منظومه هاي «مونس اخيار» و «مهر و وفا» از شعوري کاشي
(شاعر قرن يازدهم هجري)
***
نعت سيد ولد آدم صلي الله عليه و آله
اي قلم فکرت مدحت سراي
قفل در گنج سخن برگشاي
جوشن سخن از دل دريا فکن
غلغله در گنبد خضرا فکن
جهد کن و چشمه ي حيوان بجوي
بر سر آن چشمه زبان را بشوي
در طلب کوثر و زمزم شتاب
چون شوي از فيض طلب کامياب
غسل کن آنجا به يقين صحيح
پاک شو از هرچه نمايد قبيح
پاکدل و پاک تن و پاک دين
با شرف صدق و کمال يقين
درج سخن کن به سخ پروري
داد بيان ده به ثناگستري
فکرت پرداخته در کار کن
کار کن آنگه سخن اظهار کن
در صفت ذات رسالت پناه
آينه ي صورت لطف اله
سيد کونين محمد که هست
سدره بر پايه ي عاليش پست
عرش مکان مدني منقبت
مرتبت منقبت و منزلت
بدرقه ي قافله ي رهروان
جاده ي از ره او کهکشان
کعبه مشرف به غبار رهش
زينت نُه طاق فلک درگهش
عرش فرو جاده ي راه اوست
چرخ، سراسيمه ي درگاه اوست
بي جهت کبر و ريا کرده جا
در حرم حرمت او کرده جا
روضه ي او جنت عنبر سرشت
مرقد او آينه دان بهشت
بر در آن روضه سمک تا سماک
وقف زبان ساخته روحي فداک
برده پي طاعت کروبيان
سبحه و سجاده از آن آستان
مکرم منهم به نبي کريم
معظم موصوف به خلق عظيم
منتخب مصحف فضل و کمال
آيه ي تفصيل جمال و جلال
روشني مشعله ي آفتاب
مردمک ديده ي ام الکتاب
غاشيه بر دوش رکابش قمر
دست در آغوش جمالش نظر
عرش به رشک آمده از جاي او
سدره سر انداخته در پاي او
خاک رهش آب رخ سلسبيل
تشنه به خاک در او جبرئيل
آدم و نوح از نفس بهره ياب
دعوت اين هر دو از او مستجاب
آتش نمرود گلستان از او
بلبل داوود خوش الحان از او
ديده ي يعقوب از او نور يافت
موسي از او مرتبه در طور يافت
پرتو خورشيد و مه از نور اوست
شق قمر معجز مشهور اوست
آن دل روشن که از او آفتاب
فيض برد نور کند اکتساب
آن دل بيدار که خوابش نبود
پرده ي نه چرخ حجابش نبود
تا که از آن در که در دولت است
هجر کشان را سبب وصلت است
غيرت هفت اختر و ناموس عرش
طاير نه طارم و طاووس عرش
سوي طلب طالب حق را دليل
واسطه ي قرب خدا جبرئيل
آمد و آورد براقي چو برق
سر به سر او همه در نور غرق
گفت که اي خواجه ي والامقام
جاي تو بالاست به بالا خرام
خواجه ي عالم چو علم برفراخت
جانب آن مرکب پارينه تاخت
در طرب از مژده ي وصل آن چنان
عيش کنان کرد قدم در رکاب
راکب آن برق جهان سير شد
پرده در ظلمت نه دير شد
صدرنشين همه بر صدر زين
غاشيه کش حضرت روح الامين
راهنماي دو جهان ره بريد
تا به در مسجد اقصي رسيد
گشت در ان مسجد گردون بنا
پيش نماز همه ي انبيا
راست از آنجا ره بالا گرفت
چار عناصر به ته پا گرفت
بر فلک زهره چو افکند راه
کرد فلک چون به رکابش نگاه
گفت گر اين بدر بود جلوه گر
جلوه گري نيست خوش از ماه و خور
برشد از آنجا به عطارد رسيد
خصلت نر مادگي از وي بريد
کلک درستي به بنانش سپرد
هرچه به جز راستي از وي سترد
برق صفت سوي سيوم قصر تاخت
جاريه ي قصر سوم را نواخت
گفت که تا لاف حقيقت زند
چنگ به دامان شريعت زند
شد پس از آن جانب چارم سرير
خانه ي خورشيد شد از وي منير
خواست ز گلزار ملايک گلاب
خورد گلاب از قدم آفتاب
روضه ي پنجم هم از او نور يافت
بود همان نور که بر طور يافت
قالب مريخ توانا نماند
هستي مريخ همانا نماند
چون قدم از پنج مکان برگرفت
تخت ششم در زر و گوهر گرفت
مشتري آمد به برش در سجود
قدر خود از سجده ي او در فزود
چون گذر افکند به هفتم سرا
کرد زحل خاک رهش توتيا
بس که شد از فيض رخش بهره ور
مهر صفت گشت سعادت اثر
کرد چو آهنگ به هشتم مقام
خواجه ي کونين عليه السلام
ثابت و سيار، به نطق فصيح
در صفت او به بيان صريح
بزم سخن گستري آراستند
عذر نزول قدمش خواستند
کرد حمل سوي رکابش شتاب
کرده دل از آتش مهرش کباب
ثور برون کرد زبان از دهن
بس که شد از شوق رخش گام زن
پيکر جوزا شده خاک رهش
کرده بلندي طلب از درگهش
بحر خيالش سرطان را مقام
تا رسد از چشمه ي فيضش به کام
گشته اسد گربه صفت رام او
سنبله سبز از نم انعام او
داده به ميزان صفت عدل خويش
عقرب از آن عدل نهان کرده نيش
قوس قسم خورده به بازوي او
جدي علف خواره اي از کوي او
دلو ز چاه کرمش آب کش
حوت در آن آب مکان کرده خوش
مجتمع آنجا همه ي روشنان
در خور نعتش همه روشن بيان
خواجه ي والا پس از آن، ره شکافت
بر فلک اطلس از آنجا شتافت
ساده مکاني ز نقوش و صور
گشت به پيش نظرش جلوه گر
ساحتش از پويه ي پاي براق
نورفشان چرخ منقش رواق
رفت از آنجا و به رفرف رسيد
در خور خود پايه ي رفرف رسيد
در خور خود پايه ي رفرف نديد
بر زبر کرسي و لوح و قلم
کرد بلند از پي همت علم
کرد سرا بر سر عرش مجيد
عرش به پابوس جنابش رسيد
يک نفس اي دل سخن اينجا بدار
گوش کن اين شرح و به زر بر نگار
هست روايت که جناب کليم
آن متکلم به خداي عظيم
کرد چو بر ارض مقدس خرام
«فخلع نعليک» رسيدش پيام
شاه رسل خواجه ي ختمي پناه
کرد در آن لحظه که بر عرش راه
خواست که بيرون کند از کفش، پاي
عرش قوي بنيه در آمد ز جاي
يافت خطابي که مکن کفش خويش
اي شرف کفش تو از عرش بيش
غور کن اينجا اگرت هوش هست
گوش کن اين قصه گرت گوش هست
بخت ابد دولت سرمد نگر
مرتبه و قدر محمد نگر
آنکه دو عالم نمي از عين اوست
مرتبه ي عرش ز نعلين اوست
ماند ز همراهي او جبرئيل
پويه به پس برد براق از سبيل
مست مي عشق ازل کف زنان
زد قدم اندر سفر لامکان
رفت به جايي که گمانش نبود
ديد مکاني که مکانش نبود
مي شد و سررشته ي اسري به دست
……………………………………………..
تا که به خمخانه ي وحدت رسيد
جام اناالحق ز ثريا چشيد
ديد هر آن چيز که بوديش هست
ديد يکي هرچه وجوديش هست
چون به خود انداخت نظر خود نبود
بيخودي اش بر خودي خود فزود
هرکه در او نشئه ي بيداري است
بيخودي اش مايه ي هشياري است
گرچه بسي مستي اش از کار شد
با خرد خويش همان يار شد
آب دليرانه در آن عرصه تاخت
کار دو عالم به يکي لحظه ساخت
کوکبه اش روي به رجعت نهاد
رجعت او بر همه منت نهاد
ناسخ اديان ملل بي خلاف
پادشه دين و دول بي گزاف
ناقد نقد دو جهان راز گشت
سالم و غانم ز سفر بازگشت
گفت حکيم اين سفر است از محال
عمر به سر برد در اين قيل و قال
دست حکيمان همه بر تخت بست
آمد و بر تخت رسالت نشست
نعت سيوم در طلب رؤيت جمال و تحميد جلال
اي رخت آيينه ي صنع خدا
صنع خدا چند بود در خفا
پرده برانداز که بي طاقتم در الم بي حد و بي غايتم
رخش برون تاز و به ميدان درآي
جلوه در افزاي و به جولان درآي
خاک زمين را همگي نور کن
گرد ظلام از دل ما دور کن
طرف کلاه نبوي برشکن
کينه ي دين در دل کافر شکن
هر دو رخ از نور خدا برفروز
بتکده ي خويش پرستان بسوز
…………………………………..
قوت بازوي شريعت نماند
…………………………………..
فضل شريعت ز فضولان نگر
…………………………………..
بر گذر شرع برآورده در
برد در بدعت فکني چون گذار
آن در و ديوار به آهن برآر
يا نبي الله بدي جان گرفت
جنس بدي صورت انسان گرفت
رخش برون تاز که دوران توست
مرگ بدان در سم يکران توست
اي تو مخاطب به بشير و نذير
بنده ي لطف سخنت شهد و شير
بر ز بر منبر عالي اساس
کآورد اندر دل گردون هراس
قفل سکوت از دل لب برگشاي
غفلتيان را به جهان وانماي
قاعده ي وعد و طريق وعيد
کآمده آرايش گفت و شنيد
از لب جان پرور گوهر نثار
چون در يکدانه کن اندر قطار
تا همه عالم متنبه شوند
از مرض ما و مني به شوند
تا همه از راه شريعت روند
راه شريعت به حقيقت روند
رهبرشان شمع هدايت کني
هاديشان نور عنايت کني
خاصه شعوري که سنگ کوي توست
خاک ره جلوه ي دلجوي توست
گر فکني جانب او يک نظر
در نظر خلق شود معتبر
کار به جايي رسدش در سخن
کز روش شعر سراسر حسن
هم روش خسرو و جامي شود
غاشيه بر دوش نظامي شود
گر شودش فيض تو فريادرس
از نفسش صبح بدزدد نفس
سنگ رهش لعل بدخشان شود
همسر خورشيد درخشان شود
در مدح امير کل امير حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام
شکر که بازم به دل افتاد شور
شکر که سر کرد به کاشانه سور
باده ي من جام به جمشيد داد
چاشت من شام به خورشيد داد
گوهر من گنج به دريا فشاند
پايه ي من سر به ثريا رساند
اين همه فيضم ز کجا رخ نمود
وين همه قدرم ز چه حالت فزود
گشت به مدح شه دلدل سوار
ناطقه، مفتاح در اعتبار
پايه ام از وصف علي شد بلند
وصف علي ساخت مرا ارجمند
کيست علي ابن عم مصطفي
همدم عيسي به دم مصطفي
کيست علي آنکه به طوفان نوح
نوح نبي يافت ز فيضش فتوح
کيست علي راحت جان همه
نام خوشش ورد زبان همه
آنکه خدا را به يقين طالب است
کيست علي بن ابي طالب است
موجه ي بحر سخنش بي حساب
در کند اندر صدف آفتاب
ضابط معموره ي علم و عمل
ماحي آثار خطا و زلل
فتح کليدي است که در مشت اوست
فاتح خيبر سرانگشت اوست
حاتم و سايل صفت همتش
دوش پيمبر سبب رفعتش
پاي چو بر دوش پيمبر نهاد
برشد و بر عرش برين در گشاد
در کفش آن دم که بجنبد حسام
شير کَند گور خود اندر کنام
هيبتش ار بانگ زند بر سپهر
رنگ شود کاسته از روي مهر
آتش قهرش به گه التهاب
دود بر آرد ز تف آفتاب
صبح دوم را نفس افتد ز کار
شعله کشد چون ز کفش ذوالفقار
در صف رزمش به تفرج درآي
تا نگري ديده ز هم برگشاي
کثرت ارواح در آن رزمگه
بس که به هم بسته سپه در سپه
گاه عروج از سبب ازدحام
در پس هم مانده معطل تمام
تا به قيامت فلک کج کلاه
کرده بر ارواح معطل نگاه
قهقهه بر چرخ زند بام او
نور به خورشيد دهد شام او
معدن گوهر لب گوياي اوست
مشک، غلام دم بوياي اوست
گشته نجف قبله ي بيت الحرام
تا شده آن کعبه ي دين را مقام
علم ازل تا ابدش يک سبق
چار کتاب از صفتش يک ورق
خانه به دوش ره او ماه و مهر
حلقه به گوش در او نه سپهر
ساحت او ساحت جنت نسيم
روضه ي او روضه ي عنبر شميم
گوهر او گوهر عالي صدف
منزل او معدن فضل و شرف
غرفه اش از ماه درخشنده تر
شرفه اش از مهر فرزونده تر
سرو ز قدش به زمين مانده خشک
نافه ز بويش به هوا داده مشک
شکر از آن لب، نمک اندوخته
خوبي از آن حسن برافروخته
اي سگ صحراي تو آهوي من
وي به کف پاي سگت روي من
اي تن من ياد تو را خانه ساز
وي دل من مهر تو را عشقباز
فطرتم از فکر تو خورشيد و نور
خاطرم از ذکر تو موسي و طور
تا به زبردستي آگاهي ات
نام برآيد به يداللهي ات
نام ز نامت علم افروخته است
وز يد بيضا علم انداخته است
شمه اي از منقبت «انما»
نکته اي اندر صفتت «هل اتي»
شير به ميدان تو روبه شود
فتنه ز شمشير تو کوته شود
کي ستم سفله به گردون رسد
وز دو سه ناکس به تو بد چون رسد
تيره دلي گر به مثل صبحگاه
دود بر آرد ز درون سياه
مطلبش از تيره دلي آنکه صبح
چهره نهان سازد از آن دود قبح
صبح در آن دم که علم برکشد
ظلمت کونين به دم در کشد
تيره درون مانده و حال تباه
در دو جهان روي منافق سياه
آنکه ز دست تو خلافت گرفت
سر به سر اقليم خرافت گرفت
وانکه به طعن تو زبان برگشود
در لهلک مرتبه ي خود نمود
وانکه به جاي تو خلافت گزيد
از گذر شرم و حيا پا کشيد
شمع ره شرع منور تويي
وارث بر حق پيمبر تويي
آنکه در انکار تو گويد سخن
بر سختش زار بمويد سخن
بعد نبي صدر شرافت تو راست
زان که بلافصل خلافت تو راست
يازده فرزند تو زان پس امام
کآخر مهدي است عليه السلام
بر زبر تخت خلافت ظهور
از پي هم دور ز عيب و قصور
ملک امامت به حق آراستند
هرچه خدا خواست همان خواستند
باد دمادم ز دم خاص و عام
بر تو و آلت صلوات تمام
اي به خلافت، خلف روزگار
منت فرمان تو بر مور و مار
از تو محبان تو دارند اميد
اي دل و جان را به اميدت نويد
کز مدد بخت جوان شاه ما
شاه خردپرور غمکاه ما
خسرو والا گهر دين پناه
گلشن آراسته عباس شاه
باغ حضورش ز خزان فتور
تا به دم صور نيابد قصور
روي زمين گيرد سر تا به سر
دولتش از همت اثنا عشر
در مدح سلطان سلطان نشان شاه عباس بهادر خان خلد ضلال جلاله
باز شعوري سخنت تازه شد
کار جهان از تو پر آوازه شد
چون به سخن فکر تو ياري نمود
موسم طبع تو بهاري نمود
در صدد مدح شهنشاه باش
مادح شاه از دل آگاه باش
شاه قوي طالع گيتي پناه
قيصر جم کوکبه عباس شاه
دست ولايت، ظفرآموز اوست
پشت ظفر، دولت پيروز اوست
افسر او خاک در حيدر است
خاک درش تاج سر قيصر است
نيزه اش ار حرب کند ارتکاب
مغز برآرد ز سر آفتاب
خنجرش ار کينه گذاري کند
مرگ به خاک افتد و زاري کند
تيغ ظفر پيکرش اندر مصاف
بردرد از هم جگر کوه قاف
خرمي دولت آن دين پناه
تازه کند دولت طهماسب شاه
پادشها داد جواني بده
کام طرب تا بتواني بده
نوش کن آن باده که هوش آورد
مغز سر هوش به جوش آورد
نوش کن آن مي که سرورت دهد
ره به گلستان حضورت دهد
باده ي صافي که چو آيد به جام
صبح برآرد ز گريبان شام
باده ي نابي که چو آيد به دست
ديده شود خيره و نظّاره مست
آن مي روشن دل صافي ضمير
و آن ز ملامت گذر ناگزير
کز مدد ساقي مه پيکرت
مشرق خورشيد کند ساغرت
گر کند آن باده ي خورشيد جام
جانب صحرا و گلستان خرام
لاله ز غيرت شود آتش نشين
رنگ گل از شرم چکد بر زمين
طرفه شرابي که سرش خرمي است
خوردنش اکسير مي آدمي است
آبي از آن قبله ي دين مجوس
گر بخورد سرخ شود آبنوس
قالب از آن، کان مروت شود
معدن اکسير فتوت شود
ديوي اگر يابد از آن مي، حضور
در نظر خلق شود رشک حور
رشحي از آن باده رسد گر به سرو
سرو به پرواز رود چون تذرو
دُردي از آن باده چکد گر به خاک
بردمد از خاک همه جان پاک
گر مه از آن باده شود نورياب
خون کند اندر جگر آفتاب
عطري از آن مي برد ار بيد خشک
تاب رياحين دهد از بيد مشک
قوتش ار نشئه فرستد به مور
مور بدان ضعف شود شير زور
ابر شود گر ز نمش بهره ياب
کام صدف پر کند از لعل ناب
زنگي اگر جرعه خورد ز آن نبيد
چون نفس صبح برآيد سفيد
ريزي اگر دُردش بر پر زاغ
زاغ شود نادره طاووس باغ
نورش اگر در کشد از رخ، نقاب
عرض تجلي برد از آفتاب
نارش اگر شعله بر آرد ز خم
بر مه و خورشيد کند اشتلم
بويش اگر برشودت بر مشام
عطسه ات از غاليه آرد پيام
رنگش اگر بر چمن آرد گذار
سرخ دمد هرچه دماند بهار
چون به کف پادشهش جا شود
دست شهنشه يد بيضا شود
ساقي از آن مي به شهنشاه ره
مي به شهنشاه فلک جاده ده
گرم شود چون سر شاه از شراب
چهره کند رشک مه و آفتاب
بر زبر مسند کيخسروي
چون دهد آيين شهان را نوي
بحر دل از جود در آرد به جوش
وز جگر آز بر آرد خروش
معدن از آن دست جواهر نثار
پا نهد اندر جگر زينهار
پرده کش از چهره ي درّ و لآل
دور کن از رسته ي پروين، هلال
چون طرب اندر دل شه راه کن
وز من و حال منش آگاه کن
چرب زباني کن و شه را بگوي
کين مَلِک مُلک سخن را بجوي
ساز به الطاف خودش ارجمند
در خور او پايه ي او کن بلند
تا کند از طبع بند آشکار
آنچه فلک نارد در صد بهار
گر کند اقبال تواش ياوري
چرخ برد بر در او داوري
نقد بيانش نهد اندر رواج
بر زر اقليم چهارم خراج
پادشها دست شعوري بگير
کز تو و لطف تو ندارد گزير
گر ز عطاي تو پذيرد قوام
زودتر اين نظم جواهر نظام يافته از فيض نظامي نظر
سکه به نام تو شود سر به سر
تا بود آفاق، تو را نام باد
وز فلکت تا به ابد کام باد
کار به کام تو کند روزگار
ور نکند ديده اش از سر برآر
در عالم رؤيا مشاهده ي جمال پير کردن و نصايح وي در سخن و مراتب اهل سخن شنيدن
شد شبي از کارکنان حواس
ملک تنم کشور راحت اساس
تفرقه برخاسته از راه دل
جان سپر افکنده به درگاه دل
گشته دهان، قفل در شور و شر
خانه ي وسواس فروبسته در
جان به فسون بسته زبان جرس
تن شده مشغول شمار نفس
خاطر آشفته ي بيهوده گرد
بوده به دامان قدم ره نورد
ضابطه ي هوش در اقليم تن
کرده مقفل در تحقيق و ظن
بي خبر اين کالبد بي شعور
ليک دل افروخته صد خانه نور
چون شدم اندر دل روشن ضمير
جمله سرا بود و سرور و سرير
وه چه سرا، خانه ي علم و عمل
وه چه سرور، آيت صوت و غزل
بر سر هر مسند و بر هر سرير
گشته گران مايه شهي خانه گير
هر يک از آن پادشهان را بدن
بود مزين به لباس سخن
ديده در آن جمع کواکب شکوه
چون نظر افکند و بديد آن گروه
جلوه کنان آمدش اندر نظر
آنکه نظر يافته از وي هنر
در سخن اندر همه عالم، عَلَم
پير من استاد سخن محتشم
خامه ي او فخر بياض و سواد
لامع از او نور صلاح و سداد
ريشه ي دراعه به دست صواب
تافته از شعشعه ي آفتاب
گوشه ي سجاده اش افشاند نور
بر شجر ايمن و بر کوه طور
از روش طاعت او برده کام
هر که به طاعت شده والامقام
زينت از او يافته باغ کمال
خرم از او گلشن عز و جلال
ذات شريفش به کمالات خاص
داده به فر و شرفش اختصاص
من به دل خرم و شوق تمام
جنب او رفتم و کردم سلام
در طرب از جلوه ي سيماي او
بوسه زدم خاک کف پاي او
هر که نهد ناصيه بر پاي پير
همت پيران شودش دستگير
چون به من افکند نظر سر به سر
ساخت مرا معدن فضل و هنر
گفت که اي واله ي ديدار من
جوهري گوهر اشعار من
روح من از فيض دعاي تو شاد
نه فلک اوراق دعاي تو بايد
بود ز من بحر معاني به جوش
نوبت از آن تو شد اکنون بنوش
آنکه ز هستيم برآورد گرد
روح مرا تازه به نظم تو کرد
جان سخن سنج مرا تن تويي
گرم کن معرکه ي من تويي
من شدم اين کار، تو را در خور است
در خور طبع تو معاني پر است
تا ز نشان سخن آوازه هست
تازه نشين چون سخن تازه هست
تا سخن آمد به زبان هر که گفت
گوهري اندر خور انديشه سفت
نشر معاني کن از آنجا که هست
فيض خدا در به رخ کس نبست
گامي اگر مي زني اندر سخن
راه بر ايوان نظامي فکن
تا شود اين نظم، بلندي پذير
رخصتي از روح نظامي بگير
بوسه ده آن سده ي عالي اساس
فيض کن از خاک درش اقتباس
مونس اخيار کن اين گفتگوي
مخزن اسرار نظامي بگوي
چون شدم از پير به رخصت دلير
گام در اين بيش نهادم چو شير
از روش خلق، مجرد شدم
نخل طراز روش خود شدم
خاطرم از فيض سخن شاد شد
ملکت جان و دلم آباد شد
در و گهر چيست به جاي سخن
کام سخن ده به سخاي سخن
هستي خود را به سخن تازه کن
وز سخن، آفاق پر آوازه کن
کار نظامي به سخن شد درست
دل مشکن گر نتواني بجست
کند سخن کار تو زيبا کند
در همه کاريت توانا کند
کوشش آن کن که به جايي رسي
آينه گردي به صفايي رسي
شد سخن آيينه ي رخسار عقل
رو به سخن کن که کني کار عقل
پيشه وراني که سخن يافتند
مزد معاني به سخن يافتند
چون به تو مزدي رسد اندر سخن
از ادب اهل سخن دل مکن
هر که از او مصرعي آمد پديد
گشت در گنج خدا را کليد
باده ي اقرار بنوش از سخن
ديده ي انکار بپوش از سخن
از حسد نظم کسان دل مخاي
در خور هر کس لب تحسين گشاي
پاکدلي پيشه کن اندر سخن
عيب خود انديشه کن اندر سخن
گر ز يکي عيبي آمد به چشم
در نظر خويش ميارش به خشم
مصلح آن عيب شو از روي لطف
عيش کن آنگاه ز پهلوي لطف
گر کند اندر سخنت عفعفي
از شکي طبع جگر پر تفي
دل مکن آزرده، سخن درج کن
منعم او باش سخن خرج کن
چشم حسود از سخنت کور به
نور حضور از نظرش دور به
کوري اين قوم منافق شعار
کام دل از شعر شعوري برآر
ورد زبان کن سخن پاک او
چهره ي گل شوي ز خاشاک او
طرز کلام از سخنش ياد گير
معرکه قايم کن و بنياد گير
فايده ي علم سخن بي حد است
حد سخن هر که نداند بد است
علم سخن ورز که در هر مقام
نظم جهان از تو پذيرد نظام
طعنه زند از نفس پاک تو
بر گل و ريحان، خس و خاشاک تو
در فضيلت سخن و ذکر محامد وزير عدين نظير آصف سرير حاتم بيگ
چسيت سخن معرکه آراي فضل
درج سخن کن به تمناي فضل
بر سخن اهل سخن کم مبين
زشت مگو گر نکني آفرين
آنکه از اين طايفه جاهل تر است
از مَلَک از مرتبه فاضل تر است
ملک جهان از سخن آباد شد
جان دو عالم به سخن شاد شد
حيف بود کاين سخن دلپسند
کآمده باشد ز مکان بلند
داغ کمي بر دل و جانش نهي
در کف هر پست مکانش دهي
چند شکست دُر و مرجان کني
جنس سخن تا به کي ارزان کني
مي کني ار کار جهان سرسري
عرض سخنداني خود مي بري
بر سخنت هست اگر دسترس
ياري اگر مي دهي او را به کس
بر در دستور جهان راه کن
راه در آن عرصه ي دلخواه کن
باغ سخن بين چمن اندر چمن
سرو و صنوبر، سمن و ياسمن
گشته چمن واله ي دامان تو
لاله و گل محو گريبان تو
سرو و صنوبر سخن راستان
لاله و گل، خرمي داستان
نقش بساط سمن و ياسمن
عزت خود بين و بهاي سخن
پيش بر از قاعده، هنجار خويش
رونق ديگر طلب از کار خويش
بر زبر تخت وزارت ببين
حاتم ثاني شده مسندنشين
پايه اش از عرش قوي پايه تر
سايه اش از سدره، فزون سايه تر
از لبش الفاظ جواهرفشان
حاسد فيض سخنش بحر و کان
دست وزارت، قوي از دست او
عقل قوي حوصله، پابست او
خوانده شهنشاه جهانش پدر
گشته از اين هر پدري معتبر
اين پدري و آن پسري کن نگاه
چرخ بنازد به چنين عز و جاه
در نظرش صف زده حور و پري
خيره بر آن، چشم مه و مشتري
ساعر مي ديده نواز آمده
زهره در آن بزم به ساز آمده
سر ز صراحي به در آورده مي
چرخ زنان از طرب و چنگ و ني
مجلسيانش همگي هوشمند
هوش فلک برده به طبع بلند
جمله در اقليم سخن بي عديل
کار سخن ساخته بي قال و قيل
حسن سخن، ديده ي عالم فروز
نور بيان، مشعل خورشيد سوز
چون به بنان خودش آيد قلم
آن به قلم در همه عالم علم
شخص عطارد کند از دست هوش
حلقه ي شاگردي او را به گوش
کاش شعوري شود آن کامکار
باني کار تو در اين روزگار
تا سري از جيب سخن برکني
سربه سر آفاق منور کني
تا سخنت کان ملاحت شود
گوهر درياي فصاحت شود
کار کني گر مددت او کند
همت او کار تو نيکو کند
نشئه ات از جام نظامي رسد
کار کتابت به تمامي رسد
[خيال] اول سير عقل در عالم دل و صدارت مراتب دل
خامه ي تقدير سواد و بياض
کرد چو پرگار بياض اعتراض
نافه فکند آهوي سيمين سرين
گشت حبش پرده کش روي چين
جوهري مملکت زنگبار
کرد طبق پر ز در شاهوار
بر ورق سبز سپهر اين چمن
کرد بنفشه بدل ياسمن
زاغ مرصع تن طاووس فر
بر زبر بيضه فروهشت پر
کاتب اين نه ورق از مقبلي
صفحه سيه کرد به خط جلي
عقلم از اين توده ي خاکستري
کاختر او دم زند از اخگري
گشت چو دلگير، سفر ساز کرد
پاي دل از قيد تنم باز کرد
بر زبر نه فلک افکند راه
تا نگرد خاص ترين جلوه گاه
ديد به يک گام در اين چار ضد
آنچه توان ديد به امداد جد
طي شش و پنج و چهار و سه کرد
دور شد از خشک و تر و گرم و سرد
دايره بر ماه و عطارد کشيد
منزلت زهره و خورشيد ديد
جانب بهرام به تلبيس شد
مشتري خانه ي برجيس شد
از بر برجيس به کيوان رسيد
پاي دل از صحبت کيوان کشيد
گام فراتر زد از آنجا چو باد
کام دل ثابت و سيار داد
پاي چو در صرح ممرد نهاد
ساده دلي هاي من آورد ياد
چون سر از آن مرتبه بالا کشيد
کرسي و لوح و قلم و سدره ديد
داد دل آنگه به تمناي عرش
رفت و نظر کرد سراپاي عرش
از زبر عرش به کيوان شتافت
آنچه خدا گفته در آن روضه يافت
نعمت باقي و نشاط نعيم
کفه و ميزان و صراط و جحيم
ناجي و عاصي و غني و فقير
قادر و بي قدرت و برنا و پير
آمر و مأمور و صحيح و سقيم
مالک و مملوک و غنيم و نديم
نيک و بد و زير و زبر سر به سر
در نفسي آمدش اندر نظر
چون شد از آن سير و سفر بهره ياب
عقل گرامي گهر خود حساب
ديده ي تحقيق چو از هم گشود
اين همه در عالم دل ديده بود
دل چه بود خانه ي اخلاص حق
بر در دل شو که شوي خاص حق
مخلص وار از در دل شو درون
سر خدا بين ز دو عالم فزون
هست برون اي بر نخل وجود
مملکت دل ز جهات و حدود
هر که به همت، دلي آرد به دست
در دل پاکان بتواند نشست
هر که به دل، بندگي حق کند
خواجگي هستي مطلق کند
گر بودت خواجگي دل هوس
بر دل کس بند منه يک نفس
ريش نکن هيچ دلي را به جهل
باطن اين کار مپندار سهل
سعي کن از هر دل بردار رنج
پاي دل آنگاه فرو بر به گنج
گنج خدا در دل اهل دل است
جستن اين گنج مگو مشکل است
تا شوي از گنج خدا بهره ياب
يک قدم اندر طلب دل شتاب
دنيي اگر بحر و اگر ساحل است
جمله دل است آن همه آب و گل است
هر که شود صاحب معراج دل
خيمه فراتر زند از آب و گل
بر زبر منبر دل شو خطيب
پايه ي دين برکش و بشکن صليب
خطبه ي اخلاص شوي حق پرست
در دلت ابليس نيارد نشست
هر که به اخلاص کند بندگي
وارهد از قيد پراکندگي
آن نشنيدي که به روز نخست
ديو، تمسک به چه سوگند جست
کوشش کن تا شوي از «مخلصين»
ور نه در آيي ز در «اجمعين»
جمع نگردد دلت از کار دل
تا نشوي مرهم آزار دل
بايد چون کار دلي به کني
نفس خود اول متنبه کني
تا سخنت را اثر آيد پديد
فايده بخشي و شوي مستفيد
مايه ي تدريس به دل در بسي است
زان که به هر گوشه ي دل مدرسي است
علم دل آرايش دينت کند
کاشف اسرار يقينت کند
هر که شعوري به يقين راه برد
هم به دليل دل آگاه برد
جهد کن آگاه شو از کار دل
طاقت دل بين و مشو بار دل
بار منه بر دل راحت گزين
جان مجسم شو و در دل نشين
خيال دويم مقدمه مطلبي که سر از گريان صراحت برمي کند
بود شبي خاطرم آراسته
فيض دمادم به دعا خواسته
گشته ميسر به دعاي سحر
پسته و بادام و شراب و شکر
دست دلم طره کش حوز عين
بر قدمم روي گل و ياسمين
گشته هواي دلم آرام دل
مرغ هوس شيفته ي دام دل
صد بغل آغوش من از لاله پر
دامنم اندوخته صد خانه دُر
دل به لب سبزه و کشت آمده
جان به تماشاي بهشت آمده
شمع به رشک نظرم سوخته
ديده رقيبانه رد او دوخته
پاي من و دامن باغ ارم
دست من و خصمي جيب عدم
با چمن من، گل و سنبل به راز
نسترن و لاله به هم عشقباز
مي به نشاط دلم افکنده جوش
بانگ برآورده ترنم که نوش
روزن بزم من از آن سوز و ساز
تا به سحر ديده ي کوکب نواز
چشم تماشاگر نزديک و دور
بر در و ديوار من افکنده نور
من به دو زانو شده همدرد دل
جان ز من آسوده و من مرده دل
گه طربم کاسته از باده شکر
گاه نشاطم به زبان داده شکر
گاهي از آن بزم، برون مي شدم
يار شب از مکر و فسون مي شدم
از طمع خام به صد هاي هاي
گريه کنان گفته شبا خوش بپاي
بر مفکن پرده ز راز درون
مار صفت مهره ميفکن برون
رابطه بر هم مزن اين قوت را
رد مکن اين دانه ي ياقوت را
گنج نگه دار که شاهي کني
تکيه بر اسرار الهي کني
نرخ درخشندگي ارزان خوش است
گوهر سياره درخشان خوش است
در کمي سر علامت مباش
هيچ کم از روز قيامت مباش
مدح گراني که درر سفته اند
مدحت ثابت قدما گفته اند
لابه ي من ديده کرم کن کرم
باش شبي با من ثابت قدم
رشته ي ابرام چو مي شد دراز
تن زده مي آمدم از غصه باز
تنگ بدان تنگ شکر مي شدم
وسوسه ي بوک و مگر مي شدم
ديده ي من محو تماشاي من
سينه در آکنده تمناي من
ساحت صحراي نشاطم فراخ
خاطر غير از چمنم سنگلاخ
نقل و شکر در هوس خوان من
بال مَلَک گشته مگس ران من
يار مرا دل ز دلم نرم تر
کاسه شد از آش بسي گرم تر
گرم به پيش آمد و پيشم کشيد
در بغل صحبت خويشم کشيد
دست وفا زد به گريبان من
آمد و جا کرد به دامان من
چون من از آن وصل شدم سرفراز
ديده ي ظاهر خردم کرد باز
مصحف من ديد به دامان من
آن سبب صحت ايمان من
هر که در دانش قرآن زند
گل به در خانه ي حرمان زند
تا شوي از وصل ابد بهره ياب
روي دل از صحبت قرآن متاب
حرف شعوري گهر گوش کن
هرچه نه قرآنست فراموش کن
خيال سيوم کنايه اي در تعريف يار و اختيار تجرد از هر مستعار
صبحدمي بلبلي اندر بهار
ديد گلي بر طرف جويبار
باد نقاب از رخش افکنده دور
چون شجر طور برآورده نور
طرفه گلي جلوه گر اندر چمن
جلوه اش آورده چمن در سخن
بلبل از آن جلوه، غزل خوان شده
مطرب هنگامه ي بستان شده
همدمي بلبل و گل ديدنم
در طمع انداخت به گل چيدنم
تکيه مکن بر خودي خود نماي
تا به شعوري رسي از خود برآي
بالتمثيل حکايت تجرد ابراهيم ادهم و ثمره ي آن
تازه جواني به ديار دمشق
بود نظر يافته از سر عشق
عشق مجازش به دل افکند شور
بود ز نزديکي تحقيق دور
روزکي افکند براي شکار
تازه جوان بر لب دريا گذار
بر پسر ادهمش افتاد راه
ديد که آن تارک تخت و کلاه
با جگر خويش درآميخته
خون دل از ديده فرو ريخته
کرده بدل بي جهت نيک و بد
افسر شاهي به کلاه نمد
قالبش از قيد مرصع لباس
رسته و خو کرده به پشمين پلاس
کرده زمين، مسند و خورشيد، تاج
کنده دل از خواهش باج و خراج
جبه درانداخته بر خاک و سنگ
تا فکند رقعه بر آن رنگ رنگ
رشته و سوزن به کف آورده چست
تا شودش کار مرقع درست
چون نظر افکند بر آن نوجوان
گفت که اي قاعده ي خسروان
آن همه شاهي و جهان سروري
و آن همه بر خلق جهان برتري
نيک نکردي که بد انگاشتي
با تو که نگذاشت که بگذاشتي
دوختن جبه ي پشمينه چيست
بر تو نخندم که ببايد گريست
از دلت آمد که چنان منصبي
رد کني از بهر چنين مطلبي
طبع براهيم برآورد جوش
گفت که اي ناصح غافل، خموش
طالب حق را طلب مستعار
خوار کند در نظر اعتبار
تا دل از آن منصب صوريم رست
مرتبه ي معنوي آمد به دست
تا به در از خطه ي دعوي شدم
پادشه کشور معني شدم
همدم معني شو و پاينده باش
تا به دم صبح ابد زنده باش
گفت جوان موعظه ات دلکش است
طرز کلام تو به غايت خوش است
ليک تو را حاصل از اين شيوه چيست
شاهد مصدوقه ي مغنيت کيست
گفت براهيم که بگشا نظر
تا شوي از معني من باخبر
سوزن خويش آن شه همت بلند
دست برآورد و به دريا فکند
در طلب سوزن از آن پس بر آب
کرد به اعجاز تکلم خطاب
تا نظر افکند حَشَر در حَشَر
ماهي از آن بحر برآورده سر
ماهيکي سوزن او در دهان
چرخ زنان جانب او شد روان
داد به دست وي و شد ناپديد
آن سر و سر کرده ي ارباب ديد
گفت بدين معني ام آراستند
اين نه ز من خواست چنين خواستند
هر که چو من بگذرد از حب جاه
حکم ز ماهيش بود تا به ماه
گر تو هم اين مرتبه داري هوس
در ره تجريد بجنبان جرس
در نظر اهل تجرد نشين
منزلت و رتبت وحدت ببين
گام برون نه ز در اعتبار
کام دل از کار شعوري بر آر
مقاله اول در حقيقت حال بني آدم و موعظه مبني بر صلاح کار ايشان
اي شرف قدر تو بالاي عرش
تنگ بر اورنگ تو پهناي عرش
نقش تو آرايش لوح و قلم
احسن تقويم به نامت رقم
صدر فلک زيرترين جاي تو
چشم ملک، محو تماشاي تو
شبنم روي چمنت، سلسبيل
بلبل باغ سخنت، جبرئيل
خورده جنان دور ز گلزار تو
حسرت خار سر ديوار تو
ملک و ملک را همه مالک تويي
وز همه مسجود ملايک تويي
گشته به اعزاز خلافت عزيز
کرده ميان حق و باطل تميز
بوده به مرآت دل بي غبار
آيينه ي صنعت صورت نگار
گه به زبان، لاف اناالحق زده
گاه دم از هستي مطلق زده
گه سر و سر حلقه ي هوش آمده
گه چو خم باده به جوش آمده
گاه فرورفته به فکر عميق
خورده ز خمخانه ي وحدت رحيق
گاه برآورده سر از جيب جام
احمد جامي شده بين الانام
گاه نگون گشته به چاه ضلال
مانده ز هاروتي خود در وبال
گه به نفس عيسي مريم شده
گه به هوس زاده ي ملجم شده
گاه چو نمرودي و گه چون خليل
گاه عزازيلي و گه جبرئيل
مصدر نيک و بد و زشت و نکو
چون تو خودي هم به خود آخر بگو
به نبود گر همه نيکو کني
روي در او با همه يکرو کني
پر ز خودي و تهي از دوستي
مغز نداري همگي پوستي
مغز شوي بر سرت آيد خرد
بر در بي مغز خرد نگذرد
مغز چه باشد همگي دل شدن
دل ز خودي کندن و بي دل شدن
وصلش اگر مي طلبي جهد کن
زهر نگه در طمع شهد کن
لذت دنيا که بود شهد تو
زهر شود در نظر جهد تو
آتش و باد تو بود عيبناک
تا نشوي خالص از اين آب و خاک
هست خلاصيت هوس فرد باش
مادگي از طبع ببر، مرد باش
چيست سر مردي و مردانگي
حلقه زدن بر در فرزانگي
کوشش کردن خرد آموختن
شمع خرد در نظر افروختن
شستن جهل از دل و صافي شدن
پاک ز اخلاط خلافي شدن
رخت شک از دل به در انداختن
بر صف ارباب يقين تاختن
مشعله ي يکدلي افروختن
رخت سراي دودلي سوختن
ساختن از چشم خدا بين نهان
شايبه و شبهت و وهم و گمان
اي که تو را نام شده است آدمي
ز آدميان از چه به خصلت کمي
رتبه ي آدم به تو گفتم که چيست
آدمي آن شد که بدان رتبه زيست
مرتبتت اين و تو از نقد عقل
مفلس و در ساخته با حرف و نقل
نقل کدام است و دلايل کدام
باش دليل خود و برادر گام
پويه ي جبريل درآور به پاي
بر پر از اين توده ي آدم رباي
بر سر چارم فلک افکن گذار
همدم عيسي شو و گامي برآر
تا نشوي خالص و پاک از مجاز
کي شودت ديده بدين رتبه باز
سد ره سروري و برتري
شهوت و کبر است بر او نگذري
شهوت و کبرند تو را چون دو مار
کز تو برآرند به يک دم دمار
مردمي از آدميان دلکش است
مردميي کن که به غايت خوش است
هر که شود مردمي آئين او
ديده بپوشد فلک از کين او
دوستم آن آدميي را که دوست
هرچه کند در نظر او نکوست
دوستي آن نيست که تا نعمت است
بر دلت از نعمت او منت است
دوستي آن است که در هر مقام
نگذرد از دوست دلت والسلام
حکايت آن تاجر که هرچه رعايت دوست خود کردي نوشتي و مآل آن
دوستکي داشت بهين تاجري
تاجري اندر فن خود ماهري
بود بدان دوست، دلش پاي بست
خاطر آن دوست ندادي ز دست
هرچه دل دوست از او خواستي
در نظر دوست بياراستي
در سفر و در حضرش يار بود
در همه کاريش مددکار بود
خرمي از باغ، فزون داديش
نعمت از اندازه برون داديش
ليک به هر نيکي کآن رادمرد
در حق آن يار پسنديده کرد
روز به روز از خورش و رخت و زر
هرچه به او دادي سر تا به سر
بر سر هم بردي و کردي رقم
برنگرفتي قلم از بيش و کم
دوستش آگاه شد از کار او
گرم سخن رفت به بازار او
گفت که اي خواجه ي والاگهر
وي گهرت آب رخ بحر و بر
باغ دلم را به سحاب کرم
ساخته اي رشک رياض ارم
گلشن طبعم ز تو عنبر سرشت
گش وجودم ز تو خرم بهشت
هر نفسم از تو عطاي دگر
هر سخنم بر تو ثناي دگر
هيچ دريغت ز من از جود نه
جز به توام ديده ي بهبود نه
اينکه به من هرچه کرم کرده اي
بر سر هم برده، رقم کرده اي
وجه، بان کن سببش را بگوي
وز دلم اين گرد تردد بشوي
خواجه از اين قصه چو گل برشکفت
خرم و خوش روي بدو کرد و گفت
کاي به توام الفت جاني مدام
با تو مرا انسي در هر مقام
دل، نفسي بي تو ندارد قرار
دل که بود بي تو نيايد به کار
زان سبب اين کار مرا پيشه شد
وين رقمم صورت انديشه شد
کز تو شوم روزي اگر رنجه دل
خواهمت از خويش محبت گسل
در نظر آرم که چه خرجم شده است
کآمده مانند تو ياري به دست
ياري خود کرده نپويم به سهو
دشمني خويش نجويم به سهو
گر تو شوي زهر، بنوشم تو را
جان دهم ارزان نفروشم تو را
يار چنين بايد و ياري چنين
يار ببين شيوه ي ياري ببين
بيشترين خلق چنين بوده اند
بلکه دو صد ره به از اين بوده اند
حيف که در خلق، وفايي نماند
تيرگي افزود و صفايي نماند
دوستي آخر به کران پا نهاد
مهر و وفا رخت به صحرا نهاد
پاي به دامن کش و بشنو سخن
نيست وفا بيهده کوشش مکن
ديده به خون جگر اندوده باش
دل به جفا خوش کن و آسوده باش
رسم شعوري است جگر سوختن
شمع محبت به دل افروختن
مقاله دوم در شکايت روزگار و موعظه با نفس و ترغيب به نيکي
اي ز وفا يافته آوازه اي
نيست جفا را حد و اندازه اي
لعب فلک چيست؟ جفاگستري
دل به جفا نه چو در اين چنبري
برده فلک در ستم انديشگي
ثابت و سيار به هم پيشگي
از مه و خور، پرورش اميد نيست
مهر کسي در دل خورشيد نيست
زهره کند نوحه ز خنياگري
سعد نباشد نظر مشتري
هابط و صاعد همه در کينه اند
خصم تو از کينه ي ديرينه اند
ديده ي بهبود ز دوران مدار
نيکي او را به بدان واگذار
پشت بر او کن که غلامت شود
سکه ي اقبال به نامت شود
اهل خدا را به جهان کار نيست
چيست جهان بلکه به جان کار نيست
حق طلب اندر سفر و در حضر
پاي دگر خواهد و راه دگر
کي ز سرت کبر تو بيرون شود
پاي به دامن نکشي چون شود
فکر تو گه خواب و گهي خور شده است
تا به گريبانت امل پر شده است
چون تو پري از خود و فاني ز حق
بي اثر از نقش حقيقت، ورق
کوشش بي فايده بر خود مبند
بر خود و بر سبلت خود برمخند
طبع تو با دانش حق يار نيست
ياري حق در تو پديدار نيست
پيرو نفسي و هوا يار توست
عشق تو با صورت پندار توست
آينه بردار و در او کن نظر
تا به چه صورت شده اي جلوه گر
چون شده اي خوب مصور به بد
زشت مکن صورت افعال خود
تا به دو خوبي شده باشي قرين
نيک شود کار تو از آن و اين
ار بودت زشت در آيينه، روي
گرد بدي را ز گل خود بشوي
تا به دو زشتي نشوي پاي بست
بر تو نبندند ره باز رست
جهد کن از خود ببر افعال زشت
بو که نخوانند تو را بدسرشت
خُلق کند بر همه خَلقت امير
خُلق خوش از خلق خدا وام گير
با همه کس مردمي اظهار کن
آنچه خدا گفته بدان کار کن
طاعت حق کن که اميرت کند
آمر بي شبه و نظيرت کند
هرکه نترسد ز خداي جهان
ترس برد از همه کس بي گمان
ور بودت ترس خداوندگار
هيبت و وقعيت دهد کردگار
تا همه کس را ز تو باشد هراس
ترس خدا بايد در حق شناس
چيست خدا ترسي، گريان شدن
وز بدي خويش پشيمان شدن
چيست بدي غير خدا خواستن
جز به خدا ملک دل آراستن
توبه به جز دوست کن از هرچه هست
شايد روزيش درآري به دست
گر به تو برخورد زهي سود تو
بود شود، جمله ي نابود تو
خاک شو اندر ره او تا تو را
موي به مو زر کند آن کيميا
آتش طبع تو بسي سرکش است
باد تو را سير گلستان خوش است
آب تو دارد سر سير چمن
خاک شو از دون خدا دل بکن
چند کني خدمت اين چار ضد
نيست تو را سيري از اين جهد و جد
خدمت اضداد کني کوتهي
شير شو و بگذر از اين روبهي
شير شوي چرخ شود جاي تو
خانه ي خورشيد شود راي تو
راي تو گر معرفت حق شود
از تو وجود تو مروّق شود
***
راه ده ارباب خرد را به خويش
کت شود آراسته آيين و کيش
قاعده ي اهل خرد درپذير
وز خرد آموختگان پند گير
بر سر هر کار که آري گذار
مشورت اهل خرد بر به کار
هيچ مددکار به چندين جهت
نيست تو را نيک تر از مشورت
روي در آن کن که نداري روا
کار سزاوار به هر ناسزا
بي ادبان را به ادب ره نماي
ور نه به شمشير بده شان سزاي
بي خردان را بر خود ره مده
بر سخن بي خردان دل منه
نيست شهان را ز بزرگان گزير
شغل بزرگ از کف خردان مگير
اهل خرد را به مناصب گذار
کار بزرگان به بزرگان سپار
جز به کرامت منگر بر عباد
جز به عمارت منشين در بلاد
چون برت آرند گنه کرده اي
عمر در آن کرده تبه کرده اي
عفو که شيرين ثمر آرزوست
گر بچشانيش به غايت نکوست
حکايت
از خلفا بُد ستم انديشه اي
در صدد قتل گنه پيشه اي
مرد گنهکار بگفت اي امير
يک سخن از قول نبي در پذير
گوش کن اين نکته که سلطان شرع
شاه بهين مسند ايوان شرع
آن به صفا آينه ي جزو و کل
شاه رسل هادي اهل سبل
گفت که چون با کفن چاک چاک
خلق برآرند سر از جيب خاک
بانگ برآيد که که را با خداست
منتي ار خيزد و گويد رواست
هيچ کس از جاي نخيزد مگر
انکه بود عفو گناهش ثمر
شاه، بدان مژده گنه پيشه را
کرد به امداد عنايت رها
هر که بود عفو گنه، کار او
بخشش غفار شود يار او
بار خدايا ز تو ياري خوش است
در گنهم گر نگذاري خوش است
من که شعوري صفتم رانده رخش
در صف عصيان، گنه من ببخش
مقاله ي ششم در آداب خدمت پادشاهان و کيفيت آن
هر که کند خدمت شاهان، طلب
بايدش آراسته بود از ادب
بي ادبي خدمت شاهان مکن
جان نبري دشمني جان مکن
من ز ادب يافتم اين عز و جاه
بي ادبان را نبود قرب شاه
گر نسبت نيست نداري ادب
زانکه ادب پويه دهد از نسب
شه به نسب فخر کند بر سپاه
هست نسب، زينت منسوب شاه
گر بودت اصل و نسب با ادب
منتخبي بر همه کس منتخب
در بر شاه آنکه شود معتبر
هست به چندين جهت اندر خطر
شاه چو بحري است که بخشد به موج
گه به حضيضت ره و گاهي بر اوج
فتنه شدن بر در شاهت ز چيست
قرب در شاه به جز فتنه نيست
در کف شه، جام مي خوشگوار
حضرت شه راست همان سازگار
شاه تواند رخ از آن برفروخت
هرکه از آن خورد لبانش بسوخت
چون به در شاه شوي کامياب
روي دل از طاعت شه برمتاب
شاه خليفه است خلافش مکن
صاف نشين، عزم مصافش مکن
هرچه کند شاه به جان درپذير
از روش شاه، قدم برمگير
گر خلفي راه خلافش مپوي
خشم خدابين و خلافش مجوي
گر همه ناشرع کند پادشاه
نيم شبان عذر گناهش بخواه
چون سخني گفت فرادار گوش
گوش کن آن را و به حجت مکوش
چشمه تويي، شاه چو درياي ژرف
شاه چو گردد متنطق به حرف
وسعت درياست که آيد به جوش
چشمه که باشد که نگردد خموش
غره مشو گر بنوازد تو را
ساز کن آن را که بسازد تو را
واقف و دانسته و هشيار باش
سر ز قدم ساخته در کار باش
تا سخني از تو نپرسد مگوي
گل دهدت تا بتواني ببوي
در طمعي جان رسدت گر به لب
لب مکن آلوده به حرف طلب
از طمع، انديشه ي دل دور دار
زان که ذليل طمع است اعتبار
در بر شه قهر مکن بر کسي
زان که مر او را رسد اينها بسي
چون تو ترشروي شوي نزد شاه
شاه شود تلخ و تو گردي تباه
تا رسد از نيک و بدت آفرين
خوي خوش و عادت نيکو گزين
خواهي اگر محرم شاهان شوي
محترم اندر حرم جان شوي
در همه جا خاصه به نزديک شاه
دار دل و چشم و زبان را نگاه
چشم و زبان آنکه به فرمان اوست
از همه آفات، نگهبان اوست
در بر شه راستي آور به کار
خويشتن از راه کجي دور دار
شمع زبان را مفروز از دروغ
زان که دروغ از تو بکاهد فروغ
گر نکني راستي از کجروي
زود به خوناب جگر در شوي
علت گنگي که بود بد بسي
به بود ار راست نگويد کسي
در نظر مردم صاحب تميز
مايه ي بدبختي باشد سه چيز:
عيب خود از ديده نهان داشتن
وز بد مردم، نظر انباشتن
زين دو نکوهيده تر آمد دروغ
زان که ز هر بد به سر آمد دروغ
زشت بود زشت دروغ آزماي
در نظر خلق و به نزد خداي
آنکه دروغي شد از او آشکار
نيست دگر بر سخنش اعتبار
گر همه گويد که سفيد است دوغ
کس نکند باور از آن يک دروغ
تيغ زبان را به خلاف از غلاف
برمکش اي با سر خود در مصاف
عيب خلاف از سخن خود بکاه
سرمکش از بندگي پادشاه
بو که کني شاد، دل دوستان
دشمن جان تو فتد در زيان
خدمت شه نام تو سازد بلند
در بر خلقيت کند ارجمند
سنگ از آن قبله ي خلق جليل
شد که سپرده است به پاي خليل
دور شوي چون ز در پادشاه
ايمن از او دست مزن در گناه
شاه چو مهر است که از يک مکان
بر همه جا تابد و يابد نشان
شاه چو گويد سخن از روي هوش
چون در يکدانه در آرش به گوش
خوار مبين بر سخن شهريار
ديده خردمند نخارد به خار
خدمت شاهان خلايق مطاف
تاجري بحر بود بي خلاف
گاه ز دريا گهر آيد پديد
گاه ز جان دست ببايد کشيد
حکايت تاجري که در خدمت انوشيروان به خيانت نظر منسوب گشته، کشته شد اين است
تاجري از خدمت نوشيروان
پايه فزون يافته از اين و آن
جوهريي بود به غايت دقيق
با در يکدانه وقوفش رفيق
جوهري گوهر يکدانه بود
در همه فن عاقل و فرزانه بود
در دل شه، جاي بدان گونه کرد
کز حسدش رنگ حسد گشت زرد
روز و شب آرام دل شاه بود
نيک ترين بنده ي درگاه بود
هر دو و گوهر که شهنشاه داشت
دانش آن خواجه بر آن راه داشت
بود کنيزي به جمال تمام
در نظر شاه دلارام نام
شمع رخش، نور قمر سوخته
شمس و قمر ديده در او دوخته
شاه، دل آسوده ز ديدار او
قبله ي جان ساخته رخسار او
خواجه ي تاجر شبي از قرب شاه
سوي دلارام فتادش نگاه
طرفه بتي ديد ز سر تا به پاي
ريخته در قالب صنع خداي
از قد او لرزه در اعضاي سرو
دلشده ي چابکي او تذرو
کبک خرامي همه چابک روي
نغمه سرا در غزل و مثنوي
بهر شهنشاه مي خوشگوار
ريخته در جام مرصع نگار
داده به شاه و خود از ان کرده نوش
نوش لبان را به دل افکنده جوش
خواجه به رشکي که مبيناد کس
ريخته اشکي که مبيناد کس
شاه چو در خواجه نظر کرد گفت
کاين همه دُر چشم تو بهر چه سفت
ما همه خندان و خوش، اين گريه چيست
باعث اين گريه ي بيهوده کيست
خواجه بگفت از خوشي اين سرور
گريه ي شادي به من آورد زور
شاه جهان خود دلش آيينه بود
چهره ي آن راز درون رخ نمود
گفت به جلاد که با تيغ تيز
زود برونش بر و خونش بريز
در نفسش خون به زمين ريختند
خاک وجودش به عدم بيختند
تاجر از آن يک نظر فتنه خيز
کرد سر اندر سر شمشير تيز
هرکه چنين تاجر شاهان شود
تاجر صد قافله خسران شود
تا به زيان در نفتد کار تو
سود تو گردد همه کردار تو
از در ارباب مناصب برآي
منزويان را به زيارت گراي
قاعده ي منزويان ياد گير
کار شعوري است به جان يادگير
تا همه شاهان به درت رو نهند
و آنچه نه دلخواه تو يکسو نهند
مقاله ي هفتم در نصيحت طالبان مناصب دنيوي و فايده بر ترک آن
منصب دنيا همه باد و هواست
باد جهان گرد و هوا بي وفاست
حلقه مزن بر در منصب چو ميم
تا نشوي دستکش پاي بيم
صورت منصب ز کف خود بنه
کو زده بر گوشه ي ابرو گره
با تو گرفتم که فلک يار شد
بخت گران خواب تو بيدار شد
گشت غلام تو چو هندوي پير
مير فلک، خواجه ي هفتم سرير
ملک سليمان همه زان تو شد
عيش و طرب، وقف زمان تو شد
عمر خضر، جاه سکندر تو راست
دولت جم، حشمت قيصر تو راست
هست سپاه تو برون از شمار
هر يک از آن غالب بر صد هزار
در صف هيجا همه فولاد تن
تيغ کش و خصم کش و صف شکن
کوه شکافنده صداي نفير
آب کن زهره ي خورشيد و تير
دمدمه ي کوس و دم کرّناي
در سپهت برده زمين را ز جاي
فتح، قرين تو و نصرت، رفيق
بخت، انيس تو و دولت، شفيق
ناشده خلق آنچه نه دلخواه تو
تا لب گور اين همه همراه تو
عاقبت اين دولت و جاه و جلال
بر تو گمارد همه وزر و وبال
نامه مطوّل شده و کفه پر
تا کف پا تافته از تاب خور
جان تو بي تاب و ز بيم عقاب
سر به سر اعضاي تو در اضطراب
يک به يک اعمال تو از خير و شر
جلوه گر اندر نظرت سر به سر
منفعل، از کرده سرافکنده پيش
رو سيه از زشتي اعمال خويش
دوزخ تابنده گرفتم مجيب
بر تو نتابد که مبادا نصيب
اين همه اعمال که بي امتحان
کوه گران خم شود از حمل آن
تا سر يک موي ز نيک و ز بد
بر تو نوشته ملک معتمد
تا به حساب همه روز حساب
وانرسند از نو نکيبد عقاب
پس سخن اين است که کار جهان
سودنمايي است زيان بر زيان
گرنه زيان خواه خودي صاف و پاک
بگذر از اين فايده فرسوده خاک
هر که شود مايل سود جهان
روضه ي جنت شود او را زيان
آنکه تو را نعمت بسيار داد
نام کمي بر سر دنيا نهاد
دل طللي است آدميان را کمي
سخت زيان خواه خود است آدمي
خواهي اگر فايده اي بارز است
باش نهان از نظر هر که هست
تا همگي علم شود جهل تو
مشکل کونين شود سهل تو
تيرگي ديد تو از کثرت است
صيقل مرآت نظر، وحدت است
گر شوي از ظلمت کثرت نفور
کُنج نهان تو شود عين نور
حکايت
گويه نشيني ز خدابندگان
بود چهل سال ز مردم نهان
از همه آفاق در اقصاي شام
گوشه ي کوهي شده بودش مقام
از خلفا پادشهي در شکار
جانب آن بقعه فتادش گذار
گوشه نشيني همه صدق و صفا
چشم و دلش سير ز خوان رضا
بر سر سجاده ي اخلاص ديد
ميل دل شاه به سويش کشيد
تيز فرود آمد از آن رخش تند
تيغ زبان را به ادب کرده کند
کرد سلامي به سلامت قرين
گشت بدان پير حزين همنشين
ديد که پيري است جوان الفتش
خال رخ حسن عمل طاعتش
گفت که اي پير بزرگ آبرو
چيست در اين کوه و درت آرزو
گفت مرا نفس نشد بت پرست
نفس من آن بت که تو گويي شکست
نفس چو شد پي سپر آرزو
دست خدا خواستن از وي بشو
شاه چنان شد متأثر که زود
از جگر بود برآورد دود
گشت به يک نکته ي ان خوش نفس
بلبل توحيد دلش در قفس
دامن رد بر همه عالم فشاند
شد سپه و شاه در آن دشت ماند
هر دو به هم واصل مطلق شدند
هم نفس زمزمه ي حق شدند
ديده وران، حق طلبان ديگرند
حق طلبان جز به خدا ننگرند
بارخدايا به شعوري رسان
قطره اي از کوثر اين امتحان
بو که از آن قطره بسي تر کند
روزي از اين کوي، سري برکند
مقاله ي هشتم در مذمت بخل و فايده ي سخاوت
اي تو مکرم به کرامات خاص
يافته در خيل کرام اختصاص
با همه تکريم نداري کرم
تا کرمت نيست نه اي محترم
مرد مکرم نه به جاه است و مال
جود بود مايه ي جاه و جلال
گر رخت آيينه ي يوسف نماست
ور به فصاحت سخنت جان فزاست
گر شده اي خواجه ي قارون به جاه
بر سر چرخ از زده اي بارگاه
در فن خط از قلم مشکبار
گر شده اي صيرفي روزگار
ور تو به هر نغمه به گاه سرود
نغمه ي داوود تواني نمود
حکمت طبع تو گر از مقبلي
تخته زند بر سر صد بوعلي
حدس تو در قاعده ي طب اگر
حالت بقراز کند مختصر
نظم تو گر نظم نظامي شود
معتقدت خسرو و جامي شود
علم تو گر بگذرد از نه فلک
فايده از علم تو گيرد ملک
با همه گر بخل بود راي تو
تيره بود بخت عمل هاي تو
بر تو کند لعن، سفيد و سياه
جمله ثواب تو نمايد گناه
حس خط و حکمت و علم و عمل
بر تو شود توده ي نقد و امل
شهره شود نام تو در شهر و کو
هرزه دار، هرزه سخن، هرزه گو
خويش و تبار از تو بتابند راه
بر تو شود کار تو يکسره تباه
دشمن جان تو شود جان تو
زندگي ات گردد زندان تو
ور بود از علت و عيب و قصور
سر به سر اقليم تنت را فتور
نتن تو سازد متأثر دماغ
وز همه آفاق بکاهد فراغ
چون بودت نور سخا بر جبين
قبله کند روي تو فغفور چين
بوي بد اهل سخا مشکبوست
مرد سخاپيشه ي بدخو نکوست
شهرت بذل است به غايت نفيس
نام تو را تا به قيامت انيس
هست سخي در نظر هوشمند
از همه کس يک سر و گردن بلند
با تو نگويم که تو را هرچه هست
صرف کن و خود بنشين تنگدست
بذل درم در خور مقدور کن
شادي دل ها بنشين سور کن
چون گل افروخته باشد سخي
خار الم سوخته باشد سخي
نيست سخي را غم مال و منال
مرد سخي کم خورد اندوه مال
جهد کن اي دست سخا کرده پيش
تا به سزاوار دهي مال خويش
زانکه سزاوار به يک جو سخا
تا به قيامت ز تو باشد رضا
در همه جا وصف تو گويد چنان
کز تو در آفاق بماند نشان
ليک چو در حق بدان عمر خويش
صرف به نيکي کني اي راد کيش
يک نفس ار بذل تو يابد خلل
در حق آن مشت دغاي دغل
حرف تو گويند به نوعي که جود
نامده هرگز ز کفت در وجود
نيک به نيکان کن و بد با بدان
تا ز بد و نيکت باشد امان
حکايت قافله اي را راه گم شدن و بر سر قبر حاتم رسيدن و بار گشودن و ثمره ي مراد از نخل سخاي حاتم چيدن
تيره شبي چون دل ظالم سياه
راهزن قافله ي مهر و ماه
تيره درون تر ز درون حسود
دوزخي از معده برآورده دود
قافله اي کرد بدان سان شبي
راه گم از جستن هر مطلبي
بر زبر تربت حاتم قضا
گشت مر آن قافله را رهنما
بار گشودند چو مردان راه
حاتم طي را همگي در پناه
گفت يکي ما همه بي توشه ايم
خرمني اما تهي از خوشه ايم
حاتم طايي ز کرامات جود
تا چه کرم آيد از او در وجود
شد شتري در دم از آن طرفه مرد
خسته و جز تيغ علاجش نکرد
گشت در آن شب همه ي قافله
زان شتر کشته، غني حوصله
مر شتر باخته ي بوالفضول
با دلي از شادي دل ها ملول
گفت سخا باش که سردار جود
با همه از مال من احسان نمود
صبح چو بر خوان مدور سپهر
ماند قضا قرصه ي زرينه مهر
در نظر مردم صحرا دلير
گرسنه چشمان شتر خورده سير
ناقه سواري ز کناري بديد
کشت و زمام شتري مي کشيد
مرد مبارک رخ راحت رسان
چون شتر آورد بدان کاردان
گفت که در واقعه دوشم پدر
حاتم طايي پدر نامور
داد خبر کآمده جمعي کثير
بر سر خاکم شده آرام گير
گرسنه و چشم بر احسان من
گوش به راه خبر خوان من
برق شو آن بختي فيروز گر
بار بر او آذقه بي حد و مر
آذقه ده قافله را بي عوض
ده به شتر کُشته شتر در عوض
گردنم از قرض وي آزاد کن
مرد شتر باخته را شاد کن
حاتم طي بين که پس از مرگ خويش
مي رود از اهل سخا پيش پيش
نيک ببين نخل سخا را ثمر
بار عطا و بر همت نگر
هر که شعوري ز سخا دم زند
دم ز جوانمردي حاتم زند
مقاله ي نهم در خاصيت نيکي و خصوصيت نيکان و دوري از بدي و پيوند [آن]
صحبت نيکان زر خاصت کند
وز همه آفاق خلاصت کند
صحبت نيکان چه بود جام زر
کآن به شکستن نپذيرد ضرر
گر شکند روزي گردد درست
بهتر صد بار ز روز نخست
ليک ز پيوند بدان الحذر
کآن همه شر است و خطا و خطر
از روش نيک کسان دل مکن
نيک تو را نيک کند بي سخن
پيرو نکان شو و دلشاد باش
بند بدي بگسل و آزاد باش
نيک کني نيک تو خواهد غنيم
نيک بود با تو غنيم و نديم
سوزن بد، چشم بدان دوخته است
کوکب بد پيشه نگو سوخته است
صرفه چه دارد ز بدي بد پسند
کآخر از آن بد رسد او را گزند
بدکنشي را گذرد ناگهان
گر به نکويي سخني بر زبان
در ره بي دانشي آن ياوه گوي
جانب نيکي نهد آن گونه روي
از اثر نيکي او صد هزار
فتنه به يک لحظه شود آشکار
هرکه ز بد دور و ز بد پيشه دور
دور ز صد عالم شر است و شور
هيچ زياني نکند نيکنام
عمر ابد يابد و فضل کرام
نام نکو خاصيت جان دهد
جان تو را تحفه ي ايمان دهد
هر که به لذات نکويي رسيد
جرعه اي از جام نکويي چشيد
تا به ابد مست مي ذوق شد
رطل کش خمکده ي شوق شد
صاحب وجدان شد و شوق تمام
باز رهيد از خطر خاص و عام
خاص ترين بنده ي درگاه شد
محرم اسرار مع الله شد
واي بدان را که بد آموختند
نيک بهشتند و بد اندوختند
بد کنش از بد، خبري نيستش
مار چه داند که مرض چيستش
اي ز تو شور و شر بد کاسته
خاطرت از نيکوي آراسته
شکر بر اين نعمت بي حد و عد
چون کني اي رسته ز آفات بد
من که بدين دولتم آراسته
کآب نگوييم ز جو خاسته
گر همه عمرم ز پي شکر او
نطق شود رگ به رگ و مو به مو
نايم از اين عهده برون کآسمان
داد مرا سوي نکويي نشان
حکايت
مکرمي از کشور هندوستان
کرد روان جانب چين، کاروان
قافله اي جمع شد از خاص و عام
منتفع از خواجه ي مکرم تمام
خواجه به هر جا که شدي خيمه زن
چرخ بر آن خيمه شدي مفتتن
بر در آن خيمه سرا خاص و عام
مائده پرداز شراب و طعام
در همه ره خواجه بدين شيوه داشت
سر به سر آن قافله راه شام و چاشت
دزد بر آن قافله زد ناگهان
فتنه بر آورد سر از هر کران
خواجه چو ديد ان ستم از خود بتافت
جانب سر کرده ي دزدان شتافت
گفت که اي نادره دزد آنچه هست
حاصل اين قافله دارم به دست
بلکه به هر شهر و به هر کوهسار
هست ز جمعيت من بي شمار
در نظر آور به قياس و گمان
کثرت جمعيت اين کاروان
از ره اين قافله بردار سنگ
کوه صفت مي کنم اينجا درنگ
تا طمعت را دهم آن سان جواب
کز تو رود حرص به پاي شتاب
گفت عرب کيستي اي شير مرد
بخل دني را به سخا درنبد
گفت فلانم چو عرب نيک يافت
گو چه کس است از روش خود نيافت؟
فتنه رها کرد و به سويش دويد
شقه ي دستار به پايش کشيد
تايب از آن حرفه ي مذموم شد
در برش آن قاعده معدوم شد
باغ سخا را چه نکو ميوه هاست
ميوه ي ان باغ بسي خوش بهاست
نخل شعوري که در اين بوستان
خرم و سبز است مبادش خزان
مقاله دهم در بيان حالات اهل فلاح و سبب رستگاري ايشان
معني تقوا و سداد و صلاح
مژده ي فوز است و نويد فلاح
متقي از همت تقواي خويش
يافته بر صدر جنان جاي خويش
معني تقوا چه بود اينکه کس
افتد اگر راهش در خار و خس
بسط کند دامن خويش آن چنان
کش سر خاري نرساند زيان
خار و خس اينجا گنه است و خطاست
دوري از آن تقوي و طاعت تو راست
جولقي آن لحظه که بندد کمر
تا شود از طاعت حق بهره ور
جمله ي اعضاش ببايد چنان
کز خودي خويش نيابد نشان
متقيان را به خدا وصلت است
وصلت حق صاحبي جنت است
هيچکس از راه صلاح و سداد
در کف پا خار ندارد به ياد
گر به صلاحي در صلحي بزن
از رخ جان پرده ي تن برفکن
در پي نظاره ي صنع خداي
از در دل خالص و بيغش درآي
شغل هوس سد صلاح است و بس
سد هوس بشکن و برکش نفس
تا تو در اين سد هوس مانده اي
از در نزديکي حق رانده اي
گلشن تقوا چه بسي خرم است
خرم از او عرصه ي نه طارم است
باغ سداد است بهشتي کز او
کوثر و تسنيم برند آب رو
خيز و در طاعت حق زن که دوست
مغز تو خالص کند از ننگ پوست
از تو توجه به خدا خواستن
سر به سر از دون خدا کاستن
وز بر او دادن توفيق راه
تا به در محرمي بارگاه
محرم اين در شدن آسان مدان
گر بگدازي شوي از محرمان
چيست گداز از مزه ي خواب [ناز]
قطع تعلق به شبان دراز
خاستن از جامه ي خوب آن چنان
کز تو شود شوق تو بر دل بيان
تا به سحر داد خدا خواستن
دادن و از هستي خود کاستن
روز در اذکار خدا تا به شب
بودن و بستن ز نشايسته لب
گوش نکردن بد خلق خداي
وز بد مردم نشدن لب گزاي
ياد حق و دوره ي قرآن و ذکر
باغ خيال است و گلستان فکر
باغ و گلستان تو تقواي توست
طاعت حق کن که جنان جاي توست
حق طلبان را به جنان کار نيست
خلد طلب، واله ي ديدار نيست
واله ي ديدار خدا را جنان
دشمن جان است و بلاي روان
حکايت
عارفي از رهگذري مي گذشت
ديد گلي فتنه ي صحرا و دشت
داد دل او را و به دنبال دل
کرد قدم را به تردد سجل
روز و شب از درگه جانان خويش
کرد مداواي دل و جان خويش
يار چو از عارف و عشقش خبر
يافت؛ به جان شد به برش ره سپر
در بر عارف به هزار احترام
کرد مکان آن بت والا مقام
گفت که اي عارف شب زنده دار
چيست تو را کام دل اينک برآر
گفت بدو عارف اگر بهره ور
روز و شب از روي تو باشد نظر
گر هوس ديگرم آيد به دل
باد دلم از تو و عشقت خجل
اين همه گل از تو که در بار توست
مطلب اين، ديدن ديدار توست
روي تو چون هست، نبايد بهشت
اي همگي عشق توام سرنوشت
چون تو شوي در نظرم جلوه گر
جلوه نيايد خوشم از ماه و خور
نيست غرض مردم بيننده را
در صف عشاق نشيننده را
جز به رخ دوست گشودن نظر
در نظر دوست شدن معتبر
هستي اگر در طلب اعتبار
ديده شعوري ز رخش بر مدار
جمله ي اعضاش ببايد چنان
کز خودي خويش نيابد نشان
متقيان را به خدا وصلت است
وصلت حق صاحبي جنت است
هيچکس از راه صلاح و سداد
در کف پا خار ندارد به ياد
گر به صلاحي در صلحي بزن
از رخ جان پرده ي تن برفکن
در پي نظاره ي صنع خداي
از در دل خالص و بيغش درآي
شغل هوس سد صلاح است و بس
سد هوس بشکن و برکش نفس
تا تو در اين سد هوس مانده اي
از در نزديکي حق رانده اي
گلشن تقوا چه بسي خرم است
خرم از او عرصه ي نه طارم است
باغ سداد است بهشتي کز او
کوثر و تسنيم برند آب رو
خيز و در طاعت حق زن که دوست
مغز تو خالص کند از ننگ پوست
از تو توجه به خدا خواستن
سر به سر از دون خدا کاستن
وز بر او دادن توفيق راه
تا به در محرمي بارگاه
محرم اين در شدن آسان مدان
گر بگدازي شوي از محرمان
چيست گداز از مزه ي خواب [ناز]
قطع تعلق به شبان دراز
خاستن از جامه ي خوب آن چنان
کز تو شود شوق تو بر دل بيان
تا به سحر داد خدا خواستن
دادن و از هستي خود کاستن
روز در اذکار خدا تا به شب
بودن و بستن ز نشايسته لب
گوش نکردن بد خلق خداي
وز بد مردم نشدن لب گزاي
ياد حق و دوره ي قرآن و ذکر
باغ خيال است و گلستان فکر
باغ و گلستان تو تقواي توست
طاعت حق کن که جنان جاي توست
حق طلبان را به جنان کار نيست
خلد طلب، واله ي ديدار نيست
واله ي ديدار خدا را جنان
دشمن جان است و بلاي روان
حکايت
عارفي از رهگذري مي گذشت
ديد گلي فتنه ي صحرا و دشت
داد دل او را و به دنبال دل
کرد قدم را به تردد سجل
روز و شب از درگه جانان خويش
کرد مداواي دل و جان خويش
يار چو از عارف و عشقش خبر
يافت؛ به جان شد به برش ره سپر
در بر عارف به هزار احترام
کرد مکان آن بت والامقام
گفت که اي عارف شب زنده دار
چيست تو را کام دل اينک برآر
گفت بدو عارف اگر بهره ور
روز و شب از روي تو باشد نظر
گر هوس ديگرم آيد به دل
باد دلم از تو و عشقت خجل
اين همه گل از تو که دربار توست
مطلب اين، ديدن ديدار توست
روي تو چون هست، نبايد بهشت
اي همگي عشق توام سرنوشت
چون تو شوي در نظرم جلوه گر
جلوه نيايد خوشم از ماه و خور
نيست غرض مردم بيننده را
در صف عشاق نشيننده را
جز به رخ دوست گشودن نظر
در نظر دوست شدن معتبر
هستي اگر در طلب اعتبار
ديده شعوري ز رخش برمدار
مقاله ي يازدهم در تعريف مراتب مظاهر حسن که در پرده چه جلوه دارد
چيست جهان نقطه ي پرگار حسن
ماهو خورش روشن ز انوار حسن
حسن، چراغي است کواکب فروز
تيره شبش روشني آموز روز
حسن در آن دم که گشايد نقاب
داغ نهد بر جگر آفتاب
دبدبه ي حسن کند چون ظهئر
خُرد بپاشد ز هم اجزاي طور
حسن کند کار ظهور از شجر
گاه شود يوسف از او بهره ور
ماه فروز رخ ليلي و خون
آورد از ديده ي مجنون برون
چون کند از عارض عذرا عيان
شعله ي حسني که ز تأثير آن
از تن وامق نتراود مگر
بوي کباب دل و دود جگر
حسن ز هر پرده که شد پرده ساز
گشت گدازنده ي عاشق نواز
حسن، گدازند گيش فربهي است
ديدن اين فربهي از آگهي است
آگهي از حسن هر آن را که هست
در نظر حسن تواند نشست
آگهي از حسن به حسن يقين
کار تو سازد ابد الآبدين
دست تو گيرد بردت سوي عشق
تا کندت گلشني از بوي عشق
کشور حسن است چه خوش کشوري
کش بود از وصل به هر سو دري
خوشدلي آن را که ز هر در که خواست
رفت و ندانشت که دربان کجاست
تا نشوي محرم صادق مران
خواري دربان مکش و پاسبان
سخت خطير است تماشاي حسن
معرکه گير است سراپاي حسن
حسن کز اين معرکه ي کبرياست
باعث نظّاره ي صنع خداست
هر که در ان معرکه نظاره کرد
ديدن هر بيهده را چاره کرد
حسن بود چاره گر جان و دل
حسن دل آراست به جان متصل
دلخوشي آن را که به حسن عمل
تحفه ي بي توشه نهد در بغل
تا برد آن توشه سوي مقصدش
با دل جمع از خطر هر بدش
ره نکند صاحب حسن عمل
سوي خطرگاه خطا و زلل
حسن عمل، درع تن و جان توست
پشت و پناه تو و ايمان توست
هرکه به حسن عمل آراسته است
خورده بر از هرچه دلش خواسته است
حسن عمل چيست نکردن چنان
کز تو رسد آدميان را زيان
شر زبان از همه کس دور دار
تا بودت حسن عمل برقرار
در بر نيک و بد و عالي و پست
زيستي آور که تواني نشست
در نظر هر که درآيي چنان
دل سبک آيي که نيايي گران
با تو شود دشمن اگر همنشين
دوستي ات را شود از جان رهين
حسن عمل خوش بود آن را که هست
جهد کن و نيک در آرش به دست
نخل تو چون حسن عمل بردهد
هر نفست ميوه نکوتر دهد
گر کند آن حسن حقيقي ظهور
در نظرت خود همه عيش است و سور
وصلت حق است و سراي وصال
جنت نظاره علي الاتصال
حکايت
بود ز ابناي زمان صالحي
از رخش انوار صفا لايحي
حسن عمل زيب سراپاي او
خوبي اخلاق، تمناي او
بر همه کس حسن سلوکش جميل
نور جمالش به نجابت دليل
بر سر سجاده ي طاعت مدام
خاشع و خاضع به قعود و قيام
گاه سجودش نمک اشک شور
ريخته از مردمک ديده نور
حسن سلوک عمل بي رياش
کرد بدان گونه مؤثر دعاش
از کتب معتبرن در نظر
کرد به صد جلوه ظهور اين خبر
کز اثر طبع کواکب سحاب
داد جهان را شبي ان گونه آب
کآفت آن ابر، جهانگير بود
بيم که از دهر بشويد وجود
خلق به يارب همه بگشوده لب
گرم تضرع به رسوم ادب
تا برد ان مرد به حسن عمل
رفته و جوينده دعا را محل
مرد به حسن عمل آراسته
بود خود از بهر دعا خاسته
گفت پس از عرض دعا با سحاب
کاي دل دريا ز تو در اضطراب
دامن از اين قطره فشاني بچين
قطره نيامد پس از آن بر زمين
در نفس آن ابر سراسر مطر
گشت بدان گونه نهان از نظر
کز اثرش بود نماند و وجود
وه که تو گويي به جهان در نبود
هر که بود حسن عمل کار او
ابر نگيرد ره انکار او
بلکه کشندش چو شعوري رکاب
ثابت و سيار و مه و آفتاب
مقاله ي دوازدهم در توصيف عشق و آثار برمآل آن
بود مرا پيشتر از آب و گل
عشق تو آميخته با جان و دل
عشق تو جان است و به جان زنده ايم
خواجه تويي ما همگي بنده ايم
بندگي ما به تو شاهنشهي است
پادشه آن کو ز تواش آگهي است
آگهي از کنه تو ياراي کيست
کيست که گويد ز توام آگهي است
عقل در اين کار ندارد خبر
عشق مگر کار من آرد به سر
عشق دو صد ره بتواند سپرد
کز رهي آخر بودش دستبرد
خيرگي عشق تواند کشيد
رشته ي نظاره به سر حد ديد
عشق تواند که به يک ترکتاز
برکند از بيخ، بناي مجاز
بر در تحقيق دواند چنان
کآورد از اصل حقيقت نشان
عشق در آن دم که برآرد علم
باز رهد ملک وجود از عدم
عشق سراپاش وجود است و بود
عشق بود پرتو خورشيد جود
عشق بود شعله ي مصباح خير
عشق بود خانه برانداز غير
عشق بود صورت مرآت بود
عشق بود مصدر بود و وجود
عشق بسي با دل و جان آشناست
عشق بهين گوهر بحر بقاست
عشق در آن خانه که سازد نزول
نزل فرستد به سراي قبول
نزل چه جامي که شراب طهور
دارد از او غايت وجد و سرور
صاحب منزل چو شود مست از او
ذوق کند رگ به رگ و مو به مو
لذت ذوقش بگدازد چنان
کز وي و هستيش نماند نشان
چون شود از شمع تهي سوي وصل
راه کند پر شود از اصل اصل
بانگ چو حلاج بر ابلق زند
لاف انا الحق هو الحق زند
قطره به اندازه ي دريا شود
ذره چو خورشيد هويدا شود
بار خدايا غم عشقيم ده
زين همه دريا نم عشقيم ده
قطره اي از عشق توام صد هزار
بحر کند پر ز در شاهوار
هر دُر از او زينت ملک ثبات
آب رخ چشمه ي آب حيات
عشق بقا عشق روان عشق جان
عشق گزين عالم امن و امان
عشق طرب عشق حضور و سرور
دور بود دولت عشق از فتور
عشق، فروزنده ي شمع صفات
عشق نماينده ي ره سوي ذات
عشق [چو] مس بود تو را کيمياست
عاشقي اين فيض مسلم تو راست
حکايت
عاشقي از فيض حقيقت بري
گشت به بازار مهي مشتري
چشم به هر لحظه در او دوختي
ديده به نور هوس افروختي
يار بدو گفت که اي ديده ور
از من و نظاره ي من درگذر
عشق تو مطلق اثري نيستش
نخل مجازي است بري نيستش
عشق مرا بيهده بر خود مبند
عشق نه اين است به ريشت مخند
عشق تو يک ذره ندارد اثر
رو که تو از عشق نداري خبر
گر دلت از عشق خبر داشتي
در دل معشوق اثر داشتي
مرد هوس پيشه سخن گوش کرد
از هوس خويش فراموش کرد
رفت پس آنگه پي کاري گرفت
ترک هوس کرد و قراري گرفت
در خور هر کس نبود کار عشق
پيل، کمر خم کند از بار عشق
بار محبت نکشد آسمان
پشت زمين بشکند از حمل آن
کوه زند باز سر از بار عشق
کش نبود طاقت مقدار عشق
آدمي اين بار نمايد قبول
زان که دلير است و ظلوم و جهول
ز آدميان آنکه شود مست عشق
نيک دهد تاب سردست عشق
مست مي عشق نگيرد قرار
تا نشود جرعه کش بزم يار
هر که شعوري شد از اين جرعه هست
مست ابد گشت و ز خود باز رست
مقاله ي سيزدهم در بيان غيرت و استغناي اهل غيرت
جوهر غيرت چه نکو جوهري است
جان، صدفش باد که خوش گوهري است
دي گهر غيرت و در ثمين
بود سخن در ثمن آن و اين
در ثمين گفت که در بحر و بر
تا بود از گوهر غيرت اثر
نام بها بر من و اطلاق بود
هست چه تفضيل عدم بر وجود
هر در و گوهر به بهايي سزاست
گوهر غيرت دو جهانش بهاست
آنکه تنش مخزن اين گوهر است
خاک درش بر سر چرخ افسر است
هر دو جهان از گهر او غني است
در نظرش حاتم طايي دني است
صاحب غيرت ندهد تن به بار
بارکشي را به بهايم گذار
داري اگر غيرتي از خاک کو
روزه گشاي و مفروش آبروي
خواهش خويش از همه کس دور دار
تا ز تو خواهند به غيرت گذار
رو به هنر کوش که ماند به جاي
غيرتت از آبله ي دست و پاي
کسب هنر، مايه ي جاويد کن
فايده در کيسه ي خورشيد کن
چشم توقع ز خسيسان مدار
تخم هنر کار و اميدي برآر
بر سر هر خوان که نشيني به ضيف
باز نشان تا نرود بر تو حيف
هر که نهد بهر تو يک گام نيک
همرهي اش کن ز پي نام نيک
از همه کس دست تو در پيش به
بحر و بر از دست تو درويش به
قطره فشان باش چو ابر مطير
منت دونان به جوي برمگير
آنکه جوي با تو نکويي کند
زله کني با تو دورويي کند
خلق جهان جمله دورويند و پست
طامع و کم حوصله و زرپرست
از همه شان چشم توقع بپوش
تا ز تو يابند تمتع بکوش
دسترست هست بپوش و بپاش
خود خور و ده کوه گران را مباش
مردم خوش فطرت همت بلند
تشنه سوي آب بقا ننگرند
غيرت اگر داري، از آن مردمي
ور نه ز چشم و دل مردم گمي
خواهي اگر مهر درخشان شوي
ديده فروز دل اعيان شوي
باش اثربخش تر از علويان
تا ز تو ماند اثر اندر جهان
پشت نشو تا نپذيري مگر
طينت سفلي که پذيرد اثر
تا اثري از تو بماند بپاش
باش مؤثر، متأثر مباش
باشد اگر چشم تو بر مال کس
نام تو يا شحنه شود يا عسس
ديده ميالاي به مال کسان
تا نرسد از تو به مردم زيان
ملک جهان گر همه مالت شود
عاقبت آن مال، وبالت شود
گر بودت دسترس از مال خويش
دست سخا پيش کن ان گونه پيش
کز تو رسد سود به دريا و کان
سود رساننده نبيند زيان
حکايت
قافله اي بود روان سوي شام
دزد بر آن قافله برد ازدحام
بود در آن قافله مرد دلير
با دل ببر و جگر شرزه شير
يکه سواري که گه گير و دار
فتنه از او ذله کند روزگار
شير مصافي که خور خرقه زرد
لرزد از او بر فلک لاجورد
نيزه گذاري که چو گردد سوار
بيم درد پوست بر اندام مار
يکه از آن قافله آن شير مرد
تاخت برون، مست شراب نبرد
کف به لب آورده علم کرده تيغ
نعره بر آورده چو غرنده ميغ
بر صف دزدان چو يکي شعله برق
تاخت و شمشير به خون کرد غرق
ناموري را که زدي بر کتف
زود کمر ساختيش لام الف
در تن شخصي که فکندي شکاف
ناف شکافنده رساندي به کاف
تيغ بر آن کس که علم ساختي
از کمرش زود قلم ساختي
خيل حرامي همه حيران از او
داده به تاراج اجل، جان از او
جمله دل آشفته تر از جان خويش
دست فروشسته ز درمان خويش
يک تن از آن خيل طمعکار دزد
جان به سلامت نتوانست برد
قاتل دزدان چو يکي شرزه شير
رو به سوي قافله آمد دلير
مردم آن قافله سر تا به سر
کرده نثارش زر و درّ و گهر
آنقدرش زر به قدم ريختند
کش به گذر کوه زر انگيختند
مرد هنر پيشه ي رستم نهاد
بر زر و دُر دست تصرف گشاد
آنقدرش مال درآمد به دست
مرد هنرپيشه که چون بار بست
گشت در آن قافله ز آن مال و جاه
در نظر راهروان تنگ راه
گرنه به جرأت شدي آن شيرمرد
باعث سود رفقا ز آن نبرد
منعم از آن مال نگشتي چنان
کام نديدي، نشدي کامران
خواهي اگر کام، شعوري بکوش
روي دل از سود خلايق مپوش
مقاله چهاردهم در تحقيق عادات فلکي و سر تسليم نهادن سالک در راه ارادت او
اي دل آسوده و فرسوده جان
از خوش و از ناخوش و سود و زيان
بس که پي سود شدي باد و برق
در عرقي غرق ز پا تا به فرق
سود جهان در نظر هوشمند
جمله زيان است در او دل مبند
هر که دل از سود جهان برگرفت
فايده از خوي پيمبر گرفت
خوي پيمبر چه بود ترک کام
دانه گرفتن کم از اين کهنه دام
مرغ دل آزاد کن از قيد دور
تا نخوري مخلب شاهين جور
مزرع دوران ندهد بار خير
خير نبيند کس از اين کهنه دير
ساقي دوران، مي محنت ده است
لاغرم از غصه که غم فربه است
جان کس از درد دل، آسوده نيست
سود کسي را که در اين توده نيست
دوستي دور فلک، دشمني است
چرخ دغل، پيشه او يا فني است
تا فلک اين پرده برانداخته است
با همه ي خلق، دغل باخته است
واي که کج بازي اين گوژپشت
ساخت مرا در نظر من درشت
نرمي طبعم بد دوران ببرد
آتش مهرم به دل اندر بمرد
خُلق من ار خلق مرا دور کرد
کوي مرا خانه ي زنبور کرد
تلخ چنانم که بر يار من
نيش عقارب شده گفتار من
جور کش چرخ چو ديوانگان
بر تن شه پاره کند پرنيان
مردم ديوانه ي دور از خرد
نيستشان آگهي از نيک و بد
هر که جنونش پر و عقل اندکي است
شاه و گدا در نظر او يکي است
چشم خرد خيره کند جور چرخ
سر به سر اندوه دهد جور چرخ
مردم دانا ز فلک درهم اند
درهم از اين چنبر خم در خم اند
غم الف قد مرا دال کرد
خون دلم ريخت و پامال کرد
رو به من آورده ز هر سو غمي
شاد ز دوران ننشستم دمي
ياد ندارد کس از اين گنده پير
شادي يک ساعته بي صد ز حير
خواستم از چرخ شوم بهره ياب
سيم مه آورد و زر آفتاب
سيم مه آن کرد که بگداختم
وز زر خور سوختم و ساختم
شمع صفت روي متاب از گداز
کار تو اين است بسوز و بساز
داري اگر ميل سر افراختن
سرمکش از سوختن و ساختن
حکايت
رفت سليمان سوي باغي به سير
سر به سر از حق پر و خالي ز غير
خوش چمني ديد که بود از خزان
تا به دم صبح ابد در امان
نادره باغي ز جنان يادگار
خرم از آن باغ، دل نوبهار
لاله و گل، سنبل و نسرين در او
چاره گر چشم و دل آرزو
نارون و سرو و صنوبر به رقص
مجلسي آراسته بي عيب و نقص
ديد در آن باغ سراسر نگار
چشم سليمان، گلي و وصد بهار
سير سليمان چو به پايان رسيد
بوته ي خاري به سر راه ديد
بر سر آن خار نوا کرده ساز
مرغکي از غايت سوز و گداز
رقص کنان از طرب جاي خويش
ساخته با خاري، مأواي خويش
گفت بدان مرغ، سليمان به راز
کاي خرد از کار تو در احتراز
خرم باغي که رياض جهان
آمده با روضه ي او توأمان
با همه گلبن که در اين باغ هست
چون تو بدين خاربني پاي بست
مرغ به پاسخ سخن آغاز کرد
بال و پر مرغ سخن باز کرد
گفت که اي مالک ملک خداي
بر همه فرمانده و فرمانرواي
بر خط امر تو سر وحش و طير
روشن از احکام تو آثار خير
اين گل و ريحان که تو را در نظر
گشته به صد گونه صفا جلوه گر
يک دو سه روز دگرش، روزگار
خوار کند در نظر اعتبار
باد خزانش بکند بيخ و بن
هر گل نو گردد خار کهن
چرخ جز اين شيوه نياموخته است
ز آتش جورش جگرم سوخته است
دل ز گل و گلشن او کنده ام
رخت بر اين خاربن افکنده ام
ترسم از اين خاربنم نيز دور
دور کند عاقبت از روي جور
بوي وفا نيست در اين کينه کوش
چشم ثبات از گل و خارش بپوش
صفحه ي تجريد شعوري بخوان
در غم دوران به عبث در ممان
مقاله ي پانزدهم در ترک شکوه ي فلک و شاکر بودن به اوامر قضا
اي زده برهم ز تو بنياد چرخ
چند کني شکوه ز بيداد چرخ
با تو فلک را چه نزاع است و جنگ
چند زني بر فلک از کينه، چنگ
چرخ چه پرواي تو دارد برو
رخت خرد را به در آر از گرو
سر به سري پر ز اميد و امل
پيشه و کار تو دغا و دغل
عالم اگر از تو شود سر به سر
راه روي بر سر در و گهر
يک جوت افلاک نيايد به ياد
باشد بر رشد خودت اعتماد
يک سر مو نيست اگر استوار
کار تو از کشمکش روزگار
رخ، گنهکار و فلک خائن است
گردش دوران، کج و ناصاين است
گاه به نفرين فلک صد جهان
فقره ي ناخوش رودت بر زبان
گاه به دشنام بري نام چرخ
هيچ نترسيده ز صمصام چرخ
اين چه جنون است و چه نابخردي است
روي تو زين گونه چرا در بدي است
چرح و فلک را به تو خود گو چه کار
نيست خردور تو حيايي بدار
چند يکي تو ز جهان کآسمان
از کمر کين تو بندد ميان
اين همه از بدو ازل گشته راست
کآن به گدايي شد و اين پادشاست
گوش فرادار به قول مجيب
تا شنوي آيه ي «قل لن يصيب»
هرچه تو خواهي نه همان مي شود
آنچه نوشته است چنان مي شود
چون به قضا و قدر افتاد کار
نيک و بد خود به قضا واگذار
منشأ «العبد يدبر» بدان
صفحه ي «والله يقدّر» بخوان
باز ره از بيهده تدبير خويش
کآنچه مقدر شده آيد به پيش
مي نتوان کلک قضا را شکست
کس ره تقدير خدايي نبست
باز نگردد چو رود چار چيز
کرده ام اين قاعده نيکو تميز:
چون سخني رفت برون از دهان
تير که انداخته گشت از کمان
عمر که بگذشت و قضايي که رفت
نايد از اين چار وفايي که رفت
هر که به تقدير خدايي رضاست
چرخ و فلک بر سر جودش گداست
هرچه به وي مي رسد از روزگار
خرم و خوش مي برد آن را به کار
مرد تهيدست ضعيف اليقين
جيب فلک مي درد از خشم و کين
شاد دلي کو به قضا شد رضا
ترک هوس کرد و بريد از هوا
لشکر خود راي علايق شکست
بر زبر تخت تجرد نشست
با دلي از موهبت حق، غني
کرد نگون رايت ما و مني
رفت به تسخير اقاليم فقر
شد متمول به زر و سيم فقر
فاتح و منصور، رخ آورد باز
سوي سراپرده ي اعزاز راز
شو به يقين منبر دل را خطيب
تا شکني کفر گمان را صليب
سرکش و تند و متکبر مباش
تا نشود عيب نهان تو فاش
نفس سليم آور و خلق کريم
تا همه اميد بري روز بيم
صاحب تسليم کند شکر دوست
هر نفسش گر بدرانند پوست
گر سر خاري خلد اندر سفيه
يا گذرد روز بدي بر سفيه
بانگ برآر که فلک کينه جوست، چرخ، جفا پيشه و بي آبروست
حوصله در مردم نااهل نيست
مرتبه ي اهل خرد، سهل نيست
حکايت شاه مردان و شير يزدان و رضاي او به قضاي سبحان
شاه هنرمند خرد دستگاه
منتخب نسخه ي فضل اله
قفل گشاي در ارباب ديد
مخزن اسرار خدا را کليد
فخر امم، سرور مولد حرم
شاه عرب، خسرو ملک عجم
عال اعلاي معلا علي
جان و دل و مونس و مولا علي
گفت که هر کو به خرد آشناست
يافت که نيک و بد او با قضاست
غم نکند راه در آب و گلش
ميوه ي تسليم بود حاصلش
زان که اگر بودنيي از قضا
گشته مقدّر ز صواب و خطا
کوشش و تدبير به تغيير آن
تا به قيامت نرساند زيان
و آنچه مقدر نشده است از قضا
در طلب آن زدن دست و پا
نام، علم ساختن اندر بدي است
جستن نابود ز نابخردي است
پس به بد و نيک قضا شو رضا
غم مخور، انگشت ندامت مخا
ديده شعوري ز تردد بپوش
تا نبود رخصت کوشش مکوش
مقاله شانزدهم در راضي شدن به قضا و طلب مرشد و مراتب بشر
ما به بد و نيک، رضا داده ايم
زنده به دينيم و به دين زاده ايم
هرچه به ما مي رسد از روزگار
از بد بي حد و غم بي شمار
شکوه ندانسته بدان شاکريم
شکر که بر شکر جفا قادريم
گوهر خرسندي را مخزنيم
آينه طبعان فلک مسکنيم
چرخ بلنديم و چو خاکيم پست
پستي ما پايه ي کيوان شکست
جبه ي ما جيب گشاي سپهر
خاطر ما شمع ره ماه و مهر
کيسه ي ما مخرج دريا و کان
گوهر ما مايه ي امن و امان
توشه ز ماه و ز خور اندوختيم
در طلب خوش روشان سوختيم
ديده ورا تا به کي اندر نظر
مرد خدايي نشود جلوه گر
مرد خدا نيست در اين روزگار
ور نه چرا مي نشود آشکار
تا همه در دامنش آرند چنگ
باز رهند از الم و ريو و رنگ
ناگه اگر شد ز کناري پديد
ريش و ردايي چو بدو دل کشيد
يافت در اول قدم از وي خبر
دل که در او شور، سرشت است و شر
نيست در او مايه به جز زرق و شيد
جبه در انباشته از مکر و کيد
درنگرد جيبش اگر هوشيار
سرزده ابليسي از آن آشکار
حيف که مردان خدا غايب اند
وز گنه صحبت ما تايب اند
در دل ما سخت بمانده گره
گر نشود رؤيتشان کام ده
رؤيت مردان خدا کام ماست
سکه ي اين مرتبه بر نام ماست
گه به سفر، سالک راه حقيم
مسلک ما اينکه به حق ملحقيم
گه به حضر، خازن گنج دليم
ساخته با محنت و رنج خوديم
گاه به چشميم چو بارنده ميغ
گه به زبانيم چو برنده تيغ
چون در جمعيت خاطر زنيم
گنج دُر بحر و زر معدنيم
مفلس و عوريم ولي کيمياست
خاک به راهي که گذرگاه ماست
اين همه زآنيم که بي کينه ايم
صاف چو آبيم و چو آيينه ام
صلح، صلاح از دل ما کرده وام
مهر و محبت رسد از ما به کام
بر لب ما کم شده باشد قرين
حرف نزاع و سخن خشم و کين
مي کند اي نامه سفيد از گناه
کينه و خشم، آينه ي دل سياه
صاف درون باش در اين کهنه دير
بر در صلح آي که الصلح خير
حکايت
در خبر است اينکه حسين و حسن
آن دو عزيز احد ذوالمنن
با همشان سوء مزاجي پديد
گشت و دو روزي به جدايي کشيد
گفت نديمي به حسين علي
کاي ز تو مرآت قمر منجلي
به که پي صلح به سوي حسن
کز تو اسنّ است شوي گامزن
گفت حسين آن شه والا گهر
به که حسن سوي من آرد گذر
زان که چو از يکدگر آخر دو يار
گيردشان آينه ي دل، غبار
هر يک از آن هر دو پي کار صلح
هر که کند پيشتر اظهار صلح
پاي نهد پيشتر اندر جنان
من ز پي صلح نرفتم از آن
کز روش اين دور نمايد که من
سوي جنان پيش روم از حسن
چون حسن اين نکته رسيدش به گوش
گرمي مهرش به دل افکند جوش
صلح کنان رفت به سوي حسين
داد طرب داد به روي حسين
اي دل از ان مصلح دين ياد گير
قاعده ي صلح و نکو درپذير
جنگ و جدل، دشمن جاه است و مال
جاه خود از جهل مکن پايمال
منزلت صلح شعوري ببين
صرفه در اين است بر اين در نشين
مقاله ي هفدهم در شرح انانيت بشر و شرط نگهداشت دولت و برخي از مواعظ
اي زده بر ام سعادت، علم
نام تو در دفتر دولت، رقم
در دلت اين است که بوسد سپهر
قبله ي خرگاه تو با ماه و مهر
شب چو مرصع شود از اختران
قبه ي خوش جوهر هفت آسمان
در نظرت اختري ار بيشتر
بر فلک نور بود جلوه گر
با همه گويي که چه خوش روشن است
اخترم، اين اختر از آن من است
طالع من مطلع ماه و خور است
کيسه ي دريا ز دُر من پر است
غافل از آني که ثبات و بقا
کم شده با دولت و عمر آشنا
تا مژه بر هم زده اي عمر و مال
گشته مهياي فنا و زوال
دولت اگر با خرد انباز گشت
با تو بود تا ابدش باز گشت
دولت اگر بيخردي را نواخت
روز دوي بيش به او در نساخت
خانه ويران نشود جاي شاه
شاه به ويرانه نيارد سپاه
مملکتي را که خرد شد حصار
فتنه در آن ملک ندارد گذار
دولت بي فتنه، فتورش مباد
قيصر اين قصر، قصورش مباد
صاحب دولت چو رود بر زمين
تيغ و نگين، زيب يسار و يمين
منت بر خاک نهد گام او
چرخ به تعظيم برد نام او
دولتيان صاحب ننگند و نام
معتبر اندر نظر خاص و عام
از ازل آن کس که به دولت سزاست
تا به ابد دولتش اندر قفاست
دولت اگر با ادب آراستي
داد، تو را هر چه از او خواستي
هرکه بر از مزرع دولت خورد
گر نه به آداب خورد لت خورد
تا نخوري لت، ادب آور به چنگ
ده به ادب دولت خود را درنگ
چون به تو شد دولت پاينده رام
رم مخور از مردم ناديده کام
تا بتواني دلکي شاد کن
خاطري از قيد غم آزاد کن
روز قيامت که صراط است و نار
صره ي دينار نيايد به کار
زر بده امروز و دعايي بخر
صد ره از آن، فايده فردا ببر
روز سخا وقت عطا گاه جود
مورد مدحي و دعا و درود
باش چو گل خرم و خندان و خوش
غنچه صفت روي به هم در مکش
خرمي آن دم که کني بذل زر
خير دگر باشد و بذل دگر
گرچه در ابناي جهان خير نيست
بوي گل خير در اين دير نيست
تا نکشي تلخي از ايشان ببُر
تا نخوري زهر، شکرشان مخور
منکرشان باش که مشت خس اند
هر که بود پستر از او واپسند
ساخته ي چند ز ادناي ناس
بل همه نسناس نهان در لباس
مردم عالم همه دون اند و داه
مطلق از اين خلق مروت مخواه
از درشان پاي تردد ببر
بي نمکانند نمکشان مخور
هست در اين قوم به غايت خسيس
در ده ويران جهالت رئيس
مردمي از فطرتشان في المثل
دور چو از ديده غافل اجل
خيره سران جمله وبال هم اند
در صدد بردن مال هم اند
ظالم و بد نفس صغير و کبير
مفسد و کم حوصله برنا و پير
دولتشان به که به پايان رسد
دست اجلشان به گريبان رسد
حکايت
ظالمي اندر ده ويران بمرد
جان به مقيمان جهنم سپرد
مردم ده، عيش کنان کف زنان
زود نمودند به خاکش نهان
هر که شنيد اين خبر خوش، شکفت
يک دو شب از ذوق دهل زن نخفت
روز به روز آن ده ويران بجور
مي شد آباد به امداد دور
تا که در آن دهکده فردي نماند
کش بتوانند تنک مايه خواند
مرگ بدان مايه ي عيش است و سور
قاعده بر هم زن ظلم است و زور
ظالم چون مرد سماعي بکن
با غم دل گوي وداعي بکن
ظلم هر آتش که به کين برفروخت
آخر از آن خانه ي ظالم بسوخت
مژده که مظلوم سر خود رهاند
مظلمه در گردن ظالم بماند
شکر شعوري که تو ظالم نه اي
غوطه خور بحر مظالم نه اي
مقاله ي هيجدهم در ترک ظلم و منع تکبر و آيين خوشخويي
اي قوي از دست تو بازوي عدل
صدق تو شاهين به ترازوي عدل
راست رو آن دم که ز جا خواستي
معدلت محضي اگر راستي
ظلم، درون تيره کند دل، سياه
روز سفيد از شب ظالم مخواه
ظلم، چو شب تيره کند روز بخت
تيرگي بخت بلايي است سخت
ظالم بدبخت حضوريش نيست
گر مه تابان شده نوريش نيست
چند توان شور و شر انگيختن
آب خود و خون کسان ريختن
ظالم از آن روي که بي آبروست
صورت بيداد به چشمش نکوست
تا نکشي بار دل از روزگار
بر دل کس بار منه زينهار
باز کن از گوشه ي ابرو گره
داد دل دوست و دشمن بده
با همه ي خلق خدا نيک باش
دور مرو با همه نزديک باش
تا ننشيند ز تو بر دل غبار
تازه نشين با همه چون نوبهار
نيک نيابي بد مردم مجوي
بد مکن و بد مشنو، بد مگوي
دست ز دامان تکبر بدار
سر ز گريبان تواضع برآر
هر که تواضع کند آيين خويش
از دل دشمن ببرد کين خويش
از خود اگر کبر کني درهمي
خو به تواضع کن اگر آدمي
کبر سلامت برد از خود بکاه
طبع سليم از متکبر مخواه
آنکه سگ نعمت خوانت شود
کبر کني، دشمن جانت شود
يک کف خاکي ز جهان سترگ
در نظر خويش چرايي بزرگ
پيکر از انديشه ي اينم بکاست
کين کف خاک اين همه سرکش چراست
مي نشود شسته به صد آب پاک
نقش انانيت از اين مشت خاک
خاک چو برخاست غبار است و گرد
خاک ضعيفي ز نشستن مگرد
تا نشوي چو خس و خاشاک، پست
بر سر دريا نتواني نشست
اي گهر قيمتي ارزان مباش
باش سبک روح، گران جان مباش
گر ز درت خصم درآيد برآي
بر صفتي کز تو شود خوش نماي
خوي به نيکي کن و بدخو مباش
چرب زبان باش، ترشرو مباش
از که چنين تلخ و ترش درهمي
زهر نه اي، سرکه نه اي، آدمي
عمر بود يک دو نفس در شمار
با دو سه کس يک دو نفس خوش برآر
خرم و خوش باش که چين جبين
نيست خوش آينده ز فغفور چين
تن به کدورت مده اندر مدار
بيهده خود را به کدورت مدار
گلشني آن دم که صفاييت هست
بشکف اگر بوي وفاييت هست
از تو نيارم سخن دل، نهفت
چون تو شکفتي، دل خلقي شکفت
نيک به راه آي و مشو پاي بست
تا بتواني دلي آور به دست
حکايت مقصود آفرينش کردگار، شاه دلدل سوار، در بخشيدن سر به دشمن خونخوار
شاه ولايت، شه دلدل سوار
روز خوش معرکه ي روزگار
هادي خورشيد هدايت، علي
والي اقليم هدايت، علي
در سفري ديد سواري به راه
پردل و عاشق هنر و کينه خواه
کافري از خير خدا بي خبر
باديه پيماي بيابان شر
بانگ بر او زد شه مردان علي
آن ملک الملک خدا را ولي
گفت که اي کافر از اين راه چيست
کام دل و روي دلت، سوي کيست
کافر از آن صورت گفتار نغز
سر به سر از پوست غني شد ز مغز
گفت مرا دختري از اقربا
برده به يک دل نه به صد دل ز جا
عاشقم او را و به جان عاشقم
گر کندم پوست همان عاشقم
خواستمش تا به نکاح آورم
کار خود از وي به صلاح آورم
مهر گرانمايه طلب کرد و گفت
گفتن چيزي که نياري شنفت
در طلب اکنون شده ام ره سپر
داده ولي تن به هزاران خطر
تا چه گلم بشکفد از روزگار
کار من آخر به چه گيرد قرار
اين سخنان گفت و به صد زار زار
اشک فروريخت چو ابر بهار
گفت به او شاه ولايت پناه
کاي ز تو پر عالمي از اشک و آه
مطلب خود را به من اظهار کن
سعي مرا با طلبت يار کن
تا شود اميد تو را چاه ساز
وارهي از فرقت طاقت گداز
در نفس آن کافر از آن خوش بيان
پرده بر افکنده ز راز نهان
گفت سر شاه ولايت، علي است
مطلب يار من و يارام نيست
از پي کابين سر آن شهريار
تا نبرم نايدم اندر کنار
شاه ولايت چو از او اين شنفت
چون گل صد برگ بهاري شکفت
گفت که سلطان ولايت منم
فارس ميدان هدايت منم
بحر سخاوت شرف آب و روي
کرده ز خاک در من جست و جوي
دادمت اين سر به تقاضاي جود
نيک ميسر شده بردار زود
بر دلم از بخشش سر نيست بار
کام دل خويشتن از من برآر
کافر چون يافت که آن بحر جود
کيست فرود آمد و کردش سجود
گفت شها عذر مرا در پذير
جرم من دلشده بر من مگير
از روش خويش پشيمان شدم
کفر رها کرده، مسلمان شدم
پر به خطا دم زه ام در گذار
ور نه دمار از دل و جانم برآر
شاه چو در لابه ي او بنگريست
گفت که جز لطف سزاي تو نيست
از من و خلاق تن و جان تو
عذر تو را خواسته ايمان تو
مرد بدان مژده زمين بوسه داد
شکر کنان روي به مقصد نهاد
طالب مقصود به مقصد رسيد
چون ز وي آن واقعه دختر شنيد
گفت بدان دين گرويدن سزاست
کش به ره آن نوع شهي رهنماست
گشت مسمان و بدان مرد گفت
جفت خوشي شو که شدم با تو جفت
کوتهي قصه دل آور به دست
وز رسن بخل مشو پاي بست
خصم تو گر سر ز تو خواهد بده
يک سر مو بر وي منت منه
اين صفت از شاه ولايت، پذير
قاعده ي همت از او ياد گير
هر که نشد پيرو آن شهسوار
چشم مروت ز مدارش مدار
آن که به انصاف ندارد سري
نيستش از نخل مروت بري
شيوه ي انصاف بود دلگشاي
از در اين شيوه شعوري درآي
مقاله ي نوزدهم در بي انصافي خصم و بي انصافي ابناي روزگار و افشاي سرّ کار
دوش چراغ از جگر افروختم
در غم دل تا به سحر سوختم
چند بود قطره ي خوني هزار
ابر شرر بار بر او قطره بار
بس که دلم سوخت ز اندازه بيش
سوخت دلم بر دل داناي خويش
اين دل مرغان سخن کرده صيد
چند کشد بار دل از عمرو و زيد
چون شود از موجه ي بحر دلم
پر گهر تازه و تر، ساحلم
هر گهر از وي به سنا و ثمن
دلشکن رونق درّ عدن
اين همه گوهر که به از زرّ خاص
يافته در بوته ي طبعم خلاص
گشته به حسن قلم معنوي
چهره گشاي غزل و مثنوي
سر به سر آويزه ي گوش ملوک
گوهر چرخ از اثرش در خدوک
جمله به قانون خوش آوازگي
ديده از او کار سخن، تازگي
چون کشمش در نظر مدعي
دشنه شود در جگر مدعي
صد جهت از کينه بپالايدش
تا که به صد عيب بيالايدش
ليک به هر معني و لفظ فصيح
کآمده پيش نظر او قبيح
چشم در او دوخته گيرد به ياد
تا رسدش گاه ضرورت به داد
در عمل خود چو موفق شود
چون همه را مالک مطلق شود
کوشد در خلوت و در انجمن
تا کند ان را همه در کار من
رسم حيا بنگر و بگشا نظر
غايت بي شرمي مردم نگر
چند خورد سيلي مکر و حيل
شخصم از اين مشت دغاي دغل
ز آدميان، اهل تميزي نماند
وه که در اين مصر عزيزي نماند
قدر سخن دزد و سخنور يکي است
قيمت خرمهره و گوهر يکي است
خار جفا در دل عزت نشست
پايه ي اعزاز عزيزان شکست
در ره انصاف، خسک ريختند
صاف مروت به گل آميختند
پيک نظر در همه عالم دويد
منصفي اندر همه عالم نديد
هست يکي سنگ و در شاهوار
در نظر جوهري روزگار
هست به بازار متاع سخن
قدر خزف، قيمت گوهر شکن
ور نه چنين است چرا روزگار مي نکند گوهر من آشکار
گوهر من چيست سخن هاي نغز
کآمده از پوست برون همچو مغز
چون سخنم گرم کند بزم هوش
مغز سر معرفت آرد به جوش
اين منم امروز به ملک سخن
آنکه شد از فيض سخن هاي من
جوهري خاک درم، لعل ناب
حلقه به گوش گهرم آفتاب
نور ضميرم چو علم برکشد
صبح، خجل گردد و دم در کشد
مي رسد از زوره ي چرخ برين
گاه سخن بر سخنم آفرين
من که به ايثار کلامم سپهر
صد طبق آورده پر از ماه و مهر
از من [و] شعرم به چنين زيب و فر
غير که باشد که بپوشد نظر
طبع بلندم چو شود گرم کار
نادره بازي است معاني شکار
حاسد من جغد فسرده نفس
از دل ويران خود اندر قفس
هر که در او جوهر انصاف نيست
آب سرچشمه ي اوصاف نيست
اين همه ناصافي از آن خواسته است
کز حسد آب همه شان کاسته است
حقد و حسد، مورث شور است و شر
سعي کن از حقد و حسد در گذرد
گر حسدت نيست نه اي ضدّ من
ترک حسد کن که شوي ندّ من
خار حسد سوز که گلشن شوي
آينه کن صاف که چون من شوي
حکايت ان حاسد که به واسطه ي خبث باطن در تهلکه افتاد
حاسدي از کشور خود دور شد
کشور از آن دوري، معمور شد
رفت چو حاسد به ديار دگر
شد به غلط هاي فلک، معتبر
يک دو سه روز اين فلک کج نهاد
کام دل حاسد بد پيشه داد
در بر سردار ديار ان حسود
روز دوي بار اقامت گشود
چون سخن خويشتن آن بوالفضول
يافت که دارد رهي اندر قبول
خبث خاصان و بزرگان بار
مي شد و مي کرد بر شهريار
هر که بدان حضرت عالي رسيد
زجري از ان مفسد جاهل کشيد
بس که ز حد برد بد آن بد مدار
بخيه فتادش همه بر روي کار
مير ديار از بدش آمد به تنگ
گفت شتاب تو به است از درنگ
حکم چنان کرد کز آن مرز و بوم
رحل اقامت برد آن بوم شوم
گشت به همراهي نفس عوان
همسفر خيل هوا و هوان
هر که شود پيرو نفس حسود
ره به مشامش نبرد بوي سود
خسته دل اند اهل حسد، متصل
هست حسد، آبله ي پاي دل
راه حسد پاي دل آرد به درد
آبله ي پاي دل خود مگرد
بر حسد افشاندي چون آستين
بر زبر دست شعوري نشين
مقاله ي بيستم در منع تکبر و ديده ي خواهش از خوان احسان عالميان بستن و بر سفره ي قناعت نشستن
ساده دلا دل به تکبر مده
بر سر دل تاج تکبر منه
اصل خود ار نيک تصور کني
زهره نداري که تکبر کني
اصل تو خاکي است به غايت کثيف
بر تو کثافت شده غالب حريف
در پي آني که شکم پر کني
پر کني، آنگاه تکبر کني
تو شکمت پر شده منت که راست
خانه کجا داري و خانت کجا [ست]
هر چه کني خويش ستايي مکن
جز ز در فقر گدايي مکن
هر چه گدايي کني از خود بخواه
پيش کسان آبروي خود مکاه
تا رهدت دست، مکن کفچه دست
پيش کسان تا ندهندت شکست
صبر کن ار مال نداري و زر
صبر، مراد تو بر آرد مگر
صبر کليد فرج آمد بساز
تا شود از وي در مقصود باز
چون در مقصود گشودت به روي
جز به در حمد الهي مپوي
چون به در حمد الهي رسي
لطف خدا را به کماهي رسي
حمد خدا نعمتت افزون کند
شورش کفران، جگرت خون کند
صرفه بيا و ره کفران مپوي
در چمني گل به تغافل مبوي
هر که شود مايه ي او شکر و صبر
وايه برانداز بر او باد و ابر
چرخ و فلک کارکنان تواند
زيب ده سفره و خوان تواند
گر نشتابد دلت از بهر نان
نان دهد آسان به تو روزي رسان
بر تو نه دشوار بود کار زيست
رازق اگر نيک بداني که کيست
نعمت جاويد در احسان اوست
احسن اگر چشم تو بر خوان اوست
نان تو پخته است، تنگ دل مباش
مي رسد آسان، متزلزل مباش
بر گذر سيل بلا پل مگرد
غرقه ي درياي تزلزل مگرد
هيچ بلا چون طمع خام نيست
خام طمع را به دل آرام نيست
اقت و تابيت گر آيد پديد
منت دونانت نبايد کشيد
يک دم آب از يم همت بچش
بهر دو نان، منت دونان مکش
نان بخيل ار چه درآيد به دست
قرصه ي خور دان که نبايد شکست
نان بخيلان که شکستيش نيست
نيستيش باد که هستيش نيست
خوشدلي آن را که سخي و بخيل
مي نشود در دل و چشمش دخيل
هان لب ناني به قناعت شکن
دل ز کم و بيش خلايق بکن
باش در اقليم قناعت مقيم
تا نخوري بازي ديور رجيم
در نظر آنکه بود زين قبيل
مرد سخي کيست و شخص بخيل
هرکه کند تکيه بر اخلاص خويش
مي رود از خاص تران پيش پيش
گر روشت صبر و توکل شود
خاک خرامت گل و سنبل شود
حکايت ابوالمطيع که از حاتم اصم، کيفيت مسافرتش پرسيد و جواب شافي شنيد
فخر مطيعان خدا بوالمطيع
آن به دعا مدعيان را شفيع
حاتم شهرت به اصم کرده را
گفت که اي صاحب سمع رضا
مي شنوم اينکه همه در سفر
مي رودت عمر گرامي به سر
اي که به دست تو به جز باد نيست
در سفرت راحله و زاد نيست
راحله و زاد نداري چه سان
مي گذري بر گذر کاروان
گشت به پاسخ لب حاتم قرين
گفت که اي بحر محيط آستين
راحله و زاد من است از دو چيز
و آن دو در اين مصر به غايت عزيز
صبر و توکل، دو مسافر نواز
راحله و زاد مرا کار ساز
صبر و توکل، هنر اولياست
وين دو هنر، مايه ي عز و بهاست
صبر، کسي را که دليل ره است
قالبش از توشه ي ره فربه است
راحله ي هر که توکل شود
همسفر راکب دلدل شود
خار شعوري صفت گل گرفت
تا روش صبر و توکل گرفت
در خاتمت کتاب که به عون ملک وهاب، صورت اتمام يافت
اي قلم تيزرو آهسته باش
راه به سر شد مدو آهسته باش
مرحله در مرحله ديدي مخوف
شکر که طي گشت به پاي وقوف
بود در اين راه، سر اندر خطر
تا که از اين راه به در برد سر
هر که در اين اره حريف آزماي
پي به پي افکند درآمد ز پاي
خسرو از اين راه به اندازه رفت
بر طرفي رفت که بس تازه رفت
جامي از اين جاده ي بس خطير
بر صفتي شد که ندارد نظير
چون به سلوک دل سالک نواز
کرد غزالي ره اين پرده، ساز
خورد چو قانون سريع المقال
در روش خويش بسي گوشمال
من چو در اين باديه ره يافتم
راه پر از حفره و چه يافتم
حالي من تا نشد اين ترکتاز
تا ز نظامي نگرفتم جواز
در عقب او نشدم گام زن
پيروي او نشد آيين من
شکر که از پير، نظر يافتم
زان نظر اين مرتبه دريافتم
کز تف دل صاحب تابي شدم
مخترع تازه کتابي شدم
تازه کتابي که ز سر تا به بن
ريخته در قالب لطف سخن
نادره نظمي همه درّ و لآل
شور برآورده ز بحر خيال
سر به سر از تازگي، افکار بکر
زينت رخسار عروسان فکر
ديده ي اخيار بدان مفتتن
بزم طراز نظر مرد و زن
بس که به خير آمده انجام او
مونس اخيار شده نام او
خوش بودش نام که گشت اين نقود
سکه به نام ملک الملک جود
شاه فلک جاه ملک بارگاه
نخل بر آراسته عباس شاه
در خور آن پايه چه گويم سخن
به که شود ختم سخن کار من
يارب از آن ختم ملوک، آسمان
باز نگيرد طرب جاودان
تا دم صور آورد اين طرفه دير
خاتمت دولت و عمرش به خير
نجفعلي بن محمد کاظم
سنه 1239
مهر و وفا
مثنوي من مقالات افصح المتکلمين و املح المتأخرين مولا محمد شعوري
الهي از دل من بند بردار
مرا در بند چون و چند مگذار
خداوندا زبانم را بيان ده
بيانم را به لطف آن ده که آن به
برون بر خشکي از طرز بيانم
مثال خامه کن رطب اللسانم
ز نطقم چشمه ي حيوان روان کن
کلامم را طراوت بخش جان کن
مکان گنج معني کن دلم را
توانگر ساز از آن آب و گلم را
طريق آشنايانم عطا کن
وزين بيگانه طبعانم جدا کن
دلم را مورد «مهر و وفا» ساز
تنم را مقصد صدق و صفا ساز
درين درگاه راهم ده به رازي
که باشد مسلکم را کارسازي
کليد ملک عرفان ده به دستم
مده در ناشناسايي شکستم
ز پايم بند جد و جهد بردار
ز نزديکان خويشم دور مگذار
دلم دارد سر گوهرفشاني
نصيبم کن گهرهاي معاني
مبرا از قصور و خالي از عيب
سراسر دارد از گنجينه ي غيب
نقاطش مثل خال دلبران، خوش
حروفش چون حروف وصل، دلکش
سطورش يک به يک چون ابروان طاق
بر آن هر يک دل عشاق مشتاق
بدين صورت بدين صنعت کتابي
که باشد بر خردمندان خطابي
کرم کن تا بسي پاينده باشد
وز آن تا حشر نامم زنده باشد
به توفيق تو دارم چشم اميد
خوشا لطف تو و توفيق جاويد
اگر توفيق بخشي مي توانم
که گويم شعر و بر کرسي نشانم
چه شعر آن شعر کز وي تازه گردم
به اقبالش بلند آوازه گردم
ز شينش پر شکر سازم جهان را
حلاوت بخشم از وي انس و جان را
ز عينش چشم اعيان را دهم نور
وزو خورشيد گويد چشم بد دور
ز رايش رامش آموزم فلک را
وز آن رامش به رقص آرم ملک را
زنم بر چرخ، کوس سربلندي
نهم پا بر سرير ارجمندي
به صد افتادگي و زيردستي
دهد شعرا به شعرم باج پستي
غرض لطف تو مي بايد در اين کار
وگرنه من کجا و نظم اشعار
چه آيد از من و از گفته ي من
چه بو بخشد گل نشکفته ي من
که باشم من که نظمم دل پسندد
کدامين دل که بر نظمم نخندد
نباشد از توام گر پشتگرمي
درشتي آيد از نظمم نه نرمي
ز گلزار سخن هر گل که چيدم
از آن گل بوي احسانت شنيدم
ندارد کشت من طبع گياهي
که بر لطفت نباشد عذرخواهي
دکان فطرتم را زينت از توست
متاع فکرتم را قيمت از توست
به باغ خاطر من هر نهالي
که سر زد، دارد از صُنعت کمالي
چنان صيقل زدي مرآت جان را
که جان بخشد شعاعش روشنان را
تو را زيبد پي تقسيم ارزاق
از ان احسان بر خواهنده مشتاق
سمند مهر بر گردون دواندن
ز مشرق تا به مغرب زر فشاندن
به امر توست کز هر سو سحابي
به بر و بحر عالم بارد آبي
در از دريا برون آيد گل از خار
ز ني، شکّر برويد ميوه ز اشجار
ز مصنوعات عالم اين صنايع
که در نظاره اش کس نيست مانع
بسي هر سو به تحقيقش دويدم
ز صُنعت ذره اي بيرون نديدم
به اسعاد تو نطق گوهرافشان
تواند سکه زد بر نقد عرفان
به امداد تو طبع معرفت سنج
تواند شد جواهر سنج هر گنج
خداوندا چه باشد گر کني شاد
شعوري را به اين اسعاد و امداد
چراغش را به عرفان برفروزي
وز او چشم عنايت براندوزي
نهي بحر معاني در بيانش
کني گاه سخن گوهرفشانش
پس آنگاهش دهي ذوقي در اين راه
که چون اميدوار آيد به درگاه
برآرد دست و بيند در مناجات
جهان اندر جهان تحصيل حاجات
مناجات اول در شکايت قيودات نفساني و طلب استخلاص از وساوس شيطاني و زبان گشودن به عجز و ناتواني
خداوندا برآور حاجت من
ببين لطفت مبين بر ذلت من
گرفتارم به قيد نفس بدکار
گرفتارم گرفتارم گفتار
بود شيطان نفسم خصم خونريز
که بايد کردن از خصيمش پرهيز
تو شيطان مرا از من جدا کن
به نزديکان خويشم آشنا کن
ز خوب و زشت خلقم روي برتاب
که آرم رو به درگاهت ز هر باب
سراپا غرق بحر اشتياقم
ز مشتاقان خويشت ساز طاقم
تنم را خازن گنج يقين کن
دلم را مورد اسرار دين کن
در آن ساعت که جان فرقت گزيند
بهار نيستي بر من نشيند
به فريادم رس و بردارم از خاک
چو مهرم جلوه ده بر بام افلاک
سراپا غرق درياي گناهم
نجاتم ده که از جان عذرخواهم
چو بيرون آورم روز قيامت
سر از جيب لحد با صد ندامت
به همراهيم لطف خود قرين کن
به رحمت هاي خويشم همنشين کن
چو بر روي صراط افتد گذارم
رود از دل شکيب، از جان قرارم
چنانم دستگيري کن در آن راه
که درک من نگردد ز آن ره آگاه
چو جانم از تف گرماي محشر
شود در تنگناي جسم، مضطر
ز موج انگيزي درياي انعام
زلالي ده کز آن کوثر کند وام
چو در پاي ترازو از چپ و راست
درآيد نامه ي اعمال پي خواست
مبين بر نقش زشت خامه ي من
قلم در کش به روي نامه ي من
مرا دامن تر است از آب عصيان
ز خجلت برده ام سر در گريبان
ز آب توبه ام ده شست و شويي
به آن صورت که يابم آبرويي
چو صورت يابد اين معني به سيرت
مکن شرمنده ام ز اهل بصيرت
خداوندا به مشتاقان راهت
به حق محرمان بارگاهت
که بر عالم ز رحمت مرحمت کن
دلم را شادمان از مغفرت کن
به ابکار کلامم بخش کابين
به حق حرمت طاها و ياسين
مناجات ثاني در تصديق به عنايات رباني و استدعاي نجات جاوداني
پناه ساير گيتي پناهان
به مقصد رهبر گم کرده راهان
دواي درد بيماران دلريش
نواي بينوايان غم انديش
اميد جان هر اميدواري
فرح بخش دل هر سوگواري
صفاخواه تن اندوهناکان
دواجوي درون سينه چاکان
خداوند خداوندان عالم
به اعزاز خداوندي معظم
انيس خلوت خلوت نشينان
رفيق عزلت عزلت گزينان
نگون سازنده ي خرگاه افلاک
برون آرنده ي رزق از دل خاک
جمال آراي گل هاي بهاري
رعونت بخش سرو جويباري
گلستان ساز آتش بر براهيم
رضابخش دل يحيي به تسليم
ز يکديگر پي اجر تأسف
جدا سازنده ي يعقوب و يوسف
تکلم ده پي عذر مناهي
به نطق يونس اندر بطن ماهي
به دانايي شکيب آموز ايوب
به حکمت ديده روشن ساز يعقوب
ز منکر سوز نور طور عرفان
رخ افروزنده ي موسي بن عمران
پي ترتيب زيب چارمين کاخ
به عيسي قوم را سازنده گستاخ
برافرازنده از الطاف سرمد
لواي نامي نام محمد
رقم سازنده با چندين جلالت
به نامش نامه ي ختم رسالت
خداوندا به آن پاکيزه گوهر
که خاکش فرق گردون راست افسر
که چون افتد ز گفتن نطقم از کار
شود جسم به بستر نقش ديوار
نهي شهد شهادت در دهانم
نگرداني به حرف بد زبانم
کني ز افعال ناخوش توبه کارم
به آمرزش کني اميدوارم
کني توفيق آسايش رفيقم
ز رطل مغفرت بخشي رحيقم
ز جيب خاک با اهل سلامت
برانگيزاني ام روز قيامت
حجاب منع برداري ز پيشم
دهي ره در بساط قرب خويشم
در آري با نبي و آل و اصحاب
به باغ خلدم از نيکوترين باب
في نعت سيد المرسلين و خاتم النبيين صلوات الله عليه الي يوم الدين
بيا اي خامه ي نطق گهربار
زبان بگشا به نعت فخر ابرار
محمد منشأ طاها و ياسين نبي المرسلين خير النبيين
جهان داد و دين، سلطان دارين
شرف بخش مقام قاب و قوسين
کليد مخزن فضل الهي
سرير آراي ملک پادشاهي
گران قيمت دُر درج نبوت
سبکرو کشتي بحر فتوت
نگين خاتم اعزاز و اکرام
به ختميت بلندش تا ابد نام
وجودش باعث خلقيت خلق
به اين خلقت فکنده رقعه بر دلق
به دانش قدسيان را داده تعليم
خدا در عرش او را کرده تعظيم
ز حد وهم و فهم، اوصاف او بيش
پسين انبيا وز جمله در پيش
سر شاهنشهان را درة التاج
به خاک پاش فرق عرش محتاج
يد بيضا کليم از نور او داشت
وز او عيسي لواي معجز افراشت
ز رويش کرده بلبل ترک گلشن
ز بويش مرده را جان رفته در تن
ز بوي موي او عنبر خجل بود
ز نور روي او مه منفعل بود
از آن خُلقت که جان من فدايش
چه گويم وصف، کآن باشد سزايش
اثربخش از نوا ز آن بود داوود
که مرغ خوش نواي باغ او بود
سليمان، حشمت از خدام او داشت
نگينش نيز نقش از نام او داشت
اگر ذاتش نبودي در ميانه
نبودي آفرينش را بهانه
جنابش از فلک يک نردبان است
جلالش را مکان در لامکان است
وجودش چون نمود از پرده رخسار
جمال مغفرت آمد پديدار
به رحمت رحمة للعالمين شد
خطاب او شفيع المذنبين شد
چو طلف او نهد پا در ميانه
شفاعت را شود پيدا بهانه
مطيع امر او در عرض اکبر
چو بيند عرصه ي صحراي محشر
نيارد ذره اي در دل تزلزل
شود مستغرق بحر تفضل
به گردن طول فرمانش نگهدار
شوي تا در نظرها فخر احرار
ملک هنگام تسبيحات ممتد
گهي گويد محمد گاه احمد
تو نيز اي دل از اين نام گرامي
عيار نقد جان را ده تمامي
الف در نام احمد چون نهالي است
کز او بستان جنت را کمالي است
نمي بود اين الف، آدم نمي بود
اساس هستي عالم نمي بود
الف چون شد ز احمد، حمد ماند
به گوش آن حمدم اين معني رساند:
که هر کو حمد احمد گفت، معبود
نمودش در جهان قرب، محمود
چو از ترکيب احمد ميم شد دور
چه ميم آن ميم کز وي مه برد نور
احد ماند بدان معني که يکتاست
محمد کآن شفاعت خواه فرداست
چه نام است اين به نام ايزد کز اين نام
به چندين نوع شيرين مي شود کام
هزاران جان فداي نام او باد
فلک، خاک ره خدّام او باد
در صفت شب معراج آن ما صدق معني سراجأ وهاج
شبي روشن کن راز نهاني
شد آن دولت، قرين امّ هاني
به بستر تکيه کرد از بهر راحت
زمين را ساخت مهد استراحت
در آمد جبرئيل از راه اعزاز
بگفت اي صورت آيينه ي راز
شبت خوش باد کامشب دولت وصل
به نامت مي نوازد نوبت وصل
براقي مضمر اندر پويه اش برق
در اظهار هنر از پاي تا فرق
دود گر همره او پيک ديده
فرماند به گردش نارسيده
وگر با مهر تازندش به هر گام
رساند دوري از گردون به اتمام
چنين عالم نوردي بي مثالي
که نگذشته است مثلش در خيالي
برو بنشين و طي کن مسلک اصل
تماشا کن بهار گلشن وصل
نشست آن راکب رخش رسالت
بر آن مرکب به صد عزّ و جلالت
شد اول جانب اقصي سبکرو
چراغ انبيا را داد پرتو
از آنجا چون به منزلگاه اول
رسيد آن زينت اعلا و اسفل
فلک گشت از عنانش منزلت ياب
شد از رشک رکابش ماه سيماب
پس آنگه جانب قصر دوم تاخت
عطارد را عطا فرمود و بنواخت
از آنجا ساز رفتن چون شدش راست
ز چنگ زهره آهنگ طرب خواست
چو بگذشت از مقام زهره، خورشيد
ز مهر دل شد او را بنده جاويد
برآمد بعد از آن بر بام بهرام
بلندي يافت از وي نام بهرام
از آنجا کرد سوي مشتري راه
ز راهش مشتري چون گشت آگاه
به جان و دل شد از طبع طمعکار
غبار خاک راهش را خريدار
پس آنگه زد علم بر کاخ کيوان
ز شوق از جان کيوان خاست افغان
بساز پادشاهي در نورديد
چو هندو بندگانش بنده گرديد
چو سوي هشتمين منظر گذر کرد
کواکب را ز هر جانب نظر کرد
تمام از باده ي شوق رخش مست
طبق هاي نثار از نور در دست
ثناگويان به سر، سويش دويدند
ز پابوسش به کام دل رسيدند
از آنجا بر نهم چرخ از ره دور
برآمد تندرو چون شعله ي نور
بساطي ديد از اطلس کشيده
ز اشکال و صور نقشي نديده
چو زر کرد از گذر کامل عيارش
نمود از نعل مرکب سکه دارش
از آنجا بر فراز سدره زد گام
ز پابوسش برآمد سدره را کام
گذار افکند از آنجا سوي رفرف
چه ديد آنجا ملايک ديد صف صف
ستاده در مقام خدمت وي
ز سر تا پا زبان در ذکر يا حي
ز جام باده ي توحيد سرمست
ز شوق افتاده از پا رفته از دست
پس آنگه گشت عرشش فرش نعلين
به ابرو داد زيب قاب قوسين
براق و جبرئيل از خدمتش دور
شدند، آن شه شد از خود نيز مهجور
در آن حالت ز خود بيخود روان شد
به سوي جلوه گاه لامکان شد
مکاني ديد از او نام مکان دور
تجلي در تجلي، نور در نور
حجاب اندر حجاب و راه در راه
نه درک از ره، نه عقل از رفتن آگاه
چه ديد آثار توحيد الهي
هيولاي بساط پادشاهي
شنيد آنگه بياني از زبان دور
سخنگو حاضر اما از مکان دور
در آن ساعت که نطق از کار مي رفت
سخن سوي زبان دشوار مي رفت
براي کار امت گفتگو کرد
که کرد از انبيا کاري که او کرد
نمي يارم کنون کردن روايت
که چون رفت و چان سان بود آن حکايت
کنون اي طبع در انديشه ممتاز
خدنگ فکر از اين برتر مينداز
به دامان ادب کش پاي کوشش
نداري بيش از اين چون جاي کوشش
در مدح امير کل امير، حضرت اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب
سپهر برترين را ديگرين بدر
جهان سرور علي عالي القدر
به ميدان سخن گردد چو ناطق
ربايد گوي صدق از صبح صادق
در لطف عبارت چون کند باز
دم عيسي ببندد لب ز اعجاز
يد بيضا کجا و دست آن شاه
که بود آن دست موسي اين يدالله
فلک را تا جهان زير نگين است
خطاب او اميرالمؤمنين است
نجف ز آن کعبه ي اهل يقين شد
که در وي جسم او مسکن گزين شد
جهان در جنب قدرش خاکساري
فلک پيش وقارش بيقراري
ز عظم اوست برپاست عرش اعظم
شد انسان از وجود او مکرم
ز مشک خاک کويش نافه بوياست
به توصيف لبش طوطي شکر خاست
ز نام اوست بر سر عرش را تاج
به دام اوست مرغ سدره محتاج
سهي سرو از قدش خجلت گزين است
گل از رويش به خواري همنشين است
محبش تاج عزت را سزاوار
عزيزان جهان بي حبش او خوار
ز قهرش نار دوزخ، يک زبانه
ز فتحش فتح خيبر، يک نشانه
غضب را گرمي حرب از تف اوست
عنان رخش فتح اندر کف اوست
به گردون مه ز سهمش گشته سيماب
ز تيغش آفتاب افتاده از تاب
بود بر قصر قدرش ديده باني
زحل مانند هندو پاسباني
به جز نقش صفاتش نيست وارد
ز چنگ زهره و کلک عطارد
از آن دارد براي نيکنامي
جبين مشتري، داغ غلامي
چه ذات است اين گرامي گوهر پاک
که از تحت زمين تا فوق افلاک
کسي بر وي نمي گردد مقدم
به جز خيرالبشر و الله اعلم
در مدح شاه گردون جاه انجم سپاه شاه عباس ظل الله
دگر در گلشن طبعم بهار است
بساتين خيالم لاله زار است
گلي مي رويد از گلزار طبعم
که رنگين مي کند بازار طبعم
چه گل آن گل که نارد طبع گلکار
چنين رنگي گلي هرگز به بازار
در آن گل نفخه ي توصيف شاهي است
که خلد از گلشن مدحش گياهي است
جهانباني که فرّ پادشاهي
درخشان است از او مه تا به ماهي
شه مه خرگه خورشيد کرياس
غلام شاه مردان شاه عباس
الهي احتشامش تا ابد باد
جهان يکسر به کامش تا ابد باد
چراغ افروز ملت باد رايش
رکاب آراي دولت باد پايش
خداوندا مدامش شادمان دار
ز آفات جهانش در امان دار
منور کن به دينداري جبينش
مظفر ساز بر اعداي دينش
کليد ملک نصرت ده به دستش
تو را دارد، نگهدار از شکستش
به بهروزيش ده تا حشر، پيمان
به روي تخت فيروزيش بنشان
بود تا در زمين ممکن تمکّن
فلک را سايه گرد جلوه اش کن
عجب ذاتي است ان ذات همايون
که بر عالم مبارک باد [و] ميمون
جهان کرد آنچنان از عدل آباد
که مستان را خرابي رفت از ياد
به دور او گياهي کز زمين رست
جبين دائم به آب خرمي شست
نهال لطفش آن نرمي دهد بار
که از طينت درشتي رد کند خار
چنان شد صاف دل ها در زمانش
که کوثر مي رود آب از دهانش
گريبان خصومت شد چنان چاک
که آب از کين آتش کرد دل، پاک
جهان چون مغز بيرون آمد از پوست
صفا شد در ميان دشمن و دوست
هر آن دشمن که در کينش قدم زد
قدم اول در اقليم عدم زد
به اخلاص آنکه بوسد خاک راهش
به گردون سايد از رفعت کلاهش
کند چون ابر جودش قطره باري
کند خون در دل ابر بهاري
چو گاه خشم بر ابرو زند چين
بنات النعش گردد عقد پروين
تحرک چون نمايد سوي دشمن
چو موج آيد به جنبش کوه آهن
سکونش گر کنند اشيا تعقل
نشيند طبع سيماب از تزلزل
در ضبط آنچنان زد در ممالک
که شد نسخ حراست در مسالک
به هر بستان که باشد جلوه گاهش
شود رشک در و مرجان گياهش
عروش نصرتش باشد در آغوش
رود با فتح دائم دوش بر دوش
فروغ صبح اقبالش جهانگير
چراغ افروز عمرش شمع تقدير
ملک مستحفظ قدر جليلش
فلک در سايه ي ظل ظليلش
جهان تا هست نامش در جهان باد
به دولت کام بخش و کامران باد
دلش هرگز مباد از غم مشوش
به شادي باد دائم خاطرش خوش
به دل دارد سروري دائم از مي
مباد آن را خماري هرگز از پي
بود طبع جوانان آتش افروز
به آتش کي توان گفتن که کم سوز
مدامش گر هواي کامراني است
جوان است اين تقاضاي جواني است
المناظره در تحقيق بهار جواني و به دستياري باغبان طبيعت، گل عاشقي از رخسار هدايت چيدن و سلب مجاز نمودن صورت تحقيق در مرآت توفيق ديدن
خوشا فصل فرح بخش جواني
بساط آراي بزم کامراني
چراغ منهج اقبال و اجلال
دليل مرحل اقليم آمال
سمند راکب ميدان شادي
حيات کامراني، جان شادي
جواني، بي تکلف خوش بهاري است
کز او عالم چه خرم لاله زاري است
جواني مي شناسد لذت عشق
جوان را مي برازد خلعت عشق
جواني غم نينديشد که چون است
جوان را خانه ي غم سرنگون است
خوش ان کس کاندر ايام جواني
کند در عشق چندان کامراني
که چون پايش خورد بر سنگ پيري
همان از عشق جويد دستگيري
جوان دل خسروا در عاشقي کوش
چنان عشقي که با جانت زند جوش
در آن آتش چو يک چندي بجوشي
ز بود خود نظر بايد بپوشي
بدان صورت که از سر برکشي پوست
ز ه جانب کني نظاره ي دوست
ز جانت سر زند سر اناالحق
شوي در نيستي موجود مطلق
خطابي است در شرف گوهر آدم و موعظه اي است بر افراد عالم
ايا اي بر فلک، قدرت مقدم
به تعظيم تو قد قدسيان خم
ز اجناس جهان هر جنس نغزي
که در قيمت مر او را هست مغزي
ز آدم هيچ جنسي نغزتر نيست
گران قيمت تر و پر مغزتر نيست
تويي اي صف نشين برترين صف
«به کرمنا بني آدم» مشرّف
ز نور معرفت با مهر همدوش
به عرفان کرده مه را حلقه در گوش
ز پا تا فرق، غرق بحر توحيد
شناساي در درياي تجريد
به تشريفات روحاني ممجد
به توفيقات رباني مؤيد
لبالب ساغر معني است در دست
به معني هوشيار از ذوق آن مست
در اين فيروز گون صرح ممرد
خلافت را طراز تاج و مسند
چراغ قدسيان را نور از توست
زمين و آسمان را شور از توست
غرض کين نوع جنسي بوده ذاتت
که نطقم شمه اي گفت از صفاتت
بسي حيف است کز روي تمرد
روي راهي که رو آرد تردّد
ز درگاه الهي دور ماني
ز فيض سرمدي مهجور ماني
قدت از بار عصيان خم پذيرد
دلت در ظلمت عصيان بميرد
پس از مردن نداني چاره ات چيست
فرح بخش دل آواره ات کيست
حساب محشر و غوغاي محشر
خود آنجا هست از بهتر مقرر
چه غافل مانده اي اي غافل مست
به دست اکنون که اندک فرصتي هست
بيا و پرده ي غفلت به يکبار
ز پيش چهره ي مقصود بردار
نظر کن در تکاپوي کواکب
بر ادوار سپهر و چرخ لاعب
که چونند از پي خدمتگزاري
سر اندر طوق حکم کردگاري
اطاعت را کمر بربسته محکم
ز خدمت رو نگردانيده يک دم
تو کز افلاک و انجم پايه ي جاه
فراتر مي نهي، برگرد از آن راه
که جان در قيد عصيان زنده باشسي
ز ذل معصيت شرمنده باشي
ز طورت طالبان شرمنده باشند
ز افعال بدت در خنده باشند
شعوري فکر کن با خود در اين باب
بيا و خويش را درياب درياب
در تصريح به نام کتاب و توصيف نواب مستطاب اعتماد السلطنه حاتم بيگ گردون جناب
شبي گشتم قرين نکته سنجي
که در اکثار معني بود گنجي
ز هر وادي که سر مي کرد حرفي
محيط معرفت را بود ظرفي
ز هر جانب که مي شد نکته پرداز
به صد دل تازه مي شد جان اعجاز
در آن دستان سراي ناگهاني
فتادش ره به دلکش داستاني
که شد هر حرفي از وي گوهر گوش
لب از تقرير آن زد غوطه در نوش
بيان قصه ي «مهر و وفا» کرد
مرا نيکو به آن طرز آشنا کرد
چو دانستم سراپاي حکايت
زبان شد مجلس آراي روايت
به دستوري که زينت يافت محمل
به يمن دولت دستور عادل
چه دستور آصف مسندنشيني
که هست از خرمنش مه، خوشه چيني
سران ملک و ملت را ظهيري
ز پا افتادگان را دستگيري
خردمندي خدا را آشنايي
همه ملک خدا را کدخدايي
خلايق ملجئي اميدگاهي
خداوندان دولت را پناهي
جهان داور وزيري بي نظيري
جهان را چون تن از جان ناگزيري
بگويم کيست اين لطف مجسم
که چون صبح از صفاتش مي زنم دم
جهان را روز فيروزي و شادي
تموّج بخش درياي ايادي
سخاي دست جم دستور اعظم
به خوش نامي نظام نام حاتم
يمين الدوله حاتم بيگ عادل
ز قدرش آسمان صد پايه نازل
الهي تا قيامت باد ممتاز
ز خلق آن آفتاب اوج اعزاز
جهان را از وجود او نظام است
ز کلکش کار ناکامان به کام است
گلش پرورده ي عدل است و انصاف
نگنجد ذاتش اندر ظرف اوصاف
چراغ افروز فضلش لاله ي داغ
نصيرالدين طوسي را گل باغ
زمين مي رقصد از شادي فلک وار
که خواند او را پدر شاه جهاندار
به بد هرگز نگرداند زبان را
چنين بايد زبان فرماندهان را
کجي جا در دلش نگرفته يک مو
فلک را راست مي سازد به ابرو
چو نطقش مي کند گوهرفشاني
خجالت مي برد ابر بهاري
چو طبعش مي کند نظم سخن ساز
خرد را روح مي آيد به پرواز
چو بحر فطرتش يابد تلاطم
خورد موج گهر بر فوج انجم
کف او مايه ي مشکل گشايي است
در او قبله ي حاجت روايي است
رياض بزم او رشک بهشت است
زمين درگهش عنبر سرشت است
به بزمش هر که روزي راه يابد
ره اندر هفتمين خرگاه يابد
رود با فطرتش طبعي که همدوش
کشد گلزار جنت را در آغوش
چو آيد همتش در ترکتازي
جهان را پر کند از بي نيازي
به بخشش چون بجنباند زبان را
ولي نعمت توان شد بحر و کان را
به هر منزل که روزي بوده راهش
به هر محفل که باشد تکيه گاهش
غبارش مي فروزد ديده ي حور
چراغش مي دهد خورشيد را نور
چو غواص فلک درهاي مکنون
ز بدو آفرينش تا به اکنون
برآورد از محيط خلقت اين گفت
که اين درهاي يکتا ماند بي جفت
چو ديد از بحر آرد باد اين در
برون آمد ز صيتش عالمي پر
چراغ اين دُر اندر دل برافروخت
وز آن درهاي سابق ديده بر دوخت
الهي قدر اين دُر، در فزون باد
سراي عمر خصمش سرنگون باد
پذيرد چشم بخت از طلعتش نور
بود نقص زوال از طالعش دور
مرا در ظل جاهش باشد آن جاه
که شعرم شکّر انگيزد در افواه
بحمدالله که اين شعر خوش انجام
به توفيق خدا مي يابد اتمام
به نام او که نامش جاودان باد
وجودش باعث امن و امان باد
در تعريف سخن و تحميد صاحبان اين فن که خازنان کنوز معاني اند
سخن شاهنشه اقليم عشق است
سخن مستخرج تقوم عشق است
سخن آيينه ي رخسار عقل است
سخن گنجينه ي اسرار عقل است
سخن نوري است ز انوار الهي
گرفته فيضش از مه تا به ماهي
سخن شور از دل عاشق برآرد
سخن تخم وفا در سينه کارد
سخندان را سخن، دل زنده دارد
سخن بر طبع نادان خنده دارد
سخن معيار طبع هوشمند است
بر دانا سخندان ارجمند است
بود نور سخن، همسايه ي وحي
سخن در رتبه دارد پايه ي وحي
سخن ابواب دولت را کليد است
سخن را پايه ي عرش مجيد است
سخن گوهر ز بحر دل تواند
برون آرد که بر عرشت رساند
سخن آبي است کز فواره ي هوش
روارو مي رود در حوضه ي گوش
در آن ساعت که گوش از وي شود پر
توان از چشمه ي لب ريختن دُر
سخن کو از وقوف آيد شود تير
نشيند بر نشان از شست تدبير
سخن گاهي که بي انديشه گويي
نپويي جز ره بي آبرويي
هر آن کو در سخن دارد شعوري
ندارد عيب اگر دارد غروري
کسي کو از سخن بي نور باشد
بود معيوب اگر مغرور باشد
سخن جان است از آن جان زنده مي باش
وز او تا مي سزد پاينده مي باش
سخن نام تو را پاينده دارد
سخن تا روز حشرت زنده دارد
نظامي از سخن دارد نظامي
که با يکتايي اش هست انتظامي
ز مرآت سخن سعدي جميل است
جمال آراي نظم بي عديل است
سخن بود آنکه خسرو را علم کرد
به چشم خسروانش محترم کرد
به خاقاني سخن اين قدرت آموخت
که از تعظيم خاقان ديده مي دوخت
ز انوار سخن داد انوري، نور
به شمع مهر و مه ز اشعار مشهور
به بستان سخن، فردوسي طوس
ببرد از روضه ي فردوس ناموس
سخن کرد اينکه دارد چون کريمان
نشان خواجگان خواجوي کرمان
حسن حُسن سخن کارش چنان کرد
که نظم دلکشش امداد جان کرد
شد از فضل سخن نزد افاضل
کمال خوش کلام اين گونه کامل
چو قاسم شد به اقسام سخن يار
شد از نور معاني غرق انوار
سخن در کار حافظ کرد طيبي
که برد از عطر آن هر کس نصيبي
معطر از سخن شد نظم عطار
توان شد از سخن درياي اسرار
سخن در جام جامي باده اي ريخت
که جان با نشئه ي نظمش درآميخت
مرا هم يارب از آن باده و جام
که مي آسايد از نفعش لب و کام
بده کيفيتي کز نشئه ي وي
توانم زد هزاران طعنه بر مي
مي نظم مرا خاصيتي ده
که بندد بر کمان معرفت زه
در گنج معاني را کنم باز
جواهر بخشم از گنجينه ي راز
زنم «مهر و وفا» را حلقه بر در
بر آن در چون دهم ترتيب گوهر
گهي راه حقيقت را کنم طي
چکاند گه مجاز از چهره ام خوي
به هر قسم از سخن کافتد پسندم
نگارد کلک طبع ارجمندم
به شرط آنکه خوش طبعان اشعار
بلاغت پيشگان نغز گفتار
در اصلاحش به آن صورت بکوشند
که گر عيبي در او باشد بپوشند
خداوندا مرا معيوب نگذار
که از عيب است در پاي دلم خار
ز عيبم ده بدان صورت جدايي
که از هر عيبجو يابم رهايي
آغاز داستان مهر و توصيف پدر آن قمر چهر و شنيدن مهر از دايه، حکايت عابد و از پدر رخصت خواستن و به زيارت عابد شتافتن
سخن پرداز مرد دانش آموز
شد از نور بيان زان سان دل افروز
که بود اندر ديار مصر شاهي
کدامين شاه گردون بارگاهي
زمين از بار مقدارش گران بار
فلک در جنب خرگاهش نگونسار
جلالت پايه ي تخت بلندش
جلادت حلقه در گوش کمندش
ز خدامش، شجاعت تيغ بندي
ز انصافش عدالت ريشخندي
سخاوت پيشکار دست رادش
جوانمردي غلام خانه زادش
ز تيغش زهره ي شير ژيان چاک
ز گرزش آسمان را سينه بر خاک
سر شاهان، زمين فرساي راهش
ز گردون ديده خم پر کلاهش
کليد ملک استقلال در مشت
فلک را کرده چون خاتم در انگشت
ز شاهان اين چنين گيتي مداري
به بي نسلي گذشتش روزگاري
در آخر دختري دادش خداوند
به سان مهر و مه بي مثل و مانند
نه دختر اختري کز پاي تا سر
شد آفاق از جمال او منور
چو آن دختر به خود باليد چندي
شدش هر موي بر دل ها کمندي
به مهر دل شهش در ديده بنشاند
به مهرش نام دائم بر زبان راند
شد اندر حسن چنداني دل افروز
که شامش خنده زد بر صبح نوروز
چنان در فتنه سازي گشت ماهر
که هر دم صد قيامت کرد ظاهر
عجب شکر لبي شيرين زباني
زليخا طلعتي ليلي نشاني
فروزان شمسه ي ايوان خوبي
گل خوش جلوه ي بستان خوبي
نهال قامتش پرورده ي ناز
وليکن در درون گلشن راز
ز سر تا پاي آن ماه پريچهر
منور همچو مهر و نام او مهر
شبي با همسران، مهر سمنبر
به طلعت داشت مجلس را منور
لب دوشيزگان، مي در قدح ريز
برون آورده از سر مغز پرهيز
ز هر جانب بتي چون چشم خود مست
دل نظارگي را برده از دست
ز هر سو دلبري در جلوه سازي
چو زلف خويش داده داد بازي
گهي لبريز جامي مي گرفتند
ز جام باده کامي مي گرفتند
گهي لب در حديثي مي گشودند
بيان سرگذشتي مي نمودند
ز هر وادي ز هر کوه و ز هر دشت
زبان در کام آن چابک روان گشت
قضا را دايه ي مهر سمن چهر
که بود از مهرباني دايه ي مهر
بگفت از من حکايت گوش داريد
سراپا بشنويد ار هوش داريد
چنين گفت از براي من ظريفي
ز خيل محرمان غالب حريفي
که در ارمن زمين، شخصي است عابد
که نطقش در دعا حکمي است نافذ
بيانش هادم بتخانه ي ريب
زبانش ناقد گنجينه ي غيب
ز دال هر دعاي آن ملک قدر
پذيرد هر هلالي، صورت بدر
اگر رنجيده در خورشيد بيند
جهان تا حشر در ظلمت نشيند
هر آن کس را که اميدي است در دل
از او در دم تواند کرد حاصل
خلايق بر در او در شتابند
دمادم از دمش مقصود يابند
زمين معبدش عنبر سرشت است
عبادتگاه او رشک بهشت است
در آن معبد گنهکاري که ره يافت
وجود خويش را پاک از گنه يافت
به راهش هر که را در پا خلد خار
به رويش بشکفد صد گونه گلزار
خيال او به گلخن گر درآيد
ز فيض او گل از گلخن برآيد
شنيد از دايه چون مهر اين حکايت
ز فرط شوق، شد هوشش به غارت
چنان آن قصه در جانش اثر کرد
که از خويشش به کلي بي خبر کرد
بگفت اي دايه چون شب را کنم روز
شود صبح جمالم عالم افروز
برآرم دست و ياري خواهم از بخت
شهنشه را ببوسم پايه ي تخت
به صد زاري بخواهم رخصت از وي
که راه معبد عابد کنم طي
به هر ساعت خيال تازه مي کرد
خيالي بي حد و اندازه مي کرد
همه شب درّ اين انديشه مي سفت
که چون با شه توان اين قصه را گفت
رفتن مهر به بارگاه شاه و بعد از اذن زيارت عابد روي به راه نهادن
چنين بگشاد مرد نکته دان لب
که مهر سرو قد سيم غبغب
سفيدي چون جدا گشت از سياهي
روان شد بر بساط پادشاهي
زمين پيش پدر بوسيد و برخاست
وز آن قامت قيامت زار برخاست
زماني دم نزد از هيچ راهي
نيفتادش به پيش و پس نگاهي
چو روي لطف شه را سوي خود ديد
شهنشه را به جان دلجوي خود ديد
زبان گشاد در مدح شهنشاه
بگفت اي در پناهت هفت خرگاه
زبان تا هست نامت بر زبان باد
وجودت باعث امن و امان باد
جهان در پيش خصمت تيره بادا
فلک در کار تيغت خيره بادا
ز بدو خلقت است از لطف خالق
عزيز مصر بودن بر تو لايق
به حق آن عزيزي کز همين نام
به نيکويي علم کردت در ايام
که مقصود دل زارم برآور
به تحصيل مرادم سر درآور
مرا هست آرزويي در دل تنگ
برآور تا نکوبم شيشه بر سنگ
شهنشه گفت کاي چشم و چراغم
گزين نوباوه ي يکتاي باغم
چراغ عمرم از روي تو روشن
رياض باغم از بوي تو گلشن
اگر از من بخواهي هرچه خواهي
پس از دادن کنم صد عذرخواهي
چو مهر آن دلنوازي ديد بشکفت
به آداب سخندانان سخن گفت
که اي فرمانرواي ملک هستي
فلک داده به تخت باج پستي
چنين از محرمان نکته پرداز
گران شد گوش من از گوهر راز
که در اقصاي ارمن هست پيري
ز ايام جواني گوشه گيري
غبار راه او در چشم عالم
کشيده توتياي خير مقدم
قد او در عبادت قائم الليل
ملايک در طوافش خيل در خيل
ضميرش برده ظلمت از شب تار
مه از نورش نموده کسب انوار…
***
وفاداري کن و از مهر دم زن
چو صبح اسباب بي مهري به هم زن
وفا آن شمع بزم کامراني
شب پيران از او، روز جواني
دمي بي باده و مطرب نبودي
ز دل غم کاستي، عشرت فزودي
مدام از مي مراد حسن مي داد
به امداد پري زادان همزاد
گهي چون آهوان بر سبزه و دشت
نبودي طبعشان را سيري از گشت
گهي بودند در تسخير نخجير
گه از شهد لب هم چاشني گير
گهي در بزم چون طفلان خوشدل
به بازي مي شدند آشوب محفل
گهي از غمزه مي کردند اشارت
که از ما شد فلان هوشش به غارت
دمي از [هم] نمي کردند دوري
که دوري شورش آرد در صبوري
قضا را روزي آن شه زاده ي دهر
که بود از طلعتش خورشيد را بهر
برون آمد ز شهر از بهر نخجير
کمند افکن بر او صياد تقدير
ز همسالان و همزادان گروهي
کز ايشان بود دولت را شکوهي
شهنشه را فتاده در پس و پيش
نموده گرم از او هنگامه ي خويش
همه در قصد جان، استاد پيشه
چو چشم دلبران صياد پيشه
ز صيد انداز باز تيز پرواز
عقاب چرخ شد بازيچه ي باز
گشوده بر هوا شاهين پر و بال
شکسته بال کبک از تاب چنگال
کمند افکنده بر گوران، دليران
گريزان از هزبران شرزه شيران
به ناخن شير، گور گور کندي
پلنگ از بيم جان ناخن فکندي
اگر بر کوه جستي صيدي از بيم
ز تيغ کوه افتادي به دو نيم
در آن کوه از نهيب نعره ي مرد
چو چشم شير، رنگ گاو شد زرد
سبک پي تازيان پوينده بر دشت
ز دنبال غزالان هشت در هشت
گوزنان از صداي طبلک باز
ز تن ها روحشان را ميل پرواز
قضا را آهويي جست از ميانه
بر او از خال و خط چندين نشانه
شه از دنبال آهو شد جلوريز
که بندد ره بر آهوي سبک خيز
چنان تند از سپاه خويش بگذشت
که صرصر بگذرد بر سبزه و دشت
به آن تيزي تکاور ساخت تازان
که پيدايش گشت از ديده پنهان
همي شد صيد و شاه از پي پياپي
گمانش اينکه گيرد راه بر وي
فتادش راه ناگه سوي کشتي
که گويي بود خرم چون بهشتي
به تنهايي غنيمت ديد فرصت
زبان را در ترنم داد رخصت
غزل گويان فرس مي راند و مي رفت
مقالات طرب مي خواند و مي رفت
از اين غافل که فرمان قضا چيست
فلک را بر سر او ماجرا چيست
از اين غافل که رو سوي چه دارد
گل اميد او بوي چه دارد
از اين غافل که رو سوي چه دارد
گل اميد او بوي چه دارد
از اين غافل شه ناديده سختي
گلش پرورده ز آب نيکبختي
که شمع عشرت او در چه کار است
محيطش را چه زروق در کنار است
شه تازي سواران تازش ابرش
چو لختي راند بر دشتي چنان خوش
به نزديک نگاهش آمد از دور
مکاني دلنشين چون روضه ي حور
صبوري سوز مشتاقان، زمينش
مکان پرداز از آن دائم مکينش
بر آن مسکن روارو کارواني
به مکثي تازه مي کردند جاني
چنان جايي که نزهت بخش جان بود
لگدکوب عبور مصريان بود
داخل شدن وفا به کاروانگاهمهر و ديدن از دور، ديدار آن پريچهر و افتادن به قيد عشق از تقاضاي سپهر بي مهر
خدنگ انداز طبع پر فسانه
چنين تير سخن زد بر نشانه
که چون شهزاده ي خورشيد خرگاه
چهارم چرخ فرش عرش خرگاه
خدنگ امتحان را شد نشانه
سمندش را قضا زد تازيانه
روان گرديد سوي کاروانگاه
چو ديد آن آسمان خرگاه جم جاه
جهاني سر به سر لشکر گرفته
زمين رسم شکوه از سر گرفته
هزاران خيمه چون خرگاه افلاک
فکنده ريسمان در پيکر خاک
ميان آن خيام عرش فرسا
نمايان بارگاهي ديد برپا
به گرداگرد آن صف برکشيده
کمر زرين بتان زر خريده
همه رسم ادب را داد داده
به استقلال جا بر جا ستاده
وفا شهزاده ي خورشيد مقدار
به عزم سير شد طبعش طلبکار
به هر جانب که کردي پويه را ميل
به دنبالش فتادي خيل در خيل
به هر سو کز توجه رو نهادي
تماشايي به روي هم فتادي
بدين سان جانب آن خيمه بگذشت
که پر بود از شکوه او در و دشت
به بينايي نظر کرد از پي صف
دل از ميل نظر در تاب و در تف
درون خيمه را نظاره فرمود
به يک ديدن بر آمد از دلش دود
چو ديد آنجا نشسته مه نقابي
چه مه زرين، سرادق آفتابي
به زور غمزه، ناوک بر جگر کوب
به شور چشم فتان، عالم آشوب
طبرزد از دهانش چاشني گير
لب و دندانش با هم شکّر و شير
رخي چون [روي] گلشن تازه و تر
فروزان طلعتي چون مه منور
به بو عشرت فزاي جان عاشق
به مو غارتگر ايمان عاشق
به گيسو طوق بر گردن نه عقل
به باد نيستي خرمن ده عقل
ز سرو قد بلاي راه مردم
خردگاه دل آگاه مردم
ز سر تا پا جهان افروز عاشق
صباح خرم نوروز عاشق
نمکپاش سماط خوان خوبي
به بزمش مهر و مه مهمان خوبي
چو آن شهزاده ديد آن نازنين را
به غارت داد رخت عقل و دين را
چنان زد عشق مهر اندر دلش جوش
که بيرون شد به يکبار از سرش هوش
ز سر تا پا چنان شد گرم مهرش
که کاهي گشت مهرافروز چهرش
از آن بيچاره کش مژگان خونريز
وز آن طرز نگاه فتنه نگيز
چنانش نشتري در استخوان رفت
که از تن تاب و از جانش توان رفت
چو زلف او بسي بر خويش پيچيد
چو اشک خود بسي بر خاک غلطيد
بسي زاري نمود و بس فغان کرد
بسي بر سينه سوز دل عيان کرد
چو لختي آرميد از بيقراري
وز آن بي طاقتي و سوگواري
ز خدام در آن غيرت حور
ز نزديکان آن سر تا قدم نور
يکي را جانب خود خواند و بنشاند
بر او چندان که گنجد گوهر افشاند
پس آنگه گفت کز اين چتر و خرگاه
وز اين خيل و سپه وز قصد اين راه
دلم را سر به سر آگاه گردان
خلاصم زين غم جانکاه گردان
به پاسخ لب گشود آن مرد هشيار
که باشي راح راحت را سزاوار
بدان کين مردمان، اعيان مصرند
مکينان بلند ايوان مصرند
سر و سرخيل ايشان مهرنامي است
که بر مرغان دل، گيسوش دامي است
دُر يکتاي درج شاه مصر است
به ارمن رو به راه از راه مصر است
وفا چون زين حکايت آگهي يافت
عنان مدعا سوي دگر تافت
چراغ گفتگو را شعله ور کرد
که مهر اين راه را بهر چه سر کرد
رخ دل جانب کوي که دارد
هواي ديدن روي که دارد
در اين ره مقصد او را چه نام است
به آن مقصد که رو دارد کدام است
چو بشنيد اي حکايت مرد خاموش
به دلگرمي سخن زد در دلش جوش
بگفت از بندگان خاص ايزد
در اين کشور بزرگي هست عابد
به عزم طوف او مهر هوس رام
به پاي دل در اين ره مي زند گام
ز مقصودي که از معبود دارد
به آن مقصد رخ مقصود دارد
به اين خواهش اميد او رهين است
به اميدي که رو آورده اين است
ديدن مهر، وفا را در بيرون خيمه؛ دل از دست دادن و پرده ي حجاب از پيش چهره ي شرم برداشتن و در وادي محبت، علم خواهش برافراشتن
به اين صورت سخن ساز سخنور
برآورد از گريبان سخن، سر
که مهر ماه چهر از طرف خرگاه
فتادش چشم بر هنگامه ي شاه
در آن هنگامه چون نيکو نظر کرد
تماشاي شه عالي گُهر کرد
جمالي ديد کز خود بي خبر شد
بجوشيد آن قدر کز سر به در شد
چنان زد شاه، راه کاروانش
که غارت کرد مغز استخوانش
بدان سان مهر شه، دامن گرفتش
که گويي شعله در خرمن گرفتش
به دل گفت اي دل من، واي بر من
شدم دلخواه دشمن واي بر من
چه بت بود اينکه راه دين من زد
ره دين و ره آيين من زد
چه کس بود اينکه روزم را سيه ساخت
نشاط روزگارم را تبه ساخت
چه کس بود اينکه سر تا پاي من سوخت
چو رخسار خود از من آتش افروخت
چنانم آتشي در خرمن افتاد
که خاک هستي ام را داد بر باد
به اين دستور با دل صحبتي داشت
به آتش چون سمندر الفتي داشت
که ناگاه از در آن محرم درآمد
که از بوي وفا جان پرور آمد
بگفت اي بر رخت مهر، آفرين گوي
به آب عارضت سنبل، جبين شوي
جواني ديدم از مه عارضان، طاق
دلي در بيدلي يکتاي آفاق
بدان ماند که جايي هست عاشق
که بر کردار او عشق است صادق
جوابش داد گلرخ کآن جوان را
که چون نامش برم، بوسم زبان را
طلب کن تا از او حالي بپرسم
ز هر نيک و بد احوالي بپرسم
برون شد محرم و آن ماه را خواند
درون آورد و پيش مهر بنشاند
چو چشم آن دو عاشق بر هم افتاد
محبت، خاک طاقت داد بر باد
زماني در رخ هم خيره ماندند
ز نرگس بر سمن در مي فشاندند
نه اين را حالت گويايي راز
نه آن را روي پرسش کردن آغاز
به روي هم ز حيرت لال بودند
طپان چون طاير بي بال بودند
به صد تقريب، مهر زهره کوکب
بگفت اي طالبان را عين مطلب
دلت شاد از غم ايام بادا
شراب عشرتت در جام بادا
ز نام خويشم اول شاد گردان
وز اين انديشه ام آزاد گردان
دگر از اصل و نسل [و] حرفت خويش
به ناآگاهي ام مپسند دلريش
به روي کار خويشم ديده ور کن
به يک سو نه تأمل قصد سر کن
سخنگو چون به پايان شد خطابش
وفا لب کرد شيرين در جوابش
بگفت از هستي خويشم خبر نيست
وجودم را به چشم من اثر نيست
چه سان از حالت خود راز گويم
زبان کو تا حکايت باز گويم
مرا پيش آمده است امروز حالي
کز آن مي بينم از هر سو ملالي
در اين حالت چه گويم حالت خويش
چه نوش آرم که بر دل مي خورم نيش
چنان زد آتشي در سينه ام جوش
که نام خويش را کردم فراموش
ولي هر چند زد در مِهر کوشي
محبت بر دلم مُهر خموشي
بکوشم تا ز چون خود بي نشاني
بگردانم زبان را در بياني
منم در دام عشق ان مرغ ساکن
که باليده است بالم در مداين
گلم را آبرو ز آن خاکدان است
نهالم را نمو ز آن بوستان است
در آن بوم و برم پرورده دايه
وز آن دکان خميرم برده مايه
از آن دريا برون آمد دُر من
وز آن سرچشمه است آبشخور من
چو دهر از من به هستي ماجرا راند
ز مهر دل مرا مادر وفا خواند
مرا با خود به اين نام آشنا کرد
نکو کرد اين ندانم يا خطا کرد
شکر لب گفت اقوامت کيانند
بگفت آنان که از نسل کيانند
بگفتات پيشه و کارت کدام است
بگفتا شاهي جز بر من حرام است
بگفت از کيست دردت تا بجويم
بگفت آن را تو مي داني چه گويم
بگفتا سخت جانت بي حضور است
بگفت آري حضور از عشق دور است
بگفتا گر به نامت دل دهد يار
بگفت از جان مرا يابد وفادار
بگفتا گر کند دلبر جدايي
نخواهم کرد گفت از وي رهايي
بگفتا در ره جانان خطرهاست
بگفت ار عاشقي زينها چه پرواست
چو بشنيد اين بيان مهر وفاکيش
حجاب آرزو برداشت از پيش
ز جا جست و گرفت آن ماه را دست
به پهلوي خودش بنشاند و بنشست
تواضع کرد و عذر را به جان خواست
به رويش بعد از ان مجلس بياراست
بفرمود آن زمان کز نقل و باده
سهي قامت دل آشوبان ساده
در آوردند و بازو برگشادند
به خدمت حاضران را داد آوند
نواي ناي و عود و بربط و چنگ
رسانده بر مقام زهره آهنگ
صداي نوش باد باده نوشان
شده رونق فزاي عيش کوشان
ز يک سو خير باد دانش و هوش
ز يک سو شيشه با ساغر هم آغوش
ز يک جانب اشارت گرم بازي
ز يک سو آرزو در ترکتازي
وفا را دل درون پرده رقاص
دمادم در مقام عرض اخلاص
لب مهر از تبسم هاي شيرين
عروس آرزو را داده کابين
چو دور چند بگذشت از مي ناب
هوس بر آتش انديشه زد آب
حجاب شرم و آزرم از ميان رفت
تمنا را سخن ها بر زبان رفت
سخن هايي همه شيرين تر از نوش
وز آن شيرين طبرزد حلقه در گوش
به همرازي، زبان آن دو عاشق
شده چندان که دل خواهد موافق
در آن عيش و طرب يک روز و يک شب
سخن گفتند از مطلوب و مطلب
به دل صد روزن از شادي گشادند
سخن کوته که داد عيش دادند
سبب انگيختن سپهر بي وفا که آن دو اختر اوج صفا را روز عشرت وصال به شب عسرت فراق مبدل کرد و زاري نمودن مهر از دوري وفا
گران و زنان اقليم بلاغت سبکتازان ميدان فصاحت
چنين گويند کز يک دست خرگاه
پديد آمد نمايان گردي از راه
ز گرد آمد برون بعد از زماني
جهان پيما سپاه بيکراني
تمام از پردلي مردان ناورد
به ميدان وفا در يکدلي فرد
چنان بود آنکه چون شد يک دو روزي
که مانند وفا عالم فروزي
نهان گرديد، سرداران لشکر
به دنبالش گريبان چاک و مضطر
به هر وادي تفحص کرده بسيار
به آن موضع رسيدند آخر کار
وفا دانست کآن خيل و سپه چيست
بر احوال جدايي زار بگريست
بگفت اي مهربان مهر وفا کيش
ز مژگان توام در سينه صد نيش
مرا پيش تو بودن تهمت توست
وگرنه جان طفيل الفت توست
کنون روز وصال ما سر آمد
شب هجران ما از در درآمد
چو بشنيد اين سخن مهر دل افروز
چو شب شد تيره در چشم دلش روز
فراخي جهان شد بر دلش تنگ
دلش زد شيشه ي آرام بر سنگ
بسي خاييد پشت دست از اين درد
که چون ز آن راحت جان ها شود فرد
بسي بر سنگ زد سنگ از غم دل
که چون بيند تهي ز آن شوخ، محفل
کشيدند آن دو نخل تازه و تر
به زاري يکدگر را تنگ در بر
پي رسم وداع خانه پرداز
شدند آن نوع در افغان هم آواز
که گويي سنگ را دل آب گرديد
سرشک اندر نظر خوناب گرديد
برون آمد وفا زان تازه گلزار
ز حرمان گل، اندر پاي دل خار
گل از بلبل جدا با ناله شد جفت
دمادم با دل خون گشته مي گفت:
که ديگر بر که تازم مرکب ناز
که گويد زين پسم خونريز و طناز
دگر در جلوه قدّم را که بيند
ز گلزار جمالم گل که چيند
که را ديگر دهد شيرين لبم نوش
که را ديگر چو سرو آيم در آغوش
نشيند بعد از اين بر صدر محفل
که با آيينه ي رويم مقابل
فروشد شکّرم چون شهد گفتار
که را غير از وفا جويم خريدار
کند نخل قدم چون فتنه باري
وفا بايد که برچيند به زاري
چو ياقوتم نمايد عقد گوهر
وفا بايد که گيرد خانه در زر
در آن ساعت که محفل خاص گردد
رياحين بر سمن، رقاص گردد
که را غير از وفا جويم طلبکار
در اين مطلب که را با او کنم يار
چو رخسارم برافروزد به دستور
وفا بايد که آرد طاقت نور
جهاني گر به عشقم زار ميرد
دلم غير از وفا ياري نگيرد
شود گر عالمي دلداده ي من
ننود جز وفا کس باده ي من
به دستوري شد آن مهر وفاکيش
ز نيش فرقت جانان، دلش ريش
که از دردش به درد آمد دل سنگ
فغانش زد علم بر بام خرچنگ
گهي بي طاقتي را داد دادي
زبان دل بدين مضمون گشادي
که من آن تشنه جانم در بيابان
دچارم گشته ناگه آب حيوان
هنوزم تر نگشته لب به آن آب
شده از ديده ام آن آب ناياب
گهي بر خويشتن چون شعله بي جان
که از کواکب به خاک افشانده مرجان
گهي گفتي منم آن تيره کوکب
سياهم دل ز بي پاياني شب
پس از عمري که صبح آيد به ديدار
برآرد آفتابم سر ز کهسار
کمين ناگه کسوفي برگشايد
که هر دم صد شبم از در درآيد
بدين سان مهر چندان کرد زاري
کز اين بي طاقتي و سوگواري
ز آهش تيره شد افلاک را رنگ
نشست آيينه ي خورشيد در زنگ
داخل شدن وفا با دلي از نيش حرمان ريش به لشکرگاه خويش و با خيال دورانديش دست به گريبان شدن و خاک صبوري در ديده ي مطلب ريختن
وفا شهزاده ي کسري قبايل
چو آمد آن سپه را در مقابل
بدان سان شورشي در لشکر افتاد
که غوغاي قيامت رفت بر باد
زبان، هر يک به شکري برگشادند
همه در دست و پاي شه فتادند
تمام اندر نشاط اما وفا زار
ز سوز فرقت يار وفادار
همه در شادي اما از وفا شور
برآورده دلي در غصه رنجور
بدان سان ژاله مي باريد بر ماه
که دامن هاي در مي ريخت در راه
چنان برمي کشيد آه جگر سوز
که مي شد در غبار، آيينه ي روز
در آن گرمي بسي انديشه ي خام
به خاطر داده ره در جستن کام
که گيرد راه بر مهر جهان پوي
نهد با او به ملک خويشتن، روي
کند در ملک خود مسندنشينش
نهد روي تضرع بر زمينش
دگر گفت اينکه از ناموس دور است
به زاري کوش کين انديشه زور است
چنان به باشد اي طبع خردمند
که چون مهر آن نهال ناز پيوند
به سوي کشور خود بازگردد
به الطاف پدر دمساز گردد
من آنگه با خردمندان لشکر
به گنج و گوهر بي حد و بي مر
روان گرديده در کابينش آرم
به ملک خود به صد آيينش آرم
کنم چشم بد از رخساره اش دور
ز رويش ديده ي جان را دهم نور
شدش چون دل در اين انديشه ساکن
روان شد جانب ملک مداين
به شهر آمد جهانبان جوان بخت
به فرّ خسروي بنشست بر تخت
جهان را بار ديگر تازگي داد
عدالت را بلند آوازگي داد
ولي بود آفت جانش غم مهر
دمي غافل نبود از آن پريچهر
ز بس کز داغ دوري بود خسته
سراپا بود در آتش نشسته
به غير از ياد جانان در ضميرش
نگشتي و نبودي دلپذيرش
به هر شعلي که مي گرديد داخل
خيال مهر بودش در مقابل
به هر حرفي که رفتي بر زبانش
حديث مهر بودي در ميانش
نمي زد يک نفس بي ياد دلدار
نفس تا داشت با دل بودش اين کار
رفتن مهر به جانب دير عابد و به ديدار عابد، فايض شدن و طلب مقاصد نمودن و از عابد نصايح گوش کردن
بدين سان زد رقم کلک محرر
به امداد بيان بر لوح خاطر
که چون مهر از وفا گرديد مهجور
به بي تابي برآورد از جهان شور
به عزم طوف عابد رخت بربست
درون هودج اجلال بنشست
به فري کان نگنجد در زمانه
به سوي دير عابد شد روانه
به اندک مدتي بر روي مقصود
به اقبال توجه ديده بگشود
فرود آمد به گرد دير عابد
دلي دور از خيال و فکر فاسد
تني چند از خواص خويش، همراه
به دير افکند راه آن غيرت ماه
چو چشمش بر جمال عابد افتاد
به امداد حيا داد ادب داد
زبان بگشاد و کرد اول سلامش
زمين بوسيد و داد آنگه پيامش
ز مقصود پدر چندان که دل خواست
از آن مقصود مقصد را بياراست
پس آنگه خواست در هر مدعايي
براي خويش از عابد دعايي
سخن آخر به سرحدي رسانيد
سمند گفتگو جايي جهانيد
که عابد يافت از طرز عبارت
که مهر از کيست لعلش در حکايت
رخ دل کرد آن فرخنده عابد
به درگاه خداي حي ماجد
ز مقصودي که او را بود در دل
ز الطاف الهي کرد حاصل
پس آنگه کرد رو در مهر خود کام
بگفت اي از تو شيرين کام ايام
جهان بگرفتي از مه تا به ماهي
وفا ز آن تو شد ديگر چه خواهي
چو از نام وفا عابد سخن راند
از آن، مهر پري پيکر عجب ماند
که با عابد که گفت از نام يارم
که کرد اين رخنه در ديوار کارم
که گفت اين را که من در بند اويم
به جان دل بسته ي پيوند اويم
به عابد يارب اين معني که گفته است
که در جسمم به جاي جان نهفته است
چو عابد يافت اين معني که در دل
چه دارد مهر در انديشه کامل
بگفت انديشه کم کن کاين نکو راز
نگفته جز دلم با من کسي باز
به عالم هرچه در دل ها نهان است
به تصريحش دلم قادر بيان است
چو مهر از عابد [اين] معجز بيان ديد
بدان سان گفتني طبعش بخنديد
پس از خنديدن طبع طربناک
بگفت اي گوهرت ز آلودگي پاک
هدايت کن مرا راهي که مقصود
بسي دور است و دل مي خواهدش زود
به پاسخ گفت آن نيکو عبارت
که عمري در عبادت داشت عادت
که اي مهر از متاع ناصبوري
گشايد دل، دکان بي حضوري
در اين کار ار صبوري پيشه سازي
دهد نخل حضورت سرفرازي
همان بهتر که گيري دامن صبر
نگرداني رخ از پيرامن صبر
به صبر از مغز دشمن برکشي پوست
به صبر آخر بگيري دامن دوست
کسي کز صبر، خود را قيمت افزود
بسا دور از زيان گويد زهي سود
به صبر آخر مراد دل برآيد
گل خوشبو به صبر از گل برآيد
کسي کو در صبوري راه دارد
قدم بر فرق مهر و ماه دارد
صبوري را مکاني بس بلند است
بلندي جويد آن کو ارجمند است
ز کار صبر برگير اعتباري
مکن غير از صبوري هيچ کاري
کنون بشنو که بودن ناصبوري
چه سان دارد علاج درد دوري
حگايت گفتن عابد با مهر گلچهر که نتيجه ي صبوري چيست و با صبوري چگونه مي بايد زيست
فصاحت پيشه ي تاريخ داني
که طبعش واقف است از هر بياني
چنين گويد که وقتي بوده شاهي
بر اوج دلبري تابنده ماهي
سهي سروي ز باغ ناز رسته
گلي از گلشت اعجاز رسته
تذوري در رياض جان خرامان
فشانده بر بهشت از ناز دامان
نهالي رسته از بستان فردوس
مهي از ابروان در خانه ي قوس
سيه چشمي به ملک فتنه مشهور
فروزان شمعي از سر تا قدم نور
به مژگان خدنگ انداز بي باک
فکنده در دل سنگين دلان، چاک
به مشکين موي عنبربوي پرتاب
شده غارتگر ايمان احباب
به رخسار سمن سيماي گلفام
ز جان لاله رويان برده آرام
مه از رويش صاحبت وام کرده
نگاهش غارت اسلام کرده
به مو داده سبق مشک ختن را
بنفشه کرده در دامن، سمن را
لبش ناموس شکّر داده بر باد
به ديدارش دل شکّر لبان شاد
ز تاب طره و لطف بناگوش
به غارت برده صبر و طاقت و هوش
زنخدان و بياض گردن او
خرد دشمن چو چشم پرفن او
بر و دوشي که هوش از پا درآرد
لب و چشمي که شور از جان برآرد
چنين شاهي که بود از پاي تا سر
ز کلک صنع رباني مصور
بر او درويشي از جان بود عاشق
که در لاف محبت بود صادق
شب و روز از در شاه مَلَک خيل
نمي تابيد رو از غايت ميل
گدايي ز آن شه خود کام مي کرد
براي نقد وصل، ابرام مي کرد
ز حد مي شد برون ابرام درويش
نمي شد پخته فکر خام درويش
رقيبان چون شدند از قصه آگاه
براندند آن گدا را از در شاه
شدند آن بيچاره چون از شاه، مهجور
به محنت شد قرين وز عافيت دور
دلي پر درد در آفاق مي گشت
به غم جفت و ز شادي طاق مي گشت
ز شب تا روز دور از طلعت شاه
ز آهش داغ مي شد پيکر ماه
چو مي شد روز از آن مه ياد مي کرد
ز شوق روي او فرياد مي کرد
چو زين سان چند گه بر حال درويش
گذشت از هجر آن شاه جفاکيش
چو روزي چند از آن ماه قصب پوش
شد آن بيچاره با محنت همآغوش
در آن محنت مراد خود نمي ديد
وز آن ششدر، گشاد خود نمي ديد
به کنج صبر، دور از هر گروهي
نشيمن جست در دامان کوهي
گشاد کار خويش از صبر مي خواست
به صبر از دل، غلوي شوق مي کاشت
چنان پا در صبوري محکم افشرد
که هيچش باد شوق از جا نمي برد
در آخر صبر درويش آن اثر کرد
که صاحب خبرت اين نوعم خبر کرد
که روزي شه به عزم گوي بازي
به چوگان حمله زد بر اسب تازي
به صد لعب از زمين، مرکب برانگيخت
چو زلف خويش با بازي درآويخت
در آخر گويي از چوگان شه جست
به محنت خانه ي درويش پيوست
شه از دنبال گوي خويش بشتافت
فتادش چشم بر درويش و دريافت
فرود آمد ز مرکب، چابک و چست
بر درويش رفت و خاطرش جست
بگفت اي با فراقم گشته دمساز
به آهنگ وفاکيشان هم آواز
بگو دور از درم حال تو چون است
ز هجرم چوني و احوال چون است
بگو چون مي رود روز تو بي من
که باد آن روز بد، روزي دشمن
بگو شب در غمم چون مي کني روز
که باد آن شب رقيبان را طرب سوز
شه ان مقدار در عاشق نوازي
نمود از طبع پرفن چاره سازي
که محنت هاي دور از حد درويش
سبک بار گران برداشت از پيش
درآمد آب شادي گرد غم برد
دل خود کام غير از غيرت افشرد
برآمد آفتاب عرشت از کوه
بناي خانه ي محنت شد انبوه
دل ناکام درويش از الم رست
به آن خورشيد رو چون ذره پيوست
غرض کين نوع مي باشد صبوري
که برمي دارد از ره، سنگ دوري
هر آن عاشق که نبود صبر پيشه
خورد بر فرق، چون فرهاد تيشه
زليخا با صبوري چون قرين شد
جوان گشت و به جانان هم قرين شد
چو هجران ديده، قدر صبر داند
نصيب آخر به وصلش مي رساند
صبوري هر که دارد گنج دارد
دل بي صبر دايم رنج دارد
هواي گنج اگر داري شعوري
صبوري کن صبوري کن صبوري
معذرت گفتن مهر که چون زيد با تعب صبوري؛ و شنيدن از عابد، مژده ي نفي دوري
چنين زد داستان مرد سخن ساز
که در ملک بلاغت بود ممتاز
که چون عابد سر ارباب عرفان
رسانيد آن حکايت را به پايان
به خونباري درآمد مهر طناز
برآورد از دل پر درد، آواز
بگفت اي عابد رنگين عبارت
به ديدار تو روشن چشم طاعت
مرا چون جان بود صبر اندر آغوش
نسازد گر مرا جانان فراموش
از آن ترسم که چون چندي برآيد
ز من جانان حکايت کم سرايد
به دلدار دگر گردد طرب کوش
مرا يکبارگي سازي فراموش
پس آنگه من به مجنوني گرايم
شوم ديوانه و بيخود سرايم
شوم دلخواه طبع بدپسندان
پدر گردانم محبوس زندان
چو در زندان، دلم طاقت نيارد
فلک بر من در هستي برآرد
پس از هستي به زير حجله ي خاک
کفن گردد ز حسرت بر تنم چاک
به آن چاک کفن با صد ندامت
بپايم تا به دامان قيامت
بگفت اين و بر احوال دل خويش
چنان بگريست آن مهجور دلريش
که عابد را به درد آمد از آن درد
دل و گفت اي ز خوبان جهان، فرد
شود البته مقصود تو حاصل
منه بيهوده بار غرصه بر دل
چو در مصر افکني رحل اقامت
برون آري سر از جيب سلامت
ببيني شاهد مقصود را روي
ز گلزار اميدت بشنوي بوي
نياز و ناز را آماده گردي
ز نقش بينوايي ساده گردي
به برگيري نهال بخت جاويد
کني در گردن دل، دست اميد
برآرد تخم اميدت سر از خاک
شود ز آلايش محنت دلت پاک
چو بشنيد اين بشارت، مهر عاشق
بخنديد از طرف چون صبح صادق
وداع عابد بالغ نظر کرد
به سوي مصر از آن معبد سفر کرد
به مصر آمد چو مهر زهره کوکب
طرب را جام مطلب شد لبالب
شه مصر از نشاط روي دختر
به رسم خسروان شد بزم گستر
سران مصر را يکسر طلب کرد
بدان قانون که در گنجد طرب کرد
پس آنگه بر رخ فرزند دلبند
به صد دل خويش را مي داشت خرسند
به بزم کامراني شاد مي بود
ز هر محنت که بود آزاد مي بود
سر يک موي در دل، غم نمي داشت
به جز تخم فرح در دل نمي کاشت
نهال عشترش پربار مي بود
دلش با شادکامي يار مي بود
به هستي بود دايم خاطرش شاد
به شادي خاک غم بر باد مي داد
پدر مهر را دل از جان برداشتن و علم فنا به صحراي بقا برافراشتن و بعد از وصاياي پدرانه جاي خود را به مهر ارزاني داشتن و سپاه شوق خود را بر تسخير ممالک حضور وفا گماشتن
دلا تا مي تواني شادمان باش
ز غم هاي حوادث در امان باش
در اين مسلک نظر تا کرده اي باز
سياهي مي کند مرگ سبکتاز
کجا رفتند پيشين پادشاهان
مرصع افسران، زرين کلاهان
کجا رفتند سياحان معني
کز ايشان تازه مي شد جان معني
چه شد مال خداوندان نعمت
کز ايشان بر جهاني بود منت
چراغ زندگي در راه باد است
که را بر زندگاني اعتماد است
بقايي چون ندارد زندگاني
به شادي بگذران تا مي تواني
سخن سر کرده اي، روشن بياني
که دستي داشت بر هر داستاني
چنين گويد که آن شاه جوان بخت
که سودي بر ثريا پايه ي تخت
چو وقت آمد که از دنياي فاني برون تازد سمند زندگاني
تب آمد رهزن راه نشاطش
تزلزل خانه کرد اندر بساطش
تنش را ثقل بيماري گران ساخت
دلش را رنج بيتابي طپان ساخت
مرض بر جان شه چون گشت غالب
وصيت را ارادت گشت طالب
چو غير از مهر، فرزندي نبودش
که بعد از وي توان کردن سجودش
برخود خواندش از صدق ارادت
بگفت اي اختر برج سعادت
من از گلزار دوران، رخت بستم
به خارستان نوميدي نشستم
اميد من تويي، اميدوارم
که چون از تن، دم آخر برآرم
زماني ديده از احسان نپوشي
بود تا فرصت کوشش، بکوشي
رعيت را به امداد رعايت
کند منشور احسانت حمايت
ز فرمان عدالت سرنتابي
که گر تابي به محشر برنتابي
نهي بر دانش دانشوران دل
در احسان گشايي بر افاضل
سزاواران منصب را دهي جاه
براني ناسزايان را ز درگاه
به داد دادخواهان، گوش داري
شريران را زبان خاموش داري
نگرداني سخا را راه مسدود
گره بگشايي از ابرو گه جود
عزيزان را نيندازي به خواري
خسيسان را به عزت برنداري
بباراني سحاب عدل و انصاف
جهان را سازي از دُرد ستم صاف
بپوشي ديده ي لطف از لئيمان
به چشم خود ببيني بر کريمان
شود چون سکه ي مدحي به نامت
به نظم و نثر بخشند احترامت
يقين داني که اين کم رتبتي نيست
که در مدح تو عالي فطرتي زيست
در جود آن چنان بر وي گشايي
که بي پايان در آن مدحت بپايي
نرنجاني دل شاعر که شاعر
شود يک مو اگر آزرده خاطر
از آن يک مو پلاسي بر تو بافد
کز آن تا حشر، دشمن بر تو لافد
به خويش آن کاردانان را دهي راه
که باشند از صلاح کارت آگاه
در رأفت گشايي بر خلايق
کني کاري که شاهان راست لايق
به هر فرمان که راني تا نداني
مآل آن، زبان بر وي نراني
به هر کاري تأمل پيشه سازي
که کار پادشاهي نيست بازي
چو گردي عازم امر سياست
به کار خويشتن ره ده فراست
خودت را مجرم و ديگر کسي را
به جاي خويشتن، دان امر فرما
روا بر خويشتن امري که داري
بر آن بيچاره مجرم ساز جاري
به هر کاري خرد را دار مزدور
مخور چيزي که بر عقلت کند زور
چو تو در خواب غفلت باشي از مي
کسي کي راه امنيت کند طي
بگفت اين و دم از گفتن فروبست
دل از جان کند و لب از گفتگو بست
يکي گفتارت ار سحر آورد بار
در آخر لب فروبندي ز گفتار
اگر بر چرخ سايي پايه ي تخت
وگر بر ذروه ي گردون، نهي رخت
ز تخت و رخت، ماني عاقبت دور
به زير خاک گردي طعمه ي مور
نشستن مهر آفتاب چهر بعد از وفات پدر بر تخت شاهي و فرستادن قاصد به طلب وفا و تحريض نمودن به پادشاهي
منور طينت سر تا قدم نور
چنين آميخت با هم مشک و کافور
که چون آن شمع بزم کامراني
جدا ماند از چراغ زندگاني
به جايش مهر بزم شادي افروخت
ولي ياد وفا مي کرد و مي سوخت
چو طاقت طاق شد بر مهر طناز
به منشي گفت انشايي کن آغاز
که سوي من وفا گامي نهد پيش
جدايي بخشدم از دوري خويش
قلم برداشت مرد کارديده
سلوک عاشقي بسيار ديده
چنان انشا نمود آن شوق نامه
که تحسين بردميد از نوک خامه
گرفت آن نامه، مهر و کرد هويي
ز زلف عنبر افشان کند مويي
درون نامه را آن موي مشکين
به بوي مشک اذفر داد تزيين
بدان معني که چون مو در فراقت
گدازانم ز سوز اشتياقت
پس آنگه نامه را پيچيد درهم
به خون دل، سرش را کرد محکم
بر او زد مُهر و مهر خود عيان کرد
به قاصد داد و قاصد را روان کرد
چه قاصد، قاصدي چون باد صرصر
هزارش صرصر اندر پويه مضمر
به بر و بحر گاه پويه چون برق
به پيشش برق صد ره در عرق غرق
شعاع ديده هنگام دويدن
نيارستي به گرد او رسيدن
به اندک روزي آن پيک جهان پوي
که بود از وي صبا را گرد بر روي
به تيزي طي نمود آن راه دلخواه
وفا را ساخت از آن نامه آگاه
وفا آن نامه را بگشود چون سر
وفايي ديد در هر حرف، مضمر
در او درج ارتکاب مهرباني
ز خواهش هاي مهر آن سان که داني
پس از اظهار شرح صد جهان شوق
جهاني اشتياق و عالمي ذوق
کدورت گونه شرمي ديد مسطور
ز مرگ والد آن نازنين حور
نشستن مهر را بر تخت شاهي
حکومت کردن از مه تا به ماهي
دگر ترغيب فرمودن وفا را
که شاهي در خور آمد پادشا را
بيا کاين پادشاهي از تو آيد
جهان را گر تو باشي شاه، شايد
وفا چون يافت ان مضمون دلخواه
وز آن نيکو حکايت چون شد آگاه
بزرگان و سران ملک را خواند
به نزديک سرير خويش بنشاند
زبان بگشاد در افسانه ي مهر
بر ايشان خواند از آن پس نامه ي مهر
نثار نامه، زر کردند و گوهر
زمين شد زان زر و گوهر توانگر
به قاصد نيز چندان زر فشاندند
که بر بالاي صد گنجش نشاندند
شه آنگه جست از آن خاصان سردار
کليد مصلحت در باب آن کار
که قفل آن مهم را چون گشايد
وز آن راه از کدامين در درآيد
همه گفتند شه را ملک بايد
شه بي ملک را شاهي نشايد
تو را بايد مسخر کردن آن ملک
به ظل عاطفت پروردن آن ملک
ز مهر ماه طلعت مي گرفتن
ز لعلش کام پي در پي گرفتن
نمودن بر سرير پادشاهي
گهي عشرت گهي فرمانروايي
شه آن رغبت ز سرداران پسنديد
به سوي مصر رفتن کام دل ديد
به يک ساعت چنان کرد آن شهنشاه
که پر شد روي دشت از چتر و خرگاه
سران و سروران خنجر گذاران
کمند افکن دليران جان سپاران
سبک کردند از آسودگي دل
گران بر بختيان کردند محمل
خيال خواب و خور يک سو نهادند
به راه مصر يکسر رو نهادند
زمين شد آسمان و شاه، چون ماه
سپه چون اختران پيرامن شاه
سبک جولان سواران قوي زور
فکنده در سراپاي زمين شور
علم ها بر سپهر افراخته سر
فشانده نور بر خورشيد انور
ستوران در ستام زر روانه
شده روي زمين زرين خزانه
ز الوان بيرق از بس ديده پر گشت
پر طاووس شد کوه و در و دشت
چنان انشا نمود آن شوق نامه
که تحسين بردميد از نوک خامه
گرفت آن نامه، مهر و کرد هويي
ز زلف عنبرافشان کند مويي
درون نامه را آن موي مشکين
به بوي مشک اذفر داد تزيين
بدان معني که چون مو در فراقت
گدازانم ز سوز اشتياقت
پس آنگه نامه را پيچيد درهم
به خون دل، سرش را کرد محکم
بر او زد مُهر و مهر خود عيان کرد
به قاصد داد و قاصد را روان کرد
چه قاصد، قاصدي چون باد صرصر
هزارش صرصر اندر پويه مضمر
به بر و بحر گاه پويه چون برق
به پيشش برق صد ره در عرق غرق
شعاع ديده هنگام دويدن
نيارستي به گرد او رسيدن
به اندک روزي آن پيک جهان پوي
که بود از وي صبا را گرد بر روي
به تيزي طي نمود آن راه دلخواه
وفا را ساخت از آن نامه آگاه
وفا آن نامه را بگشود چون سر
وفايي ديد در هر حرف، مضمر
در او درج ارتکاب مهرباني
ز خواهش هاي مهر آن سان که داني
پس از اظهار شرح صد جهان شوق
جهاني اشتياق و عالمي ذوق
کدورت گونه شرمي ديد مسطور
ز مرگ والد آن نازنين حور
نشستن مهر را بر تخت شاهي
حکومت کردن از مه تا به ماهي
دگر ترغيب فرمودن وفا را
که شاهي درخور آمد پادشا را
بيا کاين پادشاهي از تو آيد
جهان را گر تو باشي شاه، شايد
وفا چون يافت آن مضمون دلخواه
وز آن نيکو حکايت چون شد آگاه
بزرگان و سران ملک را خواند
به نزديک سرير خويش بنشاند
زبان بگشاد در افسانه ي مهر
بر ايشان خواند از ان پس نامه ي مهر
نثار نامه، زر کردند و گوهر
زمين شد زان زر و گوهر توانگر
به قاصد نيز چندان زر فشاندند
که بر بالاي صد گنجش نشاندند
شه آنگه جست از آن خاصان سردار
کليد مصلحت در باب آن کار
که قفل آن مهم را چون گشايد
وز آن راه از کدامين در درآيد
همه گفتند شه را ملک بايد
شه بي ملک را شاهي نشايد
تو را بايد مسخر کردن ان ملک
به ظل عاطفت پروردن آن ملک
ز مهر ماه طلعت مي گرفتن
ز لعلش کام پي در پي گرفتن
نمودن بر سرير پادشاهي گهي عشرت گهي فرمانروايي
شه آن رغبت ز سرداران پسنديد
به سوي مصر رفتن کام دل ديد
به يک ساعت چنان کرد آن شهنشاه
که پر شد روي دشت از چتر و خرگاه
سران و سروران خنجر گذاران
کمند افکن دليران جان سپاران
سبک کردند از آسودگي دل
گران بر بختيان کردند محمل
خيال خواب و خور يک سو نهادند
به راه مصر يکسر رو نهادند
زمين شد آسمان و شاه، چون ماه
سپه چون اختران پيرامن شاه
سبک جولان سواران قوي زور
فکنده در سراپاي زمين شور
علم ها بر سپهر افراخته سر
فشانده نور بر خورشيد انوار
ستوران در ستام زر روانه
شده روي زمين زرين خزانه
ز الوان بيرق از بس پر گشت
پر طاووس شد کوه و در و دشت
ز باد مرکبان تند جولان
صبا از رشک مي خاييد دندان
گروهي کرده مجمرها پر از عود
ز دود عود، عالم عنبر آلود
گروهي ناي و عود و بربط و چنگ
موافق کرده با هم در يک آهنگ
گروهي از خوش الحانان پر شوق
دل شه را به رقص آورده از ذوق
گروهي از سخن سازان شاعر
تمام اندر فنون شعر، ماهر
به ابيات مناسب نکته پرداز
به دستوري که روح آرد به پرواز
شه از شب تا به روز و روز تا شب
روان اندر ره مطلوب و مطلب
چنان پيمود راه آن شاه مقبل
که ماند از وي به مقصد يک دو منزل
شد از شه چون زمين مصر معمور
زمين تا آسمان گرديد مسرور
خبر بردند سوي مهر طناز
به بال شوق، مهر آمد به پرواز
به استعداد شه ترتيب ره کرد
رخ اندر ره به استقبال شه کرد
طلوع مهر جهان آرا از مشرق مصر به استقبال کوکب قمر موکب کوکبه ي شاه کيوان سپاه
در اقليم روايت رهنوردان
چنين بردند اين ره را به پايان
که مهر از مصر بيرون شد به آن فر
که پر شد کوه و دشت از دُر و گوهر
هزاران از کمر زرين غلامان
همه بر مهر و ماه افشانده دامان
هزاران از وشاقان سمن چهر
چو روشن اختران پيرامن مهر
هزاران از مرصع پوش ترکان
به پيشاپيش رفتن گرم جولان
ز هر سو بختيان بار بردار
ز نعمت هاي گوناگون، گرانبار
شکر چندان که گويي بود کشور
ز بسياري شکّر تنگ شکّر
ز الوان ميوه گويي بود آن راغ
ز سر تا پا بهشتي باغ در باغ
ز خان هاي تنقّل رنگ در رنگ
در ان خوان ها بساط آسمان تنگ
ز بريان و کباب مرغ و ماهي
ز ماهي تابه اي چندان که خواهي
ز مطعومات و مشروبات دلخواه
کشيده ره به ره تا لشکر شاه
به اين اسباب، مهر زهره کوکب
روان اندر عماري سوي مطلب
چو گشتند آن دو خيل از هم خبردار
سعادتشان قرين و بختشان يار
وفا دور از سپاه خويش يک ميل
به خلوت خيمه ها زد بر لب نيل
که با مهر اندر آن خلوت نشيند
صلاحي در مدار خود ببيند
چو مهر آگاه شد ز آن خير خواهي
مسرت يافت بيرون از کماهي
بگفت آنجا که خلوتگاه شه بود
که هر محنت که بود آنجا تبهبود
جهان اندر جهان کردند بر پاي
خيام دلنشين آسمان ساي
بگستردند از رومي و چيني
بساطي با هزاران دلنشيني
زدند از بهر خاقان، تختي از زر
برآموده به مرواريد و گوهر
ز کرسي ها و مسندهاي زرين
نهاده بهر سرداران به آيين
غلامان سهي قدر سمنبر
به مجمرها فکنده عود و عنبر
فروهشته به هر درگاه و هر در
نگارين پرده ها از زر و گوهر
نشسته نغمه سنجان خوش آهنگ
به دامان، عود و قانون، بربط و چنگ
به پا انداز افکنده همه راه
ز انواع نفايس تا در شاه
به عشرت کرده رو هر سو گروهي
پر از عيش و طرب، هر دشت و کوهي
سماع و رقص خوبان دلاويز
شده غارتگر تقوا و پرهيز
ز نقل و مي، بساط عيش گستر
سپاهي و سران مصر يکسر
نهاده جمله در راه وفا چشم
که کي گردد به رويش آشنا چشم
که ناگه شد ز يک جانب پديدار
لواي شوکت شاه جهاندار
صداي کرناي و غلغل کوس
ز غوغاي قيامت برده ناموس
چنان روي زمين پر شد ز لشکر
که کشتي زمين بگسست لنگر
در ان لشکر، وفا با فر جمشيد
درخشان تر ز صد تابنده خورشيد
به فرقش سايه گستر، چتر شاهي
گرفته فرش از مه تا به ماهي
ز خالش مشک را خون رفته در دل
ز خطش کار عنبر گشته مشکل
ز لعلش چشمه ي حيوان سيه پوش
ز چشمانش حيا را حلقه در گوش
ز قدش منفعل بالا بلندان
ز بازويش خجل محکم کمندان
ز تيغش در خجالت، تيغ خورشيد
ز سهمش در تزلزل ملک جمشيد
ز رخشش آسمان را پاي در گل
ز گرزش کوه ها را سنگ بر دل
به اين بالا و برز آن شاه جم قدر
فروزان تر به رخسار از مه بدر
روان در سايه ي چتر جهانگير
جوان اما در اقليم خرد پير
به پيشاپيش شه، زرين قبايان
چو نور ديده ها در ديده آيان
همه زرين کلاه و حلقه در گوش
همه چابک عنان و زلف بر دوش
همه بر صدر زين، چون شعله سرکش
زده در خرمن افلاک آتش
چو در چشم شه آمد لشکر مهر
بجوشيد از وفاي آن پريچهر
به خاصان گفت کاينجا پي فشاريد
سپه را با نشاط اينجا بداريد
مرا بايد جدا رفتن بر مهر
بر ديدار چيدن ز آن سمن چهر
به بزم او نشستن، راز گفتن
حکايت هاي ديرين باز گفتن
از او ديدن هزاران دلنوازي
نمودن درد خود را چاره سازي
بگفت اين و شد آن شاه جوانمرد
چو خورشيد از سپاه خويشتن فرد
به روي اطلس و زربفت و ديبا
سمند پادشه شد راه پيما
چو خيل مهر ديدند ان چنان فرد
شهنشه را که بيرون آمد از گرد
يکي از محرمان با مهر طناز
خبر داد از ورود شاه ممتاز
چو مهر از دور چشمش بر شه افتاد
ز چشمش جلوه ي مهر و مه افتاد
سوار خويش را بر صدر زين ديد
به رفعت آسماني بر زمين ديد
زبان بگشاد در شکر الهي
به بخت خويش گفت از عذرخواهي
شدي بيدار، بيداريت بادا
ز روز تيره بي زاريت بادا
منم آن تشنه لب کاندر بيابان
ز سوز تشنگي باشم گدازان
رسم ناگه به آب زندگاني
نهم دل بر بقاي جاوداني
من آن بيمارم اندر بستر مرگ
که باشم خفته در خاکستر مرگ
که ناگهم مسيح آيد به بالين
کند خاکسترم را رشک نسرين
من اندر بزم دوران چون چراغم
که خالي گردد از روغن، اياغم
شعاعم پايه ي پستي گزيند
گهي برخيزد و گاهي نشيند
به رحمت بخشدم روشن رواني
به استحسان روغن قوت جاني
برآرم شعله و هستي پذيرم
بود تا روغنم باقي، نميرم
من ان طوفاني ام کشتي شکسته
تن خود را به چوبي باز بسته
هزارم موجه در پيکر گرفته
گهم سر داده و گاهي گرفته
به يک نوبت شود دستي پديدار
ز بحرم در ربايد آشناوار
دهد چون مشفقان جا بر کنارم
نمايد خوشدل از يار و ديارم
زبان مهر زين سان در تکلم
ز سر تا پا به شادي در تبسم
سران مصر و سرداران لشکر
به استقبال شه رفتند سراسر
وفا با صد جهان اعزاز و اکرام
فرود آمد به درگاه دلارام
غلامان و کنيزان، زر و گوهر
وفا را هر قدم ريزنده بر سر
به اين دستور آمد تا به درگاه
شه خورشيد چتر ماه خرگاه
ز در برداشت پرده، محرم مهر
درآمد شاه ميگون لعل گلچهر
فتادش مهر در پا سايه مانند
وفا دادش به جان خويش پيوند
دو عاشق را ز هم شد ديده روشن
جهان در چشمشان گرديد گلشن
به شادي داد خويش از هم گرفتند
بسان آتش اندر هم گرفتند
گه اين شه را چو جان در برگرفتي
گهي شه کام از آن شکّر گرفتي
گهي آغوش شه پر گشتي از گل
نخل گل کشيدي بوي سنبل
نشستي مهر، گه بر سينه ي شاه
شهش دادي به بستر تکيه ناگاه
بدين سان ساعتي مطلوب و طالب
گه اين مغلوب بود آن گاه غالب
پس آنگه مهر با شاه قوي دل
بگفت اي پادشهي بر تو نازل
کنون بايد روان شد جانب شهر
چو گيرند از جمالت عالمي بهر
به نامت خطبه خواندن بر منابر
به زرها سکه کردن از تو ظاهر
نشستن بر سرير پادشاهي
رعيت را نشاندن با سپاهي
مرا با خويش آنگه خطبه کردن
که زن بي خطبه باشد خاک برزن
پس آنگه عيش کردن تا امان است
که مرگ اندر پي تاراج جان است
شه از وي در پذيرفت اين حکايت
وز ان گفتار، خرّم شه به غايت
به تحسين بوسه زد پيشاني مهر
وز آن آداب نيکوداني مهر
پس آنگه داد فرمان کآن دو لشکر
به يکدل بودن آرايند پيکر
يکايک بيعتي کردند شه را
که بر بيگانگان بندند ره را
دگر هودج کشان مهر را گفت
که مي بايد ره از نامحرمان رفت
ز جا کندند در دم چتر و خرگاه
رخ آوردند سوي مقصد شاه
کام طوطي اقبال وفا به دخول شکرستان مصر شيرين گشتن و هماي بختش بر تخت پادشاهي سايه انداختن و کميت مراغبت به صحراي مناکحت مهر تاختن
قلم سر کرده ي اهل روايت
چنين شد دفتر آراي حکايت
که چون مصر از قدوم شه شد آباد
جهان بر مصريان شد عشرت آباد
به ذکر شاه زينت يافت منبر
مزين شد به نامش چهره ي زر
به تجويز فلک تازان تقويم
به تصديق رصدسازان تنجيم
به روز و ساعت سعد و همايون
به فر و جاه جمشيد و فريدون
شهنشه کرد منزل بر سر تخت
منور شد ز تختش ديده ي بخت
رعيت را به منشور عدالت
جهان اندر جهان داد استمالت
سپاهي را ز ميل مال مظلوم
تهي دل ساخت در اکثار مرسوم
به آن دستور، بيخ ظلم برکند
که نوشروان به عدلش خورد سوگند
هماي حفظش آن سان کرد پرواز
که صعوه رم نخورد از چنگل باز
محيط شوکت آن شاه ملک فُلک
به نوعي زد در امنيت ملک
که خالي شد به پيري و جواني
ز خوف مرگ، راه زندگاني
چنان بگشود بر عالم در عيش
که محنت تکيه زد بر بستر عيش
چو از کار نظام ملک پرداخت
به بزم مهر رفت و ديده تر ساخت
که بي وصل تو اصل و فرع من سوخت
فراقت صد راه از من آتش افروخت
مرا با وصل خود ناداده پيوند
ز شوق پادشاهي دادي ام بند
به عيشم خواندي و در غم نشاندي
دمم دادي و بي همدم نشاندي
نباشد بيش از اينم تاب دوري
به جان آمد دلم، تا کي صبوري
مرا بيني از اين پس مرده در خواب
نيفشاني اگر بر آتشم آب
وفا چون بسته شد راه خطابش
زبان بگشود، مهر اندر جوابش
بگفت اي پادشاهي را سزاوار
شکوهت را ز شاهان جهان عار
سر چرخ بلندت پايه ي تخت
سپهر هفتمت در سايه ي تخت
جهان را نصرت از تيغ تو آباد
ز نوک خنجرت جان اجل شاد
اسير خاک پايت فرق جمشيد
منير از قبه ي چتر تو خورشيد
مرا هم دل به وصل توست مايل
تويي روز و شبم در ديده و دل
بر اين دعوي خط و خالت گواه است
که صبحم تيره و روزم سياه است
اگر در گلشن عزت نشينم
نشينم خوار اگر رويت نبينم
به بويت جان برآسايد ز آهم
ز رويت گلستان باشد نگاهم
چو آواز تو مي آيد به گوشم
محبت مي کند تاراج هوشم
ولي بخت اين گره آن دم گشايد
مراد ما دمي از هم برآيد
که آرايي بهين بزمي به آيين
کني ارايش وصلم به کابين
چو شاه اين مژده ي دلخواه بشنيد
سر هر مو دهاني گشت و خنديد
پس آنگه داد فرمان، سروران را
شريعت سروران، دين پروران را
که آرايند بزمي جنت آيين
به آيين شريعت بهر کابين
سران شرع در مجلس نشستند
چو مجلس منعقد شد عقد بستند
در آن بزم از بخور عود و عنبر
معطر گشته اين فيروزه مجمر
نهاده پيش هر سردار و سرور
يکي لبريز خوان از زر و گوهر
ز خوان هاي نبات و نقل رنگين
گلوي خاکيان گرديد شيرين
ز الوان نباتات تر و خشک
جهان اندر جهان خوشبوتر از مشک
ز حلواهاي رنگارنگ صافي
که عمري حاضران را بود کافي
کشيده صف صف و بنهاده بر خوان
جهان اندر جهان مطبوخ الوان
به نوعي گرم شد بازار نعمت
که بر دل ها گران شد بار نعمت
هزاران حقه ي گوهر شکستند
که تا عقد چنين دلخواه بستند
نسيم بهار دامادي وفا بر گلستان عروسي مهر ورزيدن و شمع مخالطت در کانون مواصلت بر افروختن و خلعت حسن طلب بر قامت حصول مطلب دوختن
بدين صورت کشد مرد سخن کوش
عروسان معاني را در آغوش
که چون برخورد شاه از صحبت مهر
به عقد خود در آورد آن پريچهر
شب و روز، انتظار وصل مي برد
گهي خون جگر، گه باده مي خورد
چو طاقت طاق شد بر شاه جم جاه
کسان مهر را کردند آگاه
که شه را طاقت دوري نمانده است
دلش را تاب مهجوري نمانده است
شود چون رنگ گردون آبنوسي
بساطي راست کن بهر عروسي
که شاه آيد نشيند بر سر گاه
به کاهي برنگيرد خرمن ماه
شنيد اين گفته مهر و بزمي آراست
که سر تا پاي فردوس از حسد کاست
شنيد اين گفته مهر و بزمي آراست
که سر تا پاي فردوس از حسد کاست
از اين جانب هم آن شاه جهاندار
به مجلس خاص کردن شد طلبکار
چنان خرم بساطي يافت سامان
که مي زد رشکش آتش در گلستان
سهي قد ساقيان زلف بر دوش
سمن ساقان زرين حلقه در گوش
بلورين جام هاي باده در دست
که گردد ديده در نظاره اش مست
دمادم داده شه را جامي از مي
تناول کرده شه با نغمه ي ني
به شادي مطربان نغمه پراز
به چندين پرده با هم گشته دمساز
سماع مطربان عاري از نقص
در و ديوار را آورده در رقص
مرصع پوش ترکان خوش اندام
به يک جلوه ز صد دل برده آرام
در ان خرم بساط عالم افروز
که شب تا صبحدم دم مي زد از روز
ز انوار چراغ و شمع فانوس
چراغان فلک را رفت ناموس
جواناني که شه را يار بودند
به دل در کار شه بيدار بودند
به شه گفتند تا هشياريي هست
خرد را با نهايت ياريي هست
قدم نه در بساط مهر خودکام
برآور کام از نيکو سرانجام
به هشياري بنوش آن باده ي ناب
به بيداري ببين آن چشم پرخواب
ز جا برخيز چون دولت قرين است
رفيقت بخت و شاهي، همنشين است
ز جا برخواست چون شاه دلارا
قيامت ريز گشت آن قد و بالا
روان گرديد سوي محفل مهر
زمين در رقص شادي چون دل مهر
چه محفل، محفلي چون باغ رضوان
خيالش آبيار مزرع جان
مرتب حجله اي بر صدر محفل
از او گردون به چندين پايه نازل
بر ان حجله نشسته نوعروسي
که قانع بود از او شکّر به بوسي
به پيرامونش از رعنا کنيزان
همه نور از مه و خورشيد ريزان
معطر بزمي از عود قماري
در او عطر جنان در جان سپاري
خواتين بزرگ مصر، يکسر
ز سر تا پا طراز زيب و زيور
نشسته جابجا بر مسند و کت
همه شمع و چراغ بزم الفت
تمامي منتظر کآن شاه جم جاه
چه وقت آيد که گردد شمع خرگاه
که ناگاه از برابر خاست شوري
نه شاه آمد که طغيان کرد نوري
به بزم آمد جهان تاب دل افروز
بدان طلعت که شب شد مطلع روز
مکينان بهشت بزم ان ماه
تمام اندر سجود شوکت شاه
ز جا برهاست مهر از روي تمکين
ز تحريکش هوا شد عنبرآگين
به استقبال شه گامي دو از ناز
روان شد مرغ دل در عين پرواز
چو دامادان گرفتش شاه در بر
از او برخورد برخوردار کشور
پس آنگه در بر هم جا گرفتند
چو جان در پيکر هم جا گرفتند
چو از مهر و وفا شد خانه معمور
فراق خانه کن شد زنده در گور
چنان شد مجلس آرا شادماني
که عشرت داد، داد کامراني
پري رويان مطرب در ترنم
سمن ساقان ساقي در تبسم
به رقص اندر قد بالا بلندان
به غارت داده هوش هوشمندان
سر اندازان پري رويان محفل
غزل خوانان خوش آوازان خوشدل
روارو ساقيان، گرم دهاده
الم مي گشت لاغر، عيش فربه
در آن مجلس طرب در خاکبوسي
نديده ديده ي دهر آن عروسي
وفا در وصل چون شد طاقش طاق
به مجلس خاص کردن گشت مشتاق
به ابرو حاضران بزم را گفت
که وقت آمد که با شادي شوم جفت
بدان صورت تهي شد بزم از اغيار
که شد در پرده صورت هاي ديوار
چنان درهم خزيدند آن دو دمساز
که روح اتحاد آمد به پرواز
به نوعي بوسه را بازار شد گرم
که افتاد آتش اندر پرده ي شرم
به دستوري لب هم مي مکيدند
که خط بر تنگ شکر مي کشيدند
به هم غلطيدني شد بعد از آن ساز
که شد در جان طاقت آتش انداز
دو شاخ سرو را سرو قباپوش
نمود از روي رغبت زينت دوش
الف در کاف کرد و سيم در لام
به مشکوفي نهان شد مغز بادام
صدف را از گهر کرد آن چنان پر
که خون رشک راند از ديده ي در
شهنشه بس تردد کرد ظاهر
که داماند از تردد کردن آخر
بسي در ترکتازي کام دل داد
که کرد از کان مرجان معدن آباد
چو ماهي سير کرد از عين کافور
پس آنگه کرد شمع از شمعدان دور
چو گلزار آن دو گل در هم شکفتند
به کام دل به جاي خواب خفتند
از مهر و وفا به مرور ايام چهار پسر حاصل شدن يکي را از آن ها که حقيقت نام داشت، به پادشاهي رسيدن
چنين گويند دانايان ايام
که ايشان را عروس دهر شد رام
که چون از مهر شد جان وفا شاد
ز وصلش خانه ي دل کرد آباد
پس از چندي که شادي کرد و عشرت
قدم زد بر فراز تخت دولت
به دولت داد، داد عدل و انصاف
ز دُرد ظلم، هفت اقليم شد صاف
چنان شد در صداقت زيب ايام
که صبح از صدق او کردي صفا وام
نشان جود شد نقش نگينش
سخا بوسيد طرف آستينش
نمود از مهر پيدا چار فرزند
که بود از بختشان دولت برومند
به هم پشتي، سعات يار هر چار
وز ايشان روي برتابيده ادبار
به چار ارکان نظير آن چار را نه
حد توصيفشان گفتار را نه
يکي در عالم فرمانروايي
قضا را بسته دست خودنمايي
يکي در عرصه ي ميدان ناورد
فلک را داده چندان غوطه در گرد
يکي در دانش آن سان بي بدل بود
که در عالم به دانايي مثل بود
يکي در دست دل، نقد ادب داشت
جر آن نقد آنچه بودش نسيه انگاشت
حقيقت نام آن صاحب ادب بود
سر از فخر ادب بر چرخ مي سود
ادب را گوهر تاج شرف ساخت
بدان تشريف در عالم سر افراخت
ادب را ساخت چندان مايه ي خويش
که مي کرد احترام سايه ي خويش
چو در راه ادب، ثابت قدم شد
به غايت در نظرها محترم شد
پدر منظور احسان خودش ساخت
مکين مسند جان خودش ساخت
ز اخوان آن قدر برتر نشاندش
که گويي بر نهم گردون نشاندش
چو عمر شاه بگذشت از چهل سال
به نامش سکه زد بر نقد اقبال
به دست خود جهان شاهي به او داد
حکومت ماه تا ماهي به او داد
از او مي بود دايم ديده روشن
وز او مي کرد جان را تازه گلشن
چو روز عمر شاه آمد به آخر
بر او آثار رفتن گشت ظاهر
تباهش سکه زد بر نقد تکميل
به او يکباره عالم کرد تحويل
سخن کوته ببين رسم و ادب را
مر اين فرخنده رسم خوش سبب را
که با آن شأن به آن شوکت به آن فر
که فرزندان شه را بود يکسر
بر ايشان سروري، صاحب ادب يافت
وز ايشان برتري، صاحب ادب يافت
تو نيز اکنون شعوري در ادب کوش
فلک را از ادب کن حلقه در گوش
ادب را همچو افسر زيب سر ساز
ادب را مرکب راه سفر ساز
چه خوش گفت ان سخن را تازگي ده
معاني را بلند آوازگي ده
ادب تاجي است از تاج الهي
بنه بر سر برو هر جا که خواهي
ادب گر نيست، مقداري نداري
ز نخل زندگي باري نداري
نباشد بي ادب خوش زندگاني
مي از جام ادب کش تا تواني
خداوندا از اين مي، خرمم ساز
به آن حالت که بر کوثر کنم ناز
برانگيزان به حشرم با همين مي
که سوبت پاي کوبان ره کنم طي
بالتمثيل حکايت سلطان محمود که شبي سر به پاي اياز داشت چون صبح شد حريفي گفت چرا از طريق ادب انحراف يافته عذر
پادشاه نخواستي و جواب دادن اياز که ادب در نگاهداشت رضاي صاحب بود
چنين گويندن پيران کهنسال
که با بخت جوان بر تخت اقبال
شبي محمود غزنو مجلس آراست
ز ساقي باده وز مطرب طرب خواست
حريفات ساز عشرت ساز کردند
در صد گونه شادي باز کردند
لب شمع از خموشي ديده مي دوخت
طرب پر مي زد و پروانه مي سوخت
صراحي خنده بر هشيار مي زد
صلا بر بانگ موسيقار مي زد
مغني نغمه را آواز مي داد
لطافت، روح را پرواز مي داد
لطافت، روح را پرواز مي داد
جوانا سهي قد قصب پوش
به خدمت کرده زرين حلقه در گوش
به يک سو هر طرف رعنا خرامي
براي صيد دل گسترده دامي
سر و سرخيل رعنايان مجلس
اياز آن سرو صحبت را مؤسس
چو ساقي مشربان خم کرده زانو
به ناز افکنده چين در طاق ابرو
به زلف مشکبو غارتگر دل
به چشم فتنه جو آشوب محفل
دمادم پادشه را باده مي داد
غم شه را ز جا مي کند بنياد
پس از شه خود هم از آن باده مي خورد
رقيب آن قرب را مي ديد و مي مرد
برآمد بانگ نوشانوش مستان
چو بانگ بلبلان اندر گلستان
نواي مطربان عشرت آهنگ
زده در دامن عيش و طرب چنگ
پري پيکر بتان با نغمه ي ني
تهي کرده دمادم جامي از مي
يکي در جلوه مي زد مهر را راه
يکي مي زد طپانچه بر رخ ماه
يکي آهنگ بربط گوش مي کرد
يکي از غمزه قصد هوش مي کرد
يکي مي کرد ساز عشوه سازي
يکي مي کرد ميل عشق بازي
يکي خو را ز مي رقاص مي کرد
به مستي جلوه هاي خاص مي کرد
بهشتي بود آن بزم دل افروز
در او دولت جوان مي گشت و فيروز
چو زور باده دست هوش برتافت
سر ساغر کشان را خواب دريافت
اياز افتاد نيز از باده مدهوش
ز گرمي هاي مي، رخساره در جوش
ز سر تا پا به رعنايي سرشته
به دل حرف وفاداري نوشته
به حُسن صورت از مه، گوي برده
به سيرت دهرش از خاصان شمرده
به بي مثلي چو ابروي خودش طاق
نظيرش را نديده چشم آفاق
چو شه ديد آن چنان مطلوب جان را
خريد از جان وصال رايگان را
به صد زاري به پايش ديده ماليد
ز درد بيدلي بسيار ناليد
گهي رخ بر کف پايش نهادي
گهي بر پشت دستش بوسه دادي
در آن شب تا سحرگه کارش اين بود
به يار دلنشين بازارش اين بود
حريفي با اياز نازپرورد
چو روز آمد بگفت اي در وفا فرد
يک امشب کآمد اقبالت در آغوش
چرا طور ادب کردي فراموش
شه امشب سر به پايت داشت تا روز
به صد خواري به صد زاري به صد سوز
تو از اطوار شاه آسمان ظل
چنان بودي به غفلت گشته غافل
که هيچ از کبريايي پادشاهيش
نترسيدي، نکردي عذرخواهيش
ز قرب دوست، غفلت دوري آرد
بدين سان غفلتي مهجوري آرد
اياز اندر جواب او بر آشفت
بگفت اي گشته با بي دانشي جفت
من از کردار شه غافل نبودم
به غفلت چشم بند دل نبودم
من امشب سر به سر کارم ادب بود
تو چون بي دانشي پيشت عجب بود
به ناداني رضاي صاحب از چنگ
رها کردن نباشد شرط فرهنگ
رضاي صاحب من چون چنين بود
ز من شرط رضاجويي همين بود
که از جام ادب بر هوش باشم
نجنبانم لب و خاموش باشم
چو شه زين نکته ي شيرين شد آگاه
مجدد دادش اندر جان خود راه
صد آن مقدار بر وي ميلش افزود
بدين دستور بود القصه تا بود
تو نيز اکنون شعوري در ادب کوش
نگردي تا ز خاطرها فراموش
اگر خواهي که در دل ها کني جاي
ز سر حد ادب بيرون منه پاي
حقيقت که از اولاد وفا ممتاز بود وزيري داشت که در جهان عدالت، علم فرديت مي افراشت و آن وزير دو پسر داشت و بيان آنکه بر ايشان چه بليت گماشت
دبير پاک راي نامه آرا
چنين بر دفتر دل کرد انشا
که چون بعد از وفا بر مسند جاه
حقيقت گشت بر فرماندهان شاه
وزيري داشت دانشمند و عاقل
ز افراد خلايق فرد و کامل
عدالت، مايه ي دکان طبعش
کمال راستي، ميزان طبعش
خرد از خدمت او يک قدم دور
نرفته تا از او نگرفته دستور
دو فرزند از عطاي ايزدي داشت
کز ايشان ديده يک دم برنمي داشت
از آن رخشان دو اختر کز يک ايوان
درخشان بود از ايشان نور احسان
يکي دايم دلش بند شکم داشت
نه فکر خود نه پرواي درم داشت
يکي دايم قناعت پيشه اش بود
قناعت، پيشه ي انديشه اش بود
رخ از راه قناعت برنمي تافت
ز فرمان قناعت سر نمي تافت
از ايشان ناگهان سر زد خطايي
خطاي جان گزاي فتنه زايي
پدر چون ز آن خطا گرديد آگاه
زد آتش غيرتش بر خرمن ماه
ز بزم خرمي مأيوسشان ساخت
به زندان مدتي محبوسشان ساخت
بر آن دستور ناگه مرگ درتاخت
به دستوري که بنيادش برانداخت
قضا را ز آن دو بندي يک برادر
که بودش جامه ي اسراف در بر
در آن تنگي دلش طاقت نياورد
به روي زندگاني در برآورد
به دنبال پدر عزم سفر کرد
ز ملک زندگي قطع نظر کرد
به زندان آن قناعت پيشه جان برد
قناعت بين کز او جان مي توان برد
پس از مرگ جهان آشوب دستور
که ماتم جا گرفت اندر دل سور
وفا شه را چو دامنگير گرديد
ز حال نسل دستورش بپرسيد
خبر دادند از آن فرزند قانع
که مرگش را قناعت بود مانع
به وي جاي پدر انعام فرمود
جهان دستورش آنگه نام فرمود
به امداد قناعت سروري يافت
ز سرداران عالم برتري يافت
به دامان قناعت هر که زد دست
نشد هرگز بناي همتش پست
تو را گر دل به پستي نيست مايل
قناعت را مکن دور از در دل
بر آن در زن در اميدواري
وز آن در خواه اميدي که داري
موعظه اي است با نفس و ترغيب اطاعت وي به قناعت
ايا فرمانرواي کشور عقل
صف آراي صفوف لشکر عقل
مبر فرمان فس معصيت کار
ز همراهيش پاي دل نگه دار
مشو تا مي تواني تابع نفس
کشي رنج ار نگردي مانع نفس
بود نفس خسيست اژدهايي
که آرد بر سرت هر دم بلايي
بلاي خويش را بگذار و بگريز
به اين اژدر به غفلت در مياويز
ايا در خواب از اين خونخوار دشمن
بگويم با تو طور نفس پر فن
غليواجي است نفس ماده و نر
گهت بر خير دارد گاه بر شر
چو خير وي کني نظاره بشتاب
چنان کش مي توان دريافت درياب
چو شر بيني بتاب از وي سرت را
به کوشش دو کن از خود شرت را
هواي نفس مي آرد بسي رنج
هوا بگذار و پا نه بر سر گنج
کدامين گنج، گنج بينوايي
نمودن با هوس ناآشنايي
هوس در دل تمام آشوب باشد
دل راغب هوس منکوب باشد
هوا را و هوس را نشئه اي هست
که مي باشند از ايشان طالبان مست
اگر داري به هشياري ارادت
به دوري زين دو دشمن کن قناعت
اگر داري قناعت زين دو بدکار
که مي زايد از ايشان حرص مردار
رهايي يافتي و ديده ي دل
گشودي بر جمال فيض کامل
قناعت پيشه ي پيغمبران است
قناعت فخر گنج شايگان است
شعوري قصه کوته، بشنو اين پند
که گردد خاطرت زين پند خرسند
دو چيز است از عداوت بر تو غالب
که هست از آن دو، دوري بر تو واجب
هوا دان و هوس آن هر دو را نام
که مي جويي از ايشان روز و شب کام
شدي چون از هوا و از هوس دور
دلت آباد گشت و خانه معمور
نکويي روي بنمود و بدي پشت
قناعت حرص دشمن زاده را کشت
بر سر قصه ي مهر آمدن که بعد از فوت وفا به او چه رسيد و روزگار رخاي حياتش به ابتلاي بلاي مماتش چگونه کشيد
چو مهر اين ديد کز عالم وفا رفت
بر آن جان جهان اين ماجرا رفت
وفا ي گفت و اشک از ديده مي ريخت
به فرق از دست ماتم، خاک مي بيخت
ز سيل گريه کوه از جاي مي برد
وفا مي گفت و در خون غوطه مي خورد
چو مي آمد به تنگ از هجر دلدار
به دل مي کوفت سنگ از هجر دلدار
دمادم خويش را بر خاک مي زد
گريبان صبوري چاک مي زد
گهي کندي ز گيسو قبضه قبضه
به خاکش ريختب مو قبضه قبضه
گهي برخاستي چون شعله سرکش
گهي در خود گرفتي همچو آتش
که از مژگان سر خاکش برفتي
گهي بر خاکش افتادي و گفتي
که با من در وفا شرط تو اين بود
ميان دوستان پيمان چنين بود
که بي من عرصه ي هستي کني طي
روي راهي که سويت گم کني پي
مرا با خويشتن ره ده در اين خاک
غبار هجر ساز از چهره ام پاک
نشان من به وصل جاودان ده
مرا با خود به بک مدفن مکان ده
اگر بي او به بستاني رسيدي
لباس بينش اندر خون کشيدي
به هر نخلي که برخوردي به بستان
به ياد قد آن نخل خرامان
کشيدي تنگ تنگ آن نخل در بر
رسانيدي به گردون ناله را سر
وفا را گفتي اي دلبر کجايي
چرا چون نخلم اندر بر نيايي
که برچينم ز بالاي بلندت
بر آسايم ز نخل دل پسندت
اگر ناگه به گلزاري گذشتي
به هر گل از دلش خاري گذشتي
در آن گلشن نظر کردي به خواري
پس آنگه بر زبان راندي به زاري
که اي گلزار جنت خرم از تو
مرا گلشن مکان ماتم از تو
به هر گل دارم از روي تو داغي
به هر مو گيرم از مويت سراغي
مرا از لاله ديدن دل شود داغ
چو داغ لاله دارم ديده بر باغ
دل از داغ تو هرگز برنگيرم
هوس دارم که با داغ تو ميرم
بدين سان روزگاري نوحه مي کرد
نمي گفت و نمي خفت و نمي خورد
به بستر يک شبش پهلو نياسود
ز بيتابي دلش يک مو نياسود
ره طاقت نمي پيمود يک گام
نه روزش صبر بود و نه شب آرام
ز دود دل، هوا را تيره مي کرد
فلک را برق آهش خيره مي کرد
اگر مي مرد غير از غم نمي خورد
نمي خورد آبروي غم نمي برد
به جان مي بود يار آتش و غم
دلش بود آبيار کشت ماتم
به آبي آبروي خود نمي ريخت
شرابي در گلوي خود نمي ريخت
به کاهش جسم را مي داد مالش
اجل مي گفت و مي افزود خواهش
که تا سنگ اجل بر پيکرش خورد
که را ديدي که جان ز آن سنگدل برد
به مرگ مهر باز از مهربانان
عزاي تازه، محکم کرد بنيان
فغان از نو بلند آوازه گرديد
وفا را روز رحلت تازه گرديد
هزاران سيل خون از دل گشودند
به پهلوي وفا دفنش نمودند
چو در زيرزمين آن هر دو همراز
به وصلت روح را دادند پرواز
بگستردند مهد استقامت
به هم خفتند تا روز قيامت
در تحقيق مظاهرات علوي و سفلي که صورت حقيقت حالشان در مرآت نظر عقلاي عالم به جلوه ي ظهور و بروز اختصاص دارد
ز چرخ بي وفا فرياد فرياد
که او خاک وفا را داد بر باد
در او يک ذره آيين وفا نيست
ز بي مهري شعارش جز جفا نيست
کسي دل بر وفاي او نبندد
که صد دل بر اميد خود نخندد
به مهرت گر هزار اختر برآيد
اميد مهرباني را نشايد
مگرد از گردش گردون دون، شاد
کز اين گردش نبيني غير بيداد
ز سير آسمان، سامان ميندوز
که مي فرسايد از عمر شب و روز
فلک با کامکاران جنگ دارد
به کامش گر نه اي دل تنگ دارد
حمل مي خواهدت چون بره مذبوح
نگردد يک درت از ثور مفتوح
کمر جوزا به کينت بسته دارد
به بيم جان، دلت را خسته دارد
ز خرچنگت روارو دل فگار است
هزارت پيچ و خم در کار و بار است
اسد ناخن به خونت مي کند تيز
اگر شيري ز کين او بپرهيز
اگر خواهي که بر ابليس خندي
دل اندر خوشه ي گندم نبندي
به نان جو قناعت کن از اين خوان
که آدم دل ز گندم يافت بريان
ترازوي فلک را کفه خالي است
به مردم سرگران از بدسگالي است
ببين در نيش عقرب زهر قاتل
خدنگ قوس را بيرون کن از دل
مشو مفتون لعب جدي مکار
که بر بازي نباشد کار اخيار
مرو از ريسمان دلو در چاه
از او دست ارادت ساز کوتاه
نهنگ بحر جرأت را مشو قوت
نداري جان يونس بگذر از حوت
ز سيار و ثوابت ديده بردوز
کز اين سان روز يک کس نيست فيروز
ز کيوان، مشتري، مريخ و خورشيد
سر يک مو نبايد داشت اميد
نشاط زهره با دل آشنا نيست
سر کلک عطارد را عطا نيست
قمر بنمايي و دزديش کار است
ز دزدي گاه فربه گه نزار است
عناصر ضد ما و ضد خويش اند
ز اضداد جهان صد گام پيش اند
نبايد بست دل در کار عالم
که باشد شادي اش را مايه، ماتم
اگر خواهي که بر گردون کني ناز
سمند رغبت از دوران برون تاز
بيفشان دامن از گرد عناصر
ز دوش جان بيفکن بار خاطر
منه دل بر دوار چرخ دوّار
که آرد عاقبت سرگشتگي بار
مجرد شو ز اخلاط مجازي
مسخّر کن جهان بي نيازي
قدم را پويه ي باد صبا ده
به راه کشور تحقيق پا ده
چو در ملک حقيقت خانه گيري
ز آب زندگي پيمانه گيري
کني زندان قالب را فراموش
به جان جاودان گردي هم آغوش
شود چندان مسرت بر تو ظاهر
که گردد ياد خلدت بار خاطر
زبان شعوري به شکر اتمام کتاب و بيان معذرت
در قلت شعر و اشارت به ختميت اين دستور خير المآب
به حمدالله که در خمخانه ي نظم
شرابي خوردم از پيمانه ي نظم
که جان را نشئه ي آن تازگي داد
بيانم را بلند آوازگي داد
به صحراي معاني ره بريدم
به هر مقصد که مي جستم رسيدم
ز اقران در طريق نکته داني
برون بردم سمند خوش بياني
به همراهان معني چون دواندم
سر مويي از ايشان وانماندم
به کار نظم دادم داد ترتيب
کشيدن خامه بر عنوان تقصير
به کميت گر اين اشعار ممتاز
در اکثار بر رويش نشد باز
ولي کيفيتي دارد که از وي
توان زد طعنه ها بر نشئه ي مي
امان خواهي ز کم گفتن مکن عار
ندارد پر سخن با ايمني کار
به ميدان سخن بي حد مزن گوي
سخن بسيار داني، اندکي گوي
سخن در حد خواهش الفت آرد
چو از حد رفت بيرون کلفت آرد
شکر در طعم اگرچه خوش گوار است
چو پر خوردي کلت سوزيش کاراست
عسل بسيار چون خوردي تب آرد
شکست اندر مزاج مطلب آرد
دم گل چيدن اندر صحن گلزار
به قدر چيدن گل مي خوري خار
گرت ره بر کنار چشمه سار است
مسرت را به چشمت اعتبار است
به دريا چون درافتادي، شدي غرق
فتادي در هلاک از پاي تا فرق
چو آتش کم فروزي کم بري سوز
چو رفت از حد بسوزد آتش افروز
اگرچه علم دارد فضل بسيار
چو از حد شد برون جهل آورد بار
زيادت خواه را خاطر حزين است
زيادت خواه با غم همنشين است
زيادت خواستن امري است مذموم
زيادت خواه مغموم است و محروم
قناعت کن به کم تا بيش باشي
ز هر بيشي طلب در پيش باشي
لباس آرزو بيرون کن از تن
مشو با آبروي خويش دشمن
ز خودخواه آنچه مي خواهي در اين دير
مشو منت پذير ار جان دهد خير
به جان کن خدمت مردان عاقل
ز خاطر بند هر بيهوده بگسل
دعاي آصف مسندنشين کن
بر اطوار جميلش آفرين کن
ز يزدان عمر و اقبالش طلب دار
دعاي دولتش از دست مگذار
به جان و دل، دعاي جان او کن
دعاي اعتلاي شان او کن
ز خاک راه او ده کام حاتم
که مي نازد به نامش نام حاتم
الهي گفتگوي آن فلک جاه
به خوبي باد دايم زيب افواه
به نامش ختم باد اين شعر رنگين
وز او بادش مدام اقبال تحسين
غبارش کحل چشم علويان باد
ز چشم بد وجودش در امان باد
دلا جز او ز مردم ديده بربند
به نان بي نيازي باش خرسند
اگر ترک نياز و آز کردي
چو مردان سربلندي کن که مردي
تو را از علويان برتر بود جاه
چرا از سفليان باشي اثر خواه
مؤثر باش تا نامي برآري
چو خورشيد از کرم کامي برآري
نجات آن دم تواني کرد حاصل
که از هر مستعاري برکني دل
ز من بشنو به گوش رغبت اين راز
دل از علوي و سفلي هم بپرداز
به نور بينوايي دل برافروز
ز تأثير و تأثر ديده بردوز
شعوري بشنو اين پندد دلاويز
ز رنگ آميزي دوران بپرهيز
ز درد دهر اگر خواهي دوايي
قناعت کن به کنج انزوايي
به خاموشي زبان را دار خرسند
لب از تقرير هر حرفي فروبند
قلم درکش حروف آرزو را
در آن افکن کتاب گفتگو را
قلم را از روايت بي زبان کن
رقم را از درايت بي نشان کن
بيان را بهره از آسودگي ده
که هست از هرچه هست آسودگي به
***
اين بحر که درهاي فصاحت دارد
از ما به شمار خويش عادت دارد
از شأن بيان اين سخن باخبر است
آن کس که نشاني از بلاغت دارد
تمت الکتاب القنوي بعون الله الملک الله في يد احقر العباد نجفعلي في هر محرم الحرام من شهور 1233
هر که خواند دعا طمع دارم
ز آن که من بنده گنهکارم