- ميرزا آقاخان کرماني 1270مقتول 1314 قمری نویسنده –مترجم وشاعر
***
نامه ي بستان
در يگانگي خداوند پاک
سر نامه بر نام زروان پاک
که رخشيد ازو هرمز تابناک
خداوند زاوش و کيوان پير
فروزنده ي ماه و ناهيد و تير
وز او آفرين باد بر ايزدان
که هستند فرمانبرش جاودان
هم امشاسپندان با زور و دست
که دارند بر کوه ها را نشست
وهومانو آن پيک هوش و خرد
کزو برتر انديشه برنگذرد
دگر ثاريوهرا سروش شهبان
کزاو گردد آباد ويران جهان
سپندار ميتا شه زندگي
که جان ها ازو يافت پايندگي
فراواشي امشاسفند روان
که آخر شتابد سوي آسمان
بسي باد نفرين ناخوب و زشت
ابر انگرومانيوس پلشت
که اهريمنان اند او را رهي
ز نور و فروغ است جانش تهي
اکومانو ان ديو تيره روان
که از زهر تن ها کند ناتوان
دگر زيري آن مايه ي بغض و کين
کزاو شد پرآشوب روي زمين
دگر سااورو آن بد بدکنش
که آز و فريب است او را منش
همان اندريمان ناپاک راي
که جور و ستم ماند از وي به جاي
—
در ستايش و خشوران تابناک
درود فراوان به زرهوش شيد
که زردشت ازين نام آمد پديد
اگر پهلواني بخواني زبان
تو زردشت را عقل درخشنده دان
شت و شيد را معني آمد بزرگ
چو خورشيد کو هست نور سترگ
هم اوست هوشنگ باهوش و هنگ
که آتش پديد آوريد از دو سنگ
هم اوست ادريس فرخ نهاد
که آيين حکمت به گيتي نهاد
نه تنها گذر کرد بر آسمان
به مينوي بگزيد جا جاودان
به تازي تو زرهوش ادريس دان
که هرمس ورا خوانده يونانيان
خبر داده از ختم پيغمبران
هم از موسي و عيسي و ديگران
بگفتا که سا اوشياي بزرگ
يکي سازد آبشخور ميش و گرگ
پديد آورد راه يزدان پاک
بپردازد از اهرمن روي خاک
به شمشير گيتي بگيرد همي
که دين بهي را پذيرد همي
نخستين فطرت پسين شمار
بود استواتريتي نامدار
که همواره وخشور ايزد يکي است
تفاوت اگر هست خود اندکي است
—
در احوال عصر تاريکي و اساتير
پژوهنده ي مردم باستان
که از قوم پيشين زند داستان
چنين گفت: کاين هر که جويد همي
به تاريکي اندر بپويد همي
که احوال پيشين به تاريکي است
خرد را در اين راه باريکي است
به تيره شب اندر توان ماه جست
وليکن نيارد کس اين راه جست
نه بنوشته بود است تاريخشان
نه کس مي بداند بن و بيخ شان
مگر ياد دارد پسر از پدر
بگويد فسانه تو را سر به سر
که هر کاو به تاريخ شد رهنمون
ز افسانه تاريخ آرد برون
و پا خود نشان ها و آثار پيش
تو را رهنمايي کند کم و بيش
که هر چه از زمين آيد اکنون پديد
شود گنج هاي کهن را کليد
چنان چون درين عصر کامد عيان
همه خشت و آثار کلدانيان
و باز اشتقاقات و نام لغات
نمايد تو را صورت واقعات
وگرنه خود را درين راه نيست
کس از راز پوشيده آگاه نيست
—
چگونگي از ميان رفتن تاريخ ايران
مر اين راز سربسته را کس نجست
که گيتي چه سان بود روز نخست
نداند کس آغاز مردم چه بود؟
چگونه نمودند کشت و درود؟
چگونه فراز آمدند اين گروه؟
در آباد بودند يا دشت و کوه؟
که بود آن که ديهيم بر سر نهاد؟
ندارد کس از روزگاران بياد
به ويژه در ايران که تاريخ نيست
اساتيرشان را بن و بيخ نيست
که از گاه کلدانيان تا عرب
سه نوبت بپژمرد علم و ادب
يکي گاه ضحاک با دستبرد
که آثار آجاميان را سترد
دگر گاه اسکندر نامجوي
که آن نامه ها شست با آب جوي
سوم گاه اسلام کز تازيان
بسي رفت بر مرز ايران زيان
درين هر سه فترت که شد رونماي
نماند از اثرهاي ايران به جاي
و گر پاره ي داستان ها زدند
نوايي هم از باستان ها زدند
نه پيداست بن شان زسر سر ز بن
همه درهم و برهم آمد سخن
کسي کان فسان ها بپويد همي
نشانش زشهنامه جويد همي
که فردوسي طوسي پاکزاد
همه داد مردي و دانش بداد
نکرده است پنهان يکي داستان
چه از پهلواني، چه از باستان
ولي حيف کش ره پديدار نيست
به جز جستن اندر شب تار نيست
در آن نام هايي که او گفته است
بسي سهو و تحريف ها رفته است
همان در زمان هاي شاهان پيش
بسي کرده تلفيق از کم و بيش
نياورده نام شهان را تمام
به ترتيب زيشان نبرد است نام
—
اشارت به اشتباهات مورخان ايران
گهي شاه را پهلوان خوانده است
گهي عصر اين را بدان رانده است
گهي کشوري را کند شاه نام
گهي شخص ناميده قومي تمام
گهي نام جنگي شده پهلوان
گهي گويد از ديو و از جاودان
يکي را کند شاه سالي هزار
پدر را به جاي پسر شهريار
دريغا که تاريخ در آن زمان
چو مه بود در زير ابري نهان
هم آثار پيدا نبودي بسي
خطوط کهن را نخواندي کسي
زآتور و از بابل و ليديا
زآلام و از هتن و از ميديا
ز يونان و از مصر و قوم فنيس
نبود آگهي نزد دستان نويس
ازين رو سروده سخن ناشناس
يکي را نموده به ديگر قياس
زمان هاي شاهان همه درهم است
سخن هاي تاريخ بس مبهم است
چو صد سال شاهي کند کيقباد
کس از توس و آرش نيارد بياد
فريبرز کو بود شاه مدي
نتابيد ازو فره ايزدي
چو کاوس فرمان براند بسي
زاکمينيان ياد نآرد کسي
چو لهراسب شاهي کند گاه دير
به يونان سفارت نمايد زرير
چو گشتاسب باشد يکي شهريار
زشاهي فرو ماند اسفنديار
سه پنجه که شاهي کند اردشير
دوم اردشير را نيايد بوير
چو رستم زيد ساليان دراز
به هر جنگ او خود بود رزم ساز
چو گرشسب باز او نشيند به تخت
شود زال زر پهلوي نيکبخت
چو سيروس خواند همي زند و است
مه و سال زردشت نباشد درست
چو ضحاک شاهيست سالي هزار
نيايند کلدانيان در شمار
فريدون چو شاهي کند پنج صد
به آباديان سلطنت کي رسد
چو افراسياب است خاقان ترک
همان شيده او راست پور بزرگ
چو ايلاگوي شد ز تورانيان
بود رود کارن يکي پهلوان
چو ايراک پور فريدون بود
شلمناصر و تور وارون شود
چو آثور شد سرو شاه يمن
بود شهر نينويه نام چمن
چو سگسار شد نام مازندران
همان گرگساران بود اندران
چو ملک دياگوست دشت دغو
ز گرسيوز آرند دختي نکو
چو آرمينه هم گشت سرحد تور
گرازان در آن جا برآرند شور
گر ايرش همان جنگ آرش بود
چو سيوز که نام سياوش بود
گروهي زره پهلواني نبود
فرود دلاور جواني نبود
نه پيران ويسه است دستور شه
که او خود بود جاوداني سپه
آلانان به جز ملک آلام نيست
که گويد به شهنامه نام دژيست
گروهي ز تاتار باشد پشنگ
که بودند به اميديان پيش جنگ
گهارگهاني است هون سياه
که بودي قراخان زتوران سپاه
بلاشان به جز قوم شريک نيست
چو بيژن که افسانه ي بي زني ست
پشن خود بود جنگ نورانياس
که اندر پلانه بد آن را اساس
از اين گونه باشد غلط ها بسي
که آگه نبودي از اين ها کسي
مگر اندرين عصر فرخنده بن
که پيدا شد آن رازهاي کهن
دريغ است که امروز ايرانيان
ندانند تاريخ پيشينيان
—
سبب نظم کتاب
مرا گفت دستور فرخنده راي
که اين راز سربسته را برگشاي
کنونت که امکان گفتار هست
به تاريخ دانان سروکار هست
همان به که تيغ قلم برکشي
به تاريخ پيشين قلم درکشي
فشاني بر افسانه ها آستين
نويسي يکي نامه ي راستين
ز تاريخ يونان و کلدان و روم
ز آثار ويران و آباد بوم
فراز آوري نامه ي شاهوار
که ماند به گيتي زما يادگار
به هر کار ياري نمايم تو را
همي دوستي برفزايم تو را
مرا داد ازين گونه چندان نويد
که شد جان من سر به سر پر اميد
دل من بدان گفته ها گرم شد
روانم پر از شرم و آزرم شد
چو يک سال بردم درين کار رنج
به پايان شد اين نامبردار گنج
اگر چه به نظمم نبد دسترس
که چون شاهنامه نگفته است کس
بيفکندم از نثر طرحي عظيم
که پيدا نمايد صحيح از سقيم
به نيروي يزدان پيروزگر
يکي گنج آراستم پرگهر
ز زند و اوستا و از پهلوي
فراز آوريدم به طرز نوي
ز آثار آنتيک و خط کهن
نياورده نگذاشتم يک سخن
چو آمد به بن اين کهن داستان
بناميدمش نامه ي باستان
چو ديباچه اش را بياراستم
زهر چاپلوسي بپيراستم
به جز ناظم الدوله
نامي دگر در آن جا نبردم ز يک نامور
گمانم چنين بد که پاداش اين
نبينم به جز توشه و آفرين
يکي مرد بد زشت و شوم و پليد
که رويش سيه بود و مويش سپيد
فرومايه را نام ناپاک بود
بد انديش و بي شرم و بي باک بود
همي زشت راندي سراسر سخن
ورا بي سبب گشت دل زمن
همه مقصدش بود از آن سر به سر
که از من خورد چند دينار زر
نداند که بي زارم از آن روش
که نفرين بر او باد و بر اخترش
گرانمايه دستور آزاده مرد
دلش بي جهت از من آمد به درد
به گفتار آن مرد ناپاک شوم
بر شاه ايران و خونکار روم
چون او نامور مرد والا نژاد
زمن کرد گفتار ناخوب ياد
مرا خود بدآيين و بد کيش خواند
بدم شير نر او مرا ميش خواند
از اين گفته او را نبد هيچ سود
به جز آن که بر شهرت من فزود
من از وي نراندم سخن بر بدي
نکو داشتم شيوه بخردي
در آخر پشيمان شد از گفت خويش
مرا خواست کش باز آيم به پيش
نرفتمش پيش و نکردم نياز
که درويش را خوش بود کبر و ناز
چو از روم شد سوي ايران زمين
برادرش آمد شدش جانشين
خردمند و باهوش و با راي بود
وليکن نشستن نه بر جاي بود
خطا را نکردي جدا از صواب
به نشناختن مرد عالي جناب
به گاهي که از من ز نزديک و دور
به روم اندر انداخت آشوب و شور
بر شاه رفت و سخن ساز کرد
به گفتار بد از من آغاز کرد
نگويم که شه گشت بد دل زمن
ولي کردش اغفال گاه سخن
نمودند تسخيرم از پايتخت
به سوي طربزون کشيديم رخت
ايا چند تن ديگر از زادگان
جهانديده مردان و آزادگان
درين ساحل خوش هواي گزين
نيامد مرا هيچ خوش تر ازين
که نظم آورم نامه ي مختصر
ز تاريخ ايران به طرزي دگر
به نام همايون عبدالحميد
کز او هست آثار نيکو پديد
شهنشاه با فر و با عدل و داد
يکي نغز ديباچه سازم گشاد
چو فردوسي آن مرد بي يار و جفت
که شهنامه بر ياد محمود گفت
وليکن بترسم که او را هجا
سپس بايدم گفت از التجا
همان به که زين گفته ها بگذريم
سخن ها ز جمشيد و کي آوريم
خنک آنکه دل ها زخود کرد شاد
که نامش به نيکي بيارند ياد
—
در بيان ملت آريانا
خوشا قوم آريان نيکو تبار
که ايران از آنان بود يادگار
همه ژرمن و اند و سکسان و هاد
از آن بيخ فرخنده دارد نژاد
پرستيدن ماه و خور کارشان
به بلخ و به خوارزم بازارشان
بدي کار آن قوم برزيگري
به صحراي جيحون و مرو و هري
—
سلاله آباديان
خنک گاه آباديان گزين
که آباد گرديد از ايشان زمين
بود يافث آباد فرخ نهاد
که کلداني آبت نمودش ياد
هم اکنون از آن قوم فرخنده راي
جز آباز و چرکس نبينم به جاي
سيامک مگر خود بدي زان تبار
که همواره مي زيست در کوهسار
به هندي ورا نام شيوا بدي
که در پيش دادار برپا بدي
چو بگرفت رسم و ره بندگي
ز ديوان سرآمد بر او زندگي
—
سلاله آجاميان
زهي عصر آجاميان سترگ
که جمشيد بودي برايشان بزرگ
ازو فرهي يافت کار جهان
که او بد يمه پور ويوانجهان
از آجام مانده عجم يادگار
به آيين جم زنده شد روزگار
کند زند و اوستا بدين زمزمه
که اورمزد گفت سخن با يمه
رهانيد قوم خود از زمهرير
که بودند در دشت آري اسير
بنزد کسي کز خرد آگه است
همانا يمه پور ويوانگه است
خوشا آن شيو نامبردار شاه
که مي زيست بر کوهسار سياه
که دانا کيومرث مي خواندش
مگر زنده ي جاودان داندش
همان هورفخشاد ازو شد پديد
که بد نام آن شاه ار پاک شيد
تو اي خاک ايران عنبر سرشت
خنک آن که اندر تو بد زردهشت
که ادريس و هرمس بد آن نامدار
به گيتي است حکمت از آن يادگار
ازو فرهي يافت روي زمين
که او بود هوشنگ با داد و دين
ازو ماند آيين جشن سده
پديدار ازو گشت آتشکده
همان نامه ي آسماني ازوست
که موبد همي خواندش زند و اوست
پديدار کرده ره بندگي
مراعات کرده حق زندگي
چه خوش گفت پرويز شاه کيا
چو با قيصر روم زد کيميا
که ما را ز دين کهن ننگ نيست
به گيتي به از دين هوشنگ نيست
همه راه دادست و آيين مهر
نظر کردن اندر شمار سپهر
—
سلاله ي فريدون
خوشا وقت شاه، آفريدون گرد
که کلدانيان را زايران سترد
پي ماردوشان از آن جا بريد
دگر شوکت اژدها کس نديد
بپرداخت نااهريمنان خاک را
برانداخت آيين ضحاک را
که از پشت گاوان خورش داشتند
ز مغز گوان پرورش داشتند
فريدون لقب بد بفرزانه
وليکن بدش نام او کشتره
نژادش زآباديان مهين
که کلدانيان خواندند آبتين
پدر اشکيان پور اسپيله کاو
به نيروي او کس نياورده تاو
يل کاوه که او بد چو شير ژيان
به جا ماند از او اختر کاويان
خوشا گاه پيروز با تاج و گاه
همان روزگار منوچهر شاه
که بودند از دخت آشور شه
که گشته به سرو يمن مشتبه
همان ملک ايراک بد جايشان
فروزان چو استاره بد رايشان
همان گاه کابوجيا و شراک
که بخشيد بر شاه توران اراک
خنک آرش نامور کان دلير
به آمل زرويان بيفکند تير
گر پرس مگر نام آن جنگ بود
که اغريرثش خوانده مرد يهود
—
احوال سلم و تور و عصر پهلواني
اگرچه پس از آن دو فرمانروا
شلمنصر و آتور از نينوا
که امروز خوانندشان سلم و تور
بر ايران همي تاختندي ستور
ولي پهلوانان آن روزگار
چو گرشسب و نيرم چو سام سوار
همان قارن و اکمن پيلتن
دگر زال و مهراب لشکر شکن
چو رستم که او شد سر داستان
لقب کرد دستان ورا باستان
زواره فرامرز و کشواد پير
چو سيرنک شاه آن يل تيز وير
همان زو که افراخت زابلستان
همه سيستان ساخت چون گلستان
چو تهماسب که اوزاب را بد پدر
تهمتن به شهنامه خواندش مگر
کريمان به جز او نبوده است کس
همان سام سهم آبان است و بس
سرند همايون و فرخ تورک
شماساس و اترد شد سبب بزرگ
چو گودرز کاو بد کدور لاهور
چو کهرم که جهرم ازو بد مگر
همان خوم بابا کش بدي نام، هوم
در اهواز بودي ورا مرز و بوم
چنين پهلوانان با فر و زور
که بر چرخ گردون رساندند شور
در ايام فترت دليران بدند
به مردي نگهدار ايران بدند
گهي رزم به آتوريان ساختند
گهي بر فراز آبيان تاختند
کرا از زبان دري نيست تاب
فراز آب را خوانده افراسياب
چو جيحون که او را چو بنگاشتند
مران رود را جهن پنداشتند
همان شيده که اقوام شيتا بدند
به قوم فراز آب همتا بدند
بر ايران همي تاختند آن گروه
همه مردم آمد از ايشان ستوه
دليران ايران درين دار و گير
زهر سو به کردار درنده شير
نگه داشتند آن سرير مهي
که گاه مهي بد زشاهان تهي
چو گرشسب کوشد به هندو ديار
سميرامس از وي بشد زخم دار
بجنگيد با نامور رامسيس
که خوانندش امروز سيروسريس
به «ارکوشيا» بد مگر اين نبرد
که هندوکشش خوانده آزاد مرد
همان هاکهامانش نامور
که سيروس را بود هفتم پدر
زبابل همي تاخت تا نينوا
به آلاميان بود فرمانروا
—
سلاله ي مدي و پادشاهي کيقباد
چنين تابگاه گو کي نژاد
ورا خواند دانا مگر کيقباد
که ارباس کرد مدي نام داشت
به البرز کوه اندر آرام داشت
سپاهي زقوم مدي گرد کرد
برآورد از شهر نينونه گرد
بله زيس که او بود بابل خداي
بهر کار ارباس را رهنماي
زمغلوبي خصم دادش خبر
ازيرا که بودي ستاره شمر
چو از کار نينويه پرداختند
يکي سلطنت از مدي ساختند
پس از شاه ارباس شش تن بدي
گرفتند هر يک ره ايزدي
يکي ز آن ميان بود نوذر بنام
دگر گرد فرتوس با نام و کام
سه ديگر گو اشکش رزم زن
چهارم بد اورند لشکر شکن
به پنجم کرزم آن يل شير گير
ششم بود منجيک گرد دلير
از ايران بهر گوشه برهم يکي
گرفته زهر کشوري اندکي
ز آترپاتن تا به کابل زمين
نکرد ايچ ياد اين از آن آن ازين
—
زمان فترت مدي
دگرباره برخاست آشوب و جنگ
در ايران زآتوريان بي درنگ
در آتوريا پادشاهي بد به جاي
زاولاد بلزيس بابل خداي
که خوانند بخت النصر نامشان
زگيتي برآورده بد کامشان
بکشتند نوذر شه ماژ را
گرفتند زملک دغوباژ را
تليمان کورا بکشتند نيز
که او بود در شهر سوزا عزيز
—
پادشاهي توس
پس آنگه مغان انجمن ساختند
يکي شاه بر تخت بنشاختند
شه نوذران کش بدي نام توس
هريدوت داناش خواند ديوس
بيامد به تخت مهي برنشست
شهي بود با داد و دانش پرست
بر آراست آن کاويايي درفش
اباکوس و پيلان و زرينه کفش
همه برج ها کرده بد سرخ و زرد
چو زرين و سيمين و هم لاجورد
که روشن روان بود و بيدار بود
به داد و به دانش سزاوار بود
بياورد از بلخ آتشکده
نگه داشت آيين جشن سده
ز شهر دياکو يکي دخت خواست
چو کار بزرگي بر او گشت راست
پديد آمد از وي فريبرز راد
که خواند فراورتسش هيرداد
بگاه مهي شد يکي شاه نو
گمانم که بد او سياوخش کو
خوشا گاه فرخ تيوس بزرگ
که باميش خوردي همي آب گرگ
—
پادشاهي فريبرز
خنک آن فريبرز شاه مهان
که باژش بدادند يکسر شهان
همه ملک ايران بدو شاد گشت
به هر جاي ويراني آباد گشت
ز مصر و فلسطين و هاماوران
فرستاده شد هديه هاي گران
کيا لادن آن مرد باريو و بند
که فردوسيش خوانده پولادوند
به آتوريا بد خديو بزرگ
پليدي سگي جادويي پير گرگ
فريبرز جنگيد با شاه تور
هنر عيب گردد چو برگشت هور
گرفتار شد اندر آن کارزار
سرش را به حيله بريدند زار
چو گروي زره نام آن جنگ شد
که بروي زهر سو جهان تنگ شد
نه اسب و نه جوشن نه تيغ و سليح
نبودي همه جز فسون و مزيح
همانا که گرسيوز اين رزم بود
که پنداشتندش دليري عنود
—
پادشاهي کي آرش
پسر بد مراو را يکي نامدار
دلير و هشيوار و خنجر گذار
مگر خود کي آرش بد آن نامور
که بعد از فريبرز شد تا جور
به شهنامه خود نيز گويد همين
فريبرز شد توس را جانشين
سپهدار توس آن کياني درفش
اباکوس و پيلان و زرينه کفش
به دست فريبرز بسپرد و گفت
که آمد سزا را سزاوار جفت
همه ساله بخت تو پيروز باد
همه روزگار تو نوروز باد
همان نام آرش کند ياد کي
خود اين نام جز بر شهان بود کي
سياکسارش آن شاه با جاه و آب
که نينويه را کرد يسکر خراب
فرو بست بر پيل نر کوس را
بکشت آن شه توس کوس را
ابا هفت گرد از سران مدي
که نابو پولاسر از ايشان بدي
به جايي کجا نام آن بد نوند
بدو اندرون آن کاخ هاي بلند
در آرودگه تاخت چون پيل مست
مر آن جاي را کرد با خاک پست
همانا که الکوس سرکوس بود
که بروي همي آه و افسوس بود
نوند است نينويه ي راستين
پولاسر بود پيلسم هم چنين
—
جنگ با آليات درليديا
چو از کار نينويه پرداخت شاه
به ليدي کشانيد يکسر سپاه
ابا آلياد آن شه سارديز
گرفتند راه نبرد و ستيز
به شهنامه اولاد مي خواندش
سپهدار مازنداران داندش
به ساري شده ساردي مشتبهه
همان رود ايرماغ و آب زره
برين رزمه بگذشت سالي چهار
که يک تن نشد چيره در کارزار
در اثناي آورد بگرفت شهيد
سيه گشت رخسار روز سپيد
بدان سان که فردوسي پاک زاد
زديو و ز مازندران کرد ياد
شب آمد يکي ابر، بر شد سياه
جهان گشت چون روي زنگي سياه
چو درياي قار است گفتي جهان
همه روشنايي ش گشته نهان
يکي خيمه زد بر سر از دود قار
سيه شد جهان چشم ها گشت تار
چو کاوس شد از جهان نااميد
سيه گشت چشمش زديو سپيد
سپه از دو سو روي برکاشتند
که از جادويي ها بپنداشتند
دو شاه سرافراز با دستگاه
ابر آشتي باز جستند راه
ولي تا به ايرماغ از ليديا
بر ايران بيفزود شاه کيا
از آن پس به بستند عهدي درست
کزيشان کسي جنگ نارد نخست
رگ خون گشادند از بازوان
مزيدند از خون هم هردوان
گرفتند دخت دو شاه گزين
دو پور سرافراز با آفرين
گرازه بدي پور اولاد نيو
که خواندش کرازوس، هيرداد نيو
همان اژدها پور آرش بدي
که تند و بي آرام و سرکش بدي
به پهلو زبان نام او استياج
که از بابل و تور بگرفت باج
چو بر پهلوي نام راندنديش
همان اسپدان نيز خواندنديش
مگر دخت اولاد بد ارنواز
که آريانسش خواند هرودت باز
خوشا گاه کي آرش نامور
که او بود مر اژدها را پدر
در ايام اين شاه با داد و دين
شکست اندر آمد به ترکان چين
اگرچه نخست آمد آن شه ستوه
به هيماليا شد برافراز کوه
که فردوسي آن را سرايد همي
به کوه هماون ستايد همي
چو ترکان گرفتند گردش همه
چو گرگ اندر آمد ميان رمه
نه کاموس ماند و نه خاقان چين
نه چنگش نه گردان توران زمين
—
پادشاهي اژدها
ولي اژدها پور آن شهريار
بسي بود استمگر و نابکار
در آن عصر ميري زاکمينيان
که کاوس خواندندي او را کيان
بر اهواز و بر پارس بد پادشا
به پارزگراد اندرون داشت جا
ورا اژدها دختر خويش داد
که او بد جهانجوي واکمين نژاد
مرآن دخت را بد فراميز نام
که ماندانه خوانند او را عوام
—
در پيدايش کيخسرو
زبار و بر خسرواني درخت
پديدار شد خسرو نيکبخت
که سيروس خواندندش يونانيان
گوي کي نژادي چو شير ژيان
بدانگه که سيروس فرخ نهاد
همي خواست از مادر خويش زاد
يکي خواب ناخوش بديد اسپدان
که لرزيد اندر تنش استخوان
به هر پاک دستور خود گفت هين
بپرداز ازين طفل روي زمين
چو بشنيد هر پاک ازو اين سخن
يکي تازه انديشه افکند بن
به چوپان شه کو بدي مهرداد
مرآن کودک شيرخواره بداد
سپاکو که بد جفت چوپان همي
بپرورد آن کودک از مردمي
ورا نام کردند خرداد گو
به برج شهي شد يکي ماه نو
چو بگذشت يک چند گاهي برين
غمي شد شهنشاه ايران زمين
به عنوان گلگشت برشد به کوه
ابا چند تن از سران گروه
همه کودکان اميران شاه
که همره بدند اندران دستگاه
به چوگان و گوي اندر آورده روي
بر آن دشت هر يک شده نامجوي
وليکن بر آن نامداران نو
فزوني همي جست سيروس گو
چو برگوي چوگان او کار کرد
چنان شد که با ماه ديدار کرد
زچوگان او گوي شد ناپديد
کسي اين شگفتي به گيتي نديد
به ميدان يک مرد چونان نبود
کسي را چنان روي تابان نبود
جواني که بد زاده ي اسپتام
همان دختر شاه بوديش مام
همي برتري جست از آن نامجوي
وليکن به چوگان زدش همچو گوي
بر آشفت ازين کار و آمد بدرد
مراين زخم را از دليري بخورد
به پيش پدر شد سخن ساز کرد
زسيروس و کار وي آغاز کرد
که امروز در پيش چندين سوار
شبان زاده اي مرمرا کرد خوار
برآشفت ازو اسپتام دلير
بگفت اين سخن با شه تيزوير
شبان زاده را خواست شاه بزرگ
گوي ديد مانند درنده گرگ
همي گفت هر کس که اهريمن است
و يا گرد اکمين رويين تن است
شه از ديدن او شد اندر شگفت
که اين را مگر ژنده پيل است جفت
در آن انجمن بود کاوس گرد
که داماد شه بود با دستبرد
بگفت آن که مي ديد سيروس را
نماند به جز شاه کاوس را
پژوهنده شد اژدهاي سترگ
که از ميش هرگز نزاده است گرگ
بيامد بر شاه پس مهرداد
همه داستان سر به سر کرد ياد
پر انديشه شد شاه ازين گفتگوي
زخشم اندر آورد چين بر ابروي
بفرمود تاپور هر پاک را
وزير خردمند چالاک را
بکشتند و بريان نمودند خوار
نهاني به بابش خوراندند زار
زکاووس شرمنده شد شاه پير
بدو داد سيروس را ناگريز
دگر باره سيروس آمد رها
زچنگ بدانديش نر اژدها
سوي پارس با هم برفتند تيز
ولي بود هر پاک سر پرستيز
يکي انجمن کرد ز اسپهبدان
همي برشمرد از بد اسپدان
نوندي فرستاد ازيدر به راه
به نزديک سيروس کاوس شاه
که لشکر بياراي و برساز کار
به کام تو باشد همه روزگار
بزرگان به شاهي تو را خواستند
سر تخت و ديهيم آراستند
—
شاهنشاهي سيروس اعظم
چو نامه به سيروس فرخ رسيد
سپاهي سوي اکبتان برکشيد
به يک حمله کرد اژدها را اسير
سپاه مدي شد زآورد سير
نيا را به استرخ در جاي داد
شب و روز او را همي داشت شاد
کي آرش که بد نامور خال شه
به هر کار مي جست اقبال شه
گرفت آن گهي دختر اسپتام
که خواندند خود اسپنويش بنام
—
فتوحات سيروس در ليديه و يونان و بابل و مشرق زمين
چو از کار مديه بپرداخت شاه
سوي ليديا راند يکسر سپاه
که جنگي کرازوس با دستگاه
گذر داده بودي به سرحد سپاه
سپاهش فزون بود از صد هزار
وليکن نتابيد با شهريار
گرفتار شد زنده در رزمگاه
پس آنگه مر او را ببخشيد شاه
هميشه بدي شاه را هم نشين
کرازه بد آن نامدار گزين
از آن جا به اسپرته آورد روي
که اسپهرمش خوانده افسانه گوي
همه ملک يونان سراسر گرفت
به هر پاک بسپرد وز ايدر برفت
نبود است پيران ويسه جزاو
که بر لشکر خاصه بد پيشرو
به بابل يکي جنگ فرخ نمود
که هر پهلواني يکي رخ گشود
يهودان که بودندي آن جا اسير
چو بخت النصر کردشان دستگير
زفر چنان شهريار بلند
رها گشتشان جملگي سرزبند
فراوان سليح و درم دادشان
به بيت المقدس فرستادشان
دگر باره دز هوخت آباد ساخت
روان بزرگان زخود شاد ساخت
به توراتش اندر ستايد سروش
همش نام خوانده است فرخ کروش
ورا دانيال نبي شد وزير
که بخت النصر کرده بودش اسير
پس از فتح بابل شه رزمخواه
سوي خاوران راند يکسر سپاه
به هند اندرون نامداري نماند
که منشور تيغ ورا بر نخواند
وز آن جا به سوي ختا و ختن
همي راند آن شاه لشکر شکن
بلرزيد از هيبتش هند و چين
ز سهمش بترسيد توران زمين
کجا ساليان اندر آمد هفت
که سيروس از ايدر سوي شرق رفت
نياسود از رزم و پيکار و کين
يکي خشک سالي برآمد برين
دگر باره آهنگ ايران نمود
کز آن جا خرامد سوي مصر زود
—
برداشتن سيروس دل از جهان و گوشه گزيدن
به بلخ اندر آتشکده نوبهار
سروتن بشست آن شه نامدار
غمي شد ز پيکار و سير از بدي
بر او تافت يک خوره ايزدي
پر انديشه شد مايه ور جان شاه
از آن ايزدي کاروان دستگاه
همي گفت هر جاي آباد بوم
زهندوستان تا به يونان و روم
گرفتم به نيروي شاهنشهي
مرا گشت فرمان و تخت مهي
کنون آن به آيد که من راهجوي
شوم پيش يزدان پر از آبروي
روانم بر آن جاي نيکان برد
که اين تاج و تخت کئي بگذرد
مبادا که آرد روانم مني
بد انديشد و کين اهريمني
بپوشيد پس جامه ي نو سپيد
نيايش کنان رفت دل پر اميد
زايوان به جاي پرستش برفت
دل از تخت شاهنشهي برگرفت
همه کشور خويشتن سر به سر
بدو نيمه کرد آن شه نامور
يکي نيمه کاوس کي را بداد
دگر برته ي گرد والانژاد
به کوه اندرون داشت برته مقام
همي کهبدي ساختي صبح و شام
ازو بود کاوس مهتر به سال
نمي خواست کس را به گيتي همال
نهاني فرستاد و او را بکشت
که سرتاسر کشور آرد به مشت
سمرديس خواندندي او را به نام
همي زنده پنداشتندش عوام
—
کشتن دمور سيروس را
وز آن روي سيروس در باختر
تبه گشت بر دست قوم تتر
زني کش توميريس گفتند نام
به کين پسر بد بسي تلخ کام
که شاهش به آوردگه کشته بود
ازين رو به خون دل آغشته بود
چو بشنيد کان شاه والاتبار
يکي گوشه بگزيده در نوبهار
سپه گرد کرد و يلان را بخواند
سوي کشور بلخ لشکر براند
بريد آن سر شاه يزدان پرست
همه باختر کرد چون خاک پست
يک تشت بنهاد پرخون برش
به خون اندر افکند روشن سرش
دمورش به شهنامه خواند است و بس
سياوس جز اين شه نبود است کس
همانا که گرسيوز اين جنگ بود
که پنداشتندش دليري عنود
همانا رزم ارجاسب کامد به بلخ
ازو روز لهراسب شد تار و تلخ
مگر کشتن شاه آزاده بود
که از تخم آکمين لرزاده بود
خوشا وقت آن شهريار گزين
که از آتنه تاخت تا هند و چين
—
شاهنشاهي کيکاوس
همان گاه کاوس کي بود خوش
که بگرفت سودان و مصر و حبش
مگر بود سودابه دخت خديو
ز درياش بردند زي شاه نيو
اماسيس فرعون مصري نژاد
فروهل همي خواندش اوستاد
همان زنگه ي شاوران شاه زنگ
که با شاه همراه بودي به جنگ
ازو گاه فرعونيان گشت پست
همه مصريانش بشد زيردست
يکي خنجر آبگون برکشيد
جگرگاه آپيس را بردريد
که بوغاش خواندند و مهتر خداي
شب و روز بودند پيشش به پاي
همان قصه کو رفت بر آسمان
بر ايزد بيازيد تير و کمان
چو نيکو بينديشي آغاز اين
بداني که نبود جز اين راز اين
—
خروج گماتا و مردن کاوس
به گاهي که از مصر آمد به شام
مغي نامور بود جاماسب نام
ز ارکادرس خواست و آواز داد
که من برته ام شاه خسرو نژاد
جهان را يکي شهريار نوام
سمرديس يل پور کيخسروام
بر او انجمن گشت هر سو سپاه
ستوهيده بودند مردم زشاه
که پيچيده بد سر زدين خداي
نياوردي از داد و دانش به جاي
فرخ زاد را کشت کش بد وزير
که خواند همي پرگزسبش هژير
گماتا به گاه مهي برنشست
گرفته يکي گرز زرين به دست
چو آگاهي آمد به کاوس کي
بجوشيد خونش به تن همچو مي
همي تاخت اسب از پي کارزار
به ناگه زاسب اندر افتاد خوار
همان کاردکش بود دايم به دست
به پهلو فرو رفت و او را بخست
ابا نامداران ايران سپاه
به هنگام مردن چنين گفت شاه
که من برته را پيش ازين کشته ام
به خاک سياهش بياغشته ام
گماتاي بي دانش بد گهر
دروغ است گفتار او سر به سر
—
پادشاهي اسفنديار
خوشا گاه فرخ يل اسفنديار
نديده است گيتي چو او يک سوار
که خوانند او را شه داريوش
مگر خود سپنداست نام سروش
همانا که وشتاسب بودش پدر
که او بود ارشامنا را پسر
هم ارشامنا پور اريارم است
که ماننده سام و هم نيرم است
پس آريارمه پورچشپايش است
که او زاده هاکهامانش است
به گاهي که بنشست بر پشت زين
بدو داد سيروس دخت گزين
زبابل همي تاخت تا نينوا
جهاندار و پيروز فرمانروا
چو آمد به نزديک او اگهي
که گاه مهي شد زشاهان تهي
گماتا نشسته به تخت مهان
زکاوس پردخته مانده جهان
زبابل بيامد چو يک ژنده پيل
خروشيد برسان درياي نيل
يکي چرخ برکشيد از شراع
تو گفتي که خورشيد برزد شعاع
چو او دست بردي به تير و کمان
نرستي کس از تير او بي گمان
ابا پنج تن مير با آفرين
يکي برنهادند پيمان بر اين
که هنگام گلگشت در بامداد
ابر پشت اسبان تازي نژاد
که را شيهه اسب آيد نخست
سر تخت شاهي است او را درست
نخست اسب شبديز شه داريوش
بزد شيهه از فر فرخ سروش
پياده شدند آن بزرگان همه
بخواندند او را شهنشاه مه
از آن رو شدش نام اسپنديار
که اسپند شد يار آن شهريار
چو آمد بر اورنگ شاهنشهي
ازو فرهي يافت گاه مهي
پشوتن که کهتر برادر بدش
به هر کار دستور و ياور بدش
همان طاق وستانه و بيستون
برآورده ي اوست بي چند و چون
به تصحيف نامش چنين خواندند
چو بر پهلواني سخن راندند
—
جنگ هاي داريوش و فتوحات او
در ايام اين شاه والاتبار
پرآشوب شد گيتي از هر کنار
چو شد پادشاهي برين شاه راست
زهر کشور آواي بدخواه خواست
زيونان و از بابل و ميديا
زاسکيت و اهواز و ارمينيا
ز مصر وز اهواز و از باختر
هم از مديه و پارسا سر به سر
ز ارکوشيا تا لب زنده رود
سپه بود آکنده چون تار و پود
به هر جنگ پيروز شد شاه گو
درخشان شدش نام چون ماه نو
اوروتوس را کشت در ليديا
که او بود ارجاسب شاه کيا
همان سرخه کو بود شاه تتار
زجانش برآورد دارا دمار
به سيتا که خوانندشان بي درفش
همه روز روشن نمود او بنفش
به مصر اندرون کشت کاموس پير
که کابيشه خواند ورا تيزوير
به بابل تبه کرد ارکوش را
گرفت آن گماتاي ماکوش را
نبشته است در بيستون نام خود
همه داستان هاي ايام خود
که آوردها کرد بيش از شمار
به بند اندر آورد ده شهريار
نگاريده آن پيکران را همه
به زنجيرشان بسته همچون رمه
به گاهي که رفت او به مکدونيا
شد اسکندر نامور را نيا
نخستين سکندر از او شد پديد
چو مادرش رخسار دارا بديد
زن پور هرقل بدو شد قرين
که يونانيان را بد آيين چنين
کتايون مگر نام مکدونياست
که گويد به شهنامه نام کياست
زهي فر فرخ فر اسفنديار
که اسکندر آمد ازو يادگار
فسانهاي داراب و گشتاسب شاه
جز اين نيست و گشته بهم اشتباه
—
شاهنشاهي زرير بزرگ و رفتن او به يونان
پس از وي زرکسيس کش پور بود
هم از دخت سيروس وخشور بود
به گاه مهي اندر آمد دلير
همانا که او بود فرخ زرير
در ايام وي باز يونانيان
پرآشوب کردند روي جهان
يکي لشکر کشن آراست شاه
زهر سوي گرد اندر آمد سپاه
ز سودان و ز مصر و يونان و تور
ز اهواز و از بابل و دارفور
فنيسي و تازي و ارمينيه
زابخار و از لاد و از ليديه
ز ليس و هلسپون و دروين و کوس
زافلاق و بغلان و بلغار و روس
زهرکاني و غرجه و سوريا
تراکي و کولشي و مکدونيا
ز پامفيلي و کابلين و موسوک
زارکو کاليدن و نيزيوک
کشاني و شکني و سقلاب و هند
قريمان و تاتار و سپتا و سند
زافغان و لاچين و کرد و بلوچ
هم از زابل و سيستان کوچ کوچ
زبلخ و خراسان و از کوه قاف
ابا تير و پيکان خارا شکاف
ز گردان بغداد و مردان کرخ
به پيش سپه با کمان هاي چرخ
زکيليکي و پونت و کرد و شيا
زهون و ز پنجاب و از لوشيا
همي گرد کرد اين سپاه بزرگ
زرير سپهدار گرد سترگ
جداگانه بودي سليح سپاه
دگرگونه خفتان دگرگون کلاه
يکي را کلاه از نمد بد به سر
هم از خيزران بافته يک سپر
ديگر خود پولاد و ز آهن قباي
هم از پوستش زير جامه به پاي
يکي پوست پوشيده جاي زره
کلاهش چو جوشن گره در گره
يکي را کله خود از چوب کست
همان اره ي پشت ماهي به دست
يکي کرده از چرم رو به کله
زچرم بز زرد رومي زره
پر از حلقه گرزي همي در کشش
دو پيکانه بد تير در ترکشش
به دست يکي منتشائي در آن
زسنگش بدي نوک تير و سنان
نهاده به سر کله ي پارگي
پلنگينه جوشن به يکبارگي
يکي بسته گردونه بر گو اسب
دگر بر شتر هم چون آذر گشسب
زپيلان جنگي فزون از هزار
صف آراسته از پي کارزار
همان قوم ساکا گرفته کمند
سواره و پياده کشيدي ببند
به دريا فزون داشت کشتي به جنگ
همه ناخدايان چو جنگي نهنگ
سپهدار دريا بدي ريونيز
دگر پرگزسب و ديگر آرتميز
به خشکي سپهبد بدي مهرنوش
چو گرگين و مهر ايزد تيزهوش
همان گرد نوش آذر کاردان
سپهدار بر لشگر جاودان
دگر ترتيانتا چو درنده گرگ
که بدزاده اردوان سترگ
مغ آويز پور زپير سوار
نويسنده بودي در آن گيردار
برين گونه آن شاه با آفرين
دمان رفت تا مرز يونان زمين
به شهنامه گويد که فرخ زرير
از ايران به روم اندرون شد سفير
ولي لشگري کشن همراه برد
که بر قيصر آرد مگر دستبرد
همان از فرخزاد کرد است ياد
که چندي به روم اندرون زيست شاد
پرکزسب غير فرخزاد نيست
که در پهلوي اسب و زاده يکي است
همان خشت کو زد به درياي آب
از او داستاني است با آب و تاب
ز دريا گذر کرد برسان ابر
به يونان درآمد به سان هژبر
اگرچه در آن داروگير و ستيز
به دريا درون کشته شد ريونيز
ولي ملک آتيقه يک سر بسوخت
به يونان يکي آتشي برفروخت
به جنگي که خوانند نامش پشن
زلاسادومان گشت شاهي کشن
دليران اسپرته را کرد پست
به آتينه بگزيد جاي نشست
همه خاک يونان به تاراج داد
مگر هر که او را ز زرباج داد
همه مردم آتنه بنده وار
به زنهار رفتند زي شهريار
دو ستراپ بنهاد آن جا اساس
يکي مهرنوش و دگر ارتباس
سراپرده شاه فرخ زرير
زمشرق به مغرب کشيدي تژير
به مصر اندرون کشت ارژنگ را
به بابل دلير کنارنک را
وز آن جايگه سوي ايران کشيد
به شادي و رامش همي آرميد
گهي بد در استرخ و گاهي به شوش
گهي در کباتان ابا ناز و نوش
—
شمه اي از بزرگي زرير و قصه ي استرو مردخا
زشاهان فزون بود او را منش
که بگذشت ستراپش از بيست و شش
يکي شارسان ساخت زرنوش نام
به شوش اندر آن زيستي شاد کام
بياراست جشني چو خرم بهار
که هرگز نبيند چون او روزگار
کشيدند شيلاني آن جا سترگ
زهر سو بخواندند خورد و بزرگ
همانا در آن جشن و آن دستگاه
ز بانوي و شتي برنجيد شاه
يک ماهرو برگزيد از يهود
سپس بانوي بانوانش نمود
که استير خوانند نامش مگر
بدي مردخايش برادر پدر
جهان جوي هومان که دستور بود
هم از مردخا سخت رنجور بود
همي خواست کشتن يهودان همه
که او بود چون گرگ ايشان رمه
ز نيروي آن بانوي حورزاد
سر خويش را داد هومان به باد
ازو گشت ايران سراسر غمي
که شد آرز و بزم بودش همي
يکي خواجه بد نام او مهر داد
که از شاه جانش نبد هيچ شاد
به همراهي نامور اردوان
بکشتند مرشاه را هردوان
توانه همي گفت با اردشير
که دارا بکشته است فرخ زرير
برفتند و او را بکشتند زار
به کين خواهي نامور شهريار
دريغ آن نبرده زرير سوار
همان شاهزاده که شد کشته زار
—
شاهنشاهي اردشير دراز دست ملقب به بهمن
پس از وي کي نامدار اردشير
که ارتاگزرسيس خواندش زرير
نشاندش توانه به گاه مهي
همي تافتي چون مه خرگهي
به زانو رسيدي مگر دست او
به ماهي گرانيده شد، شست او
همان بهمن پور اسفنديار
که گويد به شهنامه بود اين سوار
ازو بود گشتاسب مهتر به سال
به بلخ اندرون بود و بفراخت بال
بسي جنگ ها کرد و شد دستگير
سرانجام پيروز شد اردشير
همه سيستان را سراسر بکشت
که گشتاسب را يار بودند و پشت
همان اردوان را ببريد سر
که انباز ديدش به خون پدر
چو يونانيان را رسيد آگهي
که شد گاه ايران زشاهي تهي
در ايران همه جنگ و آشوب خاست
هم از فر شاهان ايران بکاست
سپاهي زدريا برآراستند
همه ملک ايعونيه خواستند
سپهدارشان بود کيمون گرد
پدر ملتياويس با دستبرد
به دريا و خشکي بسي جنگ کرد
به ايرانيان کار بس تنگ کرد
ولي عاقبت کشته شد در شپير
به شمشير ايرانيان دلير
وز آن روي در مصر آشوب خاست
ايناروس را مملکت گشت راست
برين کار زد شاه رايي درست
که با اهل يونان بسازد نخست
چو از کار مصر او بپردازد
به يونان و يونانيان تازد
فرستاد آکمن برادرش را
به هرکار تابنده افسرش را
بدان تا همه مصر ويران کند
کنام پلنگان و شيران کند
ولي کشته شد آن گو شيرگير
دريغ آن نبرده سوار دلير
چو سردار شد کشته ايران سپاه
گرفتند در شهر منفي پناه
اناروس شان گرد بگرفت زود
وليکن نيارست آن دژ برگشود
زمرگ برادر خبر يافت شاه
بنوي بياراست ديگر سپاه
که آماده گردند پيکارشان
تباک و مغ آويز سردارشان
ايناروس کو بد به مصر اندرون
يکي لشکر آراست از حد فزون
ز يونانيان هم سپه بيشمار
به ياري رسيد اندران کارزار
سرانجام پيروز گشت اردشير
ايناروس در جنگ شد دستگير
زيونانيان نيز بس کشته شد
سر اختر از جنگ برگشته شد
اسيران به دست مکابيز بود
که با دانش و راي و پرهيز بود
همي دادشان مژده زينهار
به گاهي که آيد بر شهريار
چو نزد شهنشاه آمد زراه
ببرد آن همه بنديان نزد شاه
ولي شاه آن بنديان را به زار
بکشت و ندادي به جان زينهار
—
سرکشي کردن مکابيز با اردشير
برآشفت جنگي مکابيز گرد
که داماد شه بود و با دستبرد
به شام و فنيسي چو برگشت باز
ابا شاه گو سرکشي کرد ساز
بسي جنگ ها کرد و پيروز شد
به فرجام بدبخت و بد روز شد
امي تيس، کش بود جفت گزين
همان خواهر شهريار زمين
مر او را از آن سرکشي داشت باز
ببردش بر شاه با صد نياز
ببخشيد او را به جان شهريار
وليکن نکردش دگر حکمدار
همي بود با شاه گيتي ستان
به گرمابه و خلوت و گلستان
يکي روز شيري به نخجيرگاه
همي خواست کز هم بدريد شاه
مغ آويز با نيزه اش کشت زود
به دل شاه کي کينه اش برفزود
بفرمود کو را ببرند سر
که برشه فزوني نجويد دگر
ولي مادر شاه آمستريس
که خواندش هما مرد دستان نويس
بيامد بر شاه و پوزش گرفت
زکار مکابيز سوزش گرفت
شهش داد زنهار و راندش به سير
دگر باره آمد بر اردشير
شفاعت ازو کرد فرخ هماي
بدان تا به ستراپي آيد به جاي
دگر باره سوي فلسطين کشيد
در آن جاي تا زنده بود آرميد
—
جنگ هاي اردشير در مغرب
وزان سو چو از مصر پرداخت شاه
به يونان فرستاد از نو سپاه
سپهدارشان ارتباز دلير
که ليدي بدو داد فرخ زرير
تباک آن يل نامدار گزين
بد آگاه از کار يونان زمين
که چون کشته شد نامور مهرنوش
به افسون آن مردم زرق کوش
چنين راي نيک آن سپهدار زد
که خرس و مگس را به هم افکند
همي تيز کرد آتش فتنه را
به هم ريخت اسپرته و آتنه را
به هم چون در انداخت آن هردوان
به خاک اندر آمد سر جاودان
تميستوکل کو بد به دريا امير
به زنهار آمد بر اردشير
شهنشه بپرسيد و بنواختش
به نزديک خود جايگه ساختش
زخون برادر نياورد ياد
زيونان يکي بندر او را بداد
وز او شاد ماندند قوم يهود
که بس نيکويي ها برايشان نمود
همان شهر سارو به سر آوريد
که دارا به گردش حصاري کشيد
يکي انجمن کرد دانش به نام
چهل سال بد در جهان شادکام
—
شاهنشاهي زرير ثاني و شغاد برادرش
پس از وي زرکسيس بر شد به گاه
که او بود فرزند مهتر زشاه
مگر مادرش بود داماسپي
نژادش همي بود گشتاسبي
همانا برادرش بودي شغاد
که از بابل و کلده بودش نژاد
به يونان زبان چون سخن راندند
ورا سغديانوس مي خواندند
حسد برد آن بدگهر بر زرير
دو ماه از پس مردن اردشير
به همراهي خواجه ناسپاس
که نامش همي بود فارناسياس
به گاهي که شه مست بودي به خواب
بکشت و بيفکند در چاه آب
خود آنگه به تخت مهي بر نشست
يکي تيغ زهر آب داده بدست
همان خواجه باوفاي زرير
که باکور خواندش همي اردشير
گرفت و به خاکش بيفکند زار
همي ساخت پس پيکرش سنگسار
سپاهي ازو روي برکاشتند
همه تخم کينش به دل کاشتند
برادرش کو بود در باختر
همي خواست آرد زمانش به سر
جهان جوي را بود اخواست نام
که داراب نيزش همي خواند نام
ز کار شغادش خبر چون رسيد
يکي لشکر از باختر برکشيد
چو داراب آمد به استرخ باز
همه لشکر آمد سوي وي فراز
به جايي که خوانند دارا بگرد
که ديوار شهر اندر آورد گرد
—
شاهنشاهي داراب بن بهمن
بيامد به سر تاج شاهي نهاد
بزرگان گرفتند گرد شغاد
ببستند و بردند نزديک شاه
به خاکسترش کرد دارا تباه
چو دارا به تخت کيي بر نشست
کمر بر ميان بست و بگشاد دست
بزرگان برفتند با او بهم
کسي را نگفتند از بيش و کم
يکي مرد بد تيز و برنا و تند
شده با زبانش دل تيغ کند
ورا خواهري بد پريزاد نام
که کوسمارتيدن ورا بود مام
به جفتي پذيرفتش از نيکويي
به ديني که خواني ورا پهلوي
زبس بود بي شرم و تند و عبوس
بخواندند يونانيانش نوتوس
برادرش کش نام بد ارزتيس
به همراهي نامدار ارتفيس
که او بود پور مکابيز گرد
به داراب کردند پس دستبرد
به فرجام آن هردوان از هراس
به زنهار رفتند زي تارزاس
که بد شاه را پيشکار مهين
به شهنامه خواندش تخوار گزين
گرفت و به داراب بسپرد خوار
به خاکستر آن هر دو را کشت زار
دگر باره پيزوتنس از ليديا
بشوريد بر پادشاه کيا
همانا پشوتن بدي نام او
نيامد زگيتي روا کام او
فرستاد شه آن تژاو دلير
که تيسافرن خواندش تيزوير
که او را دهد پند و باز آورد
بر شاه گردن فراز آورد
به نزد شه آورد او را تژاو
به خاکسترش کشت هم چون چکاو
همان پور رادش بکشتند زار
که در ملک کاري بدي حکم دار
به هر کار مايه پريزاد بود
که داراب را دل بدو شاد بود
همان خواجه ي توکزار دلير
به فرمان او گشت از جان به سير
—
سرگذشت ساسان پور بهمن
برادر بد او را يکي شيرگير
که ساسان همي خواندش اردشير
زکار برادر دلش بررميد
که شه زادگان را همي سر بريد
سراسيمه گرديد از کار او
که آشفته مي ديد بازار او
نهاني از آن جايگه دور شد
زاهواز سوي نشابور شد
زني کرد و فرزندش آمد دمان
ورا نام ساسان نهاد آن زمان
نژادش به گيتي کسي را نگفت
همي داشت تخم کيي در نهفت
—
سرکشي مصريان و جنگ داراب با يونانيان
سپس مصريان سر برافراشتند
زستراپ شه روي برکاشتند
جواني که اميرته اش بود نام
سبک تيغ کين برکشيد از نيام
ابر مصريان گشت فرمانروا
ستوهيد از او لشکر پادشا
پس از وي پوزيريس آمد خديو
که اميرته را بود فرزند نيو
دو سردار نام آور رزم ساز
که تيسافرن باشد و فارناباز
به يونان فرستاد دارا به جنگ
که بر يونانيان کار ساز ند تنگ
گمانم بد او رشنواد گزين
که تسخير فرمود يونان زمين
سپهبد به همراه فرخ تژاو
زيونان زمين بستدي باژ و ساو
يکي بود ستراپ در ليديه
دگر در هلسپون وايعونيه
به اسپرته گشتند هم دست و يار
که بر آتنه تنگ سازند کار
دو پور پريزاد بد شاه را
که مانست هر يک همي ماه را
نخست اردشير آنکه مه بود به سال
دگر بود سيروس نيکو جمال
پدر بد به پور مهين شادکام
هواخواه کهتر پسر بود مام
پريزاد را اين چنين بود راي
که سيروس را سازد ايران خداي
ولي شه به آيين و رسم مهي
به مهتر پسر داد عهد شهي
پريزاد نوميد شد زين سخن
يکي تازه انديشه افکند بن
همه ليدي و يونيه سر بسر
زداراب بگرفت بهر پسر
پس آنگاه سيروس در ليديا
همي بود ستراپ و فرمانروا
به يونانيان گشت همدست و يار
مگر خود بر ايران شود شهريار
—
شاهنشاهي اردشير ثاني معروف به منسومون
پس از مرگ داراب شاه اردشير
نشست از برگاه شاهي دلير
هريدوت خوانده ورا منسومون
که بختش جوان بود و رايش فزون
به شهري که خوانند پارزگراد
بسر خواست ديهيم شاهي نهاد
چنين بود آيين کيخسروي
که هرکو به شاهي رسيد از نوي
زتن جامه خويش کردي برون
برفتي به آذر گشسب اندرون
بپوشيدي آن جامه تاجور
که گاه شبانيش بودي به بر
بخوردي زانجير خشکيده چند
مکيدي زبرگ بنه يا سپند
پس آنگاه نوشيدي از بيش و کم
يکي شربت از شير و سرکه بهم
برين بود آيين شاهنشهان
به گاه نشستن به تخت کيان
چو شاه اندر آمد به آتشکده
همه زند و استا به زر آژده
مغي شاه را داد ازين آگهي
که سيروس چون بد سرير مهي
ترا کشت خواهد درين جايگه
مگر خود بر ايران شود پادشه
کي نامدار اندر آمد به خشم
همي آتش افروخت از هر دو چشم
بفرمود کو را به زاري کشند
همه پيکرش را به خون درکشند
پريزاد بشنيد و آمد دوان
در آغوش بگرفت پور جوان
شهنشه به ناچار از او درگذشت
دگر باره سيروس ستراپ گشت
به ليدي کلي آرک را ياد کرد
به دستور يونانيان کار کرد
بياراست لشکر پي کارزار
سپاهش فزون بود از صد هزار
به کوناکسا آمد از سارديز
همه دل پر از کين سر پر ستيز
وزين سو کي نامور با سپاه
کرازان بيامد بدان رزمگاه
نهادند آوردگاهي بزرگ
دو جنگي به مانند دو نره گرگ
فزوني همي بود با اردشير
در آن جنگ سيروس شد دستگير
زدارش بياويخت چون خارپشت
وزان پس به باران تيرش بکشت
چو سيروس را بخت برگشته شد
کلي آرخ نامور کشته شد
در آن جنگ زنفون به همراه بود
که دانشوري گرد و آگاه بود
هم او بد سپهدار يونان سپه
به زنهار آمد به نزديک شه
به جان داد زنهارشان اردشير
فرستادشان با تژاو دلير
به يونانيان شرح اين بازگشت
بسي مايه صيت و آواز گشت
گزنفون کزان راه برگشته است
همي نغز تاريخ بنوشته است
زسيروس و کارش سرايد همي
مرآن نامور را ستايد همي
—
جنگ هاي اردشير در خاک يونان
پس از کار سيروس در ليديا
تژاو گزين گشت فرمانروا
ازونتاس داماد شاه اردشير
به همراه بد با تژاو دلير
چو تيسافرن سوي ليدي رسيد
بسي سرکشي ها زيونان شنيد
به همراهي رشنواد گزين
کمر بست بر جنگ يونان زمين
گهي در فريژي و گه در تراس
همي جنگ ها را نهادند اساس
بهر سو کشيدند ايشان سپاه
چنان تا که يونان زمين شد تباه
سترتاز آمد به لاسادمون
به جنگ اندرون کشته شد تمبرون
به دريا شکستند کشتي هزار
بکشتند پيزاندر نامدار
سپهدار تب بود اپامينوداس
که بر شاه ايران گرفتي سپاس
همه ملک يونان زمين شهريار
بدو داد کش بود همدست و يار
—
جنگ هاي اردشير در شيپر و کادوزين
دگر شيپريان سر برافراشتند
زفرمان شه روي برکاشتند
به شهر سالامين که بد پايتخت
اراکور را سرکشي بود سخت
شهنشاه کشتي بسي کرد ساز
به سرداري نامور تيرباز
به خشکي سپهدار ارونتاس گرد
که داماد شه بود و با دستبرد
اراکور از مصريان خواست يار
که تنگ آورد کار بر شهريار
وليکن به فرجام زورش بکاست
به جان از ارونتاس زنهار خواست
پس از رزم سيپروس شاه اردشير
ابر جنگ کادوزيان شد دلير
سپاهي برآراست بيش از شمار
پياده فزون بد زسيصد هزار
چو آمد به کادوزيان آگهي
زآذوقه کردند کشور تهي
در اردوي شه قحطي افتاد سخت
چنين شد گمانش که برگشت بخت
وليکن به تدبير تيري بياز
ببردند کادوزيانش نياز
—
جنگ اردشير با مصريان
سپس رفتن مصر را ساز کرد
در گنج هاي کهن باز کرد
زدريا و خشکي سپه بي شمار
سوي مصر راند از در کارزار
سپهبد بدي رشنواد دلير
که در جنگ افسوس گفتي به شير
زبس ترکتازي ايرانيان
به مصر اندر آمد فراوان زيان
ولي کرد طغيان در آن سال نيل
که سيل دمان بست هر سو سبيل
بسي جنگ جستند سودي نبود
زآتش به جز تيره دودي نبود
شهنشاه بودي بسي سالخورد
ورا جانشين بود داراي گرد
اکوس جوان کش دگر پور بود
زدارا دلش سخت رنجور بود
برانگيخت يک خواجه را در نهان
که شه را به دارا کند بدگمان
که دارا به همدستي تير باز
ابرخون شه آخته چنک آز
وز آن رو به دارا نهاني بگفت
که شه خواهدت کشتن اندر نهفت
ز نيرنگ آن خواجه روسياه
بکشتند دارا به فرمان شاه
دو شهزاده ي ديگر از يک تنه
که ارياسپا بد و ارشامنه
به دستان اخواست کشتند نيز
يکي را به زهر و دگر تيغ تيز
زاندوه فرزند و رنج سپاه
شه نامور گشت جانش تباه
—
شاهنشاهي اکوس (اخواست)
اکوس اندر آمد به تخت مهي
نشست از برگاه شاهنشهي
ستمکار و بدکار بود آن پسر
همي خواند خود را بنام پدر
به شهنامه اخواست خواند ورا
يکي گرد نوخاست داند ورا
زبانش چنو خنجر تيز بود
بسي تند و چالاک و خونريز بود
همه دوده ي پاک اسفنديار
بکشت و برآورد از ايشان دمار
بسي از بزرگان ايران بکشت
کزايشان سخنها شنيدي درست
در ايام او اهل سيدون و تير
همان نامور ارتباس دلير
بشوريد و کردند بس سرکشي
زهر سو نمودند لشکرکشي
ز شيپروس و رودس سپاهي دگر
به همراه منتور پرخاش خر
به ياري بر تيريان آمدند
به پيمان سود و زيان آمدند
فرستاد شه آذر و فوسيون
ابا لشگري از ستاره فزون
که سازند بر دشمنان کار سخت
وليکن دگرگونه گرديد بخت
شکست اندر آمد به ايران سپاه
زاندوه لشکر بجوشيد شاه
—
فتوحات اخواست در فلسطين و مصر
بياراست پس خويشتن، جنگ را
به خون تيزتر کرده بد جنگ را
سپهدار خود شد به نفس نفيس
نخستين بيامد به سوي فنيس
جهان جوي منتور آمد برش
به جنگ اندرون گشت چالش گرش
به صيدون يکي آتشي برفروخت
همه شهر صيدا سراسر بسوخت
به دريا بسوزاند کشتي همه
چو گرگ اندر آمد ميان رمه
بترسيد زو رودس و شيپر و تير
به زنهار رفتند زي اردشير
سپهدار از آن جا سوي مصر تاخت
دگر باره آن ملک تسخير ساخت
وز آن جا به بابل درآمد دلير
سپهدار او بود منتور شير
نوازش همي کرد او را فزون
که بوديش در جنگ ها رهنمون
ازو خواست با صد نياز
که بخشد بدو پادشه ارتباز
که شوهر همي بود خواهرش را
همان نيز ممنون برادرش را
مگر اين دو سردار با فر و زيب
پناهنده بودند نزد فليب
ببخشيدشان شاه و آورد باز
همان گرد ممنون و هم ارتباز
—
شمه اي از حال فيلپوس
فليب دلاور به مکدونيا
در آن عصر بد حکم داري کيا
اگر چه به شه دادي او باژ و ساو
ولي کس به زورش نمي داشت تاو
همه ملک يونان به دست آوريد
به اسپرته و تب شکست آوريد
که از هر قلش بود بيخ و تبار
هم از تخم فرخ يل اسفنديار
نژاد از دو سو داشت آن نيک پي
زهرکول گرد وز اکمين کي
سپاهي زيونانيان گرد کرد
همي خواست جستن به ايران نبرد
چو يک چندگاهي بر اين برگذشت
به دست يکي بنده اش کشته گشت
پسر بودي او را گوي نامور
که اسکندرش خواند فرخ پدر
به اورنگ مکدونيا برنشست
همه ملک يونانش آمد به دست
يکي لشگر نامدار و گزين
بياراست از بهر خاور زمين
—
کشته شدن اخواست
وزين روي اخواس در عيش و نوش
به سر برد در بابل و گه به شوش
همه کار لشگر به منتور داد
نياورد از کين ديرينه ياد
يکي خواجه اش بود بس ناسپاس
که خوانندنش مصريان باگواس
نژادش زافريک و رويش سياه
همه کار کشور بدو داد شاه
به زهر اندر آن شاه را کشت خوار
به خنجر تنش کرد پس پارپار
به آتش همي سوخت فرخ سرش
به گربه خورانيدي آن پيکرش
—
شاهنشاهي ارزاس
بياراست پس تاج الماس را
نشانيد بر تخت ارزاس را
که شه را يکي پور بد خردسال
دگر دوده را کشت آن بد سگال
چو سالي دو ارزاس شاهي نمود
به دل کينه با گواسش فزود
چو آگه شد ارزاس را هم بکشت
همه تخت شاهيش آمد به مشت
—
شاهنشاهي داراي سوم معروف به کودمانس
يکي مرد بد خودسر و بد کنش
که خواندند او را همي خود منش
به چاپاريش مي گذشتي زمان
بدين خواجه اش دوستي بد نهان
به ارمينيه ساختش حکمدار
بياورد و کردش سپس شهريار
ورا نام دارا نهاد از ردي
که تابد برو فره ي ايزدي
به ايرانيان گفت اين مرد راد
ز داراب فرخنده دارد نژاد
گمانش چنين بود که آن مرد پست
به هر کار او را بود زيردست
وليکن چو برگاه شد خودمنش
فزوني همي جست بر بد کنش
دل باگواس آمد از وي به درد
يکي زهر بهر وي آماده کرد
خبر يافت دارا زکار شرنگ
جهان کرد بر ديو وارنه تنگ
خورانيدش آن زهر قاتل به زور
زجانش برآورد يک باره شور
سپس خودمنش راي ديگر نهاد
همي ساخت آيين خوبي و دار
فزوني همي جستي و بخردي
وليکن نبودش فره ايزدي
—
آمدن اسکندر به ايران
دويم سال از شاهيش چون رسيد
سکندر سپه سوي ايران کشيد
سپاهي زيونانيان صد هزار
گزين کرد جنگ آور و نامدار
زدريا سوي آسيا برگذشت
به ماننده ي ابر نيسان به دشت
همان قبر آشيل را داد بوس
بريد آن گره بند غوردونيوس
به ملک فريژي وايعونيه
همان در هلسپون و در ليديه
همه حکم داران زيونان بدند
که ستراپ داراي ايران بدند
همه لشکر و رزم سازان کين
زيونانيان بد در آن سرزمين
چو ممنون که بودي سپهدار جنگ
سپهدار ارسيت با نام و ننگ
زکار سکندر چو آگه شدند
هواه خواه آن نامور شه شدند
که جانشان از ايرانيان بد به تنگ
نه پاي گريز و نه پرواي جنگ
برين بر نهادند رائي درست
که با او نبايد همي جنگ جست
بجز مهرداد اندر آن گيرودار
که داماد دارا بد آن نامدار
بياراست لشکر زبهر نبرد
زيونانيان هم سپه گرد کرد
لب رود گرنيک بد جاي جنگ
سپاه از دو سو اندر آمد به تنگ
سکندر ستوهيده شد زآن نبرد
همي خواست سرش اندر آيد بکرد
ولي نامداري زيونانيان
رهانيد جان ورا زآن ميان
سخن ها به يونانيان باز کرد
هم از فر اسکندر آغاز کرد
همي گفت يونان آباد بوم
تبه شد بدست زرکسيس شوم
کنون اين جهان جوي پويد همي
که اين کين ديرين بجويد همي
شما خود به دشمن چراييد يار؟
ابا دوست جسته ره کارزار!!
بدين سان هواه خود کردشان
به زنهار اسکندر آوردشان
دو بهره بکاهيد از ايران سپاه
همه کار ايرانيان شد تباه
به جنگ اندرون کشته شد مهرداد
که داماد شه بود و والانژاد
دگر نامداران ايران زمين
چو پرناز و اسپهرداد و پتين
چو اربو يل و مهربود سوار
در آوردگه کشته گشتند خوار
سکندر چو در جنگ پيروز گشت
به مردم شب و روز نوروز گشت
به کشور زهرگونه خوبي نمود
زهرسو در باغ و سبزي گشود
به درويش بخشيد بسيار چيز
زدارنده هم باژ برداشت نيز
بپاشيد بر هر کسي خواسته
زمين چون بهشتي شد آراسته
همه پيشه ي خويشتن داد کرد
دل و جان مردم زخود شاد کرد
همه آسيا را بخود رام ساخت
پس آنگاه سوي فلسطين بتاخت
—
جنگ نخستين دارا با اسکندر
چو از کار ليدي بپرداخت باز
به سيليسيا رفت با برگ و ساز
وز آن روي دارا سپاهي گران
بخواند و بياورد از هر کران
زايران و توران مهان را بخواند
بنه کرد گرد و سپه را براند
گذر داد لشکر زرود فرات
به هامون سپه بود بيش از حصات
سکندر به تارس همي داشت جاي
به سکوسيا بود ايران خداي
زتيري همي خواست آن پادشاه
که سوي سمانيک راند سپاه
امنتاس گفتش زروي خرد
که جنبش از اين جا نه اندر خورد
که در بند ايسوس سختست و تنگ
سواره، پياده نيارند جنگ
همان به که اين جا درنگ آوريم
که بر بد کنش روز تنگ آوريم
نپذرفت شاه آن سخن هاي نغز
که آن خود منش بد بسي تيز مغز
درم داد و روزي دهان را بخواند
سپه را به دربند ايسوس راند
چو آمد لب رود پي نار شاه
سکندر پديدار شد با سپاه
به يک تنگنا در ميان دو کوه
رده برکشيدند هر دو گروه
نبودي در آن دشت جاي سوار
گه پيچش و گردش کارزار
به پيش سپاه اندر آن جاي تنگ
از ايرانيان کش نبد بيش جنگ
همه جنگجويان زيونان بدند
که بدخواه داراي ايران بدند
نخستين که اسکندر آمد دمان
بر ايران سپه خود سرآمد زمان
که يونانيان روي برکاشتند
سپه را چنان خوار بگذاشتند
جهان دار دارا به پيچيد روي
همان نامور لشکر جنگ جوي
در اثناي آورد و آن دار و گير
همه خاندان شهي شد اسير
بيفکند دارا لباس شهي
به تبديل زان رزمگه شد رهي
رخان پر ز اندوه و لب پر زخاک
گريزان همي رفت تا تاپساک
سکندر همي رفت تا رودبار
زايرانيان کشته شد بي شمار
چو ارسام و بهباز و مهبود گرد
اتيزيس و ريمهر با دستبرد
—
ديگر باره لشکر آراستن دارا
دگر باره دارا سپه کرد ساز
زهر کشوري خواست گردن فراز
زساسا و از بلخ و از پارتا
زارکوش و هرکاني و پارسا
زکادوزن و مديه و اوجهي
زهند و زکوله هم از نجدهي
ز آتور و کلدان و ارمينيه
ز پونت و زقفقاز وز يونيه
سپه را ميان و کرانه نبود
همان بخت دارا جوانه نبود
وزين روي اسکندر شيرگير
به سوي فلسطين درآمد دلير
همه خاک سيري و سيدون و شام
بدو باژ دادند و گشتند رام
به جز شهر پاتخت تير بزرگ
که سرباز زد زان قزال بزرگ
سکندر چو شش ماه کوشش نمود
زدريا مرآن شهر را برگشود
همه مردم تير کرده اسير
چون برده بفروخت برنا و پير
وز آن جا سوي مصر لشکر براند
به اسکندريه زماني بماند
زتير آن چه اندوخت آن سرفراز
همه يک سر آورد آن جا فراز
يکي شهر آراست هم چون چراغ
پر از گلشن و کاخ و ميدان و باغ
همه مصر گشتند او را رهي
که آيين شان يافت زو فرهي
سوي دير آمون چو آمد فراز
همه اهل ديرش بشد پيش باز
پر آواز ازو گشت ايوان و کاخ
به سرش اوفکندند تاجي دو شاخ
همين است مرغ سرافيل دم
که با او سخن گفت از بيش و کم
ز سود و حبش چون که بگرفت باج
همي خواست رفتن سوي کارتاج
زني کو به کرتاج بد پادشاه
به هديه بگرداند او را زراه
به شهنامه قيدافه خواند ورا
که براندپس بود فرمان روا
سخن چون زن فينيک راند همي
دژ شاه فريانش خواند همي
—
نامه دارا به اسکندر و پاسخ آن
چو بر چرخ گردون رسيد افسرش
يکي نامه آمد زدارا برش
نبشته بدو اندر آن خوب و زشت
به دوزخ بياميخته از نهشت
گر اين گونه رفتار جز سرزنش
نيابند شاهان برترمنش
زپوشيده رويان چه خواهي همي؟
جز از آن که نامش بکاهد همي
همه ملک سيروس و اسفنديار
که بگرفته اسکندر نامدار
بدو باز مانم سراسر زمين
ببخشيم و پس در نورديم کين
تو هم گر پذيري نباشد شگفت
نبايد جهان جوي را کين گرفت
سزد گر بسازيم و پيمان کنيم
دل از جنگ جستن پشيمان کنيم
سکندر بدان نامه پاسخ نگاشت
درختي زکين نبي هم بکاشت
زکار زرير مهين ياد کرد
که از ملک يونان برآورد کرد
دگر گفت دارم فر ايزدي
بپوشيده رويان نخواهم بدي
مبادا چنين هرگز آيين من
نباشد جز از مردمي دين من
به گنج تو ما را نيامد نياز
که از جور و بيداد گشته فراز
سراسر همه بوم ايران مراست
همان گنج و گاه دليران مراست
که من هستم از پشت اسفنديار
ترا کس ندانست بيخ و تبار
مرا با تو جز کين و پيکار نيست
که پاسخ و روز گفتار نيست
—
جنگ دوم دارا با اسکندر و گريختن دارا
چو برخواند دارا بسي شد دژم
به جنگ اندران راي زد بيش و کم
درم داد و روزي دهان را بخواند
سپه را سوي دشت اربيل راند
به هامون اگر بود شيب و فراز
بفرمود کردن به گردون کراز
که پيل و سواره در آن پهن دشت
توانند هر جايگه پهن گشت
وز آن سوي اسکندر نامدار
يکي لشکر آراست بيش از شمار
ز مصر و فلسطين و هاماوران
هم از ليديا نيز نام آوران
گزين کرد و آمد به دشت نبرد
به آوردگه اندر آورد کرد
ميان دو لشکر دو فرسنگ بود
زمين از سواران کين تنگ بود
همي خواست دارا که کارزار
فراگيرد آن لشکر نامدار
وليکن پراکنده بودش سپاه
سپاهي نه پر آرزو رزمخواه
شکسته دل و گشته از رزم سير
سکندر ابر نظم پالسکه چير
چو سردار لشکر تنک دل بود
به جنگ آوران کار مشکل بود
گران مايگان زينهاري شدند
به نزد سکندر به زاري شدند
چو دارا چنان ديد برکاست روي
گريزان همي رفت باهاي هوي
زاربيل آمد به سوي مدي
ازو دور شد فره ايزدي
وز آن رو سکندر به بابل رسيد
در آن جايگه چند ماه آرميد
از آن جا به شوش اندر آمد دلير
نشست از برگاه فرخ زرير
زسوزا بيامد به استرخ باز
زمستان به سر برد آن جا دراز
يکي آتش افروخت در پرسه ويل
که استرخ شد سوخته تا دو ميل
ازين کار بهرش نبد جز زيان
همي جست شادي يونانيان
—
کشته شدن دارا به دست ستراپان خود
بهاران سوي مديه آمد دمان
که تا خود به دارا سر آرد زمان
جهان جوي دارا همي خواست باز
که گرد آورد لشگري رزم ساز
زمديه رود جانب باختر
وز آن جا به پنجاب آرد گذر
مگر لشکري گشن گرد آورد
سر بد کنش زير گرد آورد
خبر يافت اسکندر از کار وي
نمي خواست گرمي بازار وي
بياورد از استرخ هم سپاه
که خورشيد بر چرخ گم کرد راه
چو دارا نياورد تاب ستيز
به ناچار بگرفت راه گريز
دو ستراپ بودند زايران زمين
که بودند با خودمنش هم نشين
يکي والي باختر بد بسوس
که در جنگ بر شير کردي فسوس
دگر بود زهيرکان شاد کام
که نابارزان خواندندش به نام
به شهنامه خوانده ورا ماهيار
دگر مرد را نام جانوسپار
چو ديدند کان کار ازين گونه گشت
بلند اختر و نام دارا گذشت
ببستند شه را به زنجير زر
به گردونه اي در نشاندند بر
سوي باختر برگرفتند راه
که آن جا يکيشان شود پادشاه
سکندر چو آمد سوي اکبتان
خبر يافت از کار دارا همان
بتازيد تند از پسش هم چو باد
زرامش شب و روز ناورد ياد
چو ديدند کاسکندر آمد پديد
شدند آن دو جنگي زجان نااميد
به دارا نمودند تار اخترش
به خنجر دريدند روشن برش
سکندر به بالين او برنشست
بماليد بر چهر او هر دو دست
زديده بباريد بر وي سرشک
تن خسته را ديد دور از پزشک
زبان تيز دارا بر او برگشاد
همي کرد اندرز بسيار ياد
سکندر به اندوه و غم گشت جفت
زدارا پذيرفت هر چه او بگفت
يکي دخمه کردش به آيين اوي
بدان سان که بد فره و دين اوي
وزان پس به دختش فرستاد کس
که رخشان همي نام بوديش بس
به مشگوي خويش آوريدش روان
ورا ساخت پس بانوي بانوان
دو بدخواه را زنده بردار کرد
زجان بسوس اندر آورد گرد
همي خواست ايران و يونان زمين
پرستش کنندش به داد و بدين
به بابل درون جاي آرام جست
به روز جواني همي کام جست
غرور جوانيش از جا ببرد
زاهريمن بدکنش ريو خورد
به يونانيان گفت تا پيکرش
پرستند و سازند جا در خورش
به هم اندر آميخت تزويج وار
زايران و يونانيان صد هزار
مگر کاين دو را سازد از نو يکي
جدايي نماند مگر اندکي
وز آن جا سوي هند لشکر کشيد
تن فور هندي به خون درکشيد
به ظلمات همي جست آب حيات
ولي ناگهان شد به شطرنج مات
به روز جواني دمش شد فرو
برفت و جهان مرده ري ماند ازو
اگرچه بسي داشت ملک و سپاه
سبک خوش درخشيد و بد شد تباه
همي خواست گيتي سراسر گرفت
ولي ملک خود نيزش از دست رفت
زخويشان آن شه به مکدونيا
يکي تن نشد پادشاه و کيا
چو کارش همه بي سرانجام ماند
کس از سلک جاويديانش نخواند
—
سلاله سلوکيان
پس از مرگ اسکندر نامور
زهرسو درآمد يکي تاجور
همه پادشاهي و ملک کيان
بيفتاد در دست يونانيان
زهر سوي آن ملک آشوب خاست
بهم اوفتادند از چپ و راست
به ايران و بابل سلوکوس بود
ابر ليديا آنيتو خوس بود
پتولومه بودي به مصر اندرون
کساندر به يونان زمين رهنمون
نظر ار به تاريخ ايراني است
سلوکوس استهن يوناني است
به تازي ابلخي بود نام او
زگيتي برآمد همه کار او
سلفکي بدو هست منسوب و بس
به شام و حلب هم بدش دسترس
پس از وي پسرش انتيوکوس نام
به ايران زمين زيستي شادکام
ورانام مستر بدي آزروس
که پورش بدي انتيوکوتيوس
فزون بد به قدرت زشاهان پيش
هم انطاکيه ساخت بر نام خويش
چو سال اندر آمد به پنجاه و اند
که شاهان ايران سلفکي بدند
يکي نامور بود ارزاس نام
به بلخ اندرون زيستي شادکام
ورا آنتيوکوس با دار و برد
سپهدار بر لشگر بلخ کرد
يکي جنگ آراست آن نامور
اکاتوگ را کشت در باختر
به بلخ گزين گشت فرمانروا
بنا کرد پس دولت پارتا
ازو هست بنياد اشکانيان
که او اشک بد از نژاد کيان
جهان بودشان ساليان چارصد
نگهدار کشور بدندي زبد
چو بر تخت شان شاد بنشاندند
ملوک الطوايف همي خواندند
به شهنامه زيشان نراند سخن
همان کرده کوتاهشان بيخ و بن
ازيشان به جز نام نشنيده است
نه در نامه ي خسروان ديده است
ولي چون به تاريخ کس بنگرد
چنين عذر را از خرد نشمرد
که اين پادشاهان گردن فراز
نمودند شاهي زماني دراز
همه جنگ جوي تهمتن بدند
نگهدار ايران زدشمن بدند
به گاهي که روما جهانگير بود
جهانش همه زير شمشير بود
نيامد بر ايران از ايشان زيان
بسي جنگ کردند با روميان
از ايشان همي روم را بود بيم
که دلها زاشکانيان شد دو نيم
همانا مغان را نکردند شاد
مغان هم از ايشان نکردند ياد
کنون من بگويم همه نامشان
که چون شد به گيتي سرانجام شان
—
سلاله اشکانيان
نخست اشک کش بد زآرش نژاد
همش نام ارزاس آرند ياد
مگر نام ارزاس و آرش يکي ست
تفاوت در اين نامها اندکي ست
چو برخاست اين نامور
سلفکي ازو گشت زير و زبر
بسي جنگ ها کرد و پيروز شد
سپس طعمه تير دل دوز شد
برادرش را جاي خود برنهاد
مگر نام او بد همي تيرداد
چو بربست بر کوهه ي پيل کوس
شکسته شد از دست کاليني کوس
ولي باز برگشت و پيروز شد
ازو مرد بدخواه بد روز شد
به مازندران اندر آمد دلير
سلوکوس از جنگ او گشت سير
پس از وي پسرش اردوان نخست
سرگاه و ديهيم شاهي بجست
سلوکوس را راند تا سوريا
به ايران زمين گشت فرمانروا
چو او مرد پورش فريباد گرد
همه گوي مردي زميدان ببرد
پس از وي فراهاد شد شهريار
ظفر يافت بر مارو در کارزار
چو بگذشت او مهرداد نخست
سر تخت شاهي به مردي بجست
همه سغد و آلام و مديا گشود
به هندوستان ايلغاري نمود
به هر سو زفر خود افکند شور
زاشکانيان برتر آمد به زور
جهان بد ورا ساليان سي و هفت
سپس کرد بدرود گيتي و رفت
به جايش فراهاد شد تاجور
که او ميتريدات را بد پسر
يکي جنگ با قوم سيتا بجست
درآورد کشتند او را نخست
دوم اردوان آمدش جانشين
که دستور او بود و عم گزين
هم او نيز در جنگ شد کشته باز
پسر بد مر او را يکي سرفراز
بر اورنگ شاهيش بنشاندند
دوم مهردادش همي خواندند
زتاتار بگرفت کين پدر
بتازيد توران زمين سربسر
ابا روميانش يکي جنگ خاست
همه لشکر روم از وي بکاست
شهي بود با فرو داد و سترگ
سزد گر بر او نام بنهي بزرگ
پس از وي منوچهر شد شهريار
که خواند مناسکيرسش نامدار
فزون بود سالش زهشتاد و پنج
که بر جاي عم يافت او تاج و گنج
سنادرخ که بودي پس مهرداد
نبودي زشاهي او هيچ شاد
در سرکشي باز کرد از نخست
وليکن به فرجام طاعت بجست
چنان سست شد کار ايران ديار
که برخاست هر جا يکي نامدار
به يک تن نشد کار آن ملک راست
زهر سو يکي نامداري بخاست
گهي خاست زارمينيه تيگران
گهي باختر شد به يونان قران
گهي مهرداد از نژاد تباک
زبيمش بلرزيد در روم خاک
منوچهر با اين همه شور و شر
همي کرد شاهي به پيرانه سر
پس از وي سينا تروکس نامدار
به جاي پسر عم بشد شهريار
چو او نيز بد پير کي سالخورد
پسر را به انباز و خود ببرد
پس از وي فراهاد جايش بجست
اباروميان بست پيمان درست
پسر بد دلاور مر او را چهار
پدر را بکشتند با زهرخوار
مهين پور کش نام بد مهرداد
به جاي پدر تاج بر سر نهاد
بسي بد ستمکار و ناپاک راي
به جورش کسي را نبد هيچ پاي
برادرش کش نام بودي ارود
ازو شد گريزان و هجرت نمود
ز بس جور و استمگري پيشه کرد
دل مردم از خود پر انديشه کرد
ز تخت آوريدند او را فرود
به شاهي بخواندند آنگه ارود
ارود آمد و تاج بر سر نهاد
ز تن دور کرد آن سر مهرداد
يکي جنگ با روميان زد درشت
کراسوس را با سپاهش بکشت
از آن جايگه تا فلسطين بتاخت
همه يال و بزر مهي برفراخت
وليکن به زودي شد از رزم سير
نتابيد با کاسيوس بي دلير
دگر سال پاکور کش بد پسر
فرستاد با لشکري بي شمر
به شامات پاکور فرخ همال
همي کرد ايلغار تا چند سال
شکسته شد آخر زو آنتي نيوس
به فرجام شد کشته با صد فسوس
فراهات کش بود پور دگر
بياورد روز پدر را بسر
همه ارمنستان به مردي گرفت
رعيت ستوهيده ازو اي شگفت
فرود آورديدندش از تخت و گاه
وليکن سوي سيت جست او پناه
به خود قوم اسکيت را کرد يار
دگر ره بر ايران شد او شهريار
فراهات پنجم که بودش پسر
ورا کشت تا خود شود تاجور
ارود دوم نيز او را بکشت
که تا کشور آرد به مردي به مشت
دگر ره بکشتند مردم ارود
تو گفتي که او در زمانه نبود
ونونس که فرهاد را بد پسر
به روما همي آوريدي بسر
اهالي به شاهي ورا خواستند
سرگاه از بهرش آراستند
وليکن شدند آخر از وي بسير
که آداب رومش بدي در ضمير
بينداختندش زگاه شهي
ازيرا که بود روميان را رهي
سپس اردوان سيم را به تخت
به شاهي نشاندند پيروز بخت
به سيتا همي بود پيوند او
ارود سوم بود فرزند او
چو تاريخ ايران کني رهنمون
ارود است هاروت و بيژن و نون
همه ارمنستان سراسر گرفت
پسر را در آن جا نشاند و برفت
وز آن سوي تيبر شهنشاه روم
غمي شد زپيکار آن مرز و بوم
فرستاد ژرمانيوس دلير
که هاروت را سازد از جنگ سير
سپهدار روم با سپاهي فزون
زارمينه کرده مرا ورا برون
دوپور دگر داشت شاه اردوان
که بودند هر دو دلير و جوان
مهين پور گودرز و برزين کهين
کهين پور را ساخت او جانشين
ولي گرد کوتارز نامور
ز باردانس بگرفت تاج پدر
چو جور و ستمکاري از حد فزود
زگاه آوريدند او را فرود
دگر بار برزين بشد تاجور
ولي زود روزش بيامد بسر
دوم ره به گودرز شاهي رسيد
بيامد به گاه مهي آرميد
پس از وي و نون گشت فرمانروا
که بود از نژاد و تبار کيا
چو يکسال بگذشت او درگذشت
پلاش نخست آمد و شاه گشت
به ارمينيه ايلغاري نمود
پس آن گه در آشتي را گشود
چو او مرد پورش که پاکور بود
به گاه شهي شاد و مسرور بود
پس از وي برادرش بر شد به تخت
که خسرو بدي نام آن نيک بخت
تراژان که بودي شهنشاه روم
بدو جست جنگي دگر سخت شوم
چو خسرو بشد سوي دار بقا
پلاش دوم گشت فرمانروا
بسي جنگ با لشکر روم جست
ولي عاقبت گشت در رزم سست
بزرگان زشاهيش گشتند سير
زگاه مهي ش آوريدند زير
نشاندند مونزوس را جاي او
وليکن نبوديش ياراي او
دگر باره شاهي بدو بازگشت
بسي راند فرمان و پس درگذشت
پلاش سيم کش بدي پور راد
به جاي پدر تاج بر سر نهاد
سپس گشت فيروز فرمانروا
دگر نرسي نامدار کيا
چو بنشست بهرام از اشکانيان
ببخشيد گنجي به ارزانيان
ورا خوانده اند اردوان بزرگ
که ازميش بگسست چنگال گرگ
يکي جنگ با روميان ساز کرد
که قيصر در آشتي باز کرد
همي زيست بر تخت شاهي به ناز
جهان جوي و نام آور و رزم ساز
که ناگه يکي گرد ساسان نژاد
همه تخت و ديهيم دادش به باد
سرگاه اشکانيان شد تهي
به ارمينيه ليک بدشان مهي
—
سلاله ساسانيان
سراينده ي نامه ي باستان
که از حال ساسان زند داستان
بگويد که ساسان بهمن نژاد
همي زيستي در نشابور شاد
شدي چون بهر پشت پيدا پسر
همي نام ساسان نهادي پدر
شبانان بدندي وگر ساروان
همه ساله در کوه و هامون روان
به استرخ بد بابک نامور
که فرخنده ساسانش آمد پسر
مگر بود بابک ستاره شمار
به زيج و سترلاب بوديش کار
بدانست کآيد زساسان پديد
جواني به کردار تابنده شير
بر اورنگ ايران برآرد نشست
بگيرد همه زند، اوستا به دست
درخت مهي زو شود باردار
کند تازه آيين اسفنديار
زساسان همي جست بيخ و نژاد
چو آگاه شد خاطرش گشت شاد
يکي کاخ بهر وي آباد کرد
به دامادي خود دلش شاد کرد
چو نه ماه بگذشت از آن خوب چهر
يکي کودک آمد چو تابنده مهر
به مانند داريوش و هم چون زرير
نهادند نام ورا اردشير
بياموختندش هنرهاي جنگ
بيفزود بر گوهرش هوش و هنگ
بباليد برسان سرو سهي
بتابيد زو دانش و فرهي
چو آگاه گرديد ازو اردوان
بدو اردوان داد دخت جوان
هر آن کس که بد بابکي در ستخر
بدان پور فرخنده جستند فخر
نمود از که و مه يکي انجمن
زفرزانه و مردم راي زن
همي گفت اين را بخوانيم راد
به گيتي نباشيم ازين نيز شاد
که من باشم از تخم اسفنديار!
به ايران بود اردوان شهريار!
بگفتند يک سر که ما بنده ايم
به فرمان و رايت سر افکنده ايم
چو پاسخ بدينسان شنيد اردشير
گزين ساخت پس لشگري شيرگير
گوي نام او ارتباک سترگ
که بد زاده ي مهرزاد بزرگ
زجهرم بيامد بدو يار گشت
سر اردشير از فلک برگذشت
وزان پس دمان اردشير جوان
جهان تنگ بگرفت بر اردوان
بجنگيد با اردوان چند سال
زکردان شکسته شد آن بي همال
دگر ره به کردان شبيخون نمود
سر بخت آن قوم وارون نمود
به کرمان بجنگيد با هفتواد
به جهرم ابا مهرک نوش زاد
به آوردگه اردوان را بکشت
همه ملک ايرانش آمد به مشت
—
پادشاهي اردشير بابکان
چنين تابگاه کيي بر نشست
بيازيد بر قيصر روم دست
سکندر سور امپراتور روم
يکي مرد بد سخت و ناپاک و شوم
بياراست رزمي ابا اردشير
که شد چهره ي هور رخشنده تير
نگرديد پيروز ازين هر دو کس
که بر يکديگرشان نبد دسترس
به فرجام گشتند از جنگ سير
مسوپوتمي را گرفت اردشير
خنک گاه آن شاه با فر و راي
که آيين کي باز آورد جاي
ازو زنده شد فرجشن سده
همان رسم نوروز و آتشکده
گرو برد از فيلسوفان دهر
همش نوش بودي و هم نيش زهر
يکي کارنامه در ايران نهاد
که هر کس ازو جست آيين داد
وز آن پس همه کاردانان اوي
شهنشاه کردند عنوان اوي
يکي پورش از دختر اردوان
پديدار شد نامدار و جوان
ورا مادرش نام شاپور کرد
مگر او بناي نشابور کرد
به شهنامه زو داستانيست ياد
ابا دختر مهرک نوشزاد
کزاو زاد هرمزد شاه دلير
به گاه کي نامدار اردشير
—
پادشاهي شاپور پسر اردشير
پس از مردن شاه شاپور راد
به ايوان شد و تاج بر سر نهاد
به گيتي چون او شهرياري نبود
گه رزم چونان سواري نبود
يکي جنگ با قيصر روم کرد
که فرخنده گيتي بر او شوم کرد
بدو داد گور دين شه روميه
همه بين شطين و ارمينيه
دگر باره چون شاه شد فيلپوس
بر آراست لشگر چو چشم خروس
بسي جنگ ها شد ميان دو شاه
بسي لشگر آمد زهر سو تباه
چنين تا گه والرين کبير
که شاپور در جنگ کردش اسير
چو قيصر گرفتار شاپور شد
همه لشکر روم بي زور شد
يکي شارسان ساخت در شوشتر
به دست اسيران رومي مگر
دگر شارسان ساخت در کازرون
نگاريد رسم خود آن جا درون
چو برزين توزي همي جست جاي
ابر تارک قيصرش بود پاي
بتازيد تا پيش درياي روم
به آتش همي سوخت آباد بوم
بجستند زنهار ازو روميان
ببستند مر بندگي را ميان
زدينار رومي دوره صد هزار
فرستاد قيصر بر شهريار
ببخشيدشان نام بردار شاه
بفرمود تا باز گردد سپاه
—
پادشاهي اورهرمز پور شاپور
يکي پور بودش چو تابنده شيد
که از دختر مهرک آمد پديد
جهان جوي را نام هرمز بدي
بهر کار دانا و گربز بودي
به ملک خراسان بدي حکم دار
ازو گشت بد دل مگر شهريار
خبر يافت هرمز ازين کم و بيش
به خنجر ببريد پس دست خويش
فرستاد زي شهريار بلند
دل شاه گرديد ازو دردمند
بدو داد شاپور تاج شهي
بپاييد ليکن به گاه مهي
چو بعد از پدر اندر آمد به گاه
يکي سال و ده روز بد پادشاه
بمرد و به بهرام بسپرد رخت
ورارام سالي سه بد نيکبخت
نخستين ورارام نامش بدي
همه کار گردون به کامش بدي
ولي بعد سه سال و سه ماه باز
به اورنگ شاهي نماند او دراز
—
پادشاهي بهرام دوم
ورارام پور دلارام او
که بهرام بهرام بد نام او
پس از وي به گاه مهي برنشست
شهي بود با داد يزدان پرست
اگرچه بگرديد از راه داد
ولي موبدان موبدش پند داد
شه روم کش نام پربوس بود
ابا لشگر و پيل و باکوس بود
بياراست با او يکي کارزار
وليکن به ره گشته گرديد زار
جهان جوي کاروس شد جانشين
سوي تيسفون اندر آمد به کين
به يک تير شد کشته در رزمگاه
پراکنده گشتند رومي سپاه
ديوکلس پس از وي سپهدار شد
سوي روم از دشت پيکار شد
ورارام با لشکري رزم ساز
سوي ارمنستان بيامد فراز
وز آن روي قيصر سپه برکشيد
به جنگ ورارام لشکر کشيد
چو پيروز نامد يکي زين دو شاه
زپيکار برگشت هر دو سپاه
پس از اندکي مرد بهرام گرد
زگيتي به جز تخم نيکي نبرد
—
پادشاهي بهرام سوم
پسرش اندر آمد به تخت کيان
که او بود بهرام بهراميان
سکان شاه خواندند او را به نام
که در سيستان بود با نام و کام
چنين بود آيين شاهان مگر
به قومي چو گشتند پيروزگر
بهر نام خواندندي آن شاه پيش
نهادندي او را به فرزند خويش
چنان چون که بهرام فرخ نهاد
همه زابل و سيستان برگشاد
چو لشکر سوي زابلستان براند
پسر را ابرنام سگزي بخواند
وليکن سکانشاه با دار و برد
سرگاه را زود بدرود کرد
—
پادشاهي نرسي
چو برگشت بهرام را روز بخت
به نرسي سپرد آن زمان تاج و تخت
ابر جنگ جستن ببست او ميان
بسي جنگ ها کرد با روميان
زگالر سپهدار روما دوره
شکسته شد آن پادشه را سپه
ولي در سوم بار شاه دلير
سر بخت او اندر آورد زير
گريزنده شد گالر از پادشاه
شکسته شد او را سراسر سپاه
چو قيصر چنين ديد بر ساخت کار
يکي لشکر آراست بيش از شمار
دگر باره گالر سوي جنگ رفت
پذيرفت او را جهان جوي تفت
درين جنگ نرسيس را بر شکست
هم لشکرش را بآورد خست
چو نرسيس از گالر آمد ستوه
بپيچيد ازو روي و شد سوي کوه
همه گنج و خرگاه و فرزند و زن
به تاراج داد آن شه رزم زن
پريشيده چون ديد کار سپاه
در آشتي زد به ناچار شاه
سه کشور به قيصر بداد از نياز
که فرزند و زن را بدو داد باز
پس از آشتي شاه بيمار گشت
زاندوه و رنج گران درگذشت
تو گفتي همان روز نرسي نبود
همان تخت و ديهيم و کرسي نبود
—
پادشاهي اورمزد بزرگ
پس از مرگ وي اورمزد بزرگ
درآمد به تخت شهي هم چو گرگ
بر او مهتران آفرين خواندند
ورا شهريار گزين خواندند
شهي بود با فرو برز کيان
همي خواست برکين ببندد ميان
ولي تندرستي ازو دور شد
به گاه کيي سخت رنجور شد
بگسترد کافور بر جاي مشک
گل ارغوان شد به پاليز خشک
به بستر شب و روز بيمار بود
همانا که بختش نه بيدار بود
غمي شد زمرگ آن شه تاجور
که هنگام مردن نبودش پسر
مگر خود همي در شبستان شاه
يکي لاله رخ بود تابان چو ماه
پري چهره را بچه بود در نهان
ازين آگهي يافت شاه جهان
يکي انجمن ساخت از موبدان
ستاره شناسان و هم بخردان
چو شد انجمن شاه بر پاي خاست
يکي سخت پيمان از ايشان بخواست
چنين گفت کاين دخت پاکي نهاد
بخواهد يکي کودک شيرزاد
گمانم که اين بچه باشد پسر
ورا باشد اين تاج و تخت و کمر
سپردم بدو تاج و تخت و کلاه
همان کشور و گنج و تيغ و سپاه
بزرگان نهادند پيمان برين
که بودند خوش دل زشاه زمين
—
پادشاهي شاپور ذوالاکتاف
پس از شاه بروي درم ريختند
به مشگوي تاجي بياويختند
چو ماهي دو بگذشت بر آن پري
يکي کودکي زاد چون مشتري
نهادند شاپور نامش مهان
ازو خرمي يافت روي جهان
نشاندند او را به گاه پدر
به گهواره اش بسته ديهيم زر
يکي موبدي بود شهروي نام
همي کرد دستوري او تمام
چنين تا برآمد بر اين هفت سال
برافروخت شاپور فرخنده يال
به خردي سخن هاي شاهانه گفت
که موبد بماندي ازو در شگفت
يکي پل به بغداد بنياد کرد
که جان هاي مردم همه شاد کرد
به خردي بياراست کار سپاه
بيفزود بر لشکر رزم خواه
يکي جنگ کرد او بقوم عرب
به طاير سرآورد روز طرب
هر آن جا عرب يافتي اي شگفت
زدو دست او دور کردي دو کتف
از اين رو ذوالاکتافش آمد لقب
که از مهره بگشاد کتف عرب
چو خاک يمن را سراسر بتاخت
يکي لشکر گشن آماده ساخت
همي کرد آهنگ قيصر بروم
کزو باژ بستاند آباد بوم
—
جنگ شاپور با روميان
کانستانتن آمد به جنگش دمان
وليکن زمانه ندادش امان
به روم اندران گشت ژولين امير
که خواند آپوستا مراو را هژير
بتازيد شاپور تا ليديه
زخاک نصيبين و آرمينيه
نيروي ارسي تيکوس دلير
به پيکار شاپور شد شيرگير
به آوردگه کشته شد پورشاه
که برگاه بودي چو تابنده ماه
ولي شاه آميد را برگشود
زديرگاه و سنکا برآورد دود
به ناچار قيصر سپه برکشيد
زمستان به شام آمد و آرميد
به گاه بهاران گذشت از فرات
به دست اندر آورد مستملکات
همي خواست رفتن سوي تيسفون
سپاهش ز ريگ بيابان فزون
وز آن روي جنگي دو فرزند شاه
ببستند بر قيصر روم راه
سواران ايران همه ارجمند
به دست اندرون نيزه هاي بلند
کله خودها چون سر آدمي
در آن جاي چشم و دهان بد همي
کماندارها جنگ را کرده ساز
ز ني بودشان تيرهاي دراز
به ژولين يکي جنگ کردند سخت
همانا که از روم برگشت بخت
به شط اندرون ساخت کشتي هزار
سپهدار سير آمد از کارزار
آپوستا به جنگ اندرون کشته شد
سر بخت رومي سپه گشته شد
ژووين گشت برجاي قيصر امير
وليکن به زودي شد از رزم سير
بدانست کو راز ايرانيان
به رزم و به آويزش آيد زيان
بر شه فرستاد دينار و گنج
همان داد کشور به شاپور پنج
به شهنامه يانس سرايدش نام
و يا خود بزانوش با نام و کام
دگر هرچه زين در زند داستان
به شهنامه از گفته باستان
که شاپور در روم شد کاروان
به بازارگاني چو يک ساروان
در آن جاي قيصر گرفتش به تنگ
به چرم خر اندر ببستش چو سنگ
همه ژاژ و افسانه باشد سخن
که پيدا نمي آيدش سرزبن
—
فتوحات شاپور در مشرق
پس از جنگ با روميان پادشاه
به تاتار و هندوستان جست راه
بسي سروران را سر آورد پيش
بيفزود بر وسعت ملک خويش
وز آن جا سوي ارمنستان شتافت
که ارزاس از رأي او سر بتافت
بکشت آن جهان جوي را خوار و زار
سر آورد بر پارتي روزگار
يکي شارسان ساخت در بيستون
که پيروز شاپور خواني کنون
دگر شارسان خرم آباد بود
که اهل لرستان بدو شاد بود
به استرخ کرد آن سوم شارسان
بدو اندرون کاخ و بيمارسان
بهر جاي بنگاشته پيکرش
که قيصر چو بنده ستاده برش
چنين نام خود را نموده است ياد
که هستم شه آسماني نژاد
چو شد مالياتش به هفتاد و اند
نگون گشت بختش زچرخ بلند
—
پادشاهي اردشير و شاپور و بهرام
پس از وي کي نامدار اردشير
به گاه بزرگي درآمد دلير
که شاپور را بود مهتر پسر
ولي روزش آمد به زودي بسر
برادرش کو داشت شاپور نام
همي بود بر تخت فرخنده کام
ز شاهيش بگذشت چون پنج سال
به نخجير شد روزي آن بي همال
سه جام مي خسرواني بخورد
به خيمه درون شاه را خواب برد
چو او خفت از دشت برخاست باد
که کس باد زآن سان ندارد به ياد
زجا کند آن چوب خرگاه را
بکشت آن چنان نامور شاه را
پسرش آن جهان جوي بهرام راد
به جاي پدر تاج بر سر نهاد
به تاجش زبرجد برافشانده اند
همي نام کرمان شهش خوانده اند
مگرگاه شاپور فرخ نهاد
به کرمان همي بود بهرام شاد
نبودش پسر آن جهان جوي مرد
برادر يکي داشتي يزدگرد
ازو بود کهتر به سال و به ماه
بدو داد ناکام تخت و کلاه
—
پادشاهي يزدگرد
چو شد پادشاه بر جهان يزدگرد
مغان را سراسر همه کرد گرد
بديشان چنين گفت کز بخردي
نبايست هشتن ره ايزدي
گر اندر جهان داد بپرا کنيم
همان به زبيداد گنج آکنيم
بد و نيک چون هر دو مي بگذرد
خنک آن که گيتي به بد نسپرد
نبايد به مردم بدي پيشه کرد
به نيکي همي بايد انديشه کرد
اگرچه يهود است و ترسا کسي
نبايد که آزرده گردد بسي
بکوشيم و پيوسته داد آوريم
مبادا زبيداد ياد آوريم
بزرگان بر او خوانده اند آفرين
که بي تو مبادا کلاه و نگين
در ايام او بود ارکاديوس
به روم اندرون صاحب پيل و کوس
پسر بود او را يکي خردسال
که خواندش تيودوز فرخنده فال
يکي نامه بنوشت نزديک شاه
سپردش تيودوز و گنج و سپاه
که چون روزگار من آيد به سر
تو خواني تيودوز را چون پسر
چو او مرد شاه جوانمرد گو
بسي نيکويي کرد با شاه نو
کشيشي که بد نام او ماراتاس
سوي شاه آمد زبهر سپاس
بسي آفرين کرد و بنواختش
به نزديک خود جايگه ساختش
در ايران هر آن کس که ترسا بدي
زنازش سرش مهر فرسا بدي
مغان را به دل آمد از شاه کين
بزه گرش خواندند و ناپاک دين
چو سي سال از شاهيش شد فزون
ز بيني يش بگشود يک روز خون
سوي چشمه سويي گراييد زود
در آن جايگه کرد گيتي درود
يکي کودکش بود با فرو هوش
که بهرام يل کرد نامش سروش
سپردش به دست شه تازيان
که آموزدش راه سود و زيان
چنان گشت بهرام فرخ سرشت
که از هر کسي در هنر برگذشت
به نزديک منذر همي زيست شاد
نياورد جز گور و نخجير ياد
—
پادشاهي کسري پسر اردشير
چو شد يزدگرد از جهان کهن
نمودند هر سو مغان انجمن
نخواهيم گفتند بهرام را
دلير و سبکسار و خودکام را
که بدکار و بد کيش بودش پدر
به دل کيش ترساش بودي مگر
يکي شاهزاده بد از اردشير
که کسري بدي نام آن مرد پير
بر اورنگ شاهيش بنشاندند
به شاهي بر او آفرين خواندند
چو آگاهي آمد به بهرام باز
به ايران زمين کرد يک ترکتاز
بزرگان نهادند پيمان برين
که بهرام و کسري بجويند کين
زبيشه دو شير ژيان آورند
همان تاج را در ميان آورند
کسي کو نشيند ميان دو شير
گواراست شاهي بر او همچو شير
ببردند شيران جنگي کشان
کشنده شد از بيم چون بي هشان
بشد تند بهرام و افسر گرفت
جهاني بدو مانده اندر شگفت
بر او حمله کردند شيران به کين
به شمشير پردخت از ايشان زمين
بزرگان بر او گوهر افشانده اند
بر آن شاه نو آفرين خوانده اند
—
پادشاهي بهرام گور
چو بهرام بر شد به تخت مهي
ازو تاره شد باز دين بهي
مغان را سراسر نوازش نمود
بترساند ترسا و قوم يهود
تيودوز با او بسازيد جنگ
سپاهي فرستاد هم چون پلنگ
سپهدار اربيريوس دلير
که در جنگ اوتاب نآورد شير
وزين سوي نرسي سپاهي گران
بياورد با نامور مهتران
يکي شاه گيلان دگر شاه ري
دگر راد برزين آزاده پي
که خود زابلستان ازو شاد بود
دگر مهر پيروز آزاد بود
به نيزيب بودند ايران سپاه
ببستند بر لشکر روم راه
دگر ره سپاهي فزون از شمار
فرستاد قيصر سوي کارزار
چو بهرام بشنيد لشکر کشيد
بسوي نصيبين سپه برکشيد
سواران جنگي همه تازيان
زبلخ و خراسان و تاتاريان
نتابيد با او سپهدار روم
گريزنده بشتافت زان مرز و بوم
به جان سپهدار افتاد شور
پسش درهمي تاخت بهرام گور
برفتند بهرام با نارسيس
گرفتند گرد تيودوپوليس
بيامد زنزديک قيصر اگاس
بسي گفت بر شاه ايران سپاس
زکار گذشته همي ياد کرد
دل شاه ايران بدان شاد کرد
که بد يزدگردش به جاي پدر
زشه آشتي جست قيصر مگر
زگفتار او شاد شد شهريار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
بفرمود تا خلعت آراستند
اکاس گزين را برش خواستند
ورا شاد و فرخنده فرمود شاه
فرستاده زي روم بگرفت راه
به ايران شتابيد بهرام نيز
سرآمد همه روزگار ستيز
جهان از بد انديش بي بيم گشت
وز ايران همه رنج و سختي گذشت
پر از راستي کرد روي جهان
ازو شاد ماندند يکسر مهان
بدين گونه يک چند گيتي بخورد
نه رزم و نه رنج و نه گرم و نه سرد
—
تاختن بهرام بر لشکر خاقان
يکي لشکري کرد خاقان گزين
زتوران بيامد به ايران زمين
چو او با سپاه اندر آمد به مرو
همه روي کشور چونان پر تذرو
به زنهار رفتند ايرانيان
ببستند مر بندگي را ميان
دل شاه بهرام بيدار بود
از آن آگهي پر زتيمار بود
دو ره شش هزار آزموده سوار
زلشکر گزين کرد آن شهريار
همي تاختي لشکر اندر نهان
ندانست کس رازش اندر جهان
بياورد لشکر چو آذر گشسب
همي بي بنه هر يکي با دو اسب
به امل گذشت از ره اردبيل
به گرگان بيامد چو درياي نيل
به کوه و بيابان و بي راه رفت
چنين تا به مرو اندر آمد شگفت
يکي طبل کوچک بکرد او درست
ابر گردن تازي اسبان ببست
شب تيره از کوه آمد به زير
جهان شد پر از نعره دار و گير
بدريد زآواز گوش هژبر
تو گفتي همي ژاله بارد زابر
همه دشت شد همچو درياي خون
سر بخت ترکان درآمد نگون
گرفتار شد خان توران زمين
بزرگان به شه خواندند آفرين
وزآن پس بپاشيد هر سو درم
زبخشش نبد شاه روزي دژم
سدير و خورنق ازو شد سمر
که بود از سنمار رومي اثر
بود هفت گنبد ازو يادگار
به گيتي نيامد چون او شهريار
به نخجير و بازي جهان بگذراند
چنين تا به آباده روزي براند
ميان ره پارس و اسبهان
يکي دره در وي چمن ها نهان
همه چشمه ها بد پر از لاي و گل
بماننده ي مرغزار چگل
همي تاخت شبرنگ شاه دلير
به ناگه به چاهي درافتاد زير
بمرد و خبر نامد از وي درست
کسي پيکرش را زآن جا نجست
ورا رو ستم شاه خواندي وزير
که بشکافتي کوه آهن به تير
دريغا چنان شاه و آن داد اوي
مبادا که گيري به بد ياد اوي
—
پادشاهي يزدگرد سپه دوست
پس از وي پسر تاج شاهي بجست
که نامش بدي يزدگرد ار نخست
جهان جوي بر تخت زرين نشست
در رنج و دست بدي را ببست
همي داشت ايران زدشمن نگاه
به هر سو فرستاد بي مر سپاه
سپه دوست خواندند او را ردان
ازو شاد بودي دل موبدان
به آرمن همي بود ارزاس گرد
که ز اشکانيان بود و با دستبرد
دو پور گزين داشت آن نامور
ببخشيد کشور بر آن هر دو بر
مهين پور کش نام بد تيگران
بدي بخش او بيش از ديگران
کهين کش همي بود ارزاس نام
سوي قيصر روم برداشت گام
همه بخش خود را به قيصر سپرد
که تا بر برادر کند دستبرد
وزين روي تيگران به ايران شتافت
به نزديک شاه دليران شتافت
مگر در کراسن بدي يزدگرد
سر ياغيان آوريدي بگرد
ورا آگهي آمد از شاه روم
که لشگر فرستد به آباد بوم
به سرچشمه ي تيگرا و فرات
نمود است بنياد مستحکمات
شه نامور پوست بر تن بکفت
سپه سوي ارمن کشيدن گرفت
وزآن رو اناتوليوس دلير
چو بشنيد کامد جهان جوي شير
ندانست کش نيست پاياب او
ندارد در آوردگه تاب او
بيامد بر شاه و پوزش گرفت
ازو هر دو لشگر شده در شگفت
ابر آشتي شاه را ره نمود
جهان جوي پذيرفت و دادش درود
ميان دو شه گشت پيمان برين
که آسوده دارند کشور زکين
—
پادشاهي هرمزد
پسر بد مر او را دو فرخنده کام
که پيروز و هرمزدشان بود نام
ز پيروز که بود هرمزد گرد
وليکن پدر شاهي او را سپرد
کز او ديد نرمي و آهستگي
خردمندي و شرم و شايستگي
به هرمزد سپرد تخت و نگين
همان لشکر و گنج ايران زمين
غمي گشت پيروز از کار شاه
سوي شاه هيتاليان جست راه
که قوم فتاليت خوانندشان
هم از هون اسپيد دانندشان
چغاني شهي بد فغانيش نام
جهان جوي و با لشگر و نام و کام
بدو داد شمشير زن سي هزار
به ايران بيايد سوي کارزار
چو هرمزد روي برادر بديد
دلش مهر و پيوند او برگزيد
پياده شد از اسب و بردش نماز
بدو تاج و تخت کئي داد باز
—
پادشاهي پيروز
زهرمز چو پيروز دل شاد شد
روانش ز انديشه آزاد شد
بيامد به تخت مهي بر نشست
همان دست کهتر برادر به دست
يکي خشک سالي بيامد پديد
که کس در جهان روي سيري نديد
به هامون درآمد شه نام دار
همي خواست از دادگر زينهار
چو زين گونه شد شاه با آفرين
بيامد يکي ابر در فرودين
همي در بباريد بر خاک خشک
همي آمد از بوستان بوي مشک
چو پيروز ازين روز تنگي برست
يکي شارسان کرد جاي نشست
که يادان فيروز بد نام او
از آن جا برآمد همه کار او
در اين روز گويند پيروز رام
که پيروز آن جا بشد شادکام
—
جنگ پيروز با افتاليت ها و کشته شدنش
سوي جنگ هيتاليان کرد روي
جهاني شد از وي پر از گفتگوي
که شه تازه خواهد کند جنگ و شور
همي بشکند عهد بهرام گور
به ويژه که اين قوم با شهريار
به هر کار بودند هم دست و يار
به هيتال بد پادشه خوش نواز
بر شه يکي نامه بنوشت باز
چنين گفت کز عهد شاهان راد
بپيچي نخوانيمت خسرونژاد
نداني که شاهان پيمان شکن
ستوده نباشند در انجمن
از آن نامه در خشم شد شاه نو
فرستاده را گفت برخيز و رو
بگويش که تا پيش رود ترک
شما را فرستاد بهرام چک
گر از چاچ پارانهي پيش رود
زنوک سنانت فرستم درود
چو آگاه شد زين سخن خوشنواز
يکي چاره ي تازه افکند باز
پراکند لشکر به کوه و دره
همي راند در بيشه يکسره
پسش در همي تاخت پيروز شاه
پراکنده گشتند ايران سپاه
به جايي که آن شاه بنشسته بود
گذرها و در بندها بسته بود
چو پيروز آمد سوي خويش باز
همه راه کوتاه گشتش دراز
بدانست کش رفته از دست کار
به جان خواست از هون ها زينهار
بگفتند اگر زينهارت هواست
امان يابي از ما و کامت رواست
ببايست که آيي بر خوشنواز
بري چون پرستندگانش نماز
پس آنگه به سوگند پيمان کني
دل از جنگ جويي پشيمان کني
چنين کرد شاه جهان ناگزير
چو دانست روزش درآمد به زير
وليکن سپيده دمان شد برش
بدان تا پرستش کند در خورش
دگر ره به ايران چو شد شهريار
سوي جنگ هيتاليان کامکار
ازين آگهي شد بر شهنواز
گزين کرد يک لشکر رزم ساز
به پيش سپه بر يکي کنده کرد
همان عهد را بر سر نيزه کرد
چو نزديک آن کنده شد خوش نواز
عنان را بپيچيد و گرديد باز
گريزان همي رفت و بنمود پشت
پسش راند پيروز تيغي به مشت
درافتاد با چند تن در مغاک
در آن جاي گشتند يک سر هلاک
چو هرمز برادرش و بهرام گرد
بزرگان و آزادگان نبرد
از آن نامداران دگر کس نزيست
همي تخت بر بخت ايشان گريست
به ايران چو آمد خبر زين نبرد
زن و مرد و کودک همه مويه کرد
زشاهان نبد زنده کس جز قباد
که او بود فرزند پيروز راد
به شاهي نديدند او را همال
ازيرا که بد کودکي خردسال
—
پادشاهي پلاش برادر پيروز
نشاندند بر گاه زرين پلاش
که ايدون به ايران زمين شاه باش
که کهتر برادر بد از شاه راد
نگه داشت گيتي به آيين و داد
ولي چون به ترکان نبوديش تاو
همي داد هر سالشان باژوساو
ازين غم بمرد آن شه پاک راي
که کين برادر نياورد جاي
—
پادشاهي قباد (بار نخستين)
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
همه روي گيتي ازو گشت شاد
چنو نامداري نبود ازکيان
به آوردگه بود شير ژيان
به فرهنگ و دانش سرآمد بدي
به هر کار مغرور بر خود شدي
به هر نوظهوري نظر داشتي
به هر تازه چرخي گذر داشتي
زقوم فتاليت بگرفت باج
ازو يافت آيين مزدک رواج
همي خواست دين نو آرد پديد
سراسر بريدند از وي اميد
بزرگان و آزادگان را براند
مغان را به نيکي بر خود نخواند
يکي رستخيزي نمودند سخت
فرود آوريدند او را زتخت
به جايي نهادند او را مقام
که زندان فراموشيش بود نام
از آن دز اگرنام بردي کسي
دگر زين جهان برنخوردي بسي
—
پادشاهي زاماسپ
نشاندند زاماسب را بر بگاه
که او بد برادر به پيروز شاه
همي داشت کشور به آيين و داد
ازو موبدان شاه و او نيز شاد
وزين رو قباد آن دل فروز مرد
به زندان همي زيست با رنج و درد
يکي خواهرش بد چو تابنده ماه
به دز در همي رفت نزديک شاه
به زندان همي بود او را زوار
همي برد بهرش مي خوش گوار
نگهبان دز هم از آن خوب روي
به دل اندر آمد يکي آرزوي
چنان شيفت زآن ماه عابد فريب
کزاو يک زمانش نبودي شکيب
سيوسس که در سيستان بد امير
ورا سوخرا خوانده مرد هژير
به شاه آن چنان دوستي داشتي
که بر ياد او روز بگذاشتي
چو بشنيد کو را نمودند بند
سوي دژ بيامد دمان چون نوند
به همدستي بانوي بانوان
از آن دژ رهانيد شاه جوان
برفتند با هم سوي خوشنواز
سيوسس اباشاه گردن فراز
شه تور دادش همان دخت خويش
ابا لشکري کش از اندازه بيش
دگر ره بيامد به ايران چو باد
بنوي جهان شد به کام قباد
—
پادشاهي قباد بار دوم
چو آمد به تخت کيي بر نشست
مهان جمله گشتند خسرو پرست
مغان را بپرسيد و بنواختشان
به نزديک خود جايگه ساختشان
فرستاد جاماسب را سوي دز
گونشتاد را کشت مانند بز
که او کشتن شاه همي خواستي
به گاهي که مجلس بياراستي
به جايش يکي را برافراخت کام
که آذر کود و نباد بوديش نام
برآورد نام سيوسس به ماه
سپاهي و کشور بدو داد شاه
قباد اندر ايران چو شد کدخدا
همي راند کار جهان سوخرا
به شهنامه از گفته ي باستان
دگرگونه راند همي داستان
که در قيد هيتاليان بد قباد
رهانيد پس سوخرايش بداد
بياورد و بر تخت بنشاندش
به ايوان يکي شاه نو خواندش
همه کارها با سوخرا راندي
کسي را بر شاه نفشاندي
ازو گشت بد دل جهان جو قباد
به گفتار شاپور مهرک نژاد
به بندش درآورد و زندان نمود
وزان پس ورا زود بي جان نمود
ازو هر کسي را دل آمد به درد
برآشفت ايران و برخاست گرد
دو پايش به آهن ببستند سخت
نشاندند جاماسب را روي تخت
سپردند شه را به زرمهر شير
که بد زاده سوخراي دلير
که آن نامور کينه سوخراي
بخواهد بدرد جهان کدخداي
وليکن بي آزار زرمهر راد
پرستش همي کرد پيش قباد
همان بند را برگرفتش زپاي
به سوي فتاليت کردند راي
دگر ره به تخت کيي برنشست
ورا گشت جاماسب مهتر پرست
همه کار آن پادشاهي خويش
به زرمهر بسپرد از کم و بيش
وز آن پس بياورد لشکر به روم
جهان گشت او را چو يک مهره موم
به قيصر يکي رستخيزي نمود
همان شهر آميد را برگشود
قلون را در آن دز نگهدار کرد
ميافارقين را يک ايلغار کرد
آناستاز آمد به جنگش دمان
وليکن ازو جست آخر امان
سپس سوي تاتار آهنگ کرد
هم از جان ايشان برآورد گرد
سه پور گزين داشت آن تاجور
مگربود کااوزسش مه پسر
دوم زامس نامدار جوان
سوم بود کسراي نوشيروان
همي خواست آن نامور پادشاه
که خسرو پس از وي نشيند به گاه
به ژوستن که بد امپراطور روم
يکي نامه بنوشت با مهر و موم
فرستاده بد مهبد و سوخراي
پر از مهر آن نامه جان فزاي
همي خواست از قيصر نامور
که کسراش باشد به جاي پدر
نپذيرفت ازو قيصر نامدار
که ترسيد خسرو شود تاج دار
بيندازد او دست بر خاک روم
بگيرد همه ملک آباد و بوم
زقيصر چو نوميد گرديد شاه
يکي نامه بنوشت با سوز و آه
که هر کس ببيند خطي از قباد
زمهر و دليريم آريد ياد
چو خواهيد کايران شود نيک بخت
به کسري سپاريد ديهيم و تخت
که يزدان ازين پور خشنود باد
دل بدسگالش پر از دود باد
زمانه جوان گردد از بخت اوي
شوند اين جهان بنده تخت اوي
پس از شاه مهبود خسروپرست
بيامد همان نامه شه به دست
ابر موبدان خواند در پيشگاه
همه ياد کردند از فر شاه
نشاندند کسري به گاه مهي
ازو تازه شد فر شاهنشهي
به هشتاد شد ساليان قباد
همان روز پيري بد از مرگ شاد
—
شاهنشاهي کسري ملقب به نوشيروان
چو کسري نشست از بر تخت عاج
زروم وزچينش بيامد خراج
فرستاده آمد از ژوستي نين
که روفين بدي نام آن نازنين
بسي هديه آورد از بهر شاه
ره آشتي جست آن نيک خواه
از آن رو که در جنگ بد مهرويس
گشايد مگر مارتيريوپوليس
شهنشه پذيرفتش از مردمي
نياوردش اندر نوازش کمي
به روفين چنين گفت پس بي درنگ
مرا آشتي خوش تر آيد که جنگ
فرستاده بوسيد روي زمين
ابر شاه نو برگرفت آفرين
هم از چين و هندش گرامي سران
رسيدند با هديه هاي گران
به گيتي درون نامداري نماند
که منشور تيغ ورا برنخواند
جهان دار کسري چو تابنده ماه
به آيين همي داشت گيتي نگاه
به مردم بخستي فزوني بسي
همي مردمي کرد با هر کسي
به مزدک بفرمود که آزاد باش
در اجراي آيين خود شاد باش
مغان را بد آمد مگر زين سخن
که برگشت خسرو زدين کهن
يکي انجمن ساختند آن گروه
که هستيم از جور کسري ستوه
نزيبد ورا تاج و گاه مهي
که برگشته ايدون زکيش بهي
نشانيم زامس ابر تخت گاه
که آيين زردشت دارد نگاه
ازين آگهي يافت شاه جهان
به بند اندر آورد يکسر مهان
وز آن پس بهر جاي بد مزدکي
بنگذاشت زنده از ايشان يکي
مغان را يکايک ابردار کرد
سر موبدان را نگون سار کرد
هم آذرکودونبادين را بکشت
که گفتي به خسرو سخن هاي درشت
وز آن پس يکي خوي سرکش گرفت
چنو آب بدخوي آتش گرفت
زنيرنگ زروان مرد يهود
به نزد سه پايه بشد ماهبود
به خواري بکشت آن گران مايه مرد
زايوان او اندر آورد گرد
دگر ره چو آگه شد از کم و بيش
پشيمانيش آمد از کار خويش
روانش زمهبود بريان شدي
شب تيره تا روز گريان شدي
به داور يکي سخت پيمان ببست
کزان پس نيارد به بيداد دست
چو شاهي ايران بر او گشت راست
جز از نوشه و آفرينش نخاست
زهر دانشي موبدان خواستي
جهان را به دانش بياراستي
چو از سوخرا خاطرش بود شاد
زفرزانه فرزندش آورد ياد
ميان مهان بخت بوذرجمهر
چو خورشيد تابنده شد بر سپهر
هم از فيلسوفان به دانش گذشت
به راز ستاره جهان در نوشت
فرستاد برزوي را سوي هند
که آرد يکي نامه سودمند
که اکنون کليله است نامش بوير
به پهلو زبان آوريدش دبير
به داد و بزرگي و فرهنگ و راي
همي داشتي کار ايران به پاي
زهفتاد شاه از نژاد کيان
که بستند بر تخت ايران ميان
چو کسري نيامد شهي نامور
نبيند چنو شاه گيتي دگر
فزون بد ز اسکندر و داريوش
بدو نازش آرد روان خروش
پيمبر همي کرد نازش بدوي
که دادش فزون بود رايش نکوي
به داد و به دانش به آيين و راه
چنو شاه ننشست بر روي گاه
نيامد به گيتي چو نوشيروان
که هم پادشه بود و هم پهلوان
هم او بود جنگي و هم موبد او
هم او هيربد هم سپهبد بد او
به هر جاي کار آگهان داشتي
جهان را به دستور نگذاشتي
زدادش بهر جاي دستان بسي است
پر از مهر نوشيروان هر کسي است
به خشمند ازو نامداران روم
که ويران ازو شد بسي مرز و بوم
بسي ره به رومي شکست آوريد
همه نام قيصر به پست آوريد
همه مردم روم را کرد اسير
زن و کودک و مرد و برنا و پير
بينداخت آتش در آباد بوم
زانتاکيه تاخت تا شهر روم
ستانيد او را به جور و ستم
به شکستن عهد و پيوند هم
وليکن چو نيکو کني داوري
نکوهش همه سوي قيصر بري
که او عهد نوشيروان را شکست
ابر ملک ايران بيازيد دست
ازو منذر تازي آمد به جان
که بشتافت نزديک شاه جهان
نه کسري چنان جنگ خودکامه کرد
که اول به قيصر يکي نامه کرد
چو قيصر نپذرفت و تندي گرفت
نبايد زکسري شد اندر شگفت
که آشفت از او نامبردار شاه
برآراست بر جنگ قيصر سپاه
همه شهر سورا و کالينيوس
زنيروي او داد بر خاک بوس
به انطاکيه در نماند ايچ دست
همه شهر را کرد با خاک پست
يک انطاکيه ساخت از نو بداد
همان نام او زيب خسرو نهاد
اسيران رومي همه برگشاد
در آن شهر نوشادمان جاي داد
ببخشيد بر هر کسي خواسته
زمين چون بهشتي شد آراسته
چو قيصر شد از جان خود نااميد
به زرآشتي را زخسرو خريد
فرستاد با باژ و ساو گران
گروگان زخويشان و کندآوران
که شاها همه باژ دار توايم
پرستار و در زينهار توايم
ترا روم ايران و ايران چو روم
جدايي چرا بايد اين مرز و بوم
ببستند پيمان ابا شهريار
به هر سال ديباي رومي هزار
زدينار پر کرده سي چرم گاو
به ايران دهند از در باژ و ساو
به گاه وي ايران زمين سر بسر
چنان شد توانگر به سيم و به زر
که هشتاد مليون زر نيم روز
به سالار شه داد يک موزه دوز
هم از جنگ جويي به جائي شدند
که ده تن به صد کس برابر بدند
بدان سان که اندر دز انکلون
زروما يکي لشکر آمد زبون
به شهر ملي تين همان ژوستين
شکسته شد از شاه ايران چنين
چو شد بخت ايران زرايش جوان
ورا نام کردند نوشين روان
—
پادشاهي هرمز
پس از وي جهان جوي هرمزد شاه
بر اورنگ شاهي نشست او به گاه
بدي مادرش دخت خاقان چين
که مهران ستا کرد او را گزين
جواني بي آزرم و مغرور بود
ازو دانش فرهي دور بود
زتيبر که بد امپراطور روم
همي خواست کو را شود همچو موم
جهان جوي تيبر سپه برکشيد
سوي شط بغداد لشکر کشيد
سپهدار را بود موريس نام
در ايام هرمز بد او شادکام
هر آن دز که بگشود کسري زروم
دگر ره گرفت او زآباد بوم
آذرمان که سردار ايران بدي
به هر جا پناه دليران بدي
به کالينيه خورد از وي شکست
همه موقع و در برفتش زدست
تهم خسرو آن نامدار گزين
به ابرو درآورد از خشم چين
شکست اندر آورد بر روميان
ولي خويشتن کشته شد زآن ميان
به نزد دز مارتيريوپوليس
به رزم اندرون کشته شد مهبديس
دگر ره به نيزيب برخاست جنگ
فراهاد را کشت هرکل به سنگ
وز آن روي خاقان چين و تتار
بياراست لشکر پي کارزار
دو ره صد هزار از سواران چين
گذر داد بر خاک ايران زمين
چو آمد به نزديک بحر خزر
زايرانيان جست راه گذر
فرستاد هرمز به جنگش سپاه
ورارام چوبين بر او بست راه
ورارام بشکست ترکان همه
که او بود چون گرگ و ايشان رمه
همان ساوه را کشت هم چون چکاو
زخاقان بسي باژ بگرفت و ساو
فرستاد آن تاج و آن گوشوار
به نزديک سالار ايران ديار
شه نامور گشت ازو سرفراز
به پيکار رومش فرستاد باز
به لازيک آمد ورارام گرد
که بر روميان آورد دستبرد
چو آمد به نزديک رود ارس
ابر روميانش نبد دسترس
برو تاخت رومن سپهدار روم
مگر اخترش گشت در جنگ شوم
ازين گشت شاه جهان خشمگين
که رومن گشاده است بر وي کمين
فرستاد بهرش لباس زنان
ابا چند تن ناي و بربط زنان
چنين گفت بهرام يل با سپاه
که خلعت بدين سان فرستاده شاه
ز تخت کيان بود شه نااميد
سيه روز او از من آمد سپيد
به بهرام گفتند ايرانيان
که ما خود نبنديم ازين پس ميان
چو ارج تو اين است نزديک شاه
نخواهيم هرمزد را پادشاه
جهان جوي را بد زني چنگ زن
شد و مشورت خواست از راي زن
بدو گفت ديهيم ايران تراست
جهان از تو دارد همي پشت راست
دگرگونه شد حال آن نامور
منش ديگر و گفت و پاسخ دگر
بسر اوفتادش هواي مهي
بياراست ديهيم و گاه شهي
مگر خان توران به شه نامه کرد
شکايت زبهرام خودکامه کرد
فرستاد سارام را پادشاه
که تا کار بهرام سازد تباه
سپهبد بگفتا که در پاي پيل
بسايند او را چو درياي نيل
وزان پس به هرمز يکي نامه کرد
هم از نوک خنجر سر خامه کرد
يکي سله از خنجر انباشته
يکايک سر تيغ برکاشته
فرستاد از ايدر بر شهريار
پراکنده بر کرد هر سو سوار
بدان تاز شه نامه اي در نهان
نيايد به نزديک کارآگهان
بفرمود پس چاره ي نو کنند
درم سکه بر نام خسرو کنند
همي خواست تا بر سر شهريار
سر آرد مگر بي گنه روزگار
خودآگاه ني خسرو از اين خبر
چو بشنيد بگريخت زآن تاجور
از آن سوي بهرام يل با سپاه
همي داشت آيين شاهي نگاه
همه لشکر شاه گردن فراز
که رفتند از ايران سوي روم باز
زهرقل چو گشتند ايشان ستوه
به بهرام پيوسته شد آن گروه
که از بيم هرمز نبدشان امان
مبادا سر آرد برايشان زمان
پس آنگاه آيين کشسب سوار
ابا لشکر آمد سوي کارزار
که بهرام را باز آرد به راه
ويا خود سرش را برد نزد شاه
شبانگه به لشکر گهش کشته شد
مگر اختر شاه برگشته شد
سپاهش به بندوي گشتند جفت
که او بد بگستهم يار نهفت
که اين هر دو خالوي خسرو بدند
هوادار شه زاده نو بدند
زديده بشستند آن هر دو شرم
سوي شاه رفتند با خون گرم
جهان جوي بندوي و ديگر سپاه
نکوهش گرفتند بر پادشاه
همان از سرش تاج برداشتند
ز تختش نگون سار برکاشتند
ابا آهن تافته چون چراغ
به چشمان هرمز نهادند داغ
وزآن پس ببردند پرويز را
نکو روي شاه دلاويز را
نشاندند او را به تخت مهي
برفتند پيشش بسان رهي
غمي بود خسرو زکار پدر
نهانش پر از درد و خسته جگر
مي خوشگوارش فرستاد پيش
خورش هاي شيرين ز اندازه بيش
برنده همي برد و هرمز نخورد
زخسرو دلش بود پر باد سرد
بگفتند او را سران سپاه
پرستش نياريم ما بر دو شاه
برفتند گستهم و بندوي نيز
بکشتند شه را به شمشير تيز
—
پادشاهي خسرو پرويز
چو بر تخت بنشست پرويز شاه
بياراست جشني چو تابنده ماه
برويش ببخشيد بسيار چيز
مهان را نوازش بسي کرد نيز
سران به مهماني خويش خواند
همه بنديان را ز زندان رهاند
فرستاده اش نزد بهرام گرد
همه گونه تشريف شايسته برد
همي گفت گر باز آيد به راه
نمايمش سالار ايران سپاه
سپهدار ايرانش خواهم بداد
نيارم ز کردار او هيچ ياد
فرستاده را گفت بهرام گرد
که سازم به خسرو يکي دستبرد
که از روسبي باشد او را نژاد
بر او روزگار بزرگي مباد
الان شاه چون شهرياري کند
که بر کشتن شاه ياري کند
منم شاه دين دار والا گهر
همان دشمن مرد بيدادگر
چو خسرو زبهرام پاسخ شنيد
رخش گشت هم چون گل شنبليد
بدانست کان دو دکون دراز
نگردد بدين گفته از راه باز
به لشگر بسي داستان ها بخواند
وز آن پس سپه سوي نيزيب زاند
همي خواست خسرو شبيخون کند
جهان را به بهرام وارون کند
بر او تاخت آورد بهرام نيز
نديد ايچ چاره بغير از گريز
تني چند بودند همراه اوي
که خسرو سوي راه آورد روي
گذشت از بيابان شط فرات
به سيرسيزيوم آمد از آن فلات
پروتوس کو بد به دز کوتوال
پذيرفت شه را به فرخنده فال
دگر روز خسرو به درد و فسوس
يکي نامه بنوشت زي موريوس
که او بود قيصر در آن روزگار
ازو خواست ياري پي کارزار
بياراست موريس يک انجمن
در آن کار شد با سران راي زن
—
پادشاهي بهرام چوبينه
وزان روي بهرام يل با سپاه
به هر سو پژوهش نمودي زشاه
به بند اندر آورد بندوي را
همان گرگ گستهم و کردوي را
وليکن سپه را سراسر نواخت
همه مردم از خويش خشنود ساخت
به سر برنهاد افسر خسروي
نگارش همه گوهر پهلوي
همه کاخ و کرسي زرين نهاد
زديباي زربفت بالين نهاد
چو آگه شد از کار پرويز شاه
که او سوي قيصر سپرد است راه
به موريس از خود يکي نامه کرد
همه دوستي بر سر خامه کرد
که هرگاه قيصر درين کارزار
همي برطرف باشد و هيچ کار
سپاس فراوان گذارم از او
مسوپوتمي را سپارم بدو
وز آن روي خسرو بدادش نويد
که ز ارمينيه تا به شهر آميد
همان شهر دارا به قيصر دهد
به ياد وي افسر به سر برنهد
به خسرو گراييد قيصر زمهر
مگر يار او بود فرخ سپهر
سوي او فرستاد گنج و سپاه
همان دختر خود چو تابنده ماه
ازين آگهي شد به ايران ديار
که قيصر به پرويز گرديد يار
سپاهش فرستاد و گنج و درم
همان دختر خود به آن ها به هم
بزرگان رواني ز نو يافتند
زبهرام يل روي برتافتند
که بهرام چوبين ترش روي بود
سبکسار و بي مغز و بدخوي بود
رهاندند بندوي يل را زبند
ابا چند تن پهلو ارجمند
دليران سوي مديه رفتند باز
در آن جا سپاهي نمودند ساز
چو خراد برزين و گستهم شير
چو شاپور و چون انديان دلير
چو کردوي و بندوي لشکر فروز
چو نستوه لشکرکش نيوسوز
سپاهي بياورد خسرو گران
به همراهي نامور مهتران
چو نرسيس و کومانتيول سوار
مبوديس و ميتاک خنجر گذار
همان نيز بهرام صف برکشيد
همه دامن دوک لشگر کشيد
سواران همه بر نشسته بر اسب
يلان سينه و رام و ايزد گشسب
نهادند آوردگاهي بزرگ
گريزنده گرديد بهرام گرگ
بزيراس در رزمگه کشته شد
همه روز بهرام برگشته شد
ابا ده هزار از سواران کين
بشد کشته بر دست بهرام شير
به شهنامه گويد که کوت دلير
بشد کشته بر دست بهرام شير
مگر کوت بود است کومانتيول
که از تيغ بهرام آمد قتول
نياتوس هم هست نرسيس گرد
که او بود در جنگ با دستبرد
زکار نياتوس و بندوي و شاه
نشان چليپا به تاج سياه
يکي داستانيست در پهلوي
زشهنامه برگير تا بشنوي
—
پادشاهي خسرو پرويز دوم بار
چو بهرام را بخت برگشت سخت
جهان جوي خسرو برآمد به تخت
همه خيمه ي او به تاراج برد
زنان ورا بهر آماج برد
سپه را نداد او به جان زينهار
برآورد از جان ايشان دمار
به رومي سپه داد بسيار زر
پرستار و دينار و گنج و گهر
زگفتار او را دهش بود به
که مي گفت بر جاي آباد زه
چو ايشان سوي روم رفتند باز
نهاني همي جنگ را کرد ساز
تبه کرد گستهم و بند وي را
برافراشت برزين و کردوي را
خبر آمد او را که قيصر بمرد
زمين و زمان ديگري را سپرد
بکشتند موريس را روميان
شهنشاه نوکا شد از آن ميان
فرستاد نزديک خسرو نثار
بسي هديه و گوهر شاهوار
نپذرفت و آرندگان را نخواند
وز آن پس سوي روم لشکر براند
سوي الجزيره بيامد نخست
ازو لشکر روم گرديد سست
سپهدار شد کشته در جنگ باز
که ژرمن نام آن سرفراز
سپس بر درازاي شط فرات
به دست اندر آورد مستحکمات
به نزديک دارا که بد دور دست
دگر باره رومي سپه را شکست
همه لشکر روم را کرد اسير
همه کشور و بوم آورد زير
زبغداد تا پيش درياي روم
تبه کرد آن مرز و آباد بوم
سراسر همه خاک ليدي و شام
شد از خون رومي سپه لعل فام
زبيتينيه تا به اسکندرون
همي سوخت شهر و همي ريخت خون
به شهر آدس کشته شد سرژيوس
به تاراج رفت آن همه کاپادوس
دگر سال سربار در اورشليم
کليساييان را بزد بر دو نيم
صليب مسيحا به تاراج برد
هم از جاثليقان بسي باج برد
چو خسرو به رومي جهان تنگ کرد
دگر ره سوي مصر آهنگ کرد
زسودان بچاپيد تا شهرتب
به اسکندريه جهان ساخت شب
دگر سال کرد او سپاهي روان
گشايد مگر شهر شالسدوان
سپهدار ساآس گرد دلير
که در جنگ کندي سر نر شير
مگر نام ساآس شاهو بدي
بسي سرکش و تند و بدخو بدي
به شهنامه خواند است او را گراز
و يا خود فرامين با کام و ناز
چو ساآس آمد به شالسدوان
ازو روميان را زتن شد روان
که آن شهر نزديک پاتخت بود
به هرقل همه کارها سخت بود
به زورق زدريا گذر مي نمود
بسي گفت ساآس يل را درود
به لابه از او آشتي خواستي
زبان را به خوبي بياراستي
چنين تا که آن نامور نرم شد
ابا هرقلش دوستي گرم شد
روان کرد ساآس را نزد شاه
ابا چند تن با سران سپاه
چو ساآس آمد بر شهريار
ميان سران خسروش کرد خوار
بفرمود تا زنده کندندش پوست
که با قيصر روم گشته است دوست
فرستاد سربار را جاي او
که کسري ندانست همتاي او
بدو گفت رو آتشي برفروز
همه شهر قسطنطنيه بسوز
گراز اندر آمد به شالسدوان
به استنبل آمد از آنجا دوان
برآشفته هرقل ازين داستان
که ديد او همه کار خسرو ستان
يکي لشکر آراست از بهر جنگ
زمردان نامي روم و فرنگ
بسيجيد بر جنگ ايران زمين
زمين تنگ کرد از سواران کين
دوان رفت تا سوي ارمينيه
هم از تارمس سوي البانيه
همان شهر گانزاک را برگشود
به آترپتن اند آورد دود
خودآگاه بي خسرو از اين گزند
نشسته به آرامگاه ارجمند
بت دل نواز و مي خوش گوار
پرستيد و آگه نبودي زکار
چو از کار هرقل خبر يافت شاه
که تنگ آورد هر سو سپاه
فرستاد سويش سپاهي دلير
که رومي مگر آيد از جنگ سير
ولي نامور هرقل جنگجوي
بهر سو زخون اندر آورد جوي
رازاتس درآورد او کشته شد
سپه را همه روز برگشته شد
بکشتند خودنيز سارا بلاک
همان گرد سائيس بي ترس و باک
و از آن جا همي رفت تا تيسفون
همه دشت را کرد درياي خون
چو خسرو چنان ديد برکاشت روي
به شهر سلوسي شد آرام جوي
همي آشتي جست قيصر ز شاه
ولي شه نمي جست بر صلح راه
از اين روي سربار بودي به روم
نشسته دليرانش بر مرز و بوم
وز آن روي هرقل در ايران ديار
همي تنگ بگرفت بر شهريار
بر اين گونه افزود هر روز کين
نياسود از جنگ روي زمين
به گنج شهي خود دگر زر نماند
به آوردگه هيچ لشکر نماند
بزرگان يکي انجمن ساختند
پس او را زشاهي بينداختند
نشاندند شيرويه را جاي او
که او بود فرزند والاي او
مگر نام بوديش فرخ غباد
کز او ملک ايران همه شد به باد
—
پادشاهي غباد معروف به شيرويه
غباد از بر تخت زرين نشست
به هرقل يکي سخت پيمان ببست
هرآن شارساني زآباد بوم
که بگرفته بد خسرو از ملک روم
به همراهي چوب دار مسيح
که آورد سربار بهر مزيح
به قيصر همه باز پس داد و گفت
کزين پس نباشيم با رنج جفت
زايران سپه شد تهي مصر و روم
به سر اختر بد همي گشت شوم
وزآن پس سرآورد روز پدر
که ناپاک زاده بد آن بدگهر
بکشت آن برادرش مردانه نام
که سيراي فرخنده بوديش مام
که خسرو ورا کرده بود جانشين
به زندان همي بود شيرويه زين
برادر بد او را همي بيست و چار
سرآورد بر جملگي روزگار
نيامد براين کار شش ماه باز
که او نيز آمد زمانش فراز
زرومي بزاد و به شومي بمرد
همان تخت شاهي پسر را سپرد
—
پادشاهي اردشير
گران مايه پورش که بد اردشير
ابرگاه شد هفت ساله هژير
به پيروز خسرو سپرد او سپاه
که او پهلوي بود با دستگاه
پس از هفت مه کشته شد آن جوان
به دست چنان مرد تيره روان
مگر مايه ي کار بودي گراز
که بر تخت شاهي نشيند فراز
—
پادشاهي سربار معروف به گراز
گراز پليد آن بد بدنژاد
که چون او سپهبد به گيتي مباد
به سر بر نهاد افسر دل فروز
همي بود بر تخت پنجاه روز
ورا کشت شهران گراز سوار
چو از شهر رفتند سوي شکار
چو او کشته شد گاه بي شاه ماند
همه بهره ي مردمان آه ماند
بجستند از تخم شاهان بسي
نديدند از آن نامداران کسي
—
پادشاهي پوران دخت
زخسرو يکي دخت پوران به نام
نشاندند بر تخت و شد کار خام
چو پوران به گاه افسر نو گرفت
نشاني ز پيروز خسرو گرفت
ببردند پيروز را پيش او
تبه کرد جان بد انديش او
چو شش ماه بگذشت او هم بمرد
به هرمزد تخت کئي را سپرد
—
پادشاهي هرمزد
جهان جوي فرخنده ي ماه چهر
بر اورنگ شاهي بيامد چو مهر
گران مايه مير خراسان بدي
که دل ها همه زو هراسان بدي
بکشتند او را بس از چارسال
بدآمد بر ايرانيان بخت و فال
—
پادشاهي سنندج
نشاندند شاه سنندج به تخت
که او جفت بودي به آرزميدخت
بناليد از تنگي تاج خرد
همانا سرش را بياورد درد
بزرگانش از گاه برداشتند
که اين را به فال بد انگاشتند
—
پادشاهي آزرميدخت
زنش را که خواندند آزرميدخت
پس از وي نشاندند بر روي تخت
نخورد او ز شاهي خود نيز ير
پس از چارمه روزش آمد بسر
—
پادشاهي فرخ زاد
زجهرم فرخ زاد را خوانده اند
ابر تخت شاهيش بنشانده اند
که او بود از تخم شاپور شاه
به جهرم همي داشت آرامگاه
چو يک ماه بر شاهي او گذشت
به دست يکي بنده اش کشته گشت
—
پادشاهي يزدگرد شهريار
بيامد به تخت کيي يزدگرد
وز آن پس شنيدي که او هم چه کرد
نبد در سرش راي و فرهنگ و هش
همي ساختندش مهان دست خوش
ازو گشت بر باد ملک عجم
همان افسر خسرو و گاه جم
چو دادار باشد به کاري مريد
همه مايه ي آن بيارد پديد
ازين پس سخن طرز ديگر بود
زدستار و محراب و منبر بود
سخن گفت بايد زتنزيل و وحي
زمعروف و از منکر و امر و نهي
زقرآن و توحيد و وعد و وعيد
زجنات عدن و عذاب شديد
ز قطران و تسنيم و ماه معين
زخلد و زجوي مي و انگبين
زطوبي و رضوان و غلمان و حور
زاحياي اموات و نشر قبور
ز سلسال و از کوثر و سلسبيل
ز کافور و از چشمه زنجبيل
زکفر وز ايمان و بيم و اميد
ز صور سرافيل و بعث جديد
سخن هاي پيغمبر هاشمي
پر از خرمي ساخت روي زمي
يکي مشت از مردم باربار
که شير شتر خوردي و سوسمار
زاعجاز او تاج قيصر گرفت
همه ملک کسري سراسر گرفت
—
مجملي از وضع جغرافي و حسن موقع طبيعي ايران
خوشا مرز ايران عنبر نسيم
که خاکش گرامي تر از زر و سيم
زمينش همه عنبر و مشک ناب
به جوي اندرش آب در خوشاب
فضايش چو مينو به رنگ و نگار
به يک سو زمستان و دگر سو بهار
همه کوهسارش چو خلد برين
همه مرغزارش خوش و دل نشين
هوايش موافق بهر آدمي
زمينش سراسر پر از خرمي
گلابست در جويبارش روان
همي پير گردد زآبش جوان
به هر سوي اين ملک با آفرين
يکي بوم فرخنده بيني گزين
گر از فارس گويي بهشتي خوش است
همه مرغ آن خرم و دلکش است
هوا خوش گوار و زمين پرنگار
نه سرد و نه گرم و هميشه بهار
چو پاکان شيراز پاکي نهاد
نباشد که رحمت بر آن خاک باد
کسي اندر آن بوم آباد نيست
به کام از دل و جان خود شاد نيست
به يک سوي اهواز مينو سرشت
که سبز است و خرم چو باغ بهشت
شکرخيز خاکي نباشد چنان
که زرنوش بودش يکي شارسان
دي و آذر و بهمن و فروردين
هميشه پر از لاله بيني زمين
گر از ملک کرمان سرايم رواست
که هندوستاني خوش آب و هواست
در آن مرز فرخنده ي ارجمند
بهر سال زايد دو ره گوسفند
همان زابل از مصر ارزنده تر
زقنوج و کشمر فروزنده تر
به نزد کسي کو بود فرهمند
يکي نيل کوچک بود هيرمند
خراسان زچين و ختن خوش تر است
که خاکش به مانند مشک تر است
همه باغ او بوستان نعم
همه راغ او گلستان ارم
صباح نشابور و شام طبس
زخوبي آن مرز فرخنده بس
صفاهان چنو در جهان شهر نيست
نداند کش اندر خرد بهر نيست
همه ساله خندان لب جويبار
به کوه اندران کبک و گور و شکار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
خوشا حال آن مرغ دستان سراي
که دارد در آن بوم فرخنده جاي
نظنز و سور طرق و قهرود و تار
بود خاکشان هم چو مشک تتار
عروس جهان ست ملک اراک
که سرتاسرش مشک بيز است خاک
درخت گل و سبزه آب روان
طرب آرد از بهر پير و جوان
هم از عهد جمشيد و کاوس کي
نبود است ملکي به خوبي چو ري
که البرز کوه است جاي غباد
مکان فريدون با فر و داد
دگر آذر آبادگان کشوريست
که بر روم و شامش بسي برتري ست
خوي و خمسه و ارمي و اردبيل
همه مشک بيزاست
گر آيي سوي رشت و مازندران
پر از سبزه بيني کران تا کران
همه بوستانش سراسر گل است
به کوه اندرون لاله و سنبل است
زهي خاک ايران که از گاه جم
مکان کرامت همي بد عجم
خجسته برو بوم ايران که شير
همي پروراند گوان دلير
چنو مرز با ارز آباد باد
هميشه برو بومش آباد باد
مرا تا چه کردم که چرخ بلند
از آن خاک پاکم به غربت فکند
به روم از براي چه دارم وطن
که زندان شد اين ملک بر جان من
خوشا روزگاران پيشين زمان
که بودم به ايران زمين شادمان
چه شد مايه هجر و آوارگي
که اين چاره جستم زبيچارگي
—
تأسف بر اوضاع حاليه ايران
مگر حال آن ملک برگشته است
همه جاي اهريمنان گشته است
گروهي همه بد دل و بد نهاد
دل خود به خون کسان کرده شاد
مگر جور و بيداد افزون شده
جگرهاي مردم همه خون شده
مگر شه گدا گشت و کشور خراب
رعيت زجورند در پيچ و تاب
همانا که شه نيستش آگهي
که شد خاک ايران زمردم تهي
همه مردم از دست بيداد شوم
گريزند در هند و قفقاز و روم
در آن جا به هر کار پست و رذيل
همي بگذرانند خوار و ذليل
نه کس مي بپرسد همي نامشان
نه هرگز روا مي شود کام شان
همه لرک و بيچاره و لات و لوت
قناعت نموده زدنيا به قوت
فتاده به غربت درون خوار و زار
همه پايمالند در رهگذار
به غربت هم از جور شهبندران
ندارند آن بينوايان امان
مگر خود در ايران زمين جا نبود؟
برين بي کسان هيچ مأوا نبود؟
که پرکنده گشتند در کوه و دشت
به سرشان يکي اختر شوم گشت
به ايران يکي نامداري نماند
که بخت بد از شهر خويشش نراند
الا گر بداني بخواهي گريست
که آواره گي هاي اينان زچيست
يکي ره گذر کن به ايران ديار
که بيني يکي هيبت افزا مزار
در آن ظلمت آباد وحشت سراي
نبيني يکي روح زنده به جاي
به هر جا که بيني يکي شارسان
به ماننده ي گور و بيمارسان
همه رنگها رفته و روي زرد
پديدار از چهره ها سوگ و درد
همه زهره ها کنده و باخته
همه پيکران زار و بگداخته
همه چشمها گود و بگسيخته
مگر آبروي همه ريخته!!
کتف کوژ و گردن شده سرنگون
تو گويي يکي را به تن نيست خون
فرو رفته چشمان و بيني دراز
زسيما پديدار سوز و گداز
همه مرغ ماتم همه فال شوم
به ويرانه بگزيده جا همچو بوم
چون او مردگان اند در گور تن
فسرده همه خونشان در بدن
همه در اسارت و در بندگي
نه آگه ز آزادي و زندگي
به حرمان جاويد از هر حقوق
مگر گشته زآباء علوي عقوق
زلذات گيتي نديده مگر
شماتت ابر مردن يکدگر
همه زرد و بي جان و زار و نزار
شب و روز بر حال خود سوگوار
کسي مالک مال و ناموس نيست
ندانند فرياد رس را که کيست
بريده يکي را دو دست و دو پاي
تني مانده بر پا و جاني به جاي
يکي را به خنجر ببريده پي
يکي را به ناخن درون کرده ني
يکي را دو دست و دو پا و زبان
بريده شده چون تن بي روان
يکي را به مسمار کنده دو چشم
که هر کو ببيند بسوزد زخشم
يکي را زسر دور کرده دو گوش
که هر کس بديد آن برآرد خروش
يکي را بسفته به تن هر دو کتف
از اين خستگان هر کسي در شگفت
يکي را بريده است دژخيم سر
يکي را کشيده به تنگ قجر
دل و جان انسان بيايد به درد
که کس با دد و دام زاين سان نکرد
سزد گر بر اين حال گريان شوي
چو بر آتش تيز بريان شوي
«بني آدم اعضاي يکديگرند
که در آفرينش زيک گوهرند»
«چو عضوي به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار»
«تو کز محنت ديگران بي غمي
نشايد که نامت نهند آدمي»
—
ياد ايام نيک بختي و سعادت روزگار پيشين
ايا ملک ايران انوشه بزي
هميشه زتو دور دست بدي
خوشا روزگاران فرخ زمان
که روم و فرنگ از تو جستي امان
بسي خرم آن روزگار خوشي
که بودت به هر سوي لشکرکشي
همي ياد بادا از آن روزگار
که استنبولت بود جاي شکار
همه ايلغارت به آباد و بوم
همه ترک تازت به يونان و روم
خوشا آن چنان روزگار کهن
که مي تاختي تا ختا و ختن
زهي عصر و فرخ زماني که باج
تو را آمد از مصر و از کارتاج
خجسته زماني که در هند و چين
نبشتند نام تو را بر نگين
چه خوش بودي آن روز فرخ سرشت
که استرخ تو بود باغ بهشت
خوش آن عصر رخشان با ناز و نوش
که زرنوشت آباد بودي به شوش
مبارک بد آن عهد فرخنده باز
که بودي عروس جهان شهر راز
خوشا روزگاري که در اکبتان
خرامان به هر سوي بودي بتان
خنک روز خرم چون او روزگار
که در بلخ برپا بدي نوبهار
خوش آن روز فرخنده ي دلستان
که چون گلستان بود زابلستان
کنم ياد آن روز با دار و برد
که شاپور طرح نشابور کرد
خوشا آن چنان روز با گير و دار
که کشتي به دريات بودي هزار
نبد هيچ کس را همي تاب تو
نشسته به هرجاي ستراب تو
خوش آن روزگاران سور و سرور
که بد مردم تو دو ره صد کرور
چه خرم بد آن روز بي درد و رنج
که آکنده بودي زمينت به گنج
سپاه تو بودي همه کوچ کوچ
زافغان و لاچين و کرد و بلوچ
زپنجاب بودي به سودان سپاه
مدي داشت مکدونيا را نگاه
فزونت سواران نيزه گذار
کمان آورانت برون از شمار
خوش آن دم که خسرو زايران زمين
همي تاخت تا پيش درياي چين
خوش آن روز خرم که کاوس کي
به سودان و مصر اندر افکند پي
خوش آن روزگاران که اسپنديار
برآورد از قوم سيتا دمار
شکسته شد از وي ده و نه سپاه
به بند گران بست ده پادشاه
خوش آن روز ميمون که فرخ زرير
سرشاه اسپرته آورد زير
همه ملک يونانيان کرد پست
به آتينه بگزيد جاي نشست
خوش آن عصر فرخ که شاه اردشير
همه مردم آتنه کرد اسير
کنونت به تن هيچ نيرو نماند
تو گويي که در دشت آهو نماند
از آن پهلوانان و اسب و سليح
نمانده به جا جز فسون و مزيح
دليرانت امروز نازک بدن
نبرد آورانت همه سيم تن
وزيران کشور منيجک نهاد
اميران لشکر بت حور زاد
سپهدار جنگي به زخم درشت
به بزم و به رزم آوريدند پشت
—
تعزيت و سوگواري ايام گذشته
کجات آن همه رسم و آيين و راه؟
کجات افسر و گنج و ملک و سپاه؟
کجات آن همه دانش و زور و دست؟
کجات آن بزرگان خسرو پرست؟
کجات آن نبرده يلان دلير؟
که شير ژيان آوريدند زير
کجات آن سواران زرين ستام؟
که دشمن بدي تيغ شان را نيام
کجات آن همه مردي و زور و فر؟
که گيتي همه داشتي زير پر
کجات آن بزرگي و آن دستگاه؟
که سربرکشيدي زماهي به ماه
کجات افسر و کاوياني درفش؟
کجات آن همه تيغ هاي بنفش؟
کجات آن به رزم اندرون فرونام؟
کجات آن به بزم اندرون کام و جام؟
کجات آن دليران روز نبرد؟
کجات آن بزرگان بادار و برد؟
کجات آن کمين و کمان و کمند؟
که کردي همه ديو و جادو به بند
کجات آن فزوني گنج و سپاه؟
کجات افسر و تخت و فرو کلاه؟
کجات آن سواران و ميدان و گوي؟
که زآن ها به گيتي بدي گفتگوي
کجات آن دليران و مردانگي؟
هش و رأي و فرهنگ و فرزانگي
کجات آن هنرهاي بيش از شمار؟
که علم و هنر از تو شد يادگار
کجا شد دل و هوش و آئين تو؟
توانائي و اختر و دين تو
کجا شد به رزم آن نکوساز تو؟
کجا شد به بزم آن خوش آواز تو؟
کجا رفت آن جام گيتي نماي؟
کجات آن همه خسرو پاک راي؟
کجا رفت آن اختر کاويان؟
کجا رفت اورنگ فرکيان؟
که اکنون به پستي نياز آمدت
چنين اختر بد فراز آمدت
که بنشاند اين شمع افروخته؟
کزو شد همه دودمان سوخته
دريغ آن بلند اختر و راي تو
دريغ آن سر عرش فرساي تو
دريغ آن يلان و کيان جهان
که بودي پناه کهان و مهان
دريغ آن بزرگان والا گهر
به مردي زشاهان برآورده سر
دريغ آن اميران والا به شأن
کز ايشان به گيتي نمانده نشان
هم اکنون از ايشان نبينم به جاي
به جز ناظم الدوله ي پاک راي
ابا چند تن از مهان گزين
که از آسمان شان رسد آفرين
شده آدميت از ايشان پديد
همه گنج هاي وفا را کليد
همه سال شان بخت و پيروز باد
همه روزشان روز نيروز باد
نگهدارشان باد زروان پاک
بود يارشان هرمز تابناک
—
خطاب به اورنگ کيان
تو اي گاه و ديهيم شاهنشهي
که بي تو مبادا مهي و بهي
خنک روز کاندر تو بد جمشيد
که آورد بس نيکوي ها پديد
خنک روز کاندر تو بد زردهشت
که اهريمن بدکنش را بکشت
خوش آن روزگار کيومرث شاه
کزو شد پديدار ديهيم و گاه
خجسته بدي گاه اوکشتره
که تازه شد از وي جهان يکسره
به گاه فريدون همايون بدي
زمان منوچهر ميمون بدي
همايون بدي گاه ارباس گرد
که او کرد بر نينوا دست برد
خجسته بماندي پس از کيقباد
همان درگه طوس نوذر نژاد
به هنگام کي آرش نامور
گرفتي همه خاور و باختر
به دوران اکمين کرکس نژاد
همه خاک شامات دادي به باد
همايون بدي گاه کاووس کي
همان وقت کيخسرو نيک پي
چو مهري که بيرون بيايد زميغ
گرفتي همه روي گيتي به تيغ
مبارک بدي وقت اسپنديار
همان گاه فرخ زرير سوار
که روي زمينت همه بنده بود
به فرمان و رأيت سرافکنده بود
خجسته به هنگام شاه اردشير
همان گاه داراب ارزاس پير
به وقت جهان جوي ساسان نژاد
جهان را نمودي پر از مهروداد
همان گاه شاپور فرخنده راي
ابر تارک قيصرت بود پاي
در ايام فرخ قباد گزين
پر از دانش و داد کردي زمين
به هنگام نوشيروان بزرگ
يکي کردي آبشخور ميش و گرگ
در فرهي بر تو اکنون ببست
که آن فر و برز مهين گشت پست
شد آن تخمه ويران و ايران همان
برآمد همه کامه ي بدگمان
گزند آمد از پاسبان بزرگ
شبان شد به جان رمه هم چو گرگ
مگر روز بدبختيت شد پديد؟
سيه گشت آن بخت و روز سپيد
که نفرين بر اين بخت ناخوب باد
سزد گر نباشيم از آن هيچ شاد
—
خطاب به ابناي وطن گرامي
کنون اي مرا ملت هوشمند
چراييد در چاه غفلت نژند؟
برآييد و بينيد کار شگفت
به آسان توانيد گيتي گرفت
ولي تا شناسيد از خير و شر
ببايست خواندن حقوق بشر
که تا خود بدانيد زآئين و راه
بد و نيک گيتي نباشد زشاه
اگر آگهيتان رسد کم و بيش
ببينيد هر چيز در دست خويش
همه نيک بختي و بيچارگي
به دست شما هست يک بارگي
چراييد در چاه غفلت اسير؟
کجاييد اي مردم شيرگير؟
چرا چنبري گشت پشت يلي؟
چرا کند شد خنجر زابلي
کجايند آن نامداران راد؟
همان ملت آسماني نژاد
کجا شد فريدون با داد و دين؟
که پرداخت از ماردوشان زمين
کجا رفت آن کاوه ي نيک نام؟
که در کشور انداخت بلواي عام
برانداخت آين ضحاک را
چنان اژدها دوش ناپاک را
کجايند آن پهلوانان نيو؟
چو شيدوس و گستهم و گودرزوگيو
بزرگي ايران چرا شد به سر؟
چرائيد نوميد از دادگر؟
«فريدون فرخ فرشته نبود
زمشک و زعنبر سرشته نبود»
ز اژدر کشي يافت او فرهي
تو اژدر کشي کن فريدون توئي
مناليد چندان زشاه و وزير
جوانست دستور و شاه است پير
به ويژه که چونين شه باهنر
نبسته است بر تخت ايران کمر
همش راي فرخ همش زور هنگ
به خشکي پلنگ و به دريا نهنگ
فراوان هنرها و رايش نکو
سزد گر نگيري به بد ياد او
شهنشاه ما ناصرالدين بود
طرفدار قانون و آيين بود
دو صد حيف کاين پادشه بي کس است
فريد است و بي يار و بي مونس است
دريغا اگر مردم نيک راي
ببودند بر پاي تختش بپاي
اگر بود او را چه بوذرجمهر
ز نوشيروان بر گذشتي به مهر
و گر ملتي داشتي با خبر
گذشتي زاسکندر نامور
—
خطاب به شاهنشاه ايران
بترس اي جهان جوي ايران خداي
که بعد از تو خيزند مردم به پاي
بنالند از دست جور و ستم
بگويند با ناله ي زير و بم
که ايزد همي تا جهان آفريد
کسي زين نشان شهرياري نديد
که جز کشتن و بستن و درد رنج
گرفتن هم از کهتران مال و گنج
ندانست و آزرم کس را نداشت
همي اين برآن آن برين بر گماشت
نه جان سپاهي ازو شاد گشت
نه يک ذره زو کشور آباد گشت
نماند ايچ در ملک جايي درست
همه کار کشور ازو گشت سست
به کار رعيت نپرداخت هيچ
پرستيد گه گربه، گاهي منيج
درين مدت سال پنجاه باز
که بر تخت مي زيست با عز و ناز
همه جان مردم ازو شد غمي
به هر شعبه از ملک آمد کمي
خزينه تهي گشت و ملت گدا
زبيداد او دست ها بر خدا
سه نوبت شتابيد سوي فرنگ
نيفزود او را به دل عار و ننگ
چو مست شکار است و محو خوشي
کجا داند آيين لشکر کشي
نخواهيم بر تخت از اين تخمه کس
زخاکش به يزدان پناهيم و بس
کزين شه ستمکارتر کس نديد
نه از نامداران پيشين شنيد
همه ملک ايران ازو شد به باد
به خاک آمد آن افسر کيقباد
خدايا روانش به آتش بسوز
دل بنده ي مستحق بر فروز
وگر دادگر باشي اي شهريار
بماني و نامت بود يادگار
به نيکي بيارند ياد تو را
پرستند مردم نژاد تو را
تن خويش را شاه بيدادگر
جز از گور و نفرين نيارد بسر
اگر چند بد کردن آسان بود
به فرجام زو دل هراسان بود
الا اي شه نامدار کهن
سزد گر زسعدي پذيري سخن
«نه در بند آسايش خويش باش
که خاطر نگهدار درويش باش»
«نيا سايد اندر ديار تو کس
چو آسايش خويش خواهي و بس»
زمن بشنو اين نکته شاها درست
نبايد شهي چون تو بيداد جست
تو را هست فرهنگ و راي و هنر
ندارد هنر شاه بيدادگر
که بيدادگري ز بيچارگ است
به بيدادگر بر ببايد گريست
ز بيدادگر کيست بدبخت تر
که بيدادش آيد به خود سخت تر
—
در مقام شرح حال گويد
تو تا باشي اي خسرو نامور
مرنجان کسي را که دارد هنر
به ويژه که باشد ز روشن دلي
به جان دوست دار نبي و علي
يکي نامداري زايران منم
که خو کرده در جنگ شيران تنم
قلم دارم و علم و فرهنگ و راي
نژاد بزرگان و فر هماي
به گاهي که آمد تميزم پديد
روانم به دانش همي بد کليد
زگيتي نجستم به جز راستي
نگشتم به گرد کم و کاستي
همه خير اسلاميان خواستم
دلم را به نيکي بياراستم
همه خواستم تا که اسلاميان
به وحدت ببندند يکسر ميان
همه دوستي با هم افزون کنند
ز دل کين ديرينه بيرون کنند
مر اسلاميان را فزايد شرف
نفاق و جدايي شود برطرف
در اسلام آيد به فر حميد
يکي اتحاد سياسي پديد
شود ترک ايران و ايران چو ترک
نماند دوئي در شهان سترک
همان نيز دانندگان عراق
به سلطان اعظم کنند اتفاق
زدل ها زدايند اين کينه زود
نگويند سني و شيعي که بود
وز آن پس بگيرند گيتي به زور
زجان مخالف بر آرند شور
ابا چند آزاده مرد گزين
نبشتيم بس نامه هاي متين
روانه نموديم سوي عراق
که برخيزد از عالم دين نفاق
به نيروي دادار جان آفرين
همه بر نهادند امضا برين
به بخشيد حسن اثر نامه ها
که، خام و نپخته نبد خامه ها
سپاسم زيزدان پيروزگر
که اين نخل اميد شد بارور
نوشتند زايران و هم از عراق
که از دل بشستيم گرد نفاق
همه جان فداي شريعت کنيم
به سلطان اسلام بيعت کنيم
گذاريم قانون بيگانگي
بگيريم آيين فرزانگي
ازين پس همه کفر سازيم پست
بياريم گيتي سراسر به دست
کسي از سلاطين اسلاميان
ز عباسيان تا به عثمانيان
زساماني و غزني و ديلمي
ز سلجوق و خوارزمي و فاطمي
ز صدر سلف تا به گاه خلف
موفق نگرديد بر اين شرف
مگر اندرين عصر کامد پديد
چنين طرح محکم ز راي سديد
گرت زين بد آيد، گناه من است
که اين شيوه آيين و راه من است
برين زاده ام هم برين بگذرم
وزين فخر بر چرخ سايد سرم
اگر شاه را بود حسي نهان
مرا ساختي بي نياز از جهان
وگر از مسلمانيش بود بهر
به نيکي مرا شهره کردي به دهر
چو در خون او جوهر شرک بود
زتوحيد اسلام خشمش فزود
پشيزي به از شهرياري چنين
که نه کيش دارد نه آيين و دين
مرا بيم دادي که در اردبيل
تنم را به زنجير بندي چو پيل
زکشتن نترسم که آزاده ام
زمادر همي مرگ را زاده ام
کسي بي زمانه به گيتي نمرد
بمرد آنکه نام بزرگي نبرد
نميرم ازين پس که من زنده ام
که اين طرح توحيد افکنده ام
به گوش از سروشم بسي مژدهاست
دلم گنج گوهر، قلم اژدهاست
پس از مردنم هست پايندگي
که جاويد باشد مرا زندگي
نصيب من آباد و تحسين بود
تو را بهره همواره نفرين بود
پس از من بگويند نام آوران
سرايند با يکدگر مهتران
که کرماني راد پاکي نهاد
همه داد مردي و دانش بداد
پس از سيزده قرن پر اختلاف
نمودار کرد او ره ائتلاف
به توحيد دعوت نمود از دويي
به پيچيد از کژي و جادويي
مرا آيد از مشتري آفرين
که بودم فداکار دين مبين
درودم زمينو رسانند حور
هم از آسمانم فشانند نور
به دوزخ بماني تو تيره روان
همت لعنت آيد زپير و جوان
نشينند و گويند مردان راد
به نيکي نيارند نام تو ياد
که شه ناصرالدين بدي يار کفر
از او گرم گرديد بازار کفر
کساني که توحيد دين خواستند
بدين مقصد قدس برخاستند
بيازرد و افسرد و از خود براند
به گيتي به جز نام زشتي نخواند
تو اي شه چنين راه دين سد مکن
به خيره همي نام خود بد مکن
که ناگه دلم را برآري زجاي
همه دودمانت برآرم زپاي
بگويم سخن هاي ناگفتني
بسنبم گهرهاي ناسفتني
که چون بود بيخ و تبار قجر
چگونه به شام آوريدند سر
به تاتار بهر چه آميختند
زشام از براي چه بگريختند
مرا هست تاريخي اندر اروپ
به قوت فزونتر زتوپ کروپ
مبادا که آن نامه افشان شود
که بيخ و تبارت پريشان شود
همان به که خاموش سازي مرا
زکينه فراموش سازي مرا
—
افتخاريه در مقام تحديث نعمت گويد
نديدي تو اين خامه ي تيز من؟
نينديشي از کلک خونريز من؟
که من از سنان قلم روز کين
بدوزم بلند آسمان بر زمين
هم از نيروي کلک آتش فشان
شرار افکنم در دل بد نشان
مرا خامه اي هست خارا شکاف
که نوکش شکافد دل کوه قاف
همان از سخن هاي با آب و تاب
زبانم بسوزد دل آفتاب
مرا هست کلک سياسي صرير
که آواي او بگذرد از اثير
چو آرم سوي خامه ي تيز دست
به البرز کوه اندر آرم شکست
مرا هست آثار آفاق شوب
مرا هست بازوي نامردکوب
چو من نيزه ي خامه سازم شلال
بلرزانم آن دستگاه جلال
فرازم اگر اژدهاي بيان
چو موسي کنم غرقه فرعونيان
مرا هست طبعي چو چرخ بلند
فشاند فروغ و رساند گزند
من آنم که هنگام نطق و خطاب
«کنم کوه آهن چو درياي آب»
بيفروزم از خامه يک لکتريک
که در جان شه افکند تاک و تيک
يکي شعله از کلک افروختم
تن ناصرالدوله را سوختم
من از اژدهاي قلم آن کنم
که بر تو دل چرخ بريان کنم
منم کوه آتش فشان سخن
به من تازه شد داستان کهن
شهابي فشانم اگر از بنان
بسوزم همه جان اهريمنان
من اين شاعران را نگيرم به چيز
نيرزد به من شعرشان يک پشيز
که تاب و توان از سخن برده اند
يکي سفره ي چرب گسترده اند
گر اين چاپلوسان نبودي به دهر
نمي گشت شيرين به کام تو زهر
تو کلک سياسي کجا ديده اي؟
که بانگ چنان خامه نشنيده اي
به بيني کنون کلک بيسمارکي
همان دبسکور و کلي آرکي
مرا از شمار دگر کس مگير
تو سيمرغ را هم چو کرکس مگير
ابا چرب گويان نباشم به هم
که من کوه آهن بسوزم به دم
نترسم من از بانگ باد و بروت
زجا برکنم ريشه ي ديسپوت
چو بر باره ي نثر گردم سوار
برآرم من از جان دشمن دمار
وگر رزم پيلان برآرم بسيج
الاغ الملک را نگيرم هيچ
فروغ بيانم فروزد جهان
صرير بنانم بسوزد نهان
بباشد سخنهاي من رعد و برق
که سيل دمان آورم سوي شرق
مبادا که آذرگشسب دلم
دمد از دم اژدهاي قلم
سراسر جهان را بهم بر زند
همه بيخ نامردمان بر کند
«ازين گفتم اين شعرهاي بلند
که تا شاه گيرد ازين نامه پند»
دگر مردمان را نيازارد او
هم آيين شاهي نگهدارد او
کسي را که باشد فداکار دين
نيازارد از خويشتن اين چنين
نگر تا چه گويد سخنگوي بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
هر آن کس که آهوي شاهان بگفت
همه راستي ها گشاد از نهفت
هميدون به جانست او را خطر
مگر شاه باشد بسي دادگر
من از بهر ترويج آيين خود
فدا کرده ام جان شيرين خود
از آن روي دادم سر خود به باد
که تا خود نباشم به بيگانه شاد
—
در ستايش پادشاهان و فوايد طبيعي ايشان
به ايران مباد آن چنان روز بد
که کشور به بيگانگان اوفتد
همه کشور ما عروسي است خوش
ولي شوي او زشت خوي و ترش
نخواهم زماني که اين نو عروس
بيفتد بزير جوانان روس
به گيتي مباد آن که اين حور ديس
شود همسر لردي از انگليس
پدر گرچه باشد خسيس و لئيم
به از آن که فرزند گردد يتيم
تو هر چند نامهربان و بدي
وليکن بسان پدر از خودي
پدر هستي اي مهتر نامدار
ولي بس جفا جوي و ناسازگار
اگر چند امروز هستم اسير
ولي نيست بيگانه بر من امير
اسارت مرا هست، ليکن بتن
که روشن روانم بود شاد و شن
مرا گر بود وحشيانه پدر
از آن به که مامم رود در بدر
بزرگان که اين رازها سفته اند
به برهان حکمت چنين گفته اند
که هر ملت از خود ندارند شاه
بود حال آن ملت از بن تباه
کسي را که در تن نباشد روان
دگر چون پديد آيد از وي توان
بباشند در پيش بيگانه خوار
سرآيد بر ايشان همه افتخار
همه پست باشند و افکنده سر
نبينند روز بزرگي دگر
نخيزد از ايشان يکي دلفروز
به بازارگاني سرآرند روز
دگر نامداري نيايد پديد
نه يک اختراعي زکار جديد
نه سردار جنگي، نه يک نامجوي
نه شاعر، نه يک مرد تاريخ گوي
نه يک فيلسوف مبارک اساس
نه ذو فن، نه مرد ستاره شناس
چنان چون که اين حال باشد عيان
ز رفتار و کار سرائيليان
که در ذلت و خواري آرند سر
نخيزد از ايشان يکي نامور
همان قوم کلدان و آشور و کوش
کز ايشان نباشد به گيتي خروش
—
در مقام اندرز و نصيحت ملوک
سزد گر ازين حال عبرت بري
گزيني تو، رسم و ره مهتري
بجنبي زجا با کمربند تنگ
برآيي همي از پي نام و ننگ
چو نوشيروان حکمراني کني
به پيرانه سر نوجواني کني
مسيحا صفت با دم معجزات
تو در پيکر مرده آري حيات
پديدار سازي هم آئين داد
جهان را کني از نکويي
تو شاد نوازش کني هر چه دانشور است
به دست آوري هر کجا مهتر است
نگه داري ارباب سيف و قلم
فرازي چو خورشيد خاور علم
همه کشور آباد سازي به داد
براندازي از بن بد و بد نهاد
ستمکاره را بيخ و بن بر کني
يکي طرح نيکو زنو افکني
ز داد آوري رسم و آيين پديد
بسازي دبستان و راه حديد
به هر جاي برپا کني دادگه
همه داوري ها به آيين و ره
به دريا پديدار سازي تو ناو
زخشکي به آيين ستاني تو ساو
کشاورز را نيک داري بسي
که بر وي نيايد ستم از کسي
نوازي همي مرد بازارگان
بسازي همه کار آوارگان
نرنجاني از خويش مرد کريم
براني زخود چاپلوس و لييم
که دانا به سختي بگويدت پند
فرومايه سازد تو را ريشخند
مبادا ز دونان بگيري فريب
سر مرد داننده آري به شيب
که نفرين تو را آيد از آسمان
هم آخر تبه سازدت بدگمان
درين گيتيت درد و سختي بود
چو زين بگذري شوربختي بود
بگفتيم ما آنچه بايست گفت
بدين گونه کس در معني نسفت
سخن ها بگفتم همه خوب و نغز
وليکن بد آيد بر تيره مغز
خردمند ازين گفته شادان شود
که گيتي بدينگونه با دان شود
چه هر جاي آمد ترقي پديد
بد از سايه اعتراض شديد
طبيبان روحاني اند اين گروه
زدارو کنند از چه جان را ستوه
ولي خستگان را شفايي دهند
به دل هاي پاکان صلايي دهند
اميدم که داراي ايران زمين
برين نامه ي من کند آفرين
که تا بر روانش زچرخ کبود
فرستند همواره نور و درود
به گيتي شود نام او جاودان
ستايند او را همي بخردان
وگر شاه از پند من بگذرد
مر او را به يک جو نسنجد خرد
—
خاتمه و تاريخ اتمام کتاب
چو آمد به بن اين کهن داستان
بناميدمش نامه ي باستان
زتاريخ هجرت ز بعد هزار
يکي سيصد و سيزده برشمار
زشعبان گذشته همي روز ده
مطابق به آغاز اسپندمه
که پايان شد اين نامبردار گنج
به يک ماه بردم درين کار رنج
سپاسم زيزدان پيروزگر
که اين نامه ي نامي آمد به سر
غرض بود تاريخ، ني شاعري
که طبع من از شعر باشد عري
به ويژه که بودم به بند اندرون
چه لطف آيد از طبع بندي برون
درين نامه از هر دري گفته شد
گهرهاي معني بسي سفته شد
زگفتار فردوسي پاکزاد
بسي کرده ام اندرين نامه ياد
نبد اندرين ره مرا توشه اي
هم از خرمن او بدم خوشه اي