مثنوي سوز و گداز

از ملا نوعي خبوشاني

محمدرضا نوعی خبوشانی مشهور به ملا نوعی  متوفای 1019 قمری متولد خبوشان (قوچان)ازتوابع نسا و باورد خراسان است وی در کودکی به همراه پدرش به گجرات هند رفت وپس از چندی به وطن بازگشت وساکن مشهر شد وبه همین علت او را مشهدی هم می گویند سپس دوباره به هند رفت وبه دربار اکبرشاه راه یافت

***

الهي خنده ام را نالگي ده

سرشکم را جگر پر کالگي ده

نفس را جلوه ي آه جگر بخش

نظر را سوي خود راه سفر بخش

بجز عشق ار همه وحي است و اعجاز

از او خلوت گه دل را بپرداز

دلم را عندليب آوازه گردان

گل باغم به آتش تازه گردان

مي شوقم ده از پيمانه ي عشق

که جوشد برلبم پروانه ي عشق

به آتش آب ده تيغ زبانم

که جز حمدت نرويد از بيانم

چو نخل ايمنم ده خانه ي حمد

که آرايم به نامت نامه اي چند

بگير از لطف پس با خامه دستم

که طفل خامه بر کاغذ شکستم

صرير خامه ام را لحن ني کن

سخن را چاشني مهمان مي کن

کلامم را ده از عزت خطابي

بلند افسر کن از ام الکتابي

به پا انداز حمدت کارجمند است

زبان با دل پرند اندر پرند است

ولي پائي که بر گل ناز دارد

کجا پرواي پا انداز دارد

من و حمدت زبان را خاک بر سر

ادب را درع طاقت چاک در بر

سزاوارت اداي چون مني نيست

که حمد تو سزاي چون مني نيست

به گاه خامشي محشر خروشم

چوشد وقت سخن صيد خموشم

زبان شوريده اي گنگانه نطقم

فصاحت زاده اي ديوانه نطقم

من و ياراي حمد از من نيايد

که پاس شعله از خرمن نيايد

همان بهتر چو عجزم خامه بشکست

که هم در عرض حال خود زنم دست

مناجات به درگاه قاضي الحاجات

خداوندا دلم افسردن آموخت

نظر درديده از دل مردنم سوخت

به ناخن گربکاوي آهن و سنگ

به هرجا شعله اي بيني بر اورنگ

غرامت بين که اين ناکس دل من

نه سنگ طور شد نه سنگ آهن

من و اين دل که گم نام زبان باد

چنين دلها نصيب دشمنان باد

زخون اين چنين دل خاک تن به

چنين دل طعمه ي زاغ و زغن به

به جاي اين دل افسرده پيکر

دل پروانه ام ده يا سمندر

دل ريشي از آن اجزاي جان ريش

دلي کز نام او گردد زبان ريش

دلي همپايه ي فرياد بلبل

دلي صيد گل و صياد بلبل

دلي سر تا قدم چون شعله روشن

کشيده کسوت فانوس بر تن

که چون پروانه اش گردد هوا دار

نهد از پرده ي دل داغ ديدار

دلي از رنگ و بوي گل سرشته

نه همچون تن ز آب و گل سرشته

دلي پروانه پرواز محبت

به صد جان خانه پرداز محبت

چنان مستم کن از جامي که داني

که تاب مستيش هم خود تواني

ز شوقي کن سرم را سجده فرساي

که شوق از سر ندانم سجده از پاي

ز چين غم جبينم ساده گردان

گشاده ابرو ترم از باده گردان

به هر کارم چو همت پيشرو کن

گره از رشته زار دل درو کن

سرم را تاج بخش از بستر درد

لبم را راح ده از ساغر درد

چه بستر خوابگاه ماه و خورشيد

چه ساغر جرعه بخش جام جمشيد

شهادت را شراب هوش من کن

محبت را گل آغوش من کن

هر آن خاري که  ننگ از وي نفور است

مرا در کار و عشقم را ضرور است

نبيند معرفت کن در اياغم

خرابات محبت کن دماغم

نبيدي خانه زاد نشئه طور

کزو مستي و هشياري شود دور

که هرگه سايه اش در ساغر افتد

تو گويي آتش اندر مجمر افتد

من و نوعي ندامت زادگانيم

که چون آئينه از دل سادگانيم

ز بس صافي نهاديم از محبت

ز عيب ديگران بر ماست تهمت

زلوح دل نقوش غير بزداي

خطاي ديگران بر ما ببخشاي

شب تاريک و رهبر ديده اعمي

کرامت کن چراغان تجلي

ز نور وحدتم خاطر بر افروز

به طور رؤيتم راهي در آموز

دلم را عاقبت انديشگي ده

نهادم را شريعت پيشگي ده

عروجي ده به معراج قبولم

رهي بنما به درگاه رسولم

نعت حضرت رسالت پناه محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم

محمد صيقل مرآت بينش

نظر پيماي چشم آفرينش

شفاعت سنج جرم آباد هستي

قناعت گنج ملک تنگدستي

فلک گلدسته ي طرف کلاهش

ملک پروانه ي شمع نگاهش

حقيقت را گل آغوش پرور

شريعت را لواي دوش پرور

به خلقت ز انبيا پيشي گرفته

ز سبقت با خدا خويشي گرفته

دليل قدرو اعجازش همين بس

که رهرو پيش و رهبر آمد از پس

زبان کج نغمه ي او را و نعتش

خرد مجذوب مادر زاد نعتش

زبان با ذکر نعتش آشنا نيست

که نعتش جز به دل گفتن روا نيست

گر استغناي نعت از دل نرنجد

دگر زين مژده دل در دل نگنجد

کجا نعت سزاي او توان گفت

خدا شو تا ثناي او توان گفت

ز شهرستان رحمت بي نصيبم

غريبم يا رسول الله غريبم

تو بيکس دوست من همسايه دشمن

نيا بي تا کسي بيکس تر از من

ز رحمت زار خويشم ده گياهي

بهشتي کن گياهم از نگاهي

گر از ننگم شفاعت ارزشي نيست

تنک سرمايه را آمرزشي نيست

همين بس کز گنه شرمندگانيم

ارادت سنج امت بندگانيم

گلي از نو بهاران تو دارم

اطاعت داغ ياران تو دارم

***

صفت  شب و سبب آغاز اين خجسته داستان

شبي رو از گلاب صبح شسته

چو رخ ز آئينه خورشيد رسته

نظر پيرايه چون سيماي معشوق

طرب سرمايه چون سوداي معشوق

گشاده رو تر از آغوش مستان

نشاط افزا تر از گلگشت بستان

بهاراندودچون بام بر دوست

گلاب آلوده همچون بستر دوست

طرب معمار شب بي رنج مزدور

سرشته کرد مشک از مغز کافور

چو گل گرديده گرد شبنم آلود

به آن گل کرد عالم را گل اندود

زبس روشن زمين آسمان تاب

فکنده سايه ي وي عکس مهتاب

زمين از لاله و چرخ از ستاره

چراغان کرد بازار ز غاره

هوا و جلوه و گلگشت مهتاب

همي شست از نظرها سرمه ي خواب

طروات چين ز روي آب مي ريخت

صبا موج و نظر مهتاب مي ريخت

طرب ره بسته برغم شش جهت را

در آن شب زاد گيتي عافيت را

جهان بزم و شرابش آب ديده

ز مستي اهل بزمش آرميده

من و دل در چنين شب هردو بيدار

ز خود مخمور و مست از جام ديدار

نظر غارت گر ديدار کرده

به من هر سو تجلي زار کرده

هوا در سر هوس در دل شکسته

چوي پاي خفته در دامن نشسته

به ناگه حلقه اي در ناله برداشت

به لحني کز برون جا در جگر داشت

ز چاک در نسيم دلگشائي

درون آورد بوي آشنائي

از آن نکهت که مغزم را بخاريد

دماغم صد گلستان تازگي ديد

به مژگان قفل در را باز کردم

رهين مژده را آواز کردم

در آمد از درم هد هد سرشتي

چه هدهد بلکه طاووس بهشتي

چو طوطي لب به شکر چاشني داد

که شد مجنون صفت از عشق فرهاد

تمنا شام غم صبح طرب کرد

شه فرخنده اقبالت طلب کرد

نشستن را به رفتن بايدت بست

که گر برخاستي فرصت شد از دست

بکن پاي طلب از خواب بيدار

که خواب آلوده آرد گمرهي بار

تو خدمت نا صبور و شاه مشتاق

به اين نسبت رسد نازت به آفاق

هنوز اين مژده آور در سخن بود

که شوقم بر در شه بوسه زن بود

چنان شوقم به سرعت گشت همدوش

که هم از خانه پايم شد فراموش

سراسيمه چنان از جاي جستم

که سر برجاي پا آمد به دستم

سوار سر شدم چون افسر بخت

سر و افسر کشيدم بر در تخت

ز مغرب گاه غم تا مشرق شوق

رسيدم چون هوس در يکقدم ذوق

چو بر درگاه شه تاج سرم سود

زمين تا آسمان صد سجده اندوه

چنان با سجده ام سر اشتلم کرد

که افسر در ميان سجده گم کرد

پرستاران شاهم چون بديدند

چو بختم پيش و از پس مي دويدند

ز خاکم همچو گوهر برگرفتند

سرم چون تاج زر در برگرفتند

به دامن گردم از مژگان ستردند

چو گل بر روي دستم پيش بردند

شدم بر کبريا آباد معراج

شکيبم رفته از دهشت به تاراج

ز بينايي نظر بيگانه ي چشم

نزول آباد حسرت خانه ي چشم

زجام بيخودي در سر هوايي

فتادي سر به جايي سجده جايي

به جاي موز فرقم سجده مي رست

غبار سجده شرم از ديده مي شست

ز بس حيرت به حيرت در فزودم

چنان گشتم که پنداري نبودم

قضا فرمان شهنشاه جوان بخت

فلک خرگاه ماه آسمان تخت

چراغ افروز مسندگاه اقبال

گل خورشيد رو شهزاده دانيال

چو ديد افتادن من قد برافراشت

به پاي خود سرم از سجده برداشت

نسيم خنده بر خاموشيم زد

گلاب لطف بربيهوشيم زد

بگفت اي برهمن زاد محبت

کهن شاگرد استاد محبت

تو آن بلبل نژاد گل نگاري

که از صد باغ و بلبل يادگاري

هر آنکس کو نداي عشق سنجد

جز آهنگ تو اش در دل نگنجد

نواهاي کهن خاطر خراشيد

به صد ناخن جگر را برتراشيد

حديث بلبل و پروانه تاچند

هوس در خواب اين افسانه تاچند

کهن افسانه ها نشنيده اولي

سخن از هر چه گويي ديده اولي

تويي مرغ بهار تازه روئي

زبان سرسبز کن در تازه گويي

نواي تازه اي برکش ز منقار

که گل در گل گذارد خار در خار

کهن شد قصه ي فرهاد و شيرين

چو عيش رفته و تقويم پارين

به جز نامي ز ليلي بر زبان نيست

به جز حرفي ز مجنون در ميان نيست

يکي برطرف آتش خانه بگذر

بر آيين بت و بتخانه بنگر

ببين رونق گه آتش پرستي

گل افشان خس و خاشاک هستي

گروهي از تعلقهاي جان فرد

کباب شعله ي آتش زن و مرد

ز هر خوش روي در ناخوش گرفته

چو هيزم انس با آتش گرفته

چو بر مردان سرآيد عمر سرکش

چو خس بنهند شان در کام آتش

به آتش جسم خاکيشان بسوزند

چراغ روح علوي برفروزند

عجب تر آنکه بعد از مرگ مردان

زنان بر شيوه ي همت نوردان

ز آتش دامن غيرت نچينند

جوانمردانه در آتش نشينند

رخ از جام سمندر بر فروزند

ز بهر مرده اي خود را بسوزند

پس از مردن رخ از هم بر نتابند

به هم در بستر آتش بخوابند

تعجب نيست کز دعوي صادق

بسوزد درغم معشوق عاشق

لواي اين عجب سايد به عيوق

که سوزد بهر عاشق زنده معشوق

همين باشد همين معراج همت

نثار جان و تاراج محبت

کسي نوعي نمي آسايد از عشق

از اينها هر چه گويي آيد از عشق

****

ايا پروانه ي بلبل ترنم

جگر خون غنچه ي آتش تبسم

همي خواهم به اندک روزگاري

برانگيزاني از آتش بهاري

حديث شمع کلکت برفروزد

که هر کس بشنود جانش بسوزد

به حرف تازه اي خرم کني گوش

که تاريخ کهن گردد فراموش

چو اين آيات وحي آمد به گوشم

سمعنا گوي شد جبريل هوشم

سر نعت سخن را برگشادم

زبان با دل به معني غوطه دادم

دري آمد ز درج دل به دستم

که از ننگ تهي دستي برستم

کنون آن درهمي آرم به بازار

ولي جز خود نمي بينم خريدار

لعاب شعله بر کاغذ تنيدم

گهر در رشته ي آتش کشيدم

به مستي آن ره نا رفته رفتم

ره يکساله در يک هفته رفتم

چو اين غم نامه ي سوزان حکايت

نفس بگداخت در کام روايت

رقم زد خامه ي معجز طرازش

محبت نامه ي سوز و گدازش

الهي اين گرامي بکر مستور

که افشاند آستين بر عصمت حور

ز پا بوس شهش ده سر بلندي

به ترويح قلوبش ارجمندي

بيا اي بسته بر خود تهمت عشق

که در مغزت گذارم لذت عشق

تو لب سوزي ز عشق آتشين نام

دلت چون داغ طفلان خام در خام

لبت از نام عشق آتش فروز است

دلت خونين کباب خام سوز است

بر اين لب نام عشقت باد چون بوس

براين دل نام دل افسوس افسوس

نواي عشق از مرغ چمن پرس

گر از بلبل نمي پرسي ز من پرس

گر از دل نغمه اي بر لب دوانم

که لب را همچو دل در خون کشانم

به آهنگي زنم ناخن به مضراب

که از آب آتش از آتش چکد آب

به دستاني سرايم داستاني

کزو هرگوش گردد بوستاني

سراپا گوش و يکسر گوش دل کن

براين تيغ زبان خونت بحل کن

کنون اين قصه کز يادم پريده ست

هم از چشم شنيدن به که ديده ست

***

در مدح پادشاه جم جاه نصفت پناه اکبر شاه وصفت عدل او

زبان شوريده کلک شعله تحرير

چنين کرد از زبان شعله تقرير

که در دوران شاه عيسي اورنگ

که عيسي خواند پيشش درس فرهنگ

جهان کيوان خديو عدل و انصاف

اطاعت سنج امرش قاف تا قاف

فلک قدري عطارد خيل تاشي

قيامت از شکوهش دور باشي

به تيغ صبحگاه و آه شبگير

زمين و آسمان را کرده تسخير

گرامي گوهر نه بحر اخضر

مسمي ذوالجلال الله اکبر

خرد کامل ترين حق شناسان

سپاس آموزگار نا سپاسان

به شاهي خوي درويشان گرفته

طريق رهنما کيشان گرفته

اگر موري شدي از فتنه پامال

ز بازوي هما دادي پروبال

وگر خاري زدي برپاي کس نيش

به دست خويش بردي مرهمش پيش

به عهدش طفل نوميدي نزاده

و گر هم زاده جان در راه داده

چنان آسوده عهدش از حوادث

که در مستي نگشتي فتنه حادث

جواني زادش از عهد مي اندود

تو گفتي وصل يوسف عهد او بود

بهشتي بود عهد ناشناسي

زبان پرمدح در دل ناسپاسي

زمين شوره هرجا ابر مي شست

بغير از شکر شکرش نمي رست

نبودي در چنين خرم بهاري

مقيم خاک را در دل غباري

بجز نوعي که از ناکس نهادي

مرادش شد شهيد نامرادي

***

آغاز داستان محبت نامه ي سوز و گداز

چنين زد نغمه پرداز حکايت

نمک با زخمه بر تار روايت

که در عهد چنين آسودگي سنج

دو بيدل را رسيد از عاشقي رنج

دو هندوزاده ي مشرب فرشته

بشر خلقت ولي قدسي سرشته

ز طفلي شير حسرت خواره ي عشق

وفا پرورده ي گهواره ي عشق

قلم بشکسته پيش از لوح هستي

به مشق حرف عشق و بت پرستي

چو حسن و عشق رسم آباد عالم

ز طفلي نامزد گرديده با هم

چون صنعان برارادت جسته سبقت

مبدل کرده ايمان با محبت

به مهد آوازه ي وصلت شنيده

هوس زان نوش دارو لب گزيده

ز طفلي داغ الفت برجبينشان

نظر درباغ رؤيت خوشه چين شان

هوس گستاخ و دل در حيله سازي

به هم دزديده مي کردند بازي

به بازي چشم و دل در کار ديگر

تمنا شحنه ي بازار ديگر

همي کردند از صبر آزمايي

ز هم پوشيده با هم آشنايي

هوس از نخل خواهش آرزومند

زصد خواهش به يک انتظاره خرسند

همي ديدند در بيراهي عمر

صلاح خويش در کوتاهي عمر

به روزي گر زخلقت راه بردند

ز بس سرعت به سالي مي شمردند

به صد ناخن بناي عمر خستند

وز آن خشتي به پاي خويش بستند

که بر کرسي عمر از ارجمندي

نهال قدشان گيرد بلندي

چو نخلستان خواهش يافت بالش

تقاضا صد هوس را داد مالش

هوس آتش پرست و ديده خونبار

به هم اين نغمه مي کردند تکرار

که چند از هم تهي آغوش بودن

قدح ناخوردن و مدهوش بودن

به مازين بيش تنهايي روا نيست

به تنهايي سزا غير خدا نيست

به سرخشت لحد را بر نهادن

به از تنها به بالين سرنهادن

جواني چون نسيم نوبهار است

ولي بررنگ و بوي گل سوار است

گرش دريافتي بردانشت بوس

وگر غافل شدي افسوس افسوس

به راهش گر فشاندي دماغي

زدي بر مغز روحت عطر باغي

کنون ما آن نسيم بي نصيبيم

که در عهد بهار و گل غريبيم

نه بر ما تهمتي از عطر باغي

نه شاداب از نسيم گل دماغي

سموم دوزخ از ما تازه روتر

غبار گلخن از ما مشکبوتر

اجل همسايه ي اين زندگي باد

و زين نازندگي شرمندگي باد

چو سالي انتظار از ده فزون شد

لواي طاقت از سونگون شد

هجوم شوق بر دل پا بيفشرد

شکيب اندر لگد کوب هوس مرد

چو از آغوش شوق آن شعله سر زد

پسر اين نغمه بر گوش پدر زد

که بر من تلخ شد هم خواب و هم خفت

شکيبم طاق گشت از فرقت جفت

به تعمير خراب آباد دل کوش

که از طوفان غم برخاست سرپوش

تمناي دلم کن زود حاصل

و گرنه هم تمنا مرد و هم دل

به يارم نسبت همخانگي ده

به شمعم رخصت پروانگي ده

هوس در دفع استيلاي جبر است

چو شوق آمد کراپرواي صبر است

اجابت کن مراد ناروايم

وگرنه از در عصيان در آيم

معاذالله زدين بيگانه گردم

گنه کار بت و بتخانه گردم

بگردانم بر آتش سومناتت

شکست آرم به لات و مهملاتت

رخ بت چون دل خوش ريش سازم

ز بت بتخانه را درويش سازم

کهن ناقوس را با ناله ي زار

به پاي ناقه آويزم جرس وار

چو تار شمع سوزم زلف زنار

بشويم صندل بت را ز رخسار

بدوزم در نظر راه حرم را

بدزدم از جگر داغ صنم را

ز شرک برهمن ز نهار جويان

ز کفر رفته استغفار گويان

مراد از کعبه ي اسلام جويم

هم از شهد شهادت کام جويم

***

چو بر مغز پدر اين ماجرا ريخت

تو گفتي ابر رحمت بر گياريخت

به دل زد نشتري از راه گوشش

که بيخود گشت و باز آمد به هوشش

سخن از لب سفر ناکرده تا گوش

جوابش چاره جويي بود و خاموش

پي حاجت روا کردن ز جا جست

کمر بر جان و جان را بر ميان بست

زبيم خوي چرخ آبنوسي

هماندم ساخت ترتيب عروسي

هر آنچش بود در خاطر ذخيره

که چشم عقل از آن مي بود خيره

برون آورد بهر رونق کار

ز هر جنسي يکي يوسف به بازار

تمنا را به صد پيرايه پيراست

مهيا شد فروتر ز آنچه مي خواست

چو گنج خاطر از انديشه پرداخت

بر دختر پرستان قاصدي تاخت

که اي کاشانه تان از حسن آباد

رسيد اينک به سوي حجله داماد

شما هم جشن سور آماده سازيد

جهان خرم بهار از باده سازيد

زمين و آسمان را تحت تا فوق

بيارائيد از پيرايه ي ذوق

هواداران دختر غافل از کار

که ابر انتظار آمد گهربار

چو آن صوت نشاط افزا شنودند

در صد خلد بر خاطر گشودند

سماع از شوق سر از پا نمي يافت

ز شادي خنده بر لب جا نمي يافت

شکر لب چو شنيد اين مژده بر خاست

قد خود را به چشم خود بياراست

شکفت اندر دلش ذوق خرامي

ز هر گامي زمين را داد کامي

گرفته بر ميان دامن کمروار

چو دست عاشقان در گردن يار

روان شد چون گلستان شکفته

به دامن گرد حسن از راه رفته

گلستان نسيمش خفته بر گل

گلش چشم و گلابش اشک بلبل

نديده چشم بد روي گل او

قفس نشنيده بانگ بلبل او

چو لختي شد عنان جنبان شوخي

عنان برتافت از جولان شوخي

به روي زانوي مشاطه بنشست

چو ساغر بر لب و آئينه در دست

چو بنشست از خرام آن نخل نو خيز

ز گل شد دامن مشاطه لبريز

ولي بر خوبيش زيور گران بود

رخش مشاطه ي مشاطگان بود

رخ مه در نقاب سايه حيف است

چنين روئي به اين پيرايه حيف است

نگار عارضش خرم بهاري

بهاري را چه آرايد نگاري

زمين چون گل ز خوبي آفريده

لبش چون غنچه اي کز گل دميده

ز عکس چهره خال عنبرش

نمود ي قطره ي خون بر جبينش

ز عنبر بو نسيم زلف آن گل

شده مژگان شانه شاخ سنبل

به خوي شسته رخ گلگونه هر دم

که گل زيور نخواهد غير شبنم

چو بر تن پاي تا سر زيور آراست

چو لؤلؤي تر از جيب صدف خاست

به مادر گفت لب مست تبسم

که اي بخت از تو شاداب ترحم

به ترتيب نشاط آراستن کوش

به شوق افزودن و غم کاستن کوش

چو مصر دل بيارا بام و ديوار

که اينک مي رسد يوسف به بازار

چمن پيرايه حسن نزهت آئين

به از صد چين صورتخانه ي چين

چو بشنيد اين بشارت مادر پير

جوان گشت از طرب چون باد شبگير

به عزم کار سازي تند بر جست

نشد تا کارها آماده ننشست

به يک فرمان که از دل برزبان ريخت

متاع کان و دريا با هم آويخت

پس از يک هفته ترتيب عروسي

زمين داد آسمان را خاک بوسي

ز هردو سوي چون آماده شد کار

منجم نقش ساعت زد به پرگار

ز اختر ساعت سعدي گزيدند

چو در در رشته ي  طالع کشيدند

نواسنجان مجلس خرم و شاد

سپرده چشم جان در راه داماد

که کي چون شمع بخت از در درآيد

شب پروانه را ظلمت سرآيد

همه غافل ز لعبت باز گردون

که تا آرد چه نقش از پرده بيرون

***

رفتن داماد به خانه ي عروس و در راه فرود آمدن ديوار بر سر او

چو صبح اين لعبت خاور نشيمن

لواي شعله زد در دشت ايمن

جگر خون عاشق شوريده ايام

در آغاز محبت حسرت انجام

چو گنج از خانه ي ويران بر آمد

تو گفتي يوسف از زندان برآمد

به پيش رو فکند از گل نقابي

به مهتابي نهفته آفتابي

زگل آغوش زين رشک چمن شد

زنکهت تازگي باد ختن شد

نظر بتخانه کرد و دل برهمن

شکيبايي عنان و شوق توسن

قدم بر آرزو مي سود و مي رفت

نگاهش بر قفا مي بود و مي رفت

جهان سرشار شوق از شادي او

عروسي خانه ي دامادي او

خروش ناي و بانگ شاديانه

فکنده حلقه در گوش زمانه

چراغان کرده بام و در گلستان

گلستاني ز پا بوسش خيابان

به جان شهري تماشامست شادي

فلک گلدسته اي در دست شادي

ولي او بي نصيب از شادکامي

تمامش کام دل در نا تمامي

کدورت در دلش انبوه گشته

هيولاي غم و اندوه گشته

دلش را گوئي از جائي خبر بود

که هر کس بود ازو خوشحال تر بود

سوار شوق مستعجل نمي رفت

قدم مي رفت اما دل نمي رفت

به هرگامي به دل خون کرد کامي

به سعي از هر قدم در ديده گامي

زدل دور از طرب بيگانه مي رفت

تو مي گفتي به ماتم خانه مي رفت

چو نيم ره به اين اعزاز رفتند

ستادند از قضا و باز رفتند

رسيدند از قضا در تنگنائي

چو دهليز عدم تاريک جائي

بروني چون درون دخمه تاريک

رهي چون نقب موران تنگ و باريک

به هر سويش بلند ايوان قصري

که بودي سايه اش بر طاق کسري

ز بس طوفان بر او شبنم نشانده

درستي در گل و خشتش نمانده

شکست اندر شکست آن بام و ديوار

به تار عنکبوتش بسته معمار

هوا مزدور پشتي باني او

نفس معذور در ويراني او

درونش همچو بيرون غارت انداي

چو ايوان خيال از هيچ برپاي

خروش صور چون از جاي جنبيد

بنايش چون بناي قبر لرزيد

ز بس زلزال کوس آتشين دم

بنايش چون مقوا ريخت از هم

چو از هم ريخت آن فرسوده پيکر

نهان شد زير هر خشتيش صد سر

چنان با خاک خشتش تخم سر کشت

که خشت از سرندانستي سرازخشت

شکست آن دخمه چون بر فرق داماد

تو گفتي آسمان بر خاک افتاد

خروش از چرخ نيلي پوش برخاست

زهردل صد قيامت جوش برخاست

نواي مطربان شد نوحه آهنگ

شکستي گريه ناخن در دل تنگ

شد از نيرنگ چرخ، سندروسي

عروسي ماتم و ماتم عروسي

عروس چرخ، زال پير عالم

لباس سور زد در نيل ماتم

چو در شهر اين صداي ناخوش افتاد

همي گفتي که در شهر آتش افتاد

رفيقان پسر سرمست و مجنون

نشسته تا کمر در خاک و در خون

چو بدمستان حيرت بزم افلاک

شکسته شيشه ي اقبال در خاک

جگر معمول بذل اشک ريزي

نظر مزدور شغل خاک بيزي

بمژگان نقب زن در خاک و درخشت

خبرپرسان که آن تخم اجل کشت؟

طريق خاکساري پيشه کرده

نظر فرهاد و مژگان تيشه کرده

اگر خاکي به مژگان بيختندي

به مرگش بر سر خود ريختندي

مژه در خاک چندان غوطه دادند

کز آن کاوش رگ دريا گشادند

چو کاوش يافت آن خاک جگر تاب

برون آمد ز خاک آن در سيراب

چو آن گوهر زخاک و گل برآمد

گهر از چشم و لعل از دل برآمد

برآسودند غواصان خاکي

برافزودند بر دل دردناکي

روانش در عماري جاي دادند

عماري را چو گل بر سر نهادند

غبار آلوده بردندش مشوش

که گرد از تن بشويندش به آتش

به رسم ملت آتش پرستان

برو سازند آتش باغ و بستان

همان هنگامه ي داماديش گرم

همان جشن مبارکباديش گرم

همان مطرب ز هر سو نغمه پرداز

ز نوشانوش ساقي لب پر آواز

همان شهري تماشاينده ي او

سر و جان در قفا افکنده ي او

همان با کوس و ناي و مطرب و ني

همي رفت و جهاني همره وي

عروس شعله شد جانانه ي او

شد آتشگه عروسي خانه ي او

چو آن خواب پريشان ديد دختر

چو گل بر باد حسرت داد معجر

ز عشرتخانه سرمستانه برجست

خسک برپاي و آتش بر کف دست

به ناخن برگل روخار بشکست

زسيلي شيشه در گلزار بشکست

به دست خود ز چشم توتيا ساي

مژه بر کند چون خار از کف پاي

ز بس باريد برگل ابر سيلي

حنا در ناخنش گرديد نيلي

ز ناخن جوي خون در سينه مي بست

ز خون زنگار بر آئينه مي بست

به خون از نرگس ترسومه مي شست

ز لب جاي تبسم زهر مي رست

تنش عريان تر از پيراهن گل

گريبان چاک تر از دامن گل

برهنه پا و سرچون فتنه مفتون

همي گفتي که دليلي گشته مجنون

چو رسوايان مادر زاد بي ننگ

به خود در خشم و باناموس در جنگ

دلش نقش دوئي را بسته برباد

اناالحق گوي واشوقاه داماد

ز مستيهاي شوق جانسپاري

شده پروانه ي شمع عماري

چو شب گم کرده راهان مشوش

خرامان شد به استقبال آتش

ز شوق سوختن در آتش دوست

نمي گنجيد همچون شعله در پوست

به خاکستر پرستيدن همي رفت

تو مي گفتي به گل چيدن همي رفت

تمام راه با آتش جدل داشت

پر پروانه گوئي در بغل داشت

چو نخل شعله مي باليد و مي رفت

بر آتش سينه مي ماليد و مي رفت

جهاني خانه سوز آه و افسوس

که جويد شيوه ي پروانه طاووس

حکيم و فيلسوف و پير و دانا

فسون آموز آن دل ناشکيبا

که شوقش زان تمنا فرد سازند

به جانش مهر آتش سرد سازند

برهمن ملتان بت پرستار

هدايت مرشد ناقوس و زنار

ز هر سو نغمه سنج صد نويدش

تسلي ده ز صد بيم و اميدش

ولي او مست آتش آشنائي

زيان نشناس کافر ماجرائي

بگفت ار بت به منع من گرايد

سجود او دگر از من نيايد

وگر عيسي شکست آرد به کارم

زبان از تهمت مريم ندارم

برهمن گر به منعم ديده شوخ است

برهمن نيست او شيخ الشيوخ است

وگر مادر به منعم لب بسوزد

جگر بر شعله ي يارب بسوزد

اگر خود چون نخواهم زود ميرش

حرامم باد لذتهاي شيرش

کسي را اختيار جان کس نيست

نه خود جان منست اين جان کس نيست

چرا تا زنده ام شرمنده باشم

که سوزد دلبر و من زنده باشم

غرض ز آتش مرا ايثار جان است

به غارت دادن بازار جان است

من لب تشنه دل، کز جان شدم سير

اگر آتش نباشد، زهر و شمشير

ز پندش دل به آتش گرم خون شد

به حکم غيرتش رغبت فزون شد

مهندس مطربان آتش آموز

زاحکام نصيحت حسرت اندوز

ز ناکامي نفس را دود کرده

ره صد چاره را مسدود کرده

چو از هر مکر و حيلت باز رستند

زبان بستند و در ماتم نشستند

***

خبر يافتن پادشاه و طلب نمودن دختر را و منع کردن و قبول نکردن او

چمن پيراي اين آتش هوا باغ

نمک سود اين چنين سازد گل داغ

که چون اين قصه در عالم سمرشد

شه کار آزمايان را خبر شد

که دلکش دختري ناديده ايام

لب از جلاب طفلي شير آشام

درش در طبع نيسان قطره مانده

صدف را حسرتش در خون نشانده

چو گل در مهد عصمت پروريده

نسيم ديده در وي نا دميده

هنوز از شير طفلي لب نشسته

هنوز از صد گلش يک گل نرسته

براي تيره روزي شور بختي

که در وصلش نياسودست لختي

گزيده بر دوعالم سوختن را

شده آماده خاکستر شدن را

ز شوق دل بود جان خرابش

کباب آتش و آتش کبابش

چو طفلان گرم آتشبازي عشق

قدم بر جاي دست اندازي عشق

به منع هيچ کس سر در نيارد

چو آتش از کسي پروا ندارد

مزاجش را هواي جان مضر شد

علاجش هم به آتش منحصر شد

چو شاه اين ماجرا بشنيد بگريست

که عشقا اين همه کافر دلي چيست

مروت دشمنا با او چه داري

به آن ريحان آتشبو چه داري

جوان مرد آنکه با مردان ستيزد

بجز ننگ از نبرد زن چه خيزد

اگر مردي تو با نوعي در آميز

کف خونش به خاکستر بر آميز

ز غيرت مندي آن ناتوان دل

چو آتش گشت شاه مهربان دل

شکوهش با ترحم آشنا شد

به حکم امتحان فرمان روا شد

***

طلب نمودن پادشاه دختر را و انعام نمودن آن

طلب کرد آن بت کافر لقب را

به کوثر بار داد آن تشنه لب را

به فرمان شه آمد آتش آلود

چو سرکش شعله اي پيچيده دردود

خرامان شد چو گل بر تخت آتش

به دستي جان به دستي لخت آتش

قد چون شعله بر تعظيم خم داد

زمين سجده را فيض ارم داد

شه از لطفش به پاي تخت بنشاند

جواهرهاي لب بر فرقش افشاند

کشيدش از نوازش دست بر سر

سر او تخت و دست شاه افسر

تسلي دادش از مسکين نوازي

به شيرين بزمهاي لعب و بازي

به فرزندي خود داد اختصاصش

به عصمتگاه خلوت کرد خاصش

به هر کشور خطاب را نيش داد

به ملک هند فرمان را نيش داد

هزارش اسب تازي داد و صد فيل

متاع خزو ديبا ميل در ميل

هزارش از کنيزان ختائي

دماغ آزاد خوي آشنايي

هزارش حقه از ياقوت و گوهر

هزارش نافه پر از مشک اذفر

ز هر جنسيش از مه تا به ماهي

کرامت کرد غير از پادشاهي

و ليکن آن زن مردانه صولت

شکر لب طوطي پروانه همت

ز صد عالم تمنا بر تمنا

نمي شد جز به جان دادن تسلا

لبش جز گوهر آتش نمي سفت

به غير از سوختن حرفي نمي گفت

چو عاجز شد شه از دلجوئي او

عنان بر تافت ز آتش خويي او

اجازت گونه اي دادش نه از دل

ز شادي برپريد آن نيم بسمل

هنوز از حرف رخصت لب تهي جام

که شوقش بود مرغ شعله آشام

لبش با شاه در افسانه گفتن

مژه سرگرم آتشخانه رفتن

به آخر آن سپهر دانش و داد

قرار چاره بر بيچارگي داد

اشارت کرد با پور جوان بخت

که اي چشم و چراغ افسر و تخت

ببر اين شعله را تا کان آتش

بيفکن آتشي در جان آتش

به دلجوئيش چون شير و شکر شو

چو خورشيدش به آتش راهبر شو

اگر نرمي پذيرد ياورش باش

وگر سوزد در آتش بر سرش باش

به خرمن عود و صندل بر فروزان

به رسم دخت رايانش بسوزان

گل بخت و بهارستان اقبال

مراد انس و جان شهزاده دانيال

چراغ دودمان شهرياري

فروغ جبهه ي اميدواري

به حکم شاه فرمان تماشا

روان شد همره آن ناشکيبا

جهاني کرده وقف از هر کناره

متاع جان به تاراج نظاره

شهش در هر نظر دادي پيامي

به هرگامي روا کرديش کامي

تمام ره برو افسانه مي خواند

دلش مي داد و رخش آهسته مي راند

ولي او از دوعالم بيخبر بود

به جانش شوق آتش کارگر بود

به افسون، را دل نرمي نمي شد

هوس دل سرد آن گرمي نمي شد

به جان آمد زبس افسون پرستي

فغان برداشت از وسواس هستي

به شه گفتا مرا بد نام کردي

به افسون روز عيشم شام کردي

ز صبرم رنجه خواهد گشت يارم

بخواهد مرد آتش ز انتظارم

دلم سرگرم واشوقاه عشق است

بن هر مويم آتشگاه عشق است

من آن خاکستر آتش نهادم

که از بال و پرپروانه زادم

اگر صد ره شوم از سوختن پست

همان بازم به اصل خود رجوع است

به نزد عشق هر کو اهل عشق است

به آتش زنده رفتن سهل عشق است

به آخر چون شه از خجلت فروماند

گلاب ياس بر سوز دل افشاند

اجازت داد کاتش بر فروزند

در آتش هر دو را با هم بسوزند

***

دستوري پادشاهزاده ملازمان را از براي هيمه جمع نمودن

اطاعت پيشگان شاهزاده

به طاعت نقد جان بر کف نهاده

چو از شه نغمه ي رخصت شنيدند

به سوي هيمه چون آتش دويدند

ز بس چيدند بر هم صندل و عود

جهان پر شد ز دود عنبر آلود

کم از مژگان به هم سودن زماني

مهيا شد سمندر آشياني

نخست آن کشته را در وي نهادند

بخور آسا به مجمر جاي دادند

چه دودش با دماغ دختر آميخت

شدش جان عطسه و بر خاک ره ريخت

سپند آسا به وجد افتاد و برخاست

به شکرش شه زبان چون شعله پيراست

بگفت اي ذره پرور سعد اکبر

شنيدستم زخشت مهر و اختر

دل و جانم کرم پرورده ي تو

من آتش محبت برده ي تو

چو در پاداش احسانت گرايم

اگر سوزم ز خجلت بر نيايم

خيالت را درين ره خضر دل کن

مرا امروز در آتش بحل کن

ز بعد شه وداع يک به يک کرد

دل و چشم جهان کان نمک کرد

همي رفت و به تحريک زماني

زغم مي سوخت بي آتش جهاني

لب از پان سرخ و چشم از سرمه خونريز

چو ياقوتي شد اندر آتش تيز

چنان مستانه در آتش گذر کرد

که از بد مستيش آتش حذر کرد

چنان از شوق دل بي تاب گرديد

که از گرميش آتش آب گرديد

چو موج افکن شد از طوفان خون ريز

درآمد در ميان آتش تيز

در آتش همچو صرصر پاي کوبان

غبار از خويش و دود از شعله رويان

به پايش شعله چون گل بر کف دست

ز خون شعله بر پايش حنابست

در آن برگ گل ناديده خاشاک

گلاب لاله گون مي ريخت بر خاک

محيطش گشت آتش با صد افسوس

تن او شمع و آتش گشت فانوس

ز خون دل بر آتش روغن افشاند

سپند اشک دامن دامن افشاند

ز آتش وعده گاه يار پرسيد

سراغ جلوه ي ديدار پرسيد

خبر داد آتش از راز درونش

به کوثر گشت آتش رهنمونش

چو آگه شد هم از ره بر سرش تافت

نقابش را به بوس ازرو برانداخت

سر شوريده بر زانو نهادش

لبش بوسيد و رو بر رو نهادش

به مژگان شعله بر پيچيد از موي

به خوي شستش غبار آتش از رو

کشيدش تنگتر از جان در آغوش

چو جانان يافت کرده جان فراموش

به نوعي امتزاج آن دو تن شد

که جان اين، تن او را کفن شد

***

آمدن شاهزاده بر سر دختر و منع نمودن او را بار ديگر

چو نقش حال او شهزاده بر خواند

گلاب از گلبن مژگان بر افشاند

دمي چون ابر رحمت زار بگريست

که ما را شرم باد از تهمت زيست

ز غم مست از شراب گريه مدهوش

در آتش راند مرکب چون سياووش

بگفت اي شير دل معشوق صادق

همين باشد عروج عشق و عاشق

همين باشد همين مجذوب حالي

کمال آباد عشق لاابالي

ز حد ما جوانمردي همين است

که معراج جوانمردان چنين است

هوس خلد محبت باد بر تو

خود آتش ابر رحمت باد بر تو

به تحسين روي مردان برزمين است

هزاران آفرين بر آفرين است

تسلي شو که کار خويش کردي

به دعوي زانچه گفتي بيش کردي

کنون شهري ز تعميرت خرابست

گر از آتش برون آئي ثوابست

ز دلها بيش از اين جيحون ميالاي

جهان خواهي بياسايد بياساي

بيا بگذر دگر زين خوي سرکش

برون آ چون طلا از کوره بيغش

همين کآواز شاه آمد به گوشش

به استقبال او برخاست هوشش

ز حرف سوزناکي لب به خون شست

که دل تبخاله گشت و از لبش رست

بگفت اي پيشواي نکته سنجان

مرنجانم مرنجانم مرنجان

پس از عمري نصيبم شد وصالي

وصالي بيوفاتر از خيالي

دم وصلم زمان واپسين است

به عمر خويشم آسايش همين است

رخش ناديده عمري ز اشتياقش

تمنا کرده بودم از فراقش

کنون کش يافتم بي رنج اغيار

رها کردن زهي ننگ و زهي عار

به مردن دستش از دامن ندارم

دلم دارد وفا گرمن ندارم

اگر راه وفا داري نپويم

به محشر چون جواب عشق گويم

هوس از عشق من شرمنده بهتر

به مرگ من محبت زنده بهتر

لبش با شاه در گفت و شنو بود

ولي هر ذره اش آتش درو بود

چنان طوفان آتش رخ برافروخت

که حرفش درميان گوش و لب سوخت

دلش مشغول راز خود فروشي

زد آتش بر لبش مهر خموشي

کشيد آتش ز شوقش در بغل تنگ

جو مخموري که در ساغر زند چنگ

ملاحت پيکرش در هم نورديد

چو مستي در کباب شور پيچيد

تن صافيش چون شد شعله آلود

تن او شعله گشت و شعله شد دود

رخش از تاب آتش تازه گلشن

برو هر شاخ سنبل نخل ايمن

هزارش سوز آتش در رگ و پوست

ولي مغز دلش آغشته ي دوست

وجودش چون خم مي جوش در جوش

زبانش چون لب پيمانه خاموش

در آتش چون سمندر غوطه ور شد

همه ذرات او آتش شرر شد

ز استيلاي آتش سر نپيچيد

ازين پهلو به آن پهلو نگرديد

سراسر سوخت ذرات وجودش

که از دل بر زبان نگذشت دودش

همان در نعت عشق و ذکر آن گل

زبانش طوطي و دل بود بلبل

به گاه سوختن از هر کناره

روان شد تير باران نظاره

دوبار افراشت از آغوش مهوش

سرخود چون حباب از دود آتش

چو خورشيد قيامت آتشين روي

هزاران شعله ي ژوليده در موي

ز هر سو کرد خندان لب نگاهي

نگاهي گرم تر از برق آهي

دوبار از قعر آتش سر بر آورد

حبابش غوطه اي هم بر سر آورد

ز گرمي گشت رگها بر تنش خشک

شد او خاکستر و خاکسترش مشک

کف خاکستر آن پيکر نور

مصفاتر نمود از مغز کافور

مجرد شد چو روح از تن پرستي

به آتش پاک شد از جرم هستي

ز جرم آب و گل شد صاف بيغش

بيالود از حرير نورش آتش

ز هر آلايشي خود را بري کرد

لباس عمرش آتش گازري کرد

مبرا زين حيات رايگان شد

پذيراي حيات جاودان شد

به يک جان دادن از صد درد دل رست

بري شد از خود و با دوست پيوست

هر آنکس را که سوز عشق دل سوخت

جوانمردي ازين زن بايد آموخت

به فتواي سخن همت نوردان

تمام زن به است از نيم مردان

چو طوفان محبت آتش افروخت

زني جان در هواي مرده اي سوخت

ترا نوعي ز مردي شرم بادا

وزين دون همتي آزرم بادا

که نتواني قدم بر جان فشردن

ز شوق زنده ي جاويد مردن

دريغ اين لاف عشق و نام مردي

حرام اين دعوي احرام مردي

خدايا شيوه ي عشقم در آموز

دلم را ز آتش اين زن برافراز

به عشقم ده سر آتش نوردي

مگر آيم برون از ننگ مردي

ز کشتم جلوه ي برقي بر انگيز

وزان برق آتشي در خرمنم ريز

از آن خرمن که تخم آن سپند است

برومنديم زاگاهي پسند است

شراري بر خس و خاشاک من ريز

ز آتش شبنمي بر خاک من ريز

گلي بخش از گلستان خليلم

درين ره ساز آتش را دليلم

***

صفت بهار و شرح حال خويش در زندان و خاتمه

بهار آمد به استقبال نوروز

چو عيد بلبل از دنبال نوروز

بهاري از لعاب حور آبش

کف سرچشمه ي کوثر سحابش

سحابي مجلس افروز نظاره

زماهش برق، و ز باران ستاره

هوا چو طبع من سرمايه ي در

صبا از خود تهي در عطر گل پر

لبالب از مي گل جام لاله

به دعوي باغ و صحرا هم پياله

خراب آباد جغد و کلبه ي مور

چو چشم بلبلان از جلوه معمور

به زخم از خرمي مرهم گرفته

غم و شادي چو گل در هم شکفته

هوا در شعله از بس کارگر بود

پر پروانه از گل تازه تر بود

طراوت شسته چون درد از پياله

غبار عنبر از مژگان لاله

ز بس آغشته در گلهاي سيراب

شکسته رنگ خورشيد جهانتاب

تو پنداري ز انوار شب و روز

چمن مهتاب پوشيدست در روز

چمن ساقي نظر خمخانه پرداز

صراحي شمع و گل پروانه پرواز

شراب و شبنم و گل هر سه همدست

کزين عاشق وزان بلبل شود مست

ز جوش گل گلاب ديده در جوش

تماشا با تماشايي هم آغوش

چمن عرض تجلي زار گل کرد

چراغ مسجد و بتخانه گل کرد

به وحدتگاه گلشن شيخ و راهب

همه يک نغمه در اثبات واجب

قفس در شهر و بلبل در قفس نه

به غير از بيکسان در شهر کس نه

من و دل در چنين خرم بهاري

طرب مهمان ز هر سو ناگواري

به زندان اجل کس زار و محبوس

نواسنج ترنمهاي افسوس

دريغ آباد زندان طرف با غم

به کف گلدسته از گلهاي داغم

چو زندان دخمه ي زردشت کيشان

کهن سردابه ي دير کشيشان

مشبک سقفش از آه اسيران

چو روزنهاي دام صيد گيران

چو کژدم عنکبوتش دشنه در کام

لعاب خون تنيده بر در و بام

مگس دروي چوزاغان جگر خوار

به خون آغشته تا دل چنگ و منقار

نگهبانان چو سرهنگان دوزخ

يخ از آتش سرشته آتش از يخ

خنک رويان آتش خوي سرکش

به دلشان زخم چون در پنبه آتش

نشيمن آنکه گفتم همنشين اين

غرامت در من و بر چرخ نفرين

اجل کرده بر آن محبوس بيداد

که زندان خانه شد همخانه جلاد

به پا زنجير و بر سر موي ابتر

سيه چون نخل ماتم پاي تا سر

ز بس کالوده ي گرد و غبار است

رخم چون پاي مجنون خاکسار است

به رويم طفل اشک از بهر بازي

بود پيوسته در گل مهره بازي

به چشم اشک گلگون پرده افکن

چو عکس برگ گل در آب روشن

چمن بيدار و سرخوش بخت ايام

مرا چشم تماشا خفته در دام

خرامان عالمي گلدسته در دست

من از نيلوفري زنجير پا بست

ز چندين گل که دارد رنگ هستي

نصيبم گشته نيلوفر پرستي

سپهر نيلگون در سوک بختم

چو نيلوفر زد اندر نيل رختم

نه زندان روزني دارد به گلشن

کز آن چشمم شود يکذره روشن

نه رحمي بي مروت باغبان را

که چون بيند به رونق بوستان را

به شکر جلوه ي گلهاي خندان

کند پژمرده برگي نذر زندان

نداند راه زندان باد جاسوس

که بر چشمم نگارد کحل پا بوس

ز عطر گل نمک ريزد به داغم

گلاب افشان کند چشم و دماغم

چو برتابد عنان بازگشتي

ز طراري به رسم سرگذشتي

زند بر گوش گل مشکين بيانم

بشوراند دل بلبل زبانم

وگر گل را از از اين پيغام ننگست

نه با گل با قبول بخت جنگست

که آرد از من و از بخت من ياد

که لعنت بر من و بر بخت من باد

چه بختست اين کزو جز غم نبينم

به مرگش کاش در ماتم نشينم

کيم من وز چه آب و گل سرشتم

که چون يوسف به چشم خويش زشتم

گلم بهر گلابم مي پرستند

وگر خارم به آتش مي فرستند

به شرع دانش و احکام بينش

نيم نوعي ز جنس آفرينش

نه در هستي نمودم راست بودي

عدم را از وجود ما درودي

نه مخمورم نه هشيارم نه مستم

درست آفرينش را شکستم

الهي اي ز نامت کام جان مست

چو آغازم سخن مست و زبان مست

تو چون گفتم بلندي يافت پستي

ز من برخاست ننگ و نام هستي

چو در گنجد خم و پيمانه با هم

نمايد رشحه اي بر بحر شبنم

کنون معذورم از گستاخ گويي

که مأمورم به اين گستاخ روئي

کيم من تا به حمدت لب گشايم

سرود عرض حالي مي سرايم

زهي هستي ز تو ويران و معمور

تو ظلمت را کني خال رخ حور

توئي دانا پي افشاي هر حال

بلاغت منشي ديوان اعمال

اولوالامر هوس بنياد دلها

ولي عهد اميد آباد دلها

عدم از خانه زادان وجودت

وجود آفرينش کرد جودت

شکار آرزوي خامکاران

بهار آبروي خاکساران

تمنايت وطنگاه غريبان

تماشايت نصيب بس نصيبان

توئي در روي ليلي جامه گلگون

توئي در چشم مجنون مست و مفتون

اگر بر گل اگر بر خار پويم

ز شوقت زار و نالان زار مويم

چو از بختم نياسايد تمني

نشينم برسر خاک تسلي

الهي گر ز نامم ننگ زايد

نه سنگ از کوه و لعل از سنگ زايد

مرا زين ننگ و نام اميدواري است

که ننگ رستگاري شرمساري است

نسيمي ده گل شرمندگي را

معطر کن دماغ بندگي را

براتي ده ز ديوان نجاتم

بنه مهر نبوت بر براتم

که از خاصيت آن خاتم بخت

کنم دوش سليمان پايه ي تخت

ز کام اژدها رختم به درکش

ز موج زمزم اندر چشم ترکش

تهمتن شيوه اي در کار من کن

که بيژن وار مردم زين تغابن

ادب شرطست و شرح غم ضرور است

غرض عجز است و عجز از ناصبور است

وگرنه من که و ديوان هستي

شکايت مندي و آتش پرستي

مرا عمر شکايت مختصر باد

اساس حاجتم زير و زبر باد

چو حاجت مند بخشي عادت تست

تو داني حاجت من حاجت تست

***

در تمثيل مناظره ي ماهي و سمندر با يکديگر

به ماهي طعنه زد روزي سمندر

که تو ممنون ز آبي من ز آذر

ز دلسردي است با آبت سر و کار

من از دل گرميم آتش پرستار

مزاج اهل عشق آتش نورد است

ز آتش رو نتابد هرکه مرد است

تو کاتش از نقاب ما نه بيني

عدم از بيم بر هستي گزيني

من آن خضرم کز استيلاي اميد

در آتش سوختم با عمر جاويد

ز خلد آباد راحت رخت بستم

چو داغ عشق در آتش نشستم

چو ماهي اين نواي طعنه بشنيد

صدف از تاب حسنش تابه گرديد

فروزان شد ز سر تا پا چو اخگر

زبان شد شعله و حرفش سمندر

بگفت اي خام طبع خام گفتار

ز بس خاميت با آتش سر و کار

تو از دلسردي و افسرده جاني

کني دايم در آتش زندگاني

ز بس سردست اجزاي وجودت

نبيند چشم آتش روي دورت

نه سردي در تو آتش کارگر نيست

همي سوزي و از سوزت خبر نيست

اگر صد سال در آتش نشيني

به طبعت يک شرر گرمي نبيني

همان جسمت زسردي ناگزير است

همان در طبعت آتش زمهرير است

خوشا من کز تف و تاب محبت

شدم غواص غرقاب محبت

من آن برقم که با باران نشينم

ز حرقت آب بر آتش گزينم

ز سوز عشق دارم در جگر تاب

بسوزم گر نسايم سينه بر آب

وصال آب شد هستي فروزم

گر از دريا برون افتم بسوزم

سرشتند آتشي در سينه ي من

که کردم قعر دريا بيخ گلخن

به آبم داد بخت سرکش من

به صد طوفان نميرد آتش من

اگر صد سال گردم غوطه پرورد

سر موئي نگردد آتشم سرد

وگر در دل بدزدم در جگر تاب

ز سوز سينه خاکستر کنم آب

تو از سردي کني آتش پرستي

من از گرمي به طوفان داده هستي

ترا بامن نه لاف عشق نيکوست

بر اين فتوي نويسد دشمن [و] دوست

به کيش عشق از من تا تو فرق است

کسي داند که در خوناب غرق است

تو سوز عاشقي از من بياموز

چراغ خود ز آب من برافروز

الهي تافروزان است ز آذر

چراغ ماهي و شمع سمندر

فروزان باد از مه تا به ماهي

چراغ دولت دانيال شاهي

نهال شمع بزمش باد شاداب

چراغ مجلسش باد آسمان تاب

کند طغراي فرمانش منقش

چو باد از جلوه روي آب و آتش

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا