• گزيده اشعار عالم مجاهد مرحوم آيت الله مير سيّد محمّد كشفى متوفای 1349شمسی

***

قصيده مبعث

خيز وبا خيل ملك ، سوى بطحا كن عبور

مكه را كوهى بود، كوه ، نى ، درياى نور

يك شعاع از نور وى كرده ، در ايمن ظهور

از فروغ وى شده در تَدكدُكْ كوه طور

گردآن آيات نور از مليك مقتدر

نيست‌اينجا آسمان ، بلكه‌اين عرش‌خداست

نَبْوَد اين‌عرش برين ،پس بگو اينجاكجاست

گر فراتر پا نهى ، گويمت كوه حراست

جايگاه مصطفاست ، با صفاتر از صفاست

مى‌شود ز اطراف آن ، سيل حكمت مُنحَدر

حق وديعت سرِّ خويش ، در دلش بگذاشته

پرچم توحيد را، بر سرش افراشته

در نهادش گنج‌ها، از علوم انباشته

پاسبانان ملَك ، بر درش بگماشته

جمله ارواح رُسُل ، بهر حفظ آن مصِرّ

اندر اين كوه عظيم ، بود كز فرمان حق

صبحگاهى جبرئيل ، گشت ظاهر چون فلَق

گفت اى احمد بخوان ، خود به نام مَنْ خلَقْ

خالقُ الخلقى كه كرد، خلق انسان از علَق

ده تذكّر مى برآر بانگ هلْ مِنْ مدَّكِر

سر برون آر از دثار، مهرسان تابنده باش

سركشان قوم را، خيز وترساننده باش

گوى تكبير نماز، ربِّ خود را بنده باش

دامنت‌برچين زخلق ، سوى‌حق‌خواننده‌باش

پس به امر كردگار، فارْتَقبْهُم وَاصطَبر

تو نذير وجاهلان ، فَتَمارُوا بالنُّذُر

قُلْ فاِنَّ المجْرِمينْ فى ضلالٍ وَ سُعُرْ

يُهْزَمُ الجمْعُ العَنودُ وَ يَولُّونَ الدُّبُرْ

 كلُّشَىٍ فعَلُوه كَتَبَ الحقُّ فى الزُّبُرْ

وَ يَقُولُ الكافِرون ذلِكَ يَومٌ عُسِرْ

اى فراز كائنات ، برزده قدرت قدم

اتصالاً جان تو، وصل وملحق با قِدَمْ

از وجودت شد پديد، آنچه بود اندر عدَم

مى‌شكافد نور تو، پرده ظلم وظَلَم

وى حجاب جهل  را، برق حلمت پرده دِر

اى نخستين فيض رب ، احمد اى اول عدد

اى تجلّى ازل ، وى مصاحب با ابَد

اى به لاهوت آمده ، نسخه راز احد

معنى ملك وملَك ، پاكِ بى‌سايه جسد

كاشف سرّ وجود، اى وجودت عين سِر

قصيده ديگر در مبعث

بعثت گل ، بعث گل ، اول فصل بهار

جبرئيل‌آسا نسيم ، رفت سوى كوهسار

چون ملائك مرغها، پر زنان در مرغزار

ميفشاند عطر گل ، بر چمن بال هزار

همچو دين حق شود، بوى گلها منتشر

طى شد آندم كز خزان ، چشم دنيا خيره بود

همچو قلب اهل جور، سطح عالم تيره بود

چون بر آزادى ستم ، دى براردى چيره بود

در جهان قتل وستم ، رسم بود وسيره بود

بود روى نوبهار، چون حقيقت مُستتر

قبل از اينمدت خزان ، عالمى را سوخته

گوئى از اهل ستم ، رسم كين آموخته

چون لهيب بولهب ، آتشى افروخته

دشمنى در دل ربيع ، از خرپف اندوخته

كين‌ها مانند بمب ، ناگهان شد منفجر

غرش وغوغاى رعد، در هوا گشته بلند

يا خروش از دل زنند مردم زار نَژَند

شعله ور گرديد برق ، يا كه آه مستمند

بارش ابر بهار، همچو اشك دردمند

همچو روى بينوا شد، هوا تار وكدر

مبعث ختم رسل ، بهترين روز است هان

روز رستاخير گل ، عيد نوروز است هان

روح وجسم‌كائنات ، شاد ومسروراست‌هان

نور روى مصطفى ، عالم افروز است هان

شد محمد اينزمان ، در رسالت مستقر

چشم بگشا وببين ، گلستان لا يزال

ايمن از باد خزان ، فارغ از برق زوال

از غبار غم تهى ، پاك از گرد ملال

چون ينابيع حكم ، چشمه‌ها صاف وزلال

ابر رحمت مى‌شود، بر فرازش منقطر

هر طرف نهرى روان ، لذّةً للشاربين

 بس غزلخوانان غزال ، قاصرات الطرف حين

جاى شك وريب نيست ، لَهُوَ حق‌اليقين

 ساقى مينو رخم ، حَىّ بِكاسٍ من معين

زين شراب جانفزا، ايها الساقى ادر

خار بيرون كن زچشم ، سدر مخضودش  نگر

ميوه‌هاى جانفزا، طلح  منضودش نگر

طر مشكويش ببين ، ظلّ ممدودش  نگر

نيست درگردش حصار، غيرمحدودش نگر

بين سراسر پر نشاط ، انفس وآفاق را

دريم قرآن بشوى ، سر بسر اوراق را

مكتب مشّاء را، حكمت اشراق را

باز كن مصحف بجوى ، نسخه عشاق را

آن شفاى مؤمنين ، وآن ستمگر را مضر

همچو وضع اجتماع ، ساحت گلشن خراب

بود از اين آشفتگى عالمى در اصطراب

درميان خاروخس ، گل‌عيان  شدبى‌حجاب

از پس يك سام سرد، سر برآورد آفتاب

برق شمشيرش شكافت ، سينه ابر كدر

مبعث ونوروز شد، عيد ما عيد است عيد

بر مسلمانان همه ، عيد اسلامى سعيد

نخل دين شد بارور، وَلَها طَلعٌ نَضيد

 دشمنان را ده خبر، ذلكَ يَومُ الوعيد

شد درخت كفر وشرك همچو نخل منقعر

به مناسبت تولّد امام بر حق اميرالمؤمنين على هنگامى كه سيزدهم رجب برابر با اوائل فروردين شده بود

هويدا باز فرّ فرودين شد

و يا از كعبه پيدا فرّ دين شد

تجلى غنچه كرد از پنجه شاخ

و يا بيرون يدالله ز آستين شد

زمين از عكس گل گرديده گلگون

و يا روشن ز نور حق زمين شد

شعاع برق در صحرا هويدا

چو شمشير على در دشت كين شد

صداى رعد چون الله اكبر

كه از اصحاب حيدر در طنين شد

بهار آمد به ميدان ونگون سار

خزان ، مرحب صفت از پشت زين شد

مسلسل ريخت باران بهارى

به تير وى ز دَى قطع وتين شد

به هر سو آبشارى همچو تسنيم

ز هر جويى روان ماء معين شد

نوازش از نسيم وناز از ابر

گل از ناز ونوازش نازنين شد

چرا كهسار وتلّ ودامن ودشت

هوا غبرا، معطّر عنبرين شد

ز بوى نسترن ، سنبل ، قرنفل

گل نرگس ، بنفشه ، ياسمين شد

زمين سرخ وسپيد وزرد وآبى

بنفش ولاجورد وزُمْردين شد

همى دست ازل ، نقّاش قدرت

به رنگ‌آميزىِ گل‌ها چنين شد

جوان گيتى وخرّم آفرينش

عيان با روى گيتى آفرين شد

غزال من حَمَل شد در چمن چم

به رقص آمد گوزن ، آهو سمين شد

الا نوروز روزت وضع دل را

عوض كن كاين جهان وضعش‌نوين شد

هلا اى راستان مژده ؛ بشارت

كه مولود امام راستين شد

فراز شاخه بلبل در ترنّم

چو از ميلاد گل صبح وپسين شد

سخنرانى من بالاى منبر

ز ميلاد اميرالمؤمنين شد

—-

حديثى دارم از عمّ پيمبر

كه آن نيكو خبر مضمونش اين شد

من ويك عدّه در مسجد نشسته

به گوشم ناگه آوايى حزين شد

خرامان فاطمه بنت اسد بود

ويا صيد حرم آهوى چين شد

ز فرط درد مى‌پيچيد در خود

چو موى خويش اندر پيچ وچين شد

ز گريه چشمه چشمش چو زمزم

سوى كعبه به آه آتشين شد

همى گفت اى خدا من دارم ايمان

به دين پاك اجدادم يقين شد

به فرزندى كه هستم باردارش

مرا همصحبت ويار ومعين شد

پناهم ده الهى اى كه كويت

ملاذ وملجاء هر مستكين شد

مناجاتى نمود ومن ندانم

چه تأثيرى در اين آه وانين شد

دعايش كعبه را بشكافت پهلو

به جوف كعبه مانند جنين شد

به كعبه هچو دل در سينه بنشست

دلا بنگر كه كعبه دلنشين شد

حرم شد از ورودش رشك جنّت

به خدمتكارى وى حورٌ وعين شد

توجه كن كه وجه الله باقى

عيان بى‌پرده اينجا جاگزين شد

خروشان گشت بحر لايزالى

از آن دريا جدا درّ ثمين شد

على مصباح گشت وكعبه مشكات

جهان روشن از آن نور مبين شد

به مكّه در حرم در اوّلين بيت

تولّد چون امام اوّلين شد

حرم شد محترم‌تر، كعبه از وى

مبارك شد، هدىً للعالمين شد

سبك از بار بت شد دوش بطحا

حرم از مقْدمِ حيدر وزين شد

مطاف كعبه شد گاه تولد

از آن كعبه مطاف اهل دين شد

همانا نام نامى‌اش على شد

خطاب از مبدأ اعلى همين شد

عليا عاليا حبل المتينا

بناى كاخ دين از تو متين شد

الا اى عرشيان مخلوق نورت

كه خاك درگهت عرش برين شد

به تحت امرت اسرافيل وميكال

يگانه چاكرت روح‌الامين شد

تو بودى بوتراب واصل هستى

كه از آب وتراب آدم عجين شد

فقط مقصود بودى طينت تو

كه مسجود ملايك ماء وطين شد

تو هستى نور پيشانىّ آدم

همان نورى كه ساطع ز آن جبين شد

تو كشتيبان فُلْك نوح بودى

تخلف هر كه كرد از مغرِقين شد

به ابراهيم آتش گلِستان شد

به نام مستعانت مستعين شد

به رو افتاد موسى ، برق نورت

مُشَعْشع چون كه در طور سنين شد

به اذنت محيى موتى مسيح است

به امرت زنده در محشر دفين شد

سليمان جن وانسش شد مسخّر

مگر نام توأش نقش نگين شد

الا اى شير حق كاندر نبردت

ز شمشيرت زبون شير عرين شد

همين بس نفس تو نفس نبى شد

نبى با تو قرين از باء وسين شد

اولى الامر از اطيعو الله  هستى

كه با امر خدا امرت قرين شد

محمّد را كه شد غير از تو داماد

برادر شد؛ وصى شد؛ جانشين شد

«ولا يرْقى الىَّ الطّير»  گفتى

بلى مرغ خِرد اينجا افين شد

گروهى در گمانند از علوت

ز قدر عالى‌ات غالى ظنين شد

به گوش شيعه‌ات هر دم ندائى

ز طِبْتُم فَادْخُلوها خالدين  شد

فتد گر سايه‌ات بر «ذرّه» خورشيد

به نزدش ذرّه كوچكترين شد

ز الطاف تو ايمن از عذابم

ولايت بهر من حِصن حَصين شد

ز من امروز اظهار ارادت

شفاعت از تو روز واپسين شد

بهار وصلت آمد بازگويم

هويدا باز فر فرودين شد

قصيده غديريه

ايّامُكُم سعيد آمد صباح عيد

آمد صباح عيد ايّامُكُمْ سعيد

نعمت تمام شد از منعم مجيد

زَ اتْممْتُ نِعمتى  جِئْنابِكَ شهيد

فعال مايشاء خلاق مايُريد

عهد الست را كرد اين زمان سديد

آن روز يُبْدىُ ، امروز هم يعيد

 خواهى كه بنگرى اين نهضت جديد

برخيز تا رويم ، سوى غدير خم

در راه مستقيم كى مى‌شويم گم

آخر غدير خم ، شهر وديار نيست

خانه عمارتى ، قلعه حصار نيست

يك شاخه درخت ، يك جويبار نيست

يك سبزه وچمن ، يك‌چشمه‌سارنيست

گلزار وگلشنى ، نه آبشار نيست

كوكوى فاخته ، صوت هزار نيست

يك صحنه مخوف ، جاى قرار نيست

جاى فكندن اسباب وبار نيست

خوب است بنگريم ، با چشم ديگرى

با چشم سِرّ جان نه ديده سرى

از بس كه ابرها، كردند اصطكاك

برگوش مى‌رسيد، آواى سهمناك

خنديد برق وشست ، با اشك ابر خاك

آب غديرخم ، چون سلسبيل پاك

پيراهن سحاب ، كرد آفتاب چاك

عفريت جهل‌وجور،زين‌جلوه‌شدهلاك

وادى ايمن است ، اين دشت تابناك

اين خاك از بهشت ، كى دارد انفكاك

اينجا مناظرى است ، زيبا ودلفريب

مينو گرفته است ، زين گوشه فرّ وزيب

سطح زمين گرفت ، كم‌كم غبارها

از دور مى‌رسد، صدها هزارها

با سرعت تمام اشتُر سوارها

بگسسته بختيان گويى مهارها

از نغمه حُدى ، زنگ قطارها

دل‌هاست در خروش ، رفته قرارها

تا در كجا فرو، آرند بارها

كى مى‌رسد به سر، اين انتظارها

اى كاروان عشق ، قدرى سريع‌تر

منزل كنيم زود، جايى وسيع‌تر

آمد شميم جان ، از سمت كاروان

بخشد به تن توان ، خرم كند روان

دل با دراى وى ، هر سو شود روان

برخاست از زمين ، شد سوى آسمان

گردى سپيد وصاف ، مانند كهكشان

شد انجمى پديد، مهريش در ميان

شمع هدى ز دور، رخ مى‌كند عيان

برگرد وى بسى پروانه پر زنان

جان جهانيان ، از راه مى‌رسد

همراه آفتاب ، بين ماه مى‌رسد

از حِجَّةُ الوداع ، فارغ نموده بال

در مغز عقل كل ، نقش است اين خيال

تا امركردگار، كى يابد امتثال

ابلاغ چون كند، فرمان ذى‌الجلال

طغيان قوم را، مى‌داد احتمال

وقتى نمانده است ، تنگ است‌بس‌مجال

نزديك مى‌شود، هنگام ارتحال

اكنون اگر رسد، فرمان انتقال

رسماً نكرده است ، تعيين جانشين

گويى نگفته است ، اصل اصول دين

بودش زبان حال ، با خاطرى ملول

كزكار دين بجاست ، يك اصل از اصول

سنگين امانتى ، كارض وسما قبول

ناكرده چون كنند، اين مردم جهول

ناگاه جبرئيل ، كرد از هوا نزول

امرى اكيد داشت ، آمد پى وصول

حق‌گوى ، گوكه خصم ،ازحق كند عدول

دستور فورى است ، يا أيُّهاالرَّسول

بَلِّغ (حَبيبنا) مااُنْزِلَ الَيْك

والله يَعْصِمُكْ صلواتُهُ علَيْكْ

اى بر جهان محيط ، وى عالمت محاط

والله يَعْصِمُكْ منماى احتياط

دارى تو با احد، اى احمد ارتباط

اقوال خصم را، ديگر مدان مناط

اسلام را ببخش ، بعد از خود انضباط

بگذار كفر را، در ذلّ وانحطاط

آصف به صف درآر، با وجد وانبساط

اهريمن نفاق ، بيرون كن از بساط

اى بحر بيكران ، اندر خُم غدير

واضح بگو على است ، بر مؤمنين امير

بارى چو در غدير، از حضرت جليل

بر بهترين سليل ، از دوده خليل

پيغام مقتضى ، آورد جبرئيل

اعلان وقفه داد، موقوف شد رحيل

اندر صفوف حاج ، مأمور شد گسيل

فوج جلو رجوع ، كردند چند ميل

جمع آمدند قوم ، هر دسته وقبيل

اينجا درنگ ما، شد مدتى طويل

افكنده التهاب ، در دشت آفتاب

رفته زجسم وجان ، در اين مصاف تاب

بنهاد منبرى ، ز احجار بس گران

يا زُ اشتران جهاز، چيدند آن‌چنان

تا افكَند طنين ، نطقش در آن مكان

يعنى كه ممكن است ، بردن به آسمان

با پلّه‌هاى علم ، جمعى شتر چران

از بهر ارتقاء، مى‌ساخت نردبان

مى‌خواست باب علم ، واضح دهد نشان

آرَد به شهر علم ، روح جهانيان

سازد رها ز جهل ، هم پير وهم جوان

بر منبرى چنين ، سالار انبيا

رفت ايستاد وكرد، حقّ سخن ادا

يكتا خطابه‌اى ، در نعت مرتضى

ايراد كرد وگفت ، با منطق رسا

كز بعد من على است ، مولا وپيشوا

بر هر كسى منم مولا ومقتدا

حقّا كه مستمع ، بودند ماسوا

پيچيد اين صدا، در ارض ودر سما

كرسىِّ نطق وى ، همپايه شد به عرش

عالم سراسرش ، وجد وسرور بين

چشم بد حسود، زين جلوه كور بين

از ضوء آفتاب ، خفّاش دور بين

وقت جدايى ظلّ از حرور بين

اندر عذاب ودرد، روح شرور بين

امروز مرتضى ، اندر ظهور بين

بر دست مصطفى ، يك لمعه نور بين

خاك غديرخم ، چو كوه طور بين

بالاى دست او، دست خدا نگر

هان مژده عاشقان ، روز وصال شد

بى‌پرده آشكار، حق را جمال شد

ظاهر جلال وقدر، از ذى‌الجلال شد

اعلى مثَل عيان ، از بى‌مثال شد

يك جلوه در غدير، از لايزال شد

كانون كفر وشرك ، در انحلال شد

روز نفاق وجور، اندر زوال شد

نقصان به سر رسيد، گاه كمال شد

يعنى رسيده است ، روز كمال دين

اى مرتضى على ، اى برتر از حواس

فيض ازل نمود، با ذات تو مماس

پاينده از تو گشت ، اسلام را اساس

يك ملحِد عَنود، يك فرد ناشناس

كو همچو سامرى ، حق را نداشت پاس

نتوان نمودنش ، با حضرتت قياس

گوساله كى شود، آخر اِلهِ ناس

برگو يكى بود؟ خورشيد وسنگ آس؟

دانش كجا وجهل ، ظلمت كجا ونور

كو نصّ وكو دليل در اوّل ودوم

شوراى دليل نيست ، در رتبه سوم

ليكن دلائلى است ، اندر غديرخُم

يك مختصر دليل ، اَكْملْتُ دينكُم

در قدر تو عقول ، گرديده مات وگم

چشم‌وزبان‌وگوش،عمى‌است‌وبكم وصُم

اندر تو كائنات ، محوند كُلُّهم

از جرم آفتاب ، تا هسته اتم

اين «ذره» خود چطور، وصف على كند

اسرار كردگار، چون مُنْجلى كند

تضمين غزل حافظ

بانك بلّغ به نبى چون على اعظم زد

دست اندر كمر حق نبى خاتم زد

كى على امر تو بر فرق فلك پرچم زد

در ازل پر تو حسنت ز تجلى دم زد

عشق پيدا شد وآتش به همه عالم زد

بر همه خلق على را بخلافت بگماشت

حبّ وى بر ورق سينه هركس بنگاشت

برسر دست نبى چونكه على قدافراشت

جلوه كرد رخش‌ديد ملك عشق‌نداشت

عين آتش شد از اين غيرت وبر آدم زد

كرد با خلق در اين امر بسى راز ونياز

گفت بيعت بنمائيد ورا با اعزاز

دست بيعت بسوى شاه عمر كرد دراز

مدعى خواست كه آيد بتماشا گه راز

دست غيب آمد وبر سينه نامحرم زد

«در ميلاد سيد الشهداء امام حسين بن على»

هان صبح اميد، گرديده پديد

آهسته نسيم ، هر گوشه وزيد

چون روح قدس ، بى‌پرده رسيد

در پيكر خاك ، يك نفخه دميد

با ابر مگر، بود آب حيات

جان داده به گِل ، گُل گشت ونبات

ابر صدفى ، دُر كرده نثار

امواج هوا، چون موج بحار

گل مژده دهد، از فرّ بهار

شد نغمه‌سرا، بر شاخه هزار

با پرچم گل ، هم قمرى وسار

بر رغم خزان ، هى داده شعار

اى پاكدلِ پاكيزه سرشت

ديگر تو مجو، جوى ولب كشت

دست ازلى ، بنگر كه نوشت

اينك شده باز، درهاى بهشت

حوران همگى ، هر سو زده صف

تبريك ز نور، دارند به كف

شد منتخبه ، از اين همه حور

لعيا كه بُدى ، يك لُمْعه نور

آمد به شتاب ، بيرون ز قصور

در حسن وجمال ، ناكرده قصور

خلقت نشده ، در خلُد برين

حوريه يكى ، زيباتر از اين

فرمان خداست ، لعيا برود

بيت على ، اعلى برود

فورآ به سوى ، زهرا برود

نى آن كه خودش ، تنها برود

با آسيه و، حوّا برود

با طاهره عَذرا برود

از جانب حق ، جبريل امين

با خيل مَلَك ، آمد به زمين

فوجى ز يَسار، فوجى ز يمين

از صفحه خاك ، تا عرش برين

پشت سرِ هم ، افواج مَلَك

پُر هلهله شد، نُه طاق فلك

فُطرُس مَلَكى ، بُد رانده ربّ

بال وپر او، سوزانده غضب

مى‌بود بسى ، در رنج وتَعَب

مى‌گشت همى ، دنبال سبب

بر درگه حق ، مى‌جست شفيع

تا باز شود، در رتبه رفيع

گفتا كه اخى ، جبريل بايست

بر گوى به من ، اين غلغله چيست

در روز نشور، اين ولوله نيست

اين شور ونوا، از مَقْدم كيست؟

مرغ ملكوت ، اى عرش مقر

در عالم مُلْك ، باشد چه خبر؟

گفتش كه گذشت ، هنگام اَسَف

برخيز وبيا، با شوق وشعف

با فوج مَلَك ، كاينك زده صف

هستيم روان ، در بيت شرف

تا عرضه كنيم ، ماتهنيتى

هم تهنيتى هم تسليتى

آمد به زمين ، شخصى به وجود

كادم به درش ، آورده سجود

با صورت حق ، خلاق ودود

از غيب وخفا، آمد به شهود

يعنى كه عيان ، شد روى حسين

فخر دو سرا، نور ثَقَلَين

در ميلاد ولى عصر حجة بن الحسن عجل الله فرجه الشريف

سحر كز افق نور پرتاب شد

به رنگ طلا رنگ مهتاب شد

فلق نهر لبريز پر آب شد

عيان چهر مهر جهانتاب شد

به چرخ اندر آمد چو يك گوى زر

در اين روز پيروز دادى امام

به دخت جوادالائمه پيام

كه‌اى عمّه جان زود بيرون خرام

بدينجا بيا وقت افطار وشام

بمان نزد ما، تا بگاه سحر

حكيمه پرستار نرجس شده

سوى وى دو چشمش چو نرگس شده

چو حوران بدو يار ومونس شده

عجايب بسى ديده بى‌حس شده

فرو نور مى‌بارد از بام ودر

شب نيمه ماه شعبان رسيد

سوى پيكر ماسوا جان رسيد

به عالم بده مژده جانان رسيد

نگهبان اين مُلْك امكان رسيد

در امشب شود نور حق جلوه‌گر

پر از نور گرديد روى كُره

از آنجا به افلاك زد دائره

منوّر عوالِم شده يكسره

كجا مطلع نور بُد؟ سامره

زكى؟ حجة الله ثانى عشر

همين نور خود موجد عالم است

همين نور پيشانى آدم است

همين نور با عيسىِ مريم است

همين نور از احمد خاتم است

كليم خدا چون تمنّاى ديد

نمود وزِ حق لَنْ تَرانى  شنيد

از اين نور يك لمعه آمد پديد

بيفتاد موسى وبر خود طپيد

جبل در مكانش نشد مستقرّ

خود از شرق تجريد يك آفتاب

طلوعى نمود وشد اندر حجاب

بسرعت برافكند بر رخ نقاب

تو اى ماه پنهان به زير سحاب

چه ديدى كه غائب شدى از نظر

شب تار، شمع شب افروز نيست

همه ساعتى شب بوَد، روز نيست

همه سوگوارى است ، نوروز نيست

در اين جمع يك فرد دلسوز نيست

زده آتش هجر بر دل شرر

نهان گشت شمسى كه بُد ظاهره

شب تيره ماهى نشد باهره

كجايند آن انجم زاهره

كجايند آن عترت طاهره

كجايند يارب شُبَير وشَبَر

كجا مجرى حكم خيرالورى

به رَضْوى بُوَد يا كه در ذيطُوى

به عرش است يا سِدْرَةُ المنُنتَهى

ثريّاست جايش ويا در ثرى

به خاور بود يا كه در باختر

ندارد كسى راه در لامكان

كه جويد از آن يار غائب نشان

محيط است وى بر مكان وزمان

نداريم ما خود احاطه چنان

محاط از محيطش نيابد خبر

نجُسته به كويش كسى راه را

نيابى در اين ره يك آگاه را

نبينى در اين شب رخ ماه را

فَقُلْ اِنَّماالْغَيْبُ للّه  را

فراموش كردى ز قرآن مگر

بُكائى علَيْكَ حبيبى طَويل

وَحُزْنى طويلٌ وَصَبْرى جَميل

فَهَلْ مِنْ مُعينٍ بوَقْتِ العويل

فَهلْ يابْنَ اَحْمَدْ الَيْكَ سَبيل

فاَيْنَ المَلاذُ فاَيْنَ المفَرّ

فتاده بشر سخت در اشتباه

به تاريكى جهل گم كرده راه

سياه است اوضاع عالم سياه

تباهند اين اهل دنيا تباه

بد است وشود لحظه لحظه بتر

جهان از ستم تار وظلمانى است

سيه ابر بيداد بارانى است

بشر غرق بحر هوسرانى است

نگر كشتى دهر طوفانى است

بيا ورهان دهر را از خطر

سلامٌ عَلى وارثِ الأَنبيا

سَلامٌ على خاتَمِ الأوصيا

سَلامٌ على صَفْوَة الاصفيا

سلامٌ على سَيِّدِ الازْكيا

سلامٌ على سِبْطِ خيرُ البَشَر

ولى خدا اى امام زمان

ز انظار اغيار گشتى نهان

سفر طول دادى همى آن چنان

كه خلقى فتادند اندر گمان

پس از مدّتى باز گرد از سفر

گروهى چو يك گله بى‌شبان

ز فرط جهالت به هر سو روان

در اين فتنه سخت آخر زمان

ندانم كه آيد برون ز امتحان ؟

ظهور فساد است در بحر وبرّ

نوشته به ذكر وزبور اين چنين

به نيكان رسد ارث روى زمين

كجائى تو اى وارث صالحين

زمام امور اى امام مبين

سپرده به تو خالق دادگر

بس اوضاع آشفته ومبهم است

همه كارهاى ملل درهم است

گرفتارْ هركس به رنج وغم است

تفاوت اگر هست بيش وكم است

يكى كمتر وديگرى بيشتر

سَلامٌ عَلى السَّيِدِالْمؤتمن

سَلامٌ عَلَى الصّابرِ المُمْتَحَنْ

سَلامٌ عَلى الْعالِمِ بِالسُّننْ

سلامٌ علَى الْحجَّة بْنِ الْحَسَن

سَلامٌ عَلَى الْغائبِ الْمُنتَظَر

بجز تو جهان را جهاندار كيست؟

نماينده حىّ دادار كيست؟

زمين وسما را نگهدار كيست؟

نگهبان اين وضع وآثار كيست؟

تو هستى مؤثّر تو بخشى اثر

بود ماسِوى تحت امرت اسير

در اشياء عالم تو هستى اثير

اثر از اتم گر بخواهى بگير

وَاَنْتَ على كُلِّ شَىٍ قَدير

الا طبق حُكمت قضا وقدر

چه كار آيد از سازمان ملل

مُخِل را چه كارى است غير از خلل

بود با تو اصلاح كلّ دُوَل

نه با جاه خواهان دون دغل

نه با قوم بد طينت بد سير

به ما چيره شد دشمن زشتخو

مخالف جلو آمد از چار سو

قوايت مسلّط نما بر عدو

اَعِدّوا لَهُمْ ما اسْتطَعْتُمْ بگو

قواى تو مافوق فكر بشر

تويى وارث انبياء عظام

هم از آدم ونوح ، هم شيث وسام

خليل وكليم ومسيحا تمام

نماينده جمله يَابْنَ الكِرام

توئى غير تو نيست شخص دگر

جهان نوين را مؤسّس توئى

به اصلاح عالم مهندس توئى

فلك را نگهبان وحارس توئى

ملَك را چو آدم مدرّس توئى

خليفه ز حق خلق ، را راهبر

زمين ساز از نور حق تابناك

مَنه گمرهان را يكى روى خاك

بكُن خاك از نسل كفّار پاك

به طوفانِ خون جمله را كن هلاك

بخوان هچو نوح نبى لاتَذَر

توئى چون خليل خدا بت‌شكن

به نمروديان نار نمرود زن

ز رخ گلستان كن زمين وزَمَن

به بتخانه ودَير آتش‌فكن

بكُش بتگر وزن به بت‌ها تبر

بكن همچو موسى به دنيا ورود

ز مُشتى ستمديده بگشا قيود

نما قبطيان را وقوم عَنود

ز فرعون وهامان وكلِّ جنود

به درياى قهر خدا غوطه‌ور

زره همچو داوود بركش به تن

بران اجنبى را به تيغ از وطن

سليمان صفت ربِّ هَبْ لى  بزن

برون ساز از مُلكِ خود اهرمن

گزين بر بساط خلافت مقَر

عزيزا توئى يوسف مصر دين

ز هجر تو يعقوب دل شد حزين

به عشاق با چشم احسان ببين

وَاِنّا نريكَ مِنَ الْمحْسِنين

بيا وز تقصير ما درگذر

بفرماى صادر تو حكم منيع

فرو آيد عيسى ز چرخ رفيع

چو بينند اين وضع وطرز بديع

نصارى شوندت سراسر مطيع

شود حكم قرآن به عالم سمر

تويى مظهر فرد حى قديم

تو هستى به خَلق وبه خُلق عظيم

چو جدّت محمّد رسول كريم

شود شرع اسلام از تو قويم

ز نيرو وسعى تو دين مُشتَهر

بپاكن به روى زمين انقلاب

بيفكن به قلب عدو اضطراب

بزن بر سمند شجاعت ركاب

بكُن خانه خائنين را خراب

بكِش ذوالفقار على از كمر

بگو سيل‌ها جارى از خون شود

شقايق صفت ، دشت وهامون شود

از اين تيرگى خاك بيرون شود

رخ زردِ خورشيد گلگون شود

شود رنگ مرّيخ از خون قمر

بس است آفتابا دگر استتار

سر از مشرق خاك بطحا برآر

بشر را برون آور از انتظار

حقيقت به دنيا نما آشكار

رخَت صبح اميد بعد از سحر

بكُن كاخ بيداد را سرنگون

نما خانه ضدّ دين واژگون

كه حق گفته در وصف اين قوم دون

وَكانوابآياتِنا يَجْحَدون

شود كار يكسر ز تيغ دو سر

ببينم ستمگر دگرگون شده

نهان در زمين همچو قارون شده

چه دل‌ها كز اينها پر از خون شده

چه خون‌ها كه از ديده بيرون شده

بزن بر رگ مفسدين نيشتر

تو معناى آزادى اعلام كن

عيان در جهان روح اسلام كن

ز مغز بشر خارج اوهام كن

حقايق تو تشريح وافهام كن

بفهمان بدين‌ها همه خير وشر

ببينم كه جبريل از امر هو

ز فوق سماوات آيد فرو

دهد دست اخلاص در دست او

هَلُمّوااِلى بَيْعتِ الله‌گو

طنين افكند صوت او سر به سر

ز هر شهر وهر مملكت آمده

ز مردان حق سيصد وسيزده

در اطراف تو اى مه چارده

كواكب صفت جملگى صف زده

قوى‌تر ز هر لشكرى يك نفر

الا اى ولىّ خداى جليل

مؤيّد به ميكال وهم جبرئيل

بخوان حَسْبُناالله ونِعْمَ الْوكيل

 توئى بهترين نسل خير سليل

به بُستان توحيد يكتا ثمر

به طوف تو اى مهر انور منم

يكى «ذرّه» وز ذره كمتر منم

اگر چه سزاوار كيفر منم

وليكن به فرداى محشر منم

به فرزندىِّ جدِّ تو مفتخر

 تبريك عيد

بود آن روز بر ما عيد مطلق

كه در جنبش درآيد پرچم حق

بكلّى محو گردد ظلم وطغيان

شود آرامش كامل محقّق

تبريكى ديگر

تادرخت جور وجهل ، ريشه مى‌زند هرروز

باغ عدل ومرد حق ، نيست خرّم وپيروز

گر شكوفه‌هاى داد، بشكفد بهارى هست

ور بشر شود اصلاح ، آنزمان بود نوروز

فروردين  40

توسّل به امام عصر (عج)

تا كه شدى دور تو يَابْنَ البدور

رفت ز قلب همه وجد وسرور

جلوه نما زود بفرما ظهور

با خُلُق وخلقت پيغمبرى

يا حُجَّةِابْنِ الْحَسَنِ الْعَسْكَرى

عالم امكان به تو حق داده است

ارض وسما عالم بالا وپست

مملكت توست جهان هر چه هست

ده تو نشان رسم وره سرورى

يا حُجَّةِابْنِ الْحَسَنِ الْعَسْكَرى

نقش عدالت تو به تاريخ زن

ريشه ظلم وستم از بيخ زن

پرچم خود بر سر مريخ زن

هم به سر زهره وهم مشترى

يا حُجَّةِابْنِ الْحَسَنِ الْعَسْكَرى

تكيه به كعبه زن وبرگو سخن

تا شنوند اهل زمين وزَمَن

صوت دلاراى تو يَابْنَ الحَسن

ياد بده طرز سخن پرورى

يا حُجَّةِابْنِ الْحَسَنِ الْعَسْكَرى

طول سفر چيست كه زادالمدى

مى‌نرسد از تو به گوشم صدا

تشنه وصليم وطالَ الصَّدى

ساقى از آن ساقيه كوثرى

يا حُجَّةِابْنِ الْحَسَنِ الْعَسْكَرى

بهر وصال تو بود اشتياق

طاقتم از دورى تو گشته طاق

تا كه بگرييم ز درد فراق

از همه ياران طلبم ياورى

يا حُجَّةِابْنِ الْحَسَنِ الْعَسْكَرى

در همه خلق كنم جستجو…

تا كه ببينم مگر آن مهر رو

ماه هلال ابروى من از چه رو

نيست عيان هيچ ز بام ودرى

يا حُجَّةِابْنِ الْحَسَنِ الْعَسْكَرى

ماه من از چهره برافكن نقاب

كن خجل از نور رُخَت آفتاب

تا رود از چهره هر ماه تاب

 كوكب وشمس وقمر اَزْهرى

يا حُجَّةِابْنِ الْحَسَنِ الْعَسْكَرى

بينمت اى حجت ومولاى عصر

گشته زعامت به تو در دهر حصر

پرچم دين با ظفر وفتح ونصر

به اهتزاز آمده بر هر درى

يا حُجَّةِابْنِ الْحَسَنِ الْعَسْكَرى

گوى زمين در خم چوگان توست

عهد زمان بر سر پيمان توست

مُلك ومَلَك در خط فرمان توست

داده خدايت ز همه برترى

يا حُجَّةِابْنِ الْحَسَنِ الْعَسْكَرى

خُرد بكن شاخه غىّ وشِقاق

خاك نما يكسره كاخ نفاق

گر كه كنى امر شود اتفاق

باز شود همدم كبك درى

يا حُجَّةِابْنِ الْحَسَنِ الْعَسْكَرى

اهل زمين زد نفس واپسين

باز بيا زنده بفرما زمين

آب حياتى بده از داد ودين

برگل پژمرده ببخشا طرى

يا حُجَّةِابْنِ الْحَسَنِ الْعَسْكَرى

امر شود چون كه ز رّب جليل

صف بزند پشت سر جبرئيل

فوج مَلَك نزد تو از هر قبيل

بيعت حق را همگى مشترى

يا حُجَّةِابْنِ الْحَسَنِ الْعَسْكَرى

خلق جهان منتظر مصلحى است

حجّت حق مصلح عالم يكى است

غير تو يابن الحسن آن كيست كيست؟

غير تو لايق نبود ديگرى

يا حُجَّةِابْنِ الْحَسَنِ الْعَسْكَرى

در همه امصار تو رهبر فرست

رهبر چون مالك اشتر فرست

نامه وابلاغ چو حيدر فرست

وارث پيغمبر وهم حيدرى

يا حُجَّةِابْنِ الْحَسَنِ الْعَسْكَرى

روح امين بانگ زند با شتاب

اهل جهان را همه سازد خطاب

سر زده از مشرق وصل آفتاب

آمده مهدى ز پى رهبرى

يا حُجَّةِابْنِ الْحَسَنِ الْعَسْكَرى

باز نما مَدْرس صلح ووداد

بين بشر يكسره ده اتّحاد

روى زمين پُر بكن از عدل وداد

با تو بود حاكمى وداورى

يا حُجَّةِابْنِ الْحَسَنِ الْعَسْكَرى

گاه زنم صيحه به خود با تعب

تو چه كسى تا كه نمايى طلب

وصل ورا خود زچه رو بى‌ادب

«ذرّه» رسد كى به خور خاورى

يا حُجَّةِابْنِ الْحَسَنِ الْعَسْكَرى

تضمين غزل حافظ در مصيبت اباعبدالله الحسين

فتاده آتشى از تشنگى در بوته دلها

الا يا ايّها الساقى ادر كاسآ وناولها

عروسى شد عزا در كربلا اى دل بر آر افغان

كه عشق آسان نمود اوّل ولى افتاد مشكلها

ز تيغ كينه منشق شد مه روى على اكبر

ز تاب جعد مشكينش چه خون افتاد در دلها

به پيش محمل زينب سر سالار دين بايد

كه سالك بيخبر نبود ز راه ورسم منزلها

وداعى با برادر زينب وكلثوم نا كرده

«جرس فرياد مى‌دارد كه بر بنديد محملها»

تضمين غزل حافظ در ورود سالار شهيدان حسين بن على به كربلا

تا كند گلشن بنا در وادى رنج ومحن

جويبارى سازد از خون‌هاى هفتاد ودو تن

خيمه زد امروز در دشت بلا شاه زَمَن

«افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن»

«مقْدمش يارب مبارك باد بر سرو وسمن»

شاه كردى در شهادت جلوه‌هاى معنوى

كربلا را كرد روشن همچو طور موسوى

كهنگى برد از بر اسلام وبخشيدش نوى

«خوش به‌جاى خويشتن بود اين نشست خسروى»

«تا نشيند هر كسى اكنون به جاى خويشتن»

منكسف در كربلا شد گرچه مهر انورش

ريخت آنجا خون عباس وعلىِّ اكبرش

قبله اهل صفا گرديد خاك اطهرش

«تا ابد معمور باد اين خانه كز خاك درش»

«هر زمان با بوى رحمان مى‌وزد باد يمن»

حق ندا داداش حسين نبود غمى زين ماتمت

مظهر من گشته‌اى يعنى خدايى دادمت

اى سليمان جهان بخشيدم اسم اعظمت

«خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت»

«كاسم اعظم كرد از او كوتاه دست اهرمن»

آمدى در كربلا شد كربلا عرش برين

سرّ الَّرحمن علَى الْعَرش اسْتوى  را خود ببين

تحت فرمان تو داديم آسمان وهم زمين

«خَنگ  چوگانىِّ چرخت رام شد در زيرزين»

«شهسوارا خوش به ميدان آمدى گويى بزن»

خانه آباد دين مستحكم از تعمير توست

دين احمد پايدار از قوه تدبير توست

خامشىِّ آتش كفر از سنان وتير توست

«جويبار مُلْك را آب از سر شمشير توست»

«تو درخت عدل بنشان بيخ بدخواهان بكن»

«واقعه هايله عاشورا»

آب از ديده روان خون ز دلم جوشان است

كشتى‌اى بايدم امشب كه شب طوفان است

آب چشمان من است اين نبود ريزش ابر

سيل خونين نشنيديم كه از باران است

نه همين ما ز مصيبت بخروشيم وفغان

متزلزل همه‌ى كارگه امكان است

آه از آن دم كه خراميد برون دخت على

هر دودستش به‌سر وواى‌حسين گويان است

جمله زن‌ها عقبش تا كه به مقتل برسيد

ديد چون كشور دل گلشن وى ويران است

همه پژمرده به صحن چمن كرب وبلا

سنبل وسوسن ونسرين وگل وريحان است

سرو وشمشاد عيان است وصنوبر در باغ

گل زهرا به كدامين طرف بستان است

از مه برج امامت اثرى پيدا نيست

زير سنگ وگل وخاشاك مگر پنهان است

از پى گمشده خويش به هر سو نگريست

درِّ خود ديد كه در حقه‌اى از مرجان است

يك خروشى ز جگر تند برآورد وبگفت

اى سر وپيكر من وقت وداع جان است

اولين وهله ندا داد كه اى صاحب باغ

گل وگلزار تو با خاك زمين يكسان است

يا محمّد به تو زافواج ملايك صلوات

اين حسين‌است كه‌اندر يمِ خون غلطان‌است

سروها در چمنت بود ونگون گشت تمام

زينب از ماتمشان بيد صفت لرزان است

پاره پاره تن وى گشته ز جور اعداء

اهل بيتش همگى بى‌سرو بى‌سامان است

اين حسين است كه آغوش تواش مسكن بود

اين حسين‌است كه پرورده آن دامان است

على وفاطمه را كرد نداكاى افسوس

كُشته گرديده حسين وتن او عريان است

چشم بلبل به گل افتاد وبرآورد خروش

نوگل احمرم افسرده چرا اينسان است

از عجب گفت تو هستى پسر مادر من

ميوه قلب من است اين وسط ميدان است

اين چه حال است برادر كه تو را مى‌نگرم

تنت اينجا وسرت بر سر نى‌تابان است

هر زمانى به مقامى مترنّم مى‌بود

بوستان لازمه‌اش بلبل خوش الحان است

اى «محمّد» چه دهى شرح غم عالم‌سوز

ماتم كرب وبلا قصه بى‌پايان است

تضمين غزل سعدى با زبان حال امام در عزاى على‌اكبر

اى به خصال پيمبرى شده نائل

از همه عالم دلم به سوى تو مايل

آينه ذات احمدى به خصائل

چشم بدت دور اى بديع شمايل

ماه من وشمع جمع ومير قبايل

زخم دلم را تو مرهمى ودوايى

چون به شب آريم بى‌تو روز جدايى

اى رخت آيينه جلال خدايى

جلوه‌كنان مى‌روى وباز نيايى

سرو نديدم بدين صفت متمايل

مهر به چهرت گرش مشابهتى هست

از مه رويت شعاع عاريتى هست

جلوه حق است در تو هر صفتى هست

هر صفتى را دليل معرفتى هست

روى تو بر قدرت خداست دلايل

نه بتوانم نهاد رو سوى هامون

نى ز دلم مى‌رود خيال تو بيرون

چهره زردم ببين وديده پرخون

قصه ليلى مخوان وغصه مجنون

عهد تو منسوخ كرد ذكر اوايل

هردو يكى هست جان عاشق ومعشوق

نيست نگردد نشان عاشق ومعشوق

مرگ نباشد زيان عاشق ومعشوق

پرده چه باشد ميان عاشق ومعشوق

سدِّ سكندر نه حاجب است نه حايل

يوسف من رويت ار به مصر بديدند

در عوض دست ، دل ز جان ببريدند

بى‌خبر آنان كه عشق تو نگزيدند

نام تو مى‌رفت وعارفان بشنيدند

هر دو به رقص آمدند سامع وقايل

بى‌خبران را خبركنند وببينند

تا كه به مقتل سفر كنند وببينند

بر من واكبر نظر كنند وببينند

گو همه شهرم نظر كنند وببينند

دست در آغوش يار كرده حمايل

در ازلم مهر تو يكى شده با جان

كى رود از سينه مهرت اى شه خوبان

جان به لب است وبه دل محبّت جانان

دور به آخر رسيد وعمر به پايان

شوق تو ساكن نگشت ومهر تو زايل

عشق حسين جلوه كرد بر همه آثار

هوش «محمد» كه «ذره» است به يك‌بار

تيره بشد روز روشنش چو شب تار

سعدى از اين پس نه عاقل است ونه هشيار

عشق بچربيد بر فنون فضايل

در شكوه بارگاه ابوالفضل العباس

برگوى به من از كيست اين قصر فلك كرياس

 كزخاك درِ كاخش شد بوى بهشت‌احساس

بر خاك درش شايد جبريل جبين سايد

گرد حرمش گردند افواج ملك حرّاس

اى كفش‌كَنِ كوى‌ات اندر نظرم مينو

خدام تو در چشمم بهتر ز تمام ناس

فضل تو چه گويم من زيرا تو ابوالفضلى

شبل اسدالّلهى فرزند على عباس

از نور جمال تو اى ماه بنى هاشم

خورشيد چو اين ذرّه بگشوده كف افلاس

گر ميطلبى عكسى از مهر عذار وى

عكس‌رخ او ماهست ، خلّاق جهان عكّاس

—-

تضيمن غزل سعدى در رثاى على‌اكبر

شهزاده على اكبر سروى است به بستانم

در گلشن جان باشد رويش گل وريحانم

آميخته با مهرش ، چون شهد وشكر جانم

آن دوست كه من دارم آن يار كه من دانم

شيرين دهنى دارد دور از لب ودندانم

گفتم كه كنم داماد آن شبه پيمبر را

هم‌بستر مه سازم خورشيد منور را

در حجله شبى بينم سرو قد اكبر را

بخت اين نكند با من ، كان شاخ صنوبر را

بنشينم وبنشانم گل بر سرش افشانم

اى آن كه به مُلك دل بيچونى ويكتايى

مشكل كه به روز آرم بى‌تو شب تنهايى

بر حال منت نبْوَد انديشه وپروايى

اى روى دل آرايت مجموعه زيبايى

مجموع چه غم دارد از من كه پريشانم

ديده بفشاند خون ، چون ابر كه در بهمن

گلگون شده از اشكم رخسار وبر ودامن

رفتى وچه مشكل هست جانى ز بدن رفتن

درياب كه نقشى ماند از لوح وجود من

چون ياد تو مى‌آرم ، خود هيچ نمى‌يابم

اى بار خدا دانى افسردگى حالم

از مرگ على‌اكبر بشكسته پر وبالم

گر چون وچرا گويم زين گفته زبان لالم

با وصل نمى‌پيچم وز هجر نمى‌نالم

حكم آنچه تو فرمائى من بنده فرمانم

در آتش حرمانت ، چون صبر نمايم چون

گه صيحه كشم از دل ، گه از مژه ريزم خون

با تو خرد وهوشم رفته است ز سر بيرون

اى همسفر ليلى بيم است كه چون مجنون

عشق تو بگرداند در كوه وبيابانم

صف بسته به گرد من يك عدّه ستمكارند

خواهند مرا يك‌دم در كوى تو نگذارند

سنگ ار به سرم كوبند تير ار به تنم بارند

يك روى زمين دشمن گر روى به من آرند

از روى تو بيزارم گر روى بگردانم

افكنده عدو آتش در خيمه ما غافل

ما را نبُود امشب نه خيمه ونه منزل

سهل است همه اينها داغ تو بود مشكل

دستى ز غمت بر دل پايى ز پى‌ات در گِل

با اين همه صبرم هست وز روى تو نتوانم

اى «سيد كشفى» ده در راه حسين جان را

بر بند به جان ودل مهر پسر زهرا

بشنو كه چه مى‌گويد خود عارف شهر ما

گويند مكن سعدى جان بر سر اين سودا

گر جان برود شايد من زنده به جانانم

سر مقدس اباعبدالله در منزل خولى

خرم دل خولى ولى ، خون ريزد از چشم على

بدر رخ شاه جهان كرده بخاكستر مكان

زهراى اطهر با تعب ، همراه او خيل ملك

شد نوحه گر دخت نبى در خانه خولى روان

بنهاد در دامن سرش ، بوسيد چهر انورش

بر مه روان شد اخترش ، هر اخترى مريخ سان

مى‌گفت اى مادر حسين ، اى شهسوار نشأتين

اى مصطفى را نور عين ، چون شد گل رويت خزان

مادر چه غمها خورده‌ام ، شبها بروز آورده‌ام

تا من ترا پرورده‌ام ، افسوس از اين رنج گران

برگو على اكبر چه شد، آن شبه پيغمبر چه شد

طفل رضيع اصغر چه شد، بنما برايم تو بيان

نا گه شكفتى غنچه سان ، لعل لب شكرفشان

گفتا بخاتون جهان ، پرسى تو از حالم بدان

اى مادر از حال كرم ، خوش آمدى تو بر سرم

بين روى پر خاكسترم ، از ظلم خولى صد فغان

آن اكبر والشمس رو، آن مهوش والليل مو

شق القمر شد روى او، از ضرب تيغ خونفشان

اى مادر افسرده‌ام ، بين من برادر مرده‌ام

از غم چسان پژمرده‌ام ، از مرگ عباس جوان

ببريد رأسم از قفا، شمر لعين در كربلا

كوبيد نوك نيزه را، اندر گلوى من سنان

گر پرسى از زينب خبر، يا اهلبيتم سر بسر

جمله اسير ودر بدر، گشته بهر سوئى روان

از اين قضيّه حور عين ، در روضه خلد برين

بنشسته با حالى غمين ، شيون كنان بر سر زنان

در مدح شير زن كربلا زينب كبرى

پاينده وجاويدان باغى است ز پيغمبر

خلقت شده از خاكش هم جنّت وهم كوثر

اشجار پر از اثمار تا چرخ كشيده سر

با تربيت شايان از فاطمه اطهر

سر سبز درختى شد در صحن چمن زينب

آن زينت وزين اب موسومه به زينب شد

استاد ادب نزدش شاگرد مؤدّب شد

شايد به عقيله وى از عقل ملقّب شد

وضعيت جسمانيش هرگونه مرتّب شد

حقا كه نگويم داشت روحيه زن زينب

بنگر نسب او را جد حضرت پيغمبر

بابش على عالى زهرا بودش مادر

وى راست خديجه هان يك جدّه فرشته‌فر

دارد چه برادرها ليك از همه بالاتر

شخصى چو حسين دارد شخصى چوحسن زينب

اين زن كه ورا برتر از مُلك ومَلك جاه است

ماهى است به بحر علم در چرخ ادب ماه است

فرزند يدالله است پرورده آن شاه است

اين شير زن هيجا شِبْل اسدالله هست

از فاطمه زهرا نوشيده لَبَن زينب

يك شخص عظيم‌الشأن ، شخصيت بارزبود

بر ضدّ ستمكاران سرسخت ومبارز بود

نى آن كه زنى مضطر وامانده وعاجز بود

شايد چو رسول‌الله داراى معاجز بود

آگه چو ولى‌الله بر سرّ وعلن زينب

در نهضت عاشورا سهمى بسزا بودش

او نيز جهادى خاص در كرب وبلا بودش

داغ شهدا بودش فكر اسرا بودش

آرامش واستقرار در دشت وغا بودش

كوهى ز ثبات وصبر در سيل محن زينب

آنجا كه زپا افتاد از ترس ، ز غرش شير

پرِّش سر ودست وپاكرد از پرش شمشير

روزى كه مشبك شد جسم شهدا از تير

يك لحظه نداد از كف فكر وخرد وتدبير

بودى فَطِن وسيّاس هنگام فتن زينب

اندر وسط بازار در بين صف اعدا

كى خطبه چنين خوانَد اين‌گونه متين غرّا

جز زينب والاجاه دُخت على اعلا

در مجلس دشمن كرد با منطق خود غوغا

با آن كه به بازو داشت زنجير ورسن زينب

دانى كه فصاحت چيست؟ مولود لسان او

پرسى كه بلاغت چيست؟ مخلوق زبان او

هر افصح وهر ابلغ ، اَبْكَم ز بيان او

گرديده كلام‌الله خارج ز دهان او

هنگام سخنرانى خلاق سخن زينب

زينب چو به شام شوم ، بيداد تماشاكرد

در كاخ يزيدِ استاد يك خطبه‌اى انشا كرد

بسيار مطاعن را بى‌واهمه افشا كرد

يك نكته نه بيجا گفت يك حرف نه حاشا كرد

با منطق واستدلال بگشود دهن زينب

بر قلب عدو چون تير آن نطق مسلسل بود

با قاعده علمى هرگونه مدلّل بود

با آيت قرآنى آن خطبه مسجّل بود

از بهر فداكارى آماده مكمّل بود

خصمى به بت وبت‌ساز دشمن به شمن زينب

از باديه تا شامات چون طىّ منازل كرد

ثابت قدمى بسيار در حين زلازل كرد

نى آن كه مقام خصم قدرى متنزّل كرد

كاخ اموييّن را يكسر متزلزل كرد

مانند خليل الله بشكست وَثَن  زينب

خطاب به سر مطهر سيد الشهداء عليه السلام

اين چند بيت بر اساس شعرى منسوب به حضرت زينب سلام الله عليها خطاب به سر مطهّر امام حسين عليه السّلام هنگام ورود در دروازه كوفه سروده شده  :

بر كمان ابرويش كردى نظر

يا هِلالاً بر زد از سوز جگر

مهر رويش ديد اندر خاك وخون

زد شعاع غم به قلبش نيشتر

ما تَوَهّمْتُ ز حيرانى بگفت

سر به محمل برد وشد خَسْفِ قمر

نعره‌اى برزد ز دل بى‌اختيار

ريخت خونِ دل ز سر، سر تا بسر

بمناسبت تقارن عاشورا با عيد نوروز سروده شده  :

بهار خون

ماه خون آمد وبهار خون

برگرفته جهان غبار خون

مثل امروز سيّدالشهداء

بيرق افراشت با شعار خون

گلْسِتانست قتلگاه حسين

آب گل‌ها ز جويبار خون

گردش عيد ما كجاست بگو

كربلا كوى خون ديار خون

عيد خون نيست غير عاشورا

بهترين عيد ونوبهار خون

در ميلاد مولى الموحدين اميرالمؤمنين امام على

سحرم ز كعبه مژده ، پى‌هم مرتب آمد

به خطاب البشاره ، دل من مخاطب آمد

هله‌جنبشى به شادى ، نه اگرتو خود جمادى

به سرآمده جمادى ، رجب المرجب آمد

زده سر ز شرق بطحا، مه آفتاب روئى

كه فروغ طورموسى ، به‌برش چوكوكب آمد

به حرم قدم نهاده ، زنى افتخار مريم

كه مشام روح عيسى ، ز دَمش مطيّب آمد

نظرى به سنگ وگِل كن ، كه چگونه روح دارد

على است روح كعبه ، كه در اين مكعَب آمد

به ميان كعبه غائب ، على است آن كه دائم

به درون كعبه دل ، چو خدا مغيّب آمد

على آن صراط اقوَم ، على آن ولى اعظم

كه به قرب شخص خاتم ، زقريب اقرب آمد

ز فراز عرش اعلى ، به على شده مسمى

به امير مؤمنين هم ، فقط او ملقّب آمد

اسدالله است وغالب ، پى مارِد ومحارب

بود او شهاب ثاقب كه به پشت اشْهَب آمد

چه عجب گه ولادت ، زمعاجز وغرائب

كه زمظهرالعجائب ، چه نكات اَعْجَب آمد

نتوان نوشت مدحش ، قلم ار شود درختان

همه بِحار عالم ، عوض مركّب آمد

در ولادت با سعادت حضرت خاتم النبيين حضرت محمّد بن عبدالله

گرديده جوان آفاق يا فصل بهار آمد

جان در بدن عشاق يا مژده يار آمد

شد نغمه سرا عاشق از شوق رخ معشوق

يا فاخته‌ى ناطق ، يا بانگ هزار آمد

آهسته نسيم آورد از سنبل آن مو، بو

يا همرهِ عطرِ وَرد مشكى ز تتار آمد

تابيد ز مشرق مهر ، يا كرد عيان گل چهر

يا جلوه كنان از مهر، رخسار نگار آمد

از چهره يار من ، رخشنده شده گلشن

يا از شجر ايمن ، افروخته نار آمد

وَالشَّمس كه آمد نور، والّليل كه ظلمت رفت

بگذشت شب ديجور، شد ليل ، نهار آمد

اى رنجبران دلشاد، از قيد ستم آزاد

چون پرچم عدل وداد، امروز شعار آمد

نور ازلى زد دم ، آمد نبى خاتم

شد پرچم اديان خم ، تا فخر كبار آمد

در خانه عبدالله، خورشيد بود يا ماه

يا جلوه نور الله، اندر شب تار آمد

آتشكده شد خاموش ، زد قلزم وحدت جوش

بگشاد صدف آغوش ، لؤلؤ بكنار آمد

گر خاتم مرسل بود، گر كامل اكمل بود

خود جمله اول بود، گر آخر كار آمد

ايزد شجرى بنشاند، درخاك ووديعت ماند

آن بزر كه حق افشاند، امروز ببار آمد

تضمين قسمتى از غزل سعدى در خواب حضرت رقيه

نيمه شبى تيره چون سلسله موى دوست

رقيّه در خواب ديد چهره دلجوى دوست

گفت : پدرجان شدم زنده من ازبوى دوست

«آب حيات من‌است خاك سركوى‌دوست»

«دردوجهان خرّمى است ما وغم روى دوست»

فتنه پديد آوَرَد صبح وپسين روزگار

تيره بُوَد روز ما به شامْ چون شامِ تار

هست ز قتل حسين غلغله در اين ديار

«ولوله در شهر نيست جز شكن زلف يار»

«فتنه در آفاق چيست جز غم ابروى دوست»

تضمين شعرى از سعدى ، در مصيبت حضرت اباعبدالله الحسين زبان حال حضرت زينب

به جمال آفتابم شب هجر شد حجابى

زده‌خاك وخون حسينم همه بررُخت نقابى

ز نجوم آل احمد نبُوَد فروغ وتابى

«سَرِ آن ندارد امشب كه بر آيد آفتابى»

«چه خيال‌ها گذر كرد وگذر نكرد خوابى»

مهِ آل هاشمى كو كه كنون ز در در آيد

على اكبر جوانم به كجا كه بر سر آيد

نه شبم رسد به پايان كه حسين برابر آيد

«به چه دير ماندى اى صبح كه جان من برآيد»

«بَزَه كردى ونكردند مؤذّنان ثوابى»

غزل

رنگ مى نيست كه بر لعل لب شيرين است

خورده خون دل فرهاد ولبش رنگين است

ريخت خون دلم از طرز نگه كردن تو

چشم آهو كه كند، صيد دل شير، اين است

نيمه شب ماه چه زيباست ولى زيباتر

مهر رويت وسط طره چين در چين است

گل وسنبل به بهار است وليكن ما را

روز وشب از رخ وزلفت همه فروردين است

اشك اى ديده برخساره زردم مفشان

نقره كوبى مكن اين صفحه كه خود زرين است

مژده‌اى دل كه رخ زرد بخون سرخ شود

سيل اشكى كه بر او مى‌گذرد خونين است

روشنائى بشب تار چه حاجت باشد

كه بياد مهى از ديده روان پروين است

ز آتش لشكر غم شهر دلم كرده سقوط

فوج غم اَرتش سرخ است ودلم برلين است

آفتاب احديت همه جا تابان است

ذرّه را عشقِ همين مهر فقط آئين است

—-

گر برد راه خيالى به خيال دل من

سخت آشفته شود واى به حال دل من

دل من آينه عكس جمال يار است

وه چه تابنده وزيباست جمال دل من

عشق ورزيدن وخون گشتن وديوانه شدن

مجملى هست ز اوصاف وخصال دل من

رنج بسيار كشد تا كشد آهو صياد

ريخت آسان مژه‌ات خون غزال دل من

تا كه باقى است دلم جلوه گه طلعت اوست

نشود آنكه رسد روز زوال دل من

زلف تا سينه فرو ريخته شاهنشه حسن

بر سر طره آن بسته مدال دل من

كى نهان شد ز نظر يار وكجا پنهان شد

هر شب از ديده همين است سؤال دل من

بستوه آمدم از تيرگى شام فراق

بود آيا كه دمد صبح وصال دل من

حلقه زد لشكر غم گرد دل ايديده فرست

كمك از اشك كه شد تنگ مجال دل من

كوشش دل همه در راه وصال يار است

آه از اين كوشش وزين فكر محال دل من

بهوادارى تو (ذرّه ) ناچيز شدم

تا بدين پايه رسيده است كمال دل من

 خشكسالى اصطهبانات وآش باران

زمانى در اصطهبانات خشكسالى شده بود وعده‌اى كلّاش كه براى سر وكيسه كردن مردم دنبال بهانه مى‌گشتند، به فكر پختن آش باران مى‌افتند. بدين مناسبت سروده شده  :

عدّه‌اى لات مفلس كلّاش

اوفتاده بفكر كسب معاش

بد زمستان ، نه قوت نه ترياك

سرد بودى بساط اين اوباش

رندها نقشه طرح مى‌كردند

ز چه راهى كنند باز تلاش

به چه ترتيب گردد آماده

پول ترياك وشيره خشخاش

يكنفر ز آن ميان بجست وبگفت

بشنويد آنچه گويد اين جماش

مدتى شد نيامده باران

پخت بايد براى مردم آش

رفت بايد گرفت از مردم

گندم وباقلا، برنج وماش

چند ديگ بزرگ آوردند

ايستاده قراول وفراش

همه بر گرد ديگ حمله كنان

همچو سگهاى هار بر سر لاش

—–

ميشود در هر نفس مرگم بكلى جلوه گر

اى خدا بنما خلاصم تا كى‌اين سختى دگر

درد وغم زاندازه بيرون شد، خدايا راحتى

گر بود آسايش اندر مرگ يا چيز دگر

عاقبت ترسم فنا گردم ميان سيل خون

بسكه ريزد متصل خون دل از راه بصر

پايه‌اى دارد بلند ورتبه‌اى دارد رفيع

افسر مرگ ار نهد امروزه هر فردى بسر

راحت وآسودگى در مملكت قاچاق شد

فكر آسايش اگر كردى از آن نامى مبر

نام آزادى ز ملت سلب آزادى نمود

كشور از سر نيزه قانون شده زير وزبر

وه چه خرّم لحظه‌ئىُّ وچه مبارك ساعتى

دوست اندازد بما گر وقت رفتن يكنظر

دورى ما مى‌پسنددد ياروخوش‌داردچنين

ناله را سودى نباشد آه را نبود اثر

اى محمد اندرين قرن مشعشع غم مخور

چونكه باشد از پس هر صبر هنگام ظفر

رباعى

آن مه كه رخش چو آفتاب است

بر روش نقاب چون سحاب است

از  كشتن  عاشقان  دلريش

پيوسته كفش ز خون خضاب است

گلشن شاه جهان مرغ خوش الحانى‌داشت

شاه با آن گل نو اُنس فراوانى داشت

مهر رخساره وى ماه شب افروزش بود

مونس دمبدم مجلس هر روزش بود

شكر افشان به سخن لعل درر بارش بود

هر كسى مايل شيرينى گفتارش بود

مسكنش بود گهى در بر آغوش پدر

دامن پاك حسين گاه تنش را بستر

گر كه مى‌گشت دمى دور ز نزديكِ پدر

بلبلى بود خوش الحان به گلستان بلا

از نوا شورفكن در چمن كرببلا

غزل

لازم بود معاينه در روزگار من

تا بنگرى گر اور زلف نگار من

بى‌يار من شبست بود مه بياد بود

يكقطعه عكس طلعت نيكوى يار من

اى ماه جلوه تو چه تأثير مى‌كند

بود آفتاب مونس شبهاى تار من

بود اختيار در كف دل ، دل بدست يار

هم يار رفت ، هم دل ، هم اختيار من

در كشور بقا بود وپايتخت عشق

جوئى اگر نشانى شهر وديار من

جز ديده نيست ، آتش اندر ميان آب

آتش فشان نگر، وسط جويبار من

گر دوربين ديده نبيند جمال يار

هر دم خيال آوردش در كنار من

اعلان جنگ عشق به نيروى عقل داد

در راديو بگو خطر كار زار من

از بوى عشق صفحه گيتى معطر است

آكنده گشت چونكه هوا از غبار من

عنقا نساخت مأمن كركس فرودگاه

در قاف عشق بوده محلّ وقرار من

—-

ببارد در چمن چون ابر بهمن

چمن گردد چو روى يار گلشن

چنين ريزش كه دارد ابر چشمم

چرا پژمرده باشد چهره من

دَمن از عكس گل گر گشته گلگون

ز اشكم پر شقايق هست دامن

چمان اندر چمن سيمين بتى هست

كه از عشقش مرا رويين بود تن

بمناسبت قتل وكشتار 15 خرداد 1342 وزندانى شدن حضرت امام خمينى سروده شده  :

شهنشاه از چه خواهد ملك ويران

ميان آتش وخونست ايران

ز اصلاحات مفسد ميزند دم

ز گرگ آيد كجا خود كار چوپان

نگر حجاج خون آشام از كين

ز مردان خدا پر كرده زندان

تواند گر كه دژخيم جهالت

كند خاموش نور علم وايمان

بنام دين به ببين اين زاده هند

چه كارى مى‌كند اين پورسفيان

نيابى داد ز احفاد اميّه

نبينى نيكى از اولاد مروان

زده فرعون ز نو كوس خدائى

گرفته خشم بر موسى بن عمران

نگشته وقت آن تا غرفه گردند

ببحر قهر حق ، فرعون وهامان ؟

مگر آيات تسع از قهر قهار

فرود آيد بسوى آهل طغيان

خليل افتاده اندر نار نمرود

كى آتش مى‌شود بر وى گلستان ؟

يزندان آية الله خمينى

چو روح الله در حبس يهودان

تويى پاينده ، اى روح الهى

 تو را رفعت بسى بخشيد يزدان

نگر يعقوب دانش ديده در راه

ز هجرت شهر قم گرديده كنعان

تو روح الهى وز انفاس قدسى

دمى در پيكر ايرانيان جان

بقارون گو يكى خسف شرر بار

فرو كوبد بهم اين كاخ وايوان

تجلى كى نمايد دولت حق ؟

كه باطل مى‌زند چون جوله جولان

همه زجراست وتهديد است وتبعيد

همه تبليغ سوء وزور وبهتان

خدايا داد كرده آه مظلوم

درخت ظلم را بر كن ز بنيان

—-

دور شادى شاه است بر همه مبارك باد

ماه مرگ آزاديست سال جشن استبداد

زنده باد شاهنشاه از زمين رسد تا ماه

زد بسينه آتش آه نيست جرأت فرياد

از چه عدّه‌اى شياد گشته پايكوبان ، شاد

در عزاى عدل وداد، رقص ميكند بيداد

مال ملت محتاج ، شد فداى تخت وتاج

هم ز كوخ خواهد باج خاك كاخ سعد آباد

ملتى همه حيران ، مملكت همه ويران

نيست اين دگر ايران ، خانه‌ات شها آباد

فقر ونكبت وادبار، بار رد از در وديوار

پيرو هم جوان بيكار، قلبت اى شهنشه شاد

اين غرور وبد مستى ، اين رذالت وپستى

اين ذخيره وهستى ، قائدى تو يا قوّاد

كو ذخائر كشور وآن عوائد بيمر

برده دزد از هر سر، هر چه بود شد بر باد

ميكنى سخنرانى ، وه از اين درُّ افشانى

مهربان شدى جانى ، شرم كن تو اى جلّاد

ميزنى دم از اصلاح ، چيست ، اشك چون تمساح

اى فساد را مفتاح دست بركش از افساد

هر دمى دم از اخلاص ميزنى چو عمروعاص

هر زمانى اى رقاص نغمه‌اى كنى ايراد

—-

بمناسبت فوت سيد محمدباقر كشفى نژاد سروده شده  :

درود ورحمت سبحان به كشفى ونژاد او

به اولادش همه ، ويژه به سبط نيك زاد او

محمد باقر كشفى ، نژاد سيد سرور

كه هم ازباب وهم مادر نكو بودى نهاد او

ز نسل پاك پيغمبر سليل موسى جعفر

بخاك پاك او بگذر بخوان حمدى بياد او

در اين خاك لحد خفته ز ياران روى بنهفته

جوابش ارجعى گفته نموده انقياد او

سر وپايش وفا بودى همه صدق وصفا بودى

مبرّا از جفا بودى قوى بود اعتقاد او

بلى خوان آيه قرآن كُلّ مَنْ عَليها فان

ويبقى وجه ربك دان توجه كن بياد او

به شعبان فوت بنمودى شب مولود مولودى

كه پر گردد ز مسعوى جهان از عدل وداد او

به گفتا سال فوتش چون ز جمع آمد يكى بيرون

بنزد سيد كشفى بجنت شد نژاد او

در رثاء حضرت آية الله العظمى حاج آقا حسين طباطبائى بروجردى (اعلى الله مقامه )

نگر كه چون شد زمين سراسر، زمانه يكسر، بغصه مُدغم

مگر كه ريزد ز آسمانها بسطح غبرا، تاثر وغم

صداى جانكاه ، ز هر طرف آه ، بگوش آيد كه آيتِ الله

طباطبائى ، سيد سادات ، شده ز دنيا، برون در ايندم

در اشتباهم ، كه اين چه ماهست ، كه روزهايش ، چو شب سياه است

بگو كه گرديد، مه محرم ، دگر بشوال ، مگو مكرّم

غريو شيون ، صداى ماتم ، ز صفحه خاك ، گذشته كم‌كم

نشسته در غم ، پريش ودرهم ، فلك محقق ، ملك مسلم

زعيم شيعه ، حجت اسلام ، آيت عظمى ، قدوه اعلم

مفتى بر حق ، رئيس مطلق ، مقلَّد كل ، فقيه اعظم

كسى نبيند دگر جمالش ، شود مجسم ، مگر خيالش

هماره موجود، بدل مثالش ، هميشه باقى ، بود بعالم

براى تاريخ ، سرود ذرّه ، ويا صدا زد، ملك هماندم

بدعوت حق ، سوى جنان شو، طباطبائى ، حسين اعلم

(سال 1380)

 بمناسبت رحلت حضرت آية الله آقاى حاج سيد محسن حكيم (قدس سره )

 تا مشود سوى حق ، آيت حق حكيم

حكم وحكمت بود از حكيم عليم

رفت بردى ز قوم ،قوّت وهم قوا

آنكه از وى قوام ، داشت شرع قويم

كرده اينك رجوع ، جانب اصل خويش

مرجع خاص وعام ، شيعيان را زعيم

غرق حزن ومحن ، آمده مرد وزن

گشته اندوهگين ، بس صغير ويتيم

هست فضل وشرف ، ويژه اهل علم

ور نه ضايع شود، صاحب زرّ وسيم

عالم اندر قلوب ، باقى وپايدار

گر شود پيكرش ، جمله عظم رميم

سيد محسن حكيم ، ابن مهدى كه بود

از نتاج رسول ، خاندان قديم

نعمتش داد حق ، حق منعم شناخت

نعمت پايدار، بافت اندر نعيم

باد فوز عظيم ، از خداى رحيم

بر تو شخص عظيم ، بر تو كفو كريم

از چه يكسر تمام ، شد غمين خاص وعام

بر عموم انام ، داشت لطفى عميم

هان تمسك كنون ، جو به مستمسكش

تا بحبل متين ، ميرسى مستقيم

چون بخاك نجف ، لؤلؤ اندر صدف

شدند الا تخف ، دورى از خوف وبيم

مرغ جانش پريد، چونكه از اين جهان

از جنان ميوزد، بر جنانش نسيم

(ذره ) كشفى سرود سال فوتش چنين

در صف محسنين ، هست روح حكيم

بمناسبت فوت علامه كبير آية الله امينى  (اعلى الله مقامه )

بسوى عالم ديگر، امينى شد

بمأوائى از اين بهتر، امينى شد

بجنت گويم ار آمد، مقامش بين

بجائى بس از اين برتر، امينى شد

ورضوان من اللهِ، زقرآن خوان

بشوق خالق اكبر، امينى شد

على عالى اعلا، ولى وى

بحُب حيدر صفدر، امينى شد

گرفته الغدير خود، بخوشوقتى

لب كوثر همى يكسر، امينى شد

بفضل ودانش وبينش ، ملك سيرت

گشوده تا سما شهپر، امينى شد

نموده خدمت شايان ، على را چون

زلطف وى بسر افسر، امينى شد

سروده «ذرّه كشفى » بتاريخش

بسوى ساقى كوثر، امينى شد

(1390 ه )

تا ميوه علم را زبر چيدى

رفتى وبساط خويش برچيدى

ديده بجهان دور بگشودى

آيا كه از اين جهان چه بد ديدى

بس رنج كشيده‌اى زجاهلها

اين بار مگر كه سخت رنجيدى

دلهاى خواص با تو الفت داشت

سر رشته الفتت چرا ببريدى

برخيز كه الغدير ميجوشد

آن سيل كه خصم را پيچيدى

راضى شده ترك جسم بنمودى

خود خدمت مرتضى بجان بگزيدى

در چرخ ولايت على رفتى

اى اختر علم گرد خورشيدى

اعلام ستاره‌هاى دين هستند

در بين ستارگان تو ناهيدى

بر عرش سر ار بسائى شايد

چو بر در دوست جبهه سائيدى

اى مادر دهر خود چه مى‌شد ديگر

مانند امينى ار پسر زائيدى

آن صاحب فضل وهوش يكباره برفت

از فضل ومقام وى يكى فهميدى

گر رحلتش از دور قمر ميخواهى

تاريخ وفاتش ار زمن پرسيدى

از جمع يكى برون شد وگفتا

اى صاحب الغدير جاويدى

(1390 ه )

هر كه ز اخلاص سود، جبهه بخاك على

شود همه مشكلات ، بروى وى منجلى

زدرگهش علم وحلم ، بجوى از روى سلم

كيست دگر باب علم ، بجز على ولى

داشت دراين آب وخاك ، امينى‌آن مردپاك

جان ودلى تابناك ، زمهر حق ممتلى

فضائل از هر قبيل ، مدح على جليل

ز روى عقل ودليل ، بيان نمودى جلىّ

سعى نمايان نمود، جهد فراوان نمود

اخذ زجانان نمود، جايزه شايان ولى

زغير حق روى تافت ، هرچه كه ميخواست يافت

راه برايش شكافت ، نور ولايت بلى

گاه وفاتش چنين ، «ذرّه » صدا زد همى

امينى عبدالحسين ، رسى بكاخ على

(1349 ش )

شعر مرحوم شمس اصطهباناتى بمناسبت وفات عالم مجاهد مرحوم آية الله كشفى (اعلى الله مقامه )

امان از بى‌وفائيهاى دنيا

فغان از گردش اين دير مينا

كه داغ مرگ قدوسى خصالى

شررها زد بقلب پير وبرنا

جليل القدر مردى با فضيلت

عظيم الشأن فردى پاك ووالا

كريم الطبع نطاقى سخنور

بديع الفكر نقادى توانا

خطيب وشاعر وروحانى شهر

كز او محراب ومنبر بود زيبا

نبيل وسيد ومعصوم وزاهد

بيانش دُّر وطبع وى گهرزا

سليل هل أتى ونجل يسين

نتاج كوثر ونسل فتحنا

بحاجى ميرزا سيد محمد

بُدى موسوم ونيكو بود اسمآ

زسيد جعفر كشفى نسب داشت

كه باشد صاحب تصنيف وانشاء

نياى اوست تا موسى بن جعفر

يكايك مرجع ومولا واعلا

زمام وباب اطيب بود واطهر

پدر جعفر بُد وجدش مصفى

زدنيا پا كشيد وشد بهشتى

ولى شد خاك ماتم بر سر ما

بتاريخ وفاتش شمس بسرود

باشك وآه وانده سوز وآوا

زديدار محمد بزم جعفر

بگلزار جنان آمد مصفى

(1349 ش )

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا