نيست
يک توبه که صدبار به نشکستم نيست
فضل تو مگر بيفشرد پاي که من
جز عجز و اميد هيچ در دستم نيست
29
يارب به رخم ز فضل درها بگشاي
کار من بينواي دروا بگشاي
چون بست وگشاد کارها درکف توست
بي منت خلق و زحمت ما بگشاي
30
در حق خود ازگناه بي حد کردن
بد کردم و توبه کردم از بد کردن
يا رب که کند قبول عذرم ز گناه
خواهي تو اگر توبه ي من ردکردن
31
هر چند به فر کرمت مغروريم
ليکن به دعا در طلبش مأموريم
نزديکتري ز ما به ما اما
دوريم و اجابت نکني تا دوريم
32
دشمن کاميم اگر منافق باشيم
در دعوي دوستي نه صادق باشيم
يا رب توفيقي از تو بايد ما را
تا در قول و عمل موافق باشيم
33
اين بار نه حکم نصر جاري کردي
وز شر عدو نگاهداري کردي
هر جا که فتاده کار در غيب و شهود
ما را به جنود غيب ياري کردي
34
بس اشک ز ديده متصل رفت مرا
پا در ره جستجو به گل رفت مرا
اول قدم از کمال بي تابي و شوق
تن ماند ميان راه و دل رفت مرا
35
يا رب به شکيبائي ايوب قسم
يا رب به جگرخائي يعقوب قسم
آنجا که ميان خوب و بد فرق نهند
بگذر ز بدم به حسن هر خوب قسم
36
رفتيم برنگار هر کاره ي خويش
تا داروي دل کنيم يا چاره ي خويش
انديشه اي از وجود ما بيش نماند
آن هم همه حيرت است درباره ي خويش
37
تا عشق مرا ذکر تو در سينه سرشت
رفت از دل و جان نشاط زيبا غم زشت
منظور توئي از دو جهان ورنه مرا
کي خوف جهنم است يا شوق بهشت
38
اي دوست کمال از تو و نقصان از ماست
سرمايه و سود از تو خسران از ماست
با صدق دل اين دو را به جان معترضيم
احسان کم و بيش از تو عصيان از ماست
39
گر مرد ثواب اگر ز اهل گنه است
جز من همه کس را به کسي روي و ره است
در محشرم ار تو نيز رحمت نکني
چون نامه ي خويش روزگارم سيه است
40
عصيان تو پيش خلق خوارم کرده است
رسوا و زبون و شرمسارم کرده است
خوف و خطر و خجلت و خسران و خطا
الله الله ببين چه کارم کرده است
41
افتادکجا سوي گدائي نگهش
کز دولت بندگي نياورد شهش
چون سرمه به چشم مردمم ساخت عزيز
تا خوار شدم چو خاک برخاک رهش
رباعيات
رباعيات
1
رفتي و غمت به سينه ام جاي گرفت
سوداي توام جا به سراپاي گرفت
چندانکه گذشت سيل اشکم ز ميان
باران دو ديده در رخم جاي گرفت
2
امروز دلم بي سر و سامان شده باز
سرگشته و بي خود و پريشان شده باز
آشفته و بي قرار چون حلقه ي زلف
در روي تو ديوانه و حيران شده باز
3
گفتم دلت از ناله کنم نرم چه سود
در سنگ تو آتش مرا راه نبود
چندان که مرا عمر و شکيبائي کاست
هر روز جفاي تو و حسن تو فزود
4
بگذاشت مرا دو مه که زان چشم سياه
مردم همه ز انتظار يک نيم نگاه
در ديده و دل شوق و غمت جاي گرفت
چندان که دگر نه جاي اشک است و نه آه
5
نه چشم تو را بر اشکم آمد نظري
نه آه مرا در دل سنگت اثري
اين حسرت ديگر که غمت کشت مرا
وز حسرت من نيست هنوزت خبري
6
نه شب به غمت ديده من خفت دمي
نه روز به هجرت تنم آسود همي
سودي که ز سرمايه عشق تو مراست
در سينه تفي دارم و در ديده نمي
7
چون زلف توعشق بي قرارم کرده است
سرگشته و تيره روزگارم کرده است
تاب و تب اشتياق و اندوه فراق
برخيز و بيا ببين چه کارم کرده است
8
يک روز به چشم من بينداز نگاه
کز چشم تو چشم من چنين گشته تباه
در ديده نماند ديگر از شوق تو اشک
در سينه نمانده ديگر از مهر تو آه
9
چون چشم من از فراق بيني باران
زنهار ملامتم مکن چون ياران
برگريه ام ار خنده ات آيد نه شگفت
رسم است که باغ بشکفد از باران
10
سازي اگرم به سينه مأوا چه شود
در ديده ي روشنم کني جا چه شود
هر روز به خاک کوچه ها مي گذري
يک شب به سر من ار نهي پا چه شود
11
فرياد ز ضرب دست آن چشم سياه
کافکند مرا به خاک ناکرده گناه
از صد نگهم نراند کس زخمي و تو
صد زخم زدي بر دلم از نيم نگاه
12
گفتي ز چه دوش آن همه جاري کردي
وز ناله ي خود مرا به جوش آوردي
زخمي که ز تير غمزه راندي به دلم
گر برتو زدند و زنده ماندي مردي
13
گفتي مکن اينقدر صفائي زاري
باري چه رسيدت که چنين مي باري
پائي به سرم سپار و دستي به دلم
تا برمنت از ديده شود خون جاري
14
از روي محبت و سر غم خواري
گوئي چه شدت که روز و شب مي زاري
از سوز دلم چگونه گردي آگاه
تا دست خود از دور بر آتش داري
15
تا ديده ز ديدار تو دور افتاده است
جان نيز چو سينه ناصبور افتاده است
دل با همه تلخکامي از زهر فراق
از شوق شکر لبت به شور افتاده است
16
باز آي که نالان غمت خواهم بود
جان بر سر کف به مقدمت خواهم بود
در راه تو باد سر به صد چشم اميد
چون حلقه ي زلف پرخمت خواهم بود
17
نه طاقت آن کز تو قراري گيرم
نه رغبت آن که جز تو ياري گيرم
نه صبر که بر اميد وصل آرم زيست
نه شوق که يک دم پي کاري گيرم
18
در فقر و فنا بسي کم از خاک رهم
وين رتبه به ملک هردوگيتي ندهم
بي منت گنج و لشکر از دولت عشق
شادم که به کشور ….پادشهم
19
از لعل شکر لب تو دوري چه کنم
در طيبت آن به بي حضوري چه کنم
گيرم که تو بي من گذراني همه عمر
من بي تو ز فرط ناصبوري چه کنم
20
مستان همه کام ياب از دختر رز
سرخوش همه شيخ و شاب از دختر رز
آباد بناي طرب از دولت جام
بنياد ورع خراب از دختر رز
21
هشيار خرد خراب از دختر رز
بيدار به خواب از دختر رز
صحراي نشاط خرم از سايه ي تاک
درياي ريا سراب از دختر رز
22
ننهد همه کس باره ي عشق درون
زين راه نرفته غير ارباب جنون
قاتل ز نيام تيغ ناورده برون
مقتول به خاک خفته در لجه ي خون
23
برآتش غم جگر کباب است مرا
از دود درون ديده پر آب است مرا
هجران قوي پنجه و اعضاي ضعيف
افسانه ي صعوه و عقاب است مرا
24
برخيز و بيا شکسته حاليم نگر
در دام بلا بي پر و باليم نگر
مردم همه از کاوش دشمن نالند
ما را که ز دست دوست ناليم نگر
25
روزي گفتم به يار، کاي لعبت چين
در پاي توام ز دست شد دولت و دين
خنديد و به لعل غنچگان سود و سرود
کامشب سر و جان نيز نهي بر سر اين
26
واعظ به خدا که رفته از کف دل من
وز پند تو آسان نشود مشکل من
اين موعظه ها به گوش آن بايد راند
کآميخته عشق دلبران در گل من
27
کشنيد ز دور شش و هفت و سه و چار
غير از من و يار و صد رقيبش به کنار
يک خسته دل و در پي او اين همه خصم
يک دسته گل و در ره وي اين همه خار
28
گر عمر به مستي گذرد ور به هشم
از دست رقيب يک نفس نيست خوشم
با اين همه کين باز کند مهر اظهار
فرياد از اين طبيب بيمار کشم
29
از لعل تو خون جگرم ماند به دل
وز دست رقيب پاي اميد به گل
گاهي گريم از تو و گه نالم از او
تا آه و سرشک را چه باشد حاصل
30
از مهر تو روزگار دل گشت سياه
وز قهر رقيب کار تن ماند تباه
يکسو روي تو يک طرف خوي رقيب
زين جنت و دوزخ است اشک من و آه
31
اي دوست ز دست تو به دردم شب و روز
با هجر قرين ز وصل فردم شب و روز
اين گشت رقيب وآن دهد پند مرا
با دشمن و دوست در نبردم شب و روز
32
تا کي به اميد وصل آن حور وشم
بايد ز رقيب زهر حرمان بچشم
در پيش وي اعتبار او نيز نماند
زين پس پيش اوفتاده منت نکشم
33
گر شيوه ي يار بي وفائي بودي
با ماش سر قهر و جدائي بودي
بي رحم خدا نکرده بودي چو رقيب
کي زيست ميسر صفائي بودي
34
دي يارم رفت و شد رقيبش ز قفا
دردا که نداشت آگهي از دل ما
از فکرت همراهي آن ديو و پري
مشکل اگر امروز کشم تا فردا
35
دردا کآخر رقيب عدوان انديش
بيگانه مرا فکند از دلبر خويش
آوخ که ندانستم و مردم به فراق
کز کشتن من چه کام ديدآن بدکيش
36
صد شکر خدا را که وفا دارستي
نه همچو دگر بتان جفا کارستي
جان جاي کند چو دل به زلف تو اگر
از چنگ رقيب جنگجو وارستي
37
گفتي که هزار حيلت انگيخته ايم
تا طرح جدائي اين دو را ريخته ايم
خود را بکشي رقيب اگر داني باز
کامروز چگونه با هم آميخته ايم
38
يک لحظه رقيب برنخيزد ز برت
تا بنشينم به سايه سرو برت
اي شاخ اميد ترسم از خار خسان
زين باغ برون رويم ناخورده برت
39
گفتم اگر اي نگار از کين رقيب
در عشق توام رسد هزاران آسيب
آزرده نگردم و نگردانم راه
اينک ز توام دور و به دوريت قريب
40
چونان که مرا رقيب کين پرور تو
ز اقسام فنون فکند دور از در تو
از دور سپهر اميد دارم که چو من
او هم روزي جدا فتد از بر تو
41
از دست رقيبم ارچه دل بود فگار
اما نه چنين به حسرت روي تو زار
جز من که ز قرب روبه غربت کردم
نارفته به پاي خود کس از خلد به نار
42
برجور رقيب کش خوشي کاوش ماست
خرسندم اگر چه دورم از بزم تو خواست
کز قرب ورا پايه ي عزت نفزود
وز بعد مرا مايه خواري ها کاست
مراثي
مراثي
1
اي از ازل به ماتم تو در بسيط خاک
گيسوي شام باز و گريبان صبح چاک
ذات قديم بهر عزاداري تو بس
هستي پس از حيات تو يکسر سزد هلاک
خود نام آسمان و زمين آنچه اندر او
از نامه ي وجود چه باک ار کنند پاک
تا جسم چاک چاک تو عريان به روي دشت
جان جهانيان همه زيبد به زيرخاک
ارواح شايد ار همه قالب تهي کنند
تا رفت جان پاک تو از جسم تابناک
پير و جوان پديد و نهان مرد و زن همه
آن به که بي تو جاي گزينند در مغاک
تخت زمين به جنبش اگر اوفتد چه بيم
رخش سپهر از حرکت ايستد چه باک
هم آه سفليان به فلک خيزد از زمين
هم اشک علويان به سمک ريزد از سماک
خون تو آمده است امان بخش خون خلق
خون را به خون که گفته نشايد نمود پاک
تن ها مقيم بارگهت قلبنا لديک
سرها نثار خاک رهت روحنا فداک
برگرگ چرخ و شير سپهرش غضنفري است
آن گربه را که با سگ کوي تو اشتراک
خاک سيه به فرق قدح خواره اي که فرق
نشناخت خون پاک تو از شير دخت تاک
آري درند پرده ي شرع رسول خويش
قومي که بيم و باک ندارند از انتهاک
خاکم به سر ستور به نعش تو تاختند
وآنگاه کشته چو تو آن گونه چاک چاک
خوناب دل ز ديده صفايي بيا ببار
شرحي ز سرگذشت شهيدان کن آشکار
2
باز از افق هلال محرم شد آشکار
برچهر چرخ ناخن ماتم شد آشکار
ني ني به قتل تشنه لبان ار نيام چرخ
خون ريز خنجري است که کم کم شد آشکار
يا بر افراشت رايت ماتم دگر سپهر
و اينک طراز طره پرچم شد آشکار
ياراست بهر ريزش خون هاي بي گنه
پيکاني از کمان فلک خم شد آشکار
يا از براي زخم شهيدان تشنه لب
از جيب مهر نسخه ي مرهم شد آشکار
يا فر و نهب پرده گيان رسول را
از مهر و مه صحيفه و خاتم شد آشکار
يا مي خرند اشک عزا کز نجوم و ماه
جام بلور و دامن درهم شد آشکار
دل ها گشايد از مژه سيلاب لعل رنگ
از نوک ناوکي که در اين دم شد آشکار
اين ماه نيست نعل مصيبت در آتش است
کز بهر داغ دوده ي آدم شد آشکار
صبح نشاط دشمن و شام عزاي دوست
اين سور ماتمي است که با هم شد آشکار
باز از نهاد نوحه سرايان فراز و پست
آشوب رستخيز به عالم شد آشکار
آهم به چرخ رفت و سرشکم به خاک ريخت
اکنون نتيجه دل پر غم شد آشکار
ز افغان سينه ابر پياپي پديد گشت
ز امواج ديده سيل دمادم شد آشکار
آهم شراره خيز و سرشکم ستاره ريز
اين آب و آتشي است که توام شد آشکار
نظم ستارگان مگر از يکدگر گسيخت
يا اشک اين عزاست که گردون ز ديده ريخت
3
پرورده ي معاويه تخم زنا يزيد
در عهد باطل امر خلافت بدو رسيد
تا حکمران کشور کفران و شرک شد
لشکر ز کين برابر سلطان دين کشيد
بستند راه چاره ز هر در برآنکه بود
ز انگشت قفل دوزخ و فردوس را کليد
تا رسم بود شاه و رعيت نشد جسور
ز اينسان به قتل و غارت مولاي خود عبيد
تا زين شکست و فتح که آمد به دين و کفر
اين راست شام ماتم و آن راست صبح عيد
دورش گرفته خصم زهر سو چو دايره
او مانده فرد نقطه صفت در ميان فريد
اعدا ز هرکناره چو اعضا به گرد او
او در ميان ستاده به يک پا چو دل وحيد
اعضا ولي ز فرط مرض منقطع ز قلب
دل نيز از مطاوعه ي عضو نااميد
افغان و استغاثه ز چرخش فرا گذشت
اما کجا به گوش تني ز آن سپه رسيد
با کام خشک و ديده ي تر بر لب فرات
ناکام شد به کام خسان تشنه لب شهيد
اسلام از اين مصيبت کبري به خاک خفت
توحيد از اين رزيت عظمي به خون طپيد
تا آرميد پيکر پاکش به خون و خاک
آرامش از زمين و زمان جاودان رميد
بر آفريدگان همه ظلمي چنان نرفت
تا آفريدگار جهان ظلم آفريد
در کام دير و کعبه شکر زهر و آب خون
از شربتي که لعل تو زان جرعه اي چشيد
باطل اگر به قتل تو چندي سرور يافت
حق را مباد غم که ازين ره ظهور يافت
4
بست آشمان کمر چو به آزار اهل بيت
بگشود در زمين بلا بار اهل بيت
بر يثرب و حرم دو جهان سوخت تافتاد
با کربلا و کوفه سر و کار اهل بيت
روزي لواي آل علي شد نگون که زد
خرگه به صحن ماريه سردار اهل بيت
ز آن کاروان جز آتش حسرت به جا نماند
چون کوچ کرد قافله سالار اهل بيت
لب تشنه جان سپرد مگر برد دجله را
سيل سرشک ديده ي خون بار اهل بيت
دشمن ندانم آتش کين در خيام زد
يا در گرفت ز آه شرر بار اهل بيت
گردون چرا نگون نشد آن دم که از حرم
شد بر سپهر ناله ي زنهار اهل بيت
از آتش سموم مخالف به کربلا
يک گل نماند در همه گلزار اهل بيت
بعد از برادران و عزيزان و همرهان
حسرت سپاه و آه علمدار اهل بيت
تشويش و خوف و واهمه غم خوار بي کسان
اندوه و رنج و حسرت و غم يار اهل بيت
زنجير و غل و بند نگهدار پور و دخت
شمشير و تازيانه پرستار اهل بيت
خاشاک و دشت مرهم اعضاي کشتگان
خوناب چشم شربت بيمار اهل بيت
خفتي به خاک و خون تو و در ماتمت نديد
جز خواب مرگ ديده بيدار اهل بيت
نگذاشت خصم سفله حجابي به هيچ وجه
جز گرد ماتم تو به رخسار اهل بيت
اين جور از سلاله ي آدم زياد بود
عشري از آن هم از همه عالم زياد بود
5
تنها نه خاکيان به تو جيحون گريستند
در ماتم تو جن و ملک خون گريستند
خاکم به سر، برآر سر از خاک و درنگر
تا بر تو آسمان و زمين چون گريستند
چون سيل خون نشست زمين را که عرش و فرش
از حد و نظم و ضابطه بيرون گريستند
تا از عطش کبود شدت لب فرات و نيل
از رود ديده سيل جگرگون گريستند
تا بر سنان سرت سوي گردون بلند شد
بر فرشيان ملائک گردون گريستند
هرچند خود ز اهل زمين سر زد اين عمل
افلاکيان بر اهل زمين خون گريستند
يک تن ز صد هزار کست جرعه اي نداد
با آنکه برتو آن فرق دون گريستند
بر تشنگان کشته ي کوي تو کاينات
از زخم کشتگان تو افزون گريستند
شد جيب روزگار به خون رشک لاله زار
خلقي ز بس به پهنه و هامون گريستند
افسردگان بزم عزايت به جاي اشک
از آتش درون همه کانون گريستند
عبهر به دشت و لاله به بستان و گل به باغ
از جويبار ديده طبرخون گريستند
شد اين عزاي خاص چنان عام تا به هم
هشيار و مست و عاقل و مجنون گريستند
آن روز خون خود به رکاب ار کست نريخت
در ماتم تو عالمي اکنون گريستند
بعد از تو زندگان جهان را کم است باز
صد بحر اگر به طالع وارون گريستند
سوزند آفرينش اگر در غمت سزاست
برداغ ابتلاي تو اين سوختن بجاست
6
برعون باطل آه که ابناي روزگار
در نفي و سلب حق همه جويند اعتبار
تا کربلا ز کوفه به خونريز يک بدن
پر تا به پر پياده و سر تا به سر سوار
با دعوي خداي پرستي خداي سوز
از التزام ظلم به رحمت اميدوار
ذکر رسول بر لب و بغض ولي به دل
در چشم ها کتاب عزيز اهل بيت خوار
در هيچ امتي عملي سرنزد چنين
اي شرک و کفر را خود از اين کيش و ننگ عار
تا راز درم و رسم جدل در جهان که ديد
آيد برون برابر يک مرد صد هزار
مي بين ستيز باطل و بنگر سکون حق
اين صبر و اين ستم به جهان ماند يادگار
چون شد که عدل حق نکشيد انتقام ظلم
ز آن قوم کفر کيش خطاکوش نابکار
جان پليد کاش تني زان شرار قوم
بيرون نبردي از دم شمشير آبدار
از تاب تشنه کامي او جاودان کم است
جوشد به جاي آب اگر خون ز چشمه سار
زين غم مگر شکسته سراپاي آب نهر
بس تن برهنه سرزده برسنگ آبشار
از سبطيان تشنه لبت اي فرات شرم
تا کي به کام قبطي و اين گونه سازگار
کاش اي سحر شبت نشود روز هان مخند
شرمي بدار باري از آن چشم اشکبار
از ديده ي تر و لب خشکت نصيب من
اشک زمين گذر شد و آه فلک گذار
ناحق به خاک با بدن چاک چاک خفت
الحق که حق ز فرقه ي ناحق به خاک خفت
7
آن راد سر به نوک سنان بر سزا نبود
و آن پاک تن به لجه ي خون در سزا نبود
آن جسم تابناک و سر پاک را مگر
جز خون و خاک بالش و بستر سزا نبود
آن تن که خلعت آمدش از حله هاي خلد
عريان به خاک معرکه بي سر سزا نبود
وقت قتال شاه ملايک سپاه را
از آه و اشک رايت و لشکر سزا نبود
چون صيد تير خورده به چنگ سگان شام
شيرحجاز واله و مضطر سزا نبود
بر داغ نوجوان پسر آن ناتوان پدر
اشکش به خاک و آه بر اختر سزا نبود
بر قصد يک تن ار همه خود بت پرست نيز
يک دشت تيغ و نيزه و خنجر سزا نبود
يک قلب وتيغ هاي مجدد زهي ستم
يک جسم و تيرهاي مکرر سزا نبود
آن را کش اختران زره و خود و مهر و ماه
از خار و خاره جوشن و مغفر سزا نبود
و آنرا که اطلس فلکش طرف آستين
خاک سياه خلعت پيکر سزا نبود
شمعي که چشم عقل از او کسب نور کرد
خامش فتاده در ره صرصر سزا نبود
فلک نجات و لنگر ايجاد و بحر جود
در شط خون چو حوت شناور سزا نبود
ظلمي که رفت بر شه دين زان سپاه دون
در حق هيچ ظالم کافر سزا نبود
آهنگ قتل و غارت و انداز اخذر و اسر
بر زادگان شافع محشر سزا نبود
آري هميشه پيشه ي دوران چنين گذشت
گردون به کام دشمن ارباب دين گذشت
8
در کامش اي فلک زدي آتش به جاي آب
خاکت به حلق باد بدين گونه احتساب
با اين ستم هنوز ترا چشم آفرين
با اين گنه هنوز ترا بويه ي ثواب
آبي به حلق سوخته ي او نريختند
با آنکه دجله آب شد از فرط التهاب
تا ديده و دلش ز عطش ماند خشک و تر
بايست خون دل رود از ديده ي سحاب
گرم از شهادتش سر و جان از حيات سرد
دل بر فراق داغ و درون از عطش کباب
رايي به سوي مقتل و رويي به خيمگه
جانش سبک عنان و عنانش گران رکاب
دل خالي از علاقه دهان از وداع پر
در اين عمل درنگش و برآن امل شتاب
زين قصد ناصواب نگشتند محترز
ز آن خون بي گناه نجستند اجتناب
پوشيد خلعتي اگر او بود خاک صرف
نوشيد شربتي اگر او بود خون ناب
نه چرخ منقلب شد ازين شغل بي محل
نه خاک مضطرب شد ازين ظلم بي حساب
با تفته کامي وي و اصحاب تشنه لب
اي کاش نيل و قلزم و جيحون شدي سراب
ازتاب تشنه کامي اطفال در خروش
خاک سيه به ديده ي بي آب آفتاب
تا در عراق و شام حريم تو دربدر
دل شاد آن غمين فتد آباد اين خراب
در خون خود چو خفت جگرگوشه ي بتول
بر خاک ره فتاد چو فرزند بوتراب
پشت زمين ز اشک ملايک تباه باد
روي فلک ز آه اناسي سياه باد
9
شه زاده آن زمان که چو خورشيد شد سوار
پيرامنش نوازن زن و فرزند ره سپار
آسيمه سر به دامنش آويخت پور و دخت
او بدر و اهل بيت بر اطراف هاله وار
او غرق اشک جاريه چون قطب و اهل بيت
چون پره هاي چرخ سراسيمه ز اضطرار
آنان به باد بعد خزان گونه برگ ريز
و او را شکفته رخ به بوي قرب چون بهار
اهل حرم چو جمع عزا سر به جيب غم
او در ميان چو شمع به رخساره اشک يار
او را به ياد وصل چو معشوق دل قوي
و آنان به تاب هجر چو عشاق تن نزار
او چهر برفروخته چون گل به شاخ زين
و آنان چون عندليب خروشان ز هرکنار
در ديده موج اشک و به دل کوه هاي درد
بر سينه خيل داغ و به لب ناله هاي زار
از فرط بي قراريشان گر کنم حديث
معني به لفظ و لفظ نگيرد به لب قرار
هم چرخ را به ياري اشرار اهتمام
هم خصم را ز خواري اخيار افتخار
غي و غرور باطل و صبر و سکون حق
ماند اين دو جاودان ز فريقين يادگار
گلبن چو نخله خار برآوردش از خدنگ
برجاي گل چرا ندمد خار لاله زار
تا تلخ شد زبان شکر بارش از عطش
زهر است در مذاق جهان آب خوشگوار
اين آتش ار به آب رضا مي نشد خموش
بي وقفه سوختي همه کيهان به يک شرار
بر دورش اهل بيت خروشان کشيده صف
گريان به گرد چشم چو مژگان زهر طرف
10
آن نعش نازنين تو بي سر کجا رواست
و آن سر جدا فتاده ز پيکر کجا رواست
يک قلب و تيغ ها همه تا قبضه اي دريغ
يک جسم و تيرها همه تا پر کجا رواست
آن حنجري که بوسه گه خاتم رسل
دندان گزاي دشنه و خنجر کجا رواست
گيرم صواب گرچه خطا هرچه برتو رفت
اسبت بکشته تا ختن آخر کجا رواست
نو خط برادران ترا تشنه لب دريغ
کشتن فراز ديده ي خواهر کجا رواست
سرگشته خواهران ترا خسته دل فسوس
بستن به پيش چشم برادر کجا رواست
فرزند اگر فرنگي و مادر اگر مجوس
قتل پسر برابر مادر کجا رواست
يک حلقه خواهران و زنان را اسير و عور
بازو به بند و ناي به چنبر کجا رواست
زن هاي بي برادر و اطفال بي پدر
خشم آزماي خصم ستمگر کجا رواست
آن گونه تاب تشنگي آن طرفه قحط آب
براهل بيت ساقي کوثر کجا رواست
ذل اسيري و غم قتل و نهيب نهب
در حق خاندان پيمبر کجا رواست
برچهره ي حريم خدا ز آستين و کف
در چشم خلق پرده و معجز کجا رواست
آن کاروان بي سر و سالار را به راه
قيد و طپانچه قايد و رهبر کجا رواست
در بزم کربلا شهدا را ز دور چرخ
از خون حلق باده و ساغر کجا رواست
تا کربلا به پاست بلايي چنين که ديد
جوري چنان که کرد و جفايي چنين که ديد
11
شط فرات از آتش حسرت کباب شد
وز تشنگيش از عرق خجلت آب شد
در حلق ساکنان بهشت آب سلسبيل
بر ياد تشنه کامي او خون ناب شد
جبريل دست برسر و سر برد زير بال
چون دست برعنان زد و پا در رکاب شد
خود پس چرا نداد کسي داد اهل بيت
کز آن غريور و غلغله روز حساب شد
امر شکيب کرد حرم را و خويشتن
بر ناشکيبي همه بي صبر و تاب شد
عمر از فراز روي و اجل در قفاي او
اين بي درنگ آمد و آن با شتاب شد
از صدر تا به صف همه لرزيد عرش و فرش
در صف چو صدر زين تهي از آن جناب شد
اجزاي کاينات سراپا بلند و پست
هر ذره ذره بي سر و پا ز اضطراب شد
چرخ از روش ستاد و زمين در طپش فتاد
زير و زبر جهان همه پر انقلاب شد
از آه و اشک سينه و دامان باغ و دشت
صحراي آتش آمد و درياي آب شد
تا خون حلق اوکف صحرا نگار کرد
از خون ديده دامن زهرا خضاب شد
با آنکه جاي غم نه ازين داغ ناگزير
در باغ خلد فاطمه بي خورد و خواب شد
ساکن شو اي فلک که درين دور دير پاي
بطحا و يثرب از حرکاتت خراب شد
ز آن خون بي گناه عجب تر که آن گروه
خشنود ازين شدند که کاري ثواب شد
آه از دمي که فارس ميدان کربلا
چون اشک خود فتاد به دامان کربلا
12
قاتل به قصد قربت اگر تيغ کين کشيد
خاکش به ديده تيغ چرا بي گنه بريد
قتل تو ماتمي است جهان را که جاودان
با وي برابري نکند صد هزار عيد
پي چون نشد ستور که دشمن برآن سوار
بر نعش چاک چاک تو او راند و آن دويد
تا از عطش گلت شده نيلوفري رواست
سوسن وش ار به چشم چمن خارها خليد
کام جوان و پير به يک رشحه تلخ ساخت
آن مي که کام خشک تو زان جام ها کشيد
اين غم کجا برم که غمت هيچ کس نخورد
جز خواهران بي کس و اطفال نااميد
دهر از ازل گرفته عزايت که روز و شب
گيسو بريد شام و سحر پيرهن دريد
اکرام بين که بعد شهادت چه کرد خصم
از ني جنازه بستش و از خون کفن بريد
پرداخت محملي که نظيرش ملک نيافت
آراست خلعتي که نديدش فلک نديد
تا نام روز رفت و نشان شب اين ستم
بر نيک و بد نرفته سيه بوده يا سفيد
قاتل براين قتيل نه تنها گريست زار
تيغي که سربريدش از آن نيز خون چکيد
در بطن مادران همه طفلان خورند خون
ز آبي که طفلش از دم پيکان کين مکيد
نامد به خيمه گاه چرا با کمال قرب
چون شط فغان العطش از تشنگان شنيد
خود گر نه پاي دجله به زنجير بسته بود
دست قضا چرا نه به سر سوي وي چميد
از کشتن اين چراغ که نورش زياد شد
هرچش عدو نهفت ظهورش زياد شد
13
برحالت غريبي او آسمان گريست
تنها نه آسمان همه کون و مکان گريست
چون سوي مقتل آمد و برکشتگان گذشت
بر هر جوان و پير خروشان چنان گريست
کزتاب شرم در رخ او ماسوا گداخت
و ز باب رحم بردل او کن فکان گريست
هم بر رجال کشته بي کفن و دفن سوخت
هم برنساء زنده ي بيخانمان گريست
از ناله اش خروش به خلد برين فتاد
وز گريه اش بتول به باغ جنان گريست
برسينه و لبش همه صحرا و باغ سوخت
بر ديده و دلش همه دريا و کان گريست
گل ها به خاک ريخت چو گلشن به باد رفت
بلبل به حسرت آمد و بر باغبان گريست
دل هرچه داشت خون جگر سوي ديده راند
چشم از پي نثار رهش ناتوان گريست
چون انس جان بريد ز جان جان انس و جان
تن انس جان گذارده بر انس و جان گريست
لب تشنه نحر شد لب نهر فرات آه
با آنکه نهر در غمش آب روان گريست
تا پيکر امام زمان برزمين فتاد
روح الامين به حال زمين و زمان گريست
جسم جهان فتاد تهي ز آن جهان جان
جان جهانيان به عزاي جهان گيست
بريک جوان و پير وي ابقا نکرد خصم
هرچند زان سپه همه پير و جوان گريست
براين غريب دشت بلا نفس و عقل سوخت
براين قتيل تيغ جفا جسم و جان گريست
جانم به تاب ز انده بي تابيت حسين
خاکم به باد ز آتش بي آبيت حسين
14
تخم جفا به خاک شقا ريخت تا يزيد
کس حاصلي به جز غم از آن زرع ندرويد
منت خداي را که خود از ريشه اي که کاشت
جز بار لعن و خار ملامت گلي نچيد
تا رفته وصف ظلمت و نور اين جفا نرفت
برهيچ آفريده شقي بوده يا سعيد
رحم از زمانه شست عدو ورنه اهل بيت
نزديک و دور ويله ي وا العطش شنيد
ز آن فرقه يک تنش همه فرياد رس نخواست
ورنه به گوش ها همه فرياد او رسيد
تنها نه راست قامت مه زين عزا خم است
برداغ اين ستم زده نه آسمان خميد
آن کش دو کون قيمت يک مشت خاک پاي
از پا به سر درآمد و در خاک و خون طپيد
بعد از صدور اين ستم از شرم انبيا
روح القدس به بنگه غم انزوا گزيد
زيبق به گوش ريخته بود آن فريق را
ز آنان تنيش ورنه به فرياد مي رسيد
با آن خروش و شورش و آشوب و انقلاب
عالم چه شد که باز برين وضع آرميد
از داغ چهر و زلف جوانان نسوخت باز
ديگر ز باغ سوري و سنبل چرا دميد
تا در ميان جان من اين غم گرفت جاي
شادي ز دل به گوشه ي افسردگي خزيد
ضنت مکن ز گريه صفايي درين عزا
کز ديده بايدت عوض اشک خون چکيد
بفروش قلب غفلت و نقد سرشک خر
کز نيم قطره دولت باقي توان خريد
دشمن ستيزه کرد و به رويش کشيد تيغ
تيغ از بريدن آه که سروانزد دريغ
15
يک تير از کمان حوادث برون نشد
کآنرا قدر به سينه ي او رهنمون نشد
در حيرتم که با همه سنگين دلي سپهر
از تاب آتش جگرش آب چون نشد
آبي که بسته ماند براسباط مصطفي
در کام قبطيان ظلوم از چه خون نشد
عرش وجود عرشه ي زين ساخت ذيل خاک
افلاک سربلند چرا سرنگون نشد
معمار هشت روضه ي مينو ز دست رفت
اين طاق نه رواق چرا بيستون نشد
زينش ز پشت رخت نگون از چه رو دگر
تخت فلک چو بخت زمين باژگون نشد
پيش از برون کشيدن و حنجر بريدن آه
خنجر چرا به پهلوي قاتل درون نشد
ميراب زندگي به عطش مرد و باز هم
ماء معين معاينه خون در عيون نشد
با آنکه موج خون شهيدان به چرخ رفت
يا للعجب که روي فلک لاله گون نشد
دردا که سيل اشک يتيمان نکرد سست
اوتاد و کوه را و زمين بي سکون نشد
گردون دون نگر که به ميدان کفر و دين
جز بر مراد مردم بي دين دون نشد
ظلمي که شد برآل پيمبر به هيچ کس
از ابتداي خلق جهان تاکنون نشد
سري نهفته اند درين، ورنه انبيا
يک تن به صد هزار بلا آزمون نشد
آن مايه ظلم ها که به خيل رسل رسيد
با کوه اين جفا پرکاهي فزون نشد
در حق يک تن اين همه جور و ستم چرا
برروي يک دل اين همه اندوه و غم چرا
16
امروز روز قتل شهيدان کربلاست
صحراي حشر عرصه ي ميدان نينواست
مال حلال و خون حرام مجاهدين
بي جرم اين هدر همه وآن بي گنه هباست
پشت حسينيان حجاز از ملال خم
صوت مخالفان عراق از نشاط راست
از طرف خيمگه همه فرياد الامان
وز سمت حربگه همه آواز مرحباست
از دختران بي پدر افغان وا حسين
وز خواهران خون جگر آشوب وا اخاست
عزمش پي شهادت و جزمش بر اهل بيت
آموده ي اسيري و آماده ي فداست
يک سو نواي ناله و يک سو نفير ناي
گوشي فرا به معرکه گوشي به خيمه گاه است
رايش به رزم ثابت و پايش به راه سست
رويش سوي حرامي و دل در حرم سراست
برجان فشاني خود و تشويش اهل بيت
يک چشم رو به قتل و يک چشم بر قفاست
در قتل ايل حيدر و نفرين آل حرب
يک دست بر کمرگه و يک دست بر خداست
برخون آهوان حرم گرگ سان حريص
سگ هاي دشت ماريه شير خدا کجاست
رخ ها پر از غبار و جگرها پر از عطش
لب ها پر از شکايت و دل ها پر از عزاست
تنها دوان به دشمن و جان ها روان به دوست
آن از در مجاهده و اين از سر رضاست
در حلق تشنگان همه جز تير کين نجست
از جان کشتگان همه جز دود دل نخاست
يک دودمان به خاک مذلت شهيدگشت
تا دوري آسمان به مراد يزيد گشت
17
نگذاشت ظلم اهل زنا در جهان دريغ
جز يک مريض ز آل پيمبر نشان دريغ
مير قضا به مجلس غم خاک شين فسوس
ديو دغا به مسند جم حکمران دريغ
عيسي صليب پنجه جوقي جهود واي
موسي جريح زخمه ي خيل شبان دريغ
افتاده طايران رياض رسول و آل
در دام فتنه کبک و هما ز آشيان دريغ
طاوس وسار در رسن از عنکبوت آه
شاهين و چرخ در قفس از ماکيان دريغ
با ميهمان کس اين همه بي حرمتي نراند
يکباره رفت شرم و حيا از ميان دريغ
با کافر اين معامله کافر نکرد هم
در يک کف آب خود که کند زين و آن دريغ
در هيچ ملتي همه گيتي ز شرب آب
در حق ميهمان نکند ميزبان دريغ
از صرف آب صرف زهر ملحدي عنود
هرگز نکرده هيچ کس از انس و جان دريغ
آن را که بسط يد ز محيطش سبق ربود
مقطوع بين يد از ستم ساربان دريغ
آن تن که با رسول امين زير يک عبا
خفتي به روي خاک و به خون شد طپان دريغ
همواره آسمان و زمين را چه شد که بود
با اهل عصمت آن همه نامهربان دريغ
در ميزباني تو به جز کوفيان شوم
از ميهمان نداشته کس آب و نان دريغ
از دور جان فشانيت اکنون که مانده دور
ماند از غم تو قسمت ما جاودان دريغ
فرعون کفر بين که عزيز است و کامکار
موساي دين به چنگ اراذل ذليل و زار
18
گشتند کشته چون همه انصار اهل بيت
شد نوبت شهادت سالار اهل بيت
دل پر خروش از غم ياران و لب خموش
آمد به خيمه بر سر بيمار اهل بيت
برداشت سر ز بستر و بگذاشتش به بر
کاي بعد من معين و مددکار اهل بيت
ديدي که زين سموم خزان خيز غير تو
ديگر گلي نماند به گلزار اهل بيت
خفتند اقربا همه در خون خويشتن
زين پس تويي به محنت و غم يار اهل بيت
حکم قضا و امر قدر خوش زدند راه
بر نجم ما و بخت نگون سار اهل بيت
اين بود سرنوشت که زين سرزمين مرا
افتد به حشر وعده ديدار اهل بيت
رفتند هم رهان و من اينک روانه ام
اي مونس نهان و پديدار اهل بيت
حالي که شد صغير وکبير سپه هلاک
زيبد به خاک خفته سپهدار اهل بيت
رفتم کنون که بود شهادت نصيب ما
پاس خدا نصير و نگهدار اهل بيت
عرش آن زمان طپيد که ميگفت و مي گريست
بيمار اهل بيت به سردار اهل بيت
من خود هلاک داغ عزيزانم اي پدر
بعد از توکيست محرم و غمخوار اهل بيت
حرمان و حسرتم همه در باب کشتگان
تشويش و حيرتم همه درکار اهل بيت
ناليد و سخت وگفت به پاسخ صبور باش
باشد خدا کفيل و پرستار اهل بيت
ناگه سکينه آمد و باچشم اشکبار
سد بست پيش پاي وي از خيمه سيل وار
19
با گريه گفت کاي پدر نامدار من
اي مايه ي قرار دل بي قرار من
بنشين و آن مخواه که زين باد فتنه خيز
برخيزدت ز گوشه ي دامن غبار من
يک ره به دامنم بنشان تا به صد زبان
بر شاخ گلبن تو بنالد هزار من
دل را نظر همين به تو باشد رضا مشو
کافتد به خاک نخل تو از جويبار من
چشمم ز انتظار عزيزان سفيد ماند
ديگر تو خود سپاه مکن روزگار من
پيش از شکفتن گل و گلبانگ عندليب
از تند باد فتنه خزان شد بهار من
فصل بهار ز آتش بي آبيم دريغ
پيش از شکوفه سوخت همه شاخسار من
لب بين کبودم از عطش اين بس دگر مخواه
نيلي کند طپانچه اعدا عذار من
وا خجلتا ز فاطمه گر بي تو اوفتد
بار دگر به جانب يثرب گذار من
سر زد به سنگ و خاک به سر ريخت کاي پدر
صبر از غم فراق شما نيست کار من
برداشت از زمينش و بگرفت در کنار
کي زيب بخش دامن و جيب کنار من
داغ برادران وجوانان مرا نسوخت
چندانکه ناله هاي تو اي دل فگار من
صبر از خداي خواه و بپرهيز بيش از اين
دامن مزن بر آتش دوزخ شرار من
تسليم امر حق شو و با هجر من بساز
خواهد ترا يتيم چو پروردگار من
پس پيش خوانده خواهر برگشته حال خويش
بروي شمرد شمه اي از شرح حال خويش
20
کاي خواهر اي ستم کش بي غم گسار ما
ديدي چگونه گشت سرانجام کار ما
دشمن به دودمان من انداخت آتشي
کآتش فکند در دو جهان يک شرار ما
بر خاندان من شرري شعله زد که زو
دودي فلک بود ز دم شعله بار ما
زين تندباد حادثه انگيز فتنه خيز
گلشن به باد رفت و خزان شد بهار ما
سرو و صنوبر وگل و شمشاد و ارغوان
يکباره شد قلم همه از جويبار ما
رفتيم و اشک حسرت و داغ فراق ماند
درچشم و سينه هاي شما يادگار ما
واقع به وقعه اي شده کز فرط بي کسي
خون گلوي ماست وقايع نگار ما
سرهاي سروران به سر ني از آن کنند
کز سمت حربگه نکشيد انتظار ما
از پايمال سم ستواران باد پي
برطرف دامنت ننشيند غبار ما
زين خاک بردمد همه گل هاي آتشين
از عکس داغ هاي دل داغ دار ما
باغي به جاي سبزه پر از لاله بنگري
روزي اگر گذار کني بر مزار ما
از شرح شکوه فرصت ديدار چون فتد
افتد فراز جد و پدر چون گذار ما
برداغ نوخطان همه صبر از خدا طلب
بخشد جزاي خير ترا کردگار ما
پس گفت يا رب اين همه سهل است و مختصر
صد جان و سر به پاي تو کمتر نثا رما
زينب به زاري آمد و زد صيحه اي بلند
وز برق آه شعله به هفت آسمان فکند
21
کاي يار بي کسان سخن جان گزا زدي
کآتش به جان دوده ي آل عبا زدي
داري سرشکستن دل هاي ما که تيغ
بستي به قصد دشمن و بر قلب ما زدي
داغي که بود در خور اعداي سخت جان
از ماجراي خود به دل ما چرا زدي
آن ضربتي که سينه ي بيگانه را سزاست
بي دست و تيغ بر جگر آشنا زدي
آتش زدي به خلوتيان حريم قدس
بي پرده زين سخن که به ما بر ملا زدي
دم درگلوي ما همه شد آتشين گره
در پاسخ تو تا دم از اين ماجرا زدي
دامن کشيدي از من و کلثوم گوييا
دامن بر آتش دل خير النساء زدي
خود را قتيل و اهل حرم را اسير گير
پندار خود که بر صف قوم دغا زدي
رفتي به سوي مقتل وگشتي نگون ز اسب
خفتي به روي خاک و به خون دست و پا زدي
ايل حجاز ساز حسيني کنند راست
تا با مخالفان عراق اين نوا زدي
از پرده ي جگر همه چون ني نوا زنند
تا تو قدم به ناحيه ي نينوا زدي
کيوان فراشت رايت کرببلاي ما
تا تو علم به باديه ي کربلا زدي
کردي به دست خويش سر خويش و اقربا
گوي ولا و بر سر کوي بلا زدي
در پاي دوست دست فشاندي ز ماسوا
در راه قرب بر دو جهان پشت پا زدي
اين گفت و رفت از خود و افتاد بر زمين
برخاست بار ديگر و با گريه گفت اين
22
کاطفال را يتيم و مرا خون جگر مخواه
کلثوم را اسير و مرا دربدر مخواه
آزار دخترانت ازين بيشتر مجوي
تشويش خواهرانت ازين بيشتر مخواه
آن زار مرده فاطمه را بي پسر مساز
وين شوي کشته فاطمه را بي پدر مخواه
خود رارسيده خون گلو برکنار شط
ما راگذشته سيل سرشک ازکمر مخواه
آتش به کشت زار من از خشک و تر مزن
تاراج شاخسار خود از برگ و بر مخواه
بر انتظار رجعتت از حرب تا به حشر
چشمم به راه مانده وگوشم به در مخواه
اين سينه را که مخزن اسرار علم غيب
پيش هزار دشنه و خنجر سپر مخواه
کامت که ز آتش عطش از نافه خشک تر
با خون حلق سوخته ي خويش تر مخواه
صد چاک ازين مجاهده خود را به تن منه
صد خاک از آن مشاهده ما را به سر مخواه
در خون چو لاله قالب خود غوطه ور مکن
بر ني چو هاله تارک خود جلوه گر مخواه
خود را چو باغ ثوب شفق گون به تن مپوش
ما را چو داغ کسوت نيلي به بر مخواه
صد قبضه تيغ بر سر خود کارگر مخر
صد جعبه تير در دل خود پي سپر مخواه
ما را ذليل زمره ي بي پا و سر مدار
خود را قتيل فرقه ي بيدادگر مخواه
لب تشنه ايم و غم زده سرگشته ايم و مات
احوال اهل بيت نبي زين بتر مخواه
گفت اين و سر چو خاک رهش در قدم فکند
و افغان اهل بيت بر افلاک شد بلند
23
کز جد و مادر و پدر اي يادگار ما
آقاي ما برادر ما شهريار ما
داريم التماسي ازين التهاب بيش
فرماي التفاتي ازين به به کار ما
هفتاد و يک جراحت کاري به روي هم
زين کشتگان رسيد به جان فگار ما
دگر هزار و نهصد و پنجاه زخم غم
از داغ خود مزن به دل داغ دار ما
بر پاي دوستان مفکن ز اضطرار بند
در دست دشمنان مپسند اختيار ما
از خون مخواه خلعت لعلي لباس خويش
وز غم مساز کسوت کحلي شعار ما
رحمي به حال فاطمه کآن طفل بي پدر
تا حشر ديده دوخته بر انتظار ما
سوي مزار فاطمه چون بگذريم اگر
افتد ز کوفه بي تو به يثرب گذار ما
دل داده اي به دست که اين سان اثر نکرد
بر سينه ي تو ناله ي گردون سپار ما
دل پاره پاره از سر مژگان فرو چکيد
در روضه ي تو طرفه گلي داد خار ما
دردا که تر نشد لب خشکت به نيم نم
چندان که رفت سيل سرشک از کنار ما
چون شد که راه معرکه را بر شما نبست
اي خاک بر سر مژه ي اشک بار ما
خود جرم ما چه بود که نگذشته تا گذشت
خونخوار دشمن از سر يک شيرخوار ما
گر سخت تر ز خاره نبود از چه دل نسوخت
اين قوم را به روز تو در روزگار ما
پس دست بر عنان شه بي سپه زدند
وز دل شرر به خرمن خورشيد و مه زدند
24
کز اختر فلک زده وز طالع زبون
گردون زمانه را به جفا گشت رهنمون
عصري است بي مروت و عهدي است بي امان
دوري است پر دواهي و دهري است پر فنون
هم خاک مهر سوز و هم افلاک کينه ساز
از سعد بي سعادت و از بخت باژگون
هم دوست بي حميت و هم خصم بي حيا
اين از شکيب کمتر وآن از بلا فزون
نعش معاشران همه عريان به مهد خاک
جسم برادران همه غلطان به موج خون
اين يک زني سرش به فلک رفته سربلند
وين يک ز زين تنش به زمين گشته سرنگون
از موج خون خسته دلان خاک بي قرار
وز تير آه تشنه لبان چرخ با سکون
روي هوا ز دود جگرهاست دوده رنگ
پشت زمين ز خون بدنهاست لاله گون
استاده پيش چشم تو اينک به جنگ جاي
با تيغ و ني صفوف جفاجوي کالجفون
با آنکه يک تن از صف ميدان نگشت باز
رفتند ياوران و تو هم مي روي کنون
از شست ما به تير قدر مي شوي رها
وز دست ما به حکم قضا مي روي برون
ما بي کسان زار و غريبان بي پناه
بعد از تو در ميان بلا چون کنيم چون
جمعي اسير و عور و پريشان و خوار و زار
وين قوم تند و سرکش و بي دين و رذل دون
از ما مدار چشم صبوري در اين سفر
اسپند را چگونه بر آتش بود سکون
شاه غريب از همه گيتي گسسته دل
اين گفت و کاينات شد از روي او خجل
25
کانديشه ناکم از غم بي ياري شما
در تابم از خيال گرفتاري شما
دادم تني به مرگ و نهادم دلي به صبر
هرچند دل خورم ز جگر خواري شما
ناچار خاطر همه آزردم ارنه من
هرگز رضا نيم به دل آزاري شما
عباسم از جهان شد و با آه و اشک ماند
سقايي بنات و علمداري شما
قطع نظر کنيد ز منهم که بعد از اين
با نيزه است نوبت سرداري شما
زيبد گلي ز خون گلو روي زرد من
تا کاهي از عطش رخ گلناري شما
کمتر کنيد سينه و کمتر به سر زنيد
کاين لحظه نيست وقت عزاداري شما
آبي بر آتشم نتوانيد زد ز اشک
افزود تابش دلم از زاري شما
اين بود سود گريه که اعداي رحم سوز
خون خوارتر شدند ز خون باري شما
اطفال بي پدر همه را مادري کنيد
تا شادمان زيند به غم خواري شما
در حق اين مريض پريشان مستمند
جمع است خاطرم به پرستاري شما
کم نيست اگر به ذل اسيري کنيد صبر
از عزت شهادت ما خواري شما
درکارها خداست وکيل و کفيل من
کافي است حفظ او به نگهداري شما
هم خشم اوکند طلب خون ما ز خصم
هم نصر او رسد به مددکاري شما
پس پيش راند و رو به سپاه ستم نهاد
صد داغ تازه بردل اهل حرم نهاد
26
در داد تن به مرگ چو کارش ز جان گذشت
بگذاشت پاي بر سر جان و ز جهان گذشت
آمد به حرب گاه و بهرگام ز اهل بيت
صد رستخيز عام برآن ناتوان گذشت
چندان به کشتگان خود از چشم و دل گريست
کآب از رکاب برشد و خون از عنان گذشت
پير فلک خميد چو آن پير خسته جان
بر نعش چاک چاک جواني چنان گذشت
بي اختيار کشته ي او را ببر کشيد
با حالتي که کار غم از امتحان گذشت
رخ بر رخش نهاد و به حسرت سرشک ريخت
اين داند آنکه از پسري نوجوان گذشت
کاينک رسم ز پي که به داغت زيم صبور
آسان وگرنه از چو تو کي توان گذشت
دشمن ز شق کماني خود دست برنداشت
هرچند تير ناله وي ز آسمان گذشت
از تاب زخم و کوشش حرب و غم حريم
جان ناگذشته از سر تن تن ز جان گذشت
و آنگه به روي خاک در افتد و کار او
از گرز و تيغ و دشنه و تير و سنان گذشت
در موج اشک و خون گلو تشنه جان سپرد
وز پيش چشمش آن دو سه نهر روان گذشت
برق ستيزه خشک و ترش برگ و بار سوخت
بريک بهار گلشن او صد خزان گذشت
در ماتمش ز سينه مجروح تشنگان
دل ها برون فتاد چو کار از فغان گذشت
مردان به خاک و خون همه خفتند تشنه کام
با آنکه موج اشک زنان از ميان گذشت
تنها به راه دوست نه دست از حرم کشيد
بفشرد پاي و بر سر خود هم قلم کشيد
27
چون نوبت قتال ز ياران به شه فتاد
پاسي پس از مقاتله در قتلگه فتاد
چون زخم هاي خويش به گرداب خون نشست
چون مرغ پر به خون زده برخاک ره افتاد
با يک هزار و نهصد و پنجاه زخم بيش
او را چو نوک تير به خون جايگه فتاد
يا از عناد اهل حسد يوسفي عزيز
با پاره پاره پيکر عريان به چه افتاد
چون شمس شامگه که به سرخي کند غروب
طلعت نهفت و صبح جهاني سيه فتاد
بر داغ مرگ او دل اسلام و کفر سوخت
و آتش به جان بتکده و خانقه فتاد
آن ساعت از تراکم اطوار مختلف
با روز رستخيز بسي مشتبه فتاد
از بادهاي زرد و سيه کآن زمان وزيد
شد کهربا زمين و فلک چون شبه فتاد
پس فوجي از سپاه چو سيلاب فتنه خيز
از حرب گاه آمد و در خيمگه فتاد
هر سفله ي حريص در آزار اهل بيت
از فرط ناکسي به خيالي تبه فتاد
از اضطراب زينب و کلثوم و عابدين
لرزيد عرش و رعشه به خورشيد و مه فتاد
اموال شاه کشته به تاراج قوم رفت
هر چيزشان به چنگ يکي ز آن سپه فتاد
برروي بانوان حرم برقعي نماند
از فرق آفتاب سزد گر کله فتاد
خاک خيام ز آتش خصمش به باد رفت
و آن کاروان بي سر و سامان به ره فتاد
پس راه کوفه پيش گرفتند آن گروه
پيچيد برخود آن در و ديوار و دشت و کوه
28
تنهاي ياوران همه در خاک و خون طپان
سرهاي همرهان همه بر نيزه خون چکان
خونابه ي گلوي وي از چوب ني چکيد
يا خون گريست با همه آهن دلي سنان
دل شان به داغ انده و تشويش هم رکاب
تن شان به تاب حسرت و تيمار هم عنان
تن ها قتيل تيغ گذاران لشکري
سرها دليل ناقه سواران کاروان
افغان به ماتم شهدا رفته در خروش
ماتم به حالت اسرا گشته نوحه خوان
پهلوي شاه بي کس و همراه اهل بيت
تن ها به خاک خفته و سرها به ره دوان
تنها به پاس شه همه برآستان مقيم
سرها به سرپرستي اهل حرم روان
نالان از اين رزيت و آشوب وحش و طير
گريان ازين مصيبت و آسيب انس و جان
تن ها گواه حسرت سرهاي تشنه لب
سرها نشان پيکر مجروح کشتگان
هم اشک در عزاي شهيدان سرشک ريز
هم آه در هواي اسيران به سر زنان
تن ها کنايتي ز معادات دهر دون
سرها علامتي ز ستم هاي آسمان
زين ماجرا عجب نه اگر خون به جام اشک
جاري بود ز ديده ي جبريل جاودان
هم کر شد از شنفتن اين سرگذشت گوش
هم لال شد ز گفتن اين داستان زبان
سرگشته گشت کلک صفايي درين حديث
از آن ره سه چار قافيه آورد شايگان
هر شعله آه دل الفي زين روايت است
هر قطره اشک خون نقطي زين حکايت است
29
بيمار کربلا به تن از تب توان نداشت
تاب تن از کجا که توان برفغان نداشت
گر تشنگي ز پا نفکندش غريب نيست
آب آنقدر که دست بشويد ز جان نداشت
در کربلا کشيد بلايي که پيش وهم
عرش عظيم طاقت نيمي از آن نداشت
ز آمد شد غم اسرا در سراي دل
جايي براي حسرت آن کشتگان نداشت
جامي به کام تفته ي طفلان از آن نريخت
کو غير اشک در نظر آبي روان نداشت
در دشت فتنه خيز که ز آن سروران تني
جز زير تيغ و سايه ي خنجر امان نداشت
اين صيد هم که ماند نه از باب رحم بود
ديگر سپهر تير جفا در کمان نداشت
يا کور شد جهان که نشاني از او نديد
يا کاست او چنانکه ز هستي نشان نداشت
از دوستانش آن همه ياري يقين نبود
وز دشمنان هم اين همه خواري گمان نداشت
آن گرچه سوخت از عطش اين بود خون صرف
جز اشک چشم و لخت جگر آب و نان نداشت
از بهر دوستان وطن غير داغ و درد
مي رفت سوي يثرب و هيچ ارمغان نداشت
تا شام هم ز کوفه در آن آفتاب گرم
برفرق جز سر شهدا سايبان نداشت
از يک شرار آه چرا چرخ را نسوخت
در سينه آتش غم خود گر نهان نداشت
وز يک قطار اشک چرا خاک را نشست
گر آستين به ديده ي گوهر فشان نداشت
چون مرغ سر بريده و چون صيد خورده تير
جان از حيات سرد و دل از زندگيش سير
30
تا طيلسان زتارک آن تاجور فتاد
از فرق شهسوار فلک تاج زر فتاد
کيوان و تير و زهره و بهرام و مشتري
چون مهر و ماه افسر زرشان ز سر فتاد
اکليل برزمين زده از فرق فرقدين
تا جبهه و جبين تو با خاک در فتاد
درماتم تو دير و حرم پير و دير سوخت
اين خود چه دوزخي است که در خير و شر فتاد
افلاک و عرش و کرسي و لوح و قلم همه
در هر يک التهاب به سبکي دگر فتاد
اين تابشي است تيره که در کفر و دين فروخت
وين آتشي است خيره که در خشک و تر فتاد
با آنکه خصم با تو کمان خطا کشيد
تيري خطا نرفت و همه کارگر فتاد
گيرم به التماس تو يک تن نخاست نرم
دلها ز ناله ي تو چرا سخت تر فتاد
مغزي نبود ورنه نه يک چشم کور ماند
هوشي نبود ورنه نه يک گوش کر فتاد
با سخت جاني دل پولاد خاي خصم
چون شد که ننگ سنگ دلي بر حجر فتاد
کس را ز فرط غم خبر از خويشتن نماند
تا اين خبر به ساحت گيتي سمر افتاد
اين خاکدان کهنه مرمت پذير نيست
زين سيل خانه کن که بهر کوي در فتاد
خوناب لجه پاي بهر بوم و بر دويد
سيلاب دجله زاي بهر جوي و جر فتاد
سوداي خام پخت که خصمت خيام سوخت
صد دوزخ آتشش به سقر زان شرر فتاد
تا جان تابناک وي از جسم پاک رفت
جان وجود و پيکر هستي به خاک رفت
31
زين برق شعله بار که در بحر و بر فتاد
آتش نهان و فاش به هر خشک و تر فتاد
پهلو تهي کنند زمين و آسمان همه
از حمل اين بليه که کوه از کمر فتاد
اي نخل نينوا چه نهالي تو کز نخست
جان بود و سر به پاي تو هر برگ و بر فتاد
زين داستان دو سوي فلک صبح و شام بين
کش جاي اشک از مژه خون جگر فتاد
در باغ دين ز تيشه ي بيداد دمبدم
نخلي ز پا درآمد و سروي به سر فتاد
بعد از تو عذب کوثر و تسنيم کي عجب
درکام کاينات اگر ناگورفتاد
تا پايمال پهنه شد آن چهر خاک سود
در بحر خون ز بام فلک طشت زر فتاد
پير و جوان شدند طلب کار قتل خويش
آن خانواده را چو به مقتل گذر فتاد
جان ها به جاي ناله ز دل ها به لب دويد
دل ها به جاي قطره ز رخ ها ببر فتاد
هر داغ ديده ديده ي او هرچه کار کرد
بر کشته هاي پاره ي بي سر نظر فتاد
خواهر ز يک طرف به برادر نگاه دوخت
مادر ز يک جهت نظرش بر پسر فتاد
يکسو رقيه قالب اصغر به بر کشيد
يکسو سکينه بر سر نعش پدر فتاد
بي سر به خاک خفته به خون غرقه پيکري
کز ديدنش به جان اسيران شرر فتاد
زينب دويد و خم شد و رخ کند و اشک ريخت
وانگه به ناله گفت و بدان کشته در فتاد
کآيا تو خود برادر جان پرور مني
آيا به راستي پسر مادر مني
32
اکنون سپهر خاک سيه ريخت بر سرم
کافکند برزمين ز سر آن طرفه افسرم
از بس مرا وسيله ي حيرت شد اين حديث
گويي هنوز نامده قتل تو باورم
با آنکه پيش چشم من افتاده اي به خاک
باز اين صور به مد نظر در نياورم
تن برزمين طپان و سرت برسنان ولي
حاشا که من گمان چنين حال ها برم
از برج بخت صد فلکم ماه تيره رست
تا رخ نهفتي از نظر اي مهر انورم
هفتاد چرخه کوکب نحسم گشود روي
تا شد فروز برج شرف سعد اکبرم
خود مير مجلسم و عجب کز نخست دور
جز خون نريخت ساقي دوران به ساغرم
مشتاق مرگ خويش چو عطشان به آب ساخت
ذل اسيري خود و ذبح برادرم
بودي به دست آنقدرم کاش مهلتي
تا جان چو سر به پاي تو يکباره بسپرم
مقهور خصم و نيست پناهم به هيچ سو
جز راه مرگ چاره نمانده است ديگرم
ما ره سپار شام و تو قاصر ز همرهي
اين خطره ها خطور نکردي به خاطرم
داغي که شرح آن نتوانم به قرن ها
بر دل نهاد واقعه ي عون و جعفرم
تا رستخير هردو جهانم زياد برم
هنگامه ي شهادت عباس و اکبرم
جد و پدر به خلد و تو غلطان به خون و خاک
داد از غرور خصم جفا جو کجا برم
بنشست باز در بر آن جسم چاک چاک
رخ کند و گفت واي اخي روحنا فداک
33
دردا که سر برهنه چو خورشيد ازين درم
دشمن برد علانيه کشور به کشورم
مژگان به چشم خنجرم آيد به خون و خاک
آغشته ات چگونه بدين حال بنگرم
نز خصم رخصتم که ببر گيرمت چو خاک
خاکم به فرق باد که از خاک کمترم
نز چرخ مهلتي که زماني به اشک خويش
اين گرد و خاک و خون ز جبين تو بسترم
نزد دور دولتم که علي رغم بد سگال
جان نيز جبهه سا به قدوم تو بسپرم
نز بخت فرصتم که سپارم تنت به خاک
دفنت نکرده مي روم اي خاک بر سرم
با اهتمام قوم جز اينم علاج نيست
بگذارمت به ناحيه برجاي و بگذرم
قتل تو خود نمونه پس از کفر و ارتداد
اسلام اين جماعت از آن نيست باورم
هجده تن از نژاد محمد به خون و خاک
بي جرم خفته، پيش که اين ماجرا برم
جمعي دگر اکابر دين را به تيغ کفر
سرها جدا فتاده ز پيکر برابرم
اينک روم به يثرب و دارم به حمل خويش
صد کاروان غم از پي سوغات مادرم
اين غل و دستگيري بيمار اهل بيت
آن پايمال کردن نعش برادرم
يکجا شهادت تو و فرزند و اقربا
يکجا اسيري خود و بيچاره خواهرم
پس گفت يارب اين همه را قدر هيچ نيست
صد جان و سر به درگهت ار تحفه آورم
باري نگاه لطف به آل رسول کن
در فضل خويش هديه ي ما را قبول کن
34
آمد رباب کاي شوي بي يار و ياورم
افتاده اي به خاک چرا خاک برسرم
اي عمر گو برو اگر اين کشته از رباب
اي مرگ گو بيا اگر اين است شوهرم
روزي سيه تر از شب ظلمانيم دميد
تا شد نهان ز چشم فروزنده اخترم
برخيز و بين اسير حرامي حريم خويش
بي پشت و پناه و پريشان و مضطرم
مرگ ترا چه چاره توانيم و اقربا
سهل است سلب جامه و تاراج زيورم
بنشين و ديده باز کن آنگه ببين که چون
فرسوده ي جفاي سپاهي ستمگرم
رخصت ز خصم و مهلتم از روزگار کو
کاين خاک و خون ز روي تو با اشک بسترم
داني به کودکان يتيمت چرا نسوخت
چون تار و پود شمع سراپاي پيکرم
بگذاشتم زمانه که رسوايي ترا
گرداند از غرض چو گدايان بهر درم
زادم وفا و راحله مهر، اندهم رفيق
دل محرم طريق و سر تست رهبرم
جان کردمي فدا که رها گردم از بلا
بالله گر اين مجاهده بودي ميسرم
با ذلت اسيري و آسيب اين سپاه
از مرگ خود معالجه اي نيست بهترم
کاش از نخست کور و کر از مام زادمي
تا اين قضيه نشنوم اين فتنه ننگرم
رفتيم و التهاب فراقت ز ياد برد
درد اسيري خود و سوداي دخترم
گيسو گشود و سور حسيني حجاز کرد
در هر قطار موي خود اين نغمه ساز کرد
35
دردا و حسرتا و دريغا که شوهرم
در خون و خاک خفته به ميدان برابرم
اين فتنه ام رسيد ز دوران کجا به گوش
اين وقعه کي گذشت به انديشه اندرم
امروز نحس کوکب بختم طلوع يافت
گر سر برفت و سايه ي اين سعد اکبرم
چرخم کنون نشاند به خاک سيه که برد
از پيش چشم پرتو اين شمس انورم
گردون فکند چادر کحلي به سر مرا
حالي که برد خصم جفا جامه معجرم
از خون قباي سرخ قضا برقدت بريد
ثوب سيه چو سوک توآراست در برم
لؤلؤي لعلت ار نشدي دست سود خاک
کس مي نبرد رسته ي ياقوت و گوهرم
باقي نماند داغ تو دستي براي ما
تا جاي پيرهن ز غمت سينه بردرم
سر بر سنان تنت به زمين بعد از اين حرام
جز خار و خاره بالش و جز خاک بسترم
زين روضه ام ز بال گشايي چو گل شکفت
پس کاش پيش از اين به قفس ريختي پرم
داغ تو زد به گلشنم آتش چنانکه سوخت
از شاخ و بال بن همه هم خشک و هم ترم
انگيخت صرصري به بهارم غمت که ريخت
چون وي به خاک باديه هم برگ و هم برم
کس داوري نکرد ميان يزيد و ما
خوش دل ولي به حکم خداوند داورم
هم خشمش انتقام کشد از خصيم ما
هم عدلش احتساب کند روز محشرم
ليلا چو ديد آن تن خون سود خاک سفت
ناليد و موي کند و بدوروي کرد و گفت:
36
کاش آن زمان که نهب نمودند لشکرم
دشمن ربوده بود سرم جاي زيورم
پرواز سير و باغ ترا دارم آرزو
وين دامگه نه بال به جا ماند و نه پرم
بر آتش فراق تو سندان و سنگ بود
ورنه گداختي سر و پا چار گوهرم
کاش آن شرر که سوخت خيام تو سوختي
چون تار و پود خيمه سراپاي پيکرم
من زنده و تو کشته به خون خفته چاک چاک
خاکم به ديده باد که اين حال ننگرم
مي خورد بيوه گي و اسيري مرا به گوش
اما به راستي نمي افتاد باورم
صد بار از آن بتر که شدي گوش زد مرا
آمد ز ماجراي تو امروز برسرم
يک جا بليت خود و تيمار اهل بيت
يک جا مصيبت پسر و داغ شوهرم
برداغ اکبرم چه تسلي دهند دل
درمان چه مي کنند درين سوک اکبرم
بردوش جان هلاک جوانم گران نمود
صد ره فزون فراق تو آمد گران ترم
يارب مباد اسير و غريبي زبون و زار
چونانکه من ذليل و پريشان و مضطرم
تا رفت اين پدر ز نظر و آن پسر مرا
غارب شد آفتاب و فرو ريخت اخترم
مي خواستم هلاک خود اما ز بخت شوم
آخر کسي نشد به سوي مرگ رهبرم
من ره نورد کوفه تو در کربلا مقيم
اين ها کي از زمانه گذشتي به خاطرم
پس مويه گر سکينه چو جانش به برگرفت
بنياد بانگ وا ابتا را ز سر گرفت
37
کاي باب زار بي کس مظلوم و مضطرم
اي شاه بي پناه و علم دار لشکرم
گفتم مکن شتاب و زماني درنگ دار
تا جان خويش بهر تو در توشه آورم
رفتي و گوئيا که نبودي در اين خيال
کز بعد من چه بگذرد آيا به دخترم
او در رخ تو کام روا من اسير شام
رشک ار برم رواست به مرگ برادرم
زيبد به بزم تعزيه مثل تو شوي را
پوشد جهان سياه به سوداي مادرم
برجاي آن طناب جفا بست روزگار
از گردن ار گشود عدو عقد گوهرم
دلشان ز خاره سخت تر ار نيستي چرا
برجان تني نسوخت مسلمان و کافرم
پرسد خدا نکرده گر از ماجراي ما
با اين زبان جواب چه گويم به خواهرم
دوران به جاي مي چو به جام تو زهر ريخت
از خون به بزم ماريه انباشت ساغرم
از غيرت ار نظر ز تو آرم به روي غير
کوبد به ديدگان مژه چون نوک نشترم
بي سايه سهي قد سروت به سير باغ
در ديده برگ بيد زند تيغ خنجرم
قتل تو و برادر و اعمام و اقربا
چندين هزار گونه تعب هاي ديگرم
باري گران که کوه و کمر زان به درد و آه
بردل نهاده و هديه خواهر همي برم
اين گفت و ناصبوريش از تن توان ربود
آرام از سپاه و دل از کاروان ربود
38
کآيا تو نيستي پدر مهرپرورم
لختي فزون نرفته که رفتي خود از برم
چاکم به دل که زد به تن اين زخم ها ترا
از تن سرت که کرد جدا خاک برسرم
دشمن عبث به نعش تو رهبر نشد مرا
دانست کاين حديث عجب نيست باورم
اي مرغ پرشکسته وامانده ز آشيان
شهباز سر بريده ي بي بال و بي پرم
اي سر برافتاده از پا درآمده
با گرز و تيغ و ناوک و زوبين و خنجرم
وا حسرتا که غايله ي ماتم تو برد
از ياد خاطره خود و سوداي مادرم
سر نيستت به تن ولي از فرط بي کسي
باز از زمانه شکوه به سوي تو آورم
مي خواستم که گل کنمت آستان وليک
کو وقت کآستين يکي از اشک بفشرم
يک سوي سلب سلوت و سامان برگ و ساز
يک سوي مرگ خواهر و داغ برادرم
نهب سوار و رسته و خلخال و گوشوار
سلب کلاه و چادر و دستار و معجرم
از تاب درد و حسرت و اندوه چه بارها
همراه دارم از پي سوغات خواهرم
قتل ترا و وقعه ي هفتاد و يک شهيد
مخصوص جد و جده ره آورد مي برم
تا زنده ام پس از تو به جز خون و خاک چيست
آبي اگر بنوشم و ناني اگر خورم
پس گفت اي سپه چه بود عذر اين گناه
اين گونه خوار و زار چو بيند پيمبرم
ناليد پس رقيه که اينجاست جاي من
منزل مبارک اي پدر بي نواي من
39
بفکن ز لطف بار دگر سايه برسرم
مي کش به روي دست گرم بار ديگرم
کس چون شما يتيم نوازي نمي نمود
بنشين و پاره اي بنشان باز در برم
با دست مرحمت چو يتاماي ديگران
گرد يتيمي از لب و دستار بسترم
گر باورت نه از لب خشکم تفوف دل
اينک دليل تاب درون ديده ي ترم
با روي زرد و اشک روان دل خوشم که من
ملک غمت مسخر از اين گنج و لشکرم
من با کمال يأس به وصلت اميدوار
اين دولت از کجا شود آيا ميسرم
دستم ز آستين نکند آسمان رها
ورنه ز آستان تو يک گام نگذرم
گيرم که خصم پيش تو نگذاردم به عنف
آن چشم کو که سوي سواي تو بنگرم
گر برکنم دل از تو و برادرم از تو مهر
آن مهر برکه افکنم آن دل کجا برم
چاهي است هرقدم که درافتم به سر در او
راهي که از قفاي تو با فرق نسپرم
حاشا که سر ز کوي تو تابم به اختيار
خوشتر ز تخت تاجوري خاک اين درم
گر هستمي پس از تو جز اينم اميد نيست
بر خاک بارگاه تو عمري به سر برم
يارب ببند دست تعدي چرخ باز
بردارد ار ز تربت اين آستان سرم
رفتم کجا ولي من و اين راه دير پاي
وان ره چسان روم که نباشي تو رهبرم
تابان چو شعله فاطمه با چشم اشک بار
گفت اين حديث با خود و لختي گريست زار
40
کاي مير نامور پدر مهر پرورم
اي مايه ي غم همه کس خاصه مادرم
چون شد که محض خدمت خويش اين سفر مرا
با خود نبردي اي شه فردوس محضرم
آخر چه شد که بي کس و مضطر گذاشتي
در کاوش و کشاکش اين قوم کافرم
بردار سر ز خاک و ببين خوارتر ز خاک
در چنگ اين جماعت بي داد گسترم
نگذاشت جاي غم به دل اندر غمت مرا
از بهر داغ قاسم ناکام شوهرم
اين شام تيره را چه شبي بودکز قفا
صبحي دميد از دل کافر سيه ترم
اين برق شعله بار چرا موم سان نسوخت
سختا ز سختي دل پولاد پيکرم
خوش داشتم به کوي تو عمري گريست زار
مهلت ندادکوکب وارونه اخترم
گلبرگت از عطش شده نيلوفري فسوس
گلنار لعل گشته ازين داغ گل پرم
تا شد شبه عقيق لبت جاودان بجاست
گر ريزد از دو جزع ز بيجاده گوهرم
من زنده بازمانده تو غلطان به خون و خاک
بالله رواست زين پس اگر خاک و خون خورم
هرتار موي در تن از آن خط خاک سود
کاري تر است صد کرت از نوک نشترم
تمثال ابرويت که به جانم گرفته جاي
نشگفت گر کند به جگر کار خنجرم
حالي که ناگزير رفتم از برتو دور
اميد آنکه محو نخواهي ز خاطرم
بر سر زنان زبيده به بالينش اشک بار
بنشست کاي خلاصه ي اين خيل داغ دار
41
رفتي پدر تو تفته جگر از جهان دريغ
بگذشت آب ديده مرا از ميان دريغ
رستن پس از تو نيست سزاوار حال ما
پايم از آنکه دست ندارم به جان دريغ
تحصيل جرعه اي نتوانستم از برات
آب اينقدر گران شد و جان رايگان دريغ
قتلم نصيب نامد و عمرم به سر نرفت
از بخت واژگونه اين شد نه آن دريغ
بگذاشتي ميان اعادي مرا و خود
کردي سفر به جشنگه جاودان دريغ
در خدمت تو آمده و اينک ز نينوا
با خصم هم سفر سوي شامم روان دريغ
غم را مجال شرح و زبان مقال کو
طول زمان ببايد و طي لسان دريغ
مهجور از آستان تو کردم ولي مدار
يک لحظه چشم رحمت ازين ناتوان دريغ
در چشم مردمم چه کند ستر روي باز
نه برقعم به رخ نه برسر طيلسان دريغ
زين پيش ساعتي تو بخواندي مرا به صبر
و اکنون به مقتل تو منم نوحه خوان دريغ
احفاد آل صدق و صفا دربدر فسوس
اولاد اهل کذب و دغا کامران دريغ
از سرو تا سمن همه برباد رفت و ماند
حسرت جزاي زحمت اين باغبان دريغ
اين حرص و کين چه بود که گلچين کربلا
نگذاشت جز گلي همه زين گلستان دريغ
کلثوم زد به سينه و با گريه زار زار
اين گفت و ساخت موي خود از مويه تار تار
42
بردار اي صبا قدمي سوي مادرم
ساز آگهش درست ز حال برادرم
از مرگ کودکان يتيمش ز تشنگي
از قتل عون و قاسم و عباس و اکبرم
از منع آب و قطع رجا و آرزوي موت
از کام خشک و تاب دل و ديده ي ترم
از ذبح نوخطان به خون خفته خاک پوش
نز سلب نعل و چادر و ساماک و معجرم
پيران سال خورد و جوانان خورد سال
هفتاد و يک شهيد به جان يار و ياورم
بي سر برادران و رفيقان و همرهان
در خاک و خون فتاده تناتن برابرم
نفي دو تن يتيم ز اولاد مجتبي
فوت دو طفل تفته درون زين برادرم
باري ز سر بگير و به پايان براين مقال
هرچه اين سفر ز اهل جفا رفته برسرم
برگرد و با مکين نجف باب من بگوي
شير خدا امير نبي مير صفدرم
چندين تغافل از چه که در عرض هفت روز
ننهادي از ره پدري پاي برسرم
يا خود نگفتي از همه آشوب کربلا
آيا چه رفت برسر کلثوم دخترم
قهر تو بهر چيست که با قرب راه نيز
يک ره قدم نمي نهي از مهر در برم
بگذر به نينوا نظري بينوا ببين
در پنجه ي شکنجه ي اين قوم کافرم
من ز اهل اعتنا و ترحم نيم ولي
يک ذره التفات بفرما به خواهرم
رخ ژاله بار ز اشک و دل از داغ لاله زار
افغان کشيد باز که آه اي قتيل زار
43
غلطان به خون و خاک ترا پاره تن دريغ
عريان ستاده برسر نعش تو من دريغ
مقطوع از برادر و خواهر غريب من
ممنوع از اعانت فرزند و زن دريغ
بالقطع ازکشاکش غم کردمي قبا
خصم ار گذاشتي به تنم پيرهن دريغ
بعد از تو زنده ايم و ندارم به هيچ وجه
عذري ازين گناه به وجهي حسن دريغ
دست ار دهد سر افکنمت در قدم چو خاک
حاشا که برتو آيدم از جان و تن دريغ
ببر دمان غريق دم از روبه ي دمن
شير خداي حيدر اژدر فکن دريغ
جم را ز جور جن دغا جايگه به خاک
داراي تخت و تاج و نگين اهرمن دريغ
جز نقص و نفي نسل نبي نيست در نظر
جايي که جانشين صمد شد وثن دريغ
ماند از غم بنين و بناتت نهان و فاش
جاويد روز و شب همه بر مرد و زن دريغ
پيش از شهادت تو چرا منشي قضا
کرد اين قدر مسامحه در مرگ من دريغ
نخلت نگون و نسترنت غرق خون و باز
سرسبز و تازه سرو سمن در چمن دريغ
هر جانبم غمت به ميانم گرفته تنگ
نتوان کناره کردنم از خويشتن دريغ
از خوي خصم خيره و از خون زخم ها
ما رخ آلاله رنگ و تو گلگون بدن دريغ
نسپردمت به خاک و گرفتم طريق شام
انداختم ميان رهت بي کفن دريغ
از بانگ وا اخاه به گردون نوا فکند
آتش به جان ناحيه ي نينوا فکند
44
کاي از غمت برادر با جان برابرم
غربال دور خاک بلا بيخت برسرم
چون زخم هاي خودنگري از ستاره بيش
داغ درون خويش اگر برتو بشمرم
گفتم رها کنند مگر زين قفس مرا
اما چه سود بال کدام است و کو پرم
خصم کشيد و از سر کويت به عنف برد
اين هم غمي دگر که ندانم کجا برم
ذبح تو باورم نشدي ليکن اين قضا
امروز شد مشاهده ز الله و اکبرم
در پاي ذوالجناح تو نامد ز دست ما
خود را فدا کنيم از اين باب دلخورم
ز آن حرب و ضرب و زخمه و اخراج و ترکتاز
زين خشم و کينه خواهي خصم ستمگرم
ز آن تابشي که تافت به دل هاي تفته جان
ز آن آتشي که سوخت به خرگاه و چادرم
داغ بنات زار درون ريش دل پريش
نهب بساط و پرده و بالين و بسترم
نالان به پشت ناقه يتيمان بي نوا
عريان به روي باديه عباس و اکبرم
با اين تطاولات و تعدي هنوز دل
خالي نکرده خصم جفاکيش کافرم
خواهر بميردت که نشد پيش مرگ تو
کي سازمت علاج و کدامين غمت خورم
نيرنگ داغ و نقش فراقت ز لوح دل
زايل فتد مگر به قضا گاه محشرم
پيش از بيان حال به پايان بريم عمر
وين داستان تمام نخواهد شد آخرم
حيرت به جاي حفظ و تزلزل به جاي تاب
بيمار کربلا به پدر کرد اين خطاب:
45
کاي باب ما مگر نه ز آل پيمبريم
نز خاندان حضرت زهراي اطهريم
گويي کم از يهود و مجوسيم اگر چه ما
ذريه ي محمد و اولاد حيدريم
رخصت نداد خصم ستيزنده از غرور
تا نعش چاک چاک تو در خاک بسپريم
قتلاي ما به ناصيه ناکرده دفن ماند
ما گوييا به مذهب اين قوم کافريم
مسلم نه ايم بلکه ز ملحد کفورتر
مؤمن نه ايم بلکه ز زنديق بتريم
از ما بدين رويه که کردند منع آب
از دام و دد نه کز سگ و خنزير کمتريم
مردند پيش چشم من از فرط التهاب
اطفال ما و ساقي تسنيم و کوثريم
در دست قوم خواري خود نايدم شگفت
ما پاي بند عهد خود از عالم ذريم
عرض بلا کنند چو در رسته ي ولا
ما خواستار دشنه و پيکان و خنجريم
حجت چو غالب است چه باک ار درين دو روز
مغلوب قهر مردم بيداد گستريم
دشمن هرآنچه خواسته بد کرده ليک ما
دل گرم وعده هاي خداوند داوريم
زين قوم دون سگال دغاساز دادسوز
جز پيش کردگار شکايت کجا بريم
بس داغ و دردها که فراييش جد و مام
سوي مدينه محض ره آورد مي بريم
تا جاي باده درد به جام تو ريخت دهر
ما جاي آب زيبد اگر خون دل خوريم
پس سجده برد بر سر و رو کرد با سنان
کاي از نخست قافله سالار کاروان
46
بگشاي چشم و قافله را در گذار بين
ما را چو عمر از در خود ره سپار بين
از سينه ها خروش به جاي جرس شنو
از ديده ها سرشک به جاي قطار بين
اين بسته را پياده نگر بر رکاب عيش
و آن دسته را به خيل خشونت سوار بين
زنجير و غل به گردن و بازوي پور و دخت
سر در کمند چون اسراي تتار بين
جاي جهاز و محمل سيم و جليل زر
از رنج و تاب ناقه ي ما زير بار بين
آواي ساربان خصيم از يمين شنو
غوغاي کاروان اسير از يسار بين
در ديده ها بنات نبي را ميان خلق
جاي نقاب گرد عزا برعذار بين
يک سو تظلم از پسر ناتوان شنو
يک ره تحکم از سپه ي نابکار بين
در قتلگاه برسر بالين خويشتن
از اهل بيت شور نشور آشکار بين
برخي به خواهران تبه خانمان نگر
لختي به دختران سيه روزگار بين
يک لحظه برسکينه ي آسيمه سر بپاي
يک ذره برزبيده ي محزون زار بين
دل ها ز بس ضعيف و دواهي ز بس قوي
اينک به مرگ خود همه را خواستار بين
ما را چنان غم از همه سو در ميان گرفت
کز ضبط پا و سر، سر و پا برکنار بين
ما زندگي کنيم و تو خسبي به خون و خاک
وارونه بازي فلک کج قمار بين
پس برزمين فتاد و زماني گريست سخت
کاي پادشاه ساخته از خاک تاج و تخت
47
برخيز و وضع حال من از روزگار بين
با صد جهان شکنجه و دردم دچار بين
با آنکه در زمانه خود امروز مرکزم
بيرون در ز دايره ام حلقه وار بين
گه از رضا چو تن به زمين با سکون نگر
گه از قضا چو سر به سنان بي قرار بين
از تابش غم خود و اصحاب و اهل بيت
چون شمع آتشم همه در پود و تار بين
عطشان تو جان سپردي و با کام خشک و تر
عذب فرات را به لبم زهرمار بين
در خور نبود رفع عطش را وگرنه ز اشک
برخيز و جيب و دامن من جويبار بين
بي چهر و قامت گل و سروم به باغ و جوي
بردل خدنگ بنگر و برديده خار بين
باقي گذاشت کافکندم از در تو دور
بد عهدي زمانه ناسازگار بين
اولاد خويش را که خود اهل مودتند
خورد و درشت و دخت و پسر خوار و زار بين
از خال و خط و زلف جوانان ساده روي
دامان دشت ماريه را پر نگار بين
وز خون نو خطان خداخوان خاک خفت
چون طرف باغ باديه را لاله زار بين
اين خيل داغ ديده ي هجران کشيده را
سوي مزار مادر خود ره سپار بين
زن ها و خواهران و يتيمان خويش را
چون اشک دل ز ديده روان زين ديار بين
از صدمه پياده روي ها برهنه پاي
پاي برهنگان يتيمت فگار بين
چون قطع جان و دل به رضا زان بدن نکرد
گفت اين مقاله ديگر و قطع سخن نکرد
48
کاي کشته جفا سوي ما يک نظر ببين
ما را چو باد زين سرکو پي سپر ببين
بگشاي چشم و پرده نشينان قدس را
سياره سار گرد جهان در بدر ببين
اين کاروان قافله سالار کشته را
پايي ز پيش و دل ز پس آسيمه سر ببين
خود را چو اشک ديده ي ما خاک شين بجوي
ما را چو زخم سينه ي خود خون جگر ببين
پويم به پاي خوف و خورم خون دل به راه
اسباب زاد و راحله ام زين سفر ببين
هم خاک و خون مرا عوض آب و نان بياب
هم اشک و رخ مرا بدل سيم و زر ببين
هر بامداد مائده ام لخت دل نگر
هر شامگاه ساقيه ام چشم تر ببين
در هر نفس که بي توکشم صد بلا به پاي
در هر قدم که بي تو روم صد خطر ببين
اين خواهران که روح قدس پرده دارشان
عريان اسير طايفه ي پرده در ببين
دل سخت تر شد اين همه را ز اشک و آه ما
بر کوه برق و بارش ما را اثر ببين
اين خاندان که فرض شد اکرامشان به خلق
خواري کش از اراذل بي پا و سر ببين
بعد از قتال و غارت و اخراج و نفي و سلب
برما ستيز خصم جفاجو بتر ببين
سفر وجود خويش چو قرآن مندرس
اجزاي آن گسيخته از يکدگر ببين
داغ درون ما به غم خويش برشمار
از زخم هاي خويش يکي بيشتر ببين
ز انبوه غم نهاد دگرباره رخ به خاک
ناليد و گفت وا ابتا روحنا فداک
49
چون عمر خويش قافله را در گذر ببين
از کربلا به کوفه مرا ره سپر ببين
تشويش و اضطراب بهر جان و دل بجوي
تغيير و انقلاب بهر بوم و بر ببين
هر روز و شب به منزل و ره اين سفر مرا
از ريگ راه و اشک روان خواب و خور ببين
بنيان عيش و مرگ مرا در حضر بپاي
سامان ساز و برگ مرا در سفر ببين
دل همنشين و ناله نديم اشکم آشنا
رهزن رفيق و سلسله ام راهبر ببين
بعد از تو اي پدر به جهان سينه ي مرا
ناچار پيش تير بلاها سپر ببين
چشمي به اين غريب مريض از تعب نگر
لختي به اين اسير و يتيم از پدر ببين
يک چشم برخود افکن و يک چشم سوي من
هم بر پدر نظر کن و هم بر پسر ببين
اين بي حيا حرامي هيچ احترام را
سوي حريم خود همه نظاره گر ببين
هر شنعتي که خصم زند در درون ما
صد ره فزون بتر ز سنان سينه در ببين
مرغان آشيان خود از چرخ تا تذرو
پابند دام نايبه بي بال و پر ببين
اينجا سرت به نيزه و فوجي نظرکنان
در محضر يزيد هم از اين بتر ببين
تا خون گرفت آن مژه هردم به دل مرا
از داغ خويش يک رگ و صد نيشتر ببين
ما را که پيشگاه بود بارگاه قرب
منزل بهر خرابه ي بي بام و در ببين
سامان رزمگه ز سرشکش گل اوفتاد
ز آن رو مرور مير و سپه مشکل اوفتاد
50
کز هر جفا که رفت و رود برسرم دريغ
کس نيست واقف از دل غم پرورم دريغ
از ما گذشت و رفت و در آغوش خاک خفت
خاکم به سر ز خاک ببين کمترم دريغ
الا به مرگ دامنش از کف ندادمي
کشتي کس ار به جيب اجل رهبرم دريغ
آن پايمال پهنه شد اين دستگير قوم
افسوس بر برادر و بر خواهرم دريغ
عنوان نامه خون جگر کردمي اگر
مي رفت قاصدي به سوي مادرم دريغ
ايام غم در اين همه آتش که سوختم
دردا که يک شب آب نشد پيکرم دريغ
ز اول شرر که سوخت مرا چون شدي که پاک
رفتي به باد صارفه خاکسترم دريغ
با انده فراق تو سازم به ياد مرگ
نبود جز اين معالجه ي ديگرم دريغ
صبر از جداييم نه و خصم به رو به عنف
ناچار مشکل آمده مشکل ترم دريغ
دفن ترا به خا ک ندادند مهلتم
در کيش اين فريق کم از کافرم دريغ
عمري به تربت تو ببايد گريست زار
مهلت نداد دشمن بدگوهرم دريغ
صد کوه غم به دل ز تو دارم که تا ابد
يک موي آن نمي رود از خاطرم دريغ
کو وقت تا به ذل يتيمان خورم فسوس
کو عمر تا به ذبح شهيدان برم دريغ
طوفان فتنه خاک سکونم به باد داد
کشتي شکست و رفت به پا لنگرم دريغ
پس گفت چون روان شد و رو سوي راه کرد
وز دود آه روي ملک را سياه کرد
51
رفتي تو خشک لب ز جهان اي پدر دريغ
ما جوي ها گريسته از چشم تر دريغ
جان داده تشنه کام تو با آنکه بارها
ما را گذشت سيل سرشک از کمر دريغ
گل کردم آستان ترا ز آستين تر
خاکي نمانده خشک که ريزم به سر دريغ
تو تفته دل بميري و من زنده غرق اشک
جاويد خورد خواهم ازين رهگذر دريغ
هر تير و تيغ و ني که زنندت به عضو عضو
اعضاي ما يکي نشد آن را سپر دريغ
همراهي خود اين ره دور و دراز را
کردي چرا خود از من خونين جگر دريغ
سر در کمند کوفي و پا در طريق شام
رخ تافتم ز خاک درت ناگزر دريغ
هرسو که بنگرم فتدم چشم بر عدوت
اما تو روي کرده مرا از نظر دريغ
در خدمتت به ماريه از يثرب آمدم
با خصم سوي کوفه شدم همسفر دريغ
پيکي نبرد زودتر اين راه ديرپاي
از حال ما به حضرت زهرا خبر دريغ
کاولادت از ذکور و اناث اي ستوده مام
يا کشته ي ستم شده يا دربدر دريغ
مردان ما قتيل وفا تن به تن فسوس
نسوان ما ذليل جفا سربه سر دريغ
از هر غمت به داغ جوانان که سوخت سخت
شد خواري اسيري ما سخت تر دريغ
در دام فتنه ريخت پس از نقل آشيان
پيش از قفس نماند مرا بال و پر دريغ
زينب دگر زبان به تکلم فرا گشاد
داد تظلم از طرف اهل بيت داد
52
کز کربلا به ديده ي خونبار مي رويم
وارسته آمديم و گرفتار مي رويم
خفتند همرهان همه پير و جوان به خاک
با يک اسير بسته ي بيمار مي رويم
از دولت سر تو برادر به کربلا
با عزت آمديم و کنون خوار مي رويم
ما را مقيم تربت اين در نخواستند
در حضرت حضور تو ناچار مي رويم
باشد قصور ما همه جا عذر اين گناه
خود واقفي که ما به چه هنجار مي رويم
حالي که دست هاي گل از ما به باد رفت
با دست و دامني همه پر خار مي رويم
جان در بهاي آب روان نافروش ماند
ز اينجا به جستجوي خريدار مي رويم
حاشا به زير محمل ما کي رود سبک
پي برد ناقه هم که گرانبار مي رويم
گر دست ها تهي بود از ارمغان چه باک
با بارهاي حسرت و تيمار مي رويم
سودي که داشتيم ز سوداي اين سفر
رهزن به پا فکند و زيان کار مي رويم
يک باره ز آستين تو شد دست ما رها
ما نيز از آستان تو يک بار مي رويم
گم شد و گر تحميل دل گو تمام باش
صد شکر با شکايت بسيار مي رويم
طي لسان ندارم و طول زمان دريغ
چون نزد جد و جده به زنهار مي رويم
با اين شرار ناکس بيگانه خوي شوم
بي آشنا و محرم و غم خوار مي رويم
پس بانگ وا اخا ز ثري بر سپهر برد
طاقت ز مه ربود و تحمل ز مهر بود
53
کز نينوا اسير و گرفتار مي رويم
در خيل کوفيان جفاکار مي رويم
جمعي چو ما زنان اسيران داغ دار
بي مونس و معين و مددکار مي رويم
چون بندگان زنگ به بازار اين سفر
با دست بسته برسر بازار مي رويم
بر ناظر است جرم نظر ورنه پور و دخت
ما در ميان خلق پري وار مي رويم
ما را اگر چه کس نتواند به کس فروخت
ليکن به امتحان خريدار مي رويم
در امر ما شکست که فتحي درست بود
هرجا که باشد از پي اظهار مي رويم
هان ساربان به پاي و ميفکن ز دست راه
کاين کاروان بي سر و سالار مي رويم
بيداد بيش از آنچه توان، گو کنند قوم
ما رو به حکم حضرت دادار مي رويم
بر اضطرار ما مگر آرند رحمتي
سوي مزار احمد مختار مي رويم
تا کربلا رفيق طريق اولياي خاص
و اينک به کوفه همره کفار مي رويم
در دست اين سپاه سيه بخت سخت دل
بي يک تن از مهاجر و انصار مي رويم
با عز و اعتبار و شرف آمديم و جاه
زار و ذليل و مضطر و افگار مي رويم
برخاک مانده کشته ياران نگشته دفن
خاکم به سر که بسته تر از بار مي رويم
اقبال ما تويي و قصورت ز همرهي است
زان راه بي تو با همه ادبار مي رويم
چون ني نوا فکند به ارکان نينوا
تنها نه نينوا همه ذرات ماسوا
54
دشمن گرفت سخت سخت و منت واگذاشتم
بر خاک ره فکند تنت واگذاشتم
نسپردمت به خاک دريغا که از قصور
غلطان به خاک و خون بدنت واگذاشتم
همراه کاروان بسرآيي ولي چه سود
پيکر برهنه بي کفنت واگذاشتم
خاکم به سر که برسر خاکت نکرده دفن
عور از ردا و پيرهنت واگذاشتم
صد پشته خار در دل ما از غمت خليد
تا همچو گل درين چمنت واگذاشتم
اي خجلت نگين جم آخر ز جور دور
ديدي به دست اهرمنت واگذاشتم
پيراهنت به چنگل گرگان غره ماند
عريان به کلبه ي حزنت واگذاشتم
در دام چرخ صعوه و سارت زبون و زار
اي عندليب با زغنت واگذاشتم
ترسم ورق ورق دهدت دست وي به باد
بي باغبان چو نسترنت واگذاشتم
رفتم ز خاک کوي تو ز فرط بي کسي
با روزگار پر فتنت واگذاشتم
بي ياوري معين من آمد که روز رزم
با يک سپاه تيغ زنت واگذاشتم
تا عطرسا فتد همه اطراف کربلا
در خون چو نافه ي ختنت واگذاشتم
آتش به جان ما همه افتاد شعله وار
تا شمع وش در انجمنت واگذاشتم
در تاب و پيچ و شورش سوداي کربلا
چون چين زلف پر شکنت واگذاشتم
زين بيش با توام نه مجال تظلم است
نه قوم را به ما ز تظلم ترحم است
55
ناليد آنقدر که زبان از فغان فتاد
يا خود فغان ز بي اثري از زبان فتاد
در رسم اين رزيه قلم را بنان شکست
يا خود بنان ز فرط قصور از زبان فتاد
رخت از جهان کشيد برون عيش ايمني
ز اول که نام کرببلا در جهان فتاد
تنها نه آسمان و زمين در همند و بس
اين غم نصيب جان مکين تا مکان فتاد
اين دود ديده کوب بهر دودمان وزيد
وين رودخانه روب بهر خاندان فتاد
اين تاب بهره ي تن آزاد و عبد گشت
وين داغ قسمت دل پير و جوان فتاد
آمد غم تو بر همه ذرات منقسم
تنها همين نه سهم زمين يا زمان فتاد
زين صلح و جنگ و لوله در وحش و طير ماند
زين نام ننگ غلغله در انس و جان فتاد
خوش ميزبان که جاي ميش خون به جام ريخت
با ميهمان خويش عجب مهربان فتاد
شرع کنار رزمگه آب از دم سيوف
اين آبگه شريعه ي آن کاروان فتاد
گلشن به باد رفتش و گل ها به خاک ريخت
زين روضه داغ قسمت آن باغبان فتاد
زين غم دريد سينه فلک جاي پيرهن
وين رخنه آيتي است که در کهکشان فتاد
يک باره مغز و پوست سراپاي ملک سوخت
گويي زبان غمش از تن به جان فتاد
با حق به عهد دولت باطل چه ها رسيد
بريک بهار آفت چندين خزان فتاد
تا کربلا ز شام يزيد آتشي فروخت
کز يک شراره يثرب و بطحا تمام سوخت
56
تا ماجراي ماتم او در ميان فتاد
اندوه و شادي از دو جهان برکران فتاد
ذرات ملک را همه پست و بلند سوخت
اين طرفه آتشي است که در کن فکان فتاد
يکباره بنيه اش همه ازکف به باد رفت
اين بار بس که بردل گيتي گران فتاد
اين مايه فتنه سايه بگسترد برزمين
تا بر زمين سپهر برين سايبان فتاد
از تاب و پيچ و شورش و سوداي اين غم است
اين عقده ها که در خم زلف بتان فتاد
ز اول که داد دولت باطل به دست خصم
ناوک به ناله آمد و خم در کمان فتاد
ز انداز ناصبين زمين اين شنيعه رفت
چون شد که ننگ ها همه بر آسمان فتاد
هفتاد جان به جامي از آن برنداشت کس
آب از چه باب اينقدر آيا گران فتاد
ديدي که مام دهر در اعصار اهل بيت
با پور و دخت خويش چه نامهربان فتاد
بر طايران بام تو دامي فکند چرخ
کز صعوه تا هما همه از آشيان فتاد
برخي به خاک خفته و برخي به نيزه رفت
جمعي به کربلا که از آن کاروان فتاد
زين شعله سوخت سوري و خس خشک و تر بلي
سوزد به هم چو نايره در نيستان فتاد
آن را که خوان مائده از آسمان رسيد
اشک روان و لخت جگر آب و نان فتاد
گيتي بر او گماشت غمي محض آگهي
هرجا که چشم او به دلي شادمان فتاد
کيد زمانه بنگر و کين سپهر بين
نامهرباني مه و انداز مهر بين
57
در کربلا نه آب به قيمت گران فتاد
نز چشم ها چو چشمه ي حيوان نهان فتاد
يا خود بهاي آب فزون از نفوس بود
يا خون و جان فاطميان رايگان فتاد
البته سبطيان همه ميرند از عطش
منع و عطاي آب چو با قبطيان فتاد
از فرط التهاب و عطش پيش چشم وي
هامون سحاب دوده و گردون دخان فتاد
از دست دل زمان صبوري به پاي رفت
تا پاي از رکابش و دست از عنان فتاد
آن را که زلف حور به سر چتر مي کشيد
در آفتاب ظل سنان سايبان فتاد
در ترکتاز چرخ به مرغان باغ دين
شاهين و کبک بيش و کم از آشيان فتاد
سرها به ني چو پيشرو اهل بيت شد
غوغاي کودکان جرس کاروان فتاد
شهباز کشته خفت به زندان خامشي
تيهوي زنده در قفس از آشيان فتاد
غمگين و شاد را به غم نينواي وي
چون نينواي غم همه از استخوان فتاد
جز ز اشک و آه شرح نيارم نگاشتن
آن راز را که خون جگر ترجمان فتاد
افسانه هاي کهنه و نو برکنار رفت
تا اين حديث کهنه و نو در ميان فتاد
چون مو ز شرم سوخته با آنکه کلک من
در بسط اين مصيبه بسي تر زبان فتاد
کي مي توان شمرد کجا مي توان نوشت
اين غم که همچو وصف عدو بي کران فتاد
بگذار و بگذر اي قلم از نقل اين سخن
کاين لقمه، لقمه اي است که بيش است از دهن
58
در شرح اين ستم که نگفتم يک از هزار
چون نامه رو سياهم و چون خامه شرمسار
آن داستان کجا و کجا اين بيان سست
از گفت خويش آمدم اينک به اعتذار
اين امر ناصواب که شد وضع در زمين
تغيير يافت تا ابد اوضاع روزگار
هر صبح و شام گه ز افق گاه از شفق
گردون ببر لباس غضب پوشد آشکار
روح القدس هر آينه با صد هزار چشم
تا حشر گريد از غم اين کشته زار زار
در سوگ اين ستم زده فرزند مام دهر
هر شام گيسوان کند از مويه تارتار
دهقان به فرق سنبل و ريحان بهار و دي
خاک سياه ريزد از اين غصه باربار
تا در صف محاربه مخضوب شد به خون
چون لاله خط و زلف جوانان گل عذار
کش آبيار ابر به دامان دشت و کوه
سيلاب خون روان کند از چشم جويبار
گلبرگ وي ز تاب عطش تا بنفشه رنگ
خنجر به جاي خيره برويد ز مرغزار
هر شب به فرق اهل عزا تا سحر سپهر
انجم به جاي دامن گوهر کند نثار
يک نم به چشم دجله و شط آب شرم نيست
خشکيدي ار نه ز آتش خجلت سراب وار
آمد خزان بهار جوانان هاشمي
يارب دگر مباد خزان را ز پي بهار
آويزدت به دامن دل خارهاي غم
روزي اگر به خاک شهيدان کني گذار
جم بر حصير ذلت و جن بر سرير جاه
از کين مهر شکوه کنم يا ستيز ماه
59
دشمن بر او زياده از اين قصد کين نداشت
يا از قصور قدرت کين بيش ازين نداشت
هر کفر و کين و کاوش و کيدي که داشت دهر
جز بهر قتل و غارت ابناي دين نداشت
جز خون و مال خسرو دين را سپهر دون
يک سهم در کمان سپهي در کمين نداشت
مريخ جز مقاتله عزمي رزين نبست
برجيس جز محاربه حکمي متين نداشت
درکفر اين فريق همين بس که شاه دين
در رزمگاه ماريه يک تن معين نداشت
غير از سيوف جاريه رکني شديد نه
غير از صفوف حادثه حصني حصين نداشت
جز ياد بيکسان حرم همدميش نه
جز زخم هاي تيغ ستم همنشين نداشت
يا للعجب مطاع زمان پيشواي کل
يک تن مطيع در همه روي زمين نداشت
در خون طفل شيري گهواره خفت وي
خوفي کس از خصومت روح الامين نداشت
کوفي بدين گناه گمان ثواب برد
بي شک خود انتقام خدا را يقين نداشت
با لاف دين و پاس شرايع زهي شگفت
شرمي ز روي واضع شرع مبين نداشت
با دعوي امانت و ايمان امان مجوي
زان کاعتنا به آل رسول امين نداشت
آن کش وجود حاصل ايجاد غير از او
گيتي نتيجه ي دگر از ماء و طين نداشت
دردا که آبروي خود و اشک آل وي
در چشم قوم قيمت ماء معين نداشت
از نيش اين عزا رگ دل بايدم گشود
تا سيل هاي خون رود از ديده رود رود
60
بر پا ستاده قدوه قوم شقا دريغ
بر سر فتاده سبط پيمبر ز پا دريغ
در حرب حق و باطل و توحيد شرک شد
آل رسول سخره ي اهل زنا دريغ
فلک نجات رنجه ي جوق دغا فسوس
نوح حيات غرقه ي بحر فنا دريغ
از تشنگي سکندر اقليم جان هلاک
پنهان به چشمه خضر آب بقا دريغ
با انبساط نهر چه شد کآبروي او
ننهاد کس برابر آبش بها دريغ
بروي کمان کشيده قدر از در خطا
ليک از قضا نکرد خدنگي خطا دريغ
هفتاد و يک تنش همه قربان شدند و باز
از بهر اين ذبيح نيامد فدا دريغ
بيگانگي نگر که ز چندين هزار تن
جز تيغ و تير کس نشدش آشنا دريغ
آن کش وجود موجب ايجادما سوا
غلطان به خون و زنده زيد ماسوا دريغ
از تير و تيغ و دشنه و زوبين و گرز و ني
شد پاره پاره پيکرش از هم جدا دريغ
در خاک و خون محرک افلاک و مانده باز
ساکن به جاي خود همه ارض و سما دريغ
آن کو به جود خود دو جهان را وجود داد
خود رفت و ماند ماتمش از بهر ما دريغ
افغان ازين تغابن و افسوس ازين فتن
او تشنه کام گشته و ما زنده وا دريغ
در راه شام قافله ي اهل بيت را
سرهاي کشتگان ستم رهنما دريغ
با اين عمل به حيرتم از کافري که داشت
دعوي دين و مذهب پيغمبري که داشت
61
دردا که بعد واقعه ي کربلا هنوز
از کين پر است سينه ي اهل جفا هنوز
با اين خطا که خواست ندانم براي چيست
تأخير امر محشر و حکم جزا هنوز
خون دو عالم ار همه ريزند در قصاص
اين قتل را وفا نکند خون بها هنوز
خود گر نبود جان جهان آن جهان جان
پس چيست کز ميان نرود اين عزا هنوز
بر قصه هاي کهنه و نو قرن ها گذشت
هر روز تازه تر بود اين ماجرا هنوز
چون مشک بوي خون به مشام آمد اي عجب
از خاک و ريگ ناحيه ي نينوا هنوز
گر گوش هوش سوي حريمش فرا دهي
خواهي شنيد صيحه ي وا احمدا هنوز
اعضاي وي به تيغ ستم منقطع ز هم
اجزاي آسمان و زمين جا به جا هنوز
دشمن به قصد بر تن چاکش ستور تاخت
خاکم به سر نکرده سر از تن جدا هنوز
برکشته اش به عمد فرس راند و نرم ساخت
و اين را به کيش خويش نخواندي خطا هنوز
معمار عرش و فرش درآمد ز پا دريغ
وين عرش و فرش ساير و ثابت به جا هنوز
گرم اسيري حرمش خصم و او زدي
چون مرغ سر بريده به خون دست و پا هنوز
تا آسمان کشيده کمان درکمين حق
الا به عمد نامده تيري خطا هنوز
نعش تو پايمال و بنات تو دستگير
اما بنات نعش فلک خودنما هنوز
کوري نگر که روز به خون خدا بلند
دستي که بود شب به خدا در دعا بلند
62
خون خدا چو ريخت به خاک از در ستم
شيرازه ي وجود چرا نگسلد ز هم
دشمن نشان آل علي از جهان سترد
تا نام زشت خويش به عالم کند علم
غافل که اين چراغ به کشتن نشد خموش
نوري ز سر بريدنش افزود دم به دم
دردا که شد اسير حرامي حريم آن
کز احترام او حرم افتاده محترم
چهر يکي ز تاب عطش زرد چون زرير
چشم يکي ز سوز غضب سرخ چون بقم
ز اندوه خويش و شادي دشمن به راه شام
بر بي کسان گذشت دو محشر بهر قدم
هر شام در شکنجه ي يک دودمان غريب
هر صبح در کشاکش يک آسمان الم
بر پور و دخت زخمه ي زنجير پي در پي
بر طاق و جفت طعنه ي شمشير دم به دم
هر لحظه داغ و حسرت و اندوه و درد بيش
هر نظره تاب و طاقت وآرام و صبرکم
در هر گذر هزار فلک خوف و باک و بيم
در هر نظر هزار مدر مرگ و رنج و غم
از گريه ي شمرزه و اشک ستاره ساز
دامان و ديده غيرت گردون و رشک يم
هر دم شکنج خواري و سوداي سوگ قوم
هر دم گزند زاري و غوغاي زير و بم
گردون نفاق گوهر و گيتي گناه دوست
شامي شقاق شيمه و کوفي جفا ستم
قائم به صدر حکم به کين قاطع طريق
قائد به قيد ظلم زمين قائد امم
شد بر يزيد ختم علامات کافري
ز آنسان که بر حسين مقامات صابري
63
در ماتم تو تا نچکيد اشکم از قلم
حرفي ازين حديث به دفتر نزد رقم
ننگاشت خامه نکته اي از شرح اين عزا
نآورد تا چه رگ ز غمت خون دل به دم
ماندند تا عزاي تو دارند کاينات
ورنه شدي وجود سوي بنگه عدم
هر شب نثار بزم عزاداري تراست
تا روز حشر دامن گردون پر از درم
چشمي محيط حوصله بايد سحاب زاي
کاين گريه نيست لايق چندين سفينه غم
آبش ز اشک ديده و خوانش ز لخت دل
اين بود پاس حرمت مهمان محترم
ز آب ديده تاب درون گر نمي نشاند
مي سوخت ز آتش عطش از فرق تا قدم
از چرخ تيره اختر و ز خصم خيره کش
بدخواه وي چو داهيه بسيار، دوست کم
قسمت نمود بر دو طرف عضو عضو خويش
طرف حرامي و حرم اعضاي منقسم
برسر هواي حرب و به دل حزن اهل بيت
رايش سوي حرامي و رويش سوي حرم
تنها ميان قوم دغا مانده آن دريغ
کارواح در معسکر اين کمترين حشم
اجرام خرد و برد بهم مجتمع هنوز
و اندام او به تيغ ستم منقطع ز هم
از آتش ستيزه خصمش خيام سوخت
برپا چراست پايه ي اين آبگون خيم
خضمش طمع کند پي خدمت ز پور و دخت
شاهي که قدسيان به حريمش کمين خدم
ز آن ره که عهد دولت باطل کشيد طول
حق را ملامتي نه ولي اهل حق ملول
64
اين بود آخر اجر رسول از پيمبري
کامت شد از مودت اولاد او بري
حق پايمال باطل و دين دست سود کفر
حيفا که يافت شرک ز توحيد برتري
ابر عطا و بحر کرم با دهان خشک
در خون خويش کرد بط آسا شناوري
بيع و شراي آب به جان هم نداد دست
از قحط آن متاع نه از فقد مشتري
خون خدا به خاک بلا خفت تشنه کام
اي دل کم است زين غم اگر اشک خون گري
در شو زمين ز اشک و بسوز آسمان ز آه
کاين وقعه را رواست چنان تعزيت گري
انباز اين عزا بود از انس تا ملک
دمساز اين نوا زيد از ديو تا پري
مجنون گذشت از سر سوداي عاشقي
ليلي گذاشت شيوه ي شيواي دلبري
وامق بريد ميل ز عذراي گل عذار
عذرا کشيد ميل به چشمان عبهري
هم آه فرشيان سمک رفت تا سماک
هم اشک عرشيان ز ا ثري ريخت برثري
بر شاميان شوم شيم ختم شد ستم
بر وي چنانکه ختم شد اقسام صابري
سعد فلک به نحس درين دوره شد بدل
آموخت خوي کينه ز مريخ، مشتري
در حيرتم که با همه رفعت سپهر دون
تا کي به خاک نفکند اين سفله پروري
کيوان به کام خصم کند سير تا کجا
کي وا شود ز خوي خيالات خودسري
دردا که شد شهيد شهي کآمد از ازل
ايجاد کن فکان همه را عله العلل
65
اقسام ظلم ها که در امکان خلق بود
امت به خاندان نبودت قضا نمود
زين مردم آنچه رفت بر احفاد مصطفي
با وصف کفر سر نزد از عاد يا ثمود
از مسلمين ناصبي اين اهتمام رفت
بر نفي وي نخاست نصارا و نه يهود
آبش نداد جز دم خنجر که ديده آه
خيلي چنان بخيل و عداتي چنان عنود
شامي نکرده شرم دل از دشنه اش شکافت
کوفي نبرده رحم رگ از خنجرش گشود
هم سنگ خاک شد تنش از پايمال اسب
آن کآسمان به خاک جنابش برد سجود
عريان فتاد پيکر بي سر در آفتاب
آن را که سايبان خم گيسوي حور بود
از خاک پهنه زرد شد از خون جبهه سرخ
گلنار لب کش آمده بود از عطش کبود
از تيغ و ني دريد چه دل هاي حق نگر
در خاک و خون طپيد چه رخ هاي حق نمود
فرسوده شد به تيغ چه لب هاي لعل تاب
آلوده شد ز خاک چه خطهاي مشک سود
حق در زمان اگر کند اين قتل را قصاص
تا حشر خون رود به زمين صد چو زنده رود
بايد عذاب نامتناهي جزاي قوم
دور است اين معامله از عرصه ي حدود
زين غم شکيب ماتميان لحظه لحظه کاست
چندانکه ماتمش غم ما دمبدم فزود
تا جاي بر غمش نشود تنگ جاودان
آثار شادي از دو جهان ماتمش زدود
کورانه هر که دعوي پرهيز مي کند
خنجر به قصد خون خدا تيز مي کند
66
گفتي که خود نکرد کس آن کشته را کفن
با آنکه بود پيکر او را دو پيرهن
بادش ز خاک باديه پرداخت خلعتي
ز آن پس که گشت کسوت خونش طراز تن
صد قرن بل فزون نتواند نگاشت نيز
يک نکته زين نوائب جانکاه کلک من
ز ابناي احمد آن تن رنجور رنج کوب
جمعي دگر زنان پريشان ممتحن
و آن کودکان نورس ناکام خردسال
برجاي مانده باز ز دوران پر فتن
آن رنجه جان به جامعه چون شمس در کسوف
و آنان بتاب نايبه چون موي درشکن
سرگشتگان چو صيد حوادث به صد هراس
پر بستگان چو عقد جواهر به يک رسن
آن بسته را خيال اسيران نه فکر خويش
وين دسته را غم وي و سوداي خويشتن
سازي ز سينه ها به فلک دود شعله تاب
جاري ز ديده ها به مدر سيل خانه کن
نسبت به خاندان نبي آن فريق را
جز حرف هاي سخت نرفتي به لب سخن
نفرين و لعن و شنعت و دشنام برزبان
تکفير و طنز و طعنه و توبيخ در دهن
هرگام صد قيامت کبري بدو نمود
غوغاي خاص و عام و تماشاي مرد و زن
يک تن کجا و کوب دو کشور پر از کلال
يک دل کجا و حمل دو محشر پر از حزن
زار و زبون به محضر بيگانه و آشنا
شمعي چو او نسوخته در هيچ انجمن
والي امر سخره ي اشرار ناس آه
حق پايمال ز فرقه ي حق ناشناس آه
67
خود بر تو عرش و فرش نه تنها گريستند
اقطار کاينات سراپا گريستند
بر بي کيست جن و ملک را جگر گداخت
بر تشنگيت دجله و دريا گريستند
تنها نه دوست را دل و جان ز آتش تو سوخت
بر حالت غريبت اعدا گريستند
دل ها تهي نشد چو از آن گريه هاي خاص
اعيان ملک از همه اعضا گريستند
برحال اهل بيت نبي نشأتين سوخت
تنها همين نه يثرب و بطحا گريستند
از اختصاص اين ستم استي که خاص و عام
با هم در اين معاهده يکجا گريستند
هرچند سرزد اين عمل از مسلمين ولي
در ماتمت يهود و نصارا گريستند
ز اسلاميان تني به تو يک مو نگشت نرم
ليک از غم تو هندو و ترسا گريستند
برمحنت تو وامق و مجنون ملول و مات
برعترت تو ليلي و عذرا گريستند
دامان چرخ از شفق آمد عقيق خام
يا عرشيان به طارم خضرا گريستند
بزمي نچيد ساقي دوران که جاي مي
خوناب دل نه جام و نه مينا گريستند
بنيان طرح تعزيه ات را خداي ريخت
ز آن سال ها که آدم و حوا گريستند
اين تخته ي گل آب شد از فرط التهاب
تا قدسيان به صفحه ي غبرا گريستند
بر اين عزيز مصر که صد يوسفش غلام
با ديگران عزيز و زليخا گريستند
اين وقعه از اعالي اسلام اگرچه خاست
اما مجوس و ناصب ازين شيمه عذر خواست
68
بر تشنه کاميش نه همين بحر و بر گداخت
گيتي تمام زير و زبر خشک و تر گداخت
تنها فرات ز آتش خجلت بر او نسوخت
از شرم وي محيط همي تا شمر گداخت
دريا و رود از دم وي برمدر گريست
صحرا و کوه از غم او برحجر گداخت
ثابت به جاي خود ز سها تا سهيل سوخت
ساير به پاي خود ز زحل تا قمر گداخت
اين آتش از چه خاست که تا شعله برکشيد
ذرات ملک جمره صفت سر به سر گداخت
از فرقه تا ردا همه را تار و پود سوخت
از صعوه تا هما همه را بال و پر گداخت
کيهان به کيد عشق بتان را بهانه کرد
عشاق تن به تن همه را آن شرر گداخت
از تيشه ي تحسر و تأثير سوگ اوست
فرهاد اگر به سر زد و مجنون اگر گداخت
اصناف خلق، ديو و پري تا بهيمه سوخت
افراد نوع جن و ملک تا بشر گداخت
حيوان خود از نبات و نبات از جماد بيش
انسان ز جن و جن ز ملک سخت تر گداخت
تنها به خوف خواهر و دختر نخورد خون
هم سوخت بر برادر و هم بر پسر گداخت
بر خواهران خوار غريبش کمر خميد
بر دختران خرد يتيمش جگر گداخت
برآن نساء ياره و سنجوق سيم سوخت
برآن بنات خاتم و خلخال زر گداخت
آن بزم را که سقف و زمين عرش و فرش بود
از اشک و آه زير فرو شد زبر گداخت
از کج مداري فلک اين فتنه راست شد
درباره ي حسين، آنچه خواست شد
69
اي وا دريغ کآل پيمبر جوان و پير
يکباره گشته کشته و يکباره شد اسير
خيلي به زير سم فرس خفته پايمال
جوقي به چنگ اهل جفا رفته دستگير
اعضا چنان گسيخته از هم که گاه دفن
نارستش از زمين حرکت داد بي حصير
سيماي زرفشان که نيابد کسش بدل
بالاي پر نشان که نبيند کسش نظير
شمسي عيان که جاي شفق ز آن چکيده خون
نخل روان که جاي رطب زان دميده تير
از مکر خوک پيله سگ آغال گرگ چرخ
شد چنگ سودگربه و روباه، ببر و شير
عريان حريم آل علي چو آفتاب روز
و اهل شقا چو شب پره در ستر شب ستير
خود خواستي جسارت خصم ارنه خاص و عام
نشنيده عنکبوت به نيرو عقاب گير
ز آن پس که تفته کام تو گردد مرا چه فيض
کآمد ز ديده دامنم آزرم آبگير
جان برخي رهت که تو کردي قبول و بس
اين ذل زود به آن عز دير دير
خون دل اشک ديده ز دور غمت به جام
خوشتر مرا ز شکر و شهد و شراب و شير
ذرات کاينات تعب ناک ازين غم اند
انوار تيره به جو همي تيره شد منير
در نظم اين رزيه چه گويم که قاصر است
صد قرن از نگارش يک نکته کلک تير
از ضبط اين مصيبت عالي بشوي دست
کافزون بود ز حوصله صد فلک دبير
در ماتمش که منشأ غم هاي عالم است
تحرير ما حکايت طوفان و شبنم است
70
دردا که ديو و دام بيابان کربلا
بردند تخت و تاج سليمان کربلا
اشک آب سرد و لخت جگر نان گرم بود
آماده در تدارک مهمان کربلا
فلکي به جودي آمد و فلکي به خون نشست
طوفان نوح بنگر و طوفان کربلا
برد و سلام نار خليل ار خموش کرد
روشن پس از جهان همه نيران کربلا
شمشاد و سرو ياس و گل از تيشه ي ستم
شد بيش و کم قلم ز خيابان کربلا
نز قطع نخل هاي طري خسته شد چه سود
نه شرم داشت از رخ دهقان کربلا
پنداري از تسامح و تقصير خصم بود
اين يک خلف که ماند ز سلطان کربلا
گلچين به باغبان نه ترحم نه ترس داشت
اين گل نچيد اگر ز گلستان نچيد اگر ز گلستان کربلا
از هيچ اعتنايي و غفلت به جاي ماند
اين يک سپرغم از همه بستان کربلا
در خون وي مساهله نز باب رحم رفت
قتلي دگر نبود در امکان کربلا
دهر از جهات دست تطاول بر او گشود
چون پا برون نهاد ز سامان کربلا
پيداست التهاب و عطش پيش اهل دل
از آب و رنگ گوهر و مرجان کربلا
تا بنگري به چشم خود آيات تشنگي
بگذر به خاک و ريگ بيابان کربلا
با صد زبان و دست نيارم نوشت و گفت
تا حشر يک حديث ز دستان کربلا
ظلمي که بي گزاف برون رفته از حساب
حاشا کي از ضمير توان برد در کتاب
71
اين کشته سر نهاد به دامان کربلا
کافزود بر حرم شرف و شان کربلا
روح القدس ز قدر وي ار مي نبود کي
سودي جبين به مقدم دربان کربلا
بر تربتش ملايکه ساجد نبود اگر
او پا نسوده بود به سامان کربلا
شاهد شهادت شهدا شايد ار به عرش
دعوي برتري کند ايوان کربلا
تفريق کفر و دين به تبراي قوم کرد
داراي دين مبارز ميدان کربلا
مقور بندگان جسور از چه ره شدي
خود گر نخواستي دل سلطان کربلا
معمار کائنات نهاد از نخست عهد
بر سبک سوگ و تعزيه بنيان کربلا
روزي که سرنوشت مکان ها نگاشتند
شد داغ و درد قسمت ديوان کربلا
با صد محيط نايبه طوفان نوح نيست
يک نيم قطره در بر طوفان کربلا
يک باره هر بلا که در امکان دهر بود
آورد سر برون ز گريبان کربلا
جاه شرف به چاه تلف نسبيتش نيست
زندان مصر بنگر و زندان کربلا
نگرفت قالبش به بغل تا به جاي قلب
مانند روح تازه نشد جان کربلا
شد زلف و خط و خال جوانان چو خاک سود
تعبير يافت خواب پريشان کربلا
دل هاي لخت لخت و جگرهاي ريش ريش
جوشيد جاي لاله ز بستان کربلا
زقوم کفر و زندقه و شاداب و شادخوار
طوباي حق ز تشنگيش خشک برگ و بار
72
نوح غريق يونس عمان کربلا
خضر ذبيح يوسف زندان کربلا
مقهور ديو کفر سليمان ملک و دين
سلطان يک سواره ي ميدان کربلا
ميخ خيام تا به زمين استوار کوفت
شد بي قرار چون فلک ارکان کربلا
بفروخت خون و مال و خريد ابتلا و کرب
چبود جز اين متاع به دکان کربلا
جان هاي فداي همت آنان که از نخست
دست ولا زدند به دامان کربلا
يا للعجب که صدر زمان روز رزم ديد
هفتاد و يک تن از همه جا سان کربلا
با صوت رود رود برآن طفلکان هنوز
خواند مدام مرغ خوش الحان کربلا
شط با کمال قرب و وفور از چه رو نکرد
سيراب دم يکي لب عطشان کربلا
از داغ لعل لاله رخان سر زند هنوز
گل هاي آتشين ز گلستان کربلا
تا سر ز ساق برگ و برش آتش است و دود
نخلي که بردمد ز خيابان کربلا
هوشي اگر به گوش تو ره دارد از ازل
خواهي شنيد تا ابد افغان کربلا
نازم به درس عشق که جز ترک جان و سر
حرفي نخواهد کس ز دبستان کربلا
در برکشيد جان جهان خواستي چو دل
صورت گرفت عاقبت ارمان کربلا
ريزد ز تاب دل به رخم اشک آتشين
هرشب ز رشک شمع شبستان کربلا
ديو زمانه دست به ابن زياد داد
تا تخت و تاج خاتم جم را به باد داد
73
جز داغ و درد و تاب و تن از خوان کربلا
قوتي نبود قسمت مهمان کربلا
زهر کشنده رست نه حلواي کامه بخش
برعکس نيشکر ز نيستان کربلا
از شرم تشنگان عجب آرم که چون نسوخت
دامان و دشت و کوه و بيابان کربلا
بر داغ زخم هاي تو گلگون کفن دميد
هم رنگ لاله سنبل و ريحان کربلا
از يادکام خشک تو هرچ آب خورده بيش
پرتو ز خون دل شده رمان کربلا
بر آتش غم تو سراپاي من نسوخت
حيرت خورم به شمع شبستان کربلا
تا روز حشر در شب قتل توکاش باز
بستي زبان خروس سحرخوان کربلا
آن خرم ايستاده تو غلطان به خاک و خون
اف برحياي نخل خيابان کربلا
ز اهريمنان دولت باطل به باد رفت
تاج و نگين و تخت سليمان کربلا
در ماتم رجال به جا مانده مويه گر
جمعي زنان موي پريشان کربلا
محنت رسيدگان جگرتاب تفته دل
غم ديدگان واله و حيران کربلا
پر بستگان بي کس آواره از وطن
سرگشتگان بي سر و سامان کربلا
نگذاشت خصم شوم که شامي کنند صبح
با آن غريب کشته ي عريان کربلا
با سرعت حساب زمان کوته است و بس
حق کي کند رجوع به ديوان کربلا
روزي که دادخواه نبي حکمران ولي است
فاروق اهل باطل و حق مرتضي علي است
74
بيع و شراي آب همانا روا نبود
يا مال و جان آل نبي را بها نبود
يک جرعه کس چرا به عوض يا گرو نداد
گر خون و مالشان اين هدر آن هبا نبود
ميثاق و مهرباني و مردانگي مگر
در کار بستگان پيمبر سزا نبود
در کربلا چو باطل و حق روبرو شدند
مولا و عبد فارغ از آن ماجرا نبود
خون ريز يک تن از شهدا را که پيش خصم
از هيچ ره مجال عوض يا فدا نبود
اين يک مريض هم نه خود از باب رحم زيست
کس را به او ز فرط غرور اعتنا نبود
برقتلش اهتمام ندانم چرا نرفت
جز آنقدر که حکم قوي از قضا نبود
مقتول تيغ عمد چو نامد مگر خطا
کو در خور زياده از آن ابتلا نبود
رفتي ز دست يکسره غيب و شهاده پاک
بعد از پدر اگر پسر آني به پا نبود
خصمش نخواست زنده ولي در وجود وي
ديگر براي جور بدانديش جا نبود
کوته شد از قصور بر او دست روزگار
يا دهر را گشايش چندان جفا نبود
بستند پا که باز کنندش دري ز درد
افتادنش ز ناقه و ماندن بهانه بود
بي بال کي توان ز قفس به آشيان پريد
حاجت به قيد بازو و زنجير پا نبود
چون يافتي شفا که خود از اشک وخون دل
هر روز و شب جز اين دو شرابش دوا نبود
عفريت کفر شاد و سليمان دين غمين
با اين مدار اف به فلک واي بر زمين
75
در شرع رسم رأفت و رحمت بنا نبود
يا بود همان به آل پيمبر روا نبود
بايد يکي ز مردم دنياش بشمرند
گيرم حسين در ره دين پيشوا نبود
از منبع عطاو نوا منع آب چيست
گيرم حسين مالک منع و عطا نبود
چون شد حقوق مذهب و اسلام زادگي
گيرم حسين زاده ي خير النساء نبود
عفو ازگناه بي گنهيش از چه ره نکرد
گيرم حسين شافع روز جزا نبود
سلبش ز سر عمامه و تن بي ردا به خاک
گيرم حسين خامس آل عبا نبود
حب بتول و حرمت قرب رسول کو
گيرم حسين محرم خلوت سرا نبود
تجويز طنز و طعنه و تهجين بر اوکه راند
گيرم حسين لايق مدح و ثنا نبود
اسناد کفر و جهل و جنون بروي از چه وجه
گيرم حسين قايد راه هدا نبود
خوار اينقدر عزيز خدا در ميان خلق
گيرم حسين نزد شما اوصيا نبود
پامال کردن آن تن بسمل چه وجه داشت
گيرم حسين تاج سر انبياء نبود
از خاک و خون چرا کفن آراست دشمنش
گيرم حسين کشته ي کوي وفا نبود
دندان گزاي خوک دريغ آهوي حرم
گيرم حسين وارث شير خدا نبود
برکشته اي چنين نسزد قطع اشک و آه
گيرم حسين رهن گناهان ما نبود
آبي مگر براي خود آري به روي کار
اي ديده در مصيبت اين کشته خون ببار
76
نازل ز آسمان به زمين يک بلا نشد
کآن راقضا به حضرت او رهنما نشد
از ابتداي خلق جهان تاکنون کسي
از خاصگان چو وي به بلا مبتلا نشد
از شست دور سخت کمان کي جز او تني
صد تيرکش خدنگ خطا را نشانه شد
تا تير چرخ و قوس فلک بوده چون بر او دگر
يک سهم از کمان حوادث رها نشد
يک تن از آن زخمه ي چندين ستم نزاد
يک دل نشان ناوک چندين بلا نشد
تا مام دهر پير و جوان داشت پور و دخت
پيري چو او به داغ و جوانان دو تا نشد
از قلع و قمع و غارت و اخراج و قتل و اسر
امکان دگر چه داشت که در کربلا نشد
با اين معاملت عجب آرم که از چه باب
ميزان عدل نصب و قيامت به پا نشد
معمار کن فکان به سر از پا درآمد آه
وين دستگاه کون و مکان بي بنا نشد
غفران خلق هم همه او را بها نبود
قتلش وليک رحمت يزدان بهانه شد
در حيرتم که علت ايجاد را چرا
يک جرعه آب روز عطش خون بها نشد
ز اصناف خلق فاش و نهان در جهان کجاست
آنجا که از عزاي تو ماتم سرا نشد
تا با تو روبه رو نشد آن جيبش کفر کيش
باطل ز حق و شرک ز ايمان جدا نشد
هر خطره کان به خاطر خصمت خطور خاست
در کار اعتساف تو يک مو خطا نشد
عقل اندرين قياس مرا محور و مات ماند
کو تشنه لب به شاطي شط فرات ماند
77
داري اگر به سر سر سوداي کربلا
دستي بزن به ذيل تولاي کربلا
امروز درج مهره مهرش به دل بچين
خواهي اگر شفاعت فرداي کربلا
آن مي که درد سر ز قفا نيستش بجوي
جامي بيا بنوش ز صهباي کربلا
مگر اي جز به درد غمش گرچه دور ريخت
در ساغر اشک ناب ز ميناي کربلا
تيمار و تاب و انده، آزار و داغ و درد
بيني بس آشکار ز سيماي کربلا
ز انبوه داغ و آتش حسرت گداختي
بودي سپهر هم خود اگر جاي کربلا
روزي که خشت آن به ميان گل آب بود
کرب و بليه بود تقاضاي کربلا
تجديد عهد غم کن و تجبير رنج هجر
از وصل روح بخش دلاساي کربلا
بنگر ز خون و خاک کفن هاي سرخ و زرد
چشمي فراز کن به تماشاي کربلا
بر وجه صدق اهل يقين را عيان نشد
آشوب رستخيز ز غوغاي کربلا
دردا که دفن ناشده عريان به خاک ماند
انصار دين قيمت قتلاي کربلا
شمسش به روز رزم چنان تافت بر زمين
کآتش نمونه بود ز گرماي کربلا
يا گفتي از اثير به احراق آن طريق
نيران فکنده اند به صحراي کربلا
خونش به خاک باديه آميخت کز شرف
سودند سر ملائکه در پاي کربلا
لب تشنه مرد ساقي خضر حيات آه
شد غرق خون سفينه نوح نجات آه
78
نفسي که خواند از در حشمت پيمبرش
خون خدا ببين که چها رفت بر سرش
از تن سرش به نوک سنان رفت در هوا
پس پايمال پهنه ي کين گشت پيکرش
خوني که نسبتش به خدا بود ز احترام
آميخت خصم خيره به خون هاي ديگرش
شاهي که روز رزم سزاوار شأن اوست
چندين هزار فوج ملک در معسکرش
در کربلا برابر يک دشت کينه خواه
هفتاد و يک تن از همگان بود لشکرش
نوري که در لطافتش از تن به تب
عريان در آفتاب تن افتاد بي سرش
جسمي که بود خاک رهش بوسه گاه روح
کردند شرحه شرحه به شمشير و خنجرش
شمعي که کرد روح قدس اخذ نور از او
افکند دست حادثه در راه صرصرش
روشن شد آتشي به بلاياي او که سوخت
شش سوي تا نهم فلک از نيم اخگرش
فرسود خيزران شد و آمود خاک و خون
لعلي که بوسه داد پيمبر مکررش
جان بر شهادتش همه تعجيل و حرص بود
دل سوختي وليک بر احوال خواهرش
بر طفل شيرخوار شهيدش جگر نسوخت
چندانکه در غم دو يتيم برادرش
انديشه ي اسيري فرزند و زن به جان
نگذاشت جاي ماتم عباس و اکبرش
دست از سرش عدوي ستم باره برنداشت
با آنکه استخوان شده با خاک همسرش
خونش به خاک معرکه از جسم پاک ريخت
زين آتش آب حق همه الحق به خاک ريخت
79
ازکيد خيل کفر خداوند دين دريغ
در خاک و خون طپيد به ميدان کين دريغ
جم از وفا به صفحه ي خاکش مکان فسوس
ديو از دغا به سينه ي چاکش مکين دريغ
صدري که روح در صف بزمش گزيد جاي
شد رمح و تيغ در تن وي جاگزين دريغ
قطبي که عرش سايه و او شاخص اوفتاد
يکسان به خاک سايه صفت بر زمين دريغ
قلبي که خون فاطمه اش داد پرورش
در حربگه به خاک سيه شد عجين دريغ
در مقتل آخرين نفسش نيز کس نشد
الا سنان به پهلوي وي همنشين دريغ
تا صف ز صدر مورث تنظيم شرع و کون
غلطيد غرق خون به صف از صدر زين دريغ
از حالت رکوع به زانو درآمد آه
بر هيأت سجود به خاکش عجين دريغ
شاهي که فرش بارگهش عرش کبرياست
از جنبش فلک نگرش خاک شين دريغ
آبش به حلق سوخته آخر نريخت کس
جز از دم سيوف دم واپسين دريغ
مغلوب شرک آمده توحيد و برده دست
اصحاب ظن و وهم بر اهل يقين دريغ
از راي سست و سختي روي آل حرب بست
زنجير کين به بازوي حبل المتين دريغ
طول زمان و طي لسان فرض بايدم
اما نه آن به چنگ و نه در کامم اين دريغ
بس عاجزم ز شرح مصيبات کربلا
از گفت ناتمام خودم شرمگين دريغ
در ماتم تو هر چه سرايم کم است باز
صد همچو اين سفينه نمي ز آن يم است باز
80
گيتي پس از تو دايره اش بي مدار باد
افلاک با درنگ و زمين بي قرار باد
تا تلخ شد زبان به دهان تو از عطش
شهد و شکر به کام جهان ناگوار باد
از حسرت تو شربت تسنيم و سلسبيل
غلمان و حور را به دهان زهرمار باد
با وصف تشنه کاميت اندر کنار شط
جاري به دجله خون دل از چشمه سار باد
دردا چوکربلا به ميان پا نهاد گفت
از شرق وغرب امن و امان بر کنار باد
تا پود و تار جسم تو پامال پهنه گشت
موجود را گسسته ز هم پود و تار باد
رفع عطش چو از تو نشد جاودان چه سود
کز اشک ديده دامن ما جويبار باد
ممنوع از آب مالک آب است وا دريغ
ز آن خانواده دجله و شط شرمسار باد
ز اهل دغا تقاص جفا تا کشند زود
تيغ قصاص حق ز قراب آشکار باد
هرکه از قبول داغ تو پهلو کند تهي
جاويد با شکنج دو کيهان دچار باد
ز انديشه ي حديث تو هر دل که وارهيد
محصور حکم حادثه روزگار باد
بر هر تني که سوگ تو ناسازگار شد
فرسوده ي زمانه ي ناسازگار باد
گر در غمت نديده صفايي دوام عيش
مفتون اين سراچه ناپايدار باد
چشم شفاعت ار ز تو دارد به ديگري
دور از جوار رحمت پروردگار باد
شاها به خويشم از همه کس بي نياز خوا ه
در حشرم از شفاعت خود سرفراز خواه
81
جسمي که جامه زيبدش از ياسمن دريغ
در خاک و خون فتاده چو گل بي کفن دريغ
جاي سيه به سوگ جوانان خويش دوخت
ثوب گلي ز خون گلو بر بدن دريغ
نوشين لبان نورس ناکام نينوا
مشکين خطان گل رخ سيمين ذقن دريغ
خفتند خشک لب همه بر خاک و خونشان
تر کرد لاله و خس ربع و دمن دريغ
در نينوا به نصرت دين نبي نبود
افواج ناصري سپه صف شکن دريغ
بودي اگر به ماريه نگذاشتي به جاي
اين تيپ يک تن از همه آن تيغ زن دريغ
قمري خموش در قفس از بوم شوم واي
گرم نوا به شاخ اماني زغن دريغ
در بنگه غمت همه عمرم گذشت و گشت
حرمان و حسره حاصل بيت الحزن دريغ
شرح رزيت تو رقم کردمي تمام
بيرون نبود اگر ز حدود سخن دريغ
اينک عقيق و لعل تو شد خاک سود و باز
نام از بدخش مانده و ياد از يمن دريغ
کودست ورنه جامه ي جان کردمي قبا
نز سينه حيفم آيد و نز پيرهن دريغ
اهل حرم اسير حرامي زبون و زار
رسواي خاص و عام به هر انجمن دريغ
امت نگر که آل رسول کريم را
بستند جاي رسته به بازو رسن دريغ
با قصد قربت ايل علي را به عمد ساخت
از پور و دخت سخره هر مرد و زن دريغ
مردان بي حميت و نسوان بي حجاب
اين بودشان معامله با آل بوتراب
82
چون صدر دين امام مبين مقتداي راد
دل سان وحيد در صف کرببلا فتاد
آمد به خيمگه پي بدرود اهل بيت
تسکينشان به صبر و تسلي به اجر داد
هم در وداع حمد خداي مجيد کرد
ز آن پس زبان به نعت رسول امين گشاد
پس بر فزع وعيد و مالي بزرگ راند
بر صابري نويد ثوابي شگرف داد
بگشود عقد خاطر و بربست راي حرب
دل سرد از جدايي و جان گرم بر جهاد
پا در رکاب سخت و لگامش به دست سست
پهلو نبي برابر آن ناکسان ستاد
اتمام حجت از همه در کرده گفت پس
هان اي سر سپه پسر سعد شوم زاد
بيگانه ز آشناي قديمي کرانه جوي
درباره منت چه شد آن مايه اتحاد
چون شد که سال هاي درازت زياد رفت
آن دعوي ارادت و آن لاف اتحاد
عزمت چرا سوابق صحبت به پا فکند
حزمت چرا سو الف الفت ز کف نهاد
تعريف جاه و منصب و مالت گر از غرور
يک باره رفت آيت قربي چرا ز ياد
با ما مصاف و لاف مسلماني اي عجب
لعنت بر اين نفاق کند شرک و ارتداد
گفتم هر آنچه قابل آني ولي چه سود
اندرز من به گوش قبول تو بود ياد
برداشت هر که کامت و نافت هر آنکه چيد
بالفطره کاش دست و زبانش بريده باد
چار اسبه رو به آتش ممدود مي روي
هشدار هان که پشت به مقصود مي روي
83
چون شاه دين به لشکر کين روبرو فتاد
اتمام امر را به نصيحت زبان گشاد
فرمود اي امير معسکر چرا نکرد
فهمت تميز تيه ظلال از ره رشاد
ديدي غرور جاه چسان بردت از نظر
آن دورها مودت و آن طورها وداد
بي طول وقت و عرض زمان خود چه شد که رفت
در حق من حسين مني ترا ز ياد
با آن گذشت چيست ترا با من اين گرفت
با آن وداد چيست ترا با من اين عناد
اجراي امر تا رود از جانب يزيد
امضاي حکم تا شود از زاده ي زياد
ريزي به خاک خون مرا بهر ملک ري
رو رو که بهره تو دو جو گندمش مباد
پنداشتي درستي کار از شکست من
حشر تو با يزيد بدين گونه اعتقاد
امر خدا به زير پي انداختي چو خس
نهي نبي به گوش دل انگاشتي چو باد
فخرت به اعتناي يزيد است و ز غرور
بر التفات ابن زياد است اعتماد
در چنگ خوک چون تو نيابدکس ايمني
بر پر کاه چون تو نجويد کس اعتضاد
گفتم من آنچه بايدم اظهار کرد و گفت
ليکن تو در صلاح کني سعي يا فساد
در هر عمل که جازم آني ز خير و شر
از طيب و خبث عدل خدايت جزا دهاد
دادي به دست حرص و هوا هوش و راي خويش
رفتت به باد صارفه چون خاک دين و داد
هر لحظه نو به نو دل من سوختي دگر
بر خويش آتشي عجب افروختي دگر
84
آن کش به ما سوا سزد از فضل برتري
کردند سر به نيزه اش از روي خودسري
او برستم کش همه چندانکه صبر کرد
دشمن فزودش از همه ره بر ستم گري
محمل به ضعف بنيه فحلي قوي مبند
بر بردباري وي اگر خصم شد جري
ناچار بين که گه به گه از باب اختيار
سبقت برد عبيد ز مولا به برتري
با هم مسنج و نسبت آنرا به اين مکن
مور ضعيف و قوت بازوي حيدري
ببر دمان و شير ژيان چون حريف خواست
از موش و گربه زشت نمايد غضنفري
با اين ستم که رفت ز اسلاميان براو
بالله رواست طعن يهودان خيبري
يک جرعه آب خواست به هفتاد جان و باز
اکراه هم نداشت به دل زان گران خري
بفروخت مال و جان که خرد آب در عوض
آخر تني نيافت در آن رسته مشتري
تا ناف ناي وي ز عطش نافه وار خشک
وز فرط باره تلخ چو صبر سقوطري
شد ديده ها چرا همه خون ريز اگر نکرد
نيش غم تو در دل ذرات نشتري
خود کاش روز رزم تو من بودمي و باز
بودي به اختيار من افواج ناصري
ره بستمي به جز در مرگ از چهارسوي
بر روي هر که بود رعايا و لشکري
در مقدم تو ريختمي خون خويشتن
کانجام کار نيست جز اين شرط ديگري
حالي که اين سعادتم از دست شد برون
ريزم به اغت از مژه در دامن اشک خون
85
بهرام از عنان نشناسد رکاب را
ناهيد از ملال نداند رباب را
گيتي هم از هراس نجويد اميد را
گردون هم از درنگ نداند شتاب را
زين ره به کاينات فتوري قوي رسيد
کو آنکه فرق بنگرد از مو طناب را
غيب و شهاده فاش و نهان پارسا و رند
زيبا و زشت خورد و کلان شيخ و شاب را
اين غم نه گر ز مغز جهان کاست عقل و هوش
پس از چه خاست شورش يوم الحساب را
نقصان کمال يافت به سامان عيش من
در پا فکند سوگ توام خورد و خواب را
جاويد عذر از اهل زمين خواستي سپهر
خواندي روا گر اين روش ناصواب را
هم ناله ساخت با ني بزم عزاي تو
از جغد تا هما و زغن ذباب را
زد ماتم تو شعله به ارکان شرق و غرب
آتش به باد داد غمت خاک وآب را
از امتياز باطل و حق هر که کور ماند
در کيش خود گناه شمارد ثواب را
پنداشت در هلاک تو دشمن حيات خويش
آب روان به باديه ديدي سراب را
با خود هنوز نسبت اسلام مي دهند
خاک نفاق و کين به سر اين انتساب را
امر قصاص وي که به محشر فکند حق
دنيا نداشت وسعت چندان عذاب را
جايي کش استد او برون باشد از حسيب
لازم شمردکيفر اين بي حساب را
حکم جزاي قاتلش ار يافتي صدور
ضيق زمان و تنگي جا يافتي ظهور
86
از گل تهي فتاد چو گلزار کربلا
سهم جهانيان همه شد خار کربلا
آميخت خون پاک وي آنسان به خاک دشت
کانگيخت بوي نافه ز اقطار کربلا
اي دل به اشک خون گره خاک مي بشوي
کاين گونه گريه نيست سزاوار کربلا
فيروزه فام پهنه شد از خون عقيق گون
شنگرف بردميد ز زنگار کربلا
وين آب ديده آتش دوزخ خموش کرد
شد موجبات نور جنان نار کربلا
جان در بهاي آب روان مي فروختند
کس مشتري نداشت به بازار کربلا
اينجا به عدل و داد دلش را ندادکس
در رستخيز تا چه شود کار کربلا
طومار عمر طي شد و ناگفته اين حديث
کو دهر را تحمل تيمار کربلا
با طول روز حشر هم اي دل به هيچ وجه
نبود مجال خواندن طومار کربلا
دل وارهد ز بار و فتد بازم از فتوح
بنديم اگر به عزم سفر بار کربلا
از هر مصيبه دست به دامان صبر زن
پايي اگر مجاور دربار کربلا
سر بر ندارم از در خاکش مگر به مرگ
ور تيغ بارد از در و ديوار کربلا
با اين زبان به طرف دهان چون بيان کنم
الا کم از مصايب بسيار کربلا
يا رب خود اعتماد صفايي به فضل تست
محشورش آر در صف زوار کربلا
منگر کمال ذلت و نقصان طاعتم
کز شاه کربلاست اميد شفاعتم
87
اي رفته از ازل به مصيبت قضاي تو
وضع بلا نشد به جهان جز براي تو
از سخت و سست جمله بلاياي انبياء
کاهي فزون نبود ز کوه بلاي تو
نگذاشت در زمانه به جا جز بلا و کرب
تا رستخيز واقعه ي کربلاي تو
الا بهر بلا که ترا بيش و کم رسيد
جاري نشد قضاي خدا بي رضاي تو
کردي فداي دين خدا جان و مال خويش
جاويد انس و جان همه را جان فداي تو
حاشا که کس ز عهده بر آيد قصاص را
ز آن در که نيست ملک دو کيهان بهاي تو
از صفحه ي وجوب اگر امکان محو داشت
هر روز تازه تر نشدي ماجراي تو
در نيل غم زدند سراپرده ي سپهر
و افراختند بر سر ماتم سراي تو
از مهر و ماه مشعل و شمع ضياء و نور
افروختند در خور بزم عزاي تو
از خلق و امر قدر تو گر برتري نداشت
در حکم حق نبود خدا خون بهاي تو
حق خواست کاين مصايب جانکاه تا ابد
باد ايت از فضايل حيرت فزاي تو
از ذره ذره ملک نه تنها شنيده اند
از ني نواي نايبه ي نينواي تو
با فرط امتداد هنوز آيدم به گوش
افغان استغاثه و بانگ نواي تو
تا باشدش به خاک درت فر مسکنت
سلطاني دو کون نخواهد گداي تو
بايع خدا متاع بلا مشتري حسين
شد راست زين معامله تا حشر شور و شين
88
اقطار اشک مي دمد از تاک کربلا
جاي عنب زهي عجب از خاک کربلا
از گردش سپهر سها تا سهيل ريخت
در خاک و خون کواکب افلاک کربلا
ظلمي که برنژاد علي ز آل حرب رفت
کي درک گنه آن کند ادراک کربلا
بر نسخه ي نشاط دو کيهان قلم کشيد
يک حرف از حديث تعب ناک کربلا
گلزار دين ز تاب عطش خشک و تر دريغ
از خون نوخطان خس و خاشاک کربلا
هفتاد روضه لاله و گل داد بي دريغ
بر باد فتنه صرصر هتاک کربلا
نه ابطال را گذاشت نه ز اطفال درگذشت
جلاد رحم خواره ي بي باک کربلا
در بذل آب و ريزش خون هاي محترم
اسراف صرف بنگر و امساک کربلا
اي شهد شوق کوي شهادت بيا که برد
شيريني تو تلخي ترياک کربلا
جيحون و نيل و دجله کند کي برابري
با بحر اشک ديده ي نمناک کربلا
در محشرش سمند سعادت کنند زين
سر هر که ساخت زينت فتراک کربلا
بطحا و يثرب و نجف و کوفه خود مگر
شفع گنه کنند بر اشراک کربلا
روزي که مير کعبه کشد ز انتقام کين
از خيره خصم خوني صفاک کربلا
شايدکه دست عدل و عطا مرهمي نهند
بر زخم هاي سينه صد چاک کربلا
ترسم که کربلا چو به محشر قدم زند
نگشوده لب صفوف قيامت بهم زند
89
طي کن دلا به پاي رجا راه کربلا
بسپار سر به تربت فرگاه کربلا
با تنگي انس و رز به سختي صبور زي
سهل است محنت گه و بيگاه کربلا
از حر و برد دور همينت دو چيز بس
آبت ز اشک و آتش ز آه کربلا
پرتو ز عرش ملک گذشتش ولي چه سود
يک ني فزون بلند نشد ماه کربلا
از عظم جاي و عز جوارش عجب نيست
برده است سبقت ار به حرم جاه کربلا
پيداست کز کرامت قبر دو ذوالکرم
رفعت ز عرش يافته پاگاه کربلا
انبوه اين مصائبش از مرگ و زندگي
يکسان نموده رغبت و اکراه کربلا
پيراهنش به چنگ سگان درنده ماند
اين يوسف افتاده چو در چاه کربلا
خوش دار دل کش آب به نيران سراب شد
آن کو بسوخت خيمه و خرگاه کربلا
حکم قصاص قاتل وي زجر سرمدي است
افتاد اين محاکمه دل خواه کربلا
ز آن در که جاي کيفر آن مايه ظلم نيست
عرض زمان و مدت کوتاه کربلا
صدق از ريا شناسد و کژي و راستي
غافل مپاي از دل آگاه کربلا
بودش سبک تر از پر کاهي به دوش دل
آن کوه کوه آفت جانکاه کربلا
آلايشم پر است صفايي ولي چه غم
چشم شفاعتم بود از شاه کربلا
اميدم آنکه وا نگذارد مرا به من
اصلاح کار من کند از فضل خويشتن
90
اي صحن بارگاه توام روضه ي نعيم
دور از درت مراست جهان حفره ي جحيم
بر تختگاه چرخ زمينش بود مقام
آن سالکي که بر سر قبر تو شد مقيم
حاشا که حالت تو فرامش فتد مرا
آندم که ناگزر دل خود ساختي دو نيم
خالي ز هر علاقه و مملو ز هر ملال
نيمي سوي حرامي و نيمي سوي حريم
دل بي گزاف شادي خود در غم تو يافت
جان را ز فيض تو رزقي بود کريم
کشتت چو ز اعتساف عدو و انقلاب عصر
حسرت کشيده بيوه زنان کودکان يتيم
پير فلک خرف شده کاش ايستد عنن
زال زمين فلک زده کاش اوفتد عقيم
تا شد به پهنه پيکر پاک تو پايمال
بايست عرش و فرش سرا پا شدي رميم
از خاک بربدن کفن آراستت صبا
بادش نويد گر تو جزايي برد جسيم
هر جا ز شرح بزم تو سوگي کنند طرح
خوناب دل به رخ رود از ديده ي نديم
باطل به ظلم حق کند افشاي راز دل
وين نيست طرح تازه که رسمي بود قديم
چشمم به بخشش تو و خوفم ز خشم تست
شادم که نيست از دگرانم اميد و بيم
خواهي اگر سلامت دنيا وآخرت
قلبي بجو صفايي از الطاف حق سليم
بغض عدو چو حب ولي فرض مي شمار
زين سوي زن قدم که صراطي است مستقيم
نبود عجب که عذر گناهان پذيردم
در هر سه جا شفاعت او دستگيردم
91
هر گه به سير لاله نظر در چمن کنم
ياد از علي اکبر گلگون کفن کنم
اوراق گل چو بنگرم آمود خاک و خون
نسبت به نعش قاسم خونين بدن کنم
شاخي چو سبز و تازه ز نخلي فتد جدا
گشتن جدا تصور دستي ز تن کنم
ياد از دو دست مير علمدار کربلا
عباس آن دلاور اژدر فکن کنم
تا گشت نخل و نسترنش چنگ سود خاک
حاشا که راي سرو و هواي سمن کنم
جاويد نفس ناطقه لال آيد از مقال
گر شرحي از سکينه ي شيرين سخن کنم
گر ممکن آيدم همه کيهان فراز و شيب
در هر قدم به سوگ تو صد انجمن کنم
زانگيز حزن و حسرت و اندوه اين عزا
دل ها به سينه ها همه بيت الحزن کنم
تا داغ لعل و جزع تو نقشم بدل شود
نام از بدخش رانم و ياد از يمن کنم
تنها به تاب شورش سوداي کربلا
آشفته تر ز زلف شکن برشکن کنم
از باز پس افتادن عهد بلاي وي
تا رستخيز سرزنش خويشتن کنم
او تشنه وگرسنه سزد جاي آب و نان
من خاک و خون سرشته به هم در دهن کنم
دل سرد بر بقاي تن از داغ يان غريب
در بنگه فناست روا گر وطن کنم
ذکر مصيبتي که خدا بايدش سرود
دارد کمال نقص بياني که من کنم
دامان و دست و ديده و دل پاک کرده اند
اصحاب وي که ثوب ريا چاک کرده اند
92
اي طايف حريم تو اعيان کاينات
ذرات ملک زاير کوي تو از جهات
تو گشته زير خاک و من اسوده بر زمين
ما را هلاک در همه حالت به از حيات
ما را ز داغ خود زدي آتش به دلي ولي
تا بخشي از شکنجه جاويدمان نجات
سودند سر به تيغ اعادي مجاهدينت
دادند تن به قيد اسيري مخدرات
بودند اي عجب همه با اين گنه هنوز
دارنده ي صيام و گزارنده ي صلات
با قصد قتل و غارت حق چيست حال کس
صد قرن اگر نماز کند يا دهد زکات
با دعوت امام مبين دعوي يزيد
فرقان حق کجا و کجا آن مزخرفات
باطل نايستد بر حق نيست مشتبه
آن ترهات سست بدين طرفه محکمات
اين صيد زار خسته ي بشکسته بال و پر
از آشيان فتاده ي سرگشته در فلات
تر کردي ار کست به يکي جام کام خشک ما
يک غرقه بيش کم نشدي بالله از فرات
شد راست دود و خيمه ي گردون سياه کرد
ز آن آتشي که خصم زدت در سرادقات
گشتند دراقامه ي سوگ تو متفق
از صدر بزم صومعه تا صف سومنات
برخاست شور و لوله از کعبه تا کنشت
ارباب کفر و دين همه بنشسته در عزات
هم وحش و طير غم زده در محنت تو محو
هم جن و انس دل شده در ماتم تو مات
درباره ي تو هر که کند بيش و کم ستم
کيفر ز هفت دوزخش افزون بود نه کم
93
صدري که سوده روح به پا صد رهش جبين
در صف به خون و خاک نگون شد ز صدر زين
افراخت اختر تعب از خاک تا سماک
انداخت فرش تعزيت از عرش تا زمين
هر پيکري ز رامش و آرام و امن و فرد
هر خاطري به حسرت و تيمار و غم قرين
سوگ سکون و صبر ز امکان و کون برد
تمکين شد از مکان و تمکن شد از مکين
صد جعبه تير از پي يک سينه درکمان
صد قبضه تيغ در ره يک جثه در کمين
ناديده ظلمي از همه کيهان کس اينقدر
نشنيده جوري از همه دوران کس اين چنين
از جويبار شرع قلم شد چه سروها
با تيشه ي تطاول ارباب کفر و کين
فتحي مبين شکست نمازادت اين مصاف
با آنکه بودت از همه سو بي کس معين
با فرط استغاثه ياريت جز دو دست
يک تن نه از يسار برآمد نه از يمين
بر اهل بيت از همه حالات غم فزون
حسرت خورم به حالت بدرود واپسين
از دور ماجراي تو تا تن فتاده دور
با آه هم نشانم و با اشک هم نشين
قتلم نبود قسمت و مرگم نداد دست
از بي سعادتي نه نصيبم شد آن نه اين
ز اسلام ناصبين نبود تا در اين عمل
چون بنگري بهر يک ازين تخمه مسلمين
سبع المثانيش به لسان ليک عقد قلب
اياک نعبدش نه و اياک نستعين
اسلام خلق را به ريا خود صلا زدند
وآتش به دودمان رسول خدا زدند
94
قومي که امتياز صواب از خطا کنند
خود کاش اختيار وفا بر جفا کنند
کلک قدر نگاشت قضاياي نينوا
بر لوح زر که باطل و حق را جدا کنند
از قهر و قتل و غارت و اخراج و دستبرد
هر محنتي که مي شد از امکان به پا کنند
بود اقتضاي حکمت مخصوص کز نخست
نامي به نام خامس آل عبا کنند
در ملک غم سپه کش سلطان کربلاست
هر کش فزون به بند بلا مبتلا کنند
با مهر دوست کين عدو سهل مي شمار
سري است حق که ساز بلا للولا کنند
آن سان که او شد امت مرحومه را کفيل
خواهند اگر تلافي چندين عطا کنند
تا رستخيز هر نفس ازروي مسألت
روزي هزار مرتبه خود را فدا کنند
هر ذره ذره ملک چه پنهان چه آشکار
کي وز کجا تدارک اين خون بها کنند
باور مکن که طايفه ي غير مسلمين
بر اهل بيت فاطمه چندين جفا کنند
اسلام بين ز کفر بتر کامت از عناد
نسبت به خاندان نبوت چه ها کنند
دين کجا و کفر چه کز ننگ اين گناه
ز اسلاميان يهود و نصاري ابا کنند
کژ راست کي شود، نرسد اهل غي به رشد
روزي مگر رجوع به صدق از ريا کنند
ممکن نبود بهتر از اين عکس مدعا
گر بايد امت اجر رسالت ادا کنند
يک دل کشد تطاول يک دهر غم کجا
يک تن کند تحمل چندين ستم کجا
95
آنانکه نفس خويش جري بر جفا کنند
چون صبر بر شکنجه روز جزا کنند
بهر قتال آل نبي تيغ ها به دست
با آنکه دين وي به زبان ادعا کنند
ترک تغافل اهل ستم را چو رسم نيست
کاش اندکي به حالت خويش اعتنا کنند
قومي که در عقوبتشان افتراق نيست
دارند اگر نماز به پا يا زنا کنند
برخويش گشته مانع نعماي سرمدي
منع نوا ز مالک منع و عطا کنند
نه خجلت از بتول و نه خشيت ز بوتراب
نه حرمت از رسول و نه شرم از خدا کنند
دردا که خيل فصل خداوند وصل را
در خاک و خون فکنده سر از تن جدا کنند
خون حرام وي به تهور هدر دهند
مال حلال وي به تقلب هبا کنند
پيراهني که فاطمه اش رشته پود و تار
بر تن سگان گرگ شعارش قبا کنند
و آن کشته را به نعل ستوران خاره ساي
در چشم خاک سرمه روش توتيا کنند
دارند پاس حرمت قرآن ولي چه سود
تا خود نه امتياز خلوص از ريا کنند
ز الفاظ اگر مراد معاني است بي گزاف
معني ندارد آنکه به لفظ اکتفا کنند
ز اهل ضلال يک سر مو کوتهي نشد
در دفع حق هر آنچه توان دست و پا کنند
واسومتا به حالت امت که در نشور
خود با چه رو به روي نبي ديده واکنند
جز نفي حق نخواسته در هر نشست و خاست
دعوي کنند باز که حق درميان ماست
96
قومي که اجتماع به بزم عزا کنند
تا استماع واقعه ي کربلا کنند
هم عرشيان ز بال به خاک افکنند فرش
هم قدسيان به قاتل و سامع دعا کنند
طير و وحوش ناله ي واويلتا زنند
جن و سروش ويله ي واحسرتا کنند
جبريل از اشک اهل عزا را دهد گلاب
تا چشم دل به صاحب آن روضه وا کنند
کو چون نواي نايره انگيز فاطمه
از نوحه صحن غمکده را نينوا کنند
پيش خود ار نيند خجل از درون شاد
بر حسرت رسول حجاب از خدا کنند
لب کي به خنده باز فتد داغ ديده را
شرمي ز روي حضرت خير النساء کنند
مادر چو گريد از غم فرزند با چه روي
در محضرش دهان به تبسم فرا کنند
ما نيز دل شکسته نشينيم اگر مزاح
در محفل مصيبت فرزند ما کنند
برگ طرب مساز که ترک ادب کني
هر جا که شرح ماتم آل عبا کنند
بگشاي گوش هوش و فروبند کام نطق
تا سينه ات به سر قضا آشنا کنند
نبود جز اشک و آه سزاوار اين جلوس
فرض است گر قيامت عظمي کنند
گردن کشند و ديده گشايند خير خير
سهل است امر ما به امام اعتنا کنند
اين موقعي است در خور مردان پاک باز
حيف است امتزاج ورع با ريا کنند
محکم کناد محض عنايت خداي ما
بر دامن ولاي تو دست رجاي ما
97
گر جن و انس در قدمت جان فدا کنند
حاشا کي از حقوق تو يک جو ادا کنند
کار خدا و خلق چو با هم قياس شد
انکار صدق غايله ي کربلا کنند
با آنکه اين معامله در زر و قوع يافت
ارباب ريب حيرت ازين ماجرا کنند
بيش از حساب حکمت اين بيع وآن شري است
امر حکيم را ز چه چون و چرا کنند
در ملک غم جوار حسينش نصيب شد
روز بلي هر آنکه نصيبش بلا کنند
گردن به بند بندگيت هر که در نهاد
در محشرش برات رهايي عطا کنند
حب مکان کوي تو چون خود ز نيک و بد
کي ز استخوان و مغز صفايي فرا کنند
بر دامن رضاي تو دستي زد استوار
دستي که در ولاي تو از تن جدا کنند
بال و پرش به دام شکستن کجا رواست
مرغي کش از قفس به ترحم رها کنند
اميد کاولياي نعم روز بازخواست
در خواستي صواب ازين نز خطا کنند
اجرام من که هست برون از حدود و ثبت
جبران به فضل و رحمت بي منتها کنند
اي دل مپوش جز ره دارالشفاي دوست
درد تو و مرا مگر آنجا دوا کنند
با صدق و کذب منکر فضلم چه اعتناست
دشنام اگر دهند به جد يا دعا کنند
هست از ولات امر مرا چشم هر سه جاي
کز چشم مرحمت نظري سوي ما کنند
ما را بر آستان عنايت پناه بخش
وز فر خاکبوس درت عز و جاه بخش
98
ناکس نه درک خشم خدا از رضا کند
کي ترک اعتراض به امر قضا کند
پرواز چون تواند ازين دام مرغ دل
الا ز خوف بالي و بالي جدا کند
وجه حسينيش آنکه نه وجهه است در اصول
گر در فروع هم به يزيد اقتدا کند
کي سايه آفتاب و سرابش نمايد آب
صاحب دلي که فهم اله از هوا کند
حسن وفاق و قبح نفاق از هزار سوي
پي برد چون تميز خلوص از ريا کند
حقيت امام چو بطلان مدعين
دانست آنکه فرق امام از ورا کند
خون حسين هر که نه خون خداي خواند
در امر اين قضيه کجا اعتنا کند
زين بيش اگر چه نسيت جفا ممتنع ولي
دشمن چو خسته شد ستم از کف رها کند
اکوان دگر به بنگه امکان برد فرو
زين خون اگر خداي تقاصي بجا کند
در معرض سوال و جوابم اميدوار
کز روي فضل پرسشي از حال ما کند
ز انعام عام بو که خود از يک نگاه خاص
سازد ريا تقدس و رويم طلا کند
منع عطا عجب ز کريمي نظير تست
گر خاک را به فر نظر کيميا کند
تاج شرف به تارک فخرش فرانهي
چون سايه هر که زير لواي تو جا کند
گر ره به پاي بوس سگانت دهي مرا
ديهيم دولتي است که بر سر نهي مرا
99
عجز است نفس ناطقه را از بيان حال
ورني ازين قضيه نبستي زبان قال
چندين هزار غم که يکش نيست گفتني
چتوان نگاشت زين الف و با و جيم و دال
در شرح شمه اي ز مصيبات سرمدي است
نه دهر را زمان نه زمان را بود مجال
تفضيل اين رزيت جان سوز يک به يک
گنجد کجا به وجه کمال اندرين مقال
آنچه از مصايب تو سروديم سخت و سست
يک صفحه ز آن صحيفه نخوانديم تا به حال
در سنت از حلال و حرامش چه جرم رفت
تا خصم خيره خون حرامش کند حلال
خون که ريخت تا به قصاصش برند سر
حق که سوخت تا به تقاصش برند مال
بر دستگيري که و اهل که پا فشرد
کش خوار و در بدر به اسيري رود عيال
درباره ي که داشت روا سوء قول و فعل
کافتد چنين ز کشمکش خلق در نکال
کي پايمال کشته کس را گشود دست
تا گرددش به نعل فرس جثه پايمال
بر بازوي عيال که بست از جفا رسن
تا حاسدش به حلق حريم افکند حبال
بودند قاصر ار ستمي را گذاشتند
او را نبود ورنه فتوري از احتمال
بر فرق عرش پاي شرف سايم از علو
تا سوده ام به خاک درت روي ابتهال
در روز فضل اميدکم از فضل بشمري
ز ارباب اتصال نه ز اصحاب انفصال
قسمت مباد جهل و غرورم که چون يزيد
تعذيب جاودان همه بر جسم و جان خريد
100
چتوان سرودن آن همه با اين زبان لال
افسانه اي که رفت برون از حدود فال
ظلمي که ماند و خصم نکرد از قصور بود
او خود نداشت ورنه نکولي ز هر نکال
سخت آن چنان دو طفل نمردي ز تشنگيش
نرم ار شدي بر او دل بي رحم بدسگال
کي خاطرش ز خطره ي کين خالي اوفتد
تا کس کند به ظلم خيالي پس از خيال
امکان اگر که داشت ستم بيش از آن، ولي
تمکين نماند کون و مکان را به هيچ حال
محض رضاي دوست فکندي به پا ز دست
در راه دوستان زن و فرزند و جان و مال
يابند هر دم از تن و جاني تمام خلق
وآن را به خاک پاي تو ريزند لايزال
هر صبح و شام بيش و کم از عمر روز و شب
از روي طوع و رغبت و اقبال و امتثال
تا رستخيز بر نتوانند آمدن
از عهده ي سپاس حقوق تو بالمآل
ذرات مکن فکان همه نارند ادا نمود
يک روز حمد جود تو از صد هزار سال
خيرات مستقر اگر اي دل طلب کني
صلوات مستمر به محمد فرست و آل
نيک و بدم به شادي و غم هر چه عمر رفت
جز زاريم به سوگ تو نفزود جز وبال
زين وقعه دولتي است شگرفم به آه و اشک
کز مويه رشک مو شوم از ناله شرم نال
پرواز باغ چون کند آن مرغ کز نخست
پر ريخت در قفس چو به دامنش شکست بال
بندم زبان به فردگشايم به طبع گوش
معذورم از حديث غمت گر زيم خموش
101
هرگه کنم به واقعه ي کربلا مرور
مغزم رود ز هوش و فتد عقلم از شعور
تا در نظر نوايب اين فتنه نقش بست
دل جست نفرت از تن و تن شد ز جان نفور
هر جا حديث حادثه زاي تو سر کنند
حسرت حصول يابد و غيبت کند حضور
در امر سرگذشت تو چون سر کنم مقال
حيرت به حيرتم همه افزايد آن امور
بر ياد اشک و آه يتيمان تشنه کام
آهم به شيون آيد و اشکم فتد به شور
با آنکه ابتلا همه مخصوص انبيا است
از انبيا که بود به چندين بلا صبور
اظهار اين قضيه نفرمودي ار چنين
کي امتياز باطل و حق يافتي ظهور
سلب لباس و اسرکه از وي صدور يافت
کاهل و عيال خود همه ديدي اسير و عور
هر روز تازه تر شود از روزگار پيش
اين قصه کهن که بود نو پس از دهور
دردا که عهد دولت باطل به دفع حق
دست جفا رساند به جايي بناي زور
کآل رسول دربدر آواره در فلات
و اهل فضول ايمن و آسوده در قصور
ختم ستم ز خصم تو شد بر تو ورنه کي
در خاطري کند همه اين خطره ها خطور
جز کوفيان شوم دغا هيچ دشمني
هرگز نرانده بر تن مقتول خود ستور
اين ظلم ها که هست در امکان بر اهل بيت
راندي عدو اگر نشي مانعش قصور
در سوگ اين سليل ولي سبط مصطفي
چشم شناس باشد و طوبي لمن بکي
102
چو از داستان سوگ تو يک نکته سر کنم
عنوان صد صحيفه به خون جگر کنم
نايد کهن که تازه تر است از چه اين حديث
تا حشر هر دقيقه بياني دگر کنم
از سلک مسلمين چو تو مظلوم و صابري
يک تن نبينم آنچه زهر در نظر کنم
با اين وفور اشک ميسر نشد دريغ
کآن کام خشک را به يکي جرعه تر کنم
اي تشنه لب ترا چه ثمر زين سرشک ماست
کو دامن از دو ديده دمادم شمر کنم
تر تا گلوي خشک تو خود نارم از نمي
سودم چه کآستان توگل سر به سر کنم
بر جاي برگ و ساز سرشکم همين بس است
از دولت تو گر هوس از سيم و زر کنم
حلم تو بنگرم چو براين مايه ابتلا
حيرت ز طاقت بشري اينقدر کنم
چو اصحاب با وفاي خود افزا سعادتم
تا سينه پيش تيغ نوايب سپر کنم
تغيير وضع را دهيم کاش قدرتي
تا عرش و فرش را همه زير و زبر کنم
بر قتل آن و اسيري اين بس مرا فسوس
نام از پدر سرايم و ياد از پسر کنم
داغش مجاور دل من گشته دير باز
هر جا مجاور آيم و هر سو سفرکنم
يک ذره حاصلم چه ازين ظلم بي حساب
صد ره تظلم ار به شه دادگر کنم
خواهد خداي از ستم قومي شکوه ها
در حضرت امام به حق منتظر کنم
فرزانه سبط فاطمه فرزند عسکري
آرايش امامت و زيب پيمبري
103
در سوگ اين ستم زدگان بحر و بر گريست
هرچ اندر آسمان و زمين خشک و تر گريست
آن شب زمين به خواريشان سختتر گداخت
آن شب زمان به زاريشان زارتر گريست
کاندر خرابه دختر خردش رقيه نام
چون شمع صبح از سر شب تا سحر گريست
از شور گريه اش همه بينا و کور سوخت
وز سوز ناله اش همه شنوا و کر گريست
صحرا به تاب سينه ي وي چون شرر گداخت
دريا به آب ديده ي وي چو شمر گريست
شمعي به بزم ماتميان همچو او نسوخت
چندانکه غريق اشک فتد تا کمر گريست
چون مرغ نيم کشته گم کرده آشيان
بر پاي دام حادثه سر زير پر گريست
نز زخم ناي و آبله پاي و طعن ني
نز رنج راه و سختي و طول سفر گريست
نه چشم آب و نان نه تمناي برگ و ساز
ني طمع خوان نه بر هوس ما حضر گريست
ني در هواي چادر و ساماک و روي پوش
ني بر غم برهنگي پا و سر گريست
نه اعتناي ياره نه پرواي گوشوار
نه برسوار سيم و نه خلخال زر گريست
ني دل به تيته و تل و طوق و تميمه داشت
ني بهر رسته در و عقد گهر گريست
بهر پدر نه دربدري هاي خويش بود
هرچ اندر آن خرابه ي بي بام و درگريست
ز انديشه ي مدار وي آن روز شمس سوخت
در فکرت حيات وي آن شب قمر گريست
دردا که اين قضيه هنوز است ناتمام
چندانکه بختم از تف دل بازمانده خام
104
بر اشک او مکين و مکان بوم و بر گريست
سامان شام را همه ديوار و در گريست
ناگه چو شمع صبحگهي سر به پاي برد
خوابش ربود و باز فرو جست و درگريست
کاي وا دريغ کو پدرم شد دگر چرا
از سر گرفت ناله و اين ره بتر گريست
گويي پدر به خواب وي آمد که محو و مات
در جستجو برآمد و نظاره گر گريست
هر سوگشود ديده وکس را نديده باز
آشفته مو به رخ زد و آسيمه سر گريست
اسلوب بانگ وا ابتا را ز نو فکند
آشوب واي فاطمتا را دگر گريست
فرياد کو پدر پدرم را به پاي کرد
بنياد کو پدر پدرم را ز سر گريست
افکند شور و ولوله اي کز خروش آن
در قصر خود يزيد قساوت سير گريست
گفت اين حديث کهنه که آغاز کرده نو
وين طفل امشب از چه سبب اينقدر گريست
گفتند سرگذشت و به تن خورد پيچ و تاب
مغز آگهي نيافته دل بي خبر گريست
با آنکه اين ستم خود از او سر زد از نخست
زين وقعه خود هم آن سگ بي دادگر گريست
گفت آن سرش بريد محاذات چشم و روي
چهر پدر چو ديد نخواهد دگر گريست
طفل است و فرق مره نداند ز زنده باز
يابد قرار خود گر از اين رهگذر گريست
بردند سر به مقدم آن سر چو خاک سود
بي پرده روبروي و نظر بر نظر گريست
از حال خويش ثابت و ساير به در شدند
چون مهر و ماه گرد جهان دربدر شدند
105
بر حال آن صبي نه همان طشت زر گريست
نه طشت واژگون فلک سر به سر گريست
پيچيد زين رزيه به خود و اينقدر گداخت
غلطيد زين قضيه به سر و آنقدر گريست
کاو يک طرف فتاد و سر از کف به يک طرف
نشگفت گر به حالت آن طفل سر گريست
آبش به خاک در شد و نازش به باد رفت
جان بر به جاي اشک روان از بصر گريست
از کف سرش چو رفت، در افتاد و جان سپرد
بر مرگ و زندگاني وي خواب و خور گريست
از شام و کوفه برد شکايت به جد و باب
ني از قضا به سر زد و ني از قدر گريست
زين داغ تازه شيون و شوري به پاي شد
پس هر که ز اهل بيت بر آن بي پدر گريست
از مرگ آن يتيم بر آن بي کسان گذشت
حالي که جاي اشک درون ها شرر گريست
در انتظار ظالم اينان سعير سوخت
برانتقام قاتل آنان سقر گريست
دريا و دشت و کوه از آن ناله هاي زار
صد بحر بر رقيه ي خونين جگر گريست
مينا به جان جن و ملک ريخت آب تلخ
صهبا به کام ديو و پري لعل تر گريست
بود اقتضاي ماتم وي هر کجاي ملک
مام ار به دختري پدري بر پسر گريست
سوزان دويد برق و به گردون شرر فکند
افغان کشيد رعد و به هامون مطر گريست
مولود آسمان و زمين هر چه بود سوخت
تنها گمان مکن که همان جانور گريست
در رسم اين رزيه زبان نيست خامه را
عاجز نه خامه، حوصله تنگ است نامه را
106
بر درج خشک اوکه و مه لعل تو گريست
بر جاي اشک لعل دل از هر بصر گريست
هر فردي از وحوش به سبکي دگر گداخت
هر صنفي از طيور به طرزي دگر گريست
غمناک و شاد نوع ملک در فلک فسرد
آزاد و عبد جنس بشر سر بسر گريست
هر ذره ذره در همه آفاق تحت و فوق
بر کشتگان کوي وفا بود اگر گريست
ابري سيه ز آه يتيمان به پاي خاست
از شش طرف هوا به زمين پر به پر گريست
در بزم اين عزا پدر چرخ و مام خاک
ناليد هم به دختر و هم بر پسر گريست
اکناف شرق و غرب سرا پا تمام سوخت
اطراف خاوران همه تا باختر گريست
اين مجلسي است عام که از اختصاص آن
مسکين ره نشين و شه تاجور گريست
افتاد رخنه در دل سنگ او هجوم غم
از ضعف بنيه کوه به سر زد کمر گريست
زيبا و زشت پير و جوان مرد و زن گداخت
پنهان و فاش پست و فرا بوم و بر گريست
درکارخانه مالک هر تار و پود سوخت
بر آشيانه صاحب هر بال و پر گريست
چون اين دو نيز موجب اجراي کارهاست
هم سوخت بر رقيه قضا هم قدر گريست
بر اين يتيم با همه بي رحمي و غرور
دشمن ز بسکه سوخت دلش ناگزر گريست
هامون و دشت و دره بر آن کام خشک سوخت
جيحون و نيل و دجله بر آن چشم تر گريست
در ماتم رقيه که سرمايه ي غم است
خون گريد از زمين و زمان باز هم کم است
107
آن ناکسان که پخته ز جان خام ميکنند
پيداست ز اول آنچه سرانجام مي کنند
آبش نداده تشنه لبش سر بريده باز
يا للعجب که دعوي اسلام مي کنند
عار يهود و ننگ نصاراست دينشان
اسلام را به مغلطه بدنام ميکنند
يک جرعه اش ز صاحب تسنيم شد دريغ
آبي که منقسم به دد و دام مي کنند
بر سلب حق نباشد اگر سعيشان چرا
در بأس باطل اين همه ابرام ميکنند
بايستشان مکان ملکوت اينک از غرور
خود را به چهل اضل از انعام مي کنند
تا پيش اهل ملعنت آيند رو سفيد
روز خود از ستيزه شبه فام مي کنند
واحيرتا که در ره دين لاف مهتري است
آن راکه کفر و شرک از اسلام او بري است
108
قومي که بر قتال تو اقدام کرده اند
برخود شکنج آخرت الزام کرده اند
صياد در کمين و به صيد تو کامجوي
غافل از آنکه دانه ي خود دام کرده اند
جاي دغا و بذل و تقرب به اهل راز
عادت به طعن و نفرت و دشنام کرده اند
با آنکه از گراني و ارزاني گزاف
هفتاد جان برابر يک جام کرده اند
بر پا نخاست کس به يکش غرقه دستگير
آبي که بذل بر همه انعام کرده اند
تا باب شام آل علي را زکربلا
حالت چبود صبحي اگر شام کرده اند
اطفال پا برهنه و زن هاي دستگير
آيا چگونه طي ره شام کرده اند
نازم به فر همت سلطان دين حسين
ياسين چارنامه امام مبين حسين
109
کز هر شکنج و غم که در امکان سراغ داشت
در عهد زر خريد و بر اعضاي خود گذاشت
در نينوا لواي نبي زد به خاک و خون
در يثرب آن علم که ابوبکر برفراشت
آبش ز خون آل علي داد اين عمر
هر تخم کين که آن عمر اندر يزيد کاشت
جان در بهاي آب در آن رسته شاه دين
ارزان همي فروخت ولي مشتري نداشت
مهمان نکشته کس دگر از دشمنان هنوز
با آنکه بدعتي است که دشمن بنا گذاشت
در خيمه اشک ديده زنان را به جاي شرب
در پهنه زخم سينه يلان را به جاي چاشت
کلکش زبان بريده و دفتر سياه روي
شد هر کرا حديثي ازين داستان نگاشت
يا رب به خون و خاک شهيدان کربلا
مي بخش ايمني به صفايي ز هر بلا
110
گو خصم دل چرا به ستم رام مي کني
هر لحظه اش به يک ستم آرام مي کني
آخر چرا شکنجه جاويد اين دو روز
از بهر جان خويش سرانجام مي کني
برگ قتال قاسم ناشاد مي نهي
ساز مصاف اکبر ناکام مي کني
با مذهبي که کفر تبري کند از آن
خاکت به حلق دعوي اسلام ميکني
خون خدا به خاک خطا ريختي و باز
کورانه ازکتاب وي اعظام مي کني
روي از در صمد که محل وقوف بود
برتافتي و سجده ي اصنام مي کني
با اهل صدق گر بودت عمر سرمدي
طبعت عداوت است که مادام مي کني
روز جزا که قطع شد از هر درت اميد
حشر تو با يزيد و عذاب تو بايزيد
111
چون تن به خاک مقتلش از پشت زين رسيد
وجه خدا ز روي رضا بر زمين رسيد
غلطيد از اسب راکع و حمد خداي گفت
در سجده اوفتاد و به خاکش جبين رسيد
روح الامين ز اشک به فرقش فشاند آب
فريادش از عطش چو به عرش برين رسيد
از امت اجر زحمت ياسين اگر نبود
اين ظلم ها چرا به امام مبين رسيد
شد با اجل دچار چو در دست بوالحنوق
تيري سه شعبه به دل از شست کين رسيد
از چوب و سنگ و اسلحه ي ديگرش مپرس
ز آن زخم ها که بر بدن نازنين رسيد
بي خود يهود و گبر و نصاري گريستند
زين مايه وهن ها که به ارباب دين رسيد
ننهاد هرکه بر دل و جان داغ ماتمت
جاويد بي نصيب شد از شادي غمت
112
مي گريد از غم تو فلک روزگارها
کاين آب ها روان بود از جويبارها
تا کار دوستان گنه کار بگذرد
از دست دشمنت به سر آمد چه کارها
بر سرو قامتان گلندام کوي تست
بر سرو صوت قمري وگلبانگ سارها
برغارت رياض توگشتند نوحه گر
نالد اگر به طرف چمن ها هزارها
تا دست دي ز باغ تو گل ها به خاک ريخت
در دل خليدکون و مکان را چه خارها
تا شد شقايق تو شبه گون ز تشنگي
گل هاي آتشين دمد از لاله زار ها
سيراب از اشک ما چو نشد تشنه اي چه سود
سيلم فرا گذشته ز سر و رنه بارها
از خويش اميدم آنکه نراند ز نشأتين
والي هشت روضه ولي خدا حسين
113
ذکري ز ما که در خور حال محمد است
صل علي محمد وآل محمد است
صد بطن از معاني و الفاظ مغز و پوست
قرآن تمام وصف کمال محمد است
نور ازل که مظهر غيب و شهاده بود
يک پرتو از شعاع جمال محمد است
بر نهب و اسر آل علي عذر قوم چيست
يا داشت شبه کس که عيال محمد است
سيراب سرمدي زيم از هر عطش بلي
جامي نصيبم ار ز زلال محمد است
از ناصرين شاه شهيدش کند شمار
نفسي که خواستار خصال محمد است
دانيم ازين شگرف فدا در ره خداي
فوز خيال خلق خيال محمد است
يا رب به فضل خاص مرا بهره مند ساز
از ديد وجه حق که مثال محمد است
بخشاي جرم ما به علي اکبر حسين
جد و برادر و پدر و مادر حسين
114
يارب چه ها گذشت بر آن شاه بي سپاه
در حرب خشمگين سپهي خصم کينه خواه
دردا که آهوي حرم از عنف گرگ چرخ
افتاد همچو يوسف و نامد برون ز چاه
هر داغديده بيوه زني دختري يتيم
از باژگونه کوکب و از طالع تباه
آن دشمن از کشاکش اين دشمنش مفر
اين رهزن از تطاول آن رهزنش پناه
جز زير خاک گشته نه کس را مقام امن
نه جز هلاک مانده تني را گريزگاه
رو باز و سر برهنه حريم تو زين سبب
نبود عجب ز خجلت خورشيد و شرم ماه
بر روي دل سزد پر کاهي هزار کوه
آن را که کوه خواسته مغلوب پر کاه
کندش يکي ردا و يکي پيرهن دريد
بردش يکي عمامه، ربودش يکي کلاه
حيرانم از تهور قومي که بي دريغ
قائم به روي خون خدا مي کشند تيغ
رقيه نامه
رقيه نامه
هيچ دريايي نديدم بي کنار
جز تو اي عشق جهان آشوب يار
عقل سر بر آستانت مستکين
بنده ي حکم تو صد روح الامين
انبيا گردن به امرت داده باز
روي بر خاک درت بنهاده باز
اوليا دستت به دامان در زده
دامن همت به خدمت برزده
پيش نورت نارموسي يک قبس
نسر طاير نزد شهبازت مگس
تير و بهرامت به ميدان صد هزار
خائف از سهمت چو طفلي ني سوار
پيش دستت دجله تا جيحون نمي
هفت دريا پيش سيلت شبنمي
رهروت را زير پا زوبين و تير
از کمال شوق مي آيد حرير
نيست در خورد هر ميدان ترا
نه فلک تنگ است جولان ترا
ز آفرينش راد و رد بالا و پست
زشت و زيبا دور و نزديک آنچه هست
آنچه از امکان به اکوان آمده اند
در خور خود تابع امرت شده اند
والهان خاصت از يک تا هزار
ز ابتداي خلق تا انجام کار
در نداده تن به فرمانت ولي
يک ولي مثل حسين بن علي
گر تو پاي اندر ميان نگذاشتي
ور تو رايت در جهان نفراشتي
کي خريدار بلاگشتي حسين
ره سپار کربلا گشتي حسين
قطع جان يا ترک سرکردي کجا
سردي از مهر پسر کردي چرا
کي به ني مي رفت سرها خاک ناک
کي به خون ميخفت تنها چاک چاک
کشته در پا رفته اصحابش چرا
دستگير دشمن احبابش چرا
کي گرفته پنجه با پيکان و تيغ
کشته ديدي شش برادر بي دريغ
چون شکيبايي نمودي کز عناد
خصم بندد بازوي زين العباد
طاقت آوردي کجا کآن قوم دون
از خيام آرد حريمش را برون
کي رضا دادي که زينب خواهرش
با سر عريان بنالد برسرش
چون شدي تسليم کآن ارذال خلق
دخترانش را رسن بندد به حلق
صبر ورزيدي کجا خود کز ستيز
دشمن انگارد بناتش را کنيز
پر که بر کوه کي پهلو زدي
چرخه چون با چرخ هم زانو شدي
کي هما را صيد کردي ماکيان
پيل فرسودي به پنجه ي بيشگان
نور از ظلمت کجا خود کم شدي
زنده رود ونيل سخره ي نم شدي
هم ترازو با گلستان خس چرا
شاهبازان طعمه کرکس چرا
دوزخ از تابت کند پهلو تهي
زين روش ديوانه گردد آگهي
کاين شبانان دست موسي تافتند
جوي ها بر دجله سبقت يافتند
کرگدن شد گربه اي را صيد شست
شير را روبه به گردن قيد بست
رفت با شاهين مگس را کارزار
عنکبوتي را عقاب آمد شکار
باز در چنگال زاغان شد اسير
بلبل اندر بند بومان دستگير
باد را از پشگان آمد گزند
جوق جن جم را به نام افکنده بند
عشق مو را قوت زنجير داد
مور را عشق افتراس شير داد
زلف دلبر زيبد از وي اژدري
نايد از زلف عروسان دلبري
الغرض هر جا که چهر افروختي
خرمن شاه و گدا را سوختي
رايت حسن بتان افراختي
کار جان بازان خود را ساختي
سرگذشتي دارم از سر گوش دار
هر چه جز سرکام از آن خاموش دار
کز سري بشنو چه سرها سر زده
وين سخن آتش به جان ها در زده
***
داشت شاه تشنه کامان دختري
دختري خورشيد رخ فرخ فري
اختري فرخنده کي فردوس فال
کش به دامان پروريدي ماه و سال
و آن رقيه نامش ناکامي صغير
کآمدي از لب هنوزش بوي شير
با وجود کودکي آن مستمند
بازويش در بند وگردن در کمند
از نواي ناله ي بيگاه و گاه
شد دراي کاروان در عرض راه
عمر بس کوتاه و اندوهش دراز
ساز بي برگيش خوش با برگ ساز
در صبي گيسويش از غم شد سفيد
شام عيدش صبح عاشورا دميد
دست بردش زد خزان ها بر بهار
سوختي پيش از شکفتن برگ و بار
هر قدم جاي تسلي سيلي اش
از طپانچه رخ چو برقع نيلي اش
از زمين نينوا تا باب شام
باب جستي زان اسيران گام گام
از پدر هر لحظه کردي گفتگوي
گفتگويي ناف تا لب جستجوي
با خيالش نرد حسرت باختي
بر وصالش خاطري خوش ساختي
هر نفس نام از پر بردي به واي
وز هوايش گريه کردي هاي هاي
عمه اش گفتي جواب اي دل فروز
کز سفر باز آيدت باب اين دو روز
عنقريب از در فراز آيد ترا
آب از جو رفته باز آيد ترا
هر چه ز آن بهتر نباشد در جهان
زين سفر بهر تو آرد ارمغان
برگ آرامش فرا پيش آردت
ساز آرايش کما بيش آردت
شير مرغ و جان آدم از جهات
بي تعب آماده فرمايد برات
گفت اي ياران چرا نايد به سر
اين سفر را چيست تأخير اين قدر
خود مسافر را مگر برگشت نيست
علت تعويق چندين بهر چيست
مي نخواهم در دو گيتي جز پدر
نيست از دورم تمنايي دگر
رشته ي مهرش مرا بايد بناي
عقده اي نگشايد از گوي طلاي
عقد گوهر گو نيارد کس مرا
طوق اتباعش به گردن بس مرا
هست در گوشم چو حلقه انقياد
حاش لله گوشوارم گو مباد
بايد اين زنجير بازو بند من
زيب گردن مر مرا زيبد رسن
بند بر پا خوشترين خلخال ماست
قيد تقوي قايد آمال ماست
تيته ام بر جبهه داغ بندگي است
اين مرا پيرايه فرخنده گي است
پاي را حاجت بدين خلخال نيست
حلقه ي زر زيور اقبال نيست
لخت دل نانم سرشک ديده آب
آب و نانم چيست گو باز آي باب
هر قدم مي رفت و اختر مي فشاند
تا رکاب از بار و خيل از کار ماند
چون به شهر شام بار افتادشان
خصم در ويرانه منزل دادشان
در خرابه ي شام آن خونين جگر
سوخت آن شب شمع آسا تا سحر
آه آتشبارش از گردون گذشت
و اشک طوفان زايش از دريا و دشت
خستگي ها از روانش تاب برد
چشم را در عين زاري خواب برد
باب ماجد جلوه گر در خواب ديد
ديد نقش خود ولي بر آب ديد
با دلي خونين لبي خندان و شاد
با رواني بسته با رويي گشاد
در طرب زان که دست از روزگار
در کرب زان در که اهلش خوار و زار
ازعنايات خدايي با سرور
وز مقاسات جدايي بي حضور
شاديش بر فضل هاي لايزال
اندهش بر حسرت فرزند وآل
نيمه ي دل ز اهل بيتش در تعب
نيم ديگر ز امتانش در طرب
رخ به تعظيم پدر برخاک سود
وز تشرف موزه بر افلاک سود
سود چون بر خاک اقدامش جبين
بوسه ي چندين زد برآستين
برق سان بگرفت طرف دامنش
وز فغان زد آتش اندر خرمنش
گفت از روي تشکي با ادب
اي عجب ثم العجب ثم العجب
اين تويي باب وفا آيين من
کآمدستي بر سر بالين من
تن به جانم از جدايي هاي تو
حيرتم بر بي وفايي هاي تو
باورم نايد ز بخت خويشتن
کاين من استم با تو در يک انجمن
اين تغافل هاي پي در پي چه بود
کز شما درباره ي ما رخ نمود
از شما نامهرباني ناد راست
ترک احسان از توام کي باور است
اي پدر چون شدکه در اين ماجرا
هجرت اندر کربلا جستي ز ما
گر رقيه لايق الطاف نيست
جرم ديگر خواهرانم بر تو چيست
از زن و فرزند مهجوري چرا
بي گناه از بي کسان دوري چرا
زان سوي پل در جهاندي بارگي
چشم پوشيدي ز ما يکبارگي
اي پدر يک دم به عرضم گوش دار
تا چه پيش آورد ما را روزگار
ظهر عاشورا که اندر کربلا
طلعتت مخفي شد از انظار ما
شامي و کوفي چو طوفان سپه
جمله آوردند سوي خيمگه
دوزخي از خشم و کين افروختند
چون دل ما خيمه ها را سوختند
بس سراري تا جواري سر به سر
شد اسير آن گروه دد سير
بعد سلب سلوت و تاراج مال
جمله را بستند بر بازو حبال
خسته جان خونين جگر خاطر نژند
پور در زنجير و دختر در کمند
آنکه نتوانستي اش در پاي خار
ديد اينک بين به زنجيرش فگار
سايه آن را کش ز خورشيد احتجاب
سر برهنه بنگرش در آفتاب
آنکه را دست تو عقد ناي بود
حلق بين فرسوه از قيد حسود
آنکه پروردي چو دل در دامنش
پيرهن بيگانه بربود از تنش
خواب بد ديدي که امشب بي خبر
بر يتيمان بلا کردي گذر
صحبت جد و پدر بگذاشتي
بر يتيمانت نظر بگماشتي
ترک مام و جده گفتي در جهان
روي آوردي بدين آوارگان
دامنت غلمان چسان از دست داد
خازنت بر هجر چون گردن نهاد
خود ملاقات بزرگان در بهشت
در پي ما چون دلت ازدست هشت
با عموم نعمت دار الصفا
اي عجب يادآوري کردي ز ما
زلف حورا هرکرا باشد کمند
نيست نسبت با غل و زنجير و بند
بر بهر وجهم فدايت جان و تن
خاک پايت توتياي چشم من
چون ميان دشمنانم بي پناه
رفتي و بگذاشتي اين چندگاه
گاه و بي گه چون درين ربع و دمن
روز يا شب بين اين سهل و حزن
کردمي زاري به حال زار خويش
بودمي آسيمه سر درکار خويش
جاي دل جويي به سيلي هاي سخت
خستيم هر لحظه خصم تيره بخت
ضجر هر ساعت به زجري ديگرم
زخم کردي دل شکستي خاطرم
پايم از رفتار چون سنگين شدي
شمر دون تا زانه ام بر سر زدي
شامگاهان تا سحر در ولوله
بود هر روزم دراي قافله
خسته از رفتن چو مي آمد تنم
کعب ني برکتف مي زد دشمنم
جاي چتر ديبه ام در آفتاب
تامگر کمتر بسوزم ز التهاب
هر دم از دست عنودي شوم پي
سايه گستردي به فرقم تيغ و ني
گر بپرسي صبح و شامم ز آب و نان
لخت دل نان بود وآب اشک روان
جز دلم کس فکر غم خواري نکرد
غير قيدم کس نگهداري نکرد
ناله همدم هم نشين زنجير و بند
آفتابم سايه بر سر مي فکند
هر کجا اين کاروان محمل گشود
منزل و مأواي ما ويرانه بود
خود نبودي تا ببيني اين سفر
حال ما ز آنسان که گفتم صد بتر
بي گزاف از فرط سختي دير و زود
وز فراقم هر نفس صد قرن بود
بر شما چون هست حالاتم عيان
بستن اولي از مقالاتم زبان
اي پدر آن دم که زي ميدان شدي
بر نگشتي وز نظر پنهان شدي
عمه ام گفتي مسافر شد حسين
خود سفر را نيست در خور شور و شين
هر دمم ز آن پس که در حرمان گذشت
دل ز تن بگسست و تن از جان گذشت
هر چه از احوال شما پرسيدمي
جز نويد رجعتت نشنيدمي
مي شنيدم گاهي از گوشه کنار
که حسيني کشته شد در کارزار
باورم مي نامد اما يک به يک
زين خبر اعضا سراپا داشت شک
شکر لله کآن سخن ها شد دروغ
حرف دشمن بود دودي بي فروغ
و اينک از فر جمال روشنم
مهروش سر بر زدي از روزنم
نااميدي عاقبت اميد زاد
شاخ حسرت خاطر دل خواه داد
کامشب از اقبال بخت مقبلم
گشت رخسارت سراج محفلم
خود ندانم ديگر آن کودک چه گفت
يا جواب از باب خود هر چه شنفت
دل تهي ناکرده ازتيمار و درد
بخت خواب آلوده اش بيدارکرد
برجهيد از جاي و هر سو بنگريد
يک مثالي از پدر با خويش ديد
گفت واويلا دگر بابم چه شد
آنکه رخ بنمود در خوابم چه شد
اي دريغا اي دريغا اي دريغ
کآفتابم رفت ديگر زير ميغ
محو و مات از هر طرف کردي نگاه
هي زدي بر فرق گفتي وا اباه
آتشي بر رستش از دل شعله بار
سوخت مغز و پوستش اسپندوار
هي گرستي زار و هي بستي نظر
هي کشيدي آه و هي گفتي پدر
گوش افلاک از خروشش کر فتاد
تخته ي خاک از سرشکش تر فتاد
آتشي از تابش دل برفروخت
کآن غريبان را به داغي تازه سوخت
ديد چون اين حالت از آن طفل خرد
زينب از خواب وي اندک بوي برد
ناصبوري طاقت از دستش ربود
مويه گر رخ کند و گيسو برگشود
زار و نالان اهل بيت از هر کنار
شعله سان پيرامنش اخگر شمار
شام را صبح نشور آن نيم شب
اجتماع صبح و شام آمد عجب
شيون از در شورش از ديوار خاست
شام گفتي صبح محشر کرده راست
شام را صبح قيامت شد قيام
با هم آمد اي شگفت اين صبح و شام
گبر کافر کين يزيد کفر کيش
فارغ از ذکر خدا غافل ز خويش
در خمار خمر آن دوزخ درون
از کسالت تا دمي آيد برون
سر به دامان نديم اندر نهاد
خفت پاسي تن به خواب مرگ داد
خواب سنگين است آري مرده را
خاصه آن مردود شيطان برده را
ماند سر بر زانوي طاهر بلي
دامن طاهر بلند آمد ولي
و آن سر آموده از خون خاکسود
در کنار تخت آن دل سخت بود
از کرامت هاي شاه کربلا
شد بلند از طشت زرين در هوا
ايستادش روبه رو بالاي سر
گفت اي بد عهد از حق بي خبر
از چه فرموش آمدت اي با نهي
نکته ي اولادنا اکبادنا
من چه کردم با تو باري اي لئيم
که نمودي طفلکانم را يتيم
چيست خود جرم من اي مشترک نهاد
کز جفا خاک مرا دادي به باد
در عمل بنديش هان غافل مپاي
اندکي بيدار شو باهوش آي
آنچه کردي بيش و کم ازخبث طيب
جمع گردد بر تو بي شک عنقريب
هر چه کاري بدروي روزجزا
تخم را آري بروياند خدا
تلخ خواهي کام خود حنظل بکار
جويي از شيرين بيا خرما بيار
طاهر آن غوغاي شهر آشوب را
کز شکيب آرد برون ايوب را
وز تکلم کردن آن کام و لب
هوشش از سر کاست و افزودش عجب
لختي انديشيد و با خود شد فرو
رخت اشکش ز التهاب دل برو
قطره ي چندش چو از مژگان دميد
قطره اي بر چهر آن ملحد چکيد
سر برآوردش ز دامان شعله سار
سخت جان پيچيد برخود ماروار
گفت اين غوغا و شورش بهر چيست
داعي اين داستان در شهر کيست
گفت طاهر اين سؤال از ما چرا
با تو بايد گفتگو زين ماجرا
خود تو اين بيداد بر پا کرده اي
هر کرا با تست رسوا کرده اي
نيک بنگر کآتشي افروختي
خرمن اسلاميان را سوختي
ظلم خود کي بوده بر کافر روا
وانگهي بر آل پيغمبر روا
اين گناهي کز تو سر زد در جهان
کس نخواهد ديد ديگر از انس و جان
نز فرنگي نز مجوسي نز هنود
نز نواصب نز نصاري نز يهود
کس بهم کيش خود اين استم نکرد
اين جفاها کس به کافر هم نکرد
دعوي اسلام و با حق کبر و کين
کفر را ننگ است خود ز اينگونه دين
آري آنان دل ز رحمت کنده اند
کاين ستم ها در جهان افکنده اند
باز آگه نامد آن خوک عنود
رست و خواهد بود بر حالي که بود
بندگي در مغز آن کافر رود
ميخ آهن چون به سنگ اندر شود
لحظه اي باخود برانديشيد و خواند
کس پي تحقيق زي ويرانه راند
رفت و باز آمد که طفلي از حسين
دارد امشب بهر باب اين شور و شين
کوه و صحرا از دمش بريان همه
دشت و دريا بر دلش گريان همه
مادران از بچگان گشته نفور
شوي و زن زنده گرايد سوي گور
اين جفا را حق اگر کيفر کند
هر دمت صدبار خاکستر کند
دست تا نفتاده ناچارت ز کار
تا ز دستت کاري آيد زينهار
سنگ ها بر سينه مي زن زين غرور
پيش از آن که سنگ چينندت به گور
بر سر افشان خاک ها ز آن شور و شر
پيش از آنکه خاک ريزندت به سر
ما مضي را کن تلافي پاره اي
بهر اين طفلک بفرما چاره اي
هان بينديش از مکافات اي يزيد
شام ماتم زايدت زين صبح عيد
اين نصايح چون به گوشش باد بود
از کجا بئس المصيرش ياد بود
گفت اين سر مجلس آرايي نکوست
رنج او را چاره فرمايي از اوست
طفل نارد مرده از زنده شناخت
شايدش زين راه دردي چاره خاست
برد بايد تا فرا پيشش نهند
طفل را زينسان تسلي ها دهند
برد خادم سر بدان ويران سراي
گنج را آري به ويرانه است جاي
روي پوش از طشت زر برداشتند
پيش رويش بر زمين بگذاشتند
نيم شب از مشرق آن طشت زر
همچو شعرا بر غريبان تاخت سر
بي کسان پروانه سان و آن سر چو شمع
با پريشاني به دورش گشته جمع
ظلمت شبشان از آن سر نور شد
ز آنسر آن ماتم سرا معمور شد
صفحه تقويمشان آن خط و روي
بخت خود خواندند در وي مو به موي
نخل اميد رقيه جاي بر
بس که آبش داد بار آور سر
چون سري خون سود و خاک آلود ديد
جامه ي جان جاي پيراهن دريد
چشم افکندش به چشم و روبه رو
دوخت لختي ديده ي حسرت بدو
آتشي ديگر به جانش در گرفت
واحسينا را فغان از سر گرفت
گشت دريا ز آتش آهش سراب
گشت صحرا ز انجمش درياي آب
وحش از مرتع به هامون در خزيد
طير در بستان سر اندر پر کشيد
رخ به سر بنهاد و گفت اي واي باب
وه که کرد از خون سر ريشت خضاب
يا رب آن کافر درون کي بودکي
کاو يتيمم ساخت در اين کودکي
اي پدر آن کت رگ گردن گشاد
کيست دستانش الهي قطع باد
هان مرا وقت يتيمي زود برد
سنگدل بود آنکه اين جرأت نمود
هر که ما را ساخت زينسان دل دو نيم
يا رب اولادش چو ما گردد يتيم
کاش نابينا ز مادر زادمي
بر سرت زينسان نظر نگشادمي
در جهان پشت و پناهم بعد از اين
کيست اي پشت و پناه عالمين
کشته تو من زنده و شرمندگي
خاک بر فرق من واين زندگي
قتل من والله ثوابستي به تيغ
تيغ کو قاتل کجا جويم دريغ
حق مگر درد مرا درمان کند
فضل وي دشوار من آسان کند
چاره فرمايي به از مرگم کجاست
اي دريغ آ نهم برون از دست ماست
تا دم مردن ادب از کف نداد
سر به خاک پاي آن سر در نهاد
شمع وش برتار و پودش دل فروخت
پاي تا سر بي نفير و ناله سوخت
سر بدين سرماند و او آن سر فتاد
جان شيرين بر سر آن سر نهاد
گفت پيغمبر که چون کوبي دري
عاقبت زان در برون آيد سري
ليک در کوبنده اي از هيچ در
سر نياوردش به در اينگونه سر
هر تني دارد ز سر پايندگي
هر دم از سر گيرد از سر زندگي
وين يتيمک را عجب زين ماجرا
عمر بر سرآمد از اين سر چرا
زينب از اين مرگ نو گيسوي کند
ام کلثوم از تحسر روي کند
ماتم آرا مويه گر ديگر زنان
نوحه افزا کودکان بر سر زنان
آه دردا حسرتا کاين طفل ما
زندگي رفتش به سر زين سر هلا
پير و برنا زنده از سر روز و شب
وين صبي را مرگ از سر اي عجب
اهل بيت از داغ وي مبهوت و مات
مرگ خود را خواستاران از جهات
بر فناي خويشتن راغب همه
سوختن را بر به جان طالب همه
ز آن ميان آمد سکينه خواهرش
زار ناليد و نشست اندر برش
که خوشا حال تو اي فرخ لقا
کآمدي از زحمت عالم رها
تو به گور آسوده خواهي خفت و من
روز و شب از جور اعدا در محن
تا به حشرم جاي دارد کز غمت
زندگي پوشد سيه در ماتمت
کاش خواهر پيش مرگت گشتمي
از جهان پيش از تو در بگذشتمي
راست با اين زندگي کن باورم
رشک گر بر مرگت اي خواهر برم
ممکنات از مرگ وي بر سر زدند
بيرق ماتم به گردون بر زدند
مصطفي محو از ملال مرتضي
مرتضي مات از خيال مجتبي
مجتبي اندوه ناک از فاطمه
نوح آدم عذر خواهان از همه
انبيا انگشت از حيرت به لب
که عجب يک طفل و صد گيتي تعب
زين خبر مريم ز سر معجز کشيد
آسيه پيراهن اندر تن دريد
ماه شاماخ ملمع چاک زد
مهر خود در نشان بر خاک زد
تير طومار حساب چون و چند
پاک در پيچيد و برطاق اوفکند
لخشه ها مريخ را رخ برگشاد
رخش خود پي کرد و تيغ از دست داد
مشتري زد بر زمين دستار خويش
ماند حيران زين قضا در کار خويش
زهره آهنگ حسيني برنواخت
سينه را بربط فغان را نغمه ساخت
بريکايک جمله ذرات وجود
زين تعب کيوان نحوست ها فزود
در جنان زهرا عقيق از جزع ريخت
رشته ي ياقوت در دامان گسيخت
عاشقان از ياد معشوقان ملول
در عزا آرايي آل رسول
ورقه و گلشاد سير از جان و تن
ويسه و رامين نفور از خويشتن
شام گشت از کار دل بازي خجل
شد برون مهر پري دختش ز دل
جان مهر از عشق ماهش سرد شد
چهر ماه از اين رزيت زرد شد
بيژن از مهر منيژه شرمسار
عيش شيرين هر دو را شد زهرمار
نام عفرا عروه را از ياد رفت
آب و خاک و آتشش برباد رفت
مهر رامين از رخ شهرويه کاست
رايت اين تعزيت کردند راست
ناله ي نل را زين عزا گردون سپار
ز اشک دامان دمن چون جويبار
اين غم از جمشيد سوز عشق برد
ذکر خورشيدي به صدر سينه برد
عشق بازي بر همه بس تلخ گشت
غره عيش همايون تلخ گشت
سر به دريا برد زين داغ اندروس
گشت هارورا رخ از غم سندروس
تاب بر گلچهره و اورنگ خورد
شيشه ي تسکينشان بر سنگ خورد
ليلي از رخسار مجنون شرمسار
قيس بر داغ جوانان بي قرار
زين جفا فرهاد و شيرين دل پريش
تلخ کام خسرو از سوداي خويش
وامق و عذار سر اندر جيب غم
ناز آن ناله، نياز اين ندم
بر غريبي چند جوقي سوگوار
بر يتيمي چند فوجي داغدار
بر اسيري چند و جمعي دل پريش
بر مريضي چند و خيلي سينه ريش
بر صغيري چند و مشتي دردمند
خود چه گويم تا چه کرد اين کوب و کند
مرگ آن کودک بلند آوازه شد
مرد و زن را داستاني تازه شد
با همه بي اعتباري هايشان
خلق را دل سوخت از سودايشان
تا به گوش نحس آن بدبخت خورد
برق سوزاني به کوهي سخت خورد
ني دلش يک مو به رحمت نرم گشت
نز سر مظلوم آزاري گذشت
گفت تا وي را به مغسل آورند
مرغ چون مرد از قفس بيرون برند
برد غسالش چو صرصر کز چمن
فصل دي بيرون برد برگ سمن
کرد چون پيراهنش از تن برون
پاي تا سر ديدش از خون لاله گون
پشت و پهلو کتف و بازو دست و پاي
يافتش آموده از خون هر کجاي
آن بدن عضوي سيه عضوي کبود
ساق تا سر يا ورم يا زخم بود
گشت واويلا بميرد مادرت
چيست اينها کآمدستي بر سرت
اشک ريزان با زباني پر گله
زار جويان با دلي پر ولوله
روي از مغسل به آن ويرانه کرد
جاي در ويرانه چون ديوانه کرد
گفت واي اي خواهران ممتحن
از عناد خصم ممنوع از وطن
موجبات مرگ اين طفلک چه شد
علت بيماريش ز اول چه بد
کش بدن گر ناله زنبور نيست
لاغر اندامي و چندين زخم چيست
پاي تا سر پيکري مجروح و ريش
زخمش از ذرات صد خورشيد بيش
اين هزال و نوبت و ضعف از چه خاست
اين جراحت ها بر اندامش چراست
خود مگر اين بچه را مادر نبود
يا پرستارش پدر برسر نبود
تا گشودم ديده بر وي ز التهاب
دل کبابم دل کبابم دل کباب
کاش خود بي بهره بودم از بصر
تا بر اين طفلم نيفتادي نظر
زينب آن سرگشته ي بي خانمان
ترجمان حالت آن بي کسان
از جروح يثرب و آسيب راه
تا ورود کربلا در خيمه گاه
از قدوم دشمنان رحم سوز
وز هجوم آن سپاه کينه توز
ز ازدحام شاميان بي حيا
ز اجتماع کوفيان بي وفا
منع آب و قطع اميد از جهات
تشنه لب بر شاطي شط فرات
قتل مردان بلاکش بيش و کم
خفته در ميدان کين شه تا حشم
اسر نسوان سلب سامان نهب مال
دستگير اينان و آنان پايمال
زير پي تن هاي بي سر چاک چاک
زيب ني سرهاي خون آلود پاک
ز اتفاق ناصبين پر نفاق
ز افتراق ناصرين کم دقاق
با وي از هر ماجرايي طرح کرد
شطري از احوال خود را شرح کرد
باز آن ويرانه شد ماتم سراي
شور غوغايي ز نو آمد به پاي
صابري رخت از جهان بيرون کشيد
ايمني پيراهن اندر خون کشيد
از نوا شد نينوا آن غم سرا
آري آري کل ارض کربلا
تا صفايي زين مصيبت دم زدي
آتش اندر دوده ي آدم زدي
بردي ازتن مرد و زن را صبر و تاب
کردي از غم انس و جان را دل کباب
به که بر سوزي بنان و خامه را
به که در شويي کتاب و نامه را
بار الها محض فضل خويشتن
گوشه ي چشمي فراز آور به من
امر اين سرگشته حال شرمسار
با رقيه ي شاه مظلومان گذار
تا به رستاخيز از اين رو سيه
آورد پيش پدر عذر گنه
بوکه زين غرقابه ام بيرون کشند
پيش از آنکه زورقم در خون کشند
نوحه ها
نوحه ها
1
تا کي اي کوکب اين ستمکاري
آخر آرزمي فلک زين دلازاري
آه واويلا آه واويلا
چند در دورانت اي چرخ زنگاري
دوده ي عزت همي از تو در خواري
هر اميري را رو به جنگ آمد
پشت خاک از خون او لاله رنگ آمد
هر صغيري را حلق و لب پاره
تير پستان، شير خون، خاک گهواره
هر شهيدي را رخ به خاک افتاد
از سم اسبان تنش چاک چاک افتاد
هر قتيلي را زين چو وارون شد
کسوت از خاک سياه خلعت از خون شد
هر عزيزي را رنج خواري ها
در زمين و آسمانش قطع ياري ها
هر مريضي را تن به تاب آمد
صبح و شامش خون و خاک خورد و خواب آمد
هر غريبي را ناله بر گردون
و اشک مرجان رنگش از ديده بر هامون
هر اسيري را خون روان از دل
ناقه ي عريان از او مانده پا درگل
هر يتيمي را کف و مو بر سر
پيش چشم ناکسان پرده و معجر
شد صفايي راخاطر خرم
در غم لب تشنگان محفل ماتم
2
شه لب تشنه ي بي غمگسارم پدر
سرور سينه محزون زارم پدر
شهيد بي کفن آه اي پدر جان
به خونت غرقه تن افتاده عريان
شدت سر به ني بر
تنت چاک به خون در
بر جاي بالين زرت واويلا
شدخاک خواري بسترت واويلا
شه اقليم غم آخر سرت کو پدر
سپهدارت کجا شد لشکرت کو پدر
قتيل خنجر کين ياورانت
ذليل قيد دشمن دخترانت
بدن چاک کفن خاک
ستم کش تعبناک
مير علمدارت چه شد واويلا
اولاد و انصارت چه شد واويلا
سرت بر نيزه چون مه جلوه گر شد پدر
تنت در لجه چون بط غوطه ور شد پدر
به داغت جامه ي جان چاکم اولي
وزين غم بر سر من خاکم اولي
به يکبار شدم خوار
نه محرم نه غمخوار
چاک گريبانم نگر واويلا
آهنگ افغانم نگر واويلا
يکي از روي ميدان کن نگاهم پدر
به سيلاب سرشک و سوز آهم پدر
سرشکم موج خون انگيخت بر خاک
فغانم برد دود دل بر افلاک
دم آميز يم انگيز
جگرسوز شرربيز
مژگان گهر ريزم ببين واويلا
افغان فلک خيزم ببين واويلا
صفايي زين رزيت در فغان شد پدر
به استدعاي بخشايش نوان شد پدر
که فرمايش در محشر عنايت
کني احوالش از رحمت رعايت
نبخشي گر آنجا
گناهش سراپا
طومار اعمالش سيه واويلا
سامان احوالش تبه واويلا
3
فردا به زمين افتد از سر همه افسرها
افسر چه بود کز تن ريزد به زمين سرها
از جيب قضا دستي پيدا شده بگشايد
بر روي بني احمد از فتنه بسي درها
مرغان حرم را چرخ گسترد چنان دامي
کاندر قفسش ريزند شاهين و هما پرها
از برج جفا نجمي امشب به نحوست رست
کز شومي آن فردا غارب شود اخترها
زين شام سيه کوکب يک جمره کين سرزد
کز حدتش اژدرسا سوزد همه آذرها
از دور فلک برخاست در بزم غم آن ساقي
کز خون گلو انباشت تا لب همه ساغرها
بي پرده و بي پروا بي پرسش و بي پرهيز
خون پسران ريزند در دامن مادرها
ز آن غايله خواهد خاست شوري که جهان آشوب
ز آن حادثه آيد راست در ماريه محشرها
در خون خطا خسبند از پا همه نوخطان
بر خاک بلا غلطند از سر همه پيکرها
فردا شه مظلومان در حيرت و در ماتم
از وحشت فرزندان وز حسرت ياورها
مايل به خيامش دل برياد زن و فرزند
در رفتن خود عاجل از داغ برادرها
گاهي به حريمش راي گه سوي حرامي روي
دل بسته موقوفين تن جانب لشکرها
تا سر ز قدم خندان از شادي جانبازي
تا لب ز درون پر خون از خواري خواهر ها
خاطر ز طرب خالي تن از تعبش مملو
دل مضطرب از تشويش درماندن دخترها
بربند صفايي لب، دم درکش و خامش زي
صد قرن نياري راند اين راز به دفترها
4
جز ماريه آمد کي پيش رخ خواهرها
چون لاله ستان دشتي از خون برادرها
فرزند پيمبر رايک تن نکند ياري
زان پهنه ي پهناور با آن همه لشکرها
انصاف و مروت کو اجحاف و تعدي بين
يک پيکر و صد پيکان يک حنجر و خنجرها
صد قاتل و يک مقتول يک کشته و صد جلاد
کي بوده خود اين بيداد از دأب ستمگرها
اي شمرها بد انديشه تا کي ستمت پيشه
خود برتو چه خواهد رفت از لطمه کيفرها
کبري که ترا بر سر، کيني که ترا در دل
دوزخ کندت کيفر و آن عقرب و اژدرها
با باطلت آميزش و ز حق همه بيزاري
نيران به تو ميمون باد و آن حفره و آذرها
اولاد علي را سلب سازند پس از بستن
از تن همه پيراهن وز سر همه معجرها
در ديده مادرها بي توبه و بي توبيخ
زنجير جفا بندند بر بازوي دخترها
ساعد همه را خسته از کشمکش زنجير
گردن همه را مجروح از زخمه چنبرها
شد نيزه کين چوگان وز پيکر جانبازان
چون گوي که در ميدان غلطيده به خونسرها
بازان همافر را دربند جهاني بوم
بر خاک زبوني بال آغشته به خون پرها
اصحابش و انصارش سرها به سنان رفته
پيران و جوانان را در باديه پيکرها
جان فارغ و دل خرسند از رفتن و جان دادن
تن خسته و سر در گرو از حسرت خواهرها
يکباره صفايي سار سر در قدمش بسپار
از شاه و گدا بگذر جويي چه از اين درها
5
فلک زينب شد آخر بي برادر ز جفايت
درين ماتم زد اندر نيل معجر ز جفايت
به ني رفتش سر پاک ز جفايت
به خون آغشته پيکر خفته بر خاک ز جفايت
نگون افتاد بر خاک آسمانم ز جفايت
به خون زد دست و پا جان جهانم ز جفايت
شهيدان بي کفن افتاده در خون ز جفايت
گلستان کرده از خون روي هامون ز جفايت
يکي را لاله زار از خون کنار است ز جفايت
يکي را دامن از خون لاله زار است ز جفايت
تن قومي طپان در لجه ي خون ز جفايت
سر خيلي ز نوک ني به گردون ز جفايت
يکي را سينه طبل افغان ترانه ز جفايت
يکي را اشک در دامن روانه ز جفايت
يکي را خون و خنجر جام و باده ز جفايت
چو مستان به خاک ره فتاده ز جفايت
يکي را غم ره آورد و ره انجام ز جفايت
بسيج انديش يثرب از ره شام ز جفايت
يکي را بالش از خون بستر ازخاک ز جفايت
يکي را معجر از کف چادر از خاک ز جفايت
يکي را دامن هامون قرار است ز جفايت
يکي بر ناقه عريان سوار است ز جفايت
يکي را ز آتش جان دست بر دل ز جفايت
يکي را ز آب مژگان پاي در گل ز جفايت
نه تنها شد صفايي نوحه پرداز ز جفايت
درين ماتم دو عالم گشته انباز ز جفايت
نبي رفتش سر پاک ز جفايت
به خون آغشته پيکر خفته برخاک ز جفايت
6
هيچ داغي از غم فرزند مشکل تر نباشد
در جهان چون من الهي هيچ کس مادر نباشد
در مصيبت ها صبوري کار دل باشد وليکن
چاره چبود عاجزي را کش دل اندر بر نباشد
رفته بر ني کشته جاري خفته در خون مانده برجا
گر سري را تن نبيني يا تني را سر نباشد
جز ترا کاين وقعه ي کبري به کيهان گشت واقع
درکمان صد جعبه پيکان بهر يک پيکر نباشد
جز ترا در رزم شامي با کمال تشنه کامي
بر ميان صد قبضه خنجر بهر يک حنجر نباشد
جز توکز جان مشتري گشتي جهان ها ابتلا را
تاب خونريزي تني را با چنان لشکر نباشد
زيستم تاممکنم بود از غم ياران شکيبا
جز هلاکم هست درمان طاقت ار ديگر نباشد
مي روم از کويت اينک با هزاران درد و ما را
جز غمت همدرد نبود جز سرت رهبر نباشد
نامه ي من نيز باشد روسيه چون خامه ي من
گر مرا لطفش صفايي شافع محشر نباشد
7
اي تازه جوان جان جهانم علي اکبر
جانم علي اکبر
اي جان جهان تازه جوانم علي اکبر
جانم علي اکبر
بگذاشتيم درکف اشرار و گذشتي
اي مرغ بهشتي
دردا که خطا بود گمانم علي اکبر
جانم علي اکبر
باز آي و مرا از قفس غم بگسل دام
زان بيش که ناکام
پرواز کند مرغ روانم علي اکبر
جانم علي اکبر
خون بدنت جاي کفن در تن صد چاک
اي بر سر من خاک
بعد از تو اگر زنده بمانم علي اکبر
جانم علي اکبر
با آنکه روان کرده ام اي کشته ي عطشان
يک دجله به دامان
لب تر نشدت ز آب روانم علي اکبر
جانم علي اکبر
اي سرو روان خيز و به چشمم قدمي تاز
کت بار دگر باز
در دامن اين چشمه نشانم علي اکبر
جانم علي اکبر
يا رب چه شود مهر دل افروز تو روشن
سازد نظر من
بنما رخ و از غم برهانم علي اکبر
جانم علي اکبر
تدبير علاج دل غم پرور ما کن
اين درد دوا کن
تا باز به لب نامده جانم علي اکبر
جانم علي اکبر
باکم ز گنه چيست بدين نوحه سرايي
تا همچو صفايي
در ماتم تو مرثيه رانم علي اکبر
جانم علي اکبر
8
اي قاسم اي سرو روان اي مادر
سوي عدو آهسته ران اي مادر
دل را به هجرانت شکيبايي کو
اي نور چشم دلستان اي مادر
باشد کجا آرام و طاقت جان را
بي رويت اي آرام جان اي مادر
قصد قتال قوم طاغي کردي
بر قتل خود بستي ميان اي مادر
چندان مکن تعجيل و اين سفر را
تأخير فرما يک زمان اي مادر
رجعت نبينم در پي اين رفتن را
صبر از فراقت کي توان اي مادر
خود چون شود گر رخش جانبازي را
يکدم نگهداري عنان اي مادر
از بهر تيراندازي تو امروز
خم گشته قدم چون کمان اي مادر
در هر نفس مرگي فراهم آيد
بعد از تو ما را در جهان اي مادر
يکدم بيا و قامت سرو آسا
بر چشمه ي چشمم نشان اي مادر
مخرام و چون سرو چمان زماني
بنشين بر اين جوي روان اي مادر
شد کشته ي تيغ جفاي اعدا
اعوان ما پير و جوان اي مادر
بي سر نگر تن هاي ياوران را
يکسر به خاک و خون طپان اي مادر
بي تن ببين سرهاي سروران را
آويزه ي نوک سنان اي مادر
درهاي غم بگشاي بر صفايي
از نوحه گر بندد زبان اي مادر
9
اي شاه بي لشکر پدر، اي سرور بي سر پدر
مقطوع از خواهر پدر، مظلوم بي مادر پدر
عباس کو؟ کو اکبرت، کو قاسم و کو اصغرت
کو عون و چون شد جعفرت، مقهور و بي ياور پدر
باقي نماند از همرهان، خرد و کلان پير و جوان
جز يک مريض ناتوان، ما را تني ديگر پدر
از خنجرت حنجر بريد، جسمت به خاک و خون کشيد
آخر به فرمان يزيد، شمر جفا گستر پدر
گشت از ستيز اين سپه ، غلطان به خاک قتلگه
بي جامه در دامان ره، صد پاره ات پيکر پدر
گرخصم بگذارد همي، از اشک بگذارم دمي
بر زخم هايت مرهمي، يک ره ز پا تا سر پدر
افسوس کاندر هر نظر، چندان مرا نبود خطر
تا همچو خاک رهگذر، گيرم ترا در بر پدر
ازخاک و خاکستر ترا، شد بالش و بستر چرا
با آنکه زيبد سرترا، بر ديبه ي گوهر پدر
در چنگ جمعي ز اهل کين، خوارم پريشانم حزين
بر پاي هين برخيز و بين، گر نيستت باور پدر
هم گوش کيوان کر کنم، هم جيب کيهان تر کنم
گر من شکايت سر کنم، زين فرقه ي کافر پدر
ازخاک آتش بر کنم، افلاک خاکستر کنم
عالم پر از آذر کنم، از آه سر تا سر پدر
آفاق را جيحون کنم، چو شد پر خون کنم
ربع و دمن گلگون کنم، از ديدگاه تر پدر
گفتي شکيبايي نما، در معرض اين ماجرا
ديگر چه سازم در بلا، طاقت نيارم گر پدر
ما را اسير و خوار بين، در ورطه ي کفار بين
بي مونس و غم خوار بين، با جان غم پرور پدر
آيد صفايي روسيه، چون نامه ي خويش از گنه
کآمرزيش از يک نگه ، در عرصه محشر پدر
10
مدر پيراهن طاقت غريبان را
مزن دامن بر آتش ناشکيبان را
برادر جان علي اکبر
از اين رفتن بيا بگذر
سفر خواهي اگر خاکم به سر خواهي
اگر خاکم به سر خواهي سفر خواهي
ز ما پير و جوان هرکس به ميدان شد
در اول پي به خون و خاک يکسان شد
تن سر دادگان در خون طپان بنگر
سر آزادگان بر ني روان بنگر
يکي را سر به نوک نيزه عريان بين
ز چوگان ستم چون گوي غلطان بين
يکي را تن به خاک ازچرخ دون بنگر
چو خاک از بخت وارونش زبون بنگر
ز ما هفتاد تن يک يک برون آمد
که خاک از خون پاکش لاله گون آمد
پدر تنها عدو بي رحم و ما بي کس
غريبان را همان داغ شهيدان بس
پس از خود خواري ما را توهم کن
بر اين مشت اسير آخر ترحم کن
رعايت کن زمهر اين جمع مضطر را
برادر را و خواهر را و مادر را
دل ازکف داده گانت را صبوري کو
تني کش دل نباشد تاب دوري کو
چو لايق باشد الطاف خدايي را
چه خوف از فتنه محشر صفايي را
11
فلک را ديده گريان است امروز
ملک را سينه بريان است امروز
جهان را در عزاي نوجوانان
سر غم در گريبان است امروز
به داغ نوخطان روح القدس را
سر زاري و افغان است امروز
که ذرات دو عالم پست و بالا
درين ماتم خروشان است امروز
به حسرت متفق مقبول و قابل
سراپاي دو کيهان است امروز
چو عشاق دل ازکف داده کيهان
به کار خويش حيران است امروز
چو زلف خوبرويان ختايي
جماعت ها پريشان است امروز
ز خون چشم گردون دامن دشت
نظير کان مرجان است امروز
سر خورشيد از اين غم تا قيامت
چو ماتم ديده عريان است امروز
هوا بر خاک از جزع درر بار
چو انجم گوهر افشان است امروز
به روي روزگار اشک پياپي
روان چون ابر نيسان است امروز
ز خون گلعذاران طرف وادي
چو اطراف گلستان است امروز
ز هر سوخفته در خون نيکبختي
مگر خود عيد قربان است امروز
بناي صبر هرويران و آباد
ز سيل ديده ويران است امروز
سراسر آفرينش را ز يزدان
به امر نوحه فرمان است امروز
چو دور افتاده از جانان جهان را
وداع جسم با جان است امروز
چو صبر عاشق از دل مرد و زن را
شکيبايي گريزان است امروز
يکي اشکش به هامون است فردا
يکي آهش به کيوان است امروز
ز خون ديدگان دامان صحرا
بدخشان در بدخشان است امروز
چو دوش از تاب اين آتش نشد آب
به سختي سنگ و سندان است امروز
صفايي را به ياد تشنه کامان
سرشک از دل به دامان است امروز
12
آنکه آمد نه فلک نيم آستانش
بي دريغ افکند بر خاک آسمانش
فخر بودي جاودان روح القدس را
فرق سودي گر به پاي پاسبانش
آنکه جان از پرتو جسمش جهان را
شد لگدکوب مخالف جسم و جانش
خصم از بي مغزي و هيچ استخواني
نرم کرد از نعل مرکب استخوانش
آنکه قطب دايره امکان گرفتند
اي دريغا مرکز آسا در ميانش
ناصبي تن خست از نوک خدنگش
ملحدي دل سوخت از رمح سنانش
کافري بگداخت بر داغ صغيرش
مشرکي بشکست برمرگ جوانش
آب بست اين سگ به روي اهل بيتش
آتش افکند آن دد اندر دودمانش
آه از آن طوفان که نوح نينوا را
غرق شد زورق به بحر بي کرانش
تا علم سازد عدو نامي به عالم
خواست کز عالم براندازد نشانش
شکر لله زين عمل جز لعن و نفرين
نيست تا محشر جزايي در جهانش
چون در آرندش به محشر نيز باشد
کيفر کفران عذاب جاودانش
بر تولاي و تبراي صفايي
کاين معاني هست پيدا از بيانش
بنگر اي شاهنشه ملک شفاعت
رحمتي هم آشکارا هم نهانش
هر زمان در کاه عمر دشمنان را
هر نفس بفزاي عز دوستانش
13
غم هجر دلگزا برد از سرم هوش
دم وصل جان فزا کردم فراموش
اکبر بيا خواهر مرو جانم به غم مشکر مرو
از اين سفر بگذر مرو
دل را پر از خون مي کند هجرت اي برادر
سينه را محزون مي کند هجرت اي برادر
سوي رزم شاميان بستي ميان تنگ
همه را به داغ خودخواهي سيه پوش
روزم مکن چون شب سيه حالم مخواه از غم تبه
جويي چه کام از قتلگه
طاقتم از تن مي بري آخر اي برادر
صبر دل از من مي بري آخر اي برادر
دمي از وفا بيا اي جان شيرين
ره ديگرت چون گيرم در آغوش
ترسم نيايي زين سفر تا بينمت بار دگر
يک لحظه رو آهسته تر
اشکم به هامون مي بري تا کي اي برادر
آهم به گردون مي بري تا کي اي برادر
سر سوگ اکبر از داري صفايي
بنشين به کنج غم وز درد بخروش
آهي برآور جان گسل اشکي ببار از خون دل
بسراي ازين غم متصل
تا نام دوري مي بري کم کم اي برادر
از ما صبوري مي بري دم دم اي برادر
14
ساختي از کينه بي اکبر مرا داد اي فلک
کردي آخر خاک غم بر سر مرا داد اي فلک
داد اي فلک داد اي فلک
صد داد و بيداد اي فلک
در عزاي اکبر گلگون کفن داد اي فلک
نيلي افکندي به سر معجر مرا داد اي فلک
تا شکستي بلبلم را پر و بال داد اي فلک
ريخت در دام مصيبت پر مرا داد اي فلک
تا در آمد سرو نوخيزم به خاک داد اي فلک
ريخت از شاخ طراوت بر مرا داد اي فلک
تا چه بود اين ماه کز تاري هلال داد اي فلک
سوخت در هفت آسمان اختر مرا داد اي فلک
مي نديدم کشته ي فرزند خويش داد اي فلک
مي نزادي کاشکي مادر مرا داد اي فلک
تا نبينم مرگ او مژگان من داد اي فلک
گو بزن بر ديدگان خنجر مرا داد اي فلک
چند چند از دور مينايي سپهر داد اي فلک
خون دل از ديده در ساغر مرا داد اي فلک
تاکي از چشم سفيد اي دل سيه داد اي فلک
هر دم افروزي به جان آذر مرا داداي فلک
تشنه لب ديدن غمي بر روي دل داد اي فلک
کشته گشتن ماتمي دگر مرا داد اي فلک
تا شدي چون گوهر لالا ز جزع داد اي فلک
ديده شد درياي پهناور مرا داد اي فلک
بربه ياد کاکل و زلف و خطت داد اي فلک
موي بر تن مي زند نشتر مرا داد اي فلک
آتش غم سوخت پيکر وز ستيز داد اي فلک
صرصر کين برد خاکستر مرا داد اي فلک
اينک از کويت گرفتم راه شام داد اي فلک
قيد و چنبر قايد و رهبر مرا داد اي فلک
خود صفايي را چه باک از بازخواست داد اي فلک
چون شفيع استي تو در محشر مرا داد اي فلک
15
سرها همه بر نيزه و تن ها همه بر خاک
از کين زمين آه و ز بي مهري افلاک
تا هوش همي راه سپارد سر بي تن
تا ديده همي کار کند پيکر صد چاک
تن ها همه انباشته در خاک و به خون در
سرها همه آويخته از حلقه ي فتراک
بر هرتن مجروح و دل ريش و لب خشک
صد چشمه روان بيشتر از ديده ي نمناک
در ريختن خون عزيزان همه اسراف
در بذل کمين شربت آبي همه امساک
اي واي بر آن قوم که حرمت نشناسند
از خون تن پاک تو تا خون دل تاک
در حيز امکان مگر اين است اگر هست
جوري که بدو پي نبرد پايه ي ادراک
سيراب تر از باغ بهشت آل نبي بود
چاره ي لب خشک ار شدي از ديده ي نمناک
اين باد مخالف ز کجا خاست که آميخت
هفتاد چمن لاله و گل با خس و خاشاک
نگذاشت اثر اهل زنا ز آل پيمبر
چو از دولت جمشيد نشان صولت ضحاک
ران بر رگ دل نشتر اين داغ صفايي
وز اشک بشو نامه ي آلوده ي ناپاک
16
شاهي که برد سجده به خاک درش افلاک
آغشته به خون خفت به خاکش تن صد چاک
آن سر که ز گيسوي نبي داشتي افسر
لب تشنه و مجروح شد آويزه ي فتراک
يک دشت فزون خيره کش بي گنه آويز
نز قهر ولي بيم و نه از خشم خدا باک
زين سو همه سستي تن و سختي پيمان
زان سو همه تيغ ستم و بازوي چالاک
سرهاي عطش سوخته يکسر همه برني
تن هاي لگدکوفته يکسان همه با خاک
تن ها به تب آشفته تر از سينه مجروح
جان ها به لب آزرده تر از خاطر غمناک
ز آن سفله ي شامي به بنات شه يثرب
خاکم به دهان قصد پرستاري حاشاک
بي ديده حشمت نگرستن به چه زهره
چهر حرم حرمت کل صرصر هتاک
ذوق تو فرامش نکند ذايقه ي صبر
شيريني شکر نبرد تلخي ترياک
خون تو امان بخش دماء دو جهان است
حرف است که خون مي نتوان کرد به خون پاک
بي فر تولاي تو توحيد صفايي
آميخته کفري است به صد زندقه و اشراک
17
بار غم بنشسته سنگين بر دلم
ناقه کي خيزد به زير محملم
آخر ز دلازاري شرمي اي فلک
تا به کي ستمکاري شرمي اي فلک
او شهيد و ما اسير اينک به راه
خود چه بود اين حسرت افزا منزلم
يا رب اين وادي کجا کز هول آن
ماند بر سر دست و دستي بر دلم
سينه و جان را دريغا زين سفر
نيست غير از داغ و حسرت حاصلم
گلعذاران را که بستر خون و خاک
پايي اندر راه و پايي در گلم
چون دل از تن هاي بي سر برکنم
يا کي از سرهاي بي تن بگسلم
شد گرفتار دو جا يک قطره خون
سخت افتاده است کاري مشکلم
بعد آن خورشيد اختر سوز باد
آه آتشبار شمع محفلم
آه کز موج سرشک تشنگان
کشتيم بشکست و دور از ساحلم
سوخت ما را جان درين آتش هنوز
اي عجب برخاست رويين هيکلم
داغ مرگ نوخطان پاکباز
کرد نقش کامراني باطلم
شد صفايي با غم آن کشتگان
مردن آسان زندگاني مشکلم
18
از دور نيلي سپهر
وز گردش ماه و مهر
ناله نزنم چه زنم چه زنم
از دور زمان داد و بيداد
وز جور جهان آه و فرياد
در سوگ گل عذاران
وز داغ مرگ ياران
دل خون نشوم چه شوم چه شوم
از بخت آتش فروز
وز اختر مهر سوز
افغان نکشم چه کشم چه کشم
از تاب لب تشنگان
در ماتم کشتگان
جامه ندرم چه درم چه درم
با ياد وصل جانان
وز هجر نوجوانان
حسرت نخورم چه خورم چه خورم
در تاب زلف اکبر
و آن کاکل معنبر
گيسو نبرم چه برم چه برم
با ذلت اسيري
و آسيب دستگيري
چهره نکنم چه کنم چه کنم
زين قوم کينه گستر
سوي مزار مادر
شکوه نبرم چه برم چه برم
با صد جفا و دشنام
در راه کوفه و شام
سيلي نخورم چه خورم چه خورم
هردم صفايي از غم
در اين عزا و ماتم
نوحه نکنم چه کنم چه کنم
19
يکي اي صبا تو براي خدا
قدم از مدينه رنجه نما
برو از وفا سوي نينوا
به پدر بگوي و برادرم
که غريب کوي ولا پدر
نه اسير بند بلا پدر
نه قتيل تيغ جفا پدر
ننهي چرا قدس به سرم
نه شروط برادري چنين
نه خود آيين پدري چنين
نه طريقه ي مادري چنين
که من اين رويه به سر برم
نه رفيق غمم شدي اخا
نه به پرسشم آمدي اخا
نه برم قدمي زدي اخا
ز شما کنم گله يا پدرم
همه مهر برادري چه شد
شم و شيوه خواهري چه شد
رگ و ريشه مادري چه شد
که چنين فکنده از نظرم
ز فساد سپهر و ستيز قمر
ز غرور قضا و عناد قدر
ز چه همره خود نبرده پدر
چو دگر کسان درين سفرم
تو بيا به تاب و تبم ببين
غم و انده و تعبم ببين
گذران روز و شبم ببين
ز گلوي خشک و چشم ترم
همه شب ز غمت چو شمع سحر
رودم ز دو ديده خون جگر
چه شود که نهي قدمم به سر
که به خاکپاي تو جان سپرم
پي سير آن روضات صفا
پر و بال من ز قفس بگشا
نشدم ز داغ غمت رها
که شکسته بال و گسسته پرم
به درون پر شررم نگر
لب خشک و چشم ترم نگر
به دم پدر پدرم نگر
که نفس نفس همه دم بترم
عجب آيدم ز وفاي تو
ز وفاي جفانماي تو
به که رو کنم ز جفاي تو
ز تو شکوه خود به کجا برم
همه پاره ي دل غذاي من
همه اشک ديده دواي من
نبود اگر اين دو براي من
چبود دوا و غذاي دگرم
به مرض شده تاهمه مبتلا
به رضاي حق آمده ام رضا
ولي از تو تا شده ام جدا
نه رضا ز قضا و نه از قدرم
نه صفايي ازين عزا همي
عبث آمده نوحه سرا همي
که رقم کني به عطا همي
ز سگان خاصه ي اين درم
20
دردا که از زين سرنگون افتاد بر خاک اکبرم
خاک دو عالم بر سرم
بر خاک خواري اوفتاد از فرق امروز افسرم
خاک دوعالم برسرم
با زندگاني زين سپس ارمان ندارم يک نفس
درمان من مرگ است و بس
بر جاي اين افسر سپهر اي کاش بربودي سرم
خاک دو عالم بر سرم
خاک بهي و آب بقا زين آتشم برباد شد
وين خانه از بنياد شد
آري نباشد سختر از سنگ و سندان پيکرم
خاک دو عالم بر سرم
اين صرصر طوفان ثمر وين شعله نيران شرر
کم سوخت تا پايان ز سر
در نينوا بر باد داد از بيخ و بن خاکسترم
خاک دو عالم بر سرم
آهم دمادم همزبان، هم زانويم اشک روان
داغ جوانم ارمغان
غم هم سفر، ره راحله، دل زاد و سرها رهبرم
خاک دو عالم بر سرم
دشمن همي داني چرا بي ساز و سامانم کند
وز عمد عريانم کند
تا کسوت کحلي فلک آرايد از نو در برم
خاک دو عالم بر سرم
گردون سراندازم ربود از دست خصم شوم پي
و اينها گمانم بود کي
تا از نو اندازد به سر اين کهنه نيلي معجرم
خاک دو عالم بر سرم
تو تشنه لب جان بسپري من زنده با اين چشم تر
ماندن ز مردن تلخ تر
کاش از جهان دريا و جو خشک آمدي آبشخورم
خاک دو عالم برسرم
صد بحر مرجانم برفت از کف که مرجانش بها
داد از که جويم زين جفا
در لجه ي کين تا فرو شد اين گرامي گوهرم
خاک دو عالم بر سرم
صد آسمان کيوان نحس از برج اقبالم سيه
سر زد که زان حالم تبه
در خاک تا بنهفت رخ رخشنده تابان اخترم
خاک دو عالم برسرم
دوران چو شد ساقي همي بر سنگ زد ميناي من
کز غم کند صهباي من
در بزم عاشورا کنون انباشت از خون ساغرم
خاک دو عالم بر سرم
بر آستان بندگي تا رخ نهاد از مسکنت
دارد صفايي سلطنت
ور در قيامت نشمري باز از سگان اين درم
خاک دو عالم بر سرم
21
حسين اي خسرو لب تشنگانم
برادر
برادر جان برادر
فروغ چشم و بازوي توانم
برادر
برادر جان برادر
فلک تا از حجازت پرده افراخت
برادر
رهي جانسوز بنواخت
عراقي ساخت آهنگ فغانم
برادر
برادر جان برادر
اجل از پشت زين با جسم صد چاک
برادر
فکندت بر سر خاک
فلک زد بر زمين از آسمانم
برادر
برادر جان برادر
به دام روزگارت بال و پر ريخت
برادر
فلک خاکم به سر بيخت
همايون طاير عرش آشيانم
برادر
برادر جان برادر
شفق فام آمد از خونت زمين آه
برادر
فلک سوز آتشين آه
ستاره سوخت در هفت آسمانم
برادر
برادر جان برادر
ز شاخ دولتت تا برگ و بر ريخت
برادر
قضا طوفان برانگيخت
وز آن صرصر بهار آمد خزانم
برادر
برادر جان برادر
سموم غم چنانم خشک و تر سوخت
برادر
که تا آتش برافروخت
گلي نگذاشت از يک گلستانم
برادر
برادر جان برادر
ترا تا قامت از پيکان خونريز
برادر
کمان ناوک آويز
ز ناله ناوک از قامت کمانم
برادر
برادر جان برادر
گلت ماند از عطش نيلوفري رنگ
برادر
به دامان اين دل تنگ
فشاند از ديده صد باغ ارغوانم
برادر
برادر جان برادر
مرا افکنده بود اندوه اکبر
برادر
به دل يک دوزخ آذر
غمت يک باره زد آتش به جانم
برادر
برادر جان برادر
صفايي زين غم ار گويم بياني
برادر
نويسم داستاني
زبان سوزد فرو ريزد بنانم
برادر
برادر جان برادر
22
دميد از طرف گردون ماه ماتم
واويلا
که باز آمد محرم
رسيد از نو جهان را نوبت غم
واويلا
که باز آمد محرم
چو زلف تو عروسان تتاري
واويلا
ز تاب بي قراري
پريشان شد دگر اوضاع عالم
واويلا
که باز آمد محرم
زمين را راست آمد کارزاري
واويلا
شمار سوگواري
فلک را پشت از اين تيمار شد خم
واويلا
که باز آمد محرم
چو احوال دل از کف داده گان باز
واويلا
ازين اندوه جان تاز
جهان را ساز و سامان رفته درهم
واويلا
که باز آمد محرم
سپهر سخت روي از سست رايي
واويلا
ز فرط بي حيايي
چه خصمي داشت با اولاد آدم
واويلا
که باز آمد محرم
نبيني مرد و زن را پير و برنا
واويلا
به جز زاري و غوغا
نهان و فاش اگر افزون اگر کم
واويلا
که باز آمد محرم
گر اينستي سرشک اشکباران
واويلا
که بيني رشک باران
دو عالم را برد سيل دمادم
واويلا
که باز آمد محرم
سرا پا گيتي از اشک جگرگون
واويلا
که شرم نيل و جيحون
شود ويران زني تا چشم برهم
واويلا
که باز آمد محرم
درين ماتم خروشان مست و مستور
واويلا
همه محروم و محسور
به حسرت عاقل و ديوانه توأم
واويلا
که باز آمد محرم
از اين پس زيبد ار باشم صفايي
واويلا
درين ماتم سرايي
به افغان هم زبان با ناله همدم
واويلا
که باز آمد محرم
23
افراشت علم در صف گردون شه ماتم
در ماه محرم
آورد شبيخون سوي دل ها سپه غم
در ماه محرم
گيتي ز شفق خنجري آورد برون باز
خون ريز و درون تاز
بگذاشته نامش به غلط ماه محرم
در ماه محرم
برچيد بساط فرح از ساحت دنيا
چه پست و چه بالا
بر داشت نشاط فرح از دوده ي آدم
در ماه محرم
پوشيد ز نو ثوب سيه در بر افلاک
زد جيب سکون چاک
وافشاند دگر خاک عزا بر سر عالم
در ماه محرم
از سينه چو مشعل رود اين آه پياپي
جاويد نه تا کي
وز ديده چو اخگر دمد اين اشک دمادم
در ماه محرم
در دهر نيابي ز ملايک لب خندان
يک خاطر شادان
در شهر نبيني ز جفا يک دل خرم
در ماه محرم
اين خوک منش خرس هوس چرخ دغل باز
گرگ شره انباز
صيد سگ و روباه نگر آهوي و ضيغم
در ماه محرم
چون زلف بتان چون دل شوريده ي عشاق
چون خاطر مشتاق
زين تاب و تب احوال جهان آمده درهم
در ماه محرم
اين قتل که بودش ز قفا نهب و اسيري
تا سست نگيري
کاسباب غم از شش جهت آورد فراهم
در ماه محرم
خونين بدن افتاده به دشت آل علي آه
زان فرقه ي گمراه
گلگون کفن از خاک دمد کاش سپرغم
در ماه محرم
خود سود سرشکم چه درين ماتم جانکاه
يا فايده ي آه
تنها نه من اينگونه در اين بزم، شما هم
در ماه محرم
جيحون نکنم راغ گر از چشم شمرزاي
با اشک گرانپاي
کانون نکنم باغ اگر ز آه شرر دم
بر رخ همه ايام
درويش و غني شاه و گدا بنده و آزاد
در ماه محرم
تنظيم عزا را به فغان آمده همدم
پيدا و نهان را
گردون چکد از ديده اگر اشک شفق فام
در ماه محرم
تا حشر در اين تعزيه بسيار بود کم
سرگشته و حيران
کانون و شمر ز اشک و نوا ماتميان را
در ماه محرم
چندان عجبي نيست که جمع آمده با هم
وين شرح غم اندوز
در تيه بلا ماند به وا موسي عمران
در ماه محرم
در نيل عزا بود قبا عيسي مريم
بي هيچ غرامت
داني چه بود در بر اين وقعه ي جانسوز
در ماه محرم
تحرير و بيان تو و من قلزم و شبنم
اسپيد و سياهم
ضنت مکن از گريه که صد بحر کرامت
در ماه محرم
هم وزن برآيد به ترازوي تو يک نم
هر چند خطا نيست
منع از دگري مي نکند اشکم و آهم
در ماه محرم
اين آتش و آبي است که پيدا شده توأم
در ماه محرم
اين نظم که نقصان و خطايش ز صفايي است
غم ديده و دل شاد
ور هست ثوابي بود از حضرت مريم
در ماه محرم
24
افتاده در خون اي پدر از گرز و تيغ و خنجرم
بنهاده سر بر روي خاک اي خاک عالم بر سرم
تو کشته تن در خون طپان، من زنده بر جا جسم و جان
اين سخت جاني اي امان، مي نامد از خود باورم
گشت از سپهر پرده در، دامان هامونت مقر
زين پس سزد جاي اي پدر، در توده ي خاکسترم
تا خوابگه خاک سيه، کردي به طرف قتلگه
زيبد مرا خاشاک ره، بالين و خارا بسترم
تا دور مينايي فلک مي دادت از خون گلو
زهر است اگر جز خون دل شد باده اي در ساغرم
وه گر رسيدي دست من يک ره به دامان اجل
تا جامه ي جان در غمت جاي گريبان بردرم
در نيل ماتم بردمي کآرم سيه چون بخت خود
گر دشمنان بر سر همي بگذاشتندي معجرم
برگ سفر آمد به ساز، اينک مرا از کوي تو
خون زاد و حسرت راحله، همدم فغان غم رهبرم
خواهم به بالينت همي گريم به کام دل دمي
رخصت کي و مهلت کجا از خصم عدوان پرورم
تن را توان و تاب کو، دل را قرار و خواب کو
هم بر فراق قاسمم هم در عزاي اکبرم
جز در غم او کلک من، راند صفايي گر سخن
البته گردد رو سياه از شرمساري دفترم
25
قلم از ازل ندانم چه نوشته بر سر من
مگرم براي ماتم همه زاد مادر من
اي فلک اي فلک اي فلک داد
از دست جفاي تو فرياد
به مصاف حق و باطل به خلاف حق گذاري
ز چه پاره پاره افتد بدن برادر من
به زمين ظلم کسوت ز سپهر خصم جامه
نه کفن به پيکر او نه نقاب بر سر من
به حضر ز تف وادي به سفر ز خيل ماتم
تب و تاب همدم وي غم و رنج ياور من
ز عناد دهر بي سر تن چاک قاسم او
ز فساد خصم بي تن سر پاک اکبر من
ز ستيزه هاي کيوان همه خاک بستر وي
ز زبانه هاي افغان همه دود معجر من
تن ياوران به يک سر، سر سروران به يکسو
چه مصيبت است يا رب که بسوزد اختر من
سوي کوفه ره سپارم به اسيري اي برادر
غم تست توشه ي تن سر تست رهبر من
ز ثبات جان مرا بس عجب است و اين عجب تر
که در آتش جدايي نگداخت پيکر من
چو به بزم غم بسر شد ز تو دور باده خواران
کند آسمان را ز خون همه دوره ساغر من
مگر از لحد برآيد پي دادخواهي ما
برسان صبا از اين غم خبري به مادر من
غم قتل و رنج غارت لب خشک و چشم گريان
بنه ار يقين نداري قدمي برابر من
عجب است اگر نسوزد چو سپند از آتش جان
تن چاک چاک او را دل داغ پرور من
به عنايت شهيدان چه غم از گنه صفايي
که ولاي اهل بيت است شفيع محشر من
26
به من اي صبا ز رحمت پدارنه يک نظر کن
نظري به چشم رأفت سوي طفل بي پدر کن
غم و سوز و درد و انده الم و گزند و زاري
تب و تاب و حسرتم را بشنو تمام و برکن
چو شدي ز سرگذشت دل دردمندم آگه
پس از آن به پاي پويا سوي کربلا گذر کن
پدر و برادرم را بنشان و يک زماني
ز زبان اين ستمکش بنشين و قصه سر کن
مگر از سر ترحم برسد يکي به دادم
به نوا اخا اخا گو به فغان پدر پدر کن
بر هر يک از غم من سخني بران مفصل
و گرش ملالت آرد بسراي و مختصر کن
ز ملالت احبا ز ملامت اعادي
به من آنچه رفته يکسر همه را از آن خبر کن
گهي اشک ديده ات را چو سحاب قطره زن جو
گهي آه سينه ات را چو شهاب شعله ور کن
ز فغان شعله پرور رخ چرخ چيره تاري
ز سرشک لجه پرور دل خاک تيره تر کن
به کمند هجر تا چند اسير و بسته باشم
نگهي به حال اين مرغ شکسته بال و پر کن
به شکنج غم گرفتار و به دام غصه تا کي
به نجاتم اي پدر دستي از آستين بدر کن
به مدينه تا خود از جان رمقي مراست در تن
سوي اي غريب رنجور ز کربلا سفرکن
به سرم گذار پايي و تفقدي به رحمت
ز من شکسته دل خسته روان خون جگر کن
چو شدند آن دوآگه ، ز بيان حالم آن گه
قدمي به خيمگه نه، نفسي بلندتر کن
بر عمه ها و اعمام اسفي بسوز بر خوان
بر مام و خواهرانم گله اي به ناله سر کن
گهي از تن نزارم همه دست غم به سرزن
گهي از دل فگارم همه آه با اثر کن
همه جا خراب و ويران ز سرشک سيل پرور
همه را کباب و بريان ز فغان پر شرر کن
به جبين ز چشم حسرت همه آب ها بيفشان
ز زمين به دست ماتم همه خاک ها به سر کن
به فغان ره شکايت زن و چنگ در گريبان
غم اين حديث خونين بسرود جامه در کن
چو به عرض محشر آيند صف گناهکاران
به صفايي از تفضل ز دو ديده يک نظر کن
27
يکي اي نسيم يثرب سوي خستگان گذر کن
به يتيم گونه طفلان پدرانه يک نظر کن
تک و تاز آذرين پي ز سرشک وآه من جو
ز مدينه چار اسبه سوي نينوا سفر کن
به شهنشه شهيان چو مجال راز يابي
ز مژه سرشک خونين بفشان و ناله سر کن
که فغان ز رنج دوري و شکنج ناصبوري
و گرت نه باور افتد برما يکي گذر کن
چه به صبح نينوا مهر و به شام کوفه ماهي
به من آي و روز هر دو چو شبان بي قمر کن
من و يثرب و حرم را بد و نيک بيش و کم را
برهان ز تلخکامي همه زهرها شکر کن
اگر ايمني جهان را طلبي ز تاب طوفان
چپ و راست پيش و پس را ز سرشک من خبر کن
پر و بال بسته مرغان مثل ار گشاده خواهي
نگهي ز روي رحمت به من شکسته پر کن
همه دوستان و خويشان به تو جمع و من پريشان
ز سرشک من بينديش وز آه من حذر کن
شب و روز چند باشم ز در تو دور بازآ
شب بي صباح ما را ز جمال خود سحر کن
کم و بيش ساز و برگم اگر از تو باز پرسد
همه ز اشک و چهر من گونه سخن ز سيم و زر کن
به قيامت ار بسنجد شب تيره روزگارم
تب و تاب روز محشر بگذار و مختصر کن
گه شکوه تا به دردم نبرند ديگران پي
مه و مهر و آسمان را ز خروش خويش کر کن
چپ و راست تا به دامان نشيندش غباري
در و دشت کربلا را ز سحاب ديده تر کن
ز من از جدايي خود طلبد اگر نشاني
همه عمر خاک بر سر بنشين پدر پدر کن
ز گزند تيغ يازان به دعاي من امان جو
به بلاي تير باران تن زار من سپر کن
اگر از ملال عالم تن خويش رسته خواهي
من زار خسته جان را زخيال خود بدر کن
همه را صفايي آساطلبي اگر رهايي
به کرشمه ي عنايت به دو کون يک نظر کن
به يکم سجود بگشا ره ي خاکبوس آن در
به شکوه اين کلاهم ز ملوک تاجور کن
28
اي شه مظلوم حسين واي واي
بي کس و محروم حسين واي واي
در ره تسليم و رضا جز توکيست
جان به وفا کرده فدا جز تو کيست
بر سر بازار ولا جز تو کيست
مشتري جنس بلا جز تو کيست
غرقه ي درياي فنا واي واي
تشنه ي صحراي بلا واي واي
سر ز بدن مانده جدا واي واي
رفته سوي ملک بقا واي واي
خيل زنا صف به صف آراستند
قتل ترا يک تنه برخاستند
حرمت و جاه تو فروکاستند
ذل تو عزت خود خواستند
خسرو اقليم الم واي واي
سرور بي خيل و حشم واي واي
کشته ي شمشير ستم واي واي
تشنه لب وادي غم واي واي
قودم دغا قدر تو نشناختند
رايت حرب تو برافراختند
نخل تو از پاي در انداختند
اسب ستم بر بدنت تاختند
يوسف گل پيرهنم واي واي
کشته خونين کفنم واي واي
بلبل شيرين سخنم واي واي
طوطي شکر شکنم واي واي
اهل جفا بهر تو اندوختند
هر چه جفا و ستم آموختند
ز آتش خشمي که برافروختند
خيمه و خرگاه ترا سوختند
مير علمدار توکو واي واي
لشکر و انصار توکو واي واي
مادر غم خوار تو کو واي واي
باب وفادار تو کو واي واي
چون تو به سوادي غم افتاده کيست
درد و بلا را چو تو آماده کيست
تن به دواهي همه در داده کيست
دل به شهادت چو تو بنهاده کيست
شاه ملايک سپهم واي واي
غرقه به خون بي گنهم واي واي
سر به زير خاک رهم واي واي
خفته به خاک سپهم واي واي
رخش به عزم جدل انگيختي
گرد عزا بر رخ ما ريختي
خاک به خون بدن آميختي
خاک سيه بر سر ما بيختي
بي تو چه سازدم به جهان واي واي
کز توصبوري نتوان واي واي
خاک مرا بر سر جان واي واي
زيست کنم بي تو چسان واي واي
روي بدان وجه خدايي کنم
زين پس از آن باب گدايي کنم
در غم او نوحه سرايي کنم
نوحه سرايي چو صفايي کنم
تا ز غمم باز خرد واي واي
بنده ي خويشم شمرد واي واي
از سر جرمم گذرد واي واي
نام گناهم نبرد واي واي
29
اي اکبر اي رعنا جوان واي واي
درمان دل آرام جان واي واي
سوي عدو آهسته ران واي واي
سرو آزادم برادر
شاخ شمشادم برادر
جان ناشادم برادر
ترسم نيايي زين سفر واي واي
باري بدين بيکس نگر واي واي
يک لحظه رو آهسته تر واي واي
دلخونم از هجران تو واي واي
ترسم بسي بر جان تو واي واي
دست من و دامان تو واي واي
رحمي به حال زار من واي واي
بر ديده ي خونبار من واي واي
انديشه اي در کار من واي واي
عباس را رايت نگون واي واي
قاسم به ميدان غرق خون واي واي
احباب کم اعداد فزون واي واي
قومي به جنگ اندرکمين واي واي
بر قصد جانت تيغ کين واي واي
اين از يسار آن از يمين واي واي
پا ز اشک خونين در گلم واي واي
صد کوه زين غم بر دلم واي واي
افتاده کاري مشکلم واي واي
زن هاي بي ياور ببين واي واي
اطفال غم پرور ببين واي واي
مادر نگر خواهر ببين واي واي
رفتي و افتاد از غمم واي واي
بر سينه داغ ماتمم واي واي
بشکست هجران درهمم واي واي
پر خون دل ميناي من واي واي
از جزع گوهرزاي من واي واي
اي واي من اي واي من اي واي
بارد صفايي لعل تر واي واي
در دامن از لخت جگر واي واي
بنشسته در خون تاکمر واي واي
دارد به سوگت متصل واي واي
دستي به دل پايي به گل واي واي
ديگر نپايد محتمل واي واي
30
چو شد قسمت ز آغازم جدايي
برادر
رضا جانم برادر
چه سازم چاره با حکم خدايي
برادر
رضا جانم برادر
جدا از عقل و دل ديوانه بودم
برادر
ز دين بيگانه بودم
که کردم از تو آهنگ جدايي
برادر
رضا جانم برادر
دلم آميخت از آن لعل سيراب
برادر
طبرخون وش به خوناب
قدم آموخت از زلفت دوتايي
برادر
رضا جانم برادر
مرا کي دسترس باشد که در طوس
برادر
ترا آيم به پابوس
ببخشايم بر اين بي دست و پايي
برادر
رضا جانم برادر
مگر خود از وفاداري و ياري
برادر
به دست غمگساري
علاج رنج مهجوران نمايي
برادر
رضا جانم برادر
که فرقي نيست شرح درد و غم را
برادر
تب و تاب ستم را
به گوش غير با دستان سرايي
برادر
رضا جانم برادر
تو زينسانم چرا خواهي پريشان
برادر
زبون در چنگ هجران
بدان اوصاف و اخلاق خدايي
برادر
رضا جانم برادر
به دام و آشيان مرغ غمت راست
برادر
سرودي بي کم و کاست
چه دولت ها دهد دستم دگر بار
برادر
رضا جانم برادر
شکيبايي مدار از من تمنا
برادر
کجا يابم شکيبا
که بس بهتر اسيري از رهايي
برادر
رضا جانم برادر
گذشت از صبر رنجم در جدايي
برادر
اگر چون بخت بيدار
به سر وقتم به پاي پرسش آيي
برادر
رضا جانم برادر
سرم بر عرش سايد گر کند باز
برادر
الا سرو سرافراز
به چشمم خاک پايت توتيايي
برادر
رضا جانم برادر
مرا باشد شفا زان لب تو مپسند
برادر
بدان لعل شکرخند
که من گردم هلاک از بي دوايي
برادر
رضا حانم برادر
بهر صورت خدا بخشد ترا کام
برادر
مدامت باده در جام
که من خو کرده ام با بينوايي
برادر
رضا جانم برادر
گنه کاران به محشر چون درآيند
برادر
ز خجلت بر سر آيند
ترحم کن تو باري بر صفايي
برادر
رضا جانم برادر
31
افتاد از عرشه ي زين آسماني
خوار شد خاکم به سر عرش آستاني
چنگ سود روبهي شد شرزه شيري
شاهبازي شد شکار ماکياني
حق و باطل پنجه افکندند و ناحق
برد سبقت کودکي از پهلواني
پور زالي شد ذليل پير زالي
پادشاهي شد قتيل پاسباني
دودماني شوم گوهر بوم طالع
چيره آمد بر همايون خانداني
آفتابي سخره آمد ذره اي را
قطره اي برزد به بحر بي کراني
شرک بر توحيد غالب شد دريغا
گشت روباه دمن ببر دماني
تخت دار افکند بر عيسي جهودي
نيل خون آورد بر موسي شباني
پارگيني برد آب زنده رودي
خار زاري شست رنگ گلستاني
در مصاف نور و ظلمت قاهر آمد
بر سليمان ديو و بر گردون دخاني
نز احبا پاس طفلان را اميني
نز اعادي قتل ياران را اماني
بيش و کم زان تشنه کامان کشت دشمن
کرده ابقا نه به پيري نه جواني
جز تني بيمار از ابناي احمد
آسمان نگذاشت بر جا خسته جاني
تا مگر خود نشنود کس يا نبيند
از مصاف نينوا نام و نشاني
مي نيابي گر بکوشي تا قيامت
در دو عالم زين عجب تر داستاني
ز اشک و آهم شرح غم بر خوان که نبود
آن معاني را از اين خوشتر بياني
برنگار از خون ل بر صفحه ي رخ
اين عبارت را صفايي ترجماني
32
از حرم تا شام گردون بر زمين گسترد دامي
که نه شاهيني ز بندش رست خواهد نه حمامي
قاهر آمد دست کين بازوي کفر افتاد چيره
نه نشاني ماند از ايمان نه از اسلام نامي
تا کي اي دست عتاب و عدل حق در آستيني
تا کي اي تيغ قصاص دولت و دين در نيامي
آل احمد تا کجا خواري کشند از خيل مروان
قهري اي عنف سپهر اي خشم اختر انتقامي
اي دماء پاک پرور اي فرات عذب گوهر
بي گنه تا کي حلالي بي جهت تا کي حرامي
قحط آب است اي دريغا اشک تلخ و شور من
دست گيرد تا مگر درياي رحمت را به جامي
داوري را ديده در راه تو داريم اي قيامت
لنگ لنگان پويه تا کي؟ شل نه اي برادر گامي
وقعه ي کبري مگر کيفر کند اين کفر و کين را
اي سپهر آخر درنگي، اي زمين آخر خرامي
خاک نايي زين تحکم خون نگردي زين تعدي
جان نه پولادي و آهن دل نه سندان و رخامي
صحن کيهان برنتابد با دو رستاخيز کبري
اين تطاول را تقاعد يا قيامت را قيامي
اي جهان آويز غوغا اي سلامت سوز ماتم
نينوايي يا قيامت کوفه يا آشوب شامي
بر سران خسته تن هر گام رستاخيز خاصي
بر زنان بسته پر هر چشم زد غوغاي عامي
از حريم تست خاکم در دهان بي هيچ حرمت
گر سگي جوي کنيزي يا خسي خواهد غلامي
با چنان حق سوز باطل و آن مسلمان تاز کافر
دولت و دين را کجا قوت بماند يا قوامي
هان صفايي بر لب خشک شهيدان خون گري خون
تا بود آن زخم ازين مرهم پذيرد التيامي
33
اي صبا سوي نجف از کربلا بردار گامي
از غزالان حرم با شير يزدان بر پيامي
کاوش کيهان به جنگ آميخت هر جا بود صلحي
کينه ي کيوان به ننگ آلود هر جا بود نامي
ساقي کوثر خدا را رستخيز نينوا بين
تشنه کامان حرم را دستگيري کن به جامي
بزم مقتل آب خون خوان لخت دل احسان تعدي
هيچ مهمان را از اين خوشتر ندارند احترامي
آنچه بر مردان نسوان پيشه مردان به حق رفت
از تو اينک مي کشند از ما به ناحق انتقامي
برد گردون نار قاسم، کاست گيتي آب اصغر
نه نشاني ماند از اکبر نه از عباس نامي
هر قدم غلطيده بر سر يا يتيمي يا اسيري
هر طرف افتاده در خون يا اميري يا امامي
يک طرف آماده زنجير و زندان نيم کشتي
يک طرف افتاده در خون خسته جاني تشنه کامي
خشم يزدان گر بگيرد خون کمتر کشتگان را
دست استيفا نسايد باد رحمت بر مشامي
روز رزم انديش ميدان، شب تهيت ساز ماتم
بار الها نگذرد بر کس چنين صبحي و شامي
اي سپهر اي ماه اي مهر اي زمين اي آخشيجان
وي دگرها آفرينش خواه پخته خواه خامي
آفتاب رستخيز نينوا گر بر تو تابد
نرم کردي موم سار ار خود به سختي چون رخامي
کيفر کردار آن کافر دلان راجويم از حق
فوج دريا موج کيوان اوج انجم انتظامي
آتش روي آب آهن سنگ سندان تاب خارا
قلب قاهر قهر بي پرهيز تيغ بي نيامي
بخت نصرت فر فيروزي رکابي خصم فرسا
رزم ستم پهنه خونريز رخش بي لگامي
حجت توحيد بي شرک صفايي بس که محکم
زد به دامان تولاي تو چنگ اعتصامي
34
عدل يزدان را به حق هر روز بايد قتل عامي
گر بخواهد خون ناحق کشتگان را انتقامي
اي سرشک تلخ و شور من کجايي يا کدامي
دست گيري کن يکي درياي رحمت را به جامي
اي شهيد بن شهيد اي آنکه در کيهان نبينم
جز تو در گوهر نبي حرمت ولايت احتشامي
باب يزدان وجه حق خون خدا نفس مشيت
لوحش اله جمله اينان يا برون ز اينان کدامي
چيست داني برتو رفت آنچ اندک از بسيار گفتن
باز راندن راز دفترها رزيت در کلامي
کاوش باطل اگر آن احتساب حق اگر اين
ممتنع بينم و زين بوي رحمت بر مشامي
صد ره افزون گر بپيمايي زمين تا آسمان را
رسته از ماتم نبيني نه مقيمي نه مقامي
چيست داني با نشور نينوا و شور اعدا
رستخيز صد قيامت ترک جوشي نيم خامي
گبر و ترسا کي بدين خون دست سودي حاش لله
شرع نسبت ناصبي را گر نرفتي اهتمامي
يک تن از تنها مسلمان کافرم گر چشم دارم
قبله اسلاميان راکام جويد با سلامي
اي نظام ناصري افواج چرخ امواج دولت
خود چه نقصان گر فزايد از تو دين را انتظامي
رزم را ده مرده بر خيل ستم بگشاي دستي
عزم را چار اسبه سوي نينوا بردار گامي
شرک بر توحيد چيره کفر بر اسلام غالب
دين ز دنيا شور بختي حق ز باطل زشت نامي
باز ننشيند قيامت رستخيز نينوا را
خود تقاعد تا به چند اي وقعه ي کبري قيامي
گريه شور صفايي بر لب شيرين اصغر
نيل و جيحون را به نشگفت ار نماند احترامي
35
سوي يثرب از زمين کربلا آمد حمامي
پاي تا سر غرق خون از کشتگان دارد پيامي
آن سلامت سوز قتل عام عرصه نينوا را
بر بياض بال و پر از خون رقم دارد سلامي
طرح بست و قتل و شرح نفي و سلب استي سراپا
گر به دل دارد خطوري يا به لب راندکلامي
طعن و ضرب تيغ و ني آسيب پيکان بود و خنجر
گر نشاني دارد از اکبر يا ز اصغر برد نامي
گر بپيمايي سراپا رزمگاه کربلا را
ديد خواهي غرقه در خون يا اميري يا امامي
از حرم تا نينوا از نينوا تا خاک يثرب
بر اسيران حجازي هر درنگي هر خرامي
زخم بر جان طعن بر تن هر نفس غوغاي کوفه
بند بر پا تيغ بر سر هر قدم آشوب شامي
هر نفس خون ها ز خاک ار موج ها تازد به گردون
هم چنان اين قتل را صورت نبندد انتقامي
رزم و رفع و نفي و نهب و بست و قتل شاه دين را
نه يهود آراست لشکر نه نصارا ازدحامي
خاست از جيش مسلمان جست اگر پايي رکابي
بود از خيل نواصب سود اگر دستي لگامي
اف بر آن وارون خلافت کاندرو بي هيچ حشمت
سفله ي بي دولتي مشرک نهادي کفر کامي
فرق نگذارد عزيز مصطفي را با کنيزي
باز نشناسد امام خويشتن را از غلامي
اي زغن کردار چرخ اي زاغ گوهر آخشيجان
تا کجا بي مغز و مايه تا به کي بي ننگ و نامي
بر به جغدان خرابات دمشق آبي و دانه
بر همايون فال مرغان حرم بندي و دامي
نظم سست و ناله ي سختم صفايي تا چه ارزد
اي دريغا بازوي پر زور و تيغ بي نيامي
36
چرخ را سنگين سکوني خاک را چابک خرامي
کاش رويد تا مگر زايد قيامت را قيامي
چنگ باطل ساعد حق تافت اي بازوي حجت
ز آستين عدل بيرون آر دست انتقامي
شرک و کفر افکند سنگين سايه ي تاريک سيما
ماند بر توحيد حشمت بر نبوت احترامي
با چنين خونريز عام از پيشگاه خاص يزدان
جاي دارد گر نيايد بوي رحمت بر مشامي
عذب تسنيم رسالت تيره گشت از بار گيتي
خاندان آل احمد يافت نقص از ناتمامي
سخره اي بگذشت رو به هر پلنگ آويز شيري
خسته ي صد آشيانه جغذ هر مسکين حمامي
خواجه تا لالاي کيهان را چه بخشايش چه کشتن
رايگان باشد به خون چون علي اکبر غلامي
نکشد آن سوخصم زنجير اسيران حرم را
تا ز اصحاب تماشا بر نسازد ازدحامي
گر دريغ آري شفاعت ماند خواهد بي تکلف
دست پخت مغفرت ها تا قيامت نيم خامي
بگذري گر صدره افزون ديد خواهي غرقه در خون
يا تن بي سر اميري يا سر بي تن امامي
زير و بالا مجلسي اندوه بيني مرد ماتم
بنگري بر هر مقيمي بگذري بر هر مقامي
زاري بدرود يثرب خواري توديع بطحا
کربلا و کوفه بود ار چند رستاخيز عامي
از گزند شام کم گو، درد و رنج شام کم جو
جاودان يارب مماناد از نشان شام نامي
تا نشان از روز و شب بر هيچ کس چونانکه بر ما
سايه ي ظلمت نيندازد الهي تيره شامي
يا رب از ته جرعه ي اين خسرواني خم به رحمت
گر چه دردآلود باشد بر صفايي ريز جامي
37
توعريان خفته در خون ما مهياي گرفتاري
دريغ از درد بي درمان امان از بي مددکاري
يکي را کشوري دشمن فسوس از تاب تنهايي
تني را لشکري قاتل فغان از فرط بي ياري
سري را يک جهان در پي، چه کردند اين ستم کاران
دلي را يک نيستان ني که ديد اينسان ستمکاري
سر از خاک نجف بيرون کن اي شيرخدا بنگر
که آهوي حرم شد صيد اين سگ هاي بازاري
ز ما تا بود بر جاي اي پدر يک طفل بود ازکين
فلک را فکر خون ريزي زمين را قصد خونخواري
غريو شاميان يکسر نواي مکيان يکسو
به يکساعت دو محشر آشکارا گشته پنداري
چه شد حفظ خدا يارب که امروز اندرين صحرا
به جز خاک سيه يک تن نفرمودت نگهداري
ز دست بيکسان کاري نيايد کت به کار آمد
دريغم زين جراحت ها که آمد سر به سر کاري
من از فرط مصيبت پاي تا سر مانده حيرانم
غريبان را درين حسرت که خواهد داد دلداري
زنان بي کس و اطفال بيدل را بگو آخر
از اين غم هاي پي در پي که خواهد کرد غم خواري
کنم گر تازه زخم کشتگان از گريه حق دارم
ز حلق تشنه ات آموخت چشمم رسم خونباري
ندارم فرصت زاري به کام دل به بالينت
و گرنه کردمي جيحون ز خون در دامنت جاري
عدو نگذاشت ما را بر سرت فرماي معذورم
اگر کرديم کوتاهي در آيين عزاداري
شما را کشت و ما را بر به حال خويش نگذارد
کجا برگردد آري دشمن از راي دلازاري
رهي داريم در پيش از اسيري ليک دل واپس
مکن دل بد که رفتيم از سرکويت به ناچاري
تو آسودي به خاک کربلا ما روي در کوفه
ترا پايان عزت ها و ما را اول خواري
تو نعشت مانده تا مدفون من از کويت سفرکردم
ترا انجام خفتن ها مرا آغاز بيداري
يکي را داغ مهجوري به رنج بي سرانجامي
يکي را تاب رنجوري به درد بي پرستاري
يکي را دست ها بر مو ز بي شرمي نامحرم
يکي را آستين بررو، هم از خجلت هم از زاري
به جز سرهاي بي پيکر ز يک تن چشم همراهي
نه غير از نيزه دشمن ز کس اميد سرداري
صفايي را همين بس در غمت کز چشم و دل دارد
بر احباب تو زاري ها ز اعداي تو بيزاري
38
جنبشت اي آسمان گردد سکون
با چنين دوران شوي يارب نگون
زين پس ار گردي چو ما گردي زبون
زورق خضرات گردد بحر خون
آسمان اي آسمان تا کي ستمکاري
فغان اي آسمان امان اي آسمان
در تو يک موني حميت ني حيا
نز نبي باکت نه خوفي از خدا
خرگه سلطان دين را ز ابتدا
کندي از يثرب زدي در کربلا
چيست منظورت ندانم هرچه هست
زشت و زيبا پيش و پس بالا و پست
از تو اعدا را نه جز نصرت به دست
اهل بيت مصطفي را جز شکست
تا به کي در حق باطل اهتمام
تا سرانجامت چه باشد انتقام
بي جنايت مکيان را تشنه کام
خواستي کشتن به کام اهل شام
تاکنون هرچه از بني آدم گذشت
اين ستم را هيچ کس صادر نگشت
گشته از خون شهيدان لاله گشت
چون فضاي گلستان دامان دشت
بغض حق بودت هرآنچ اندر درون
ريختي يکباره بيرون تاکنون
اختر عباس را کردي نگون
اخترت گردد نگون اي چرخ دون
تارک تابان اکبر زيب ني
قامت عريان قاسم زير پي
آن بهارش را دميد آغاز دي
اين شمارش را رسيد انجام طي
نعش شاه تشنه کامان بي کفن
همچو بط در لجه ي خون غوطه زن
تن جدا افتاده از سر، سر ز تن
چاک چاک از تيغ زوبينش بدن
اين تطاول بس نبودت خود که باز
بر حريمش دست آوري دراز
جور و کين را خوب کردي برگ و ساز
يک طرف خون ريز و يکسو ترکتاز
بعد قتل و غارت برنا و پير
آل احمد را نمودي دستگير
نز صغيرش در گذشتي نز کبير
ساختي در چنگ نامحرم اسير
خود پس از آشوب آن انداز و افت
که نه کس گفتن تواند نه شنفت
برزنان کردي مهيا طاق و جفت
خاک خواري و اشک خونين خورد و خفت
پاي تا سر، دست و پا در غل و بند
پور در زنجير و دختر در کمند
پاي رحمت لنگ و دست کين بلند
هردم از صد ره برآنان صد گزند
هرکه بود اندر حريمش روز و شب
بيش و کم مشتاق مرگ از بس تعب
مادران را تن به جان، جان ها به لب
کودکان را تاب در تن دل به تب
آنچه کردي عاجز آمد جاودان
پايه ي اوهام از ادراک آن
تا قيامت رانم ار با صد زبان
عشري از معشار نارم در ميان
رفت خاک عصمت از جورت به باد
تا به غبرا سايه از گردون فتاد
کس چنين ظلمي ز کس نارد به ياد
از تو نيز اين ظلم هرگز رو نداد
کيفر کردار را ويران شوي
همچو ما تا حشر بي سامان شوي
چون صفايي واله و حيران شوي
آس مان همواره سرگردان شوي
گرچه تشويشم همي از محشر است
ليک رحمت مجرمين را در خور است
خاصه آن کش روي ذلت بردر است
وز تواش ظل عنايت برسر است
آسمان اي آسمان تا کي ستمکاري
فغان اي آسمان امان اي آسمان
39
خصم جان کوکب تو دشمن تن اختر ما
رنج قتل اول تو خواري بند آخر ما
دل نهاد از تو به دوري تن غم پرور ما
ما برفتيم و تو داني و دل غم خور ما
بخت بد تا به کجا مي برد آبشخور ما
سر چو ناکام ز خاک قدمت برگيرم
بند برپا به اسيري پي لشکر گيرم
چون نيفتد که سر زلف تو از سر گيرم
از نثار مژه چون زلف تو در زر گيرم
قدمي کز تو سلامي برساند برما
فرقتم برد فرو دم به دعا دست برآر
هجرتم ساخت طرب غم به دعا دست برآر
شکوه بسيار و زمان کم به دعا دست برآر
به وداع آمده ام هم به دعا دست برآر
که وفا با تو قرين باد و خدا ياور ما
ملک ار بيش و اگر کم به سرم تيغ کشند
پاي تا سر بني آدم به سرم تيغ کشند
شرق تا غرب مسلم به سرم تيغ کشند
به سرت گر همه عالم به سرم تيغ کشند
نتوان برد هواي تو برون از سر ما
دهر محروم از اين رو کندم ميدانم
بخت مهجور از اين کو کندم مي دانم
خصم زنجير به بازو کندم مي دانم
چرخ آواره بهر سو کندم مي دانم
رشک مي آيدش از صحبت جان پرور ما
مرد و زن پير و جوان بر من و تو حيف خورند
بيش و کم فاش و نهان بر من و توحيف خورند
همه ابناي زمان برمن و تو حيف خورند
گر همه خلق جهان بر من و توحيف خورند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
تا از آن رو چه دم افزون و چه کم زد حافظ
تا از آن حسن دلاويز قلم زد حافظ
تا از آن چهر چمن خيز رقم زد حافظ
تا ز وصف رخ زيباي تو دم زد حافظ
ورق گل خجل است از ورق دفتر ما
در مقامي که پسر سخت گريزد ز پدر
پدر از ماتم خود سست گرايد به پسر
چون صفايي همه از تابش خور در آذر
نارد ار قامت اقبال توام سايه به سر
خالي از قصه قيامت گذرد محشر ما
40
دردا که ماند در دل بس حسرت از جوانان
آوخ که سوخت جان ها بر داغ مهربانان
تن کي سبک پي از بند دل گرانان
خفته خبر ندارد سر در کنار جانان
کاين شب دراز باشد بر چشم پاسبانان
در مرگ دوستداران دل چون تحمل آرد
کي ز آستين توان بست چشمي که خون ببارد
از تاب تن چه تشويش آن را که جان سپارد
دل داده را ملامت کردن چسود دارد
مي بايد اين نصيحت کردن به دل ستانان
با درد هجر نشگفت گر هردمت بگريم
بي چهر عالم آرا يک عالمت بگريم
برکشته ات بنالم در ماتمت بگريم
بر اشک من بخندي گر در غمت بگريم
کاين کارهاي مشکل افتد به کاردانان
چرخم به قيد و چنبر زين آستان کشاند
وز نعش کشتگانم با تازيانه راند
ور ساعتي بپايم خصمم بسر دواند
شکر فروش مصري حال مگس چه داند
اين دست شوق برسر آن آستين فشانان
بعد از تو اي برادر هرچند دستگيرم
وز پيش دوستداران دشمن برد اسيرم
ليکن به داغ و حسرت تا در غمت نميرم
چشم از تو برنگيرم ور مي زنند تيرم
مشتاق گل بسازد با خوي باغبانان
اي ساربان زماني بار سفر مبندم
کاين تشنه کشتگان را چون ناقه پاي بندم
ور باشد از اعادي هرگام صد گزندم
من ترک مهر اينان برخود نمي پسندم
بگذار تا بيايد برمن جفاي آنان
هست از کشاکش خصم اين ره که مي سپارم
ورني چنين نبايست نعشت بجا گذارم
آن نيستم که بي دوست آني تحمل آرم
باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشير نگسلاند پيوند مهربانان
غم نيست گر به مهرت انباز داغ و درديم
طومار شادماني بهر تو درنورديم
با جان و سر نپيچيم وز راه برنگرديم
ما اختيار خود را تسليم عشق کرديم
همچون زمام اشتر در دست ساربانان
آنجا که حق پرستان صف برزنند سعدي
وز باده ي شهادت ساغر زنند سعدي
بايد که چون صفاييت خنجر زنند سعدي
شايد که آستينت برسر زنند سعدي
تا چون مگس نگردي گرد شکر دهانان
41
آه کزين سفر نشد جز تب و تاب حاصلم
داد ز سعد روشنم واي ز بخت مقبلم
رخت کجا کشم کزين غايله خيز منزلم
بار فراق دوستان بسکه نشسته بردلم
مي رود و نمي رود ناقه به زير محملم
کي خبرش ز حال من پاي نرفته در گلي
لطمه ي موج غم بود رنج فزاي هردلي
عيش کند چو آدمي رخت کشد به ساحلي
بار بيفکند شتر چون برسد به منزلي
بار دل است همچنان ور به هزار منزلم
حسرت زلف قاسم برد ز تاب تن گرو
سنبل جعد اکبرم حسرت کهنه ساخت نو
دل که اسير سلسله تن نرود به تاز و دو
اي که مهار مي کشي صبر کن و سبک مرو
کز طرفي تو مي کشي وز طرفي سلاسلم
اي ز سپهر سخت کي تشنه ي دشت ابتلا
وي ز زمين سست پي غرقه ي قلزم فنا
خفته به خاک کربلا کشته تو اسير ما
بار کشيده ي جفا پرده دريده ي وفا
راه ز پيش و دل ز پس واقعه اي است مشکلم
در غمت آه سينه را اين تب و تاب کي شود
ديده اشکبار را لجه سراب کي شود
رفتم و طلعت ترا هجر نقاب کي شود
معرفت قديم را بعد حجاب کي شود
گرچه به شخص غايبي در نظري مقابلم
در طلب تو از ازل چشم و دلم به چارسو
گشته زبان به گفتگو رفته نظر به جستجو
تا ابدم نهان و فاش از پي تست راي و رو
آخر قصد من تويي غايت جهد و آرزو
تا نرسم ز دامنت دست اميد نگسلم
تا سر تو جدا ز تن سر به بدن وبال من
بعد تو انتصاب جان موجب انفعال من
ياد تو از روان من نام تو از مقال من
ذکر تو از زبان من فکر تو از خيال من
چون برود که رفته اي در رگ و در مفاصلم
اي که فتاده در غمت نظم شکيبم از نسق
وي که به سوکت آه من برده برآسمان سبق
گر نظري کني به من برگذرم ز نه طبق
ور گذري کني کند کشته صبر من ورق
ور نکني چه بردهد بيخ اميد باطلم
جنبش مهر را همي ديگ سکون جدا پزم
آتش هجر را جدا دست به لب فرا گزم
يک دل و داغ چند تن آه چنين کجا سزم
داروي درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم
چند صفايي از غمش دست ملال بردلي
وز مژه محيط زا پاي نشاط در گلي
گويي اگر چه حاصلي نيست مرا ازين ولي
سنت عشق سعديا ترک نمي کنم بلي
کي ز دلم بدر رود خوي سرشته در گلم
32
تا شدي از کنار من نيست جز اين دو حاصلم
اشک مدام ساغرم آه چراغ محفلم
با تو هلاک کام دل بي تو حيات مشکلم
تا تو به خاطر مني کس نگذشت بردلم
مثل تو کيست در جهان تا ز تو مهر بگسلم
اي لمعات طلعتت نور چراغ دوستي
بي تو مرا بهار دي اي گل باغ دوستي
رفتي و زهر شد مرا شهد فراغ دوستي
من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستي
داروي دوستي بود هرچه برويد از گلم
هجر رخت زد آتشي در ني استخوان من
روي فلک سياه شد از اثر دخان من
سوزم و همچنان بود شوق تو در روان من
ميرم و همچنان رود نام تو برزبان من
ريزم و همچنان زيد مهر تو در مفاصلم
تا به سخن زبان من شرح گر مقال تو
تا شده صدر جان و تن جايگه خيال تو
مايه زيست جهد شد در هوس جمال تو
حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو
با همه سعي اگر به خود ره ندهي چه حاصلم
با همه فرط جستجو در طلب هواي دل
با همه شرط گفتگو در طلب هواي دل
خاک به چشم کام جو در طلب هواي دل
باد به دست آرزو در طلب هواي دل
گر نکند معاونت دور زمان مقبلم
رفت نشاط جاودان از نظرم به جملگي
شوق روان و ذوق جان از نظرم به جملگي
تارخ و قامتت نهان از نظرم به جملگي
سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگي
مي نرود صنوبري بيخ گرفته در دلم
تيشه ي شوق اقربا بيخ نشاط مي کند
پنجه ي هجر اوليا ميخ ملال مي زند
پنجه صفايي از کجا با غم او درافکند
لشکر عشق سعديا غارت عقل مي کند
تا تو دگر به خويشتن ظن نبري که عاقلم
43
دل همي خواست که ريزد سر و جان در پايت
اينک اندر پي خون تيغ به کف اعدايت
رخصت حرب گر از آن لب جان بخشايت
سر تسليم نهاديم به حکم و رايت
تا چه انديشه کند راي جهان آرايت
جان سپردن به تولاي تو در سر داريم
سر نهادن به کف پاي تو در سر داريم
نه کنون شوق تماشاي تو در سر داريم
روزگاري است که سوداي تو در سر داريم
مگر اين سر برود تا برود سودايت
چشم خاصان به تو مشغول ز هر چهر و قدي
جان پاکان به تو مشعوف ز هر نيک و بدي
تو به هردل که گذشتي و درو جاي شدي
تو به هرجا که فرود آمدي و خيمه زدي
کس دگر مي نتواند که بگيرد جايت
عمر بردن همه بي روي تو رنج است و ملال
زار مردن همه در کوي تو عيش است و وصال
محو نقش بر و بالات سراپاي خيال
همچو مستسقي و سرچشمه ي نوشين زلال
سير نتوان شدن از ديدن مهرافزايت
جان سپاري رهت خواست دل از عهد الست
حاصل از عمر نداريم جز اين مايه به دست
کيست آن کس که از او دل نتوانيم گسست
ديگري نيست که مهر تو بدو شايد بست
هم در آيينه توان ديد مگر همتايت
وقت آن شد که رفيقان سر هيجا گيرند
بگذرند از سر جان راه براعدا گيرند
دم ديگر به صف خلد برين جا گيرند
روز آن است که ياران ره صحرا گيرند
خيز تا سرو بماند خجل از بالايت
سر و تن چيست که در پاي تو گردد ايثار
دل و جان نيز درين راه سزاوار نثار
مردمان طعن زنندم که نگشتي بيدار
دوستان عيب کنندم که نبودي هشيار
تا فرو رفت به گل پاي جهان پيمايت
غافل از آن که درين خاک به خون بايد خفت
جز به خون ريزي دل غنچه شادي نشکفت
سخن از هرکه صفايي نه سزاوار شنفت
دوش در واقعه ديدم که نگاري مي گفت
سعديا گوش مکن بر سخن اعدايت
44
ديدي آخر که فلک ريخت چه خاکي به سرم
کز سر نعش تو بايد نگران درگذرم
اينک از کوي تو پيش آمده راه سفرم
مي روم وز سر حسرت به قفا مي نگرم
خبر از پاي ندارم که زمين مي سپرم
چون روم من که ز غم جان و دلم مي پيچد
چون سليم اين تن طاقت گسلم مي پيچد
وز سرشک مژگان پا به گلم مي پيچد
پاي مي پيچم و چون پاي دلم مي پيچد
بار مي بندم و از بار فرو بسته ترم
گاه صد لجه خون ز اشک غم اندوز کنم
گاه صد مشعله از ناله ي دلدوز کنم
صبح خون گريم و شام آه فلک سوز کنم
وه که گر برسر کوي تو شبي روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
دل به جان آمد و تن در غم هجران اجل
خرم آندم که زنم چنگ به دامان اجل
شايد ار بعد تو باشم همه جويان اجل
چه کنم دست ندارم به گريبان اجل
تا به تن در غم تو پيرهن جان بدرم
چشم يک چشمزد ار جانب ما باز کني
با اسيران همه يک لحظه سخن ساز کني
وانگه از حالت من پرسشي آغاز کني
هر نوردي که ز طومار غمم باز کني
حرف ها بيني آلوده به خون جگرم
ناقه را پاي به گل از قطره دريا زايم
باز دشمن برد از کوي توام چون يابم
روي در راه و به بالين تو محکم رايم
به قدم رفتم و ناچار به سر باز آيم
گر به دامن نرسد دست قضا و قدرم
برد تا ذل غياب تو ز دل عز شهود
داد برباد عدم ياد توام خاک وجود
حسرت وصل نشاندم همه در آتش و دود
آتش هجر ببرد آب من خاک آلود
بعد از اين باد به گوش تو رساند خبرم
تا ترا غنچه کام از دم پيکان بررست
همه اسباب شکست دل ما گشت درست
رشته زندگي از مرگ تو سخت آمده سست
خاک من زنده به تأثير هواي لب تست
سازگاري نکند آب و هواي دگرم
سوخت در آتش دل ياد برت خرمن من
برد سيل مژه برتاب رخت گلشن من
نخل بالاي تو انگيخته کرد از تن من
خار سوداي تو آويخته در دامن من
شرمم آيد که به اطراف گلستان نگرم
گر بدين ديده ز ديدار تو وا خواهم ماند
ليک دل برسر خاک تو بجا خواهم ماند
چون صفايي کيت از قيد رها خواهم ماند
گر به دوري سفر از تو جدا خواهم ماند
تو چنان دان که همان سعدي کوته نظرم
45
آه که شد برادرم غرقه به خون برابرم
خاک عجب مصيبتي ريخت زمانه برسرم
کاش از اين خبر صبا قصه برد به مادرم
کشته برادر از جفا گشته اسير خواهرم
واي که بي برادرم ساخت زمانه آخرم
در غم ياوران مرا صبر کجا قرار کو
تاب و توان و طاقتم از در اختيار کو
قاسم نو خطم کجا اصغر شيرخوار کو
اکبر نوجوان چه شد مير علمدار کو
از ستم معاندين بي کس و خوار و مضطرم
گه ز جفاي دشمنان پيش تو شکوه سرکنم
روي زمين ز خون دل از ره ي ديده ترکنم
يکسره شرق و غرب را از غم خود خبر کنم
بسکه پدر پدر کنم گوش سپهر کر کنم
جامه ي جان چو پيرهن منع مکن که بردرم
من که ندادمي زکف يکسر مو به عالمت
نعش نهاده برزمين مي روم از براين دمت
زيبد اگر رود مرا خون ز دو ديده در غمت
سينه به جاي پيرهن پاره کنم به ماتمت
کشته تو و هنوز من زنده که خاک برسرم
محنت همرهان همي فرقت ياوران مرا
وحشت کودکان همي دهشت دختران مرا
غارت خانمان همي حسرت خواهران مرا
گر نکشد کشد همي داغ برداران مرا
بخت سياه شوم بين آه بسوزد اخترم
گشته نگون ز صدر زين برسر خاک تيره گون
پيکر پاره پاره ات خفته به خاک غرق خون
کمترم از سکون معين دشمنم از بلا فزون
باز به سرکشي و کين بخت و ستاره رهنمون
و ز سر کينه نگذرد خصم ستيزه گسترم
همچو صفايي از وفا باقي عمر خويشتن
در غم شاه کربلا برسر آن شدم که من
جز به عزاي او زبان باز ببندم از سخن
بو که به چشم مرد و زن سر چو برآرم از کفن
چشم رضا و مرحمت باز کند به محشرم
قطعات
1
تاريخ ولادت ميرزا ابراهيم صفائي فرزند شاعر
صفائي را عطا گرديد دوش از صعوه مولودي
سپاس آورد از جان و دل اکرام خدائي را
محمد خواند و ابراهيم پس گفتش بناميزد
الهي زيب بخش از وي مقام پارسائي را
مگر او هم چو من از زير بار غم برون آيد
صبا سوي انارک گو بشارت بر وفائي را
به کلک فر و فيروزي رقم زد سال تاريخش
بزاد از برج دولت کوکب دري صفائي را
1312ق
2
تاريخ رحلت مرحومه مرشد زن ميرزا اسماعيل هنر
زين سراي فنا چو رخت رحيل
بست مرشد به سوي ملک بقا
پي تاريخ وي صفائي گفت
يافت مرشد به صحن مينو جا
4
تاريخ ولادت علي نقي
فرزند ميرزا مهدي هنر فرزند اسماعيل هنر
به هنر شد عطا دگر خلفي
که ستايش بر اوست عين هجا
دل ز مجمع ستاد خارج و گفت
سال مولود اين سهيل بها
نور چشم پدر علي نقي
آب افزاي دودمان نيا
1310ق
5
تاريخ وفات مرحومه مغفوره
خوش زندگاني مادر ابراهيم خان دامغاني
چو خيرالنسا بيگم افشاند دست
سوي جده ي خويش خيرالنسا
ز قيد علائق شد آزاد و رفت
ز دار فنا سوي ملک بقا
ز دنياي دون رخت بيرون کشيد
به خلد برين رفت و بگرفت جا
طلب کرد سال رحيل از رهي
يکيش از مقيمان بزم عزا
سروشي سرودم که بسراي از او
صفايي صفا يافت دارالصفا
1266ق
6
تاريخ ولادت دختر ميراز فتح الله کيوان
ميرزا فتح الله آذين بخش آئين سخن
دختري حورامنش طلعت گشودش از حجاب
زد رقم کلک صفايي روزمه از قول وي
عکس دور آسماني ماهم آورد آفتاب
7
تاريخ سور پرسرور حاجي ميرزا مهدي
قدو? الحاج ميرزا مهدي
در کرم طاق و با مکارم جفت
آنکه در حسن خلق و خلق حسن
مادحي مدح وي نيارد گفت
آنکه خاشاک و خار شرک و نفاق
دست توحيد از وجودش رفت
خواست جفتي ز خاندان کرام
تاکند ياوريش در خور و خفت
رنج ها برد و گنج ها پرداخت
تا ز شاخش گل مراد شکفت
آري آن گونه گوهري ناياب
مي نيايد به چنگ مفتا مفت
بايد الماس پنجه بازوئي
تا چنان لؤلؤئي تواند سفت
بهر تاريخ اين همايون جشن
چون صفائي کمينه بنده شنفت
بلبل گلبن هدايت را
وصل گل جاودان مبارک گفت
1291ق
8
مر سيد شجاع و هرکه شنيد
شکر آينده حمد ماضي گفت
زين بشارت سپاس هاي شگرف
از خدا و رسول راضي گفت
پي تاريخ اين چس اندر قبر
به جهنم که مرد قاضي گفت
1280ق
9
شد ز آب مهدي آباد آب حيوان شرمسار
که نهان از ديده ي مردم به ظلمات اندر است
از صفائي خواستم تاريخ آن بي ريب گفت
آب جوي مهدي آباد آبروي کوثر است
1298ق
10
چو عثمان اين عصر ميرزاعلي
به سوي سقر رفت هرکس شنفت
پي سال تاريخ اخراج او
ابوبکرک يزد شد مسخ گفت
1276ق
11
پيشواي اهل باطل چون دگر اشباه خويش
بيش و کم در عمر خود يک حرف حق نشنيد و رفت
حجت حق را به عصر خود همي نشناخت باز
وقت رفتن در جهنم جاي خود را ديد و رفت
ريشه صدق و وفاق و مردمي برکند و مرد
تخم کفر و کين و کاوش در جهان پاشيد و رفت
اصل زقوم از زمين هستي خود رسته ديد
بر يکايک شاخ آن خرد و کلان چسبيد و رفت
ريش گاو از غايت … خري انجام کار
جاي ترحلوا به گور مرده خود ريد و رفت
حسب جاهش ميخ صد پهلو به… در سپوخت
کله ي ريقو به انگشت ندم خاريد و رفت
تخمي از پشت زنا چون گوز خر ناليد و مرد
سنگي از کوه ريا سوي سقر غلطيد و رفت
گوز وش از روده راحت به رنج افتاد و بيم
سنده سان از … هستي به خود پيچيد و رفت
حبه بدنامي از انبار کفران گشت و مرد
حنظل ناکامي از زقوم دوزخ چيد و رفت
در جحيمش جاوداني فرش غم گسترده شد
تا بساط شادماني از جهان بر چيد و رفت
بر زمين زد چون دم رحلت صفائي برنگاشت
که به … ما امام ناصبان گوزيد و رفت
12
سگي به سوي سقر شد که پاک ساخت زمين را
هم از عموم کثائف هم از شمول شئامت
به اسم عبدالله و به رسم بنده ي شيطان
مقيم … بوبکر در مقام اقامت
منير برج تجري امير جيش تهور
عزيز مصر ملاهي مليک ملک لآمت
اجل ببردن اين…گوز کهنه مرائي
ز نو نمود به کيهان هزار گونه کرامت
خري که درهمه ايام هر دقيقه به ظلمي
براي خويش تراشد هزار ميخ ندامت
ندانم از چه زبان مي دهد جواب خدا را
چو حاضرش کند اندر حسابگاه قيامت
دميدش از فلک آغاز روزگار تهاون
رسيدش از اجل انجام عهد عز و شهامت
قدر به دوزخش انداخت فرش محنت و خواري
امل فکند به مرگش بساط مجد و سلامت
صفائي از پي تاريخ اين قضيه رقم زد
عجب گهي به جهنم کشيد بار اقامت
1289ق
13
سالوس مرز جي به سقر رفت و زين سفر
کفران کيد وکينه کاوش به خاک خفت
شوب و شکوک و شرک و شقاق از بلاد رفت
رنگ ريا و ريب و نفاق از زمانه خفت
تا نخل خار بار وجودش به گل نشست
گلزار کامراني ارباب دل شکفت
بر ريشش آنچه تيز چه کوتاه و چه دراز
در…آنچه تير چه کوتاه و چه کلفت
ايمان غائبين نه به تقوي که برد پوچ
اموال حاضرين نه به قيمت که خورد مفت
شيد و شقاق و شيطنت و شک و شرک وکذب
در خلق خلق خصلت و اطوار کرد و گفت
هر دو به چشم اهل حق آمد پديدتر
چندان که حال خويش به ثوب ريا نهفت
چون بر زبان هاتف غيبي سفيده دم
هوش صفائي اين خبر از گوش جان شنفت
بهر خجسته سال وصولش به هاويه
نفس ريا هلاک شد اندر کرند گفت
1290 ق
14
تاريخ وفات مير صفي جرمقي
چون مير صفي به ملک باقي
از دار فنا نمود رحلت
آسود خود از وصول و ما را
فرسود به ابتلاي هجرت
بگذشت و گذاشت دوستان را
تا حشر به سينه داغ حسرت
تاريخ وفاتش از صفائي
درخواست هنر ز روي رحمت
گفت آه و فرانگاشت في الفور
شد ميرصفي به سوي جنت
1272ق
15
تاريخ ورود آقا سيد هاشم گيلاني به جندق
چو سيد هاشم آن درياي مواج
که هر موجيش بحري بي کران است
بدين سامان ز طلعت پرده برداشت
چو خورکش نور افزون از بيان است
که هر يک هر يک از ذرات آن را
فروغي از زمين تا آسمان است
ورودش را صفائي خوش رقم زد
چراغ دين ما تاريخ آن است
1309ق
16
تاريخ وفات آخوند ملامحمد حسن بهرام
پير ذاکر چو اوفتاد از بام
سوي رضوان دواسبه لنگ برفت
پي تاريخ وي صفائي گفت
آه ازمنبر آب و رنگ برفت
1269ق
17
تاريخ مرگ ماماچه و مشاطه جندق در يک روز
از مردن ماماچه و مشاطه ي اين مرز
کو ترک نما مادر گيتي ره و هر هفت
مشاطه و ماماچه ز دنيا همه رفتند
تاريخ فتاد اين دو نفر را که ز کف رفت
1307ق
18
تاريخ تولد دختر سيد احمد
دختري زاد سيد احمد را
با من اين مژده دوش خاتمه گفت
جستم از اهل بزم تاريخش
يک تنم پاسخي نه ز آن همه گفت
سيد آورد سر ميانه ي جمع
ام کلثوم بنت فاطمه گفت
1284ق
19
تاريخ وفات صالحه بيگم زواره اي
به فردوس شد بيگم از کربلا
خبر چو از وفاتش صفائي شنفت
ز انديشه درخواست تاريخ وي
به جنات از نينوا رفت گفت
1261ق
20
تاريخ بناي بالاخانه و برج بهجت
ز مشکوي بهشت آئين يغما
صفائي را رسيد اينک بشارت
رقم کردش پي تاريخ انجام
مبارک باد بر وي اين عمارت
1260ق
21
تاريخ وفات پير جوان بخت
مرحوم مبرور ميرزا عبدالحسين طاب ثراه
پير پاکيزه راي پاک ضمير
فخر اهل وفا به جنت رفت
عقل پيرش چو بود و بخت جوان
باخلوص و صفا به جنت رفت
چنگ در ذيل اوليا زد و زود
همچو اهل ولا به جنت رفت
روي بيگانه سان ز خود برتافت
با خداي آشنا به جنت رفت
دست در زد به حبل حق ستوار
به دو پاي رضا به جنت رفت
مملو از حق تهي ز هر باطل
خالي از ماجرا به جنت رفت
به تبرا شد از جهنم دور
با ولاي خدا به جنت رفت
هوس هشت کاخ مينو داشت
زين سپنجي سرا به جنت رفت
در سعادت بس اين دليل او را
که خود از کربلا به جنت رفت
رفت همراهش از جهان گويي
مهر و صدق و صفا به جنت رفت
تا نهان کرده روي پنداري
رحم و رفق و رضا به جنت رفت
کاشت در سينه حب و وفاق
پاکدل بي ريا به جنت رفت
با صفائي رضاي وي روزي
گفت کي پير ما به جنت رفت
راست با آنکه خود نگردانيم
بازگو کز کجا به جنت رفت
پي تاريخ در جوابش گفت
حاجي از نينوا به جنت رفت
1282ق
22
تاريخ تولد اسدالله منتخب السادات
رفت بر ميرزا حبيب انعام
خلفي وين به محض جود آمد
جان و تن ديده و دل اين اکرام
همه را موجب سجود آمد
لب درآمد به جمع و بيتي خواند
کش به مولود خوش نمود آمد
اسدالله در شهود آمد
از پس پرده هر چه بود آمد
1279ق
23
منت ايزد را که باز از معده ي اين مرز و بوم
همچو… اخراج شد ميرزا شقي مولاي يزد
نايب بوبکر و عثمان غاصب حق امام
جانشين بوحنيفه مفتي و ملاي يزد
خرچراني جاکشي گندم نمائي جوفروش
بلعم مصر ريا… بر صيصاي يزد
ز اهل دين بيگانه اي با زمره کفر آشنا
کاره و بي زار از او هم زشت و هم زيباي يزد
شوربختي ترش رو کز تلخ گوئي در مذاق
برده گوئي هر کرا شيريني از حلواي يزد
کمتر از يک فسوه بود بادش از صد ضرطه بيش
رفت و پنداري ورم بيرون شد از اعضاي يزد
از وجودش يزد را …گره در معده بود
از خميدن راست شد ز اخراج او بالاي يزد
رفت و غربت بر وطن کرد اختيار اما چه سود
در سر بي مغز دارد همچنان سوداي يزد
کارو بار يزد از او تا بود چندي روده بود
خود مگر رنگي پذيرد زين سپس حناي يزد
بس کش از احکام باطل سوخت حق خاص و عام
گوش کيوان کر شد از افغان و واويلاي يزد
ز آنچه کرد امروز شنيد و شيطنت در کار وي
خود ندانم تا چه گويد پاسخ فرداي يزد
گر خود او را روز روشن تيره شب آمد ولي
صبح عيد خسروي شد شام عاشوراي يزد
نعره ي شوقش رسيدي بر سپهر از زنده رود
گر صفاهان بالمثل امروز بودي جاي يزد
نيست يک جو حاجتي کس را بدو ديگر چه خوش
ريخت بر خاک آب او از باد استغناي يزد
… خر مردم نگر کز ريش گاوي اين چنين
ديرگاهي شد تبه هم دين و هم دنياي يزد
از عروق ملک خود چون خون فاسد راندش
باشد ار عرقي ز حکمت در تن داراي يزد
پرده اش در روم وري…. عرضش پاره شد
تا نپنداري که شد تنها همين رسواي يزد
آنقدرها کاو به… بچه ها گوزيده بود
ريد بر ريشش کنون هم پير و هم برناي يزد
لايق ريشش ز فرط گنده کاري هاي خويش
فاش و پنهان زد به گه صد بار سر تا پاي يزد
زد صفائي از پي تاريخ اخراجش رقم
تا از اين گه پاک شد هم طول و هم پهناي يزد
اولا… از آن اخراج کن و آنگه بگوي
سنده آسا رفت بيرون … از امعاي يزد
1281ق
24
تاريخ انجام حوض حاجي محمد در خور
ساخت حاجي محمد خوري
حوضي اميدم آنکه ناجي باد
بهر تاريخ آن صفائي گفت
آب کوثر شراب حاجي باد
1262ق
25
تاريخ موقوفه هاي يغما که صفائي ساخته و يغما قطعه شعر را سروده است
خداوند غني را عجز و فقر و خجلت يغما
نواگستر نياز آور به مشتي آب و خاک آمد
ز ننگ اين نياز و اين نوا و آن مايه استغنا
همي بر جاي آمال و اميدش بيم و باک آمد
قبول رحمتش کرد از در اندک پذيري ها
«ريا بيرون شد از موقوفه خيرات و پاک آمد»
1260ق
26
به دستور شهزاده ز امعاي ملک
نمدمال چون سنده اخراج شد
ستم باره هيزي که صد ره فزون
به کفران و کين ننگ حجاج شد
به کيش ضلال ار همي چند سال
چو بوبکر مهدي منهاج شد
چو بينندگان را نظر گشت کور
سحاب سيه شمس وهاج شد
اباطيل شيطان بدان درج کرد
احاديث حق را اگر ماج شد
نه حجت خر ار خرقه علم دوخت
نه حاجي سگ ار پيرو حاج شد
وز اين… خر مردم ريش گاو
رباينده ي رشوت و لاج شد
نگر عدل حق در مکافات وي
که چون عرض و مالش به تاراج شد
به عمري ستد رشوه اينک ورا
به کيفر گه ي دادن باج شد
سراپاش از پنبه داغ و زخم
بدن همچو دکان حلاج شد
ز شست قدر تير تشنيع را
پس و پيش ناموسش آماج شد
به بومش چنان تاخت شاهين بيم
که سيمرغ قدرش غليواج شد
چنان باز ادبارش بر باشه راند
که طاوس اقبالش دراج شد
حنا نوره و انگور وي غوره گشت
عسل سرکه و شکرش زاج شد
هم از سستي بختش آئينه خشت
هم از نکبتش چرم تيماج شد
چنان تيشه قهر زد ريشه اش
که در بي بري تاک او کاج شد
قدي کز مناعت چميده چو سرو
چو پشت کژ از لطمه کجواج شد
به روباهش آن گونه زد گرگ چرخ
که شير شکارافکنش ماج شد
چرا پود و تار شريعت به جهل
تند عنکبوت ار چه نساج شد
کجا چون براق اين خر کهنه لنگ
فرس ران ميدان معراج شد
سزد شير افلاک عريان زيد
چو بوزينه را جامه ديباج شد
نه توحيد او بهتر از شرک بود
نه تسبيح او کمتر از خاج شد
کجا لولئين رود سيال زاد
کجا ساتکين ابر شجاع شد
نه خرمهره اي در بها گوهر است
نه هر استخوان در شرف عاج شد
کجا موش کر شير قهار زيست
کجا بار کين بحر مواج شد
بهل کو ز سر دعوي خسروي
خروس ار چه دارنده ي تاج شد
نداننده ي بازي طاق و جفت
نماينده ي راز ليلاج شد
بدل بأس روح الله اش ثبت گشت
وگر در سجل عبده الراج شد
ازين رفع و نفع و ازين نهب و سلب
چو شب روز و روشن بر او راج شد
صفائي به تاريخ اخراج وي
رقم زد نمدمال اخراج شد
1274ق
27
شخص شقاق و شيطنت شد به جهنم از جهان
شکر خدا که زين قضا دولت دين فزوده شد
رسته شرک و شيد و شک گشت کساد حبذا
شغل شقا تباه ماند امر نفاق روده شد
خيل عناد را به رخ شست فرو غبار غم
اهل وداد را ز دل زنگ عنا زدوده شد
ساخت سگي به صخره جا، کش به حيات اين سرا
ز آتش خوي اوسقر صد کرت آزموده شد
داد مپرس و دين مگو همره.. کفايتش
هر دو به عهد کودکي از کف او ربوده شد
عين عنن که عيب وي گر همه عمر بشمري
نيست يکي ز صد هزار آنچه به ما نموده شد
دفتر لعن و طعن او وانکنم که بي سخن
نيست فزون ز نقطه آنچه از آن سروده شد
کرد صفائي از ادب، سال هلاک وي طلب
بي کم و بيش در جواب آنچه از او شنوده شد
گفت که پاي… کم گير و به ماتمش بگو
جاده ي جواد دون رو بسفر گشوده شد
1287ق
28
شکر لله که در قلمرو دين
کشوري ز ارتداد خالي شد
شد به دوزخ سگي که در مرگش
چند شهر از فساد خالي شد
جي از اين ريش گاو چون کيهان
از وجود جواد خالي شد
چندي از خبث اين عدو دل خلق
از رسوم و داد خالي شد
جي ز ظلم وي آن چنان برگشت
که سراپا ز داد خالي شد
باز منت خداي را که دگر
هچو پيش از عناد خالي شد
شام پاک آمد از يزيد پليد
کوفه ز ابن زياد خالي شد
چون ….کم کني شود تاريخ
اصفهان از فساد خالي شد
29
تاريخ وفات آقا زين العابدين سمناني
در ماتم زين عابدين آه
تن با تب و تاب توأم آمد
اين آتشه سينه تاب تا حشر
داغ دل اهل عالم آمد
هنگام سرور و سور نوروز
هنگامه ي شور و ماتم آمد
افسوس که ابتداي رامش
ما را همه نوبت غم آمد
آغاز نشاط و شادماني
غم بر سر غم فراهم آمد
اندوه جوان و پير بفزود
آرامش مرد و زن کم آمد
بنيان شکيب سست افتاد
ارکان ملال محکم آمد
از حسرت اين جوان ناکام
کار همه شهر درهم آمد
تا نخل قدش درآمد از پاي
پشت گل و ارغوان خم آمد
دامان سياه جامگان ز اشک
چون دامن نيل گون يم آمد
جان ها ز نشاط و ناز محروم
دل ها به ملال محرم آمد
بنگاشت صفائيش به تاريخ
با خامه ي خود چو همدم آمد
از مردن اين جوان محروم
عيد همگان محرم آمد
1305ق
30
تاريخ وفات ابوالحسن يغما پدر شاعر
اوستاد سخن ابوالحسن آنک
بي سخن يک تنش نظير نبود
هفت اقليم را به نوک قلم
قفل درهاي نظم و نثر گشود
چار گوهر يکي چو او به صفات
قرن ها نارد از عدم به وجود
مدح وي نيست حد ما زيرا
که برون است مدحتش ز حدود
چو از سر شوق شد به پاي رضا
از سراي فنا به دار خلود
بار الها به حق پاک نبي
علت غائي اساس وجود
سبب آفرينش همه خلق
زيب بخشاي ملک غيب و شهود
کآن ضعيف فتاده را از پاي
دستگيري کني به حسن ورود
خامه عفو درکش از کف لطف
بر گناهانش از فراز و فرود
حشر فرمائيش به اهل وداد
از در رحمت اي کريم و دود
مرمرا هم به لطف خود مي بخش
زنده پيش از قضا چه دير و چه زود
چون به حکم مغايرت همه عمر
فاش و پنهان ز خلق مي فرسود
پي تاريخ وي صفائي گفت
جان يغما ز نيک و بد آسود
1276ق
31
تاريخ تولد خاور سلطان دختر شاعر
رسيد امشب به جندق مژده از خور
که يزدانم به رأفت دختري داد
به مولودش صفائي راند خامه
ز جيب زهره اينک مشتري زاد
1282ق
32
تاريخ ولادت ابوالحسن
يکي از فرزندان شاعر
خلفي ديگرم ز مکمن غيب
پاي در معرض شهود نهاد
اصدق القائلين چو داده خبر
در نبي از عداوت اولاد
عقل از او آيت امانت ديد
نفس از او وعده ي امانت ديد
دل ز وي برد بوي ناکامي
ديده از وي کشيد نقش مراد
قفل هاي ملالم از يک سوي
بست بر دل به احتمال عناد
باب هاي نشاطم از يک سمت
بر رخ آمد فرا به بوي و داد
باري اميدم از خداي ودود
که بهر حالت از صلاح و فساد
در بد و نيک خلق باقي عمر
همه توفيق صبر و شکر دهاد
الغرض از براي مولودش
تا بدانند کي ز مادر زاد
احمدآورد سر ميانه ي جمع
وين دو مصرع مرا نمود انشاد
بوالحسن زاده ي صفائي را
جاودان عقل و عمر افزون باد
1289ق
33
تاريخ فوت نور جهان ملقب به «عارضه» يکي از همسران شاعر
تا ز بر خوانده شود روزمه ي رحلت وي
پاي خط نفي کن از جمع و بگو عارضه مرد
34
تاريخ ولادت سليمان خوري
دي سليمان به حلق داودي
با من آورد راز دل انشاد
که مرا بر سراي تاريخي
تا بدانند اين خلف کي زاد
خواستم پاسخش ز خامه ي خويش
دورها خورد تا جوابم داد
کش صفائي به سال مه بنگار
مقدمت بر پدر مبارک باد
1264ق
35
تاريخ ولادت ميرزا عبدالحسين کيوان نبيره ي شاعر
گشود چهره چو عبدالحسين فتح الله
سؤال کرد پدر از صفائيش مولود
جواب شافي وکافي که بر نگار و بگو
ز زهره مشتريم زاد اي عجب فرمود
36
تاريخ ولادت عزت دختر شاعر
زين طفل تازه کش نام عزت نسا نموديم
کاشانه ي مرا باز فر و بهايي آمد
مولود وي علي الفور از خامه ي صفائي
وه وه به ما خدا داد عزت نسايي آمد
1287ق
37
دوش در واقعه سلطان زمان فخر زمن
مالک مملکت روي زمينم فرمود
تا سلاطين همه برخاسته تعظيم مرا
با مساکين نه عجب گر به نشينم فرمود
فقر را تاج سرم خاک در است ار چه بود
پيش و پس روي زمين زير نگينم فرمود
پرتو آگهيم ظلمت غفلت همه کاست
اول امر چنان حال چنينم فرمود
بر نگار از در تاريخ جلوسم به کتاب
تاج شاهان جهان ناصر دينم فرمود
38
تاريخ ولادت ميرزا فتح الله کيوان نواده ي شاعر
خلفي فرخ افضل از خورشيد
دوش فضل خدا به کيوان داد
باد حرز وي آن چهار ملک
ز آفت آب و خاک و آتش و باد
گفتمش بر نگار مولودي
بو پس از ما کنند ياران ياد
گفت پيش تو من کيم شاگرد
خود مر اين مر را توئي استاد
هر چه باشد درستش آري زود
هر چه گوئي بگو چه کم چه زياد
گفتم اول ز جمع پاي حسود
نفي فرما که چشم بد نرساد
سالمه پس بگو عطارديم
از سپهر فصاحت اينک زاد
39
تاريخ ولادت دختر حاجي محمد خوري
عطا فرمود حق دختي نزدحاجي محمد را
که مضموني به مولودش مرا بس خوش نمودآمد
صفائي بي چرا بسراي تاريخ ولادت را
قرينه چون پري از جن و ديوي در شهود آمد
40
تاريخ ولادت دختر دستان
دختي آمد جناب دستان را
که به حسنش جهان نديده نديد
پي تاريخ وي صفائي گفت
آفتابش ز برج زهره دميد
1272ق
41
تاريخ ولادت محمود يکي از پسران شاعر
اين پسر کانجام عمر آمد مرا دارم اميد
بهرش اسباب سعادت جاودان موجود باد
بر خلاف ناخلف اولاد ما يا ديگران
مقدمش بر ما به لطف ايزدي مسعود باد
ز هر شکر زخم مرهم درد دارد خوف امن
خار گلشن حنظلش حلوا زيانش سود باد
از پي مولود کلک صفائي زد رقم
يا رب اين محمود ما را عاقبت محمود باد
1292ق
42
تاريخ وفات آقا ميرزا خليل
خليل آن مرد دانشمند آگاه
ز مرز جسم زي اقليم جان شد
از اين سختي سراي سست پي رست
به طرف جشن جاي جاودان شد
خود از اهل ولايت بود و ذکرش
به خوبي نقل هر کام و زبان شد
هر آن کش سود ازين سودا کم اندوخت
به بازار جزا اهل زيان شد
به فيروزي ز همدان رخت بربست
ز خاکش مسکن اندرآسمان شد
صفائي زد رقم تاريخ او را
خليلي زين جهان سوي جنان شد
1291ق
43
تاريخ وفات مرحوم مصطفي
مصطفي از جهان چو رخت رحيل
بست و بگشود پا به سير معاد
پي تاريخ وي صفائي گفت
با رضا مشفق خجسته نهاد
در ميان آر پاي عفو و بگو
مصطفي را خدا بيامرزاد
1306ق
44
تاريخ وفات ميرزا ابوالحسن
ميرزا ابوالحسن چو رحل رجوع
برد زين تنگنا مکان به معاد
خواست تاريخ رحلتش ز رهي
مخلص مشفقي ز اهل وداد
صنع وي دستگير ما همه بود
فضل وي پايمرد ما همه باد
با سر کظم وپاي عفو بگو
بي سؤالش خدا بيامرزاد
1280ق
45
تاريخ وفات ميرزا عبدالحسين جندقي
رفت عبدالحسين و جندق را
ساخت از مرگ خويش حزن آباد
ريخت آب قرارها بر خاک
رفت نار وقارها بر باد
خواستيم از صفائيش تاريخ
که بفرماي مصرعي انشاد
گفت برادر پاي شرک و بگو
ميرزا را خدا بيامرزاد
1309ق
46
تاريخ وفات سه طفل آمنه در چند روز فاصله
چو مرد آمنه رحمت کند خداي او را
چهار طفل يتيمش چه لطمه ها خوردند
نرفت سالي افزون دو پور و دختي از آن
به خاک آرزوي مادر از جهان بردند
صفائي از پي تاريخ مرگ آنها گفت
حسين مريم مابين هفته اي مردند
1309ق
47
مولود ابوالقاسم پسر آقا سيد محمدباقر
دوش آمد جناب آقا را
پوري از جود کردگار جواد
ز آسماني عطاردي سر زد
آفتابي ز چرخ ديگر زاد
خواست سال ولادتش ز رهي
لله الحمد کش به وفق مراد
زين دو مصرع برآمدش تاريخ
بر سرجمع چون فزائي هاد
مقدم ميرزا ابوالقاسم
جاودان بر پدر همايون باد
1295ق
48
تاريخ تعمير ميدان فرخي به اهتمام مردم
ميدان فرخي شد از نوبنا که يارب
دست حوادث دور جاويد از آن دور
از خون دل صفائي تاريخ آن رقم زد
اين تکيه جاودان باد از اشک و آه معمور
1266ق
49
تاريخ ولادت ساره خاتون دختر شاعر
به مولود اين ساره خاتون که راست
به زيبائي آمد دو کيهان عروس
يکي آمد از غيب و در جمع گفت
ز رخساره ساره برادر بوس
1265ق
50
تاريخ رحلت محمدشاه قاجار
گشت چون شه را ز دنيا رو به عقبي
باد جاي اندر جوار کردگارش
خسرو عادل محمد شاه غازي
آنکه بود از سلطنت پيوسته عارش
باد جاويد از تولاي محمد
فضل يزدان پايمرد و دستيارش
دارم اميد از کرامات کريمان
شهد از حنظل بجوشد گل ز خارش
رحلتش را زد رقم کلک صفائي
نورها بارد الهي بر مزارش
51
تاريخ وقف و نصب تاج مهد عليا در حرم امام رضا در مشهد
مهد عليا مام خسرو ناصر الدين شاه راد
آنکه زيبد خادمش خاقان و دربان قيصرش
پادشاهي کش به رزم و بزم بايد جاودان
مير عسکر در سپه دارا نديم اسکندرش
پاي بوس اين آستان را آمد از ري سوي طوس
حضرتي کش بسپرد روح القدس سر بر درش
خواست سر بنهد بر اين در مستمر دستي نيافت
سر نگين بر جاي سر ناچار بنهاد افسرش
زير و بالا را سوال آوردم از تاريخ آن
آسمان گفتا بود ديهيم دولت بر سرش
52
وه وه از در بريد فرخ فال
با خبرهاي خوش رسيد اينک
کآن علي جامه عمر نامه
شد ز دار العباده سوي درک
گشت خائين ولي نعمت را
سختش آخر گرفت نان و نمک
با همه شست و شق کماني ها
از قدر بر دل آمدش ناوک…
با چنان دين که در غوايت کفر
بوده بوبکر را شريک و کمک
باد رحمت به انگريز و ارس
مرحبا بر هزاره و ازبک
دين او اجتهاد و ظن و قياس
کيش او احتمال و شبهه و شک
همه حرفش گزاف و بوک و مگر
همه امرش خلاف و کوک و کلک
مهر و ميثاق او به يک مازو
کار و کردار اوبه يک کرچک
قيد اعناق عام کالانعام
آنکه نامش نهاده تحت حنک
بر سرش ني عمامه چاه بلاست
که در انباشته به خار و خسک
مرجع ناس گشته بين نسناس
خرس بنگر نشسته بر خرسک
آنکه قعر سعير مقعد اوست
چند گاهي نشست بر توشک
سگ گرگين نگر پلنگ شکار
خرسوار مراغه بين و يدک
داده ازمسئله اصول و فروع
پاسخي کي سواي فحش و کتک
خود ز ميراث هر که مرد و نماند
حق وارث زياده از ده يک
هر که در مال غير با او ساخت
گفت نصف لنا و نصف لک
داد حکم هزار خربزه زار
هر که بردش به رشوه يک کالک
از پي طمع يک وجب چوخا
داده بر باد بارهاي برک
سوخت بهر چهار گز کرباس
ز آتش حرص او هزار فدک
دست ها از عناد او به خداي
پاي ها از فساد او به فلک
ز اعتسافات اين ظلوم جهول
ناله ها بر سماک شد ز سمک
کرده از دود آه اهل زمين
به تظلم سياه روي فلک
رانده شنعت به کيش و ملت وي
دين زردشت و مذهب مزدک
کرده نفرين بر او جماد و نبات
جن و حيوان وآدمي و ملک
پخت داني که بهر او اين نان
آنکه کرد از نخست غصب فدک
زن به مزدي چو وي نخواهي يافت
ربع مسکون ببيزي ار به الک
تا در آتش سکون سمندر راست
تا شنا مي کند در آب اردک
دوستانش مقيم آتش دل
چون سمندر چه پيش و چه اندک
دشمنانش ز آبرو دلشاد
اردک آسا جدا جدا هر يک
تيز اعدا به سبلت احبابش
بيش يا کم چه بزرگ تا چه کوچک
الغرض چون بشير فرخ پي
داد اين مژده گفت بشري لک
غاصب الضيعه قد فني و ردي
ناصب الشيعه قد فني هوي و هلک
پي تاريخ او صفائي گفت
رفت آميرزا علي بدرک
1276ق
53
شتافت قاضيک لعنتي به سوي درک
ز عذب عيش خوش افتاد در عذاب اليم
صفائي از پي مه روزه ي هلاکش گفت
ابوحنيفه اين مرز رفت سوي جحيم
54
تاريخ رحلت ملاباشي
داغ ملاباشي آن دانشورم
سوخت دل در سينه ي غم پرورم
ريخت بر خاک هبا آب نشاط
داد بر باد هدر خاکسترم
برد از جان غم آگين رنگ جشن
کاست در تاب تحسر پيکرم
سال سوکش را يکي آمد به جمع
گفت باد اي خاک عالم بر سرم
1283ق
55
تاريخ وفات مرحوم مبرورفاضل آگاه ميرزا حبيب الله طاب الله ثراه
در سوگ حبيب الله محروم به هم
کردند به سر خاک سيه دير و حرم
بر لوح مزار از در تاريخ رحيل
داغ دل مادر پدرش کرد رقم
1284ق
56
تاريخ وفات سيد شجاع جندقي
چو سيد شجاعم وداع جهان کرد
ز پيکر توان کرد و طاقت وداعم
رقم زد به تاريخ فوتش صفائي
به فردوس رو کرد سيد شجاعم
1270ق
57
تاريخ اتمام دکان صباغي وفائي فرزند شاعر
چون يافت انجام اين دکان، تا سالمه بادش عيان
کردم بيان از قول آن دکان صباغي منم
1308ق
58
قاضي … مرد و اين خبر را
صد مژده ز مرد و زن شنفتيم
مهروزه ي سال مرگ او را
قاضي… مرد مژده گفتيم
1284ق
59
تاريخ ولادت رباب، يکي از دختران شاعر
به مولود اين دخت با فر و تابم
که در نام فرخنده آمد ربابم
سرودم پس از نفي پاي ذنب را
ز برج صباحت دميد آفتابم
1294ق
60
تاريخ درگذشت ميرزا عباس مستوفي متخلص به ارم برادر زاده ي يغماي جندقي
از مرگ تو، من تنها نه به غم
يک سلسله را انداخت به هم
تاريخ وفات با پاي اميد
عباس ارم رفتي به ارم
61
تاريخ وفات ميرزا ابراهيم جندقي
زين بند بلا چو ميرزا ابراهيم
برهيد و به بقعه ي بقا گشت مقيم
بنگاشت صفائيش به تاريخ وفات
از دار دني شد سوي جنات نعيم
1281ق
62
تاريخ وفات يارجاني و درمان دردهاي نهاني من همخوابه مهربانم نيسان
نيسان که به چهره بود باغ دل من
روزان و شبان نور چراغ دل من
در نيسان رفت و آمدش سال وفات
سيل آب ديده و داغ دل من
1262ق
63
تاريخ اتمام آسياي همزئوي خور
آسيائي از نو احداث آمد اندر همزئو
ز اهتمام آنکه وصفش بسته واصف را زبان
از پي تاريخ انجامش صفائي زد رقم
برد اين طاحونه از گردش گروها ز آسمان
1270ق
64
مفتي شفتي شقي شد به جهنم از جهان
مرد و فزود مرگ او رونق شرع و رنگ دين
غاصب حق اولياء رهزن منهج هدي
عار علي مرتضي، ننگ محمد امين
حجت جوق اشقيا، حاکي سمعه و ريا
قائد فرقه ي دغا، پيشرو سپاه کين
در ره اصل و فرع دين جاي يقين عيان و سر
باب گشاي و هم و ظن، آب فزاي کفر و کين
چون به صفائي آمد اين مژده ز مرز اصفهان
سال هلاک وي طلب کرد ز عقل دوربين
مصرع روز ماهه را گفت بگو بدون…
…به …بچه ها ريش سفيد ناصبين
1261ق
65
چون خان شکم گنده گنديده دهن
از ساحت سمنان به سقر سخت سکن
گفتند به سال مرگش ارباب سخن
پر کرد جهنم را از گنده تن
1262ق
66
تاريخ وفات امير شمشير خان عامري
شد به خاک از وضع دوران کو نظيرش در صفات
قرن ها نارد برون يک تن ز خاک اين چرخ دون
بر سپنجي خانه ششدر سراي هشت کاخ
اختيار افتادش اينک حق چو آمد رهنمون
سال تاريخ وفاتش را صفائي برنگاشت
«کز تن شمشير خان شد جوهر هستي برون»
1263ق
67
تاريخ وفات ميرزا زين العابدين جندقي
شيخ شاکر جامع علم و عمل
پير صابر صاحب عين اليقين
مرشد رهبر امام مقتدا
زيب بخش دين خير المرسلين
زبده ي زهاد نخبه ي راستان
قدوه ي عباد قبله ي راستين
ميرزا آئين گر ياساي شرع
سيد ذوالمجد زين العابدين
روي رغبت يافت از ظلمت به نور
رخش همت تاخت بر عرش از زمين
رخت هستي بست از دنياي دون
باز شد بارش به فردوس برين
از نساي دنيوي ببريد انس
در جنان مألوف شد با حور عين
از اصاغر طاق و جفت افتاد فرد
با اکابر در بهشت آمد قرين
هجر خود بگماشت بر جان بنات
داغ خود بگذاشت برقلب بنين
سال تحويلش صفائي برنگاشت
آه رونق رفت از اسلام و دين
1253ق
68
مولود پسر ميرزا عبدالحسين
ميرزا عبدالحسين آن مرد راد
زيور دل زيب دين و آزين زين
دوستش پيوسته در اعزاز و ناز
دشمنش همواره در آشوب و شين
نعمت دنيا و دين پنهان و فاش
حق فرا پيش آردش قرب اليدين
سوي اکليل ار فروزد چشم هوش
در فزايد بر فروغ فرقدين
فضلش از شش سوي عالم گير باد
تا فراگيرد فضاي خافقين …
سال مولودش صفائي برنگاشت
زانکه بود اين نکته بر وي فرض عين
باد آن کودک الهي جاودان
نور چشم ميرزا عبدالحسين
1313ق
69
مولود دختر آقامحمد
آورد هما چو رو به گل گشت جهان
شد صحن جهان ز حسن وي شرم جنان
بنگاشت صفائي که بگو مولودش
اين بار آوردم آفتابي تابان
1308ق
70
تاريخ ولادت ملا ابوالحسن پسر آخوند مرحوم
اي ابوالحسن آسايش و آسيب روان
اسباب سرور فاش و اندوه نهان
نار دل و نور ديده بودي کآمد
تاريخ ولادتت چراغ دل و جان
71
تاريخ وفات ميرزا سيد محمد جندقي
ميرزا سيد محمد زد علم
از طلسم جسم در اقليم جان
رخش رغبت بر فلک رانداز زمين
بس که نفرت داشت ز ابناي زمان
زين دژ هستي نما بربست رخت
بار بگشود از جهنم در جنان
چون رجال الغيب زين دار شهود
کرد روي از ديده مردم نهان
ميرزا، پورش بهاءالدين به من
گفت تاريخي ورا بسراي هان
از صفائي پاسخش درخواستم
کش درين فن ديده بودم ترزبان
زد رقم جاويد با اکرام حق
ميرزا را جايگاه اندر جنان
1255ق
72
مولود دختر ميرزا سيدمحمد
منت ايزد را که محض مکرمت بي من و مزد
شدکرامت ميرزا را دختري دلبند جان
از پي مولود وي کلک صفائي زد رقم
زهره ي زهرا ز برج آفتاب آمد عيان
1304ق
73
تاريخ هلاک مصطفي عم زاده ي شاعر
به داغ مصطفي ملهوف ناکام
سزد گر اشک باريمان چو باران
به جاي گلستان جاويد زيبد
اگر نالند بر قبرش هزاران
مخواه اي ذوالمنن ما را چنين مرگ
که عبرت شد براي هوشياران
صفايي بهر تاريخش رقم زد
خزان آمد نهاني در بهاران
1263ق
74
تاريخ اتمام خانه وبناي سيد هاشم گيلاني در جندق
سيدهاشم اي اديب حکيم
اي کمالت منزه از نقصان
نورافزاي ديده ي توحيد
نار افروز دوده ي طغيان
آسمان کمال را محور
خاندان جلال را ارکان
حکماي لبيب دانشمند
همه در مدرس تو ابجد خوان
دعوي خصم پيش علم تو چيست
کي ز آدم سبق برد شيطان
از حضورت ظهور حق ظاهر
وز معاني عيان مقام بيان
بر تو صادق خصايص بوذر
در تو ثابت مکارم سلمان
همه فعلت نصايح حزقيل
همه قولت مواعظ لقمان
اي رسومت مرتب از سنت
اي علومت معين از قرآن
اي صراط قويم را رهبر
اي نکات دقيق را برهان
روي گردان ز راي و شبهه و شک
راي تابان ز ظن و وهم وگمان
جز توکشنيد اي عديم المثل
ز انس و جان هر که آشکار و نهان
اختري صدفلک فرشته درو
پيکري و اندرو هزار انسان
چون در آرم معاني تو به لفظ
کش بود عاجز از بيان سحبان
ذره جز خود چه لافد از خورشيد
قطره جز خود چه راند از عمان
اي دريغا که در ثناي توام
نيست طول زمان و طي لسان
دادمي ورنه داد مدحت تو
افصح از انوري به از سلمان
الغرض خواستت چو صانع ملک
خانه اي ز آب و گل کند بنيان
آمد استاد پيرک ابراهيم
با يکي عقل پير و بخت جوان
اوستاد صنيع نادره صنع
پير پاکيزه ديد قاعده دان
طرفه طرحي شگرف ريخت رفيع
که از آن به عمارتي نتوان
دلگشا مأمني به از مينو
کش نديدي ندي کس به جهان
رونق صنع سنماري
شست پاک اين به ناز لوح زمان
ميخ خجلت سپوخت بر بهرام
ننگ نکبت نهاد بر نعمان
کاست شوکت به رتبت از مريخ
برد سبقت به رفعت از کيوان
شست رنگ از نگارخانه ي چين
داغ حسرت کشيد بر خاقان
راست خواهي بدين بناي بديع
کش شد امروز مظهر اين سامان
کيست دار الاماره ي تبريز
چيست شمس العماره ي طهران
برد از ياد ساکنين زمين
نقش بغداد و نام اصفاهان
به تماشا سزد که حورالعين
سوي جندق برون چمد زجنان
در بهشت برين نيارامد
با چنين مسکني دگر غلمان
پي تعظيم خاک ايوانش
راست خم گشته پشت هفت ايوان
فرق دولت به عرش سايد اگر
دست گردون رسد به گردن آن
با کمال ستايش اين خانه
تو در آن مثل ماه در سرطان
يا چو بوذر به بنگه ربذه
يا چو سلمان اسير قيد خسان
دانمت قدر و جاه از اينها بيش
خود کجا جوي و بحر بي پايان
يونس آسا به کام حوت مقيم
يوسف آسا فتاده در زندان
همچو احمد به مأمن بوجهل
همچو مصحف به دامن عثمان
برتو باري مبارک اين مکمن
تا مکين ناگزر بود ز مکان
تن و جان بادت از فسون ايمن
تا به مهد فراغ خفته امان
دل و دستت چو بحر و کان کافي
باشدي بحر تا مرادف کان
عمر و عشرت تو را بود همدوش
عز و عصمت تو را زيد هم شان
دوستت سال و ماه در شادي
دشمنت هر چه سال و مه پژمان
پوست بل مغز جو که در معني
جسم را نيست نسبتي با جان
سال انجام اين سراي سره
نامعين فتد به نام و نشان
خواستيم از صفائيش تاريخ
پاسخي در کمال حسن بيان
گفت پاي زوال از ان کوته
برد آب خورنق اين بنيان
1310ق
75
تاريخ مرگ سيد محسن
آن سخت روي سست راکش دين هوس آئين هوا
از فرخي در نينوا چون سوي نيران کرد رو
سال هلاکش را چه خوش کلک صفائي زد رقم
سيد محسن از کربلا سوي سقر آورد رو
1292ق
76
تاريخ وفات نوروز علي خان مزيناني
چون بست رخت رحلت از اين تيره خاکدان
خان زين جهان به جانب جنت گرفت ره
کلک صفائي از پي تاريخ برنگاشت
وي را بهشت پاک برين باد جايگه
1255ق
77
در هجو ميرزا آقا
شاه مردان شير يزدان را شبي ديدم به خواب
گفتم اي از سر ذاتت هيچ کس آگاه نه
ميرزا آقا به اولاد تو دارد نسبتي
گفت نه والله نه بالله نه تالله نه
78
جعفر آباده اي شد سوي نيران و نيست
نفي چنين ناکسان درخور افسوس و آه
عين عن اخراج کن وز پي سالش بگو
جعفر آباده (اي) رفت به گور سياه
1283ق
79
تاريخ وفات آسيابان جندق
آسيابان جندق از پس شصت
ناوک مرگ را شد آماده
زين سپنجي سرا گذشت و گذاشت
همه اسباب را ز کف داده
تير و طوق و تغاره و تبره
تخت و احرام و چرخ و سنباده
گر يکي فوت شد مگو تو زياد
اين بنا را خداي بنهاده
زندگي را از او بگير و بگوي
آسيابش ز گردش افتاده
1297ق
80
تاريخ وفات آخوندملاقربانعلي جندقي
صاحب دين و دل آخوندآنکه الحق
بود در جندق به عصر خود يگانه
رخت رحلت بست سوي هشت رضوان
بعد هفتاد و سه از اين رنج خانه
گفت تاريخ وفاتش را صفايي
نور بارد بر مزارش جاودانه
1282ق
81
منت ايزد را که خالي گشت و پاک
کفش اصفاهان ز ريگ شيره ئي
از اجاق کامراني درکرند
سرنگون گرديد ديگ شيره ئي
از نهيب ترک تاز خيل مرگ
در هزيمت شد چريک شيره ئي
بهر وارث يک جهان نفرين و لعن
ماند بر جا مرده ريگ شيره ئي
بخت کيهان جاودان بيدار باد
تا به خواب مرگ ديگ شيره ئي
نامزد شد هر غذائي خاص را
پاي تا سر ديگ ديگ شيره ئي
اول و ثاني به حکم اتحاد
در جحيم آمد شريک شيره ئي
سال مرگش را صفائي زد رقم
چاک آمد… خيک شيره ئي
82
در دوزخ جاودان مقيم افتادي
ز اميد برآمدي به بيم افتادي
زد کلک صفائيت به مه روزه رقم
از آب به آتش جحيم افتادي
83
تاريخ تولد محمد جعفر ساغر فرزند هنر
شد موهبت جناب هنر را ز کتم غيب
پوري پسنده باز ز الطاف ايزدي
مامش از آن محمد جعفر نهاد نام
کش ديد بوي جعفر و خوي محمدي
راندم بيان به روز مهش با هنر که باد
کلکش کليد مخزن اسرار سرمدي
اين جعفر از ولاي علي جاودان زيد
آذين دين جعفر و آئين احمدي
1282ق
84
تاريخ تولد کبري دختر خاور دختر زاده شاعر
فضل يزدان بر علي اصغر نظر فرمود و داد
دختري چون مهر در طلعت به پيکر چون پري
روزمه درخواست کردند از صفائي باب و مامش
پاسخي پرداخت ليکن ساخت ز اغراقش بري
از ميان برداشت پاي سهو و مولودش نگاشت
کوکب کبري دميد از آسمان خاوري
1310ق
85
تاريخ تعمير برج صفاي امام قلي خان در سمنان
فخر امرا راد امام آنکه ز رفعت
بنيان جلات راست بي واسطه باني
در خطه ي سمنان به نشيمن گه خود ساخت
برجي به صفا داغ دل آرزو ماني
زدکلک صفايي رقم انجام بنا را
از دار صفا برج صفا ماند نشاني
86
تاريخ رحلت فتحعلي شاه
فتحعلي شه راد گيتي خداي اعظم
کش آفتاب زيبد برخاک جبهه فرساي
کام و بقاي جان را تک زين سراي فاني
برداشت دست و بگذاشت در راه آخرت پاي
رفت از سپنج لانه زي ملک جاوداني
تا جويد از پي جشن در هشت کاخ مأواي
گفتم که اي به سوگت پنهان و فاش تا حشر
آفاق را به دل ويل افلاک را به جان واي
رفتي و ماند جاويد بر ياد رزم و بزمت
صد نعره در دل کوس صد ناله بر لب ناي
سال رحيل او را پرسيدم از صفايي
با ناله ي سبکسير با گريه ي گران پاي
بسرود سوي قم پوي رويي به قبر وي کن
بر گوي باد جاويد در صحن جنتت جاي
1250ق
87
تاريخ ولادت رحمه الله يکي از پسران شاعر
گه شعله ي جان و گاه باغ المي
گه مرهم ريش و گاه داغ دلمي
هم نوري و هم نار از آن روي آمد
تاريخ ولادتت چراغ دلمي
1288ق
88
سيد صفي ز ري به سقر چون نهاد روي
قاضي نمود در غمش آغاز واي واي
کلک صفايي از در تاريخ زد رقم
سيدصفي به سوي درک رفته هاي هاي
89
تاريخ وفات ميرزا محمد خان سپهسالار
چو ناکام اي سپهسالار ايران
به عقبي رخت از دنيا کشيدي
امورديگران فرصت ندادت
به فکر کار خويش اکنون فتيدي
ز نار و جنت آنچت گفته بودند
تمامش را به رأي العين ديدي
بر ما بود مشکوک آن سخن ها
کمابيش آنچه صدقش را رسيدي
به تاريخ وفاتت صرف اميد
صفايي گفت از غم ها رهيدي
90
تاريخ ولادت عبدالکريم يکي از پسران شاعر
پوري از اکرام رب اکرم افتادم کرامت
چو از مه مولود نيمي رفت و باقي بود نيمي
از در وجدان و ديد آمد صفايي را مشاهد
جاي اطمينان و اميد آيت حرمان و بيمي
لاجرم بر لوح خاطر زد رقم مولود وي را
دشمن جان صفائي ميرزا عبدالکريمي
91
تاريخ ولادت حسينقلي فرمان نبيره ي يغما
فر يزدان کرد بر فرمان عطا
پوري آزرم ملک رشک پري
زين ولادت ساز شد برگ نشاط
پست و بالا را ثريا تا ثري
باني بزمش مه سور انتساب
ساقي صدرش عروس خاوري
مشتري جاويدش آرد ساز سور
زهره اش پيوسته در خنياگري
چهر سايد در قدوم شيخ راد
خاک ريزد بر سر بالاسري
در خضوع از خاک شيند پست تر
بگذرد و از آسمان در برتري
در جهان نام هنر را جاودان
بازماند از شعار ياوري
الغرض کلک صفائي زد رقم
سوي فرمان از در دانشوري
بهر مولودش به مادر بر سراي
زهره ي ما زادي اينک مشتري
1310ق
92
تاريخ ديگر در همين موضوع
چو فضل خداداد پوري نژه
به فرمان چو مه در ضيا گستري
سرودم به تاريخش از قول باب
بزاد اينک از زهره ام مشتري
1310ق
93
تاريخ ولادت دختر دستان
دختي کرم نمود به دستان کريم پاک
کز وي مبرهن است کمالات دختري
سال ولادتش ز صفايي طلب نمود
گفتا دميد کوکبي از برج مشتري
94
تاريخ فوت محمد علي خطر پسر کوچک يغما و برادر صفائي
خطر چون برد بيرون از جهان رخت
بر احوال غريبش سوختم سخت
همي با نفس خود گفتم که هين باز
شد از دنيا يکي ز ارباب دين باز
دريغ حسرتا دردا که هر دم
ز چندين ره قضا افزود دردم
فرو بردند خاري در درونم
که چون گل پاي تا سر غرق خونم
سپهر آميخت داروئي به جامم
که جاويد ازخواصش تلخ کامم
به فرط گريه افتادم ز فرياد
چه بي منت سرشکم داد دل داد
درين ماتم که ماتم گر ثباتم
مگر زين غم هلاک آيد حياتم
اگر کردم فزع بر من نگيرند
برادر مردگان عذرم پذيرند
صفائي آي و در اصلاح خود کوش
چرا از خويشتن گردي فراموش
از اين زال عروس آذين بپرهيز
ز دامان مهره مهرش فرو ريز
برادر را دعاکن کش به ميعاد
ولي در بزم خوبش جاي بخشاد
که ازنيک و بد اينجا مي بماند
خوشا هر کس که خود رفتن تواند
به تاريخش رقم کن قصه کوتاه
رياست نالد از مرگ رئيس آه
1302ق
95
ماده تاريخ فوت حاجي ملاجلال کاشي
حاجي ملا جلال کاشي
بيگانه ز دين ز علم ناشي
بار سفر از زمانه بربست
سوي سقر از جهان کمر بست
پوشيد ثياب آتش اوبار
نوشيد شراب آتشين بار
دست اجلش ز پا درآورد
نخل املش عنا برآورد
جاروب قضا غبار او رفت
اسلام به مهد ايمني خفت
کاشان اگرش ز فتنه فرسود
اينک ز فساد او بر آسود
حق کرد کفن به قامتش راست
تابوت به جاي تختش آراست
زد چاک به تن پدر برايش
پيراهن صبر در عزايش
رندي پي روزنامه ي او
زد بانگ به صد نوازشش سو
96
تاريخ مرمت کلي آب انبار جندق
داشت يغما قصد خطبي همه ثواب
خواست آب انبار را پاس از خراب
به صفائي امر فرمود از نخست
که مگير اين کار را زنهار سست
او هم از هر در که بودش پيشرفت
سي و دو کوشيد تا هفتاد و هفت
پنج بار از که گل اندودش نمود
چار نوبت از لجن پاکش زدود
تا به امسالش که تعميري به جا
کرد بر وجهي که خود ديدش سزا
خواست تاريخش وفائي از رهي
بي غرض از روي صدق و فرهي
آمد آب انبار چون مملو از آب
دل شد از انده تهي راندم جواب
1312ق
ترجيع بند
اي زدست تو شرع رفته به پا
وي طريقت ز فتنه تو به وا
تا تو رو کرده اي به ملک وجود
همه کس کرده آرزوي فنا
رخ گشودي تو تا به بزم شهود
مرد و زن را بود اميد جفا
اي جمال تو جبن و جهل و جنون
وي کمال تو کبر و کين و دغا
فرق تا پا ظهور غي و غرور
پاي تا سر به به روز جور و جفا
گوش تا سم همه خيانت و خوف
يال تا دم تمام خبط و خطا
آنچه را واجدي فساد و فتن
وانچه را فاقدي وفاق و وفا
در تعب از تو جنس جن و ملک
و زغضب بر تو خلق ارض و سما
در نسب کژنهاد و پوچ نمود
بدگهر بي وجود و هيچ بها
اي بري از طراز رأفت و رحم
وي جري بر خصال خبث و شقا
لعن و نفرين و شتم و شنعت و طعن
هست درباره ي تو جمله روا
ناسزاهاي کل ملک سخن
باشد الحق تمام بر تو سزا
مشتري بر سياق سختي و خشم
مفتري بر فنون رفق و رضا
مايه پرداز رسم قطع و يقين
رونق انداز راه ريب و ريا
لانه ساز اساس کذب و ستيز
خانه سوز بناي صدق و صفا
سگ سگال و درشت خوي و دني
بد سير دد سرشت و ديو لقا
جاودان باد رامش تو کرب
مرضت را ز پي مباد شفا
پايدت رنج ها به جان ز نعيم
زايدت دردها به تن ز دوا
هر قدر خواهي از سعايت و ظلم
کن درين مرز يومنا هذا
چون ترازوي عدل در محشر
نصب فرمايد احتساب خدا
چکمه ميرحاج…. مانند
…. عرضت فتد ز …جزا
نه همين در خلا ترانه ي خلق
بلکه خوانند مرد و زن به ملا
تا حمايت يکي است با پشتي
تيز بر ريش اين شش انگشتي
بر تو نقصان کمال و بخل کرم
علم نزد تو ظن ستايش ذم
آنچه آن بوش در بطون تو بيش
آنچه آن کظم در کمون تو کم
طبع ميزان حب و بغض کجاست
که تو زينسان گرفته اي محکم
جهل نامد دليل حق حاشاک
علم قائم نمي شود به قسم
علم بالقوه جهل بالفعلي است
بالله اين نکته مطلبي است اهم
سر نزد از ضمي تا به زبان
در کتب رسم تا نشد ز قلم
با چنين عقل کول لايعني
با چنين نفس مول لايعلم
کاش از قوه ناشدي بالفعل
کاش موجود نامدي ز عدم
چون تو اين نکته هرکه کرد انکار
تا قيام قيامت از آدم
تا که زردي زيد ضمين زرير
تا که سرخي بود قرين بقم
باد مقرون دودمان لام
باد مطرود خاندان هيم
هر که در عصر خود به ذيل ولي
دست طاعت نساخت مستحکم
همه کردار وي به يک گريز
همه اشغال وي به يک شلغم
قرن ها گر کند نماز که نيست
طاعتش را بهاي نيم درم
از جوار علي هر آنکه بريد
ناگزر با عمر بود همدم
درد او را کجا بود درمان
زخم او را چرا سزد مرهم
تا نگيري غذا ز خوان رسول
دست بوجهل با شدت مقسم
شاخ ز قومت است و عين حميم
جاودان اين دو مشرب و مطعم
نان از آنت برآ کنند به ناي
آب از اينت فرو کنند به دم
هم از آنت کباب گردد کام
هم از اينت گداز گردد فم
شهري و روستائي از همه صنف
مي سرايند اين سخن با هم
تا حمايت يکي است با پشتي
تيز بر ريش اين شش انگشتي
از تو سنت به تب کتاب به تاب
ز آتشت شرع و عرف هر دو کباب
خانه ي کفر و شرک و کاوش و کين
گشته آباد از تو خانه خراب
ز اشک ايتام خالي از پرهيز
جام پرکرده اي به جاي شراب
جگر بيوه گان سوخته دل
به سماطت نهاده جاي کباب
نيش در مال غير برده فرو
ريش از خون خلق کرد خضاب
غير ام کت به محض خاطر غير
نبرم نام چه خطا چه صواب
عمه و عم و خال و خاله و جد
پسر و دخت و خواهر و زن و باب
بيش وکم مرد و زن سياه و سفيد
آشکار و نهان چه شيخ و چه شاب
همه زيبا و زشت خرد و درشت
هرکه داري قبيله يا ز اصحاب
از هزاران تني رها نکنم
سر به سر گاو خواهم از هر باب
خاک عرضت به باد هزل دهم
تا علامت بود ز آتش و آب
نيست بيم گناه و باشد نيز
زين عمل بس مرا اميد ثواب
گر دليلت به قول خود در دين
عقل و اجماع و سنت است و کتاب
سگ بريند به عقل و اجماعت
چيست پس اين اصول کفرمآب
احتمال و براته شبهه و شک
وهم و ظن و قياس و استصحاب
محتسب نيست ورنه بردندي
بي حساب تو را به پاس حساب
گوز بر ريش … خر قومي
که به تو پيشوا کنند خطاب
از تو بي هيچ مايه ملحد شوم
هر سؤالي که شد خطا و صواب
سال ها با وجود دعوي علم
غير لا ادريت نبود جواب
راد و رد را چنان …. هستي
مرتفع کرده اي حيا و حجاب
کت همه مرد و زن نهان و پديد
کرده تصنيف در حضور و غياب
تا حمايت يکي است با پشتي
تيز بر ريش اين شش انگشتي
بايدم راند بند ديگر هم
تا بياني کنم به وجه اتم
چنگ در حبل لانفصام لها
زن که جاويد وارهي ز ندم
ورنه با صدهزار صوم و صلات
که شود صادر از تو چون بلعم
غايت آنجا تو را چه خواهد خاست
جز تب و تاب و درد وداغ و الم
تيغ قهرت زنند بر خرطوم
شيخ خشمت کشند برخيشم
زيست خواهي به دوده ي مروان
ريست خواهي به تيره ي ملجم
موسي عهد خود بجوي ارني
تو و فرعون را چه فرق ز هم
گشت خواهي ز سبطيان محروم
بود خواهي به قبطيان محرم
مي نخواهد فزود جز تعذيب
حيف و افسوست اندران غم و هم
ذل و زاري لازمت هم دوش
درد و اندوه دائمت همدم
بار بر ظهر و بند بر زانو
خار در چشم و داغ بر اشکم
لاجرم هر که چون تو از حق کور
محض عادت بدون لا و نعم
که نهد روي مسکنت بر خاک
که کشد تيغ کين به صيد حرم
هم شمارد خبيث را طيب
هم گذارد به گرگ نام غنم
گر بدين حالت از جهان بروي
سورسوگت بود سرورت غم
جاودانت به جاي خواهد بود
کند و کوب از شکنج ضرب و شتم
دل بنازد چسان به ده دينار
آنکه ….. داد و دين به يک درهم
باطنت تا نکو نشد ظاهر
فرق زفتي نيافت کس نه درم
هر که خوبت شناخت خوب شناخت
رسم صدق از ريا و راست ز خم
خصم با خيل خلتي و وفاق
دوست با دسته ي ظلال و ظلم
اين يک انگشت زايدت چه نکو
نام اندر زمانه کرده علم
تا حمايت يکي است با پشتي
تيز بر ريش است اين شش انگشتي
تا نشان از کمان و نام ز کيش
تير بادت به است و تيز به ريش
تا ز حنظل برند و حلوا نام
شکرت زهر باد و نوشت نيش
تا ترش رويد از زمين ريواس
شهد را در تو باد غايت بيش
در شگفتم تو را که نيست چرا
از نبي شرم و از خدا تشويش
هرکه آميخت خوش به جفت جناب
تا رهد باز از آن خلاب و خليش
غرقه وش در زند بهريش تو چنگ
متشبث بود بکل حشيش
پيش وي از پس تو اضيق يافت
زانکه اين اوسع است بيش از پيش
کيسه يا کاسه چون دريد و شکست
نتوان وصل کردنش به سريش
کس به پيش تو سر فرو نارد
مگر آن رندکش پس آري پيش
هر که باشد تو را چه ماده چه نر
گاد خواهم يکي يکي کم و بيش
پير و برنا چه زشت و چه زيبا
فاش و پوشيده مرد و زن پس و پيش
کسب تا سلخ و قصب خواهم کشت
گه بز و تکه، گاه بره و ميش
کودن آن سان که فرق نگذاري
لغت اکل و شرب از عن و جيش
دوري از معني حديث و کتاب
کوري از دوري و جهالت خويش
راي و شک دين و اقتباست دأب
وهم و ظن کار و اجتهادت کيش
به خدا نادر است در اسلام
چون تو مسلم کلام کافر کيش
جرم آلوده ي فساد انداز
ظلم آموده ي ظلال انديش
به نفاقت برون چو معني جمع
به شقاقت درون چو لفظ پريش
از خداي غيور در دو سراي
آرزوئي جز اين ندارم بيش
خود به جنات و بنگرم در نار
دارويت درد و مرهمت همه ريش
بگذري هر کجا به برزن و کوي
بشنوي از توانگر و درويش
تاحمايت يکي است با پشتي
تيز بر ريش اين شش انگشتي
در شره بيش و در مروت کم
در وفا سست و درجفا محکم
گاه آتش فروزيت به فساد
داري از حلق و ناي کوره و دم
پي سپار سبيل شيد و شقاق
دستيار فريق بغي و ستم
به هواي نفوس کفر شعار
به رضاي رئوس شرک شيم
بسته باجيت و باز بگسسته
زانکه زيبد به حق امام امم
آن حکيمي که ناطقين جهول
مانده اند از جواب وي ابکم
آنکه علم معانديت رد و راد
نزد علمش بر ضياست ظلم
حکمت خصم پيش حجت وي
نسبت رو به است با ضيغم
سحر و معجز کس ار شناخت شناخت
فرق شير علم ز شير اجم
نشود بي گمان بر اهل يقين
در خوشاب مشتبه به رحم
ذره را کي سزد خصايص خور
قطره را چون بود تراکم يم
من ندانم سخن هراي و هواي
در نبي آيتي است اين محکم
جاهلي کادعاي علم نمود
هست با آنکه ديگري اعلم
رفته بيرون ز راه رشد و سداد
بسته بهتان به رب لوح و قلم
صالح و طالح آشکار و نهان
کيست از وي در آن زمان اظلم
اسم شخصي نمي برم به خصوص
مقصدي گفته شد به وجه اعم
واي بر آن امام و مأمومينش
که براو عالمي بود اقدم
ناشناسان نهند بر خفاش
به غلط نام عيسي مريم
ليک شام که حق و باطل را
روز فصل و قضا خداست حکم
زود بيني که سازدش آگاه
داغ پهلوي و پشت و روي و شکم
باري اين نکته را ز عالم غيب
شدم از قول هاتفي ملهم
تا حمايت يکي است با پشتي
تيز بر ريش اين شش انگشتي
اي زبانت به ذکر حق ذاکر
وي ضميرت ز نام حق نافر
ليک اهل نظر شناخته اند
معني از لفظ و باطن از ظاهر
پيش ارباب هوش پنهان نيست
قوت از ضعف و عاجز از قادر
کفر وکينت به نيک و بد روشن
شرک و شيدت به مرد و زن باهر
رسته ي ريو و رنگ را استاد
دسته ي مکر و کيد را ماهر
ريش گاوان… خر امروز
زمره اي باشدت اگر وابر
ليک فردا خودآن خسان نگرند
تو و خود را چو گوز خر واخر
دير و زود اين رياست دو سه روز
بر توگردد سياستي داير
چند روزي بر اين عوام الناس
به تغلب اگر شدي قاهر
يوم تبلي السرائرت به خلاف
نيست من قوه و لا ناصر
زرق و شيدي نماند در عالم
که نشد از تو روسبي صادر
نزع و نمش و نميمه را مصداق
سلم و صدق و نصيحه را ساتر
در ميان نواصب از همه باب
سنت نصب را توئي ناشر
حزب رفق و رشاد را مخذول
جوق بغي و ظلال را ناصر
يافت هرگز تو اين مسلماني
نيست مسلم اگر نشد کافر
کافري ديدت ار بدين اسلام
گشت بر کيش خويشتن شاکر
از خصال خبيثه آنچه کند
خوب و بد را خطور در خاطر
نسبتش با تو نيست بي اغراق
جز نمي نزد قلزمي ذاخر
چيست طبع تو غاشمي غدار
کيست نفس تو فاسقي فاجر
شيخ و صوفي قلندر و درويش
دزد و رمال و لوطي و شاطر
هر طرف هر که بگذرد نگرد
مرد و زن را به اين سخن ذاکر
تا حمايت يکي است با پشتي
تيز بر ريش اين شش انگشتي
اي دغل باز غول دمدمه دم
وي حيل ساز مول هفت شکم
در دعاوي هماي خوش فر و فا ل
در معاني کلاغ و شوم و دژم
همه نرمي و نقش از بيرون
وز درون زهر ناب چون ارقم
لکن آن را که هست ديده ي باز
بيندت فرق تا قدم همه سم
ظاهرت قدس و باطنت همه خبث
صورتت جمع و معنيت درهم
معتقد در جنان به خست و بخل
ملتمس با لسان به بذل و کرم
مترنم زبان به ذکر صمد
متعلق روان به مهر صنم
فاش و پوشيده روز و شب همه عمر
هيچ چشمت نديده در عالم
خامش از ذکر منقصت يک آن
فارغ از فکر منفعت يک دم
هر کجا لقمه اي بود موهوم
بر سرش پي سپر به قوت شم
جلب يک غاز را ز غايت آز
بي تناسب چو حکم حق مبرم
کني از اشتداد جذب جدا
آب ز آتش حرارت از شبنم
بخلت اندر عجم چنان معروف
که به اکرام در عرب حاتم
نان خود را به وقت جزع غمين
برسر خوان همگنان خرم
کاخ خود بر دلت چو حبس غريم
بزم مهمانيت چو باغ ارم
افتي آنجا به پينکي چون زال
خيزي اينجا دلير چون رستم
صرف از اين خوانت موجبات نشاط
اکل از آن نانت مورثات الم
روي اين خوان فتاده در شادي
بهر آن نان نشسته در ماتم
خلط غالب به فطرتت سوداست
که به صفرا سرشته اند به هم
ليک بيرون بيت خود به نفاق
کار بند خواص بلغم و دم
فاسق و پارسا، شقي و سعيد
گاه خوانند زير و گاهي بم
تا حمايت يکي است با پشتي
تيز برريش اين شش انگشتي
نيست هزل تو امر آساني
زآنچه گفتم هزار چنداني
لعن بروي مران به قبح عمل
که تو خود اوستاد شيطاني
اخبث از نفس خبث خواندم و باز
خوب چون بنگرم بتر زاني
شرم شداد و غيرت قارون
ننگ نمرود و عار عثماني
خفت دين و خواري اسلام
نصرب نصب و عز کفراني
نيروي شک و بازوي شبهات
حامي شرکت و پشت بهتاني
قوت کفر و ضعف اسلامي
نقض توحيد و نقص ايماني
اصل بوبکر و نسل بخت النصر
فرع فرعون و فخر هاماني
تاب طامات و آب تزوير
زين الحاد و زيب هذياني
در شعار شقاق پوشيده
از ثياب وفاق عرياني
دزد و ديوث و داد سوز و دبنگ
هم دغاباز و هم دغل شاني
راح شهوات و روح غفلاتي
ريح طاغوت و روح طغياني
هفت اقليم قلبتاني را
جز وجود تو نيست سلطاني
به خداوند ملک امروزه
نيست در ملک چون تو کشخاني
دني و سخت خواه و رشوت خوار
پيرو بطن و بنده ي ناني
نفي و اثبات حق و باطل را
در جهان چون تو نيست برهاني
در سبکساري و سخافت راي
افتضاح الشريعه را ماني
چند اي گوز گند را معدن
معده سان اينقدر گه انباني
از جهالت اگر تني سازند
تو مر آن را به منزله ي جاني
تا تو پيدا شدي شد اندر شهر
نغمه ي هر پديد و پنهاني
تا حمايت يکي است با پشتي
تيز برريش اين شش انگشتي
آخر اي کور ديد دنگ دژم
آخر اي ديو دأب دام شيم
دور و نزديک آشنا و غريب
مست و مستور چه عرب چه عجم
متنفر ز تو به فرط فساد
فاش و پنهان چه ترک و چه ديلم
در نظر آيد از نظر تنگيت
پاي موري به عظم ملکت جم
نه طباق ار شود يکايک نان
هفت کشور اگر سراسر يم
وقت انفاق بر به اهل و عيال
بعد قرني به اضطرار آن هم
چرخ آيد به زعم تو يک قرص
سيم نايد به چشم تو يک نم
زال صد شوي از ازل گوئي
زاد با ذات ضنتت توأم
هر کجا بنگري ز دشمن و دوست
که تني چند شسته اند به هم
بايد ار داد مي روي تنها
بايد ار خورد مي شوي منضم
نقش مقصود ذاتيت مأکول
نفس معبود وصفيت اشکم
يال تا دم عجين عجب و عتو
گوش تا سم رهين بغض و ستم
نفس تلبيس و ريو و رنگ و ريا
نسل بن جان و ننگ بن آدم
ريش گاوان … خر غافل
از تو بس ديده اند آن چم و خم
زمره اي را اسير برده به دام
فرقه اي را رفيق کرده به دم
طرفه اعجوبه اي که … خران
مدحتت مي کنند با همه ذم
برسر هيچ مغزت آن منديل
کرده تزئين کالکي به کلم
از هجا دارمت اميد ثواب
خواجه آسا به قتل مستعصم
عذرخواهانم از زبان دانان
گرچه اعذار را نيرزد هم
دوست گرديد شاد و دشمن سوخت
زد صفائي چو اين ترانه رقم
گشته ورد ضمير و ذکر زبان
کفر و اسلام را به دير و حرم
تا حمايت يکي است با پشتي
تيز برريش اين شش انگشتي
مدبري فسق پيشه ي فاجر
ملحدي شرک شيمه ي کافر
چون تو ده تن ز صد هزار کرور
گبر و مسلم نديده يک ناظر
آخر از کار خويش غفلت چند
چه شد اول که رفتت از خاطر
تو نبودي که از تهي دستي
عورتت را نداشتي ساتر
تا نهادي قدم به صدر قضا
مدبري چند آمدت دابر
وز در رشوت و سبوقه و سحت
سخت اين شيوه را شدي ماهر
چند سالي فزون نرفته هنوز
جمع شد برتو دولتي وافر
آن زمانت خري نبود و کنون
برکمند تو بسته صد قاطر
چيست عذرت که در کتاب و حديث
خوانده اي کل منکر خاسر
از درون دل به باطلت منصوب
وز درون پا به راه حق ساير
همه سالوس و حرص در باطن
همه پرهيز و زهد در ظاهر
به نفاقت زبان مصدق حق
جان به اثبات باطلت ناصر
باش من غير ناظرين اماه
امر شد در کتابت از آمر
آنکه خود نفس وطيب و عصمت و طهر
و امتثال اوامرش طاهر
تو به محض شکم پرستي هات
محفلي را که آمدي حاضر
نفس مولت حريص بر مأکول
چشم شوخت به شش جهت ناظر
خواه سني بوند يا شيعي
خواه مسلم بوند يا کافر
هرکه مانع شدت از او شاکي
هرکه معطي بدت از او شاکر
عضو زايد به خبث باطن شخص
مرد و زان راست آيتي ظاهر
اينک انگشت در کف خود توست
در خباثت علامتي باهر
اهل شهر اين سخن شنيده تمام
عام از خاص و غايب از حاضر
تا حمايت يکي است با پشتي
تيز برريش اين شش انگشتي
از صمد اختيار کرده صنم
بر کليسا نهاده نام حرم
راستي را بيا و از ره ي رشد
رام شو وز رهي به طفره مرم
در کتاب اين عبارتي است صريح
کش تو صدبار خوانده اي من هم
مي نتابند گفتنش منسوخ
مي نياريد خواندنش مبهم
هرچه باشد فتخرجوه لنا
علم پيش شما چه بيش و چه کم
نيست برهان علم فقر و غنا
که تو داري نظر به خيل و حشم
شيخ ره بر صلاح اهل زمان
زيد اي فاسدالفنون فافهم
کي بود چون من و تو هيچ ندان
مظهر محدث حدوث و قدم
گه چو يوسف عزيز را مملوک
گه ملوکش به در کمينه خدم
گه جبينت کشد به لشکرگاه
از شب و روز اشهب و ادهم
گه شود برخر برهنه سوار
گه زند خود بدون نعل قدم
گه خرد تا روان کند آزاد
بندگاني به صره ها درهم
گاه بفروشد از تهي دستي
تمر بستان خود به بيع سلم
کوري چشم دشمنان را گاه
سازد از زر و سيم سنج و علم
گاه بهر تسلي اصحاب
هست با آنکه خود ولي نعم
پشم ريسد به مزد از مردم
سنگ بندد ز جوع بربشکم
گاه بافد بريحه بند غلاف
گاه باشد بريشمش پرچم
گه بپوشد برهنگان ده و بيست
گه زند رقعه قعه برروي هم
گه کند خرقه رهن صاعي جو
گه کند جامه ديبه ي معلم
کار او را به کس قياس مکن
سري اعلام کردمت اعلم
باري اين نکته ناتمام هنوز
کز نگارش شکست نوک قلم
نه همين اهل نطق کرده سرود
کاين سخن گشته ورد صامت هم
تاحمايت يکي است با پشتي
تيز برريش اين شش انگشتي
اي ملبس به ثوب کذب و دغا
وي عري از شعار صدق و صفا
ناگزر هرکرا شکم معبود
نان و آبش بود رسول و خدا
پي سنجيدن شقي و سعيد
کرده ميزان خويش بخل و سخا
گشته ثابت به محض عادت نفس
حب و بغضش به اهل منع و عطا
هم به باطل نموده نسبت حق
هم به نفرين سروده نام دعا
ظن و تخمين و وهم و شبهه و شک
اجتهاد و قياس و راي و هوا
اين خرافات پوچ لايعني
نسبتش برنبي کجاست روا
من نگويم امام گويد نيست
مذهب حق به اختيار شما
هست نزديک اهل حق که يقين
نيست ناموس حق به خواهش ما
بر ستم وضع کرده آيت عدل
برظلم نصب کرده نام ضيا
گربه را کي سزاست نسبت شير
پشه را کي رواست اسم هما
همچو مام خود تو ملحد شوم
که غضب را نهاده نام رضا
دست جور و جسارتت چندي است
همه را جيب صبر کرده قبا
زين پس البته نيست جاي گله
سر کنم گر برات کلک هجا
گرچه زان امر عاجزم چونانک
عجز دارم خداي را ز ثنا
آنچه من رانم از قبايح تو
نيست جز قطره اي ز صد دريا
نيست نار حميتت در دل
آن چنان کت به ديده آب حيا
شوره در کاسه ات به جاي نمک
نوره بر لحيه ات به جاي حنا
شکر يزدان که نزد خسرو ملک
ناصرالدين خديو مهر بها
آنقدر کت لزوم داشت به فرض
ساخت رسوا قدر به امر قضا
تاکنون خلق از کبير و صغير
پير و برنا تمام شاه و گدا
پيش و پس هر نماز و نافله اي
کرده اوراد خويش صبح و مسا
تا حمايت يکي است با پشتي
تيز برريش اين شش انگشتي