ديوان رباعيات
اوحد الدين کرماني
***
ابوحامداحمد اوحدی کرمانی وفات635-636قمری عارف وشاعر که در بردسیرکرمان متولدشددرشانزده سالگی به بغدادرفت ودرمدرسه ی حکاکیه بغدادبه فراگیری حدیث و فقه پرداخت وپس از درگذشت استادش همانجا به تدریس پرداخت بعد از مدتی تدریس را رها کرد وبه ریاضت مشغوا شد ه وبه خانه ی خدارفت وی با محی الدین عربی –شمس تبریزی- وسعدالدین حموی مصاحب بود مستنصر خلیفه ی عباسی مرید اوبود وبه وی خلعت داد وی در مورد اصل ونسبش می گوید
اجداد من از صدور ايران بودند
تقدير که هر يکي سليمان بودند
بايد که به نفس خود کسي باشم من
ما را چه از آن فخر که ايشان بودند
الباب الاول
في التوحيد و التقديس و الذکر و نعت النبوّة- صلي الله عليه وآله و سلّم– و ما يناسب هذا الباب
التوحيد و التقديس و التنزيه
1
در ديده ي هرک توتياي تو بود
سلطان زمانه و گداي تو بود
البّته کمال هيچ کس را نرسد
آنجا که جلال کبرياي تو بود
2
کي عقل به سر حدّ جمال تو رسد
بي جان به سراچه ي وصال تو رسد
گر جمله ي ذرّات جهان ديده شود
ممکن نبود که در جمال تو رسد
3
انصاف زاختلاف ايام فرق
پيدا کردي به گفت حق را الحق
آنجا که کمال کبرياي قدم است
توحيد من و تو کفر باشد مطلق
4
هر چند که روشني فزايد خورشيد
در ديده ي خفّاش نيايد خورشيد
دل طاقت نور تو کجا دارد پس
آنجاي که خفاش نمايد خورشيد
5
اين سودا را نمي توان کرد نهان
در کاسه ي سر باشد و در کيسه ي جان
اندر سر و سينه رو طلب کن اثرش
کاو را نتوان ديد بدين ديده عيان
6
دل گفت که اي جان من آن زهره کراست
کز خاک در تو توتيا يارد خواست
**
از ذات منزّهي و از عيب جدا
تو پاکي و بر تو «قل هو الله» گواست
7
در دايره ي وجود موجود تويي
مقصود نگويمت که معبود تويي
گر در غزلي نام خط و زلف برم
مي دان که بهانه است مقصود تويي
8
ياري که منزّه آمد از شبه و بدل
درياب او را به علم ذوقي و عمل
کي ذات مقدسش نمايد به تو روي
از فاو من والي و في و هل و بل
9
مشغول هوا تو را کجا بشناسد
خود کيست که عقل از هوا بشناسد
اين کار به بازوي تن خاکي نيست
هو نور[ر]ي بايد که تو را بشناسد
10
آن را که دلش خانه ي توحيد بود
در کون و مکان طالب تجريد بود
وآن را که شب و روز بود بر در او
شبها همه قدر و روزها عيد بود
11
پيدا و نهان و شادي و غم همه اوست
بنياد وجود سست و محکم همه اوست
خواهي که چو خورشيد ببيني او را
در بند زخود ديده و عالم همه اوست
12
تا با خلقي تو بي گمان بي ديني
تا قبله ي تو خلق بود مسکيني
از هرچه جز اوست ديده و دل بر دوز
تا سلطنت اول و آخر بيني
13
مؤمن که به صدق ازو نرنجد چيزي
در پيش دلش جز او نسنجد چيزي
حق بر عرش است و عرش داني چه بود
آن دل که درو جز او نگنجد چيزي
14
آتش نزند در دل ما الّا او
کوته نکند منزل ما الّا او
گر جمله جهانيان طبيبم گردند
حل مي نکند مشکل ما الّا او
15
هر دل که به ميدان هواي تو بتاخت
با نيک و بد زمانه يکسان در ساخت
دلها همه در بوته ي عشق تو گداخت
چونانک تويي جز تو تو را کس نشناخت
**
16
آنجا که سراپرده ي اجلال جلال
جانها همه واله اند زبانها همه لال
دنيا دل ما نبرد و عقبي نبرد
ما را همه مقصود وصال است وصال
17
خود را چو نمود او نه خيال است و نه طيف
تو چون و چگونه دانيش باشد حيف
هرگز نرسي به ذات او تا گويي
ماهو و متي و لم و اين و کم و کيف
18
عقل ارچه همه علومها مي داند
در دانش تو رسد فرو مي ماند
اي دوست تويي که هستي خود داني
آن کيست تو را چنان که هستي داند
19
در نفي تو خلق را امان نتوان داد
جز در ره اثبات تو جان نتوان داد
با آنکه زتو هيچ مکان خالي نيست
در هيچ مکان از تو نشان نتوان داد
20
اي دوست تو را زان به عيان نتوان ديد
کالبتّه به چشم جسم جان نتوان ديد
از تو بگذر که تو زتو چندان است
کز غايت تو ز تو جهان نتوان ديد
21
گفتم که زرخ پرده ي عزّت بردار
بسيار کس اند منتظر آن ديدار
نيکو سخني بگفت آن زيبايار
ديدار قديم است برو ديده بيار
22
من گرچه سزاي راه درگاه نيم
جز بر در سايه ي هوالله نيم
چون من توام و تو من، توام راه نماي
تو آگهي از من و من آگاه نيم
التّهليل و الذکر
23
خواهي که ببيني دل کارآگه را
و از خود به خدا عيان ببيني ره را
بر تخت درون نشان به شمشير زبان
شاهنشه لا اله الّا الله را
24
خواهي که به منزل برساني ره را
در مملکت ابد ببيني شه را
بر خالص و مخلص تو طلب لازم دان
لالايي لا اله الّا الله را
**
25
در ذات مقدّست کسي را ره نيست
وزعين کمال تو کسي آگه نيست
سرمايه ي سالکان راه طلبت
جز گفتن لا اله الّا الله نيست
26
زنهار تو اي دل زخدا آگه باش
چندانک تو را جهد بود در ره باش
در بند زر و سيم تو تاکي باشي
رو طالب لا اله الّا الله باش
27
لا همچو نهنگ در کمين است ببين
الّا چو خزينه در يقين است ببين
راهي است زتو تا تو کشيده چو الف
سرّ ازل و ابد همين است ببين
28
مسکين دل من به وصل والا نرسيد
از شيب وجود خود به بالا نرسيد
جان من و صد هزار جانهاي دگر
مستغرق لا شد که به الّا نرسيد
29
چون شخص به نورِ ذکر بينا گردد
موسي صفت او به طور سينا گردد
عيسي زبان در قدم و دم باشد
در گنبد نيلگون مينا گردد
30
تا بتواني مدام مي باش به ذکر
کز ذکر تو را راه نمايند به فکر
محرم چو شدي در حرم اجلالش
بيني به عيان تو روي معشوقه ي بکر
31
از ذکر شود خانه ي فکرت معمور
وز ذکر شود ديو و شياطين زتو دور
گر تو نفسي به ذکر حق بنشيني
بيزار شوي ز خويش و ز جنّت و حور
32
خود را تو قباپوش کن و ذاکر باش
وين جام بقانوش کن و ذاکر باش
گر مي خواهي طريق اسرار خدا
در سينه ي خود گوش کن و ذاکر باش
33
دل آن نفس از معرفت آکنده شود
کز هر چه نه ذکر اوست برکنده شود
آن را که به صد جان کَنِشش جمع کني
شايد که به هر هوس پراکنده شود
مناجات، فرمايد:
34
مجنون پريشان توَم دستم گير
چون مي داني کان توَم دستم گير
هر بي سر و پاي دستگيري دارد
من بي سر و سامان توَم دستم گير
35
در کتم عدم چو برگزيدي ما را
در ربقه ي بندگي کشيدي ما را
آخر به کدام عيب رد خواهي کرد
اول که تو با عيب خريدي ما را
36
يا رب بپذير از کرم آورده ي ما
بنگر به طريق لطف در کرده ي ما
ما ننگ به زير خرقه پنهان داريم
تو از کرم و لطف مدر پرده ي ما
37
دردي است در اين دلم که درمانش نيست
زاين درد نمرد دل مگر جانش نيست
يا رب تو به فضل خويش جايي برسان
سررشته ي اين غصّه که پايانش نيست
38
پاي آبله و دست تهي، سينه کباب
جان پر غم و دل پر آتش و ديده پرآب
سر پرهوس و صبر نه و عمر خراب
يا رب تو به فضل خويش ما را درياب
39
با ضربت قهر تو نعيم است عذاب
با شربت لطف تر سراب است شراب
در قدرت ما نيست رسيدن به صواب
يا رب همه را به لطف عامت درياب
40
لطف تو و قهر تو هميشه به هم است
لکن چو ضعيفيم به جان در ستم است
اي آنکه ز هيچ هر چه خواهي بکني
با من همه آن کن که طريق کرم است
41
يا رب تو مرا عاشق صادق گردان
با عشق توَم دمي موافق گردان
من خود دانم که عشق کاري است بزرگ
من لايق آن نيم تو لايق گردان
42
يا رب تو مرا بُوي دلي روزي کن
در کوي دلم تو منزلي روزي کن
عمرم بگذشت و حاصلي نيست مرا
اي حاصل جمله حاصلي روزي کن
43
يا رب زبد و نيک جهانم بستان
دست هوس از دامن جانم بستان
آباد کن اين دل خرابم به کرم
وز هر چه نه آن تست زانم بستان
44
يا رب تو به فضل خويش موزونم کن
وز دست فضول خويش بيرونم کن
لطف تو به هيچ بخششي کم نشود
چون بيم کميت نيست افزونم کن
45
يا رب ز سرشک رخ زر و سيمم ده
يعني قدم رضا و تسليمم ده
در مکتب اخلاص و ره صدق و صفا
حرفي دو زصبر و شکر تعليمم ده
46
يا رب من اگر چه عاصي و گمراهم
وز بدکاري فتاده در افواهم
اوميد به رحمت تو مي دارم از آنک
گوينده ي لا اله الا اللهم
47
يا رب تو مرا زخواب بيداري ده
وز مستي غفلتم تو هشياري ده
دريافتن آنچ مرا به بودَه است
من عاجزم اي خدا توَم ياري ده
48
يا رب ما را زخود هراسان گردان
بر ما ره رسم طلب آسان گردان
مرديم زعيب خويش ما را به کرم
از جمله ي خويشتن شناسان گردان
49
يا رب تو مرا به ژنده ارزاني دار
غم را به من فکنده ارزاني دار
تاج و کمر و تخت به سلطان دادي
درويشي را به بنده ارزاني دار
50
يا رب تو نگه دار دلم را از غير
تا ماند جان من مدام اندر سير
بينايي ده به حضرت خويش مرا
خواهي تو به کعبه دار و خواهي در دير
51
يا رب تو مرا به آبرو فرمان بخش
چون درد تو داده اي تومان درمان [بخش]
اي عالم مطلق و تو داناي به حق
بخشنده تويي به بخشش خودمان بخش
52
يا رب تو مرا به هيچ مغرور مکن
وز خويشتنم به هيچ مهجور مکن
از بهر رباطي و دهي ويرانه
درويشي را از دل من دور مکن
53
يا رب تو مرا به خلق محتاج مکن
عقلم به هواي طبع تاراج مکن
گر من دم معراج زنم اين هوس است
از خاک در توَم تو بي تاج مکن
54
يا رب همه عمرم پي دين تو دوان
مگذار که باشم اينچنين سرگردان
يا در دل من زعشق يک قطره چکان
يا در جانم زشرع حرفي بنشان
55
يا رب زقناعتم توانگر گردان
وز نور يقين دلم منوّر گردان
اسباب من سوخته ي سرگردان
بي منّت مخلوق ميسّر گردان
56
يا رب تو دل مرا مصفّا گردان
وز خدمت غير تو مبرّا گردان
کاري که صلاح ما در آن خواهد بود
بي منّت مخلوق مهيّا گردان
57
يا رب زشراب عشق سرمستم کن
يکباره به بند عشق پابستم کن
در هر چه نه عشق است تهي دستم کن
در عشق خودت نيست کن و هستم کن
58
يا رب به خودم هيچ نفس وامگذار
بر من در طبع بوالهوس وامگذار
هر چند که بر درت کم از هيچ کسم
از خويشتنم به هيچ کس وامگذار
59
از عشق تو هر لحظه فغان در بندم
بيم است که شوري به جهان در بندم
يا رب تو مرا به لطف توفيقي ده
تا باز کنم چشم و زبان در بندم
60
در سايه ي رحمت تو خورشيد شويم
وز لطف تو نيکبخت جاويد شويم
جز لطف تو اوميد نداريم دگر
مپسند که از لطف تو نوميد شويم
61
هر چند که در شهر به رندي فاشم
وانگشت نماي جمله ي اوباشم
يا رب تو مرا از درِ خود دور مکن
مگذار که رسواي جهاني باشم
62
اي از کرم تو خلق را امن و امان
در قبضه ي قدرت تو عاجز دل و جان
ما را تو زهر چه آن نشايد برهان
آنگاه به هر چه آن ببايد برسان
63
عمري گشتم شيفته و آواره
نوميد شدم زخويشتن يکباره
اي آنک به هيچ چاره محتاج نئي
درياب کسي را که ندارد چاره
64
اي در طلب تو عاقلان ديوانه
در راه غم تو آشنا بيگانه
چون مي نتوان با تو شدن هم خانه
در نور خودم بسوز چون پروانه
65
اي در دو نفس صد گنه از من ديده
وز فضل و کرم پرده ي من ندريده
واي من بتر از هر چه به عالم بتر است
واي تو به تو از من بتر آمرزيده
66
گشتم به هوس گِرد بد و نيک بسي
حاصل نشد از عمر مرا جز هوسي
تا مي ماند زعمر يا رب نفسي
درياب که جز تو نيست فريادرسي
67
از خلق نه کاهد نه فزايد کاري
الّا به خداي برنيايد کاري
اي آنک گشانيده ي هر کار تويي
تا تو نگشايي نگشايد کاري
68
اي از ره لطف راعي هر رَمه تو
مقصود جهانيان زهر دمدمه تو
جز تو همه هر چه هست تشويش ره است
ما را زهمه باز رهان اي همه تو
69
اي آنک دواي دردمندان داني
درمان [و] علاج مستمندان داني
هرچ از دل ريش خويش گويم با تو
ناگفته تو صد هزار چندان داني
70
اي راهنماي راه خوبان ازل
واي طعمه ي حضرتت نه علم و نه عمل
بي علم و عمل به حضرتت راهي نيست
وانگه به بر محققان هر دو زَلَل
71
چندانک نگاه مي کنم از چپ و راست
مي ترسم از آن دمي که آن دم نه سزاست
قول من و فعل من همه عين خطاست
يا رب تو بده که من نمي دانم خواست
72
بي باد تو آب و گل ما هيچ بود
بي عشق تو جان و دل ما هيچ بود
از ذکر تو يک نفس اگر وامانيم
در هر دو جهان حاصل ما هيچ بود
73
اي خدمت تو سعادت و پيروزي
مولاي تو بودن سبب بهروزي
از خدمت تو دست ندارم که زتو
هم عمر فزون مي شود و هم روزي
74
هر جا[ن] که شنيده است نداي دردت
بر دوش دل افکند رداي دردت
با درد تو دل کيست که درمان طلبد
صد جان عزيزان به فداي دردت
75
آنها که درين جهان زغوغا برهند
از خرسندي و از مدارا برهند
يا رب تو بدانچ هست خرسندي ده
تا ما برهيم و خلق از ما برهند
76
توفيق کسي را که موافق باشد
حالش همه با عشق مطابق باشد
يا رب تو مرا اگر نيم لايق عشق
در کار کسي کن تو که عاشق باشد
77
چون معترفم بدانچ سرمستي هست
در حضرتت افلاس و تهيدستي هست
من آنِ توَم، تو را چه باشد؟ هيچي
تو آن مني مرا همه هستي هست
78
بر جان منت دسترسي نيست که نيست
واندر دلم از تو هوسي نيست که نيست
تنها نه منم چنين که در جمله جهان
زين سان که منم از تو کسي نيست که نيست
79
بيچاره دل شکسته چون بسته ي تست
بي مرهم وصل هر زمان خسته ي تست
چون مي گسلي از آنک پيوسته ي تست
گر بسته ي تست دل نه بشکسته ي تست
80
کس نيست که چون من زتو دل تافته نيست
سررشته ي وصل تو کسي بافته نيست
لطف تو مگر دست بگيرد، ورنه
راه تو به پاي چون مني يافته نيست
81
تا خاک تو کحل ديده ي ما گردد
در ديده ي ما سرّ تو پيدا گردد
يا رب تو به فضل خويش جايي برسان
زان پيش که اين دو رشته يکتا گردد
82
بر من در رحمت که گشايد جز تو
شاديّ دل من که فزايد جز تو
از گرد ره تو سرمه اي ساخته ام
زان در چشمم کسي نيايد جز تو
83
در ديده ي ديده ام تويي بينايي
در لفظ و عبارتم تويي مبنايي
در هر قدمم راه تو مي بنمايي
اي من تو شده تو من چه مي فرمايي
84
من خواجه ي عالمم تو معبود مني
مقصود جهانم و تو مقصود مني
هر جا که دلي است شاهدي مي طلبد
من شاهد حضرتم تو مشهود مني
85
يا رب تو حلاوتي به جانم برسان
وز هجر زمانه با وصالم برسان
جز تو همه ناقصند در عين وجود
اي کامل مطلق به کمالم برسان
86
اي لطف تو زهر نيستي را ترياک
واي قهر تو از نيستي ما بي باک
از خاک ترابي که کني آب حيات
پس آب حيات را مريزان در خاک
87
يا دم بي غم مرا تو بي غم گردان
مقصود من خسته ميسّر گردان
بنماي مرا روي، مکن، اين خوش نيست
تو با من و من بي تو چنين سرگردان
88
اي در عالم عيان تر از هر چه عيان
در بي چوني نهان تر از هر چه نهان
نزديک تري به بندگان از ره جان
اي دورتر از هر چه بود عقل گمان
89
بردارد اگر بر درش افکنده شويم
آزاد کند زصدق اگر بنده شويم
اي آنکه زمرده زنده بيرون آري
ما را نفسي ده که بدان زنده شويم
90
زين گونه که حال ماست اي بار خداي
گر دست نگيري تو در آييم از پاي
[يا] صبر کرامت کن و تسليم و رضا
يا صدمت قهر خويش ما را منماي
91
اي آنک تو را همه صفت احسان است
با عفو تو طاعت و گنه يکسان است
زان کرده نگاهي که دلم ترسان است
گر عفو کني به نزد تو آسان است
92
اي مايه ي رهبري و گمراهي تو
سهل است مرا طاعت اگر خواهي تو
گر خوانم و گر نخوانمت مي داني
گر خواهم و گر نخواهم آگاهي تو
93
گه خسته دل و سوخته خرمن باشم
گه بسته دم و گشاده دامن باشم
يا رب همگان را تو به مقصود رسان
باشد که در آن ميان يکي من باشم
94
اي آنک برِ تو قدر دارد آهي
درويشي را فضل نهي بر شاهي
آنجا که عنايت تو باشد باشد
کاهي کوهي وگرنه کوهي کاهي
95
دل پرتو لطف تست رايش بفزاي
در مقعد صدق خويش جايش بنماي
شهباز سپيد عالم پاک است او
اين زنگله ي خاک زپايش بگشاي
96
اي آنک به دوست جان دشمن بخشي
مسکينان را هزار مسکن بخشي
بر درگه تو پير شدم گرچه بدم
شايد که مرا به پيري من بخشي
97
در راه توَم گر زيم و گر ميرم
دل بر که نهم چون زتو دل برگيرم
پيري برِ رحمت تو قدري دارد
چون بر در تو پير شدم بپذيرم
98
يا رب مددي زلطف تعيينم کن
تحصيل رضاي خويش آيينم کن
داعي اجل چون طلب روح کند
توحيد به وقت نزع تلقينم کن
99
آنجا که نه پيدا نه نهان در گنجد
کي داعيه ي سود و زيان در گنجد
اما چو گناه عاصيان عفو کنند
باشد که رهي در آن ميان در گنجد
100
لطفي بکني عنايت از سر گيري
زين نقد دغل که مي زنم زرگيري
در مملکتت هيچ نيايد خللي
گر هيچ کسي را به کسي برگيري
101
بنياد دل ما غم تو ويران کرد
ما را هوس عشق تو سرگردان کرد
زآنجا که تويي مگر که لطفي بکني
پيداست کز اينجا که منم چه توان کرد
102
از لطف تو هيچ بنده نوميد نشد
مقبول تو جز مقبل جاويد نشد
لطفت به کدام ذرّه پيوست دمي
کان ذرّه به از هزار خورشيد نشد
103
فرمان فرمان اگر فرستي شايد
درمان درمان ما از آن افزايد
عصيان عصيان گرچه زما مي آيد
احسان احسان زحضرتت مي آيد
104
اي خالق هر توانگر و هر درويش
مي سازي کار هر يک از اندک و بيش
از لطف و کرم ساخته کن کار جهان
کز صنع تو يک ذرّه نگردد کم و بيش
105
در آتش عشق رنگ دل بزايد
جز در غم عاشقي طرب نفزايد
در عشق دل و دلبر ثابت بايد
يا رب تو دلي بخش که آن را شايد
106
چون من به تو دادم دل و دين بس باشد
نفرين توم از آفرين بس باشد
من مي گويم جمله تويي من هيچم
تسبيح بزرگ من همين بس باشد
107
من لوح دل از جمله اماني شستم
جان را زنشاط و کامراني شستم
تا آتش سوداي تو در جان من است
من دست از آب زندگاني شستم
108
مقصود ميان من و تو پنهان است
دل را سببي هست که سرگردان است
زينجا که منم حديث بس دشوار است
زآنجا که قبول تست بس آسان است
109
اي جان مرا اميد جاويد به تو
روشن دل من چو روي خورشيد به تو
فارغ کنم از اميد و بيم دگران
چون بيم دلم زتست و اوميد به تو
110
اي از تو خرابي سبب آبادي
واي در غم تو هزار جان را شادي
در بندگيت از دو جهان آزادم
هرگز ديدي بنده بدين آزادي
111
از عقل بلند اگر نيم پستم گير
هشيار زمانه گر نيم مستم گير
با هر که زتو گريختم سود نداشت
از تو به تو در گريختم دستم گير
112
از خاک ره خود آبم ارزاني دار
يا رؤيت خود به خوابم ارزاني دار
چون هستي تست کنج دلهاي خراب
يا رب تو دل خرابم ارزاني دار
113
از تست فتاده در خلايق شر و شور
در پيش تو درويش و توانگر همه عور
اي با همه در حديث و گوش همه کر
واي با همه در حُضور و چشم همه کور
114
اي از همه بي نياز و اي بنده نواز
و از تست که کار من نمي گيرد ساز
صد مشغله در راه من انداخته اي
آنگه گويي تمام با من پرداز
115
نه چاره ي آنک با تو گردم همراز
نه زَهره ي آنک از تو برآرم آواز
کارم زتو البته نمي گيرد ساز
کار من بيچاره حديثي است دراز
116
اي آنک تو را به هيچ کس نيست نياز
کوتاه کن اين قصّه که شد کار دراز
ما درخور عجز خويشتن مي ناليم
تو درخور لطف خويشتن چاره بساز
117
اي از دو جهان به حسن و زيبايي فاش
اي از همه پنهان و به پيدايي فاش
بر حالت ما مگير زان روي که ما
سودازدگانيم به شيدايي فاش
118
يا رب مگذارم اينچنين بي حاصل
نه دين به سلامت و نه دنيا حاصل
بنماي رهي کزو ميسّر گردد
بي منّت دعوي همه معني حاصل
119
گر غمگينم چو از توَم دلشادم
واَر دلشادم چو با توَم آزادم
تن با تو به شادي و به غم در دادم
يعني که کريم الطرفين افتادم
120
از درد سر خويش ندانم چونم
وز دايره ي وجود خود بيرونم
يا رب تو مرا از سر و گردن برهان
کز خود به سري زگردني افزونم
121
اي از پي ديدنت منوّر چشمم
نور تو گرفته است سراسر چشمم
از خاک در تو سرمه اي بخش مرا
تا جز تو کسي نماند اندر چشمم
122
آن را که فراموش نئي يادش کن
پيوسته غم تو مي خورد شادش کن
در عشق تو پير گشت رنجش منماي
در بندگيت به مزد آزادش کن
123
در حضرت تو صدق و نياز آوردم
وز درد تو قصّه ي دراز آوردم
نقدي که به من سپرده بودي به اَلَست
قلب و دغل و شکسته باز آوردم
124
اي از پي لطف تو دل من نگران
چون پوشيدي تو پرده بر من مدران
زين پس من و بندگيت تا من بزيم
تو نيز گذشته را زمن در گذران
125
اي از کرم تو خلق را امن و امان
در قبضه ي قدرت تو عاجز دل و جان
ما را تو زهر چه آن نشايد برهان
وانگاه به هر چه آن ببايد برسان
القدرة
126
استاد چو صانع آمد و چابک دست
آسان باشد به نزد او بست و شکست
در صنعت او چنانک خواهد پيوست
گه هست کند زنيست و گه نيست زهست
القرآن
127
خاصيت قرآن تو نداني شايد
خواني و معانيش نداني شايد
قرآن ز براي بندگي شايد بود
تو از پي جامگيش خواني شايد
128
بگذر زمکان و کون عالم به طلسم
وز هستي لامکان تصوّر کن قسم
چون مي شايد گذشتن از جوهر و جسم
قانع مشو از معرفت ذات به اسم
نعت النبوّة
129
فرمان ده ملک انبيا کيست؟ تويي
مصداق تعزُّ من تشا کيست؟ تويي
روشن نظر لقد رَاي کيست؟ تويي
مرد ره حضرت دنا کيست؟ تويي
130
صدري که چو بدر کرد عالم انور
بگذشت وي از نُه فلک و هفت اختر
زين عالم شش جهت برآمد برتر
از فضل خدا تاج لعمرک بر سر
131
من خود به چه دل زنم دم سودايش
يا من چه سگم که ديده سازم جايش
گر دست رسد جمله ي معصومان را
در ديده کشند جمله خاک پايش
132
جز در غم تو شادي من نفزايد
جز در طلبت جان و دلم ناسايد
خاک در تو چو سرمه در چشم کشم
ملک دو جهان به چشمم اندر نايد
133
اي نسخه ي نامه ي الهي که تويي
واي آينه ي کمال شاهي که تويي
بيرون زتو نيست هر چه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچ خواهي که تويي
اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب- علیه صلوات الله
137
اي گوهر فضل و علم و درياي علوم
از راي تو شد دُرج دو گوهر منظوم
در هفت فلک نديد و در هشت بهشت
نُه چرخ چو تو پيشرو ده معصوم
اميرالمؤمنين حسن- علیه صلوات الله-
138
اي آنکه چو تو شهي زمانه بنزاد
از جمله ي کفر گشته جانت آزاد
مر مردن تو گرچه خرابيّ تن است
شمشير گزيد و کرد آن را آباد
اميرالمؤمنين حسين- علیه صلوات الله-
139
اي ماه زحسن خلق تو يافته بهر
پر مشک زباد خُلق تو جمله ي دهر
در هر دو جهان کجا توان بود اين قهر
کان آب حيات را بکشتند به زهر
التّوکّل
140
او را خواهي از زن و فرزند ببُر
مردانه درآي و خويش و پيوند ببُر
هر چيز که هست بند راه است تو را
با بند چگونه ره روي بند ببُر
141
عشّاق به فضل آشنايان تواند
سرگردانان شکسته پايان تواند
جز از تو گدايي نکنم من زيرا
سلطان جهان جمله گدايان تواند
142
رزّاق يکي است هر که جز او مرزوق
ايمان اين است و آن دگر کفر و فسوق
انصاف بده کژ بنشين راست بگو
رق از خالق، تکيه چرا بر مخلوق؟
الرّضا و التّسليم
143
اقسمت بمن رجوت ان يدنيکم
انّي معکم بکلّ ما يعنيکم
ان کان رضاکم فنايي فيکم
ارضي بجميع حالةٍ ترضيکم
144
تقدير چو سابق است تعليم چه سود
جز بندگي و رضا و تسليم چه سود
پيوسته زبيم عاقبت مي سوزي
اين کار چو بودني است پس بيم چه سود
145
خواهي که خدا هرچ نکو با تو کند
ارواح ملايک همه رو با تو کند
يا هرچ رضاي او در آن است بکن
يا راضي شو به هرچ او با تو کند
146
جز حق حَکَمي که حکم را شايد نيست
شخصي که زحکم او برون آيد نيست
هر چيز که هست آنچنان مي بايد
وآن چيز که آنچنان نمي بايد نيست
147
راضي چو نئي بدانچ او با تو کند
آن کن که خوش آيدت چو رو با تو کند
خود با تسليم و [با] رضا کن تا ديو
از تو برمد فرشته خو با تو کند
148
ايزد همه کار بد و نيکو داند
او راز دل رومي و هندو داند
با چون و چراي او چرا افتادي
چون حاکم اوست کار او او داند
149
آنجا که سعادت است چه تسبيح و چه چنگ
آنجا که شقاوت است چه نام و چه ننگ
در راه قضا يکي است اسباب و درنگ
تسليم و رضا بايد ورنه سر و سنگ
150
گر هست سعادتت چه شکّر چه شرنگ
ور زانک شقاوت است چه صلح و چه جنگ
از هر چه ازو مي رسدت از بدو نيک
تسليم و رضا بايد، ورنه سر و سنگ
151
مي کن ستمي و هر چه بادا بادا
کم گير دمي و هر چه بادا بادا
از سود و زيانِ آنچ نامش عمر است
ماييم و دمي و هرچ بادا بادا
152
گر کِشته ي ما غم آورد غم دِرَويم
گر بهره ي ما درد بود درد خوريم
در کار خدا مرا تصرّف نرسد
امروز درآمديم و فردا برويم
153
تو بر دل من حکم رواني مي کن
هر حکم رواني که تواني مي کن
من دل به تو دادم آنِ من تا اينجاست
آنِ تو تا داني آنچ داني مي کن
154
تو به داني دواي جانم کردن
من هيچ دواي خود ندانم کردن
از تو کِششي و کوشش از من پس ازين
تا تو نکني من چه توانم کردن
155
تا بتوانم به ترک غمها سازم
گر بگريزم من از غمت ناسازم
گفتي غم من به پاي تو تاخته نيست
گو پاي مباش من زسر پا سازم
156
اي دل نه همه ساله شکر بايد خورد
بسيار شکر که برحذر بايد خورد
ما سينه و گرد ران بسي ردّ کرديم
تا لاجرم امروز جگر بايد خورد
157
چون از خُم تست مي چه صافي و چه درد
از تو چه بزرگ تحفه اي جان و چه خرد
هم بار تو گر بار کسي شايد برد
هم پيش تو گر پيش کسي بايد مرد
158
اي گشته به اسباب غمت جانم شاد
از درد تو هرگز دل من سور مباد
هر کس که نميرد چو من اندر پايت
او خود نبود زنده که هرگز مزياد
159
چون کار زاندازه نخواهد افزود
آن به که به هرچه هست باشي خشنود
جهد من و تو هيچ نمي دارد سود
جز آنچ نهاده اند نتواند بود
160
با قوّت پيل مور مي بايد بود
با ملک دو کون عور مي بايد بود
اين طرفه تر است حال هر بي ادبي
مي بايد ديد و کور مي بايد بود
161
ايّام دلم گرچه به غم مي گذرد
بر فرق سرم پاي ستم مي گذرد
شادي به من سوخته کم مي گذرد
في الجمله چنانک هست هم مي گذرد
162
تا من باشم زپيش رويت نشوم
فارغ نفسي ز گفت و گويت نشوم
از سگ بترم اگر براي دل تو
خاک قدم سگان کويت نشوم
163
گر يار جفا کند پسنديده ي ماست
خاک قدمش چو ديده در ديده ي ماست
هر جور و جفا که مي کند آن نه ازوست
آن نيز هم از طالع شوريده ي ماست
164
گر واقفي اي مرد به هر اسراري
چندين چه خوري بيهده را تيماري
چون مي نرود به اختيارت کاري
خوش باش درين زمان که هستي باري
165
در ديدن روي يار اگر چشم شوي
بايد که زپاي تا به سر چشم شوي
با کشتن و سوختن همي ساز چو شمع
تا چشمه ي نور و نور هر چشم شوي
166
تا برد به غارت غمت از من دل و دين
با هيچ کسم نه مهر مانده است نه کين
دنيا و دلي داشتم و جان و تني
هر چار تو داري زکه ترسم پس ازين
167
اي دل طلب يار به مشتاقي کن
وز باده ي نيستي دمي ساقي کن
خواهي که کمال معرفت دريابي
يک لحظه از آن خويش در باقي کن
168
هر جان که شنيده است نداي غم تو
بر دوش دل افکند رداي غم تو
تا هست غم تو نام شادي نبرم
شاديّ همه جهان فداي غم تو
169
تو زنده نئي مگر به جان غم او
شادي مطلب جز از نشان غم او
بر سر ننهي افسر اقبال اي دل
تا سر ننهي بر آستان غم او
170
من خاک تو در چشم خرد مي آرم
عذرت نه يکي نه ده که صد مي آرم
سر خواسته اي به دست کس نتوان داد
مي آيم و بر گردن خود مي آرم
171
چون کار به جدّ و جهد ما برنايد
دلتنگ مشو که آنچنان مي بايد
چون نور فرا رسد چنان بگشايد
کز دامن صبح روز روشن زايد
172
در راه طلب عُجب خطايي است بزرگ
تسليم و رضا مهر گيايي است بزرگ
در راه بماندنت خطايي نبود
افتادنت از راه خطايي است بزرگ
173
تا هست نشان گفت و گويي با تو
تسليم نباشد سر مويي با تو
دل محرم راز کي شود تا داند
از دوستي دو کون مويي با تو
174
تسليم و رضا به زشت کيشان ندهند
و اسرار خدا به دل پريشان ندهند
خودبينان را به ره حجابي است بزرگ
صاحب خبران خبر بديشان ندهند
175
با داده ي حق اگر تو راضي باشي
از همچو خودي کي متقاضي باشي
راضي شو و خوش باش که يک هفته دگر
مستقبلي آيد که تو ماضي باشي
176
آن کس که به بندگي قرارش باشد
با چون و چراي او چه کارش باشد
گر بنده اي اختيار در باقي کن
آن خواجه بود که اختيارش باشد
الاسرار
177
در نقطه ي خويشتن مرا مشکلهاست
همچون سر و پاي دايره ناپيداست
آن به که ازين قاعده بيرون آييم
کاين کار به پرگار نمي آيد راست
178
روحي که منزّه است از عالم خاک
مهمان تو آمده است از عالم پاک
مي ده تو به باده ي صبوحي مددش
زان پيش که گويد انعم الله مساک
179
زان پيش که ما طفيل آدم بوديم
در خلوت خاص با تو همدم بوديم
اين صحبت ما با تو نه امروزين است
پيش از من و تو من و تو با هم بوديم
180
پرسيدم از آن کسي که برهان داند
آن کيست که او حقيقت جان داند
خوش خوش به جواب گفت کاي صفرايي
آن منطق طير است سليمان داند
181
در دايره ي وجود بي سهو و سقط
دلها زتو دور نيست چو نقطه زخط
بر مرکز عهد اول از خطّ ازل
جانها همه دايره است و عشق تو نقط
182
در خود نگر ار نئي تو واقف زجهان
و اندر تن خود بين همه پيدا و نهان
گر زانک نمي رسد يقينت به گمان
پس خواندن علمها چه سود و چه زيان
183
آن دم که بهم زديم تنها من و تو
با خلق نکرده ايم پيدا من و تو
هر يک به گمان بيهده مي گويند
حال من و تو نداند الّا من و تو
184
روزت بستودم و نمي دانستم
شب با تو غنودم و نمي دانستم
ظن برده بُدم به من که من من باشم
من جمله تو بودم و نمي دانستم
186
آنها که همي دهند ناديده نشان
در کوي تحيرّند و در بحر گمان
چيزي است نهان ز ديده ي آدميان
و آنها که نديده اند شادند زيان
187
قومي به گمان فتاده اندر ره دين
قومي دگر اوفتاده در راه يقين
ناگاه به گوشه اي برآرند آواز
کاي بي خبران راه نه آن است و نه اين
188
در ديده ي ما نگر جمال حق بين
کاين نور حقيقت است و انوار يقين
حق نيز جمال خويش در ما بيند
اين فاش مکن که خونت ريزد به زمين
189
تا با خودم از هر دو جهان بيرونم
چون بي خودم از هر دو جهان افزونم
اين حال که هست شرح نتوانم داد
دانم که خوشم ولي ندانم چونم
190
شبهاي دراز با غمت مي سازم
پوشيده چنانک کس نداند رازم
ميدان بلا و من درو مي تازم
دل رفته و مي روم نه جان در بازم
191
اي دل تو درين واقعه دمسازي کن
واي جان به موافقت سراندازي کن
اي صبر تو پاي غم نداري بگريز
واي عقل تو کودکي برو بازي کن
192
هر دل نبود قابل اسرار خدا
در هر گوشي نگنجد اسرار خدا
هستند عقول يکسر ار درنگري
سرگشته و واله شده در کار خدا
193
آن قوم که راه بين فتادند و شدند
کس را زيقين خبر ندادند و شدند
آن بند که هيچ کس ندانست گشود
يک بند دگر بَرو نهادند و شدند
194
مردان چو حديث وصل جانان شنوند
ار زنده بمانند زنقصان شنوند
درد ره عاشقان کمالي دارد
سرّ دو جهان درون جانان شنوند
195
دُرّي است ثمين که آن به سفتن نايد
سرّي است نهان که آن به گفتن نايد
جان ده که مگر ازو بيابي بويي
کاين کار به خوردن و به خفتن نايد
196
تا خواجه زنور خويش منفک نشود
در عالم اهل ديده بي شک نشود
رو ديده به دست آر که اسرار خدا
با عقل مزوِّر تو مدرَک نشود
197
در عالم عشق هر که را يار بود
صندوق وجودش همه اسرار بود
با اين همه گر زخود نشاني بدهد
در حال مقامش رسن و دار بود
198
عقل از ره تو حديث افسانه برد
در کوي تو ره مردم بيگانه برد
هر لحظه چو من هزار دل سوخته را
سوداي تو از کعبه به بتخانه برد
199
او را زدرون خانه دردي بايد
کز قصّه شنيدن اين گهر نگشايد
در خانه اگر تو را بود چشمه ي آب
به از رودي که از آن زجايي آيد
200
در باديه ي وصال آن شهره نگار
جانبازانند عاشقان رخ يار
ماننده ي حلّاج انا الحق گويان
و از هر کنجي هزار سر بر سرِ دار
201
افتاد مرا با سر زلفين تو کار
عيبم مکن و به کار خويشم بگذار
اندر سر زلف تو دلي گم کردم
جوياي دل خودم مرا با تو چکار
202
هر دل که خبردار شد از اسرارش
گر نور بود سوخته شد در نارش
گر شبه سلامتي کسي را بيني
زان است که او بي خبر است از کارش
203
کو دل که بگويد نفسي اسرارش
کو گوش که بشنود دمي گفتارش
معشوقه جمال مي نمايد شب و روز
کو ديده که تا برخورد از ديدارش
204
زنهار به گفت و گوي [منشين به] او باش
غافل منشين و گم مکن عمر به لاش
خواهي که شود بر تو همه سرّي فاش
با خود مي باش و با خود البتّه مباش
205
چون آينه کرد صفّه اي را نقّاش
تا نقش سه صفّه رو نمايد زصفاش
هستي تو چهار صفّه ي چين علوم
يا قابل نقش باش يا آينه باش
206
اين راز دروني مشمر کاري خُرد
کاينجاي نه صاف مي گذارند نه دُرد
دنيا داري و عاقبت خواهي بُرد
اين به باشد چو عاقبت خواهي مُرد
207
در دل سخنت چو جان نگه مي دارم
خون مي خورم و زبان نگه مي دارم
با دل سخن وصل تو مي گويم از آن
جان را به اوميد آن نگه مي دارم
العرفان
208
از بهر شناختن نکو کن خود را
زيرا که سزا نکو بود نيکو را
بس نادره رسمي است که در راه طلب
تا بي تو نباشي نشناسي او را
القضا و القدر
209
واقف نشود کسي بر اسرار قضا
بس بوالعجب است کار و بازار قضا
در کوي حقيقت همگان معذورند
کس نيست که او نيست گرفتار قضا
210
در مطبخ عشق پاکبازان قضا
کردند به غربيل بد از نيک جدا
از چشمه ي غربيل فروشد مقصود
مستي همه بر سر آمد اينک من و ما
211
کار قدر از چون و چرا بيرون است
چوني و چرايي زصفا بيرون است
آن کس که به يک حرف زما برگردد
خطّش در کش کز خط ما بيرون است
212
بنياد وجود سخت سست افتاده است
وين قابض روح نيک چست افتاده است
با کيست خصومت که حوادث را نيز
بستست که از روز نخست افتاده است
213
نيکي و بدي که در نهاد بشر است
شادي و غمي که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره دين
چرخ از تو هزار بار سرگشته تر است
214
نقّاش ازل چو نقشها مي پرداخت
کس نقش سعادت از شقاوت نشناخت
امروز هر آنک از پي مقصودي تاخت
آن يافت که دي قدر براي او ساخت
215
سرّ قدر از جهانيان پنهان است
آن سر به طريق عقل نتوان دانست
در جستن آن نقطه که مقصود آن است
چون دايره هرک هست سرگردان است
216
تا در نرسد وعده ي هر کار که هست
سودت نکند ياري هر يار که هست
تقدير به هر قضاءِ ناچار که هست
در خواب کند هر دل بيدار که هست
217
خوش باش که در ازل بپرداخته اند
نرد من و تو بي من و تو ساخته اند
بر نطع قضا به کعبتين تقدير
نرد من و تو بي من و تو باخته اند
218
چون سرّ قدر طعمه ي ابدال شود
آن جمله ي قال و قيل پامال شود
هم مفتي شرع را جگرخون گردد
هم قاضي عقل را زبان لال شود
219
از قرب بعيد شوق بايد بودن
پيوسته ملازم تو شايد بودن
لکن به خلاف آنچ رفته است قلم
از دست من و تو برنيايد بودن
220
هر چند که عقل داري و ديده و هوش
ايمن مشو و به ديگران پرده بپوش
کانجا که قضا بر تو کمين بگشايد
نه ديده به کار آيدت آنجا و نه گوش
221
محکوم قضا که بنده خوانند او را
بر بالش شرع کي نشانند او را
گر چرخ به کام تو نگردد بمرنج
کاو نيز چنان رود که رانند او را
222
بر هرچ نهم دل که چنان خواهد بود
ايّامش از آن حال بگرداند زود
چون کار ز اختيار من بيرون شد
تدبير من و عهد تو کي دارد سود
223
بر رهگذرم هزار جا دام نهي
گويي که بگيرمت اگر گام نهي
يک ذرّه جهان زحکم تو خالي نيست
حکمم تو کني و عاصيم نام نهي
224
من خواهم راز آشکارا نکنم
والبته هر آنچ هست پيدا نکنم
آن تو همان است که گويي که مکن
چون مقدور است چون کنم تا نکنم
225
شمشير فلک پاره کند جوشنها
پيکان قضا تيره کند روشنها
زنهار به مرگ ديگران شاد مشو
دودي است برآيد زهمه روزنها
226
چون دايره ي وجود من بنهادند
در مشورتم پيام بفرستادند
چون کار مرا قرار بي من دادند
دانم که مراد من درو بنهادند
التّقدير
227
از ديده دل من ارچه پرنورتر است
با ديده دل از آفت خود دورتر است
رنج از دل و ديده نيست از تقدير است
دل معذور است و ديده معذورتر است
228
آنها که زاسرار سخن مي گويند
و از علم ابد نو و کهن مي گويند
بس بي خبرند جمله تقدير خداست
در هر زه سُخن از سر و بُن مي گويند
229
يک تن بنماي در جهان از زن و مرد
کاو از ستم زمانه خونابه نخورد
نيک و بد ما جمله به تقدير خداست
با کار خدا هيچ نمي شايد کرد
230
حکمي که ازو چاره نباشد پرهيز
فرموده و امر کرده از وي بگريز
وانگه به ميان امر و نهيش عاجز
درمانده جهانيان که کژدار و مريز
231
اي دل اگرت هست خرد راهنما
در هر سوري که آيدت بيش نما
ساکن شو و بر مطپ که هرگز نشود
تدبير من و تو دفع تقدير خدا
الخوف
232
قد کنت اقول لا ابالي بجفا
کرديم چنانک مي بنوشم زوفا
الآن اذاصبّ من الحبّ صفا
ترسم که کدورتيش باشد زقفا
233
آن راهزنان که راه ناگه بزنند
ره بر دل مردمان آگه بزنند
راهي دورست و رهزنان بسيارند
مي ترسم از آنک بر تو اين ره بزنند
234
انعام تو هر گرسنه را مي پرورد
هر تشنه زجوي فضلت آبي مي خورد
دل در پي اوميد تو شادي مي کرد
هم بخت بد از اميد نوميدم کرد
235
دم با که زنم کنون که همدم بنماند
دل ريش شد و اميد مرهم بنماند
من خوش به اميد وصل او مي بودم
اکنون به چه خوش شوم که آن هم بنماند
236
من در پي عشق تو چه پويم که کيم
وصلت به کدام مايه جويم که کيم
گر لطف توم دست نگيرد امروز
فردا به کجا روم، چگونه که کيم
237
در عشق زهمنشين بد مي ترسم
يعني که ز مرد بي خرد مي ترسم
با تنهايي چنان خوشستم که اگر
در آينه بنگرم زخود مي ترسم
238
بي روي تو خونابه چکاند چشمم
کاري به جز از گريه نداند چشمم
مي ترسم از آنک حسرت ديدارت
در چشم بماند و نماند چشمم
239
ني همچو منت به عمر ياري خيزد
ياري چو منت به روزگاري خيزد
من خاک توم تو مي دهي بر بادم
ترسم که ميان ما غباري خيزد
240
او را که همه ملک جهان بس نبود
مي دان به يقين کز هرِ خس نبود
کوته نظري مکن سخن کوته کن
معشوق جهان عاشق هر کس نبود
241
گر کس دارد زنيک و بد خواه اميد
شايد که من از تو دارم اي ماه اميد
گفتي که تو را چرا اميد از من نيست
خوي تو و بخت من و آنگاه اميد؟
242
دستي نه که از دل گرهي برگيرد
پايي نه که بار گنهي برگيرد
ترسم که زبي دلي سرانجام دلم
از سينه برون رود رهي برگيرد
243
تا رهبر تو طبع بدآموز بود
بخت تو مپندار که پيروز بود
تو خفته به عيش و شب عمرت کوتاه
ترسم که چو بيدار شوي روز بود
244
اي دل طمع وصل به بيهوده مدار
کز دوست جز او نيست کسي برخوردار
هر کس زکمال او [ورا] نيست خبر
او در پس پرده مانده ما در پندار
245
بردار نظر زديگران تا خود باش
وز مکر خدا حذر کن و با خود باش
ور زانک نجات آخرت مي طلبي
تو نيک شو و جمله جهان گو بد باش
246
ماييم که دم عشق تو پيوسته زنيم
وز هجر تو دست بر دل خسته زنيم
وصل تو دري نمي گشايد ما را
پس سر همه عمر بر در بسته زنيم
247
فرياد از آنچ نيست و مي خوانندم
زاهد نيم و بزهد مي خوانندم
گر زانک درون برون بگردانندم
مستوجب آنم که بسوزانندم
248
تا ظن نبري کز آن جهان مي ترسم
وز مردن وز کندن جان مي ترسم
چون مرگ حقيقت است چرا ترسم ازو
من نيک نزيستم از آن مي ترسم
249
هرگز به وصال چون تو ياري برسم
بيرون زغمت به هيچ کاري برسم
زين سان که منم ميان درياي فراق
هرگز بيني تا به کناري برسم
250
انصاف همي دهم که بس بي کارم
عمري است که عمري به زيان مي آرم
هنگام رحيل آمد و من بي حاصل
نه بدرقه اي نه زاد راهي دارم
251
ماييم درِ هيچ صوابي نزده
با تو نفسي به هيچ بابي نزده
ترسم که به خاک در شوم باد به دست
بر آتش سوداي تو آبي نزده
252
رخسار به خون ديده بايد شستن
کانجا گل بي خار نخواهد رستن
با نيک و بد زمانه مي بايد ساخت
تا خود به چه زايد اين شب آبستن
الرجاء
253
آنجا سخني زهر نوايي نخرند
بي حاصليي زهر گدايي نخرند
نوميد مشو بهر چه داري پيش آي
کانجا همه چيزي به بهايي نخرند
254
بنياد دل ما غم تو ويران کرد
ما را هوس عشق تو سرگردان کرد
زآنجا که تويي مگر که لطفي بکني
پيداست کز اينجا که منم چه توان کرد
255
با هر درمم اگر دو صد بدره بود
با مهر کرامت تو يک ذرّه بود
گر کفر همه وجود در من باشد
با بحر عنايت تو يک قطره بود
256
بي جام چو جمشيد نمي شايد بود
بي شام چو خورشيد نمي شايد بود
گيرم که به طاعت تو مشغول نيم
از لطف تو نوميد نمي شايد بود
257
بي ذل کسي به پادشايي نرسد
هرگز به دُرست موميايي نرسد
گر رهرو را به فعل خود وادارند
پس کَس به مقام پيشوايي نرسد
258
با رنگ ز تيغ او دلم نزدايد
مي باشم از آن گونه که او فرمايد
نوميد نيم ز فضل او زيرا کاو
هرگه که دري ببست صد بگشايد
259
چون قطره ي مهر او چکيدن گيرد
دل جامه ي عافيت دريدن گيرد
چون باد عنايتش وزيدن گيرد
اسباب بلا زمن بريدن گيرد
260
آن کس که نبوّت به شباني بخشد
سلطاني را به پاسباني بخشد
چون هست اميد تو بدو دل خوش دار
کاو هر نفسي بتازه جاني بخشد
261
چون کار به جهد و جدّ تو برنايد
دلتنگ مشو که آنچنان مي بايد
چون نور فراز شد جهان بگشايد
کز دامن صبح روز روشن زايد
262
راه تو به جز تو ديگري ننمايد
بي حکم تو کس را نفسي برنايد
بگشاي در بسته ي شادي بر ما
هرگه که دري ببست صد بگشايد
263
چون از سر جد پاي نهادي در کار
سررشته ي خود به دست عشقش بسپار
مي کوش به قدر جهد و دل خوش مي دار
کاو چاره ي کار تو بسازد ناچار
264
از لطف تو هيچ بنده نوميد نشد
مقبول تو جز مقبل جاويد نشد
لطفت به کدام ذرّه پيوست دمي
کان ذرّه به از هزار خورشيد نشد
265
گر در عمل عشق به کاري برسم
از باده ي وصلت به خماري برسم
در بحر وصال تو بسي خواهم بود
آخر به لبي يا به کناري برسم
266
تا چند به هجر تو مشوش باشم
در دست هواي تو بر آتش باشم
گيرم که وصال تو ميسّر نشود
آخر به اميد ساعتي خوش باشم
267
بنگر که چنين ما به چه تدبير شديم
گشتيم گداي دَرِ او مير شديم
ما زانک به طاعتش نکرديم قيام
با حلقه ي بندگيّ او پير شديم
268
دعوي طلب گرچه مجاز است از تو
سرنامه ي دهر بي نماز است از تو
گر معصيتت هزار چندان باشد
نوميد مشو چو ني نياز است از تو
269
ماييم به عشق تو تولّا کرده
وز طاعت و معصيت تبرّا کرده
آن را که عنايت تو باشد باشد
ناکرده چو کرده، کرده چون ناکرده
270
ملک تو نکاهد ار مرا بنوازي
و افزون نشود اگر مرا بگدازي
نوميد نيم ز لطف تو آخر کار
جايي برساندم به بازي بازي
الباب الثاني
في الشرعيّات و ما يتعلق بها
الشريعة
271
اصل همه اوست و هر چه جز او فرع است
هر کس که جز اين داند او را صرع است
در تارکيت شمع و چراغي بايد
جسمت شمع است و آن چراغت شرع است
272
هر چند که عقل رهبر آگاه است
اندر ره شرع پاي او کوتاه است
در بارگهي که شرع شاهنشاه است
رهبر که نه پيروي کند گمراه است
273
جان آيد و راه عشق مي پيمايد
ره دشوار است رهبري مي بايد
عقل آمد و ره به خود نمي داند رفت
شرع آمده است تا رهش بنمايد
274
عقل آن باشد که شرع را برتابد
بي رهبر شرع عقل گمره يابد
عقل است چو خانه شرع چون روزن او
روزن بايد که روشني در تابد
275
هر چند به عقل راه مي شايد ديد
بي رهبر شرع کس به جايي نرسيد
سرگردان بود عقل بي رهبر شرع
سردار وجود شد چو در شرع رسيد
276
عقل از ره جان به نور شرع آگه شد
در شرع آويخت و رهشناس آنگه شد
گر عقل به هر واقعه رهبر بودي
پس کافر عاقل چه سبب گمره شد؟
277
گر زانک تو را هست ز تحقيق خبر
جز بر سر پول شرع مپسند گذر
در صومعه چون تو بوي معني يابي
پس نام خرابات ادب نيست، مبر
278
خيز از سخن سرّ خود و کل بگذر
و از خوي که عزّت است وز ذل بگذر
سيل است عقول و شرع پل بسته بَرو
در سيل مَيُفت و بر سر پل بگذر
279
آيين قلندر ار نظر کوتاهي است
ترتيب ادب علامت آگاهي است
چون سِر به زبان شرع مي شايد گفت
گفتن به زبان ديگري گمراهي است
280
هر کاو زحقيقت وجود آگاه است
با او سخن دراز بس کوتاه است
در عالم امر شرع شاهنشاه است
وين جمله برون زپرده ي اين راه است
281
چون ديده ي عقل راهرو بگشايد
در ظلمت شب همي چراغش بايد
چشم ارچه که روشن است از نور بصر
جز شرع ره راست بد و ننمايد
282
از عقل مجرّد به دوايي نرسي
بي شرع به برگي و نوايي نرسي
شرع است که آن تو را رساند به خدا
ورني تو بدين عقل به جايي نرسي
283
چون ما به هواي طبع و عادت گرويم
بي شرع ز عقل اين سخن کي شنويم
چون عقل درين واقعه سرگردان است
آن اولي تر که از پي شرع رويم
الطّاعة
284
زان پيش که از جمله فرو ماني فرد
آن کن که نبايدت پشيماني خورد
امروز بکن که مي تواني کاري
فردا چه کُني که هيچ نتواني کرد
285
گر عاقلي آن بکن که يزدان فرمود
و آن چيز که خير تُست او آن فرمود
سبحان چو تو را حساب خواهد کردن
شايد گفتن تو را که سلطان فرمود
286
در کار آويز و گفت و گو را بگذار
کز گفت نشد هيچ کسي برخوردار
از گفت چه سود، کار مي بايد کرد
باري بکني به که بگويي صد بار
العبودية
287
گر مايه ي همّت است در گوهر تو
الّا به خدا فرو نيايد سر تو
گردِ در حق طواف کن از سر صدق
تا کعبه کند طواف گردِ در تو
288
جز با تو حوالتت نباشد فردا
جز فعل تو آلتت نباشد فردا
بنگر که خدا با تو چه کرده است امروز
آن کن که خجالتت نباشد فردا
289
زآن جان و جهان تا هوسـ[ي] در سر ماست
اين عقل عقيله از کجا درخور ماست
مادام که خاک در او افسر ماست
سلطان همه جهان گداي در ماست
290
در غمکده ي بندگيت شاديهاست
آن را که زبندگيت آزاديهاست
شاگرد هوس نداند اين معني را
در دانش اين واقعه اُستاديهاست
291
بگريز ز خلق اگر تواني بگريخت
در دامن حق اگر تواني آويخت
در هر چه تو را مراد باشد دل بند
ناچار تو را از آن بخواهند گسيخت
292
خواهي که دم تو را مبارک دارند
نام تو چو ياسين و تبارک دارند
خاک در او بوس که شاهان جهان
از خاک در تو تاج تارک دارند
293
آن کن که توانگران گداي تو شوند
صاحب نظران جمله براي تو شوند
بر خاک درش چو سر نهي از سر صدق
هر جا که سري است خاک پاي تو شوند
294
در دهر هر آنک تخم خدمت پاشد
رخسار دلش به خار غم نخراشد
مخدوم از آن شدي که خادم بودي
مخدوم بود کسي که خادم باشد
295
با صدق اگر دل تو همره گردد
از معرفت دو عالم آگه گردد
گردِ در حق گردِ اگر مي خواهي
تا با تو غم دراز کوته گردد
296
گر بد داند و گر نکو او داند
گر جرم کند و گر عَفو او داند
تا زنده ام از وفا نگردانم روي
من بر سر آنم آن او او داند
297
مي دان که اگر او دمي آن تو شود
کار دل تو به کام جان تو شود
خود را باشي تو را به خود باز هلد
او را شو تا او همه آن تو شود
298
گر کم کوشي به کار خود گر بسيار
جز کرده ي او برون مَيا از سر کار
بگذار تو اختيار و با خواجه بساز
تو بنده اي و بنده نباشد مختار
299
چون از در او هيچ مرا نيست گزير
اي دل درِ او گيرو در آن درگه مير
زنهار ازو بادگري روي مکن
ما را درِ او بس مَه امير و مَه وزير
300
او را به کف آور کم اينها همه گير
کز جمله گزير است وزو نيست گزير
خود رابي او امير عالم شده گير
هم او گويد تو را که اي مير بمير
301
دل را ديدم شيفته در راه هوس
وز غايت غم نه پيش مي ديد و نه پس
گفتم که تو را خلق چنين عاجز کرد
درگاه خدا گزين کزين درگه بس
302
هرگاه که آنچنان کَت افتد باشي
هر چند که نيک مي کني بد باشي
در بندگيش چو نفع خود مي طلبي
بي هيچ گمان تو بنده ي خود باشي
303
حُسني که گواه صنع معبود بود
چون حسن بتم زلطف موجود بود
رو بر در او اياز مي باش مُدام
تا عاقبت کار تو محمود بود
304
رو در پي درد او که درمان گردي
گر جز در او زني پشيمان گردي
تاج سر ديگران نيرزد خاکي
خاک در او باش که سلطان گردي
305
بر خاک در تو تحفه گر جان باشد
همچون مثل زيره به کرمان باشد
دين و دل و دنيا چو فداي تو کنند
پاي ملخ مور سليمان باشد
306
در بندگيش اگر تو نيکو باشي
فرمان ده اين طارم نُه تو باشي
اول قدم آن است که او را طلبي
آخر قدم آن بود که تو او باشي
307
گر بنوازي بنده ي مقبول توَم
ور ننوازي چاکر معزول توَم
با ردّ و قبول تو مرا کاري نيست
زيرا که بهر دو حال مشغول توَم
308
آن کس که به بندگي قرارش باشد
با چون و چراي او چه کارش باشد
گر بنده اي اختيار در باقي کن
آن خواجه بود که اختيارش باشد
309
اي از تو خرابي سبب آبادي
وز يک غم تو هزار جان را شادي
در بندگيت از دو جهان آزادم
هرگز ديدي بنده بدين آزادي؟
الطريقة
310
آن کس که درون سينه را دل پنداشت
دانست که هرچ هست حاصل پنداشت
علم و عمل و زهد و تمنّا و هوس
اين جمله ره است و خواجه منزل پنداشت
311
درمان غمت اميد بي درماني است
راه طلبت بي سر و بي ساماني است
سرمايه ي جمله پاي داران ارزد
آن سر که در او مايه ي سرگرداني است
312
اي آنک تو را اميد آباداني است
آباد شدن در ره او ويراني است
تا کي گويي که سرّ عشق او چيست
سرمايه ي اين حديث سرگرداني است
313
هر آبادي از غم او ويراني است
هر دانايي در ره او ناداني است
وآن کاو گويد که سرّ سرّش دانم
چون در نگري هنوز سرگرداني است
314
آزار طلب مکن که طامات اين است
بگذار خرابي که خرابات اين است
آن نيست کرامات که بار تو کشند
بار همه کس کش که کرامات اين است
315
آن را که زخود نماند با خود اثري است
از خود زخودي و بيخودي بي خبري است
بر حلقه ي خاص در شو ايرا که دري است
از حلقه ي خود چه حلقه بيرون دري است
316
هر مرد که او پاي درين راه افشرد
در شيشه ي جام او چه صافي و چه دُرد
تا سر ننهي پاي درين راه مِنه
کاين راه به بي سري به سر شايد برد
317
قومي هستند کز کله موزه کنند
قومي همه عمر در سر روزه کنند
قومي دگرند ازين همه نادرتر
هر شب به فلک روند و دريوزه کنند
318
اندر ره عشق يادگر سر ننهند
يا در ره بهبود قدم در ننهند
تا سر نکني چو شمع در آتش گم
از نور تو را به سر بر افسر ننهند
319
مستان رهش تمام هشيار آيند
از غايت بي سري کله دار آيند
پادار به رنج اگر چه سرگرداني
سرگشته تر از من و تو بسيار آيند
320
چندان برو اين ره که دوي برخيزد
ور هست دوي به رهروي برخيزد
تو او نشوي ولي اگر جهد کني
جايي برسي کز تو توي برخيزد
321
هر مرغ دلي که پر بدو باز کند
در اوج هواي عشق پرواز کند
يک دم تو بدوز ديده ي خود از خود
تا نور جلال ديده ات باز کند
322
هر دل شده اي چهره به خون مي شويد
هر غمزده اي ترانه اي مي گويد
در هر راهي که رهروي مي پويد
چون نيک نگه کنم تو را مي جويد
323
يک ذرّه غمش به صد جهان نتوان داد
و اسرار بلاهاش به جان نتوان داد
اندر غم [او] سوختن و محو شدن
ذوقي است کز آن ذوق نشان نتوان داد
324
در عشق هزار جان و دل بس نکند
جان خود چه بود حديث جان کس نکند
اين راه کسي رود که در هر قدمي
صد جان بدهد که روي وا پس نکند
325
سوداي توم سر به جهان اندر داد
نه مست و نه هشيار و نه غمگين و نه شاد
سر در سر سوداي تو خواهم کردن
صد چون سر من فداي سوداي تو باد
326
در راه طلب رسيده اي مي بايد
دامن زجهان کشيده اي مي بايد
بينايي خويش را دوا کن ورنه
عالم همه اوست ديده اي مي بايد
327
هر دل که به کوي دوست منزل دارد
مقصود خود از دو کون حاصل دارد
از حلقه ي خاص عشق آن کس باشد
کاوچتر به زير علَم دل دارد
328
لافي زدم اي دوست زراه پندار
کز پاي درآيم زغمت دست بدار
راه غم تو به پاي من يافته نيست
زنهار که من دروغ گفتم زنهار
329
دل در هوس تو چون بجنباند سر
با باد هواي تو کرا ماند سر
گر هر نفسي سري بخواهند از من
خاکش بر سر هرک بگرداند سر
330
خواهي که به سوي حضرتش يابي بار
بردارم من از دل و جانت اين بار
در راه طلب خاک کِه و مِه مي باش
شيخي و رئيسي و اميري بگذار
331
صبر از سر استقامتم گو برخيز
در شهر دو صد ملامتم گو برخيز
برخيزم و بر راه غمش بنشينم
گر برخيزد قيامتم گو برخيز
332
خيزم در دلدار زنم بوک دبو
خود را به درش در افکنم بوک دبو
من خود دانم که او قبولم نکند
با اين همه جاني بکنم بوک دبو
333
خواهي که بزرگيت بود کوچک باش
در حالت دل چو اهل دل بي شک باش
پيري سرکَل نباشد و ريش سپيد
ثابت قدمي است گو برو کودک باش
334
ره پرخطر است زينهار آگه باش
با هرک ره او طلبد همره باش
تسبيح و سجاده کفر و ايمان نبود
مطلوب يکي است، راه گو پنجه باش
335
تا بتواني در صف مردان مي باش
در بزم طرب حريف سلطان مي باش
در پرده ي اسلام چه باشي کافر
در پرده ي کافري مسلمان مي باش
336
چون آمده اي درين بيابان حاصل
چون بي خبران مباش از خود غافل
گامي مي زن به قدر طاعت منشين
کاسوده و خفته در نيابد منزل
337
اسرار طريقت نشود حل به سؤال
نه نيز به در باختن حشمت و مال
تا خون نکني دو ديده در پنجه سال
هرگز ندهند راهت از قال به حال
338
در راه طلب دليل بايد نه دلال
در عالم عشق ميل بايد نه ملال
سر در سر يار کن [همي] در همه حال
صل من تهوي و لا تبال العذّال
339
در گمراهي طالب راه اوييم
هرگونه که هست در پناه اوييم
بر ما قلمي نيست چنين مي دانيم
ما مسخرگان بارگاه اوييم
340
تا يوسف دل را نکني از بن چاه
يعقوب خرد ضرير باشد در راه
خواهي که عزيز مصر باشي در راه
از عشق کمر ببند و از صدق کلاه
الحقيقة
341
در راه خرد امين و طرار يکي است
واندر پس پرده سرّ و اسرار يکي است
سلطان و گدا و بت پرست و کافر
آنجا که حقيقت است هِرچار يکي است
342
جز نيستي تو نيست هستي به خدا
اي هشياران خوش است مستي به خدا
گر بت زبر اي حق پرستي روزي
حقّا که رسي زبت پرستي به خدا
343
هر دل که ورا زعلم حق نيرو نيست
او لايق اين طريق تو بر تو نيست
در عالم اسباب عجايب حالي است
کس با او نيست و هيچ کس بي او نيست
344
اي دوست ميان من و تو گرنه دُوي است
پس اين که گهي نالد و گه نازد کيست
ما را همه عمر در طلب بايد بود
گر من توم و تو من، طلب کاري چيست
345
از کوي و مکان گذشت آب و گل ما
وز وصف و بيان گذشت حال دل ما
ما را زقبول و [ردّ کس] باکي نيست
چون دلبر ما همره و هم منزل ما
346
بي مي همه نوبهار عالم دي توست
در صحبت مي دو کون ادني شي توست
از مي همه لعل آب روان فهم مکن
هر چه از تو تو را بازستاند مي توست
348
از عالم کفر تا به دين يک نفس است
وز منزل شک تا به يقين يک نفس است
اين يک نفس عزيز را خوار مدار
چون حاصل عمر ما همين يک نفس است
349
ره رفتن تحقيق به گامت دور است
وان لذّت مقصود زکامت دور است
تا در طلب مال و قبولي شيخا
بوي گل فقر از مشامت دور است
350
بر حال منت دسترسي نيست که نيست
واندر دلم از تو نفسي نيست که نيست
تنها نه منم چنين که در جمله جهان
زين سان که منم از تو کسي نيست که نيست
351
اين کار تو را کارگزار دگر است
نيک و بد تو به اختيار دگر است
علم و عمل و رياضت و جهد و ثبات
راه طلب است و يافت کار دگر است
352
کار ارچه به من نيست ولي بي من نيست
فاعل جان است و فعل جان بي تن نيست
در ظلمت تن چراغ بايد جان را
عقل ارچه چراغ است و به خود روشن نيست
353
اين مردمک ديده سحرگه برخاست
برخاست صَلاي عاشقان از چپ و راست
گفتم که تيمم کنم از خاک درش
دل گفت که غسل کن کنار درياست
354
دانستن اين حديث کار ديده است
سرگشته شد آن کس که ازين پرسيده است
رهرو چو تويي و ره تو و منزل تو
اشکال همين است که اين پوسيده است
355
هر دل که به ميدان هواي تو بتاخت
با نيک و بد زمانه يکسان در ساخت
دلها همه در بوته ي عشق تو گداخت
چونانک تويي جز تو کست مي نشناخت
356
دل نيست کز آتش غمت سوخته نيست
يا جان که به تير غم تو دوخته نيست
تن هست وليکن ادب آموخته نيست
زان است که شمع وصل افروخته نيست
357
تا مي نخوري به سرِّ مستي نرسي
تا نيست نگردي تو به هستي نرسي
در اصل خود ارچه در خودت بايد زيست
مادام که از خود بنرستي نرسي
358
هستي تو همه، با تو برابر چه بود
من هيچم و خود زهيچ کمتر چه بود
بنگر که منم تو را و هستي تو مرا
درويش که باشد زتوانگر چه بود
359
اي مؤمن محض بودنت مطلق گبر
گاهي به قَدَر دست بزن گاه به جبر
بر کثرت حرص تست و بر قلّت صبر
گر خنده ي برق است و گر گريه ي ابر
360
مست از ازل آمديم و مستيم هنوز
سوزنده ي شربت الستيم هنوز
زان با دگري عهد نبستيم هنوز
کز عهده ي عهد تو نرستيم هنوز
361
بيرون تر ازين جهان جهاني دگر است
جز جنّت فردوس مکاني دگر است
آزاده نسب زنده به جاني دگر است
وآن گوهر پاکشان زکاني دگر است
362
آن کس که چو حق حقيقت حق نشناخت
از بي روزي به گفت و گويي پرداخت
از بي خبري بود نشان دادن ازو
گنگ است و کر و کور هر آن کس بشناخت
363
تا چند دلا تو در مقالت پيچي
يک چند دگر در ره حالت پيچي
خلقان همه آلتند مپسند که تو
صانع بگذاري و در آلت پيچي
364
در باغ طلب اگر نباتي يابي
هر لحظه ازو تازه نباتي يابي
خواهي که تو بي نفاذ ذاتي يابي
بي مرگ بمير تا حياتي يابي
365
بر درگه کبريا تو جز شاه نئي
دردا که تو خود طالب درگاه نئي
سرمايه ي هرچه هست جز سرّ تو نيست
افسوس که از سرّ خود آگاه نئي
366
ياري که وجود و عدمت اوست همه
سرمايه ي شادي و غمت اوست همه
تو ديده نداري که بدو درنگري
ورنه زسرت تا قدمت اوست همه
367
ماييم که بس بوالعجب اندر قدميم
سرمايه ي شادي شده از کان غميم
پستيم و بلنديم و تماميم و کميم
کس واقف از آن نيست که ما در چه دميم
368
گر حکمت محض خواهي و علم اصول
از لوح دلت بشوي اين نقش فضول
گر بي تکرار علم حاصل نشود
پس عَلمني چراست در شأن رسول
369
در عالم کشف اگر گلي بنماييم
صد نغمه چو بلبل به دمي بسراييم
گر ما سرِ صندوق صفا بگشاييم
سلطاني تخت آسمان را شاييم
370
در ديده ي دل ديده ي ديگر ديدم
وانگاه بدو لقاي دلبر ديدم
ترک دو جهان بگفتم و ترک وجود
چون روح شدم جمله مصوّر ديدم
371
ما خود ز ازل عاشق و مست آمده ايم
شيدا و خراب و حق پرست آمده ايم
دستم چه زني که در مُصاف غم تو
بي پا و دل و ديده و دست آمده ايم
372
خوابي که نديده اي تو تعبير مکن
حرفي که نخوانده اي تو تفسير مکن
پيران حقيقت از تو معني طلبند
از ديده بگو، روايت از پير مکن
373
هر دل که به سوي او گرايد رفتن
بالا بر عقل و جانش بايد رفتن
با زحمت عقل و جان کس آنجا نرسد
کان راه به پاي عشق شايد رفتن
374
تا ظن نبري که هست اين رشته دو تو
يکتاست خود اصل و فرع بنگر نيکو
اين اوست که پيداست به من ليکن او
شک نيست که اين جمله منم نيک بدو
375
اي در دل من مهر تمنّا همه تو
واي در سر من مايه ي سودا همه تو
چندانک به روي کار خود مي نگرم
امروز همه تويي و فردا همه تو
376
آتش نزند در دل ما الّا او
کوته نکند منزل ما الّا او
گر جمله جهانيان طبيبم گردند
حل مي نکند مشکل ما الّا او
اليقين
377
هر چيز که او گفت چنان است همه
آن است همه دگر گمان است همه
اين قدر يقين بدان که هر سود که هست
گر نيست سزاي او زيان است همه
التوبه
378
اي آنک به توبه کرده اي عزم درست
اسرار نهان توبه بشناس نخست
مازار کسي را و مرنجان خود را
از تو، به کسي بد نرسد توبه ي تست
379
طاعت زگناه بيش مي بايد کرد
وين توبه زمرگ پيش مي بايد کرد
حق جلَّ جلالُه از آن مستغني است
اين کار زبهر خويش مي بايد کرد
380
در دل همه شرک و روي بر خاک چه سود
با جسم پليد و جامه ي پاک چه سود
زهر است گناه و توبه ترياک وي است
چون زهر به جان رسيد ترياک چه سود
381
در بندگيش ناخلفي مي کردي
زان بر در دشمنان او مي گردي
با اين همه اينک دَرِ صلحش باز است
گر توبه کني بنده ي خاصش گردي
382
آباد خرابات زمي خوردن ماست
خون دو هزار توبه در گردن ماست
زان مي کنم اين توبه و زان مي شکنم
کارايش رحمت از گنه کردن ماست
383
گر تو به سر راه خرد وانرسي
در درد بميري به مداوا نرسي
هر شب گويي که توبه فردا بکنم
توبه که کند گر تو به فردا نَرسي
الصّوم
384
با ديده درآي و صنع ربّاني بين
و آسايش شيخ اوحد کرماني بين
تو طالب آب و ناني، اي بيچاره
يک روز به روزه باش و سلطاني بين
الحج
385
در راه خدا دو کعبه آمد حاصل
يک کعبه ي صورتي و يک کعبه ي دل
تا بتواني زيارت دلها کن
کافزون زهزار کعبه آيد يک دل
386
احرام درش گير و دلا فرمان کن
واندر عرفات نيستي جولان کن
خواهي که تو را کعبه کند استقبال
مايي و مني را به منا قربان کن
387
تا روي توم قبله شد اي جان و جهان
از قبله خبر ندارم، از کعبه نشان
بي روي تو رو به کعبه کردن نتوان
کان کعبه ي صورت است و اين قبله ي جان
388
در راهش اگر به نيکنامي برسي
در بند زبان تا تو به کامي برسي
لبيک زاحرامگه صدق بزن
کن سعي خود آنگه به مقامي برسي
389
گر عُجب زموقف دلت دور شود
حج تو و عمره ي تو مبرور شود
يک وقفه طواف کعبه ي امرش کن
تا سعي تو در طواف مشکور شود
390
مرهم طلبي به گرد دلريشان گرد
با محتشمي به گرد درويشان گرد
کعبه به حقيقت دل درويشان است
حَجّت بايد، گردِ دل ايشان گرد
طلب الآخرة
391
تا وسوسه ي عشق مهيّا نشود
بي صدق و صفا عيش مهنّا نشود
دنيا ندهي زدست و دين مي طلبي
اين هر دو به يک جاي مهيّا نشود
392
فرزانه ي سروران جهان بگزيند
در عالم تن بقاي جان بگزيند
غافل عيشي که حاصلش يک نفس است
بر لذّت عيش جاودان بگزيند
393
چون از شدگان يکي نمي آيد باز
خيز اي شدني تو نيز رفتن را ساز
چيزي که حقيقت است مشناس مجاز
بي توشه مرو دلا که راهي است دراز
394
زان پيش که گويند که جا واپرداز
جا واپرداز و توشه ي راه بساز
چون مي داني که خانه پرداختني است
چندين غم خانه چيست با خود پرداز
395
ملک طلبش بهر سليمان ندهند
منشور غمش بهر دل و جان ندهند
دنيا طلبان زآخرت محرومند
کاين درد به طالبان درمان ندهند
396
ترسم که اگر در طلبش نشتابي
بر آتش حسرت دل خود را تابي
تا اينجايي ترک خوش آمد مي کن
تا هر چه به آمده است آنجا يابي
[الصدق]
397
با صدق تو زخم همچو مرهم باشد
با صدق مرا انده دل کم باشد
اندر ره حق اگر تو صادق باشي
ملک دو جهان تو را مسلّم باشد
398
اي دل سررشته ي اَمَل کوته کن
خود را زبد و نيک جهان آگه کن
اول قدمي به صدق اندر ره نه
وانگاه حديث رهروان کوته کن
399
گر مايه ي همت است در گوهر تو
الّا به خدا فرونيايد سر تو
گرد دَرِ حق طواف کن از سر صدق
تا کعبه کند طواف گردِ در تو
400
تا يوسف دل را نکني از بن چاه
يعقوب خرد ضرير باشد در راه
خواهي که عزيز مصر باشي در جاه
از عشق کمر ببند و از صدق کلاه
401
صدق است که مرد را همي بخشد جان
از صدق بود هميشه دشوار آسان
اي دوست در آن کوش که صادق باشي
از صدق ملک شود حقيقت انسان
402
گر قصد کني به رفتن راه وصال
صدقي بايد رفيق تو در همه حال
علم است و عمل زاد تو ليکن با صدق
بي صدق عمل خسار و علم است وبال
403
از صدق رهاني دل خود را از حيف
وز صدق رهاني سر خود را از سيف
شايد که تو حدّ صدق از من پرسي
داني چه بود صدق نگويي کم و کيف
[الصفا]
404
گر يک نفس آن جان و جهان بتوان ديد
عيش خوش و عمر جاودان بتوان ديد
در آينه ي رخش که روشن بادا
گردم بزني صورت جان بتوان ديد
405
روخانه برو که شاه ناگاه آيد
ناگاه آيد برون آگاه آيد
خرگاه وجود خود زخود خالي کن
چون خالي شد شاه به خرگاه آيد
406
رسمي است ميان اهل دل ديرينه
کز کينه تهي کنند دايم سينه
در دل همه حلم و بردباري بايد
صاحبدل ريش سينه اندر کينه
407
اي دل نه تويي که در صفايي نرسي
وز خوي بدت به آشنايي نرسي
خورد و خورش ارچه عادت تست بدان
هرگز تو بدين صفت به جايي نرسي
408
نه هر که ميان ببندد از کفار است
يا هر زاهد زسبحه برخوردار است
چون دل به صفاي حق نباشد روشن
در گردن شيخ طيلسان زنّار است
409
طعم وحدت بدين دو تويي بخشي
پا بسته ي بند و گفت و گويي بخشي
يک دل داري به صد هوس آلوده
وانگه زصفا نصيب جوييِ بخشي
410
از راه صفا هر که نصيبي يابد
هرگز به جواب هيچ بد نشتابد
هرگه که زقلّتين فزون گردد آب
هر جا که کدورتي بود برتابد
411
تا تعبيه ي عشق مصفّا نشود
فکر تو به از لؤلؤ لالا نشود
تا پرده ي اسرار به هم برندري
ادراک تو بر عالم اعلا نشود
412
سجاده به روي آب انداخته گير
خود را به نماز و روزه بگداخته گير
چون حجره ي باطنت مصفّا نبود
پر نقش و نگار گلخني ساخته گير
413
شرط است مرا زخويشتن برگشتن
با هر که کم از من است همسر گشتن
نابالغي مرا مشوّش نکند
دون القلتين است مکدّر گشتن
الصّبر
414
بر مردم اهل گر بد و نيک آيد
گه بسته شود کار و گهي بگشايد
غم در دل تو حامله ورجاي گرفت
دلتنگ مشو بوک به شادي زايد
415
کاري که فروبندد و رخ ننمايد
دلتنگ مشو که عاقبت بگشايد
ياقوت همي قيمت از آن افزايد
کز سنگ به روزگار بيرون آيد
416
در محنت اگر چه صبر ايّوبي به
چون عشق به روي تست مغلوبي به
هرگاه که از حجاب بيرون آيي
ناچيز شود وجود محجوبي به
417
دل خوش کن و بر صبر گمار انديشه
يعني که دگر به دل مدار انديشه
کو صبر و کدام دل، چه مي گويي تو
يک قطره ي خون است و هزار انديشه
418
صبري که دلم بدو قوي بود برفت
بس دير به دست آمد و بس زود برفت
هر چند که لاف پايداري مي زد
چون آتش غم بديد چون دود برفت
الباب الثالث
في ما يتعلق باحوال الباطن و المريد
422
با همنفسان دلا دمت همدم نيست
در راه حقيقت قدمت محکم نيست
موي از سر بوالفضول کم کردي تو
ليکن سر مويي زفضولي کم نيست
423
بايد که زجمله خلق تنها گردي
آنگه به طريق خرقه پيدا گردي
هرگه که به لبس خرقه گردي قانع
چون خرقه کفن شود تو رسوا گردي
424
المجاهده
425
تا هست به دستت از تصرّف ميزان
در عين خسارتي و در بحر گمان
تا خواري و عزلتت نگردد يکسان
از اسب رياضتت تو زين را مستان
426
در هستي اگر به عمر نوحي برسي
در هر نفسي زو به فتوحي برسي
عمري بايد که شب به روز آري تو
باشد که به صبحي به صبوحي برسي
427
اصحاب طلب چون به صفايي برسند
خواهند کز آنجا به رضايي برسند
دست از سر پاي وامگيرند از جهد
يا سر بنهند يا به جايي برسند
428
در کار آويز و گفت و گو را بگذار
کز گفت نشد هيچ کسي برخوردار
از گفت چه سود، کار مي بايد کرد
باري بکني به که بگويي صد بار
429
چون از سر جد پاي نهادي در کار
سررشته ي خود به دست عشقش بسپار
مي کوش به قدر جهد و دل خوش مي دار
کاو چاره ي کار تو بسازد ناچار
430
تا ره نروي به صبح منزل نرسي
تا جان نکني به هيچ حاصل نرسي
حال سگ اهل کهف از نادره هاست
تا حل نشوي به حل مشکل نرسي
431
بي نيش مگس به نوش شهدي نرسي
بي جان کنشي به نيک عهدي نرسي
ننهاده به جهد هيچ کس را ندهند
ليکن بنهاده جز به جهدي نرسي
432
هر چند که تو چاره ي بهبود کني
آن به که هر آنچ مي کني زود کني
زان مي ترسم که چون پشيمان گردي
آن مايه نماند که بدان سود کني
433
چون اين ره را تو مشتري بي چيزي
بايد که به هر واقعه اي نگريزي
تو پنداري که رايگانش يابي
ني ني غلطي جان کني و خون ريزي
434
از پستي اگر طالب بالا گردي
شک نيست که همچو عقل والا گردي
تو از سر ابر در بُن دريا اُفت
چون قطره مگر لؤلؤ لالا گردي
435
اين راه به شش پنج نشايد رفتن
با راحت و بي رنج نشايد رفتن
صورت در باز تا به معني برسي
آسان به سر گنج نشايد رفتن
436
اي دل تو به نور حق مجازي نرسي
تا مرکب جهد وجد نتازي نرسي
ور مرد رهي چو طالبان ره او
سربازي [کن] و گر نبازي نرسي
437
اي دل به غم فراق رايي مي زن
بر چنگ اميد او نوايي مي زن
زنهار هزيمت مشو ار خسته شوي
افتاده و خسته دست و پايي مي زن
438
خود بين هرگز به هيچ حاصل نرسد
تا جان ندهد به عالم دل نرسد
بي بدرقه ي صدق و رفيق اخلاص
در راه طلب کسي به منزل نرسد
439
بيگانه صفت دلا هوايي مي زن
گه گه لافي زآشنايي مي زن
زآن پيش که دست اجلت گيرد باز
در راه خلاص دست و پايي مي زن
الحضُور
440
هرگه که مقدم به مقالات شوي
پيش صنم صفات خود لات شوي
جز جمع مباش تا مگر ذات شوي
هرگه که پراکنده شوي مات شوي
441
لاشک و لا خفاء من عاش يَموت
من قُمِّطَ في المهد حواء التّابوت
اُعطيت من الکمال فوق المنعوت
لا تغفل عن وقتک فالوقت يفوت
442
اي تن همه وصل کار سازي است مخسب
وز يار همه بنده نوازي است مخسب
هان تا تو به جهد ديده برهم نزني
جان يافته اي چه جاي بازي است مخسب
443
گر مي خواهي بقا و پيروز مخسب
بر آتش عشق دوست مي سوز مخسب
صد شب خفتي و حاصلت آن ديدي
از بهر خدا امشب تا روز مخسب
444
ايّام گلست و عيش باقي است مخسب
آخر نه لبت بر لب ساقي است مخسب
امشب شب خنياگر شمع است مخسب
برخيز که پرده ها عراقي است مخسب
445
هستم به وصالِ دوست دلشاد امشب
وز غصّه ي هجر گشته آزاد امشب
با يار نشسته و به دل مي گويم
يا رب که کليد صبح گم باد امشب
446
اي شب منم [و] وصال جانان امشب
بگريخته از زمانه پنهان امشب
ما را به تو حاجت است مي دان امشب
تعجيل مکن به صبح خندان امشب
447
تا چند شوي تو از پي شمع و شراب
تا چند دهي بهر بتان دل را تاب
من بنده ي آن دلم که روزان و شبان
بي شاهد عاشقند و بي باده خراب
448
کرديم دل از جمله مسلّم امشب
کرديم وداع جمله عالم امشب
گر پاي مرا هر سر مويي بند است
دست از همه کوتاه کنم هم امشب
449
جز حق تو بکن جمله فراموش امشب
وز جام وصال باده مي نوش امشب
تا بوک به وصل جاوداني برسي
منشين و به جان و دل همي کوش امشب
450
زنهار پي طبع هوس پَيمايت
تاريک مکن روان روشن رايت
تو از سر صدق يک نفس با او باش
تا هر که جز اوست سر نهد در پايت
451
اي دل تو چنان بزي که هشيار شوي
تا بوک دمي به اهل دل يار شوي
سرمايه ي تو دمي است، آن دم را باش
کان دم زتو رفت نقش ديوار شوي
452
گر قسم تو شادي است غمت نفزايد
ور زانک غم است او چه شادي زايد
اين لحظه که هست شادماني حاصل
خوش باش ازين پس آنچ آيد آيد
453
تا در پي آن فزون و اين کم باشي
سودت همه آن بود که با غم باشي
بيهوده چه در غصّه ي عالم باشي
مي کوش که تا چگونه خرّم باشي
454
چون بي خبران مگرد هر دم به دري
پادار و زسر مرو به هر درد سري
تلخي و خوشي جمله عالم خوابي است
بيدار شوي از تو نماند اثري
455
باطل بينم به سوي کعبه سفرت
بي حاصل بينم سفر پرخطرت
اينجا که نشسته اي درِ دل بگشا
تا يار در آن لحظه درآيد زدرت
456
عيشي که مهيّاست رها نتوان کرد
سر در سر يار بي وفا نتوان کرد
عمري که تو راهست غنيمت مي دان
کان را چو نمازها قضا نتوان کرد
457
خواهي که تو را مراد حاصل گردد
مگذار که دل زکار غافل گردد
غالب چو تن است و دل همي گردد تن
دل غالب ساز تا تنت دل گردد
458
از شمع وصال کمترک يابي نور
ما کنت مقيداً بتيه و غرُور
درياب فتوح وز رعونت شو دور
احضر نفساً و کل کاين مقدور
459
اي دوست تو در جوال افسانه مباش
پا بسته ي دامهاي بي دانه مباش
مقصود ازين حديث پيوند دل است
چون دل به دل آشناست بيگانه مباش
460
اي دل مطلب زديگران مرهم خويش
خود باش به هر درد دلي محرم خويش
تنها بنشين و خود همي خور غم خويش
ور همدمت آرزو کند همدم خويش
461
در راه طلب صادق و ذاکر مي باش
هر جا که روي صافي و صابر مي باش
از بهر فتوري که درين ره يابي
غايب تو مشو وليک حاضر مي باش
462
گر دل زتو بگسلد به غم بشکنمش
يا از بر خويشتن برون افکنمش
گر ديده به غير تو به کس در نگرد
يا پُر کنمش زخون و يا بَر کنَمش
463
يا رب چه خوش است زلف خم در خم او
و آن عارض چون شير و مي اندر هم او
شد زنده دل مرده ي اوحد زدمش
بي شک دم عيسوي است امشب دم او
الحيره
465
آني که فلک با تو درآيد به طرب
گر آدمئي شيفته گردد چه عجب
جز بندگي تو من نخواهم کردن
خواهي بطلب مرا و خواهي مطلب
466
دردا که درون صفه ما را ره نيست
و افسوس که سوي وصل ره کوته نيست
اي بس که گذشت صبحها از من و تو
وز سرّ صبوح اين دل ما آگه نيست
467
اي دل صفت جمال او نتوان گفت
وز مرتبه ي کمال او نتوان گفت
هر چند مقرّبي ولي از هيبت
هرگز سخن وصال او نتوان گفت
468
گفتي که به عقل باش کاين رسوايي است
برجستن و بانگ داشتن شيدايي است
تو معذوري که اين چنين سَودا را
آن کس داند که همچو من سودايي است
469
تا قسم من سوخته خود حرمان است
يا خود غم عشق درد بي درمان است
القصّه به هر کسي که در مي نگرم
همچون من پاي بسته سرگردان است
470
آنها که زاصل عقل سرگردانند
بر آتش خشم آب حلم افشانند
در جُستن نقطه ي وفا چون پرگار
پابرجايند اگر چه سرگردانند
471
آنها که سرانند به سرگردانند
با سر زسري خويش سرگردانند
سررشته ي مقصود به دست کس نيست
در پاي مراد جمله سرگردانند
472
کو دل که بدان دل غم جان شايد خورد
کو جان که بدو دلي بشايد پرورد
کو عقل کزو قصّه توان کوته کرد
کو صبر که من پاي نشانم در درد
473
دل رفته و عشق آمده تا خود چه کند
جان داده و غم بستده تا خود چه کند
از حالت خود نشان نمي دانم داد
کاري است به هم برشده تا خود چه کند
474
تا عشق توَم سلسله مي جنباند
کو عقل و کجا صبر که برجا ماند
سرگردانان در ره تو بسيارند
کس نيست که سررشته ي خود مي داند
475
خواهي که برم سرّ تو مکنون باشد
واين واقعه از حدّ من افزون باشد
در دريايي فکنديم بي پايان
وآنگه گويي غرقه مشو، چون باشد؟
476
در هيچ سري مايه ي اسراري نه
کس را خبر از اندک و بسياري نه
هر طايفه اي گرفته کاري بر دست
و آنگاه به دست هيچ کس کاري نه
477
هر دل نبود قابل اسرار خدا
در هر کويي نگنجد ابرار خدا
هستند عقول يکسر ار درنگري
سرگشته و واله شده در کار خدا
478
از کتم عدم چون که برون افتادم
در چاه وجود سرنگون افتادم
هر دم به وجود خويش با خود گويم
من کيستم؟ اين چه جاست؟ چون افتادم؟
479
در من نگرم زپاي تا سر هيچم
چون ذرّه بر مهر منوّر هيچم
نه عقل نه دل نه صبر نه حال نه مال
حاصل همه اين است که من بر هيچم
480
اي دوست بيا و غم بي حاصل بين
تشويش دل و خرابي منزل بين
در منزل سالوس و محال و هوس است
از بهر خدا بيا و حال دل بين
481
يا روي دلم به سوي ديگر گردان
يا مقصد خود مرا ميسّر گردان
گه عاشق و گه عشق و گهي معشوقه
معذورم دار اگر شوم سرگردان
482
گويند مرا چرا شدي سودايي
آن به که کني به صبر پابرجايي
صد عقل فداي اين چنين سودا باد
صد صبر فداي اين چنين رسوايي
القرب
483
آنها که محققان اين درگاهند
اهل دل خاص خاص شاهنشاهند
باقي همه هرچ هست خرج راهند
نزد دل اهل دل چو برگ کاهند
484
آنجا که نه کون و نه مکان در گنجد
کي زحمت عقل و دل جان در گنجد
و آنجا که زاسرار خدا گويد راز
نه حرف و نه کام و نه دهان در گنجد
485
اين ره به قدم چون بر وي برخيزد
بند مني از راهِ توي برخيزد
يکبار مرا ز زحمت من برهان
تا من تو شوم تو من دوي برخيزد
486
روزي که جمال تو مرا ديده شود
از فرق سرم تا به قدم ديده شود
در من نگري همه تنم جان گردد
در تو نگرم همه تنم ديده شود
487
چون در غم تو شادي من نفزايد
جز در طلبت جان و دلم نگشايد
خاک در تو چو سرمه شد در چشمم
ملک دو جهان به چشم اندر نايد
488
گر طالب قرب حق شدي موسي وار
دست از رمه ي تعلّق نفس بدار
نعلين هوا زپاي خود بيرون کن
تا بر سر طور سرّ حق يابي بار
489
آنجا که سراپرده ي اجلال جلال
جانها همه واله و زبانها همه لال
دنيا دل ما نبرد و عقبي نبرد
ما را همه مقصود وصال است، وصال
490
دل دوش دم نامتناهي مي زد
وزکتم عدم نوبت شادي مي زد
گر زحمت آب و گل نبودي به ميان
بي واسطه دل دم الهي مي زد
الصّمت
491
از دفتر عشق حرف مي خوان و مگو
مرکب زپي قافله مي ران و مگو
خواهي که دل و دين به سلامت ماند
مي بين و مکن ظاهر و مي دان و مگو
492
اي دل چو شراب معرفت کردي نوش
لب بر هم نه سرّ الهي مفروش
در هر سخني چو چشمه ي آب مجوش
دريا گردي گر بنشيني خاموش
493
تا چند چو بلبلان برآري آواز
چون باز خموش باش و با معني ساز
بلبل نکند يکي و صد مي گويد
صد مي کند و يکي نمي گويد باز
494
جان از قبل زبان به بيم خطر است
کم گفتن مرد هم به جاي سپر است
دانا که سخن نگويد آن از هنر است
گر گويد بد و گر نگويد گهر است
495
اين گفتن بسيار تو هست از پندار
بگذر ز وجود تا شوي برخوردار
با پارسي و رباعي آنجا نرسي
تو کار بکن کار، رها کن گفتار
496
در معرض صد سلامتي باهش باش
عاشق وش و دعوي کش و محنت کُش باش
گر جمله ي عالم آب و آتش گيرد
آخر نه وصي آدمي، خامش باش
497
چون بر سر و پاي من نگه کرد او دوش
هم از سر پاي گفت اي زرق فروش
گفتي سر پايداريم در غم هست
گر بر سر پايداريي پس مخروش
498
صرّاف سخن باش و سخن کمتر گوي
چيزي که نپرسند تو از پيش مگوي
گوش تو دو دادند و زبان تو يکي
هرگه که دو بشنوي يکي بيش مگوي
499
دم درکش و در خويش سياحي مي کن
در عالم ذات خود ملاحي مي کن
چون خود به خوديّ خويش حاصل کردي
با خود بنشين و پادشاهي مي کن
القلبُ و حقايقه
500
يا قلب تريد وصله مجّانا
هذا هوس و ليته ما کانا
في النار ولَو بجنّة يلقانا
دع يلقانا لعله يلقانا
501
در دست غم عشق نهادم دل را
خاص از پي آن پاي گشادم دل را
از باد مرا بوي تو آمد روزي
شکرانه ي آن به باد دادم دل را
502
از عقل عقيله گشت حاصل ما را
وز فضل فضول گشت منزل ما را
سرگشته بکرده اي تو اي دل ما را
از دست تو پاي ماند در گِل ما را
503
دلدار به دل گفت گرت رغبت ماست
از خاک درم ديده ي تو دور چراست
دل گفت که اي جان من آن زهره کراست
کز خاک در توتيا آرد خواست
504
هرگه که غمي ملازم دل شودت
يا تنگ دلي تمام مايل شودت
از حال کسي دگر نبايد پرسيد
تا خوش دلي تمام حاصل شودت
505
جان بر سر عشق پاي فرسود اي دل
بر ما در هر حادثه بگشود اي دل
اکنون که فراق روي بنمود اي دل
زنده به کدام جان توان بود اي دل
506
از ذکر تو جز عشق نياموزد دل
وز هجر تو جز صبر نيندوزد دل
افسوس که درد دل از اندازه گذشت
بر درد دل منت نمي سوزد دل
507
اي خاک در تو سرمه ي ديده ي دل
ياد تو دواي دل شوريده ي دل
من مي دهم انصاف که افسوس بود
سوداي تو در دماغ پوسيده ي دل
508
در پخته ي عقل بنگر از ديده ي دل
تا فايده چيست اي پسنديده ي دل
در خدمت خلق صحبت عامي چند
آن جمله بود اساس در ديده ي دل
509
قفلي زده ام زمهر تو بر سر دل
تا مهر دگر کسي نگنجد در دل
اين طرفه تر است کار ماند مشکل
نه دل سرما دارد و نه ما سر دل
510
در فکرت جان راه بياموز اي دل
صد شمع زنور دل برافروز اي دل
غافل منشين چو شمع مي سوز اي دل
کز پهلوي ما مي گذرد روز اي دل
511
روزي زقضاي آسماني اي دل
باشد که نکو شود چه داني اي دل
تا در غم رنج بي کراني اي دل
خوش باش که آن چنان نماني اي دل
512
چون رفت ز روز عمر من آب اي دل
زين بيش مگو به لهو بشتاب اي دل
از دست برفت عمر درياب اي دل
ور مرده نئي درآي از خواب اي دل
513
با راهرو گفت خسته مي دار اي دل
يا ما به اميد بسته مي دار اي دل
ما را به شکستگان نظرها باشد
ما را خواهي شکسته مي دار اي دل
514
دل را شود از ديده فرو پاي به گل
وز دست دل و ديده شود خون حاصل
حالي است بديع و کار و باري مشکل
دل آفت ديده است و ديده غم دل
515
با دل گفتم چيست بگو تدبيرم
کز آرزوي وصال تو مي ميرم
دل گفت که لاف مي زني با من نيز!
دستار چه از روي طبق برگيرم؟
516
تا با دل دلبرم دلم دل بنهاد
دل داده دلم نديد زان رو دل داد
دلدار دلم چون دل دلدارم ديد
هم دلش به دلخوشي دلم را دل داد
517
با دل گفتم که اين چه زير و زبري است
ميل تو مدام سوي شاهد از چيست
دل گفت مرا چونک در او مي نرسم
بي سايه ي او بگو که چون شايد زيست
518
با دل گفتم تو را چه مي رنجاند
کز فعل تو روي عقل مي گرداند
دل گفت که عقل پنبه گيرد امشب
کامشب نه به شبهاي دگر مي ماند
519
از دل همه ساله درد حاصل باشد
از درد گزير نيست چون دل باشد
و آن را که زدرد بي نصيب است چو من
هم دل باشد وليک غافل باشد
520
با دل گفتم مشکلت آسان نشود
با يار سر تو هرگز آسان نشود
باري سر خويش گير ازو دست بدار
دل گفت همه شود ولي آن نشود
521
آن يار که منزلگه او قلب آمد
مردانه بديدمش که در قلب آمد
پنداشتمش که هست چون زر بعيار
چون بر محک دل زدمش قلب آمد
522
با دل گفتم هزار افسانه به عقل
تا بوک نگاه دارد او خانه به عقل
شد خانه ي نام و ننگ ويران و هنوز
مي ننشيند اين دل ديوانه به عقل
523
از ديده چه گويم که ازو دارم غم
وز دل چه خبر دهم که بودش همدم
القصّه دل و ديده فتادند به هم
تا درد مرا هيچ نباشد مرهم
524
اي ديدن تو روشني ديده ي دل
ياد تو سکون دل شوريده ي دل
انصاف دهم که سخت افسوس بود
سَوداي تو در دماغ پوسيده ي دل
525
اي دل دَرِ غم گشاده اي مي بينم
در دام بلا فتاده اي مي بينم
از يار کناره کرده اي مي دانم
دل در دگري نهاده اي مي بينم
526
پايي نه که سوي وصل بشتابد دل
پشتي نه که از تو روي برتابد دل
نه دسترسي نه پايگاهي دل را
تا خود سر اين رشته کجا يابد دل
528
«اوحد» ديدي که هرچ ديدي هيچ است
وآن جمله که گفتي و شنيدي هيچ است
در گرد جهان بسي دويدي هيچ است
و اين نيز که در گوشه خزيدي هيچ است
529
سرگردانان راه دل بسيارند
کايشان همه سينه ها چو دل پندارند
گر هرچ به جاي سينه ها هست دل است
پس جمله ي گاوان و خران دل دارند
530
با دل گفتم نئي زمردان غمش
بيهوده متاز گردِ ميدان غمش
دل گفت به من که رو سر انداز و مپرس
ماننده ي گوي پيش چوگان غمش
531
هر لحظه زدست غم به جان آيد دل
در خوردن غم هيچ نياسايد دل
گفتم که زديده است دل را تشويش
ديده چه کند تاش نفرمايد دل
532
چندانک دلم جان کند اندر سر و کار
هرگز نشود به وصل کس برخوردار
جوهر دارد دل من وزآن خوانند
عشّاق جهان دل مرا جوهر دار
533
فرياد رسي نيست کسي را از کس
اندر همه آفاق به يک پاي مگس
شاگرد مشو تو هيچ کس را به هوس
گر دل داري دل تو استاد تو بس
534
آنجا که صفاي دل بود دايه ي عيش
برسود بود مدام سرمايه ي عيش
افسوس که کار خلق جايي نرسيد
کز مايه ي غم شوند همسايه ي عيش
535
اي دل گر ازين پايه فروتر نايي
با لشکر غوغاي غمش برنايي
قصّه چه کنم که در غمش آخر کار
تا خون نشوي به چشمشان درنايي
536
اي دل چو خراب گشتي آباد شوي
چون بنده ي عشق گشتي آزاد شوي
مادام که شادي طلبي غمگيني
هرگه که به غم شاد شوي شاد شوي
537
بيچاره دلا چند کني خودبيني
هر بد که به تو مي رسد از خود بيني
پندت دهم و پند غرض مي شمري
آن روز که کيفرش کشي خود بيني
538
اي دل چو قلم نقش منمّا مي باش
فرّاش سراپرده ي سودا مي باش
ماننده ي پرگار بگرد سر خويش
مي گرد به طبع و پاي برجا مي باش
539
گر در ره دوست پايدار آيد دل
بر مرکب مقصود سوار آيد دل
گر دل نبود کجا وطن سازد عشق
ور عشق نباشد به چه کار آيد دل
540
با يار چرا چنين صبوري اي دل
افتاده به دنبال غروري اي دل
نزديک آمد رفتن و هستي غافل
انصاف بده زکار دوري اي دل
541
رازت چو به پيش خلق شد فاش اي دل
آگاه شد از حال تو اوباش اي دل
اوميد خوشيت ناخوشي بار آرد
مي ساز به ناخوشي و خوش باش اي دل
542
دل با غم اگر بساختي شادستي
ور بنده ي عشق گشتي آزادستي
بيچاره دل ارنه سُست بنيادستي
اکنون که خراب گشتي آبادستي
543
عشق است که کيمياي فقر است دَروُ
ابري است که صد هزار برق است درو
بنگر تو که دلها چه عجايب بحري است
کاين عالم کاينات غرق است درو
544
در درد دل خويش زبي درماني
هر لحظه به دردي دگر اندرماني
چون سينه ي بوالفضول را دل خواني
زان مي نرهد دلت زسرگرداني
الطّلب
545
اندر طلب وصل تو اي سرو روان
انگشت نماي خلق و رسواي جهان
کامي زلبت نديده وانگه ما را
در هر دهني فتاده بيني چو زبان
546
اندر طلبت گرچه به سر مي پويم
رخساره به خوناب جگر مي شويم
چون در نگرم تو با مني من غلطم
سررشته ي خود جاي دگر مي جويم
547
در راه طلب به آخر آمد نفسم
و افسوس که نيست حاصلي جز نفسم
اين راه به جست و جوي بايد رفتن
من مشغولم به گفت و گو مي نرسم
548
پيوسته تو را به صد هوا مي طلبم
وين درد غم تو را دوا مي طلبم
چون مي نگرم کانچ منم جمله تويي
من غافلم از خود که تو را مي طلبم
549
هر چند که من به خويشتن مي نرسم
وز محنت دل به شغل تن مي نرسم
بر نامه و نامه بر حسدها دارم
کايشان به تو مي رسند و من مي نرسم
550
غمگين غمگين به سوي تو مي پويم
مسکين مسکين بر تن خود مي مويم
پنهان پنهان روز و شبت مي جويم
آسان آسان به ترک تو چون گويم
551
طالب که نه صادق است جايي نرسد
بيگانه شود به آشنايي نرسد
در يافتن وصال او سلطاني است
آن سلطاني به هر گدايي نرسد
552
اي تن خواهي که احتشامت باشد
حکمي و تصرّفي تمامت باشد
زنبيل طلب بر سر جان و دل نه
دريوزه کن از درش که گامت باشد
553
از بهر چه حل نمي کني مشکل خود
وز بند هوس نمي رهاني دل خود
اينجا تو براي حاصلي آمده اي
اي بي حاصل باز طلب حاصل خود
554
اندر طلب آنک نيست صادق چه کند
و آن را که دلي نيست موافق چه کند
اي پير اگر عمر نکردي ضايع
زين طفل بياموز که عاشق چه کند
555
جانم شب و روز از تو نشان مي طلبد
و احوال تو پيدا و نهان مي طلبد
اين طرفه که از هر که نشان مي طلبم
او نيز چو من تو را به جان مي طلبد
556
دل گر نظري کند به روي تو کند
جان گر گذري کند به کوي تو کند
بيچاره کسي که جست و جوي تو کند
جان در سر سرّ گفت و گوي تو کند
557
در راه طلب زاد ادب مي بايد
سوز سحر و ناله ي شب مي بايد
دل شاهد جان سازد و جان مطرب او
آن را که درين راه طرب مي بايد
558
ترسم که اگر در طلبش نشتابي
بر آتش حسرت دل خود را تابي
تا اينجايي ترک خوش آمد مي کن
تا هرچ به آمده است آنجا يابي
559
حاشا که من از خاک درت برخيزم
وز لعل لب چون شکرت برخيزم
در آرزوي زلف خم اندر خم تو
چون موي شدم کي زسرت برخيزم
القناعه
560
تا چند کشم غصّه ي کس ناکس را
وز خسّت خود خاک شوم هر خس را
کارم به دو گز عبا چو برمي آيد
دادم سه طلاق اين فلک اطلس را
561
نفسم چو به نان و تره از من راضي است
کي گويم کاين رييس يا آن قاضي است
از تن به پلاس دفع سرما کردم
پندارم کاطلس است يا مقراضي است
562
از راحت اگر نصيب تو حرمان نيست
از آز ببُر که آز را پايان نيست
مغرور کسي بود که در عالم دون
او را به سراي آخرت ايمان نيست
563
تا ظن نبري که خان و مان محتشمي است
يا خواسته و حکم روان محتشمي است
در درويشي اگر تو قانع باشي
حقّا و به جان تو که آن محتشمي است
564
مسپار به عشوه ي جهان خويشتنت
مگذار که گردد دو يکي پيرهنت
دشوار مکن جمع که باشد روزي
بسيار سخنها رود اندر کفنت
565
ايزد زقناعت چو مرا گنجي داد
از مير و وزير جمله گشتم آزاد
دلق من و حُلّه هاي زربفت ملوک
کفش من و تاج سر کسري و قباد
566
عالي نسبا چرا بننشيني پست
وز ملک جهان پاک نيفشاني دست
چون بود تو با بود قناعت پيوست
خواهي همه نيست گير و خواهي همه هست
567
دل کز پي آب و نان در آتش نبود
جز خاک پريشان و مشوّش نبود
پيرانه به کنجي به سکونت بنشين
کز موي سپيد کودکي خوش نبود
568
پيمانه ي عزّت و قناعت کن پُر
تا خوار نگردي طمع از خلق ببُر
ورزانک به درياي طمع گشتي غرق
خواهي همه خاک باش و خواهي همه دُر
569
در کوي قناعت ارچه دير آمده ايم
بر نيستي خويش دلير آمده ايم
گر ناخوش و گر خوش است اين باقي عمر
باري به سر آمدي که سير آمده ايم
570
گر راحت دل خواهي و آسايش تن
با لقمه و خرقه اي بساز و تن زن
ور اطلس روم خواهي و ماه ختن
از شرق به غرب مي رو و جان مي کن
571
بردارندت اگر شوي افکنده
و آزاد شوي اگر بميري بنده
حق را خواهي بساز همچون مردان
با گوشه ي مسجدي و دلقي ژنده
572
کنجي و قناعت از قباد و کي به
نزديک تو خوار است و زملک ري به
چون نيست زرنج من وز نعمت تو راحت خلق
فقر من از احتشام تو صد پي به
573
آيا تو ز ناداني و سرگرداني
خود را و مرا به هرزه مي رنجاني
آنچ آن توَست از تو نستاند کس
وآنچ آن تو نيست از کسش نستاني
574
بر سنگ قناعت ار غباري داري
از نيک و بد جهان کناري داري
گر با همه کس بهر خلافي که رود
در کار شوي دراز کاري داري
575
در کوي قناعت ار سپنجي داري
در هر قدم آراسته گنجي داري
وز هر چه نه بر مراد تو خواهد بود
رنجيده شوي دراز رنجي داري
576
آن را که قناعتش صناعت باشد
هر چيز که گفت و کرد طاعت باشد
زنهار طمع مدار الّا به خدا
کاين رغبت خلق نيم ساعت باشد
577
از لذّت اين وجود مانع گردي
بر عين کمال خويش صانع گردي
بر جمله جهانيان شود مسکن تو
با لقمه و خرقه اي چو قانع گردي
578
از خلق به هيچ گونه ياري مطلب
وز شاخ برهنه سايه داري مطلب
عزّت زقناعت است و خواري زطمع
با عزّت خود بساز و خواري مطلب
الفقر
579
من قال بانّ جوهر الفقر عرض
الجوهر لمّا عرض الفقر عرض
و الفقر شفا و ماسوي الفقر مرض
فقري غرضي و ليس في الفقر غرض
580
الفقر اذا ابعدکم يدنيکم
و الفقر اذا اماتکم يُحييکم
يا اخواني بفقرکم اوصيکم
الفقر عناً و ذلکم يکفيکُم
581
جمعيت ازين شيفته رايان آموز
جان بازي ازين بي سر و پايان آموز
در مملکت طلب فنا سلطاني است
اين سلطاني ازين گدايان آموز
582
از طعم لب تو در شکر چيزي هست
وز نور رخ تو در قمر چيزي هست
منکر مشو اي دوست که در عالم فقر
بيرون ز سر و ريش دگر چيزي هست
583
درويشان را بر همه عالم پيشي است
درويشان را کمينه سودي بيشي است
اين محتشمي که عاقلان مي طلبند
چون در ره درويش بود درويشي است
584
درد ره فقر به زهَر درمان است
دانستن آن نه ذوق هر نادان است
خاک کف پاي کمترين درويشي
تاج سر سردارترين سلطان است
585
در عالم فقر مير و سلطان هيچ است
در درويشي ملک سليمان هيچ است
گر نفس تو را به اين و آن بفريبد
در گوش مکن عشوه ي آن کان هيچ است
586
سلطاني اصل بي گمان درويشي است
سرداري بي نام و نشان درويشي است
اين محتشمي که مردمانش طلبند
داني که چه چيز باشد آن درويشي است
587
امروز بده بدان جهاني که به است
بستان سبکي را به گراني که به است
ملکي که به يک نفس مشوّش گردد
درويشي از آن ملک نداني که به است
588
گفتي عالم به پاي درويشان است
عالم همه از براي درويشان است
زنهار مخوان تو هر گدا را درويش
سلطان جهان گداي درويشان است
589
سرمايه ي ملک جاودان درويشي است
درويش تن است و جان آن درويشي است
افلاس و گدايي نبود درويشي
پرداختن دل زجهان درويشي است
590
مقبل بود آنک آشناي دَرِ اوست
مُدبِر باشي گرت نه راي دَرِ اوست
گر درويشي گدايي از سلطان چيست
آن سلطانان همه گداي دَرِ اوست
591
آن نقطه که در فقر نهان آوردند
از بهر بسي زنده دلان آوردند
ديوان صفا که پنج نوبت مي زد
افسوس که قومي به زيان آوردند
592
عالم همه سر به سر گدايان دارند
محنت همه خويشتن نمايان دارند
اندر عالم به دست کس چيزي نيست
ور هست همين برهنه پايان دارند
593
شاهان جهان چاکر درويشانند
عالم همه خاک در درويشانند
معصوماني که ساکنان قدسند
با اين همه اجرا خور درويشانند
594
اندر ره فقر ديده ناديده کنند
هرچ آن نه حديث اوست نشنيده کنند
خاک در او باش که شاهان جهان
خاک در تو چو سرمه در ديده کنند
595
بادي که زکوي فقر گرد انگيزد
بر آتش کبر آب تواضع ريزد
حقّا که هزار تاج کسري ارزد
گردي که زپاي اين گدايان خيزد
596
درويش کسي بود که در خود نگرد
خود را ز جهان نفس بيرون شمرد
دنياش نباشد غم عقبي نخورد
آن است رونده کاين چنين ره سپرد
597
گر شهوت توسن تو رام تو شود
در خطّه ي جان خطبه به نام تو شود
ور زانک تو در فقر به غايت برسي
سلطان همه جهان غلام تو شود
598
درويش که اسرار نهان مي بخشد
هر دم ملکي به رايگان مي بخشد
درويش کسي نيست که نان مي خواهد
درويش کسي بود که جان مي بخشد
599
درويش زخودپرستي آزاد بود
ظاهر چو خراب و باطن آباد بود
او را که زلطف ايزدي داد بود
از ردّ و قبول خلق آزاد بود
600
هر دل که درو دُرّ معاني بندد
ايذاي چنين طايفه را نپسندد
اين گريه ي صوفيان نداني از چيست
در ماتم آن کس که برايشان خندد
601
درويش به غم هميشه خرّم باشد
اندر ره فقر زخم مرهم باشد
گر درويشي تو بابلا خوش مي باش
کس جاي حديث عافيت کم باشد
602
ميل دل ما جز به فقيري نبود
خرسند به مير جز اسيري نبود
از صدق اثري در دل شخصي ديدم
ورنه دل ما منزل ميري نبود
603
داني چه بود جان و جهانِ درويش
داني چه بود امن و امانِ درويش
آن ملک که بي امان و بي خصم بود
داني که کدام باشد آنِ درويش
604
دستِ دل ما هر چه تهي تر خوش تر
و آزادي دل زهرچه خوش تر خوش تر
عيش خوش مفلسانه يک چشم زدن
از مملکت هزار قيصر خوش تر
605
شاهان همه دولت از فقيران طلبند
صحبت همه از نشست پيران طلبند
تو بر سر و پا برهنگي شان منگر
گنج از همه خانه هاي ويران طلبند
606
آزادي مرد هر چه خواهي ارزد
و اين حال زماه تا به ماهي ارزد
افسوس که از دست بدادي به هوس
آن درويشي که پادشاهي ارزد
607
هرگه که تو آوري بياني از فقر
در حال تو را دهند جاني از فقر
تا ترک وجود هر دو عالم نکني
معلوم نگرددت نشاني از فقر
608
درويش هميشه بي نوا اولي تر
نزل ره درويش بلا اولي تر
آنجا که نشان جان نباشد لايق
گر ترک کني کار تو را اولي تر
609
در راه طلب خدمت درويشان کن
بيگانه مباش ياري خويشان کن
با خود مکن آن جنگ که نامردمي است
و آن صلح که با خود است با ايشان کن
610
در درويشي کار به صدق است و يقين
در درويشي کار نه کفر است و نه دين
درويش کسي بود که بيزار بود
از کفر و زاسلام و زدنيا و زدين
611
در فقر اگر دمي تو با حق داري
سرمايه ي عاشقان مطلق داري
گر بوي وصالش به مشام تو رسد
منصور شوي بانگ اناالحق داري
612
تا ظن نبري که غمخوري درويشي است
يا بي کسي و مختصري درويشي است
تو پنداري که مفلسان درويشند
سرمايه ي هر توانگري درويشي است
613
در عالم فقر ار سر هر پر هوسي
سرمست همي دوند هر نيک و خسي
در فهم فرو شدند از وهم بسي
وز وهم نيامده است در فهم کسي
614
خود دمدمه اي است آدمي از دم او
عالم همه سايه است از عالم او
تاج سر کيقباد و جمشيد ارزد
خاک قدم سوختگانِ غم او
615
امروز چو ناصر فقيران باشي
فردا زقبيل دستگيران باشي
خاک کف پاي جمله درويشان شو
تا تاج سر جمله اميران باشي
616
دردي است طمع که نيستش درماني
گنجي است يقين که نيستش پاياني
خاک در فقر توتيايي است بزرگ
کان حيف بود به چشم هر سلطاني
617
درويشان را عار بود محتشمي
در ديده شان نار بود محتشمي
او را که رسد از گل درويشي بوي
بر خاطر او خار بود محتشمي
618
با فقر نشين اگر تو همدم خواهي
فقر است اگر ملک مُسلَّم خواهي
خاک کف پاي اين گدايان را خواه
گر افسر سروران عالم خواهي
619
درويش ز درويشي از آن مي نرهد
کاين دهر درم به جاي خود مي ننهد
آن را که دل است هيچ درويشي نيست
و آن را که به دست است دلش مي ندهد
الايثار
620
گر مرکب عشق نيکوان خواهي تاخت
با سوختگان چو شمع مي بايد ساخت
داني زچه شد شاهدي شمع به جمع
آسايش جمع جست و خود را در باخت
621
جاني که زمهر زير ميغش داري
بايد که هميشه زير تيغش داري
جان و دل تو که هردوان بخشش اوست
خود آن ارزد کزو دريغش داري
التّجريد
622
تا تو نشوي فرد به فردي نرسي
در راه يگانگي به مردي نرسي
تا تو غم نام و ننگ خواهي خوردن
هرگز به مقام هيچ مردي نرسي
623
در کعبه ي دل اگر تو حاضر باشي
ماننده ي کعبه سخت ظاهر باشي
از خود نفسي اگر مجرّد گردي
به زانک همه عمر مجاور باشي
624
هر دل که درو مايه ي تجريد کم است
بيهوده همه عمر نديم ندم است
جز خاطر فارغ که نشاطي دارد
ديگر همه هرچ هست اسباب غم است
625
از خود به درآيي نفسي تجريد است
فارغ شوي از هر هوسي تجريد است
خودبيني و بي سيم و زري مشغولي است
اکرام همه خلق جهان تجريد است
626
آن را که دلش خانه ي توحيد بود
در کون و مکان طالب تجريد بود
او را که شب و روز بود بر در او
شبها همه قدر و روزها عيد بود
السُّکر و الوجد
627
افکند بتي به بت پرستي ما را
او راست خبر که نيست هستي ما را
زان مي که شب وصال با هم خورديم
تا روز قيامت است مستي ما را
628
ما را تو مدام دل به مستي ندهي
وز هستي خويش تا نرستي ندهي
تا هستي و نيستيت يکسان نشود
بايد که تو نيستي به هستي ندهي
629
ساقي به صبوحي مي ناب اندر ده
مستان شبانه را شراب اندر ده
مستيم و خراب در خرابات فنا
آوازه به عالم خراب اندر ده
630
دانم که زنيستي تو هستم کردي
پس از بد و نيک هر چه هستم کردي
من مستم و شک نيست که اصحاب کرم
بر مست نگيرند و تو مستم کردي
631
مستم دارد زباده ساقي پيوست
مستي که بود جام مي اش دور از دست
اين کار نگر که مر مرا افتاده است
ياران همه از مي و من از ساقي مست
632
مستي زمي عشق و نه مستي زمي است
وآن کس که زمي مست بود مست کي است
ديوانه بهار ديد گفتا که دَي است
جنبيدن هر کسي از آنجا که وي است
633
هر کاو نشود مست تو او مغبون است
واين حالت مستي زصفت بيرون است
مستي بايد خراب همچون «اوحد»
تا او داند که حال مستي چون است
634
قم فاسقني قهوةً کان عاصرها
قبل الزّمان و کانت ثاني القدم
ناريه جاثليق الدّهر يعرفها
زُفّت اليه و بنت الکرم في العدم
التقليد
635
در صفّه ي شاه دست يازي نبود
واندازه ي کوتاه و درازي نبود
نارفته قدم تو معرفت مي گويي
تو خود گويي ولي نمازي نبود
636
يک دست به مصحفيم و يک دست به جام
گه نزد حلاليم و گهي نزد حرام
نه پخته ي پخته ايم و نه خامي خام
نه کافر مطلق نه مسلمان تمام
637
در راه خدا نکته ي طامات چه سود
اقرار زبان با دل برلات چه سود
گيرم که ره کعبه به سر پيمودي
مالت به حرم دل به خرابات چه سود
638
آنها که به تقليد عبارات کنند
واندر طلب خدا رياضات کنند
تا دل نکني پاک ز دنيا و هوا
در راه به يک پياده شان مات کنند
639
قلّاش و قلندري و عاشق بودن
مي خواره و بت پرست و فاسق بودن
در کنج خرابات موافق بودن
به زانک به خرقه در منافق بودن
640
درويشانيم و نيز دلريشانيم
آواره زخان و مان وز خويشانيم
ما جامه ي مردان به سپر ساخته ايم
تا خلق گمان برد که ما زيشانيم
641
نارفته ره صدق و صفا گامي چند
پوشيده مرقّعي ازين خامي چند
بگرفته به تقليد الف لامي چند
بدنام کننده ي الف لامي چند
642
هرگه که ببيني دو سه سرگردان را
عيب ره مردان نتوان کرد آن را
تقليدِ دو سه مقلّد بي معني
بدنام کند راه جوامردان را
الفَراغة
643
هر مرد که با فراغتش سامان است
هر چند که مفلسي بود سلطان است
تا هست طمع بهشت دوزخ باشد
فارغ شو و چشم سوزني ميدان است
644
اکنون که تو را اميد آزادي خاست
مشغول شدن به ديگري سخت خطاست
دعوي فراغت کني و مشغولي
انصاف بده فارغ و مشغول رواست؟!
645
اسباب وجود دم به دم تشويش است
تا با تو توي است بر ارم تشويش است
فارغ شدن و تکيه بر اسباب فراغ
زآنجا که فراغت است هم تشويش است
السّرّ
646
ناجنسان را تو محرم راز مکن
جز خدمت محرمان تو دمساز مکن
خواهي که سخن زپرده بيرون نشود
خونابه همي خور و دهن باز مکن
کتمان السّرّ
647
اسرار که سخت است سخن سست مگو
ني کم کن و آنک عقل واجُست مگو
دانستني اش مرتبه ي تُست بدان
ناگفتني اش مصلحت تُست مگو
648
آيات کتاب حق همي خوان و مپرس
واين ناقه ي پي بريده مي ران و مپرس
خواهي که سِرَت زپرده بيرون نشود
مي بين و مگو با کس و مي دان و مپرس
649
دردا که درين سوز و گدازم کس نيست
همراه درين راه درازم کس نيست
در قعر دلم جواهر راز بسي است
اما چه کنم محرم رازم کس نيست
الحال وَ الوقت
650
از عمر نصيب جاوداني برگير
سرمايه ي حاصل جواني برگير
مي دان که حيات همچو گنجي است روان
از گنج هر آنچ مي تواني برگير
651
آن را که طريق نيکبختي بايد
گوش و دل و ديده هر سه را بگشايد
بردارد آنچ حال او را شايد
بگذارد آن را که به کارش نايد
652
غافل منشين که اين زماني است عزيز
هر دم که برآيد از تو جاني است عزيز
عمري که بيايد و بخواهد رفتن
ضايع مکنش که خون بهايي است عزيز
653
تخمي دو سه بي وقت بپاشيم مگر
حالي به دروغ بر تراشيم مگر
عمري به هوس با دگران ما کرديم
روزي دو سه نيز با تو باشيم مگر
654
اي دل چه کري کند مشوش بودن
وز بهر دو روزه عمر سرکش بودن
بنياد سراي عمر بر هيچ افتاد
خوش نيست براي هيچ ناخوش بودن
655
خود را چو دمي ز دهر خرّم يابي
از عُمر نصيب خويش آن دم يابي
زنهار که ضايع نکني آن دم را
باشد که چنان دمي دگر کم يابي
المريد و انکاره
656
با ما تو هر آنچ گويي از کين گويي
پيوسته مرا ملحد و بي دين گويي
من خود بترم از آنچ مي گويي تو
انصاف بده تو را رسد کاين گويي
657
اي خواجه يکي کام روا کن ما را
دم در کش و در کار خدا کن ما را
ما راست رويم ولي تو کژ مي بيني
رو چاره ي ديده کن رها کن ما را
658
يکباره برون نيامده از پي و پوست
دعوي سري مکن دلا کاين نه نکوست
شيخي خواهي برو مريدي مي کن
کان کس که مريد شد مراد همه اوست
659
داري سر کارزار ميدان اين است
پيدا کن اسرار مريدان اين است
اي بي کاران ار سر و کاري داريد
کار اين کار است و راه مردان اين است
660
بس خون جگر که شيخ من با من خورد
تا کرد مرا چنين که مي بيني مرد
من بد بودم شيخ مرا نيکو کرد
من نيز همان کنم که او با من کرد
661
بر خود چو نئي به بي تباهي منکر
بر ما چه شوي به بي گناهي منکر
انکار و ارادتت مرا يکسان است
خواهي تو مريد باش و خواهي منکر
662
هر شيخ که او علم ندارد در تن
او نتواند مريد را پروردن
اين شيخي را علم و عمل مي بايد
بي علم چه لايق است شيخي کردن
ترک التّکلّف
663
اندر ره عشق اگر تکلّف نکني
گر جان خواهد زتو توقّف نکني
گيرم که تکلّف نکني در باقي
شايد [که] تکلّف به تکلّف نکني
664
تا جان خودت به دست سودا ندهي
وآن را که تکلّف است ره واندهي
از دست تکلّف بستان دامن خويش
تا دامن جان به دست غوغا ندهي
665
در دست تکلّف چو اسيري اي دل
بر طبع خودت نيست اميري اي دل
جهدي بکن از سر تکلّف برخيز
در پاي تکلف به چه ميري اي دل
666
زنهار دلا بکوش اگر باخبري
کز دست تکلّف تو مگر جان بُبَري
مادام که در بند تکلّف باشي
از عمر خود و عيش جهان بي خبري
الوحده
667
امروز درين زمانه بي ياري به
در خلق وفا نماند تنهايي به
چون رونق علم نيست جهل اولي تر
چون قيمت عقل نيست سَودايي به
طلب الخلوة
668
شمع دل من روي چو شمع تو بس است
چون روي تو نيست شمع و شاهد هوس است
با ما چو غم تو ساعتي يک نفس است
در حسرت اين واقعه بسيار کس است
669
گر زانک بر کس نروم روزي چند
تا کاشته ي خود دروم روزي چند
داني غرضم از آن نشستن چه بُود
تا غيبت خلق نشنوم روزي چند
670
بي روي توَم زخويشتن دل بگرفت
وز درد توَم زمرد و زن دل بگرفت
از من دل من گرفت [و از دل] من نيز
از سوزش حال دل من دل بگرفت
671
يکباره زعقل و خردم دل بگرفت
وز خير و شر و نيک و بدم دل بگرفت
احوال حديث ديگران خود بگذار
از خويشتن و حال خودم دل بگرفت
672
آنها که درين راه فلاحي باشند
کي يار مي و جفت صراحي باشند
گر خلوت و عزلت از اباحت باشد
پس جمله ي انبيا مباحي باشند
673
اين آزادي هزار جان بيش ارزد
و اين تنهايي ملک جهان بيش ارزد
در خلوت يک زمان با خود بودن
از جان و جهان اين و آن بيش ارزد
674
اي دل تو طربناک نئي حيران باش
رنج تو زدانش است و رو نادان باش
خواهي که زدست ديو مردم برهي
مانند پري زآدمي پنهان باش
675
اي دل پس زنجير چو ديوانه نشين
بر دامن درد خويش مردانه نشين
زآمد شد بيهوده تو خود را پي کن
معشوقه چو خانگي است در خانه نشين
676
آن يار که در سينه جنون دارم ازو
در هر مژه صد قطره ي خون دارم ازو
کنجي و دمي و محرمي مي طلبم
تا شرح دهم که حال چون دارم ازو
التنبيه و الوعد و الوعيد
677
هان تا دم دهر در جوالت نکند
سرگشته ي احوال محالت نکند
مغرور مشو به رنگ و بويي چون گل
تا دست زمانه پايمالت نکند
678
جز باده ي نيستي دلا نوش مکن
جز سلسله ي نياز در گوش مکن
روزي که به همّت ز فلک برگذري
بيچارگي خويش فراموش مکن
679
عمري به مراد خود رسيدي، بس کن
يکچند به کام خود دويدي، بس کن
از نامه سيه کردن خود شرمت باد
چون موي سيه سپيد ديدي، بس کن
680
اي پير به طبع تيز گامي تو هنوز
واندر طلب مراد و کامي تو هنوز
موي سر تو به عمر کمتر زتوَست
او پخت و سپيد گشت و خامي تو هنوز
681
تا چند مي و سماع و ساقي طلبي
با اهل نشاط هم وثاقي طلبي
وقت است اگر ديده ي دل باز کني
وز باقي عمر عمرِ باقي طلبي
682
تو آمده اي به پادشاهي کردن
واخويشتن آي ازين تباهي کردن
تو ديک نبودي و نباشي فردا
پيداست که امروز چه خواهي کردن
683
شرمت بادا ازين تباهي کردن
زين ترک اوامر و نواهي کردن
گيرم که جهان سران سران ملک تواند
جز آنک رها کني چه خواهي کردن
684
دنيا گذران است به هر بيش و کمي
خواهيش به شادي گذران خواه به غمي
زين منزلت البته همي بايد رفت
خواهي به هزار سال و خواهي به دمي
685
گر مي خواهي که سرّ اوحي بيني
ديده بگشاي تا تماشا بيني
من من گويم وليک او را خواهم
تو او گويي وليک خود را بيني
686
سرمايه ي عمر ابن آدم نفسي است
پيرايه ي ملک جمله عالم هوسي است
کاري بکن اکنون که تو را دسترسي است
در زير زمين شاه جهاندار بسي است
687
تا در نرسد وعده هر کار که هست
سودت نکند ياري هر يار که هست
تقدير به هر قضاي ناچار که هست
در خواب کند هر دل بيدار که هست
688
چون هستي تو به نيستي آلوده است
غم خوردن نيک و بد او بيهوده است
هيهات که نا آمده را حاصل نيست
افسوس که آنچ رفت چون نابوده است
689
ره رو همه در حمايت صدق خود است
در راه خدا رهرو و رهبر خرد است
با عُجب و غرور سخت بد باشد نيک
بد نيک بود چو معترف شد که بد است
690
زين سان که تو را بي خودي و بي خبري است
چون حال تو را ديد به صد چشم گريست
با خويشتن آي اين همه غفلت چيست
گر مرد رهي بهتر ازين بايد زيست
691
اي گل چو زغنچه نوبهارت کردند
پاکيزه تر از آب زلالت کردند
در حال کشيدي تو سر از رعنايي
تا از سر دست پايمالت کردند
692
اي دل اگرت زنفس معزول کنند
ميلت سوي مقبلان مقبول کنند
هرگه که تو قدر قرب حق نشناسي
ناچار به باطليت مشغول کنند
693
اي دل عمري گذاشتي در پندار
وقت است که از خواب درآيي يک بار
رو کشته ي تيغ عشق شو در غم او
افسوس نباشد که بميري مردار؟
694
جان در تن تو نفس شماري بيش است
و اين کالبد تو يادگاري بيش است
گيرم که جهان به جملگي ملک تو شد
اي هيچ نديده کار و باري بيش است
695
اي خواجه اگر تو را سعادت خويش است
ايمن منشين زآنچ تو را در پيش است
زاينها که تو مال و ملک مي پنداري
جز مرداري و مُردريگي بيش است
696
اي اطلس دعوي تو را معني بُرد
فردا به قيامت اين عمل خواهي بُرد
شرمت بادا اگر چنين خواهي زيست
ننگت بادا اگر چنين خواهي مُرد
697
هان تا تو ببندي به مراعاتش پشت
کاو با گل نرم پرورد خار درشت
هان تا نشوي غزّه به درياي کرم
کاو بر لب بحر تشنه بسيار بکشت
698
آن نيست جهان و جان که پنداشته اي
اين است ره وصل که بگذاشته اي
آن چشمه خورد خضر ازو آب حيات
در منزل تست ليکن انباشته اي
699
گر زانک تو صاحبدل و صاحبنظري
بايد که به گل به چشم عبرت نگري
حيف است عظيم شاهدي چون گل را
در زير لگد سپرده از بي خبري
700
اي دل زشراب جهل مستي تاکي
واي مست شونده لاف هستي تاکي
واي غرقه ي بحر غفلت ار ابر نئي
تر دامني و هواپرستي تاکي
701
اي دل چو شمار کارها خواهد بود
از خود به بطالتي چرايي خشنود
زان پيش که سرمايه زيان بيند و سود
سودي بطلب وگرنه چون رفت چه سود
702
اي دل تو بدين حال چرايي خشنود
کز عمر گذشته هيچ سود تو نبود
خود را درياب اگر نه چون مايه برفت
بسيار بگويي تو که افسوس چه سود
703
از سود و زيان خود به در نتوان بود
بر مايه ي کس زير و زبر نتوان بود
بد بودن و حال خويش نيکو ديدن
آن بد باشد کز آن بتر نتوان بود
704
گر عمر بود تو را فزون از پانصد
افسانه شوي عاقبت از روي خرد
باري چو فسانه مي شوي اي بخرد
افسانه ي نيک شو نه افسانه ي بد
705
زين سان که مراست از تو در سينه سرور
مي ترسم از آنک خواجه گردد مغرور
مغرور مشو که شاهد ما معني است
نزديک ميا تا نکني صورت دور
706
اي دل نفس تو مي شمارند آخر
بنگر که رقيبان به چه کارند آخر
عالم باغي است و خلق مانند گلند
گلها همه يک بوي ندارند آخر
707
آگاه بزي اي دل و آگاه بمير
چون طالب منزلي تو در راه بمير
عشق است نشان زندگاني ورنه
زين سان که تويي خواه بزي خواه بمير
708
اي دل مطلب رخ جهان آرايش
زنهار منه پاي تو در دريايش
گر پات فرو شود، که دستت گيرد؟
ور دست درآورد، که دارد پايش؟
709
اندر همه عمر من شبي وقت نماز
آمد بر من خيال معشوق فراز
بگشود زرخ نقاب و مي گفت به راز
باري بنگر که از که مي ماني باز
710
با آنچ گسستني است در پيوستي
وآنجا که گذشتني است خوش بنشستي
امروز گل است و خار از پس بيني
فردات کند خمار کامشب مستي
الاعتقاد في الدّين
711
هر چيز که او گفت چنان است همه
آن است يقين دگر گمان است همه
اين قدر يقين بدان که هر سود که هست
گر نيست سزاي او زيان است همه
712
زنهار مگو که رهروان نيز نيند
يا همنفسان بي نشان نيز نيند
زين گونه که تو محرم اسرار نئي
پنداشته اي که ديگران نيز نيند
اجتنابُ الحرام
713
تا نان حرام و آب يک روزه ي ما
بيرون نشود زکاسه و کوزه ي ما
مي خندد روزگار و مي گريد عمر
بر طاعت و بر نماز و بر روزه ي ما
714
هر لقمه که آلوده بود قي به از آن
بي خود به تواضع آردت مي به از آن
نيکي و غرور دور دارد زخداي
بد بودن و اعتراف در پي به از آن
الباب الرّابع
في الطّهارة و تهذيب النفس و معارفها و ما يليق بها عن ترک الشّهوات
طهارة النفس
715
تا زآينه زنگ را کسي نزدايد
ممکن نبود که قابل نفس آيد
نفس آينه ي عقل تو شد پاکش دار
کز پاکي تو تو را به تو بنُمايد
716
آن باش که دلها به تو مايل گردد
تا هرچ بداست از تو زايل گردد
اوصاف ذميمه را زخود بيرون کن
تا روح تو در جسم تو کامل گردد
717
مرد آن نبود که ظاهر آراي بود
تا در دل و جان مردمش جاي بود
مردانه درآي و باطن آرايي کن
کآن زن باشد که ظاهر آراي بود
معرفة النّفس و تهذيبها
718
تا با خودم از عشق خبر نيست مرا
جز بر در دل هيچ گذر نيست مرا
چون من به ميان نيم تُوي حاصل من
جز من به تو مانعي دگر نيست مرا
719
سبحان الله که چه زيانم خود را
بر باد هوا همي نشانم خود را
نيکان خود را هنوز بد دانستند
من نيک بدم و نيک دانم خود را
720
زآن باده که در مجلس آن شاه دهند
بي زحمت ساقي به سحرگاه دهند
خواهي که کمال معرفت دريابي
از خود به درآ تا به خودت راه دهند
721
تا ظن نبري که خوي دد نيست مرا
يا آلت جنگ يک دو صد نيست مرا
بد زآن نکنم که بد کنم بد باشد
واين عادت بد که نيست بد نيست مرا
722
يا در راه او به جان طلب معني را
يا کم بکن از سر زبان دعوي را
خراز پي آن است که بار تو کشد
تا چاکر خر کني چرا عيسي را
723
مي بايد ساختن گرت برگ صفاست
با نيک و بد و خرد و بزرگ و کژ و راست
با آتش و آب و باد بايد بودن
واندر حرکت چو گرد بايد برخاست
724
بگذار بدي که در من از وي صد نيست
چد بد که مرا اميد نيکي خود نيست
افسوس که خلق را اميد نيک است
اندر من و سرمايه ي من جز بد نيست
725
گر بر دل تو زعشق او خاکي نيست
خاکي و کم از تو در جهان ناکي نيست
دلمرده مشو که تا ابد زنده شوي
گر زنده شوي ز مردنت باکي نيست
726
چون مي داني که بودنيها بوده است
اين پرده دريدن کسان بيهوده است
في الجمله هر آن کسي که او پاک تر است
چون در نگري به چيزکي آلوده است
727
در حرف وجود جز خرد را مپسند
تا هست حريف نيک بد را مپسند
خواهي که جهانيان تو را بپسندند
مي باش پسنديده و خود را مپسند
728
آنها که مرا بنيک مي پندارند
تخم سره را به جاي بد مي کارند
گر پرده ز روي کار من بردارند
در هيچ خرابه اي مرا نگذارند
729
حاشا که ره عشق قياسي باشد
يا عاشق او ناشِئ ناسي باشد
گفتي که به ترک خود بگفتم آري
اول بايد که خود شناسي باشد
730
دين داري را ز بت پرستي بشناس
هشياري را اگر نه مستي بشناس
دانم که مرا نمي شناسي به يقين
باري خود را چنانک هستي بشناس
731
فارغ منشين ز راه و اندر ره باش
غافل زتو نيست کردگار آگه باش
آن باش که هستي و جز آنگه باشي (؟)
ليکن تو بدان که چيستي آنگه باش
732
دي جرعه خور دُردکشان من بودم
در مجلسشان بدين نشان من بودم
گفتم که ببينم همه نيک و بدشان
چون نيک بديدم بدشان من بودم
733
چون يک نفس از وجود خود برگذرم
خود را به دمي هزار منزل بُبَرم
پس باز به يک نظر که با خود نگرم
يک ساعته راه را به سالي سپَرم
734
اي نيک نماي بد مسلمان که منم
واي کالبد فساد را جان که منم
هر جا که حديث بد رود در عالم
آن من باشم تو نيز مي دان که منم
735
جز باده ي نيستي دلا نوش مکن
جز سلسله ي نياز در گوش مکن
روزي که به همت از فلک برگذري
بيچارگي خويش فراموش مکن
736
در درد اگر طالب درماني تو
بيهوده چرا به درد درماني تو
جز هست کننده هر چه هست است تويي
افسوس که قدر خود نمي داني تو
737
با خود بيني خاک نيرزد نيکي
دانستن بد به خود به از صد نيکي
من معترفم به بد تو مغرور به نيک
من نيک بدم وليک تو بد نيکي
738
اي ديده به عيب خويش نابينايي
چون است به عيب ديگران بينايي
گر عيبه ي عيب خويش را بگشايي
حقّا که نه خود را و نه کس را شايي
739
با فاقه و فقر همنشينم کردي
بي مونس و بي يار [و] قرينم کردي
اين مرتبه ي مقرّبانِ در تُست
آيا به چه خدمت اين چنينم کردي
740
زين گونه که در نهاد زير و زبري است
اوميد بهي نيست که بيم بتري است
دلتنگ به کار خويشتن درنگريست
تشويش نهاد او زکوته نظري است
741
نزديک کسي که عاقل و هشيار است
آزردن يک مور و مگس بسيار است
آزار کسي مخواه و بي بيم بزي
بي بيم بود کسي که بي آزار است
742
بيگانه و آشنايي خويش توي
راحت ده رنج و مرهم ريش توي
بر کار تو چندانک نظر مي فکنم
درويش و امير تو مير و درويش توي
فضيلة النفس علي ساير الحيوان
743
تو آلت فعل و در ميان هيچ نئي
وز فاعل و فعل جز نشان هيچ نئي
تو عالمي و مراد از عالم تو
چون درنگري درين ميان هيچ نئي
744
خود را تو عظيم کم کسي مي شمري
در سرّ خود افسوس که کم مي نگري
از جمله ي کاينات مقصود توي
دردا و دريغا که زخود بي خبري
745
بر درگه کبريا تو جز شاه نئي
دردا که تو خود طالب درگاه نئي
سرمايه ي هرچ هست جز سرّ تو نيست
افسوس که از سرّ خود آگاه نئي
746
اي دل تو گر از غبار تن پاک شوي
تو روح مطهّري بر افلاک شوي
عرش است نشيمن تو شرمت نايد
کآيي و مقيم خطّه ي خاک شوي
747
گر زانک شنيده اي زمردان دو سه پند
هر چيزي را به قدر آن چيز پسند
هستند سپند و مشک يک رنگ اما
پيداست مقام مشک و مقدار سپند
الحجاب بسبب النفس
748
عمري به غلط سوخته خرمن بودم
در دوستي ات به کام دشمن بودم
چون چشم من از خاک درت روشن شد
ديدم به يقين حجاب من من بودم
ترکُ النفس
749
گر نفس وجود خويشتن استردي
يکباره ازين گلخن تن جان بردي
پيش از مردن بمير و جاويد بمان
ورنه پس از آن مرگ چو مردي مردي
750
اي دل به وصالش به تمنّا نرسي
تا در خاکي به اوج اعلا نرسي
تا سر بنيفکني نباشي زنده
از لا چو بنگذري به الّا نرسي
751
تا بسته ي جان و خسته ي تن باشم
در دوستي ات به کام دشمن باشم
از خود چو برون شوم تو را مي بينم
پس پرده ميان من و تو من باشم
752
گر کافر از آن کسي که او دشمن تست
بنگر تو به کافري که اندر تن تُست
با کافر رومي تو خصومت چه کني
چون کافر تو درون پيراهن تُست
753
اي دل چو به کوي وصل گشتي دمساز
در کوي خرابات خرد را درباز
يک بند مسلسل است بنياد قديم
آن هستي نفس تست او را در باز
754
سربازي کن اگر تو داري سر او
پا داري کن باز مگرد از درِ او
مي دان به يقين که تاتوي باتو بود
ممکن نبود که باريابي برِ او
755
گر صيد عدم شوي زخود رسته شوي
گر در صفت خويش روي بسته شوي
مي دان که وجود تو حجاب ره تست
با خود منشين که هر زمان خسته شوي
756
تا بتواني به طبع خود کار مکن
البته رفيق بد به خود يار مکن
داني که رفيق بد که را مي گويم
نفس تو به قول نفس تو کار مکن
757
اين ره نبرد مگر به سر ناپاکي
شوخي، شنگي، قلندري، بي باکي
خاکت بر سر حديث سر چند کني
آنجا که هزار سر نيرزد خاکي
758
اسرار ورا اگر نهان خواهي کرد
خود را به ره عشق عيان خواهي کرد
دلدار بهاي وصل جان خواهد جان
بسم الله اگر به ترک جان خواهي کرد
759
ره رَو اگر او زراه رَو آگه شد
آن کس که زخود برون شد او گمره شد
از پاي توَست راه تو تا سر تو
سر زير قدم درآر و ره کوته شد
760
گر دل نفسي از سر جان برخيزد
غمهاي نشسته بي کران برخيزد
آن دم که تو با گناهِ خود بنشيني
با اين همه غصّه از ميان برخيزد
761
دل را نفسي زمهر تو نگزيرد
جز مهر تو جانم زجهان نپذيرد
من زنده بدان شدم که پيشت ميرم
پيشم ميراد آنک نه پيشت ميرد
762
پروانگکي به پيش شمعي بپريد
در گوشه ي شمع گوشه ي يک تنه ديد
جان داد به شکرانه در آن حجره خزيد
بي جان دادن کسي به جانان نرسيد
763
انديشه ي مرگت زچه بگداخت جگر
طبّ تو مزاج مرگ نشناخت مگر
انگار که نطفه اي نينداخت پدر
پندار که گلخني نپرداخت قدَر
764
جهدي بکنم که دل زجان برگيرم
راه سرکوي دلستان برگيرم
چون پرده ميان دل و دلدار منم
برخيزم و خود را زميان برگيرم
765
اصحاب طلب چون به صفايي برسند
خواهند کز آنجا به رضايي برسند
دست از سرو پاي وانگيرند از ره
يا سر ننهند تا به جايي برسند
766
شک نيست از آنجا که طريق خرد است
برپاي تو بند تو هم از دست خود است
…………………………………..
از حق همه نيکوست و نفس تو بد است
767
از بهر شناختن نکو کن خود را
زيرا که سزا نکو بود نيکو را
بس نادره رسمي است که در راه طلب
تا بي تو نگردي نشناسي او را
ترک الهوي و المعاصي
768
در درد اگر تو از دوا محرومي
انديشه مکن تا تو چرا محرومي
آکنده ي حشو شهوتي اي مسکين
زان است که از عشق خدا محرومي
769
خواهي که بود شاهدت اي مرد عليل
مانند سماعيل به نزديک خليل
گر شاهد را براي شهوت طلبي
سگ بر تو شرف دارد و شيطان تفضيل
770
اينجا که منم گر زمني دور شوم
دانم به حقيقت همگي نور شوم
ور پاي زنم بر سر هر ناز و هوس
در صحن جنان مصاحب حور شوم
771
در دست سري مدام شيخا پا بست
پا بر سر خود نه ار تو را دستي هست
دست از سر و از پاي خودي بايد شست
تا پايگه سروري آري تو به دست
772
با يار بگفتم به زباني که مراست
کز آرزوي روي تو جانم برخاست
گفتا که قدم ز آرزو بيرون نه
کاين کار به آرزو نمي آيد راست
773
گر نفس شود تمام مقهور از تو
عقلت گويد که چشم بد دور از تو
ور نجم هداش بر تو باشد باشي
آن بدر که خورشيد برد نور از تو
774
چون آتش شهوت آبرويت را برد
در معرض هر بزرگ ماندي تو چو خرد
مي کوش که باد نفس را خاک کني
هر زنده که آن نکرد در عقبي مُرد
775
بايد که اگر دلت زخود برگردد
گرد لب خشک ديده ي تر گردد
پا بر سر آرزو[ت] نه [تو] دو سه روز
تا کام دو عالمت ميسّر گردد
776
اي دل چو بسوختي گذر از خامان
وز صحبت ناجنس ميفشان دامان
فسق ارچه به جمله چيز زشت است ولي
ليکن زچه زشت تر زنيکو نامان
777
اي دل مي وصل بي خمارت ندهند
بي زحمت دِي هيچ بهارت ندهند
گر با تو هواي سوزني خواهد بود
گر عيسي مريمي که بارت ندهند
778
پا بر سر نفس خود نه و سرور باش
خرسندي خوي کن و توانگر مي باش
خواهي که توانگران گداي تو شوند
در وقت سحر گداي آن در مي باش
779
خواهي که شود دل مجاهد با تو
همرنگ شود فاسق و زاهد با تو
تو از سر شهوتي که داري برخيز
تا بنشيند هزار شاهد با تو
ترک الاختلاط
780
خواهي که نيفتي زفراقش به بلا
ياري بطلب کزو نماني تو جدا
آن قدر يقين بدان که يارت نبود
آن کاو بود امروز نباشد فردا
781
دلدار طلب مکن که دلدار نماند
بي يار نشين که در جهان يار نماند
دامن درکش به گوشه اي خوش بنشين
انگار که در زمانه ديّار نماند
782
صد سال اگر در آتشم مَهل بود
با آتش سوزنده مرا سهل بود
با مردم نااهل مبادا صحبت
کز مرگ بتر صحبت نااهل بود
783
بوي دم مقبلان چو گل خوش باشد
بدبخت چو خار تيز و سرکش باشد
از صحبت گل خار زآتش برهد
وز صحبت خار گل در آتش باشد
784
هر چند چو خاک ره عَناکش باشي
ور باد جفاي دَهر ناخوش باشي
زنهار زدست ناکسان آب حيات
بر لب مچکان گرچه در آتش باشي
ترک الدّنيا
785
سرگشته دلت از پي زرع است و حراث
تا چند شوي دشمن ذکران و اناث
تا چند ازين جهان گله چند غياث
لو شئت فراقها لطلّقت ثلاث
786
در راه يقين گمان نباشد کس را
با شک و يقين امان نباشد کس را
دنياطلبان زآخرت محرومند
اي دوست همين و آن نباشد کس را
787
هشيار دلم در آمد از مستيها
شد باخبر از بلند وز پستيها
در حال زمانه چون نظر کردم گفت
هم نيستيم به است ازين هستيها
788
تا رخت جهان همي بود بر خرِما
خالي نبود ز رنج و راحت سرما
مادام که در سراي دنيا باشيم
سرما سرِما خارد و گرما گرِما
789
خواهي که قدم زني تو در کوي صفا
پيوسته خوري تو آب از جوي صفا
مادام که در سر هوس دنيا هست
هرگز به مشامت نرسد بوي صفا
790
ميدان فراخ عمر بي تنگي نيست
رهوار نشاط نيز بي لنگي نيست
دشوار توان طلب مدام آساني
کز دهر دورنگ اميد يک رنگي نيست
791
عاشق چو به کار خويشتن در نگريست
دلشاد بشد زنيک و ز بد بگريست
در مملکت جهان نظر هيچ نکرد
يعني که به جا رها کنم حاصل چيست
792
گر عالم را زبهر تو آرايند
مگر اي که عاقلان بدو نگرايند
بسيار چو تو روند و بسيار آيند
بر باي نصيب خويش کت بربايند
793
زين مرتبه و قاعده ي بَردابَرد
ايمن منشين ز دولت کرداکرد
دل شاد بزي به کام دل مردامرد
چيزي که کني کزو شوي مردامرد
794
آنها که زدام بُت پرستي جستند
بردل در نيستي و هستي بستند
پا بر سر و روي جمله اسباب زدند
وز تنگ دلي و تنگ دستي رستند
795
هرگه که دل از بند جهان برخيزد
غوغاي غم از حريم جان برخيزد
اين جام جهان نماي جم داني چيست
آن جرعَه کزو مايه ي جان برخيزد
796
دنيا مطلب تا همه دينت باشد
دنيا طلبي نه آن نه اينت باشد
بر روي زمين زير زمين وار بزي
تا زير زمين روي زمينت باشد
797
از آخر عمر اگر کسي ياد کند
شرمش بادا که خانه آباد کند
ديديم به چشم عقل بادست جهان
خاکش بر سر که تکيه بر باد کند
798
ناساخته کار اين جهان ساخته گير
چون ساخته شد پاک برانداخته گير
چون درنگري آنچ مراد دل تست
آورده به دست و باز انداخته گير
799
عمر از پي افزودن زر کاسته گير
گنجي به هزار حيله آراسته گير
تو بر سر آن گنج چو در صحرا برف
روزي دو سه بنشسته و برخاسته گير
800
در بندگي ات ديو و پري صف زده گير
وندر دل تو هر آنچ رفت آمده گير
چون کار تو بگذشتن و بگذاشتن است
کيخسرو عالم شده گير و سده گير
801
علم عُلوي و سُفلي آموخته گير
واموال جهان جمله تو اندوخته گير
ناگاه اجلي آتش افروخته گير
آموخته و اندوخته را سوخته گير
802
در مملکت جهان فريدون شده گير
وز گنج و زر و خواسته قارون شده گير
بر چرخ رسيده قصر هامان شده گير
روزي دو درو بوده و بيرون شده گير
803
زين گلبن عمر تازه گلها چده گير
وين روز گذشته گير و شب آمده گير
جاني که به زنجير طبايع بسته است
ناگه به دمي جسته و بيرون شده گير
804
کارت همه در جهان بسامان شده گير
بر کام هواي خويش سلطان شده گير
پيدا شده دان آنچ مراد دل تست
وآنگاه به زير خاک پنهان شده گير
805
ايوان سراي خويش برداشته گير
وآن سقف بر آسمان برافراشته گير
ديوار همه لعل، ستونش ياقوت
روزي دو سه بنشسته و بگذاشته گير
806
اي دل همه کار تو به بالا شده گير
اسباب تو يک هفته مهيّا شده گير
از تخت ثري تا به ثريّا شده گير
امروز چو دي گذشت فردا شده گير
807
با صولت جمشيد و فريدون شده گير
با ثروت و با مال چو قارون شده گير
با گونه ي زر نگار و با سيمبَران
روزي دو سه بنشسته و بيرون شده گير
808
از آتش حرص و آز تا چند نفير
اي آب ز روي رفته پندي بپذير
اي خوار چو خاک راه تا چند امير
اي عمر به باد داده ميري کم گير
809
جهدي بکن ار پند پذيري دو سه روز
تا پيشتر از مرگ بميري دو سه روز
دنيا زن پير است چه باشد گر تو
با پير زني انس نگيري دو سه روز
810
در دايره ي نقطه ي پرگار جهان
کس نيست که هست آگه از کار جهان
قصّه چه کنم مرگ زپس غم در پيش
احسنت زهي متاع بازار جهان
811
جهدي بکن اي خواجه درين عالم دون
بيرون افتي که نيست اين جاي سکون
ور زانک به اختيار بيرون نشوي
دست اجلت کند به سيلي بيرون
812
اي دل زغمش که گفتيت چون خون شو
يا ساکن عشوه خانه ي گردون شو
چون دانستي که نيست سامان مقام
انگار که در نيامدي بيرون شو
813
اي دل دل خسته بر جهان بيش منه
واي کاه ضعيف کوه بر خويش منه
کوته تر از آن است که مي داني عمر
چندان امل دراز در پيش منه
814
تا دل زعلايق جهان حُر نشود
هرگز شبه وجود ما دُر نشود
پر مي نشود کاسه ي سرها زهوس
هر کاسه که سرنگون بود پر نشود
815
دنيا کَزِ تست بَهر بيشي و کمي
خواهيش به شادي گذ[ر]ان خوه به غمي
زين منزلت البته چو مي بايد رفت
خواهي به هزار سال خواهي به دمي
816
از بَهر جهاني که تو هيچي دَروي
آزار کسي چرا بسيچي دَر وي
في الجمله به جملگي تو را گير جهان
بگذاري و بگذري چه پيچي دَروي
817
ما را چه پلاس و چه طراز اکسون
چه عيش و نشاط و چه غم گوناگون
چون همّت من فرونيايد به دو کون
چه خانقه جنينه ما را و چه تون
818
دنيا که جوي وفا ندارد در پوست
هر لحظه هزار مغز سرگشته ي اوست
چندين که خداي دشمنش مي دارد
گر دشمن حق نئي چرا داري دوست
819
چون هست جهان به نيستي آلوده است
غم خوردن نيک و بد ازو بيهوده است
هيهات که ناآمده را حاصل نيست
افسوس که آنچ رفت چون نابوده است
820
جان در تن تو نفس شماري بيش است
وين کالبد تو يادگاري بيش است
گيرم که جهان به جملگي ملک تو شد
اي هيچ نديده کار و باري بيش است
821
اي خواجَه اگر تو را سَعادت خويش است
ايمن منشين زآنچ تو را در پيش است
زينها که تو مال و ملک مي پنداري
جز مرداري و مرد ريگي بيش است
822
چندين گفتم دلا که از خود برخيز
زآن پيش که کاريت بيفتد برخيز
کاين منزل پرشور به نزديک خرد
والله که نشستنش نيرزد برخيز
823
اي دل مگشاي لب زاسرار و بُرَو
زنهار نگه دار زاغيار و بُرَو
در دامن تو زمانه گر خاک کند
دامن به سر جهان برافشار و بُرَو
824
خواهي به زمين نشين و خواهي به بساط
خواهي به غمش گذار و خواهي به نشاط
دنيا همه منزل است مانند رباط
آخر همه را گذاشت بايد به صراط
825
عالم همه محنت است و ايّام غم است
گردون همه آفت است و گيتي ستم است
في الجمله چو در کار جهان مي نگرم
آسوده کسي نيست وگر هست کم است
قطع العلايق
826
تا هست غم خودت نبخشايندت
تا با تو توي هست بننمايندت
تازن نکني بيوه و فرزند يتيم
اين در مزن اي دوست که نگشايندت
827
خاک در کس مشو که گردت خوانند
ور گرم چو آتشي که سردت خوانند
تا تشنه تري به حلق بي آب تري
سير از همه شو تا سَره مَردت خوانند
828
جز قطع نظر به کام رهرو نکند
واين کوي وصال غير او هو نکند
پروانه ي فقر را نديده است کسي
تا قطع نظر زکهنه و نو نکند
829
چندانک تو در بند علايق باشي
مي دان که زجمله ي خلايق باشي
رو ترک علايق و خلايق مي کن
تا در صف کم زيان تو لايق باشي
البصيرة بعيوب النفس
830
هرگه کآيد زبحر ربّاني سيل
ديگر نکند اين سگ نفساني ميل
حقّا که به لب رسيد اين روح عزيز
زين سگ که هزار خوک دارد در خيل
831
گر پنهان کرد عيب اگر پيدا کرد
منّت دارم ازو که بس برجا کرد
تاج سر من خاک کف پاي کسي است
کاو چشم مرا به عيب من بينا کرد
832
کامل زيکي هنر ده و صد بيند
ناقص همه جا معايب خود بيند
خلق آينه ي چشم و دل همدگرند
در آينه نيک نيک و بد بد بيند
الاعترافُ بالذنب
833
فرياد از آنچ نيست و مي خوانندم
زاهد نيم و بزهد مي دانندم
گر زانک درون من برون گردانند
مستوجب آنم که بسوزانندم
قطع النظر عن عيُوب النّاس
834
با خلق خدا تصرّف آغاز مکن
چشم خود را به عيب کس باز مکن
سرّ دل هر کسي خدا داند و بس
در خود بنگر فضولي آغاز مکن
النَّدامه
835
صد بار بگفتم اين دل سوخته را
کآبي برزن آتش افروخته را
نشنيد و به باد خاکساري برداد
اين جانِ به صد خون دل اندوخته را
836
من پيرو طبعم اين ضلالت زآن است
بي حاصلم از عمر ملالت زآن است
از بي سودي نمي خورم چندين غم
سرمايه زيان است خجالت زآن است
837
در باغ وجودم چو گياهي بنماند
وز لشکر صبرم چو سپاهي بنماند
تا خرمن عمر بود من خفته بدم
بيدار کنون شدم که کاهي بنماند
838
گفتم به گه کار به کار آيد يار
وندر غم عشق غمگسار آيد يار
کي دانستم که در وفاداري من
برحسب مزاجِ روزگار آيد يار
839
اي دل چه نشسته اي درين ويرانه
نزديک آمد که پر شود پيمانه
امروز بکن چاره وگرنِه فردا
سودت نکند ندامت و افغانه
840
افسوس که عمر رفت بر بيهوده
هم لقمه حرام هم نفس آلوده
فرموده ي ناکرده پشيمانم کرد
هيهات زکرده هاي نافرموده
نذير الشّيب
841
دل از پي آب و نان در آتش نبود
چون حال پريشان و مشوش نبود
پيرانه به کنجي به سکونت بنشين
کز موي سپيد کودکي خوش نبود
842
هر پير که دل به عشرت و لهو سپرد
يا حرف سکون زتخته ي لَهو ستُرد
او مرده بود حقيقتي از پي آنک
روشن گردد چراغ چون خواهد مُرد
الباب الخامس
في حسن العمل و ما يتضمّنه من المعاني ممّا اطلق عليه اسم الحسن
حسن العمل
843
گر معترفي به زشتخويي نيکي
گر عيب کسي دگر نجويي نيکي
بد گفتن و نيک بودنت کاري نيست
گر بد باشي و بد نگويي نيکي
844
اي دل زنفاق درگذر تا برهي
بر صدق همي دار نظر تا برهي
غم مي خوري و نان نگه مي داري
رو غم مخور و نان بخور تا برهي
845
آخر نه به عالم آدمي زآن آمد
کاو همچو بهايم خورد و آشامد
نه کار تو آنگهي به خير انجامد
کز لطف تو دل شکسته اي آرامد؟
846
هر چند که از دست تو آيد که کني
بر هيچ کسي جفا نبايد که کني
يکبار تواند پس تو با خود جَور
شايد که کني آنچ نشايد که کني
847
در راه نفاق اگر بتي بتراشي
در پيش نهي و جان برو مي پاشي
به زآن باشد که در ره قلّاشي
دعوي کني و دل سگي بخراشي
848
چون گل به ميان خار مي بايد زيست
با دشمن دوست وار مي بايد زيست
خواهي که سخن زپرده بيرون نشود
در پرده ي روزگار مي بايد زيست
849
مردم نشود به گوش و چشم و بيني
مردم آن است کزو نکويي بيني
کردار تو آيينه ي اعمال تو شد
تا هرچه بکرده اي درو مي بيني
850
سنّت کردي فريضه ي حق مگذار
وآن لقمه که داري از کسي باز مدار
مازار کسي را وتو از کس مازار
من ضامن آخرت برو باده بيار
851
گر عاقلي آزاد شو از بند هوس
در راه خدا خرج کن اين يک دو نفس
از بهر دو روزه دولت عاريتي
عاقل نه برنجد نه برنجاند کس
852
آزار طلب مکن که آزار اين است
بگذار خرابي که خرابات اين است
آن نيست کرامات که بار تو کشند
بار همه کس کش که کرامات اين است
853
دلداري کن اگر دلي داري تو
هر دل که به تو رسد نگه داري تو
صد سال اگر طواف آن کعبه کني
زان به نبود دلي به دست آري تو
854
هر تن که سرشت بد بود محضر او
ناچار همان بدي بکوبد در او
بنماي کسي را که زانديشه ي بد
سرّ دل او نشد قضاي سر او
855
از حاصل کار اين جهاني کردن
مي کن ز بهي آنچ تواني کردن
بودي چو نبودي و نباشي فردا
پيداست که امروز چه داني کردن
856
گفتن دگر است و آزمودن دگر است
وز رشته ي خود گره گشودن دگر است
گفتي که فلان گفت و فلاني بشنيد
اين جمله حکايت است و بودن دگر است
857
هان تا نکني هرآنچ بتواني کرد
بس کينه کش است روزگار اي سره مرد
بر خصم چو يافتي ظفر اي سره مرد
چندان زنش آن زمان که بتواني خورد
858
خواهي که تو را هرآنچ نيکوست بود
بدخواه تو جمله بي پي و پوست بود
چون بر خلقيت سروري داد خداي
آن کن که به طبعت همه کس دوست بود
859
اي آمده گريان زتو خندان همه کس
از آمدن تو گشته شادان همه کس
امروز چنان باش که فردا که روي
خندان تو به در روي و گريان همه کس
860
اينجا اگر اندکند و گر بسيارند
هم از پي آنند که تخمي کارند
درويشي و ميري و فقيري تخمي است
گر نيک بکارند نکو بردارند
861
بس خون جگر که مرد را خورده شود
تا بيش بدي با دگران بُرده شود
با آنک بدي کرد برو نيکي کن
تا فرق ميان تو و او کرده شود
862
دل گرچه به بد گرايدت، نيکي کن
از بد چه گره گشايدت، نيکي کن
نيکي و بدي مونس گور تو شوند
گر مونس گور بايدت، نيکي کن
863
آن به که دلت زهر بدي پرهيزد
گل کار که ارخار بکاري خيزد
تو دوست گزين که با تو مهر انگيزد
دشمنت زمانه خود هزار انگيزد
864
تا گرد بهانه خواجه تا کي گردي
از گرم رَوان خوب نباشد سردي
با نيکان نشسته بد مي باشي
با بد بنشين و نيک باش ار مردي
865
بيشي مطلب زهيچ کس بيش مباش
چون مرهم و موم باش و چون ريش مباش
خواهي که به تو زهيچ کس بد نرسد
بدخواه و بدآموز و بدانديش مباش
866
کاريت که از بهر خدا فرمايند
نيکي کن تا جمله تو را فرمايند
در خير مشاورت مکن با ديوان
ديوان هرگز خير کجا فرمايند
867
تا چند بري به بدگماني گفتن
بد باشي اگر نيک نداني گفتن
من گرچه بدم تا نبود در تو بدي
نه بد شنوي نه بد تواني گفتن
868
گر باخبري زدل دل آزار مباش
پيوسته به طبع خود گرفتار مباش
از آتش مجلس ارنباشي چون گل
با يار به دست صحبتش خار مباش
869
در ديده ي ديده ديده ي ديده بپوش
تا زهر تو قند گردد و نيش تو نوش
يک بوده ي ديده و بنهاده دو گوش
بينايي مکن ديده و گوياي خموش (؟)
حسن المعاشرة
870
بامدعيان چو آب و آتش ماميز
چون باد زخاک تا تواني برخيز
خواهي که چو خاک آب رويت نبرند
چون باد سبک مباش و چون آتش تيز
871
گر بر سر دريا نه سبک تر زخسي
دانم زچه در پي هوا و هوسي
خود را زهمه بيشترک مي بيني
هر دم چو رسن تاب از آن باز پسي
حسن الکلام
872
هر زخم که بر سينه ي غمناک آيد
از تيغ زبانِ نفس ناپاک آيد
آب سخن است آنک بدو دل شويند
دل پاک بود اگر سخن پاک آيد
حسن الخلق و سوء الخلق
873
اي دل بايد که تو جفاکش باشي
خاک پي خلق را تو مفرش باشي
در وقت خوشي هم کسي خوش باشد
بايد که به وقت ناخوشي خوش باشي
874
هر کاو به جمال سروري مشتاق است
سرمايه ي او مکارم الاخلاق است
استحقاقي است سروري را بر او
مردم داري دليل استحقاق است
875
در خوي خوش است عيش خوش کز جان است
ور عيشي هست غير ازين سرد آن است
با بدخويي تو را جهان تنگ آيد
خو خوش کن و چشم سوزني ميدان است
876
خوي خوش تو بهار و باغ تو بس است
علم و عملت چشم و چراغ تو بس است
ور زانک نعوذ بالله اين وصف تو نيست
محرومي ازين صفات داغ تو بس است
877
تا ظن نبري که شاهدي روي خوش است
يا راحت جان عاشقان بوي خوش است
گر مي خواهي عيش خوش اندر دو جهان
خوشخويي کن که عيش خوشخوي خوش است
878
گر قرب خدا مي طلبي خوش خو باش
وندر حق جمله خلق نيکو گو باش
خواهي که چو صبح صادق القول شوي
خورشيد صفت با همه کس يک رو باش
879
نفس تو و خوي بد اگر برگردد
مقصود دو عالمت ميسّر گردد
هرگه که تو آفتاب گردي به صفت
از نور تو سنگ لعل و گوهر گردد
880
در مهره ي عشق باختن با دگران
چون شير و شکر گداختن با دگران
بدخويي چيست؟ جمله خود را بودن
خوش خويي چيست؟ ساختن با دگران
881
اي دوست اگر بهشت را داري دوست
يک نکته بياموز که آن سخت نکوست
خلق خوش تو تو را رساند به بهشت
تنگي و فراخي بهشت تو ازوست
882
مي بايد ساختن گرت برگ صفاست
با نيک و بد و خرد و بزرگ و کژ و راست
با آتش و آب و باد بايد بودن
وندر حرکت چو گرد بربايد خاست
883
او را خواهي دل به غمش يکتو کن
از بد ببُر و هر چه کني نيکو کن
خواهي که طريق نيکخويان ورزي
با خوي بد رفيق بدخو خو کن
حسن المُجاوَرة
884
هر چند که هست خار همپايه ي گل
شايد که بود هميشه همسايه ي گل
يک سال براي آن بود دايه ي گل
کآسوده بود دو روز در سايه ي گل
حسن النظر
885
هر چند مرا قصد سلامت باشد
در من زهمه خلق ملامت باشد
هر يک به هزار فعل بد مشغولند
گر من نظري کنم قيامت باشد
886
هرگه که نظر از سر سودات افتد
لابد حرکتهات نه برجات افتد
چون تو زسر شهوت خود پرهيزي
هر جاي که شاهدي است درپات افتد
887
از عالم دل اگر نشاني بدهيم
خود را زهمه غمان اماني بدهيم
تو از نظري به غسل محتاج شوي
ما در نظري غسل جهاني بدهيم
888
اندر ره عشق هر که دارد گذري
با خود نکند به هيچ وجهي نظري
گر هرچه به شهوت است آن عشق بود
پس عاشق صادق است هر گاو و خري
حسن الضيافة
889
اي راي تو مردمي و احسان کردن
خوي تو مراعات غريبان کردن
مهمان جمال تست جان و دل من
عيبي نبود خدمت مهمان کردن
حسن ادب المجلس
890
زان پيش که من شيفته رسوا گردم
وندر مجلس چو نقل رسوا گردم
گر بر دل جمع زحمتي هست زمن
هرچند که جا خوش است تا واگردم
الباب السادس
في ما هو جامع لشرايط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما يليق بهذا الباب
العشق
891
هيهات و ان تکون في العشق ملول
و العاشق في العشق صبور و حمول
اذ امکنک العيش بعيش موصول
لاتغفل فالزّمان لازال تحول
892
از هجر تو زان رنج ستم نيست مرا
کز دولت عشق هيچ کم نيست مرا
با وصل تو هم سخت نمي گيرم از آنک
از عشق تو پرواي تو هم نيست مرا
893
عشق تو زعالم اختيار است مرا
وز باده ي ديگران خمار است مرا
تا جان دارم بندگي ات خواهم کرد
با ردّ و قبول تو چه کار است مرا
894
نام تو برم کار مرا ساز آيد
ياد تو کنم عمر شده باز آيد
هرگه که حديث عشق گويم با خود
با من در و ديوار به آواز آيد
895
در عشق تو گرچه هست دلداريها
من مست نيم تا بکنم زاريها
يا رب تو مرا مست شرابي گردان
کز بهر وجود اوست هشياريها
896
تا با خودم از عشق خبر نيست مرا
جز بر در دل هيچ گذر نيست مرا
چون من به ميان نيم تويي حاصل من
جز من به تو مانعي دگر نيست مرا
897
تا بر سر کوي عشق شد منزل ما
فرياد برآمد از نهاد دل ما
در جستن خاک عشق از بس که شديم
خون شد دل ما و حل نشد مشکل ما
898
داري سر آنک عشق بازي با ما
ببُري زهمه خلق و بسازي با ما
کار دو جهان در سر کار تو کنيم
گر شرط کني که کژ نبازي با ما
899
از عشق توم جان و دل و ديده خراب
وز آتش هجر تو شدم همچو کباب
با دشمن و با دوست نه صلح است و نه جنگ
گاهم زند اين طعنه و گاه آن به ضراب
900
گر بر سر آني که روي راه صواب
اين راه دروغ نيست خود را درياب
تا درخور و خوابي تو دم از عشق مزن
در عشق نه خور گنجد البته نه خواب
901
اي خوش پسران که عقل مدهوش شماست
دل چاکر آن عارض گل پوش شماست
زر را چه محل که سر فدا بايد کرد
آن را که سر سيم بناگوش شماست
902
اي دل چو غم عشق براي من و تُست
سر بر خط او نه که سزاي من و تُست
تو چاشني درد نداري ورنه
يک دم غم يار خون بهاي من و تُست
903
عشق تو همه ديني و دنياوي ماست
در عشق تو گر هيچ نداريم رواست
در عشق تو هر گداي سلطان باشد
سلطان که ندارد غم عشق تو گداست
904
هر چند که عشق سخت نيکوکار است
اين است خلل که طبع بدکردار است
گر شهوت را تو عشق خواني غلطي
از شهوت تا به عشق ره بسيار است
905
عشق تو مقيم دل شوريده ي ماست
شکل خوش تو مجاور ديده ي ماست
سودات به هر بهاي ارزنده ي ماست
هرچ از تو به ما رسد پسنديده ي ماست
906
پا بر سر نه که عشقبازي اين است
چاره بگذار چاره سازي اين است
شهوت بازي کار خر و گاو بود
خود را در باز عشقبازي اين است
907
هر دل که در او نور محبّت بسرشت
خواه اهل سجاده گير و خواه اهل کنشت
در دفتر عشق هر که را نام نبشت
آزاد زدوزخ است و فارغ زبهشت
908
در عشق تو دل را نظري افتاده است
وز هجر تو جان را شرري افتاده است
عشق تو که تاج سر سلطانان است
در دست چو مادر پدري افتاده است
909
سوداي تو آشناي ديرينه ي ماست
دير است که عوعو تو در سينه ي ماست
چندانک همي بنگرم از سال به سال
عشق تو همان اَحمَد پارينه ي ماست
910
در عشق تو هستي جهان حاصل ماست
اشکال جهان زقصّه ي مشکل ماست
هردم که يقين……………………….
بي شک که د……………………….
911
اي دل هوس عشق تو را تنها نيست
کس نيست که در سرش ازين سودا نيست
صفرا مکن ارچه دلبرت اينجا نيست
کاينجا که تُوي جايگه صفرا نيست
912
در عشق تو گر کشته شوم باکي نيست
کم دامن عشق است بر او چاکي نيست
خلقي زپي تو دوست دشمن گشتند
با اين همه چون تو دوستي باکي نيست
913
گر عشق زهر بدي ندوزد دهنت
از گفتن عشق برفروزد دهنت
زاوّل تو دهان خود به هفت آب بشوي
تا زآتش قهر او نسوزد دهنت
914
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهي و پر کرد ز دوست
اجزاي وجود من همه دوست گرفت
نامي است زمن بر من و باقي همه اوست
915
تا کي گويي که راه حق باريکي است
دوري تو زکار ورنه ره نزديکي است
شمعي است درون دل که عشقش خوانند
تا پر نشود درون دل تاريکي است
916
گر عاشقي اي سرزده ي عشوه پرست
از عربده ها کو که کند عاشق مست
بر سر چه زني دست اگرت دردي نيست
سر بر کف نه چه سرزني بر کف دست
917
آن کس که حريف عشق بايد پيوست
دايم زشراب بيخودي باشد مست
گر زانک دلت را سر ره رفتن هست
پا بر سر نفس خود نه و بردي دست
918
در عشق اگرچه شور و شر بسيار است
بودن بي عشق رهروان را عار است
عشق است حيات عالم و عالميان
وآن را که نه عشق مي کشد مردار است
919
چشم همه اشک گشت و چشمم بگريست
در عشق تو بي چشم همي بايد زيست
از من اثري نماند اين عشق زچيست
چون من همه معشوق شدم عاشق کيست
920
مقصود من از جمالت اي جان نظري است
اين خود نبود چو……………ي است
من خود دانم که عشق تو بسته دري است
ليکن چه کنم مرا هوسناک سري است
921
بي عشق دوان است دلت از چپ و راست
تا عشق نباشد نشود کار تو راست
معشوق يکي است و عاشق او يکتاست
او را خواهي از همه بربايد خاست
922
آن کس که به سالوس و هوس مغرور است
از حضرت عشق بي گمان مهجور است
مسکين عاشق که صبر از وي دور است
بيچاره به هر چه مي کند معذور است
923
عشق تو و بس همنفس من اين است
واندر همه عالم هوس من اين است
من خود دانم که گفت و گو بيهوده است
ليکن چه کنم دسترس من اين است
924
اندر ره عاشقي کما بيشي نيست
با هيچ کسي زمانه را خويشي نيست
افتاده ي عشق را ملامت مکنيد
اين عشق به خواجگي و درويشي نيست
925
در باديه ي عشق دويدن چه خوش است
وز عيب کسان نظر بريدن چه خوش است
زين سان که من احوال جهان مي بينم
دامن ز زمانه در کشيدن چه خوش است
926
عشق است که جمله زينت مردمي است
محروم شدن زعشق نامحرمي است
هر کاو نچشيده است دلش لذت عشق
خر باشد اگرچه صورتش آدمي است
927
جز در دل و جان عاشقان جاي تو نيست
واندر سر و عقل جز تمنّاي تو نيست
گر سوختم از آتش سودات رواست
خامي است که در پختن سوداي تو نيست
928
از لذت عشق در جهان خوش تر چيست
جز جان دادن درين ميان خوش تر چيست
من دست ندارم از تو گر سر ببُرند
چو پاي به عشق در نهادم سر چيست
929
اين خوش پسران که در غمم مي دارند
جان تو که هردم به دمم مي دارند
داني که برهنه سر زبهر چه شدند
کشتند مرا و ماتمم مي دارند
930
در عالم عشق صادقي بايد کرد
با هر چه رسد موافقي بايد کرد
در عشق سراسر قدم پيران زد
سر در سر کار عاشقي بايد کرد
931
عشّاق دمي زقيد هجران نرهند
تا کام به زير گام خود در ننهند
گر عاشق مايي زسر خود برخيز
کانجا به گزاف جه به کس مي ندهند
932
عشق آمد و صد گونه پريشاني کرد
در چهره ي دل هزار ويراني کرد
اي دل چو رسيد غم کجا داني شد
وي جان چو ضرورت است چه تواني کرد
933
از دل خبري ديده ي غمّاز آورد
واندوه زساز رفته ام باز آورد
ناديده دلم زفتنه ها ايمن بود
عشق آمد و باز فتنه ها باز آورد
934
در عشق مرا زجان و تن نامي ماند
شد بسته زفان و زان سخن نامي ماند
دي من بودم که نام او مي بردم
اکنون همه او شدم زمن نامي ماند
935
عشّاق به جان و دل غمت درگيرند
آن روز مباد کز تو دل برگيرند
گويند که زندگي بود از پس مرگ
آن زندگي آن است که پيشت ميرند
936
در عشق سري و سرفرازي نخرند
خودبيني و کبر و بي نيازي نخرند
سرمايه ي عشق عجز و بيچارگي است
کانجا جَلدي و چاره سازي نخرند
937
مردان ره عشق تو جانها دارند
در حجره ي درد تو نهانها دارند
با خرقه و ژنده اي به صد پاره مناز
کانجا به جز از خرقه نشانها دارند
938
از عشق تو بوي مختصر نتوان برد
جز درد دل و سوز جگر نتوان برد
بي عشق تو هرک مي برد عمر به سر
ضايع تر از آن عمر به سر نتوان برد
939
عشق تو که هرگزم ملولم نکند
در سينه ي بحر تو نزولم نکند
گفتي که به طعنه رو دري ديگر کوب
با داغ تو هيچ کس قبولم نکند
940
عشقت که زجمله خلق هستي بربود
هشياري ما به بوي مستي بربود
من بودم و نيم دل به صد خون جگر
وآن نيز غمت به چربدستي بربود
941
[چو]ن عشق ولاي خود دميدن گيرد
جان از همه آفاق رسيدن گيرد
[جـ]ايي برسد ديده که در هر نفسي
بي زحمت ديده دوست ديدن گيرد
942
در عشق حديث کفر و ايمان نکند
بر در دربند و بام درمان نکند
آنجا که شه عشق فرو آرد سر
در پاي غمش نثار جز جان نکند
943
يا رب که اگر عشق تو افزون گردد
اين عاقبت کار دلم چون گردد
عشق تو چو کيمياست يک ذرّه ازو
بر دل نه که بر کوه نهي خون گردد
944
جز آتش عشق رنگ دل نزدايد
جز در غم تو عشق طرب نفزايد
در عشق تو دل دلير و ثابت بايد
يا رب تو دلي بخش که آن را شايد
945
عاشق بايد که او مشوش باشد
وز ديده و دل در آب و آتش باشد
ناخوش باشد زعاشقان معشوقي
معشوق که عاشقي کند خوش باشد
946
هر دل که درو عشق نگاري نبود
مرده شمرش که زنده باري نبود
هر دل که درو نباشد از عشق اثر
در هيچ حسابي و شماري نبود
947
تا خاک در عشق مرا مفرش شد
ديده تر از آب و دل پر از آتش شد
عيش خوش را نهاده بودم بنياد
افسوس که آن عيش خوشم ناخوش شد
948
در عشق تو جان بازم خود سر چه بود
چون نيست غم تو سرسري سر چه بود
گفتي که به ترک سر تواني گفتن
گر زآنک تو سر درآوري سر چه بود
949
تا دل زسر درد سري مي دارَد
تخم هوسي به تازگي مي کارَد
يکچند زدست عشق در پا افتاد
مانا که دگر باره سرش مي خارَد
950
تا در طلب مات همي گام بود
هر دم که برون مازني دام بود
آن دل که درو عشق دلارام بود
گر زندگي از جان طلبد خام بود
951
در هيچ دلي عشق تو مأوا نکند
کاو را به هزار گونه رسوا نکند
صبر است دواي دل دروا شده زآنک
جز در دل دروا شده مأوا نکند
952
در عالم عشق کفر ايمان باشد
آنجاي گناه و توبه يکسان باشد
جايي که عبادت مي و مستي دانند
آنجاي نماز و روز عصيان باشد
953
اول ره عشق تو مرا سهل نمود
پنداشت رسد به منزل وصل تو زود
گامي دو سه رفت راه را دريا ديد
چون پاي درو نهاد موجش بربود
954
در عشق حلالي و حرامي نبود
دشمن کامي و دوست کامي نبود
عاشق زچه انديشه کند چون چشمش
در بدنامي و نيک نامي نبود
955
در عشق بسي زير و زبرها باشد
مر عاشق را بسي خطرها باشد
پادار به هر دردسر از دست مرو
کاندر ره عشق دردسرها باشد
956
دل در پي عشق دوست سودا بينيد
جان طالب وصل است، تمنّا بينيد
خود را بر خاص و عام رسوا کردم
از بهر خدا عاشق رسوا بينيد
958
هر سر که به تيغ عشق افکنده شود
در مرتبه بر ملايکش خنده شود
بويي زمي وصال بايد ورنِه
عاشق به دم صور کجا زنده شود
959
با عشق هزار قصّه گفتيم و شنيد
وز وصل به من شيفته بويي برسيد
وين قصّه ي غصّه ي مرا با غم تو
تا آخر عمر آخري نيست پديد
960
عشق ارچه بدن را به جنون آرايد
از عشق هميشه جان و عقل افزايد
ديوانگيي که عقل کل عاشق اوست
گر عشق کند بندگي او شايد
961
گفتي که چو باد عشق گرد انگيزد
از ديده ي تو سيل چرا مي ريزد
در آتش سوداي تو مي سوزد دل
چشم آب بر آن آتش دل مي ريزد
962
آن کس که صريح با صراحي نبود
در مذهب اهل عشق صاحي نبود
اول قدم از عشق مباحي شدن است
عاشق نبود هر که مُباحي نبود
963
اين شيوه ي عشق هر خسي را نبود
وين واقعه هر بلهوسي را نبود
منکر چه شوي به حالت زنده دلان
نه هرچ تو را نيست کسي را نبود
964
عاشق مطلب اگرچه مشهور بود
تا سر دارد زيار مهجور بود
آن سر که تو داري همگي دردسر است
آن سر بطلب که درد ازو دور بود
965
عشقت به نظاره ي دلم مي آيد
تا در بندش چگونه مي فرسايد
گر وصل رخ تو يک نظر بنمايد
بند دل فرسوده مگر بگشايد
966
آن کس که دلي را به تو آسان بدهد
جان نيز به حق کز بُن دندان بدهد
من عاشق صادق تو آن را ديدم
کز عشق تو آهي زند و جان بدهد
967
عشّاق کجا زبوي و رنگ انديشند
يا از غم هجر و دل تنگ انديشند
گفتي که شود نام نکو در سر عشق
کي دل شدگان زنام و ننگ انديشند
968
در بيشه ي عشق شيربازي نبود
انصاف که کار عشق بازي نبود
هرگه که دو اهل دل به هم بنشينند
شاهد باشد وليک بازي نبود
969
وه وه که دلم به غم گرفتار افتاد
در دام ستمگر و جگرخوار افتاد
با او بنسازم چه کنم بگريزم
عشق است نه بازي چه کنم کار افتاد
970
عشقت صنما به زور و زر برنايد
بي درد دل و خون جگر برنايد
در عشق تو سرمايه ي تو يک نفس است
ترسم که فروشود دگر برنايد
971
هر دل که زعشق او امانش نبود
جز بر در شاهد آستانش نبود
في الجمله سماعي که درو شاهد نيست
مانند بتي بود که جانش نبود
972
در کوي تو هيچ کس ره آسان نبرد
جز شيفته ي بي سر و سامان نبرد
و آن کس که به دام عشق تو پاي نهاد
تا سر ندهد زدست تو جان نبرد
973
عشق آن نبود که آرزو مي زايد
وز خط خوش و خال نکو مي زايد
در حجره ي امکان تو زان سوي دو کون
شمعي است کي نور عشق ازو مي زايد
974
مخلوق زعاشقي نشان چون يابد
کز روح سبک شخص گران چون يابد
عشق آتش تيز است و تو کاه [و] کبريت
کبريت و کَه از آتش امان چون يابد
975
زاول که مرا عشق نگارم بُر بود
همسايه ي من زناله ي من نغنود
و اکنون کم شد ناله و عشقم افزود
آتش که همه گرفت کم گردد دود
976
افسوس که عمر رفت در گفت و شنيد
وز نور وصال پرتوي نيست پديد
از عشق و حديث عشق گويي ما را
بيش از هوسي و گفت و گويي نرسيد
977
کرده است مرا عشق تو زان گونه شکار
کز مستي عشق تو نگردم هشيار
گر من منم و غم غم عشقت ناچار
سر در سر کار تو کنم آخر کار
978
با عشق تو چون فتاده ما را سروکار
گو بر سر ما تير ملامت مي بار
دست من و دامن تو امشب تا روز
امشب من [و] وصل يار و فردا سر[و] دار
979
در عشق تو دل را نبود هيچ فتور
از سايه ي تست چشم جانم پرنور
در پاي تو ميرم به يقين آخر کار
در پاي تو مرده به که از چشم تو دور
980
اي دل بر يار گر نمي يابي بار
پادار وزو تو سر مگردان زنهار
کاندر ره عشق چون ثباتت باشد
ناچار به مقصود رسي آخر کار
981
عشق تو کزو رمند مردان چون شير
مردي ورزد زجان خود آمده سير
من خود دانم که نيستم مرد تو ليک
بيچاره نوازي توَم کرد دلير
982
هر دل که غم عشق تو را گشت شکار
با کعبه و بتخانه ندارد پيکار
چون در ره عشق کفر و دين يک رنگ اند
بتخانه و کعبه را در آن راه چه کار
983
تا چند حديث قامت و زلف و عذار
تا کي باشي تو طالب بوس و کنار
گر زانک نئي دروغ زن عاشق وار
در عشق آويز و آرزو را بگذار
984
عشق آفت نقصان نپذيرد هرگز
وين آينه زنگار نگيرد هرگز
هرگه که دل از دوست جفايي بيند
بيمار شود ولي نميرد هرگز
985
گر در ره عشق او نباشي سرباز
زنهار مکن حديث عشقش آغاز
گر روشنيي مي طلبي همچون شمع
پروانه صفت تو خويشتن را درباز
986
شمع است رخ خوب تو پروانه طِراز
سودات مفرح است ديوانه فراز
در عشق تو زآن ناي مرا نيست که هست
شب کوته و تو ملول و افسانه دراز
987
در عشق توَم ذخيره ناکامي و بس
پايان غم تو بي سرانجامي و بس
گفتي که زعشق ما چه حاصل داري
آوازه و گفت و گو و ناکامي و بس
988
اي دل عَلَم عشق برافراز و مترس
وز سر کُلَه کبر برانداز و مترس
گوري همه دشمنان بي معني را
با ما همه همچو خويش در ساز و مترس
989
نامردم اگر عشق توَم هست هوس
يا هرگز گويم تو را که فريادم رس
خواهي به وصالم کُش و خواهي به فراق
من فارغم از هر دو جهان عشق تو بس
990
اي عشق نه سوداي کسي باشد خوش
يا ولوله ي هم نفسي باشد خوش
عشق آن باشد کز تو تو را بستاند
گر نه چو تو باشي هوسي باشد خوش
992
عشق تو مدام دم به دم مي کشمش
باري است گران به صد قدم مي کشمش
چون مور ضعيف و دانه ي بيش از خود
مي افتم و مي خيزم و هم مي کشمش
993
در دايره ي وجود بي سهو و سقط
دلها همه دور نيست چون نقطه زخط
در مرکز عهد اوّل از خطّ ازل
جانها همه دايره است و عشق تو نقط
994
تا بر لگن عشق سواريم چو شمع
نقش همه کس فرا پذيريم چو شمع
عشّاق قلندريم و شرط است که ما
آن شب که نسوزيم بميريم چو شمع
995
عشق است زهرچه آن نشايد مانع
گر عشق نبودي ننمودي صانع
داني که حروف عشق را معني چيست
عين عابد و شين شاکر و قافش قانع
996
بي کامي به زکامراني بي عشق
خود هيچ بود حال جواني بي عشق
در عشق بمردن به يقين مي دانم
خوش تر باشد که زندگاني بي عشق
997
چون مي گذرد زودي و ديري در عشق
آن به که تو کم کني دليري در عشق
گر عاشق صادقي قدم برجا دار
غبني است عظيم زود سيري در عشق
998
زان مي طلبي تو کامراني در عشق
کز شهوت و طبع برگماني در عشق
تو عشق و هوس هر دو يکي مي داني
تر دامن و خشک مغز از آني در عشق
999
بي روي تو راي استقامت نکنم
در جستن وصل تو اقامت نکنم
کس را به هواي تو ملامت نکنم
وز عشق تو توبه تا قيامت نکنم
1000
من مستم و نامت به زبان مي گويم
معذورم اگر من هذيان مي گويم
دانم نرسم به گفت در وصل تو ليک
با عشق توَم خوش است از آن مي گويم
1001
گفتم که ره عشق مگر مي دانم
سرگردانم همين قدر مي دانم
از غايت سرگشتگي اندر ره تو
من کافرم از پاي زسر مي دانم
1002
از عشق تو جان را زجسد نشناسم
با مهر تو نيک را زبد نشناسم
مستغرق حسن تو چنانم کامروز
خود را زتو و تو را زخود نشناسم
1003
ما جز به غم عشق تو سرنفرازيم
تا سرداريم در غمت سربازيم
گر تو سرما بي سر و پايان داري
ماييم و سري، در قدمت اندازيم
1004
گر تازه کني مرا زسر تا به قدم
موجود شدم زعشق تو من زعدم
جاني دارم به عشق تو کرده رقم
خواهيش به شادي کش و خواهيش به غم
1005
من شمع زنور جانفزايش سازم
شکّر زخطاب دلربايش سازم
مستي من از شراب عشقش باشد
شاهد که خود اوست ديده جايش سازم
1006
از عشق تو گرچه با دل پُر دردم
ممکن نبود کز در تو برگردم
تن دادم و [نيز] هرچه کردي کردم
گر برگردم ازين سخن نامردم
1007
بي عشق تو من دو ديده برهم نزنم
جز با تو به جان تو که من دم نزنم
يک روز مبادا زتو با برگ دلم
کز آتش برگ در دو عالم نزنم
1008
ما از بن گوش حلقه در گوش تويم
ما از دل و جان غاشيه بر دوش تويم
ما شربت عشق تو چشيديم تمام
از هوش برفته ايم و مدهوش تويم
1009
آن کس که زباد غم بلرزيد منم
آن کس که به جز عشق نورزيد منم
گر هر کس را جوي جهاني ارزد
آن را که جهان جوي نيرزيد منم
1010
در عشق تو نکته هاي موزون شنوم
هر لحظه زتو بد که دگرگون شنوم
با چشم تو گفتم که مخور خون نشنود
گفتا چشمم نه گوش من چون شنوم؟
1011
در دل غم عشق چون تو ياري داريم
بي آنک نهان چو آشکاري داريم
رفتند هر آن کسي که ياري دارند
ما بي کاريم و با تو کاري داريم
1012
تا جان دارم عشق تو را غمخوارم
بي جان غم عشق تو به کس نسپارم
فردا که قيامت آشکارا گردد
مي آيم وزين خمار در سر دارم
1013
در کوي تو سر بر سر خنجر بنهم
چون مهره ي جان عشق تو در بر بنهم
نا مردم اگر عشق تو از دل بکنم
سوداي تو کافرم گر از سر بنهم
1014
من لايق سوز درد عشق تو نيم
زنهار که من نبرد عشق تو نيم
چون آتش عشق تو برآرد شعله
من دانم و من که مرد عشق تو نيم
1015
عشق تو زخاص و عام پنهان چه کنم
دردي که زحد گذشت درمان چه کنم
خواهم که دلم به ديگري ميل کند
من خواهم و دل نخواهد اي جان چه کنم
1016
ما شربت عشقت نه به بازي خورديم
سوداي تو را نه از هوس پرورديم
خود را هدف تير ملامت کرديم
گر بر گرديم ازين سخن نامرديم
1018
تا در سر سوداي تو منزل کرديم
سوزي است مرا کز آتش دل کرديم
در شهر همه مباحي ام مي خوانند
نيکو نامي زعشق حاصل کرديم
1019
ما عشق تو را به جان و دل بخريديم
وز بهر تو از جمله جهان ببُريديم
ما را زملامت پس ازين باکي نيست
چون پرده ي خود به دست خود بدريديم
1020
در عشق تو من پاي زسر نشناسم
روز از شب و حنظل ز شکر نشناسم
شکر از شادي شکايت از غم چه کنم
چون راحت و خير و خير و شر نشناسم
1021
از عشق شود اديب عاقل مجنون
وز عشق شود عافيت از پرده برون
زنهار به عشق در ملامت نکني
چون عشق آمد نه صبر ماند نه سکون
1022
در عشق درآي و خانه پردازي کن
ماننده ي پروانه سراندازي کن
ور زانک زعشق عافيت مي طلبي
پس عشق نه کار تست رو بازي کن
1023
در عشق اگرت به دل درآيد ديدن
معشوق تو را سهل نمايد ديدن
زنهار به سايه اش قناعت مي کن
جز سايه مپندار که شايد ديدن
1024
اي دل تو به عشق در نبيني بنشين
چندت گويم نه مرد ايني بنشين
اول زوجود خويش برخيز اي دل
پس با غم عشق اگر نشيني بنشين
1025
در معرکه ي عشق چنان خصم افکن
شيران همه روبهند و مردان همه زن
اي دل به چنين غمخور در دادي تن
رو جان مي کن هميشه و تن مي زن
1026
زنهار حديث عشق در گوش مکن
با يار دگر دست در آغوش مکن
تا بندگي ات به جان و دل بخريديم
ما را تو به خيره خيره در کوش مکن
1027
عشق آن صفتي نيست که بتوان گفتن
واين دُر به هر الماس نشايد سفتن
سوداست کي مي بريم والله که عشق
بکر آمد و هم بکر بخواهد رفتن
1028
گر زانک شراب عشق خواهي خوردن
سر در سر کار عشق بايد کردن
تا سر ننهي در ره [او] از گردن
در دل مکن از وصال جان پروردن
1029
هرچه آن نبود راست نبايد گفتن
تا راست حديث خود ببايد گفتن
هرچند که عشق ميل باشد ليکن
هر ميلي را عشق نشايد گفتن
1030
در دهر کسي نداده از عشق نشان
کاين عشق صفايي است به جان گشته نهان
گر بنمايد جمال معشوق عيان
خلق دو جهان جمله شوند کَلّ لسان
1031
اي عشق تو مايه ي جنون دل من
حسن رخ تو ريخته خون دل من
من دانم و دل که در وصالت چونم
کس را چه خبر زاندرون دل من
1032
بگريختم از عشق تو اي سيمين تن
باشد که زغم باز رهم مسکين من
عشق آمد وزنيمه رهم باز آورد
ماننده ي خونيان رسن در گردن
1033
اي دل اگرت هنوز مي بايد ازو
بايد که کشيد هرچه مي زايد ازو
عاشق شده اي وفا طلب مي داري
ديوانَه نداني که وفا نايد ازو
1034
اندر ره عشق اگر شوي صادق تو
بي درد سر نطق شوي ناطق تو
گر حضرت عشق را شدي لايق تو
معشوق تو و عشق تو و عاشق تو
1035
اي ديده ي من فداي خاک در تو
گر فرمايي به ديده آيم بر تو
عشقت گويد که تو نداري سرما
بي سر بادا هرک ندارد سرِ تو
1036
از شربت عشق تست دل مست شده
در پاي هواي تست جان پست شده
گر بر سر لطف خود ببستي ما را
از پاي فتاده گير وزدست شده
1037
اي دل برو از عقيله ي عقل برَه
تسليم شو وز حيله ي عقل برَه
تا با عقل عقيله حاصل داري
عاشق شو و از عقيله ي عقل برَه
1038
کردم نظري به سوي او دزديده
ناديده ستد جان و دلم را ديده
مسکين باشد کسي که بيند رويش
وانگه نشود زعشق او شوريده
1039
دل در سر زلف تست پابست شده
مي بينم نام و ننگ از دست شده
روزي به ميان حاجبانم بيني
ماننده ي چشم خويشتن مست شده
1040
در عشق وجود خويش بگذار و برَه
خود را همگي به عشق بسپار و بره
چيزي است ميان تو و مقصود حجاب
کان را مني است نام، بگذار و بره
1041
در عشق دلي بايد و جاني زنده
کان را بايد به درد دل سازنده
ور زانک تو کنج عافيت مي طلبي
رو رو که تو عشق را نشايي بنده
1042
در صحرا شو که عشق در صحرا به
ناپيدا شو که مرد ناپيدا به
در بوته ي نيستي رو و پاک بسوز
عاشق کروکور و لنگ و نابينا به
1043
تو مونس آن شبان تاريک نئي
لاغر شده همچو موي باريک نئي
عاشق نئي و به عشق نزديک نئي
تو قيمت عاشقان چه داني که نئي
1044
اي دل تو بدين مفلسي و رسوايي
انصاف بده که عشق را کي شايي
عشق آتش تيز است و تو را آبي نَه
خاکت بر سر که باد مي پيمايي
1045
بر باد اگر تو عشق شهوت داني
خاکت بر سر که سخت سرگرداني
عشق آب حيات هر دو عالم باشد
تو آتش شهوتش چرا مي خواني
1046
تا تو به هوس مي روي و مي آيي
البته مپندار که او را شايي
پابرجا باش و سر مگردان از عشق
کآنجا نخرند عاشق هر جايي
1047
اي دل چو تو از دامن حُسن آويزي
بايد که زهيچ زحمتي نگريزي
شرط است که چون تو پاي در عشق نهي
اول گامي زکام خود برخيزي
1048
عشق تو فزون است زبينايي من
راز تو برون است زدانايي من
در عشق تو انتهاست تنهايي من
در دست تو عاجز است توانايي من
1049
تا پاي زخويشتن فراتر ننهي
بر سر زکمال عشق افسر ننهي
دست تو به دامن وصالش نرسد
تا در ره عشق پاي بر سر ننهي
1050
از عشق تو هر [ر]وز دل افگارترم
تا شاد تويي من زتو غمخوارترم
هرچند که تشنگان تو را بسيارند
داند همه کس کز همه کس زارترم
1051
اندر ره عشق اگر تو هستي غازي
با خون و رگ و پوست چه مي پردازي
در شاهد شاهدي دگر پنهان است
با آن شاهد خوش است شاهد بازي
1052
با عشق اگرت راي بود همرازي
بايد که دل از مراد وا پردازي
هر چيز که بر مراد طبع تو بود
خواهيش نماز گير و خواهش بازي
1053
عشق آن نبود که نيک داني خود را
يا در يک دل مقام سازي صد را
عشق آن باشد که از خود آگه گردي
وانگه تو فداي يار سازي خود را
1054
اينجا پر طاوس به کرکس ندهند
خود را چُو پلاس سازد اطلس ندهند
«اوحد» تو هواي نفس را عشق مخوان
کاين عشق عزيز است به هر خَس ندهند
1055
دل را طمع وصل تو مي بود و نديد
جان در غم تو سوده شد و سود نديد
اندر طلب عشق تو اي جان و جهان
من پاک بسوختم کسي دود نديد
1056
در عالم عشق عقل گمره گردد
در بيشه ي عشق شير روبَه گردد
هرگه که زرسم عشق آگه گردد
با او سخن دراز کوته گردد
1057
در عشق نگر که قصد هستي نکني
ناخورده مي وصل تو مستي نکني
گيرم که به ترک سر نداني کردن
آخر کم از آنک تن پرستي نکني
1058
عاشق بايد که عشق را بنده شود
ورنه به هوس رود پراکنده شود
عيسي منم و معجز من اين نفس است
هر کس که ببيند اين نفس زنده شود
1059
در عشق حمول و حمله کش مي باشم
وندر صف عاشقان کش مي باشم
با نيک و بد جهان مرا کاري نيست
با آنک خوش است نيک خوش مي باشم
1060
هر چند که بي عشق [و] وفايي بسَرا
آرام دل خسته ي مايي بسَرا
از خويش من آن روز شدم بيگانه
کم با تو فتاد آشنايي بسَرا
1061
عشق تو به پيدا و نهانم کشتَه
سوداي تو بي نام و نشانم کشتَه
برخيره نيم من اينچنين کشته ي تو
چيزي به تو ديده ام از آنم کشته
1062
عشق است که کوه را به پستي آرد
وز کعبه به سوي بت پرستي آرد
بي درد هزار داغ بر سينه نهد
بي باده هزار سر به مستي آرد
1063
آن عيش نباشد که بود بربسته
دارد نفسي خوش، نفسي دل خسته
اي بي خبر از عشق بيا تا بيني
عيشي ز ازل تا به ابد پيوسته
1064
در عشق فداي دلبران بايد بود
با هر چه جز اوست سرگران بايد بود
آن را که سري به دست نايد که نهد
خاک کف پاي سروران بايد بود
1065
عاشق شوي و از دل و جان انديشي
دُردي کشي و زپاسبان انديشي
دعوي محبّت کني و لاف زني
وانگه ز زبان اين و آن انديشي
1066
گر عاشق صادقي همي کش خواري
ور معشوقي به خرّمي ده ياري
گيرم که نکرده اي بياموز آخر
از بلبل و گل بي دلي و دلداري
1067
با دشمن اگر به دوستي سازد کس
با دوست به دشمني حرام است نفَس
تو دشمن آني که تو را دارد دوست
من دشمن دوستان تو را ديدم و بس
المشاهده
1080
آن شاهد معنوي که جانم تن اوست
جان در تن من زصورت روشن اوست
اين روي نکو که شاهدش مي خوانند
آن شاهد نيست ليک اين مسکن اوست
1089
در باغ رخت گر به تماشا گرديم
از عقل بري شويم و رسوا گرديم
ما مستانيم و روي تو گلزار است
ترسم که از آن شکوفه رسوا گرديم
1090
در خود نگرم زعجر هيهات کنم
چون در تو نظر کنم مباهات کنم
از خود خبرم سر به سر آفت باشد
ليکن به تو دفع جمله آفات کنم
1097
دارم سر آنک با سرِ رشته شوم
با شاهد چون آب و گل آغشته شوم
چون مرد نيم زنده نخواهم ماندن
آن به که به پاي شاهدان کشته شوم
1103
داني که مرا با تو به گاه و بي گاه
جز با تو ندارم از چپ و راست نگاه
شاه تو مه است و شاهدان آب وي اند
در آب توان ديد يقين سايه ي ماه
الحُسن
1106
داني چه کني زروي بردار نقاب
تا رنگ رخت به ماه گويد که متاب
گر رنگ رخت برافکند سايه بر آب
ماهي همه آب گردد و آب گُلاب
1107
از قند و طبرزد ار فرو بارد آب
بي چاشني لبت کجا دارد آب
لعل لب شيرين تو از غايت لطف
بيم است که در دهان آب آرد آب
1108
اي پيش لبت مه چو قصب در مهتاب
وز روي چو آفتابت اندر همه تاب
زنهار زخط خويش درتاب مشو
کز خط خوشت فروزد اندر مه تاب
1109
هم از رخ تست اگر به مه در نمکي است
مه را چه محل که روي تو خود فلکي است
تا ظن نبري که اندرين نکته شکي است
تو جان مني بدان خدايي که يکي است
1110
چندانک در آن لعل بدخشان نمکي است
ظن مي نبرد کسي که در کان نمکي است
تا بر لب او بوسه ندادم نشدم
آگاه که در چشمه ي حيوان نمکي است
1112
از خرمن خال تو ختن دانه گکي است
وز عشق تو عقل عقل ديوانه گکي است
شمع فلکي که آفتابش نام است
پيش رخ چون نور تو پروانه گکي است
1113
تا لعل لب تو روي خوبي آراست
با قد تو سرو از سر دعوي برخاست
از لعل تو گشت خاتم حُسن درست
وز قد تو گشت کار نيکويي راست
1114
گفتند جماعتي زبس ناداني
با ماه که رخساره ي او را ماني
در حال مَه از شرم فرو رفت خجل
يعني که مرا نباشد آن پيشاني
1116
جانا به جهان گل بديع آوردي
وندر مَه دي فصل ربيع آوردي
چون دانستي که دل به گل مي ندهم
رفتي و بنفشه را شفيع آوردي
1117
آن را که غم آن بت خوشرو باشد
کي طالب رنگ گل خوشبو باشد
انصاف بده جايگهي کاو باشد
گل را چه محل بود که نيکو باشد
1118
حُسني که گواه حسن معبود بود
چون حسن بتم زلطف موجود بود
رَو بر در او اَياز مي باش مُدام
تا عاقبت کار تو محمود بود
1119
پيش رخ و زلف تو چه مشک و چه قمر
پيش لب لعل تو چه شهد و چه شکر
خاصَه که دميد بر لب چشمه ي نوش
از سبزه نباتي زشکر شيرين تر
1120
زلفي است چو عنبرتر و مشک تتار
رويي است چو صدهزار خروار نگار
قدّي است چو سرو يار دارد گلنار
القصّه چنان است که يارب زنهار
1122
خطّت که به حجّت کندش عقل هوس
حاشا که مزوّر بود آن خط بر کس
اين تزکيه اي است عارضت را کامروز
تو شاهد عدلي و به خط حاکم و بس
1123
تا بر رخ چون گلت پديد است عرق
از شرم رخت زگل چکيده است عرق
در ابر شنيده ام که باران باشد
بر چهره ي خورشيد که ديده است عرق
1124
دوش آمده بود در برم دلدارم
گفتم که شبا فاش مکن اسرارم
شب گفت پس و پيش نگه کن آخر
خورشيد تو داري زکجا صبح آرم
1125
با اين همه لطف و اين همه زيبايي
کم مي نکني يک نفس از رعنايي
في الجمله به هر صفت که برمي آيي
اي دوست چناني که چنان مي بايي
الشّوق
1126
جانا ز دو چِشم من خيالت که برد
يا از دل من شوق وصالت که برد
گيرم که به وصلت نبود دسترسي
از لوح روان نقش جمالت که برد
1127
درمان چه کني اگر تو درماني سوز
حاصل طلب ار طالب درماني سوز
سوز است که ساز عالم است اي مسکين
تو سوخته نيستي کجا داني سوز
1128
تا هست دلم بر غم تو دست آموز
ديده همه گريه گشت و جانم همه سوز
بس زود بزد دست اجل در پايش
عمري که چنين به سر شود روز به روز
1129
بر آتش سَوداي تو اي جان افروز
آسوده نيَم چو شمع از گريه و سوز
روز از غم هجر تو بسوزم تا شب
شب در غم وصل تو بسوزم تا روز
1130
من دل زتو برنمي کنم فارغ باش
در پاي تو سر مي فکنم فارغ باش
تا در تنم از جان رمقي خواهد بود
من بي تو يکي دم نزنم فارغ باش
1131
اي عشق تو داده خواب مستانه به عقل
شادم به تو چون مردم فرزانه به عقل
هر لحظه به ديدار تو محتاج ترم
چون مرده به زندگي و ديوانه به عقل
1132
بگذار شبي که بر تو فرمان بدهم
داد دل مستمند حيران بدهم
اي جان و جهان زنده بدان مي مانم
تا با تو دمي برآرم و جان بدهم
1133
از عشق چنان است دل مسکينم
کز عشق تو با جان خود اندر کينم
سبحان الله به هر چه در مي نگرم
از غايت آرزو تو را مي بينم
1134
از هر عاشق وصف دلالي شنوم
وز حالت او حديث حالي شنوم
شبهاي دراز مي زنم سر بر سنگ
باشد که شبي بوي وصالي شنوم
1135
پيش سخن و مذهب و کيشت ميرم
پيش لب و چشم نوش و نيشت ميرم
چون زندگي جان من از نيش تو است
من چون ميرم به نوش نيشت ميرم
1136
پيش از تو دل از جان و جهان برگيرم
بعد از تو جهان را به جوي نپذيرم
من زنده بدان شدم که پيشت ميرم
من چون [رَوم] از پست که پيشت ميرم
1137
گر من به مثل چو خضر جاويد زيَم
در حسرت آن روي چو خورشيد زيَم
گر وعده ي وصل تو نباشد پس من
پيش تو بميرم به چه اوميد زيَم
1138
گه بوي خوشت زپيرهن مي شنوم
گه شرح غمت ز مرد و زن مي شنوم
ور هيچ نباشد کسکي بنشانم
کاو نام تو مي گويد و من مي شنوم
1139
مي آيم وز شوق چنان مي افتم
کاندر يک پا بر سر جان مي افتم
چشمم به تو در مي نگرد وز شادي
مي مالم چشم و در گمان مي افتم
1140
باد تو به هر صبوح مفتوح من است
در هر خوابي خيال تو روح من است
ممکن نبود جان مرا بيم زوال
تا بوي تو در مشام مجروح من است
الصّورة و المعني
1143
چشمي دارم همه پر از صورت دوست
با ديده مرا خوش است چون دوست دروست
از ديده به دوست فرق کردن نه نکوست
يا اوست به جاي ديده يا ديده خود اوست
1144
جانم چو به چشم دل درو معني ديد
صورت ديدم وليک دل معني ديد
داني که چرا مي نگرم در صورت
جز در صورت نمي توان معني ديد
1145
در شهر ظريف و خوب روي ارچه بسي است
خوبي چو به معني نبود شاهد نيست
تا ظن نبري که هست شاهد صورت
صورت همه زحمت است و شاهد معني است
1146
ياري دارم که جسم و جان صورت اوست
چه جان و چه دل جمله جهان صورت اوست
هر معني خوب صورت پاکيزه
کاندر نظر تو آيد آن صورت اوست
1147
از صورت اگر چه طبع سرکش نشود
آن خود نبود که دل مشوّش نشود
سلطان و گدا و نيک و بد را ديدم
کس نيست که از صورت خوش خوش نشود
1148
تو صورت و معني به حقيقت بشناس
تا از ره شک نماني اندر وسواس
شک نيست که آن صورت معني است وليک
هم صورت خوش خوش است کالناس لباس
1149
بيهوده مدام در تک و تاز ممان
پيوسته اسير شهوت و آز ممان
گيرم که به صورت تو به معني نرسي
از عالم و معني صور باز ممان
1150
در صورت خوب ديد بايد معني
کز صورت زشت خوب نايد معني
معني داراست صورت زشت ولي
چون خوب بود خوب نمايد معني
1151
آن چيست که در چشم دل آيد معني
وآن چيست کزو طرب فزايد معني
آن شاهد دل که هست معشوق عيان
هر لحظه به صورتي نمايد معني
1152
از مادر معني چو نزايد معني
ناچار به صورتي بزايد معني
چون بي صورت ديد نشايد معني
صورت بايد تا بنمايد معني
1153
زان مي نگرم به چشم سر در صورت
کز عالم معني است اثر در صورت
اين عالم صورت است و ما در صوريم
معني نتوان ديد مگر در صورت
طب الوصال
1154
العمر مضي وفاتني المطلوبُ
لَا القلبُ اطاعني و لا المحبوبُ
دمعي و دمي کلاهما مسلوبُ
يا يوسُف صل فانّني يعقوبُ
1155
القلب الي لقايکم يَرتاحُ
يفدي لکم القلوبُ و الارواحُ
حالي ليلاً و انتم مصباح
من يصلحنا فما لنا اصلاحُ
1156
يا حاسب هل تعلم ماذا تَصنَع
ترجو و ترومُ ما لمثلک يُمنع
يکفيک هواهُ وصلهُ لا تطمع
من اين الي اين تادّب وَاقنع
1157
هرگز نرود مهر تو پاک از دل من
گر نيز شود زير زمين منزل من
صد سال برآيد و بپوسد تن من
هم بوي وصال تو دمد از گل من
1158
سوداي تو را خود سر و ساماني نيست
وين حادثه را پديد پاياني نيست
قصّه چه کنم درد دل ريش مرا
جز وصل تو دوست هيچ درماني نيست
1159
زان روز که چشم من به رويت نگريست
نگذشت شبي که از غمت خون نگريست
بشتاب که دل بي تو نمي داند زيست
درياب که جان بي تو نمي داند زيست
1160
تا دست وصال تو نگيرم در دست
وز دولت مسکونت نگردم سرمست
ني لب روزي به خنده خواهم بگشاد
نه چشم شبي زگريه خواهم در بست
1161
امروز که يار من مرا مهمان است
بخشيدن جان و دل مرا پيمان است
دل را خطري نيست، سخن در جان است
جان افشانم که وقت جان افشان است
1162
در حسرت آنم که شبي در کويت
باد سحري به من رساند بويت
جان و دل خويش را کنم در ساعت
قربان کسي که ديده باشد رويت
1163
امروز هر آن کسي که گل مي بويد
با او به زبانِ حال گل مي گويد
کز يار به هر جفا جدايي مَطلَب
کز خار به روزگار گل مي رويد
1164
درياب اگر دسترسي خواهد بود
کاين عالم فاني نفسي خواهد بود
هجران به اختيار بسيار مجوي
هجران ضرورتي بسي خواهد بود
1166
بر من سپه هجر تو پيروز مباد
جز سوز تو در دلم دگر سوز مباد
آن شب که مرا با تو وصالي باشد
تا صبح قيامت ندمد روز مباد
1167
گفتم که زرخ پرده ي عزّت بردار
بسيار کس اند منتظر آن ديدار
نيکو سخني بگفت آن زيبا يار
ديدار قديم است برو ديده بيار
1168
دست من و دامن تو امشب زنهار
از دامن صبح امشبي دست بدار
خون من و گردن تو امشب تا روز
در گردن صبح امشبي دست مدار
1169
اي شب تو ره وصل سحرگه مَسپَر
واي صبح تو امشبي به شب در منگر
اي شب تو بگفتي که منم پرده ي وصل
وز پرده برون مياي واين پرده مَدَر
1170
آن شب که زبختم گرهي بگشايد
شب بين که چه کوتاه قبا مي آيد
يا رب تو به شب وصل سحرگه منماي
تا صبح فراق شب مرا ننمايد
1171
من در غم تو مُردم و تو بي غم از اين
نپسندي اگر کنند با تو هم از اين
از تو چو به ديدني قناعت کردم
تو نيز روا مدار آخر کم از اين
الهجر و الفراق
1172
بالله ترفقوا بقلب مجروح
وارحم دنفا بين يديکم مطروح
قد سيّرني الفراق ابکي وا نوح
من غاب عن الحبيب لابدّ يَنوح
1173
بي ديدن تو بيم هلاک است مرا
پيراهن صبرم همه چاک است مرا
وز فرقت ديدار تو اي جان و جهان
يا رب چه عظيم دردناک است مرا
1174
تا مهر تو در سينه نهان است مرا
سيلاب زديدگان روان است مرا
در هجر تو اي قبله ي جان و دل من
اين تير قدم همچو کمان است مرا
1175
شمع ارچه زآتش همه تن پر نور است
پيوسته به رنگ عاشق مهجور است
ماننده ي فرهاد به غم مي سوزد
مسکين مگر از صحبت شيرين دور است
1176
هنگام وداع آمد آن سرو بلند
گريان گريان که آخر اين هجران چند
او از سخنان خوش مرا دل مي برد
دل در تن از آرزوي او جان مي کند
1177
يارم به سفر چو راه رفتن بگزيد
نرگس ديدم ازو روان مرواريد
بيچاره دلم در پي او مي نگريد
مي گفت که الوداع و خون مي باريد
1178
روزي دو سه از وصل تو بودم دلشاد
وز بند هوس شبي دو، دل گشت آزاد
خواهد که دهد فراق، عيشم بر باد
آري که فراق تو به روز من باد
1179
گر ماه شوي به جز محاقي نبود
ور زهره شوي جز احتراقي نبود
اين صحبتها که در جهان مي بيني
چون در نگري به جز فراقي نبود
1180
وصل ارچه که ديده را منوّر دارد
کام دل را چو شهد و شکّر دارد
ناگاه برون جهد فراقي زکمين
صافي شده وصل را مکدّر دارد
1181
صحراي جهان بي تو مرا تنگ آيد
بي روي توَم جهان سيه رنگ آيد
آن نشنيدي که در مثلها گويند
محنت زده را ز هر سويي سنگ آيد
1182
شب دوش نقاب قير بر رخ چو کشيد
از هجر توَم جان به لبان خواست رسيد
در خواب خيال تو چو آمد برمن
با روي تو سير ديدنم صبح دميد
1183
داماد خيال را نثاري نرسد
ناخورده شراب را خماري نرسد
آن کس که غريق بحر هجران تو نيست
هرگز به لبي يا به کناري نرسد
1184
يار ارچه زمن هيچ نمي آرد ياد
هست اين دلم از ياد غمش دايم شاد
نيشي کز هجر بر دل ريشم زد
صد چشمه ي خون زچشم من بيش گشاد
1185
ماييم زدل دور و ز دلبر مهجور
در درد بمانده ايم وز درمان دور
سبحان الله اين چه پريشانيهاست
جان خسته و دل سوخته و تن رنجور
1186
او را چه تمتّع از جواني باشد
کش بي تو حيات و زندگاني باشد
بيزارم از آنک سر برآرم بي تو
گر خود همه عمر جاوداني باشد
1187
چون ديد دل من اثر سوز فراق
شد منهزم از لشکر پيروز فراق
او از سر آرزو به کلّي برخاست
خواهي شب وصل باش خواه روز فراق
1188
اي دلبر قصّاب نه سر مي دهيَم
نه شاخ اميد هيچ بر مي دهيَم
ناخورده زگرد رانِ وصل تو هنوز
در هجر چه گردن و جگر مي دهيَم
الموافقة و المرافقه
1189
سرمايه ي عمر عاقلان يک نفس است
پس همنفسي جو که جهان يک نفس است
با همنفسي گر نفسي دست دهد
مجموع حساب عمر آن يک نفس است
1190
مردار چه به کار خويش سرگردان است
هم چاره ي او ازو بود گردانست
نامرد بود که او نسازد با کس
آن کس که بساخت با همه مرد آن است
1191
خه خه به چه گشته اي چنين دشمن دوست
وه وه به کدام مذهب اين شيوه نکوست
رَو رَو که شکايت تو ناگفته به است
بس بس که حکايت تو ناکرده نکوست
1192
اينها که زاسرار قدَر بي خبرند
بي هيچ بهانه دشمن يکدگرند
ما با همه شيوه اي بسازيم وليک
چه سود که جمله خلق کوته نظرند
1193
گل گفت چو رخت ما به صحرا فکنند
وز رنگ وجود بوي بر ما فکنند
وانگه چو مني دير به دست آمده را
در شرط کرم هست که در پا فکنند
1194
ياري که به وقت کار در کار آيد
وي را چو طلب کني دل افگار آيد
اين يار که بار تو کشد کم يابي
گر بار کشي جمله جهان يار آيد
1195
اي دل همه آن بکن که رايت باشد
جايي منشين که آن نه جايت باشد
تا بتواني رفيق درويش گزين
کاو در همه عمر خاک پايت باشد
1196
با هر بد و نيک وا نوازيم به طبع
بر هيچ کسي سرنفرازيم به طبع
کوته نظران نمي گذارند ارنه
ما با همه شيوه اي بسازيم به طبع
1197
چون آتش و آب بردباري نکني
کم زانک چو باد خاکساري نکني
از صحبت خلق برنشايد خوردن
تا با بد و نيک سازگاري نکني
1198
چندت گويم گر سر مردم داري
مي باش دلا گر سر مردم داري
تا کي جويي زمردمي بيزاري
يکباره چرا زمردمي بيزاري
1199
هرگه که تو با فرشته بين بنشيني
چون او باشي گر آشناي ديني
گيرم که فرشته را نبيني آخر
آن کس که فرشته بيند او را بيني
1200
آن کس که براي فقر بربست کمر
در خويش بياسود چو در آب شکر
کس را چه بود ز درد آن مرد خبر
هم درد دگر باشد و هم کاسه دگر
المراقبه
1201
دوش اين چشمم که دُرّ مکنون مي ريخت
تا صبحدمي از رگ جان خون مي ريخت
دُرّي که به سالها به جمع آمده بود
دامن دامن زديده بيرون مي ريخت
1202
هر کاو رقمي زعقل بر دل بنگاشت
يک لحظه زعمر خويش ضايع نگذاشت
يا در طلب رضاي يزدان کوشيد
يا راحت تن گزيد و ساغر برداشت
1203
مقصود ز روزگار اين يک نفس است
جوينده ي اين حديث بسيار کس است
تذکير مذکّران بي حاصل را
در خانه اگر کس است يک حرف بس است
حفظ الصُّحبَه
1204
اي همنفسان فعل اجل مي دانيد
روزي دو سه داد خود زخود بستانيد
خيزيد و نشينيد که تا روزي چند
خواهيد به هم نشستن و نتوانيد
1205
گفتم که مگر تخم هوس کاشتني است
معلومم شد که جمله بگذاشتني است
بگذاشتنِي است ملک عالم يکسر
الّا عزّت که آن نگه داشتني است
الصّديق و العَدوّ
1206
آن يار که منزلگه او قلب آمد
مردانه بديدمش که در قلب آمد
پنداشتمش که هست چون زر بعيار
چون بر محک دل زدمش قلب آمد
1207
عنبر که نه آن تست لادن به ازوست
زان زر که تو را نباشد آهن به ازوست
دشمن که هنر ديد به از پنجه دوست
وآن دوست که عيب جوست دشمن به ازوست
عدَم الصّديق و الوفاء
1208
دردا که زعمر مايه ي سود نماند
يک دوست کزو دلي بياسود نماند
در کيسه ي ايّام بجُستيم بسي
يا نقد وفا نبود يا بود نماند
الرفيق
1209
بيماري دل نمي توان پنهان کرد
وين درد به درمان نتوان آسان کرد
گيرم که به وُسع خويش جهدي نکنم
چون يار موافق نبود چه توان کرد
1210
دست دل اگر به دامن يار زنيم
در ديده ي دشمن به جفا خار زنيم
دستي بزنيم و پاي دل بگشاييم
پا برداريم و دست بر کار زنيم
1211
خوبان همه گردن نفرازند آخر
يکباره چنين به بر نتازند آخر
هر چند که دلفريب و دلبر باشند
با خسته دلان نيز نسازند آخر
1212
هنگام گل آمد به تماشا نرويم؟
ياران همه رفتند چرا ما نرويم؟
گل ارچه خوش است بي نگارم خوش نيست
بي او نتوان رفت بيا تا نرويم
1213
مادام که جويي تو حقيقت زمجاز
بر خود در هر درد سري کردي باز
خواهي که بود کار تو پيوسته به ساز
با هرک بود، به هرچه باشد مي ساز
عَدمُ الرفيق
1214
ياري که نشد مرا به فرمان همه عمر
يک درد مرا نکرد درمان همه عمر
چون ديدم گفتمش که داري سرِما
گفتا که بلي ولي نکرد آن همه عمر
1215
چون باد زمن مي گذري چه توان کرد
چون خاک رهم مي سپري چه توان کرد
هرچند که با تو آشنايي دارم
هر روز تو بيگانه تري چه توان کرد
1216
هر بد که توان کاشت تو آن کاشته اي
آزرم به هيچ روي نگذاشته اي
با اين همه هم منم که دارم سر صلح
هر چند که جاي صلح نگذاشته اي
1217
کو عقل که بندي زهوس بگشايد
يا صبر که هنگام بلا برنايد
يا راهبري که راهکي بنمايد
يا همراهي که همدمي را شايد
القرين السّوء
1218
کو دست که بند بسته بگشايد ازو
يا همنفسي که دل برآسايد ازو
امروز غمي با که تواني گفتن
تا صد غم ديگرت نيفزايد ازو
1219
آن را که دمي دمي به جاني ارزد
يک ساعته صحبتش جهاني ارزد
هم آدميي بود که از ديدن او
نا ديدن او ملک جهاني ارزد
1220
کامل نشوي تو با قرين ناقص
ناقص ماني زهمنشين ناقص
مستان شراب عشق گفتند و شدند
کفري به کمال به که دين ناقص
1221
با دشمن و با دوست نه صلح است و نه حرب
گاهم زند اين طعنه گه آن ديگر ضرب
از غصّه ي همنشين ناهموار آب
معذور بود گر رود از شرق به غرب
التّعجّب
1222
چون گوي دلم نزد تو دلجوي افتاد
در چاه زنخدان تو بدخوي افتاد
آن نيست عجب که گوي در چاه افتد
اين است عجب که چاه در گوي افتاد
1223
اي من زتو در هر دهني، نيک است اين
افسانه ي هر مرد و زني، نيک است اين
من هيچ نگويم تو خود انصاف بده
بر چون تويي عاشق چو مني، نيک است اين
1224
با گل گفتم قدر عزيزان داري
چون خار چرا زير قدمها داري
گل گفت مرا به رنگ و بو پنداري است
من خوار زپندار خودم پنداري
1225
با من بت من هيچ نکو عهد نشد
زو حاجت من روا به صد جهد نشد
از تلخ سخنهاش عجب مي دارم
کان بر لب او گذشت چون شهد نشد
الباب السّابع
في خصال الحميده عن العقل و العلم و ما يحذو جذو هذا النمط
العقل
1226
اين راه طريقت نه به پاي عقل است
خاک قدم عشق وراي عقل است
سرّي که زسر فرشته زان بي خبر است
اي عقلک بي عقل چه جاي عقل است
1227
در جُستن راه شرع عقل اولي تر
وز منزل طبع خويش نقل اولي تر
شک نيست که چون رسد ودادي باشد
شاهد باشد وليک عقل اولي تر
1228
گفتم که شود به عقل پيدا حالم
تا من به زبان حال بَر وي نالم
آنجا که رسيد عقل گفتا زنهار
گر بيشترک روم بسوزد بالم
1229
آنها که به عقل راه او مي سپرند
شرط است کز آشيان هستي بپرند
زنهار در آن راه تو پرواز مکن
کانجا مگسانند که سيمرغ خورند
1230
با اهل خيال اگر در آويزد عقل
شايد که هميشه خون جان ريزد عقل
با عاشق گرم رو کجا دارد پاي
چون رخت نهاد عشق بگريزد عقل
العلم
1231
دانش نه براي نفس خود بايد و بس
نه از بهر معلمي هر دون و دنس
زينهار مزن با کس ازين علم هوس
کي قوّت احتمال اين دارد کس
1232
آن چيست زهستي به جهان در که جز اوست
يا کيست نه نيست لطفش از دشمن و دوست
اندر ره معرفت تو بي چشم کسي
تو گم شده اي وگرنه عالم همه اوست
1233
اين علم حقيقتي به جز حرفي نيست
وين عالم بي خودي به جز طرفي نيست
زان علم که در مدرسه ها مي خوانند
در مدرسه ي فقر از آن حرفي نيست
1234
هر چند به قدرت و به علم او با ماست
دانم که به ذات از همه ي خلق جداست
خواهي که تو حق را به سخن بنُمايي
خود را بنماي گر نه او خود پيداست
1235
نقاش ازل چو نقش ما انشا کرد
بر ما زنخست درس عشق املا کرد
وآنگاه قراضه ريزه ي عقل مَرا
مفتاح در خزينه ي معني کرد
1236
در عالم اگر زاهد اگر رهبانند
در مسجد و در دير تو را مي خوانند
کس بر سر رشته ي حقيقت نرسيد
وآنها که رسيده اند سرگردانند
1237
گر بر عملند خلق اگر معزولند
در مي نگرم جمله بدو مشغولند
آن مذهب تست به گزيني کردن
زينجا که منم جمله جهان مقبولند
1238
ابناء زمانه سخت نامعلومند
از عيش حقيقتي از آن محرومند
بوي گل دل جمله جهان بگرفت است
افسوس که اين مدّعيان مزکومند
1239
آن را که حقيقت تو معلوم شود
علم همه انبياش مفهوم شود
سلطان وجود خويش آنگه باشد
کز جمله مشوّشات معدوم شود
1240
علم علما زشرع و سنّت باشد
حکم حکما بيان و حجّت باشد
ليکن سخنان اولياي ملکوت
از کشف و عيان و نور حضرت باشد
1241
علمي است که از لاو لَمت برهاند
وز درد سر معلّمت برهاند
يک منع به توجيه بکن نفست را
تا از لَم و لا نسلّمت برهاند
1242
علمي که ازو گره گشايد بطلب
زان پيش که جان و تن برآيد بطلب
اين نيست که هست مي نمايد بگذار
وان هست که نيست مي نمايد بطلب
1243
و آنها که به دستار سر افراخته اند
علم و عمل از مکتب آموخته اند
ترتيب ادب چو خرس دارند از آنک
زيرا که به زخم چوب آموخته اند
الحلم
1244
تا بتواني خسته مگردان کس را
بر آتش خشم خويش منشان کس را
گر راحت جاويد طمع مي داري
مي رنج هميشه و مرنجان کس را
1245
در ديده ي خود اگر نکوهيده شوي
در ديده ي ديگران پسنديده شوي
در آتش حلم (چو) شمع جان سوخته شو
تا ديده ي نور و نور هر ديده شوي
1246
ناجسته دواي درد خويش ار مردي
داغي چه نهي بر دل صاحب دردي
جان از بر تو چو گرد برخيزد به
زان کز تو نشيند به دلي برگردي
1247
هرگز نبود که در دلم جان نشوي
از گريه ي زار من تو خندان نشوي
آري پس از اين جهان جهاني دگر است
با دوست چنان زي که پشيمان نشوي
العدل
1248
ظلم از دل وز دين ببرد نيرو را
عدل است که او قوي کند بازو را
با معدلت ارچه کافري بدکاري
تا حشر به طبع مي ستايند او را
1249
عدل است که ملک برقرار آيد ازو
حصن دل و دولت استوار آيد ازو
در دامن عدل دست زن ظلم مکن
تا سروري تو پايدار آيد ازو
التّواضع
1250
اي دل اگرت بصيرت حق بين است
پيوسته براق همّتت در زين است
چون مور ميان ببند در خدمت خلق
کان ملک سليمان که شنيدي اين است
1251
ار پيش روي زکبر محروم شوي
حاکم گردي اگر تو محکوم شوي
اي خادم مخدوم صفت خدمت کن
کز خدمت خادمانه مخدوم شوي
1252
در دهر هر آنک تخم خدمت پاشد
رخسار دلش به خار غم نخراشد
مخدوم شدي از آنک خادم بودي
مخدوم شود کسي که خادم باشد
1253
درويشان را کم آمدن افزوني است
با ناموزون بساختن موزوني است
دريا صفت آي تا مکدّر نشوي
دون القلتيني همه جاي دوني است
1254
کوچک بودن بزرگ را کوچک نيست
آن کوچکي از کمال باشد شک نيست
گر زانک پدر زبان کودک گويد
عاقل داند که آن پدر کودک نيست
1255
صاحب نظران آينه ي يکديگرند
در منزل خود چو آينه بي خبرند
گر روشنيي مي طلبي آينه وار
در خود منگر تا همه در تو نگرند
1256
از علم همه حلم و تواضع زايد
وز جهل همه گَند دماغ افزايد
بگذار دماغ اگر که علمت بايد
پوسيده دماغ علم را کي شايد
1257
هر کس که زمام نفس محکم گيرد
بايد که شراب وصل آن دم گيرد
آن کس که بزرگ جمع خواهد خود را
بايد که زجمله خويش را کم گيرد
1258
شادي طلبي برو گداي همه باش
بيگانه خويش و آشناي همه باش
خواهي که تو را چو ديده بر سر دارند
دست همه بوس و خاک پاي همه باش
1259
چون باد به کوي دوست تازان مي باش
در آتش عشق او گدازان مي باش
خواهي که به اثر پاي ياران برسي
خاک کف پاي بي نيازان مي باش
1260
پاک آمده اي در طلب پاکي باش
رَوشاد بزي بر سرِ غمناکي باش
تو آتش و باد را به خود راه مده
خواهي که تو را آب بود خاکي باش
1261
از علم اگر دل تو را هست چراغ
هان تا ننهند علم تو را بر دل داغ
چون علم آمد دماغ لايق نبود
از خود تو خود انصاف بده علم و دماغ
1262
در راه تواضع ار سرافکنده شوي
سردار سلاطين شوي اربنده شوي
گر زنده دلي به دستت افتد روزي
در پاش بمير تا مگر زنده شوي
1263
مردم زفروتني قرين مي گردد
در خاتم انبيا نگين مي گردد
گر آدميي کبر زسر بيرون کن
کز کبر فرشته اي لعين مي گردد
التَّحمل
1264
در عشق حمول و حمله کش مي باشم
وندر صف عاشقان کش مي باشم
با نيک و بد جهان مرا کاري نيست
با آنک خوش [است] و نيک خوش مي باشم
الشّکر
1265
زين گونه که نعمت تو فرمايد کرد
هر لحظه هزار شکر مي بايد کرد
بر هر مويي هزار نعمت دارم
آن شکر بدين زمان کجا شايد کرد
1266
شکرانه ي آنک خواجه ي بنده نئي
وندر پي رزق خود پراکنده نئي
چون خواهندت بده که ملکي است عظيم
آخر تو چو او نيز تو خواهنده نئي
المُراعاة
1267
دلداري کن اگر دلي داري تو
هر دل که به تو رسد نگه داري تو
صد سال اگر طواف آن کعبه کني
زان به نبود دلي به دست آري تو
الاستعطاف
1268
گفتم که يکي روز بپرسم خبرش
تابوک برون رود تکبّر زسرش
چون گشت کرشمه هر زمان افزونش
اکنون من و زاري و شفيعان درش
1269
از مهر تو بر پاي دلم قَيد شدَه
مپسند مرا اسير هر کيد شده
دريابم از آن پيش که چون دريابي
دامي بيني دريده و صَيد شده
1270
جان گرچه که نيست حضرتت را درخورد
دام کرمت شيفتگان را پرورد
حال من و تو قصّه ي آن مورچه اي است
کاو پاي ملخ نزد سليمان آورد
الاعتذار
1271
ثابت قدمان راه صحبت پيوست
از دوست نشويند به هر گردي دست
از خطّه ي آب و خاک يک شخص نخاست
تا بر رخ او گرد خطايي ننشست
1272
در خون جگر اگر در آغشته منم
از کس بنرنجم چو سررشته منم
از من بحلي گرچه ستمکاره توي
وز تو خجلم گرچه به غم کشته منم
1273
آن را که دل از راهِ صفا پر نور است
از طبع و هوا و خشم و خشيت دور است
وَر از سبکي کند کسي بي ادبي
او نيز در آن بي ادبي معذور است
الاستعانه
1274
اي دوست من از هيچ مشوّش گردم
وز نيمه ي نيم ذرّه دلخوش گردم
از آب لطيف تر مزاجي دارم
درياب مرا وگرنه آتش گردم
الشّرف بالهمم العاليه
1275
اجداد من از صدور ايران بودند
تقدير که هر يکي سليمان بودند
بايد که به نفس خود کسي باشم من
ما را چه از آن فخر که ايشان بودند
الباب الثامن
في الخصال المذمومة و ما يتولد منها
الحقد
1276
بدخواه کسي به مقصد خود نرسد
يک ظن نبرد تا به خودش صد نرسد
من نيک تو خواهم و تو بدخواه مني
تو نيک نبيني و مرا بد نرسد
1277
تا تو دل را زکبر و زشهوت و آز
وز حقد و حسد بجملگي نکني باز
بويي ز وصال او نيابي هرگز
خواهي تو به روزه باش و خواهي به نماز
النفاق و الزّرق و الرّياء
1278
گر کعبه کني خراب از بدخويي
وز آب جفا نقش شريعت شويي
باشد به از آن که همنشين خود را
در پيش ستايي وز پس بدگويي
1279
اين جلوه گري به خلق راهي دگر است
بنمودن خويش پايگاهي دگر است
مقصود تو از گوشه کلاهي دگر است
از ره دوري که راه راهي دگر است
1280
آن را که هواي نفس او معبود است
با خلق تو بودنش همه مقصود است
من بنده ي آن کسم که در چهره ي خود
آن رنگ نمايد که در او موجود است
1281
مردم همه از زرق و فسون محرومند
وز جان و دل بوقلمون محرومند
انديشه ي تو جان و جهاني ارزد
سبحان الله که خلق چون محرومند
1282
رازت همه داراي فلک مي داند
کز موي به موي و رگ به رگ مي داند
گيرم که به زرق خلق را بفريبي
با او چه کني که يک به يک مي داند
1283
در دل همه شرک و روي بر خاک چه سود
زهري که به جان رسيد ترياک چه سود
اي غرّه به ظاهرت که آراسته اي
با نفس پليد جامه ي پاک چه سود
1284
دوري ز برادرِ نه صادق بهتر
دوري زبرادر منافق بهتر
خاک قدم يار موافق حقّا
از خون برادر منافق بهتر
1285
ياران زمانه پيچ پيچند همه
سودازدگان بي علاجند همه
بر هيچ مريد بد به هيچي منگر
قصّه چه کنم دراز، هيچند همه
1286
ميدان فراخ و مرد ميداني نه
يک مرد از آنها که تو مي داني نَه
مردان بيني به بايزيدان مانند
در باطنشان بوي مسلماني نَه
1287
تو لايق نکته هاي باريک نئي
جز درخور طبع تنگ و تاريک نئي
من فاسقم از حضرت او دور نيم
مسکين که تو زاهدي و نزديک نئي
1288
مادام که بار عقل هستي باقي است
از ظلمت جهل وانرستي باقي است
اندر نظر روح تو تا ما و من است
در نفس تو شرک و بت پرستي باقي است
1289
يک جرعه ي مي زملک کاوس به است
وز تخت قباد و مردي طوس به است
هر صبحدمي که فاسقي آه زند
از زاري صوفيان سالوس به است
1290
اي دل به صلاح اگر نشستي برسي
وين لشکر نفس اگر شکستي برسي
خود را به ريا چند نمايي زاهد
گر بنمايي چنانک هستي برسي
الغيبه
1291
بي ديده اگر راه روي بي خبري است
تمکين مطلب ازو که او رهگذري است
قومي که مکرّمند از گفته ي حق
تشبيه به گاو و خر کني عين خري است
1292
آنچش نه از انبيا و از خود واداشت
مردان به حيل نشايد از خود واداشت
نابودن بد توان وليکن نتوان
بدگويان را زگفتن بد واداشت
1293
آن را که حرامزادگي عادت و خوست
عيب دگران به نزد او سخت نکوست
معيوب همه عيب کسان مي طلبد
از کوزه همان برون تراود که دروست
1294
در حق من ار يکي وگر صد گويد
بدگوي هميشه صفت خود گويد
چون نيکي خويشتن به من مي بخشد
نيکش بادا هر که مرا بد گويد
1295
بي هيچ يقين چو بدگماني باشي
بد باشي اگر چه نيک داني باشي
تو عمر به بد گفتن من صرف مکن
من سود کنم تو در زياني باشي
1296
با برگ مژه سد سکندر سفتن
صد آتش نمرود به ديده سفتن
به باشد از آنک دوستان خود را
در پيش ستودن و زپس بد گفتن
1297
خواهي که بر خداي باشي مقبول
نيک همه خلق گو و مي باش حمول
بگذر زطريق غيبت اي نفس فضول
آخر بتر از زناش گفته است رسول
الحِرص
1298
تا خانقه حرص تو ويران نشود
دشوار زمانه بر تو آسان نشود
تا بر سر آز خويشتن پا ننهي
اين کافر نفس تو مسلمان نشود
1299
هان اي «واحد» زباد حرصي تو اسير
زان نيست تو را زآتش حرص گزير
خاکت بر سر صوفي و دريوزه ي زر
اي رفته زرويت آب درويش و امير
1300
از آتش حرص و آز تا چند نفير
اي آب زروي رفته پندي بپذير
اي خوار چو خاک راه تا چند امير
اي عمر به باد داده ميري کم گير
1301
گر بر سر نفس عقل را مير کنم
بر گردن او زتوبه زنجير کنم
زنجير گسل کند چو مرداري ديد
با اين سگ بي ادب چه تدبير کنم
الطمع
1302
اي خواجه يقين را به گمان مي طلبي
وز نکته ي آن اگر نشان مي طلبي
با قيد طمع صيد فراغت مطلب
برخيز ازين اگر تو آن مي طلبي
1303
گر با خردي تو چرخ را بنده مشو
در پاي طمع خوار و سرافکنده مشو
چون آتش تيز باش و چون آب روان
چون خاک به هر باد پراکنده مشو
1304
خود را به طمع درين بلا افکندي
بگسل زطمع تا تو درو پيوندي
تا هست طمع بدان که اندر بندي
رستي تو چو دندان طمع برکندي
1305
اي دل چو نصيب تست سرگرداني
از طالع شوم خود چه سرگرداني
چون رزق تو اين است کز اوّل دادند
پس جهد تو هيچ است دلا ناداني
الشَّره
1306
در راه طلب زنيست هستي خيزد
اثبات درستي از شکستي خيزد
از لقمه طمع ببُر که در هر دو جهان
آفت همه از لقمه پرستي خيزد
1307
صوفي غم جان خور تو غم نان تا کي
وز پرورش اين تن نادان تا کي
اندر پي طبل شکم و ناي گلو
اين رقص زنخ به ضرب دندان تا کي
1308
از کم خوردن زيرک و هشيار شوي
وز پر خوردن ابله و بيکار شوي
پرخواري تو جمله ز پرخواري تست
کم خوار شوي اگر تو کم خوار شوي
البخل
1309
قانع به يک استخوان چو کرکس بودن
بهتر که طفيل نان ناکس بودن
با قرص جوين خويشتن بهتر از آن
کآلوده ي پالوده ي هر خس بودن
الجهل
1310
معشوقه عيان بود نمي دانستم
با ما به ميان بود نمي دانستم
گفتم به طلب مگر به جايي برسَمَ
خود تفرقه آن بود نمي دانستم
1311
از عقل و هنر هر آنک بي مايَه بود
از مرتبه بر بلندتر پايهَ بود
وآن کس که چو آفتاب باشد زهنر
پيوسته پس اوفتاده چون سايه بود
الکبر
1312
تا در سر تو مايه ي مايي و مني است
آگه نشوي که مايه ي کار تو چيست
مايي و مني در مي و مستي گم کن
تا دريابي که مايه ت از کيسه ي کيست
1313
هر ذره که در هواي او گردان است
صد چون سر کيقباد و نوشروان است
با مردم درويش تکبّر بمکن
زيرا که هميشه گنج در ويران است
1314
تا هستي خود را نکني دامن چاک
ثابت نشود تو را قدم بر افلاک
تا چند مني و من، زخود شرمت باد
تو خود چه کسي، که اي، چه اي، مشتي خاک
1315
به بين نشود کس به تکبّر کردن
نتوان به تکلّف شبه را دُر کردن
از برف توان کوزه برآورد ولي
حسرت خورد آن کس به گِه پُر کردن
1316
اي خلقت تو زخاک وز آب مني
چندين چه تکبّر کني آخر چو مني
خواهي که شوي زهر دو عالم آزاد
زنهار سخن مگو تو از ما و مني
1317
از کبر مدار هيچ در دل هوسي
از کبر به جايي نرسيده است کسي
چون زلف بتان شکستگي عادت کن
تا صيد کني هزار دل در نفسي
1318
آن کس که سرشته باشد از آب مني
او را نرسد که او کند کبر و مني
اين است حديث مصطفاي مدني
من اکرمَ عالماً فقَد اکرمَني
1319
دردا که تو از غرور وز بي خبري
بس بي خبري از آنچ بس بي خبري
گر مي خواهي که بازيابي خود را
در خود منگر چنانک در خود نگري
العجب
1320
الورد يقول بعد ما کنت اناس
قد صرت من العجب مهانا واداس
العجب دعوا فاعتبروا يا جلّاس
طيبوا و تواضعوا و خلّوا الوسواس
1321
اي خسته و بسته از پس بيني خويش
بيني که چه بيني تو زخود بيني خويش
بيني کني و به خلق کمتر بيني
بيني که چه آيد به تو از بيني خويش
1322
از خود بيني اگر شوي مست غرور
دوران فلک بر تو شود ديده ي مور
چون ديده اگر شوي زخود بيني دور
در دايره ي نقطه شوي ديده ي نور
1323
اي نفس به سوي حق چنين نتوان شد
در حضرت او بي دل و دين نتوان شد
از خود بيني تو را به خود پروا نيست
با اين همّت خداي بين نتوان شد
1324
رو ديده بدوز تا دلت ديده شود
زان ديده جهاني دگرت ديده شود
گر تو زسر پسند خود برخيزي
کارت همه سر به سر پسنديده شود
1325
از خوي بد تو زان همي رنجد کس
کاندر نظرت هيچ نمي سنجد کس
يک پوست فزون نيست تو را در همه تن
چون از تو پُر است کي درو گنجد کس
1326
از غايت خودپسندي و خودبيني
عالم همه نيکند و تو شان بدبيني
کس نيست که کس نيست همه کس داند
گر باز کني ديده ي دل خودبيني
1327
خودبين هرگز به هيچ حاصل نرسد
تا جان ندهد به عالم دل نرسد
با بدرقه ي صدق و رفيق اخلاص
در راه طلب هيچ به منزل نرسد
1328
يک دم چو نئي تو عاشق صادق عيش
کي دريابي حلاوت صادق عيش
تو از سر عجب خويش معشوق خودي
معشوقه ي خويش کي بود عاشق عيش
1329
چون خاک به زير پايها فرسودن
به زانک به عجب آب روي افزودن
چون آتش اگر تيز شوي مي شايد
چون باد سبکبار نشايد بودن
1330
گر بر سر دريا نه سبک تر زخسي
دايم زچه در پي هوا و هوسي
خود را زهمه بيشترک مي بيني
هر دم چو رسن تاب از آن بازپسي
الغفله
1331
يکچند دويديم نه بر راه صواب
برداشته از روي خرد پاک نقاب
اکنون که همي باز کنم ديده به خواب
هم نامه سيه بيني و هم عمر خراب
1332
در عمر درنگ نيست ممکن، بشتاب
آن قدر که ممکن است از وي درياب
ترسم که چو خواجه سر برآرد از خواب
عمري يابد گذشته و خانه خراب
1333
گر شير دلي صيد هراسان مطلب
دشوار شود حاصل آسان مطلب
گنجي که دفينه در زمين روم است
تو از سر غفلت به خراسان مطلب
1334
دل را تو همه جگر دهي افسوس است
خود را همه درد سر دهي افسوس است
واين عمر که مايه ي حيات ابدي است
بيهوده به باد بردهي افسوس است
1335
افسوس که عمر رفت و هشياري نيست
دردا که اميد خويشتن داري نيست
گفتم که چو بيدار شوم روز شود
هيهات که روز گشت و بيداري نيست
1336
تا گوش دلت به غفلت است آکنده
دل را تو مپندار که گردد زنده
شرمت نايد از آنک از خون تو بود
سلطان باشد تو را تو او را بنده
1337
زين سان که تُوي ديده به خاک آکنده
دشوار توان کرد تو را بيننده
بيدار شود خفته به يک بانگ وليک
مرده نشود به هيچ بانگي زنده
1338
اين دل نه همانا که تو با راه آيي
در راه بقا چو طالب جاه آيي
چون صحبت شاهان بنکردي حاصل
جايت پس در بود چو بيگاه آيي
1339
صد زخم چشيد نفس و افگار نشد
صد تجربه کرد عقل و بر کار نشد
از گردش چرخ صد هزاران عبرت
اين ديده بديد و هيچ بيدار نشد
1340
در هيچ سري مايه ي اسراري نه
کس را خبر از اندک و بسياري نه
هر طايفه اي گرفته کاري بر دست
وآنگاه به دست هيچ کس کاري نه
1341
هرگز دل من واقف اسرار نشد
روزي به صفا و صدق بر کار نشد
بس پند که بشنيد و يکي گوش نکرد
بس عبرتها که ديد و بيدار نشد
1342
زنهار اگرچه راست مي آيد کار
مغرور مشو چو شاخ در فصل بهار
چون باد خزان شاخ تو در جنباند
آنگه داني که مفلسي از بروبار
1343
مي ميرم ازو و صورت جان در پيش
بر آتشم و روضه ي رضوان در پيش
در عالم عشق طرفه حالي که مراست
تشنه جگر و چشمه ي حيوان در پيش
1344
با دل گفتم درآي از خواب تمام
زان پيش که روزگار برگيرد گام
دل گفت که از من مطلب بيداري
آخر نشنيده اي که النّاس ينام
1345
از جام هوس باده ي مستي تا کي
اي نيست شونده لاف هستي تا کي
واي غرقه ي بحر غفلت ار ابر نئي
تر دامني و هوا پرستي تا کي
1346
اي دل اگرت زنفس معزول کنند
ميلت سوي مقبلان مقبول کنند
هرگه که تو [قدر] قرب حق نشناسي
ناچار به باطليت مشغول کنند
1347
زين سان که تو را بي خودي و بي خبري است
بر حال تو بايد به دو صد چشم گريست
با خويشتن آي و اين همه غفلت چيست
گر مرد رهي بهتر ازين بايد زيست
1348
اي دل زامل به مال مايل تا کي
در راه هوس ساخته منزل تا کي
چون پيشروان و پسروان تو شدند
آخر تو درين زمانه غافل تا کي
1349
اي کاش بدانمي که من کيستمي
در دايره ي وجود بر چيستمي
گر پنبه ي غفلتم نبودي در گوش
بر خود به هزار نوحه بگريستمي
1350
عمر تو بهار تازه را مي ماند
روزي دو سه بر سر تو گل افشاند
تو معذوري از آنک بس مغروري
تا باد خزان شاخ تو در جنباند
ضيق العيش
1351
سيرم زحيات محنت آکنده ي خويش
وين روزي ريزه ي پراکنده ي خويش
صاحب نظري کجاست تا بنمايم
صد گريه ي زار زير هر خنده ي خويش
الظّلم
1352
دل سوختگان از تو سگالند مکن
يا از تو به حضرتش بنالند مکن
اقبال تو را گوش به هنگام سحر
با دست دعاي بد بمالند مکن
1353
چشم فلک از ظلم تو بگريست مکن
آخر به دور روزه عمرت اين چيست مکن
خالق شودت خصم چو خلق آزاري
گر مي داني که خصم تو کيست مکن
1354
در هر دلکي از تو نهيبي است مکن
افراز ملوک را نشيبي است مکن
با خلق خدا ستم مکن نيک بدان
فردات به هر سبب حسيبي است مکن
1355
جانا سخنان خصم در گوش مکن
پند من مستمند بنيوش مکن
برخاسته اي به خون شهري زن و مرد
بنشين، بشنو، باش تو خاموش مکن
1356
يک قطره زآب ديده ي مظلومي
يک آه زسوز سينه ي محرومي
آن قطره شود سيل بسي شهر برد
وان آه شود آتش و سوزد رومي
1357
تا چند ازين خلق خدا آزردن
زين عالم فاني چه تواني بردن
اي بر فلک از کبر کشيده گردن
آخر نه خدايي! نه بخواهي مُردن؟
1358
امروز که در جوي حيات آبي هست
در نيکي کوش تا تواني پيوست
کز آتش ظلم خويش بدکاران را
خاکي ماند بر سر و بادي در دست
1359
ظالم چو کباب از دل درويش خورد
چون در نگري زپهلوي خويش خورد
دنيا عنب است هر که ازو بيش خورد
خون افزايد، تب آورد، نيش خورد
1360
ظلم آب زرخ، زور ز بازو بُبَرد
رنگ از گل وز مشک ختن بو بُبَرد
گر بر سر مظلوم نهي پاي به ظلم
گر خود تو سکندري که دست «هم» او بُبَرد
1361
بيگانگي ات چو با دل خويش آيد
هر جاي که مرهمي زني نيش آيد
صد زخم خوري به تيغ بر تن به از آنک
يک زخم زتو بر دل درويش آيد
1362
هر کاو درمي به خون دل جمع آرد
مي نگذاري تا به تو مي نسپارد
چون مي گذري و مي گذاري همه را
باري بگذار تا همو مي دارد
1363
آنجا که بود عالم و ظالم سردار
بر تخت بود عالم و ظالم بردار
زنهار بکن عدل و مکن از پي آنک
با ظلم کس از ملک نشد برخوردار
1364
هان تا تو چو ظالمان ستمها نکني
وندر دل خستگان المها نکني
مي دان که به مقبلان تو همسر نشوي
تا تو قدمت پي قدمها نکني
1365
شاها چو به محشر اندر آرند تو را
وانگاه زکرده ها شمارند تو را
جور و ستمت يکان يکان عرضه دهند
گويي که نکرده ام گذارند تو را؟
1366
چون مظلومي کند به يارب کاري
ني زن کند آنجا و نه مرکب کاري
مردانگي روز جواني عدل است
هان تا نکند پيرزني شب کاري
1367
هر شه که زعدل شد شعار و شانش
نافذ باشد به ملک در فرمانش
ملک چو گوي و عدل چوگان، به مثل
گوي آن نبود که باشد آن چوگانش
1368
آزار چو باز و آز چون بط منماي
چون بوم سوي سلامت طبع گراي
زآنند دراز عمر و فرخنده لقاي
کازار نجست کرکس و آز هماي
1369
نزديک کسي که عاقل و هشيار است
آزردن يک مور و مگس بسيار است
آزار کسي مخواه و بي بيم بزي
بي بيم زيد کسي که بي آزار است
المکافات
1370
دل را غم تو سوخته جان خواهد کرد
اين قلب شکسته را روان خواهد کرد
بنگر که چه مي کني تو با ما امروز
فردا چو تويي با تو همان خواهد کرد
1371
طاووس جمال تو چو پرواز کند
سيمرغ اميد جلوه آغاز کند
خوش باش هر آنچ با من امروز کني
فردا دگري با تو همان باز کند
1372
گر بد بازد حريف گو بد مي باز
نيکي و بدي به خصم خود گردد باز
تو نيکي کن و گر به دريا فکني
درياش به موج بر تو اندازد باز
1373
بس خون جگر که مرد را خورده شود
تابيش بدي به ديگران برده شود
با آنک بدي کرد برو نيکي کن
تا فرق ميان تو و او کرده شود
1374
بي جرم درين جهان توان زيست بگو
ناکرده گنه درين جهان کيست بگو
من بد کنم و تو بد دهي پاداشم
پس فرق ميان من و تو چيست بگو
الشّکايه
1375
تشويش دل خسته ي ما از تو در است
جانم پر از آشوب و بلا از تو در است
في الجمله چه گويمت، تو خود مي داني
کاين شورش روزگار ما از تو در است
1376
زلف سيهت که مشک را زو گله هاست
از تاب و شکن سلسله در سلسله هاست
آسايش صد هزار دلهاست وليک
ما را دل از او آبله در آبله هاست
1377
اي از غم دلبري که بيدادم ازوست
ويراني اين سينه ي آبادم ازوست
در غصّه ي هجران دل ناشادم ازوست
فرياد مرا از آنک فريادم ازوست
1378
سيلاب محن رونق عمرم همه برد
شيرين همه تلخ گشت و صافي همه درد
آن کس که بمرد رست دردا که مرا
هر روز هزار بار مي بايد مرد
1379
در دل زغم زمانه باري دارم
در ديده ي هر مراد خاري دارم
نه همنفسي نه غمگساري دارم
شوريده دلي و روزگاري دارم
العتاب
1380
آخر زمنت ياد منت هست بپرس
هشيار دلي زين دل سرمست بپرس
بيمار غم توَم، تو خود مي داني
بيماران را چنانک رسم است بپرس
1381
خوبان همه دل برند ليکن دين نه
ورزند عتاب و جنگ اماکين نه
دشنام دهند و خشم گيرند و کنند
بر خسته دلان جفا ولي چندين نه
1382
وا مي شنوم زگفت از هر جا من
کز عشق فلاني شده ام شيدا من
برخيز و بيا و بي خصومت با من
بنشين و نگر که اين تو کردي با من
الشهوة
1383
با شهوت و طبع نور دل نفزايد
تا ظلمت شهوت در دل نگشايد
حق مي طلبي و شهوتت مي بايد
اين هر دو به يک جاي برابر نايد
1384
عشق از چه سبب بي خبران را باشد
کاري است که صاحب نظران را باشد
تو شهوت خويش را لقب عشق نهي
شهوت همه گاوان و خران را باشد
1385
اندر ره عشق هر که دارد گذري
با خود نکند به هيچ وجهي نظري
گر هرچه به شهوت است آن عشق بود
پس عاشق صادق است هر گاو و خري
1386
در درد اگر تو از دوا محرومي
انديشه بکن تا تو چرا محرومي
آکنده ي حشو شهوتي اي مسکين
زان است که از عشق خدا محرومي
1387
چون وسوسه اي تو را بگيرد دامن
آغاز کني کينه و جنگي با من
تو پنداري که عشق شهوت باشد
خاکت بر سر غلط تو کردي يا من
1388
هر صاحب دل که او نه صاحب نظر است
در خورد عقوبت است و بس بر خطر است
اين بي خبران زکار دور افتادند
شهوت بازند و نام شاهد بتر است
1389
در تو که بديده ي صفا مي نگريم
ني از پي شهوت و هوا مي نگريم
ديدار خوشت آينه ي لطف خداست
ما در تو بدان لطف خدا مي نگريم
1390
چون آتش شهوت آبرويت را برد
در معرض هر بزرگيي ماندي خرد
مي کوش که باد نفس را خاک کني
هر زنده که آن نکرد در عقبي مرد
في السفر و الوداع و ما يليق بهذا الباب
السّفر
1391
هر کس که سفر کرد پسنديده شود
پيش همه کس چو مردم ديده شود
از آب لطيف تر نباشد چيزي
ليکن چو مقام کرد گنديده شود
1392
جز دُرد سفر دلم نمي آشامد
دل را دگر آبي به جهان باز آمد
گويند به هر جا که رسم زآمد و شد
کان «اوحد» سودا زده ام باز آمد
1393
اينجا اگرم کار به فرهنگ نشد
آخر قدم روان من لنگ نشد
من نيز به جانبي دگر رخت کشم
مردم بنمردند و جهان تنگ نشد
الوَداع
1394
تا در سر من فتاد سوداي وداع
از گريه مرا نماند پرواي وداع
هنگام وداع اگر نبودي، اشکم
از سوز دلم بسـ.؟؟؟؟ي جاي وداع
العجز
1395
هر بازو را زور کمان تو کجاست
وين سخت کمان چه درخور بازوي ماست
از ما زر و زور و بازو البته مجوي
کانجا زر و زور و بازو ار هست تو راست
1396
در عشق دل خراب چتواند کرد
بي خويشتني صواب چتواند کرد
انصاف بده که ذرّه ي سايه ي محض
در پرتو آفتاب چتواند کرد
1397
اي دل به سري پر زهوس چتوان کرد
نه پايگهي نه دسترس، چتوان کرد
يک دم نفست چو برنياري با او
تو يک نفسي به يک نفس چتوان کرد
1398
کس مشکل اسرار حقيقت نگشاد
کس يک قدم از نهاد بيرون ننهاد
چون در نگري زمبتدي و استاد
عجز است به دست هر که از مادر زاد
1399
رويي نه که از هواي او بگريزم
پشتي نه که با فراق او بستيزم
صبري نه که با وصال او بنشينم
برگي نه که چست از سر او برخيزم
1400
هر چند به دل سوخته ي درد توَم
حاشا که گمان برم که من مرد توَم
في الجمله مرا لطف تو در کار آورد
ورنه من بيچاره کجا مرد توَم
1401
رويي نه که پشت جان قوي ماند ازو
پشتي نه که روي دل بگرداند ازو
پايي نه کزو به دست آرد مقصود
دستي نه که پاي عقل برهاند ازو
1402
روزيت به مهر من نمي سوزد دل
جز آتش کينه مي نيفروزد دل
خود صحبت و دوستي ديرينه مگير
بر عاجزي منت نمي سوزد دل
1403
چون سر بنهاديم کلاهي کم گير
وز خرمن بي فايده کاهي کم گير
اي هيچ نديده چند از اين گفت مگو
شيخي و دو نان خانقاهي کم گير
1404
ما را به خرابات به کس نسپارند
در صومعه نيز زاهدان نگذارند
معلوم نمي کنم که در جنس وجود
ما را زپي چه مصلحت مي دارند
الکسل
1405
درمان طلب از طبيب اگر رنجوري
در جهل بمردن نبود معذوري
بيکاري را نام نهي آزادي
نزديک ترآ که سخت از ره دوري
1406
هر کس که زدردي به دوايي برسد
گر صدق نباشد به ريايي برسد
انصاف بده به کاهلي هرگز کس
شايد که به چيزي و به جايي برسد؟
النظر في عواقب الامور
1407
چون نيست [اميد] خلق بر وفق مراد
آن به که رها کنيم با خلق عَناد
کس را چه خبر از آنچ در آخر کار
فاسق به صلاح آيد و زاهد به فَساد
1408
روزي است که دار و گير خواهد بودن
شک نيست که ناگزير خواهد بودن
آنجا که حساب خلق خواهد بودن
سلطان چو تو هم اسير خواهد بودن
العاقبه
1409
اي دل چه گرفته است غم کام تو را
انديشه بکن که چيست فرجام تو را
شمع طرب ار توي بسوزد دهرت
ور جام جمي بشکند ايّام تو را
1410
از گردش گردون که فلک گردان است
بس عاقل پرهنر که سرگردان است
گر ساز کند تو را بدان غرّه مشو
در يک شادي هزار غم پنهان است
الاشاره
1411
مدهوش تو را ترانه اي بس باشد
سوداي تو را بهانه اي بس باشد
در کشتن من چه مي کشد چشم تو تير
ما را سر تازيانه اي بس باشد
1412
فرياد که آن سرو چمن مي خسبد
وآن راحت جان انجمن مي خسبد
آن بخت من است از آنک خواب آلود است
غمگينم از آنک بخت من مي خسبد
التقصير
1413
گر نيست دلت شاد به تقصير و قصور
از بهر چرا به هيچ باشي مغرور
چون گويندت که حاصلي نيست تو را
خواهي رنجيد از آنچ مي رنجي دور
احداث الزمان
1414
يکچند فلک به کام ما گردان بود
اقبال و سعادت مرا دوران بود
ترکيب فلک مگر چنان فرمان بود
آري همه سال شادمان نتوان بود
مذمة اهل الزمان
1415
افسوس که خلق سخت کوته نظرند
وز هرچه فروشند يکي جو نخرند
بي هيچ بهانه دشمن يکدگرند
قصّه چه کنم که جمله شان درد سرند
الغمّ و الحزن
1416
ما اطيب عيشي معه لولايي
لولاي لما حجبت عن مولايي
حزني فرحي و قتلتي احيايي
ما اصنع يا قوم دوايي دايي
1417
جانا غم تو زهر چه گويي بتر است
رنج تن و درد دل و سوز جگر است
هرچ آن بخورند کم شود جز غم تو
تا بيشترش همي خورم بيشتر است
1418
دل در سر عهد استوار خويش است
جان در غم تو بر سر کار خويش است
شد در غم تو هر چه مرا بود و نبود
الّا غم تو که برقرار خويش است
1419
بر قد دلم راست قباي غم تست
شادي به دلم باد که جاي غم تست
گر هست تو را غمي براي دل ماست
ور هست مرا دلي براي غم تست
1420
جان در تن من زنده براي غم تست
بيگانه ي عالم آشناي غم تست
لطف است که مي کند غمت با دل من
ور نه دل تنگ من چه جاي غم تست
1421
اي دل غم عاشقي تو را تنها نيست
سر نيست که سرگشته ي اين سودا نيست
پوشيده غمي مي خور و بيهوده مجوي
وصلي که سررشته ي او پيدا نيست
1422
من با غم عشق تو نباشم جز شاد
وآن کاو نشود جفت غمت شاد مباد
ممکن نشود که شاد باشد آن جان
کز قافله ي غم تو او دور افتاد
1423
خواهم که مرا با غم او خو باشد
گر دست دهد غمش چه نيکو باشد
هان اي دل سرکش غم او در برگير
چون در نگري خود غم او او باشد
1424
در هر نفسي درد سري آرد غم
يک لحظه مرا زدست نگذارد غم
دل خون شد و از ديده ام افتاد برون
دست از من بيچاره نمي دارد غم
1425
در پاي تو گردد سر هر گردن پست
وز دست تو نالد دل هر تن پيوست
اين از تو نمي سزد که من در غم تو
از پاي فتادم و نمي گيري دست
1426
مسکين دل من که راي دارد با غم
در سينه هميشه جاي دارد با غم
غمهاي تو کوه را درآرد از پاي
کاهي چه بود که پاي دارد با غم
1427
من در غم عشقت غم عالم نخورم
بر کتف کتم باز فلک غم نخورم (؟)
دل از تو چنان چاشني غم بگرفت
گر زهر بود غم خورم و غم نخورم
1428
آن کز دل اوست بر دل من هر غم
مي ديد و نمي کرد زمن باور غم
گفتم هجرت بکشت ما را در غم
دوشي برزد که اين مرا کمتر غم
1429
سير آمدم از غم دمادم خوردن
وز بس غم گونه گونه در هم خوردن
الحق چه نکوست عادت کم خوردن
اندر همه چيز خاصه در غم خوردن
1430
غم گفت کزو دو ديده خون بايد کرد
بازو علم صبر نگون بايد کرد
هر سر که نه در پاي غمش گردد پست
از مملکت دلش برون بايد کرد
1431
دل در غم غم زنش که غم با غم خورد
غم نيست که از غم تو غم را غم خورد
گر غم غم من غمزده را غم نخورد
دل را غم تو از غم غمها غم خورد
1432
بيگانه ي جان شد دل و خويش غم تو
قربان دل من است کيش غم تو
سلطان جهان پيش غمت مسکين است
مسکينان را چه قدر پيش غم تو
1433
سبحان الله چه سخت کاري غم تو
از خسته دلم عظيم کاري غم تو
گفتي که غمم مي خوري آري غم تو
از غم چو گزير نيست باري غم تو
1434
هر جا که غم است زنگ آيينه ي ماست
هر تير بلا که هست در سينه ي ماست
شادي زبرم بزود برمي گردد
هم درد که او حريف ديرينه ي ماست
1435
مسکين دل برخاسته هر جا که نشست
ببريد زعقل و در بلايي پيوست
چون نيست عنان اختيارم در دست
هم ساختني است چاره هرگونه که هست
1436
عاقل آن است که سخره ي غم نشود
هر دم زغم بيهده درهم نشود
زيرا عرضي است غم که در مدت عمر
هر چند کزو بيش خوري کم نشود
الثقيل
1437
هرگه که دلم فرصت آن در جويد
کز صد غم خويشتن يکي برگويد
نامحرم و ناجنس در آن دم گويي
کز ابر ببارد، از زمين بر رويد
1438
ناجنس حلاوت جواني بُبَرد
عيش خوش و حظّ زندگاني بُبَرد
هم نيک بود آنک ميان قومي
داند که گران است گراني بُبَرد
الارذل
1439
ناکس که به کس شود نمازي نبود
و اين سيرت خواجگي به بازي نبود
گر جمله خران دهر مرکب گردند
خر را حرکات اسب تازي نبود
المغالطه
1440
نارنج و ترنج بر سر خار که ديد
در لانه ي بنجشک سر مار که ديد
آهو به کنار يوز در خواب که ديد
از صد زنگي يکي وفادار که ديد
1441
او را طلبي و تو مني اينت غلط
مي پنداري که چون مني اينت غلط
خواهي که صلاح نيکنامي ورزي
وآنگه دم عاشقي زني اينت غلط
الباب العاشر
البهاريات
1442
هنگام بهار آمد و من بي رخ يار
رخساره به خون ديدگان کرده نگار
چون چشم و رخ و لبش به پيشم نبود
مَه نرگس و مه لاله و مه گل مه بهار
1443
گل آمد و توبه ي خلايق بشکست
گفتم مشکن که نيست لايق به شکست
در کوره ي آتشين همي سوزد گل
کاو توبه ي صد هزار عاشق بشکست
1444
شد زنده زمين مرده از لطف بهار
وقت طرب است ساقيا باده بيار
فصل گل و وصل يار و عاشق هشيار
حيفي باشد عظيم يا رب زنهار
1445
اي دلشدگان رخت به بستان آريد
چون ژاله سرشک خويش بر گل باريد
روزي دو سه گل پيش شما مهمان است
مهمان دو روزه را گرامي داريد
1446
گل را چه محل کاو رخ زيبا دارد
بلبل که بود کاو سر سودا دارد
اين فصل از آن مي دهد اين تأثيرات
کاو نيز نشان مجلس ما دارد
1447
گل گفت که من ظريف و شهر آرايم
از دست چرا فتاده اندر پايم
با او به جواب اين قدر مي گويم
خود بينان را من اينچنين برسايم
الخمريات
1448
مي گرچه به هر جاي لطيف است، مخور
مي خوار کن نفس شريف است، مخور
مي آب حيات است و تو در ظلمت جهل
بالله اگر خضر حريف است، مخور
1449
رهوار طرب تاخته گير، آخر چه
با طبع بسي ساخته گير، آخر چه
زآن آب که آبروي ريزد سرعش
خمي دو سه پرداخته گير، آخر چه
1450
تا چند زني تو از خيال مستي
بر طبل وجود خود دوال مستي
مپسند به هيچ حال اگر هشياري
بر چهره ي عقل خويش حال مستي
1451
اي خورده شراب از قدح مشتاقي
وقت است که معصيت کني در باقي
بگذر زمي تلخ و حريف مُدبر
با خواجه حريف باش و با حق ساقي
1452
رو باده و بنگ را بکن در باقي
تا چند ازين دو سفره ي زراقي
مستي خواهي گردِ درِ معني گرد
تا مست شوي و هم بماني باقي
1453
بي مي همه نوبهار عالم دي تست
در صحبت مي همه جهان لاشي تست
از مي همه لعل ناب در فهم مکن
هرچه از تو تو را باز ستاند مي تست
1454
آبي که خللهاي دماغ انگيزد
او را چه خوري که آبرويت ريزد
مستي خواهي باده ي معني مي نوش
کز باده ي گنديده چه مستي خيزد
الحشيش
1455
حالي خواهي چنانک حال مردان
از خود به درآ تا نشوي سرگردان
حالي که به يک کف گيهش بتوان يافت
آن حال خران بود نه حال مردان
1456
هر کاو زخري سبزک آيد خورشش
بر مرگ مفاجا بود آخر کنشش
آن کس که همي مي هلد و سبزه خورد
بر گردن من خون چنان کس بکشش
1457
اين خوش پسران خوي پلنگ آوردند
روي چو مه و دل چو سنگ آوردند
از بيم پدر باده نمي يارند خورد
ناچار همه روي به بنگ آوردند
السماع
1458
آن را بود از سماع کامي حاصل
کاو هست زجان به نزد جانان غافل
از خوان سماع کس نواله نبرد
تا برنايد زعقل وز جان و زدل
1459
تا ظن نبري که راه حق بي ادبي است
يا کار فغان و يا سر سرشغبي است
آداب سماع را نگه بايد داشت
ور زانک نگه نداري از بي ادبي است
1460
خواهي که بري تو گوي ميدان سماع
بي حال مزن دست به چوگان سماع
تا از عُجبت تو برنخيزي به خدا
هرگز نرسد برات فرمان سماع
1461
رقص آن نبود که هر زمان برخيزي
بي درد چو گردي زميان برخيزي
رقص آن باشد کز دو جهان برخيزي
کز جان وجود خويشتن برخيزي
1465
در عشق زديده اشک بايد سفتن
دل را زغبار نفس بايد رُفتن
در رقص به قوّال کسي گويد بيت
کاو معني حرف بيت داند گفتن
1466
در راه طلب ديده ي خود را خون کن
وآنگاه تو اسرار درون بيرون کن
گر بي خبري باش تو ساکن چو جماد
ور باخبري پس حرکت موزون کن
1467
هر صاحب دل که او بر آلت باشد
از دم زدن خويش ملالت باشد
حالت اثري است از طمأنينه ي دل
تا ظن نبري که رقص حالت باشد
1468
هان تا تو مدام دل به مستي ندهي
وز هستي خويش تا نرستي ندهي
تا هستي و نيستيت يکسان نشود
بايد که تو نيستي به هستي ندهي
1470
جانا چو نئي نيک، بدآموز مباش
هر لحظه جگر خواره و دلسوز مباش
چون هست حضور شاهد و شمع و سماع
گو که امشب ما را به جهان روز مباش
1471
اين سکّه ي زربين که به پول افتاده است
اوصاف ملک بين که به غول افتاده است
افشاندن هر دو دست مردان ز دو کون
امروز نگر که در کچول افتاده است
1472
در عالم عشق عقيل کُل مدهوش است
جان بر در او چو غاشيه بر دوش است
از سرّ سماع آن کسي باخبر است
کاو را به جز از دو گوش صورت گوش است
1474
امشب طرب تمام در دلها نيست
يا هست ولي در دل من تنها نيست
بيچاره دلم بدان سبب برجا نيست
کان کاو همه جنت است و شخص اينجا نيست
1475
امشب زطرب هيچ اثر پيدا نيست
ور هست مگر در دگري در ما نيست
حظّي زسماع امشب آن ما نيست
کان مونس روزگار ما اينجا نيست
1476
ما را زطرب نصيب از آن امشب نيست
کان دلبر من درين ميان امشب نيست
هر چند سماع و شمع و شاهد همه هست
اصل همه وصل اوست و آن امشب نيست
1477
در مذهب ما سماع و مهماني نيست
جز جنبش و جز سکون روحاني نيست
شکر است خداي را که ما را امروز
جمعيّت دل هست و پريشاني نيست
1478
درويش به رقص دست از آن افشاند
تا گرد هوس به جانبي بنشاند
عاقل داند که دايگان گهواره
از بهر سکون طفل مي جنباند
1479
عشقت به بهانه اي به سر شايد برد
وين دل نه به دانه اي به سر شايد برد
معذورم اگر سماع مي دارم دوست
کاين غم به ترانه اي به سر شايد برد
1480
در رقص بتم چو آستين تر مي کرد
صد شيوه شمايلش به هم بر مي کرد
مي آمد و آرزويش در پا مي ريخت
مي رفت و اميد خاک بر سر مي کرد
1481
عقّال به جز پيروي دل نکنند
در عشق به کوي طبع منزل نکنند
آنها که سماع را حقيقت دانند
عيش خوش را به هزل باطل نکنند
1482
در راه ميان رهروان فرق بود
چرخي که به افراط زني زرق بود
پيران جهان جمله بر اين متفق اند
حالت باشد وليک چون برق بود
1483
در راه حقيقتي مجازي شايد
وين رقص و سماع ما به بازي شايد
چون هر چه جز او هست شريکش باشد
مي دان همه ملک خويش سازي شايد
1484
بدبخت کسي بود که خدمت نکند
بر نفس ضعيف خويش رحمت نکند
هر چند سماع و رقص با دل به در است
رحمت بادا بر آنک زحمت نکند
1485
دل وقت سماع بوي دلدار برد
حالت به سراپرده ي اسرار برد
وين زمزمه مرکب است مر روح تو را
بردارد و خوش خوش به برِ يار برد
1486
هرگه که مرا سوي تو آهنگ بود
آنجا چه ثبات و عقل و فرهنگ بود
گويي به سماع برنخيزد کامل
کامل نبود چنين کسي سنگ بود
1487
جنبيدن درويش مجازي نبود
جز بي طمعي و بي نيازي نبود
من نشناسم تواجد از وجد ولي
دانم به يقين سماع بازي نبود
1488
در مجمع عشق او صلايي بايد
وين درد مرا ازو دوايي بايد
رقص ارچه که عادت است اين طايفه را
لکن به جز از رقص صفايي بايد
1489
اي دل به طبيعت نفسي يکتا شو
وانگه به نظاره اي تو بر بالا شو
گوهرطلبي خوش است چون پروانه
رقصي کن و بر آتش وحدت لاشو
1492
بوي دم جان از دم ني مي شنوم
از صحبت بي نکته ي وي مي شنوم
آن نکته که قوت جان بي جانان است
بي زحمت حرف از دم ني مي شنوم
1493
اي دل تو ز ني نالَه و افغان بشنو
در هفت نوا رموز پنهان بشنو
اي صوفي صفّه ي صفا يعني دل
برخيز و بيا نکته ي جانان بشنو
1494
بي روي تو دل کيست چه کار آيد ازو
جز ناله که هر دمي هزار آيد ازو
مي گريد تا خاک شود وز گل او
ني رويد و ناله هاي زار آيد ازو
1495
بوي دم عشق از نفس ني بشنو
وانگه صفت عالم لاشي بشنو
اسرار وجود خويش در پرده ي راز
چون دف همه گوش باش و از ني بشنو
1496
بشنو که ني اسرار نهان مي گويد
سوزي که بود درون جان مي گويد
شد جمله دهان و راز دل مي گويد
از ني بشنو که بي زبان مي گويد
1497
ني نکته ي عشق را زجان مي گويد
سرّي است که بي کام و زبان مي گويد
در روز الست قطره اي نوشيده است
اين جمله به گستاخي آن مي گويد
1498
سالک چو مدام از خودي خود خيزد
ني چون جهلا در حرکت آويزد
بي قطع مسافت چو سفر بايد کرد
آواز نيش ز جا چرا انگيزد
1499
با ني گفتم تو را که فرياد زکيست
بي هيچ زبان ناله و فرياد زچيست
گفتا زشکر لبي بريدند مرا
بي ناله و فرياد نمي شايد زيست
1500
ني گفت سر ناله ي من آن داند
در عشق که او زبان لالان داند
بي جرمم اگر زبان بريدند مرا
معشوق زبان بي زبانان داند
1501
ني بر سر آب و جويها مي رويد
واندر طلب عشق خدا مي پويد
ني زن چو زعشق يک دم او را بدمد
بنگر که چگونه سرّها مي گويد
1502
هر ناله که ني زپرده بيرون آرد
سرّي است که اندر دل محزون آرد
وآن کس که جماد است و درو ذوقي نيست
آواز نيش در حرکت چون آرد
في الغناء
1503
اي قول تو چون زنگله در عالم فاش
ورنه به عراق در خراسان مي باش
آهنگ به رومي و حسيني مي کن
در پرده ي راست نغمه اي هم بخراش
الشمع
1504
ما بر لگن عشق سواريم چو شمع
نقش همه کس فراپذيريم چو شمع
عشّاق قلندريم و شرط است که ما
آن شب که نسوزيم بميريم چو شمع
1505
شمعم که چو خاطرم مشوّش گردد
سررشته ي جانم همه آتش گردد
چون سوز رها کنم بميرم حالي
مي سوزم تا وقت دلم خوش گردد
1506
شمعي که مبارز است و تمکين دارد
بر پشت لگن زچابکي زين دارد
گفتم که چرا زرد رخي؟ گفت مرا
فرهاد دلم فراق شيرين دارد
1508
شمعا هستي به سوختن ارزاني
تا بي رخ معشوق چرا خنداني
هر چند سرت به گاز برمي دارند
برمي آري سري، زهي پيشاني
1509
اي شمع هواي دلفروزي داري
شب زنده هم از براي روزي داري
تا صبح از آرزوي شيرين لب او
از گريه مياساي که سوزي داري
النّومُ و اليقظه
1510
اي خواجه اگرتو نوش لبها بيني
آشفته بسي خواب که شبها بيني
اندر سحري که راز دلها گويند
تو خفته مباش تا عجبها بيني
1511
در هستي اگر به عمر نوحي برسي
در هر نفسي زو به فتوحي برسي
عمري بايد که شب به روز آري تو
باشد که تو صبحي به صبوحي برسي
1512
خواهي که برين قصّه ي مشکل برسي
وز عالم گل به عالم دل برسي
تو خفته و پاکشيده اي بي حاصل
وانگه خو[ا]هي که شب به منزل برسي
1513
از کار برفته چونک با کار شوي
از هر چه تو کرده اي تو بيدار شوي
امروز تو خفته اي از آني فارغ
فردات کند غصّه که بيدار شوي
1514
دوش از سر خستگي مرا خواب ربود
ناگه صنمم خيال چون ماه نمود
خوش خوش به عتاب گفت در خواب شدي
شرمت بادا که عشق تو هيچ نبود
الهديّه
1515
جا[ئـ]ت سليمان يوم العرض قبّرةٌ
اتت برجل جراد کان في فيها
ترنّمت بلطيف القول اذ نطقت
انّ الهدايا علي مقدار مُهديها
1516
از جهل بود زيره به کرمان بردن
يا قطره به نزد آب عمّان بردن
لکن چو مروّت است فرمود خرد
پاي ملخي نزد سليمان بردن
النّظم
1517
نظمي که به راستي چو وحي اش دانند
نتوان کردن به شعر او را مانند
فرق است ميان آنک از خود گويي
يا آنک زديوان کسانش خوانند
السُّوالُ و الجواب
1518
گفتم که دلم گفت پريشان باشد
ويران زبراي چه برين سان باشد
گفتا که دل تو وقف اندوه من است
رسم است هميشه وقف ويران باشد
1519
گفتم چشمم گفت سرابي کم گير
گفتم جگرم گفت کبابي کم گير
گفتم که دلم گفت درين شهر شما
صد خانه خراب است خرابي کم گير
1520
گفتم که منم گفت بکن استغفار
گفتم نه منم گفت که شکرانه بيار
گفتم که من از وجود خود بيزارم
گفتا که همه منم تو را با تو چه کار
1521
آهم چو شنيد گفت بر من به دو جو
اشکم چو بديد گفت هر من به دو جو
جان کردم عرضه گفت صد خرمن ازين
نزديک من اي سوخته خرمن به دو جو
1522
بيمار تو را درد نباشد، باشد
مشتاق تو رخ زرد نباشد، باشد
تو باد جهنده اي و من خاک درت
چون باد جهد گرد نباشد، باشد
الباب الحادي عشر
وفيه فصلان
الفصل الاوّل
في الطّامات
1523
در گمراهي طالب راه اوييم
هرگونه که هست در پناه اوييم
بر ما رقمي نيست چنين مي دانيم
ما مسخرگان بارگاه اوييم
1525
الريح مع العود ترد بالبال
عودوا فلعلّ مصلحُ احوالي
لاتبعد اخضرا رعود الباب
و الراح مع العود يداوي حالي
1526
ماييم [و] حديث زهد و طامات امشب
شب روز کنيم در خرابات امشب
بگذر تو ز زهد وز کرامات امشب
تا برگذريم بر خرابات امشب
1527
مستم دارد زباده ساقي پيوست
مستي که بود جام ميش اندر دست
اين کار نگر که مر مرا افتاده است
ياران همه از مي و من از ساقي مست
1528
آباد خرابات زمي خوردن ماست
خون دو هزار توبه در گردن ماست
زان مي کنم اين توبه و زان مي شکنم
کآرايش توبَه از گنه کردن ماست
1529
پيري زخرابات برون آمد مست
سجّاده به کول و کوزه ي باده به دست
گفتم پيرا تو را به دل ايمان هست؟
ايمان به دل اندر است و دل نيست به دست
1530
در ميکده جز به مي وضو نتوان کرد
و آن نام که زشت شد نکو نتوان کرد
افسوس که اين پرده ي مستوري ما
از بس که دريده شد رفو نتوان کرد
1531
ما جامه نمازي به لب خُم کرديم
خود را به مي ناب بمردم کرديم
در کنج خرابات بيابيم مگر
آن عمر که در مدرسه ها گم کرديم
1532
ساقي به صبوحي مي ناب اندر ده
مستان شبانه را شراب اندر ده
مستيم و خراب در خرابات فنا
بانگي بده و [باز] خراب اندر ده
1533
در ميکده چون جمال معشوقه ي ماست
باز آمدن از کعبه به بتخانه رواست
هر کعبه کزو بوي ندارد کنش است
با او همه بتخانه شده کعبه ي ماست
1534
از خوردن باده دوش حالم بگرفت
ساقي به دو دست هر دو بالم بگرفت
زين پس من و شاهدان و ميخانه و مي
کز خرقه و خانقه ملالم بگرفت
1535
آنها که ازو پياله نوشي بزنند
بي هيچ شکي خانه فروشي بزنند
از عادت و رسم خويش بيرون آيند
بر مدرسه بگذرند و دوشي بزنند
1536
اسرار خرابات کساني دانند
خود را زوجود خويش بيرون دانند
بر صدر خرابات نشيند هشيار
پر کرده شراب وصل مي گردانند
1537
ماييم که آيت صواب از ما شد
ما غرقه در آتشيم و آب از ما شد
از بهر تفرّجي به ميخانه شديم
صد کوي خرابات خراب از ما شد
1538
هان اي ساقي درافکن آن باده به جام
باشد که شوم پخته از آن باده ي خام
سرمست به کام دل بپويم دو سه گام
تا کي غم نام و ننگ و مه ننگ و مه نام
1539
هر خسته که در مصطبه مسکن دارد
دودي زمن سوخته خرمن دارد
هر جا که سيه گليم و آواره دلي است
شاگرد من است و خرقه از من دارد
1540
زين سان که منم گر تو تويي آخر کار
ما را بَدَل سجاده باشد زنّار
در پاي خودم فتاده بيني يکبار
از دست قدح فتاده ور سر دستار
1541
روزي بيني مرا و رندي سه چهار
سجّاده گرو کرده به پيش خمّار
مستک شده و نعره زنان در بازار
کاي مدّعيان صلاي عشق «اوحد» وار
1542
اي ساقي از آن باده ي دوشينه بيار
کاندر سر من هست از آن باده خمار
مستي چو مرا زخويشتن برهاند
آن به که من البته نباشم هشيار
1543
اي ساقي از آن راح خوش روح افراز
کاو شيشه به بوي او کند جان پرواز
بي خويشتنم بکن که بيگانه چنانک
جام از مي و مي زجام نشناسم باز
1544
اي کرده مرا عشق تو در عالم فاش
افکنده مرا تو در ميان اوباش
شهري خبر است که زاهدي شد قلّاش
چون پرده دريده شد کنون ما را باش
1545
گر نام نباشد به جهان ننگ اينک
ور صلح نباشد به جهان جنگ اينک
ساقي مي لعل و ارغوان رنگ اينک
اي هر که نمي خورد سر و سنگ اينک
الفصل الثاني
في الاقاويل المختلفة
خدمة السلطان
1546
سلطان خودم خدمت سلطان نکنم
وز بهر دو نان خدمت دونان نکنم
نفس سگ من بِدَست و من سگبانم
از بهر سگي خدمت سگبان نکنم
1547
گر عاقلي آن بکن که يزدان فرمود
وآن چيز که خير تست او آن فرمود
سبحان چو تو را حساب خواهد کردن
شايد گفتن تو را که سلطان فرمود
1548
در خدمت مخلوق اماني نبود
جز دردسر و کندن جاني نبود
مخلوق پرست جز گدايي نبود
آزادي به و گرچه ناني نبود
1549
چون نيستم از امير جز دردسري
خواهي پدر امير و خواهي پسري
چون مي نرسد دور به صاحب هنري
خواهي تو وزير باش و خواهي دگري
1550
بگسل دل خود را تو زپيوند امير
بيزار شو از امير وز غير امير
زان پيش که ميرت بنهد پا در بند
در بند خدا باش نه در بند امير
النصيحة
1551
تا بتواني ضد خداوندي گير
با صبر بکوش و کنج خرسندي گير
خواهي که هميشه نيک باشد کارت
از بد ببُر و به نيک پيوندي گير
1552
در دست مگير سخت مال دگران
کاين مال تو هست پايمال دگران
امروز بخور، ببخش، فردا چو روي
حال تو چنان شود که حال دگران
1553
تا در پي اين فزون و آن کم باشي
حاصل همه آن بود که با غم باشي
بيهوده چه در غصّه ي عالم باشي
مي کوش که تا چگونه خرّم باشي
1554
چندانک تو را به خود بود دسترسي
مگذار که آزرده شود از تو کسي
بر مال و بقا تکيه مکن زيرا هست
آن جمله منالي به مثل و اين نفسي
1555
بر نفس خودت نئي به کلّي ظالم
آن کن که دلي از تو بماند سالم
پهلوي تو بايد که پر از علم بود
در پهلوي تو چه سود دارد ظالم
العفو
1556
در راه کرم کوه به کاهي بخشند
صد گونه گناه را به آهي بخشند
آن روز که خلعت سعادت پوشند
صد مجرم را به بي گناهي بخشند
1557
در راه توَم گر زيم و گر ميرم
دل بر که نهم چون زتو دل برگيرم
پيري بر رحمت تو قدري دارد
چون بر در تو پير شدم بپذيرم
1558
از بخت بدت اگر شکايت باشد
يا درد دلت ازو به غايت باشد
زنهار به انتقام مشغول مشو
بد را بدي خويش کفايت باشد
الادب
1559
چشم ار ز ادب به توتيايي نرسد
در درويشي هيچ صفايي نرسد
مردم به ادب رسند جايي که رسند
از بي ادبي کسي به جايي نرسد
1560
با قوّت پيل مور مي بايد بود
با ملک دو کون عور مي بايد بود
مردم به ادب رسند جايي که رسند
مي بايد ديد و کور مي بايد بود
لطايف الحقايق
1561
هر چند کسي نيست که هست الّا او
بايد که تو فرق بيني از خود تا او
با او بودن خوش است ليکن بي خود
بي خود بودن خوش است ليکن با او
1562
چون مي نايد زما دمي درخور او
ما را نبود هيچ مقامي بر او
تدبير همان است که بر خاک درش
دريوزه همي کنيم ما از در او
1563
غوّاصان را اگرچه بيمي نبود
در هر صدفي دُرّ يتيمي نبود
در عمر به نادر آنچناني افتد
وآن دولت هر سيه گليمي نبود
1564
اين راز دروني مشمر کاري خرد
کاين جاي نه صاف مي گذارند و نه دُرد
دنياداري و آخرت خواهي برد
آن به باشد چو آخرت خواهي مرد
1565
گفتي به شب آيمت [که] بيگاه شود
باشد که زبان خلق کوتاه شود
بر خفته کجا گذر تواني کردن
کز بوي خوش تو مرده آگاه شود
1566
هر کاو به وفا گرفته مسکن دارد
وز عقل درون خويش خرمن دارد
داند به يقين که باغبان زحمت خار
از بهر گلاب و گل و گلشن دارد
1567
آنجا که عنايت خدايي باشد
فسق آخر به زپارسايي باشد
و آنجاي که قهر کبريايي باشد
سجّاده نشين کليسيايي باشد
1568
او را خواهي، بگير يک دم کم خود
در عالم او کي رسي از عالم خود
هر دم گويي که من ملولم چه کنم
اي بي معني دعوي او و غم خود
1569
شش پنج کسي زند که بازي داند
و اندازه ي کوتاه و درازي داند
از چشمه ي معرفت کسي آب خورد
کاو عبراني و ترک و تازي داند
1570
گفتم اثري از غم تو مي بايد
وآنگه پس از آن اگر بميرم شايد
گفتا هوسي به خاک مي بنمايي
غم دست به خون چون تويي نالايد
1571
اشکم ز دو ديده تا به دريا برسد
اين ناله ي من تا به ثريّا برسد
اين گريه به خنده گردد و سوز به سور
گر بار دگر عروه ي وثقي برسد
1572
مي آيد و بي دل دو هزار از چپ و راست
مي ديد نهاني که که افتاد و که خاست
برطرف کمر نبشته از زر سطري
کافغان شما ازين ميان خواهد خاست
1573
تا آتش رخسار تو را دود نبود
روزيم به بوسه اي نبودم خشنود
اکنون که شد از آتش رويت پردود
بسيار پشيمان شوي و نبود سود
1574
آن خط که از آن ماه دل افروز دمد
بر رغم من خسته ي دلسوز دمد
تا شب دمد از روز مرا آسان است
زان مي ترسم که از شبم روز دمد
1575
آن قوم که راه بين فتادند و شدند
کس را ز يقين نشان ندادند و شدند
آن بند که هيچ کس ندانست گشود
يک بند دگر برو نهادند و شدند
1576
گر دل زتو بگسلد فراموشش باد
وز باد تو در آتش غم جوشش باد
وآن کس که زسوداي تو عيشي دارد
گر دشمن جان من بود نوشش باد
1577
نفس سره ام همّت گردون نکشد
رگ از تن من به جز فريدون نکشد
سالوس نمي کنم ولي گر بکنم
سالوس کنم که گاو گردون نکشد
1578
در کوزه نشست گل چو رخسارش ديد
تا خون دلش در دل قاروره چکيد
او نيز نشست از سر طنز و طرب
خون دل گل در رخ چون گل ماليد
1579
گفتم که شبي با تو توانم دم زد؟
ابرو ز سر خشم خم اندر خم زد
گفتم بخرم به زر وصالت روزي
لعلي بگزيد و گوهري برهم زد
1580
بلبل همه شب به درد دل مي ناليد
خون دل خود در رخ خود مي ماليد
مي گفت که گل به زير پا مي سپرند
زين پس به چمن مرا ببايد ناليد
1581
گر هيچ سوي زلف تو راهي باشد
هر تار به دست دادخواهي باشد
جز زلف و رخت هيچ سالي ندهد
يک شب که درازتر زماهي باشد
1582
قصّاب چو گوشت از سر دست بداد
در پهلوي دل زد که خريدار افتاد
سالي به اميد گرد ران بر در او
خوردم جگر و عاقبتم گردن داد
1583
هر کارد که از کشته ي خود برگيرد
اندر دهن و لب چو شکر گيرد
گر بار دگر به پهلوي کشته نهد
از بوي لبش زندگي از سر گيرد
1584
چشم سيهت که ناف آهو دارد
در هر مژه صد هزار جادو دارد
از درج دلم گوهر عقلم گم شد
زنهار بگو تا بدهد کاو دارد
1585
فرياد که آن سرو چمن مي جنبد
وآن راحت جان انجمن مي جنبد
او بخت من است از آنک خواب آلود است
غمگينم از آنک بخت من مي جنبد
1586
بر حرف دم از دل چو نقط مي افتد
افسوس که خواجه در غلط مي افتد
آن کس که اشارت دل ما با اوست
معني است و خواجه نقش خط مي افتد
1587
جان را دگر اقبال ز در باز آمد
دل را دگر آبي به جگر باز آمد
حاسد چو مرا بديد اکنون گويد
کان «اوحد» شوريده دگر باز آمد
1588
روز رخ تو کسوت شب مي دارد
شب جانب روز تو عجب مي دارد
گر زانک نه دود دل من شد خط تو
پا بر سر آتش چه سبب مي دارد
1589
آن يافت که بودم به ملولي گم شد
صد گونه فضايل به فضولي گم شد
من بودم و يک دل که خدا را مي جست
آن نيز به شومي رسولي گم شد
1590
گر دل زتو وصل ديد اگر هجران ديد
از غايت اخلاص همه يکسان ديد
تو جان مني اگر نبينم چه عجب
شرط است که جان خويش را نتوان ديد
1591
داني که چرا سياه گشت آن رخسار
من باز نمايم سبب آن هشدار
او زآتش رخسار دلم را مي سوخت
دود دل من درو رسيد آخر کار
1592
گر دست به جانان برسيدي آخر
اين درد به درمان برسيدي آخر
ور عمر به پايان برسيدي آخر
اين غصّه به پايان برسيدي آخر
1593
بخشش نکند به جز که مولاي دگر
جان دل ندهد به جز دلاراي دگر
گنجشک صفت جز به پر خويش مپر
پرواز مکن به بال عنقاي دگر
1594
گر ديده ي تو بتافت کامل مردي
بايد که تو را ازو نشيند گردي
اين قدر يقين دان که در اينجا کس نيست
کاو درخور حال خود ندارد دردي
1595
بر دل که مقام تست گر نيش زني
صد جان بدهم به رشوه تا بيش زني
از نيش تو دل نيست دريغ اما من
مي ترسم از آنک نيش بر خويش زني
1596
گر حکم جهان زير نگين داشتمي
بر خاک درت نثار چين داشتمي
زآنجا که تويي مرا چنين مي داري
گر من توَمي تو را چنين داشتمي
1597
چون ديد دلم که شکل موزون داري
خود را به تو داد تا توَش چون داري
دل جام جهان نماست نه جام شراب
کش روز و شب از فراق پرخون داري
1598
اي باد اگر گذر کني بر صرصر
از من سخنـ[ي] به يار سيمين بربر
کاو گفت تو را که اي بت حيلت گر
گر هست غمت پس غم من بهتر خور
1599
گفتم طربي به صد دل و دين بخرم
هان تا که فروشد، من مسکين بخرم
جايي برسيد درد دل، گر يابم
مرگي به هزار جان شيرين بخرم
1600
دل را چو فتاد با غم عشق تو راي
چندانک تواني به غمش مي افزاي
تا جان دارم دست من و دامن تو
زين سر نروم تا که بُباشم برپاي
1601
بي وصل توَم مباد هرگز نفسي
جز درد توَم مباد فريادرسي
عمر من اگر زهجر کوتاه شود
بالاي دراز تو بماناد بسي
1603
من معذورم اگر شوم هرزه دراي
با عشق تو عقل کي بماند برجاي
چون مظهر مظهرت منم در همه جاي
شايد که به من فخر کند خلق خداي
1604
پرسيد زدل ديده که گر ناشادي
در من ره خونابه چرا نگشادي
دل گفت تو جرم خويش بر ما چه نهي
در دام بلا به پاي خود افتادي
1605
هر روز دلم در طلب دلداري
بنهاده به نزد خويشتن بازاري
هر جا که شکر لبي و گل رخساري
ما را همه درخور است مشکل کاري
1606
چشمت که زناز مي کند رعنايي
لالايي او به حاجبان فرمايي
هر چند که حاجبانش لالا باشند
لايق نبود به حاجبان لالايي
1607
چون است به درد ديگران درماني
آنگه که به درد ما رسي درماني
من صبر کنم تا تو ازو درماني
آيي به درم چو حلقه بر در ماني
1608
اي شب مدد جان و جوانيم تويي
سرمايه ي عمر جاودانيم تويي
ني ني غلطم تو را چرا بد گفتم
شک نيست که روز زندگانيم تويي
1609
با ما خبري نداري اي بينايي
از روي تو گل همي کند رعنايي
گر تو رخ خويش را به گل بنمايي
چون بلبل مست گل کند رسوايي
1610
اي سوخته و ساخته در کار تو من
اي جان و دلم باخته در کار تو من
عقل و خرد و هوش و دل و ديده و دين
يک يک همه در باخته در کار تو من
1611
سهل است مرا ياد تو افزون کردن
يا دامن دل را سگ پرخون کردن
اين آسان است ليک بس دشوار است
سوداي تو از دماغ بيرون کردن
1612
هرگز نرود مهر تو پاک از دل من
گر نيز شود زير زمين منزل من
صد سال برآيد و بپوسد تن من
هم بوي وصال تو دمد از گل من
1613
امروز چنان گفت نگارم با من
کاين سوز نمي رسد به هر تردامن
بي خود شو اگر نشست خواهي با من
کاينجا منم و تو يا تو گنجي يا من
1614
بنگر تو بدان ماه فروز دل من
باور نکني قصّه ي سوز دل من
اين واقعه را کسي تواند دانست
کاو خفته بود شبي به روز دل من
1615
اي عادت تو وعده ي باطل دادن
در جام شکر شربت قاتل دادن
وآن زلف شکسته ي تو را دادم دل
کز لطف بود شکسته را دل دادن
1616
دل را چه محل کاو بپذيرد غم او
جان را چه خطر بود که گيرد کم او
حاصل زجهان دمي است يا دم زدني
باري چو زدم نمي گريزد دم او
1617
بي روي تو دل گفت چه کار آيد ازو
جز ناله که هر دمي هزار آيد ازو
مي گريد تا خاک شود وز گل او
ني رويد و ناله هاي زار آيد ازو
1618
شاد است همه عمر نکوخواه از تو
دشمن کور است گاه و بيگاه از تو
عيش خوش ما بي تو ندارد آبي
سلطان وجود لوحش الله از تو
1619
جزعت به کرشمه چون کند عهدي نو
خواهم که کنم پيش رخت جان به گرو
گويد چشمت به غمزه برخيز و برو
گر مست نئي حديث مستان مشنو
1620
اي شب تو علي رغم بدآموز مرو
شمع طرب مرا برافروز مرو
اي صبح به جان او که امشب تو ميا
واي شب به جمال او که امروز مرو
1621
ابروت که آسمان بيارايد ازو
خورشيد چو با هلال بنمايد ازو
روزم شب گشت رسم عيدي بفرست
خرماي لبت که بوي شير آيد ازو
1622
گر با همه اي که بي مني بي همه اي
گر بي همه اي که با مني با همه اي
گر شاه جهاني و امير همه اي
چون مرگ به تو رسد اسير همه اي
1623
مستم کن و هرچه هست بستان و برو
در چارسوي بلا بخوابان و برو
ور زانچ بخواهي که نشيني با من
منشين به وصال خويش بنشان و برو
1624
گفتي که تو دل برغم آن دلبر نه
ور بپذيرد به شکر جان بر سر نه
آتشکده اي کدام دل شرمت باد
محنت جايي کدام جان بر سر نه
1625
اي ديدن روي تو دل آراي همه
وصل لب لعل تو تمنّاي همه
گر با دگري به از مني واي به من
ور با همه کس همچو مني واي همه
1626
او را که به رايگان گران خواهد بود
او را ز وصالش چه نشان خواهد بود
آن را که همه مايه ي وي افلاس است
هر سود که باشدش زيان خواهد بود
1627
در هر هوسي دل نگران کوشيدن
با خود بودن بود در آن کوشيدن
داني که به ترک خويشتن گفتن چيست
از بهر مراد ديگران کوشيدن
1628
ترکي مکن اي ترک خطايي با من
ناديده خطايي به خطايي با من
زين پس به خطت من به خطا پا ننهم
گر زانک به وصل در خط آيي با من
1629
اي عقل هميشه از طرب تنها باش
واي صبر درين واقعه اندروا باش
اي دل تو به پاي بسته از دست مده
واي جان زدست رفته پابرجا باش
1630
گر با من خسته دل بيفتد رايش
جان و دل و ديده هر سه سازم جايش
وآنگاه مرا زغايت سودايش
روزي بيني بمرده اندر پايش
1631
بادا! چو رسي به زلف مشک افشانش
در گوش بگوي اين سخن پنهانش
کان شيفته را کز تو فلک دور افکند
ياد تو همي کرد برآمد جانش
1632
سيمين زنخت که حسن خواند استادش
آوخ که ستاره در وبال افتادش
زآن پيش که بس توبه ي ابدال شکست
پشمينه که پوشيد مبارک بادش
1633
چون ديد دلم عارض شهر آرايش
سر بر پايش نهاد از سودايش
داني که چرا فتاد زلفش در پاي
تا بردارد سر دلم از پايش
1634
يا من به چه دل زنم دَرِ سودايش
يا من چه سگم که ديده سازم جايش
گر دست رسد جمله ي معصومان را
در ديده کشند جمله خاک پايش
1635
آنها که فلک وفا نکرد ايشان را
وصل من و تو بد اوفتاد ايشان را
خواهند مرا زخدمتت باز بُرند
يارب که زبان بريده باد ايشان را
1636
هر محنت و هر بلا که در جان من است
از دست دل نبوده فرمان من است
شرط ادب اين است که گفتم، ورنه
درد من از آن است که درمان من است
1637
اي گشته لبت آتش جان را ترياک
آب چشمم ببرد عالم همه پاک
آن دل که زدست من برون رفت چو باد
در پاي تو افتاد به خواري در خاک
1638
انصاف زاختلاف ايّام فرق
پيدا کردي به گفت حق را الحق
آنجا که کمال کبرياي قدم است
توحيد من و کفر تو باشد مطلق
1639
من سوخته گر در طمع خام افتم
از جوي خوش تو اي دلارام افتم
لطف تو مرا کشيد در دام ارنه
زان مرغ نيم که هرزه در دام افتم
1640
از روي تو من هميشه گلشن بودم
وز ديدن تو دو ديده روشن بودم
گفتم به دعا چشم بد از روي تو دور
جانا مگر آن چشم بدت من بودم
1641
اي مست غمت عاقل و ديوانه به هم
وندر ره تو مسجد و بتخانَه به هم
در عشق تو جان بداده بيگانه و خويش
در پات فتاده شمع و پروانَه به هم
1642
من مهر تو در ميان جان بنهادم
تا مهر تو در سر زبان بنهادم
تا دل زهمه جهان کرانه بگرفت
پا از سخن تو در ميان بنهادم
1643
در پختن سوداي تو چون من خامم
توسن شد و بي ثبات طبع و گامم
انگشت نماي جمله خاص و عامم
اي دوست ببين کز تو چه دشمن کامم
1644
اي غم تو مراد من به جان در مشکن
وي هجر به سينه ام سنان در مشکن
امشب که دلم به کام خواهد که رسد
اي صبح تو کامم به دهان در مشکن
1645
چون تو به ادب شوي سوي حق نگران
خوش باشي و خوش شوند از تو دگران
ساکن باشي و چون جمادي به وليک
مي کن حرکت ولي نه چون جانوران
1646
از آن لطيف تر بت دلکش بين
وز مشک خطي کشيده بر آتش بين
وآنگه من و اين خوش پسر از باد اجل
در خاک رويم اين روش ناخوش بين
1647
اي دوست اگر گوهر کان مي طلبي
در بوته ي دل نقد روان مي طلبي
تصعيد يقين مي کن و تقطير سرشک
گر زانک زکيميا نشان مي طلبي
1648
از بس که غم دنييِ مردار خوري
نه کار کني و نه غم کار خوري
سرمايه ي تو از همه عالم عمري است
بر باد مده که غصّه بسيار خوري
1649
يک حاجت بي دلي روا مي نکنند
يک وعده ي عاشقي وفا مي نکنند
اين است غم ما که درين تنها[يـ]ي
ما را به غم خويش رها مي نکنند
الباب الثاني عشر
في الوصيّة و الاسف علي مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضي الله عنه
الوصيّة
1650
خواهي که بيابد دل تو ملک ابد
يا کشف شود بر دلت اسرار احد
تا آن ساعت که در نهندت به لحد
بايد که تو آن کني که گويد «اوحد»
تضيع العمر
1651
پيوسته چو باشي تو به بازي مشغول
هرگز بر حق نباشدت هيچ قبول
انگار که امروز قيامت برخاست
گويند چه کرده اي، چه گويي تو فضول
1652
از عمر عزيز خود دريغا که بسي
ضايع کردي به هرزه در هر هوسي
يک يک نفس از تو مي شود بي حاصل
آنگه شوي آگه که نماند نفسي
1653
گيرم که دل از بدي نمي پالايي
باري دل را به بد چه مي آلايي
عمر تو نفس نفس همي کاهد و تو
در هر چه زيان تست مي افزايي
1654
بستردني است هر چه بنگاشته ام
وافکندني است هر چه برداشته ام
سودا بوده است هر چه پنداشته ام
دردا که به عشوه عمر بگذاشته ام
1655
هر لحظه دلم در طلب دلداري
هر دم بودم با دگري بازاري
شد عمر زدست و برنيامد کاري
آري چه کنم چنين نهادند کاري
1656
يکچند دويديم نه بر راه صواب
برداشته از روي خرد پاک نقاب
اکنون که همي باز کنم چشم زخواب
هم نامه سيه بينم و هم عمر خراب
1657
در عمر درنگ نيست ممکن، بشتاب
آن قدر که ممکن است از وي درياب
ترسم که چو خواجه سر برآرد از خواب
عمري يابد گذشته و خانه خراب
1658
چون رفت رقيب عمر درياب اي دل
زين بيش مکن به لهو اشتاب اي دل
از دست برفت عمر درياب اي دل
ور مرده نئي درآي از خواب اي دل
1659
دردا که به هرزه زندگاني بگذشت
وندر شب غم روز جواني بگذشت
افسوس که عمرم که ازو هر نفسي
صد جان ارزد به رايگاني بگذشت
1660
ماهي اميد عمرم از شست برفت
بي فايده عمرم چو شب مست برفت
عمري که ازو دمي جهاني ارزيد
افسوس که رايگانم از دست برفت
1661
جان گر به تن آباد بود هيچ بود
دل گر به جهان شاد بود هيچ بود
باد است يقين کاساس عمر تو بدوست
بنياد که بر باد بود هيچ بود
1662
در ديده زسوداي تو دودي دارم
حاصل زغمت گفت و شنودي دارم
سرمايه ي عمر جمله از دست برفت
بي آنک اميد هيچ سودي دارم
1663
قومي شده تا زنده به اسرار جهان
قومي شده بازنده به اسباب زمان
ماييم در اين ميان نه زاين قوم نه زآن
در حسرت هر دو برده عمري به زيان
1664
عمري که به ياد اين و آن مي گذرد
گويي باد است در خزان مي گذرد
برمي گذري تو از جهان چون شب و روز
مي پنداري که اين جهان مي گذرد
1665
بي قدر دلا چو خاک کو خواهي شد
در آتش حرص و آرزو خواهي شد
اينجا چو تمام داده اي عمر به باد
آنجا به کدام آبرو خواهي شد
1666
چون جمله خطا کني صوابت چه بود
مقصود تو زاين عمر خرابت چه بود
انصاف بده چون تو بخواهي رفتن
گويند چه کرده اي جوابت چه بود
1667
شد عمر خراب زار رو برنامد
صد روز فرورفت و غرض برنامد
دردا که به غربيل وفا عالم را
سر برکرديم و عمر بر سر نامد
اَلعُزلَه
1668
گر مي خواهي که روز و شب گردي شاه
بايد که زننگ خلق گردي آزاد
زينها نشود هيچ خرابي آباد
مشتي دونند که خاکشان بر سر باد
1669
بر اهل هنر کار پريشان بهتر
اوميد کمال نيست نقصان بهتر
يک لقمه ي نان خشک نزد عقلا
بي درد سر از ملک سليمان بهتر
1670
اي دل تو اگر به گوشه اي بنشيني
هر لحظه هزار راحت دل بيني
مشغول تو گردند هم عالميان
از شغل جهان دامن اگر در چيني
1671
خود را تو اگر عشوه دمادم ندهي
درديش به صد هزار مرهم ندهي
والله اگر لذت عزلت بچشي
از فقر دمي به ملک عالم ندهي
1672
يا رب چه خوش است بر جهان خنديدن
بي واسطه ي چشم و دهان خنديدن
بنشين و سفر کن که به غايت خوب است
بي زحمت پا گرد جهان گرديدن
1673
از بند خود ار دلم رهايي يابد
شک نيست در آن که روشنايي يابد
يا رب تو مرا زخلق بيگانه بکن
تا با تو دل من آشنايي يابد
1674
آدم که همي زد دم بي درماني
ترسم که تو آن دم بزني درماني
زنهار که درمانده ي هر در نشوي
گر درماني به که زره درماني
المسکنه
1675
با دست تهي پرهوسان را چه دهند
پيداست که بي دسترسان را چه دهند
گويند مرا که با تو دلدار چه کرد
من هيچ کسم هيچ کسان را چه دهند
الموت
1676
از دست اجل جان نبرد زاينده
بر کس بنماند اين جهان پاينده
بر باد نهاده شد بناي من و تو
بر باد بنا کجا بود پاينده
1677
آنها که جهان به کام دل داشته اند
رفتند و جهان به جاي بگذاشته اند
در زيرزمين به درد دل مي دروند
تخمي که به بالاي زمين کاشته اند
1678
از آخر عمر اگر کسي ياد کند
شرمش بادا که خانه آباد کند
ديديم به چشم خويش باد است جهان
خاکش بر سر که تکيه بر باد کند
1679
از دست اجل هيچ قدح نوش مکن
وين عشوه ي روزگار در گوش مکن
ارواح گذشتگان تو را مي گويند
کاي صدر اجل اجل فراموش مکن
1680
قيصر که زمين به پاي حشمت فرسود
قصرش به بلندي زفلک برتر بود
اي کيخسرو که جاش داري بنگر
کو قصر کجا قيصر گويي که نبود
1681
بر سبزه چو چشم ابر نوروز گريست
بي وصل رخ يار نمي شايد زيست
شد لاله زخاک ديگران مجلس ما
تا سبزه ي گور ما تماشاگه کيست
1682
با يار اگر آرميده باشي همه عمر
لذات جهان چشيده باشي همه عمر
چون حاصل کار مرگ خواهد بودن
خوابي باشد که ديده باشي همه عمر
1683
امروز زخيل دل چو بيرون باشي
فردا لاشک عاجز و مغبون باشي
چون در کله عمر نداري پشمي
دست اجلت پنبه نهد چون باشي
1684
تا از دم خواجگي و ميري نرهي
گر مير سپاهي ز اسيري نرهي
چون طوطي آن خواجه که آن رمز شنيد
زاين بند قفص تا بنميري نرهي
الفَناء
1685
تا ظن نبري که کاردان خواهي بود
چون مرغ پرنده کامران خواهي بود
روزي که اجل دامن عمرت گيرد
در بطن زمين چو ديگران خواهي بود
1686
مهمان جهان يکشبه بنماي که بود
کش روز سيه نکرد اين چرخ کبود
آبيش که خورد تا هم از ديده نريخت
ناني به که داد کاخرش جان نربود
1687
محراب چمن را زگل آمد قنديل
وز باد به يک هفته فرو مرد ذليل
يعني که درين مرحله اي بي حاصل
يک هفته بود گشت دگر هفته رحيل
1688
اسباب فلک چو مهره بشمرد به خاک
کس را ننواخت تاش نسپرد به خاک
هر شاخ که برگ او بلند است امروز
از آب برآورد و فروبرد به خاک
البقا بعد الفناء
1689
پروانگکي به پيش شمعي بپريد
در گوشه ي شمع گوشه ي يک تنه ديد
جان داد به شکرانه در آن حجره خزيد
بي جان دادن کسي به جانان نرسيد
المُختَلفه
1690
چون از پي دلبر دل شوريده برفت
وز غايت آرزوش دزديده برفت
دانست که گرد دوست ماند برهد
خون گشت چو قطره قطره از ديده برفت
1691
بي روي تو گرچه رهگذر جاي گل است
ما را نه غم باغ و نه پرواي گل است
گر دست برم بي تو سوي گل، بادا
در چشم من آن خار که در پاي گل است
1692
انعام تو عام است و دلم بي بهر است
ترياک کزو هلاک خيزد زهر است
تو لقمه ي باز در دم صعوه نهي
وآنگه گويي فرو بر آخر قهر است
1693
چون معترفم بدانچ سرمستي هست
در حضرتت افلاس و تهيدستي هست
من آن توم تو را چه باشد هيچي
تو آن مني مرا همه هستي هست
1694
بيچاره دل شکسته چون بسته ي تست
بي مرهم وصل هر زمان خسته ي تست
چون مي گسلي از آنک پيوسته ي تست
گر بسته ي تست دل نه بشکسته ي تست
1695
دلدار چو ديد خسته و غمگينم
آمد نفسي نشست بر بالينم
با گرمي همي گفت که اي مسکينم
هم مي ندهد دل که چنينت بينم
1696
از باد صبا دلم چو بوي تو گرفت
بگذاشت مرا و جست و جوي تو گرفت
زين پس به من خسته نگه مي نکند
بوي تو گرفته بود و خوي تو گرفت
1697
هر جا که سري است پر زسوداي شماست
هر جا که دلي است پر تمناي شماست
آنجا که جهان عالم آراي شماست
اندر دل جان و جان و دل جاي شماست
1698
گر جور کني از تو فغان نتوان کرد
ور لطف کني تکيه بر آن نتوان کرد
در حوصله ي قلم نگنجد رازم
آتش به ميان ني نهان نتوان کرد
1699
زين گونه که طبع سرکش دلبر ماست
اوميد وصال تو نه اندر خور ماست
درد دل ما هست اميدي نه کاه
سوداي محال است که اندر سرِماست
1700
چندانک منم هزار چندان غم تست
بر جان من شيفته زين سان غم تست
هر کس به جهان زندگي از جان دارد
اِلّا من بي دل که مرا جان غم تست
1701
بي آنک شود زما گناهي پيدا
هر روز کنندمان به نوعي رسوا
رفتيم و گذاشتيم او را به شما
تا باز بهانه تان نباشد بر ما
1702
تا کي سخن حال مشوّش گويم
تا چند حديث يار سرکش گويم
زآن پيش که شب حديث شب خوش گويد
آن به که به اتفاق شب خوش گويم
1703
تا يوسف دل را نکني از بن چاه
يعقوب خرد ضرير باشد در راه
خواهي که عزيز مصر باشي در جاه
از عشق کمر ببند وز صدق کلاه
1704
تو چيز طلب کت بستاند زهمه
يا همتت آستين فشاند زهمه
کار آنجا سازد آنک اسباب جهان
چيزي است که مُرد ريگ ماند زهمه
1705
دل بر طرب و عيش نهادن بهتر
از جان گره غمان گشادن بهتر
از دست چو هر چه هست خواهد رفتن
آخر نه به دست خويش دادن بهتر
1706
هر چند که عقل داري و ديده و هوش
ايمن مشو و به ديگران پرده بپوش
آنجا که قضا بر تو کمين بگشايد
نه ديده به کار آيد آنجا و نه گوش
1707
آن کس که گل وجود آدم بکند
شايد که از آن هزار يک دم بکند
وآن کس که زهست نيست عالم بکند
از کرد به يک شب عربي هم بکند
1708
گر بر سر بحر علم بينا گردي
ور زانک نظير ابن سينا گردي
تا گرد مراد خويشتن مي گردي
مي دان به يقين که دير بينا گردي
1709
نقش تو دَرون ديده بنگاشته به
وين ديده به ديدار تو واداشته به
گر عين خيال تو نيايد در چشم
گر چشمه ي زمزم است انباشته به
1710
خيزيم و ره قافله ي غم بزنيم
پا بر سر ملک هر دو عالم بزنيم
خار مني و تويي زره برگيريم
تا بي من و تو من و تو يک دم بزنيم
1711
خواهي که رسي به کام برگير دو گام
يک گام زکونين و دگر گام زکام
اندر ره حق خواجه کم آيد زغلام
يک بنده ي پخته به که صد خواجه ي خام
1712
در پاي غمش چو سر بيندازي هان
يا با غم او هيچ نياغازي هان
آنجا که سري جز به سري نفروشند
اي مشتريان صلاي سربازي هان
وصف حالته- رضي الله عنه-
1713
تا حد طلبي به وصل بي حد نرسي
توحيد نورزيده به «اوحد» نرسي
شايد که تمنّاي رسيدن داري
لکن به تمنّاي مجرّد نرسي
1714
«اوحد» تو به جاي غصّه اي صد مي کش
چون نيک نمي شود تو هر بد مي کش
بر خاک درش چو سر بدادي بر باد
بر گردن خود بار سر خود مي کش
1715
در دست زمانه سخت مظلومم من
ورنه چه سزاي خطّه ي رومم من
با صد هنرم هزار غم بايد خورد
يا رب که چه محروم و چه محرومم من
1716
«اوحد» در دل مي زني آخر دل کو
عمري است که راه مي روي منزل کو
تا چند زلاف خلوت و خلوتيان
هفتاد و دو چلّه داشتي حاصل کو
1717
برخود در کام و آرزو در بستم
وز محنت هر ناکس و کس من رستم
گر زاهد مسجدم و گر عاصي دير
من مرد خودم چنانک هستم هستم
1718
«اوحد» تو به هر خيال مغرور مشو
پروانه صفت کشته ي هر نور مشو
چون خودبيني تو از خدا افتي دور
نزديک خدا باش و زخود دور مشو
1719
«اوحد» تو به هر حادثه از جاي مرو
وندر پي طبع بد خود راي مرو
تو از سر عُجب خويش معشوق خودي
درد سر خويشتن ميفزاي مرو
1720
آنها که زاسرار الهي مستند
در گلشن او دسته ي گلها بستند
مانند جنيد و بايزيد و حلّاج
در گوشه ي خاطرم هزاران هستند
1722
از شمع يقين «اوحد» از آن بي نوري
کاندر طلب از خدمت و حرمت دوري
در وقت سماع اگر تو را وجدي نيست
چون لذّت آن نيافتي معذوري
1723
«اوحد» تو حديث عشق گفتي بسيار
گويي و نمي کني، ازو شرم بدار
خاموش نئي اگر تو هستي صادق
اين صدق عمل بود نباشد گفتار
1724
در مصطبه ي عشق زبدنامي چند
عاجز شدم از ريش و سر خامي چند
گر قوّت پاي من مرا گيرد دست
تا باز روم پيش اجل گامي چند
اشعار الحاقي و پراکنده
که در اصل ديوان نبود
رباعيات
1725
درويش چو صابري است کامش بادا
مَه چاکر، خورشيد غلامش بادا
هر درويشي که قوت يومش باشد
گر کديه کند خرقه حرامش بادا
1726
هجرانت بدان صفت [که] بگداخت مرا
جان نستد و رحم کرد، بنواخت مرا
چون ديد رخ زرد و دل پر غم من
کآمد اجل و بديد و نشناخت مرا
1727
آن کس که بنا نهاد اين ايوان را
و اين طاق روان گنبد گردان را
انگشت شکر در دهن کس ننهاد
تا باز نکرد زهر قاتل آن را
1728
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بيخت
دل خون شد و عقل رفت و صبرم بگريخت
زاين واقعه هيچ دوست دستم نگرفت
جز ديده که هر چه داشت در پايم ريخت
1729
آن را که زبان و سينه يکتاست کجاست
بر شرع وفا و سيرت راست کجاست
آن چشم که عيب ديگران بيند هست
چشمي که به عيب خويش بيناست کجاست
1730
چون تير اجل رسد سپرها هيچ است
اين محتشمي و زور و زرها هيچ است
تا بتواني دست زنيکي بمدار
نيکي آن است که نيک است دگرها هيچ است
1731
ذاتم ز وراي حرف و بيرون زحد است
وز چشمه ي لطف آب حياتم مدد است
علّت زاحد به اوحد آمد حرفي
علت بگذار کاينک اوحد احد است
1732
اي آمده ي به وعده باز آمده راست
بر ديده نشين که جات بر ديده ي ماست
شکر تو به سالها کجا دانم گفت
عذر تو به عمرها کجا دانم خواست
1733
عشقت صنما مجاور ديده ي ماست
جز عشق تو هرچه هست بيگانه ي ماست
هرگونه که هست با غمت مي سازم
زيرا که غمت حريف ديرينه ي ماست
1734
زين گونه که حال ناپسنديده ي ماست
حسن رخ او نه درخور ديده ي ماست
اوميدي اگر در دل شوريده ي ماست
سوداست که در دماغ پوسيده ي ماست
1735
ابواب ملاقات اگر مسدود است
اسباب وصال معنوي موجود است
سوگند به خالقي که او معبود است
کز هر دو جهان وصل توَم مقصود است
1736
از حال مريد شيخ اگر بي خبر است
بس شيخ و مريد را در اين ره خطر است
شيخي که نه واقف است از حال مريد
در عالم معنيش کجا رهگذر است
1737
دوش از سر پاي يار با من بنشست
باز از سر دست عهدم امروز شکست
نه شاد شدم دوش و نه غمگين امروز
کان از سر پاي بود اين از سر دست
1738
عشق تو به عالم دل آمد سرمست
صد جام شراب بي نيازي در دست
جرعه ي تو کلاه کفر و ايمان بربود
لعل تو قبول زهد و تقوي بشکست
1739
شوريده دلانيم نه هشيار و نه مست
سرگشته و پاي بسته و باد به دست
يا رب تو بده آنچ همي بايد و نيست
يا رب تو ببر آنچ نمي بايد و هست
1740
دل را خطري نيست سخن در جان است
جان افشانم که وقت جان افشان است
مرد ارچه به کار خويش سرگردان است
هم چاره ي کار ازو بود گردانست
1741
[چندين مخور افسوس] که نتوان دانست
مي باش به ناموس که نتوان دانست
خالي شو و از سر تکلّف برخيز
پاي همه مي بوس که نتوان دانست
1742
امروز که يار من مرا مهمان است
بخشيدن جان و دل مرا فرمان است
نامرد بود که او نسازد با کس
آن کس که بساخت با همه مرد آن است
1743
دانم که بتم چو لؤلؤي مکنون است
رنگ دو رخش به رنگ آذرگون است
قدّ و خد و خال و زلف و اندام و تنش
سرو و گل و مشک و قير و عاج و خون است
1744
سرمايه ي ما از همه عالم دلکي است
آن نيز اسير دلبر پرنمکي است
يک دل چه بود که بوسه اي از دو لبش
صد جان ارزد بدان خدايي که يکي است
1745
افسوس که ديده ي نکوبينت نيست
چشمي به عيوب خوش فروبينت نيست
در جمله ي ذرّات جهان از بد و نيک
او هست ولي ديده ي او بينت نيست
1746
در مدرسه ها مايه ي گفتارم نيست
در بتکده ها صليب و زنّارم نيست
سرتاسر بازار به هيچم نخرند
آخر چه متاعم که خريدارم نيست
1747
در عالم دون دلِ کسي يافته نيست
کاندر تف غم به سالها تافته نيست
تا کي گويي سيه گليم است فلان
مسکين چه کند به دست خود بافته نيست
1748
آن کس که هزار عالم از رنگ نگاشت
رنگ من و تو کجا برد اي ناداشت
اين رنگ همه هوس بود يا پنداشت
او بي رنگ است رنگ او بايد داشت
1749
افسوس که اطراف رخت خا[ر] گرفت
زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت
سيماب زنخدان تو آورد غمباد
شنگرف لب لعل تو زنگار گرفت
1750
آوازه ي آواز تو در خلق گرفت
زاهد زتو ترک شمله و دلق گرفت
آواز تو بسته نيست ليکن دو سه روز
طعم شکر از لب تو در حلق گرفت
1751
عيسي به فلک رسيد خر خشم گرفت
داود زبور خواند کر خشم گرفت
از بيشه به بازار بيامد شيري
موشي به دکان پيله ور خشم گرفت
1752
يار آمد و گفت خسته مي دار دلت
دايم به اميد بسته مي دار دلت
ما را به شکستگان نظرها باشد
ما را خواهي شکسته مي دار دلت
1753
اي روي تو از لطافت آيينه ي روح
خواهم که قدمهاي خيالت به صبوح
بر ديده نهم ولي زتيغ مژه ام
ترسم که شود پاي خيالت مجروح
1754
نه مهر تو در دل حزين مي گنجد
نه مُهر تو در هيچ نگين مي گنجد
جان خوانمت ارچه بيش از ايني ليکن
در کالبد جسد همين مي گنجد
1755
از صدق دل مرده جهان بين گردد
مر صادق را کار به آيين گردد
صدق اريابي به هر بهاييش بخر
کان سرّ است که کفر از او دين گردد
1756
لعلش که دو صد گنج نهاني دارد
منشور بقاي جاوداني دارد
زان بر لب او سبزه دميده است که او
سرچشمه ي آب زندگاني دارد
1757
بر برگ گلت مورچه ره خواهد کرد
بر لاله بنفشه تکيه گه خواهد کرد
بر آتش رخسار تو مي داني چيست
دودي که هزار جان سيه خواهد کرد
1758
در خاک نگه کند چو با ما نگرد
از غيرت آنکه ديده بر ما فکند
زان به نبود که ما کنون خاک شويم
تا بو که بدان بهانه بر ما نگرد
1759
ياد تو کنم زچشم من خون بچکد
خون از دل ابرو چشم گردون بچکد
چشمم زتو چون بريد خونش بچکد
شک نيست که از بريدگي خون بچکد
1760
خطها که خدت را به مصاف آمده اند
تا ظن نبري که از گزاف آمده اند
رخسار تو کعبه گشت قومي زحبش
پيرا من کعبه بر طواف آمده ام
1761
خطي که بر آن عارض چون مه کردند
زان خط دل صد سوخته گمره کردند
صفر دهنش با خط مشکين مي گفت
بر مرتبه ي حسن يک ده کردند
1762
هم آه من سوخته کاري بکند
وين جور تو را چرخ شماري بکند
در[د] دل و آب ديده و آه سحر
کاري نکند اين همه؟ آري بکند
1763
از عشق تو جان من جنون مي بيند
در سينه ي من ازو سکون مي بيند
در يک حالت دو ضد آرام و جنون
جان و دل من نگر که چون مي بيند
1764
دل چون دل من غمزده نتواند بود
صد واقعه برهم زده نتواند بود
تا شربت عالم نشود خونابه
قوت من ماتمزده نتواند بود
1765
عاشق چه کند چو دل به دستش نبود
مفلس چه سخا کند چو هستش نبود
اي حسن تو را شرف زبازار من است
بت را چه محل چو بت پرستش نبود
1766
مِهر تو چو مُهر از نگينم نرود
سوداي تو از دل حزينم نرود
من خود رفتم وليک خونابه ي چشم
تا دامن عمر زآستينم نرود
1767
گر عکس رخت زديده بگسسته شود
از هر مژه صد قطره ي خون بسته شود
شب تا به سحر ديده به هم برنکنم
ترسم [که] خيالت اندرو خسته شود
1768
کامل صفتي راه فنا مي پيمود
ناگه گذري کرد به درياي وجود
يک موي زهست او بر او باقي بود
آن موي به چشم فقر زنّار نمود
1769
روي تو که مَه را زخود افزون ننهد
سر بر خط هيچ کس به افسون ننهد
آورد خطي به گرد وي تا خوبي
از وي همه عمر پاي بيرون ننهد
1770
من بنده ي آنم که دلي بربايد
يا دل به کسي دهد که جان افزايد
وآن کس که نه عاشق و نه معشوق کسي است
در ملک خدا اگر نباشد شايد
1771
از رنگ رخش گل به فغان مي آيد
وز لعل لبش شکر به جان مي آيد
چاهي است معلّق زنخش مي بيني
کز ديدنش آب در دهان مي آيد
1772
گلبرگ ز روي چو مهت شايد چيد
مشک از سر زلف سيهت شايد چيد
بر رهگذري که خرّم آيي و روي
دامن دامن گل زرهت شايد چيد
1773
آن شاه که او ملک تواند بخشيد
جز اشرف دين ملک که داند بخشيد
شاهي که به سهو مي ببخشد شهري
از بهر خدا دهي تواند بخشيد
1774
بگذار که تا زلف تو گيرم يک بار
يا در کف پاي تو بمالم رخسار
انگار که سنگ پايمال است رخم
يا دست مرا شانه ي چوبين پندار
1775
زنهار در آن دو چشم مخمور نگر
واندر لب همچو نوشش از دور نگر
بر دست گرفت نور باروي چو ماه
يعني که بيا نور علي نور نگر
1776
گر بنگ خوري اي به رخ خوبان، خور
بنيوش چنان که گويمت زان سان خور
بسيار مخور، فاش مکن، ورد مساز
اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور
1777
از خوان زمانه نيم ناني کم گير
چون مايه بود سود و زياني کم گير
تا کي گويي حشمت اربل مگذار
اي هيچ نديده کُرد خواني کم گير
1778
با دل گفتم صحبت شاهي کم گير
چون سر بنهاده اي کلاهي کم گير
دل گفت تو خوش باش که من آزادم
کردي ديکي و خانقاهي کم گير
1779
آنها که ندانند حقيقت زمجاز
مشغول نمازند به شبهاي دراز
من فارغ از آنم که درين خلوت راز
يک لحظه نياز به زصد سال نماز
1780
در عشق توام هر نفس اندوه تو بس
در درد توام دسترس اندوه تو بس
در تنهايي که يار بايد صد کس
کس نيست مرا هيچ کس اندوه تو بس
1781
دارم زتو اشتياق چندانک مپرس
دردي است به اتّفاق چندانک مپرس
دستي که به دامن وصالت زدمي
بر سر زدم از فراق چندانک مپرس
1782
خود را به هوس مدار در پاي دريغ
ترسم که شوي غرقه به درياي دريغ
فرمان برو بر دريغ مگذار جهان
زان پيش که سودت نکند واي دريغ
1783
گر فخر به من نمي رسد عار اينک
ور نور به من نمي رسد نار اينک
گر خانقه و خرقه و شيخي نبود
ناقوس و کليسيا و زنّار اينک
1784
از دوست به هر رهگذري مي پرسم
وز هر که بيابم خبري مي پرسم
تا دشمن بدسگال واقف نشود
در دل وي و من از دگري مي پرسم
1785
در عشق تو دل رفت و زجان مي ترسم
وز هجر و زمرگِ ناگهان مي ترسم
گر زار کُشي مرا نمي ترسم از آن
بيزار زمن شوي از آن مي ترسم
1786
من عشق تو را به صد ملامت بکشم
گر آه کنم به جان غرامت بکشم
گر عمر وفا کند جفاهاي تو را
آخر کم از آن که تا قيامت بکشم
1787
تا ظن نبري که من کمت مي بينم
بي زحمت ديده هر دمت مي بينم
ممکن نبود که شرح آن نتوان داد
آن شاديها که از غمت مي بينم
1788
تا ظن نبري که من دوي مي بينم
هر لحظه فتوحي به نوي مي بينم
جان و دل من جمله بُوي مي دانم
چشم و سر من جمله بُوي مي بينم
1789
گر بنوازي بنده ي مقبول توَم
گر ننوازي چاکر معزول توَم
با ردّ و قبول تو مرا کاري نيست
زيرا که به هر دو کار مشغول توَم
1790
نه ما به سر رشته شدن بتوانيم
نه رشته به ديگري سپردن دانيم
هر يک به بهانه اي فرو مي مانيم
قصه چه کنم که جمله سرگردانيم
1791
در مي نگرم زنيک و بد هيچ نيم
وز جمله ي اين داد و ستد هيچ نيم
با من چو تو باشي همه خود مي باشم
ورنه من بيچاره به خود هيچ نيم
1792
بر سينه زنان از هوس و جامه دران
چون شيفتگان جامه به هر جا مدران
رخساره به خون ديده مي شوي وليک
مگذار که آلوده شود جامه در آن
1793
سهل است مرا بر سر خنجر بودن
در پاي مراد خويش بي سر بودن
تو آمده اي که ملحدي را بکشي
غازي چو تويي رواست کافر بودن
1794
اي دل به در دوست تولّا مي کن
از دور به درگهش تمنّا مي کن
نوميد مشو از در او باز نگرد
در مي زن و سر نيز تقاضا مي کن
1795
اي وصل تو مايه ي تن آساني من
وي هجر تو غايت پريشاني من
من خود بروم وليک هرگز نرود
از خاک درت نشان پيشاني من
1796
دل مغز حقيقت است و تن پوست، ببين
در کسوت پوست جلوه ي دوست ببين
هر چيز که آن نشان هستي دارد
يا پرتو روي اوست يا اوست، ببين
1797
اي زندگي من و توانم همه تو
جاني و دلي اي دل و جانم همه تو
تو هستي من شدي از آني همه من
من نيست شدم در تو از آنم همه تو
1798
هر چند که در خورد توام مي داني
خون مژه پرورد توام مي داني
دلسوخته ي عشق توام مي بيني
ماتم زده ي درد توام مي داني
1799
با دل گفتم چو از مطر شاد نيي
وز بند زمانه يک دم آزاد نيي
در تجربه هاي دهر استادانند
شاگردي کن کنون که استاد نيي
1800
در بندگيت عار بود آزادي
شاگردي عشق تو به از استادي
با درد تو خود چه قدر دارد درمان
آنجا که غمت بود چه باشد شادي
1801
نقّاش رخت اگر نه يزدان بودي
استاد تو در نقش تو حيران بودي
گر داغ تو اي دوست نه بر جان بودي
در عشق تو جان سپردن آسان بودي
1802
آني که سهيلي به يمن مي بخشي
يا تازه گلي را به چمن مي بخشي
گفتم که تو را جان بدهم؟ گفتا نه
جان تو منم مرا به من مي بخشي
1803
گر يک نفس از نيستي آگاه شوي
بر هستي خود [به] نيستي شاه شوي
تو حاضر غايبي از آن بي خبري
گر غايب حاضر شوي آگاه شوي
1804
بس کز تو دوم در به در و کوي به کوي
تاريک شدم چون شب و باريک چو موي
في الجمله به هر صفت که خواهي مي دار
کان پشت ندارم که بگردانم روي
1805
مجروحان را دوا و مرهم تو دهي
محرومان را ملک مسلّم تو دهي
از تو کششي هست يقين مي دانم
تقصير زکوشش است آن هم تو دهي
1806
انصاف بده «اوحد» اگر مرد رهي
تا کي باشي حريص را همچو رهي
خاک در بي نياز اگر دريابي
بر تارک آرزو بنه تا برهي
1807
دل گرچه نه پيداست نهانش نه تويي
گيرم که دل من است جانش نه تويي
آتش چه زني در وي، پرخون چه کني
کآخر شب و روز در ميانش نه تويي؟
اشعار و قطعات پراکنده ي ديگر
نسخه ي معجون اُسقُف
1808
تربد فلفل سياه قاقله سمقونيا
گير يک مثقال از هر يک اگر سازي دوا
نيمه ي مثقال بسباسه بياور زنجبيل
با قرنفل دارچيني آنگه جوز بوزا
از شکر ربع وقيّه جمع کن با اين همه
با عسل معجون اسقف ساز اگر بايد تو را
1809
در رثاي شروانشاه اخستان
جميع الناس غمگينٌ که شروان شاههم مرده است
وفات شاههم اکنون طرب من قلبهم برده است
بهذا الصرصر العاصف کزو شروان مشوّش شد
درخت القلبشان خشک و گل الارواح پژمرده است
زن و مرد بلد جمله لِاَجل تلخي موتش
خراشان وجه، گريان چشم، بريان قلب و آزرده است
اگر چه موته صعبٌ لهم الصّبر اولي تر
که انفاس همه خلقان عليهم يک يک اشمرده است
وگر باور نمي داري که ما قَد قلته صدقٌ
فقل لي ايُّ مکتوبٍ که اسمش مرگ نسترده است
1810
مهتري باش و هرچه خواهي کن
نه بزرگي به مادر و پدر است
نافه ي مشک را ببين به مَثَل
کاين مثالي بزرگ و معتبر است
کاو زآهو گرفت عزّ و شرف
تا به بوي لطيف مشتهر است
1811
جانا به جز از ياد تو در سر هوسم نيست
سوگند خورم من که به جاي تو کسم نيست
امروز منم خسته و بي مونس و بي يار
فرياد همي خواهم و فريادرسم نيست
1812
اگر به حضرت عالي نمي شوم چاکر
نه آنک بهتر از آن مأمني تواند بود
وليک خاک جناب تو درگذشت از آن
نصيب ديده ي همچون مني تواند بود
1813
بر زمين آن درخت چيست که او
همنژاد سرمناره بود
برو برگش زمرّد و لعل است
مگر اصلش زسنگ خاره بود
بر سر او نشسته مرغي سبز
سبز مرغي که مار خواره بود
همه آن مار ميخور[د] کاو را
در دهان ماه يا ستاره بود
1814
به شرط آنکه هر کاو مست گردد
شود زاين تابخانه تا به خانه
وگر او با حريفي مست خسبد
گناه خود زخود داند زمانه
1815
عنقاء مُغر بست درين دور خرّمي
گم گشت خرّمي زجهان همچو آدمي
چندانک در صحيفه ي عالم نگه کنم
غمخواره آدم آمد و بيچاره آدمي
هر کس به قدر خويش گرفتار محنتي است
کس را نداده اند برات مسلّمي
1816
ما تو را حرمتي اگر داريم
نه زانديشه اي است يا بيمي
يا زمال تو، گر بسي داري
چشم داريم بر زر و سيمي
ليک از روي مزد مي خواهيم
که تو را مي کنيم تعظيمي
همه ريشت به کوه ما گفتيم
چون تو در خشم مي شوي نيمي
1817
به شب چندان خور اي جان باده ي ناب
که راهي وا در و ديوار بيني
نه چنداني که چون تا کاهي از خواب
درآيي … خود چار بيني
مصراعها و ابيات پراکنده و ناقص
1818
بر منبر و سجاده ببايست گريست
1819
يا نيست شود يا همگي ما گردد
1820
حاتم باشي با همه کس وقت سخا
چون نامه به نام ما رسد طي گردد
1821
زنهار زآهشان بينديش که آه
دودي است که زير دامن آتش دارد
1822
مه را به بناگوش تو نسبت کردم
زنهار که اين سخن به گوش تو رسد
1823
خال تو راست حالتي سخت عجب که هر که او
مي نگرد به خال تو شيفته حال مي شود
1824
لبش رنگ لعل و دمش بوي مشک
شراب آتش تر قدح آب خشک
1825
گفتم که تو را کجا توانم ديدن
گفتا که مرا کجا تواني ديدن