- كلیم كاشانی
ابو طالب کلیم در همدان متولد شد ولی مدت زیادی را در کاشان گذرانید به همین علت به کاشانی مشهور شده است اورا خلاق المعانی دوم لقب داده اند پس از کاشان به شیراز و سپس به هند رفت وامیر الشعراء شاه جهان شد کلیم با دوستان خود یکدل و یکجهت بوده وباسایر شعراء حسادت و رقابت نمی ورزیده است اشعارش دارای مضامین بکر است رحلتش در سنه ی 1061 هجری قمری اتفاق افتاده است کلیم مردی قانع و بخشنده ومنیع الطبع بود هرچه صله می یافت به فقرا واهل کمال می بخشیدوبا شعرای معاصر خود به احترام رفتار می کردنسبت به صائب تبریزی محبتی خاص داشت او برخلاف دیگر شاعرانی که مدتی درهند گذرانیده وسپس زبان به نکوهش آن دیار گشوده اند هرگز از هند بدگویی نکرده است هجو راهم نمی پسندید ومی گفته :دریغم می آید که در آب بقای شعر ،زهر هجو درآمیزم. درتاریخ ادبیات ایران آمده است: ملك الشعرا ميرزا ابو طالب كليم كاشانى مشهور به «طالباى كليم» كه او را «خلاق المعانى ثانى» خواندهاند ، از شاعران معروف سده يازدهم هجريست. اصل او را بيشتر تذكرهنويسان از همدان دانسته و گفتهاند كه چون در كاشان اقامت داشت بكاشانى معروف شد. وى دانشهاى زمان را در كاشان و شيراز آموخت و هم در آغاز جوانى، بعهد پادشاهى جهانگير (1014- 1037) بهند رفت و ملازمت شاهنواز خان [پسر رستم ميرزا پسر حسين ميرزا پسر بهرام ميرزا پسر شاه اسمعيل اول] اختيار كرد كه در خدمت ابراهيم شاه ثانى عادلشاهى (987- 1035 ه) والى بيجاپور بسر مىبرد، و بنابراين نخستين مأمنى كه ابو طالب جوان در هند يافت بيجاپور دكن بود و اينكه محمد صالح كنبو لاهورى درباره كليم نوشته است كه او چندى در دكن سرگردان و آواره بوده است، نشان مىدهد كه كليم در نشانهگيرى اول دربار عادل شاهيان و ملازمت شاهنواز خان را فراچنگ نياورد بلكه در اين راه چندى اينسوى و آنسوى دويد. در قطعهيى كه در ستايش شاهنواز خان گفته معلوم مىشود كه چون عزم «سير بيجاپور» كرد راهداران او را بگمان جاسوسى در بند افگندند و بازجويى و وارسى كردند و او در همان قطعه از شاهنواز خان در- خواست نموده است تا او و يارانش را از چنگ راهداران برهاند وى مردى نيكونهاد و گشادهدست بود. نوشتهاند كه هرچه از انعامها و صلهها درمىيافت «صرف فقرا و اهل كمال مىكرد» هنگامى كه شاه جهان بسال 1055 دوباره بكشمير رفت كليم قصيدهيى در تهنيت مقدم پادشاه سرود و خلعت و دويست اشرفى برسم صله گرفت و همچنان در آن ديار بسر مىبرد تا در 1061 [يا 1062 باختلاف ضبط در تذكرهها] درگذشت و همانجا در كنار گور سليم تهرانى و قدسى مشهدى بخاك سپرده شد و غنى كشميرى در قطعه زيرين با تعيين محل گور او تاريخ وفاتش را بدينگونه يافت:
عمرها در ياد او زير زمين | خاك بر سر كرد قدسى و سليم | |
عاقبت از اشتياق يكدگر | گشتهاند اين هر سه در يك جا مقيم | |
گفت تاريخ وفات او غنى | «طور معنى بود روشن از كليم» (- 1061) |
***
غزلیات
1
ز آه گرمی، آتش زنم سراپا را
ز یك فتیله كنم داغ جمله اعضا را
حدیث بحر فراموش شد كه دور از تو
ز بس گریسته ام، آب برده دریا را
ز آه گرم من آتش به خانه افتاده ست
به كوی عشق كنون گرم می كنم جا را
گشاده رویی ساحل به كار ما ناید
سرشك برد به ساحل سفینه ی ما را
اگر به بادیه گردی نمی روم چه عجب
جنون من نشناسد ز شهر، صحرا را
دلم گرفت از این خلق، خضر راهی كو
كز او نشان طلبم آشیان عنقا را
كلیم هر سر مویت فتیله ی داغی ست
ز بس كه سوز درون گرم كرده اعضا را
***
2
كه خریدی ز غم گردش دوران ما را
دیده گر مفت نمی داد به توفان ما را
مفلس ار جنس خود ارزان نفروشد چه كند
كم بها كرد تهی دستی دوران ما را
رشك این گرسنه چشمان مزه دارد هر چند
دهر بر خوان تهی ساخته مهمان ما را
در چمن دیده ز نظاره ی گل می پوشم
تا نگیرد نمك آن لب خندان ما را
عمر آخر شد و انگاره ی آدم نشدیم
گر چه زود است قضا این همه سوهان ما را
ناصحان گر نتوانید كه آزاد كنید
بفروشید به آن زلف پریشان ما را
خصمی زشت به آیینه چه نقصان دارد
چه غم از دشمنی مردم نادان ما را
چون گوهر غربت ما به زوطن خواهد بود
در به در گو بفكن گردش دوران ما را
چشم جادوی تو هر چند برد دل ز كلیم
باز دل می دهد آن عشوه ی پنهان ما را
***
3
ترك چشمت می كند آماجگه محراب را
ما طمع داریم از او دلجویی احباب را
با ستمكاران گیتی بد نمی گردد سپهر
عید قربان است دائم خانه ی قصاب را
منزل نزدیك تر دارد خطر هم بیشتر
می دهد دوری ساحل مژده ی پایاب را
عاقلان را با خم زنجیر زلفت همسری ست
یاد می گیرند از دیوانه ها آداب را
بر ستمگر بیشتر دارد اثر تیغ ستم
عمر كوتاه از تعدی می شود سیلاب را
گر سواد زلف چندی دیرتر روشن شود
مصحف رویت نمی خواهد ز خط اعراب را
زخم تیغت قبله ی دل هاست چسبان تر خوش است
ابروان پیوسته می باید به هم محراب را
چون هدف ما یك طرف تا چند و خلفی یك طرف
كوه از یك تیغ می نالد، بنازم تاب را
با همه ناقابلی داریم رنگی از قبول
باشد از باران نشانی گوهر بی آب را
یك سبب پیدا نكرد از بهر ناكامی خویش
گر چه بر هم زد كلیم این عالم اسباب را
***
4
بس كه ز دیده ریختم خون دل خراب را
گریه گرفت در حنا پنجه ی آفتاب را
تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی كنم
بیشتر است حرص می، رند تنك شراب را
بس كه ز تیره روز من دهر گرفته تیرگی
شب پره تنگ در بغل می كند آفتاب را
سوخته گشت آرزو بس كه ز برق هجر او
سایه گر افكند بر او خشك كند سحاب را
دل چو فریب او خورد، صبر و خرد چه می كند
بدرقه چاره كی كند رهزنی سراب را
بس كه ز ننگ بخت من گشته به طبع ها گران
منع برادری كند، مرگ ز عار، خواب را
دم به شماره چون فتد، در دم واپسین، دلا!
قدر بدانی آن زمان ناله ی بی حساب را
سلسله تا به سلسله، موی به موی تا میان
دست به دست می دهد زلف تو پیچ و تاب را
گریه به حال دل كلیم این همه از چه می كنی
اشك مریز اینقدر، شور مكن كباب را
***
5
هر كس به قبله ای كرد روی نیاز خود را
هندو صنم پرستید، من سرو ناز خود را
نگذاشت آستانش در جبهه ام سجودی
بی سجده می گذارم اكنون نماز خود را
در كنج نامرادی تا كی ز منع دشمن
در زیر سر گذارم دست دراز خود را
شمشیر آزمودن بر مرده از تو خوش نیست
ضایع به صید اغیار مپسند ناز خود را
چون شیشه ی شكسته در شأن طاقتم نیست
آن قدرتی كه پوشم یك لحظه راز خود را
از نقش پا به رشكم گر چه همی گذارد
بر آستان جانان روی نیاز خود را
پروانه سان نگردد هر لحظه گرد شمعی
خواهد كلیم بی دل عاشق گداز خود را
***
6
اشك كواكب نگر، چرخ غم اندود را
گریه فراوان بود خانه ی پر دود را
صبر، گوارا كند هر چه تو را ناخوش است
ساعتی از كف بنه آب گل آلود را
بی نمكی های دهر كار به جایی رساند
كه اختر طالع كند داغ نمكسود را
دور جمال تو شد، گوش به نظاره رفت
مشكل اگر بشنود نغمه ی داوود را
نیست به گیتی دو چیز جستم و كم یافتم
عاشق بی شكوه را، آتش بی دود را
تارك ادبار ما لایق این گل نبود
بر سر گردون زدیم كوكب مسعود را
هر كه به بوی وفا بر سر دنیا نشست
در ته دامن كشید آتش بی عود را
نقد دو عالم كلیم، بر سر دل ریختند
شوری بختم ربود، داغ نمكسود را
***
7
ضعف طالع برده از من قوت تدبیر را
برنتابد از خرابی خانه ام تعمیر را
گر چنین شاداب از خون شهیدان می شود
آب پیكان سبز خواهد كرد چوب تیر را
كی دگر از خانه ی چشمم قدم بیرون نهی
ز آستانت بردم آنجا خاك دامنگیر را
ما ز قید او نمی خواهیم پا بیرون نهیم
و ارنه در باز است دائم خانه ی زنجیر را
هر نفس بی اختیار از سینه می آید به لب
ناله ی گرمی كه آتش می زند تأثیر را
چشم مستت شوخی و بی باكی از حد می برد
گر چه می بیند به فرق خویشتن شمشیر را
انتظار ساغر از ساقی مكش دیگر كلیم
فكر خود كن، كس نمی ریزد به خاك اكسیر را
***
8
از آن تیغی كه آبش شست جرم كشتگانش را
ربودم دلنشین زخمی كه می بوسم دهانش را
جنونم می برد تنها به سیر آن بیابانی
كه نبود ایمنی از رهزنان ریگ روانش را
چمن كی گلبنی آرد به آب و رنگ رخسارت
اگر مالد به روی لاله خون ارغوانش را
نمود آسان فراق نخل بالایش ندانستم
كه این تیر از جدایی بشكند پشت كمانش را
چو گل رفت از چمن با باغبان گفت از وفاداری
كه تا بلبل به باغ آید نگهدار آشیانش را
ز شوق آن كمر هر كس دلش چاك است، حیرانم
كه چندین شانه در كار است یك موی میانش را
كلیم ار ناله ای داری برو بیرون گلشن كن
كه این گل بر نمی تابد نگاه باغبانش را
***
9
گرم خون كردن به مژگان آه آتشناك را
شسته ام از آتش خود كینه ی خاشاك را
حرز مینا هست از بد گردی گردون چه باك
در بغل داریم سنگ شیشه ی افلاك را
آسمان، كودن پرست و ما همه فطرت بلند
چون توان خس پوش کردن شعله ی ادراك را
تا رواج شانه را آیینه در زلف تو دید
می كند در زنگ پنهان سینه ی بی چاك را
در ره سركش سواری دست و پایی می زنم
كز حرم آورده صیدی لایق فتراك را
در گلستانی كه زلف سنبلش آشفته نیست
پیچ و تاب خاطرم پیچیده دست تاك را
انتخابی كرده ام از گرم و سرد روزگار
اشك گرم خویش و آب چشمه ی ورناك را
اشك و آه من به این عالم كلیم آورده اند
آتش بی دود را، سیلاب بی خاشاك را
***
10
به هر منزل فزون دیدم ز هجران زاری دل را
خوشا حال جرس، فهمیده است آرام منزل را
ز شوق هند ز آن سان چشم حسرت بر قفا دارم
كه رو هم گربه راه آرم، نمی بینم مقابل را
چمن را غنچه ی نشكفته بسیار است، می ترسم
كه در گلزار ایران هم نبینم شادمان دل را
اسیر هندم و ز این رفتن بی جا پشیمانم
كجا خواهد رساندن پرفشانی مرغ بسمل را
اگر چه هند گرداب است امان از وی نمی خواهم
نگیرد دست استغنای من دامان ساحل را
به امید صبوری از درش بار سفر بستم
خورند آری به امید دوا زهر هلاهل را
به ایران می رود نالان كلیم از شوق همراهان
به پای دیگران همچون جرس طی كرده منزل را
***
11
عزتی دیگر بود در دامن صحرا مرا
می گذارد هر كجا خاری ست سر در پا مرا
گر به من خاشاك این دریا زند زخم نهنگ
از كسی چیزی به دل نبود حساب آسا مرا
طره ات ز این بیشتر بایست با من وا شود
تیره روزم، دوست می دارد دل شب ها مرا
گاه بادم می رباید، گاه آبم می برد
هر كجا شوریده ای دیدم برد از جا مرا
مرگ را گر دشمنم، نه ز آرزوی زندگی ست
می كند آخر كفن آلوده ی دنیا مرا
می شكافد سینه ام را عاقبت همچون صدف
می دهد گر قطره ای میراب این دریا مرا
شب هم از كسب كمال آسوده در بستر نی ام
می دهد درس خموشی صورت دیبا مرا
همتی ای خشكی طالع كه زنجیر سرشك
دست و پایم بسته و سر داده در دریا مرا
همصفیری نیست، خاموشم در این گلشن كلیم
بلبل باغ ظفرخان می كند گویا مرا
***
12
شهید آن قد رعنا وصیت كرده همدم را
كه بندد نیزه بالا در عزایش نخل ماتم را
اگر گویم كه خاتم چون دهان اوست، از شادی
شود به زخم ناسورش، علم سازد قد خم را
ز پیری و كهنسالی نشد كم قوت باده
همان تنها برد بیرون ز دل غم های عالم را
درشتند اهل عالم، خواه شهری خواه رستاقی
قضا ناپخته گل كرده ست گویی خاك آدم را
تو هم از فیض خاموشی چو غواصان گوهر یابی
نگهداری گر از بیهوده گویی یك نفس دم را
فلك می آورد ما را برون از كوره ی محنت
ولی روزی كه خود بیرون كند این رخت ماتم را
به نرمی چاره ی داغ جفای دوستداران كن
كه داخل گر نباشد موم، نفعی نیست مرهم را
علاج دیده ی بی آب جستم از خرد، گفتا
مقابل دار با خورشید رویی چشم بی نم را
نبینی مایه ی پستی كه كس نبود طلبكارش
شرر این آرزو دارد كه یابد عمر شبنم را
به غیر از خانه ویران سازی و رخت سرا سوزی
كلیم آخر چه حاصل آتشین اشك دمادم را
***
13
من نه آن صیدم كه آزادی هوس باشد مرا
از قفس گویم نفس تا در قفس باشد مرا
از پی راه فنا سامان ندارم ورنه من
خویش را می سوزم ار یك مشت خس باشد مرا
بر سراپای دلاویزت نمی پیچم چو زلف
قانعم ز آن هر دو لب یك بوسه بس باشد مرا
بس كه محنت بر سر محنت نصیبم می شود
بیم دام راه در كنج قفس باشد مرا
ترك سر كردم كه از مردم نبینم دردسر
از نفس بیزارم ار یك همنفس باشد مرا
گر سرم راه است سامانی همین سودای توست
نقد داغ است ار به چیزی دسترس باشد مرا
كار عالم گر همین آزار من باشد كلیم
ناكسم، ناكس اگر كاری به كس باشد مرا
***
14
هیچ دلسوزی ندارد چاره ی كار مرا
شمع بگریزد اگر بیند شب تار مرا
دست هر كس را به سان سبحه بوسیدم ولی
هیچ كس نگشود آخر عقده ی كار مرا
مانده در قید لباسم ز آنكه گاهی می فروش
می ستاند در گرو این كهنه دستار مرا
همچو نقش پا ندارد بام و در ویرانه ام
روزگار از بس كه كوته ساخت دیوار مرا
خوردنی زخم است و آشامیدنی خون جگر
چون كنم این سازگار افتاده بیمار مرا
گر سیه روزم ولی چون سرمه، خواهانم بسی ست
روشنی از من بود چشم خریدار مرا
نزد رندان قول و فعل من سند باشد كلیم
سهل باشد زاهد ار بد گفته اطوار مرا
***
15
با هر كه بد شوی فكنی از نظر مرا
منظور بودنی ست، بس است اینقدر مرا
بوی گل است موی دماغ ضعیف من
ناصح مده ز صندل خود دردسر مرا
اشكی ز دیده نچكاند حدیث من
شمعم كه هست دود و دمی بی اثر مرا
هر وقت هست قیمت من نقد می شود
گر می توان، به هیچ ز دوران بخر مرا
چون داغ اگر به قدرشناسی شوم دچار
مشكل ز دست اگر بگذارد دگر مرا
طالع نگر كه سبز شود هم ز اشك من
خاری كه دهر می شكند در جگر مرا
چون شیشه ی شكسته به میخانه ی وجود
لب از شراب كام نگردید تر مرا
سرمایه ام جز آبله و خار پای نیست
قسمت كنند راهزن و راهبر مرا
تنها نی ام كلیم چو پروانه تیره روز
چون شمع بهره نیست ز شام و سحر مرا
***
16
در این چمن چو گلی نشنود فغان مرا
كجاست برق كه بردارد آشیان مرا
حدیث زلف تو از دل به لب چو می آید
به سان خامه سیه می كند زبان مرا
ز بس كه مانده ز پروازم اندر این گلشن
ز نقش پا نشناسند آشیان مرا
به زندگی ننشستی به پهلویم هرگز
مگر خدنگ تو بنوازد استخوان مرا
چو شمع در ره باد صبا سبك روحم
نسیم وصل تواند ربود جان مرا
ندید كوچه ی زخمی كه دل برون نرود
چو بر دلم گذر افتاد دلستان مرا
چو نخل شعله به باغ جهان به یك حالم
نه كس بهار مرا دیده، نه خزان مرا
ز بس كه نقش سیه چردگان به دل جا كرد
به تن سیاه چو رگ ساخت استخوان مرا
كلیم وام كن از خامه همزبانی چند
كه یك زبان نكند شرح داستان مرا
***
17
لب فرو بستم، زیان دارد زبان دانی مرا
چشم پوشیدم نمی زیبید عریانی مرا
شانه و زلف تو یادی می دهند از جان من
بی تو ز این سان در میان دارد پریشانی مرا
نكته سنجی چیست عیب كس نفهمیدن بود
می كند فهمیدگی تعلیم نادانی مرا
یك دو گامی از سر كویش سفر خواهم گزید
باز پس گر ناورد اشك پشیمانی مرا
بندگی را در ره خدمت ز بس شایسته ام
می شود داغ غلامی خط پیشانی مرا
گر چه خوارم، عزتم این بس كه در بیع نیاز
می دهی خود را به من تا اینكه بستانی مرا
گر چنین از بار غم خواهم فرو رفتن به خود
شمع سان آخر كند دامن گریبانی مرا
از خرابی كس نمی گردد به گرد خاطرم
پاسبانی نیست مشفق تر ز ویرانی مرا
روشناس ابر رحمت گشته ام از فیض او
عاقبت آمد به كار آلوده دامانی مرا
گرم كردم جای خود در گوشه ی گلخن كلیم
كی دگر از جا برد تخت سلیمانی مرا
***
18
فصل گل روی تو جوان ساخت جهان را
حسن تو از این باغ برون كرد خزان را
بر طاقت ما كار چنین تنگ مگیرید
ای خوش كمران تنگ مبندید میان را
بر سبزه ی نوخیز خطت می نگرد زلف
ز آنسان كه به حسرت نگرد پیر، جوان را
مژگان تو خنجر به رخ ماه كشیده
ابروت زده بر سر خورشید كمان را
از بس كه در این بادیه ام راهبری نبست
خضر ره خود می شمرم ریگ روان را
خاموشی پروانه كند كار خود آخر
ای شمع بیندیش و نگهدار زبان را
چشمان تو ترك دل عاشق نتواند
با شیشه گران كار بود باده كشان را
پیش كه برم شكوه كلیم از ستم دوست
از مه نستاند چو كسی داد كتان را
***
19
به سان شانه ات سرپنجه گردانم گریبان را
به چنگ آرم مگر ز این دست، آن زلف پریشان را
نباشد نیك باطن در پی آرایش ظاهر
به نقاش احتیاجی نیست دیوار گلستان را
مگو از گریه ی بی حاصلم كاری نمی آید
به دامن رهنمایی می كند چاك گریبان را
به خاك آستانت جبهه ی ما دارد آن نسبت
كه ندهد رخصت آنجا نشستن نقش دربان را
اگر چشم ترم یك روز میراب چمن باشد
به فرق باغبان ویران كنم دیوار بستان را
نه از خواری ست گر قدر سخن را كس نمی داند
به بازار جهان قیمت كه داند آب حیوان را
كلیم از عشوه های او چه خوش كردی، نمی دانم
تغافل های رسوا یا نوازش های پنهان را
***
20
چشمت به فسون بسته غزالان ختن را
آموخته طوطی ز نگاه تو سخن را
پیداست كه احوال شهیدانش چه باشد
جایی كه به شمشیر ببرند كفن را
معلوم شد از گریه ی ابرم كه در این باغ
جز باده به كف نیست هوادار چمن را
آب دم تیغت چو به خاطر گذرانم
خمیازه كند باز لب زخم كهن را
هر شمع كه سركش تر از آن نیست در این بزم
روشن كند آخر ز وفا چشم لگن را
میخانه نشینیم نه از باده پرستی ست
كز دل نتوان برد برون حب وطن را
بی سینه ی روشن رخ معنی ننماید
آیینه همین است عروسان سخن را
در نیل كشند ار نبود دسترس خون
عشاق تو بی رنگ نپوشند كفن را
زاهد نبرد نام كلیم، این ادبش هست
اول اگر از باده نشسته ست دهن را
***
21
ای بر و دوش تو آفتی دل و دین را
آن نه، كمر مور خرمنی ست سرین را
كام دلم نیست جز گزیدن آن لب
گر چه به دندان كسی نكنده نگین را
یك شبكی هم چراغ خلوت ما شو
چند توان شمع بود خانه ی زین را
ناصح از آن غمزه زخم تازه ندارد
قدر چه داند تبسم نمكین را
كیست كه مایل به خال كنج لبت نیست
هر كه بود، راغب است گوشه نشین را
هر كه فروتن، مسلم است ز آفت
نقش سفید است و رو سیاه نگین را
صندل هندو بتان ز خون كلیم است
ز این شفق آراستند صبح جبین را
***
22
نمی بیند سرم چون شمع، شب ها روی بالین را
به چشم مردمان پیوسته بینم خواب شیرین را
كدورت بیشتر آن را كه جوهر بیشتر باشد
نمی باشد غبار زنگ هرگز تیغ چوبین را
نیارد همنشین آنجا خلل در عیش پنهانی
پرستش می توان كردن از این ره، خانه ی زین را
به ناصح طره ی او را چرا بیهوده بنمایم
كه با این سرمه ربطی نیست چشم مصلحت بین را
اگر همرنگ رویت لاله ای در بیستون روید
بیفشاند چو گرد از دامن خود نقش شیرین را
به شیرینی نمی دارند مستان رغبت و ترسم
كه نستاند بهای غمزه ی چشمت جان شیرین را
دو دستم هر دو در بند است در زلف و لب ساقی
ندانم گر بگیرم جام بگذارم كدامین را
اگر بر بالش پر سر ندارم، چشم آن دارم
كه شب ها اشك حسرت نرم سازد خشت بالین را
كلیم افشان كن اول صفحه ای رو از خوی خجلت
كه بر هر كاغذی نتوان نوشتن شعر رنگین را
***
23
دلا بر چشم تر نه آستین را
چه می پویی عبث روی زمین را
ز محراب دو ابروی تو پیداست
كه با خود كرده روی كفر و دین را
ز موی پوست تخت فقر بافند
ملائك رشته ی حبل المتین را
به غیر از عجب از تحسین ندیدم
بدل كردم به نفرین آفرین را
شكست ایام گوهرهای بی عیب
كه سازد سرمه چشم عیب بین را
ز نه خرمن كه دارد كشت افلاك
نبینی بهره ور یك خوشه چین را
به حكاكی چه استاد است چشمت!
كند از جنبش مژگان نگین را
دوات از كلك فكرم سر نپیچد
عجب ربطی ست با دست آستین را
كلیم آن می كه كوه غم ز دل برد
نبرد از روی من چین جبین را
***
24
ز تیغش چاك شد دل، چون نهان سازم غم او را
گریبان پاره شد گل را، كجا پنهان كند بو را
سپهر دون، در فیض آنچنان بسته ست بر عالم
كه سیلاب بهاری تر نمی سازد لب جو را
سخن در هر زبان بی زحمت تعلیم می گوید
اگر طوطی ببیند یك ره آن چشم سخنگو را
به كنج گلخنم، نه بستری باشد نه بالینی
چو خاكستر بر اخگر می نهم پیوسته پهلو را
ز رسوایی به عالم عیب من شد فاش و آسودم
كه دیگر در حق من هیچ حرفی نیست بدگو را
نروید سبزه از هر جا نمكزاری ست، حیرانم
كه خط، چون سبز و خرم می كند لعل لب او را
به زاری كام دل حاصل توان كردن كلیم اما
مقید همچو بلبل گر شوی یار تنك رو را
***
25
بند از زنجیر نتوان كرد دل وارسته را
می تواند زد به عالم پشت پای بسته را
تشنه ی یك آرزو از همت والا نه ایم
خاك هم آب است دست از آب حیوان شسته را
تا توانی ناتوانان را به چشم كم مبین
یاری یك رشته جمعیت دهد گلدسته را
رحمت حق را هر آن عارف كه بشناسد درست
داند اجری نیست چندان توبه ی بشكسته را
هیچ گه راه جدایی در میانشان وا نشد
دوست دارد الفتم آن ابروی پیوسته را
ای دل اندر بزم او پر زاری از حد می بری
یادگیر از شمع آنجا گریه ی آهسته را
خنده بد مستی ست در ایام ما، هشیار باش
محتسب بو می كند اینجا دهان بسته را
می نهم در زیر پای فكر، كرسی از سپهر
تا به كف می آورم یك معنی برجسته را
كس به جز ساغر تلاش ما نمی فهمد كلیم
شعر فهمان جمله صیادند صید بسته را
***
26
بی تو از گلشن چه حاصل خاطر افسرده را
خنده ی گل درد سر می آورد آزرده را
ساغری خواهم دم آخر مگر همراه او
سوی تن باز آورم جان به لب آورده را
نه همین بی سوز عشق است، از هوس هم گرم نیست
سینه تابوت است گویی زاهد دل مرده را
كاغذ غمنامه را كردم حنایی از سرشك
تا به یاد او دهم چشم به خون پرورده را
صورت ظاهر اگر در حسن باشد، آفتاب
آورد تاریكی دل پی به معنی برده را
عیب عریانی ما را حق چو پوشید از كفن
بر نمی دارد ز كار ما به محشر پرده را
دل مكن از دوست گر خواهی به او پیوست باز
كس به گلبن باز كی بندد گل افسرده را
چون ز خاك خاكساران گل دمیدن سر كند
سر شود یك دسته ی گل خاك بر سر كرده را
چشم مست او كجا پروای دل دارد كلیم
هیچ نسبت نیست با می خورده پیكان خورده را
***
27
دنبال اشك افتاده ام، جویم دل آزرده را
از خون توان برداشت پی، نخجیر پیكان خورده را
با این رخ افروخته هر جا خرامان بگذری
از باد دامن می كنی روشن چراغ مرده را
گر ترك چشم رهزنت نشناخت قدر دل چه شد
قیمت چه داند لشكری جنس به غارت برده را
تاری ز زلف آن صنم در گردن ایمان فكن
ای شیخ تا پیدا كنی سررشته ی گم كرده را
گر جان به جانان نسپرم دل بسته ی آن نیستم
نتوان به دست پادشه دادن گل پژمرده را
زاهد ز بی سرمایگی كرده ست در صد جا گرو
دین به دنیا داده و ایمان شیطان برده را
در دشمنی با خویشتن فرصت به خصم خود مده
خود برفكن همچون حباب از روی كارت پرده را
دوران به یك زخم جفا كی از سر ما وا شود
صیاد از پی می رود نخجیر ناوك خورده را
آخر به جان آمد كلیم از پاس خاطر داشتن
تا كی به دل واپس برد حرف به لب آورده را
***
28
بر سر خود می كند ویران سرای دیده را
پختگی حاصل نشد اشك جهان گردیده را
كی توانی ترك ما كردن كه با هم الفتی ست
طالع برگشته و مژگان برگردیده را
دستگاه ما كجا شایسته ی تاراج اوست
غیر زانو نیست سامانی سر شوریده را
كوه محنت سخت می كاهد مرا، ساقی بده
باده ی تندی كه بگدازد غم بالیده را
در زمان تیره روزی دوست، دشمن می شود
بی تو مژگان می زند دامن چراغ دیده را
حاصل پرهیز زاهد نیست جز آلودگی
كرده پر خار تعلق، دامن برچیده را
در ترازوی صدف گوهر نگنجد از نشاط
با گوهر همسر كنم گر نكته ی سنجیده را
می كند تدبیر، بخت بد مروت مانع است
سهل باشد چاره كردن دشمن خوابیده را
نامه ات را قاصد آورد و نمی خواند كلیم
از دلش ناید كه بردارد ز راهت دیده را
***
29
تا یافتم رسایی دست كشیده را
آورده ام به چنگ، مراد رمیده را
عریان تنی خوش است ولی زیب دیگر است
جیب دریده دامن در خون كشیده را
كاری اگر ز صورت بی معنی آمدی
می بود دلبری خم زلف بریده را
خاری اگر به پای طلب نارسیده ماند
از سر مگیر راه به پایان رسیده را
منكر شدن ز صحبت پنهان چه فایده
نتوان نهفت خون لب لعل گزیده را
آنجا كه شمع روی تو افروخت باغبان
دامن زند چراغ گل نو دمیده را
جایی كه كار دانه كند قطره ی شراب
آرد به دام طبع ز عالم رمیده را
در گردن هزار تمنا فكنده ای
ای شیخ شهر، دست ز دنیا كشیده را
اشك سبك عنان به رفیقان نایستاد
در ره به جا گذاشته رنگ پریده را
این بخت بی تصرف ما رام خود نكرد
یك ره كلیم دلبر عاشق ندیده را
***
30
بگذاشتم به هم بد و نیك زمانه را
آزاده ام، نه دام شناسم نه دانه را
سرمای سرد مهری گل بود در چمن
آتش زدیم خار و خس آشیانه را
كنج قفس به ایمنی او بهشت نیست
بی دام دیده ایم در این گوشه دانه را
از حلقه های زلف تو داغم كه می دهند
انگشتر سلیمان انگشت شانه را
تیر مراد من به هدف بر نمی خورد
در خانه ی کمان بنهم گر نشانه را
خواهم اگر ز گوشه ی عزلت برون روم
گم می كنم ز نابلدی راه خانه را
در كوی یار سر بنه و خود برو كلیم
با خود مبر امانت این آستانه را
***
31
دوش گم كردم ز بی هوشی ره كاشانه را
یافتم باز از نوای جغد، آن ویرانه را
من كه در دام آمدم، نه از فریب دانه بود
غیرتم نگذاشت در دام تو بینم دانه را
دل در آن كو باز یاد سینه ی من می کند
کنج گلخن بهتر از گلشن بود دیوانه را
طالع بدبین که بر چاك دلم خندید و رفت
آنكه مرهم می نهاد از رحم، زخم شانه را
شوری از من بر نمی خیزد به بزم میكشان
داغ دارم در خموشی ها لب پیمانه را
تا كی ای سر در هوا در آسمان جویی خدا
ذوقی از بالا نشستن نیست صاحب خانه را
آرزوی بوسه از ساقی نه حد چون منی ست
مستم و با ترس می بوسم لب پیمانه را
در حریم دل چه شمع ناله افروزی كلیم
حاجت شمع و چراغی نیست آتشخانه را
***
32
ای ز بالای تو طوطی در كنار آیینه را
وز گل روی تو سامان بهار آیینه را
صلح را رشك رخت افكنده است از چشم خویش
دیگر از خورشید ننهد در كنار آیینه را
زلف دلبند تو چون حیران خود می بیندش
بخشد از هر حلقه چشم سرمه دار آیینه را
در طریقت دل به رنگ و بوی دادن ابلهی ست
كس نمی آراید از نقش و نگار آیینه را
قیمت روشندلان بنگر كه در روز مصاف
شیر مردان حرز جان سازند چار آیینه را
اینچنین كز رشك رویت دست بر سر می زند
می سزد گر كس نسازد دسته دار آیینه را
دل مدام از گرد غم های تو می بالد به خویش
در دیار عشق می باید غبار آیینه را
برق حسنش نه همی بر خرمن ما زد كلیم
كرد خاكستر نشین چون ما هزار آیینه را
***
33
از آن چشمی كه می داند زبان بی زبانی را
نكویان یاد می گیرند طرز نكته دانی را
به نزد آنكه باشد تنگدل از دست كوتاهی
درازی عیب می باشد قبای زندگانی را
نمی خواهی كه زخمت را به مرهم احتیاج افتد
سپر از سینه كن تیر جفای آسمانی را
كنون كز رعشه ی پیری به جامم می نمی ماند
چه حاصل گر دهد دوران، شراب كامرانی را
به سان سایه گر از ناتوانی ها زمینگیرم
ز همراهان نی ام واپس، بنازم سختجانی را
ز رویش دیده محروم است و گوش از مژده ی وصلش
كه دوران بسته بر دل شاهراه شادمانی را
دلم سیمای جنگ از چهره ی صلح تو می یابد
به آن چشمی كه بیند در تغافل همزبانی را
بود روزی كه می در پرده ی شب جلوه گر ماند
به ظلمت گر نشان دادند آب زندگانی را
كلیم الفت به خار این چمن بهتر بود از گل
كه دامنگیری اش دارد نشان مهربانی را
***
34
در آتش ار فكنم تخم مهربانی را
دهم به تربیتش آب زندگانی را
به دوستی كه گرم دسترس به جان باشد
به مزد، كینه دهم دشمنان جانی را
حنای عیش جهان چون شفق نمی ماند
دلا ز دست مده اشك ارغوانی را
تعلقم به حیات است وقت پیری بیش
كه مفت باخته ام موسم جوانی را
غمی ز كار فرو بسته نیست، می ترسم
كه از بدیهه ی اشكم برد روانی را
به آن رسیده كز آیینه رو بگردانی
چه خوش رسانده ای آیین سرگرانی را
به اختیار، جهان دلنشین كس نشود
چنان كه منزل بی آب كاروانی را
به سرو خانگی ار آشنا شود قمری
به بال اره كند سرو بوستانی را
كلیم، بخت، مرا روز خوش نصیب نكرد
مباد یاد كنم عهد شادمانی را
***
35
بدل كردم به مستی عاقبت زهد ریایی را
رسانیدم به آب از یمن می بنیاد تقوا را
ز سینه این دل بی معرفت را می كنم بیرون
چرا بیهوده گیرم در بغل مینای خالی را
تعلق نیست با جان گر نیفشاندم به پای او
من بی دل نمی فهمم تكلف های رسمی را
گذشتن از جهان ناید به پای همت هر كس
نباشد هیچ معجز بهتر از تجرید، عیسی را
بود آرایش معشوق، حال در هم عاشق
سیه روزی مجنون سرمه باشد چشم لیلی را
پس از درد جدایی محنت ایام ننماید
ز آتش هیچ پروا نیست دور از آب، ماهی را
دو مصرع در سبك روحی كلیم آن طور بنماید
كه در پرواز شهرت بال باشد مرغ معنی را
***
36
سر به بستان چو دهد جلوه ی یغمایی را
اول از سرو كند جامه ی رعنایی را
پاس سعی ام شده از خار رهت پوشیده
چاره ز این به نتوان كرد تهی پایی را
ز آن شب و روز گریزم ز مه و مهر، كه كرد
سایه هم تلخ به من عشرت تنهایی را
ما ز گیرایی مژگان تو پا بر جاییم
ورنه اول نگهت برد توانایی را
چشم جمعیت از او دور كه خوش می سازد
فكر زلف تو دماغ من سودایی را
خاك پای تو قدم گر نگذارد به میان
كه به هم صلح دهد دیده و بینایی را
لحظه ای خسته ی مژگان و دمی بسته ی زلف
خوش رها كرد كلیم این دل هر جایی را
***
37
نیلگون شد فلك از تیرگی اختر ما
گردد آیینه سیه تاب ز خاكستر ما
بی كسانیم، گذاری به سر ما كه كند
مگر از گریه گهی بگذرد آب از سر ما
ای دل انگار كه چون تیغ به بند افتادیم
بهتر آن است كه ظاهر نشود جوهر ما
نه تذرویم نه طاووس، چه در ما دیده است
كه پرد دیده ی دام از پی بال و پر ما
روی گرمی چو نبینیم به كس وا نشویم
نخل مومیم به جز شعله كه چیند بر ما
نشئه از باده ندیدیم و طرب در مستی
خاك محنت زده ای بود گل ساغر ما
اشك اختر همه از دیده ی گردون بچكد
مصلحت نیست كه دودی بكند مجمر ما
پیش این جوهریانی كه در این بازارند
قیمت رشته فزون تر بود از گوهر ما
نیست دور از اثر طالع پست تو كلیم
كه به چاه افتد اگر سیر كند اختر ما
***
38
به غیر خانه ی زنجیر و دیده ی تر ما
كدام خانه كه ویران نكرد بر سر ما
به حیرتم كه خبر چون به سنگ حادثه رفت
كه صلح كرد می مدعا به ساغر ما
ز گرمی تب ما تا شود طبیب آگه
كفی سپند فشاند به روی بستر ما
به سینه صافی و روی گشاده چون ما نیست
مگیر آینه، گو خویش را برابر ما
از این سرایت سرگشتگی توان دانست
كه همچو گردش دام است سیر اختر ما
دل از جفای كه نالد، شكایت از كه كند
به شهر طفلان افتاده مرغ بی پر ما
دگر چه بخیه، چه مرهم، ز هر دو كار گذشت
كه زخم همچو قفس گشت دور پیكر ما
كدام بزم، طرب را جدا ز روی تو دید
كه می نه آب سیه شد به چشم ساغر ما
به دست دهریم آن تیغ آزموده كه هست
ز ننگ طالع بد پیچ و تاب جوهر ما
دماغ درد سر دولت از كجاست كلیم
گرفتم اینكه هما سایه كرد بر سر ما
***
39
جز حرف عشق نیست سراسر بیان ما
چون شمع یك سخن گذرد بر زبان ما
گرمی در این چمن ز بهار و خزان ندید
نگرفت آتشی به خس آشیان ما
آرام را ز قافله ی اشك برده اند
یك جا نشد مقام كند كاروان ما
مشكل كه چشم دهر تواند كه بنگرد
رنگ شكسته نیز به روی خزان ما
از بار عشق اگر چه دو تاییم، یك دلیم
از راستی دو خانه ندارد كمان ما
از شوق ناوكت همه تن آب می شویم
پیكان چسان بماند در استخوان ما
چون جنبش نسیم، تغافل كند كلیم
مانند موج می رود از كف، عنان ما
***
40
تا پیش پای بیند دور از تو دیده ی ما
نزدیك كرد ره را پشت خمیده ی ما
از سیل گریه ی ما آفت ز بس كه دیده ست
ناید به روی ما باز، رنگ پریده ی ما
ز آسایشی كه دارد رفته به خواب راحت
در دامن قناعت پای كشیده ی ما
پیوند آشنایی از نیك و بد بریدیم
نه گل، نه خار گیرد دامان چیده ی ما
دارد ز اشك و مژگان آب روان و سبزه
از دل اگر به تنگی، بنشین به دیده ی ما
تا بر زمین رسیده، باران، شرار گردد
در مزرع امید آفت رسیده ی ما
دارد به سیر گیتی همچون سخن رفیقی
دلگیر از سفر نیست نام دویده ی ما
زلف به پا فتاده، تأثیر آن همین است
كافتد كلیم در پا جیب دریده ی ما
***
41
گل در این گلشن كجا دارد سر پروای ما
خار هم از سركشی كی می رود در پای ما
گر به مستی آرزوی ابر و باران می كنم
سنگ می بارد ز ابر پنبه بر مینای ما
در شكست ما فراقت هیچ تقصیری نكرد
پر شكن مانند مكتوب است سر تا پای ما
دیده ی بینا بهای خاك راهت چون دمد
آب دریا دیده كم قیمت بود كالای ما
سرفرازی همچو نقش ما نمی دانیم چیست
خاكساری می توان فهمید از سیمای ما
دامن از دریا چو برچینیم، كی خواهد رسید
آب این دریا به پشت پای استغنای ما
سركش و مغرور از رستای غیرت می رسیم
برنخیزد خار دامنگیر از صحرای ما
پستی ما در سر كوی تو خوش اوجی گرفت
نقش پا را عار می آید كه گیرد جای ما
چند از این خواری تو خود خجلت نمی فهمی كلیم
در زمین خواهد فروشد سایه از بالای ما
***
42
قرار می برد از خلق، آه و زاری ما
به این قرار اگر ماند بی قراری ما
شویم گرد و به دنبال توسنت افتیم
دگر برای چه روز است خاكساری ما
خمار صحبت تو عقل و هوش از من برد
چه مستی ای ز قفا داشت میگساری ما
تو چون روی، به ره انتظار، دیده ی خلق
به هم نیاید چون زخم های كاری ما
به روی دشت اگر گردبادت آید پیش
از او بپرسی احوال بی قراری ما
كدام بار غم از خاطری ز یاد آید
كه دهر ننهد بر دوش بردباری ما
نماند جان و دلی تا به یادگار دهیم
كلیم را ببر از ما به یادگاری ما
***
43
منم به كنج قناعت رمیده از درها
به خویش بسته ز نقش حصیر زیورها
غبار خاطر خود گر دهم به سیل سرشك
شود به بحر، گل آلود آب گوهرها
به من عداوت گردون به جا بود تا كی
نشان ناوك آهم شوند اخترها
مسلم است مرا دعوی وفاداری
خجل ز داغ وفای من اند محضرها
ز جام لاله و گل قطره ای نریزد می
تمام حیرتم از این شكسته ساغرها
ز بد نهادی ابنای این زمان چه عجب
كه شیر باز شود خون به طبع مادرها
به هیچ بزم نرفتم كه روی دل بینم
منم سپند و مجالس تمام مجمرها
اگر نه در غم عشقت زنند سر بر سنگ
چرا چنین شده مودار، كاسه ی سرها
بس است بهر رمیدن ز خویش و قوم كلیم
هر آنچه یوسف دیده ست از برادرها
***
44
تا خانمان ما همه بر باد داده آب
مانند اشك از نظر ما فتاده آب
چیزی كه متصل بود امروز، اشك ماست
اجزای دهر را همه از هم گشاده آب
دیوار و در فتاده چو مستان به یك طرف
كرده ست در نهاد جهان كار باده آب
جز خانه ی حباب دگر منزلی نماند
تا روی در خرابی عالم نهاده آب
چون آفتاب سر زده آید به خانه ها
مانند فرش در همه منزل فتاده آب
چیزی كه متصل بود امروز اشك ماست
اجزای دهر را همه از هم گشاد آب
بسته ست بر میان، كمر بندگی ز موج
پس بر در جهان خدیو ایستاده آب
دائم ز آب، مدحت نواب خان تر است
كس چون كلیم تیغ زبان را نداده آب
***
45
چند از شرم تو باشد در نقاب
رخ بپوشان تا برآید آفتاب
بر سر هر عضو من دردت نهاد
نقطه ی داغ نشان انتخاب
تا در آب افتاده عكس عارضت
می نیاسوده ست موج از اضطراب
بر بیاض دیده از خون جگر
می نویسم خط بیزاری آب
می كند هر شام در تحت الثری
خاك از رشك تو بر سر آفتاب
دسته ی گل تحفه می آرد نسیم
تا برد از سینه ام بوی كباب
شب كلیم از دیده می بارد سرشك
روز از منزل برون می ریزد آب
***
46
عارف كه جا به جز سر كوی فنا نساخت
جایی كه سیل راه ندارد سرا نساخت
افلاك را به فكر من انداخت وصل او
كم بخت را سعادت بال هما نساخت
در ملك زندگی دل بی شور عشق نیست
آری به دهر كس جرس بی صدا نساخت
زآن كوی، پا كشیدم و رفتم ز یاد او
داروی ناگوار صبوری مرا نساخت
عاشق كه چشم حسرت او وقف آن لب است
تا داشت دسترس به نمك توتیا نساخت
دانی كه را ز شیر دلان، شیر گفته اند
آن را كه تنگدستی، بی دست و پا نساخت
گفتم كه دل به دست من آید ز ترك عشق
دل كز تو شد جدا به من بی نوا نساخت
شمشیر امتیاز جهان را برش نماند
یك جوهری در او خزف از هم جدا نساخت
در روزگار تنگدلی عام شد كلیم
ز آنسان كه شمع در دل فانوس جا نساخت
***
47
نه همین سودای ابرویت مرا دیوانه ساخت
برهمن از شوق او محراب در بتخانه ساخت
مستی چشم تو را نازم كه در دوران او
سبحه را زاهد به می گل كرد و ز او پیمانه ساخت
رخنه در آهن فتد از سایه ی مژگان تو
یك نفس آیینه را هم می تواند شانه ساخت
دانه ی بسیار در كار است بهر صید خلق
حق به دست زاهد است ار سبحه را صد دانه ساخت
تا به كی باشم طفیل جغد در ویرانه ها
من كه از سنگ حوادث می توانم خانه ساخت
یك نفس هشیار بودن عمر ضایع كردن است
گر نباشد باده باید خویش را دیوانه ساخت
فارغ از دریوزه ی میخانه ها گردیده ام
كار عقل و هوش را آن نرگس مستانه ساخت
تا شود روشن كه مسكین كشته ی بیداد كیست
گنبد از فانوس باید بر سر پروانه ساخت
آن نگاه آشنا سر مشق فكرم شد كلیم
آشنایم با هزاران معنی بیگانه ساخت
***
48
فراق همنفسان، جان بی قرارم سوخت
گیاه خشكم و هجران نوبهارم سوخت
چو من مباد كس آواره ی هزار وطن
فلك ز داغ فراقت هزار بارم سوخت
زمانه از شب تارم چراغ باز گرفت
پس از وفات من آورده بر مزارم سوخت
سرشك راه به دامن نبرد در شب هجر
چو شمع لخت جگر گر چه بر كنارم سوخت
طبیب مرده دلان بعد مرگ مشفق شد
به وعده كرد وفا چون در انتظارم سوخت
مرا جدایی جانان دگر نكشت كلیم
چه منت است تف آه شعله بارم سوخت
***
49
دائم اندر آتش خود عاشق دیوانه سوخت
شمع محفل را گناهی نیست گر پروانه سوخت
دیده باعث شد اگر ویرانه ام را آب برد
از تف دل بود آن آتش كه ما را خانه سوخت
طره اش ز آن آتش رخسار تابی یافته
كز حدیث زلف او گفتن زبان شانه سوخت
لاله داغ است از فغان بلبل و گل بی خبر
آشنا رحمی نكرد اما دل بیگانه سوخت
نیست از سوز درون با ما صفای باطنی
دل سیه شد بس كه آتش اندر این ویرانه سوخت
تا نشاند سوزش پروانه را شمع آب شد
لیك آتش تند بود و عاشق دیوانه سوخت
تا ز دل آهی كشیدم جمله دل ها در گرفت
باد بود از آتش یك خانه چندین خانه سوخت
رفته بودم تا از آن بی رحم وا سوزم كلیم
بازم آن تاب كمر، و آن جلوه ی مستانه سوخت
***
50
پیش چشم مژگانی گر سرشك شاداب است
سیل آب شمشیر است، موج تیغ بی آب است
بخت بد نشد بیدار، ساده لوح پندارد
درد تلخكامی را، چاره از شكر خواب است
باده هر گه آخر شد، اول سیه روزی ست
شیشه تا كه می دارد، خانه پر ز مهتاب است
گر ز خویش می گذری، هر چه هست می گذرد
پای چون ز سر كردی، بحر عشق، پایاب است
گر نشان بسی باشد، نیست غیر یك مقصد
قبله جز یكی نبود، گر هزار محراب است
حبس و قید با معشوق، راحت است و آسایش
بی خطر بود ماهی، دام تا كه در آب است
حسن لاف استغنا می زند ولی مشنو
بهر دامن گلچین نوك خار قلاب است
دل اگر بود مخزن نیست بهر سیم و زر
كعبه خانه است اما نه برای اسباب است
سایه افكند كس را بخت چون كه پست افتد
خرمن ارز ما باشد، برق كرم شبتاب است
آتش حوادث نیست آفت سرای ما
ز آنكه اشكریزان را رخت خانه سیلاب است
می ربوده مستان را، گر كلیم هشیاری
بوسه ای تو هم بربا تا كه یار در خواب است
***
51
گر آه و ناله داری در ملك عشق باب است
بد یمن شادمانی چون خنده ی حباب است
چشمت به خون عاشق گر تشنه است سهل است
چیزی كه می توان خواست از دوستان شراب است
دشمن ز شغل خصمی آسودگی ندارد
تا بخت، دشمن ماست در آرزوی خواب است
چون در سرا نداری سرمایه ی تعلق
آن شب كه آتش افتد، در خانه ماهتاب است
گر چرخ بر نگردد بخت كسی زبون نیست
روزم اگر سیاه است تقصیر آفتاب است
محنت چو گشت عادت، جور فلك چه باشد
چون تن به بند دادی، زنجیر، موج آب است
تو پادشاه حسنی نشمار بوسه بر ما
زیرا كه عیب شاهان دانستن حساب است
با بار منت خضر آب بقا سبك نیست
آبی كه خوش گوار است از چشمه ی سراب است
نادانی و تغافل هنگام پرده پوشی
نزد كلیم بهتر از علم صد كتاب است
***
52
در كلبه ی ما تا به كمر موج شراب است
تا ساغر تبخاله ی ما پر می ناب است
چشمت لب ما غم زدگان را ز فغان بست
خاموش نشینیم كه بیمار به خواب است
بی تابی پروانه بر او چه نماید
آن شعله كه خورشید از او در تب و تاب است
در گریه ندانم كه چرا می روم از خود
بی هوشی ام از چیست چو در ساغرم آب است
یك گل به هواداری گلشن به كفم نیست
از تربیت باغ چه در دست سحاب است
ویرانه ی من پرتو خورشید ندیده ست
هر چند كه این خانه ز بنیاد خراب است
در سر به سر ملك وی از گریه خلل نیست
تا ساقی ما پادشه عالم آب است
امید در این ره به دل سوخته دارم
پرواز من از بال و پر مرغ كباب است
می رنجم از او، رنجش دیوانه ز طفلان
پروای كه دارد گله ام، در چه حساب است!
آن شعله كه در جان كلیم آتش كین زد
بر بوالهوسان هر شررش قطره ی آب است
***
53
سرد مهری های دوران را تلافی از تب است
سوزن خار ملامت ها ز نیش عقرب است
ما نه تنها می گدازیم از غم بخت سیاه
هر كجا روشندلی دیدیم، شمع این شب است
ناله هر جا می رسد رنگ دگر بر می كند
آتش غمخانه و باد چراغ كوكب است
گفت و گوی اهل عالم بر سر دنیا به هم
جمله بی اصل است، جنگ طفل های مكتب است
از خدا كامی اگر خواهی به از آرام نیست
در حقیقت یك سؤال است و در او صد مطلب است
قطع راه كعبه و بتخانه در یك گام كرد
طی ارض عارف از گام فراخ مشرب است
بی دلان از یك نگاه گرم از جا می روند
ظرف های طاقت ما را مگر یك قالب است
دانه ی دام ملائك در زمین حسن هست
كس نمی داند در گوش است یا خال لب است
از طبیبان حال خود پوشیده چون دارم كلیم
جامه ام پیراهن فانوس از تاب و تب است
***
54
در شراب صحبت احباب، زهر غفلت است
گر به چاه افتد كسی بهتر ز دام صحبت است
منكر آیینه اند آن ها كه اهل عزلت اند
خلوتی كه ابنای جنسی گنجد آنجا كثرت است
با وجود ناتوانی نرگس بیمار او
شوق خونریزیش پیش آرزوی صحت است
می رساند خوشه اش خود را به ابر از شوق برق
مزرع امید ما از بس كه عاشق آفت است
دهر را هم مشرب عزلت پسند افتاده است
نیست بی وجهی كه دائم دشمن جمعیت است
در ره عشقت كه دارد پیش و پس را صد خطر
پیش رفتن پر دلی، پا پس نهادن جرأت است
پیش ساغر شیشه گردن كج كند، دانی چرا
یعنی از گیرنده بر بخشنده جای منت است
بوی خون باید شنید آنكه قدم در ره نهاد
نیست سودی با سفر در راه اگر امنیت است
زیور آیینه ی دل روشنی باشد نه عكس
خانه ی تاریك را شمعی به از صد صورت است
قدت از پیری كمان شد، گوشه ای خوش كن كلیم
از پی خوبان دویدن با عصا بی نسبت است
***
55
روزی طلب مكن، تو چه دانی كه آن كجاست
تیر از چه افكنی كه نیابی نشان كجاست
در كوی عشق باش و مقید به جا مشو
پروانه را به باغ جهان، آشیان كجاست
مسند نشین بزم جهان بی تكلفی ست
كآگه نشد كه صدر كدام آستان كجاست
صد بار دل به همرهی زلف تا كمر
رفت و نشان نیافت كه موی میان كجاست
هر كس به حرف و صوت گرفت از تو كام خویش
ای روزگار قسمت این بی زبان كجاست
عمری دلم همسفری كرد با سرشك
آگه نشد كه منزل این كاروان كجاست
در وادی ای كه سیل فنا بیستون كند
ز استخوان سوخته ی ما نشان كجاست
صیاد آرزو به هوای تو پیر شد
ای طایر مراد! تو را آشیان كجاست
هر كس شناخت قدر مرا، قیمتم شكست
گوهرشناس بی غرضی در جهان كجاست
امشب كه یار مست بود در برت كلیم
لب بر لبش گذار و ببین آن دهان كجاست
***
56
جگر ز زخم تو معمور و دل ز غم شاد است
ز یمن جور تو اقلیم دردآباد است
اجل ز هر غمم آسوده كرد و دانستم
كه شمع را اگر آسایشی است از باد است
به آن رسیده كه رامم شود، رمش ندهی
دمی به خواب شو ای بخت، وقت امداد است
بهشت چون حق بینی آدم است، دل خوش دار
كه مانده از پدر این باغ و وقف اولاد است
ز شرم قد تو از باغ، سرو پا بر جا
چو بندگان بگریزد اگر چه آزاد است
هنوز تیشه سر از پیش بر نمی دارد
ز بس كه منفعل از سعی های فرهاد است
كسی كه زلف به پایش فتاده می بیند
گمان برد كه ز شمشاد سایه افتاده است
هلاك همت مرغ شكسته بال دلم
كه از شكاف قفس در كمین صیاد است
چه حاجت است به قاصد كه نامه های كلیم
به دست آه روان همچو كاغذ باد است
***
57
زلف تو كه طفلان هوس را شب عید است
شامی ست كه آبستن صد صبح امید است
تا رفته، به او نامه ی ننوشته فرستم
یعنی كه ز هجران توام دیده سفید است
عاقل سر فرمان نكشد از خط ساغر
پیر است شراب كهن و عقل، مرید است
من مست به هشیاری چشم تو ندیدم
مدهوش ولی با همه در گفت و شنید است
از بس تنم از فرقت می در رمضان كاست
انگشت نماتر ز هلال شب عید است
ما تشنه ی یك قطره، تو سیراب محیطی
ساقی قدح نیمه ز لطف تو بعید است
سهل است كلیم از همه پیوند بریدن
چیزی كه بود مشكل از او قطع امید است
***
58
عشق را بخت تیره در كار است
جلوه ی شمع در شب تار است
خوش به گرد سر تو می گردد
جگرم خون ز رشك دستار است
بس كه بازار خار و خس گرم است
شاهد گل غریب بازار است
رشك ابروی تو ز كارش برد
پشت محراب ز آن به دیوار است
مو به مویم ز بس كه مضطرب است
كوكب داغ سینه سیار است
سینه پی ناوكی نخواهد ماند
مرغ این آشیانه بسیار است
نیست مژگان به گرد چشم كلیم
در رهت پای دیده پر خار است
***
59
صبح شكفتگی ز شفق كم بهاتر است
خو كن به گریه، خنده ز گل بی وفاتر است
رسم رهش ز همت اهل جهان مخواه
طفل اند و دستشان به دهن آشناتر است
ما اجر از عبادت ناكرده می بریم
هر طاعتی كه فوت شود بی ریاتر است
در باغ دهر از خنكی های روزگار
هر جا سموم بیش وزد خوش هواتر است
بر ساز بخت، تار كشیده ست عنكبوت
تنبور ما ز دست تهی بی نواتر است
لخت جگر به كوی تو نگرفت قدر اشك
آتش ز آب در همه جا كم بهاتر است
آنجا كه كار تیغ زبان خموشی است
هر كس لب از سؤال ببندد گداتر است
دیدم كلیم، فقر غنی، كلبه ی فقیر
ویرانه ی جنون ز همه دلگشاتر است
***
60
باغ و راغ من خونین جگر است
نفسی كز دل من تنگ تر است
ز آنچه آن صبر به خود می پیچد
پیچش طره و تاب كمر است
بی زبان باش، نبینی كه قلم
تا زبان است و سرش در خطر است
آب از رشك جگرسوز خورد
نخل آهم كه شرارش ثمر است
همت عالی با دست تهی
شاهبازی ست كه بی بال و پر است
بر نگردید به چشمم تا رفت
خواب با اشك مگر همسفر است
نگهت گوهر دل ها سفته
مژه حكاك عقیق جگر است
بیم سر باشد اگر در ره عشق
چون سرت پای شود بی خطر است
آستین، هر كه به دستش افتاد
در پی كشتن شمع هنر است
كوكب طالع وارون كلیم
نظر تربیتش از شرر است
***
61
پای بی كفش از سری كآید به سامان بهتر است
زخم مرهمگیر از چاك گریبان بهتر است
از جهان بی بهره را نبود تمنا عمر خضر
روز كوتاه از برای روزه داران بهتر است
آب با خود دارد این جاروب در راه وفا
آستان دوست را رفتن به مژگان بهتر است
دارم از خضر این وصیت را كه در راه طلب
جای مژگان دیده را خار مغیلان بهتر است
بر سیه بختان بود داغ وفا زیبنده تر
شب چو تاریك است از بهر چراغان بهتر است
وقت رفتن دل از آن برداشتن دشوار نیست
گوشه ی ویرانه از ملك سلیمان بهتر است
سخت بی دردی ست بار خاطر بلبل شدن
سیر گل از رخنه ی دیوار بستان بهتر است
گر در این میخانه از بیداد دوران چون قدح
دل ز خون لبریز باشد چهره خندان بهتر است
تاتوان دلخوش به این بودن كه در خاك است گنج
خانه ویران بر سر اسباب و سامان بهتر است
نیست جز ترك تعلق زینت روشندلان
گر لباس اطلس است آیینه، عریان بهتر است
از حیات جاودان خضر نزد اهل دل
تشنه مردن در كنار آب حیوان بهتر است
هر كجا نسبت فزون تر، ربط، چسبان تر كلیم!
دل كه آشفته ست در زلف پریشان بهتر است
***
62
به زخم تیغ جفا مرهم عتاب چراست
نمك به روی نمك بر دل كباب چراست
شبی ست عمر طبیعی چو شمع، عاشق را
به قتل سوختگان بس تو را شتاب چراست
فلك به تشنه لبان قطره را شمرده دهد
به عاشقان، كرم اشك بی حساب چراست
تمام نسل بزرگان اگر نكو باشد
ز بحر زاده تنك ظرفی حباب چراست
تو در كنار كسی در نیامدی به خیال
كمر همیشه در آغوش پیچ و تاب چراست
به راه شوق كه پر هم كم است سالك را
شكسته پایی تو دائم دلا به خواب چراست
گزك ضرور نباشد شراب غفلت را
دلت بر آتش حرص اینقدر كباب چراست
ز ذوق فقر و فنا بی خبر چه می داند
كه جغد، معتكف خانه ی خراب چراست
كلیم مرغ دل بال و پر شكسته ی ما
همیشه در قفس از چنگال عقاب چراست
***
63
سرخوش از می چو نی ام موج هوا شمشیر است
ابر تر را چه كنم قطره ی باران تیر است
زور بازوی توانایی ام از فیض می است
باده در طبع من آبی ست كه در شمشیر است
موج سان بر سر هر قطره ی می می لرزم
چه توان كرد مس طبع مرا اكسیر است
بر سرم لشكر غم آمده از كف ننهم
آنچه شمشیر جوان است عصای پیر است
با گل روی تو دعوای نكویی خورشید
بر طرف چون نكند زلف تو جانبگیر است
گر بجوشیم به هم ما و تو، ساقی وقت است
ابر و مهتاب به هم همچو شكر در شیر است
در خم زلف تو دل ها چه به هم ساخته اند
چون نسازند به پای همه یك زنجیر است
اینقدر فرق میان خط یك كاتب چیست
سرنوشت همه گر از قلم تقدیر است
سبق نطق به پیش همه خواندیم كلیم
آزمودیم، خموشی ست كه خوش تقدیر است
***
64
همیشه كارم در كار خیر تأخیر است
كه توبه مانده درست و بهار كشمیر است
در این چمن نرود عهد خوشدلی به شتاب
ز موج سبزه به پای نشاط زنجیر است
نقیض گیری افلاك را چه می دانی
علاج عقده ی دشوار، ترك تدبیر است
بپوش جوهر خود را كه از بلا برهی
كز این گناه، گرفتار بند شمشیر است
جنون به خانه ی زنجیر اگر پناه برد
به جاست خانه ی تاریك، عقل دلگیر است
به صیدگاه محبت كه صیدها رام اند
رمی كه باشد صیاد را ز نخجیر است
ز دلخراشی كه از جور آسمان دیدم
هلال عیدم در دیده ناخن شیر است
دلم كه رد فروشنده و خریدار است
ز تیره بختی همدرد بنده ی تیر است
دلم كه بهره ز خوبان نمی برد گویی
كه باغبانی در بوستان تصویر است
سپهر تفرقه افكن كلیم ز آتش رشك!
كباب الفت، پیوند شكر و شیر است
***
65
شمیم خلد، گدای بهار كشمیر است
شكفتگی گل، خار دیار كشمیر است
لب پیاله ز تبخال رشك می سوزد
كه نشئه وقف لب جویبار كشمیر است
اگر چه مایه ی دلبستگی ست قامت سرو
عنان هوش به دست چنار كشمیر است
به زیر پنبه ی ابر آسمان از آن گم شد
كه پای تا به سرش داغدار كشمیر است
بقای سبزه اش از عمر سرو می گذرد
خضر ز چشمه ی خویش آبیار كشمیر است
به دیده خاصیت توتیا دهد لیكن
به چشم آنچه نیاید غبار كشمیر است
به راه جاده نتوان شناخت از جدول
چه آب هاست كه بر روی كار كشمیر است
به بام عالم بالا كه گوش تشنه ی اوست
ترانه ای ست كه با آبشار كشمیر است
گذشتن از لب ساقی گلعذار، كلیم
خنك چو توبه ی می در بهار كشمیر است
***
66
در صد زخم جفا ز آن مژه بر دل باز است
غمزه ز آن ناوك كج سخت درست انداز است
چشم پوشیده ی ما بر رخ دل دوخته است
كه حباب ارنظرش بسته به دریا باز است
هر كه خودبین و خودآرا، ز هنر محروم است
همچو طاووس كه پر زینت و كم پرواز است
سر توحید ز زنجیر شود معلومت
صد دهان نغمه سرا باشد و یك آواز است
یك سر و گردن از خاك مذلت بالد
به هنر هر كه ز ابنای زمان ممتاز است
دخل بی جا ندهد غیر خجالت اثری
تیر كج باعث رسوایی تیرانداز است
طوطی آن روز كه منقار به خون رنگین كرد
گشت روشن كه چه روزی سخن پرداز است
دیده بگشا كه هم امروز بود روز جزا
زنگ آیینه سزا یافتن غماز است
در وفا طایر تصویر توان گفت مرا
بسته ی یك چمنم دائم و بالم باز است
چون دل مرده شود زنده ز تأثیر سخن
این گوهر گر نه كلیم از صدف اعجاز است
***
67
ای دل دویدن از پی هر بی وفا بس است
گر تو هنوز سیر نگشتی مرا بس است
خواهی به دیده تا به كی آن خاك پا كشید
ای ساده لوح كور شدی، توتیا بس است
فیض دم مسیح به دل مردگان گذار
آمد طبیب مرگ، تلاش دوا بس است
ای دل به موج اشك، سیاهی مبر ز چشم
صیقل مزن كه آینه ام را جلا بس است
رهزن بسی ست، تا بتوانی جریده رو
سامان راه عشق همین خار پا بس است
قد می كشد و لیك فرو می رود به خاك
آری نهال بخت مرا این نما بس است
منت ز خضر با همه كوری نمی كشم
در كف ز استقامت طبعم عصا بس است
مژگان چو هست چشم ما را چه می كند
دارد هزار عاشق، رو بر قفا بس است
ز این بیشتر تلاش جدایی مكن كلیم
در قرب، چون تو او نشدی، این تو را بس است
***
68
یك شهر سنگدل را یك سخت جان بس است
جایی كه صد خدنگ بود یك نشان بس است
زلفت هزار حلقه كمان را چه می كند
گر صید دل مراد بود یك كمان بس است
دل ز آن توست بر سر جان گر سخن بود
قسمت كنیم با تو مرا نیم جان بس است
گمراه آنكه پیرو ارباب عادت است
خضر ره تو ماندن از این كاروان بس است
با دهر، جنگ، شیشه به سنگ آزمودن است
با روزگار صلح كن، این امتحان بس است
گر نیك بنگریم غبار وجود ما
از بهر چشم بستن این خاكدان بس است
در پیش سرفكندن نرگس اشاره ای ست
یعنی دگر نظاره ی این بوستان بس است
بند، دگر به پای دلت از وطن منه
بیرون نرفتن از قفس آسمان بس است
خواهد گسیخت رشته ی طاقت ز پیچ و تاب
دیگر كلیم آرزوی آن میان بس است
***
69
نو بهار آمد دگر دل ها خوش و دنیا خوش است
خانه در رهن شراب اولی ست تا صحرا خوش است
در میان نیك و بد ز این بیشتر هم فرق نیست
گل به سرگرمی پسندی خار هم در پا خوش است
سر به سر عمرش به تلخی هیچ كس چون من نرفت
روز بر پروانه گر بد بگذرد شب ها خوش است
حسن، مستغنی ست اما عشق می گوید بلند
خاطر خورشید از سرگرمی حربا خوش است
پر تنك ظرف است مینا، هرزه خند افتاده جام
بد حریفان اند ایشان، میكشی تنها خوش است
می كند زنجیر كار و سبزه ی آب روان
ای دل از زندان غم بیرون نیا، جا خوش است
هیچ منظوری به بزم میكشان چون شیشه نیست
عالم آب است اینجا، سبزه ی مینا خوش است
نام خود را رخصت سیر جهان بهر چه داد
گر به كنج عزلت خود خاطر عنقا خوش است
تا از این خون گرم تر گردند غمخواران كلیم
گاه گاه از دوستداران شكوه ی بی جا خوش است
***
70
شیب و شباب راه عدم را مراحل است
عمر تو راه دور و درازش دو منزل است
وارسته را ز جذبه دهند امتیاز قرب
كی كهربا رباید كاهی كه در گل است
چشمت هنوز حلقه ی تعلیم ساحری ست
سحرش به دور خط تو هر چند باطل است
عشق از هوس جدا كن و زاری شناس باش
در گریه ی فسرده دلان آب داخل است
در مرگ هست آنچه در آب حیات نیست
آسان، ز یاد مرگ شود هر چه مشكل است
افتاده ام به صید گهی در دیار عشق
كآنجا به قید دام و قفس مرغ بسمل است
از بستگی كار در این روزگار تنگ
خیری اگر گشاده بود دست سائل است
در عشق دست و پای از این بیش می زدم
آن دست ماند بر سر و آن پای در گل است
دوری اگر بود همه یك كام می كشد
ماهی جدا ز آب هلاكش به ساحل است
در دعوی وصول به حق شیخ شهر را
ترك نماز و روزه گواهان عادل است
عمر كلیم صرف به بازی شد و هنوز
آن بی خبر ز بازی ایام غافل است
***
71
در كوره ی غم سوختنم مایه ی كام است
آتش به از آب است در آن كوزه كه خام است
بی مصلحت ساقی، این دور نباشد
گر گریه ی شیشه ست و اگر خنده ی جام است
آسیب جهان بیش رسد گوشه نشین را
دامی نبود در ره آن صید كه رام است
دل را چه تفاوت كند ار لطف تو كم شد
كم حوصله خود پیشتر از باده تمام است
از نور خرد كس نرسیده ست به جایی
این عقل، چراغی ست كه در خانه حرام است
مشاطه ی حسن تو بود بخت سیاهم
محبوبی شمع این همه از پرتو شام است
گر حلقه ی دام است و اگر حلقه ی زنجیر
سر حلقه به غیر از من دیوانه كدام است
در خیل اسیران تو هر چند كه نامی ست
خرسند كلیم از تو به پرسیدن نام است
***
72
پیچیده تر ز طره ی او دود آه ماست
برگشته تر از آن مژه بخت سیاه ماست
در راه او به خون خود از بس كه تشنه ایم
هر كس كه چاه می كند او خضر راه ماست
ما را چو كاه تكیه به دیوار خلق نیست
خاكیم و بردباری پشت و پناه ماست
یك كس به سوی مقصد خود پی نمی برد
دنیا ز بس كه تیره ز بخت سیاه ماست
ما را چو سوختی تو هم افسرده می شوی
ای شعله سركشی ات ز مشت گیاه ماست
كوتاه می شود همه شمعی ز سوختن
شمعی كه سر به عرش رسانیده آه ماست
تا دیده ای به گلشن رخسار او كلیم
همچون نسیم، نكهت گل با نگاه ماست
***
73
تمام كاهش تن، جمله آفت جان است
مگوی عشق، كه این آتش و نیستان استژ
به راه عشق كه پایی نمی رسد به زمین
غمی كه هست ز محرومی مغیلان است
بكن لباس تعلق كه خار وادی قرب
گرفته دامن دیوانه ای كه عریان است
ز سود راه فنا قطره می شود دریا
حباب دشمن سر بهر جمع سامان است
رواج شور جنون كو كه بی نمك شد شهر
در این دو روز كه دیوانه در بیابان است
ز انقلاب زمان در پناه جهل گریز
كآنچه مانده به یك حال، عیش نادان است
فروغ عارضت از حلقه های زلف سیاه
چو روشنایی ایمان به كافرستان است
به ترك سر نتوانم ز سرنوشت برید
وگرنه چون قلم از سرگذشتن آسان است
ملایمت كن اگر طاقت جدل تنگ است
كلیم، چربی كاغذ علاج باران است
***
74
نام تو را شنیدن چون آرزوی جان است
بر لب مقام دارد چون ورد لب همان است
یك مرغ فارغ البال در این چمن ندیدم
در قید اگر نباشد در بند آشیان است
شوخ الف قد من هر گه كمان كشیدی
پنداشتم خدنگی در خانه ی كمان است
دل شد هزار پاره، ناله هزار دستان
این خود ز قصه ی عشق آغاز داستان است
در باغ آفرینش ما بخت شعله داریم
هر چار فصل، ما را قسمت همان خزان است
از دست و پا زدن ها، كاری نمی گشاید
پا بر نیاید از گل دستم به سر همان است
آهی كه بی سرشك است از دل به لب نیاید
هر جا كه باشد این گرد همراه كاروان است
گر در بلای غربت آواره ی وطن را
چیزی به از وطن هست مكتوب دوستان است
غم را كلیم، شادی از بخت خفته ی ماست
پیوسته دزد، خوشدل از خواب پاسبان است
***
75
دلم با چشم تر یكرنگ از آن است
كه پای اشك خونین در میان است
به آب تیغ او نازم كه در خاك
همان خونابه ی زخمش روان است
چه طفل است اینكه گاه مشق بیداد
خطش زخم است و لوحش استخوان است
جهد از خاك ما فواره ی خون
همین شمع مزار كشتگان است
پر و بالم ز سنگ سرد مهران
ز هم پاشیده تر از آشیان است
زبان و دل یكی كرده ست در عشق
جرس را ناله پر تأثیر از آن است
ز گریه دامن ما گر چه دریاست
ولی آلوده دامانی همان است
در این وادی منم وامانده و ار نه
به منزل رفته گر ریگ روان است
ز بس در زیر بار لخت دل رفت
نگه بر دیده ام بار گران است
اسیر توست دل گر خاك گردد
غبار طره ی عنبر فشان است
كلیم از هند دلگیری ندارد
پس از الفت قفس هم آشیان است
***
76
آزادگی ز منت احسان رمیدن است
قطع امید دست طلب را بریدن است
بحری ست زندگی كه نهنگش حوادث است
تن كشتی است و مرگ به ساحل رسیدن است
امید كام یافتن از روزگار ما
فكر گلاب از گل اختر كشیدن است
سیر ریاض عالم جان با حجاب تن
گلزار را ز رخنه ی دیوار دیدن است
در دور ما ز خست ابنای روزگار
دشوارتر ز مرگ، گریبان دریدن است
در كوی دوست خاك نشینی ز حد گذشت
ای تیغ جور، نوبت در خون تپیدن است
تدبیر تنگدستی جستم ز عقل، گفت
دستی كه كوته است علاجش بریدن است
افتاد پیش در سخن آن كس كه ایستاد
عیب كمیت خامه در این ره دویدن است
در بند جامه با همه آزادگی كلیم
از اشتیاق، پای به دامن كشیدن است
***
77
آنكه زخمی از زبان او نخوردم سوسن است
وآنكه بر عیبم ندوزد چشم بدبین سوزن است
رخصت سیر جهان می خواستم از عقل، گفت
اهل عزلت را سفر از یاد مردم رفتن است
تا شكست كاملان جستن هنر گردیده است
عیب جوی طلعت خورشید، چشم روزن است
عمرها با تیره روزی ساختم تا این زمان
خلوتم را شمع كافوری بیاض گردن است
نه فلك در پیش چشم اهل همت خرمنی ست
هر كه كام از آسمان جوید گدای خرمن است
هر كجا شور جنون ما را به بازار آورد
سنگ مانند ترازو خانه زاد دامن است
دل كه شد سلطان تن خیل و حشم دارد ز اشك
از شرر باشد سپاهش هر كه میر گلخن است
آه سرد از حسرت روغن چراغم می كشد
ساز و برگ روزم از سامان شب ها روشن است
در دیار فقر كه آنجا جوشن از عریان تنی ست
حامی شمع از خطر فانوس بی پیراهن است
نسبت ما با جفای او كلیم امروز نیست
تیغ بیداد و دل ما هر دو از یك آهن است
***
78
چشم هر كس گر به یار ماه سیما روشن است
ز آتش دل همچو مجمر دیده ی ما روشن است
بر گلی كز رشته ی گلدسته گردد پایبند
پیچ و تاب عندلیب رشته بر پا روشن است
هر كه را ایام پیش آورد زودش پس نشاند
این پشیمانی ز جزر و مد دریا روشن است
نور بی برگی كند در خانه ها كار چراغ
عمرها شد كز حباب این نكته بر ما روشن است
عقل، دیوانه ست هر جا بوی می افسون دمید
روح پروانه ست هر جا شمع مینا روشن است
منت زلف تو طوق گردنم بادا كز او
حال دل ها بر تو در شب های یلدا روشن است
كار ما گر نیست دلخواهش نگیرد كار تنگ
از تغافل ها كه دارد كارفرما روشن است
اینكه اشك است، این زمان خون جگر خواهد شدن
پیش بین امروز بر وی حال فردا روشن است
شیشه ی می عینك بینایی ات بادا كلیم
تا بدانی دیده ها از نور صهبا روشن است
***
79
خالت از تنگی جا غنچه به كنج دهن است
چه كند، ساخته با گوشه ی خود چون وطن است
پستی پایه چو غواص شگون است مرا
پر ز یوسف بود آن چاه كه در راه من است
چند در خانه اش آتش فتد از پرتو تو
ز این ستم آینه در فكر جلای وطن است
از جنونم به سوی عقل دلالت مكنید
گم شدن بهتر از آن ره كه در آن راهزن است
روز محشر كه نشان ها ز شهیدان طلبند
كشته ی تیغ تو آن است كه خونین كفن است
بكر معنی را مشاطه سخن فهمان اند
ناخن دخل به جا شانه ی زلف سخن است
حسن و عشق از همشان نیست جدایی هرگز
آنقدر هست كه آن یوسف و این پیرهن است
جز نمك باری در قافله ی اشكم نیست
دیده ام تاجر كان نمك آن دهن است
گرمی آخر شده، در فكر غزل باش كلیم
سخن تازه مگر كم ز شراب كهن است
***
80
محتسب بر حذر از مستی سرشار من است
سنگ بگریزد از آن شیشه كه دربار من است
آسمان مشتری جنس هنرها گردید
كه دكان سوختنم گرمی بازار من است
از دهن غنچه صفت دست اگر بردارم
قفل دیگر ز حیا بر لب اظهار من است
گره گریه به تیغ از گلویم وا نشود
نخل، ناكامی ام و عقده ی غم بار من است
نزنم یك نفس خوش كه تلافی نكند
بخت بد گر چه به خواب است خبردار من است
گرد از چهره ی من پاك به سیلی سازد
آنكه در بی كسی عشق تو غمخوار من است
از دل روشنم اسرار دو عالم پیداست
حیف از این آینه كه آرایش دیوار من است
دخل بی جا همه جا در سخنم می آید
این مگس لازم شیرینی گفتار من است
شكوه از اختر طالع نتوان كرد كلیم
زینت بخت و گل تارك ادبار من است
***
81
منم كه گرد ملال آبروی كار من است
فسردگی خزان حاصل بهار من است
دگر به بی كسی من بگو كه گریه كند
چو كار شمع همین خنده بر مزار من است
به حیرتم چو در ابر سفید، باران نیست
چه دجله هاست كه در چشم اشكبار من است
به هر چه رو دهد آیینه وار می سازم
زمانه منفعل از طبع بردبار من است
به سان سرمه و چشم است عشق و بخت سیه
از او چه شكوه كنم زیب روزگار من است
هنوز كلبه ی من از متاع بی برگی
چنان پر است كه صد جغد، خانه دار من است
به سان نای، فغان را در آستین دارم
كلیم، نوحه سرایی همیشه كار من است
***
82
گردون در آتش حسد از جوهر من است
پرواز من بلندتر از اختر من است
شبنم به بال جذبه ی خورشید می پرد
كس را چه حد بستن بال و پر من است
پامال و خاكسار و ز هر باد بی قرار
نقش قدم به راه وفا همسر من است
سهلش مدان كه سكه ی مردان همین بود
نقش حصیر فقر كه بر پیكر من است
سالك به مقصد از ره تجرید می رسد
در راه عشق رهزن من رهبر من است
گر در ره تو بگذرد از سر چه فایده
خوناب دل كه صندل دردسر من است
ز آن آتشی كه در ته پایم نهاده شوق
اشكم به دیده سوخته چون اختر من است
از سایه می هراسم و از آیینه می رمم
هر جا دو كس به هم رسد آن محشر من است
بد نام فسق و زاهد میخانه ام كلیم
و از باده روزه دار، لب ساغر من است
***
83
یار اگر امروز با ما دوست، فردا دشمن است
گاه ابر گشته، گاه، برق خرمن است
تا تو در دل جا گرفتی از فروغ عارضت
دیده های داغ، روشن تر ز چشم روزن است
در كمین منشین اگر خواهی شكار افتد به دام
خویش را بنما كه آن روی نكو صید افكن است
انس می گیرم به مردم، پر بیابانی نی ام
هموثاق شعله ام، آرامگاهم گلخن است
گرچه بی روزی بود غمخانه ی ما چون حباب
لیك دائم از صفای سینه ما روشن است
بس كه قدر گلرخان در دور حسن او شكست
گل ز بس خواری تو پنداری غریب گلشن است
چاره ی سوز درون از ما نمی آید كلیم
فكر خود كن كآب این آتش نهان در آهن است
***
84
منم كه داغ بلا گلشنی به نام من است
گل شكفته ی من حلقه های دام من است
چنان نمك كه توان بست خون ناحق از آن
ملاحتی ست كه با سرو خوشخرام من است
قلم نمی شكند، نامه ات نمی سوزد
زبان كلك تو بیزار چون ز نام من است
مرا به دام حوادث نه حرص دانه كشید
كدام دانه به غیر از گره به دام من است
چنان به حوصله ممتازم از قدح نوشان
كه درد نه خم افلاك وقف جام من است
غرض ز اشك فشانی، گوهر فروشی نیست
كه گریه در غم او ورد صبح و شام من است
چو نیست بهره ام از كام دل همان گیرم
كه هر چه صید مراد است جمله رام من است
همیشه سلسله ی زلف توست در خاطر
كه با كمال جنون ربط با كلام من است
كدورت من از ابنای دهر نیست كلیم
تمام كلفتم از بخت ناتمام من است
***
85
شكفت غنچه ولی موسم خزان من است
فروغ عارض گل برق آشیان من است
چنان نهفته ام اسرار عشق را كه لبم
خبر نیافت كه نام كه بر زبان من است
زبان بسته به اشك روان گذاشت سخن
چو طفل بسته زبان، گریه ام بیان من است
عزیز مصر جفایم گذشت آن خواری
كنون همه قسم ناوكت به جان من است
سفید رویی آماجگاه جور از اوست
به این تو خوار مبینش كه استخوان من است
به غیر از این كه به نظاره ات ز خویش روم
دگر به هر سفری می روم زیان من است
مرا برای تغافل به بزم می طلبد
به داد تا نرسد گوش بر فغان من است
به چاك سینه و فریاد، پیرو اویم
جرس به راه وفا میر كاروان من است
كلیم این همه خون پس ز فیض كاوش كیست
اگر نه آن مژه در چشم خون فشان من است
***
86
هر قدم لغزیدنی فرش قدمگاه من است
چاه راهم چون قلم پیوسته همراه من است
گشته از افتادگی آن سرفرازی حاصلم
كه آسمان در سایه ی دیوار كوتاه من است
از طریق راست خاشاك خطرها رفته اند
هر چه در راه من است از طبع گمراه من است
گر چه این ره را به سر طی می كنم همچون قلم
سرنوشت تازه ای هر گام در راه من است
روی مقصودی ندیدیم هیچ گاه از پرتواش
سرمه ی افتاده از چشم اثر آه من است
از شكست از كار، كار مومیایی دیده ام
روز بد هرگز نبیند هر كه بدخواه من است
كاهش فقر از غرور خاكساری كم نكرد
همت پرواز عنقا در پر كاه من است
این نفاق جان و دل آخر نمی گردد كلیم
هر چه جانكاه است در این راه، دلخواه من است
***
87
منم كه تنگدلی، باغ دلگشای من است
به دستم آبله جام جهان نمای من است
رسید همرهی بخت واژگون جایی
كه هر كه خاك رهم بود خار پای من است
به دستگیری افلاك احتیاجی نیست
كلیم وقتم و افتادگی عصای من است
به خاك و خون كشدم هر كجا كه سرو قدی ست
هر آن نهال كه بالا كشد بلای من است
چنین كه دیدن وضع زمانه جانكاه است
به دیده هر چه غبار است توتیای من است
طبیب در عرق شرم نسخه ها را شست
ز بس كه منفعل از درد بی دوای من است
به هر كجا كه رود دیده، می روم، چه كنم
ز اشك، یك سر زنجیر او به پای من است
ز بس كه موج غمم در میان گرفته كلیم
ز من كناره كند هر كه آشنای من است
***
88
آن بلبلم كه عقده ی دل دانه ی من است
آبی كه هست در قفسم آب آهن است
طالع نگر كه كشت امیدم ز آب سوخت
در كشوری كه برق، هوادار خرمن است
او را ز حال دیده ی حیران چه آگهی
كی آفتاب را خبر از چشم روزن است
در گلشن امید نچیدم اگر گلی
از وصل خار صد گل حاكم به دامن است
گفتی چه سود كه آتش شوقت به ما چه كرد
احوال خانه سوخته بر خلق روشن است
هر كس مرا شناخت ز همراهی ام رمید
نشناخته است سایه هنوزم كه با من است
در چار موسمش نبود رنگ و بو كلیم
این عالم فسرده كه نزد تو گلشن است
***
89
ز اختر طالع كه مهر او همه كین است
خیر ندیدم اگر چه خبر در این است
دوست به هیچم فروخت با همه یاری
یار فروشی در این زمانه همین است
آینه ی حسن و عشق روی به روی اند
شوری بختم از آن لب نمكین است
دیده عزیز است از سرشك جگرگون
قیمت خاتم به اعتبار نگین است
در دل ما از غبار كلفت گیتی
زخم جفاها چو جاده خاك نشین است
خوبی ظاهر مخر به هیچ كه دریا
دشمن جان آمد و گشاده جبین است
صورت حال مرا چو روی نكویان
زلف پریشانی از یسار و یمین است
ریش به قدر عصا گذار كه امروز
كوتهی شید ننگ حرمت دین است
در دل پر كلفت كلیم ز هجران
بس كه غبار است نقد داغ دفین است
***
90
این سطرهای چین كه ز پیری به روی ماست
هر یك جدا جدا خط معزولی قواست
دل در جوانی از پی صد كام می رود
پیری كه هست موسم آرام كم بقاست
چشم دگر ز عینك گیرم به عاریت
اكنون كه وقت بستن دیده ز ماسواست
ضعفم به جا گذاشته از خرمن وجود
كاهی كه در برابر صد كوه غم به جاست
سامان ساز و برگ سرا تا كجا بود
در كلبه ام كه موجه ی سیلاب بوریاست
كی می دهد رهم بر آن پادشاه حسن
این بخت دون كه پست تر از همت گداست
دستی كه وانشد ز قناعت به نزد خلق
انگشت او به یمن به از شهپر هماست
خون حیا به گردن اهل طلب بود
قتل گدا به قصد قصاص حیا رواست
غم می خورم به جای غذا، چون كنم كلیم
این است آن غذا كه نه محتاج اشتهاست
***
91
امشب گل خورشید به دامان نگاه است
آیینه ی دل روشن از آن چشم سیاه است
زنهار مكرر نشوی در نظر خلق
انگشت نما ماه همین اول ماه است
پامال حوادث نتوانم كه نباشم
چون نقش قدم خانه ی من بر سر راه است
یك چشم زدن ز او نتوانست جدا شد
گویی نگهش عاشق آن چشم سیاه است
چون شعله ی شمعم نگسسته ست ز هم آه
بر راستی این سخنم شمع گواه است
سیار در آن كوی به امداد نسیمم
پرواز به بال دگری در پر كاه است
در چشم ترم لخت جگر بار گشوده
هر جا كه سر چشمه بود قافله گاه است
از سوز جگر بهره نداریم و گرنه
تأثیر قبایی ست كه بر قامت آه است
گر دیده سفید است كلیم از اثر اشك
در مرگ، اثر جامه ی آهم چه سیاه است!
***
92
از من غبار بس كه به دل ها نشسته است
بر روی عكس من در آیینه بسته است
اندیشه ای ز تیر و كمان شكسته نیست
ز آهم نترسد آنكه دلم را شكسته است
خوار است آنكه تا همه جا همرهی كند
نقش قدم به خاك از این ره نشسته است
روشندلان فریفته ی رنگ و بو نی اند
آیینه دل به هیچ جمالی نبسته است
وحشی طبیعتم، گنه از جانب من است
نامم اگر ز خاطر احباب جسته است
بر توسن اراده ی خود كس سوار نیست
در دست اختیار، عنان گسسته است
كار كلیم بس كه ز عشقت به جان رسید
ناصح به آب دیده از او دست شسته است
***
93
ضعفم مدد ز قوت صهبا گرفته است
دستم عصا ز گردن مینا گرفته است
كلك قضا، مداد خط سرنوشت ما
گویی ز دود آتش سودا گرفته است
این نه صدف ز گوهر آسودگی تهی ست
آهم خبر ز عالم بالا گرفته است
تخم نهال شود قطره های اشك
تا قامتش به چشم و دلم جا گرفته است
چیزی كه باز پس طلبد، از جهان مگیر
عاقل همین كناره ز دنیا گرفته است
دارم رهی به پیش كه ز انگشت خارها
از من حساب آبله ی پا گرفته است
صبحی ست عارضت كه دل از آب و رنگ آن
سامان اشك ریزی شب ها گرفته است
زآن برق حسن كه آفت هر گوشه گیر شد
آتش در آشیانه ی عنقا گرفته است
غیر از زبان ندیده به راه طلب كلیم
گر ز آنكه قطره داده و دریا گرفته است
***
94
دل كه چون نرگس مستت به شراب افتاده ست
دفتر معرفت ماست در آب افتاده ست
ما ز آغاز و ز انجام جهان بی خبریم
اول و آخر این كهنه كتاب افتاده ست
غمزه ات كار دلم ساخت به یك چشم زدن
دامنی تا زدی آتش به كباب افتاده ست
شكر چشم تو كند محتسب شهر كز او
هر كجا میكده ای هست خراب افتاده ست
شیشه از باده به رنگی ست كه می پنداری
دختر رز را آتش به نقاب افتاده ست
از حریفان قمار تو نمانده ست كسی
كار سر باختن اكنون به حباب افتاده ست
بر رخ ساقی گلرنگ پریشانی زلف
عكس موجی ست كه بر روی شراب افتاده ست
دفتر حسن بهار است كه در عهد تو شست
برگ گل نیست كه از باد در آب افتاده ست
چشمه ساری شده است از نگه شادابش
چشم گریان كلیم ار به سراب افتاده ست
***
95
نخل امید ز بار افتاده است
با غم از چشم بهار افتاده است
بی حساب است همان درد دلم
نفسم گر به شمار افتاده است
گریه زاین تخم كه بر سینه فشاند
ناله ها آبله دار افتاده است
بود بر سركشی ام سركوبی
حیف دستم كه ز كار افتاده است
درد را در خور طاقت ندهند
شعله در جان شرار افتاده است
در دكانم ز كسادی چه كه نیست
گرد بر روی غبار افتاده است
دل ز ما نیست، حق رهگذری است
هر چه در راهگذار افتاده است
تخته آخر پی تابوت كسی ست
كه ز دریا به كنار افتاده است
اضطراب نگهت از دل ماست
باز چشمش به شكار افتاده است
حسن تو با همه بی پروایی
در پی خون بهار افتاده است
همه جا آه كلیم از پی اوست
گرد، دنبال سوار افتاده است
***
96
پاس وفا داشتیم، بی اثر افتاده است
آفت اوقات بود خوب بر افتاده است
شكوه ام از دهر نیست، داد ز ابنای او
در همه ملك این پدر بد پسر افتاده است
از سر نو قسمتی باز نخواهند كرد
خار به پا می رسد، گل به سر افتاده است
بس كه در این تنگنا چشم دلم تنگ شد
دیده ام از گلرخان بر كمر افتاده است
بر سر رحم آمد از ناله فرو خوردنم
تیر نیفكنده ام كارگر افتاده است
گرمی احباب را دیده و سنجیده ام
سردی ایام از آن گرم تر افتاده است
رشته ی گوهر شده ست جاده ها سر به سر
در ره سودای او بس كه سر افتاده است
ظاهر و باطن كلیم، همچو حبابم یكی ست
صد بار از كار ما پرده بر افتاده است
***
97
توبه كردی مستی از چشم بتان افتاده است
تاك را هم از خزان آتش به جان افتاده است
دست تاكش بشكند گر بر در عیش است قفل
كز همین سرپنجه چندین پهلوان افتاده است
شیشه كی باشد كه در پیشت دلی خالی كند
شكوه ها دارد كه ساقی سرگران افتاده است
بوی خون آید از آن راهی كه ما سر كرده ایم
نقش پا هر گام چون برگ خزان افتاده است
در زبان ها گفت و گو گم كرده راه از تیرگی
هر كجا حرفی ز بختم در میان افتاده است
فصل گل رفت و سر از زانوی گلبن برنداشت
غنچه پنداری به فكر آن دهان افتاده است
كاهش غیرت ز مو باریك تر دارد مرا
بر زبان ها تا حدیث آن میان افتاده است
تا چه خواهد بر سرم آورد كین باغبان
از گلم آتش به خار آشیان افتاده است
حاصل دنیا به چشمم چون در آید، جا كجاست
اشك اینجا كاروان در كاروان افتاده است
شد كلیم آوازه اش از صبح عالمگیرتر
تا چو شمع صبحگاهی از زبان افتاده است
***
98
دگر بهار چمن را چه دلگشا كرده ست
شكوفه بر سر سبزه نثارها كرده ست
چمن ز لاله و گل آنچنان كه آب روان
اگر گذشته، از آن روی بر قفا كرده ست
چنین كه چوب قفس پر گل است بلبل را
غریب ساخته صیادش اگر رها كرده ست
نه از ترانه ی بلبل شكفته گل در باغ
كه بهر كسب هوا غنچه سینه وا كرده ست
چه عقده ها كه ز خاطر گشوده غنچه ی گل
بهار بین كه گره را گره گشا كرده ست
چو بی می است از آن ساغر سفالین به
چه شد كه نرگس جام خود از طلا كرده ست
هر آن نهال كه از برگ دست بردارد
بهار گلشن كشمیر را دعا كرده ست
به حیرتم ز هوایش ببین كه در هر طبع
هزار رنگ تلون چگونه جا كرده ست
به یادگار، هوا را ز هر گلی رنگی ست
به رنگ هر یك از آن جلوه ای جدا كرده ست
در این بهار كلیم آنكه هست قدرشناس
برای خار سرانجام رونما كرده ست
***
99
دجله ی اشك از بهار شوق طغیان كرده است
رازهای سینه را خاشاك توفان كرده است
دل گمان دارد كه پوشیده ست راز عشق را
شمع را فانوس پندارد كه پنهان كرده است
زاهد از حسن جهان آرای جانان می كند
آنقدر ذوقی كه دیوار گلستان كرده است
منت باران به كشت آرزویش می نهد
غمزه ات گر خسته ای را تیرباران كرده است
می شود اول ستمگر كشته ی بیداد خویش
سیل دائم بر سر خود خانه ویران كرده است
در گلستان وفا، بلبل به گل هرگز نكرد
آن نظربازی كه چشمم با مغیلان كرده است
ربط سرها ماند با زانوی غم دیگر سپهر
هر كجا دیده ست پیوندی پریشان كرده است
زلف هندوی تو را از دلبری خط توبه داد
كافری را كافر دیگر مسلمان كرده است
فكر پرواز گلستان دارد اندر سر كلیم
ساز راه گلشن كشمیر سامان كرده است
***
100
آن صید پیشه فكر مدارا نكرده است
گر سر بریده رشته ز پا وا نكرده است
امروز در بهشتی اگر بی تعلقی
هرگز كریم، وعده به فردا نكرده است
از روزگار خاك، گل و آدم است و بس
خاكی كه عشق او به سر ما نكرده است
تا راه برده است خرابی به خانه ام
یك سیل رو به جانب دریا نكرده است
زاهد كه بر نداشته دست از عصای شید
دارد گمان كه تكیه به دنیا نكرده است
عقل این ملایمت كه بر این سركشان كند
در هیچ دور، پنبه به مینا نكرده است
بی برگی نهال محبت ببین كه دل
از نخل آه، سایه تمنا نكرده است
سالك اگر به كوی تعلق در آمده
چون تیر خانه ساخته و جا نكرده است
دل برده از كلیم و بود زلف او بر رو
دزدی كه شحنه او را پیدا نكرده است
***
101
صبر را از دهنت حوصله تنگ آمده است
ناله ها را ز دلت تیر به سنگ آمده است
مژه ات آفت جان، طرز نگاهت خونریز
بسته آن غمزه دو شمشیر و به جنگ آمده است
بد گمانی دلم ز آن صف مژگان داند
گر به اسلام شكستی ز فرنگ آمده است
دامن ار دامن صحراست در او كی گنجد
در سر كوه تو سنگی كه به پای آمده است
نیست جامه ای چون ارباب جنون، چاك برآر
تنم از پیرهن پوست به تنگ آمده است
چه قمار است كه در كوی بتان می بازند
هر كه باز آمده در باخته رنگ آمده است
عیب آن زلف رسایی ست كه در دامن تو
هر كه دستی زده آن طره به چنگ آمده است
اره تا نخل تمنای مرا قطع كند
همه تن پا شده در پشت نهنگ آمده است
در دل بر رخ هر كس نگشاییم كلیم
ای بسا عكس كه بر آیینه زنگ آمده است
***
102
هنوز طره ی او تا كمر نیامده است
ز پیچ و تاب رگ جان خبر نیامده است
به اعتماد، سرین را به آن كمر مسپار
كه مور خازن تنك شكر نیامده است
همه حكایت مردم گیا فسانه شمار
گیاه مردمی از خاك برنیامده است
به جلوه گاه تو هر دل كه رفت، از خود رفت
دگر كسی به وطن زاین سفر نیامده است
دعا ز عالم بالا همین خبر آورد
كه تیر ناله یكی كارگر نیامده است
چرا به گرد بناگوش او نمی گردد
اگر ز پای گوهر رشته برنیامده است
تمام كیست به عالم، ببین كه با آن فیض
سحر به شمع مبارك اثر نیامده است
تمام كیست به عالم، ببین كه با آن فیض
سحر به شمع مبارك اثر نیامده است
ز جور مادر ایام ترش رو منشین
خیال كن كه ز پشت پدر نیامده است
به رشوه داده پر و بال خود خدنگ تو را
به چشم دام تو مرغی دگر نیامده است
چگونه عیش برد ره به خانه ی تو كلیم
به این خرابه چو یار، دگر نیامده است
***
103
پای طلب به راه تو از كار مانده است
اشكم ز بس دویده ز رفتار مانده است
بر دل ز بس غبار كدورت نشسته است
بیچاره ناله در ته دیوار مانده است
مرغ از قفس پرید و به فانوس، شمع سوخت
دل همچنان به سینه گرفتار مانده است
دل را تو بردی و غم دل آنچنان به جاست
آیینه در میان نه و زنگار مانده است
پرهیز چون نمی كند از خون عاشقان
چشم تو را سزاست كه بیمار مانده است
خوش همنشین آن بر رو گشته آبله
شبنم در آفتاب چه بسیار مانده است
سر رشته ی هزار موافق ز هم گسیخت
ربط ردای شیخ به زنار مانده است
از زور رعشه، پنجه ی خورشید می برم
از باده گر چه دست من از كار مانده است
باشد نشان افتادگی، پختگی كلیم
آن میوه نارس است كه بر بار مانده است
***
104
دل، رفیقان ره خوف و رجا را دیده است
شوق پا بر جا و صبر بی وفا را دیده است
گر به ما داغ محبت گرم خون باشد رواست
روز اول چشم تا وا كرده ما را دیده است
چشم مستت را غم برگشته مژگان تو نیست
همچو او صد عاشق رو بر قفا را دیده است
آب حیوان نیست چون خاك قناعت سازگار
از خضر پرسیده ام كه آب بقا را دیده است
از سیه روزی رهایی نیست مژگان تو را
گر چه ز ابرویت بر سر بال هما را دیده است
دیده ی ما شد سفید و خاك پایت را نیافت
گر چه كاغذ، گاه وصل توتیا را دیده است
نیل رخت ماتم ما در خم افلاك نیست
طالع ما مرگ چندین مدعا را دیده است
پا ز جیب و دست از دامن همی جوید كلیم
دست و پا گم كرده تا آن دست و پا را دیده است
***
105
پیوسته دل ز قطع امیدم رمیده است
راحت در این چمن بر نخل بریده است
صبرم به جستن دل گمگشته رفته است
طفل سرشك در پی رنگ پریده است
با گریه خنده رویم و با ناله گرمخون
باز از شراب غصه دماغم رسیده است
شاد است بخت بد كه به مفتم ز دست داد
گویی مرا فروخته، یوسف خریده است
مضراب مطرب از رگ تنبور خون گشاد
در خاطرش كرشمه ی ساقی خلیده است
بی دستمزد ، خار ز پایی نمی كشد
همراهی زمانه به اینجا كشیده است
تا چند نیش عقربی از دخل كج خورم
كسب كمال شعر، دلم را گزیده است
رنگین سخن گمان نبری خویش را كلیم
كز خامه ی بریده زبان خون چكیده است
***
106
دل از سر كوی تو اگر پای كشیده است
باز آمدنش زودتر از رنگ پریده ست
ناصح هذیان گوید و ما را تب عشق است
ما بسمل و او می تپد، این را كه شنیده ست
حال دل صد پاره كه در نامه نوشتیم
در یار اثر كرده كه ناخوانده دریده ست
در جیب تفكر سر خود كرده فراموش
كس به زجرس سر به گریبان نكشیده ست
مرغ دل ما را روش كاغذ باد است
بی رشته ی پا از كف طفلان نپریده است
در پیرهن طاقت گل ها زده آتش
آن سبزه كه شبنم ز در گوش تو دیده ست
خون در جگرم كرده رم طایر معنی
تا بر سر تیر قلم فكر رسیده ست
دانی عرق نقطه به روی سخن از چیست
بسیار به دنبال سخن فهم دویده ست
آن طفل كه پرورده به دامان قناعت
گل را چو شكر خورده و از شیر بریده ست
خرسند به هیچ است كلیم از چمن حسن
بر سر زده است این گل وصلی كه نچیده ست
***
107
چشم پوشیدن ز نیك و بد چراغ دیده است
روشنی دل را ز نور دیده ها پوشیده است
با كه گردون سازگاری كرد تا با ما كند
بر مراد دانه هرگز آسیا گردیده است
سرو را دانی چرا آزاد می گویند خلق
ز آنكه دامان تعلق زاین چمن برچیده است
گر قفس تنگ است از بی رحمی صیاد نیست
صید از ذوق گرفتاری به خود بالیده است
گر به صحرا می رود، و ار سر به دریا می كشد
سیل راه بر و بحر از اشك من پرسیده است
جامه ی لایق به آن دستار عریانی بود
بر سر هر كس كه سودای جنون پیچیده است
چشم خود را بایدش دادن به مردم عاریت
هر كه خود را لایق بالا نشینی دیده است
دیده یی دارم كه ویران گشته از یك قطره اشك
خانه ی چشمم تو گویی از گل نم دیده است
دیده ی بی دل چسان از زخم می ترسد كلیم
چشم داغ من ز مرهم آنچنان ترسیده است
***
108
دیده چشم می پرستی دیده است
اشكم از مستی به سر غلتیده است
دل بر او رفت، اینجا جا نبود
سینه تنگ و آرزو بالیده است
زلف در گوش تو شرح حال ما
گفته است اما به هم پیچیده است
بس كه می بیند ز ما دیوانگی
دیده ی داغ جنون ترسیده است
روزگار اندر كمین بخت ماست
دزد دائم در پی خوابیده است
غمزه اش در بند دارد خنده را
ز آن لب شیرین شكر دزدیده است
خویش و قومی نیست تا رسوا شویم
عیب ما را بی كسی پوشیده است
كارم از غم رونقی دارد كلیم
دست بر سر، آستین بر دیده است
***
109
تا به نام من زبان خامه ات گردیده است
از نگینم می رود بیرون ز بس بالیده است
بر هوا می افكند هر دم كلاهی از حباب
قطره ز این شادی كه دریا حال او پرسیده است
من كه باشم كز چو من بی قدر، یاد آورده ای
نامه از رشك همین معنی به خود پیچیده است
تا گشاد جبهه ی خلق تو را دیده ست صبح
بر جهان و دستگاه تنگ او خندیده است
سایه ام را عار می آید كه افتد بر زمین
آفتاب التفاتت تا به من تابیده است
از تفاخر آنچنان سر را به گردون برده ام
كآسمان با ناخن ماه نواش خاریده است
دیده گر از خاك كویت خواست گردی توتیا
یك صفاهان سرمه كلك همتت بخشیده است
تا سواد خط مشكینت به چشمم جا گرفت
مردمك چون خط باطل بر بیاض دیده است
كی بود یا رب كه یابم دولت پابوس تو
همچو نام خود كه پای خامه ات بوسیده است
در فراقت جان غم فرسوده ای دارد كلیم
گر به پای قاصدت نفشاند ادب ورزیده است
***
110
سیل در اقلیم ما پیرایه بند خانه است
رخنه مانند قفس آرایش كاشانه است
كام دنیا را برای اهل دنیا واگذار
جغد را ارزانی آن گنجی كه در ویرانه است
بر در و بام دلم غم بر سر هم ریخته است
میهمان در خانه ام دائم زیاد از خانه است
قابل چندین شكایت نیست وضع روزگار
آنچه دارد تلخ و شیرین جمله یك پیمانه است
صرفه را دیوانه ها دارند در امر معاش
بوریا گه فرش و گاهی جامه ی دیوانه است
رشك بردن لازم عشق است بر هر كس كه هست
هر كه در بزم است بار خاطر پروانه است
خوشه ی شمع است بار كشته ی امید ما
آب و رنگی دارد اما خوشه ی بی دانه است
مرهم زخم جفای چند كس خواهد شدن
طره ی او را یكی از سینه چاكان شانه است
اختیار حل و عقد زلف او دارد دلم
خانه ی زنجیر را دیوانه صاحبخانه است
می رمم از هر كه باشد آشنای من كلیم
آشنای معنی بكرم كه آن بیگانه است
***
111
بعد وارستگی ام سوز تو در تن باقی است
آتش، افسرده ولی گرمی گلخن باقی است
پنجه ام را به گریبان كفن بند كنید
كه هنوزم هوس جیب دریدن باقی است
سنگ را رحم از این سنگدلان بیشتر است
مهربان شد فلك و كینه ی دشمن باقی است
با قفس ساخته ام لیك ز گلریزی اشك
می توان یافت كه ذوق گل و گلشن باقی است
شمع كاشانه ی ما شد شبی آن مایه ی ناز
عمرها رفت و همان حیرت روزن باقی است
شمع سان گشته به عشق تو گرفتار كلیم
آتش شوق تواش تا دم مردن باقی است
***
112
گر به قسمت قانعی بیش و كم دنیا یكی ست
تشنه چون یك جرعه خواهد كوزه و دریا یكی ست
حرص اگر دهقان نباشد كشت را شبنم بس است
خوشه و خرمن به پیش چشم استغنا یكی ست
كج نظر سود و زیان را امتیازی داده است
هر چه را احوال دو می بیند بر بینا یكی ست
غم نه پیوندی به دل دارد كز او بتوان برید
گر به اصل كار بینی شیشه و خارا یكی ست
ناامیدی دستگاه عیش می سازد فراخ
گر ببندی دیده، كنج خانه و صحرا یكی ست
ما كه از افتادگی فیروز جنگ افتاده ایم
از كه اندیشیم چون فتح و شكست ما یكی ست
عزت و خواری كه پشت و روی كار عالم است
نزد رندی كو ندارد كار با دنیا یكی ست
جزو جزو من جدا آشفته ی هر جزو اوست
كو چو من دیوانه ی مجنون، تمام اجزا یكی ست
در قفس بالا و پایینی نمی باشد كلیم
آستان و مسند دنیا بر دانا یكی ست
***
113
كسی كه مانده به بند لباس، زندانی ست
پریدن از قفس نام و ننگ عریانی ست
به پختگی جنون كی رسد به من مجنون
همین بس است كه من شهری، او بیابانی ست
ز چشم گریان، بی قدر شد متاع وفا
به هر دیار كه بارندگی ست ارزانی است
بهار آمده یارب چه رهن باده كنم
مرا كه جامه ی عیدی قبای عریانی ست
دلا حقیقت این هر دو نشئه از من پرس
حیات ، گردی و این مرگ دامن افشانی ست
كلیم دعوی دل را به زلف یارگذار
دگر مپیچ بر آن، عالم پریشانی ست
***
114
نخل قد تو را چون صورت نگار جان بست
گلدسته ی سرین را ز آن رشته بر میان بست
از بس كه شد بریده پیوند راحت از ما
بر زخم ما به زنجیر مرهم نمی توان بست
جایی كه غنچه سنگ است بر آشیان بلبل
عاشق چسان تواند خود را به گلرخان بست
دل از شكسته بالی، و از سركشی گلبن
چون نقش پایی آخر بر خاك آشیان بست
آب و گل وجودم از رعشه موج دار است
بی می نمی تواند مغزم در استخوان بست
هر بستگی كه باشد موج می اش كلید است
پیر مغان گشاید هر در كه آسمان بست
گلشن خوش و هوا خوش گفتی دگر چه باید
باید نقاب گل را بر روی باغبان بست
تاب تلافی جور، نازكدلان ندارند
بر زخم لاله و گل مرهم نمی توان بست
از وضع ناگوار اهل جهان دلی پر
دارم كلیم و باید از ننگ و بد زبان بست
***
115
دل به زیب و زیور دوران هنرپرور نبست
غیر نقش بوریا بر خویشتن زیور نبست
تا دلم در كنج غم بر حال زار خود نسوخت
همنشین بر زخم من مرهم ز خاكستر نبست
كاروان ها بار عشرت بست بهر دیگران
رنگ بر رویم سپهر از گردش ساغر نبست
از علاج چاك های سینه دل برداشتم
زآنكه مرهم هیچ كس بر روزن مجمر نبست
شوربختی حاصل دریا ز گوهر پروری ست
از سخن سنجی جز این طرفی سخن پرور نبست
صاحب انصاف را باشد نظر بر نقض خویش
بر رخ پروانه كس در هیچ بزمی درنبست
چشم می بندیم از هر جا كه باید بست دل
دام شیطان تعلق طرفی از ما بر نبست
صید معنی را كلیم از رشته ی پرتاب فكر
هیچ صیاد سخن از بنده محكم تر نبست
***
116
دل پس از طوف حرم بر در میخانه نشست
هر كجا شیشه ی می دید چو پیمانه نشست
رفتی از دیده و من دشمن چشمم كه چرا
به سفر زود رود هر كه در این خانه نشست
كس گرفتار به ابروی تو چون چشمت نیست
زیر آن تیغ بلا سخت اسیرانه نشست
همنشین می دهی ام پند، ولی معذوری
خوی دیوانه گرفت آنكه به دیوانه نشست
بیشتر از همه مرغ دل ما را كشتی
جرمش این بود كه در دام تو بی دانه نشست
خواهم از پای خود این بند وفا بردارم
چون نگین چند توان بر در یك خانه نشست
ترك این هرزه دوی ها نتوان كرد كلیم
نمكش نیست چو دیوانه به ویرانه نشست
***
117
اگر ز هستی ما نام نه، نشانی هست
در آشیان هما مشت استخوانی هست
وبال اختر به ختم نمی شود زایل
چو شمع، دائم در طالعم زیانی هست
تو بی زبانی ما را حریف حرف نه ای
به داد ما برس ای شوخ تا زبانی هست
تهی ز لخت جگر نیست اشك ما هرگز
همیشه قافله را میر كاروانی هست
كسی كه مایل خونریزی است می فهمم
میانه ی دل و مژگان او نشانی هست
رود به سیر چمن برق بیشتر ز سحاب
مگر به شاخ گل تازه آشیانی هست
سجود خاك درت با سر بریده خوش است
كه هیچ باك نباشد چو پاسبانی هست
كلیم دل به همین قرب بی وصال منه
چه شد كه در پس دیوار گلستانی هست
***
118
جا نیابی اگر ای دل گله ی بی جا چیست
تو كه پروانه ی بزمی هوس این ها چیست
سازگار همه طبع ار نبود آتش می
پنبه را آرزوی همدمی مینا چیست
سرو را سایه یكی بیش نباشد یارب
این همه خاك نشین در پی آن بالا چیست
شعله را سركشی از سوختن خار و خس است
عز افتادگی ام، باعث استغنا چیست
دو جهان دختر رز روینما می طلبد
ما كز او دست كشیدیم دگر دنیا چیست
بس كه نادیدنی از مردم دنیا دیدم
روشنم گشت كه آسایش نابینا چیست
من چه دانم سبب رنجش آن شوخ، كلیم
او كه رنجیده، ندانسته گناه ما چیست
***
119
دائم گله ی چرخ دلاورد زبان چیست
گر ناوك جوری رسدت جرم كمان چیست
بی باكی آن غمزه ی خونریز از آن است
كز تیر نپرسند كه تقصیر نشان چیست
از خویش جهان را ز غم عشق نهان كن
كآگه نشود لب كه تو را ورد زبان چیست
گر خاك نشینان فلك سیر نباشند
بر چرخ پس این جاده ی كاهكشان چیست
آن خال كه در كنج لبت كرده فروكش
گر گوشه نشین است سپاه دل و جان چیست
هر ذره اگر گرم طلب نیست در این راه
در بادیه سرگشتگی ریگ روان چیست
بیرون نكشم پا ز گل اشك ندامت
تا یافته ام قاعده ی راهروان چیست
در پیری اگر باشد امیدی ز شكفتن
دائم گره ی قبضه بر ابروی كمان چیست
گر هست كلیم آگهی از صرفه ی كارت
با عقل سبك آرزوی رطل گران چیست
***
120
چو ساخت چشم تو كارم، نهفته دیدن چیست
بر آتشی كه به نی درگرفته دامن چیست
اگر نه صبح سیه بخت، كار شام كند
سیاه روزی ما ز آن بیاض گردن چیست
دلا تو چشم مرا كرده ای ز گریه سفید
ز آه سرمه كشیدن به چشم، روزن چیست
نباشد ار دل صیاد داغدار از من
بریده چون پر و بالم، قفس ز آهن چیست
نبرد بهره بر هر كه جمع شد نعمت
كه باغبان نشناسد كه سیر گلشن چیست
ز مرگ این همه اطفال آرزو هرگز
دلم نسوخت كه دانم طریق شیون چیست
چه غم اگر نشناسی حق وفای مرا
كه هیچ بت نشناسد حق برهمن چیست
به خرمن ار بودت كام دل ز كشت امید
چو عمر باد بود، باد را ز خرمن چیست
شناسد آنكه بپوشد برهنه پایی را
كه نفع آبله های فراخ دامن چیست
دلت كلیم چه دارد غبار شكوه ز دوست
دگر بر آینه ات زنگ كین دشمن چیست
***
121
به كامی خواهش ما مبتلا نیست
چو ماهی دانه ای در دام ما نیست
به چشم خاك پای دوست حیف است
كه كاغذ قدردان توتیا نیست
به دست ما نیفتد دامن عیش
كف شانه سزاوار حنا نیست
دل آگاه می باید وگرنه
گدا یك لحظه بی نام خدا نیست
به زور گریه خون را آب كردم
به زیر اكنون كه رنگیش از بها نیست
در این محنتسرای تنگ عرصه
از آن ننشست نقش ما كه جا نیست
خریدار گرانجانی ما هست
كه آهن نیز بی آهنربا نیست
سر كاهیده ام از بار سودا
چو موی كاسه از زانو جدا نیست
شب آدینه گر مهتاب باشد
كلیم از می گذشتن كار ما نیست
***
122
باده در دور غمت بس كه نشاط افزا نیست
پنبه را نیز سر همدمی مینا نیست
هیچ از این دیده ی خونابه گشادیم نشد
چه كنم، گوهر مقصود در این دریا نیست
می نمایند، به انگشت مه عید به هم
سوی ابروی تو میل مژه ها بی جا نیست
لب ز هم وا نشود تا ز می اش تر نكنم
شیشه سان غلغل نطقم به جز از صهبا نیست
هوش دادم به صبا بوی تو نگرفته هنوز
تا نگویند كه مجنون تو خوش سودا نیست
گر ندارد غم ما دهر، نرنجیم از او
ز آنكه در خاطر ما نیز غم دنیا نیست
آخر دور فلك شد، به كدورت خو كن
باده ی صاف دگر در ته این مینا نیست
یك به یك وعده ی او را همه دیدیم كلیم
نیست یك وعده كه شرمنده ی صد فردا نیست
***
123
در مزرع بختم اثر نشو و نما نیست
از گریه ی من آب اگر هست هوا نیست
چون كج نرود آنكه ز میخانه برآید
این كج روشی ها گنه آن مژه ها نیست
چون شمع به هر جا كه نشانند نشینم
با هیچ كسم گفت و شنو بر سر جا نیست
هر چند كه مژگان تو برگشته ز عاشق
آن نیست كه روی سخنش جانب ما نیست
صد بار اگر بخت به بازار فرستد
چون خون هدر بر سر من نام بها نیست
آمیزش ابنای زمان عین نفاق است
هر جا قدم صلح رسیده است صفا نیست
شادی و غم عشق به هر كس نپسندیم
خار و گل او لایق هر بی سر و پا نیست
بی قطع تعلق عبث است این همه طاعت
سر تا نبریده است از او، سجده روا نیست
می كوش كلیم ار ندهد فیض سخن روی
اینجاست كه ابرام خنك عیب گدا نیست
***
124
مرا ز زلف تو غیر از شكست و محنت نیست
بنای خانه ی زنجیر بهر راحت نیست
برهنه پای نخواهیم ماند، آبله هست
در آن دیار كه كفشی به پای همت نیست
چنین كه قافله ی آه می رود به شتاب
به كشور اثرش فرصت اقامت نیست
صفا در آخر بزم شراب اگر نبود
عجب مدار كه ته شیشه بی كدورت نیست
دوام روزه ی زاهد نه از برای خداست
كه طفل طبعش قادر به ترك عادت نیست
اثر اگر نبود با دعای من سهل است
همین بس است كه شرمنده ی اجابت نیست
به نزد من كه به آزار كس دلیر نی ام
اگر چه كشتن شمع است بی شجاعت نیست
سخن فروشی، فرزند خود فروختن است
كسی كه لاف سخن زد ز اهل غیرت نیست
دكان شعر به بازار امتیاز، كلیم!
توان گشود و لیكن ز شرم، رخصت نیست
***
125
راحتی دارم كه با سودای عشقم كار نیست
ور جگر سوزی ندارم آهم آتشبار نیست
عندلیب ما به امید چه بندد آشیان
شبنم و گل را چه آمیزش در این گلزار نیست
گر وفا پایم نبندد روی گردان می شود
پشت طاقت در سر كوی تو بر دیوار نیست
از گلستانی كه زاغ و بلبلش هم نغمه اند
چشم بستم، بیش از این در دیده جای خار نیست
در محبت بی كسی، در عشق، تنهایی خوش است
شادمانی بهتر از آن غم كه بی غمخوار نیست
هجر تا آمد كلیم خسته دل تسلیم كرد
می شناسد طاقت خود را حریف آزار نیست
***
126
ما را تپیدن از غم دنیا شعار نیست
صد شكر كه آب طینت ما موج دار نیست
بی جذبه ی جنون نرسد كس به هیچ جا
سالك به راه ماند اگر نی سوار نیست
آیینه وار روی دلش جانب ریاست
آن را كه پشت كار به از روی كار نیست
روشندلان حباب صفت چشم بسته اند
روزن چه احتیاج اگر خانه تار نیست
آن را كه دل ز مشرب منصور آب خورد
كشكول قصر او به جز از چوب دار نیست
قطع امید كرده نخواهد نعیم دهر
شاخ بریده را نظری بر بهار نیست
دل را كه باشد آتش شوقی، به غم چه كار
آیینه ی گداخته جای غبار نیست
مجلس فروز گبر و مسلمان، یك آتش است
در سنگ دیر و كعبه به جز یك شرار نیست
لوح مزار خویش ز دیوان خود كنم
یعنی ز من به غیر سخن یادگار نیست
در گلشنی كه عشق بود باغبان كلیم
جز آشیان سوخته بر شاخسار نیست
***
127
از كمی مشتری جنس سخن خوار نیست
تحفه گران قیمت است، جوش خریدار نیست
دست قضا همچو شمع در چمن خوشدلی
گل به سری می زند كش غم دستار نیست
گاهی خاشاك سیل، گاه خس شعله باش
ساكن یك مرحله، سالك اطوار نیست
خاطر روشندلان، زخم جفا می خورد
صیقل آیینه جز مرهم زنگار نیست
چشم پریشان نظر، عاشق هر جایی است
دیده اگر بسته نیست، لایق دیدار نیست
پایه ی دونان بود نزد لئیمان بلند
خار، سزاوار، جز بر سر دیوار نیست
پست و بلند سخن تابع احوال ماست
ناله ی كنج قفس نغمه ی گلزار نیست
غمزه ی او مست ناز، نرگس او ناتوان
غیر پرستار مست بر سر بیمار نیست
عاشق دلباخته، باك ندارد كلیم
سنگ ستم گو ببار شیشه چو دربار نیست
***
128
ز آن سینه چه راحت كه ره زخم به در نیست
بادی نخورد بر دل اگر خانه دو در نیست
با این همه تنگی كه نصیب دهن اوست
داغم كه چرا روزی ارباب هنر نیست
چشمت غم آن زلف سیه روز ندارد
از ماتم همسایه در این خانه خبر نیست
از خضر مكش منت بیجا به ره عشق
كز بحر ره قافله ی موج به در نیست
ز آن غمزه به دل می رسدم از ره دیده
صد زخم كه در پیش رهش سینه سپر نیست
از چرخ چه می نالی اگر بخت نداری
بی طالعی طفل ز تقصیر پدر نیست
ز این صرفه كه در طینت ایام سرشتند
در باغ جهان سایه اگر هست ثمر نیست
گر بار به دوزخ نگشاییم چه سازیم
ما را كه مطاعی به جز از هیزم تر نیست
در خاك وطن تخم مرادی نشود سبز
بیهوده كلیم این همه سرگرم سفر نیست
***
129
ناله می آید به كویت، راه چندان دور نیست
گر تو هم گاهی كنی یاد اسیران دور نیست
گر چه ما را می دهی بر باد، بفشان دامنت
تا بدانی خاك مشتاقان ز دامان دور نیست
كیست در كویت كه شب ها ناله ام نشنیده است
جمله می دانند كاین بلبل ز بستان دور نیست
می كند هجرت مدارا ز آنكه می داند كه من
گر كشد كارم به مردن آب حیوان دور نیست
تا دل و جان بود دادم، ای صبا آخر تو هم
بوی گل را قیمت ارزان كن، گلستان دور نیست
دست بیتابی به فرقم مشت خاكی هم نریخت
تا ز دامانت جدا شد از گریبان دور نیست
با بلا هم پیرهن یارب كسی چون من مباد
پا اگر در دامن آرم از مغیلان دور نیست
دور از آن درگه ندارد خاطر جمعی كلیم
از وطن آواره گر باشد پریشان دور نیست
***
130
تا نمی گویم چراغ دیده ام را نور نیست
سیل اگر باز ایستد ویرانه ام معمور نیست
بس كه در عالم جفا از خوبرویان دیده ام
آرزوی جنتم در دل ز بیم حور نیست
هست در شرع محبت رسم و آیینی دگر
خوردن خون جایز است و دم زدن دستور نیست
ساغر خالیش از داروی بی هوشی پر است
هیچ دریاكش حریف كاسه ی تنبور نیست
كار ما در عاشقی مشكل تر از پروانه است
شمع، سركش هست اما همچو او مغرور نیست
حسن هم مانند عشق افتادگی می سازدش
لشكر زلف بتان تا نشكند منصور نیست
عاقبت از گریه می آید مراد دل به دست
غرق اشكم ز آنكه گوهر جز در آب شور نیست
سر به سر دل های آگه دانه ی یك سبحه اند
آنچه ما را در دل است از یكدگر مستور نیست
بر جراحت های ناسورم كلیم از بی كسی
غیر حرف سرد مردم مرهم كافور نیست
***
131
روشنی در خانه ی معمور نیست
نیست یك ویرانه كآن پرنور نیست
بس كه در بزم نشاط ما گریست
قطره ای خون در رگ تنبور نیست
دل ز مهر گلرخان پرداختیم
در به پشت خاطر ما حور نیست
عمرها پروانه ی او بوده ایم
در چراغ آشنایی نور نیست
تا تو باشی رو به خورشید آورد
اینقدر هم چشم روزن كور نیست
در نظر دارم لبی را روز و شب
چون توانم گفت چشمم شور نیست
بس كه دیگرگون شد احوال جهان
فكر می در خاطر مخمور نیست
می كنم قطع امید از تیغ تو
زخم اگر در تازگی ناسور نیست
پرده بر حالم چه می پوشی كلیم
شمع در فانوس هم مستور نیست
***
132
چو هست قدرت دست و دل، توانگر نیست
صدف گشاده كف است آن زمان كه گوهر نیست
دل فسرده به حالش رواست گریه ولی
سپند را چه كند مجمری كش اخگر نیست
اسیر صیدگه او شوم كه نخجیرش
چو دست و تیغ به خون، سرخ كرد لاغر نیست
حلالزاده ی اخوان، نفاق پیشه تر است
اگر به چاه نیندازدت برادر نیست
ز ترس نیست اگر می فروش دكان بست
كه خودنمایی آیین كیمیاگر نیست
ز ذره ی روی دل، آفتاب می جویم
در آن دیار كه خورشید، ذره پرور نیست
مدار دهر بنا در برابر افتاده است
وگر نه آیینه با روی تو برابر نیست
ز بزم قرب به تقصیر خویش محرومیم
وگر نه حلقه ی این خانه تیر بر در نیست
ز جای خویش، خضر، كعبه را نیارد پیش
برو كه دوری منزل گناه رهبر نیست
به شش در جهت افتاده ام كلیم، افسوس!
نبسته بال و پرم لیك جای دیگر نیست
***
133
جز قامتت به چشم و دلم جایگیر نیست
مهمانخانه های كمان غیر تیر نیست
دنیا و آخرت به ره او دو نقش پاست
دلبستگی به نقش قدم دلپذیر نیست
دریا دلیم و موجه ی دریای همت است
نقشی كه هست بر تن من از حصیر نیست
جایی كه من فتاده ام آنجا كه می رسد
از بی كسی مدان اگرم دستگیر نیست
تا گشته ام ز آمد و رفت نفس ملول
وادید و دید هیچ كسم در ضمیر نیست
بر دل نهم چو دست، كفم پر گوهر شود
سهل است تنگدستی اگر دل فقیر نیست
طرز فلك به هیچ دلی جا نمی كند
پیری به بی مریدی این چرخ پیر نیست
عیب از نهاد سختدلان نیست رفتنی
ای خواجه موی كاسه چو موی خمیر نیست
محروم باد چشم كلیم از رخت اگر
گلدسته بی تو در نظرش دسته تیر نیست
***
134
چاره خاموشی بود هر جا سخن در شیر نیست
تیر بر سنگ آزمودن جز زیان تیر نیست
گر به خلق الفت نمی گیرم گناه من بدان
طینت ابنای دهر از خاك دامنگیر نیست
خواری و عزت در این محنتسرا یكسان بود
آستان و مسندی در خانه ی زنجیر نیست
مادر گیتی كه باشد ناز پستان زاین انار
خون بود گر بهره ای دارند طفلان، شیر نیست
عاشق و معشوق بی آمیزش هم ناقص اند
شاهد این مدعی به از كمان و تیر نیست
كار فردا با كریمی دان كه آن از شوق عفو
عذرها را نشنود گر بدتر از تقصیر نیست
***
135
صبرم حریف دوری طاقت گداز نیست
شام غم است این، سر زلف دراز نیست
هر كس كه دست پیش به دشمن نداد طرح
گو پس نشین كه نقش مرادش به ساز نیست
گر كوته است دست امیدم عجب مدار
در دعوی گزاف زبانم دراز نیست
برخاستن ندارد، افتادنم چو اشك
از صد نشیب بخت مرا یك فراز نیست
در دیده ای كه آن بر رو جلوه می كند
یك قطره اشك نیست كه آیینه ساز نیست
عادت به شام بخت سیه بس كه كرده ام
چشمم به روز چون پر پروانه باز نیست
باشد پسند اهل جهان رد اهل دل
آب قبول در گوهر امتیاز نیست
آب آنقدر كه دست بشوییم از سخن
در جویبار خانه ی معنی طراز نیست
زاینسان كه در میان حوادث فتاده ایم
در معرض خطر سپر تیغ، باز نیست
هر كه كلیم دست دهد سر به پایش نه
وقت معینی ز پی این نماز نیست
***
136
در غریبی هیچ كس بی طالع فیروز نیست
حیرتی دارم كه چون قدر چراغ روز نیست
از فسون عشق، شهبازی به چنگ آورده ام
در بر و بومی كه آنجا بهله دست آموز نیست
چون سپند از روی گرم هر كس از جا كی روم
دل نمی سوزد در آن آتش كه مجمر سوز نیست
بس كه از شوق شهادت زندگانی تلخ شد
غیر شمع كشته ما را انجمن افروز نیست
آستین خامه كوته دست و معنی بس بلند
حیف، یك خیاط در واسط موافق دوز نیست
از شفق هر شام، می در جام گردون می كنند
تا شود روشن كه وقت باده خوردن روز نیست
شعله ی ما را به تیغ موم كشتن می توان
گر به جنگ شیشه سنگ ما رود فیروز نیست
نقش پا ننشسته بود آنجا كه نقش ما نشست
نسبت این جبهه با آن خاك در امروز نیست
پا ز عزتخانه ی مشرب منه بیرون كلیم
بزم می هر روز هست و روزه ی سی روز نیست
***
137
گنج دردت كه به جز ناله نگهبانش نیست
مخزنی بهتر از این سینه ی ویرانش نیست
چون زند فال تماشای گلستان رخت
دیده ی ما كه به جز خواب پریشانش نیست
چون رعیت كه سر از حاكم ظالم پیچد
مژه برگشته از او، ناز به فرمانش نیست
بس كه در محفل غم صدر نشینند همه
زخم را جایی به پهلوی اسیرانش نیست
هر كه سیر چمن خاطر ناشادم كرد
لاله سان غیر گل داغ به دامانش نیست
دیده آن روز كه شد اشك فشان دانستم
كاین تنك زورق من در خور توفانش نیست
عمرها شد كه در اقلیم غم و درد ، كلیم
پادشاه است ولی ناله به فرمانش نیست
***
138
دلا سر سفرت ز این خرابه منزل نیست
تو گر چه غافلی از مرگ، مرگ غافل نیست
به كوی عشق ثبات قدم چه می داند
ز اشك خویش حریفی كه پای در گل نیست
مدام ز آتش هجران كسی نسوخت چو من
ز شب ز باده تب و تاب شمع محفل نیست
رهی به كعبه ی مقصد رسد زاهد و صلاح
ولیك جرعه ی آبی در این دو منزل نیست
سرشك عاشق بی چاره همچو تخم وفاست
كه در زمین بهشتش امید حاصل نیست
به روز حشر ندارد ز سرخ رویی رنگ
شهید عشق اگر شرمسار قاتل نیست
اگر چه ما نگرفتیم جای مجنون را
جنون ناقص ما كم ز عقل كامل نیست
سعادتی ست گر از سر زبان می بود
حدیث مهر و وفایت كه از ته دل نیست
ره گشایش كار آنچنان فلك بربست
كه راه قافله ی موج، سوی ساحل نیست
ندیده ام به جز از اشك بیقرار كلیم
مسافری كه به آرام، هیچ حایل نیست
***
139
هیچ گه جوش سرشك از مژه ی ما كم نیست
اینقدر آب، سزوار گل آدم نیست
پست فطرت هوس گوشه ی عزلت نكند
تا گدا بر سر ره نیست دلش خرم نیست
ما به نظاره پریشان و خرابیم از او
شانه از صحبت زلف تو چرا درهم نیست
جرم مستان همه بر گردن خود می گیرد
دختر رز به جوانمردی او آدم نیست
همه از حسرت لعل لب او بی تاب اند
سنگ بر سینه زنان كیست كه چون خاتم نیست
نام او در همه دوری به زبان ها بوده
روشناس است ز می، شهرت جام از جم نیست
بی رخت تنگدلی بس كه جهان را بگرفت
در چمن عرصه ی گنجایش یك شبنم نیست
بس كه دل های عزیزان ز نفاق از هم گشت
هر كجا بزم شود روی دو كس با هم نیست
چشم داغ تو بسی فتاده است كلیم
چون نباشد كه به غیر از نمكش مرهم نیست
***
140
علاج عاشق دلگیر سیر بستان نیست
به چشم تنگدلان، غنچه كم ز پیكان نیست
ز استخوان شهیدان اگر نخیزد دود
دلیل راهروان كس در این بیابان نیست
ز بهر تن زرهی نیست به ز نقش حصیر
برای سر سپری بهتر از گریبان نیست
حدیث تلخ از آن لب برون نمی آید
كه شور توفان در طبع آب حیوان نیست
به در حسن تو گل از نظر چنان افتاد
كه چشم رخنه ی دیوار بر گلستان نیست
به راه پر خطر عشق ز این عجب دارم
كه سیل ریگ روانش به فكر توفان نیست
مرا ز صحبت مینای باده شد روشن
كه راز هر كه تنك ظرف گشت پنهان نیست
ز باد دامن، بر هم خورد محبتشان
میان شعله و شمع، اتحاد چسبان نیست
یكی ست خانه ی زنجیر و خانه ی دنیا
در این دو خانه فراغت نصیب مهمان نیست
چگونه پای به دامان عافیت پیچی
كلیم، آبله ها گر فراخ دامن نیست
***
141
بی آه، سرشك من روان نیست
آری بی گرد، كاروان نیست
تن گشته ز درد بس كه لبریز
گنجایش تب در استخوان نیست
دارد در تاب زلف، او را
رشك كمری كه در میان نیست
از غارت عشق خانه دارا
گر نام بود مرا نشان نیست
چون دیده ی دام بر خاك
چشمی كه ز عشق خون نشان نیست
ته شیشه ز درد نیست خالی
راحت در زیر آسمان نیست
ما گریه ز شمع یاد داریم
با سیل سرشك ما فغان نیست
مرگی كه نماند از تو چیزی
كمتر ز حیات جاودان نیست
راز تو كلیم چون بپوشد
جز نام تواش چو بر زبان نیست
***
142
رفتن ز درت كار من دلنگران نیست
گر كشته شوم، خونم از آن كوی، روان نیست
با تیر بلا چون هدفم روی گشاده
گر كوه شود درد غم عشق، گران نیست
حال من بی برگ نوا را چه شناسد
آن سرو كه آگاه ز تاراج خزان نیست
رسوایی ما را ز كفن پرده چه پوشید
گر شمع به فانوس رود، باز نهان نیست
شمشیر تو خوب است كه بی خواست برآید
فیضی نرساند به دل آبی كه روان نیست
طالع مددم گر نكند كی به بر آیی
بی یاری كس تیر در آغوش كمان نیست
كس واقف حیرانی ما نیست در این بزم
كآنجا كه تویی دیده به غیری نگران نیست
در دامن الوند اگر غنچه شود گل
زنهار مگویید كلیم از همدان نیست
***
143
آن درد كه استخوان شكن نیست
معمار كهن بنای تن نیست
امروز چراغ اهل فقرم
چون فانوسم دو پیرهن نیست
نشنیده حدیث آشنایی
هر كس كه به خویش در سخن نیست
لعل لب او نگین تنگی ست
افسوس كه جای نام من نیست
ما را ز كف اختیار رفته
جز باد به دست بادزن نیست
از جور تو ماجرا نخیزد
اینجاست كه زخم را دهن نیست
ایام سیاه توبه ی ما
زلفی ست كه كوته از شكن نیست
دودیم به گلخن زمانه
ما را آرام در وطن نیست
در عریانی كلیم دارد
آن آسایش كه در كفن نیست
***
144
به راه شوق تو جز اشك و آه با من نیست
از آن متاع چه بهتر كه باب رهزن نیست
ز بس گداختم از غم چنان سبك شده ام
كه خون ناحق من نیز بار گردن نیست
به غیر دیده و دل كه از غمت فروغ برند
دو خانه هرگز از یك چراغ روشن نیست
در این چمن دل ما همچو غنچه ی پیكان
ز صد بهارش امید یك نفس نیست
برای قافله ی كعبه ی سبكباری
هزار بدرقه و راهبر چو رهزن نیست
دلم كه در كف عشقت ز موم نرم تر است
چو وقت پند شود كم ز سنگ و آهن نیست
به بحر هستی غیر از حباب نتوان یافت
سری كه منت تیغ تو اش به گردن نیست
كم از هنر نبود عیب چون به جا باشد
كه تنگ چشمی نقص است و عیب سوزن نیست
كلیم را سر همخانگی به شعله بود
وگرنه جایی بهتر ز كنج گلشن نیست
***
145
یك لختم و در كوی دو رنگیم وطن نیست
سیلم كه مدارا به كسی شیوه ی من نیست
افتادن دیوار كهن، نو شدن اوست
جز مرگ، كسی در پی آبادی من نیست
خوبان نپسندند حق خدمت دیرین
نظاره فریب است مطاعی كه كهن نیست
جام تهی و برگ خزان دیده نماید
روزی كه ز رخسار تو آیینه چمن نیست
هم طالع از اشعار بلندیم به گیتی
ما را هنری بهتر از آواره شدن نیست
مستغنی ام از برگ خورش ز آنكه در این بزم
چون شیشه مراد است، هوس وقف دهن نیست
موجم كه سفر از وطنم دور نسازد
آوارگی ام باعث دوری ز وطن نیست
دخل كج این شعر شناسان زمانه
گر زلف شود لایق رخسار سخن نیست
مخصوص كلیم است سیه بختی جاوید
این ابر به فرق دگری سایه فكن نیست
***
146
آن یار گزین كه خشمگین نیست
خوشبوست گلی كه آتشین نیست
همچون قلم از سیاه بختی
جز گریه مرا در آستین نیست
مگذر ز قمار بوسه بازی
اینجاست كه نقش، بدنشین نیست
دل آب ز آهن قفس خورد
دیگر ز بهشت، دانه چین نیست
از بس كه دلم ز درد شاد است
می سوزم و ناله ام حزین نیست
درد سری از خمار دارد
با زاهد اگر چه درد دین نیست
در عالم خاك، پای مگذار
بی خار، آنجا گل، زمین نیست
قدر دونان ز بس بلند است
درد خم باده ته نشین نیست
آن لعل لب و نشان بوسه
این نقش به نام آن نگین نیست
تا چند كلیم شكوه از دل
آتشكده ای ست، بیش از این نیست
***
147
در طریق خودنمایی شیوه ی دلخواه نیست
غیر دعوی بلند و همت كوتاه نیست
كیسه ای بر وعده های بخت نتوان دوختن
خفته گر در خواب حرفی گفت از آن آگاه نیست
از نفاق صحبت مردم ز بس رم كرده ایم
ناله ی ما نیز با خضر اثر همراه نیست
خاطر آشفته ای دارم كه هر ساعت نفس
راه لب را می كند گم گر چراغ آه نیست
هر چه تركش می توان كردن به دست آورده گیر
غم ز نا كامی نباشد همت ار كوتاه نیست
مرگ، تلخ و زندگی هم سر به سر دردسر است
پشت و روی كار عالم هیچ یك دلخواه نیست
كعبه ی عشق تو پنداری سر كوی فناست
می توان رفتن ولی در بازگشتن راه نیست
زخم صید مدعا كاری نمی باشد كلیم
لخت دل گاهی كه پیكان خدنگ آه نیست
***
148
سیر گل امسال از تنهایی ام دلخواه نیست
ز آشنایان غیر بلبل كس به من همراه نیست
هر مرادی را به همت می توان تسخیر كرد
دست كوته سهل باشد همت ار كوتاه نیست
نیست ما را دانه ای جز كاه در كشت امید
آن هم از بخت زبونم گاه هست و گاه نیست
ما و شمع انجمن را یك طبیعت داده اند
از لب ما برنیاید تا نفس جانكاه نیست
در پناه خاكساری ایمنیم از گمرهی
هر كجا نقش قدم باشد به غیر از چاه نیست
طاعت مقبول درگاه الهی آگهی ست
خامشی بهتر از آن ذكری كه دل آگاه نیست
از ریاضت زرد رو مانند زاهد ز آن نی ام
كآب تخمیر وجود من به زیر كاه نیست
این هم از كوتاهی بخت زبون باشد كلیم
گر مرا تار رسایی با كمند آه نیست
***
149
آرام در رم است، دمی آرمیده نیست
آن كس كه طبعش از همه عالم رمیده نیست
بر روی ما ز آتش سیلی روزگار
امید بازگشتن رنگ پریده نیست
خوش آنكه دل به سلسله مویان نداده است
از مشك زلف، بوی به زخمش رسیده نیست
دنیا شكسته كشتی بحر حوادث است
در كشتی شكسته كسی آرمیده نیست
دست ار گشاده نیست همانا كه نیست دست
فرقی میان بسته پر و پر بریده نیست
هر كس ندید طره ی در پا كشیده را
چاكش ز جیب صبر به دامن رسیده نیست
عمرم تمام صرف ره جست و جوی شد
تا یافتم كه مهر و وفا آفریده نیست
شب طی كنند راه طلب مجردان
با سایه چون رفیق شود کس ، جریده نیست
یا خانه ی حباب بود یا دل كلیم
جایی كه عنكبوت علایق تنیده نیست
***
150
حسن اگر پی برده باشد عشق از او دیوانه نیست
بر چراغ روز، جان افشانی پروانه نیست
تا طبیب خستگان عشق چشم مست اوست
ناله ی بیمار غیر از نعره ی مستانه نیست
نیست سامانی به غیر از رخنه در ویرانه ام
گر به سامان دام ماهی آب دارد دانه نیست
با دل روشن كدورت همره دیرینه است
گر مرادت شمع بی دود است در این خانه نیست
سیل، گه جاروب منزل، گاه، فرش خانه است
فقر را زاین به متاعی زینت كاشانه نیست
صید معنی را ز بس می بندم و وا می كنم
هر كه می بیند مرا گوید به جز دیوانه نیست
مزرع امید را از گریه نتوان سبز كرد
آب شور چشمه ی ما سازگار دانه نیست
زخم ها برداشت تا زلف تو را تسخیر كرد
دست سعی هیچ كس بالای دست شانه نیست
هر كس از بیداد گردون شكوه ای دارد كلیم
گر تو هم داری بگو، اینجا كسی بیگانه نیست
***
151
به ملك حسن كه فیضی ز آشنایی نیست
در آشنایی خورشید، روشنایی نیست
هر آنچه رفت ز دستم برون ز دل هم رفت
میان دست و دلم چون صدف جدایی نیست
غبار خاطرم از شش جهت گرفته فرو
چو اخگرم سر و پروای خودنمایی نیست
به كشوری كه فتد عكس تیره روزی ما
ز آب آیینه امید روشنایی نیست
مرا كه شیوه ی افتادگی هنر باشد
شكست نفس به جز عیب خودستایی نیست
ز درد فقر دلا غیرتی اگر داری
مخواه مرگ كه خواهش به جز گدایی نیست
به اضطراب گرفتارم آنقدر كه قفس
شكسته است و مرا فرصت رهایی نیست
چو پا ز آبله پوشیده شد به ره بنشین
كه ناقص است سلوك ار برهنه پایی نیست
كه را كلیم ستودم كه بر سپهر نرفت
هزار حیف كه پروای خودستایی نیست
***
152
كوهكن تعلیم خارا سفتن از استاد داشت
هر چه كرد از كاوش مژگان شیرین یاد داشت
كوه طاقت بودم اما تا فراقت رو نمود
هر سر مویم تو گویی تیشه ی فرهاد داشت
تخم اشكی خود برای دیده ی ما واگذار
اینچنین خواهی دیار درد را آباد داشت
رو به هر جانب كه كردم سیل اشكم برده است
كی سلیمان اینچنین حكمی روان بر باد داشت
از رم وحشی غزال حسن، دام از صد دهن
خنده ها بر كوشش بیهوده ی صیاد داشت
لابه هنگام جفای روزگار از ابلهی ست
عجز و زاری كی اثر در خاطر جلاد داشت
گر كلیم افتاد مقبول درش پردور نیست
هم سر شوریده بودش هم دل ناشاد داشت
***
153
آن جنگجو كه هیچ ملال از جفا نداشت
صلحش به سان رنجش عاشق بقا نداشت
دل از هجوم درد تو شرمندگی كشید
ویرانه حیف در خور سیلاب جا نداشت
شمعم ز باد، دامن فانوس می كشد
آن محنتی كه در ره باد صبا نداشت
از های های گریه ی من تا دلش گرفت
دیگر چو آب تیغ سرشكم صدا نداشت
بر سینه خط زخم، چه خوانا نوشته ای
داغ ار چه بود حاجت این نقطه ها نداشت
روزی هزار بار اگر گریه دیده را
می شست بی تو خانه ی چشمم صفا نداشت
گر آب و دانه در قفس مرغ دل نبود
صیاد را چه جرم، قفس این فضا نداشت
از گریه ام كه زیب عروسان گلشن است
پای گلی نبود كه رنگ حنا نداشت
دل ترك آشنایی ما زود كرد و رفت
ز آن شد پسند یار كه عیب وفا نداشت
دست جنون لباس چو كند از بر كلیم
چون غنچه رخت زیر به زیر قبا نداشت
***
154
ز این چمن عاشق ز نخل عیش هرگز برنداشت
غیر زخم خونچكان هرگز گلی بر سر نداشت
عشق از آن روزی كه از داغ وفای گلرخان
سینه ام را كرد روشن آسمان اختر نداشت
عاقبت مكتوب ما را سوی او پروانه برد
تاب سوز نامه ام بال و پر دیگر نداشت
بی قراری بین كه بعد از سوختن همچون سپند
یك نفس خاكسترم جا بر سر اخگر نداشت
شب كه از شمع جمالش دیده ام روشن شود
مردمك در دیده ی من قدر خاكستر نداشت
هرگز از دوران، كلیم خسته آسایش ندید
در دلش صد نیش بود ار خار در بستر نداشت
***
155
چشم دلجویی دلم از مردم عالم نداشت
داغ من مرهم ندید و راز من محرم نداشت
بلبل این گلستان صد آشیان را كهنه كرد
آن گل خودرو وفایش عمر یك شبنم نداشت
من كه غمخوار دلم از من مپرس احوال او
عالمی غم داشت، دل اما غم عالم نداشت
بر سر ما تیغ بیداد تو ابر رحمت است
رحمتی ز این به كه زخمش حاجت مرهم نداشت
از خموشی گوهر مقصود می آید به چنگ
هیچ غواصی نكرد آن كس كه پاس دم نداشت
در وداعش دیده توفان خیز می بایست حیف
كز تف دل دیده ام چون چشم عینك نم نداشت
بر لب لعلت خراشی دیدم و مردم ز رشك
این نگین كی كنده شد نقشی خود این خاتم نداشت
بس كه در خاطر خیال خال آن لب جا گرفت
كعبتین آرزویم غیر نقش كم نداشت
عاقبت از دیده دست تربیت شستم كلیم
ز آنكه آن گوهر كه من زاین بحر می جستم نداشت
***
156
ابر را دیدیم چون ما چشم گریانی نداشت
برق هم كم مایه بود از شعله سامانی نداشت
با مسیحا درد خود گفتیم، پر سودی نكرد
زآنكه چون بیماری چشم تو درمانی نداشت
سینه ی ما هیچ گه بی ناوك جوری نبود
این مصیبتخانه كم دیدم كه مهمانی نداشت
لذت رو بر قفا رفتن نمی داند كه چیست
هر كه در دل حسرت برگشته مژگانی نداشت
از در و دیوار می بارد بلا در راه عشق
یك سرابم پیش ره نآمد كه توفانی نداشت
نامه ام را می بری قاصد، زبانی هم بگو
خانه شد فرسوده و این شكوه پایانی نداشت
مایه ی حزن است هر بیتم ز سوز دل كلیم
هیچ محنت دیده چون من بیت احزانی نداشت
***
157
آن سرو روان تا به گلستان گذری داشت
پروانه صفت گل هوس بال و پری داشت
دل از خم زلف تو برون رفت و نگفتی
كاین حلقه ی ماتم زدگان نوحه گری داشت
گامی به غلط هم سوی مقصود نرفتم
گویی ره آوارگی ام راهبری داشت
پیوسته چو آیینه طفیلی نگاهم
گر سوی من انداخت نظر با دگری داشت
تا شد مژه بی اشك فتاد از نظر من
اكنون چه كنم رشته كه وقتی گوهر داشت
بی آب در این بادیه یك گام نرفتم
هر نقش قدم در ره او چشم تری داشت
آشفتگی زلف تو ربط از سخنم برد
زاین بیشتر این رشته، شوریده سری داشت
پروانه كسی در قفس ای شمع نكرده است
در پای تو افشاند اگر بال و پری داشت
منگر به كلیم از سر خواری كه در این باغ
این خاربن سوخته هم برگ و بری داشت
***
158
دل، كار خود به طالع ناساز واگذاشت
شمع اختیار خویشتن به باد صبا گذاشت
با ماندگان بساز كه كفر، طریقت است
رهرو اگر نشان قدم را به جا گذاشت
خونم ز بس سرشته ی مهر و وفا شده است
رنگش نرفت هر كه به كف این حنا گذاشت
گل را شكفته در چمن خلد، كس ندید
تا غنچه خنده را به لب یار واگذاشت
خاكش به آب سیل سرشت از پی شگون
روزی كه دهر، غمكده ام را بنا گذاشت
نقش پیش چو خامه سیه شد ز سوز دل
سرگرم اشتیاق تو هر جا كه پا گذاشت
از هر كرانه برق بلا در وزیدن است
باید كلیم بخت سیه را به جا گذاشت
***
159
چمن ز سردی ایام، برگ و بار گذاشت
خوش آنكه عاریتی را به اختیار گذاشت
بس است سردی فصل خزان، كنون باید
هوای زهد خنك را به یك كنار گذاشت
خزان رسید و به آزادگی سمر شد نخل
فشاند برگ به شكر، همین كه بار گذاشت
تو نیز پنجه ز می رنگ كن كه باز خزان
حنا به دست عروسان شاخسار گذاشت
چو سایه در قدم شاهدان بستان باش
كه برگ ریز به پای همه نگار گذاشت
دلم به حلقه ی زلف نگار، خود را بست
به این وسیله سری در كنار یار گذاشت
ز انقلاب سپهر دو رو عجب دارم
كه بی قراری ما را به یك قرار گذاشت
چنان ممیر كه چیزی بماند از تو به جا
به غیر نام نباید به یادگار گذاشت
چه می توان ز پریشان تیره روز گرفت
كلیم دعوی دل را به زلف یار گذاشت
***
160
امسال، نوبهار، قدم پیشتر گذاشت
گل نیز از بساط چمن پا به در گذاشت
سوسن به وصف باغ زبان را كبود كرد
نرگس ز شوق در قدح لاله سر گذاشت
برگ شكوفه، رقعه ی معشوق باغ بود
ز آن بوسه داد نرگس و بر چشم تر گذاشت
شیرینی تبسم هر غنچه را مپرس
در شیر صبح، خنده ی گل ها شكر گذاشت
گل را غرور مشت زر خویش بس نبود
ابر بهار بر سر آن زر گوهر گذاشت
نگذاشت یادگار به جز خرمن گلی
بر هر گل زمین كه شكم، ابرتر گذاشت
می آورد به سان گل زرد سر برون
نتوان به خاك گلشن كشمیر زر گذاشت
رمزی ست اینكه عاشق و معشوق یك كس است
در پای خویش بید موله كه سر گذاشت
كوتاه ماند دست كلیم از گل مراد
هر چند آرزو به سر یكدگر گذاشت
***
161
هوای كشمیر از زهد خشك اثر نگذاشت
ز باده دست كشیدیم، ابرتر نگذاشت
اگر چه كاسه مستان شكست بر سر من
دلم چو لاله هوای قدح ز سر نگذاشت
كه دیده است ضعیفی به این توانایی
توان به هیچ تنی تاب آن كمر نگذاشت
كه دیده روی تو را ای بهار گلشن حسن
كه صد هوس را بر روی یكدگر نگذاشت
كسی كه گشت فراغت شعار گوشه فقر
نبرد خوابش تا خشت زیر سر نگذاشت
هنروران همه رفتند، باغبان قضا
به باغ گیتی، یك نخل بارور نگذاشت
بقای دولت دنیا ز شمع روشن شد
كه تاج زر به سرش دهر تا سحر نگذاشت
كلیم ز اینسان بی خان و مان همیشه نبود
اثر ز غمكده اش اشك بی اثر نگذاشت
***
162
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمل رطل گران گذشت
باریك بینی ات چو ز پهلوی عینك است
باید ز فكر دلبر لاغر میان گذشت
وضع زمانه قابل دیدن دوبار نیست
رو پس نكرد هر كه از این خاكدان گذشت
در راه عشق گریه متاع اثر نداشت
صد بار از كنار من این كاروان گذشت
از دستبرد حسن تو بر لشكر بهار
یك نیزه خون گل ز سر ارغوان گذشت
حب الوطن نگر كه ز گل چشم بسته ایم
نتوان ولی ز مشت خس آشیان گذشت
طبعی به هم رسان كه بسازی به عالمی
یا همتی كه از سر عالم توان گذشت
مضمون سرنوشت دو عالم جز این نبود
آن سر كه خاك راه شد از آسمان گذشت
در كیش ما تجرد عنقا تمام نیست
در قید نام ماند اگر از نشان گذشت
بی دیده راه گر نتوان رفت، پس چرا
چشم از جهان چو بستی، از او می توان گذشت
بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
گویم كلیم با تو كه آن هم چسان گذشت
یك روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به كندن دل از جهان گذشت
***
163
عاقل سپر زخم زبان گوش گران یافت
گر عقل بود این سپر از پنبه توان یافت
شیطان چه تمتع برد از اهل تجرد
رهزن چه در این بادیه از ریگ روان یافت
دنیا طلب از موی میانان نشد آگاه
بس دیده كه او حسن كمر در همیان یافت
ما را هدف ناوك بیداد نوشتند
آن روز كه ابروی بتان شكل كمان یافت
نازم به خرابان كه از هر در خانه
آبی كه سیاهی برد از بخت، توان یافت
از فقر و فنا می برد آلوده ی دنیا
فیضی كه شكم بنده ز ماه رمضان یافت
سرگشته كلیم از پی آنم كه در این راه
هر كس به طریق دگر از دوست نشان یافت
***
164
ز بس كه سر زده مژگان او به دل ها رفت
حدیث شوخی و بی باكی اش به هر جا رفت
چگونه خاطر جمع از فلك طمع دارم
در این زمانه كه جمعیت از ثریا رفت
به دامن آمد و آسود بی قراری اشك
دگر چه شور كند سیل چون به دریا رفت
متاع اشك اگر چه به خاك یكسان شد
به یاد قامت او كار ناله بالا رفت
ز تیرگی كه دگر پیش پا تواند دید
چو آفتاب از این خانه دست بالا رفت
دو بال طایر رعشه است هر دو پنجه ی من
ز كف چو لنگر، رطل گران صهبا رفت
ز یمن اشكم معمور شد بیابان ها
ز سیل گریه ی من شهرها به صحرا رفت
كسی ثبات قدم در محبتت دارد
كه همچو سایه ات از جلوه ی تو بالا رفت
به چرخ قاصد، آهی روانه ساز كلیم
اگر علاج تو از خاطر مسیحا رفت
***
165
جلوه ی پیچ و خم از موی كمر خواهد رفت
تاب این رشته ی باریك به در خواهد رفت
دل ز سودای سر زلف تو وا خواهد سوخت
از سر مجمرم این دود به در خواهد رفت
یك جهان بار شكایت ز وطن خواهد بست
هر كه از كشور هستی به سفر خواهد رفت
خارهم در قدم گر مروان در سفر است
گل سپر گر نشود تا به جگر خواهد رفت
سفر ملك فنا ای دل اگر خواهی كرد
وقت شد، قافله ی شمع سحر خواهد رفت
گر چنین شعله كشد كینه ی یاران وطن
چون شرر در سفرم عمر به سر خواهد رفت
به كمال ار برسد رابطه ی ناز و نیاز
دود شمع از سر پروانه به در خواهد رفت
چرخ با صافدلان بس كه بهانه طلب است
رشته گر پاره شود آب گوهر خواهد رفت
گر چنین شعله كشد كینه ی یاران وطن
چون شرر در سفرم عمر به سر خواهد رفت
گوش بر گریه ام افكن كه سخن از تف دل
آب خواهد شد و از دیده ی تر خواهد رفت
گر به شمشیر دهد تاب تف خون كلیم
جوهر از تیغ برون همچو شرر خواهد رفت
***
166
دل ز ناوك های بیداد تو پیكان را گرفت
تشنه لب از ابر رحمت آب باران را گرفت
پر دلی كاری نسازد ز استیلای عشق
شیر بگریزد دمی كه آتش نیستان را گرفت
سهل باشد مملكت گیری به امداد سپاه
نام من تنها تمام اقلیم نسیان را گرفت
تا نگاه افكنده ای تسخیر شهری كرده ای
همچو بوی گل كه تا برخواست بستان را گرفت
در كنار آفتاب افتاده دائم تیره روز
دود آه كیست كآن زلف پریشان را گرفت
موج ابروی تو را تا دیده از جا رفته است
دیده ی من گر چه صدره روی توفان را گرفت
چشم ما و دیده ی زنجیر را طالع یكی ست
خواب اگر لشكر كشد نتواند ایشان را گرفت
كام بخشی های گردون نیست جز داد و ستد
تا لب نانی عطا فرمود دندان را گرفت
گل به گلشن بس كه از اشكم فراوان شد كلیم
بلبل از گل رخنه ی دیوار بستان را گرفت
***
167
چشمت خراج باده ز میخانه ها گرفت
زلف تو باج مشك ز چین و ختا گرفت
آیینه را ز پرتو خورشید رو نداد
تابی كه چهره ی تو ز آب حیا گرفت
دل را فریب كام نیفكند در بلا
در دام عشق بیشتر از دانه جا گرفت
در خاك اگر نشست چو ما كی به خون تپید
نقش قدم كجا به رهت جای ما گرفت
چشمی كه شد ز حسرت لعل لبت سفید
چون چشم داغ من ز نمك توتیا گرفت
از الفت قدیم كه دارد به این هدف
تیر تو استخوان مرا از هما گرفت
هستی ز چشم تو نبود خوشنما دگر
رویت ز خط، چو ماتم اهل وفا گرفت
در حیرتم كه حال فقیران چه می شود
حرص غنی كه كاسه ز دست گدا گرفت
منت ز دستگیر كشیدن كشنده است
ضعف آنچنان خوش است كه نتوان عصا گرفت
هر دم كلیم كه آتش سودا در او گرفت
مانند شمع در شب آن زلف جا گرفت
***
168
دل دامن مجاورت چشم تر گرفت
با طفل اشك صحبت دیوانه در گرفت
نقشم ز یمن فقر به افتادگی نشست
نتوان به سان سایه ام از خاك برگرفت
بی طالع از زلال خضر خون خورد كه شمع
جان كاستن وظیفه ز فیض سحر گرفت
در باغ دهر جز بر پژمردگی نداد
گویی نهال بخت من آب از شرر گرفت
آبی ز آبله به رخ پای خفته زن
باید ز پیش رفته رفیقان خبر گرفت
زنگ از دلت به صیقل سامان نمی رود
خواهی اگر ز آیینه خود را زبر گرفت
از دل حدیث آرزویت چون به نامه رفت
از اشتیاق مور رقم بال و پر گرفت
صحبت میان صافدلان هم به سر نرفت
در روزگار ما دل، آب از گوهر گرفت
چون كشور وجود عدم گر چه تنگ نیست
آسوده تر كسی ست كه جا بیشتر گرفت
صندل به خامه مال ز خوناب دل كلیم
كز حرف اشتیاق منش دردسر گرفت
***
169
پنبه ها بر روی داغ از آتش دل در گرفت
وقت مرهم خوش كه بازم سوختن از سر گرفت
سركشی با خاكساران كی به جایی می رسد
سرو من از خاك نتوان سایه ی خود بر گرفت
من كجا، بد گردی افلاك و انجم از كجا
خاطرم در بزم عیش از گردش ساغر گرفت
گلستان چون ساقی مستان ندارد گلبنی
تا گل ساغر از او چیدم گل دیگر گرفت
از خشن پوشی برون آورد فیض گلخنم
تن قبای ته نما اكنون ز خاكستر گرفت
اشك را در چشم از لخت جگر نتوان شناخت
طفل، خودسر بود، رنگ همنشینان برگرفت
بستگی در كار عاشق مایه ی كام دل است
رشته نتواند گوهر را بی گره در بر گرفت
بر نمی خیزد كلیم از بستر راحت دگر
پیكر و بستر ز خون دل به یكدیگر گرفت
***
170
شیوه ی نادان بود بر عاشق بیدل گرفت
بر اصول مرغ بسمل كی كند عاقل گرفت
عشق با سیلاب پنداری ز یك سرچشمه است
جای خود ویران كند هر جا دمی منزل گرفت
طبع بی انصاف را از عیب جویی چاره نیست
گر به زیر تیغ آمد نكته بر قاتل گرفت
هر كجا سامان فزون تر بهره مندی كمتر است
تشنه ز آب جوی بیش از سیل، كام دل گرفت
سفله چون دستش قوی گردد زبون كش می شود
حرص هر جا غالب آمد لقمه از سائل گرفت
باده ی صحبت اگر یك دم بود دارد اثر
تیغ، تعلیم به خون غلتیدن از بسمل گرفت
موج می تیغ است، بر وی جلوه ی گل آتش است
هر كه را طبع بلند از دهر بی حاصل گرفت
راه عشق است اینكه نتوان بی ادب یك گام رفت
گرد اگر برخاست از جا رخصت از محمل گرفت
رفت عمرم در سفر چون موج و نتوانم كلیم
گوشه ی امنی از این دریای بی حاصل گرفت
***
171
دل ها به یك نظاره ز نظارگان گرفت
از یك گشاد، تیر بلا صد نشان گرفت
بی اختیار می بردم اشك، چون كنم
خاشاك سیل را نتواند عنان گرفت
می خواست روسفیدی آماجگاه تو
گر شعله ی فراق كم استخوان گرفت
یك كوكبش رعیت به ختم نمی شود
آهم اگر چه كشور هفت آسمان گرفت
ای مست ناز اگر همه باید به خاك ریخت
یك بار ساغر از كف ما می توان گرفت
در زلفش ای صبا چه سراغ دلم كنی
در شب چه حاجت است از آتش نشان گرفت
دائم زمانه در پی تفتیش حال ماست
پیوسته راهزن، خبر از كاروان گرفت
حال كلیم و عیش گوارای او مپرس
گر آب خورد در گلویش استخوان گرفت
***
172
جز از غبار مذلت دلم جلا نگرفت
به خاك تا نفتاد این گوهر صفا نگرفت
ز دستبرد حوادث گریخت یك سر تیر
هدف به دشت بلا نیز جای ما نگرفت
رمیده اند چنان از خطت هواداران
كه زلف، جانب رخساره ی تو را نگرفت
شكار نعمت دنیا نمی شود قانع
بلی ز دانه فشانی كسی هما نگرفت
ز كینه جویی ما دشمنان ملول شدند
ولی هنوز دل دوست از جفا نگرفت
ز عشق رنگ نداری، به دوست رو منما
سرشك اگر ز رخت رنگ كهربا نگرفت
به راه فقر و فنا منت از كسی داریم
كه گرز پای فتادیم دست ما نگرفت
اصول رقص سپند از نهاد او مطلب
كسی كز آبله اخگر به زیر پا نگرفت
كلیم یك ره از آن شوخ زود سیر بپرس
وفا چه کرد که در خاطر تو جا نگرفت
***
173
از پیچ و تاب فكر، تنم صد شكن گرفت
آسان نمی توان سر زلف سخن گرفت
بر تشنگان، عقیق لبت را حلال كرد
خطت كه آمد و سر چاه ذقن گرفت
بر عارض تو چهره شدن حد شمع نیست
گریان ز بزم رفت و سر خویشتن گرفت
بر روی آب، رخصت سجاده گستری
اول نداشت موج، ز مژگان من گرفت
معشوق خردسال بود سازگارتر
سروی كه قد كشیده دلش از چمن گرفت
دارم تبی چنان كه سرانگشت را طبیب
برداشت تا ز دست من اندر دهن گرفت
بر حرف من كلیم نگفتی گرفت نیست
این چیست كه آتش از نفست در سخن گرفت
***
174
كدام شب كه ز هجر آتشم به جان نگرفت
به سان شمع مرا اشك در میان نگرفت
رمیده ام ز گرفتن چنان به همت فقر
كه خاكم از قدم هیچ كس نشان نگرفت
علاقه ی بدن و جان دو سنگ راه وفاست
خوش آن رمیده كه الفت به این و آن نگرفت
به هست و بود رگ و ریشه ی من، آتش شوق
چنان گرفت كه آتش به نیستان نگرفت
كسی كه تلخی منت چشید همت او
مراد جان و جوانی ز آسمان نگرفت
ز خوان نعمت دنیا چه بهره بردارد
دلم كه غیر سرانگشت در دهان نگرفت
تو قدر دیده ی گریان چه دانی ای ناصح
چو هرگز آتش عشقت به خان و مان نگرفت
كسی كه تجربه ی همت زمانه نمود
هر آنچه باز توان داد از آن جهان نگرفت
سری كه خدمت فتراك او نكرد كلیم
برات بوسه بر آن خاك آستان نگرفت
***
175
دختر رز از كنار میكشان پهلو گرفت
پرده ای كز كار ما برداشت خود بر رو گرفت
بزم عشرت روشنایی از كجا پیدا كند
كآتش می رفت و جایش دود تنباكو گرفت
سیر گلشن كرد ی و گل غنچه شد بار دگر
بس كه از شرم جمالت دست، پیش رو گرفت
در بهاران جا به دست كس نمی آید به باغ
بیشتر از سبزه می باید كنار جو گرفت
هندوان را هیچ جا دلكش تر از بتخانه نیست
خال، جا در گوشه ی چشم تو خوش نیكو گرفت
او كه از زلف سیاه خویشتن رم می كند
با سیه روزی چو من هرگز نخواهد خو گرفت
خسته بسیار است در دارالشفای عشق، لیك
آن دوا باید كه كار درد از آن دارو گرفت
بس كه کردم گریه، رام من شد آن وحشی كلیم
طفل اشكم از دویدن عاقبت آهو گرفت
***
176
در آتش عشق مهوشان رفت
آسان پی دل نمی توان رفت
دل از پی درد او روان شد
منزل دنبال كاروان رفت
این مهمان نخوانده ی آه
شد خوار ز بس بر آسمان رفت
تیر تو گرفت كشور دل
این مژده به خانه ی كمان رفت
راه سفرت دلا نبسته است
گاهی از خویش می توان رفت
ای گلبن تازه، خار جورت
اول در پای باغبان رفت
با جذبه ی دام، بی پر و بال
بتوان چو سفیر از آشیان رفت
عاشق شمع است و قدر او را
وقتی دانند كه از میان رفت
آوارگیی كلیم خواهم
كز هند توان به اصفهان رفت
***
177
آهم ز سركشی به تلاش اثر نرفت
هر جا ندید روی دل آنجا دگر نرفت
چون یافت اینكه شربتش از خون عاشق است
بیمار چشم تو كه طبیبش به سر نرفت
با آنكه در رهت ز دو عالم گذشته ایم
یك گام آشنایی ما پیشتر نرفت
جز خون دل كه رنگ وفا داشت این حنا
دیگر چه داشتم كه ز دستم به در نرفت
بگریخت خواب و روشنی از دیده رخت بست
بی روی تو چه ها كه ازاین چشم تر نرفت
خود را به پیچ و تاب هزار آرزو نداد
آسوده آنكه از پی تاب كمر نرفت
دیگر به خواب، تشنه چه بیند به غیر آب
مردیم و شوق تیغ تو ما را ز سر نرفت
شعر بلند را چه غم از كاو كاو دخل
آب گوهر به سفته شدن از گوهر نرفت
از آستین خامه ی والای من كلیم
یك بار دست معنی خواهش به در نرفت
***
178
دل یوسف نژادان یوسف چاه زنخدانت
گریبان چاك می روید گل از شوق گریبانت
سپاه غمزه ات را در هزیمت فتح می باشد
شكست افتاد در دل ها چو برگردید مژگانت
حریف دادخواهان نیستی بیداد كمتر كن
چو گل بر می فروزی گر بگیرد خار دامانت
ز چاك زخم، صد جا می گشایم در به روی او
زند گر بر در دل حلقه ی زلف پریشانت
چنان خواهم به مستی كام از لعل لبت گیرم
كه گردی از نمك باقی نماند در نمكدانت
به این ضعفی كه نتوانم به بیهوشی ز خود رفتن
توانم رفت چون پروانه هر ساعت به قربانت
تمام از پای تا سر مهربانی و وفایی تو
به زخم صید مرهم می گذارد آب پیكانت
مگر بادی به قصد كشتن شمع مزار آید
وگرنه كیست كآید بر سر خاك شهیدانت
كلیم آن روز سردار وفا كیشان تو را دانم
كه در راه وفای او نه سر مانده نه سامانت
***
179
ای به از گل بر سر احباب، خاك خواری ات
چاره ساز جان كار افتاده زخم كاری ات
ای دل از آب حیات نامه های دوستان
بركناری همچو خس دائم ز بی مقداری ات
راه قاصد را به مژگان رفت چشم انتظار
عاقبت آورد بهر ما خط بیزاری ات
در كنار نامه ی اغیار یادم كرده ای
تا بدانم بعد از این قدر فرامش كاری ات
مرهم زخم دلم چون لاله غیر از داغ نیست
چشم دارم اینقدر دلسوزی از غمخواری ات
بخت شورم منفعل دارد كه با این بی كسی
بسته مرهم از نمك هر دم به زخم كاری ات
كشور مهر و وفا بسیار بد آب و هواست
تا در این ملكی، دلا لازم بود بیماری ات
دیده ی امید را كردی سفید از انتظار
دوستدار آن را نبود این چشم از دلداری ات
حاصل شب زنده داری های تو دل مردگی ست
خواب بخت ای دیده بهتر باشد از بیداری ات
ناله ی بلبل در این گلزار بس باشد كلیم
خاطر گل را چه رنجانی تو هم از زاری ات
***
180
كرده است تیغت از سر خصم ابتدای فتح
این است ابتدا چه بود انتهای فتح
ای از ازل به قامت شمشیر نصرتت
همچون غلاف آمده چسبان قبای فتح
آمد ز بحر لطف آگهی به درگهت
چون موج سوی ساحل فتح از قفای فتح
بر دوش باد سیر كند همچو بوی گل
در گلشن جهان خبر غم زدای فتح
سرها مه همچو غنچه ی نشكفته چیده اند
مشت گلی ست از چمن دلگشای فتح
بر آب، كس بنا ننهد دست قدرتت
دائم بر آب تیغ گذارد بنای فتح
سوفار را چو غنچه دهان بر زبان شود
در عرصه ی نبرد ز شوق صلای فتح
مردان كار همچو نی تیر یك به یك
پا كرده سخت و بسته كمر از برای فتح
ابرو مثال موی دمد از زبان تیغ
از بس كند برای دلیران دعای فتح
تیغ و سنان به حال زره رشك می برند
كو با هزار دیده ببیند لقای فتح
گلزار رزم شاه جهان پادشاه را
آن بلبلم كلیم كه دارم نوای فتح
***
181
نه ز می هر جا تنك ظرفی كه بود از پا فتاد
آنكه لاف پهلوانی زد هم از صهبا فتاد
گردباد از سیر صحرا پای در دامن كشید
نوبت هامون نوردی تا به اشك ما فتاد
گریه نبود دیده ام گر دجله افشانی كند
كه آب در چشمم ز دود آتش سودا فتاد
تا دم آخر بود سر در هوا مانند شمع
دیده ی هر كس كه بر آن قامت رعنا فتاد
می دهد آشفتگی گرد سیه روزی ز ما
زلف او با این پریشانی چه خوش سودا فتاد
عندلیب آن گلستانم كه بندد باغبان
دیده را هر گه نقاب از چهره ی گل ها فتاد
هر كه در راه طلب خو كرده با آوارگی
گر به سان شمع یكجا شد مقیم از پا فتاد
از كمال اتحاد حسن و عشق آخر كلیم
هر گره كه از زلف او وا شد به كار ما فتاد
***
182
به حال بد دل از چشم تر افتاد
سیه گردد چو در آب اخگر افتاد
تو گر با این لب شیرین بخندی
به شیر صبح خواهد شكر افتاد
چه خواری كز وفاداری ندیدم
كنم صد شكر كز عالم بر افتاد
هنر كم ورز، گیتی باغبانی ست
كه خواهان نهال بی بر افتاد
ز كوكب جز سیه روزی ندیدم
خوشا بختی كه او بی اختر افتاد
گزیدم بند بند نیشكر را
سرانگشت ندامت خوش تر افتاد
حدیث عقل و عشق از من چه پرسی
چراغی بود با صرصر در افتاد
چه چسبان است با دل صحبت عشق!
به دست طفل، مرغ بی پر افتاد
كلیم آخر ز بیداد كه نالیم
به كشت ما گذار لشكر افتاد
***
183
خیال زلف تو بازم به دست سودا داد
چو سیل سلسله بر پا سرم به صحرا داد
هر آنچه در حق ما گفت غم به جا آورد
به دیده قطره اگر گفته بود دریا داد
تمام چیده به تابوت آرزو بستیم
در این چمن گل عیشی كه گلبن ما داد
هزار رنگ گل حسرتم به دامان است
ببین كه گلشن طالع دگر چه گل ها داد
علاج طالع بیمار نقل آب و هواست
طبیب، تجربه را هم به این مداوا داد
درون سینه ز بس غم نداشت جای نشست
دلم به پهلوی خود ناوك تو را جا داد
كلیم عشق به خود راه آرزو ندهد
گمان مبر كه سرابش فریب دریا داد
***
184
هنرم را اثری چرخ جفاكار نداد
دیده ی قدرشناسی به خریدار نداد
تا امیدت نشود یأس، به راحت نرسی
این نهالی ست كه تا خشك نشد بار نداد
شمع را بنگر و داد و ستد چرخ ببین
هر كه را داد زبان، قوت گفتار نداد
صحبتی نیست كه آخر ثمرش گل نكند
خنده را غیر گل زخم به سوفار نداد
سالك راه حق از ترك علایق دیده است
آنقدر نفع كه پرهیز به بیمار نداد
هر كه پیوند تعلق ز بد و نیك برید
كاه در خانه ی او پشت به دیوار نداد
تا ندامت به كفم چون صدف انگشت نهشت
بخت بد كار مرا عقده ی دشوار نداد
نشئه ی باده نیابد ز سرش راه عروج
آن قدح نوش كه دستار به خمار نداد
وای بر حال عزیزان كه در این قحط تمیز
هیچ كس خار بهای گل بی خار نداد
دهر، كامت ندهد مفت كه امید گلاب
تا نیامد به میان آب به گلزار نداد
تا نداد آب به این مزرعه از گریه كلیم
شعله سر سبز نگردید و شرر باد نداد
***
185
مرا مسوز كه نازت ز كبریا افتد
چو خس تمام شود شعله هم ز پا افتد
غم زمانه ز ما بی دلان ندارد رنگ
به سان دزد كه در خانه ی گدا افتد
لباس فقر به زاری نصیب هر كس نیست
خوشا تنی كه بر آن نقش بوریا افتد
دلم ز همرهی اشك وا نمی ماند
نه آتشی ست كه از كاروان جدا افتد
تلافی ار نكند، روزگار عقده گشاست
گره ز هر چه گشاید به كار ما افتد
به غیر دیده كه از گریه آب و تابش رفت
كه دیده ز آب روان، خانه از صفا افتد
چو قرعه در بدنم استخوان شكسته شود
ز ضعف گر به سرم سایه ی هما افتد
كشنده تر ز مرض، منت طبیبان است
خوش است درد به شرطی كه بی دوا افتد
حریص، چشم طمع دارد از كریم و لئیم
مگس به خوان شه و كاسه ی گدا افتد
اگر حمایت فقرش كند سپرداری
نمی گذارد كآتش به بوریا افتد
سیاه روزی ما رنگ بست خواهد شد
كلیم اگر به من آن چشم سرمه سا افتد
***
186
گهی كه بر لب او چشم اشكبار افتد
دلم ز دیده نمكسود در كنار افتد
ز جنگجویی او ایمنم ز كینه ی دهر
نمی گذارد نوبت به روزگار افتد
فلك به خشك نبسته است آنچنان كشتی
كه اشك حسرت ما نیز آبدار افتد
ز دوری تو به چشمم سیاه شد عالم
به سان آیینه ای كآن به زنگبار افتد
نهشت دست جنون دامنی كه بند شود
به خار زار علایق اگر گذار افتد
به چشم مست تو خون را حلال باید كرد
كه ترك عربده جوید چو در خمار افتد
تو را ز صید دل ما چراست این همه عار
نه پادشاه گهی در پی شكار افتد
به من زیاده از این چهره شعله خیز مكن
چه لازم است كه آتش به گوشوار افتد
ز رشك روی تو گلشن چنان خورد بر هم
كه آشیانه ی مرغان ز شاخسار افتد
نجات غرقه ی بحر تعلق آسان نیست
مگر ز تخته ی تابوت بر كنار افتد
كلیم عجز من و آن غرور یار هم اند
به سان گرد كه دائم پی سوار افتد
***
187
گر سیل فتنه خیزد دل را چه مشكل افتد
جز اشك نیست ما را باری كه در گل افتد
عاقل به كار دنیا بسیار لاابالی ست
همسایه ی جنون است عقلی كه كامل افتد
سیلاب اشك مجنون تا دشتبان وادی ست
كی گرد می تواند دنبال محمل افتد
یك دست تیغ و شهری سرگرم سرخ رویی
یك بخیه زخم شاید در دست صد دل افتد
گر روزگار خواهی از تو حساب گیرد
آسان شمار بر خود كاری كه مشكل افتد
دریا دلان كریم اند در آنچه خود نخواهند
تا خس بود كی از بحر گوهر به ساحل افتد
راه گریز را هم چالاكی ای ضرور است
چون می گریزد از كار طبعی كه كاهل افتد
كار كلیم باشد آنجا مگس پرانی
هر جا كه دلربایی شیرین شمایل افتد
***
188
به بزمت شبخوش آن عاشق كه سرگرم فغان افتد
شود چون صبح روشن راست چون شمع از زبان افتد
چمن از بس كه تاریك است بی شمع جمال او
فروزم گر چراغ ناله مرغ از آشیان افتد
به خلوت هم نقاب از چهره هرگز برنیندازد
مبادا شمع را ز این بیشتر آتش به جان افتد
قبول عشق اگر داری طمع، از خرمی بگذر
كه گل چون بشكفد اینجا ز چشم باغبان افتد
اگر بر هم خورد عالم همان بر جای خود باشم
نخواهد بردنش گر سایه در آب روان افتد
به سوز سینه ی پرناوكم گاهی نگاهی كن
تماشا دارد آن آتش كه اندر نیستان افتد
كلیم از چشم یار افكند این بخت سیه ما را
الهی كوكب بختم ز بام آسمان افتد
***
189
زان چشم ندیدم كه نگاهی به من افتد
بیمار عجب نیست اگر كم سخن افتد
نزدیك به آسیب چنانم كه پس از مرگ
از شمع شرار آتشم اندر كفن افتد
دل رنگ ندارد ز تو چون داغ ز لاله
داغ است همان گر به تو هم پیرهن افتد
حاشا كه دل از توبه پشیمان بود اما
هر كس دم آبی خورد آتش به من افتد
ای جیب و كنار دگران را گل و با من
ناسازتر از خار كه در پیرهن افتد
یوسف چو ز آسیب محبت به چه افتد
یعقوب چه نالد چو به بیت الحزن افتد
غافل نشوی از نگه باز پسینش
بیمار غمت را چو زبان از سخن افتد
در دل به دل حب وطن مهر غریبی ست
خوشوقت كلیم ار به بهشت دكن افتد
***
190
دل كه لبریز الم شد ز نوا می افتد
جام، هر چند كه پر شد ز صدا می افتد
سوخت اسباب تعلق دل و آسوده نشست
قدم برق به سر منزل ما می افتد
جامه در خون شهیدان كش و بخرام بناز
به تو ای شاخ گل این رنگ قبا می افتد
دوستداری مرا دهر شگون نگرفته
گر به من سایه كند بال هما می افتد
زلف پر كار تو چون تن به شكستن ندهد
هر كه از روی تو برخاست به جا می افتد
نتوان ناصح عریانی ما را پوشید
راز، پنهان نشود چون به ملأ می افتد
نیست كس در ره افتادگی از ما در پیش
هر كه از پای فتد بر سر ما می افتد
چه بگویم كه شبم بی تو چسان می گذرد
صبحم از تیرگی شب ز صفا می افتد
شب آدینه به دریوزه ی میخانه روم
ز آنكه از هفته همین شب به گدا می افتد
هر كه عاجزتر از او خواسته امداد كلیم
دستگیرش بود آن كس كه ز پا می افتد
***
191
در این گلشن ز بدخویی، گل از آب روان رنجد
نسیمی گر وزد، سرو سهی از باغبان رنجد
كهن شد جرم و رنجش تازه گردیده است، طالع بین!
كه بهر یك گناه آن بی مروت هر زمان رنجد
به سان خنده ی سوفار عیشم نیست جز نامی
همان را باز پس گیرد ز من گر آسمان رنجد
سراپای وجودم بس كه خو كرده است با دردت
نشان ناوكت گر نیست مغز از استخوان رنجد
ز مژگانش مرنج ای دل كه در این پرده می مانی
كه خواهد داد صلحش دزد اگر از پاسبان رنجد
به غیر از ناله ای كآن نیز بی فریادرس باشد
چه می آید ز دستش گر جرس از كاروان رنجد
در آن محفل كه مهمانی تو، شمع آزرده برخیزد
بلی دائم طفیلی از سلوك میهمان رنجد
ز شوخی حسن از بس جلوه در بازار می خواهد
گل از شوق دكان گل فروش از باغبان رنجد
ز شوخی حسن از بس جلوه در بازار می خواهد
گل از شوق دكان گل فروش از باغبان رنجد
كلیم احوال دل از من چه می پرسی نمی دانی
چه باشد حال مخموری كز او ساقی به جان رنجد
***
192
كی آن صیاد بی پروا پی نخجیر می گردد
كه دائم در رهش صد صید از جان سیر می گردد
صبوری چون ز حد بگذشت كاری رو نمی آرد
كه دارو كهنه چون گردید بی تأثیر می گردد
خط سبزت عنان اختیار از دست و دل برده
بهار است و دگر دیوانه بی زنجیر می گردد
سراپای وجودم باده شد از حرص میخواری
ولی همچون حبابم، چشم و دل كی سیر می گردد
شراب كهنه می نوشم به بزم او چو بنشینم
به من تا نوبت آید دختر رز پیر می گردد
كلیم آن گردش چشم و نگاه دم به دم گم شد
چو ساقی سرگران افتاد، ساغر دیر می گردد
***
193
بر لبم همچو جرس خنده فغان می گردد
آب اگر می خورم از دیده روان می گردد
صاف دل را نبود قید علاج عیبی
عیب دار آینه كی ز آینه دان می گردد
مرد در كشور ما گونه به خون رنگ كند
كاین خضابی ست كز آن پیر جوان می گردد
هوش، باریك شود تا سخنم فهم كند
بس كه در خاطرم آن موی میان می گردد
هر كه سر گرم طلب گشت، اگر در ره شوق
خاك بر فرق كند ریگ روان می گردد
روش حرف زدن رفت ز یادم، چه كنم
نام یار است به چیزی كه زبان می گردد
چرخ از بهر تو در كار بود، حرص تو چیست
آسیا از پی رزق دگران می گردد
آنچنان شوق قناعت زده راهم كه كسی
خاك اگر می خورد آبم به دهان می گردد
ناوك رشك خورد بر جگر خسته كلیم
هر كه از بار غم عشق كمان می گردد
***
194
بكن بیخ صبوری، حیرت دیدار می آرد
چو میرد باغبان این نخل برگ و بار می آرد
كدورت می فزاید جام خالی ، حیرتی دارم
كه این آیینه چون بی نم شود زنگار می آرد
دلی دارم چنان بیگانه از عشرت كه در گلشن
پی نظاره گل روی در دیوار می آرد
دیاری كش تو بی پروا طبیب دردمندانی
اجل از رحم، شربت بر سر بیمار می آرد
نصیبم نیست شهد راحتی بی زهر اندوهی
صبا بوی گلی گر آورد با خار می آرد
كلیم از گریه گفتم آبرویی رو دهد ما را
چه دانستم كه اشك، آتش به روی كار می آرد
***
195
می نشاط نه جام جهان نما دارد
كه كیمیای طرب كاسه ی گدا دارد
به راه شوق چو پرگار، پایم از جا رفت
اگر بگردم بر گرد خویش جا دارد
به كیش اهل تجرد نماز نیست درست
به مسجدی كه سرانجام بوریا دارد
مباش راست كه در خاك و خون بود جانت
به گوش هوش نی تیر این نوا دارد
مآل كار دگر روی كارها دگر است
گیاه نیل همان گونه ی حنا دارد
در آسیای فلك هیچ رسم نوبت نیست
شكست كار همین از برای ما دارد
سبیل توست اگر خون عاشقان، آب است
ور آتش است خود آتش كجا بها دارد
بلای عشق جفای نصیحتش زیباست
كه خار پا خلش سوزن از قفا دارد
سرشك خانه ی بی تابی ام رسانده به آب
به خاك پای تو چشمم امیدها دارد
خوش است با همه آمیزش اندكی پرهیز
حباب خانه ز دریا از آن جدا دارد
علاج ناز طبیبان نمی توان كردن
وگر نه هر مرض مهلكی دوا دارد
ز خار راه ملامت كلیم را چه غم است
كه او ز آبله اخگر به زیر پا دارد
***
196
كند گر آرزوی دیدنت آیینه جا دارد
كه از خورشید رویت در برابر رونما دارد
ندارد بزم میخواران به غیر از ما تنك ظرفی
صراحی بر رخ هر كس كه می خندد به ما دارد
نویسم نامه و از بس كه خون می گریم از هجرت
تو گویی كاغذ مكتوب من رنگ حنا دارد
نشد بی روی او چشم سفید از توتیا روشن
نبیند بهره ای هر چند كاغذ توتیا دارد
ز هم ربط نیاز و ناز را نتوان گسست آری
كشش باقی بود تا كاه، رنگ کهربا دارد
چو سرگردان شوی از بهر روزی پا به دامان كش
كز آب و دانه این سرگشتگی را آسیا دارد
ز كویت چون كلیم آمد چو مستان هر قدم افتد
نبیند پیش پا بیچاره چون رو بر قفا دارد
***
197
دارد اگر صفایی دل از شراب دارد
روشن تر است شیشه گاهی كه آب دارد
طینت كه پاك باشد از می كشی چه نقصان
دریا چه شد كه بر لب جام حباب دارد
از دل خطا نگردد مژگان كج نهادت
با آنكه راست رو نیست تیری كه تاب دارد
این بحر بی كرانه همچون حباب ما را
گاهی به پای دارد، گاهی خراب دارد
با زاهدی و رندی در دست دل عنان نیست
این شیشه گاه باده، گاهی گلاب دارد
راحت كه شد مكرر، دلكوب تر ز رنج است
داغ است ماهی از بس شوق سراب دارد
ما را بود به دامن از می اگر نشانی
زاهد به دل ز حسرت داغ شراب دارد
در روزگار دیدم از راستی نشان نیست
صبحش كه صادق آمد در شیر آب دارد
خالش میان ابرو الحق به جا فتاده
بیت الغزل نشانی از انتخاب دارد
هستم كلیم نومید از دستبوس و پابوس
آن را عنان گرفته این را ركاب دارد
***
198
سر سودازدگان جنگ به افسر دارد
سپر داغ از آن است كه بر سر دارد
فرش ره كرده رخ زرد مرا خواری عشق
این زری نیست كه از خاك، كسش بردارد
دامنش سد سكندر به ره وصل شود
عاشق بی زر اگر بخت سكندر دارد
هر كه از داغ حسد بر دل او مهری هست
محضر ریختن خون برادر دارد
چاره ای نیست به از گردش ساغر او را
تلخ عیشی كه غم از گردش اختر دارد
پنبه های صدف گوش در این قحط تمیز
نزد ابنای زمان عزت گوهر دارد
دعوی داغ نزاری بودش با تن ما
پر طاووس كه صد مهر به محضر دارد
دل ز همصحبتی دیده ز خون گشت تهی
می در آن شیشه نماند كه دو ساغر دارد
باطن هر كه منور شود از آتش عشق
می توان یافت كه چون شمع چه در سر دارد
خضر این بادیه را چند نشانی ست كلیم
اول آن كو قدم آبله پرور دارد
***
199
به دور دیده مژگان از دو سو لخت جگر دارد
چراغان بر لب آب روان فیض دگر دارد
ندارم زینتی همچون صدف جز عقده ی خاطر
همیشه رشته ی كارم گره جای گوهر دارد
مگر یاد لبت در خاطر پیمانه می گردد
كه در بزم نشاط باده چشم از گریه تر دارد
به جز سرگشتگی و گرد محنت حاصلش نبود
به سان گردباد آن را كه دهر از خاك بردارد
نشان اهل غفلت جستم از پیر خرد، گفتا
نشانش اینكه در فصل بهار از خود خبر دارد
جنون شهر دشمن با بیابان دوستی دارم
كه چون سیلاب اشكم جنگ با دیو ار و در دارد
اگر برگ و بری داری ز خود بفشان كه پیوسته
تبر پیوند اینجا با نهال بارور دارد
چرا پیوسته شمع انجمن صندل به سر مالد
ز بال افشانی پروانه گر نه دردسر دارد
اگر مردن نبودی زندگی با ما چه ها كردی
در این دریا اگر نشكست كشتی صد خطر دارد
كلیم از جور گل خون شد، دل بلبل چنین باشد
گرفتاری به آن معشوق بی پروا كه زر دارد
***
200
به پرسش آمد و عاشق همین دو دم دارد
شكسته پا و به مقصود یك قدم دارد
ز راز خاطر هم آگهیم و سینه ی ما
ز كاوش مژه چون سبحه ره به هم دارد
ز نقش پای بیابان نورد، غم پیداست
نشان هر سر خاری كه در قدم دارد
سخن ز من نتراود چو سینه چاك نی ام
همیشه نال تنم عادت قلم دارد
جدا ز كوی تو خونم سیل شد، چه كنم
كه مرغ ایمنی از پرتو حرم دارد
روان چو كاغذ بادش كنم نپیچیده
ز بس كه نامه ام از خون دیده نم دارد
به غیر خون نتراود ز نامه های كلیم
به كف مگر زنی، تیر او قلم دارد
***
201
ز مژگان تو لوح سینه ها از خون رقم دارد
رقم سرخ است با چندین سیاهی كاین قلم دارد
به از دل خلوتی خواهم كه پنهان سازمت آنجا
كه از مژگان تو چون سبحه دل ها ره به هم دارد
ز بار منت احسان اگر آگه شوی دانی
كه هر كس دست بخشش بسته تر دارد كرم دارد
به بالین هر آن بیمار كه آمد از الم رسته
طبیب مرگ هر جا می رود یمن قدم دارد
ز دنیا چون بریدی قطع كن پیوند عقبا هم
كه تیغ همت مردان این میدان دو دم دارد
ز مژگان بیشتر خار رهت در دیده جا دادم
هنوز از تنگ چشمی رشك بر خار قدم دارد
به فرقم گل گران بودی كلیم آن سركشی ها كو
كنون سنگ حوادث منتی هم بر سرم دارد
***
202
كسی كز گل داغ تو گلستان دارد
از او مرنج چو بلبل اگر فغان دارد
خدنگ خویش به غیری مزن كه سینه ی من
برای تیر تو از داغ صد نشان دارد
پی نظاره ی گلزار چشم حیرانی ست
نه رخنه است كه دیوار گلستان دارد
تو گر چه غافلی از حال من ولی صد شكر
كه ناوكت خبر از مغز استخوان دارد
چنان ز خویش به تنگم كه هر سر مویم
ز بهر قتلم با تیغ او زبان دارد
كلیم سكه ی داغ ار به نام خویش زند
شه ولایت، در دست، جای آن دارد
***
203
فلك اسباب دولت را ز بهر ناكسان دارد
هما گر سایه ای دارد برای استخوان دارد
ز محرومی ست گر دل زاری ای دارد در این وادی
به قدر دوری منزل جرس دائم فغان دارد
ز رشك طالع تر دامنان داغم در این گلشن
كه شبنم خانه از گل، بلبل از خار آشیان دارد
خموشی پیشه كن كز نطق، آفت هاست سالك را
جرس دائم زبان با رهزنان كاروان دارد
به عاشق ناز معشوقان به یك نسبت نمی ماند
كه تیر رفته آخر بازگشتی با كمان دارد
اگر راحت هوس داری به كوی می فروشان رو
كه دائم باغبان آسودگی فصل خزان دارد
هواداران گروه دیگرند و عاشقان دیگر
نگیرد جای بلبل گل اگر صد باغبان دارذ
میان زاهدان خشك كمتر اهل دل بینی
نه هر جا استخوانی هست مغزی در میان دارد
صراحی چون دلی خالی كند دیگر نمی گرید
كلیم است اینكه دائم دیده های خون فشان دارد
***
204
دست از ساغر امید كشیدن دارد
لب پیمانه ی خالی چه مكیدن دارد
تا كی از غیرت او بر سر آتش باشم
ای حریفان پر پروانه بریدن دارد
سخنم می شنود با همه بی پروایی
حرف بی ربط ز دیوانه شنیدن دارد
پستی بخت بلندم ز سپهر دون است
زیر سقفی كه نگون است خمیدن دارد
دل به خون تا نتپید، اشك قراری نگرفت
از پی طایر بسمل چه دویدن دارد!
عاقبت زاهد، سر در قدح باده نهاد
بس كه عادت به دهن آب كشیدن دارد
كارم از ضعف چنان شد كه ز جا می بردم
دیده هر گاه كه آهنگ پریدن دارد
پر گر از ناوك بیداد بود عاریه كن
در ره عشق به پرواز رسیدن دارد
رایگان منت آزار هم از چرخ مكش
نمك زخم از این سفله خریدن دارد
می برد آیینه همراه به كوی تو كلیم
كه چنان می رود از كار كه دیدن دارد
***
205
حسنی كه به او عشق سر و كار ندارد
مانند طبیبی ست كه بیمار ندارد
حرفی كه دل غم زده ای را بگشاید
غیر از لب پر خنده ی سوفار ندارد
ضعفم نكند تكیه به نیروی بزرگان
كاه تن من تكیه به دیوار ندارد
از بخت سیه ناله ی ما یافت رواجی
شب تا نشود، شمع خریدار ندارد
از روی تنك تن به كدورت دهد ار نه
آیینه سر صحبت زنگار ندارد
خار است به پیراهن فانوس گل شمع
گر رنگی از آن گلشن رخسار ندارد
در جستن من آبله زد پای كسادی
یك جنس نیابی كه خریدار ندارد
شوریدگی از خاطر ما دور نگردد
دیوانه ز ویرانه ی خود عار ندارد
بهتر ز گلی كاو دل بلبل بخراشد
خاری كه به دامان كسی كار ندارد
در مشرب رندان به نسب نیست بزرگی
در بزم، سر آن است كه دستار ندارد
در چشم كلیم از اثر گریه گل افتاد
دیگر هوس دیدن گلزار ندارد
***
206
با آنكه هیچ دربار غیر از خطر ندارد
عاشق چو شیشه ی می پروای سر ندارد
تا نغمه ای نباشد نتوان ز هوش رفتن
مسكین مسافری كو ساز سفر ندارد
دل را خراب دارم تا بستگی نبیند
از قفل بی نیاز است، گر خانه در ندارد
غرق وصال، آگه ز آشوب چشم تر نیست
تا دام بر نیاید ماهی خبر ندارد
دارد فلك ز انجم تخم هزار آفت
اما چو گریه ی ما تخم شرر ندارد
دل را جز آن پری رو عشرتگهی نباشد
آیینه جز جمالت باغ دگر ندارد
نشو و نمای راحت در آب و خاك ما نیست
در ملك خاكساری سیمرغ، پر ندارد
برداشت گر ز خاكم دانم به خون نشاند
چون تیغ روزگارم بیهوده بر ندارد
بی آفت است دیده تا جوش خون دل هست
آب ار تنك نباشد كشتی خطر ندارد
چون دیده ی جهنده در خانه ام مسافر
سیرم كلیم منت از راهبر ندارد
***
207
عشقت كمی از چاره و تدبیر ندارد
در گرمی تب مروحه تأثیر ندارد
گفتی قفس عقل حصاری ست ز آهن
دیوانه مگر خانه ی زنجیر ندارد
مانند صدف رجعت معموری ما رفت
ویرانه ی ما طالع تعمیر ندارد
بر طفل مزاجان جهان چون گذرد حال
امروز كه پستان امل شیر ندارد
تسكین ده عاشق نه فراق و نه وصال است
پیری ست غم عشق كه تدبیر ندارد
پرهیز از آن كار كه افتاد به آخر
ز آن ناله بیندیش كه تأثیر ندارد
ایمن ترم از چشم تو تا ریخته مژگان
من بنده ی آن ترك كه شمشیر ندارد
افتادگی از عرش گذشته است، سر او
تقدیم سرافرازی تأخیر ندارد
آسایش هر كام ز شیرینی مرگ است
جایی كه شكر غیر نی تیر ندارد
گر می كشدم یار، كلیم این نه ز خصمی ست
صیاد به دل كینه ی نخجیر ندارد
***
208
دل، بیهده افغان ز تو ناساز ندارد
چون شیشه كه تا نشكند آواز ندارد
این عیب به گیرایی مژگان تو ماند
از رفتن اگر اشك مرا باز ندارد
در خلوت دل پرده نشین نیست به جز تو
در سینه صدف غیر گوهر راز ندارد
هر راز كه دل داشت نهان، اشك دگر گفت
پیكان تو رازی ست كه غماز ندارد
تا نشكند آن زلف و مژه روی نتابد
امید ظفر از سپه ناز ندارد
من لب اگر از نوحه و فریاد ببندم
پروانه در این بزم هم آواز ندارد
چون دام در او سر زده نتوان به درون رفت
عیب است قفس را كه در باز ندارد
در محفل دیوان كلیمش نتوان یافت
گر شمع سخن شعله ی این راز ندارد
***
209
میخانه چو من رند نكو نام ندارد
از میكشی ام شكوه لب جام ندارد
از ثابت و سیاره ی گردون به حذر باش
كاین مزرعه یك دانه ی بی دام ندارد
هر سنگ كه خورد از كف اطفال نگه داشت
دیوانه مگو فكر سرانجام ندارد
پیوستگی مقصدم از پا ننشاند
گر موج به ساحل رسد آرام ندارد
در چارسوی دهر خریدار وفا نیست
با آنكه متاعی ست كه ایام ندارد
از بوسه اگر رنجه شود تلخ نگوید
همچون لب ساغر لب دشنام ندارد
در زلف دل سوخته ام بهر چه بندی
این مرغ كباب آگهی از دام ندارد
نه تاب كمر دارد و نه كوه سرینی
شمع است، همین قامتی اندام ندارد
آمد به سر شكر كلیم از پس شكوه
برگشت از آن راه كه انجام ندارد
***
210
نه طره ات غم شب های تار من دارد
نه چشم مست تو فكر خمار من دارد
ز گریه چشمم چون شد سپید دانستم
كه صبحی از پی شب های تار من دارد
ز ضبط خنده چو گل عاجز است پنداری
خبر ز گریه ی بی اختیار من دارد
دو چشم كم نگهت كاشكی به من می داشت
سری كه زلف تو با روزگار من دارد
ز داغ كهنه گل تازه ام فسرده تر است
به روی كار چه بی آبی بهار من دارد
به مرگ صلح كنم با زمانه تا نفسی ست
جهان بر آیینه ی دل غبار من دارد
عجب مدار كه آتش به گورم اندازد
همان شرار كه سنگ مزار من دارد
در این بهار گل چاك آنچنان بالید
كه یك گل است كه جیب و كنار من دارد
گل شكایت نشكفته و شكفته كلیم
دل پر آبله ی داغدار من دارد
***
211
جور تو ز پی، فغان ندارد
زخم ستمت دهان ندارد
جان گر چه به چشم درنیاید
گمنامی آن میان ندارد
از بس دهن تو تنگدست است
نامش بود ار نشان ندارد
دل را گله ای ز كوی او نیست
خار و خس آشیان ندارد
دل بی آب است و دیده ویران
بی مایه غم دكان ندارد
در باغ جهان دهان خندان
دیدم گل زعفران ندارد
او را هم از آن میان خبر نیست
ز آن گم شده كس نشان ندارد
افسانه ی وصل چیست، دانی
بامی ست كه نردبان ندارد
در حشر دگر ز ما چه خواهند
غارت زده ارمغان ندارد
راحت مطلب كلیم از چرخ
چیزی ست كه آسمان ندارد
***
212
گل در چمن به جز خار در پیرهن ندارد
آب و هوای راحت خاك وطن ندارد
ترك كلاه تجرید بر هیچ سر نچسبد
بتخانه ی تعلق، یك بت شكن ندارد
باشد برای طفلان مینا ز باده بهتر
در چشم اهل دنیا جان قدر تن ندارد
بینند اهل ظاهر تن را طفیل جامه
فانوس ره به بزمی بی پیرهن ندارد
در سرنوشت بختم خط مسلمی نیست
گم می كنم رهی را كآن راهزن ندارد
در برگریز تجرید باشد بهار ارواح
خوش وقت مرده ای كو رنگ كفن ندارد
تا كار تیشه آید از ناخن تفكر
گور به كان معنی آخر شدن ندارد
از بحر فیض گردد قانع به قطره ای حیف
سرمایه ی ترقی دزد سخن ندارد
از پاره چوب یك كلك سر كرد چار پاره
گر چه كلیم دستی در هیچ فن ندارد
***
213
آشوب طمع خاطر فرزانه ندارد
زنبور هوس در دل ما خانه ندارد
اندازه ی مستی نتوانیم نگه داشت
ز آن باده خرابیم كه پیمانه ندارد
در مزرعه ی طاعت ما تخم ریا نیست
اینجاست كه تسبیح عمل دانه ندارد
دیدم چو پریشانی زلفت جگرم سوخت
غیر از دل صد رخنه ی من شانه ندارد
جایی ننشستیم كز آنجا نرمیدیم
جغدیم در آن شهر كه ویرانه ندارد
در كشور این زهدفروشان نتوان یافت
یك صومعه كآن راه به بتخانه ندارد
عاشق همه جا شیفته ی ناز و عتاب است
شمعی كه نیفروخته پروانه ندارد
آن گرد كدورت كه بود همره یك خویش
هرگز قدم لشگر بیگانه ندارد
باد است كه غارتگر سامان كلیم است
كه اندوخته جز گرد به كاشانه ندارد
***
214
به بی تكلفی آن عارفی كه خو دارد
نظر ببندد از آن گل كه رنگ و بو دارد
ببین به جذبه ی نسبت كه خامه ی دو زبان
همیشه الفت با صفحه ی دورو دارد
كسی كه بنده ی عشق است بی نشان نبود
ز موج گریه ی خود طوق بر گلو دارد
دلم ز تیغ تو چون شانه شد تمام انگشت
حساب حلقه ی آن زلف مو به مو دارد
به راه یك جهتی سالكی كه روی نهد
نبیند آیینه را كه پشت و رو دارد
قسم به ذوق محبت كه دشمنی فرضی ست
علاج سینه كن ار كینه ی عدو دارد
ز رو سفیدی میخوراگان دهد خبری
گلی كه در چمن خرمی كدو دارد
به محفل غم و شادی بود عزیز چو شمع
جگر گدازی ای كه از گریه آبرو دارد
زبان هر مژه ی چشم نكته پردازش
كلیم با من صد قسم گفتگو دارد
***
215
دل تمنای درد او دارد
خانه سیلاب، آرزو دارد
خویش یكدیگرند عجز و غرور
تیغ، پیوند با گلو دارد
چون كنم شرح حال دیده رقم
خامه ام گریه در گلو دارد
كو به كو در به در ز بس گردید
گریه در پیش ناله رو دارد
یك زبانم من و نمی گویم
سخنی را كه پشت و رو دارد
چشم، باریك بین اگر باشد
قدح آفتاب، مو دارد
عكس را نیست جا در آیینه ام
به دلم بس كه درد رو دارد
در سر كوی می فروشان است
گر كسی مغز در كدو دارد
پر غبار است دل ز غمخواری
خانه ام گرد رفت و رو دارد
از مریدان درد اوست كلیم
خرقه ی داغ را از او دارد
***
216
می آشام غمت پیمانه و ساغر نمی دارد
به جز تبخاله بر لب ساغر دیگر نمی دارد
ندانم از خدا برگشته مژگانت چه می خواهد
كه سر از سجده ی محراب ابرو بر نمی دارد
تو بی پروا درون دل ولی از حال او غافل
که آتش آگهی از سوزش مجمر نمی دارد
كنم از هر نگاهت مستی دیگر، چه بزم است این
كسی صد رنگ می ای شوخ در ساغر نمی دارد
چو نقش پا ندارد بسترم بالین به كنج غم
كه از سر در گریبانی تن ما سر نمی دارد
متاع صبر و آرام از دلم جستی، عجب از تو
نمی دانی كه گلخن غیر خاكستر نمی دارد
سرت گردم مگردان، اینچنین یكباره محرومم
كه دارد سایه ی سرو سهی، گر بر نمی دارد
من بی كس هلاك گرمی داغ جنون گردم
كه تا شد پاسبانم چشم از من بر نمی دارد
كلیم ار شعر رنگین نیست بیت ساده می گوید
عروس تنگدستان بیش از این زیور نمی دارد
***
217
گرم آسوده دوران می گذارد
كی آن زلف پریشان می گذارد
به خون ما چنان تشنه است تیرت
كه پا در آب پیكان می گذارد
گذارد زاد راهی رهزن عشق
اگر سر برد، سامان می گذارد
هزار آسیب دیگر در كمین است
كه كشتی را به توفان می گذارد
سفید از گریه چشم گشت تا كی
دل، این كاغذ به باران می گذارد
جنون یكباره عریانم نسازد
به پار خار مغیلان می گذارد
ز شوق گوشه ی چشم تو سرمه
بهشتی چون صفاهان می گذارد
كلیم آسایش و عیش وطن را
برای اهل كاشان می گذارد
***
218
دود آهم رنگ از خورشید عالمتاب برد
دست مژگان ترم سرپنجه ی پنجاب برد
خواستم هر جا كه زنجیر علایق بگسلم
سستی بختم گرو از رشته ی بیتاب برد
در به در نتوان به دنبال خریداران دوید
خوب شد كه اسباب ما را یك قلم سیلاب برد
دیده ام سرمایه ای اندوخت از سودای دل
هر قدر كه آورد حیرت، در عوض خوناب برد
دیده خود را باخت تا دلخواه، كار اشك ساخت
آخر از شادابی گوهر، صدف را آب برد
راه عشق آسایشی دارد كه جان می پرورد
بر سر هر خار پایی رهروان را خواب برد
راه خرج ارباب دنیا بس كه بر خود بسته اند
باده نتواند غبار از خاطر احباب برد
عدل و داد عشق را نازم كه در اقلیم او
ابر، تاوان می دهد گر خانه را سیلاب برد
صحبت دوشین ما را دیده بر هم زد كلیم
آری آری ابر دائم رونق مهتاب برد
***
219
ابر، سرمایه گر از چشم تر ما ببرد
لوث آلودگی از دامن دنیا ببرد
طالع دون چو قوی گشت حریفش نشویم
گو هما سایه ی دولت ز سر ما ببرد
تیغ بیداد تو چون كشور دل نگشاید
ناوكت مژده ی این فتح به اعضا ببرد
خانه ی صبر و خرد رفتی و بس نیست كه باز
مژه ات نقب به گنجینه ی دل ها ببرد
چشم مست تو حریفی ست كه گر یابد دست
عكس را از دل آیینه به یغما ببرد
قدر كالای مرا سیل، نكو می داند
كه اگر نیك و اگر بد همه یكجا ببرد
كم مبین خاری ما را كه به این بی قدری
سیل از خار و خسم تحفه به دریا ببرد
روغن از مغز قلم می كشد اندیشه ی من
كز دماغ خردم خشكی سودا ببرد
خاك بادا به سر طاقت و صبر تو كلیم
دردسر چند كسی پیش مسیحا ببرد
***
220
طره ات گر ز دلم صبر چنین خواهد برد
گریه ام شكوه ی زلف تو به چین خواهد برد
صاف میخانه ی ایام بود در ته خم
غم دل را نفس بازپسین خواهد برد
چشم بد دور كه از دولت بی سامانی
كلبه ی ما گرو از خانه ی زین خواهد برد
صد رهم اشك ندامت اگر از سر گذرد
عرق شرم كجا ره به جبین خواهد برد
نامم از صفحه ی ایام اگر گم نشود
تحفه ی روسیهی بهر نگین خواهد برد
غمزه با عاشق بی برگ و نوا خواهد ساخت
سرو سامان چو نباشد دل و دین خواهد برد
دل به پیكان تو خوش داشت كلیم آن هم رفت
كی گمان داشت كه كس راه به این خواهد برد
***
221
كشش اوست كه ما را به سر كار برد
بلبل از نكهت گل راه به گلزار برد
بر در میكده مستی به ترنم می گفت
باده آبی ست كه از آیینه زنگار برد
سود این داد و ستد چیست كه در خلوت قرب
فرصت حرف دهد، قوت گفتار برد
استخوانم نشود پیش خدنگ تو سفید
گر نه زخمم گرو خنده ز سوفار برد
یك چمن آب خورد از عرق خجلت گل
نكهت زلف تو گر باد به گلزار برد
مژه را داد ز كف چشم تو در آخر حسن
ترك، مفلس چو شود تیغ به بازار برد
شور بختیم و شهید لب او، كاش كسی
استخوان های مرا سوی نمكزار برد
تاب بیداد، كلیم این همه چون می آرد
گر نه دل می دهدش آنكه دل از كار برد
***
222
از هستی من عشق تو چون نام و نشان برد
پی بر سر شوریده ی من داغ چسان برد
كس دعوی ویرانه به سیلاب نكرده ست
از عشق دل باخته واپس نتوان برد
از تاب در گوش تو در آتش رشكم
كآن گوشه نشین عیش دو عالم ز میان برد
هرگز به بتان نقش قمارم ننشسته
با هر كه نظر باختم از من دل و جان برد
آبی ست در آن روی كه سر جوش بهار است
رنگی ست بر این چهره كه ناموس خزان برد
از بس كه گرفتار به خون خوردن خویشم
انگشت ندامت نتوانم به دهان برد
با مور میانی سر و كار است دلم را
كو خرمن آرام سلیمان ز میان برد
تاب سفر دور ندارد ز نزاكت
از دل نتوان حرف میانش به زبان برد
نام تو كلیم ار نبرد یار نرنجی
از ننگ تو، آن نام نداری كه توان برد
***
223
سالك نه ره به گمشده از جست و جو برد
باید به خود فرو شود و پی به او برد
تن پروری كه راحت زخم تو را شناخت
بی آب لقمه ای نتواند فرو برد
خونابه اش گلاب فشاند به پیرهن
زخم كسی كه از گل روی تو بو برد
هر كس امین گنج قناعت نمی شود
این فیض خاص را دل بی آرزو برد
صبرم چو آبروی عزیزان جور تو
جایی نرفته است كه كس پی به او برد
گلدسته ای ز شعله ببندد به سان شمع
گر تحفه ای كسی بر آن تندخو برد
جایی كه ترك چشم تو گردد بهانه جو
سر را به مزد ریختن، آبرو برد
از كوه غم ببند به خود لنگری كلیم
تا چند سیل اشك، تو را كو به كو برد
***
224
دست حسنت پنجه ی خورشید تابان می برد
ترك چشمت تاخت بر ملك سلیمان می برد
خوش قماری بیش از این نبود كه در اقلیم حسن
هر كه می بازد دلی، آن چشم فتان می برد
هر تنك ظرفی كه نقد صبر او كم می شود
بدگمانی پی به آن زلف پریشان می برد
از مغیلان بخت پای انداز سامان می كند
هر گهم شور جنون سوی بیابان می برد
ای كه آب خضر را با می برابر می كنی
كی غمی از خاطر خود آب حیوان می برد
می شمارد داخل رزقش سپهر خرده بین
گر كس انگشت ندامت را به دندان می برد
دست ما از كار گر افتاد پر بی كار نیست
تحفه ی چاك گریبان را به دامان می برد
سالك راه فنا را می گدازد رشك شمع
كو به یك شب راه هستی را به پایان می برد
بر ندارد كس شهیدان را ز قربانگاه عشق
كشته را سیلاب خون اینجا ز میدان می برد
چون طمع غالب شود از جای برخیزد كلیم
نیك و بد را حرص چون سیلاب، یكسان می برد
***
225
وصلت غبار غم ز دل ما نمی برد
می صیقل است و زنگ ز مینا نمی برد
سرگشتگی به چرخ مرا تا نیاورد
یك گردباد راه به صحرا نمی برد
آخر ز دست شوخی طفلان گریختیم
جایی كه اشك پی به سر ما نمی برد
شهرت به هر چه یار شد آفت به او رسید
رشكی دلم به عزلت عنقا نمی برد
ز اینسان كه از وطن همه طبعی رمیده است
صورت عجب كه رخت ز دیبا نمی برد
ایمن نمی شود ز شبیخون گریه ام
سیلاب تا پناه به دریا نمی برد
بهر عصای راه عدم، ناتوان عشق
جز آرزوی آن قد و بالا نمی برد
مكتوب را ز درد دل از بس گران كنیم
گر سیل، نامه بر شود آن را نمی برد
قانون گردباد بود روزگار را
جز خار و خس زمانه به بالا نمی برد
هرگز كلیم آرزوی كام هم نكرد
ناموس، فقر را ز تمنا نمی برد
***
226
دل را كی آن طاقت بود كز لعل جانان بگذرد
با یك جهان لب تشنگی از آب حیوان بگذرد
من راه هجران را به خود هرگز نمی دادم، ولی
آتش، ره خود واكند چون از نیستان بگذرد
هر كس كه بیند حال من داند كه هجران دیده ام
آری خرابی ظاهر است آنجا كه توفان بگذرد
بی تو سرشكم در كنار از بس كه ریزد چشم تر
دامان من گر بفشری آب از گریبان بگذرد
هر موی بر اعضای من كوكو زند چون فاخته
هر گاه در دل یاد آن سرو خرامان بگذرد
خواهم شب و روز نویی، خورشید و ماه روشنی
كاین تیره روزی بس شود، شب های هجران بگذرد
خاك ره شاه جهان تاج سر خود می كنم
تا فرق بخت من كلیم از اوج گردون بگذرد
***
227
رود آرام ز عمری كه به هجران گذرد
كاروان در ره ناامن شتابان گذرد
بر گرفتاری دل خنده زنان می گذرم
همچو دیوانه كه از پیش دبستان گذرد
بخت، شاد است ز ویرانی ما در غم عشق
عید، جغد است به معموره چو توفان گذرد
قسمت این بود كه چون موج به دریای وجود
هر كجا رو نهم احوال پریشان گذرد
حسن بی پرده ی او بیشترم می سوزد
چون تهیدست كه بر نعمت ارزان گذرد
چشم بر راه خضر سالك عارف نبود
در پی راهزن افتد، ز بیابان گذرد
آگه از عیش جوانی نشدم در غم عشق
همچو آن عید كه بر مردم زندان گذرد
هر كجا مور قناعت پر همت وا كرد
چه عجب گر ز سر ملك سلیمان گذرد
دست و پا بیهوده زد در غم عشق تو كلیم
به شنا كس نتواند كه ز عمان گذرد
***
228
نگه چو گرم بر آن پر حجاب می گذرد
گلاب آن گل روی از نقاب می گذرد
اگر ز دل به تغافل گذشته مژگانش
چنان گذشته كه سیخ از كباب می گذرد
سپند آتش شوقیم، كار ما سهل است
به یك تپیدن دل؛ اضطراب می گذرد
ندیده محنت سرگشتگی چه می داند
در این محیط چه ها بر حباب می گذرد
غم زمانه چرا نگذرد به آسانی
چنین كه عمر ز غفلت به خواب می گذرد
حنا به توسن آن شهسوار می بندد
گهی كه اشك منش از ركاب می گذرد
به غیر زخم جفاهای بی شمار تو نیست
به ملك عشق اگر بی حساب می گذرد
نمی رود قدم عقل در ره جرأت
شناور است و به كشتی ز آب می گذرد
كلیم را تو اگر رخصت سؤال دهی
به این نشاط ز فكر جواب می گذرد
***
229
شكفت غنچه و این عقده ام به دل جا كرد
كه دهر چون گره از كار بسته ای وا كرد
پسند خاطر یك تن نی ام، چه چاره كنم
كه بی نفاق به یك دل نمی توان جا كرد
به كشوری كه سر زلف ها پریشان است
نمی توان سر شوریده را مداوا كرد
نه دشمنم به رقیبان، چرا به من نرسید
فلك وصال تو را گر نصیب اعدا كرد
كسی كه مشق مدارای او كمال گرفت
به هیچ خصم نمی بایدش محابا كرد
كه دید، دیده ی گریان من كه گریه نكرد
به غیر دوست كه پنداشت سیر دریا كرد
به ضبط دامنم اكنون سرشك تن ندهد
كه طفل خودسر، عادت به سیر صحرا كرد
ز طره ی تو هر آن عقده ای كه شانه گشاد
به یادگاری آن زلف در دلم جا كرد
به جور دوست كه تن همچو پا نهاده كلیم
به گل حساب شد ار خاك بر سر ما كرد
***
230
كی تغافل می تواند عاشق بی تاب كرد
چون توان با تشنگی قطع نظر از آب كرد
مو به مو قربان آن ابرو شدم اما هنوز
طاعتی مقبول نتوانم در آن محراب كرد
حیف از اشكم كه چون ریگ روان بی حاصل است
شمع از یك قطره، نخل شعله را سیراب كرد
با همه دریا كشی مستی ندانستم كه چیست
گریه از بس بی تو آبم در شراب ناب كرد
از پی بیداری شب های وصل آمد به كار
شرمسار از یاری بختم كه چندین خواب كرد
كلبه ی ویران ما خواهد به آبادی رسید
كز پی تعمیر او سیلاب، گل در آب كرد
حسن چون دل را برد از ما چه می آید كلیم
بر سر ویرانه نتوان جنگ با سیلاب كرد
***
231
دانسته بخت زلف تو را انتخاب كرد
چندان كه شب دراز شد او نیز خواب كرد
ای دل به پشت گرمی اشك اینقدر مسوز
خونابه كی تلافی سوز كباب كرد
سیری نداشت نرگست از خون ما، چه شد
بیمار را طبیب مگر منع آب كرد
معشوق اگر چه پرده نشین شد نهان نشد
غیرت به روی آب، نقاب از حباب كرد
دائم چو شیشه باده به تكلیف خورده ایم
اكنون مرا تغافل ساقی كباب كرد
پیر مغان جزای عمل زود می دهد
تا توبه كرده ام به خمارم عذاب كرد
كلك سخن طراز، رگ خواب بخت بود
ز آن دم كه من گرفتمش آهنگ خواب كرد
دائم كلیم چون مزه از می جدا نباش
ما را چو بخت شور، طفیل شراب كرد
***
232
گاه اندیشه ای از روز جزا باید كرد
گذری بر سر خاك شهدا باید كرد
تو كه ضبط نگه خود نتوانی كردن
منع رسوایی احباب چرا باید كرد
با همه سركشی افتادگی از دست مده
گر همه شعله شوی كار گیا باید كرد
طلب شاهد مقصود ز هر سو شرط است
هر قدم در ره او رو به قفا باید كرد
شب شود روز حیات و نرود حسرت وصل
ما چنان روزه نگیریم كه وا باید كرد
به دلم حسرت در خاك تپیدن مگذار
بسملم كرده ای، از دست رها باید كرد
طرفه حالی ست كه در خون دل خویش كلیم
دست و پایی نه و چون موج شنا باید كرد
***
233
شیخ از مسواك، دندان طمع را تیز كرد
سبحه را هم بهر تخم شید دست آویز كرد
اهل عالم طفل طبعان اند و بیمار هوس
كی تواند طفل چون بیمار شد پرهیز كرد
خونم از ذوق شهادت جنگ دارد با بدن
هر كه تیری بر فسان زد، شوق، او را تیز كرد
حیرتی دارم كه گردون چون به دانایان بد است
او كه نتواند میان نیك و بد تمییز كرد
هر كجا زهری ست باید ریخت در جام حیات
تا توان پیمانه ی یك عمر را لبریز كرد
صوت بلبل جای غلغل گشت از مینا بلند
چون ز تاب باده ساقی چهره را گلریز كرد
سربلندی هر كجا كمتر، سلامت بیشترژ
باد نتواند ستم بر سبزه ی نوخیز كرد
گر نبردی سیل اشكم می شدم فرسوده پا
گریه در راه طلب سعی مرا ناچیز كرد
دیده را سامان یك شبنم كلیم اول نبود
این زمانش موج حسن یار، توفان خیز كرد
***
234
به عهد جور تو دل ترك آه و افغان كرد
به جرم بی اثری ناله را به زندان كرد
درون سینه به ذوقی نشست ناوك او
كه ناله را ز برون آمدن پشیمان كرد
به هوش باش دلا! آه شعله ناك مكش
كنون كه ناوك او سینه را نیستان كرد
به چشم روشنی داغ های كهنه روم
تبسمش نمك تازه در نمكدان كرد
همان به قیمت جان می خرند از لب او
چه شد كه گریه ی من نرخ گوهر ارزان كرد
بر او درآید اشكم چو طفل نو رفتارم
اگر چه در طلبش طی صد بیابان كرد
بدان مثابه كه خیزد سخن ز روی سخن
كسی كه نام مرا برد یاد نیسان كرد
نم سرشك، لب تشنه را گشاد از هم
كلیم آخر ما را ز گریه خندان كرد
***
235
با آن رخ شكفته چون عزم گلستان كرد
در زیر بال بلبل گل روی خود نهان كرد
مانند شیشه ی می بی گریه پیش ساقی
حرفی نمی توانم از درد دل بیان كرد
آنجا كه طبع یابد لذت ز گوشه گیری
صد سال همزبانی با سایه می توان كرد
در گلشن محبت نخل امید عاشق
چون سبزه ی خط او پیوند با خزان كرد
از كشتن اسیران گیرد كجا ملالش
تیری كه بزم عشرت در خانه ی كمان كرد
عزلت مگو كه ما را در پرده ی جفا داشت
عیش و حضور ما را از چشم بد نهان كرد
مكتوب اشك شسته دادم به قاصد او
یعنی كه انتظارت چشم مرا چنان كرد
سرپنجه رفت از دست، از بس گزیدم انگشت
رفت آنكه در غم او خاكی به سر توان كرد
از زیر چرخ بگریز یا دم مزن كه نتوان
از آسمان شكایت در زیر آسمان كرد
اشكم كلیم آموخت از جلوه اش روانی
سرو قدش نفس را در سینه ام فغان كرد
***
236
خیال گلشن رویت به دل گذار نكرد
كه مو به موی تنم را چو لاله زار نكرد
اگر چه شانه ز سر تا به پای شد انگشت
حساب حلقه ی آن زلف تابدار نكرد
پیاده وادی دیوانگی به سر نرساند
كسی كه شور جنونش به نی سوار نكرد
چو كوه در ته تیغ است سربلندی او
كسی كه شیوه ی افتادگی شعار نكرد
ز بس كه گرد كدورت نشست بر سر هم
به دل جفای خدنگ زمانه كار نكرد
كمال اجر شهادت به آن شهید دهند
كه غیر شمع كسش گریه بر مزار نكرد
نبردم از سخن خویش بهره ای، كه صدف
به گوش از گوهر خویش گوشوار نكرد
كلیم باده ی خون سبیل یك اقلیم
وفا به مستی آن چشم پر خمار نكرد
***
237
تا تو رفتی جان دگر آمیزشی با تن نكرد
عكس در آیینه بی صورت دمی مسكن نكرد
پاك طینت با گرانان سازگاری می كند
آب، آهنگ جدایی هرگز از آهن نكرد
مفلسان را كس نمی خواهد، ز مینا كن قیاس
تا تهی شد دیگرش كس دست در گردن نكرد
توده ی خاكستر دل ها به گردون تا نرفت
روزگار آیینه ی خورشید را روشن نكرد
بس كه بی آرامی ام در عشق او تأثیر داشت
كینه ام یك لحظه جا در خاطر دشمن نكرد
سبزه ی گل را كه بینی آتش و خاكستر است
چشم یكبین امتیاز گلشن از گلخن نكرد
در گلستان هم دل خرم نباید داشتن
غنچه تا نشكفت كس بیرونش از گلشن نكرد
بس كه با تاریكی شب ها كلیم الفت گرفت
خانه روشن از چراغ وادی ایمن نكرد
***
238
شمع، این حوصله را بر همه كس روشن كرد
كه تواند همه شب گریه ی بی شیون كرد
زود رفت آنكه ز اسرار جهان آگه شد
از دبستان برود هر كه سبق روشن كرد
ناله گفتم دل صیاد مرا نرم كند
این اثر داد كه آخر قفسم ز آهن كرد
دیده اش پاكی دامان مرا خوب ندید
زاهد خشك كه عیب من تر دامن كرد
مار در پیرهنت به كه رگ اندر گردن
كه به افسون نتوان چاره ی این دشمن كرد
ناله گر برق شود با دل سنگین چه كند
راهزن را چه غم از اینكه جرس شیون كرد
خانه ی دیده سیه باد به مرگ بینش
خلوت دل را تاریك همین روزن كرد
سینه را از نمد فقر اگر بنمایم
می توان شمع ز آیینه ی من روشن كرد
چاك را همچو قفس جزو بدن ساز كلیم
تا به كی خواهی از آن زینت پیراهن كرد
***
239
به وقت گرسنگی نفس دون گدایی كرد
چو یافت یك لب نان دعوی خدایی كرد
گره گشاد ز كارم كه سخت تر بندد
جز این نبود فلك گر گره گشایی كرد
شهید تیغ تو خون را حلال چون نكند
به محشر از كفن سرخ خودنمایی كرد
نكرد همرهمی تن به سیر باغ و بهار
به خار راه تو پایی كه آشنایی كرد
قدم به راه تجرد چو آشنا گردد
ز كفش آبله می بایدش جدایی كرد
كسی كه دل به غم روزگار كرد گرو
گرفت جام جم و كاسه ی گدایی كرد
طمع نتیجه ی حرمان دهد، اگر چه كسی
ز آفتاب، تمنای روشنایی كرد
چو قدردان هنر نیست خوار نتوان بود
ضرور شد كه هنرمند خودستایی كرد
برهنه پایی، دیوانگی ست، می باید
سلوك راه طلب در شكسته پایی كرد
زیاده رغبت آن تندخو به خونریزی
كلیم خون سبیل مرا بهایی كرد
***
240
چون وقت شد كه كشت امیدم برآورد
از خوشه برق حادثه ای سر برآورد
صد گونه انقلاب در این بحر اگر شود
خس را نمی برد كه گوهر بر سر آورد
صد گلبن امید من از ریشه كند چرخ
در پای من نكرد كه خاری برآورد
شد پیر زال، دهر و ز زادن نمی فتد
این فتنه زای چند ز بد بدتر آورد
سربازی آن حریف تواند كه همچو شمع
تا سر به باد داد سر دیگر آورد
در آب و خاك زاهد دل مرده فیض نیست
آب و گل وجود گر از كوثر آورد
در خانه ی دل ار نگرفته است آتشی
بیهوده چون پناه به چشم تر آورد
از دستگیر امید بریدم چو آن نهال
كش باغبان ز بی بری از پا در آورد
تیغت كه هست تشنه به خونم عجب مدار
از شوق، مور، جوهرش ار پر برآورد
گر می رود كلیم به میخانه نیست عیب
آیینه ی ضمیر به روشنگر آورد
***
241
ز پایم دهر خاری بر نیاورد
كه بختم صد بلا بر سر نیاورد
هزاران خر زمانه برد بر بام
ولی یك یوسف از چه بر نیاورد
اجل از شیر مردان هر كه را برد
به جایش دهر جز دختر نیاورد
در این عهد از رواج تیره روزی
كس آیینه به روشنگر نیاورد
قدم افشرد هر جا غیرت عشق
جگر پایی كم از خنجر نیاورد
ز آب دیده و خاك مذلت
فلك ما را چه ها بر سر نیاورد
ز حسن عاقبت این بس كه دوران
به پیش ما ز بد بدتر نیاورد
چه دلسوزی كنی چون رفتم از دست
كسی از كشته پیكان بر نیاورد
سرم چون دولت فتراك دریافت
كلیم از درد ما سر در نیاورد
***
242
نه رحم كرد كه خون دل خراب نخورد
غرور او ز سفال شكسته آب نخورد
به قتلگاه وفا تا شهید او نشدم
دهان تیر نخندید و تیغ آب نخورد
تن ضعیف مرا كم مبین كه این رشته
به دست حادثه صد ره فتاد و تاب نخورد
به روز، باده مخور، می كشی ز چرخ آموز
كه روز تا نگذشت از شفق شراب نخورد
ز چشم حیرت عاشق نهان تویی ورنه
كدام غنچه كه بادیش بر نقاب نخورد
كباب حسن تو ام، قدر خط نكو دانم
ز سایه ذوق نكرد آنكه آفتاب نخورد
ز هیچ كوچه آن ترك لشكری نگذشت
كه موج خون شهیدانش بر ركاب نخورد
كلیم لطف از او دیده ای كه می خواهی
ز شعله شكوه مكن كز غم، كباب نخورد
***
243
شعله ی آتش حسن تو چو بالا گیرد
فلك انگشت به دندان ثریا گیرد
كاهش عشق ز بس جسم نزارم بگداخت
رنگ در چهره ی من پرده به سیما گیرد
خلوت وصل تو را محرم محروم دل است
چند از بزم تو بیرون رود و جا گیرد
خود اگر گوشه نشین، نام جهانگیر خوش است
طرز باید كه كسی یاد ز عنقا گیرد
بوی می مرهم ناسور بود كاش كسی
پنبه ی داغ مرا از سر مینا گیرد
اشك تا هست به خوناب جگر پرورده است
این نه طفلی ست كه از شیر كسش وا گیرد
به تپیدن پر و بالی نتوانند شكست
دل مرغان قفس زود ز صحرا گیرد
بس كه پست است به معراج، تو گویی رفته
بخت من آبله ای گر به ته پا گیرد
با چنین طالع وارون چه توان كرد كلیم
زهر تا چند، كس از دست مسیحا گیرد
***
244
كجاست بخت كه تنگش كسی به برگیرد
نگین لعل لبش نقش بوسه برگیرد
چنین كه صحبت من با زمانه در نگرفت
عجب كه بر سر خاكم چراغ در گیرد
به غیر اشك كسی حال دل نمی داند
همیشه طفل ز دیوانگان خبر گیرد
همای تربیت عشق جانور كندش
اگر چه بیضه ی فولاد زیر پر گیرد
نه آن دهان به شكایت گشاده زخم ستم
كه سعی بخیه لبش را به یكدگر گیرد
من آن نی ام كه كند یار اجتناب از من
همیشه صحبت آتش به شمع در گیرد
بنای خانه ی آسودگی كلیم نهاد
كز این خرابه همین خشت زیر سر گیرد
***
245
هرگز دل عاشق ز هوس رنگ نگیرد
در كشور ما آیینه را زنگ نگیرد
در ساغر امید ز بی رنگی عشق است
خونی كه لب از خوردن او رنگ نگیرد
روزی دل از تیغ جفای تو فراخ است
زخمی كه خورد بخیه بر او ننگ نگیرد
از خاك نشینی فقیران خبرش نیست
زان رو كه دل شاه ز اورنگ نگیرد
گر ترك جفا می كند از بهر وفا نیست
گه صلح كند تا دلش از جنگ نگیرد
رشك است بر آن سالك مغرور كه چون سیل
در ره خبر از منزل و فرسنگ نگیرد
عهدی ست كه با صبح، صفا نیست، ندانم
كه آیینه ی خور چون ز دمش زنگ نگیرد
زر در كف غیر است و ترازوی تمیزش
خود را چه كند گر طرف سنگ نگیرد
از باده كلیم آیینه ی طبع شود صاف
بگذار كه زاهد می گلرنگ نگیرد
***
246
گر فلك هر چه به ما كرده عطا می گیرد
گوشه ی فقر و فنا را كه ز ما می گیرد
زان سعادت كه بود لازم ویرانه ی فقر
خویش را جغد برابر به هما می گیرد
جذبه ی حرص به طبعی كه برد پنجه فرو
از گدا كاسه و از كور عصا می گیرد
طرفه رسمی ست كه باشد ز همه واپس تر
هر كه در كوی تو پیش از همه جا می گیرد
گل به بازار چمن خرده ی خود را همه روز
به صبا می دهد و بوی تو را می گیرد
چون سوی غنچه به یاد دهنت می نگرم
نمك لعل لبت چشم مرا می گیرد
در غم آباد جهان طبع شرارم هوس است
كه دلش زود از این آب و هوا می گیرد
طره در غارت جان هر مژه در دزدی دل
ز این میان عاشق بی چاره كه را می گیرد
بس كه آمیخته خاكستر دل با نفسم
از دم گرم من آیینه جلا می گیرد
تیغ نازش به ستم جان نستاند ز كلیم
زخم او جان ز پی اش روینما می گیرد
***
247
ساقی از تاب می آن لحظه كه در می گیرد
عرق از عارض او رنگ شرر می گیرد
می پذیرند بدان را به طفیل نیكان
رشته را پس ندهد آنكه گوهر می گیرد
صافدل ترك حق از بهر خوش آمد نكند
زشت رو بیهوده آیینه به زر می گیرند
هر دمی را اثری هست كه از صحبت خلق
هر نفس آیینه ام رنگ دگر می گیرد
چشم بندد ز جهان تا بگشاید دل تنگ
مرغ دلگیر تو سر در ته پر می گیرد
منم آن نخل برومند كه دهقان قضا
می فروشد ثمرم را و تبر می گیرد
اشك، آگاه بود از دل شوریده كلیم
بیشتر طفل ز دیوانه خبر می گیرد
***
248
كسی كز خضر آب بقا نمی گیرد
پیاله را به جز از دست ما نمی گیرد
ز بی نصیبی اهل هنر عجب دارم
كه استخوان به گلوی هما نمی گیرد
میان یك جهتان آنچنان نفاق افتاد
كه كاه هم طرف كهربا نمی گیرد
به این دماغ كه با بوی گل به سر نبری
چه می كنی كه دلت از جفا نمی گیرد
بیا بیا كه چنان بی تو زندگی تلخ است
كه موج، دامن آب بقا نمی گیرد
نخورده پیچش و تابی به كام دل نرسی
گوهر به رشته ی بی تاب جا نمی گیرد
در این خمار به فریاد ما رس ای ساقی
كه غیر رعشه كسی دست ما نمی گیرد
حلاوتی كه دل از كنج فقر یافته است
چرا شكر ز نی بوریا نمی گیرد
حنای موسم گل تا نرفته است از دست
كلیم پای گلی را چرا نمی گیرد
***
249
بت پیمان شكن دم از وفا زد
اثر نقشی بر آب گریه ها زد
خوشا آسایش دردی كه ما را
چنان گیرد كه نتوان دست و پا زد
ز درد رشك همكاران كبابیم
به مجلس اشك شمع آتش به ما زد
ز بخت تیره، روز هر كه شب شد
به جای شمع، آتش در سرا زد
چرا آب بقا نبود سیه روز
كه راه راحت آباد فنا زد
قمار پاكبازی خوش نشین شد
دو شش فقرم ز نقش بوریا زد
شكر خند گل ساغر صدا داشت
حریفان صبوحی را صلا زد
خدنگ آه، چون تیر هوایی ست
كز او نتوان شكار مدعا زد
سموم عشق، رخت هستی ام سوخت
در آن وادی كه مجنون را هوا زد
كلیم از مطلب نایاب بگذشت
به دست آورده را هم پشت پا زد
***
250
عاشق آن است كه چون داغ تمنا سوزد
همچو خورشید به یك داغ سراپا سوزد
شعله اش سرو شود، فاخته گردد شررش
هر كه در آرزوی آن قد رعنا سوزد
خبر از گرمی این راه، قدم كاه بود
سالكی را كه سر از آبله ی پا سوزد
دل ز تر دامنی نفس شود ز اهل جحیم
روش هیزم تر نیست كه تنها سوزد
نتواند چو گذشت از سر یك قطره چه سود
كه به لب تشنگی ما دل دریا سوزد
بس كه پست است و زبون جای تعجب نبود
كرم شبتاب اگر اخگر ما را سوزد
گاه در جامه ی فانوس هم آتش گیرد
عجبی نیست اگر شیشه ز صهبا سوزد
هیزم گلخن حسن تو هم آن دل نشود
كه مدام از غم ناكامی دنیا سوزد
كرم ایزدی اش باز نسوزد در حشر
اگر امروز كلیم از غم فردا سوزد
***
251
دلی دارم كز او دل ها بسوزد
تر و خشك تعلق را بسوزد
چو اختر بر سپهر خاكساری
بمیرد روزها، شب ها بسوزد
میان غمگساران سوزم از غم
چو آن كشتی كه در دریا بسوزد
ز دودش اشك، اخترها بریزد
چو خاشاك وجود ما بسوزد
هنر ما را چنین ناكام دارد
چراغ خانه رختم را بسوزد
ز دودش سرو بندد بر هوا نقش
چو دل از شوق آن بالا بسوزد
به نادان كار دانا مهربانی ست
دل بینا به نابینا بسوزد
فلك از سردمهری سوخت ما را
چو آن نخلی كه از سرما بسوزد
كجا دارد كلیم آن پیش بینی
كه امروز از غم فردا بسوزد
***
252
ای خوش آن دم كه دلت از سر كین برخیزد
بنشینی و ز ابروی تو چین برخیزد
تا به كنج دل من جای نبیند اول
نیست ممكن كه غباری ز زمین برخیزد
هر كه صیاد، تو آن وقت به دامش آیی
كه ز پیری نتواند ز كمین برخیزد
كار مژگان سیه مست تو شد كج روشی
هر كه برخاست ز میخانه چنین برخیزد
سرم از زانوی اندوه جدا خواهد شد
سرنوشتم اگر از لوح جبین برخیزد
آخر ای شوخ جهانسوز، سواری تا چند
تا به كی آتش از این خانه ی زین برخیزد
تا تو رفتی ز كنارم، به نظرها خوارم
بشكند قیمت خاتم چو نگین برخیزد
این زمان رانی ام از بزم و ندانی كه كلیم
آید آن روز كه گویی بنشین، برخیزد
***
253
نه مرا خاطر غمگین نه دل شاد رسد
به من آخر چه از این عالم ایجاد رسد
ای جرس تا به كی از ناله گلو پاره كنی
كس در این بادیه دیدی كه به فریاد رسد
ای خوش آن صید كه كس گر نرسد بر سر او
از پر تیر تواند كه به صیاد رسد
تیشه با سختدلی می نهد انگشت به گوش
نتواند كه به درد دل فرهاد رسد
بس كه از دود دلم راه جهان مسدود است
شورش دجله نیارد كه به بغداد رسد
لذت كشته شدن شمع اگر دریابد
پر ز پروانه بگیرد به ره باد رسد
شانه از زلف تو خوش كامروا شد، ستم است
كه دگر آب در این باغ به شمشاد رسد
بعد مردن نشود نقد سخن از دگری
كاین نه مالی ست كه میراث به اولاد رسد
حیف باشد ره میخانه نمودن به كلیم
مپسندید كه این ننگ به ارشاد رسد
***
254
ناخلف را به كسی فخر ز آبا نرسد
نسب گوهر بی آب به دریا نرسد
رشته ی طول امل عارف روشندل را
راست چون رشته ی شمع است، به فردا نرسد
بخت چون سد ره گام شود عاشق را
اثر گرمی خورشید به حربا نرسد
دو جهان حسرت بالات الف كش دارد
سرو را با تو به یك فاخته دعوا نرسد
آنقدر كارشكن صافدلان را شده جمع
كه دگر دشمنی شیشه به خارا نرسد
حالت شمع دلیل است كه در كشور عشق
سر به سامان به جز از آتش سودا نرسد
ظاهر و باطنم از بس كه بود دور از هم
رنگ خونم ز ته پوست به سیما نرسد
ما در این غمكده هم طالع زخم آمده ایم
خنده بی گریه ی خونین به لب ما نرسد
همتم هست رسا بختم اگر كوتاه است
پشت پایم رسد ار دست به دنیا نرسد
كس چه داند كه كلیم ابر كدامین وادی ست
قاصد سیل گر از جانب صحرا نرسد
***
255
گاهی كه سنگ حادثه از آسمان رسد
اول بلا به مرغ بلند آشیان رسد
ای باغبان ز بستن در پس نمی رود
غارتگر خزان چو به این گلستان رسد
حرف شب وصال كه عمرش دراز باد
كوته تر است از آنكه ز دل بر زبان رسد
آخر همه كدورت گلچین و باغبان
گردد به دل به صلح چو فصل خزان رسد
مرهم به داغ غربت ما كی نهد وصل
گوهر ندیده ایم كه دیگر به كان رسد
من جغد این خرابه ام، آخر هما نی ام
از خوان رزق تا به كی ام استخوان رسد
رفتم فرو به خاك ز سركوب دشمنان
نوبت كجا به سرزنش دشمنان رسد
بی بال و پر چو رنگ ز رخسار می بریم
روزی كه وقت رفتن از این آشیان رسد
پیغام عیش دیر به ما می رسد كلیم
می در بهار اگر نكشم در خزان رسد
***
256
از عدم دیر آمدیم، این قسمت ما می رسد
كم نصیب است آنكه در آخر به یغما می رسد
بخت ما گر نارسا افتاد، زلف او رساست
طره اش آخر به دست كوته ما می رسد
در پناه باده از آسیب دوران باك نیست
صد شكست از شیشه ی مستان به خارا می رسد
واعظ از افسون نخواهد توبه داد از می مرا
پا نخواهم خورد تا دستم به مینا می رسد
عشق اگر مهلت دهد هم تا به كی خواهد كشید
شمع اگر بسیار امان یابد به فردا می رسد
مردمی می زیبد الحق چشم بیمار تو را
خود به این حال و به حال خستگان وا می رسد
چشمت از مستی چه داند حال دل ها را كه چیست
كنجكاوی های مژگانت به این ها می رسد
خرمی در طالعت چو نیست، بیهوده است سعی
خس نخواهد سبز گردید ار به دریا می رسد
بر ز نخل آرزو هرگز نمی چینی كلیم
در چه فصل این میوه ی خام تمنا می رسد
***
257
دولت به ملك عشق به هر سر نمی رسد
سر تا بریده نیست به افسر نمی رسد
جایی كه عارض تو به دعوی طرف شود
میراث آیینه به سكندر نمی رسد
تا امن گشته میكده از دست رهزنان
می از حجاب شیشه به ساغر نمی رسد
هر جا كه تشنه ای ست رسد گر به كام خویش
ز این بحر، قطره نیز به گوهر نمی رسد
ز این بخش آب و تاب كه روی تو برده است
جز گرد روی كار به اخگر نمی رسد
پیدا نمی كند نمكی شور رستخیز
تا گریه ام به دامن محشر نمی رسد
بر سر زن آنقدر كه رسد كف به آبله
دستت اگر به ساغر دیگر نمی رسد
بیگانه پی به دقت معنی نمی برد
جز آشنا به داد سخنور نمی رسد
تا غنچه ی دهان تو را نقش بسته اند
تنگی دل به عاشق بی زر نمی رسد
چشم اثر كلیم ندارم ز آه خویش
آری ز نخل سوخته نوبر نمی رسد
***
258
تا تیغ او به داد اسیران نمی رسد
یك سر به كوی عشق به سامان نمی رسد
جایی كه پای خاطر من در میان بود
آشفتگی به زلف پریشان نمی رسد
از خود چو نگذری به مرادی نمی رسی
سر تا بریده نیست به سامان نمی رسد
در بیت ابروی تو كه بی عیب آمده است
جز دخل كج به خاطر مژگان نمی رسد
ما طفل بوده ایم و شب جمعه دیده ایم
هرگز به صبح، شنبه ی مستان نمی رسد
یك حرف بیش نیست سراسر بیان عشق
این طرفه تر كه هیچ به پایان نمی رسد
كوتاهی زمانه به جایی رسیده است
كز می دماغ باده پرستان نمی رسد
چون شیشه ی شكسته ز ما دست شسته اند
اصلاح ما به خاطر یاران نمی رسد
پهلو تهی كنند ز مست برهنه تیغ
زان رو نگاه یار به مژگان نمی رسد
شعرت كلیم اگر همه شعری نسب بود
نبود بلند تا به سخن دان نمی رسد
***
259
بسمل ز تیغ او به تپیدن نمی رسد
از كشتگان كفن به بریدن نمی رسد
چون خنده ی گل است ز بس ضعف ناله ام
كز لب چو بگذرد به شنیدن نمی رسد
گر پا شكسته نیستی این راه سر مكن
رهرو به كام دل به دویدن نمی رسد
از بس كه برق تشنه لب آب و خاك اوست
كشت امید ما به دمیدن نمی رسد
جایی كه نرگس تو بود، نوبهار را
در چشم لاله سرمه كشیدن نمی رسد
گوش گران پیكر دهریم و نزد ما
پیغام آشنا به رسیدن نمی رسد
***
260
عاشق از حیرت در این وادی به جایی می رسد
تا نگردد راه گم كی رهنمایی می رسد
خون خود بر گلرخان شهر قسمت می كنم
هر كه می آید به دست او حنایی می رسد
رشك بر سنگ فلاخن برده سرگردانی ام
كو پس از سرگشتگی آخر به جایی می رسد
گر چه سیلم بر نمی دارد ز راه انتظار
می روم از جا اگر آواز پایی می رسد
با رخت افسانه ی گلشن ز بس كوتاه شد
نه ز گل بویی نه از بلبل نوایی می رسد
وعده ی وصلت به دل گر می دهم بر من مخند
هر كه بیند خسته را گوید شفایی می رسد
در سر كوی تغافل نیستم بی كس كلیم
گر به فریادم نگاه آشنایی می رسد
***
261
عیب را كی به پناه هنرم جا باشد
درد میخانه ی من بر سر مینا باشد
چون كشی خنجر كین، بخت نگین می خواهم
كه ز زخم تو نشان بر همه اعضا باشد
كرده ام شرط كه پا را نكشم جانب شهر
سرم آن روز كه در دامن صحرا باشد
از همان بزم كه جز من دگری راه نداشت
بایدم رفت كه بهر دگران جا باشد
اغنیا بهره ز اندوخته ی خود نبرند
كه همین خشك لبی قسمت دریا باشد
همچو رگ در قدم راهروان سبز شود
خار، سیراب گر از آبله ی پا باشد
ما كه باشیم كه كس جانب ما را گیرد
اینقدر بس كه شكست از طرف ما باشد
ز آتش داغ گر افروخته دستم چه عجب
كه كلیمم من و اینم ید بیضا باشد
***
262
كسی تا كی به سان موج دائم در سفر باشد
دری نشناسد و چون موج دائم در به در باشد
به خضرم احتیاجی نیست گر این است گمراهی
كه كوران را عصا هم می تواند راهبر باشد
سبك پی قاصدی باید كه چون غمنامه ی ما را
به دست او دهد كاغذ هنوز از گریه تر باشد
ز بس بر خویشتن می بالد از ذوق گرفتاری
قفس هر لحظه بر مرغ دل ما تنگ تر باشد
در این وحشت سرایم گوشه ی امنی نشد روزی
كه همچون شمع هر جا می روم سر در خطر باشد
كلیم از دل به در كن آرزوی آن كمر ورنه
مدام از اشك حسرت موج خونت تا كمر باشد
***
263
ز یك قطره سرشكم تن ز جا شد
بلی اشك از رخ من كهربا شد
به من نوبت نداد آن چشم پر حرف
پس از عمری كه راه حرف وا شد
حنای پنجه ی قاتل نشد حیف
كه خونم آب از شرم بها شد
همیشه در طریق حق شناسی
اگر گم گشت راه، از رهنما شد
به یكتایی علم گردید زلفش
به زیر بار دل ها تا دو تا شد
ندیدم جز غبار خاطر از چرخ
نصیبم گرد از این نه آسیا شد
به افسر گر رسد رفعت نیابد
سری كز كرسی زانو جدا شد
چو ندهد فرصت بر خوردن از كام
بگیر آن كام كز گردون روا شد
كلیم از ننگ عریانی برآمد
تنش را جامه نقش بوریا شد
***
264
دارم آن سر كه اگر در ره دشمن باشد
چون سر شیشه ی می عاریه بر تن باشد
حرص از طول امل تا به كمندت نكشد
باید این رشته به كوتاهی سوزن باشد
هر كسی حاصلی از مزرع امید برد
عشق دهقان چو بود آبله خرمن باشد
دیده ی آبله ها گر مزه از خار نیافت
نقص سالك بود ار پای به دامن باشد
مرد هر چند سرافراز بود همچون شمع
آخر كار همان به كه فروتن باشد
كاربر اهل سخن، دهر ز بس سخت گرفت
قفس طوطی خوش لهجه ز آهن باشد
با تو دشمن نكند آنچه كند كینه ی او
زنگ آیینه ی دل كینه ی دشمن باشد
رخنه ی تیغ، سیه تاب بود بی رخ دوست
كلبه ی ما چو قفس گر همه روزن باشد
سخن راست كلیم از من دیوانه شنو
عاجز نفس زن است ار چه تهمتن باشد
***
265
از لذت جور تو خبردار نباشد
زخمی كه لبش بر لب سوفار نباشد
چشمان تو ام تشنه به خون اند، مبادا!
این شربت، كم بخش كه بیمار نباشد
بی روی تو چشم از همه بستم كه ندیدم
عكسی كه بر این آیینه زنگار نباشد
واپس ترم از سایه در آن كوی كه هرگز
از ناكسی ام جا پس دیوار نباشد
جز مهر تو ام نیست متاعی و ز غیرت
جایی بفروشم كه خریدار نباشد
مجنون نتوان بود به ژولیدگی موی
مستی به پریشانی دستار نباشد
یك ناله به انگیزه نخیزد ز رگ دل
ابروی تو گر ناخن این تار نباشد
زنهار كلیم از مدد بخت بپرهیز
این بخت همان به كه به كس یار نباشد
***
266
گر حق نگری، لایق منصور نباشد
داری كه ز چوب شجر طور نباشد
سهل است، به غمنامه ی ما یك نظر افكن
این مهر و وفایی ست كه منظور نباشد
كی پنبه كند كار نمك بر سر داغم
بخت من سودازده گر شور نباشد
یارب نمك لعل لبت باد حرامش
هر زخم جفای تو كه ناسور نباشد
در خویش توان دید چو بینش به كمال است
آن كعبه ی مقصد كه رهش دور نباشد
دست هوسم از لب ساغر نشود دور
تا پای امیدم به لب گور نباشد
كوری ست كه با دستكش خویش نسازد
گر عقل تو را نفس تو مأمور نباشد
گر اهل رضا راه به فردوس نیابد
در دوزخ او شعله كم از حور نباشد
قسمت به كلیم از اثر بخت بد افتاد
كامی كه میسر به زر و زور نباشد
***
267
كم بختی هنرمند، نقص هنر نباشد
گر رشته نارسا شد عیب گوهر نباشد
آزاد از تعلق چون نخل در خزان باش
زر را به خاك افشان سائل اگر نباشد
شیرازه بند الفت نبود به غیر نسبت
گر سر سبك نباشد بالش ز پر نباشد
دستی كه بخت دارد در جمع كردن غم
گاه گرفتن كام جز زیر سر نباشد
خود را چنانچه هستی بنما به عیب جویان
چون پرده ای نداری كس پرده در نباشد
در چارباغ گیتی گردیدم و ندیدم
نخلی كه سایه ی او به از ثمر نباشد
خود را به هر كه سنجی چیزی ز خویش كم كن
خواهی گر از تو افزون كس در هنر نباشد
نقش و نگار خانه در شهر ما همین است
كز سیل حادثاتش دیوار و در نباشد
چشمی طبیب دل هاست كز حال خستگانش
او را خبر نباشد گر نوحه گر نباشد
نتوان كلیم تنها رفتن به راه غربت
آوارگی به این كس گر همسفر نباشد
***
268
اگر چه نخل هنر را ثمر نمی باشد
ز سنگ بد گوهران بی خطر نمی باشد
لباس عافیتی بهر دل نمی دوزم
كه ابره در گروی آستر نمی باشد
ز آه خلق بپرهیز كه آیینه است گواه
كه در زمانه دم بی اثر نمی باشد
در این محیط گر از سود چشم می پوشی
سفینه را ز شكستن خطر نمی باشد
به هر كه سینه ی صد چاك را نمودم گفت
برو كه مرهم زخم سپر نمی باشد
سپهر تا پدری می كند نمی بینم
پسر كه تشنه ی خون پدر نمی باشد
دل آن بود كه نجوید ز تیغ جور، پناه
دمی كه سینه سپر شد، جگر نمی باشد
ز تیغ خط به مزار شهید خویش كشد
ستیزه جویی از این بیشتر نمی باشد
به نزد پایه شناسان، بلند پروازی
به غیر ریختن بال و پر نمی باشد
ز هوش رفته دل ما به خود نیاید باز
به این درازی عمر سفر نمی باشد
سر ز پنبه ی مینا سبك تر است كلیم
كه مغز در سرم از دردسر نمی باشد
***
269
عیش در كلبه ی ما گوشه نشین می باشد
دید و وادید مكن عید همین می باشد
سرو سامانم چون شیشه ی می از خود نیست
روش اهل خرابات چنین می باشد
هر كه حرصش نكند هر دری و هر جایی
همه جا صدرنشین همچو نگین می باشد
گر نیاید نگهش از پس مژگان بیرون
چه عجب، شیوه ی صیاد كمین می باشد
رفتنی نیست غبار دل آزرده ی من
همچو گردی ست كه بر روی زمین می باشد
آب در دیده ی آیینه ی خورشید آرد
آب و تابی كه در آن صبح جبین می باشد
رو به محراب چو زهاد نشستن ز چه روست
چشم جادوی تو چون آفت دین می باشد
كلبه ی فقر هم اسباب تجمل دارد
بوریا مسند ویرانه نشین می باشد
خانه ی صبر من از دیدن او سوخت كلیم
این چه شمع است كه در خانه ی زین می باشد
***
270
بهار آمد و جایی به جسم مینا شد
پیاله ی چشم تو روشن كه باده پیدا شد
عرق فشانی ات از تاب می شكیب نهشت
چه قطره بود كه سیلاب طاقت ما شد
هنوز رنج تب و لرز آفتاب به جاست
چه فیض بود كه همخانه ی مسیحا شد
نه رفت تشنه لبی می كند، نه سوز جگر
دلم خوش است كه چشمم ز گریه دریا شد
ز دیده رفتی و تاریك شد سراچه ی چشم
به دل درآمدی و چشم، داغ بینا شد
به غیر خار كه در پای رهروان مانده است
دگر به راه غمت هر چه بود یغما شد
كلیم چاك شد از تیغ او سراپایت
به سینه سنگ چه كوبی كنون كه در وا شد
***
271
زان رخنه ها كه تن را از ناوك جفا شد
در دشت استخوانم دام ره هما شد
تا دیده ی توقع از روزگار بستم
در چشمم ار غباری بنشست توتیا شد
یكباره عشق، كس را زیر و زبر نسازد
دستم به سر همان است پایم اگر ز جا شد
بر خاطر شكسته بار است مومیایی
آسود از كشاكش دردی كه بی دوا شد
عریانی جنون را نتوان لباس پوشید
پنهان نمی توان كرد رازی كه برملا شد
در باغ آفرینش آسایشی نمانده است
ناسازگاری گل بدتر ز خار پا شد
در كوی می فروشان دریوزه ی كه گردیم
هر كاسه ی گدایی جام جهان نما شد
تا دل تپیده اشكم، بنیاد شور كرده
زنجیر می خروشد، دیوانه چون ز جا شد
دارد كلیم امید از تیره روزی خویش
تا چشم نیم مستش با سرمه آشنا شد
***
272
دل نه از اوست نه ز ما، یار چو بی نقاب شد
رفت ز دست كس برون، آیینه ای كه آب شد
گر ز غمت شكست دل، راز تو فاش كی شود
گنج، نهفته تر شود، خانه اگر خراب شد
بند سكوت، هیچ گه از لب بی هنر مجوی
قابل مهر كی شود شیشه كه بی شراب شد
لایق حسن بی زوال آیینه ای نداشت او
شكر كه شمع هستی ام ز آتش عشق آب شد
مست رسید با رخی چون گل تر ز تاب می
چشمم از آب و رنگ او چشمه ی آفتاب شد
تاب نگه نداشتم، پای كشیدم از درش
توبه بود سزای او، هر كه تنك شراب شد
در چمن جمالت ای گلبن باغ رنگ و بو
شبنم گوشواره را آب گوهر گلاب شد
ابر بهار عهد ما عام نكرده فیض را
ریزش قطره های او نقطه ی انتخاب شد
چون گل شمع، بی نقاب آمده حسن او كلیم
از طرف تو دیده را گریه چرا حجاب شد
***
273
چو سایه گمرهی از ما جدا نخواهد شد
هواپرستی غفلت قضا نخواهد شد
پیاده طی ره كعبه گر كند زاهد
از این به راه خدا آشنا نخواهد شد
ز سخت گیری دوران چه باك قانع را
ز قحط سال هما بینوا نخواهد شد
نه هر كه صدرنشین شد عزیز شد، كه غبار
اگر به دیده فتد توتیا نخواهد شد
در این زمانه چنان شهد زندگی تلخ است
كه حق خنجر قاتل ادا نخواهد شد
سؤال ما نبود غیر آرزوی محال
نشسته ایم بر آن در كه وا نخواهد شد
سری كه دولتش از سایه ی گریبان است
به زیر سایه ی بال هما نخواهد شد
سعادتی ست سر و پا برهنگی، چه كنم
كه كفش آبله از پا جدا نخواهد شد
كلیم منع دل از ناله در طریق طلب
عبث مكن كه جرس بی صدا نخواهد شد
***
274
تا در ره تو چشم امیدم دچار شد
توفان چار موجه به دهر آشكار شد
بر خاك آدم این همه باران غم كه ریخت
سیلش روان از این مژه ی اشكبار شد
شمع ار بود چه باك ز تاریكی شب است
گو بخت تیره باش اگر عشق یار شد
راه نفس به سینه ام از گریه بسته شد
شادم از اینكه آیینه ام بی غبار شد
یك خلعت عنایت گردون رسا نبود
من تشنه ماندم ار مژه ام آبدار شد
تن نه به تیغ جور گرت شهرت آرزوست
كآن دم كه زخم خورد نگین نامدار شد
نام و نشان عشق به غیر از هوس نماند
از سیل رفته خار و خسی یادگار شد
صید مگس مكن، دل اهل هوس مبند
در دام طره ای كه ملائك شكار شد
جز من رفیق در ره افتادگی نداشت
روز ازل كه نقش قدم خاكسار شد
از خاك برگرفته ی دوران چو نی سوار
دائم پیاده رفت اگر چه سوار شد
هر جا كلیم نو خطی آورد در نظر
بهر جنون كهنه ی او نوبهار شد
***
275
ز شیرینی جان ها بس كه تیغت شهدپرور شد
لب تیغت به هم چسبید و من شادم كه بهتر شد
ز آغاز انتهای كار دنیا می توان دیدن
شرر را زندگی در ساعت اول مكرر شد
سموم كشت طالع گشت گرمی هواداران
به شمع بخت ما باد پر پروانه صرصر شد
ز تاب باده هر گه شعله ور شد شمع رخسارت
در آن چشمی كه حیران تو گردید، اشك اخگر شد
شود در پله ی اهل كرم سنجیده ای داخل
كه مانند ترازو سنگ در نزدش برابر شد
خیال شادمانی ز آن به یاد من نمی آید
كه در راهش غبار خاطر سد سكندر شد
ندارد چاره ی تر دامنی چون خشكی زاهد
در آتش گر نشستم دامنم از خون دل تر شد
به وقتی دهر كم فرصت كشید از كام دندان را
كه انگشت ندامت داخل رزق مقدر شد
كلیم ار عافیت خواهی مكن تن پروری كآنجا
نجات از تیغ بی رحمی نصیب صید لاغر شد
***
276
ز خوان غیب یك نعمت نصیب ما و ساغر شد
ز خونخواری چرا نالیم كاین روزی مقدر شد
دل از آمیزش بیگانه و خویشان به تنگ آمد
بیابان و جنونی كو كه صحبت ها مكرر شد
در حرص ار به رویت بسته گردد گنج ها یابی
توانگر گشت محتاجی كه او محروم از این در شد
نگه در نیمه ره ماند ز بس كز گریه نم دارد
چه پرواز آید از مرغی كه او را بال و پر تر شد
چه تكلیف نشستن می كنی آشفته حالی را
كه بیرون رفتنش از بزم همچون دود مجمر شد
نی ام نومید كوته گشت اگر از وصل او دستم
به ته خواهد رسیدن شمع اگر پروانه بی پر شد
كلیم اشكت ز سر نگذشته، دست و پا مزن چندین
در این آب تنك ز اینسان نمی باید شناور شد
***
277
دل چون ز راه خاك، طلب توتیا كشد
از بهر میل، خار مغیلان ز پا كشد
ما را نه زور جذبه ی شوقی بود كه مرگ
دامان آرزوی تو از دست ما كشد
یك ره به روی جان به لب آمده بخند
تا باده ای ز ساغر تبخاله ها كشد
چون جنگ سنگ و شیشه به ما آن ستیزه خو
جنگی نمی كند كه به صلح و صفا كشد
می داشت كاش قوت دندان لقمه خای
حرصم كه طعمه از دهن اژدها كشد
سنجد مرا به مهر و وفا چون به مدعی
ای كاش از ترازوی مهر و وفا كشد
غافل بود ز سایه ی دیوار، كنج فقر
آن را كه دل به سایه ی بال هما كشد
سوزن در این ره آفت، تجرید سالك است
از خار تازه خار كهن را ز پا كشد
كاهیده ام چنین كه من از غم، عجب مدار
از تن گر استخوان مرا کهربا كشد
آشفتگی ز صحبت ما چون شود ملول
آید دمی به سایه ی زلف تو واكشد
خونم كه از در تو به شستن نمی رود
خواهد تو را به جانب اهل وفا كشد
آن را كه هست رایحه ی مردمی هوس
این بوی را كلیم ز مردم گیا كشد
***
278
چند در وصل تو دل حسرت دیدار كشد
در چمن ناله ی مرغان گرفتار كشد
دل كه غیر از دم آخر نفس خوش نزند
در ته تیغ نشیند كه ز پا خار كشد
گر چه دست هوسم یك گل از این باغ نچید
جذب پای طلبم خار ز دیوار كشد
منم آن عاشق قانع كه به كنج گلخن
شعله در بر به هوای قد دلدار كشد
شمع بگداخت سراپا و شد از شرم خلاص
تا به كی خجلت از آن قامت و رخسار كشد
هر سری را كه بود مغز خرد یك سر مو
تا بود خاك چرا منت دستار كشد
هر كه گوید كه به روی تو بود گل مانند
روكشی بر رخ آیینه ز زنگار كشد
آب در گوهرم از گرد كسادی شده گل
كی به این مهره ی گل طبع خریدار كشد
همدم آورد طبیبش به سر از بس كه كلیم
یاد آن چشم كند، ناله ی بیمار كشد
***
279
صاحب همت كه دست از كار دنیا می كشد
كی دگر ز آن دست، خار محنت از پا می كشد
از ستم بر ناتوانان بالد آن سركش به خویش
شعله چون مشت خسی را سوخت بالا می كشد
آیینه از باطن صاف است محنت كش ز زنگ
شیشه از روشندلی بیداد خارا می كشد
اشكریزان تا غبار جلوه گاهش رفته اند
زلف را در خون كشد گاهی كه تا پا می كشد
جاهلان را فخر می باید ز جهل خود كه دهر
انتقام جرم نادان را ز دانا می كشد
ما به این سامان چرا شرمنده باشیم از سپهر
گوهر بی آب كی منت ز دریا می كشد
تا قلم برداشت قمری آشیان خواهد نهاد
سرو بالای تو را نقاش هر جا می كشد
دشمنی را باعثی باید، نمی دانم كلیم
اشك از بهر چه لشكر بر سر ما می كشد
***
280
دل كه چندین آه از جان می كشد
نقش آن زلف پریشان می كشد
دیده ام پست و بلند روزگار
دل به آن چاه زنخدان می كشد
شیشه ی ناموس را خوش جذبه ای ست
سنگ را از دست طفلان می كشد
تا تواند بر سر من خاك بیخت
بخت، دست از آب حیوان می كشد
مور خط، لعل لبت را خوش گرفت
خاتم از دست سلیمان می كشد
تیغ بیداد تو هر جا شد علم
شعله هم سر در گریبان می كشد
اشك ، رسوا كرد ما را ورنه دل
ناله را از سینه پنهان می كشد
كاش بگذارد گریبان مرا
یار از دستم چو دامان می كشد
مزرع امید دل آبی نخورد
انتظار تیرباران می كشد
در كشاكش تا به كی باشم كلیم
دل به درد و جان به درمان می كشد
***
281
دل به جذب خواری خود جور دشمن می كشد
شیشه ی ما سنگ از دست فلاخن می كشد
نشنود گر بوی خار از دامن صد پاره اش
سالك راه طلب كی پا به دامن می كشد
تا لبم را بسته شرم عشق، می سوزم ز رشك
هر كجا بینم كه دودی سر ز روزن می كشد
از مغیلان كار سوزن گیر در راه طلب
نیست سالك آنكه خار از پا به سوزن می كشد
كشته ی ما را اگر ننواخت برق حادثات
نیست غافل، انتظار وقت خرمن می كشد
در بیابان طلب لب تشنگی بردم به خاك
بر مزار من چراغ مرده روغن می كشد
گر به هجران شادمانم از امید وصل اوست
در قفس بلبل صفیر از شوق گلشن می كشد
بخت ما هر جا كه بزم عشرتی سامان كند
شیشه راه سنگ می بیند چو گردن می كشد
در كنار خویشتن پروردمش عمری كلیم
اشك كم فرصت كه لشكر بر سر من می كشد
***
282
چنان ز عكس رخ دوست دیده پر گل شد
كه شاخ هر مژه آرامگاه بلبل شد
چه لازم است چنان مشق سرگرانی كرد
كه یك نفس نتوان غافل از تغافل شد
چو مار بر سر گنجش اگر بود مسكن
گداست مرد اگر عاری از توكل شد
كه همچو تیر هوایی به خویش رفعت بست
كه نه ترقی او مایه ی تنزل شد
گلی كه بوی وفایی در این چمن ندهد
به قدر كم ز خس آشیان بلبل شد
غلط بود كه كند صبر كارها به مراد
به من كه دشمن غالب شد از تحمل شد
خطاب یافته دیوانه ی دو زنجیره
ستمكشی كه هوادار زلف و كاكل شد
بلا به چاره گران تند و تلخ بیشتر است
كه زور سیل همه صرف كندن پل شد
كلیم توبه اگر می كنی بیا، وقت است
ز توبه، توبه كن اكنون كه موسم گل شد
***
283
نفاق پیشه گران بر دل كسی كم شد
نگفت حرف حق و دلنشین عالم شد
كسی كه موم صفت، چرب و نرم شد ز نفاق
به مجلس غم و شادی چو شمع، محرم شد
به دانش آنكه سرآمد، طرف به كس نشود
وگر طرف شد ناكرده بحث، ملزم شد
كه همچو آیینه در دهر حق نمایی كرد
كه او نه منتظر كلفت دمادم شد
ز خلق غیر تری سر نزد، نمی دانم
چه آب بود كه داخل به خاك آدم شد
غرور حسن چه پروای قتل ما دارد
كه آفتاب نه گرم از برای شبنم شد
نمی توان چو قفس یافت در سراپایم
ز تیغ جور تو زخمی كه به ز مرهم شد
جهان چو تنگ شود كسب نیكنامی كن
كه هر كه از سر فلسی گذشت، حاتم شد
زبان كه تیشه ی دشمن تراشی است كلیم
چو ترك آن نتوانست كرد ابكم شد
***
284
حدیث نامه را تعویذ جان شد
قلم را نام تو ورد زبان شد
دگر از خود چه گل ها می توان چید
به راهت خار، مغز استخوان شد
به نرمی با درشتان می توان ساخت
زبان همخانه ی دندان از آن شد
به این راهی كه دل در پیش دارد
نیارد راهزن بی كاروان شد
به گیتی هر كه نام او سفر كرد
غریب عالم امن و امان شد
به خار پای من تا دیده وا كرد
ز چشم نقش پایم خون روان شد
بكن كسب كمال از می فروشان
ز یك پیمانه آدم می توان شد
چنان در تیره روزی ها تمامم
كه یك یك استخوانم سرمه دان شد
در این گلشن كلیم از سیر چشمی
ز گل قانع به خار آشیان شد
***
285
بخیه های زخم با شیرازه ی اعضا نشد
در غمت جمعیت خاطر نصیب ما نشد
حسن و عشق از اتحاد آیینه روی هم اند
غنچه تا نگشود لب، منقار بلبل وا نشد
حله ی فردوس اگر پوشد نباشد جامه زیب
غیر داغ او لباس كعبه ی دل ها نشد
جنس نایابی به این خواری به عالم كس ندید
در چنین قحط وفا نرخ وفا بالا نشد
در حقیقت توبه ی می دست از جان شستن است
دل گذشت از باده اما منكر صهبا نشد
پنبه چون شبنم ز روی سبزه ی مینا نرفت
آفتاب روی ساقی تا جهان آرا نشد
صورت دیباست عریان گر چه غرق جامه است
هیچ عیب اغنیا پوشیده از دیبا نشد
دیده گر توفان خورد دل را از این تقصیر چیست
ناخدای هیچ كشتی ضامن دریا نشد
سرمه های تیره روزی حیف، تأثیری نداشت
دیده ی بختم به عیب خویشتن بینا نشد
آخر از اشكم حنا شد سبز در راه طلب
دستبوسش گر ز بخت بد نصیب ما نشد
از مقیم كعبه ی دل ها سر آزادگان
تا نشد طرح غزل طرح سخن پیدا نشد
همچو شبنم محرمم از پاكدامانی كلیم
در گلستانی كه آنجا گل به بلبل وا نشد
***
286
جز به می هیچ دل از بند غم آزاد نشد
خط آزادی ما جز خط بغداد نشد
از سخن حال خرابم نشد اصلاح پذیر
همچو ویرانه كه از گنج خود آباد نشد
گر چه نقش قدم و سایه و ما همكاریم
كس چو من در فن افتادگی استاد نشد
معنی بكر تراشی چه بود كوه كنی
خامه ی فكر، كم از تیشه ی فرهاد نشد
هر زمان بر سر فرزند سخن می لرزم
در جهان كیست كه دلبسته ی اولاد نشد
بخت مزدور سپهر است، از او شكوه مكن
هر كه را شاه كشد، دشمن جلاد نشد
شید، این جذبه كه در صید خلایق دارد
مهره ی سبحه چرا دانه ی صیاد نشد
در قبول نظر خلق مجو آسایش
بنده هر گاه كه دلخواه شد آزاد نشد
ما همین تنگدلیم از غم خود ورنه كلیم
در جهان نیست كسی كز غم من شاد نشد
***
287
چشم از جهان كه بست كه آن دیده ور نشد
قطع نظر كه كرد كه صاحب نظر نشد
گرد از رخ گوهر نتوان شست ز آب او
رفع ملال خاطرها از هنر نشد
درمان روزگار چو دردی ست جانگداز
كو صندلی كه مایه ی صد دردسر نشد
یك جا مرا ترقی طالع نگه نداشت
حالم كدام روز كه از بد بتر نشد
در حیرتم كه تفرقه سازی روزگار
چون در پی جدایی شیر و شكر نشد
در راه شوق خود قدم از سر نهاده ایم
ورنه كسی ز عشق تو زیر و زبر نشد
عمرم به سر شد و شب هجران به سر نرفت
آبم ز سر گذشت و لب خشك، تر نشد
سرگشته هر كه نیست به جایی نمی رسد
تا راه گم نگشت خضر راهبر نشد
از كار خود فتاد زبان، سوده شد لبم
دیگر مگو كلیم دعا كارگر نشد
***
288
بیا كه بی تو سیاهی ز چشم روشن شد
ز گریه دیده ی ما همچو چشم روزن شد
جدا ز لعل لبت جام، ماتمی دارد
زدم چو بر لبش انگشت، گرم شیون شد
برای سوختن آماده ام چنان كه كسی
اگر بر آتش من آب ریخت روغن شد
قفس به دیده ی مرغ اسیر تاریك است
چه شد كه بام و در او تمام، روزن شد
ز چاك پیرهن آن سینه را ببین ای بخت
سری ز خواب برآور كه صبح روشن شد
ز بس كه بر سر هم ریختیم و سبز نگشت
به زیر خاكم تخم امید خرمن شد
خیانتت اگر در ره بهشت نهی
كلیم پای تو هر گاه وقف دامن شد
***
289
گر سرو قدت جلوه به بستان نفروشد
گل هم به كسی چاك گریبان نفروشد
كالای دل از مشتری قدرشناس است
برق آتش خود جز به نیستان نفروشد
از عربده ی چشم تو هر سوی منادی ست
در شهر كه كس باده به تركان نفروشد
در بوم و بر ملك تجرد نتوان یافت
آن مور كه منت به سلیمان نفروشد
آن جنس كسادم كه به هیچ ار خردم كس
مشكل كه مرا باز به نقصان نفروشد
مهلت مطلب بوسه به جان گر دهدت دوست
گر نسیه دهد جنس خود ارزان نفروشد
سنگ از كف طفلان به خریدن چو توان خورد
دیوانه چرا ملك بیابان نفروشد
در صحبت افسرده دلان شعر نخوانیم
كس مروحه در فصل زمستان نفروشد
افزون طلبی نیست كلیم از روش عقل
دانا سر خود در ره سامان نفروشد
***
290
ای دل ز نخل ناله و آهت ثمر چه شد
وز تخم اشكریزی پیوسته بر چه شد
ای همنشین بگوی تو خود گر چو من نه ای
كز دیدنش ز هوش چو رفتی دگر چه شد
پیوسته در كنار من است و از اضطراب
فرصت نمی شود كه بپرسم مگر چه شد
تا از صدف جدا شده در زر نشسته است
گر از وطن برید زیان گوهر چه شد
صد ره سفر به ملك جنون كردی و هنوز
ای دل به جاست عقل تو، سود سفر چه شد
چیزی بهای خصمی این ناكسان مده
گردون كه هست دشمن اهل هنر چه شد
چون بر تو روشن است چه گویم ز حال دل
گفتن چه احتیاج كه شمع سحر چه شد
نگرفت كس ز سینه ی صد چاك من خبر
آری كه را غم است كه زخم سپر چه شد
ز آمیزش چو شیر و شكر با مراد دل
مویی چو شیر مانده ندانم شكر چه شد
داریم ای كلیم دل و دین و صبر و هوش
گر در بهای بوسه نداریم زر چه شد
***
291
بس كه حرف قامتت ورد دل دیوانه شد
سینه از مشق الف مانند لوح شانه شد
تا خراب او نگردیدم به من ننمود روی
خانه از خورشید گرمی دید چون ویرانه شد
عیش در خاطر غریب است ار چه ماند سال ها
غم اگر یك روز در دل ماند صاحب خانه شد
بس كه بهر صید دل ها تخم شید افشانده اند
در كف ارباب تقوا سبحه ها بی دانه شد
بود از دل های ما آوازه ی زلفت بلند
از نوا افتاد چون زنجیر بی دیوانه شد
سركشان گر آتش اند آخر ملایم می شوند
شمع آخر آب گشت و مرهم پروانه شد
كلبه ی تاریك من بیشم سواد اعظم است
فارغ از كاشان كلیم از گوشه ی كاشانه شد
***
292
گل اگر با لب لعل تو برابر می شد
شبنم از نسبت دندان تو گوهر می شد
آب فولاد به خونابه بدل می گردید
گر غم عشق در آیینه مصور می شد
دیده ام خشك تر از ساغر مخموران است
یاد آن روز كه از گریه بسی تر می شد
سرد مهری گل این چمن افسرد مرا
قفس آهنم ای كاش كه مجمر می شد
چشم مستت نظری جانب ما گر می داشت
در كف بخت سیه آبله ساغر می شد
مهر اخوان همه كین است چه می بود اگر
در رحم نطفه ی آبا همه دختر می شد
با وفا خاصیتی هست كه گل گر می داشت
همه جا قدرش با خاك برابر می شد
اشك چون طفل پدر مرده كه خودسر گردد
به تمنای تو هر روز به هر در می شد
هر زمان حوصله ای در خور غم نتوان ساخت
كاش قدر خورش غصه مقدر می شد
كشت امید چنین خشك نمی ماند كلیم
اگر از دود دلم چشم فلك تر می شد
***
293
ریاض ملك را دیگر بهار دلگشا آمد
به فرق دولت از نو سایه ی بال هما آمد
به لب از شوق پابوس تو جان ناتوان آمد
چنان آسان كه گفتی حرف از دل بر زبان آمد
به روی تركش اقبال، تیر رفته برگشته
دعای مستجاب از آسمان، حاجت روا آمد
ز گرد موكب اقبال، چشم بخت روشن شد
به باغ خاطر افسردگان آب بقا آمد
بهای سرمه با خاك سیه خواهد برابر شد
چنین كز گرد راهت كاروان توتیا آمد
از این كحل الجواهر قسمت من بیشتر باید
كه اندر راه او چشم امیدم چارتا آمد
مبارك رجعتت مستلزم صد گونه عشرت شد
ببین تا آمدی نوروز فیروز از قفا آمد
كلیم از باغ امیدت گل شادی به دامن كن
نهال خوشدلی را موسم نشو و نما آمد
***
294
به لب از شوق پابوس تو جان ناتوان آمد
چنان آسان كه گفتی حرف از دل بر زبان آمد
تو بی پروا ندیدی تا هما بر استخوان ما
ندانستی كه گاهی بر سر ما می توان آمد
به خون خوردن چنان دل عادتی دارد كه جام می
به دست هر كه دید از شوق، آبش در دهان آمد
به كج رفتاری و ناراستی عالم چنین مایل
چسان تیر مراد ما تواند بر نشان آمد
به یادم می دهد شیرینی كنج قناعت را
به خاطر هر گه آن كنج لب شكر فشان آمد
میان شاهدان باغ هم رشك و حسد دیدم
به جوش از غیرت گلناز خون ارغوان آمد
نداند گر كسی راه گلستان را در این موسم
به گلشن از صدای خنده ی گل می توان آمد
به امید خلاصی دست و پایی می زند سعی ام
در آن دریا كه نتوانست ساحل بر كران آمد
كلیم ار عندلیب دل ز دام آمد سوی گلشن
نه بهر گل كه از بهر وداع آشیان آمد
***
295
چند دل تلخی غم را شكرستان داند
خاك را بر سر سودازده سامان داند
گر حق راه طلب را بشناسد سالك
دیده را خاتم انگشت مغیلان داند
هر كه سوداگر كالای وفا شد باید
كه كسادی را آرایش دكان داند
جاهل ار خود را دانسته به چاه اندازد
از جفای فلك و گردش دوران داند
طفل اشكی كه ندیده است به جز خانه ی چشم
حیرتم سوخت كه چون راه بیابان داند
هر كه را تنگدلی عینك بینایی داد
صبح را تیره تر از شام غریبان داند
دل كه از چاشنی درد خبردار بود
پاس غم های تو را خدمت مهمان داند
پند گو ترك من غم زده نتواند كرد
در بهشتی چو تو قطع نظر آسان داند
مرد بیداد، كلیم است كه بر تارك خویش
سایه ی تیغ تو را سنبل و ریحان داند
***
296
دلم به ملك قناعت نشان نمی داند
فغان كه این سگ نفس استخوان نمی داند
شتاب عمر، دلم را به شكوه آورده
جرس به جز گله ی كاروان نمی داند
یكی ست انجمن و خلوتم ز شور جنون
كه گردباد، كنار و میان نمی داند
به سان شعله زبانم به عجز راه نبرد
لبم چو جام لبالب فغان نمی داند
چه برگ شادی از این روزگار می خواهی
كه رسم خنده ی گل زعفران نمی داند
سری كه قطع تعلق نكرد از تن خویش
طریق سجده ی آن آستان نمی داند
هوای زلف تو دارد دلم چو آن مفلس
كه غیر هند به عالم مكان نمی داند
حریف باخته بی صرفه باز می باشد
ز هر كه دل ببری قدر جان نمی داند
خدنگ ناله ی ما همچو شعله ی شمع است
مسافر است و ز مقصد نشان نمی داند
به عرض حال دل آن چشم مست وا نرسد
ز ترك نیست عجب گر زبان نمی داند
در این زمانه ز هم حسن و عشق بی خبرند
چمن گر آب خورد باغبان نمی داند
كلیم، ناله ی من سر به راه نه فلك است
ولی ز دل ره كام و زبان نمی داند
***
297
ز آن همه صبر و سكون در دل كف خوناب ماند
كاروان ما به جای آتش از وی آب ماند
آه اگر آتش به دل زد اشك در كار خود است
گر بسوزد خانه، خواهد قسمت سیلاب ماند
چشم بر بهبود پیری داشتم آن هم نشد
كاروان عمر رفت و بخت ما در خواب ماند
دشمنان از خصمی ما سینه ها پرداختند
كینه ی ما همچنان در خاطر احباب ماند
نفع دارد نوشداروی جهان ناخوردنش
منفعت زاین به كه زاینسان نامی از سهراب ماند
هر چه بود از دل به غیر از نقش ابروی تو رفت
عاقبت زاین مسجد ویران همین محراب ماند
شمع های بزم ما با هم نمی سوزد كلیم
مجلس ما را شراب آخر شد و مهتاب ماند
***
298
وقتی ز بار هستی چیزی به جا نماند
كز تو به ره نشانی از نقش پا نماند
دنیا ز سخت گیری هرگز به كس نپاید
هر چند بفشری مشت رنگ حنا نماند
در راه بی ثباتی شادی و غم رفیق اند
بر سر گلی نپاید، خاری به پا نماند
صبر و خرد به یك دل با شوق او نگنجند
چون سیل میهمان شد كس در سرا نماند
اكسیر سیر چشمی، خاك سیه كند زر
غیرت چو كامل افتد، كس بینوا نماند
نقش قمار طالع گر اینچنین نشیند
غیر از نشان دندان، در دست و پا نماند
آن غمزه ی جهانسوز، پروای كس ندارد
آتش چه باك دارد گر بوریا نماند
ناداری قناعت همسر به ملك داراست
این جوی آب باریك از سیل وا نماند
باشد كلیم خاموش پیوسته با دل پر
جامی كه گشت لبریز با او صدا نماند
***
299
از هجوم خط دلی با طره ی پرفن نماند
مور چندان شد كه آخر دانه در خرمن نماند
مرغ گیرایی ز دام زلف او پرواز كرد
ناوك اندازی آن مژگان صید افكن نماند
بخیه بر زخم دل ما تنگ می گیرد بسی
حیف كآیین مروت یك سر سوزن نماند
از خط پرگار، این خواندم كه از سرگشتگی
راه حیرت پوید آن پایی كه در دامن نماند
ز این همه باران پیكان زخم را لب تر نشد
خشكسال عافیت شد آب در آهن نماند
بس كه در هر گام راه عشق دارد رهزنی
غیر خار پا ز سامان سفر با من نماند
بعد از این تاریكی شب ها به خود خوش كن كلیم
شكوه كم كن در چراغ اختران روغن نماند
***
300
مگو كسی به من خاكسار می ماند
به روی آب ز عكسم غبار می ماند
محیط عشق همه آب زندگی ست، مترس
كسی ست غرقه كه او بر كنار می ماند
به راه عشق كه افتادگی ست رهبر او
پیاده می رود، اما سوار می ماند
چه حالت است كه چشمی كه می پرد از شوق
چو نقش پا به ره انتظار می ماند
بنای عهد همین گر شكستن است تو را
غنیمت است كه بر یك قرار می ماند
هر آنچه ما به كف آریم وقف تاراج است
همین مدام دل داغدار می ماند
كسی نرفت كه بر جای او ستم نشود
همیشه خار ز گل یادگار می ماند
ز هر طرف نگرم در كمین اوست شكست
دلم به توبه ی فصل بهار می ماند
اگر فراخور تقصیر عذر باید گفت
زبان خامشی ما ز كار می ماند
نشانه ای ست كلیم از پی گشایش كار
گهی كه دست و دل ما ز كار می ماند
***
301
به ملك عشق، دل، شادمان نمی ماند
گل شكفته در این گلستان نمی ماند
نمی خورد غم روزی كسی كه قانع شد
همای هرگز بی استخوان نمی ماند
چرا چو موج همیشه است بیقراری ما
به یك قرار چو وضع جهان نمی ماند
سیاه روزی ما همچنین نخواهد ماند
شب ار دراز بود جاودان نمی ماند
به این روش اگر از دیده ها نهان گردد
به غیر نام كمر در میان نمی ماند
دلا مكش همه شب آه جانگداز چو شمع
كه وقت صبح به كامت زبان نمی ماند
از این رمی كه تو را از من است، پیكان هم
ز تیر جور تو در استخوان نمی ماند
شمار زخم ستم های دوست نتوان كرد
كه از خدنگ جفاها نشان نمی ماند
به راه پر خطری می روم كه نقش قدم
ز بیم در عقب كاروان نمی ماند
كلیم ناوك آهت گشاد خواهد یافت
همیشه تیر كسی در كمان نمی ماند
***
302
خوبان كه روی بر من بی دل نهاده اند
دام از پی شكاری بسمل نهاده اند
باشد نشان پا همه خونین به كوی دوست
آنجا ز بس كه پا به سر دل نهاده اند
مستان ز بحر پر خطر عشق همچو یل
تا برگرفته كام به ساحل نهاده اند
خود را شهید دیده ام ای دل كه در كفم
آیینه ای ز خنجر قاتل نهاده اند
جیبی ز شوق پاره نكردند زاهدان
بر دستشان ز سبحه سلاسل نهاده اند
مقصد طلب مباش كه سرگشته مانده اند
آن ها كه رخت خویش به منزل نهاده اند
در بزم او كلیم ز آه شرر فشان
شمعی ست، در كناره ی محفل نهاده اند
***
303
گاهی از خاك درت مرهم به زخم ما ببند
اینچنین مگذار ما را، یا رها كن یا ببند
حفظ بی برگی به از سامان كن ار وارسته ای
خانه از اسباب چون خالی شود در را ببند
رنگ ما چون مرغ وحشی زود از رو می پرد
ساقی از یك جرعه ما را رنگ بر سیما ببند
در كمین بنشین اگر خواهی شكار افتد به دام
خویش را بنمای و پای آهوی صحرا ببند
تارهای زلف را ای شوخ بر گردن مپیچ
رشته بر آن دسته ی گل از رگ جان ها ببند
حرف را با صرفه می گو تا كدورت ناورد
باده گر خواهی كه صاف آید سر مینا ببند
نشتر دیده است ناشایسته دیدن از خسان
چشم اگر در كار داری دیده از دنیا ببند
تار زلفت را به صید دیگری ضایع مكن
هر چه می ماند ز بال ما به پای ما ببند
جز پریشانی دگر سودی نمی بینی كلیم
پند من بشنو به زلف او ره سودا ببند
***
304
برای داغ تو بر دل توان و تاب نوشتند
دگر خراج بر این منزل خراب نوشتند
به پیش هر الف زخم، صفر داغ نهادند
ستم كشان چو جفای تو را حساب نوشتند
همیشه دجله و جیحون چو دوستان قدیمی
ز موج، نامه به این دیده ی پر آب نوشتند
جفاكشان پی آرام دل به صفحه ی سینه
ز زخم تیغ تو تعویذ اضطراب نوشتند
كلیم را تو سگ خویش خوانده ای، عجبی نیست
گرش سر آمد اهل وفا خطاب نوشتند
***
305
زاهد از تر دامنی دامن چو بر اخگر زند
سبزه جای دود از آتش همان سر بر زند
دود آه عندلیبان آتش صد خرمن است
خویش را از پا درآرد هر كه گل بر سر زند
رنگ خجلت از رخ گل تا قیامت ظاهر است
غنچه ی نو كیسه گر چندی گره بر زر زند
هر كه را باید نوشتن نسخه ی آداب فقر
صفحه ی تن را ز نقش بوریا مسطر زند
خون عاشق از حجاب حسن، پنهان می خورد
شوخ بی باكی كه ساغر در كف محشر زند
نقش بغداد از سواد دهر نتوانست شست
دجله را كی می رسد پهلو به چشم تر زند
خون ما را چون شفق بر صبح آن گردن مبند
صبر كن چندان كه عاشق سینه بر خنجر زند
خونبهای مرغ دل دانی بر صیاد چیست
اینكه بگذارد به خون خویش بال و پر زند
كو گدایی چون كلیم امروز در اقلیم فقر
غیر نومیدی بود كفر ار در دیگر زند
***
306
خوش آنكه لاف هنر نزد بی هنر نزند
اگر چه برق بود طعنه بر شرر نزند
به چاره دست مزن در بلا كه شست قضا
نشان غلط نكند، تیر بر سپر نزند
مكن سؤال كه ابواب فیض اهل سخا
گشاده است به روی كسی كه در نزند
چراغ عقل دهد روشنی ز پرتو عشق
نظر نبیند تا آفتاب سر نزند
فراخ حوصله گر خانه به سیل دهد
چو موج، دست تأسف به یكدگر نزند
به جز تو كه از دل بی چاره صبر می طلبی
كسی نگفته به بسمل كه بال و پر نزند
دلم ز جانب آن چشم فتنه جو جمع است
كه مست، سنگ به دكان شیشه گر نزند
در این بهار چنان روزگار افسرده است
كه غیر شمع گلی هیچ كس به سر نزند
كلیم خوارتر از خود كسی نمی بیند
چرا ز حلقه ی اهل وفا به در نزند
***
307
گردون به شیشه ی تهی ام سنگ كین زند
طالع به شمع كشته ی من آستین زند
مقبول روزگار نگشتیم و ایمنیم
ما را كه بر نداشته چون بر زمین زند
چاك دلم نه بخیه ی مرهم كند قبول
بر هر دو پشت دست چو نقش نگین زند
همچون حباب ذوق خموشی كسی كه یافت
گر دم زند، نخست دم واپسین زند
در محفلی كه تازه در آیی گرفته باش
اول به باغ، غنچه گره بر جبین زند
تا رفته ام ز بزم تو بر در نشسته ام
بی تاب، شوق بر در صلح اینچنین زند
امروز آرزوی جهان در كنار اوست
خوشوقت آنكه دست به دامان زین زند
شاید كه حال دل قدری به شود كلیم
گر یار شیشه ی دل ما بر زمین زند
***
308
گر كرم در طبع نبود باده اش پیدا كند
شیشه ی می ترك سر از همت صهبا كند
سوزن عیسی همی باید كه بخت سختگیر
در ره شوقت مرا خاری برون از پا كند
دست ما را می تواند انقلاب روزگار
از گریبان آورد در گردن مینا كند
گوهر قدر عزیزان را سپهر بی تمیز
توتیا سازد ولی در چشم نابینا كند
آنچه اول غرق گردد كشتی امید ماست
گر سراب ناامیدی را فلك دریا كند
همچو شمع، آتش زبانم، لیك وقت عرض حال
می نشینم منتظر تا گریه راهی وا كند
نزد مستان كشتی می را هنر بی لنگری ست
در كف دریا كشان عیب است اگر مأوا كند
بیش از این نبود كه سركوبی به هم خواهد رسید
بخت دست قدرت ما را اگر بالا كند
گر دلم تنگ است چون دستم، از این شادم كلیم
فكر دنیا ره نمی یابد كه در دل جا كند
***
309
كی بود سرگشتگی ها را دل از سر وا كند
خویش را دیوانه ی یك شهر و یك صحرا كند
پا اگر فرسود شاید دستگیر تن شود
همچو نقش بوسه در یك آستان مأوا كند
سود سودای نمك ما را سوی كشمیر برد
اعتباری بخت شور آنجا مگر پیدا كند
دوستان نازك مزاج و ما بسی نازك دماغ
چون كسی اوقات، صرف پاس خاطرها كند
در دلی گر ره نداریم آن هم از تقصیر ماست
كس به این سرگشتگی در خاطری چون جا كند
در قدم گلزار دارد رهنورد راه شوق
می زند بر سر اگر خاری برون از پا كند
هر چه از عمر سفر كوتاه شد یا رب كه بخت
مایه ی افزونی شب های وصل ما كند
سیل را در ره مقام از اختیار خویش نیست
مهلتی باید كه سد راه را صحرا كند
گر به بزمت دیر می آید كلیم از صبر نیست
موسمی باید كه كس آهنگ این دریا كند
***
310
دوران ز كار بسته اگر عقده وا كند
دست شكسته را به بریدن دوا كند
بسیار كفش آبله ها پاره می شود
تا كس سراغ آن گوهر بی بها كند
زاهد ز بس به مكتب تعلیم كودن است
استاد خواهد از همه كسب هوا كند
تا چند دست بر سر و پایم به گل بود
عیش آن بود كه عاشق، بی دست و پا كند
هر جا كه مستمع به سخن دیر می رسد
بگذار تا زبان خموشی ادا كند
بر روی شاهد سخن ابروی دلكش است
آرایشی كه ناخن دخل به جا كند
لب تشنه تا به چاه نیفتد نیابد آب
میراب روزگار چو حاجت روا كند
ناصح نمی توان به فسون دل از او برید
كس چون سپند سوخته ز آتش جدا كند
افتاده ام ز دیده ی روشندلان كلیم
از دیدن من آیینه رو بر قفا كند
***
311
گرم ز لطف سیه روز خود خطاب كند
سیاه روزی من كار آفتاب كند
در آب و خاكم نسرشته اند بی مهری
ز رحم آتش من گریه بر كباب كند
رود به سوی كمر طره ات به سر هر دم
برای آنكه از او كسب پیچ و تاب كند
سراغ چشمه ی حیوان نمی كنم كه مرا
قناعتی ست كه سیرابم از سراب كند
كسی نمی خورد از وی فریب مستوری
به سر چو دختر رز چادر از حباب كند
فسردگی به سكون خوب نیست عاشق را
چو نبض باید پیوسته اضطراب كند
چو شمع خانه ز این می شوی غایب از رشك
حنای پای تو خون در دل ركاب كند
فلك خرابه ی ما را از آن كند تعمیر
كه آشیانه ی صد جغد را خراب كند
كلیم! بخت تو آن گاه می شود بیدار
كه یار سر به كنارت نهاده خواب كند
***
312
چشم بد مست تو چون عربده بنیاد كند
به دلم هر مژه را خنجر بیداد كند
رحم در عالم اگر هست اجل دارد و بس
كاین همه طایر روح از قفس آزاد كند
خاك اربابی یار ار ز رواج باطل
روزگار آورد و سبحه ی زهاد كند
صاحب حوصله دل سوختگان می باشند
كس ندیده است كه شمعی گله از باد كند
دختر رز كه فلك داد به خونش فتوا
بیش از این نیست گناهش كه دلی شاد كند
گر دل این مخزن كینه است كه مردم دارند
هر كه یك دل شكند كعبه ای آباد كند
سوی شمع آن بت خودكام نبیند هرگز
كه مباد از جگر سوختگان یاد كند
دست مشاطه به رخسار عروسان نكند
آنچه با چهره ی كس سیلی استاد كند
پیش خواری ز وطن دیده نباشد بی جا
دجله گر سعی به ویرانی بغداد كند
چه كند كاوش او با دل چون موم كلیم
مژه ات كآیینه را شانه ی فولاد كند
***
313
مطربی كو كه به خورشید رخش ناز كند
چون كند گرم دف از شعله ی آواز كند
در تن نای چو جان از لب شیرین بدمد
سفر بیخودی ام را به دمی ساز كند
مرغ دل در قفس سینه بمیرد، به از آن
كه به بال نفس سوخته پرواز كند
یك دم از زخم اگر دور شود پیكانت
همچو سوفار به خمیازه دهن باز كند
كام دل را كه به خشم از بر ناكامان رفت
غلغل شیشه ی می كی بود آواز كند
دل بی حوصله را بی خودی وصل نهشت
كه دمی گوش به آن چشم سخن ساز كند
خار بیداد گل از بس دل بلبل خون كرد
عشقبازی به گل چنگل شهباز كند
عقده چون كار من از خویش برون می آرد
شانه هر چند كه ز آن زلف، گره باز كند
تا بداند كه جفا در خور طاقت باید
یك نفس آیینه خواهم كه به او ناز كند
مرد عشق تو كلیم است كه از دست غمت
می خورد خون و خیال می شیراز كند
***
314
اسیر عشقم و هر كس مرا غلام كند
به گوش حلقه ام از حلقه های دام كند
چه بخت بی اثر است اینكه جزو ناری من
دمی كه شعله كشد كار پخته خام كند
چرا نگرید بلبل كه بی وفایی دهر
امان نداد كه گل، خنده را تمام كند
به اسم و رسم چه مردانه پشت پا زده ام
نگین به دستم، پهلو تهی ز نام كند
هر آنكه سر ز گریبان چو نال بیرون كرد
به طاق ابروی شمشیر او سلام كند
اگر جدا ز تو می را حلال می دانم
خدا به تیغ تو خون مرا حرام كند
ندیده ایم به جز جان مانده بر لب خویش
مسافری كه در اول قدم، مقام كند
خوش آنكه نام تو موزون كند به نسبت شعر
كلیم! شاه جهان چون تو را غلام كند
***
315
خیال چشم تو در خاطرم گذر نكند
كه از دل آن مژه ی شوخ سر به در نكند
شكسته پای تر از من شده است كینه ی من
كه هرگز از دل بی رحم تو سفر نكند
اگر زبان قلم را هزار جا ببرم
به شكوه ات چو رسد قصه مختصر نكند
هوای كوی تو دارند جان و دل اما
كه پیش می رود ار گریه راه سر نكند
به پا نمی رودم خاری از ره عشقت
كه همچو رشته ی گوهر ز سر گذر نكند
نمی رسد به میان طره ی دلاویزت
كه تا ز پیچ و خمی كسب از آن كمر نكند
لب كلیم، سخن سنج نیست گاه خمار
ز هم جدا نشود تا ز باده تر نكند
***
316
مریض را چو عیادت كشد دوا چه كند
كسی به پرسش یك شهر آشنا چه كند
چو شانه نوبت چاكم به سینه افتاده است
به دست شوق همین چاك یك قبا چه كند
گرفتم اینكه سر همتم ز چرخ گذشت
كسی به كوتهی بخت نارسا چه كند
به دیده كاسه ی همسایه دل اگر ندهد
دو شیشه چون جگر با خمار ما چه كند
مپرس حال دل آن دم كه در حدیث آیی
كریم چون گوهر افشان شود گدا چه كند
به هر نواله گرم استخوان دهد، ای بخت
تو خود بگو كه در این قحط پس هما چه كند
كلیم شكوه ز توفیق چند شرمت باد
تو چون به ره ننهی پای، رهنما چه كند
***
317
داغ اگر بر روی همچون برگ گل جا می كند
زخم خون گرم است، در دل جای خود وا می كند
گر گدایم، كاسه ی دریوزه ی چشمم پر است
هر چه باید غم ز خاك و خون در آنجا می كند
تن به عریانی نخواهد داد مجنون غمت
داغ بر سر می نهد، زنجیر در پا می كند
دردمندت را تب هجران دمی فرصت نداد
شعله خود با شمع تا یك شب مدارا می كند
تیغت اول عضوها را می كند از هم جدا
بعد از آن زخم تو را قسمت بر اعضا می كند
ناوكش در كوچه های زخم چندین خانه ساخت
شوخ بی پروای ما تعمیر دل ها می كند
دست گلچین قضا تا كی به خاكم افكند
چون گل شمعم نه بوید نه تماشا می كند
طفل بدخو را كنار دایه هم تسكین نداد
اشكم از دامن كلیم آهنگ صحرا می كند
***
318
در زنگبار خاطر من كار می كند
هر صیقلی كه آیینه را تار می كند
گر در بضاعت هنر آتش زند سپهر
آن را حساب گرمی بازار می كند
دارم به دل ز پرتو غم های روزگار
عكسی كه جانشینی زنگار می كند
اعضا چنین كه تحفه ی دردت به هم دهند
آزار خار پا به جگر كار می كند
در دل به پاسبانی نقد وفای تو
هر داغ، كار دیده ی بیدار می كند
یوسف به نسیه كس نخرد در زمان ما
دل آرزوی جوش خریدار می كند
در سنگ خاره نیز سخن می كند اثر
كوه از صدا همین سخن اظهار می كند
برداشت بخت اگر ز رهم سنگ راه وصل
اندیشه ی كشیدن دیوار می كند
اینجا كلیم دعوی خون را گواه نیست
كی پادشه ز قتل كس انكار می كند
***
319
اجتناب از آهم آن مغرور خودسر می كند
پادشاه است احتراز از گرد لشكر می كند
بر تن غم پرور عاشق نشان بوریا
از برای خط زخمش كار مسطر می كند
ترك آسایش اگر لذت ندارد پس چرا
گل به آن نازك تنی از خار، بستر می كند
دل ز سر قسمتم خون شد كه در یك بوستان
این به سر گل می زند آن خاك بر سر می كند
عقل اگر داری به چشم كم مبین دیوانه را
یك تن اقلیم بیابان را مسخر می كند
مقصد نایاب را در پیش دارد زلف او
از كنار عارضش راه كمر سر می كند
گر به خورشیدش بسنجم، ز این تلافی می سزد
مدعی را در وفا با من برابر می كند
گر ندامت دارم از شیرین سخن بودن به جاست
این شكر منقار طوطی را به خون تر می كند
دیده ی بی آب ما دارد كلیم از دل غبار
مفلس آری شكوه دائم از توانگر می كند
***
320
بخت بد جایی كه پای كینه محكم می كند
سنگ باران گشت راحت را ز شبنم می كند
كام دل گر آرزو داری به دنبالش مرو
تا تو از پی می روی آن صید هم رم می كند
گرد غم را پاك از روی غبار آلود ما
سیلی ایام با اشك دمادم می كند
جهل را در جنگ دانش لشكری در كار نیست
صد فلاطون را به یك كج بحث ملزم می كند
سازگاری های تیغت را چو می آرد به یاد
زخم ما خون گریه از بیداد مرهم می كند
زلف دلبندت گره بر روی هم می افكند
یا برای ما پریشانی فراهم می كند
بر نشاط هر كه افزاید فلك كاهد ز ما
پسته گر خندان شود از عیش ما كم می كند
شب شكار صید معنی می توان كردن كه روز
این غزال از سایه ی خود هر زمان رم می كند
خواجه هر جا قصه ی پیراهن یوسف شنید
پیش چشمش جلوه ی همیان درهم می كند
در كمین راحت مرگیم و پندارند خلق
عهد پیری قامت فرسوده را خم می كند
اقتضای اتحاد حسن و عشق است این كلیم
شهرت او گر مرا رسوای عالم می كند
***
321
گر همتم كناره ز دنیا نمی كند
تقلید گوشه گیری عنقا نمی كند
تا ناخن از پلنگ نگیرد به عاریت
ایام از دلم گرهی وا نمی كند
از جور آشنا نرمد هر كه آشناست
ساحل ز تیغ موج، محابا نمی كند
گر پی برد كه گوشه نشینی چه راحتی ست
سیلاب سیر دامن صحرا نمی كند
رفت آنكه چشم حسرت ما وقف گریه بود
امروز غیر خنده به دریا نمی كند
نخوت نمی خرد ز كسی تنگدست فقر
سرمایه چون ندارد سودا نمی كند
دل را به آرزوی لبت نیست دسترس
مسكین نمك به دیگ تمنا نمی كند
عزت، گل ملایمت است ار نه پنبه را
ایام، تاج تارك مینا نمی كند
در تنگنای خلوت غم می كند كلیم
وجدی كه گردباد به صحرا نمی كند
***
322
اشك دمی جدایی از خانه ی تن نمی كند
سیل، خراب می كند لیك وطن نمی كند
بار غم فراق تو بس كه شكسته پیكرم
داغ به سینه ام كنون تكیه به تن نمی كند
آه ز شرح حال ما بسته زبان خویش را
مانده به طفل اشك خود، هیچ سخن نمی كند
گرد ملال رشك تو بس كه گرفته روی گل
ابر، وفا به شستن روی چمن نمی كند
روش شناس درد و غم ساخته خوش لباسی ام
ز آنكه تنم ز داغ تو جامه كهن نمی كند
چشم سخنور تو را تا به نظر نیاورد
طبع كلیم هیچ گه فكر سخن نمی كند
***
323
شكر گویم كه هر چه غم با جان مسكین می كند
در مذاقم مرگ را دور از تو شیرین می كند
خاك كوی خاكساری افسر هر كس كه شد
دارد ار بستر ز دیبا، خشت بالین می كند
گر حدیث بی وفایی های خوبان بشنود
بیستون پهلو تهی از نقش شیرین می كند
گل در این گلشن ز بس آسیب دارد در كمین
بال بلبل را خیال دست گلچین می كند
طفل اشكم از تلون، خانه های دیده را
گاه می سازد سفید و گاه رنگین می كند
صوفیان از سینه ی روشن به عجب افتاده اند
آری آری مرد را آیینه خودبین می كند
با عصای عقل، هر كس می رود در راه عشق
طی دشت آتشین از پای چوبین می كند
شیخ شهر از باده خاك سبحه را گل ساخته
فرصتش بادا، علاج رخنه ی دین می كند
ناله را از دل به لب هرگز نمی آرد كلیم
شعله را از ابلهی تعلیم تمكین می كند
***
324
آن رهروان كه در پس زانو سفر كنند
پوشند دیده و ره نادیده سر كنند
هر جا غبار كوی تو باشد، عبیر چیست
خاكی ست آنكه عطر فروشان به سر كنند
اهل كرم كه عزت مهمان شناختند
خجلت كشند گر غمی از دل به در كنند
یكباره عیب های جوانی وداع كرد
هنگام كوچ، قافله را هم خبر كنند
دوران، برات رزق عزیزان نوشته است
بر كشته ای كه سبز ز آب گوهر كنند
نازم به توتیای قناعت كه می دهد
بینایی ای كه از همه قطع نظر كند
حرف تب فراق تو را عاشقان چو شمع
گر شام سر كنند سحر مختصر كنند
تاب و توان كرسی زانو چه كم شود
باید خیال بیهده از سر به در كنند
فرزند ماست شعر و به آن فخر می كنیم
ز آن ابلهان نه ایم كه فخر از پدر كنند
از لذت تبسم شیرین لبان كلیم
ارباب ذوق جمله نمك در شكر كنند
***
325
به دست صد غم اگر بیدلان اسیر شوند
از آن به است كه ممنون دستگیر شوند
زمانه بی تو مرا زنده بهر آن دارد
كه در جدایی هم دوستان دلیر شوند
به كنج خاطر من پا كشند در دامن
گر از جهان غم و اندوه گوشه گیر شوند
ز بس به دور غمت خوشدلی برافتاده است
به آن رسیده كه طفلان اشك پیر شوند
لباس شید، ملایم نمی شود بر تن
به چرب نرمی اگر زاهدان حریر شوند
تلاش نام و نشان نیست بی دلان تو را
مگر گهی كه به پشت، نشان تیر شوند
نمك چشی به كلیم امیدوار بده
ز خوان وصل تو اهل هوس چو سیر شوند
***
326
از غمی شكوه مكن تا غم دیگر ندهند
از لب خشك مگو تا مژه ی تر ندهند
خوب رویان چو نشینند در ایوان غرور
منصب آیینه داری به سكندر ندهند
در دیاری كه رهایی ز اسیری مرگ است
صید تا لایق كشتن نشود سر ندهند
خط آزادی ما از غم دوران كه دهد
ساقیان باده اگر تا خط ساغر ندهند
حاجت از فقر طلب، روی طلب گر داری
كه ز یك در دهدت آنچه ز صد در ندهند
گر چه خود گشته زن حرص و طمع، می گوید
مفتی شهر كه یك زن به دو شوهر ندهند
جامه ی عرض نكویان چو درد نتوان دوخت
ز آنكه پیراهن گل را به رفوگر ندهند
از سخن غیر زیان نفع سخن ساز نبود
به صدف جوهریان قیمت گوهر ندهند
در دیاری كه بود گردش آن چشم كلیم
نسبت فتنه به بدگردی دوران ندهند
***
327
مرد حق بین كه بلا را ز خدا می بیند
تیغ را بر سر خود بال هما می بیند
دیده را میل كشی چون دگران سرمه كشند
گر بدانی كه نظر بسته چه ها می بیند
زنگ می خواهد از آیینه نظر، چون تنگ است
ای بسا دیده كه تن را به قبا می بیند
عالمی را كه كتاب است به حق راهنما
كعبه دارد هوس و قبله نما می بیند
بخت ما در شب زلف تو دمی خواب نكرد
اینقدر خواب پریشان ز كجا می بیند
نیست بی قدر كسی در نظر تنگ جهان
خاك را دسته ی گل بر سر ما می بیند
دیده بستن ز جهان فیض و گشایش دارد
چون گدا كور شود برگ و نوا می بیند
هر كه را دیده نبندند ز كویت نبرند
پیش پا گر چه نبیند به قفا می بیند
تیره گردید كلیم آیینه ی زانوی من
بس كه در گوشه ی غم روی مرا می بیند
***
328
هر كس به تو دلربا نشیند
بسیار ز خود جدا نشیند
همچو هدفم سفید شد چشم
تا ناوك او به جا نشیند
از بس تنگ است بزم وصلت
جا نیست كه نقش ما نشیند
مرغ الفت پرید از این باغ
شبنم از گل جدا نشیند
باشد به لبت نشان دندان
نقشی كه به مدعا نشیند
در دامن من فلك كند سبز
خاری كه مرا به پا نشیند
از كوی وفا هر آنكه برخاست
در راه تو بی وفا نشیند
از راه وصال برنخیزد
گردی كه به روی ما نشیند
در بزم جهان كلیم شمع است
می سوزد هر كجا نشیند
***
329
شب كه جوش گریه ی من مایه ی سیلاب بود
بخت بد را آب می برد و همان در خواب بود
تیغت آرام شهیدان داد اما دور از او
رخنه ها را اضطراب ماهی بیتاب بود
عالمی را بی سبب گر كشت آن مغرور حسن
نه ز بی رحمی به رغم عالم اسباب بود
موی سر زنجیر پا بهتر كه در راه جنون
بر طرف شد گر چه تكلیف از میان آداب بود
نه به راه آرام می گیرد ، نه در منزل قرار
هر كه او بیتاب مادرزاد چون سیماب بود
خاكساران بیشتر از فیض قسمت می برند
كلبه ی دیوار كوتاهان پر از مهتاب بود
توی بر تو تیره و از پای تا سر پرگره
طره ی او نسخه ای از خاطر احباب بود
رحم از آن بی باك می خواهم كه از مستی حسن
های های گریه در گوشش صدای آب بود
شب كه ساغر می زدی، با آنكه نتوان حرف زد
كشتی من بس كه می پیچید در گرداب بود
سالك این ره كلیم از برق، منت كی كشد
گرم رو آن بود كو خود آتش اسباب بود
***
330
پر پیچ و تاب و تیره و بی امتداد بود
این زندگی كه نسخه ای از گردباد بود
دل از سر امید اگر برنخاستی
جا تنگ بر نشستن نقش مراد بود
هر صید كام كه از پی او می دوید دل
هر گه به دام آرزو افتاد باد بود
خوشوقت بی غمی و جوانی كه داشتیم
صد باعث طرب كه یكی طبع شاد بود
از آسمان گشایش كاری كه دیده ام
از شست او خدنگ بلا را گشاد بود
هر عقده ی غمی كه به كارم فلك فكند
مشكل گشاتر از گره ی اعتقاد بود
از عشق در زمان تو بیگانه گشت حسن
و ار نه میان شعله و شمع اتحاد بود
در جام لاله و گل این باغ كرده اند
خونابه ی غمی كه ز دل ها زیاد بود
در زیر زنگ حادثه گم شد ز من كلیم
آن دل كه همچو آیینه روشن نهاد بود
***
331
چو جرس كار دل ار ناله و فریاد بود
مشنو، خنده ی زخمش ز دل شاد بود
تا به دیدار تو شد دیده ی بستان روشن
سرو را گفت به شكرانه كه آزاد بود
دم عیسی ز دلم عقده ی خاطر نگشود
چون حباب این گرهی نیست كه بر باد بود
دانه ی كشت مكافات دمد از دل سنگ
دام هر صید گهی در ره صیاد بود
حسن، محتاج تكلف نبود ز آنكه به زلف
هیچ نفزاید اگر شانه ز شمشاد بود
مرگ فرزند ندید آنكه سخن، زاده ی اوست
كاشكی عمر پدر صد یك اولاد بود
نكنی شكوه ز خونریزی آن غمزه كلیم
رحم، عیب است اگر در دل صیاد بود
***
332
كسب كمال اهل جهان كسب زر بود
علامه آن بود كه زرش بیشتر بود
نیك و بد زمانه بود كاش مثل هم
خارش به سر رسد گلش ار تا كمر بود
داد از نفس درازی این دل كه همچو شمع
یك آه گرمش از سر شب تا سحر بود
خون شد دلم چو لذت آوارگی شناخت
تا در لباس موج، گوهر در سفر بود
ماه نویی كه یك شبه باشد تمام عمر
در آسمان حسن هلال كمر بود
آن ناوك و هدف كه به عید وصال هم
هرگز نمی رسند، دعا و اثر بود
از هر مراد كامروا باد آنكه گفت
ترك مراد صندل هر دردسر بود
نیرنگ بین كه آفت سالك ز تشنگی ست
در آن رهی كه نقش قدم چشم تر بود
یا رب ز حال ما چه تواند بیان نمود
آن قاصدی كه با تو ز خود بی خبر بود
از دوستان رسد همه آفت به دوستان
چشم صدف سفید ز آب گوهر بود
آورده ام به پیش ز آوارگی كلیم
راهی كه خضرش از پی خضر دگر بود
***
333
پایمزد عجز ما بیداد دست زور بود
آنچه كرد اصلاح عیش تلخ، بخت شور بود
دوش از بزم نشاط ما نوایی برنخاست
تار گفتی بی تو موی كاسه ی تنبور بود
با گرانان در نمی آید سبك رو است عشق
آشنایی آتش او پنبه ی منصور بود
عمر كم بر جان گوارا كرد بار زندگی
روز كوته مایه ی آسایش مزدور بود
در پناه بد نهادی می توان ایمن نشست
نیش، دائم پاسبان خانه ی زنبور بود
طاعت زاهد چو آه بوالهوس بالا نرفت
ز آنكه معراج امید او وصال حور بود
رهنمایان زمان ما همه ره می زنند
ز آن میان گر راستی دیدم عصای كور بود
كعبه ی سالك بود آنجا كه از پا اوفتاد
گر قدم در ره نمی فرسود منزل دور بود
دارم اقبالی كه با هر كس در افتادم كلیم
بخت سست افتاده تر از بستر رنجور بود
***
334
تا دل، دیوانه بود، از عافیت دلگیر بود
همچو شیون خانه زاد حلقه ی زنجیر بود
گریه چون سیلاب از یك خانه روی دل ندید
ناله هر جا رفت نی در ناخن تأثیر بود
تیره روزی نیست امروزی كه تدبیری كنم
این سیه روزی مداد خامه ی تقدیر بود
در كنار مادر دهریم طفل روزه دار
رفت ایامی كه پستان امل پر شیر بود
از سرم بیرون نخواهد رفت سودایت كه عشق
بر سر من بیخت هر خاكی كه دامنگیر بود
در دیار آشنایی روی خندان زخم داشت
ابروی بی چین اگر دیدیم با شمشیر بود
آتش دوزخ به ما تر دامنان رنگی نداشت
آنچه آنجا سوخت ما را خجلت تقصیر بود
هر كه شد قانع به بوی خانه ی همسایه، ساخت
تا به دل بوی كبابی بود چشمم سیر بود
از هدف باید كلیم آموختن طرز وفا
صد ستم دید و همان رویش به سوی تیر بود
***
335
مرغ دلم كه روشن از او چشم دام بود
كشتی به این گناه كه بی دانه رام بود
دیدم ز بی قراری خود در ره طلب
آسایشی كه قافله را از مقام بود
بگذر ز نام نیك كه رسوایی آورد
پیوسته رو سیاه نگین بهر نام بود
در هند تیره بختی وارونه است كار
زآن شهد لب همیشه دلم تلخكام بود
هرگز نگشت قابل زخم تو مدعی
پیوسته آب تیغ تو بر وی حرام بود
تا دل نظر به خال تو افكند شد اسیر
مسكین خبر نداشت كه این دانه دام بود
ز آب سیل تیغ تو قسمت نیافتم
كز تشنگان بر آن لب جو ازدحام بود
امید بوسه ات چه نمك داشت ای كلیم
ز آن لب كه منفعل ز جواب سلام بود
***
336
ز تازه شاخ گلی خانه ام گلستان بود
گل بهار امیدم به جیب و دامان بود
به جانم آتش حسرت زد و دمی ننشست
به خانه ی خس و خاشاك برق مهمان بود
ز چاك پیرهنش سیر گلستان كردم
هزار رنگ گل بوسه در گریبان بود
به كف پیاله، به سر باده، حرف بوسه به لب
ز روزگار بسی كار ما به سامان بود
دراز دستی ما عاقبت چه گل ها چید
ز گلشنی كه ز شبنم، گلش گریزان بود
هزار قافله ی آرزوی لب تشنه
مقام كرده به دور چه زنخدان بود
هلاك آن شب قدرم كه چشم بخت آنجا
مجال خواب نمی یافت بس كه حیران بود
كلیم تشنه كه لب را ز گریه تر می كرد
ز بختمندی میراب آب حیوان بود
***
337
به دلم این همه پیكان ستم بار نبود
گره ی غنچه گران بر دل گلزار نبود
دل و جان، صبر و شكیب از شب هجرت چه كشد
داغ آسایش بختیم كه بیدار نبود
شرح هجران تو می كرد به نامت چو رسید
خامه را با دو زبان قوت گفتار نبود
در ازل دشمن سامان شده ویرانه ی ما
در اگر بود در این غمكده دیوار نبود
عشق جایی كه صف آراست به خونریزی من
خنده از بیم بلا بر لب سوفار نبود
كس ندانست كه چشم تو چه بیماری داشت
كه دوایش به جز از مستی سرشار نبود
بر سرم بخت ز گلزار جهان چون گل شمع
نزد آن گل كه وبال سرو دستار نبود
ثمر نخل وجودم همه اشك است كلیم
چه كنم شعله به غیر از شررش بار نبود
***
338
بیش از این دوران ستم پرور نبود
آسمان ز اینگونه بد اختر نبود
عمر چون ایام بیماری مرگ
هیچ امروزش ز دی بهتر نبود
آنقدر پیكان كه در یك زخم داشت
در دكان هیچ پیكان گر نبود
هر كجا رفتم به دنبال مراد
غیر سرگردانی ام رهبر نبود
سیر بستان تمنا كرده ام
یك نهال آرزو را بر نبود
از تف دل مردمك را سوختیم
دسترس بر سرمه ی دیگر نبود
خواب در چشمم نمی آید چو شمع
بسترم آن شب كه خاكستر نبود
در دم آخر چنین می گفت شمع
كه افسر زر غیر دردسر نبود
كار رونق دشمنی دارم كلیم
گر می آوردم به كف ساغر نبود
***
339
زیوری از داغ، مرد عشق را بهتر نبود
كعبه ی دل را به از وی حلقه ای بر در نبود
فیض بخشی سربلندی آورد بنگر كه شمع
تا دم آخر سرش بی زیور افسر نبود
با همه حیرانی و سرگشتگی از جذب شوق
رفته ام راهی كه خضرش نیز بی رهبر نبود
بعد مردن خاكم از آغوش خود بیرون فكند
مهربانی هیچ گه در طبع این مادر نبود
در دیار عشقبازی روی سامان كس ندید
سكه در این ملك هرگز روشناس زر نبود
جلوه گاهی حسن خواهد، این همه پرهیز چیست
رخ مپوش از دیده ی ما، باده بی ساغر نبود
نیك و بد یكسان بود در پیش طبع ما كلیم
هیچ عكس آیینه را از دیگری بهتر نبود
***
340
همه محروم و از او دست كسی دور نبود
كس ندیدم كه در این میكده مخمور نبود
فقر و روشندلی آیینه ی رخسار هم اند
هیچ ویرانه ندیدیم كه پر نور نبود
دلم از كاوش مژگان تو از سینه گریخت
جای آسایش در خانه ی زنبور نبود
من در این میكده پیش قدحی ننشستم
كه سرش بسته تر از كاسه ی تنبور نبود
خط اگر سر كشد از خسرو حسن تو مرنج
كه به فرمان سلیمان هم این مور نبود
شعله ی داغ برونم به درون نور نداد
شمع تربت سبب روشنی كور نبود
تا تبسم به دلم مشت نمك می پاشید
چشم داغم به ره مرهم كافور نبود
حال سوز دل ما یار ندانست كلیم
از سیه بختی در آتش ما نور نبود
***
341
خوش آن زمان كه عتابت بهانه ساز نبود
زبان تیغ جفا اینقدر دراز نبود
به روی توفان روزی كه دیده وا كردم
به روی دریا چشم حباب باز نبود
بلند و پست جهان با هم است پس ز چه رو
نشیب بخت مرا طالع از فراز نبود
نشسته ایم به خاك سیه ز طبع بلند
سزای آنكه طبیعت زمانه ساز نبود
گوهر، خزف بود آنجا كه جوهری نبود
هنر غریب شد آنجا كه امتیاز نبود
مگیر سهل اگر درد عشق یك روز است
كدام روز تب شمع جانگداز نبود
دمی كه تخته ی مشق جراحتش بودم
هنوز آن مژه ی شوخ تیغ باز نبود
شكایتی كه دل از زلف تابدار تو داشت
كم از شكایت شمع از شب دراز نبود
كلیم نسبت شمع ار به شعله چسبان شد
به تنگ درزی ربط نیاز و ناز نبود
***
342
گر شبی دیده خون فشان نبود
آب در جوی كهكشان نبود
از دل ما نرفت آبله ها
ریگ صحرای غم روان نبود
هر كسی سالك ره دل نیست
راه دل، راه كاروان نبود
تا سحر آرزو به بر دارد
كمری را كه در میان نبود
تا زبان بسته ایم می فهمیم
سخنی را كه بر زبان نبود
پس زانوی فكر مملكتی ست
كه ز اقلیم این جهان نبود
طبق رزق صاحبان سخن
زیر سرپوش آسمان نبود
غیر حرف سبك نمی شنوم
وای بر گوشم ار گران نبود
روزی ام همچو دام ماهی نیست
لقمه كش صد استخوان نبود
در گلستان دهر غیر كلیم
بلبل موسم خزان نبود
بحر این شعر تنگ می دانست
جای غواص اندر آن نبود
خویشتن را سبك ز بحر خفیف
نكنم طرح گر ز خان نبود
***
343
چو قرعه در تن زارم یك استخوان نبود
كه پشت و رو ز خدنگ جفا نشان نبود
چو چشم فتنه گر خویش نگذرد نفسی
كه آن جفا جو در خانه ی كمان نبود
ز فیض، دیده ی پاكم ز آب محروم تر
به گلشنی كه در او راه باغبان نبود
نشانگر مردان ره طلب این است
كه گرد نیز به دنبال كاروان نبود
ز بخت پست، من آن بلبلم كه پروازش
اگر بلند شود تا به آشیان نبود
به هیچ جا سخن از بی وفایی اش نگذشت
كه خون ز دیده ی داغ وفا روان نبود
اگر ز خلق نهفتیم راز عشق چه سود
گر آتش است نهان، سوختن نهان نبود
سرا تهی چو ز سامان شود ز امن پر است
برای خانه به از فقر پاسبان نبود
به صرفه باده خریدن زیان خویشتن است
كه می به كس ندهد نشئه گر گران نبود
كلیم سبحه ی آن زلف اگر به دست آید
به غیر شكر فلك، ورد بر زبان نبود
***
344
مرا همیشه مربی چو طالع دون بود
ترقی ام چه عجب گر چو شمع وارون بود
همیشه اهل هنر را زمانه عریان داشت
فسانه ای ست كه خم جامه ی فلاطون بود
پسند ماتمیان با هزار غم نشدم
به جرم اینكه لباسم ز گریه گلگون بود
فلك ز عیب تهی كاسگی مثل چون شد
نه كاسه های كواكب همیشه پر خون بود
مدام از آن نم باران كه خاك آدم داشت
متاع خانه ی ما نزد سیل، مرهون بود
همیشه عقده ی خاطر، رواج كارم داد
چو بستگی كه پر و بال صید مضمون بود
نشان شیفتگان دیار عشق یكی ست
به چشم لیلی هر گردباد مجنون بود
خوش آن گذشته كه تاری گر از علایق داشت
به سان تنبور آن هم ز خانه بیرون بود
كلیم دل به قناعت نهاد و چاره نداشت
ز دخل خون جگر خرج گریه افزون بود
***
345
آن گرم خو به سوز دل ما رسیده بود
خوناب این كباب بر آتش چكیده بود
در گلستان به یاد دهان تو غنچه را
امسال باغبان همه نشكفته چیده بود
همچون چراغ روز به راه تو سوختیم
لخت دلی كه انجمن افروز دیده بود
بی روی تو ز دیدن ، گل چشم حسرتم
افكارتر ز گوش نصیحت شنیده بود
چون گوهرم به سوی وطن بازگشت نیست
این مرغ از آشیان به چه طالع پریده بود
ای دل ز سختگیری صیاد ما مپرس
آن را كه بست رشته به پا سر بریده بود
می خواست جای خار دگر وا كند كلیم
خار غم تو را اگر از پا كشیده بود
***
346
چو شمع گرمی آن بی وفا زبانی بود
شكفتگی اش گل كینه ی نهانی بود
ز زهر فرقت احباب كم نشد تلخی
اگر چه عمری در شهد زندگانی بود
به گرد میكده ها گردم و نمی یابم
از آن شراب كه در ساغر جوانی بود
مرا ز كار جهان بی خبر كه می گوید
گذشتن از همه كاری ز كاردانی بود
ز گلستان تمنا نداشتم رنگی
به غیر از این كه گل اشك ارغوانی بود
خیال آن لب خندان به خاطر غمگین
به سان آب بقا در سرای فانی بود
دل این جفا كه ز بیداد روزگار كشید
ستم نبود، مكافات سختجانی بود
به كیش هر كه در افتادگی سرآمد گشت
فتادن از همه كس شرط پهلوانی بود
كلیم رنجش بار بهانه جو از ما
عبث نبود، تلافی سرگرانی بود
***
347
چو زلف، تاب دهی از بنفشه تاب رود
زنی چو خنده، گل از بس عرق، در آب رود
چنین كه روی جهانی به سوی خود كردی
عجب كه سایه ز دنبال آفتاب رود
چه جای شادی غم عار دارد از دل من
به ناز، جغد در این منزل خراب رود
ز سوز آهم نم در نهاد دریا نیست
مگر سحاب به سر منزل سراب رود
دعای صحت تو هر زمان به جای نفس
به سوی لب ز دل گرم شیخ و شاب رود
فرشته راه نیابد كه بر زمین آید
به چرخ بس كه دعاهای مستجاب رود
گلاب از گل خورشید می كشد عیسی
پی علاجت اگر حرفی از گلاب رود
تو همچو لاله ز تب گرم گشته ای و كلیم
چو شمع از تن زارش توان و تاب رود
***
348
كی تمنای تو از خاطر ناشاد رود
داغ عشق تو گلی نیست كه بر باد رود
نرود حسرت آن چاه زنخدان از دل
تشنه را آب، محال است كه از یاد رود
گر به شستن برود نقش الف از شانه
فكر بالای تو هم از دل ناشاد رود
نتوان از سر او برد هوای شیرین
لشكر خسرو اگر بر سر فرهاد رود
در ره عشق جهانسوز چه شاه و چه گدا
حكم سیلاب به ویرانه و آباد رود
می كشد هر چه به دریا رسد از چشم ترم
ناز شاگرد خردمند به استاد رود
اگر آیینه نیابد ز قبولت نظری
زلف جوهر همه از چهره ی فولاد رود
اشك، سودی نكند عاشق دلباخته را
چه كند دانه چو دام از كف صیاد رود
كاش چون شمع شود سر همه اعضای كلیم
تا سراسر به ره عشق تو بر باد رود
***
349
نشود اینكه ز دل اشك جگرگون نرود
طفل آراسته از خانه به در چون نرود
كام دل رم كند اما به طلب رام شود
راه اگر گم شود از بادیه بیرون نرود
رخصت بادیه گردی ز كجا خواهد یافت
اشك ما گر به سر تربت مجنون نرود
شب خیال تو چنان بر سر دل می آید
كه كسی بر سر دشمن به شبیخون نرود
ما بر آیینه ی دشمن نپسندیم غبار
آه ما صافدلان جانب گردون نرود
گریه در اول عشق است نشان خامی
زخم ما تا نشود كهنه از او خون نرود
آه سرگشته كه در سینه ی ما می پیچد
گردبادی ست كه از خانه به هامون نرود
رازدار آمده ای با همه بی پروایی
كه سخن از دهن تنگ تو بیرون نرود
می رود از سر مخمور برون فكر شراب
ولی از یاد كلیم آن لب میگون نرود
***
350
نه به می گرد كدورت از دل ما می رود
غم از این ویرانه هم از تنگی جا می رود
بر میان نازكت اندیشه نتواند گذشت
راه باریك است، پایش ناگه از جا می رود
اینقدر باید به می دلبستگی رشك است رشك
تا دهد یك قطره، خون از چشم مینا می رود
بس كه از مستی به هر سو سرو قدش مایل است
حیرتی دارم كه می آید برم یا می رود
راه پر خار و تهی پایان دشت شوق را
آبله كفش است، آن هم كی به هر پا می رود
دل به امید مداوایی كه دیگر خوش كند
خسته چون نومید از پیش مسیحا می رود
شمع آخر بر سر پروانه خواهد آمدن
مهربان خواهی شدن این سركشی ها می رود
گرچه محتاجیم چشم اغنیا بر دست ماست
هر كجا دیدیم آب از جو به دریا می رود
بس كه عشرت می رمد از من در این محفل كلیم
باده در دور من از ساغر به مینا می رود
***
351
دل ز جا رفت، از پی آن سرو قامت می رود
می پرد چشمم به استقبال حیرت می رود
كس به ذوق خویش ترك خانمان خود نكرد
خونم از بیداد مرهم از جراحت می رود
تهنیت نوبر نكرد و گرد خوشحالی نگشت
عید ما دائم به قربان مصیبت می رود
گر به حشر از جور مه رویان شكایت سر كنم
رنگ از رخسار خورشید قیامت می رود
زندگی چون تلخ گردد بی دلان پر دل شوند
مرگ چون راحت شود قدر شجاعت می رود
در ره عشقت كه آتش خون و خاكش آتش است
می روم سر در هوا تا پای جرأت می رود
هیچ چیز از من پسند خاطر خوبان نبود
حیرتی دارم كه چون هوشم به غارت می رود
معصیت كز خاكیان خیزد، غباری بیش نیست
گر رود گردی، چه از باران رحمت می رود
توشه ی تحسین یاران همره او كن كلیم
این غزل اینجا نمی ماند، به غربت می رود
***
352
بس ستمكش صبر و آرام از ستمگر می رود
می رود دریا ز پی، ساحل چو پس تر می رود
جوش سودا را علاج از دیده ی تر می كنم
آب می ریزند بر دیگی كه از سر می رود
نه همین خم را دل پر ز این حریفان است و بس
ز این تنك ظرفان چه خون كز چشم ساغر می رود
طالع دون از پی یك مطلب عالی نرفت
بخت ما دائم به صید مرغ بی پر می رود
آنچنان خونین دلی دارم كه چون سوزد ز غم
خون ز دودش جای اشك از چشم اختر می رود
از دل من دیده ویران شد ز دست انداز اشك
می رود آبادی از راهی كه لشكر می رود
ما و شمع از ترك سر آزاد از محنت نه ایم
آتش سودا به جا ماند اگر سر می رود
طفل اشكم آنچنان عادت به دامن كرده است
كز كنارم راست تا دامان محشر می رود
می رود بر آب اگر زاهد كلیم از آبله
در ره سودای او بر روی اخگر می رود
***
353
عمر سیرش كوته است ار جورت از دل می رود
چند گامی از ضرورت مرغ بسمل می رود
خواب غفلت بس كه چشم كاروان عمر بست
بانگ باید بر جرس ها زد كه محمل می رود
كینه اش ای كاش باعث می شدی بر قتل ما
خون ناحق كشته زود از یاد قاتل می رود
دهر اگر بحر پر آشوب است مستان را چه غم
كشتی می بی خطر دائم به ساحل می رود
چون زبان گنگ باید در سخن خود را گرفت
راه باریك است كار از طبع كاهل می رود
بر زبان دارد حدیث چشم توفانبار من
خامه معذور است گر با سینه در گل می رود
جذب شوقم می برد، رهبر نمی خواهم كلیم
هر كه سیلابش برد بی خود به منزل می رود
***
354
یاد تو از ضمیر به نسیان نمی رود
نقش رخت ز دیده به توفان نمی رود
با بخت تیره چون به تماشای او روم
در شب كسی به سیر گلستان نمی رود
عاشق به سان شمع بود از غرور عشق
در زندگی سرش به گریبان نمی رود
شمع قلم ز نامه ی گرمم به ته رسید
شوقم هنوز بر سر عنوان نمی رود
تن سرد گشت و داغ جنون گرم سوختن
سر در ره تو رفته و سامان نمی رود
ساقی ز می كدورت دل كم نمی شود
بنشین كه داغ لاله ز باران نمی رود
چندان كه می رویم به جایی نمی رسیم
ریگ ار روان بود ز بیابان نمی رود
افتم به فكر زلف تو هنگام بیخودی
مستش مدان كسی كه پریشان نمی رود
دیگر كلیم اگر ز لگدكوب حادثات
چون سرمه می شود ز صفاهان نمی رود
***
355
خصم گو ایمن نشین گر دست ما بالا شود
تیشه بر پا می زنیم آن دم كه دست از ما شود
غنچه ی دلتنگی ام یارب كه هرگز نشكفد
جای غم پیدا شود گاهی كه خاطر وا شود
صبر را خاصیت عمر است گویی كاین متاع
چون ز كس گم شد نمی باید دگر پیدا شود
بخت سنگین دل طلسمی بسته كز تأثیر آن
باده دائم در شكست شیشه ام خارا شود
گنج مطلب نیست گر دیوانه شد ویرانه جوی
بهر كامی نیست گر دل مایل دنیا شود
دیده ام چیزی نمی چیند به غیر از نقش دوست
گر به طوبا بنگرد حیران آن بالا شود
رشته ی طول امل را گر تو كوته می كنی
جهد كن تا نارسا ز اندیشه ی فردا شود
این نمك دارد كه خون از دل گدایی می كند
دیده ام كو عارش از همچشمی دریا شود
چشم پوشیدن ز نیك و بد كمال بینش است
دیده تا بینا شود باید كه نابینا شود
كسب خاموشی كلیم از كاملی كن زینهار
باید استادت در این فن صورت دیبا شود
***
356
تا بخت بد ز همرهی ما جدا شود
خواهم كه جاده در ره وصل اژدها شود
چشم گشایش از فلكم نیست ز آنكه بخت
در كار نفكند گرهی را كه وا شود
با خویشتن به خاك، دلا حسرت وصال
چندان ببر كه توشه ی راه فنا شود
ناسازگاری زمانه به هر كس كه رو نهد
گر بر گل زمین گذرد خار پا شود
شد وقت آنكه در چمن از مقدم بهار
مانند غنچه شیشه ی سر بسته وا شود
شرط ره است تشنه لبی در طریق عشق
گر نقش پای چشمه ی آب بقا شود
بنگر به جزو ناری من گر ندیده ای
آن آتشی كه طرح كش بوریا شود
نفس دنی كه عاشق جاه است، خوشدل است
در كشتی شكسته اگر ناخدا شود
اشكم به یاد شعله ی بالای او كلیم
از دیده ام به رنگ شرر بر هوا شود
***
357
خیال روی تو هر گاه سینه تاب شود
به سینه آیینه ی داغم آفتاب شود
تو گل به سر زدی و شمع، گل ز سر برداشت
ز بیم آنكه مبادا ز شرم آب شود
در آتشم ز تغافل نشانده ای، باری
تبسمی كه نمك پاش این كباب شود
ز شوق سوختم و تاب یك نگاهم نیست
حریص باده مبادا تنك شراب شود
فروغ دیده ز می جسته ام مرا چشمی ست
كه چون حباب قدح روشن از شراب شود
امید كام ز مغرور سركشی دارم
كز او نگاه به وصل ابد حساب شود
به كم نگاهی چشمش كلیم می سازم
امید هست كه آن مست، بی حجاب شود
***
358
ای دل چو راز دوست نخواهی سمر شود
نامش چنان مبر كه زبان را خبر شود
حرص گدایی، در به دری گنج می نهد
گر قسمت ازل ز طلب بیشتر شود
سر دارد الفتی به هوایت كه چون حباب
با او سفر كند اگر از سر به در شود
جاهل برو، ز مرشد بی معرفت چه فیض
كوری كجا عصا كش كور دگر شود
زنجیر زلف او دل دیوانه را نساخت
سودا مقرر است كه شب بیشتر شود
منت كش از حمایت كس نیست عجز ما
تا نقش سینه هست كه ما را سپر شود
دود سپند بی هنری چون شود بلند
آتش زن ستاره ی اهل هنر شود
بر اهل عقل، فیض جنون كم ز باده نیست
باید كسی ز كار جهان بی خبر شود
هر كس اگر به قدر هنر بهره یافتی
بایست آب بحر نصیب گوهر شود
از هیچ یك ندارد امید اثر كلیم
گر آه، شعله گردد و اشكش شرر شود
***
359
سرفراز آن سر كه فارغ از غم سامان شود
بر سرت گل زن گر از دستار، رو گردان شود
هر كه چون سوزن ز تجریدش بود سررشته ای
صد رهش گر جامه پوشانی دگر عریان شود
عاشق بی چاره از یك دیده در پاس رقیب
وز دگر چشمی به كار خویشتن حیران شود
هیچ جا بهر وطن همچون دیار عشق نیست
خانه در آن ملك از سیلاب آبادان شود
شوق زخم ما چو سازد جذبه ی خویش آشكار
تیرها در تركش او جمله بی پیكان شود
در چمن ها لاله نبود، اینكه ایام حسود
می زند آتش به باغ ار غنچه ای خندان شود
همچو برق آن آفت صد خرمن هوش و خرد
خویش را ز آن می نماید كز نظر پنهان شود
در تماشای پری رویان اقلیم خیال
دیده گر بر هم نهی چشمت نگارستان شود
غیر غم كز حال دل غافل نمی باشد كلیم
كس ندیدم پاسبان خانه ی ویران شود
***
360
لبم ز بستگی دل اگر چه وا نشود
چو لاله خون جگر خوردنم قضا نشود
به یك لباس مقید مشو كه ساختگی ست
اگر گهی به تنت پیرهن قبا نشود
دل ضعیف چنان جذبه ی قوی دارد
كه تیر هیچ بلایی از او خطا نشود
كلید چاره و تدبیر تا نگردد گم
دری كه بسته به روی امید وا نشود
گرفته دامن غم می كشم به خانه ی دل
كه جز به مهمان آرایش سرا نشود
حدیث عشق تو با هیچ كس نمی گویم
شرر ز آتش سودای ما جدا نشود
كمند طره ی او بار یك جهان دل را
نمی تواند برداشت تا دو تا نشود
سعادت ازلی را به كسب نتوان یافت
كه زاغ از خورش استخوان هما نشود
چنان مكن كه كلیم از در تو پا بكشد
شكسته دل شده، باری شكسته پا نشود
***
361
هر زخم كه از خدنگ تو زیب نشان شود
چشمی دگر به راه خدنگت عیان شود
یارم به خشم رفته اگر عمر رفته است
چندان نمی رود كه ز چشمم نهان شود
واصل ز حرف چون و چرا بسته است لب
چون ره تمام گشت جرس بی زبان شود
خاكش به سر كه گریه ی بی حاصل من است
آن باده ای كه بر دل مینا گران شود
خاطر نشان شود به تو تأثیر تیر آه
روزی كه پشت طاقت عاشق كمان شود
طفلی كه سینه شانه شد از زخم خط او
چندان نكرده مشق كه دستش روان شود
خوش می برد رسایی زلف تو كار پیش
زیبد كه حلقه اش كمر آن میان شود
افتاده را به چشم حقارت مبین كه خاك
گر سر كشد غبار دل آسمان شود
كردی كلیم قافله ی اشك را روان
كو لخت دل كه آتش این كاروان شود
***
362
نیست یك شب كه سرشكم گل بستر نشود
تا در پیرهنم رشته ی گوهر نشود
مدعی گر طرف ما نشود صرفه ی اوست
زشت آن به كه به آیینه برابر نشود
خشكی بخت فرومایه طلسمی بسته است
كه آبم از سر گذرد لیك لبم تر نشود
بس كه از گردش ایام به تنگ آمده ام
در خمارم هوس گردش ساغر نشود
سفله از قرب بزرگان نكند كسب شرف
رشته پر قیمت از آمیزش گوهر نشود
ستم ظاهر او لطف نهانی دارد
صید را می كشد آن شوخ كه لاغر نشود
با اسیران وفا دلبر بدخوی كلیم
نكند صلح كه تا جنگ مكرر نشود
***
363
دست خشك بخت من هر جا كه تخم افكن شود
وقت حاصل چون شود خاكسترش خرمن شود
در چراغم منت روغن ندارد روزگار
خانه را آتش زنم تا كلبه ام روشن شود
با جرس گویی در این ماتمسرا هم طالعم
خنده هر گه بر لب ما جا كند شیون شود
نزد ما سود سفر سرمایه از كف دادن است
راه ما ناامن خواهد شد چو بی رهزن شود
دیده تا باز است راه نور بر دل بسته است
خانه ها در شهر ما تاریك از روزن شود
چون نسوزم كز فسون سازی بخت چربدست
خاك اگر بر سر كنم بر آتشم روغن شود
قدرتم را جمله صرف خصمی خود می كنم
دست بر سر می زنم آن دم كه دست از من شود
چون شكاف شانه منزل می كنم در نیمه راه
كو چنان قوت كه چاك از جیب تا دامن شود
در شكم نافش به نام من برد دست قضا
چون به طفل فتنه ی ایام آبستن شود
ساز و برگت حاجت افزاید، ببین فانوس را
چون بیابد شمع را محتاج پر آهن شود
ناگوار است ار چه زاهد باده كش گردد كلیم
بر نمی آید ز خشكی گر چه تر دامن شود
***
364
خط چون سپاه حسن تو را صف شكن شود
ریش تو مرهم دل مجروح من شود
ابرو به گوشه ای رود از ملك دلبری
چشمی كه بود میكده بیت الحزن شود
عادت به صبر، عاشق رنجیده را مده
چون كهنه شد صبوری وا سوختن شود
در حیرتم ز شوق حریفان می پرست
چون صبر می كنند كه صهبا كهن شود
هنگام پایبوس تو خواهم كه چون ركاب
از پای تا به سرم همه اعضا دهن شود
گر در دل آتشی ست ز شوق، از بلا چه باك
فانوس را حصار خطر پیرهن شود
بر كف نهاده حاصل كونین، می رویم
در آن رهی كه ریگ روان راهزن شود
ما را چو اختیار بود جرم تیشه چیست
گر بت تراش گردد و گر بت شكن شود
از گریه های شوق ندارد به تن كلیم
خون آنقدر ذخیره كه رنگین كفن شود
***
365
مشكل اهل محبت ز تو آسان نشود
لب امید در ایام تو خندان نشود
ناله ی بی اثرم گر به نسیم آمیزد
سر زلفش دگر از باد، پریشان نشود
می جهد تیر به زور دو كمان ز ابروی او
هدف ناوك او هیچ مسلمان نشود
كی چنین لخت جگر جوش زند بر سر او
از خیال لبت ار دیده نمكدان نشود
گر بگویم كه چه ها می كشم از قامت او
سایه هم در پی آن سرو خرامان نشود
گر نداری سر دیوانگی ما سهل است
زلف را گو كه دگر سلسله جنبان نشود
دعوی شیر دلی نیست مسلم ز كسی
كز نی تیر تواش سینه نیستان نشود
تیره بختی همه جا پرده ی روی هنر است
جوهر تیغ سیه تاب نمایان نشود
هر كه بر روح امین شعر نخوانده ست كلیم
گر همه روح امین است سخندان نشود
***
366
هر زمان بر روی كارم رنگ دیگرگون شود
باده ام در جام گردد آب و آبم خون شود
دخل ما با خرج یكسان است در راه طلب
سوزنی چون بشكند خاری ز پا بیرون شود
در حقیقت تنگدستی مایه ی دیوانگی ست
در چمن بید از غم بی حاصلی مجنون شود
از ره تقلید اگر حاصل شود كس را كمال
هر كه گردد خم نشین باید كه افلاطون شود
باده ی پنهان به زهد آشكار آمیختند
جوی شیر زاهدان ترسم كه جوی خون شود
بر رخ پیر فلك رنگ حسد گل می كند
در چمن چون رخت، طفل غنچه ی گلگون شود
مایه ی سالك سبكباری ست گر آید به دست
می تواند ناله ای پیك ره گردون شود
پر عجب نبود ز طبع حرص اگر در زیر خاك
همرهی با گنج آرام دل قارون شود
تا كشیم از شعر فهمان انتقام دخل ها
كاشكی هر جا سخن فهمی بود موزون شود
قدر این گوساله ها تا كم شود خواهم كلیم
گاو گردون از چراگاه فلك بیرون شود
***
367
غبار كوی تو گر توتیای دیده شود
به هر چشم گشایم بهشت دیده شود
به غیر من كه به بزم وصال راهم نیست
كسی ندیده كه پروانه پر بریده شود
به سر مزن كه تنت را چو شمع بگدازد
گلی كه از چمن روزگار چیده شود
خلاف گفته ی او تا عمل كنم باید
كه پند ناصح مشفق گهی شنیده شود
به صبر كوش كه گر خار جور گردون را
ز پا برآری در دیده ات خلیده شود
ز آه و ناله طمع بسته ام كه رام شود
چنان شكاری كه از دم زدن رمیده شود
برای گردن، جان كم ز طوق لعنت نیست
ز بار منت كس گر قدت خمیده شود
ز جوش خون شهیدان اگر در آن سر كوی
كسی به خاك نشیند به خون تپیده شود
رسید هر كه به حد كمال، خواری دید
بلی به خاك فتد میوه چون رسیده شود
كلیم پیر شدی وقت آن هنوز نشد
كه طفل طبع، ز شیر هوس بریده شود
***
368
ای كه دلتنگی ز غم، از گریه دل وا می شود
تنگنای عشق ز این خمخانه صحرا می شود
هر كه را توفیق عیب خویش بینی داده اند
بعد مردن بر مزارش كور، بینا می شود
بسترم برداشت موج از استخوان پهلویم
می كنم بر بوریا گر تكیه خارا می شود
از تنم نتوان كشیدن ناوك جور تو را
ز آنكه همچون استخوانم جزو اعضا می شود
بستگی در كار هر كس هست بگشاید به صبر
یك كلید است و هزاران قفل از آن وا می شود
در بیابان هر كه را از تشنگی باشد خطر
نام چشمم گر برد صد چشمه پیدا می شود
خرمن خورشید باید شعله ی حسن تو را
حیف از این آتش كه برق هستی ما می شود
شوق هر كس كه سامان سرشكی داده است
خاك در چشمم اگر همچشم دریا می شود
سنگ طفلان گر چنین جزو بدن خواهد شدن
در صف خواری كشانم تن ز خارا می شود
چون صدف گر قطره ای ز این بحر باشد قسمتم
از برایم عقده ی خاطر مهیا می شود
در سواد زلف او تا دل وطن دارد كلیم
تیره شد چون روزگارم خاطرم وا می شود
***
369
زخم های شانه از زلفت فراهم می شود
بخت اگر یاری نماید مشك مرهم می شود
عیش اگر هم رو دهد بی تلخی اندوه نیست
همچو نوروزی كه واقع در محرم می شود
قتل ما هر گاه باشد می توان، تعجیل چیست
كشتن شمع حیات ما به یك دم می شود
تا چه آرد بر سر بال كبوتر نامه ام
خامه ام هر دم ز بار درد دل خم می شود
هست با خونین دلانم الفتی كز بعد مرگ
خاك من بر زخم اگر پاشند مرهم می شود
بس كه شاداب است گلشن از سرشك عندلیب
آتش ار بر روی گل ریزند شبنم می شود
در دیار ما مصیبت دوستی عام است عام
گر چراغی مرد در یك شهر ماتم می شود
همچو محجوبی كه در شهر غریب آمد درون
خواب در چشمم به مردم آشنا كم می شود
تا كلیم از آدمیت لاف زد بی غم نبود
غم بود تخمی كه سبز از خاك آدم می شود
***
370
خاك در مزاجم آب حیوان می شود
صبح خاطر، روشن از شام غریبان می شود
گر چه ننگ از نام ما داری چه شد گاهی بپرس
لایق یاد ار نباشد خرج نسیان می شود
دیده ام تا سركشی های خطت در حیرتم
مور چون بر هم زن ملك سلیمان می شود
می جهد ابروی موج و می برد چشم حباب
نیست خیر ای دل دگر در دیده توفان می شود
پشت طاقت خم گرفت از منت پیراهنم
از تن آسایی ست گر دیوانه عریان می شود
باغ دنیا از كجا و میوه ی راحت كجا
گر نهالش خشك گردد، چوب دربان می شود
بخت وارون هر چه آسان است مشكل می كند
توبه را باید شكست این شیشه سندان می شود
كاروان خط نمی دانم چه بار آورده است
اینقدر دانم كه نرخ بوسه ارزان می شود
پای در دامن چو قفل بی كلید آورده ام
برنخیزم گر به فرقم خانه ویران می شود
غیرت همت به شركت سر نمی آرد فرود
ما همان خاریم اگر عالم گلستان می شود
دست بر سر، سنگ بر دل، خار در پای كلیم
می توان دانست كار ما بسامان می شود
***
371
بی باده دل ز سیر چمن وا نمی شود
گل جانشین سبزه ی مینا نمی شود
آن دیده نیست، رخنه ی ویرانه ی تن است
چشمی كه محو آن قد رعنا نمی شود
عاشق به نور عشق كند جلوه ی ظهور
بی آفتاب، ذره هویدا نمی شود
چسبیده اند مرده دلان بر نعیم دهر
صورت جدا به تیغ ز دیبا نمی شود
گر چشم، آفتاب بود نور از او مجوی
چشم كسی كه سیر ز دنیا نمی شود
پای طلب ز آبله پوشیده بهتر است
پای برهنه بادیه پیما نمی شود
ساحل ز پیش لطمه ی دریا كجا رود
رو تافتن ز عشق تو از ما نمی شود
خارا به شیشه شعله به خاشاك صلح كرد
و آن شوخ جنگجوی به ما وا نمی شود
عمرم تمام صرف غم روزگار شد
وضع جهان هنوز گوارا نمی شود
فیضی اگر به كس رسد از اغنیا چرا
بی آب، كس مسافر دریا نمی شود
آواز آب غم ز دلم می برد كلیم
بی های های گریه دلم وا نمی شود
***
372
هرگز سر شكایت من وا نمی شود
این در گرفته شد، به زدن وا نمی شود
روی تو بر بهار ز بس كار تنگ ساخت
یك غنچه در فضای چمن وا نمی شود
بستم بسی به بال هما بهر امتحان
یك بار بختنامه ی من وا نمی شود
خمیازه در خمار گشاید مگر لبم
ورنه به حرف و صوت دهن وا نمی شود
مجلس تهی ز عیش شد و ما همان خموش
رهزن نماند و راه سخن وا نمی شود
خاك وطن كلیم ز بس غم فزا شده است
گل تا بود مقیم چمن، وا نمی شود
***
373
اقلیم دل به زور مسخر نمی شود
این فتح بی شكست میسر نمی شود
از گریه سرنوشت چه شویم كه این رقم
زایل به آب چون خط ساغر نمی شود
روشندلان خوش آمد شاهان نگفته اند
آیینه عیب پوش سكندر نمی شود
جان می كنم نهفته كه دل پی نمی برد
خون می خورم چنان كه لبم تر نمی شود
كی می نهد دلیر قدم در محیط عشق
تا كس در آب دیده شناور نمی شود
خاك از غبارگاه بلندی طلب بود
با ما به خاكساری همسر نمی شود
پیداست تا كجاست ترقی ما كه مور
گر بال یافت صاحب شهپر نمی شود
بر فرق ریخت خاك كه در هیچ معركه
از ناكسی سیاهی لشكر نمی شود
آسوده خاطریم ز رد و قبول خلق
فرسوده ی محك زر اختر نمی شود
گر توتیا كنند گوهر را چو بشكنند
با خواری شكست برابر نمی شود
خود را دگر ز گر مروان نشمری كلیم
در زیر پایت آبله اخگر نمی شود
***
374
گر چه اول رنجش بیجا از آن سو می شود
دارد این خوبی كه صلح از جانب او می شود
رونق خوبیت باید، مگسل از روشندلان
گل جدا از شمع چون افتاد بدبو می شود
بر سر خاكش به جای شمع تیری می نهد
هر كه قربان كمانداران ابرو می شود
گفت احوال نهان را گریه ام با آب و تاب
روز اول طفل اشك ما سخنگو می شود
بر دورویی چون مدار عالم است آخر چرا
كار ما با هر كسی كافتاد یك رو می شود
پیرو دل را هزاران دردسر آید به پیش
طفل چون رو بیش یابد، پیش بدخو می شود
طاعت ما هم به سوی آسمان ها می رود
روز محشر چون به عصیان هم ترازو می شود
بس كه می میرد برای خشم و ناز او كلیم
عندلیب غنچه های چین ابرو می شود
***
375
خستگان را ناوكش آرام جانی می شود
سینه را پیكان او راز نهانی می شود
بس كه از سوز درون نم در نهاد من نماند
در گلو هر قطره اشكم استخوانی می شود
شمع گر هم قامتت شد، كو میان لاغرش
جلوه اش كی آفت هوش جهانی می شود
بس كه دارم در نظر روز و شب آن چشم سیاه
دیده ام آخر كه چشمم سرمه دانی می شود
پیك اشكم گر رود ز اینسان پیاپی سوی دوست
در سر كویش ز قاصد كاروانی می شود
چند بینی روی ما بر خاك عجز و بگذری
از رهش بردار، فرش آستانی می شود
در خس و خار وجودم آتش هجران مزن
كز برای مرغ، تیرت آشیانی می شود
آرزوی زخم تیغت بس كه با خود برده ام
بی سبب چون موج بر خاكم نشانی می شود
نه همین از چرخ می آید ستم بر من كلیم
بر سرم هر ذره ی خاك آشیانی می شود
***
376
از جهان، بخت به ابرام، گدا می خواهد
مشت خاكی كه برای سر ما می خواهد
دل از این عمر سیه روز به تنگ آمده است
شمع، كوتاهی شب را ز خدا می خواهد
سرم از افسر و از ظل هما بیزار است
موی ژولیده و سودای رسا می خواهد
خاك دارد فلك از كاسه ی امید دریغ
طمع خام از او آب بقا می خواهد
گر چه خار رهت از پای كشیدن حیف است
چه كنم گر نكشم آبله جا می خواهد
نبود صاحب همت كه ز اهل طمع است
تنگ چشمی كه اجابت ز دعا می خواهد
این خسیسان كه تو بینی به جهان در كارند
كه خس و خار نه سیلاب فنا می خواهد
آنقدر می رود از راه برون مرشد شهر
كه گر از هوش رود راهنما می خواهد
ز این تلون كه فلك را بنهاده است، كلیم
نتوان یافت كه رو كرده كه را می خواهد
***
377
بیا كه دل ز تو غیر از جفا نمی خواهد
سپند از آتش، مهر و وفا نمی خواهد
چو من به بزم درآیم برای جا دادن
تو برمخیز كه پروانه جا نمی خواهد
به دام حادثه افتاده را ز عقل چه سود
فتاد كور چو در چه، عصا نمی خواهد
عجب كه جوهر من رنگ عجز بر تابد
زبان، تیغ امان از بلا نمی خواهد
فسردگی را بازار آنچنان گرم است
كه كاه روی دل از كهربا نمی خواهد
كرم ز بخل به، اما بخیل به زكریم
بخیل هرگز كس را گدا نمی خواهد
قبول عام از این بیشتر نمی باشد
كه استخوان مرا هم هما نمی خواهد
كلیم، سوخته عریان بی سر و پایی ست
به سان شمع كلاه و قبا نمی خواهد
***
378
دست مشاطه اگر زلف تو را تاب دهد
خون دل ها گل رخسار تو را آب دهد
كاش بخت سیه از دیده ی شب بیدارم
روشنی را بستاند به عوض خواب دهد
خون دل رو به كمی كرده ز سوز تب هجر
آنقدر نیست كه یك آبله را آب دهد
شكل ابروی تو خونریز چنان شد كه امام
سوی مسجد چو رود پشت به محراب دهد
ماند دل با غم و بگریخت صبوری چو كسی
كز میان در رود و خانه به سیلاب دهد
صد زمینگیر به هر سوی نشانیده چو من
خاك كوی تو كه آرام به سیماب دهد
ننگ سامان نكشد خانه ی او همچو حباب
هر كه را ایزد، جمعیت اسباب دهد
باز وقتی ست كه از تربیت اشك كلیم
خار دیوار سرایش گل سیراب دهد
***
379
خوش آنكه كنج غم خود به گلستان ندهد
سرشك سرخ به صد باغ ارغوان ندهد
كدام گنج كه در كنج خاكساری نیست
رو از زمین بطلب هر چه آسمان ندهد
ز فیض باطنی پر جام محروم است
كسی كه دست ارادت به میكشان ندهد
من از جفای تو رسوا شدم كه تیر ستم
نمی شود هدف خویش را نشان ندهد
مجاوران چه خبر از مسافران دارند
خبر ز حال دل گمشده زبان ندهد
ز راه پر خطر عشق هیچ نیست عجب
كه جاده مار شود، راه به كاروان ندهد
بنای دوستی دهر، سست شد چندان
كه كاه پشت به دیوار این زمان ندهد
ز رنج گرسنگی چون كه تشنگی بتر است
خوش آنكه آب رخ خویش را به نان ندهد
كلیم بوسه چه خواهی به این تهیدستی
از آن حریف كه دشنام رایگان ندهد
***
380
نه در این گلشن گلی از آشنایی بو دهد
نه نسیمی غنچه ی دل های ما را رو دهد
بیم آن باشد كه شادی دل كرده ام چون حباب
گر در این آب و هوایم خنده گاهی رو دهد
چرخ دیگرگون نخواهد شد، به دلتنگی بساز
پستی این سقف، سر را تكیه بر زانو دهد
در پناه عارضت خط ملك خوبی را گرفت
دشمن خود را چرا كس اینقدر پهلو دهد
ناله ای بشنو ز بلبل چون به گلشن آمدی
اینقدر بنشین كه گل زخمی ز زلفت بو دهد
گردش چشمت چو پیماید به هر كس دور خویش
سرمه را بتوان به خورد هر نصیحتگو دهد
در علاج درد دل ساقی طبیبت بس كلیم
بوسه فرماید غذا وز باده ات دارو دهد
***
381
سیل را درس روانی گریه ی ما می دهد
شور بختی اشك ما تعلیم دریا می دهد
روزگارم سر به سر از تیره روزی یك شب است
وعده ی وصلم چه حاصل گر به فردا می دهد
مفتی خط كز لب او كام بخشی می كند
بوسه را نشمرده و بی وعده فتوا می دهد
صرفه ی خود گر كسی بیند نه جای طعنه است
دین ناقص را اگر زاهد به دنیا می دهد
نیست هر دم حریف تركتاز تازه ای
هر چه دارد چون صدف یكجا به یغما می دهد
وسعت ملك جنون بنگر كه یك دیوانه را
صد بیابان در بیابان كوه و صحرا می دهد
گاه پیری می كنم موی سفید از باده رنگ
زآنكه می رنگ جوانی را به سیما می دهد
مرهم داغ دل پروانه باشد موم شمع
داروی رنج خمارم درد مینا می دهد
دل اگر دارد فروغی، ز آتش عشق است و بس
شیشه را گر آبرویی هست صهبا می دهد
دستش از دامان استغنای شیرین كوته است
كوه كن گر بیستون را در ته پا می دهد
داغ جورش تا فراوان در نظر ناید كلیم
جمله را چون برگ گل بر روی هم جا می دهد
***
382
ایام، خوشدلی به ستمكار می دهد
گریه به زخم و خنده به سوفار می دهد
نه صورت پری ست به خلوتسرای تو
شوق تو پر به صورت دیوار می دهد
بی حاصلان ز محنت ایام فارغ اند
دوران شكست، نخل گرانبار می دهد
دارم دلی كه بازی طفلان اشك را
خاك از غبار خاطر افگار می دهد
دوران به رغم خاطر آیینه طینتان
آب بقا به سبزه ی زنگار می دهد
فهمیده است معنی خط پیاله را
آن ساقی كه ساغر سرشار می دهد
پشتی كه كاه داده به دیوار عافیت
ما را خبر ز حال سبكبار می دهد
خیری به نام گلشن روی تو می كند
هر باغبان كه آب به گلزار می دهد
ظاهرپرست كی به حقیقت رسد كلیم
كو سر همیشه در ره دستار می دهد
***
383
گلشن كشمیر خارش گل به دامان می دهد
سایه در خاك چمن ها بوی ریحان می دهد
زاهدان خشك را نبود هوایش سازگار
زهد و تقوا را هوای تر به توفان می دهد
بخت بد سرمایه ی ما رایگان از دست داد
مفلس، آب خضر گر بفروشد ارزان می دهد
گر چه بد سودایی اش یك دل به كس وا پس نداد
هر كه دارد دل به آن زلف پریشان می دهد
هر لبش گاه تبسم معجزی دارد جدا
یك لبش جان می ستاند یك لبش جان می دهد
سر به جیب خود به غواصی فرو گر می بری
خاك ره دانی گوهرهایی كه عمان می دهد
می دهد گاهی بری نخل امید ما ولی
تخم گل گر می فشانم بر مغیلان می دهد
تب به كام دل ز وصل استخوان من رسید
آری آری داد آتش را نیستان می دهد
پیش چشم مست او ای دیده خونباری مكن
ز آنكه خونریزی به یاد خوی تركان می دهد
همره سامان او سرگشتگان چون آسیا
تا نباشد كی سری را دهر سامان می دهد
خوش دبستانی ست چشم فتنه ساز او كلیم
غمزه ی او دلبری تعلیم مژگان می دهد
***
384
اشكی كه رخت خانه به توفان نمی دهد
راهش به خویش دیده ی گریان نمی دهد
سر بر تن صدف نبود ز آنكه روزگار
یكجا به هیچ كس سر و سامان نمی دهد
در كار خویشتن دل دیوانه عاقل است
ویرانه را به ملك سلیمان نمی دهد
جام است بی تعلق دوران كه غیر از او
خندان و رو شكفته به كس جان نمی دهد
وصلش گران خری، ندهی جان اگر به نقد
كالای سینه را كسی ارزان نمی دهد
تا تیغ جور حادثه در زمانه هست
میراب دهر آب به بستان نمی دهد
چشمی كه از سواد سخن روشنی گرفت
این سرمه را به ملك صفاهان نمی دهد
با رهنما چه كار اگر شوق كامل است
كس سیل را سراغ بیابان نمی دهد
در دل نگه مدار كلیم اشك شوق را
این طفل را كسی به دبستان نمی دهد
***
385
چند نومید ز كوی تو دل زار آید
چون تهیدست كه از میكده هشیار آید
خار پا در ره ادبار ز دامن روید
سر سودا زده در جیب به دیوار آید
فقر اگر زخم زند مرهمش از عزلت نه
كه تهیدست خورد خون چو به بازار آید
عشق تا قابل زخم ستمم می داند
تیغ از موج نفس بر دل افگار آید
می كند نرگس بی باك تو غمخواری دل
همچو مستی كه به پرسیدن بیمار آید
كس ندیدیم كه مردود رود از در عشق
آتش آن نیست كه از خار و خسش عار آید
می توان یافت سرشكی كه ز دل می خیزد
بی نشان نیست اگر طفل ز گلزار آید
شب آدینه به دریوزه ی میخانه ی شهر
شیخ پنهان رود از راه و به بازار آید
گر متاع سخن امروز كساد است كلیم
تازه كن طرز كه در چشم خریدار آید
***
386
مرنج از كس كه هر كلفت كه آید ز آسمان آید
همه تیر حوادث از كمان كهكشان آید
بلا هم پا بیفشارد چو جان سختانه پیش آید
كه پیكان بر نیاید زود چون بر استخوان آید
ز دل تا لب ره گفتار را از گریه می بندم
كه می ترسم حدیث عشقت از لب بر زبان آید
چراغ از حرف رخسار تو افروزند در مجلس
حدیث زلف شبرنگ تو هر جا در میان آید
نخواهد سوخت عالم ز آتش پیكان او آخر
چه خواهد شد اگر تیر مرادی بر نشان آید
در آن گلزار می نالم كه اشك عندلیبانش
اگر شبنم شود بر خاطر گلبن گران آید
سراپایم ز دردت آنچنان لبریز شیون شد
كه از مضراب مژگان تار اشكم در فغان آید
دماغ عالمی از بوی زلف او چنان پر شد
كه در صحن چمن خون از دماغ ارغوان آید
كلیم از حرف تیغ او جراحت آب بردارد
ز بس هر زخم ها را آب حسرت در دهان آید
***
387
گر به تحریر ستم، نامه ی هجران آید
خامه ام پیشتر از نامه به پایان آید
بس كه در راه طلب سستی از او می بیند
جرس از همرهی ناقه به افغان آید
از بد و نیك جهان خرم و غمگین نشوم
خار تا زانو و گل تا به گریبان آید
پنجه اش باز فراهم نشود چون شانه
گر به دست كسی آن زلف پریشان آید
به قدمگاه من آید به زیارت اول
گر نسیمی ز سر خار مغیلان آید
كشتی باده عجب گر به سلامت برود
ساقی از تاب می آن دم كه به توفان آید
زینت میكده افزود، درش تا بستند
گل بماند چو كسی كم به گلستان آید
از كنارم به سفر رفته جگر گوشه ی اشك
چاك باید كه به پرسیدن دامان آید
سپر عجز شود سد ره حادثه اش
بر سر مور اگر خیل سلیمان آید
گر فلك آب دهد صرفه كند در آتش
باده آخر شود آن روز كه باران آید
پای دریوزه كلیم از در افلاك بكش
سر چو از یك قدح باده به سامان آید
***
388
از آن به چشم ترم بی حجاب می آید
كه كار آیینه گاهی ز آب می آید
اگر چه دیده به پایت نمی توانم سود
خوشم كه اشك منت تا ركاب می آید
چو بینمت نتوانم كه ضبط گریه كنم
ز دود زلف به چشم من آب می آید
به ملك حسن كسی با تو روبه رو نشود
سخن در آیینه ی آفتاب می آید
حیا به گوشه ی آن چشم مست جا كرده
چو زاهدی كه به بزم شراب می آید
ز كشت سوخته ام بس كه دود می خیزد
سرشك رحم به چشم سحاب می آید
به كار و بار جهان دیده را دگر مگشا
چه فال عافیت از این كتاب می آید
كدام خرمن گل را كشیده در آغوش
كز آب آیینه بوی گلاب می آید
جواب نامه همین پاره كردن است كلیم
مگو كه قاصد ما بی جواب می آید
***
389
به راه عشق كه هرگز به سر نمی آید
به غیر گم شدن از راهبر نمی آید
همیشه عقل در اصلاح نفس عاجز بود
كه پندگوی به دیوانه بر نمی آید
به است پایی كه از وی برآید آبله ای
ز دست ما كه از او هیچ بر نمی آید
از آن كمر نتوانم دمی نظر بستن
ز نازكی به نظر گر چه در نمی آید
یگانگی كه نفاقی در آن میان نبود
در این زمانه ز شیر و شكر نمی آید
چو سیل، خود خبر خود برم به هر وادی
خبر ز گرمروان پیشتر نمی آید
به روزگار چنان عیب شد سلامت نفس
كه غیر كار شرر از گوهر نمی آید
ز دهر، دانش و سامان سؤال كردم گفت
كه از نهال هنر برگ و بر نمی آید
خیال آن كمر از سر نمی رود چه كنم
كه مو ز كاسه ی چینی به در نمی آید
كلیم در دل اگر شعله ای ز شوق بود
به سوی لب، نفس بی اثر نمی آید
***
390
به غیر از می كسی از عهده ی غم بر نمی آید
زمان غصه بی ایام مستی سر نمی آید
تغافل بر شراب از توبه هر كس زد پشیمان شد
به استغنا كسی با دختر رز بر نمی آید
زمین دل اگر ز آب حیوان پرورش یابد
گیاه عیش از آنجا بی نم می بر نمی آید
مگر در سینه ی پر درد مهمان است پیكانش
كه امشب پاره های دل به چشم تر نمی آید
منم آن بی كس و بی آشنای كنج تنهایی
كه غیر از پرتو مهر از درم كس در نمی آید
فریب مهربانی می خورد از دشمنان لیكن
حدیث دوستیش از دوستان باور نمی آید
كلیم ار نه به یاد نرگس مستانه ات نوشد
شراب از سرگرانی جانب ساغر نمی آید
***
391
به جز سكوت ز روشندلان نمی آید
زبان شعله به كار بیان نمی آید
ز سیل حادثه چشمم چنین كه ترسیده است
ز دیده دیدن ریگ روان نمی آید
خدنگ آه، شكارافكن است لیك چه سود
كه از هزار یكی بر نشان نمی آید
به زلف او نی ام آگه، ز حال دل چه كنم
خبر همیشه ز هندوستان نمی آید
سری كه افسر شاهی قسم به او نخورد
به كار سجده ی آن آستان نمی آید
جرس به راه طلب غیر از این نمی گوید
كه هیچ كار ز آه و فغان نمی آید
از آن دیار كه سود سفر، خطر باشد
چو راه، امن شود كاروان نمی آید
ز مور، لاف سلیمانی از چه برتابم
ز من فروتنی از آسمان نمی آید
هلاك چشم ادا فهمی ام كه دریابد
هر آن سخن كه ز دل بر زبان نمی آید
ز غمزه اش مطلب رخصت نظاره كلیم
صلای سیر گل از باغبان نمی آید
***
392
در شكار دل ما دام دگر می باید
دانه ی صید فریبش ز شرر می باید
عشق بر مائده غیر از تن بی سر نفشاند
ز آنكه بر خوان بلا كاسه ز سر می باید
نیست ز ابنای زمان هر كه هنر دشمن نیست
پسران را چو نشانی ز پدر می باید
اشك، بی لخت جگر نیست، غم نان چه خوری
زاد این راه همین دیده ی تر می باید
كشت امید كسان سبز شد و خوشه رساند
مزرع بخت مرا آب گوهر می باید
روشنی از مه و خورشید اگر می خواهی
خانه از كوچه ی آن زلف به در می باید
از جفای پدر و سیلی استاد چه سود
هر كه را غربت و سوهان سفر می باید
تا به كی سینه برد نوبر هر زخم از پیش
سپر تازه گهی هم ز جگر می باید
خانه ی هستی چون شیشه ی ساعت خواب است
هر نفس از سر نو زیر و زبر می باید
دیده ها را چو خدا شكل صدف داد كلیم
دائم از اشك، لبالب ز گوهر می باید
***
393
به راه فقر مرا این و آن نمی باید
چو راه امن شود كاروان نمی باید
كمال كسب كن اما هنر فروش مباش
دكان خوش است، كسی در دكان نمی باید
درون خلوت فانوس نیست جای دو شمع
چو دل به عشق بود زنده جان نمی باید
به روزگار قناعت به هیچ نتوان ساخت
مگر برای هما استخوان نمی باید
به راه فقر بلایی چو جمع سامان نیست
اگر به نام رسیدی نشان نمی باید
مرا كه روزه ی محرومی ام همه سال است
به روز عید دل شادمان نمی باید
سخن كه مبتذل افتاد آسمانی نیست
چو شمع، حرف كسی بر زبان نمی باید
كبوتران معانی به برج خویش آیند
برای دزد سخن پاسبان نمی باید
كریم به سركان نمك چرا لرزد
حساب بوسه دگر در میان نمی باید
كلیم طایر همت گر آشیان طلبد
جز آستانه ی شاه جهان نمی باید
***
394
بهره ای نگرفت اگر كامی دل بی تاب دید
بخت ما دائم رخ مقصود را در خواب دید
خاطر روشندلان از گرد كلفت های دهر
تیره شد چندان كه نتوانیم رو در آب دید
كلبه ی ویران ما را رخنه ی سنگ ستم
پای تا سر چشم گردید و ره سیلاب دید
من در این بحر از پی سرگشتگی افتاده ام
كشتی ام در رقص آمد هر كجا گرداب دید
هر كه در راه عبادت دیده اش بیناتر است
قبله ی منصور دارد، دار را محراب دید
رهرو راه فنا در طی بحر زندگی
آب چون بگذشتش از سر آن زمان پایاب دید
زاهد از بس در متاع تقوی خود آب كرد
در گمان افتاد فسق و دامن تر باب دید
گر شكافی سینه ام پیكان ز دل نتوان شناخت
رنگ اختر دارد آن آهن كز آتش تاب دید
آب دریا را به جوی تیغ بیدادت مبند
بس كه سیراب است شمشیر تو، زخم از آب دید
لابه بی نفع است در بد گردی گردون كلیم
چرخ بی پروا چه زاری ها كه از دولاب دید
***
395
وداع ناشده دل حال صبر درهم دید
عنان گسستگی گریه ی دمادم دید
چنین كه رو به قفا می روم ز خاك درش
گرفتم اینكه به جنت روم چه خواهم دید
هر آن نگاه كه از گریه پاكدامن شد
اگر به گل نظر افكند روی شبنم دید
دل ورق ورق خویش پاره پاره كنم
كز این كتاب كسی فال عافیت كم دید
كسی كه دید به احوال من غم و دل را
چو داغ و مرهم پیوسته روی درهم دید
به حال دیده ی گریان نمی كنم رحمی
دلم سیاه شد از بس كه این ورق نم دید
ندوخت غنچه گل كیسه بر وفای بهار
به چشم بسته همه كار و بار عالم دید
نداشتیم به از خون گرم، دلسوزی
گذشت از طرف زخم و روی مرهم دید
اگر چه سینه ز پیكان جور ز آهن شد
كلیم خود را در كار خویش محكم دید
***
396
چشم عارف جز چراغ كلفت از دنیا ندید
عزم بالا كرد چون از گرد، پیش پا ندید
بر محك زد نقد شهری و بیابانی خرد
عاقل خوش مشرب و مجنون و بد سودا ندید
نیست از وضع جهان ابنای دنیا را ملال
هیچ صورت را كسی دلگیر از دنیا ندید
عافیت را اهل دل در دیده بستن دیده اند
بهره زاین گلشن به غیر از چشم نابینا ندید
از بزرگان بیشتر دونان تمتع می برند
قرب ساحل جز خس و خاشاك از دریا ندید
نخل این بستان ز بار خویشتن باید شكست
هیچ كس از زاده ی خود خیر در دنیا ندید
بال بر گرد سرش گشتن ندارد فاخته
هیچ كس سروی در این بستان به این بالا ندید
راه عشق است اینكه خارش را بود از دیده تنگ
دل از این شاد است كآسیبی ز خار پا ندید
عیش ننگ ما كلیم از تنگدستی های ماست
دست خالی را كسی در گردن مینا ندید
***
397
عمرها رفت كه قانون طرب ساز ندید
دل به جز دیده ی تر ساغر سرشار ندید
این جهان دار شفایی ست كه یك بیمارش
خدمتی غیر تغافل ز پرستار ندید
هر كه رفعت طلبد بهره نیابد از فیض
خار را سبز كسی بر سر دیوار ندید
مرد آزاده گرش كار به سوگند افتاد
قسم او به سری بود كه دستار ندید
دست رد گر بشناسی سپر حادثه است
از بلا رست سپندی كه خریدار ندید
شیشه با آنكه سر حرف مكرر وا كرد
دوش در بزم، تو را بر سر گفتار ندید
دفترم گر شكرستان سخن گشت چه سود
كه به غیر از مگس نقطه هوادار ندید
خضر توفیق كه از تربیتم دست كشید
آن طبیبی ست كه پرهیز ز بیمار ندید
دهر، خود مجلس می نیست كلیم، از چه سبب
كس در او آگهی از كار خبردار ندید
***
398
دل جز كجی ز زلف تو نامهربان ندید
ز او چشم بست و روی تو را در میان ندید
هر چند خرمی جهان را سبب منم
مانند ابر هیچ كسم شادمان ندید
دامان من كه قافله گاه سرشك بود
چیزی به غیر آتش از این كاروان ندید
آن كس كه مایه دار بود خودنمای نیست
هرگز كسی گلی به سر باغبان ندید
با آنكه بی نقاب تر از آفتاب بود
چون صبح از تبسم او كس نشان ندید
كامی به غیر دانه ی بی آب اختران
صید اسیر در قفس آسمان ندید
می كاهم از شكفتگی خویشتن مدام
شمعم كه كس بهار مرا در خزان ندید
خام اند سر به سر همه ابنای روزگار
كس میوه ی رسیده از این بوستان ندید
تا كی كلیم گریه كنی گاه دیدنش
كس ماه را همیشه در آب روان ندید
***
399
دل ز غمخواران جز آیین جفاكاری ندید
همچو گوش، كو ز كس در دهر، همواری ندید
آبروی اعتبارم دور شد از دوستان
رشته كز گوهر جدا افتاد این خواری ندید
چون شرر زاییدن و مردن به یك دم می شود
هر كه خود را بسته ی قید گرانباری ندید
با وجود آنكه چون ناسور دارد دشمنی
زخم ما یك بار از مرهم سپرداری ندید
در دیار عشق كآنجا جغد را فر هماست
بد شگون است آن سری كز سیل، معماری ندید
گر جفا بس كرد، دوران مهربان ما نشد
بیش از این در خویش سامان دلازاری ندید
دیده نابیناست تا در بند خواب دائم است
كور گویم بخت را، چون روی بیداری ندید
غیر از این كان دلبر بی مهر را دل سخت كرد
حاصل دیگر كلیم از ناله و زاری ندید
***
400
مرغ دلم كه خانه خرابی به جان خرید
بهر شگون ز سیل خس آشیان خرید
آن غمزه خونبهای شهیدان عشق داد
اما نه آنقدر كه كفن ز او توان خرید
ارزان فروخت اشك، متاع شكست ما
كالا ز دست طفل توان رایگان خرید
هر عارفی كه صرفه شناس است در جهان
عقل سبك فروخته، رطل گران خرید
باشد به زر علاقه ز معشوق بیشتر
ز آن رو كه گل فروش گل از باغبان خرید
یك مرد همچو دختر رز در زمانه كو
خون هزار غم زده را از جهان خرید
روزی كه كرد حسن تو سامان دلبری
صد حلقه پیچ و تاب برای میان خرید
دشنام اگر خرم به تبسم نمی رسد
خواهم كدام كام دل از آسمان خرید
از تنگی زمانه هما یمن سایه را
ارزان نمی دهد كه توان استخوان خرید
ما كم نصیب و سنگ ترازوی چرخ كم
نتوان كلیم كام دل از آسمان خرید
***
401
خلق را دیدی دگر خواری چرا باید كشید
پای در دامان و دست از مدعا باید كشید
بار درد بی دوا بردن بسی آسان تر است
كز طبیبان منت از بهر دوا باید كشید
منت دریا كشند ار قطره ای احسان كنند
كاش منت را به مقدار عطا باید كشید
دولتی بهتر ز گمنامی نخواهی یافتن
سر به جیب از سایه ی بال هما باید كشید
می نهی سر پنجه را در زیر سنگ از بار رنگ
دست همت را ز دامان حنا باید كشید
با وجود ضعف پیری بار بردن مشكل است
پا به دامان كش چو منت از عصا باید كشید
در خمار باده دلكوب است سیر گلستان
دردسر از خنده ی گل ها چرا باید كشید
كار محنت گر در این راه اینچنین بالا رود
رهنوردان را ز زانو خار پا باید كشید
شمع را با خامشی هر گه زبان باید برید
بنگر از بیهوده گویی ها چه ها باید كشید
از بلای آشنایی آنچه من دیدم كلیم
ز آشنا خود را به كام اژدها باید كشید
***
402
دل فسرده نه دستی ز كار و بار كشید
كه در ره تو تواند ز پای خار كشید
به هوش خویش نیامد دل و دمید خطش
دواند ریشه جنونی كه تا بهار كشید
به چهار موج حوادث فتاده ام، چه كنم
نمی توانم خود را به یك كنار كشید
برای دیده، بیچاره ای دگر می خواست
اگر ز پای كسی روزگار خار كشید
چه صیدها كه به دام فریب می آرد
به دست خویش خدنگی كه از شكار كشید
كسی كه سر اناالحق نخواست فاش شود
درید پرده چو منصور را به دار كشید
لبم به ذوق خموشی ز هم جدا نشود
نمی توانم خمیازه در بهار كشید
به دور شهر وجود از غبار خاطر من
اگر مجال بود می توان حصار كشید
كلیم گوشه ی چشمی ز یار می خواهد
كه انتقام تواند ز روزگار كشید
***
403
نیست مو كز فرق ما برگشته بختان سركشید
بر سر شوریدگان، سودای او لشكر كشید
ای دل از گرمی خورشید قیامت باك نیست
آه سردی می توان در عرصه ی محشر كشید
من كه یك دستم به جیب و دست دیگر بر سر است
چون توانم شاهد مقصود را در بر كشید
تا نگردد خیره هنگام تماشای رخت
دود آهم سرمه ای در چشم ماه و خور كشید
ای خداوندی كه از نیروی اقبال بلند
چرخ را از كهكشان، قدر تو خط بر سر كشید
چرخ را سرهنگ جاهت شب به مزدوری گرفت
تا سحر از مطبخ جود تو خاكستر كشید
بهر تحریر ثنایت دهر در هر سرزمین
صفحه های خاك را از جاده در مسطر كشید
فاخته كوكو نگوید ز آنكه از امداد تو
داشت هر كس آرزویی تنگش اندر بركشید
بر زمین زد شمع در پیشت كلاه از جود تو
دود آهی بس ز جان درد پرور بركشید
سوخت باد، از آتش قهر تو نامش شد سموم
انتقام شمع را عدل تو از صرصر كشید
***
404
از ضبط گریه، دست، دل ناتوان كشید
خاشاك سیل را نتواند عنان كشید
یك شربت آب خوش به دل جمع كس نخورد
تا موج شكل زلف بر آب روان كشید
پیكان غمزه در دل ما جا گرفته است
این آه و ناله نیست كه آسان توان كشید
گلزار آرزو كه چمن در چمن شكفت
خمیازه بر طراوت فصل خزان كشید
دست از جهان و هر چه در او هست می كشم
پا را نمی توانم از آن آستان كشید
در راه شوق چون جرس از ناله زنده ایم
دلمرده است هر كه نفس بی فغان كشید
شكرانه را كه ناوكت از دل خطا نشد
باید به دست خویش خدنگ از نشان كشید
آزاده را ز خواهش دنیا گریز نیست
هر مرغ، خار و خس به سوی آشیان كشید
تا دیده سرفشانی تیغ تو را كلیم
او هم سر هوس به میان سران كشید
***
405
ابر تا برجاست یاران باده در ساغر كنید
چشم اختر تا نمی بیند دماغی تر كنید
پنجه ی گل بین كه از سرما نمی آید به هم
زیر هر گلبن ز مینای می آتش بر كنید
تا دماغم گرم از می نیست از مو بر سرم
گر بگویم سنگ می بارد ز من باور كنید
نامه ی اعمال چون از زلف ساقی در كف است
بزم را از شور مستان عرصه ی محشر كنید
ما نمی فهمیم آهنگی، خدا را مطربان
هر رهی نزدیك تر باشد به مستی سر كنید
تكیه چون زنجیر در مستی به دوش هم خوش است
تا به پای خم رسیدن فكر یكدیگر كنید
دف كه بی سوز دل است آبی به رویش می زنند
ساعتی پیراهن فانوس را هم تر كنید
رخصت میخوارگی پیر مغان ما را چو داد
گفت بد مستی ست گر غم را ز خاطر در كنید
از می و مطرب مكدر می شود طبع كلیم
دوستان بهر دماغش چاره ی دیگر كنید
***
406
آنقدر بر دل نشست از دوست و از دشمن غبار
كز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار
گرد غم را با دل پر رخنه ی ما الفتی ست
باشد آری آشنا با چشم پرویزن غبار
بس كه دل رنجید از او چشمم نیارد دیدنش
آید از گرد سرا در دیده ی روزن غبار
آستان و صد را هرگز ز هم نشناختم
بی تكلف هر كجا یابد كند مسكن غبار
سینه ام از صحبت دل معدن زنگار شد
آری از آتش نشیند بر دل گلخن غبار
چشم بر راه است دل شاید از آن ره قاصدی
آید و در كوی ما بفشاند از دامن غبار
دل مگو دارد صفا، محتاج فیض مرشدی ست
آب آهن چون تواند شست از آهن غبار
گرد غم از چهره ی من پاك نتوانست كرد
گریه می خواهم كه شوید از دل دشمن غبار
در دل خود رای او هرگز مرا خود جا نبود
حیرتی دارم كه چون آنجا نشست از من غبار
خاك این ویرانه دامنگیر شد آخر كلیم
كی ز كنج خاطرم برخیزد از رفتن غبار
***
407
نگویمت كه دل از حاصل جهان بردار
به هر چه دسترست نیست دل از آن بردار
اگر نسیم ریاض وطن هوس داری
به ناله دامن خرگاه آسمان بردار
به عندلیب شنیدم كه باغبان می گفت
ز گلبنی كه بود سركش، آشیان بردار
به راه عشق كه زاری و عجز می طلبند
ز ساز و برگ سفر چون جرس فغان بردار
پیاله گر به كف آید به پند گو منگر
چو گل بود نظر از روی باغبان بردار
اگر چه صرفه پسندیده نیست از مستان
چو شیشه جلوه كند شمع از میان بردار
به راه كعبه اگر می رویم گوید عقل
كه از برای سگ نفس استخوان بردار
زمانه هر چه دهد در بهای عمر بگیر
ز بد معامله گلخن به گلستان بردار
وطن تمام خس و خار بی گل است كلیم
برو سواد وطن را ز آشیان بردار
***
408
تا یافت عزت از تو مكان گوالیار
سوگند خورده چرخ به جان گوالیار
گرد سپاه شاه جهان گر نمی رسد
بی سرمه بود چشم بتان گوالیار
چون سفره ی كریم كشیده است قلعه اش
گردون نشسته بر سر خوان گوالیار
از كنگره اش كه كرده زبان در دهان چرخ
گردون گرفته یاد، زبان گوالیار
این قلعه ای ست كه از شرف پایبوس شاه
بر چرخ سر كشیده مكان گوالیار
صد رنگ چون بهار شد از خیمه ی سپاه
در كوچ لشكر است خزان گوالیار
از فیض چتر شاه كه خورشید پیكر است
گوهر چو لاله رسته ز كان گوالیار
از بندگی ثانی صاحب قران كلیم
گردیده سرفراز به سان گوالیار
***
409
چه شد گاه از زبان خامه نام این پریشان بر
برآر از پستی گمنامی و بر صدر عنوان بر
ز بوی وصل، روح كشتگان را شاد كن گاهی
ز نقش پای خود گل بر سر خاك شهیدان بر
چرا بیهوده می كوبی در هر باغ و بستان را
تو گر خاری به پا داری ز راهش گل به دامان بر
تماشای جهان گر ذوق داری دیده بر هم نه
اگر خواهی كه بگشاید دلت، سر در گریبان بر
سر و جانان به راهت می دهم گر سر فرود آری
سرم بردار پس آنگه به مزد و دست سامان بر
هزاران شب به سر بردند با هم شمع و پروانه
تو هم ای شمع شبخیزان شبی با ما به پایان بر
سیه روز و پریشان خاطر و آشفته احوالم
صبا این است پیغامم، به آن زلف پریشان بر
جنون خواهد بیابان، سنگ طفلان هم هوس دارد
مرا ای بخت یاری كن، به میدان صفاهان بر
كلیم اندر غریبی آزمودی قیمت خود را
كنون همت بورز این زیره را دیگر به كرمان بر
***
410
چشم جادوی تو در دلجویی اهل نیاز
هیچ كوتاهی ندارد، عمر مژگانت دراز
رشته ی جان و رگ دل در خم مژگان اوست
هیچ كس دیدی به یك مضراب بنوازد دو ساز
هر كسی سازی به ذوق خویشتن خوش می كند
دل میان مطربان خوش كرده یار دلنواز
جامه ی دیوانگی بر قد هر كس راست نیست
از دو صد دیوانه یك تن نیست عریانی به راز
در قمار عشق بازی با تو نقشم خوش نشست
چون نباشد اینچنین تو پاك بر، من پاكباز
از نشان خون ناحق كشتگان او را چه باك
بال گنجشك است فرش آشیان شاهباز
تا نبود این تاج زرین بر سرش آسوده بود
شمع افتاد از هوای سرفرازی در گداز
شعر اگر وحی است، محتاج سخن فهمان بود
چون ممیز در میان نبود چه سود از امتیاز
بیشتر ما را كلیم آفت رسد ز ابنای جنس
شیشه از سنگ است و از وی بیش دارد احتراز
***
411
دیده را كردی سفید، از انتظار ما مپرس
صبح ما را دیدی، از شب های تار ما مپرس
آنچه می افتد به دام ما به غیر از رخنه نیست
طالع رم كرده بنگر، از شكار ما مپرس
دین و دنیا باز و عالمسوز و سامان دشمنیم
زهره را می بازی، از خصل قمار ما مپرس
خوارتر از شیشه ی خالی به بزم باده ایم
عزتی گر بود رفت، از اعتبار ما مپرس
ما نمی گوییم كز هر كس چه ها برداشتیم
بردباری ها ببین، از بردبار ما مپرس
ما نه از رستای عقلیم و نه از شهر جنون
بی وطن چون گردبادیم از دیار ما مپرس
می دهد طغیان اشك ما خبر از شوق عشق
گل به دامن بنگر و از خار خار ما مپرس
با وجود خاك پایش توتیا دیدن نداشت
از عرق ریزی چشم شرمسار ما مپرس
با گلش گر زینت رنگ است از بو مفلس است
ای كلیم از برگ سامان بهار ما مپرس
***
412
چون اشك پریشان سفری را چه كند كس
سرمایه ی هر شور و شری را چه كند كس
دكان به چه كار آید اگر مایه نباشد
بی دجله ی خون چشم تری را چه كند كس
اشك آمد و بینایی ام از دیده برون شد
همخانگی در به دری را چه كند كس
از روشنی شمع وصال تو گذشتیم
خودگو كه فروغ شرری را چه كند كس
آیینه غبار از نفس ما نپذیرد
زاینگونه دم بی اثری را چه كند كس
هر دم دل دیوانه ی ما در خم زلفی ست
سودا زده ی در به دری را چه كند كس
آید چو خیالت، كنم از سینه برون دل
در بزم طرب نوحه گری را چه كند كس
یاری ز خط و خال چه جویی پی قتلم
در كشتن موری حشری را چه كند كس
نقد دو جهان موسم گل قیمت می نیست
چون غنچه همین مشت زری را چه كند كس
یار این دل صد پاره كلیم از تو نگیرد
ویرانه ی بی بام و دری را چه كند كس
***
413
نهال عشق كه برگش غم است و بار افسوس
اگر ز گریه نشد سبز، صد هزار افسوس
نیامدی و سیاهی ز داغ ها افتاد
سفید شد به رهت چشم انتظار، افسوس
میان گرد كدورت پدید نیست دلم
چه سازم آیینه گم گشت در غبار، افسوس
به آه و ناله میسر نمی شود وصلت
نسیم، رنگ ندارد ز نوبهار، افسوس
به اشكریزی رامم نشد، چه چاره كنم
همیشه می رمد از دانه ام شكار، افسوس
به این دو دیده ز حسنت چه می توان دیدن
هزار چشم نداریم، صد هزار افسوس
به بوسه بازی او هر چه داشت باخت كلیم
نمی نشیند نقشش در این قمار افسوس
***
414
در مصاف عافیت لرزان تر از سیماب باش
تیغ موج خون چو بینی پنجه ی قصاب باش
بخت بیدار نمی باید تجرد پیشه را
خانه چون خالی بود گو پاسبان در خواب باش
هر كجا باریك شد راهت، قدم از سر بنه
جاده گر از تار در پیش آیدت مضراب باش
باده ی روز آتش و همرنگ دشمن، دشمنی ست
گر حكیمی، منكر می در شب مهتاب باش
كار یكرو كن، مدارا نیست جز مشق نفاق
گرنه سیلاب سرایی آتش اسباب باش
سجده گر پیشت برند ابروی تمكین خم مكن
از قبول خلق از جا در میا، محراب باش
از شهادت رتبه ی بالاترت گر آرزوست
در تلاش تشنه مردن در كنار آب باش
تیغ اگر بر سر خوری رنگ رضامندی مباز
با بلاها تازه رو چون عكس در خوناب باش
سخت جانی مایه ی صد دردسر باشد كلیم
در كشاكش ناتوان چون رشته ی بیتاب باش
***
415
دلا ز رنگ تلون كشیده دامن باش
نمی توانی اگر موم بود، آهن باش
نفس موافق طبع جهانیان نكشی
به هر كجا كه تبسم خرند، شیون باش
چو سقف خانه هوادار یك مقام مشو
گهی سحاب چمن، گاه دود گلخن باش
اگر به چشم بصیرت به خلق می نگری
به فكر عیب نهفتن چو چشم روزن باش
غرور شعله ی ادراك بدتر از جهل است
به عیب هیچ ندانی بساز و كودن باش
دلا زیاده ز روز سیه به ما نرسد
تو را كه گفته به فكر بیاض گردن باش
لباس ظاهر و باطن به هم موافق كن
نه همچو دریا خونخوار و پاكدامن باش
به جز متاع تجرد به بار خویش مبند
به هر سفر كه روی شرمسار رهزن باش
كلیم عمری با این و آن به سر بردی
برای تجربه هم یك دو روز با من باش
***
416
جهان را آزمودم، تلخ و شیرین، بیم و امیدش
نیرزد عشرت عیدش به رنج دید و وادیدش
حیات جاودان را غیر كلفت حاصلی نبود
همین مرگ عزیزان دیده خضر از عمر جاویدش
در این میخانه یارب ساغر ما را چه پیش آمد
چو می خوناب حسرت می شود در جام جمشیدش
نباشد اشك اگر گلگون نمی آید ز دل بیرون
به سان طفل غمگینی كه نبود جامه ی عیدش
بهار آمد كه گردد باغبان را نخوتی حاصل
كه گویی چتر سلطانی ست بر سر سایه ی بیدش
كسی را شوق در راه تو بنشاند كه بنشینی
اگر بر دیده اش بر راه باشد چشم امیدش
ندارم دیده ی لایق به آن دیدار، می خواهم
كه گیرم عاریت از چرخ، چشم ماه و خورشیدش
نمی چسبید زاینسان بر مریدان و هواداران
كلیم از دل اگر می بود شیخ شهر تجریدش
***
417
نهد مرهم به زخم شانه جعد زلف غمخوارش
برد زنگ از دل آیینه آب و رنگ رخسارش
از آن مژگان او دست دعا بر آسمان دارد
كه دائم از خدا خواهد شفای چشم بیمارش
اگر بلبل هزاران نغمه های دلگشا دارد
نخواهد گل شكفتن تا نبیند طرف دستارش
بسی می نالم و یاری ز بخت خود نمی بینم
چو بیماری كه در خواب گران باشد پرستارش
نه از باد صبا دارد سر زلفش پریشانی
ز حرص دلبری با هم نمی سازند هر تارش
مژه خنجرگذار است و نگه مرهم فروش ای دل
ببین چشمش به این مستی چه هشیار است در كارش!
مهیای خرابی، آنچنان ویرانه ای دارم
كه سایه می گریزد همچو برق از زیر دیوارش
بهار است و به حسرت می كنم دل از گلستانی
كه نتوان رشته ی جان را برید از سوزن خارش
كلیم از ضعف، منت از مسیحا بر نمی دارد
به كنج بی كسی بهتر كه بگذاریم بیمارش
***
418
نبود عجب كه باشد سرگشته صد هزارش
آن شاخ گل كه گردد بر گرد سر بهارش
غلتد بر آن بنا گوش از موج زلف دیگر
در آب عارض افتد چون عكس گوشوارش
بر قامت شهیدان، خیاط، عشق دوزد
پیراهنی كه باشد، از زخم، پود و تارش
با آنكه ناوك او در صید پر برآرد
از درد انتظارش لاغر شود شكارش
دامان عصمت او از باده تر نباشد
كز برق حسن شد آب، آیینه در كنارش
بر لوح تربت ما ای همنشین رقم كن
این است آنكه شمعی نگریست بر مزارش
هر شاخ گل كه باشد عارش ز بلبل خود
خارش ز پا برون كن وز سینه خار خارش
از كام بخشی دهر منت مكش كه ندهد
كام دلی كه ارزد وصلش به انتظارش
خشك و تر زمانه رنگ بقا ندارد
معلوم می توان كرد از شبنم و شرارش
عاقل از آن ز دنیا گیرد كناره كاین بحر
هر گوهری كه دارد افتاده بر كنارش
دیگر كلیم زردی از هیچ رو نبیند
رویی كه سرخ دارد سیلی روزگارش
***
419
اگر چه از مژه روبم غبار رهگذرش
به چشم من نرسد توتیای خاك درش
گذشت از آن بر رو زلف تا خطش سرزد
كنون نهاده ز هر حلقه چشم بر كمرش
همیشه بیهده گویی بود به هر محفل
كه شمع مالد صندل به سر ز درد سرش
شكسته بالم و صیاد هم پرم بسته
شكسته بسته ی من خوش نموده در نظرش
گمان مبر كه شود گریه آب آتش عشق
گواه، سوزش شمع است و اشك بی اثرش
هنر نهفته نمی ماند، از صدف پیداست
كه قعر بحر نگردیده پرده ی گوهرش
نشان درد طلب، بس همین كه می گیرم
ز سایه ی خود در راه جستجو خبرش
جدل به كس نكنم ز آنكه غیر زانو نیست
قرینه ای كه توانم نهاد سر به سرش
كسی كه كشته ی آن چشم سرمه سا باشد
ز لب بلند نگردد فغان نوحه گرش
جواب نامه كلیم از ستمگری خواهد
كه مرغ نامه بر اوست تیر چار پرش
***
420
به خانه چند نشینی، سری به بستان كش
چو چشم خویش دمی باده در گلستان كش
ز كنجكاوی، دل ها غبار می گیرد
ز لطف گاهی دستی به تیغ مژگان كش
مرا به گوشه ی مكتوب غیر یاد كن
جدا به نام من ای دوست خط نسیان كش
زمانه ای ست كه مستی ز بلبلان عیب است
به سان غنچه در این باغ، باده پنهان كش
اگر قبول نداری كه كشته ی لب توست
بیا به گلشن و از زخم غنچه پیكان كش
چنان كه آب ز گل می شود كدورت ناك
اگر تو صافدلی بار زیر دستان كش
ز بی قراری، منعم نمی توان كردن
كسی به شعله نگوید كه پا به دامن كش
به طاق گنبد فانوس، این رقم دیدم
كه سر به باد رود زود در گریبان كش
به سان شیشه ی خالی دماغ ما خشك است
كلیم رخت به بازار می فروشان كش
***
421
كه دل بر جا تواند داشت پیش چشم شهلایش
كشد ز آیینه بیرون عكس را مژگان گیرایش
ره عشق ار به سر آید ندارد راه بیرون شد
به ساحل گر رسد كشتی همان دریا بود جایش
به قتلم غمزه ی خونریز را همدست مژگان كن
چه سود از تیغ تنها گر نباشد كار فرمایش
همه رنگینی اشكم، همه رعنایی آهم
ز عكس آن گل رود آن ز یاد نخل بالایش
كند قمری خیال سرو و بر خاك آشیان بندد
به هر جا سایه افتد بر زمین از قد رعنایش
سیه روزی به این خوش طالعی هرگز نمی باشد
به كام دل چه خوش پیچیده زلفش بر سراپایش
كلیم اندر ره عشقش به غارت داد سرمایه
نماند هیچ با او غیر خاری چند در پایش
***
422
به روی مرهم، مرهم نهیم بر دل ریش
كه زخم بر سر زخم است و نیش بر سر نیش
اگر به بادیه چون بی كسان هلاك شویم
ز گردباد ببندیم نخل ماتم خویش
پر است خاطر آن بی وفا ز كینه ی من
به غایتی كه نگردد ز حرف دشمن بیش
به خون فشانی چشمم بهانه جوست چنان
كه خون ز دیده جهد بر رگم زنی گر نیش
دلم ز ناز و نعیم جهان ندارد رنگ
چه جای نقش و نگار است خانه ی درویش
هلاك غیرت آن سالكم كه سوخت ز رشك
به راه دیده اگر جاده را ز خویش به پیش
كلیم به هر خط زخم دلبران تن را
زدیم مسطر از استخوان پهلوی خویش
***
423
دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سر خویش
آنچه پروانه ندیده است زبان و پر خویش
منعم از ناله چرا فاش چو شد راز نهان
چیست در خانه كه من قفل زنم بر در خویش
خانه زاد جگر سوخته ی ماست همان
ناله هر چند به افلاك رساند سر خویش
یك تن از اهل وفا نیست به خونگرمی من
باورت گر نبود پرس هم از خنجر خویش
تنگ چشمی فلك بیش از آن است كه او
بگذارد كه نشینیم به خاكستر خویش
مرهم داغ جنون خاك سر كوی كسی ست
ای خوش آن روز كه آن خاك كنم بر سر خویش
پاره ی دل گره رشته ی اشك است كلیم
این گره باز كن از كار دو چشم تر خویش
***
424
می كنی ای شیخ یاد از رخنه های دین خویش
افكنی بر شانه هر گه دیده ی خودبین خویش
خاكساری سربلندی را ز سر وا كردن است
نه حصیر و خشت كردن بستر و بالین خویش
بر كریمان، شكر سائل در حقیقت واجب است
ز آنكه گلبن را سبكباری ست از گلچین خویش
در پناه فیض عریانی مسلم ماند خار
گل چه آفت ها كه دید از جامه ی رنگین خویش
در طریقت عار چون از دین خود برگشتن است
گر به جام جم دهد كس كاسه ی چوبین خویش
هر گران سنگی شود ز اندیشه ی روزی سبك
آسیا را دانه می اندازد از تمكین خویش
خودشكن را خوش نیاید مدح خویش از دیگران
خودپسند از ابلهی، خود می كند تحسین خویش
تلخكامان دگر داری به جز ساغر بده
دیگران را هم زكاتی از لب شیرین خویش
از غم جانسوز خود تا كی توان دیدن كلیم
همدمان را چون چراغ كشته بر بالین خویش
***
425
اگر چه هست مرا بی تو داغ بر سر داغ
زنم ز ناخن هر لحظه حلقه بر در داغ
نشسته بر سر بالین من به دلسوزی
رفیق در شب غم چون فتیله بر سر داغ
چنان فگار شد از نیش غمزه ات مرهم
كه تا به حشر نخیزد ز روی بستر داغ
ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق
كه هست كوكب بخت سیاهم اختر داغ
تو چون به جلوه در آیی برای رفع گزند
سپند آبله سوزد دلم بر اخگر داغ
درون سینه غم او به مجلس آرایی ست
صراحی دل پر خون گواه ساغر داغ
كلیم سوخته را وقت شد كه بردارند
ز روی بستر تب چون سیاهی از سر داغ
***
426
خم زلفی ست دگر دام گرفتاری دل
كه در او موی نگنجیده ز بسیاری دل
راهزن را نبود باك ز فریاد جرس
ترك یغما نكند غمزه ات از زاری دل
دید چون بی كسی ما دل آهن شد نرم
ماند پیكان تو در سینه به غمخواری دل
خنده بر بخت زنم یا به وفاداری دوست
گریه بر خویش كنم یا به گرفتاری دل
طاقت صبر و سكون در سر كار دل شد
عاشقان خانه خراب اند ز معماری دل
یك نفس فرصت و صد حرف گره در خاطر
وای اگر گریه نیاید به مددكاری دل
آنكه بگذاشت چنین نرگس بیمار تو را
گفته من هم نكنم چاره ی بیماری دل
مذهب بنده و آزاد همین یك حرف است
چیست آزادی كونین سبكباری دل
عشق چون تیغ كشد بر دل بیچاره كلیم
كیست جز داغ كه آید به سپرداری دل
***
427
دورم از فتنه كه در سایه ی مژگان تو ام
خاطرم از همه جمع است، پریشان تو ام
ناله هر چند غبار تنم از جا برداشت
طالع دون نرسانید، به دامان تو ام
ز انجمن بیشتر از شمع برون خواهم رفت
اینچنین گر بگدازد، تب هجران تو ام
منت دیده دگر بهر تماشا نكشم
بسته ام چشم ز نظاره و حیران تو ام
گر سر رشته ی نسبت دو بود تاب یكی ست
مو به مو در هم چون طره ی پیچان تو ام
استخوانم همگی شانه شود بعد از مرگ
بس كه در آرزوی زلف پریشان تو ام
نه به من سرو سری دارد و نه گل نظری
این ثمر داد هواداری بستان تو ام
گرم آنم كه نهم داغ به فرق تو كلیم
دگر امروز به فكر سر و سامان تو ام
***
428
گه گوهر گه شرر از دیده ی تر یافته ام
من هم از برق، هم از ابر نظر یافته ام
تا كه از پای فتادم ز همه در پیشم
پا به راه تو اگر باخته، پر یافته ام
پیش پا را نتواند ز سیه روزی دید
در كف هر كه چراغی ز هنر یافته ام
بر سرم گل شود از سوز درون خاكستر
می توان یافت كه از شمع، نظر یافته ام
گر عسس كرد رها، محتسبم می گیرد
تا ز كیفیت چشم تو خبر یافته ام
در بیابان طلب از اثر گر مروی
صدف آبله را پر ز شرر یافته ام
در مصافی كه سرم را سپر از تسلیم است
گر سكندر طرفم گشته ظفر یافته ام
فقر را بس كه قناعت به نظر شیرین كرد
دستم ار تنگ بود تنگ شكر یافته ام
راز هر سینه ببینم چو می از شیشه كلیم
ز در میكده تا كحل، بصر یافته ام
***
429
دل را از آن دو طره ی پرفن گرفته ام
از هند زلف، رخصت رفتن گرفته ام
با شعله ام به نسبت عریانی الفتی ست
ز آن روی جا به گوشه ی گلخن گرفته ام
هرگز ز سنگ دل شكنانم هراس نیست
این شیشه را برای شكستن گرفته ام
دانسته ام حقیقت خود را چنان كه هست
در كین خویش جانب دشمن گرفته ام
چشم از جهان ببستم و نور دلم فزود
روشن شده است خانه چو روزن گرفته ام
آخر به سان فاخته ام شد گلو كبود
منت ز خلق بس كه به گردن گرفته ام
تا چند در نی قلم آتش زند سخن
من هم كلیم، خامه ز آهن گرفته ام
***
430
گوهر تاجم كه در دست گدا افتاده ام
سیر طالع بین كجا بودم كجا افتاده ام
وه چه بودی گر ز بام آسمان افتادمی
این چنین كز صحبت یاران جدا افتاده ام
صبح من شام غریبان است، از شامم مپرس
تا به كام دل در این غربتسرا افتاده ام
با سپند سوخته گویی كه از یك مزرعم
یك قلم از دیده ی نشو و نما افتاده ام
نقش پا برخاستن دارد به امداد نسیم
من سرشكم، برنخیزم هر كجا افتاده ام
با وجود سركشی چون گردبادم خاكسار
شعله ام، و از عجز در پای گیا افتاده ام
گوهر شبتابم و از شمع، بی قیمت ترم
لیك از این شادم كه باری بی بها افتاده ام
هرگزم در سر هوای دانه ی كامی نبود
من ندانم از چه در دام بلا افتاده ام
من یكی آیینه ی گیتی نما بودم كلیم
روی غم از بس كه دیدم از جلا افتاده ام
***
431
مو شكافی ها در آن اندام زیبا كرده ام
تا كمر را در میان زلف پیدا كرده ام
نیستم راضی كه سر بر كرسی زانو نهم
تا هوای سربلندی را ز سر وا كرده ام
دیده ی خواهش نبیند توتیا سازی چو من
خاك كوی یأس در چشم تمنا كرده ام
باطن خلق دو رو سوهان و ظاهر آیینه است
عمرها جاسوسی ابنای دنیا كرده ام
بی نمك نبود جنونم، دلنشین افتاده ایم
كز لب لعلش نمك در دیگ سودا كرده ام
تنگی كار از عقب دارد گشایش ها ضرور
از دل تنگ من است ار دیده دریا كرده ام
قامت فصل جوانی شد قد خم گشته ام
جای تا در سایه ی آن قد رعنا كرده ام
هر كه تنهایی طلب، با شمع در یك خانه نیست
من نه بیجا خو به تاریكی شب ها كرده ام
خانه ی همسایه ها ویران شد از اشكم كلیم
نیست از دیوانگی گر جا به صحرا كرده ام
***
432
اشك، غماز است، خون در گریه داخل كرده ام
عكس تا ظاهر نگردد آب را گل كرده ام
رفتم از كوی تو چون شخصی كه سیلابش برد
ترك جان را بیشتر از طی منزل كرده ام
آنچنان كز اشتیاق دانه مرغ آید به دام
من ز شوق ناله خود را در سلاسل كرده ام
حرف بیدادش به ناخن می كنم بر چهره لیك
چشم تا بر هم زنم از گریه باطل كرده ام
چون گلوی مرغ بسمل خون رود از نامه ام
آری آری شرح خون پالایی دل كرده ام
یا رب این ره كی به پایان می رسد چون ضعف من
همچو نقش پای در گامی دو منزل كرده ام
تا كسی بر لب نیارد دعوی خون كلیم
خون فرزندان خود هم وقف قاتل كرده ام
***
433
به دام عشق تو بی دانه مبتلا شده ام
پرم مبند چو دل بسته ی مبتلا شده ام
جدا ز یاران، تار گسسته را مانم
كه بینوا شده ام گر دمی جدا شده ام
چراغ اهل دلم، بی فروغم ار بینی
ز گرد كلفت این كهنه آسیا شده ام
نه از ترحم، صیاد كرده آزادم
ز ضعف تن ز شكاف قفس رها شده ام
چو آبروی قناعت نمی برم ز طلب
به كوی عزلت، همسایه ی هما شده ام
همان به دیده ی جوهرشناس جا دارم
اگر ز مالش ایام توتیا شده ام
ز تیره روزی و آشفته خاطری پیداست
كه كشته بسته ی آن طره ی دو تا شده ام
گدا شوند گر اهل طلب ز ننگ سؤال
من از گدایی میخانه پادشا شده ام
هما به تیر زنند استخوانم ار بخورد
چنین كه من هدف ناوك بلا شده ام
ز دستگیر امیدم چنان بریده كلیم
كه ناامید ز پامردی عصا شده ام
***
434
با كه گویم آنچه زآن نخل تمنا دیده ام
زآن قد آشوب، قیامت را دو بالا دیده ام
حالی من شد كه در هر حال باید شاد زیست
قهقهه كبك دری را در قفس تا دیده ام
فاخته آن روز تا شب گشته بر گرد سرم
گر شبی در خواب سرو قامتش تا دیده ام
در رهایی بی تلاشم گر چه سیلابم برد
تا صلاح كار خود را در مدارا دیده ام
جرم چشم عیب بین خویشتن دانسته ام
هر قدر ناخوش كه از ابنای دنیا دیده ام
نخوتی دارد قناعت، حیف كه آن نقص من است
خویش را تا قانعم همسر به دریا دیده ام
كار خود هر جا كه محكم كرده دهر بی تمیز
مرغ را زنجیر جای رشته برپا دیده ام
در قفس یك سال می باید به سر بردن كلیم
دلگشایی گر همه یك دم ز صحرا دیده ام
***
435
روز و شب از بس كه محو آن میان گردیده ام
موی می ترسم برآید عاقبت از دیده ام
صاحب آوازه در اقلیم گمنامی منم
نام خود را از زبان هیچ كس نشنیده ام
اشك رنگین، داغ حرمان، زخم رشك مدعی
وه چه گل ها بهر تابوت تمنا چیده ام
بر تنم هر جا كه اشك افتد برآید دود از آن
از تف تب های هجران تاب از بس دیده ام
عیب پوشی سهل باشد، عیب نادیدن خوش است
چشم من روشن كه دائم صاحب این دیده ام
فرصت عشرت ز كف ندهم به هر جایی كه هست
گریه تا بس كرده ام بر بخت خود خندیده ام
گل به بستر تا نیفشانی نمی خوابی و من
شمع سان با شعله در یك پیرهن خوابیده ام
از سیه روزی رهایی چون بیابد دل كه من
هر رگ او را به تار زلف او تابیده ام
همچو من در پیش یار بی وفای خود كلیم
زود نتوان خار شد، عمری وفا ورزیده ام
***
436
نه همین از بخت بد توفان ز عمان دیده ام
دائم از جوش سرشك از قطره طغیان دیده ام
صد خلل در راحت تنهایی ام افتاد اگر
ز آشنایان گردبادی در بیابان دیده ام
از غم بی خانمانی گریه ام رو داده است
آشیان بلبلی گر در گلستان دیده ام
شانه تاری چند از زلفت به چنگ آورد و من
حاصلی گردیده ام، خواب پریشان دیده ام
شكوه ی بخت از زبانم سر نزد، گویی كه من
در سواد تیره بختی آب حیوان دیده ام
از هدف صابرترم هر جا بلایی رو دهد
شكر باران كرده ام گر تیر باران دیده ام
اشك ما از گرمی شوق دگر آید به وجد
رقص آزادی طفلان از دبستان دیده ام
استخوان من قناعت بر هما شیرین كند
ز این شكرریزی كز آن لب های خندان دیده ام
می توان دریافت فیض سینه چاكی را كلیم
ز این گشایش ها كه از چاك گریبان دیده ام
***
437
هر آه حسرتی كه به شب ها كشیده ام
در بر به یاد آن قد رعنا كشیده ام
از رعشه ی خمار چو كف سبحه گیر نیست
بیهوده دست خویش ز صهبا كشیده ام
ارباب عقل محرم اهل جنون نی اند
از موی سر نقاب به سیما كشیده ام
همچون نهال دست نشان بهر تربیت
بردم به دیده خار كه از پا كشیده ام
در جستجوی وصل تو چون مار سرزده
سر را به جا گذاشته و پا كشیده ام
بیش از دو دست شخص به خواهش دراز نیست
من این دو دست را ز دو دنیا كشیده ام
از بهر ارمغانی اطفال چون كلیم
دائم به شهر، سنگ ز صحرا كشیده ام
***
438
نه سزاوار حرم نه لایق بتخانه ام
در خراب آباد دنیا جغد بی ویرانه ام
فرقم از سركوب محنت یك نفس خالی نبود
گر ز كار افتاد دستم ریخت بر سر خانه ام
بس كه هرگز پر ندیدم جام عیش خویش را
باورم ناید كه پر خواهد شدن پیمانه ام
من نباشم رونق عشق و، محبت می رود
تیشه ی فرهادم و بال و پر پروانه ام
فقر تا ما بی نوایان را حمایت می كند
سایه پشتیبان دیوار است در ویرانه ام
با گرانان سازگاری و مدارا عاقلی ست
چون به زنجیر جنون می سازم ار دیوانه ام
شعله بر می خیزد از فرقم به جای مو كلیم
می سزد گر از ید بیضا بسازی شانه ام
***
439
همین نه در سفر آشفته تر ز سیلابم
كه در وطن همه سرگشته تر ز گردابم
چرا فریب شراب هوس خورم كه چو تیغ
تمام عمر به یك قطره آب، سیرابم
نه سر نهادن از سرگذشتن است سجود
به كیش من كه خم تیغ اوست محرابم
نه رهبر و نه رفیق و نه منزل است مرا
به راه شوق عنان بر عنان سیلابم
به دست عشق یكی ساز دلخراشم من
كه تارم از رگ جان، نشتر است مضرابم
مرا ز وضع تو غفلت زیاده شد ناصح
زبان ببند كز افسانه می برد خوابم
به بر و بحرم سرگشتگی رفیق ره است
گمان بری كه خس گردباد گردابم
اگر چه تیغ نی ام، روزگار دریا دل
در آتشم فكند تا دمی دهد آبم
ز اشك و آه كه یا رب زیاده باد كلیم
همیشه آتش سامان و سیل اسبابم
***
440
ز حرف شكوه ی ایام لب چنان بستم
كه گر به نزد طبیب آمدم زبان بستم
سیاهی شب آن زلف به رنگ بست نبود
كه من در آن شكن زلف آشیان بستم
به كف عنان دو توفان نگاه نتوان داشت
چو راه گریه گشادم، در فغان بستم
نه همت است غم چشم خویش دارم اگر
نظر ز دیدن این تیره خاكدان بستم
خوش است در خور قدرت، بلند پروازی
وگرنه من هم احرام آسمان بستم
جهان تنگ به سان دهان او هیچ است
ز شوق اوست اگر دل به این جهان بستم
كسی طلسم سلامت نبسته است چو من
ز حرف نیك و بد مردمان زبان بستم
نبود مور در افتادگی كمر بسته
به خاكساری روزی كه من میان بستم
شكسته بندم و آیین تازه ای دارم
به سان قرعه شكستن بر استخوان بستم
شدم ز بوسه ی آن خاك آستان محروم
كلیم تا ز فغان خواب پاسبان بستم
***
441
جنت از رضوان، كه من ز آن روضه خرم نیستم
سیر چشمم، در پی میراث آدم نیستم
خوردنم غیر از ندامت نیست بر خوان عمل
چند گیرم در دهان انگشت، خاتم نیستم
هرگز از فوت مرادی ناله از من سر نزد
مرده را از بی غمی در فكر ماتم نیستم
همچو غم در خلوت هر دل مرا ره داده اند
این سبك روحی از آن دارم كه بی غم نیستم
همچو ماه عید، كارم غم ز خاطر بردن است
تازه ساز داغ مردم چون محرم نیستم
طالع پیراهن فانوس دارم نسبتم
در حریم وصل، با این قرب، محرم نیستم
خانه زاد آستان پستی ام همچون غبار
گر شوم آرایش مسند مقدم نیستم
بس كه رنجیده است طبعم از نفاق صلح كل
نیشتر تا می توانم بود، مرهم نیستم
لاف اهلیت كه باور می كند از من كلیم
اهل چون باشم مگر از اهل عالم نیستم
***
442
تا زخواب مستی غفلت سری برداشتم
چون حباب از سر نهادم آنچه در سر داشتم
كس چو من از مزرع امید، حاصل برنداشت
كاشتم تخم هوس ها را و دل برداشتم
در بیابان طلب از ننگ واپس ماندگی
خاطری آشفته تر از گرد لشكر داشتم
بلبلم وز غنچه ی نشكفته كس نشناسدم
صد بهار آمد كه من سر در ته پر داشتم
اقتضای وقت بین كز دور ساغر می كنم
شكوه ها كه اول ز بدگردی اختر داشتم
كس نمی فهمد زبان شكوه ی خونین دلان
من گرفتم غنچه سان دست از دهن برداشتم
حال خویش از دیگران پرسم، نمی دانم كه دوش
اخگر اندر خوابگه یا گل به بستر داشتم
از نظام كارم ار ایام عاجز شد چه عیب
رشته كوته بود و من صد بحر گوهر داشتم
تا به اكسیر غم او آشنا بودم كلیم
صرفه در عزلت به سان كیمیاگر داشتم
***
443
از ثبات عشق، دائم پا به دامن داشتم
گر چو داغ لاله در آتش نشیمن داشتم
بر زلال خضر اكنون صد تغافل می زنم
من كه چشم از تشنگی بر آب آهن داشتم
هیچ گه ذوق طلب از جستجو بازم نداشت
خوشه چین بودم من آن روزی كه خرمن داشتم
روشنی از بزم من دریوزه می كرد آفتاب
در چراغ عیش تا از باده روغن داشتم
شعله بر می خاست از بی طاقتی و می نشست
من نجنبیدم ز جا تا جا به گلخن داشتم
كی به هر نامحرمی چاك جگر خواهم نمود
من كه زخمش را نهان از چشم سوزن داشتم
همچو ماهی غیر دائم پوششی دیگر نبود
تا كفن آمد همین یك جامه بر تن داشتم
داغ را جز بر كنار زخم ننهادم كلیم
دیده را بر رخنه ی دیوار گلشن داشتم
***
444
خواهم ز پس پرده ی تقوا به در افتم
چندی به زبان همه كس چون خبر افتم
این همسفران پشت به مقصود روان اند
شاید كه بمانم قدمی پیشتر افتم
دیوانه ی آن زلفم و از غایت سودا
با باد درآویزم و با شانه درافتم
این گوشه ی عزلت ز تو آب رخم افزود
نشناسم اگر قدر تو را در به در افتم
بر خویش نمی بالم از اسباب تجمل
چون رشته سراپای اگر در گوهر افتم
صیدم به تكلف نتوان كرد در این دشت
هر دام كه بی دانه، در او زودتر افتم
مستوری من چیست كلیم ار بگذارند
چون بوی می از پرده ی عصمت به در افتم
***
445
خوش آن غیرت كه بی خود جانب دلدار می رفتم
دمی كز خویش می رفتم به كوی یار می رفتم
خوش آن خلوتسرا كز اتحاد حسن و عشق آنجا
تو از می مست می گشتی و من از كار می رفتم
وداع پا به راه او پر و بال است سالك را
ز خود در پیش می بودم چو بی رفتار می رفتم
كنون گر گلستان در دامنم باشد نمی بینم
گذشت آن كز پی یك گل به صد گلزار می رفتم
به عزلت عادتی دارم كه گر از گوشه ی خلوت
به گلزارم كسی بردی به پای دار می رفتم
نشانش را ز خود چون یافتم در جست و جوی او
به گرد خویشتن گردیده چون پرگار می رفتم
دگر تقریب رفتن چون به بزم او نمی دیدم
برای پرسش آن نرگس بیمار می رفتم
كلیم از یاد كس رفتن اگر در دست من بودی
چو برق از خاطر این چرخ كج رفتار می رفتم
***
446
بی قدر نخواهم شد اگر خاك نهادم
خوارم منگر، ذره ی خورشید نژادم
از هستی ام ار نیست نشان، نام به جا هست
در نرد شب و روز جهان نقش زیادم
جنس من و بازار رواج این چه خیال است!
چون قبله نما در حرم كعبه كسادم
از دامن صحرای جنون دست ندارم
گر اشك به آبم دهد و آه به بادم
بی قدرتر از غم به دل ماتمیانم
هر چند كه نایاب تر از خاطر شادم
از دست من آزرده چرا خلق نباشند
چون خامه به حرف همه انگشت نهادم
در مكتب عشق است كتابم ورق دل
روشن نشود جز به خط زخم، سوادم
یك نقد دغل همت من خرج نكرده است
تا پاك نشد خرمن بر باد ندادم
در سینه كلیم این همه ناخن كه شكستم
از كار دل خود گره غم نگشادم
***
447
ز پرهیز قناعت درد فقرم را دوا كردم
چو قوت یافتم، تسخیر ملك انزوا كردم
به سیر كوی او تا باز شد پای سرشك من
چه طفلان را به این امید از مكتب رها كردم
در این ماتمسرا چون من دگر كلفت سرشتی كو
دم خوش بر نیارد در دل هر كس كه جا كردم
رمید از كرسی زانو سرم در خشت بالین هم
هوای سربلندی را ز سر روزی كه وا كردم
قناعت كرده تا طبعم به هیچ از فتوی همت
ز غیرت استخوان را تلخ در كام هما كردم
به خون دل بسی می بایدم دیگر شنا كردن
به این زودی عبث خود را چنین بی دست و پا كردم
مرا در دوزخ هجر تو می سوزد كه گر ز آنجا
به آتش التجا بردم، از او كسب هوا كردم
میانجی ضعیفم، در میان پامال گردیدم
گریبان را دمی كز دست بیتابی جدا كردم
نی ام ممنون بخت بد كلیم از دادن كامی
از این ناسازگاری طالع بد را دعا كردم
***
448
تا من از صیقل می آیینه روشن كردم
شیشه را شمع ره شیخ و برهمن كردم
آب آهن همه از دیده ی زنجیر چكید
بس كه چون سلسله در بند تو شیون كردم
لایق برق نشد باد هم از ننگ نبرد
كشته های عمل خویش چو خرمن كردم
در جهان طالع خاكستر صیقل دارم
خود سیه روز و هزار آیینه روشن كردم
كنج تاریك من از چشم بد روزن دور
با خیال تو در او دست به گردن كردم
همتم آتش داغ از در همسایه نخواست
من دیوانه از آن جای به گلخن كردم
كاغذ گرده شد از سوزن مژگان تو دل
رنگش از سرمه ی آن نرگس پرفن كردم
جای یك خار نه در پای و نه در دامن ماند
چشم بد دور كه خوش غارت گلشن كردم
فرصت دوختن چاك دلم نیست كلیم
تیغ برداشته تا رشته به سوزن كردم
***
449
نه بی دردی ست گر چاك گریبان را رفو كردم
حصاری شد مرا تا سر به جیب خود فرو كردم
ببندد هر كه چون تیغم ولی از جوهر ذاتی
گشایش در قدم دارم به هر جانب كه رو كردم
ز اهل عقل، جز نادر برابر بس كه نشنیدم
شدم دیوانه و با خویش آخر گفت و گو كردم
ز شیر دختر رز تا بریدم طفل عادت را
به حكم دایه ی مشرب به خون توبه خو كردم
چرا از خضر نالم ره به مقصدگر نمی بینم
كه من با دیده ی پوشیده دائم جست و جو كردم
ز آسیب شكستن پیر جام آن را نگه دارد
كه باز از زهد و تقوا توبه از دست سبو كردم
ندارد قبله ی اسلام پا برجاتری از من
تمام عمر چون چشمت به یك محراب رو كردم
كلیم از پرتو روشندلی شرمنده كم گشتم
دل و آیینه را هرگاه با هم روبه رو كردم
***
450
بس كه از بار غم دهر گرانبار شدم
همه رو سجده كنان تا در خمار شدم
شیشه ی پیچ دل از مستی من خود نشكست
من به این دل شكنان از چه گرفتار شدم
خرم از ابر بهاری نشدم طالع بین
كه در این باغ چو خار سر دیوار شدم
خواهم آیینه دگر روی به من ننماید
بس كه از زشتی خود بر دل خود بار شدم
تا كی ای دل ز غم تنگ دهانان زاری
من به تنگ آمدم، از وضع تو بیزار شدم
بعد عمری كه به خواب من بی دل آمد
گریه آبی به رخم ریخت كه بیدار شدم
رفتم از هوش، مكن مستم از این بیش كلیم
چشم بردار از آن چشم كه از كار شدم
***
451
هرگز آشفته ز بدگردی گردون نشدم
داد خاكم همه بر باد و پریشان نشدم
آه از این غفلت سرشار كه چون ساغر پر
جان به لب آمد و از گریه پشیمان نشدم
طالعی خصم شكن در همه میدان دارم
و این هنر بین كه به كس دست و گریبان نشدم
چون لب زخم، دلم خنده ی بی گریه نكرد
گل گل از عشق شكفتم من و شادان نشدم
بس كه با نیك و بد خلق ندارم كاری
منكر و معتقد و گبر و مسلمان نشدم
گل نقش و قدمم در چمن بی قدری
لایق گوشه ی دستار عزیزان نشدم
در ره دشمنی خویش چه ثابت قدمم
خاری از پا نكشیدم كه پشیمان نشدم
گل روی سبد گلشن پژمردگی ام
ابر از گریه به تنگ آمد و خندان نشدم
تا ندادم سر خود در ره آن شوخ كلیم
همسر طایفه ی بی سر و سامان نشدم
***
452
به چاك سینه نه مرهم بی دوا بندم
ره فرار به صبر گریزپا بندم
نبسته است كس راه چاره بر غم عشق
به روی سیل چه سود ار در سرا بندم
در آن چمن كه گل وصل دسته بندد غیر
مرا بس اینكه نگه را به پشت پا بندم
به روز عید چو قربان كنی حریفان را
مرا بگوی كه دست تو را حنا بندم
شمار هر سر موی تو دل گرم باشد
همه به موی میان تو دلربا بندم
به یك نگاهم از آن چشم فتنه جو بنواز
كه دست فتنه ی افلاك بر قفا بندم
به هم بپیچم تار دل و رگ جان را
كه صید معنی وحشی به مدعا بندم
سفر ز جور تو ناچار شد مگر یك چند
ز خاك غربت، مرهم به زخم ها بندم
به روز عید هوس گر كنم خودآرایی
به خویش زیور از نقش بوریا بندم
كلیم نیست گشایش چو با كلید طلب
چو قفل بسته لب از حرف مدعا بندم
***
453
به روی ساغر می ماه عید را دیدم
همین بس است در این عید دید و وا دیدم
به غیر دیده كه پوشیدم از مراد دو كون
به قدر همت خود جامه ای نپوشیدم
چنین كه برگ و بر نخل آه پیكان است
به فرق سایه ی آه است سایه ی بیدم
لبم ز خنده و چشمم ز گریه ترسیده است
به اشك بی اثر خویش بس كه خندیدم
ز عاقبت نی ام ایمن كه ترسم آخر كار
كفن برون كند از تن، لباس تجریدم
به سان شمع، كس آواز گریه ام نشنید
به اشك خویش اگر تا صباح غلتیدم
گران نبودم بر طبع دوستان هرگز
به زود رفتن و دیر آمدن مه عیدم
به حشر آخر از خواب مرگ برخیزد
گمان مبر كه ز امداد بخت نومیدم
به پیر جام از آن دم كه دست داده كلیم
ز خط ساغر چون شیشه سر نپیچیدم
***
454
امانم داد هجر بی مدارا تا تو را دیدم
تو را دیدم، چرا گویم كه از هجران چه ها دیدم
به وصلت دل گواهی می دهد اما ز بی تابی
به لوح سینه از خط های ناخن ناله ها دیدم
ز بس با من به دعوی ناله كرد آخر شد افغانش
به پای ناقه ات آخر جرس را بی صدا دیدم
كجا رفت آنكه می گوید بد از نیكان نمی آید
به چشم خویشتن كار نمك از توتیا دیدم
دروغ است آشنایی، روشنایی ز آن مكن باور
سیه شد روزگارم تا نگاه آشنا دیدم
فشاندم تا ز دنیا دست، هر كامی به دست آمد
زدم تا پشت پا، افلاك را در زیر پا دیدم
ز كنج بی كسی رفتم غبار ننگ سامان را
نمردم تا كه این ویرانه را بی بوریا دیدم
حبابم بحر هستی را كه تا بگشاده ام دیده
به توفان حوادث خویشتن را مبتلا دیدم
كنون از روشنایی دیده ام آشفته می گردد
كلیم از بس سیه روزی در این ماتمسرا دیدم
***
455
همه پاكان بحر و بر دیدم
چه تری ها ز خشك و تر دیدم
نیك و بد در زمانه ی ما نیست
هر چه دیدم ز بد بتر دیدم
سوختم در فراق او، این بود
پختگی ها كز این سفر دیدم
می رمم همچو سگ گزیده ز آب
بس كه توفان ز چشم تر دیدم
سرمه را دیده ام به آب دهد
دود آتشگه جگر دیدم
عقل را در سرم به چرخ آورد
پیچ و تابی كز آن كمر دیدم
می روم رو شكفته تا دم تیغ
چین پیشانی سپر دیدم
باطنش همچو پشت آیینه بود
ظاهر هر كه صاف تر دیدم
شیشه از سنگ آن ندید كلیم
كه من از بالش هنر دیدم
***
456
دوش در خواب چو آن طره ی پیچان دیدم
صبح در بستر خود سنبل و ریحان دیدم
از هواداری آن زلف چنانم كه اگر
برد خواب اجلم خواب پریشان دیدم
ای خوش آن دم كه ز حیرت نزنم دیده به هم
تا زدم چشم به هم آفت توفان دیدم
آنچه از لشكر تاتار ندیده است كسی
من ز یك تار از آن زلف پریشان دیدم
گرد راه طلبم سرمه ی بینایی شد
چمنی در دل هر خار مغیلان دیدم
از سر صدق چو دستار به گردش گشتم
گر سری خالی از اندیشه ی سامان دیدم
هر كه ز ابنای جهان است به من حق دارد
ز آنكه از چین جبین همه سوهان دیدم
دارد ار منفعتی صحبت این خلق چرا
خضر را معتقد سیر بیابان دیدم
راست گفتند بود توبه پشیمان بودن
هر كه را دیدم، از توبه پشیمان دیدم
دهر بر عكس توقع چو كند كار، كلیم
هر چه دشوار شمردم به خود آسان دیدم
***
457
عمری ست كه یك مستی سرشار ندیدم
در پای خم افتادن، دستار ندیدم
بر دولت وصلی كه فلك رشك نیارد
جز صحبت آیینه و زنگار ندیدم
در ظلمت بخت سیه خویش بماندم
چون آب خضر روی خریدار ندیدم
افسوس كه چون نخل گرانبار در این باغ
دستی ز رفیقان به ته بار ندیدم
چون رشته ی گلدسته به گرد همه خوبان
گردیدم و یك یار وفادار ندیدم
بادا سر آیینه ی زانو به سلامت
رویی گر از آیینه ی رخسار ندیدم
همچون هدفم بخت نوازش ز كسی نیست
هر جا كه شدم غیر دل آزار ندیدم
تا از مدد ناخن تدبیر گذشتم
در راه طلب عقده ی دشوار ندیدم
با آنكه كسی چیزی در بار ندارد
در قافله ی خلق سبكبار ندیدم
در كوی توكل به حق پشت امید است
كاهی كه دهد پشت به دیوار ندیدم
با اهل طرب نیز كلیم ار چه نشستم
از خنده به جز نام ز سوفار ندیدم
***
458
همتی كو كه دل از عیش جهان بردارم
گل به بلبل دهم و برگ خزان بردارم
نخل بالای تو آن شعله ی خاشاك وجود
به كنار آرم و خود را ز میان بردارم
هر نفس جستن آن موی میان آسان نیست
گم شود، یك دم اگر دست از آن بردارم
توبه كردم ز می و، روح، غذا می خواهد
مشتی از خاك در پیر مغان بردارم
از جهان قسمتم این دست و دل تنگ بس است
دیده ی حسرت از آن كنج دهان بردارم
حرص می رطل گران خواهد و از ضعف خمار
پنبه از شیشه به دست دگران بردارم
در ره عشق كه هر جاده دم مار بود
هر كجا پای نهم دست ز جان بردارم
تیر جور فلكم كشت از این كهنه كمان
قدرتی كو كه زه كاهكشان بردارم
چون سخن فهمی و فریادرسی نیست كلیم
چه عبث مهر خموشی ز دهان بردارم
***
459
ز ناتوانی خود اینقدر خبر دارم
كه از رخش نتوانم كه دیده بردارم
زمانه آب متاع كسان خریده و من
نی ام پسند ز آبی كه در گوهر دارك
مگر بهانه ی ماندن شود در آن سر كوی
سرشك ریزم و بازش ز خاك بردارم
به سوی او روم آن دم كه می روم از خود
ز خویش بی خبرم لیك از او خبر دارم
چو دام هر چه گرفتم به من نمی ماند
اگر چه هیچ ندارم همین هنر دارم
به كنج خلوت غم همچو شیشه ی نیمه
كمند وحدتی از اشك بر كمر دارم
ز پاسبانی دل آمدم به جان، چه كنم
نمی توانم از این شیشه دست بردارم
هوای سركشی نفس دون زیاده شود
به پشت گرمی خشتی كه زیر سر دارم
شكسته رنگی خویشم خوش آمده است كلیم
كه دائم آیینه ی اشك در نظر دارم
***
460
غم مسكن و فكر مأوا ندارم
عجب نیست گر در دلی جا ندارم
در این بحر از خجلت تنگ ظرفی
حبابم كه چشمی به بالا ندارم
شكفته رخ از فقر، همچون سرابم
ترش رویی ابر و دریا ندارم
خرد چیست از فكر دنیا گذشتن
نگویی كه من فكر دنیا ندارم
چرا در خم ماست پیوسته زلفت
در این كوچه من خانه تنها ندارم
جنونم دل از سنگ طفلان نكنده
ز شرمندگی روی صحرا ندارم
گدای در دلبرانم چو شانه
به جایی دگر دست گیرا ندارم
به آیینه ی زانوی خویش گاهی
سری می كشم، روی درها ندارم
نخواهد رسیدن به مقصود، دستم
اگر آبله در ته پا ندارم
كلیم از سر آرزوها گذشتم
گواهم كه بر بخت، دعوی ندارم
***
461
دلشاد از آنم كه دل شاد ندارم
وارسته منم، خاطر آزاد ندارم
در راه تو جان بر لب و، سر بر كف دستم
شمع سحرم، حاجب جلاد ندارم
ترسم نبرد راه، نسیمی به چراغم
شب نیست كه شمعی به ره باد ندارم
باید ز من آموخت ره و رسم اسیری
عمری ست كه در دامم و صیاد ندارم
باید ز من آموخت ره و رسم اسیری
عمری ست كه در دامم و صیاد ندارم
بی نام به او نامه نویسم، چه توان كرد
چون نام خود از شغل غمش یاد ندارم
دامان ترم پاک تر از دامن دریاست
شرمندگی از عصمت زهاد ندارم
شب نیست كه در دست، پی مشق جراحت
پیكان تو چون خامه ی فولاد ندارم
با نیك و بدم همچو كلیم آیینه صاف است
گر شمع شوم رنجشی از باد ندارم
***
462
دلا مگوی كه نگرفت هیچ كس خبرم
كه سنگ حادثه داند شمار موی سرم
اگر به نشو و نمایی رسیده ام این است
كه خار پایی دوانیده ریشه در جگرم
هوای بال فشانی به زیر چرخم نیست
چو طایر قفسم گو بریده باش پرم
به هوش خویش چو آیم به گرد او گردم
به راه شوق به آخر نمی رسد سفرم
به باغ دهر چو من نیست نخل خوش ثمری
عبث نگشته هوادار، اره و تبرم
ز در به سایه ی دیوار می كشم خود را
غرور حسن به خواری براند ار ز درم
ز سیل اشك چنان شست و شوی دیده دهم
كه هر نظاره فریبی بیفتد از نظرم
نی ام چو صورت، دربند جامه ی دیبا
لباس فاخرم اشك است و رشته ی گوهرم
اگر چه قرض ز یمن قناعتم نبود
چو وام دار زند اشك دست در كمرم
ز خاكساری من هیچ دور نیست كلیم
اگر به خاك بدل گردد آب در گوهرم
***
463
بس كه می پیچد صدای ناله ی دل در برم
استخوان سینه موسیقار شد در پیكرم
طالع بدبین كز آب و آتشم بی قدرتر
گر چه آتش می توان گشتن ز آب گوهرم
حكم سودا بر سرم جاری تر است از سیل اشك
گر به فرقم خاك بیزد ور زند گل بر سرم
خاك اصل طینتم گویی ز گرد لشكر است
از رفیقان جمله در راه طلب واپس ترم
بسته ام چشم امید از مهربانی های خلق
دل نهاده زخم بی مرهم به سان مجمرم
فطرت پستم ندارد بال پرواز بلند
من كه مور ناتوان باشم چه باشد شهپرم
خاطر آزرده ای دارم كه در سیر بهشت
از گریبان چون جرس بیرون نمی آید سرم
برگ من بی برگی است و بار بار خاطر است
باد یارب روزی برق بلا برگ و برم
می كنم گاهی اگر سامان بزم می كلیم
سنگ پر بیرون كند از اشتیاق ساغرم
***
464
بس كه سودای سر كوی تو پیچد در سرم
در هوایت خانه ی دشمن بود چون مجمرم
شمع اگر پروانه اش من باشم از دلبستگی
رشته های خویش بندد جمله بر بال و پرم
در وجود باطل من نیست یك جو منفعت
مو به مویم خط بطلانی بود بر پیكرم
این تب عشق است نی آتش كه بنشیند ز آب
من اگر بهتر شوم تب دار ماند بر سرم
تیغ موج من به خون جام من لب تشنه است
سنگ در دامن حباب آمد به چنگ ساغرم
آشنایی از ره بیگانگی چسبان تر است
بس كه كم رفتم به درها روشناس هر درم
بی قراران آشنای جانی یكدیگرند
هر كجا بینم جرس را می تپد دل در برم
نگذرد بر من كسی كز وی نبینم خواری ای
خار بیزد بر سرم گر بگذرد آب از سرم
از سر و سامان چو مهر كیسه برخیزم كلیم
تا نپنداری كه همچون سكه در بند زرم
***
465
از این شكسته دلم گر نحیف و رنجورم
كه در غمش به گریبان نمی رسد زورم
هزار بار از این همرهان گسستم و باز
فلك نهشت جدا همچو تار تنبورم
سرم به غیر گریبان فرو نمی آید
به دستگاه قناعت ز بس كه مغرورم
چنین كه صورت خامم كدورت انگیز است
به بزم دهر تو گویی چراغ بی نورم
ز خلق، راحت تنهایی ام رهانیده
به كنج خلوت خود در بهشت بی حورم
به باغ دهر خس آشیانه را مانم
كه در میان طراوت ز خرمی دورم
ز ضعف بار، مداوا نمی توانم برد
طبیب را چه گنه گر همیشه رنجورم
نیافتم هنری بهتر از سبكباری
اگر ندارم چیزی به بار معذورم
در انتظار خرابی به سر رود عمرم
كلیم همچو حباب آن زمان كه معمورم
***
466
كسی نی ام كه به تن حرف سرد بر گیرم
من آتشم، چه عجب گر ز باد در گیرم
چنان ز كوی طمع پا كشیده همت من
كه عارم آید اگر پند از پدر گیرم
به غیر قطره ز میراب، قسمتم نرسد
اگر چه جا به دل بحر چون گوهر گیرم
ز بی خودی خبر دل ز چشم او پرسم
ز میكشان خبر از حال شیشه گر گیرم
مرا ز گرمروی رهنما ز پس ماند
اگر به ملك فنا رهبر از شرر گیرم
سرم به ملك سلیمان فرو نمی آید
اگر چه خشت ندارم كه زیر سر گیرم
شوم ز می چو فلك؛ سیر كوكب خود را
به چرخ پس دهم و اختر دگر گیرم
نهال خوش ثمرم، لیك كس ندیده برم
كه سنگ حادثه نگذاشت برگ و بر گیرم
كلیم با دل دیوانه ای كه در بر اوست
چو بر نیایم چون دل ز دوست برگیرم
***
467
آتش دیگ هوس از دل سوزان گیرم
آب لب تشنگی از آهن پیكان گیرم
خوابم این است كه در دیدنت از هوش روم
خوردنم اینكه سرانگشت به دندان گیرم
عرق خجلت من سیل وجودم گردد
فقر را گر دهم و ملك سلیمان گیرم
وجه می گر نبود من كه به بویی مستم
جا به همسایگی باده فروشان گیرم
روش سوختن داغ ز دام آموزم
و از قفس قاعده ی چاك گریبان گیرم
از تف آتش آن تب كه تنم را بگداخت
از گل داغ، گلاب از پی درمان گیرم
داده ی خویشتن ایام چو می گیرد باز
حیف باشد كه به جز پند ز دوران گیرم
دارم آن حوصله و صبر كه غم هم نخورم
از تهیدستی اگر روزه ی حرمان گیرم
نتوان بود كلیم این همه دربند لباس
بهر اطفال سرشكی كه به دامان گیرم
***
468
چون در مصاف حادثه آه از جگر كشم
تیغم نمی برد، به چه امید بركشم
از گریه كور گشتم و بینایی ام به جاست
هر لحظه رشته ی مژه را در گوهر كشم
عمرم به باغبانی نخل قدش گذشت
یك ره ادب نهشت كه تنگش به بر كشم
حسرت نصیب طایر این بوستان منم
خمیازه در بهار ز گل بیشتر كشم
خوش جامه ای ست داغ ولی پرده پوش نیست
صد پیرهن اگر به سر یكدگر كشم
شوقم ز بس كه ساخته امیدوار تو
بی وعده انتظار به هر رهگذر كشم
بیمار بی طبیب چو چشم تو ام كه نیست
آن قوتم كه منت هر چاره گر كشم
با سرنوشت بد چه كنم آه چاره نیست
این آن نوشته نیست كه خطش به سركشم
گردد سر بریده به صندل نیازمند
جایی كه من ز دست غمت ناله بركشم
با آنكه هیچ وقت نیاید به كار من
شب تا صباح ناله به مرگ اثر كشم
خار شكسته در قدمم سبز می شود
گر من كلیم پای به دامان بركشم
***
469
ریخت ناخن بس كه خار یأس از پا می كشم
بر در دل می نشینم پا ز درها می كشم
ساعدم از زیر بار آستین بیرون نرفت
چون بگویم دست همت را ز دنیا می كشم
شحنه را بر من گرفتی، محتسب را دست نیست
شیشه در بارم نباشد گر چه صهبا می كشم
دور من چون می رسد ساقی دو ساغر ده مرا
من به یاد آن دو چشم مست شهلا می كشم
حلقه ای در گوش بخت افكنده آن چشم سیاه
كز نگاهش سرمه در چشم تماشا می كشم
می رسد مستی به سرحدی كه نشناسم تو را
جام سرشار تغافل، سخت تنها می كشم
سنگ در دیوارها از شوخی طفلان نماند
شهر اگر ویران شود خود را به صحرا می كشم
ناخدای كشتی می می توانم شد كلیم
بردبارم همچو كشتی گرچه دریا می كشم
***
470
از دست دهر، كلفت بسیار می كشم
آیینه وار هر نفس آزار می كشم
در آتشم چو پنبه ی داغ از ملایمت
از طبع سازگار خود آزار می كشم
یك رهبرم در این ره تاریك برنخورد
چون آفتاب دست به دیوار می كشم
بازار گرمم از خنكی های بخت رفت
گر یوسفم كه ناز خریدار می كشم
چون گل به سر زنم ز بس از خون گرفته رنگ
از دیده در ره تو اگر خار می كشم
چون سایه اختیار به دستم نداده اند
گویم چه سان كه دست ز هر كار می كشم
خونم وفا به مستی چشمت نمی كند
ز این نیم جرعه خجلت بسیار می كشم
از آن مكدرم كه ز تأثیر عكس خویش
آیینه را نقاب به رخسار می كشم
رنگ از حنای عید كلیم ار نباشدم
دستی به این دو دیده ی خونبار می كشم
***
471
هم جفای دوستان، هم جور دشمن می كشم
هر كه از هر جا برآرد تیغ، گردن می كشم
پهلوی چرب غنا ارزانی دون همتان
من ز خاك آستان فقر، روغن می كشم
چند باشم شعله ی هر گلخنی دیگر چو داغ
بر در دل می نشینم، پا به دامن می كشم
بس كه از ذوق خموشی دم زدن دشوار شد
هر نفس كز دل كشم پیكانی از تن می كشم
شرم بادم دارم ار سرمایه از دشمن دریغ
برق را دامن همی گیرم به خرمن می كشم
در نظر شاخ گلی دارم كه در هر سرزمین
رنگ می ریزم ز اشك و طرح گلشن می كشم
خار را از پا برون می آورم دائم به خار
تا نپنداری در این رو بار سوزن می كشم
وای اگر می ماند با ما آنچه شیطان برده است
بار خود می بینم و منت ز رهزن می كشم
بس كه با آوارگی خو كرده ام دائم كلیم
می خلد خارم به پا گر پا به دامن می كشم
***
472
بوی كین هرگز كسی نشنیده از آب و گلم
گر به خس آتش فتد از مهر می سوزد دلم
چون قلم دارم سر تسلیم را در زیر تیغ
هر كسم سر می زند گویی كه خط باطلم
نشئه ی آگاهی ام، لیكن در این نخجیرگاه
بر سر تیر همه مانند صید غافلم
از در و دیوار می گیرم سراغ مرگ را
رهنورد مانده ام، در آرزوی منزلم
شمع را مانم كه از سیر و سلوكم ناامید
هر كجا هستم ز اشك خویشن پا در گلم
لاله وارم، دل ز غم صد چاك شد در بی كسی
هیچ كس ننهاد غیر از داغ، دستی بر دل م
آرزوی یك دل از من در جهان حاصل نشد
مایه ی نومیدی ام، گویی جواب سائلم
بی ثمر نخلم، مرا یاری به غیر از سایه نیست
سایه خود با خاك یكسان است، بنگر حاصلم
تا قیامت خار غم در جان نمی ماند كلیم
گر ز دل بیرون نمی آید بر آید از گلم
***
473
ز كلك مرحمت دوست، تیره ایامم
طفیل احمد و محمود می برد نامم
اگر سحاب كرم، سنگ، خاص من سازد
بسی به است ز باران رحمت عامم
اگر ز گوشه ی خاطر نرانده است مرا
چرا به گوشه ی مكتوب می برد نامم
ز ننگ، نامم چون نامه وا نخواهد شد
همان به است كه خوشدل كند به پیغامم
به جز ترقی وارون ندیدم از طالع
همیشه رشك بر آغاز برده انجامم
گرفته آیینه ی مهر زنگ از صبحم
زبان شمع سیه تاب گشته از شامم
به بزم عشرتم ار لب به خنده بگشاید
زمانه خون سیاووش خواهد از جامم
به باغ بی در و دیوار روزگار چو گل
همیشه منتظر دستبرد ایامم
كلیم از اثر بخت واژگون من است
كه می شود شكر لطف، حنظل كامم
***
474
همچو عینك سر نگردد راست از پشت غمم
همچنان حرص نظربازی فزاید هر دمم
از ادای خارج هر كس خجالت می كشم
با كمال بی دماغی من وكیل عالمم
من به مردن همدم از ضعف خمار افتاده ام
باید آوردن ز جام آیینه در پیش دمم
تیره بختی بیش از این نبود كه در بزم جهان
شمعم اما خلوت وصل تو را نامحرمم
آن نمك هایی كه دیگ آرزو در كار داشت
روزگار از شوربختی می كند در مرهمم
از كریمان هیچ گه روی طلب نبود مرا
گر ز سنگ خاره باشد روی همچون خاتمم
خلعت آسایشی می خواستم از چرخ، گفت
از كجا آورده ام خود در لباس خاتمم
تا نفس باقی ست ضبط گریه ام مقدور نیست
شیشه ام، بی اشك از دل بر نمی آید دمم
از سبك روحی خود خوارم در این گلشن كلیم
همچو شبنم هر گلی بردارد از دست كمم
***
475
آستین گریه را گاهی كه بالا می زنم
سیلی سیلاب بر رخسار دریا می زنم
نیستم بی كار، شغلی می تراشم بهر خویش
دست اگر بردارم از سر تیشه برپا می زنم
كی هوای گوشه ی عزلت ز سر بیرون كنم
من كه طعن در به در گردی به عنقا می زنم
در خطرها یاری از كس خواستن بی جوهری ست
بر صف مژگان خونریز تو تنها می زنم
دست بر هم می زنم از حسرت دامان تو
من كه پشت پا به سامان دو دنیا می زنم
در كنار تربیت مانند لعلش جا دهند
شیشه ی می را گر از مستی به خارا می زنم
نم نگیرد ساغرم از خشكی طالع كلیم
چون حباب ار كاسه ی خود را به دریا می زنم
***
476
بر رگ دل گاه ناخن، گاه نشتر می زنم
هر زمان بر ساز غم مضراب دیگر می زنم
در لباس شید، زاهد در حرم ره می زند
من در این میخانه بدنامم كه ساغر می زنم
عقده ی مكتوب ما را از گشادن بهره نیست
این گره بیهوده بر بال كبوتر می زنم
جام چون لبریز شد دیگر نمی دارد صدا
با دل پر درد حرف شكوه كمتر می زنم
گه گریبان می درم گه می شكافم سینه را
جست و جویی می كنم، خود را به هر در می زنم
می توان گاهی به مكتوبی مرا خرسند كرد
من ز مردی داستان شكوه را سر می زنم
تازه می گردد دلم هر گاه آهی می كشم
هر نفس كز دل كشم دامن بر اخگر می زنم
خودنمایی شیوه ی من نیست، چون دیوار باغ
گل به دامن دارم اما خار بر سر می زنم
عاقبت بر شمع رویش می زنم خود را كلیم
من كم از پروانه ام، خود را بر این در می زنم
***
477
باده كو تا موج سان رقص از همه اعضا كنم
چون حباب از فرق، دستار یقین را وا كنم
خار بی گل، دود بس آتش به من قسمت رسد
خواه گلشن، خواه گلخن، هر كجا مأوا كنم
پای سیرم نیست اما سیل اشكم داده اند
می توانم خانه را بر خویشتن صحرا كنم
اشك می ریزم ز خون هر گاه شوق از حد رود
چون شود بدمست مهمان، آب در مینا كنم
صورت دیبا ز خواب عافیت بیدار شد
عیش را از ناله تا كی تلخ بر دنیا كنم
من كه كاغذ از قلم نشناسم از آشفتگی
می رود قاصد، چه بنویسم چه حرف انشا كنم
از نسیمی كمترم در گلستان روزگار
این نشد كه از نوگلی بند قبایی واكنم
خاك بیزی می كنم از دور چون بینم تو را
دست و پایی را كه گم كردم مگر پیدا كنم
پایم از بند تعصب گر برون آید كلیم
دست دل گیرم به دست و سیر مشرب ها كنم
***
478
جان كاهدم چو حق سخن را ادا كنم
گر نقد جان دهند سخن را بها كنم
با عالمی مرا سر همخوابگی كجاست
كو مرگ تا كه خلوت راحت جدا كنم
چندان كه جای بر سر آتش كند سپند
خواهم كه جا به خاطر آن بی وفا كنم
سرگشتگی عجب به میانم گرفته است
دلدار در كنارم و رو بر قفا كنم
از گریه دیده رفته ز دست و به دست نیست
غیر از غبار خاطر تا توتیا كنم
یك بزم را به بوی سخن مست می كنم
چون شیشه هر كجا كه سر حرف وا كنم
سامان خون فشانی روز و شبم نماند
دیگر به اشك شام چو شمع اكتفا كنم
داروی یأس با همه دردی موافق است
ز این یك دوا هزار مرض را دوا كنم
تن را چو در لباس قناعت بپرورم
همچون غرابه پیرهن از بوریا كنم
گر هجو نیست در سخن من ز عجز نیست
حیف آیدم كه زهر در آب بقا كنم
تنبیه منكران سخن می توان كلیم
گر اژدهای خانه به آن ها رها كنم
***
479
من كه دور از وطنم عیش تمنا نكنم
به قفس تا نرسم بال و پری وا نكنم
نتوان دردسر از گریه ی هر شمع كشید
بی سبب خوی به تاریكی شب ها نكنم
كو دماغی كه به بیگانه كنم آمیزش
دیدن آیینه را من كه تمنا نكنم
دعوی صبر و دل و دین همه باطل باشد
گر دل گمشده در زلف تو پیدا نكنم
تاب همچشمی پروانه نخواهم آورد
شمع را با قد رعنای تو همتا نكنم
منصب یمن قدم همچو بهارم ندهند
دشت را سبز گر از آبله ی پا نكنم
چون سر شیشه ی می بسته دهان آمده ام
سر حرفی كه از او خون نچكد وا نكنم
عادتم تا نشود شكوه ی ارباب كرم
سایه از ابر به این بخت تمنا نكنم
رتبه ی مستی حلاج مرا منظور است
پنبه را بیهده تاج سر مینا نكنم
ای كه گفتی كه مكن عربده ز این بیش كلیم
مستم از گردش آن چشم، مكن تا نكنم
***
480
در مطلعی كه وصف دهانش بیان كنم
غیر از میان چه قافیه ی آن دهان كنم
چون خودفروش سود ز سودا ندیده ایم
گر خاك را به زر فروشم زیان كنم
خاموشی است ذكر خفی نزد سالكان
كو فرصتی كه او را ورد زبان كنم
پرواز من به سركشی گل نمی رسد
در سایه ی نهال مگر آشیان كنم
جان از كدام و دل ز كدام است از آن دو لب
بگذار تا به بوسه یكی را نشان كنم
خاشاك سیلم، از كشش جذبه می روم
نه همچو گرد، همرهی كاروان كنم
بر خوان روزگار كه نعمت حوادث است
آب ار خورم ملاحظه ی استخوان كنم
جز بی نوایی تو ندارم دگر كلیم
چیزی كه توشه ی سفر لامكان كنم
***
481
آورم از مو قلم چون شرح ضعف تن كنم
ور ز جانسختی نویسم خامه از آهن كنم
كلبه ام هرگز چراغ از تیره روزی ها نداشت
در دم آخر عجب گر خانه را روشن كنم
كی بود كو را بیابم واگذارم خویش را
از گریبان دست بردارم در آن گردن كنم
جامه ی فانوس می پوشاندم هر دم به زور
من كجا پروای جان دارم كه فكر تن كنم
صورت قلاب، ماهی گیرد از ناراستی
رشته ی تسبیح زاهد را چو در سوزن كنم
قطره ای از اشك خونین می چكانم بر سرش
انتخاب خار خوش قدی چو در گلشن كنم
بلبلان را ناله در گلزار كردن عیب نیست
همچو نی، لب بر لبش بگذارم و شیون كنم
دل فسرد از توبه، دیگر میكشی بی فایده است
در چراغ مرده نفعی نیست گر روغن كنم
چون كنم اظهار نسبت با گرفتاران كلیم
خویش را مرغ قفس از چاك پیراهن كنم
***
482
با فكر او چو سر به گریبان فرو كنم
تشریح زلف خم به خمش مو به مو كنم
دهقان به هر زمین كه نشاند نهال تاك
من هم به خاك، تخم كدویی فرو كنم
از تیغ ابروی تو ز بس زخم خورده ام
جرأت نمی كنم كه به محراب رو كنم
هرگز مراد من به حصول آشنا نبود
در زیر تیغ عمر ابد آرزو كنم
از عقل های كهنه و نو خرمنی شود
گر آستان میكده را رفت و رو كنم
گردد به زیر خاك سكندر ز شرم آب
دل را اگر به آیینه اش رو به رو كنم
دشنام و بوسه هر چه عوض می دهی بده
حاشا كه با تو بر سر دل گفت و گو كنم
بر صید دیگری نظرم كی فتد، كه من
در سر نگنجدم كه گل چیده بو كنم
خواهی نشان تیر شوم یا غلاف تیغ
با هر ستم كه مصلحت توست خو كنم
با تیغ جور ناوك لطفی كلیم هست
تا چاك های سینه به پیكان رفو كنم
***
483
دست و دل تنگ و جهان تنگ، خدایا چه كنم
من و یك حوصله ی تنگ، به این ها چه كنم
سنگ بر سینه زنم شیشه ی دل می شكند
نزنم شوق چنین كرده تقاضا، چه كنم
در ره عشق اگر بار علایق همه را
بفكنم، با گوهر آبله ی پا چه كنم
ماتم بال و پر ریخته ام بس باشد
خویش را تنگدل از دیدن صحرا چه كنم
درد بی دردی چون باز دوا می طلبد
دردهای كهن خویش مداوا چه كنم
من كه چون گرد به هر جا كه نشینم خوارم
جنگ با صدر نشینان به سر جا چه كنم
گله از چرخ بود تیر فكندن به سپهر
چون به جایی نرسد، شكوه ی بی جا چه كنم
خار بی گل شده هر جا گل بی خاری بود
گر نبندم ز جهان چشم تماشا چه كنم
كنج تنهایی ام از گور، درش بسته تر است
عزلتم گر ندهد شهرت عنقا چه كنم
سر و برگ جدلم نیست چو با خلق كلیم
نكنم گر به بد و نیك مدارا چه كنم
***
484
باز عید آمد، بغل گیری به مینا می كنم
از كجا یاری چو او خونگرم پیدا می كنم
پندگویان كهنه دیوارند و من سیلاب تند
منعشان تا چند باید، رو به صحرا می كنم
همچو خار پا به جای خود كسی نگذاردم
با چنین طالع اگر در خاطری جا می كنم
خط دمید، اكنون از آن لب كام دل خواهم گرفت
شام چون شد روزه ی امید را وا می كنم
بس كه بر هم خورده ام سر رشته را گم كرده ام
خاطر جمع از سر زلفت تمنا می كنم
بر سر خوان بلا تنها نخوردم رزق خود
یك برش زخم تو را قسمت بر اعضا می كنم
شیشه و ساغر كلیم از وضع من آزرده اند
این نه میخواری ست، قبض روح مینا می كنم
***
485
چون دفِ تر، ناله از بیداد كمتر می كنم
می كشم جور و تغافل در برابر می كنم
سرنوشتم گر شهادت نیست در كویت چرا
بوی خون می آید از خاكی كه بر سر می كنم
بس كه هر دم می رسد فوج بلایی بر سرم
گر كشم آهی خیال گرد لشكر می كنم
آنقدر كه الماس بر داغم سپهر افشانده است
من نمك از گریه شب در چشم اختر می كنم
می برم با خود لباس داغ حسرت را به خاك
پیش بینم، فكر عریانی محشر می كنم
زاهدان عهد ما معیار حق و باطل اند
هر چه را منكر شوند این قوم، باور می كنم
سركشی ها را غبار از سر اگر بیرون كند
خویش را با خاك در پستی برابر می كنم
رشته از گوهر به خود می بالد و تن از سخن
گر غزل گویم علاج جسم لاغر می كنم
در جهان دائم نشان تیر انكارم كلیم
گر ز مصحف جامه ی ناموس در بر می كنم
***
486
اشكریزان در غمت چون رو به هامون می كنم
كاسه ی مجنون و جام لاله پرخون می كنم
طالعی دارم كه می افتد گره در كار من
سر چو تار سبحه از هر جا كه بیرون می كنم
ابروی زخم كشیده چشم داغم سرمه دار
حسن یوسف را به عشق خویشتن مفتون می كنم
طاعت شوریدگان را قبله جای دیگر است
رو به وقت اشكریزی سوی جیحون می كنم
با چنین بخت زبون با روزگارم دشمنی ست
كوشش فرهاد را با ضعف مجنون می كنم
آنچه من دیدم ز دشمن هم جدایی مشكل است
می خلد در دل، گر از پا خار بیرون می كنم
جامه ی وارون طالع می كنم از بر كلیم
بخت را از همت والا دگرگون می كنم
***
487
تمام دردم و روی دوا نمی بینم
به چشم خواهش خود توتیا نمی بینم
برای دیدنت از بس نگاه ضبط كنم
دمی كه راه روم پیش پا نمی بینم
اگر چه پرده ی حیرت غبار چشم من است
ز عشوه های نهانی چه ها نمی بینم
به زخم اگر چه بسی كار تنگ می گیرد
خوشم به بخیه كه روی دوا نمی بینم
میان لشكر بیگانه ی تغافل او
به جز نگاه دگر آشنا نمی بینم
برون نمی روم از خانه همچو آیینه
اگر به دیدنم آیند وا نمی بینم
به جز كدورت از افلاك هیچ حاصل نیست
به غیر گرد در این آسیا نمی بینم
دل به دست تو، دستم به سر ز ماتم دل
فغان كه دست و دل خود به جا نمی بینم
كلیم گر همه تن چون حباب دیده شوم
به چشم حرص در آب بقا نمی بینم
***
488
آن سالكم كه با خضر هر چند همنشینم
سرگشته همچو پرگار در گام اولینم
از بیم دید و وادید بگریزم از عدم هم
گر بعد مرگ بیند در خواب همنشینم
دائم ز همت فقر خرجم ز دخل بیش است
خرمن به مور بخشم هر چند خوشه چینم
آزار ما تلافی از آسمان ندارد
بی مرهم است زخمم، هم طالع نگینم
ظاهر به باطن من یكرنگ گشته در عشق
چون شمع می گدازد، با دست آستینم
امید رستگاری ز آغاز كار پیداست
در خانه ی كمان است صیاد در كمینم
این سرنوشت بد هم دائم به كس نماند
سیلاب اشك شوید آخر خط جبینم
شیرین زبانی من دام عوام نبود
جوش مگس كند زهر در دیده انگبینم
دائم كلیم، دوران در پستی ام ندارد
شاید كه قدردانی بردارد از زمینم
***
489
جذبه ای خواهم كه از خود نیز روگردان شوم
هر كجا آیینه ای پیدا شود پنهان شوم
رنگ آبادی ندارم، خانه ی بی صاحبم
گر خریدارم شود سیلاب، آبادان شوم
قرض دار روزگارم، خاطرم ز آن شاد نیست
چون حباب ار وام هستی پس دهم شادان شوم
ناوك بیداد دوران را نشان باید شدن
آنچنان مگذار ای غم از نظر پنهان شوم
تا به كی باید به خلقی مختلف یكرنگ زیست
یك نفس آیینه گردم، یك زمان سوهان شوم
كسر حرمت بار می آرد شكستن نان خلق
عزتم گردد طفیلی هر كجا مهمان شوم
قدرتم غالب حریفی را نمی داند كه چیست
صد تعدی می كشم از حسن اگر توفان شوم
هم كهن شد، هم مكرر جامه ی ناموس و ننگ
گر دلم خواهد لباسی نو كنم عریان شوم
خواهم از روی تنك دادن به تاراجش كلیم
فی المثل گر پاسبان چشمه ی حیوان شوم
***
490
تا نفرسوده است پا، بیراهه پیما می شوم
می گذارم پا به راه آن دم كه بی پا می شوم
صورت از دیوار می خواهد كه سنگ آرد برون
با چنین دیوانگی هر جا كه پیدا می شوم
آتش ناكامی دوران نمی سوزد مرا
بیشتر دلسرد از اوضاع دنیا می شوم
موجم و دریای هستی سر به سر جای من است
نیستم بی خانمان هر چند بی جا می شوم
باده آب جزو ناری می شود در طینتم
وقت هشیاری چو آتش بی محابا می شوم
ساز بی آهنگم و یكسر نوایم خارج است
گر نوازش یابم از ایام، رسوا می شوم
می كنم بیتابی خود را تماشا بیشتر
رو به رو هر گه به آن آیینه سیما می شوم
كس نمی داند كه چون پروانه مأوایم كجاست
شمع حسنی هر كجا افروخت پیدا می شوم
عشق، یك صورت ندارد تا توان او را شناخت
قطره ام چون گریه روز آورد، دریا می شوم
عزت دیوانه ها در شهر كمتر شد كلیم
چند روزی می روم مجنون صحرا می شوم
***
491
به دور خویش ز مینا حصار می خواهم
در آن میانه تو را در كنار می خواهم
به توبه نامه نمی شویم از گنه كه به حشر
به كف مسوده ی زلف یار می خواهم
چو چشم حسرتم افتد به تیغ ابروی دوست
یكی ست عمر و، شهادت دوبار می خواهم
به روی كار جهان رنگ دیگرم هوس است
در این چمن نه خزان نه بهار می خواهم
ستم بود كه گل زخم مشكبو نشود
ز تار زلف تو یك بخیه وار می خواهم
غبار اخگر دل را به آب نتوان برد
نسیمی از سر زلف نگار می خواهم
به سیل اشك سپردم سرای هستی خویش
ز خود سفر چو كنم خانه دار می خواهم
غبار خاطر از آن می دهم به شكوه برون
كه خاك بر سر این روزگار می خواهم
به بادیه نبرم گر كلیم را چه كنم
برای مجنون، شمع مزار می خواهم
***
492
ز سعی بخت، مرادی روا نمی خواهم
وسیله گر همه باشد دعا نمی خواهم
سرای عاریتی قابل نشستن نیست
از آن به خاطر احباب جا نمی خواهم
شكستگان را پامال ساختن كفر است
به كنج خلوت، غم بوریا نمی خواهم
چنان ز دست تهی خوشدلم به همت فقر
كه پیر گشتم و در كف عصا نمی خواهم
گدا به غیرت من نیست در دیار طلب
هر آن مراد كه گردد روا نمی خواهم
ز روزگار دو حاجت امید نتوان داشت
اگر به مرگ رسیدم تو را نمی خواهم
بتان ز صحبت هم می كنند كسب غرور
تو را به آیینه هم آشنا نمی خواهم
چنان به راه طلب همتم بلند بود
كه از سراب جز آب بقا نمی خواهم
كلیم از سفر آوارگی چو مطلب شد
جریده می روم و رهنما نمی خواهم
***
493
بی دماغم دست رد بر وصل جانان می نهم
پنبه در گوش از صدای آب حیوان می نهم
در بهاری اینچنین از زهد خشك محتسب
ساغرم تا تر شود در زیر دامان می نهم
نه صراحی غلغلی دارد نه ساغر خنده ای
گوش چندانی كه بر بزم حریفان می نهم
از كجا مرهم بیابم چون ز مغز استخوان
پنبه می آرم به روی داغ حرمان می نهم
تا نباشد یك گلستان خار پا انداز من
كی ز كنج غم قدم در باغ و بستان می نهم
از برای كلفت من سیر یك گلشن كم است
از گلستان چون برآیم رو به زندان می نهم
پایه ی اهل هوس بالاتر است از من كلیم
پای همت گر چه دائم بر سر جان می نهم
***
494
در جست و جوی وصلت، آن رهرو بلایم
كز فرق همچو شانه بگذشته خار پایم
یك پای در خرابات، پای دگر به مسجد
یك دست رهن ساغر، یك دست در دعایم
تا سینه چاك كردم ناخن تمام فرسود
اكنون به عقده ی دل درمانده، چون درآیم
در گلشنی كه خارش نگرفت قیمت گل
خاكم به سر كه دائم چون آب، كم بهایم
تا آشنای یأسم بیگانه ام ز عالم
مستغنی از طبیبان ار درد بی دوایم
از تازه گلبن خود پیوند تا بریدم
با هیچ كس نسازم، گویی كه خار پایم
پروانه ی اسیرم در بزم آفرینش
هر شمع ریسمانی می تابد از برایم
باشد نمایش من پنهان در آزمایش
منگر كه تیره بختم، شمشیر بی جلایم
از بس كلیم رفتم در زیر بار محنت
بر دوستان گرانم، گر سایه ی همایم
***
495
نمیرم تا به راهت بر نمی آید تمنایم
نساید تا قدم بیرون، نیاید خارت از پایم
ز بس گرم است نتواند نشستن هیچ كس آنجا
عجب نبود اگر در بزم او خالی بود جایم
چو از آتش فزون تر مضطرب باشد سپند ما
به كویت گر نمی آیم نپنداری شكیبایم
ز تیغت چاك چاكم گر برآرم از جگر آهی
چو اوراق پریشان می رود بر باد اعضایم
هوای وادی لیلی ز بس دیوانه ام دارد
به شهرم گر كسی گم كرد می جوید به صحرایم
متاع دل به هر كس داده بودم باز می گیرم
پریشان طره ای دیدم كه بر هم خورد سودایم
برای زخم می ترسم كه در تن جای نگذارد
اگر داغ وفا زاینگونه می گیرد سراپایم
چو مینا خون من بادا حلالت گر یكی نبود
به سان شیشه در مهرت یكی پنهان و پیدایم
كلیم ار نه غبار درگه افتادگی گردم
نخواهد برد هرگز طالع از پستی به بالایم
***
496
طالع وارون بر آن برگشته مژگان بسته ایم
گر چه بی قدریم خود را بر عزیزان بسته ایم
موری از تاب كمر ما را تواند صید كرد
چشم همت گر چه از ملك سلیمان بسته ایم
دیده گر سیراب شد، دل تشنه ی یك قطره ماند
خانه ویران كرده تا آیین دكان بسته ایم
دانه ی دام تعلق مزرع گیتی نداشت
ما به امید چه یا رب دل به دوران بسته ایم
خاطر آشفته ی ما هست عیب روزگار
بر سر ایام، دستار پریشان بسته ایم
ما و می در این چمن چون توبه ی فصل بهار
روز اول با شكستن عهد و پیمان بسته ایم
از شكسته كشتی ما تا گهی یاد آورد
رشته های موج بر انگشت توفان بسته ایم
در حصار آهن ما غم نخواهد راه كرد
رخنه های سینه را یكسر ز پیكان بسته ایم
خار مژگان را به چشم كم مبین دیگر كلیم
چار موسم از گلش نخل شهیدان بسته ایم
***
497
كامی ز روزگار ستمگر گرفته ایم
خود را اگر به خاك، برابر گرفته ایم
گرمی زجز و ناری ما بر طرف شده است
از بس كه حرف سرد به تن بر گرفته ایم
پر را به شكل خنجر صیاد دیده ایم
سر را ز شوق آن به ته پر گرفته ایم
دریا به ما رسیده اگر از می مراد
همچون صدف ز آبله ساغر گرفته ایم
هرگز نگشته دود شكایت ز ما بلند
گر همچو شعله ز آتش غم در گرفته ایم
دندان كه در غم تو نهادیم بر جگر
گویی ز پنبه روزن مجمر گرفته ایم
بگذر ز كام تا به كنار تو جا كند
این بند را ز رشته ی گوهر گرفته ایم
تا رفته ایم در پس زانوی غم كلیم
جا در پناه سد سكندر گرفته ایم
***
498
برشكال دولت آباد است و ما بی باده ایم
دامن دولت كه ساقی باشد از كف داده ایم
دانه ی تسبیح بی آب است، كی بر می دهد
ما چه بی حاصل به دام زهد خشك افتاده ایم
قلعه ها از دولت شاه جهان مفتوح شد
ما ز دست بسته مهر شیشه ای نگشاده ایم
خود متاع خانه ی خویشیم چون مرغ قفس
گر نه ایم آزاد از قید جهان آزاده ایم
روی برگشتن نمی دارد هدف از پیش تیر
تو كمان فتنه را زه كن كه ما استاده ایم
پیش ما بزم نشاط و حلقه ی ماتم یكی ست
شمع بزمیم، از برای سوختن آماده ایم
نه به ما پای گریزی مانده نه دست ستیز
بر سر راه حوادث همچو مور جاده ایم
از تلاش سرفرازی كی به جایی می رسیم
ما كه از افتادگی در پیش چون سجاده ایم
بر نمی پیچیم بر صید مراد خود كلیم
ما كه عنقا را به دام آورده و سر داده ایم
***
499
از در محرومی استمداد همت كرده ایم
آرزوها را تمام از سینه رخصت كرده ایم
كیست تا ما را به دست كم تواند برگرفت
بر سر یك پایه پیش خم عبادت كرده ایم
این زمان بی بوسه از ساقی نمی گیریم جام
ز آنكه در میخانه ها بی مزد خدمت كرده ایم
نقد جان از ساقی و رخت سرا از می فروش
در حیات خویشتن اسباب قسمت كرده ایم
گر همه رخصت بود مستان كه ننگ همت است
بارها این پند را در كار همت كرده ایم
در ره سنگ ملامت فرش چون خاك رهیم
سرگرانی را به بالین سلامت كرده ایم
خاكساری نقش ما تعلیم می گیرد ز ما
در فن خود گر چه بی قدریم شهرت كرده ایم
سخت بی قدر است شاید قسمتی پیدا كند
خون خود را وقف بر خاك مذلت كرده ایم
پیش پا دیدن نمی آید دگر از ما چو شمع
بس كه بر سرو قد او مشق حیرت كرده ایم
بر سر جنگ است با ما بی سبب دائم كلیم
گر چه صلح كل به هفتاد و دو ملت كرده ایم
***
500
پی به خلوتگاه قرب از بس كه شب ها برده ایم
صبح چون سر زد به سان شمع ما دلمرده ایم
نیست نفس دون امانتدار یك جو اعتبار
حق به دست ماست گر چیزی به خود نسپرده ایم
گر بها می داد ما را، قدر ما هم می شناخت
در كف ایام كالایی به یغما برده ایم
باده دردآمیز گردد شیشه چون بر هم خورد
گردش افلاك تا برجاست ما آزرده ایم
گلبن ایام را ما آشیان بلبلیم
عالم ار سر سبز گردد ما همان پژمرده ایم
یادگار دودمان پر دلی ماییم و شمع
سر به تاراج فنا رفته است و پا افشرده ایم
باده در سر یار در بر می رسد ما را كلیم
چون صراحی گر دماغ خود به بالا برده ایم
***
501
ز سوز عشق چه هنگامه ی فغان بندیم
چو شمع كشته از این ماجرا زبان بندیم
نهال، سركش و گل بی وفا و لاله دو رو
در این چمن به چه امید آشیان بندیم
دمی كه ما گره از كار عیش بگشاییم
خیال بوسه بر آن خاك آستان بندیم
متاع خانه ی دل آنچنان به یغما رفت
كه در نماند كه بر روی دشمنان بندیم
گره به مویی چو افتاد باز نگشاید
غنیمت است، بیا دل در آن میان بندیم
كلیم! سایه ی شاه جهان چو بر سر ماست
به پشت چرخ، دگر دست كهكشان بندیم
***
502
تا بر رخ او نظر فكندیم
از دل همه را به در فكندیم
شمشیر ستیز تیزتر شد
هر چند كه ما سپر فكندیم
تا رسم و ره جنون گرفتیم
هر جا رسمی است برفكندیم
صبر و طاقت كمر نبستند
تا چشم بر آن كمر فكندیم
در راه تو گر ز واپسانیم
سر از هما بیشتر فكندیم
مژگان تو عار داشت از ما
دل بر سر نیشتر فكندیم
كو فرصت آه و ناله ما را
این كار به نوحه گر فكندیم
پرواز بلند كم نكردیم
هر چند كه بال و پر فكندیم
بر فرق، كلیم ، كار گل كرد
خاك ار ز غمش به سر فكندیم
***
503
ما تكیه به یاری هوادار نداریم
كاهیم ولی پشت به دیوار نداریم
ز این پایه ی پست اوج غباری نگرفتیم
ما طالع خار سر دیوار نداریم
از بزم تو زاین دیده ی خونبار جداییم
ابریم ولی راه به گلزار نداریم
وقت است اجل گر قدمی رنجه نماید
بیمار غریبیم و پرستار نداریم
از حوصله ی ما غم عالم نبود بیش
آن غم كه بود حصه ی غمخوار نداریم
در طینت ما جذبه ی ابرام نباشد
خاریم و به دامان كسی كار نداریم
تا چشم تو دیدم ز دل دست كشیدیم
ما طاقت تیمار دو بیمار نداریم
سر برهنه بودن گل دستار جنون است
آراسته ماییم كه دستار نداریم
این صیقل بیداد فلك بی سببی نیست
ز آن است كه بر آیینه زنگار نداریم
چون شمع، كلیم اشك فشانی سخن ماست
بی آتش شوقی سر گفتار نداریم
***
504
بی جوهریم و دست ز شمشیر می بریم
موریم و پنجه ی هنر از شیر می بریم
داریم تحفه ی تو دل پاره پاره ای
سودا ببین كه لاله به كشمیر می بریم
تا عاقلان به مأمن تدبیر می رسند
ما رخت خود به خانه ی زنجیر می بریم
خواهیم خو گرفت به روز سیاه خویش
ما تیرگی ز بخت به تدبیر می بریم
بار مجردان طریقت سبك خوش است
از ناله ها گرانی تأثیر می بریم
با آنكه احتیاج ندارند، می خرند
چندان كه ما خجالت تقصیر می بریم
در انتخاب وادی آوارگی ست بخت
زآن دردسر ز خاك درت دیر می بریم
پنهان نمی كنیم ز دشمن، متاع خویش
مشت پری كه هست بر تیر می بریم
ما را كلیم، گرمی تب، آب و آتش است
كی تشنگی ز دل به تباشیر می بریم
***
505
باغبان بی مهر و ما در اصل نخل بی بریم
عاقبت در گلخن گیتی كف خاكستریم
هیچ كس نبود كه نبود در پی آزار ما
اهل عالم جمله طفل و ما چو مرغ بی پریم
عاشقانت تیغ كین در یكدگر خوش می نهند
خون هم چون آب می ریزیم و از یك لشكریم
مهرورزی چون رسن تابی ست كین سر رشته را
پیشتر چندان كه داریم از همه واپس تریم
فرع یك اصلیم، عیب ما بود عیب همه
از چه همچون موج دائم در پی یكدیگریم
خاك ما را از پی سرگشتگی گل كرده اند
دهر گویی بزم مستان است و ما چون ساغریم
اندر این گلخن به چشم كم مبین ما را كلیم
با همه افسردگی دل زنده تر از اخگریم
***
506
از دستگاه محتشمان پا نمی خوریم
خون می خوریم و آب ز دریا نمی خوریم
بر روزه ی قناعت خود صبر می كنیم
گر جان به لب رسد غم دنیا نمی خوریم
از صد هزار رنگ تمنا كه می پزیم
ما غیر دود آتش سودا نمی خوریم
هر كس كه دید چاك دلم، پاره شد دلش
ما زخم را ز تیغ تو تنها نمی خوریم
دائم ز بس به بند گریبان فتاده است
چیزی ز دست خویش چو مینا نمی خرویم
دست تهی به همت می جمع كی شود
از منع توبه نیست كه صهبا نمی خوریم
پرهیز بیش از این نتواند مریض عشق
از هیچ كس فریب مداوا نمی خوریم
از وضع ناگوار جهان، طبع ما كلیم
از بس كه سیر شد غم فردا نمی خوریم
***
507
خاك نشینی ست سلیمانی ام
دست بود افسر سلطانی ام
هست چهل سال كه می پوشمش
كهنه نشد جامه ی عریانی ام
جوش سرشكم به مقام وداع
جمعم و سرگرم پریشانی ام
نسخه گرفته است نظام جهان
از نسق بی سر و سامانی ام
خاك تواضع ز ازل ریخته
دست قضا بر خط پیشانی ام
روی نیاز از همه سو تافتم
قبله نفهمیده مسلمانی ام
بخت ز آغوش من انگیخته
همچو صدف باعث ویرانی ام
در دهن از روزه ی حرمان من
نیست جز انگشت پشیمانی ام
من ز سواد سخنم چون كلیم
نه همدانی و نه كاشانی ام
***
508
به این دماغ كز سایه اجتناب كنیم
بر آن سریم كه تسخیر آفتاب كنیم
به گریه ی سحری سعی بیش از این خوش نیست
چه لایق است كه در شیر صبح آب كنیم
شود به صبر بدل عجز، چون كمال گرفت
گذشت از آنكه توانیم اضطراب كنیم
ز سوز ناله بود جمله بی قراری اشك
نمی گذارد كاین طفل را به خواب كنیم
سفینه می رود، این سعی ناخدا عبث است
چو عمر می گذرد ما چرا شتاب كنیم
هوای خانه ی ناموس تنگ و دلگیر است
خوش آنكه بر سر عقل این بنا خراب كنیم
كدام سوخته جان راست تاب آتش ما
به آه سرد، دلی را مگر كباب كنیم
به یمن عشق ز خاك وجود می سازیم
گلی كه غازه ی رخسار آفتاب كنیم
بود كلیم كه باز از نشان دندان ها
برای بوسه لبی چند انتخاب كنیم
***
509
كو همتی كه از همه قطع نظر كنیم
وز سر گذشته چاره ی هر دردسر كنیم
ما را محل رحم ندانسته روزگار
گر همچو شمع از همه تن گریه سر كنیم
در نامه شكل زلف تو را می كشیم و بس
گر شرح حال در هم خود مختصر كنیم
گر منت وظیفه، گرانی چنین كند
ترك وظیفه، خواری فیض سحر كنیم
یك گام بی متابعت او نمی رویم
گر سایه را به خویش رفیق سفر كنیم
بنشین دمی به دیده ی گوهر فشان ما
تا رشته ی میان تو را پرگوهر كنیم
گر اشك را به كام دل خویش سر دهیم
در سنگ آبیاری تخم شرر كنیم
روی تنك بلاست كه صدره شدیم پست
ما را نداد دل كه غم از دل به در كنیم
در چاره ی صداع زیاده سری كلیم
مشتی ز خاك كوی قناعت به سر كنیم
***
510
فرصتی كو كه دوای دل رنجور كنیم
پنبه ی شیشه ی می مرهم ناسور كنیم
طمع خام نشد ز آتش حرمان پخته
گر به دوزخ برویم آرزوی حور كنیم
خدمت بزم شراب تو ز ما می آید
می توانیم كه از گریه گزك شور كنیم
از پی كینه ی ما تیغ ببندد به میان
ما اگر دست هوس در كمر مور كنیم
پرده هر چند فزون، جلوه ی افشا خوش تر
فهم این نكته ز راز دل تنبور كنیم
رخت صندوق به تابوت نخواهد گنجید
هر چه با خود نتوان برد ز خود دور كنیم
چاره زاری ست بر دلبر مغرور كلیم
نتوانیم چو رامش به زر و زور كنیم
***
511
ما كه پیش از مرگ آسایش تمنا می كنیم
شكوه از بر كردی افلاك، بیجا می كنیم
چون به كوی خاكساری سركشی از سر نهیم
تا هوای خشت، بالین را ز سر وا می كنیم
ما خس سیلاب سوداییم و در سیر سلوك
گر به دریا می رویم، ار جا به صحرا می كنیم
ترك و تجریدی كه ما داریم بی اجر است، حیف
چون ز ننگ اهل دنیا ترك دنیا می كنیم
كار فردا را ز ما امروز می خواهند و ما
هر چه را امروز باید كرد فردا می كنیم
چاره كم كن تا جفای دهر هم كمتر شود
افكند صد عقده در كار ار یكی وا می كنیم
بس كه هر جا شكوه ی افلاك و انجم كرده ایم
شرمساری می كشیم، ار سر به بالا می كنیم
گر به كنج عزلت از تنهایی ام گیرد ملال
ما و عنقا هر دو در یك آشیان جا می كنیم
خواه صبر و خواه دل، هر چیز گم شد از كلیم
جمله را در كوچه ی زلف تو پیدا می كنیم
***
512
شكوه ی درد تو را كی پیش درمان می كنیم
تنشنه می میریم و شكر آب حیوان می كنیم
بی تو تاریك است كشمیر ای چراغ دیده ها
ما سیه روزیم، در شب سیر بستان می كنیم
گل اگر تا سینه در كشمیر می آید چه سود
ما كه گل از اشك خونین در گریبان می كنیم
در كمین عیش از بس دیده ی بد دیده ایم
باده را از چشم ساغر نیز پنهان می كنیم
ماجرای دیده می گوییم پیش سیل اشك
ابلهی بین شكوه ی كشتی به توفان می كنیم
تا تو رفتی دل به فكر خویشتن افتاده است
سر چو می بازیم آن گه فكر سامان می كنیم
باده ی كشمیر از بزم تو صاحب نشئه بود
بی تو ما خاطر نشان می پرستان می كنیم
داغ می ماند كلیم ار لاله زار از دست رفت
هر چه دشواراست ما بر خویش آسان می كنیم
***
513
بار ناموسی نداریم ، از پی دل می رویم
از تهی پایی چه بی اندیشه در گل می رویم
هرگز از سرگشتگی راهی به سر ناورده ایم
مضطرب هر سو چو مرغ نیم بسمل می رویم
طالع وارون ما از بس به سستی مایل است
پا اگر بر سنگ بگذاریم در گل می رویم
چون خس و خاشاك سیلاب ایمنیم از گمرهی
پا به دوش راهبر دائم به منزل می رویم
یاد ما می كن گهی، پر بار خاطر نیستیم
با همه دیر آمدن ها زود از دل می رویم
نیست خاشاك وجود ما جدا از سیل غم
ما خس و خاریم، اما كم به ساحل می رویم
فیض كوی می فروش این بس كز آسیب خمار
بر درش دیوانه می آییم و عاقل می رویم
جوشن تدبیر از بر كنده و آسوده ایم
راه اگر دارد خطر، ما نیز غافل می رویم
رنگ خون ما نخواهد رفت از دستش كلیم
این حنا تا هست كی از یاد قاتل می رویم
***
514
از هر طرف كه تازند ما صید سر به راهیم
یك سو شدن ندانیم، خاك چهار راهیم
هر چند ابر رحمت روی كسی نبیند
بهتر شناخت ما را ز آن رو كه رو سیاهیم
در وادی ای كه خضرش از تاب تشنگی سوخت
میراب جوی اشكیم، سایه نشین آهیم
آن می كه مست از اویم نه جام دیده نه جم
مانند شمع سرخوش ز آن چشم، خوش نگاهیم
احوال ما دگرگون از جذر و مد مستی ست
گاهی چراغ شامیم گه شمع صبحگاهیم
گرد از دل رمیده تا كی به خون بشوییم
نه چشم عاشقانیم، نه خاك رزمگاهیم
از دست های بالا پای كمی نداریم
برق ستم ز هر سو سر می زند گیاهیم
بی برگی تجرد كس را سبك نسازد
ما دانه را پناهیم هر چند برگ كاهیم
ما را كلیم چندان دلبستگی به جان نیست
بر خون خویش دائم بی مدعی گواهیم
***
515
جنس كساد چار سوی ناروایی ام
گویی به شهر دلشكنان مومیایی ام
در پرده بهتر است نمود وجود من
رنگ خجالتم چه بود خودنمایی ام
فقرم ز چهره رنگ سیاهی نشسته است
در كنج بی كسی شب، بی روشنایی ام
چین جبین به كس نفروشد كمال من
با نیك و بد چو آیینه خوش آشنایی ام
تغییر وضع اگر همه یك دم بود خوش است
در حسرت ترقی تیر هوایی ام
چون شیشه رنگ خجلتم از چهره ظاهر است
سامان پذیر گردد اگر بی نوایی ام
فكرم ز بحر فیض گدایی ست گنج بخش
هر جا سفینه است پر است از گدایی ام
قحط نمك به كان ملاحت اگر فتد
خوبان كنند چاره ی داغ جدایی ام
در راه خاكساری و افتادگی، كلیم
چون جاده ام، ندیده كسی نارسایی ام
***
516
نگسسته عهد صحبت، می از هوای باران
آری همیشه باشد برق آشنای باران
در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن
یعنی بود برابر با قطره های باران
افكنده اند بر ابر مستان سر برهنه
همچون حباب، دستار در رونمای باران
در كشور گلستان گلبن اگر چه شاه است
از گل گرفته كاسه، باشد گدای باران
بیداد پاك طینت بر دل گران نباشد
پیوسته می توان خورد تیر جفای باران
در گلستان كشمیر هر روز كامیاب است
چشم از جمال ساقی، گوش از صدای باران
میخانه آستانش گل شد ز سجده ی ما
از بس كه هست ما را در سر هوای باران
سازم به آب حیوان گاهی كه می نباشد
در خشكسال باشد شبنم به جای باران
ساقی به می پرستان دارد كلیم دائم
احسان بی تقاضا همچون عطای باران
***
517
ای صبا این دل صد چاك به جانان برسان
شانه ی تحفه به آن زلف پریشان برسان
به چمن گر گذری ناله ای از من بشنو
نغمه ی تازه به مرغان خوش الحان برسان
زاد راهم همه چون دیده ی عاشق آب است
می رسد ابر تری، مژده به مستان برسان
تا دل آبله ها وا شود از رنج سفر
خضر راهت شو و خود را به مغیلان برسان
كار اغیار چو از بوسه رساندی به كنار
بهر ماهم نگهی تا سر مژگان برسان
هدف ناوك او باش گرت شوقی هست
آتش سینه ی خود را به نیستان برسان
تا كی ای بخت بری چاك ز جیبم به كنار
یك شب هجر مرا نیز به پایان برسان
خون اگر نیست دلا آهن پیكان بگداز
مدد اشك به این دیده ی گریان برسان
نو بهار است كلیم این همه افسرده مباش
تو هم آخر گل اشكی به گریبان برسان
***
518
كار دوران چیست جمعیت پریشان ساختن
سیل مجبور است در معموره ویران ساختن
پاك طینت را به كین كس نشاید گرم كرد
بهر خونریز از طلا شمشیر نتوان ساختن
گر طبیب همت ایام، عیسی دم شود
باید از وی درد فقر خویش پنهان ساختن
ابر اگر از طینت اهل جهان آگه شود
قطره سازی را بدل سازد به پیكان ساختن
ترك دنیا پیش از این دنیا پرستان كافری ست
چون به كیش هندوان بتخانه ویران ساختن
گریه ی ما را اگر میرابی گلشن دهند
عاجز آید نوبهار از غنچه خندان ساختن
با همه ناقابلی دارد هنرها بخت ما
می تواند از گل و ریحان مغیلان ساختن
بی كدورت راحت از گیتی نشاید چشم داشت
ز آنكه ناچار است با دود چراغان ساختن
نار پستان دست فرسود هوس ها شد كلیم
بعد از این خواهیم با سیب زنخدان ساختن
***
519
تا چند همچو سوفار، خندان به خون نشستن
دلتنگ و روگشاده خود را به كار بستن
گر از نسق فتاده است احوال ما چه نقصان
عقد گوهر ز قیمت كی افتد از گسستن
بیماری غم او این ناتوانی آرد
كز ضعف كس نیارد پرهیز را شكستن
از سیل گریه آخر دل را كدورت افزود
آورد رو سیاهی اخگر به آب شستن
در گوشم این در پند، از پیر گوشه گیر است
دام است صحبت خلق، باید ز دام جستن
گفتی كز این تك و دو كی می رسی به آرام
روزی كه زیر تیغش روزی شود نشستن
در ملك خاكساری رسم است اهل دل را
در صدر هر چه گم شد در آستانه جستن
دنیا خیال و خوابی ست، وین خواب نزد دانا
آسایشی ندارد بهتر ز چشم بستن
باشد كلیم اگر چه شیشه دل و تنك ظرف
چون توبه تاب دارد در بستن و شكستن
***
520
مگو ناصح كه بتوان از رخ جانان نظر بستن
بسی مشكل بود بر روی صاحبخانه در بستن
به از مو نیست دستاری سر ما بی دماغان را
كه هر گه وا شود بازش نمی باید به سر بستن
رمق در كس نمی ماند كمرگاهی كه بگشایی
میان بگشودنت باشد به خون ما كمر بستن
به سعی خویشتن هرگز نگردی نیكبخت ای دل
تمام عمر اگر بال هما خواهی به سر بستن
ز روی سهو بر مرهم نیفتد دیده ی داغم
چنین باید بلی از روی نامحرم نظر بستن
ره فیض ازل رهزن ندارد، خصم گو بنشین
كه از كوشش نیارد كس ره آب گوهر بستن
سكندر سد نمی بستی كه نامش در جهان ماند
دو مصرع را توانستی اگر بر یكدگر بستن
سخن بخشد حیات جاودانی اهل معنی را
همین باشد كلیم از شاعری ها طرف بربستن
***
521
كمر از تار جان باید بر آن نازك میان بستن
كی از هر رشته ای آن دسته ی گل می توان بستن
به زور رعشه ی شوق اضطرابی آرزو دارم
كه مغزم را نباشد فرصت در استخوان بستن
به روز ار عندلیبم، شام چون پروانه خاموشم
در آن كو صرفه ی من نیست خواب پاسبان بستن
علاج اضطراب دل نمی آید ز من ورنه
به افسون می توانم لرزه ی آب روان بستن
همیشه پیشه ی من عجز و كار اوست استغنا
ز گلچین در زدن می آید و از باغبان بستن
دكان گل فروشم، رونق من موسمی دارد
به خود نتوان گل داغ جنون را در خزان بستن
جرس این ناله را از پهلوی دلبستگی دارد
نبایستی از اول خویش را بر كاروان بستن
بنازم ترك چشمت را كه تركش بسته می خواهد
به خونریز اسیران اینچنین باید میان بستن
كلیم از یك الف زخمش این همه بهر چه می نالی
سخن كوتاه كن تا كی ز حرفی داستان بستن
***
522
چیست كارم زخم كاری هر زمان برداشتن
و از خدنگ جور او زخم سنان برداشتن
در كتاب صنع یزدانی خیانت كردن است
سرو من جزو كمر را از میان برداشتن
می توانم آب بردارم ز جوی كهكشان
لیك نتوانم ز خوان خلق نان برداشتن
در ثبوت بردباری عاشقان را محضری ست
چون هدف از هر ستمكاری نشان برداشتن
كعبه ی عشق تو را خوف و خطر در راه نیست
آب اگر نبود توان ریگ روان برداشتن
گر نباشم لایق برداشت، بتوانم فكند
یك رهم از خاك، خواری می توان برداشتن
ضعف در بیماری عشقت به جایی می رسد
كه آستین نتوان ز چشم خون فشان برداشتن
كامجویان را گریزی نیست از جور سپهر
هر كه گلچین بایدش از باغبان برداشتن
بردباری چیست جور از دشمنان بردن كلیم
ورنه جان پروردن است از دوستان برداشتن
***
523
سفر نیكوست اما نه ز كوی دلستان رفتن
به سان شمع هم در بزم باید از میان رفتن
نقاب غنچه بگشاده، می و معشوق آماده
عجب گر زنده رود اكنون تواند ز اصفهان رفتن
ز جوش گل نگنجد آشیان من، زهی طالع
كه در فصل چنین می بایدم ز این گلستان رفتن
نه تاراج خزانی بود و نه آسیب خار اینجا
به جز آوارگی باعث چه بود از آشیان رفتن
دل و جان، صبر و طاقت جمله می مانند و می باید
ره خونخوار هجران تو را با كاروان رفتن
جدایی از خم زلفت دل بی صبر و طاقت را
بسی مشكل بود چون مفلس از هندوستان رفتن
تو خود رفتی كلیم، اما گران مژگان برگشته
تو را تكلیف برگشتن كند، كی می توان رفتن
***
524
برتر از خورشید شد كار سخن
شب ندارد روز بازار سخن
نارسایی های انداز همه
از بلندی های دیوار سخن
عرش، كرسی می نهد در زیر پای
تا گلی چیند ز گلزار سخن
منكر هر مذهب و ملت كه هست
بر نمی خیزد به انكار سخن
بهر بازوی هنر ننوشته اند
هیچ تعویذی چو تومار سخن
چون قلم از خویش سرها بر تراش
سر بسی خواهد سر و كار سخن
غیر یارانی كه مضمون می برند
كس نمی بینم خریدار سخن
میرزای ما جلال الدین بس است
از سخن سنجان طلبكار سخن
راستی طبعش استاد من است
كج نهم بر فرق، دستار سخن
غرق بحر حیرتم دائم كلیم
گر چه با این قدر و مقدار سخن
***
522
شب عید است، می باید در میخانه وا كردن
به می خشكی زهد روزه داران را دوا كردن
صراحی گر چنین پیوسته خواهد در سجود آمد
به یك شب طاعت سی روزه را خواهد قضا كردن
ز ماه عید بی ابروی ساقی كار نگشاید
به یك ناخن گره نتوان ز كار عیش وا كردن
ستم باشد كشیدن جام می را یك نفس بر سر
به یك دم اینچنین آیینه ای را بی صفا كردن
نیابی مستحق تر از من مخمور ای ساقی
زكات فطر می رطلی گران باید جدا كردن
خمار باده در چشمم سیه كرده است عالم را
بیا ساقی كه وقت شام باید روزه وا كردن
مرا بی تابی مژگان او می سوزد از غیرت
ز چشمانش جدا ناگشتن و رو بر قفا كردن
گرو از ما برد در تیره روزی و پریشانی
چرا زلفت به جد دارد شكست كار ما كردن
چنان كز هر مژه ناید دواندن ریشه در دل ها
ز هر چشمی نمی آید نگاه آشنا كردن
كجا هر بی بصیرت را رسد این كحل بینایی
فلاطون می تواند خشت خم را توتیا كردن
فزون از پایه ی خود هیچ كس پستی نمی بیند
فلك هرگز نخواهد نیشكر را بوریا كردن
در این دریای بی ساحل كلیم از من چه می آید
ز كار افتاده اینجا بازوی موج از شنا كردن
***
526
به سینه ناوك غم تا به كی روان كردن
چه ذوق رو دهد آیینه را نشان كردن
دلا به گلشن حسن، معاش می باید
به قدر پایه ی پرواز آشیان كردن
قفس فراخ اگر گشت گلستان نشود
به جاست شكر و شكایت ز آسمان كردن
غذای ماست فریب سرای نومیدی
مگو به هیچ قناعت نمی توان كردن
تو را چنین كه سر و برگ بدگمانی هست
چرا نداری پروای امتحان كردن
مسلم است به دل درد عمركاه تو را
ز جان نهفتم و پنهان ز لب فغان كردن
چنین كه قبله ی خود كرده ایم دنیا را
نشان كفر بود پشت بر جهان كردن
زمانه را به تو یكرنگ می كند از دل
به نزد جهان فروشان هنر نهان كردن
جفای خار نه از بهر گل كشید كلیم
رساند مشق تنزل ز باغبان كردن
***
527
باز می خارد كفم خواهد دگر بر سر زدن
این بود از ما به دام عشق بال و پر زدن
در حق آن قامت دلكش وصیت كرده است
وقت رفتن شمع رعنایی و گل بر سر زدن
از غم آن دل كه گم شد می زنم بر سینه سنگ
چون در این غمخانه كس نبود چه حاصل در زدن
گر چه می گویند نیكویی كن و بفكن در آب
حیف باشد خاك پایش را به چشم تر زدن
كم خریداری هنر باشد برای ما نه عیب
كی## توان بهر كسادی طعنه بر گوهر زدن
دعوی فهمیدگی دارد گواهان، ز آن یكی ست
نزد مردم لاف از فهمیدگی كمتر زدن
ای كه دلگیر از حیاتی یاد از پروانه گیر
از ملال زندگانی سینه بر خنجر زدن
رنج و راحت را تلافی از قفا چون می رسد
خار غم در پا شكستن به كه گل بر سر زدن
دست هایم چون فلاخن هر دو بی سرپنجه شد
از تأسف تا به كی بتوان به یكدیگر زدن
آنكه حرف از بیم بدنامی نزد با ما كلیم
نیكنامی باشدش با مدعی ساغر زدن
***
528
حسن اگر این است ناصح همچو ما خواهد شدن
چوب تر آخر به آتش آشنا خواهد شدن
از دم تیغ است سیر مرغ بسمل تا به خاك
دل گر از دست تو بیرون شد كجا خواهد شدن
هر در نگشوده ای دارد ز استغنا كلید
همچنانش واگذار ای دل كه وا خواهد شدن
یك ره ار دستم به دامان تو گردد آشنا
پنجه ی من بر سرم بال هما خواهد شدن
بیشتر هر چند بر كام جهان چسبیده ای
بیشتر از دستت این رنگ، حنا خواهد شدن
چون كشی خنجر به قتلم، برمیان دامن مزن
دامن آلودن به خونم خونبها خواهد شدن
بهر هر كامی اگر دانی چه منت می كشی
كام دنیا بر تو كام اژدها خواهد شدن
می رود تا كوكب بخت مرا آتش زند
هر شرر كز صحبت آتش جدا خواهد شدن
گر فلك ز اینگونه بر ما تنگ می گیرد كلیم
وسعت آباد جهان چشم گدا خواهد شدن
***
529
نصیب ماست زبان بر سر زیان دیدن
گلی نچیدن و دیدار باغبان دیدن
غبار كوی تنزل به دیده تا نكشی
نمی توانی مسند بر آستان دیدن
خدا نصیب كند دیده ای كه بتوانی
به روشنایی او سود در زیان دیدن
غبار كلفت او چشم را زیان دارد
جهان به دیده ی پوشیده می توان دیدن
متاع قافله ی هستی آنچه خواهی هست
ولی تو گرد توانی ز كاروان دیدن
ز صدق دوستی آن كس كه بهره مند بود
شكسته دل شود از مرگ دشمنان دیدن
تو گر نباشی كج بین، چگونه آید راست
ز خاك بودن و خود را بر آسمان دیدن
غبار جامه گر از تن رود به صیقل فقر
توان در آیینه ی جسم روی جان دیدن
نظاره ی دل پر خون ز چاك سینه كلیم
بود ز رخنه ی دیوار، گلستان دیدن
***
530
اگر مرد رهی نعلین سعی خار در پا كن
قدم از سر كن و سودای منزل را ز سر وا كن
ز مجنون كم نه ای، روز سیاه در هم خود را
به وادی شكیبایی خیال زلف لیلا كن
نه مرد صدمه ی عشقی، ز سرحد هوس بگذر
هوای سیر دریا داری از ساحل تماشا كن
به حرفی می توانی ساخت كار شوربختان را
تبسم را بگو مشتی نمك در زخم دل ها كن
طریق زندگی با دوستان بنگر چسان باشد
تو را هر گاه می گویند با دشمن مدارا كن
بهشتی جز دل آگاه در عالم نمی باشد
هوای جنت ار داری به طبع اهل دل جا كن
دلا گرچه رفیقی در ره عزلت نمی باید
نمی گویم كه تنها باش، همراهی عنقا كن
بود كفر طریقت از پی گمگشته گردیدن
اگر داری دماغ جست و جو، آرام پیدا كن
مشو چون غنچه ی گل خود نگهبان خورده ی خود را
گرت نقد سرشكی هست در دامان صحرا كن
اگر سودا بلند افتاد، از این بهتر چه می باشد
كلیم از بهر خود رو فكر یار سرو بالا كن
***
531
به عالم از سر كلك وزارت درفشانی كن
بر اوج قدر دائم كار فیض آسمانی كن
بزرگان را به قدر كاردانی كار می افتد
دل بیدار داری مملكت را پاسبانی كن
رضای خلق و خالق چون عنان هر گه به دست آید
سوار توسن توفیق باش و كامرانی كن
ز بستان عقیدت نوبر اخلاص می چینی
فلك را هم صلایی زن، جهان را میهمانی كن
ز فیض لطف شاهنشه بهار عالم افروزی
جهان را تازه رو همچون زر شاه جهانی كن
بر اوج رفعتی هرگاه اختر در گذر بینی
دعا بهر دوام دولت صاحب قرانی كن
رسوم مردمی نو می كنی، دیگر چرا گویم
به شكر قرب شاهنشه به مردم مهربانی كن
طلای ما سیه تاب است و سیم ما بس اندوده
چو روی خودفروشی نیست اینجا قدردانی كن
زبان خیرخواهی غیر از این حرفی نمی گوید
دل از خود شاددار و در دو عالم شادمانی كن
سخن را صاحبی، اهل سخن را قدوه ای آمد
كلیم از پشتگرمی بعد از این آتش بیانی كن
***
532
دلا بار وجود از خویش افكن
در این ره كاری آخر پیش افكن
تو صید عالم قدسی در این دشت
كمند وحدتی بر خویش افكن
دل آسوده را در خون فرو بر
بر آن مژگان كافر كیش افكن
مگر در خواب بینی روی راحت
چو گل بستر به روی نیش افكن
بر آن پستی كه دارد قصر شاهی
نظر از كلبه ی درویش افكن
به ره گر پیش پای خود نبینی
گنه بر عقل دوراندیش افكن
اگر سرمایه ی خونابه كم شد
دلا ز آن لب نمك بر ریش افكن
گر از تقصیرها داری خجالت
سر از شمشیر او در پیش افكن
كلیم از فكر آن لب های پرشور
نمك در دیگ سودا پیش افكن
***
533
شكارگاه معانی ست كنج خلوت من
زه كمان شكارم كمند وحدت من
خدنگ خامه چو پر از بنان من یابد
خطا نمی شود از صید تیر فكرت من
ز دور گردی جایی رسم به دشت خیال
كه گم شود ره طی كرده گاه رجعت من
چگونه معنی غیری برم كه معنی خویش
دوبار بستن دزدی ست در طریقت من
ز شوق شاهد معنی همیشه همچو دوات
به راه عالم بالاست چشم حیرت من
هلاك گوهر قدر خودم كه شیشه به سنگ
اگر خورد شكند در میانه قیمت من
اگر به چاه درافتم رسم به اوج كمال
ز سازگاری افتادگی به طینت من
مسافتی ست كه صد عقده سد ره گردد
میان سبحه ی تزویر و دست همت من
كفن به خلوت گور است برگ و سامانی
به این غبار نیالوده كنج عزلت من
از اینكه دست امیدم كلیم كوتاه است
خدا معانی برجسته داد قسمت من
***
534
هر دم مشو سوار به عزم شكار من
آتش مزن به خانه ز این شهسوار من
كوتاه گشت از همه جا رشته ی امید
از بس كه روزگار گره زد به كار من
پژمرده گشت گلشن عیشم چنان كه نیست
یك گل در او كه خنده زند بر بهار من
شد سینه چاك و سوزن مژگان تو دمی
چون رشته ی سرشك نیامد به كار من
صحرا كنون خوش است كه از فیض گریه ام
روییده سبزه چون مژه ی آبدار من
زنگار گیرد آیینه گر در بغل نهم
از بس مكدر است دل پر غبار من
آیینه ای ست جام و تو حیران خویشتن
ساغر از آن ز كف ننهی میگسار من
خم گرچه سال ها به فلاطون نشسته است
دور از لبت نكرد علاج خمار من
گرم است بس كه تربتم از سوز دل كلیم
شمع از دو سر گداخته شد بر مزار من
***
535
نه همین می رمد آن نوگل خندان از من
می كشد خار در این بادیه دامان از من
با من آمیزش او الفت موج است و كنار
روز و شب با من و پیوسته گریزان از من
قمری ریخته بالم، به پناه كه روم
تا به كی سركشی سرو خرامان از من
به تكلم، به خموشی، به تبسم، به نگاه
می توان برد به هر شیوه دل آسان از من
نیست پرهیز من از زهد كه خاكم بر سر
ترسم آلوده شود دامن عصیان از من
اشك بیهوده مریز این همه از دیده كلیم
گرد غم را نتوان شست به توفان از من
***
536
هیچ كاری بر نمی آید ز دست تنگ من
ورنه جنگی نیست دامان تو را با چنگ من
طینتم بر عاریت های جهان چسبیده است
گر فشانی گرد از رویم بریزد رنگ من
تیره روزانیم، ما را طالع اختر یكی ست
از شكست زلف، زینسان خیره شد در جنگ من
بس كه خرسندم ز گنج فقر كآسیبش مباد
نعمت الوان بود غم های رنگارنگ من
با همه كم فطرتی دارم ز همت گوشه ای
در نیاید هیچ گه دنیا به چشم تنگ من
كام دنیا چیست كز ناكامی اش باشد هراس
آخر این رنگ حنا گو رفته باش از چنگ من
شیشه ی خود را كه می آرد به سنگ ما زند
كس به جنگ من نمی آید كلیم از ننگ من
***
537
نیامد نخل آه از سینه ی پرداغ من بیرون
نكرد این سرو هرگز سر ز دیوار چمن بیرون
در این محنتسرا چون نال اگر چاهت وطن باشد
به فرقت تیر اگر بارد نیایی از وطن بیرون
فلك جام مرادم كی دهد گر آید از دستش
برد پیمانه ای داغ از حسد از دست من بیرون
غم افشای رازم نیست در بزمش كه می دانم
ز بس دلتنگی ناید ز بزم او سخن بیرون
گلی را باش بلبل كو نقاب از رخ چو بگشاید
كند از شرم اول باغبان را از چمن بیرون
به فكر خاتم لعل لبت هر گاه می افتم
نمی آرم به سان خاتم انگشت از دهن بیرون
نمی دانم كلیم از حسرت روی كه بود امشب
كه می شد های های اشك شمع از انجمن بیرون
***
538
كس نمی گیرد دگر در رهن صهبا پیرهن
از تو چاك ای دست، بیتابی و از ما پیرهن
بی تو ضعف قوتی دارد كه مانند حباب
باز می افتم اگر بردارم از جا پیرهن
شب قبای سبز دل ها چاك شد چون آمدی
همچو شمع خلوت فانوس یكتا پیرهن
از زكات سنبلستان تار زلفی ده به باد
پاره ز این امید می سازند گل ها پیرهن
در میان گر پا نیارد گرم خویی های داغ
با همه نسبت نمی چسبد بر اعضا پیرهن
نیست تار و پود راحت در لباس روزگار
یك به یك را آزمودیم از كفن تا پیرهن
سختجانی بس كه از پهلوی ما اندوخته
كار جوشن می كند بر پیكر ما پیرهن
خرقه ی عریانی از دست جنون پوشیده ام
قامتم هرگز نخواهد راست شد با پیرهن
جامه پوشاندن یتیمان را مسلمانی بود
دختر رز را بپوشانم ز مینا پیرهن
گاه عریان از جنون چون شمع می گردد كلیم
گاه چون فانوس می آید سراپا پیرهن
***
539
به یغما برد دین و دل كه دست انداز ناز است این
نهادم سر به كف من هم كه تسلیم نیاز است این
غم جانسوز عاشق از نهفتن فاش می گردد
ز خویش آتش بر آوردم، گل اخفای راز است این
گیاه و برق را با هم چه آمیزش سرت گردم
به من آمیختی، آخر نشان احتراز است این
بلا پرورده ای باید كه دارش در بغل گیرد
اناالحق گفت اگر منصور لاف امتیاز است این
به این بی برگ و سامانی چو دولاب كهن دائم
سراپا زاری و اشكم، چه سامان نیاز است این
نهال حسرت ما هم بهاری می كند آخر
نمود از استخوان مغزم، گل سوز و گداز است این
مبادا سركشد جایی كه نتوانیش باز آری
گذشت از كشور دل ها چه مژگان دراز است این
چه سود از اشك ریزی سر به زانوی غم ار ننهی
نداری اجر چندانی، وضوی بی نماز است این
كلیم از هند اگر دستان رفتن می زند، ای دل
ندانی خارج آهنگش كه آهنگ حجاز است این
***
540
پیش ار خواهی به هر پس مانده همراهی گزین
سربلندی بایدت دیوار كوتاهی گزین
در ره عصیان هم ای دل همتی باید بلند
بهتر از شیطان رفیق راه گمراهی گزین
روز از خجلت بكاه آنجا كه شب مهمان شدی
گر غیوری شیوه ی شمع سحرگاهی گزین
عزت این خانه را لایق نباشد هر چراغ
از برای كعبه ی دل شمع آگاهی گزین
پا چو از درها كشیدی، گنج در دامن بیاب
دیده از دنیا چو بستی هر چه می خواهی گزین
تا نمانی از گرانی ناامید از جذب عشق
از درون، جانكاهی از بیرون، رخكاهی گزین
پادشاهان با نزاكت بار عالم می كشند
بار بر عالم گذار و فقر بر شاهی گزین
گر درون لبریز نشتر باشدت از نیش خلق
لب ببند از شكوه ی كس، مشرب ماهی گزین
رهبر عامی كلیم از وی عصا بهتر بود
در طریقت مرشدت گر اوست گمراهی گزین
***
541
می رویم از خود، بیا در انجمن تنها نشین
ذوق تنهایی اگر داری بیا با ما نشین
سركشی با هر كه كردی رام او باید شدن
شعله سان از هر كجا برخواستی آنجا نشین
طرز وضع اهل دنیا سر به سر نادیدنی ست
گر فراغت خواهی از ایام، نابینا نشین
صدر مجلس گر تمنا باشدت افتاده باش
همچو گرد از خاكساری آن زمان بالا نشین
شب چراغ افروختن از اهل عزلت بدنماست
منزوی گر می شوی از سایه هم تنها نشین
گرد بالای تو ساقی جلوه ی مستانه بس
گه در آغوش من و گه پهلوی مینا نشین
ای كلیم از جستجوی كیمیای وصل دوست
گر ز پا خواهی نشستن بر در دل ها نشین
***
542
آمد بهار و لشكر گل در ركاب او
صحرانشین بود سپه بی حساب او
هر نوبهار طفل دبستان گلشن است
هر غنچه ای كه وا شده باشد كتاب او
بلبل به روی گل غزلی را كه سر كند
بی دردم ار بدیهه نگویم جواب او
خوش آب و رنگ لاله فزون شد مگر نوبهار
آمیخت خون توبه ی ما با شراب او
نرگس به لاله بیند و دارد تأسفی
چون سرخوشی كه سوخته باشد كباب او
بر شاخ از شكوفه فكنده است نوبهار
پیراهن تری كه نیفشرده آب او
هر جا كه خوشدلی ست ز كلفت نشانه ای ست
بنگر به شاهد گل و نیلی نقاب او
با شرم او كلیم چه سازم كه همچو گل
هر چند مست گشت فزون شد حجاب او
***
543
صبح نگردد سفید پیش بناگوش تو
كز سر طاقت گذشت آب در گوش تو
گرچه ز تمكین حسن كم سخن افتاده ای
بوسه فغان می كند در لب خاموش تو
بس كه ز رشك كمر تاب خورد طره ات
چون به میانت رسد بگذرد از دوش تو
ایمنی از خلق برد آن مژه ی جنگجو
باشد از او در هراس زلف زره پوش تو
خنده به دریا زند اشك ز دامان من
ناز به سنبل كند زلف در آغوش تو
كینه ی من پس چرا هیچ ز یادت نرفت
گشته اگر نامم از ننگ فراموش تو
موعظه ها را كلیم باشد اگر این اثر
پنبه ی غفلت دری ست در صدف گوش تو
***
544
ای كاش صد دل باشدم ای جان و دل قربان تو
چون سبحه یك یك بهره مند از كاوش مژگان تو
محراب ابروی تو را نازم كه پیوسته در او
صف های طاعت پیش و پس استاده از مژگان تو
جانا كجا داری خبر از اشك بی آرام ما
چون طفل بدخویی چنین ننشسته در دامان تو
از تیغ بی زنهار تو یارب كدامین بیشتر
بر سینه ی من زخم ها، یا كشته در میدان تو
شد خشكسال عافیت، كو تیر باران غمت
شاید دلم آبی خورد از آهن پیكان تو
زنجیر اگرچه سر به سر چشم است بر من ننگرد
از بس مكرر گشته ام در گوشه ی زندان تو
بر گریه ات یك ره كلیم آن شوخ اگر زد خنده ای
هر قطره گوهر می شود در دیده ی گریان تو
***
545
غنچه یكی ز جمله ی خونین دلان تو
رفته فرو به خویش ز فكر دهان تو
از بهر كشتن دو جهان آن كمر بس است
شمشیر احتیاج ندارد میان تو
هر جا كه فتنه ای ست در ابروت جا گرفت
بیش از دو خانه گرچه ندارد كمان تو
بدنام بی وفایی ام؛ از بس كه می كنم
با سیل اشك خود سفر از آستان تو
بدنام خواندم همه كس، بی گمان بد است
نامی كه نگذرد به غلط بر زبان تو
باری ز دستبوس مكن منع ما اگر
تنگ است جای بوسه به كنج دهان تو
بر چرخ این هلال نباشد كه دست حسن
آویخته به طاق بلندی كمان تو
می را نهفته خوردم و مستی نهان نماند
رسوای عالمم ز نگاه نهان تو
از ناله ات كلیم چه حاصل كه چون جرس
فریادرس به هم نرساند فغان تو
***
546
نه گل شناسم و نه باغ و بوستان بی تو
كه دیده در نگشاید بر این و آن بی تو
ز خضر گیرم و بر خاك ریزم آب حیات
به زندگی شده ام بس كه سرگران بی تو
در این بهار چو گل از سفر تو هم باز آی
ببین چه می كند این چشم خون فشان بی تو
گمان برند كه من نیز با تو همسفرم
چنین كه می روم از خویش هر زمان بی تو
طفیلی ای كه پس از میهمان به جا ماند
چه قدر دارد جان مانده آنچنان بی تو
كجاست فرصت آن كه از فراق شكوه كنم
به غیر نام تو نگذشته بر زبان بی تو
همه ذخیره ی شب های تیره روزی رفت
چو شمع، سوخته شد مغز استخوان بی تو
به جام و ساغر ما قطره ای نمی افتد
اگر نشاط ببارد ز آسمان بی تو
تو همچو تیر ز كف جسته رفته ای و كلیم
به خود فرو شده چون حلقه ی كمان بی تو
***
547
ننشستن نقش امید، از نقش بد بسیار به
آیینه را عریان تنی، از جامه ی زنگار به
غواص تا دم می زند گوهر نمی آید به كف
گوهرشناس ار كس بود خاموشی از گفتار به
هر لب كه بی آهی بود، كم از لب چاهی بود
چشمی كه نبود خون فشان ز او رخنه ی دیوار به
گر ذره ی كامل بود، به ز آفتاب ناقص است
گر نیمه باشد خم ز می ز او ساغر سرشار به
سر را بود ربط دگر با می كدو شاید بود
گر گنج قارون باشدت در رهن می دستار به
همت به طاقی نه كز آن دستت نباشد نارسا
پرواز چون كوته بود، صد بار از آن رفتار به
دلخسته ی هجر تو را، از وصل می باید دوا
ای چاره ساز از برگ گل، مرهم به زخم خار به
كاری ز مستی در جهان بهتر نمی باشد ولی
آن هم مكرر می شود، بی كاری از هر كار به
نتوان كلیم از وصل می دلشاد در غربت شدن
گر میكشی داری هوس در خانه ی خمار به
***
548
ز آتش پنهان عشق، هر كه شد افروخته
دود نخیزد از او چون نفس سوخته
دلبر بی خشم و كین، گلبن بی رنگ و بوست
دلكش پروانه نیست، شمع نیفروخته
در وطن خود گوهر، آبله ای بیش نیست
كی به عزیزی رسد، یوسف نفروخته
مایه ی آرام دل، چشم هوس بستن است
از تپش آسوده است، باز نظر دوخته
شاید كآید به دام، مرغ پریده ز چنگ
گرم نگردد اگر عاشق وا سوخته
داروی بیماری اش مستی پیوسته است
چشم تو این حكمت از، پیش كه آموخته
آمد و آورد باز از سر كویش كلیم
بال و پر ریخته، جان و دل سوخته
***
549
بر نازك میانت شیشه ی ساعت كمر بسته
ز شرم آن سرین، آیینه ی دكان، هنر بسته
به هم پیوستگان را سخت باشد محنت دوری
كمر تا از میان رفته، سرین بار سفر بسته
سكوت من سخنچین از حدیثم بیشتر داند
به جانان می فرستم نامه ی ننوشته سر بسته
شكاری نیست تیر كج گر الماسش بود پیكان
دعا كاری نسازد خویش را گر بر اثر بسته
ز صوفی دیده پوشیدن به است از خرقه پوشیدن
كسی را دان كمر بسته كه از دنیا نظر بسته
به راه عقل می پویم چو دست از عشق می شویم
بلی رفتار را داند غنیمت مرغ پر بسته
ز سوز اشك حسرت، خانه ی چشمی بود ما را
نمك مانند آن لب ها به روی یكدگر بسته
نشان مایه داری های معنی چیست خاموشی
متاعی بی گمان باشد سرایی را كه در بسته
كلیم از خویش خواهد چید گل از گوشه ی عزلت
به خارستان پایم آیی از دامان بربسته
***
550
ز خجلت تا دل ما را شكسته
بود چون ساقی مینا شكسته
سزاوار جفایت هیچ كس نیست
به راهت خار، قدر پا شكسته
ز دستت باده ساقی مومیایی ست
پر از می كن اگر مینا شكسته
شكست توبه فیروزی و فتح است
كز او شد لشكر غم ها شكسته
شكسته خاطری یك سوی دارم
تنی چون نامه سر تا پا شكسته
دل زارم به سان توبه ی می
نرست از دست مردم تا شكسته
رواج قمریان از ناله ی من
چو قدر سرو از آن بالا شكسته
نمازم را درستی نیست هر چند
ز بار سجده هفت اعضا شكسته
كلیم اصلاح دل تا چند گو باش
درست از دیگران، از ما شكسته
***
551
تا كی خورم غم دل با نیم جان خسته
دست شكسته بندم بر گردن شكسته
جمعیت حواسم ناید به حال اول
گمگشته دانه ای چند از سبحه ی گسسته
یك دسته كرده دوران گل های نه چمن را
وز آن زه گریبان بر دسته رشته بسته
اهل جهان نهانشان یك رنگ آشكار است
گرد نفاق دل ها بر چهره ها نشسته
مشكل ز تن برآید جان علایق آلود
چسبیده بر غلاف است شمشیر زنگ بسته
دارم دلی كه هرگز نشكسته خاطری را
بیمار گشته از غم، پرهیز اگر شكسته
در دامگاه عشقت جانكاه صید و صیاد
مرغ پریده از دام، تیر ز صید جسته
اشكت كلیم نگذاشت در نامه ها سیاهی
بهر كه می فرستی مكتوب های شسته
***
552
دل از غم بیش و كم تقدیر گذشته
وز نیك و بد عالم دلگیر گذشته
پرواز وطن شیوه ی بال و پر من نیست
عمرم به غریبی چو پر تیر گذشته
چون در نگری در كف شوریدگی ما
سررشته ی هر كار ز تدبیر گذشته
امروز به افسون وفا پیش سلام است
تركی كه ز ما دست به شمشیر گذشته
در راه طلب همت این هر دو بلند است
آهم ز اثر، اشك ز تأثیر گذشته
راه دل و جان غمزه ی او زد به نگاهی
یك ناوك كاری ز دو نخجیر گذشته
خارم به جگر كاشته و داغ به سینه
در دل چو گل و لاله ی كشمیر گذشته
در كوی جنون كلبه ی ما نیز نشان است
گامی دو سه از خانه ی زنجیر گذشته
یكباره كلیم از لب و دندان تو دل كند
طفل هوسش ز این شكر و شیر گذشته
***
553
هوای سیر گلشن مانده است و بال و پر رفته
هوس ها كاش می رفتند با عمر به سر رفته
به عشق ریشه محكم كرده، ناصح بر نمی آید
ز سوزن بر نمی آرند خار در جگر رفته
به كوی تیره بختی چون قلم پایم به گل مانده
اثر از شعله ی آهم به در همچون شرر رفته
شكیب بی قراران هم به جای خود نمی آید
نیایی از سفر تا باز چون عضو به در رفته
مبادا آتش سودای كس زاینگونه تند افتد
ز جوش گریه ام چشمی ست چون ریگ ز سر رفته
نی ام شرمنده ی یك گام و همراهی ز دل هرگز
به راهی گر مرا دیده است از راه دگر رفته
میان خاكساران لاف پستی می توانم زد
هوای كرسی زانو مرا از سر به در رفته
رهم طی گشته اما نیست از منزل نشان پیدا
در این سرگشتگی مانم به زلف تا كمر رفته
به كوی تنگدستی خود زمینگیرم كلیم اما
سرشكم بر سر دریا به تاراج گوهر رفته
***
554
دوران ز عاریت ها دندان ز ما گرفته
نوبت رسد به نانم چون آسیا گرفته
داریم در فراقت اشك بهانه جویی
بدخوی تر ز طفل از شیر وا گرفته
صد برق ناامیدی كرده كمین ز هر سو
نخل امیدواری هر جا كه پا گرفته
بر سفره ی زمانه كش غیر استخوان نیست
هر كس دمی نشسته طبع هما گرفته
صد دستگیرش ار هست نقش قدم نخیزد
تعلیم خاكساری گویی ز ما گرفته
تمییز صاف از درد، دوران نمی تواند
هر آستان نشینی در صدر، جا گرفته
با آنكه هر دو زلفش در كشتنم یكی شد
هر تاری از ندامت ماتم جدا گرفته
ریزند خرقه پوشان خون در لباس تقوا
شمشیر این دلیران جا در عصا گرفته
آوارگان ندارند پیر طریق، جز ما
هر كس كلیم كم شد، همت ز ما گرفته
***
555
كی صاحب همت ز جهان كام گرفته
عار آیدش ار عبرت از ایام گرفته
هر چیز كه دل باخت به راهش به از آن برد
جان داده ولی در عوض آرام گرفته
معشوق در آغوش بود طالع ما را
اما ز لبش بوسه به پیغام گرفته
آگاه شود دل كه بود كام جهان وام
چون باز دهد هر چه ز ایام گرفته
با تیره درونان نتوانیم به سر برد
ما را كه دل از همدمی جام گرفته
صد شكر كه دیدیم پریشان تری از خویش
زلف تو دل جمع ز ما وام گرفته
زلفت به ره هوش و خرد دام كشیده
چشم از دو طرف گوشه ی این دام گرفته
دوران نبرد داده ی خود را به مدارا
نوكیسه حق خویش به ابرام گرفته
راضی ست كلیم ار سخنش پست و بلند است
واپس ندهد هر چه به ابهام گرفته
***
556
نمك ز گریه و تأثیر از فغان رفته
دعا اثر نكند گر به آسمان رفته
دهان تنگ تو گاهی به چشم می آید
كمر كجاست كه یكباره از میان رفته
دل شكفته نمانده است در جهان و ره است
گلی ست چیدنش از یاد باغبان رفته
چگونه سیل به زنجیر موج بند شود
مگوی پند كه ما را ز كف عنان رفته
همه به قدر ادب بهره می برند ز دوست
مزاج فهم ز مسند به آستان رفته
بهار رفت و گلی در چمن نمی شكفد
صبا به سجده ی آن خاك آستان رفته
ز بس كه پیروی خلق گمرهی آورد
نمی رویم به راهی كه كاروان رفته
كلیم لاف زبان آوری مزن چندین
كه شمع، آخر از این بزم بی زبان رفته
***
557
آمد آن هوش ربای دل كار افتاده
زلف آشفته به پایش چو نگار افتاده
حسرت ناوك او می كشدم، این چه بلاست
كه اگر تیر، خطا گشته شكار افتاده
همرهان دشمن و من بی كس و رهزن در پی
دستم از كار فرو مانده و باز افتاده
نامه ام كاغذ آتش زده را می ماند
جا به جا اشك چو افشان شرار افتاده
حسن در كسوت یكرنگی عشق ار نبود
گل به خون، لاله در آتش به چه كار افتاده
به حساب زر خود می كند ایمان تازه
خواجه آن دم كه نفس ها به شمار افتاده
كشته ی عشق شو ای دل كه ز خس خوارتر است
هر كه ز این بحر سلامت به كنار افتاده
نیست در محفل این تیره دلان راه چراغ
كار پروانه به سرهای هزار افتاده
قیمت و قدر كلیم ای بت رعنا بشناس
سرو بی فاخته از چشم بهار افتاده
***
558
غرور حسنش از بس با اسیران سر گران كرده
زره برگشته تیرش استخوانش گر نشان كرده
به عاشق دشمن است آن سان كه هرگز گل نمی بوید
ز گلزاری كه در وی عندلیبی آشیان كرده
بر آن لب خال مشكین چیست نقاش ازل گویا
ز كار خویش چیزی را كه خوش كرده نشان كرده
گهی از ناوك آه سیه روزان حذر می كن
كه مژگان تو پشت طاقت ما را كمان كرده
نمی دانم چرا هر دم به خونش تشنه تر گردد
صراحی در تن ساغر اگر صد بار جان كرده
اگر چه دیده ام خود می برد در جستجوی او
ز بیتابی به هر سو باز قاصدها روان كرده
دهن گر از هجوم بوسه خواهان كرده رو پنهان
كمر خود را چرا از دیده ی مردم نهان كرده
نه اشك از دیده سودی دید و نه نظاره بهبودی
در این دریای خون هر كس مسافر شد زیان كرده
كلیم از دست بیداد تو تا كی بر فغان دارد
زبانی را كه وقف مدحت شاه جهان كرده
***
559
اشكم چو شعله های فروزان برآمده
توفانم از تنور بدینسان برآمده
رفتی و مضطرب ز قفایت دویده اشك
چون لشكری كه از پی سلطان برآمده
جایی به دلگشایی چشمت ندیده است
تا سرمه از سواد صفاهان برآمده
از بس كه روزگار دنی سفله پرور است
از تخم لاله خار مغیلان برآمده
از تیغ عمر، خط تو كوتاه كی شود
چون از كنار چشمه ی حیوان برآمده
معشوق خردسال درآید به قصد ضبط
سروی كه قد كشیده ز بستان برآمده
جستم بسی ز شش جهت و هفت كشورش
آسودگی ز عالم امكان برآمده
گل گل ز باده چهره ی سبزان هند بین
در باغ حسن، لاله ز ریحان برآمده
گل گل ز باده چهره ی سبزان هند بین
در باغ حسن، لاله ز ریحان برآمده
در آرزوی خاتم لعلت ز بس گداخت
انگشتری ز دست سلیمان برآمده
رستایی است هر كه نباشد ز شهر عشق
هر چند چون كلیم ز یونان برآمده
***
560
عصا و رعشه ای در دست از پیری به ما مانده
ز دست انداز ضعف این است اگر چیزی به پا مانده
ز خرمن ها رود بر باد، كاه و حیرتی دارم
كه چون كاه تنم از خرمن هستی به جا مانده
ز بار جامه از ضعف بدن در زیر دیوارم
تنم مانند نال خامه در زیر قبا مانده
نگاهم بر قد این سرو بالایان نمی افتد
كه سر همچون كمان حلقه ام بر پشت پا مانده
فلك با این همه حرصی كه در پرده دری دارد
دل ما همچنان در پرده ی شرم و حیا مانده
گل خاكی كه بی خار است در راه طلب نبود
به پایم یادگار هر گلی خاری جدا مانده
به درویشی چنانم نقش نسبت خوش نشین گشته
كه همچون سكه ام بر تن نشان بوریا مانده
عصای كور می دزدند اهل عالم از خست
توقع از كه می داری كه گیرد دست وا مانده
كلیم از دل غمی گر رفت از آن جانكاه تر آمد
اگر خاری برون آمد ز جا سوزن به جا مانده
***
561
ز آشفتگی حالم، ربط از سخن بریده
از هم فتاده حرفم چون نامه ی دریده
در وادی محبت شاید رسد به آبی
رفته است تا به چشمم خار به پا خلیده
سامان دلربایی، لطف است و مهربانی
نه چشم نیم مست و نه ابروی كشیده
سر سبز باد یا رب بستان عشق كآنجا
غلتیده است بر گل، مرغ به خون تپیده
قدرت چو نیست مردان از زندگی ست خوش تر
صد بار سربریده، بهتر ز پر بریده
هم طالع نصیحت درد دلی ست ما را
در پیش هر كه گفتی نشنیده و شنیده
در چین طره ی او از حال دل چه پرسی
یك سینه زخم دارد چون شانه نو رسیده
گردد ز حرف سردی پرحوصله تنك ظرف
آشوبد از نسیمی دریای آرمیده
شد عمرها كه نگرفت یك مست جای منصور
آری كمان حلاج مانده است ناكشیده
بیدارگر نگردد بخت كلیم شاید
زیرا كه كام دل را دائم به خواب دیده
***
562
جنون تا به داد اسیران رسیده
ز داغش چه سرها به سامان رسیده
غم از هر طرف ساغری پیشم آرد
چو هشیار در بزم مستان رسیده
نه از لخت دل خانه ام گلستان شد
كز این گل به خار بیابان رسیده
ز شوق تماشای تو بازگشته
به چشمم سرشك به دامان رسیده
به چشم من از هر نسیمی كه آید
سلامی ز خار مغیلان رسیده
ز برگشتگی های بخت سیاهم
خبرها به آن زلف و مژگان رسیده
كلیم از نگون بختی خود چه نالی
ببین ناله ات را به كیوان رسیده
***
563
هیچت خطر از دیده ی گریان نرسیده
چون شمع، سرشكت به گریبان نرسیده
از بس كه جهانی سر پابوس تو دارند
نوبت به سر زلف پریشان نرسیده
تا آتش شوقی نبود خوش نتوان زیست
بی شعله سر شمع به سامان نرسیده
از كوتهی خلعت آسایش گیتی ست
گر ز آنكه مرا پای به دامان نرسیده
تا عشق بود كم نشود تیرگی بخت
شب پیشتر از شمع به پایان نرسیده
دل را خبری نیست كه در دیده چه شور است
دیوانه به هنگامه ی طفلان نرسیده
از طالع دون بود كلیم آنچه كشیدی
هنگام ستمكاری دوران نرسیده
***
564
علاقه ام ز تو نگسسته وز حیات بریده
تو پا مكش ز سرم گر طبیب دست كشیده
لبت به روی كسی وا نمی شود به تبسم
نمك فروش به این نخوت و غرور كه دیده
چنان كه سایه ز پرواز مرغ می رود از جا
مرا ربوده ز جا از رخم چو رنگ پریده
اگر ز درد اسیران خویشتن نشد آگه
چراست زلف تو را پیچ و تاب مار گزیده
كسی كه دیدن دردی ست روشنایی چشمش
ز میل خار مغیلان به دیده سرمه كشیده
ز درس و بحث چو كیفیتی نیافت به جا بود
كتاب داده اگر شیخ شهر و باده خریده
ز كنجكاوی مژگان، غزل به چشم تو خوانم
كسی به غور سخن در جهان چو ما نرسیده
به این طریق خرد آزموده تیغ زبان را
كه ربط محكم خود را ز گفتگوی بریده
كلیم ناله ی ما كی رسد به گوش غرورش
كسی كه زاری دل ها ز زلف خود نشنیده
***
565
قربان آن بناگوش، و آن برق گوشواره
با هم چه خوش نمایند آن صبح و این ستاره
ماییم و كهنه دلقی دلگیر از دو عالم
سر چون جرس كشیده در جیب پاره پاره
چون كار رفت از دست، گیرد سپهر دستت
دریا غریق مرده، افكنده بر كناره
روز از برم چو رفتی شب آمدی به خوابم
این است اگر كسی را، عمری بود دوباره
روشندلان ندارند دلبستگی به فرزند
بر شعله سهل باشد مهجوری شراره
آن نشئه ای كه بخشد بگذشتن از دو عالم
در كیش میكشان چیست یك مستی گذاره
با چرخ سرفرازی نتوان ز پیش بردن
جایی كه سقف پست است نتوان شدن سواره
همچون كلیم دیگر یك نامشخصی كو
آگاه و مست غفلت پر شغل و هیچ كاره
***
566
ای دل به سنگلاخ هوس ها قدم منه
از كنج یأس روی به باغ ارم منه
بر نوك نیشتر نهی ار دیده ی امید
سهل است، چشم بر كف اهل كرم منه
حمال حرص و آز خودی اینقدر بس است
بر دوش، بار منت كس بیش و كم منه
تعریف خودپسند، سخن ناشنو مكن
او خود كر است پنبه به گوشش تو هم منه
تا خون ز دست خویش تو آن خورد زینهار
همت بورز و لب به لب جام جم منه
دكان عرض غفلت در سینه وا مكن
صد رنگ آرزو را بر روی هم منه
با خود نشان به وادی آوارگی مبر
جایی كه نقش پای بماند قدم منه
راه و روش ز نخل خزان دیده یادگیر
گاه خزان پیری دل بر درم منه
طبل تهی نكوست گر آوازه ات هواست
هر رطب و یابسی كه بود در شكم منه
خود را نشان ناوك شهرت مكن كلیم
از نام، ننگ دار و به محضر قلم منه
***
567
دلگشایی نبود آنچه ز صحرا یابی
این متاعی ست كه در گوشه ی تنها یابی
گوشه ای گیر كه از یاد خلایق بروی
نه كه از عزلت خود شهرت عنقا یابی
ای كه دلشاد ز تحسین عوامی، چه شود
گر دمی صد نظر از صورت دیبا یابی
گر بود كامروایی ز تو پس نگرفتی
داخل قرض شمار آنچه ز دنیا یابی
هر مرادی كه نشد ز انجم و افلاك روا
از در دل ها یا از دل شب ها یابی
از دل خویش اگر زنگ غرض دور كنی
هر چه زشت است در این آیینه زیبا یابی
نرسد دست تو گر بر ثمر نخل امید
سعی كن كه آبله ی چند ته پا یابی
بال پرواز فلك داری و قانع شده ای
كه به بزمی چو روی جای به بالا یابی
عجبی نیست ز حرص تو كلیم ار خواهی
ضامن از حق ز پی روزی فردا یابی
***
568
خموش باش دلا، عرض مدعا كردی
زبان ببند، سر گریه را چو وا كردی
ز شوخی ار چه به یك جا قرار نیست تو را
برون نمی روی از خاطری كه جا كردی
به گلشن از قدمت داغ لاله مرهم یافت
به خنده هم گره از كار غنچه وا كردی
به زیر خاك، تب هجر و رنج رشك به جاست
كدام درد مرا ای اجل دوا كردی
به ناله ام دل صد مرغ می كشد آنجا
مرا برای چه از دام خود رها كردی
خوشم كه دفتر دل نم كشیده بود ز خون
به تیغ، هر ورقش را ز هم جدا كردی
زمانه شاعرم ار كرد ز او نمی رنجم
چه كردمی اگرم شاعر گدا كردی
در این زمانه كه مرغ كباب در قفس است
كلیم فكر رهایی تو از كجا كردی
***
569
به صحرای هوس تا كی دلا سر در هوا گردی
نمی بینی رهی، ترسم كه گم گردی چو وا گردی
تو كی بر حرص خواهی چار تكبیر فنا گفتن
كه هر جا چار راهی بنگری خواهی گدا گردی
به تن نقش حصیر فقر وقتی خوش نشین گردد
كه از محنت شكسته استخوان چون بوریا گردی
ز پا افتادگان را در جوانی دستگیری كن
به پیری گر نمی خواهی كه محتاج عصا گردی
سر خجلت ز شرم كرده ها اكنون به زیر افكن
چه منت بر حیا داری چو از پیری دو تا گردی
نمی گویم كه بار دوش كس شو، اینقدر گویم
كه در میخانه عیب است ار به پای خویش وا گردی
نقاب غنچه چون بگشاد دیگر بسته كی گردد
مباد ای گل جدا از پرده ی شرم و حیا گردی
خدنگ طعنه دائم سوی تیرانداز برگردد
كسی را قدر مشكن گر نخواهی كم بها گردی
چو در دام غمی افتی، پر و بال آنقدر می زن
كه باشد قوت پرواز اگر روزی رها گردی
كلیم این شیوه ی تر دامنان است از تو كی زیبد
كه همچون موج هر جانب به دنبال هوا گردی
***
570
فقر وارستگی است از غم هر نیك و بدی
نه كه سربار شود فكر كلاه نمدی
خلق، مرغان اسیرند كه در یك قفس اند
ز آن میان از كه توان داشت امید مددی
غنچه در باغ جهان نیز چو من با دل تنگ
دست بر سر زند از سركشی سرو قدی
این دل پر حسد و كینه كه دربر داری
سینه را ساخته خواری كش هر دست ردی
لذت بوسه ركاب از كف پای تو گرفت
كه نیامد به میان پای شمار و عددی
شكرها گویمت ای چرخ كه از گردش تو
نیست یك كس كه توان برد به حالش حسدی
بخت وارون من آن نیل بود برزخ عمر
كه كشد جانب خود آفت هر چشم بدی
عادت داد و ستد، دادن جان مشكل كرد
زآنكه این داد ز دنبال ندارد ستدی
لاف بی برگی فقر از تو حرام است كلیم
پوست تختی چو تو داری و كلاه نمدی
***
571
دلا چه شكوه ی بیهوده از قضا داری
طبیب را چه گنه درد بی دوا داری
چگونه روی نمایی به ما تهی دستان
تو كز نقاب، تمنای رونما داری
اگر تو دست دهی باغ می كند سودا
بهار را به خزانی كه در حنا داری
دلا همای سعادت نه زیر این سقف است
برون رو ار هوس سایه ی هما داری
حجاب بیش كن از هر كه عیب دان تو اوست
مبین در آیینه خود را اگر حیا داری
نه صبر ماند به جا و نه دل، تو هم ای جان
ز تن درآی دگر، در وطن كه را داری
چنان به كج نظری مایلی دلا كه مدام
به دست آینه و روی بر قفا داری
كلیم غم ز پی روز بد ذخیره مكن
بخور به خاطر جمع آنچه هست تا داری
***
572
هر دم از خویشتن آهنگ رمیدن داری
نه همین ز اهل وفا میل بریدن داری
ناله انگشت به لب می زندم هر ساعت
شكوه ای سر كنم ار تاب شنیدن داری
آتشی از نگه گرم نگاهی باید
از جگر گر سر خونابه كشیدن داری
هر سر موی تو را جلوه ی ناز دگر است
نگهی سوی خود انداز كه دیدن داری
دل ما را به جگر ناوك دلدوز تو دوخت
بر جگر هم پس از این حق تپیدن داری
دیگر آزادی كونین تمنا نكنم
گر بدانم كه سر بنده خریدن داری
عزلتت گوشزد روح امین گشت كلیم
بس بود گر سر تحسین طلبیدن داری
***
573
ای دل ز خانه ی تن فكر سفر نداری
پروانه ای ندانم، بهر چه پر نداری
از كنج گلخن تن عزم وطن نكردی
ای اخگر فسرده، شوق شرر نداری
تنها روی چو مردان، ناید ز تو كه چون موج
گر كاروان نباشد یك گام بر نداری
هفتاد ساله طفلی چون تو دگر ندیدم
جز خاكبازی تن كار دگر نداری
در كام جان نیابی شیرینی بلا را
با غم گر اتحاد شیر و شكر نداری
راه طلب بریدی، سود سفر چه دیدی
از خار پا چه حاصل چون گل به سر نداری
تاب كمر نبرده است تاب و توان صبرت
زاین غم خبر نداری، درد كمر نداری
آن دم به سیر چشمی شهرت كنی كه زر را
مانند گوهر اشك از خاك برنداری
در پیش ناوك جور، داغ وفا نشان شد
دیگر كلیم چیزی بهر سپر نداری
***
574
فزون از صبر ایوب است تاب محنت دوری
كه رنجوری نباشد آنچنان مشكل كه مهجوری
چنان بی روی تو دست و دلم از كار خود مانده
كه ساغر در كفم لبریز و من مردم ز مخموری
ز گوش این نكته ی پیر مغان بیرون نخواهد شد
كه مستی خاكساری آورد، پرهیز، مغروری
ز چشم اعتبار خلق چون پنهان شوی دانی
كه باشد مستی و رسوایی ما عین مستوری
تو همچون شعله ی سركش ز هر آلایشی پاكی
ز ما گردی به دامان تو ننشیند مگر دوری
نصیب ما نشد یك بار دیدار تو را دیدن
به خوابت هم نمی بینم، زهی كوری زهی كوری
چنان عالم به بند اعتبار ظاهر افتاده
كه پروانه نسوزد گر نباشد شمع كافوری
نگویی بی اثر دیگر كلیم این اشك ریزی را
ز بختم گریه آخر هم سیاهی برد و هم شوری
***
575
دلا ز صیقل محنت جلا نمی گیری
ز موج اشك پیاپی صفا نمی گیری
عنان سركشی نفس را به راه هوس
بگیر و فكر مكن اژدها نمی گیری
به خاك عجز ز پیری نشسته ای و هنوز
به غیر گردن مینا عصا نمی گیری
در آسیای سپهر، استخوانت آرد شده است
هنوز توشه ی راه فنا نمی گیری
چو طفل حرص تو دندان به سنگ برده فرو
چرا ز شیر هوس هاش وا نمی گیری
چهار حد وجودت خلل پذیر شده است
به جز شكم خبر از هیچ جا نمی گیری
ز خامشی دهن غنچه پر ز زر شده است
سكوت جایزه دارد، چرا نمی گیری
كلیم كلبه ی فقر و حصیر، این عجب است
چه آتشی تو كه در بوریا نمی گیری
***
576
زهی به عشق رخت كار شمع سربازی
ز نسبت قد تو سرو در سرافرازی
ز گریه باخته ام دیده را همین باشد
به كیش دیده وران معنی نظربازی
چنین به خاك گر اف تاده ام ز پستی نیست
كه ریخت بال و پرم از بلند پروازی
به سان شعله ی شمع است الفت من و تو
به من یكی شده ای لیك در نمی سازی
غبار من به ره دوستی نشسته چنان
كه برنخیزد اگر رخش كین بر او تازی
به دستگیری واماندگان چنان خو كن
كه نقش پا را هم بر زمین نیندازی
كلیم پیر شدی، تا به كی چو طفل سرشك
ز تیغ خوبان در خاك و خون كنی بازی
***
577
ز بزمی بر نمی خیزد سرود نغمه پردازی
همین از خانه ی تنگ جرس می آید آوازی
دلم پر مایه است از درد، چاكی خواهد از تیغت
كه باید خانه ی ارباب دولت را در بازی
به گیتی گرچه مشهورم ولی از كام دل دورم
چه سود از امتیاز من، دریغا بخت ممتازی
صدای آشنا زاین شش جهت نشنیده ام هرگز
مگر گاهی كه از كوه غمم می آید آوازی
ز رشك چشم خود خون می خورم در جست و جوی او
كه هر مژگانش هم پایی بود هم بال پروازی
به زنجیرم نشاید داشت در بزم ورع كیشان
به كوی مطربان دربندم از ابریشم سازی
منم آن بلبلی كز شوق گل بیخود روم آنجا
نشان یابم گل خونین اگر در چنگل بازی
كلیم از دست دادم اختیار خانه ی دل را
چنان كآنجا ندارم جای پنهان كردن رازی
***
578
چنان دل كنده می باید از این تنگ آشیان باشی
كه خود را در قفس دانی اگر در گلستان باشی
دلا ز این همرهان كارت به جایی می رسد آخر
كه منت دار از همراهی ریگ روان باشی
به ترك مقصد ار ممنون خود باشی از آن بهتر
كه بهر كامیابی شرمسار آسمان باشی
قباحت فهم باش و دعوی علم فلاطون كن
به است از عیب دانی گر تو خود عیب دان باشی
اگر در خاكساری كاملی، در صدر جا داری
چو نقش پا اگرچه خانه زاد آستان باشی
جهان را می توان تسخیر كرد از تیغ استغنا
گلستان سر به سر از توست گر بی آشیان باشی
به دل صد آرزو داری، به دوران سازگاری كن
چو گلچینی همان به كه آشنای باغبان باشی
هنر دربار اگر داری مترس از كم خریداری
كسادی را به خود خوش كن به قیمت چون گران باشی
به فتوای قناعت روزه ی همت شود باطل
ز قوت كامی ار انگشت حسرت در دهان باشی
كلیم آمد بهار، از باده ات سر خوش چنان خواهم
كه در صحن چمن افتاده چون برگ خزان باشی
***
579
از فیض دل ار گوهر شبتاب نباشی
چون خاك به هر جا كه روی باب نباشی
ناخوانده مرو بر در كس تا ز گرانی
بار دل یك شهر چو سیلاب نباشی
مگشای زبان به ز خودی را چو ببینی
زنهار كه شمع شب مهتاب نباشی
جایی كه رفیقان چو جرس خواب ندارند
باری تو چنان كن كه گران خواب نباشی
بی لاف توكل به بغل گر ننهی نان
آن روز كم از ماهی بی آب نباشی
آنجا كه تویی خود سبب كلفت خویشی
می كوش كه در عالم اسباب نباشی
آسایش دیوانگی ای دل مده از دست
یعنی پی وا دیدن احباب نباشی
در حلقه ی زنار فسادی ندهد روی
پرهیز كه در حلقه ی اصحاب نباشی
زنهار وفا را غرض آلود نسازی
در كوی توقع سگ قصاب نباشی
حیف است كلیم از تو كه بی دجله ی اشكی
یكتا گوهری، بهر چه شاداب نباشی
***
580
مكن از تلخكامان شكوه گر شیرین زبان باشی
به عریانی بساز ار با هنر هم پیرهن باشی
زبان هایی كه از راه سخن دیدی اگر گویی
دلا همچون جرس باید كه دائم در سخن باشی
بكن بنیاد بیت و سیل شو كاخ سخن ها را
چو از این شیوه دائم ساكن بیت الحزن باشی
در این مكتب سواد صفحه ی دانش مكن روشن
سیه روز و سیه بخت ار نخواهی همچو من باشی
بت خود ساختی یك چند دانش را، چه گل چیدی
برای امتحان خواهم دو روزی بت شكن باشی
به پای خویش آخر تیشه خواهی زد به ناكامی
اگر در زور بازوی هنر چون كوه كن باشی
به خلق احسان كن و چشم از تلافی پوش، می باید
به كس راحت رسان بی عوض چون بادزن باشی
چنان بر خویشتن اندوه غربت را گوارا كن
كه مانند گوهر بیزار از یاد وطن باشی
در اینجا چشم ها تنگ است، نتوان خودنما بودن
به آن دنیا فكن خواهی اگر خونین كفن باشی
كلیم از منت غمخواری یاران شوی فارغ
ز داغ تازه گر مرهم نه زخم كهن باشی
***
581
نیست بی فایده این بی خودی و مدهوشی
عقل را پخته كنم از سفر بیهوشی
هیچ دل نیست كه با عشق نباشد گستاخ
كو حبابی كه به دریا نكند سر گوشی
اخگر از عاقبت كار جهان داده خبر
تن خاكستری اش بین پس از اطلس پوشی
سرش از دوش به مقراض فنا بردارند
شمع اگر با تو كند آرزوی همدوشی
زهر چشمش نكند دست هوس را كوتاه
تلخی می نشود مانع ساغر نوشی
همه جا حوصله خوب است به جز بزم شراب
كه ز كس فوت شود فایده ی بیهوشی
تو كه بر حرف كسی گوش نمی اندازی
چه شود گر دهی ام رخصت یك سرگوشی
حاصل هر دو جهان را به سخن گر بدهند
مگشا لب، چه توان یافت به از خاموشی
گر چه بهر گوهر آبله جا نیست كلیم
چون صدف ساخته دل با غم تنگ آغوشی
***
582
یك سر مو نیست در زلف تو بیتاب و خمی
هر خم از جمعیت دل ها سواد اعظمی
می كنم درمان دل صد چاك را از سوز عشق
آتش است ار زخم مجمر دیده گاهی مرهمی
همچو مرغان آشیان گم كرده ام در جست و جو
در میان خلق می گردم كه یابم آدمی
بار بر هر كس به قدر طاقت او می نهند
گر گره در كار گل افتد چه باشد، شبنمی
داغ حرمان آنقدر خواهم كه در مرگ امید
ز آن گل خودرو توانم بست نخل ماتمی
ای كه احوال دل غمدیده می پرسی كه چیست
چیست حال یك هدف با تیر جور عالمی
كیستم من پای تا سر نسخه ای از زلف او
تیره روزی، بیقرار، آشفته حالی، درهمی
روزگار سفله را بنگر كه نتوان چشم داشت
كآستین بی مزد، دست از دیده برچیند نمی
كس امانت دار سر عشق كم دیدم كلیم
راز عاشق جز فراموشی ندارد محرمی
***
583
نبرد از دل غمی نظاره ی گل های بستانی
ز لاله داغ دل افزود و از سنبل پریشانی
شكفته رویم ار بینی، نپنداری كه خوشحالم
كه در زیر غبار غم نهان شد چین پیشانی
به خاك افشاند بخت بد چو برگ گل پر و بالم
در این گلشن چنین كردیم آخر بال افشانی
شراب درد و غم از ساغر تبخاله می ریزد
مبادا از پی حرف مداوا لب بجنبانی
برای گرد سرگشتن از او بهتر نمی یابم
به گرد عالمم ای بخت اگر صدره بگردانی
جراحت های چشم از اشك خونین كی شود بهتر
خراش دیده افزون می شود ز این لعل پیكانی
كلیم امشب دلی از یار خالی می كنم؛ تا كی
سخن بر لب گره باشد، نفس در سینه زندانی
***
584
صد رنگ ناله دارد بیمار زندگانی
این است عندلیب گلزار زندگانی
گر دیده را ببندم، راه نفس بگیرد
از بس كناره گیرم از كار زندگانی
با كاروان هستی دیدیم یك متاع است
جز شكوه نیست خیری دربار زندگانی
در كیش عشقبازان اسلام چیست دانی
از تیغ او بریدن زنار زندگانی
با آب تیغ خوبان خاصیت ثواب است
كز هر دو گردد آسان دشوار زندگانی
یك مرهم است و صد زخم، كی می شود تلافی
بیش از گل است خارش گلزار زندگانی
شهرت كه باشد آفت نزدیك هر خردمند
دانی كه آن كدام است اظهار زندگانی
از شهر بند هستی بیش از اجل برون شو
تا بر سرت نیفتد دیوار زندگانی
یك دم نشد كه گردد ساكن غبار آهم
بی گرد نیست گویا رفتار زندگانی
تا كی كلیم خواهی عمر دراز از ایزد
كوته چرا نخواهی آزار زندگانی
***
585
چه نیكو گفت با گردن كشی سر در گریبانی
كه ما را نیز در میدان دلتنگی ست جولانی
ز بی برگی متاع خانه ی من نیست غیر از این
به جز بلبل نباشد آشیان را برگ و سامانی
گل رخساره ات آب دگر دارد، سرت گردم
به رویت بوده امشب باز حیران چشم گریانی
گریبانگیر من شد آشنایی، وادی ای خواهم
كه از بیگانگی خارش نگیرد طرف دامانی
هزارم عقده پیش آمد به راه ناامیدی هم
در این وادی سرابی را ندیدم بی نگهبانی
بگردان گرد هر مویش دل و جان اسیران را
كه امشب بهر زلفت دیده ام خواب پریشانی
به زیر سنگ طفلان شد تن دیوانه پوشیده
جنون خلعت ز خارا داد هر جا دید عریانی
چو در گلشن نشینی شاخ گل در گوشه ی بزمت
نشیند منفعل از خویش چون ناخوانده مهمانی
سپند از گرمی آتش نمی بینی چه می بیند
كلیم از آب حیوان تغافل می برم جانی
***
586
نزد این خلق از رواج باطل و حق دشمنی
حرف حق گو؛ چون اناالحق گوی باشد كشتنی
بس كه در پای خیالت هر زمان سر می نهم
در جوانی چون هلالم گشته قامت منحنی
بر جرس این طعنه می آید كه در راه طلب
زار نالی اینقدر از چیست با رویین تنی
عاقبت پیراهن گل پای تا سر در گرفت
تا به كی بر آتش بلبل كند دامن زنی
خلوت دل بی صفا و تیره شد از راه چشم
گرچه دائم خانه از روزن پذیرد روشنی
نیست همچون دامن مژگان او آتش فروز
گر كند دور افق بر آتش من دامنی
می تواند داد اثر تیر دعا را آنكه داد
ناوك مژگان او را بی گمان صید افكنی
چاره سازی سر كند هر جا که بخت چربدست
می كند آبی كه او ریزد بر آتش روغنی
شمه ای ز آهن دلی های تو می گفتم كلیم
چون جرس بودی اگر او را زبان آهنی
***
587
ز تیغ تو بر دل در آشنایی
گشادیم شاید از این در درآیی
نگه را به مژگان رسان، چند باشد
میان دو همخانه ناآشنایی
سر الفت ابروان تو گردم
كه یك مو ندارند از هم جدایی
به پیش فرینده چشم تو میرم
كه مژگان ز مژگان كند دلربایی
به دریوزه ی خاك پایت بتان را
شود دیده ها كاسه های گدایی
به راه تو ای صید وحشی ز هر سو
شد از دیده ی دام ها روشنایی
تو را شمع در هیچ بزمی نبیند
كه نگدازد از خجلت خودنمایی
ز برگشته مژگانت آخر نپرسی
كه رو بر قفا از چه ای بی جدایی
كلیم آتش داغت افسرده گشته
منه دل بر این چشم بی روشنایی
***
588
به راه او چه در بازیم نه دینی نه دنیایی
دلی داریم و اندوهی، سری داریم و سودایی
زمان راحتم چون خواب پا عمر كمی دارد
مگر آسایش خواب اجل محكم كند پایی
بنازم چشم داغت را، عجب بینایی ای دارد
به غیر از سینه ی پاكان ندیدم خوش كند جایی
بیابان را به شهر آوردم از جذب جنون خود
ز سیلاب سرشكم خانه ام گردید صحرایی
به عشق ار بر نمی آیی مكش پروانه سان خود را
نداری در جگر آبی، به آتش كن مدارایی
به یك پیمانه ساقی گفت و گوی عقل كوته كن
تو را كز دست می آید، به این هنگامه زن پایی
به عالم آنچنان با چشم و دل سیری به سر بردم
كه گر از فاقه می مردم، نمی پختم تمنایی
كلیم از خامه كار تیشه ی فرهاد می كردم
كه بر سر هست چون شاه جهانش كارفرمایی
***
589
رواج جهل مركب رسیده است به جایی
كه كرده هر مگسی خویش را خیال همایی
ز طور مرتبه موسوی فرود نیاید
به دست كورگر افتد در این زمانه عصایی
ز رغم مائده ی عیسوی به خویش ببالد
اگرچه كاسه ی خالی بود به دست گدایی
زند به نغمه ی داوود طعنه صوت صدایش
زمانه بر گلوی هر خری كه بست درایی
ز خاك بی مدد دستگیر هر كه نخیزد
زند به افسر خورشید نخوتش سرپایی
نیاز و عجز گدایانه می خرند و ندارند
مروتی كه گدایی رسد از آن به نوایی
به وصف مور سلیمان جناب من كه بگویم
چگونه بهر سلیمان كنم تلاش ثنایی
ز دانه خرمن اهل غرور مایه ندارد
رود به غارت اگر برخورد به كاه ربایی
تمام در شب تاریك جهل، یوسف وقت اند
سری بر آور ای شمع امتیاز، كجایی
همه به بانگ سگ نفس می روند به منزل
عجب تر اینكه به از خضر جسته راهنمایی
كلیم خاطر روشن ز غم چو عكس پذیرد
برای آیینه ام تیرگی ست زنگ زدایی
***
590
تو ز روی مهربانی به میان مگر درآیی
كه كنند صلح با هم شب ما و روشنایی
دل خونچكان به زلف تو هنوز هست خندان
كه شود ز دستبازی كف شانه ها حنایی
به رهش قدم ز سر كن، بفکن كلاه نخوت
كه به كام خویش سالك رسد از برهنه پایی
ز طلب ممان چو حرمان كندت شكسته خاطر
كه شكستگی گدا را بود آلت گدایی
پر تیر چون ندارم كه ز مردمان گریزم
چو هدف نهاده ام تن به زبان آشنایی
به شكنجه ی حوادث درم كف بخیلم
به كدام آشنایی بزنم در رهایی
ز پی قبول عامه به ریا بكوش زاهد
چه روی به شهر كوران به امید خودنمایی
خم زلف یار دارد سبق قناعت ما
كه شكست تا كه باشد نخوریم مومیایی
سر دیگ همت خود، فلك آن زمان گشاید
كه گدا به كاسه دستش نرسد ز بینوایی
تو كه صد وسیله جویی كه كسی به دامت آید
ز كلیم بی بهانه ز چه می كنی جدایی
***
قصاید
در نعت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم
شوق، هر كس را كه در راه طلب سر می دهد
گر درآرد اول از پا، آخرش پر می دهد
بچه ی شهباز قدسی گر دو روزت روزگار
پایبند آشیان كرد، آخرت سر می دهد
ما به آتش همچو شمع اینجا قناعت كرده ایم
خشك اگر هم شد نهال كام ما، بر می دهد
نبض خود را چو نهد بیمار در دست طبیب
خو به محنت كرده ز آنسان رگ به نشتر می دهد
كمتر از كاه است كوه آنجا كه تن در می دهیم
هر چه آید بر سرم، تسلیم مغفر می دهد
چرخ اگر غالب شود دست از حریفی كی كشم
بس گشادی كاین دغل هنگام ششدر می دهد
چاك دل محراب طاعت بس مراكز فیض او
آنچه از صد در نمی یابم ز یك در می دهد
ارجمندان را در اینجا چشم بر خواری ماست
رشته اینجا انتظام گنج گوهر می دهد
انتخاب كام دونان تا به حدی شد كه دهر
بر فلك از دهرشان تغییر اختر می دهد
بی نصیب از مادر گیتی ز مردی گشته ایم
ز آنكه مادر بیشتر سامان به دختر می دهد
وقت مردان می رسد، چندی صبوری پیشه كن
دختران را روزگار آخر به شوهر می دهد
ز آتش این وادی آگه نیستم، لیكن گهی
می خورم آبی كه تسكین سمندر می دهد
سوز ما را نیست پایانی؛ خوشا احوال شمع
گر تبش در شام می گیرد سحر سر می دهد
در خطرها تن به مردن ده كه امید كنار
قوت دیگر به بازوی شناور می دهد
گر فلك بعد از شكر زهرت دهد از وی مرنج
چون به تلخی می برد شیری كه مادر می دهد
چون نگردم هر نفس پروانه سان برگرد او
من كه از بند قبایم شوق شهپر می دهد
در كف دهر از خس و خار وجود ما مپرس
هر چه را آتش نمی سوزد به صرصر می دهد
چون عصای كور در پست و بلندم روزگار
می كشد، آخر نمی دانم كجا سر می دهد
بگذر از سودای افسر تا بمانی سربلند
شمع را این كاهش تن بار افسر می دهد
خاك ره شو، و از غبارت چشم اختر كوركن
خاكساری ها سزای این ستمگر می دهد
بار غم بر جان به مقدار توانایی نهند
داد آسایش در اینجا هر كه لاغر می دهد
آرزوی برتری كم كن كه گردون چون شهاب
هر كه را بالا برد در نیمه ره سر می دهد
دیده یك پرده ست، و ار پوشی ز نامحرم تو را
پیش یأجوج بلا سد سكندر می دهد
دامن تر را به آتش خشك نتوان ساختن
تن به خشكی گر دهد از دیده ی تر می دهد
عقل را با عشق سودا كن كه در شاهنشهی
افسر داغ جنونت نیز بر سر می دهد
تا پسند غم بود دل، داغ بر داغش فزا
كاین عروس زشت را زیور به شوهر می دهد
كس به هیچت بر نمی دارد، چو لطف حق تو را
از تو گیرد، در بهایت هر چه بهتر می دهد
تكیه ات چون كور، دائم بر عصا بیش از خداست
و آن گهت پیش بلا سد سكندر می دهد
در بیابانی كه خضرش سینه مالد بر سراب
فیض رحمت جرعه ام چون دور ساغر می دهد
ناكس از خاك ره واپس تری را همچو من
سرفرازی ز آستان بوس پیمبر می دهد
آستانی كه از شرف، ایزد ز خاك پاك او
انبیا را در میان امت افسر می دهد
هست معراج ملائك آستان مصطفی
هر كه را حق برگزید، از وحی رهبر می دهد
حاملان گر یك نفس از عرش بردارند دست
خویش را از شوق خاك درگهش سر می دهد
هم لب از خاك درش هم دیده كام خود گرفت
فیض انعامش به خشك و تر برابر می دهد
از مدینه تا نجف، خار بیابان از شرف
مایه ی توفیق بهر رهروان بر می دهد
نقش پای ناقه ز اشك رهروان پرگوهر است
یا ز فیض ره، صدف در خشك، گوهر می دهد
میلش از خار مغیلان، سرمه گرد راه بس
چشم تحقیق كسی گر نور كمتر می دهد
تا به كی گویی نمی بارد زمین بر آسمان
گرد این ره شست و شوی روی اختر می دهد
نقش پای ناقه آیینه است، روی خود ببین
تا بدانی گرد راهش حسن منظر می دهد
نوح اگر امت به توفان داد، این دریای فیض
جرم امت را به توفان روز محشر می دهد
كج روان را پیروی ملت او رهنماست
جاده های شاهراه شرع مسطر می دهد
رتبه ی درویشی از فقرش ز بس افزوده است
موی را بر سر شكوه چتر سنجر می دهد
مد بحر رحمتش تا گشت شیطان می رسد
دانه ی بی حاملان را لطف او بر می دهد
عاصیان اكنون به سودا سر به سوراخی نی اند
معصیت را بس كه غفران در برابر می دهد
داد دندان را به سنگ امت؛ احسان را ببین
كان رحمت می ستاند، سنگ و گوهر می دهد
سر چو بهر سجده ی خاك درش آمد به كار
سروری یزدانش بر اعضای دیگر می دهد
با ولایش كار طاعت می كند عصیان من
كشته ام با خاك یكسان گشته و بر می دهد
وسعت خلق عظیمش هفت دریا را ز شرم
در میان یك صدف جا همچو گوهر می دهد
روح قدسی در طواف مرقدس پروانه باد
در هوای روضه ی او شمع تا سر می دهد
***
در مدح و منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام
صبح پیری را شفق اندود كردی از حنا
قامت خم را كه می آرد برون از انحنا
از وقار شیب داری گوش سنگینی و بس
از درای كاروان عمر نشنیدی صدا
از خمیر زندگی چون مو برونت می كشند
تو همین موی سفید از ریش می سازی جدا
از خضابت چون ته مو باز می روید سفید
رنگ بر ریش تو دارد خنده ی دندان نما
از گرانی های پیری برنخیزی بی دو كس
وز سبكباری دوی چون بو به دنبال هوا
نیستت گاه نماز از ضعف قدرت بر قیام
لیك پیش پادشاه استاده تا شب بی عصا
در پناه رعشه ی پیری همی لرزی ز حرص
بر سر یك مشت گندم همچو سنگ آسیا
برده ای چون شمع در پیری رگ و ریشه فرو
در مقامی كز زوالش می شوی خود هم فنا
گر چه می مانی به شمع از آتش پیری ولی
نیستی یك لحظه با اشك ندامت آشنا
یك شبانروز است ای دل مدت شیب و شباب
شب به مستی رفت و روزش در خمار؛ ای وای ما
اقتضای ضعف پیری تا چه ها فتوا دهد
در جوانی چون نمازت بود عاشق بر قضا
از تو فعلی سر نزد تا خیر و شر كس خواندش
قول محضی چون درآ ای دل تو در راه خدا
این نماز بی وضویت هم ز ترس مردم است
در جماعت حاضری تا بیشتر باشد گوا
حوض می باید ده در ده به هنگام وضو
می كنی از پنج فرض اما به یك وقت اكتفا
روزه می گیری ولی آن نیز از بهر شكم
شام چیزی می خوری تا صاف گردد اشتها
می دهی یك حبه تا ده از خداگیری عوض
و این تصدق نیز ناشی گشته از اخذ ربا
ساكن بیت اللهی اما گر از دست آیدت
خانه را نزدیك تر سازی به بازار منا
محض شید است این كه دامن از جهان درچیده ای
می دهد در خلوتت بوی ریا از بوریا
در بن هر مو یزید خفته ای داری و باز
آه حسرت می كشی در آرزوی كربلا
هیچ از پیری نشد تغییر در حالت چو شمع
بی رگ گردن نه ای از ابتدا تا انتها
در جوانی كاش می رفتی كه در پایان عمر
جنگجو همچون كمانی فتنه چون زلف دوتا
نیست دندان در دهانت و از خورش چون چاره نیست
خون مردم خوردن آسان بود خوش آمد تو را
هر چه در هنگام پیری كاسته ست از شهوتت
بر بدی باطنت افزوده چون خواجه سرا
حرص تو حدی برای جمع زر تعیین نكرد
خانه ها پر شد ولی باشد تهی چشمی به جا
ای به سان نرگست گردیده زر چشم و چراغ
ز این چراغ حرص می ترسم نبینی پیش پا
راست همچون سكه از هر سو به زر چسبیده ای
نقد گیرایی اگر چه رفته است از دست ها
نیست گردی باقی از اكسیر عمر اما هنوز
می نهی عینك كه بنویسی رموز كیمیا
از شمار زر به خود چون كیسه می بالی، ولی
می كنی گاهی حساب عمر باقیمانده را
نیست همچون بیضه ات در دل به غیر از سیم و زر
لاف آزادی زنی آن گاه با مرغ هوا
با همه باریك بینی عاقبت بین نیست حرص
پیش پای خود نبیند هر كه می بیند هوا
جذب حرصت بسته چشم امتیاز نیك و بد
تیغ و آیینه یكی باشد بر آهنربا
خود سراپا همچو خاتم از زر و گوهر پری
باز چشم حرص بر دست كسان داری چرا
خوشه چینان را عجب گر دانه ای قسمت رسد
چون ز كاه خرمنت رنگی ندارد كهربا
با چنین خست كه آب از میهمان داری دریغ
مفت از كف می دهی كالای عمر بی بها
اندكی خواهی گر از طول امل كوته شود
مار حرصت را سرودم زن به شمشیر رضا
نیست با ابر بهاران آب استسقای ریگ
برنیاید جود صد حاتم به حرص یك گدا
جان و دل بیمار حرص اند و قناعت ناپدید
خسته بسیار و طبیعی نیست در دارالشفا
حرص، استسقای روحانی ست، خواهد كشتنت
زودتر آن را به داروی قناعت كن دوا
در ته قاف قناعت یافت جا كاف كرم
دست تنگ ما بود بالای دست اسخیا
هر كه در راه طلب با داده ی حق ساخته
خاك بادا بر سرش گر سایه خواهد از هما
در مذاق ما كه تلخی طلب جان كندن است
مرگ بیمار آنگهی باشد كه می خواهد شفا
گوش بر آواز خاموشان بود لطف خفی
گر نخواهی حاجتی را زودتر گردد دوا
رو چو از دنیا نمی بینی تو هم پشتی بكن
دسترس چون نیست آسان می توان زد پشت پا
پیش دربان چاپلوسی بس كه از حد می بری
تا به سلطان می رسی در لب نمی ماند دعا
در حوادث دل اگر برجاست اركان ثابت اند
اهل كشتی بی دل اند از اضطراب ناخدا
هیبت موسی و علم آدم و تقوای نوح
گر مصور می شدی بودی به شكل مرتضی
بیشتر نام علی مذكور باشد با عظیم
در كلام حق ببین تعظیم شاه اولیا
رتبه ی این اسم اعظم بین كه در هفت آسمان
علویان را عین نامش گشته محراب دعا
آسمان گر نه فروتر بودی از وی گفتمی
آن مسما را شده ست این اسم نازل از سما
می رسد امواج را دائم به دریا سلسله
كیست پاكان طریقت را به جز او مقتدا
علم او داند شمار بحر موج و ریگ بر
نزد دانایان به برهان ثابت است این مدعا
در حقیقت اوست قرآن مبین، لاریب فیه
پس بر او روشن بود هر رطب و یابس بی خفا
اهل بیت سرور عالم بود كشتی نوح
هست شاه اولیا هم كشتی و هم ناخدا
خامه ام چون شمع روشن شد كه دارد بر زبان
مطلعی در وصف آن خورشید اوج انما
جز علی هر كس كه دارد در ره دین رهنما
راهرو كور است و آن رهبر جمادی چون عصا
شاهباز همتش چشم از دو عالم دوخته
خاك راهش اطلس افلاك و فرشش بوریا
تا كسی را با شه مردان برابر نشمری
كرده قطع این سخن مقراض لای لافتی
از عبادت های جن و انس، به یك ضربتش
رتبه ی دیگر فضائل بین كه باشد تا كجا
یا امیرالمؤمنین درمانده ام در كار خویش
باز كن این عقده را ای سرور مشكل گشا
هادی راه خدا و غالب مطلق تویی
رحمتی فرما بر این گمراه مغلوب هوا
از كرم امروز توفیق عبادت ده به من
تا شفاعت بر تو آسان تر شود روز جزا
تا قسیم جنت و ناری ز حب و بغض خویش
باد احباب تو را در صدر جنت متكا
از خطر مندیش تا از بد بتر ناید به پیش
در بیابان میرد آن كو می گریزد از وبا
عاجزی از ساختن با خلق چون كج باطنی
شمع را با راستی از سوختن نبود ابا
صلح با این نفس تا كی گاه جنگی هم بكن
گر نداری كینه بستان عاریت از اقربا
آنچنان شادی ز جهل خود كه گویی مختفی ست
در حجاب ظلمت نادانی ات آب بقا
باطنت از جامه ی زركش صفا پیدا نكرد
در درون تیره ات نگرفت برق این قبا
با درون تیره و با خاطر پر وسوسه
طاعتت وسواس بیهوده ست و تنظیفت روا
بی ریاضت مسند پاكان نمی آید به دست
راه در چشمی ندارد تا نساید توتیا
زاهد از دنیا نظر بست و به خودبینی گشود
كند اگر بتخانه ای، كرده ست از آن بهتر بنا
كرده ای از علم تحصیل غرور ای بی خبر
گشته ای بالا نشین، فهمیده ای تا مبتدا
كسب اخلاق الهی می كنی این عجب چیست
منحصر خود نیست اخلاق خدا در كبر ما
مجتهد گوید كه ایمان مقلد ناقص است
راست گفت ایمان ندارد پیرو آن مقتدا
غیر ساغر چون نمی گیرد كفم، خواهم گرفت
با چنین دستی به روز حشر دامان كه را
با همه آلودگی دارم امید مغفرت
از ولای سرور پاكان علی المرتضی
آنكه او را جز خدا و مصطفی نشناخته
مدح ما او را نباشد هیچ كم از ناسزا
مصطفی را جز به ارشاد علی نتوان شناخت
گر به سوی خانه می آیی ز راه در درآ
عالم غیب و شهادت را ز رأی او فروغ
نازم آن شمعی كز او روشن بود هر دو سرا
***
در مدح ابوالمظفر، شاه جهان، پادشاه هندوستان
چنان ز مقدم نوروز شد طراوت عام
كه سبز گشت هم از آب تیغ، چوب، نیام
اگر ز عالم بالا نوید رحمت نیست
به خاك این همه باران چه می برد پیغام
زمانه از رقم سبزه بر صحیفه ی خاك
سند نوشته كه از ابر می ستاند وام
چمن ز یك نم باران رساند سبزه به ابر
به سرعتی كه كسی پس دهد جواب سلام
ز رقص برق بود ابر، گرم درپاشی
نه رقص او شود آخر نه این نثار تمام
ز بس كه چوب قفس را هوا ملایم كرد
بپیچد از تپش مرغ همچو حلقه ی دام
ز چرب نرمی این جوهر هوا چه عجب
كه مغز روغن گردد به حقه ی بادام
ز بس كه شیشه رطوبت پذیر شد ز هوا
اگر ز باده خورد تكیه افتد از اندام
سرود محفل مستان مگر دمی شنود
نهاده ابر به هر خانه سینه بر لب بام
شكوفه پیرهن تر به شاخ گرچه فكند
ندید پرتو خورشید را در این ایام
ز بس كه برق شب و روز در كجك زدن است
نگاه داشته پیل، سحاب را ز خرام
ز حسن تربیت برشكال نیست عجب
كه خار پشت شود همچو گل حریر اندام
به لفظ خار بگردد اگر زبان قلم
دماغ خامه كند نكهت گل استشمام
صفای خاك به نوعی كه آتش از دل سنگ
فروغ داده چو از شیشه باده ی گلفام
بساط سبزه در و دشت را تمام گرفت
زمین تمام زبان شد به شكر نعمت عام
به اینكه در به زمین ریشه ای ز پاشنه برد
شكفت غنچه ی گلمیخ ها و ریخت تمام
شود ز لطف هوا بر تنش قبای حریر
در این بهار گنه كار اگر كشند لجام
جهان ز پرتو دل های بی غبار افروخت
چنانچه شمع، كساد است در قلمرو شام
كسی كه چین جبین خط سرنوشتش بود
ز انبساط زمان هرزه خند شد چون جام
چمن خوش است و گر گلشن دگر خواهی
كه باشدش به از این فیض دلگشایی عام
بیا به درگه شاهنشهی كه از در او
شكفته غنچه ی گلمیخ بر رخ ایام
جهان به دولت شاه جهان قرار گرفت
بدان مثابه كه بیمار نیست بی آرام
بصارتش نگرد از حجاب تن رخ جان
فراستش به در دل برد پی الهام
كمال فطرت ذاتی رسیده تا حدی
كه حال شخص تواند شناختن از نام
ز دلنشینی پیوسته صیت شاهی او
خورد به گوش بدانسان كه بوی گل به مشام
ز سر برهنگی آفتاب روشن شد
كه بسته بهر طوایف حریم او احرام
به روز عید جلوسش به تخت پادشهی
اگر چه خطبه و منبر رسیده اند به كام
به بخت تخت ولی رشك می برد منبر
چرا كه قسمت منبر نمی رسد جز نام
به عهد شاه ز بس فتنه گوشه گیر شده ست
برون نمی رود از خانه چون زبان از كام
نمی گذارد محراب پشت بر دیوار
ز بس كه عقوبتش برده ضعف از اسلام
رواج شرع به حدی كه در قلمرو هند
زمین تشنه نخورد آب را به ماه صیام
اگر گیاه كند دعوی طراوت خویش
به آفتاب ز دارالقضا رود اعلام
به غیر اذن اگر بگذرد صبا به چمن
بر او ز بوی ببندد در دماغ، زكام
ز بس شباهت ظالم بد است در عهدش
خجل ز پیكر خود گشته شخص شیر اندام
توجهی كه به درگاه كبریا دارد
نهد به درگه او جبهه ی خواص و عوام
بود نشانه ی تسخیر هفت اقلیمش
نهد به سجده ی حق بر زمین چو هفت اندام
ستوده شیوه ی دینداری و جهانداری
نموده جمع به هم چون دو باده در یك جام
بود درازی زینت قبای عمرش را
چنانچه هست خوش آینده اختصار كلام
مدام تا كه دمد آفتاب بعد از صبح
همیشه تا كه نیاید چراغ پیش از شام
مباد پبش و پس دولت تو را تعیین
به سان آخر اعداد و اول ایام
***
در مدح ابوالمظفر، شاه جهان و تعریف جشن وزن
بهار عیش رسید و شكفتگی جان یافت
ز جشن شاه جهان رونق گلستان یافت
نثار محفل شاه جهان نمود قضا
هر آن نشاط كه در بزمگاه امكان یافت
عجب اگر به دو دنیا دگر فرود آید
سر ترازو كز وزن شاه سامان یافت
ز كفه اش كه در آفتاب را صدف است
سپهر از پی دریوزه شكل دامان یافت
ز رشك بندش خط شعاع در تاب است
ز بس فروغ كز آن آفتاب تابان یافت
زبان طعنه ی شاهین او به بال هما
دراز گشت ز بس میمنت فراوان یافت
برفت چرخ به جاروب مهر و بیرون ریخت
بر او ز وزن تو هر گوهری كه در كان یافت
زهی سعادت دریا و كان كه گوهر و زر
رعایت از طرف پادشاه دوران یافت
خرد ز حیرت انگشت در دهان دارد
ز وزن شه كه صدف را محیط عمان یافت
به پای شاه جهان سر گذاشتن یك بار
عطیه ای ست كه در قرن هاش نتوان یافت
كشید كار ترازو ز قدرسنجی شاه
به پله ای كه به سالی دو بار فرمان یافت
سزد كه برج شرف را بدل كند خورشید
از این سعادت كز وزن شاه میزان یافت
فراخ عیشی این جشن پا به عرصه نهاد
كه زر خلاصی از تنگنای همیان یافت
برای تحفه ی گلشن ز خاك بزمگهت
صبا غبار اگر جست، آب حیوان یافت
سخا و دستت مانند یك تن و دو سرند
كز آستین تو آن هر دو یك گریبان یافت
چنان ز بوی خوش آفاق عنبر آگین شد
كه شمع از نفس خود شمیم ریحان یافت
كسی كه كسوت رنگین عطر قسمت كرد
برای هر بدنی جامه در خور آن یافت
همیشه تا بتوان در ترازوی اعمال
متاع طاعت و عصیان به وزن یكسان یافت
خفیف باد به میزان دیده ها خصمت
بدان مثابه كه نتوان سبك تری ز آن یافت
***
ایضاً در مدح شاه جهان و تعریف جشن وزن
هوا چندان تر از ابر بهار است
كه همچون آب از او عكس آشكار است
كنون انگشت اندر دست گلچین
زبان شكر نرمی های خار است
هوا با طبع ها در سازگاری ست
غذای شمع از باد بهار است
نسیم از بس نوید عشرت آورد
نهال از رقص شادی بی قرار است
چنان اضداد با هم سازگارند
كه رگ با نیشتر مضراب و تار است
نثار مقدم نوروز كم داشت
گل از مشت زر خود شرمسار است
زمین چون صفحه ی تقویم گردید
به هر جا چشم افتد جویبار است
چمن پر آب شد ز آن دامن سرو
همیشه بر میانش استوار است
نخیزد شعله از آتش در این فصل
كه اخگر همچو یاقوت آبدار است
چو دود از آتش گل بوی خیزد
بلی، خاك چمن را این غبار است
فضای عالم از بس دلنشین شد
نفس را بازگشت سینه بار است
به جنت پشت خواهد كرد زاهد
ببیند گر جهان بر روی كار است
زمین از سبزه سر تا پا زبان شد
بلی راز دل او بی شمار است
برآمد نقش پا از خاكساری
پرند لاله فرش رهگذار است
چو وصف ابر نوروزی نویسد
به سرسبزی قلم امیدوار است
شراب لاله دردش ته نشین شد
ز آرامی كه با این روزگار است
ندانم سبزه چون می خیزد از باغ
كه دامنگیر همچون كوی یار است
ز بس كز آتش گل می هراسد
سر دیوار گلشن، جای خار است
به باغ از لاله آتش در گرفته ست
به سقای سحاب امروز كار است
زمین را آب می پاشد ز سایه
چه تردستی كه با برگ چنار است
گل نارسته از پیراهن شاخ
به رنگ می ز مینا آشكار است
چنانش باغبان نازك برآورد
كه شبنم بر رخ گلبن شرار است
در این موسم به باغ آفرینش
چو شاخ خشك زاهد ناگوار است
به طرف جو ز مینا و صراحی
سزای باده خواران در كنار است
عروسان چمن را از شكوفه
به هر جانب حمایل های بار است
جهان را عیش روز افزون مبارك
كه جشن عید شاه كامكار است
جهان تا خرم از شاه جهان شد
سراب ناامیدی چشمه سار است
زمان تا ثانی صاحب قران دید
همه ایامش از عشرت بهار است
نگنجد ماه در پیراهن سال
چنین كز شادمانی مایه دار است
جوان تر می شویم از رفتن عمر
ز بس كه امسال ما خوش تر ز پار است
به سائل وعده خوش تر آید از نقد
ترقی آنقدر در روزگار است
كنون افسردگی از باغ دنیا
چو دیوار گلستان بركنار است
ز سیلاب بهاری خس نجنبد
ز عدلش بس كه عالم را قرار است
بغل بگشوده صیتش بر دو عالم
بلی آن مملكت را این حصار است
نهیب هیبت او می كند فتح
سپاهش هر كجا در كارزار است
رباید لشكرش هوش از سر مرد
چو طفل نغمه گر بر نی سوار است
به ذات دشمن او زیب هستی
چو در گوش بریده گوشوار است
بر كوه وقارش قصر افلاك
ز بی سنگی چو برج كو كنار است
حساب خرج گوهرپاشی او
كند دریا وز اینش افتخار است
مدام انگشت موجش خم گرفته
محاسب وار با خود در شمار است
سخن از عالم بالا چو آمد
خبر آورد كه اختر در گذار است
دعا سر می كنم دیگر كه وقت است
اجابت فرش راه انتظار است
چنان كز طاعت حق هفت اندام
به وقت سجده كردن خاكسار است
بود محكوم امرت هفت اقلیم
همیشه تا كه نصف هشت چار است
***
در مدح ابوالمظفر شاه جهان ـ صاحب قران ثانی
به هر كه پند نگیرد، جفای چرخ به جاست
به دست، هر چه شكسته نشد، به سنگ سزاست
بلا به كس نرسد تا سری به من نكشد
تنم به دست حوادث فسان تیغ قضاست
عصا به دست من از بار درد گشت كمان
تنم هنوز به گیتی نشان تیر بلاست
اگر ستیزه ی بخت سیه به دل این است
میان آیینه و زنگ صد هزار صفاست
غلاف تیغ نی ام، چند تن دهم به بلا
نشان تیر نی ام، با من این ستیزه چراست
ز عكس پیكرم آیینه زنگ می گیرد
ز بس كه بر دلم از روزگار كلفت هاست
برای محنت امروز جا ندارد دل
كجا به خاطر گنجایش غم فرداست
ز تار و پود جهان رشته ای به دستم نیست
وجود ابتر من كم ز صورت دیباست
برای بخت من اختر شناس حاجت نیست
كه سرنوشت بد من ز نقش پا پیداست
ز كعبتین مه و مهر رنجش از پی چیست
چو نقش بند قضا نقش كس نیارد راست
دو آرزو را یك بار بر نمی آرند
ز برگ خویش بماند دمی كه نی بنواست
جهان ز پرتو اهل زمانه دلگیر است
قفس به طالع مرغ است اینكه تنگ قضاست
مباد كم ز سرم سایه ی خرابه ی فقر
كه جمله رخنه ی دیوارش آشیان هماست
ز هر شراب لب ساغرم نیالاید
مرا كه پنبه ی منصور بر سر میناست
هزار میكده را به محتسب آب رساند
بنای صومعه ی شید همچنان برپاست
در این دو خانه چه سامان فرو توان چیدن
متاع چشم تر ما فزون از این دو سراست
حسب كمال بود نه شرافت نسبی
به شیشه كس نزند طعنه كه اصلش از خاراست
به كار و بار جهان غیر یك نظر فكند
حباب وار كسی را كه دیده ی بیناست
فریب شیخ مخور كز پی بلندی نام
وجود او چو علم سر به سر ردا و عصاست
بیا به صحبت رندان كه دامن ترشان
برای شستن آلایش جهان دریاست
ز رنگ ظاهر، باطن برآر و فارغ باش
كه از دورنگی، پامال خلق خون حناست
غبار خاطر صافی دلان بی كینه
به سان آب گل آلوده روشن از سیماست
چنین كه هر یك راهی گرفته اند به پیش
همین به راه خدا آشنا زبان گداست
به كوی هر كه درآیی به رنگ او می باش
دلا مخند كه در خانه ی زمانه عزاست
زمانه چیست فلك كیست شرم دار كلیم
از این دو سفله چه طبع بلند شكوه سراست
چرا به ذوق غزالان غزلسرا نشوی
كه گوش هوش بر آهنگ آن خجسته نواست
***
تجدید مطلع و تشبیب
ز شوق تیغ تو كآبش چو باده روح فزاست
سری كه بر تن خود ماند پنبه ی میناست
چو شمع سوخته نام و نشان ز سرو نماند
ز خجلت قد تو بس كه رفته رفته بكاست
از اینكه آن مژه رو بر قفاست دانستم
كه هر كه یك سر مو از برت جداست جداست
بر آن میان ز نزاكت نمی توان دل بست
كه رشته، نازك و بار گره بر او نه رواست
به سر بلندی مژگانت چون علم نشود
كزان دو ابرو پیوسته زیر بال هماست
هلاك پنجه ی مژگان تو چرا نشویم
كه دست مرحمت او همیشه بر سر ماست
به تار زلف تو دادیم تار و پود وجود
توان شناخت كه دیوانه بر سر سوداست
كشیده اند به هم تیغ ابرو و مژه ات
اگر سری به میانجی كشیم صرفه ی ماست
به تیغ ناز تو دعوی خون من كه كند
كه كم بهاتر و پامال تر ز خون حناست
ز جستجوی تو ننشینم ار قدم فرسود
به سر چو كار فتد مو به موی نایب پاست
نهاده ایم به راه تو نقد هستی خویش
فدای سیل بود خانه ای كه در صحراست
غبار خاطر آیینه نیست غیر از آب
ز گریه ام دلت آزرده گر شده ست به جاست
جز اشك و آه چه باشد به كلبه ی عاشق
متاع خانه ی ما چون حباب، آب و هواست
چو ره به گلشن كویت فتاد، دانستم
كه سایه هم ز پی نفع خویش در پی ماست
نشان دوست گرفتن خلاف بینایی ست
كسی سراغ نگیرد كه آفتاب كجاست
دو ابرویت كه به پیوستگی یكی گردید
بر اوج حسن كنون چون هلال بی همتاست
خطا نمی شود از استخوان من تیرت
پر خدنگ جفایت مگر ز بال هماست
به موی خویشتن از ضعف می كنم تكیه
به دست رشته اگر سوزنی فتاد عصاست
چنان كه آب فشانند و گرد برخیزد
چو غم نشست، كدورت ز خاطرم برخاست
ز گریه ام گذرد آب هر دم از سر شمع
به یاد قد تو از بس كه دیده خون پالاست
چو شعله قدت آهنگ پیچ و تاب كند
كمر ز بیم گسستن میان خوف و رجاست
چنین كه چشم تو بی باك و مست و خونریز است
ز بیم اوست كه مژگان همیشه رو به قفاست
چه آب داشت ندانم در بناگوشت
كه هیچ از آتش رخسار تو نه سوخت نه كاست
به غیر آن مژه ی جنگجو نمی بینم
كسی كه كین مرا از جهان تواند خواست
دماغ بر فلك و دل به زیر پای بتان
ز ما چه می طلبی، دل كجا، دماغ كجاست
سرشك چون نرود دیده بی تو روشن نیست
شب است و خانه ی تاریك و طفل ما تنهاست
به خود بناز كه آوازه ی نكویی تو
چو صیت عدل شهنشاه رفته تا همه جاست
شهاب دولت و دین فیض محض شاه جهان
كه خاك درگه او مومیایی دل هاست
حیای عالم با اوست و این عجب نبود
كه چشم عالمیان است و چشم جای حیاست
به هفت عضو بود سجده لیك بر در او
سجود چرخ چو نقش قدم ز سر تا پاست
شكسته شد كمر استره ز صدمه ی مو
به روز معدلت از بس مقوی ضعفاست
ضعیف پروری او رسیده تا حدی
كه برق در سپر ابر از سنان گیاست
نهاده كاه به دیوار امن پشت فراغ
چنین كه فارغ از او دستبرد كاهرباست
نرفت خون ز دماغ كسی به غیر قلم
چنان قلمرو عالم به ضبط عدل آراست
برای اختر جاهش فلك حضیض نساخت
كه دائم از پی رفعت وجود او چو هواست
چگونه با كف او لاف می تواند زد
ز موج هر نفس انگشت بر لب دریاست
نهاده همت او دست رد به سینه ی بحر
نشان پنجه اش از موج، یك به یك پیداست
صدف ز گوش برآورد پنبه ی گوهر
كه صیت عدلش چون حسن صورت روح فزاست
به تخت پادشهی چون خلیفه بر منبر
به شاهراه شریعت همیشه راهنماست
به زیر تیغش عمر عدو سر آمدنی ست
به سر شدن ز ته آب ز اقتضای هواست
ز بس كه شوق ثنایش به حرفم آورده ست
زبان من چو جرس بی مخاطبی گویاست
به بحر همت او چرخ، مشك پر بادی ست
كه بهر مشق شنا بسته بر میان قضاست
به روز رزم اگر دشمنش زره پوش است
به سان آب هم از موج، لرزه بر اعضاست
سخن سبك شد و از حرف خصم بی مغزش
ز وزن تا نفتد ز این سخن گریز به جاست
***
گریز: در تعریف فیل
سری به حلقه ی زنجیر فیل خانه كشم
كه كوه كوه متانت ز هر طرف برپاست
تنش چو كوه ولی كان صد هزار هنر
سرش خمی كه فلاطون هوش را مأواست
ز هوش اوست كه پهلو نمی زند به سپهر
كه بر سرش نفتد گنبدی كه كهنه نماست
به هر زمین كه گرانیش سایه اندازد
نهال را به سوی ریشه میل نشو و نماست
به فرق او نشدی سایبان، گوش به پا
ستون نقره ز دندان اگر نمی آراست
كشد چو گوی سر خصم در خم خرطوم
به آن گره ز دل روزگار عقده گشاست
همیشه چوگان بازی، حریف می طلبد
چو بی قرینه فتاده ست بازی اش، تنهاست
به تنگ چشمی، عیبش نمی توان كردن
كه آسمان شكوه است و دیده اش چو سهاست
ز كوه، سنگ نیاید به زیر دندانش
چو گاه طعمه ز كوه، زمین نواله رباست
دویده بر سر آتش به سان دود، دلیر
بلی سحاب ز آسیب برق بی پرواست
رباید از سر افلاك فیلبانش كلاه
همیشه وقت ستم دست فیلبان بالاست
رسد ز پهلوی او زنگ بیشتر به نوا
چو كوهسار بود نغمه را یكی دو نواست
به گاه عربده ز آنگونه مست هشیاری ست
كه گر به مور زند تكیه، عذر خواهد خواست
در این زمانه كه می كیمیاست، حیرانم
كه بهر مستی او اینقدر شراب كجاست
دگر به سكه ی شاهان عجب كه تن بنهد
چنین كه حلقه ی زنجیر او به گوش، طاست
ز باد حمله ی او كوه كنده میخ ثبات
چو روز كوچ سیه خیمه ای كه در صحراست
درون كوچه ی خرطوم او ز بس امن است
نرفته باد، كه در هر قدم كمین بلاست
سرش دمی كه ز شنجرف لاله گون گردد
كجك بر او چو هلالی ست كز شفق پیداست
مدام تا كه ز دندان و شكل خرطومش
مثال خامه و انگشت كاتب آید راست
همیشه بادا جریان خامه ی تقدیر
بدان طریق كه در خاطر جهان آراست
***
در مدح صاحب قران ثانی و اورنگ پر جلال پادشاهی
خجسته مقدم نوروز و غره ی شوال
فشانده اند چه گل های عیش بر سر سال
به بزم عیش دو جام است در كف ساقی
ضرورت است بلی این دو عید را دو هلال
ز روزه خشكی زاهد فزوده می باید
برای رفع یبوست دو جام مالامال
مگر تلافی سی روز تشنگی بكنم
گشاده ام بر ساقی دو دست را به سؤال
شكاف غنچه ی سرخم گشود و روزه گذشت
دگر چه بهتر از این خواهی از محول حال
ز روزه طفل هوا و هوس به مكتب بود
رسید عید و ز مكتب رها شدند اطفال
وفور عیش پدید است از درآمد كار
از این بهار نمایان بود نكویی سال
از این بدایت خوش حسن عاقبت پیداست
چنان كه عاقل آسوده شد ز فكر مآل
شب وصال برآمد ز عیب كوتاهی
ز بس رسایی عشرت گرفته است كمال
مسافری كه سوی كشور وجود آید
رود به پشت پدر عشرتش به استقبال
می دو آتشه ی خوشدلی ز بس تند است
به آن رسیده كه داخل كنیم آب ملال
ز مومیایی اصلاح در زمانه ی ما
شكسته ای نبود غیر قرعه ی رمال
هلال وار نباشد دو روز ما یكسان
ز بس كه رو به ترقی نهاده است احوال
زمانه راه تنزل ز هر طرف بسته ست
چنان كه آب به دریا برند از غربال
بهار آبی بر روی كار خاك آورد
كه جوهری نشناسد بلور را ز سفال
جهان بهانه طلب گشته بهر سرسبزی
به اینكه نم ز دهن یافت سبز گشت خلال
نمود سبزه ی تر همچو آب فواره است
كه تا ز صحن چمن سر ز دست گشته نهال
عروج نشو و نما بین كه همچو سبزه ی خط
به رخ ز آب عرق سبز گشت دانه ی خال
صفای خاك به نوعی كه ماهی اندر آب
ز اشتیاق زمین در زمان برآرد بال
شكوفه سیم فشان بی نسیم تحریكی
كرم گهی ست كه بخشند بیشتر ز سؤال
به دست رنگرز نوبهار در یك خم
قبای غنچه ی گل سبز و پیرهن شد آل
برای سبقت بیرون شدن شكوفه و برگ
به تنگنای رگ شاخ می كنند جدال
هوای ابر چنان نرم كرده آهن را
كه از گرانی پا می شود ركاب، دوال
ز امتزاج هوا آتش آنچنان سیراب
كه از سیاهی ذاتی بشست روی زگال
رطوبتی ست زمین را كه دانه در ته خاك
ز خویش آب برآورده است چون تبخال
در این بهار گنه گر فرشته بنویسد
نم هواش بشوید ز نامه ی اعمال
زمانه ز انسان قانون اعتدال نواخت
كز آب و آتش آسوده شد دف قوال
هزار آیه برآید نشاط تفسیرش
اگر ز دفتر ننوشته كس گشاید فال
هلاك دلخوشی اهل اكبر آبادم
كه از سه عید گرفتند كام دل امسال
به چشم مردم دارالخلافه عید نوی ست
غبار موكب شاه جهان جهان جلال
رسید كوكبه صاحب قران ثانی را
ز گرد لشگر ای آسمان به خویش ببال
بهار، آب رخ خود فروخت تا كه خرید
غبار راهش را توتیا فروش شمال
غبار نعل سمندش به دیده ای كه نشست
نشست منزلت توتیا به صف نعال
ز فیض مقدم شه همچو آب حیوان شد
كه خوش به ساحلش آمد سفینه ی آمال
ز رشك وجودش ابر از وجود دلگیر است
به غایتی كه زند خویش را به تیغ جبال
كفش گشاده چنان كه آب دستش ار بخورد
به گفت و گو بگشاید زبان بسته ی لال
به بزم وجود، مقدم نشین شاهان است
كه بر عطاش تقدم نكرده است سؤال
كسی كه دست به سفلی نداشت از كرمش
به زیر پای درآورده مال چون پامال
گه سخاوت چون سیل سر به سر تعجیل
گه سیاست چون تیغ كوه پر اهمال
ز بیم نهی اش بی اذن در نیارد شد
اگر به خانه ی آیینه رو نهد تمثال
ز پنجه ی شیر به عهدش نشان خون شكار
چنان بشست كه زایل شد آل از چنگال
بود مناقب ذاتش ز مدح مستغنی
كبوتران حرم را چه زینت از خلخال
جهان به عهدش از انصاف آنچنان پر شد
كه در میانه ی سودا نیافت جا دلال
قضا نهان خود از رأی او نمی پوشد
چو خسته ای كه به پیش طبیب گوید حال
چنانچه شاه جهان است سایه ی یزدان
بود ز عرش بر این نیز تخت او تمثال
به وصف تخت مرصع، گهر فشان شده ام
خدا نصیب كند عمر نوح و طول مقال
هزار سیلان یاقوت و صد بدخشان لعل
به رونمای گرفته ست تا نموده جمال
فتاده پرتو یاقوت و لعل بر الماس
چنان كه عكس چراغان فتد در آب زلال
زمرد كهنش تازه تر ز سبزه ی نو
كه اجتماع نقیضین را شمرده محال
طلای تخت شدی آب از آتش یاقوت
اگر نه قطره فشان می شدی زلال لال
به پیش نقش و نگارش بهار باغ ارم
خجل ز جلوه چو طاووس ریخته دنبال
توان ز آتش یاقوت او چراغ افروخت
كه نه ز خاك رسد آفتش نه ز آب زوال
ندیده وصف توان كردنش كه برق گوهر
ز دور سوزد مرغ نگاه را پر و بال
اگر فروغ گوهرهای او به یاد آرند
ز تیرگی به در آید طبایع جهال
ز فكر نقش و نگارش به كارگاه سخن
هزار رنگ برآورد پرنیان خیال
به پای این تخت آن كوكب گوهر كه رسید
اگر بر افسر قیصر رود فتد به وبال
ز آب و رنگ جواهر شده ست گلبندی
نگاهبانش اگر كرده تختبوس ارسال
به شكل كوه ولی پر حباب چون دریا
حباب مختلف الوان مختلف اشكال
به قیمتش نرسد فهم جوهری هرگز
چگونه كوه بسنجد ترازوی مثقال
بها ندارد دیگر هر آنچه خواهی هست
ز شأن و شوكت و فر و شكوه و حسن و جمال
همیشه تا كه بر اورنگ زرنگار سپهر
نشسته خسرو سیارگان به استقبال
به تخت پادشهی همچو قطب ثابت باش
نبیند اختر جاهت تغییر احوال
***
در وصف كشور هندوستان و مدح شاه جهان
ز هند دیده دیده ی بد دور عشرتستان است
دل شكفته و طبع گشاده ارزان است
از دست زینت عالم كه روی دنی را
سواد دلكش او زلف عنبر افشان است
سواد اعظم اقلیم عافیت هند است
سراب اینجا سیراب آب حیوان است
چرا نگویم دارالامان حادثه اش
كه هند كشتی نوح و زمانه توفان است
ز فیض آب و هوایش چو سایه از پی شخص
مراد در عقب آرزو شتابان است
زهی جهان مروت كه گر غریب اینجا
هزار سال بماند عزیز مهمان است
بتر ز خواب پریشان بود خیال وطن
چنین كه خاكش جان پرور غریبان است
به عزم هند كمر همچو نیشكر بندد
به هر كجا كه یكی تلخام حرمان است
گشاد دست و دل اینجا رسیده تا حدی
كه تنگی چشمی بر مور، عین بهتان است
سر بریده ز سودای هند خالی نیست
بلی، در اینجا سر كامیاب، سامان است
توان بهشت دوم گفتنش به این معنی
كه هر كه رفته از این بوستان پشیمان است
ز جذب خاك هنر پرورش به هر كشور
كنار مادر، اطفال را چو زندان است
شكست خاطر موری روا نمی دارند
در این دیار دل كافران مسلمان است
ز هند می رسد اطفال آرزو به مراد
به جسم مادر خاك این سواد پستان است
ستم بود كه به معموره هاش گویم شهر
كه دلگشا چمنی پر نهال ریحان است
ز گلشنش پر طاووس نسخه ای دارد
كه از مشاهده اش چشم عقل حیران است
بیا ببین چه گل عیش می توان چیدن
از آن حدیقه كه یك برگ سبز او پان است
ز رمز فهمی خوبان او چه شرح دهم
كه مرغ گلشن هندوستان زباندان است
سپهر ملك خدا راست هند برج حمل
كه خانه ی شرف آفتاب تابان است
ابوالمظفر شاه جهان كه در عهدش
هزار رنگ گل عیش وقف دامان است
اگر به كام نهنگی قرین عافیتی
چرا كه ثانی صاحب قران جهانبان است
به سان یاقوت آتش ز آب افروزد
در آن دیار كه از حفظ او نگهبان است
به جنب دست گوهر پاش فیض گستر او
به روی دریا از موج خط بطلان است
به پیكر فلك این مهر و ماه دانی چیست
به حسن طلعت رایش دو چشم حیران است
ز بیم تیغش دشمن میان لشكر خویش
ز اضطراب چو وامانده در بیابان است
سرش چو پنبه ی مینای مجلس مستان
ز اختلاط بدن دم به دم گریزان است
بر نگینی كه از نام او گرفته شرف
خم تواضع در خاتم سلیمان است
به عهد جودش دریا ز بس حقیر شده ست
حباب اكنون سرپوش بحر عمان است
ز گنج پاشی او هر كجا ضعیفی بود
چو رشته ی گوهر امروز غرق احسان است
نصیب خصمش از این عهد غیر كلفت نیست
به گوسفند چه راحت ز عید قربان است
چو آب گنگ روان است حكم او در هند
هنوز این رقمی از نفاذ فرمان است
شمار قطره ی باران نه كار انگشت است
زبان به وصفش اگر كوتهی كند ز آن است
همیشه تا كه دو ماه است در میان دو عید
چنان كه جای دو ابرو به روی جانان است
هر آن رخی كه نگردد یكی به خاك رهت
چو نقش پای از او آبرو گریزان است
***
در تعریف جشن و مدح سلطان ابوالمظفر (شاه جهان)
از جشن شاه داریم صد رنگ شادمانی
ساقی سبز چهره، مینای ارغوانی
آن ساقی ای كه هر دم از حسرت لب او
گردد دهان ساغر پر آب زندگانی
ساغر به دست ساقی چون لاله در بهار است
می چین از این گل عیش چندان كه می توانی
از چشم مست ساقی ضبط نگه نیاید
آری عجب نباشد از مست مهربانی
دهر از نشاط، خرم، مانند گل ز شبنم
دنیا تمام راحت چون خواب كاروانی
سرگرم عیش عالم ز آنسان كه كس نبیند
در شمع صبحگاهی عیب فسرده جانی
از هر غبار كلفت صاف است سینه چون گل
دیگر جرس ندارد ز ناقه دلگرانی
از ذره تا به خورشید، از قطره تا به دریا
اندوخته از این جشن اسباب شادمانی
گلبانگ نغمه سازان شدی بلند دارد
از فرش رفته تا عرش این صیت كامرانی
آواز رود مطرب تا زنده رود رفته
وز نغمه ی عراقش كرده ست میهمانی
در عهد شاه زیبد این بی غمی جهان را
چون عاشقی و مستی در موسم جوانی
سلطان ابوالظفر، شاه جهان كه آمد
اول خطابش از غیب صاحب قران ثانی
این ابلق زمانه از شوق حسن عهدش
هر چند رفت، برگشت، این است خوش عنانی
با او بدر فشانی كی همرهی تواند
هرگز بدیهه ی ابر نبود بدین روانی
كی شمع گشته روشن كه آتش ز بیم عدلش
كرده به چرب و نرمی با پنبه همزبانی
در سبز گلشن هند از قهرمان قدرت
غارتگر خزان را فرمان باغبانی
بهر ثواب سازد آزاد مرغ روحش
عار است تیغ او را از خصم جان ستانی
سیماب پیكر خصم ار ز آنكه كشته گردد
چون موج بازبینی در طینتش روانی
در ربقه ی اطاعت قطعا كژی ندارد
باشد گلوی خصمان پیوسته ریسمانی
همچون میان خوبان با كوه در تلاش است
برداشت قدرت او از مور ناتوانی
گر سایه ی وقارش بر روی بحر افتد
موجش به سان ابرو واماند از روانی
گردون نمی گشادی بر روی خود در صبح
با خود اگر نمی برد از رأی او نشانی
هر گاه باز گشته صیتش ز سیر گردون
تأیید آسمانی آورده ارمغانی
سر می كنم دعا را استاده آسمان هم
جزو مدیح بر كف از بهر مدح خوانی
تا سایه لازم ذات باشد در این نشیمن
ای سایه ی الهی تو جاودان بمانی
***
در فضیلت ماه رمضان و مدح شاه جهان
هلال عید، بغل در وداع روزه گشاد
صلاح و تقوا پا در ركاب عزل نهاد
گذشت موسم شبگیر طاعت و باید
سحور را به صبوحی بدل كنند عباد
مسافر رمضان بست بار عالم قدس
متاع شكوه ی خلق اندر آن میانه مباد
كه گر برد به در كبریا شكایت ما
چه آبروها نخواهد به خاك بار گشاد
در این دو روزه، اقامت چه ها ز ما نكشید
كدام بی ادبی را كسی كند تعداد
یكی ز كوتهی جامه ی صبوری خویش
به صد زبان ز درازی روز در فریاد
به راه شام به سان ستاره دوخته چشم
به یمن شب پره را از هما شمرده زیاد
یكی به تیغ زبان گرم جنگ با خورشید
كه مانده ای ز چه بر جای چون متاع كساد
به سان یوسف اگر دست یافتی بر وی
به چاه مغربش انداختی ز روی عناد
كسی كه مرغ دل او به روزه انس گرفت
همی رمد چو مؤذن، برآورد فریاد
شفای روح به امساك روزه دانسته
چنان كه هست ز پرهیز، صحت اجساد
همه قوای بهیمی ز طبع ها برداشت
خصائل ملكی در عوض به جای نهاد
زهی مربی كامل اثر كه در یك ماه
ز فیض ترتبیتش دیو شد فرشته نهاد
به روزه دار رسد بیش فیض رحمت حق
سفال تشنه تمتع برد ز آب زیاد
همین بشارت از روزه بس تو را كه خدای
دری به روی تو گر صبح بست شام گشاد
ز نكهت نفس صائم است راحت چرخ
همین سفینه ی افلاك راست باد مراد
برای قوت روح از هزار رنگ نعم
چنین كه چاشنی فاقه ام به سینه فتاد
رواست چون دل ناكام خود در آن خم زلف
به روزه داشتن شب اگر شوم معتاد
سه روز عزت مهمان كشند نه سی روز
به این عزیزی، مهمان كسی ندارد یاد
هنوز خجلت تقصیر خدمتش داریم
مجال خوردن آبی به ما اگر چه نداد
ز منع روزه هر آن تشنه ای كه آب نخورد
برای آتش فردای خود ذخیره نهاد
فضیلت رمضان در میانه ی ایام
همان شرافت مكه است در میان بلاد
بعید ختم مناسك شود چو در مكه
به آخر رمضان عید بهر آن افتاد
نزولش آیت رحمت، رحیل مایه ی عیش
خدا همیشه چنین میهمان نصیب كناد
سزای دوش و بر قدسیان دری می خواست
كه ارمغان ببرد از جهان كون و فساد
ز انتخاب عبادات خلق همره برد
دعای خسرو دین پرور فرشته نهاد
ابوالمظفر شاه جهان كه از عدلش
ز بیم شمع ز فانوس می گریزد باد
رعایت ادبش مانع تقدم شد
كه چرخ، ثانی صاحب قران خطابش داد
رواج شرع به عهدش چنان كه در رمضان
چمن گر آب خورد سرو را كند آزاد
به خاك درگه او نقش جبهه ی شاهان
اگر درست نشیند زنند نقش مراد
كجاست حشمت عباسیان و شوكت او
تفاوت است میان خلیفه و استاد
در آن دیار كه ابر عنایتش بارد
كند هم از گل خود سیل خانه را بنیاد
گل عطایش از جمع دسته بندی رست
چرا كه كوته رشتند رشته ی اعداد
دمی كه سیل عطایش جهان نورد شده
نگشته سد ره او تناهی ابعاد
به زیر بال رعایت اگر دهد جایش
همای بیرون آید ز بیضه ی فولاد
بود به مكتب تعلیم رأی او، مه و مهر
دو خردسال كه روشن نكرده اند سواد
سفر رفیق نخواهد ز پاسبانی او
دگر خطر نبود سیر مهره را ز گشاد
چنان عدویش بر طبع ها گران آمد
كه آب و آیینه او را به خویش راه نداد
بریزد از كف افلاك ناخن مه نو
رسد اگر گره كار خصم از او بگشاد
ز خاك دشمنش ار سبزه می دمد ز آن است
كه شكل خنجرش او را نمی رود از یاد
ز انتقامش اگر اذن یافت خواهد رفت
به پیش تربت پرویز تیشه ی فرهاد
چرا نپوشد تشریف امتیاز از حق
برهنه نیست به عهدش مگر كه تیغ جهاد
ز سازگاری عهد ملایمت اثرش
به عذرخواهی رگ رفته نشتر فصاد
كسی نیارد مكروه دید در عهدش
به گاه قتل كسان بسته چشم خود جلاد
رواج راستی از دهر شسته نقش فریب
چو مرغ می رمد از دام دانه ی صیاد
به آب زر بنگارد حدیث رایش را
دمی كه صبح كند پاك خامه راز مداد
به حسن سعی اش از بس كه دهر یافت نسق
به پای خود رود آهن به كوره ی حداد
بود ترانه ی جغد اینكه گر خرابه به من
كسی نشان بدهد باد خانه اش آباد
به باغ خرمی روزگار در عهدش
گلی نرست كه از خنده بر قفا نفتاد
جهانیان به چنین عید از وفور نشاط
زكات و فطر به در می كنند خاطر شاد
ز رقص شادی، آتش به زیر پا داریم
چو گردباد به یك جا نمی توان استاد
ز شوق هند، وطن بس كه جانگزای شده ست
ز موج تیغ كشد دجله بر رخ بغداد
دكان زهر فروشی ست در مذاق مگس
ز سیر چشمی در هند دكه ی قناد
دعایی از دلم آهنگ لب دگر دارد
كه تا شنیده فلك كرده داخل اوراد
همیشه تا رقم عزل روزه را آرد
هلال عید ز درگاه كبریا به عباد
بود به نصب تو منصوب هر كجا شاهی ست
مطیع حكمت بادا قلمرو ایجاد
***
در توصیف هندوستان و مدح شاه جهان
اسیر كشور هندم كه از وفور سرور
گدا به دست گرفته ست كاسه ی تنبور
به هر كجا فكنی چشم چون حباب قدح
به غیر مایه ی عشرت نمی شود منظور
به هر كجا كه نهی گوش، چون جلاجل دف
به جز حدیث مسرت نمی شود مذكور
كنون ز آیینه هر دلی رخ شادی
بود نمایان مانند می ز جام بلور
ز كنج مسكنت هر فقیر می آید
به گوش او ز نی بوریا نوای سرور
هر آن مراد كه دست هوس به آن نرسد
ز در درآید بی دستیاری زر و زور
ز تنگدستی آشفته خاطری نكشد
اگر سلیمان مهمان شود به خانه ی مور
شكفته می دمد از شاخ گل در این ایام
كه از شكفتگی عهد غنچه كی شده دور
نماند شاهد كامی ورای پرده ی غیب
كه رو گشاده نیامد به جلوه گاه ظهور
ز جشن سالگره همچو ریسمان گوهر
به عید غوطه خورد رشته ی سنین و شهور
ز عید وزن به سالی عیان شود دو بهار
كه جنت ارم از شرمشان شود مستور
سعادتی كه ترازو ز وزن شاه اندوخت
ز ابر كفه ی او بر جهان ببارد نور
ابوالمظفر شاه جهان كه هیبت او
به چین ابرو گیرد ولایت فغفور
ستوده ثانی صاحب قران كه سجده ی او
بیفكند ز سر سركشان كلاه غرور
كمند موجه ی سیلاب در زمانه ی او
ز كوتهی نرسد بر فراز خانه ی مور
چنین كه داده جهان اختیار خویش به او
دگر نباشد آتش به سوختن مجبور
به دست عدل چنان ضبط كرد عالم را
كه كس به خانه ی زین در نرفت بی دستور
ز بس كه شور و شر از دهر رخت بیرون برد
شر از شرار به در رفت و شور از منشور
ز ترس از شكم خویش افكند او را
اگر به دختر رز بارور شود انگور
ببرد باری جایی كه می فشارد پای
تحمل او ایوب را نخوانده صبور
اگر به نامیه گوید كه فیض یكسان بخش
چو شانه روید انگشت ها به یك دستور
گشادگی دلش بند بر زمانه نهشت
چنانچه از گرو وقت ها برآمد امور
نشسته است اجابت به رهگذار دعا
اگر به طول سخن كس نداردم معذور
همیشه تا كه سپهر از شفق همی بندد
حنای عید به هر شام ز اقتضای سرور
از آن حنا كه سر انگشت شمع می بندد
نصیب دشمن جاه تو باد در هر سور
***
در توصیف عید وزن و مدح ابوالمظفر شاه جهان
عید وزن آمد كه باز آرایش دنیا كند
و از شرف میزان به گردون خودنمایی ها كند
در نبندد در صدف چون شبنم اندر جیب گل
روزگار از بس گره از كار دل ها وا كند
چنگ در بزم طرب از بس كه گرم عشرت است
آنقدر فرصت نمی یابد كه سر بالا كند
گرچه صد جا بسته باشد دست تنبور نشاط
ناخن تأثیر او دل ها جراحت ها كند
تیشه تا خود را به شكل ناخن مطرب نساخت
یك سر مو رخنه نتوانست در خارا كند
می نهد بر دیده نی انگشت اگر خواهی سرود
با همه گردن كشی آن كیست استغنا كند
مرد می باید كه در بزم طرب مانند دف
رو به سوی مطرب آرد، پشت بر دنیا كند
تا به ساقی درد دل گوییم و غیری نشنود
رود می باید جواب تندر از غوغا كند
وه چه دور پر نشاط است اینكه در هر انجمن
جام می گردد كه غمگین خاطری پیدا كند
جیب و دامن دست و دل پر شد ز نقد عیش و باز
می دود چشم طمع هر سو كه فكر جا كند
می رود تا زنده رود از هند گلبانگ سرود
عید می باید چنین مهمانی دنیا كند
در ترازوی خرد چون عشرت این عید نیست
آسمان عیش دو عالم را اگر یكجا كند
آنقدر گوهر به كان آفرینش از کجاست
كآورد ایام و با شاه جهان همتا كند
حیرتی دارم ز عید وزن چون سالی دو بار
دهر، ترتیب چنین جشنی جهان آرا كند
ثانی صاحب قران كز ضبط و ربط مملكت
می تواند عمر از كف رفته را پیدا كند
در كه در حبس صدف فرسوده بود، از بذل شاه
شد چنان خودسر كه سیر دامن صحرا كند
تا شود آگه كز آن عالم كه می آید به دهر
آسمان از رفعت او دیده بان بالا كند
موج را نسبت به تیغش گر كنم، ساحل ز بیم
بس كه بگریزد، جهان را سر به سر دریا كند
حاصل دریا و كان، آن قطره و این ذره ای ست
هر كجا جودش سر گنج گوهر را وا كند
بس كه چشم عالم از انوار عدلش روشن است
پر عجب نبود اگر خفاش را حربا كند
آب تیغ عدل او بستانسرای ملك را
از خزان بی رنگ همچون سبزه ی مینا كند
بس كه سر تا پای خصم از بیم او در لرزش است
رنگ نتواند به رویش تكیه بر سیما كند
حرص جودش یا رب از امروز تا فردای حشر
خرج بخشش را همه از كیسه ی فردا كند
آن سر میزان كه از پابوس شه شد سربلند
سرگرانی بر فلك از طالع والا كند
بس كه پرواز بلندی درسر شاهین اوست
در شكار نسر طایر مشكل ار پروا كند
تا ترازو در دعای دولت شاه جهان
گه نهد رو بر زمین گه سر سوی بالا كند
هر كه رخ بر درگهت ساید ز روی اعتقاد
همچو خور بر اوج رفعت سرفرازی ها كند
***
بهاریه و مدح شاه جهان به مناسبت فتح دكن
دگر بهار، جهان را چنان گلستان كرد
كه شوق سیر چمن سرو را خرامان كرد
چو وام دار تهیدست از خجالت ابر
به زیر سبزه زمین روی خویش پنهان كرد
گل از رطوبت چون آب سوی مركز خویش
روان ز گوشه ی دستار میل دامان كرد
غلط به روی زمین دست می برد گلچین
ز بس كه سایه ی خود را خیال ریحان كرد
به خط سبزه ی نورسته باز دست بهار
نوشته متن دقیقی كه شرح نتوان كرد
ز نازكی نتوان غنچه را ز گلبن چید
گل حباب نیارد كسی به دامان كرد
چراغ روز مگو بی فروغ می باشد
ببین كه لاله در و دشت را فروزان كرد
رموز غنچه ز پیچیدگی بیانی نیست
چه شد كه بلبل خود را هزار دستان كرد
زمانه ای ست كه بر قفل اگر نسیم وزید
به سان غنچه اش از انبساط خندان كرد
عجب كه رنگ حنای شفق دگر برود
چرا كه پشت بر این روزگار نتوان كرد
متاع تقوا زاهد به نیم جرعه فروخت
نمی خرید كسی زهد خشك، ارزان كرد
بهار و موسم گل، جشن عید و فتح دكن
چهار بالش عیش، دوام سامان كرد
گزیده تحفه ی فتح و ظفر در این نوروز
زمانه پیشكش پادشاه شاهان كرد
شهاب دولت و دین بحر فیض شاه جهان
كه خاك درگه او كار آب حیوان كرد
لوای نصرت صاحب قران ثانی را
زمانه چون علم صبح، زیب دوران كرد
ادیم جبهه ی گردنكشان سركش را
به دست قدرت آورد و فرش ایوان كرد
به عهد معدلتش دست شانه خشك شده ست
به جرم اینكه سر زلف را پریشان كرد
چنان كه فیل به سر آب ریزد از دریا
به فرق ابر ز جشنش گلابریزان كرد
ز جشن عید تمنا به كام خویش رسید
هزار رنگ گل عیش در گریبان كرد
ز بس كه جای به دل وا كند نشاط و سرور
هجوم عیش دل مور را بیابان كرد
صدف به ضبط گوهر مشت خود نبفشارد
چنین كه همت او نرخ گوهر ارزان كرد
به دست همتش ار حاصل جهان آمد
به سان ابر همه صرف زیردستان كرد
دعای دولت او را زمانه همچو كلیم
مدام ورد شبانروزی دل و جان كرد
همیشه تا كه بود قطب بر فلك ساكن
چنانچه ترك سكون آفتاب تابان كرد
به تخت پادشهی همچو قطب ثابت باش
كه ایزدت به سزا پادشاه شاهان كرد
***
و نیز ستایش شاه جهان در عید وزن
شد وقت آنكه كام دو عالم روا شود
وز جشن وزن دیده ی ایام وا شود
زاینسان كه كارها به گشایش نهاده رو
نبود عجب كه بند، جدا از قبا شود
بر روی خلق چون در عشرت گشاده شد
بستیم همتی كه سر شیشه وا شود
در شام عید اگر هوس عیش می كنی
می آنقدر مخور كه صبوحی قضا شود
همچون نقاب غنچه رود خود به خود به باد
امروز هر چه سد ره مدعا شود
عیش فراخ، تنگدلی در جهان نهشت
دیگر به مرغ، كنج قفس دلگشا شود
چشم و دلم ز مایه ی راحت ز بس پر است
الماس اگر به دیده كشم توتیا شود
احوال بس كه رو به ترقی نهاده است
از شعله شمع بر سر نشو و نما شود
عشرت به سان مطرب كشمیر سر زده
آمد به خانه ها كه به خلق آشنا شود
از انتظام عیش ز تنبور مطربان
تاری كه بگسلد نتواند جدا شود
بارد ز بس كه نشئه ی عشرت به ملك هند
لبریز باده كاسه به دست گدا شود
هر خانه ای كه هست ز تأتیر این هوا
همچون حباب جملگی آب و هوا شود
از جشن روز وزن چو دستان سرا شوم
این نه چمن ز زمزمه ام پر نوا شود
از بس گران شده ست ز برچیدن نثار
از دست ضبط دامن گردون رها شود
مانند كفه های ترازو دو چشم عقل
حیران به بزم شاه مظفر لوا شود
صاحب قران ثانی شاه جهان كه بخت
هر لحظه اش به عمر ابد رهنما شود
گردون چو بر بلندی اقبال بیندش
دستار آفتاب ز فرقش جدا شود
از شرم رای او كه جهان روشن است از او
آیینه ی مه از وطن خود جلا شود
مانند دال بر سر دولت نهاده پای
قدی كه بهر كرنش قدرش دو تا شود
گر بر زبان خامه رود حرف هیبتش
نبود عجب كه نال قلم اژدها شود
آتش ز آب تیغش در تنگنای نی
گوشه نشین زاویه ی اختفا شود
پیوسته مخزن زر و گوهر ز جود او
مانند خانه های كمان بی نوا شود
نالوده دست همتش از حاصل دو كون
كف الخضیب، رنگین كی از حنا شود
گویی كه آب خورده ز دریا و تشنه لب
از همتش چو كام دو عالم روا شود
انگشت از شهاب به دندان گزد سپهر
جایی كه بارگاه جلالش به پا شود
آنجا كه بردباری او پا بیفشرد
تاب و توان سد سكندر هبا شود
آن حلم را به كوه چه نسبت كه تیغ كوه
بی موجبی كشیده به روی هوا شود
كرده ست پرده پوشی او با صبا عتاب
در باغ، راز غنچه اگر بر ملا شود
آگاهی اش كه خوانده خط سرنوشت مور
غافل ز جرم عالمیان از حیا شود
ز اینسان كه پیروی شریعت گرفته پیش
نبود عجب كه پیشرو اولیا شود
فی الحال عزلش از عمل جذبه می كند
بر كاهبرگی ار ستم كهربا شود
در عهد او ز قوت دین تار سبحه ها
در كف، كمند بهر عروج سما شود
وز ضعف كفر رشته ی زنار برهمن
باری شود كه پشت برهمن دوتا شود
از بس رواج شرع مطهر، دبیر چرخ
آید مگر محرر دارالقضا شود
چشم امید را هوس خاك پای اوست
چون مفلسی كه در طلب كیمیا شود
با نور دیده سنجم چون خاك درگهش
چشمم ترازو و مژه ها بندها شود
از بذل شاه بس كه ترازو رسد به فیض
هر كفه ایش چشمه ی آب بقا شود
میزان كجا و حوصله ی وزن شأن او
دنیا و آخرت مگرش كفه ها شود
فكر ملال خاطر اقدس بكن كلیم
بهتر همان كه ختم ثنا بر دعا شود
تا هست در جریده ی ایام نام عید
تا عید، طبع ها را عشرت فزا شود
ایام دولتت را هر روز عید باد
عیدی كزو مراد دو عالم روا شود
***
شكوه از درد پا و ناتوانی
روزگارم بس كه دارد ناتوان از درد پا
چون دم تیشه ست بر پا عطف دامان قبا
عاجز از برخاستن چون شعله ی چوب ترم
می رود دودم به سر تا آنكه می خیزم ز جا
شام اگر عزم نشستن می كنم مانند شمع
رفته رفته صبح خواهم با زمین شد آشنا
پی به مقصد از جهانگردی نمی بردم مگر
در زمینگیری بیابم یوسف گمگشته را
دامن پرخاری از گلزار دهر آورده ام
پا به دامن می كشم اكنون ز شوق خارها
الفت و پیوند مفصل ها به كلفت شد بدل
كاش این ناسازگاران می شدند از هم جدا
می زدی ای اشك عمری دست در دامان من
این زمان دست من و دامانت، آنجا بر مرا
كی عصایم دستگیری می كند تا كوی دوست
ضعف اگر این است می لغزد قدم از نقش پا
یك جهان درد و الم ز آیینه ی زانوی من
می نماید، آه از این آیینه ی گیتی نما
سر به زانو نیست غیر از گریه كار دیگرم
داروی صد درد دل را می كنم بر وی طلا
چند بر آیینه ی زانوای من دل های خلق
سوزد و خاكسترش این رنگ را ندهد جلا
پای اگر بر خار بفشارم در او كی می رود
زآنكه می داند نباید رفت در دام بلا
سوی من ناید دمی چندان كه پا را می كشم
او هم از آمد شد كوی بتان شد بی وفا
هر كف خاكی كه بر وی نقش پای من نشست
برنخیزد گر همه توفان برانگیزد صبا
از زمینگیری نگردد دستگیر من اگر
چون چنار از پای تا سر دست روید از عصا
دردمندی های من بر هیچ كس پوشیده نیست
می نماید از تنم مانند نقش بوریا
ای كه گفتی رنجه از گردون كدامین عضو توست
دانه را از آسیا آسیب آید بر كجا
ساغر كف را نصیبی زین می محنت رسید
ز آنكه می آید ز یاد از كاسه ی زانوی ما
جدول انگشت را آب روانی خشك شد
تا به آن غایت كه ناخن گشت نومید از نوا
جام زهر از دشمنان دائم به رغبت می گرفت
دست ساغر گیر ما را این نبایستی سزا
دامنش نتوان گرفت و ز این هوس خون شد دلم
كز برای سینه كوبی مشت سازم پنجه را
پنجه ام چون شانه كز امداد دست دیگری
در میان آید بود محروم از آن زلف دو تا
كار می افتد به هم همسایگان را، دور نیست
وام گیرد دست من گیرایی از بند قبا
عاشقی گویا دل از مژگان جانان می كند
پنجه ام تا دانه ای از سبحه می سازد جدا
سبحه گر نگرفت دستم، فیض ساغر را چه شد
بی كسی را بین، غریبم با دو عالم آشنا
از كمیت خامه گر افتد بنان عیبش مكن
آن چو شعله سركش و این ناتوان تر از گیا
سینه چاكی قلم در ماتم انگشت من
چون سیه پوشی معنی ماند تا روز جزا
رشته ی پی در تنم كوتاه شد و از بخت بد
گشته با این كوتهی در دست و پا بستن رسا
كی ز گرداب بلا یا رب به ساحل می رسم
من كه با این دست و پا در بحر غم دارم شنا
عقده ی دردی ست هر عقدی ز انگشتان من
می گزم ز آن دست كز دندان گشایم عقده را
چون كلیدم دست كج گردید و انگشتان در او
مانده خشك و بی تحرك راست چون دندانه ها
رنگ صحت در سراپای وجود من نماند
بر سر ناخن اثر ای كاش ماندی ز این حنا
در میان دست ها مانند تیغم تخته بند
هر كه دارد جوهری اینش بس از دوران سزا
ز آن همه طاعت كه در بی دست و پایی فوت شد
باید اول خدمت نواب را كردن قضا
سرور هر دو جهان را هم سمی و هم خلف
ملك و ملت را امین و عقل كل را رهنما
مست از كف، ساغر خالی به رغبت چون دهد
همتش آسان تر از وی كرده ترك ما سوا
ز این همه تجرید دارد آنقدر روشندلی
خانه از جاروب پی در پی همی گیرد صفا
خسرو ملك قناعت شد گدای شهر حرص
بس كه بود از ابر انعام تو خوش آب و هوا
سایه ی دستت كه نبود جز یدالله فوق آن
هست بر سیف و قلم چون سایه ی بال هما
در خم تیغت كه محراب سجود عالمی ست
مستجاب است از برای مرگ خصمانت دعا
گر ز تیغ خون فشانت سایه بر خاك اوفتد
بعد از این در دست بنا گل كند كار حنا
كینه هرگز نیست باعث بر مصاف دشمنت
از ترحم مرغ روحش از قفس سازی رها
راستی خامه ات از كج روی باز آردش
گر نی كلك تو پیر چرخ را گردد عصا
ساكنان سایه ی كلكت ز فیض تربیت
طعنه ها دارند بر سكان خط استوا
هیچ جا از نیزه و شمشیر كوتاهی نكرد
هست كلكت را به تن رگ های غیرت نال ها
كاه برگ عالم لطفت ز فیض تربیت
رنگ بیماری برد بیرون ز روی كهربا
نیست انجم بر فلك كز پرتو رایت فتاد
رازهای سینه ی افلاك یك یك برملا
تا به آدم پشت بر پشتت به بزم سروری
صدر را شایسته چون بسم الله اندر ابتدا
تا در این دریای پر آشوب از بهر كنار
دست و پایی می زند هر كس كه دارد دست و پا
خصمت از سرگشتگی در جست و جوی عافیت
سوی وحشتگاه خوف آید گریزان از رجا
***
شكوه از ابتلا به جرب و آبله و مدح محمد امین
مگر نشیمن مرغ اجل شود تن من
جرب فشانده بر اندام خسته ام ارزن
به موی من بنگر در میان آبله ها
چو خیل مور كه یابند راه در خرمن
ز بس كه خوب شكفته ست گلستان جرب
زمان زمان شودم خار خار گل چیدن
اگر نه بحر غمم پس كفم چرا صدف است
كه دانه ی جرب اوست رشك در عدن
چه جای ناخن، انگشت در كفم چو نماند
دگر به پنجه ی مژگان مگر بخارم تن
همین شباهت ناخن بس است خرسندم
كنون برآید اگر ناخنه ز دیده ی من
فتاده در بن هر موی رخنه ای ز جرب
بدان مثابه كه سوراخ در ته سوزن
ز رخنه ها تن زارم به سان دام شده
شكار می كنم از بهر خود بلا و محن
ز بهر دود دلم روزن دهان كم بود
فزوده روزنه ای چند بر خرابه ی تن
تنم سپهر غم و زخم ناخن است هلال
به روز آبله ها بین كواكب روشن
ولی از این همه روزن كه هست در همه عمر
خدا گواست كه بادی نخورده بر دل من
به خاك بیزی در كوی یار بنشینم
كه گشته است تن از رخنه ها چو پرویزن
ز بهر خارش اندام بر نمی دارم
به سان صورت دیوار دست را ز بدن
به زخم ناخنم اعضا شیار باید كرد
به مزرع تن من شد جرب چو تخم افكن
جرب ز دانه حلی بند گردنم گشته
گوهر نبندد از اینسان عروس در گردن
به سان جوزا از بهر خارش اعضا
چهار دست بخواهم از ایزد ذوالمن
دمی ز بحر دعا دست من بلند نشد
ز بس كه گشته شب و روز گرم خاریدن
همین نه همنفسان بلكه كاتب اعمال
كناره كرد در ایام این مرض از من
تنم ز بهر جرب معدنی ست و این گوهر
بدون كاوش بیرون تراود از معدن
همیشه كار گوهر سفته كردن است مرا
كسی به ناخن گوهر نسفت غیر از من
جرب ز پوست برآورده همچو مار مرا
چو مار پیچم بر خود ز جور این دشمن
نشان آبله ها نیست در سراپایم
كه هست داغ غلامی پادشاه سخن
محیط علم محمد امین كه پیوسته
فلك به گردش گردد چو دوره ی دامن
چراغ ظلمت هندوستان كه می دارد
به نور خویش شبستان هند را روشن
شهاب دائم از رشك رای روشن او
همی بپیچد بر خود چو تاب داده رسن
به روی هر نفسی كو نه در مدیحش رفت
در دهن نگشایند وقت برگشتن
شكفته رویی او ریخته ست خون بهار
گواه خواهی بنگر به عرصه ی گلشن
به آستانش خورشید از سپهر آید
به آن نشاط كه آید غریب سوی وطن
ز مغز دشمن، كافور داده گردون را
كه روزگار نگردد به فتنه آبستن
درشت های جهان نرم شد ز صولت او
نخواست معدلتش رنج بر دل هاون
به روزگار تمیزش بلند پروازی
شكسته گردد در شاهبال زاغ و زغن
به مجلس او همچو نای موسیقار
به حد خویش گرفته ست هر كسی مسكن
به شهر گویی اثبات عدل او كرده
عدو ز سلسله زنجیر عدل در گردن
هر آن دلی كه ندارد محبتش بادا
بر او همیشه زنی بست سینه بیت حزن
شكفته رویی او گر به یادشان آید
به كام ماتمیان خنده می شود شیون
به غیر همت سرمایه بخش او دیگر
كسی نبود كه بخشد به خوشه چین خرمن
جهانی از كرمش منعم اند و او مفلس
در آفتاب نشیند درخت سایه فكن
دلی كه هست در او ذره ای ز كینه ی او
برون كنند چو اخلاط فاسدش ز بدن
سفید گشت به راه امید، دیده ی حرص
ز گلشن كرمش یافت بوی پیراهن
مقصر است كلیم از مدیح گستری اش
كه نیست وقت سفر فرصت سخن گفتن
همیشه تا كه بود سبز گلشن افلاك
مدام تا كه بود آفتاب نورافكن
چو گل ز خنده لب دوستانت بسته مباد
عدوی جاه تو گریان چو ابر در بهمن
***
در مدح روح الامین
قدسیان كردند مشق نام آن فرخنده فال
شكل نون بر لوح گردون بنگر اینك از هلال
پادشاه كشور دانشوری روح الامین
آنكه از ضبطش مزاج دهر دارد اعتدال
بر فلك هر برگ او گردد زبان طعنه ای
گر به یاد رفتش در باغ بنشانی نهال
چون به نون نام او دارد مه نو نسبتی
ز این شرف در نه فلك اختر نیفتد در وبال
از فلك پیش از شب عید ار بخواهد ماه نو
سینه ی بازش نماید آسمان ز آن پس هلال
آسمان قد را مه نو جمله تن لب گشته است
غالباً بوسیدن دست تو دارد در خیال
این خجالت كز درت یك ماه رو گردان شده
جبهه ای دارد كنون در زیر گرد انفعال
چون ببوسم دست زرپاش تو را در روز عید
می شود زرین لبم ز این فیض مانند هلال
دست درپاش تو را امروز هر كس بوسه داد
در دهانش رشته ی دندان شود عقد لئال
خصمت ار هر روز عیدی می كند نبود عجب
تا سرآید عمر او تعجیل دارد ماه و سال
نام نیكویت جهان بگرفت گویا نقطه ای ست
در میان حلقه ی نونش جهان با این جلال
تا ستاننده نباشد ز آنكه نقص همت است
خنجرت جان از عدو نگرفت هنگام قتال
خامه اندر دست تو چون نامه از هم وا شود
بستگی را خوش ندارد آن كف دریا نوال
تا كند كسب سعادت از در و دیوار تو
بر سر بامت هما پیوسته بگشوده ست بال
از حروف حلقه دارش حلقه در گوش افكند
گر بخوانم بیتی از دیوان تو بر اهل حال
حبذا دیوان تو كز بهر جلدش در ختن
پوست را از تن به دندان می كشد بیرون غزال
لفظ بر معنی دلالت می كند از بس ظهور
در همه اشعار تو معنی بود بر لفظ دال
نقطه بر فوق حروفش همچو اختر بر سپهر
تحت الفاظش نقط چون در ته دریا لئال
خلعت الفاظ بر قد معانی دوخته
راست همچون خامه ی كلك تو بر بالای نال
گر ز كلك سحر سازت نقطه ای گیرد الف
پشت او از بار معنی خم شود مانند دال
بس كه مربوطند معنی ها به هم چون سلسله
جزوه ها یابند بی شیرازه با هم اتصال
معنی از كلكت جدا نبود كه از بس التیام
ریشه ها در خامه ات معنی فرو برده ز نال
چون كه دارد نسبتی با دفتر اشعار تو
دفتر گل را نیارد زد به هم باد شمال
از پی تذهیب او خورشید را حل كرده اند
تا ز سر لوحش بسازند آفتاب بی زوال
آسمان افتاده در پیش مذهب چون صدف
و از شفقق شنجرف در وی سوده بهر رنگ آل
در ضمیرم هست معنی ها ولی بس می كنم
كز پریشان گفتنم بگرفت صاحب را ملال
هان كلیم از حال خود حرفی نگویی زینهار
تا دعا باشد كسی هرگز نگوید شرح حال
تا جدا داند یمین را از شمال ادراك شخص
تا به نزد عقل باشد دوست غیر از بدسگال
دوستت دلشاد بادا همچو اصحاب الیمین
بدسگالت خسته جان مانند اصحاب الشمال
***
قصیده ی دیگر در مدح روح الامین
آمدم با سینه ی پر آتش و چشم پر آب
تا بگویم قصه ی هجر تو را با آب و تاب
در فراقت هیچ كس روز مرا روشن ندید
گر نیاید باورت از ما، بپرس از آفتاب
بالش خورشید اگر در زیر سر دارم چو صبح
بی جمالت روز روشن را نمی بینم به خواب
عندلیب دل اگر بر شاخ طوبا می نشست
بی گل روی تو مرغی بود بر سیخ كباب
از درازی شب هجران ندارم شكوه ای
رشته ی عمرم ز بس كوتاه گشت از پیچ و تاب
طفل اشكم خاكبازی ها كند در چشم تر
دیده از خاك درت روزی كه گردد كامیاب
بس كه بی تو سرد شد هنگامه ی عیش و طرب
می پرستان را نشسته گرد بر روی شراب
در چنین وقتی كه باران گرد غم شوید ز دل
در چنین موسم كه تخم عیش می كارد سحاب
با دل پر درد دارم جای در ویرانه ای
همچو چشم من پر آب و چون دل تنگم خراب
تنگنایی پر خس و خاشاك همچون آشیان
ریزد از هم گر نشیند بر لب بامش غراب
من در او جا كرده چون در چشم گریان مردمك
هر دمم بیرون ز باران همچو مژگان در عذاب
چون قفس هر ساعت اندر سقفش افتد رخنه ای
من در او چون مرغ هر سو می دوم از اضطراب
بس كه دیوارش بود كوته نیفتد بر سرم
خاطرم جمع است اگر از سیل خواهد شد خراب
جز لب من چیز خشكی اندر آن ویرانه نیست
بس كه تر گردیده، موجی گشته هر سطر از كتاب
گشته تر دیوان من كز قطره ی باران نهاد
ابر بر اشعار سیرابم نشان انتخاب
در همان ساعت حسابش را به من پس می دهد
هر در باران كه سقفش می ستاند از سحاب
رخت خوابم را از آن ویرانه بیرون برد سیل
همچنان كز دیده سیلاب سرشكم برده خواب
بهر زیرانداز خود از موج می بافم حصیر
خواهم ار پوشیدنی چادر ستانم از حباب
دوش كز فیض هوای ابر خرم گشته بود
طالع دوران به كشت عشرتم می داد آب
موسم باران گذشت و از چكیدن بس نكرد
كاش می بودی به جای چوب، سقفش از سحاب
در فضای آن خرابه سبز شد مانند سرو
بس كه در پای ستونش روز و شب می رفت آب
بر ستونش سقف همچون آشیان بر فرق سر
مانده مشتی خار و خس بر جای خود باقی خراب
عنكبوت این كهن ویرانه را در قید دام
صد هزاران جغد خشكیده ست مانند ذباب
گر در آنجا بیندش پروانه وا سوزد ز شمع
گر بر او تابد بتابد ذره روی از آفتاب
در فضای تنگ او شمعی شبی افروختم
یافتم پروانه را بیرون در، در پیچ و تاب
گر جدا شد چار دیوارش از او نبود عجب
از چنین جایی در و دیوار دارند اجتناب
كور بادی ای فلك چون می توانی دیدنم
از چنین جایی جدا از بزم آن عالی جناب
شمع بزم اهل دل روح الامین كز رأی او
می شود هر صبحدم روشن چراغ آفتاب
می كند رایش مساحت عرصه ی افلاك را
از شهاب اینك كشیده بر فلك زرین طناب
شیشه ی افلاك گویی پیش چشمش عینك است
راز آن سوی فلك را دیده یك یك بی حجاب
عكس رای روشنش گر پرتو اندازد به چرخ
چون هلال از پیچ و تاب رشك خم گردد شهاب
گر كنم یك بار تشبیه وقار او به كوه
دیگر از تمكین نخواهد داد مردم را جواب
بحر و كان را ساخت مفلس، كرد قارون خلق را
گر ندانی این بود معنی نعم الانقلاب
فرجه ی انگشت دارد شكل لابهر همین
غیرتش انگشت می خاید به هنگام عتاب
گر نباشد از نظر افتاده ی جودش، چرا
لام الف پیوسته باشد بی سبب در پیچ و تاب
هست اندر شرع جود او زكات مال كفر
ز آنكه بی امساك، زر ناید به سر حد نصاب
بس كه دورانش فرح انگیز و عشرت زا بود
در دل پیران نیاید یاد ایام شباب
ای سخن سنجی كه بردارد به فرزندی خویش
زاده ی طبع گوهر زای تو را ام الكتاب
سفته آید گوهر از دریا به عهد نظم تو
ز آنكه شد سوراخ از رشكش دل در خوشاب
بس بود حسن خدادادش، ندارد احتیاج
در نكویی شاهد شعرت به حال انتخاب
همچو طفل ناز پرور نو عروس دولت است
روز و شب باشد در آغوش دعای مستجاب
تا مدام از ناخن تدبیر نتوانش گشود
از قضاگر عقده ای افتد به كار شیخ و شاب
چون در رحمت نبندد نیكخواهت بستگی
دشمنت را از شكاف زخم باشد فتح باب
***
در مدح نواب شهنواز خان
ز آه و ناله ی دل های مستمند اسیر
فغان ز زلف تو خیزد چو ناله از زنجیر
خدای را ننشینی به مردم چشمم
تو را مباد به خون ریختن كنند دلیر
دلم به جور تو خو كرده همچو لاله بداغ
لبت به خون من آمیخته چو شكر و شیر
به زخم تیغ تو مانند غنچه وا شده ام
گهی كه در چمن دهر گشته ام دلگیر
همیشه صید تو ای شوخ بر سر تیر است
كه بی تو تنگ بود كوه و دشت بر نخجیر
كمان به چنگ نیاورده ای هنوز كه صید
ز شوق زخم چو پیكان رسیده بر سر تیر
ز دستبرد غمت نگذرد به خاطر من
خیال شادی چون كاروان ز راه خطیر
مرا جفای تو، ز این شهر پای رفتن داد
ز صیدگاهت پرواز كردم از پر تیر
ز سادگی سر آزادی ام ز صیادی ست
كه هرگز از قفس او برون نرفته صفیر
برآوردم در زندان به گل كه چاك قفس
همیشه باشد حسرت فزای مرغ اسیر
ز بس كه بر دم شمشیر او همی غلتم
نشسته زخم بر اندام من چو نقش حصیر
كنم چو در پس زانوی فكر، مشق جنون
خیال زلف تو سر خط شود به لوح ضمیر
نهال باغ جنونم، ولیك در پایم
به جای موجه ی آب است حلقه ی زنجیر
شكسته خاطرم آنسان كه بشكند خامه
دمی كه درد دل خویش می كنم تحریر
چو طفل اشك به خون خوردنم فریفته كرد
دمی كه دایه مرا باز می گرفت از شیر
درون كلبه ی من سرد مهری دوران
ببین چگونه خزان كرده گلبن تصویر
به چشم داغ جنون، سرنوشت خود خواندم
به جز جنون ننوشته است بر سرم تقدیر
چو خاك كوی وفا اشك دامنم دارد
كجا گریزم از این آب و خاك دامنگیر
نداد آتش و آبم سپهر دون هر چند
سرشك رفت به دریا و ناله شد به اثیر
جهان ز شمع مراد كسان چراغان شد
چراغ ماست كه هرگز نشد فروغ پذیر
برم پناه ز روز سیه به خورشیدی
كز اوست عالم اقبال، بخت را تنویر
سپهر مرتبه نواب شهنواز كه هست
به زور بخت جوان دستگیر عالم پیر
ز بس كه هست مقدم نشین بزم كرم
وفا ز وعده ی جودش نمی كند تأخیر
حكیم عقل كل از بهر تحفه ی بزمش
تمام كرد به نامش رساله ی تدبیر
همیشه بهر تماشای گلشن خلقش
نسیم از چمن خلد می كند شبگیر
به جای نان به عدویش زمانه خاك دهد
به شرط آنكه كند هم به خون خویش خمیر
بالا به ملك تن دشمنان او همه روز
نوشته نامه ی تهدید و بسته بر پر، تیر
زهی جهان مروت كه با غبار درت
كسی نبندد بهتان فیض بر اكسیر
ز فیض مدح تو نبود عجب كه زنده شود
گذار قافیه افتد اگر به نام ظهیر
ز شوق، مدح تو هر گاه در بیان آید
قلم به خیل معانی صلا زند ز ضریر
گمان مدار كه كلك تهی شكم گردد
ز خوان مدحت تو تا به روز محشر سیر
زمانه از تف قهرت دمی كه گرم شود
برد پناه، عدویت به سایه ی شمشیر
كسی بهشت برین را به خواب اگر بیند
به بار یافتن مجلست كند تعبیر
عصای پیری گردون ستون خانه ی توست
مگوی خانه، بگوی كارخانه ی تقدیر
به عزم اینكه برد سجده آستانت را
تمام سر شده خورشید و می كند شبگیر
چه احتیاج به اظهار جمله می دانند
ز غیرت كه بر آتش نشسته است اثیر
بر آستانش از نقش بوسه ی دام ببین
كدام مرغ دل آمد كه او نگشت اسیر
به زیر ابروی طاقش كنند كار دو چشم
به روز و شب مه رخشان و آفتاب منیر
در آن خجسته حریم از برای پاس ادب
نكرده پشت به دیوار صورت تصویر
دگر ز گردش سیاره شكوه كس نكند
كه از تحیر او مانده اختران ز مسیر
به رفعتش نرسد تا ز چشم بد آسیب
سپند سوزد در پای غرفه هاش اثیر
لوای پادشهی ار ستونش افرازد
چو ارتفاع نشیند ز كرسی اش به سریر
هزار جا به تماشای غرفه ها استد
اگر عدو را از بامش افكنند به زیر
مصورش قلم از موی زهره می سازد
قلم چو در كف او سوده گردد از تصویر
عجب مدار گر اشعار من بلند بود
كه فكر رفعت او می كند همیشه ضمیر
سپهر را به تماشای او مده رخصت
مباد باز جوان گردد این ستمگر پیر
فلك ز شش جهت آغوش شوق بگشاده
كه در كنار من آیی، ز من كناره مگیر
به بال فاخته هر روز بسته می آید
به سوی باغش مكتوب سرو از كشمیر
ز عرصه ی چمنش یك قدم برون ننهد
كه فال قرعه نبیند صبا ز موج غدیر
ز فیض باغ شود ناله سبز در منقار
چو عندلیب به گل درد دل كند تقدیر
بهار یك چمنش را اگر اجاره كند
هزار خرمن گل بیش می كند توفیر
نهال را به عمارت هوای همدوشی ست
به باغ، نامیه از بس نمی كند تقصیر
صلای عیش در او بس كه می زنند به هم
چو برگ گل شده منقار بلبلان ز صفیر
همیشه بادا در سایه ی درختانش
بساط عیش تو گسترده و نهاده سریر
به آن گلی كه تو در روی او پیاله كشی
یكی هزار شود شوق عندلیب اسیر
شكفتگی گلستانش از نسیم مدان
هوای بزم شراب تو می كند تأثیر
چه بزم عیش و نشاط دو كون را مجمع
ز فیض عشرت او بهره ور غنی و فقیر
سرشته بس كه حیا در نهاد مستانش
نظر به صورت دنیا نمی كنند دلیر
به مجلسی كه تو می می كشی ز بد مستی ست
ز تاب باده اگر رنگ كس كند تغییر
به غیر من كه ز تقصیر خویش محرومم
به خدمتت همه جمع اند از صغیر و كبیر
تو كز سر دو جهان بگذری به آسانی
ز من اگر گنهی رفته بگذر از تقصیر
رهم به بزم ده و آنچه هست قسمت خاك
به من فشان و مرا خاك رهگذارت گیر
همیشه تا كه دهد روشنی چراغ نجوم
مدام تا كه بود شمع مهر را تنویر
جهان فروز بود شمع بزم احبابت
چراغ دولت خصم تو باد بیهده میر
***
در تعریف از قصر بلند پایه ی نواب شهنواز خان
ای خجسته بنای عرش آثار
عالم فیض و مهبط انوار
آب و خاكی كز اوست تركیب
خاك خلد است و آبروی بهار
چرخ برگرد تو همی گردد
نتوان گفت چرخ كج رفتار
آسمان در فضای ایوان است
برگ سبزی میانه ی گلزار
نیست خورشید بر سپهر بلند
كرده گل خار این سر دیوار
از فروغ تو راه گم نكنند
در بیابان مسافران شب تار
در تماشای سقف تو خورشید
پنجه ها بند كرده بر دستار
راست چون پنجه ی نگارین است
سقفت از نقش های خاتم كار
حلقه های درگشاده ی تو
همه چون چشم دلبران پركار
هم زمین را ز تو سرافرازی
هم فلك را به توست استظهار
ای به گردون رسانده از دو طرف
نسبت سقف و پایه ات معمار
كمترین صورتی ز ایوانت
دارد از آفتاب آیینه دار
رفته در پیش طاق ایوانت
نه صدف لاجورد چرخ به كار
دلبری های ابروی طاقت
دل برون آورد ز طره ی یار
ای به افلاك پایه دوش به دوش
عالم خاك را فرو نگذار
دست امید او به دامن توست
سایه ی خویش از او دریغ مدار
آسمان با همه بلندی خویش
دامن رفعت تو راست غبار
روستایی به سیر شهر آید
گر در اینجا بهشت یابد بار
سنگ تو طور را جگر گوشه
خاك تو سرمه ی اولوالابصار
خاكت از آب خضر گل گشته
برقراری تو تا به روز قرار
منصب آب پاشی در تو
ابر را كرده روشناس بهار
ای بنایت به سان كعبه شده
در زمان شه خلیل اطوار
خسرو نه سپهر ابراهیم
كارفرمای ثابت و سیار
ظالم اندر زمان معدلتش
بس كه در هیچ جا نیابد بار
سینه راه نفس به خود ندهد
كه بر آیینه رو نشسته غبار
كمر اهل كفر را در رزم
تیغ او آشناتر از زنار
دارد از لطف و قهر او همه وقت
بی مدد كاری خزان و بهار
بیشه ی ظلم نار نمرودی
گلشن عدل آب دریا بار
شهریاری كه پاس ملكش را
بخت نواب خان بود بیدار
خان جم رتبه ی شهنواز كه هست
نقد شاهی از او تمام عیار
نم كلكش به ملك آن كرده
كه نكرده ست ابر با گلزار
شحنه ی ظلمسوز معدلتش
تا كمر بسته بهر ضبط دیار
وسعت ایمنی رهانیده
شهرها را ز تنگنای حصار
شب چو بی شوی بود آبستن
قهر او ساختش سیه رخسار
تا جهان را به حفظ اوست امید
كاه برداشت پشت از دیوار
آسمان مدح او همی خواند
در كفش بین ز كهكشان تومار
خصم را در ره عداوت او
نبود غیر خار پا افزار
از بغل بر زمین نمی نهدش
به عدویش چو مهربان شده دار
نمك اشك چشم او گیرد
خصم او گر به خنده گردد یار
همچو دامان عاشقان از اشك
سائلان را از او پر است كنار
نال كلكش چو ریسمان گوهر
حامل در معنی شهوار
نتوان گفت پیش همت او
خاك و زر را یكی بود مقدار
خاك را او بر آسمان برده
این بنا شاهد همین گفتار
تا همیشه عناصر اربع
خانه ی طبع را بود دیوار
طاق این خانه باد جفت دوام
عمر بانیش تا به روز شمار
***
قصیده ی دیگر در تعریف جشن وزن
ز جشن وزن، ترازو چو كام دنیا داد
برفت و بر فلك از قدر، خویش را جا داد
به كفه هاش مه و مهر همسری نكنند
كه هر صدف نتواند محیط را جا داد
ز رشك بندش گیسوی حور در تاب است
چنان كه هر سر مو را به دست سودا داد
مگوی بند كمند شكار، امید است
هزار صید، امل را به دست دل ها داد
چنان ز رفعت شاهین او بلندتر است
كه نسر طایر از بیم، ترك مأوا داد
چرا زبان ترازو سخن سرا نشود
همه معانی جمعش زمانه یكجا داد
چنان به عشرت افتاده اند عالمیان
كه طفل شیر گراز دایه خواست صهبا داد
چو هر گوهر طرف وزن پادشاه نبود
فلك، جواهر از حقه ی ثریا داد
شهاب دولت و دین بحر فیض شاه جهان
كه خاك درگه او آب رو به دریا داد
به بزم و رزمش صاحب قران ثانی دان
كه این خطابش از اول، سپهر اعلی داد
چنان ز صندل بت دید دردسر هندو
كه سر به تیغ اجل از پی مداوا داد
در آستان جلالش عصای دربان را
فلك به سد ره و رضوان ز شاخ طوبی داد
كف سخاش غلط بخش نیست همچو حباب
سحاب هر چه به دریا فشاند بی جا داد
فراستش به خبرگیری ممالك رفت
چو بازگشت خبر ز آشیان عنقا داد
به تیر امرش حكم نفاذ آن كس داد
كه دلبری به كمان ابروان رعنا داد
نمود خاك درش را كه توتیا این است
خدا نخست به هر كس كه چشم بینا داد
به روی كرم چنان صید كرد عالم را
كه ذره پشت به خورشید عالم آرا داد
چو خسروان كه اسیر غنیم باز دهند
كف عطاش گوهر را دگر به دریا داد
رساند سر به فلك فیل او كه از صف خصم
ربود هر چه به خرطوم در ته پا داد
به باد می رود اسب و سوار از نفسش
چو گردباد كه خاشاك را به بالا داد
عقاب وار به هر چیز رو نهاد، گرفت
به زودگیری، یادی ز دود دل ها داد
بهر زمین كه پی اش چاه كند دشمن را
گریز گاهی آماده و مهیا داد
به روز رزم به جمعیتی كه روی نهاد
فلك به باد كهن دفتری مجزا داد
هزار حیف كه اندیشه، فیل زور نبود
به من چو دل سر زنجیر مدحتش را داد
به روی بستر بیماری اوفتاده نزار
كه فكر خامه به دستم برای انشا داد
نه قوتی كه بنانم شود سوار قلم
نه قدرتی كه توان ربط لفظ و معنی داد
صفیر بلبل بیمار را چه رتبه بود
كدام ساز شكسته نوا به دل ها داد
سپرده بودم جان كهن به خازن روح
مرا حیات نوی ظل حق تعالی داد
عنایتش ز تفاخر به آسمانم برد
پس آن گهم به شفاخانه ی مسیحا داد
ز من برابر جان بخشی اش چه می آید
كدام قطره توانست حق دریا داد
همیشه تا كه برات حیات عالمیان
عنایت ازلی داد و بی تقاضا داد
هر آن مراد كه در خاطرش خطور كند
سپهر بانگ برآرد كه حق تعالی داد
***
تاریخ بنای قصر شاه جهان
ای سوادت به دیده ی ادراك
علم كبریای عالم خاك
سایه ات سرمه چشم گیتی را
كنگرت شانه ی سر افلاك
گر خوردمی به یاد رفعت تو
چشم ساغر نیوفتد به مغاك
فلك از آستین كاهكشان
می كند گرد آستانت پاك
صفحه ی نورپاش ایوانت
دلرباتر ز روی آتشناك
هر ستونت كه رفته تا گردون
تیر طعنی ست از سمك به سماك
طوبی از رشك سروهای ستون
پای تا سر چو تاك در پیچاك
راحت افزا چنان كه پنجره ات
كرده اینجا علاج سینه ی چاك
دوری از سایه ات به طبع زمین
صعب تر از بریدن تریاك
پیش دولتسرای شاه جهان
طاق كسری جبین نهد بر خاك
پادشاهی كه از عدالت او
سیل پهلو بدزدد از خاشاك
عزمش آنجا كه بدگمان گردد
نبود با حباب دیده ی پاك
می زند حدت طبیعت او
طعن كندی به شعله ی ادراك
موم از خاتمش چو یابد رو
نبود شمع را ز توفان باك
آسمان پیش دست قدرت او
خوشه افشرده می دهد از تاك
بهر تاریخ قصر او به دعا
قدسیان گفته اند از دل پاك
طاق ایوان پادشاه جهان
باد محراب انجم و افلاك
***
قصیده دیگر در تعریف از قصر بلند پایه پادشاهی
ای همایون بنای عرش نظیر
فیض بخش از تو گشته فیض پذیر
از فضایت نرفته آب برون
خاكت از بس كه گشته دامنگیر
فرش بر درگهت بلندی چرخ
وقف صحن تو نزهت كشمیر
صبح در پرتو در و بامت
گم شود همچو آب اندر شیر
نقش دیوار آیینه وش توست
بگذرد هر چه شخص را به ضمیر
بی نیاز آمدی ز پیرایه
ننگ پیراهن گل است عبیر
ز اعتدال هوا جوان گردد
گر نگارند در تو صورت پیر
خامه ی مو به دست نقاش است
رشته ی شمع كشته را تنویر
دلگشایی چنان كه نتوان بست
قفل را بر درت به صد زنجیر
جان فزایی ز ابروی طاقت
گشته روشن چو آب در شمشیر
آبشارت ز چار سو داد
دامنی پهن تر ز ابر مطیر
شأن فواره ز آن بلندتر است
كه به آن سرو را كنند نظیر
چشم بد گر پرد، به تو نرسد
سیر افلاك نیست در پر تیر
بیت معموری و تماشایت
خانه ی دیده را كند تعمیر
گر نه آیینه ای چرا رنگت
از دم صبح یافته تغییر
اصل و فرعت گرفته پست و بلند
ای تو یك جانشین عالمگیر
طرح مطبوع و شكل دلكش تو
بهترین نقش خامه ی تدبیر
عامی از پرتو در و بامت
سوره ی نور را كند تفسیر
حوض و جویت چو دسه ی تنبور
موج مضراب نغمه ی بم و زیر
رمز توحید خوان ز صفحه ی حوض
موج هم خامه است و هم تحریر
مطرب جدولت ز موج و حباب
دارد اندر بغل كمانچه و تیر
پای نظارگی بود بسته
جدولت گرچه هست در زنجیر
جدول انگشت در حنا دارد
تا ز گلبن شده ست نقش پذیر
كرسی ات چرخ رفعتی ست كه هست
نی اش پادشاه عرش سریر
شاه آفاقگیر ، شاه جهان
آن به اسرار كائنات خبیر
چرخ، صاحب قران ثانی را
ناورد در هزار قرن، نظیر
چون كه عزم شكار ملك كند
هفت اقلیم چیست یك نخجیر
قبضه ی تیغ او به سان كمان
جا كند در میانه ی شمشیر
پیش دستی جرأتش در رزم
می كند در سلاح هم تأثیر
ز اعتدال بهار معدلتش
گل بی خار گشته پنجه ی شیر
صبح در پیش شاهد خلقش
طفل بد خوی را گرفته ز شیر
شد به عهدش ز بس تمام عیار
مس كنون عار دارد از اكسیر
عدلش احقاق حق دمی كه كند
بپرد سوی مرغ پر از تیر
گرم روتر ز سیل، رو به نشیب
عفو او در گذشتن از تقصیر
دل آگاه و بخت بیدارش
خواب ناگفته را كند تعبیر
تا بهار است فیض بخش چمن
تا فرح بخش باشد ابر مطیر
باد، گلزار عمر شاه جهان
سبز و خرم چو عرصه ی كشمیر
***
در مدح شاه جهان و تعریف از عید وزن
گردون نشاط كودكی از سر چنان گرفت
كه انگشتر كواكبش از كف توان گرفت
آن كس كه پیرزاد ز مادر هلال وار
خود را ز انبساط طبیعت جوان گرفت
بوی گل جوانی ایام تا شنید
در باغ عمر، بلبل عیش آشیان گرفت
در كوی می فروش ز ارزانی نشاط
هر تنگدست كه آمد رطل گران گرفت
از شیشه، استفاضه ی انوار می كنند
عالم تمام مشرب اشراقیان گرفت
اكنون هجوم كام بو مانع وصال
گل پر شد آنچنان كه در گلستان گرفت
بلبل ز بس كه برگ نشاطش فرخ شد
گلزار در محوطه ی آشیان گرفت
بخت و ستاره سركشی از سر نهاده اند
شاید گلاب از گل انجم توان گرفت
یك بخت خفته در همه عالم كسی نیافت
از بس صلای عیش، زمین و زمان گرفت
دوران ما چو چنبر دف، دام عشرت است
سامان عیش بین كه كران تا كران گرفت
بنگر كه در بهار چه گل هاش بشكفد
اكنون كه دهر كار بهار از خزان گرفت
زاینسان كه روزگار جوانمرد و خوش اداست
تاوان عمر رفته توان از جهان گرفت
صاحب قران ثانی شاه جهان كز او
گلزار دهر رونق باغ جنان گرفت
سامان عید وزن مبارك همی كند
دوران كه جمله حاصل دریا و كان گرفت
آمد هما به سایه ی درگاه او نشست
میزان ز وزن تا شرف جاودان گرفت
دوران ز خوان حشمت شاهی كه به جشن وزن
اوران نه فلك را یك نردبان گرفت
از مركز خلافت از این یك سفر كه كرد
شاهنشه زمانه زمین و زمان گرفت
از یك گشاد بال ز شهباز دولتش
چندین شكار فتح شه كامران گرفت
تعداد قلعه ها و فتوحات چون كنم
هر روز كشوری شه گیتی ستان گرفت
پیر و جوان چو تیر و كمان از سپاه شاه
هر جا قدم نهاد ز فتحی نشان گرفت
حكاك، تیغ كند بر او نام فتح را
هر قلعه را كه همچو نگین در میان گرفت
گردون چو خاتمی ست در انگشت كنگره ش
آن قلعه ها كه شاه سلیمان مكان گرفت
چهل قلعه فتح شد كه یكی دیو گیر بود
كان را نمی توان به كمند كمان گرفت
زآنگونه مرتفع كه اگر قلعه دار آن
راضی شود؛ توان كمك آسمان گرفت
گویی ز اتصال حصارش به آسمان
دستی ست كنگره ش كه ز گردون، كمان گرفت
كوتاه بود شعر بلندم ز وصف آن
مسطر به زیر پای سخن، نردبان گرفت
مرغ سخن ز دفتر اگر پر برآورد
بر بام وصف او نتواند مكان گرفت
كوهش ز چار سوی تراشیده آمده است
تا آسمان تواندش اندر میان گرفت
هر كس تراش خاره ی آن را نظاره كرد
مانند تیشه انگشت اندر دهان گرفت
گر كوه كندن این بود و زخم تیشه این
رویی ست بیستون كه ز ناخن نشان گرفت
تحقیق عمق خندق آن گر كسی كند
باید ز امتداد زمان ریسمان گرفت
از رفعت و شكوه درت گر سخن كنم
خواهد نفس به قالب شخص بیان گرفت
در بحر شعر كشتی نامش روان نشد
آن قلعه ها كه حضرت صاحب قران گرفت
از آنچه تا كناره ی دریای شور رفت
پرگار فتح بین كه كران تا كران گرفت
دریا به لب چو كاسه ی پر از شراب فتح
از سم اسب لشكر گیتی ستان گرفت
دارالخلافه قلعه آن شد طلسم گنج
ز این گنج ها كه قدرتت از سركشان گرفت
این ملك ها به تیغ گرفتی و از تو خصم
انگشت حیرتی ست كه اندر دهان گرفت
از غصه ی گرفتن این ملك ها عدو
گر آب خورد در گلویش استخوان گرفت
تا فتح قلعه های حباب است، كار باد
تا تیغ موج، عرصه ی آب روان گرفت
هر ملك را كه از پی فتحش شوی سوار
گیری چنان كه دست مبارك عنان گرفت
جاوید مان كه كوكب بخت بلند تو
خواهد خراج عمر ابد ز آسمان گرفت
***
در مدح شاه جهان و تعریف از برخورد دو عید
باز از دو عید مجلس ایام گلشن است
چشم طرب چو دیده ی پیمانه روشن است
بر كلبه های خاطر عشرت نصیب ما
تابنده آفتاب طرب از دو روزن است
عشرت چنان رسات كه در گلشن مراد
گل های عیش بر سرم افزون ز دامن است
عید جلوس و وزن مبارك یكی شده
دل را بر اوج عیش دو بالانشیمن است
دل ها گشاد و بستگی نیست، و ار بود
پیش خدا و سایه ی او دست بستن است
صاحب قران ثانی، شاهنشه جهان
كه اقبال را ز خاك درش چشم روشن است
هند و جهان ز روی عدو هر دو چون یكی ست
شه را خطاب شاه جهانی مبرهن است
از ابر خلق اوست كه در بوستان دهر
گلخن به فرق گل زده مانند گلشن است
نقش جبین چو نقش نگین از درش نرفت
آری نمی روند ز جایی كه مأمن است
هوشش فریب ظالم عاجزنما نخورد
داند كه ناله شاهد بیداد هاون است
با خصم ناكسش مدد بخت چاره ساز
بیهوده چون ز راهگذار گرد رفتن است
از شیشه ی شكسته تراوش نكرده می
تا فتنه را به گوشه ی عزلت نشیمن است
قانون ضبط ملك بهر سرزمین كه بست
زنجیرهای جاده در پای رهزن است
ْآنجا كه سعی كرد در اصلاح مفسدان
آتش به سان باد هوادار خرمن است
سررشته ی مخالفتش را كسی كه یافت
بی پود و تار زندگی اش همچو سوزن است
گر سر به دانه طایر قدرش برآورد
گردون و انجمش همه یك مشت ارزن است
جایی كه اوج گیرد شهباز فطرتش
پرواز طایر فلكی چشم جستن است
پیش نفاذ حكمش باد سبك عنان
بر جای خشك مانده تر از آب آهن است
در بزم كون كرده تقدم به آب خضر
تا با چراغ دولت او ربط روغن است
كف الخضیب دانی بر اوج چرخ چیست
دستی كه كبریای تو را بار دامن است
شاهنشها تمام فتوحات تازه ات
مانند آب تیغ تو بر خلق روشن است
بتخانه ای نهشت جهادت به ملك هند
سر سایه ی بت اكنون دست مبرهن است
دشمن ز جیب چرخ اگر سر برآورد
تیغ تو اش، هلال صفت زیب گردن است
در بحر رزمگاه كه سرها حباب اوست
دستی ست تیغ تو كه سر و تن به هم زن است
یك ساله راه ملك به ماهی گرفته ای
طی اللسان ز وصف چنین جلدی الكن است
آن قلعه ها به تیغ گرفتی که آفتاب
چون شمع نیم سوخته نزدش فروتن است
هر گنج و گ.هری که گرفتی ز سركشان
افزون ز ضبط حوصله ی بحر و مخزن است
دریا به روز جود تو لرزد به خویشتن
پوشیده نیست، نوبت لرزش معین است
شاها ز دست همت عالم نواز تو
پر ناله بحر و با جگر خسته معدن است
چون مدحتم به اوج ثنایت نمی رسد
گر ختم بر دعا كنم آن صرفه ی من است
تا بهره ی ترازو از قسمت ازل
گه سنگ و گه زر و گوهر و گاه آهن است
خصمت همیشه سنگ حوادث نصیب اوست
سرگشته را مناسبتی با فلاخن است
***
در وصف بهار و مدح شاه جهان
دگر نوروز عالم را جوان كرد
گلستان را به كام بلبلان كرد
فروتن گشت شاخ از بار، اما
به مردم باغبان را سرگران كرد
شكوفه پیرزاد از مادر شاخ
عجب تر اینكه بستان را جوان كرد
بهشت بی عمل دریاب، كه امروز
چمن را ابر چون باغ جنان كرد
به مدح ابر نوروزی دگر بار
چمن فواره را رطب اللسان كرد
به صورت بید مجنون آبشار است
رطوبت برگ را از بس روان كرد
نه بلبل داشت تنها شور مستی
كه جدول هم تمام شب فغان كرد
در این فصل از شكوفه جنبش باد
به روی آب یخ بندی عیان كرد
به گردن بار چندین سر گرفته ست
تن نرگس كه خود را ناتوان كرد
عصا را در كف پیران چو نرگس
هوای ابر، سبز و گلفشان كرد
بنفشه در كمین دلربایی ست
نه از پیری ست گر خود را كمان كرد
سه بركه پرده از رحمت برآمد
كه عیب خاك را یكسر نهان كرد
برای مرهم داغ شقایق
سمن كافور خود را رایگان كرد
سحاب از تیر باران بهاری
به بستان جمله گل ها را نشان كرد
هدف از تیر می بارد، زهی فیض
كه در باغ ابر نوروزی عیان كرد
به نوعی آتش گل در گرفته ست
كه بلبل رفت و در گل آشیان كرد
چمن تقویم نو آورد بیرون
ز جدول ها كه هر جانب روان كرد
پس آنگه از رقوم سبزه و گل
همه احكام را روشن بیان كرد
منجم گشت باغ و ساعتی خوش
برای مقدم شاه جهان كرد
بهار آرایش باغ جهان را
ز شوق ثانی صاحبقران كرد
به روز رزم شمشیرت بهاری ست
كه میدان را به رنگ گلستان كرد
اگر چه سبزه و آبی ست تیغت
نهال عمر دشمن را خزان كرد
در این نوروز عید صحتت بود
كه عالم را بهشت جاودان كرد
دو روزه انحراف طبع اقدس
شهنشاها چه با طبع جهان كرد
دل شاد از جهان بار سفر بست
فرح دوری ز طبع زعفران كرد
نگه در دیده ها نشتر همی زد
نفس در سینه ها كار سنان كرد
به نوعی خوشدلی نایاب گردید
كه شادی رم ز طبع كودكان كرد
چنان تاریك شد عالم از این غم
كه مغزم راه، گم در استخوان كرد
ز مژگان مردم چشمم عصا ساخت
كه یك گردش به دور دیدگان كرد
زبان تا مخرج حرفی بجوید
چراغ آه روشن در دهان كرد
نفس از بس پریشانی خاطر
ره لب را ز تبخاله نشان كرد
ز بیماریت عالم بود بیمار
بلی ایزد تو را جان جهان كرد
كدورت های طبع عالم خاك
اثر در خاطر افلاكیان كرد
حنا كف الخضیب از دست بسترد
ثریا خنده را در لب نهان كرد
پرید از رو شفق را رنگ گلگون
هلال از بار غم خود را كمان كرد
دمادم از دعا هر سینه ی پاك
سوی عیسی چه قاصدها روان كرد
نفس در سینه ها صرف دعا شد
دعا جا تنگ بر هفت آسمان كرد
خداوندا مزاج سایه ی خویش
علاجت را كریم غیب دان كرد
جهان از صحتت جان نوی یافت
فدای صحتت جان می توان كرد
به روی دهر رنگ عیش برگشت
دل رفته به تن باز آشیان كرد
ز عید صحت شاهنشه دهر
جهان سامان عیش جاودان كرد
فدایت باد جان های مقدس
نه هر جان را فدایت می توان كرد
جهان ز این یك گل صحت كه بشكفت
چه گل ها در كنار آسمان كرد
خدا از نو دگر هندوستان را
چو كعبه خانه ی امن و امان كرد
همیشه تا بهار عالم افروز
تلافی های تاراج خزان كرد
به برگ عیش خصمت آن كند چرخ
كه با گلزار، باد مهرگان كرد
***
قصیده ی دیگر در وصف بهار و مدح پادشاه
چمن تمام فرح شد ز انبساط بهار
چه باده در سر و چه گل به گوشه ی دستار
رطوبتی ست هوا را كه بر نمی آید
ز زیر شبنم نرگس چو چشم عینك دار
كشیده وسمه بر ابروی موجه سبزه ی تر
نهاده پرتو گل ها حنا به دست چنار
شود ز جدول تقویم كهنه آب روان
كند رطوبت امسال اگر اثر در پار
در این بهار ز طغیان آب می بیند
ز بحر شعر، خطرهای سفینه ی اشعار
زمانه زد گل شادابی آنچنان بر سر
كه بیم باشد كز خازنم كشد دیوار
نهال، شمع صفت آب می دهد گل را
چمن ندارد امروز باغبان در كار
چنین كه تخم به تعجیل می دمد از خاك
فریب دانه در این دامگه نخورده شكار
كند ز صفحه ی دیوار، كاه میل عروج
چنان كه منعكس از آیینه شود انوار
دمادم ار گل خمیازه ایش می شكفد
بود ز مستی سرشار غنچه نی ز خمار
چو غنچه را به لب و دست می كنم تشبیه
بگیرم از دهن یار خاتم زنهار
زبان گل ز قفا می كشند اگر بكند
حقوق تربیت نوبهار را انكار
چنین كه مست ترنم شده ست، بلبل را
شكفته تر ز گل افتاده غنچه ی منقار
كدورت از پی رفتن بهانه می طلبد
به آستین بتوان رفت از آیینه زنگار
زمانه ساز طرب می زند چنان كه به گوش
رسد ز زاویه ی عنكبوت نغمه ی تار
می نشاط جوان كرده است عالم را
به راه مست خرامد چو طفل نورفتار
شكست توبه ی می را در این هوا از هند
به آن نشاط كه پرهیز نشكند بیمار
پیاله ساقی پرتر بده تو را قسم است
به خاك پای بهاری، به آبروی بهار
زمان مستی، صد حیف زود می گذرد
كمیت باده نبایست اینقدر رهوار
می صبوح خراباتیان همه نفع است
به ساكنان چمن ساخته است آب نهار
بشست ابر چنان گرد را ز چهره ی خاك
كه نیست جز به سر كوی خط نشان غبار
چنان كه ریزد از شاخ، آب شادابی
عجب مدار اگر سایه را كند بیدار
رطوبتی ست جهان را كه از نم نسبت
ز نبض موجی تر گردد آستین ناچار
رود حباب صفت غنچه باز در گلبن
كند نسیم اگر تندتر به شاخ گذار
گرفته موج رطوبت دگر چنان اوجی
كه آب چشمه ی سوزن گذشته از سر تار
زیاد از این نتوان گفت ز اعتدال هوا
كه گل به چشم عدو افتد از خلیدن خار
دمی كه لشگر خود را بهار عرضه دهد
به سعی نامیه گردد گل پیاده سوار
چنین كه جلد ملایم شد از هوا چه عجب
نشان آبله از دست اگر شود هموار
در ابن بهار عجب نیست ز آب نغمه ی تر
كه برگ بیرون آید ز نای موسیقار
سخن ز دست گل مطلعی دگر بر سر
به جاست گر بودش میل جلوه ی اظهار
***
تجدید مطلع
چگونه گل را كس بی وفا تواند گفت
كه رنگ و بوش به رفتن نرفت از دستار
ز بس كه لشكر نشو و نما رود بالا
نفوذ آب، به خاك چمن شود دشوار
عجب مدار كه گل یاد بلبلان نكند
چرا كه نسیان آرد رطوبت بسیار
توان ز برگی، نظاره ی گلستان كرد
كه آیینه چمن است از تقابل گلزار
عجب مدار كه مستغنی از خضاب شود
به سبزه نسبت مو گر كنند در اشعار
هنوز میوه نبسته ست كز صفای چمن
توان ز آیینه ی برگ دید صورت بار
چنانچه شمع نماید ز پرده ی فانوس
عیان بود ز دل شاخ آتش گلنار
چنان برآمد نازك، نهال سبزتر
كه آب گردد از باد، سایه ی اشجار
بخیل زر نسپارد به خاك، می ترسد
كه همچو آیینه اسرار را كند اظهار
زمانه كسوت خضرایی اش چنان عام است
كه گردباد شناسد ز باد در رفتار
اثر دهد به طبایع گر انبساط چمن
به خنده بگذرد ایام عمر چون سوفار
چنان زمین و زمان را بهار پر گل كرد
كه گل به پیرهن بهله هم نبیند خار
نشاط بس كه اثر در مزاج عالم كرد
سر از گریبان دیگر برآورد تومار
به باغ و بستان سیم شكوفه و زر گل
چو آب گشت ز تردستی هوای بهار
گرفت بس كه ز ضرابیان عالم قدس
به نام نامی شاهنشه تمام عیار
پناه عالمیان بحر فیض شاه جهان
كه زیر سایه ی چترش سپهر راست قرار
جهان به دولت صاحب قران ثانی تافت
جوانی ای كه چمن را بود به فصل بهار
ز حرف رفعت شأنش قلم به خود لرزد
به احتیاط قدم می نهند بر كهسار
دلش غبار علایق نكرده است قبول
نگیرد آیینه ی آفتاب را زنگار
سخن به گفتن اول به نزد فطرت او
عجب مدار كه معیوب گردد از تكرار
به روزگارش ناراستی بر افتاده ست
به غیر سیل نیاید به دهر كج رفتار
كسی كه نقش كجی هست در دلش خونگیر
شود ز پرتو ناراستی سیه رخسار
جبین به خاك نهد باد در برابر شمع
به روزگار شهنشاه معدلت آثار
گشاده روی تر از آفتاب و در همه وقت
كه دیده بحر كه چین بر رخش نكرده گذار
سخن ز تیغش اگر طوطی قلم گوید
به سال ها نرود رنگ خونش از منقار
ز وصف تیغش اگر صفحه حرف بپذیرد
جدا ز یكدگر افتند كاغذ و آهار
گوهر به چشم صدف رنگ مردمك گیرد
رسد ز آتش تیغش اگر به ابر، بخار
فتاده بر صفت موج لرزه بر تن شیر
در آن مصاف كه افشرده اسب پای وقار
ز خاك پای ثباتش طلا كند بر سر
سپهر بهر مداوای كهنه رنج دوار
زبان مار شده موی بر تن دشمن
چو تیغ موی نشسته است بر پر پرگار
نسیم غنچه در این فصل آنقدر مگشود
كه تیغ شاه ز ملك عدو قلاع و حصار
شود كتاب فتوحات تازه ای تصنیف
به فتح های همین سال گر كنم اشعار
كبوتری كه برد فتحنامه هایش را
ظفر از اوست به شاهین اگر شده ست دچار
به دعوی آید و برگردد از درش دریا
وگرنه بی سببی نیست جزر و مد كنار
در این بهار ز تشریف عام نوروزی
نهال قامت هر شخص كرده است بهار
به چرخ گنجفه ی همتش وفا نكند
خزانه ی زر سرخ و سفید، لیل و نهار
غریب آنچه ندارد محبت وطن است
به ملك پادشه كان یمین بحر یسار
یكی دگر دو نگنجد به دیده ی احوال
كه چشم ها همه پر شد ز بخشش بسیار
به سوی طعمه مگس را چو باز باید خواند
چنین كه حرص، گل سیر چشمی آرد بار
چو نخل ایمن اگر آتش اوفتد به درخت
عجب نباشد اگر پخته گرددش اثمار
زهی كریم عطا بخش كز نهایت عفو
به جای كشتن، دشنام را نبرده به كار
زمین تشنه چنین آب را فرو نبرد
كه حكم او كند از بندهای بی هنجار
گناه عالمیان گر همه صدا گردد
ز كوه حلمش آواز نشنوی یك بار
به عهد خسرو دین پرور سلیمان قدر
گسسته است سلیمانی از میان زنار
گوهر به جیب صدف همچو یاسمن شكفد
نسیم خلقش اگر بگذرد به دریا بار
ز همتش سفر هند را تهیدستی
بضاعتی ست كه دارد ز سود ده صد عار
ز جذب خاك رهش رو به هند بنشیند
چو طفل وا كند اندر مشیمه جای قرار
به زیردستان پیوسته مهربان چون ابر
حیات پرور و روزی رسان و گوهر بار
به نسخه ای كه شود حرف امتیازش ثبت
رود مجانست از صورت فرار و قرار
به لمس یابد بیش و كم عناصر را
چو فطرتش بكند بر مركبات گذار
ز سنگ آتش، میزان هوش او فهمد
كه ثقل سنگش چند است و چیست وزن عیار
به شاخسار بیان تا بود گل و بلبل
به بوستان سخن تا بود گل و گلزار
همیشه پر گل دولت بهار عمرش باد
در او ز مدح سرا بلبلان هزار هزار
***
قصیده ی دیگر در مدح شاه جهان صاحب قران ثانی
نوبهار عشرت است، این روزگار دیگر است
دور ما در دلگشایی همچو دور ساغر است
كارها رو در گشایش همچو گل آورده است
بستگی مانند قفل از خانه ی دل بر در است
ز اقتضای عیش، پیران طفل مشرب گشته اند
بر همه خون صراحی همچو شیر مادر است
روی گردانیم از هر دل كه گیرد رنگ غم
رو نمی بینیم گر آیینه از اسكندر است
دیده پوشیدم ز نیك و بد، حضور دل فزود
تا گرفتم روزن این خانه را روشن تر است
شوق تا باقی ست ننشیند به دل هرگز غبار
گرد ننشیند بر اخگر شعله تا در مجمر است
دل كه صاف افتاد از او دل ها منور می شود
همچو جام می كه هم آیینه هم روشنگر است
رشته ای بر پای مرغ عیش بند از تار ساز
كز پی پرواز همچون گل همه بال و پر است
هر نگاری را به رنگی زیب و زیور داده اند
گردن مینای می را خون تقوا زیور است
پنبه را دانی چرا مینا دهد بر فرق جای
هر كه سر میكشان پوشیده جایش بر سر است
هر نوای عشرتی كاید به گوش از بزم ماست
حلقه ی رندان دف عیش و طرب را چنبر است
شادمانی راه بیرون شد نمی یابد ز دل
عشرت اندر بند دل ها همچو آب گوهر است
هر گل مقصد كه می خواهی بچین از روزگار
گلستان دهر را نی باغبان و نی در است
نیست در باغ جهان گرد ملالی، و ار بود
همچو بیماری نرگس راحت جان پرور است
هر كه هست از وضع خود راضی ست در بستان دهر
رقص سرو از تنگدستی، خنده ی گل از زر است
بس كه دوران ساز عشرت را مهیا می كند
می نوازد چنگ اگر در دست كاتب مسطر است
آرزوها را به طاق چرخ اگر باشد مكان
هیچ باكی نیست دست بخت ز آن رو برتر است
چون نباشد بخت، عشرت سنج و طالع سازگار
روز عید وزن شاهنشاه والا گوهر است
كارفرمای زمان، شاه جهان، والای دهر
آنكه خاك راه او بر فرق دولت افسر است
ثانی صاحب قران كز اول دور سپهر
بر ره عید جهانداریش چشم اختر است
با دلش دریا تنك ظرفی ست مانند حباب
كوه در پیش وقارش كشتی بی لنگر است
دستش آن ابری كه دریا تشنه ی باران اوست
همتش بحری كه ریگ ساحل او گوهر است
حاصل دریا و كان در روز وزنش صرف شد
روزگار امروز حیران بهر وزن دیگر است
ریشه در آب بقا دارد ز یمن معدلت
نخل اقبالش كه بر آفاق سایه گستر است
از زیانكاری به عهدش بس كه دوران توبه كرد
برق بهر كشته ی دهقان چو مهر انور است
تا به دستش داده ایزد اختیار روزگار
بی بنانش خانه ی تقدیر تیر بی پر است
جای آسایش به زیر آسمان خصمش نیافت
نقش ما هر جا كه وا افتد ز خاكش بستر است
چون فلك گردد غلامش ننگرد در ناكسیش
شاه راه مطلب شكار است ار چه صید لاغر است
بی نسیم خواهش سائل به بحر دست او
موج احسان همچو انگشت از پی یكدیگر است
تا ضعیفان را حمایت كرده عدل شاملش
گاه اصل خرمن اندر رشته مغز گوهر است
هادی فتح و ظفر در گرد هیجا تیغ اوست
رهنوردان را به شب آتش به جای رهبر است
تاج شاهی لازم فرق فلك فرسای اوست
بهر این معنی ست گر پیوسته سر با افسر است
از گشاد كار در عهد ابد پیوند او
بند اگر در بند كس دیده ست در نیشكر است
در چمن هر سو كه بینی جدولی را موج زن!
تا بساید بند پای سرو را سوهانگر است
بر سر افلاك بادا مستقر دولتش
خار تا پامال باشد جای گل تا بر سر است
***
تاریخ اتمام مسجد شاه جهان
ای سوادت در دل عالم سویدا را نشان
چون دل ارباب عرفان نور با عالم فشان
من نگویم كعبه ای، لیك اینقدر دانم كه هست
جبهه ی اوتاد عاشق سجده ی این آستان
صفحه ی رخسار دیوار تو را تا دیده هست
تنگ آمد ز اختلاط آیینه، آیینه دان
پرتو انوار تو چون عالم افروزی كند
صبح را گردد نفس انگشت حیرت در دهان
گمرهان را تا فروغت آتش منزل شده
گم نگردد در بیابان نیز راه كاروان
از صفا و نورپاشی دیده ی عالم تویی
پیش و پس صف های طاعت از تو چون مژگان عیان
از سجود جبهه ی نورانی اهل صلاح
ای فضایت همچو صحن آسمان اختر نشان
گرنه صاحب خانه بردی قدرت خود را به كار
چون توان گنجاند چندین فیض را در یك مكان
رایگان فیض سماوی را كجا داری قبول
طاعت مقبول بالا می فرستی پیش از آن
شكل محرابت كمان بازوی ایمان بود
و از دعای مستجاب آماده تیر از این كمان
مسجد ار این است می زیبد امامش جبرئیل
خلوت روحانیون را شمع باشد بی دخان
داده یمن حرمتت جبریل را فیض حرم
سرنوشت ساكنانش نیست جز خط امان
ز این محل فیض، هر حاجت كه می خواهی بخواه
می توان صد دسته ی گل بست از یك گلستان
دست استاد قضا تا از رخامت ساخته
روسفیدی ابد آماده شد از بهر كان
بحر پاكان تا در اجر این بنا گردد شریك
در لباس مرمری شد آب دریاها نهان
می توان كردن وضو از آب سنگ مرمرت
كعبه دیده ستی كه از سنگش بود زمزم روان
ای ستونت شمع كافوری به بزم اولیا
منبر والات در رفع عمل ها نردبان
از فروغ مرمرت در نیت فرض عشا
می گذارم فرض صبح آید همیشه بر زبان
آسمان فیض را صبح سعادت پرتوی ست
آفتاب روی نورانی طاعت پیشه گان
بر نمازت صورت اتمام، فایض تا شده
می برند اجزاش یك یك را به عالم ارمغان
با زمین هرگز عباداتت نمی شد آشنا
گر نمی آمد نمازت را تشهد در میان
نیست در وی حاصل اوقات اهل طاعتت
جز دعای ثانی صاحب قران شاه جهان
تقویت از بس كه عهدش می دهد اسلام را
نام ضعف اعتقاد آخر بر افتاد از جهان
توبه هم در لشكر عصیان نمی آرد شكست
قوت دین را ببین در پیری آخر زمان
این زمان از سجده یزدان است پیشانی كبود
هر سری كز صندل تب داشت از سرخی نشان
در بنای خیر این سعیی كه دارد همتش
حاصل كان جمله خواهد گشت آخر صف كان
گرنه تعمیر جهان كردی به حكم معدلت
از برای كشت دهقان جا نماندی در جهان
كی ز بحر مدحت او سوی ساحل می رود
گر ورق های سفینه جمله گردد بادبان
در پناه قدرتش بازوی بی زوران قوی ست
تا به آن غایت كه گوهر سفته گشت از ریسمان
كبك اكنون می كند از سینه ی شهباز پر
تا از آن سامان كند نقش و نگار آشیان
تیغ او آن روز در بازار شهرت جلوه داشت
كز نهیبش مغز شد خلوت نشین استخوان
تیر او در روی دشمن گفت پیغام اجل
شمع را هر چیز در دل هست آید بر زبان
گرچه هفت اقلیم را در قبض حكم آورده است
لیك دست همتش چیزی نگیرد جز عنان
بس كه با اعضای او دست حوادث خو گرفت
دشمنش را بعد مردن شانه گردد استخوان
خصم جاهش را كه بی برگی بود سامان او
جغد باشد هم متاع خانه و هم پاسبان
دشمنش را بهره ای از دستگاه خویش نیست
شاخ، یك جامه نمی پوشد ز زرهای خزان
خلق او را هیچ مكروهی نباشد ناگوار
بر دل آیینه عكس زشت، كی باشد گران
بحر حلم او نگردد ز ابروی موج ترش
گر شود توفان مكروهات او را میهمان
كی شود آگاه از كنه كمالاتش سپهر
ساحل از دریا نبیند غیر بط ها در میان
آورد سیمرغ را صیاد معنی در قفس
گر بگنجاند حدیث شأن او را در بیان
در زمانش بس كه دوران سازگاری می كند
مجرم اندر خانه ی زنجیر باشد میهمان
گر حدیث قدرتش از دل به سوی لب رود
رخنه اندر سد دندان افتد از تیغ زبان
وصف رای بی خطایش بر زبان گر بگذرد
ره نیابد در حریم گفتگو سهو اللسان
سرفرازی با خود آورده ست شمع بخت او
سربلندی در دل كان بود همره با سنان
رونق كار سپهر او داشت و ارنه پیش از این
ماهی اش بی آب بود و دلو او بی ریسمان
آرزوی خاك پایش می كند دوران ولی
نرخ می پرسد همی مفلس ز كالای گران
تا همیشه كعبه ی اسلام سمت كعبه است
قبله گاه آرزو بادا جنابش جاودان
مسجدش كآن كعبه ی ثانی ست، تاریخش بود
(كعبه ی حاجات دنیا، مسجد شاه جهان):1048 هـ. ق
***
در مدح صاحب قران ثانی ابوالمظفر شاه جهان
در دور ما زمانه گلستان بی در است
عیش رسا چو رزق مقرر مقدر است
چون غنچه انبساط جبلی ست خلق را
شیرینی طرب شكر شیر مادر است
تنها همین نه از لب ساغر موظفیم
انعام ما هم از لب ساقی مقرر است
مست می نشاط بود روزگار ما
از مست هر مراد كه خواهی میسر است
آواز پای و كف زدن مطربان یكی ست
از این بس زمین به سان زمان عیش پرور است
چسبان شد اختلاط مرادات با حصول
عشرت به دل زیاد و به جام آشناتر است
دامان دل به دست كدورت نمی رسد
مابین رنگ و آیینه سد سكندر است
عالم تمام همچو سر مست پر نشاط
دوران همه فرح چو دل كیمیاگر است
دریاكشان محفل عیش و نشاط را
از شش جهت گشایش درهای شش در است
این خوان عشرتی كه به عالم كشیده اند
از عید وزن پادشه هفت كشور است
صاحب قران ثانی، شاه جهان پناه
شاهی كه آفتابش یك لعل افسر است
میزان وزن تا صدف آفتاب شد
از قدر یك سرش به دو دنیا برابر است
پابوس پادشه كه شهان را نداده دست
سالی دو نوبتش ز سعادت میسر است
در آسمان ز خاك در او نشان دهند
جایی كه آفتاب كرم ذره پرور است
گردون اگر چه بر ره او پیر گشته است
سرگرم تر به خدمتش از تازه چاكر است
دریا چو در متاع گوهر آب می كند
لرزان ز بیم پادشه عدل پرور است
چون مرغ خانه بال و پرش دستگیر توست
گردون ز یمن اختر بختش توانگر است
رسم حساب بهر شمار مه است و سال
در عهد همتش كه سپر كیله ی زر است
شهباز قدس را پر پرواز فطرتش
چون استخوان سینه، قفس جزو پیكر است
از یمن ایمنی زمانش سفینه را
در بحر سنگ راهی اگر هست لنگر است
هرگز به اوج مدحت او ره نبرده است
با آنكه مرغ دفتر من جمله تن پر است
دانی كه چیست در كفت این تیغ شعله سوز
برقی كه در كمین سیاهی لشكر است
افتد شراره ی غضبت گر به جوی تیغ
بیم كباب گشتن ماهی جوهر است
یك چین بود ولایت خاقان ز آستینش
آن جامه ای كه بر قد ملكت مقرر است
بهر شكار ماهی فتح و ظفر بود
جوهر در آب تیغ تو گر دام گستر است
دریاست مومیایی كشتی چو بشكند
باد مراد همتت آنجا كه یاور است
از صفحه ی مدیح تو طوطی خامه را
آیینه ی نشاط ابد در برابر است
دلخواه طبع فوج معانی همی رسد
جایی كه عرض مدح تو رای سخنور است
هر لحظه كوچه ی قلمم بسته می شود
تنگ است شارعی كه گذرگاه لشكر است
لب تشنگان عفوت سیراب از آن شوند
در جنت طبیعت تو حلم كوثر است
پیوسته تا كه از پی تحریر جزو عیش
نی شكل خامه دارد و قانون چو مسطر است
پر نغمه ی نشاط بود بزم عشرتت
تا مهر و مه جلاجل این كهنه چنبر است
***
و نیز در مدح ابوالمظفر شاه جهان
سحاب آراست باغ و بوستان را
فدای باغبان كن خان و مان را
همان آبی كه گرد از روی گل شست
بدینسان مست دارد بلبلان را
چنان گلبن گرانبار است از گل
كه بلبل بست بر خاك آشیان را
به گلشن می كش و بر خود مخندان
دهان غنچه ی پر زعفران را
مروت خانه زاد می فروش است
كه ارزان می دهد رطل گران را
به صحرا سیر چون آب روان كن
به دست خود نگردانی عنان را
در این موسم كه صحراها بهشت است
به فرزندان رها كن خانمان را
گل و لاله كه می غلتد بر خاك
تنك ظرف اند بزم بوستان را
به روی سبزه می غلتد بنفشه
عجب پیری كه می مالد جوان را
به گلشن عمر جدول خوش گذشته
همیشه گر چه بر لب دیده جان را
چمن با آنكه همكار مسیحاست
نمی بندد رعاف ارغوان را
قبای تنگ بر تن چاك گردد
شكافد گل حصار گلستان را
به هم آمیزش گل ها چنان است
كه گلدسته نخواهد ریسمان را
دم كوره ز تأثیر رطوبت
زند آب آتش آهنگران را
به دریا كشتی از سبزی جزیره ست
ولی یك جا نمی گیرد مكان را
ز پهلو بوریا گردد نشان دار
رطوبت آب داد از بس جهان را
هوای برشكالی مومیایی ست
ز گلبن شاخ بشكن امتحان را
بهار گلشن فردوس خواهی
در این موسم ببین هندوستان را
كند دندان مارش كار شبنم
فزون باد ایمنی دارالامان را
خوشا ملكی كه از یك آب شمشیر
گل و لاله دمد سنگ فسان را
به یك دم ز آب پیكان می شود سبز
هدف سازد كسی گر استخوان را
ز بس موج رطوبت اوج دارد
دماند خوشه كاه كهكشان را
نهفته جاده ها در زیر سبزه
ز مسطر خط بپوشاند نشان را
ستون خانه ها شد سبز و قمری
فرامش كرده سرو بوستان را
خس و خاشاك ز آنسان سبز گردید
كه بلبل می كند گم آشیان را
خطیب فاخته بر منبر سرو
مناقب خوان بود شاه جهان را
زبان سبزه در هر سرزمین گفت
ثنای ثانی صاحب قران را
فلك از كوكب بختش عزیز است
ز آیینه ست قدر، آیینه دان را
به دورانش كه ایام نشاط است
جرس در خنده می پیچد فغان را
ز عید وزن، شاهنشاه عالم
جهان اندوخت عیش جاودان را
دو نوبت رخصت پابوس دارد
بساط پادشاه كامران را
ز رشك كفه هایش بس كه داغ اند
نمانده رنگ بر رو اختران را
به عهدش آنچنان در خواب امن است
كه باید پاسبانی پاسبان را
به ملكش راهزن مانند جاده
به منزل می رساند كاروان را
به عهد عدل او واپس ستاند
چمن از خاك، زرهای خزان را
به عهدش عدل كسرا هر كه سنجد
به هم سنجید قصاب و شبان را
در آن بزمی كه خلقش میزبان است
طفیلی داغ دارد میهمان را
به دوران تمیزش همچو لاله
نگردد زیردست آتش دخان را
مدد نیروی اقبالش نخواهد
نمی تابد فسان تیغ زبان را
ز حفظش پیر زال چرخ از این پس
به دوك شمع ریسد ریسمان را
اگر از آستانش سر بتابند
گریبان طوق گردد سركشان را
ز خورشید ضمیرش پرتوی دان
صفای خاطر اشراقیان را
ضعیفان را چو در زنهار گیرد
سحاب روی مه سازد كتان را
اگر چه احتشامش همچو گردون
مسخر كرده سرتاسر جهان را
شكوهش هند را خوش كرده مسكن
به شب روشن شودشان آسمان را
قلم چون قصه ی رزمش نویسد
كند از خون رقم سر دوستان را
نیاید زخم تیغ او فراهم
برای خنده دارد گل دهان را
ز زخمش پوست بر اندام دشمن
نموداری بود توز كمان را
سنانش كنجكاوی چون كند سر
چو نی مغزی نماند استخوان را
سلیمانی چشم دشمنانش
دو خاتم باشد انگشت سنان را
زبان را درفشانی از كف اوست
ز ابر است آب در جو ناودان را
ز سر حد مكان، خیمه برون زد
عطایش تا كه گیرد لامكان را
قلم در وصف جودش جای نگذاشت
به پشت و روی تومار زبان را
كفش پرداخت كان گوهر و زر
فلك برچید آخر این دكان را
نباشد وعده چون بی انتظاری
پسندیده عطای بی گمان را
درون شیشه ی افلاك بیند
به سان می فضای آسمان را
هیمشه با ترازو تا بود كار
سبك بار و گران سنگ جهان را
به غیر از دشمنش گردون نبیند
سبك باری به خاطرها گران را
***
تاریخ فتح بلخ
دوران ز بهار، طرب آراست جهان را
جا داد به هر سینه دل باده كشان را
هر چهره ز مشاطگی عیش چنان شد
كز هم نشناسند رخ پیر و جوان را
ز این مژده ی فتحی كه شهنشاه جهان كرد
كرده ست ز شادی فرح آباد جهان را
آورد ز میخانه ی كابل می و پیمود
قاصد ز ره گوش به ما رطل گران را
از خلق ز بس جان عوض مژده گرفته
حاصل شده عمر ابدی مژده رسان را
از شادی این فتح فرح بخش عجب نیست
چون تیر اگر راست كند پشت كمان را
اقبال كه بی جنگ كند ملك گشایی
داده ست خدای دو جهان شاه جهان را
شاهی كه فلك سیری اقبال بلندش
بر چرخ عیان ساخت ره كاهكشان را
اسكندر اگر بخت تو می داشت همی یافت
از چشمه ی حیوان به ته پای، نشان را
بی آنكه فتد كاركمانی به كشاكش
بی آنكه غضب گرم كند تیغ و سنان را
شد بر در اقبال در قلعه گشاده
ز آنسان كه به خمیازه گشایند دهان را
این بلخ و بدخشان ز فلك ماحضری بود
میهمانی اقبال شهنشاه جهان را
زآنگونه كه شد بلخ و بدخشان به یك انداز
مفتوح، شهنشاه زمین را و زمان را
وابسته به یك حمله بخارا و سمرقند
زآنسان كه به یك دفعه كشد كس دو كمان را
اقبال تو چون توسن توفیق بتازد
جایی نكشد تا به سمرقند عنان را
در خطه ی موروث سمرقند بخوانند
چون خطبه ی شاهنشاه اقلیم ستان را
بخشند به خطیب اطلس خود چرخ به خلعت
در گردش آرد چو ردا كاهكشان را
گردون به درت پیشكش آورد سه تحفه
اقبال قوی، بخت جوان، رفعت شأن را
بر بخت بلندت چو بسوزند سپندی
سرسبزی اقبال كند سرو دخان را
تیری ز كمانخانه ی تقدیر الهی ست
عزمت كه نكرده ست خطا هیچ نشان را
آن دم كه به تحسین دلیران بگشاید
در پیكر دشمن گل هر زخم دهان را
آوازه ی فتح تو همان روز بگیرد
بی نامه و قاصد همه اطراف جهان را
جان را به دمی آب به تیغ تو فروشد
چون زخم گشاید به تن خصم دكان را
شمشیر تو چون لاله بكارد به تن خصم
باران خدنگ آب دهد لاله ستان را
آن روز دهد دشمنت از تیره درونی
كه افزود اجل در دل او شمع سنان را
اقبال عدوی تو نهالی ست كه با خویش
چون شعله ز ملك عدم آورده خزان را
بنشست به روز سیهی خصم كه حرفش
در كام، سیه تاب كند تیغ زبان را
جان باخت ز بیم تو عدو، گر چه كه بگریخت
هر چند رود، زنده مدان ریگ روان را
چون در كنف عفو تو نگریخت چو بگریخت
تا یافتی آسایش اقلیم امان را
جاگیر گرفتی بدل بلخ و بدخشان
ملكی كه به توران ندهد یك ده آن را
ایزد دو جهان داد به او، بلخ چه باشد
تاریخ بود فتح شهنشاه جهان را
در غره ی مه عمر عدوی تو شود سلخ
غم، تلخ بر او ساخته شیرینی جان را
***
در تعریف زمستان كشمیر
خورشید دگر نقابدار است
منقل، معشوق هر كنار است
در عینك یخ نهان شد امسال
كشمیر كه چشم روزگار است
تا آتش، گرم نی سواری ست
دست همه كس ركاب دار است
از برف به خانه چون گریزی
باران از دود در كنار است
محراب جهانیان بخاری ست
تسبیح خلایق از شرار است
آن را كه پلنگ وار در دل
از رفعت آسمان غبار است
پایش تا سینه همچو جولاه
در بند تنور، استوار است
آن پنبه كه شعله ها تر اوست
امروز لباس شاخسار است
آن جامه كه هر دو روش ابره ست
از برف به دوش روزگار است
سر پنجه كه قابضی ست معزول
وقت عملش دگر بهار است
از دست كه در بغل نهان شد
سینه صندوق قفل دار است
چون آیینه بسته شد نفس ها
دل از دم سرد، سنگسار است
سرپنجه به دود گرم، امروز
چون شانه به زلف امیدوار است
كف صاحب دستگاه لرز است
چیزی كه ندارد اختیار است
تا تن از لرز گشته رقاص
دندان چو چغانه گرم كار است
یخ بر سر كوچه بندی آمد
نی راه پیاده نی سوار است
تا فرش به كوچه از یخ افتاد
لغزش با پا چو كفش یار است
چون قرعه شكسته استخوان است
آن را كه برون ز خانه كار است
چون استره باد در تراش است
هر چند جهان سمن عذار است
هر چیز كه دهر داشت بر دست
سرما امسال خوش قمار است
گویی تو كه پنبه اش ز برف است
پوشش بر تن اگر هزار است
فانوس لباس یك تهی را
انداخت كه وقت پنبه دار است
پنهان در ابر پوستین است
هر جا كمری هلال وار است
چون سیم، بخیل رفتنش نیست
هر برف كه فرش این دیار است
شد كوچه ز ماهتاب لبریز
هر چند كه شب چو زلف تار است
بی قدری سیم برف را بین
در چشم بخیل نیز خوار است
آب از سرما ز بس ترش روست
بر خاطر خویش نیز بار است
مرغابی همچو نقش ابری
بر كاغذ یخ به یك قرار است
ماهی در یخ میان جدول
چون موج به تخته ی چنار است
یخ كشتی را به خشك بسته
چون صندوقی كه بر مزار است
رود بهت از روش فتاده
هر جا كه قدم نهی گذار است
پل چون در عاملان معزول
در دیده ی اعتبار خوار است
تا سر به دوات خامه برده
چون دسته به چكش استوار است
یخ سنگ فسان و باد تیغ است
اما تیغی كه زهردار است
جایی كه تراش تیغ سرماست
شمشیر انگشت زینهار است
پروانه ز شوق آتش شمع
مسكین تا شب در انتظار است
چون نیزه كه از سنان نكاهد
شمع از آتش به یك قرار است
فانوس ز باد سرد بر شمع
لرزان چون پنجه در خمار است
هر خانه كه روزنش گشاد است
در دیده ی اعتبار، تار است
همخوابه اگر چه زشت، نیكوست
تا دی مهمان روزگار است
سرماگویی كه در میان نیست
یار بغلی چو در كنار است
یابد آرام از تب گرم
هر تن كه ز لرز بیقرار است
كشمیر اگر ز گرمی مهر
محروم ز ابر ناگوار است
خورشید دوم پی تلافی
پرتو افكن بر این دیار است
امسال امید پشت گرمی
از مقدم شاه كامكار است
آن شاه جهان بختیاری
كه اقبالش مملكت شكار است
گرد سپهش به گلشن ملك
بهتر ز سحاب نوبهار است
فرزند گوهر فروخت دریا
از ابر سخاش قرض دار است
ز آیینه ی آفتاب رویش
انوار الهی آشكار است
شاهان را آستان جاهش
آیینه ی روی اعتبار است
سررشته ی غیب و خاطر او
نزدیك به هم چو پود و تار است
گردون پی رای اوست پویان
چون گرد كه در پی سوار است
نه چرخ به صید گاه بختش
یك دوره ی جرگه ی شكار است
از هر خس و خار در نگیرد
اینجاست كه شعله بردبار است
طبعش كه به حدت و بلندی
از آتش طور یادگار است
در معرض حلم او ثوابت
مانند شرار بی وقار است
روی دل نوبهار خلقش
مرهم نه داغ لاله زار است
در عهد مباركش ترقی
چون نشو و نمای نوبهار است
از غبن تنزل است گویی
اشكی كه به روی آبشار است
شاهنشاها زمانه شهری ست
تیغ تو برای او حصار است
دلخواه چو ابر، تر شماری
هر جا كه غبار كارزار است
هر قطره ی خون كه خصم دارد
بر تیغ شجاعتت نثار است
اعدا همه جان به او سپارند
تیغ تو امین روزگار است
سوی عدم از نهیب تو خصم
بی بال پرنده چون شرار است
بنیاد ستم ز بس به عهدت
یكسان با خاك رهگذار است
هر جا كه ستمگری ست، چون دام
در دشت وجود، خاكسار است
باد است گشاده ی تو، دریا
در قید احاطه ی كنار است
تا سیم، سحاب ناشمرده
در دامن ضبط روزگار است
در عهده ی حفظ ایزدی باد
ذاتت كه عطاش بی شمار است
***
در تهنیت قدوم پادشاهی
ای بخت مژده كز افق كبریا رسید
خورشید رحمتی كه به هر ذره وا رسید
نارد كسی به ظل هما سر دگر فرو
سرمایه ی سعادت بی منتها رسید
ز این نوبهار كه از دم عیسی نسیم داشت
هر درد كهنه ای به نوید دوا رسید
از گرد موكبی كه به از ابر رحمت است
كشمیر با بهار دگر از قفا رسید
لب تشنگان بادیه ی انتظار را
بایست جان به لب رسد، آب بقا رسید
در آب و تاب غنچه گرو از حباب برد
برگ از تری به جبهه ی اهل حیا رسید
بی رنج، گنج یافت طلبكار كیمیا
بی سعی، دل به كعبه ی حاجت روا رسید
ما را به طوف كعبه ی مقصود ره نبود
خود، كعبه پیش زائر بی دست و پا رسید
قربان حج اكبر ما نیست غیر ما
ای جان به خود ببال كه وقت فدا رسید
بر طاق چرخ بود اگر آرزوی دل
آخر به او بلندی دست دعا رسید
شكر خدا كه دیده ی امید خلق را
از گرد شاه جهان، توتیا رسید
صاحب قران ثانی كه از خاك پای او
لب تشنه ی امید به آب بقا رسید
می بینم این سعادت و باور نمی كنم
چشم من است اینكه به آن خاك پا رسید
تا شد قدم ز كرنش شاهنشهی كمان
تیر مراد بر هدف مدعا رسید
جز جان و دل نثار ندارم، چنین بود
دوریش چون به بارگه پادشاه رسید
شاهنشه دقیقه شناسی كه فطرتش
راز قدر شناخت و به سر قضا رسید
وقت تلافی ستم روزگار شد
فریادرس، شهنشه فرامانروا رسید
می خواست دل ز دهر كشد انتقام خویش
از یاد رفت كینه چو نوبت به ما رسید
نوع بشر ز رحمت عامش چو بهره یافت
فیض عطای روح به مردم گیا رسید
یك كف عبیر باد صفا از رهش رساند
عطری به برگ برگ ریاحین جدا رسید
بر جبهه دین طاعت این آستان بسی ست
سرگرم سجده ایم كه وقت ادا رسید
در راه زندگی ز خود افتاده ایم پیش
چشم ار چه می برد نتواند به ما رسید
فر سعادت از سر ما در سجود شاه
چندان بلند شد كه به بال هما رسید
آفت ز آفتاب به شبنم نمی رسد
در كشوری كه سایه ی ظل خدا رسید
از بوی آشنا دل هر غنچه تازه شد
هر گه ز قلب لشكر شاهی صبا رسید
از گرد لشكرش به ختا رفت بوی مشك
فیض قدوم بین ز كجا تا كجا رسید
در خانه عنكبوت تند شكل چنگ عیش
از مقدمش چو شهر به برگ و نوا رسید
گیرد چو ریگ، شیشه ی ساعت دلش ز چشم
هر دیده را كه سرمه ی آن خاك پا رسید
جذب قلوب عام به خاك درش فتاد
روزی كه جذب خاص به آهن ربا رسید
با نام او سپند در آتش چو جا گرفت
در دم به قد شعله ز نشو و نما رسید
چون صیت استقامت طبعش بلند شد
از مركز زمین به خط استوا رسید
خاك رهش به دیده چو آب است در گوهر
این بینش از فروغ بصیرت به ما رسید
از جامه، خانه ی كرمش همچو نوبهار
هر نخل قامتی به لباس عطا رسید
طول امل كه بر قد او جامه ای نبود
پوشید خلعتی كه ز سر تا به پا رسید
از كوه همتش به جواب سؤال خلق
جای صدا به غارت گوهر، صلا رسید
تا آشنا به صبح ضمیرش شد آفتاب
روشنگری به آیینه ی بی جلا رسید
همچون لقای فیض بهاری كه در چمن
مانند گل به حال خس و خار وار رسید
جاوید باد دولت شاهنشه جهان
كز وی به نیك و بد همه برگ و نوا رسید
***
در رسیدن آسیب آتش به شاهزاده ملك احتجاب،جهان آرا بیگم
ای عید صحت تو جهان را به از بهار
سرسبزی تو زینت بستان روزگار
كوتاه باد دست حوادث ز دامنت
ای آب زندگی تو كجا و كجا غبار
خورشید دولتی و جهان از تو روشن است
یا رب تو را گرفته مبیناد روزگار
تو چشم روزگاری، بادا ز هر طرف
دست دعای خلق چو مژگان تو را حصار
آن گل كز آفتاب، گلابش روان شدی
دوران نگر كه كرد ز آتش تنش فگار
بر آسمان سروری از آتش شفق
دودی بلند شد كه جهان را نمود تار
در بند شمع، شعله بسی بیقرار بود
در دامن تو دست از روی اضطرار
تا كرده شعله كسب شرافت ز دامنت
زیبد اگر فرشته كند سبحه از شرار
از هیچ خانه شمع دگر رو نیافته
تا گشته شخص صاحب دوران از او فگار
ز این انفعال دیگر اگر سر برآورد
زیبد گر از شرار شود شعله سنگسار
شمع آب شد ز خجلت و پروانه دست شست
از لاف عشق یار به هر بزم شرمسار
آتش ز شرم این ز جهان گر سفر كند
در منزل نخست به قارون شود دچار
بت را برون ز بتكده افكند برهمن
از جرم اینكه بود به سنگش نهان شرار
از دور نیست شعله اگر شد زبان كبود
بسیار خواست صحت ذاتت ز كردگار
گر روشنش شدی كه خطایی چنین كند
ابلیس را به نار نمی بود افتخار
این دود دل ز پرتو او در جهان گرفت
از شمع، كس ندیده كه گردد زمانه تار
فانوس اگر حمایت شمع آرزو كند
پیراهنش نیابد از ایام، پود و تار
بر طبع نازكت كم و بیش الم یكی ست
چه زنگ و چه نفس، همه بر آیینه ست بار
در هیچ ملك گوهر قدرش بها ندید
آتش ز بس كه افتاد از چشم اعتبار
گر شمع، گل به فرق زند خاك بر سرش
خوش نیست خودنمایی آنگه كه شرمسار
از تاب آتش، آبله شد از تنت پدید
یا بر فلك قران كواكب شد آشكار
عمر ابد، سعادت دنیا و آخرت
آثار این قران سعادت قرین شمار
دریای رحمتی و گوهرهایت آبله ست
آن گوهری كه از آتش سوزان شد آب دار
كافور صبح، مرهم زخمت اگر شود
گردد بر او سفیدی دیگر امیدوار
ای نیتت به خیر قرین همچو بو به گل
دنیا و خیر جاری تو آب و جویبار
دامان كبریای تو بالاتر است از آن
كز آتش اثیر به آنجا رسد شرار
از دل، علم زد آتش یزدان پرستی ات
بر تن اثر ز آتش دل گشت آشكار
آیینه ی وجود تو ناپاك شد ز گرد
در كار بود همت پاكان هر دیار
بس گنج ها كه از زر و گوهر تهی نمود
بهر تصدق تو شهنشاه كامكار
صاحب قران ثانی سدی ز زر كشید
تا بر تو بست راه حوادث ز هر كنار
از اضطراب شاه جهان شد یقین كه بحر
دائم برای گوهر خویش است بی قرار
شاهی كه گر ببندد همت، جدا كند
سكته ز خاك و رعشه ز آب و تب از شرار
قهرش دمی به آتش اگر سرگران كند
هر تن ز جزو ناری خود می كند كنار
با عون حفظش از شرر افشان توان نمود
تومار جویبار و ورق های آبشار
قهرش به نزد رحمت او در حساب نیست
آری نهنگ را بر دریا چه اعتبار
حلمش به شعله ی غضب از جا نمی رود
كی لاله است آتش دامان كوهسار
با خشم زود صلحش بر محرمان یكی ست
افتادن و بلند شدن چون زر نثار
تمكین او به شمع اگر یك نظر كند
دیگر به رنگ سرو بماند به یك قرار
دارد صدف ز دست گوهرپاش او هراس
ز آن رو درون گوش نهفته است گوشوار
ویران كنند گنبد فانوس بر سرش
گر شمع همسری به ضمیرش دهد قرار
جایی كه كامیابی بخت بلند اوست
صید مراد هر دو جهان چیست یك شكار
درماندگی طبع سخنور به مدح او
عجز شناور است به دریای بی كنار
شاهان ز نسل حضرت صاحب قران بسی
بودند، لیك اوست شهنشاه كامكار
هر چند داده پرورش هر دو یك نهال
در رتبه فرق باشد از برگ تا به بار
در زیر پای خس شده با خاك همنشین
در عهد عدل اوست ز بس شعله بردبار
از شوق عهد او به رحم گریه می كنند
اطفال از شكنجه ی نه ماه انتظار
بگذشته است از دو جهان صیت قدرتش
چون یك خدنگ كه از دو شكاری كند گذار
با دوستانش خصمی افلاك بی اثر
چون تیغ آزمودن امواج بر كنار
هر تار پیرهن شده ماری به قصد خصم
جز دشمنش كه یافته معنی تار و مار
تا مو ز عضو سوخته سر بر نیاورد
مانند تخم از آتش و سبزه ز شوره زار
یا رب همیشه تخم نیفشانده سبز باد
در مزرع امید شهنشاه كامكار
***
بث الشكوی و موعظه، مختوم به ستایش سخن
دست از آن ماست گر دست فلك بالاتر است
گر چه خاكستر بود برتر، مقدم اخگر است
در نظرها اعتبار كس به قدر نفع اوست
عزت هر نخل در بستان به مقدار بر است
كان و دریا را بسی دیدم به چشم اعتبار
سیر چشمان قناعت را شكوه دیگر است
اهل صورت هیچ از سامان توانگر نیستند
طایر تصویر پر دارد ولیكن بی پر است
دستگاه دهر هم تنگ است همچون دست ما
بحر را چون عرصه افزون می كند بر كمتر است
با وجود خاكساری سخت خونریز است عشق
یك حقیقت بین كه گاهی گرد و گاهی لشگر است
فتح از آن جانب كه ما باشیم هرگز رسم نیست
هر كه با او در تلاشم، من چراغ، او صرصر است
آمدی در كار و بارم نیست از اقبال عشق
گل به فرق ار می زنم شب، صبح خاكم بر سر است
گر چه سر تا پا به سان خامه دست من تهی ست
چون چراغ از سیر چشمی ها دماغ من تر است
كنج درویشیم ز اسباب قناعت پر شده ست
بوریای كلبه ی فقر من از نیشكر است
زاد راه و رهبری آزاده را در كار نیست
مرغ را ساز سفر واكردن بال و پر است
دود آه تیره روزان آسمان تازه ای ست
آفتش هم كمتر از چرخ است چون بی اختر است
نقد انجم را فلك بیرون نمی آرد به روز
زر كه قلب افتاد بهر خرج آن شب بهتر است
فرق اگر چه زیور از افسر همی گیرد، ولی
سر كه در وی مایه ی هوش است، زیب افسر است
پشت پا گر می توانی زد، جهان در دست توست
فقر چون كامل شود اسم غنی را مظهر است
پادشاهی نیست غیر از همت و عزم بلند
هر كه رو از رزم برتابد به معنی قیصر است
لامكان سیری به آنجا رو اگر آزاده ای
هر كه در كوی جهت ماند اسیر ششدر است
عقل در جمع علایق پنجه ی اشعث بود
عشق در قطع تعلق ذوالفقار حیدر است
سازگار كس نمی باشد وطن در هیچ ملك
رشته را این كاهش تن جمله ز آب گوهر است
خار ذاتی بهتر است از گلستان عارضی
نزد كل یك مو به از صد دسته ی گل بر سر است
زنده دل را ناگزیر است از خمول دائمی
پرده ای ذاتی نصیب روی كار اخگر است
آبروی اعتبار از ما و ما بی اعتبار
آب، خود بی قیمت و قیمت فزای گوهر است
طبع ما گر زینتی دارد همین آشفتگی ست
زیوری گر تیغ دارد پیچ و تاب جوهر است
جهد كن تا صاحب نامی شوی كز بعد مرگ
كار شخص از نام می آید، گواهم محضر است
بخش ما ناقابلان ز آبای علوی می رسد
آنچه از میراث آتش قسمت خاكستر است
چون پر طاووس در عالم مگس رانی كند
شهپر زاغ ار شود جاروب، صاحب جوهر است
دلخراشان را به هم آمیزش ذاتی بود
تیر كز هر جا كه باشد طالب پیكان گر است
دیده ی عارف به رغبت ننگرد در ملك شاه
هر كه را بینی به شهر هستی خود سرور است
راست باطن باش، در ظاهر مباش آراسته
كج نگردد معنی مصحف اگر بی مسطر است
از تكلف تیره گردد مجلس روشندلان
گر نباشد شمع، در مهتاب فیض دیگر است
نكهت راحت ز انجم هیچ كس نشنیده است
پس برای چیست روزن ها كه در این مجمر است
هیچ ملك آب و هوایش سازگار عشق نیست
در بهشت ار صورت مجنون ببینی لاغر است
از غم زلف بتان شد شانه سر تا پا خلال
ای دل صد چاک این سودا تو را هم در سر است
زندگانی راحتش در ابتدا و انتهاست
یا لحد جای فراغت یا كنار مادر است
كشتی ما را چو نقش ما فلك بر خشك بست
باز خون توفانی انگیزد، بلا سردفتر است
برنچیند كس ز بستان امل بی انتظار
نخل اگر طوبا نسب باشد در اول بی بر است
دیدن نقش درم طاعت بود نزد لئیم
خط سكه مصحف است او را كه معبودش زر است
نزد روشندل اگر چه مال دارد حكم آب
چون به دست ممسكان افتاد آب مرمر است
در دلت زر، در سرت پرواز اوج لامكان
بسترت از خار آكنده ست و بالین از پر است
اهل دنیا را مكن عیب ار به زر چسبیده اند
زشت را آرایش ملك وجود از زیور است
هر چه در هر جا به نام هر كه شهرت كرد كرد
خاطر روشن ز ما آیینه از اسكندر است
شاد و غمگین كامل از بهر وجود خویش نیست
گر طبیبی شادمان بینی، مریضش بهتر است
از هوس داری دلی، بر چشم خون پالا حسود
آب جای باده داری، ساغرت لیك از زر است
ره نمی یابد تنزل در مقام اهل صدق
پای در دامن به جای خود چو مهر محضر است
ملك داری می تواند هر كه دلداری كند
صاحب اقلیم دل سلطان هشتم كشور است
سایه ی بینش به پستی هیچگه نفكنده ام
مردمك در چشم ما همرنگ چتر سنجر است
كاملان هرگز رواج ناقصان را نشكنند
آب حیوان ز آن نهان شد تا مگویی بهتر است
از كمال خویش ارباب هنر بی بهره اند
دیگری می بیند آن گل ها كه ما را بر سر است
روزگار از بس كه جنگ انداخت عشرت را به ما
پنبه سنگ شیشه آمد، باده زهر ساغر است
هر كه اینجا آمد از آهستگی بیگانه بود
دهر ناهموار گویی خانه ی گوش كر است
فرع اگر باشد هنرور، در حقیقت اصل اوست
نزد دانا آهو از مشك است و گاو از عنبر است
می دهد ملك سلیمان را ز كف شهوت پرست
طفل را در دست، حلوا بهتر از انگشتر است
جز سر مردان نگنجد در گریبان خمول
تنگنای جیب میدان جهاد اكبر است
زاهد از خشكی سراب وادی بی حاصلی ست
طعنه ها دارد به دریا هر كه دامانش تر است
واعظ ما را نگه دارد خدا از چشم زخم
كو بسی آتش دم و از چوب خشكش منبر است
سركشان یك یك مرید خاكساران می شوند
خاك بستان عاقبت سجده گه برگ و بر است
در طلب باید وقاری، رو به هر جانب مدو
ز آنكه در سیر و سكون همراه كشتی لنگر است
از شكوه پادشاهی حرمت علم است بیش
آنكه میر كاروان باشد مطیع رهبر است
هیچ كوتاهی ندارد این نزاع نفس و عقل
بی میانجی چون جدال و جنگ زن با شوهر است
می روم از سر به در دائم به اندك مایه ای
خانه ام را آب می پاشد دماغم گر تر است
با بلا هر كس كه تن در داد ز آفت می دهد
هیچ گه دیدی كه زخمی بر غلاف از خنجر است
سفله گر ممتاز باشد، صدر را شایسته نیست
جای قفل ار كار استاد است، بیرون در است
حرص محروم از جزا آمد به دیوان عمل
مزد از یك در نیابد آنكه صد جا چاكر است
رخت خواب ما ندارد تار و پود راحتی
سر ز زخمش بالش است و تن ز خونش بستر است
گرم رو رنگ مكان گیرد در اثنای سكوت
لاله ی اخگر به آب ار می رسد نیلوفر است
هر كه دارد دولتی ناموس منسوبان بر اوست
زنگ آیینه غبار خاطر اسكندر است
كس ز هفتاد و دو ملت این معما حل نكرد
كاین همه مذهب چرا در دین یك پیغمبر است
نفس در پیری مطیع امر و نهی ما نشد
این زمانش نهی منكر همچو زخم منكر است
كاتب اعمال ما دیگر نمی گیرد قلم
نامه ی ما بس كه از افعال زشت ما پر است
در نظر دارم سواد نامه ی اعمال خویش
یك به یك در پیش چشمم همچو خط ساغر است
تشنگی محشرم آسان شد از تر دامنی
آب از اینجا برده ام، كارم كجا با كوثر است
در جهان گر اهل دل خواهی نشانت می دهم
نامدار بی نشان مانند حرف مضمر است
گر سخنور خور باشد هست تأثیر سخن
آبرو باشد جهاز او را كه شعرش دختر است
بیشه ام صید است و دام من كمند وحدت است
مرغ معنی در پس زانوی من دانه خور است
هیچ نگشاید ز طبع شاعر نافهم شعر
نكته چون سنجد ترازویی كه آن را یك سر است
میوه آب از پوست می گیرد به بستان سخن
لفظ اگر بسیار شاداب است معنی پرور است
از كرامات سخن این بس كه در بستان شعر
یك نهال خار هر باری كه آرد نوبر است
آب حیوانی كه می گویند نبود جز سخن
گاه گاهی نیز از زهر هلاهل بدتر است
پر خطرناك است بحر شعر، نزدیكش مرو
گرچه بینی تا كجا خضر قلم را پا تر است
گرچه می آید سخن ختم سخن بهر كلیم
چون تو را در خامشی هم داستان مضمر است
آنچه باید گفت یارب بر زبانم بگذران
در همان ساعت كه شخص اندر خموشی مضطر است
***
مثنویات:
كتابه ی قصر دل افروز و تاریخ بنای آن
زهی دلنشین قصر آراسته
به باغ جهان سرو نوخاسته
جهان از وجود تو دارد صفا
كه فانوس از شمع گیرد ضیا
متانت ز بنیاد تو خاك را
ستونت عصا دست افلاك را
ز جام تو عینك نهد چرخ پیر
چو بیند در احوال عالم به زیر
تجلی چنان داده پیرایه ات
كه روشن شود شمع از سایه ات
به دیوارت آن حسن داده خدا
كه از نقش مانی فتد از صفا
تماشایت از بس كز او برده تاب
نخوابد به شب دیده ی آفتاب
از آن دم كه سقای این در شده ست
سحاب از سعادت توانگر شده ست
ز بس روی دیوارت آراسته ست
ز نقاش چین رونما خواسته ست
زده رفعتت خیمه در آن مقام
كه ندهد به گردون جواب سلام
ز جام تو پرتو به هر جا كه تافت
از او می توان فیض خورشید یافت
ز تمثال آیینه كردار تو
عیان راز خلوت ز دیوار تو
چو اندوه بام و درت كرده اند
گچ از كوره ی صبح آورده اند
به دیوار تو چون كسی رو كند
به آیینه و آب كی رو كند
غبار درت ای جهان كمال
همه فیض چون ابر در خشكسال
زمانه چو دیوار تو برفراشت
به پیش رخ مهر آیینه داشت
بود چار دیوارت از چار سو
ستاده چهار آیینه رو به رو
مگر شد به گردون زمین در نبرد
كه بر خویش چار آیینه راست كرد
درت كامده سجده گاه نیاز
سجودی نهشت از برای نماز
به رشوت دهد خور زر بی شمار
چو خواهد بر این در شود پرده دار
ولیكن در این كار سنجیده نیست
كه گرمی ز دربان پسندیده نیست
صبا سنبل و یاسمن دسته بست
پی خاك روبی بر این در نشست
به جیب گل این زر كه انباشته ست
از این خاك ره جمله برداشته ست
دهد عرش تا از بلندی نشان
بود فرشت از جبهه ی سركشان
بود آستانت سلاطین پناه
به اقبال شاه جهان پادشاه
شهنشاه اقلیم فرماندهی
سزاوار دیهیم ظل اللهی
نسب تا به آدم همه پادشاه
حسب عالم آراتر از مهر و ماه
زری كو به خود حرز نامش نبست
نگیرند چون فلس ماهی به دست
شود گر وقارش دمی یار چرخ
ثوابت شود جمله سیار چرخ
چنان هوش او را ز ایام دید
كز آغاز هر كار انجام دید
بود در فراست به نوعی تمام
كه احوال مردم بفهمد ز نام
به شمشیر و تدبیر گیتی ستان
به اقبال ثانی صاحب قران
به عهدش چنان دهر در خرمی ست
كه تقویم پارین به فكر نوی ست
ز شاهان دیگر به تدبیر و رای
چه ممتاز، ز آنسان كه شاه از گدای
قضا و قدر پیش دشت وی اند
مددكار او چون دو دست وی اند
در آید چو بحر كف او به موج
گوهر گیرد از خاتمش راه اوج
به دست وی انگشت دریا نوال
چو پنجاب دارد به بحر اتصال
چو قصر دل افروز اتمام یافت
وز او آسمان و زمین كام یافت
به تاریخش اندیشه شد رهنما
رقم زد (دل افروز و راحت فزا):
1031 هـ. ق
***
كتابخانه ی دولتخانه ی اكبرآباد
از این دلگشا قصری عالی بنا
سر اكبرآباد شد عرش سا
بود كنگرش از جبین سپهر
نمایان چو دندان سین سپهر
شرافت یكی آیه در شأن او
سعادت در آغوش ایوان او
سجود در این سرای سرور
كند سرنوشت بد از جبهه دور
ز اطرافش امید حاجت رواست
صدای درش سائلان را نداشت
زمین را ز دیوار او آب و تاب
چو آیینه اندر بر آفتاب
فلك در بر او نباشد بلند
چو با رفعت ابر، دود سپند
به قدرش نیابد ره از كسرشان
كه با طاق كسراش سنجد زمان
چو از سایه ی قصر شه یافت عون
كند گنگ كسب سعادت ز جون
شهنشاه آفاق شاه جهان
كه نازد به او روح صاحبقران
به عهدش ستم از جهان پا كشید
همه ناخن خویش شاهین برید
چنان دستگیری ظالم خطاست
كه بهله نیاید به سر پنجه راست
نیابد گر آیینه از دم غبار
نفس را دگر نیست در سینه بار
ره جور از بیش و كم بسته است
به زنجیر عدلش ستم بسته است
بنازم به زنجیر كز عدل شاه
همه چشم شد در ره دادخواه
ز بس عالم آراست از عدل و داد
چراغ ضعیفان فروزد ز باد
خورد گر ز ابر كفش بحر آب
نریزد به جز در ز مشت حباب
به سرتاسر مملكت بی درنگ
روان است حكمش چو دریای گنگ
دل روشنش آگه از كار ملك
عیان نزد وی جمله اسرار ملك
از احوال مردم چنان سر حساب
كه داند چه بینند شب ها به خواب
در ایوان شاهی به صد احتشام
چو خورشید بر چرخ بادا مدام
چو ایوان او سربلندی گرفت
زمین ز این شرف ارجمندی گرفت
به تاریخش اندیشه آورد رو
در فیض بگشاد از چار سو
چنین گفت طبع حقایق شناس
(سعادت سرای همایون اساس):1040 هـ. ق
***
تعریف اكبرآباد و باغ جهان آرا
خوشا هندوستان مأوای عشرت
سواد اعظم اقلیم راحت
ز خاك پاك او برداشتن كام
چنان آسان كه بردارد كسی گام
متاع خاطر جمع و دل شاد
بسی ارزان بود در اكبرآباد
سوادش مشق كرده تخته ی خاك
وز آن تخته سبق خوان است افلاك
هزاران مصر در هر كوچه اش گم
چو گنگش رودهای پر تلاطم
نیارد كرد دورانش مساحت
كه آخر می شود در وی مسافت
سواد او گرفته صفحه ی ارض
نه طول از منتهاش آگاه و نه عرض
چو خور بیرون شود از ملك گردون
رود شب در میان از شهر بیرون
به سان باد اگر هر سو شتابی
ره بیرون شدن ز آنجا نیابی
تعالی الله اگر مصر است اگر شام
بود یك گوشه از این محشر عام
در او گردیده گم خلق دو دنیا
چو بارانی كه می بارد به دریا
در آنجا گر خبرگیری ز یاری
كه باری در چه فكری در چه كاری
رسد پیغام تا سوی خبرگیر
خبر گردد كهن قاصد شود پیر
نماز شهر دارد چند قبله
كه در ملكی فتاده هر محله
در این معمور شهر بی كرانه
مجاور می كند گم راه خانه
اگر صد دشت لشكر ز او برآید
خلل در ازدحامش كی درآید
نمی گردد تنك خلقش ز بردن
كه دریا كم نمی گردد ز خوردن
چنین شهری به عالم كس ندیده ست
كه در وی هفت اقلیم آرمیده ست
در این شهر آهن ار بر سنگ آید
به جای آتش از سنگ آب زاید
ز هر كشور در او خلق آرمیده
تعدی را نه دیده نه شنیده
در آن از باج و از تمغا خبر نه
ز تكلیفات دیوانی اثر نه
نه خرج از مال و حاصل می شناسند
پری رویان همین دل می ستانند
ز بردن بر كسی گر رفت بیداد
غریبان را وطن بردند از یاد
چه شهری، بوستانی نورسیده
بناها، سروهای قد كشیده
همه چون خانه های چشم پرگار
به روی هم چو چین طره ی یار
عماراتش سر از افلاك بر كرد
زمین یكسر سوی بالا سفر كرد
چنان برداشته رفعت بنا را
كه آب از ابر باشد خانه ها را
به پای انداز باران شد مهیا
برای كوچه هایش فرش خارا
عماراتش همه هم قامت هم
همه آیینه دار صورت هم
بناها سر به سر از سنگ خارا
ز هر سنگی هنرها آشكارا
ز نقش تیشه ها بر صفحه ی سنگ
سراسر كوچه ها پر نقش ارژنگ
ز صورت بس كه دارد سنگ تزئین
نماید بیستون و نقش شیرین
به پای هر بنای اكبرآباد
به یك پا ایستاده روح فرهاد
خیابان های بازارش دل افروز
به كسب عیش، اهل حرفه هر روز
فتاده در دكان یك مهاجن
همه سرمایه ی دریا و معدن
برون آید اگر باشد خریدار
ز یك دكان او صد كاروان بار
به دكان ها فتاده بر سر هم
متاع شیر مرغ و جان آدم
به دست پیر افتاد رایگانی
ز دكان هاش كالای جوانی
به جای دارو از دكان عطار
توان صحت خریدن بهر بیمار
به بازارش ز خوبان گل اندام
شكفته گلبنی بینی به هر گام
قماشی دلبر بزاز دارد
كه بر دیبای چینی ناز دارد
به هر دكان كه افتاده ست راهت
پی سودا به جا مانده نگاهت
قماشی كو بر او ننهاده انگشت
همیشه جایش از عزت پس پشت
بت صراف با صد عشوه و ناز
به نقد قلب ما كی بنگرد باز
به پیش روی او از خرمن زر
نیاید مشتری اندر برابر
به این مغرور زر، عاشق چه سازد
به این پرفن كدامین حیله بازد
به دستش نقد دل از هر كه افتاد
درست از وی گرفت و خردی اش داد
ز تنبولی دلی دارم همه ریش
ز غم پیچیده همچون بیره بر خویش
منه بر وعده ی تنبولیان دل
كه جز خون خوردن از وی نیست حاصل
قراری نیست با اقرار ایشان
ورق گرداندن آمد كار ایشان
مگو جوهر فروش آن آفت هوش
كه گوهر گشته او را حلقه در گوش
چه غم دارد اگر عاشق هلاك است
گوهر را چه صدف گر سینه چاك است
بت خیاط شوخ جامه زیب است
صنوبر قامتی عاشق فریب است
بتان را خار در پیراهن از اوست
گریبان ها همه تا دامن از اوست
بت زرگر به آن عاشق گدازی
سراپا راحت است و دلنوازی
عرق چون از رخش در بوته ریزد
گل تر از میان شعله خیزد
ز حسن شسته ی دوبی چه گویم
از آن بی پرده محبوبی چه گویم
تر و تازه شكفته آشنا روی
به سان سرو، دائم بر لب جوی
چو آخر می شود سودای بازار
بتان خانگی آیند در كار
بتان راچپوت و شیخ زاده
شكیب عاشقان بر باد داده
همه افغان به سر عاشق نظاره
به دستی زلف و در دستی كتاره
غرور حسن با جهل بیانی
چو گردد جمع نتوان زندگانی
قضا روزی كه نقش خیر و شر بست
به خوبی راچپوتان را كمر بست
بیابد تا كمرشان را بصارت
كند شمشیرشان ز انگشت اشارت
نباشد چون سرین لرزان در آن زیر
كه بر فرقش به مو بند است شمشیر
كمر افزوده بر تركیبشان زیب
چنین می باید الحق بند تركیب
به خوبی گرچه از گل عار دارند
گل اند ار نیز با خود خار دارند
سپاهی زاده ها در پرده ی شرم
به سان تیغ هم تندند و هم نرم
همه چون شعله خون گرم اند و مغرور
چو بوی گل همه رسوا و مستور
اگر در خلوت و گر در بر جمع
به عاشق آشنا چون شعله با شمع
چو گل خوشبوی و خوش روی و شكفته
متاع صبر عاشق پاك رفته
همین نه دلفریبی مردمش راست
در و دیوار آن محبوب دل هاست
عمارت هاش هر یك دلربایی ست
خراج كشوری، خرج سرایی ست
عماراتش كه باشد رو به دریا
قوی گردیده ز آن ها پشت دل ها
چنان هر یك به رفعت می گرایند
كه آسان در خراسان می نمایند
ز ثقل هر بنا هندو در آزار
كه شد بسیار بر گاو زمین بار
نخستین قلعه آن سركوب افلاك
كه بالا برده نام عالم خاك
به گردون برج آن پیوند بسته
چنان چسبان كه با آیینه دسته
كسی با كوه او را چون شمارد
كه هر سنگش شكوه كوه دارد
به هندستان نیاید در نظر كوه
كه صرف این بنا شد سر به سر كوه
جهات اربع از دروازه هایش
گدایی كرده فیض جان فزایش
ز یك دروازه اش جو، پست سائل
از این یك شد قیاس آن سه حاصل
به رفعت سرفراز روزگار است
به راه سائلان چشمش چهار است
صفا اندوده دیوارش جلا دار
تمامی عكس شهر از وی نمودار
چه دیواری، نگه لب تشنه ی او
ز موی درز خالی صفحه ی رو
چنان سنگش به سرخی می گراید
كه رنگ آتش از وی می نماید
به سنگش صحبت آتش اثر كرد
كه چون آتش سوی بالا سفر كرد
فلك را هر چه بود از نقد اختر
نثار كنگر او كرد یكسر
زمین را هر چه بود از گنج مدفون
به پایش ریخت حتی گنج قارون
به رعنایی و خوبی آنچنان گشت
كه چون خندق به گردش می توان گشت
به نوعی كنگرش سرپنجه بفراشت
كه دائم از شفق بر كف حنا داشت
سعادت دستیارش باد پیوست
كه با كف الخضیب افتاده همدست
به رفعت گر چه رشك آسمان است
ولی خاك ره شاه جهان است
شكوهش را نمی دانم چه كم بود
كه دولتخانه هم بر شأنش افزود
چه رو می كرده بختش در بلندی
ز قصر شاه دادش سربلندی
شهنشاهی كه از اقبال سرمد
چو تاج از پادشاهان بر سر آمد
به دستش چون خدا كار جهان داد
خطابش ثانی صاحب قران داد
تفاوت در میان این و آن نیست
كز اول تا دوم ره در میان نیست
به عالم گیری و كشورستانی
یكی با حضرت صاحب قرانی
همیشه پیرو حق در همه كار
كه سایه تابع ذات است ناچار
فلك كز طوع و رغبت شد غلامش
به نقد ماه زد سكه به نامش
خراشی كه آشكار از روی ماه است
به این معنی كه می گویم گواه است
بود بر فلس ماهی هم به دریا
همین نام مبارك سكه آرا
زهی نامی كه از عون الهی
مسخر كرده از مه تا به ماهی
یكی برج شرف مأوای شاه است
كه زرین قبه اش بر اوج ماه است
ز نور قبه اش خور تاب گیرد
ز سنگ مرمرش ابر آب گیرد
به دریا جمله درهایش گشاده
تماشایی در او چشم آب داده
به گردون برج ها را داغ یابی
ز رشك این همایون برج آبی
همین برجی كه شه را دلپذیر است
چنان در دلگشایی بی نظیر است
كه نامش گر به قفل بسته خوانی
فتد در پره اش موج روانی
ستون ها جمله مرمر، قبه از زر
دمیده از سپیده مهر انور
ز چینی های طاقش چشم بد دور
به درگه پیشكش آورده فغفور
ستاند شاه چون باج از سلاطین
رسد چینی خراج از كشور چین
صراحی های طاق از چینی و زر
فروزان چون به طاق چرخ اختر
به پیش قصر شاهنشاه والا
كمر بسته ست شهر از بیخ دریا
به راه بندگی باید چنین بود
كه تا بست این كمر را باز نگشود
به جون اندر مهیا مرغ و ماهی
كشیده خوان نعمای الهی
چو خوانی رفته از مشرق به مغرب
دو عالم بر كنارش از دو جانب
دو جانب شهر و دریا در میانه
كنار بحر بحر بی كرانه
ز كشتی پل به روی آب بنگر
به سان كهكشان از چرخ اخضر
ز كشتی ها كه هر جانب روان است
به دریا بیشتر از شهر خانه است
ز كشتی های گردون سیر پرگار
بناها بر سر كار است بسیار
در این اندیشه حیران است ادراك
بنا بر روی آب و سر به افلاك
كمان هیأت ولیكن تیز رفتار
كه دید اینسان سبك سیر و گرانبار
گه شیرش بود بر تیر تقدیم
به مرغابی پریدن داده تعلیم
هلال عید را ماند به صورت
كه در دیدن برد از دل كدورت
به سیر كشتی از دل غم به دركن
سوی باغ جهان آرا گذر كن
برای رونمای این گلستان
خیال یار را از دیده بستان
نسیم گلشنش تا رفت هر سو
حباب جوی شد چون غنچه خوشبو
نهالش را كه طوبا احترام است
ز سرو باغ جنت صد سلام است
ز شادابی این خرم گلستان
میان شبنم و گل فرق نتوان
هوایش دلگشا، آبش روان بخش
نسیمش عطرها را عطر جان بخش
درختانش كه سر در ابر برده ست
ز راه برگ دائم آب خورده ست
زمین در سبزه، سبزه در ته گل
نهان گردیده همچون نشئه در مل
هوا از پرتو گل های الوان
پی قوس و قزح بگرفته سامان
شرابی دارد اندر جام لاله
كه در می گیرد از جامش پیاله
گل خورشید كامد عالم افروز
به پیش لاله اش شمعی ست در روز
ز نرگس هاش كز اندازه بیش است
سراپا دیده و حیران خویش است
ز ساق او قلم سازد اگر كس
دواتش ناف آهو زیبد و بس
ز شبنم جام زرینش پر از می
صبا در گردشش دارد پیاپی
به باده تا كه را باشد اراده
همیشه جام بر كف ایستاده
به شكل ناف اما ناف آهو
پیاز از نسبتش گردیده خوشبو
مگو نرگس به خوبی چشم باغ است
كه گر چشم است او حنبه چراغ است
چه حنبه شعله ور شمعی ست بی دود
كه آتش می زند در خرمن عود
نهالش چون به گلشن قد برافراشت
ز سر قمری هوای سرو بگذاشت
گلی چون حنبه از وی می توان چید
چه خیر از سرو بی بر می توان دید
دماغ خشك اگر ز این گل ببوید
ز فرقش مو از این پس چرب روید
به صورت چون گل خورشید زرد است
ولی گل را ز خجلت سرخ كرده ست
نشیند گر به شاخ حنبه بلبل
شود موی دماغش نكهت گل
به پیش قامت او سرو كشمیر
ز پا افتاده ای باشد زمینگیر
به هر باغی كه رو آرد نسیمش
درختان را كند صندل شمیمش
ز برگش سایه تا بر خاك افتاد
زمین تومار مدح خویش بگشاد
نهالی را كه اینش برگ و بار است
به خاك پای او روی بهار است
ز موزونان نظر دریوزه دارم
كه وصف بولسری را می نگارم
نهالش بس كه افتاده است موزون
كجی را برده است از ریشه بیرون
نهال بولسری در دور لاله
خیاره دار می گیرد پیاله
به گرد طبع می گردم چو پرگار
كه یابم بهر تدویرش نمودار
به سرسبزی سرافراز است پیوست
كه با چتر شهنشاهش سری هست
به صد گلزار معنی فكر گردید
كه یك گل لایق دستار او چید
گلش چون چشم تركان تنگخانه ست
برای مرغ نكهت آشیانه ست
ز چشم بد بود این چشم مستور
كه بویش رفته چون نور نظر دور
گلش در رشته ی فكرت كشیدم
دماغ از نكهت آن مست دیدم
از این گل رشته چون زینت پذیرد
گوهر را بعد از این در بر نگیرد
چو محبوبان سر و بر را نوازند
از آن گه طره گاهی تار سازند
ز بویش ناف آهو خاك گلشن
بتان را منت پایش به گردن
هر آن رشته كه گیرد عطر از این گل
ز بوی خویش بندد پای بلبل
به تحریك نسیم افتد دمادم
از این گل بر عذار سبزه شینم
نسیمی بر عذارش تا وزیده ست
گلستان را به زیر گل كشیده ست
گلش از باد گردد چون هواگیر
تو گویی برف می بارد به كشمیر
زمین باغ را تا متن جدول
هزاره گسترانده فرش مخمل
عجب نبود ز شور بلبل زار
كه مخمل را كند از خواب بیدار
نگه بر هر نهال این گلستان
بپیچد خویش را چون عشق پیچان
به پیش گلبن او بال طاووس
چو برگ گل كند هر دم زمین بوس
همیشه جدول از عكس ریاحین
نماید چون پر طاووس رنگین
چنان رنگی به روی كار آورد
كز آبش كاغذ ابری می توان كرد
همیشه شبنمش از سبزه ی تر
نگردد دور چون از تیغ، جوهر
ز گل هایش كه صد رنگ آشكار است
صدف ها پیش نقاش بهار است
نسیمش عطرسایی چون كند سر
ز خیری می ستاند هاون زر
به بالیدن نهال ار كرده تقصیر
كشانده عشق پیچانش به زنجیر
به خوبی سوسنش بر كرده آن رنگ
كه برده ست از دل تیغ خودش رنگ
ز هر سبزه گلی رسته ست ناچار
گزیری نیست طوطی را ز منقار
عروس خوش نظر هر هفت كرده
عجب رنگی برون آمد ز پرده
نهالی را كه هر برگش بود گل
دهد آبش ز خون خویش بلبل
رگ سرخی كه از برگش عیان است
لب سبزان هندو رنگ پان است
ز رنگ آمیزش باغ است رنگین
بهارش خوانده طاووس الریاحین
سراپا همچو شعله در گرفته ست
چسان آتش به برگ تر گفته ست
به هم تاج خروس و جعفری یار
نشسته با هم اندر بزم گلزار
چنان با هم به سر یارانه بردند
كه آبی در چمن بی هم نخوردند
در آغوش هم اند از مهربانی
چو یاقوتی كه اندر زر نشانی
برای شاهدان این گلستان
به دست كیوره بین بیره ی پان
چو پانی دست صنعش بیره بسته
دماغ از نكهتش در گل نشسته
میان جمله گل ها سرفراز است
زبان برگ او بر گل دراز است
گل كدهل نفهمیده ست موسم
شكفته چون رخ یار است دائم
ز بس در پایداری بر سر آمد
ز عیب بی وفایی گل برآمد
ز بی هوشی سمن بر سبزه غلتید
ز بدمستی معلق می زند بید
پر از لیلی ست باغ از سرو موزون
عبث بیدش نگردیده ست مجنون
مدام از جوش گل بینی در این باغ
فتاده گل به گل چون پنبه بر داغ
نهال نیمش از بس خوش نسیم است
دل طوبا ز رشك او دو نیم است
ز شاخش دسته دسته سنبل تر
فرو آویخته چون زلف دلبر
به هر برگش چو انگشت هنرمند
نهاد ایزد جدا خاصیتی چند
چنان با منفعت كز ریشه تا برگ
علاج پیری است و داروی مرگ
اگر در سایه اش خوابیده بیمار
صحیح از خواب خوش گردیده بیدار
زمینی را كه سازد سایه پرورد
ز خاك آن زمرد می توان كرد
بهارش قدر شاخ گل شكسته ست
گلستان از نسیمش نیم مست است
به سرسبزی چو بخت ارجمندان
به رفعت همت فطرت بلندان
خیابان گرچه باشد فرشش از سنگ
پر از گل گشته همچون نقش ارژنگ
كه سنگش بس كه هست آیینه كردار
بود عكس ریاحین ز او پدیدار
از آن آب طراوت آشكارا
نمایان موج از او مانند خارا
بر این گلشن نظر هر كس كه انداخت
خیابان را ز جدول باز نشناخت
در این فردوس قصری دلفریب است
كه چشم از دیدن آن ناشكیب است
صفای خلد فرش آستانش
گرفته دلگشایی در میانش
سه جانب گلشن و در پیش دریاست
كه هر موجش خم زلفی فرح ساست
در و دیوارش از تصویر گلزار
در او باید نشستن رو به دیوار
كه از نظاره ی این قصر دلكش
گریزد غم ز دل چون دود از آتش
ولی در دل به جا ماند همین درد
كه نتوان چشم دیگر عاریت كرد
در آن حوضی پر آب زندگانی ست
كه موجش را خبر از ساحلش نیست
بود چشم حبابش رهزن هوش
كمند موج او در گردن هوش
ز هر فواره اش آبی بر افلاك
روان همچون دعا از سینه ی پاك
گر اول آمدی باران ز گردون
زمین بر آسمان می بارد اكنون
ز بس تردستی و صفت نمایی
ز آب انداخته تیر هوایی
زمین تا از وجودش سرفراز است
زبان او به گردون خوش دراز است
ز وصفش چون توانم بود خاموش
كه چون فواره معنی می زند جوش
به توصیفش سخن را تا روا نیست
زبان فواره ی آب معانی ست
بنای گلشن و این قصر والا
شد از ممتاز دوران مهد علیا
فرشته عصمت و بلقیس سیرت
چو مریم از تقدس پاك طینت
چنانش ز اهل عالم برتری بود
كه با شاه جهانش همسری بود
چو بانوی جهان بلقیس دوران
به جنت می شد از بزم سلیمان
همین جنت كه از وی گشت آباد
به فرزند جهان آرای خود داد
مهین دلبند شد سر معلا
گرامی یادگار مهد علیا
بر اوج سروری خورشید دولت
ولی دائم نهان در ابر عصمت
همیشه باد این ثانی مریم
حریم افروز شاهنشاه عالم
به فرقش سایه باد از ظل یزدان
نشان تا باشد از خورشید تابان
***
تعریف جنگ فیل شاهزاده اورنگ زیب
به مهمانی ِ گوش ارباب هوش
یكی قصه دارم به من دار گوش
حدیثی سراسر بیان وقوع
بگویم به تو از زبان وقوع
حدیثی در آن پیر و برنا یكی
به نقلش زبان قلم ها یكی
ز مردم من این نقل نشنیده ام
من از دل شنیدم، دل از دیده ام
چو آراید این قصه هنگامه را
شمارند افسانه شهنامه را
صباحی شهنشاه گیتی فروز
شه معدلت گستر ظلم سوز
شهنشاه آفاق،، شاه جهان
فلك رتبه ثانی صاحب قران
درش ملت و ملك را قبله گاه
جهان پادشاه و خلافت پناه
به گردش درآمد چو خور بر سپهر
از او شد جهان غرق انوار مهر
جهان صورت روز محشر گرفت
لب جوی را موج لشكر گرفت
سران سپاه و وجوه حشم
فتادند در سجده بر روی هم
كه سجده ی شه ز نقش جبین
شود آبله دار روی زمین
خلایق چو بعد از زمین بوس شاه
گرفتند در خورد خود جایگاه
گهی از نظر فوج لشكر گذشت
گهی كوه پیكر تكاور گذشت
به فیلان جنگی چو نوبت رسید
در آن عرصه آمد قیامت پدید
چو سیر خیال آشكارا شود
به عالم قیامت هویدا شود
فتادند فیلان جنگی به هم
پی جنگ، خرطوم ها شد علم
ندیدم چنین جنگ در هیچ كیش
نه صلح از قفا نه كدورت ز پیش
زمین گرم از شعله ی كین چنان
كه آتش میانجی شود در میان
زدند آنچنان كله بر یكدگر
كه شیر از صدایش ببازد جگر
سر هر دو خوردند بر هم چنان
كه شد گردن هر دو در تن نهان
دو ابر سیه در هم آویختند
چو باران همه خون هم ریختند
زدی برق دندانشان دم به دم
به قلب سیاهی اندام هم
زمین خاكمالی دگر بر نتافت
همه گرد شد سوی بالا شتافت
چو شد سد راه تماشا غبار
بفرمود شاهنشه كامكار
كه شهزاده های فلك احتشام
برآیند بر توسن خوش خرام
ز قصر شرف سوی میدان روند
به نظاره ی جنگ فیلان روند
در آن محشر عام هر یك دلیر
رسیدند ز آنسان كه در بیشه شیر
به فیلان جنگی نظر دوختند
وز آن جنگ بس حكمت آموختند
گرفتند تعلیم از فیل مست
به فوج غنیمان فكندن شكست
وگر پایداری به روز مصاف
اگر رو به رو برخورد كوه قاف
چو این جنگ از كینه پرمایه بود
بساط جدل طی نمی گشت زود
بر آیینه ی خاطر شاه تافت
كه باید به آن عرصه خود هم شتافت
مبادا كه شهزاده های دلیر
شمارند فیلان جنگی حقیر
دلیرانه تازند بر فیل مست
كه با شیر این بیشه این نشئه هست
جنیبت طلب كرد و بر پای خاست
زمین و زمان گفتی از جای خاست
درآمد به تند اشهبی برق سیر
هما كرده از سایه اش كسب خیر
سراسر بزرگان و گردنكشان
دوان در ركاب سعادت نشان
سران در ركاب مبارك اثر
ندانسته از شوق، پا را ز سر
به آن عرصه چون شاه والا رسید
زمانی عنان تكاور كشید
خبر چون كه از مقدم شاه یافت
به آوردن در به دریا شتافت
ز سنگینی سایه ی پادشاه
بدل شد به آرام جوش سپاه
چو كم گشت آشوب از آن رستخیز
به فیلان جنگی اثر كرد نیز
زمانی سر از جنگ برداشتند
ولی چشم بر یكدگر داشتند
در این وقت شطرنجی روزگار
كه منصوبه بین است و بازی شمار
به نوعی دگر فیل این عرصه راند
كه از وحشتش عقل ها مات ماند
دوید از قضا ز آن دو فیل مهیب
یكی سوی شهزاده اورنگ زیب
به خشمی كه پیش آیدش كوه اگر
دگر تا قیامت نبندد كمر
چو چرخی كه چرخ آمدی گر فرو
نگرداندی اش از ره كینه رو
صف چاره ی خلق درهم درید
به شهزاده ی شیر صولت رسید
به مردی ز جا یك سر مو نشد
ز راه چنین سیل یك سو نشد
ز پیشش عنان تكاور نتافت
زبردستی آسمان برنتافت
به تمكین سرشته ز بس جوهرش
نجنبید جز نبض از پیكرش
به چشم جهان، دهر تاریك شد
به خورشید آن ابر نزدیك شد
چو زاین بیشتر صبر را جا نبود
درآویخت مانند آتش به دود
یكی برجه ای برق سان تافته
نظر از رگ غیرتش یافته
ز قدرت چنان زد به پیشانی اش
كه جست از قفا برق رخشانی اش
ز بس برجه در كله اش شد نهان
سرش گشت فانوس شمع سنان
از آن رخنه كز برجه شد در سرش
برون رفت مستی كه بد در سرش
در آن كوه پیكر نهان شد سنان
دگر باره در رفت آهن به كان
ز برق سنان آتش كین فزود
همه شعله گردید آن تیره روز
ز خرطوم انداخت پیچان كمند
فتاد اسب شهزاده در فیل بند
گرفت اسب و شهزاده بر وی سوار
ز بیم آب شد زهره ی روزگار
بیفشاند بر اسب، دندان كین
برآمد خروش از زمان و زمین
به دندانش شهزاده ی كامیاب
مقارن چو با صبحدم آفتاب
چو در اسب سامان جولان ندید
چو شهبازی از خانه ی زین پرید
همان دم كه بر اسب پا را فشرد
روان دست جرأت به شمشیر برد
علم كرد شمشیر و بر وی دوید
كز آن سوی، فیل غنیمت رسید
چو نبود پسندیده ی پردلان
كه گیرد یكی را دو تن در میان
ز روی مروت از آن دست داشت
به پیكار فیل غنیمش گذاشت
به تكلیف فطرت دلیری نمود
به سنی كه تكلیف بر وی نبود
در این سن اگر بودی افراسیاب
همی گشتی از دیدن فیل آب
نیاورده خلاق بالا و پست
غنیمی در این عرصه چون فیل مست
نیامد به دست قضا و قدر
سلاحی كه بر وی شود كارگر
چو از جوش مستی شود خشمگین
فشارد بر افلاك، دندان كین
حذر كن ز خرطوم آن پر جدل
در آن آستین است دست اجل
جدل با چنین تند خصم درشت
به گردون ستیزه است و بر كوه مشت
در آغاز و انجام این كارزار
همی دید شاهنشه كامكار
از آن شیر دل چون بدید این جگر
به فرقش بیفشاند گنج گوهر
سرش را ز عزت به گردون رساند
بر او فیل بار جواهر فشاند
به زر وزن شهزاده ی نام جوی
نمودند وز این گشت زر سرخ روی
نظر كرده ی شاه آفاق شد
به مردانگی در جهان طاق شد
پس آنگه سر گنج ها را گشاد
تصدق به درویش و محتاج داد
گدایی كه بود از طلب در تعب
به آب گوهر شست دست از طلب
چنان چشم حرص از گوهر گشت پر
كه مژگانش چون رشته شد پر ز در
فقیران ز بس گنج اندوختند
سپند از جواهر بر او سوختند
چنان داد همت در آفاق داد
كه دست طلب از گرفتن فتاد
نیابد جز این كاری از دست ما
كه داریم بهر دعا بر خدا
همیشه بر اورنگ فرماندهی
بماناد با فر ظل اللهی
وز این چار شهزاده ی كامران
مسخر كند چار ركن جهان
***
تعریف قحط دكن
چو اقبال از نظام الملك برگشت
به كشت بخت او شبنم شرر گشت
نهال دولت او این برآورد
كه از خود چون چنار آتش برآورد
ز مغروری و مستی و جوانی
شدی كج كج به راه زندگانی
به یك سو می نهادی گاه و بی گاه
قدم از شاهراه خدمت شاه
شهنشاه جهان كامرانی
بهار گلشن صاحب قرانی
ز فرق دولتش انوار تأیید
فروزان همچو نور از تاج خورشید
به دستش خاتم فرمانروایی
چو اختر بر فلك باشد خدایی
اگر قهرش به كین بحر خیزد
در آغوش صدف دریا گریزد
كسی كز آستانش سرگران كرد
بر آن سر گردنش كار سنان كرد
چه بخت است اینكه هر كس دشمن اوست
گریبان ذوالفقار گردن اوست
نظام الملك چون از بخت ناساز
نمی شد ز آستان بوسی سرافراز
عقاب قهر شاه چرخ اورنگ
شكار ملك او را كرد آهنگ
همای عزم آن خورشید پایه
به تسخیر دكن افكند سایه
درآمد رستخیز لشكر از جا
چه لشكر تند سیلی بی محابا
دكن را شد محیط آن بحر خونخوار
كهن زورق به توفان شد گرفتار
بزرگ و خرد آنجا در غم جان
به سان اهل كشتی، گاه توفان
سلامت ز آن ولایت روی برتافت
خرابی در وی از هر سوی ره یافت
ز یك سو موج لشكرهای شاهی
ز دیگر سو فلك در كینه خواهی
فلك چون یاور شاه جهان بود
به كین خواهی چو دیگر بندگان بود
سپر از بهر خصمی چون كمر بست
نخستین راه فتح الباب دربست
نشان از ابر و باران آنچنان رفت
كه گویی برج آبی ز آسمان رفت
هوا گر لكه ابری جلوه می داد
بدی بی آب همچون كاغذ باد
به خاك از بس نگشتی فیض، نازل
سوی مركز نمی شد آب، مایل
به سهو از قطره ای ز ابری چكیدی
شرر آسا سوی بالا دویدی
مزاج عالم از خشكی چنان شد
كه سیل بادیه ریگ روان شد
اگر ابری بباریدی قضا را
نظر آسان شمردی قطره ها را
به خشكی شد چنان ایام مجبور
كه ز اهل فسق شد تردامنی دور
دوات از بس ز خشكی مایه دار است
رقم از هر قلم خط غبار است
غبار از بس به آب جو نشسته
نماید همچو تیغ زنگ بسته
چنان بی آب شد آن ملك دلگیر
كه خون می شد برای آب شمشیر
اگر یك قطره آب آتشین بود
چو آب آبله پرده نشین بود
به نوعی آب را افزود عزت
كه بگرفت اشك عاشق قدر و قیمت
چو از سیمای آب اندك اثر داشت
سرابی صد نگهبان بیشتر داشت
سرشك باغبان و اشك بلبل
همی رفتی كه شستی چهره ی گل
دهان غنچه ها در باغ و بستان
همه خمیازه شد بر آب پیكان
ز بس خشكی كز این ایام دیده
نظربازی كند با اشك دیده
رطوبت رخت بست از زیر افلاك
سفالین تابه ای شد عالم خاك
ز كشت و كار دهقان كس چه گوید
در این تابه كدامین دانه روید
زمین چون مهربانی ز ابر كم دید
تلافی را به گرمی كرد خورشید
ز گرمی خاك همچون اخگر افروخت
در او دانه سپند آسا نمی سوخت
چسان نشو و نما با تیغ آفات
برون آرد سر از جیب نباتات
در این ویرانه باغ بی سر و بن
نماند از رستنی ها غیر ناخن
در این دشت آنقدر تخمی كه افتاد
همه یك جا شد و یك نخل بر داد
كدامین نخل نخل قحطی عام
كه برگ اوست بی برگی ایام
تعالی الله زهی نخل تنومند
كه بر چندین ولایت سایه افكند
دكن سر تا به سر از حكم تقدیر
ز قحطی خلقش از جان می شدی سیر
ز تنگی گر فقیر و گر غنی بود
به خون رزق او غم خوردنی بود
ز بی نانی دهن بر روی مردم
نمی جنبید چون لب های گندم
به شكل نان چنان مشتاق بودند
كه نقش پای هم را می ربودند
به باد زاهد از اسماء یزدان
نمی آید به جز حنان و منان
خورش چون اره گر از چوب بودی
پس از چندین كشاكش رو نمودی
حدیث گوشت نام بی نشان است
دهان گر گوشتی دیده زبان است
دهان گر یافتی انگشت حیرت
به آن یك هفته می كردی قناعت
چنان قصاب را دكان خراب است
كه بزم می پرستان بی كباب است
زند پروانه چون پر بر چراغی
خورد بوی كبابی بر دماغی
به یاد طعمه از بس كرد پرواز
به سینه داغ حسرت سوخت شهباز
هدف گر ز استخوان كردی كماندار
هما با تیر گشتی گرم پیكار
نهادی فاخته در رهن ارزن
برون می آمد ار طوقش ز گردن
چو می ماند به دانه خرده ی گل
از آن رو عاشق گل گشته بلبل
نقط بر خط، چو مرغ خانه می دید
خیال دانه اش می كرد و می چید
چنان بی دانگی بربود آرام
كه بهر مرغ نعمت خانه شد دام
به تسبیح، الفت زاهد ز دانه ست
حدیث ذكر و ورد آن بهانه ست
از آن رو در شمارش هر دم آید
كه ترسد دانه ای از وی كم آید
دهان آسیا از دانه بی بهر
تنور از خوردن نان صایم الدهر
چو انبار جهان از غله شد پاك
خمیر نان نشد جز میده ی خاك
اگر چه خاك بسیار آدمی خورد
بنی آدم تلافی عاقبت كرد
ز جنس خوردنی از پخته و خام
همین خشت است در دكان ایام
چو نان این است بنگر نانخورش چیست
به این برگ و نوا خوش می توان زیست
چنان شد عام، رسم بی توانی
كه كس را نیست عاری از گدایی
چو شكل نان ز قرص ماه پیداست
ز تأثیر نظر بر آسمان كاست
نظر چون قرص مه را كرد تاراج
به نان شب فلك هم گشت محتاج
دهن ز انسان ز خوردن بی خبر بود
كه گفتی او صدف، دندان گوهر بود
ز بی برگی دهن ها رفته از كار
ز جنبش باز مانده همچو سوفار
اگر از خانه برخاستی دود
به سان كعبه در شهری نشان بود
همه عالم گدای نان و نان كو
به غیر از قرص ماه از نان نشان كو
به عسرت جمله نعمت ها بدل شد
ز تنگی سفره ی مردم بغل شد
چو نان پنهان خورند از سایه ی خویش
كه را باشد غم همسایه ی خویش
به زانو كاسه ی سر چون رسیدی
زمانه كاسه ی بی مایه دیدی
عجب نبود از این تنگی احوال
كه مادر شیر بفروشد به اطفال
خورش گر خود همه زخم و ستم بود
ز یمن خرج دینار و درم بود
اگر خواهد خورد یك دم هوا را
كسی باید كه بفروشد قبا را
نخواهد هرگز این حق رفتش از یاد
اگر سیلی خورد شاگرد از استاد
چو نان باشد عزیز و میهمان خوار
گدا را خود چه باشد قدر و مقدار
به هر در بس كه از حد برد ابرام
گدا زنبیل او پر شد ز دشنام
ز شوق نان در این قحط آنكه می مرد
كفن با خود به خاك از سفره می برد
چو كار زندگی شد در جهان تنگ
سوی ملك عدم كردند آهنگ
خوشا ملكی كه آنجا هر كه پیوست
ز دست انداز هر درد و غمی رست
نه آنجا كس ز قحط آشفته حال است
اگر قحطی بود قحط ملال است
در اقلیم وجود آدم غریب است
غریبان را همین خواری نصیب است
ز یاران وطن پیغام آمد
كه ای سرگشتگان العود احمد
ز بس خواری كز این عزت كشیدند
وطن را باز بر غربت گزیدند
غریبان دیار زندگانی
سفر كردند همچون كاروانی
حباب آسا در این دریای پرشور
شد از سرها هوای زندگی دور
چنان جا كرد در دل شوق مردن
كه دشمن هم نجستی مرگ دشمن
به نوعی رغبت مردن فزون بود
كه دیدار طبیبان بدشگون بود
گه تسلیم جان بیمار خوش خو
شكفته همچو گل در دامن بو
چنان آسان سوی لب جان ز تن رفت
كه گفتی بر زبان از دل سخن رفت
شراب زندگانی شد چنان تلخ
كز آب زندگی گردد دهان تلخ
ز شیرینی كه دارد در نظر مرگ
شكر خوابی نمی باشد مگر مرگ
عجب نبود كه بی تمهید اسباب
به ذوق خویش گردد كشته سیماب
عدم را بر وجود آن كس كه بگزید
چو شمع از زندگی آزار می دید
و با جاروب رفت و روب برداشت
در این محنتسرا یك زنده نگذاشت
به خاك افتاد هر سو مرده عریان
چو گاه برگریزان صحن بستان
ز بس در كوچه فرش از مرده افتاد
نشان از كوچه ی تابوت می داد
زمین میدان رزمی گشته یكدست
ز پا افتاده ای در هر قدم هست
بساط خاك شد چون بزم باده
به هر سو گرسنه مستی فتاده
سیاهان دكن چون موج سوهان
فتاده در گذرها خشك و عریان
برون نارفتن از منزل فتوحی ست
كنون هر كوچه ای سوهان روحی ست
اگر شهری فنا می شد سراسر
كه را گور و كفن گردد میسر
كفن را تا كفن دوز آورد پیش
ببیند پاره رخت هستی خویش
به كار خود بدی مشغول، غسال
كه دست از زندگی شستی در آن حال
فغان اندر دهان نوحه گر بود
كه در كوی خموشانش گذر بود
چو گور گنده را آماده دیدی
در آنجا گوركن خود واكشیدی
به جا ناخوانده حافظ عشر یاسین
رساند الحمد هستی را به آمین
دوا در دست چون رفتی پرستار
فتاده بیشتر از اشك بر خاك
به مهمانخانه ی خاك از پی هم
ز بس مهمان فرستد مرگ هر دم
زمین چون میزبان تنگ مأوا
خجالت می كشید از تنگی جا
به گوری چند كس بر روی هم بود
نموداری ز نال و از قلم بود
به قبر از بس كه تنگی جا نهشته
پی پرسش عجب كاید فرشته
چو خاشاك وجود بی بقا سوخت
وبا را شعله دیگر كمتر افروخت
مزاج دهر از اخلاط پر بود
اجل یك چند دست و تیغش آسود
جهان را خوردن مسهل سرآمد
طبیب مرگ، دیگر كمتر آمد
فلك ما را پی آزار دارد
به آدم این ستمگر كار دارد
به گلزار دكن از تخم انسان
رها شد جا به جا مشتی پریشان
توان صد سرو را از بیخ افكند
ز سبزان دكن دل كی توان كند
فلك بگذاشت در آن باغ و بستان
نهالی چند بهر تخم ریحان
دكن چون عرصه ی شطرنج گردید
به یك خانه دو كس كمتر توان دید
چه می گویم دو كس در یك سرا چیست!
دو منزل را یك آدم این زمان نیست
ز چندین مهره ی خاك مجازی
بماند یك دویی پایان بازی
به یك سر، زنده شد روشن هزاری
چو آن شمعی كه سوزد بر مزاری
به باقیمانده های تیغ ایام
سرآمد خشكسالی كام و ناكام
بهاری آمد و گلخن چمن شد
ز سال نو همه غم ها كهن شد
قدوم عیش را از هر كرانه
زده ابر بهاری تازیانه
ز تأثیر هوای برشكالی
اثر باقی نماند از خشكسالی
جهان از خرمی بر خویش بالید
گل قالی ز پامالی نخوابید
به زیر آسمان تا می كنی سر
حباب آسا شود تر، جامه در بر
ز بس نرم از رطوبت گشت آهن
جرس خود پنبه شد در منع شیون
فتادی گر كسی را تشت از بام
ز رسوایی خبر نشنیدی ایام
اگر خورشید گاهی رخ نمودی
چو ماه نو پس از یك ماه بودی
پر از گل كرد گردون این طبق را
چه خوش گرداند آن روی ورق را
هوا از بس رطوبت می فزاید
به گوش آواز آب از باد آید
بنان را بر قلم تا می فشاری
هوا در خامه گردد آب جاری
به دشت از قوت سرپنجه شهباز
شنا می كرد و نامش بود پرواز
ز تأثیر رطوبت نیست مشكل
كه زنگ شیشه ی ساعت شود گل
غبار از پای تا بر سر رسیده
شده ابری وز آن باران چكیده
چنان گل از هوا شاداب می شد
كه از آسیب شبنم آب می شد
چمن چندان نزاكت كار برده
كه خار از دست گلچین زخم خورده
به شست و شوی خود چون سبزه خیزد
به سر از طاس نرگس آب ریزد
از این سبزه كه رست از بین جاده
به ره بینی سواران را پیاده
نخیزد با همه كشورستانی
غبار از لشكر صاحب قرانی
ز بس آبای علوی مهربان اند
به كشت ذره ای یك دجله ران اند
چنان باران عنان از كف رها كرد
كه روزن چشم نتوانست وا كرد
بهاران مطرب پركار تردست
ز باران تار بر چنگ فلك بست
جهان ز این ساز، پر برگ و نوا شد
نوای عیش از دل غم زدا شد
سه ماه این نغمه ی تر بود در كار
كه از سازش نشد بگسسته یك تار
چه گویم با تو كاین مطرب چه پرداخت
در و دیوار را در وجد انداخت
***
برای نقش كردن بر حاشیه ی جلد كتابی كه صدفكاری شده بوده است
چو دست قضا نقش این جلد بست
پر و بال طاووس در هم شكست
كتابش چو گوهر بود از شرف
مناسب فتاده ست جلد از صدف
كند خرده كاریش را چون نگاه
گذارد فلك عینك از مهر و ماه
چو خود را سزاوار این جلد دید
صدف دامن از دست گوهر كشید
چنین جلد، ایام كم دیده است
كه بر مغز این پوست چربیده است
گر از عرش آید كتابی فرو
تواند نشستن به پهلوی او
مگو جلد بستان پر یاسمین
چو رخساره ی دلبران دلنشین
از این جلد تا تكیه گه كرده است
صدف آب گوهر بر آورده است
تراوش ز بس می كند آب از او
گلش را نشسته است شبنم بر او
برای تماشای این نوبهار
نگه باز گردانم از روی یار
كتابی كز او گشت زینت پذیر
میان دو گلشن شود جایگیر
***
به جهت نقش كردن بر حاشیه ی سراپرده ی شاهی
برای سراپرده اش آفتاب
ز زرتاب تابیده زرین طناب
چنان ابره از زركشی تابناك
كه زرین شود میخ چوبین به خاك
شود اطلس چرخش ار آستر
بیابد ز اقبال روی دگر
چنان از طراوت صفاگستر است
كه از پرده ی چشم روشن تر است
جدایی از این پرده تا می كشید
چو خواب پریشان كه مخمل ندید
به جایی كه او سایه گستر شود
ز زربفت او خاك پر زر شود
به نقش و نگارش چو طاووس دید
ز پر بیش از پا خجالت كشید
ز بزمت چنان عزت اندوخته
كه زر خویشتن را بر او دوخته
به خدمت فشرده است پای درنگ
نمی آید از ایستادن به تنگ
زهی خدمت اندیش صاحب حیا
كه گیرد عصا از درون قبا
نكرد از ادب پشت بر بزم شاه
كه دارد چو او حق خدمت نگاه
ز قربش همه محرمان در حساب
چو استد كند پشت بر آفتاب
به هر سرزمینی كه شاه جهان
نهاده است پاگشته بر گرد آن
***
برای نقش كردن بر دور سپر پادشاهی
پیش رخ شه نه سپر شد حجاب
پاره ی ابری ست بر آفتاب
شاه جهان ثانی صاحب قران
یك سپر از اسلحه اش آسمان
بندگی اش فخر سران دیار
گوش همه چون سپر حلقه دار
تیغ به روی فلك افراخته است
كاهكشان دست سپر ساخته است
در كف دریا وش مالك رقاب
تیغ و سپر آمده موج و حباب
پشت سپر بس كه بود گرم از او
از دم شمشیر نگردانده رو
برده اگر زرگر باغ و بهار
خرده ی زر در سپر گل به كار
هر زر و گوهر كه نهان داشت كان
این سپر آمد طبق عرض آن
دامن دریوزه گشاده است باز
پیش كف همت عالم نواز
چرخ نوی آمده بر روی كار
ساخته بر محور ساعد مدار
گرچه فلك شكل و ملك خوی نیست
كینه كش و كج رو و بی روی نیست
او فلك حادثه زا آمده است
این فلك دفع بلا آمده است
حفظ الهی سپر شاه باد
چرخ، سپردار و هواخواه باد
***
در شكستن دست خود گفته
كی ام من، داغداری از زمانه
به هر داغی خدنگی را نشانه
ز گمنامی به شهر خود غریبی
شكسته خاطری، محنت نصیبی
هدف وارم همیشه رو گشاده
به پیش تیر تقدیر ایستاده
ز رفعت بی نصیبم دارد ایام
عجب نبود اگر افتادم از بام
ز اوج بام تا منزلگه خاك
متاعی خوش نكرد این جان غمناك
عجب راهی كه بیش از ده قدم نیست
در او از خوف و محنت هیچ كم نیست
كسی را كه این چنین راهی به پیش است
خطر در منزلش از راه بیش است
كنون سامان دردم بیشتر شد
شكست دست، سود این سفر شد
سپهر از بهر آن دستم شكسته
كه نگشایم گره از كار بسته
فلك كس را مسلم كی رها كرد
شكسته بسته ای در كار ما كرد
كسی از دست او سالم نجسته است
فلك دست همه بر تخته بسته است
از آن بر گردنم بسته است این دست
كه اندر گردنم ناموس درد است
كسی كو خدمت محنت پسندد
چنین باید به سینه دست بندد
شكست دست می باید ز دل بیش
اگر دستی نهد كس بر دل ریش
به جای پا كلیم از شوق دیدار
به سر می رفت تا منزلگه یار
از آن بنهاد چرخ مردم آزار
به گردن كندش از دست ورم دار
به چشم دهر بودم خار پیوست
كنونم بر ندارد چون به یك دست
به جرم اینكه دائم می پرستم
به گردن چون سبو بسته است دستم
فلك زد گشت چون غم را خزینه
ز دستم قفل بر صندوق سینه
ز تاب درد بی قوت چنان است
كه گر نبضم بجنبد بشكند دست
تحرك پا كشیده است از میانه
شده انگشت ها انگشت شانه
چه پرسی حال انگشتان افگار
به یك بستر فتاده پنج بیمار
چو باده سوی لب آید همیشه
ز دست دیگری مانند شیشه
به كف شد كارگیرایی چنان تنگ
كه نتواند گرفتن از حنا رنگ
امیدم از گرفتن خوش بریده است
كسی شاعر بدین همت ندیده است
مرا سامان محنت هیچ كم نیست
به كف از باد دستی جز ورم نیست
ز صدمه ساعدم نرم آنچنان است
كه او مغز، آستینم استخوان است
به یك سو می رود از دوش بازو
به این شاهین نمی استد ترازو
گرفت از بار درد، انگشت ها خم
شد از تأثیر صحبت همچو خاتم
بود خم گشته دست درد پرور
به روی سینه همچون حلقه بر در
همیشه بسته است این دست افگار
به مهد سینه همچون طفل بیمار
ز تاب درد می غلتم به هر سو
كه خواهد مهد جنبان طفل بدخو
مرا درد آنچنان بی تاب دارد
كه بختم آرزوی خواب دارد
به نوعی داردم این دست، دلگیر
كه هر انگشت بر من می زند تیر
تو گویی پنجه ام دست چنار است
كه از موج نسیمی بی قرار است
ز دست دیگری نالد همه كس
ز دست خویش می نالم من و بس
به سان نامه سر تا پا شكستم
شكسته چند جا چون قرعه دستم
دو دستم قرعه آمد تخته سینه
به علم رمل هستم بی قرینه
پی این فال دائم قرعه انداز
كه آید كی درستی از سفر باز
نماندم هیچ عضوی ناشكسته
چو شمشیرم سراپا تخته بسته
به هر شهری كه ظلم از حد رود بیش
كسان بیرون روند از خانه ی خویش
به ملك پیكرم از جور گردون
ز جای خود شده هر بند بیرون
فتاده ساعد و بازوی افگار
به روی صفحه ی سینه چو پرگار
خط زخم بتان مسطر همی خواست
به این پرگار، مسطر می كنم راست
به تنگ آمد دلم از درد بازو
كنم پهلو تهی ز این یار بدخو
به نوعی گشته ام از درد بی تاب
كه دارم رشك بر آرام سیماب
كند چون ناخن آهنگ درازی
من آیم در مقام چاره سازی
كه ترسم بس كه ضعفم گشته افزون
كشد دست مرا از شانه بیرون
شكست خاطرم خود بود ظاهر
شكسته خاطرم اكنون چو خاطر
نبینی در میان این خلایق
چو من یك ظاهر و باطن موافق
همین چرخم نه دست بسته داده است
زبان طعن خلقی هم گشاده است
ز هر كس چشم پرسش بیش دارم
جگر از طعنه ی او ریش دارم
ز هر كس بود امید مومیایی
از او دیدم شكست دل فزایی
برای جان شمع این شعله بس نیست
دگر این سرزنش هر لحظه از چیست
بر اطراف من خاطر شكسته
همیشه مهربان یاران نشسته
كشیده بر من رنجور دلگیر
زبان اعتراضی همچو شمشیر
به این حرفم یكی دل می خراشد
چرا باید كسی بر بام باشد
یكی گوید چو پایت رفت از جا
ز ره بایست برگردی به بالا
دگر گوید چو ظاهر شد فتادن
میان راه بایست ایستادن
چه می گوید ببین آن یار دلسوز
نبایستی فتادن تا شود روز
شب تاریك و راه بام بس دور
از آن گردیده ای ز اینگونه رنجور
یكی گوید ره نارفته رفتن
بلد بایست همره برگرفتن
به این محنت مرا از خلق پیوست
سخن باید شنیدن جمله ز این دست
از آن ها آنكه بهتر می سراید
زبان در طعن مستی می گشاید
زهی غافل ز بازی های ایام
نمی افتد مگر هشیار از بام
نمی داند چو آمد وعده ی كار
تو خواهی مست باش و خواه هشیار
چو جاری گشت تقدیر الهی
بلا نازل شود خواهی نخواهی
چو شد تقدیر كس، می افتد از بام
اگر گیرد درون چاه، آرام
***
در تعریف اسب و توصیف بیماری او
مرا تا افكند هر روز جایی
نصیبم كرده گردون بادپایی
به سیر هر دیاری چون كنم میل
به ره منزل نفهمیده است چون سیل
ز خوش رفتاری آن برق آیین
مسافر را وطن شد خانه ی زین
كند گوشه نشین هم آن تمنا
كه اندر دامن زینش كشد پا
ز سر تا پا همه شیرین و مرغوب
سكون و جنبش چون نبض مطلوب
فشاند نقشبند باغ و بستان
غبار یال او بر سنبلستان
دمش را دلبران آرند در پیش
زنند آنسان گره بر طره ی خویش
به او گر آشنا سازند ران را
برد از یاد عاشق دلبران را
ز مویش گر ببندی تار بر چنگ
نوایش می رود فرسنگ فرسنگ
همه اعضاش بر هم سبقت اندیش
كفل داغ است از پس ماندن خویش
ز نام كاه ار غیرت رمیده
كه حرف كاهلی در كاه دیده
ز نعلش گر كسی پیكان بسازد
ز گرمی تكش جوشن گدازد
درآرد تیر را بی خود به رفتار
پرد چون مرغ از دست كماندار
ز مویش گر ببافد دام، صیاد
كند چون بال در پرواز امداد
سم سختش ز قید نعل رسته
نباشد كاسه هایش بند بسته
قلم چون نسبتی دارد به آن پا
به میدان سخن گردد سراپا
ز جولانش صفا خیز است میدان
بر او پاشیده آب از گرد جولان
مگر روزی به پایش خورده سوگند
كه می لرزد صبا را بند از بند
سپه كی حمله اش را آورد تاب
كس از لشكر نبندد راه سیلاب
درون گرد فوج آن برق رفتار
نمایان همچو آتش در شب تار
به سیرش چشم اختر كرد تأثیر
در آخر كند شد برنده شمشیر
ز بیماری نماندش آن تك و تاز
تو گویی بال و پر را ریخت شهباز
اگر باشد دمی چون شعله چالاك
دمی دیگر چو اخگر خفته بر خاك
به گل تشبیه این گلگون تمام است
كه ضعف و قوتش هر صبح و شام است
سبك چون رنگ از رو جستی از جا
كنون رنگ حنا می بنددش پا
سوار او چو كشتی خصم افكن
به میدان كندی از سم گور دشمن
كنون دیوار راهش برگ كاه است
نشان میخ نعلش چار راه است
در او هر گاه عكسی اوفتاده
روان گردیده آب ایستاده
كنون بر راه سیلش گر بدارم
به پیش سیل دیواری برآرم
به راه كاهلی تا پا نهاده
یكی دانسته طول و عرض جاده
ز بس خشك است نی بست تن او
شرار آتش زند در خرمن او
كشم از سنگلاخش بر كناری
مبادا نعلش انگیزد شراری
به پهلو استخوانش در خزیده
به سان كاغذ مسطر كشیده
اگر بر دیده ی مور افتدش راه
چنان افتد كه گویی رفت در چاه
چو پا بر سایه ی گردن نهاده
به گردنگاه راهش اوفتاده
ركاب او به سان حلقه ی در
بود بیگانه با پا تا به محشر
نخواهد گشت دیگر صحت اندوز
تنزل می كند چون سیل هر روز
ز دست آخر عنانش رفت بیرون
سوارم بر خر خود كرد گردون
هوای صید آهو كرد ایام
قضا اسب مرا افكند در دام
اجل را طرفه دامی صید بند است
كه پای باد هم آنجا به بند است
نمی گویم كه اسبم رفت بر باد
نسیمی می وزید از جنبش افتاد
سگان از خوردن او پر برآرند
همان بهتر كه در خاكش سپارند
به خاك آن آتش افتاده است از تاب
نیارامد به سان باد در آب
صبا را سوخت از درد یتیمی
نشسته بر رخش گرد یتیمی
سزد گر برق هم ماتم گزیند
به جای شمع بر خاكش نشیند
چگونه تنگش از آغوش بگذاشت
عنان از گردنش چون دست برداشت
ز پهلویش به راحت بود شاید
كه از چشم ركابش اشك آید
همه تازی نژادان تعزیت كیش
پریشان كرده بر سر كاكل خویش
كشند از شیهه شیون در طویله
تو گویی مرده لیلی در قبیله
***
كتابه ی عمارت شاهنواز خان(از امرای شاه جهان)
زهی قصری كه گردونت دهد تاج
سخن را برده تعریفت به معراج
ز شوق دیدن ایوانت خورشید
نخوابد همچو طفل اندر شب عید
ملایك بال بر سقفت كشیده
به طاقت شیشه ی افلاك چیده
كشیده طاقت از همت نشان است
كمان قدرت بازوی خان است
كه بحر همتش را طی نمودی
اگر ز این طاق پل بر وی نبودی
سبك سیری چنین كم دیده ایام
كه طی كرده است عالم را به یك گام
نثار كنگر او نقد گردون
فدای پایه ی او گنج قارون
به جز نواب دیگر هیچ موجود
به گل خورشید نتوانست اندود
ز انبوه سران سجده پرداز
درش از نقش جبهه سینه ی باز
نگه تا بسته اینجا آشیانه
غریبی می كشد در چشمخانه
فلك را رشته ی جان در كشاكش
ز استغنای این معشوق سركش
كند تا صورت ایوان تماشا
نهاده عرش كرسی تا ته پا
فلك از مهر عالم گرد پرسید
كه بر خاك كه دیدی روی امید
سوی این آستان كو باد جاوید
به ده انگشت اشارت كرد خورشید
قدم كی در خور این سرزمین است
كه فرش این زمین نقش جبین است
بلندی داده خاك پی سپر را
چو فرزند خلف نام پدر را
به او باید كه نازد عالم خاك
كه از طاقش شكسته پشت افلاك
ملایك جمله ز آنجا رخت بسته
كه نتوان ماند در طاق شكسته
تلاش كهربایی كرده خورشید
كز این دیوار كاهی دارد امید
گل خورشید از خاكش توان چید
فروغ آتش از سنگش توان دید
فلك را بین كه با چندین بضاعت
به یك خورشید چون كرده قناعت
در او از صورت نواب دوران
به هر سو هست صد خورشید تابان
ز بس افراخت او را دست همت
به چین صورتگران حیران صورت
چه خوش كار تماشا گشته آسان
به محرومان ساكن در خراسان
به عاشق پروری ز آنسان سرآمد
كه در آغوش هفت اقلیم آمد
محیط حوض را تا ابر دیده
به سان موج از دریا رمیده
گهی كز آب پاكش مایه دارد
به جز بر گلشن جنت نیارد
زلال كوثر است و صاف زمزم
نم او زخم جدول راست مرهم
ز تمثال شه و گل های بی خار
در ایوان بینی ابراهیم و گلزار
شه عادل خدیو ملك اقبال
گشاد جبهه اش امید را فال
به نزد همت او داشتن عار
خوشش ناید گرش خوانم جهاندار
بر آن یوسف لقای مسند آرا
عروس ملك مفتون چون زلیخا
خلیل آسا به نوعی بت شكسته
كه نظم باد تا از هم گسسته
چو گیرد گاه مرگ اعداش را تب
به هم پیوندد آن هم نامرتب
ستم در روزگارش میر عدل است
سر زلف بتان زنجیر عدل است
به زیر خاتمش ز آنسان زمین است
كه پنداری زمین نقش نگین است
ز تیغ تیز و از تدبیر نواب
پی تسخیر عالم دارد اسباب
وزیر پیش بین دستور دانا
دلش آیینه ی احوال فردا
ز حال دشمنان آنسان خبر یافت
كه می داند چه می بینند در خواب
خبردار از دل بیگانه و خویش
چو صابخانه از كاشانه ی خویش
ز دستش آنچه ناید انتقام است
كه تیغ كینه اش عالم نیام است
كسی كز آستانش رو بتابد
عجب كز آیینه هم رو بیابد
همیشه شاهد بختش جوان باد
پناه دوستان و دشمنان باد
***
در وصف قصر پادشاهی
زهی دولتسرای عالم افروز
فروغ تو جهان را صبح نوروز
رخ افلاك را آیینه بامت
چراغ اختران روشن ز جاهت
ز شأن توست گر چرخت به بالاست
به ضبط مغز بالا پوست از جاست
نمود از رفعت شأنش عیان است
مگر خشتت ز خاك سركشان است
گلت را خضر كرده است آب پاشی
كه تا باشد جهان پاینده باشی
به آن كرسی ست از رفعت بنایت
كه باشد طاق كسرا خاك پایت
سعادت را عجب نقشی نشسته است
رخش بر آستانت نقش بسته است
زمین را سایه ات فیض سمایی
گدایی در برت بهتر ز شاهی
به تعریفت سخن كوته كمند است
بلندی تو بر طاق بلند است
فلك در آستانت پرده داری
درت را اطلس او پرده واری
به گردون بس كه كردی آشنایی
زمین را از فلك نبود جدایی
عجب نبود اگر عرش اشتباهی
محل جلوه ی ظل الهی
شهنشاه جهان، دارای عالم
پناه اهل عالم تا به آدم
شهنشاهی كه از فر خدایی
به گردون كرده قصرش خودنمایی
سجود درگهش بر جبهه دین است
به مژگان خاك رفتن فرض عین است
به پیش همتش در زیر افلاك
كف بگشاده ای دان این كف خاك
ز عدلش دست مظلوم آنچنان چیر
كه از سهم هدف ریزد پر تیر
همیشه باد از بخت سرآمد
به تخت شاهی عالم مؤبد
نظر تا سوی این ایوان گذر كرد
ز طاق آسمان قطع نظر كرد
به رفعت چون كنم تعریف ایوان
گذار قافیه افتد به كیوان
ز بس بر رفته این ایوان والا
به گل خورشید اندوده است بنا
مصور چون در او صورت نگارد
ز زلف زهره موی خامه آرد
فراز مهر و مه طاقش كشیده است
كه ابرو را مكان بالای دیده است
بیابد گر تماشایی در او بار
چو در حیران شود بر روی دیوار
به انداز جلایش صبح و خورشید
یكی آهار و دیگر مهره گردید
در اول پایه اش از خاك بگذشت
سرش ز آن روی از افلاك بگذشت
تواضع پایه اش از خاك بگذشت
سرش ز آن روی از افلاك بگذشت
تواضع پایه ی اقبالمندی ست
به قدر خاكساری سربلندی ست
در او شاه جهان مسندنشین است
كدامین سربلندی بیش از این است
شهنشاهی كه از احسان عامش
زمین را چون نگین بگرفته نامش
به عهدش آهو از شاخ گره گیر
گره واكرده از پیشانی شیر
ز بیمش هر كه چون شاهین جفا جوست
چو بهله خون ندارد در ته پوست
ضعیفان را قوی شد آنچنان كار
كه باشد كاه پشتیبان دیوار
به نیرویش ز موی خویش نخجیر
كشد زه بر كمان ناخن شیر
كبوتر گر به زنهارش درآید
تماغه از سر شاهین رباید
ز دینداریش دست شرع بالاست
ز قلب شرع این معنی هویداست
پناه دین در این ایام هند است
به عهدش قبة الاسلام هند است
چنان اسلام از او گردیده محكم
كه هندو زنده می سوزد از این غم
نه هندو ماند و نه بتخانه در هند
نمی سوزد به جز پروانه در هند
طمع را همت او روی داده است
بلی دریا به سقا رو گشاده است
لبش درپاش و دستش گوهر افشان
نه با دریاست این همت نه باكان
همیشه باد درگاهش ز تعظیم
چو كعبه قبله گاه هفت اقلیم
***
و له ایضاً
ندارد شش جهت چون این مثمن
كه باشد هفت چرخش زیر دامن
ملائك چون كبوتر بر رواقش
ثریا كوزه ی نرگس به طاقش
صفای هشت خلد از وی عیان است
كه هر رنگش ز پا جنت نشان است
ندیدم گر چه گردیدم ز آفاق
چنین هشتی كه باشد در جهان طاق
همای میمنت در آستانش
نیارد یاد هرگز ز آشیانش
چنان كآیینه گیرد زنگ از آب
صفایش صبح را افكنده در تاب
به هر گنجی از او گنج سعادت
به جامش داده خور دست ارادت
شهنشاه جهان بخش و جوانبخت
به فرق فرقدانش پایه ی تخت
به شوكت ثانی صاحب قران است
جهان نازان كه او شاه جهان است
در امر او نفاذ حكم تقدیر
به فرمانش ببرد طفل از شیر
به تخت پادشاهی راه حق پوی
حقیقت بین و حق اندیش و حق گوی
چنان اسلام از او قوت نصیب است
كه در هندوستان هندو غریب است
غریق رحمت او دور و نزدیك
غلام همت او ترك و تاجیك
اگر دریاست تر، از همت اوست
وگر كان خسته دل از غیرت اوست
همیشه باد درگاهش فلك سای
سران در آستانش بر سر پای
***
و له ایضاً
نشیمن كه دید این چنین دلپذیر
كه در هفت اقلیم شد بی نظیر
به وسعت جهان همسر او نگشت
كه ركن جهان چار و او راست هشت
مسرت فزا، دلگشا، دلنشین
غبار درش آبروی زمین
قضا ریخت در قالب خشت جان
كه حیف است از خاك تركیب آن
یكی گشت آیینه را پشت و رو
ز بس یك جهت شد به دیوار رو
به طاقش ز بس رفت صنعت به كار
ز طاق دل افتاده ابروی یار
گرفتی اگر رونما از سپهر
نماندی به چرخ اختر ماه و مهر
ز نور و صفا در نظر آیینه است
بر او نقش چین زنگ بر آیینه است
درش همچو محراب، حاجت رواست
كه او از خدا این ز ظل خداست
پناه زمان پادشاه جهان
جهان بخش ثانی صاحب قران
ز خاك درش ذره عالمی ست
ز بستان جاهش فلك شبنمی ست
ز عزت بود كوكبش بر فلك
چو بیضه نهان زیر بال ملك
به عهدش چنان عالم آراسته است
كه خار از چمن رونما خواسته است
به عهدش ضعیفان چنان سرفراز
كه رشته ز گوهر كند احتراز
امید از درش بی طلب حاصل است
طلب چیست چون تشنه بر ساحل است
همیشه درش باد عالم مآب
وز او زنده عالم چو ماهی ز آب
***
و له ایضاً
كلید سخن را چو پیدا كنم
در وصف دولتسرا وا كنم
زبانی ز همت بلندان به وام
بگیرم كه گویم ز قدرش كلام
سر رفعت و پای بنیاد او
كه عرش آشنا شد به امداد او
سراپا چو طوباست راحت فزا
چو زلف سیه سایه اش دلربا
سپر افكند در پیش جاهش حباب
كه با او نمانده است آن آب و تاب
زمانه بسی گر چه آرایدش
ولی مقدم شاه می بایدش
شه معدلت خواه، شاه جهان
ملاذ سلاطین، پناه جهان
كه بر درگهش صبحدم سرگماشت
كه شب تاج خورشید بر سر نداشت
پی را تب شمع كمتر غلام
مقرر كند حاصل ملك شام
تواند دو صد صف شكستن به رزم
كه یك دل نیارد شكستن به بزم
درش را ز شاه و گدا نیست ننگ
كه در پیش دریا چه خس چه نهنگ
زمانش بهاری ست پر رنگ و بو
درم چون شكوفه است ریزان از او
بود یارب از فضل پروردگار
حیات خضر سبزه ای ز این بهار
***
كتابه ی دولتخانه ی كشمیر و تاریخ آن
زهی عرش بنیاد دولت اساس
چو خورشید در آسمان روشناس
گل وصف تو تا بگیرد در آب
رود فكر تا چشمه سار سحاب
ز توصیف اندیشه رفعت گزین
سر فكر كرسی زانو نشین
ز دیوار تو راز پنهان نمود
مگر خاكت آیینه ی سوده بود
تماشایت ای بینش افروز چشم
بهار نگاه است و نوروز چشم
ز تو گلشن رنگ و بو خرم است
برای نگاهت دو دیده كم است
برد آب آیینه ی روزگار
كه از آستان تو شوید غبار
نظر گر ز نظاره ات مانده دور
به غربت فتاده است در روی حور
صفایت بر افلاك پرتوفشان
ز روی تو روشن سواد جهان
تو را آب خورشید با تاب صبح
گچت را فروغ سفیداب صبح
زمین دلربایی ندارد چو تو
فلك آشنایی ندارد چو تو
در آیینه عكست اگر جا كند
ز دیدار خوبان تبرا كند
گران است بار تماشا تو را
چه نازك برآورده بنا تو را
گرفتی جهان را چه بالا و پست
تو را دارم ایام از هر چه هست
زمین از تو بر جای خویش ایستاد
جهان را وقاری، فلك را عماد
چو ارباب عرفان به قید مكان
به سر برده و سیر در آسمان
به قارون، بیت گر چه همسایه شد
ز وصفت سخن آسمان پایه شد
لب بام تو تنگ تو ز هلال
به هم یافته چون دو لب اتصال
چه خوش كردی آغوش افلاك را
پی ات داد دل، عالم خاك را
عجب نیست گر سركش افتاده را
فلك رتبه گردد زمین زاده را
به از یكدگر جمله اجزای تو
تناسب اسیر سراپای تو
رواقت اگر خواهد از شیشه زیب
ز عشاق بستان دل ناشكیب
فلك را همه ساز و پیرایه ای
زمین از تو دارد همین سایه ای
زمین فرش راه تمنای تو
فلك یك سر و پر ز سودای تو
ز نظاره ات چون شود كامیاب
نگه خانه ی دیده را پاشد آب
تویی گلبن و خشت، برگ گل است
بر آب طراوت ز طاقت پل است
طراوت چنان داده پیرایه ات
كه ابر آب بردارد از سایه ات
چو از دیدنت پیر گردد جوان
به طاقت چرا مانده از خم نشان
چو بنا ز خوبیت نازد به خویش
كند پنجه ی خویش از بوسه ریش
صفایت كه آیینه را داده تاب
به گل های تصویر داده است آب
به نقش تو چون كلك تصویر رفت
نه زنگ از گلستان كشمیر رفت
به كان شفق رنگ دیگر نماند
طلا در صدف های اختر نماند
هنرمند نقاش مانی قلم
نكرده صور بی معانی رقم
چو بر صفحه ی رو كشد دیده را
نماید نگه های دزدیده را
ز بس برده در كار، دقت به كار
گلی را كشیده است در یك بهار
درآید چو از روزنت آفتاب
نهد بر گلت نقطه ی انتخاب
كشیده است نقاش نازك ادا
گشاده دل و تنگی دست ها
كند نقش گلزار جزو اشكار
كشد گر گلی می نماید بهار
فلك مانده و یك صدف لاجورد
همه رنگ ها را نثار تو كرد
به رنگ ار چه طاووس، افسانه است
صدف دار نقاش این خانه است
پر آوازه ی خوبی ات روم و چین
سرای شهنشاه باید چنین
شه كشور عدل، شاه جهان
جهان بخش، ثانی صاحب قران
شه آسمان قدر خورشید چهر
منور از او خانه ی چشم مهر
چو نظاره ی عارض او كند
به اسكندر آیینه یك رو كند
به بزمی كه شاه است مجلس فروز
فلك از ثوابت نهد عود سوز
می بزم را نیست رنگ صفت
صراحی ست دل های پر معرفت
گل شمع بزمش بهار سپهر
ز دود بخورش فلك سبز چهر
چنان خیزد از عود و عنبر دخان
كه اختر شود نافه در آسمان
فتاده است در پای قدرش هلال
ركاب از ازل آمده پایمال
سرایش فلك را سعادت فزا
به نه آشیان كرده چابك هما
اگر مور یاد آرد از محفلش
شود بارگاه سلیمان دلش
به نام ضمیرش نهی گر بنا
شود خاك این جمله آب و هوا
كه از راحت عهدش افسانه خواند
كه در خواب خوش چشم روزن نماند
نگردد اگر در دعایش بلند
شود دست در آستین، كوچه بند
خور از پاس آداب در عهد شاه
ز روزن به بزمی نكرده نگاه
تمیزش نخواهد از آن بحر آب
كه باشد صدف زیر دست حباب
گل خلق او چون نماید ز دور
كشد پرده دامن به عیب بخور
نگارد قلم گر ز خلقش سخن
شود نقطه ناف غزالش ختن
علو كفش علویان را مدد
سپر چرخ را اختر او خرد
چو گردید دولتسرایش بنا
به تاریخ او رفت فكر قضا
رقم دید آخر به لوح ازل
سرای شهنشاه والا محل
1048 هـ. ق
***
كتابه ی دولتخانه ی سهرند و تاریخ عمارت
دیده ی نظاره وقف حیرت است
ز این بنا كه آرامگاه دولت است
هست كشمیر از صفا جنت سرشت
باشد این دلكش بنا قصر بهشت
ای گل خاكت بهار رنگ و بو
خشتت از خوش طینتی آیینه رو
تا ز دیوار تو نگرفت آب و رنگ
صبح را آیینه بر نامد ز زنگ
تا شده دیوار تو افراشته
آیینه در روی بنا داشته
پرده ی گچ گر به رخسارت كشید
كرد در آیینه روی خود سفید
باشد از تردستی بنای تو
سایه چون ابر سیه در پای تو
روی دیوارت ز موج آبرو
نقش بر آب است نقاشی بر او
پیش نقاش تو ای رشك بهار
نامیه رنگ آورد از لاله زار
كار نقاشانت از بس دلبر است
بید را بار صنوبر دربر است
دلربا گل های سقفت جا به جا
نقش طاووس است بر بال هما
تا به نقشت خانه ی تصویر رفت
آب و رنگ گلشن كشمیر رفت
خانه از نقاش تا گلشن نشد
معنی بستانسرا روشن نشد
ای وجودت در جهان رنگ و بو
بر همه بالا نشین چون آب رو
ای به صورت شاهد باغ جنان
نهر در تو راست چون در تن روان
عكس موج نهر بر دیوار و در
همچو ماهی كافتد از دریا به در
اندر این دارالسرور دلپذیر
عالم آبی ست هر سو گوشه گیر
خانه هایت در صفا همتای چشم
رو به روی هم چو منظرهای چشم
پایه ات در غور، چون فكر حكیم
سقفت از رفعت بود دست كریم
دلگشایی آیه ای در شأن تو
عشرت عالم بود مهمان تو
می رود رضوان از این دلكش بنا
تا به گلزار جنان رو بر قفا
بس كه دیوارت بود آیینه رو
روی دولت می توان دیدن در او
تا تو را آب صفا آراست چهر
صبح را ناشسته رو خواند سپهر
پیش نقاش تو از بهر شرف
لاله ی گلزار جنت شد صدف
ای بهاری رونمای هر گلت
روح مانی عندلیبی بر گلت
بس كه گل هایت به هم افكنده رنگ
یك گلت آراسته از چند رنگ
رفعتت گوید به آواز بلند
كز كدامین سر فرازم بهره مند
قامتت را هر كه دید افراخته
گوید این را سرفرازی ساخته
ز ارتفاع شأن خان نكته دان
پایه ی قدرت به فرق فرقدان
محفل اقبال را بالانشین
بنده ی شاه جهان باید چنین
آبروی گلشن كون و مكان
ثانی صاحب قران، شاه جهان
رای او با شمع اگر یاری كند
خانه را از دود، گچكاری كند
گر به تعمیر جهان آرد شتاب
خانه ها بنا نخواهد چون حباب
حفظ او بر موم اگر خواند فسون
شمع را در خانه ها سازد ستون
نیست در عالم به جز او شاه، كس
خانه ی فانوس را یك شمع بس
كس نیابد در جهان آب و گل
نوبهاری همچو خلقش معتدل
بهر اقبالش اگر سوزی سپند
دود آن بر چرخ اندازد كمند
رای او شمع سرای كائنات
خانه زاد خاطرش آب حیات
چون تمامی یافت این رشك بهار
گوهر تاریخ ها كردم نثار
لیك تاریخی كه لایق شهرت است
قصر اقبال و محل دولت است
***
در تعریف كشمیر
دگر بخت از در یاری درآمد
به شهرستان عیشم رهبر آمد
ره و رسم جفاجویان دگر شد
كسی كو بود رهزن راهبر شد
به گلزاریم طالع رهنما گشت
كه با خارش بود صد رنگ گلگشت
چه بستانی ست دست عیش گلچین
كه شهری را ز یك گل كرده رنگین
غلط گفتم چه بستان و چه گلزار
بهارستان، نگارستان، ارم زار
كسی كشمیر را بستان نگوید
به غیر از روضه ی رضوان نگوید
جهان دلگشایی كشور فیض
كه هر روزن در او باشد در فیض
هوایش كرده از جنت حكایت
ز بادش شمع را نبود شكایت
ز امداد هوا در عین گرما
نجنبیده است بال بادزن ها
هوایش آنچنان در شب جهانتاب
كه باشد چون چراغ روز مهتاب
عماراتش همه از چوب از آن است
كه خاكش همچو آب رو گران است
در این كشور عزیز است آنچنان خاك
كه می آرند از هندوستان خاك
اگر توفان باد آید به اینجا
به تعظیمش نخیزد گرد بر پا
ز جوش سبزه در این عالم پاك
نیارد ریخت كاتب بر رقم خاك
اگر باشد كف خاكی به جاده
بود چون دست ممسك ناگشاده
همیشه در هوایش ابر سیار
به سان عاشق اندر كوی دلدار
اثر نه از زمین و نه ز آسمان است
در ابر و سبزه این هر دو نهان است
ز هر جانب كه نخلی قد كشیده
بر او عاشق صفت تا كی تنیده
به رندان تاكش این تعلیم داده است
كه پای هر درختی جای باده است
بود ز اینگونه در آفاق كم شهر
كه هم باغ است و هم دریا و هم شهر
ز خانه تا به كشتی پا نهادی
میان سبزه و گل اوفتادی
دو دریا دارد این شهر دل افروز
دو عالم ز این دو باشد عشرت اندوز
یكی جاری میان شهر چون نیل
به روی خوبی كشمیر از او نیل
ز آبش تازه می گردد روان ها
از آن جاری ست نامش بر زبان ها
دگر یك دل كه دل شد بی قرارش
ز خوبی شهر دارد در كنارش
عنان سیر را سرعت نداده
چو طبع من روان و ایستاده
كشیده از كنار شهر تا كوه
خوشا شهر و خوشا دریا، خوشا كوه
به سیر دل بیا، گلشن چه باشد
به كشتی گل ببر، دامن چه باشد
به نوعی گل به گل تا كوه پیوست
كه بر دریا پل از گل می توان بست
نظر تا كرده ام بر صفحه ی دل
كبابم كره رشك چشم احول
رسیده موج آتش گر به زانو
گذشته گل ز سر چون سبزه ی مو
گلش در چار موسم جاودانی
چو بحر شعر و گل های معانی
اگر بر فرق ریزد آب از این دل
بروید سبزه ی مو از سر گل
به زیر سبزه آبش نیست پیدا
تو گویی سبزه میدانی ست دریا
ندادی سبزه اش گر راه کشتی
نمایان همچو انهار بهشتی
میان سبزه كشتی ره گشاده
كسی دیده ست این دریا و جاده
خیابان ها در آب از راه كشتی
نمایان همچو انهار بهشتی
اگر خود فرودین، و ار تیر ماه است
میان سبزه و گل شاهراه است
عجب راهی كه چون دیدش مسافر
نمی خواهد كه راهش گردد آخر
نسیم روی دل ز آن چشم بد دور
معطر گشته مغز از وی چو كافور
به جایی گل فشانی را رسانده است
كه بر تخت سلیمان گل فشانده است
گل آبی به كشورهای دیگر
همین نیلوفر است آن نیز كمتر
در این دریا گل افزون از حباب است
ز رنگ هر گلی نقشی بر آب است
بود نیلوفر اینجا شرمساری
چو در بزم عروسی سوگواری
چه ملك است این خدایا خرمش دار
كه شاخ موج آبش گل دهد بار
جز این دریا نبینی جای دیگر
گلستان ارم در بحر اخضر
گلش در پاكدامانی چو مهتاب
ز برگ انداخته سجاده بر آب
به روی برگ شبنم ها نشسته
چو بر سجاده تسبیح گسسته
گل سرخ كول را چون ستانم
چگونه بر سر این آتش آیم
چه گویم كی ز من دارند باور
كه می آید برون از آب، اخگر
ز وجد سبزه در این سبز بیشه
كول را خنده می آید همیشه
دهان غنچه اش گاه تبسم
برد خواهی نخواهی دل ز مردم
لب معشوق مست پان خورده
به این شوخی دل از مردم نبرده
نگه رنگین شود از دیدن آن
حنا بر دست بندد چیدن آن
بود آمیزش دریا و این گل
به سان آب داخل كرده در مل
در آب و رنگ، چون جام شراب است
چه حاجت اینكه گویم آفتاب است
اگر چه محتسب خم ها شكسته
بود در پیش جامش دست، بسته
ز منع باده جانم رو به ره داشت
می جام كول را او نگه داشت
در این قحط شراب و منع باده
به مستان كاسه داده، رو گشاده
گل زردش كه دریا را نقاب است
بساطش پهن تر از آفتاب است
به دریا سر به سر پیرایه گستر
گرفته آب را آیینه در زر
گلستان ارم با آن نكویی
ز ایزد خواسته این زرد رویی
به زور نامیه از قعر دریا
دمیده سبزه اش یك نیزه بالا
وز این گل كه آفتاب گلستان است
سراسر نیزه ها زرین سنان است
در این گلشن كه گل از آب روید
كس از شادابی گل ها چه گوید
ز باغستان این دریا چه گویم
هزاران خلد و من تنها چه گویم
بود این بحر اخضر پر جزیره
ز هر یك چشم ادراك است خیره
عیان از هر جزیره تازه باغی
ریاض خلد را چشم و چراغی
سراسر برگ ها مطبوع و دلخواه
همه خضر طراوت را قدمگاه
نخست از باغ بحر آرا كنم سر
كه گیرد بحر شعرم آب دیگر
عجب باغی نهال گل حصارش
طراوت باغبان ابر آبیارش
درخت گل چو گیرد جای دیوار
سر دیوار را از گل بود خار
درختانش تنومند و برومند
به اشجار بهشتی خویش و پیوند
چنان بالیده گل در این گلستان
كه شد در گل نهان شاخ درختان
شكوفه چون كه گردد گلشن آرا
شود این باغ ابر روی دریا
ز بحر آرا روان شد با دل شاد
به سیر گلستان عیش آباد
چنارش آنچنان بالا كشیده است
كه بالا دست خود دستی ندیده است
به نوعی از بزرگی مایه دارد
كه شهری را به زیر سایه دارد
به هر جا دست شاخش پنجه یازید
مسلم شد ز دست انداز خورشید
به پیش تیغ خور ز آنسان حجاب است
كه هر برگیش ابر آفتاب است
طراوت آنچنانش آب داده
كه عكسش كرده آب دل زیاده
چنان سرخوش ز جام عیش افتاد
كه كف بر هم زند بی جنبش باد
چو دریا منتهی گردد به كهسار
فرح را ابتدا آید پدیدار
به دامن كوه بین باغ فرح بخش
كه از نزهت به جنت می دهد بخش
خیابانش كه نظاره نواز است
خوش آینده تر از عمر دراز است
اگر طول امل كوته نبودی
نشانی ز امتدادش می نمودی
ره توصیف آن را هر كه سر كرد
سخن دیگر نیارد مختصر كرد
سخن تا دفتر وصفش گشوده است
خیابانی ز هر سطری نموده است
چنار و بید مجنون و سفیده
ز رغم هم به گردون سر كشیده
چنارش آنچنان با خویش بالید
كه یك برگ خزان اوست خورشید
ز ساقش دسته بر آیینه ی چرخ
ز برگش دست رد بر سینه ی چرخ
به بالا نامیه برده چنانش
كه تیغ كوه بسته بر میانش
به نوعی از بلندی كامیاب است
كه هر شاخیش معراج سحاب است
اگر از شاه نهرش حرف گویم
دهن باید به صد دریا بشویم
چه نهری زیب دریا، زیور باغ
غلط گفتم روان پیكر باغ
ز آبش آن صدا در باغ پیچید
كه بر الحان بلبل غنچه خندید
بگردی سر به سر گر گلشن دهر
نیابی اینچنین باغ و چنین نهر
كنارش از دو سو بینی سراسر
همه نهری شده چون خط مسطر
ز بس طول خیابان، نهر، ناچار
ز ره ترسم كه برگردد چو تومار
خیابان را به پایان چون رساند
در آخر آب از رفتار ماند
صدای دلپذیر آبشارش
نواآموز كبك كوهسارش
عمارت را همین بس وصف شأنش
كه غلتد اینچنین نهر از میانش
چو سایه افكند پیرامن كوه
به زیر كوه ماند دامن كوه
سرآمد آنچنان در دلگشایی
كه آبش نالد از درد جدایی
خروشان نهر چون در حوض ریزد
نهنگی دان كه با دریا ستیزد
چنان آیینه ی حوض است روشن
كه پنهان نیست بر وی راز گلشن
نظر هر كس كه بر آبش گمارد
زر همیان ماهی را شمارد
نثاری ابر حوضش را فرستاد
علو همت فواره پس داد
كشیده قامت فواره موزون
عصای پیری خود یافت گردون
ز نهرش گر به ساحل كشتی آری
در آب سبزه خواهد گشت جاری
رقوم سبزه بر اطراف جدول
نمایان چون حواشی بر مطول
ز سجده بید مجنون جبهه فرساست
به شكر اینكه در این جنتش جاست
چنین باید طریق حق گذاری
كند با سربلندی خاكساری
به دور هر نهال ابری پرستار
همه روزه هوادار و وفادار
گهی گرد سرش گردیده گریان
گهی درپاش افتاده چو مستان
به روی سبزه هر برگی كه افتاد
به زلف بید مجنون رویدش باز
نقاب از روی گل ها یك قلم دور
به زیر سبزه روی خاك مستور
تیمم نیست ممكن در حریمش
ولی بتوان وضو كرد از نسیمش
در این كشور فراوان است گلشن
كدامین باغ را بلبل شوم من
ز هر باغ ار جدا دستان سرایم
وز این گلشن سوی آن گلشن آیم
در این ره بلبل طبع نوا ساز
هم از پرواز ماند هم ز آواز
ولی باغ نشاط آن رهزن هوش
به جوش آرد هزاران مرغ خاموش
ربوده از طراوت آنقدر بخش
كه در خوبی بود بعد از فرح بخش
گرفته جای در آغوش كهسار
عماراتش همه همدوش كهسار
به دریا روی دارد پشت در كوه
چه كوهی تیغ آن خونریز اندوه
گل اندامی چنین نبود به عالم
كه باشد پشت و رویش بهتر از هم
زمین باغ از ته تا به بالا
بود نه مرتبه افلاك آسا
به خوبی هر كدام از دیگری پیش
همه جا داده خود را بر سر خویش
ز بس فواره اش بارد به كهسار
گرفت از سبزه تیغ كوه زنگار
گرفته جدولش چون مطرب مست
ز نه فواره موسیقار در دست
نه جدول بلكه سیل كوهساری
در او چون فیض حق پیوسته جاری
به استحقاق معشوق بهار است
كدامین باغ را نه آبشار است
به پای هر نهالش چشمه ای هست
كه می گردد از آن سیراب پیوست
نباشد سازگارش آب دیگر
گر آب خضر در پایش دهی سر
ز بس نازك بود طبع نهالش
دو آب ار خورد بر هم خورد حالش
درختان سرافراز رسیده
ز اطراف خیابان صف كشیده
به سان سركشان در پهلوی هم
به روز بار شاهنشاه عالم
شهنشاه جهان خورشید دوران
پناه هفت كشور، ظل یزدان
سپهرش در ازل شاه جهان خواند
قضا هم ثانی صاحب قران خواند
سران را سربلندی ز آستانش
بزرگی خانه زاد خاندانش
كسی را كه آسمان افكند از پای
گرفتش دست و دادش بر فلك جای
به هر كشور كه محروم از مرادی ست
به درگاهش چو آید كیقبادی ست
كسی كز كام دل دست طلب شست
به هند آمد ز خاك درگهش جست
چو كوشد در كمال ناتمامان
سر ببریده را آرد به سامان
گرفت از عهدش آن زینت زمانه
كه خاتم هاست در انگشت شانه
به پیش جبهه اش صبح است دلگیر
ز باغ خلق او یك قطعه كشمیر
كسی گر طلعتش در خواب بیند
چو برخیزد گل از بستر بچیند
مصور فر وشان پادشاهی
مجسم معنی عالم پناهی
بقا بر قامت عمرش قبایی ست
كه هر روزش به از اول صفایی ست
ز كوی دولتش گردی ست اكسیر
ز بحر فطرتش موجی ست تدبیر
كفش از پنج انگشت است پنجاب
وز آن پنجاب عالم گشته سیراب
دلش بحری كه گوهر بر سر آرد
كفش ابری كه بی موسم ببارد
دلش از صیقل الهام روشن
در او احوال هر كس پرتوافكن
همه اسرار غیبش حاضر هوش
نكرده جز گناه كس فراموش
شدش ز آن دست، بالا دست شاهان
كه ننهد دست رد بر پر گناهان
ز بس بر ترك بخشش نیست قادر
گنه بخشد چو گردد گنج آخر
به نوعی شأن اقبالش بلند است
كه رد سازد گرش پروین سپند است
به دورانش رگ و نشتر به هم یار
چو انگشت طبیب و نبض بیمار
اگر از مهر بیند سوی آتش
شرر شبنم شود بر روی آتش
در اقلیمی كه عدلش پاسبان است
ز ضبطش خانه بی در چون كمان است
ببین ز اقبال شاه عدل پرور
به كنج هر دمی صد شهر بی در
ز بیم قهر شاه معدلت كیش
نیارد برد كس حق كس از پیش
به ریگ تشنه آب ار بسپرد كس
صدف وارش به از اول دهد پس
زند گر بانگ قهرش بر ستمكار
ز صحرا سیل بگریزد به كهسار
چنان كوتاه شد دست ستم كیش
كه نتواند زد آسان بر سر خویش
به دستش آلت شر تا نیابند
به دندان شیر ناخن های خود كند
چو آید بر سر عاجز نوازی
كند با شعله خاری تیغبازی
ضعیفان را قوی شد آنچنان دست
كه خاشاكی ره سیلاب را بست
به بال قوت او كبك كهسار
ز خون باز آرد رنگ منقار
تر است از خنده ی كبك آنچنان باز
كه از بال ترش رم كرده پرواز
ز بس داغ است از بیداد نخجیر
پلنگی می نماید در نظر شیر
شراب از مجلسش تا گشت مهجور
ز بس دل باخت شد بی دانه انگور
شد آگه تا ز منع باده گردون
پرید از رو شفق را رنگ میگون
ز ایمانش قوی بازوی اسلام
ز آب تیغش آبروی اسلام
به هند از سنگ بت های شكسته
عجب سدی به راه كفر بسته
برای كسب آداب شریعت
به هند آیند ارباب طریقت
چو شمشیر غزا سازد حمایل
شود خورشید وش سر تا به پا دل
به میزان دلیری از همه بیش
به وقت كار چون شمشیر در پیش
به جایی جرأتش پا می فشارد
كه شیر از لرزه ناخن ها بكارد
ز تیغش سر به خاك راه همدوش
ز زخم ناوكش دشمن زره پوش
سر گردن كشان و پای تیغش
ظفر یك گوهر از دریای تیغش
برید از وصف تیغش رشته ی حرف
ز گفت و گو چه بربندم دگر طرف
برآرم در دعایش بعد از این دم
سخن را عاقبت محمود سازم
به خوبی تا شود كشمیر مذكور
به عالم نام نیكش باد مشهور
كند دریوزه كوه پیر پیخال
ز چتر دولتش رفعت همه سال
***
داستان سركوبی و قتل ججهار سنگه ی بندیله به سرداری
اورنگ زیب، پسر شاه جهان كه بعد از وی به سلطنت نشست
كسی را بخت چون بردارد از خاك
ره سیلاب را بندد ز خاشاك
در آتش تخم امید ار بكارد
گلش بیش از شرر سر را برآرد
همه پای كسان او را نوید است
به هر در هر چه قفل او را كلید است
به صد زنجیر اگر پیوند دارد
گشادی لازم هر بند دارد
اگر در راه او هر گام چاهی ست
برای حادثات او را پناهی ست
رود هرچ از كفش ز آن بهتر آید
كند ره گم كه خضرش رهبر آید
ز دنیاگر گریزد صاحب اقبال
چو سایه آیدش دولت ز دنبال
حباب از بحر اگر پهلو تهی كرد
به سوی خویش دریا بازش آورد
هر آن كس را كه باشد بخت یاور
چو گل با زر همی زاید ز مادر
و گر بر روی كس طالع كند پشت
به كف چیزی نمی دارد جز انگشت
اگر چرخ و فلك در روزگار است
همه یارند تا بخت تو یار است
دمی كه ادبار دامنگیر گردد
دم عیسی دم شمشیر گردد
كسی كه آب است بهر دشمن خویش
به بند افتد ز جوهر همچو شمشیر
نبیند جز زیان از حسن تدبیر
به بند افتد ز جوهر همچو شمشیر
به رفعت گر نماید خودنمایی
فتد در خاك چون تیر هوایی
همه اسباب و جاه و ملك و مالش
وسایل گردد از بهر زوالش
اگر با بستر راحت شود یار
به پهلویش گل دیبا شود خار
فروشد آبروی خود همیشه
خرد از بهر پای خویش تیشه
تنك ظرفی كه دارد شیشه دربار
زند از ابلهی پهلو به كهسار
نحیفی كز عصا امداد جوید
رود با شیر از سرپنجه گوید
ز حال مدبران تا پند گیری
بیارم بهر این معنی نظیری
بگویم قصه ی ججهار مردود
كه آغازش چه و انجام چون بود
همین مدبر كه بختش پشت داده
چو دود از آتش بر سنگ زاده
گرآن نخل خبیث و این بر اوست
ولی آن آتش، این خاكستر اوست
در ایامی كه تخت پادشاهی
بد از فر جهانگیری مباهی
شه جنت مكان، شاه جهانگیر
مس بر سنگ را گردید اكسیر
نبودش گر چه پر اصلی شرفناك
كز اینسان بایدش برداشت از خاك
مگر ز او خدمت شایسته ای دید
به اوج منصب و جاهش رسانید
بزرگش كرد و بر دولت ستم شد
میان قوم بندیله علم شد
سزاوار غلامی خواجگی یافت
ز گمنامی برآمد راجگی یافت
همان ملكی كه جا و مسكنش بود
به او از مرحمت اقطاع فرمود
وطن تا پر كناب و دیگرش داد
به صید ملك ها بال و پرش داد
چو ریشه در وطن محكم فرو كرد
به ملك دیگران آن گاه رو كرد
گرفتی از زمینداران ولایت
شه جنت مكان كردی حمایت
ز شاه امداد و مهلت از فلك یافت
غنیمان را بسی سرپنجه بر تافت
به دستش هر چه مال و ملك افتاد
شه جنت مكان آن را به او داد
اگر هندوستان را پاك می رفت
شه جنت مكان چیزی نمی گفت
چنان مشمول لطف پادشه بود
كه طول ملك او یك ماهه ره بود
به دولت بود تا شاه جهانگیر
ندید او آفت تغییر جاگیر
ز بس ملكش مسلم بود او را
ز گلزارش نبردی باد بو را
ز هر ده حاصل شهریش واصل
ز شهری دخل اقلیمیش حاصل
كسی را كه اینچنین نقشی نشیند
زرش در خانه دیگر جا نبیند
ز بس بر خرج خلقش می فزودی
زر او را جوال از چاه بودی
زری كان یوسفش بود از عزیزی
به چاهش داشتی از بی تمیزی
كنون در جنگلش انبار گنج است
درختان ریشه هاشان مار گنج است
قضا را رفت بر سنگ از میانه
پسر شد صاحب اقطاع و خزانه
همه جا گیرها با یك جهان گنج
مسلم گشت بر ججهار بی رنج
به یكبار از غلط بخشی گردون
گدا گردید قارون، قطره جیحون
شد آن كم اصل دون را كار بالا
به سان خس كه سازد دیده را جا
پریشان روزگار بی سر انجام
به یك ره مست گشت از باده ی كام
بلندی یافت دود آتش خس
ز سیر دود پیش افتاد واپس
به روی كار خود چون دید آبی
غبار كوی پستی شد سحابی
تراویدی از او گاهی تری ها
هوای سركشی و خودسری ها
كه ناگه روزگار دیگر آمد
زمان بی تمیزی ها سرآمد
ظهور دولت شاه جهان شد
جهان از ثانی صاحب قران شد
شهنشاه جهان دارای عادل
به جای خود نشان حق و باطل
تف قهرش به جان خودپرستان
به جا، مانند آتش در زمستان
حقیقت دان راز آفرینش
به نزد فطرتش دانش چو بینش
عیار راستان و كج نهادان
چو گیرد پا ببخشد در خور آن
به جز ابرو كه بر بالای دیده است
كسی ناراستی بالا ندیده است
به خدمت بنده هایش صف چو بندند
به حد خویشتن پست و بلندند
تمیزش هر كه را جایی نموده است
به چشم هیچ كس خارج نبوده است
همیشه در مقام خود بپایند
تو پنداری ز موسیقار نایند
بلند آوازه بادش ساز تمییز
كه این ساز است بر دل ها فرح بیز
من ار چه از غلامان كمینم
ز موسیقار، نای آخرینم
نی ام در فكر بالا دستی خویش
بلند آوازه ام از پستی خویش
به عالم پادشاه قدردان اوست
كه از او برد آب و آتش دشمن و دوست
به تخت پادشاهی چون برآمد
سران ملك را پا از سر آمد
به درگاه آمدند اشراف و اعیان
همه با پیشكش های نمایان
شهنشه را مبارك باد گفتند
به جبهه خاك آن درگاه رفتند
خرد ججهار را هم راهبر شد
سوی درگاه شاهنشه به سر شد
در آغاز جهانداری و شاهی
نگردد تا شكسته دل سپاهی
به لطفش پادشاه از خاك برداشت
همه اطوار او نادیده انگاشت
همه اوضاع او شاه خطاپوش
نمود از مصلحت عمداً فراموش
به تسخیر دكن افواج منصور
روان می شد، به رفتن گشت مأمور
همیشه در دكن تا بود پیكار
در آن لشكر كمك می بود ججهار
اگر گاهی خودش اندر وطن بود
پسر از جانب او در دكن بود
بدین مقدار خدمت شد مسلم
ز بی لطفی شاهنشاه عالم
مقرر شد بر او جاگیر و مالش
كه آمد ناگهان وقت زوالش
در ایامی كه سال هشتمین بود
كه شه فرمانده ی روی زمین بود
ز بخت تیره روز خویش شب كرد
پسر را بی سبب ز آنجا طلب كرد
پسر برگشت و كار او دگر گشت
بنای دولتش زیر و زبر گشت
پسر گویا كه بودش كوكب بخت
كز این رجعت بر او شد كارها سخت
چو شاهنشاه از این معنی خبر یافت
عقاب انتقامش بال و پر یافت
غضب اول بدینسان مصلحت دید
كه باید این بساط فتنه برچید
رهد تا خاطر از اندیشه ی او
ز بن باید بریدن ریشه ی او
به كشتن چون كه داری دست بر مار
كه می گوید به افسونش نگهدار
چو دل از دیو در اندیشه باشد
همان بهتر كه اندر شیشه باشد
چو صیدت دارد آهنگ پریدن
به است از بال بر بستن بریدن
ز بد اصلان چو شویی گرد افساد
به آب تیغ باید شست و شو داد
دم تیغ غضب گر خون چكان بود
ولی پای ترحم در میان بود
نبودش تا به كشتن شاه همراه
ولی می خواست او را سازد آگاه
ز خواب غفلتش بیدار سازد
ز مستی زرش هشیار سازد
در آن گوشی كه از پندش ملال است
به جای گوشواره گوشمال است
فزون از منصبش چون داشت جاگیر
محالی چند را فرمود تغییر
به آن بدگوهر برگشته ایام
ز درگاه معلا رفت پیغام
كه تقصیرات تو از حد فزون است
به عفو ما همینت رهنمون است
كه از جاگیر بعضی واگذاری
به درگه پیشكش را هم سپاری
نه این خواهش طمع در مال او بود
كه تدبیر صلاح حال او بود
چو دونان را سر و سامان بود جمع
چو آبی دان كه در كشتی شود جمع
نمی باید كه در كشتی بود آب
تهی بهتر كف سفله ز اسباب
زیان بیند ز رفعت آدم خام
نمی باید كه باشد طفل بر بام
دنی را پایه بالاتر نهادن
به دیوانه بود شمشیر دادن
فلك بركندنش را داشت در سر
نه از جاگیر دل كنده نه از زر
جهالت بین كه با این بخت بیمار
نكرد از هر دو پرهیز آن ستمكار
چو بر رنجور رفتن گشت روشن
بود پرهیز را وقت شكستن
ز جای محكم و جمعیت خویش
غروری داشت آن مدبر ز حد بیش
سخن كوتاه، آن مردود گمراه
به كوه و جنگل خود رفت از راه
ره عصیان شاهنشاه سر كرد
خس آمد شعله را از خود بتر كرد
چو شد معلوم رأی عالم افروز
كه شد وقت زوال آن سیه روز
سپاهی در ركاب شاهزاده
كه از اقبال، كشورها گشاده
یگانه گوهر دریای شاهی
سراپا جوهر از فیض الهی
سخن از پر دلی در شیر دارد
چو جوهر تكیه بر شمشیر دارد
ز تأیید الهی پر نصیب است
ز فر ایزدی اورنگ زیب است
پی تأدیب او گردید راهی
كز آب تیغ شوید روسیاهی
سپاهی یك دل و رزم آزموده
چو نون اندر میان جنگ بوده
نگشته نامشان آلوده ی ننگ
همه تن روی چون آیینه در جنگ
همه در سختجانی همچو سندان
به گاه رزم چون سوفار خندان
به سرعت شاهزاده آنچنان راند
كه گرد لشكرش از همرهی ماند
به ره می كرد چون خورشید شبگیر
كه صبح دولتش گردد جهانگیر
در آمد چون به ملك آن بداختر
رهش بر كوه و جنگل بود یكسر
به جنگل ها درآمد بی محابا
بلی از بیشه شیران را چه پروا
كجا در جنگلش راه سوار است
كه در هر گام، تنگی راهوار است
ز تنگی مار اگر آنجا درآید
نخست از پوست می باید برآید
گشاید از فضایش مرغ اگر بال
به سیخ خار گردد بند در حال
ز بس طوطی خلش می بیند از خار
ز سر تا پا بود همرنگ منقار
درخت از بس كه در خرگه درون بود
سپاهی خیمه ی او چل ستون بود
به هر گامی ز دست انداز اشجار
سپاهی را ز سر رفته است دستار
درخت جنگلش مانند رهزن
برآرد رهروان را جامه از تن
ز تن ها جامه از بس می كند خار
سپه عریان بود پوشیده اشجار
درختان از سواران زره پوش
همه از تنگی ره حلقه در گوش
به جنگ خار دامان و گریبان
چنان عاجز كه لب در زیر دندان
چو دست باز داران جامه از پوست
اگر پوشند خاری چند با اوست
چه می دوزد ندانم سوزن خار
كه در رخت كسی نگذاشت یك تار
در این جنگل به دست افتد اگر راه
تمام راه یا كوه است یا چاه
به تنگی راه چون دست هنرمند
در او رهرو به سان نبض دربند
ره پست و بلندش همچو تشدید
پی معنی به سختی وضع گردید
به هم چسبیده اشجارش چو شانه
رهی باریك چون مو در میانه
دل لشكر به جا و طبع، صاف است
كه هر كس را كه بینی مو شكاف است
كمان ها از درختان در كشاكش
به شاخی مبتلا هر بند تركش
دم اسب از قفا در چنگ خاری
عنان پیچیده اندر شاخساری
اگر جنگل وگر كوه و كمر بود
به رفتن شاهزاده گرم تر بود
در آن جنگل كه خورشید جهانگیر
كف خاكی از او ناكرده تسخیر
به ضرب تیغ جا می كرد و می رفت
چو آتش راه وا می كرد و می رفت
چنان رفت اینچنین ره را به سرعت
كه آن مردود مست خواب غفلت
ز تیغ برق او بیدار گردید
چو خواب آلوده ای از تاب خورشید
دمی آگه شد آن مغرور سرمست
كه فرصت همچو دولت رفته از دست
چو توفان بلا را موج زن دید
به خود از بیم همچون موج لرزید
به دریا جنگ كردن حد خس نیست
مصاف باز در شأن مگس نیست
سر خود را و دست اهل و فرزند
گرفت و دل به حسرت از وطن كند
خزانه آنچه بتوانست برداشت
دگر زر را به جنگل ها همه كاشت
زری كز ضبط آن عاجز شد انبار
كجا گنجد به پشت بار بردار
وداع دولت و مال و وطن كرد
ز راه جنگل آهنگ دكن كرد
هنوزش بخت اگر همراه می بود
ز عفو پادشاه آگاه می بود
به دریا قطره گر كرد التجایی
به بحر مملكت می یافت جایی
ز خانان دكن دولت فزون داشت
به ضرب تیغ، ایشان را زبون داشت
چو پیش آمد كنون روز سیاهش
دكن خوب است اگر گردد پناهش
چو منكوب از وطن در رفت ججهار
شكار افكن درون آمد جهاندار
نخستین فوجی از افواج منصور
روان كرد از پی بد اصل مقهور
پس آنگه رو به ضبط ملك آورد
ز هر جا مردم او را طلب كرد
فراوان قلعه بودش پر ذخیره
ز هر یك دیده ی بیننده خیره
به خدمت قلعه داران رو نهادند
كلید قلعه ها بوسیده دادند
به گردون قلعه ها افراخته سر
همه چون قلعه ی افلاك پر زر
به نفرین توپ هایش لب گشاده
بر آن كس، كس عبث از دست داده
دل هر ضرب زن مشتاق ججهار
به نعره هر كدام او را طلبكار
همه خمیازه كش از بهر اویند
كشیده گردن اندر جستجویند
همه از برج ها سر بركشیده
به راه او همه تن كشته دیده
به هر قلعه ز سر بگرفته تا بن
نیابی خانه ی بی زر چو گلبن
ز خاك هر سراگاه تیمم
شدی چون مهر زرین دست مردم
بنازم آن كریمی را كه بی رنج
كرم كرده به یك مار اینقدر گنج
ز بس كز رفتن زر بود در بیم
پی حبس اسیران زر و سیم
سیه چاهی به هر باغ و سرا داشت
به غیر از خانه بندی ، قلعه ها داشت
دل زندانیان را شاد كردند
به حكم شاهشان آزاد كردند
شدند از قعر چاهستان خواری
به اوج فیل ها اندر عماری
به پانصد فیل مست كوه بنیاد
زر او رفت سوی اكبر آباد
به خاك جنگلش پاشیده دینار
چو مهر از فرجه ی اوراق اشجار
ز بس در هر كوی زر كرد پنهان
بلند و پست ملكش گشت یكسان
ز زرها بس كه در خاك است انبار
بود گاو زمین یك بار بردار
سراپا مرز و بوم آن بد اختر
تمامی چاه بود و چاه پر زر
بسی بختم به پستی مبتلا ساخت
به چاهی اینچنین هرگز نینداخت
مگر افتد رهش ناگاه در چاه
سپاهی چشم پوشیده رود راه
به زیر هر بنا زرها زمینگیر
به ملكش خانه كندن بود تعمیر
زمین قلعه یكسر چاه پر زر
حصارش گرد غربال است چنبر
تهی كردند هر جایی كه زر داشت
كه تخم افشاند بر خاك و كه بر داشت
سپاهش بس كه زر در جنگلش یافت
ز فكر نوكری اندیشه برتافت
كه سربازی كند چون هست سامان
كمر تركش كشد یا بار همیان
ز بس در سرزمینش مار مخفی ست
به ملكش مشت خاكی بی كجه نیست
تمام از كنجكاوی گشت ظاهر
چه چاره چون كجه گل كرد آخر
به ملكش جای خالی از خزینه
نمی شد یافت چون صندوق سینه
سخن تا كی كنم از خاك و از زر
بگویم قصه ی آن خاك بر سر
چو لشكر از پی او شد روانه
پس از ده روز فرصت در میانه
گرفتند از همای فتح پر وام
رهانیدند از خود مرغ آرام
سپاهی را ز بالا خانه ی زین
نشد فرصت كه آید سوی پایین
همه بر دامن زین بسته دامان
نشسته چون نگین اندر نگیندان
چو مكث آب خوردن، اسب كردی
سوار از غصه خون خویش خوردی
در آن ره فرصت خوردن همین بود
به وقت تنگ، مرگش همنشین بود
ز بس تعجیل مردان صف كین
چو مخمل خوابشان در خانه ی زین
كسی كو را به غیرت بود پیوند
ز ره همچون پلنگ از تن نمی كند
به سان استخوان پهلوی مرد
زمانی از بدن تركش نمی كرد
نگشتی خنجر كین دور از مشت
زبردستان شده جمله شش انگشت
كمان گاهی به چنگ و گه به بازو
نشد بالا نشین مانند ابرو
دلیرانی كه داد سعی دادند
قدم در عرصه ی مردی نهادند
یكی ز آنجمله عبدالله خان بود
كه سردار دلیران جهان بود
فراوان رزم چون شمشیر دیده
گل پیروزی از هر جنگ چیده
همه تدبیر و حزم از بخت بیدار
ز بس تمكین به سرداری سزاوار
چنان در جنگ پا را می فشارد
كه توفان نقش پایش برندارد
دگر خان جهان كز آب شمشیر
بشست از دهر حرف جرأت شیر
اگر تیغ جهادش آبدار است
نمش از جویبار ذوالفقار است
تن تنها به یك لشكر برابر
به ضرب تیغ بر اعدا مظفر
به دست جرأتش پیوسته شمشیر
ملازم همچو پیكان، بانی تیر
دلیر رزم دیده خان دوران
چو شمشیر است در هیجا نمایان
ز سیمایش دلیری هست ظاهر
بلای جنگ را پیوسته صابر
فدایی وار در خدمت كند زیست
شهنشاه جهان را او نصیری ست
سپه داران كه بردم نام ایشان
می دیگر بود در جام ایشان
همه از نشئه ی جام سیادت
گه رزم اند سرگرم شجاعت
از آن در جنگ شیر كارزارند
كه از شیر خدا میراث دارند
گریزی نیست سید را ز شمشیر
كه بی چنگال نبود پنجه ی شیر
غرض كاین نامجویان سرافراز
كه بودند از تعاقب در تك و تاز
نیاسودند همچون برق در راه
به آن مقهور برخوردند ناگاه
چو آب تیغ، گردیدش گلوگیر
پی جوهر ز جا برداشت شمشیر
میان راچپوتان رسم این است
كه در هیجا چو وقت واپسین است
كشند اهل و عیال خویش یكسر
به نام، این غیرت بی جاست دربر
چو جوهر خواست كردن آن بداندیش
گرفت اول كشش از مادر خویش
به جا آورد حق مادری را
نمود از جوهرش بی جوهری را
چو هنگام حلالی خواستن بود
بدینگونه حلالی خواست مردود
عجب نبود اگر ز اینگونه باشد
كه كار هندوان وارونه باشد
سزای خویش دید آن مادر پیر
چرا بدهد بدین فرزند، كس شیر
نشد فرصت به قتل دیگرانش
كه لشكر می گرفتی در میانش
همین با او پسر ز آنجا به در رفت
دو گامی صید بسمل پیشتر رفت
از او اسباب و فیل و اسب و مالش
به دست لشكر آمد با عیالش
به او چیزی كه بود از بود و نابود
پشیمانی بد و آن نیز بی سود
سراسیمه به جنگل شد گریزان
به فرق دولت خود خاك بیزان
به كوی ایمنی می جست راهی
طلب می كرد از هر سو پناهی
ندید از چار سو یك چار دیوار
كه یك دم باشد او را پرده ی كار
به فكر قلعه های محكم خویش
چو افتادی گرفتی ماتم خویش
پی پنهان شدن گر بود شاهی
شمردی بهر خویش آن را پناهی
ز چندین چاه پر زر آن سیه روز
به یك چاه تهی راضی بد آن روز
بسی بالید بی جا و به جا كاست
غروری آنچنان این عجز می خواست
سراسیمه هراسان و پریشان
به جنگل ها دو روزی شد گریزان
نه غمخواری، نه یاری، نه پرستار
پسر همراه او بودی و ادبار
كه ناگاه از قفاشان در رسیدند
به چشم خود چو مرگ خود بدیدند
نه دست از لرزه چسبیدی به نخجیر
نه كردی پا، ره بگریختن سیر
چو شانه گر همه تن دست و پایی
گه دهشت به مویی برنیابی
به هم پیچم سر زلف سخن را
سرش بدرود كرد از تیغ، تن را
سر بی مغز را بالا كشیدن
چو ناخن در عقب دارد بریدن
مبر بی جا دماغ خود به بالا
چو خود را گم كنی یابی سزا را
ز شمع آموز طرز خودپسندی
فروتن زیستن با سربلندی
پسر چون همرهی را خوب می كرد
به آن راهی كه رفت او روی آورد
دو سر بر یك سنان یكبار در شد
حساب هر دو آخر سر به سر شد
به یك نیزه دو سر را شد سر و كار
به شمعی شد دو پروانه گرفتار
همه اهل و عیال و مال، یكسر
به درگاه آمد و سر نیزه بر سر
پی نظاره لشكر رفت بیرون
تماشایی گرفته كوه و هامون
سرش از نیزه شد با كوه، همدوش
اسیران جمله با هامون هم آغوش
عجب تر اینكه از بهر تماشا
سر ججهار هم بر رفت بالا
بود معذور در این سربلندی
تماشا خوش تر آید از بلندی
تماشایی این ادبار و نكبت
همین تنها نی اند ارباب صورت
كه اكثر اهل معنی محو این اند
ز فكر او به حیرت همنشین اند
كه با آن دولت و اقطاع معمور
به آن سامان، در آفاق مشهور
چه پیش آمد كه ز آنسان در وطن رفت
به این خواری برون ز این انجمن رفت
شهنشاه جهان از وی چه می خواست
كه پشت طاقتش از بهر آن كاست
اگر یكباره از اموال و جاگیر
طلب می كرد بهر رفع تقصیر
به ده منت به جان نه كامران باش
به دولت همچو دیگر بندگان باش
اگر ملك است و ار سامان و جاه است
چو نیكو بنگری از یاد شاه است
اگر خواهد حق خود را شهنشاه
چرا باید به دل یابد ره اكراه
بلی پس دادن مال امانت
بود دشوار بر صاحب خیانت
اگر صد ملك همی خواهد جهاندار
بده بی گفت و از جا گیر بردار
به زر مقدور بودش جان خریدن
بدینسان گوهری ارزان خریدن
ولیكن خستش فتوا چنین داد
كه زر در خاك باشد، عمر بر باد
به زر دادن نشد راضی و شر داد
همه جا گیرها را سر به سر داد
چه جاگیری یكی اقلیم زرخیز
هوایش بر تهیدستان فرح بیز
نهالی كز زمینش می كشد سر
بود چون شمع برگش سر به سر زر
به جنب هر دهش مصر است رستا
ز هر شهریش اقلیمی ست رسوا
رعایا آنچنان سرمایه دارند
كه گوهر را به جای دانه كارند
رعیت حق گذار و ملك، معمور
ز ثروت، صاحب خرمن بود مور
نیابی بی زراعت یك كف خاك
همه سرسبز چون بستان افلاك
گدای هر درش از پشتی زر
مقدم را همی داند مؤخر
چنان دهقان در نفعش گشوده
كه گر جو كاشته گندم دروده
به جنت فیض خاكش نفع اكسیر
سموم بادیه است و باد كشمیر
به روی كشت، خط های نباتات
كشیده میل، زخم چشم آفات
میان كشت ها از فیض بسیار
به سرسبزی علم شد نیشكرزار
به نار از این شكر بالا كشیده
به درد تلخكامان هم رسیده
به شیرینی چنان دل از كسان برد
كه زخم نیزه اش را می توان خورد
نه تنها باد مست از صحبت اوست
كه افیون هم هلاك قامت اوست
حواری طره ز آنسان كج نهاده
كه دهقان دیده دل از دست داده
ز مرواریدهای طره ی خویش
همه تفریح بهر قلب درویش
كسی كم دیده ز اینسان گوهر ارزان
كز او شد پخته نان تنگدستان
ز كشت گندمش دل ناشكیب است
كه گندم خود ز اصل، آدم فریب است
در این ملك آفت خشكی ست نایاب
كه باشد هر دهی را چند تالاب
همه در پا صفت پیوسته در جوش
كشد موجش كنار ده در آغوش
چه مصر و شام و چه بغداد و تبریز
ندارد حاصل این ملك زرخیز
یكی از پركناب آن جبهره است
كه در پرحاصلی در شهر شهره است
در آن عرصه است سیصد چاه لبریز
كز آبش كشت دهقان است زرخیز
چنان موجش برد زنگ از دل تنگ
كه از آبش نگیرد آیینه زنگ
فرار از موج تیغ او گزیده است
از آن رو ساحلش را كس ندیده است
كنارش چون میان دلبران است
كه از چشم تماشایی نهان است
یكی كوه است سد آن خدایی
كشیده تر ز ایام جدایی
ز بس موجش به فكر سرفرازی ست
به تیغ كوه، گرم تیغبازی ست
به سنگ كوه موجش تیغ ساید
كه آسان تر سر غم را رباید
ز خاطرها گره از بس گشوده است
همیشه ناخن موجش كبود است
ز مرغابی گرفته موج پر وام
اگر گاهی به ساحل برده پیغام
بود اسباب دورش از محالات
تسلسل را ولی از موجش اثبات
به روی دف اگر آبش فشانی
اصولی را نگیرد جز روانی
سخن را بس كه توصیفش روان كرد
ورق را در سفینه بادبان كرد
بود مانند آتش در عزوبت
به كام عاصیان باران رحمت
به كام دل گرش نظاره خواهی
همه تن دیده شو چون دام ماهی
شرف آن وقت پیدا می كند ماه
كه عكسش را بود در آب آن راه
به نوعی در شفا بخشی ست كامل
كه استسقا شود ز این آب زایل
نسیمش جان فزا و دلنشین است
هوای عالم آب اینچنین است
چو آید این محیط اندر تلاطم
كند از ترس، موجش دست و پا گم
اگر لنگر شود كشتی سراپا
رود از پیش، موجش باز از جا
ز موجش گه تعدی، گاه انصاف
گهی شمشیرگر، گاهی زره باف
نسیم پرنمش پیوسته مطلوب
برای گرد غم آب است و جاروب
چنان غالب بود سردی بر آبش
كه نتوان گرم گرداندش بر آتش
نباشد موجه اش از آب بی تاب
كه گیرد لرزه اش از سردی آب
سپندی كآب از این تالاب خورده
شود از صحبتش آتش فسرده
دوات از قطره اش گیرد اگر نم
نپیوندد حروف از لرزه بر هم
ز آب سرد آن هر كس دمی خورد
ز آب زندگانی گشت دلسرد
به كشت آرزوها چون گذشته
برات تشنگان بر یخ نوشته
به نوعی صاف كز یك آب خوردن
شود فانوس آسا سینه روشن
نهالی كز زلالش پرورش دید
توان از چوب آن عینك تراشید
اگر آید به خواب كور آبش
بسازد دیده روشن چون حبابش
در این دریا اگر ریزند اخگر
بدارد روشنش چون چشم اختر
چراغ فكر اگر روشن نسوزد
به وصف آبش آیم، برفروزد
گلیم بخت را اینجا توان شست
نباشد بازوی طالع اگر سست
نمی آرم زد از شیرینی اش دم
كه می چسبد لبم ز این حرف، بر هم
نه خود را گر بكشت این آب بندی
ز تأثیرش شود دربار قندی
به هر سو نهرها ز آن گشته جاری
همه لاینقطع چون فیض باری
نهال بخت دهقانان از آن سبز
زمین ز این نهرها چون آسمان سبز
چو آید كشته ها را وقت حاصل
ز نهری حاصل شهری ست واصل
چنین ملكی كز آنسان بوده آباد
ز كف با جان و مال خویشتن داد
به جز هندوستان عشرت انگیز
كجا یابی بدینسان ملك زرخیز
بنازم وسعت هندوستان را
گشاده عرصه ی دارالامان را
جهان، هند است و غیر از اوست گوشه
همین خرمن بود، باقی ست خوشه
طرفداران همه گوشه نشین اند
از این خرمن كه بینی خوشه چین اند
از اینجا دولت شاه جهان بین
شكوه ثانی صاحب قران بین
كه كمتر بنده اش بود تن خواه
چنان ملكی كه باشد جای یك شاه
چو من پابند پس اركان دولت
قیاسی كن از اینجا شأن دولت
از آن دریا كه خس اندوخت گوهر
نهنگان را چه خواهد بود، بنگر
شهان گر ملك خود را واگذارند
به خدمت رو به این درگاه آرند
فزون از ملك خود پابند جاگیر
كه از كس جا نباید كرد تغییر
به بزم هند اگر عالم نشیند
كس از پهلوی كس تنگی نبیند
چنان باید، بلی سامان شاهی
كه باشد قدرت عالم پناهی
همیشه تا كه از دولت نشان باد
پناه پادشه، شاه جهان باد
***
كتابه ی دولتخانه ی صفاپور
زهی دلكش بنای چرخ پایه
جهان از آب و رنگت برده مایه
بهار بوستان آفرینش
نظرباز جمالت چشم بینش
فتد عكست چو در آیینه ی صبح
نگنجد مهر خور در سینه ی صبح
صفاپور از تو زیب روزگار است
بهار از پهلوی گل نامدار است
بر بام و درت كآیینه رنگ است
مجال دم زدن بر صبح، تنگ است
ورش گاهی مجال دم زدن هست
ز خورشید آورد پیش نفس دست
شكوهت طاق كسرا را شكسته
به پای كرسی ات رفعت نشسته
تو را خورشید انور شد گرفتار
به سان آیینه در بند دیوار
نشسته بر درت عیش زمانه
مربع همچو شكل آستانه
به سیرت گر بیابد مهر، رخصت
شود خط شعاع، انگشت حیرت
صدف تا پاشد آب این خاك در را
فشرد از هر دو دست آب گوهر را
رود در دیدنت چون هوش از كار
هوایت پاشدش آبی به رخسار
نگه در دیده اول پای شوید
پس آنگه سوی گلزار تو پوید
در فیض و درت با هم نظرباز
همیشه چون در دل ها به هم باز
از آن منظور فیض آسمانی
كه عشرتخانه ی شاه جهانی
سپهرت گر شرافت جاودان داد
ز یمن ثانی صاحب قران داد
شه روشندل از انوار تأیید
به فیض عام بخشیدن چو خورشید
از آن روزی كه جان مهمان تن شد
دلش فیض الهی را وطن شد
از آن پرتو كه او از غیب دیده است
به خورشید آیینه داری رسیده است
اگر رایش نگردد پرتوافكن
نباشد خانه ی آیینه روشن
ز مهرش هر دلی گیرد سراغی
كه اندر كعبه هم باید چراغی
حباب از حفظش ار یابد هوادار
جدا از بحر می ماند صدف وار
دویده ذكر خیرش در زمانه
چو اشعار كتابه دور خانه
دلش بی علم كسبی هست روشن
نخواهد خانه ی آیینه روزن
جهان دائم از آن شاه زمانه
منور باد همچون چشمخانه
***
كتابه ی عمارت باغ فیض بخش
زهی دلربا قصر آراسته
به دل بردن چرخ برخاسته
كند آسمان چون تماشای تو
ستون وار بر سر دهد جای تو
درون و برونت تجلی سرشت
شده صرف تو آب و رنگ بهشت
سپهرت ز بس دلربا دیده است
به گرد تو چون حوض گردیده است
متانت چنان كرده سنگین تو را
كه با حوض عكست چو شد آشنا
ز ثقلش چنان موج گردیده است
كه چون سكه بر فلس ماهی نشست
چنان از طراوت شدی كامیاب
كه از سایه ات حوض گردد پر آب
زهی دلگشایی هوادار تو
علاج دل تنگ، دیدار تو
به دیوارت از دل فتد عكس راز
بنازم به بنای آیینه ساز
به آبی كه گیرد ز عكس تو نور
سیاهی توان كرد از بخت دور
ز خاكی كه از سایه ات یافت تاب
توان ساخت پیمانه ی آفتاب
بود فیض بخشی مسلم به تو
كه روشن بود چشم عالم به تو
همای سعادت چو جوید مكان
به سرو ستونت كند آشیان
در ایوان ز نقاش مانی قلم
بود جلوه گر گلستان ارم
چو پرداخته صورت شاخسار
شده شكل نشو و نما آشكار
نگارد اگر صورت رزمگاه
غبارش شود سد راه نگاه
شجاعت ز صورت هویدا كند
تپیدن ز دل آشكارا كند
كشد صورت كینه در دل چنان
كه افتد به چار آیینه عكس آن
تنی را كه از زخم سازد فگار
بود شكل جانش به لب آشكار
اگر مجلس بزم را كرده ساز
عیان كرده از تار آواز ساز
چو رنگ غم از می زداید ز دل
پی رفتن غم نماید ز دل
چو سازد می شخص را تر دماغ
كشد صورت نشئه را در دماغ
كشد شكل الحان مطرب چنان
كه سیر مقامات گردد عیان
كند بزم را چون كه صورت پذیر
ز تخت شهنشاه گردون سریر
ز پیشانی شاه اقبال مند
مجسم نموده است بخت بلند
شه هفت اقلیم شاه جهان
فلك رتبه ثانی صاحب قران
ز قصر جلالش جهان گوشه ای ست
ز كشت كمالش فلك خوشه ای ست
به قصری كه قدرش گزیند مكان
كند سایه اش عار از این خاكدان
به ملكی كه نور ضمیرش رسید
صدف سان شود خانه بی گچ سفید
شگون است خورشید را هر سحر
كه بر روی قصرش كشاند نظر
به هر جا كه باد عطایش وزید
زر از خانه چون غنچه ی گل دمید
به دوران حفظش به هر كشوری
چو گل مخزن زر ندارد دری
وزد بر زر گل چو باد بهار
بسوزد در آتش نگهبان خار
ز بسط حراست نبینی دگر
كه قفلی شود چین ابروی در
در ایوان قدرش دبیر سپهر
كه در نیك و بد شد مشیر سپهر
متابه نویسی كند اختیار
مگر باعثی یابد از بهر یار
اساس است تا ناگزیر بنا
بود قصر اقبال او عرش سا
***
كتابه ی حمام پادشاهی
زهی از تو روی طراوت سفید
صفا را ز تو گرم، پشت امید
سرور دل و راحت جان تویی
به عالم قدمگاه پاكان تویی
به وارستگی طبع همدم ز توست
سبك باری اهل عالم ز توست
به سویت گذر هر كه افكنده است
لباس علایق ز بر كنده است
به ارباب تجرید و اصحاب ترك
صریر درت گفته آداب ترك
چنین ترك و تجرید و این رسم و راه
نه در صومعه است و نه در خانقاه
به بی برگی از مسجدی رفته تر
زهی دامن افشان ز هر خشك و تر
ز سامان بدانگونه بگسسته ای
كه از بوریا نیز وارسته ای
ز تو كسب پاكی بر امتیاز
مقدم بود بر ادای نماز
تجرد اساسی و رخت سرا
نداری به جز اعتدال هوا
بود خلوتت در صفا چون حباب
سراپا طراوت تمام آب و تاب
ز آبت چو رویی مصفا شود
خط سرنوشتش هویدا شود
فروغ دو روشن روان یار توست
كه با آب و آتش سر و كار توست
رخ لیلی و چشم مجنون نیی
جدا ز آب و آتش دمی چون نیی
وجودی چو تو جامع آب و تاب
نیامد به دنیا دگر آفتاب
فروغی ست با آب صافت قرین
كه گویی به آتش چو شد همنشین
نه تنها از او كسب گرمی نمود
كه هر روشنی هم كه بودش ربود
هر آن كس كه شد خلوتت مسكنش
عرق تخم راحت شود بر تنش
ز تو روی گرم آنكه یك بار دید
ز آرامگاه خودش دل رمید
شد از گلخنت شعله تا كامیاب
دگر بهر مركز نكرد اضطراب
ز خاكستر گلخن تو قضا
به آیینه ی دیده بخشد جلا
سپهری ست سقفت كه دارد مدام
فروزان نجوم ثوابت ز جام
ز الوان جام تو بر دور هم
زده چتر طاووس باغ ارم
به هر خلوت از عكس انوار جام
ملون بساطی ست فرش رخام
تمام آبرویی كه سودی جبین
به پای شهنشاه روی زمین
سر سروران پادشاه جهان
به تأیید ثانی صاحب قران
بود خصمش از گریه ی آتشین
چو گرمابه با آب و آتش قرین
عدویش كز او عافیت راست عار
چو گلخن به تب باد پیوسته یار
ز رویش بود صبح را آب و تاب
چو جامی كه تابد بر او آفتاب
جهان یابد از لطف قهرش قوام
چو گرمابه از آب و آتش نظام
ز خلقش چو گلخن شود بهره یاب
بگیرند چون گل ز اخگر گلاب
در نفع هر جا كه لطفش گشود
ز آتش توان جامه گلگون نمود
وزد باد قهرش چو بر روزگار
ز حمام بر رو نشیند غبار
بود آتش و آب را تا فروغ
ز رویش بود مهر و مه را فروغ
***
كتابه ی عمارت لاهور
زهی دلگشا قصر خاطر پسند
ز كرسی تو شأن رفعت بلند
تو را می رسد از سر كبر و ناز
كه در روی قارون كنی پا دراز
اساس متینت در این خاكدان
بود لنگر كشتی آسمان
قوی دل بود عالم خاك از او
نشان می دهد غور ادراك از او
گرفت از فروغ تو صبح آب و تاب
بدانسان كه آیینه از آفتاب
چنان یافت نور از فروغت رواج
كه در شب نداری به شمع احتیاج
فروغ آنچنانت جهانتاب كرد
كه شب سایه ات كار مهتاب كرد
یكی گشته سقف تو با آسمان
جدا نیست آیینه ز آیینه دان
به كرسیت رفعت قسم خورده است
كه مثل تو دوران نیاورده است
به تو بسته دل آسمان آنچنان
كه مادر به فرزند و قالب به جان
برای دوام بقا و ثبات
گلت شد سرشته ز آب حیات
چنان نوربخش و ضیاگستری
كه در شب ز آتش نمایان تری
ز طرح خوش و شكل مرغوب تو
سزد بال طاووس، جاروب تو
طراوت كه از جان هوا خواه توست
ز احرام بندان درگاه توست
ز حسرت به پس دیده در هر قدم
كس ار رفته ز اینجا به باغ ارم
تو از قدر و شأنی سپهر دگر
بود آفتابت شه بحر و بر
محیط كرم، پادشاه جهان
جهان بخش، ثانی صاحب قران
شه عدل كیش ملائك خصال
سلیمان جلال فلاطون كمال
ضمیرش به الهام ، همخانه است
خورد و رای او شمع و پروانه است
فتد سایه ی قصرش ار بر زمین
دمد نخل طوبا از آن سرزمین
اگر خواهد از تندخویان وقار
شود شعله همچون ستون بردبار
ز حفظش سفر بی خطر آنچنان
كه از دل رود حرف سوی زبان
جهان كهن راست بر وی نظر
چو پیری كه او را بود یك پسر
اگر قصر والای اقبال او
ز سایه دهد خاك را آبرو
گیاهی كز آن خاك سر برزند
به جای گلش چرخ بر سر زند
كند قهر او گر به دریا عتاب
بسوزد همه خانه های حباب
سعادت شده صاحب آبرو
ز دربانی قصر اقبال او
ره رفعت مثل تا بود لامكان
بود قصر جاهش ثریا مكان
***
كتابه ی دولتخانه ی پادشاهی
زهی دلنشین قصر خاطر فریب
غم از دلربایی به سان شكیب
ز دیوار تو عكس گل های باغ
نماید چو ز آیینه عكس چراغ
درون و برونت به سان حباب
سراپا لطافت تمام آب و تاب
حباب مربع اگر دیده كس
به دریای هستی تو باشی و بس
ز تومار ابری دهد نهر یاد
ز سقف تو تا عكس بر وی فتاد
به نقشت فتد پرتو صبحدم
چو خاكی كه پاشی به روی رقم
به جنب صفای تو بر چهره آب
ز خجلت نقاب افكند از حباب
تو معشوق دهری به نقش و نگار
یكی از كهن عاشقان نوبهار
درت خوش تر از عارض دلبر است
كه زنجیرش از زلف دلكش تر است
به رخسار در موج چوب چنار
پریشان تر از زلف بر روی یار
ز اهل بصیرت كه اینجا گذشت
كه همچون كتابه به گردت نگشت
سراپا فرح بخشی و دلگشا
هوایت چو می غم ز خاطرزدا
دلیل فرح بخشی جاودان
دهن های پرخنده ی نقلدان
درت ای چو قصر ارم دلپذیر
فرح را بخواند به بانگ صریر
چنان دلگشایی بود كار تو
كه نقاش در نقش دیوار تو
نگارد اگر غنچه بر شاخسار
پس لحظه ای گل شود آشكار
شب و روز در خدمت ناصبور
دوام نشاط و وفور حضور
سپهری و شاه جهان آفتاب
ز خورشید دارد فلك آب و تاب
بهار گلستان كون و مكان
جهان بخشی، ثانی صاحب قران
نگینخانه شد كلبه ی آرزو
لبالب ز گوهر شد از جود او
دل حرص از احسانش در زیر بار
سراتنگ و مهمان در او بی شمار
به عهدش كه دوران امنیت است
متاع سراها رفاهیت است
فراغت به دورانش در هر سرا
چو خواب است در خانه ی دیده ها
ز شمع ضمیرش سرای جهان
منور چو تن از چراغ روان
دلش را نشان كرده صبح صفا
چو سائل در خانه ی اغنیا
بود رای او شمع بزم وجود
كه در پرتوش آفرینش نمود
كه دید اینچنین شمع در روزگار
كه در روز هم دهر بی اوست تار
كند حفظ او سقف را گر مدد
ز دیوار چون ابر دور ایستد
در ایوان ز نقاش مانی هنر
شود عرصه ی رزمش ار جلوه گر
به هر جا كه شد تیغش افراخته
در او چون قفس رخنه انداخته
وگر صورت عالم آرای شاه
كند مجلس بزم را جلوه گاه
محاذی آن دست دریا شیم
از آن روی دیوار سر كرده نم
به دوران حفظ شه سرفراز
در خانه ها چون در توبه باز
شد از خانه ها پاسبان بركنار
چو از خلوت آیینه پرده دار
كند سیل را سنگسار از حباب
به عهدش كند خانه ای گر خراب
ز بام فلك افكند مهر را
ز دیوار آید اگر در سرا
گر از قلعه ی طبع چون آفتاب
دهد عالم خاك را آب و تاب
چنان خانه از گرد یابد صفا
كه سرمنزل دیده از توتیا
كه چوب عمارت همه صندل است
چو ز این فرش هر خانه از مخمل است
ز جودش به هر خانه خوار است زر
چو در مخزن چشم عاشق، گوهر
ز دیوار كوتاه بی دستگاه
خبر گیر دائم در ایوان شاه
كنون كلبه ی فقر هر تنگدست
ندارد ز احسانش جای نشست
كه گردیده از تنگی و پرزری
نموداری از بوته ی زرگری
به هر ملك، او باد فرمانروا
چو در خانه ی خویش صاحب سرا
***
كتابه ی دولتخانه ی شاه جهان آباد
زهی قصر والای گردون اساس
زمین گشته از سایه ات روشناس
تجلی چنان داده پیرایه ات
كه شد خاك، آیینه از سایه ات
بلندی ز تو عالم خاك را
ز تو زیور و زیب افلاك را
زمین از تو شد با سپهر آشنا
وگرنه كجا بود آن، این كجا
زمین از تو شد در جهان معتبر
پدر گه شود نامدار از پسر
تویی از همه بیت ها منتخب
چو مضمون برجسته، گردون نسب
گرفته لسانت به تخت الثری
ز قارون همه گنج ها رو نما
تو سروی و مرغ نگه فاخته
ز آب طراوت قد افراخته
گلت را چو بگرفت بنا در آب
نماند آب در چشمه ی آفتاب
از آن آب، خاكت جهانتاب شد
كه از دیدنت دیده پر آب شد
غم از دیدنت رفته از دل به در
ز آب گلستان تو بیشتر
تماشایی این خجسته مقام
برد رشك بر چشم احول مدام
نه میخانه ای لیك صاحب نظر
نرفته ز پای خود اینجا به در
خدایت چنان دلبری داده است
كه سایه ز تو دور نفتاده است
نشد از تو دوری كز این نیم گام
نه هنگام صبح و نه نزدیك شام
اساس تو روزی كه قد برفراشت
زمین شیوه ی خاكساری گذاشت
همان دم كه طرح تو بنا كشید
فرح رخت خود را به آنجا كشید
فرح هر كجا هست جویای توست
رخ او به محراب درهای توست
نرفته است از آستانت نشاط
چو صورت كه بافند اندر بساط
به آرایش باغش آرد بهار
اگر خیزد از آستانت غبار
به هر خانه یك شهر عیش و سرور
چسان یافت جا چشم بد باد دور
چنان دامن دل كشی سوی خویش
كه باد از فضایت نرفته است پیش
نگه را فروغت دهد آن صفا
كه چون باز گردد سوی دیده ها
از او دیده خورشید تابان شود
خطوط شعاعیش مژگان شود
فروغت دهد گر به آیینه آب
بر او دست از پنجه ی آفتاب
تو را دلگشایی به جایی رسید
كه قفل از درت وا شود بی كلید
چنان دلنشینی كه نقش جبین
نرفت از درت همچو نقش نگین
بلند از تو شد نام دهلی به دهر
ز طرح تو از نازكی یافت بهر
به آن كهنگی تازه شد آنچنان
كه گل داد نخلش به فصل خزان
صفاپروری آنچنان كز برون
شمردن توان مردم اندرون
نهان تو پیداست از آب و تاب
صفا گشته غماز تو چون حباب
ز رشك تو ای زینت روزگار
چنان شد دل آیینه پرغبار
كه تا عكس آنجا قدم می نهد
ز بس گرد، دیده به هم می نهد
ز آبی كه در طینت فیض بست
به گل های تصویر شبنم نشست
بود در هواداری ات ناصبور
دوام بقا و ثبات و سرور
به روی تو بیند فلك هر سحر
كه گیرد دگر ره، جوانی ز سر
زهی دلنشینی نظر باز تو
گشایش اسیر در باز تو
تر و تازگی خانه زاد تو اند
صفا و هوا دل نهاد تو اند
شد این چار در چار اركان تو
مجاورتر از نقش ایوان تو
خم طاق آن ابروی دلكش است
كز او ماه نو نعل در آتش است
ز طاقت بلندی همت قصیر
برش طاق كسرا خم پشت پیر
به دست فلك طاقت آمد كمان
كمامی كه باشد زهش كهكشان
پی دیده ی خویشتن روزگار
غبار از درت جسته یك سرمه وار
درت بر رخ خلق تا باز شد
ز نقش جبین سینه ی باز شد
درت باد از جبهه ی خاص و عام
چو گردون ز اختر منقش مدام
در این آستان بوسه گر یافت بار
فرامش كند خلق، لب های یار
در این آستان سلاطین پناه
دهد هر كه را بخت و اقبال راه
به جای قدم بر زمین سر نهد
سرش منت آن گه به افسر نهد
ز طرح بنای متینت اگر
شود صفحه ی كاغذی بهره ور
توان بست از آن بر ره سیل، بند
چنین كز متانت شدی بهره مند
فزود از متانت چنان لنگرت
كه كوه از صدا شد سبك تر برت
به جنب وقارت ز بی لنگری
غباری بود سد اسكندری
چو دیوارت آیینه وش دیده است
نفس را به خود صبح دزدیده است
سرای شهنشاه عادل تویی
از آن پادشاه منازل تویی
خدا داده چون بخت شاهی تو را
بود كرسی ات تخت شاهی تو را
شد از نسبت شاه مالك رقاب
ز افلاك، رفعت پناهت خطاب
شهنشاه آفاق، شاه جهان
به تأیید ثانی صاحب قران
به درگاه قصر جلالش سحاب
ببالد به سقا شود گر سحاب
ز فر و شكوه سلیمانی اش
كند فخر، خاقان به دربانی اش
فراخور به قدرش نهی گر بنا
برون رفت باید ز تخت السما
فرازد چو قصر فراخور به شان
شود عالم خاك یك خشت آن
نشیند چو شاهنشه بی همال
به دولت در ایوان جاه و جلال
ز پاس ادب، خشت در آن بنا
كند از مربع نشستن ابا
ستون راست گویی ز حلمش نظر
كه چون سقف برداشت باری به سر
ز فیض نظر شد چنان كامگار
كه با سرفرازی بود بردبار
نهد حفظ او گر بنایی بر آب
شود ساخته زودتر از حباب
به ملكی كه حفظ وی اش داشت پاس
بود خانه همچون كمان بی اساس
ز خاك درش سرمه ی دیده دید
كه می بیند آن را كه باید شنید
قسم خورده دولت به خاك رهش
كه سر بر نمی دارم از درگهش
چه درگه پناه بلند اختران
كه خاكش بود افسر سروران
به درگاه جاهش كه آورد رو
كه سبز از كنارش نشد كام او
چو یابد سر از آستانش مكان
شود جبهه اش خط لوح امان
كسی را كه آورده او در پناه
ز نقش پی اش باد گردانده راه
گر از رنگ ها شاه روشن نهاد
ز رأفت نظر افكند بر سواد
سیاهی دهد زینت و اعتبار
به هر خانه چون خانه ی چشم یار
اشارت نماید اگر سرمه را
كه بر عكس طبعش كند اقتضا
خلاف طبیعت شود ز او پدید
كند خانه ی چشم اعدا سفید
به تعمیر دل كرده ز آنسان شتاب
كه سیلاب، ویرانه سازد خراب
شهنشاه از خاطر مستنیر
به نوعی ست از حال دل ها خبیر
كه می بیند از شعله ی شمع هوش
كه هر روز از روزن چشم و گوش
به در چند وارد شده میهمان
وز آن خانه كی گشته مهمان روان
نهد خانه بر باد حفظش بنا
بدانسان كه ز این است بر بادپا
نیایی ز یك كعبه ی دل نشان
كز احسانش نبود لباسی بر آن
نیابی ز یك خانه ی دل سراغ
كه از نور مهرش ندارد چراغ
به عهدش كه سوراخ موری شكافت
كز احسان او خرمن آنجا نیافت
ولی نعمت عالم احسان اوست
ز خورشید تا ذره بر خوان اوست
سرای جهان چیست مهمانكده
كه جودش در او میزبان آمده
بود تا كه روی نیاز امم
سوی خانه ی كعبه ی محترم
چو كعبه شهنشاه صاحب قران
ز هر ناملایم بود در امان
سوی درگهش روی امید باد
رسا فیض عامش چو خورشید باد
***
تعریف بارندگی و گل و لای دامن كوه كشمیر
در دامن كوه عیش احباب
كامل آمد چو می به مهتاب
برگ عشرت به بر چو گلبن
پا در گل و گل به سر چو گلبن
بگذشته گل از گل سر جمع
ماننده ی دود بر سر شمع
چون خامه سه دستگیر باید
تا از گل تیره پا برآید
باران ، بخت سیاه را شست
آلودگی گناه را شست
شب ابر چو گرید از سر سوز
در كار بود چو شمع تا روز
چون ریزد اشك صبحگاهی
از چهره ی شب برد سیاهی
هم خیمه حباب وار در آب
ما چون موجیم جمله در تاب
در خیمه ی تر خزیده درهم
گویی به گلی نشسته شبنم
ما را كه خلاب زیر پهلوست
چون خاتم خواب سر به زانوست
چون خیمه كند چكیدن آیین
بگریزم از او به خانه ی زین
با كاغذ طبع نازك ما
باران خصمی ست بی محابا
گرید بر ما سحاب هر دم
خود كشته و خود گرفته ماتم
ابر از نظرم ز بس فتاده است
گویم كه گوهر حرام زاده است
طفل بد خوی ابر گریان
بر ما كرده ست دهر، زندان
روزی باشد به ماتم او
خود را بینم گشاده گیسو
داریم سه خوردنی فراوان
غصه، سرما و آب باران
ز این ره كه آمد كدورت انگیز
هر اشهبی از گل است شبدیز
در بحر گل از گرانی تن
شد كشتی فیل، لنگر افكن
فیلان در گل به جانسپاری
گنبد به مزارشان عماری
اسب و فیل و پیاده با هم
غلتیده و آمده فراهم
افتاده به تنگنای در رنج
چون كیسه و مهره های شطرنج
اسب تازی ز گل نشستن
رفتار وزغ كند ز جستن
هر پالكی ای كه بد منقش
گردید ز گل چو ناو گل كش
هر گل كه به خاك داشت پیوند
بسرشت به گل به سان گلقند
باران از بس كه شد مكرر
در چشم صدف گل است گوهر
از گل، شخص ار به فرض رسته
درمانده به آب و پل شكسته
***
مقطعات:
***
شكوه از ناتوانی اسب
خدایگانا! اسبی كه داده ای به كلیم
ز ناتوانی هرگز نرفته رو به نسیم
همیشه از عرق خویش كشتی است در آب
شده به یكجا از لنگر ركاب مقیم
برای رفتن هر گام، خوش كند ساعت
ز رگ كشیده بر اندام، جدول تقویم
ز بس كه كاهل طبعش ز راه ترسیده
خیال مار كند جاده را ز غایت بیم
اگر نه اسب مرا دیده بود افلاطون
چنین دلیر نگفتی كه عالم است قدیم
سكندری خور و گه گیر و بد لجام و حرون
كسی ندارد ز اینگونه اسب خوش تعلیم
به كون نشست چو سر از سكندری برداشت
به چوب دنگ تو گویی سوار گشته كلیم
چه تازیانه كه از صنع ایزدی خورده
بدینقدر كه سرش كرد بر دمش تقدیم
پل صراط شده گردنش ز باریكی
چو اهل حشر بر او یال مضطرب از بیم
***
تعریف انگشتری
به دستم آمده انگشتری كه گردیده
ز درد رشك عیش دهان خوبان تنگ
ز بس كه انگشت از ذوق آن به خود بالید
برون نیاید از دست من صد نیرنگ
به دست كار حنا می كند ز رنگ نگین
ببین ز پرتو یاقوت پنجه ی گلرنگ
به دست هر كه چراغی از این نگین دادند
دگر به راه طلب پا نمی زند بر سنگ
بر این خجسته نگین اسم خویش نقش كنم
چو نام خود را خواهم برآورم از ننگ
چو مادری كه جگرگوشه كرده باشم گم
همیشه كآن ز فراقش به سینه كوبد سنگ
همیشه بینی از آن آب و رنگ یاقوتش
روان ز جدول انگشت آب آتش رنگ
***
شكوه از مفارقت دوستی
چه شد كه بی سببی پاكشیدی از همه جا
لوند مشرب و آن گاه خویشتنداری
رز شراب به دستت فتاده است مگر
كه هفته هفته ز مستی عزیز دیداری
ز دستگیری اهل هنر عجب دارم
ز روزگار نمی آید اینقدر یاری
مگر كه در گرو باده كرده ای دستار
كنون ز برهنگی سر برون نمی آری
بس است بر سر شوریده موی ژولیده
بیا كه مفت گرانجان بود سبكباری
ز چشم یار تو پیغام وصل آورده
به كشور تنت ار آمده است بیماری
همان به خانه ی خود زود باز می گردد
كه قاصدان را رسم است تیز رفتاری
***
در معذرت از نرفتن به خانه ی سید علی عودی به طریق مطایبه
زبده ی اهل هنر ای آنكه با صد دیده چرخ
روز و شب حیران بود در دانش و فرهنگ تو
اینكه یاران می كنند از آمدن پهلو تهی
نیست مقصودی به غیر از حفظ نام و ننگ تو
شاعران پرده در را میهمانی خوب نیست
پرده بر می افكنند از ساز بی آهنگ تو
هر كه یك ره ساز ناساز تو را بشنید گفت
عود اگر در آتش افتد به كه اندر چنگ تو
***
شكایت از تب و لرز
روزگاری شد كه با تب لرزه هم پیراهنم
قسمت من گشته این از سرد و گرم روزگار
وقت رفتن می سپارد خود به من تب لرز خویش
داد امانتداری درد تو ما را اعتبار
شب كه شد از اضطراب پیكر بی طاقتم
تار در پیراهنم چون نبض گردد بی قرار
یار گرمی نامزد كرد از پی همخوابگی
دید گردون چون ندارم مونس شب های تار
فال صحت بهر ما بیند مزاج، ای دل مترس
دم به دم بر هم خورد گر استخوان ها قرعه وار
آب را مانند مشك از بهر رد كردن خورم
چون تنور ار نان خورم بیرون دهم بی اختیار
پیكر چون موی من از بی قراری های لرز
نسبتش افزون شود هر دم به تار زلف یار
گر چه شب ها همچو شمعم در میان گیرد عرق
از اثر لیكن چو اشك بوالهوس دارد كنار
ز آنكه می سوزد درونم ز آتش جانسوز تب
آب چون بینم به سان موج گردم بیقرار
ملك تن از تركتاز لرزه بر هم خورده است
یك سر مو را به جای خود نبینم استوار
زخم های كهنه را بگسسته از هم بخیه ها
داغ های تازه را افتاده مرهم بر كنار
***
در مدح یكی از اكابر زمان در تقاضای كمان
سپهر منزلتا، صاحبا، فلك ز شهاب
برای دشمن تو تیر در كمان دارد
زبان بریده چو سوفار باد، آنكه زبان
نه از برای ثنای تو در دهان دارد
طناب بادا در گردنش به سان كمان
ز آستان تو هر كس كه سرگران دارد
عجب نباشد اگر پر برآرد از شادی
كمان چو تیر كه با دست تو قران دارد
ز باد تیر تو چون برگ جان فرو ریزد
مگر كه خاصیت باد مهرگان دارد
شود عقاب اگر سوی صیدش اندازی
همای گردد اگر ز استخوان نشان دارد
اگر چه خط شعاعی رود ز شرق به غرب
عجب نباشد كز ماه نو كمان دارد
مگر ز تیشه ی فرهاد بود پیكانش
كه از شكاف دل خاره ناتوان دارد
برای دیده ز تیر تو میل می خواهد
عدو كه از دل پر درد، سرمه دان دارد
به حیرتم كه به عهد گره گشایی تو
كمان به گوشه ی ابرو گره چسان دارد
شكفته گر نشود غنچه های پیكانت
رواست در دل تنگ عدو مكان دارد
بلند قد را دلسوز شكوه ای دارم
ز چرخ درون كه به من كینه ی نهان دارد
شكسته است كمانی ز من كه قوس و قزح
رخش ز خجلت او رنگ ارغوان دارد
كمان ابروی خوبان سیاه توز چراست
اگر نه ماتم آن بوالعجب كمان دارد
هلال غرقه ی خون دل است از این ماتم
گمان مبر كه میان شفق مكان دارد
جهان چو حلقه ی زهگیر تنگ شد بر من
مرا مصیبتش از بس كه در میان دارد
كمانی ار دهدم صاحب كریم نهاد
پی تلافی این جور، جای آن دارد
كه تا سپهر بداند كه قبله گاه امید
عنایتی به من زار ناتوان دارد
همیشه تا قدر انداز چرخ تیر جفا
برای سینه ی احباب در كمان دارد
نشان تیر تو بادا عدوی بد گوهرت
اگر به سان زحل جا در آسمان دارد
***
از بزرگی، طلب ادای قروض خود را كرده است
ای خداوندی كه باشد نسبت انعام تو
راست با حرص و طمع چون نسبت دست و دهان
دست جودت از جهان رسم قناعت برفكند
می كند اكنون هما پهلو تهی از استخوان
نقطه ی شك بر سر دریا نهد ابر از حباب
بحر دستت را اگر روزی سپند در فشان
همتت می خواست یك را از عدد بیرون كند
گشت آخر وحدت واجب شفاعت خواه آن
كام بخشا! از هجوم قرض خواهان می كشم
آن پریشانی كه زر در دست صاحب همتان
من كه چون عیسی مجرد گشته ام از مفلسی
می گریزم از كف ایشان كنون بر آسمان
در زمین صدره فرو رفتم من از شرمندگی
شوربختی بین، ندیدم از زر قانون نشان
نقد می خواهند از من وجه قرض خویش را
و این تعدی بین كه نستانند از من نقد جان
بس كه هر دم بر سر راه من آیند از غرور
در گمان افتم كه معشوقم من، ایشان عاشقان
قافیه گر شایگان افتاد عیب من مكن
شایگان بندم همی بر باد گنج شایگان
بس كه سنگینم ز بار قرض ایشان بعد مرگ
استخوانم بر هما باری ست چون كوه گران
دست از من بر نمی دارند بهر هر درم
تا نمی گیرند از من همچو قارون صد ضمان
روزگار ار قرض ایشان داشتی مانند من
می نمودندی ز رفتن منع اجزای زمان
كاشكی می داشتی تا روزگار دولتت
می بماندی در جهان چون نام نیكت جاودان
مردمان گویند مفلس در امان حق بود
سایه ی حق چون تویی، ز آن از تو می خواهم امان
***
هنگامی كه در بیجاپور مورد سوء ظن قرار گرفته و به حبس افتاده است
فلك قدرا نمی پرسی كه گردون
چرا آزرد ما را بی محابا
چرا زد راه بیمار غمی را
كه می آمد به درگاه مسیحا
حدیث طرفه ای دارم كه باشد
برای بی دماغان به ز صهبا
به عزم سیر بیجاپور گشتیم
رهی با اختری خوش دشت پیما
دو بال طایر شوقیم و هر دو
نمی بودیم یك ساعت شكیبا
ولی آخر ز چشم زخم گردون
عجایب سنگ راهی گشت پیدا
به چنگ راهداران اوفتادیم
چه گویم تا چه ها كردند با ما
همه اندر تجسس موشكافان
همه در كنجكاوی ذهن دانا
به سر حد عدم گر جای گیرند
نخواهد رفت كس بیرون ز دنیا
یكی گوید كه دزدان اند و باشند
به زندان چند گه زنجیر فرسا
دگر گوید که جاسوس فلان اند
كه از تفتیش ما گشتند رسوا
یكی می گوید اینان را بكاوید
كه شاید نامه ای گردد هویدا
ز بس تفتیش از هم می گشودند
مگر دربار ما بودی معما
سوادنامه را می ماند، شستیم
سیاهی را به اشك از چشم بینا
به جرم اینكه می ماند به نامه
كشیدند استخوان ها را ز اعضا
در آن غوغا ز ترس خود دریدند
ملائك نامه ی اعمال ما را
به غیر از سرنوشت بد كه كم باد
نوشته همره ما نیست اصلا
خط پیشانی ام از خاكمالی
بشد، ورنه وبالی بود ما را
كنون در چنگ ایشان مبتلاییم
نمی دانیم چاره جز مدارا
چو مژگان پیش چشمم ایستاده
سیاهان روز و شب بهر تماشا
ز بهر پاس هندوهای با تیغ
چو مو استاده دائم بر سر پا
برای ضبط ما پر بسته مرغان
همه همپشت همچون موج دریا
عجب دارم كه با آن منع جاده
چنان بی خواست آمد تا به آنجا
نباشد عار اگر خاك درت را
ز نقش جبهه ی هر بی سر و پا
اشارت كن كه چون اقبال گردیدم
به خاك آستانت جبهه فرسا
***
در مدح شهنواز خان موقعی كه ظاهراً تحت نظرقرار گرفته بوده است
حدیث شكوه ی گردون بلند خواهم كرد
مگر به درگه خان جهان رسد فریاد
پناه اهل هنر شهنواز خان، كه كند
ز رای روشن او آفتاب استمداد
جهان به ذات عدیم المثال او نازان
بدان مثابه كه اهل هنر به استعداد
كشد شمار عطاهای بی حدش هر دم
ز صفر، حلقه به گوش مراتب اعداد
خرد ز وسعت میدان همتش گفته
هزار برهان بر لاتناهی ابعاد
به عهد عدلش خنجر كشیده می آید
به انتقام كشیدن چراغ بر ره باد
دمی كه خامه نگارد حدیث قدرش را
سیاهی شب قدر آورد به جای مداد
قضا به هفته و ایام كرد تعبیرش
چو تیغ تیزش پیوندهای دهر گشاد
ز شرم ناخن اندیشه اش همی فكند
سر خجالت در پیش تیشه ی فرهاد
زهی شكسته ی اهل هنر درست از تو
چه واقع است كه ما را نمی كنی امداد
سزای بی گنهان گر چنین بود، چه كنم
به فرض اگر گنهی كس به ما كند استاد
به كنج ده من سی روزه، مست رسوا را
زمانه چله نشین كرده است چون زهاد
روا بود كه فراموش كرده ای از من
خصوص از پی صد گونه شكوه و بیداد
گرفتم اینكه رهم می دهی به خاطر خویش
ز بس كه مضطربم زود می روم از یاد
رضای آمدن ار نیست، رخصت رفتن
كرم نما كه در این ده نمی توان استاد
بدین مثابه از این آمدن سبك شده ام
كه همچو موج به پس می روم ز جنبش باد
هزار كوه غمم سنگ راه شد، تا كی
ز نوك خامه كنم كار تیشه ی فرهاد
كلیم گوهر ارزنده ای ست، حیرانم
كه از كجا به كف طالع زبون افتاد
***
در مدح شاه جهان صاحب قران ثانی
در كف شاه جهان، آن ثانی صاحب قران
نیزه را بین جلوه گر چون برق لامع از سحاب
نی غلط گفتم، كفش خورشید اوج رفعت است
نیزه ی زرین بود خط شعاع آفتاب
رمح او شمع است و مرغ روح ها پروانه اش
كآنچه در شمع آتش است اندر سنان اوست آب
صفحه ی عمر عدو را خط كشد روز مصاف
نیزه اش را خطی از بهر همین آمد خطاب
یك نهال و صد ثمر چون دست ارباب هنر
چون عصای موسوی در هر مصافی كامیاب
گر به دریا افتد از برق سنان او فروغ
در میان آب، ماهی را توان كردن كباب
در دل و جان عدو چیزی به جز آتش مباد
تا سنانش را بود از چشمه سار فتح آب
***
شكایت از تب و لرز
سرورا ز این میهمان پر تعب یعنی كه تب
چند روزی شد كه تصدیع فراوان می كنم
آنچه از دست من آید ز اشك سرخ و روی زرد
پیش او هر لحظه نعمت های الوان می كشم
تا نسوزد در دل من یادگار دوست را
ز استخوان، پیكان جانان را به دندان می كشم
تیغ های آبدارم هست از فوج سرشك
لیك بر روی مرض از ضعف لرزان می كشم
همچو طفل نوخطی كاستاد گیرد خامه اش
من عصا را بر زمین ز امداد یاران می كشم
در طلسم بیقراری من ز خود افتاده ام
كم به لوح خاطر، آن زلف پریشان می كشم
نیست چون مقراض انگشت طبیبان آهنین
زخم خوش چیزی ست، دست از دست ایشان می كشم
سحر كاری قلم در گوشه ی چشم بتان
دلبری را همچو مژگان با شكار آورده است
نبض، منشاری ست، ای دل اضطراب از بهر چیست
اره بر پای نهال درد، آسان می كشم
تا شمار نوبت تب را نگهدارم درست
بر زمین هرگاه غلتم خط به مژگان می كشم
بسترم از پهلوی من صفحه ی مسطر زده است
داستان فربهی را خط نسیان می كشم
از تف تب گر چو برقم كرد، پر سودی نكرد
من هم آخر انتقام خود ز دوران می كشم
چهره ام چون اخگر از تاب است فروخته
یار پندارد كه بی او باده پنهان می كشم
من كه چون ماهی مدامم زندگی از آب بود
آب می گویم كنون و آه از جان می كشم
اشك تا بر لب رسد از گرمی ره سوخته
منت خشكی همین از چشم گریان می كشم
ساغر تبخاله ها كو تا دگر پر می شود
جان اگر بر لب رسد خجلت ز مهمان می كشم
بوده ام فرمانروای عالم آب و كنون
حسرت یك قطره از منع طبیبان می كشم
مشتی از خاك درت پنهانی از چشم طبیب
گر فرستی سوی من ز او آب حیوان می كشم
***
در توصیف از مرقع شاه جهان
نقشبند كارگاه صنع همچون زلف یار
نقش پرگاری دگر بر روی كار آورده است
از بهار گلشن فردوس رنگین نسخه ای
كاتب قدرت برای روزگار آورده است
نازم این زیبا مرقع را كه چون روی بتان
صفحه اش خطی به روی نوبهار آورده است
این مرقع نیست، غوصی كرده غواص قلم
یك صدف لبریز در شاهوار آورده است
محضر خوبی به خط جمله استادان رسید
می رسد قهرش، سجل افتخار آورده است
روح مانی عندلیب گلشن تصویر اوست
این گلستان این چنین بلبل هزار آورده است
از تحرك خامه ی نقاش جادوكار او
پنجه ی تمثال ها را رعشه دار آورده است
سحركاری قلم در گوشه ی چشم بتان
دلبری را همچو مژگان با شكار آورده است
جلد را شیرازه ی جمعیت خاطر از اوست
كاین چنین زیبانگاری در كنار آورده است
طرح این گلشن شه جنت مكان كرد از نخست
این زمان لیكن گل اتمام باز آورده است
حس سعی ثانی صاحب قران، شاه جهان
آب شادابیش اندر جویبار آورده است
آن شهنشاهی كه این پیر مرقع پوش چرخ
نقد انجم بر درش بهر نثار آورده است
باد عهد دولتش پیوسته تا روز شمار
كاو به عالم رسم جود بی شمار آورده است
***
در وصف اورنگ پادشاهی
آیة الكرسی فلك خواند و دمید از روی صدق
بر همین كرسی چو شاهنشاه بر وی آرمید
وارث عالم شهنشاه زمان، شاه جهان
كایزدش زیبنده ی اورنگ شاهی آفرید
با فروغ جبه اش از تخت شاهی می دمد
پرتوی كز صبح گردون همی گردد پدید
تا بر او بد صحن بزمش پشت گردون خم گرفت
تا بشوید پای تختش آب از گوهر چكید
تخت را باید كه ناید بر زمین پا از نشاط
برفراز خویش هرگز خسروی چون او ندید
با فلك دعوی رفعت كرد و بر كرسی نشاند
هر كف خاكی كه بر وی پای این كرسی رسید
گوهر از بخت بلند آخر به تخت شه نشست
زاده ی كان را ببین كارش به اینجا چون كشید
رشك از بس برد بر تخت گرامی گوهرش
اشك حسرت كرد آخر چشم اختر را سپید
باد بر كرسی رفعت جاودان شاه جهان
نام كرسی تا شود مذكور با عرش مجید
***
و نیز
شهنشاها دكن یك كف زمین است
زمین داران او مانند انگشت
اگر با هم شوند انگشت ها جمع
به كوه دولتت نتوان زدن مشت
***
تعریف از تفنگ شاه جهان
دارد آن عزت تفنگ ثانی صاحب قران
كز شرف خاقان اگر باشد به دوشش می برد
هیبتی دارد كه با آن اختلاط دائمی
ماشه می لرزد به خود تا سر به گوشش می برد
***
و نیز
تفنگ عدو سوز شاه جهان
كز او عمر دشمن شود كاسته
رگ تیره ابری ست پر رعد و برق
ز ابحر كف شاه برخاسته
***
و نیز
بی نظیر این تفنگ شاه جهان
همچو تیر قضا خطا نكند
می تواند سیاهی از مو برد
كز بدن موی را جدا نكند
***
و نیز
تفنگ بی خطای شاه جهان
نقطه از روی حرف بردارد
راست رو، موشكاف و صید افكن
در یك انگشت صد هنر دارد
***
و نیز
بی قرینه تفنگ شاه جهان
كه عدو سوزی اش زیاده شود
چون كشد دشمن شهنشه را
گرهی از دلش گشاده شود
***
و نیز
تفنگ شاه جهان دلبری ست تنگ دهان
كه كس دریغ از او جان و سر نمی دارد
به لب فزا دل زیباش دلنشین خالی ست
كه دیده بانش از او چشم بر نمی دارد
***
در تعریف از قبضه ی خنجر شاه جهان
صاحب قران ثانی، شاه جهان كه تیغش
تا دسته ابلق از خون در كارزار گردد
از قبضه خنجر او ز آن شكل اسب دارد
تا روز جنگ، نصرت بر وی سوار گردد
***
و نیز
شاه جهان و ثانی صاحب قران كه چرخ
در دستش اختیار به هر باب می دهد
از شكل قبضه خنجر او اسب ابلقی ست
این اسب را ز خون عدو آب می دهد
***
در وصف كتابی كه از وقایع ایام شاه جهان نوشته شده
به چشم هوش در این پادشاهنامه نگر
كه بزم و رزمش سرمشق پادشاهان است
به پیش روی خرد صفحه هایش آیت هاست
كه عكس صدق از آن همچو مهر تابان است
ز سرو سطرش در گلشن بیان وقوع
نشان راستی گفت و گو نمایان است
وقایعش همه ز اغراق منشیان عاری
چنانچه آمده از غیب هم بدانسان است
غبار كذب به میدان رزمگاهش نیست
ز سیل خون ها كز ابر تیغ باران است
نرفته آب تكلف به گلشن بزمش
بهشت، خرمی اش كی ز سعی باران است
شكست راه نیابد به گوشه ی ورقش
به صفحه ای كه فتوحات شاه شاهان است
ابوالمظفر، شاه جهان كه از ذاتش
به جلد یك سخنش صد كتاب پنهان است
سخن كه بر لب صاحب قران ثانی رفت
به معرفت سخن آموز صد سخندان است
سكندری ست كه با خضر همقدم بوده
فواید سخنش بیش از آب حیوان است
زدیم بر لب اوراق نه فلك انگشت
معارفش همه مدح شه جهانبان است
شهنشها چو تو مجموعه ی كمالاتی
چو جلدت از دو طرف دست حق نگهبان است
همیشه تا كه ز پیوند و سعی شیرازه
میان جزو و كتاب اختلاط چسبان است
كتاب هستی، شیرازه اش وجود تو باد
كه فیض بخش تر از آفتاب تابان است
***
در وصف اورنگ پر جلال شاه جهان
پادشاها پایه ی تختت بود تاج سپهر
دولت گردون نگر كش یك سر و چار افسر است
تخت نه، خرم گلستانی، زمرد سبزه اش
آتش الماس است و گل لعل است و خاكش گوهر است
آتش خورشید در تاب است از یاقوت آن
چشمه ی مهتاب هم از آب الماسش تر است
گر چراغ وصف لعلش می فروزم در ضمیر
در زمان پروانه ی اندیشه بی بال و پر است
آتش یاقوت روشن كرده والا گوهری
آب آن هم باعث تردستی صنعتگر است
زاده ی دریا و كان را دارد اندر بند خویش
هر كجا آزاده ای دیدیم در بند زر است
آب در بحر آنقدر نبود كه در تخت تو زر
هیچ كان را سنگ چندان نیست كآن را گوهر است
حاصل دریا و كان گردیده صرف زینتش
زآنكه تخت دولت شاهنشه بحر و بر است
باد بر اورنگ شاهی جاودان، شاه جهان
تا سریر هفت گردون زر نشان از اختر است
***
در بلند نظری و همت خود در سخن سرایی گفته
منم كلیم به طور بلندی همت
كه استفاضه ی معنی جز از خدا نكنم
به خوان فیض الهی چو دسترس دارم
نظر به كاسه ی دریوزه ی گدا نكنم
به صیدگاه سخن باز سیر چشم منم
به صید بسته ی كس پنجه آشنا نكنم
ز فیض دریا پهلو تهی كنم چو حباب
ز رشح قطره ی بی مایه خود چرا نكنم
به سیر گلشن معنی صاحبان سخن
چو غنچه چشم تماشای فكر وا نكنم
ز گوهری كه به غوص كسی برون آید
اگر به فرض شوم كور، توتیا نكنم
بریده باد ز روحم غذای معنی اگر
به رزق موهبت عیسی اكتفا نكنم
به اخذ معنی در پیش پا فتاده ی خلق
قد طبیعت برجسته را دو تا نكنم
ز جذب معنی بی مغز هر تنك مایه
به ننگ، تن ندهم، كار كهربا نكنم
چو خوشه هر سر مو بر تنم سنان بادا
ز خوشه چینی افلاك اگر ابا نكنم
اگر چه در فن خود كیمیاگر سخنم
ز فكر خود مس معنی كس طلا نكنم
ولی علاج توارد نمی توانم كرد
مگر زبان سخن گفتن آشنا نكنم
***
به واسطه ی جنگ فیل با شاهزاده اورنگ زیب
شیر دل شهزاده ی فطرت بلند، اورنگ زیب
آب شمشیرش به آتش دعوی پیكار كرد
در هر اقلیمی كه صیت جرأتش بگشود باد
كاروان شهرت رستم از آنجا بار كرد
پای تا سر مغز فطرت جوهر مردانگی ست
تیغ را آمیزش آن دست، جوهردار كرد
در حضور ثانی صاحب قران، شاه جهان
جرأتش با پیل مست آهنگ گیر و دار كرد
نیزه اش چون از سر آن فیل، جوی خون گشاد
سیل گفتی سوی دشت آهنگ از كهسار كرد
رخش آن رستم دل از آسیب فیل از پا فتاد
جان فدای شهسوار عرصه ی پیكار كرد
چون سپرد آن بادپا را حق شناسی ها به خاك
مرقد او را مطاف آهوی تاتار كرد
برق تا بر خاك او گرید گرفت از ابر اشك
باد بر سر خاك حسرت دور از او بسیار كرد
آسمان سنگ مزارش را به شكل اسب ساخت
زآنكه از دل نقش او نتوان برون یكبار كرد
***
در مذمت شخصی گفته
تویی آن رستم دستان ایام
كه غیر از لاف، شمشیری نداری
چو جنگ گربه فعلت جمله قول است
به دشمن هر كجا در كارزاری
زبانت چون جرس گر قطع گردد
دگر از تو نیاید هیچ كاری
***
در تعریف قصر گفته
ای بر صفای روی تو آیینه برده رشك
وی تشنه لب به خاك درت آب ماهتاب
محتاج عكس تو است صفای جمال نهر
بی سعی، صیقل آیینه را نیست آب و تاب
آسایشی كه لازم آب و هوای تو است
از موج جویبار كند سلب اضطراب
ایوان به آب و تاب چو جایی ندیده است
تا بهر چشم بینش واكرده از حباب
معنی دلگشای پندار صورتت
مانند عكس ز آیینه و نور ز آفتاب
كرد از هزار منزل دلكش زمانه ات
از بهر تختگاه شهنشاه انتخاب
صاحب قران ثانی، شاه جهان كه هست
خاك رهش به دیده چو در كام تشنه آب
از بهر پاسبانی قصر جلال او
شب ها نرفته دیده ی انجم دمی به خواب
باشد فروغ صبح ز نور ضمیر او
آری ز آفتاب بود لمعه ی سراب
اجرای حكمش از مدد چرخ فارغ است
نبود روان به زور كمان ناوك شهاب
گنجشك در حمایت حفظ وی آورد
خاری كه آشیان كند از ناخن عقاب
الهام باد شمع سرای ضمیر او
تا در سرای دهر چراغ است ماهتاب
***
در مدح اعلی حضرت ظل اللهی گفته
ز عرش و فرش نشان تا بود شهنشاها
جبین پادشهان، فرش آستان تو باد
عنایت ازلی را ز شش جهت به تو روست
سعادت ابدی عاشقان زمان تو باد
جوانی ای كه نیاید نشان از او پیری
همیشه در قدم بخت كامران تو باد
همیشه ابر كه فیاض عالم خاك است
گدای دست سخای گوهر فشان تو باد
به بزم قدر تو تومار كهكشان در دست
سپهر از سر اخلاص، مدح خوان تو باد
برای خویش ظفر خوش كند اگر وطنی
به زیر چرخ همین خانه ی كمان تو باد
ز بدو صبح ازل تا به شامگاه ابد
به قدر یك روز از عمر جاودان تو باد
مدام صورت الهام در جمیع امور
عیان ز آیینه ی طبع غیب دان تو باد
ظفر ملازم تیغت به سان جوهر شد
سر عدو شرر شعله ی سنان تو باد
اگر به دیده ی قیصر، صبا گشاید بار
گزیده تحفه ی او خاك آستان تو باد
همیشه پیشتر از آفتاب، هر دم صبح
ز غیب، شاهد توفیق میهمان تو باد
تو شمع مهر فروغی به بزمگاه وجود
فلك همیشه چو فانوس پاسبان تو باد
تو چشم عالمیانی، همیشه چون مژگان
سپاه حفظ الهی نگاهبان تو باد
خدا به هر كه دهد دولتی، وسیله تویی
بزرگی دو جهان وقف خاندان تو باد
همیشه سر سخن این كتاب نه ورقی
حدیث رفعت اقبال كامران تو باد
ز سمع ارفع افلاك تا به گوش صدف
وظیفه خوار ز لفظ گوهرفشان تو باد
نشان ز سایه و خورشید تا به عالم هست
همای دولت جاوید، سایبان تو باد
***
خانه طلبیده
ای قبله ی زمانه و شاه جهان پناه
اقبال، خاك پای تو را تاج سر كند
صاحب قران ثانی كز حسن عهد تو
سیمای پیری از رخ پیران سفر كند
در شهر تا كه لشكر شاهی درآمده
در جست و جوی جا همه كس راه سر كند
گر كس بهای خانه دهد در كرایه اش
صاحب سرا مضایقه را بیشتر كند
در جست و جوی خانه ز بس در ترددیم
لشكر به شهر اگر چه درآمد سفر كند
از كثرت سپاه كه یارب زیاده باد
در هیچ كوچه باد نیارد گذر كند
هر خانه چون انار ز خانه نشین پر است
كو جا كه شخص پای ز دامن به در كند
بعد از هزار سعی چو در شهر خانه ای
آرم به دست هر كه از آنجا گذر كند
نقش این چنین نشسته كه چون مهره ی گشاد
ما را به ضرب زور از آنجا به در كند
از فكر خانه هست امیدم كه بنده را
آسوده لطف پادشه بحر و بر كند
***
در طلب خانه
قبله ی عالم شهنشاه جهان، ظل اله
طبع آگاهت بر اسرار جهان ناظر بود
ثانی صاحب قران، ز آنی كه از نقاش صنع
بهترین كار است آن نقشی كه در آخر بود
عرضه ای دارم اگر چه گفتنش در كار نیست
زآن كه می دانی كه هر كس را چه در خاطر بود
قبله گاها! مدح سنج آستان حضرتم
طبعم از فیض ثنایت بر سخن قادر بود
خانه ای را كآشیان بلبل طبع من است
می خرد خسرو چنان خاطر بر این صابر بود
خسرو وقت خودم از یمن مداحی شاه
خسرو چیله نباشد، خسرو شاعر بود
***
تاریخ ها
***
تاریخ ولادت پادشاه عالم، شاه جهان پادشاه
لله الحمد كه از پرتو خورشید قدم
سایه ی مرحمتی بر سر عالم آمد
عالم افروز دری زینت دوران گردید
كه به خورشید در این بزم مقدم آمد
نیری از فلك پادشهی كرد طلوع
كه به تاج فلكش جام مسلم آمد
هر كه نظاره ی آن طالع مسعود كند
هر كجا بدنظری، سعد فراهم آمد
بر زبان قلم از غیب، پی تاریخش
(شاه شاهان جهان قبله ی عالم) آمد
1000 هـ. ق
***
تاریخ تولد فرزند شاه جهان
یكی نیر از برج شاهی دمیده
كه نورش گرفته ز مه تا به ماهی
ز شاه جهان پادشه تا به آدم
پدر بر پدر صاحب تاج شاهی
ز شاهان كسی این نسب را ندارد
بخوانم نسبنامه ی هر كه خواهی
حسب در خور این نسب گشته تعیین
برایش ز دیوان فیض الهی
گرامی خلف اینچنین ناید الحق
ز صاحب قرآنی، خلافت پناهی
به فر فریدونی اش هر كه دیده
به دار الشكوهیش داده گواهی
به گوش دل از بهر تاریخش آمد
(گل اولین گلستان شاهی)
1024 هـ. ق
***
تاریخ فوت مولانا ملك قمی
ملك، آن پادشاه ملك معنی
كه نامش سكه ی نقد سخن بود
چنان آفاقگیر از اهل معنی
كه حد ملكش از قم تا دكن بود
زدی از سوز دل در خانه آتش
دوات و كلك او شمع و لگن بود
به صورت گر به كلكش آرمیدی
به معنی ساكن بیت الحزن بود
به هر جا بكر معنی جلوه كردی
به او نزدیك تر از پیرهن بود
سوی گلزار جنت رفت آخر
كه دلگیر از هوای این چمن بود
قلم چون نی اگر نالد عجب نیست
نه او را در بنان او وطن بود
كسی كانگشت بر حرفش نهادی
ز غم انگشت حسرت در دهن بود
بجستم سال تاریخش ز ایام
بگفتا (او سر اهل سخن بود)
1025 هـ. ق
***
تاریخ ولادت شاه شجاع
داده حق سایه ی خود را دگر از نو خلفی
كه توان دید در او فر فلك جاهی را
سرنوشتش كه از آن یك رقم آمد اقبال
بهترین قطعه بود كلك یداللهی را
می توان یافتن از ناحیه ی شاه شجاع
جوهر دوست نوازی و عدو كاهی را
بهر تاریخ ولادت به عدو گفته فلك
(دو یمین نیر بادا فلك شاهی را)
1025 هـ. ق
***
تاریخ تولد اورنگ زیب
داد ایزد به پادشاه جهان
خلفی همچو مهر عالمتاب
تاج صاحب قران ثانی را
گوهری بحر از او گرفته حساب
نامش اورنگ زیب كرده فلك
تخت از این پایه گشته عرش جناب
چون به این مژده آفتاب انداخت
افسر خویش بر هوا چو حباب
طبع دریافت سال تاریخش
زد رقم (آفتاب عالمتاب):1027 هـ.ق
***
تاریخ مسافرت كلیم از هند به عراق
طالب ز هوای پرستی هند
برگشت و سوی مطالب آمد
تاریخ توجه عراقش
(توفیق رفیق طالب) آمد:1028 هـ. ق
***
تاریخ ولادت شاهزاده ی بلند اقبال، شهزاده مراد بخش
ز سعی تربیت، خورشید اقبال
برآورده ز كان پادشاهی
سزای تاج گردون گوهری را
كه نورش رفته از مه تا به ماهی
ز آبش آبروی هفت دریا
ز تاب او فروغ صبحگاهی
نثارش تا ز دریا گوهر آرد
سحاب از برق، قاصد كرده راهی
به این یكتا گوهر بنگر كه دارد
مجسم معنی از فیض الهی
به لوح جبهه اش كلك یدالله
نوشته آیت عالم پناهی
شدش سلطان مراد از آسمان نام
كه بخشد هر مرادی را كه خواهی
به اقبال بلند بی زوالش
دهد از ماه تا ماهی گواهی
به جای خویش باشد لطف و قهرش
چو در دیده سفیدی و سیاهی
خرد از بهر تاریخش رقم زد
(ز صبح چهره لامع نور شاهی)
1033 هـ . ق
***
ماده تاریخ مسافرت آصفجاه به آگره و لاهور
نواب سپهر رتبه كش هست
آصفجاهی كمین كرامت
دامان قبای دولت او
بسته است به دامن قیامت
پیش طبعش الف ندارد
چیزی جز حرف استقامت
مرآت دلش ز پیش بینی
زنگی نگرفته از كرامت
آسوده سپهر بر در او
ز آنسان كه مسافر از اقامت
چون عازم آگره گشت می سوخت
لاهور به داغ این غرامت
در محفل قدس بهر تاریخ
گفتند (به صحت و سلامت)
1037 هـ. ق
***
تاریخ برگشتن لشكر از كابل
ای شهنشاه هنرپرور كه عقل
از ره وصف تو حیران بازگشت
ثانی صاحب قران كز هیبتش
فتنه از سر حد امكان بازگشت
عدلت آمد در مقام بازخواست
كرده های بد به دوران بازگشت
دشمنت در گوشه ای از مملكت
گر چه جمع آمد، پریشان بازگشت
گر به اول تاخت، آخر باخت او
رزمجو آمد، گریزان بازگشت
آرزوی سیر دریا كرد خس
خورد چون سیلی ز توفان بازگشت
بس كه پیراهن به بدنامی درید
از لباس فتح عریان بازگشت
آنكه خود را میر مجلس می شمرد
عاقبت از منع دربان بازگشت
غنچه ای از گلشن كابل نچید
با دل پر خار حرمان بازگشت
دست و دل ها شد فراخ از برگ عیش
تنگ چشمی های تركان بازگشت
از پی تاریخ، عقل خرده دان
چون به نیت های ایشان بازگشت
رایت اقبالشان افكند و گفت
دیو از ملك سلیمان بازگشت
1038 هـ. ق
***
در مدح شاه جهان و تاریخ تسخیر محلی به نام فتح
شاه آفاقگیر، شاه جهان
كه بود خاك راهش افسر فتح
لشكرش در ذخیره ی اقبال
می گذارند فتح بر سر فتح
از خط زخم ها به پیكر خصم
می نویسند جمله محضر فتح
از سر دشمنیش نهال سنان
می دهد چار فصل نوبر فتح
نعل اسب سپاهش اندر رزم
هر یكی حلقه ای ست بر در فتح
هم عنان ظفر روانه نمود
لشكری را به سوی كشور فتح
رفت هر كس به جنگ تاریخی
تا به كام كه گردد اختر فتح
تاج اقبال را نهاده به سر
آنكه تاریخ یافت (لشكر فتح):1039 هـ. ق
***
تاریخ فوت یكی از نوادگان شاه
گوهری ارجمند از كف شاه
رفته كز دیده، خون نمی بندد
حاصل هر دو كون، شاه جهان
بدهد گر به سلك پیوندد
رخت گلگون شفق نمی پوشد
كه به بر جز سیاه نپسندد
آسمان بر سر از مه و خورشید
چهره ی زر دگر نمی بندد
گشت تاریخ این مصیبت عام
(صبحدم زاین الم نمی خندد):1040 هـ. ق
***
امیدوار ساختن شاه جهان به فتح دكن
عرش سیرا! شاهباز دولتت
آورد در زیر پر فتح دكن
منهی غیب از همایون نهضتت
آورد هر دم خبر فتح دكن
این هم از بسیاری كوچك دلی ست
كآوری اندر نظر فتح دكن
می كنند اقبال و دولت بر درت
خوش به رغم یكدگر فتح دكن
انتظار مقدمت را می كشند
گر نشد ز این بیشتر فتح دكن
عاقبت از صندل تدبیر تو
می شود بی دردسر فتح دكن
هاتف غیب از پی تاریخ گفت
(باد سود این سفر فتح دكن):1040 هـ. ق
***
تاریخ ولادت پسر جعفر خان
مردم دیده ی اقبال و هنر، جعفر خان
كه مدامش به كف بخت می كام بود
كرم ایزدی اش داده گرامی پسری
كه بماند به جهان تا به جهان نام بود
هاتفی از پی تاریخ به گوش دل گفت
(آن گل جعفری آرایش ایام بود):1040 هـ. ق
***
تاریخ آمدن اعلی حضرت به اكبرآباد
صد شكر كه باز اكبرآباد
آماده ی صد هزار سود است
تا شاه جهانش تختگه كرد
آرایش كشور وجود است
از مقدم شه چو شد سرافراز
از خلد به سوی او درود است
از شادی مقدم شهنشاه
بر لب چو نفس رسد سرود است
سررشته ی عشرت و رگ دل
نزدیك به هم چو تار و پود است
(باز آمده حق به مركز خود)
تاریخ سعادت ورود است:1042 هـ. ق
***
تاریخ كدخدایی و زن گرفتن شاه شجاع
ای دل از گلشن امید گل عیش بچین
روزگار طرب و عشرت جاوید آمد
پیش از آن روز كه نوروز چمن عید كند
به مشام همه بوی گل امید آمد
جشن دامادی سلاطین جهان، شاه شجاع
عالم افروزتر از كوكبه ی عید آمد
بر سراپرده ی ماه فلك پادشهی
از پی ساز طرب موكب ناهید آمد
بهر تاریخ قران كرد رقم، كلك كلیم
مهد بلقیس به سر منزل جمشید آمد:1042 هـ. ق
***
تاریخ فوت نواب مرحومی صادق خان
هر زمان زخم دگر ز افلاك و انجم می خوریم
سر به سر داغیم از گردون، مگر دامیم ما
رفت صادق خان ز دهر؛ آن نور چشم مردمی
وز غمش چون مردمان خونابه آشامیم ما
عاشق صادق به یك دم گشت واصل همچو صبح
شمع را بردند و اكنون تیره چون شامیم ما
قاصدان روز و شب ما را شتابان می برند
سوی آن عالم مگر از دهر پیغامیم ما
چون رسد وقت سپردن، بی تعلل می دهند
از عدم بر ذمه ی ایام چون وامیم ما
در چنین حالت ز من تاریخ می خواهد فلك
گرچه داند بی دماغ و بی سرانجامیم ما
گفتمش ما را به ما بگذار، تاریخ این بس است
بی وجود صبح صادق، تیره ایامیم ما:1042 هـ. ق
***
تاریخ فوت صادق خان
رفته شمعی ز بزم دهر كز او
عالمی بود روشنی اندوز
خان قدسی سرشت صادق خان
شه به فردوس انجمن افروز
جان پاكش به عالم علوی
رفت مانند مرغ دست آموز
خاكش از آب دیده گل كردم
باورم نیست این قضیه هنوز
می كند پاره جامه ی طاقت
گرچه تیر اجل بود دلدوز
سال تاریخ این چنین ماتم
چیست غیر از (قضیه ی جانسوز):1042 هـ. ق
***
تاریخ وفات مرحوم خواجه ابوالحسن
مرغ روح خواجه ی آزادگان
چون شد آزاد از قفس مسرور باد
تربتش ز انوار رحمت تا به حشر
همچو چشم مهر و مه پرنور باد
نیكنامی همچو او عالم نداشت
نام نیكش تا ابد مذكور باد
سعی های پنجه اش در راه دین
یك به یك نزد خدا مشكور باد
پیشتر از خود فرستاد آنچه داشت
خانه ی عقباش از این معمور باد
روز قتل شاه مردان از جهان
رفت و از این همرهی مغفور باد
بهر تاریخش از آن رو عقل گفت
(با امیرالمؤمنین محشور باد):1042 هـ. ق
***
تاریخ مسافرت شاه جهان به لاهور
شاه جهان و ثانی صاحب قران كه چرخ
از خاك درگهش به جهان آبروی داد
آمد به سیر گلشن لاهور چون بهار
گل های خاطر همه را رنگ و بوی داد
ابر كفش كه نایب دریای رحمت است
پنجاب را ز مرحمت آبی به جوی داد
بر دیده های منتظران گرد موكبش
بنشست و قیمت مژه ها مو به موی داد
تاریخ این عطیه ی كبری سپهر گفت
(پنجاب را سعادت جاوید روی داد):1043 هـ. ق
***
تاریخ تزویج
از این دلگشا جشن وافر سرور
همه عید شد سر به سر ماه و سال
زمان را گرفت امتداد فرح
چو رشته كه پنهان شود در لئال
می شادمانی و بزم و طرب
فراوان تر از آب در برشكال
نفس كار صیقل بر آیینه كرد
ز بس سینه ها گشت پاك از ملال
ز گوهر فشانی دست كرم
گوهر گشته چون آبله پایمال
بدینسان كه پاشند یاقوت و لعل
پریشان نشد گل ز باد شمال
ز بس گوهر و زر گرفته است اوج
مرصع توان كرد تیغ خیال
طمع آنچنان طرف از این جشن بست
كه دیگر لبش وا نشد از سؤال
چه سور است دانی كه از رقص شوق
فتادند افلاك در وجد و حال
دو سعد اختر اوج شاهنشهی
به برج شرف كرده اند اتصال
دو گوهر به یك عقد، دوران كشید
كه باشد سیمشان به عالم محال
ز آمیزش زهره و مشتری
سعادت گرفته است اوج كمال
دو چشم اند بر چهره ی سروری
كه هستند در وصل، بی انفصال
در آمیزش و سازگاری به هم
موافق چو بر روی دولت دو خال
خرد بهر تاریخ تزویج گفت
(قران كرده سعدین برج جلال):1043 هـ. ق
***
در مدح شاه جهان و توصیف مرقع شاهی
پرورده ی كدام بهار است این چمن
كز بهر دیدنش نگه از هم كنیم وام
هر خط او چو خطه ی كشمیر دلفریب
و از حلقه ی حروف به راه نظاره دام
از دیدنش نظارگیان مست می شوند
آن باده ای كه دایره ها را بود به جام
از بس كه دیده خیره شود در نظاره اش
نتوان شناخت لفظ كدام است و خط كدام
یاقوت ثلث این خط اگر می نگاشتی
مستعصمش به دیده نشاندی ز احترام
تذهیب داد شاهد خط را چه زینتی
آری شفق فزوده به حسن و جمال شام
آراسته بهشتی تصویر حوریان
حوری كه باشد او را غلمان كمین غلام
چسبان شد اختلاط خط و صورتش به هم
پیچد به موی طره ی تصویر زلف لام
مو از زبان چو خامه ی نقاش سر زند
نطق ار ز حسن صورت او سر كند كلام
تصویر و خط چو صورت و معنی قرین به هم
و از اتحاد كرده در آغوش هم مقام
تمكین حسن اگر نشدی مانع آمدی
در باغ صفحه شاهد تصویر در خرام
چندین هزار نقش بدیع انتخاب كرد
دوران كه شد مرقع شاه جهانش نام
صاحب قران ثانی از اقبال سرمدی
شاه ستاره لشكر خورشید احتشام
كوه وقارش ار فكند سایه بر بحار
مانند سطر موج به یك جا كند مقام
شاهنشهی كه پیر مرقع لباس چرخ
ذكرش دعای دولت او شد علی الدوام
تاریخ شد (مرقع بی مثل و بی بدل)
چون این سواد گلشن فردوس شد تمام:1046 هـ. ق
***
تاریخ اتمام بنای صیدگاه
پادشاه زمانه شاه جهان
شد به عهدش شكفته گلشن عیش
نذر صاحب قران ثانی كرد
دهر كشت مراد و خرمن عیش
پای در راه بندگیش نهد
هر كه خواهد به دست دامن عیش
هر كجا بود دست كوتاهی
شد به دورانش طوق گردن عیش
طبع از انبساط ایامش
همچو می عاجز از نهفتن عیش
طرح در صیدگاه باری كرد
این بنا را كه شد نشیمن عیش
گشت تاریخ سال اتمامش
(صیدگاه نشاط و مسكن عیش):1046 هـ. ق
***
ماده تاریخ تزویج اورنگ زیب
جهان كرده سامان بزم نشاطی
كه گلبانگ عیشش به گردون رسیده
قران كرده سعدین و زاینسان قرانی
فرح خیز و پر یمن دوران ندیده
ز پیوند این گلبن باغ دولت
زمانه گل عیش جاوید چیده
فلك رتبه اورنگ زیب آنكه ایزد
سزاوار تأیید غیبیش دیده
به ملكی كه اقبال او رو نهاده
ظفر پیش از آوازه آنجا رسیده
نهال برومند بستان دولت
كه اقبال در سایه اش آرمیده
خرد بهر تاریخ تزویج گفتا
(دو گوهر به یك عقد، دوران كشیده):1049 هـ. ق
***
تاریخ تولد شاهزاده سعید
خلف سلسله ی فضل به اقلیم وجود
آمد و بدرقه اش سابقه ی لم یزلی ست
سرنوشتش به جز اقبال و سعادت نبود
می توان خواند ز پیشانی اش از بس كه جلی ست
نامش از غیب، سعید آمد، از آن شد تاریخ
(صاحب طالع مسعود و سعید ازلی ست):1043 هـ. ق
***
تاریخ اتمام یافتن بارگاه شاه جهان
غبار دیده ی بد، رفته باد از این درگاه
كه سربلند و فلك دستگاه آمده است
بهار نقش و نگارش چو خط مه رویان
به جلوه بهر فریب نگاه آمده است
ز رشته های شعاعش طناب تا به مهر
كه بهر سایه ی حق جلوه گاه آمده است
ستوده ثانی صاحب قران و شاه جهان
كه بارگاهش عرش اشتباه آمده است
به راه بندگی اش جبهه ی سرافرازان
به سان نقش قدم رو به راه آمده است
تمام گشت به سر كاری علیمردان
كه او به خاك شه دین پناه آمده است
چو بارگاه شهنشاه بود تاریخش
(اتاق و بارگه پادشاه) آمده است:1048 هـ. ق
***
تاریخ فوت آصف خان
خوش آن روشندل صاحب بصیرت
كه بیند پشت و رو كار جهان را
چو دنیا را به كام خویش بیند
به قدر سود اندیشد زیان را
فلك برگشتنی دارد، چه حاصل
به سوی خود كشیدن این كمان را
دكان ما و من خواهند برچید
ز تابوت است تخته این دكان را
روان آبی بود در گلشن تن
كز آن رونق بود این گلستان را
به هنگامی كز آن میراب تقدیر
ز بالا بندد این آب روان را
مآل حال آصف خان بداند
كند روشن فضای آسمان را
عنان اختیارش رفت از دست
كه بگرفتی گریبان جهان را
ز كار افتاد آن دستی كه لایق
نمی دید آستین كهكشان را
ز دل تاریخ فوتش خواستم، خواند
به من این بیت چون آب روان را
(نه آصفجاه و نه آن جاه ماند
بقا بادا سلیمان زمان را):1052 هـ. ق
***
تاریخ شهادت صلابت خان
دلا دیدی كه تیغ جور گردون
چه زخم منكری زد بر جگرها
عجب زخمی كه گردد كهنه هر چند
خلاند تازه در دل نیشترها
صلابت خان عزیز مصر دولت
كه رویش بود عید دیده ورها
به گلزار صلابت كرد پرواز
چو شهبازی به خون آغشته پرها
از این غم سربلندان همچو خاتم
ز زانو بر نمی دارند سرها
ز حسن صورت و معنی چه گویم
كه خون دل بپالد از نظرها
به دامان صدف در این مصیبت
تمامی اشك حسرت شد گوهرها
ز رویش پرتو روشن ضمیری
هویدا بود چون فیض سحرها
عجب نبود كه گردد اشك خونین
از این غم در دل خارا شررها
سرایند از حدیث این شهادت
شود پر خون دهان نوحه گرها
ز دود دل جهان زآنگونه پر شد
كه شد بسته ره سیر خبرها
كنون كز غم شكسته پشت احباب
چو شاخ نخل پربار از ثمرها
چنان باید فشاند اشك مصیبت
كه پشتیبان شود بحر كمرها
بود تاریخ سال این شهادت
(كباب از ماتم او شد جگرها):1054 هـ. ق
***
تاریخ اتمام بنایی در كشمیر
باز طبع هزار دستان را
سر اندیشه در گریبان است
روضه ی فكر در نظر دارد
كه در آن فیض عام رضوان است
بر سر چشمه اش نشاط مقیم
در عمارت سرور مهمان است
چشمه را آب آیینه است به جوی
خوشگواری از او نمایان است
صوفی چشمه دائم الوجد است
حالش از واردات باران است
حوض ها هر یكی ز رخشانی
چشمه ی آفتاب تابان است
گرد فواره گشته پروانه
كه چو شمع از صفا فروزان است
بر رخ آبشار، زلف سفید
دلربا گشته، عقل حیران است
گوهر ریگ جو ز صافی آب
چو حباب از رخش نمایان است
پیش بیننده جدولش گویی
راست تومار نقره افشان است
پنجه ی موج حوض گشته كبود
بهر سردی آب برهان است
با وجود ولایت كشمیر
چشم ایران چراغ توران است
از بلندی بخت ز كوه بود
كش چنین دلبری به دامان است
از رخ افكندنش نقاب خفا
ز التفات خدیو دوران است
صاحب عالم آن فرشته خصال
كه تنش جسم دهر را جان است
با وجود شكوه دارایی
در تواضع فرید دوران است
میزبان است اگر چه عالم را
بر سر خوان فقر مهمان است
فقر را قدردان به جز او نیست
لیك فقری كه فخر مردان است
هست درویش بی نوا بر او
كعبه ای كز لباس عریان است
مرشد خانقاه تجرید است
عالمش گر چه زیر فرمان است
دل آگاهش و علایق دهر
آن یكی آتش، این نیستان است
با یك اندیشی اش بود یك نقش
هر چه در كارگاه امكان است
دو لبش چون زبان یكی گردد
چو به توحید گوهر افشان است
نقش گلزار خرمی بیند
این به نور چراغ عرفان است
نزد بینایی بصیرت او
ذره خورشید و قطره عمان است
نزد حق بینی اش ز هر ذره
مور را حشمت سلیمان است
با وجود شكفتگی رخش
بر گل صبح، خنده بهتان است
چون از او یافت صورت اتمام
این بنایی كه زیب دوران است
هاتفی گفت بهر تاریخش
(راحت آباد اهل عرفان) است:1054 هـ. ق
***
تاریخ فتح بلخ و بدخشان
شكر خدا را كه یك توجه اقبال
زد دو گل فتح تازه بر سر دوران
همچو خدنگی كه بگذرد ز دو نخجیر
گشت به یك دفعه فتح بلخ و بدخشان
شاهد این فتح را رسد ز نكویی
گیرد اگر رونما ولایت توران
چون گوهر فتح پادشاه زمانه
گوهر دیگر نه بحر دارد و نه كان
لشكر اقبال، سرخ روی شد از فتح
رنگ ز خون ناگرفته چهره ی میدان
والی بلخ از حدیث كردی و مردی
گشت ز گرد سپاه فتح گریزان
در عوض از دست دشمنت چه برآمد
اینكه ده انگشت خویش كند به دندان
ثانی صاحب قران و شاه جهان را
داده خدا بخت ملكگیر ز شاهان
عزت اقبال تو به مذهب افلاك
واجب و لازم به سان حرمت مهمان
از سر دشمن چو مایه یافت سنانت
یافتم آن روز معنی سر و سامان
خصم تو را سربلندی از سر زانوست
زانو كرسی كجا و تخت سلیمان
بس كه بر او روزگار تنگ گرفته
دشمن تو در حصار رفته ز دامان
بر سر خوان مصیبت است همیشه
چشم عدویت ز اشك شور نمكدان
تخت بلندت چو یافت خلعت ایجاد
غالب مطلق خطاب یافت ز یزدان
از صف اقبال، شاه یكه سواری ست
شعله كه تنها زند به قلب نیستان
تا كه نهیب صف سپاه تو دیده
چشم عدویت رمیده از صف مژگان
چون شود از شكل نعل اسب سپاهت
صورت دامی زمین عرصه ی توران
دانه شود قطره های خون عدویت
صید گرفتار او همه تن بی جان
فتح چنینت قسم خورد كه ندیده است
همچو سپاهت ظفر پناه به دوران
فتح شود باغبان گلشن رزمت
معركه از خون دمی كه گشت گلستان
جامه ی سرخ ار نیافت نیست شكفته
تیغ تو در روز عید رزم چو طفلان
از پی تاریخ فتح، قبة الاسلام
برد چو غواص فكر، سر به گریبان
رایت والی ملك پست شد و گفت
(بلخ مبارك بود به سایه ی یزدان):1057 هـ. ق
***
تاریخ ورود شاهزاده مرادبخش به كشمیر
هزار شكر كه ایزد به روی اقلیمی
ز یك عطیه در صد هزار كام گشاد
شد ابر رحمت ز فرق ملك سایه فكن
ز گرد موكب اقبال شاهزاده مراد
رواست سجده ی شكر ار شود جبین فرسا
ز نعمتی كه بود از زبان شكر زیاد
ز گرد راهش هر دیده ای كه سرمه ندید
ز چشم مردم چون خانه ی خراب افتاد
نه برگریز خزان بود گاه آمدنش
ز شكر مقدم او برگ رو به سجده نهاد
نمود روی دلی آنچنان به عالمیان
كه رفت گرمی خورشید ذره را از یاد
شكفته رویی او را بهار اگر می داشت
نمی گذاشت كه یك غنچه وا شود از باد
شكفته رویی او را بهار اگر می داشت
نمی گذاشت كه یك غنچه وا شود از باد
به یاد خلقش مانند تخم بر رگ گل
به روی اخگر خواهد سپند ریشه دواند
اگر ز كوه وقارش به بحر سایه فتد
عجب كه موج درآید ز جا ز جنبش باد
عطاش مستحق و غیر مستحق نشناخت
به نزد ابر چه ویران چه منزل آباد
كشی به رشته اگر گوهر كمالاتش
زیاده آید از سلك رشته ی اعداد
به هر چه پی نبرد رای روشنان سپهر
زبان شعله ی ادراك او كند ارشاد
ز سایه پی به بد و نیك حال شخص برد
غنا و فقر و غم و شادی و صلاح و فساد
زهی كریم كه فیض مراد بخشی او
به هر كه بود دلی جمع داد و خاطر شاد
ز روشنایی چشمی كه طلعت تو ندید
به غیر نام ندارد چو روشنی سواد
تو چون ز كعبه ی اقبال، چارمین ركنی
چهار حد را آوازه ی تو زینت داد
چو پیر را نبود چاره از عصا، دارد
فلك ز بخت جوانت توقع امداد
مگر به رفعت اقبال تو نظر افكند
سپهر كافر زرین شب از سرش افتاد
اگر چه هست هزارش زبان ز خط شعاع
به وصف رای تو خور داد یكزبانی داد
رسیده است به عیدی ز مقدمت كشمیر
ز فیض مقدم تو از حیات یافت مراد
جهان تنی ست كه كشمیر چشم او آمد
ولیك نور به آن چشم، گرد راهت باد
ز عقل جستم تاریخ مقدمش، گفتا
(دمید از افق مطلب آفتاب مراد):1057 هـ. ق
***
تاریخ ورود شاهزاده مراد
ساكنان گلشن كشمیر را از لطف حق
طرفه فیضی از سمای عاطفت نازل شده
یارب این مردم چه تخم نیكویی افشانده اند
كز برای هر یكی صد كام دل حاصل شده
سایه ی شهزاده ی والا گوهر، سلطان مراد
همچو فیض ابر رحمت بر همه شامل شده
هر كجا گرد ره شهزاده شد سایه فكن
هر سراب از فیض آن، دریای بی ساحل شده
با غبار موكب او فیض ابر نوبهار
راست همچون سحر، نزد معجزه باطل شده
تا بهارم مقدم او جلوه گر شد در خزان
رنگ بیماری ز اوراق خزان زایل شده
گرد راه روشنایی بخش آن خورشید وقت
در میان دیده و روز سیه حایل شده
كعبه ی اقبال را چون ركن چارم شد از آن
چارحد را صیت عالمگیری اش شامل شده
بر سحاب ار سایه افكنده همای دولتش
قطره ی باران به صلب ابر دریا دل شده
نزد رایش صد زبان شد مهر از خط شعاع
وآنكه از هر یك به نقش خویشتن قائل شده
گرچه راز عالم بالا بر او پوشیده نیست
از گناه زیردستان حلم او غافل شده
دست در دامان اقبالش زده گردون پیر
گر ز نیرنگ قضا كاری بر او مشكل شده
دستگیری هر كه از بخت جوان او ندید
چرخ، عاجزتر ز پیری بی عصا در گل شده
(دیده باید سرمه از گرد همایون موكبش)
بهر تاریخ قدومش ز آسمان نازل شده:1057 هـ. ق
***
تاریخ فوت حكیم مسیح الزمان
ندانم تا كی از فوت عزیزان
مرا خواهد ز دل تاب و توان رفت
نهادم پنبه های داغ در گوش
شنیدن تا به كی این رفت و آن رفت
نبایست اینقدر راه فنا امن
كه بتوان بی رفیق و كاروان رفت
وبال آدمی باشد كمالش
كه هر كس گشت كامل، از جهان رفت
مسیحای زمان تا رفت اشكم
ز دل تا دامن آخر زمان رفت
اجل از كرده ی خود شد پشیمان
ولی وقتی كه تیرش از كمان رفت
به عرض حال از این بس آه بیمار
كه مغزش از تف تب ز استخوان رفت
سوی عیسی به گردون بایدش شد
مسیح عهد چون ز این خاكدان رفت
ز دل تاریخ فوتش خواستم، گفت
(طبیب درد دل ها از میان رفت):1060 هـ. ق
ترجیع بند
***
ساقی نامه
ساقی خبرت نیست كه ایام بهار است
این بی خبری مژده ی صد بوس و كنار است
در دست خرد چند توان دید عنان را
ساقی بده آن باده كه بر عقل سوار است
آن باده كه از پرتو آن پنبه و مینا
افروخته مانند انار و گل نار است
آن باده كه چون فوج كشد لشكر اندوه
یك كاسه ی آن از پی یك شهر حصار است
آن آتش افروخته كز گرمی وصفش
چون رشته ی گوهر نفسم آبله دار است
از چهره ی ساقی بود آشفتگی زلف
سودازده را موسم آشوب بهار است
بی جلوه ی مینا كه برد گرد كدورت
ساغر نگشاید نظر از بس كه غبار است
من كیستم آن مست كه تركیب وجودم
از خاك در میكده و آب خمار است
هر چند كه در هم ترم از تار گسسته
شیرازه ی احوال من از نغمه ی تار است
در حیرتم از زاری تنبور كه این طفل
بدخو شود آن دم كه در آغوش و كنار است
جان در گرو ساقی و جان رهن مغنی
هوش و خرد باخته خود در چه شمار است
دلبسته ی سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم
ساقی بده آن آینه ی صورت و جان را
آن صیقل مرآت دل و تیغ زبان را
ز این باده صبوحی نتوان زآنكه به یك جام
خورشید دماند ز جبین باده كشان را
در جام دهن نه چو حباب ار نتوانی
برداشتن از رعشه ز جا رطل گران را
سر رتبه ز می یافته و چرخ ز خورشید
بی آیینه قدری نبود آیینه دان را
از پرتو این باده شب از دهر نهان شد
صد شكر كه برچید شب جمعه دكان را
كشمیر و بهار است و سر روزه نداریم
زاهد به محرم فكنیم این رمضان را
ساقی نی ام از حال خود آگاه، به من ده
آن آیینه ی صورت احوال نهان را
كج كج رود از مستی و هر سوی فتد تیر
ز این باده اگر آب دهی چوب كمان را
گر حدت این باده به فولاد دهد آب
نشتر چه عجب گر بگشاید رگ جان را
آن باده ی پرزور كه سرپنجه ی تاكش
از خود به فشاندن ببرد رنگ خزان را
از ناخن موجش نتوان رنگ حنا شست
زاین باده اگر مایه دهی آب روان را
وقف كمر مطرب و ساقی ست دو دستم
كو دست دگر تا بكشم رطل گران را
دلبسته ی سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم
در كلبه ی ما تا به كمر موج شراب است
تا ساغر تبخاله ی ما پر می ناب است
گر سر به فلك می كشد ایوان منقش
در خاك اگر نیست خمی خانه خراب است
هر جا كه می و مطرب و معشوق دهد دست
معموره ی آراسته ی عالم آب است
می نوش كه چشم بد ایام در این فصل
پیوسته به خواب است مگر چشم حباب است
خوش گفت فلاطون به سكندر كه در این دور
گر سد غمی هست همین سد شراب است
غیر از لب كم حرف تو ساقی نشنیدم
جایی كه میان می و ساغر شكر آب است
از مدرسه بگریز كه بس تیره درونی
در پهلوی هم تنگ چو اوراق كتاب است
محروم ز می زاهد این عقل تنك شد
كشتی نتوان راند به هر جا تنك آب است
جز چهره ی می چشم حباب قدح ایام
در خواب چه دیده است كه پیوسته به خواب است
ز آب خضر و ملك سكندر نشكیبد
آن رند كه بی مطرب و ساقی و كباب است
دلبسته ی سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم
ساقی بده آن گرمی هنگامه ی جم را
گلدسته ی رنگین گلستان ارم را
زاینسان كه رسد محنت ایام پیاپی
وای ار نرسانی دو سه جام پی هم را
هر گاه به من دور رسد بوسه حساب است
ساقی به حریفان برسان باده ی كم را
آن می كه نهی خشت خمش گر به سر خویش
از پای كشد راحت او خار الم را
آن باده كه در كام دوات ار بچكانی
از تار رقم بخیه زند چاك قلم را
آن باده كه از حدت آن محو توان كرد
از لوح دل برهمنان نقش صنم را
آغاز بهاری ست كه بر سبزه ی تازه
گر پای نهی پی كنی آهوی حرم را
از سبزه شكفته است كنون هر گل خاكی
زآنسان كه بود تازگی سكه درم را
ترسم كه شود سد ره نشو و نمایش
این ابر كه بر سبزه نهاده است شكم را
داغم ز خط ساقی و از موج قدح هم
بهر چه بر آیینه نگارند رقم را
شوخی كه بود ساقی ما مطرب ما اوست
بگذار كه قربان شوم آن تیغ دو دم را
دلبسته ی سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم
مستیم و عنان دل خود كام نگیریم
تا جام بود عبرت از ایام نگیریم
بی می به گلستان جهان عزت ما چیست
چون لاله گیاهیم اگر جام نگیریم
هر لحظه ز ساقی طلب باده ضرور است
بی قدر بود هر چه به ابرام نگیریم
زاینسان كه جهان را خبری از غم ما نیست
ما هم خبری از غم ایام نگیریم
خاكی كه ملایم شود از سایه ی تاكی
بر سر كمش از روغن بادام نگیریم
موجیم كه آسودگی ما عدم ماست
ما زنده به آنیم كه آرام نگیریم
ما را كه به تزویر و حیل نیست سر و كار
آن صید حلال است كه در دام نگیریم
زاینسان كه ز می آیینه ی طبع جلا یافت
زنگ از تری طالع خودكام نگیریم
قرض رمضان نیست كه واپس نتوان داد
از پیر مغان باده چرا وام نگیریم
دیدیم كه بر روی نگین نام چه آورد
تا ننگ بود ما طرف نام نگیریم
ما هیچ نداریم جز از ساقی و مطرب
منت نكشیم از كس و انعام نگیریم
دلبسته ی سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم
زاهد كه بود تیره شب صبح نمایی
در ظاهر پاك آیینه ی روی و ریایی
با آنكه شود گرد ز دامان ترش گل
گیرند همه دامنش از بهر دعایی
در بادیه ی زهد اگر راهنما اوست
مشكل كه برد جاده هم راه به جایی
ما را ز حدیث می و ساقی كه به در برد
مستیم و عجب نیست ز ما لغزش پایی
مشاطه ی آیینه بود روی تو ساقی
آن را كه بود جام می اش روی نمایی
خوش گوشه ی امنی ست خرابات كه آنجا
صد توبه شكست و نشنیدیم صدایی
در میكده هر بی سر و پا را قدحی هست
آراسته هر ذره به خورشید جدایی
ساقی ز پی نرگس بیمار تو دائم
برداشته مژگان به خدا دست دعایی
از بخت به جز نغمه و می ملتمسی نیست
گر هیچ نخواهیم كم از آب و هوایی
دلبسته ی سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم
خون در قدح باده كشان گر رمضان كرد
عید آمد و در كاسه ی تقوا به از آن كرد
ساقی نه چنان تن به ادا داد كه مستان
یك شب نتوانند قضای رمضان كرد
خم گر چه بسی دست نشان همچو سبو داشت
یك یك به سبوی محفل احباب روان كرد
با آنكه علاج همه دردی ز شراب است
چون شیشه تهی گشت علاج خفقان كرد
هر چند كه پر رفت و تهی باز پس آمد
ساقی به سفر كشتی می باز روان كرد
آن باده كه گر شیشه ی او در بغل آید
چون غنچه ی گل جامه از او رنگ توان كرد
تا باده بود شور و شر، از بزم نخیزد
آن دم كه ز می جام تهی گشت فغان كرد
با توبه و پیری سخن از ساقی و می چند
خود را نتوانم چو به افسانه جوان كرد
هر چند غزل گویی و مستی فن ما نیست
چون طرح غزل كرد ظفرخان چه توان كرد
دلبسته ی سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم
***
تركیب بندها
در رثای حاج محمد جان قدسی و تاریخ فوت او
چون ننالم كه خزان گشت گلستان سخن
رفت در موسم گل رونق بستان سخن
در بهاری كه شود نقش قدم چشم به راه
رفت در خاك خرد چشمه ی حیوان سخن
طالب گوهر معنی به كجا روی نهد
روی در خاك نهان كرد چو عمان سخن
تیره شد مشرق خورشید معانی افسوس
محو شد مطلع برجسته ی دیوان سخن
سر و سر دفتر شیرین سخنان قدسی رفت
تلخ در كام جهان شد شكرستان سخن
شعر، را گاه رقم فاصله از مصرع نیست
گشته در ماتم او پاره گریبان سخن
سینه ی چاك قلم، رخت سیاه معنی
از چه باشد به جز از ماتم احسان سخن
شعر موزون نتوان كرد كه از نظم افتاد
كشور معنی از رفتن سلطان سخن
پای تا سر همه چون سلسله آیم به فغان
چون به یاد آیدم آن سلسله جنبان سخن
از سردرد چو بر حال سخن گریه كنم
خون شود گوهر معنی همه در كان سخن
بود باریك ره فكر و كنون شد تاریك
رفت بر باد فنا شمع شبستان سخن
بوی گلزار تقدس به مشامش چو رسید
بلبل قدسی از این گلشن دلگیر پرید
بلبل قدس، وداع چمن دنیا كرد
بال پرواز سفر بیشتر از گل وا كرد
خار گلزار وطن دامن انسش بكشید
هر كه در گلشن پرخار جهان مأوا كرد
شیشه ی زندگی قدسی اگر خورد به سنگ
در عوض ناله ی ما خون به دل خارا كرد
بر یكی زخم زدن رفتن خون از صد دل
تازه سحری ست كه جادوی اجل پیدا كرد
كرد آخر سخن از شوق خموشی كوتاه
آنكه عمری به جهان شعر بلند انشا كرد
خود چرا بحر معانی به سرابی تن داد
او كه صد دیده توانست ز غم دریا كرد
غمگسار همه كس بود چو از طینت پاك
عالمی را فلك از فوت تنی تنها كرد
شیشه ی زندگی اش را بزد ایام به سنگ
كه حق از میكده ی قدس در آن صهبا كرد
گاه پرواز برید از همه پیوند و پرید
بال، مقراض شد و قطع تعلق ها كرد
به محیطی كه فلك ها صدف گوهر اوست
رفت غواص معانی و وطن آنجا كرد
معنی در یتیمی كه نمی فهمیدم
یافتم رخت چو قدسی و سخن را دیدم
رفت قدسی ز میان، ماند به جا شعر ترش
ابر را كاش كه می بود بقای گوهرش
نیست در باغ جهان غیر سخنور نخلی
كه اگر خشك شود تازه بماند ثمرش
باغبانش سزد ار تا به ابد خون گرید
خشك گردید نهالی كه گوهر بود برش
آن نهالی كه نبود آب گوهر لایق او
بست دهقان اجل آب به پا از تبرش
آب برداشتن زخم، بلای دگر است
تازه شد داغ دل غم زده از شعر ترش
چه عجب گر شود از اشك قلم باز سفید
كاخ معنی كه سیه كرد قضا بام و درش
خامه ی هر كه بود، هر چه نگارد پس از این
از غبار دل خود خاك فشاند به سرش
شد به لاهور گران گنج معانی در خاك
رفت تا طوس ولی غلغله ی نوحه گرش
بی خبر رفت به آن ملك كه تا خود نروم
نتوان یافتن از نامه و قاصد خبرش
بلبلی از چمن قدس اجل كرد شكار
كه شكفتی گل این نه چمن از باد پرش
چرخ زد زخم جفایی كه دلش خالی شد
چه عجب كم شود ار خصمی اهل هنرش
داغ بی مرهمی ارباب سخن را سوزد
كه بر آن گر نهی انگشت چو شمع افروزد
كی ز دل كلفت این حادثه كمتر گردد
مگر آن روز كه قدسی ز سفر برگردد
من گرفتم كه فلك فكر تلافی دارد
راحتی كو كه به این رنج برابر گردد
هیچ رو نیست ز دوران دو رو خاطرخواه
كار بهتر نشود گرچه ورق برگردد
خاك مشهد نشد ار مدفن او، این حسرت
دارد اجری كه به صد فیض برابر گردد
آه حسرت كه از این درد كشید ابری شد
كه بر او سایه فكن در صف محشر گردد
رفت قدسی ز میان، بر كه سخن خواهم خواند
كه نه از لب به دلم باز سخن برگردد
آن گوهر سنج معانی كه ز فیض سخنش
اشك بر تربت پاكش همه گوهر گردد
گویم اشعار ترش گر به روانی آب است
ماهی از فیض همین ربط سخنور گردد
عجبی نیست كه از رفتن استاد سخن
سخن افسرده تر از پیكر بی سر گردد
معنی اندر وطن غیب به غربت افتد
جامه ی لفظ نپوشیده مكرر گردد
اشك اگر آب بر این آتش جانسوز زند
چشم ها خشك تر از دیده ی مجمر گردد
در چنین واقعه كاقلیم سخن گشت خراب
بحر شعر آبش اگر خون نشود باد سراب
بلبل نه چمن قدس ز الحان افتاد
بیت معمور سخن حیف كه ویران افتاد
خامه ها یك قلم از آتش محرومی سوخت
ز این سموم اجل، آتش به نیستان افتاد
گل همه كف شد و زد دست تأسف بر سر
كه چنین بلبلی افسوس ز دستان افتاد
روی گل بس كه نهان شد به ته گرد ملال
بر سرش گویی دیوار گلستان افتاد
به نظر خاتم افتاده نگین افتاده
حلقه ی اهل هنر كز سر و سامان افتاد
بر سیه روزی ارباب سخن چشم دوات
آنچنان اشك فشان گشت كه مژگان افتاد
از خزانی كه به گلزار سخن روی نهاد
خنده از چشم و دل غنچه ی خندان افتاد
ز این درشتی كه فلك با گل این بستان كرد
خار در پیرهن لاله و ریحان افتاد
برگ برگش ورقی بود ز دیوان كمال
آن نهالی كه ز بستان خراسان افتاد
گل پرواز همین بلبل خوش الحان بود
این همه خار كه گل را به گریبان افتاد
از شراب سخنش مست شد او را چه گناه
شیشه ی این می اگر از كف دوران افتاد
بیش از این معنی اگر خاك به سر می پاشید
پیش بین بود، همین روز سیه را می دید
اگر استاد سخن دست و دل از كار كشید
چون میان سخن و سامعه دیوار كشید
ساز اقسام سخن ز او بنوا شد كه ز فكر
گشت باریك و به قانون سخن تار كشید
راه اقلیم سخن بسته نمی گشت فلك
انتقام آخر از آن قافله سالار كشید
هر كجا هست دلی، قافله گاه الم است
بوی دل می شنود هر كه ز پا خار كشید
گر غبار دل ارباب سخن گل گردد
می توان در ره هر حادثه دیوار كشید
نشد از صورت احوال، دل افگار طبیب
خامه لاغر نشد ار صورت بیمار كشید
عالم سفله و لفظ ملكوت معنی
زیر فرمان سخن خسرو اشعار كشید
غیرتی داشت كه احسان ز فلك چشم نداشت
پشت پا زد به سر ار منت دستار كشید
شاهد معنی او روی نهان كرده ز خلق
هر كجا غیرت او پرده ز رخسار كشید
فكرش از عالم بالا چو گوهر جمع آورد
قدرتش فیل فلك را به ته بار كشید
ننهد كس به سر تربت او بار چراغ
می كند نور معانی همه شب كار چراغ
هر دلی كز غم این حادثه افگار شود
چون جرس آبله هایش به فغان یار شود
بس كه سر رشته ی كارم شده ز این دهشت كم
گریه در راه گلو رهبر گفتار شود
محفلی را كه كند گرم، كلام قدسی
خون دل، سر سخن، دفتر اشعار شود
طفل تسلیم و رضا را چو نمی داند چیست
اشك می ترسم از این قصه خبردار شود
اشك خونین نرسید ار به سرم عیب مكن
وقت آن نیست كه گل زینت دستار شود
هر سرشكی كه ز دل رفت به غم جای سپرد
غلط است اینكه دل از گریه سبكبار شود
رو به خون شسته ره تربت قدسی گیرد
صبحدم گریه ام از خواب چو بیدار شود
خلق او را چو به یاد آرم و اشك افشانم
عجبی نیست كه تخم گل بی خار شود
شمع گردد به تن از آتش این غم هر موی
لیك آن شمع كه غمخانه از آن تار شود
نقش بر سنگ مزارش شود ار قصه ی او
لوح از پیچش این قصه چو تومار شود
هر چه را بینم بر درد دلم افزاید
شمع اگر شعله كشد ناله به یادم آید
حیف از آن طبع سخن گستر و آن نكته وری
طبع چه محض لطافت چو نسیم سحری
گر به خاك از اثر طبع لطافت بخشد
بنماید تنش از خاك چو در شیشه پری
از دل معنی او یاد ضمیرش نرود
گر در آیینه ی خورشید كند جلوه گری
گوهر معنی اش از بحر كواكب صدف است
یافتم از سخنش معنی عالی گوهری
آن زبان ها كه به تحسین كلامش خو داشت
چه ستم شد كه ندانند به جز نوحه گری
خبر رفتن قدسی نشنیدن بس نیست
چه بود بهتر از این فایده ی بی خبری
تا كجا رفتی اگر بال و پرش می بودی
رفت تا گلشن افلاك به بی بال و پری
قاصد اشك كه از دیده پریدن آموخت
نرسد از پی آن یار عزیز سفری
سخنش رفت به سیر همه جا تا او رفت
همچو فرزند كه خودسر شود از بی پدری
روشنی از مه و خورشید در ایامم نیست
سال عمرم چه به شمسی گذرد چه قمری
گر از این عالم دلگیر خبردار شود
نقش پا باز نماند ز پی رهگذری
بلبلی رفت كه گل یابد اگر بال و پرش
همچو هدهد كند از روی شرف تاج سرش
دیده ها تا كه بر احوال سخن گریان شد
نقطه ی روی سخن اشك سخن فهمان شد
بس كه خون در تن الفاظ از این غم زده خوش
كاسه ی دایره ی حرف ز خون پنهان شد
می توان یافت كه در هر دو جهان است عزیز
آنكه ملك عدم از رفتنش آبادان شد
هفته ای بیش رخ خویش به مردم ننمود
گل از این شرم كه بی بلبل خود خندان شد
جان معنی به تن شعر از او می آمد
زآسمان نامش از آن روی، محمد جان شد
برد او گوی سخن را كه از این میدان رفت
قامت ما عبث از فكر سخن چوگان شد
گره رشته ی كار همه نگشوده بماند
كه سرانگشت همه در گرو دندان شد
جبر، این دلشكنی كرد گر ایام این بود
كز جهان مشكل دل كندن ما آسان شد
خاك بر روی رقم ها نه كسی می پاشد
گرد از آن است كه بنیاد سخن ویران شد
به چمن گریه كنان رفته ز گل پرسیدم
به چه تاریخ برون قدسی از این بستان شد
در لحد مونس تنهایی او حورا باد
بر رخ روز خوشی نسخه ای از فردا باد
گل ز شبنم همه تن اشك مصیبت شد و گفت
(دور از آن بلبل قدسی چمنم زندان شد):1056 هـ. ق
***
تركیب بند در تهنیت نوروز و مدح شاه جهان
باد نوروزی به بستان مژده ها آورده است
بلبلان را مایه ی برگ و نوا آورده است
گل چه ها در بار خواهد داشت كز فیض بهار
هر كجا خاری ست یك گلشن صفا آورده است
هر چه می آرد بهار از دیگری زیباتر است
رونمایی از برای رونما آورده است
عاقلان را تا در این موسم چو خود دیوانه دید
بید مجنون سجده ی شكری به جا آورده است
هر متاعی را خریداری ست در بازار عشق
گل همه برگ از سفر بلبل نوا آورده است
تا شود نظارگی بیگانه ی هوش و خرد
دیده ی نرگس نگاه آشنا آورده است
نوعروس لاله را وقف حنا بندان رسید
در میان، گل خورده ی خود را به جا آورده است
خار گشت از چرب و نرمی رشته ی گلدسته ها
باغبان این سازگاری از كجا آورده است
یاسمن در محشر نشو و نمای بوستان
نامه ای چون روی ارباب وفا آورده است
زاری بلبل ز شوق گل بود، پوشیده نیست
سبزه را مژگان تر یارب ز شوق روی كیست
بهر ضبط گوهر شبنم كه زیب گلشن است
غنچه سر تا پا گریبان، گل سراپا دامن است
یوسف گل در میان عصمت و تر دامنی ست
كز پس و پیش است هر چاكش كه در پیراهن است
چون نسوزد آتش غیرت سراپا شمع را
كز پر پروانه در پای شقایق خرمن است
سر به پیش افكنده نرگس، فكر اینش برده است
كآفتاب لاله چون دائم به شب آبستن است
رنگ و بوی لاله و گل را چه می سنجی به هم
از تن بی جان بسی ره تا به جان بی تن است
مفلسان باغ را بین غرق انعام بهار
سبزه ای كآتش ز سر نگذشته سرو گلشن است
در لباس، این رخصت عیش است كز نقاش صنع
لاله ساغر پیكر و نرگس صراحی گردن است
نیست شبنم اینكه تیغش را مرصع ساخته
حرف شادابی گلشن بر زبان سوسن است
سرو چون طاووس می بودی ز پای خود خجل
گر نه جوش سبزه ساقش را به جای دامن است
سبزه را از بس كه سعی نامیه افراخته
در چمن هر دم غلط كرده به سروش فاخته
گل گرو از روی لیلی برده از خوش منظری
سبزه چون مژگان مجنون می نماید از تری
باغبان چون دید لطف طبع موزونان باغ
سرو را خضری تخلص داد و گل را آذری
نوبهار از بس كه آمد مهربان در روزگار
غنچه را آورد باز از صنعت پیكانگری
عقده ها از بس كه واشد ز انبساط روزگار
مشكل ار از دست آید بازی انگشتری
غنچه و مینای می در كار هم خوش می كنند
بی زبان خنیاگری، بی دست پیراهن دری
ز آب و رنگ لاله و گل نهرها بینی روان
در جهان آرا به پهنای خیابان هری
روز تا شب لاله زارش در نظر دارد سپهر
شام بردارد از آن رو نسخه ی نیك اختری
لطف خاك گلشنش ز آنسان كه از آسیب پا
گشته گل های زمینش سر به سر نیلوفری
تحفه ی دریا و كان مخزون جیب غنچه است
در بغل دارد دكان خویشتن را جوهری
برگ، ناخن گشت و وا كرد از نقاب غنچه، بند
پرده ی تقوا چو گل باید به یك جانب فكند
شمع گلبن هر قدر برگی كه بر می آورد
از پی پروانه ی خود بال و پر می آورد
ناله ی بلبل ز بس در مغز گل جا كرده است
گر كسی گل را ببوید دردسر می آورد
سرو یك یك راز گلشن را به گوش ابر گفت
هر چه آنجا گفته او باران خبر می آورد
باغبان چشمش ز انوار تجلی پر شده است
یوسف گل را از آن تاب نظر می آورد
سبزه را چون جوهر تیغ است سجاده بر آب
پاكدامن رخت خود از آب بر می آورد
خار اگر بر روی بلبل می كشد تیغ جفا
در میان گل از وفاداری سپر می آورد
باغبان می پرورد گل را به ناز، این خوب نیست
طفل را بسیار نازك خوی بر می آورد
چشم بر راه بهار موكب شاهنشهی ست
سرو كز دیوار گلشن سر به در می آورد
ظل حق صاحب قرانی ثانی و شاه جهان
رازدان آفرینش كار آگاه جهان
ای به صورت پادشاه پادشاهان آمده
و از ره معنی به عالم قطب دوران آمده
گوهر از رشك كلامت می درد بر خویشتن
ز آن صدف را جبه دائم بی گریبان آمده
تا نسیمی از قبولت بر گلستان ها وزید
خار با گل خوش نما چون چشم و مژگان آمده
می تراود از بلندی های قدرت همچو ابر
كز پی اصلاح حال زیردستان آمده
از سرایت های خلقت در سیاستگاه قرب
زخم تیغت همچو گل خونریز و خندان آمده
از پی دریوزه ی گوهر ز دست و تیغ تو
زخم شمشیرت چو گل وا كرده دامان آمده
می شود سویش روان تیغ زبان ها همچو موج
بس كه با طبعت سخن با آب حیوان آمده
جوی آب زندگی با عرض فیض دست تو
تنگ میدان تر بسی از نهر شریان آمده
از نثار عالم بالاست ما را هر چه هست
گر گوهر اعلاست، و ار ادنا ز عمان آمده
گر نه تیغت را خدا مفتاح هر فتح آفرید
می گشایی چون هزاران قلعه را از یك كلید
ز آسمانت هر زمان امداد فتح دیگر است
چون ظفر لشكر كشد اقبال تو سردفتر است
كشته ی تیغ جهادت دیرتر جان می دهد
تیغ روحش چون پرد كز خون پر و بالش تر است
چون نباشد در شكار مملكت ها تیز پر
تیغ اقبال تو شهباز ظفر را شهپر است
هر چه از رایت رسد خورشید بردارد به تن
آیینه رویین تن است و عاجز روشنگر است
ساحل دریای جودت از وفور تشنگان
پایمال آرزو چون آبگاه لشكر است
انتظام كار و بار روزگار از عدل توست
خط اگر كرسی نشین شد هم ز سعی مسطر است
هر رقم از جوهر تیغت گواه نصرت است
هست مضمونش یكی صد خط اگر بر محضر است
در بدن جانی كه گم كرده است خصم از هیبتت
جسته اندر كوچه ی تیغت كه آن روشن تر است
صاحب بحر و بری از روی استحقاق و ارث
دشمنت را چشم و لب قسمت از این خشك و تر است
سایه ی پروردگاری، آفتاب عدل و داد
تا بقای صاحب سایه است عمر سایه باد
پادشاها شمع تیغت آفتاب آثار باد
بر زبانش هر چه گفتار است آن كردار باد
صفحه ی هر سینه كز مهر تو چون خورشید نیست
نزد اهل دل چو تقویم كهن بی كار باد
خواه روز و خواه شب از بهر پاس دولتت
دیده ی اقبال چون چشم زره بیدار باد
بر جراحت ها كه خصم از ناوكت برداشته
سبزه ی تیغت به جای مرهم زنگار باد
هر كه چون گل نشكفد در نوبهار عدل تو
گریه اش لاینقطع چون خنده ی سوفار باد
از تف دل شمع گردد گر همه مژگان خصم
از نهیبت همچنان عالم به چشمش تار باد
تا نشان خار و گل باشد به بستان سخن
تیغ خورشید سخن خار سر دیوار باد
بر سر هر ماه تا گردون زند گل از هلال
هر سر سال از گل فتح نوت گلزار باد
***
رباعیات
1
از شاه جهان زمانه ممنون بادا
عدلش معمار ربع مسكون بادا
زنجیر عدالتش سعادت اثر است
چون سبحه به دست پیر گردون بادا
***
2
پر داغ دل از جور جهانی ست مرا
از هر كه نشان دهی نشانی ست مرا
تنها نه همین ستمكش افلاكم
هر ذره ی خاك، آسمانی ست مرا
***
3
هم زلف پریشان تو برگشته ز ما
هم عشوه ی پنهان تو برگشته ز ما
می داد گهی داد اسیران نگهت
او نیز چو مژگان تو برگشته ز ما
***
4
گیرند ز تو داده ی جان و تن را
دادن نتوان گفت چنین دادن را
زآنگونه كه كاه و دانه از دهقان نیست
هر چند به باد می دهد خرمن را
***
5
دستی نبود بر تو بداندیش تو را
دارد حسد و كینه پس و پیش تو را
در قید دو شاخه هر دو دستت خواهم
تا پایه شوند منبر ریش تو را
***
6
از رخش تو شد كام ستان رنگ حنا
رخ سود بر آن سینه در آن رنگ حنا
تا رخصت پایبوس اسبت دریافت
دامن كشد از دست بتان رنگ حنا
***
7
این روزی گرم حق تعالی ست نه تب
و این پرتو مهر لایزالی ست نه تب
این گرمی صلح است نه افروزش خشم
این طور معانی تجلی ست نه تب
***
8
دی زلزله چرخ را بر او می انداخت
در سینه بنای آرزو می انداخت
هر ذره چو از جهان به جایی افكند
ای كاش مرا به كوی او می انداخت
***
9
تیغ غضبت خون همه اعدا ریخت
یك بنده ی تو آب رخ دریا ریخت
جمعیتشان سبحه ی تزویری بود
بگسست و چو دانه بر درت سرها ریخت
***
10
بنگی عربی سوار جمازه ی چرت
از خویش سفر كند به اندازه ی چرت
هرگز نگسیخت چرتش از چرت دگر
بسته است ز تار مژه شیرازه ی چرت
***
11
شاها سوی هر كسی كه افتد نظرت
ایمن شود از حادثه چون خاك درت
خورشید نیارد كه بر آن تیغ كشد
خاكی كه بر او سایه فتد از سپرت
***
12
ای نقش جبین سركشان فرش درت
آراسته از شكوه، پا تا به سرت
ای نور و صفاخانه ی چشمی چه عجب
گر ابروی كهكشان بود بر زبرت
***
13
ذاتت كه ز مجموعه ی گل منتخب است
حرف تب و لرز او خطایی عجب است
كس موج محیط را نگوید لرز است
كی گرمی خورشید جهانتاب تب است
***
14
شیرینم و مغز سخنانم تلخ است
عیش همه عالم از زبانم تلخ است
من هم از خویش در عذابم كه مدام
از گفتن حرف حق دهانم تلخ است
***
15
با ما كین سپهر و انجم پیداست
ناسازی بخت بی ترحم پیداست
چون خشكی آشیانه در گلبن سبز
بی برگی ما میان مردم پیداست
***
16
شاهی كه حمایت خدایش سپر است
مایل به سپر نه بهر دفع ضرر است
از هیچ مصاف رو نمی گرداند
منظور شجاعتش از این رهگذر است
***
17
از شاه جهان جهان به برگ و ساز است
كوس عدلش بسی بلند آواز است
زنجیر عدالتش سراپا چشم است
پیوسته به راه دادخواهان باز است
***
18
ای دل گر رفع احتیاجت هوس است
بر خویش بگیر تنگ تا دسترس است
حاجب كمتر چو دستگه نیست فراخ
خاریدن گوش را یك انگشت بس است
***
19
در معركه این تفنگ فریادرس است
خصم افكن و گرم خوی و آتش نفس است
موقوف اشاره ای ست در كشتن خصم
سویش نگهی ز گوشه ی چشم بس است
***
20
از رنج سفر گفتم اگر دل ریش است
در پای دلم مرهم از حد بیش است
اكنون پی خانه در به در می گردم
ره طی شد و همچنان سفر در پیش است
***
21
از باده گذشتیم، به پاكان قسم است
شستیم ز جام دست اگر جام جم است
توفیق ثبات هم خدا خواهد داد
آری تاریخ (هم ثبات قدم) است:1047 هـ. ق
***
22
شاه از حسب و نسب شه شاهان است
یك یك اجداد او سكندر شان است
فرزندی او نام پدر كرده بلند
چون ابر كه روشناس از باران است
***
23
هر چیز كه مایه ی تن آسانی توست
برگشت چو بخت، دشمن جانی توست
آن آب كه در گل وجود است تو را
سیلاب شود چو وقت ویرانی توست
***
24
راحت ز اینسان طرب سرایی می خواست
عشرت در بزم دهر جایی می خواست
فواره اش آستین ز در پر كرده
آیینه ی حوض رونمایی می خواست
***
25
ای آنكه دلت ز راز غیب آگاه است
بی جایی و برشكال بس جانكاه است
جز خانه ای ز این خانه ندارم، آن هم
چون دست به آن رسید پا كوتاه است
***
26
تا وزن شهنشاه ترازو كرده ست
شه گنج گوهر به دامن او كرده ست
گستاخ به پای شاه چون روی نهاد
دارد دو سر، این جرأت از این رو كرده ست
***
27
از معدلت زمانه آگاه شده ست
زنجیر عدالتت ستمكاه شده ست
از قلعه ی فانوس برون آمد شمع
دست ظالم ز بس كه كوتاه شده ست
***
28
این خانه كه فیض را مكان آمده است
همسایه ی برج آسمان آمده است
فواره چسان جسته ز بالاخانه
آب ار نه ز جوی كهكشان آمده است
***
29
از حادثه دورتر به صد مرحله است
آن كس كه ستمكارتر از سلسله است
یك بار نشد خانه ی زنجیر خراب
با آنكه تمام عمر در زلزله است
***
30
هر چند كه مرد، قول و فعلش تبه است
برداشتن پرده ز كارش گنه است
رسوا شود آنكه می درد پرده ی خلق
زر قلب درآید و محك رو سیه است
***
31
دست هوسم را ز درم بی زاری ست
طبعم از فكر جمع سامان عاری ست
چیزی كه توان گفت كه دارم روزه است
آن هم چو نكو بنگری از ناداری ست
***
32
زنجیر عدالتت به عالم رقمی ست
فرمان به در كردن هر جا ستمی ست
آرایش روزگار امروز از اوست
بر روی زمانه، زلف پر پیچ و خمی ست
***
33
دستت اگر ای قدوه ی احرار شكست
نه از ستم چرخ جفاكار شكست
تو نخل ریاض كرمی و دستت
شاخی ست كه از گرانی بار شكست
***
34
با عقده ی غم خوشم كه كام دلم اوست
اینجاست كه هر چه حل شود مشكلم اوست
بی ناله دمی نی ام كه از خرمن عمر
هر چیز به باد می دهد حاصلم اوست
***
35
اسبت كه حنا زیب فزای تن اوست
كوهی ست كه لاله زار در دامن اوست
نی نی غلطم كه آسمان دگر است
و از رنگ حنا شفق به پیراهن اوست
***
36
این تازه بنا كه عرش همسایه ی اوست
رفعت حرفی ز رتبه ی پایه ی اوست
باغی ست كه هر ستون سبزش سروی ست
كآسایش خاص و عام در سایه ی اوست
***
37
گویند ز رخ طره ی پیچان برداشت
از شاخ گل، آشیان مرغان برداشت
او زلف برید یا صبا ز آتش حسن
خاكستر دل های پریشان برداشت
***
38
آزاده ز سر هوای دستار گذاشت
قانع هوس اندك و بسیار گذاشت
در خانه ی دهر حرص چون جارویی ست
هر چیز كه جمع كرد ناچار گذاشت
***
39
روزی كه تن شاه جهان از تب تافت
آن نیست كه عیسی به علاجش بشتافت
می رفت دعای صحتش بس كه به چرخ
می خواست كه آید به زمین، راه نیافت
***
40
شاها بختت كشور اقبال گرفت
تیغت ز عدو ملك سر و مال گرفت
چل قلعه به یك سال گرفتی كه یكیش
شاهان نتوانند به چل سال گرفت
***
41
از كسب هنر خوشدلی از دستم رفت
سرمایه ی ناقابلی از دستم رفت
طرفی كه ز سعی خویش بستم این بود
كآسودگی كاهلی از دستم رفت
***
42
افسوس كه جمعیت از احوالم رفت
شیرازه ی اوراق مه و سالم رفت
من بلبل بی نوایم از بی برگی
هم گلشن رفت و هم پر و بالم رفت
***
43
برگشتن عمر را نمود آمدنت
بسیار به كام شوق بود آمدنت
از آمدنت كه نوبهار طرب است
دانی كه چه بهتر است زود آمدنت
***
44
از جلوه ی شاهدان فرخ پی فتح
داد از پی هم ساقی دوران می فتح
تاریخ فتوحات شهنشاه جهان
كلكم بنوشت (آمده فتح از پی فتح):1046 هـ. ق
***
45
عالم روشن ز شمع اقبالت باد
جمع آمده اجزای مه و سالت باد
هر جا شب وصل و روز عیدی باشد
عیش دو جهان قرین احوالت باد
***
46
آن كس كه تو را رخصت میخواری داد
صیقل پی آیینه ی هشیاری داد
تا باده ز كم حوصلگان رسوا شد
از موج به مستان خط بیزاری داد
***
47
حافظ چو به نغمه روح فرسا افتد
در سیر مقامات كه از پا افتد
جز در ره آهنگ به هر سوی رود
چون آب كه از جوی به صحرا افتد
***
48
از راز دو كون گر كس آگاه افتد
چون جاده ی سر به راه هر راه افتد
بی چاره به تنگنای دولت چه كند
مانند شناوری كه در چاه افتد
***
49
ابر آب دگر به روی دنیا آورد
باید به میان ساغر و مینا آورد
این حرف نه من ز پیش خود می گویم
باران خبر از عالم بالا آورد
***
50
نه از گریه است ضعف چشمم نه ز درد
این پرده به روی كار، هجران آورد
هر خانه كه صاحبش سفر كرد از آن
ناچار در آن غبار بنشیند و گرد
***
51
آنان كه به خون رزق، روزی خوارند
رمزی ست كه از خلال حاجب دارند
یعنی چیزی كه نیست روزی تو آن
گر در دهن توست برون می آرند
***
52
اجداد شه جهان همه تاج ورند
اولاد چو آفتاب، عالی گوهرند
تا آدمش اجداد شه هفت اقلیم
تا محشرش اولاد شه بحر و برند
***
53
آتش چو گذر به دشت پرخار كند
با سبزه ی تر لطف خود اظهار كند
یارب مپسند كآتش دوزخ تو
با تر دامن كمتر از این كار كند
***
54
گویند كلیم توبه آسان شكند
در میكده آشكار و پنهان شكند
فصل گل و خونگرم حریفان بسیار
تا توبه بود خاطر یاران شكند
***
55
تا تكلیف تو جا مهیا نكند
در انجمن تو بوالهوس جا نكند
بی قدر منم كه هر كجا بنشستم
تا دل نتپد جای مرا وا نكند
***
56
بلبل هوس گلبن با غم نكند
پروانه هم آهنگ چراغم نكند
زاینگونه كه روزگار برگشته ز من
گر آب شوم تشنه سراغم نكند
***
57
دل در غم آن سركش جاهل چه كند
بی حوصله با عقده ی مشكل چه كند
خواهد كه ز زلف نشنود ناله ی دل
آواز به شب دور رود، دل چه كند
***
58
بر پیل سپیدت كه مبیناد گزند
شد بخت بلند هر كه او دیده فكند
چون شاه جهان بر آن برآید گویی
خورشید شد از سپیده ی صبح بلند
***
59
این مژده ی فتح از پی هم زیبا بود
این كیف دو بالا چه نشاط افزا بود
از رفتن دریا سر بیراهم رفت
گویا سر او حباب این دریا بود
***
60
این خانه نگاه را عنانگیر بود
حوضش مرآت مهر تنویر بود
تاریخ بنای آن ز معمار خرد
جستم، گفتا (زینت كشمیر بود):1049 هـ. ق
***
61
ساز تو همیشه غم فزای دل بود
سرتاسر نغمه ات همه باطل بود
باد نفست گلشن آهنگ ندید
چون آب به هرزه رفته بی حاصل بود
***
62
دل قافله ی درد تو را مرحله بود
و این دشت بلا خیمه اش از آبله بود
تا رفت غم تو هر چه بود از دل رفت
آبادی كاروان كه از قافله بود
***
63
دل در بر توست گر بر من می بود
در خانه ی سینه بی تو شیون می بود
دور از تو چه روز سیهی می دیدم
گر دیده ی اشكبار، روشن می بود
***
64
خواری از دهر دانش اندوخته دید
از بی ادبان چون ادب آموخته دید
با تیره دلان زمانه را كاری نیست
آفت از باد شمع افروخته نیست
***
65
راز دو جهان به تنگدستان بسپار
اسرار بلند را به پستان بسپار
می خورده سفال نم به بیرون ندهد
گر راز دلی هست به مستان بسپار
***
66
چون شاه جهان پادشه شیر شكار
گردید به دولت پی نخجیر سوار
روزی به تفنگ خاصگان چل آهو
افكند و نیفكند به یك صید دو بار
***
67
شب ها ز چراغ و شمع در نور سپور
هر ذره زند لاف تجلی با طور
هر روز ز شوق این چراغان تا شب
خورشید فتیله تابد از رشته ی نور
***
68
ای عارضه ی تو عمر كاه همه كس
شام المت روز سیاه همه كس
تا درد تو را پیش مسیحا گویند
دوشینه به چرخ رفت آه همه كس
***
69
ای شوخ به غمزه بر سر جنگ مباش
و ای گل ز خزان حسن بی رنگ مباش
شمشیر كه زنگش بزدایند خوش است
ابروی تو گر ریخته دلتنگ مباش
***
70
با گردش دهر و خلق پرشور و شرش
كاری كه نداری چه غم است از حذرش
خاری كه تمام مایه ی آزار است
در پا نخلد تا ننهی پا به سرش
***
71
قسمت كردند ماه و خور بی كم و بیش
بر خود الم شهنشه عدل اندیش
برداشت به منت مه نو ضعفش را
خورشید پسندید تبش بر تن خویش
***
72
چون شمع خودم آتش پیراهن خویش
برقم اما فتاده در خرمن خویش
خود را دائم بر آب و آتش زده ام
پروانه كجاست همچو من دشمن خویش
***
73
چون لاله خودیم آتش خرمن خویش
ما خود شده ایم خار پیراهن خویش
ما را به دو جرعه ساقی از خود برهان
تا چند به سر بریم با دشمن خویش
***
74
خوبان كه همی رمند ز افسون فلك
رامند به بی تعینان بیشترك
در صید بتان جامه ی صیادی پوش
پاتابه و گیوه و كلاه و كپنك
***
75
از حق چو نداشتید ممتاز محل
زود از همگی بریده ممتاز محل
رضوان در خلد بهر تاریخش گفت
(فردوس محل گزیده ممتاز محل):1040 هـ. ق
***
76
شد تنگ ز كم ظرفی ما مشرب جام
مشكل كه دگر سیر كند كوكب جام
آید به فغان ز دست بد مستی ما
انگشت زند اگر كسی بر لب جام
***
77
با آنكه پیاله گیر این بزم منم
ممتاز به لطف ساقی انجمنم
گیرد هر كس از كف ساقی جامی
گردد چو پیاله آب اندر دهنم
***
78
زنهار مگو كه بنده ی گمراهم
هر جا كه روم به كویت افتد راهم
عالم همه آستانه ی درگه توست
هر جا باشم ساكن این درگاهم
***
79
دلخسته به پیش دادرس می آیم
آزرده ز گلشن به قفس می آیم
چون ساغر می بهر زمان در سفرم
پر می روم و تهی به پس می آیم
***
80
با خویش همیشه ما در جنگ زدیم
صد عقده به كار این دل تنگ زدیم
رفتیم و به یار سنگدل دل بستیم
خود شیشه ی خود برده و بر سنگ زدیم
***
81
برگرد تو ای قدوه ی نیكوكاران
روزی دو سه تب گشت چو خدمتكاران
می خواست كه از خلق خوشت آموزد
راه روش سلوك با بیماران
***
82
ای همچو مگس بر همه طبعی تو گران
طاعون صفت از تو محترز پیر و جوان
زآنگونه ثقیلی كه ز رفتن ماند
افتد اگر از تو سایه بر آب روان
***
83
غم جای دگر نمی رود از بر من
تا هست نشان از دل غم پرور من
پژمرده نمی شود گل داغ جنون
تا می گذرد سیل سرشك از سر من
***
84
جاكرده اگر شاخ گلی در دل من
تنگ آمده است از دل بی حاصل من
خاك كه شدم كه او سر از من نكشید
از خاك چمن سرشته گویی گل من
***
85
دریاست كفت، سحاب می خیزد از او
یعنی سپرت كه فتح می ریزد از او
شمشیر شكسته از مصافش برگشت
خرمن دیدی كه برق بگریزد از او
***
86
اسبت كه به تك باد صبا ماند از او
در گرم روی برق به جا ماند از او
چسبیده به موی موی او رنگ حنا
ترسد گه پویه اش جدا ماند از او
***
87
ای نقش بدیع شكل جان پرور تو
آیینه ی روی اختران مرمر تو
بخت و دولت سعادت و یمن و شرف
دربان شده اند روز و شب بر در تو
***
88
آنم كه نجویم از غم دهر پناه
تا جور بود نمی كنم ناله و آه
اخلاص، غلام كرد در هند مرا
مانند غلام، روی اخلاص سیاه
***
89
ای با افلاك عقد الفت بسته
رفعت در پای كرسی ات بنشسته
طاق تو به طاق كهكشان چسبان شد
مانند دوا به روی هم پیوسته
***
90
محسن دائم سرش در سینه زده
از شنبه چو چرت تا به آدینه زده
با سجده ی ایزد آشنا نیست سرش
پیشانی او ز پینکی پینه زده
***
91
یا رب دائم كمر به همت بندی
دست ستم فلك به قدرت بندی
زنجیر عدالتت بود پاینده
این سلسله بر پای قیامت بندی
***
92
كس نیست در این زمانه غمخوار كسی
دوری ست كه كس نمی شود یار كسی
همچون ناخن سرش سزای تیغ است
هر كس گرهی گشاید از كار كسی
***
93
در بادیه گر دو گام بی آب شوی
بی درد چرا این همه بی تاب شوی
از آبله ی پای تو یك ره خاری
سیراب نشد چرا تو سیراب شوی
***
94
ای خاك در تو سرمه ی بینایی
افسوس كه بعد از این جهان پیمایی
لشكر همه در شهر فرود آمد و من
در خانه ی زین بماندم از بی جایی