- یغمای جندقی متولد 1196 و متوفای 1276 هجری
میرزا ابوالحسن جندقی متخلص به یغما در نظم ونثر مهارت داشته است کلیات او عبارت است از منشآتی که برخی از آنها فارسی خالص وبرخی نامه هایی است که با انشاء سهل و ساده نگارش یافته است دیگر غزلیات قدیم و جدید است وهمچنین غزلیات معروف به سرداریه وقصابیه از اوست کتاب احمد ، خلاصة الافتضاح،مراثی ،ترجیع بند ،قطعات،رباعیاتو غیره از مندرجات دیگر کلیات اوست یغما بیشتر در هزل سرایی مشهور است
غزلیات
زهی تجلی نموده حسنت، به چشم وامق، ز روی عذرا
به یک کرشمه ربوده چشمت توان یوسف دل زلیخا
سواد مویت سکنج سنبل، صفات رویت ورق ورق گل
کشیده مستان قدح قدح مل ز جام لعلت به جای صهبا
به ملک ایجاد اگر نبودی فروغ مهرت کجا نمودی
به چشم هستی ز بی وجودی، وجود آدم نمود حوا
ظهور خود خواست جمال بیچون، به کسوت غیر زغیر بیرون
گهی درآمد به چشم مجنون گهی برآمد به حسن لیلی
هم اوست عاشق هم اوست معشوق، هم اوست طالب هم اوست مطلوب
هم اوست خسرو، هم اوست شیرین، هم اوست وامق هم اوست عذرا
فقیه ما را ز می ملامت، مکن خدا را برو سلامت
که در حقیقت گناه پنهان ز طاعتی به که آشکارا
چمن طرب خیز بهار دلکش، نسیم گل بیز شراب بی غش
چو هست فرصت بخواه و در کش، به روی ساقی می مصفا
به جام هستی می الستی، بریز ساقی ز روی مستی
ترانه سر کن چو خوش نشستی به رغم دشمن به کام یغما
چو عشقبازی مدار یغما غم از ملامت زجور خوبان
چه بیم دارد زموج طوفان کسی که باشد غریق دریا
***
گر بسنجند به حشر اجر شب هجران را
غالب آن است که شاهین شکنده میزان را
شد اسیر زنخت قامت چوگانی من
گوی بنگر که همی زخمه زند چوگان را
کفر زلفت اگر این است بر آنم که به عنف
صادر جزیه به گردن فکند ایمان را
گر به یعقوب رسد نکهت پیراهن تو
به صبا باز دهد بوی مه کنعان را
شاه ترکان خجل آید زصف آرائی خویش
گر به پیرامن چشمت نگرد مژگان را
دل اگر سرکشد از خط تو بسپار به زلف
چاره زنجیر بود بنده ی نافرمان را
بو که از کوتهی رشته رسد دست به دست
گاه می بندم و گه می گسلم پیمان را
مه نکاهیده به خورشید نگردد نزدیک
شاید اربه ز فزونی شمرم نقصان را
عیب یغما مکن از دمدمه ی غیر شنید
ناگزیر است بشر وسوسه ی شیطان را
***
صبا از من بگو بیگانه مشرب آشنائی را
جفا نادیده ارباب وفا کش بی وفائی را
روا چون داشتی برداشتن از جان سپاری دل
که باری دل به دست آورده باشی ناروائی را
به ناز آسوده بر دریای سلطانی چه غم دارد
بود گر خار و خارا بستر و بالین گدائی را
اگر چین سر زلف تو را مشک ختن گفتم
پریشانم خطا شد در گذر از من خطائی را
دلم بر خیل مژگانش زد آوخ تا چه پیش آید
تن تنها میان لشکری بی دست و پائی را
طفیل خود شمارندم گدایان سر کویش
مگر افتاد بر من سایه ی دولت همائی را
مکن از ناله در این کاروان ای ساربان منعم
چه سودت از هزاران گر زبان بندی درائی را
فکندم پنجه یغما گرچه میدانم نمی آرم
بدین سرپنجه گفتن پنجه ی زور آزمائی را
***
گیرم به ناله کردم آواره پاسبان را
کو جرأتی که بوسم آن خاک آستان را
ای نوجوان مرانم از در به جرم پیری
پیش سگانت افکن این مشت استخوان را
بر هیچ دل نجنبد مهرش ز کینه جوئی
خوی تو کرده تعلیم بی رحمی آسمان را
پیوسته دارد امروز زاهد نظر به محراب
مانا که دیده باشد آن طاق ابروان را
از آشیان سوی دام بینم چنانکه بیند
مرغان نو گرفتار از دام آشیان را
با آنکه خاک کردیم سر در راه بتان نیست
حقی به گردن ما جز تیغ امتحان را
از بیم آنکه در دل رحم آیدش ز فریاد
زآه و فغان خموشی آموختم زبان را
از ضعف بر غباری حسرت برم که دارد
نیروی رفتن از پی، گامی دو کاروان را
روی من و ازین پس خاک در خرابات
تا چند قبله سازم محراب آسمان را
یغما ز سبحه و جام طرفی نبستم ای کاش
هم بگسلند این را، هم بشکنند آن را
***
معلم سر کند هر لحظه آن طفل بدخو را
به خون غلطد که مشق سر بریدن می دهد او را
نزیبد صنعت مشاطه آن رخسار نیکو را
به سعی بوستان پیرا چه حاجت باغ مینو را
نشان ناوکش غیر است و من پنهان ردیف او را
کمی قوت فزون تر بود کاش آن شست و بازو را
عجب نبود شکار مردم آهو این عجب کآمد
به دور چشم او مردم شکاری شیوه آهو را
مگو کافر ندارد راه در جنت بیا بنگر
بر آن روی بهشتی زلف کافر خال هندو را
ید بیضا نماید در فسون چشم تو می زیبد
اگر گویم خدا اعجاز موسی داد جادو را
به گرد دل حصاری از ورع کردم ندانستم
که آنجا نیز دست افتد کمند انداز گیسو را
دل یغما رهد از چنبر زلفش نپندارم
خلاص از چنگل شاهین میسر نیست تیهو را
زنده رود ار کنم از دست غمت مژگان را
خاک بر باد دهم ساحت اصفاهان را
خازن خلد اگر آن روی بهشتی بیند
جاودان رخت به دوزخ فکند غلمان را
بعد از این بر سر آنم که اگر دست دهد
دامن وصل تو در پای تو ریزم جان را
مدعی یافته تا دولت دربانی تو
از فغانم مژه بر هم نخورد کیوان را
در خمار غمم از توبه کجائی ساقی
تا فدای سر پیمانه کنم پیمان را
این عجب تر که توئی یوسف و از شومی عشق
من اسیر آمده در بند غمت زندان را
یادگاری است از آن شست و کمان ای همدم
هان و هان برمکش از سینه ی من پیکان را
جز دل من که به رحم آمد از او سنگ دلت
شیشه دیگر نشنیدم شکند سندان را
چند یغما ز نهیب فلکم ترسانی
آخر از سیل چه اندیشه بود ویران را
***
گر دهم رخصت یک چشم زدن مژگان را
خاک بر باد دهم واقعه ی طوفان را
چاره ی تیره شب هجر دعای سحر است
دانم آوخ که سحر نیست شب هجران را
آب و جاروب کشم زاشک و مژه منظر چشم
گر سر کلبه ی درویش بود سلطان را
نوح اگر موجه ی اشکم نگرد در غم تو
آب چشمی شمرد واقعه ی طوفان را
هست چون روز وصالت به مراد دگران
بهتر آن شد که سحر نیست شب هجران را
دل سنگین سپر تیر تو کردیم و نشد
کزوی امکان گذشتن نبود پیکان را
خضر از این باده که من مستم اگر می نوشد
خاک در چشمه ی ناموس کند حیوان را
آن بهشتی رخی ای ترک ختائی که کشد
هندوی خال تو داغ حبشی غلمان را
یار بی پرده و تافته پس پرده رود
پاسبان پرده برانداز در ایوان را
دوست دشمن، مدعی داور، وفا تقصیر ما
چیست غیر از جان سپاری در رهش تدبیر ما
از کمند حسن تدبیر رهائی چون کنم
چشم کوزچی زنخ زلف سیه زنجیر ما
ما که آن دیوار کوتاهیم کاندر ملک عشق
گر بخواهد نی سواری می کند تسخیر ما
با همه کفر عیان اکنون به دینداری خویش
واثقم واثق که زاهد می کند تکفیر ما
پنجه افکندیم تا غالب که و مغلوب کیست
حسن عالم سوز او یا عشق عالم گیر ما
بر سر او پا نهی وز ننگ بر ما نگذری
هست اگر این است با خاک رهت توفیر ما
در خراب آباد گیتی ایمن از ویرانیم
زانکه ساقی از خرابی می کند تعمیر ما
در رهش از ما و دل بیکاره تر دانی که کیست
گریه بی حاصل ما آه بی تأثیر ما
شیخ و قاضی سر زدند از ملت اسلام عشق
تا چه خواهد کرد با جهال امت پیر ما
در دل سنگش خدنگ آهم آخر کار کرد
با همه سستی گذشت از سنگ خارا تیر ما
کار ما جز با زره مویان سپر انداختن
نگذرد یغما زابر ار بگذرد شمشیر ما
***
گفتی از بیداد روزی در فغان آرم ترا
هان مکن کاری که از افغان بجان آرم ترا
گاه دست غیر بوسم گاه پای پاسبان
تا به تقریبی سری بر آستان آرم ترا
نیستی ذلت خطا خجلت کند شرمندگی
رفتم ای رحمت که چندین ارمغان آرم ترا
عاقبت ای ناله آن کردی که مایل شد به مهر
لال گردم بعد ازین گر بر زبان آرم ترا
آن کنم کز مدعی نی نام ماند نی نشان
گر توانم در مقام امتحان آرم ترا
کافرم ای دل بجرم ترک عشق ارنی به حشر
با مسلمانان عنان اندر عنان آرم ترا
دیده ای یعقوب بر در نه که از خاک دری
می روم کز بوی پیراهن نشان آرم ترا
بستگی ها را گشایش جز در میخانه نیست
ای کف حاجت چه سوی آسمان آرم ترا
شرم کن شرم از رخ اسلام یغما از حرم
چند بگریزی و از دیر مغان آرم ترا
***
چشم سیه مستش بخود نگشود از هم دیده را
فریاد من بیدار کرد این فتنه ی خوابیده را
دل با زلیخا طلعتان گفتم از او ساکن کنم
نخجیر نامد در نظر این گرگ یوسف دیده را
دستم مگیر ای باغبان تا پای قمری بشکنم
کآزرده می سازد همی آن سرو نو بالیده را
زنجیر زلف یار کو تا من به دست آویز او
شاید مگر باز آورم این بخت برگردیده را
آید زهر سو تیر و من در جستجوی تیرزن
لیکن به غیر از کشته نی چندانکه مالم دیده را
خواهم نداند هیچکس کاوزد به شمشیرم ولی
پوشیده نتوان داشتن جسم به خون غلطیده را
با روی او خو کرده ام چون سر کنم با دیگران
دشوار باشد زیستن با خار بن گلچیده را
ترسم که خون صد جهان دل پیچد اندر دامنم
هان ای صبا مگشا زهم آن سنبل پیچیده را
پرسد زیغما روز دل تا فاش گردد سوز دل
آهسته دامن می زند این آتش پوشیده را
صرف کار ناله کردم عمر چندین ساله را
یار یار دیگران شد خاک بر سر ناله را
سبحه از دستم ستد طفلی که از مشکین صلیب
بر میان زنار بندد زاهد صد ساله را
جان شیرین عرضه کردم بر دهانش لب گزید
کار مغان کی کس برد تنگی شکر بنگاله را
سبزه سرزد از گلش در خط شدم از باغبان
گفت آوخ چون کنم خودرو است داغ این لاله را
هان حذر ای مردم از چشم تر من زانکه من
عاقبت دانم که طوفانی بود این ژاله را
راه ما بر بندر صورت فتاد ای کاروان
سخت می ترسم همی چشمی رسد دنباله را
ساربان بار سفر بربست و محمل می رود
لال گردی ای زبان بگشا درای ناله را
زاهد از ته جرعه ی چشم بتان دم زد ز عشق
سامری افکند خاکی در دهان گوساله را
گفتمش یغما بماند یا رود بیرون زبرم
گفت چون وصل اوفتد رخصت بود دلاله را
***
یار به ساغر از عرق ره ندهد شراب را
ساخت تیول مشتری خانه آفتاب را
آن می سال خورد کو کز مدد وجود وی
سوی خود از در عدم بازکشم شباب را
تو به من زمی قبول آمده ور تو ساقئی
باز دهم به آسمان دعوت مستجاب را
ساقی اگر حساب می کرد خطا صواب دان
جام کش و سپاس ران دولت بی حساب را
مرد هنر چه غم خورد خاصه به عیب نیستی
جلوه تمامتر بود شاهد بی نقاب را
خون سیاوش کنند هر که زجام خسروی
بنگه رستم آورد تخت فراسیاب را
بیهده چهر روشنش تیره نشد به دود خط
خیر نیاید از خدا خرمن بی نصاب را
حال خراب من نگر ساقی سیمبر بده
ساغر زر که پادشه گنج نهد خراب را
تندی خوی یاربین عیب سرشک دل مکن
بر سر آتش ای عجب خون نرود کباب را
شید صلاح و شرک دین عشق خطا صفا گنه
مصحف باژگون نگر مفتی بی کتاب را
تنگ بود به رقص ما وسعت کاخ ششدری
میخ بکن رسن ببر خیمه نه قباب را
آتش و باد را کشد مایه ی زمی به مردمی
معنی جان پاک بین صورت خاک و آب را
یغما انده جهان چند خوری چه می کند
رسته ی هیچ بام و در این همه احتساب را
***
فتنه مهر اگر همی جبهه نهد شراب را
سجده واژگون برد قبله ی آفتاب را
زین همه روز خلق شب زان همه شام تا سحر
نام مبر به دور می گردش آفتاب را
دل به هوای بوسه بست هوس در آن دهان
تشنه غالب آرزو آب نهد سراب را
آن بط می بنه کز او صعوه اگر تر آورد
کام به بال پشه پر شکند عقاب را
جام چو دور ما رسد بازمکش عنان می
سیر سبک تر اوفتد رخش گران رکاب را
کوه تنم به کام بر خون دلم به جام در
سود چنانکه خاک را خورد چنانکه آب را
جز خط او که رادرخ هارب از او و سهمگین
خود نشنیدم اهرمن لطمه زند شهاب را
هجر می آنقدر مرا نیست که وصل زاهدان
بیش مخوان که خود کم است آن گنه این عذاب را
دیده نماند و همچنان از مژه سیل خون روان
باده ی بی پیاله کو بارش بی سحاب را
دور سپهر و چشم او نام مشابهت مبر
بارم آهوی حرم حمله ی شیر غاب را
بر سر کوی نیکوان یغما نام خون مبر
رنجه مشو به داوری محشر بی حساب را
***
هرگز مباد کوثر و جنت هوس مرا
جام شراب و گوشه میخانه بس مرا
دانی به کنج صومعه ام ذکر سبحه چیست
ای کاش برده بود به زندان عسس مرا
هامون چه پویم از پی محمل که می رسد
از راه دل به گوش صدای جرس مرا
ننگ آیدم ز ظل هما گرچه چرخ دون
می پرورد به سایه ی بال مگس مرا
آخر ز سخت گیری صیاد و باغبان
پر ریخت در میانه ی باغ و قفس مرا
گفت آیمت به سردم مردن فغان که گشت
آغاز وعده حسرت آخر نفس مرا
زین پس به کنج صومعه نوشم شراب امن
کانجا بدین لباس نگیرد عسس مرا
گفتم به کوی دوست پی از گریه کم کنم
طوفان اشک بست ره از پیش و پس مرا
بنمودی حقیقت آب بقا به خضر
بودی به خاک پای تو گر دست رس مرا
یغما خوشم به خرقه که عمری در این لباس
بودم شراب خواره و نشناخت کس مرا
***
نبستم از چمن طرفی به کام دل پریدن ها
خوشا در حلقه ی دامی به ناکامی طپیدن ها
رفوی خرقه ی ناموس عقلم ساخت دیوانه
دریغ ایام شیدائی و پیراهن دریدن ها
نخواهم غیر خار از تربتم روید پس از مردن
چه بینم بر زمین از نازش آن دامن کشیدن ها
ندانم قصه ی دل چیست اما اینقدر دانم
که هر جالب گشودم گوش بستند از شنیدن ها
به قدت تا کجا شد نسبتش کامروز در گلشن
نیاید بر زمین پای صنوبر از چمیدن ها
توان دانست باز از دیده ی بازم پس از کشتن
که دارم حسرتی در دل به غیر از سر بریدن ها
جوانی زد ره و شادم که این موی سفید آخر
به پیری شد کلاف رسته ی یوسف خریدن ها
ندانم کیست یغما در بیابان جنون روزی
ز ره وامانده ام دیدم در آغاز دویدن ها
***
گر به بالینم نیامد بر مزار آمد مرا
جان سپاری در رهش آخر به کار آمدم مرا
بار دارم تا شدم جزو جلال مدعی
در حریم قرب خواری اعتبار آمد مرا
در میان مرگ و هجرانم مخیر کرد عشق
جان به در بردم که مردن اختیار آمد مرا
تا نگه کردم سپاه غمزه ملک دل گرفت
آه از این لشکر که غافل در حصار آمد مرا
صبح بی شام قیامت کو مگر روشن کنم
تا چها بر روز از این شب های تار آمد مرا
بعد مرگ آمد به بالینم زجائی وام کن
جانی ای همدم که هنگام نثار آمد مرا
صورت روز قیامت نقش کردم در نظر
بامدادی از شب هجران یار آمد مرا
از سواد دیده یغما مبر ای آب چشم
کاین غبار از خاک پائی یادگار آمد مرا
***
تهی از صافی و دردی شده میخانه ما
تا ترش تلخ شود پر شده پیمانه ی ما
گرچه دیوانه به افسانه گراید سوی عقل
عقل مجنون شود ار بشنود افسانه ما
هر شبم خانه به کوئی است مگر روزی دوست
به غلط حلقه زند بر در کاشانه ما
عقل و عشق است نه بازیچه کجا بر تابد
به دو سلطان مخالف ده ویرانه ما
بر چراغی زدم آخر که کند کسب فروغ
هر کجا شمع ز خاکستر پروانه ی ما
صعب شد کار جنون از تو به حدی کاطفال
سنگ بر سینه زنند از غم دیوانه ما
لاف دینداری یغما زدنم کافر کرد
کاش از کعبه دری بود به بتخانه ما
***
مفتی شهر ندارد چو به میخانه ما
باری از رشک زند سنگ به پیمانه ما
بت پرستند مقیمان حرم می ترسم
تاز زنار شود سبحه ی صد دانه ی ما
کردم از باده تهی خمکده ها لیک هنوز
نشنیده است کسی ناله ی مستانه ما
تا چه افتاده که سجاده به محراب افکند
آنکه صد خرقه گرو داشت به میخانه ما
خودپرستی کم از اصنام نه تا حکمت چیست
کآشنایان حقیقی شده بیگانه ما
شادزی ای دل دیوانه که اندر همه شهر
نیست طفلی که نداند ره کاشانه ما
گرچه یغما نکنم قصه ولی شوق وطن
می توان یافت زفریاد غریبانه ما
***
زالتزام عقل شد دیوانگی حاصل مرا
بعد از این دیوانه خوان بینی اگر عاقل مرا
بخت میمون بین که چون صیاد سنگین دل مرا
نیم بسمل می فروشد می خرد قاتل مرا
با دلت کاش ای کمان ابرو به دل گردد دلم
تا زنی پیکان و پیکان نگذرد از دل مرا
خویشتن تا در میان کشتگانش کم کنم
دوستداری کو که از رحمت کند بسمل مرا
در بیابانی شدم ره گم که گوید عقل کل
خضر راهی کو که بنماید ره منزل مرا
آن سوادش پیش لب خال است یا چیز دگر
موشکافی کو که سازد حل این مشکل مرا
گفته ای از بهر پاس آستان خواهم سگی
من سگت ای من سگت دانی اگر قابل مرا
تا نگه با خود کنم از شرم عشق و پاس خصم
روبروی خود نشاند یار در محفل مرا
زان مرا بهتر که زاهد خشت مالد بهر خم
گر جهودی بالمثل دارد به کار گل مرا
با تو خواهم گفت یغما لطمه ی غرقاب عشق
گر محیط اشک ماند رخت بر ساحل مرا
مآشوب صبا طره جانانه ما را
زنجیر مجنبان دل دیوانه ی ما را
اورنگ زمین داغ نگین بی کلهی تاج
جم رشک برد حشمت شاهانه ما را
دل شد پی زاهد بچه آه که تقدیر
بگشود به مسجد در میخانه ی ما را
پیش از اثر دیر و حرم زلف تو افکند
بر گردن تب سبحه ی صد دانه ی ما را
بی نام و نشانیم به حدی که در این شهر
غم حلقه نکوبد در کاشانه ما را
پیمان شکند آب بقا را به درستی
گر خضر ببوسد لب پیمانه ی ما را
چرخم نه همین از وطن آواره پسندید
نگذاشت به ما کنج غریبانه ی ما را
خواب آورد افسانه ی و بازش نبرد خواب
چشم تو اگر بشنوی افسانه ی ما را
یغما منم آن سوخته اختر که چراغی
از ننگ نسوزد پر پروانه ما را
***
شد مشتبه زکعبه به میخانه راه ما
ای خوشتر از هزار یقین اشتباه ما
می در سرو قرابه در آغوش و نام زهد
واخجلتا که شحنه برآید ز راه ما
مائیم آن صلاح پرستان که می فروش
برداشت طرح میکده از خانقاه ما
آخر تن ضعیف کشیدم به پای خم
رست از کنار چشمه ی حیوان گیاه ما
تحریص زاهدان به ثوابم دهد عذاب
یارب چه بود و چیست ندانم گناه ما
راهم زگوش بست و به چرخم ستاره سوخت
این بود عاقبت اثر اشک و آه ما
چشم بگو فتاده کنم فرش راه عشق
باشد مگر که یوسفی افتد به چاه ما
از احتساب شحنه چشمت چه شبروان
در دیده گوشه گوشه گریزد نگاه ما
چشمم به راه صبح شب غم سفید ماند
یارب کسی مباد به روز سیاه ما
یغما ز اشک و آه رعایای چشم و دل
پیداست داد و داوری پادشاه ما
***
سینه تا سوده ای از مهر تو بر سینه ی ما
سینه ای نیست که خالی بود از کینه ما
باغ را برگ طرب نو شده رفتم بپذیر
عذر تقصیر من ای توبه ی دیرینه ما
کهنه شد وز گر و باده نیامد بیرون
چه جوان دولتی ای خرقه ی پشمینه ی ما
جام در قهقهه بیخود شده ترسم گوید
چشم پرهیز به روز شب آدینه ما
کافرم قومی و قومیم مسلمان خوانند
هر که بینی رخ خود دیده ی و آئینه ی ما
کند از راز جهان قصه تو گوئی دارد
نسب از کاسه جسم جام سفالینه ی ما
خسروانیم و سرشک و غم و سودا و سکون
تختگاه و کله و لشکر و گنجینه ی ما
***
در کف طفلان رها کردم دل دیوانه را
قال و قیل تو مبارک زاهد فرزانه را
تا نگه دارم شمار گردش پیمانه را
راست گویم دوست دار سبحه ی صد دانه را
می کنم از سینه بیرون این دل دیوانه را
زانکه دانم جغد می آرد خرابی خانه را
آزمودم خنده طاعات هشیاران نداشت
ذوق عیش های های گریه مستانه را
دل چو گشت آواره گفت ای دیده پاس سینه دار
کز برای روز بد می خواهم این ویرانه را
تا ابد در بسته ماند ای آسمان را می فروش
گر شب آدینه بگشاید در میخانه را
عاقل از هامون به شهرم می کشد با سلسله
کیست تا بیرون کند از شهر این دیوانه را
دل بود ملک من اما چون تصرف هست شرط
هر که بینی مال غم می داند این ویرانه را
باز بهر نهی منکر از هجوم زاهدان
پای خم پر شد خدا ویران کند خمخانه را
کعبه می پوشد سیه گوئی تشبه می کند
از حدیث من تشبه دود آتشخانه را
سر سالوس و ریا پرسیدن از یغما چه سود
واعظ از روی خوبتر می داند این افسانه را
***
طراز خرمی نوشد جمال نو بهاران را
سرود خار کن برخاست جا بر جا هزاران را
نگر بی پرده روی گل برافکن برقع ساقی
ایاغ لاله بین بر کف صلازن باده خواران را
خورد خون دلم ور زار گریم مغتنم داند
حریف باده آری دوست دارد روز باران را
بر ابروی تو از هر طاق و منظر دیده ببینم
چو بر شکل مه نو چشم حسرت روزه داران را
زاشکم در خروش آمد دل سنگش عجب نبود
که آرد در فغان سیل بهاری کوهساران را
برهنه پای می پویم زهی کز سهم پی ریزد
بجای نعل صرصر تک سمند شهسواران را
گریزد دل همی یاد آرم از مژگان خون ریزش
چه صیدی در میان بینم صف خنجر گذاران را
از آن چشمان خواب آلود شبها شد که بیدارم
تو ای اختر گواهی، دیده شب زنده داران را
ز شر کین اعدا ایمنم یغما دریغ ایزد
هم ار کردی کفایت خیر مهر دوستداران را
***
شکستم عهد شیخ خانقه را
ثوابی چشم دارم این گنه را
نخستین شب که بستم عهد زلفش
به خود می دیدم این روز سیه را
گهی مشعول زلفی گاه کامل
چو سلطانی که آراید سپه را
بگردان جام می تا دور گردون
نگرداند دگر خورشید و مه را
ندانی یوسف حسنت کجا شد
ز من بشنو ز چه بشناس ره را
فکندش چرخ در چاه زنخدان
برآکند از خس و خاشاک چه را
نخواهم منصبی جز آنکه باشم
کمین فراشکی آن پادشه را
گهی پاشم زمشک دیدگان آب
که از مژگان بروبم خاک ره را
هلالی بر دمد از برج خورشید
چو بر سر بشکنی طرف کله را
ز ترک چشم او یغما همان به
نگهداری به پاس دل نگه را
***
در کوی توام جنگ است هر روز به دشمن ها
ایشان ز شمار افزون اما من و دل تنها
بر ناوک دل دوزت قربان نه منم تنها
چون من به سر کویت در باخته جان تنها
گلگشت چمن خواهی بر من چو صبا بگذر
تا در قدمت ریزم گل از مژه دامن ها
تا قبضه شمشیرت از خون که آلاید
بر نطع هوس خلقی افراخته گردن ها
چون پای نهی بوسم راه تو که از حسرت
در کام نخستین نعل انداخته توسن ها
گل را ندهد هرگز آب این همه رنگینی
از تاب رخت آتش افتاده به گلشن ها
تا شاهد مهر ترا نبود غم دل تنگی
در خانه دل کردم از تر تو روزن ها
اسرار غمش گفتم در سینه نهان دارم
رسوای جهانم کرد این رنگ پریدن ها
یغما چه غم ار عالم دشمن شود از مهرش
چون دوست نکوخواه است غم نیست ز دشمن ها
***
«حرف ب»
کم کنم در راه حی از گریه گفتم پی در آب
چشم تا برهم زدم یکباره گم شد حی در آب
محمل از رفتار مانده ای آه مشعل برفروز
تا ببینم ناقه از اشک که دارد پی در آب
دور کن دور از دلم دست آستین از دیده ام
تا نسوزی هان در آتش تا نیفتی هی در آب
گر به ظلمت شد خضریا من به دیر اندر چه عیب
نقش خود دیدیم هر یک من در آتش وی در آب
من نه مرد مسجدم زاهد نه مرد میکده
زیست در آتش کجا ماهی سمندر کی در آب
بیندم هر کاین تن لاغر میان آه و اشک
رفته گوید مو در آتش رسته گوید نی در آب
آنچه من دیدم ز آه و اشک خود یغما ندید
نوح و ابراهیم هرگز نی در آتش نی در آب
***
خضر پنداری نهانی کرده قدری می در آب
ورنه کی بودی بقای زندگانی کی در آب
نیستم ماهی سمندر نیز لیک از چشم و دل
رفت ایامم در آتش گشت عمرم طی در آب
مردم چشم مرا گر خانه ویران شد چه شد
دیرکی پاید بنائی را که باشد پی در آب
حالم ای همدم مپرس از آه سرد و موج اشک
خود چه باشد حال مسکینی که باشد وی در آب
اشک خون آلوده ی من گر به وادی بگذرد
بر بهم بندی بقم روید بجای نی در آب
غم نخورد ار چشم لیکی بر دل مجنون نسوخت
نجد بگدازد در آتش غرق گردد حی در آب
غم نخورد ار چشم لیکی بر دل مجنون نسوخت
نجد بگدازد در آتش غرق گردد حی در آب
تا کمر درآیم از تر دامنی ساقی بده
آب آتشگون که لطفی تازه دارد می در آب
شه بر آب چشم مظلومان نبخشد ورنه من
صدره از اشک تظلم غرق کردم ری در آب
غیر گو خوش زی که با یغما در آن کو زآه و اشک
می هم افتادم در آتش غرق شد هم وی در آب
***
«حرف ت»
به خاک تیره خون دختر رز ریخت از پندت
برو واعظ که این خون باد دامنگیر فرزندت
خلل گر نیست در گوهر ای واعظ چرا مادر
به عهد کودکی در دامن محراب افکندت
تو را تحت الحنک عابد نبی دانی چرا فرمود
چو مجنونی به حکمت خواست بر گردن بند بندت
تو ناصح گر بدنیسان غم خوری از عیش میخواران
کسی در باغ جنت هم نخواهد یافت خرسندت
چو خوناب کباب آید ز مژگان شور طعم اشکم
نمک پاشیده از بس بر دل ریشم شکر خندت
حلاوت برد خط از شکرین لعلت ترش منشین
رها کن تلخ گفتاری که زهر آمیز شد قندت
پی در یوزه می خوش نهادی سر به پای خم
جم عهدی اگر یغما به جامی دست گیرندت
***
درد دگران کآه سحر را اثری نیست
آه من از این درد که شب را سحری نیست
گفتم کمرش گیرم و آرم به میان راز
آگه نه از این نکته که او را کمری نیست
احوال دل از طره او پرس که ما را
دیری است کز آن گم شده یک مو خبری نیست
افسوس که از شصت قدر تیر حوادث
می آید و جز سینه بدستم سپری نیست
افغان که از مرگ من آگه کندت چون
می میرم و بر بستر من نوحه گری نیست
چندانکه زدم ناله نشد چشم تو بیدار
پنداشتم از طالع من خفته تری نیست
جز درس محبت همه تحصیل وبال است
بپذیر که نافع تر از این مختصری نیست
شاید که بر اشک من و یعقوب بخندد
آنرا که به دل داغ چو یوسف پسری نیست
کالای وفا خوارتر از اهل هنر شد
ای وای به یغما که جز اینش هنری نیست
***
چهره دلبر و من گلگون است
لیک ان از می و این از خون است
گرنه بر کشته فرهاد گذشت
آب شیرین زچه رو گلگون است
خون بود قسمت چشم و لب ما
تا لب و چشم بتان میگون است
این شفق نیست که هر شام و سحر
خون من در قدح گردون است
می کند از رخ لیلی منعم
واعظ شهر مگر مجنون است
ترسم از جور بتان پیشه کنم
بی وفائی که ندانم چون است
سان دل هاست شه حسن ترا
خط مگر درصدد شبخون است
سرو گفتم قد موزون تو را
آه از این طبع که ناموزون است
دانیم خرقه پرهیز چه شد
در خرابات به می مرهون است
می رود از پی ترکان یغما
چه کنم کار فلک وارون است
***
تا ابر خطت محیط ماه است
روز من و عالمی سیاه است
گفتم به مهت شبیه دانند
گفتا مشنو که اشتباه است
ره بر ز نخش فتادت ای دل
کورانه قدم منه که چاه است
با بار غم تو و دل من
دیگر چه مقام کوه و کاه است
ای دل مزنش به خیل مژگان
یک تن نه حریف یک سپاه است
گفتم صنما به زلف هندو
دل بردی و عالمی گواه است
گفتا دل خویشتن نگه دار
دزد نگرفته پادشاه است
این داد به آتش آن به آبم
اینم ثمر سرشک و آه است
ای ابر عطا تن ضعیفم
در دست تو کمترین گیاه است
بگذار قدم به دیده ی منم
انگار تو آنکه خاک راه است
صد جور اگر کنی به یغما
جور دگر تو عذرخواه است
***
باده ی ساغرت از خون دل یاران است
وای اغیار اگر این اجر وفاداران است
زلف در پای تو افتد به تظلم چپ و راست
بسکه در تاب ز سودای گرفتاران است
نیست چشمت ز شبان غمم آگه آری
خفتگان را چه غم از حسرت بیداران است
دارم از چشم تو صد عربده و دم نزنم
که اگر ناله کنم زحمت بیماران است
عشق داغ دل فرهاد به خون کرده رقم
نقش هر لاله که بر دامن کهساران است
رخ تو و اشک مرا کیست که خود دید و نکرد
هوس باده که آن گلشن و این باران است
محضر آنکه تو در خون کشیش روز حساب
خوار چون نامه ی اعمال گنه کاران است
از دهانت طمع لطف کمی دارم و این
آرزوئی است که در خاطر بسیاران است
یوسفی چون تو به ندهد کس دانم
اینقدر هست که او هم زخریداران است
***
دل که افتاه ی آن زلف سیه و آن ذقن است
بر نیاید اگر این چاه و اگر آن رسن است
من و از دایره ی خط تو امید خلاص
چون نکو می نگرم قصه ی مور و لگن است
صبر کوتاه کنم از خم به سبو به که کشم
باده از خون دل خویش که دست و دهن است
رهش افتاد به زلف تو دل و بار افکند
هر کجا شام شد آن به غریبان وطن است
گفتی آن توبه چون سنگ تو چون شد که شکست
چکنم ساغر می شیشه خارا شکن است
من کنم سینه و او سنگ اگر انصاف دهی
دد میان مرحله ها فرق من و کوهکن است
خون من ریز و میندیش ز دیوان حساب
کآنچه در هیچ حسابی نبود خون من است
ذکر می خوردن یغما نه همین سبحه شنید
داستانی است که افسانه ی هر انجمن است
***
زان مرا بیش ز مرغان قفس زاری هاست
که به غیر از شکن دام گرفتاری هاست
بینم آن خواب اگرم دیده به عمری غنود
که مرا عمر دگر مایه ی بیداری هاست
آسمان شد ز پی خصمی من پشت زمین
ای دل ای دیده ی من وقت مددکاری هاست
روز تنهائی و پایان وصال و شب هجر
ای غم عشق بیا کاول غمخواری هاست
خرقه و سبحه و سجاده فکندم چه کنم
اولین شرط ره عشق سبکباری هاست
نامه از بهر عیادت به سرم تا دم مرگ
آه کآخر نفسم اول بیماری هاست
کار دل با تو ندانم به کجا انجامد
او نوآموز و ترا شیوه دل آزاری هاست
جز به یغما نرسد سلطنت ملک نعیم
رحمت از شحنه بازار گنه کاری هاست
***
باز بنهاد به سر خسرو خم افسر خشت
عنقریب است که گیتی شود از وی چو بهشت
از تو ای ساغر می، می شنوم بوی بهشت
پیر دیرت مگر از خاک خرابات سرشت
دست قدرت چو به رحمت گل میخانه سرشت
رقم فیض ازل بر لب پیمانه نوشت
زاهدار اهل بهشتی تو به دین خلق و سرشت
همچو دانم که خدا خلق نکرده است بهشت
پر حرارت مکن ای شیخ بدین صورت زشت
کره بر هم نخورد گرنه برندت به بهشت
واقفم از هنر مفتی دین موی به موی
آگهم از شرف کاخ حرم خشت به خشت
بد کسی نیست ولی دخل ندارد به کشیش
خوب جائی است ولی راه ندارد به کنشت
حیرت از خازن فردوس کنم کز چه نکند
ریشه ی سدره و طوبی و چرا تاک نکشت
نصب کن شیشه ی که ترک فلک از خط شعاع
رقم عزل بنام شب آدینه نوشت
برمن ای خرقه پرهیز نیرزی موئی
نه تو آن نیز که در صومعه ها پشم تو رشت
مرد در میکده یغما و پی تاریخش
کلک رحمت جعل الجنة مثواه نوشت
***
تا به کف پای خمم گردن مینائی هست
خبرم نیست که تسنیمی و طوبائی هست
خون خم آنکه به فتوای خرد ریخت کجاست
که مرا نیز در این مسئله فتوائی هست
رو بگردان قفسم را سوی مرغان حرم
تا بدانند که خوشتر ز حرم جائی هست
من که دور از لب لعل تو به تلخی دادم
جان شیرین چه تفاوت که مسیحائی است
تا پشیمان شود از کشتن من گوید غیر
بی گناهش مکش امروز که فردائی هست
بو که بر خاک رهت روی نهم می بوسم
بر سر هر گذری خاک کف پائی هست
شهر تنگ است به دیوانه ی ما لیک چه غم
گوشه بادیه ی و دامن صحرائی هست
بسملم دوخته بر حلقه ی فتراک تو چشم
بعد مردن مگرش نیز تمنائی هست
باز یغما شده دیوانه مگر کآمده جمع
کودکان وز طرف بادیه غوغائی هست
***
ما خراب غم و خمخانه زمی آباد است
ناصح از باده سخن کن که نصیحت باد است
خیز و از شعله ی می آتش نمرود افروز
خاصه اکنون که گلستان ارم شداد است
سیل کهسار خم از میکده در شهر افتاد
وای بر خانه پرهیز که بی بنیاد است
با زلال خضرم از می روشن چه نیاز
چشمه ی آب سیاهی چو در این بغداد است
به جز از تاک که شد محترم از حرمت می
زادگان را همه فخر از شرف اجداد است
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی من
آنچه البته بجائی نرسد فریاد است
گفته ای نیست گرفتار مرا آزادی
نه که هر کس که گرفتار تو شد آزاد است
چشم زاهد به شناسائی سر رخ و زلف
دیدن روز و شب و اعمی مادر زاد است
گفتمش خسرو شیرین که ی دل بنمود
کآنکه در عهد من این کوه کند فرهاد است
هر که یغما شنود ناله ی گرمم گوید
آهن سرد چه کوبی دلش از پولاد است
***
در گهر غیرت هفتاد گرامی پسر است
آن پری دخت که مامش خم و تاکش پدر است
تا میان در به صلیب است و سبو بر به سراست
مرمرا تاج ز خورشید و زجوزا کمر است
شهر از آن اختر عقرب سپر آزرده و من
رنجه زآن عقرب شبرنگ که اختر پسر است
آبگین گونه ز آهم همه آژنگ آری
این نه آ هست و نه آئینه شمال و شمر است
فتنه دیدی ثمر تیر و کمان وین نه شگفت
فتنه بنگر که همی تیرو کمانش ثمر است
کرد نوشین لبش ار خط معقرب بدمید
کی شگفت آرم جراره نتیجه شکر است
جز تو کت نیست میان نقص ندیدم که کمال
جز تو کت نیست دهان عیب ندیدم هنر است
بید مجنون را مانی تو بدین پیکر و زلف
بید مجنونی کو را دل و دین برگ و بر است
گر برم نام بدان ابروی و آن کاکل و زلف
شرف دولت شمشیر و کلاه و کمر است
فیض عارض اگر این فتنه ی قامت اگر آن
خاک فردوس هبا خون قیامت هدر است
سخت تر شد دلش از آتش آهم یغما
گفت شعری شرر از سنگ نه سنگ از شرر است
***
حلقه بر در زند ار شیخ بگو بارت نیست
شب آدینه برو و ورد بخوان کارت نیست
صد رهم توبه ز می دادی و بشکستم باز
دهیم توبه عجب پر نفسی عارت نیست
حرفی ای عشق ندیدم ز تو در هیچ کتاب
تا چه علمی که کسی راوی اخبارت نیست
در حقیقت توئی ای کعبه خرابات مغان
کز مقیمان همه یک عاقل و هشیارت نیست
هیچ شد و هم خردای دهن دوست بگوی
تا چه سری که کسی آگه از اسرارت نیست
به امیدی که گرو شد به می ای شیخ ترا
دوست دارم به سر امروز که دستارت نیست
گر به خود نام خدائی نهی ای کعبه ی حسن
سجده آریم و نگوئیم سزاوارت نیست
من جهان دیده ام ای میکده در زیر فلک
سایه ای امن تر از سایه ی دیوارت نیست
به جز از خواجه ی بی مهر تو یغما زن و مرد
کس نبینم که درین شهر خریدارت نیست
***
به بزم یار همدم گرچه جان است
حضور غیر بر عاشق گران است
هلاکم کرد و از هجرم برآسود
که می گوید اجل نامهربان است
جرس امشب ننالد چون شب دوش
همانا لیلی اندر کاروان است
نماند بلبلان را ذوق فریاد
در آن گلشن که گلچین باغبان است
به گردون زان نمی نالم که ما را
شکایت هر چه هست از آسمان است
چنان مشغول صیادم که گوئی
مرا گلشن قفس دام آشیان است
نسیم رحمت آید بر مشامم
مگر این راه بر دیر مغان است
لبش گر نیست آب زندگانی
چرا پس در سواد خط نهان است
ندانم آن که می گوید سخن کیست
همی دانم که یغما ترجمان است
***
اگر آن سنگ که داری ببر اندر دل تست
شد درستم که همی دل شکنی حاصل تست
پیش از این بود حکایت همه از شیشه و سنگ
مثل امروز حدیث دل ما و دل تو است
مرگ از آسیب تو کرد ایمنم ای موج سرشک
تا چه موجی تو که عز قاب عدم ساحل تو است
مایل مدعیت چون نگرم منکه ز رشک
مدعی با دل خویشم که چرا مایل تست
ضعف شد قوت کارم که کسی پی نبرد
کاین منم یا که غباری ز پی محمل تست
بیدل آن کو که ز دلدار بدل ماند باز
جان فدایت اگر این قطره ی خون قابل تست
آنچه آمد غرض از خلقت زیبائی و حسن
چون نکو می نگرم جمله در آب و گل تست
او به خون تو و ای دل تو به تیغش تشنه
هر که از قتل تواش منع کند قاتل تست
از چه یغما به حدیثت مثل سحر زنند
گرنه هاروتی و آن چاه ذقن بابل تست
***
بعد مردن بر کف از لوح مزارم سنگ هاست
تا قیامت بر زمین و آسمانم جنگ هاست
گاهم از چشم سیه گه لعل میگون ره زنند
لعبتان را در فنون دل ربائی رنگ هاست
پای جهدم در بیابان طلب فرسوده شد
وز بر ما تا به مقصد هم چنان فرسنگ هاست
نی سرم شد زیب فتراکی، نه تن خاک رهی
راستی خواهی، مر ازین زندگانی ننگ هاست
گه سرایم، گاه مویم تا رهم از دست عشق
زخمه ی شنعت مزن کاین ساز را آهنگ هاست
زاهدان را کرده عاشق چشم جادو شیوه ات
سامری را در رسوم ساحری نیرنگ هاست
در خم زلفش دل سرگشته یغما دیر ماند
در شب تاریک ره گم کردگان را لنگ هاست
***
کرده در آیینه ی حسن رخ خود شیدایت
طره ی ز آن سلسله ها ریخته اندر پایت
رخت بر بام سموات کشد فتنه اگر
جلوه ی ناز بدین شیوه کند بالایت
کمتر از خون مدد دیده کن ای دل ترسم
که به طوفان دهد این قطره ی دریازایت
گشت پایان تو پیدا مگر ای دشت جنون
بر نتابید به رسوائی ما صحرایت
نخل نوخیز نه بر چوب کند تکیه به پا
تا در آغوش کشم سرو قد رعنایت
ز آه شب عالمی آسوده زید خون دلم
گر بدین دست کشد چشم قدح پیمایت
بنه از سر غم زلفش که نبینم یغما
جز پریشانی دل سودی از این سودایت
***
ظلمت خط تو پیرامن رخسار گرفت
یارب از آه که این آینه زنگار گرفت
می بیاور که خبر می دهد از فصل بهار
لطف آن سبزه که پیرامن گلزار گرفت
ترک یغما سپهش از نگهی هوشم برد
بنگر این طرفه که مست آمد و هشیار گرفت
تا ترا پادشه مصر ملاحت گفتند
تهمت خوبی یوسف ره بازار گرفت
بوی خون دل خود می شنوم باد صبا
ره مگر در خم آن طره ی طرار گرفت
فتنه از چشم تو ایمن نتوانست نشست
جای در حلقه آن زلف زره سار گرفت
دیده شد تا دل سنگ آردش از گریه به راه
باز این ابر بهاری ره کهسار گرفت
با وجودت نکند میل به هستی یغما
خویش اغیار گرفت آنکه تو را یار گرفت
***
جان فشانی من و عشوه او گر این است
از کسی ناید اگر کوهکن و شیرین است
چون کنم وصف دهان تو به هنگام حدیث
لب بهم چسبدم از بسکه سخن شیرین است
چهره گاهی مژه گلرنگ ز الوان جهان
سرخ وزردی که به ما بهره رسیده است این است
سنبل زلف تو یک خوشه و یک شهر گدای
گندم خال تو یک دانه و صد مسکین است
بیستون بر ندمد لاله که فرهاد هنوز
چشم آلوده به خونش بدره ی شیرین است
گفتمش هست زخوبان چو تو سیمین بدنی
گفت نی نیست دریغا که دلم سنگین است
شبی از نافه ی زلفش سخنی رفت و هنوز
عمرها رفت و چو مجمر نفسم مشکین است
لازم افتاد چو آن عهد شکن با من و غیر
پای تا سر همه مهر است و سراپا کین است
شکوه بردن به در آنکه غبار در او
از شرف غالیه ی طره ی حورالعین است
علی عالی کش قائمه ی تیغ دو سر
قوت بازوی اسلام و حصار دین است
***
آشکارا به در مفتیم ار باری هست
در نهان نیز به پیمانه کشان کاری هست
مشمر از سلسله سبحه شماران که مرا
زیر سجاده نهان حلقه ی زناری هست
خو ندارم به ستم سلسله از پا بگشا
تا مرا زآن سر کو قوت رفتاری هست
وصل خواهی مکن از هجر شکایت که طبیب
نرود جز ره آن کوچه که بیماری هست
زاهد ار سایه ی طوبی به سرم نیست چه باک
در خرابات مغان سایه ی دیواری هست
با خیال سر زلفت به همه شهر شبی
به دو چشمت که اگر دیده ی بیداری هست
همه سرگرم تماشا و تو یغما خاموش
که به صیاد رساند که گرفتاری هست
***
از قد و رخسار و لب طوبی و خلد و کوثر است
یارب این بستان مینو یا بهشت دیگر است
دور ساقی متفق از دور گردون خوشتر است
کآفتاب و ماه چرخ او شراب و ساغر است
نام خشت خم مبر زاهد که بر نارم گرفت
سر از این بالین اگر دانم که خاکم بستر است
گر گدائی جام می دارد به کف در کیش من
هست سلطانی که هم جمشید و هم اسکندر است
بر کنار عارضش در زیر زلف آن خال نیست
هندوئی با سلسله در آفتاب محشر است
چشم و مژگان و نگاهت چیست می دانی بهم
ترک مستی به دستی جام و دستی خنجر است
بیضه ی دولت به زیر بال بینم تا مرا
سایه ی پر همای مهر آقا بر سر است
فخر اشراف بشر سید فلان کز روی مجد
آستانش را فلک با آن علو خاک در است
آنکه در انگشت حکم خاتم توقیع او
حلقه ی نه آسمان چون حلقه ی انگشتر است
او سپهسالار و اصناف افاضل لشکرند
او است شاهنشاه و اقطاع شریعت کشور است
فربه آهوئی که در عرف لغت ملک است و مال
در به چشم شیر استغناش صیدی لاغر است
بندگان پرور خداوندا بپرش از عمر و وزید
ور نمی پرسی بگویم از منت گر باور است
تاکنون کم سی گذشت از روزگار شاعری
کافرم یک حرف اگر مدح کسم در دفتر است
شعرها دارم به گوهر رشک لؤلؤی خوشاب
لیک وصف باده ی لعلی و لعل دلبر است
هر که بندد بر میان تیغی نگویم کآن علی است
هر که پوشد خرقه ای نسرایم این پیغمبر است
چون توئی را محمدت زیبد که از روی نسب
هم حسب از این دو دریای سعادت گوهر است
حق مدحت زآن نمی گویم که ترسم مسلمین
بر سر بازارها گویند یغما کافر است
***
سینه ام مجمر و عشق آتش و دل چون عود است
این نفس نیست که برمی کشم از دل دود است
دل ندانم ز خدنگ که بخون خفت ولی
اینقدر هست که مژگان تو خون آلود است
از تو گر لطف و کرم ور همه جور است و ستم
چه تفاوت که ایاز آنچه کند محمود است
خلق و بازار جهان کش همه سود است زیان
من و سودای محبت که زیانش سود است
مهر از شیون من وضع روش داده زیاد
یا در صبح شب هجر تو قیر اندود است
هر که یغما نگرد زلف و خط او گوید
در بر دیو سلیمان زره ی داود است
***
دام نیرنگ تو نازم که به بند افتاده است
گردن ما و به پای تو کمند افتاده است
می زند گوی و دلم خون که به جولانگه او
تا سر کیست که در پای سمند افتاده است
می برم رشک به دشمن چه توان کرد که دوست
آشنائی است که بیگانه پسند افتاده است
گر نه داد از لب شیرین تو دارد پس چیست
کاغذین جامه که بر پیکر قند افتاده است
می نهادم دل سودا زده را سلسله آخ
دست ما کوته و زلف تو بلند افتاده است
نیست آن خال سیه بر رخ جانان یغما
از پی چشم بد آتش به سپند افتاده است
***
در دهانش نه ره بوسه نه جای سخن است
سخن از بوسه در او لقمه ی بیش از دهن است
بوئی از نکهت آن طره به عشاق فرست
گرچه صد قافله یعقوب و یکی پیرهن است
گرنه زلفت دو هوا آمد و یک بام چرا
موی بر تارک و در گردن دلها رسن است
دولت حسن تو تا خلعت عباسی دوخت
روم تا هند در اندیشه ی طشت و کفن است
آنکه باریک تر از مو چو کند حکم طناب
طره کافر او گردن اسلام من است
سرو بالای تو نخلی است که کمتر ثمرش
سنبل زلف و گل عارض و سیب ذقن است
کافرم گرنه خطا هر کش از آن جبهه و خال
چشم بر بیضه ی اسلام و سواد ختن است
من به سر پنجه ی گرگان و توئی یوسف مصر
تو خلیلی و مرا بر سر آتش وطن است
کافر آن کز حرم لعل قبا چهر تو روی
در حریمی که حریر سیهش پیرهن است
کرد یغما اگرت طره دلالت سوی چهر
روی برتاب که آن راهنما راهزن است
***
بسکه شب ها آتشم از تاب دل در بستر است
کس نداند کین منم یا توده ی خاکستر است
آه آتش زای من با باد استغنای تو
چون چراغ بیوه زن بر رهگذار صرصر است
محفلی دارم به سامان طرب دور از تو لیک
برگ رامش دور از آن محفل به سازی دیگر است
خاک مجلس چنگ قامت ناله مطرب غم ندیم
درد ساقی چشم خون پالا شراب و ساغر است
تا ترا رخسار مه زاید سهیل جزع من
عقد پروین تا نشان از آفتاب و اختر است
***
توبه بگذار اگر بلخ اگر بغداد است
جام بردار اگر هفت اگر هفتاد است
برو ای مفتی شهر اینقدر از عقل ملاف
هست شاگرد من آن کس که ترا استاد است
عنقریب است که بینی حرم از صید تهی
دام اگر زلف تو و چشم تو گر صیاد است
ترک چشمت که شدش زنگی خط حلقه به گوش
کاش گوید که فلان هندوی ما آزاد است
چه در اندیشه شمشاد و گلی باده بنوش
رخ و بالای بتان باغ گل و شمشاد است
جهد شیخ از پی فردوس چو یغما نگرم
بی کم و بیش حدیث ارم و شداد است
***
زعشق ار شد دلی دیوانه غم نیست
به ملک پادشه ویرانه کم نیست
امان خواهم ز خط یار و دانم
که در طومار فطرت این رقم نیست
دوام عمر خواهی جام بردار
که دور جام کم از دور جم نیست
مدار جام را پایندگی باد
ز گردش گر بماند چرخ غم نیست
مرا دیوانه خواند عاقل شهر
نمی رنجم که بر مجنون رقم نیست
دمار از من که میدانم برآورد
برآوردن ولی یارای دم نیست
من از می تائبم لیک ار دهد یار
بگیرم رد احسان از کرم نیست
بسر پویم طریق عشق و بر من
چه منت ها که از ضعف قدم نیست
شکست ار یار دل های پریشان
عبث آن زلف مشکین خم به خم نیست
می منصور می خواهم دریغا
درین میخانه ها زآن باده غم نیست
از آن یغما کشم دزدیده ساغر
که از میخانه راهی تا حرم نیست
***
نه چو هر بار دگر آمد و دامن زد و رفت
برق عشق آتشم این بار به خرمن زد و رفت
تاخت بر حاصلم آن برق که از رخنه ی دل
آتش اندر شجر وادی ایمن زد و رفت
پیش رفتم به تظلم که رکابش بوسم
تند بر تافت عنان بانگ به توسن زد و رفت
آخر عمر دلم یافت رهی کاول گام
پا به دیر و حرم و شیخ و برهمن زد و رفت
جان کنم من همه عمر ار دو سه روزی فرهاد
تیشه بر سنگ به یاد بت ارمن زد و رفت
تا چه ذوق است به بند تو که هر مرغ که دید
حلقه ی دام تو پا بر سر گلشن زد و رفت
دل ز زخمش نه چنان خوش به حیات است که غیر
مرد از حسرت آن تیغ که بر من زد و رفت
پیش خورشید رخت خواست چراغ افروزد
شمع را تیغ سحر آمد و گردن زد و رفت
وای بر حسرت یغما که زبی مهری دوست
نفسی چند به کام دل دشمن زد و رفت
***
انجمن از سمن و سوری نسرین چمن است
آنچه نتوان به چمن یافت درین انجمن است
گر شبستان نه گلستان زچه از قامت و چهر
سرو و سوری گل و شمشاد چمن در چمن است
خنده برق، ابر قدح، رعد نوا، باران می
گلرخان سرو و سمن ساحت باغ انجمن است
مجلس از روی بهارین زهر اندر زهر است
بزم از اندام گل آگین سمن اندر سمن است
بدل سرو چمان یار صنوبر بالای
نایب مرغ سحر خوان صنم رود زن است
بوستان مجلس و شمشاد و گل و سنبل او
قامت و عارض و زلفین شکن در شکن است
ساقی گلشن اگر ساقیه ی خاک نهاد
ساقیه ی مجلس ما ساقی سیمین بدن است
جزع خونخواره گلروی بتان نرگس مست
دل صد پاره ی ما لاله ی خونین کفن است
یاسمن سینه ی صافی و شقایق رخسار
گل سیراب رخ و غنچه ی خندان دهن است
نغمه ی فاخته و قمری و سیمرغ و هزار
با سراینده بتان ناله ی زاغ و زغن است
باغ گل کاخ طرب بلبل مطرب یغما
وین دلاویز غزل زمزمه ی خارکن است
***
بازم اندیشه ی مژگان سیاه دگر است
ملک دل عرصه ی جولان سپاه دگر است
نیست از زلف بتان مصلحت آزادی دل
مرغ پر ریخته را دام پناه دگر است
مهر سنجم همه در کفه ی استغنایش
گرچه صد کوه و کمر همسر کاه دگر است
ننگم از بی کلهی نیست که در کشور عشق
نیک چون بنگری آن نیز کلاه دگر است
نرم شد چرخ و به امید وفای تو خوشم
کآسمان را بدل سخت تو راه دگر است
می نخوردن گنهت بس به ملامت چه کنی
دل ما رنجه که آن نیز گناه دگر است
زخم خونین مرا آنچه ز مرهم طلبند
ظاهر این است که از تیرنگاه دگر است
ای مه از روزن من دور که بی ماه رخی
شب نورانی من روز سیاه دگر است
من چگویم دل یغما زمحبت چون شد
اشک گلگون و رخ زرد گواه دگر است
***
«حرف چ»
شب ها به کشف سر دهانت به تاب و پیچ
بردم به روز و راه نبردم مگر به هیچ
نفروشمت به عالم از آن جعد پیچ پیچ
موئی نه ابلهم که دو عالم دهم به هیچ
نجوای غیر اگر پی تمهید قتل ماست
ما نیز آگهیم چه حاجت به پیچ پیچ
پیدا بود ز زلف تو انجام کار دل
سالک غریب و شب سیه و راه پیچ پیچ
با گریه تا برون کندم مدعی ز بزم
یاد آردم به خنده ی بیجا به غلغلیچ
خط شد محیط لعل تو تا خود چها کند
این اهرمن که خاتم جم کرد در کلیچ
ریحان خط ز چشمه ی شیرین لعل تو
تا بر دمید کشته ی مرا تلخ اسفنیچ
یغما مشو ز عربده ی چشم او ملول
ترک است و مست و حرف زند با سر قلیچ
***
«حرف دال»
آن مرغ که جز در چمن آرام ندارد
پیداست که مسکین خبر از دام ندارد
کافر نکند آنچه کند چشم تو با خلق
این ترک سپاهی مگر اسلام ندارد
آغاز مکن راه غم عشق که صد ره
من رفتم و باز آمدم انجام ندارد
خط آمد و کار از کف زلفش ستد ای دل
بگریز که نو سلسله فرجام ندارد
آن نیست که ارباب ریا باده ننوشند
هر ننگ که در صومعه شد نام ندارد
با روز وصالت زشب هجر نترسم
این صبح بهشت است و ز پی شام ندارد
آنرا که چو جم دست دهد جام صبوحی
دارای عراق است اگر شام ندارد
محمود غلامی است اگر عشق نورزد
جمشید گدائی است اگر جام ندارد
با خاک درت فرقی اگر هست فلک را
این است که ماهی چو تو بر بام ندارد
زآن روز که در گردش جام آمده یغما
دیگر غمی از گردش ایام ندارد
***
لرزدم تن چو خدنگت به دل چاک آید
بگذرد ترسم از آن جانب و بر خاک آید
نه همین غیر رهم بسته زکویت که مرا
کار صد مدعی از دیده ی نمناک آید
با وجود صلحا هشت خیابان بهشت
به مویزی نخرم یک قلم ار تاک آید
غیر خاک قدمت بوسد و ترسم که زرشک
گرد نعلین تو از لوح بصر پاک آید
افعی زلف تو چون حلقه زند بر سر دوش
یادم از غایله ی دولت ضحاک آید
جعد ترکان نکند آنچه غلامان تو را
پی یغمای دل از حلقه ی فتراک آید
گریه و چرخ صراحی و قدح بین که تو را
خنده بر گردش پیمانه ی افلاک آید
صید آنم که اگر مرغ همایونش بدام
زار میرد نه به پر مگسش باک آید
منع باران سرشک از مژه یغما نتوان
سد سیلاب کجا از دو سه خاشاک آید
***
از عمر نمانده است مرا غیر دمی چند
وقت است اگر رنجه نمائی قدمی چند
بگشای از آن طره پرتاب خمی بند
آزاد کن از زحمت مرغان حرمی چند
از دیده به گل ریخته ام تخم امیدی
دارم ز تو ای ابر عطا چشم نمی چند
بیم قفسی مژده ی وصلی بده آخر
تا شاد کنم خاطر خود را به غمی چند
زین بیش به حرمان نتوان زیست خدا را
شایستگی لطف ندارم ستمی چند
نه خال و خال و کاکل و زلفست که حسنش
آورده پی کشتن یغما رقمی چند
***
ز زلف و خال داری لشکری چند
صفی بربندو بگشا کشوری چند
به چوگان اندرش گویا فتاده است
به پای باد پای او سری چند
بر آن رخ خال ها بینم خطرهاست
به برج مه قران اختری چند
بد گردون مگو چون می توان ساخت
از این جام مرصع ساغری چند
عرق آب لطافت نوش گفتار
به یک جنت روان بین کوثری چند
در میخانه بگشا تا ببندد
خدا از فتنه بر عالم دری چند
طلسمی ساخت از خط چشمش افسوس
بماندم در خط از جادوگری چند
هوس شد درس سالوسم بیارید
ز تحقیقات مفتی دفتری چند
نمودم زاهدان را نکته ی عشق
نهادم بار عیسی بر خری چند
نشان مرغ دل جستم ز گلزار
به زیر خاربن دیدم پری چند
خدا بینی ز خود بینان مجوئید
که ناید فربهی از لاغری چند
میان خرقه پوشان کیست یغما
مسلمانی اسیر کافری چند
***
به جز بروی تو کآن طره ای سیاه برآید
کسی ندیده که عقرب به برج ماه برآید
جریده بر صف مژگان او چه میزنی ای دل
گمان مبر که سواری به یک سپاه برآید
متاع حسن زکف رایگان مده که شود گم
هزار قافله تا یوسفی ز چاه برآید
سفید چشمی مه بین که با رخ تو زند دم
مپوش طلعت روشن که رو سیاه برآید
ز شکوه تا نشوی رنجه کاش وقت تظلم
بجای ناله ز تن جان دادخواه برآید
ز آه من حذر ای زاهدان خشک که ترسم
خدا نخواسته آتش ز خانقاه برآید
زظالمی است مرا چشم داد کش گه جولان
ز خاک تا سر زین خون بیگناه برآید
بشست غمزه و تردستی خدنگ تو نازم
امان نداد که از چاک سینه آه برآید
پس زا وفات به این آه و سوز در عجبستم
همی ز تربت یغما اگر گیاه برآید
***
جزع یمانش شد از شبه گهر آمود
دیده نم آرد چو گشت خانه پر از دود
گفتمش از خط جمال حسن بکاهد
روشنی ماه در سواد شب افزود
جام سفالینه هست و کنج خرابات
کاسه زرگو مباش و کاخ زر اندود
جز رخط جام و لوح جبهه ی ساقی
راه نبردم به گنج نامه ی مقصود
سنت محمود چیست مهر غلامان
ما و برسم فریضه سنت محمود
عشق غنیمت شمر که وصل نکویان
باغ خلیل است و عشق آتش نمرود
خون پدر خود ز شیر مام ندانی
مادر گیتی نپرورد چو تو مولود
تیر گیت موجب زوال من افتاد
نورک الله ای ستاره ی مسعود
نرم شد از آتش دلم دل سختش
قطره ی خونی نمود معجز داود
عشرت یغماست با خیال دهانت
تنگ معیشت به هیچ شود زتو خشنود
***
هر دم از عمر که بی شاهد و ساغر گذرد
آزمودیم به یک عمر برابر گذرد
آفتابی است رخت کز زنخ و ابروی و زلف
همه بر سنبله و دلو و دو پیکر گذرد
حال دل با سپه غمزه چه محتاج بیان
فتنه پیداست بر آن مرز که لشکر گذرد
گذرد چشم و دلم بر لب و روی تو چنانک
تشنه بر دجله و مسکین به توانگر گذرد
منم و در رهت این اشک پیاپی وان نیز
تر نگردد کف پای تو گر از سر گذرد
خنجر از سینه گذشتن چو تو ضارب چه عجب
عجب آن است اگر سینه زخنجر گذرد
چشم صیاد تو در چنبر زلف از پی دل
شاهبازی است که بر برج کبوتر گذرد
گشته دل بیخود و خواهد به رخش زد به خدای
مگذارید که دیوانه بر آذر گذرد
نگذرد از لب و رخسار تو یغما به مثل
گر جم از جام وز آئینه سکندر گذرد
***
چرخ نیلی به گل از مشک ترت غالیه سود
که به گل گفت که خورشید نشاید اندود
خانه ها کرد سیه حسن تو و ز تخم عمل
سبز شد سنبل خط وانچه همی کشت درود
دود از آتش همه رسم است که اول خیزد
آتش چهر تو را خاست در آخر ز چه دود
بنگر آن خط و لب و گونه که گوئی یوسف
یافت خاتم ز سلیمان و زره از داود
در تو هرچ آن بود اسرار نکوئی همه هست
جز دهان و کمر آنهم عدمی به ز وجود
شهری اندر هوس قامت و رخسار تواند
تا که را بخت بلند افتد و کوکب مسعود
شیخ را دیدم و گفتم مگر از عهد قدیم
قدری به شده نی باز همان است که بود
نشود صلح میان من و مفتی به خدای
تا خلافست در اطوار مسلمان و یهود
نه مکافات فلک داد و نه پاداش زمین
آه از سینه ی گرم و مژه ی خون آلود
نظم یغما همه مدح می و ذم صلحاست
وقت او خوش چه به از طاعت لعنست و درود
***
یوسف مصری اگر جمال تو بیند
خویش به بازار پیر زال تو بیند
ذوق خیال تو برده از دلم آرام
تا چه کند باز اگر جمال تو بیند
یوسفش آید به دیده گرگ زلیخا
دیده به خوابش اگر خیال تو بیند
سهل نگیرد خلاص مرغ دل من
در شکن طره هر که خال تو بیند
هیزم دوزخ کند ز سدره ی طوبی
خازن جنت اگر نهال تو بیند
خون که حرام است ریختن به همه کیش
گر همه صید حرم حلال تو بیند
هر که مه نو بر آفتاب ندیده است
گو به رخ ابروی چون هلال تو بیند
غنچه شود گل اگر تو رخ بگشائی
سرو خم آرد اگر اعتدال تو بیند
نیست دریغ ار زدست شد سر یغما
منزلت این بس که پایمال تو بیند
***
رابطه ی دل به غمزه راه ندارد
کشور ما تاب این سپاه ندارد
دل به نگاهش مده که ترک سپاهی
ملک بگیرد ولی نگاه ندارد
زین تن کاهیده در رمد دل سنگش
کوه نگر کاحتمال کاه ندارد
چیست جدا زآفتاب روی تو روزم
شب ولی آن تیره شب که ماه ندارد
خون ملک گر به زیر عرش بریزی
چو تو صنم قاتلی گواه ندارد
وهم بماند در اشتباه دهانت
عقل در این نکته اشتباه ندارد
گه به گه احوال دل بپرس ززلفت
پرسش زندانیان گناه ندارد
بر در فقر و فنا به فر گدائی
سلطنتی یافتم که شاه ندارد
گوشه دیوار بیخودی مده از دست
گیتی از این امن تر پناه ندارد
هر که سرت بر نهد به پای ممالیک
خسرو ملک است اگر کلاه ندارد
صبر توقع مکن زدل که نخواهند
باج زبیچاره ای که آه ندارد
گرنه کم است از سگان کوی تو یغما
از چه در آن آستانه راه ندارد
***
ترک چشمت چو به خونریزی عشاق آید
نظری کاش نصیب دل مشتاق آید
همه شب سر شکند بر سر سودای جنون
بحث زلف تو چه در حلقه ی عشاق آید
رفتم از کعبه به بتخانه و حیرت زده ام
چون غریبی که سوی شهر ز رستاق آید
بت بلا فتنه چمن ماه ملک حور پری
هر چه گویم همه نسبت به تو اغراق آید
گفتی این سلسله بر پای تو از چیست بپرس
سر این نکته از آن طره که تا ساق آید
چمن روی تو چون باز کند دفتر حسن
گل مهیای بهم بستن اوراق آید
بر سر یوسف اگر نام غلامیت نهند
تا قیامت شرف دوده ی اسحاق آید
جز دو ابروی کجت راست به زیبائی و لطف
جفت هرگز نشنیده است کسی طاق آید
زاهد اندیشه ز دوزخ مکن این خرقه شید
دولتی باشد اگر درخور احراق آید
تو پری یا ملکی زانکه تصور نتوان
کآدمیزاده بدین صورت و اخلاق آید
پی آن گندم خال ار نفروشد یغما
به دو جو روضه ی رضوان به پدر عاق آید
***
هر سرو که طوبنیش زقد منفعل آید
گر جلوه شمشاد تو بیند خجل آید
با لاله صد داغ خوشم از همه گل ها
زان روی که از نکهت او بوی دل آید
تا چند خورم غصه دل شکنی کو
کاین خانه ی مخروبه به او منتقل آید
بی فاصله زلف و خطت اطراف بگیرند
این حلقه بدان سلسله چون متصل آید
کو خط تو تا سر خط آزادی عشاق
در دفتر انشای مشیت سجل آید
خونریز و میندیش که خونی که تو ریزی
زان پیش که از تیغ تو ریزد بحل آید
هر شیفته دل را که بود خاتمه بر کفر
در بیعت آن طره پیمان گسل آید
یغما چه شد ار آمد و جان در قدمت کرد
هر سر که نه بر خاک تو غلطد به گل آید
***
گر چه دانم ره عشق تو به سر می نرود
می روم زانکه دلم راه دگر می نرود
دلم از صبح شب هجر چنان شد نومید
کش به غفلت به زبان نام سحر می نرود
گفته ام از لب شیرین تو روزی سخنی
همچنان از دهنم طعم شکر می نرود
دجله در عهد سرشکم ورق نام بشست
بحر چون موج زند نام شمر می نرود
گاه گاهی خودی ای ناله به گوشش برسان
گرچه هرگز به تو امید اثر می نرود
دیده پر آبم از آن است که یک چشم زدن
آفتاب رخش از پیش نظر می نرود
چشم میگون ترا فتنه نخسبد هرگز
مستی از خانه ی خمار به در می نرود
چه فسون کرد زلیخا کی مه کنعانی
در ضمیرش به غلط یاد پدر می نرود
یادی ازرود کسان خواهم و گوید یعقوب
این گمانی است که در حق پسر می نرود
زاهد ار پایه یغمات نه از جای مرو
به مقامی که مسیحا شده خرمی نرود
***
کودکی سنگ به کف چون سوی ویرانه رود
ماجراها به سرم زین دل دیوانه رود
نام طفلی چو رود آیدم از سینه برون
دل دیوانه و ویرانه به ویرانه رود
دانی از توبه ی مستان غرض ناصح چیست
تا بدین واسطه گه گاه به میخانه رود
از پی سلسله ی زلف جنون فرمائی
دل دیوانه از اینجانه به آن خانه رود
ته جامی به فلک ده بود از بی خبری
دوره ای بر روش گردش پیمانه رود
رشک بر قرب کسم نیست که گر خود دل ماست
آشنا آید و از کوی تو بیگانه رود
سر زدت خط زنخدان و محال است که پیش
کار خوبان پس از این از تو بدین چانه رود
گل زد از آتش می شمع رخش مرغ چمن
ادب آنستکه بر سنت پروانه رود
گندم خال تو آن روز که دیدم گفتم
خرمن طاعت ما بر سر این دانه رود
یار طفل است و تو دیوانه چه ترسی یغما
کار را باش که طفل از پی دیوانه رود
***
به سوی کعبه زمیخانه رهی باید کرد
آخر عمر به عمدا گنهی باید کرد
شیخ مستور و زلیخا ره بازار به پیش
چاره ی معجر و فکر کلهی باید کرد
گفت زاهد که من از سنگ گوپاک ترم
لانسلم به تأمل نگهی باید کرد
یوسف از غیرت حسنت زده بر شیدائی
فکر زندانی و تدبیر چهی باید کرد
تابکی پای به زنجیر گدایان سودن
دست در حلقه ی فتراک شهی باید کرد
چند دندان کنم ای خواجه به مسواک سفید
که مرا چاره ی روز سیهی باید کرد
نفس یغما به مدارای خرد پند پذیر
نیست تمهید مصاف و سپهی باید کرد
***
گفتم آن چشم و مژه گفت نه بیمارانند
آن دو وین خیل سیه جاه پرستارانند
بر کلاه حرم ایمن نیم ای کعبه ی حسن
زاین دو هندو که بر اطراف تو طرارانند
شب قدر است و در میکده ی رحمت باز
خنک آن قوم که در مسجد میخوارانند
دزد اگر خرقه صوفی ببرد مغبون است
صرفه با اوست که آسوده سبکبارانند
گر به کوثر نبرم مستی می حشر کناد
ایزدم در صف آن قوم که هشیارانند
خون خلقی به تکلف نخوری ای لب یار
گر تو ضحاکی و زلفین سیه مارانند
گردن طوع من و طوق خم زلف بتان
سگ این سلسله ام گرچه ستم کارانند
هیچ کس را خبر از عالم آزادی نیست
مگر آنان که به دام تو گرفتارانند
مردم مدرسه را نیک شناسم یغما
کافرستم اگر این طایفه دین دارانند
***
هدف تیر نظر چون دل اغیار کند
همه پیکان جهان در دل من کار کند
گر از این دست دهد آن بت ترسا بچه می
ای بسا صوف سفید اطلس گلنار کند
هم رود حرف به هشیاری مستان ریا
ایزد ار صومعه را خانه ی خمار کند
گشت نزدیک دو راه حرم و دیر ای کاش
خضر توفیق مرا قافله سالار کند
معنی عزت ما خاک نشینان دانی
بر سر کوی کسی عشقت اگر خوار کند
چه شد ار کرد به زنار به دل سبحه ی ما
آری آن زلف از این شعبده بسیار کند
خط کجا زلف کجا هر سپه آرا مردی
نشود رستم اگر خیمه ی زنگار کند
تا زخود بی خبر افتم زتماشا قدریم
پیشتر زآمدن خویش خبردار کند
اتحادی است میان من و غیرت که خدنگ
بر تن او چو زنی بر دل من کار کند
من و بر گردن از آن چاه ذقن بیژن دل
رستم عهدم اگر جهد من این کار کند
هر که را خاتمه بر عافیت و آزادی است
بخت نیکش به کمند تو گرفتار کند
فهم اسرار دهانش مکن اندیشه که وهم
حل این نکته سر بسته به پندار کن
به خدا مفتی اگر بنده ی خویشت خوانم
گر دو عالم به خداوندیت اقرار کند
چه عجب جو شدم ار خون دل از هر بن موی
سیل چون گرد شود رخنه به دیوار کند
گویدم سجده ی اصنام مکن زاهد بین
که به بیدینی خود نزد من اقرار کند
هوشیاران شب آدینه به مستان نکنند
آنچه مستان تو با مردم هشیار کند
آنکه از ما به خداویت اقرار گرفت
چشم دارم که تو را بنده نگهدار کند
آه یغما نکند در دل سنگین تو کار
اگر آتش زدل خاره پدیدار کند
***
من گرفتم که به عشاق وفا نتوان کرد
آخر ای پادشه حسن جفا نتوان کرد
سفر کعبه کنی کاش که آنجا گویم
روز عید است و حرم ترک فدا نتوان کرد
چون شوی بی خبر از باده مگو جمشیدم
خویشتن را بیکی جام گدا نتوان کرد
این جوان سازد و آن پیر کند نسبت می
ظاهر آن است که با آب بقا نتوان کرد
گر غباری ز کف پای تو آرد سر چیست
که نثار قدم پیک صبا نتوان کرد
زاهد از توبه ی پیمانه مرا عذر بنه
کاین گناهی است که در مذهب ما نتوان کرد
منعم از خرقه و سجاده مکن باده بیار
آن چه شیداست که در زیر عبا نتوان کرد
با تعلق نتوان مرحله ی عشق برید
دست و پا بسته در این بحر شنا نتوان کرد
تو نه ای مرد سپاه مژه یغما بگریز
پنجه در پنجه ی ترکان ختا نتوان کرد
***
ز هجرانت چنانم جان بسوزد
که بر جانم دل هجران بسوزد
ز می چون لعل سازی آتشین رنگ
خضر در چشمه ی حیوان بسوزد
ز جور پاسبانش بیم آن است
که آهم خانه ی کیوان بسوزد
مده زاهد رهم در کعبه ترسم
ز دود کفر من ایمان بسوزد
ز پیکان تو گفتم دل بسوزم
کنون ترسم زدل پیکان بسوزد
سبق خوان کتاب عشق جانان
گنه نبود اگر قرآن بسوزد
چو شد یعقوب رخت افکند یغما
الهی کلبه ی احزان بسوزد
***
بهل که روی تو از عنبرین نقاب برآید
که کس گمان نکند در شب آفتاب برآید
مگو به شیوه چو رخ زلف دلبری نتواند
که کار جلوه ی طاوس از این غراب برآید
زرشک آنکه مباد لبی زمین تو بوسد
سبیل خاک کنم تا ز دیده آب بر آید
به می مرمت تن کن که حد جان نشناسم
عمارتی که از این خانمان خراب برآید
هزار بار تفأل زدم به الفت زاهد
ورق چو باز کنم آیه ی عذاب بر آید
گمان مبر که امید لبی و مقصد روئی
ز خاکبوس در او به هیچ باب بر آید
کسی که دید زنخدان و زلف او عجب آرم
دگر ز چاه تعلق به صد طناب بر آید
به یاد بوالعجبی ها در اشک و دیده ی من بین
که دجله از شمر و قلزم از حباب بر آید
رسد به کامی از آن چشمه ی دهان لب یغما
اگر تمنی لب تشنه از سراب بر آید
***
در بتکده گر خانه ای آباد توان کرد
از کعبه مسلمانم اگر یاد توان کرد
آهن دلش از ناله نشد نرم چه حاصل
کز سینه ی من کوره ی حداد توان کرد
انصاف که تا سینه توان کند به ناخن
در کیش وفا بحث به فرهاد توان کرد
هر مایه تنعم که ز گلزار شنیدیم
عیشی است که در خانه ی صیاد توان کرد
پس تجربه کردیم همان شام اجل بود
در هجر تو روزی که از او یاد توان کرد
خوش خواجگی عشق که صد بنده چو یوسف
شکرانه ی این بندگی آزاد توان کرد
گویند دلش نرم توان کرد به فریاد
آری بود ار قوت فریاد توان کرد
یغما زچه آب و گلی آخر که زخاکت
نه صومعه نه بتکده آباد توان کرد
***
تا به خاطر مژه و ابروی توام بر گذرد
همه در دیده و دل دشنه و خنجر گذرد
هر که در آن لب نوشین و دل سنگین گفت
آب خضر است که بر سد سکندر گذرد
چشم و مژگانش نگه کند که همی پنداری
شهسواری است که بر قلب دو لشکر گذرد
حسن مردانه ات ار برشکند طرف کلاه
شاهد مصر ز بازار به معجر گذرد
آفتابش می و بر جش خم و چرخش ساقی
ای خوش آن عمر که در گردش ساغر گذرد
در ره توسنش ار گرد برآید ز جهان
مشت خاکی است که در موکب صرصر گذرد
خط و کاکل بنما ای همه شاهانت گدا
تا گدا از نمد و شاه ز افسر گذرد
عدل شد جور رخ و زلف تو کاین فتنه ی عام
ماجرائی است که بر مسلم و کافر گذرد
خم به ابروی کمان ناورد آن مه ز غرور
تیر آهم چه تفاوت که ز اختر گذرد
مژه از اشک جدا زان لب و دندان یغما
نگسلد رابطه تا رشته به گوهر گذرد
***
شراب از خم به جام آمد خوش آمد
گه عیش مدام آمد خوش آمد
معلق شد سبوی غنچه از شاخ
سراپا لاله جام آمد خوش آمد
اگر ماه مبارک شد نکو شد
وگر عید صیام آمد خوش آمد
ز طوف و سجده ی مینا و مستان
چمن بیت الحرام آمد خوش آمد
روان بر شط می شد کشتی جام
جهان دارالسلام آمد خوش آمد
در میخانه بگشادند و بوئی
ز رحمت بر مشام آمد خوش آمد
قد شاهد به رامش قامت افراخت
قیامت را قیام آمد خوش آمد
نشسته باده خواران دوش بر دوش
چمانی در خرام آمد خوش آمد
به پهنه رامش اندر توسن جام
زمی زرین ستام آمد خوش آمد
مسوز ار رفت یغما از خرابات
که این ناپخته خام آمد خوش آمد
***
لبت از می چو لعل رنگ آید
نام آب خضر به ننگ آید
ننهم از کف آبگینه قدح
گرز روئینه چرخ سنگ آید
می سپارم رهی که اول گام
رخش رستم نرفته لنگ آید
تا نگنجد در او به جز غم عشق
خوشدلم گر دلم به تنگ آید
کفن از خنجر تو خون آلود
به ز دیبای رنگ رنگ آید
باده آبی بود کز او ماهی
کام اگر تر کند نهنگ آید
نبرد ز آهوان چشم تو جان
دل به سرپنجه گر پلنگ آید
چه غم ار چاک گریبان ها
اگرم دامنش به چنگ آید
چون کنم ز آن دهان تنگ حدیث
شکر از خامه تنگ تنگ آید
از پی نرم کردن دل دوست
می روم تا سرم به سنگ آید
آنکه صلحش هزار خون ریزد
تا چه خیزد اگر به جنگ آید
دل من در سواد زلف تو کیست
آن مسلمانی که در فرنگ آید
نشنوم وعظ تا ز کوی مغان
نوش ساقی و بانگ چنگ آید
سینه یغما سپر نمود ای کاش
که یکی تیر او خدنگ آید
***
آنچه با من سوز عشق وی کند
آتش سوزان کجا بانی کند
کرد با عقلم خیال لعل او
آنچه با مغز حریفان می کند
آنکه کار جمله از یک غمزه ساخت
فکر کار ما ندانم کی کند
گرد برخیزد ز واپس ماندگان
تا مه محمل نگاه از پی کند
راه لیلی بر سر مجنون فتاد
ساربان کو تا شتر را پی کند
کعبه نبود قبله ی عشاق کیست
تا رخ مجنون به سوی حی کند
کلک یغما با لب شیرین دوست
تنگ شکر را به ناخن نی کند
***
تا کنم چاک به کوی تو گریبانی چند
روزگاری زده ام دست به دامانی چند
جز دل من که خورد زخمه از آن کاکل و زلف
نشنیده است کسی گوئی و چوگانی چند
در لگد کوب بتان خاک دلم رفت بباد
چه کند یک ده ویرانه و سلطانی چند
در سیه سلسله دل های غریبش گوئی
شب قدر است و بهم جمع پریشانی چند
بود آرامگه گوهر پاک تو شود
دیده از قطره برانگیخته عمانی چند
خط و چاه زنخ و لعل لبش دانی چیست
ظلماتی و در او چشمه ی حیوانی چند
نتوان برد دل از غمزه ترکان یغما
کز سپاه مژه دارند نگهبانی چند
***
سر زهی دولت اگر در قدمت خاک آید
دولتی دیگر اگر بسته فتراک آید
آسمان روز ز خورشید برافروخت چراغ
بسکه از آتش من دود بر افلاک آید
کرده مسواک فقیه از پی تطهیر دهان
آنچه او خورده کجا پاک به مسواک آید
گفتم آن روز که آن زلف معقرب دیدم
آنقدر خون خورد این مار که ضحاک آید
نه ز اندیشه ی غرق است مرا بیم سرشک
ترسم از چهره غبار در او پاک آید
آنقدر می خورم امروز که چون خاک شوم
هر گیاهی که ز خاکم بدمد تاک آید
جامه ها کرده قبا عشق مه کنعان را
عجبی نیست اگر پیرهنی چاک آید
مفتیم رقعه به خون داد خدایا مپسند
نایب مسند شرع این همه سفاک آید
سر یغما چو لگدکوب اجل خواهد شد
به که خاک ره آن قامت چالاک آید
***
زور دستان بنهد زال صفت زار آید
هر که در رزمگه رستم سردار آید
اولین تاز و گزندی که به سهراب رسید
به تهمتن ز تو در پهنه ی پیکار آید
شوکت چشم سیه را چه زیان از خط سبز
رستم آن است که با خیمه ی زنگار آید
هر کجا روی کنی طره به دوش از پس و پیش
گل به خرمن برود مشک به خروار آید
خال هندوت به خون تن و جان برزده چنگ
تا چه ها بر دل از این هند جگر خوار آید
ماه و سروت به نظاره ی رخ و بالا شب و روز
آن به روزن در و این بر سر دیوار آید
خط محاسن لقب از آن نمکین شکر یافت
سگ بلی پاک شود چون به نمک زار آید
چهر و ابروت بسم واسطه شرط است امان
هر که با مصحف و شمشیر به زنهار آید
مرد میدان غم رستم سردار منم
رخش باید که همی حامل این بار آید
***
دل با صف غمزه ای در افتاد
صیدی به میان لشکر افتاد
ماهی بدمید کز طلوعش
از دیده ی مردم اختر افتاد
آن سوخته طایرم که بر گل
بالی نفشانده از پر افتاد
در پنجه ی طره تو دل کیست
مسلم که بدست کافر افتاد
از عیش زما نشان مجوئید
کاین قرعه بنام دیگر افتاد
از لعل تو با مسیح گفتم
تب کرد و به روی بستر افتاد
مستم ز مئی که هر که جامی
زان خورد زپا نه کز سر افتاد
رندی که به دورها نشد مست
بنگر که به نیم ساغر افتاد
یغما به ره سمند او کیست
خاکی که به دست صر صر افتاد
***
تا یار شکر خنده ز دربند نیاید
از مصر به ری قافله ی قند نیاید
شیرین نشود کام من از تلخی هجران
تا بوسی از آن لعل شکرخند نیاید
گفتی که ز شیرین دهنش دیده فرودوز
خاموش که در گوش من این پند نیاید
گر پیر فلک تازه کند عهد جوانی
از مادر گیتی چو تو فرزند نیاید
خرسندی و غم هر که ز هم باز شناسد
الا به غم عشق تو خرسند نیاید
آب رخت از دامن البرز نخیزد
کار دلت از قله ی الوند نیاید
همچون زنخ و غبغب تو سیب و ترنجی
یک بار ز ساری و دماوند نیاید
شمشاد و سمن با همه زیبائی و کشی
با طلعت و بالای تو مانند نیاید
ترکی چو تو دلبند و دلاویز و دلارام
ز ایران چه که از خلخ و خوقند نیاید
نقاش که با نقش چه کاین صورت مطبوع
غیر از قلم صنع خداوند نیاید
تا پسته ی نوشین تو را قند ثمر شد
در هیچ دهن نام سمرقند نیاید
بیم است که مجنون صفت آفاق بگردم
زان طره بپای دلم ار بند نیاید
طاقی به هنر از همه خوبان و ترا جفت
صد دور بدین شیوه هنرمند نیاید
یغما به دهن خاکت اگر زین غزل ازیار
جز بوسه همت جایزه ای چند نیاید
***
فرق است ز نخشب که مه از چاه برآید
با خلخ رویت که چه از ماه برآید
هرگز نکند آنکه کند ناوک مژگان
آه سحری کز دل آگاه برآید
گر روز قیامت به سر زلف تو بندند
با طول شب هجر تو کوتاه برآید
کاهیده تنم دید و به سنگین دلش افزود
خود کوه ندیدیم که از کاه برآید
با گندم خالت که دو کونش به جوی نیست
صد خرمند پرهیز به یک کاه برآید
با شیر فلک پنجه زنم گر ز لب و دست
باریم خطاب سگ درگاه برآید
آهن دلئی بایدت ای سینه ز تیرش
باشد که تمنای تو دل خواه برآید
زاهد چه عجب گر به حیل دست زما برد
از شیر کجا شیوه روباه برآید
گر سایه خان ظل همانیست سبب چیست
کافتاد اگر خود به گدا شاه برآید
بدر امرا شحنه که از رشک ضمیرش
هر صبحدم از سینه مهر آه برآید
یغما و فرو رفته روانی زغم آن نیز
بس بی رمقی گاه نه و گاه برآید
***
جز آفتاب تو و آن غنچه ی شراب آلود
که دید باده ی بی درد و آتش بی دود
فراز سرو تو یک نیزه آفتاب جمال
هزار کوکب بخت است و کوکب مسعود
سخن ز یوسف گل ران و داستان هزار
چه جای بزم سلیمان و نغمه ی داود
بیار منطق شیرین به تاب نافه ی زلف
باز پرده ی بربط، بسوز مجمر عود
ترا میان و دهان هم نهفته هم پیدا است
زهی شگفت که با هم شنید غیب و شهود
سر قدح بگشا در ببند بر مه و مهر
مخواه خوشتر ازین از ستاره بست و گشود
بساط باغ شود دیده ای که روی تو دید
نشاط باده فزاید لبی که لعل تو سود
سوای سرخ گلت از فزایش خط سبز
به عمر در نشنیدم زیان فزاید سود
نه زان میان دهان من شدم بیاد که ریخت
به خاک این دو عدم خون صد هزار وجود
به خاکپای غلامانت ساید از رخ زلف
سر ایاز ببرم به دامن محمود
جز آن دهان و دل اشک چشم والیه نیست
ز لاله گر بدمد سنگ و قطره زاید رود
***
ای دل زخود برون شو یار است دیدی آمد
جز بذل جان مکن کار کار است دیدی آمد
گر بایدت سلامت ز آن خط و زلف بگذر
مور است دیدی آویخت ماراست دیدی آمد
زاهد که عنف هستی بردش زکوی مستی
چو از بند خود پرستی وارست دیدی آمد
شد در وصال و هجران جان بر امید و بیمم
نور است دیدی افروخت نار است دیدی آمد
آهسته کوی مجلس گل رست و از آذرین می
ناصح به حکم اضداد خار است دیدی آمد
دل سخت رفت و دلبر سست از پیش ولیکن
روز است دیدی افتاد زار است دیدی آمد
باری چه شد اگر شد عذرش بنه که بر ما
پیوسته نیک و بد را باراست دیدی آمد
بر بست مدعی رخت مسرای نام رجعت
رفتن زکوی خوبان عار است دیدی آمد
یغما جدا شد از دوست مسرای کاین نه نیکوست
هر جا بود چو بی اوست خوار است دیدی آمد
***
آنکه در پرده دل خلق جهانی برباید
چه قیامت شود آن لحظه که از پرده برآید
بر فلک آن نه هلالت که انگشت تماشا
مه برآورده که ابروی تو بر خلق نماید
گر چنین طره پریشان گذری جانب بستان
تا قیامت نفس باد صبا غالیه ساید
بگشا ناوک مژگان و به خون کش پروبالم
تا نگویند که بر صید حرم تیغ نشاید
اشک گلرنگ می و زمزمه ناله سرودم
ساقیم گو ندهد ساغر و مطرب نسراید
آسمان سفله نهاد است ملامت نکنیمش
چه کند سفله نهاد ار طرف سفله نیاید
حاجت شرح ندارد صفت گریه یغما
بحر مستغنی از آن شد که کس او را بستاند
***
همه تاب رخت از رشحه ی ساغر خیزد
ما خود از آب ندیدیم که آذر خیزد
آن نه پیشانی و ابروی و خط آن خود فلکی است
کافتابش همه از برج دو پیکر خیزد
شاه حسنت بچه روی از سپه خط برگشت
فتح شاهان همه از پشتی لشکر خیزد
خال کنج لب و ابروی تو برهان بسم آنک
ماهی از آتش و از آب سمندر خیزد
غیر آن چهر و بر او زلف دل آویز که دید
باغ طاوس کز آن برج کبوتر خیزد
به دل و ابروی و مژگان همه از باغ رخش
چشم بد دور کمان روید و خنجر خیزد
جز بر آن پیکر نغز آن لب نوشین که شنید
شاخ طوبی که از او چشمه ی کوثر خیزد
کو ببین لعل وی و اشک مرا هر که ندید
بسد از پسته و عناب ز شکر خیزد
آن دو خال ار نگرد شسته بر آن چشمه ی نوش
از سر آب بقا خضر و سکندر خیزد
غیر یغماست میان من و تو خود نفسی
در کنارش بنشین تا زمیان برخیزد
***
یار نامد به سرم تا به لبم جان نرسید
بهتر این بود که این درد به درمان نرسید
یک قدم نیست فزون مرحله ی عشق و عجب
راه چندانکه بریدیم به پایان نرسید
ترک من تاختن از اصل نداند که به صید
بارها رفت ولی کار به جولان نرسید
بر جهان گوشه ی دامان مرا منت هاست
که به تدبیر وی این قطره به طوفان نرسید
بارها برد دل از طره به چشمش فریاد
شحنه کفر به فریاد مسلمان نرسید
دل ز زلف تو به لعل تو رسد کیست که کرد
طی ظلمات و به سرچشمه حیوان نرسید
از چه آب و گلی ای میکده یارب که سرم
تا نشد خاک به راه تو به سامان نرسید
با خطت سر نسپارم چه نشاط از حرم است
هر که را سرزنش از خار مغیلان نرسید
منم آن سوخته مرغ همه حسرت یغما
کآشیان ماند و شد از دام به بستان نرسید
***
چرا خورشید و ماهش بر نباشد
اگر سرو از قدش کمتر نباشد
گدائی دارد از آئینه جام
نکو بنگر که اسکندر نباشد
من از خطش شدم عاشق که می گفت
که علم عشق در دفتر نباشد
رخ و خالش نگه کن تا نگوئی
سپهر ماه را اختر نباشد
عنان ای دل ز مرگانش بپیچان
که یک تن مرد یک لشکر نباشد
فغان از جور چرخ ار ساعد یار
سپهر جام را محور نباشد
ببال ای سرو اگر بستی براهش
که از این پایه بالاتر نباشد
مثال روی و خالش رسم بستن
در امکان مه و اختر نباشد
دل و مهرش به سلطان کی توان داد
خرابی را که بام و در نباشد
مکن رشح می از لب پاک مپسند
بهشت عدن را کوثر نباشد
حمامی را که دامی بال پرواز
نبندد کاش هرگز بر نباشد
بدین آئین امام شهر یغما
مسلمانم اگر کافر نباشد
***
غوشه کردیم به جوهر می گلگون افزود
راست شد راست که کم نیست کهر هم زکبود
جز تو کت کاست خط و مبلغی افزود به حسن
نشنیدیم زیانی که شود مایه ی سود
آخرش آن گره از طره گشادم با دست
که همی شانه به دندان نتوانست گشود
دیده بس اشک بر آن چاه زنخدان پرداخت
سینه بس آه بر آن زلف رسن گر پیمود
زان چه این را که همی باد به چنبر همه بست
زین چه آن را که همی آب به هاون همه سود
نه میان از کمر آگه نه دهان از گفتار
هر که این هر دو ندارد عدمش به زوجود
نه همین سرو صنوبر نه همین مشک و عبیر
خاک آن قامت و زلف آنچه فرازاست و فرود
روز و شب دورم از آن طره و طلعت یغما
چیست دل کیست روان آن همه داد این همه دود
***
«حرف راء»
شد دلم شیفته ی زلف گره گیر دگر
باز دیوانه در افتاد به زنجیر دگر
بر جراحت چه نهی مرهم آن به که کنی
زخم شمشیر مرا چاره به شمشیر دگر
خوار شد صید دلم پیش تو خوش آنکه نبود
هر سر موی تو در گردن نخجیر دگر
ساعد آلوده به خون دگران داری و نیست
جز هلاک خودم از دست تو تدبیر دگر
عیش ما با لب و دندان بتان شهد و فقیه
زهرها خوره به یاد عسل و شیر دگر
گفته بود آنچه به من پیر مغان گفت مرا
واعظ شهر همان، لیک به تقریر دگر
خواهی ار زر کنی این قلب مس اندوده مجوی
به جز از خاک در میکده اکسیر دگر
دفتر عشق ز یک نکته فزون نیست ولی
هر کسی شرحی از او گفته به تفسیر دگر
کار یغما نشد از پیر خرد راست کجاست
خضر راهی که شتابم ز پی پیر دگر
***
هرگز اندیشه زلفت نگذشتم به ضمیر
که به آفاق نرفت از نفسم بوی عبیر
کافرم خواند و از عشق نیم توبه پذیر
وای زاهد گرم آگه شود از سر ضمیر
خسروانند گدایان درت و ایشان راست
غم سپه، آه علم، داغ نگین، خاک سریر
بر سر خار به یاد تو چنان خوش بروم
که کسی خوش نرود بر سر دیبا و حریر
نازم آن ابرو و مژگان که نه پیکان و نه زه
شهری آغشته به خون این چه کمان است و چه تیر
غیر چشمت که همی می زندم بر به خدنگ
نشنیدم که به مردم زند آهو بره تیر
با همه شیر دلی ز آهوی وحشی نکهت
دارم آن وحشت کآهو بره از حمله ی شیر
از هجوم مژه کن غارت و زابر و تاراج
ای سپهدار شکار افکن یغما نخجیر
***
خردم طبل جنون کوفت ز سودای دگر
عهد مجنون شد و شد نوبت شیدای دگر
دید از هر که ستم رو به من آورد ندید
غم مگر امن تر از سینه ی من جای دگر
مژده ی وصل به فردا دهیم آه که نیست
از قفای شب امروز تو فردای دگر
بستان از من و در زلف دلاویزش بند
این دل خون شده هم بر سر دل های دگر
زلف بر پای تو بیم است که دیوانه شوم
وای بینم اگر این سلسله بر پای دگر
از یک ایمای تو جان دادم و افسوس که ماند
تا قیامت به دلم حسرت ایمای دگر
لامکان دو جهان گشت و به مطلب نرسید
هر که جز کوی تو شد طالب مأوای دگر
صفت گریه ی یغما و شب هجر مپرس
کشتی نوح و در او هر مژه دریای دگر
***
خسرو حسن تو جائی زده بر خرگه ناز
که به صد واسطه آنجا نرسد عرض نیاز
سفر کعبه کنم تا به خرابات رسم
زانکه سالک به حقیقت رسد از راه مجاز
ختم کردم سفر زلف بتان تا چه شود
شب تاریک و محل خطر و راه دراز
هر که آن خال سیه دید و لب میگون گفت
عاقبت فرش ره میکده شد سنگ حجاز
بند بر گردن محمود نهم گر ببرد
نام فتراک غلام تو با زلف ایاز
همه اوصاف خداوندی از اخلاق و کرم
در تو جمع است دریغا که نه ای بنده نواز
دل یغما رهد از چنبر زلف تو اگر
رستن صعوه میسر شود از چنگل باز
دل بر آن طره چه سود ارز خطم بستی باز
مرغ پر ریخته را رشته چه کوته چه دراز
بزی ای صعوه دلشاد که بالت بستم
به کمندی که پر مرغ حرم آمده باز
گفتم ای شیخ چرا این همه شاهد بازی
گفت در شرع بود مرد خدا شاهد باز
آخر از زلف و زنخدان بتی افتادم
از فرازی به نشینی که ندیده است فراز
گفت زاهد به ره دین تو نیائی با من
خاک بر فرق مسیحی که ز خر ماند باز
دانه ی خال مگو گندم آدم خواره
سنبل زلف مخوان خوشه ی خرمن پرواز
سجده یغما بر آن بت چه برابرو و چه ذقن
روی در کعبه بهر رکن صحیح است نماز
***
نشأه می نغمه ی نی دیگران را گه خوش گه بس
نفس ما را خون دل مساز و افغان هم نفس
طایری کز بیضه در دام اوفتد ناید شگفت
گر نداند باز قید از آشیان دام از قفس
در طریق رهروی آن راست پیشی کاوفتاد
بر به مقصد پشت از این سرکشتگان گامی دو پس
عشق نهراسد همی از عقل و مشتاق از رقیب
برق نندیشد ز خار آتش نپرهیزد زخس
حوزه ی اسلام اگر این است و تسبیح نجات
ای دریغا حلقه ی زنجیر و زندان عسس
***
بسته شد راه تفرج باغ را از پیش و پس
ناگوارا رامش بستان خوشا رنج قفس
بررخ آری بسته خوشتر بوستانی کاندر او
لاله و گل باز نشناسد کسی از خار و خس
دوده ی شمع است و آتش توده ی کاه است و باد
مرمرا محبوس اگر بر لب زدل خیزد نفس
سیب اگر آن است و نار این تاخت خواهد گو بگوی
میر ترک آموز را چون کودکان بلهوس
جاودان منشور دولت بسته بر پر هماست
جوید آن کافر ملک از سایه ی بال مگس
از پی آن رهروان آسیمه پویم کاندروست
ناله ی گم گشتگان کاروان بانگ جرس
دوده ی فقر از چراغ سلطنت روشن مخواه
سرد باشد مشعل خورشید محتاج قبس
نه آن دیبای گلناری است بر سرو خرامانش
که دست خون ناحق کشتگان بگرفته دامانش
سپاه خط مگر بر کشور حسنش شبیخون زد
که بر گیسو شکست افتاد و برگردید مژگانش
سراپا خاکیان مستند یا مخمور پنداری
بنای آدم از لای ته خم بود بنیانش
میا بر به مشکین طره ترسم ظالمی گوید
که بگرفته است دود آه مظلومان گریبانش
وجودم هندوی خال غلامان شد که می روید
به جای سبزه خط یوسف از چاه زنخدانش
نه زاهد بهر پاس دین ننوشد می از آن ترسد
که گردد آشکارا وقت مستی کفر پنهانش
زمی تائب شد اما پاس عهد توبه کی دارد
لب یغما که با پیمانه عمری بود پیمانش
***
زلف تو نشسته تا سر دوش
در ماتم عاشقان سیه پوش
از ما به غلط نمی کنی یاد
وز غیر نمی کنی فراموش
آن پنبه که بر لب صراحی است
ای کاش مرا نهند در گوش
چشم تو به قصد شیر گردون
آهوی حرم بخواب خرگوش
با موی سفید عشقم آن کرد
کآتش نکند به عهن منفوش
بسته است مرا زبان گفتار
فریاد از آن لبان خاموش
ابروت به چهره یامه سلخ
بگشوده بر آفتاب آغوش
بردیده نهم گر آیدم تیر
زآن ترک کمان کشیده تا گوش
یغما ز خطش قوی تر افتاد
چون گرگ حریض و چاه خس پوش
***
«حرف ک»
دانی از بهرچه ته جرعه فشانند به خاک
تا به هوش آید و مستانه کند خدمت تاک
دجله دور است و مرا وقت نه ای شیخ مزن
بر گریبان می آلوده ی من دامن پاک
باده ی تلخ گوار است نه حلوا چه عجب
ذوق این خرمگسانش نکند گر ادراک
نهی منکر مکن ای شیخ و ملولم مپسند
که نه انصاف بودمی به قدح من غمناک
درنیارد غمش از پا که به دستش جامی است
هیچش از زهر زیان نیست که دارد تریاک
پیر میخانه قدح دادم و بر صدر نشاند
مفتی شهر گرم قدر ندانست چه باک
در حریم حرم دیده از آن گشت مقیم
مژه کز ساحت میخانه بروبد خاشاک
زاهد صومعه گو توبه مفرمای که من
در ورع سستم و در توبه شکستن چالاک
من و میخانه و پیمانه و ساغر یغما
زاهد و مسجد و تسبیح و ردا و مسواک
***
«حرف م»
نریخت ساقی چشم تو ساغری به گلویم
جز آنکه خون شد و از جام دیده ریخت به رویم
توشاد از آنکه به جورم زپا فکندی و من خوش
بدین که قوت رفتن نماند از آن سرکویم
رقیب گفت سگت گفته تا برنجم و من خوش
بدین خبر که یکی از سگان درگه اویم
چو ساغرم لب خندان مبین که همچو صراحی
مدام گریه خونین گره بود به گلویم
دلی که گم شد و موئی خبر نیامدم از وی
به موی موی تو ظن می برند موی به مویم
ز گریه تیغ کشد و نزد سرشک چه پائی
برو مگر ز تو باز آید آب رفته به جویم
خوشم به ضعف که وقتی هوای صومعه کردم
نبود قوت رفتن به پای میکده پویم
بهشت رحمتی ای وصل و من به جرم محبت
گناه کار شگفت ار همی رسد ز تو بویم
مزاج میکده پرورد و خاک صومعه یغما
بگیر مصحفم از کف بنه به دوش سبویم
***
چه شد که خانه به غیر از شرابخانه ندارم
در این دیار غریبم غریب و خانه ندارم
زمانه مسکنتم داد و خوشدلم که به کویش
پی گدائی از این خوبتر بهانه ندارم
قیاس کن ز دل پاره پاره ضرب خدنگش
درست تر به درستی از این نشانه ندارم
سپاه خط به شبیخون مخزن لب لعلش
کشیده صف چه کنم لشکر و خزانه ندارم
به پای من منویس ای فقیه صادر دستار
که گر سرم بری امکان این سرانه ندارم
به خاکپای سگانت قسم که هیچ تمنا
به غیره سجده بر آن خاک آستانه ندارم
هوای خانه صیاد و دام کرده چنانم
که ذوق گلشن و پروای آشیانه ندارم
خطاب مولی و مهر عوام و سود سبوقه
چه گام ها که ز سالوس زاهدانه ندارم
مرد زمانه فدایت زمان دیگرم از سر
که تا زمان دگر تکیه بر زمانه ندارم
ز درد دل بخراشد خروش ناله ی یغما
به آنکه گوش به آواز این ترانه ندارم
***
نگاه نکن که نریزد دهی چو باده به دستم
فدای چشم تو ساقی بهوش باش که مستم
کنم مصالحه یکسر به صالحان می کوثر
به شرط آنکه نگیرند این پیاله ز دستم
ز سنگ حادثه تا ساغرم درست بماند
به وجه خیر و تصدق هزار توبه شکستم
چنین که سجده برم بی حفاظ پیش جمالت
به عالمی شده روشن که آفتاب پرستم
کمند زلف بتی گردنم ببست و به موئی
چنان کشید که زنجیر صد علاقه گسستم
ز گریه آخرم این شد نتیجه در پی زلفش
که در میان دو دریای خون فتاده بشستم
ز قامتش چو گرفتم قیاس روز قیامت
نشست و گفت قیامت به قامتی است که هستم
نداشت خاطرم اندیشه ای ز روز قیامت
زمانه داد به دست شب فراق تو دستم
بخیز از بر من کز خدا و خلق رقابت
بس است کیفر این یک نفس که با تو نشستم
حرام گشت به یغما بهشت روی تو روزی
که دل بگندم آدم فریب خال تو بستم
***
بهار ار باده در ساغر نمی کردم چه می کردم
زساغر گر دماغی تر نمی کردم چه می کردم
هواتر، می به ساغر، من ملول از فکر هشیاری
اگر اندیشه ی دیگر نمی کردم چه می کردم
عرض دیدم به جز می هرچه زان بوی نشاط آید
قناعت گر به این جوهر نمی کردم چه می کردم
چرا گویند در خم خرقه ی صوفی فرو کردی
به زهد آلوده بودم گر نمی کردم چه می کردم
ملامت می کنندم کز چه برگشتی زمژگانش
هزیمت گر زیک لشکر نمی کردم چه می کردم
مرا چون خاتم سلطانی ملک جنون دادند
اگر ترک کله افسر نمی کردم چه می کردم
به اشک ار کیفر گیتی نمی دادم چه می دادم
به آه ار چاره ی اختر نمی کردم چه می کردم
ز شیخ شهر جان بردم به تزویر مسلمانی
مدارا گر به این کافر نمی کردم چه می کردم
گشود آنچه از حرم بایست از دیر مغان یغما
رخ امید بر این در نمی کردم چه می کردم
***
شبان تیره که از تاب زلف یار بنالم
به خویش پیچم و همچون گزیده مار بنالم
نه آن گلی که به چشم و دلم زمهر ببخشی
اگر سحاب بگریم اگر هزار بنالم
شبی سیاه و در او ساز رعد بینی و باران
به روز خویش چو با چشم اشک بار بنالم
به پاس حرمت پیری به یاد آن بر و دامان
رضا مباش که چون طفل شیرخوار بنالم
همی چو برق بخندی چو ابروار بگریم
همی چو باغ ببالی چو رعد سار بنالم
ز روزگار بنالیدمی به مردم از این پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
ز سنگ سبز بروید اگر خریف بگریم
ز شاخ شعله برآید اگر بهار بنالم
ز صد سوار ننالند غازیان مجاهد
خلاف من که ز یک طفل نی سوار بنالم
به کوه سیل برآید اگر به دشت بگریم
ز دشت برق جهد گر به کوهسار بنالم
دو گیتی ار همه دشمن مرا از آن همه یغما
امان مباد گر به زینهار بنالم
***
هر جا حدیث عشق تو بیدادگر کنم
اول زناله گوش نیوشنده گر کنم
خود را میان خلق سگ او سمر کنم
شاید بدین وسیله خودی معتبر کنم
خو کرده ام به حسرت رویت به زیر تیغ
چندان امان مده که به رویت نظر کنم
تا بعد مرگ نیز کشم رنج انتظار
گوید پس از وفات به خاکت گذر کنم
باری ز لطف بر سر خاکم گذر بترس
زآن روز داوری که سر از خاک برکنم
چون نیست دست آنکه نهم سر بپای تو
هر جا که خاک پای تو یابم به سر کنم
آن ترک لشکری نشود رام از اشک روی
سیم ار به کیل ریزم و زر در سپر کنم
گاهی به لب اشاره کند گه به ابروان
هردم به حق خویش گمان دگر کنم
من کین می فروش نجویم به مهر شیخ
کی با علی مخاصمه بهر عمر کنم
یغما زپیر میکده گو نز امام شهر
با صحبت مسیح چرا ذکر خر کنم
***
ساقی از جام طرب داد شرابی دوشم
جذبه ی نشأه شوق آمد و برد از هوشم
آنچنان رفته ای از دست ز تاب می دوش
که از این کو نتوان برد مگر بر دوشم
بسکه از غلغله زهد جهان پر غوغاست
بانگ نی زمزمه ی وعظ بود در گوشم
یارب اندر شکن سایه آن زلف سیاه
راحتی بخش از این فرقه ی ازرق پوشم
چه عجب گر نکنم روی ارادت به حجاز
من که در سجده ی محراب خم ابروشم
می کنم پرده گشائی ز رخ شاهد راز
غیرت لعل لبت گر نکند خاموشم
دیگران از می و من از لب ساقی یغما
گاه سرمست و گهی سرخوش و گه مدهوشم
***
گفتم که به خاک و خون نشستم
از تیر تو کفت مزد شستم
گر جز تو صنم مرا خدائی است
در مذهب عشق بت پرستم
دور فلکم فکند از پای
ای ساغر می بگیر دستم
کردم مژه دجله بو کز آن بحر
افتد چو تو ماهئی به شستم
می ده که زباده نیست تو به
کار من اگر منم که هستم
از می مگذر به فتوی هوش
این راست زمن شنو که مستم
خاک ره سرو قامتی کرد
آزاد ز هر بلند و پستم
شیخم چه غم ار شکست ساغر
صد توبه به خون بها شکستم
بستم ز سرشک راه کویش
بر مدعی و زجوی جستم
یغما به رخش رسیدم از خط
زاین خس به گل آشیانه بستم
چه بارهاست به دوش از سبوی باده فروشم
که بار منت سجاده برگرفت ز دوشم
صلاح و تقوی و پرهیز و عقل و دانش و هوشم
به جرعه ای تو بخر زاهدم اگر نفروشم
به زلف و کاکلم ای خواجه گر سری است ببخشا
که این دو سلسله را من غلام حلقه بگوشم
گواه مستی و هشیاری این نه بس که تو واعظ
مرا ز عربده کشتی و من هنوز خموشم
چه سود پند که هر پنبه ای که ساقی مجلس
گرفت از لب مینای می نهاد به گوشم
امام شهر بپرداخت تن ز خرقه ی هستی
قبای عید مرا گو بیاورند بپوشم
بگو به پادشه از من کزین معامله بگذر
گدائی سر کویش به سلطنت نفروشم
مرا مگوی که یغما چرا خموش نشستی
بگو زناله چه حاصل چو نشنود خروشم
***
از لعل تو آنکه ساخت خاتم
بر هیچ نگاشت اسم اعظم
می کرد دلم خراب و میگفت
از کشور ما خرابه ای کم
از دیده بپرس قصه ی دل
از جام شنو حکایت جم
در دور لبت به روح بخشی
بازیچه بود مسیح مریم
ای گندم خال دوده فامت
آتش زن دودمان آدم
شمشیر تو سد آهنین ساخت
جاوید میان زخم و مرهم
در سجده ی کعبه جمالت
مژگان شده راست و ابروان خم
تا زلف و لب تو شد پدیدار
کم شد شب قدر و اسم اعظم
چون هست اساس دهر بر باد
چون نیست بنای عمر محکم
یغما من و ساغر پیاپی
مطرب تو و نغمه ی دمادم
***
آنکه یک عقده ز کارش نکند باز منم
چرخ و صد عقده به کارش فکند باز منم
نیست مرغی که پرش رست و نزد بالی ماند
در دل مرغی اگر حسرت پرواز منم
زلف در پای تو کو دست که بینم روزی
با بدین دولت شایسته سرافراز منم
بگشا لب به تبسم که مسیحا گوید
آنکه هرگز نکند دعوی اعجاز منم
مرد میدان دو جامند حریفان یغما
رند خمخانه کش میکده پرداز منم
***
تا زمینای غم عشق تو صهبا زده ام
عقل را شیشه ی ناموس بخارا زده ام
از پی میمنت عیش مرا تیغ شراب
تا به دست آمده بر گردن تقوا زده ام
می مسیحا و من غم زده رنجور مکن
عیب اگر دست به دامان مسیحا زده ام
کاکل و زلف بتان دوده ی جور و ستم اند
به تظلم در این سلسله شب ها زده ام
آسمان چند مرا شیشه ی دل می شکنی
شرمی آخر مگرت سنگ به مینا زده ام
با لب و قد تو انصاف ز کوته نظری است
گر به غفلت مثل کوثر و طوبی زده ام
سبقتم بی جهتی نیست ز ارباب سخن
دو سه روزی است که گام از پی یغما زده ام
***
جدا ز لعل تو هر جام لعل گون که کشیدم
گذر نکرده زلب خون شد و زدیده چکیدم
نشان هنوز زابرو نبود و نام مژگان
که من به بال خدنگ تو ز آشیانه پریدم
نصیب دوست نگردد مباد روزی دشمن
تطاولیکه من از روزگار هجر تو دیدم
گسستم از همه خوبان که دایه عهد تعلق
به نافه ای سر عهد تو بست و ناف بریدم
بزد به تیغ و به فتراک بر نبست و عنان داد
به جرم آنکه چرا زیر تیغ عشق طپیدم
نگویم از قفسم مژده ده به حرف رهایی
هلاک شادی تیغت بده به قتل نومیدم
علاج تنگی دل نیست چاک سینه وگرنه
چو غنچه بی لب لعلت هزار جامه دریدم
گمان مبر که گلم کرده دست عشق به دامان
ز دیده خون دلت اینکه بر کنار چکیدم
بکش مرا که گمان حیات خضر نیرزد
به ساعتی که زکوی تو آورند شهیدم
در انتظار به راه صبا ببوی وصالت
به راه مصر چو یعقوب مانده چشم امیدم
به ضعف طالع یغما نگر که از غم هجران
غبار گشتم و برطرف دامنی نرسیدم
***
چو چشمت ترک مستی در کمینم
چه سود ار بگذرد اختر زکینم
نهان زین چشم طوفان زا به مردم
چه منت ها که دارد آستینم
یکم فولاد بازو پنجه برتافت
دلی باید از این پس آهنینم
من و اندیشه ی لعلت که خوشتر
ز صد ملک سلیمان این نگینم
نه طرف از کفر بستم نی زاسلام
هم از آن توبه باید هم زاینم
در آن میدان که از هر سوست زنهار
کسی نشنید غیر از آفرینم
شدم در رهگذار تو سنت خاک
نکو شد کآسمان زد بر زمینم
زهی دولت اگر هندوی زلفت
کشد داغ غلامی بر جبینم
گزاف از من نیاید کفر زلفش
اگر این است یغما وای دینم
***
کدام باده زمینای دهر شد به گلویم
که خون نگشت وزمژگان فرو نریخت برویم
ز میر میکده تا کی کنم تحمل خواری
نماند نیروی طاقت مگر ز آهن و رویم
بگشت شیمه و خوی مصاحبان موافق
مخالفت مشمر گر بگشت شیمه و خویم
کسی که سوی ویم بود روی، پشت به من کرد
کسی که بود مرا پشت ایستاد برویم
کنون که پیر مغانم به چهره در نگشاید
چه غم کسی در مسجد نبسته است به رویم
به خاک خانقه از تن غبار کفر بریزم
به آب صومعه از چهره گرد شرک بشویم
امام شهر کزین پیش بر به حکم شریعت
ز ننگ دامن تر راه می نداد به کویم
کنون نشانده به پهلو زمهر و می بفشاند
غبار میکده با آستین خرقه ز رویم
یکی درد به تن آلوده خرقه وآن دگر از مهر
کند به سوزن پرهیز چاک جامه رفویم
بگردن این فکند طوق سبحه وان بگشاید
صلیب خدمت شیرین بتان سلسله مویم
به ذکر حلقه ی اسلامیان و من سر تشویر
چو کبر تازه مسلمان به خویش رفته فرویم
ز جوی ساغرم آب طرب برفت و بیامد
ز چشمه سار ورع باز آب رفته به جویم
یکی به گوش همی خواندم اذان و اقامت
امام جمعه سراید ز راه و رسم وضویم
به صوت وعظ فرو رفت گوش نغمه نیوشم
به ذکر سبحه برآمد زبان زمزمه گویم
به خانقاه بیا عزتم نگر که تو گوئی
که اوست مصطبه ی من بنده صدر مجلس اویم
کهن لباس فکندم وگر خدای بخواهد
مبارک است مبارک طراز خلعت نویم
گرفت حلقه ی مسجد کف پیاله ستانم
به سوی کعبه گرائید پای بتکده پویم
شدم زمیکده گشتم مرید صومعه یغما
بگو زمیز رو مصحف مگو زجام و سبویم
***
«حرف ن»
از صومعه ی زاهد به خرابات سفر کن
طامات صفائی ندهد فکر دگر کن
آدم به نشاط غمش از گلشن مینو
بگذشت تو هم گر خلفی کار پدر کن
تا در ره او پای کند پویه قدم زن
تا بر در او دست دهد خاک به سر کن
شاید که به گوشش رسی ای ناله رساشو
باشد که ترحم کند ای آه اثر کن
خندم شب هجران چو شب وصل مگر چرخ
رشک آرد و گوید به شب آغاز سحر کن
اشکست بخراشد جگر مردم و ترسم
غمگین شود ای مردمک دیده حذر کن
خواهی به سلامت گذری از نظر دوست
یغما تن و جان را هدف تیر نظر کن
خشنودی مفتی و مریدان نظر شیخ
یغما خری اندر وحل افتاد خبر کن
***
روزها شب ها به دوران تو شد طی آسمان
یک سحر شام مرا کی بود در پی آسمان
گفته ای از مهر می خواهی زکینت بگذرم
گر بدینسان بگذری نی آسمان نی آسمان
چت گشاید زاینکه هر کو با من بیچاره بست
عهد کین از مهر بستی عهد باوی آسمان
تاز کارم یک گره نگشاید از سرپنجه ای
هر کرا دستی به ناخن کرده ای نی آسمان
تا به کی افراسیابی با چو من افتاده ای
نز نتاج رستمم نزدوده ی کی آسمان
عاقبت کردی به کام دشمنانم زیردست
پشت دستی الامان ای آسمان ای آسمان
گفته ای بر کام یغما کرده ام شب ها به روز
کذب بهتان افترا تهمت کجا کی آسمان
***
بزن ای مطرب خوش لهجه نوایی به از این
بو کز آن پرده برم راه بجائی به از این
از خرابات و حرم کسب شرف نتوان کرد
ثالثی کو که کند طرح بنائی به از این
منعم از ناله مکن ای مه محفل که نبست
عشق بر قافله ی حسن درائی به از این
می نمودم به تو اندازه ی رسوائی عشق
ساحت گیتی اگر داشت فضائی به از این
گفتی از کوی خرابات برو جای دگر
چون روم چون نبرم راه به جائی به از این
زاشک و آمای دل بی صبر و سکون شکوه مکن
داشت کی ملک وفا آب و هوائی به از این
خون یغما نه چو باران به ستم ریز مگر
زیر تیغ تو زند دستی و پائی به از این
***
نمی گویم به بزمم باش ساقی می به مینا کن
چو با یاران کشی می یاد خون آشامی ما کن
چو ناحق کشتیم ایمن مباش از دعوی محشر
من از خون نگذرم حاشا نظیری گفت حاشا کن
فلک تا چند مرغان دگر را آشیان بندی
به شاخ گل مرا هم رشته ای آخر زپروا کن
به بالین وقت بیماری قدم ننهادی از یاری
بیا اکنون به خواری جان سپاری را تماشا کن
به من از مال عالم یک تخلص مانده مجنون است
به کار آید گرای لیلی وش آنرا نیز یغما کن
***
ای خم ابروی کجت قبله ی راستین من
کفر و جنون زلف تو فتنه ی عقل و دین من
تا تو کمر به کین من بستی و من به مهر تو
با همه کس بذره مهر نماند و کین من
می نرهد ز سوخته پختن و خام و خشک و تر
از دل اگر به لب رسد ناله ی آتشین من
هستی خویش و دیگران پاک فکند بر کران
تا به رخت فراز شد چشم خدای بین من
باز نیایدم فرو فرق به تاج خسروی
خاک درت به بندگی ساید اگر جبین من
پای اگرم نهی به سر نوبت مرگ جاودان
رشک برد حیات گل بردم واپسین من
دامن چرخ بسپرد سیل سرشک اگر شود
دور بینم چشمزد از مژه آستین من
بر در من جبین نهد خاتم جم به چاکری
دولت اگر رقم کند نام تو بر نگین من
یار کدام و غیر که باد بود به گوش تو
ویله ی زینهار او ناله ی آفرین من
گرنه ز چین زلف تو نافه گشا کجا شود
غالیه بیز و مشک سا خامه ی عنبرین من
یغما تا نبات خط خاست زتنگ شکرش
تا سه زهر جان شکر در انگبین من
***
منت ایزد را که بر شرع نبی اقرار من
این گواهی بس که زاهد می کند انکار من
در خراباتش به جامی بارها کردم گرو
تا نپنداری سعادت نیست در دستار من
میکده کردم بنا کو بانی بیت الحرام
تا بپرسم بهتر آثار تو یا آثار من
گر سرای شیخ شاهد باز خوانندم چه عیب
هیچکس زیشان نداند خوبتر اسرار من
گفتم آه از آفتاب گرم محشر پیر دیر
گفت ما ناغافلی از سایه ی دیوار من
تا شدم در رسته شیرین لبت شکر فروش
کاروان مصر در تنگ است از بازار من
مفتی ار سگ خواندم رنجش خلاف مردمی است
من که باشم کز خطاب مفتی آید عار من
بر لب غیر آنکه دارد چشم گاه داوری
کی کند وقت تظلم گوش بر گفتار من
خوابش از مژگان مبر ای ناله بو بیند به خواب
چشم شوخش ماجرای دیده ی بیدار من
رشته تسبیح عمر زاهد اریغما گسیخت
نیست جای غم فدای تاری از زنار من
***
«حرف هاء»
مکن ای فقیه منعم زحدیث جام و باده
که حرام کرده می را برو ای حلال زاده
زگشاد و بست اختر شبی آن بود که بینم
در خانقاه بسته، سر جام می گشاده
به رهی که نعل ریزد زتحیر اولین پی
همه اسب شهسواران به کجا رسم پیاده
زند آن چنان زبانه تب غم ز بندبندم
که گمان برند مردم به نی آتش اوفتاده
نه خط است و خال و مویش بر آفتاب رویش
که صفی گناه کاران به قیامت ایستاده
به ره تو خاکم اما به سرم کجا گذاری
مگر آن زمان که دانی فلکم به باد داده
دل تیره روز یغما به شکنج زلف او بین
توبه شاخ سرو گوئی زغن آشیان نهاده
***
«حرف ی»
نادم معجز از آن لعل شکرخا زده ای
سنگ بر شیشه ی ناموس مسیحا زده ای
نه دل است اینکه تو داری که یکی سنگ سیاه
به کف آورده و بر شیشه ی دل ها زده ای
دانی احوال دلم با دل سنگین بتان
به مثل وقتی اگر شیشه بخارا زده ای
دور آن دور غم و گردش این گردش کام
به چه نسبت مثل چرخ به مینا زده ای
ترک چشم ار کندم ملک دل این گونه خراب
تا زنی چشم بهم خیمه به صحرا زده ای
مردم و صید چه در شهر و چه در دشت نماند
آستین تازپی خون که بالا زده ای
دیده ام دفتر پیمان ترا فرد به فرد
هر کجا حرف وفا آمده منها زده ای
کرده ای دجله گمان اشک مرا، چشم بمال
تا ببینی مثل قطره به دریا زده ای
گفتی ای سرو که خاک ره بالای ویم
قدمی نیز فرود آی که بالا زده ای
بشکست دل احباب سپه می رانی
آن چنان خوش که مگر بر صف اعدا زده ای
زده ای دست به پیمانه شکستن زاهد
خبرت نیست که بر عمر ابد پا زده ای
آنکه دل داده و دل برده ندانم جز دوست
تهمت است اینکه تو بر وامق و عذرا زده ای
با رقیبان زده ای تا زده ای باده ی مهر
سنگ کین تازده بر ساغر یغما زده ای
***
عکس آن رخسار و قامت تا در آب آورده ای
عکس خویان راست سرو از آفتات آورده ای
چرخ ماه از آفتاب آورد و تو از جام و چهر
برخلاف چرخ از ماه آفتاب آورده ای
زان خطم خون خیزد از مژگان و خیزد ای شگفت
مشک ناب از خون تو خون از مشک ناب آورده ای
تا حساب رستخیزت چیست کز قامت به خلق
صد قیامت رستخیز بی حساب آورده ای
زآفتاب آمد طراز لعل رخشان ای عجب
لعل رخشان را طراز آفتاب آورده ای
سیر زاهد می دهی در راه عشق آهسته تر
ریش گاوی با زمان خر در خلاب آورده ای
خاک پهنه ی هوش و یغما دیده ی خورشید و ماه
زین کمیت برق پی کاندر رکاب آورده ای
***
چهره آذرگون ز آذرگون شراب آورده ای
آب کار دلبری از کار آب آورده ای
زآن دهانم دیده دریا کردی و گوئی که کرد
این تو به دانی که دریا از سراب آورده ای
کرده ای تاراج هشیاران و مست افتاده ای
داده ای فرمان بیداری و خواب آورده ای
خود حباب آید زدریا مرمرا از چشم و اشک
تو دگرگون باز دریا از حباب آورده ای
کج همی تابی به من در کار آن پیچیده زلف
کج پلاسی بین که موئی از طناب آورده ای
زاشک چشمم لخت دل بارد هماره جزع تو
چشم بندی بین که از باران سحاب آورده ای
گرچه آیاتی است یغما نظم یاران زاین غزل
نسخ آن آیات را فصل الخطاب آورده ای
***
چون تو به جعد عنبرین نافه ی چین پراکنی
دامن و جیب گیتی از مشک ختن پرآکنی
مو چو پراکنی برو، رو چو برآکنی به مو
سنبل تر به دسته ی دسته گل به خرمنی
هندوی خال دلستان نز تو همین بدین زمان
هوش بری و عقل و جان دزد هزار مخزنی
جای سرشک خون چکم لیک کجا اثر کند
قطره ی هیچ سنگ مادر تو که سنگ صدمنی
ای دل سخت سیم بر، با تو نه اشک را خطر
در تو نه آه را اثر سنگ کدام معدنی
چهره و دل ستودمت، لیک چو آزمودمت
چهره نه دشت آتشی، دل نه که کوه آهنی
ما همه غم رسیدگان جسم و تو جان خرمی
ما همه هیچ دیدگان کور و تو چشم روشنی
طره زدوش تا بکی، سر ننهی به پای وی
دست شکسته نیستی، از چه وبال گردنی
خانه ی امن اگر هبا، خون امان اگر هدر
با همه فتنه ایمنم، میکده تا تو مأمنی
از قد نارون نشان، وز رخ مشتری بها
سرو هزار روضه ماه هزار روزنی
یغما طشت و چه نهد آن ذقن و جبین ترا
گربه مثل سیاوشی یا به جدل تهمتنی
کوری و باغ و شمع را بسکه لطیف و روشنی
شمع مدام شعله ی باغ تمام گلشنی
فیض دهی به کفر و دین کز در طره و جبین
پرتو سایه پروری سایه ی پرتو افکنی
وصل و فراق در بهم گرنه میسر از چه رو
روز و شب از تو من جدا تو شب و روز با منی
ای خم زلف سحر زا گرنه مشعبدی چرا
موی ضعیف بر سری بند گران به گردنی
خط اگر این و آن ذقن چیست سرشک و آه من
بستن باد و چنبری سودن آب و هاونی
گندم خال چو آوری دانه ی هوش و دام دل
گشت خرد به خردلی، خرمن دین به ارزنی
یغما خودپرستیت گشت سمر به کفر و دین
وحدت شکر سوز را هم بت و هم برهمنی
***
گرنه فدای آن سری ورنه به پای آن تنی
دل نه که سنگ پهلوئی سر نه که بار گردنی
قبله ی دیر و مسجدی، کعبه ی زهد و زاهدی
غارت دین و دانشی، فتنه کوی و برزنی
بر به صلاح دشمنان، طره و ابروی مژه
در به مصاف دوستان، تیر و کمان و جوشنی
صدق و ارادت مرا این دو گواه عدل بس
کز همه با تو دوستم و از همه ام تو دشمنی
بر رخ تست مردوزن فتنه کزان خط و ذقن
رهزن صد منیژه ی و چاه هزار بیژنی
راست به قد و زلف و خط، صاف به چهر و کفت و لب
کشمر و چین و تبتی، خلخ و مصر و ارمنی
از مژه و ابروی بتان بر سر و تیغ و خنجرم
لیک ترا چه کت بپا در نخلیده سوزنی
یغما از مجاهدت کی کشی آستین او
بیهده بر در طلب دست هزار دامنی
***
به جانان درد دل ناگفته ماند ای نطق تقریری
زبان را نیست یارای سخن ای خامه تحریری
رقم کردم زخون دیده شرح روز هجران را
به سوی او ندارم قاصدی ای باد شبگیری
تماشا برده از جا پای شوقم جلوه ای ای رخ
زتنهایی دلم دیوانه شد ای زلف زنجیری
بود کان مه به فریادم رسد امدادی ای افغان
بود کان سنگدل رحمی کند ای ناله تأثیری
به یک زخم از تو قانع نیستم تعجیل ای صیاد
به جان مشتاق زخم دیگرم ای عمر تأخیری
به بخت خصم گردی چند طالع شرمی ای کوکب
روی تا کی خلاف رای من ای چرخ تغییری
به کار خود نکو درمانده یغما پندی ای ناصح
جنونم ساخت رسوای جهان ای عقل تدبیری
***
توبه دستی که به تیرمژه دل می شکری
عالمی صید نگاهت شده تا می نگری
ترک تیر افکنت از تیغ تغافل ریزد
خون صد واسطه تا از سر خونی گذری
پیش کس قصه اسرار دهانت نکنم
آن نسیم است که بر غنچه کند پرده دری
تا پراکنده شبه سیم تو بر درج عقیق
ریزد از جزع یمانم همه لعل جگری
حسرت بال و پرم بود که در دام افتم
این زمان می کشدم حسرت بی بال و پری
تا چه سری است دهان تو که صد مصر شکر
باشدش تعبیه در تنگ بدین مختصری
غنج طاووسی رفتار تو گر بیند باز
دیگر اندیشه ی رفتن نکند کبک دری
خواجه را علت عیبم شده ره بیع
زادک الله چه سپاس آرمت ای بی هنری
بیند ار دایره ی خط تو پیرامن روی
گرد خود حلقه کشد فتنه ی دور قمری
مهر ترکان نرود از دل یغما ناصح
مدم افسون که برون ناید از این شیشه پری
***
باده ی صافی و بول گل و باد سحری
گر زخویشت خبری هست زهی بی خبری
بنگر آن قامت و رخسار که گوئی بسته است
بر سر سرو روان دسته ی گلبرگ طری
باده پیش آر ممگر قوت غساله ی می
سازدم پاک ز آلایش ضعف بشری
روزگار غم شاهد صنمان پیرم کرد
کودکی کو که کنم من پدری او پسری
بر طریقی که خوردم من غم زیبا پسران
پیر کنعان نکند در حق یوسف پدری
در دل سخت چو سنگش عجبی نیست که نیست
ناله ی زار اسیران بلا را اثری
که کند گونه ابکار سخن را یغما
خوشتر از ماشطه ی کلک تو پیرایه گری
***
روم به جلد سگ پاسبان که گاه به گاهی
مگر به مغلطه یابم بر آستان تو راهی
به وحشتی است دل از خیل غمزه در خم زلفش
که بی دلی شب تاریک برخورد به سیاهی
رخ تو ماه شمردم دل تو سنگ چو دیدم
مثال ذره به خورشید بود و کوه به کاهی
به گوشه گوشه چپ و راست ز ابرویت چه گریزم
که غیر سایه ی شمشیر فتنه نیست پناهی
نه سایه ای زتو بر سر نه نوری از تو به روزن
مرا از آن چه که سروی مرا از این چه که ماهی
بهار تو است بتان را خزان خرمی ای خط
هزار سال نروئی ندانمت چه گیاهی
کشیده خنجر و جوید بهانه مدعی ای کاش
کند ثواب و مرا متهم کند به گناهی
به دل رقیبم از آن ره نمی دهد که مبادا
خدای نکرده از این ره کنم به کوی تو راهی
همینم از شب زلف تو حاصل است که دارم
به دست روز پریشان و روزگار سیاهی
نه شام را خبری از سحر اثر نه دعا را
شب فراق تو افتاده ام به روز سیاهی
ربود غارت خط تاج نخوت از سر حسنش
مگر رسد سر یغما از این نمد به کلاهی
***
دل از خیال زنخدانت اوفتاد به راهی
که اولین قدمم باید اوفتاد به چاهی
چو آورد ببر لب، کمند زلف معقرب
فسون گری است تو گوئی گرفته مار سیاهی
نیاز ما اگر این است و بی نیازی خوبان
چه لابه ی و چه عجزی چه ناله ی و چه آهی
به خاک کوی توام از سحاب دیده چه حاصل
که غیر خار ملامت نپرورید گیاهی
زخنده های تو ای باده بزم شد چو بهشتم
ثواب گریه ی زاهد فدای چون تو گناهی
ز یار ضعف فرو مانده ام ز قافله افغان
اگر سرشک نگیرد به محملش سر راهی
به شرع غمزه مکن داوری که قاضی تر کش
به یک محاکمه صد خون کند بدون گواهی
کسی زحال دلم آگه است و آن صف مژگان
که صید مضطربی دیده در میان سپاهی
هزار سال نروید به صد لطیفه نیارد
زمین به قد تو سروی فلک به روی تو ماهی
سه حکم تجربه از فتنه ی سپهر ندیدم
جز آستان خرابات ملجأی و پناهی
حکایت از دل یغما و از چه زنخی کن
حدیث غیر فرو هل چه یوسفی و چه چاهی
***
وطن ناچار رندان را چه در میخانه بایستی
حرم میخانه قندیل حرم پیمانه بایستی
به زاهد تا ز می بوئی رسد بعد از شکستن ها
سفال می فروشان سبحه ی صد دانه بایستی
جنون غوغا ز شهرم سوی هامون برد و دل تنگم
زمن در هر سر بازار صد افسانه بایستی
عیار نقد اخلاص حرم جویان نشد ظاهر
به هر یک سال روزی کعبه آتش خانه بایستی
نبودی هر نظر شایسته ی نظاره ی لیلی
وگرنه در جهان هر عاقلی دیوانه بایستی
مگو بازار با یوسف میسر نیست زالی را
قدم در نه در این ره همت مردانه بایستی
به حکمت دیر و مسجد شد مقام راهب و زاهد
که بلبل را گلستان جغد را ویرانه بایستی
دم مردن ز مستی توبه کردم وه ندانستم
به جای توبه در دستم کنون پیمانه بایستی
به زلف و خال بردی عاقبت دل از کف یغما
که صید طایر وحشی به دام و دانه بایستی
***
بگیر گوشه ی جام از حریف عیش مدامی
که دور از خم گردون نمود گوشه ی جامی
به طاق ابروی ماهی بنوش جام هلالی
چه مانده چشم بره هلال عید صیامی
جهان زنکهت پیمانه مست و واعظ مسکین
هنوز گرم ملامت مگر نداشت مشامی
ببین به دیده ی وحدت مقیم دیر و حرم را
که در میانه نبینی جز اختلاف مقامی
ز آشیانه و گلشن چه حاصلم که ندارد
گذر به خانه صیاد و ره به حلقه ی دامی
دریغ نیست گذشتن ز سنگ جور نکویان
مگر شکسته پرت برنشین به گوشه ی بامی
جگر خراش به گوشم رسید ناله ی یعقوب
مگر ز مصر به کنعان رسیده است پیامی
به ماه و سرو چه نسبت جمال و قدبتان را
نه ماه را قد موزون نه سرو راست خرامی
نشان مجوی ز یغما که من به ناحیه دیدم
دواسبه پشت به مقصد ز دست رفته لگامی
***
زاهدم می دهد از سلسله ی زلف تو پندی
کاش می داشتم از سلسله ی زلف تو بندی
سر به پای تو تن انداخت برانگیز سمندی
تن به فتراک تو سر داد بینداز کمندی
گرچه بی پرده خوشی روی فروپوش که ترسم
بیند از دیده ی بد روی نکوی تو گزندی
جان بها دادم و کامم نشد از وصل تو حاصل
آخر ای جان چه متاعی مگر ای بوسه به چندی
دل دیوانه به زنجیر ادب می نپذیرد
مگرش بر نهم از سلسله ی زلف تو بندی
زنده کردی که به تیغم زده بر خاک فکندی
لیک می میرم از این غم که به فتراک نبندی
پست کردی به رهش عاقیتم عذر چه گویم
تا بدین پایه ندانستمت ای بخت بلندی
دوده ی خال تو آخر ز دلم دود برآورد
وه عجب آتشی افتاد به عالم ز سپندی
آشنا شد به تو بیگانه و در خویش نگنجد
زین نشاط دل غمگین که تو بیگانه نپسندی
نالدم دل چو جرس از غم محرومی محمل
ورنه ای خار حریری تو و ای خاره پرندی
یک قلم خاصه به وصف لب شیرین نکویان
شهد باری مگر ای خامه ی یغما نی قندی
***
ساقی جگرم سوخت بده جام شرابی
ماه رمضان است بکن کار ثوابی
در سینه ندانم که چه کرد آتش عشقت
از ناله ی خود می شنوم بوی کبابی
صد حرف زند در عوض یک سخن غیر
و آنگاه سؤالی که نیرزد به جوابی
آن زرد گیاهیم که در دشت محبت
یک بار به ما سایه نینداخت سحابی
تابو که به وجهی نگرم روی تو پیوست
دارم به هم آمیخته بیداری و خوابی
مگذار که خط گرد عذار تو زند پر
هم جلوه ی طاووس دریغ است غرابی
انوار شهود تو به روی تو حجاب است
زانم چه که امروز برافکنده نقابی
ناوک به سوی مدعی افکند و به من خورد
این است خطائی که بود به زصوابی
یغما عجب ار خاک وجودت نبرد باد
از چشم و دل این گونه که در آتش و آبی
***
صد نامه نوشتیم وز صدر تو خطابی
صادر نشد ار خود همه دشنام و عتابی
یاد آیدم احوال دل و سینه ی ویران
هر گه شنوم ناله ی جغدی زخرابی
ای آب خضر آنچه در اوصاف تو گویند
غافل مشو از حرمت خود درد شرابی
در اشک من و دیده ی من بین که ببینی
بحری که در او موج برآید زحبابی
در جلوه گه توسنش ار بخت بلندم
بر عرش برد بوسه توان زد به رکابی
آید مگرم روی تو در واقعه دارم
در عمر به یک چشم زدن حسرت خوابی
یک آیه ی قرآن که در او حرمت می کو
انکار مکن مفتی اگر زاهل کتابی
در طره ی پرتاب مپیچ ای دل شیدا
بیم است که روزی شود این موی طنابی
یغما اگرت آرزوی علم فقیه است
جهلی زخدا خواه و بخوان صرف و نصابی
دردسر می دهدم رنج خمار ای ساقی
پای نه پیش و بزن دست به کار ای ساقی
پی خونم سپه انگیخته گردون به فراز
کردم از ساغر و پیمانه حصار ای ساقی
بزم شد وادی ایمن و گرت آتش طور
باید از باده برافروز عذار ای ساقی
ماه کنعان می وزندان خم، من چون یعقوب
قاصد مصر تو بوئی به من آر ای ساقی
باده بذر است و تو دهقان و قدح نوشان خاک
تخم جز بر به دل خاک مکار ای ساقی
غم غبار است و دل آئینه و صیقل صهبا
خیز و بزدایم از آئینه غبار ای ساقی
می خدنگ است و صراحی است کمان بستان دشت
توشکار افکن و یغماست شکار ای ساقی
***
محمل از شهر به در می برد امروز کسی
از جرس کم نه ای ای ناله برآور نفسی
کاروان غمت از کشور دل دور افتاد
حق صحبت چه شد ای سینه بجنبان جرسی
گرددم چشم تو در چنبر زلف از پی دل
آن چنان کز پی رندی شب تاری عسسی
مردم دیده ی من مانده چنان محو لبش
که تو گوئی به عسل در شده پای مگسی
تا زهر عضو توام کار برآید خواهم
از خدا چشم نظر باز و دل بلهوسی
به خیال می کوثر شکنی ساغر ما
برو ای شیخ مقدس که به مقصد نرسی
در گلستانم و دل پر زندم چون گذرد
سخن از سایه ی صیادی و کنج قفسی
برندارد نظر از پی مه محمل ما را
هست از قافله ی مدعیان باز پسی
تا تظلم کنی از جور نکویان یغما
ندهد گوش به فریاد تو فریاد رسی
***
دل از لقای تو گفتم رسد به تمکینی
سپند بر سر آتش نیافت تسکینی
بریدم از همه یاران و نیست ای غم عشق
گریزم از تو که از دوستان دیرینی
مرا که صبح به مهرت زشام تیره تر است
از آن چه سود که تو آفتاب پیشینی
چه جای باده ی تلخ است بی لب تو مرا
به حلق می نرود هرگز آب شیرینی
کنون که گشت نگارین زغنچه پنجه ی شاخ
بگیر جام بلور از کف نگارینی
به ناز خفته چه داند که در گریبانم
چه خارهاست ز پیراهن گل آگینی
ستاده خال به دریوزه پیش نوش لبش
به پیش دکه حلوائیان چه مسکینی
دل از رسیدن منزل من آن زمان کندم
که بار پیل نهادم به مور مسکینی
فقیه زد ره یغما به قید سبحه ی شید
زهی عجب که مگس کرده صید شاهینی
***
درد سر می دهم رنج خمار ای ساقی
به سر پیر مغان باده بیار ای ساقی
می مباح است به فردای قیامت گویند
شب غم نیست کم از روز شمار ای ساقی
ته پیمانه ی مستان به من افشان که سحاب
داد فیضی که به گل داد بخار ای ساقی
بنشین تا زمیان شور طرب برخیزد
خیز تا غم بنشیند به کنار ای ساقی
می مهار است و خرد بختی دیوانه بیار
بهر این بختی دیوانه مهار ای ساقی
واعظم بیم کند از سخط بار خدای
به سر رحمت او باده بیار ای ساقی
گردش دور فلک بین و بگردیدن جام
عمر در وجه تعلل مگذار ای ساقی
میکده دجله و می رحمت و تو ابر کرم
میکشان خاربن تشنه ببار ای ساقی
جان یغما همه از حسرت جامی است بر لب
چشم در راهش از این بیش مدار ای ساقی
***
شد فاش در آفاقم آوازه ی شیدائی
معروف جهان گشتم از دولت رسوائی
خیز ای دل دیوانه کز بهر تو می گردند
ویرانه به ویرانه طفلان تماشائی
وقت است که خون گردد بیم است که خون گریم
دل از ستم تنها من از غم تنهائی
تا چند به دورانت می خواهم و خون نوشم
آب طربت خون باد ای ساغر مینائی
فرمود طبیب امروز تجویز به گل قندم
فحش از چه نمی گوئی لب از چه نمی خائی
گفتی که شوم سرمست، گیرم بدو بوست دست
از بهر چه خواهی بست، عهدی که نمی پائی
یار من و یار تو آن غایب و این حاضر
یغما من و خاموشی، بلبل تو و گویائی
***
مرنج زاهد اگر نیست گفتمت دینی
بمال چشمی و بنگر هزار چندینی
چه جای باده تلخ است بی لب تو مرا
به کام می نرود هرگز آب شیرینی
نشاط بستر راحت بخواب خواهد دید
سری که ساخت زخاک در تو بالینی
به تیغ می زندم مرحبا که گفت که من
ز ذوق زخم ندارم مجال تحسینی
نبود تا خط و خال و رخت ندانستم
به روزگار شبی هست و ماه پروینی
شهان به عرصه عشقند مات، اسب متاز
نه هر پیاده به بازیچه گشت فرزینی
من از رسیدن منزل دل آن زمان کندم
که بار پیل نهادم به مور مسکینی
رسید عمر به پایان و در غمش یغما
هنوز بر سر اندیشه ی نخستینی
***
آن مه زمهر برداشت طرف نقاب نیمی
امروز یا بر آمد زابر آفتاب نیمی
از تاب سینه ی گرم و ز موج دیده ی تر
پیوسته ام در آتش نیمی در آب نیمی
گر ملک نشأتینم بخشد خدای سازد
نیمی فدای ساقی، رهن شراب نیمی
دارم ز دست رویت روئی ز دست خویت
نیم از طپانچه نیلی وز خون خضاب نیمی
بینم مگر جمالت یا سورت خیالت
چشمی مراست بیدار نیمی به خواب نیمی
یعنی ز جان گذشته مسکین دلی شب و روز
زان چهر و زلف در تب نیمی به تاب نیمی
تحقیق شام هجران یغما چه می کنی هست
از نیم آن قیامت روز حساب نیمی
***
حاصل من چیست ز فرزانگی
رنج خوشا عالم دیوانگی
آنکه سر زلف تو زنجیر ساخت
داد به ما منصب دیوانگی
بو که نمائیم به خویش آشنا
هست به خویشم سر بیگانگی
بهر سمند تو سلیمان نشان
مور شود طالب بی خانگی
لعل لبت چون هوس می کند
کعبه کند دعوی میخانگی
غیر تو یغما به کمند بتان
کس ننهد گردن مردانگی
***
صوفیان را دگر امروز نه های است و نه هوئی
آسمان باز هما تا زده سنگی به سبوئی
نه بدستی زده ام چاک گریبان سلامت
گر ملامت کشم از کرده توان کرد رفوئی
بر سرم چون گذری دسته ی گل بر سر خاری
یا به چشمم چو نهی سرو روان بر لب جوئی
من که صد سلسله چون حلقه ی موئی بگسستم
حلقه ی سلسله ی زلف توام بست به موئی
زاهد ار اهل بهشت است خدایا مفرستم
جز به دوزخ چومنی ظلم بود یار چو اوئی
زین همه شنعت بیهوده ات ای شیخ چه حاصل
رو بدست آر چو مردان خدا سیرت و خوئی
ای خوش آن دل که زترکان پری چهر چو یغما
نشود شیفته ی رنگی و آشفته ی موئی
***
مثنویات
***
«صکوک الدلیل»
سر آغاز هر نامه نام خداست
که بی نام او نامه یکسر خطاست
دبیری که بی دست و لوح و قلم
بسی مختلف نقش ها زد رقم
یکی را برازنده ی تاج کرد
یکی را به دریوزه محتاج کرد
یکی را همه عیش در گل سرشت
یکی را همه رنج در سرنوشت
یکی را به بر خلعت عز و ناز
یکی را به گردن پلاس نیاز
ز جامش یکی باده ی صاف خورد
یکی نیم خوردی ولی صاف درد
یکی را خداوندی و تاج داد
یکی را چو یغما به تاراج داد
یکی را برازنده صدر کرد
یکی را چو ما خوار و بیقدر کرد
بهر نقش کز کلک دلجو نهاد
چو یغما نکو بین که نیکو نهاد
بسی هوشمندان خرد پیشه ها
در این نکته کردند اندیشه ها
بهر عرصه رخش طلب تاختند
بهر تخته نرد خرد باختند
سرانجام زین عقده پیچ پیچ
به جز عجز و نقصان ندیدند هیچ
در این پرده اندیشه را راه نیست
وز این ماجرا عقل آگاه نیست
ادب آن که ما نیز دم در کشیم
به نعت پیمبر قلم در کشیم
***
نعت پیامبر
درودی معطر چو زلفین یار
سلامی مفرح چو باد بهار
ز صبح ازل تا به عصر شمار
ز ما باد بر خاک احمد نثار
ز بحر شرف گوهر پاک او
مطاف فلک توده خاک او
بدو نازش آفرینش مدام
بدو دفتر آفرینش تمام
دویم چهره ی جلوه گاه وجود
خوش آینده تمثال لوح شهود
امینی که گنجور کنز قدم
همه نقد اسرار از بیش و کم
به گنجینه دار ضمیرش سپرد
وکیل مهمات خویشش شمرد
تعالی الله این شوکت و پایه چیست
جز آن ذات والا بدین مایه کیست
***
در مدح حضرت امیر (ع)
وز آن پس لالی ثناء شگرف
که از جان تراودنه از بحر ژرف
نثار ره دست پروردگار
حصار نبی صاحب ذوالفقار
علی آن که تا حکمتش ضم نشد
به روح الفت خاک آدم نشد
علی ناخدای محیط یقین
علی لنگر آسمان و زمین
علی بهترین نقش کلک امل
علی پرتو آفتاب ازل
علی آنکه می روید از آستین
فلک سایر از جنبش رای او
به بزم اندرش مهر کمتر خدم
به رزم اندرش ماه طوق علم
زمین چار طاقی زایوان اوست
فلک گرد بادی زجولان اوست
اگر صبح بی رای او دم زند
مدار شب و روز بر هم زند
پناه امم رهنمای سبل
پس از پاک یزدان خداوند کل
ز ذاتش نظام حدوث و قدم
به دستش زمام وجود و عدم
خطاگر ز یزدان جدا دانمش
خطای دگر گر خدا خوانمش
مصور چو تمثال او زد رقم
بدان خوش رقم راند جف القلم
وز آن بعد بر آل اطهار او
که پاکیزه خلقند و پاکیزه خو
همه چون علی پیشوای یقین
همه چون علی وارث ملک دو دین
همه چون علی فارغ از آب و خاک
همه چون علی نور یزدان پاک
همه چون علی پیشوای امم
همه چون علی مست جام قدم
همه آنچه بینی ز زیبا و زشت
چه رومی نهاد و چه زنگی سرشت
چو گردند از قرب یزدان پاک
توجه بدین عرصه ی آب و خاک
زکتم عدم پیش و پس خیل خیل
نمودار شد ذاتشان را طفیل
امید آن که در عرصه گاه نشور
پس از حشر و نشر اناث و ذکور
به خام آن زمره را هم دهند
به درگاه ایشان پناهم دهند
چو در جمع آن خیل والا رسم
طفیلی به جنات اعلا رسم
***
بهشت صلحا و زهاد
چه جنت نه آن جنت ای خوش عمل
که در وی روان است شیر و عسل
سبیل از کناری شراب طهور
سرا تا لب بام لبریز حور
بهر گوشه سالوسکی دیوسار
گرفته پری پیکری در کنار
زغوغای خر صالحان پیش و پس
چو بر انگبین ازدحام مگس
فقیهان در افکنده سجاده ها
تجرع کن از گونه گون باده ها
بهر محفل این زمره ی کیسه بر
شکم ها ز الوان فردوس پر
یکی چون خر بارکش در وحل
فرو رفته تا گردن اندر عسل
یکی در تغنی یکی در سماع
یکی در تجرع یکی در جماع
یکی همچو دزدان برآورده رخت
پی میوه بر شاخهای درخت
یکی بر لب کوثر افتاده مست
فرو هشته نظم تماسک ز دست
***
بهشت احرار
در آن باغ کاین قوم را بار نیست
در او جز گل طلعت یار نیست
زمینش منزه ز لوث رقیب
هوایش معطر ز خلق حبیب
نه جز شمع در محفلش سر زده
نه جز حلقه کس حلقه بر در زده
روی گر همه عمر دامن کشان
نبینی ز بیگانه در وی نشان
ادب بر درش کمترین پرده دار
خرد در وثاقش کمین پیشکار
همه صف نشینان با هوش و رای
چو سلطان دل کرده در صدر جای
می صافی از صرف وحدت به جام
گمارندگان مست وحدت مدام
همه از می لعل دلدار مست
همه فانی از خویش و با دوست هست
نه کس غیر دل واقف از رازشان
یکی گشته انجام و آغازشان
الهی در آن محفلم بار ده
رهم در سرا پرده یار ده
ز پیمانه ی وحدتم مست کن
زخود نیست گردان به خود هست کن
***
سبب نظم کتاب
سه ده بر به سال هزار و دویست
که بر خاکیان آسمان می گریست
پدر غافل از درد فرزند خویش
دل مام فارغ ز دلبند خویش
مدار مهمات بر زرق و شید
فسون و دغل شیوه عمرو و زید
مرا اتفاقا در این کژ زمان
که از راستی کس ندادی نشان
صدیقی نکو بود و فرخ نهاد
خداوند خلق خوش و طبع راد
چو اندیشه ی مقبلان مستقیم
سرشتی مطهر، مزاجی سلیم
جز از راستی بر نیاورده دم
چو خود در ره صدق ثابت قدم
نکو روی از دودمان بزرگ
به هیکل ضعیف و به دانش سترگ
نوازنده ی هر کجا زیر دست
پرستنده ی هر کجا حق پرست
همایون کریمی که از جود وی
ز من بنده گم نام تر جود طی
فلک دودی از مطبخ خوان او
جهانتاب خورشید احسان او
بهر حلقه از نعت او ذکر خیر
ز مسجد قدم در قدم تا به دیر
نه در سکه نقد عهدش دغل
نه در رکن پیمان و مهرش خلل
سراپا همه مردی و مردمی
ملک رفته در کسوت آدمی
به صورت خداوند جاه و جلال
به معنی پریشان و درویش حال
یکش ناز پرورده فرزند بود
ورابنده ما را خداوند بود
پس از سال پنجش به مکتب سپرد
به تعلیمش از هر جهت رنج برد
چو دوران عمرش برآمد به هشت
به دانش ز هشتاد سالان گذشت
زید تا ز چشم بد اندیش دور
ز مرز عراقش به ظلمات نور
فرستاد و بروی ادیبی گماشت
که فارغ نخسبد از او شام و چاشت
به پاداش این خدمتش زرفشاند
همه خاک آن خطه در زر نشاند
ادیب از در زرق و ناراستی
ز خدمت بیفزود بر کاستی
رها کرد لوح دیانت ز دست
ستد سیم و زان طفل فارغ نشست
پسر فارغ از رنج تحصیل زیست
مه و سال و هفته به تعطیل زیست
خلل یافت ارکان ادراک او
پر از گرد شد مشرب پاک او
خطا شد خطا آن همه سعی و رنج
چنان شد که در عهد تحویل پنج
پدر یافت زین ماجرا آگهی
یکی نامه بنگاشت نزد رهی
که آرم به ملک عراقش ز نور
به وفق رضاگر نباشد به زور
به ایمای آن بار فرخنده کیش
کشیدم بدان بود و بر رخت خویش
چهل روز نرد سکون باختم
بهر سوقی افسانه ها ساختم
چو نگشود کاری ز تدبیرها
زدم زخمه برساز تزویرها
به تدبیر و تزویر کاری نرفت
بجز لانسلم شماری نرفت
سپردم جمال و صفا را به زنگ
کمر چست کردم به آهنگ جنگ
مرادی از ان نیز حاصل نشد
کسی را چنین کار مشکل نشد
پراکنده سکان آن سرزمین
پراکنده گو از یسار و یمین
پری وار خود را بر آراسته
ولی دیو از ایشان امان خواسته
همه غول هیأت همه سگ زنان
همه زشت طینت همه کژ زبان
همه از نصیحت پرآکنده گوش
به پیکار یغما تبرها به دوش
گهی بانگ خیزد که بیمار شد
پی کار خود رو که از کار شد
شبی همچو عمر بخیلان دراز
جهان تیره ابر سیه رشحه ساز
ز هر گوشه ای ابر دریافشان
چو صیت کف دست دامن کشان
ولی این دهد قطره آن کیل کیل
ولی این چکد رشحه آن سیل سیل
ز رفتار آن قوم نسناس خو
به دیوار کردم ز وسواس رو
سراپا به دریای اندیشه غرق
سرشکم چو باران و آهم چو برق
که یارب چو من خوار و بد روز کیست
شب قبر کس را چنین روز نیست
بسی رفت تا من بدین بوم و بر
به امر خداوند احسان سیر
به انجام شغلی کمر بسته ام
پی نظم کاری نظر بسته ام
بشر صورتان شیاطین سرشت
که در جلوه نیکند و در پرده زشت
بهر لحظه بازیچه ای سر کنند
چو ابلیس تلبیس دیگر کنند
به امید اخذ دو دینار سیم
فراموششان گشته عهد قدیم
چنین قوم پر فتنه را نوم به
سگ کوی گبران از این قوم به
خلوصم پذیرفت از اینان خلل
فرو مانده ام همچو خر در وحل
بدانجا کز این ماجرا گفتگوست
ندانم چه عذر آورم نزد دوست
نگویم ز دو نان غلط ناسزاست
زمن غیر تسلیم فرمان خطاست
در این غصه بودم که وحی ضمیر
به گوش دل آهسته گفت ای فقیر
ترا تکیه بر حکم داور نکوست
چه خیزد زحکم تو و حکم دوست
ز وسواس بیهوده دوری گزین
چو نفس آزمایان صبوری گزین
ببین تا نگارنده ی خوب و زشت
ز انشای قدرت چه بر سرنوشت
که پروانه ی امر او دیر و زود
ز سر کمون یافت خواهد شهود
چو از غیب فرخ سروش آمدم
ز مستی غفلت بهوش آمدم
بدین مژده ام خاطر آرام یافت
هوس های بیهوده انجام یافت
فراموش کردم زمان ملال
بیاد امدم داستان وصال
از آن خلوت از غیر پرداختن
وز آن قصه از هر دری ساختن
از آن شمع تحقیق افروختن
از آن روغن معرفت سوختن
از آن قصه ی لاله و باغ و راغ
از آن هزل و شوخی و بازی و لاغ
از آن من سخن گفتن از انبساط
تو بی خویش غلطیدن اندر بساط
چو شمعم به جان آتش اندر گرفت
نه جان بلکه از پای تا سر گرفت
ز مژگان فرو ریختم اشک درد
زخون ساختم لاله گون رنگ زرد
به خود گفتم ای مرد ناهوشمند
گذاری غمین خاطر دوست چند
سبک باش و افسانه ای ساز کن
دری از طرب بر رخش باز کن
زمانه گذشت از مه هفت و هشت
که نشنید ازین پرده یک سر گذشت
در اثبات مردی آن زورمند
یل سید آن رستم دیو بند
ز روح بزرگان مدد خواستم
به شش روز این دفتر آراستم
نه دفتر پری پیکری دل فریب
فرو هشته از خط به عارض حجیب
به زیباترین وجهی انجام یافت
صکوک الدلیل از خرد نام یافت
نه یک حرف از او جرح و تعدیل شد
نه یک نکته ی خام تبدیل شد
زبان بداندیش اگر پاک نیست
تواش گر پسند آوری باک نیست
بخوان وز شکر خنده دل شاد کن
ز غم های چون زهر من یاد کن
***
ساقی نامه
بیا ساقی آن تیغ ساغر نیام
کزو دست جم شد خداوند جام
چه تیغ از خیال خرد تیز تر
چه تیغ از دم عشق خونریزتر
روان بر کفم نه که جمشیدوار
ز ملک سخن بر گشایم حصار
به تدبیر کشور گشائی کنم
به تمهید گیتی خدائی کنم
به لفظ متین معنی بس بلند
به صوتی خوش و لهجه ای دل پسند
به قانون نوازم یکی سرگذشت
پر آوا کنم طاس این سبز طشت
به سحر آفرین خامه ی مانوی
دهم کاخ نظم دری را نوی
به دفتر نگارم یکی داستان
کشم خامه بر دفتر باستان
به تردستی کلک نقش آفرین
کنم صورتی رشک تمثال چین
ز چشم ملایک نهان مهد او
مگس پر نیالوده از شهد او
نه بی پرده چون لعبت آفتاب
فرو هشته بر چهره مشکین نقاب
به جز زلف نگرفته کس دامنش
نگردیده جز طره پیرامنش
دهمش از خط و خال معنی طراز
نشانمش در هودج عز و ناز
به هدیه فرستم سوی بزم دوست
که این تحفه شایسته بزم اوست
***
خطاب زمین بوس به سید قنبر
الا ای صبا پیک هر نامراد
ز یغما بدان گرد رستم نژاد
گذر کن ولی بر طریق ادب
سخن گو ولی پاس دار از دولب
که ای از تو سادات را افتخار
به عهد تو اکراد را اعتبار
تو پیغمبر و نطق تنزیل تو
تنت روضه عمامه قندیل تو
کمال از وجود تو شیرازه یافت
جلال از تو آوازه ی تازه یافت
به دوران تو سام را نام نیست
تهمتن توئی رستم و سام کیست
قوی پشت غارت به نیروی تو
فلک خسته ی زور بازوی تو
مجزا ز تو دفتر باستان
ز وصف تو شهنامه یک داستان
چرا گفته ای رستمم گفته ای
از این گفته مانا که آشفته ای
به اندیشه در سخن سفته ام
تو دانی به برهان سخن گفته ام
***
برهان اول
اگر رفت رستم به مازندران
به تیغ و کمند و به گرز و سنان
پس از روزگاران به دیو سفید
سیه کرد چون شام صبح امید
تو بی تیغ و گرز و سنان و کمند
نشستی ببالای رعنا سمند
به فیروز گه تاختی ترک تاز
چو بر جرگه ی مرغکان جره باز
به نیروی سر پنجه ی زورمند
در آن مرتع از گاو و از گوسفند
هر آنچت به پیش آمد ای نامدار
غنیمت کشیدی به صحرای خوار
ز خون شقایق بهر سنگ دشت
نوشته است تاریخ این سرگذشت
چنین بخت فیروز پی جم نداشت
شجاعت به این پایه رستم نداشت
پدر کو که در روز میدان تو
به مژگان کشد گرد جولان تو
کجا مام تا ببندت نیک عهد
بیالایدت لعل شیرین به شهد
نیاکانت کو بر سر آرند پاک
چو نرگس به نظاره ی از تیره ی خاک
بدین برز و بالا تماشا کنند
زنو زندگانی تمنا کنند
نپرورد این زال نامهربان
خلف چون تو در مهد نه آسمان
فلک را به عهد تو نازندگی
زمین را به مهدت برازندگی
***
برهان دوم
اگر رفت رستم به هاماوران
به نیروی رخش و به گرز گران
بر افراخت مردانه یال نبرد
در آن مرز رزمی دلیرانه کرد
تو از یاری نیز تک مادیان
به خاک دماوند دادی عنان
نه درع و نه شمشیر و نه گرز و خود
بدست اندرت جز غنائی نبود
به تنها در آن عرصه ی دل نواز
همی تاختی بر نشیب و فراز
بهر جا که نقش سم خیل بود
سبک رو بدان جانبت میل بو
چنان تاختی مفلسان را زکبن
که بدمست را شیخ خلوت نشین
نماندی در آن مرتع دلپسند
تنی باقی از گاو و از گوسفند
نه برف است آن ای تهمتن شکوه
که بهمن ز بیم تو بگزیده کوه
ولی از جفای تو خرسند نیست
کجا کز تو همچون دماوند نیست
گذشت از نطاق فلک تاج تو
جهانگیر شد صیت تاراج تو
زند خنده بر مهر و مه اخترت
جگرها به خون رنگ از خنجرت
به گیتی ندیدم بلائی چنین
ز گردون نیامد قضائی چنین
مگو پور دستانم اندر نبرد
نیابد تو آن کن که دستان نکرد
***
برهان سوم
تهمتن اگر حسرت ملک تور
پس از رنج ها برد آخر به گور
تو بی زحمت جنگ و ننگ شتاب
ز آغاز شب تا سر آفتاب
به تمهید تسخیر ایوان کیف
فرو برده دندان بر آورده سیف
تکاور سمندت به زین اندر است
جهان را قضائی عجب بر سر است
بدین برز و بالاو بازو و نام
نزاده است از تخمه ی آل سام
ترا فتح تهران نه در این شک است
که موقوف بر فتح ایوانک است
ولی ترسم از فتح تهران کنی
همی دعوی ملک ایران کنی
مدد بخشدت اختر فرهی
نشینی بر اورنگ شاهنشهی
زخون رنگ مرجان دهی خاک را
کنی تازه آئین ضحاک را
دراندازی از کوس کیخسروی
طنین در نهم طارم مینوی
سرت گردم ای رستم عهد خویش
چو او رنگ دولت کنی مهد خویش
فرامش مکن از نمک خواره ای
ز بیداد اخیاش آواره ای
سر دست بر عالم افشانده ای
ز دنیا و از آخرت مانده ای
ز اندیشه بیرون مبر یاد او
طلب کن ز اعلای او داد او
کنون وارث تخت دارا توئی
سزاوار اورنگ کسری توئی
به گیتی جلال و جمال و کمال
که را قرعه ی هر سه آمد به فال
به جز ذات فرخنده اقبال تو
که نازد به پار تو امسال تو
گرت ذوق اورنگ فرماندهی است
وگر خواهش چتر شاهنشهی است
زمن بنده این یک سخن گوش کن
دگر آنچه گفتم فراموش کن
نخستین به تهذیب اخلاق کوش
چو کسری می از ساغر داد نوش
به تلبیس تاراج مردم مکن
نکو نامی سلطنت گم مکن
ز فیروز کوه آنچه نزدیک و دور
گرفتی به زاری و بردی به زور
ز خاک دماوند و آن بوم و بر
که شد مال ها نهب و خون ها هدر
دگر آنچه بردی زایوان کیف
کز آنت بساز است ایوان کیف
ز شلتوک ریگان که خروارها
گرفتی به مکروفسون بارها
دگر آن کتاب و قلمدان نیو
که بردی به دستان و خوردی به ریو
بفرمای تا لطف بی حد کنند
یکایک به بیچارگان رد کنند
فکندن در اقلیم بیهوده شور
معاش رعیت گرفتن به زور
پسندیده نبود زهر مهتری
خصوص از توکاولاد پیغمبری
کسی کز نژآد پیمبر بود
اگر عدل ورزد نکوتر بود
بر آن شاه آسوده کامی حرام
که نبود ا زاو خلق آسوده کام
همه گفتم اما ترا چاره نیست
مشیر تو جز نفس اماره نیست
هوای سریر و سر تاج کو
بجز ذوق یغما و تاراج کو
فلک در مزاج تو این خوسرشت
قضا بر جبین تو این خط نوشت
نگویم برو دعوی تاج کن
سمندت روان است تاراج کن
سیه کوه مشتاق جولان تست
سر کاروان گوی چوگان تست
عنان ریز خورشیدوش یک تنه
سحرگه برابر سر گردنه
به روشندلی داستانی بزن
پس آنگه ره کاروانی بزن
به تمکین چه کوشی زمان ها گذشت
تو در خوابی و کاروان ها گذشت
زبان ها خموش است هوئی بزن
کسی نیست در عرصه گوئی بزن
بحمدالله از یال و برز و توان
همالت نبینم ز نام آوران
مبر ظن که همسنگ رستم نه ای
از او گر فزون نیستی کم نه ای
***
برهان چهارم
تهمتن اگر گشت بر اشکبوس
مظفر به نیروی گرگین و طوس
تو بی منت جمله در ملک ری
در ایوان دارای فرخنده پی
گرفتی کمربند میری سترگ
در آویختی همچو آهو به گرگ
بر او تهمت چشم کندن زدی
به اصرار افزودی و تن زدی
چه عالی امیری که گردون سپهر
ز بیمش سپر سازد از ماه و مهر
به تزویر وزرق انجمن ساختی
به سالوس افسانه پرداختی
رساندی به جائی سخن های زشت
که زاهد نگوید به رند کنشت
چو خصم تو هنگامه را گرم دید
تو را سخت شطاح و بی شرم دید
به آن شوکت و جرأت و اقتدار
که نازد به بازوی او روزگار
از آن چشم برکندن انکار کرد
مکرر به عجز خود اقرار کرد
بسی لابه ها کرد و زاری نمود
به آن شأن و فر خاکساری نمود
میان سران خورده صدره نه کم
به آئین شرع پیمبر قسم
که گر من سخن زین نمط گفته ام
وگر گفته باشم غلط گفته ام
برو بیش از این شور و غوغا مکن
من و خویش را هر دو رسوا مکن
چو طبع غیور تو جودی نداشت
بسی زین نمط گفت و سودی نداشت
میان همه خویش و پیوند او
کشیدی به خواری کمربند او
سرانجام شلتوک قشلاق خوار
نشد تا نداد از کفت روزگار
تعالی الله از شوکت و شأن تو
تهمتن کمین کرد جولان تو
چنین جرأت از چون توئی کم نبود
به یزدان که این حد رستم نبود
یقینم شد از نسل پیغمبری
ز احفاد ضرغام اژدر دری
کسی کو نژاد از غضنفر بود
عجب نیست گر مغز اژدر درد
شجاعت به بازوی تو قایم است
که این رتبه حق بنی هاشم است
دریغ آیدم با چنین شان و فر
که باشی ستمکار و بیدادگر
پی ضبط این عالم هیچ هیچ
در آئین به آئین قربان قلیچ
عبث خانه ی خلق غارت کنی
به خون مساکین طهارت کنی
نمی گویم از مردم آزرم کن
ز روی رسول خدا شرم کن
تو سید بیا معدلت پیشه کن
ز هنگامه ی محشر اندیشه کن
گرفتم زمین جمله یغمای تست
سر چرخ خاک کف پای تست
چه سود آنکه باقی و پاینده نیست
خرد ور به فانی گراینده نیست
منه دل بر این حجله درد و رنج
قفازن بر این زال دوشیزه غنج
سرافشان لبت تا بکی زرفشان
به دنیا و دین آستین برفشان
گشاد از هوس جو دل تنگ چیست
به کل بشر صلح کن جنگ چیست
شوی چند دست خوش آرزو
بوی محو در جلوه ی رنگ و بو
برو خاک کوی خرابات باش
چو من محو در جلوه ی ذات باش
بهل هوشیاری و مستی طلب
می نیستی نوش و هستی طلب
بدر جیب جلباب فرزانگی
سمر شو چو یغما به دیوانگی
دلت چند یغما تمنا کند
بهل چشم جانانت یغما کند
به جان مرد ره وانماند زدوست
که جان کمترین صید فتراک اوست
برآکن دمی گوش از طبل جنگ
یکی مستمع شو به آواز چنگ
رجز چند خواهی نوائی بزن
زنی تا بکی دست پائی بزن
مبین روی خود روی ساقی طلب
مخور خون خلق آب باقی طلب
گرو کن به دیر مغان جامه را
زمی سرخ کن سبز عمامه را
خداوندی از سر بنه بنده باش
در نیستی کوب و پاینده باش
نصیحت زکار آگهان گوش کن
برو هر چه دانی فراموش کن
اگر نشنوی از من این نیک پنه
که تلخ است چون زهر و شیرین چو قند
من و کوی رندان دانش پژوه
تو و رخش و میدان فیروز کوه
من و باده خواران و بر سبزه گشت
تو و گاو و اسب دماوند دشت
من و بزم مستان و ایوان کیف
تو ورزم میدان ایوان کیف
من و محفل عیش و چنگ سرور
تو و کاخ دارا و خصم غیور
***
برهان پنجم
تهمتن اگر تاج کاووس برد
به پیشش دو صدره زمین بوس برد
که رسم است مر بنده را از گناه
تمسک به بخشایش پادشاه
تو در عهد سلطان فیروز بخت
خداوند دیهیم و دارای تخت
که کس نان خود خورد نارد زبیم
تو سالوسک زرق دیدن مقیم
به شش قبضه پولاد میل تفنگ
به نه ذرع عمامه سبز رنگ
به تبدیل آقا و سید دو جا
بری صرفه از دفتر پادشا
ازین جرم یک ره پشیمان نه ای
وزین جمع بندی پریشان نه ای
خراج ولایت خوری تا به زرق
متاع کسان تا کنی زیب دلق
گهی سید و گاه آقا شوی
گهی راه زن، گاه ملا شوی
گهی تیغ گیری و گاهی عصا
گهی درع پوشی و گاهی ردا
گهی سبحه گیری بکف گاه جام
گهی طالب ننگی و گاه نام
گهی شیخ گردی، گهی می فروش
گهی زاهد و گاه پیمانه نوش
گهی خود و گه شال بر سر زنی
گهی کاغذ و گاه خنجر زنی
گهی نیزه بر دست گاهی قلم
گهی جبه بر دوش و گاهی علم
گهت جای بر پایه ی منبر است
گهت پای بر رخش جنگ آور است
رجزخوان گهی و گهی خطبه گوی
گهی طالب صلح و گه جنگجوی
گهی زخمه بر ساز ماتم زنی
گهی نغمه از زیر و از بم زنی
گهی ذاکر شاه خونین کفن
ز ظلمت گهی عالمی نوحه زن
بهر لحظه نیرنگ دیگر کنی
به سالوس افسانه ای سر کنی
مهیا کنی صلح و جنگ دگر
خوری مال مردم به رنگ دگر
زهی خلق و خوی فسونساز تو
که کس مطلع نیست بر راز تو
اگر سیدی آهنین جامه چیست
وگر رهزن این سبز عمامه چیست
برو طالب صلح یا جنگ باش
نفاق از دورنگی است یکرنگ باش
تهمتن ترا نیست هم برز و یال
باین مکروفن نیست دستان زال
***
برهان ششم
اگر خورد رستم قوی پنجه گرگ
به یال یلی ملک ایران و ترک
تو با کاکلی چار تار و بریش
زسنگ سیه رسته گوئی حشیش
خوری مال اوقاف بی ترس و بیم
زهی مشرب صفا و طبع سلیم
تو کز ملک و مال خدا نگذری
عجب گر به مخلوق رحم آوری
اگر خواهی اثبات این شید وزرق
زمن بشنو ای شیخک ژنده دلق
همان قلعچک کت در او منزل است
همان صرح خوش کت نکو محفل است
همان مزرع نیو مینو بساط
کز آن حاصلت نیست جز انبساط
خود انصاف ده مال اوقاف نیست
اگر نیست گوئی زانصاف نیست
کسی جز تو در زیر این سبز سقف
نیالوده سرپنجه از مال وقف
به یزدان در این عرصه آب و گل
ندیدم چو تو شوخ بیرحم دل
نه در قید خالق نه در بند خلق
نهان کرده زنارها زیر دلق
زمالیه بت ها برانگیخته
زهر خرقه صدرقعه آویخته
مگو هوشیاری که مستی است این
مگو کیش حق بت پرستی است این
نکو سیرتانی که دین پروراند
بشر صورتان کز ملک برترند
ندانی درین نشأه چون زیستند
ز من بشنو آنان اگر نیستند
بیاد رخ دوست فارغ ز غیر
نه مولای مسجد نه رهبان دیر
نه قید تعلق نه پابست خویش
نه شیدای مذهب نه مفتون کیش
به سودای یار از جهان بی خبر
به خاک گریبان فرو برده سر
اگر سنگ بارندشان ورنثار
نیاید ز کس مرحبا زینهار
بدو نیک چون جمله دردست اوست
دریغ است نالیدن از دست دوست
زخود مست شو دردی وصاف چیست
می عشق خور مال اوقاف چیست
زدی لاف ای یار فرخنده کیش
که هستم همی رستم عهد خویش
به باطل سخن زین نمط گفته ای
غلط گر نگویم غلط گفته ای
بلی صاحب زور و سرپنجه ای
به پیکار مردم ولی رنجه ای
تو را نفس کافر چو افراسیاب
کز و گشت ایران ایمان خراب
نشسته بر اورنگ توران تن
فرو کوفته نوبت ما و من
ز ترکان چالش رده بر رده
غرض را به پیرامنش صف زده
سیاووش عقل ترا ریخت خون
به چه بیژن دین از او سرنگون
به جان تو دشمن چو بر سبزه دی
به خون تو لب تشنه چون من به می
کنون یادم دیگرت خون خورد
به ذوقی که مست آب گلگون خورد
از آن بیشتر کین قوی پنجه دیو
ز روشن روانت بر آرد غریو
چو مردان نطاق امل سست کن
به زنجیر همت کمر چست کن
ز آه شب و ناله ی صبحدم
چو شاهان برآرای طبل و علم
سپاهی فراهم کن از آه و سوز
چو خیل پراکندگان مهر توز
ز خوان ادب زاد توفیق جوی
به پای طلب راه تحقیق پوی
مدد جو ز کاوس بخت ازل
بنه پای بر رخش جهد و عمل
به تدبیر دانش در چاره زن
شبیخون بر این ترک خونخواره زن
ز خونش دم تیغ را غازه کن
وز این نام گیتی پرآوازه کن
ترا جد فرخنده شیر خداست
برازنده ی افسر هل اتی است
بنالید اگر حصن خیبر گرفت
چنین جنگ را جنگ اکبر گرفت
تو هم گربه گوهر از آن دوده ای
به کیش نیاکان بر آموده ای
به دست آر نیکو نهادی چنین
کمر چست کن در جهادی چنین
مباش ایمن از ریو و نیرنگ او
که مشکل توان رستن از چنگ او
ز دستان این زال کس جان نبرد
تو خود کی بری کی که دستان نبرد
و گرنه به نزدیک دانش پسند
پسندیده کی باشد ای هوشمند
که بیهوده تاراج مردم کنی
متاع کسان نام خود گم کنی
به روز جزا گاه رد و قبول
ندانم چه گوئی جواب رسول
به غارت بری مال بیچاره خلق
که شیرین و رنگین کنی حلق و دلق
کسی ز آب این دجله لب تر نکرد
که عمری زغم خاک بر سر نکرد
وبال است پیرایه ملک وبال
قناعت بود دولت بی زوال
اگر مرد راهی قناعت گزین
چو یغما به کنج قناعت نشین
ز نیک و بد عالم آزاد باش
ز هرچ آید از جمله غم شاد باش
که افزایش قسمت از زور نیست
ترا عزل تقدیر مقدور نیست
اگر خاک فیروز که زر شود
دماوند که لعل و گوهر شود
همه ریگ صحرای ایوان کیف
شود گوهر و لعل بی کم و کیف
جو و گندم و ماش و شلتوک خوار
سراسر شود گوهر شاهوار
کتاب و قلمدان ما بندگان
به قیمت شود مخزن شایگان
همه زرع و محصول آن ملک وقف
شود خرمن لعل تا سبز سقف
به رفعت تو بربگذری از سپهر
فتد دردم تو سنت گوی مهر
مجره شود مطبخ خوان تو
طباق فلک ظرف ایوان تو
از آن رزق مقسوم کلک قدم
نگردد یکی لقمه افزون و کم
بخور آنچه دادند با صد سپاس
چه می جوئی از خلق یزدان شناس
ز آه درون الیمان بترس
ز خوناب چشم یتیمان بترس
به حال فرومایگان رحمت آر
بیندیش از خشم پروردگار
نه آخر از امروز پس محشری است
به پاداش هر نیک و بد داوری است
کنونت که تند است رعنا ستور
مشو غافل از حال بیچاره مور
***
برهان هفتم
شبی یاد دارم که در بزم دوست
که خورشید پروانه ی شمع اوست
چه شب آنکه از حسرت آن شبم
بگردون رسد هر شبی یا ربم
چه شب غیرت حلقه ی زلف حور
چه شب شمع خلوتگه بزم طور
چه شب رشک افزای صبح قدم
چه شب کحل چشم غزال حرم
چه شب خوشتر از بامداد وصال
چه شب عطر بخشای ناف غزال
چه شب همچو صبح ازل دل فروز
چه شب نقطه ی خال رخسار روز
چه شب عطر سای دماغ نشاط
چه شب عنبرین پوش و مشکین بساط
چه شب همچو خاک ختن مشک بیز
چه شب همچو زلف بتان عطر ریز
چه شب تیره چون بخت سرگشته ام
چه شب تار چون روز برگشته ام
وثاق از پراکنده پرداخته
به نظم سخن مجمعی ساخته
به طیبت گهی قصه می ساختیم
گهی نرد وحدت همی باختیم
حکایت گهی از خرابات بود
شکایت دمی از مناجات بود
گهی نکته از رند رفتی و جام
گه از زهد و سالوسی شیخ جام
گه از کعبه رفتی سخن گه ز دیر
گهی از سکون داستان گه زسیر
گهی قصه طره گشتی دراز
گهی محفل از خال و خط عطر ساز
گهی داشت مجلس ز طلعت طراز
گهی قصه از ناز و گاهی نیاز
در فتنه از چشم گه باز بود
گهی ذکر مژگان غماز بود
گه از قصه تیر زن ابروان
چو تیر مژه تیز گشتی زبان
گهی وجد از نکته ی حال بود
گهی صحبت از نقطه ی خال بود
گهی رمز لعل و دهان و سخن
شکر ریختی بر سر انجمن
گهی گفتگوی ذقن می گذشت
وز آن آب اندر دهن می گذشت
گهی از بیاض گریبان سخن
همی رفت و روشن شدی انجمن
گه از کاکل و طره افسانه ها
رها کرده زنجیر دیوانه ها
تو گه گاه بیدار و گاهی به خواب
دلی پر از آتش تنی در عذاب
از آن محفل نغز خوش گوشه جو
چو پیر زنا کرده لاحول گو
چو سالوس کیشان پوشیده دلق
به کف سبحه ای از پی صید خلق
به تزویر آراسته شوق شید
که تا برکنی جامه ی عمرو و زید
سلام و درودت به لب بود و دل
از آن شطح و طامات ننگین خجل
به جیب اندرت کزلکی تند بود
که شمشیر جلاد از او کند بود
که چون صید سازی به تسبیح شید
بیالائی انگشت از خون صید
پی رستگاری خلق خدا
که خونریزشان نیست ناحق روا
به عمد از دیم آستین بر چراغ
نشستیم با هم به بازی ولاغ
منت سبحه و دوست چاقو گرفت
ز حسرت ترا درد پهلو گرفت
به شیرین زبانی و خوی درشت
به نیروی سرپنجه و زور مشت
نیارستی آن برده از ما گرفت
سرت از جنون رنج سودا گرفت
چهل روز ماندی در آنجا مقیم
زدی طبل طامات زیر گلیم
به آخر ربودی به تلبیس و زرق
بوجهی که تازد سوی کشته برق
کتابی از آن لعبت دل فریب
قلمدانی از این پریشان غریب
پس آنگاه پنهان ز ما بی دلیل
زدی جانب خوار طبل رحیل
چنان خوردی آنرا به افسون و زور
که دردی کشان می ز جام بلور
مرا مغز از باده مدهوش نیست
از آن داستانم فراموش نیست
نکو دانم آئین و آداب تو
چمد چرخ از بیم دولاب تو
زند مشعله ماه پر کرده دور
به پیرامن مرتع جدی و ثور
به جائی که گردون برد از تو بیم
اگر ما نترسیم خبطی عظیم
کتاب و قلمدانکی بی محل
کز آن داده ای زیب جیب و بغل
سزد گر بگوئی چه مقدار داشت
که بی شرم بر لوح دفتر نگاشت
حق است این سخن ای بلب خرده گیر
گرت بگذرد بر زبان یا ضمیر
کسی کز دماوند و فیروز کوه
متاع و غنیمت برد کوه کوه
بی رخت و کالا زمستان و صیف
برد زرمه زرمه ز ایوان کیف
همه ساله محصول قشلاق خوار
کند نقل انبار خود بار بار
ز صیفی و شتوی اموال وقف
برد خرمن غله بر سبز سقف
شگفت ار بزرگ آورد در حساب
وجود قلمدان و جلدی کتاب
ولی این حدیث ای پسندیده هوش
یقین کآمد ستت ز جائی به گوش
که آب ارچه یک قطره باران بود
به غم خانه ی مور طوفان بود
مرا زشت و زیبا متاعی که بود
ز تو مردتر پهلوانی ربود
دگر دوست را از کثیر و قلیل
متاعی که بود از خفیف و ثقیل
ز بی مایگی ثلث آن هرج شد
به تدریج ثلث دگر خرج شد
قلیلی که ماند ایمن از دستبرد
یکایک به دفتر نگارم که خورد
یکی زن بمزدیست احمد بنام
که آسودگی باد بر وی حرام
به افسون برد سیم و زر سطل سطل
شب و روز روغن کشد رطل رطل
از این ها چو این غر زن کنج کاو
دل آسوده گردد کند قصد کاو
فروشد به آن کش متاع و زر است
اگرچه گران جان و ارزان خر است
اگر گوسفندی است حیدر برد
نتاجش خرانباز دیگر برد
یکی کشک برد و یکی ماست برد
زن قاسمک هرچه می خواست برد
فزون زآنچه احمد به سرقت گرفت
حبیب منافق به رشوت گرفت
به دستش سرانجام چیزی نماند
درین سفره نقش پشیزی نماند
جوی خرج کز دخل افزون تر است
نماند اگر گنج باد آور است
غرض کلبه ی ما و آن بی نظیر
بعینه بود مسجد بی حصیر
تو روز و شب افتاده دنبال او
که بی رشک منم وارث مال او
برو فکر دیگر کن ای معده تفت
که این خانه صد جا به تاراج رفت
نمودم به تو شطری از حال او
اگر بسته ای دیده بر یال او
برو خیمه زن بر قهستان نور
مگر باز گیری به ناورد و زور
اگر نه خدنگ تو از شست رفت
به سرزن که کار تو از دست رفت
دریغا کز آن آب شیرین گوار
لب تشنه ی و دیده ی اشکبار
نصیب تو آمد برو خون گری
زرت رفته یاقوت مکنون گری
***
تلبیس اول
پس از عهد شش سال مهر و وداد
ز طبع سخا پیشه و خلق راد
به من استری دادی از مال غیر
پریشان ز تمکین و عاجز ز سیر
حقیر و هزول و ضعیف و زبون
همه استخوان چون خر ارغنون
برو یال و دم رشته تارها
ز آهنگ او بر دلم بارها
چو اندیشه ی زاهدان کند رو
از او قحط در مملکت کاه و جو
چو عهد بخیلان به رفتار سست
به خوردن چو ارباب سجاده چست
دمد گر مسیحاش زاعجاز دم
نخواهد شد الا به راه عدم
مشرف نشد کس به پابوس تو
که جان برد از زرق و سالوس تو
وفا و مروت تو را باب نیست
به نزد تو اعدا و احباب نیست
اگر دشمن آهنگ خنجر کنی
و گر دوست مکر و فسون سر کنی
بهر رسم و آئینت کآید زدست
دهی قلب بیچارگان را شکست
ز جورت خلل یافت تمکین خلق
چه می خواهی از جان مسکین خلق
مگیر این همه ظلم را سرسری
ز محشر براندیش و آن داوری
گرفتم که در مال قارون شدی
ز رفعت چو عیسی به گردون شدی
مه و مهر شد شمع ایوان تو
زحل گشت هندوی دربان تو
شود ساقی محفلت مشتری
به بزمت کند زهره خنیاگری
به خیل تو بهرام کمتر خدم
عطارد دبیری مرصع قلم
مدار شب و روز رام تو شد
ثری تا ثریا به کام تو شد
چه سودت که سست است بنیان عمر
نهایت پذیر است دوران عمر
نهاده است بنیاد هستی بر آب
خراب است حصن جهان خراب
از این دجله کس آب راحت نخورد
وز این عرصه کس گوی دولت نبرد
طرب نیست در دور مینای چرخ
نه می بلکه خون است صهبای چرخ
اگر زهره اش داستانی سرود
چو دیدم به جز ساز ماتم نبود
طلسمی است این عالم پیچ پیچ
به جز وهم مطلق دگر هیچ هیچ
خنک آنکه زین بی حقیقت طلسم
بتابید روی و برآورد اسم
نه چون ماو تو محو پندار ماند
به این نقش باطل گرفتار ماند
***
تلبیس دوم
به سویم رسولی فرستاده ای
پیامی ز خشم خودت داده ای
مترسانم از یال و برز یلی
ز الماسگون دشنه ی زابلی
زهی قصد باطل زهی فکر خام
که گسترده ای در ره باد دام
ترا جلوه گاه سمند ورود
به فیروز کوه و دماوند بود
که بر خوان یغما شبیخون زدند
زغارتگران پرس تا چون زدند
ز مایه مرا خانه پرداختند
تو فارغ که کار مرا ساختند
بهار مرا آب و رنگی نماند
کسی را به من ساز جنگی نماند
گرفتم توئی هم چو باد وزان
چه برکت بود از درخت خزان
ننوشد کس از دجله ی خشک آب
کجا تشنه سیر آب شد از سراب
نیارد ز مقتول کس جان گرفت
نشاید گریبان عریان گرفت
نه کاخی که هدم عمارت کنی
نه خیلی که ناگاه غارت کنی
نه ملکی که از گوشه ای برق وار
زنی شعله بر خرمن کشت زار
نه رختی که بر دامنم در زنی
نه جسمی که پیراهنم بر کنی
نه عقل و نه رای و نه دانش نه هوش
نه جسم و نه جان و نه چشم و نه گوش
همه آنچه بود از نفیس و زبون
ز خلوت کشیدم به سوق جنون
گذار بر سرم کرد دارای عشق
سراسر سپردم به سوق جنون
گذر بر سرم کرد دارای عشق
سراسر سپردم به سودای عشق
ز دنیا و دین آنچه اندوختم
چو پروانه از شعله ای سوختم
سری دارم آن نیز یک سر جنون
دلی دارم آن نیز لبریز خون
ز یغما و اینت گر آسودگی است
دلت خوش اگر با تن آلودگی است
نشان سرم جوی در پای دوست
سراغ دل از زلف گیرای دوست
بحمدالله آزادم از ما و من
فنا کرده ام هستی خویشتن
ز سر گر برآریم از کینه پوست
نبینی در آن پرده جز مهر دوست
کنی گر دلم را ز سرپنجه خون
تراود از او مهر جانان برون
گرت نیست باور زمن این خطاب
بیا از جبینم برافکن نقاب
ببین تا در این پرده پندار کیست
در این آینه عکس دیدار کیست
گشایند اگر خاک محمود باز
نبینند در وی به غیر از ایاز
همان به که با ما مدارا کنی
ز یغما تو آخر چه یغما کنی
***
تلبیس سوم
به یغمای بیچاره از مهر خویش
سخن راندی ای یار فرخنده کیش
در این نکته یک مو نبینم خلاف
به یزدان که عاری بود از گزاف
ولیکن نه از خلق نیکوی تست
نگویم که از مهربان خوی تست
مرا نام یغما تو یغما طلب
به من مهربانیت نبود عجب
بیا ترک سالوسی و شید کن
دل ما به مهر و وفا صید کن
که بر مرغ هشیار صیاد چست
نهد دانه ی مهربانی نخست
برو جان من کسب اخلاق کن
وز این نام تسخیر آفاق کن
نبینی که آن نیک صیاد من
طرب پرور جان ناشاد من
به تردستی دانه و دام مهر
ز تخت زمین تا فراز سپهر
در این ره منم کمترین صید او
که آزادیم نیست جز قید او
گرم پر گشاید و گر پر کند
وگر دانه بخشد و گر سر کند
از آن دام میل رهائیم نیست
به دام دگر آشنائیم نیست
چمن عیش خیز است و بستان نزه
گلستان نظیف است و رامش فزه
ولی هست چون قید من کام دوست
بدان ها نپردازم از دام دوست
بسی دام کش رنج و آزارها
بود خوشتر از عیش گلزارها
گرت این چنین دانه ای هست و دام
درافکن که گشتت جهان جمله رام
وگر نه چو یغما سر خویش گیر
طریقی که می بایدت پیش گیر
***
خاتمه در معذرت از رستم السادات
سخن گرچه بر وفق عادت نرفت
ولی بر خلاف ارادت نرفت
بهر لفظ دلکش که بنگاشتم
درین نامه پاس ادب داشتم
ز بدو سخن تا به ختم کلام
نبردم به نامردیت هیچ نام
سراسر ستودم به مردانگیت
همه وا نمودم به فرزانگیت
غلط من کیم تا سرایم سخن
خطا کردم ای خاکم اندر دهن
سخن گر پسندیده ور نارواست
حکایت اگر نغز اگر جان گزاست
مگو نیک یا بد نمودم بیان
نگیرد کسی نکته بر ترجمان
به گفتن منه نای و نائی است دوست
ازین پرده هر نغمه کآید از اوست
اگر نکته گیری که قایل توئی
ز وحدت گرائی به نقش دوئی
مرا نیز راه سخن تنگ نیست
که خود باره ی معذرت لنگ نیست
تو دانی که آن نیک محبوب من
ز جور بدان لعبت خوب من
به کنجی نشسته صبور و خمول
زجان سیر و از زندگانی ملول
نه یاری که از مهر دل جویدش
ز بهر تسلی سخن گویدش
یک ایران و هفتاد اقلیم ترک
بیک یوسف افتاد صد گله گرگ
گهی گرگ سارش گریبان درند
گهی بی گناهش به زندان برند
گهی بنده وارش به مالک دهند
بر او گاه نام غلامی نهند
زمانی کشندش به بازارها
دهندش به دست خریدارها
چنین محنت انجام آخر که دید
مسلمان و یک شهر کافر که دید
از آن باده من نیز می خورده ام
در آن بزم شب ها به سر برده ام
هنوزم از آن ساغر ناگوار
سری هست و صد گونه رنج و خمار
هنوزم ز آهنگ آن سازها
خلل ساز مغز است آوازها
هنوزم ز انداز آن مطربان
ننوشد به جز زهر حسرت دهان
هنوزم ز لاطایلات عقور
نگردد به پیرامن دل سرور
نکو دانم آداب آن انجمن
تو دانی ولیکن ندانی چو من
بهر نیک و بد کآید اندر نظر
به جز قول احباب چیز دیگر
نشوید غبار از دل دوستان
ز باران بود خنده ی بوستان
بشد تا دمی ماه کنعانیم
نه یوسف که یعقوب زندانیم
ز زندان و اندوه بند گران
به دفتر نگاریدم این داستان
چو مقصود من شادی طبع اوست
تبعیت از طبع با طبع دوست
سراپا بود محض شوخی و لاغ
که ار این روش تازه گردد دماغ
به ایزد مرا روی پرخاش نیست
به طینت در از خوی اخیاش نیست
خصوص آنکه با چون تو فرخنده دوست
که رایت پسندیده خلقت نکوست
اجل تا نگیرد گریبان من
نیابد خلل مهر و پیمان من
به عهدی که دادم به دست تو دست
همه عهد یاران دیگر شکست
به خاک عزیزان که تا زنده ام
سگان ترا کمترین بنده ام
سماعیل قربانی راه تست
تا از کنیزان درگاه تست
اگر خشک زاهد نه ای تر مشو
از این لیک شوخی مکدر مشو
به الفاظ این نسخه ی دل پسند
که درج است دروی اشارات چند
نخستین غم دوست را چاره کن
سر آنگه بسوزانش یا پاره کن
***
حکایت «1»
پری چهری از پرده ی دامغان
نه دیرینه روز و نه تازه جوان
به مردی کهن از در همسری
جوان ساخت مهر زنا شوهری
نکو خورد و خفتی برانگیختند
چو شیروشکر درهم آمیختند
ز انداز جفتی و پیوستنی
پدید آمدش رنگ آبستنی
دمی گفت پهلو دمی گفت دل
گهی خفت بر خاک و گه خورد گل
چنان خیک از باد و مغز از ورم
همی تا به نه مه برآمد شکم
نه ناف اندرش درد زادن گرفت
فراپشت و پهلو فتادن گرفت
بر او گرد گردیده همسایگان
به درگاه بر دیده ی دایگان
پدر چون فزون مهر فرزند داشت
سرو سیم در راه دلبند داشت
پی برخی رود والانشان
روان بر سر بزم گوهر فشان
کند تا یکی سور انده نورد
به رامشگران زر فرستاد مرد
بیاراست بام و در از گسترش
بپرداخت بس خسروانی خورش
سرایندگان بانی و چنگ و رود
به ناهید یازان نوای سرود
شد از گوهر جام و یاقوت می
سرا شرم مشکوی جمشید و کی
بروبوم از گونه گون خواسته
زمین آسمانی شد آراسته
چو گردید زاینده را درد بیش
بخواندند ماما چگان را به پیش
شتاب از پی پاس فرزند را
بخواندند ماماچه ای چند را
یکی دست و دیگر گرفتش کران
نشاندندش با رنج های گران
به دستی که آمد زنان را سرشت
گشادند خشتک، نهادند خشت
فرا خشت با یک جهان درد و داد
همی زور کرد آن زن مرد زاد
به صد زاری و زور از آن شوربخت
جدا شد یکی باد بد بوی سخت
چه باد آنکه نتوان به هیچش ستود
تو گوئی که آوای خمپاره بود
زن و مرد مشکوی از آن گوز گند
به دیوار رخ، لب پر از پوزخند
شکم ساخت چو از باد خاتون تهی
پرستار زی خواجه برد آگهی
که آن مایه اندوه و تیمار و رنج
که بردیم بر بانوی بادسنج
ز بی مهری خاک آتش نهاد
چو بی آب گوهر برآمد بباد
سزد گر دلت شاد و خرسند نیست
که جز باد نه ماهه فرزند نیست
چه بشنید پیر از پرستار گفت
گران گشت بادر دو تیمار جفت
بپیچید از تاب تیمار و درد
به چشم آب خونین به لب باد سرد
که چون من به گیتی بدافتاد کیست
مرا زاد باید همی باد چیست
کهن پیری از خاک خاورزمین
به رای و خرد پس نگر، پیش بین
خداوند مهر و نوا و نواخت
هنرور خردمند و مردم شناخت
بخندید و با خواجه گفت ای شگفت
همه بوده ها باد باید گرفت
جز آنان که سردار یل با درود
در آن نامه ی نامی از ایشان سرود
بکاوی اگر تخمه ی آدمی
نیابی در او گوهر مردمی
به گوهر یکی باد رامش فزای
به از یک جهان رود مردم گزای
***
حکایت «2»
کهن راهرو پیری از بر زرود
چهل چله تن کاست بر جان فزود
به دانائی و دید و شور و شناخت
نفرمود یزدانش چندان نواخت
ولی روز و شب سال و مه زندگی
نکردی مگر در سر بندگی
نموز و دی و بر گریز و بهار
هماره همی زیستی روزه دار
شبان شامگه تا به هنگام چاشت
نسودی بهم چشم شب زنده داشت
نمازی به نامیزد آغاز بام
همی از درازی کشیدی به شام
نه سودای مردم نه پروای دد
روانی دل آسوده از نیک و بد
ندانم چه بودش نهان زیر پوست
که با آن خوش آئین که آهنگ اوست
بهر گاه کش نوبت خورد بود
بخوردی فزون زانچه درخورد بود
بسالی دو از پهر پاس چله
به ویرانی از روستا شد یله
به خاتون خویش از پی پرورش
سخن راند از کارخوان و خورش
شنیدم در آن روستا بهر زیست
خورش خوشتر از آش گاورس نیست
بهر شب یکی ژرف آکنده دیگ
پرستار بردی بدان مرد نیک
بخوردی و پیرامن جایگاه
همی ساختی از پلیدی تباه
یکی باره ز افکندنی شد بلند
به گردش وی اندر میان چله بند
چو هنگامه ی چله آمد بسر
برون شد همی خواستی چله گر
رها کرد پاپوش و شال و کلاه
بدر جست از آن چنبر مغز کاه
زن و مرد یک گله شبگیر را
پذیره شد از روستا پیر را
ببوسید نیک و بدش دست و پای
که ای رهروان را همی راهنمای
چه گل تازه زین بوستانت شکفت
روانت چه دید آشکار و نهفت
سپهر و زمین را چه دیدی سرشت
کدام است ما و ترا سرنوشت
نبرد از چه رست آتش و آب را
دوئی چیست بیداری و خواب را
بگو تا گرفتار و آزاد کیست
چه باشد خرابی و آباد چیست
به ما بینوایان همی کم و بیش
یکی بهره بخش از تماشای خویش
بگفتا بدان هستی دیر پای
که هر نیستی زوست هستی فزای
چهل روز از پیش و پس چپ و راست
دلم دیده بی کژی افکند و کاست
به چشم خرد آشکار و نهان
همی که گرفته است دیدم جهان
مگو تا زمین هفت و گردون نه است
جهان زیر و بالا گه اندرگه است
***
حکایت «3»
شکر گفتی از خرگه خسروی
که پذرفت از او شور شیرین نوی
جمی مهر و مه باده و جام او
مهی مهربان مشتری نام او
ولی تا به جائی هوسباره بود
که هر روز در کوئی آواره بود
به خواهش جوانی و پیری نداشت
ز جفتی شدن هیچ سیری نداشت
پسر داشت با فر و برز و شکوه
نکوهش گرفتند او را گروه
که در بند کش یا بکش مام را
وزین ننگ آسوده کن نام را
پسر سخت و سست از در پند و راز
زبان کرد در کار مادر دراز
که تا چند و کی این هوسبارگی
تورا به ز آرام آوارگی
بست چاکرانند زفت و زمحنت
به جفتی هوس را گزین دست پخت
از آن پیشه ی پیش رخ بر گرای
بدینان در آرزو برگشای
شب و روز بی پرده هشیار و مست
بخور هرچه خواهی بده هرچه هست
بدین نغز رای ار کنی روی پشت
کمین کیفر آسیب بند است و کشت
سراینده لب بازبست از سرود
نیوشنده بند از زبان بر گشود
که خامش کن این پند ناسودمند
به مادر کجا زیبد از زاده پند
مرا خود برین خوی یزدان سرشت
نگردد سیاه آنچه یزدان نوشت
ز آبستنی تا بدین پایگاه
که بر افسر مهرسائی کلاه
زپروردن و ترس تیمار و پاس
مرا بر تو باشد فراوان سپاس
اگر خواجگی جستم ار بندگی
ترا خواستم از خدا زندگی
چه تیمارت آمد که جانم بسفت
چه شب ها که تا روز چشمم نخفت
خریدم به تن رنج های گران
به کار تو کردم جوانی و جان
کنونت که انگیز پاداش نیست
به بادا فره آویز پرخاش چیست
اگر در دو گیتی ز یزدان پاک
دل آسوده خواهی نه جان دردناک
ز من شو پذیرای این نغز پند
نه پیچیده پی پارسی پوست کند
زاندرز من باز چین کام و لب
به رامش رها کن مرا روز و شب
اگر مست خسبم و گر هوشیار
تو بیدار زی پرده گر پاسدار
چو گردد به چالش مرا بند باز
تو کن دیده ی چشم پوشی فراز
دو اسبه به خر سازم اررای وره
مکن ریش گاوی شتر دید نه
اگر با جهان خیزدم خورد و خفت
مکن هوش باریک و آوا کلفت
به شیرینی آن کن که دل خواهدم
به تلخی نه آنها که جان کاهدم
بر این رو مرا تا بود هست و بود
چه سودای هستی زیان کرد سود
روان زند سار آتشی بر فروز
وز آن لاشه ی مرده پا کم بسوز
سراپا چو شد سوخته پیکرم
بر انبای در شیشه ی خاکسترم
به موسای رستاق و شهر آنچه هست
یکی شیشه بسپار دور از شکست
بگو مادرم با دو صد داو و برد
بدان دست و تیغ این هوس پخت و مرد
پی پاس یاسای پیغمبری
چو برید مر کودکان را نری
در این تنگنا دخمه ی تاروتیر
که دروی همی منکر آید نکیر
پر از خشت و خاک است تا بسترم
تن آسا بدین مشت خاکسترم
به چل سال در با بسی جستجوی
ندیدم به جزوی زنی راستگوی
به پاداش این خوش سخن نغز راست
که افزود جان یا همی مغز کاست
سزد گر خداوند گردون و گرد
نگیرد برو پیش و پس هرچه کرد
***
حکایت 4
…………………..
…………………..
***
حکایت «5»
زنی از بزرگان سامان ری
شناسند هر جا برم نام وی
یکش روز تیمار خارش فزود
بفرزند خود راه چالش گشود
پسر سست پی بود و مادر نهاد
پدر سار بر سخت و سیرش بگاد
دگر روز از این بدمنش دادخواست
ز هر در چپ و راست آوازه خاست
شدند انجمن شهر پیرامنش
نکوهش گرفتند مرد و زنش
که ای بدمنش این چه بد گوهری است
به مادر پسر را کجا شوهری است
کجا مام گردد به فرزند جفت
خدایت بگیراد از این خورد و خفت
در آئین ما این کژی راست نیست
تو را پاسخ روز واخواست چیست
درین مرز بدکاره مردم بسی است
که او را سروکار با هر کسی است
از این پس به از پیش رائی بجوی
ز بیگانگان آشنائی بجوی
بخندید کای نیک خواهان من
مشورید دل از گناهان من
همین خرزه کز اوست خوش روز من
زبالا نشیب آید ار چو زمن
زشیب ار به بالا چمد ای شگفت
به مادر نشاید گزند و گرفت
چو خارش به پشت اندر افتاد و پیش
چه فرزند مردم چه فرزند خویش
***
حکایت «6»
ز کلکت یکم ناله آمد به گوش
کز آنم پراکنده شد رای و هوش
چه با فر یزدان بر آکنده ای
سزد گر ز فرمان پراکنده ای
تنی رسته ز آسایش جان و دل
چه پاید در آلایش آب و گل
تو آزاده و دام فرمان کمند
کس آزاد هرگز نبیند به بند
برهنه سری اندرین بارگاه
بسی خوشتر از خسروانی کلاه
نهفته است در نیستی زندگی
خداوندی آکنده در بندگی
بزرگی است شب تار و تیر و سیاه
نه پروین در او پرتو افکن نه ماه
کزین لعل با سنگ خارا یکی است
کمین پشک با مشک سارا یکی است
نماید خس و لاله همساز و همسنگ
می و خون، گل و خار هم آب و رنگ
نشاید جدا یوسف از گرگ ساخت
زهم دشمن و دوست نتوان شناخت
چه نبود به نیک و بد و چند و چون
خرد کار فرما هنر رهنمون
چه داند چه پیش آیدش داوری
کرا رنج یابد کرا یاوری
کسی را که نه رای باشد نه هوش
کجا بازدید اهرمن از سروش
تو با آن بر و برز و بالاو ریش
شیارار توانی سزی گاو خویش
یکی دیر بخشایش زود خشم
سیه کاسه و سبز پا سرخ چشم
بدو بد گمان و بد آموخته
ز خود تا به آدم پدر سوخته
تو از پشت آدم به صد راه و خیز
چنانی که از کون مردم کمیز
جز آن جنده ی سرد و تیتال گرم
تهی از شگفتی و بیرون ز شرم
چپ و راست پس پیش، زیر و زبر
ندیدیم هینچ از تو از هیچ در
تنگ مایه از گوهر فرهی
کجا داند آئین فرمان دهی
به نرمی و زفتی زسر تا به پای
تو گوئی ز … آفریدت خدای
مگو هره گر خود بود رای تو
توان راندن اندر سراپای تو
سرو ته کنی تا نشیب و فراز
ز هر پیشه پیشی گرفتش نماز
چو آن خشت مال دغای درشت
گه خاکبوس ارجمندت به پشت
دراز افکنی سازو سور نیاز
دلت نگسلد رای مهر از نماز
***
حکایت «7»
زنی بود سرباز قلبیک را
که بر آسمان رگ زدی کیک را
نه پرهیزی از کس نه پروای شوی
به شبارگی یار هر کاخ و کوی
به سمنان در از گاه نه تا نود
تن آسا ز اندیشه ی نیک و بد
نماند از پی کام دل ناشمرد
گریچی که دروی نخفت و نخورد
از این سوی بل گر پی آن سوی بلخ
بهر مایه مردم چه شیرین چه تلخ
زده تا بسی بیش و کم تند و رام
زر اندوختی پخته از سیم خار
ز سی تا چهل شوخ شیرین نهاد
شمارستند رایگان کرد و داد
بت سیم تن چون فراتر نهاد
ز چل پای دستی به زر گشاد
هر آنکش سه زهواره شش میخه زور
گزین و گزاینده و کرده شور
سبک خیز و دیر افت و سندان سپار
کلفت و کلان سخت و زهدان فشار
بجای درستش پی دسترنج
فشاندی بپا در درم گنج گنج
«لتیبار» و «ناسار» تا «شاهجوی»
درون شهر و بیرون هر کاخ و کوی
از آن فرجی پیش و پس شاخ شاخ
در افتاد آواره ژرف و فراخ
***
مراثی و نوحه ها
از ماریه رفتی اگر اخبار رسیدن
گرگان عجم را
سگ های عرب بر نتوانست دریدن
شیران اجم را
با ببردمان گریه نیارست فتادن
گرگانه ستادن
روبان دمن سر نتوانست بریدن
آهوی حرم را
یارست که بر بانوی شاهان به عزیزی
انداز کنیزی
یا تار غلامی که توانست تنیدن
سلطام امم را
جیحون زدل انگیختمی دجله زمژگان
نی قلزم و عمان
تا العطش از خیمه نبایست شنیدن
دریای همم را
نگذاشتمی تا رمق از جان اثر از سر
آغشته به خون در
گه نعش ولی گاه موالی نگریدن
مولای خدم را
خون دل و جان ریختمی برخی احباب
تا آن همه خوناب
برکشته ی اصحاب نبایست چکیدن
سالار حشم را
گر جن و بشر دیو و پری باد سواران
شمشیر گذاران
حاجت نشدی تیغ و تکاور طلبیدن
زی معرکه جم را
با تیغ کج آوردمی آن رزم ظفر کاست
چون قد سنان راست
وز تیر چو اندام کمان راست خمیدن
بالای ستم را
برتافتمی گرگ سگان را به هژبری
سر پنجه ی ببری
چون باد که درهم شکند گاه وزیدن
شیران علم را
پرداختمی پهنه به انگیز ره انجام
از ماریه تا شام
ره بستمی الا به در مرگ چمیدن
چه بیش و چه کم را
انباشتمی تا شب و روز ابیض و سودان
زان هیچ وجودان
با گرز تن او بار نه کز کوب رمیدن
بنگاه عدم را
خاکم به دهن من چه کسم کز تو کنم یاد
وز هستی خود باد
کوری بود از یکدگران باز ندیدن
زفتی و ورم را
از هیچ کهر بنده ای آن که سر پیوند
با چون تو خداوند
حادث که بود برتر از اندازه دویدن
میدان قدم را
با هستی تو ای که سراپا به تو هستیم
ما خود نه پرستیم
کو شهر چنین زی که دریغ است گزیدن
بر کعبه صنم را
جان در سر ما کردی از این نادره پرخاش
سهل است به پاداش
در پای تو خون ریخته بر خاک طپیدن
سر تا به قدم را
تا صعوه ز شاهین نپسندد به همه حال
بازان هما فال
پر بسته به دام اندر و بر چرخ پریدن
بومان دژم را
ضنت مکن امروز که غبنی است زیان خیز
ای جزع گهر ریز
فردا چه توانی به یکی قطره خریدن
دریای کرم را
این قلب تنگ سیم که یغمار در سود
نقدش به زر اندود
اکسیر قبولش چه زیان از تو رسیدن
چون سکه درم را
در بوته ی اخلاص بپرداز غبارش
در بخش عیارش
کامید به پرداخت نه دستان دمیدن
این کوره و دم را
سردار تو و تیغ و من و کلک سخندان
در مجلس و میدان
تا نام گرفتن گذرد وصف کشیدن
شمشیر و قلم را
***
قصد هلاک کردند مقصود کن فکان را
در سجده سر بریدند مسجود انس و جان را
عریان در آفتابش پیکر طپید بر فرش
آن کش فراخت یزدان از عرش سایبان را
ای خاک خیره مگمار بر شرزه شیر روباه
ای چرخ چیره مپسند بر باز ماکیان را
با ذکر این مصیبت کش رنج دمبدم تو
بفکن به طاق نسیان طومار باستان را
از اشک و آه حسرت باران و برقی انگیز
سیلاب ران زمین را در ثاب کش زمان را
ریزند یک روش خون از دیده رند و زاهد
نالد روان هم آواز سلطان و پاسبان را
جان و دل اندرین سوز گر تن زند ز ناله
جان رنجه با دل را دل خسته باد جان را
بگشا زچشمه ی چشم دریای خون در این غم
سپر به سیل اندوه دل های شادمان را
از تاب شعله ی آه وز سوز خرمن ماه
وز موج اشک بر کن بنیاد آسمان را
تا اقتدار گریه فارغ مخواه مژگان
تا احتمال فریاد خامش مکن زبان را
دستان خون اسلاف چون صبر ماهبا گشت
تا آسمان سمر کرد این طرفه داستان را
سوزم به یک شراره هرچ آشکار و پنهان
گر شعله آورم فاش این آتش نهان را
بشکر به آه جان سوز این روشنان انجم
برده به موج ماتم این تیره خاکدان را
بر ناتوان وجودم در تاب این مصیبت
آنچه آمد از ستاره نامد زمه کتان را
تن کاست زین رزیت هم شاه و هم گدا را
دل سوخت زین قضیت هم پیر و هم جوان را
یغما گرت نشد سر در پای رخش او خاک
باری به گریه گل ساز آن خاک آستان را
آن روزشان بر آتش نفشاندی آبی امروز
اشکی چکان به تربت لب تشنه کشتگان را
***
ماه مدینه از حرم کرد چو راه کربلا
گشت طلایه ی اجل قاید شاه کربلا
راهنمای قتل شد پیش خرام خیل غم
دید مباشر قدر سان سپاه کربلا
عرصه ی داروگیر شد دامن و دشت ماریه
رسته ی تیغ و تیر شد سنگ و گیاه کربلا
با همه پستی از زمین سر ز قدوم شاه دین
سود به عرش و فرقدان نخت و کلاه کربلا
چند زمن مهرس و چون راست نکرده چرخ دون
ساخت به خاک سرنگون خیمه ی شاه کربلا
حمله ی گرگ شام زد چنگ در آهوی حرم
گشت عزیز مصر دین یوسف چاه کربلا
زرد ز روی تشنگان سبز ریاض آسمان
سرخ ز خون کشتگان خاک سیاه کربلا
با دل و چهره دمبدم ماهی و ماه زد بهم
سیل سرشک ماریه آتش آه کربلا
تا زگزند خیل کین رفت پناه و پشت دین
حسرت و درد و داغ شد پشت و پناه کربلا
روزن سور ماریه رخنه مخوان که منتظر
ماند به راه زایران باز نگاه کربلا
خسته بجو ز کربلا آنچه مراد بایدت
گر تو مسامحت کنی چیست گناه کربلا
***
کمر بستی به خون ای پیر گردون نوجوانی را
بخواری بر زمین افکندی آخر آسمانی را
به دام فتنه از منقار تیر و مخلب خنجر
شکستی پر همایون عرش آشیانی را
بهار آید همی تا خار بومی را خزان کردی
ز صر صر خیزی باد مخالف گلستانی را
ز منع آب جان سوز آتشی افروختی وزوی
زدی سر بر فلک دود مصیبت دودمانی را
ز کین دندان گز ای ناب پیکان سگان کردی
بشیر مهر زهرا مغز پرورد استخوانی را
غذا ز الوان خون آوردی آب از چشمه ی پیکان
جزاک الله نکو کردی رعایت میهمانی را
ندانم تا چه کردی با جهان جان همی دانم
که از غم تا قیامت سوختی جان جهانی را
دل از قتل شهیدی بر کنارم دجله بگشاید
بطرف جان سپاری بسته بینم چون میانی را
کنم یاد از اسیری چند وخاک شام چون بینم
غریب خسته ی آواره ی بی خانمانی را
تبم گیرد ز رنج طفل بیماری به ویرانی
چو سر بر خشت حسرت خفته بیم ناتوانی را
ز اشک دیده ی یغما بیاد آورد زین ماتم
روان سیلاب خون بینی چو بر در آستانی را
***
زهی از دست سو کت چاک تا دامن گریبان ها
ز آب دیده از سودای لعلت دجله دامان ها
چه خسبی تشنه لب از خاک هان برخیز تا بینی
بهر سو موج زن صد دجله از سیلاب مژگان ها
تو خود لب تشنه ی یک جرعه آب و بارها از سر
جهان را اشک خون بگذشت خون آلوده طوفان ها
نزیبد جان پاکی چون تو زیر خاک آسوده
بر آور سر ز خاک تیره ای خاک رهت جان ها
ز شرح تیر بارانت مرا سوفار هر مژگان
به چشم اندر کند تأثیر زهر آلوده پیکان ها
کس آنروز ار نکردت جان فدا اکنون سرت کردم
برون نه پا که جان ها بر کف دستند قربان ها
فکندی گوی سر تا در خم چوگان جانبازی
زسیلی ها چه سرها گوی سان غلطد به چوگان ها
فتاد از جلوه تا رعنا سمندت خاست از هر سو
ز گلگون سرشک خیل ماتم گرد جولان ها
دریغ آموختم تا نکته های رزم جان نبازی
ز جان بازان کویت باز پس ماندم به میدان ها
به تاب از رشک آنانم که در خمخانه عهدت
ز خون پیمانه ها خوردند و نشکستند پیمان ها
تو یغما از کجا و با سگانش لاف هم چشمی
ز سگ تا آدمی فرق است فرق ای من سگ آن ها
***
حریم عصمت آنگه ناقه عریان سواری ها
نگون باد از هیون چرخ این زرین عماری ها
سراری عز و دولت را ستیزه چرخ کرد آخر
بدل دولت به درویشی عوض عزت به خواری ها
یکی چونانکه نیلوفر در آب از اشک ناکامی
یکی چون لاله در آذر به داغ سوگواری ها
نه تن از تاب آسوده نه جان از رنج مستخلص
نه دل از آه مستغنی نه چشم از اشک باری ها
زبون بر دست بیگانه روان در چشم نامحرم
نوان در کنج ویرانه به صد بی اعتباری ها
نه از اقبال پیروزی نه از ایام بهروزی
نه از اختر مددکاری نه از افلاک یاری ها
یکی چون چشم خود در خون ز زخم ناشکیبائی
یکی چون موی خود پیچان زتاب بی قراری ها
نه اینان را نهفتن روی دست از چشم نامحرم
نه آن بی چشم و رو نامحرمان را شرمساری ها
عنا محرم بلا برقع سر بی در ستم دربان
غذا خون فرش خاکستری زهی حرمت گذاری ها
یکی بیمار و مسکین خشت و خاکش بالش و بستر
یکی لخت جگر بر کف پی بیمار داری ها
نه از تیمار و رنج آنرا تمنای تن آسائی
نه از آسیب بند آن را امید رستگاری ها
گدایان دمشقی را نگر سامان سلطانی
خداوندان یثرب را شمار زنگباری ها
نبیند تا چنین روزی دریغا دسترس بودی
در آن روزت که سر غلطان به پا در جان سپاری ها
چو زال از سوک رستم بر به گرگان ماتمت گیرد
ز بهمن در فرات ار فوت شد اسفندیاری ها
***
درفش افتاد عباس جوان را
فلک داد ای فلک داد
علم شد رایت ماتم جهان را
فلک داد ای فلک داد
مرا با رنج این سوک روان کاست
نه تنها انس و جان خاست
که دل مأنوس غم گشت انس جان را
فلک داد ای فلک داد
زمان تا بر زمین این فتنه انگیخت
مصیبت خاک غم بیخت
بسر بر هم زمین را هم زمان را
فلک داد ای فلک داد
در این ماتم کش انده جاودانی
نشاط زندگانی
تبه شد پادشه تا پاسبان را
فلک داد ای فلک داد
زمین را آسمان بر خاک بنشاند
به سر خاکستر افشاند
زمین بر ساز ماتم آسمان را
فلک داد ای فلک داد
از این آباد و ویران بام تا در
خرابت خانه بر سر
شرف بر صدر جستی آستان را
فلک داد ای فلک داد
بروباهان دهی سرپنجه ی شیر
سگان را دست نخجیر
ز شاهین لقمه سازی ماکیان را
فلک داد ای فلک داد
به خاک و چرخ از این هنجار یغما
کنی تا کی مدارا
رها کن اشک و رخصت ده فغان را
فلک داد ای فلک داد
***
آشوب بهم بر زده ذرات جهان را
کامشب شب قتل است
هنگامه حشر است زمین را و زمان را
کامشب شب قتل است
با آنکه در این منظر کآن طارم علوی است
و از رنج نشان نیست
آورده ببین دیده ی کیوان یرقان را
کامشب شب قتل است
برجیس که آمد ز ازل قاضی مطلق
زین فتوی ناحق
بیم است که تبدیل کند نام و نشان را
کامشب شب قتل است
در پهنه ی میدان فلک فارس بهرام
چون ترک عدو کام
بر فرق زند پنجه ی نیروی و توان را
کامشب شب قتل است
رسم است به هنگام سحر خنده ی خورشید
از شرم بخندید
با ظلمتش از قیر برآکنده دهان را
کامشب شب قتل است
ناهید که در بزم شهود آمده با چنگ
بربط زده بر سنگ
و از پرده ی دل ره زده آهنگ فغان را
کامشب شب قتل است
تیر آنکه به طومار نهد دفتر کیهان
زآن دست پریشان
کز بهت تمیزی نکند سود و زیان را
کامشب شب قتل است
مه را که جهان گر همه پر ماتم و شور است
او را شب سور است
بر کرده به تن کسوت ماتم زدگان را
کامشب شب قتل است
زیر و زبر چرخ و زمین و آنچه در او هست
یکباره شد از دست
امکان تمکن چه مکین را چه مکان را
کامشب شب قتل است
در سینه و چشم آتش آه اشک جگرگون
چه عالی و چه دون
از ماهی و مه درگذرد پیر و جوان را
کامشب شب قتل است
ترسم که ز اشراق تو تا روز قیامت
خورشید امامت
غارب شود ای صبح نگهدار عنان را
کامشب شب قتل است
گفتم به فلک منطقه ی برج دو پیکر
هست از پی زیور
گفتا نه پی نظم عزا بسته میان را
کامشب شب قتل است
اجرام فلک را که به اعدا سر یاری است
بس ذلت و خواری است
بر ماه رسد پرده دری دست کتان را
کامشب شب قتل است
شاید که نگردد شب امید فلک روز
ای آه فلک سوز
برخیز که آتش زنم این سخت روان را
کامشب شب قتل است
ای دیده ی بخت ارچه ندیدم کم و بسیار
خود چشم تو بیدار
شرمی کن و از سر بنه این خواب گران را
کامشب شب قتل است
تن خانه ی اندوه چه ویران و چه آباد
چه بنده چه آزاد
دل جایگه درد چه پیدا چه نهان را
کامشب شب قتل است
پوشیده و پیداست در این صبح سیه روز
بس شام غم افروز
ای مرغ سحر خیز فرو بند زبان را
کامشب شب قتل است
ای جسم گران جان من ای جان سبکبار
زی پهنه ی پیکار
در تاز و مهیای فدا شو تن و جان را
کامشب شب قتل است
در معرکه راندن نتوانی به جدل خون
از اشک جگر گون
سیل سیه انگیز کران تا به کران را
کامشب شب قتل است
کار دو جهان بود اگر افزود و اگر کاست
از دولت و دین راست
آوخ که خلل خاست هم این را و هم آن را
کامشب شب قتل است
سردار بست اسلحه بالای خمیده
وین آه کشیده
مردانه به چالش بکش این تیغ و سنان را
کامشب شب قتل است
***
مقرون به هدف گر طلبی تیر دعا را
با عیش بدل گر طلبی طیش عزا را
آسوده زغم جوئی اگر شاه و گدا را
وز شهر برون غایله ی رنج وبا را
کوته ز گریبان جهان دست بلا را
از چنگ مده دامن شاه شهدا را
در گیتی اگر عام شود علت طاعون
آویز وبا سخت کند ساز شبیخون
آسیب بروید عوض سبزه زهامون
آشوب ببارد بدل ژاله ز گردون
با حفظ شه دین به خود اندر مدم افسون
از کشمکش پشه چه اندیشه هما را
هر چند گریز از قبل حکم خدا نیست
قطع امل از فیض ازل نیز روا نیست
دردی که مر او را ز در چاره روا نیست
تدبیر جز آویخت به شاه شهدا نیست
آن را که رهی جز ره تسلیم و رضا نیست
نشگفت که تبدیل کند امر قضا را
شاهی که براه طلب از فرق قدم کرد
در رزم حرامی شد و بدرود حرم کرد
تسلیم جفا آمد و تمکین ستم کرد
شنگرف زخون دل از انگشت قلم کرد
آیات فدا بر ورق چهره رقم کرد
تا ساخت موشح خط آزادی ما را
ای قافله سالار به تزئین ره انجام
ز اندیشه آهنگ جرس باز گسل کام
گز ماریه ما خیل مصیبت زده تا شام
از سینه ی شوریده خروش فلک انجام
تا قائمه عرش رسانیم بهر گام
از ناقه تفضل کن و بگشای درا را
بی شرم گروهی زمی بی خبری مست
آبی که ترو خشک جهان سوده بر او دست
بگشاده در کاوش و کین بر رخ او بست
تا شاد کند جان اعادی دل او خست
با ماش جوابی اگر اکنون به خطا هست
پاسخ به قیامت چه دهد خشم خدا را
بر شط فرات آن به سزا ساقی کوثر
خاکم به دهان با لب خشک و مژه ی تر
آبش ز تف تشنه لبی ها شده آذر
لب تشنه و سیراب ز سرچشمه ی خنجر
نشگفت جدا زان لب جان بخش سکندر
با زهر برآمیزد اگر آب بقا را
آن رنج کز او جان تلف و توش تباه است
خشک و تر ما و آتش او برق و گیاه است
از بنگه ماهیش خطر تا در ماه است
با این همه نهر اسم از او بیم گناه است
کآنرا که ولای شه دین پشت و پناه است
سنگ پر کاهی ننهد کوه بلا را
آن قوم قوی فیض که از روی تمامی
پا تا سر ایجاد بدیشان شده نامی
فرع است بر ایشان کهر عارف و عامی
در کاوش و کین سپه کوفی و شامی
از بهر نجات من و تو جان گرامی
دادند و گزیدند به تن رنج و عنا را
رنجی ز قضا گر نهدت بر سر جان پی
یا غایله ی نامه ای آرام کند طی
یا تیر فرا صفحه دگرگونه کشد نی
یا دور قمر از قدح کینه دهی می
در سلسله ی حکم وی آویز که جز وی
کس منع نیارد فلک حادثه زا را
در ماتم آن شه زبصر خون جگر ریز
بر دامن او باد و جهان جرم در آویز
بر دشمنی آل زنا باره بر انگیز
از دوست مکش خجلت و از خصم مپرهیز
بر بند کمر تنگ در این رزم و سبک خیز
یاری بنما از دل و جان آل عبا را
جاوید اجل پای نهد در پی قارون
مرگ از گره ی خاک برد رخت به گردون
از کون و مکان خیمه زند حادثه بیرون
قتل آن سوی آفاق کشد جامه فراخون
گر داعی فضلش کند اندیشه دگرگون
از لوح جهان محو کند نام فنا را
و از زخمه ی طاعون و وبا خسته مشو ریش
از رنج مکن ناله ز تیمار میندیش
گیتی شود ار خصم نگهدار دل خویش
با لطف وی از این همه آسیب چه تشویش
کآرد چو محال حکمش کار کرم کیش
پس پس به فلک باز دهد حکم قضا را
***
در شبت پوشیده بینم روز محشر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
و ز صباحت آشکارا شام دیگر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
سست از این سخت ابتلا ذرات را بالا و پست
هرچه هست پا زراه از کار دست
شرم کن آخر نه ای از ذره کمتر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
زین دمیدن خاست خواهد جاودان بر خاص و عام
صبح و شام صد قیامت را قیام
در هراس از آفتاب روز محشر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
آفتاب چرخ دین را لشکری زاختر فزون
آبگون تیغ ها در قصد خون
بر مکش هان از نیام صبح خنجر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
پهلوی دارا همی بینم بدیده ی راست بین
راستین سینه ی سلطان دین
دشنه ی خونریز تو تیغ سکندر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نگردد کشتی اقبال دریای همم
از ستم غرقه در غرقاب غم
برمکش زین نیل طوفان خیز لنگر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
خیل یثرب بین ز رعب این سحر کز شامش راز
مانده باز سوی خورشید حجاز
قطره زن چشمی و چشمی سوی خاور آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نبینی بسته قمری ساز از طوق ستم
بر بهم نای کبکان حرم
بال عنقا بازجو مگشا زهم پر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
برق حسرت کشت این غم حاصلان را برگ و بر
خشک و تر سوخت اندر یکدگر
خود تو دیگرشان مزن در خرمن آذر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نسازی بر به شهبازان شاهین پر و بال
خسته بال آشیانه ی فرو فال
از احاطه کرکسان برج کبوتر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
گر به خون من زقتل شاه دین ورخود دمی
ارهمی با ز مانی رستمی
آن تور این بهمن و آن تیغ و این سر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
***
نی همین در چار ارکان شش جهت ماتم بپاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
زین عزا هشتم زمین تا نه فلک ماتم سراست
کی رواست سرنگون گردی فلک
بال و قدرت قاصر و دام گرفتاری بلند
زین کمند نای آزادی بلند
دست فتنه زود خون پای امان اندر حناست
کی رواست سرنگون گردی فلک
خسروان را خاک و خون تن، تیغ فرسا تیر سفت
خورد و خفت دختران را طاق و جفت
اشک محرم آه همدم غم قرین درد آشناست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پس بهر سو رسته در هم خاره پر پولاد پی
سخت کی تیر سان زوبین و نی
کس بنشناسد همی کاین نیستان یا نینواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هر کجا جانی شهید جعبه ها تیر ستم
بیش و کم یک سر از شه تا خدم
هر که را حلقی اسیر حلقها بند بلاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
نهب قومی را سپاهی سست مهلت سخت کین
در کمین از یسار و از یمین
خون خیلی را اجل از پیش و دشمن در قفاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
بازوی تاراج فربه ساعد فرصت نزار
بخت خوار پایمرد و دستیار
داد قاصر پنجه و چنگ ستم زور آزماست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پیکر دل خستگان کز باد پا با گل عجین
روز کین مشت کردی بر زمین
ز آتش لب تشنگان افلاک دودی بر هواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
گر همی رانی ز عزت رازشان یا گفتگوی
ز آبروی آن بباد این آب جوی
در حدیث از مال و خون هم این هدر هم آن هباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
صید مرغان حرمرا سگ سگالان زاغکان
بی امان پویه آرا پر زنان
ایمنی بر شاخ آهو رحم بر بال هماست
کی رواست سرنگون گردی فلک
گر امیری زان میان بر بست زی میدان کمر
دادسر جان هبا شد خون هدر
در اسیری حجله ای آراست عیش او عزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
غالب و مغلوبی آوردی بکار از کفر و دین
آن و این با هم افکندی قرین
قاهر آن مقهور این زاین الامکان زآن مرحباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از سپاهی ز آتش لب تشنگی تا شهریار
شعله سار کام کانون شرار
اشک بی آبی حواشی تا حرم را بحر زاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پای ها از دستیاری های عنفت در کمند
جان نژند دل غمین تن مستمند
دست ها از پایمردی های جورت بر خداست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از سرشک و آه یغما ز آتش لب تشنگان
جاودان وانچه پیدا و نهان
ماجرای خاک و طوفان فتنه برق و گیاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
***
زین مصیبت نه همین از خاکیان ماتم بپاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
چهار ارکان شش جهت با نه فلک ماتم سراست
کی رواست سرنگون گردی فلک
نعره ی جن و ملک در ماتم فخر امم
از قدم تا دم شام عدم
از ثری هم تا ثریا از ثریا تا ثری است
کی رواست سرنگون گردی فلک
متصل در گردن خرم عروسان بی نفور
با سرور دست ارباب فجور
دست و زور بازوی شیر خدا از هم جداست
کی رواست سرنگون گردی فلک
قامت طوبی خرام اکبر آن زیب ارم
گشته خم چون کمان از بار غم
ناوک بیداد بر حلقوم اصغر گشته راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم چو گل بر قامت قاسم قبا شد پیرهن
هم به تن خلعت عیش کفن
غنچه آسا بر تن عباس پیراهن قباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم حسین شاه حجازی مانده در بحر عراق
از نفاق در کمال احتراق
هم مخالف را نوای شادی از هر گونه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از خزان گلستان وارث باغ فدک
نه فلک پر شد از بانگ فلک
قامت گردون کج و در زیر بار غم دوتاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
دشمن دین متکی بر متکای زرنگار
با وقار شاه گردون افتخار
بستر از خون بالش از گل خفته در خاک از چه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
سرور کفار در تحت لوای صبح و شام
شاد کام با هزاران احترام
سرور دین را به زیر سایه شمشیر جاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
من گدائی چند را در سایه ی دیهیم و زر
جلوه گر آری ای بیدادگر
خسروان را تن برهنه سر به نوک نیزه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در محافل نا حفاظان در پس زرین حجاب
بی نقاب دختران بو تراب
سر برهنه با تن عریان سوار ناقه هاست
که رواست سرنگون گردی فلک
خار زار کفر خرم هم چو خرم گلستان
صد فغان از تقاضای زمان
گلشن اسلام از باد مخالف بی صفاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
شام غم بر شامیان شوم رو صبح طرب
روز و شب زین تظلم در عجب
صبح عیش آل احمد تیره چون شام عزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
کوفه از خون شهیدان شهر بندان سرور
از غرور دست ارباب فجور
کربلا بر بی کسان کربلا کرب و بلاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
جغد هر ویرانه دارد گلشن شادی وطن
نغمه زن هم چو مرغان چمن
بلبلان باغ دین را جای در ویرانه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در کسوف از خون خنجر همچو مه در مشرقین
بر سنین از جفای سارقین
کوس کیوان حشمتی کو تاج دار هل اتی است
کی رواست سرنگون گردی فلک
خانه اهل جفا رشک نگارستان چین
چین به چین مو پریشان بر جبین
در بدر آل پیمبر چون اسیران خطاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پس روا مجنون صبح ار خون فشاند چون شفق
جامه شق بر فراز نه طبق
لیلی لیل ار ببارد اشک چون انجم رواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
***
سلخ ماه طرب و غره شهر الم است
نوبت ماتم خورشید کواکب حشم است
آسمان کرده به خون شه دین ساز مصاف
سپهش اختر و طغرای هلالش رقم است
ترک گردون سزد ار شد حبشی جامه از آنک
قتل میر عرب و ماتم شاه عجم است
تا قیامت اگر از چشمه ی چشم مه و مهر
عوض اشک رود سیل شفق فام کم است
ناله ی شش جهت از غایله ی سوک تو راست
قامت نه فلک از بار ملال تو خم است
دو جهان از سر جان گر همه خیزند رواست
در ره ماتم تو ترک سر اول قدم است
عرشیان را همه از گرد الم تن تل خاک
فرشیان را همه از اشک عزا دیده یم است
بر همه اهل زنا قرعه ی عیش و طرب است
بر همه آل علی قسمت جور و ستم است
ناله بر کش زدل امکان فغان تا به دل است
خون فشان از مژه تا در مژه آثار نم است
این چنین خیره ندانستمت ای گرگ سپهر
می بری سر به ستم گر همه صید حرم است
جرم یغما که فزون است بکیهان زحساب
چون تواش واسطه ی روز حسابی چه غم است
***
هفته کین مه شرسال دغل قرن دغاست
خون هدر مال هباست
شب غم روز ستم شام الم صبح عزاست
خون هدر مال هباست
فتنه بیدار و امان خفته و خصم از در کین
ترک تازان بکمین
رسته بی شحنه و خوان چیده و فرمان یغماست
خون هدر مال هباست
عصر عصر خطر و روز همی روز جدال
وقت خود وقت قتال
دور دور ستم و عهد همی عهد جفاست
خون هدر مال هباست
پای پای زمی و دست همی دست سپهر
کار کار مه و مهر
حکم حکم قدر و امر همی امر قضاست
خون هدر مال هباست
حکم خون جهد جدل امر جفا نهی ندم
کوش کین سعی ستم
نشر خط بسط خطر فقد ادب قحط حیاست
خون هدر مال هباست
چه شبی ای شب برگشته سحر کت زافق
آن به خون غرقه تتق
سر نیاورده برون روز قیامت بر پاست
خون هدر مال هباست
اشک و آه ارچه سپر پیش سهام مه و تیر
لیک در این زد و گیر
اشک آب شمر وآه همی باد هواست
خون هدر مال هباست
با ز ناید به زمین گر چه همی نیم زمان
از فلک خط امان
وز زمین بر به فلک گر همه خود تیر دعاست
خون هدر مال هباست
گر همی ساخته ای بوالحسن از روی گهر
چه نبیره چه پسر
ور همی توخته ای فاطمه چه افزود و چه کاست
خون هدر مال هباست
شوق مرکب شهدا قافله مضمار سبیل
قاید قتل دلیل
مرگ در پیش اجل از پس غم و رنج از چپ و راست
خون هدر مال هباست
گر به سر وقت شهیدی زند از مهر قدم
نیست جز تیغ ستم
پیکی ار سوی غریبی گذرد تیر بلاست
خون هدر مال هباست
خنجر کج همی ار منحرف از رای سکون
جنبش آرا پی خون
داوری خواست نشاید مگر از نیزه ی راست
خون هدر مال هباست
خسته ای را که فلک خاک و خورش خوان کرم
از حرامی به حرم
آب خون لقمه جگر فرش زمین درد دواست
خون هدر مال هباست
خلق را خون خطا آمد و عمد این دو ستم
جمع کشنید بهم
مگر این قتل که مستجمع عمد است و خطاست
خون هدر مال هباست
پر گشا از قبل زاغ کمان کرکس تیر
سوی سیمرغ دلیر
نامه ی امن و امان دوخته بر بال هماست
خون هدر مال هباست
هر کرا خوانی و جانی نه به جور از در داد
چه همی کم چه زیاد
نه نثار از پی آن خون نه بر آن مال فداست
خون هدر مال هباست
نقض کرد از در رو به روشی عهد ادب
گرگ سگهای عرب
شیر مردان عجم روز هژبری و وفاست
خون هدر مال هباست
همه دم از پس اندیشه ی قتل شه دین
در دل لشکر کین
گر خیالی گذرد خطره ی نهب اسراست
خون هدر مال هباست
والی ار سر نکند در قدم جان و تنش
جاودان بی سخنش
خیر شر سود ضرر امن خطر صدق ریاست
خون هدر مال هباست
***
خود کجا آن جسم نغز آن جان پاک ای ذوالجناح
جای جست از پشت زین بر روی خاک ای ذوالجناح
وقت جان دادن به بالین اندرش مادر نبود
چهر و چشم از خاک و خون گردش که پاک ای ذوالجناح
خورد دلسوزی غم تجهیز او یا آمدش
آب خون پیکان کفن کافور خاک ای ذوالجناح
تن کجا در خاک و خون غلطیدش از زوبین و تیغ
بعد از آن کز تیرونی شد چاک چاک ای ذوالجناح
هیچ خاطر را بر او رحمت نیامد یا دلی
از خدا شرم از پیمبر داشت باک ای ذوالجناح
چون فدا شد روح پاک آن کش سرود از جان و دل
آدم و جن و ملک روحی فداک ای ذوالجناح
یافت آن کو داشت در آغوش زهرا پرورش
سر به دامان که هنگام هلاک ای ذوالجناح
آن تن صد پاره در چشم که آمد یا که داد
گوش بر آن ناله های دردناک ای ذوالجناح
صرف شد خون حرام او به حرمت یا نداشت
امتیاز آن خون پاک از خون تاک ای ذوالجناح
تا چرا یارب به گوش داد خواهی ره نجست
ناله ی او کز سمک شد بر سماک ای ذوالجناح
غیر زخم خنجر و زوبین و تیغ و نی که کرد
بر تن صد پاره ی او سینه چاک ای ذوالجناح
بر اسیران حجازی وعده ی امن و امان
یا وعید از شامیان بیم است و باک ای ذوالجناح
تشنه لب تفسیده دل گردید مدفون یا بر او
خود لحدداری دریغ آمد مغاک ای ذوالجناح
از پس تمکین قتل او جز از اشرار چیست
بی تکلف بازگو خیرا جزاک ای ذوالجناح
کاش گردد خاک او در پای تو چون شد زدست
خسته را با سر سپاران اشتراک ای ذوالجناح
***
خود ندانم تا چه خواهد کرد یزدان با یزید
روز محشر در قصاص خون یک عالم شهید
چرخ محشر زار ز افغان یتیم اندر یتیم
خاک دریا بار از خون شهید اندر شهید
جز بر آن رخسار و قامت و آن قیامت زخم ها
کز گزند خنجر و پیکان و تیغ و نی رسید
بر یکی گلبن کجا صد بوستان سوری شکفت
بر یکی خورشید کی هفتاد چرخ اختر دمید
کیست تا خونی کش آمد سر ثاراله خطاب
داد و محشروارها خون گنه کاران خرید
صد قیامت رستخیز افزون بهر خون اندر است
رستخیز این قیامت تا کجا خواهد کشید
حشر هفتاد و دو تن می نگذرد گیرم خدا
هر قدم هفتاد رستاخیز کبری آفرید
جز گرفتی عام و خشمی خاص تا چه بود جزا
زآن تظلم ها که او می کرد و یزدان می شنید
شد ز شرم حشر و نشر نینوا از چشم خلق
شور رستاخیز محشر تا قیامت نا پدید
آن تطاول ها که دیدن آل ایمان زاهل کفر
کافرم گر ز اهل ایمان اشتقیا داند شنید
آسمان ها مهر و مه گلزارها شمشاد و سرو
از فراز زین به خاک افتاد و در خون آرمید
از خط و چهر جوانان جاودان جای گیاه
آهوی این روضه خواهد سوری و سنبل چرید
گشت اگر آراست جشنی خون دل حنای عیش
آمد ار پرداخت عیشی شام ماتم صبح عید
چاره ی رنجور خون آشام او را گرم و سرد
پاره ی دل دسته ی گل تیغ خنجر برگ بید
فوج ها بر خون طفلی متفق آنگه چه طفل
مهد باره شیرخواره نورسیده نا رسید
جز به دود درد روزی نسپری الا سیاه
جز به اشک سرخ چشمی ننگری الا سفید
از گزند تیغ وحش اندر زمین نارد گذشت
وز گذار تیر مرغ اندر هوا نارد پرید
با چنین خواری که آن پاکیزه تن و آن پاک سر
کی سری از تن جدا شد یا تنی در خون طپید
دستی آمد تیغ سود از حرص یک خاتم که بود
راست چون دست خدا درهای رحمت را کلید
چار گوهر را درست از تاب و پیچ ارکان شکست
نه فلک را راست از بار الم بالا خمید
احتشام شاه دین را کمترین شرط عزاست
چاک زد صبح ار گریبان شام اگر گیسو برید
ابر نیسان آب اگر گیرد ز خاک کربلا
جای لولو جاودان بیجاده خواهد پرورید
از شکست و بست و ضرب و شتم و قتل و اسر و تاخت
گوش اعدا نشنود چشم احبا آنچه دید
گرگ گردون کیفر سگ بچگان شام را
انتقام از شیر بطحا تا بکی خواهد کشید
راز دار سر ثارالله داند بی گزاف
کار این خون رفته رفته تا کجا خواهد رسید
این سرشک شور و کم و آن اجر شیرین وفره
خود که خواهد دید کز یک قطره صد دریا دمید
خود ندانم تا چه می پرداخت یغما دانم آنک
دود جای دوده بر جای سخن خون می چکید
***
زین عجب نشگفت اگر آمد شگفتی ها پدید
گوهر هستی هلاک و معنی کوثر شهید
تشنه کام از خون یک میدان شهید اندر شهید
بر زمین آورد گردون محشر کبری پدید
اندر آن معرض که دیوان سیاه است و سفید
فضل مغلوب عدالت و عد مقهور و عید
قهر استغنا زبان ها بسته از گفت و شنید
صد شهادت ز احتمال یک شفاعت نا امید
خیز اگر خواهی به فریاد گنه کاران رسید
ای فدای خاک راهت خون صد محشر شهید
آنچه اولاد علی زابنای بوسفیان کشید
کافرم در کار کافر کافرار داند شنید
آن قیامت ها که نفس از وقعه ی کبری شنید
متفق از رستخیز کربلا آمد پدید
خود گرفتم در گرفت خیل دشمن خشم دوست
جاودان در هر قدم هفتاد نیران آفرید
بر یکی کف خاک کمتر کشتگان است آشکار
غبن یزدان در قصاص خون صد عالم یزید
برقع از کف دوختی بر چهر زینب ای شگفت
بی حیا تا چند خواهی پرده بر زهرا درید
تا چه سوک است این که هر شام و سحر خورشید و چرخ
ساز ماتم را به خاک افتاد و در خون آرمید
میر شام از خون هفتاد و دو تن در کربلا
رستخیزی فتنه ی هفتاد محشر آفرید
عرش رحمن بر به خاک تیره پامال سمند
بر فراز نی نشان تیر قرآن مجید
موج اشک عرشیان است آنکه خوانند اختران
کاندرین ماتم سرا در دامن گردون چکید
شد زعرشه زین نگون ماهی که هر شب در غمش
آفتاب افتاد بر خاک آسمان در خون طپید
***
رزم شامی و حجازی کم تر از محشر نباشد
یک نظر در نینوا کن گر ترا باور نباشد
گر نه ثار الله آمد خون شاه نینوائی
جاودانی این مصیبت را چرا آخر نباشد
از سگی چند آهو آسا شرزه شیری نیم بسمل
بینم اندر خاک و خون یارب علی اکبر نباشد
سوخت خواهد دل کجا بر تیره روزام لیلی
هر کرا روشن چراغی در ره صرصر نباشد
تشنه لب بی شیر کودک بی گنه آغشته در خون
وقعه ی کبری اجل از ماتم اصغر نباشد
این به خون حلق غلطان آن طپان بر خاک ماتم
کس به روز و سوز این فرزند و آن مادر نباشد
بر تن شمشیر زن تیر آزما زوبین گذاران
کوسر موئی که خنجر بر سر خنجر نباشد
خاک داند باد سنجد آب سوز تشنه کامان
فارغ است از تاب اسپند آنکه در آذر نباشد
یک تن و چندان جراحت حاش لله کاینقدرها
بوستان را گل نروید چرخ را اختر نباشد
پای تا سر طرف هامون پشت وادی روی صحرا
خار خشکی نیست گر خون شهیدی تر نباشد
خود چه داند حال آن کش خار بستر خشت بالین
تا کسی را جایگه بر خشت و خاکستر نباشد
یا در آئین حرمت ذریه احمد هبا شد
یا مگر اولاد زهرا آل پیغمبر نباشد
سرو بالای علی دان یا مه رخسار قاسم
گر سری را تن نبینی یا تنی را سر نباشد
بند برپا روی در شام است مسکین دختران را
تا کجا یارد پریدن طایری کش پر نباشد
عقل خواهد گشت شیدا شرع خواهد خفت در خون
این تحکم را اگر خشم خدا داور نباشد
دیده ها نشگفت اگر آمد ز دل پهلوی دارا
آخر این یک قطره چون خود سد اسکندر نباشد
باده پیمائی و دردی ریختن بر جام لعلی
کاوست نیکوتر به دل جاوید اگر کوثر نباشد
وای اگر یاسای احمد خون این مینا نریزد
آه اگر عدل الهی سنگ این ساغر نباشد
جز به ذکر تشنه کامان هر که راند رای یغما
جاودانش طبع و نطق و خامه و دفتر نباشد
شد چو گرد ذوالجناح از عرصه ی هیجا بلند
شور رستاخیز گشت از خطه غبرا بلند
صاحب اورنگ یاقوتی زرین شد سرنگون
یارب از بهر چه ماند این طارم خضرا بلند
آنکه از خونش ریاض لاله کاران گشت دشت
از پی پاس وفای عهد چون از سر گذشت
سوخت بر آن تشنه کام آنسان دل گردون که گشت
شعله های کوکب از خاکستر مینا بلند
از نسق افتاد دور چرخ و نظم نیرین
رستخیز حشر می بینم عیان در خانقین
کرده گردون آفتاب شرع را سر بر سنین
گشته با یک نیزه خورشید جهان آرا بلند
سر گذشت تشنه کامان را مپرس از من خبر
کاین یکی چون خفت در خون وان دگر چون دادسر
چشم سوی قتلگه گردان و از هر سو نگر
موج زن طوفان خون از دامن صحرا بلند
لجه ات گردد سراب ای قلزم خورشید کف
آب می نائی ز شرم گوهر بطحا صدف
یک طرف از خیمه بانگ العطش وزیک طرف
ناله ی کوس بشارت از صف اعدا بلند
از عطش تا خشک گردید آب لب کوثر مثال
چهره گردون گرفت از اشک کوکب رنگ آل
آب از بس در دهان افکند خاک از انفعال
شد به جای موج گرد از دامن دریا بلند
روی صحرا از خط و خون جوانان لاله جوش
برق خنجر ساقی بزم و شهیدان جرعه نوش
موی در پا چنگ سان مسکین زنان اندر خروش
نی صفت از نای نالان دختران آوا بلند
مه ز بیم احتراق از پای تا سر آتش است
آفتاب از تاب دهشت چون نمک در آتش است
از طپیدن عرش چون اسفند تر در آتش است
گشته گوئی برق آه از سینه ی یغما بلند
***
آن خدیو چار بالش صدر هفت ایوان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
خسرو دنیا و دین سلطان انس و جان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
پروریدت سالها تا کش چنین روز ای دریغ
وارهی از تیر و تیغ
بی وفا اسبی سپاس آن همه احسان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
چون بمیدان تاخت تنها خیلها ز اشک و فغان
ساختمش از پی روان
سود اشک آخر چه آمد حاصل افغان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
شهسواری کآمدش اندر به جولانگاه گام
ماه و هفته صبح و شام
بارگی دوش نبی عرش خدا میدان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
کودکان لب خشک مسکین تن در آذر دل بتاب
دیدگان در راه آب
ساقی تسنیم و خضر چشمه ی حیوان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
یوسف یعقوب دانم رست از زندان چاه
شست بر ایوان چاه
یوسفی کش چاهسار قتلگه زندان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
گفتی از پیکان و خنجر تیغ و گرز آمد هلاک
و آسمان برزش بخاک
آن هلاک گرز و تیغ و خنجر و پیکان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
آسمان طوفان خون انگیخت گیرم در بخاک
ز آن سفینه ی نوح پاک
تخته پاره ی کو زید از لطمه ی طوفان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
دانم ای خاکم به سر کافتادش از خنجر جدا
سر جدا پیکر جدا
آن سر بی تن کجا رفت آن تن بی جان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
***
آن که با موکب او قافله ها دل برود
در رکابش دل دیوانه و عاقل برود
وز جمالش غم جان خارج و داخل برود
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
آنچنان جای گرفته است که مشکل برود
گر برم زآتش دل بر مه و خورشید شعاع
مکن از مهر نصیحت مکن از کینه نزاع
روز میدان وداع است نه ایوان سماع
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن لحظه که محمل برود
نظر آسا چو پی قافله پو می گیرم
تا ز دل جو نشود دیده گلو می گیرم
ور کند چشمه به مژگان سر جو می گیرم
اشک حسرت به سر انگشت فرو می گیرم
که اگر راه دهم قافله در گل برود
از نظر می روم و چهر دلارآی حبیب
کی بپاید ز پیش پای دل از پند ادیب
عقل و سر می برد و در قدمش دست و رکیب
عجب است ار نرود قاعده ی صبر و شکیب
پیش هر دیده که آن شکل و شمایل برود
فاصله ی کوری و دیم به نظر یک سر مو است
نکنم فرق که این دیده ی من یا لب جو است
شاید ار پی نبرم کاین سر من و آن راه او است
ره ندیدم چو برفت از نظر صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
صحتش درد اگر فاطمه بیمار تو نیست
راحتش رنج دل ار خسته و افگار تو نیست
ای تو جان همه تنها دل و جان زار تو نیست
کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
بارها خون دل از شش جهتم راه ببست
جوش عمان نظر سیل به قلزم پیوست
لیک خود پاره ای از تخته نیارست گسست
موج این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته بساحل برود
سوی کویم مکش از یار سفر کرده ی هجر
خانه ی کور بود منزل دل مرده ی هجر
راحت وصل بود مرگ به افسرده ی هجر
قیمت وصل نداند مگر آزرده ی هجر
خسته آسوده نخسبد چو به منزل برود
……………..دل برود
یا خیال لبش از دیده در آبم می کشت
گر به رحمت به مثل یا به عذابم می کشت
لطف بود آنکه به شمشیر عتابم میکشت
قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود
دولت وصل تو را طالب غیبیم و شهود
همه را در ره سودات زیان مایه ی سود
والی ار مهر نورزد چه ورا حاصل بود
سعدی ار عشق نبازد چکند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود
***
بیش از این در غم هجران تو خون خورد نشاید
ای سفر کرده سفر کرده چنین دیر نیاید
وقت آن است که بازآئی و بختم بسراید
بخت باز آید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
نه تو گفتی که به من با غم هجران نستیزی
کشته خود به زمین برنگذاری نگریزی
ای سفر جز به هلاکم ننشینی و نخیزی
گر حلال است که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
ای پدر رجعت امروز مینداز به فردا
دست شستم ز علی اکبر و عباس تو فردا
با وجودت چه نیاز است به کلثوم و به کبری
اگرم هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
تا کی ای خامه ی احباب سرودی نسرائی
تلخ کامی ز مذاقم به درودی نزدائی
من نه تنها خمش آیم چو به گفتار درآئی
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشائی
پیش لفظ شکرینت چونی انگشت بخاید
نه همین دل که غمت سوخت سمارا او سمک را
من نه تنها کالمت کاست بشر را و ملک را
از تو ای باب نبرم چه یقین را و چه شک را
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
عمه تا چند سکینه به برو دوش تو خسبد
گه بجان گه به دل دیر فراموش تو خسبد
سزد از ناله بنگذارم اگر گوش تو خسبد
قهرم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
آبم آتش نشود گر بدهی خاک ببادم
نکنم از تو فرامش بری ار نام زیادم
به خلاف تو نخیزم چو به مهر تو فتادم
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
***
ای زبی آب لبت چشمی و هفتاد شمر
وی ز پرتاب دلت آهی و صد چرخ شرر
سر تو بر تن نی ای همه را چاک به تن
تن تو بر سر خاک ای همه را خاک به سر
مهر سیمای تو را کرد قمر کرد کسوف
سر و بالای ترا جامه کفن بر پیکر
چه نهم گر ننهم چهره ی اندوه به خاک
چه زنم گر نزنم جامه ی جان چاک ببر
چو از صروف فلکت ماه درآمد به محاق
چو از مدار قمرت مهر فروشد به مدر
چکنم گر نکنم فرش زمین عرش سپهر
چه برم گر نبرم گرد زمین بر اختر
خنجر حادثه را در دل پاک تو درنگ
ناوک صارفه را بر تن چاک تو گذر
چکنم تیر بلا را نکنم دیده نشان
چکنم تیغ الم را نکنم سینه سپر
آسمان خوان تو آراست چو از پاره ی دل
روزگار آب تو پرداخت چو از دیده ی تر
چکشم گر نکشم مشربه از سیل سرشک
چه نهم گر ننهم مائده از لخت جگر
آفتاب سر پر نور تو بر خاک تنور
آتشین طلعت رخشای تو در خاکستر
چه نهم گر ننهم خاک مصیبت بالین
چکنم گر نکنم آتش حرمان بستر
عرشیان را چه زنم گر نزنم سنگ ببال
فرشیان را چه نهم گر ننهم بند به پر
تن بهمن اگر اقبال کند بی تو به جان
جان یغما اگر اهمال کند با تو به زر
چه دهم فتوی حتم اراندهم مالش هبا
چکنم حکم صریح ار نکنم خونش هدر
***
در عزایت چکنم گر نکنم خاک به سر
زین مصیبت چه خورم گر نخورم خون جگر
تو به فردوس برین تاخته گلگون نشاط
من سوی شام الم بسته به غم بار سفر
ماند اکنون که دل از دولت وصلت محروم
ماند اکنون که ز چهر تو جدا دیده ی تر
چه برم گر نبرم مژده ی وصلت به روان
چه دهم گر ندهم وعده ی رویت به نظر
خیل انصار ترا تن به زمین سر به سنان
آل اطهار ترا دل به لقب جان به خطر
چکنم گر نکنم شکوه ز پیکار قضا
چه زنم گر نزنم ناله ز بیداد قدر
پور بیمار ترا پای به زنجیر درون
دخت افکار ترا روی برون از معجر
زین تحکم چه زنم گر نزنم دست بروی
زین تهتک چه درم گر ندرم جامه به بر
پیکر چاک تو بر خاک همی زان لب خشک
آتش جان تو بر باد از آن دیده ی تر
چه فروزم نفروزم همه کانون ز روان
چه تراوم نتراوم همه دریا ز بصر
آل اطهار ترا بر سر معموره عبور
حرم عز ترا در بن ویرانه مقر
چه زنم گر نزنم بر به ثری سقف سپهر
چه برم گر به ثریا نبرم خاک گذر
قاسر جان و جهان عاقله ی کون و مکان
برد از کون و مکان جان جهان رخت به در
چکنم گر نکنم جان و جهان شیب و فراز
چکنم گر نکنم کون و مکان زیر و زبر
تیغ بهمن به برو پهلوی تو نیزه گذار
جان یغما به تن و سینه ی تو خاک سپر
زین تغافل چه کشم گر نکشم دشنه به دل
زین تغابن چه کنم گر نکنم خاک به سر
***
سرو و مه اگر نیست رخ و قامت اکبر
از بهر چه آمد سر بی تن تن بی سر
خورشید توان خواندن و گردونش اگر بود
گردون به زمین خفته و خورشید به خون در
بالاش توان گفت صنوبر به مثل راست
گر خنجر و شمشیر بود بار صنوبر
آن پیکر والای تو بر خاک نه حاشاک
فا فرش زمین عرش برین است برابر
نسبت به فغان و تن صد پاره او داشت
از لجه ی خون رستی اگر شعله آذر
جز شخص تو در تیغ و سنان خود نشنیدم
بازی همه تن بال و همائی همه جان پر
جز آن تن و زخم نی و تیغ و شل و پیکان
خورشید که دیده است سراپا همه اختر
گر چرخ زره پوشد و گر ماه نهد خود
چرخی است زره پوش و مهی برزده مغفر
***
از مه نو باز در دست فلک خنجر نگر
درنگر کینه ی اختر نگر
آسمان را در کمین آل پیغمبر نگر
درنگر کینه ی اختر نگر
فارس افلاک را در قصد شاه کم سپاه
آه آه رزم جوی و کینه خواه
خود ز اکلیل و ثریا جوشن و مغفر نگر
درنگر کینه ی اختر نگر
قوس و جوزا بسته و بگشاد چون جنگ آوران
این میان وان دگر تیر از کمان
رایض بهرام را زرین زره در بر نگر
درنگر کینه ی اختر نگر
دارد آهنگ شبیخون خسرو سیارگان
کرد از آن روی در مغرب نهان
اینک از خیل نجومش در قفا لشکر نگر
درنگر کینه ی اختر نگر
گوئیا دارند عزم کربلای شاه دین
خیل کین بهر نصر مشرکین
کینه ی افلاک بین بد مهری اختر نگر
درنگر کینه اختر نگر
آفتاب طلعت خورشید بطحا و عراق
از نفاق تیره در ابر محاق
و از فرو فرهی چهر ذنب انور نگر
درنگر کینه ی اختر نگر
در به خرم بوستانی کش همی باباک و بیم
در حریم جنبش آوردی نسیم
از دم باد مخالف فتنه ی صرصر نگر
در نگر کینه ی اختر نگر
بر سر دل خستگان و اندر دل سردادگان
بی امان گر همی دیدن توان
تیغ کین تا قبضه بین تیرستم تا پر نگر
در نگر کینه ی اختر نگر
نوجوانان را زعکس خون خط نیلوفری
احمری همچو گلبرگ طری
کودکان را از طپانچه لاله نیلوفر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آن یکی را دجله ها جاری زحلق از خون ناب
بهر آب وان دگر راز التهاب
شیر خشک از جوی پستان طفل بی مادر نگر
در نگر کینه ی اختر نگر
جرعه پیمایان بزم قرب را پا تا به سر
دیده ی تر خشک لب خونین جگر
باده از خوناب دل و زدیدگان ساغر نگر
در نگر کینه ی اختر نگر
از پی خونخواری میناکش بزم رضا
از جفا مست عاری از حیا
پیر گردون را زشکل ماه نو ساغر نگر
در نگر کینه ی اختر نگر
آن سرو پیکر کش از آغوش سلطان حجاز
بود ناز در مصاف ترکتاز
تن طپان در لجه ی خون بر سنانش سر نگر
در نگر کینه ی اختر نگر
آل مروان را که سر چون خاک زیبد پایمال
ماه و سال بر سر اکلیل جلال
تاج فرق فرقدان را فرق بی افسر نگر
در نگر کینه ی اختر نگر
آنکه برد از درد جامش صفوه ی آدم حیات
در فلات مانده ممنوع از فرات
آب جو به ز آبروی ساقی کوثر نگر
در نگر کینه ی اختر نگر
رنگ از خون چاک از پیکان پریشان بر سنان
خون چکان از جفای آسمان
دست قاسم حلق اصغر کاکل اکبر نگر
در نگر کینه ی اختر نگر
عاکفان ستر عصمت را زپی آرزم چند
صد گزند با وجود ذل بند
گوش پاره سرشکسته روی بی معجر نگر
در نگر کینه ی اختر نگر
آنکه گر گشتی پیمبر از دهان آرزو
بوسه جو رنجه می گشتش گلو
راست از کج گوهرانش تیغ بر خنجر نگر
در نگر کینه ی اختر نگر
ز آشیان چرخ بهر صید مرغان حرم
دمبدم بال بگشاده ز هم
کرکسان نسر را آوازه ی شپهر نگر
در نگر کینه ی اختر نگر
از کفن پوشان حسرت و از اسیران بلا
بر ملا در زمین کربلا
فتنه ی روز جزا هنگامه ی محشر نگر
در نگر کینه ی اختر نگر
ماند ز اشک و نظم یغما منفعل در یاوگان
جاودان از غم لب تشنگان
باورت گر نیست اینک لعل بین گوهر نگر
در نگر کینه ی اختر نگر
***
اوفتد یوسف دیگر ز تو در چاره دگر
در هراسم زدم گرگ تو ای خیره سحر
زاین دم گرگ بر آهوی حرم یوز متاز
هان و هان این دم شیر است ببازی مشمر
از دم گرگ تو شیران خدا روبه صید
از دم گرگ تو سگ های هوا شیر شکر
هم هژبران جدل را دم گرگت دم شیر
هم غزالان حرم را دم شیرت سرخر
شرمی ای چرخ و به بنگاه فنا گاه گزین
رحمی ای مهر و به چه سار عدم راه سپر
باش و تا شام ابد بر قدمی پیش منه
رو و تا روز قیامت نظری پس منگر
سهم بدخواه بس ای چرخ نهان ساز کمان
نیزه ی خصم بس ای مهر بینداز سپر
***
زاده ی زهرا به کام زاده ی مروان نگر
آه آه گردش دوران نگر
آن به عزت این به خواری این ببین و آن نگر
آه آه گردش دوران نگر
اهل مروان تیغ بر کف آل یاسین نقد جان
زین و آن گر نظر داری عیان
نفی حق اثبات باطل کفر بین ایمان نگر
آه آه گردش دوران نگر
اولش خواندند و کردند عاقبت از آن جناب
منع آب زمره ی دور از حساب
شرم چشم میزبان بین حرمت مهمان نگر
آه آه گردش دوران نگر
این به رغم آفتاب شرع گردد از جفا
و از وفا آن به کام اشقیا
مهر و کین و لطف و قهر زهره و کیوان نگر
آه آه گردش دوران نگر
بدعت اشرار با رونق پذیرای مزاج
و از لجاج شرع احمد بی رواج
خاک کفر و ملک دین آباد بین ویران نگر
آه آه گردش دوران نگر
مظهر شکل مه نو عکس تیغ اهل شام
تشنه کام آهوی بیت الحرام
می زند خنجر به خنجر عید بین قربان نگر
آه آه گردش دوران نگر
هین زخون کشتگان از سیل مژگان ملک
از سمک تا فراز نه فلک
یم نگر طوفان غم بین دجله بین طوفان نگر
آه آه گردش دوران نگر
رأس پاک فارس مضمار دین سالار حی
بهر ری می زند با چوب و نی
میرمیدان هوس را گوی بین چوگان نگر
آه آه گردش دوران نگر
در بر و فرق علی جائی هم آغوش نثار
دلفگار خفته بر سنجاب خوار
نی نگر تیغ ستم بین تیر بین پیکان نگر
آه آه گردش دوران نگر
کرده دستان را زخون مخضوب بی رنگ از حنا
ز ابتدا صبر شاه کربلا
چرخ نیلی رنگ را نیرنگ بین دستان نگر
آه آه گردش دوران نگر
در میان خاک و خون جسم و سری چند ای عجب
تشنه لب بعد صد رنج و تعب
بی کفن دور از بدن افتاده بین غلطان نگر
آه آه گردش دوران نگر
از مژه و از سینه آنان را که ماهی تا به ماه
از گناه برده برایشان پناه
شد به ماهی رفت بر مه اشک بین افغان نگر
آه آه گردش دوران نگر
سال و مه خفاش و تن مستور همچون آفتاب
بی نقاب دختران بوتراب
حرمت آل ز نا بین عزت اعیان نگر
آه آه گردش دوران نگر
وه چه با عصمت عیون آوخ چه بی عفت لبان
هر زمان از قضای آسمان
آن زغم این از طرب گریان ببین خندان نگر
آه آه گردش دوران نگر
بی حفاظی چند را عفت طرازی چند را
با نوا با دو صد رنج و عنا
ظلمت آسا نو روش پوشیده بین عریان نگر
آه آه گردش دوران نگر
اهل بیت مصطفی را داده در ویرانه جا
از جفا منعمان شام را
با غریبان حجاز اکرام بین احسان نگر
آه آه گردش دوران نگر
نیست یغما نوح اما از دل مژگان به هم
دمبدم از غم فخر امم
دل بده بگشا نظر دریا ببین طوفان نگر
آه آه گردش دوران نگر
***
شهنشاهی که بودی گوی گردون گوی چوگانش
سر از چوگان کین گردید گوی آسا به میدانش
سکندر حشمتی کآب خضر از خاک ره بردی
به ظلمات عطش در تیره گون شد آب حیوانش
خلیلی کش فدا زبید چو اسمعیل صد قربان
دمید از مطلع خنجر هلال عید قربانش
لب لعلی که در درج احمد لب بر آن سودی
شد از الماس پیکان عقد لؤلؤ کان مرجانش
سواری را که دوش راکب معراج میدان بود
سپهر انگیخت از دشت شهادت کرد جولانش
به مهد خاک خفت از بی کسی آن کآمد از رفعت
به استحقاق جبریل امین گهواره جنبانش
به رتبت ناخدائی کز ازل فلک النجاة آمد
فلک بسپرد در دریای خون کشتی به طوفانش
عزیزی کش ز ساعد بست ز هرا طوق پیراهن
گشود از ناخن تیغ ستم گوی گریبانش
وجودی کآفرینش را ازو شد خلقت هستی
سپهر خصم پیراهن به خاک افکند عریانش
مکید از قحط آب انگشتری شاهی کز استغنا
نمودی در نظر پای ملخ ملک سلیمانش
چه حاجت قصه آن خشک لب پرسیدن از یغما
به لفظی تر حکایت می کند سیلاب مژگانش
***
ای شمر شرمی از خدا خنجر مکش خنجر مکش
آزرمی از روز جزا خنجر مکش خنجر مکش
نخل بلندش سرنگون زین سمندش واژگون
سر خاک ره تن غرق خون خنجر مکش خنجر مکش
آخر چه خیزد روسیه از کشتن این بی گنه
مفکن سرش بر خاک ره خنجر مکش خنجر مکش
مژگان نمناکش نگر رخسار پر خاکش نگر
اندام صد چاکش نگر خنجر مکش خنجر مکش
زخم تنش زانجم فزون وز چرخش اختر سرنگون
کارش به کام چرخ دون خنجر مکش خنجر مکش
شد سر به سر ربع و دمن از خون او وز اشک من
بحر نجف کان یمن خنجر مکش خنجر مکش
رخشش زپویه سست پی میدان هستی کرده طی
تن چاک چاک از تیرونی خنجر مکش خنجر مکش
مطلوب اگر سیم است وزر مقصود اگر جان است و سر
مالم هبا خونم هدر خنجر مکش خنجر مکش
گیتی به کینش تاخته چرخش به خاک انداخته
ایام کارش ساخته خنجر مکش خنجر مکش
لب خشک و مژگان پر نمش عطشان به لب بر خاتمش
وز زندگی آخر دمش خنجر مکش خنجر مکش
***
نوری که در لطافت از سایه تن بتابش
کوکب فکند عریان پیکر در آفتابش
در پهنه بعد کشتن برنی پس از بریدن
سر رفت بر سپهرش تن سود بر ترابش
آن تن که خاک او عرش پامال بی حسابان
بر فرق آسمان خاک و این طرفه احتسابش
در تاب تشنه کامی و از اشک تشنه کامان
چون پا نهاد در خون از سرگذشت آبش
از خون حلق ابطال بحری روان که در وی
افلاک کمترین موج انجم کمین حبابش
از برق آه اطفال شیب و فراز کیهان
چون جان تشنه کامان پیکر در التهابش
در حجله گر عروسی دامادی اربه تختی
خاکش به دیده سرمه دستان به خون خضابش
آن کش ز مزرع سور نامد نصیب مشتی
از خرمن مصیبت خروارها نصابش
گردون کینه پرورد در مهر این درنگش
بدخواه مهر پرداخت بر کین آن شتابش
آن سیل اشک بر خاک جاری تر از فراتش
این تیره آه بر چرخ پران تر از شهابش
گر محملی شکستند در یکدگر ستونش
ور خیمه ای گسستند بر یکدگر طنابش
گر دختری به زنجیر گیسو حفاظ گردن
ور مادری به چنبر کف ها به رخ نقابش
گر بسته ای سواره ور خسته ای پیاده
آن لطمه ی عنانش و این صدمه ی رکابش
آن آه شعله خیزش در سینه آتش صرف
این اشک دجله انگیز در دیده خون نابش
آن کاشناش از دور چشم مشاهدت کور
نزدیک دید و روشن بیگانه بی حجابش
گر بسته ای بلاسنج از رنج رحلت آزاد
بار قامت افتاد چون گنج در خرابش
در آن خرابه محتاج بیماری ار به درمان
از پاره ی جگر قوت وز خون دل شرابش
از خواب و خورد گوید گر بینوا یتیمی
بر خاک و خون فراهم سامان خورد و خوابش
یغما به حشر نارد هیچ از محاسبت باک
چون محتسب تو باشی چه اندیشه از حسابش
***
آسمان سا علم لشکر کفار دریغ
رایت خسرو اسلام نگون سار دریغ
پرچم آغشته به خون ماهچه آلوده به خاک
اختر نصرت عباس علمدار دریغ
هم علم دار علم وار نگونسار فسوس
هم خداوند علم بی کس و بی یار دریغ
بازوی چرخ قوی پنجه بیک تیغ افکند
پای ما از طلب و دست تو از کار دریغ
پاک جانی که بر او تار سنان بود خدنگ
رنجه از کشمکش خنجر خونخوار دریغ
روزگار آب تو کرد آتش و بردیده و دل
ختم خوناب جگر آه شرر بار دریغ
از کنون تا به قیامت به عزا و ز عزا
رنگ ما و رخ تو کاهی و گلنار دریغ
طاق از فتح و ظفر کوشش اخیار افسوس
جفت فیروزی و فر کاوش اشرار دریغ
یک دل از چار طرف شش جهت و هفت سپهر
بست بر آل محمد در زنهار دریغ
مرهم تشنگی آب است و فرو ریخت به خاک
سینه ها ماند به داغ عطش افگار دریغ
توبه خون غرقه و در حسرت آب اهل حرم
تشنه لب مانده به ره دیده ی خونبار دریغ
سود تا پشت تو بر خاک جدل دست اجل
جاودان امل روی به دیوار دریغ
گشت بیدار همی شوکت ادبار ز خواب
رفت در خواب عدم دولت بیدار دریغ
رفتی و بر همه چه کوفه چه شام آمد راست
خواری کوچه و رسوائی بازار دریغ
کشته انصار و خدم خسرو بی خیل و حشم
بر سر جان قدم آماده ی پیکار دریغ
چکند گر نه خود آماده ی میدان گردد
شاه را چون نه سپه ماند و نه سالار دریغ
تبه از والی کوفه سیه از لشکر شام
روزگار سپه و روز سپهدار دریغ
چرخ بر کام دل دوده ی مردان نگذاشت
اثر از آل علی اندک و بسیار دریغ
شام شد روز حیات تو و ما را شبه سان
صبح ماتم ز افق گشت پدیدار دریغ
خاطر فاطمه غمگین طلبد هندوی چرخ
تا کند شاد دل هند جگر خوار دریغ
سوخت گردون دغا حاصل ازین تخم که کاشت
صبر و تاب همه تا خوشه ز خروار دریغ
روزی ای ماه بنی هاشم و ای شاه قریش
که خورد نیک و بد از خجلت کردار دریغ
حق مولای جوانان بهشتی که مدار
نظر رحمت ازین پیر گنه کار دریغ
***
کوه و صحرا خصم و شاه کم سپه تنها دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
قلب ایمان را شکست و نصرت اعدا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
آه کز بی دولتان دین به دنیا باخته
تاخته گشت کارش ساخته
پادشاه کشور دین خسرو دنیا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
آنکه اجزای زمین و آسمان بالا و پست
هر چه هست جز بدو صورت نبست
در لگدکوب سپهرش خاک شد اعضا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
خاکیان را دست بر لب تا رود گردون به تاب
ز التهاب تا شود گیتی خراب
قدسیان را آستین بر چشم خون پالا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
شهسواری را که چرخ ادهم سزد انجم ستام
رخش کام ساکن آمد از خرام
اشهب و گلگون مهر و مه جهان پیما دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
شاهباز اوج دولت را همایون مرغ جان
صعوه سان زاعتساف کرکسان
جاودانی آشیان در بنگه عنقا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
جامه بر جسمی قبا کآمد نبی را پیرهن
بی کفن چرخ و گیتی را به تن
خلعت اکسون فسون و کسوت دیبا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
مهر با کین ماه بی مهر اختر گیتی فروز
رحم سوز شب سیه تاریک روز
چرخ دشمن بخت وارون خصم بی پروا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
بنده وار آزاده قومی را که بند از پا و دست
هر که هست رحمت ایشان شکست
قید کین بر دست و زنجیر ستم بر پا دریغ
وادریغ نصرت اعدا دریغ
گشت چون یغمای ترکان ستم با تیغ و نی
جان وی در هوای ملک ری
ایمن از تاراج خوان هستی یغما دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
***
افراخت چو در ماریه سبط شه لولاک
خرگاه اقامت
از هفت زمین تا نهمین خیمه ی افلاک
برخاست قیامت
زاندیشه ی این رنج طرب کاه غم انگیخت
کز چرخ فرو ریخت
سر زیر زمین ساخت نهان از برخاک
سامان سلامت
صف صف سپه از کوفه در آن دشت روان سفت
با کاوش و کین جفت
نز خوی خود آزرم و نه از روز جزا باک
جستند مقامت
ممنوع زآب آمد و دل تفته به خواری
با خیل سراری
می جست و نمی یافت به جز دیده ی نمناک
دریای کرامت
زاین گل که فلک داد به آب از در پیکار
پنهان و پدیدار
فرسوده ی خاک آمد و آلوده ی خاشاک
گلزار امامت
خواهر نه برادر نه در آن دشت بلا خیز
مادر نه پدر نیز
از خاک که بردارد و از خون که کند پاک
آن عارض و قامت
خود سنگدلی بین که به خونریز گشودند
صد دست و نسودند
یک ره ز پی معذرت بازوی چالاک
انگشت ندامت
آن تن که نه در پای تو بر راه رضا جست
دست از سرو جان شست
چون پرده ی بدخواه تو سر تا به قدم چاک
از تیر سلامت
صد ره اگر ایام کشد جان دو کیهان
در معرض قربان
نرهد به ازای دیه خون تو حاشاک
از قید غرامت
از کوی تو صد صرصر اگر چرخ پراند
بردن نتواند
روزی که نماند به جهان غیر کفی خاک
از خسته علامت
***
همه ز انداز توام بهره غم افتاد فلک
از تو فریاد فلک
سال و ماه و شب و روز از تو نیم شاد فلک
از تو فریاد فلک
صرصر قهر تو در ماریه از آل زیاد
آتشی ریخت که داد
خاک اولاد پیمبر همه بر باد فلک
از تو فریاد فلک
روزی آبستن شب های غم و آتش و دود
ترسم آید به وجود
کاش اندیشه صحبت شود از یاد فلک
از تو فریاد فلک
هم پلنگان حجاز از دم گرگ تو به رم
هم غزالان حرم
شیر و آهو همه صیداند و تو صیاد فلک
از تو فریاد فلک
خاندانی که بدو یافت عمارت گل و آب
دورت ای خانه خراب
ساخت ویران به ستم خانه ات آباد فلک
از تو فریاد فلک
بر مراد عدمی چند کنی نفی وجود
از در غیب و شهود
آنکه آمد همه را موجب ایجاد فلک
از تو فریاد فلک
چند پوئی به غلط از در اعزاز لئام
راه ایذای کرام
در پی بنده مجو خواری آزاد فلک
از تو فریاد فلک
کرده ای راست در این معرکه ی غایله ی زار
فتنه ی حادثه بار
خواهد این فتنه بلای عجبی زاد فلک
از تو فریاد فلک
صبر سندان به چنین سخت بلاسنگ و سبوی
تو همان آهن و روی
شرمی آخر نه ای از خاره و پولاد فلک
از تو فریاد فلک
مرد و زن پیر و جوان دخت و پسر عبد و امیر
کشته گشتند و اسیر
با شش و پنج تو چه هفت و چه هفتاد فلک
از تو فریاد فلک
تشنه لب تفته دل از خون بنین و اشک بنات
راندی از نیل فرات
سوی جیحون و ارس دجله ی بغداد فلک
از تو فریاد فلک
تشنگی سوختگی خسته دلی خون جگری
بی کسی در بدری
بر تنی نیست روا این همه بیداد فلک
از تو فریاد فلک
دل و دیده همه را تا زحل از تخته ی گل
پی آن دیده ی و دل
جاودان عهد سرشک آمد و فریاد فلک
از تو فریاد فلک
مصطفی مات و علی محو و خدا تعزیه دار
روز محشر شب تار
از ستم های تو پیش که برم داد فلک
از تو فریاد فلک
والی از سینه و چشم آذر و نیسان آورد
تا زند از سر درد
آه زن اشک فشان بهمن و مرداد فلک
از تو فریاد فلک
***
شکوه از چرخ ستمگر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
گله از گردش اختر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
غم عباس بلاکش چکشم گر نکشم
چکشم گر نکشم
ناله بر حسرت اکبر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
شیر مردان ولایت همه چو آهو بچگان
چنگ فرسود سگان
گله ز اهمال غضنفر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
رنج ناکامی اصغر چه برم گر نبرم
چه برم گر نبرم
یاد محرومی اصغر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
موج خون برطرف افکند چو ناچیز صدف
در دریای نجف
دیدگان لجه ی گوهر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
آه بر خواری خواهر چه کشم گر نکشم
چه کشم گر نکشم
گریه در سوگ برادر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
آنچه بر آل علی کینه و عدوان و عناد
رفت ز اولاد زیاد
داوری پیش پیمبر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
سنگ این غایله بر دل چه زنم گر نزنم
چه زنم گر نکنم
خاک از این واقعه بر سر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
تن شاهی که فراز فلکش پای گهست
خفته بر خاک رهست
خاک بر چرخ برابر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
سر به زنجیر اسیری چه دهم گر ندهم
چه دهم گر ندهم
گردن آماده ی چنبر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
کودکان بسته زنجیر و زنان خسته ی بند
دختران در به کمند
التجا جانب مادر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
دل به بیداد اعادی چه نهم گر ننهم
چه نهم گر ننهم
صبر بر غارت لشکر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
هر قدم زخمه دیگر چه خورم گر نخورم
چه خورم گر نخورم
هر نفس ناله دیگر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
میل در دیده از این غم چه کشم گر نکشم
چه کشم گر نکشم
نیل از این عارضه در بر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
والی هیچ بهارا که در این خیل رهی است
سر صاحب کلهی است
خاکپای تواش افسر چه کنم گر نکنم
چه کنم گر نکنم
***
درین ماتم خلیل از دیده خون بارید آذر هم
به داغ این ذبیح الله مسلمان سوخت کافر هم
شگفتی نایدت بینی چون در خون دامن گیتی
کزین سوگ آسمان افشاند خون از دیده اخترهم
به سوگ فخر عالم از بنی جان وز بنی آدم
ز افغان شش جهت ماتم سرا شد هفت کشور هم
مکید آن تاجدار ملک دین تا از عطش خاتم
ز دست و فرق جم انگشتری افتاد و افسر هم
به خونش تا قبا شد لعگون دستار گلناری
به باغ خلد زهرا جامه نیلی کرد معجز هم
ز تاب تشنگی تا شد شبه گون لعل سیرابش
علی زد جامه اندر اشک یا قوتی پیمبر هم
چو فرق کوکب برج اسد از کین دو پیکر شد
ز سر بشکافت فرق صاحب تیغ دو پیکر هم
چو نقد ساقی کوثر زبان از تشنگی خائید
به کام انبیا تسنیم خون گردید کوثر هم
مکافات این عمل را برنتابد وسعت گیتی
چه جای وسعت گیتی که بس تنگ است محشر هم
فلک آل نبی را جا کجا زیبد به ویرانه
نه آخر غیر این ویرانه بودت جای دیگر هم
ز ابر دیده یغما برق آه ار باز ننشانی
زنی تا چشم بر هم خامه خواهد سوخت دفتر هم
***
ای تشنه لبان را سرو سردار حسینم
سردار حسینم
وی بر شهدا سرور و سالار حسینم
سردار حسینم
ای شخص تو را با همه اقبال پناهی
در موکب شاهی
حسرت سپه اندوه سپهدار حسینم
سردار حسینم
ترسم که کند خاک عزا بر سر ایام
سوگ تو سرانجام
با کاوش این لشکر خونخوار حسینم
سردار حسینم
تا زمزمه ی سوگ تو برخاست به عالم
بنشست به ماتم
از صومعه ی تا خانه ی خمار حسینم
سردار حسینم
جز پیکر مجروح تو ای گلبن بی آب
از تیر جگر تاب
کشنید که از گل بدمد خار حسینم
سردار حسینم
با سرو سزد نخل دلارای تو مانند
ای شاخ برومند
رو ارد اگر تیغ و سنان بار حسینم
سردار حسینم
تا غنچه سیراب تو آورد سمن بر
بررست ز عبهر
کیهان همه را سوری و گلنار حسینم
سردار حسینم
در پای سمندت سروجان کردمی ایثار
پیش از همه انصار
بودی اگرم رخصت پیکار حسینم
سردار حسینم
نگذاشتمی پنجه گشودن پی آورد
در پهنه ی ناورد
با شیر نیستان سگ بازار حسینم
سردار حسینم
کی راست چمیدی به حرم چهره بخون رنگ
از معرکه ی جنگ
گلگون تو بازین نگونسار حسینم
سردار حسینم
دادم به گرفتاری اعدا زن و فرزند
چه خویش و چه پیوند
تا دوده ی عزت نشدی خوار حسینم
سردار حسینم
طول املم بر به فدای تو چه دل بست
کوته نکنم دست
تا جان نکنم در سر این کار حسینم
سردار حسینم
تو کشته و من زنده سزد تا بقیامت
بر وجه غرامت
بنشینم اگر روی به دیوار حسینم
سردار حسینم
تنها نه من این مایه بدونیک که هستند
یک رشته گسستند
در ماتم تو سبحه و زنار حسینم
سردار حسینم
با ما ز سرشک مژه وین آه فلک گرد
پیداست چه ها کرد
اندوه تو پنهان و پدیدار حسینم
سردار حسینم
در وقعه ی کبری که زند زال به دستان
شهروزه به سامان
غافل مشو از بهمن قاجار حسینم
سردار حسینم
***
تا بخاطر دری ای هیچ طرب دامادم
هر چه رفت ارچه عروس تو برفت از یادم
شرم حسن ارچه نهان خواست ولی چو افتادم
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
چندگاهم حرم قرب خدا بود و ثاق
پس از آن بار گه پاک نبی طاق و رواق
از امیران حجازم نه اسیران عراق
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
ایمن از عیش و عزابی خبر از غیب و شهود
فارغ از این غم و این ماتم و این آتش و دود
دور از این رامش و این جمله و این سور و سرود
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
ای مرا چهر و لبت باغ سرور و لب حوض
وی کنار و دهنت حجله و سور و لب حوض
رامش کوثر و گل گشت قصور و لب حوض
سایه ی طوبی و دلجوئی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
اقربا کشته پدر گرم فدا یار بتاخت
سینه عمه در آذر دل خواهر بگداخت
صبح ماتم فلکم شام عروسی پرداخت
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم
قاسم ای خانه ی عقلم ز تو ویرانه ی عشق
خاطری داشتم آسوده ز افسانه عشق
ساختم سلسله خط تو دیوانه عشق
تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق
هردم آید غمی از نو به مبارکبادم
با قدت ننگرم ار خود همه سرو لب جوست
یا به شمشاد توان با همه اندام که اوست
راست از سدره و طوبیم ببالای تو روست
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چکنم حرف دگر یاد نداد استاد
داشتم خاطر جمعی زجهان بی کام و کاست
ساخت آن زلف کجم کار پریشانی راست
می برد آب رخم آتش افسوس رواست
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
تا چرا دل به جگر گوشه مردم دادم
باز آن دیده کزو فیل سبو عمان مشک
چشم یغماش ز طغیان به حسد دجله به رشک
بر زجیحون به فرات است روان سیل سرشک
پاک کن چهره ی حافظ به سر زلف زاشک
ورنه این سیل دمادم بکند بنیادم
***
نه به آزادی ویران نه به بند آزادم
نز اسیری است ملالت نه به شاهی شادم
همت عشق نه این منزلت اکنون دادم
من از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم که به دام تو اسیر افتادم
در دلم بود که تا دست تو ان پای عمل
از گریبان تو کوته نکنم چنگ امل
نظری بر به رخت رخصه نفرمود اجل
غالب آنست که با سابقه حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا در دادم
رزم ابنای زمان هیچ اثر می نکند
زخم نی طعن زبان هیچ اثر می نکند
نهب تن غارت جان هیچ اثر می نکند
همه غم های جهان هیچ اثر می نکند
درمن از بسکه به دیدار عزیزان شادم
بر فلک شهری و عامی نزدم خیمه انس
در زمین صبحی و شامی نزدم خیمه انس
از پی گلشن و دامی نزدم خیمه انس
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
غیر مسکین تنی آن نیز به خنجر همه پاک
جز سری گوی وش آن نیز بچوگان هلاک
غیر جانی زهر امید جز ایثار تو پاک
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آن است که چون طبل تهی پر بادم
دوست افکنده سپر تیغ به کف دشمن من
رخت هستی به کران مرگ به پیرامن من
جان مهیای فدا غرق شهادت تن من
می نماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تن به قضا دردادم
نه کنون کم به برآسوده چو جان در بدنی
تاج سر یار دل امید روان تاب تنی
عقل و دین را چه و زنجیر به زلف و ذقنی
به وفای تو کزان روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
دل سراسیمه روان می رود اندر طلبت
سر تن افکنده دوان می رود اندر طلبت
تن رها کرده توان می رود اندر طلبت
خرم آن روز که جان می رود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارکبادم
غربتم صبح وطن کردی از آن چهر صبیح
ناگزر سوی وطن روی جمیل است و قبیح
سستی بخت نگر بشنو از آن مرد فصیح
سعد یا حب وطن گرچه حدیثی است صحیح
نتوان مرد به سختی که من آنجا زادم
***
بر تو آن دیده و دل کو که به قانون گریم
خوشتر آن است که از آن قاعده بیرون گریم
گاه چون رعد به آبادی و ویران نالم
گاه چون ابر به کهسار و به هامون گریم
درد اندوه تعب قتل عطش سوز گداز
بر تو ای کشته ی انواع ستم چون گریم
بر لب خشک تو از دیده ی تر دارد جای
جاودان در عوض اشک اگر خون گریم
در هلاک تو ندانم زگران خسبی خاک
یا همی خود ز سبک خیزی گردون گریم
ننگرم سر و بنی جز که ز مژگان بکنار
جوی ها کرده بر آن قامت موزون گریم
بینم ار گونه گل چاک زنم غنچه مثال
جامه جان و بر آن عارض گلگون گریم
چکنم گرنه بر آن کشته ممنوع فرات
دجله از دیده فرو ریزم و جیحون گریم
خسته او کشته و من زنده رها کن که بدرد
راست بر کژی این طالع وارون گریم
***
آه که شد شکسته دل خسته جگر برادرم
با لب خشک و چشم تر غرقه به خون برابرم
هر مژه زین مشاهدت تیر صفت به دیدگان
با همه سست گوهری سخت نشسته تا پرم
عرش فتاده بر زمین یا تن تو بخاک بر
آن تن و خاک و من همان زنده که خاک بر سرم
پهلوی توبه تیغ و نی چاک و به تیر کین رفو
زیبد اگر به خون خود سینه چو جامه بردرم
تا چه قیامت است این کامد و برد از ابتلا
غایله ی قیام او فتنه ی روز محشرم
کوکب عرش رفعتم داشت شرف به مهر و مه
زهره سفله مشتری ساخت ز ذره کمترم
ماتم قاسم جوان نفکند ار خلل به جان
کی دهد از کجا امان صدمه ی سوگ اکبرم
با مژه ی محیط زا ساخته که چو ماهیم
کاه به آتش درون سوخته چون سمندرم
تا تن تو ز تاب دل شمع تمام سوخته
من چو چراغ نیم جان برره باد صرصرم
خاک بقای جان و تن رفت به باد نیستی
شاید اگر ز چشم و دل غرقه در آب و آذرم
غارت خواهران نگر ناله ی دختران شنو
هان پدرانه ای صبا قصه رسان به مادرم
گه به نجف دواندم شکوه خون خسروان
گه به مدینه پو دهد دهشت نهب لشکرم
آتش جوشن و سپر سوخت سلیب و جامه ام
سیلی خصم و چوب نی گشت نقاب و معجرم
ماتم کشتگان غمی نهب حرم غم دگر
کوفه مصیبت دگر شام عزای دیگرم
ساخت سپهر سبز پی خاک سیه به خون تو
سرخ و فکند زرد رو کسوت نیل در برم
از لب خشک تشنگان اشک روان به بوم و بر
زآتش داغ کشتگان آه دوان به اخترم
ماند به تاب تا ابد خسته تنم به سوگ تو
کلک مصیبت از ازل تا چه نوشته بر سرم
زین همه آتش ای عجب درنگداخت سنگدل
گوئی از آهن است و رو طینت جان و پیکرم
با شرف غلامیت والی و خطره ی شهی
در دو جهان مفاخرت بس که گدای این درم
***
میرسد خشک لب از شط فرات اکبر من
نوجوان اکبر من
سیلانی بکن ای چشمه چشم تر من
نوجوان اکبر من
کسوت عمر تو این خم فیروزه نمون
لعلی آورد به خون
گیتی از نیل عزا ساخت سیه معجر من
نوجوان اکبر من
تا ابد داغ تو ای زاده آزاده نهاد
نتوان برد ز یاد
از ازل کاش نمیزاد مرا مادر من
نوجوان اکبر من
تازشست ستم خصم خدنگ افکن تو
شد مشبک تن تو
بیخت پرویزن غم خاک عزا بر سر من
نوجوان اکبر من
کرد تا لطمه ی باد اجل ای نخل جوان
باغ عمر تو خزان
ریخت از شاخ طراوت همه برگ و بر من
نوجوان اکبر من
دولت سوگ توام ای شه اقلیم بها
خسروی کرد عطا
سینه طبل است و علم آه و الم لشکر من
نوجوان اکبر من
چرخ کز داغ غمت سوخت بر آتش چه خسم
تا به دامانت رسم
کاش بر باد دهد توده ی خاکستر من
نوجوان اکبر من
تا تهی جام بقایت زمدار مه و مهر
دور مینای سپهر
ساخت لبریز ز خوناب جگر ساغر من
نوجوان اکبر من
تا مه روی تو ای بدر عرب شمس عراق
خورد آسیب محاق
تیره شد روز پدر گشت سیه اختر من
نوجوان اکبر من
بر به شاخ ارم ای باز همایون فر و فال
تا گشوی پر و بال
ریخت در دام حوادث همه بال و پر من
نوجوان اکبر من
گر بر این باطله یغما کرم شبه رسول
نکشد خط قبول
خاک بر فرق من و کلک من و دفتر من
نوجوان اکبر من
***
شهسوار دین فکندی از تکاور آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
آسمانی با زمین کردی برابر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
محشری بینم بپا در هفت کشور آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
شام عاشوراست این یا صبح محشر آسمان
اسمان شرمی آخر آسمان
این تطاول ها که در پاس مراد مشرکین
خود زکین می کنی با شاه دین
کافرستم گر کند کافر به کافر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
آفتابی را که شاه اختران زیبد غلام
زاهتمام صبح آوردی به شام
جاودان برگشته بادت دور اختر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
هر طرف خصمی پی خونریز بر کف در کمین
تیغ کیغ مانده تنها شاه دین
شرمی آخریکتن و یک دشت لشکر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
خنجری کآزرده بود از بوسه خیر الانام
تشنه کام بر مراد اهل شام
گوش تا گوشش بفرسودی به خنجر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
شیشه آمد ساقی بزم شهادت را به سنگ
مست رنگ شیشه و جامت بچنگ
خاکت اندر شیشه و خونت به ساغر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
یوسف مصر ولایت را در افکندی بچاه
آه آه در جزای این گناه
جاودان بشکسته بادت چرخ و چنبر آسمان
در مصاف از تطاول و اعتساف
چند چند از چنگل زاغان کهسار خلاف
آسمان شرمی آخر آسمان
طایران قدسی را می بشکنی پر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
کام طفلان خشک و چشم لجه ی رحمت پرآب
زاضطراب قلزمت گردد سراب
شرم از آن لب های خشک و دیده تر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
ناله ی لب تشنگان می بشنو از منع فرات
در فلات دست شسته از حیات
زیبقت در گوش باد آخر نه ای گر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
بانوان ستر عصمت را که آمد ز افتخار
برده وار شخص حرمت پرده دار
رخ گشاده می بری کشور به کشور آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
ساقیان بزم کوثر را جگر از قحط آب
زالتهاب همچو بر آتش کباب
می نکردی آب بادت خاک بر سر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
آهوان چین عزت بین به صدخواری اسیر
خیرخیر از سگان شیرگیر
چند گرگی شرمی از روی غضنفر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
ذره آهن دلت از آه یغما نرم نیست
شرم نیست یک جوت آزرم نیست
شرمی آخر آسمان آزرمی آخر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
***
شهسوار ملک دین از زین فتاد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
تا زمین ساکن نکردی بر مراد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
آخر از باد مخالف صرصری دوزخ نسیم
بس عظیم ساختن بی هیچ بیم
خاک اولاد نبی دادی بباد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
خون گشادی از مژه بستی بصد تشویش و غم
از ستم بال مرغان حرم
شرم بادت شرم ازین بست و گشاد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
خون چکید از چشم زهرا اخترت زیر و زبر
سر به سر اشک خون وز چشم تر
قطره قطره هر سحر بر رخ چکاد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
عامران ملک امکان را زسیل قحط آب
با عتاب خاندان کردی خراب
لطف کردی خانه ات آباد باد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
چون سیاووشش به خاک افکنده کشتی خوار و زار
خصم وار آنکه زیبد زافتخار
خاک نعل مرکبش تاج قباد ای اسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
تا پذیرد تخت صاحبدولتی دادی بباد
ازدیاد دولت آل زیاد
کم مبادت مرحمت دولت زیاد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
از خطا خون حرامی محترم کردی حلال
بی ملال زین گنه نی انفعال
با یزیدت حشر با این اعتقاد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
گر فرامش کردم از محشر مدان در اعتقاد
کج نهاد کم قیامت تا معاد
برد رستاخیز این ماتم زیاد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
مفتی شرع پیمبر را به رسم آزمون
از جنون می دهی فتوی به خون
با فقیهت حشر با این اجتهاد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
***
دل کان آتش رخ رود جیحون
در دامن دشت برطرف هامون
با چهرکاهی با اشک گلگون
افتاد بر خاک غلطید در خون
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
جسم از تعب پرجان از طرب پاک
گردون همه بیم کیهان همه باک
دل پاره از تیر تن از سنان چاک
رخها پر از گرد لب ها پر از خاک
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
دل رو به خیمه رخ سوی میدان
تن رهن خنجر جان وقف پیکان
سر بر کف دست پا بر سر جان
بر هر چه جز دوست افشانده دامان
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
بی طاقت و تاب بی یار و یاور
لب از عطش خشک چشم از بکاتر
چون صید مجروح چون مرغ بی پر
افتاد از پای غلطید بر سر
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
گردون جفا جوی اختر ستم کار
گیتی امل سوز کیهان امان خوار
نزبخت یاری نزخصم زنهار
رزم است ناکام قتل است ناچار
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
دام تعلق از جان گشاده
داغ احبا بر دل نهاده
در خیل اعدا تنها ستاده
از هر خیالی جز مرگ ساده
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
در طرف وادی آن صید بسته
از ناف تا حلق مجروح و خسته
صد قبضه تیغش بر دل نشسته
صد جعبه تیرش در تن شکسته
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
داغ عزیزان بر سینه ی ریش
بعد از شهیدان آماده ی خویش
زاهل حریمش خاطر به تشویش
یک گام از پس یک گام از پیش
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
چون خشک لب جست در خون اقامت
یغما نخواهد دیگر سلامت
خواهد فدا ساخت جان بی غرامت
تا گیردش دست روز قیامت
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
***
چون به مصیبت از ازل رفت همی قضای من
چیست مصیبت دگر ساز طرب برای من
ز ابروی و قد دلستان دام منه که بس مرا
نیزه آسمان گذر تیغ جهانگشای من
خصم به جامه ی جدل قاسم و خلعت طرب
مغفر مرگ تاج من ثوب کفن قبای من
زین بر خویش خواندنت شادنیم به دوستی
سوی عدو به خشم ران خواهی اگر رضای من
خط چو خضاب و مشعله بر سر چنگ و حجله کش
کز در ساز خرمی بس بود این بجای من
بزم زفاف قتلگه نای جدل نوای نی
شمع شرار آه دل خون گلو حنای من
بوسه ی رنج کاه من کوب خدنگ جان شکر
برق سنان دل گزا خنده جان فزای من
با غم سوگ کشتگان از من و سور خرمی
بزم نشاط من شود غمکده ی عزای من
نعش وفا سرشتگان ساخت بدشت پشتگان
زنده من ای عجب مبر نام من و وفای من
غیر کهن خلاف زد راه من از وصال تو
عذر فراق من بنه یار نو آشنای من
رفتم و دور از آن مژه وان خم زلف عنبرین
تیر هلاک و چشم من چنبر مرگ و نای من
جانب پهنه ی وفا چشمی و چشمی از قفا
بزم زفاف و روی من رزم مصاف و رای من
گر نه فنا در آن بقا ورنه عدم در آن وجود
آه من و وجود من رای من و بقای من
غیر به قصد جان من من به خیال خون او
کفر مبین و دین مگو تا چه کند خدای من
والی تیره نامه را زآن کف و خامه ی کرم
عذری و صد عطای تو خطی و صد خطای من
***
خشک لب سوختی دریای دین را دهر دون
آسمانت دشت آتش آفتابت طشت خون
این همی پاید به کاوش آن همی جنبد به خون
ای زمینت را خرام ای آسمانت را سکون
در دریای نجف را کردی از بد گوهری
لعل ها الماس پیکر جزع ها یاقوت گون
تا گدائی مالک تیغ و نگین شد ساختی
تاج دولت پای فرسا تخت شوکت سرنگون
می ندانم تا امیران را چه روید در مصاف
خاک سخت افلاک دون ایام خصم اختر زبون
نوعروسان را ندانم تا چه زاید در صروف
روز گریه ره دراز آرام کم انده فزون
کرده ای دیوانگان مطلق زبند اینت خرد
بسته ای آزادگان در سلسله اینت جنون
سروران از خانه زین نیزه ها از بار سر
بر زمین واندر سپهر آن سرفراز این سرنگون
کو بشورد خاک والی دجله بفشان از بصر
کو بسوزد چرخ یغما شعله بفروز از درون
***
خود چگویم ای دل اندر این رزیت چون شوی چون
از گزند مالش سرپنجه ی غم خون شوی خون
گر درین ماتم نبارد بر بروی از مخزن دل
چیست اشک بسدین در خاک خواری گنج قارون
غیر حرق و غرق ماهی تا به مه، مه تا به ماهی
خود چه باشد سود آه آتشین با چشم گلگون
گر خرامد سیل اشک خاکیان زین دست در پا
موج خون هر چشمزد گردن کشد بر اوج گردون
معنی این ماجرا صورت نبندد حاش لله
کآنچه اندر گفت آید نیست جز افسانه و افسون
قاتل ابنای زنا مقتول نخبه ی آل عصمت
انس تا جن تعزیت گربزم ماتم ربع مسکون
فاش اگر می رفت خون کشتگان کشور به کشور
جاودان شط فرات آمیختی با رود جیحون
راستی را با قیام رستخیز این قیامت
خاک و گردن را درنگ و جنبشی باید دگرگون
نوعروسان را زتاب تشنگی رخسار گاهی
شیر مردان راز زخم تیغ و خنجر چهره گلگون
زخم ناسور شهیدان را سرشک تست مرهم
زانکه چاره زهر قاتل راست ناید جز به افیون
چار چیز از دولت اسلام خواهم بی تکلف
عزم کسری جیش خسرو فال جم فر فریدون
***
ناوک کینه در کمان لشکر فتنه در کمین
گاه زغش به سرنگون گه زعطش به لب نگین
دست گسسته از فلک پای شکسته از زمین
از در مهلت و امان از پی ناصر و معین
ایل علی مرتضی آل محمد امین
خون حواشی و حشم خاک موالی و حشر
ریخت به خاک تن به تن رفت بباد سر به سر
میر مصاف نینوا با لب خشک و چشم تر
بست به نفس محترم ساز جهاد را کمر
باد صبا بزیر ران جان جهان به روی زین
تاخت دو اسبه یک تنه بر صف خصم ده دله
تیغ یلی به جنگ در رخش مجاهدت یله
شیر گرسنه در غنم گرگ گسسته در گله
صورت تیغ و توسنش معنی برق و زلزله
عاقبت آسمان عز خوار فتاده بر زمین
سست رگان شام را ساخت زمانه سخت پی
حمله ور از چهارسو با شل و خشت و تیغ و نی
آن به هوای مرز شام این به خیال ملک ری
پهن فراخ آرزو تنگ گرفته گرد وی
طعنه زن این به کعب نی زخمه آن به تیغ کین
چرخ ستاد آرزوش خاک فتاد از سکون
توفت سمک به تاب و تب خفت فلک بخاک و خون
هوش زمغز منقطع عقل ملازم جنون
سیرت دهر منقلب وضع زمانه واژگون
آنکه قیامتش لقب کرد قیام راستین
خیل حرامی از شره رانده برون ز چارسو
پشت به حرمت نبی در به حرم نهاده رو
اهل حرم شکسته دل خسته جگر گشاده مو
زیور و جامه و حلی رفته به غارت عدو
بسته به چشم درفشان عقد جواهر از جبین
نهب گران کوفه را دست به غارت آشنا
از بر این سلب ستان وز سر آن حلی ربا
از حرم خدایگان رفته به بار کبریا
ویله ی زار بی کسان لیک به گوش اغنیا
بانگ سرود خار کن ناله ی چنگ رامتین
سبز عمامه تو را چرخ سیاه طیلسان
ساخت به خون خلق سرخ از درکا ناکسان
گشت تبه گل از خسک لاله بکاست از خسان
ز انده آنکه مانده ام جیش ترا ز واپسان
می کشدم نفس نفس حسرت روز واپسین
بار بود بدوش تن سر که نه در بپای تو
خار خسک به پای دل جان نه اگر فدای تو
قسمت بحث ما نشد یاری نینوای تو
با لب خشک و چشم تر رفتی و در عزای تو
ماند به چشم خون چکان یغما و آه آتشین
***
تفریق جسم و جان است بدرود دوستداران
با آتش جدائی باد است پند یاران
دل دجله دیده دریا برق آه و اشک باران
بگذار تا بگرئیم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
آن کم به گریه خندد حرمان ندیده باشد
مقدار وصل داند هجر ار کشیده باشد
ذوق نشاط از آن پرس کش غم رسیده باشد
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که تلخ باشد قطع امیدواران
انگیخت عکس عادت عمان سراب چشم
طغیان موج دل ساخت دریا حباب چشمم
قلزم به جای قطره بارد سحاب چشمم
با ساربان بگوئید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل بروز باران
ایشان پیاده از خیل ما بر رکاب حسرت
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناه کاران
از بار سر سنان را برگ رشاقت آمد
وز اسرار ما عدو را ساز افافت آمد
هان ای پدر چه پائی گاه رفاقت آمد
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بسکه دیر ماندی چون شام روزه داران
عمری چونی میان بست دل بر ادای عشقت
یک دم نزیست خاموش نای از نوای عشقت
نامد به گفتگو راست شرح بلای عشقت
چندانکه برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
میلت نوشته بر جان شوقت سرشته در گل
با احتمال دوریت تابوت به ز محمل
در راه عشق سستی کاری است سخت مشکل
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
هردم غمیم از نو بر غم کند سرایت
لیک از غمان چه درمان یغما مرا شکایت
بر هر که هرچه بایست راندم از این روایت
تا کی کنم حکایت شرح اینقدر کفایت
باقی نمی توان گفت الا به غمگساران
***
سوی مدینه ای صبا افتد اگر عبور تو
گفت بگو به فاطمه زینب ناصبور تو
در به بقیع بی خبر خفته تو و به کربلا
مال هبا و خون هدر با تن پاره پور تو
چون نرسانم از زمین آتش دل بر اختران
شد به اثیر هیر من رفت به خاک هور تو
دانی اگر چگونه زد برق عطش به تشنگان
شعله بر آسمان برد ناله ز خاک گور تو
سوخت سموم تشنگی برگ بهار عیش من
خورد به مرگ کشتگان لطمه ی سوگ سور تو
بگذری ار به کربلا شب نگری و روز ما
عیش نه ماتم آورد زانده ما سرور تو
تلخ به زهر تشنگی چند زید مذاق ما
وقت شد آنکه بردمد چشمه ی آب شور تو
ظلم فلک به ظلمتم بست قوی گشای رخ
بو که زدود نا رغم بازرهم به نور تو
نه به خیال ما پدرنی تو به فکر مادری
غفلت او شد از چه ره یا سبب غرور تو
خواهی اگر جنت دگر بر به جحیم ما گذر
کوثر تو سرشک ما دیده ی ما قصور تو
آنچه به ما ز غیبتت رفت در این مجاهدت
کی به مشاهدت کشد تا نفتد حضور تو
فرصت غیر تا به کی سوخت شرار غیرتم
چند مغایرت کند حوصله ی غیور تو
کیفر این خلاف را وعده به محشر افکنی
ماند قریب حسرتم دل ز قصاص دور تو
خیز و گذر به ماریه پس پی داد و داوری
قصه ی رستخیز ما واقعه ی نشور تو
با همه خردی از قضا والی و ویله امان
نیست بزرگ اگر زند پنجه به پیل مور تو
***
دلم از زندگانی سخت سیره
بمیرم هرچه زودتر باز دیره
زنان را دل سرای درد و ماتم
تن مردان نشان تیغ و تیره
پسر در خون طپان دختر عزادار
برادر کشته و خواهر اسیره
به کام مادران لخت جگر خون
به حلق کودکان خوناب شیره
اسیران را به جای اشک و افغان
شرر در چشم و آتش در ضمیره
خروش تشنه کامان زیر و بالا
ز خاک تیره تا چرخ اثیره
اگر بر سنجی آشوب قیامت
به سوگ نینوا بالا و زیره
به ره گریان سراری تاجواری
بخون غلطان سپاهی تا امیره
بدین ماتم چسان باشم شکیبا
الهی خاکشان با خود نگیره
نخواهد کودک شیر تو بی آب
مگر آن را که آب اندر بشیره
بر اندام شهیدان کاوش تیر
بدان ماند که سوزن در حریره
هر آنکو چون تو باشد بیکس و یار
به کشتن سر نهادن نا گزیره
مصاف شاه دین با لشکر شام
اگر چه غزوه ی موران و شیره
هران کو در صیدی در سپاهی
سخن ناگفته معنی دستگیره
برادر در بقیع آسوده در خاک
پدر در خاکدان کوفه گیره
جهان دشمن زمان سخت آسمان دور
غریب کربلا مارت بمیره
ببین یغما به خون شیر بطحا
سگان شام را سر پنجه چیره
که از خیل سگان این شیر گیری
ز روبه بازی این چرخ پیره
چگویم زانچه کردی ای سپهر سفله چون گردی
بست گردش زمین آسا گرفتار سکون گردی
بنات هاشمی نیلی سلب بر نافه ی عریان
زهی خجلت تو با نه محمل زر جامه چون گردی
محیط فضل را چون نقطه داخل زهی خارج
فکندی درمیان از مرکز رفعت برون گردی
بس این آرام و جنبش ای زمین ای آسمان زین پس
تو گردی چون زمین ساکن تو چون گردوی دون گردی
به خون افکندی اعقاب ولایت را به خون غلطی
حریم آل احمد را زبون کردی زبون گردی
همایون خرگهی کش جرم مهرو مه قباب آید
بخواری سرنگون کردی بخواری سرنگون گردی
گلوی تشنه آن سیراب گوهر لجه ی دین را
غریق بحر خون کردی غریق بحر خون گردی
به کشتن آزمون کردی جهان آفرینش را
تقاص آفرینش را به کشتن آزمون گردی
به داغ تشنه کامی لاله گلزار ایمان را
چو گل خونین درون کردی چو گل خونین درون گردی
زپشت زین بروی خاک خاکم بر سر از عدوان
همایون شهسواری را نگون کردی نگون گردی
فنون رستگاری چیست یغما قید این ماتم
ترا خود رستگاری قید اگر از این فنون گردی
بر آفتاب یثرب افکند سایه شامی
کز صبح رستخیزش با خاکیان پیامی
زانداز شامیان خاست برمکیان قیامت
ای رستخیز کبری شستن بست قیامی
بر نصرت شهیدان ایجان و دل خروجی
در یاری اسیران ای عقل و دین خرامی
زان پیش کز سرزنیش غلطد بخاک و خون تن
ای پای دل رکابی ای دست جان لگامی
آن کاعتنای و حرمت فرضش بکفر و اسلام
نی اعتنائی از دوست نز دشمن احترامی
پیکان تن گذار است گر سوی او سفیری
زوبین دل نشین است او را اگر پیامی
سلطان کم سپه را چون خیل جانسپاران
ای قوم احتشادی ای مردم احتشامی
در کار او نه ای سخت ای تن مگر زجاجی
بر حال او نه ای نرم ای دل مگر رخامی
از تیب سفله ساران سلطان خسروان را
کار سپه شد از نظم ای فوج شه نظامی
سگهای شام بی حصر شیر حجاز محصور
گرگان به بوی آهو در پاسش اهتمامی
شاهان بی سپه را ای خیل اتفاقی
خونهای بی گنه را ای جمع انتقامی
ترسم شب آوری روز بر آفتاب بطحا
ای صبحدم درنگی ای شامگه دوامی
ای نینوا ستودم میدان خاصگانت
نی نی بدین قیامت تو رستخیز عامی
نیلت بدجله خونخیز هان ایفرات تا چند
بر قبطیان حلالی بر سبطیان حرامی
در پای کشتگانت خون از دریغ بفشان
آبی ز چشمه ی چشم در حلق تشنه کامی
زابنای دین به کیهان نام و نشان برافتاد
کفر است اگر بماند از ما نشان و نامی
از دود کلک یغما اصناف خشک و تر سوخت
آتش چو در نی افتاد چه پخته ای چه خامی
***
پس از مرگ تو گیتی جاودانی
واویلا واویلا صد واویلا
سیه شد به مرگ زندگانی
واویلا واویلا صد واویلا
تو محمل بسته زین خونخواره منزل
واویلا من از دنبال محمل
خروشان چون درای کاروانی
واویلا واویلا صد واویلا
به غیر از جعد مشکین گیسوانست
واویلا که از خون ارغوانت
کسی سنبل ندیده ارغوانی
واویلا واویلا صد واویلا
گذشت این تیر زهر آلود پیکان
واویلا مرا از جوشن جان
فغان ای آسمان زین شق کمانی
واویلا واویلا صد واویلا
بهار هستیت از باد گستاخ
واویلا فرو بارید از شاخ
نچیده یک گل از باغ جوانی
واویلا واویلا صد واویلا
سپاه کوفه و شام از چپ و راست
واویلا پی یغما چو برخاست
عزا شد انس و جان را شادمانی
واویلا واویلا صد واویلا
چرا چون چنگ نخروشم کز ایام
واویلا ترا در حجله کام
اگر خود زعفران را خنده زاید
واویلا چرا گریه فزاید
مرا دیدن به چهر زعفرانی
واویلا واویلا صد واویلا
غمت زد ای غمت ماتم جهان را
صلای سوگ و سوگ جاودانی
واویلا واویلا صد واویلا
مرا بعد از تو سوری سوگ فرجام
واویلا فراهم ساخت ایام
سرایم با نوای نوحه خوانی
واویلا واویلا صد واویلا
جبین دف سینه طبل افغان چغانه
واویلا ره ماتم ترانه
خروش غم سرود شادمانی
واویلا واویلا صد واویلا
کرا شد جز تو کشته خاک هامون
واویلا کفن آغشته در خون
قبای عیش و تخت کامرانی
واویلا واویلا صد واویلا
***
خون بود دل زهجرم نیمی کباب نیمی
ز امید و بیم نیمی خراب نیمی
چو از شام هستیم رفت صبح شباب نیمی
آن مه ز مهر برداشت طرف نقاب نیمی
امروز یا برآمد زابر آفتاب نیمی
از هول آن کم افتد ای بارم از تو در گل
زان چهر و لب سرانجام افغان و اشک حاصل
چون آبگون عقیقت و آن آذرین شمایل
از موج دجله چشم وز تاب شعله دل
پیوسته ام در آتش نیمی در آب نیمی
نگذاردم سوی رزم خوی بهانه جویت
ور رای رخصت آرد نارد اجازه رویت
چون لعل غنچه رنگت چون زلف مشکبویت
دارم جدا ز رویت روئی ز دست خوبت
نیم از طپانچه نیلی وز خون خضاب نیمی
ساقی اگر شهادت جز سوی او نتازم
ور خون حلق باده از اوست برگ و سازم
با این شراب و ساقی برد است اگر ببازم
گر ملک هر دو کونم بخشد خدای سازم
نیمی فدای ساقی رهن شراب نیمی
ای مرمرا محرم از طلعت تو نوروز
دانم نثار فرض است بر آن جمال فیروز
مائیم و قطره ای خون وان نیز با دو صد سوز
یعنی زجان گذشته مسکین دلی شب و روز
زان چهر و زلف در تب نیمی بتاب نیمی
بالجمله گر خیال این وآن است اگر جمالت
در مرگ هم نبرم پیوند خط و خالت
چون چشم خود چه در خون خسبم به احتمالت
بینم مگر جمالت با صورت خیالت
چشمی مراست بیدار نیمی بخواب نیمی
این شب نگر که پیوند با روز حشر پیوست
تا بر فراخت بالا شد رستخیز از او پست
نه شب از او به پایان وزوی نه صبح در دست
تحقیق شام هجران یغما چه می کنی هست
از نیم این قیامت روز حساب نیمی
***
نه ز آسمان توجه نه ز اختر اعتنائی
نه ز دوستان حمیت نه ز دشمنان حیائی
من بی امیر و لشکر کیم اندرین معسکر
حشم بلا ز پیشی سپه غم از قفائی
به جز از خدنگ پران به جز از وعید کشتن
نه سفیر مهربانی نه پیام آشنائی
ز نجات دست کوته به هلاک پای محکم
بد و نیک را به سر بر نرود چنین قضائی
ز جگر گد از پیکان دهد ار امان زمانه
کشد آسمان به خونم ز سنان سینه خائی
چه قساوت است یارب که تنی زصد هزاران
نشنید التماسم که نگفت مرحبائی
به من از در مصیبت به ستم مصاف پیما
چو ستاره سخت روئی چو سپهر سست رائی
نه ز سیر مهر مهلت نه زخیل کین مدارا
چکنم اگر نجویم به شهادت التجائی
نزند بر آتش آبی لب خشک تشنگان را
چه تفاوت آنکه دارم مژه ی محیط زائی
نه پرند خیره کش را ز گلویم انحرافی
به دل شکسته بالم نه خدنگ را خطائی
به دلم ز خیل انده برهم ز فوج دشمن
نفسی و رستخیزی قدمی و کربلائی
پس مرگ پیش پویان زحیات تن به جانم
ز تأمل تو خون شد دلم ای اجل کجائی
نفسی غم اعادی دمی انده احبا
زندم همی زهر سو الم دگر صلائی
به مفاخرت چو یغما سر عجز نه بر آن در
درجات سربلندی بست این که خاک پائی
از توام با همه حسرت نه سراغی نه صفائی
بر منت با همه رحمت نه عبوری نه عطائی
ندهی بار به خویشم نه به سر وقت من آئی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی
تو به از جان و سری چو از سر و جان دل بتو دادم
ای مراد سر و جان چون نکند دل زتو یادم
من بر آن سر که بود جان به تو خوش دل بتو شادم
مردمان منع کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرائی
بی تو در کنج غم ای پشت به خویش ای بتو رویم
گاهی از غم بخروشم گهی از درد بمویم
بارها با دل غمگین که به جان غم همه زویم
گفته بودم چو بیائی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیائی
دولت وصل تو جوئیم همه هجر نصیبان
روز عمر همه بی صبح رخت شام غریبان
سال و مه با طلب کوی توام دست و گریبان
حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدائی
کس نبیند چو توئی غرقه بخون کردن و کشتن
خشک لب برطرف بادیه خون خوردن و کشتن
ترسمت باز از این چرخ نگون مردن و کشتن
شمع را باید ازین خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه ی مائی
حسرت یثرب و هجر حرم و غصب امامت
محشر قتلگه و آن همه غوغا و غرامت
رنج کوفه غم شام آن دگر آشوب و قیامت
عشق و درویشی و انگشت نمائی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدائی
از گذرگاه جمالت نظر آن سوی نبیند
حاصلم چیست چو از باغ گلت بوی نبیند
تو بزرگی و در آئینه کوچک ننمائی
جاودان بال و پرم کاش به بند تو بریزد
بو به ما مهر دل صید پسند تو بخیزد
مرغ یغما چه که با دام بلند تو ستیزد
سعدی آن نیست که هرگز زکمند تو گریزد
تا بدانست که در قید تو خوشتر که رهائی
***
قاسم ای جشن طرب بر تو تباه
حجله ی عیش عروس از تو سیاه
درمکش باره سوی قربانگاه
چکند یک تن و یک دشت سپاه
به صف آرائی مژگان سوگند
به جگر کاوی پیکان سوگند
از زبان تا به پر تیر قسم
از کله تا سر شمشیر قسم
برگ میدان جدل ساز مکن
سوی ترکان جنان تاز مکن
بر خود آغوش اجل باز مکن
سوگ با سور من انباز مکن
به دل زود ملال تو قسم
به غم دیر زوال تو قسم
به تو و بوسه ی حورا سوگند
به من و سیلی اعدا سوگند
پخته بخت مرا خام مخواه
دانه ی دولت من دام مخواه
صبح حسرت سحران شام مخواه
تیره روزم سفر شام مخواه
به بیاض رخ بیضا سوگند
به سواد شب یلدا سوگند
به غریبان غم اندوز قسم
به یتیمان سیه روز قسم
ساز پیکار عدو ساخته ای
نرد وارونه جدل باخته ای
تیغ بر قطع رحم آخته ای
نه بر اعدا که به ما تاخته ای
به کمان داری ابروت قسم
به زره سازی گیسوت قسم
به تو و عزت قربی سوگند
به من و خواری اعدا سوگند
با زمان تیغ قطیعت به غلاف
ساز ده رامش پیوند زفاف
اول صلح منه برگ خلاف
آخر عیش مزن رای مصاف
به مراد دل غمگین سوگند
به امید من مسکین سوگند
به تو و خنجر خونخوار قسم
به من و دیده خونبار قسم
ذوق جان بازیت افتاده به سر
پی خونریزی ما بسته کمر
ترسمت باز نیائی به سفر
به مخالف مگذارم مگذر
به غریبان گرفتار قسم
به اسیران دل افگار قسم
به گلوی تو و خنجر سوگند
به خروش من و اختر سوگند
کسوت عمر برآورده ز سر
خلعت مرگ درافکنده ببر
برکن این جامه کزوجان بخطر
بر تن هستی ما جامه مدر
به تو وآن جامه که بردوش قسم
به شهیدان کفن پوش قسم
به من و دامن پرخون سوگند
به تو و جبه گلگون سوگند
راهی از مهر سوی یار انداز
بازکش رخش سفر بار انداز
رامش بزم به هنجار انداز
رزم با بهمن قاجار انداز
به تو و زنده روی تو قسم
به من و کشته ی کوی تو قسم
به مقامات سعادت سوگند
به سعادات شهادت سوگند
***
قاسم ای خانه صبر از تو خراب
ز آتش داغ توام سینه کباب
روز شادی است نه هنگام شتاب
مرو از صحبت ما روی متاب
به تن پاره ی اکبر سوگند
به جگر سوزی اصغر سوگند
به سر میر علمدار قسم
به تن عابد بیمار قسم
ای عروس از تو نبرم به خدا
چکنم لیک به فرمان قضا
قسمت این بود که در دشت بلا
گرددم بزم طرب کاخ عزا
به من و عرصه ی ناورد قسم
به تو و گونه پر گرد قسم
به قضاهای خدائی سوگند
به تعب های جدائی سوگند
برگ میدان به خدا ساز مکن
تشنه لب سوی عدو تاز مکن
مویم از ماتم خود باز مکن
با غمم مونس و دم ساز مکن
به سیه پوشی گیسو سوگند
به کمان سازی ابرو سوگند
به سر کشته ی اصحاب قسم
به لب تشنه احباب قسم
ساخت بر من ستم لشکر شام
دولت وصل حلال تو حرام
قتلگاه است مرا حجله ی کام
توبه شادی به سوی خیمه خرام
به طرب ساز وثاق تو قسم
به جگر سوز فراق تو قسم
به تو و حسرت شادی سوگند
به من و رزم اعادی سوگند
رخ متاب از من و از یاری من
دل بگردان ز دل آزاری من
پاس کن حق وفاداری من
رحمت آور به گرفتاری من
به تو و کاوش شامی سوگند
به من و نهب حرامی سوگند
بتو و زخمه ی شمشیر قسم
به من و حلقه ی زنجیر قسم
چهره کاهی مژه گلرنگ مساز
آه حسرت فلک آهنگ مساز
دلم از منع جدل تنگ مساز
صلح را واسطه ی جنگ مساز
به تو و آه فلک آهنگ قسم
به من و دیده ی گلرنگ قسم
به تو و صلح احبا سوگند
به من و چالش اعدا سوگند
اسب سوی جدل انگیخته گیر
تن ز پشت فرس آویخته گیر
خاک با خون خود آمیخته گیر
گرد غم بر سر ما بیخته گیر
به تو و عز دلیری سوگند
به من و ذل اسیری سوگند
بتو و آن رخ پرگرد قسم
به من و این دل پردرد قسم
تن اکبر نگر آغشته به خون
علم هستی عباس نگون
بخت بد خیره اجل خصم فزون
زیستن زنده زهی جهل و جنون
سیرم از جان به وجود تو قسم
غیبتم به، به شهود تو قسم
مهر بگسل به محبت سوگند
سخت کن دل بمودت سوگند
روز محشر که زند صعوه به باز
شیب را پایه بچربد به فراز
همه را چشم شفاعت به تو باز
نظری سوی صفائی انداز
به تو و سینه ی صد چاک قسم
به من و دیده ی نمناک قسم
به تو و عفو الهی سوگند
به من و نامه سیاهی سوگند
***
«نوحه ی سینه زنی به شکل رباعی»
تا ماریه شد حریر پوش از دم تو
پوشد نه همین کعبه سیاه از غم تو
صباغ ازل طراز نه اطلس چرخ
بر نیل عزا کشید در ماتم تو
***
از گردش چرخ زینت عرش برین
از عرشه ی زین فتاد بر فرش زمین
از فرش غبار خاکیان خاست به عرش
عرش از در غم به فرش شد خاک نشین
***
از خیل بشر آه به گردون خیزد
از چشم ملک به چشم ها خون خیزد
در ماتمت آه و اشک اگر اینستی
آتش به فلک سیل زهامون خیزد
***
ای بر تن تو جامه ی جان چاک دریغ
آرام زمین جنبش افلاک دریغ
تو کشته به تیغ کین و من زنده فسوس
من زنده و پیکر تو در خاک دریغ
***
خم پشت حسین از قد موزون حسین
مه نیلی پوش از رخ گلگون حسین
این عکس شفق نیست براطراف افق
بگرفته گریبان فلک خون حسین
***
ماند آه بهین گوهر دریای حیات
ممنوع برای دم آبی ز جهات
وقت مدد است جوشی ای قلزم اشک
گاه کرم است موجی ای شط فرات
***
در سوگ تو آسمان زمین زیر و زبر
دشت خسک اولی و تل خاکستر
تا درشکنم جهان جهان خاربه پای
تا بر فکنم فلک فلک خاک به سر
***
از هفت سپهر اگر چه افزون گریم
بر کشته ی هفتاد و دو تن چون گریم
یک چشم سزای لعل بی آب تو نیست
هفتاد هزار سال اگر خون گریم
***
هجویات
به پیری مرمرا دل زان جوان رست
خلاف کیش از تیری کمان جست
توام سودی به خط آسمان پای
چه بر سایم ز دست آسمان دست
کشی بر جای ماهی مه به قلاب
چو بر سازی ز حلقه زلفکان شست
بجز از پرنیان ماه قصب پوش
دگر کشنید تا ماه از کتان خست
میانش گر همی سنجم به موئی
همانا باز مائی در میان هست
من از پیروز بالای وشاقان
فریدون از درفش کاویان مست
بسم سردار پایه سربلندی
اگرش آیم به خاک آستان پست
***
ماه نو تا همعنان آفتاب آورده ای
آفتاب و ماه در زیر رکاب آورده ای
بر فزودت نیکوئی از خط جهان را رستخیز
راست شد کز سمت مغرب آفتاب آورده ای
بوسه بخشی بی دهان ها مژده های های مژده های
تنگدستان را که بی خرمن نصاب آورده ای
پرده دربستی و از هر پرده بر کردی جمال
خود که ای تاصد حضور از یک غیاب آورده ای
جان و تن در سنگ و سندان پیش آن رخسار و خوی
موم در آذر کتان در ماهتاب آورده ای
زاشک خود وآن گوهرین دیدم همی نارم شگفت
تا چسان دریای لؤلؤی خوشاب آورده ای
آب حیوان کردی از یاقوت جان پرور روان
معجز است این کآب حیوان از سراب آورده ای
***
مهر تو دل سوزتر یا آه آتشبار من
لعل تو سیراب تر یا جزع دریاسار من
موی لاغرتر همی یا جسم من یا آن میان
کوه سنگین تر همی یا آن سرین یا بار من
آن لبان جان بخش تر یا گفت من یا آب خضر
آن دهان بی اصل تر یا هیچ یا پندار من
چشم من خونریز تر یا خنجر مژگان تو
زخم دل ناسورتر یا خاطر افگار من
سنگ خارا سخت تر یا جان من یا خشم تو
عهد تو بر باد تر یا صبر ناستوار من
نظم پروین را بها یا رسته ی دندان تو
عقد لؤلؤ را خطر یا گوهرین گفتار من
معجز عیسی فزون یا خنده ی جان خیز تو
غمزه جادو بازتر یا خامه ی سحار من
خون من بی قدرتر یا خاک ره یا آب جو
قدر زره بیش یا رحم تو یا مقدار من
رزم گردون سخت یا در ایروان ناورد روس
جنگ مژگان صعب یا در خاوران پیکار من
با سپاهی چالش افزون یا به یک عالم مصاف
پور دستان مردتر یا پهلوان سردار من
***
جز دو لعلت کز شبه گون خط همی زیور کند
کس ندیدم کز شبه پیرایه بر گوهر کند
خود خلاف روزگار ار نیستی چهر از چه آن
اختر آرد زآسمان این آسمان ز اختر کند
از پس رخ دود خطم رخت در آذر فکند
آنچه با آذر نکرد اینک به خاکستر کند
غیر آن هندوی خط کاین آذر از نو برفروخت
خود ز خاکستر ندیدم تا کسی آذر کند
بگذرم از چنبره زلفش چو باد از لاغری
با وجود آنکه زلفش باد در چنبر کند
جز تنم کت چهر رنگین زان لب نوشین بکاست
خود یکی بستان ندیدم تا نی از شکر کند
تاب باده ی لعلش نرم آورد سنگین دل بمهر
تابش ور سنگ نشگفت ار همی گوهر کند
رو چو افروزد به رامش چهر چو آراید به خوی
کوثر از جنت برآرد جنت از کوثر کند
***
نه سئوالی نه جوابی نه رسولی نه پیامی
چه صفائی چه وفائی چه علیکی چه سلامی
هر کرا قبله و محراب نه آن طلعت و ابرو
چه رکوعی چه سجودی چه قعودی چه قیامی
گر نه راه تو به پای خم و سر بر کف ساقی
چه سلوکی چه وقوفی چه مقیمی چه مقامی
جام و زلفی به کف آور چه رکابی چه عنانی
توسن باده به زین کش چه سمندی چه ستامی
با دلش هیچ نسنجد چه سرشکی چه فغانی
بر لبش هیچ نگنجد چه سکوتی چه کلامی
گرنه از دست تو و ز بهر تو از روی حقیقت
چه ثوابی چه گناهی چه حلالی چه حرامی
راز ران از خط و رخسارش چه شاهی چه گدائی
چشم و مژگانش نگه کن چه امیری چه نظامی
وقعه و وقفه ی سردار یل اندیش به میدان
چه سپهری چه زمینی چه سکونی چه خرامی
***
آفتاب و چرخ و دورانی که شادی پرور است
چرخ ساقی آفتاب باده دور ساغر است
مأمنی از عالم مستی طلب کآنجا مدام
عهد عهد باده خواران دور دور ساغر است
خم فلک مستان ملک پیمانه مه می آفتاب
ساحت میخانه گوئی آسمان دیگر است
قد شاهد حلقه ی مع زادگان طوبی و حور
روی ساقی باده ی صافی بهشت و کوثر است
کوی خمار و خم و جام می و بر می حباب
راست پنداری سپهر و برج و ماه و اختر است
میکده بطحا و می وحی و سبوکش جبرئیل
وین صدای قلقل مینا صریر شهپر است
جم که یا آئینه چبودمی چه یا سردار کیست
در نورد افراد رامش گاه عرض لشکر است
مرد این میدان منم سردار را ازآن ستیز
بشنو از من هر مصافی را سلاحی درخور است
قوس قامت تیر ناله آه زوبین دل سپهر
راستی نی اشک خفتان گردن کج خنجر است
با چنان ….. دشمن و این چنین نادر سلاح
کش تهمتن زال رستم خود رومی معجر است
پیش پوئی حمله ی ضرغام و قتل مرحب است
پس خرامی حیله ی فاروق و فتح خیبر است
کیست این سردار و بر کف جام می با این جلال
نی نپندارم که این آئینه وان اسکندر است
***
آن دم سرد از نهاد ناصح نیران ضمیر
آن چنانستی که در دوزخ هوای زمهریر
تا نشان از چشم و سر در شنعت از پیرو جوان
بر نگیرم ازچه از روی جوان وز رای پیر
بر گریبان آستین انداز چشمه ی چشم خلق
چندو تا کی بردمد دریای خون زان جوی شیر
نی فزایش زآسمان خواهد نه فیض از آفتاب
هر کرا خم پای مرد افتاد و مینا دستگیر
گر توبت فاش آری آن دیباچه زآن گلگون پرند
باز پیچد پاک یزدان کعبه در مشکین حریر
تا ز نوشین تنگ شکر رستش آن رنگین نبات
شهر را شیرین و تلخ آمیخت با لوزینه سیر
بر کشد بندم اگر بر خاره دل با صد طناب
تاب آن پیچان رسن چونانکه موئی از خمیر
جز محیط چشم من کشیند وآن ناف آن ذقن
دجله درماند به چه جیحون نتابد با غدیر
دایره ارواح بی سردار و سرداری مباد
فتنه باشد ملک بی سلطان و لشکر بی امیر
***
آنکه نسرود سخن جز به لب یار منم
وآنکه نشکست گهر در پی دینار منم
آنکه رست از خطر و بیم به تأیید یقین
فارغ از کش مکش کلفت پندار منم
گاه دیوان عمل خسرو ایوان صلاح
روز میدان جدل رستم پیکار منم
در ره یار و به پیراهن غیر از در حکم
بارها تجربه شد مور منم مار منم
چار سوقی است جهان وآنچه در وجور و حساب
احتساب همه را شحنه ی بازار منم
آگهم از عمل شاه و گدا فاش و نهان
نیک و بد را به جزا تخت منم دار منم
خر گله ی بایره را شیر یله ی دایره را
طوق زنجیر منم چنبر افسار منم
از در پاس و سر باس همی بر کج و راست
منم افراخته نی تیغ نگونسار منم
در به چشم از پی باطل نگران حق سپران
سست جان سخت گهر خاک منم خار منم
سعد و نحس این همه را بی مدد اختر و چرخ
کوکب خفته منم دولت بیدار منم
مست و مستور به من بر همه ایمن گذرند
حرم کعبه منم خانه ی خمار منم
گشت ستوار به من رشته ی دین چنبر کفر
صورت سبحه منم معنی زنار منم
با همه وز همه از روی حقیقت نه مجاز
خارج و داخل و پنهان و پدیدار منم
ارتباطی دگر انگیخت زمن شرع و طریق
عارف مست منم زاهد هشیار منم
به تولای فنا از در امکان و وجوب
حایل جبر منم فاعل مختار منم
دایر آمد به من آرام زمین جنبش چرخ
دایره ی سطح و خط و نقطه ی پرگار منم
میر غایب شد و شه وارث و در موکب وی
خیل ارواح سپه بر همه سردار منم
***
تیره خط در طی روشن روی پنهان پروری
آشکارا اهرمن در جیب یزدان پروری
خط بر آرائی به لعل از طره ی بطرازی جمال
چند هستی با عدم واجب به امکان پروری
تا به سختی بردرد زنجیر آهن خای عقل
زان خط پولاد پیکر نرم سوهان پروری
گشت ازین آئینه گون دل سنگ تر آهن دلت
نادر اعجازی است این کز شیشه سندان پروری
گر یکی گوید خدای از نیست چون آورد هست
زان دو جان پرور لبش هفتاد برهان پروری
پشت ها خم زان ذقن سرها به پا زان طره راست
هم به چوگان کوی هم از گوی چوگان پروری
باردم دریای لعل آن گوهرین دندان زجزع
عکس عادت را به مروارید نیسان پروری
عقل کل را یوسف آسا چاه در راه است و بند
تا تو از زلف و ز نخ زنجیر و زندان پروری
تنگ میدانی است با جولان سردار ای شگفت
گر ز پهنه نه فلک هفتاد میدان پروری
مهش رست از خط مشکین نقابی
برآمد آسمانی ز آفتابی
زنخدانش ز چشمم شط خون راند
چهی انگیخت دریا از حبابی
گذشتت سنبل از خرمن به خروار
به مشتی خوشه چینان را نصابی
مگر من کت ز لب قانع به هیچم
ندیدم تشنه آسود از سرابی
رخ از شرم خطش خوی کرد و بشکفت
گل رنگینی از مشکین گلابی
مگر سردار کان دل بر دلم سوخت
نسوزد هیچ آتش از کبابی
***