• زلالی خوانساری (نیمه دوم قرن دهم تا 1025 هجری قمری)

زلالی خوانساری ملقب به جارالله از چامه‌سرایان زمان شاه عباس اول و ملک الشعرای دربار وی بوده و با شیخ بهادر و میرداماد رقابت داشته‌است.

آثارش عبارتند از:

1-الکشاف فی تفسیر القرآن

2- مقدمة الادب

3 -هفت کتاب مثنوی به نام سبعه سیاره با نام‌های:آذر و سمندر، شعله دیدار، میخانه، ذره و خورشید، سلیمان‌نامه، حُسن گلوسوز و محمود و ایاز

افزون بر این از او قصیده‌ها، ترکیبات و چامه‌های پراکنده در دست است .

***

بسم الله الرحمن الرحیم

1ـ فی توحید باری تعالی

ساغر دل می كشد آه سیه مست ما

تا سر خشت خم میكده ی كبریا

خشت، سر بی تن دار شهیدان عشق

خم، تنه ی بی سر خنجر «قالوا بلی»

خاك شكر آب او، عنبر چل روز صنع

لای گهرسای این، صندل صبح جزا

چارحد جوش او، گردش چشم نظر

یك دهن نوش این، خنده ی مهر بقا

گرد بر روی او، جوهر داروی زهد

لب چش تلخی این، بوسه ی شیرین ربا

دور شكم زای او، حامله ی روح پاك

تارك سر بخش این، كرسی عرش و سخا

میكده ی مطرحش، گردش چشم بتان

باده ی گلرنگ رنگ، گونه ی روی حیا

قهقهه ی شیشه و غلغل حلق سبو

كبك دری را سبق، سوز طرب را نوا

جام برشته تهش، داغ دل لاله زار

ساقی مستانه اش، نرگس تكیه عصا

گوش ندیمان راز، پرده ی بیگانه ساز

چشم شهیدان ناز، بسمل رقص آشنا

بر گل تر می رود در ره دل، دیده اش

خار برون می كشد سوزن مژگان ربا

بر سر خار مژه، هر گل تسبیح اشك

بلبل دستان زن گلشن حمد خدا

حمد جهان داوری كز سر انگشت امر

چرخ به چرخ آمده، خرقه جدا، او جدا

بسته به گهواره ی كاهكشان، روز و شب

داده دو پستانشان، شیر، سپید و سیا

برده به گرمابه ی سودا، غسل دماغ

مردم اندیشه را، كثرت شور صدا

بر دل دریا نهاد داغ كه مهر من است

دود بر آمد ز بحر، خنجر زار شتا

زمزم هر دیده ای، نقش پی فكرتش

تلخ تر از هجر او، شورتر از بخت ما

عینك نظاره ی گردون از مهر و ماه

مردمك دیده ی مردم چشم آشنا

شور قیامت از او، نوبت یك رستخیز

صد گذر كشته را نیم نظر خونبها

خاك ز گامیش ماند رستنی نامیه

نرگس و چشم سیه، سنبل و زلف دو تا

باد ز یك سیلی اش رو به بیابان نهاد

دستخوش گشته سر، جسته ی پا بر هوا

آب در آهنگ وی، رود ترانه نواز

سنگ به سینه زنان، راهی ناله روا

پیه گهر از كف قهرش بگداخته

گرده ی یاقوت را سنگ برشته به جا

كفچه ی پر روغنی مانده ز گوهر، صدف

كان چو تنور كباب، سوختگی را صلا

شعله ز یك پیچش آتش، گوشش زده

سر ز گریبان باد، عاشق سر در هوا

خوبی نقش همه، مخترع خامه اش

طوبی قد بتان، پی سپرش، مرحبا!

شمع ز تیغ غمش، كشتن پروانه را

آستنی پر كند ز اشك و بریزد به پا

از قدح گردش چشم حبابش، مژه

تارك سربخش خم، كرسی عرش سخا

داده ز یك عشوه ی زودرم دیرگیر

صد گذر كشته را نیم نظر خونبها

یك قدم از دیده ام، دل ندهد، رفتنش

پای خیالش بود تا به ابد در حنا

بی غرض و بی عرض، جوهر فرد و بسیط

بی عوض نامیه، در خور نشو و نما

سرو قدش را اگر داری میل خرام

شاخ گلش را سر جلوه ی نشو و نما،

یا دل غنچه بشو، یا گلوی عندلیب

مایل خامش نوا، غافل عاشق صدا

گر دل غنچه شوی، هیكل سی پاره باش

ور گلوی عندلیب، قاری برگ و نوا

نه به قرائت بری نه به خموشی پی اش

«صم بكم» تو را، اعمی اعمی مرا

در ره گستاخی اش، وز پی دارایی اش

یا سر و معراج دار، یا شرف تخت و جا

ای كه كنی دعوی معرفت ذات او!

وی كه ز حمدش دهی تیغ زبان را جلا!

تا نشوی طعمه ی كام نهنگ غضب

بر در الا كشان، حاقه كشان دار لا

در صفت حضرتش، در نظر حیرتش

درك، همه ناقصی، آه، دمادم رسا

عقل در ادراك او، شمه ی رفته ز دست

نقل در اوصاف او، شهر و یكی روستا

بار خدایا من و لطف خداوندی ات

بار شده گوزپشت، كوه گران خطا

از سر عنبر كله تا به زنخ بیضه گشت

حقه ی كافور شد، نافه ی مشك خطا

بس كه خمیده قدم، بس كه تپیده تنم

بینی و پیشانی ام، كف شده است و عصا

چشم و دماغم تو را از پی سرگشتگی

هست یكی ناوه خون، آن دگری آسیا

آستنی برشكن در شكن این طلسم

گنج عدم برفشان بر در هر دو سرا

گوهر كم كاسه اش در كمر كان شكن

بحر كه آمد برت كاسه به كف چون گدا

نسخ جهان را رقم بر سر خط زن قلم

تا خط ترسا شود، سر خط زلف بلا

مسخ نما شكل را بر فلك خاكدان

هفت و نه و چار را، زادن و رستن هبا

در گره عصمت و در شكن جامه اند

ابروی چین آزما، بستن بند قبا

در رگ و پی برده و بر تن و جان كشته اند

صورت نسناسی و ریشه ی مردم گیا

زین همه طوفان غم، كشتی نوحیم ده

بحر، تو؛ زورق، تو و موج، تو و ناخدا

قسمت روزی كه من از در مردم برم

لقمه ربا گشته ام از دهن اژدها

كارم چون زلف یار در گره مدعاست

خامه ی علمت نوشت این رقم مدعا

عسرت امساك را یسر یمین و یسار

عشرت افلاك را حسرت طبع آزما،

داس به كف از هلال بر سر كشت حیات

در درو كشته ی دانه ی نشو و نما

بس كه لب گلشنم، خنده گره كرده است

بر سر بازار دی، غنچه فرو شد صبا

زآستی مرحمت، دست تلافی برآر

آن گره از گوهرم، از كمرم واگشا

زین همه در خون خزی، زین همه سودا پزی

خبط دماغم شده، رهزن ماخولیا

غافل خویشم مكن، واقف دردم مساز

ای همه یادت بهی، وی همه دردت دوا!

نقد خزاین تو را روید از یكدگر

هر چه قدر ریزی اش بر سر برگ و نوا

از تو طلب می كنم آنچه كه با دیگری ست

نقد خزاین تو را، بردن همت مرا

ره به خموشی فكند تیغ زبانم كه هست

مشعله ی «لا اله»، شعله ی «قالوا بلی»

چون دهن آفتاب، ساز، زلالی! دهن

شكر توحید ریز، گوهر انجم ریا

***

2ـ فی توحید پروردگار كون و مكان ـ عز اسمه ـ

ابر توحیدم فغان در انس و جان انداخته

هوی یا هو، های و هویم در جهان انداخته

باز، توحیدم به بحر بیكران انداخته

موج وارم زیر بار دل، گران انداخته

زورقم تا نیمه گردد از خود و از نه فلك

كهكشان لنگر كشیده، بادبان انداخته

بحر توحیدم، خدایی، كش ز یك جام حباب

سرنگون خورشید را بر آستان انداخته

آن خدایی را كند توحید با تسبیح اشك

كش خیالی در كلاه از لامكان انداخته

فكر آبستن به یك تعلیم وصف كبریاش

تا ابد طفل سخن را توأمان انداخته

پهلویم را بالش فكرش ز نقش بوریا

خوش قماشی را ز چشم پرنیان انداخته

خاكسار و چرخ گر، روح و تن و ذات و صفات

كاحتیاطش عقل را در الامان انداخته

موج ذاتش، ریخته زنجیرها بر چشم و لب

اوج وصفش، شهپر از مرغ زبان انداخته

چون سرایش روفته، هندوی شب از گرد ماه

مهر را جاروب زر بر آستان انداخته

از برای آرزوی بوسه ی نقش پی اش

آب حیوان، خاك خجلت در دهان انداخته

گلشن آرایان دل را ذره ی گلخن سراش

هشت باغ از عطسه ی یك ناتوان انداخته

دوزخ از سرچشمه ی قهرش به خواب تشنگی

برده نام آب و آتش در دهان انداخته

پشت بر پشت سخاوت، بخشش دست و دلش

خون میان زاده ی دریا و كان انداخته

همچو گل در خار خار راه دردش، هر قدم

از دل صد پاره، بار كاروان انداخته

در صفاتش كان ورای حرف و صوت ماسواست

تیغ حیرت را به سر وقت زیان انداخته

زادگان تیره دل كز خطه ی علم اللهند

دود شمع كشته را در دودمان انداخته

حسنش از معشوق و عاشق، فرش رنگ سرخ و زرد

ارغوان برچیده از ره، زعفران انداخته

باغ رخسار بتان را در گزیدن های سر

زلف را مار سیه بر آشیان انداخته

عاشق از سودای دست و تیغ بزازانه اش

دل به بالای بهای ترك جان انداخته

بسته بر گلگون اشك بی دلان، طبل حباب

زلف را باز سیه بر طبل جان انداخته

ما سیه رویان مو كافوری لعلی سرشك

شوربختی را نمك در امتحان انداخته

نیست اختر كز برای تیغ داغ حسرتش

درهم از نه كیسه ی شب، در میان انداخته

همچو طفلان تماشا آرزو یك جلوه اش

خیل انجم را كله بر آسمان انداخته

چرخ را بر ذره ای، دامان حاجت كرده پهن

چون گدایانش به دامن یك دو نان انداخته

از شفق تا خشك مغزان را دماغی تر شود

صبح را سجاده بر خون رزان انداخته

ز آتش بی سنگ و خاك لنگ و باد هرزه گرد

عكس خود را شسته در آب روان انداخته

زیر بار نطفه ی دریا كه ریزد در صدف

ابر را پیل فتاده در فغان انداخته

تا برد گلگونه ی صحت ز گرد آستانش

ماه گرد خسته را بر آسمان انداخته

حلقه های پرچم زلفش كه چشم خاتم ست

بر لوای احمد صاحبقران انداخته

در كنار نوش كوثر شغل، لعل ناب خود

پیش دور ساغر پیر مغان انداخته

نافه ی كعبه كه ناف چار ركن عالم ست

از میان چار رهزن در میان انداخته

وز صفا و مروه داده زینت بیت الحرام

جمره را سنگ فنا در خان و مان انداخته

مطلع دیگر ز كیشم، تیر معنی صید را

بر نشان غمزه ی آخر زمان انداخته

شعله ی خورشید كاتش در جهان انداخته

مصرعی از مطلع من بر زبان انداخته

با كبودی های چشم و پاره های استخوان

آسمان را همتم از نردبان انداخته

سینه ی گوهر فروشم را بساط كبریا

چرخ اطلس در پس نصف دكان انداخته

خامشی در وصف آن ذاتی كه شور عالم ست

طشتم از بالای بام لامكان انداخته

***

3ـ در توحید خالق جن و انس و ارض و سما

سیمرغم و پرواز من و جای بلندی

بر قاف زمین كوب فلك سای بلندی

آن قاف بود از پی جولانگه توحید

پرواز زبان شهپر عنقای بلندی

توحید، خرد شمعی و پروانه جهانی

كش ریخته در مغزم سودای بلندی

با خامه ز حمدش شده در كام روانم

دست سخن و گردن مینای بلندی

از سرو سهی رسته ی هر باغچه پرسم

همسایگی جلوه ی بالای بلندی

هرگز به خیالی كه توان گشت، نگردید

سر تا قدمم گرد سراپای بلندی

كی چشم مرا بر رخ مقصود گشاید

خوابیدگی بخت و تمنای بلندی؟

بر كنگر توحید خداوند فكنده

شور نفسم، محشر غوغای بلندی

از بوی فراقم، كمر لاله دو تا كرد

یكرنگی شاخ گل رعنای بلندی

پروانه ام و گرد سر نایره گردم

بر مشعله ی قله ی سینای بلندی

خوش آنكه ز وصلش به تصور دهدم دست

كوتاهی افسانه و شب های بلندی

گسترده، پریشانی جمعیت خاطر

زلفش به كنارم، شب یلدای بلندی

در كار دلم كرده به یك گردش دیده

فیض نظر از دیده ی بینای بلندی

وحشی خیالش را یابد به تماشا

رقصیدن آه من و صحرای بلندی

خواهم به یكی شور غمش باز گشایم

خوش خوش، در دروازه ی دنیای بلندی

از كوتهی هر شب آن یار چه حاصل

غم خوردن بیهوده ی فردای بلندی؟

زابروی سیه مستش، پستی اشارت

كافكنده نظر را قدح از جای بلندی

با ماه نو و دیده ی سیاره نماید

پس خم زدن سهلی و ایمای بلندی

تا چند به دود جگر و آتش پیچم

سر رشته ی اندیشه ی یكتای بلندی

گز كردن مهتاب بود بافتن شعر

كار صفتش را پس دیبای بلندی

مقراض ز موجم نبرد بحر سخن را

بر قد دل آرامش كالای بلندی

ادراك مرا جانب ایوان ثنایش

افكنده ز طاق ادب ایذای بلندی

پیش صفتت در عرق شرم فكندم

از دست فلك، نسخه ی املای بلندی

اینك كه به خاموشی توحیدش كردم

بر نیزه ی خامه، سر انشای بلندی

***

4ـ در توحید حق تعالی

دیگر من و آن شعله كه بر خوان برشته

تسبیح كنندش همه مرغان برشته

نو نو زده ام شاخ سمن بر سر توحید

از جسم كهن سوخته و جان برشته

توحید خدایی كه ز گل دارد و خواند

در خون دل مرغان، دیوان برشته

هر گاه كه در گلخن و گلزار خرامد

فرش است به راهش، رخ خوبان برشته

گل كرد دماغ همه از شعله ی داغش

غمازی بوی دم افغان برشته

در جوش درافكند دگر مطلع حسنش

صحرای غزل را ز غزالان برشته

***

بگشاد دلم دامن میدان برشته

بر خنجر دودافكن مژگان برشته

در كار شكر خنده ی انعامش كردم

حسنی كه نمك چش بود از آن برشته

از گرد رهش دارد تغییر نشانی

رنگی كه برشته ست به خوبان برشته

بر درگه شكرش سخنانند شكرزاد

پر شور و نمك خورده، سیاهان برشته

خوناب غمش كرده نگارین كف و كلكم

نالنده به هم ماهی و عمان برشته

افروخت ز خامی سخن، مطلع دیگر

چون مشعله ی برق فروزان برشته

***

در آتش و آبم من گریان برشته

بر شاخه ی دردش، گل خندان برشته

در هر چمنی، تجربه داغش كردم

دیدم ز شقایق سر دامان برشته

دامان شقایق به من از دور نشان داد

از چاك دل لاله، گریبان برشته

از تیر و كمانش كه جگر سوختگانند

زخمی ست نهان غمزه ی تركان برشته

داده ز گهر، آب به تاب سخنانم

آن حقه ی یاقوت بدخشان برشته

خاكستر دل كرده خراسان را كلكم

از برق سنان تا به سپاهان برشته

بر سفره ی لخت جگر و خوان دل ریش

داغ است دورویه همه مهمان برشته

خاموشی ام از چنگ جگر سوز شد آهنگ

قانون نوا را رگ نالان برشته

***

5ـ در توحید صانعی كه لطفش عمیم است و صفتش رحمان الرحیم است

دهان ز راه زبان، كوهپاره برگیرد

بیان ز درد نهان، كوهپاره برگیرد

نی سخن به شكرریز جان، كمر بندد

نشان ز روی نشان، كوهپاره برگیرد

ز بهر آنكه منادی زند به زله كشی

فغان ز راه دهان، كوهپاره برگیرد

به زیر بار كریمی كه حمل منت را

ز دوش هر دو جهان، كوهپاره برگیرد

كریم بالادستی كه بازوی جودش

گناه را ز میان، كوهپاره برگیرد

به بیع لطفی، عصیان هر دو گیتی را

ز دوش نرخ گران، كوهپاره برگیرد

گرش ز پاره ی تاری كمر میان ببندد

گسست موی میان، كوهپاره برگیرد

چنان ز عفوش كاهد زمین مركزجرم

كه عكس كاهكشان، كوهپاره برگیرد

اگر به آهن گوید كه باش مغناطیس

ز خاره، نوك سنان، كوهپاره برگیرد

كند چو بوسه ی تیغش نوای تندی ساز

صدای سنگ فسان كوهپاره برگیرد

به راه امرش اگر بیستون گره گردد

ز جا هوای عنان، كوهپاره برگیرد

اگر به خاك رزان بوی را اثر بخشد

شكست رنگ خزان، كوهپاره برگیرد

پی رسیدن جودش به منع بخل كسان

ز پیش گنج روان، كوهپاره برگیرد

مدام خاك درش را طلای دست افشار

كمر ز پیر و جوان، كوهپاره برگیرد

قضاش تا كه فشاند بر آشیان هدف

پر عقاب كمان، كوپاره برگیرد

توان به پرده ی دل بردنش سراغ یقین

اگر حجاب گمان، كوهپاره برگیرد

ز قوت رقمش یك قلم به نال قلم

چهار بند بنان، كوهپاره برگیرد

ز حمل زلزله ی قهر كن فكان ریزش

نسیم دامن جان، كوهپاره برگیرد

به چرب نرمی لب بستن بیان ثناش

لسانم از بلسان، كوهپاره برگیرد

***

6ـ توحید آن قادری كه قدرتش از نی، شكر كند و از خار و خسك؛ غنچه ی صد برگ بركشد

آن فتنه كه از شقه ی چار و سه علم بست

بر نفس شكم خواره ی ما طبل شكم بست

در كارگه بوقلمون، عقد قلم را

بر طرح وجود من و تو، نقش عدم بست

نه شیشه ی ساعت را چون ساخت سطرلاب

بر زایچه ی عفو گنه، زیج كرم بست

با حامله ی قابله ی دولت و نكبت

آبستن و زادن ز شب و روز به هم بست

پیمان خراش جگر و كاوش مژگان

با عهد ازل، زمزمه ی لوح و قلم بست

كیفیت بیچارگی و نشئه ی تدبیر

بر گردش سرگشتگی ساغر جم بست

در راسته بازار قضا، شحنه ی عدلش

آذین ستمگر به سر گور ستم بست

تا آنكه در غیر شود بسته ی امید

پیمان شكستن را با عهد قدم بست

از آستی كان و سر طره ی خورشید

چینی كه فرو ریخت به پیشانی یم بست

می خواست كه نو و كهن عقده گشاید

ز ابرو، گره حادثه بر كار قدم بست

عقد من و جان را به در سوری كشتن

با رقص سر و دست، دل صید حرم بست

در زیر خم عشوه گر ابروی منت

خونی شد و دار و رسن از لا و نعم بست

آن پاك صمد باری كایینه ی دل را

پا سنگ نمود و به ترازوی صنم بست

آن جوهری رحمت كز یك گهر اشك

با جنس گنه مشتریان، بیع سلم بست

وزن سخن از حمدش بی كشمكش لاف

در بحر روی مسلك این قافیه كم بست

گردید در این بحر گهر، چشم حسودان

مانند حبابی كه به نظاره ورم بست

زین بیش چو بد بی ادبی وصف صفاتش

دل سبحه ی خاموشی بر حلقه دم بست

***

7ـ در توحید حضرت باری العزه لله تعالی و تقدس

قسم به ذات تو ای كردگار لطف و عتاب!

كه هستی ات به سوال جهانیانست جواب

به گوشوار سه فرزند و گوش نه آبا

به پنج زینت مضمون دین و چار كتاب

به پادرازی معزول گوشه ی عزلت

به دست كوته محتاج دامن محراب

به ماندنی كه نوازد نوای پاكوبی

به رفتنی كه طرازد لوای گرد شتاب

ز سینه، مطلع دیگر قسم به عرصه داوند

كه صیت ناله ز آتش كه: گوش شعله بتاب!

به نوش باده ی خون دل برشته كباب

به جوش آبله های جگر شكاف حباب

به سیخ زرین ترانه خامش مهر

به رقص ذره و گرد سماع خانه خراب

به زخمه ای كه تراشیده ریزد از قانون

به ناله ای كه خراشیده خیزد از مضراب

به لاله ی جگر ریش و رنگ تازه ی درد

به بوی كهنه گلزار غازه ی خوناب

به دل تپیدن شب زنده دار مرده فراق

به چشم اشك پراكنده ی گریخته خواب

به جان آمده بر لب كه تا نثار شود

به پای بر زدن خار و پای طرف نقاب

به چار بالش گلخن سرای تكیه زده

كه گرد خاكستر اندر برش بود سنجاب

به جستن نفس برق و خنده های گریز

به های های دم رعد و گریه های سحاب

كه بیش از اینم از این چرخ و كركس نمرود

روا مدار به پرواز منجنیق عتاب

خزاین كرمت از كم و پر است فزون

چرا مرا نبود حصه ی زكات و نصاب؟

تو بنده پرور بنده نواز از سر مهر

بخوان چو ذره به صیت كرم مرا، دریاب!

بر آستانه ی تو بر فسان زنم شمشیر

نی ام غبار پریشان خاطر هر باب

در اضطراب چنان كیمیا اثر شده ام

كه می گریزد از حل عقد من، سیماب

ز بهر آنكه در كعبه را به زر گیرم

دل است كوره ام و سینه، بوته ی تف و تاب

عروس دولت در بركشم به حجله ی ناز

كه بیش از این نتوان خواب دیدنش در خواب

نفس درازیم از كوتهی همت گشت

وگرنه لطف تو را نیست غایت و پایاب

***

8ـ در نعت حضرت ختمی پناهی و منبع فیض نامتناهی علیه الصلوة

خداوندی كه شور معرفت در كشور ما زد

صلای فیض خاص و عام را برخوان یغما زد

ز چشم خود كه تا در عین كثرت خویش را بیند

صفت را دامن برقع ز روی ناز بالا زد

بهار «كنت كنزا» را شكفتن ز آب و گل می خواست

نسیم «علم الاسما» به خاك بادپیما زد

محیط معرفت را مستی طوفان به رقص آورد

دم «قالوا بلی» بر لای نفی و موج الا زد

دم خنجر ز مژگانش لب اره، از آن خنجر

ز بسملگاه یحیی بوسه بر فرق زكریا زد

خلیل الله را در مسلخ خون ریز دلبندش

مبارك بادی قربان به ماه عید اضحی زد

كف صیتش ز آغاز شهی و ختم سلطانی

به نام نامی ختمی، لوای شاه بطحی زد

محمد، شاه بیت ایزدی كز مطلع شمشاد

ز چتر زركش خور، سایه بر عرش معلی زد

چو سایه بر فراز مهر افتد، سایه ناپیداست

از آن رو سایه اش دامان ناز از مهر بالا زد

خرامش سرو ناز آرزوها كرد چون پامال

ز همت پشت پایی بر نگار هر دو دنیا زد

برای آنكه تا زاد نگارین، دست امت را

پی اش نقش هدایت بر ره پنهان و پیدا زد

در چندی زیان آمد از آن آمد كه در قیمت

گهر بر سنگ گوهرناشناسان تمنا زد

جواهر ریزه ی چندی كه سوهان عقیقش سود

ز بهر دشمن دیوانه در معجون سودا زد

ید بیضای رایش در چمن پیدایی ایمن

تپانچه بر تجلی زادگان طور سینا زد

كفی بر لب؛ به كف، كشتی؛ چو مفلوجان، فتان، خیزان

گداوش حلقه بر درگاه جودش، ناف دریا زد

شها! ختمی پناها!‌آن دماغ آشفته ی بختم

كه سودایم بر این تیغ و ترنج جوش صفرا زد

به بالای عروس نعتت و قد سخن بافی

فروغ مهر و مه را كلك فكرم گز به كالا زد

چو كوتاه آمدند این هر دو كالای سخن بافی

نی قندم مساحت بر گلستان مسیحا زد

حسودانم گدا خوانند و در كنعان همچشمی

خرابی كردن دلشان به جان مصر معنا زد

ندیدم یوسف معنی خود را دیگر از پیشان

خیالم هر قدر بر غارت خواب زلیخا زد

تو می دانی و اینان یا نبی الله! به دادم رس

كه برق ناله ام بر خرمن این دشت مینا زد

***

9ـ در نعت حضرت حبیب الله محمد رسول الله،صلوات الله و سلامه علیه

آنكه باز روح را از جسم زنجیر پر است

مرغ سوزن بال دیده، بیضه در زیر پر است

جبرئیل از انبیا گر نامه بی نامش برد

شهپرش، مقراض كالای هواگیر پر است

مرغ شبخیز سرایش را فراز بام عرش

الصبوح می كشان اشك، تكبیر پر است

هر عقابی را كه چنگ از زخمه ی او ساز نیست

بال بر پهلوش، خنجر؛ پر زدن تیر پر است

بر پر از این آشیان استخوانی سوی او

تو همای همتی، اوجت ز تقصیر پر است

گر ز موج لاله زارش بال را رنگین كنی

صنعت ارژنگ و مانی، تاج تصویر پر است

آنكه گر جغد از بیابان خیالش بگذرد

هر قدم، شهری، نگارستان تعمیر پر است

پشه ای گر سایه اش را مطرب عنقا شود

قاف تا قاف جهان آهنگ تسخیر پر است

آنكه یك شاهین نوآموز ترك غمزه اش

صد هزاران جان نوش و ناز نخجیر پر است

آنكه ناخن كاری حسن نوای سوز و ساز

عندلیب عشق را آهنگ تحریر پر است

آنكه هر چشم زلیخا را ز خواب یوسفی

غیر را صورت نگار لوح تعبیر پر است

در سحرخیزی، هزار او به قتل مرغ خواب

خنجرش بر روی خنجر، زیر شمشیر پر است

در فراخی صفاتش دور از تنگ دهان

طوطی لب، خامشی را چاشنی گیر پر است

***

10ـ در نعت محمد عربی كه آبروی هر دو سراست

بندش نمی نهند چو دل پای بند شد

دامن نمی زنند چو آتش بلند شد

زآن یار دلنواز به گلزار چهره اش

دل پیشتر سفال نظر را سپند شد

سرو قدش كه مصرع موزون جلوه است

سر كرد جلوه ای كه طبیعت پسند شد

در نعت طوبی ای كه به خاك دمیدنش

خورشید و سایه، ذره ی او را پرند شد

نعت شهنشهی كه غلامی كاینات

در رسته ی خریدن بی چون و چند شد

یعنی محمد عربی جل اسمه

كش آفتاب ختم نبوت بلند شد

از تنگی دهان كه شكر را فراخ كرد

تلخی آرزو همه در كار قند شد

از بهر صید امت مجرم به حشر و نشر

گیسوی او به گردن رحمت كمند شد

در پستی ای كه دار شفای گذار اوست

عیسی فتاد برگذر و دردمند شد

پروین كه گوشواره ی گردون توسن است

میخ فتاده ایش ز نعل سمند شد

از هر كنار مشرق عرض تجلی اش

مه ریش كم برآمد و خور ریشخند شد

از گوهرش به بندگی قهرمان حكم

آن نوع سفت گوش قضا را كه بند شد

حیران و محو بر در بار سرادقش

جبریل پشت پرده چو نقش پرند شد

خاكستر مذاهب باطل ز صرصرش

اوراق شعله پاره ی پاژند و ژند شد

فرخ رخا! چو فرزین، زین بر پیاده بست

اسب تو را كه بر رخ رخ، پیل بند شد

نزدیك شد كه نرگس مستانه بشكفد

خوابت كه زهر چشم شكر خواب قند شد

در تنگنای قافیه ی بحر نعت تو

فكر دواسبه تا به سخن شهربند شد

***

11ـ در نعت باعث ایجاد عالم

به ساغر، خون؛ به شیشیه، زخم سنگم

شكستن را نواساز ترنگم

ز باغ آستین دست و دامان

همان گلچین اشك نیم رنگم

ز ساغر غم به این چنگ خمیده

بم و زیر اجل را زیر چنگم

دلم واپس ده و بیعی زیان كن

مگر از دست مال خود به تنگم

برم دل را به درگاه رسولی

كه دریای عطایش را نهنگم

رسول هاشمی، یعنی محمد

كه بر گل شكرش طوطی و تنگم

سوی طوف درش از ضعف پیری

چو نقش پای رخش عذر لنگم

جهان خیزی بود عكس نمودم

كه بر آیینه ی نظاره، زنگم

خور صبحم كه در صید دمیدن

به پای شاهباز چرخ، زنگم

ز سگساران ناگه گیر خون خوار

به دشت، آهو؛ به روی كوه، رنگم

متاع الفت خلق جهان را

رواج انتقام صلح و جنگم

به خاموشی گره گشتم چو گوهر

كه در دل آتش و بر لب شرنگم

***

12ـ در مدح بنت خیر البشر و شفیع روز محشر، حضرت فاطمه ـ سلام الله علیها

آویخته ام از طرف كعبه رقم را

یعنی كه صلاح است عرب را و عجم را

چشم قلمم، صدقه ای از آب سیه ریخت

ابر آمد و برچید ز گل صدقه ی نم را

پرگار بنانم علم مركز خضر است

در نقطه ی موهوم عدد، جذر اصم را

بو از نفس و رنگ ز خونابه فشارم

تا گل نكند خار مژه، گلشن غم را

از بس كه نی ام محرم مریمكده ی فكر

چون آه به خون غوطه دهم سایه ی دم را

روزی كه قضا آب و گل جود سرشته

آورده ز پشت در او خاك كرم را

آن سرخ هزبرم به صف خیل مخالف

كز شیر اجم طعمه دهم شیر علم را

شاگرد یكی عطسه ی سیف و قلمم گیر

جوشنگری میغ و زره سازی یم را

كان، مسهلی از خنجر خورشید كفم خورد

هر باچه كه دریا بخورد خون شكم را

تا بر سر دریا شكند شیشه ز دستم

بالید حباب از نفس غصه، ورم را

در شیوه ی همت، روش طبع تو پی زد

دست كم و پای كم و اندازه ی كم را

هر شب كنم از سوز دماغ خردافروز

شمع سر بالین سخن، مغز قلم را

از نقش حجابی است دل هودج عصمت

كش حرمت ایزد شده در پرده حرم را

ناموس ازل خیر نسا همسر حیدر

كش داده خدا پردگی پشت و شكم را

ظالم ز لب حرف ز خون گرمی عدلش

تبخاله كند میم خود و میم الم را

تا آنكه رهد امتش از رهن ندامت

لطفش به گنه بیع كند رحم سلم را

در روز جزا عام كشد خوان شفاعت

تا خاص نسازند سراسیمه اعم را

مشاطه ی صنعش نشود محرم هر هفت

كآیینه به خود برد فرو شكل دو یم را

بلقیس كنیزا! حرم كعیه حریما!

تا چند كنم شیشه و خارا دل و دم را

چنگی است دلم، قبله ی هفتاد و دو ملت

كاشوب دیار است عرب را و عجم را

قومیم به قانون زده مضراب اشارات

كز زیر نفهمیده سرآهنگی بم را

حرفی اگر از نامم بر نامه نویسند

چون مار سیه، زخم رسانند رقم را

غیر از در احسان صلا داده ی آلت

داری است در هر كه بود لا و نعم را

تا آه به هم بر زده ی لشكر ما شد

بر دوش ملایك فكند شغل علم را

خصمت همه را خون به رگ و ریشه تراود

رویندگی روین و سلی بقم را

آماده ی جاوید كند عیش مطیعت

خلوتگه احباب تو شد باغ ارم را

***

13ـ در مدح حضرت خیرالنسا، بنت رسول الله، فاطمة الزهراسلام الله علیها

فكند چون سخنم طرح جاه معنی را

ز جای خود حركت داد عرش و كرسی را

قلم مدام خط و خال پای مجنون شد

دوات ریخت به رخساره، زلف لیلی را

هلال از پس زانو طلوع سلخ نمود

رصد چو بست تنم هیئت ریاضی را

برید طبعم، سبابه ی فلاطونی

درید منعم، قاروره های طبی را

به جان عاریت و جسم عار و ننگ حیات

چه می كنند از این بیش عمر غصبی را

مدار عمر كه بی مدح و نعت می گذرد

بود رسیدن مرگی، حیات فانی را

گشودن در صندوق های گوهر مدح

كلید توفیق آمد به كف زلالی را

فحول نظمش در حجله خانه ی اشعار

به حیض غسل نموده ظهیر خنثی را

تلاطم گهرم بر سرشك نیسان بست

طلسم عقد سماواتی و زلالی را

به مدح گنج العرش خزینه ی دوسرا

كه بود عفت ذاتی ملك تعالی را

شفیع روز جزا، محض خیر خیر نسا

كه مانده ماده اش از پردگی هیولی را

زلال نیسانش كآبروی غیرت بود

به عقد عقد درآورد صلب ختمی را

معاملات سراپرده ی قضا و قدر

سپرده اند به امرش امور كلی را

پی شفاعت وی، خازنان رحمت حق

نموده اند مزین، سرای عقبی را

دمد همیشه گل سبحه ی ملایك از آن

اگر به خاك زند ریشه ی مصلی را

به خلوتی كه بود محرمان او را راه

به جای جام نشانند چشم اعمی را

جهاد دنیا، ناموس اكبرا! دایم

درون موجه ی خون، پردگی تمنی را

ز قحط مردم دانا و كثرت جاهل

گذشت عمر به طاعون، زمان هستی را

به چنگ زاری قانون سینه ی زارم

كه كرده ناله غنی، رشته ی مغنی را

وجود ناسره ام در سراسر تنخواه

تن اعاده ی معدوم شد تعدی را

نموده اند ز صیت قیامت سخنم

به صور حشر، بدل، نفخه ی منادی را

در این نهایت پستی، مقام همت من

فكنده است ز طاق فلك، بلندی را

همیشه تا كه نمایند نقش، لوح و قلم

ز جزو سر ازل، نسخه های علمی را

خراج مدح تو گیرم درون باغ ارم

ز نسیه جایزه ی نقد وصل حوری را

***

14ـ در منقبت امام مشرق و مغرب، علی بن  ابیطالب ـ سلام الله علیه

شنید گوش دلم بر در سرای سرور

ز ساقیان «سقی ربهم شراب طهور»

رسید یار و نشست و پیاله داد و كشید

كشید خون من و داد غمزه را دستور

ز حسن مطلع چون شعله مطلعی سر زد

كه سوخت در كف پروانه خامه ی كافور

شكفت داغ فراقم به روی جان صبور

كه چشم زخم چمن از بهار عاشق دور

ز آه سرمه كشیدم به چشم داغ فراق

كه دوش دلبرم آمد به كلبه از ره دور

خطی چو خضر رسیده به چشمه ی لعلش

غلام خال ز دنبال دیده ی بد دور

گرفت جانم و تسلیم تیغ عشوه نمود

به مزد دست نگاه بلای دل مزدور

شرار ماند ازو در تلافی كاوش

جگر ز نیش مژه، كارخانه ی زنبور

نگارنامه ی هستی كه در كنار تو بست

به كارگاه شه نحل می برم به حضور

علی عالی اعلی كه بر در امرش

نشسته اند قضا و قدر، چو یك مأمور

هوای سیلی قهرش چو بر مزاج خورد

فتد تجلی ایمن ز بینی كافور

ز عكس رایش چندان كه هست برشمرد

ز گاو ماهی، موی نرسته، دیده ی كور

ز بس كه تنگ كند خاكدان به محمل نعش

قطار هفته به موی اجل كنند عبور

ز بس كه دیده ی بسمل شود سواد نگاه

قضای را نشود دیدن قدر مقدور

هنوز طفل غنیمش نزاده از مادر

كه مرگ، دایه بود؛ گاهواره، سینه ی گور

چو صرصر غضبش، دهر را خراب كند

عمارت ار كند ایزد، نمی شود معمور

شها! به گوشم، لعلت دری فرو آویخت

كه خاست از در دل تا به بام ناطقه، شور

كه ای به قطره ای از جام تربیت سرمست!

كه ای به بویی از ساغر كرم، مخمور!

به بام چرخ فروكوب كوس مژده كه هان!

رسیده نوبت اقبال تا ابد، مغرور

همیشه تا ز دلم قدسیان كشند به عرش

به دوش، هودج تعظیم فیض رب غفور،

مرا مبارك این مژده ها كه داده ستی

چو خلعت كرمت بر نصیبه ی جمهور

***

15ـ در منقبت حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام ولی قدرت كردگار

ز بس كه مغز مرا عشق كرد دست افشار

خمیر مایه ی دیوانگی شد آخر كار

مرا سری و چه سر؟ دور از تن دشمن

سری كه بالش خارای اوست سنگ مزار

سری كه گر شنود حكم قتل، می رقصد

ز دوش تا دم تیغ و ز تیغ تا سر دار

نفس درون دل من به زخم آرایی

تپانچه كاری باد است بر رخ گلزار

من آن چراغ گرانمایه ام كه شب تا روز

ز پیه خویش فروزم چو گوهر شهوار

به منت لب نانی و خست دلقی

كه آبروی نریزم به هیچ شهر و دیار

شوم به جانب هامون و دشت پیمایم

كه تا كجا ز قی افعی [ای] كنم ناهار؟

به پشت مار بدوزم دو چشم را چون نفس

كه كی ادیم ز دوش افكند كه هین! بردار؟

خم می ام من و كف پنبه ی گریبانم

چو جوش می سخنم ریزد از درون به كنار

در آن نفس كه به روی نشاط غلتیدن

نمود سینه ی ماهی ز آبگینه بخار

غرض زسینه ماهی است صبح جرعه فشان

كه همچو مست ز دنبال می كشد دستار

ز اقتضای طبیعت كه ناگزیرم بود

شدم چو اشك صراحی به خانه ی خمار

چه خانه؟ بیت صراحی، حلال صاف كشان

ز درد غیر تهی و لبالب از دیدار

پیاله، بسته صف تركتاز گردش چشم

سبو، شكسته طلسم سپاه استغفار

خم می ام به در دیر كرد استقبال

رسید سرخوش و بیهوش گشته از دیدار

خمی كه گر به سرش خشت آفتاب نهند

بریزد از نم او چون گل سر دیوار

شكم ز نفطه ی  خون گشته، درفكنده به پیش

گران و پشت به دیوار داده، حامله وار

به اژدهای فرو برده گنج می ماند

نشسته بر سر دم تا همی كنار پیكار

سرش ز گردن در دوش رفته بركندم

صعود كرد ز یاقوت جوش خورده بخار

فراز گردون گفتی بخار رنگینش

كه گردباد ز شنجرف سوده، برده غبار

می ای در او كه ز بس مایه جوهر علوی

به طبع سفلی چون آتشش نبود قرار

می ای كه قطره ی او چون شرار می رقصد

هزار نیزه به بالای خانه ی خمار

به قلب شیشه و خم می زدیم با ساقی

به رنگ جام و سبو تا شكست رنگ بهار

چو خم تهی شد و مجلس خراب و كاسه نگون

برون شدم همه مستی ز خانه ی خمار

به پیشم آمد دشتی كه از هوای تموز

حریر آتش بافد به خاك، سایه ی خار

قدم فتیله ی روشن شدی و خاك از اوی

چو داروی تفك از جای جستی آتشبار

به راه گام هوا چون كباب مطرب بود

یكیش قطره ی خونابه در قدم رفتار

ز خاك دانه نمی چید مرغ گرسنه چشم

كه دانه، اخگر و كبریت می شدش منقار

ز تاب مهر به خاكستر فلك هر دم

چو بیضه می ترقیدند ثابت و سیار

گرفت راه به من غول دشت پیمایی

چو درد دوزخ بالافراز ظلمت كار

ازو به بازوی هر آه، شیشه ی زهره

شكسته تر ز دل مرگ در بر بیمار

ز صرصر نفسش همچو تندباد خزان

جگر بریده تر از برگ لاله در گلزار

ز بیم، یا علی و یا علی همی گفتم

كه آفتاب علم زد به شقه ی كهسار

كشید تیغ بر آن غول و پی سپر كردش

چو ذوالفقار عدوسوز حیدر كرار

علی عالی، كش در شب طلایه نهد

ز مغز دیو به مشعل، نواله مشعل دار

بر آستین سخایش كه كوچه ی امل است

نمونه ای دو سه چین است، موج دریابار

به دامن كرم او كه بخیه است محیط

سجاف پاره ی تنگی است، ابر گوهربار

ز بار حملش و سركوبی كف جودش

به پشت مانده زمین و به سینه رفته بحار

دهان گشاده كه پستان ناوكش بمكد

درون سینه، دل شیر شرزه چون سوفار

سپهر تا گذرد روز رزم او از خون

ز پای كنده و پیچیده بر میان شلوار

به قطع نسل حسودش ز مادران، دختر

شكم دریده تر آید چو موج دریابار

كشد به تیزتكی گام دلدلش هر سو

چهار كشتی پر ماه بر و بحرگذار

درون سینه ی عاشق چو صر صر نم خون

سمش به چابكی از زخم چیده است آزار

ز ذوالفقارش دم زن كه صیقل دین است

ولی ز قطع سخن باش واقف گفتار

چو شعله تا به كمرگاه بر شكافته است

مگر كه نام خودش بر زبانش كرده گذار

چو لای نفی برآورده ز آستین انگشت

كه در دیار نماند ز ماسوا دیار

ز قنبرش، گهری هم به گوش جان دركش

كه تا چراغ به گور تو دارد از شب تار

به رنگ گونه ی مشك است بی خطا زیرا

كه ابر رحمت در تیرگی است طوفان بار

نمونه ی حجر الاسود است قنبر او

حلال زاده و ناپاك را بود معیار

كنون به مدح شه نحل برفشان گوهر

همه چكیده و غلطیده چون در شهوار

سپهر توده ی خاكستری نه لایق بود

كه ریخت آخر طرح نجف ز كف، معمار

اگر ز شمه ی دیوار او نقاب كشند

شود ز اشك مه و مهر، دهر، آب انبار

نهال وادی ایمن، چراغ روضه ی اوست

كه دود او بلسان شد به مصر روغن بار

به چرخه ی فلكی تافتند پنبه ی صبح

نشد كه گردد جفت فتیله اش یك تار

محیط كشتی نوح آمده ست صندوقش

كه آدم است در او موج نیم خیز كنار

مباد تا به پی زایران رسد آسیب

به چشم بی مژه ز آن چرخ می كند رفتار

قسم به جان تو شاها! كه بی قسم نزنم

در این قصیده به ختم سخن دم از اشعار

به آن غیور كه افكنده پیش مغروران

قباله ی «لمن الملك واحد القهار»،

به قادری كه به دریای بیكران سخن

مرا بر اشترك موج كرد پیش قطار،

به دست شسته ز جانی كه طرف بالینش

اجل شكسته ز آسیب تكیه ی بسیار،

به كشته ای كه بر او هر قدر كه صور دمند

خیال دوست شود از كنار او بیدار،

به تاج پوشی شمع و علم فرازی دود

به طبل كوبی دل در شب جدایی یار،

به شاخ شعله و پرواز روح پروانه

به گفتگوی سپند و به جستجوی شرار،

به گونه گونه ی ابر و به دانه دانه ی اشك

به زخمناكی نخل و به دشنه بندی خار،

به پرسه گاه خزان در مصیبت بلبل

كه زد به ماتم گل، برف بر زمین دستار،

به آن سرشك كه تا بر كنار خون نرسد

بغلطد از جگر پاره پاره بر رخسار،

به قوت رسن آه ناگسیختنی

كه دلو خون كشد از چاه سینه ی افكار،

به ناله ای كه جگر پاره می كشد بر دوش

چو آن نسیم كه آید ز جانب گلزار،

به نقطه نقطه ی خال و به حلقه حلقه ی زلف

كه كلك صنع كشد دام و دانه بر رخسار،

به آن نوشته ی عصمت كز اطلاع نظر

دود به كوچه ی تاریك كلك از طومار،

به این قصیده ی والا گهر كه شد نامش

به كتم غیب عروس القصاید ابكار،

كامیر نحل خطابا! چو نیش زنبورم

به جان خویشتن از نوش كاسد اشعار

سخن درون دلم بس به خون گره شده است

فتد ز نخل قلم بر ورق چو دانه ی نار

سری كه شعله ی سودای توست افسر او

بر آستانه ی دونان به كوفتن مگذار

تنی كه مزرعه ی دانه ی محبت اوست

به خاك جنت آغوش كربلاش سپار

زلالی ای كه رخش صبح مهر توست، بزن

ز آستان نجف سكه ایش بر دینار

مدام تا كه بر اطراف چارباغ بهشت

كشیده است قصور و بریده است انهار،

موالیان تو، از تو، به بانگ نوشانوش

مخالفان تو، از تو، به ویل زارازار

***

16ـ در منقبت حضرت شیر خدا، شاه ولایت، علی بن ابیطالب علیه السلام

خواهی اگر نگارین، ای شهسوار! پای

چشم منت ركاب، به چشمم درآر پای

دستور ده كه تا هوس جلوه ات كند

گاهی خیال را ز سرشكم نگار پای

تو شعله ی تجلی حسنی، زمان زمان،

از خار خار داغ درونم مخار پای

زلفین پرشكن را از بند، سر مده

كارند از شكم همگی همچو مار پای

شد مطلعی بلند چو جعد بلند یار

تا از خط شكسته كشد روزگار پای

***

ای لنگ در به در بكش از هر دو دار پای

تا پا ز هیچ كس نخوری، بر مدار، پای

گل گل شكفتگی ز گریبان برون دهی

در دامن خود ار شكنی همچو خار پای

مستانه نه، اگر به ره عشق می روی

سرخوش به خون خویش چو موج بهار پای

مانند گل به جام میی چهره مشكفان

چون داغ نه همیشه بر این لاله زار پای

تا سر به كوفتن ندهی، سر زده مرو

در گوش هر دری به درون چون هزار پای

در كشته و نكشته ی تخم امید غیر

دست طمع درو كن و آنگه بكار پای

منصوروار اگر رهم افتد به پای دار

اول قدم نهم به سر هر دو دار پای

در راه دین حیدر كرار كرده اند

دستم در اعتصام قوی، استوار پای

شاه نجف علی ولی، كش به شاطری

خورشید آمده ست سری و هزار پای

چون دست و تیغ بر سر اعدا برآورد

تقدیر ایزدی كشد از گیر و دار پای

روزی كه سروناز سنانش، چو نوعروس

گیرد ز لاله زار جگر در نگار پای

چون كبك خوش خرام ز شهباز چارپر

تا زانویش به خون گذرد روزگار پای

مشتاق مرگ را به سراغ اجل، شود

ز آمد شدن به كوی طلب، شرمسار پای

پرگار شرع راست نگردد به نقطه ای

تا در میان درون ننهد ذوالفقار پای

شاهی كه بر كفش بود این تیغ سینه چاك

وز خون دشمنش همه دم در نگار پای

هفتاد غوطه در خود هفتم زمین خورد

گر بفشرد به قله ی قاف وقار پای

تا برق خنجرش را دشمن ز پی رود

دارد ز شعله های جگر در قطار پای

چون دلدلش قیامت یك جلوه سر كند

آرد زمین به سیر فلك از غبار پای

حسن زمین بگشت در آرایش جمال

كش هست بر رخ فلك، آیینه دار پای

شور جهان رباعی تندی كه در روش

رقصد به روی چار اصولش، چهار پای

تا آنكه عقد پروین، عقده نگرددش

ننهاده است در تله ی این چدار پای

پرفتنه ای چنین ز  تماشاگران بود

در دیده ی ركابش آن شهسوار پای

نقش پی سگش اگر از خار گل كند

بر آسمان نهد ز می از افتخار پای

آن نقش پا گلی شود و بردمد بهشت

گر باشدش نگار به خون شكار پای

شاها! سوی مخالف ناساز هر دری

بر چنگ قامتم شده نالنده تار پای

اقبال را به آمدن عرصه ی هنر

مانا كه مانده است همان نیمه كار پای

رم كرده است رخش امید از نمود بخت

یا مانده است رم زده را زیر بار پای

تا هست باددستی از هر غمی تهی

تا رخش عمر توسن را، راهوار پای،

بادا زلالی از تو و اولاد و آل تو

صد دست در محبت و از پی هزار پای

***

17ـ در منقبت حضرت علی بن ابطالب علیه السلام  ولی کردگار و صاحب ذوالفقار

من كارنامه ی فلك و چار گوهرم

زین هفت دیده در نظر سعد اكبرم

دریایم آن زمان كه زنم جزر و مد فكر

غواصم آن زمان كه به خود سر فرو برم

سیلم، صدف صدف، چو به اندیشه رو نهم

موجم، گهر گهر چو به خود حمله می برم

ابرم، ز خویش مایه ستانم نه از محیط

چندان كه كان و دریا خواهد توانگرم

زد مطلعی چو شعله سر از طوطی قلم

كآورد بیضه زیر پر از مرده اخگرم

***

آتش پرست نظمم و سرگرم آذرم

گر آذر است آب سخن، من سمندرم

از بس كه تاختم ز پی معنی بلند

افكنده اند سم به تك، این نه تكاورم

گر در سخن فزون تر از این اوج گیرمی

میرد چراغ مهر و مه از باد شهپرم

ارباب نظم را جسد و روح ساخته

زآن مشت گل كه ریخته بنای پیكرم

اهل سخن خموش نشستند زآنكه من

منسوخ ساز جمله چو دین پیمبرم

آن خاتم رسل كه به تیغ شریعتش

منت به جان، شهید شده نفس كافرم

امت شفاعتا! شه دیوان محشرا!

در موكب ثنای تو، آشوب محشرم

شور عرب تویی و منم فتنه ی عجم

زیرا كه در مدیحت حسان دیگرم

مورم به راه نعت تو، ای جوهر سخن

پاها چو سوزن و دم تیغ است معبرم

از دام رحمتت كه همه دیده ی عطاست

صیدی روانه كن كه سگ كوی حیدرم

شیر خدا، وصی نبی، شاه اولیا

كز مدحتش مفسر هر چار دفترم

كمتر ز چاكرانش، در او بحر نظم را

هنگام مدح در عرق جان شناورم

با این تجلیات كه خیزد ز شعر من

شعرا مخوان سیاهی دیوان دفترم

تا سایه اش فتاد به طومار نامه ام

فردی است مغفرت ز ورق های دفترم

با گرمی ای كه دلدل او راست در شتاب

ناپخته از تنور سمش قرص مه برم

نتوان به نیم پویه ی مستقبلش رسید

گر بر گذشته ی همه ی عمر بگذرم

از تاب قطره ایش ز جام جهان نما

گر در سبوی خضر درآیم، سمندرم

در وصف ذوالفقارش تا ناف گاو خاك

با خاك فرق، یك تنه، رشك دو پیكرم

در فكر تیزی عرض شعله دامنش

سینه دریده تر ز گریبان جوهرم

خصم افكنا! دلاور دنیا! غضنفرا!

با رتبه ی ثنایت از عرش برترم

لیكن ز ضعف اختر طالع، سها مثال

چرخم نمود طالع نابود دیگرم

دیگر ز قلب بوته ی من مطلعی دمید

كاینك ز پرتو نظرت كیمیاگرم

***

با روی زرد، دامن خورشید زرگرم

با اشك سرخ معدن گوگرد احمرم

در رسته ای كه قدر هنر بیع می كنند

با پستی بهای سخن، صد برابرم

سینه زنان ماتم را از طبل خوشدلی

در منظری كه رقصد غم، فرش منظرم

در حلقه ای كه دیده در آن اشك خون كنند

چشمی كه خواب راحتش آید فسونگرم

در پیش جمله ی سخنان معاندان

با سینه ی جگر، صف شمشیر صفدرم

در عرصه ای كه نالد به عدلت كند بلند

فهرست حال قصه ی باز و كبوترم

در پیش سرو نیزه ات، ای آفتاب شرع!

دل های پاره در بر نخل صنوبرم

یأجوجیان رخنه گر كشور سخن

یعنی زبان سوهان را سد سكندرم

لبریز داغ بر سر داغ نظاره سوز

گویا كدوی كدیه ی چرخ قلندرم

بشكن چنین كدوی سفالین و زآن میان

بر افسر زمانه برآیم كه گوهرم

دستم بلند ساز كه درگیر و دار نظم

گاهی قباد و گاهی دارای افسرم

در چشمه غسل دادنت، ای روح را نجات!

پر دیر می كشد كه ز ایوب برترم

جفت دعا كنم طلب مدعای خویش

گر طاق دل به قبله ی حاجت برآورم

تا گل كند ز خار مژه خونبهای چشم

تا ناله را ز داغ به سیر جگر برم

گر غیر منقبت، صنم دیگری بود

از عابدان بتكده، بسیار كمترم

***

18ـ در مدح امام المتقین، اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام

من كیستم؟ آن ذره ی خورشید نظیرم

بر طرف كله فتنه كند غنچه ی تیرم

مانند موالید كه چشمش به سرآید

در دایره ی ثالث مسعود و مجیرم

ز آن روی بر او سخره نگیرم كه بسی عمر

بر دوش كشیده زحل، آن هندوی پیرم

برجیس، ششم پایه ی پست است ز قدرم

آن لحظه كه از سایه ی خود پستی گیرم

من مطلع دیگر نفسم صبح معانی

كآمد دم روح الله، جاروب عبیرم

***

من قطب فلك ثابت آفاق منیرم

در ذایقه ی پیر و جوان، شكر و شیرم

كس را نرسد مرتبه ی برتری از من

بالای عناصر زده چون شعله، سریرم

در نقطه ی بادی، اثر عطسه خاكم

در مركز آبی، گهر تاج اثیرم

از تیغ زبان، غلغله بر كشور سیفم

وز برق نفس، زلزله در كوی ظهیرم

یك ذره ی سهو آمده خورشید ز گردم

یك قطره ی حشو آمده قطران ز مطیرم

این آخر دور است، مرا خاتمه سازید

بسم الله اگر هست بیارید نظیرم

چون ناله شبگیر درا، طبل رحیلم

چون آتش كوچ سفری، بادیه میرم

تا باد مسیحا نشود خاك، نخواهم

تا آب خضر خون نشود، كوزه نگیرم

ای قافله ی آب و گل! از هوش وداعی

كز سینه به تاراج برون تاخت صفیرم

راهی كه ازو كعبه، نخستین قدمش بود

از گوشه ی ابرو بنمایم كه خبیرم

یكرنگ جهانم كه ز آمیزش هر رنگ

گر باده ی گلرنگ شوم، رنگ نگیرم

از عفو الهی است پذیرنده سرشتم

چون لطف شه نحل، تغیر نپذیرم

شاهی كه نماید ز فلك صیقل تیغش

از آینه ی قارون، قطمیر و نقیرم

در جامه ی یونانی مدحش همه علمی

خوانند ز پهلو فضلا، نقش حصیرم

در بافتن شعر ز شعرای ثنایش

نال قلم صنع بود تار حریرم

در باغ بهشت از پی آرایش مهرش

جز رنگ ره گل ندهم و جز بوی نگیرم

تا مشرق شمعی است رخ می زده رنگم

تا اختر برج قمری اشك منیرم

در خرمن اعدایش، چون خنده ی برقم

در كشته ی احبابش، نیسان مطیرم

***

19ـ در مدح شاه مردان علی بن ابیطالب  علیه السلام ـ

شبی چون درون دوات مذاهب

پریشان تر از موی تحریر كاتب

چنان تیره كز بیم در راه مطلوب

ز پی مانده درمانده تر گام طالب

چه شب؟ حلقه دار سر زلف زنگی

چه ره؟ بر هوا رقص تار عناكب

شب ظلمت آباد مصر جدایی

كه مشرق بدی یوسف و چاه، مغرب

رهی كش چو خون بر سر مو گره ماند

به برگشتن گام فكر از جوانب

همه خار خار گل خون راهی

همه زارزار فغان مراتب

فرازش به حدی كه در آب حیوان

نیافتادی از بیم، عكس مراكب

به طی كردنش مهر گردون مساحت

زدی قفل از ماه نور عجایب

چو آن قفل گشتی ز پرده پریده

كلیدش شدی گام اول مراتب

نشینش مقامی كه بر جا نشستی

ز فرسودگی ها مگر گرد راكب

به نیمی گرش، گاو ماهی رسیدی

زمین را خریدی از آن روی غایب

در این خاكساری، در این بردباری

شدم مطلعی را طلوع كواكب

***

مسیح از دم آفتاب ملاعب

تنیده تنم را به تار عناكب

سپهر سخن، نقش در معانی

به ماهیتم داغ ها نجم ثاقب

به زیر و زبر، اختر خفته بختم

سیه روتر از نقطه ی سهو كاتب

به سرگشتگی آفتاب زمینم

سرم چرخ گردون و چشمم كواكب

در آن راه شب،خضر راه من آمد

علی ولی، غالب كل غالب

ز تیغش زنم دم كه قطع نژاد است

عدو را به قانونچه ی حكمت و طب

به دل چسبی و تیزی و موشكافی

جگر برتر از یكه بیت مناسب

خدا را غضنفر، نبی را تهمتن

سبب را مسبب، طلب را مطالب

فلك آستانا! ملك پاسبانا!

فشانم خراش جگر از اقارب

گروهی سیه افعی و سرخ زنبور

اقارب نه، معلول حشو عقارب

روند ار به مجلس به جا از پی هم

یكی را دو طاعون و فجأست نایب

هنر را به خون خورش های الوان

شكست نمكدان، نمك را معایب

ز دستت كه سرپنجه ی آفتاب است

ز بازوت سرحلقه دار مطالب

سر ذوالفقاری و یك چاك ایما

كف نیم موجی و صد خیل غایب

بود تا زبان تیغ بند دهانم

سخن جوهر بی عرض بر جوانب،

دل و دیده ی دشمنت را شكافم

به شمشیر مدح و به تیر مناقب

گشایم ز جنات بر دوستانت

ره گشت لازم در سیر واجب

***

20ـ در منقبت حضرت اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام

ای از تو نهان نشان پری را!

زلفت زده راه دلبری را

لعلت به تبسمی شكسته

صد معجزه ی پیمبری را

آورده چو شعله، مهر رویت

در سجده بتان آذری را

تیغ مژه ی تو می دراند

بسملگه شیر خاوری را

از خنجر موی، كس ندیده

خنجردری و جگردری را

یا آنكه به قصد دشمن دین

یازیده حسام حیدری را

آن تیغ ز عطسه اش فرو ریخت

بر خاك بهار لشكری را

آن تیغ شهنشه است كش نام

جان است به تن دلاوری را

شاهی كه به عدل گرم دارد

هنگامه ی روز داوری را

شیر غازی علی عالی

كش داده خدا غضنفری را

در چرخ آرد به یك اشارت

نه چرخه ی چرخ چنبری را

سوزد عكسی ز برق رمحش

در چشمه ی زندگی، تری را

تیغش به شفق همی درآموخت

از لعل، بساط گستری را

با خاك ره سگش نسنجم

آب رخ تاج سنجری را

یك گوشه ز نعل دلدل او

كآغشته به خون، تكاوری را،

ندهم كه به قیمتش ستانم

صد آینه ی سكندری را

شاها ز من شكسته بشنو

لب بستگی و سخنوری را

برگیر ز فكر مغزسوزی

سرجوش دماغ پروری را

تحریك سپهر می طرازد

منسوبه ی نحس اختری را

بر موبد بخت من فروزد

آتشكده ی مزوری را

با جان و دلم قرار داده

پروانگی و سمندری را

در طالع من نحوست آرد

گر حكم دهند مشتری را

در گلشن نوبرم نشاند

پیوسته نهال بی بری را

از روح الله عقیم دارد

مریمكده ی سخنوری را

هر شب ریزد ز شمع كلكم

پروانه ی روز بدتری را

گسترده ز گوهر سرشكم

بر چهره بساط جوهری را

این بتكده را به خون فرو ریز

داور به تو داده داوری را

تا زلف بتان دهد به رهبان

سررشته ی كفر و كافری را،

مقبول تو در حریم فردوس

همخوابه كند همی پری را،

مردود تو در جگر فشاند

برگ گل داغ بدبری را

***

21ـ در منقبت حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام ولی قدرت كردگار

نیست یك یار اهل راست مزه

زین نمك در جهان كه راست مزه؟

چاشنی آزمون بكن كه به فرض

جنس عنقا و كیمیاست مزه

كشتنم را به طرح داد ستم

كه در این طرح خونبهاست مزه

لذت آنچه در میان آمد

مزه پرسد كه در كجاست مزه؟

پاسخش آنكه ای حلاوت دین!

نمك خوان مصطفی است مزه

انبیا را چو او گلو سوزی

تا جهان هست، برنخاست مزه

در كمالش كه چاشنی حق است

مزه را شاه اولیاست مزه

تا نگویی علی ولی الله

كفر و اسلام نیست راست مزه

مزه اش را نمك گرفته خدا

آری از جانب خداست مزه

خلق را بی زفاف دوستی اش

زاده ی نطفه ی زناست مزه

قلمم را ز لذت مدحش

نیشكر دمكش و نواست مزه

پشت بر پشت معنی ام ز ثناش

تا به بكر سخن گواست مزه

روح را بی نوای گلزارش

بلبل روضه ی فناست مزه

گرسنه وصف او معانی را

سفره پرداز اشتهاست مزه

بر سر خوان نیم گفتارش

تا قیامت در امتلاست مزه

حرف لذت به گوش خصمانش

رشته تاب هزار پاست مزه

كشتی منقبت روان كردم

در محیطی كه ناخداست مزه

ذره ی راز را كه تا گه حشر

آفتاب جهان نماست مزه

دیده ام را ز گرد خاك نجف

جوهر عین توتیاست مزه

جگرم را ز داغكاری غم

لاله ی دشت كربلاست مزه

آنچنان لذت از حیاتم رفت

كه به اندازه نارساست مزه

خامه ام در قلمرو مدحش

لشكر حسن و پادشاست مزه

بی شكرریزی لب جودش

زهرآلوده ی عطاست مزه

مژه تا از اشاره نگشاید

تیر رد كرده ی قضاست مزه

نمك زندگانیا! بی تو

هستی نیستی نماست مزه

خامه ام را كه خون نمی بندد

اول نافه ی خطاست مزه

بس كه كاهیده ام ز خوشه ی اشك

سخنم كاه و كهرباست مزه

بر زبان اثر زلالی را

جوهر خنجر دعاست مزه

از نی ام تا شكر برد لذت

تا ز قند ترش به جاست مزه،

فكر را تا به روی آتش رنگ

دلبر چشم آشناست مزه،

دوستت را حریم هشت بهشت

گلشن جلوه ی صباست مزه

دشمنت را گه حیات و ممات

آتش و نفت و بوریاست مزه

***

22ـ در منقبت حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام

مشت خاكی كه خمیرش ز وجود و عدم است

خاك را لقمه ی شایسته ترین شكم است

نفسی كآن به قفس داری و می پردازی

مرغ رامی است ولی عادت اصلیش رم است

آدمی هست دمی، گر الفش ننویسی

دم مزن جز به غنیمت كه دمی مغتنم است

نسیتی گر حیوان، دم به دگر دم مفروش

آدم آن است كه سوداگر بازار دم است

در شفاخانه ی اندیشه بسی تجربه رفت

سر درمان مگشا، ناله ی پردرد كم است

بر سر كشته ی خود بالش آمرزش را

گریه ی نیم شبی بر شب و تیغ ستم است

دام مرغان بهشت است و كمند غفران

زلف آهی كه به رخسار جگر خم به خم است

هان ازین كوچ اگر باری داری بر نه

ناله ی كوس رحیل است كه در زیر و بم است

ترك دینار كن امروز كه فردا شمرند

داغ ها بر شكم و سینه كه اینت درم است!

سبحه زنار شود بر كفت ای جبه پرست!

كآستین تا به گریبان تو بیت الصنم است

من و آن كعبه كه از چشم ملك، گر به غلط

هر كجا پای نهی، دیده، نشان قدم است

كعبه ی اعظم، اعنی نجف شیر خدا

كه ز دیوان سخایش، دو جهان یك رقم است

پیش دستی كسی نیست بر او در سبقت

سبقتش قافله سالار حدوث و قدم است

گرگ در گله ز علش به قفا افتاده

همه آغوش شده مهد روان غنم است

نیم بسمل شده ی خنجر بذلش كان است

گرد بر هم زده ی در عرق افتاده نم است

روز محشر همه را چشم به ته جرعه ی اوست

چون نباشد؟ كه سفال سگ او جام جم است

گر سموم غضبش، نبض طبایع گیرد

اثر نامیه در شكر و تریاق سم است

چو لوای سخطش ماهچه افروز شود

پرچم مهر در آتشكده، خار عدم است

بس كه از داغ فراقت جگرش سوخته است

غازه ی او همه از خاك درت تازه نم است

یا ولی الله، دست من و دامان سخات!

كه به فتراك درت صید زبون تر، كرم است

گوهر بحر سخن قدرت خون خوردن قدر

ریگ وش، شعر مثل، بحر حبابش درم است

وسعت دایره ی عشرت بی پرگاریم

تنگ نظاره تر از حلقه ی میم الم است

جگر از تیشه ی ناخن چه تراشم؟ چه نهم؟

بر سر كنده ی زانو كه تراش بقم است

رحمتت را به خریداری زاریم فرست

به همان رسته كه دلال عمل ها ندم است

تا گل سوری از تیغ نسیم سحری

صبحدم بر علم شاخ، دریده شكم است،

در شكرریزی مدح تو زلالی تا حشر

طوطی اش را شكرستان سخن در قلم است

***

23ـ در منقبت حضرت علی عالی اعلا علیه السلام ،

موج نوخیز بهار است چو خواب مخمل

كه كشد پرده ی زركش به شبستان حمل

زآن سبب پرده ی زركش به رخ روز كشید

كآورد نقش شب و روز برابر به عمل

ز ابلق بوقلمونی، قلم نقص و كمال

یك سر مو نكشد، ماضی را مستقبل

مطلعی ریخت ز موی قلم نافه دماغ

كه در آخر فكند طرح سواد اول

***

نیمه ی مردمك از پرده ی بیرون سبل

تا برابر نگرد چشم دوبین احول

ید بیضا ز میان برد كه پامال كند

طول بالای شبی از كمر هندوی شل

زرده ی روز كنون با یدك ادهم شب

در ره هم روشی گوش به گوشند كتل

از بر نامیه، لخت جگر و پاره ی دل

ریخت دامان بیابان به گریبان جبل

همچو ابدالانش استنی تا یازد

كپنك پوش شد از سبزه ی نوخاسته، تل

از تن نامیه، پیراهن صابونی برف

باد بركند و برافكند به تجلیل وحل

بردن سیلی بازیچه ی نراد صبا

مشتی از سیم شكوفه ز چمن داد شتل

گل رعنا ز پی تربیت ساغر مدح

كرد با سرخی می، زردی رخساره بدل

مدح سلطان نجف، شور عرب، جوش عجم

علی عالی، داماد نبی مرسل

ذوالفقار است از آن روی، دوروریه به كفش

كه زبان، مرگ دریده است، دهن، قفل اجل

نیست جوهر كه به روی عرضش ریخته رنگ

سیم جان هاست به تیزاب شهادت شده حل

قنبرش خال رخ كشور اسلام بود

مشك در ناف ملل، عنبر در دین و دول

دوخت بر قامت او خلعت دارایی شرع

دست بالایی دست همه خیاط ازل

دین پناها! منم و شكوه ی بی پایانی

شكوه ای، عرضش پر طول تر از طول امل

به غم تلخی مرگ و به سرآغاز امید

به دم آخر و ته جرعه ی ساقی اجل،

به ره كوچه ی حسن و گذر جلوه ی حسن

به نگاه پس مژگان و فریب اول،

گر به جز سایه ی لطفت بپناهیده تنم

غیر خاك قدمت، چهره نكاهیده محل

بر در مرحمتت، حلقه فرو جنبانم

حلقه از حلقه ی چشمی كه نباشد احول

بسی از مفلسی داغ جنون می جوشم

شده ام كارگه آینه ی مستعمل

در گلستان امل، كیسه تهی از همه چیز

دم به دم غنچه گشایم پی آز از دنبل

تا زند دبدبه ی مدحت در گردون كوس

تا دمد دمدمه ات دم به دم صور اجل،

در رگ و ریشه ی دشمن زندت شب تا روز

ز آتش نیزه وری، شعله، سماك اعزل

***

24ـ در مدح امیر مردان، علی بن ابیطالب علیه السلام

شتر ز پی نبرد ره به مهر حجره ی تن

پی شتر نكند حجره را چو مه روشن

ز حجره و شترت در شكست نان طمع

ز طرح پای شتر، نقش نان به حجره فكن

شتر شده است تو را نفس و حجره ات دل تنگ

شتر به حجره مبر، حجره را ز بیخ مكن

در این قصیده، شتربند حجره آمد فكر

شتر ز خشت پی و حجره در بنای سخن

قصیده ای كه شتر را به حجره چون سر داد

شتر به زهره فرو رفت و حجره در دامن

به حجره ریزدم از بام و در، شتر گربه

شتر شتر، گهر و حجره حجره، در عدن

شتر به زیر در مدح و حجره گنجورش

ز حجره و شتر حیدر سپاه شكن

علی عالی اعلی كه حجره و شترش

شتر، سپهر بود؛ حجره، مهر خنده دهن

خمیرمایه گره شد به حجره و شترش

شتر به حجره بر او رو نهاد و شد روشن

شود ز سایه ی گرزش، درون حجره شتر

شتر چو سوده ی شنجرف و حجره چون هاون

شتر گداز خورد، حجره جوش از غضبش

شوند گر شتر و حجره خاره و آهن

شتر به حجره ی خصمش نهد شكم بر گل

شتر ز بار اجل؛ حجره، گور آبستن

شتر تموج آه است؛ حجره، كنج لحد

شتر غبار حیات است؛ حجره، چاك كفن

شها! به حجره، شتر بی مهارم افتاده

شتر به نوحه ی تاراج و حجره در شیون

هر آن شتر كه در این حجره مست عشق تو نیست

شتر چو دیو لعین است و حجره، طوق لعن

امانت شتر و حجره بر در دو جهان

شتر، محبت تو؛ حجره است سینه ی من

همیشه تا به شتر، حجره ی قبول دعا

شتر چو موج گهر، حجره است بحر سخن،

شتر ز مدحت، در؛ حجره، موج گوهر باد

شتر، نسیم خطایی و حجره، ناف ختن

***

25ـ در مدح علی ابن ابی طالب ـ علیه الصلوة و السلام ـ

علی ست شیر خدا و پلنگ قنبر و دلدل

به بحر تیغ، دریده نهنگ قنبر و دلدل

علی عالی، شاه نجف، سپهر شجاعت

به حرب دشمن، فیروز چنگ قنبر و دلدل

شهی كه برده دورنگی به روی زین تكاور

ادیم غاشیه اش ز آب و رنگ قنبر و دلدل

به پیش دستی خدمت، به تركتازی بدعت

صبا ربوده ز پی عذر لنگ قنبر و دلدل

به راه بندگی و جلوه آن قیامت و شورند

كه هست هر دو جهان جای تنگ قنبر و دلدل

به دستگاه مساحت، به پای مزد قناعت

شده ست كون و مكان، عار و ننگ قنبر و دلدل

ترازوی فلك و خاك را در آتش باد است

عیار ذره ای از آب و سنگ قنبر و دلدل

شود به معركه ی كارزار، محشر گردان

هراس صور قیامت، سرنگ قنبر و دلدل

كشیده است كف خضر و آبروی مسیحا

به روی سبزه و لاله النگ قنبر و دلدل

قدم كشیدم از این بحر خون قافیه تنگ

كه گشت دست سخن زیر چنگ قنبر و دلدل

رخ زلالی و خاك گذار صاحب آنان

سر من و قدم بی درنگ قنبر و دلدل

***

26ـ در مدح حضرت امام حسن مجتبی ـ علیه السلام

شده به طالع من نیك، شوخ و شنگ ستاره

وگرنه بود از این پیش، با درنگ ستاره

ز بس كه شبنم اشكم به باغ چرخ نشسته

به رنگ سبزه ی بختم گرفته زنگ ستاره

ز شیر طالع من كش قلاده حلقه ی آه است

گریز كرده بر این بیستون چو رنگ ستاره

مراست خانه و بارگرفته شیشه ی نازك

سپهر سنگدل و برگرفته سنگ ستاره

مگر ز صاحب من نشئه ی شراب ندیده

كه جام خون شده را كرده پرشرنگ ستاره

كدام صاحب؟ آن صاحبی كه دور عنانش

به پشته های فلك می زند شلنگ ستاره

امام ثانی بر حق، حسن كه گاه گشادش

بود شراری اش از بوسه ی خدنگ ستاره

ز تاب باده ی تیغش كه نار نورنمایی است

جهد ز تابه ی گردون چو تخم بنگ ستاره

ز پاس عدلش در چشم شیر بیشه ی علوی

چرد چو برده ی آهو بر این النگ ستاره

نماید از پس پرده سرای لقمه ی جودش

چو مشت گربه ی بركنده مو به چنگ ستاره

شده ز برق سر نیزه ی ستاره گذارش

بر آبگینه ی گردون برشته رنگ ستاره

ز تسمه ای كه كشیده شهاب از جگر خویش

گسسته بسته بر اسبش دوال و تنگ ستاره

چه اسب؟ اسبی كز میخ نعل بر رخ فرسنگ

بود چو كبك به یك پا خرام و لنگ ستاره

ز بس جگر شده در كار او ز ریشه برآرد

اگر خزد به ته زهره ی پلنگ ستاره

ز بوسه ایش كه بر خاره خورده از دهن سم

شده ست پنبه و آتش به روی سنگ ستاره

نموده ناخنك سینه ی عقاب شكافش

دریده پرده تر از دیده ی كلنگ ستاره

پیاله می زند از چشم كبك و خون كبوتر

مثال اردك آبیش زیر چنگ ستاره

شهاب عالم نظمم، نهال گلشن فكرم

پرانده چرخ ستمگر ز روی چنگ ستاره

ز اخترم كه برآرد دمار از نظر سعد

لبی گرفته به دندان كینه، تنگ ستاره

به روی آشتی طالع سیاه گلیمم

رخی است سرخ كه افروخته به چنگ ستاره

كنون ردیف كنم از اثر روی دعا را

كه آمده ست ازین قافیه به تنگ ستاره

مدام تا كه پزد آفتاب گرده كان را

همیشه تا كه زند بر ادیم، رنگ ستاره،

بلند باد تو را شقه ی لوای شفاعت

چنانكه گیرد دامان او به چنگ ستاره

***

27ـ در مدح حضرت امام ثانی، حسن ابن علی علیهما السلام

ای متاع اشك و آه خویشتن را مشتری!

رنگ اشك و آه باید لعلی و خاكستری

رنگ لعل آن یكی در ساغر ناهمدمی

توده ی خاكستر این، آسمان مشتری

تا كه هستی چشم و لب باید چنین در اشك و آه

آه، نار جوهر و اشك، آبروی جوهری

چون شدی بر دیر ویرانی به یاد دوستان

زود باشد كز فراموشی به خاطر نگذری

آنچه زین جا می بری، فردا همانت می دهند

حصه ی امروز باشد، حسرت فردا بری

سوی بازاری كه از معبود مقصودت بود

دیده بر آیینه بگشا تا چه صورت می بری

نوعروسان هوس را بر در حجله هنوز

در رسن بازی زلفت مانده قد چنبری

چون قدت شد خاتم انگشت سلطان، واگذار

در درون مشت طاعت، بازی انگشتری

من ز قامت چنبرم وز روی معنی درنگر

كاین دوبازی رونما دارم ز چرخ چنبری

ای كه چشم تربیت داری ز اهل روزگار!

عبرت از من گیر در عبرت ز شعر و شاعری

شعر اگر خواهی فروشی بی طمع شو كز هنر

تربیت را آشتی نبود به جنگ زرگری

كاین خران را در جهان نظم و صیت تربیت

گوش بر آهنگ دارد بانگ گاو سامری

تربیت حرفی است از پیشینیان آن هم دروغ

تربیت را هیچ گه طالع نكرده یاوری

مطلعی سرزد دگر كز شاه بیت نظم و نثر

ماتم قدر سخن را از پی نوحه گری

***

بر گهر ای ابر! می خند و پس آنكه می گری

گریه جوش گوهری و خنده ی پر شكری

سوی بزم نغمه سنجان از پی زاغ و زغن

تا به زانو رفته در خون جلوه ی كبك دری

نیست بكر خامه ام را جلوه ای گویا، كه هست

در پس زانوی غم مستوری از بی چادری

كاش طفل بخت من می مرد پیش از مادرش

ورنه آغوش پدر در چار مهد مادری

گر جهان این است و لذت این و كام نظم این

بوریا بافی كنم من بعد نه شكرگری

از كف و پیشانی و زانو به هفت اقلیم مدح

می گشایم روی پنج آیینه ی اسكندری

بر رخ مدح شهنشاه علی دستی كه زد

سكه ی خاص نبی در نقد دین جعفری

نشئه ی ثانی، حسن، میخانه ی علم اللهی

ساقی پیمانه پیمای صبوح داوری

موج در دریا به خود پیچد ز رشك دست او

رگ نمایان تر شود بر تن ز عیب لاغری

سر فرازا! دلنوازا! بی نیازا! صاحبا!

نازش روح الامینا! بهتر هر بهتری

در جگر دارم بهاری همچو دشت كربلا

در دهان تیغ زبانی مثل تیغ حیدری

بس كه از خشك آبرویان هنر بردم فرو

خاطرم چون آب حیوان گشته لبریز تری

خواهم از سرپنجه ی فولاد مالش سر دهی

حلقه ی آهن دلان را فتح باب حیدری

زنگ بر آیینه ی گیتی نمای خاطرند

صیقل تیغت بر ایشان است زنگ از دلبری

تا كه بالا دست باشد در مدیحت شعر من

جز یدالله برنیاید در مقام برتری

***

28ـ در مدح حضرت امام، اعنی: مولی حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام

باز این چه تماشاست رخ لاله ستان را؟

كز مردمك آرد به نظر داغ نهان را

در سینه ی شب آهنگان راست نمودند

اندازه ی نالیدن قانون فغان را

بر چهره ی یك برگ كه مشاطه ربیع است

رنگی نبود تا چمن حشر، خزان را

برداشت دم گرم فلاطون طبایع

ضیق النفس از غنچه و از گل خفقان را

دهقان به در گلخنی از لطف هوا باز

چیند بدل سنبل تر، شاخ دخان را

چون دست هوا در كمر یار درآید

شاخ گل نوخیز كند، موی میان را

شور نفس و باد بهاری بدماند

احیای من الجمله ی اموات جهان را

بر افسر مدح شه دین، گنج شكوفه

پاشید بسی دامن زر، سیم روان را

در راه امام دومین، باغ بگسترد

رخساره ی خوبان و بناگوش بتان را

اعنی حسن بن علی عالی اعلی

كز شیر علم، ریخت جگر، شیر ژیان را

شاها! ز پی كسب سرافرازی شاهان

آرم به درت سجده كنتان تاج كیان را

هرگه به بر فكر كشم مرقد پاكت

خمیازه ی آغوش كنم كاهكشان را

طول امل بنده و عرض كرم تو

ناقص همه این را شده، كامل همه آن را

تا با دل خون گشته ی خود طبع زلالی

بیع سلم مدح كند نطق دهان را،

در راسته ی معنی و پس كوچه صورت

از جنس ثنای تو دهد مایه دكان را

***

29ـ در مدح حضرت امام، اعنی: جوهر ثانی، حسن بن علی علیهما السلام ، آینه ی دین مبین

راست آمد ساز من از سوز شب پیمای من

خلعت خارای موج آه بر بالای من

هر نفس باد پریشانم به جایی می برد

نوبت تخت سلیمانی است گویی جای من

بس كه با نقش معانی سر به بالین می نهم

خاك یوسف خیز گشته بستر دیبای من

مطلع دیگر به بالای دلارام سخن

در خم خونابه ی دل می زند كالای من

گل نخیزد از چمن، بی نظم بزم آرای من

می نریزد در قدح، تا نشكنی مینای من

بس كه مستانه به راه هوشیاری می روم

جام جم پیمانه می گیرد ز خاك پای من

ذره ای از ذره های تیغ مهرم نشمرد

در عدد چندان كه افزاید تن اعدای من

طالبان از خود گذشتند و به خود دریافتند

بر در دروازه ی دار فنا، دنیای من

چون به راه همت نوكیسگان پا می نهم

عذر لنگ هر كه باشد، می شود همپای من

در رگ ابری كه نیسان لآلی رحمت است

ریخته بر روی هم درهای خون پالای من

جوهر ثانی، حسن، آیینه ی دین مبین

آسمان و آفتاب ملت آبای من

نوعی ام بازو قوی گشته ز نیروی عطا

كز توكل پشت خالی كرده استغنای من

صبح فردا چون به لطف او فتد شغل جزا

هیچ پروایی ندارد طبع بی پروای من

در ثنایش كآن نه حد صد هزاران چون من است

تا قیامت می كند شور سخن ایذای من

بس كه رو دارد به پیش ناظران مدحتش

می گریزد همچو سیماب از نظر سیمای من

شهسوارا! رو مگردان از غبار شكوه ام

ای بلا گردان سر تا پات، سر تا پای من

می نماید در سواد چشم داغ سینه ام

كربلای تازه ای، هر لاله ی صحرای من

تنگدستی بین كه در موج لآل بحر نظم

سینه ی مور است آغوش دل دریای من

ریخته در راه گل ناكردگان زخم خار

چون شكست آبگینه خاطر دانای من

تا ز مهر و كینه هر یك را به شرط انتقام

جرأت كس را نترساند دل ترسای من

بر اشارات و شفای كودكان ابجدت

شرح قانون را نویسد منشی انشای من

***

30ـ در مدح و ثنای حضرت امام ثانی، جان جنان، حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام

برخی به خارپاره كه مجمر ختن نی اند

غول دمند، دود كباب سخن نی اند

در بحر عشق موجه ی غبغب نخورده اند

دل در درون فكنده ی چاه ذقن نی اند

موی دماغ آمده، موی درون چشم

در چین زلف و حلقه ی دام شكن نی اند

در مجلسی كه چهره ی خوبان شود چراغ

پروانه ی تجلی شمع لگن نی اند

یاقوت آبدار سخن را زمان زمان

در كوهپاره های جگر، كوهكن نی اند

از كهنه بوكشان سخن چین نافه اند

گرداب خون تازه ی ختن نی اند

در معرضی كه عرضه ی انصاف می دهند

جز سخت جان طعنه گر دلشكن نی اند

یخ بسته اند آتش كبریت كبر را

غالب حریف معركه ی سوختن نی اند

در اختلاط مرگ هم آغوشی اجل

مردن سزاست، مرده ی حاضر كفن نی اند

از بس كه درد دل نشناسان بی غمند

كشتن رو است، قابل گردن زدن نی اند

در خانه ی كمان كشی گیر و دار نظم

تیر آورند، شاعر شمشیرزن نی اند

نبض سخن مباد كه افتد به چنگشان

طاعون معنی اند، حیات سخن نی اند

هنگام همدمی شان كز مرگ بدتر است

جز خانه زاده ی نفس اهرمن نی اند

تبخاله ی قبول دل اعتقاد را

مقبول طبع كافری برهمن نی اند

سیر دماغ گرسنه ی جهل گنده اند

رویند اگر ز آب خضر، یاسمن نی اند

از چارچوب دار فنایند هر یكی

بر رسته ناز نوبر سرو چمن نی اند

همكار عنكبوت غلط كار عصمت اند

جز یار غار را به خطر پرده تن نی اند

پیراهن حریر پیازند، تو به تو

رنگ بهار و بوی گل یاسمن نی اند

بر خوان زندگانی مهمان نگشته اند

لقمه به غیر تیغ زبان در دهن نی اند

منسو خیان كشور سگسار كینه اند

دامن طراز خلعت خلع بدن نی اند

سیاره اند لیك گل نقش پرنیان

قطب سپهر نظم لآل پرن نی اند

خار ره طبیعت ارباب معنی اند

گلدسته بند تازه ی داغ كهن نی اند

بازار مشتری كش كالای شعر را

دلال خموش قماشی چین پرن نی اند

دجالیان مفسد یأجوج فتنه اند

جز مستحق تیغ امام زمن نی اند

یعنی امام ثانی بر حق كه جن و انس

یك شبنم محیط عطای حسن نی اند

جان جهان حسن كه از او جمله امتش

بی عرصه ی بهشت زمین یاسمن نی اند

گل كردگان وصف رخش آفتاب وار

از آب و خاك بی غم این نه چمن نی اند

مدحتگران او ز دل آرند در به كف

موج گهر تلاطم بحر عدن نی اند

نساجیان روز و شب بكر روزگار

در فكر مدح رونقی رشته تن نی اند

ناف محیط و گرده ی كان و دل زمین

جز بر در سحاب كفش حلقه زن نی اند

آنانكه دل ز مهرش اكسیر كرده اند

روحند و روح را غم محتاج تن نی اند

نه چرخ شمع رای منیرش در احتیاط

از شبروان سایه ی پای لگن نی اند

آفاق داورا! همه جغدان روزگار

جز عندلیب گلشم ویران من نی اند

پرده دران پردگی بی اصولی اند

زیر و بم مقابله ی ما و من نی اند

سیارگان طالع چرخ قلمروم

چندان جهان نورد كه یاد وطن نی اند

سررشته ی امیدم از زلف دلبران

بی حلقه های خم به خم پرشكن نی اند

آهوپیان مشك تمنای تبتم

غیر از در تو نافه گشای ختن نی اند

تا دشمنت به باد خزان داده ی فناست

اقوای نامیه، دم تقصیر زن نی اند

احباب را به خلد نظاره یكان یكان

جز چار چشم لاله به روی سمن نی اند

***

31ـ رد مدح حضرت امام ثانی بر حق، حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام

فلك خاكستر آمد بر سر ما

كه در آیینه بیند عكس فردا

تتق بسته به روی هم غباری

ز جسم سرمه در چشمان رعنا

گشاده روز روی حسن یوسف

به شب دامانی چشم زلیخا

نمی بینیم از تیغ و ترنجش

به غیر از كف بریدن های صفرا

چنان پامال صورت های زشتم

كه زیر پای مستان نقش دیبا

ز الماس روان طفل اشكم

به تیغ كوه پیچد ناف دریا

ز دفتر یك ورق بر باد دادم

كه آمد آفتاب عالم آرا

به ره چون برگ گل، گوش خلایق

پی شعرم روان تا بزم شعرا

بلندی داده شأن معنی ام را

تعالی شانه، ایزد تعالی

به مدح آفتاب دین، حسن را

كه آمد «احسن الحسنای اسما»

امام ثانی غازی كه در رزم

شود چون قلزم طوفان هیجا

نم شمشیر چندانی كند نشر

كه دهر از هم بپاشد چون مقوا

از او در ناف پیچد حلقه ی چشم

ز بیم ناوك و بیم تماشا

سر زلف قیامت دام گردد

كه بگریزد ز شور عرصه غوغا

به آب، آیینه گوید كای تنك رو!

به عكس افتاد طرح قتل اعدا

كشم در گوش وصف از تیغ تیزش

ز جوهر حلقه ی چشم معما

اگر دشمن ز فكرش دور خوابد

تنش بی دست و گردن خیزد از جا

بود جولان اسبش سوی میدان

چو موج لاله و دامان صحرا

دمش امروز اگر بازیگر آید

دمش آرد به میدان گوی فردا

بر اسب این چنین آن شعله ی دین

چو موسی بر فراز طور سینا

شود چاچی كمانش از پس دوش

چو ماه نو ز پشت كوه پیدا

ز هر گوشه برانگیزد، زهازه!

ز هر ناله درآویزد جگرها

به بازویش كمند آسمان بند

دم عیسی و آه گرم موسا

به جان عاشقان در صید بندی

بسی دلكش تر از جعد تمنا

چو پیچ و تاب شب های درازم

گلوگیر قیامت صبح فردا

شها! ثعبان كمندا! روزگارم

شده همچون كمندت حلقه آرا

دو چشمم در خیال خواب راحت

نگاه احول و شكل مثنا

كف و داغم به بیع ناروایی

درم وامانده ی بازار سودا

بلندی های ماه قدر نظمم

فتادن های مهر ناتوانا

الهی تا بود از خاكروبی

به پشت درگهت عرش معلا

تو را از لطف ایزد بر رخت باز

به دارایی، در درگاه والا

***

32ـ در مدح حضرت حسن بن علی علیهما السلام

دل من خون، دل من خون، دل من

دل كافر مبادا چون دل من

دلی دور از سپند روی آتش

شرار دانه سوز خرمن تن

دلی بر خار مژگان، دسته ی گل

به رنگ قطره، موقوف چكیدن

دلی در خون خویش و خنجر ناز

چو مرغ نیم بسمل در تپیدن

دگر ره مطلعی چون چتر طاووس

دمید از طوطی شكرنشیمن

ز دامان گیری خاشاك گلشن

چو سروم زین چمن برچیده دامن

پریشان تر ز دود آه عاشق

غنیم خانه و خونی روزن

چه دود؟ آشفته ی آتش هوایی

چه خانه؟ كوچه گرد گرد گلخن

چو شد نوبت ز قسمت، قسمتم شد

درون كارگاه علم ذوالمن

امام اولینم، دین بر حق

امام ثانی ام، ایمان روشن

علی بازو، حسن، كز برق تیغش

به خاكستر نشیند جان دشمن

اجل پنهان به گوش مرگ گوید:

كه من رفتم، تو هم پنهان به در زن

چنان در رقص آرد تیغ، سر را

كه سر تا حشر گوید: احسن احسن

سمندش را به مغز مهرسایی

چهارش دسته بار چار هاون

به هاون دسته اندر خاك سایی

ز نعلش بر زمین غربال كردن

شكر شیرینی حسن خرامش

چو شیرین و خیال شیر ارمن

كسش امروز اگر گفتی ز رفتار

ز فردا درگذشتی حرف رفتن

زلالی صاحبا! بنده نوازا!

كه داری خوشه چینی گرد گلخن

كند اینك به شادروان عدلت

بیان شرح عالم دل تپیدن

گروهی در هم افتاده شب و روز

همه قفل كلید زیر دامن

همه در زیر بار منت هم

كه جز كودن نباشد یار كودن

تبار و نسلشان را در قیامت

كه بادا منقطع چون شكوه ی من

نه گوشی و نه چشمی، نه زبانی

از این سرهای بی تن، تن زنم، تن

سر قطره همیشه تا ز شیشه

«انا الحق» گوید و غلتد به دامن

سر دشمن به پای دوستانت

لگدكوب تلافی دور از تن

***

33ـ در مدح حضرت ، حسن بن مرتضی علیهما السلام

پایم شده چو مو، قلم امتحان موی

هر زانویم شده گرهی در میان موی

مانند موی زلف پریشان كتابتم

پیچد به خامه بس كه بنانم به سان موی

شاید كه نیم گام سراغی به خود برم

گیرد ز موی مرگ، دماغم نشان موی

با هر سری ز مو كه برون داده ام ز پوست

مغزی است مویه، تعبیه در استخوان موی

روییده بس كه شخص مرا موی، گفته است

نیش از زبان گفتن و مو از زبان موی

مویی است در كمان قضا تیر قامتم

از جوشن فلك چه گشاید كمان موی؟

بر درگهی فلك را چون موی خم دهیم

كش ابروی هلال بود آسمان موی

شاهی كه كرده تیرش، مویی هزار بخش

رسته به جای موی عدو، الامان موی

موی شجاعت اسدالله، حسن كه داد

از برق تیغ، گردون را پرنیان موی

تیغی كه جوهرش همه چین پرآتش است

پیچیده تر ز پیچش سنبلستان موی

بر هر سری چو موی اجل بر سر آمده

وز هر میان گذشته چو قطع میان موی

مویی ز هستی اش زند آن دم كه تا به حشر

مرگ از سر اجل درود زعفران موی

موی مژه غلاف نموده به چشم خصم

وز حرف قتل كرده زبان در دهان موی

جان صاحبا! تنم همگی نیم مو شده

ماهیتم هلال، سرم آسمان موی

در گلشنی كه یك سر مو غیر خار نیست

روح است عندلیب و تنم آشیان موی

مویی شدم به دیده ی هیچ و نمی شود

ادراك دلپسندی خاطرنشان موی

یك موی سایه ی كرمت بر سرم فكن

تا بر سرآیم از همه ی سروران موی

تا هستم از سگان درت موی بندگی

در رشته ی شكار وفا، موكشان موی،

مولی! زلالی و سر فتراك مدحتت

گوهرفروشی مژه های دكان موی

***

34ـ در مدح حضرت دین پناه، دومین احسن تقویم  حُسن ،حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام

ناله ی تلخ نی ام، تنگ شكر می زاید

قلمم بر سر انگشت، گهر می زاید

خاطرم صبحدم است و سخنم مهر بلند

چون شكوفه ز شجر ریخت، ثمر می زاید

در جهان است مرا خانه كه درآمد و شد

ذكر ملك و ملك از حلقه ی در می زاید

تیر دل دوز دمم كز هدفی رد نشود

از كمان خانه ی ابروی قدر می زاید

همه در دامن مژگان و گریبان نگاه

ناله ی نیم شبم، لخت جگر می زاید

از رخ و زلف معانی به گلستان سخن

آه خشكم، شكن سنبل تر می زاید

دین پناها، دومین احسن تقویم حسن!

كه مسیحاش به پابوس ز سر می زاید

شهسواری كه گه طعمه ی تیغ رزمش

شیر از شیر علم، چاك جگر می زاید

از بر چرخ دلیران مه نو می خیزد

اختر چار پر از موی كمر می زاید

می نهد خصمش اگر سوی عدم رو به گریز

پیش اول قدمش، گور پدر می زاید

كان كفا! بحردلا! مهرپیا! ماه رخا!

شكوه ام از لب اظهار خطر می زاید

نطفه ی بخت بد من كه نكوهش بادا

سلب طالع همه از صلب پدر می زاید

صرف راه دگران می كند و محتاج است

آفتاب سخنش كش همه زر می افزاید

پیش تیغت كه فلك تشنه لب خون من است

نوبت زادن مردان ست اگر می زاید

تا زلالی به دعا هر نفسی چون مریم

دایه آمین مسیح است و اثر می زاید،

بر سر كشته ی احباب تو ای بحر كرم!

خضر از ابر كف خویش، مطر می زاید

ملك الموت بر اعدایتت از پشت و شكم

اجل نو سفر كهنه حضر می زاید

***

35ـ در منقبت امام حسن مجتبی علیه السلام

ساقی سیمین قدح، مهر خم زر شكست

خنده ی گرینده را بر لب ساغر شكست

منت این گریه ی خنده ز سربار عكس

گردن یاقوت را تا به كمر درشكست

تیغ در و لعلشان بر سر بازار شرط

نرخ شكر هیچ بست، قیمت شكر شكست

صبح تلافی بخت، زهر شكر خنده اش

تلخی كام مرا قند مكرر شكست

ماه شب عید را از پی حكمم فلك

گوشه ی ابرو نمود، طرف كله برشكست

تار شباهنگی ام، رشتن یكتای نظم

چرخ رصد هفت را چرخه ی نه پر شكست

مهر و فلك را كفم از پی اكسیر قلب

كوره ی زیبق پزی، بر سر زرگر شكست

پی نفس خطبه ی خسرو دین مدحتم

كند بن سكه و پایه ی منبر شكست

خسرو دین و دول، جان دو پیكر، حسن

یك تنه صد خیل را لشكر بی مر شكست

مطلع هیچ دویم، مقطع دیوان كل

كز قلم نیزه اش، پشت دو پیكر شكست

بخت بلنداخترش از پی سخره گری

زیر كلاه سپهر، بیضه ی اختر شكست

عكس فروغ رخش، قطره ی بحر كفش

گرده ی یاقوت سوخت، زهره ی گوهر شكست

بر سر میدان رزم، از شرر خنجرش

بكری ات حیض را عذر غضنفر شكست

مرغ خدنگش هنوز پی زه گر  سهم بال

جلوه ی سیمرغ را در ته شهپر شكست

حلمش از قطره ای متصل جزر و مد

نقش پی بحر را در عرق بر شكست

در بر گنجایش یك نقط مركزش

محوره ی چرخ را نه خط محور شكست

بهر علم گشتن گرد رهش افتخار

افسر جمشید را در پی چاكر شكست

از زدن چاوشان بر سر شاهنشهان

یا كمر گرز ریخت یا سر شش پر شكست

نعل پری پیكرش از دم خون گرم برق

در نفس آباد ابر، نعره ی تندر شكست

وه چه پری پیكری! كز پی چارآینه

پشت كدو كدیه ی چرخ قلندر شكست

پویه گری كز روش، لاف پساهنگی اش

مهره ی خرمهره را، در دم صرصر شكست

بهر نوای سمش، ناله ی مرغان باغ

آه ز خون رسته را شاخ گل تر شكست

رفتنش از آب و خاك باد به بالایشان

تخته ی بالاروی بر سر آذر شكست

میخش از مهر و ماه بهر شباهنگری

افسر اكلیل را از همه بهتر شكست

شاهسواری بر او كز پی یك جرعه اش

چشم و ركابش قدح بر سر اختر شكست

دادرسا! داورا! ای كه ز سرجوش خلق

شاخ گلت باغ را جوش زر و در شكست،

خاطرم از مدحتت، جرمم از رحمتت

ساغر دیگر گرفت، توبه ی دیگر شكست

برگ ثنای مرا، رو زردی بار شد

زود خزان می كند شاخه كه نوبر شكست

سوی در بار تو تا كه به شرحم رسی

ریش دهن بسته ام، توبه ی نشتر شكست

دیده ی كبك دری بهر گل نامه ام

ساغر خون گشته در پای كبوتر شكست

بیضه ای از اخگرم نایره ی مرده اش

آخر یك پر زدن، بال سمندر شكست

روزی در رزم نفس، آخر غالب شدن

اول، دل در برم، مغفر صفدر شكست

شیر علی گشتم آن نوع كه با صد حیل

ناخن در پنجه ی گربه ی خاور شكست

از اثر مدحتت، لذت شیرین نمك

كآب ز در برگرفت، بر رخ شكر شكست

تا كه حلاوت برد از سخنانم سپهر

كاغذ حلواگری از پی دفتر شكست

تا كه طلسم جگر، چاك گر خنده را

مغفر بر تارك تار دلاور شكست

زهره ی گفتارها، قطره ی یك جرعه است

در دل بی جرأتی شیشه به هم درشكست

***

36ـ در مرثیه ی حضرت امام سیوم، جگر گوشه رسول الثقلین

امام حسین ـ علیهم السلام ـ

بگشای چاك سینه كه ماه محرم است

این ماه نو، كلید در شهر ماتم است

قفلی است بر گشادن دكان عافیت

یا حلقه ای كه بر در آشوب عالم است؟

فریاد از این هلال كه مشتاق ناله را

طاق بلند بسته ی آه دمادم است

از سلخ و غره اش كه دمیده سیاهپوش

خلخال مطرب الم و یاره ی غم است

ماه نو است یا نه، كه انگشت خون چكان؟

یا بر نگین لعل جگر پاره، خاتم است؟

این مصرعی است دود گرفته ز مشع كلك

یا مطلعی ز شعله ی آه دمادم است؟

هر حكم سرنوشت كه سامان تن گرفت

طغرای سرنوشت تن و جان آدم است

ای كاش سرنوشت چنین نانوشته بود

یا قطع نسل در گل آدم سرشته بود

***

روزی كه دست صنع به كار سرشت رفت

پای قلم چگونه به این كار زشت رفت؟

ز ایوان كربلا صف خیل فرشته را

در سینه كوفتن اثر از سنگ و خشت رفت

بر لوح سرنوشت شهیدان تشنه لب

خون شد قلم كه تا به سر سرنوشت رفت

نقد گنه به سكه رحمت امیدوار

حسن طلب ز كیسه ی این فعل زشت رفت

تا از فرات، تشنه لبان باز پس شدند

زمزم به اشك كعبه فرو تا كنشت رفت

در جرعه ام نماند نمی، خیز ساقیا!

خون دلی كه بود به كار سرشت رفت

بر حال گلستان بیابان كربلا

شد غنچه آن دلی كه ز دست بهشت رفت

گویند رحم بر نكند ز انتقام دست

این ظلم را به هر روشی انتقام هست

***

آن دم كه شمر، مطلع دیوان خون شود

مضمون بیت محكمه ی شرع چون شود؟

هر شرع را كه محكمه ی این قضا دهند

اقلیم كفر و كشور دین سرنگون شود

در شرح این جفا كه ستم معنی اش بود

دریای علم در رگ اندیشه خون شود

صد جای تا به گردن از این بار بشكند

پشت فلك اگر كمر بیستون شود

ماتم كلاه گوشه ی مه بر زمین زند

تا پوستین مهر به تن واژگون شود

خاصان انبیا را با جمله اولیا

شرمندگی ز عذر شفاعت فزون شود

آید اگر سعادت و خواهد برات لطف

لطف خدای خصم درون و برون شود

گردید از این ستم كه شد از خلق آشكار

بیزار از آفرینش خود آفریدگار

***

خورشید دست بر سر و دستار می زند

خود را چو ذره بر در و دیوار می زند

خمیازه تازه ساز لب زخم جان ماست

هر عطسه ای كه خنجر خونخوار می زند

از شست تند نیمشبی، تیر ناله ام

بر قلب پردلان جگردار می زند

در دشت كربلا ز ره چاك سینه ام

لخت جگر سراسر بازار می زند

جانم درون غنچه ی تنگ حباب خون

گلگشت دل شكافی گلزار می زند

بر فعل قاتلان شهیدان كربلا

اقرار مغفرت در انكار می زند

خلق دو كون را گل آمرزش گناه

بر گونه ی سیاهی رخسار می زند

لعن خدای تا به قیامت زیاد باد

بر شمر و بر زیاد و بر آل زیاد بود

***

ای سرو دین! بهشت برین كربلای توست

تقدیر ایزدی خجل از خونبهای توست

بر زیر خاك و روی زمین ای روان پاك!

دل پیشكار خون شدی تنگنای توست

خورشید رحمتی و برابر به ذره ای

اجر تو را تلافی لطف خدای توست

سوی درت به دیده ی توفیق آمدن

موقوف جذب كاهربای سرای توست

هر نوع خواهیم به تمنای دل رسان

كز انتخاب عمر، رضایم، رضای توست

پیمانه ها به ساقی كوثر حواله كن

شاه قیامتی و زلالی گدای توست

سوی در خودت طلب و چشم از او مپوش

بیگانه اش مبین كه سگ آشنای توست

اما سگی كه جز در تو نیست مسكنش

جان بی محبت تو بود دشمن تنش

***

دل غنچه ی شكفته ی گلزار كربلاست

مژگان خون گرفته ی ما، خار كربلاست

هر روز و شب به خاك سیه، عكس مهر و ماه

رنگ شكسته ی رخ بیمار كربلاست

چون آفتاب حشر، همه تیغ و نیزه است

بازار سر كه بر سر بازار كربلاست

هر كاسه ی حباب كه جوشیده از فرات

بر روی آب، جام نگونسار كربلاست

داغی كه مردمك شده در چشم لاله زار

آن داغ نیست، دیده ی خونبار كربلاست

در هم سرشته ی جگر و روی قدسیان

هر كاهگل كه بر در و دیوار كربلاست

سیلاب آتش است همه موج خون دل

شرحی كه بر كناره ی طومار كربلاست

دشمن به این نظاره ی گرینده مگرواد

كافر ترانه ای ز چنین قصه مشنواد

***

ای شاه كربلا! جگرم تخت داغ توست

خون دلم، چكیده ی چشم ایاغ توست

در چار فصل ناله ی گلبانگ زاده ام

نالنده بلبل سر دیوار باغ توست

موجی كه سبزه ام به سر خاك می زند

خضر بهار چشمه ی گام سراغ توست

از لاله زار دوزخ و رفتن سوی بهشت

موقوف امر گوشه ی جنسی ز داغ توست

آه برشتگان و بخور جگرپزان

زنجیردار موجه ی دود دماغ توست

صد آفتاب مغفرت از بهر ذره ای

فردا ز ایزد ار طلبم یك چراغ توست

سوی درت كه كعبه شمارند خاص و عام

خستم سخن به آمدنم گشت والسلام

***

37ـ در مدح امام چارمین حضرت امام زین العابدین ـ علیه السلام

بر جان سپهر، تن كهن شد

این چرخه ی پیرزن كهن شد

گل كردن مهر در شكفتن

چون پنبه ی داغ من كهن شد

ای تازه رسیدگان خمار!

مژده كه می سخن كهن شد

از نوگوهران ابر نظمم

در در شكم عدن كهن شد

از غیرت نافه ی دواتم

خون در جگر ختن كهن شد

از دیدن چشم زخم دهرم

نظاره ی مرد و زن كهن شد

نیشكر مصر شعر خیزم

ز آلودگی دهن كهن شد

مهر سخنم ز خلعت مدح

چون ماه برهنه تن كهن شد

مدح شه دین امام گریان

كش باده ی درد دن كهن شد

نوباوه ی چارم آنكه از وی

آوازه ی بت شكن كهن شد

زین دل و دین، عباد ایمان

دردش نو و داغ من كهن شد

خورشید كفا! به باغ گردون

نخل ستم كهن، كهن شد

تا رستن شاخه ی امیدم

در زیر گل چمن كهن شد،

در گلشن تربیت هنر را

بویایی نسترن كهن شد،

تا نوحه ی پرده ی مخالف

بر شیون ما و من كهن شد،

اعدای تو در عروسی مرگ

رقص سر و چرخ تن كهن شد

بوی یوسف به جیب احباب

در نوبر پیرهن كهن شد

***

38ـ در مدح امام چارمین، حضرت زین العابدین علیه السلام

ز داغم لاله مرهم تازه دارد

به سرمه، چشم ماتم تازه دارد

یكایكشان به رنگ دسته ی گل

دلم غم های عالم تازه دارد

دم من با دم عیسی است همدم

كه همدم جان همدم تازه دارد

تعالی شأنه مدح امامی

كه خاتم تا به آدم تازه دارد

امام چارمین زین العباد آنك

كه تیغش جان عالم تازه دارد

دگر دم برنیارم از دم او

كه قطع دم، زبانم تازه دارد

علم گردد چو صبح و شام رزمش

شفق از غازه، پرچم تازه دارد

سپر بر روی دریا در نهنگان

ز چین، پیشانی یم تازه دارد

دماغ كینه ی الماس مغزان

طلوع نشئه ی سم تازه دارد

شها! كاویدنم یاقوت جودت

خراشم خاتم جم تازه دارد

فلك هر دم سوی بستان عیشم

بلا را خیرمقدم تازه دارد

كنون از شرم مدحت همچو غنچه

خموشی بستن دم تازه دارد

همیشه تا به روی داغ بلبل

رخ گل ز اشك شبنم تازه دارد،

ز مهرت همچو آب زندگانی

دمم روح دمادم تازه دارد

***

39ـ در مدح حضرت زینت ملت و آرایش دین، زین العباد امام سجاد علیه السلام

چون به صد پاره نگردد دل غم پرور ما؟

كه پر از ریزه ی الماس بود ساغر ما

بس كه بی روی تو، خونابه ی حسرت خوردیم

می چكد حسرت دیدار ز چشم تر ما

ما چو از خیل دعا معركه می آراییم

علم آه بود پیشرو لشكر ما

شعله ی طور كه موسی نفسی تاب نداشت

هست آن شعله نهان در ته خاكستر ما

بس كه شب ها به غم شام و سحر می خوابیم

می توان رفت دل آزردگی از بستر ما

مطلعی باز برون تاخت كز افروختنش

شعله انگشت گزد بر ورق دفتر ما

***

بس كه در سینه ی ما سوخته خشك و تر ما

سرمه ی دیده ی دوزخ شده خاكستر ما

دم به دم مرغ و چمن، برگ و نوا می گیرند

سینه قانون دل و ناله شده در بر ما

دل كه در ایمن جان، بار درخت نور است

گوهر مدح دمد از شجر نوبر ما

مدح خورشید چهارم، مه تابان حسین

كه به حق آمده در كشور دین، رهبر ما

آدم آل عبا كز نم مژگان فكند

در محیط رحمت، كشتی بی لنگر ما

زینت ملت و آرایش دین، زین عباد

كآمده خاك درش تاج سر افسر ما

روز رزمش به رخ بحر حباب خون است

بر سر جرأت نظاره ی ما، مغفر ما

تا شود روح تماشاگر مرغ تیرش

حلقه ی چشم زره گشته به تن جوهر ما

در گلوی عدویش تا به گلستان جگر

تیغ الماس فشاند همه ی شهپر ما

بر سر عرصه ی ناوردش در نوبه ی فتح

در طپیدن دل ما طبل زند در بر ما

خنجرش همچو زبان در دهن غیرت دل

مكد از خون عدو جان بلاپرور ما

تا به خون در نرود هیچ شناور نشود

ماهی سینه ی اعداش بود خنجر ما

همه آشفتگی و ریزش برگ عیش است

نخورد جز به چراغ عدویش صرصر ما

از پی صید غنیمش ز شكم ها تا پشت

ملك الموت پریده ست به بال و پر ما

چشم داریم به آن سوی كه روشن مهر است

گل خورشید بود شاخچه ی عبهر ما

چون نویسیم به كلك مژه، شهنامه ی عشق

ورق مهرش را سینه بود مسطر ما

نطرازیم گر از خطبه ی او دین و دول

سرنگون باد چو كرسی فلك منبر ما

نقد جان را ننوازیم گر از سكه ی او

همه آرایش تابوت بود زیور ما

وتر و قطر صفاتش كه سخن پرگار است

قوس یك زاویه گردیده خط محور ما

دین پناها! چه دهم شرح پریشانی خود؟

كه چو مو جمع شده تیغ بلا بر سر ما

تا ترازوی كفت دنیی و عقبی سنجد

باد دین تو به قسطاس یقین، رهبر ما

***

40ـ در مدح حضرت قبله ی ایمان، امام چهارمین، زین العباد سجاد علیه السلام

می نشینم چند روزی صبر پیدا می كنم

یا ز یادت می روم یا در دلت جا می كنم

بس كه در تنگ دل تنگم ز غم روزی فراخ

حسرت امروز را در كار فردا می كنم

شرحه شرحه سینه از شرح غم و دل چاك چاك

از برای شكوه، اسبابی مهیا می كنم

مطلع دیگر كه ابروی عروس معنوی است

عشوه ی بالادوی در كار ایما می كنم

***

رو به درگاه شفیع هر دو دنیا می كنم

ناز عصیان را ز رحمت، نرخ بالا می كنم

قبله ی ایمان امام چارمین زین العباد

كش ثنای بندگی ورد مسیحا می كنم

تركتازش را خراج حسن یوسف می دهم

هندویش را مردم چشم زلیخا می كنم

می دوانم چار مصرع در میان توسنش

برق نعلش شاه بیت طور سینا می كنم

تا توانم خود به یك نظاره ی گردش رسید

می نشینم بر تماشا و تماشا می كنم

مطلع دیگر ز شمع خامه ی پروانه چشم

چون چراغ نیم كشته، دود احیا می كنم

***

در پس زانوی عزلت بعد از این جا می كنم

بی نشانی را نشان جفت عنقا می كنم

تا زلالی را به درگاه اجابت می برم

تا دعا را شمسه ی نه طاق مینا می كنم،

مهر كلب درگهت چون نقش جان بر روی دل

جاودان از خاتم جم نقل انشا می كنم

***

41ـ در مدح حضرت امام چارمین، زین العابدین علیه السلام

ای دل! تو هم بیا و به پهلوی ما نشین

با تیر ناله بال برآر و به جا نشین

زین درد ناشناسان، زنهار! الحذر!

نزدیك درد جا كن و دور از دوا نشین

ای آه بی اثر! تو به قربان ناله شو

وای اعتقاد! بر سر گور دعا نشین

از چشم دام، روزی بهر شكستگی

مانند دانه در دهن آسیا نشین

در برمكن زره ز دم عنكبوتیان

در حلقه ی حمایت لطف خدا نشین

یعنی امام چارم از هر تلاطمی

در كشتی حمایت آل عبا نشین

ختم سخن ز نشر ابنای روزگار

بر زخم دل چو مرهم رحم خدا نشین

***

42ـ در مدح حضرت آدم آل عبا، قبله ی دین، زین العباد امام سجاد علیه السلام

شعله ی فتنه كه در طور تمنا می سوخت

پاره ای از دل ما بود كه آنجا می سوخت

داغ لاله ز دلم سوختگی برمی چید

می گذشت از جگر و سینه ی صحرا می سوخت

مطلعی زاد دگر، مریم كلك بكرم

كه ز خورشید پی اش ناف مسیحا می سوخت

***

دوش كز حسن سخن چشم تماشا می سوخت

گریه ی تلخ می و قهقه مینا می سوخت

بحر شوریده ی خونابه ی بر دیده ی من

در شهوار به مدح شه والا می سوخت

شاه دریادل، كان كف، كه ز ابر جودش

ناف خون بسته ی كان در رگ دریا می سوخت

آدم آل عبا آن كه به پای اعجاز

دست بالایی دستش ید بیضا می سوخت

كیمیایی نظرا! افسر معنی گهرا!

كه ز مدح تو سخن را دم گویا می سوخت،

بر سر داغ فراغت كه گل دوزخ بود

تن جدا از دل و جان، بی كس و تنها می سوخت،

هر شب از دوری بزمت كه نظر خون می گشت

در نهاد هوسم طاقت فردا می سوخت

پیش از این گر سخن از پرده برون می دادم

باقی زمزمه ام در دل شیدا می سوخت

***

43ـ منقبت امام زین العابدین علیه السلام

دل كه جز نازكی ای با او نیست

شیشه اش هم قدح آن خو نیست

آمدم، نامده باشم، بروم

احتیاج گره ابرو نیست

مطلعی سر زد و دیگر گر حسن

بر سر چشم كم از ابرو نیست

***

سرو بی جلوه ی جست و جو نیست

فاخته بی نفس كوكو نیست

می گدازم كه ز آمیزش رنگ

گل روزم چمن شب بو نیست

نوحه ام رخصت شیون ندهد

گریه ام قابل های و هو نیست

در نفسخانه ی تسبیح دلم

جز دم یا هوی و یا من هو نیست

می طرازم چمن مدحم را

كه به جز تشنه ی آب رو نیست

مدح زینت ده دین، زین عباد

كه دمی لطف خدا، بی او نیست

كفرسوزی كه ز برق تیغش

رنگ و بو با گل نه مینو نیست

چو برد صیقل شمشیرش زنگ

عكس در آینه، روشن رو نیست

وه چه تیغی؟ كه ز تیزی دمش

جرئت روییدن در مو نیست

نظمش ار میزان تقطیع كند

وزن جز قطعه ی گفت و گو نیست

زرده ی روزش با ادهم شب

لایق عرصه ی لعب كو نیست

وه چه ادهم! كه خیالی از وی

رام خواب نظر آهو نیست

عكس جوشیدن نه دریایش

تا پس آینه ی زانو نیست

زیر لب حرف بیانش از تك و پو

فرصت گفتن تك تا پو نیست

بحر رحمت، پی آلودگی ام

كفی از یك نم شست و شو نیست

در سراپای تن جان سخنم

راستی جز كجی هر مو نیست

باش خاموش زلالی! كه تو را

بیش از این رخصت گفت و گو نیست

***

44ـ در منقبت امام زین العابدین ـ علیه السلام ـ

بطك به دوشم و بر روزگار می خندد

چو كبك مست كه در كوهسار می خندد

سواد هستی را تخت گیر و ملك ستانست

سری كه بر سر دامان یار می خندد

پی رسیدن فیض اثر، به وصل دعا

به گریه ی سحرم، انتظار می خندد

سرشكش از مژه زآن روی دانه دانه چكد

كه در جگر، بن دندان نار می خندد

مرا گل چمن از رنگ و بوی زین عباد

به روی لاله، دل داغوار می خندد

امام گریان كز نوبر شفاعت وی

به رنگ غنچه، لب شرمسار می خندد

به روز رزمش، گردون حباب وارون است

چو اشك خنجر او بر بحار می خندد

اجل به خصمش گرید ز چشم، هر سر موی

كه چشم زخم سنان، شیشه وار می خندد

دو چشم مرگ به خون ریزی و كشیدن خون

یكی به گریه، یكی بر خمار می خندد

ز غوطه خوردن یك ذره سایه ی حلمش

به ناف قارون، پیچ وقار می خندد

قلم ز اسیش چون بر زمین نویسد، باد

چهار ماه نوش در غبار می خندد

چگونه اسبی؟ چابك روی كه جلوه ی او

به كبك رعنایی، اختبار می خندد

ز تابه ی تك و پویش به روی چرخ اثیر

زمین برشته تر از لاله زار می خندد

چنان نظاره از آن فتنه باز می ماند

كه سبقتش به نگاه سوار می خندد

به پشت اسب، جبین آفتاب، شاه جهان

كه شعله اش به گلستان و خار می خندد

از آنش تیغ، برون غلاف برق زند

كه اژدهای چنین دور قار می خندد

به روز، نیزه ی دشمن درون ابر نیام

چو صبح روشن در شام تار می خندد

شها به كام، زبان شكایتی دارم

كه خنجرش به یمین و یسار می خندد

كجا گریزم از ناوك كمان قضا؟

كه نقش پی به گریز شكار می خندد

ز بس كه كارم در بستگی گره شده است

گره به روی گره های كار می خندد

مگر كه لطف تو از كار من فرو ریزد

چنین گره كه به عقد شمار می خندد

درون باغ دلم، دوز از لب گلبن

به جای لاله و گل، زخم خار می خندد

شكوفه ی سخنم با دو چشم حوصله تنگ

یكی به سیم و یكی بر نثار می خندد

ز ارغوان مدیحت، رخم چنان شد زرد

كه بر خزان زلالی، بهار می خندد،

مدام تا كه گل صبح و غنچه ی اختر

یكی به نور و یكی خود به نار می خندد،

مرا به سوختن دشمنت در آب حسام

جگر چو خاك دل لاله زار می خندد

***

45ـ منقبت امام زین العابدین ـ علیه السلام

ز ابرو، تیر مژگانت جگر را مژده می آرد

چكیدن خون و غلطیدن، نظر را مژده می آرد

ز شیرینی نال ناله گاه خامه ی تلخم

به تنگ بی نوایی، نیشكر را مژده می آرد

نقط ریزی كلكم در بنفشه زار پنهانی

سواد مردم چشم هنر را مژده می آرد

مسیحای نم ابرم به گوهرباری اشعار

شبیخون یتیمان جگر را مژده می آرد

شبم از كعبه سوی دل دو روزی شد كه هر ساعت

نوای حلقه اش لبیك در را مژده می آرد

به ظلماتم ترنم های آب چشمه ی حیوان

ثنای آفتاب بحر و بر را مژده می آرد

امام چارمین، سر دفتر ایمان كه احكامش

به دیوان قضا حكم قدر را مژده می آرد

سپهر مرحمت، زین العباد دین، كه در محشر

صلای رحمتش جن و بشر را مژده می آرد

در آن روزی كه از قربان ـ بنامیزد! ـ سوی تركش

كمانش تیر مار چارپر را مژده می آرد

نگه، كج كج، كله، كج كج، دلیران در صف آرایی

سراسر چین پیشانی سپر را مژده می آرد

سوی واماندگان خرج و دخل طعمه ی شمشیر

اجل باقی مرگ مختصر را مژده می آرد

نم خون از زمین تا گاو ماهی بلكه پایین تر

ز سیل خون خصمان رهگذر را مژده می آرد

به زیر زین درش خورشید مهمیزی كه از خاور

در آغاز نهایت باختر را مژده می آرد

دمیدن مهر رایش از طلوع جستن پرتو

طراز شقه ی كوه و كمر را مژده می آرد

ز تیغ سرفشانش دم زنم كه مغفر دشمن

دو نیمه گردن موی كمر را مژده می آرد

سپاه از قاف تا قاف جهان رویین تن رزمند

كه بر غلتیدن هر پای، سر را مژده می آرد

طلوع مطلع دیگر ز خوناب دل و دیده

به خوانسالار داغم ماحضر را مژده می آرد

***

نگاه حیرتم، ملك جگر را مژده می آرد

نگارستان اشك پرده در را مژده می آرد

در اقلیم دل و دستم، گشاد و بستن طالع

امل را راه می بندد، خطر را مژده می آرد

ز آهنگ تپیدن بر سر خمخانه ی اشكم

شكست دل، دكان شیشه گر را مژده می آرد

همیشه تا دعای شب نشینان سحر، روزی

ز درگاه مسیحایی اثر را مژده می آرد،

شفاعت كردنت سوی زلالی در صف محشر

شمار هفته ی شام و سحر را مژده می آرد

***

46ـ در مدح حضرت امام چار اصول و فروع زین العباد سجاد علیه السلام

به تیغ باختنم شعله ی زبان رقصد

ز آفتاب سخن، ذره در دهان رقصد

ز بهر شور سماعی كه یار می آید

دلم به طبل زند دست شوق و جان رقصد

ز شرم نظمم آزرم طبع شوخ بلند

زمین در آب زند چرخ و آسمان رقصد

ز دوش مستی و جوش سخن، سر علمم

به پای مدحت سلطان انس و جان رقصد

امام چار اصول و فروع، زین عباد

كمه مردمك ز خیالش چو هندوان رقصد

شهی كه دور درش دور باش رخصت را

به فرق چرخ، سر چوب پاسبان رقصد

بهار گلشن عترت كه گاه جلوه گری

پی غبار رهش خط گلرخان رقصد

دل از وداع خدنگش به سینه جا نكند

كه پیش پیش چمن، مرغ آشیان رقصد

ز تیغ جوهری اش دم زنم كه دم گیرم

زبان چو شعله ی جئاله در دهان رقصد

ز دود مجنون، زنجیر مطلع دگرم

چو زلف لیلی بر روی داستان رقصد

***

ز قامتم كه به سرچنگ غم سنان رقصد

خدنگ آهم در مغز استخوان رقصد

هزار نیزه به بالای شعله ی خامه

چو دود داغ دلم، سطر داستان رقصد

ز بس ضیافت لخت جگر، نشاط گر است

به خوان ماحضرم، دست میهمان رقصد

روا مدار از این بیش، ای جهان كرم!

كه دست حاجت من بر در زبان رقصد

همیشه تا ز كمان بنان سحربیان

خدنگ كلكم در سینه ی نشان رقصد

ز نعت و منقبتم از نسیم در گلشن

دهن شكفته ی پا كوبی و زبان رقصد

***

47ـ منقبت امام زین العابدین ـ علیه السلام ـ

غبار مصر، بار كاروانی برنمی تابد

سواد مردم چشم جهانی برنمی تابد

من و مدح امامی كز پی گنجینه برداری

نثار یك مدیحش بحر و كانی برنمی تابد

امام چارمین، زین العباد آن شاخ و برگ و دین

كه برگ رحمتش ننگ خزانی برنمی تابد

غبار آستانش پیچد و دامان زند بر عرش

كه خاك زحمت هر پاسبانی برنمی تابد

عدوبندی كه رد قطع مراحل بندی اسبش

به پهلو، بوس مهمیز كمانی برنمی تابد

چه اسبی؟ برق رقاصی كه در نزدیكی دیدن

خیال دورگرد امتحانی برنمی تابد

دم از تیغش زنم، كش باد آتشپاره ی جوهر

بروت نر پلنگ هفت خوانی برنمی تابد

شكم آبستن چاك و به هفت اقلیم می خندد

كه چندین چاك، جیب پرنیانی برنمی تابد

به زیرش این چنین اسبی، به دستش این چنین تیغی

بنامیزد! جهانی در جهانی برنمی تابد

نفس مهرا! در این گیتی ز مهتاب پریشانی

فروغ یك دمم، شهر كتانی برنمی تابد

ز بس خجلت كه دارم رنگ آمیزی مدحت را

گل پیری و گلزار جوانی برنمی تابد

قفس بر شاخسار آسمان آویختم، زیرا

كه زخم ناله ام هر گلستانی برنمی تابد

مگر مغز شهیدان در گلویم خون شود ورنه

همایم طعمه ی هر استخوانی برنمی تابد

ز چشم لطف مردم مایلت در كام بخشایی

دلم، خوابیدن مژگان زمانی برنمی تابد

خویم از روی زردی آن چنان سرمایه می گیرد

كه یك قطره بهار زعفرانی برنمی تابد

همیشه تا ز غل خرقه ی آلوده دامانم

به زیر ابر كعبه، ناودانی برنمی تابد،

تو را دریای رحمت در گوارایی جرمم باد

كه جز این بحر، بحر بیكرانی برنمی تابد

***

48ـ در مدح حضرت ابر رحمت، سیل خیز گریه، زین العابدین علیه السلام

كاسه ای كآبش حیات آتش ما می شود

چون تهی از باد گردد، خاك پیما می شود

دیر اگر یابی تمنا، خلوتی را در مزن

شوخی گستاخ رویان، زود رسوا می شود

مصلحت را در درون خلوت آرایش كنند

زآن كه حسن كار بیرون؛ حیرت آرا می شود

شاهدان سینه ام را عكس پی بر آینه

خواب روی یوسف و چشم زلیخا می شود

بر سر میدان دعوی، قهرمان عقل را

ای جنون! زنجیر درجنبان كه غوغا می شود

ای قلم! در دیده جوهر دارویی دركش كه هان!

چشم دنباله كشیده، شور یغما می شود

ای گهرسنجان معنی! مژده ای دیگر كه باز

عندلیب خامه ام در مدح گویا می شود

مدح مشكات چهارم، شمع دین پنجمین

كز چراغش، هشت تاج شعله پیدا می شود

ابر رحمت، سیل خیز گریه، زین العابدین

كز نم مژگانش، كوثر جام پیما می شود

قطره ای از ابر تیغش، نطفه ی كان می دهد

موجی از پس خیز دستش، مهد دریا می شود

دین پناها! تاج بخشا! خسروا! صاحب دلا!

از تو، نطقم، تیغ عالم گیر گویا می شود

بس كه ذرات وجودم، سرخوش مهر تواند

عضو من چون عضو دیگر دید، شیدا می شود

تا گل معشوقه، بوی دلربایی می دهد

تا كه رنگ بی دلان از لاله رسوا می شود

دشمنت را سوختن بر روی دریا می كشد

دوستت را جور، نقش پشت دیبا می شود

***

49ـ در مدح حضرت امام پنجم،  محمدباقر علیه السلام

سپهر، نه شتر مست درفكنده به جنگ

به عنكبوت چو من شعرباف زرین چنگ

چه عنكبوت؟ كه از تار و پود مهر سخن

تند لعاب معانی، در این كریچه ی تنگ

جهان، كریچه ی تنگ است و نه شتر، گردون

كه خورده خون هنر را، چو باده ی گلرنگ

به نوعی اشترك موج و بحر كینه ورند

كه مهر و مه دبه سازند در تلاطم جنگ

ز قید طالع واژون برون نمی آیم

كه یونسم من و این نه شكم پرست، نهنگ

ز بس گره شده اشكم به سینه چون پروین

دورویه آبله های جگر كنم آونگ

ز تنگ چشمی مردم كه وسعت بخلند

نشسته پهلوی هم در نظاره تنگاتنگ

به بارگاه امامی روم كه مهر و مهش

كنند ذره ی در را مساحت فرسنگ

امام پنجم، یعنی محمدباقر

كه بحر علم شكاف است و عرش دین اورنگ

ز نقش عدلش نوعی زمانه ساده شود

كه واژگونه بپوشد ادیم خویش، پلنگ

چسان گریزم سوی طلایه دار نشاط

كه غم چو لشكر خونی به دور بسته كرنگ

مدام سیف و قلم تا زنند در چنگم

صلای مدح تو و قتل خصم بی فرهنگ،

سرم چو میم سر نام تو بلند افسر

دلم چو میم درونت گل هزار آهنگ

***

50ـ در مدح حضرت امام پنجم  امام محمدباقر علیه السلام

فلك خاكستر است و رقص شیون، باد دامانش

اصول درد بی دردی، سماع نبض درمانش

هجوم سرخ زنبوران كافر در هم آورده

ز رنگ كاغذ حلواگری نیرنگ دكانش

نه درد باده ای، نه قهقهی، نه غلغل اشكی

ز طاق دل فكندم شیشه های طاق ایوانش

از او قطع نظر در میزبانی كن كه روز و شب

همین نان كوری و كاسه سیاهی دیده مهمانش

دگر زد مطلعی سر از گریبان گل كلكم

كه می جوشد گلاب از خاك بیرون گلستانش

***

جهانی جان حسن دلنشین با جان جانانش

فدای فارس میدان دین و گرد جولانش

زلالی! راست پیش آ، چرخ را در كج روی سرده

سرش در گردن صد جا شكسته زیر سامانش

سخن بسیار نازك گشته و معنی بسی زیبا

چو در خاموش باش و بیش از این خاطر مرنجانش

***

51ـ در مدح حضرت امام مشرق و مغرب، محمدباقر علیه صلوات الله

مرا به تار نفس، گوهر سخن، گره است

به سینه، كاوش الماس دم زدن گره است

دلم ز بس كه خورد زخم های تیغ نهان

چو گوی در خم چوگان مرد و زن گره است

ز سردی نفس كوره ی سخن سازان

زبان چو شعله ی جواله در دهن گره است

كمان مطلع دیگر، دوباره پر كش شد

كه بر نشانه، خدنگش چو آه من گره است

***

رسیده كار به جایی كه جان به تن گره است

گشایش همه عالم به كار من گره است

امام پنجم را گرد ره به دیده كشم

كه در نسیم درش، بوی پیرهن گره است

امام مشرق و مغرب، محمد باقر

كه فتح هر دو جهانش به یك سخن گره است

جهان ز تنگی در گوش زخمیان گوید

كه دست تیشه در آغوش كوهكن گره است

ز حله پوشی ارواح در لباس حلول

اجل به تخلیه ی جامه ی بدن گره است

ز شرم حسن خرامیدنش سوی گلزار

نسیم در نفس آباد یاسمن گره است

شها! به گلشن مدحت مراست آهنگی

كه صوت ناله به اندازه ی چمن گره است

ز سوز و سازم در بزم فرقت شب و روز

سرشك شمع به رخساره ی لگن گره است

ز اخگر سخنم، جوش خون اخگر لعل

به مغز عطسه ی خورشید تیغ زن گره است

لبم به شاخچه ی درك نوبران سخن

چو غنچه در دل خون گشته ی چمن گره است

گشاد جان و تن و عقده ی دل و دستم

به دامن تو و توفیق ذوالمنن گره است

***

52ـ در مدح حضرت امام پنجم، محمدباقر علیه سلام الله

منم، زبان سخن گوی، در دهان سخن

جواهر و عرض خنجر زبان سخن

درون سینه سخن بود پیش از این پنهان

شدم نهان سخن بر رخ عیان سخن

به لامكان، كه مكانی است سینه ی تنگم

بر او چو بیضه ی خورشید، آشیان سخن

رسد به بام و درم تا فراز كرسی و عرش

زمان زمان ز ره غیب، كاروان سخن

به پای شمعم، لشكرنویس پروانه

قلم، مه است، قراخان دودمان سخن

نشان اگر ز سخن خواهی و نظاره گرش

نگر كه تا در دل می رود نشان سخن

ز نظم و نثر به هر طور و هر روش كه بود

مرا هزار زبان است در دهان سخن

شده ست مدحم مشاطه ی ثنای شهی

شهی كه داده سخن را ز حسن، آن سخن

امام پنجم، باقر كه شد به یك سخنش

نثار، گوهر دریای بی كران سخن

به هر روش كه دلم خواست بیش از آن داده است

ز شمسی و قمری، گنج شایگان سخن

مدام تا كه رود دل به دل سوی معنی

همیشه تا كه بود جان ما و جان سخن،

بلند باد تو را آفتاب مدح و ثنا

چو ماه چارده بر هفت آسمان سخن

***

53ـ در مدح حضرت امام پنجم، محمدباقرعلیه السلام

دل در بر من، بستگی نور گشاید

سرجوش تلافی ز خم طور گشاید

طبعم ز مزاج ار نفس سرد برآرد

خون گرمی خورشید ز كافور گشاید

از گرد رهم در رسن و دار انا الحق

انگشت یدالله سر منصور گشاید

گرد قدم زایر سرچشمه ی خاكش

فواره ی نور از نظر كور گشاید

تا چند گره عقدگشا با دل و دستم

استاد فروبندد و مزدور گشاید

***

54ـ در مدح حضرت سلطان دین، ، سپهر شرع امام محمد باقر علیه السلام

در چشم زخم زخم سراپای خود گمم

چون چشم كشتگان به تماشای خود گمم

از بس كه دستبرد نشیب زمانه ام

در خاك پای خویش، دو بالای خود گمم

این ضعف همت است كه در طوف هر دری

چون قوت تردد در پای خود گمم

تا فتنه پایمال شود در دماغ كبر

هر جا كه جای كردم در جای خود گمم

آن آفتاب آخر روزم كه روز و شب

در رنگ زعفرانی سیمای خود گمم

دربار چیست هستی خود اعتبار را؟

پنهان تر از اشاره ی ایمای خود گمم

از بیم احولان غلط بین روزگار

در اشتباه ثانی اثنای خود گمم

از جذر و مد بحر گهر موج نظم بكر

در مدحت امام علی رای خود گمم

سلطان دین، محمدباقر، سپهر شرع

كز سایه اش به مهر دلارای خود گمم

روز جزا ز قطره ی ابر شفاعتش

در رحمت الهی فردای خود گمم

خورشید بر و بحر  كفا! ذره پرورا!

دردم تمام درد در اعضای خود گمم

تا از زوال روزی هر روز ایزدی

بی منت زمانه، به یغمای خود گمم

از مسطر ثنایت و املای مدحتت

تا روز رستخیز در انشای خود گمم

***

55ـ در مدح حضرت امام محمد باقر  علیه صلوات الله الملک القادر

من كی گفتم وفا نداری؟

داری اما به ما نداری

در پهلوی من تپیدنت چیست؟

ای دل تو كه مدعا نداری

ای بخت زبون خویش! با چرخ

شرط است كه ماجرا نداری

گویم ز زبان شكوه ی تو

شرحی كه در آن رضا نداری

كای دوست! به جان خام سوزم

داغ نمك آشنا نداری

برعكس كجی كه راستی هاست

گام روشی روا نداری

مرغوله ز سایه ات بریدم

جغدی! شرف هما نداری

عشاق مخالف امل را

سازندگی نوا نداری

بگسل از مهر و كینه می باف

تار و پود وفا نداری

چندان كه كشم به پیش بزمت

رویی به جز از قفا نداری

از صاحب من، امام پنجم

جز خارج عرصه جا نداری

یعنی باقر كه در امامت

بی او خبر از خدا نداری

كشتیت چو بحر، سرنگون است

كز وی غم ناخدا نداری

ای نافه گشای تبت مهر!

بویی ز پی اش چرا نداری؟

رفتم سوی لطف او كه بسیار

بی دردی و این دوا نداری

درد پنهان چنین كنم عرض

دور از تو كه مدعا نداری

ای مایه ده سحاب رحمت!

كاری به جز از عطا نداری

گر دوست بود و گر كه دشمن

نومیدی كس روا نداری

چیزی غیر از مراد دادن

در دستگه سخا نداری

در كیسه ی خرج و دخل همت

نقدی به یقین، دلا! نداری

پیشت خجلم كه در ثنایت

جز مدح خدا ثنا نداری

خاموشی به، دلا! كه من بعد

در ظرف ترانه جا نداری

***

56ـ در مدح حضرت خاتم پنجم نگین، شکافنده ی  دریای علم امام محمد باقر علیه السلام

مطلع دیوان من، ابروی «ام الكتاب»

مقطع هر یك غزل، زلف و رخ آفتاب

شهرت از نظم من، كارش بالا گرفت

سوی هوا برپرد شیر به بال عقاب

زمزمه ی خامه ام بست دم جمله را

ناله ی بلبل شود بند گلوی غراب

هست بر همتم، چرخ یكی مسخره

زنگله بردوخته بر كله از آفتاب

حاشیه ی نامه ام، چهره گلبرگ ناز

اشك نی خامه ام، نطفه ی در خوشاب

خواه سر تیغ كوه، خواه به زخم چمن

گرد سمند من است، هر گه غرد سحاب

چار سمش هر یكی، ساغر گیتی نما

نه فلكش سرمه ی نیمه ی چشم ركاب

در جلوم آسمان از پی تنبیه شرع

كاهكشان دره اش بر كف، در احتساب

رتبه و مقدار من، ما عظم الله، كه من

گرد ره باقرم، خاك ره بوتراب

خاتم پنجم نگین، باقر دریای علم

حق امام بحق، از طرف جد و باب

احمد چاكر مسیح، حیدر یوسف غلام

موسی دیدار بین، جلوه ی آدم نقاب

مست شراب بقا، نشئه ی نوش لقا

اول آخر نما، ظاهر باطن حجاب

نایب زین العباد، وارث خیرالبشر

حاضر عسكر جواب، غایب مهدی خطاب

صف شكن تركتاز، غازی ایمان نور

نازش میدان نیاز، رحمت دریا ركاب

گرد صبوح خمار، قهر وی و تیغ او

گرده ی گردان كباب، خون دلیران شراب

مطلعی از نوبر جوش دماغم شكفت

ریخت به برگ ربیع، شبنم مشك و گلاب

***

دست ز شاخ حمل، نرگس زر، نیم خواب

آمد و افیون فكند لاله به جام شراب

گل سوی غنچه همی، طفل دهن باز شد

كو به بر دایه اش بیند پستان به خواب

سوسن شد ده زبان، پر ز زرش شد دهان

خواند مگر در چمن، مدح شه كامیاب

شاه محمد سیر، باقر والاگهر

خرمن مه خوشه چین، چرخ گهر آفتاب

نطفه ی تیغش بود، بسته بخار عقیق

سایه ی رمحش بود، جسته به گردون، شهاب

تا ندود بر گوزن، عدل قوی بازوش

از پی موری نهد، سلسله بر شیر غاب

مطلعی از كوره ی سوز دلم شعله زد

شوخ تر و گرم تر ز اشك كباب و شراب

***

بست به خرچنگ ابر، مهره ی تب آفتاب

آتش و كبریت شد موج گل و جوش آب

ماند ز من، لخت لخت، از دم شمشیر مهر

خون جگر دشمن باقر گردون جناب

قایمه ی خاك را، سجده ی او پشتبان

قلعه ی افلاك را یارب او فتح باب

رخصت منع ار دهد، باد دگر نشكند

بر سر مینای آب، جام بلور حباب

مطلع دیگر دمید در بر بستان فكر

بخت برشته تر از شاخ خزان كباب

***

گشت به میزان روان، دهدهی زر ناب

زرگری از سر گرفت، زرگر كوره خراب

ریخت پر طوطی و پای كلاغش نماند

شاخ كه از برگ داشت، چون دم طاووس تاب

تیغ هوا برفشاند، گلبن برگ از درخت

همچو سر دشمن باقر گردون جناب

جوش تجلی دهد خاكستر را به باد

گر به رخش بشكند حوصله، رنگ عتاب

مطلع دیگر چكاند ابر قلم، كز نمش

بست سخن بر سخن، چونان در خوشاب

***

رفت به نخچیر دی، شیر تمام اضطراب

ریخت كف از ریختن، گوهر ناب سحاب

پیل كچك آتشین، پشه ی سیمین پرند

گشت چهار آینه، جسم زره پوش آب

زاد فرو از گلو تا سر منقار خویش

در قفس آهنین، بیضه ی زرین عقاب

باز كه در صیدگه، از پی خون ریختن

خنجر باقر برد بسملگاه عقاب

باقر دشمن فكن، سرور گردن شكن

غازی شمشیرزن، مالك رق رقاب

كیست قدر تا نهد پای ز امرش برون؟

سیلی او می دهد حكم قضا را جواب

داوری داورا! داد ز دست سپهر

از حركاتش كه كرد در سكناتم طناب

خاك من از گوشه ای است، كش به گریبان كند

كسب پراكندگی گرد جهانی خراب

بر سر بختم كند زشتی عیش دورنگ

بر رخ عمرم كشند، خوبی روز شباب

مرهمشان نشتر و شكرشان زهر چشم

خلوتشان پسخم و صحبتشان اجتناب

رزق شب و روزشان بر در هر سفله ای

یك وجب ماهتاب، نیم پی آفتاب

برگذر رهزنان، بر در دون همتان

همچو دل و جان خویش پی سپر و غنچه خواب

كوزه ی دریوزشان، دلو ته چاه آز

كاسه ی اسرافشان، جام نگون حباب

ساخته ی عجزشان، گربه ی دم لابه شیر

تاخته ی نفسشان پیشنهاد كلاب

در كشش همدمی، جستن كودن ز بار

در روش مردمی، رفتن خر در خلاب

بالش آرامشان، پشته ی سرگشتگی

بستر ایامشان، معركه ی انقلاب

خیز، زلالی! كنون رشته ی پروین گسل

شست دعا برگشا، گوش اجابت بتاب

تا كه كند آسمان از شفق لاله رنگ

آستی و دامن از خون شهیدان خضاب،

بر تن احباب تو، صبح سلامت، لباس

خصمت را شام مرگ بر رخ هستی، نقاب

***

57ـ در مدح حضرت امام ظاهر و باطن، محمد باقرعلیه السلام

نوای گام تو را این ترانه تفسیر است

كه روی راه، همه، چشم دام نخچیر است

تو را ز تشنه لبی، گر سر شهادت هست

علاج تشنه ی شمشیر، آب شمشیر است

به باغ چرخ میالای دست گل چینی

گلی كه بر سر نیزه است، پنجه ی شیر است

ز آفتاب و سحر، چاشنی خواب مگیر

كه این دواشكر صبح، آب در شیر است

به قید هر سر زلفم، سر نوایی هست

چرا كه مطرب مجنون عشق، زنجیر است

به دستیاری اصلاح و حك، مشو همدست

كه سرنوشت تو سرمشق كلك تقدیر است

به گلستان امامی درون شو از در دل

كه خاك پشت درش، دامن ارم گیر است

امام باطن و ظاهر، محمد باقر علیه السلام

كه پنج نوبه ی شاهیش، چار تكبیر است

سخن به تندی اسبش به عرصه می تازم

كنون كه چشم قلم، مست خواب تصویر است

چه اسب؟ اسبی، كش در ره نشیب و فراز

قضا علم كش گرد و غبار تقدیر است

چنان به دیدن و نادیدنش زمانه گذشت

كه روزگار جوان خواب آرزو، پیر است

خدیو جان اقلیما! ملك دل خداوندا!

خرابه ی دل ما را محل تعمیر است

چگونه دست بر آرم ز آستین مراد؟

كه پای آمد اقبال، رشته ی قیر است

چگونه بافد شعر و چه سان شكافد موی؟

تنی كه بافته ی عنكبوت دم گیر است

ز شست تند بلا در حواله گاه هدف

به زخمم آنچه كند گریه، چشم زهگیر است

هزار خنجرش از كام خنده بگشاید

دلم كه عقده جاوید غنچه ی تیر است

مدام تا به پری خانه ی قبول دعا

اثر به جلوه درآید كه وقت شبگیر است،

ز عذر مدح تو و رنگ خجلت شیرین

به روی مویم مانند شكر و شیر است

***

58ـ در مدح حضرت امام شافع امت، محمد باقرعلیه السلام

سحر كه خنده ی برقم، دهان شمع گرفت

ز برق شعله زد و در زبان شمع گرفت

ز اشك ثابت و سیاره طرف دامانم

سپهروار سراسر جهان شمع گرفت

از آن به سوزش پروانه می رسد جگرم

كه نبض ظاهر سوز نهان شمع گرفت

تنم ز آتش می خواست جامه درپوشد

لباس شمعی را از دكان شمع گرفت

ز بهر شوری غم، چشم خون ناب پرم

نمك ز بستن اشك روان شمع گرفت

ندید سودی آهم ز سوزش و خامی

ز زلف دود مشوش، زبان شمع گرفت

سرشك داغم زد جوش در فراق رخی

كه از كنار نظر تا میان شمع گرفت

فراق روی امامی كه جانب ظلمات

خضر به راه سكندر، نشان شمع گرفت

امام شافع امت، محمد باقر

كه باج اشك غم از كاروان شمع گرفت

خدایگانا! آه مشوش هنرم

ز قیروانم تا قیروان شمع گرفت

كه تا لباس سیه بخت من بدل سازد

حریر گلگون از پرنیان شمع گرفت

خدنگ ناله ی كاری نمود پروانه

به روی چنگ ز آهم، كمان شمع گرفت

نفس به نوعی از سینه ام به مجلس تاخت

كه داد خویشتن از دودمان شمع گرفت

ز جان سوخته ام آبروی خاكستر

گذشت از لب خشك و دهان شمع گرفت

ز گرمی ای كه در ایمن سرای مدحت بود

زبانم از سخنت چون زبان شمع گرفت

***

59ـ در مدح حضرت باقر علیه السلام

بر رخ شاهد گل، نرگس حیران، چشم است

دامن گلشن ما تا به گریبان، چشم است

دل به یك دیدن دزدیده، خرابات بماند

آفت سلسله ی خانه خرابان، چشم است

جلوه ای در نظرم رقص سپند خالی

كز ته زخم نظر تا سر مژگان، چشم است

پیش ما سوختگان دید و شنید دگر است

گوش، داغ جگر و زخم نمایان، چشم است

لب و نظاره فروبند ز هر دیدن و حرف

شوخی طبع مشو، گوش حریفان، چشم است

بر سر خوان جراحت، به نمك پاشی ها

نمكم ریختن اشك و نمكدان، چشم است

سر هر حلقه ی میمی ز امام پنجم

صد جهان خضر به یك چشمه ی حیوان، چشم است

سمی ختم رسل، باقر دریای علوم

كه عیان بر رخ بینایی اعیان، چشم است

پیش گلزار نگاهیش همان اسماعیل

بهر قربان، همه چون نرگس حیران، چشم است

تا كشد از پی هندویش جوهر دارو

خاتم معجز تسخیر سلیمان، چشم است

بی گل عارض او بود كه در مصر هنوز

چون شكوفه، همه تن، شاخه ی كنعان، چشم است

آه از آن دم سوی رزمش كه به یك گردش چشم

جوهر بی عرض تیغ دلیران، چشم است

هر كجا تیغ رود در جگر تشنه رود

هر قدر تیر نشیند، سر میدان، چشم است

حلقه ی هر سر مو كز تن گیتی رسته

در ره گرد پی اش، دامن دامان، چشم است

پی نظاره ی جولانگری راكب او

دل همه دیده و جان دیده ی، جانان چشم است

شهسوارا! ز تو تا در نظر لطف اله

مردمك چشم و نگه، دیده ی مردان، چشم است،

ز سراپای تو در عین تماشای بهشت

حلقه حلقه شكن موی محبان، چشم است

***

60ـ در مدح حضرت امام جعفر صادق علیه السلام، امام هر دو سرا

به پای، زلفت مانند مار لرزد و افتد

به هر شكنجش صد روزگار لرزد و افتد

نهاده است غمت وعده را به طاق بلندی

كه از بلندی او، انتظار لرزد و افتد

ز بیم نازكی و زحمت جراحت آسیب

به دست و پایت، رنگ نگار لرزد و افتد

اگر ز عنبر خالت به نافه جامه دهد پوست

دماغ مشك ز مغز تتار لرزد و افتد

ز گرد بردن آیینه ی دلت، دم گرمم

چو گردباد درون غبار لرزد و افتد

به دامنم همه از تیغ بازی جگر عشق

سر حریف «انا الحق» به دار لرزد و افتد

امام جعفر صادق كه پرچم گیسوش

به دوش رایت هشت و چهار لرزد و افتد

به قدر ذره ای ار حصر، مهر جودش خواند

شمار بر سر هم بی شمار لرزد و افتد

چنان مشاطه ی عدلش شكن ز كار فشاند

كه چین زلف به روی عذار لرزد و افتد

نثار اشك حسودش ز دیده تا سر دامن

به رقص شیون، مثل شرار لرزد و افتد

یداللها سخا كف، شها، زبردستا!

كه از تو بحر چو افلیج وار لرزد و افتد

ز مجمریت چو دود صلای مدح براند

صعود فكر به سان بخار لرزد و افتد

ز آستین، ید بیضای دستگیری كن

مرا كه بر سر هم گیر و دار لرزد و افتد

مدام تا بنه ی خار رنگ گل پی گلبن

ز غازه كاری اشكم، نگار لرزد و افتد،

دل من از بر من در كنار باغ مزارت

چو غنچه از علم شاخسار لرزد و افتد

***

61ـ در مدح حضرت امام جعفر صادق علیه السلام

رخت ز جوش عرق، در حجاب گرید و خندد

درون آتش و آب، آفتاب گرید و خندد

نظاره ام به رخ بخت و روی حسن تلافی

چو پیر خسته به عهد شباب گرید و خندد

درون حلق صراحی ز ناخوشی دماغم

به خشكی و تری غم، شراب گرید و خندد

ز سوز سینه ام و چشم داغ سرمه كشیده

به روی نایره، اشك كباب گرید و خندد

زبانم از پی قتل سخن ندان سخن دان

چو تیغ یك دهن بوتراب، گرید و خندد

صبوحی قدح دیده ام، امام ششم را

چو چشم عاشق در عین خواب گرید و خندد

به روز رزمش در هر كناره دیده ی شیران

چو داغ تازه ی ته خون ناب گرید و خندد

درون پرده ی شوریده نقش خون نهنگان

به روی دریا، چشم حباب گرید و خندد

ز طبل و نیزه در آهنگ و طعنه در بر لشكر

دل از تپیدن و جان ز اضطراب گرید و خندد

مدام تا ز بنان (؟) در نثار كاوش مژگان

به تحفه از دل عاشق عتاب گرید و خندد،

به روی شعر من و مدح تو ز رشته نیسان

در چكیده ی صاف و خوشاب گرید و خندد

***

62ـ در مدح حضرت امام جعفر صادق علیه السلام

یك تن نیافتم كه به غور سخن رسد

برتر شود ز چرخ و به فریاد من رسد

حرفی برون نداد حریفی، كه تا مرا

هوشی به سر درآید و نوشی به تن رسد

گیرم كه خویش را ز سخن عزل كرده ام

كی پیشه ی مسیح به هر گوركن رسد؟

ناقوس می زنم به منادی كه در جهان

بتخانه ی سخن به من برهمن رسد

كنعانیان من ز حسد كور می شوند

گر كاروان من همه با پیرهن رسد

ز آلوده دامنان تو را آرزو همین

خشكی نشئه ای به دماغ سخن رسد

از رنگ و بو چه تحفه فرستد دماغ را

بی خود شود جعل كه به مشك ختن رسد

من آسمانم و سخنم ناوك شهاب

كاخ سپهر را چه خلل ز اهرمن رسد

پا دامن زره چه كند مرد كار را؟

زخمی كه از سنان گریبان زن رسد

بزم هزار شیرین لبریز می كند

آهنگ تیشه ای اگر از كوهكن رسد

نسپرده ام به خویش كه انسان كاملم

یا آنكه فكر من به كمال سخن رسد

گردم به گرد خاطر هر جا شكسته ای

شاید كه از یكی نظری سوی من رسد

تا چند زلف خم به خم بكر نظم را

در پیچ و تاب دخل، شكن بر شكن رسد

در موج خیز زهر حسد مار زخمی ام

از بس كه نیش بر سر نیش سخن رسد

در دفع زهرشان مگر از حقه ی شفا

فاروق اكبری ز امام زمن رسد

یعنی امام جعفر صادق كه صبح وار

نور جبین دینش به هر انجمن رسد

ششدرگشای دین كه دو صبح اناملش

در دست خون حشر به فریاد من رسد

دوزخ ز دشمانش كند چاشنی درست

كز سوختن نمك به تن سوختن رسد

بر دوستانش باغ ارم، جیب بر درد

عاشق چنین كند چو به یار كهن رسد

فواره ی حیات معانی شود دماغ

چون شمع مدحتش به سواد لگن رسد

مرغ كباب خواند اگر آفتاب را

دستان زنان به شاخچه ی بابزن رسد

دریا دلا! ز ما حضر سفلگان دهر

میراث بازمانده به زاغ و زغن رسد

در رسته ی گزاف خران خزف فروش

باش آن قدر كه نوسفرم از عدن رسد

از دست خار و زاغ به سرعت دوانده ام

پیك نفس كه قافله ای از چمن رسد

جمعی كنند دعوی و برخی ز پی روند

تا پرتو دروغ به هر انجمن رسد

یاری به جان رسانا! جان داروی دلا!

از دوستان تلافی دشمن به من رسد

در زلف بختشان نزنم چنگ اعتصام

كارقم گزیده را چه مدد از رسن رسد

لب تر نسازم از نم ابر تصوری

گر آبشان ز زمزم چاه ذقن رسد

از دام آز رسته ام و قید آرزو

تا منصب قناعت روزی به من رسد

بشتاب سوی طوف درت، گفته ی مرا

تا مكه گرد بام و درم چرخ زن رسد

از مكه ام به خاك مدینه، حیات بخش

تا روح تازه ای به تن و جان من رسد

پس از مدینه ام به بهشت نجف در آر

شاید كه جانی از شرف او به تن رسد

و آن گه به كربلام به طوفان گریه ده

تا موج خون دیده به این انجمن رسد

نزدیك شد كه تیر دعای شبانه ام

بر سینه ی دعا ز زبان دهن رسد

تا جام آفتاب نگون می رود به دور

تا نشئه ی زلالی بی ما و من رسد،

سرخوش ز طاعتش چو فتد مست در لحد

موج «می طهور» به چاك كفن رسد،

خصمیش را به پرسش جاوید چشم و دل

توفان دوزخ و گل داغ محن رسد

***

63ـ در مدح حضرت امام جعفر صادق علیه السلام

تویی و نفس دنی، كار و بار پنبه و آتش

مده به الفت هم اختیار پنبه و آتش

سفید رویی با سرخی شراب میامیز

كنون كه صبح و شفق شد بهار پنبه و آتش

ز نیستان حیاتت به زیر عمر درآرد

ز موج خیز زمانه، قطار پنبه و آتش

ز آفتاب زند در لباس كوته هستی

مه دو هفته ی یك رو شرار پنبه و آتش

به اختلاط شهان در مچسب و دامن دركش

كه هشت قرب شهان، شعله زار پنبه و آتش

به اعتصام شهی یاز دستبرد، كه از وی

گناه و رحمت شد نور و نار پنبه و آتش

امام جعفر صادق، طلوع صبح هدایت

كه هست جان عدویش، بخار پنبه و آتش

امام غازی كز برق تیغ، خاك و فلك را

ز خون خصم كند، لاله زار پنبه و آتش

چه تیغ؟ تیغی كز رشته های خط شعاعی

تند به جان عدو، پود و تار پنبه و آتش

زهی ز پویه ی رخشش كه چار جانب گردد

كه زیر چشم ببندد گذار پنبه و آتش

چه رخش؟ رخشی كز آب و تاب نعل هلالش

دهد به باد هزیمت، غبار پنبه و آتش

به یك پیاله ی سم در طلوع صبح شبیخون

شكست می زدگی در خمار پنبه و آتش

بر این سمند سوارش ز مد تیر تبارك

نموده دیو لعین را مهار پنبه و آتش

ستاره از شرر رمح ناف سوزش گردد

در آب و خاك فلك، دانه كار پنبه و آتش

نفوذ آتش پیكانش، باغ جان یلان را

برد به نهر بدن، جویبار پنبه و آتش

ز پاس عدلش در روزگار ملك تصور

شدند ظلم و ستم پیشه كار پنبه و آتش

شفیع هر دو جهانا! ز خام سوزی عصیان

فشانده داغم گل در كنار پنبه و آتش

هر آن چراغ كه میرد، به دامن كفنم پیچ!

كه آمده كفن من، مزار پنبه و آتش

دو دیده نیل به دوش از مژه به مصر نشانم

شدند در بلسان آبیار پنبه و آتش

از آن برشته تر از حسن رو دهد سخنانم

كه هست وحشی طبعم، شكار پنبه و آتش

مدام تا كه دهد آب و رنگ گونه ی اشكم

به شبنم گل و مل، خارخار پنبه و آتش،

بر تفرج احباب، باغ خصمت باد

كنار سرو و گل و لاله زار پنبه و آتش

***

64ـ در مدح حضرت امام، یعنی كه امام ششمین، جعفر صادق علیه السلام

خون جگر و آتش سودا می و جوش است

گلزار دل و رنگ تمنا می و جوش است

پیمانه ی مجنون، قدح دیده ی لیلی است

یوسف رخش و خواب زلیخا می و جوش است

یعقوب و نظر جام نگونی است تهی نور

موسی و خم قله ی سینا می و جوش است

بر گوشه ی بی توشه ی بالین اسیران

خونابه ی درد و دم عیسی می و جوش است

ما و جگر ریش و غم جعفر صادق

رخسار گل و بلبل شیدا می و جوش است

یعنی كه امام ششمین سر خم ایمان

كش زخم سنان بر تن اعدا می و جوش است

از ساقی رزمش كه دم تیغ اجل شد

خون ها همه در كاسه ی سرها می و جوش است

از نیزه یلان تا كه رسانند دماغی

خون عدو و كیف دو بالا می و جوش است

خورشید كفا! لطف مه و سال تو با من

چون حسن تجلی و تمنا می و جوش است

از طعنه ی خار سر دیوار ملامت

زخم ته دل چون گل رعنا می و جوش است

گلزار وجودم ز گل داغ ندامت

چون كاسه ی افلاك سراپا می و جوش است

از خامشی مدحت دریای نوایم

دم بستگی و غلغل مینا می و جوش است

***

65ـ در مدح امام جعفر صادق علیه السلام

كلید هفت در دوزخ است تا دانی

به یك سوال عطا، نیم چین پیشانی

گره مزن به دو ابرو سوال سایل را

گه سوال مبادا تو نیز درمانی

زرت شده است بت و بت شكستنت دل ریش

زهی خدای شناسی! زهی مسلمانی!

غبار شو به در هر بهانه و برخیز

كه تا نشینی بر خاطر پشیمانی

به جان رحم مشو سخت دل كه سایل را

دلی كه لرزانی، عرش مجید لرزانی

متاب سبلت و بر باد تكیه مزن

كه خنجری است به سینه، بروت جنبانی

به دار قهر الهی مزن پی نخوت

سرت كه هست به باد بروت ارزانی

به آب تیغ چنان شسته ایم جامه ی جان

كه زخم گردن ما را كند گریبانی

گذشته از سر بختم هزار نیزه فزون

چو چین زلف بتان موجه ی پریشانی

مگر دهد سر و سامانی ام به لطف عمیم

امام جعفر صادق، عطای ربانی

ز ابر همت اكسیر باده ام گل شد

خم تهی قدح خاك و باد یونانی

شود چو نازش دندان، لب جگرخواره

ز رشك نظم دل پاره ی بدخشانی

به كسب نشئه ی انشای صورت و معنی

كجاست انوری و ازرقی و خاقانی؟

دوای جانا! درد نهان من فهما!

كه مو به موی مرا، پیچ و تاب می دانی

شدم زبان خموشی ز خجلت مدحت

كه كرده ام به سخن اعتراف نادانی

***

66ـ در مدح حضرت امام جعفر صادق ، علیه السلام شفیع روز جزا

مراست شمع صفت، مغز استخوان، آتش

قلم، شهاب و بنان، تركش و كمان، آتش

ز خار سوختنم گل نكرد سود هنوز

نشسته تا كمر شعله در زبان، آتش

به خام سوزی جانم، دلا مزن طعنه!

كه كرده است ز سر جوش، امتحان، آتش

ز بس كه دانه و آبم، شرار و دود شده

چو مهر بسته به خاشاكم، آشیان، آتش

ز آب چشمه ی خضر سخن، سخن گویم

به گرمی ای كه روان بوسدم، دهان، آتش

دهم ز مدح امامی چمن به معجز نظم

كه شاخ شعله كند میل و سرمه دان، آتش

امام جعفر صادق كه از می لطفش

شود به دوزخ جاوید، گلستان، آتش

نفس ز تیغ برآرم كه دم به دم ز نیام

چو مار افكندش پوست از دخان، آتش

ز ابر لعل فشان، قطره ایش گر پاشد

دمد ز دوزخ چون شاخ ارغوان، آتش

شراری ار فكند بوسه ی گلوسوزش

برآورد همه انگشت الامان، آتش

نهد ز بارش ابری كه خنجرش نام است

به بام خانه ی پروانه، ناودان، آتش

نبرده نام ز رزمش همان كه چون خورشید

گرفته است دهانم به صد زبان، آتش

شود چو غازه ی تر دامن از مشاطه ی عدل

كنی به پنبه ی محلوج اگر نهان، آتش

دمد ز باغش اگر شاخسار گلبن حفظ

تند به دسته ی گل، تار پرنیان، آتش

به سجده كاری تا مركز اثیر رود

كه بوسدش مگر از خانه، آستان، آتش

سوی هوای دیاری كه دوستان وی اند

همه بهشت كند بار كاروان، آتش

ریاض معنی دنیا! بهار ایمانا!

كه برگی از غضب توست در خزان، آتش

چنان به سوختنم، چرخ، گرم برگ و نواست

كه می برند دل و دستم از رزان، آتش

نشسته ایم به هم ما و شورش خامی

كشیده پای گم سوز از میان، آتش

***

67ـ منقبت امام جعفر صادق علیه السلام

جهان نمایم و جام جهان مردمك چشم

چراغ سوخته ی دودمان مردمك چشم

به ماتم هنر و تیره روزگاری طالع

سیاه پوشم چون مردمان مردمك چشم

رسید بر سر دامانم و فكند گلستان

به زیر پاره ی دل كاروان مردمك چشم

به دام زلف پریشان و چین كاكل درهم

بریده از پی دل آشیان مردمك چشم

ز سینه می گذرد غمزه را خدنگ جگردوز

كه بركشند ز ابرو كمان مردمك چشم

ز خون ستانم سیل و به ابر مژگان ریزم

خراج گریه كه هستم ضمان مردمك چشم

برم به جعفر صادق ز بحر می كن عرض

ز شرح هر مژه گنج روان مردمك چشم

به وصف گلگونش سازم بنات نعش سخن را

كه هفت میدان گیرم ز آسمان مردمك چشم

تبارك الله گلگونی! چگونه گلگونی؟

كه گوی عكس برد از میان مردمك چشم

به درك جنبش فرصت خیال نیفتد

یقین طرف العین گمان مردمك چشم

پی خرامش نازد همان به دشت قیامت

به رنگ خون شهیدان روان مردمك چشم

ز تیغ لاله فشانش، دمی ز سینه برآرم

كه هست شاخ گل بوستان مردمك چشم

تهمتنی به چنین تیغ و تند گلگونی

كه هست شمع زه دودمان مردمك چشم

گرش بهار غضب گل كند ز سرخی دیده

ز باغ خاطر در گلستان مردمك چشم،

چنان نفوذ كند بیم كز سیاهی لاله

دود به چهر، نم زعفران مردمك چشم

ز سهم ناوك پران مو شكافش، مردم

شهاب وار گریزد سنان مردمك چشم

محیط قهرش گر جوش بر زند، گردد

سواد كشور سینا، جهان مردمك چشم

ز زهره بر در میخانه ی نظاره گشاید

نظیر شیشه شكستن، دكان مردمك چشم

همای سدره نشینا! بلند پروازا!

كه هست عكس خیال تو، جان مردمك چشم

مراست در دلی گر نقابش از رخ گیرم

نظاره پای كشد از میان مردمك چشم

نشانده قطره ی خوناب های زخم درونم

به نوك هر مژه بر دیدبان مردمك چشم

سحاب مژگان را ز آن سبب به مایه زنم خون

كه سود آستن است و زیان مردمك چشم

چو چشم كشته ی دیدار باز مانده ز حیرت

به روی خنده ی اشكم، دهان مردمك چشم

چو ماند قافیه تنگ و فراخ، بحر ثنایت

خموش است چو غنچه، دهان مردمك چشم

***

68ـ منقبت امام جعفر صادق ـ علیه السلام ـ

اشكم و نال قلم، ناله و گوهر باشد

عقده ی پشت و شكم، ناله و گوهر باشد

بر سر بالینم ز اشك و ترنم همه جای

شمع را تا به حرم، ناله و گوهر باشد

تا كه بر افسر آوازه ی خود افشانم

ریزش طبل و علم، ناله و گوهر باشد

می ای از خامه فشارم كه ز تاب برقش

جام را عطسه ی جم، ناله و گوهر باشد

زیر سبابه ی اندیشه به پای تیغم

جستن نبض قلم، ناله و گوهر باشد

به ثنای شه دین، صادق صبح ثانی

شكرم را نی و دم، ناله و گوهر باشد

جعفر الصادق، شهنامه ی دین كاظم

كش ز پی تند روم، ناله و گوهر باشد

چون نهد پا به سر چشم ركاب از پی رزم

ادهمش را دم و دم، ناله و گوهر باشد

وه چه ادهم! كه دمش با دم در سبقت هم

گرد از آن سوی عدم، ناله و گوهر باشد

رفتنش با عرق و نغمه گر جنسی سهم

از هوا تا به قدم، ناله و گوهر باشد

از خیالش كه بود شعله صفت دیوانه

همه زنجیر رقم، ناله و گوهر باشد

گر كشد نقش گرش جلوه و غلطیدن جوی

گوش تا گوش قلم، ناله و گوهر باشد

چون كشد تیغ یمانی ز فروغ عكسش

چشم و دل ها همه دم، ناله و گوهر باشد

عرضش چون عرض قتل یلان عرض دهد

جوهر و تیزی دم ناله و گوهر باشد

دین پناها! به كفت تیغ جبین و رانش

چرخ با خاك دژم، ناله و گوهر باشد

از نم خجلت مدح تو و خشكی دماغ

طالع طبع به هم، ناله و گوهر باشد

تا رهم زلف رخ آتش اندیشه بود

صدف و سینه ی یم، ناله و گوهر باشد،

مدحتت پرده ی عشاق و نوایم بادا

زیر را زاری بم، ناله و گوهر باشد

***

69ـ در مدح حضرت كعبه ی دیده، امام موسی كاظم علیه السلام

موجم و لای نفی دریابار

همه، الا الله افكنم به كنار

لای نفی جهان، گریبانم

الف گردنم، اله نگار

خم ابروی و چین پیشانی

مد و تشدید اللهش انگار

بی خودم، خود ز خود نمی گویم

خواه بی هوش، خواه خود هشیار

مست ایمانم از قرابه ی عشق

شیشه ی چرخ از رهم بردار

بر در هر كه گام رنجانم

كه به كنجی رسم ز صفه بار

آستانم قیامت قدمم

حشر و نشر آرمیدن و رفتار

پود عزمم تنیده بر تبت

تار جزمم گسسته از تاتار

نیم پختم فسرده در خلخ

چرم خامم دریده در بلغار

نسخه ی بر و بحر را خواندم

چین ابروی موج و خط غبار

اشترك زد ز بحر اشعارم

مطلعی بار شكوه را سربار

***

شكوه ای می كشم به عرصه، قطار

موج خونش به دوش خامه، مهار

شكوه ای سر به سر تراوش زخم

چون زبان بریده در گفتار

شكوه ای در خموشی و گفتن

تلخ و شیرین چو صلح و رنجش یار

قطره ایش ار به آه دردوزم

می جهد از كمند من چو شرار

ذره ایش ار به جیب درپیچم

می سراید چو مرغ در گلزار

از كه؟ از جور ناخداترسی

وتر قطره فتنه را پرگار

سرخ زنبور كافر از دستش

بر میان بسته راهبی زنار

پیل بر دوش چون ملخ كه كند

پنج مزروع ساكنان دیار

در دیاری كه او به سرداری است

«لیس فی الدار غیره دیار»

دو محصل به دستبردم تاخت

هر یكی پای مزد صد آزار

سمج و ممتحن به چهره و رنگ

قی بیمار و خورد بوتیمار

رخ كج واج و طاق ابروشان

روی ابلیس و قبله ی سگسار

انتقام مزاج سبلتشان

تیر پشمین و بینی كفتار

ترك جوشی لفظشان عربی

حشو حشو كلام ناهموار

بر كف هر دو یك دریده برات

ملك الموت را پر طیار

سطرها چین جبهه ی نكبت

نقطه ها خال چهره ی ادبار

نام من تاج اولین سطرش

اژدها با سپهر در پیكار

بركشیدندم از رسن به دو پای

یك قلم بر چهارپایه ی دار

من و پیچ رسن به زیر و زبر

كهكشان بود و چرخ كج رفتار

یا دلی سرنگون ز حلقه ی زلف

یا جگرپاره ای به آه سوار

سرم از خاك شد دو نیزه بلند

خاك بر فرق دنیی غدار

از صدای كتك فرو می ریخت

گوش انجم ز گنبد دوار

كنده و رفته شد ز غارتشان

گرد از خانه، كاه از دیوار

شكوه سر می كنم به دیوانی

كه پریخانه است از اسرار

صاحب نظم و نثر این دیوان

كیست؟ دانسته ای در این پرگار

كعبه ی دیده موسی كاظم

قبله هفتمین هشت و چهار

چون كند پاك دست از آلایش

صبح پیش آورد سر دستار

مرغ آبی جوهر تیغش

باز كرده ز تشنگی منقار

غرفه های مدینه سوی درش

دیده ی عاشق است بر رخ یار

دشت چون ششدری است در كویش

كعبه را كعبتین ز نقش چهار

قسمی می خورم به خاك درش

با قسم های قادر مختار

به صفیر پری كه خون سازد

قهقه كبك مست در منقار،

به فریبی كه دانه كارد دام

به نصیبی كه حسرت آرد بار

به خیالی كه می رسد پنهان

به ملالی كه می برد در كار

كه به پرواز روح می بندم

تن وامانده جور زار و نزار

كششی باید از هوای درت

با كشش های قادر مختار

بیش از این واممان زلالی را

گرد سرگشتن بهشت مزار

تا فروزد دماغ دل را نور

تا گدازد چراغ جان را نار

دوستان تو را بهشت، حساب

دشمنان تو را جحیم شمار

***

70ـ در مدح حضرت خسرو كون و مكان، امام موسی كاظم، علیه السلام

ناله را وقت شد اكنون كه ز شوری فلك

لاله آرد به سر ماحضر داغ نمك

بر تن دشت و سر كوه و كمرگاه زمین

از پی تر شدن شعله ی خشك هر یك

سترد پرزه ی سبزه به گل از استره، برق

برف صابون زند و نامیه مالد كپنك

موج را تا كه شود قبله نما، چشم حباب

رعشه در آب خورد غوطه و چرخد عینك

باد از باد شود شمع رهش، دسته ی گل

همچو آن دزد كه از دزد رباید فندك

بر رخ غنچه ی لب بسته ز بوسیدن خار

لاله ساغر زند و نرگس حیران چشمك

سوسن و نسترن و نرگس و نسرین و سمن

بهر مستان می مدح شه آرند گزك

خسرو هفت كمر، موسی كاظم، شه دین

كه به گرداب فتد از سپهش ناف سمك

مهر جمازه سواری است، پی اش نیزه به كف

بسته از هاله به رنگ عربان، تحت حنك

ز آب تیغش كه گل نار خلیل الله است

كوه هفت جوش بود ریخته تر از آهك

از برای شرف سكه ی اسلام شده

حجرالاسود را نقش پی اش سنگ محك

زیر بار نمی از قطره ی بحر جودش

ابر، پیل گهری؛ رعد، صدا؛ برق، كچك

رعد یك هوی قلندر ز گدایان درش

برق نیم نقطی از ورق قهرش حك

وسعت جود ـ بنامیزد! ـ كز نشو و نما

نه سپهر است به باغ كرمش یك سبزك

در سرایش كه بود گربه ی مستی، مهتاب

هست یك سپره ی سوزن پر، مهر فلك

تا تند پرده ی نظاره ی عصمت نظران

عنكبوتی است به دامان درش، چشم ملك

دین پناها! رخم از شرم بهار مدحت

سر خط مشق خزان است به بستان فلك

تا برد لخت جگر از سر میدان غمت

تاخته از پی هم اشك سراسیمه یدك

دل ارباب هنر را به نمك سوخته اند

عالم و مردم عالم، فلك و داغ فلك

عالمی، مزبله ی غول بیابان فریب

مردمی، مردمك كوری و زنگ عینك

تا گل صحبتشان رنگ شكفتن گیرد

سایه را خوانده سوی پشت نسیم و زیرك

چند از این آب حیا ریختگان دزدم دم

آتش و باد هوس باشم در خار و خسك؟

تا وداع خضر آرد به رهم، آب حیات

تا برآید ز دمم عیسی الله معك

دوستت سر سبد یاسمن باغ بهشت

دشمنت معتكف زاویه ی قعر درك

***

71ـ در مدح حضرت امام موسی كاظم علیه السلام

شیشه بازی كه به پهلو قدم از سر دارد

قفسش، آینه و طوطی و شكر دارد

همه را صرف ره كوتهی عمر كند

نیم پیشانی و یك رخ كه منور دارد

حقه بازی است به نه حقه و یك مهره ی زر

كه به هر لعب دگر، بازی دیگر دارد

گاه در گوش نهد، آورد از دیده برون

گاه از دیده به لب های فسونگر دارد

در ته خرقه ی نه توی به چرخ افتاده

طاسی از آب پر و طاسی از آذر دارد

در نهان مكتب اندیشه ی ابجدخوانش

نوش او لذت تعلیم ز نشتر دارد

گو عرض هم طرف رحم مشو كز عرضم

جوهر زخم جگر، جانب خنجر دارد

تا خورد بر دل صد پاره ی زخمی همه دم

دست و تیغ نفسم جانب جوهر دارد

***

72ـ در مدح حضرت موسی كاظم، علیه السلام

گلی كه چینم از خار دیده گلناری

چو نار دارم در آستین، جگرخواری

نه سرخطی ز خیال و نه خامه ای ز مژه

كنم ز بی قدمی، مشق در گرفتاری

به دور مردم عالم فكنده مهره، تنم

مگر ز بی مددی یابی از خودت یاری

سرت مباد كه از عشق غیر، حلقه ی دار

به تیغ غمزه ی معشوق سر فرود آری

در آستین نتوان بیش از این چراغ شكفت

چو شاخ گل شده داغم به دست بازاری

ز كاوش مژه فرهاد نظم و نثر شوی

چو بیستون جگر را ز پیش برداری

به مدح موسی كاظم، امام راست عیار

كه عدل ذات الهیش كرده معیاری

***

73ـ در مدح حضرت امام هفتم، موسی بن جعفر علیه السلام

روزی كه كرد لوح ز سر گردن قلم

«لا تقنطوا» به سر خط پیشانی ام رقم

آهنگ شد مقام مصاف سپاه عمر

دستی به طبل فتنه ی اماره زد شكم

صف ها كشیده شد ز ملك تا به جن و انس

«قالوا بلی» دواند به دار بلا علم

خاك آمد و به بار امانت كشید دست

یك مشت خاك بر سر این خاك پای كم

چون نقد عمر، خرج هوس گشت زینهار

هم دخل نسیه را نشوی ضامن سلم

در قهقه صراحی توحید ایزدی

از كوس مدح، غلغله افكن به زیر و بم

مدح امام هفتم یعنی كلیم طور

كز برقعش تجلی در پرده ی حرم

دریا و كان و ابر كه تر دامن وی اند

افكنده نیم عطسه اش از بینی كرم

مرغابیان جوهر تیغش ز موج تیغ

چون موج از نسیم صبا كرده اند رم

از نوك رمح خامه نگار سترده نقش

از گرد توسن سر میدان خورده رم،

اوراق آب ریخته در جوهر بسیط

طومار خاك واشده از باد در عدم

آوردمت به درگه و بردم درون خاك

تا گل كند ز آب و گلت، كشته ی صنم

دیدم به خواب، روز قیامت، شب فراق

دور از رخت كه هست مه بدر مغتنم

شد وقت آنكه رحم به گرد سرت شود

من مستحق رحم و تو دارای محتشم

تا نه فلك به خاك درت چرخ گردشند

تا هفت نقطه مركز پرگار یك قدم

در لذت سخن، نمك منقبت منم

شور عرب، قیامت هنگامه ی عجم

***

74ـ مدح علی بن موسی الرضا علیه السلام

ای روان خاك طوس! اشك روان آورده ام

از یمن سوی بدخشان، كاروان آورده ام

تاكنون بی آستان بوس تو در بازار سود

خاك در چشمم، چه آوردم؟ زبان آورده ام

ماحضر بهر سگانت؛ من ز جان سوخته

انتخابی كرده، مشت استخوان آورده ام

زایران آستانت را محقر تحفه ای

عمر خضر و جان عیسی ارمغان آورده ام

از بدخشی پاره ی دل، از لآلی در اشك

قاف تا قاف جهان دریا و كان آورده ام

از سرشك دیده در غواصی خاك درت

مردم آبی و نیسان زادگان آورده ام

پای انداز سگانت را بساط كهنه ی

افسر خاقانی از فرق حسان آورده ام

از خرابات عدم تا هستی آباد وجود

راه سوی روضه ات از بوی جان آورده ام

تا بدوزم خویش را چون نقش جان بر پرده ات

سوزن از مژگان و از رگ ریسمان آورده ام

تا بگیرم تنگ در آغوش تنگی مرقدت

سینه از چرخ و بغل از كهكشان آورده ام

تا به ایما آستان اولت را بوسمی

بار گردن نه فلك را نردبان آورده ام

مطلعی از شبنم خونابه ی باغ جگر

شاخ و برگ ارغوانی را خزان آورده ام

***

حرف قتل خویشتن تا بر زبان آورده ام

تیغ را آب شهادت در دهان آورده ام

حال خود را دور از رخسار خاك درگهت

دامن و آغوش از زلف بتان آورده ام

گه به قربانگاه عشق از تهمت افسردگان

همچو خون سرو، كام ناردان آورده ام

گاه تا بسیار خندانم لب خصمان خویش

ریشه ریشه، خون دل چون زعفران آورده ام

گه به دعوی، عرصه ی مدح تو حسان العجم

چون زلالی شاعر صاحب قران آورده ام

سینه ای چونان كه دشت كربلا در ارض طوس

از پرند طعنه ی حاسد، نشان آورده ام

جانب خورشید عدلت را ز دل برق ستم

كاروان ها عرصه ی ماه و كتان آورده ام

در گلستان دعایت كز اجابت گل كند

غنچه ی آمین ز باغ قدسیان آورده ام

در لحد تا شادی مهرت ز پستی برده ام

تا غمت را بر سر بالین جان آورده ام،

دشمنت را ز آه گرم و جستن خون جگر

نخل ماتم، برگ شاخ ارغوان آورده ام

چشم بد دور از تماشا، در حریم باغ خلد

دوستانت را به سیر بوستان آورده ام

غیر گلریزی مدحت در بهار ماسوا

باغ برگ لاله را مهر زبان آورده ام

***

75ـ در مدح حضرت رضای موسی جعفر ـ علیه السلام ـ

دلم كه كوس سخن كوفت بر در دو عراق

گرفت ملك ملك را به حكم استحقاق

اتاقه زد به كله گوشه ام، دمیدن مهر

كه ای خراج ستان! یكه شاعر آفاق!

به شست معنی تندی خراج آورده

خدنگ غمزه به كار قلمرو قبچاق

كشیده سفره ی اشعار بر شكرخواران

تبارك الله، چون خوان روزی خلاق

به گشتن ته دیگ از سیاهی و چربی

به مطبخ تو، شب قدر، گربه ای است براق

كشند محمل حلمت پی خروج و نزول

براق حضرت ختمی و ناقه ی اسحاق

ز صیحه ی «لمن الملك» در سخن كه زدی

گرفت صور قیامت دم از گلوی جناق

رسانده از پی تاراج زهر تریاقت

ز مومیایی علاج شكستگان تریاق

ز آب و تاب عقیقت به كوهپایه ی رشك

همیشه لخت دلی می كند بدخشان، قاق

حریر كلكت چون یك قلم به نیمه رقم

ز چارحد خراسان گرفت تا به عراق

هزار عرش ز كرسی دل به مدح رضا

بلندی سخنت برگذشت از اغراق

رضای موسی جعفر، علیه الف سلام

كه داده است عروس دو حجله را سه طلاق

به حاجبی در چاكران بی قدرش

به فرق چرخ شكسته مه دو هفته، چماق

هر آن كه در قلم آرد رقم ز دشمنی اش

رهش به خطه ی دوزخ كشد چو مد سیاق

قضا كه قاضی دیوان و مفتی قدر است

عروس بخت مرا مهر خواب كرده صداق

دمی كه جسمت در طوس جان و تن دیدم

چنین به چشمم از روی عشوه گفت فراق:

از آن ز درك نظر مانده ای ز حیرانی

كه نور دیده به تاراج می دهد مشتاق

مدام تا كه زند لاله راه شیرازه

همیشه تا كه دهد برگ گل به باد اوراق،

نوشته باد به پیشانی ام خط مدحت

چو آفتاب برین قصر زرنگارین طاق

***

76ـ در مدح امام نهم، محمد بن علی تقی ـ علیه السلام ـ

منم آن كه بی قرینم به جهان همقرانی

مگر آنكه چشم احول، كندم خیال، ثانی

شه بی سپاه بختم به مدینه ی فصاحت

كه گذشته صیت نظمم ز قلمرو معانی

چكد ار ز ابر كلكم به دهان قطره رشحی

ز هوس پر آب گردد لب آب زندگانی

ز خود این قدر كه گفتم بر و بام لاف رفتم

ز چه مایه جرأت است و زه چه رتبه؟ هیچ دانی؟

ز ثنای بحر ژرف در افسر امامت

سمی جناب ختمی، تقی فلك مكانی

عدد نه امامت، شه خطه ی ولایت

كشش مددرسانی، روش خدای دانی

نمكین خوان آدم، شكرین شیر حوا

دل دوست دوستگانی، گل باغ كامرانی

عرفات عارفانش، در كاخ كبریایی

عتبات عاشقانش، سر كوی بی نشانی

نه ز ابر قطره بارد، نه ز خاك دانه روید

مگر آن كه ابر لطفش به درآید از كمانی

ز فضای عهد پیری، روش زمانه ام را

شب و روز ناگوار است، چه ز حسرت جوانی؟

ز مركب بسیطم كه تعجب خیال است

بتوان ز ضعف نتوان به بهاست  ناتوانی

همه خشك خشك مغزی است و تری دماغ خفت

خردم كه شهربند است به شهر استخوانی

تو ز آستین رحمت بگرفته دست یاری

همه ره، كشان كشانم به بهشت دررسانی

زده بر در اجابت، نفسم كه در حقیقت

به دعاست، ختم ختم دم گرم كامرانی

همه بخت دوستانت به گل و سمن خرامد

ز بهار زندگانی به ریاض جاودانی

كم و بیش دشمنان را ز قضا لبالب خون

همه دم دو دیده گردد به صبوح دوستگانی

***

77ـ در مدح حضرت امام محمد مهدی ـ علیه السلام ـ

هان ای زبور خوان سحر، وقت گشت، هان!

بسم اللهی به دیو فروبستگان بخوان

آن چشم چون پیاله ی پر می به گردش آر

آن حلق چون صراحی را بر غلغلی رسان

چنگی به تار نغمه ی قانون شید زن

گلبرگ ناله ای به گریبان دل فشان

دنباله را به فرق تهور اتاقه ساز

بر خفتگان نهی اش، بانگی برون دوان

یك شب به وقت آن كه دهی نای را خروش

در زیر این هما قفس زاغ آشیان

یلدا شبی كه رعد، منادی همی زدی

آیا كه دیده گمشده ی بام آسمان

من در خمار راه، چو مستان صبح خیز

چون سایه، نعش خویش به روی زمین كشان

تا پیر می فروشان از بام میكده

سر بركشیده، طره ی دستار تا میان

از جانب جنوبی او تا شمالی اش

شد گلشنی نمایان چون روی گلرخان

لشكر كشیده خط بناگوش بر سمن

پامال كرده خاك چمن، خون ارغوان

نرگس عصا به زیر بغل، چشم بر سخن

وسن كشیده بر رخ او جوهر زبان

بلبل فراز منبر گلبن برآمده

در خطبه ی امام بحق، صاحب الزمان

مهدی وقت، هادی اسلام، خضر شرع

موسی عصر و عیسی حال و دم امان

ای یكه تاز اردوی آدم بتاز! هین!

وی فارس الحجاز براه عراق هان!

از شهر بند غیب به هنگامه ی شهود

تیغ دو سر علم كن و دلدل برون جهان

دامان برقع از طرف چرهه برفكن

دست كلیم را به دو زانو فرو نشان

در چنگ ماه كشتی در یوزه بحر كن

وز شست تیر عقده ی املا برون كشان

كز احتساب كردن واژونه، زهره را

از پشت چنگ بر زبر ثور برنشان

رخصت نما به سجده، در آفتاب را

تا عبده نویسد بر خاك آستان

شبرنگ را عنان ده و در پیش و پس فكن

موسی چوب بر كف و عیسی دیده بان

در بوی خاكپای كش و رنگ آب دست

یعقوب خسته بینش و ایوب ناتوان

پیك چو من كه در پس جانم عنان فكن

در كعبه در مدینه روانی به تن رسان

وز ابر ریزه ریزه و دریای سرنگون

خونابه ی نجف به گل كربلا رسان

خاموش ای زلالی! چون در شاهوار

دریا به قفل موج در آر و تهی ممان

تا رودكی فكر بود سكته ی دماغ

تا در چراغدان دهان شعله ی زبان،

چون ماهتاب، مدحت تو گونه ساز نظم

چون آفتاب، شهرت من باد در جهان

***

78ـ در مدح شاه عباس حیدر حسینی صفوی

تا كی به روز طرح دهم زلف یار را

آشفتگی سواد كنم روزگار را

نگشوده ام هنوز سر از چین كار خویش

در ابروی قضا، گره نیمه كار را

تا چند در وجود خیالی كه ظاهر است

بینم به پیشگاه عدم انتظار را

تا كی ز نیم رنگی احسان كاینات

چون گردباد گرد برایم مزار را

تا كی به گور بخت فشانم سیه گلیم

تشریف منت و شرف افتخار را

تا چند در طولع هلال هنروری

در چاه نخشبی فكنم اعتبار را

تا كی رهین رای سكندر كنم به هیچ

آیینه ی نهان شده ی آشكار را

تا چند در تصور نومیدی امید

گردانم از سواد جهان روی كار را

رو می كنم به خاك در شیرزاده ای

كز آب خضر، باج ستاند غبار را

عباس شیر دل، اثر نشئه ی علی

كز برق تیغ، باده دهد ذوالفقار را

از لای لافتاش در انگشت سرفكن

كافی است در زبانه كشی ذوالفقار را

گردان ز بیم تیغش از بس كه می تپند

خون می كنند معركه ی كارزار را

در ابر چین به چین سپر، روز انتقام

خورشید می كند كف خنجر گذار را

هر صبح و شام بر سر مستان بدخمار

مستانه می برد غضب كردگار را

در سایه ی شفاعت آبا و جد خویش

پروده است رحمت پروردگار را

ای صاحب علامت تیغ و علم! مرا

مپسند خون دیده، در شاهوار را

بركش بروت مستی و بر باد كبر ده

این ترك روز می زده ی بدخمار را

دندان ز كهكشانش به خرطوم درشكن

این پیل كج روش روش سر قطار را

از خاك در برآور و از خون كه مدتی است

جان پیش توست این جسد خاكسار را

در گلشن خزان اجابت به تازگی

گل می كند دعای زلالی، بهار را

از خاك كربلا شكافند ز هشت خلد

در كاروان هر تن و جانی، غبار را

گرد درت به تارك بختم نشسته باد

تا افسر سپهر كنم افتخار را

***

سر قصیده

من شمع سحرگه نیازم

تا سوزی هست، می گدازم

از تو، كه زنی به جانم آتش

از من، كه بسوزم و بسازم

رام توام و رمیدنم نیست

نخجیر خدنگ نیم نازم

چون طوطی پشت آینه لوح

شكر آهنگ شكوه سازم

مشاطه ی طالع هنر را

داماد عروس بی جهازم

***

سر قصیده

همیشه ناله ی من مغز استخوان من است

زبان قبیله و زخم سخن دهان من است

فراخی دو جهان در خور غم من نیست

كه تنگی پس زانوی من جهان من است

***

 

 

 

حسن گلوسوز

جلوه ی اول در توحید

بسم الله الرحمن الرحیم

نص صحیح است و كلام قدیم

آه به لب آمده ی سوخته

رشته ی زخم نمك اندوخته

نام حكیمی كه حكیم دل است

درد شناسنده ی آب و گل است

ناله ز مغزم شنوم یا ز پوست

دست به هر جا كه نهم درد اوست

بر در او از غم جان رسته ام

دل به دو دست آمده چون پسته ام

بی غم او، عمر خطا می رود

روز و شب از كیسه ی ما می ورد

دار شفایش را ـ دور از جناب ـ

آمده قاروره به كف آفتاب

ماه كه از سر، قدم انگیخته

رنگ شكسته همه جا ریخته

پی سپرش، چرخ و ستاره به هم

دامنی از آبله های قدم

آبله ی او نظر دوخته

دامن این چاك دل سوخته

دیده و نادیده به او رو به روست

هر مژه انگشت نماید كه اوست

دیده ز خوانش نمكی می چشد

اشك به راهش قدمی می كشد

هر نظری را محكی داده اند

هر جگری را نمكی داده اند

یك نظر و این همه آلودگی!

یك جگر و این همه پالودگی!

دل كه به دل راهی دارد به دوست

رخنه ی آمد شدن میل اوست

بی غمی از وی هوس بندگی است

دست تهی مایه ی شرمندگی است

رسم غلامی را ای خواجه تاش!

بر در او كم ز سیاهی مباش

تا نشوی آه سراسیمه وار

كی ز سیاهان ویی در شمار

گر نه چنینی تو، آهی مكن

بنده ی خود باش و سیاهی مكن

***

جلوه ی دوم در توحید

بسم الله الرحمن الرحیم

سرو سیه پوش ریاض نعیم

از شكرستان به لب جوی شیر

سایه ی شاخی است فتاده به زیر

نام بهشتی كه بهشت آفرید

دفتر هفت آیه ی ناری درید

نور رخش در گل سوری گرفت

نار غمش نبض صبوری گرفت

بوی می اش بینی زنبق درید

رنگ می از روی شكوفه پرید

می كشد از میل بنفشه نگار

سرمه به چشم جگر لاله زار

مطلع هر نامه ی تندی كه جست

مقطع هر مصرع زلفی كه بست

چهره خوبانش، ز گل، دسته ای

زلف بر او رشته ی پا بسته ای

نرگس از او مست به دوش از عصا

جام به سر آمد و مینا به پا

جوش جگر برده از او ارغوان

ریشه ی بیماری دل، زعفران

لاله از او داغ درون مانده است

با قدحش در ته خون مانده است

تا ز پی اش ناله برآرد فراخ

سایه ی شمشاد پریده به شاخ

خال بنفشه به گلستان او

خیل مگس خواسته از خوان او

گل كه به آوازه ی او گوش داد

جام دلی بود ز روزن فتاد

بس كه نفس راز دلش تنگ بست

دود دل سنبل خودرنگ بست

شد لب من غنچه ی بلبل فروش

غنچه ی گل، ناله و بلبل خموش

***

جلوه ی سوم در توحید

بسم الله الرحمن الرحیم

ابروی خوش وسمه ی حسن قدیم

قبله ی پیشانی «ام الكتاب»

زلف معنبر گره آفتاب

نام نگاری كه به لوح سرشت

باقی كاویدن مژگان نوشت

قامت موزون الف، خامه اش

خط بنا گوش بتان، نامه اش

چند در آغوشش هشیار و مست

گیرم و جز خویش نیارم به دست

در پس ابرو به كمان آمده

بوسه ی تیرش به نشان آمده

حلقه چو بر درگه غافل زند

چشم سیه آرد و بر دل زند

چاه معلق ز زنخ ساخته

یوسف جان در تهش انداخته

قهقهه پرداز گلوی قلم

ریختن گریه به روی رقم

میكده ی نشئه ی فرمودگی

دامن پاك و غم آلودگی

نازكی خاطر خاطر پسند

قاعده ی حوصله ی چون و چند

مایل پیچیدگی نخل آه

حاصل بخشیدن بار گناه

در نظرآباد بهار و خزان

مردمك دیده و مهر زبان

***

جلوه ی چهارم در توحید

بسم الله الرحمن الرحیم

تیر شهاب است به دیو رجیم

نیزه ی خوابیده ی قلب سپاه

ابلق طرف كله «لا اله»

ناف ستاره همگی سفته شد

بود فلك پشت علم خفته شد

نام غیوری كه در این رزمگاه

زر به سپر می دهد از مهر و ماه

عقده گشای نفس آفتاب

خود نه خاك و زره ساز آب

مغلطه ی جان گریزنده پا

كشته ی صد معركه را خونبها

منشی انشای حدوث و قدم

خارش سودای دماغ عدم

جنبش گهواره موج نخست

صانع انگاره ی عقل درست

شانه كش زلف نگار دوات

كاتب تاریخی آب حیات

مردمك دیده ی شب زنده دار

آب رخ گریه ی بی اختیار

عود و شكر بر خم افلاك زد

مشت گلی بر دهن خاك زد

چوخ برش سخره ی برجسته ای

نه كمر مسخرگی بسته ای

بر چمن از پرتو مه رنگ زد

بوسه ی خور بر دهن سنگ زد

شبنمی از جودش چون نقش بست

بازوی موج و دل دریا شكست

سایه ی یك ذره اش از خویش رفت

پای زمین و فلك از پیش رفت

مرهم هر داغ كه دودیش هست

شعله ی هر نغمه كه عودیش هست

آتش و آبم ز تب افتاده است

قرعه ی دندان به لب افتاده است

حرف ثنایش كه ورق مال شد

بی ادبی بود، زبان لال شد

***

جلوه ی پنجم در توحید

بسم الله الرحمن الرحیم

پنجه ی اعجاز و عصای كلیم

در ته سینش نقط آزمون

فرق زكریا، اره ی واژگون

نام كریمی كه به هر بامداد

نان به سر نیزه به خورشید داد

سرخوشی جان و دل ناخوشان

غنچه ی توحید لب خامشان

دردچش معنی دل های ریش

جزوه كش مكتب ادراك خویش

چشم و چراغ قلم شعله رو

سوز دماغ سخن وامگو

دیده از او بیضه ی سوزن پر است

بخیه زن جامه ی خشك و تر است

تا ز كفش قطره به نیسان رسید

مردمك چشم صدف شد پدید

هر كه بر او موج نگارد بلند

بحر دهد كوچه و هم كوچه بند

و آن كه كشد وزن كمیش از گلاب

سنگ ترازوش نهد در ركاب

هر كه شود بلبل چون و چراش

پشه كند در قفس كبریاش

بوسه ی جانانه كه پی در پی است

نغمه ی برچیدن گام وی است

دوش كه با شرم بر رو گذشت

آدم دیوانه شد و زو گذشت

مثل گل و لاله، زلالی به باغ

سوی مناجات به داغ و چراغ،

وقت سحر گریه كن از ابر بیش

دست و رخی تازه كن از اشك خویش

***

جلوه ی ششم در مناجات

ای به صبوحی كده ی ناز تو

درد تو و سوز تو و ساز تو

خوش دلم از گریه سبك ساختند

شیشه ی این بزم تنك ساختند

گفت لبش: نوش؛ ز من هوش رفت

هوش به قربان سر نوش رفت

نوش تو و هوش منم در الست

مكتبی توبه و درس شكست

مردمك دیده نشستن كه داد

آینه ی داغ به دستش كه داد

طاق به مو بسته ی ابرو كه بست

ناوك مژگان ز كمان كه جست

بر زنخ از گیسوی چوگان كه برد

گوی نغلطیده ز میدان كه برد

تیغ زبان را گهرافشان كه كرد

جوهر آن خنجر دندان كه كرد

از نفس شب، دم صادق كه زد

آتش در پنبه ی مشرق كه زد

از كه سر عربده، غوغا گرفت

قیمت گستاخی، بالا گرفت

نغمه ی «ارنی» ز كه آهنگ شد

شیشه بر آهنگ زن سنگ شد

كوچه ی نی از كه به حی شد ز دشت

ناله، سراسر رو آن كوچه گشت

از كه زلالی به نوایی رسید

از پی عشاق به جایی رسید

***

جلوه ی هفتم در مناجات

ای ز رخت، دیده دل افروز شد

شب پره از مهر، سیه روز شد

دیده چه از عكست كرد آزمون

پشت نمود آینه ی سرنگون

طاق دو ابرو كه به خاموشی اند

از غم عشق تو به سرگوشی اند

در دل محتاج و غنی حاضری

رد شده را مشتری آخری

بی همه و با همه در صحبتی

دیده ی آفاقی و در خلوتی

خانه ی دل را كه خیالت گرفت

بهر شبیخون وصالت گرفت

آب بقا بر گذرت خسته ای

عالم دل، غنچه ی گلدسته ای

قامت من، قلب شكن از تو شد

نرم كمان، سخت فكن از تو شد

مردمك از عكست شد بی نمود

شمع چو شد كشته حجاب است دود

تیغ زلالی، ز تو دم برگرفت

رقص به طوفان عدم در گرفت

***

جلوه ی هشتم در مناجات

ای ز تو جستن، پی دیدن سراغ

هست سبكباری حفظ دماغ

تا قلم ما، رگ گردن بود

طوق بر ابلیس نوشتن بود

آیه وصفت كه كلام نكوست

«هیچ نمی دانم» تفسیر اوست

خیل ملك، دانه خور ذكر تو

در گره بیضه ی یك فكر تو

رشته ی پروین ز تو بگسیخته

گریه ی شادی به هوا ریخته

مهر ز رویش كه یكی تاب داد

خنده ی مقراض تواش آب داد

ماه كه دارد سر پیوست تو

موی زنخ كن شده از دست تو

فاخته ی ذكر توام كو به كو

سرو در آغوشم كوكو و كو

روح زلالی كه ز باغ تو رست

بلبل گلدسته ی توحید توست

***

جلوه ی نهم در مناجات

ای كرمت عذرپذیر همه

مایه ی دست آب خمیر همه

خیل شهیدت، مژه ریخته

اشك، به مویی دلش آویخته

بی تو نشستم، دلم از جان گرفت

بار غمت، گوشه ی دامان گرفت

درد تو بی سنگ و ترازو بود

هر چه قدر قوت بازو بود

اشك چو آهنگ چكیدن كند

ز آمدنت ذكر رسیدن كند

آنچه قلم رانده ی علم تو گشت

آمده ی نیم نقط برنگشت

تا ندهی رخصت گشت برون

اشك به مژگان ندود لاله گون

وصف تو را قفل نموده سخن

از دو هلال لب من بر دهن

كیست زبان تا كه ثنایت كند

شعله ی خامی كه هوایت كند

شعله ی گویای برافروخته

حمد تواش رقص درآموخته

قد زلالی كه به طاعت شده

بر در تو حلقه ی جرأت شده

***

جلوه ی دهم در مناجات

ای ز تو اندیشه در اندیشه گم

چرخ مغنی، مگس و دهر، خم

كاسه ی او بر سر این خم شكن

نعل قمر بر سر انجم شكن

زاده ی این شوی كش هیچ هیچ

در كفن محتلم صبح پیچ

شرم شفق بستر و درد صبوح

پشت قدح بشكن و عهد نصوح

زلزله ده آب و هوا مایه را

گرد فنا خاك سبك سایه را

جوهر آتش را بر باد ده

داغ عرض بر دل افراد نه

نامیه را صلب مشیمه بدر

هشت اثر از سه مآثر ببر

رخت غم مانده به دروازه كش

هستی ما بر رخ خمیازه كش

كهنه مقوای تن از هم بپاش

نوكده ی درد دلی گو مباش

تا تو بمانی و بقا در بقا

مشت خیالی و فنا در فنا

بحر زلالی را در جوش ریز

تا كه شود موج درش نعت خیز

***

جلوه ی یازدهم در نعت سید عالم ـ صلعم

ای به تو جان های دلیران فدی

اشترك فوج احد را حدی

حمله ی شش عرصه ی هفده مصاف

مشعله ی موسی دریا شكاف

فارس شبدیز دم عیسوی

وارث مریم كده ی معنوی

احمد و محمود و محمد كه هست

دست خوش رحمت بالا و پست

شور قیامت، رم شبدیز او

مهر سنان زن، گل مهمیز او

نیزه ی او، ارقم عفریت بند

پوست چو افكند، قیامت فكند

سایه ی گرزش چو فتد در مصاف

كیسه ی خشخاش شود كوه قاف

سایه ی لطفش علم افراخته

خشم الهی سپر انداخته

ای ملكی نشئه ی ملكی شیم

چند به خون غوطه خورد جام جم

سوی نیاز همه با ناز خیز

حشر شهیدان به در و بام ریز

نیست خبر از تو پس و پیش را

خاك فرو برده مگر خویش را

بر سر این خاك كدورت پذیر

رقص تذرویت زیان كرده گیر

زآن مژه و زآن عرق شرم گیر

زهره به نی گیر و عطارد به تیر

قطره ای از نوش لبت نوش كن

تلخی حرفی ز غمم گوش كن

در ته هر سینه كه غم توبه كرد

رحم چنان شد كه ستم توبه كرد

موكبه را شور تك و تاز كن

از طرف راست، چپ انداز كن

شعله ی دود كمرت صاف ساز

آب خورش سوختن ناف ساز

آتش تر را شرری بر فروز

خار و خس روی و ریا را بسوز

عطسه ی گیتی همه خار و خس است

عطسه ای از نعل براقت بس است

***

جلوه ی دوازدهم در نعت

ای به شفاعت ز پی تركتاز

موی فرو ریخته یعنی كه ناز

حلقه ی هر موی كه عین عطاست

دیده ی رحمت ز پی اش در قفاست

آدم، مجموعه ی غم های تو

رنگرز خاك قدم های تو

بی قدمت، معجزه؛ نخل عقیم

پنجه ور از پای تو دست كلیم

معجزه اش را ید بیضا دهی

دست نهد تا كه بر او پا نهی

خضر كه بر آب بقا لب گشود

تشنه لب یك دم آب تو بود

حلقه به گوش علمت، آفتاب

دست فروش قدمت، فتح باب

تیر قضا، نامه بر شست تو

دست قدر، آستی دست تو

مرهم ریش جگرا دلبرا

روز جزا، شور شفاعتگرا

داغ مرا سوختن اندازه ای است

پنبه ی مردم، نمك تازه ای است

آه چه مردم همگی جمله دم

بر كفشان كاسه ی دریوزه، سم

مشت خیالی ز محال حواس

چوب خطی چند سخن ناشناس

بر هدف یاوه، همه پر كشند

در پری تیر حسد، تركشند

بس كه شد از ابرویشان، سركه، تند

تیزی دندان هنر گشت كند

روی من است و درت و آستان

رختم از این راهزنان واستان

***

جلوه ی سیزدهم در نعت

ای نظر سعد نسق بین كار

اول هنگامه و ختم مدار

در یتیم صدف مهتری

خاتمه ی افسر پیغمبری

هر دو جهان بالغه ی مشت تو

شیرخور دایه ی انگشت تو

چون گهر از روزی خوران توست

در شكم مادر دندان توست

نشئه ی پیمانه ی احسان تویی

ساقی میخانه ی یزدان تویی

محتسب غیب چو مستت گرفت

دسته ی گل دید به دستت گرفت

خاك نشینانت درخواستند

راسته ی مقبلی آراستند

وصل تو را دوست ذخیره نهاد

پس به غریبیت عنان رنجه داد

مغفرت آمد كه منم خواجه تاش

بانگ برآمد كه سزاوار باش

آیه ی رحمت شدی و آمدی

دل نگران بودی بر در زدی

من كه و اندیشه ی نعتت كجا

بر مس جان می زنم این كیمیا

چون زنم از پایه ی نعت تو دم

دست زبان لرزد و پای قلم

بهر ثناورزی هر روزه ام

نیست به جز ناله ی دریوزه ام

آنچه دلم از هوس اندوخته

كیسه ی ده لای طمع دوخته

بار گران، منت و كشتی، شكم

در شط خوناب، روان تا عدم

پیش كسان از سخن نان و آب

با سپر و تیغ ترم ز آفتاب

در جگر از اشكم، الماس به

داغ دل از سكه ی افلاس به

در هوس آباد مراد كسان

آنچه به خاطر رسدم در رسان

بحر بود طبعم و نعتت شگرف

غوطه ی افلاس نهنگی است ژرف

بحر چو از غوطه به هم در شود

عكس به هم بر زده پیكر شود

***

جلوه ی چهاردهم در نعت سیدالمرسلین

ای دل و جان را سبب شغل كار

منتخب طالع هژده هزار

لازمه ی بخشش بی انتظار

خاتمه ی لطف خداوندگار

جان جهانبانی صاحبدلان

قافله سالار ره مقبلان

هشت چمن را كه بیاراستند

از ته یك گام تو برخاستند

گر نه وجود از تو رقم می گرفت

نامه ی ما خط عدم می گرفت

چون غم تو باب خریدار شد

آدم نوكیسه به بازار شد

جسم سماعیل همه جان شود

پیشتر از عیدت قربان شود

بحر دلا! در یتیم افسرا

شافع بیچارگی محشرا

موجه ی خونی كه دلم نام شد

دفتر پاشیده ی ایام شد

هر چه سیاهی كند از مغز و پوست

كعبه كنم فهم كه مضمون اوست

كعبه ز خونم كه ایاغش پر است

هست سیاهی كه دماغش پر است

همچو بهشتم به مدینه در آر

گرد سر تربت خویشم بر آر

یا نبی اله! چو تویی دستگیر

جایزه ی نعت، كم از این مگیر

***

جلوه ی پانزدهم در نعت سید المرسلین

ای گل افروخته ی هشت باغ

مرهم واسوخته ی هفت داغ

چون كه احد خواسته احمد شده

آمده محمود و محمد شده

چاشتگهی كآرزوی ناز شد

جانب مهمانی اعجاز شد

بر سر این سفره نیالود دست

از سر انگشت، قمر را شكست

چون گهرش، فال تبسم گشاد

قرعه ی دندان به شكستن فتاد

یك دو سه برگش ز شكوفه پرید

دفتر سربسته ی امت درید

سنگ چو با بدگهران یار شد

صف شكن گوهر شهوار شد

خاتم دین، حضرت ختمی پناه

مظهر مجموعه ی لطف اله

نوش لبش چون به شفاعت رسید

مایه ی رحمت به قناعت رسید

آب بقا بود روان را فساد

خاك پی اش آمد و جلاب داد

رخش براقا مدنی برقعا

تخم سرشك سحری مزرعا

پای تو، تاج سر افلاكیان

دست تو، میدان دل خاكیان

پایه ی اقبالم در سروری

سوی نشیبم كشد از برتری

نیش پی ام بر رگ قانون زند

غیرت پستیش دم از خون زند

گاو زمین بیند در هفت خاك

نقش پی ام را چو سم خویش چاك

از پی آن خاك رسد چون به زیر

جانب بالا رمد از صید شیر

اوج به معراجم ده جسم را

سبحه ی ذكر فلكی اسم را

***

جلوه ی شانزدهم در صفت معراج

نیم شبی بكر بسی روزگار

عشوه گر قاعده ی انتظار

ماه ز خجلت چو شكسته حجاب

چرخ زنان در عرق آفتاب

از اثر روشنی آب و گل

پشت زمین تا به فلك روی دل

خاك ز هر ذره ی خورشید تاب

دایره ی ریزش باران و آب

كاهكشان، راه تماشا گشاد

راسته ی چشم بتان كوچه داد

غنچه ی زهره، پی ایمای خویش

دزد نهان بوسه ی لب های خویش

مهر، كله گوشه ی زر برشكست

زنگله ای بر دم روباه بست

دیده ی مریخ، مژه ریخته

بس كه به شبنم گری آمیخته

مشتری از اشك شكرخنده، تر

از نمك داغش، ناسورتر

گشته زحل، هندوكی مسخره

مضحكه ی روزنه و پنجره

ثور به هر موی كه افراخته

چشمه ای از شیر و شكر ساخته

هیكل جوزا، شرر دود دل

گل ز جگر، لاله ز مژگان دل

خار و خس سرطان، نسرین گیاه

تا كه خراشی نخورد خاك راه

شیر ز زنجیر برون تاخته

پیكری از زخم سنان ساخته

سنبله، سرها به سر نیزه داشت

عقد گهر، عقده ی خونریزه داشت

قامت میزان ز گرانی ناز

چون خم ابروی بتان دلنواز

عقرب بی نیش به نوش فره

در گره نیشكر هر گره

حلقه ی قوس، آتش جواله سنج

بر سر خم های نگون، مار گنج

جدی در این باغ زمرد بهار

گریه ی بریانش، ادیب هزار

دلو پر از یوسف چاهی شده

آینه ی سینه ی ماهی شده

جلوه كنان رخش حبیب اله

نغمه گر بوسه سراپای راه

رخش نه و برق نه یعنی براق

رواق نه شیشه ی این شش رواق

بس كه به جان سبقت تن می نمود

موی به مویش ره صد ساله بود

زرده ی خورشید، خراب از پی اش

گرده ی یاقوت، شراب از خوی اش

نطفه ی او بس كه عنان بر شكست

نقش هیولانی صورت نبست

روح امینش سر افسارگیر

لعب گر عرصه ی بالا و زیر

گاه ز پی برق به خرمن زده

گاه به پیش آتش دامن زده

تا كه عنان دار به درگه رسید

حلقه به در كوفت كه ای ماه عید

شاهسوار ملكوت اله

خیز! براق اینك و شبگیر راه

منتظرت را نتوان گفت كیست

در خور محرومی دیدار نیست

شعله ی سرمشعله از جای جست

جان و جسد بر كتف برق بست

سنگ سبك سایه ز پی بر پرید

تا به ترازوی ركابش رسید

گشت چو آن سنگ، خط استوا

ماند ز بی سنگی، پا در هوا

نعل براق، آهن گلرنگ شد

جذب ربودن گری سنگ شد

زهره ی گل روی، خزان كرده رنگ

گیسویش آویخته از دار چنگ

مهر ز تب لرزه ی تاب خمار

ساغر پر می به كف رعشه دار

نیزه ی بهرام پی تركتاز

قامت خم گشته ی دایم نماز

مشتری از غنچه ی این سبز شاخ

همچو گل طفلان بر سقف كاخ

شمع زحل در خور نشو و نما

گشته چراغی به در آسیا

بره ی شكرمزه ی شیر مست

برده ز مغز قلم خویش دست

ثور چو گل فربه و قربان مصاف

از گو سم تا به سرین، شكل ناف

حله ی جوزا حلی نیشكر

بسته ی خدمت ز سراپا كمر

ساعد خرچنگ چو ساق عروس

آرزوی صد شبه، آغوش بوس

پشت اسد، قاقم سنجاب سوز

بر علم سنبله، سیماب دوز

كفه ی میزان، قدح چشم حور

باز نظر كرده ز شاهینش دور

هر گره عقرب، نوش دگر

مرسله ی لذت جوش دگر

قوس چو ضحاك بر این لاله زار

قبضه ی یك پشته ی دوش دو مار

جدی ز پیمانه ی سم تا به سر

ریخته در قالب گلبرگ تر

دلو، شرر ژاله ی تبخاله خیز

از جگر سوخته، پرگاله ریز

سینه ی حوت، آینه ی شعله تاب

تابه ی جوشیدن صوت كباب

خوانده ی درگاه به درگاه شد

راه و روش را شرر آه شد

مردمك دیده ی آن عین دید

جز تن و جان هیچ درون تر ندید

زخم نهان كیسه ی رازش گسیخت

بخیه ی جوهر همه بر تیغ ریخت

جان به سر جسم درآمد كه خیز

پر شده را حوصله از سر مریز

خاست ز جا، روی بر او خانه كرد

شمع فلك را پر پروانه كرد

نقش پی اش نیمی ننشسته بود

كآمد و نیمی دگرش در فزود

***

جلوه ی هفدهم در منقبت علی صلوات الله علیه

بسمك یا حیدر جل و جلال

اعظم و اكرم، ولی لایزال

آنكه نصیرش به دم ذوالفقار

گفت پس از كشتن هفتاد بار،

تا نكنی حكم به گمراهی ام

فاش بگویم علی اللهی ام

یا علی و یا علی و یا علی

شیردل معركه ی پر دلی

از نم تیغش كه بود خاره سوز

خنده ی پوشیده كند ترك روز

بر كمر مره زده مرقدش

شش حد الطاف خدا یك حدش

روز مصافش كه شمارند فرد

ذره رود از پی اجزای مرد

نیست مه و مهر به چرخ بلند

بختی جاهش دبه بیرون فكند

كوه كه در حلمش تن داده است

ناف زمین است كه افتاده است

دیده كه بی او مژه خارد سرش

بیضه ی افعی ست به زیر پرش

شیر دلا چند كشم تركتاز

هردم ازین قاقم روباه باز

ای فلك شیفته كار حسود

چهره ات از سیلی ماتم كبود

چشم علی داند درد تو چیست

حاجت قاروره ی خورشید نیست

خون فساد است غذا در تنت

فصد كند تیغ وی از گردنت

بس كه مرا بی سر و سامان كنی

معتكف چاك گریبان كنی

سوی نجف مانده ی بی جانی ام

گوی فرو مانده ی چوگانی ام

بس كه به پیری تن و جان مبتلاست

هر قدمی ماتم صد كربلاست

خاستنم گاه ضرورت ز جا

بدرقه، پیشانی و بینی، عصا

گر چمن از هر مژه توفان رود

كشتی پاشیده پریشان رود

جذبه ی شاه نجفم یار باد

لطف خدا قافله سالار باد

***

جلوه ی هجدهم در مدح پادشاه

آیه ی شأن نسب و ملك و جاه

ختم شهنشاهی عباس شاه

شاه رعیت دل و جان لشكری

عمر ابد بیع ازل مشتری

روم ستاننده ی بلغار گیر

بلخ گشاینده ی ایران سریر

موكبه تازنده ی توران غبار

شاهسوار یزك هشت و چار

پنج نوا نوبت هندوستان

شش جهت شیعگی دوستان

گر دم عیسی نشود فتنه خیز

خاك پی اش در دهن مرده ریز

ز آتش قهرش صدف ژاله خور

كفچه ی پر روغنی از پیه در

آب ز لطفش چو برد روی كار

خاك شود كارگه نوبهار

گل ز نسیمش همه حسن و وفاست

روغن مشكات و نسیم صباست

بس كه دلم تیره و دیرینه است

در كف او زنگ بر آیینه است

در همه ی ملكش ویرانه نیست

جغد، هما گشت كه غمخانه نیست

هند كش از ایران مردم رباست

جنسیت نوع به نوع آشناست

كوزه ی می درد به ته می كشد

خاك سیه، خاك سیه می كشد

روی سفیدی كه جمال نكوست

آینه اش خاك كف پای اوست

ای شه عیسی دم احمد كلام!

عمر خضر یابی و عیش مدام

***

جلوه ی نوزدهم در خطاب

پادشها عادل صاحب دلی

جوهر آیینه ی آب و گلی

می دهی و می زنی از بوستان

گردن خصم و طرب دوستان

از تو دل موری معذور نیست

هیچ نمكدانی بی شور نیست

مدحت تو ملك مسیحا گرفت

قدر سخن، عالم بالا گرفت

گریه ی نظمم كه شكرخنده است

چون گل خورشید پراكنده است

باغ تو را نغمه سرا بلبلم

جزوه كش پاره ی دل چون گلم

سوی درت از من با پشت قوز

عرضه نویس است بنفشه هنوز

غنچه به سامان من مدحگر

خندد و بر سینه زند مشت زر

سوسنم از سود و زیان در زیان

با مدد یك دهن و صد زبان

بلبل نالنده بسی در جهان ست

كآفت قانون بهار و خزان ست

دور ز تو ناله ی من ناله است

مشق نفس كرده ی صد ساله است

ناله ز طالع كه در این روزگار

تربیتی نه كه شوم كامگار

***

تمثیل

مدح تراشنده ای از باستان

یوسف مصر سخنش داستان

شمع لسانش چو شكر برفشاند

در بلسان تا كمرش در نشاند

خون دلی نیست مرا آن قدر

تا كه دماغی كنم از گریه تر

خاك درت، فرق منوچهر باد

ذره ی ماه قدمت، مهر باد

***

جلوه ی بیستم در مدح اشراق

شب به تنم گفت كه تاریك شو

مو شو و در زاویه باریك شو

موی شكافی نه به باریكی است

كار به باریكی و تاریكی است

جنبش مژگان قلم، تیز كن

زلف رقم را شكن آویز كن

چون ز شب این نكته به گوشم رسید

روز، سخن بر گل هوشم رسید

طفل قلم دستخوش سایه گشت

گوش كفش تیغ زد و دایه گشت

آمده سرمست به روی ورق

ریخت به گلبرگ معانی عرق

نوسفری كردم و بیرون شدم

شیشه گر بزم فلاطون شدم

كیست فلاطون خمم  گوش كن

خون شو و پیمانه شو و جوش كن

باقر دریا در علم الیقین

نیر اشراق زمان و زمین

علم عروس همه استاد شد

فطرت او بود كه داماد شد

از ورق و خامه كه درهم گداخت

اشك شب و خنده ی خورشید ساخت

در نظرش عالم و گردون پیر

نیم كلوخ است و یكی آبگیر

سنگ و گهر هر كه به او می برد

سینه ی دریاست فرو می برد

خاك درش را چو به افسر زدند

حلقه ی نه دایره بر در زدند

گر همه اشراقی و مشایی اند

خنده ی دندان جگر خایی اند

در حرم بزم فلاطونی اش

چشم بتان حلقه ی بیرونی اش

بس كه گلم را ز حیا رنگ بود

جای شكفتن چو دلم تنگ بود

غنچه ی شاخ پس زانو شدم

در گره فتنه چو ابرو شدم

ماه نوش جوش شكر برشكست

بر سر هم قند مكرر شكست

آن گهر تاج نفوس و عقول

گفت كه ای لعبتی بوالفضول

خمسه بر این تخته كه ششدر نشست

پنجه ی تو نقش چو بازیچه بست

زد شش و پنجم به صف دستخون

وز دم اندیشه چنین جست خون

كای سحری حجله ی حوران به خواب

زلف عروس دو سه بیتی بتاب

چشمكی از چشم قلم یافتم

آه چو دو زلف رقم تافتم

چون دو سه بیتی نمك ریش شد

بی نمكی از نمكم بیش شد

خنده تراشیده لبش ز آفتاب

كای گهر رشته ی نادیده تاب

سوزن گامی تو و آیینه راه

آه ز لغزیدن ها آه آه

زین سخنان مرسله جوشی گرفت

گوهر معنی، سرگوشی گرفت

مهر نمودم در میخانه را

عقده زدم گردش پیمانه را

دور چو یك چند به خونم گذشت

قهقه مینای قلم، تند گشت

شاهد هر بیت كه رخ می نمود

چشم منش، آینه و شانه بود

خامه ز نامش چو به سر زد بهشت

حسن گلوسوز شدش سرنوشت

بردم و بر خاك درش ریختم

شورشی از گنجه برانگیختم

خاست ز خاك در او مرحبا

كای غلط آورده ی دست صبا

آنچه ز باغ جگر و دیده رست

ریشه كن پنجه ی مرجان توست

عرش فرود آمد و كرسی نهاد

پیش و پسم تازی و فرسی نهاد

بر زبر عرش برآمد سروش

زمزمه سر كرد كه ای اهل هوش

هست زلالی به حق ذوالمنن

حاكم بالله و حكیم سخن

هر كه از این حكم ابا می كند

دشمنی امر خدا می كند

***

جلوه ی بیست و یكم در صفت اشراق و خوانسار

ای گهر افسر اشراق عشق

مطلع دیباچه ی اوراق عشق

هر سر بی عشق كه برگ تن است

كاسه ی دریوزه ی مرگ من است

عشق جو نوباوه ی جان می شود

مرد كهن، سخت جوان می شود

سر كه ز عشق، آتش او مرده است

كاسه ی خاكستر افسرده است

عشق، قماری است همه باخته

بر سر داوی، دل و جان تاخته

عشق ز خون گرمی نور است و نار

شاخچه ی آب و گل خوانسار

گل ز بهارش سپر انداخته

غنچه ی هر شاخ، دلی باخته

سوزن هر خار كه گلدسته بست

معنی تیری است كه در دل شكست

فصل تموزش كه بهار است و بس

روی به سایه ندهد هیچ كس

بس كه عرق قحط و حرارت كم است

شرم بتان، راهزن شبنم است

باد خزانش ز خزان لعل پوش

باده به كف گردد و ساقی به دوش

سایه ی هر برگ خراشیده است

دست به خون داشته پاشیده است

در دی اش از آب فرو بسته جوش

عكس شود صورت آیینه پوش

در گره رشته، سخن بسته است

چون در ناسفته، دهن بسته است

نقطه ی من در خط این هشت و هفت

عشق درآمد ز در و عشق رفت

گاه ولادت چو شد آگاه عشق

زاد مرا مادر و آنگاه عشق

ما و دو سه شیر قلاده گسل

بر در اشراق گسستیم دل

عشق از او بر گهر خویش زد

شد نمك و بر جگر خویش زد

باقر علم است و رصد بند عشق

شهره به داماد ز پیوند عشق

من كه در این عرصه ی شمشیربند

می كشم از طعن حسودان گزند

چند حسودی كه به من دشمنند

زخمی شمشیر زبان منند

***

تمثیل

بیهده زاغی ز حیا بی نصیب

شد كه كند زمزمه با عندلیب

ناله چو از بلبل شوریده جست

زاغ، نفس در قفس دل شكست

***

شبپره ای در پس كوه حجاب

كرد شبی عربده با آفتاب

مهر چو بر روی وی آن شعله ریخت

شپره در ظلمت شب در گریخت

***

صرصری از دشت حسد خاسته

لشكری از خار و خس آراسته

آمد و زد بر سپه نور طور

سوخت خس و خار، بر افروخت نور

***

شعله ای از سركشی و ناخوشی

رفت كه با باد كند سركشی

باد چو بر سركشی شعله خورد

شعله به چشم و دل پروانه مرد

***

گربه، شب تار كه مالیش دست

بر سر هر موش كفی نار هست

نه همه آتش، به اثر آتش است

شعله اش از چاك جگر، سركش است

شورش الهام چنین بردمید

برق تجلی به زلالی رسید

كای نمك عیب نمك ناشناس

شور مشو بر سر خوان حواس

بی نمكان را به مذاق سخن

با نمك خویش خور و شكر كن

***

جلوه ی بیست و دوم در خطاب

ای گهری مرغ سخن آفرین

دل قفس دانه ی خونابه چین

منطق طیری همه ارواح را

مطلق خیری همه اشباح را

عرش پران را پر سیمرغ فكر

معنی دامادی مضمون بكر

سایه كلكت كه گل مانی است

تاج سر مرغ سلیمانی است

جان جهانی، تنم آباد كن

رشته ی چندین گهر آزاد كن

گوهر اگر شمع سراپرده است

پیش سخن، آب ورم كرده است

از تری رنگ عقیق سخن

قطره ی خون، قاق نماید به من

هر سخنی را كه ز پی خندمش

زنگله ی مهر به پا بندمش

در پس زانو چو به یغما شوند

گوی زمین و خم دریا شوند

بس كه سخن سرمه به سر برفشاند

چشم بتان گشت و سیه پوش ماند

نسیم شبی شاهد و دلاله شد

در بر اشراق دل لاله شد

كای ملك نیم شب و نیمروز

پردگی معنی بكرم هنوز

صیغه تصدق كن و داماد شو

صاحب چندین خلف آباد شو

باقر داماد كه صاحب دل است

شاهد غیب آینه ی محفل است

بی كسی بكر سخن را چو دید

دم به جوانمردی خود دردمید

خطبه ی تزویج، شكرریز كرد

باغ بكارت را گلریز كرد

كای سخن آوازه ی معنی طراز

جادوی بابل گر هاروت ساز

چون سخن آلوده ی دفتر شود

سرشكن قند مكرر شود

پرده در راز سخن، گفتگوست

سایه نشین لاله ی بی رنگ و بوست

پاسخ ایمایش را ره زدم

بوس كتان بر دهن مه زدم

كای شكر خوان حلاوت گران

حسن نمك گیر سخن پروران

آه كه یك نبض سخن گیر نیست

بر من و بر خویش، سخن برگریست

گه زنخش بر كف جانان نهند

سیب نبوییده، روان جان دهند

گاه ز سروش كه ز دل تازه رست

شیشه ی خاطر شكنندم درست

باد تو را شیشه ی نازك درست

كآینه ی ما دل پرخون توست

***

جلوه ی بیست و سوم در خطاب

ای به عروسی كده ی معنوی

باقر داماد دم عیسوی

نقش پی رایت، مهر بلند

اختریان، سوختگان سپند

بلبل گلدسته ی باغت، سخن

بال و قفس گشته زبان و دهن

حلقه به گوش در بارت، هلال

خانه فروش سر كویت، خیال

صبح به بالینم در تاخت دوش

كای سر خواب تو و بالین دوش

خیز كه مژگانت در فیض دوخت

سیل سرشك آمد و بالینت سوخت

خاستم و خلوت دل یافتم

جامه به بالای ادب بافتم

خلوتی از هر دو جهان گوشه ای

همچو دلم گوشه ی بی توشه ای

سحر برونیم درون تاز شد

معركه بر هم زن اعجاز شد

در دل آن خلوت شق القمر

هفت قلمرو را فیض نظر

مهر جهان سوز كه بر تخت بود

سایه ی اشراق خرد رخت بود

از پی ترتیب رقیبان بار

محرم خاصش به یمین و یسار

سرخ نقابی به رگ تركتاز

زرد كلاهی نمك سوز و ساز

شیفته ی مایه ی تدبیر خود

عاقل و دیوانه و زنجیر خود

تخت نشین ریخت چنین نوش قند

كای به تن آسانی جان شهربند

در سفر فایده ی آب و گل

نوسفری جان تو و جان دل

زحمت بسیاری در تاختند

تا كه یكی شیشه ی دل ساختند

نصف دلم خوش كه دلم شد تمام

نصف دگر ختم سخن والسلام

***

جلوه ی بیست و چهارم در خطاب

ای سحری گریه گر ناله مست

قهقهه ی شیشه ی بزم الست

نشئه ی خمخانه ی ختمی پناه

سر خم ایمان و ولی اله،

شهپر ادراك قیامت پران

شعله ی اشراق بلند اختران،

نیم شبی كارگه دل طراز

ساز جهان سوزی محفل نواز

من ز لعاب تنه ی عنكبوت

داده به نساج خیالات قوت

پیش و پسم مطرب و ساقی و ساز

آستی خرقه به رص نیاز

تا در میخانه به پهلو شدم

مكتبی علم دوزانو شدم

از نظرت خاكم اكسیر شد

سكه ی دل، مهر جهانگیر شد

هر چه سزاوار نظر می شود

گر همه سنگ است، گهر می شود

***

جلوه ی بیست و پنجم در خطاب

ای سر و سرحلقه ی خم گشتگان

زمزمه ی زمزم لب تشنگان

مركز طاعت را ز آب و گلت

دایره شد قامت و نقطه دلت

قامت و چشمت را در مغز و پوست

قبله نما گشته ز ابروی دوست

باقر علامه ی علم الهی

پرتو اشراق دل آگهی

در ره بزمت بطك بسملم

همچو پیاله همه چشم و دلم

صبحدمی خامه برافراختم

نقطه به نه دایره در تاختم

نقطه چو غلطیدن سیماب شد

دایره، خمیازه ی گرداب شد

نقطه به آبای چهارم رسید

كوكبه بسمل شد و در خون تپید

پنجه ی خورشید شتابی گرفت

معركه پاشید و ركابی گرفت

زمزمه برخاست ز خلخال ناز

كای فلكی عشوه! بدین سوی تاز

خورد چو بر گوشه ی گوی این سروش

ماندن افسرده درآمد به جوش

كوكبه در موكب توفیق ماند

خوانده ی اقبال به درگاه راند

آب خضر گشتم و نشناختم

كارگه گل را در باختم

كارگهی دیدم بی سرسری

قالب انگاره ی آدم گری

دست سرشتن، گره اندوز مشت

پای فشردن، گهر افروز پشت

نور سرشت تو تجلی نمود

ز آتش خامیم برآورد دود

كارگر غیب چو مستم گرفت

دست به دست آمد و دستم گرفت

پای به گل داشتگان سرشت

دست بهشت و سر و سامان بهشت

ابر چهل روزه ی غم كله بست

مالش صنعت به گلم برد دست

برد چو در كوره ام و داد جوش

باده در او جوش زد و گفت: نوش

سوخته خاكی كه كسش خم كند

جوش در او مشق ترنم كند

بی نم اشكی نخروشم دمی

بی دم خونی نفروشم غمی

از تو برشتند دلم را به خویش

نغمه ی خونابه چكیدی به ریش

***

جلوه ی بیست و ششم در صفت كینه كش

ای چمن پرورش روزگار

شاخچه ی كینه در این گل مكار

كینه چو گلبن شود و گل كند

غنچه، سپرداری بلبل كند

سایه ی كینه به دلت در میار

آینه پیش رخ زنگی مدار

زخمه به قانون جفا تنگ زن

در خور آهنگ به آهنگ زن

در خم خالی كه خطابت دهند

ناله كشی، ناله جوابت دهند

كینه كشی پیشه مكن زینهار

داغ پلنگ و دم افعی مخار

***

تمثیل

گربه و سگ، كینه چو برساختند

چنگ زنان بر رخ هم تاختند

گربه به سگ، دم زد و دم لابه كرد

كای هنری پویه و هامون نورد

شكر كه كار من و تو كینه نیست

جوهر دیرینه ی آیینه نیست

شوخی طبعی به هوس سركنیم

تا به كی این لقمه به خون تر كنیم

سگ به لب گربه فسوسی گرفت

جایزه ی جایزه بوسی گرفت

***

تمثیل

داشت ارم باغی و آزاده ای

راست مزه سرو سهی زاده ای

خال و رخش، بلبل و گل، رنگ رنگ

خنده و لب، قند و شكر، تنگ تنگ

باغ چو بالیده ی نوبر شده

هر طرفی جوش گل از سر شده

گل به جز از سنبل خاری نداشت

سبزه به جز رنگ غباری نداشت

مست قدح ریخته ای، تاك او

خضر وضو ساخته ای، خاك او

دیده نگه را چو به گل می نهفت

از سر خار مژه، گل می شكفت

چشمه ی او، روح ترابی شده

عكس در او، مردم آبی شده

خنده ی گل، لب به لب لاله داشت

مرغ زبان در دهن ناله داشت

آهو از آن باغ برون تاخته

نافه به جای سقط انداخته

باغ، دل خرم و داغی بر او

چنگ تطاول زده، زاغی بر او

نار سر آستنی می فشرد

قاقله می رفت، دلی می فسرد

دانه ی عناب پراكنده بود

گوی جگر بود كه افكنده بود

حقه ی انجیر شده چاك چاك

شربت خشخاش، گلوگیر خاك

گونه ی به، می زده رنگ آمده

شیشه امرود به سنگ آمده

گشته ز منقار خراشنده نیش

سیب به رنگ زنخ كنده ریش

فندق از آن زاغ پراكنده مغز

چوبكی دشت به كشكول نغز

سنجد سنجیده به دامان خاك

سوده شده قندش و انبانه چاك

بر خور باغ از طرفی در رسید

آهی چون زاغ سیه پر كشید

از كمر كینه فلاخن گشاد

سنگ اجل وزنی در وی نهاد

جست چو از شست فلاخن خدنگ

زاغ فرو ریخت چو نقش پلنگ

ارقمی از قلب كمینگاه جست

زاغ كش از وی به عدم درشكست

مار گریزان و خرامان درشت

گشت گل صید یكی خار پشت

زین دو سه بازیچه كه آیات شد

دار جهان، دار مكافات شد

***

جلوه ی بیست و هفتم در خموشی

علم خموشی چو در آموختند

گوش و دهن بر لب جان دوختند

تیغ كه خاموش زبان آور است

صبح امید ظفر لشكر است

بر دم گرمی كه سخن بسته اند

صد گره نو و كهن بسته اند

آینه كو خامش و حیران بود

محرم مشاطه ی جانان بود

شانه ی كم گوی به چندین زبان

تا كمرش مانده به سنبل نهان

نافه كه سربسته به خون در نشست

مهر جگر بر دم عنبر شكست

پسته كه در ناگفتن نغز شد

شكر تنگ دهن مغز شد

آب كه ناله دودش پیش پیش

سنگ به سینه زند از دست خویش

خاك كه لوحش ز سخن شسته شد

هفت گهر از كمرش رسته شد

نار كه نورش به زبان درگرفت

پرده ی خامی ز میان برگرفت

باد كه در پرده دری پویه كرد

قاصد سرگشته ی خار است و گرد

چشم سخن باش به گفتن مبین

ده به خرابی خور و قانع نشین

***

تمثیل

صبحدمی كز پس این آبگیر

گرد شكر خاستی از جوی شیر

صیدگر چرخ سراسیمه ماند

روبهكی را ز تله برجهاند

روبهكی پوست بر او بارگشت

چرخ از او گربه به شلوار گشت

ماه چو قلابه ی ماهی شده

سوی شط مغرب راهی شده

ماهی گیری همه تن دام كرد

تابه ی دریا، علمش جام كرد

دید كه دامش صدفی می كشد

موج گهر بر طرفی می كشد

وه چه صدف! بر لب خود قفل صبر

حامله ی یك دو سه اشكی ز ابر

نطفه گره زاده ی گهواره دوش

سینه شكم چاك و كتف خرقه پوش

با گره فرج و رخ قوز پشت

ز آب منی، قطره ی چندی به مشت

صیدگر از طالع خود برشكست

نیم كشی در دل اختر شكست

كای هنری دام! چه آورده ای؟

با همه تن، دیده، غلط كرده ای

من كه براین خوانم دست و دهان

لقمه گرفتی ولی از استخوان

لقمه ای از چربی و خشكی تهی

كفچه ی دیگ خنك بی تهی

سر به ته دوش فرو بدره ای

غوطه به بی ماحصلی خورده ای

گوش صدف این سخنان چون شنید

رشته ی خاموشی از در كشید

كای به عمل غره ی نادیده كار

آبله ی دیده ی هوشی بخار

دیده فروبسته ام از هر امید

مردمكی چند همه رو سفید

كرده رگ نیسان ز اشك ستم

در شكمم مشت یتیمی به هم

از نسب و زاده، سخن مختصر

بحر، مرا مادر و نیسان پدر

دام فكن، سینه ی او را شكافت

آنچه در آن رشته، گره بود یافت

تا كه صدف لال و زبان بسته بود

سینه اش از نقب زنان رسته بود

چون به زبان آمد، شد در زیان

هست یكی نقش زیان و زبان

***

جلوه ی بیست و هشتم در مدح ملوك

در دل شب خیزی صاحب دلان

محشر فرمودگی مقبلان

بشتر و بالین به ته نشر ماند

خواب به پروانگی حشر ماند

اشك به مژگان قیامت دوید

غازه به رخسار سلامت رسید

گشت سرم كرسی زانونشین

حشر سخن با كفن كاغذین

شاهد چندی همه چون شعله، عور

هم دل پروانه و هم چشم مور

از گهر تاج و قلم سرزدند

طرف كله گوشه ی چین برزدند

شعله صفت گشت زبانشان دراز

گوش مرا پرده ی مالش نواز،

كای سخنت فتنه ی تازی و فرس

واقعه ی رفته ی ما را مپرس

نظم به رنگ جگری رنگ شد

قافیه جویان، دل من تنگ شد

رشته و پودیم به باد و بروت

آه ز جولایی هر عنكبوت

جان سخن، آلت تن می كند

مست سخن، یاد سخن می كند

در پس این پرده، سخن، بكر ماند

فكر در اندیشه ی این فكر ماند

***

تمثیل

بی نمكی ماحضرش پیش بود

جستن عنقا، نمك ریش بود

بس كه تر و خشك میان درنوشت

دفتر دریا شد و دیوان دشت

هر چه قدر از پی عنقا شتافت

نقش پی پای كلاغی نیافت

***

تمثیل

مدحگر بازوی مسعود شاه

میر سخن، غزنوی كج كلاه

پادشه نظم، سنایی كه هست

زآستی سحر برآورده دست

از ورق دل كه خراشیده بود

برگ گلی چند تراشیده بود

آرزوی جایزه ی جود كرد

رو سوی خلوتگه مسعود كرد

بر در گلخن كده ای بار یافت

دستگه چیدن گلنار یافت

دید در آن گلخن گلشن نگار

سوخته ی صاف كشی لای خوار

خرقه ی ناری چو فلك در برش

اشك به شیون چو شرر بر سرش

كز غم اسلام نپرداخته

جیش سوی كفر برون تاخته

جام دگر ز اول نوبت ز یاد

مست ترنم شد و بر لب نهاد

كاین قدح لای، بلااشتباه

صندل پیشانی خورشید و ماه

بر رخ اشعار سنایی كشم

دفتر او پنبه و من آتشم

بر در باری كه نفس خون شود

آه ندانم كه سخن چون شود؟

گر طلبندش كه چه آورده ای؟

در چه عمل عمر تلف كرده ای

گوید كای چاره ی بیچارگی

لازمه ی بخشش یكبارگی

تحفه ی درگاه ثنای ملوك

در ره تو، بار عطای ملوك

زود سنایی به سیاهی شتافت

یافت از آن شوخ نفس هر چه یافت

مدح كسان را به دریدن گشاد

هر ورقی را به نمی غسل داد

گوهرش از ناطقه، سفتن گرفت

غنچه ی توحید، شكفتن گرفت

***

جلوه ی بیست و نهم در صفت لطف ازلی

لطف ازل، چون رصد نقطه كرد

ده یكی از صدقه ی خود صدقه كرد

گر همه ی ذره، اثر می گرفت

خلقت رزاق، ز سر می گرفت

لطف ازل، دانه ی انعام اوست

مرغ نوآموخته ی دام اوست

ناله ز لطفش به اثر می زند

ناخن تندی به جگر می زند

می نهد از شكر احسان خویش

منت شكر همه بر جان خویش

طفل جهان، لطفش گهواره است

قهر به دشت عدم آواره است

جانب كم بر خم ابرو نزد

یك سر مو میل ترازو نزد

زاهد و می خواره در این بادیه

گوشه نشینند به یك زاویه

***

تمثیل

گوشه نشینی به تماشای دشت

سرمه كش چشم دل لاله گشت

مردمكش مهر ندیدن شكست

بر سر سوراخ شقایق نشست

دید زمینی كه بر او دل نهاد

عكس فلك زد شد و بر گل فتاد

بر سمن و سنبل آن سبز دشت

باد صبا پا به هوا می گذشت

سوزن افعیش، زمرد شده

گل شكر خار تردد شده

دید یكی عقرب آشفته كار

بخت پریشان تری از زلف یار

بر رگ جان، نیشش مهمیز بود

رفتنش از لطف ازل تیز بود

او شدی و عابدش از پی روان

تا به لب دریایی بیكران

اشترك موج در او سرقطار

چون شتر مست گسسته مهار

كشف كرامت، كشفی در رساند

بهر فرومانده، جنیبت كشاند

وه چه كشف! بختی تابوت بار

كرده به بینی دم مرگش مهار

خصم گریبانش، سر بوالفضول

سر زده از كفش اجل، شست غول

راه به كوتاهی اندازه كرد

تا به كهن نخلی پی تازه كرد

بود گران خوابی سرمست ناز

سوی لبش ماری در تركتاز

چون نظر كشته، دهن نیم خواب

مار سیه موجی از زهر ناب

با دم آخر كه فرو می شدی

پیشتر از دم به گلو می شدی

عقرب مأمور كه معذور بود

نیش وی از ماركشی دور بود

زد به همان مار چنین نیش تیز

كش به عدم ریخت ز هم ریز ریز

مست به هوش آمد و برجست زود

دید كه بر شمعش پیچیده دود

گوشه نشین گفتش كای نازنین

واقعه ی رفته چنان و چنین

مست برآشفت كه ای هوشیار

راز نگهدار و نفس بر میار

نیست هنوزت خبر از لطف دوست

آنچه تو دریافته ای، خشم اوست

هر قدر از لطف توان گفت، گفت

باز در آغوش شكرخواب خفت

***

جلوه ی سی ام در صفت ادب

پا به ادب نه ز نشیب و فراز

تا به كمر ریخته گلبرگ ناز

خاطر رعنای صبا نازك است

بوی گل و رنگ حیا نازك است

آب كه دارد ز ادب جست و جوی

سینه به گل مالد و بر لاله، روی

باد كه شد بی ادب و هرزه گرد

خط غبار آمد و دیوان گرد

خاك چو شد جام ادب را خمار

هست گلش طینت آدم گسار

آتش كز روی ادب آب برد

بر شكم هندویكان چوب خورد

چون به ادب گرم رسید آفتاب

افسر زر گشت و دمید آفتاب

صبح كه از قید ادب رسته شد

دست به دستارچه اش بسته شد

چون سحر از شرم ادب خو گرفت

گرد شكر، چاشنی بو گرفت

شام كه از شهد ادب رو فسرد

تیرگی اش غوره در ابرو فشرد

چرخ كه شد راهزن احتساب

سفته دماغ است ز تیر شهاب

***

تمثیل

خار ادب، شاخ گل نورسی

غره ی ایام جوانی بسی

جلوه كنان گشت به پیری دچار

موج خزان، سلسله ی نوبهار

قامتش، انگشتر و دیده، نگین

بر در غم، حلقه ی گوش زمین

پیر چه پیری شده؟ زانو ستوه

شكل مه یكشبه و پشت كوه

آب دهن در خم موجش فكند

كشتی جرأت به شط ریشخند

كای به خمیدن سر و سامان برگ

چنبر بازیچه ی میمون مرگ

پیشترك سوی عدم رانده ای

وز دو جهان رانده ی وامانده ای

با خم این نشتر خاطرخراش

موی دماغ لحد تنگ باش

مرگ تو را روزی نسیان كند

گور خورد گر ز تو، غثیان كند

پیر چو آن زخم ملامت چشید

نیم كشی از ته دل بركشید

كای گل خودروی گلستان ناز

مرگ كند زود تو را تركتاز

چون اثر ناله، لب پیر یافت

تازه جوان سوی عدم در شتافت

پیر چو این ناله فرو ریخت چست

مرگ جوان در چمن عمر رست

با كه توان گفت كه آهو بود

بر زبر چشم تو ابرو بود

***

تمثیل

كشمكش قبضه ی امید و بیم

شعله ی گستاخی، یعنی كلیم

دیده به زاری مناجات برد

تشنه بر قاضی حاجات برد

گفت سروشش كای آموزگار

كم ز خودی جانب درگاه آر

شیشه ی كهپایه دم از جوش زد

بوسه ی ساقی به لب نوش زد

خون تحمل را در شیشه كرد

قطره شد و قطره زدن پیشه كرد

پوستی عیشش شد واژگون

با سگ گرگین طمع آزمون

شستن زخمش نمك تازه بود

قوت شب و روزش خمیازه بود

شد كه برد موی كشانش به پیش

كش به جگر، غمزه فرو برد نیش

كای به عمل غره ی چرخ دورنگ

داغ جگرسوزی زخم پلنگ

نیست سگ این، ببر هزبرافكن است

شیر سراپرده ی صنع من است

گوش حریف این سخنان چون شنید

صبر شدش توسن و از دل رمید

از مژه گوهر به ره سگ فشاند

تا به قلاده به درش درنشاند

***

جلوه ی سی و یكم در صفت ناجنس

نقش گهر، جنبش بر آب بست

گرده ی یاقوت ز خوناب بست

نافه ی آهو ز جگر توشه برد

آبله ی دل ز نظر خوشه برد

صحبت ناجنس چو پهلو زند

راحله را گو كه تك و پو زند

پنبه و آتش كه به آمیزشند

غازه ی رخساره ی خون ریزشند

شیشه كه بر خاره برد حمله تنگ

پاره ی او نوحه كند بر ترنگ

پشه كه از ناجنسی برد قوت

بست جرس بر شتر عنكبوت

كبك كه با باز به پرواز شد

زنگ دلش، زنگله ی باز شد

جنس كه با جنس بر آمیختند

رنگ گل و طرح چمن ریختند

دشت اگر باشد در طرف باغ

داغ پر از داغ و چراغ از چراغ

ناله ی مرغی چو كند تركتاز

مرغ دگر شور بر آرد ز ساز

گوش صدف، قطره ربابی كند

بحر برش كاسه گدایی كند

***

تمثیل

شد كشفی یك تنه روزی دچار

كركس چندی را در كوهسار

آه چه كركس؟ دو سه آلوده چنگ

از جگر شیردلان لاله رنگ

در كمر كوهی آهنگشان

غره و سلخ، آبخور چنگشان

وه چه كشف  كشف مزار حجاب

تخته و تابوتش، زین و ركاب

سر چو سر بینی هندوی زشت

پای چو سرپنجه ی خار كنشت

كاسه نگون گفت به آن كركسان

كای نمك خوان مرا امتحان

چاره پرواز مرا سر كنید

صدقه ی بالی، رصد پر كنید

زآن دو سه پروازگر اوج گیر

گشت یكی سلسله ی موج گیر

چوبكی آورد روان در میان

بر دهن دغدغه، چوبك زنان

هر سر او را چنگی ساز شد

روح نوازنده ی پرواز شد

روح كشف، نبض میان جا گرفت

تب زده را رشته ی سودا گرفت

سیری جان، گرسنه یغماش كرد

رو به سوی عالم بالاش كرد

كركسیان بال فشان خاستند

تخته و تابوت برآراستند

جوش نظاره به در و بام ریخت

دیده و لب، شكر و بادام ریخت

یافت چو مضمون، كشف، خود برآن

خنده فتادش به تماشاگران

كرد دهن را چو به خنده فراخ

گشت قدح جمله ی این سنگلاخ

كاسه چنان كوفت به پهلوی سنگ

كز كمر سنگ فرو ریخت رنگ

خوان وجودش به عدم در شتافت

سنگ ز ناجنسی در كاسه یافت

***

جلوه ی سی و دوم در صفت زهد

زهد چو با نفس شود مشترك

گربه چو سگ دید زند اشترك

اشترك گربه ز موج ریاست

سگ، شكم آتش و او بوریاست

زهد كه نبود ز طمع گوشه گیر

هست سگ نومرس صید پیر

زهد نه در شستن روی است و دست

این خله با گربه ی هر كوی هست

زهد بود جلوه ی فرمودگی

دامن چیدن ز هر آلودگی

گر تری ای گل كندش در چمن

خشكی دامن نشود راهزن

زهد در آلایش پرهیز نیست

هر نی بر رسته، شكرریز نیست

گر به می آلوده شود زهد پاك

عصمت از آلایش حیضش چه باك

***

تمثیل

نیم شبی در بر دیوان جمع

ریختم از دود جگر، زلف شمع

سوخته ای دیدم روشن دماغ

شام و سحر خورده ی دود چراغ

سوی درش شامگه و صبحگاه

ناله ی نی در ره و در نیمه راه

جام به كف ماهی و زهدش كتان

تلخ تر از گردش چشم بتان

زاهد شوخی همه جا همرهی

ساختگی را كشش كوتهی

چشم و دلش، جام سرشته نبود

بی نگه حسن برشته نبود

نشتر مژگانش، رگ من گرفت

خون قدح، گوشه ی دامن گرفت

كای ز ریا! خشك پی تر مزاج

عقده ی سبابه ی نبض علاج

باده در آشام و دلی پاك كن

آب و گلی را چمن خاك كن

چرخ صفت، خرقه برانداختم

حلقه ی تسبیح درانداختم

ذكر صراحی به سر حلقه تاخت

یك دو سه یاقوت ترنم گداخت

توبه شكست و به نوا جوش داد

كز همه عشاق تو را نوش باد

راست مزه چون شدم از جام می

دیده سوی میكده ام ریخت پی

زهد چو دامان من آلوده شد

از تری و خشكی آسوده شد

زهد در آمد كه مرا جا كجاست

گفتم جایت به سر چشم ماست

زهد كه آلوده ی الله نیست

جز نفس بی شكن آه نیست

***

جلوه ی سی و سوم در علم ازلی

بارگه علم چو افراختند

شش جهت بیخبران تاختند

گشت به محجوبه ی علم الیقین

علم ازل حاكم كرسی نشین

شعبده ی باختنی باختند

عربده ی ساختنی ساختند

بیش و كمی در كم و بیشی نماند

آرزوی مرهم و ریشی نماند

نوش، یكی زهرچش زندگی

گوش، یكی حلقه كش بندگی

جام، یكی تشنه ی یك دم شكست

گام، یكی رهزن چندین نشست

بخت، یكی رسته ی تیره گلیم

رخت، یكی شسته ی دست كلیم

چاره گرت چاره نكو كرده است

طبع تو با واهمه خو كرده است

آنچه عنان گیر یقین و شك است

علم ازل مدعی هر یك است

***

تمثیل

پیرزنی، شرك اجل، خصمكش

آدم و حوا، شكم صد یكش

دیده اش از گریه ی افسرده برگ

ریخته از كون كلاغان تگرگ

شست تهی پایش و كفش درشت

در سم بزغاله سر كاسه پشت

چین زنخ، حقه ی پر سوسمار

آب دهن، سیمكش گوشوار

عشوه گری داشت درون حرم

بكرتر از غنچه ی باغ ارم

كرد ته دامن بكرش، ز خون

پسته ی تر نصف زبانش برون

محتشمی داشت جگر گوشه ای

ز آبله ی دیده ی دل، خوشه ای

سبزه ی خط، خضر و لب، آب حیات

تنگ شكر، خنده ی بوسه زكات

نامزدش كردند آن دخت را

ماحضر عقد هوس پخت را

داد خبر از همگان بهتری

مرسله ی سلسله پیغمبری

كای دو سه تقریب غم بازخواست

نوش عروسی طلب ناز خواست

این شكری كش به عروسی غمید

عیش اجل ساخته ی یك دمید

در شب سوریش، دریغ و فسوس

میرد در چشم و دل نوعروس

مجلسیان، حجله برآراستند

شمع ز پروانه ی دل خواستند

آمد داماد به حجله درون

چون به دماغ از نفس كشته، خون

ماند عروس از هوس ناگوار

غوره در ابروی و دهن آبدار

آمدشان آن دو نمكدان حسن

خوان گلوسوزی چون آن حسن

شور برآورد برشته تهی:

«شیشه خوران را همه دم قهقهی»

كآرزوی پخته به پیشم نهید

لقمه ای از قسمت خویشم دهید

زمزمه چون پرده در گوش شد

زخم طلب، لذت سر جوش شد

دست ز خوان كوته كرد آن جوان

داد به آن گرسنه ی ناتوان

آن جگر سوخته جان امید

از ته دل دود كبابی دمید

كز اثر عمر بمان تا توان

با شرف دولت و بخت جوان

عمر جوان شاهد اقبال شد

خوش گذران صرف چهل سال شد

علم ازل بر عمل شاخ و برگ

باخبر مرگ به تغییر مرگ

هر دو به یك پرده برآورده بود

نقش ته پرده و در پرده بود

***

جلوه ی سی و چهارم در جمع كردن درم

جمع درم، قاعده ی غم مكن

داغ دلی چند فراهم مكن

درهم فردا كه كمی می كند

داغ به پهلو درمی می كند

هست درم، نور برآشفته نار

اخگر خاكستر میراث خوار

كیسه ی دینت به هوای درم

دارد سوراخ به جای درم

درهم اگر از تو پراكنده است

هر درمی، صد دهن خنده است

پنجه ی شیر است بر او دل مبند

وز پی هر قافله محمل مبند

داغ پلنگ آمده جمع درم

سوخته و خام به پهلوی هم

كیسه كه دارد شكم پرنگار

طفل نه ای، گردن افعی مخار

***

تمثیل

كودك چندی به هم آمیختند

چون سپه لاله برون ریختند

كاكل هر یك به قفا همچو آه

ریخته بر دایره ی قرص ماه

از پی هم در پی غنج و دلال

بازی گلبرگ و نسیم شمال

جمع پریشان چو بهار و خزان

رام و گریزان چو نسیم رزان

از گل رخسار گرفتند بار

بر در آتشكده ی لاله زار

بر طرف آن چمن لاله جوش

چرخ برین، داغ و زمین، خرقه پوش

مار نگارینی آشفته بود

قوس و قزح، بر گل تر خفته بود

پیش، همه آینه و پشت، چشم

دایره ی آشتی و طوق خشم

دیده، نگین؛ پیكرش، انگشتری

بهر كچه بازی هر مشتری

لعبتیان بر سر او تاختند

چنگ در آن حلقه درانداختند

گشت از آن بازی انگشتری

مرگ ستان مشتری از مشتری

تا همه را بر سر هم زار كشت

بر صف بسمل شدگان داد پشت

زد شكن عشوه به رنگ دگر

بر شكر شعبده، تنگ دگر

***

جلوه ی سی و پنجم در صفت دنیا

نشئه ی دنیا می بی حال دان

بوسه ی بعد دو سه انزال دان

عقد تو با این بت خودكام چیست

مادر خود را به زنأ شرع كیست

هیچ كسش مهر بكارت نبرد

حسرت از او حسرت بسیار خورد

صیدگر دنیا، ای سست رگ

هست دم روبه و دمگاه سگ

بر سر سرگشته ی بخت سیاه

پرزه ی پشمی نبری از كلاه

گرنه طلاقش دهی، ای تیزهش

جفت عدم گردی از این شوی كش

این زر سرخی كه به همیان اوست

حیض كهن سكه ی عنوان اوست

پیری دنیا كه به این تازگی ست

نوبر باغ كهن آوازگی ست

***

تمثیل

صبحدمی حلقه به در زد كریز

كآمده دنیا به نكاح تو، خیز

از پی فرمانبری اش خاستم

حجله ی فرموده برآراستم

گاه به پس دیده و برچیده كام

گاه به پیش و زده بر احتلام

زلف گرفتم كه به پیشش كشم

در بغل صحبت خویشش كشم

صورت برخاسته اش كنده شد

مضحكی اش رویكش خنده شد

خنده و دندان ز دهان ریخته

باد و شكوفه به هم آمیخته

فرج شده چنبره ی گردنش

حلقه ی ماری زه پیراهنش

گرد لبش، خال پراكنده مورد

جمعیت پشه و سوراخ گور

گفتمش ای ساقی می كش نواز

دردكشان را نبود دیده باز

درد بود روی تو ترش خمار

دیده ی من جام می ناگوار

مهر ز گنیجنه ی خود بر مگیر

عذر بكارت بری ام در پذیر

برق رسیدن به فراقت زدم

بر ده ویران سه طلاقت زدم

رفت ز عیش من و وسواس شد

گرد سر حسرت افلاس شد

***

جلوه ی سی و ششم در صفت كرم

شور كرم تا نمك خوان ماست

یك كرم راست مزه برنخاست

رفت كرم پیشتر از پیشتر

از شكم مادر و پشت پدر

شخصیت شخص وجود از كرم

نقش نبسته ست همان در عدم

خیز كه یك ناشده ی آمده

گرم رو راه كرم نآمده

چون كرم از روییدن دانه برد

بیخ كرم سروبن كرم خورد

بزم كرم ساختگان رحیل

بخشش مستند و خمار بخیل

غوزه ی ابروی كرم تند شد

ناخن و دندان طمع كند شد

سركه فروشند كرم پیشگان

ریخته جوشند غم اندیشگان

چین جبینشان همه آشفته مار

آبخور نیش درون فگار

***

تمثیل

ملك ستانی به كرم دست داشت

شهرت حاتم، علمش پست داشت

داشت یكی قاصد خنجرگذار

مهر صفت، پی سپر روزگار

مهر و مهش كرد پی و نقش پی

رفت كه آرد سر حاتم ز طی

در چمنی از پی سبزی بخت

مثل گل ریخته افكند رخت

دید كه خورشید سواری رسید

جوش كرم ابر بهاری رسید

مهر وجودش كه درخشنده بود

هستی خود را همه بخشنده بود

رفت به مهمانی خون دلش

گرم تر از برق اجل، قاتلش

برم چو گلگونه ی روی عروس

جام چو پیمانه ی چشم خروس

پشت خم و گردن مینا خمید

سبزه ی بخت و گل صحبت دمید

چرب زبان، شرین گو، میزبان

شعله ی رقصنده ی شكرش زبان

تیغ به دستی و به دستیش تشت

گرد سر قتل گر خویش گشت

گفت كه فتراكی قاتل منم

حاتم سربخش قوی دل منم

قاصد آن ملك ستان كرم

ریخت به خجلت، گل باغ ارم

كای ز تو برخاسته شور كرم

از نمك آباد عرب تا عجم

داغ و نمك تحفه بر شاه برد

عذر سر خویش به درگاه برد

***

جلوه ی سی و هفتم در صفت عدل

عدل زند در حرم مقبلان

سكه به نام دل صاحبدلان

عدل، ترازوی قیامت بود

شهپر شاهین سلامت بود

چارگهر، بند ترازوی اوست

هفت كمر، حلقه ی بازوی اوست

عدل كه تخم امل دانه بست

آبله ی خوشه ی افسانه بست

عدل كه امروز عنان داده است

دست ستم گیر كه افتاده است

***

تمثیل

بود ازین پیش، یكی پیشه كار

بسترش از همسر خود لاله زار

كلبه ی نغزی چو دل تنگ داشت

شاخ گلش زمزمه در رنگ داشت

جانب آن شاخ گل نیم مست

روزنه، چشمك زن و دیوار، دست

ترك اجل كشته ی خونخواره ای

ظالم بی شرم زنا كاره ای

ره سوی آن كلبه به شبگیر داشت

خون مذاق از رطب و شیر داشت

جوش كبابش دو سه شب تیز بود

ماهی ناپخته گهرریز بود

همسر او دید بسی تاب خورد

قصه به سر كوچه ی محمود برد

گفت به او غزنوی خشمناك

كای به لب كفته، فرومال خاك

مشت خیالی به هم آورده باش

بر در محجوبه ی دل پرده باش

چون شب یغمای تمنا رسد

روز تو باید كه به اینجا رسد

مرد چو برگشت و به منزل رسید

ترك نظر باخته شد ناپدید

تاب نیاورد و به خسرو شتافت

پس نگران پیش شد و بار یافت

شادی غزنی به طرب كرد پشت

بر سر شمشیر گره كرد مشت

بر در آن گلكده گلگون دواند

كاوش خنجر به ته خون رساند

ساز اجل زمزمه پرداز گشت

بانگ به جلاد زدن، ساز گشت

مشعله ی چرخ برین كشته شد

از گل سیاره، زمین پشته شد

ترك ستم پیشه ی برگشته بخت

جست و به بنگاه عدم برد رخت

شمع بر آن كشته بیفروخت شاه

سر ز ته تشت برآورد آه

شام طلب شد ملك نیم روز

تا به برشتن نشود خام سوز

قرص جوی آورد آن مرد پیش

با قدری سركه ز ابروی خویش

شاه، دگر مشعله را مهر كرد

دست سپاس، آبخور چهر كرد

قرص جو و سركه شدش در نهار

چون قدح شیر و شكر خوشگوار

لب به شكر خنده شكرریز كرد

خون سخن را گهرآمیز كرد

كز سر من تا به ثریا قسم

طبل ظفر نوبه و رقص علم

سفره ی لب، بسته ی شش روزه است

وز دم لقمه، دهنم روزه است

مشعل كو پرده در راز بود

كشته شد و شد كفنش، زلف دود

بود سبب مشعله بسمل شدن

جان غم و جان طرب دل شدن

كو جگر و جرأت این نوع كار

نیست ز من جز خود و فعل تبار

شكر كه آزرمم، رهزن نشد

این عمل از سلسله ی من نشد

***

جلوه ی سی و هشتم در اختیار فلك

هست گل تازه ی ملك و ملك

شكوه كه آه از فلك، آه از فلك

تهمت شوری به فلك می زنند

سفره ی داغی به نمك می زنند

چیست فلك؟ چرخه ی سرگشته ای

تا به ابد چرخه زن رشته ای

چرخه ی پروازگر نه پری

رشته ی صد پاره ی تن یكسری

از خود و از عشوه ی خود بی خبر

وز دگری فتنه ی زیر و زبر

آنكه زمین تا به فلك آفرید

چاشنی شهد و نمك آفرید

هر فلكی را فلكی ساز داد

در ره تعلیم تك و تاز داد

سلسله بر سلسله پیوستشان

بر حركات فلكی بستشان

گردش چشمی كه از او دیده اند

گرد سر دایره گردیده اند

***

تمثیل

بر دهنش زد نفس عارفی

سوخته ی ساخته ی واقفی

گوی فلك در خم چوگانش بود

وسعت مشرب سر میدانش بود

تا نفشردند نمی در چراغ

شعله نشد سرمه كش چشم داغ

***

جلوه ی سی و نهم در صفت بازیچه ی صورت

صورت بازی پس این پرده است

بی حركت بازی انگشت و دست

چون رخ معنی به قفا می كند

صورت تقلید ادا می كند

شعبده ی صورت او خوش نماست

ناخوشی جلوه ز تقلید ماست

كیسه ی صورت ز میان واگشا

گربه ی زاهد مرو و سگ میا

خواب از این صورت ناچیز، به

آب در این آتش خون ریز، به

غره ی صورت مشو ای خودپرست

رنگ حنایی است خزان زیردست

صورت تو شاهد بتخانه است

آینه ات چشم و مژه، شانه است

صورت، هر نوعت آرند پیش

تا چو به قالب زنی از قسم خویش

صورت لله شو و محرم نشین

ملك بقا گیر و مسلم نشین

صورت تو، معنی تعلیم اوست

سهل مخوان، هر ورقی را دو روست

***

تمثیل

بادیه گردی به حرم راه داشت

راه به زیر قدم از آه داشت

راه نوردش، قدم پی زده

گرد عنانش، نفس می زده

هادی ره، پیچش زلف هوس

آب لب تشنه ی او، گرد و بس

بادیه ای در گذرش پهن شد

كش قدمی طول امل رهن شد

بادیه ای چون جگر سوخته

هر سر خاری، كفنی دوخته

باد در او خاركش بادیه

شعله در او مغبچه ی هاویه

خط غبارش كه سرشته به خون

بر سر هر ذره نوشته جنون

موی پریشانی مجنون نژاد

هر طرفی چرخ زنان گردباد

بادیه رو، بر سر آبی رسید

رخت چو گل در بر چیدن كشید

بادیه رو، كاسه ی تبخال داشت

كوزه ای از كیسه ی غربال داشت

كرد در آن كوزه ی نوكاسه، آب

خاك قدم داد به باد شتاب

می شد و عود جگرش خام سوز

در شكرستان شه نیم روز

كوزه ای از موج، زره در زره

چون نفس تشنه، گره در گره

مرد زره كوزه ی هامون نورد

سوز لب تشنه، چنین ساز كرد

كآب به غربال بود دام خواب

قطره ی او دانه ی موج سراب

معنی، غربال بود صورت، آب

صورت بگذار و به معنی شتاب

***

جلوه ی چهلم در فطرت بلند

ای دم خون گرمی بیم و امید

رگرسی جنبش «حبل ورید»

مروحه ی نافه ی خوش تبتی

بخیه ی دیرینه ی «فی جبتی»

خیل ظفرساز سپاه بلا

طبل پرآوازه ی «قالوا بلی»

«علم اسما» را علامه ای

قامت «من روحی» را جامه ای

از قدح باده، تنك روی تر

وز جگر لاله، سبك بوی تر

فطرت عالی طلب و درك تند

تا نشوی همچو مسوخات كند

گر سر این رشته نمی یافتند

آدم بر خویش نمی بافتند

فطرت از او پایه كه بالا گرفت

گرد رهش، دست مسیحا گرفت

شور به هر ذره درافكنده است

پرتو خورشید، زر افكنده است

***

تمثیل

چاشتگهی بر سر خوان درون

لقمه ی لقمان شده سیر برون

چاشنی سیر برون توشه كرد

خوان جهان در جگر گوشه كرد

سیركنان جانب برزن گذشت

مشتری دكه ی داوود گشت

كوره ی افسرده به جوش آمده

شیر گرسنه به خروش آمده

دم دل آهن را چون موم داشت

یك شكم فیل و دو خرطوم داشت

شعله سماعش ره بالا گرفت

رقص شرر، دست تماشا گرفت

كودكی آمد به تماشای كار

برگ گل سوری و باد بهار

زلف ز رخسارش چون دود خاست

لعل پراكنده ز داوود خواست

یك دو سه اخگر به نفس تازه كرد

داد به آن لعبتی كوچه گرد

فطرت لقمان به تماشا كه چون

اخگر گیرد به كف آن ذوفنون؟

طفل، كف خالی پر خاك كرد

بستر آن دوزخ چالاك كرد

رشك تماشایی زخمی كه خورد

داشت كه تا در جگر خاك برد

***

جلوه ی چهل و یكم در صفت توكل

روز و شب از حادثه روزگار

در كه پناهم به جز از كردگار؟

اوست پناه همه ی بیكسان

پیشرو قافله ی واپسان

هركه بر او پشت توكل زند

بوسه ی خس شاخچه ی گل زند

ابر كه از خود به نم افكند رخت

خنده ی سست آمد و فریاد سخت

كآن ز پناهش كه به تن دادن است

گرده ی صلب و جگر زادن است

بحر كه پایاب پناهش ندید

موج دریدن به شكم دركشید

غیر پناهی مكن ای بت پرست

تا بندی بر در دریوزه دست

***

تمثیل

صبر زكریا چو گل از باد ریخت

تنگ در آغوش درختی گریخت

خاست ترنم ز در كبریا

كای گل خودرو! به توكل درآ

درك ترنم چو ندادش مجال

پرده ی آهنگ شدش گوشمال

ماند برون دامن آن سبز بخت

چون ورق برگ ز جلد درخت

گم شدگان گل خونین كفن

نار فشردند در آن نارون

نارونی چون قد موزون یار

مطلع شاداب دل جویبار

چون مژه بر خط شعاعی گذشت

موی قلم، ریشه ی سجاده گشت

حیله ی تنبیه برآورد دست

اره ی فرموده به دندان نشست

چون اره بر فرق زكریا رسید

خواست دمش آهی بر خود دمید

تیزی دندانه برآشفت و گفت

كای به پناهیدن بیگانه جفت

گر نفس آهی بر دم زنی

سلسله را سلسله برهم زنی

آه ز فرمانبری اندیشه كرد

در بن گلنار جگر ریشه كرد

آنكه سر و كار تو سامان دهد

نبض بلا گیرد و درمان نهد

ابر توكل چو شود گوهری

صدقه برد افسر پیغمبری

***

 

 

 

شعله ی دیدار

شعله ی اول در توحید

نام او تاج سر هر نامه ای

شعله ی دیدار هر هنگامه ای

چون قدح پر باده در میدان او

چشم قربان گشته، صورت خوان او

سایه اش در راه شوخی رفت مست

شیشه های سرو را در هم شكست

از پی اش مژگان مشوش می نهم

جام پر كردم ز خون رستخیز

چشم مستش گفت: كج دار و مریز

یافتم در مسلخش، گلزار عید

بی گناهی و گنهكاری، شهید

دم فرم بردم به خون گفتا كه نوش

تو ز من بهتر نمی دانی، خموش

فتنه پخت و میل را پرهیز داد

دانه بر قالب زد و انگیز داد

گرنه در زیر سرش تلبیس بود

حاش لله كی ملك، ابلیس بود

خاطری دارم چو جام دل تنك

از نزاكت های «الا فتنتك»

فتنه اش را یك به یك خاطر نشان

گر نسازم، خاك در كامم فشان

***

شعله ی دوم در توحید

سبحه ی نامش، دل سرگشته ای

یا سرشك نیم ره برگشته ای

موی مجنون، دود شمع خانه اش

روی لیلی، سایه ی پروانه اش

زلف دودافكن كه بر رو داشتند

در اتوی جامه ی او داشتند

روی ساقی، جامه ی خود كرده است

این سخن، خود اندكی در پرده است

جام اسماعیل، چشم مست او

باغ ابراهیم، آب دست او

مل ز بزمش گرد بیرون رفته ای

گل به رزمش مست در خون خفته ای

جام را از ناف خوبان آفرید

دختر رز را گلو در وی برید

از دلم دردش چو بیرون می رود

قطره قطره همره خون می رود

هر كه بی او گشت ساز و برگ او

وای مرگ و وای بعد مرگ او

كهنه شد این مرگ های پرخمار

بر درش گر تازه ای داری، بیار

***

شعله ی سوم در توحید

استخوانم، نام او، شوریده است

ناله در نی، تا ابد پیچیده است

دل به نالیدن از او خونین دم است

بلبل آتش چراغ پر نم است

بوسه ی شمعی ز شمعی برفروخت

مزد دستش در میان پروانه سوخت

بر درش نظاره ها آویخته

مردمك چون داغ دل ها ریخته

بی جمالش چشم اگر چهره گشاست

هر نگاهی، یوسف نقصان ماست

دل از او آمد به آتشبارگی

جان به سامان دادن بیچارگی

اشك را از تاب عكسش رنگ كن

بی صدایی، ناله سیر آهنگ كن

دل به داغش واگذار و دم مزن

شیشه و پیمانه را بر هم مزن

***

تمثیل

بلبلی با جغد هم آهنگ شد

ناله اش در سینه، میدان تنگ شد

جغد گفتش ناله ای كآن یار سفت

نه به خاموشی درآید، نه به گفت

دانه ی ناری، ز نورش جوش باش

بر جگر دندان نه و خاموش باش

***

شعله ی چهارم در توحید

مغز من از نام او خور می شود

كاسه ی مه بین كه چون پر می شود

آفتاب آمد برم با تیغ و تشت

تا كه ریزد خون من، زین سرگذشت

شد گریبان، زخم او بر گردنم

تشنه ی خون گریبان، دامنم

بر رخ لطفش ز سور واپسین

زلف آهی را بتاب و پس نشین

غمزه اش را جان فدای خشم كن

شكری در كار زهر چشم كن

آنچه می خواهی از او درخواه چست

عشوه ی ساقی به قدر ظرف توست

لطف او را منتی در كار نیست

گوش بر آهنگ استغفار نیست

خامه، وصفش را چو راهی می كند

بر در دیوان، سیاهی می كند

حرف بر خود، نقطه گریان كرده است

تابه تابه، دانه، بریان كرده است

همچو مجنونان دشت واهمه

پوست پوشانند دفترها همه

با وی ام، بی گل نمی باشم دمی

نقش من بر من، چو برگ و شبنمی

گل به گل، شكر به شكر می زنم

دم ز توحید مكرر می زنم

***

شعله ی پنجم در توحید

نام او از بس كه هوشم می برد

تا قیامت جان به دوشم می برد

چون نظر در كار ساغر می كند

بی خبر را بی خبرتر می كند

دفع شور خودپرستی می كنم

این قدر دانم كه مستی می كنم

پوست پوشش، نافه در صحرای چین

چشم آهو، مردم صحرانشین

كعبه اش، یك بنده ی بگریخته

بتكده، عكس نگون آویخته

باد و آتش را چو زد در آب و تاب

در دهانشان ریخت مشتی خاك و آب

صلح كردند و به هم آمیختند

فتنه ی دلخواه بیرون ریختند

دیده و دل، بدمعاشی می كنند

در غمش، عاشق تراشی می كنند

در بهشت و دوزخش گیرم چو مل

در بغل دارد پیاله، شاخ گل

چشم نرگس، ناتوانی می دهد

داغ لاله، دوستگانی می دهد

من ز سروش، نخل مینا پاره ام

همچو برگ گل، جگر آواره ام

ای زلالی! در خرابات سخن

در مناجات آی و بد مستی مكن

***

شعله ی ششم در مناجات

ای دل و دیده تو را منزل چه جاست

دیده جستم، كس ندیدم، دل كجاست

حرف درد دلكشت بر روی رشك

می نویسم ز اشك و می شویم به اشك

دل، وصالت را تمنا می كند

شوخی طبع، این تقاضا می كند

چشم و ابرو، هندوان سركشت

این كمان بر بازوی و آن تركشت

خال، زنگی بچه ای كز جان بماند

در عنایت بر رخ جانان بماند

تا نوایت بر جگر بختی نزد

ناله، ناخن بر دل سختی نزد

ته كباب هر كه جوشد، ساز توست

آفتاب هر كه تابد، راز توست

سایه ات را هر چه در حی یافتم

سبز تلخ شیشه ی می یافتم

آمدم چون دردنوش آب و گل

بر كفم آن شیشه ی می، بود دل

عكس دردی دیدمت، جان یافتم

خامشی را موج طوفان یافتم

***

شعله ی هفتم در مناجات

ای دل من ای دل من خون ز تو

اشك، لیلی و مژه، مجنون ز تو

شعله ی حسنی كه می باشد نفیس

بر كباب خامسوز من نویس

حسن تو مشاطه ی خویش ست و ما

آینه در آینه، گیتی نما

بس كه در ما دیده ای، آدم شدیم

چون تو بودی، عكس نامحرم شدیم

از تو چون عكس تو لابد گشته است

این همه معنی، توارد گشته است

لب مگز، خواهم ز تو یك حرف گفت

این سر دار است، ننهادست مفت

در خمارت، محتسب، مستم گرفت

پای لغز بیخودی، دستم گرفت

تا تو در دستی، همه دست من است

دستبرد چرخ، پابست من است

نه به خود، نه با توام، بیهوده ام

در ازل، دیوانه ی فرموده ام

چشم تركان، آهوان خوش رم است

زخم مژگان، كیسه دار مرهم است

نیستم غافل ز تو در دشت دل

گر بلغزم، اندكی آب است و گل

چون گل خودرو، نمی رویم دگر

آنچه می گفتم، نمی گویم دگر

***

شعله ی هشتم در مناجات

ای ز لطفت شاد و خرم روزگار

همچو چشم عاشق و دیدار یار

سخت می لرزم ز لطفت بر گناه

همچو بر محبوبی آیینه، آه

حسن جودت، ناز عصیان می كشد

منت گبر و مسلمان می كشد

نی به ناخن می كند نیشكرم

تا به انگشتان، خدنگت نشمرم

مزد داغت را دلم عمری شتافت

یك درم در آستین لاله یافت

غمزه ات را زخم دزدیده شدم

در درون غنچه، پیچیده شدم

موی بر مویم ز تو، ای نوحه دوست

مویه ی زیرزبانی ذكر اوست

فاخته بر سرو، كوكو می زند

قمری نادیده یاهو می زند

طوطی و آیینه ام در زمزمه

تو مگو، تا من نگویم این همه

***

شعله ی نهم در مناجات

ای كه هوشم را به بویی پی كنی

چون به خود آیم، خودم را می كنی

همچو جامت، دل گسسته می روم

توبه ی مستم، شكسته می روم

از پی ات آهم به آهی می رود

هر سر مویم به راهی می رود

ناله ای در فرقتت پیشم نماند

تیر پیكان كنده در كیشم نماند

چون شوم باغ خیال اندیش تو

داغ های سینه ریزم پیش تو

رود را ترناله ی دستان شوم

سوی رقص آباد نخلستان شوم

این همه شوریدن پرسوز و ساز

وین همه نالیدن دور و دراز

چون به موج قطره ات آیم درون

ز احولی، چشم حباب آید برون

***

شعله ی دهم در مناجات

ای امید كامیاب روزگار

درد یارت گویم و درمان یار

بر در دل، حلقه ناگه می زنم

خانه ات را شیء لله می زنم

جان من چیزی بده درویش را

خونبهای هر دو گیتی، خویش را

در كجا باشم كه جایی بی تو نیست

هیچ عشاق و نوایی بی تو نیست

گر به جان آیم، دلم خون می شود

ور به تن، لیلی و مجنون می شود

دیده ام را بی تو، خون در گردش است

این پیاله، سرنگون در گردش است

درس می گیرد ز دردت، جام می

ناله ی نی در نفس آباد نی

درد بستانت كه نقطه ی دلستانست

نشئه ی ادراك گرد آستانست

می كشد اكلیل مهره بر ورق

طفل نوآموز می ریزد عرق

من نیارم زآن عرق نامه نوشت

مغز معنی در سر خامه سرشت

همتم بر نه فلك یازید دست

دفتر نعت محمد درشكست

***

شعله ی یازدهم در نعت رسالت پناه، محمد نبی الله

چون محمد، خاتم مسعود شد

انبیا را عاقبت محمود شد

چل صبوح، آدم ز عشق خواب داشت

خواب می دید و گلی در آب داشت

چون كفش بر موج گهر می زند

ناف دریا، حلقه بر در می زند

برق رمحش، چشمه ی سرگشته است

آب در چشم قیامت گشته است

جوهر تیغش به ته نآرد شتاب

روغن تابیده گیرد روی آب

از بروت خنجرش كانگیخته

بینی شمشیرها آویخته

بر در بارش كه گردون پایه است

ذره ای را هفت مركز دایه است

تا مكد آن ذره پر از شیر جان

كوه ها، پستان و مركز، دایگان

بكر دوزخ، هفت آرایش كند

تا به خصمش، نیك آلایش كند

دوستش در چیدن آن گل كه كشت

در گریبان می رود دست بهشت

آشنارویا! به هر بیگانه ای

در نظر، شمع و به دل، پروانه ای

من كه حسانم در اقلیم عجم

نعت قدسی پرچمت را سر علم

بس كه شد خاطر شكستم روزگار

بستن از مینا و سرو آمد به بار

این شكسته بسته آمد آن تو

عید تو، حیران تو، قربان تو

***

شعله ی دوازدهم در نعت

بر زبان، نام محمد می رود

مستی این شعله از حد می ورد

طرح تشریفش چو عنوانی كند

این طفیلی خانه سامانی كند

امت دوزخ حرامانیم ما

داغ دل نادیده، خامانیم ما

این جهان و آن جهان تردامنند

مستم و در زیر آغوش منند

من به یك جانب نمی افتم ز راه

شرعش از هر سوی می دارد نگاه

در میان، تیغش، صراط مستقیم

می زند آشوب محشر را دو نیم

چون اجل، پهلو به حسرت می نهد

خنجرش، جلاب صحت می دهد

رحمتش چون دستگیری می كند

در صف محشر، دلیری می كند

دست گیرا! پیری ام افكنده است

آنچه می خیزد ز بختم، خنده است

مرگ بر بالینم، از اندیشه، خون

كز ضعیفی، جان نمی آید برون

اولم در ناف كعبه راه ده

حلقه ام را سر به آن درگاه ده

در مدینه، هر نفس قربان كنم

سرخ رویی، كشته ی خوبان كنم

***

شعله ی سیزدهم در نعت

روح منصور، آستین، شق می زند

من محمد، او «انا الحق» می زند

میم محمودش، دل آدم بود

تكمه ی پیراهن مریم بود

گرد راهش، خضر مدهوش آمده

سبزه ی خط بنا گوش آمده

می نماید وصف او حق بی فسوس

آنچه معشوقان به عاشق جای بوس

چون ز نعتش با رقم بالیده ام

بر دل لاله، قلم مالیده ام

از غمش سیری نمی دانم كه چیست

می خورم خون جهان، روزی كه نیست

چشمه ی چشم از پی اش خاریده ام

خونبهای دل فرو باریده ام

دل پناها! جانم از تن سیر شد

وعده ی زود آمدن، پر دیر شد

روزگاری شد كه خون شد روزگار

می كشد جام لبالب انتظار

آفتابت را برون آر از حجاب

تا برد خاكت ز آب خضر، آب

تو درون خاك و من خاكم به سر

بر در دل های ویران در به در

می زنم بر سینه، می گویم كه آه

تشت می كوبم كه بگرفته ست ماه

***

شعله ی چهاردهم در نعت

آفتاب آمد محمد، آفتاب

چون ستاره، دیگران پا در ركاب

سایه ات را خلق، غارت كرده اند

مردمان دیده قسمت كرده اند

گیسوانش، عنبر لرزان بود

راست بازار دل ارزان بود

بحر همت، سایه ی شبگیر او

ختم لذت، مایه تخمیر او

عافیت، دروازه ی شهر غمش

مغفرت، آوازه ی دست كمش

شافعا جرمم فزون از چند و چون ست

ابر رحمت، غرقه ی دریای خون ست

روسیاهم می كشم از سینه آه

بر سیاهی می زند رنگ سیاه

زد به گوشم مژده ی لطفت، سروش

كای خراش سینه ی نالان خموش

تو كه باشی در شمار روز عرض

تا شود او را غم كار تو فرض

صد هزاران چون تو دارد در بهشت

با  وجود صورت اعمال زشت

پیش لطف دوست، نازش می رود

لطف قربان نیازش می رود

***

شعله ی پانزدهم در نعت

از محمد جان ایمان تازه شد

مصحف دین مبین، شیرازه شد

شاه بیت عشق را حسن بهشت

در پس دیوان روی او نوشت

سایه ی حلمش به بستان نیاز

حسن مینا ساخت قد سروناز

سفره دار خلق او گل آمده

یك منادی گوی بلبل آمده

ای گل سرشاخه ی نو و كهن

آب و رنگ هشت باغ و نه چمن

درد دینم ده كه هستم مرد عشق

درد عشق و درد عشق و درد عشق

بشكفانم تا قیامت ز آب و گل

شاخ نظم و باغ جان و روی دل

مردمان دیده را نامه برم

مرغ معراجم ولی سوزن پرم

***

شعله ی شانزدهم در معراج

چشم بندی را چو خواب آمد به خواب

مردمان را نقش شب بازی در آب

هر مژه، سرمشق خونابی گرفت

هر خیالی، دامن خوابی گرفت

هر نفس در سینه ی تنگی خزید

هر هوس، سیب زنخدانی گزید

شب به رفتن ها، سراسر خاره شد

نیم اول، عاشق آواره شد

نیم آخر، شاهد هر هفت گشت

ای فلك خون شو كه آن دوران گذشت

ماه آمد گونه گردد، خال شد

منشی زرین قلم، خلخال شد

روی زهره، پنبه ی سرخاب گشت

زد ورق، خورشید عالمتاب گشت

دیده ی مریخ و قد مشتری

چون عتیق كنده بر انگشتری

جرم كیوان در حجاب گرد مشك

قطره ی حیضی به روی پنبه خشك

بره تا گردن به خنداخند باغ

گاو چرب آخور ز در شبچراغ

هیكل جوزا حمایل زخم وار

لعل خونابه به زخمش، گوشوار

خار سرطان، دسته ی گلبرگ تر

نافه ی كام اسد، تنگ شكر

پشت میزان، قبله ی خم گشتگان

سنبله، مژگان و اشك كشتگان

كام عقرب، حقه ی شهد نیاز

مندل تسخیر، قوس حلقه باز

جدی پرواری، چراغ گوهری

یك سم و صد پایه در لعبت گری

دلو را زین چرخ دولابی نشان

ز آبگینه چاه، خونابه كشان

ساز این فیروزه، تابه سوز حوت

مطرب تسبیح حی لایموت

خاك پی كردند رخش بی نشان

ز آخر پر در ناب كهكشان

بس كه طینت تندی اش انگیخته

صنعت صانع در او آویخته

گر ز باطن سوی خاطر می گذشت

صد ره از آن روی ظاهر می گذشت

پی سپر، ناموس اكبر با براق

ره نوردان سراپا استیاق

بر در درگاه جانان آمدند

دل فدای دلبر جان آمدند

حلقه ی دیده به در زد جبرئیل

كای مربی رحمت رب جلیل

ناز جانان، انتظارت می كشد

نشئه ی ساقی، خمارت می كشد

بس كه آتش آرزو شد خوی دوست

معذرت در عهده ی تقدیر اوست

شعله ی معنی ز دل بر جیب جست

لاله زار آب و گل از باد رست

فتنه ی بالا، سماعی درگرفت

رقص شادی راه بالا برگرفت

ماه بر روی فلك، پامال شد

پنبه ی داغ سر ابدال شد

تیر آمد كودك آسا، نی سوار

تار چنگ زهره اش، بند فسار

مهر و مریخ از نهیب گوشمال

این یكی، روباهكی، آن، پیر زال

مشتری را با زحل در نه حرم

پای كوبان زنگی و رومی به هم

شد حمل از شیره ی جان، شیر مست

ثور در قربان جانی پیش دست

اخگر جوزا، گره در خون ناب

پنبه اش لاله وش و داغش كباب

چنگ سرطان، یاسمین زار بهشت

خارخارش، گل گل از هر خار رشت

شیر، زنجیر گهر از پی كشان

گردی از دم لابه ی او، كهكشان

سنبله، مژگان پرخونابه ای

دانه ی چندی به روی تابه ای

در ترازو بر یسار و بر یمین

غنچه غنچه، بوسه های آتشین

نیش عقرب، نوشداروی حیات

مرهم داغ درون كاینات

قوس را بر حلقه اش از دلبری

در كرشمه، دیده ی كبك دری

جدی در بازی لعب انتظار

شعله از دم ریخته در لاله زار

دلو، فانوس لبالب از گهر

پشت ماهی، چار بازار نظر

خوانده ی جانان، نظر در راه داشت

چشم بر مضمون «وجه الله» داشت

راند تا جایی كه توسن پی گسیخت

جان به دلدل در سواد دیده ریخت

خرما دل! خوش دلا! جان عزیز

میزبان، نازیم و مهمان عزیز

وصلی از نخل بلندی می دمید

آرزو چون سرو، بالا می كشید

آه از آن جان در وداع افكندنش

دل نهادم بر سر دل كندنش

در هنوز از حلقه، نیم آهنگ بود

كآمده در پرده ی عصمت غنود

چون شب از معراج برگردید و خفت

روز، دامادش، مبارك باد گفت

***

شعله ی هفدهم در منقبت علی (ع)

تا دم آخر، اگر صافی دلی

از علی گو، از علی گو، از علی

نقطه ی بسم الله ام الكتاب

كیمیای خاك آدم، بوتراب

گیسویش، طغرای حكم مهر و ماه

ابرویش، مد سر لام اله

گر بگردد از كمال او، ورق

ره سوی علم ازل گیرد سبق

كوه ها از ذره ی حلمش پرند

دست در گردن به هم غوطه خورند

پیش ابر دست، كش ظل الله است

همچو طفل اشك، دریا، بی ته است

پنبه از حفظش چو یابد وجه قوت

ز آتش موسی فرو ریزد بروت

گر سلیمان را رگ گردن جهد

از خم پای ملخ غل بر نهد

سر به صحرا داده، امرش بی خطر

گله گله هم قضا و هم قدر

دار عدل از كهكشان آویخته

ناامیدی را از آن آویخته

چار حد كوی او دارالشفاست

كعبه ی بیت الله ارض و سماست

دردفهما! جان من بی درد نیست

درد عاشق، یار می فهمد كه چیست

هست جانم، تلخ و تن، پوسیده ای

سخت بر شهد سخن دوشیده ای

سینه ای چونان كه دشت كربلا

در خراش آباد ناله، مبتلا

دیده ای چون جام پرخون و نگون

كار هندو هست دایم واژگون

از كف خاك نجف خونش ببند

در محیط كربلا بی چون و چند

***

شعله ی هجدهم در مدح پادشاه

چشم و مژگان شد مرا كلك و دوات

سطرها موج و ورق، آب حیات

سینه گلزار و سخن در وی هزار

بر گل مدح شه عالی تبار

شاه عباس ثریا آستان

شاه والاگوهر گیتی ستان

بحر لطف و موج عدل و جوش عشق

شور مصر و فتنه ی شام و دمشق

نوبر نه گلشن فیروزه رنگ

نوامید و نوشتاب و نو درنگ

ادهمش در زیر این نیلی حصار

سایه اندازد به بالای سوار

گر به دریا در خرامد بی شتاب

عكس افتد گاه برگشتن در آب

بر چنین رخشی، چنین شیرافكنی

بحر و بر را عافیت بر هم زنی

آسمانش از نیزه سفته می شود

همچو بسم الله، خفته می شود

خنجرش را جوهر خورشید، برگ

می فروشد چین پیشانی به مرگ

در بهار خشم و لطفش ز آب و رنگ

یاسمین و لاله شد نقش پلنگ

لذت دین نبی زو راست شد

شكرلله آنچه دل می خواست، شد

شیعگی از وی شد آب روی كار

چاشنی زندگی، كامل عیار

همچو شاهی نیست در صاحب دلی

ختم ختم مصحف مهر علی

درد جامش، پرتو خورشید باد

مست عیش دایمش، امید باد

***

شعله ی نوزدهم در خطاب پادشاه

ای فلك اورنگ گیتی بارگاه

یعنی از صاحب دلان، عباس شاه

بر درت كآیینه ی اسكندر است

موج دریای معانی، جوهر است

سبحه ی گردن كنم خونین كفن

استخوان پوسیده ی اهل سخن

تاج خامه بر زمین كوبم چنان

كز زمین لرزه بریزد آسمان

تا هنر را رسم و آیینی دهی

آرزو را باغ رنگینی دهی

***

تمثیل

من هزبر و پیش و پس آیینه ام

شكل ثانی دشمن دیرینه ام

می درانم شكل اول را به چنگ

تا خیالی را برون آرم ز رنگ

سنگ روزی كوره ی شیشه گرم

ز آب و تاب دل، فروزد گوهرم

سر به زیر بال دستان می زنم

راه مرغان گلستان می زنم

بر تن و جانت بقای در بقا

می طرازم كارگاهی از دعا

چشم بختت تا ابد بیدار باد

روزگارت عمر برخوردار باد

***

شعله ی بیستم در مدح اشراق و مسكن خود

روزی از بستانسرای خوانسار

دامنم، قربانگه صد لاله زار

وه چه خوانسار! آرزوی رنگ رنگ

وز رخ و لب، شكر و گل تنگ تنگ

در بهارش هر كلوخی، بلبل است

با صراحی در نوای غلغل است

بس كه خاكش عنبرین و لاله روست

سایه ی هر چیز، خضر راه اوست

در تموزش، اعتدال نوبهار

همچو مهر عاشقان و شرم یار

چون نسیمش سوی صحرا می رود

در نفس آباد عیسی می رود

در خزانش، آب و تاب نار و نور

انتقامی می كشد از كوه طور

شخص را از رنگ عكسش سوی دشت

دم به دم از باده می باید گذشت

در دی اش از كار بستن های آب

می شود هم پیشه ی سندان، حباب

ماهش از رنج فسردن خسته شد

كاسه ی پر شیر و شكر بسته شد

چون یتیمان برهنه، آفتاب

لرزد و لرزان گریزد در سحاب

بیستونش سر به زانوی هلاك

از گرانی تا كمر در ناف خاك

سایه را، فرهادسازی پیشه اش

نقش شیرین، ریزه چین تیشه اش

خاطرم سوی سفر آهنگ كرد

آرزو را در خم دل رنگ كرد

گشتم از اقبال بخت رهنمون

لاله زار سكه ی داغ درون

بردم و پاشیدمش از آستین

در ركاب شهسوار راه دین

مرشد من، پیر من، استاد من

عقلی و نقلی به استرشاد من

مشرقی علامه ی اشراق فكر

گوهر داماد معنی های بكر

سر خم كیفیت حادی عشر

نازش دین، یعنی استاد البشر

گرنه صرفش می شدی علم خدا

صورت و معنی نمی آمد رسا

اوست شیر و عالمان نقش نی اند

سرخ چشمان سیاگوش وی اند

خصم را با او دم امید و بیم

بانگ گوساله ست با ساز كلیم

در بر او گوش باش و دم مزن

تو كلوخی، بحر را بر هم مزن

خامه اش بر روی معنی ناز كرد

چشم دنباله كشیده باز كرد

كای گهر پیرای بحر مثنوی

مولوی را آفتاب معنوی

نام این نامه چه كردی؟ برنگار

تا شود بتخانه ی دل پرنگار

پاسخی با سوز دل آمیختم

همچو بوس شمع بیرون ریختم

كز قضا دیدم به چشم نیم خواب

موسی دریادر حاضر جواب

او گران خورشید و من سایه سبك

شعله اش در رقص «الا فتنتك»

كرد ایما كای جهان معنوی

جان جانداروی جان مثنوی

نامه ات را شمع نور و نار كن

تاج نامش «شعله ی دیدار» كن

این سخن چون نور چشم خامه شد

«شعله ی دیدار» نام نامه شد

***

شعله ی بیست و یكم در صفت عشق

ای خوشا سامان چشم پر نمی

عشق بالادستی و صبر كمی

دامن كوهی و مشق ناله ای

داغ مادرزاد و برگ لاله ای

بر زبان چون حرف عشق آرد گذار

شعله ای بر شعله ای بینی سوار

عشق چبود؟ باده ی پرورده ای

دوزخی در خون دل حل كرده ای

شبنم خاك در عشق است می

ناله روب كوچه ی عشق است نی

یاد او می كرد و بر خود می دمید

دام می رقصید و دانه می تپید

تا زیاد او دمی غافل نشد

غافلی را در عوض بسمل نشد

عشق با نازكدلان دارد نشست

هر چه نازك تر، خورد بهتر شكست

***

شعله ی بیست و دوم در صفت صبر

دوش سیل خونی از من درگذشت

چون سر راهش گرفتم صبر گشت

روبه صبر آزما، شیر آمده

مطرب دیوانه، زنجیر آمده

صبر، سنگین می نماید پیش تو

شانه گیر طبع دوراندیش تو

در مذاق تشنه، شیرین است صبر

در مذاق كودكان، تلخ است صبر

***

تمثیل

یوسف كنعان چو شاه مصر گشت

شد زلیخا را به دوری بازگشت

خانه ای از نی به برگ دم نواخت

آشیان ناله را پر ناله ساخت

لشكر آمد سوی آن نی بست درد

خاك را خرج غبار راه كرد

دید زالی را كه چنبر مانده است

آن جهان را حلقه بر در مانده است

گفت با او كای عجوز روزگار

با چنین حال پریشانت چه كار

چنگ بی برگی چون این نغمه شنید

ناله ای از عود سینه بركشید

كای جهانبان من زلیخای توام

كشته ی تیغ تمنای توام

مدتی شد كز سپهر تیزگرد

دسترنج صبرم و پامزد درد

شور مصری چو نمكدان را چشید

چاشنی بخت را پر شور دید

از لب، آهنگ دعا پرواز داد

حسن را قانون اول ساز داد

شد زلیخا را چنان حسنی پدید

كانتقام صبر از یوسف كشید

قبله ی ابرو مكن بر صبر كج

گفته اند: الصبر مفتاح الفرج

***

شعله ی بیست و سوم در مقام رضا بودن

در جهان هر جای نیش و نشتری است

كس نمی داند از او یا دیگری است

سوی این بحر نگون تیز گشت

صد هزاران تشنه رفت و بازگشت

با فلك در كارها حرفی مگو

جان فدای عشوه ی استاد او

***

تمثیل

با فلك دیوانه ای در جنگ شد

پایكوبان دستگیر سنگ شد

سنگی از افكندن آمد بر سرش

جست خون و گشت بر سر افسرش

سنگ دیگر، حمله ی دیوانه گشت

جست از سركوب سنگ و زد به دشت

سنگ بر گرد سرش می گشت چست

بر سرش خورد و ز دامان لاله رست

با فلك رو كرد آن دیوانه ساز

كای غبار دل ركاب جان نواز

مدعا از صلح و جنگ خویشتن

چاشنی زخم سنگ خویشتن

می ستانم تا دهم سامان خویش

حق مزد دست دل رنجان خویش

***

شعله ی بیست و چهارم در صفت سرشت دهر

خاك، معجون گل آدم بود

مایه ی عیش و خمیر غم بود

ذره ای آرد به روی خاكدان

صد هزاران چشم و گوش كاردان

هر كفی، تركیب چندین آدمی است

این چنین دشمن، خمیر بی غمی است

***

تمثیل

كوزه سازان چون ز صنعت دم زدند

كارگاه خاك را بر هم زدند

تا كه بر سازند شاید كوزه ای

هیكل آدم ز هر دریوزه ای

از زمین آن خاك در نآمد به دست

برق تیشه در گل دریا نشست

كوزه ای كردند از آن شورید گل

آن چنان كز رحمتش خون گشت دل

آب در وی چون درآمد، جوش زد

تشنگان را این چنین بر گوش زد

كز لگدكوب حوادث سوده ام

خاك دست و پای خوبان بوده ام

***

شعله ی بیست و پنجم در شكستگی و نیاز

دوست دارد خاطر آزرده، دوست

خاطر آزرده، خاطر خواه اوست

خواهم آن آزردنی كز ماسواست

بی سبب شكستن در نواست

می زند آزار خاطر دم ز دوست

مدتی شد كآرزو در آرزوست

***

تمثیل

آشنایی، مغز غم در پوست داشت

لذا آزار خاطر، دوست داشت

داد بیرون از دل پر خون، دمی

از جگر، خوناب اشك شبنمی

تا نگیرد دل ز عشقت، تافتن

خاطر آزرده نتوان یافتن

من كه دادم سنگ را آزار رنگ

می تراشم نقش آزردن ز سنگ

دل به آزردن گذار و دم مزن

خار خار لاله را بر هم مزن

***

شعله ی بیست و ششم در عزلت و بی كسی

ای كس حاجت روای بی كسان

بی كسان را یاری خود در رسان

بی كسی بر كرسی زانو نشست

هفت مینا بر سر یك مو نشست

بی كس آن كس كاو خدایش كس نشد

صورت و معنی الله رس نشد

چاشنی گیر سفر شد خوی من

چون هوای گلخن و بوی چمن

ناگهان در لاله زار دیده شد

دیده ام جام به خون گردیده شد

در پس سنگی نشسته بی كسی

از شكست شیشه، نالان تر بسی

رویش از هر دو جهان یك سو شده

جوهر آیینه ی زانو شده

كرد اشارت سوی من كای رستخیز

آبرو بر آتش خامان مریز

تو كس خود می شناسی ظاهر است

این توجه، خانه زاد خاطر است

بی كسی او را به بازار آورد

خودفروشی غم به آزار آورد

***

شعله ی بیست و هفتم در صفت حوصله

تنگ می یابم محیط حوصله

اشك نیسان در گلوی مرسله

جلوه بیرون بر از این باغ درشت

وامكن آغوش گل بر خارپشت

تنگ چشمان شكوفه غافلند

ریزش بی ظرفی آب و گلند

تا به كی از خویش و بیگانه گله؟

هضم گیتی می نماید حوصله

***

تمثیل

دوش مهمان قیامت شد دلم

شور او پرورده ی آب و گلم

هفت دوزخ، ساغر لبریز گشت

هشت جنت، مست افتان خیز گشت

حوصله مالید گوشم كای فلان

وسعت بی غایت صاحبدلان

پركن این هر هفت، شو ساقی مرا

هست آشام دگر باقی مرا

***

تمثیل

یك دو عاشق پیشه ای بی خورد و خواب

مطرب آتش، جگرشان چون كباب

كام افعی، حقه ی افیونشان

عشق در دلشان برشته خونشان

آن دو عاشق پیشه ی شام و دمشق

چون مرا دیدند، گفتند اینت عشق

طبع جوهر با عرض سنجیده ام

عشق مفرد را مركب دیده ام

صورتم را بر پرندی برزدند

موی موج خویش پر بر پر زدند

عشق را در بوته ی دل آب كرد

عكس حسنش را در او پرتاب كرد

چون به قالب ریخت، شد آدم پدید

عشق را آوازه در عالم دوید

بعد فوت من بیاید بتگری

برتراشد بر مثالم پیكری

تا جهان چون سوی آن بت بنگرند

عشق بینند و به بازی نشمرند

گر نیاید آزر بتگر به دست

سوی خاكم شو كه مشتی خاك هست

برق عشقم بر جگر اشراق زد

آتشی در خرمنم اشراق زد

صورت عشقم ولی معنیش اوست

مغز من لیلی و محنون است پوست

پیر من عشق آمد و او پیر عشق

كیمیاگر عشق و او اكسیر عشق

***

شعله ی بیست و هشتم در خاموشی

جلوه ای از گلبن ادراك ذات

در نمی گنجد به چشم كاینات

مردمك نقاش گل تصویر نیست

سوخته چون تر شد، آتش گیر نیست

كاسه ی سر بر جبین خارد دماغ

كز رخش در دودمان دارد چراغ

دود شمع جان كه بر لب یك دم است

دوده ی او را همین گل در نم است

دار خاموشی است اینجا سر مباز

دست سربازی به خونت در میاز

***

تمثیل

عارف حلاج چشمش بر كلاه

می نهادی پنبه بر خورشید و ماه

ابرویش در گرد صنعت چون هلال

مطلع دیوان خورشید زوال

پنبه اش بر ریش و سودا در دماغ

رفتی آن حلاج تا بوسد چراغ

بوسه ی معشوق خوش در وی گرفت

پنبه زاری آتشی در نی گرفت

خام سوز آمد سرش بر دار شد

بر در دروازه ی دیدار شد

هر كسی را پیشه ی معراج نیست

كار هر بافنده و حلاج نیست

عقل از اشراق درگیرد چراغ

برفروزد مغز معنی در دماغ

هست داماد عروس آباد دین

بحر علم و باقر علم الیقین

***

شعله ی بیست و نهم در صفت غم

ای كه می خندی چو گل بر خویش فاش

همچو غنچه در شكست خویش باش

مثل لاله ز آتش دل داغ شو

بشكف و چشم و چراغ باغ شو

همچو غنچه كار بر دل تنگ گیر

اشكت از خون جگر گو رنگ گیر

چون بنفشه در پس زانو نشین

وز كنار خوشدلی یكسو نشین

بستن عهد و شكست دل خوش است

خاطر خرم به زیر گل خوش است

تا به كی قهقه فروشی شیشه وار

در شكست جام دل دستی برآر

تا نیاری بر چنین شیشه شكست

در میان خون چسان خواهی نشست

بی شكست، این شیشه نم بیرون نداد

رخت شادی را به سیل خون نداد

در شكست دل فرو شو چون حباب

چون شكستی، می شوی عین شراب

***

تمثیل

رفت پیشین گاهی از ویرانه ای

سوی بازار حلب دیوانه ای

خرقه چون گل، پاره پاره در برش

همچو آتش، مو پریشان بر سرش

بندبندش مثل نی پر ناله بود

در جگرسوزی دلش چون لاله بود

داده بر باد جنون، فرزانگی

گرم بازی گشته با دیوانگی

ناگهان دیوانه شورش در رسید

بر در دكان شیشیه گر رسید

صد هزاران شیشه دید آن پیل مست

بر در و دیوار چیده بی شكست

شیشه ای زآن شیشه ها بر سنگ زد

در شكستن شیشه بر آهنگ زد

چون ترنگ شیشه بر گوش آمدش

دل درون سینه در جوش آمدش

در شكست شیشه بازو كرد چست

تا به جا نگذاشت یك شیشه درست

یك به یك بر سنگ می زد بی درنگ

كز دلش بردی صدای شیشه زنگ

در جنون، دیوانه را دنگی بس است

خانه ی پر شیشه را سنگی بس است

شیشه گر را زآن تماشا دل شكست

دور از دیوانه در كنجی نشست

گرم گشت و بانگ بر دیوانه زد

مصلحت را آتش اندر خانه زد

كز تو پشت جام و قلب خم شكست

صد هزاران دل شكست از می پرست

این سخن دیوانه چون از وی شنید

بر جنون، افسون معقولی دمید

كز شكستن، خاطرت را دور دار

دل درستی نیستم، معذور دار

آنچه كردم بی تأمل كرده ام

شیشه را هم دل، تعقل كرده ام

چون زلالی خویش را در هم شكست

بت شكست و خود به جای بت نشست

پر من، اشراق جان های خراب

دل شكسته می دمد چون آفتاب

هر شكست او رهی دارد به دوست

دل شكسته در جهان امروز اوست

***

شعله ی سی ام در صفت عمل نیك

عالم صورت، فنای صورت است

خاك معنی، خونبهای صورت است

هیچ اگر گویم ز هیچم شرمسار

اعتبارم می كند بی اعتبار

صورتت گور است، تو زنده به گور

در نهادت، خشم، مار و حرص، مور

دوزخی بدتر از این تركیب نیست

انتقام بعد بی تقریب نیست

صورتت را خورد و خواب از هم بریز

در خیالات حقیقی در گریز

هان و هان، نارفته، ره برگشته ای

در رسیدن چیز دیگر گشته ای

رفتن و برگشتن علم ازل

معنی «القبر صندوق العمل»

***

تمثیل

پادشاهی می گذشت از برزنی

دید بر دیوار، جام روشنی

عكس رویی، رنگ در وی داده بود

لاله ای در چشمه ای افتاده بود

صاحب آن عكس، عكس او ربود

پادشه، خون شد، به خاك آمد فرود

جان و دل در كوره ی عكسش گداخت

تا چو دیده، شهری از آیینه ساخت

عكس می جست و نمی آمد به دست

آخر این شهر زجاجی را شكست

در نیامد بر كف بی حاصلش

جز شكسته پاره ای چند از دلش

من به پای هر دلی بسمل شوم

دل بنازم، دل بگردم، دل شوم

دل بر اشراق باید یافتن

روی از صورت به معنی تافتن

صورتش جان دو عالم گشته است

معنی روح مجسم گشته است

***

شعله ی سی و یكم رد صفت گوشه گیری

گوشه ای گیر و قناعت پیشه كن

جنیان میل را در شیشه كن

گوشه گیری، شیوه ی عنقا بود

كیمیای فقر، استغنا بود

از دم سرد خلایق در حجاب

می گریزم چون دعای مستجاب

شیخ با مسواك و میل و سرمه دانش

می زند جلق ریا، چشم و دهانش

عابد تحتانی تحت الحنك

بركشیده حلق خود را تا فلك

خرقه پوشی آستین انداخته

شكل خرطومی به حلوا ساخته

داغ ها بر پوست عمری سوختم

خرقه ای بر قامت خود دوختم

از گریبانش برون جوشیده ام

خرقه ی دیگر اگر پوشیده ام

نه فلك را خرقه ای دان ساخته

همت من بر هوا انداخته

من چو می اول حلال از مادرم

زاده پاك از هر خیانت گوهرم

اربعینی چون برآوردم تمام

جز به خود بر غیر چون گشتم حرام

گوشه گیری روز بهروزی بود

تا كه را بخت و كه را روزی بود

***

تمثیل

روزی ابراهیم پیش از ترك جاه

دور درویشی كه بودی پادشاه

راند كشتی بر محیط سبز دشت

موج لاله از ركابش می گذشت

چین سنبل تا به دامانش نهاد

جوش گل سر در گریبانش نهاد

دید ناگه در شكاف خاره ای

سر به زانویی، جگر صد پاره ای

سبحه ی پروین ز باغش، خوشه ای

وسعت مشرب ز طبعش گوشه ای

سر به زانو مانده سر بالا نكرد

وز شكوه او همی پروا نكرد

بانگ بر وی زد كه هان ای خیره سر

هست ابراهیم ادهم جلوه گر

سر به زانو برگرفت و گفت هین

می توانی این چنین شو، این چنین

تاج و تخت پادشاهی در عزاست

بی كسی را لشكر و كشور، خداست

سایه ی اشراق بود آن گوشه گیر

از طلوع عكس مهرش توشه گیر

آن چنان در خویشتن نابود گشت

كش تصور از تصور برنگشت

***

شعله ی سی و دوم در تجرد از كونین

شد دو گیتی، دانه ی آلوده رنگ

این نفس بر دوش و آن دامن به چنگ

آن یكی متواری بی ترس و باك

این یكی بازاری اندیشه ناك

آن بهشت نسیه است و دوزخی

این سرشك حسرتی و آوخی

هستی ار از پیروان راهرو

این دو رهزن را بینداز و برو

***

تمثیل

هر دو دنیا دشمن حق دوستی

مغز الله دوستی در پوستی

خویش را نابود مطلق كرده ای

عیش در كار غم حق كرده ای

ز آن جهانش چون توجه می ربود

مدتی غسل جنابت می نمود

این جهانش چون به خاطر می رسید

بحر و كان را در تیمم می كشید

عارفی گفتش به عمدا: كای فلان

در سماع آ، دست و پایی برفشان

مصرعی از موج خون بیرون دواند

معنی اش این بود، آن عارف كه خواند

كای به حسرت دیده ی خون باركش

كار خوش، كردار خوش، گفتار خوش

دوستم محو صفات خویش كرد

كمترم را بیشتر از بیش كرد

حق نشین و حق گزین و حق پرست

می برد بخش لقا تا نقش هست

***

شعله ی سی و سوم در صفت عهد دوست

دوستی الله و الله دوستی

از نظر تا جان آگه دوستی

دوستی نه یك دو روزه آرزوست

دوستی دوست، ترك غیر اوست

دوستی را چاشنی دل می چشد

تن به نام دوستی گل می كشد

دوستی تا جزو مطلب گشته است

مفرد كلی، مركب گشته است

دوستی از عشق بالاتر رود

عشق، زهر و دوستی، شكر بود

سوی این دریا كه طوفان ناخداست

دوستی، غواص مردان خداست

***

تمثیل

سر به مهر دوستی ویس قرن

بی خطا، چون نافه ی مشك ختن

از دمش بوی خدا مدهوش بود

دوستی مصطفی در جوش بود

چون سه گوهر از نبی پرواز كرد

سنگ را گوهر فروش ناز كرد

آن بهار هشت جنت در قطار

ساربان موج رحمت سرقطار

غایبانه سی و سه گوهر فكند

هر یكی خندیدن مهر بلند

هر گهر كز رشته بیرون می كشید

دیگری را شبهه در خون می كشید

دوستی این نوع كن گر دوستی

تا كه داری تكیه ی این پوستی

***

شعله ی سی و چهارم در صفت تمكین

همچو شاخ گل سراپا گوش باش

غنچه شو در خرقه و خاموش باش

چون شوی بلبل، قفس را ساز شو

نغمه سنج حسرت پرواز شو

ناله، صید ناز را رم می دهد

اشك، خار راز را سم می دهد

هست آن دلدار، خاموشی پسند

شیوه ی رنجیدنی دارد بلند

او چو آمد، اشك را خون می كند

طفل را از خانه بیرون می كند

دزد كالای درون خویش باش

پنبه ی خونابه چین ریش باش

دیده را سررشته از گوهر مكش

آه اگر شیر است از جان برمكش

***

تمثیل

عاشقی را یار آسان دست بود

این چو ماهی زلف و آن خوش شست بود

تا نفس می زد، جگر می ریخت جوش

تا جرس می تاخت می بالید هوش

دوست گفتش كای خموش سوگوار

دوست دارم ناله های زارزار

گر نباشد ناله، آهی خرج كن

نیم بیت ناف سوزی درج كن

آه را گر از جگر دستور نیست

شور غلطیدن ز اشكی دور نیست

بر شكفت آن دلفكار سینه ریش

غنچه ی شاخ پس زانوی خویش

كآه نتوانم كشیدن، آه آه

از گداز شمع رویت همچو كاه

آه شوراند سرشك لاله رنگ

باد، باران آورد، بازیچه چنگ

***

شعله ی سی و پنجم در چشم پوشیدن از غیر

دل نگه دار و غم جان تازه كن

ترك آهنگ كهن آوازه كن

خواهی از دل چون صدف بگشای گوش

دیده از دردانه ی مردم بپوش

آه را زهره مده ای هوشمند

شیشه بر بازوی دیوانه مبند

چیست با ناز نكویان خشم تو

دل نخواهد تا نبیند چشم تو

***

تمثیل

پیش بینی، دیده ها پوشیده بود

كاسه كاسه خون دل نوشیده بود

سرونازی لاله ی رخ دسته كرد

ارغوان را زعفران خسته كرد

آن نگه پوشیده، بوی گل شنود

گفت كاین بوی گل از روی كه بود

داده پاسخ نوبهار یاسمین

چشم داری، دیده بگشا و ببین

دیده چون بگشاد بر روی دریغ

چشم زخمش كارگرتر شد ز تیغ

شكل ثانی شد به یك دیدن، شهید

احولی لاحول گشت و در خزید

پیش پیش كشته آن صاحب نظر

مردمان دیده را داغ جگر

نوحه گر هر سو كه ای اهل عزا

هر كه را اینش عمل، اینش سزا

***

شعله ی سی و ششم در صفت بیداری شب

چند خوابی ای دو جا خانه خراب

خواب ها در زیر سرداری، مخواب

شب نشینی، پیش بینی تو شد

روز دولت، شب نشینی تو شد

دیده ات گرداب سوزن شد كه خواب

برندوزد موج خون بر آفتاب

مردمك را ناخدای خاص كن

شیشه رویی را به خون غواص كن

شب نشین گر بت تراش كافر است

مغفرت را دلنشین خاطر است

***

تمثیل

مست كفری، بتگری، شبخیز بود

ساغر بیخوابی اش لبریز بود

عابدی همسایه بودش خودپرست

بر سر روزن چو دیده می نشست

در تماشا هر شبش این كار بود

سبحه اش سرحلقه ی زنار بود

در لحد با رحمت او را سرگذشت

در تماشای بت و بتگر نشست

***

شعله ی سی و هفتم در صفت تنهایی

تن به تنهایی رسان، ای جان پاك

بحر خونی بر سر این مشت خاك

قطره تنها در صدف چون زد به جوش

یا به افسر در كشندش، یا به گوش

دانه تنها چون به زیر گل شود

سر بر آرد، خوشه های دل شود

در خم تن، باده، تنهایی بود

باده اش باد مسیحایی بود

در دیار اختلاط ناتمام

صحبت عام است، قتل خاص و عام

خوی حیوان میل آلایش كند

خویش را در كار آسایش كند

***

تمثیل

مرغ چندی در چمن جمع آمدند

مجلس پروانه و شمع آمدند

ششدری بر لعب عنقا ساختند

غایبانه نرد سودا باختند

در خروش گلستان و جوش دشت

منطق طیر همه سیمرغ گشت

می زدندی در هوا مقراض بال

در پریدن های دیبای خیال

تا به عنقا جفت تنهایی شدند

دست آموز شكیبایی شدند

در میانشان، جغد را ممتاز كرد

بر سر دست غمش شهباز كرد

ساخت آهنگی ز موسیقار بال

كای درون پرده ی فكر محال

از جماعت فكر تنها گرد شو

قرعه را در زوج طالع فرد شو

زآن همه همراز و همرازی جفت

جغد واپس آمد و حرفی نگفت

سر به زیر بال تنهایی كشید

دم به نای بی نوایی در دمید

در خرابه میرآمد سر به دوش

بلبل گنج شهان است و خموش

***

شعله ی سی و هشتم در صفت روزی مقدر

ای شكسته دانه ی اندیشه كار

بر سر نیزه است رزقت خوشه وار

آرزو تا چند آلایی به خون

رزق نه از سنگ می آید برون

روزگاری رزق تو نظاره بود

در نظاره دیده روزی خواره بود

روزیت بادا كه غم كمتر خوری

در نهال رزق یارب برخوری

***

تمثیل

عارفی شد گنج در ویرانه ای

تا ز رزقش سبز گردد دانه ای

دید مرغی سرنگون آویخته

دیده و منقار و مخلب ریخته

عارف از آن مرغ، لختی جوش كرد

نغمه ای زیر زبانی گوش كرد

بود با جان آفرینش زمزمه

كای به لطف و قهر روزی همه

غیر نیكی از تو چیزی سرنزد

دست امیدم در دیگر نزد

مرغ روزی خواره از حمد درود

كز نوال تشنگان سر زد سرود

لخت ابری همچو مژگان یتیم

در چكیدن های اشك نیم نیم

پشه پیش از ابر در پرواز شد

مرغ را منقار روزی باز شد

حوصله تا جذب قوت انداز داشت

پشه یك یك در گلو پرواز داشت

اشك هم از ابر نیسانی گسیخت

قطره ی چندی به كام تشنه ریخت

عارف از آن پشه شوری در گرفت

رفت و رسم بندگی از سر گرفت

***

شعله ی سی و نهم در قناعت

در قناعت شو چو كان لعل پر

خاك بر لب مال و خون دیده خور

بر امل تشریف امكان نارس است

در قناعت بوی پیراهن بس است

نخل امید قناعت پیشه كن

در زمین بی نیازی ریشه كن

صورت لاگشت چاك سینه اش

ریخت زآن رخنه بر آدم كینه اش

گر قناعت در میان پا می نهاد

دانه در دام تغافل می فتاد

***

تمثیل

روزی از حی، عاشقانه سوی دشت

لیلی آمد در بر مجنون نشست

وه چه مجنون آه بر جوشیده ای

گردبادی سر فرو پوشیده ای

گرد راه وحشیان پیراهنش

دشت، چاكاچاك اشك و دامنش

لیلی آن مجنون فریب عشوه گر

از خمار چشم خود مستانه تر

گفت مجنون را كه ای هامون نورد

با قناعت دوری لیلی چه كرد

آشنایی داد مجنون غریب

كای قناعت را نصیب بی نصیب

كشته ی مجنون قناعت لیلی ام

لیلی لیلی شده بی میلی ام

در قناعت فارغ از بیش و كمم

لاله ی بی داغ و داغ عالمم

***

شعله ی چهلم در صفت تأمل كردن كارها

در تأمل تن به آسانی مده

درد را سامان طوفانی مده

شد تأمل در چراغ انجمن

چرب رو چون روغن چرب سخن

تا گل باغ تأمل بو نداد

غنچه ی معنی به صورت رو نداد

***

تمثیل

یك دو اجزادان یونانی به دشت

با هوای دل حریفانه به گشت

وه چه دشتی! پشته پشته گل شده

شاخ لاله، ناله ی بلبل شده

غنچه ی گل بیضه اش بر روی چنگ

بیضه باز كوچه ی دل های تنگ

بینی زنبق دریده تا دهن

بس كه پیچیده در او بوی چمن

هندوی داغ شقایق ز آستین

غالیه مالیده از خون بر جبین

از سمن روی بنفشه در سجود

همچو طفل مكتب از سیلی كبود

رنگ رنگ گل تماشاگاه داشت

یك دو رنگ گل بسی دلخواه داشت

زآن دو تن، هر یك گلی چیدند چست

زآن تأمل رست زین یك تن نرست

این یكی، خوش در تأمل غوطه خورد

آن یكی بویید و قی كرد و بمرد

آن كه گل چید و ز گل بویی ندید

بر دماغ این گرفت و جان دمید

یك تأمل داد سامان دو كار

هر یكی را داستان روزگار

***

شعله ی چهل و یكم در شور جنون

نشئه ی ساقی كه شور خانگی است

اندكی چون تند شد، دیوانگی است

از خمار نیك، بدمستی خوش است

وز غم عالم، تهی دستی خوش است

گر همی خواهی ز خود بیگانگی

دست عقل و دامن دیوانگی

***

تمثیل

عاشق دیوانه ای در بلخ بود

چون می گلرنگ تند و تلخ بود

سینه اش را هفت دوزخ، یك سپند

هر چه می شد خام، در وی می فكند

داشت معشوقی كه شكر می فروخت

چاشنی را نوع دیگر می فروخت

سرخوش آمد بر سر دیوانه سار

چون نسیمی از چراغ لاله زار

چشم دیوانه به صید خود فتاد

باز خونی، كبك را مهلت نداد

خون معشوق مجازی دركشید

تیر آهی از ته دل بركشید

كای خردآموزگاران وجود

صورت آرایان بود بی نمود

این چنین دیوانگی، دیوانگی است

غیر از این دیوانگی، فرزانگی است

***

شعله ی چهل و دوم در صفت حماقت

صحبت مردم كه معنی كش بود

گر دهد رو، ناگرفته خوش بود

زندگانی می كنند و بی غمند

با وجود آنكه طاعون همند

از چنین خست نژادان لئیم

كاش می شد مادر گیتی عقیم

نام مردم تا سوی گوش آمده

مردم دیده سیه پوش آمده

هر قدر كاوی خردشان در ته است

عكسشان در چاهشان علوی ره است

***

تمثیل

تشنه ای در سوز پنهان راه داشت

قطره ی او آرزوی چاه داشت

روزی از تنگ آبی سال امید

دلو دل را بر لب چاهی كشید

مرد چه نادیده ی برگشته راه

زد دم افسردگی بر آب چاه

عكسش اندر آینه چون راه یافت

دیگری را مثل خود در چاه یافت

در میان هر دو، صحبت در گرفت

دل ز راه مست، شیشه برگرفت

هر چه این می كرد، آن در كار بود

لعب هر دو، طرح یك پرگار بود

اولش دستار از سر شد به چاه

تا رباید عقد دستار از كلاه

از قبا و جامه و كفش و كمر

وانماندش هیچ پوشش جز نظر

كوتهی عقل از راهش فكند

ریسمان عكس در چاهش فكند

***

شعله ی چهل و سوم در صفت خودشناسی

خودشناسی، در نصیب خویش آی

جان مرنجان، دل مترسان، پیش آی

خود شناسانی كه صاحب مشربند

در كنارم جمله طفل مكتبند

خودشناسی بود درس ابجدم

كاول از آدم، ورق بر هم زدم

چون كشش بر ناله آخر می شود

شعبده ی سازنده ظاهر می شود

***

تمثیل

عارفی شور برشتن در تهش

ساز راه خودشناسی زد رهش

مرشدی بودش كه خود را می شناخت

سینه اش، قانون معنی می نواخت

مرشدی در خرقه پنهان گشته ای

خرقه را چاك گریبان گشته ای

جز خیال هیچش اندر پرده نه

یك سر مو كرده اش ناكرده نه

از پی خاریدن داغ شناخت

از دو ناخن یك دهان مور ساخت

مو یكی بركند و دادش كای فلان

نیك شو باریك و بشكاف و بدان

گر تو این یك موی را بشكافتی

خودشناسی را ز خود پرداختی

خودشناسی شد تو را موی دماغ

در چراغت، تیرگی دود چراغ

برگرفت آن موی را پشمینه پوش

مویه گر بر گریه ی خود مثل جوش

هر قدر سررشته ی اندیشه یافت

خودشناسی را سر مویی نیافت

***

شعله ی چهل و چهارم در صفت سخن

از زبان، عمری، سخن در سینه بود

جوهر شمشیر ما آیینه بود

از صریر نی، شكر در جان گریخت

ناله ی وامانده ای از خامه ریخت

داد تركیبش خط افروخته

استخوان بندی ز مغز سوخته

چون سخن، قدسی مادرزاد شد

بر زمین آمد، فلك آزاد شد

از سخن پیش و پسی افراختند

زآن، دوصف، شعر و نبوت ساختند

***

تمثیل

چون سخن از سینه آمد بر ورق

از گلش در شیشه افشردم عرق

در پیاله، داغ لاله، خون چكان

قطره قطره از دماغ ارغوان

حلق مینا، مرغ و گل در باغ، گوش

روی ساقی، شمع و لاله، داغ پوش

در جگر، تیر كمانچه می شتافت

سینه را مویی به مویش می شكافت

كای دلت عود سخن را سوز و ساز

پرده ی یك تاری معنی نواز

ما و مطرب را ترنم شد سخن

از خرابات چمن تا انجمن

***

شعله ی چهل و پنجم در صفت اهل معنی

معنی ات را درك صورت نارساست

دوردستی، ورنه معنی پیش پاست

می توان فهمید اگر سبز است بخت

باد را معنی ز تسبیح درخت

آب را در تیرگی و روشنی

ناله گوید معنی تردامنی

رسم چندین كآن طریق مردم است

سوی جان ها ناشدن معنی گم است

سوز را معنی بود ساز همه

روز روشن، ظاهر از راز همه

معنی آتش كه بس باشد نفیس

نسخه ای بر بال پروانه نویس

معنی خشم است در صورت پلنگ

لطف باغ مردمی آب درنگ

آز را معنی است مور و كینه، مار

خوی بد را دوزخ و خوبی، بهار

***

تمثیل

اهل معنی یك دویی درتاختند

در سفر، برگ تردد ساختند

در بیابان، لاله و در باغ، گل

در تكلم، جزو، در اندیشه، كل

زیر طاق درگهی جا ساختند

جفت راحت را بساط انداختند

طاقی از قوس و قزح برساخته

مهر را از سر كلاه انداخته

چرخ در تعظیم عكس ثانی اش

از هلال، انگشت بر پیشانی اش

با شكستن آنچنان همدوش بود

كش صدای ریختن در گوش بود

صاحب آن زیر طاق زرنگار

مشت نقلی كرد بر یاران نثار

مشورت را فال معنی ساختند

نقل را از نقل جا انداختند

نقل را چون نقل كردند اختیار

ریخت طاق و خاست از ایشان غبار

معنی هر چیز چون نقل است و نقل

از جنون آباد تا اقلیم عقل

***

شعله ی چهل و ششم در صفت علم

علم پیش هر نوایی برگ ساخت

نیش و نوش زندگی را مرگ ساخت

علم اگر بالقوه باشد، علم نیست

عالم و معلوم را نسبت یكی ست

بر قدم چون علم استیلا نمود

با حدوث حال خوش سودا نمود

داد با چشم و دل عاشق قرار

اشك بر مژگان دوید و بر كنار

جان و دل را چشم بینش باز كرد

مرغ دام این و آن پرواز كرد

***

تمثیل

دو فرشته رهزن جانی شدند

رشته تاب چین پیشانی شدند

در دم از تغییر صورت دم زدند

شكل را بر قالب آدم زدند

هر یكی سرفتنه ی دهری شدند

خودفروش كوچه ی شهری شدند

كوچه ای چون آستین نوعروس

جام می پر، غرفه اش چون لعل و بوس

كوچه ای همسایه ی «شق القمر»

دفتر خط شعاعی سر به سر

بر سر آن كوچه ی بابلستان

سنگ و گل، جان و كلوخش، دلستان

منظری موزون تر از اشعار بود

بال مرغ كشته، موسیقار بود

چنگی ای بر طرف آن منظر چو ماه

گیسویش در رقص با زلفین آه

زهره نامی زهره ریز آفتاب

شیر را در كاسه ی شكر گلاب

ناف خوبان ساغر نو كرده عاج

پر ز انگیز و تهی از احتیاج

رخ نمودن، دل ربودن؛ پیشه اش

مطرب سنگ فلاخن، شیشه اش

آن دو پی آلوده ی خاك سقط

در حلول حله شاب خطط

خط چو نور خضر و رخ نار كلیم

مغفرت غیر گنه یار قدیم

در تصرف های تقریب عمل

غافل از منسوبه ی علم ازل

داخل گلزار خرگاهی شدند

تا نخواهی آنچه می خواهی شدند

ششدر دعوای رهزن آمدند

دستخون حیض آن زن آمدند

زهره بالادست تیر و ماه شد

جای این بالانشینان چاه شد

***

شعله ی چهل و هفتم در صفت درد

درد كو بنما كه درمان می دهم

درد می گویم من و جان می دهم

دل كه با دردش نباشد همسری

دور باد از جان كفر و كافری

كاروان درد باری وانكرد

با كلوخ آب و گل، سودا نكرد

درد، دل را نایب دل می كند

آنچه دلخواه است، حاصل می كند

درد، درد دین الله است و بس

رشته درمانت كوتاه است و بس

***

تمثیل

زاهد گندم نمای جوفروش

درد بی دردیش بودی درد هوش

ریشه ی سجاده چون برمی فشاند

گرد عیسی بر رخ وی می نشاند

سبحه ی اشكی ز مژگان می گشاد

منت خشكی به دامان می نهاد

دید مستی را كه عیب آواره بود

هر دو گیتی را غم یكباره بود

ناله ای می كرد و آهی می كشید

بر پریشانی، سیاهی می كشید

روی سوی آسمانش آورد باز

كای ز ناز نازنیان بی نیاز

تو كریمی، من گهنكارم بسی

می خروشم تا به فریادم رسی

زاهد از وی، ره به درد خویش برد

بر رگش دردی پر از تشویش خورد

كیمیای درد از آن سرمست یافت

در فراخی های رحمت، دست یافت

***

شعله ی چهل و هشتم در صفت درویشی

خاك درویشی ملایم بیخته

شبنمی از اشك بر وی ریخته

نه به روی دست جان، گردی از او

نه به زیر پای دل، دردی از او

هر كجا خواهی شكستن خویش را

پشت دستی بر زمین درویش را

هر كه او درویش شد، دل ریش تر

چاشنی درد عشقش بیشتر

***

تمثیل

خواستم روزی كه دل ریشی كنم

گلشنی در كار درویشی كنم

تارتار پود عالم بافتم

تا دیار تنگ ورزی یافتم

چون درون نار، جمعی همنشین

بر جگر، دندان و بر اشك، آستین

مثل داغ لاله، هم زانوی هم

مردمان چشم رویاروی هم

جای یك تن بود خالی، گل برست

شد اشارت سوی من كاین جای توست

جای چون پر كرده ی درویش شد

مرهم خونابه چین ریش شد

گفت درویشی ـ دم او بر مزید ـ

كای جنیبت ها به خرقه درخزید

شاخ گل باشید بی نشو و نما

تا نگیرد شاه درویشی ز ما

***

شعله ی چهل و نهم در یاد دوست بودن

یاد او كن صبح و شامت یادباد

یاد آن ساعت كه یادآری به یاد

یاد او كن تا بهشت آری به چنگ

آرزوی هر دو آمد رنگ رنگ

یاد او پیرایه ی گلشن بود

شاه بیت بوی پیراهن بود

چون ز یادش مرغ، غافل می شود

گر همه بسم است، بسمل می شود

***

شعله ی پنجاهم در مكافات غفلت

صبحگاهی لاله در خونم كشید

یاد دشت از خانه بیرونم كشید

دشت چو رخساره ی می خورده ای

پاره های دل به غارت برده ای

مرغكی دیدم كه در دام آمده

غافلی را دانه ی خام آمده

در نی منقار، نفمه می برشت

ناله ها از سینه بیرون می نوشت

كآمده در حق خود دشمن ز دوست

این سزای گوشمال یاد اوست

***

میخانه

***

قدح اول در توحید

نام او باده، سینه، میخانه

دهن هركه هست، پیمانه

آفتاب است دیرساله ی او

سرنگون می رود پیاله ی او

سرو، مینا شكسته ی بزمش

لاله، سرنیزه بسته ی رزمش

نرگس از گریه های آلوده

چشم مستان اوست پالوده

سبزه از خیل تیغ دارانش

خون یك كشته نوبهارانش

آهم از آستانش دل راند

گردبادی كه غنچه گرداند

ابر، گردی ز راه شبرنگش

برق، گامی ز قاصد لنگش

رعد كآوازه اش به هر كویی است

از گدایان كوی او، هویی است

تا جگر، تخت و داغ او، شاه است

سینه، زنجیر خانه ی آه است

ناله در سینه، مست می غلتد

جام دل در شكست می غلتد

خاطرش میل بستگی دارد

با دلی كاو شكستگی دارد

ساغرم را شكست بسیار است

دل درستم، كه او نگهدار است

كه ز بام فلك فتاد ز دست

بر زمین خورد و ذره ای نشكست

آمدم چون به شأن خاك فرود

بر گرفتم، هنوز پر می بود

می توحید اوست، نوشم باد

سلسبیل بهشت هوشم باد

***

قدح دوم در توحید

نام او شمع و سینه، فانوس است

شعله در آبگینه محبوس است

نظرم بی رخش دریغ رود

چون نگاهی كه زیر تیغ رود

او گران است و من بها شمرم

چون تهی كیسه گان در او نگرم

عقد زنار و سبحه نپذیرم

مو شكافم كه زلف او گیرم

نتوان راه برد هیچ به او

نردبان بركشیده اند از او

بغلم، شیشه خانه ی فلك است

سنگ در كاسه ام، از او محك است

در گشادی كه ششدر عقل است

نطق را دستخون هر نقل است

آنچه او بسته سخت، سست مگیر

وای بر روزگار بخت دلیر

***

تمثیل

مفلسی دید در شكنجه و رنج

گرهی نیم بسته بر سر گنج

برد انگشت تا كه بگشاید

كیسه چون پشت مار آراید

آن گره، خود دهان افعی بود

بسته ی نیمه كار معنی بود

در گشادن چو دست برد به كار

كفش از خون دیده شد گلنار

زد فغان كای جهانیان چو سپند

بگشا عقد و دل به سیم مبند

شرك از دار لا فرو آویز

در امانگاه عجز خویش گریز

***

قدح سوم در توحید

اشكم از نام او چو غنچه كند

روی خود سرخ از تپانچه كند

بلبلان درس روی او خوانند

ورق گل، بهانه گردانند

بس كه بر ناله گلشنش تنگ است

سینه ی من مزار آهنگ است

چون خیالش، چمن به خواب برد

حسن یوسف ز دیده آب برد

عاشقانش كه فربه ی جانند

صبح هر روز، عید قربانند

هر كه از زخم او كند فریاد

خنجرش بر گلو فرو گیراد

مغز عشقی كه می شود در پوست

در عرقخانه ی محبت اوست

ذره ای از درش به خواب شده

مانده پایین و آفتاب شده

ذره ذره به هر چه در گروم

«وحده لا شریك له» شنوم

غلغل كوس اوست لیل و نهار

«لمن الملك واحد القهار»

***

قدح چهارم در توحید

نام او ساقی و نظر، جامم

به خم دل زنم بر آشامم

قدح از وی به خواب می گیرم

طفلم و آفتاب می گیرم

چون خمارش به دل حواله كنم

داغ های جگر پیاله كنم

كرمش را نداده بازوی خم

دست كم، پای كم، ترازوی كم

ذره ای كش ز حلم او چاك است

گر فتد، خاك بر سر خاك است

آنچه بایست كرد روز نخست

همه از جبهه ی سرشت تو رست

تندی پند و تلخی پرهیز

حرف دلچسب و معنی جان خیز

ابر را زو شكوفه ی گستاخ

خنده ی تنگ و گریه های فراخ

من و دل را به ذكر استغفار

جان آگاه و دیده ی بیدار

به خموشی روم كه لب بندد

بحر بر غلغل سبو خندد

***

قدح پنجم در توحید

نام او بر زبان اوست درست

كه خدای از خدای باید جست

چشم، قبله نمای ابرویش

عینك دل به مصحف رویش

بر درش تا ز دل كشد باده

مژه، خنجر به مشت استاده

اوست بافنده ی پریشانی

بر زمین رشته های پیشانی

كوتوال دماغ كرده خرد

تا كه تیر از نشان نگردد رد

كف خاكی ز صنعش آدم شد

شهره ی صد هزار عالم شد

قلعه ی قهقهه، دهان كرده

تخته پل بر درش، زبان كرده

پاره ای از گهر كشیده در او

زده قفلی ز لعل بر در او

خندق او را گشادن گفتار

كفر و دین را بر آن پل است گذار

بود آن تخته پل بر آن درگاه

شارع لا اله الا الله

***

قدح ششم در مناجات

ای زمین را كلاه فقر طراز

آسمان را كمر مرصع ساز

رقعه بر خرقه دوز چرخ كبود

از برش های آتش بی دود

وز نگار كف است بر نگری

خشت سیمین این خم كهری

نیست گردون كه چون ز نو كندم

خرقه می باختم برافكندم

خاك می ریختم به سر ز غمت

شد زمین آنچه ریخت در قدمت

ماند از تو به ناگواری ناز

سجده در قید و طوف در پرواز

گل سجده ز خار خار تو رست

كشته ی علم فتنه كشته ی توست

در بهاران كه ابر جامه فشرد

مژه ی عاشق تو برهم خورد

نیشكر سایه ی سر انگشتت

بحر و كان، مهدزاده ی مشتت

الفی و دو كون، صفر عدد

صمد «لم یلد و لم یولد»

پادشاهی و لشكرت نامت

كشورت، بحرهای انعامت

تو بمانی و خویش آخر كار

لیس فی الدار غیره دیار

***

قدح هفتم در مناجات

ای به بزمت، پیاله، پروانه

مست بیرون فتاده میخانه

زلف ها، لشكر شكسته ی تو

خالها، مرغ دام جسته ی تو

قلمی تیز كرده مژگانت

تا چه آرد جگر به دیوانت

روی پر شرم، صحن میدانت

عرق حسن، گرد جولانت

بر دلی گر خورم، تو دلبندی

بر رگی گر زنم، تو پیوندی

می حمد تو معنی افشرده است

هر قدر صاف می كنم، درد است

از تو روزی كه كار با دل بود

روزی ام از نظاره حاصل بود

هوس دانه، خاكسارم كرد

دام تشویش روزگارم كرد

بر نخوردم به آشنا نظری

نشنیدم بخوری از جگری

بر خیال تو، نقش دل بستم

از غلط های آب و گل رستم

***

قدح هشتم در مناجات

ای فریبت، نصیب جان همه

شكر آب تو در میان همه

بر درت هر كه هست، می پاید

پا نهی دل به دست می آید

به تو مشغول و بی توام با تو

از كه جویم تو را، ز خود یا تو؟

چون خیالت كنم، نگار آنجاست

دیده بر هم زنم، بهار آنجاست

به زنخ چون رسم، شب آهنگم

سیبی از باغ توست در چنگم

گر زمین باده ور فلك جام است

جان من! مستیم باندام است

دوزخت گر بهانه خواهد بود

جشن آن آستانه خواهد بود

نستانیم هیچ نقد و سلم

مزد طاعت، من و تو مزد كرم

چو غمت، حلقه دار بازو شد

«لی مع الله» در ترازو شد

منبر خطبه ات به دار زدند

سكه بر نام روزگار زدند

در دهن، رخصت بیانم نیست

بیش از این جرأت زبانم نیست

***

قدح نهم در مناجات

ای گل و بلبل و بهار و خزان

ساقی و بزم و جام و خون رزان

در غمت چون مژه، قلم برداشت

اشك بر دل، برات دیگر داشت

زلف بر چهره برنوشتی: آه

درس باید گرفت، بسم الله

ابرویت را چو تیر غمزه چشم

مد آهی است تا ابد كه كشم

هست از صید ساز عدل تو ساز

سر میدان كبك، سینه ی باز

دست و پا می زدند در نظرت

شد شفق، گرد كشتگان درت

صفتت را كه این قدر خوانند

همه یك رویه ی ورق دانند

سبقی كان به جیب دیده بماند

آن تو بودی كه ناشنیده بماند

تو درونی به ذات خویش نهان

حرف بیرون خانه، هر دو جهان

تا تو را فرد فرد بشناسند

خسك گردباد وسواسند

چو همه واصلت شوند و أحد

نه دویی باز گردد و نه عدد

تتق دیبقی فرو افشار

نه سبد را ز آب بیرون آر

دم ناآشنای دردگریز

خون كن و در گلوی هستی ریز

كنده ی تن ز پای جان برگیر

قفل وسواس از دكان برگیر

این همه اشتباه وهم و گمان

از ره و نیمه راه برگردان

تا شود صورت سپید و سیاه

معنی لا اله الا الله

***

قدح دهم در مناجات

ای خرامت، قیامت شمشاد

سرو، یك بنده زاده ی ازاد

منم و دیده و لب جویی

با خیال تو، هایی و هویی

و آن خیال تو، مرغ شاخ به شاخ

من چو طفلی به صید او گستاخ

قطره ای كآید از جگر به ورق

قاصد كوی توست، غرق عرق

دیده تا نوشت از خیال خورد

همچو زنبور دست و پا سترد

كردی از عكس خویش شعله پدید

بوسه قسمت شد و بر او چسبید

گل از آن بوسه تا پیاله گرفت

قطره ای در زبان لاله گرفت

سخن از داغ او چكیدن كرد

رگ جان قلم، تپیدن كرد

از درون دیده تا برون نظرم

عكس و بوسه تویی، چو درنگرم

سخنم را فروچكان ز لسان

بر ورق همچو روغن بلسان

شبنمش بر جگر كبابان، ریز

كآب و آتش گرفته رستاخیز

در سخن خرقه، بحر عمان شد

نعت موجی زد و گریبان شد

***

قدح یازدهم در نعت

پشت دریا و كان و ابر شكست

كه محمد در یتیم نشست

گوهرش را صلای خوش نسبی

صد و چندین هزار صلب نبی

خاره اش گوهر از نمكدان ریخت

جوهر خنده در گریبان ریخت

سه در از سی كواكبش افتاد

مغفرت عقده ی لآل گشاد

حصن ظل الهی، شریعت او

«كنت كنزا»، حصار طینت او

«قم فانذر»، قیام مسعودش

«فتهجد»، مقام محمودش

جای چون در حریم مكه گرفت

كعبه بوسید پاش، سكه گرفت

تابه ی نعت او، زبان آمد

از سخن، بوی استخوان آمد

طبخ آدم به چل اشاره كشید

پخته ی او به یك كرشمه رسید

نازش دوست رفته در كارش

تا كه نازد جهان به دیدارش

چون جبینت به كوی خود رانده

هشت جنت ز گرد وامانده

خنجر او بروت تافته است

مرگ را ریشخند یافته است

فلك از نیزه اش ز بس تفسید

بیضه ی آفتاب برترقید

مرهما! دیده، داغ خشم شده

سگ نفسم، چهار چشم شده

از غم این و آن خلاصم كن

عیش جاوید، لطف خاصم كن

گر شوم بوی یاسمین در باغ

چون دماغ كجند، گنده دماغ

اشكم از آستین فرو چینند

صورت زشت خود در او بینند

اختر طالعم دگرگون است

زلف لیلی و خال مجنون است

گر كنی طالع مرا مسعود

بخت ایاز است و عاقبت محمود

***

قدح دوازدهم در نعت

سر آغاز و آخر انجام

به محمد تمام گشت تمام

در شفاعت، لبش مسیح آباد

برگ گل بود و دستبازی باد

آب و گل تا از او نگار گرفت

چشم و دل در می و بهار گرفت

تا عنان سمند تابیده

آفتاب است گرد خوابیده

سپهش را چو روز ناورد است

بحر را عكس آسمان كرده است

خاتما! خاتم است پیكر من

داغ دل، مهردار دفتر من

زین همه نكته دان كه كم ز كمند

موی عیب دماغ هر قلمند

بر رگ جان خویش، نیش زنند

همه بر سینه های ریش زنند

عقرب عنكبوتی خویشند

بر دل و جان خویشتن نیشند

چو در آیند در سرای امل

خاك مرگند و گردباد اجل

صورتی نه، كه مردمی باشند

معنی ای نه كه سرخمی باشند

شكل خمیازه ی سگ آزند

نونیازان گربه ی نازند

خاص و عامند انتخاب جهاد

گرمی قتلشان فسرده مباد

جز فساد از نهادشان نآید

یك دو جلاب تیغشان باشد

***

قدح سیزدهم در نعت

لطف حق در ازل یكی، صد شد

همه جمع آمد و محمد شد

سر نامش نثار نه پرده

بر سر آستین گره كرده

پای اسمش كه هست درگه دوست

دل شود گر دو نیم، نیمی اوست

صورتش جان عالم گل شد

معنی اش كارنامه ی دل شد

رویش از شرم چون برافروزد

آب حیوان، سپندها سوزد

چون بلرزد به چهره مویش سخت

مؤمن و گبر را نگارد بخت

بر همه عالم ار نهد انگشت

پاك رحمت برند پشتاپشت

شافعا! شفعه ی مدینه منم

بحر خونابه و سفینه منم

حلقه ی كعبه، شب درون مشتم

روز در كار دیده، انگشتم،

كه از آن سوی جیب یازم چنگ

كه كنم گلفشانی دل تنگ

گاه این را دهم نثار به كف

دور شو، دور ز آستان نجف

گاه از آن در جگر فرونگرم

كز گلستان كربلا گذرم

زین هوس ها كه می پزد هوشم

به نسیمی فرونشان جوشم

***

قدح چهاردهم در نعت

گل ز روی محمد آمد گل

غنچه بر نخل او، دل بلبل

آنچه از موكب بهاران است

بر در او ز خاكساران است

نوبرش را به آب و گل دادند

رنگ و بویی به جان و دل دادند

سطر قرآن، بنفشه ی باغش

داغ دل، سرمه دان «مازاغش»

بر زمینی كه رنجه سازد پای

آستین بهشت روبد جای

خواب خوش چون به نرگسش تازد

كام سوسن، فسانه آغازد

مدنی برقعا! نقاب بدر

به یك انگشت همچو قرص قمر

نرگست خوابش از هزار گذشت

گل برافشان كه نوبهار گذشت

حرف گیران نقطه ی موهوم

بی نظیران معنی معدوم

خر دجال و گاو سامری اند

كودن بارگیر ساحری اند

قیل را چون كنند مخرج قال

پیش خوانان روبهند و شغال

هیضه ی بیضه ی شیاطینند

خربط رشته خراطینند

آدمیت در آب و گلشان نیست

پیشه ای جز شكست دلشان نیست

فتنه ی چرخ و مفسد ارضند

به بلاهای ناگهان فرضند

بشتاب ای جهان جان! بشتاب

عظم های رمیم را دریاب

***

قدح پانزدهم در نعت

اول دوستی و آخر دوست

به محمد رسید آنچه نكوست

نرگسش را به زیر محرابش

شكرآب است با شكر خوابش

عكس رویش، چراغ عالم شد

خواب سوز دماغ آدم شد

چون به معشوقی اش درآوردند

عاشقی ها به كار او كردند

شوخی اشك او ز بهر جهان

بیشتر نه كه تا سر مژگان

از جگر خون كنان تشنه ی بیم

درد دل ها به خود كند تسلیم

ماه رویش به مهر درگیرد

ظلمت از خاك، سایه برگیرد

گر ز لطفش وزد نسیمی خوش

بال پروانه است دوزخ كش

آفتابا! بتاب بر خاكم

كه سواد زمین و افلاكم

مژه ام بی تو خون سرشته بود

ابر نیسان گسسته رشته بود

هنرم را ز بخت، یاری ده

عمر را دست پایداری دخ

بال معراج از تنم بدمان

بال ها، جیب و شهپرم، دامان

***

قدح شانزدهم در شب معراج

شبی آراست روی باغ از باغ

راست بازار بوسه های چراغ

برد زیر كلاه زرینش

خور ز خجلت چراغ بالینش

ماه، سیب گزیده پس می برد

زردی چهره بر هوس می خورد

سایه بس شب فروز می گردید

عسس شهر روز می گردید

بستر افكند گرد سیمابی

با نظر خون كنان بی خوابی

ماه، رنگ شكسته ای تابید

بر سر راه خسته ای خوابید

تیر تا فاقه در نظاره نشست

بر نشان، شست بی نشانی بست

زهره از مهر، گربه در شلوار

نغمه اش زیر چنگ استغفار

شیشه ی مشتری ز سرو دمید

تیغ مریخ باده گشت و چكید

زحل از خال لب، نشان آورد

مردم دیده ارمغان آورد

حمل از شیر، چرب آخر ماند

ثور ز آیینه، پرده بر درماند

بار جوزا به خاك و خون بستند

جل آتش به آب پیوستند

چنگ خرچنگ، چنگ ساز آمد

عودسوز و شكر نواز آمد

اسد از طوق آبله یله كرد

حمله بر نیزه دار سنبله كرد

دلو هم آستین و هم خوناب

حوت هم تابه هم برشته كباب

تك و پوی براق شد چالاك

از پریخانه ی خیال به خاك

در رسیدن، چو بوی پیراهن

در رمیدن، چو موجه ی گلشن

پی و صوت پی اش به راه سراغ

ناله ی بلبل و شكفتن باغ

از سمش در به در بیابان ها

سونش باد در گریبان ها

تا عناندار حلقه بر در زد

شور محشر ز آستان سر زد

زین نشین، جانب ركاب آمد

مه سوی برج آفتاب آمد

نمك جان بر آن فرشته نشست

تن به حسن برشته در پیوست

راند بر نه جریده، چار قلم

ریخت بر هفت نامه، زلف رقم

شش خط از پنج نسخه املا كرد

سه و هفت از دو صفحه پیدا كرد

ماه با تیر شد نشان خدنگ

زهره و مهر ناتوانی رنگ

در چراگه، بنفشه، برگ زحل

داغ لاله به زیر گام حمل

ثور و جوزا كه پی زده ماندند

جام در چنگ، می زده ماندند

خار سرطان درون نسخه ی شیر

گل رعنای بوی و رنگ پذیر

سنبله، خونبهای مروارید

دانه ای چند در ترازو چید

رشته سبزه چریده بزغاله

سم ها، غنچه، شاخ چون لاله

دلو و ماهی دو رویه بازیگر

حقه ی آتشین و حلقه ی زر

تا شكفتی گل سپند براق

كه فروریخت از جگر اوراق

گام دل اندكی تحمل كرد

رخصت از خاك آستان، گل كرد

«به درون آی» از درون برخاست

آمدن آمدن برون آراست

شد به خلوت درون، زهی گلشن

همچو معنی به دستگاه سخن

مژه بر خویش می درید آغوش

دیده نظاره می كشید به دوش

از شدن تا به آمدنش هنوز

مژه، دلدوز و دیده، مردم سوز

باد دامانش گرد ره می رفت

كآمد و غنچه گشت و چون گل خفت

***

قدح هفدهم در منقبت

نظر هر كه از علی دور است

گر بود دیده ی یقین، كور است

هست در چاشنی گه افواه

لذت دین، علی ولی الله

در ثنایش كه برتر از سخن است

بعد نعت رسول ذوالمنن است

گر سخن اندكی براندازم

كفر را قبله گاه دین سازم

مسخیانی كه فسخ نسخ می اند

شكل گردیدگان بغض وی اند

هر كه زو بركنار می آید

می رود تار و مار می آید

مولدش بر حرم چو پهلو زد

كعبه از ناز، چار زانو زد

شور محشر، غبار شبرنگش

برق، گامی ز جلوه ی لنگش

هست خیل عدوی را یك روی

مویه گر، موی بر سر هر موی

«انما آیت» به شأن خودت

هم نشان خدا، نشان خودت

عرضه، رنگ شكسته در دستم

شرح آن عرضه، ناله ی پستم

مردمان در حسد، هزار فنند

دشمن جان صاحب سخنند

لبشان عیب را محك باشد

چشمشان خالی از نمك باشد

دست در خون اهل درد زنند

بر دم گرم و اشك سرد زنند

سرشان گیر تا به كار كنند

حك و اصلاح ذوالفقار كنند

صدقه ده حلقه ای ز چین كمند

دست بیداد روزگار ببند

برق شمشیر ناز و اشك نیاز

هر دو در چشم اعتبار گداز

جام اسكندری نگون گردان

عكس ها را اضافه خون گردان

دورم از گردباد خاك درت

گشتن هر نفس به گرد سرت

بر هوای نجف، غبارم كن

سرمه ی چشم اعتبارم كن

قدمم، گام خون سرد شده

پیكرم، شهسوار گرد شده

جانب مكه ام یزك در تاز

به محك، نقد سكه ام در باز

به مدینه رسان سپاهم را

خیل اشك و لوای آهم را

***

قدح هجدهم در مدح شاه عباس

سینه از داغ عشق بر دل تنگ

خفته بر روی صید خویش، پلنگ

جگرم، آفتاب عالمگیر

زده بر طعمه، قفل پنجه ی شیر

شور در آب و خاك و باد زنم

تا به درگاه شاه داد زنم

شاه عباس، شاه دریادل

سبحه گردان هفت مهره ی گل

سر قیصر ز گردن خطرش

نقطه ی «عبده» و خاك درش

نام او چون لوای عدل افراخت

مهر بر گرگ و میش صبح نتاخت

می كشد روبهش ز باده ی وزن

به بروت پلنگ، باد گوزن

حكم او چرخ را خبر داده

مگسی بال كنده سر داده

گوشمالش كه مغز افروزد

گوش آتش هنوز می سوزد

نیم سیلی كه كوفت بر رخ آب

جست بیرون ز كاسه، چشم حباب

چون به نخجیر، آرزو بندد

گل میان را به زخم او بندد

در شط خون كه جسته جسته رود

اسب چون كشتی شكسته رود

دامنش چون ورق بگرداند

چرخ را از سبق بگرداند

در زمانش كه لطف عام خداست

لاله، خوناب عذرهای صباست

سر كیخسروان به گل زده اند

تا كه جامش به شكل دل زده اند

روح ها صاف كرده اند به ناز

تا خورد باده ی دماغ نواز

دولتش مستدام و باقی باد

حیدرش روز حشر، ساقی باد

***

قدح نوزدهم در مدح شاه عباس

خسروا كارنامه ی فلكی

حرز توفیق طاعت ملكی

به قدح، رنگ باغ می ریزی

گلستان در دماغ می ریزی

از غبارت گرفته توشه ی راه

عطسه ی خاك و باد روح الله

از گلت روز و شام، صبحدمند

ریخته برگ بوستان غمند

باده ی من زلال جوشیده است

چشم تو شیر شعله نوشیده است

شكوه ام، لاله زار رنگین است

داغ خام تأسفش این است

كاه از سوزهای شور سخن

دعوی غبن این جهان، بس من

ز چنین فیض های گردون خیز

دامنی وانشد كه صدقه بریز

زین همه ریزش لآل سخن

افسری سر نشد كه اول من

سخنم را ركاب غنچه ی تیر

دیده ی بخت باید و دل شیر

به دعایت، خیال می بازم

یارب! آمینت بال پروازم

تا جهان باد در جهان باشی

حكم فرما و كامران باشی

***

قدح بیستم در مدح اشراق

چون بر این مشك بید لاله فروز

جگر شب درید و زهره ی روز

شمع در آستین دوزخ بود

تا گریبان شعله در یخ بود

قطره آینده ای دگر از میغ

بسته بر میغ مثل جوهر تیغ

غسل در چشمه ی جگر كردم

ز آه خود چون شرر، سفر كردم

پا چو كشتی شكسته ی بیداد

پی چو دریای خشم رفته ز یاد

دیده را جام سرنگون كردم

بحر و بر را محیط خون كردم

چاره بردم به جرعه ی ساقی

نشئه ی جام فیض را باقی

ساقی جام دلنشین عراق

آفتاب سپهر دین، اشراق

باقر علم عالم ارشاد

صد جهان فكر بكر را داماد

خالق از خلقتش پسند گرفت

نمك فطرتش بلند گرفت

گوهرش را چو صلب باب فتاد

ناف آدم به پیچ و تاب فتاد

پیش او آفتاب، خم گذرد

دم زند، جوش صبحدم گذرد

عالم از وی به جذر و مد چه كند

جان ز باد است بر جسد چه كند

چون كفش، قطره ای نثار كند

ابر هر سو شكم فگار كند

سخنش سوخت جان محفل را

شكر تند می گزد دل را

قلم او كه شمع انجمن است

رگ كبریت احمر سخن است

ورق او كه لاله ی جگری است

طلق اكسیر شمسی و قمری است

نور اشراق راه غربی زد

خشك مغزی من به چربی زد

چهره ام بر ستان او فرسود

كاه بودم كه كهربام ربود

غنچه ی لعل خنده ناك شكفت

صفت در سفته، باز چو سفت:

كای حكیم عرض پذیر اله

جوهر ذات توست بر تو گواه

تنه ات چون لعاب ریز شود

عنكبوت، آفتاب خیز شود

جسم را چون به ناله، خامه كشی

به خیال از خیال، جامه كشی

چون دم از كوره ی جگر گیری

بوته ی مهر را به زرگیری

نام این نامه، ساز میخانه

صوری و معنویش، پیمانه

به توكل چو تكیه زد پشتم

جام دیده گرفت انگشتم

خامه شد شمع و نامه، پروانه

نام این نشئه زاده، میخانه

سر سخن را فرح پی فرحت

باده پیما هزار و یك قدحت

هر قدح مستی ای، ز هوش كشد

عالمی جام جم به دوش كشد

باغی از داغ دل، چو نفقه كنند

صد هزاران حدیقه، صدقه كنند

لاله، داغ تو را ورق كش باد

گل گلبن تو را عرق كش باد

***

قدح بیست و یكم در مدح اشراق

جوش خم، عندلیب اوراق است

قصه خوان ركاب اشراق است

سدره المنتهی، ستانه ی او

چرخ، گرد سرای خانه ی او

از صراطش كه مستقیم آمد

شارع محدث و قدیم آمد

از عیون المسایلش جوشید

چشمه سار هزار و یك خورشید

افق او مبین هر كتمان

زیج تقویم شمسی ایمان

ای لبت، ماه مهر و عید بلند

صبح را نبض گیر شكـّرخند

دهنت، كاسه ی صدف را آب

سخنت، آب و تاب گوهر ناب

آستینت، مسیح كوچه ی روح

دامنت، بادبان كشتی نوح

صد قیامت كه تازی و فرسند

هر یكی حل مشكلی پرسند

پاره ای بر دریده اند دهان

كه به جسم است حشر یا با جان

كه به جسم است یا همین جسم است

یا به جایی كه نوع هر قسم است

جسم و جان را خیال می سازند

به خیالی خیال می بازند

چیست دفع خیال بازی شان

چاره ی شبهه ی مجازی شان

شعبه ای را ترانه این نقل است

كه عقاب و ثواب با عقل است

ماورایت، اعاده ی معدوم

وای بر عقل و بر توهم شوم

اعتقادم، وقوع عقلی كن

عقلی ام را یقین نقلی كن

از گذشته سؤال معدومند

پیش ارسال حشر معلومند

من چگونه برون فشانم دم

یك نفس در میانه ی دو عدم

زین همه نیم پخت طبع لطیف

نمك توست ناف سوز حریف

آنچه در سینه ام نجوشیده است

قدح مشرقت ننوشیده است

ته خم سینه ام ز خوانسار است

كآب گلرنگ و بوی گلزار است

از قضا در فتاده ام به وحل

به گروهی گروهه ساز جعل

نفسشان، چار چشم و هشت دهن

پندشان، هفت بند گوش سخن

جزء لاینفكند باطل را

سختی جان و تنگی دل را

از دهن حركتی كه یافته اند

جانب كاسه، گرم تافته اند

پنجه را آنچه دیده اند به مشت

نیست بر حرف عیب جز انگشت

وصف اینان كه قصه ی مار است

هر قدر كم، فسانه بسیار است

حرف مار ارچه بی شمار بود

قصه بهتر كه تار و مار بود

***

قدح بیست و دوم در مدح میرمحمد باقر اشراق

ای خیال تو دستگیر دلم

پایمزد روان آب و گلم

باقر بحر علم و ارشادی

فضل را افتخار دامادی

صد حدیقه برت گم افتاده

جام جم در پس خم افتاده

جگر ناله را گداخته ام

تا غمت را خراب ساخته ام

حج ثانی كه آمدم به درت

كیمیا زد به قلب من نظرت

زرم از كان به سكه ات نازید

همچو برگ خزان بپروازید

چین ابروی سكه برخواندم

چون طلای گداخته ماندم

بازگشتم به بوته خانه ی خویش

تا گدازی ز مغز معنی بیش

به جگر كاوشی زدم ز سخن

چون نمی داد راه تیشه ی من

كای جگر از تو تركتاز سخن

نامه ی تعزیت، چمن به چمن

عرقی كز جبینت می ریزد

آفتاب شهید می خیزد

زور بازو به كار دل آویز

چه چنین سخت كرده ای؟ برخیز

از جگر برق تیشه افشردم

زخم كاری به كار دل كردم

بازویم، زخم و تیشه، خشم گرفت

بیستون در نظاره، چشم گرفت

جام گیتی نما به سر گردید

ورق آفتاب برگردید

عكس معنی، پیاله ی من شد

شعله در كار برق ایمن شد

تا خمار سخن عنان داده

جام گردیده، عكس افتاده

بعد از این تا سخن، سخن نشود

درد نوش زلال من نشود

***

قدح بیست و سوم در خواب دیدن اشراق را

ای جهانگیر ماه تا ماهی

صاحب تاج و تخت آگاهی

مانده از پنجه ات، زهی تعظیم

بر زمین پشت دست دست كلیم

عصمتت را ز آبروی الست

قطره ای را هزار مریم هست

گل طبعت كه بكر افتاده

هر نفس، عیسی ای فرو زاده

بس كه با آستانت آمیزد

خاك من، خضر در دهن ریزد

شبی از روزنامه ی مه و سال

مطلع شام هجر و صبح وصال

داغ لاله، سهیل صحرا بود

برگ گل، چهره زلیخا بود

خواب را در تجارتت گویم

یوسفی، حلقه دار هر مویم

خواب را دشت دامن دل شد

كشتی ام، موج خون بسمل شد

سبزه ای از نظاره گاه دمید

كه خط گلرخان دكان برچید

متكایی ز لاله، آن پشته

رشك گلزار سینه ی كشته

متكایی، سپهر چندین رنگ

هفت و نه بر شكوه قدرش تنگ

نسر طایر ز سینه بركنده

ناز بالش به نور آكنده

نبی الله تكیه برده به كار

ابر رحمت به دوش كوه وقار

چرخ با كهكشان نظر شده بود

تا گریبان به دیده در شده بود

جانم از تن، برش همه آوخ

صد سلیمان برش چو پای ملخ

دیده را دیده «دور شو» می گفت

عكس نظاره از نظر می رفت

داد پروانه وار پروازم

به حكیم زلالی آوازم

جسم پالود و جان من شد صاف

تیغ جوهرنما فكند غلاف

قطره ی ابر، بی صدف واماند

گرهی بر جبین دریا ماند

همه تن جان به راه سینه زدم

دست در پایه ی خزینه زدم

كرد لب را به پرسشم شیرین

كز قدم، بوسه ی ملك برچین

من به تاراج بوسه ی ملكی

زخم دل در نمك ز خوش نمكی

كز تو اشراق شرع پیدا شد

خاك پیش از سپهر برپا شد

بانگ الله اكبرت در گوش

سر دستار صبح مشرق دوش

در گریبان من دعا رفتی

كفت ها پهن كردی و گفتی،

چون جبینت، طلسم سجده شكست

خاتم از تكیه گاه راست نشست

كه به توفیق حج رساد حكیم

به خدایی كه كعبه ساخت حریم

لب ختمی به جوش آمین زد

گل اشكم به تاج پروین زد

پی تعبیر در فكن زین خواب

به قلم از هلال شست ركاب

***

قدح بیست و چهارم در تعریف خوانسار

تا كه خاك درت به من دارد

آب خضر، آب در دهن دارد

در گلی دل ز چنگم افتاده

بود گل در پیاله ی باده

خوانسار است و چشمه سارانش

خواب دیدار نوبهارانش

دل، گل و دیده، لاله می چیند

هر كسی نقش خویش می بیند

چون بنفشه، شكسته اند همه

سر به زانو نشسته اند همه

لیلی هر شكوفه، جوشان است

مغز مجنون ما پریشان است

مردمش در خزان چو می بینند

سایه، برگ گل است می چینند

عكسش از باغ و دشت افزون است

تا نظر كار می كند، خون است

چون تموزش به روز مهر آزرم

چهره ی دلبر است و گرمی شرم

كوه كن را ز گردافشانی

شبنم آید به غسل پیشانی

در دی اش درگشاد سردی دم

دی و امروز بفسرند به هم

مهر گرمی به خویش می ورزد

چون یتیم برهنه می لرزد

ترك آتش چو تركتاز آرد

پنجه ی شعله در بغل دارد

كوه ها سالكان خاموشند

سر به زانو و تیغ بر دوشند

پشته و كوه، رستم و سهراب

تا كمر، زخم و تا بغل، خوناب

بی تو در دیده ی دریده ی او

داغ لاله، درم خریده ی او

بس كه دامان خاك تر سازم

سایه بر آفتاب اندازم

از جگر هر ورق كه گردانم

شعله را آرم و بر او خوانم

صوت گامت كه شد ترانه ی هوش

ناله ی زمزمم زند بر گوش

چون حباب نظر شود بی خویش

بوی پیراهنت، گل آرد پیش

گرد راهت كه داد بی هوشی

شد می نیمرنگ خاموشی

***

قدح بیست و پنجم در صفت عشق

سخنی از لبم به نخجیر است

كه دل شیر و غنچه ی تیر است

آن سخن چیست؟ بشنو و مشتاب

نتوان گفت پیش هر بی تاب

عشق گفتم دل و سرا جنبید

تا به عرش خدا ز جا جنبید

عشق تا نیست شور مستی نیست

چرخ بالا و رقص پستی نیست

از در زخم دل درون رفتم

تا نظرگاه جان به خون رفتم

عشق را چون به هم زدم اوراق

ورق اشراق بود و حرف اشراق

عشق دیدم، ز خود خراب شدم

آتش و گریه ی كباب شدم

از جگر، برگ لاله پردازند

وز نفس، دود و داغ در بازند

دم گرمم، شكن نگار آمد

سنبلستان زلف یار آمد

بازگشتم به كنج میخانه

خون دل، باده؛ دیده، پیمانه

برگشایم گره ز كار سخن

عقده ی در ز پود و تار سخن

***

قدح بیست و ششم در آغاز داستان جمشید

شید آسا، پیاله ی سخنم

آفتابی برآید از دهنم

جامه اش كاغذین دریاخیز

دامنش تیره سنگ میناریز

چون گل باده از قدح بدماند

نوبت گلبنی به شید رساند

آفتاب جهان ستانی، شید

نام می، جم نهاد و شد جمشید

شید، خورشید و جم، شراب بود

زین دو، هر دو جهان خراب بود

ذكر تكرار جم ز گفته ی شید

بشنو از سیر اختر جمشید

كه چنانش دی و بهار گذشت

روزگارش به روزگار گذشت

مرگ در خواب مرگ، در دورش

جنس عنقا و كیمیا، جورش

جگر شعله اش، نمك آلود

آتش آبدار او بی دود

چارصد سالش از نوا آن برگ

كه نه ریش آمدی برون و نه مرگ

ساده، شاه و رعیتش، ساده

از قلم جمع ریش افتاده

همه از حسن آفتاب، بلند

خالشان بهر چشم زخم، سپند

عقل، رخش جنون به میدان تاخت

شید را كفر، خصم ایمان ساخت

بحر را ترك ناخدایی كرد

جرأت دعوی خدایی كرد

به خدایی كه ریش مرگش بود

ریشخندی به خویش برگش بود

شد همان دم به چشم غمخواران

عارضش، نامه ی سیهكاران

به شبیخونش در دمیدن شید

ریش با مرگ دست و ریش رسید

جمع گشتند گلرخان با او

همه چون داغ لاله، هم زانو

ماهشان آه سرد پوشیده

مشك ترشان ز لعل جوشیده

مرده شمع و نشسته دود به مرگ

لاله را مانده داغ، ریخته برگ

آفتاب از خسوف تار شده

گل به بازار ریش، خار شده

خاست آهنگی از ترانه ی شید

كای قمر طلعتان زهره نشید!

خوش در آیید چون سمن، همه بوی

صبح فردا تمام از در كوی

تا به تاراج ریش در تازیم

گاه دل، گاه دیده در بازیم

در خرامیم كبك وار به گشت

ناله ای چند واكشیم به دشت

باد گردیم و گرد انگیزیم

درد از روی درد برخیزیم

بر سر و پای وحشی چالاك

چشم زخم است، حلقه ی فتراك

حلقه را سرنگون درآویزیم

تا كمر موج خون برانگیزیم

كه ز مقراض موج آب مباح

بر تراشیم سبزه ی اصلاح

تا علاجی به مرگ ریش كنیم

چاره ی برگ و ساز خویش كنیم

***

قدح بیست و هفتم در صفت رفتن جمشید به سیر دشت

چون در این پرده ی خیال فروش

نمك سوده گشت شكرپوش

آفتاب از رخش، نقاب گشاد

به كف رعشه دار، آینه داد

خیمه جمشید زد به دشت برون

با حریفان خود به گشت برون

سبزه از موج، دفع غم می كرد

خیل طاووس خفته، رم می كرد

ناله ی مرغكان كهساری

نغمه ی عاشقان بازاری

برق می جست، رعد هی می زد

قطره را تیغ سبزه پی می زد

ابر را ابر، اشتلم می كرد

خنده در جوش گریه، گم می كرد

بازی وحشیان صحرایی

وعده ی دلبران هر جایی

از اجل، صید را خبر می كرد

تیر را مرغ نامه بر می كرد

از ترنگ خدنگ خاره گذر

رنگ گشته نهان به رنگ كمر

مژه، خس پوش دیده گردیده

تا شده راست، دیده برچیده

سرنگون گشتن گوزن به جای

چون درختی كه افكنند ز پای

دم روبه به دم گریخته بود

سگ بر او گرد پویه ریخته بود

چشم آهو كه داغ لاله گشود

عكس تریاق در پیاله نمود

باز از خون كبك، مست شده

چاشنی گیر می ز دست شده

تاخت جمشید از پی نخجیر

پشته بر پشته، شیر با شمشیر

بر سر راه او بساط گشاد

بیشه نوبهار مادرزاد

برگ گل، روی یار بی غم بود

بوسه ی آب گشته، شبنم بود

یاسمینش كه مست می گردید

گل، پیاله به دست می گردید

نیزه ی لاله، ژاله می افكند

در چكیدن، پیاله می افكند

تا كه نخجیر كرد از آن بیشه

می شكفتش بهار اندیشه

دید نخلی كه تاك خوانندش

دیریان روح پاك خوانندش

بس كه برتر شده ز چرخ كبود

خوشه ی پای تاك، پروین بود

دانه و خوشه سرنگون از بار

چون دل عاشقان آبله دار

در سیاهی، پی بریدن شیر

سر پستان حور، غالیه گیر

شد اشارت چنین كه افشارند

در خمش سر دهند و بگذارند

***

قدح بیست و هشتم در افشردن انگور و پیدا شدن می

آبله آبله شكافت دلم

از حباب خمار آب و گلم

آنكه ز انگور، نوش عشرت خورد

غوره در چشم غم چنین افشرد

كه برآمد بر این زمرد گرد

قدح سرنگون باده ی زرد

خشك ریزی اشك، زر گردید

خنده سوی پیاله برگردید

گلرخان تاختند بر سر تاك

پای كوبان و دست بر افلاك

خوشه چیدند، رنگ رنگ از بار

گوهر پایمال دست افشار

صاف كردند و در خمش كردند

رهزن هوش مردمش كردند

خم برون زد ز لب، كف انبوه

خیمه ی آفتاب، بر سر كوه

زیر آن كف، تبسم می ناب

شعله را پنبه گشته بود نقاب

اژدها پیكری به زادن روح

خونی صد هزار عهد نصوح

بعد یك چله ز آتش بی دود

پر طلا شد ولی گداخته بود

خم چو ساق چنار می افروخت

طور میخانه در عرق می سوخت

كاش می شد ز وضع حملش، چاك

شكم فتنه زای دختر تاك

«انما الخمر» را بیان بشناس

با وجود «منافع للناس»

می كند، می كنم به گاه ستیز

شیر ز آتش، من از شراب، گریز

ملحدان، صاف مطلقش خوانند

اهل میخانه، راوقش خوانند

جنس معلوم، نآمدش مبهم

مومیایی شكسته ای درهم

اسم كش غنچه ی پیاله بود

پیش حكمت، گل سه ساله بود

رند هرزه درای خواند می

با دوگاه و سه تار و ناله ی نی

شاه داروش گفته اند بسی

تا زخود وارهند یك نفسی

نیم رنگان گونه ای سرخاب

گفته اندش مدام و خمر و شراب

فاش گویند فرقه ی بی دین

در خلا، باده؛ در ملایا، هین

تا كه جمشید از او چه لذت یافت

اشك تلخش به سوی دیده شتافت

زآن سرشك چكیده ی گستاخ

دامن و آستینش شد سوراخ

ریخت بر پشت گل چو آن الماس

ناف گاو از شكم نمود هراس

جم در خمره سر به مهر نمود

روی خورشید را به گل اندود

گفت كای اهل خلوت و برزن

باشد این زهر بهر دشمن من

تا چو من دوستی به كار برد

گرو از خصم نابكار برد

***

قدح بیست و نهم در صفت رفتن كنیز چنگی به سر خم زهر

شكر اینك به تنگ می تازد

گل میخانه رنگ می بازد

هیچ دلبر، شكسته رنگ مباد

شكرش، تلخ و پسته، تنگ مباد

حسن خوبان چو رنگ دربازد

آه ده تیغه در جگر تازد

دردسر می دهم، خمار می ام

بر جگر می زنم، شرار نی ام

رگ نیشكـّرم سماعگر است

نبض گیر علاج دردسر است

داشت جمشید سرونازی چست

كش ز آغوش همچو گل می رست

از لبش چون شكر فشاندی نور

دست بستی چو گربه، مهر از دور

ناف او پیچ آب در گرداب

بر سر راه دل، گو مهتاب

در حریمش كه لاله زار شده

خرمن گل به غنچه، بار شده

بر سر آن كلوچه ی شكرین

جفت سرپوشی از بلور سرین

بدن او به زیر پیراهن

خنده ی برق و ابر آبستن

چشمه اش را به خون گواهی بود

گوش ماهی و مرگ ماهی بود

چهره اش، گلشن و دهان، پسته

ذره بر آفتاب پیوسته

عارضش، آفتاب و زلفش، میغ

روی، قربانگه و مژه، صف تیغ

می سرشت از ترشح جگرش

مغز سر در خمیر درد سرش

بسی از درد سر شكستش بود

زیر سر چون بنفشه دستش بود

محنت از روز و شب به سر می برد

دردسر را به دردسر می برد

گشته بدخو، كنیز زیبارو

كرد گیسوش درد را دارو

میل جمشید در كمی افزود

مایه ی دل به بی غمی افزود

تنگ آغوش از آن شكر پرداخت

برج تحویل ماه دیگر ساخت

روزی آیینه ای به دست گرفت

عكس خود را در آب مست گرفت

دید عكسی چو عكس می زده رنگ

برگ كاهی به كهربا، آونگ

بر گل عارضش ورق به ورق

زعفران می فشرد مو ز عرق

ساقیا! جام می، حیات خوش است

ملك الموت، تلخ توبه كش است

تا دماغ پیاله، چرب نشد

عقل را شمع دار ضرب نشد

***

قدح سی ام در می خوردن دختر چنگی

چون ز دست سپهر بازیگر

در ته خم فتاد كاسه ی زر

آمدند از سرای آینه پوش

زنگیان، خرقه باز زنگ خموش

آن كنیزی كه بود فتنه ی دهر

شد شبیخونش بر سر خم زهر

دید جوشان، خمی شتر مانند

كف به دریای شیشه می افكند

سر و گردن ز دوش افتاده

بر یكی پای فیلی استاده

جوش او نیزه نیزه بر می تاخت

خشت چون مه به چرخ می انداخت

آن نگار از شفق نقاب كشید

آب شد زهره و سهیل دمید

شمع را كشت بر سر می ناب

باز شد زنده از هوای شراب

می نابی ز لعل رنگین تر

شعله اش، پنبه ای به خون شده تر

چون حبابش سپر به دوش كشد

مرد باید كه نعش هوش كشد

گشت پیدا از آن می گلنار

تری ای در دماغ او چو بهار

ساعتی در كنار خود غلطید

گل شد و در بهار خود غلطید

كای صبا! رو به جانب جمشید

بشكفانش ز غنچه ی امید

كه دل آشوب نام، هندوی تو

سر او تاج بخش زانوی تو

به رخم، زهر تو شبیخون زد

غوطه های پیاله در خون زد

این نه زهر است، آب حیوان است

بی تكلف، چكیده ی جان است

شده در گلستان شادابش

آب كانی برشته ی تابش

از بهارش كه ارغوان زار است

نور سرو است و چشم گلنار است

رهزن است و تمام بوالعجبی است

قلعه اش، آبگینه ی حلبی است

عارضم لاله لاله، آتش فكر

دهنم غنچه غنچه، بوسه ی بكر

باغ در باغ، چاك پیرهنم

داغ بر داغ، گل كش چمنم

اینك اینك رخم چمن آراست

آرزوی هزار ساله كجاست

به دهن بازده به آسانی

آن قدر لب كه بوسه بستانی

چون به جمشید این پیام آورد

ای صبا بازبین كه دام آورد

چون پیامش، صبا شنید تمام

بر رخ لاله ریخت گرد خرام

***

قدح سی و یكم در صفت رفتن جمشید به دیدن دل آشوب در پای خم زهر

شد چو بر آبگینه ی صافی

عنكبوت زرین به زربافی

باز بر زاغ، تركتاز آورد

بیضه را سوی غرفه، باز آورد

گشته جمشید سرخوش از اورنگ

عود تقریب گوش بر آهنگ

از مقامات چنگی اش پرسید

حال رومی و زنگی اش پرسید

كاخگرش در چه سینه جا دارد

از كدامین نفس هوا دارد؟

بوسه بر می درد دهان هوس

همچو غنچه ز تند باد نفس

از تری های یاد آن خونریز

آب بر آتشم زند انگیز

باید از دل نمود پیدایش

جان دو بالا نثار بالایش

پیش آن قامت قیامت پوش

مشق خمیازه می كند آغوش

بس كه از رحم سیر می آید

یاد او دیر دیر می آید

گلرخی كرد چهره، لاله فروش

ریخت از چشمه ی تبسم، نوش

كای فلك زیر پای همت تو

خاك، سر در شكم ز هیبت تو

مجمرت را دل معانی، عود

اخگرت را گل جوانی، دود

شكر تو به جان فروشی رفت

دل گرفتش به زهرنوشی رفت

مدتی شد كه بكر بستان است

سر به مهر هزار دستان است

تا كه جمشید، رشك یافته است

جگرش شعله ی شكافته است

نقش دیبای پی به ره می تافت

تا نشان طلوع مه را یافت

موج انزال كرد كشتی را

رانده بر گلكده، بهشتی را

رفت از نعمت برون به درون

با هوس پخت های گوناگون

ای خوش آن دم كه دست یابی دست

خانه خالی و آنكه خواهی مست

می ندانی ز پای تا سر او

از لب و روی و سینه و بر او،

از كدامین مراد برگیری

كام دل هر نفس ز سرگیری

دید در پای خم، گلستانی

چنگ در كف، هزار دستانی

پشت تا پیش قطره گردیدن

تا به گرداب ناف غلتیدن

كمرش با سرین بپیوسته

كوه سیمین و موی بگسسته

زیر گیسوش روی بوسه زكات

چشمه ی زندگانی و ظلمات

تا كه جمشید خوشدل آن می خورد

سوی آب حیات خود پی برد

كارگاه خیال بافی شد

نقش در پرده ی تلافی شد

نام می را زبانزد جم كرد

گشت جمشید و كافری هم كرد

كرد از آن آب ناردانی وش

گور خود پیش مرگ پر آتش

***

قدح سی و دوم در صفت رفتن جمشید به باغ عروس و

چهل فسانه گفتن غنچه بوس

گلشن شعله ی زبان، سخن است

بلبل باغ غنچه ی دهن است

می چو در شیشه گل كند ناچار

دست و چشم و پیاله باید دچار

جام باده، علاج ساختگی است

زهد را بوته ی گداختگی است

رفت جمشید سوی باغ عروس

با بتی نامزد به غنچه ی بوس

باغی از نوعروس رنگین تر

غنچه ی بوس از او نگارین تر

باغ نه، در ثناش، هشت بهشت

سخن ناپسند و عشوه ی زشت

گر زمینش كسی خراشیدی

از گلش، برگ گل تراشیدی

غنچه اش، بوسه دان سر بسته

مرغكان نشسته برجسته

در چنین باغ شد سبك افسوس

نغمه سنج فسانه، غنچه ی بوس

می ای از شیشه در قدح سر داد

كه به هر تن، روان دیگر داد

در پیاله، بریده ناف شده

همچو تیغ برهنه، صاف شده

چنگ در برگرفته غنچه ی بوس

گل رویش گرفته رنگ عروس

ناخنی بر رگ سه گاه نواخت

دل بسته نگار را خون ساخت

بافت در كارگاه تنگ حجاز

تار و پود كرشمه بر شهناز

گشت نوروزش از گوشت، نهفت

غنچه ی بوس چهل فسانه شكفت

***

قدح سی و سوم در افسانه ی اول غنچه بوس

لب خوبان چو نكته ریز شود

دل چو پیمانه، غم گریز شود

گوش هوش از صدف، گهر چیند

كام تلخ از سخن، شكر چیند

قصه ی دلبر تمام انگیز

می كند آتش هوس را تیز

غنچه ی بوس در دهان چمن

ریخت شبنم چنین ز نوش سخن

كز قضا، شوخ خانه بر دوشی

دوستكانی و خون دل نوشی

باد دستی ز آه، چابك تر

پر شكستی ز طبع، نازك تر

شعله ی حسن و فهم با هم داشت

در دهی بود و شور عالم داشت

وه چه ده! ده یكی ز دریوزه

قحط شلوار و تنگی موزه

روز و شب گر به خواب می بردند

به وجب ماهتاب می خوردند

كس در آن ده نبود مردشناس

كه ز اندیشه ای برد وسواس

آن ده، آبادی خراب شده

رفتنی را متاع باب شده

چون قدح، جمله، دیده ی پر خون

چون صراحی، تمام، اشك نگون

رفت زین شیشه خانه دست به دست

چون ترنگ پیاله ای كه شكست

بر دماغش، هوای دشت وزید

از غم خانه، لب چو شعله گزید

اشك را پهن كرد در هامون

ریخت از پای، آبله، بیرون

هر غباری، نشسته در راهی

خضر راهی، مسیح آگاهی

چشم آهو به لاله دوخته بود

درد می در پیاله سوخته بود

آن ز ده رانده ی بیابان گرد

بر سر خاك برفشاندی گرد

چشمه ای را به لب ترانه كشید

كآب خضرش نم شبانه كشید

در تهش از صفای صافی نور

موی گاو زمین شمردی كور

عكس در وی ز تاب هوش شده

آینه هم نمد به دوش شده

نخلی اش در كنار مطلع بود

كه نصاب بهشت مصرع بود

از بلندی قد آن شمشاد

سایه تا روز حشر می افتاد

گر نسیمی بر او گذر می كرد

تار می بست و نغمه سر می كرد

یك دو پروازگر نشسته برآن

نخلبند سخن چو نوحه گران

دیده ی كبك مستشان، خلخال

شاه بیت پری ستان، شهبال

هر دو را بال چار موسیقار

ناله همراه ناله زارازار

كه حیات جهان چه خوش بودی

زندگی بخش و مرگ كش بودی،

تا گرفتی به قدر تجربه، مرد

نمك هر دوای و لذت درد

اگر از شاخ و برگ این طوبی

شكنی، پاك حكمت آشوبی

شاخ آرد به دیده نادیدن

برگ سازد نظاره گردیدن

ای سفر ساز! هر چه خواهی شو

بركن این شاخ و برگ راهی شو

***

قدح سی و چهارم در فسانه ی دوم غنچه بوس

چون حكایت در یگانه شود

یك فسانه چهل فسانه شود

همه باطن دروغ و ظاهر راست

پنجگاه محال و شعبه ی راست

هر یكی صد هزار قصه ی بكر

گل سرچین كلك غنچه ی فكر

گفتن از گفتنم فزون آید

كه سخن از سخن برون آید

غنچه ی بوس چنگ زد بر چنگ

این چنین پرده بست بر آهنگ

كه نوا تاخت سوی عشاقم

به حكایت روان مشتاقم

كان سفر كرده ی بیابان رو

انتخاب زمانه، كهنه و نو

حاصل كشت آرزومندی

گل سر شاخه ی برومندی

آزمون كشتزار تجربه ناك

دانه ی غم نصیب رسته ی خاك

شاخ و برگی شكست و راهی گشت

شد به شهری و شور وحشت دشت

طرفه شهری وجود را عالم

طرفش زان سوی جهان عدم

رفته ی روزگار آینده

در میانش به هم گراینده

مهر، مساح كوه و برزن بود

مشرق و مغربش دو روزن بود

مردمش خون دیده نوشیده

مثل كعبه، سیاه پوشیده

سینه سازی و دلنوازی مشت

طبل بازندگی و مهره ی پشت

سخنانشان ز سوختن در راه

شعله افتاده تر ز سایه ی آه

كه ملك را گلی است در پرده

كه در آغوش ناز، پرورده

از صراحی گرفته تا دامن

گردنش، خون باده در گردن

نار پستانش، باغ خانه فروز

بر نرسته حباب نور هنوز

ابرویش مانده بی اشارت ناز

كه كماندار نیست تیرانداز

نرگسش ناگهان ز دید شده

در ره یك نظر سفید شده

آن نظر ساز این سخن چو شنید

پرده از روی كار خویش كشید

كه منم آفرین نازنده

توتیا برگ دیده سازنده

می كشانم روان ز میل امید

در ششم پرده، سیل مروارید

قصه ی آن گدا به شاه رسید

حرف ماهی به گوش ماه رسید

محرمان نزد شاه بردندش

به امین حرم سپردندش

چرخ این نقش برنگین دارد

كه هنر قتل در كمین دارد

شب ز راز زمانه حامله است

تا چه زاید كه روز قابله است

***

قدح سی و پنجم در افسانه ی سوم غنچه بوس

هنر و حسن، شوخ بی باكند

آب شمشیر و آتش پاكند

آن یكی زود سر به باد دهد

این یكی دیرتر مراد دهد

غنچه ی بوس چنگ را خم زد

از رهاوی و راهزن دم زد

زابلش ملك ابكیات گرفت

از عرب تا عجم، بیات گرفت

در مخالف چنین نوا انداخت

كار عشاق بینوا را ساخت

كای شهنشاه عرصه ی دو عراق

اوج مغلوب از درت یك طاق

سخن آبی و خاك مروارید

كان هنرپیشه چون به شاه رسید

گل رحمت به جیب پاشاندش

گرد زحمت ز دامن افشاندش

كه دری در تتق نهان دارم

آبم و شعله در دهان دارم

دارد از دیده، گردش چشمی

گردش چشم خالی از خشمی

مردمانش شكوفه ی دید است

رو به دیوار همچو خورشید است

از حباب شكسته اش در جوش

مانده دریای شور، سوزن پوش

قسمی می خورم نه چون روزی

قسم قسمت جگر سوزی

به رخش لاله زار پاشیده

كز نگه كردنی خراشیده،

به لبش كاب در دهن دارد

مرده را بر سر سخن دارد،

به میانش كه ملك ناچیز است

به سرینش كه تخت انگیز است

كز تو این چشم اگر شود روشن

نرگس خوش نظاره ی گلشن

نشوم تلخ و عقد دربندم

تنگ تنگ ترا شكر بندم

آن گل نو چو گوش كرد نوید

مردم چشم مردمی گردید

دید در بوستانسرای حرم

سرو نازی، شكوفه كرده ی غم

نرگسش مانده بر رخش حیران

مژه بر جام، سرنگون گریان

هندویش را به مهر دشمن و دوست

سوخته مثل آه من در پوست

نظر سعد را زیادت كرد

عشوه در كار وقت و ساعت كرد

چون بنفشه گرفته میل به چنگ

زد به آن سرمه ی زمرد رنگ

میل در سرمه دان ماه كشید

از جگر یك دو تیر آه كشید

دیده دریافت نور بینش را

آفرین گفت آفرینش را

دسته بند گل نظاره گری

یاسمین چین باغ جلوه گری

خطش از جوش آبرو می رست

خضر در ضعله دست و رو می شست

هر دو تاراج یك نظر گشتند

در محبت ز هم بتر گشتند

لب او در دهان شكر بود

ز آب حسرت گلوی آن تر بود

چون به كابین رسید عقد نكاح

خسروش كرد حكم قتل مباح

آن جگر تشنه دل بپالایید

شاخ آن برگ را فرو سایید

در دو چشمش كشید و كورش كرد

زد به راه گریز همچون گرد

***

قدح سی و ششم در افسانه ی چهارم غنچه بوس

عهد كان بسته شد، شكسته مباد

رشته ی مردمی گسسته مباد

كس نگفته است یك حدیث درست

دست عهد ازشنیده باید شست

می نهم عود قصه بر آتش

تا شود دود او چنین سركش

گر سررشته ی سخن، گم بود

رخنه دوز لب ترنم بود

تار افسانه می گسست از هم

در تراویدن ترانه ی غم

غنچه ی بوس، نوش، صاف نمود

شكرش با نمك مصاف نمود

چنگ را گوشمال دیگر داد

تار را زخم زخمه، نوبر داد

دل عشاق را به دست آورد

در نوا نشئه ی الست آورد

موج خارا بر اوج ناز كشید

بوسلی بر رخ حجاز كشید

از عجم شور در عرب افكند

راست را در عراق چپ افكند

عندلیب ثنای خسرو شد

گل پژمرده ی سخن، نو شد

كای مبرقع همه لطایف تو!

اوج مغلوب تو، مخالف تو

جود اكنون كه معنی عدم است

گفتنش ظلم و كردنش ستم است

سخنی نیست تا كه انجمن است

او به كرسی نشسته ی سخن است

در نزد هیچكس به پیمان دست

كه شكستن به عهد خویش نسبت

چون از آن آفتاب، ماه رمید

كوری روشنی به شاه رسید

رفت سوی تتق پریشان حال

آه بر شاهد نفس، خلخال

ریخت پروین و زهره را نگریست

ابر نیسان به لاله زار گریست

صاحب شاخ و برگ دارو ساز

رو به هامون دو اسبه در تك و تاز

وه چه صحرا! قیامت آبادی

چرخ، رقصیدن خس و بادی

عرض و طولش تمام پشته شده

پشته ها استخوان كشته شده

بس كه از مهر، راه تفسیدی

پی چو اشك كباب جوشیدی

آن برون خسته ی جگر خارا

كرد مجنون خویش، صحرا را

می شد و نقش به هم می زد

بر سماع هوا قدم می زد

كز قضا در میانه ی آن دشت

قلعه ای ز آبگینه پیدا گشت

وه چه قلعه! ز نازكی با رنگ

برشكستن، فراخ و بستن، تنگ

سروی از هر شكستگی بسته

سنبل آه، رستی آهسته

صید رم خورده ی بیابان مرگ

شاخ دود كباب دل را برگ

سوی آن قلعه ی زجاجی تاخت

قدح دل ز روی چنگ انداخت

تاخت فریاد از پی فریاد

از شكستن صدا به قلعه فتاد

در گشودند شد درون آرای

عینك چند اعمی خود رای

دیده هاشان به شورآبه ی غم

چون حباب شكسته، پهلوی هم

مثل بادام آژده سوزن

از مژه، پلك گریه، آبستن

دو سه اشكی ز حلقه ی كوران

می فشارم به چشم مغروران

روز كوران در او به شب بازی

دیده، مژگان تراش غمازی

این جهان كش به آبگینه درند

قطره های چكیده ی جگرند

از قدح تا به آبگینه فروغ

در خرابات مهر و كینه، دروغ

***

قدح سی و هفتم در افسانه ی پنجم غنچه بوس

قصه خوانا نفس دراز مكش

چین زلف از ایاز باز مكش

شعربافی كه در سخن بافی است

رشته ای را گسستنی كافی است

بر تن شاهدی كه در غیب است

جامه بی جیب و آستین، عیب است

زده شورم به شور میخانه

رقص مینا و چرخ پیمانه

خون كه در شیره خانه ی جگر است

چون كهن گشت، باده ای دگر است

جوش می، آبله شكاف بود

لعل ساقی، قدح مصاف بود

غنچه ی بوس، آتشین رو شد

چنگ را، آبكار گیسو شد

نقش ماهور بر همایون زد

بوسلی را لباس در خون زد

زد ز سلمك به راه نیشابور

در نهاوند و اصفهانك و شور

كابر نیسان، كف گهر بخشت

مهر و مه، بوسه ی پی رخشت

آن هنرپیشه ی غم اندیشه

باده شد چون به قلعه ی شیشه

كور چندی در او چو جام تهی

روز و شب در خمار روز بهی

در نظرگاه مركز و پرگار

گوششان جای مردمك در كار

بی تماشا خراب خندیدن

از صدا نقش گان برچیدن

زان جگر خستگان، دواجویی

در سواد دو دیده، یك رویی

دیده و ابروش ترازو شد

گنج سنج نثار بازو شد

كای خوش آن روز گر دو اسبه دوان

بینشم بود عكس گیر جهان

در شب تار تار می دیدم

پی مور از غبار می چیدم

دیده سازنده اشكشان جوشید

ناوك ناله ای ز سینه كشید

كای نظر دوخته چه بود تو را

كز قضا اینچنین نمود تو را

خار مژگانت را قلمزن كن

شرح را برگ گل به دامن كن

آن نظر بسته را ز درد نهفت

نفس خسته بر جگر زد و گفت

كای هنر پیشه! صد فسوس از تو

بكر بی طالعی، عروس از تو

سرگذشتم ز چشم زخم جهان

نتوان بیش از این به پرده نهان

سرگذشتی كه چون رقم می برد

قلم سرنوشت، خون می خورد

سرگذشتی كه دست اگر یابد

پنجه ی آفتاب برتابد

خسروی را مسیح دم بودم

محرم پرده ی حرم بودم

در پس پرده داشت چند كنیز

همه تن چاره معنی انگیز

مرده را گر به پا برندی دست

جنت از خوابگاه بر می جست

لعبتی چند، مست ناز همه

شوخ چشم نظاره باز همه

نیمكش دیدنی ز چشمم جست

بر هدف تا گلوی فاق نشست

بود در راه خورده گیر نگاه

برگریز نظر، شكست پناه

میل مردم گذار شعله ی خشم

ریخت داروی كوری ام در چشم

چون شنید این سخن جهاندیده

لمعه ی نور چشم هر دیده

كرد از آن سوده برگ دیده نواز

چشم او را چو نرگس غماز

***

قدح سی و هشتم در افسانه ی ششم غنچه بوس

نزد من هست به ز هر سخنی

یكه مست حریف داغ كنی

شعر من نشئه ی دگر دارد

نم ز دل، دود از جگر دارد

از گلویی كه ناله اندوز است

نگهی می جهد كه جان سوز است

مرغ را گر چه هویی و هایی است

برگ گل هم زبان گویایی است

غنچه ی بوس گشت زرین چنگ

ناله ی زیر چنگ ریخت ز چنگ

زنگله بر گـَوَشت و زابل بست

رَكَب و حزّان به بوسلی پیوست

ساز یك گاه از دو گاه گشاد

شور ماهور را به نیرز داد

چون صبا تاخت جانب نوروز

كوچكش شد بزرگ عالم سوز

كای رگ حاسدت سنین و شهور

زار و نالان چو رشته ی تنبور

دوستت را نوای ناموزون

كرده آباد، رشته ی قانون

دشمنت را رگ و تن بی رنگ

ناخن تیز چنگ و رشته ی چنگ

دیده در باخته حریف دگر

دو كمان خورده ی خدنگ نظر

تار خونیش از رگ و ریشه

عنكبوتی تنیده بر شیشه

كای دمت روح بخش عیسی تاب

دارویت جوهر جواهر ناب

بود در شهر خود مرا یاری

نیم دلخوش كن هواداری

سرو قدش به ناز پیوسته

در گسستن، كمر میان بسته

دهنش در سراغ گیری خویش

لب ز جنبیدن تبسم، ریش

هر دو سرمست سوی باغ شدیم

تری زنبق دماغ شدیم

ژاله گفتا به داغ درمان خیز

به نمك در رو و نمكدان ریز

لاله سر زد كه ای نسیم چمن

خار برچین و بر سر گل زن

باده ای در قدح گواران شد

كه نفس، موج لاله زاران شد

باده ای تندتر ز شعله ی ناز

عطسه در بوته ی دماغ گداز

از چنین می، پیاله می خوردیم

تری از جوش لاله می بردیم

تا رخ بوستان و گونه ی تاك

ریخت رنگ شكستگی بر خاك

یار من هم بهار كرد خزان

طرف بالینش، خسته گاه رزان

گونه ی لعل رنگ، كاهی كرد

پیش بازوی داغ، راهی كرد

او لحد سفت و من زمین جگر

او به خون خفت و من به زخم نظر

بر سر خاك او بهار شدم

گل صد دشت خار خار شدم

دیده ام بس كه در تباهی راند

نه سفیدی و نه سیاهی ماند

بدنشین روزگار من این بود

«كس مبین» حال زار من این بود

چون شنید این سخن مخاطب راز

دیده اش شد به پردگی، غماز

گرد آن برگ ره به میل گرفت

ره به خشكی رود نیل گرفت

روشنی داد شمع بینش را

آفرین داد آفرینش را

***

قدح سی و نهم در افسانه ی هفتم غنچه ی بوس

نیست در كار فكری و وهمی

نمكی بهتر از سخن فهمی

این همه كم كه پرهشند همه

نه سخن كش، سخن كشند همه

داد بیرون خیال سركرده

نقش غیر مكرر از پرده

قند اگر اندكی مكرر شد

تندی لذتش فزون تر شد

غنچه ی بوس چنگ بر سر چنگ

اینچنین بر نواش زد آهنگ

كای امید جهان بی سر و بن

بر جگر می زند سخن، ناخن

نبض خصمت ستیزه را برگ است

ترك ضرب سماعی مرگ است

كور دیگر گشاد ششدر شد

دست در خون غم مكرر شد

كای به خودبینی نظر مشهور

عین آیینه ای و مردم كور

در بیاض و سواد، دیده وری

سیل را در نزول، چاره گری

نارسیده به عمس از تو نگاه

می كند درك نقش ماهی و ماه

در رمد، دردچین باصره ای

در نظر، منظر مناظره ای

تو چو مهری و دیده، شپره ات

سایه خوان برون پنجره ات

نیم روزی كه دشت، بسمل بود

دست و پا، غرق پاره ی دل بود

لاله، داغش به موج خون می زد

خیمه بر شعله ی جنون می زد

موج در طاعت نسیم خراب

بسته محراب و ریخته بر آب

شدم از خانه، جانب هامون

سایه ام شد ز خاك ره، گلگون

طفل اشكم ز دیده ریخت برون

برگ لیلی و شبنم مجنون

بر كلوخی چكید و دودی خاست

تاب كج گیر ابرو آمد راست

خورد بر چشمم و نقاب گشود

خانه ی مردمان، خراب نمود

می شنیدم به شعبه ی دستان

كه حكیمی است شور تركستان

در علاج نظر، نظیرش نیست

هیچ اندیشه، دستگیرش نیست

با عصایی كه لغزشی ندهد

راه را هیچ كاوشی ندهد

همه ره می زدم پی رفتار

سر خود همچو مهر بر دیوار

بس كه ماندم ز نور بی پرتو

می فتادم چو نور مه در كو

می شدم از بقا به ملك فنا

از قدم تا به فرق، نابینا

تا رسیدم به سكه خانه ی چشم

جستم از خاك در، نشانه ی چشم

داد پاسخ كه ناله كمتر زن

دیده را حلقه ساز و بر در زن

گردش دیده حلقه گشت به خشم

كوفتم بر در و گشادم چشم

همچو دیده درون خانه شدم

درد را علت بهانه شدم

در علاجم نموده بی دستان

ترك جوشی حكیم تركستان

مژه را بر گرفت از سر هم

مثل شمشیر زهر زهر داده ی غم

پلك بر هم شكافت چون بادام

پر شكوفه ز نوبر ایام

دارویی درفكند نورانی

جوهر سرمه ی سلیمانی

روشن خود مراد برگشتم

رفتم و عین امتحان گشتم

به سر آن كلوخ باز شدم

دیده را روشنی گداز شدم

بازگشتم به نور دل یعنی

با غلامی چو سایه ی معنی

مقبلی، زیركی، سزاواری

حاضری چابكی وفاداری

گفتمش كای غلام خواجه پرست

خاطرت را مباد هیچ شكست

گرد دارو چو بر نظاره نشست

این عمل فی البدیهه صورت بست

بود آن توتیا به صد اجزا

به جزای دروغ روز جزا

نود و نه از آن به ذایقه ام

گشت داروی حكمت ثقه ام

به دوم دیده در كشیدم چیست

نرگسم را ریاض بینش رست

روزی از روزها به سیر شدم

لاله ی یار و داغ غیر شدم

دامن پشته ای به دست افتاد

كه هوا تا به حشر، مست افتاد

پشته ای مثل خرقه ی درویش

رقعه رقعه ز پاره ی دل ریش

كوه سبزی كشیده سر به سپهر

كه فتاده به مهر، سایه مهر

آب هر سو ز قله اش ریزان

اژدهای سفید آویزان

از سیاهی داغ و برگ دو رنگ

سینه ی پشته تا به گرده پلنگ

به گل سوری ای دچار شدم

دیدم و دیده نابكار شدم

هر قدر در علاج كوشیدم

بر نظر، روشنی نپوشیدم

آن هنر پیشه گفت برگ علاج

تیرگی گشته بود مرگ علاج

***

قدح چهلم در افسانه ی هشتم غنچه بوس

بر رخ دوستان نوی و كهن

چشم من روشن از چراغ سخن

می دهد اختر فسانه فروغ

دلكی شاد می شود ز دروغ

مزه ای با دروغ می باشد

كه نمك بر فسانه می پاشد

راست آوازه نیست گر سخنم

از زبان كسان دروغ زنم

گر چه پیر دروغزن شده ام

نوجوان كرده ی سخن شده ام

نیستم شاعر جهان دیده

تا كه سنجم دروغ سنجیده

غنچه ی بوس چنگ را برداشت

كه فروداشت را كند برداشت

از حسینی به اشك و آه سه گاه

كربلا ساخت بزم عشرت شاه

كز كفت در شماره، آوازه

موج در كام بحر، خمیازه

آن نظر داروی فرشته سرشت

مژه اش بر بیاض دیده نوشت

كه در این قلعه، عیش تنگانیم

مثلی چند بر ترنگانیم

از شكست و درست حب وطن

دل من، چون پرست اول من

***

تمثیل بالتمام

آن شنیدم كه بود پادشهی

راست آیین حسن كج كلهی

برشكسته ز مهر، طرف كلاه

قبله كج كرده بر كناره ی ماه

روزی آیینه ای گرفت به چنگ

دید بر آینه ز عكش رنگ

یافت بر خود كه رو به خود داده

عكس بر عكس غیر افتاده

ساخت شهری چو چرخ مینایی

عینك صد جهان تماشایی

می نمود از سپهر هر چه در اوست

غیر نقش درون پرده ی دوست

آن شه تند خشم تیزنگاه

ناله چاووش و موج اشك، سپاه

بر در آن جهان آینه پشت

صاحب عكس هر كه بود، بكشت

تا كه تاراج در نمود افتاد

گشت افراد از عدد آزاد

آخر آن آبگینه را بشكست

در میان جای شیشه پاره نشست

پاره ها را به عكس سودا كرد

صد هزاران چو خویش پیدا كرد

هر قدر در شكست می آلود

عكس تعداد عكس می افزود

ناله بر زد بر او ترنگ شكست

كز شكست غلط، فروكش دست

شه چو بشنید آن ترانه ی چست

كرد عزم جهان خویش درست

خویش را كشت و گشت واصل خویش

عكس، آیینه ی دل و دل ریش

وزن تا بحر و بحر تا به اصول

هر یكی آن خویش كرد قبول

***

ذره و خورشید

***

توحید اول

سخنم كرد به نامش جاوید

ذره را جوهر تیغ خورشید

گر شكسته است و گر هست درست

رقم علم ز كلك او رست

دل دشمن شكنم یا دل دوست

شیشه ی نازكی خاطر اوست

فتنه از زیر سرش سر بر كرد

سر ناخن به ته دل در كرد

خواست تا شعبده ای انگیزد

عشق در قالب امكان ریزد

مشتی از خاك در خود گل كرد

ساخت شكلی و در او منزل كرد

به طلبخانه ی این شكل غریب

داد از خویش به هر ذره نصیب

قلمش چهره گشایی چون كرد

قسمت موی به مو بیرون كرد

ساغر خون به دل پر خون داد

نمش از ابر مژه بیرون داد

ناله را دمكش ساز غم كرد

آه را زلف رخ ماتم كرد

بیش از این جرأت گفتارم نیست

آب و تاب در شهوارم نیست

***

توحید دوم

نام او كرد مرا شعله فروز

نتوان گفت به آتش كه مسوز

صفتش را كه خموشی عام است

پخته سر كن كه سخن بس خام است

تا ز رازش به سخن شور افتاد

سنگ در كاسه ی منصور افتاد

سینه نالان و غمش در پرواز

طبل كوبند كه برگردد باز

دیده را بی در او نیست شكیب

بال بر بال زند مرغ غریب

ناله ی نی، رقم دیوانش

قهقه شیشه، صلای خوانش

جانم از دردش در كار بود

همچو دزدی كه جگردار بود

ناخنی زد به رگ جان، سازش

خاست از عود جگر، آوازش

مست و هشیار طلبكار وی اند

بوسه بر چین پی و نقش پی اند

سوی درمان شو و دردش می چین

دیده می پوش و جمالش می بین

او رمد از من و من از مردم

پی ها بر سر این ره شده گم

***

توحید  سوم

دم ز نامش چو زنم، گل رقصد

ناله در سینه ی بلبل رقصد

غنچه پر خورده ی زر شد دهنش

تا كه بوسد لب شكر شكنش

غنچه را خنده به نوشش آمیخت

دل صد پاره گرفت و زر ریخت

از پی اش دل ز پی خون رانم

به تپیدن چو رسم، درمانم

تا نماید به منش رنجیده

مژه، انگشت كند در دیده

زد به زانوی خیالم دستی

كه به هوش آی، همانا مستی

چون به هوش آمدم، از خویش شدم

كوچه گرد دل درویش شدم

چون غباری پی گردش كردم

رو به دریوزه ی دردش كردم

هر سر موی كه پیچد بر پوست

حلقه ی مویه سرای در اوست

بر لبم تا كه زبان ماند لال

خم شد انگشتم و گردید هلال

***

توحید چهارم

نام او را چو سر آهنگ كنم

ناله را جامه به خون رنگ كنم

آهم از سینه به كاری برخاست

اوست در جلوه، غباری برخاست

ناله خوش تند به میدان آمد

دور شو دور كه سلطان آمد

خواهی ار گشتن گرد سر او

دل كه ریش است، نشین بر در او

جگر وحشی غافل، هدفش

آخر هر كه بتازد طرفش

گر به او بازنگردی از خویش

گمرهی، كوكبه تازد پس و پیش

گل به دامان خموشی می پاش

غنچه آسا، گره لب می باش

***

توحید پنجم

نام او وقت سحر گل خواند

غنچه آموزد و بلبل خواند

آنچه در حله ی باغ و دشتند

همه با سایه ی او درگشتند

هر بنفشه كه رخ افروخته است

دانه در تابه ی او سوخته است

قد او را كه دل از غنچه ربود

شاخ گل خم شد و تعظیم نمود

فاخته، سرو شد و در كوكوست

قمری، افسانه سرای غم اوست

بال مرغان چمن، كوس وی است

طبل شبگیر خرد، جام می است

چشم آهو، رم مستانه ی اوست

هر كجا فتنه، در خانه ی اوست

هر كه فهمیده، نفهمیده تر است

عقل كل در رهش آسیمه سر است

طالبا آن كه نه ما با تو بود

پیش ما نیست مگر با تو بود

هوشیاری، غم مستی باشد

نشئه باید كه الستی باشد

نفسم رهگذری می روبد

در مناجات دری می كوبد

***

در مناجات قاضی الحاجات

ای كه از كسوت صورت فردی

پیرهن قالب آدم كردی

چون شود كهنه، همین پیراهن

جیب را چاك زنی تا دامن

بركشی از سر و دور افكنی اش

به كفن خانه ی گور افكنی اش

باز پیراهن دیگر پوشی

گر چه این جامه مكرر پوشی

قید و تجرید كه آثار تواند

در صفت، جامه ی تكرار تواند

چنگ هر گاه كه بر چنگ زنی

تار گردی و بر آهنگ تویی

چنگی و چنگ گر و چنگ تویی

نغمه و پرده و آهنگ تویی

چون شوی شعله و در شمع افتی

روشنی گردی و بر جمع افتی

شمع را پرده در جمع تویی

شب تویی، جمع تویی، شمع تویی

هر كه را درد تو لابد باشد

فرصتش نیست كه با خود باشد

هر شكست دل و هر جان درست

خرج و دخل همه از كیسه ی توست

شعله در جوش ترنم گرم است

بس كنم بس كه زبان بی شرم است

***

مناجات دوم

ای ز تو ذره كند خورشیدی

ناامیدی همه دم امیدی

درد را نازكی از صبر دهی

قطره را تازگی از ابر دهی

اشك را چهره به خون غلطانی

صبح را از لب خود خندانی

خاك را پر كنی از نامیه، مشت

كه دهد بر شكم رستن، پشت

خون دل در رگ كان، قاق كنی

بحر را كاتب اوراق كنی

***

مناجات سوم

ای گل و بلبل و پروانه و شمع

ساقی و جام و می و مجلس جمع

خار و گل آنچه بود، كشته ی توست

غنچه ی دل، گره رشته ی توست

مرغكی گشتم و رفتم سوی باغ

جستمت هیچ ندادند سراغ

ناله از سینه ی ریش آوردم

تا پی ات باز به خویش آوردم

ساغر از باده ی دیدارم ده

درد عشقم ده و بسیارم ده

خاك كویت كه نشانش ندهند

تا بود لب به دهانش ندهند

تار و پودی كه به هم تافته اند

در خیالت، هوسی بافته اند

فكربافان تو در وسواسند

سر كرباس و بن كرباسند

در زمین و فلك پیچاپیچ

ذات تو باقی و باقی همه هیچ

***

مناجات چهارم

ای گل از تو به خمار افتاده

لاله، تریاق به كف استاده

نرگس از تو، به چمن ها رقصد

كاسه بر فرق، به یك پا رقصد

شیشه، خونی تمامی شده است

قلعه ی ترك حرامی شده است

بی رخت، دیده جگر پالا شد

مردمك، داغ دل دریا شد

نیم قطره كه كفت بیرون رفت

ناقه ی ابر ز سنگینی خفت

می كشد ناله، ز رعدش پیداست

آنچنان خفته كه نتواند خاست

چرخ، تعظیم درت را مه و سال

بر جبین می نهد انگشت هلال

نیست در رهگذرت، كاهكشان

كنده ای فیل فلك را دندان

كوه و دریا ز غمت در كارند

روی و پیشانی سختی دارند

سخنت را گهر گوش شدم

در پی قیمت، خاموش شدم

***

مناجات پنجم

ای كه چون مغز، تویی پوست به پوست

جان به جان، دل به دل دشمن و دوست

هیچ رنگی به خیالی نزند

كز گل روی تو، فالی نزند

از در و بام تو، ای شور نیاز

با سنان مژه می چینم ناز

به تماشات ز بس می گروم

دیده می كارم و دل می دروم

خنده ی حسن كه شكرچین است

نمكت شد كه چنین شیرین است

شكری در نمك تلخم ریز

غره ای در قدح سلخم ریز

بوی دردی به دماغم پیوند

رنگ سوزی به چراغم دربند

نشئه ای در ته مغزم آمیز

كه شكوفه كندش رستاخیز

تند كن، قهقهه ی شیشه ی من

برق كهپایه ی اندیشه ی من

تا برانگیزد، موج گهرم

صدف نعت ز نیسان ترم

***

در نعت نبی الله (ص)

از محمد، نفسم تازه شده

عیسی از دور به خمیازه شده

هست دست و دل محتاج، فراخ

او شفیع آمده و ما گستاخ

لطفش ار در صف محشر خیزد

مغفرت، خون تغافل ریزد

شرع او، سیلی گردن شكن است

راه او، خضر ره انجمن است

چون كشد نقش پی اش خوان نعیم

در دریوزه زند دست كلیم

قاصدش، ناله ی ایوب بود

نامه اش، دیده ی یعقوب بود

غضبش را كه ز رحمت بیم است

آب دست، آتش ابراهیم است

حلمش ار سایه به خاك اندازد

قاف را نقطه ی قارون سازد

خلقش ار جانب گلشن گیرد

غنچه، نارسته، شكفتن گیرد

سایه اش، شمع برون خانه ست

نه فلك، توده ی یك پروانه ست

از برای در بارش به فره

خاك بر بوسه بند هفت گره

از پی روز بلندش می تاز

سر نهاده ست شب عمر دراز

از رخ و گیسوی او كردم یاد

صبح و شامی كه نصیب من باد

ای نكویی و نكویی و نكو

با بدی و بدی و رشتی خو

انتظاری كه هزار آمد و اند

صبر كو خواب صبوحی تا چند

رخ برافروز و خماری بشكن

عرق تازه بهاری بشكن

از تتق، لمعه برون می تازد

شعله ی طور به او می نازد

چشمها چار شد و گوش چهار

این در آوازه و او بر دیدار

آه دیوانه ی آتش زاده

تن به زنجیر دم او داده

ناله ی زار كه سرجوش نی است

پرده دار نفس آباد وی است

***

نعت دوم

احد احمد شد و یك چند كشید

تا كه محمود، محمد گردید

شمع رویش كه به ساغر زد دست

در جگر شیشه ی پروانه شكست

برق حسنش ز تجلی دم زد

آخر مستی بر عالم زد

آرزوی دل آدم خون شد

تا برای غم او معجون شد

از قلم چون به رقم آمده است

رحمت، اول به قلم آمده است

نسخه اش از قلم علم محیط

انتخابی زده بر ذات بسیط

از غبارش كه جهان نو شده است

چشم خورشید قلمرو شده است

نوبت هر كه به پی بود گذشت

«ختم الله» كه ختم همه گشت

دل پناها! جگرم در شوری است

كه نمك سوخته ی معذوری است

شكوه ام را لب خونابه چشی است

دهن زخم به خمیازه كشی است

كعبه آن جامه كه بر تن دارد

ماتم نآمدن من دارد

هودجم را به درون حرم آر

گرد قربان سر كعبه بر آر

تا به شمعم ندهد عطسه ی دود

دم افسون نصارا و یهود

حاش لله كه چو من مدحگری

از همه نعت گران فتنه تری

به وجود آیم و معدوم روم

نكنم طوفت و محروم شوم

***

نعت سوم

من كه دارم دل و دین و فرهنگ

به محمد زنم و آلش چنگ

نشئه اش بس كه دماغ آرا شد

از عرب، شور عجم پیدا شد

گر نه آن چاشنی فطرت بود

آفرینش، عدم لذت بود

پیش جامش كه دمی تازه كند

گل دهن گیرد و خمیازه كند

انبیا را چو به شهنامه رسید

شاه بیت آمد و مطلع گردید

مطلع چاركتاب آمده است

ختم هفتاد و دو باب آمده است

معنی خاص صد و چارده است

خسرو كشور ماهی و مه است

جان نوازا! دلم از فاقه تپید

خون شد و با جگر از دیده چكید

خرده ی گل، زر و غنچه، مشتم

نوبر لب، رطب انگشتم

چون ز سیمم به كف آید درمی

نقد نه، نسیه ی بسیار كمی

گوهر نعت تو را در جوشم

بحر حیران شده ی خاموشم

***

نعت چهارم

جان كنم صاف كه چون برخیزم

در پی رخش محمد ریزم

آفتاب شرف بی فلكی

نمك قاعده ی خوش نمكی

گل شش باغچه ی هفت چمن

لاله ی سرسبد نه گلشن

سكه ی خاتمه ی چاركتاب

خطبه ی لازمه ی پنج خطاب

افسر در یتیم شاهی

گوهر مرسله ی اللهی

گنهم بیش ز هر بیشی هاست

لیكنش لطف به من خویشی هاست

لطفش ار طرح كند دیوانم

كشته ی ناز شود عصیانم

شافعا مطلع حسن گنهم

زیر مشق هوس روسیهم

گردن از منت دونان در خم

قامت خسته، هلال ماتم

دیده، چشمك زن خونابه گری

اشك، گلگون سراسیمه گری

در خسوف است مه و خورشیدم

عقده ی رأس و ذنب، امیدم

سرو را ذره ی خورشید گرم

دست من گیر كه افتاده ترم

***

نعت پنجم

كوس دل، دمدمه در سینه دمید

نوبه ی نعت محمد گردید

شرع او سایه به خورشید فكند

سبحخ در گردن ناهید فكند

تیر را ساخت كف بی انگشت

نی به هر ناخنش، انگشت به مشت

خضر اقبال، غبار سپهش

عیسی سدره نشین، گرد رهش

تیغ، خورشید و كفش، سطح فلك

ذره، اعضای دلیران یك یك

نیزه اش حادثه را مشت بزد

ناف اختر به سرانگشت بزد

مهرش از سایه ی گرز كین توز

مغز می ساید در كاسه هنوز

سپرش چین به چین چون آرد

موج خون را به شبیخون آرد

خنجرش حنجره تا سینه درد

ماهی است و به شنا در گذرد

صاحبا صحبت هر ناچاری

ریش دل را نی ناخن كاری

ناله از بس كه به دل پیچیدم

قفس مرغ چمن گردیدم

روح شش میكده در تاكم ریز

عكس نه آینه بر خاكم ریز

اوج در اوج فكن بالم را

بر قمر، سایه ی دنبالم را

كه به معراج تو پرواز كنم

عود آتش زده را ساز كنم

***

در صفت معراج

پرده بستم فلك شعبده را

در گشادم غم نه بتكده را

شب معراج برون می تازم

روز در باخته ی شب بازم

شبی آراسته چون روی عروس

لب انجم، گره غنچه ی بوس

سرو سرحلقه ی نظاره شدم

مردم دیده ی سیاره شدم

ماه آمد صنم آینه دار

تیر، خونابه گر زهره نگار

مهر را نقطه ی ناری سیماب

رعشه داری به كفش جام شراب

مشتری چهره به ناخن كنده

پنبه ی غازه به خون افكنده

زحل از سوختن سینه ی ریش

داغ خام دل افسرده ی خویش

بره، پرورده ی باغ مینو

شیر مستی ز سرین تا به سرو

بسته جوزا گره شعله تبش

خنده بر گریه ی تبخاله لبش

خار خرچنگ، گلی نورسته

روی در چشمه ی حیوان شسته

شیر در عشوه گری روبه باز

خواب خرگوش، خراب تك و تاز

خوشه، نخل شرر طور شده

قطره قطره، عرق نور شده

سر میزان به قدم آهنگش

جان سبك، سنگی دل، پا سنگش

عقرب از خاتم دل، نوشگوار

بر لب نوشین، انگشت نگار

قوس را ماه، مبارك بادی

قبضه تا گوشه، سرشك شادی

جدی بر برگ سمن، قطره ی می

در چرا جرعه ی سم، آتش پی

دلو و ماهی شده شمع و فانوس

آستین هوس و ساق عروس

عرق پویه روان گرد براق

گرم خون تر ز سرشك مشتاق

خاك از نقش پی اش مهكده ماند

باد از جام سمش می زده ماند

نازش سر جلوش روح امین

بوسه چین قدمش روی زمین

زد به در، حلقه ی چشم غماز

كای چراغ نظر شاهد ناز

خیز از جای و قدم رنجه نمای

ید بیضا شرف پنجه نمای

شعله ی مهر یقین، جوش گرفت

راه آسایش آغوش گرفت

رفتنش را به قلمكاری گام

نقش پیشانی مه گشت تمام

تیر را زهره ی زهرا پیكان

غنچه ی چاشنی خوش نمكان

مهر و بهرام به هم روی نگاه

دل و خونابه ی دل بر سر راه

مشتری را به زمین، پیشانی

خونش سرگرم غبارافشانی

زحل مسخره وش بر سر راه

بر زنخ، پنبه و بیضه به كلاه

حمل و ثور بر این خوزستان

پسته و شكر و شیر و پستان

كمر جوزا در اشك نشست

جگر كان و دل بحر شكست

اسد از ناخن در خارش داغ

چشم پرخونی در راه سراغ

سنبه، دانه ی خونیش ز بار

رقص دود جگر و چرخ شرار

خم، عنان گیر ترازو گشته

قبله ی قوت بازو گشته

قبضه ی قوس دل جدی نمود

نقش پی از جگر لاله ربود

دلو و حوت آمد فانوس خیال

تتق عكس پذیر مه و سال

خوانده ی دوست به خلوت می راند

صفحه ی صورت و معنی می خواند

تا به جایی كه قدم مانده سپند

مرغ بال و تنه كش نعل فكند

در دل خانه به سر گردیدش

همچو مهتاب در آشامیدش

میم احمد ز میان مهره فكنده

شكل احمد به احد شد مانند

تن همه دیده و دیده همه دل

جان همه خون و چكیده همه دل

نبی از روی اشارت برخاست

جلوه ی سرو به رفتن آراست

رفت و آمد به حرم دستادست

كه همان بند قبا را می بست

***

در منقبت علی (ع)

دل گذارنده ی شیران یلی

جان فدایش كه علی بود علی

شاهبازی كه چو نخجیر كند

چرخ را طعمه ی شمشیر كند

شیر افلاك كه سر تا پا روست

گربه ی آتشی مطبخ اوست

بحرش از قطره چنان برد ز یاد

كه گریبانش به دامان افتاد

بر سر خوانش كه محرومی نیست

ابر، رو مال به جا مانده ی كیست

كوثر از درد ته جام وی است

لذت دین، نمك نام وی است

ای ز مدحت به شكرآلایی

خال شیرین، مگس حلوایی

كاه گردید تنم سر تا پا

آستان تو نشد كاهربا

كربلا جانب خویشم نكشید

بر رخ غم، در اشكم ندوید

بیش از این دوری ام از در مپسند

به سر خاك درت، مهر بلند

***

در مدح شاه عباس

تیغ بر دوش زبان خطبه گر است

شاه عباس، شه بحر و بر است

ماهش از خاك قدم، گلچهر است

سكه ی عالم بالا، مهر است

در رهش از پی جمازه كشی

اخترانند، غلام حبشی

صاحب چاشنی ملك دل است

شیعیان را نمك آب و گل است

چون ملاحت ز غمش خواست مزه

معنی آدم شد راست مزه

اگر او لطف خداخواست نبود

مزه ی پادشهی راست نبود

قهرش ار بر سر دل رنجانی است

میم رحمت، گره پیشانی است

پنجه اش لمعه ی دست موسی است

مهچه ی سر علم شیر خداست

روم، گردی ز رم توسن او

هند، دودی ز خس گلخن او

باد تا حشر، غزاوت كارش

قایم آل محمد یارش

***

در مدح شاه عباس

ای فلك چند مكرر گردم

باش تا خون شوم و برگردم

بر دم تیغ شهنشاه زنم

رگ ماهی و پی ماه زنم

آن شهنشاه كه عباس علی است

سر و سركرده ی شیران یلی است

دین پناها نمك آب و گلا

شور خوشحالی اقلیم دلا

نكند جلوه از این خوبتری

چون تو شاهی و چو من مدحگری

كان یاقوتم و تو خورشیدی

صبر ایوبم و تو امیدی

سینه ام مدح تو را قانون است

تار قانون همه موج خون است

پرده ات را كه نوایی دگر است

كشش ناله ز جای دگر است

گر زلالی جگری می كاهد

نظر تربیتی می خواهد

مس اكسیر مرا زر گردان

یك نظر كرد، سرت برگردان

سروری افسر اقبال تو باد

مهر و مه سایه ی دنبال تو باد

***

در مدح میرداماد

دهرم و ذره ام و خورشیدم

عشقم و سلسله ی جاویدم

جوهر عقلم و در آب و گلم

باده ی عشقم و در جام دلم

مهر گرداند اگر مه اوراق

بینم و خوانم كاشراق اشراق

نوعروسان سخن را داماد

معنوی را نمك حسن آباد

موج دین، باقر دریای علوم

از دلش مهر علی شد مفهوم

بخیه ی دیده بر او دوخته ام

نقش جان و دل خود سوخته ام

چون به افلاك و زمین درنگرد

میلی و دیده ی كوری شمرد

عالم قدرش چون خال كشاند

در میان ماضی و مستقبل ماند

حكما نقش پی اش را جستند

گیتی و جام سكندر بستند

از دمش، عیسی هر امیدم

در حكیمی، علم خورشیدم

دامنم پرده ی نقش راز است

آستین، لعبت و لعبت باز است

هر عمل را كه ضرورت دارم

در میان كیسه ی صورت دارم

***

در صفت عشق

ای شكافنده ی دریای سخن

گوهر افسر والای سخن

عقل از تو به رضای امید

عشق از تو به بقای جاوید

عید، عشق است و دلم قربانی

كعبه در ماتم بی سامانی

عشق با خانه خرابان دارد

فتنه در كشور اینان دارد

عشق گفتند و ز خویشم بردند

پس ترین همه پیشم بردند

عشق، خونگرمی در شرم سرشت

عرق سرد شد و گشت بهشت

عشق، دوزخ را با هر چه كه هست

افكند همچو گلی دست به دست

این نه عشق است كه خون گرمی هاست

رنگ رخساره ی بی شرمی هاست

عشق، محراب حدوث و قدم است

چار تكبیر وجود و عدم است

عشق را دین پیمبر گویند

عشق را ساقی كوثر گویند

عشق، سرمایه ی اكسیر من است

نظر قاعده ی پیر من است

كار لب چون به یكی باد رسید

همه را عشق به فریاد رسید

***

در مدح اشراق

ای سخن، دست كش خامه ی تو

آب حیوان، شكن نامه ی تو

نه فلك، ارزن مرغ قلمت

هفت خط، نقطه ی سهو رقمت

قوت نامیه، نال كلكت

گوهر ناطقه، عهد سلكت

با سپندت، دل هر شعله، سماع

با كمندت، سر هر فتنه، وداع

گوش كن تربیتم را ز فلك

لذت بی نمكی های نمك

سر و سامان، پس زانوی خیال

نظم بكر آوری و فكر محال

به چه سان ز اهل جهان می گذرم

روز و شب چین جبین می شمرم

خامه ام بر ورق نرم و درشت

دم ماهی و كف بی انشگت

ورقی شیفته چون صفحه ی پشم

پرزه آشفته تر از سبلت خشم

رقم این سوی همان خانه نشین

كه از آن روی چكیده به زمین

خامه ام پای كلاغ آن هم لنگ

كند و گیرنده چو منقار كلنگ

تیر پی كرده ی با تاج دواست

كشته در چشم قلم، شمع حیاست

تا شود عبرت هر بیهده گو

گوش كاغذ برم و بینی او

خطم از پی چو پی مور ضعیف

تنگی قافیه را جای ردیف

خطم از لاحق شاب خططان

ریشخندم رقم چرب خطان

خط چنان و رقم خامه چنین

تربیت آن و پریشانی این

آن كه كلكش همه در خون گذرد

بر سخن، حال سخن چون گذرد

***

در تعریف خوانسار

ای قلم، كوچه ی «شق القمر» ت

لوح سردفتر تنگ شكرت

آفتاب آمده چون گل در جوش

سایه ی ذره ات افتاده به دوش

ز آب و خاكی است گلم را گلزار

شور حسرت، نمك غم، خوانسار

در بهارش كه زمین بی هوش است

رنگ خوبان جهان در جوش است

شرری گر جهد از خاره برون

قطره ای می شود و ریزد خون

شخص را گردد در سیر جهات

سایه، خضر و پی گام، آب حیات

چون تموزش به اثر برخیزد

اشكی از ابر بهاری ریزد

دم گرمش، نفس صبحدم است

چهره ی لاله همین تازه نم است

چون خزانش ره گلشن گیرد

خون میخانه به گردن گیرد

عكسش از دامن صحرا تا حی

روی ساقی دهد و شعله ی می

چون زمستانش به میدان تازد

آب را خنجر دستان سازد

آتش از بابت گلبرگ تر است

شعله چون برگ خزان بی اثر است

كوه او قوس قزح بر سر چنگ

رستم افتاد به زانو در جنگ

پشته را از گل سوری آراست

سر سهراب برید و برخاست

چشمه جوشد گل و ساغر در دست

جام، سرمست و شكستن، سرمست

در چنین گلشن نظاره پسند

من و جمعی به قناعت خرسند

جمعی از خون سخن، میخانه

تلخی درد دل پیمانه

شعر فهمیدن بسیار غلط

زیر بی وزنی اشعار سقط

حرف را رشتن و كشتن فهمند

نقطه را دانه برشتن فهمند

خامه چونشان علم مشت بود

سطر اندازه ی انگشت بود

معنی و صورتشان جمله بلاست

همه جاشان هدف حول و ولاست

دلم از سردی دم می شكنند

غالبا شیشه ی غم می شكنند

نظری سوی وجودم سر ده

قدح از گردش چشمی در ده

گوهر مرسله ی دین توام

عطسه خامه ی تحسین توام

***

در مدح اشراق و سبب نظم كتاب

ای به دامادی معنی مشهور

نوعروس سخنت، عشوه ی حور

سحر از خاك ره درگاهت

گرد پس كوچه ی خلوتگاهت

چشم بیدار به كارم آمد

دم صبحی به شكارم آمد

به بسی شب كه شكست آوردم

تا چنین روز به دست آوردم

شیر او بود و شكر من بودم

دست او داد و كمر من بودم

ذره ای سوی من آمد نگران

چون شرار دم خونین جگران

مهروش گرد سرم می گردید

فتنه ی بام و درم می گردید

جوهر تیغ شد و تند نشست

رنگ بر چهره ی خورشید شكست

كآفت باغ و بهارم شده ای

سبزه وش همدم و یارم شده ای

جسته خورشید به ویرانه ی تو

پی سپر آمده تا خانه ی تو

گفتمش كآه! غلط كرده ستی

كیست ساقیت؟ كه خوش سرمستی

ذره دریافت كه صبح است نه مهر

مانده چون كاه به دیوارش چهر

آفتاب از عقب صبح دمید

بر سرم با سپر و تیغ رسید

كه به ویرانه ی تو ذره چه داشت

علم مهر كه برمی افراشت

چو ز هر غرفه شدم گلریزان

هست از رشته ی من آویزان

غنچه ام تنگ بر آن شكر زد

شاه بیتی ز تبسم سر زد

كه ز تو ذره، خیالی می پخت

خامی غم به ملالی می پخت

ذره و مهر غلط پی گشتند

خامه ام را شكر و نی گشتند

كاین جواهر كه تو را در بارند

هر یكی زاده ی نور و نارند

از گرامی كه به شهرت علم است

قصه ی ذره و خورشید كم است

بود چون یرلغ خورشید، مطاع

ذره سان فكر درآمد به سماع

صفحه را مسطر امید زدم

رقم از ذره و خورشید زدم

برد رنگ از گل مدحت، چهرم

ذره شد جوهر تیغ مهرم

***

در بیان مدح اشراق و ابكاء ذره و خورشید

ای كه بویت به دماغ غم خورد

غوطه در حوصله ی آدم خورد

تا نی ات، شكر آباد نشد

سخن نوخط داماد نشد

هر سخن را كه چكانی ز لسان

می رود در رگ و پی چون بلسان

سمعی و هر نفسم پروانه است

یك سوالم چو دلت پیمانه است

ذره و مهر كه آمد به وجود

علت غایی این هر دو چه بود

غالب ظن من آن شد كه به فرض

پیشتر از غرض جوهر و عرض

خاك، صفرایی بی سودا بود

وز ترنج كروی یكتا بود

آب در رود، غم ناله نداشت

باد، دستی به گل و لاله نداشت

بود در عقده ی تزویج و مزاج

خاصیت ها به طبایع محتاج

زلف شب، چاشنی تاب نداشت

دیده ی روز، شكر خواب نداشت

عینك جام نمی گشت حباب

تا كه خواند رقم اشك كباب

دم وحدت چو ز كثرت سر زد

بازی از پرده ی دل بر در زد

گهر بی صدف انگیخته شد

بیضه ای از عدم آویخته شد

نظر ذات در او جوش افكند

آب شد آن گهر موج پسند

از ته جوش، بخاری برخاست

نه تحرك كن، دوری آراست

جرمی از هیأت این نه واماند

در چهارم كره ی صفرا ماند

شعله ای چند شد و بر جوشید

نام او گشت به شید و خورشید

درد آن گوهر شد صاف زمین

چین دریا، رقم هفت جبین

آسمان نه در بتخانه گشاد

خاك مست آمد و بر خاك افتاد

بیخودی كرد و گریبان زد چاك

راه پیدا شد و گام چالاك

از لگدكوب چو آبستن شد

شكمش پیشرو دامن شد

بر سر پا شد و ناچیزی زاد

نام او در خور او ذره نهاد

غنچه شد در پس شاخ زانو

تا نویسند برات غم او

این همه گفته ی مشكل كه گذشت

كاروان نفس دل كه گذشت

بر من، خوانده و ناخوانده یكی است

معنی رفته و آینده یكی است

نه وجود و نه عدم می دانم

نه حدوث و نه قدم می دانم

نه غم ردم و نه شغل قبول

علت غایی حشو و معلول

من قلم رانده ی امی زادم

لوح محفوظ بود استادم

آنچه گفتند: بگو می گویم

خامه را نقش به خون می شویم

***

در كلبه ی جست و جوی ذره و خطاب با خورشید كردن

عشق چون لذت امید چشید

ذره را بر رخ خورشید كشید

عشق، افلاك و زمین می پوید

مزد دست غم خود می جوید

حسن چون گرم تردد گردد

عشق، خود حوصله ی خود گردد

ذره در كلبه ی خونابه گری

مست غلطیدن اشك شكری

صف موران غم سودا خوردند

وسعت كلبه به غارت بردند

ذره و كلبه به هم می گشتند

شرر شعله ی غم می گشتند

تا كه خورشید بر آن كلبه نشست

شیر زخمی شد و بر روزن جست

ذره برجست و در آویخت به رقص

زد گمانش سرپایی بر شخص

كو به كو، در به در، افتان، خیزان

گشت از رشته ی مهر آویزان

در فرو رفتن خورشیدش گفت

این چه گل بود كه مهر تو شكفت

نیم ذره جگر و این همه شور

داغ یك لاله و دشتی ناسور

این همه چرخ و سماعی كه تو راست

شیوه ی شیون این نوحه سراست

شد فرو رفتن من دست آویز

پای مفشار به خون و برخیز

از پی نشئه ی پیمانه ی من

نشئه ی خالی میخانه ی من،

شو به میخانه كه همرنگ می است

غازه ی چهره ی نیرنگ می است

***

رفتن ذره به سوی میخانه

ساغر زر چو فرو ریخت به خم

شیشه در آبله ی دل شد گم

داغ ها بر سر هم جوشیدند

شعله بالای جگر پوشیدند

ذره بر اخگر دل گشت سپند

نیزه نیزه، سر جان از تن كند

شد به میخانه درون با دل تنگ

در فراخی تمنا فرسنگ

وه چه میخانه خراب آبادی

عقل را كشور بی بنیادی

بر رخ كوزه، سبو می آشفت

دست بر گوش و «انا الحق» می گفت

ذره چون ساغر پر می را دید

به سماع آمده، كاینك خورشید

ناف خم یعنی جام گلگون

چرخی افكند به گرداب جنون

كای تنك جوهر تیغ امید

پرتو شمع حیاتت، خورشید

در پس آن صف خم، فاشافاش

می زند غوطه به جیب خفاش

***

گفتگوی ذره با شبپره

عكس او شوخ و نظر گستاخ است

دیده ها، شبپره و سوراخ است

ذره ای نیست كه بی مهرش نیست

رنگ معشوقی با چهرش نیست

رفت آن ذره ی خورشیدپرست

تا پس خم همه جا واله و مست

دید مرغی كه سراپا بال است

چشم زخم نظر دنبال است

بال افشاند كه من شپره ام

دیدبان پس هر پنجره ام

تنشه جانم، ز جگر تاب خورم

ماه را بینم و مهتاب خورم

نرگس دیده ز دوشم رسته

نقش احول ز نگاهم شسته

ذره فهمید كه این مرغ شب است

شعله تابیش ز بحران تب است

بر لب روزن میخانه نشست

بر سر شبپره، پیمانه شكست

***

گفتگوی ذره با روزن و به وصل خورشید رسیدن

روزن كوچه ی دل، چشم نی است

گل تسبیح مغان، جام می است

گوش از آن دیده به جان شور دهد

هوش از آن چشمه به دل نور دهد

ذره گی كن كه چو موجود شوی

خسته را خسته ی نابود شوی

تا تنت، سورن و رشته نشود

بخیه ی راز فرشته نشود

ذره از مهر دمیدن می برد

خون خمیازه ز روزن می خورد

عنكبوتش به جگر می لرزید

ناله از پرده به در می لرزید

روزنش گفت كه ای سرگردان

خاطر از شیفتگی برگردان

یارت اینك بر من می آید

خنده، مهمان دهن می آید

ذره چون مژده ز روزن دریافت

سینه بر روی مناجات شكفات

كه به چشم من و روی خورشید

چشمه ی همت و جوی خورشید

به سرشكی كه چكیدن گیرد

شسنه، آهنگ تپیدن گیرد

به نگاهی كه مآثر گردد

شاه بیت دم آخر گردد

كه لبم چون به دهن باز شود

خنده ی خور شكر انداز شود

***

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آذر و سمندر

توحید اول

نامش عشق است و حسن، دفتر

آتش ساقی است، كو سمندر

عاشق نفس جگر كبابان

لایق هوس تنك شرابان

مشاطه ی حسن هر غم آباد

بر هم زن رسم خاطر شاد

مجراست به چرخ دیرساله

یك قطره ی اشك و نیم ناله

آن قطره توان نثار او كرد

كز دامن تا جگر، اتو كرد

آن ناله توان به یاد او زد

كآواز به خون دل فرو زد

گل ز آتش او كه در شمار است

خاكستر او یكی، هزار است

غنچه ز نسیم او به گلزار

یك آبله ی دل است در بار

لاله ز غمش، جگر گدازد

این مست، كباب شعله سازد

كشمیری سرو، سایه دارش

هندوی بنفشه، غم نگارش

دیوان چمن، سرشته ی او

بر وی، پی خون نوشته ی او

صد كلمه ی مرغ حرف گویش

سی پاره ی گل بیان رویش

حیران ماندم چو نرگس از وی

خاموش به رنگ ساغر می

***

توحید دوم

نامش گل و بلبل است جانم

گلدسته ی خامشی، زبانم

چندین شورش كه در جهان است

یك گردش چشم در میان است

تیغش، دم آب زندگانی

سر گردن شعله ی جوانی

زخمش، لب گلرخی كه خندد

تا ذایقه، بار بوسه بندد

چون نام شكستگی برآید

او پیشترك به دل در آید

بر خاك درش، حیات جاوید

جوهر شده، ذره؛ تیغ، خورشید

رقصد به نوازش نوایی

جوهر جایی و تیغ جایی

شب خوش كه حدیث او دراز است

در پرده، دل خیال باز است

***

توحید سوم

گفتم: نامت؟ جواب، جان داد

گفتم كه دلم؟ غمی نشان داد

گفتم كه چگونه می دهی دست

گفتا كه به هر دلم رهی هست

گفتم: آرم كی ات به دستان

گفتا كه خودت بگیر و بستان

گفتم كه گناه تندخویی است

گفتا: كرمم، بهانه جویی است

گفتم كه چه شیوه می پسندی

گفتا كه تغافل بلندی

گفتم: حرف از چه شعبه گویم

گفتا: ز نوای جست و جویم

گفتم: در دست، جز توام نیست

گفتا: بی من نمی توان زیست

گفتم: در كار، سست كوشم

گفتا: رحمت نمی فروشم

گفتم كه درون دیده ی فاش

گفتا كه منم، ندیده تر باش

***

توحید چهارم

نامش گوید گل و خموش است

تا خار برون باغ، گوش است

بر خنجر سبزه، رنگ شاداب

در دیده ی لاله، سرمه ی ناب

بر خنگ شكوفه، تازیانه

بر سنبل و ژاله، دام و دانه

چون نخل ثناش حرف زن گشت

هر برگ، زبان بی دهن گشت

حرفیش ز خام، باد بشنید

دیوانه شد و به گرد پیچید

آنجا كه غمانش در تلاشند

عاشق از چوب می تراشند

یك ذره اش از جهان بخواند

صحرایی شهر دیده ماند

دانایی جمله پیش او پست

چونان كه به پایه رفتن مست

منصور كه دم از او برافراشت

سر را به دو دست دار برداشت

خاموش كه خوش ترانه سازی

سر بر سر كار لب نبازی

***

توحید پنجم

نامش ز كرم عنان گسسته

چندان كه گنه ضمان نشسته

از هر دو جهان كه آفریده است

لطفش، عصیان، سلم خریده است

دارد ز كمی جرم مردم

ابروی كرشمه در گره گم

آن دم كه شود ز دیده بیرون

آهنگ شود چكیدن خون

هر ناله كز او دهد نوایی

او را كششی بود به جایی

ما را سر و كار بی شمار است

او داند و او كه در چه كار است

در عود جگر كه سوز خامیم

بی نغمه ی او نفس حرامیم

چون غمزه ی او كباب خواهد

جان پرور تن، خراب خواهد

دی بر جگر دلاورم زد

شد دیده و حلقه بر درم زد

گفتم كه برآر جمله حاجات

گفتا كه درآ سوی مناجات

***

مناجات قاضی الحاجات

ای ذكر ترانه ی خرابات

تسبیح شبانه ی مناجات

رفتم كه شوم خراب و آیم

دیوان قیامتی گشایم

بخشیدن تو نمی گذارد

زورم بر جرم می گمارد

گیتی همه طرف مغفرت بست

زین یك دو سه حرف كز لبم جست

عجزی كه ز مست می زند جوش

سر جوش عطات می كند نوش

اشكم چو به قرعه آبرو داد

ره بر قدم پیاله افتاد

عجبی كه ز وصل زهد خیزد

در صومعه دوری تو ریزد

سازم شده از تو پرده ی سوز

انگشت خورم چو شمع تا روز

سرمایه ی عیش غم پرستان

امید فراخ تنگدستان

نه در كعبه، نه در كنشتی

یارب به دل كه در بهشتی

چاك دل من در سرایت

آیینه ی دیده، نقش پایت

اشكی كه ز شادی تو ریزد

از خاك، عروس مست خیزد

میدان دل است آرزویت

بازار سر است راه كویت

در ختم سخن كه ترجمانی

خاموش شدم، دگر تو دانی

***

مناجات دوم

ای گم شده از كجات یابم

هر گه كه به پی رسم خرابم

چون پی به ره تو می زنم چاك

گویی كه جگر تپیده بر خاك

جویای تو را شكسته بسته

پی ریخته تا دل شكسته

روزی كه یقین نبد درستم

از خود نه، ز دیگریت جستم

دیدم ز جهان گسسته ای را

بیرون و درون شكسته ای را

درگاه دل شكسته بگشاد

دامان تو را به چنگ من داد

من نیز شدم به دل شكستن

ماندی تو در او به شغل بستن

تو گنجی و من خرابه ی راز

ویرانه برو خراب تر ساز

اشكی كه ز دیده ای در افتد

خونی به در غمت فرستد

هر ناله كه ساز كرده ی توست

ناخن به دلم همی زند چست

من رنگ شكسته ی خیالم

لایق چو نی ام، دگر ننالم

***

مناجات سوم

ای از تو جهان، نگار گشته

بر پنجره، سایه ی گذشته

در خرقه تویی، نگر كه دامان

می رقصد بر در گریبان

ما را كه لب تو، توبه بشكست

مست آوردی و می بری مست

در شهر تو، محتسب، خمار است

ناكرده گنه، گناهكار است

خواهی كه ته گلی بخاری

در خار كرشمه، خارخاری

از تیر تو نیشكر، شكر خای

دل، پیكانی است مانده بر جای

زخم تو محرف و حمایل

پیش جگر است یا بر دل

دل پردگی و جگرخراشی

نزدیكی و جمله دور باشی

پروانه نویس خوی تو، شمع

مضمون خط تو خاطر جمع

خالت كه بنفشه دید پیوست

در زیر زنخ، ستون شدش دست

تا خواند حكم تو به مهتاب

عینك ز حباب می نهد آب

افراد همه، مركب توست

اجزای بسیط مشرب توست

عالم به تو محو چشم و گوش است

دیوانه ی راست گو، خموش است

***

مناجات چهارم

ای از تو كسان كه در قیاسند

بینند مرا، تو را شناسند

آدم ز تو نازنین كس افتاد

این سایه ی فتنه واپس افتاد

بر رهگذرت، برای دیدار

چشم، آینه ای است رو به دیوار

بینی تو در او به خویش بینی

آیینه كجا و پیش بینی

ابرو كه به قبله اش، وقوع است

دایم پیش تو در ركوع است

سجاده كه نقش سجده بسته

گردی است كه از پی ات نشسته

سنبل كه به دود دل شتابید

شیرازه ی دفتر تو تابید

نرگس كه پیاله، سرنگون ساخت

در دیده ی كشته ی تو پرداخت

غنچه كه لب از ترنمت بست

چون آبله از جگر برون جست

پیش تو بنفشه را نمودی

زانو شده، چهره ی كبودی

از سنگ تو، شیشه، آرویش

غلطیدن گریه در گلویش

من ساغر چینی ام در آواز

ناخن مزن و عیان مكن راز

بگذار كه تا خموش باشم

مانند پیاله، گوش باشم

***

مناجات پنجم

ای خامه و نامه و سخن تو

بلبل تو و گل تو و چمن تو

از تو، دل لاله زد پیاله

پر كرده دماغ دیرساله

سنبل كه به صد ترانه بر رست

دوری ز كباب غمزه ی توست

سوسن كه به زر زده، دهن را

آلوده به سبحه ات، سخن را

خورشید، بهانه ای ز خویت

دیوانه ی درب كوش كویت

مه، تازه گدای شرق و غربت

در زیر تراش چارضربت

دارد كشتی به كف دو هفته

تا پر شود از تو رفته رفته

هر یك نقشی كه از قلم رست

آن چهره گشای فتنه ی توست

در غمزه مشو كه نكته پاشم

گفتم سخنی نگفته باشم

دل از پی درد تو، در این كاخ

یك مشت گل و هزار سوراخ

لب تشنه به خواب، آب بیند

تا غمزه ی تو چه خواب بیند

گفتم ز پی ات كه جان جانی

واماند غبارت از گرانی

برخاست از آن غبار، عالم

ای كاش ز جان نمی زدم دم

طومار هوا به آب درپیچ

تا خاك شود مفصل هیچ

آتش را شعله درمگیران

در چشم و دل شرار، میران

از نامیه، طبع را قفا زن

تا آن، عزب آید؛ این، سترون

درهم شكن این طلسم پرپیچ

خوابی و خیالی و دگر هیچ

تا این من و ما یگانه گردد

یك قبله و یك نشانه گردد

در نعت فرو برم مكرر

سررشته به غوطه های گوهر

***

نعت حضرت رسول ثقلین (ص)

حق است و محمد است و محمود

حقا حقا كه این چنین بود

محمود شد و محمد آمد

سركرده ی ختم سرمد آمد

مشكات نبوت است و جمهور

بردند چو دود شمع از او نور

نوری كه از او به نار بردند

آخر به تبسمی سپردند

رم گیر بود ز دیده، خوابش

كم سیر ز اشك غم، سحابش

معشوقه ی عاشق غیور است

معشوقه ی این چنین، ضرور است

حجله ز شفاعتش نگارند

جرمی به دو صد عروسی آرند

رحمت ره بخشش اش نوردد

بر گرد سر گناه گردد

یك ذره ز گردش، آفتاب است

مه، مشعله دار بی ركاب است

ای جوهر فرد را سطرلاب

شمع لحد و چراغ محراب

جسمت در خاك، شهربند است

در هر قدمی، دلی سپند است

بی جرعه ی تو به روزگاران

نوش عمر است ناگواران

این روز و شبی كه در شمار است

در گردن من چو پیسه مار است

یك عشوه به گرد سر بگردان

زشتی مرا، نگار گردان

***

نعت دوم

بر روی محمد است جعدی

طغراچه ی «لا نبیَّ بعدی»

گیسوش ز باد جلوه ی ناز

عمر از سر سرو كرده پرواز

قدش چو كند به بستن آهنگ

هر بند نی از شكر بر او تنگ

گر طره به طرف دوش گیرد

گلدسته به صبح، جوش گیرد

اشكش ز سپند برگذشته

چندان جسته كه مهر گشته

پروانه و شمع كرده دیده

تا سوز جگر شود رسیده

خوانش، سخن و دهان، نمكدان ست

شور معنی هزار چندان ست

در جوش خم هزار و یك نام

جوشیده حبابش از سر بام

پیچیده درون آستین، مشت

تا مهره ی كفر ریزد از پشت

ای مغزگداز جهل عالم

جان داروی آب و خاك آدم

در رخنه ی خاره ی درونم

كآفاق گرفته رنگ خونم

گاهی چو شرر از او گریزم

بر خار زنم به لاله ریزم

جمعیش چو آه من، پریشان

دلخوش كن جان سینه ریشان

نارند ولی بسیطشان نیست

در نور یقین، محیطشان نیست

نه جن و نه انس، از چه جنسند

گویا ابلیس جن و انسند

ز اینان همه سل و دق برآید

جلاب ز خنجر تو باید

***

نعت سوم

ساقی بده آن شراب سرمد

یعنی خاك پی محمد

تا آتش می، ز مغز آدم

آن باد شود كه زد به مریم

ساقی بده آن پیاه ی نوش

از تلخی موج چین در ابروش

تا چین ز كمند چرخ ریزم

در حلقه ی آه خود گریزم

ساقی بده آن طلای ساده

گنج مدنی به كف نهاده

تا حاجت كیمیا برافتد

كبریت سخنوری درافتد

ساقی بده آن نگار چالاك

چون در یتیم هاشمی پاك

تا هر نفسم شود ز اشعار

زلف و رخ دلبران گفتار

آرام دلا! ز سینه ی تنگ

كز كوفتنش روان شود سنگ

خون جوش زد و حباب بستم

چند آبله ی دلی شكستم

دارم دلی از غم زبردست

چون شیشه به زیر پای بدمست

تقریب ستیزه همچو رشكم

افتاده ز دیده ها چو اشكم

خونابه به كام زخم برگشت

زخمم همه بخیه ی جگر گشت

حسان عجم چنان شد از كار

كاقلیم عرب گرفت زینهار

دریاب كه نعت گستر آمد

كیخسرو هفت كشور آمد

***

نعت چهارم

جامی ز محمد، آدم آورد

شور از عرب و عجم برآورد

نبض همه را گرفت احكام

وز جنبش جهل، داد آرام

سر داد ز حكمت شفاخیز

هفتاد و سه گونه قسم پرهیز

طبل و علمش چو جوش گیرد

خور، چشم و سپهر، گوش گیرد

بر تیغش، جوهر رمیده

مرغابی آفتاب دیده

تیرش ز گشاد ماضی و حال

چون خیل كلنگ سر به دنبال

در شرع، عمل پرست او باش

مذهب ز بت فسانه متراش

حرف ار نه در سراش بوسد

در گور حروفیان بپوسد

نقطه كه از او معطل آمد

حك كرده ی چشم احول آمد

باشد گر خال چهره ی دوست

پر كن مشكش ز نافه ی پوست

بر هیضه فشان، طبایعی را

پس مانده ی خوان ضایعی را

بستر همه نقش ناپسندی

از دیری و طرح نقش بندی

فلسی مشمار فلسفی را

تابوت كشف، مكاشفی را

مشایی را ز مشی اقدام

در خون پی غلط، دوان گام

اشراقی را خمش، نگون كن

دل در نظر پیاله، خون كن

آنان كه یقین هر گمانند

ظلم و عدل از اراده دانند،

آتش ز گل جگر بتابان

در پشته ی خارشان بخوابان

نسخ و مسخ از میانه برگیر

فسخ و رسخ از كرانه مپذیر

اقلیدس را در حرم زن

اشكالش بر سر صنم زن

وسواس مجسطی از رصد ریز

اسطرلاب دل از عدد ریز

دركش ز گرفتشان، گریبان

كز دین حقند بی نصیبان

در دامن مصطفی درآویز

جان شو، همه تن به پای او ریز

سر مدنی، دنی چه داند

اعمی، رقم ضیا نخواند

من خود حبشی خانه زادم

مهر قرشی است دین و دادم

***

نعت پنجم

بی نعت، زبان بنده لال است

بر كوس محمدی، دوال است

بی نعت، بخون زنم دهان را

بر دار نفس كشم زبان را

پا و سر و دست و ناف آدم

از نام محمد، اسم اعظم

میم سر نامش و میانه

هر یك به علامتی، نشانه

آن یك، پستان شیر میریم

این یك، دهن مسیح همدم

حا و دالش ز كلك چالاك

پیكان دریده و دل چاك

میدان دو میم او بسیط است

یك مركز و دیگری محیط است

آن یك، زره مصاف آدم

این یك، سپر پناه عالم

آن حلقه ی زلف شاهد غیب

این، مهر خموشی لب عیب

میخانه ی عشق، ذره ی كوش

سنبل، علم بهار گیسوش

ای خواجه ی انبیا پیامی

از كه؟ ز زلالی غلامی

در رفتن كعبه، كعبتین سست

واپس شدنش به ماندگی چست

در راه صفا ز خیل مغلوب

چون سنگ سیه، دلم، لگدكوب

در مروه ی شهربند دلبند

جانم به بسی گسست پیوند

جوش رفتن زنم چو هر دم

زمزم آید روان كه زمزم

با دیده ز خواب غم چو خیزم

حلقه به در مدینه ریزم

از معجزه زیر پای و دستم

در بقعه، بقیع را پرستم

سیمرغم و نیم بیضه ی مهر

معراج نموده از رخم، چهر

پروازم ده بر اوج معراج

فرش است غنی و عرش محتاج

***

در صفت معراج رسول(ص)

فرموده شبی به روزگاران

از گریه و خنده ی بهاران

صبح از نم دیده های بیدار

افكنده به ماهتاب، دستار

لب های نجوم می پریدند

بر بوسه، چنان كه می دریدند

گردن چو قلندران سر مست

سیبی ز سهیل بر كف دست

مه كآمده بود دزد خورشید

از ابرو تا زنخ تراشید

تیرش بر تاج تیر سیار

از بهر قرق، بر این علفزار

زهره ز سرشك، سبحه در چنگ

بر عمر گذشته، زاری چنگ

خورشید به پشت و پیش می زد

دامان بر گرد خویش می زد

مریخ به رنگ حیض ناكان

در چادر آل تا به مژگان

برجیس ترانه و چغانه

در نغمه و رقص شادیانه

كیوان همه كنگری هندی

سر تا قدمش، سماع بندی

بره ز غذای شیر، لبریز

ز آكندگی شكر، گران خیز

گاو قربان، قدم گشاده

از پوست چو گل برون فتاده

سرطان ز لطافت گل و خار

چون سبزه ی خط و عارض یار

در پویه، اسد ز گرد تشویش

چون گربه به چهره شویی خویش

بر سنبله، دانه های چالاك

دل های ز فرق تا قدم، چاك

میزان درم كش گهرسنج

خم گشته ز بار ناله ی گنج

عقرب همه تن، نگاه حیران

چشمی كه نداشت هیچ مژگان

ابروی كمان عشوه پرداز

مار دو سری به حلقه ی ناز

بزغاله، سمش، چراغ لاله

مینا خم و سرنگون پیاله

دلو خالی ز قطره ی جمع

فانوس خیال و كثرت شمع

ماهی كه ز بس كباب گشته

اشك مطرب، شراب گشته

زین گشت جنیبت پریوار

جان دادن و دل ربودنش كار

كامش، صدف لبالب در

چون قرص قمر، سرین پراپر

پرواز ازل كه در ابد داشت

هم در ازل، انتظار خود داشت

رقصان، رقصان از این نگون باغ

آمد به در سرای «مازاغ»

معشوقه ز روی ناز برخاست

مژگان ز نم جگر بیاراست

دریای صور، سراب گردید

نقش من و ما خراب گردید

گرد عدم از عدم برآمد

برقی ز براق، رهبر آمد

در بی جهتی، جهت رها گشت

عمری با عمر آشنا گشت

مرغ و قفسش به چرخ برشد

هر موی از او هزار پرشد

ماه آمد و پنبه اش نهادند

در رنگرزیش، غوطه دادند

تیر از پی عرضه، خامه در مشت

مشتی كه نداشت هیچ انگشت

نرادی دستخون زهره

در ششدر دل فكنده مهره

خورشید به صیدگه دوانده

چون روبهكی تله جهانده

تیغ مریخ و جوهر ناب

مرغ نمك و كبابی اش آب

حیران شده مشتری پر نور

نظاره ی كشتگان مخمور

موی كیوان به گرد رخسار

شمعی در گرد آسیا تار

تا سینه، حمل، درون لاله

شاخش، مینا؛ سمش، پیاله

از روزن شیشه، ثور شب گرد

با ساغر شیر، سر به در كرد

جوزا، كمرش ز گوهر ناب

گلگونه طراز لعل شاداب

خرچنگ ز ساز خاك بوسان

دستان زن ساق نوعروسان

در دیده ی خویشتن، اسد، دل

یك قطره ی خون نیم بسمل

از مرسله، سنبله، نگونسار

تسبیح شرر ز آه خونبار

از وزنه ی سیم و زر ترازو

در عقده ی رنج زور بازو

عقرب ز درشتی دم و دم

نیفه گر كارگاه قاقم

قوس زهتاب، قبضه خوناب

گه حلقه ی سجده، گاه محراب

بزغاله ی شیرمست مایه

لعبش به سر چراغ پایه

دلو از در آتشی لبالب

گلدسته ی روز و لاله ی شب

حوت از خم خاتم سلیمان

قبله گه ماه عید قربان

سلطان سریر منبع خاك

نظاره دوانده تا «عرفناك»

دیدار ازل مقابل افتاد

دریوزه ی دیده با دل افتاد

احمد شده و ز هر نگاهش

گنجایش عشوه، دستگاهش

جان همره جسم، جلوه گر شد

غمازی دیده، پرده در شد

دید آنچه سزای دیدنی بود

واگفتنی و شنفتنی بود

ننشسته صدای گام میمش

كآمد به سراچه ی حریمش

***

در منقبت حضرت علی ـ صلوات الله علیه

آراسته شد چو سوره از بسم

از نام علی، هزار و یك اسم

سیلیش كه عقده ها رهاند

از پشت صدف، گهر جهاند

یك قبضه ی خنجرش نهنگ است

روز و شب دشمنش پلنگ است

ز ابر تیغش به یك تبسم

آتش در آب در تیمم

بر دوش نبی، برهنه پا شد

سیمرغ به قاف كبریا شد

ای ساقی شیرگیر تا كی

چون چشم تر و سیاهی وی

كعبه به دل خرابم آید

دریای نجف به خوابم آید

زین بیش متاب رو ز سویم

ز آن رو كه سگ فرشته خویم

در سینه، غمت چو جوش آرد

اشكش ز جگر به دوش آرد

غم خون شود و سرشك راند

دریا ز پی اش كتل دواند

بحر نجفم به جزر و مد زن

موجی ز كناره بر مدد زن

كآغوش به كربلا كنم تنگ

در زیر گلش ز گل برم رنگ

دریاب كه جسم و جان نزار است

بیمار خراب انتظار است

***

در مدح شاه عباس

سر جوش ترین بحر الماس

ته جرعه ی تیغ شاه عباس

برق تیغش، یقین كه تا جست

مهر حیدر عظیم تر بست

اول جنبش كه بر رقم رفت

در هفت قلمروش، قلم رفت

رعدش ز پی كمان، صدایی

برقش، هدف گریزپایی

بر پشت پلنگ تیز او، شمع

پروانه ی خام سوخته جمع

چون جام حیات نیمكش كرد

خضر آمد و عمر پیشكش كرد

***

خطاب با پادشاه زمان

ای تندی نشئه ی محبت

میخانه ی باده مروت

می تاز كه فطرت بلندی

اقلیم گشا و خصم بندی

جان، زمزمه ی گلوی بلبل

دفتر، جگر دریده ی گل

ساز و برگم، دریدن رخت

سبزی چمن، سیاهی بخت

از تنگی دست این جهانم

از سینه به لب رسیده جانم

جایی كه نزاع سنگ و میناست

اسباب شكستگی مهیاست

بستم زخم گشاده خوناب

چون چشم صراحی از می ناب

اقبال تو را به وجه باقی

خورشید مراد باد ساقی

***

در مدح میرداماد

از آتش نشتر آب میگون

لیلی شده، خاك و باد، مجنون

نور گل و نار لاله ام كرد

خون در جگر پیاله ام كرد

گلدسته ی باغ عشق اشراق

داماد عروس دین آفاق

مژگانش ز كهكشان در این راه

نقبی است بریده تا به درگاه

از منت خامه اش به هر باب

شد مهره ی گردن گهر، آب

از عكسش گشت مهر بر دست

چون جام می ای كه پر كند مست

چون مست نظر شدم فرو ریخت

شور شكر و نمك در او ریخت

كای دور به خون دل رسانده

از بزم وصال دور مانده

چونی ز خمار وصل چونی

هر چند كه كاسه سرنگونی

مستان كه بر آن نگون حصارند

می از نفس تو می فشارند

مشاطه ی لعل هر كه باشد

رنگ از جگر تو می تراشد

آیینه ی هر كه بست زنگار

خاكستر تو برند در كار

چون بی نمكان ز غم گریزند

نام تو برند و اشك ریزند

پیش مرغت كه بیضه بنهاد

یك دانه شد آفتاب و افتاد

این دانه ی بیضه دزد بگذار

منقار مژه از او درافشار

گفتم مهری كه نور پاشد

همسایه ی سایه ی تو باشد

ماهی كه به باغ، رنگرز شد

كالاش ز خامه ی تو گز شد

تیری كه رقم به خون نشاندش

از پویه، قلم چنین بماندش

شوخی كه ترانه شد ز یادش

قانون نی تو توبه دادش

جلاد وشی كه بست شمشیر

خواند از تو به خاك خویش تكبیر

زاهدروشی كه طیلسان بست

دست تو میانش بر میان بست

هندو ملكی كه پادشاه است

بی یك مدد تو، نیم داه است

مردم، نظری به كار من كن

در كار قیامت سخن كن

***

در مدح میر و تعریف خوانسار

ای لذت معنی گلوسوز

اشراق عموم عالم افروز

هنگامه ی شعله ناك عالم

شهنامه ی آب و خاك آدم

آب و گل من كه ناگوار است

از خاك درشت خوانسار است

در جیب بهار او سحرگاه

سنبل روید ز سبزی آه

تابستانش چو رو نماید

صبح از ته او نفس گشاید

ریزد ز شمامه ی صبا، مشك

شبنم نشود به روی گل، خشك

زین بیش به وصفش ار درنگ است

در سال دگر، شكسته رنگ است

كمتر ز خزانش می زنم جوش

زیرا كه ز هوش می رود هوش

آتش ز دی اش فسرده باشد

سنجاب به دوش مرده باشد

كوهش كه ز هر صدا خموش است

واگوی ترنم سروش است

نقش شیرین كه اختراع است

با ناله ی تیشه در سماع است

قوس و قزحی كه نور و نار است

دروازه ی غیب آن دیار است

قومی در وی گرسنه و عور

غارت زده ی ترانه ی صور

انواع سخن به گوششان باد

چون حكم خدای این چنین باد

در بزم طرب چو می نشینند

مشاطه ی عیب خود گزینند

خاك قدمت شوم كه زشتم

تا غازه كند رخ بهشتم

***

خطاب به اشراق

ای غایب حاضر كماهی

اشراق معارف الهی

شبخیز به روز خود نشسته

سر تا به قدم، دل شكسته

دود دل من برون ز حد است

چون زلف بتان، شكسته مد است

در آدم گل سرشته ی خاك

معنی حكیم چیست ای پاك

بر من كه نوشته ای، چه خوانند

آنان كه اسیر جسم و جانند

چون جوهر تیغ پیچ بر پیچ

بادی و بروتی و دگر هیچ

در حشر تلافی دم و سم

رخش دجال دیو مردم

برجسته ی نفخه های صورند

از صوری و معنوی نفورند

با هم همه پیچ و تاب جاوید

سگ گربه نمود و گربه سگ دید

بوزینه ی كینه آزمایند

در گوش سخن، هزار پایند

بر سر شدنم ز دست افلاك

چون موج رمیده می رود خاك

وصلت به فراق می دهم عرض

خوابی ز خیال می كنم قرض

خواهی اگر از نشانه، پیغام

گویم ز شمار بوسه ی گام

هر دم كه غم تو خون فشارد

ریزم كه چه مایه مشك دارد

زین بیش نفس برون نریزم

چون بنشینم به خون نخیزم

***

خطاب به اشراق

ای برگ شكفتگی گلزار

در ریختگی، بهار بیدار

با قد خمیده در مسالك

سرحلقه ی حلقه ی ملایك

اشراقی را نظاره بستی

مشایی را قدم شكستی

دوشینه من و سكندر از درد

با گریه ی سرخ و چهره ی زرد

می نالیدیم هر دو مشتاق

او ز آب حیات و من ز اشراق

هر قطره چو از لبم فرو ریخت

خضرش بربود و در سبو ریخت

دیری است كه ناله ای ز دل جست

بر كنگر خلوت تو بنشست

معلوم نشد كه حال چون شد

در بركشی اش مگر كه خون شد

بعد جسمی كه قطع جان كرد

قرب جانی صلا برآورد

من مانده ام و تنی شكن گیر

محراب هزار و چار تكبیر

پیچیده تنی چو كهنه طومار

تاریخی رخنه های دیوار

در پوست ز مغز می نماید

آن دود كز استخوان برآید

مویی به نهال شعله پیوند

صد قطره ی خون به هر گره بند

سررشته ی نال و خامه ی غیب

پیراهن عنكبوتی عیب

قفل وسواس چارخانه

تقریب شكستن بهانه

خواهد جسمی به جان رساند

بر خاك درت روان فشاند

تا خاك درت چه آورد پیش

با این تن و آبروی تشویش

او چون سر زلف را دهد تاب

موجی است كه می برد می ناب

این چون ز غبار خویش ریزد

كان نمكی به ریش ریز

با هر دو خیال بازی ای هست

تا پایه ی وصل چون دهد دست

دل را به نسیم، گفتگویی است

فانوس خیال آرزویی است

شمعی كه بهار از او نگار است

پروانه ی چین شكوفه زار است

كای تیغ شكفتن گلستان

زخمت، معشوق مرغ دستان

مشاطه ی لاله زار دلكش

مرگ شمع و حیات آتش

این نامه ی مثل برگ گلنار

پیراهن یوسف است، بردار

از خوی دل سخن برشته

آهسته كه می چكد نوشته

بر صفحه ی او كه هست خوناب

زلف سطرش چنین زده تاب

كای بحر سحاب فیض اشراق

جفت الهام این كهن طاق

گلزار سحاب صبح خیزان

كان نمك سرشك ریزان

نال قلم تو، نبض دریاست

در گریه و خنده همچو میناست

در چشم غزاله، می، نگارد

در شاخ بریده، نافه دارد

از ناخن نی، شكر برآرد

وز تلخی می خبر ندارد

هرگز نفسی نزد به یادم

روح اللهی تنیده بادم

گویا به منش قدح، بحل نیست

وقت تری دماغ دل نیست

یا آن كه در این بهار امید

شادی مرگم نمی توان دید

ای عشق به نشئه ی تو مشتاق

من اشراقی، تو هستی اشراق

در پرده ی تو، نگار عشق است

یك عشوه ی نیم كار عشق است

گویند كه عشق، آشنایی است

نه نه كه اراده ی خدایی است

دیدم عشق و ز جای جستم

جان خواستم و به دل نشستم

آن كس كه نه عشق پیر او شد

تسبیح صنم، خمیر او شد

از ابر سخن كه گرد عشق است

خونابه گشای درد عشق است

ریزم دو سه قطره ای به دفتر

از قصه ی آذر و سمندر

آتش بازی است پیشه ی من

در گریه و خنده، شیشه ی من

***

آغاز داستان آذر و سمندر

آذرخواهی ز جان من بر

وز جسم برشته ام سمندر

شرحی كه نه خام سوز باشد

گل كرده ی یك دو روز باشد

پیش از عرض و نمود جوهر

در سوخته ای نهان بد آذر

نه سوز دلی، نه اضطرابی

نه مطرب، نی نم كبابی

نفكنده ز سینه بر رخ جمع

گیسوی چراغ و كاكل شمع

تا آن كه به روزگار تدریس

گردید زمان، زمان ادریس

چون نوبت پختگی درآمد

جوش خامی ز سر برآمد

برخی رفتند سوی هامون

هامون ز بساط لاله، گلگون

گردون ز شفق حیا گرفته

زالی بر مو حنا گرفته

داغ دل لاله، دود می كرد

شعله چو كدو، سجود می كرد

آمد به نوا یكی نیستان

نیزه قدان دشنه دستان

با شقه ی سبز و رایت زرد

آب رخ خاك و خون ناورد

از رقص نسیم و لرزش وی

سرجوش گلی به خار زد پی

گل گل می رست و خار می خورد

گلگونه به لاله زار می برد

آن قوم چو خامشان از او بخت

بردند ز بهر آرزو تخت

یك چند عروس شهر و كو بود

در قید قبیله، تندخو بود

قول دگر آن كه شیرگیری

سركرده ی خسروان دلیری

نخجیركنان به كوه و در دشت

چون چرخ پلنگ پوش می گشت

از چرم پلنگ و آهویش، قوت

خونابه به لب، گره چو یاقوت

بر كوه و كمركشی گذر كرد

دل سختی خاره را جگر كرد

سنگی ز گشاد گام او جست

بر سنگ، پیاله خورد و بشكست

در خاربنی گرفت و افروخت

لاله جگرش به سوختن سوخت

شمع آمد و شد گل هزاران

مجلس اقلیم تاج داران

مرغان كباب را نوا داد

ناله ز پی صبا فرستاد

خاطر باید شكسته باشد

شیشه چو شكست، می خراشد

دل را زخمی زیاده تر ساز

چاك جگرت گشاده تر ساز

دل را تا نیست خارخاری

گل كردن حسرتی نداری

روزی در جوش نوبهاران

خونابه ی زخم لاله زاران

از طرف چمن شدم به هامون

مینا و صراحی جگر خون

می جستندی ز همره من

چون طاووسان به سوی گلشن

تا آن كه به معبدی رسیدم

گبری مستی نشسته دیدم

گبری چو خم شراب در جوش

وز موی نهاده پنبه در گوش

می پرتابید گبر با من

چون باد، بروتش از فلاخن

آذر می دید و باده می خورد

هر لحظه به شعله سجده می برد

در پیش گرفته زند و پازند

از كفر در او، مقاله ای چند

پس در دل اخگرش گذشتم

در چشم شرر، نظاره گشتم

دیدم كه به بیضه های اخگر

آورده به زیر بال، آذر

زآن بیضه كه رنگ از جگر داشت

دل سوخته ای به زیر پر داشت

آن بیضه شكست و ریخت گلنار

مرغ نوری پرید از نار

پرواز نمود و شد سمندر

بر جلوه ی شاخ و برگ آذر

بر قصه ی شان ورق دریدم

وز شاخ خیال بر پریدم

چون مرغ سحر زدم بر آهنگ

بر چنگ شكسته ی سخن، چنگ

رقصید قلم به روی دفتر

بشنو تو ز آذر و سمندر

***

داستان تردد كردن سمندر و رسیدن به خلوتگاه آذر

كِلكـَم، كبریت برگرفته

تا گام به دست در گرفته

تا دیده ندید، دل نشد چاك

تا اشك نریخت، گل نزد خاك

تا دیده به دیدن آشنا شد

دل، آیینه ی جهان نما شد

دل را چه گنه گنه ز چشم است

پیمانه ی لطف و زهر خشم است

ریزد قلمم چو رگ به نشتر

افسانه ی آذر و سمندر

از دوده ی دودمان ایام

آذر مرغی، سمندرش نام

بال پرواز می رسیدش

شعله پی شعله می دمیدش

پروانه ی سوختن، چراغش

بوی آتش پر از دماغش

سوی صحرا خراب و سرمست

مانند چراغ از نظر جست

كوهی به نظر رسیدش از دور

مكتب گه طفل شعله ی طور

كوهی كه هنوز چرخ ناساز

سازد ز شكست شیشه، آواز

جمعی كه به دامنش نشینند

یك چند خیال تازه چینند

تیغش، ناف فلك بریده

سیاره به جای خون چكیده

بر قله ی او، سمندر از نار

بنشست چو برق و ابر خونبار

در ظلمت شب، نموده كوكب

چون قطره ی آب در مركب

در حسن عمل، مهیب و جادو

چون داغ پلنگ و چشم آهو

در دامن آن سپهر گلپوش

جمع آمد گبر چند مدهوش

هر خنده ی تر ترانه می ساخت

بر خشك لبان روانه می ساخت

آن می كآتش به ابر می زد

لاله به كلاه گبر می زد

چون گشت پیاله شعله پرداز

شد زمزمه ی كبابشان ساز

مشتی خس و خار جمع كردند

مهمانی بوس شمع كردند

برخاست به رقص، آذر از جای

استاد عروس شیون آرای

شوخی ز برهنگی به هر هفت

كاكل به قفا به چرخ می رفت

در دیده درآمدش سمندر

رعنایی و دلكشی ز آذر

برداشت ز تیغ كوه پرواز

تا نرگسدان شعله ی ناز

بر سینه ی چاك او نوشته

سطری چون آه من برشته

كای آن كه سمندرت خطاب است

آذر ز برای تو، كباب است

***

عرض نیاز كردن سمندر به آذر

روزی كه جگر دهی به خامه

بوی دل سوخته است نامه

چون باطن قرب راه ما زد

معشوقی و عاشقی صلا زد

یك جوهر فرد با عرض هاست

افراد مركب غرض هاست

سودا به دماغ چون درآید

سوی كشش دوم گراید

سررشته ی موج خواب بندد

نقش دگری بر آب بندد

آهی ز ته جگر سمندر

پیچید به رنگ زلف آذر

كای باده ی ناب خام سوزان

گلبرگ چراغ تیره روزان

از بس كه به رقص، گرم خیزی

بر رخ، عرق پریده ریزی

برخیز به شیون آفرینی

شاید كه به مرگ من نشینی

جوش نفس، او چو از شكر ریخت

هر آبله ای كه بد به در ریخت

بر مركز خود پرید آذر

عشق آمد و گشت او سمندر

بی عشق، مخالف است آهنگ

ناخن مخلان به رشته ی چنگ

كافر می رد، فسرده ی عشق

جان تو و جان مرده ی عشق

آن مرغ ز نخل غم پریده

نوك مژه تا جگر، دریده

پرواز گرفت در شب تار

بحریش آمد روان نمودار

كشتی هلال در خیال است

تا وصل شدن هزار سال است

موجش از بیم پی شكسته

طوفان پس زانویش نشسته

زآن بحر كه بد فلك شناور

در عكس ستاره دید آذر

بر ساحل بحر تاختن شد

پروانه ی شعله ی سخن شد

كای در ته آب رخ نموده

چون داغ فراق آزموده

بر كرسی خاك، تاجداری

بر باد مسیح دم، سواری

در تابه ی بحر، ماهی ای سوخت

كآتش ز تف نفس برافروخت

با ساق درم فشان موزون

با روی نگار داغ گلگون

جوهروش و بی زبان چو شمشیر

پویان و زره شكاف چون تیر

بگشاد زبان بی زبانی

آبستن گوهر معانی

كاین عكس كواكب است در آب

نه شعله ی آذر جگر تاب

از راه نظر، خیال برچین

هان! فرق مه و كلاه پروین

چون شد به سمندر این سخن راست

دیوان در بحر شست و برخاست

افتاد به سرزمینی اش راه

كز لاله زده به ماه، خرگاه

ماشاءالله چه سرزمینی

تا سینه به داغ دلنشینی

دل های دریده در گریبانش

سرهای بریده زیر دامانش

اندر كمرش كه كهكشان بود

از پنبه ی داغ، گلفشان بود

خاراشكنی، می جگر نوش

چون كوه، هلال تیشه بر دوش

از بس كف او سبك زدی ساز

سنگ و آهن نداشت آواز

از تیشه ی او شراره ای جست

در خاربنی فتاد سرمست

شد پهلوی خار بر دریده

خونابه، چكیده و پریده

دید آذر را سمندر خام

شد چشم صراحی و دل جام

پیمانه به لب شكست و نالید

گوش قانون سینه مالید

كای لاله ی بی وفای دشتم

داغت بینم كه داغ گشتم

گفتی همه از كرشمه و ناز

نظاره بلندتر مینداز

آنجا كه خیال بازی توست

نظاره ی كشته می شود چست

دردم به دل تو در نگین است

این درد ز درد آفرین است

انگشت و لبش گزید و نوشید

آذر، جگری به شعله دوشید:

یك نار مجردیم و یك نور

كای از من و خود فتاده مهجور

در شام فراق خود شكست آر

آهی بكش و مرا به دست آر

جنس من و تو و خود فروشند

تهمت زدگان خام جوشند

چون پرده برافتد از پس و پیش

بینیم به هر صفت همه خویش

آذر چو به قدر خویش جوشید

در خرقه شد و نشانه پوشید

معشوقی گل دو قطره خون است

بر شاخچه ای كه سرنگون است

تا رفته كه چون شود چكیده

داغ دل لاله بر دمیده

بلبل كه دلی چو لاله دارد

یك ناله به عشق ناله دارد

گر گوش نهی به ته رسیدن

آن ناله توان ز گل شنیدن

گلدسته فروش عشق، آذر

پروانه ی شمع او، سمندر

از اوج به پستی فردوش

گلزاری در نظر نمودش

گلزاری چون بیاض سیمین

لبریز ز شاه بیت رنگین

مصرع همه قد سرو آزاد

مقطع گاهی، نهال شمشاد

از چرخ شكنج موج در دود

سر تا سر آب، نافه گر بود

برگ سرسبز بید در بار

چون ابروی سبزه وسمه ی یار

گفتی كه بنفشه بر لب رود

چشم خوبان ست سرمه آلود

در دامن آن ریاض گلگون

جمعی از قتل، توبه در خون

عكس رخشان به لاله كاری

چشم نرگس به آبیاری

پیمانه ی لعل ناب در دست

آذر ز نم كباب، سرمست

آمد به سماع دل سمندر

از صوت كباب و رقص آذر

كای پنجه به خون نگار كرده

در عین خزان، بهار كرده

برگی كه ز لاله ی تو ریزد

داغ جگر از پی اش گریزد

جمله دهن و همه زبانی

یك بوسه فكن به نیم جانی

آذر ز كمان غالیه گون

تیری جستش چو قطره ی خون

كای از من و تو در این سرآغاز

خاكستر حسن بر سر ناز

من از تو و شاخ لاله از تو

گل از من و برگ ناله از تو

ذاتی كه وجود آفریده

بر نسخه ی ما، ورق دریده

خود عشق به روی خویش بازد

ما را و تو را بهانه سازد

***

داستان مكالمه ی آفتاب با سمندر و جواب او

بشنو ز سمندر فسونم

از آذر كشته بوی خونم

كاین شمع معلق رزان گرد

چون نخل شكوفه را خزان كرد

راهش به غبار لشكر افتاد

آذر شد و بر سمندر افتاد

كز هستی خود چرا جدایی

چشمی به اجل نمی گشایی

من ساقی و ساغر و شرابم

خود آذر خویش و خود كبابم

در دامن مهر من در آویز

زین آذر مرده رنگ بگریز

آشفت سمندر و چنین گفت

كای سایه به طاق پرتوت جفت

در طول امید این دو مركز

كوتاهی عمر می كنی گز

می گردانی پی ستیزه

یك سر به سر هزار نیزه

زر از پی ریشخند ریزی

وی زر چه به داغ او گریزی

چون كینه به مهر ریخت برخاست

هنگامه ی سوز و ماتم آراست

بنشست چو گرد راه تشویش

خاكستر روز مرده را پیش

تابید ز تاب پی تهی روی

پیچید به مویه این چنین موی

كای بر رخ دیوسان نشسته

پیراهن دامنی شكسته

كو رود برشته ی كنارت

پرورده ی حسن نوبهارت

زلفش كه سایه مست خوابد

از گوشه ی روزن كه تابد

با خار كه لاله می كند برگ

با شمع كه می زند دم مرگ

در بزم دو بوسه ی چراغی است

خوانسالار كدام داغی است

گر می دانی مرا نشان ده

داغی ز سراغ در كمان نه

تا پی برمش به بوی دمساز

بویم دل ریش و سوزمش باز

خاكستر مرده، دل برافروخت

جانش به سمندر این چنین سوخت

سوی وادی و جانب حی

می پوی هوا و می رو از پی

برخاست سمندر تهی دست

غم توشه ی جان به دوش دل بست

پرواز گرفت و یار می جست

خوناب پی اش غبار می شست

تا گشت فلك ز شب، شكسن گیر

آیینه ی روی زنگی پیر

از درد سمندر غم آهنگ

گلزار دل شكسته را رنگ

چشمی چو شراره ریش می كرد

نظاره ی یار خویش می كرد

كز وصل چو سوخت نفس مهجور

گشتند چراغ و شعله مغرور

آنان كه نشان سوز گیرند

مانند شرر ندیده میرند

پروانه، شبی كه شمع را دید

گرد سر سوز غیر گردید

گر بر سر جان خویش می سوخت

پیراهن نیستی نمی دوخت

بلبل كه ز نغمه داستان زد

بادی بر گوش گلستان زد

فریاد كه تیر ناله رد شد

بیرون دلش نشان صد شد

گر چاك جگر ز هم گشودی

جز بلبل و شاخ گل نبودی

از قصه ی آذر و سمندر

دیگر من و داستان دیگر

***

رسیدن سمندر به وصال آذر

دیروز به فكر یار بودم

در سوز یكی هزار بودم

تا آن كه رسید یار از دور

می داد ز خویش جلوه دستور

تا دفتر ناله باز می كرد

صد رخنه به جان ناز می كرد

در هر قدمی كه می خرامید

نزدیكی یار خود چو می دید،

می دید نشسته یار سرمست

خوی های شرار از او همی جست

از دیدن یار می تپد دل

وز شوق به رسم نیم بسمل

می مرد به هر نگاه و می رست

نه قوت پای بود و نه دست

تا خود به وصال او رساند

غم در دل آرزو نماند

افتاد به سینه، ناله اش راه

می كرد نگاه همره آه

فریادرسی نبود جز دود

رو را به غبار راه می سود

در دم چو صبا بر او گذر كرد

بالی چو به خون دیده تر كرد

پی را به سر سمندر آورد

برداشت به سوی آذر آورد

آورد به وصل چون درافتاد

آذر نفسی، هزار فریاد

می گفت به غیر من چه دیدی

از دوری من چه ها كشیدی

ای خو به وصال كرده ی ما

چونی ز جدایی ام تو فردا

آذر چو به طی شدش روایت

سر كرد سمندر این حكایت

گر شرح ز دوری تو گویم

دیگر تو و خویش را نجویم

می گفت كه گر دمی نشینم

یك دم به تو، خود در او نبینم

مرگ است بهار زندگانی

پیوسته به عمر پایگانی

آذر ز سمندر این چو بشنید

خود را به سوی عدم كشانید

واماند سمندر و دل ریش

پوشید لباس ماتم خویش

آذر رفت و سمندری ماند

معشوق برفت و محشری ماند

خاكستر او چه شعله بویید

جان داد به راه یار و بوسید

صد حیف از این دو عشق پرداز

معشوقی و عاشقی نظرباز

بنشین و لباس آه كن بر

در ماتم آذر و سمندر

***

سلیمان نامه

***

توحید اول

به نام جهانگیر دل های تنگ

كه آمد سلیمانش یك مورلنگ

به باغم گل است و نمی چینمش

به چشمم دل است و نمی بینمش

اگر در دم غنچه، بوییش، هست

وگر در دل لاله، جوییش، هست

به نظاره اش، آبجوش حباب

همه چشم، سر، گشته، گردیده آب

به راه خیالش كه خون گشته تك

دریده است نعلین هر مردمك

قدم بر زمین نا نهادن، نكوست

كه اجزای عالم همه جزو اوست

اگر ذره ای را بیابی سرشت

توان صد كتاب از غم او نوشت

درون می روم، در درون من است

برون، جام پیمای خون من است

همه راه ها، سر به كویش كشد

همه لب، شراب از سبویش كشد

بیا ساقی! آن نافه ی خون شده

كه چشم غزالی است مجنون شده

به من ده كه دردت زلال من است

حرام حریفان، حلال من است

***

توحید دوم

به نام كریمی كه از دست پیش

نگین سلیمان كند نام خویش

خرامد چو بر كشتگان نگاه

شود رقص بسمل، سراپای راه

ز داغ غمش، مردمك، تار ماند

دو آیینه بر روی دیوار ماند

كه عكس خودش را تماشا كند

جهان را چو آیینه، رسوا كند

ز بس بخیه اش روشن افتاده است

نظر در گو سوزن افتاده است

پس طاعت غمزه اش ابروان

ز مو بسته، محراب تیر و كمان

صفاتش كه گلبن برانگیخته

زبان همچو برگ خزان ریخته

چو جامش گل آزمون گشته است

دماغ فلك، سرنگون گشته است

ز تعظیم نامش فتادم به جای

چو دریا كه پیچد به دامانش پای

ز من بی رخش، دیده، روشن مخواه

به روزن گره ماند، روز سیاه

در این باغ، سنبل كه آشفته خوست

پی در هم سایه ی زلف اوست

كدو بر درش رفته نوعی ز دست

كه تاج مقواش درهم شكست

قرابه به یادش «انا الحق» زند

سر قطره هر سو معلق زند

بیا ساقی آن خون منصور را

گدازنده ی شعله ی طور را

به من ده كه نم در چراغم نماند

خرد پیر گشت و دماغم نماند

***

توحید سوم

به نام سلیمان بی تخت و تاج

كه جان شهان است بر وی خراج

شكسته دلان را چنان مایل است

كه زلفش، قلمرو؛ رعیت، دل است

پریشان دلی را چو یابی نشان

به رقص سر زلف او بر نشان

پی تحفه، آماده ی راه شو

اگر هست آهی، به درگاه شو

اگر عاشقی، درد او قوت توست

نه روزی كه از خوشه و دانه رست

فرو ریخت چون دید سامان تو

«كلوا و اشربوا» در نمكدان تو

به خوانش كه امساك دشمن خطاست

«ولاتسرفوا» چشم زخم عطاست

به بزمی كه هر مشربی گم فتاد

سر باده گردید و در خم فتاد

برآشفته گردی كه در جست و جوست

بنازش كه دیوانه ی كوی اوست

ز شكرش، زبان، شوخی از سرگرفت

كه طفل از شكر، شور دیگر گرفت

بیا ساقی آن روح آشفته رنگ

كه یك نیمه صلح است و یك نیمه جنگ

به من ده كه وقت مناجات شد

غم او به سیر خرابات شد

***

مناجات اول

الهی غمت را رخ از من مپوش

دلی می ستان و غمی می فروش

الهی همه مشرب دل كنم

سبك، روح، چون جان بسمل كنم

من و شمع و پروانه، دیوانه ایم

جگرسوز هر بزم و كاشانه ایم

به هم هر سه تا حشر خواهیم سوخت

كه داغت به بالای ما جامه دوخت

به گلزار تو در دم بازپس

گل افشانی اشك ناب است و بس

اگر دیده پوشم، در كوی توست

وگر باده نوشم، غم روی توست

مگر می خرامی كه جان می رود

دل از دست اشك روان می رود

مگر می نشینی كه شد بازخواست

هزاران قیامت به تعظیم خاست

بیا ساقی آن مغز یاقوت پوست

كه چشمم شهیدی است حیران دوست

به من ده كه نرگس ز ساغر گذشت

جگر، سرمه ی دیده ی لاله گشت

***

مناجات دوم

الهی برای غمت زنده ام

نی ام بی غمت تا در این ژنده ام

مگر كرده ای دوش در بزم، یاد

كه هرگز دل عاشقان، خوش مباد

دهانم چو خورشید شد تیغ زن

جهان را گرفته ست خون سخن

تراش جگرها به كلكم زدی

خراش گهرها به سلكم زدی

هنر را علم كردی از رای من

قیامت بریدی به بالای من

برآورده ای دود از خامه ام

مگر خرمن شمع و پروانه ام

شراب تو را شیشه ی دیگرم

خرابات اندیشه ی دیگرم

منم كوزه ی خام و تو باده ای

كه چندین گلستان برون داده ای

ز بس می خورم در رهت نوش نیش

دل ریش می چینم از جان ریش

بیا ساقی آن بوته كیمیا

فروزنده ی آتش سیمیا

به من ده كه از مفلسی وارهم

زكاتی ز دامن به قارون دهم

***

مناجات سوم

الهی دهانم چو خورشید كن

شكرخنده ی شكر جاوید كن

زبان، شعله ی طور ذكر تو شد

جگر، خرمن برق فكر تو شد

ز باغت دمد سرنگون لاله ام

پریشانی ای هست با ناله ام

چنانم روان كن ز خورشید هوش

كه سایه كشد بار نعشم به دوش

ز جامی كه دادی خمارم مكن

قیامت كن و هوشیارم مكن

سرم را كه شوری دگر مانده است

هنوز از قیامت اثر مانده است

بیا ساقی آن از بغل رسته سرو

بر او بلبل مست خون تذرو

به من ده كه طوطی شود بخت من

همه چتر طاووس دین، رخت من

***

مناجات چهارم

الهی تویی ساقی ناز و نوش

شرابت در آشام چشم است و گوش

ز چشمم خیالت به در می رود

پیاله چو پر شد، ز سر می رود

مرا از تو خواهش همان چند و چون ست

بلی كاسه ی آدمی سرنگون ست

چنان صفحه ام از تو شد در سرود

كه هر سطر تاری است بر روی عود

نیارم ز تو سوز پنهان نوشت

عجب آتشی بود كاین دانه كشت

به بزمت فلك بی قدم می رود

خم از می به دور شكم می رود

بطك بر درت رقص پهلو كند

چو مرغی كه خون خودش بو كند

صراحی، خراباتی یكدمت

به گردن گرفته خراج غمت

بیا ساقی آن روغن چشم مهر

حیات فروغ چراغ سپهر

به من ده كه در نعت، جوشان شوم

شهنشاه گوهرفروشان شوم

***

در نعت سید كاینات

محمد پی بخشش خوب و زشت

گنه یوسف و پیر زالی بهشت

از آن رو گل صبح روشن پی است

كه پیر خرابات، نام وی است

به كاخی كه دینش خرامان بود

همه نردبان، سطر قرآن بود

به عشق خدا خواستم یك چراغ

ز جامیم افروخت ساقی دماغ

دماغم ز نعت آن چنان برفروخت

كه فواره اش ناف خورشید سوخت

شكر پاسخی، تلخی ام گوش كن

ز شهد لبت، قطره ای نوش كن

خراشی ز ته ناله ای سر كنم

به خون ترنم، لبی تر كنم

به شبگیر طوف درت سال هاست

كه نعلین دیده مرا پیش پاست

سوی كعبه، قربانگه حسرتم

چو نظاره ی كشته در حیرتم

همه بوی سوزم، همه رنگ درد

همه آه مرگم، همه اشك سرد

خوشا! آن كه سوی مدینه شوم

دم قدسیان را سفینه شوم

ز خاكت به آرایش هفت بوس

لب بی جهازم شود نوعروس

به سویش پرد رحمت هر چمن

چو مرغی خورد دانه ای از دهن

براق تو برقی است روشن شتاب

كفن مال، ایما كف آفتاب

ز نعلش تبسم بر اختر زنم

زمین را چنین حلقه بر در زنم

كه برخیز از خاك، ای جان پاك

كه روحی و روحی و روحی فداك

علم تكیه بر دوش رفته ز دست

چو بالا بلندی در آغوش مست

بیا ساقی آن تلخ بنت العنب

سهیل عجم، آفتاب عرب

به من ده كه غم ها همه حاضرند

شكست قدح خانه ی خاطرند

***

 نعت دوم سرور انبیا

ملاحت كه بر خوان لذت نكوست

دهان محمد، نمكدان اوست

به ایمای اشكی، ز چشم پر آب

كند خانه ی قهر یزدان خراب

ورق آفتابا! سیه دفترم

نویسنده ی نامه ی محشرم

چه عذر و كجا عذر و كو عذرخواه؟

كه یكرو شده برنگردد ز راه

به جامیم جام دل آور به دست

كه شیشه نگیرد به غیر شكست

شفاعت پناها! مرا مشكلی است

كه هر ذره، خورشید درد دلی است

به كهپایه ای تكیه زد شیشه ام

كه در ریزه چینی ست اندیشه ام

چنان تنگجایم كه هنگام جوش

سرشكی برد خانه ام را به دوش

تمنای شوخم، تقاضای وام

دهن بوس نوشم، لب خشك جام

دلم می تپد از پیاله بتر

به بالای دست شكست هنر

به یك گردش چشم مردم نواز

دماغ مرا تر كن، ای چاره ساز

بیا ساقی آن برق اندیشه سوز

شكرخنده ی خسرو نیمروز

به من ده كه من مستحق وی ام

به حق صراحی كه حق وی ام

دو میم محمد به روی نیاز

گشاده ز هم حلقه ی چشم ناز

دوم میمش از ناف جان نافه گیر

دهان مسیح است لبریز شیر

ز رزمش كه آشوب مطلق بود

زمین پیش آهنگ زیبق بود

كمانش، مه نو، به دوش از شكوه

كه نیمی فرو رفته باشد به كوه

برآهیخته گرزش و جان شكن

به دقاقی شقه های كفن

جگرگوشه ی جرأتم برنشست

كله گوشه بر خود رستم شكست

چنان تكیه بر باد زد دامنم

كه شد خیل گرد شكسته تنم

از این رزمگاهم به فتراك، بند

شراری بر آن آه بی باك، بند

بیا ساقی آن جنس معلوم را

كه موجود كرده ست معدوم را

به من ده كه هنگام معراج شد

بر و بوم اندیشه تاراج شد

***

در معراج نبی اكرم

شبی در حریمش به هم داده دست

عروسی هر روز نیكی كه هست

كلوخی كز این كاخ دیرینه بود

دم عیسی اش زنگ آیینه بود

كه از دوست، پیك دلاور رسید

زمین، بوسه داد و تكاور كشید

ز برق پیاپی به نوعی تفش

كه آهن زدی آبله در كفش

چو اشك می تلخ، بر شیشه بر

چو خواب فرامش، به اندیشه در

نسیمش بهپ ست و بلند ار وزد

فلك بر فراز زمین درخزد

بر آمد بر آن شعله ی نور و نار

چو سوز دل عاشقی آه بار

چنان سوی معراج، پی ریز شد

كه مه، عطسه ی نعل شبدیز شد

ز پی تیر از بس كه نالان گذشت

دف زهره، همچشم غربال گشت

ز شمشیر مریخ، گوهر گسیخت

ز شعله، شرار فرو مرده ریخت

زحل، آهی از دل برانگیخته

چراغی به مویی درآویخته

سوی میكده مست جام لقا

پس و پیش عزمش بقا در بقا

تن و جان پاكش، سبك عزم شد

شراب و خمش داخل بزم شد

ز بس بوسه كاری میانه دو یار

تبسم نمك ریز و لب ها فگار

كمر بی بغل، سرو آغوش بود

سخن بی صدف، گوهر گوش بود

هنوزش در نوش در گوش هوش

كه زد در خم خلوت خویش جوش

بیا ساقی آن چشمه ی آفتاب

ته درد گلگونش یاقوت ناب

به من ده كه سرجوش شكر زنم

دم از مدح ساقی كوثر زنم

***

در منقبت امیرالمؤمنین(ع)

علی گفتم و آمدم سوی خاك

علی گویم و بر شوم نزد پاك

به چشمم درون، مردمك قنبر است

دمی كاو به حق می زنم، حیدر است

مه نو كه عین سر نام اوست

چو پر می شود، شیشه ی جام اوست

اگر نه ز ایزد حیا كردمی

در اثبات ذاتش چه ها كردمی

به پاكی، شریعت، ثناخوان اوست

قسم را قسم ها به دامان اوست

قضا داورا گوید این نابكام

تویی قاضی شاهباز و حمام

قضا، شاهباز و كبوتر منم

ز هر صید عاجز، زبون تر منم

چنان مخلبش، سینه ام بردرید

كه روحم نیارد ز خون بر پرید

من و روح هر دو شكسته پریم

تو را رقص خونین خاك دریم

چو خیزیم هر یك ز پالغز گل

به روی هم افتیم چون لخت دل

به فریاد من از تو ساقی رسید

چو خورشید دست و پیاله دمید

بیا ساقی آن حسن توفیق را

به هر هفت مشاطه تحقیق را

به من ده كه مدح شهنشه كنم

می خامه در كاسه ی مه كنم

***

در مدح شاه عباس

نوازنده ی طبل خورشید و ماه

همای فلك صید، عباس شاه

به دورش كه نقش ستم گشته پاك

پی ظلم خون شد ز سیلی خاك

دلیران چو شور نبردش چشند

سیاهی دیده به گردش كشند

به چرخ آمده چرخ از انگشت او

قضا و قدر خفته در مشت او

فلك، درگهش را همایون گرفت

كلاه زحل را ز قارون گرفت

قیامت، بلایی كه بندش كشد

سرچین زلف كمندش كشد

غزال از می عدل او شیرگیر

غزاله مكد شیر از چنگ شیر

به دیدار ساقی، به تاراج مست

به مینای سرو و بساط شكست،

به دستی كه آب و گل ما سرشت

به خاكی كه شد خونبهای بهشت،

به بوسی كه زد بر هدف تیر آه

به بختی كه شد سبزه ی خضر راه،

به نوری كه نار خلیل الله است

به سوزی كه شهد دل آگه است،

به صبحی كه خیزد ز بالین ناز

سر تاج دولت كند سرفراز،

به شامی كه صبح غریبی ندید

امید آشنا، بی نصیبی ندید،

به تختی كه خورشید را ساخت گاه

مه عید را قبله ی كج كلاه،

كه این پادشاه رعیت نواز

مبیناد عیشش ز غم تركتاز

همه جام دولت كشد بی خمار

همه نوشكام از لب لعل یار

بیا ساقی آن روی همرنگ خود

گل آبد گردیده در چنگ خود

به من ده كه آرم ز مستی خطاب

قدح را گلستان به جان خراب

***

در خطاب پادشاه

جهان داورا داورت یار باد

تو را دل به دست آوری كار باد

چو پیشانی دولتت سخت گشت

ید بیضوی، پایه ی تخت گشت

دو گیتی، یكی كام پیشینه ات

دم عیسوی، زنگ آیینه ات

چو خاك درت، آسمان رخت شد

خضر،‌ سایه ی پایه ی تخت شد

گل مهر حیدر ز رویت شكفت

بهشتی به دامان هر شیعه رفت

به درد دلم می درم پرده را

برون می دهم نقش خود كرده را

به كوهی ز دل، شیشه دادم ز چنگ

كه كنجد شكستن نگنجد ترنگ

چه كوهی؟ یكی شاخ آهو به دشت

كه مویی نیارد به پیچی گذشت

بر او چون كف زنگی كینه خواه

نروییده خار و نرسته گیاه

شب و روز بر سختی اهل صبر

كشد ناله رعد و كند گریه ابر

چو برق یمانی تبسم كند

ره خرمن بخت من گم كند

شبم در سیاهی به عزم رحیل

چو در دست هندو، برات بخیل

به روزم، سفیدی شكرنگار

برد زهرخندی ز هندو به كار

دگر ترك درد سرت می دهم

سری بر سر خنجرت می نهم

كه بیرونش آرم ز ابر غلاف

شكافد دل خصم كینه مصاف

زلالی خم نیم خامی مجوش

چو مینا برون آر پنبه ز گوش

بیا ساقی آن باغ اشراق را

شباهنگ گلبرگ اوراق را

به من ده كه از پیر گردم جوان

به تخت شهنشه رسانم توان

***

در مدح اشراق

شبی سینه ی خویش دیدم به خواب

دریده تر از شعله ی آفتاب

خیالی ز اشراق انگیخته

چو دیوان سینا ز هم ریخته

چو اشراق معنی، دو رویه برش

ز «شق القمر»، كوچه ها تا درش

به مدحش سپند نقط سوخته

قلم،  شمع گشته، برافروخته

ز گرمی، شرار رقم می جهد

تبی هست، نبض قلم می جهد

رسیدن به درد سخن حق اوست

چو عاشق به آمیزش خوی دوست

نگاهش از آنم پسندیده است

كه در خاك ره، كیمیا دیده است

غبارم ز تازی و فرسی فشاند

ز خاكم به بالای كرسی نشاند

قلم شد علم همچو سرو بهشت

حكیمم رقم كرد و یرلغ نوشت

می اش از ته جرعه نوشیده ام

كه با نه خم فتنه جوشیده ام

بیا ساقی آن آب آتش نهاد

كه چون برق در خرمن من فتاد

به من ده كزین پیش تابم نماند

تهی شد قدح، آفتابم نماند

***

در كیفیت سخن

در این تیز بازار شمشیر كند

نمكچش نكردیم یك زخم تند

ز هر موی من، خنجری جوش زد

كه الماس را بر بنا گوش زد

از آن دل درستان شكستم دهند

كه با مومیایی نشستم دهند

شكستی كه خاطرپسند است، كو

نشستی كه طبع بلند است، كو

گهرها گره كرده ام در نفس

نه در سینه گنجد، نه در گوش كس

نظامی بر و بوم تاراج كرد

سخن را به یكروزه محتاج كرد

دلم، غنچه ی تازه فكری نشد

گل شاخه ی فكر بكری نشد

سروشی ز اشراق پیچیده گوش

كه ای خط اوراق دیوان هوش

كلید سخن در گشایند كیست

در فیض بر روی كس بسته نیست

ز خم، جوش افسانه برداشتم

از آن می كه خون در جگر داشتم

لب نوشخندان، طوافش كند

خورد گوش و نظاره صافش كند

بیا ساقی آن آتش نیمرنگ

كه شنجرف گردد از او مغز سنگ

به من ده كه كان بدخشان شوم

عقیق نگین سلیمان شوم

***

در صفت خوانسار و خطاب به اشراق

در این منقل آتشین دایره

كه انجم، زگال است و خور، نایره

علم زد دو خورشید آفاق گیر

یكی از زمین، یك ز چرخ اثیر

یكی شهرت من كه بی شب بود

دوم خور كزین رشك در تب بود

دو باغ ارم نقد و نسیه شكفت

یك از پرده بیرون، یكی در نهفت

یكی خوانسار گل و لاله كشت

یكی گوشه گیر خجالت، بهشت

چه خوانسار! خال رخ لاله زار

سراسر رو كوچه باغش، بهار

ز عكس گل و سبزه ی طرف باغ

كلاغش به طاووس گیرد كلاغ

به كوهش كه شد سایه فرهادوار

همه نقش شیرین نشیند غبار

خروشد چو آبش ز بالا به زیر

چو شیر سفید است و فریاد شیر

حبابش ز جوش جرس غلغله

به طفل صبا دوخته زنگله

تنم ز استخوان، كیسه ای پر نی است

كه از عشق، آهنگ ها در وی است

ولی ناله ای از غم عشق نیست

دم نغمه ای بی دم عشق نیست

هوایی كه بی عشق در گلشن است

اگر آب خضر است، مرگ من است

نفس بی دم عشق از دل مكش

فرو رفته را پای از گل مكش

ز چیدن، گل آن نوع بسمل شود

كه دامان و كف، دست قاتل شود

تموزش چو مهر پدر معتدل

ملایم تر از گرمی دل به دل

فلك را سراپا نظر كرده است

چو من داغ زاری برآورده است

وجودم چو شد قابل كیمیا

فروزنده ی كوره ی سیمیا

ز اشراق دین سایه بر من فتاد

فروغ تجلی در ایمن فتاد

سخن، زاده ی هندوی داغ او

شرار معانی، ‌گل باغ او

ز خاكی كه دادم به طوفان باد

در آبش، سواد و در آتش، نژاد

همه سنگ بر شیشه ام می خورد

به لخت جگر، تیشه ام می خورد

در این تیره سنگم، عقیق یمن

ز مژگان كنم جای مژگان زدن

به اشكم، پیاله، كین آورد

به روی می تلخ، چین آورد

بیا ساقی آن قبله ی زردهشت

گدازنده ی این نگون كاسه پشت

به من ده كه پازند زند غمم

چو آه اسیران، كمند غمم

منم از دل و دیده ی خود مدام

به یك دست تیغ و به یك دست جام

دم عشق، بوی خدا می دهد

شراب «انا الحق» رسا می دهد

بیا ساقی آن می كه بخشد توان

نگین سلیمان ست در خون آن

به من ده كه داوود شد ساز عشق

سر نامه، فهرست آغاز عشق

***

در آغاز سخن

بگو ای سخن، مطرب كیستی

كه در هر نوا، بی اثر نیستی

سخن، دار گردید و منصور، عشق

سخن، موسی و شعله ی طور، عشق

ز سوز سخن هر كه افسرده است

به چشم هنر، بی نمك كرده است

ز سر جوش خوناب اندیشه ام

چنین می تراود ته شیشه ام

كه داوود روزی در ایوان خویش

نشسته به دلخواه جانان خویش

بر ایوان یكی منظری تنگ داشت

كه عكس فلك را به صد رنگ داشت

بر او مرغ دستانزنی بر نشست

كه از سایه بر مهر پیرایه بست

چنان نغمه اش شورش حی شدی

كه سوراخ در ناله ی نی شدی

دل بلبل خوشنوا، دانه اش

گل چتر طاووس، پروانه اش

چو آتش به داوود آورد رو

یكی شعله ی فتنه، فرزند او

سرایی چو در پرده ی دل، زبور

شود مرغ و ماهی ز آرام دور

كه این مرغ صدگونه صوت و نگار

ز بهر نوایم به چنگش درآر

سخن نانشسته به شاخ زبان

كه آن مرغ برخاست از آشیان

ز ایوان شاهی پرید و نشست

به بستان سرایی چو طاووس مست

نبی الله از پی به بالا دوید

نصیب دل غمزدایش چو دید

به چشمه درون، نازنین پیكری

ز آشام لب تشنه، دلكش تری

بدآن نوعی از مهر و مه بدره تاب

كه در چشم آن چشمه گردیده آب

ز غلت سرین سمن ریز وی

زمین آب دادی ز انگیز وی

شكرلب در آن چشمه، گلبرگ رفت

به مشك پریشان، سمن را نهفت

چو داوود دید آن دل افروز را

مه دلفروز جگرسوز را

هوای دلش، گل ز شیرازه ریخت

بر و دوش در مشق خمیازه ریخت

سرش مست پیمانه ی عشق گشت

چو چشم حباب از سر دل گذشت

بیا ساقی آن می كه نوش آمده

چو خون شهیدان به جوش آمده

به من ده كه بر قلب دشمن زنم

بر آتشگه كینه، دامن زنم

***

گفتار در گشته شدن اوریا و زنش را داوود خواستن

دو گیتی كه هم جرعه ی دشنه اند

به یك قطره ی خون من تشنه اند

از این می خرابند در انجمن

نه مردم كه تا مردم چشم من

خم باده ام من؛ سرم، خشت خم

مبادا سرم تا شود فتنه گم

نه بازیچه شد تخته ی سرنوشت

كه او را توان شست و از سرنوشت

یكی پهلو از گل، نگارین كند

یكی تیزی نیزه، بالین كند

دو روزی كه شست قضا بود سست

تقاضاگران خیز و اندیشه چست

خیالم ز دور آتشی می نمود

ز مژگان، سر تركشی می گشود

چو موج پیاله، رم هوش داد

به شیران چنین خواب خرگوش داد

كه شد سوی رزم از قضا اوریا

به بزم عدو، آتش و بوریا

زمین بس كه شد گرد سم سمند

فلك خرقه بر گاو و ماهی فكند

بلا، تیغ بر روی خنجر كشید

كه صبح اجل از دو مشرق دمید

سراسر كمرها به تركش نهان

پر از بچه زاغ گشاده دهان

قیامت دو شده داوری ها یكی

ز جان، سیر بسیار و مرگ اندكی

ز دست بریده در آن كارزار

شناور به خون، ماهی بی شمار

ز سرپنجه، انگشت بگسیخته

چو شمع برافروخته، ریخته

كف قابض روح، مجروح شد

ز بس كشته را قابض روح شد

كه از كشته نوعی زمین پشته شد

كه در جنگ اول، اجل كشته شد

وداع غم آباد جان اوریا

عدم را متاع بیار و بیا

به خون از گل زخم در خارخار

ز خار مژه تا جگر لاله زار

فرس در رمیدن ز بخت سیاه

نفس درتپیدن ز مستی آه

بیا ساقی آن بكر نادیده شوی

غبار دل و دیده را شست و شوی

به من ده كه دامادیی سر دهم

عروس قضا را به شوهر دهم

***

عروسی داوود با زن اوریا

ز بذل كفم، مایه اندك شده

گهر خون و دریا مشبك شده

به مطبخگهم، یعنی این نه سپهر

یكی گربه ی لقمه دزدی است مهر

كه بر روزن اندازه جستن كند

چو افتد به مغرب نشستن كند

طرب، چاشنی گیر ساز غم است

عروسی، بكارت بر ماتم است

كه داوود از عشق بر جوش زد

گل اشك را در پس گوش زد

شكفته ترین مجلسی ساخت چست

كه باغ بهشت از پس غنچه رست

چنان ماه از بزم درمی گرفت

كه سایه ز خورشید برمی گرفت

روان شد شترهای یاقوت بار

چو دود دل مفلسان در قطار

ستوران زین نقره ی زر لجام

چو گلگون اشك سراسیمه گام

ز پروین سم تا مه عید گوش

مرصع چو مژگان گوهرفروش

غلامان مشفق، انیس و رفیق

ز طرف كله تا كمر در عقیق

خرامنده چون كبك نادیده باز

قدم بر قدم، مست قهقه ز ناز

كنیزان رقاص مشكین كمند

جهانگیر دل های مشكل پسند

شكر در چكیدن ز تنگ دهان

كمر در گسستن ز بار گران

عروسی كه آشوب ایام بود

خیالش تلفكار آرام بود

ز خالش كه آن مردم دیده بود

بنفشه به گلبرگ چسبیده بود

درآمد در آغوش هودج سبك

چو مهر درخشان در ابر تنك

یكی ناقه از پی گریبان دران

جرس بند محمل، دل دیگران

خرام از مدارایی گام او

مبادا چكد از پی اندام او

سراسیمه، داوود بیرون دوید

به تقطیع آن سرو موزون رسید

یكی منظرش بود پرداخته

ز مرآت گیتی نما ساخته

به هم شیر و شكر درآمیختند

گل از شاخ بوسه فرو ریختند

عروس آشنایی شو را چو دید

نقاب از رخ و چادر از سر كشید

به بستر ز آغوش غلتیده شد

نسیمی به گلبرگ پیچیده شد

خدنگش در آماج تا پر نهفت

ز پیكان به پیكان، گل تر شكفت

بیا ساقی آن دیو میناحصار

پری در پیاله، ولی رعشه دار

به من ده كه اینك سلیمان رسید

پری وار شد دیو غم ناپدید

***

تولد حضرت سلیمان

هزاران سرشك قضا خون شده

كه تا قطره ای در مكنون شده

چو این كهنه گلبن ز من تازه شد

رخ اشكم از خون دل، غازه شد

سلیمان ز داوود در عرصه تاخت

گهر آب گردید و شكر گداخت

ز عقل چهارم كه فعال بود

پریشانی حال، پامال بود

چو سالش صلا بر شش و پنج زد

ز نقش پی اش سكه بر گنج زد

رموزی كه جانسوز اندیشه بود

برش چون می ناب در شیشه بود

***

حكایت پیر زال كه باد آردش را برده بود

عصای قلم پی شكن می رود

كه از پیر زالی سخن می رود

چو حرفش دهد پای لغز زبان

به مخرج نباشد گذار بیان

به پایش سرش دیده بانی كند

كه شاید سراغ جوانی كند

ز بحر كفم، خامه ی تیز دست

چنین رعشه در پای افسانه بست

كه روزی عجوزی دل از فاقه ریش

خمیده كه یابد جوانی خویش

فكنده به بر، تو به تو ژنده ای

ز دوش وجود و عدم كنده ای

ز چركش شپش بس كه مسطر زده

گریبانش، سوهان نو آژده

دماغش، زرشك خراشیده كار

شكسته به خشخاش تر، كوكنار

ز بینی به روی خطا، عزم چین

به میمون رم خورده، كج بسته زین

گرفته به گردن سوی خانه اش

پر از گرد دستاس، انبانه اش

بر او دیوبادی برآشفته شد

غبار پری چهره اش رفته شد

كهن زال گرینده ی ناامید

كه نقاش صنعش به خنده كشید،

چو گندم به داوود شد سینه چاك

به یك دست باد و به یك دست خاك

به نوعی طلسم شكن گشته بود

كه ابروش قفل دهن گشته بود

چو كامش، هوای سخن می گرفت

سخن را ز آب دهن می گرفت

كه خصم افكنا! داد از دست باد

سرگیتی ات خاك درگاه باد

سفیداب رزق مرا باد برد

به خون، آسیای دهن غوطه خورد

ندارم چنان طاقتی مختصر

كه این پاره دندان نهم بر جگر

رسول خدا، دید اعجوبه ای

ز چنبرگر چرخ، منصوبه ای

زنخ حقه ی ناف را در شده

پر اجزای مرگ مكرر شده

جوابش چنین حاكم عدل داد

كه حكمم چو باد است بر گوش باد

روان شد سوی كلبه اش پیرزال

چو در تنگنای قلم، پیچ نال

به درگه نشسته سلیمان چو ماه

شكسته به خورشید، طرف كلاه

تبسم كنان گفت كای پیر زال

در این پرده چون بسته بودی خیال

برون داد شرحی كه سر توشه داشت

نمكسود رزقی كه از خوشه داشت

بگفتش كه رو سوی دیوان خدا

بگو خصم خواهم نه این عذرها

دگرباره، چین تحفه ی خم به خم

به ذره گه مهر دین زد قدم

شراب از عقیقی كه نوشید، گفت

در از نوشخندی كه جوشید، گفت

زبان كز سخن، معنی انگیخته

بود تیغ جوهر برون ریخته

سخن، جوهر و نكته دان، جوهری است

ته نكته سرجوش پیغمبری است

سلیمان درآمد ز در همچو مهر

برون داده گلزار از رنگ چهر

لبش از تبسم گل می پرست

سخن تا به لب رفته صد جا ز دست

چو عرش معانی به كرسی نشست

چنین پرده بر لحن داوود بست

كه ای چار سركش به فرمان تو

همه درد، محتاج درمان تو

فرستی به آب ار كه برگرد زود

رسد پا ز سر كرده در مشق رود

به خاك ار اشارت نمایی كه خیز

رود تا فلك از پی رستخیز

فروزی به آتش اگر شمع چهر

به خاكسترش كس نگیرد ز مهر

دعایی بدم، باد را دست گیر

همین رتبه را پایه ای پست گیر

دعا كرد داوود و كف برگشاد

برون آمد از خرقه ی لاله، باد

برآشفت گرد در خسروی

چو بر كشته ی غم، دم عیسوی

كه ای پرده در! محرم هر دمی

جنیبت كش عطسه آدمی

ربودی چرا قوت این پیر زال

به دستاس یغما شدی در جوال

به گرد در خسروی گفت باد

كه بر آسمان پرده ات بسته باد

چو بر دوش دریا زره گر شدم

هم آورد مینا و ساغر شدم

به دریا درون، زورقی شهربند

كه بد ماه عید و سپهر بلند

روان و ز گنج روان حامله

در اشك بر چهره قافله

در او رخنه ای كرده سوهان آب

كه سازد نگونش چو جام حباب

نمودند در راه حق كاروان

به صدقه دو ده یك ز گنج روان

سوی من چنین حكم آمد كه خیز

در این رخنه چیزی كه یابی بریز

ندیدم ز دریوزه ی هر دری

ز دستاس این زال، حاضرتری

كنون آن دو ده یك از این زال شد

زبردستی فاقه، پامال شد

عجوز ستم دیده ی گردباد

كه بادش گره از امل برگشاد،

به ساحل درآورد آن سیم و زر

كه نتوان كه به كشتی ز موجش گذر

گل زعفرانش، گل باده گشت

پیاله ز عكسش، پری زاده گشت

بیا ساقی آن چشمه ی زندگی

خزان گل و رنگ شرمندگی

به من ده كه خضر معانی شوم

حیات می جاودانی شوم

***

مناقشه دو تن بر سر شرط بستن و نزد حضرت داوود رفتن

منم چشمه ای در ته ژنده ای

فرو مرده هر روز و شب زنده ای

مرا چشمه، آیینه ی دل بود

دریغا كه خورشید در گل بود

همه آب و ماهیش، لوح و قلم

كنار و میانش وجود و عدم

چو خواهی شوی دیده ی دیده بار

به سرچشمه ی عشق، غسلی برآر

فسردن ز بس نقش بستن نگاشت

حبابش چو گوهر، شكستن نداشت

یكی زآن دو تن، گفت با دیگری

كه در عرصه، گر مرد دعوی گری

در این چشمه ی سرد خاطر فروز

سر شب كنی جایگه تا به روز،

ستانی ز من كیسه ای پر درم

به عمر سخا و به جان كرم

در آن چشمه در رفت، همیان ستان

هوس، دلربا و هوا، جان ستان

تپان و گره بود تا صبحگاه

دمی همچو ماهی، گهی همچو ماه

كه تا از بنفشه، سمن رسته شد

رخ گیتی از تیرگی شسته شد

فسرده شكر، آب گرم اشتعال

طلب كرد همیان زر، بی همال

كمان دو تركش كشاكش گرفت

به نیزار انصاف، آتش گرفت

گریبان به چنگ دریدن فتاد

چو برگ خزان در پریدن فتاد

ز رخسار و لبشان پر و اندكی

بروت از یكی كند و ریش از یكی

به مویی كه كندند از طول و عرض

ز مژگان و ابرو گرفتند قرض

به كف ماندشان ساده در آب و تاب

زنخ از مه و چهره از آفتاب

به درگاه داوود رفتند چست

كه تا نقششان بر نشیند درست

زمین بوس را درفكندند طرح

ز میثاق دوشینه دادند شرح

نبی گفت كای تشنه میر سراب

به سرگشتگی، نور چشم حباب،

نظر بر چه بودت در آن چشمه در

كه چون عكس بودی ز خود بی خبر

كج اندیشه ی مفلس راست گو

پراكنده ی روزی كو به كو،

چنین قهقه گریه بیرون فشاند

زبان را دم تیغ در خون نشاند

كه ای همت آسان مشكل پسند

غبار درت، تاج مهر بلند

در آن چشمه، میلی بر ایوان شاه

به شمعیم می ریخت دود نگاه

رسول خدا گفت: ای هوشمند

از آن شمع دیدن، شدی بی گزند

گز ماهتابت كه در هفته است

مپیما كه از كیسه ات رفته است

به حسرت برون رفته از بارگاه

سراسیمه آه و پریشان نگاه

سلیمان به آن ته برشته رسید

ز شور كبابش، سرشكی چكید

كه شو سوی درگاه گیتی پناه

كه ای سكه ی نقد سر اله

به قانون اندیشه، پرواز كن

نوایی ازین خوب تر ساز كن

دگر باره برگشت آن اشك ریز

به دیوان مضمون الهام خیز

سلیمان درآورد از در بهشت

ز پی بخت سرسبز چون موج كشت

كلاله فروهشته بر لاله زار

شده عنبر و مشك را تار و مار

به شش سالگی، رشك صد سالگی

خور از تاب رویش به تبخالگی

نشست و قیامت به تعظیم خاست

نگاه چپ اندازش آمد به راست

طلب كرد تشتی پر آتش چو مهر

كه دوزخ فروریخت سامان چهر

هماهنگ آن تشت، آورد پیش

دو مرغ كباب از گلستان خویش

زمانی به پهلوی هم مرغ و تشت

نه این جوش كرد و نه آن چرب گشت

چو داوود در آتش و مرغ دید

به مضمون شمع و نظاره رسید

گر و برده، بستد زر ناب را

ز بخت سیه، جام مهتاب را

بیا ساقی آن آفتاب منیر!

كه جام است از او گردش چشم شیر

به من ده كه بندم به یك تركتاز

دم این كهن گرگ روباره باز

***

گفتار در عیاری آن سه تن و مناقشه با پیر كردن و نزد داوود رفتن

جگر را ز اشك غم دل پذیر

ز دزد آنچه ماند برد فالگیر

خیال از پی غم، شتابان رود

زند دزد بر دزد و پنهان شود

چنین بافت نساج اندیشه تن

لباس معانی به قد سخن

كه جمعی ز دزدان نادیده كار

رباینده ی گردش روزگار

به یغمایشان نوعی آمیخت دست

كه بی جلوه شد سایه ی هر چه هست

چنان می زدندی به نظاره، راه

كه تا دیده بودی، نبودی نگاه

سه دزد دورو از یكی خواجه تاش

ز كاشانه بردند نیمی قماش

به دروازه ی شهرشان ریخت جوش

نشسته یكی پیر پشمینه پوش

چنان با شكفتن درآمیختی

كه تا غنچه گشتی فرو ریختی

رسیدند دزدان رهزن به پیر

چو شكر فتادند در جام شیر

امانت سپردند آن پیر را

چنین عهد بستند تقدیر را

كه ما هر سه با هم چو آییم پیش

ستانیم این نیمه ی بار خویش

سپردند و گشتند از پیش پیر

بهار كنار یكی آبگیر

نشستند هر یك در آن آبگیر

هوس در خرابی، نظر سوی پیر

پریشانی از مویشان سرگشود

چو دیدند شانه به جا مانده بود

یكی از سه تن فتنه شد سوی پیر

كه تا آورد شانه ی جعدگیر

رخ پیر را صبح خندان گرفت

كلاغی به ریش حریفان گرفت

كه خواهم ز تو نیمه بار قماش

به قول رفیقان من گوش باش

چو پرسید پیر از رفیقان خبر

بگفتند آری بده، بد مبر

گرفت آن امانت، سبك در شتافت

به نوعی كه اندیشه گردش نیافت

رسیدند دزدان دیگر به پیر

چو آتش به موم و چو شكر به شیر

ز مویش كه بر آبرو ریختند

همه برف بر یخ فرو ریختند

تپانچه رخش را خریدار شد

ز خونش گل نو به بازار شد

به داوود رفتند و گفتند راز

كه ای كارگاه الهی طراز

به این پیر دادیم یك نیمه بار

همه پود سیمین و زرینه تار

كه چون پیش وی هر سه حاضر شویم

ستانیم امانت، به منزل رویم

رفیقی ز ما رفته بی ما برش

شده رهزن عقل غفلت گرش

گرفته امانت از این دل سیاه

ندارد عوض در جگر هیچ آه

چو داوود بشنید آن راز را

مخالف نوای غلط ساز را

ز چنگ شكسته برآمد خروش

كه آری چنین است ای تیزهوش

چنین گفت نوروز عدل كهن

كامانت به این هر دو تسلیم كن

به پیر آن جوانان درآویختند

دگر ره، ستیزه برانگیختند

سلیمان، ستمدیده را پیش خواند

به سرگوشی این حرف شیرین چشاند

كه برگرد و شور دگر درفكن

به تار مخالف چنین نغمه زن

كه نزد من است آن امانت تمام

حلال است بر غیر و بر من حرام

روند این دو تن از پی آن یكی

نه اندیشه ای در دل و نه شكی

دگر باره آن پیر معنی توان

بر دولت آمد چو بخت جوان

گهر تا سپر برین برفشاند

سخن را چو پروین به كرسی نشاند

شدند و نیامد، هم از پی برفت

چو آن ناله كز سینه ی نی برفت

قد و چهره ی پیر شد بی نیاز

یكی جام گلگون، یكی سرو ناز

بیا ساقی آن عطسه ی آفتاب

كه شد اختر صبح پا در ركاب

به من ده كه زال ره عسرتم

چو بیژن اسیر چه محنتم

***

گفتار در نسب و به هم رسیدن بلقیس

چنین می كشد عطسه ی كلك من

مسیحای معنی به روی سخن

كه بد پادشاهی جوانبخت نام

به یك دست تیغ و به یك دست جام

به خوی و هوس، مار و طاووس بود

ستم پیشه در حق ناموس بود

هر آن گلرخی كآتشین چرده بود

بكارت به پشت پدر برده بود

***

تمثیل

اگر خارپشتی ز دشت آوری

به منزلگه لاله اش پروری

شود نسخه، مرغوله ی سنبلش

درشتی اقلیم بوس گلش

هوایش برد غنچه ی دل به كار

نم تربیت، گوهر شاهوار

چو خار نوازش به دامان زند

گل زخم جوش از گریبان زند

به دورش ز پیمانه ی خاص و عام

كه بودی ستم، گردش چشم جام

به هر گونه علمی سر و كار داشت

رگ جان آسان و دشوار داشت

ز بس علم تسخیر، سر كرده بود

پری، لعبت و دامنش، پرده بود

سحرگاهی آمد سوی بیشه ای

به كف، شاغری؛ در بغل، شیشه ای

فرو گسترانید لعبت گری

پرندی بر او نازنین پیكری

چه پیكر! كه كلكش چنان برنگاشت

كه جان از گرانی در او جا نداشت

لبی می زد و عشوه ای می نمود

غمی می فزود و دلی می ربود

نگاهش به خون، آرزو می سرشت

مژه، خامه می داد و او می نوشت

ز اشك سراسیمه ی شور پی

چو دریا به هم خورد دامان وی

كه از كیست این صورت جانگزای

به این صورت مردمی دلربای

پرند از پری گستر دیوبند

نگارنده ی پیكر دلپسند،

بگفتا عمیره یكی خردسن

عروس چگل، گلبن شاه جن

از آن شرح دوشیزه، سرمست شد

دلش همچو جام می از دست شد

لبی را به افزون نمك گیر كرد

پری دخت را صید تسخیر كرد

عمیره درآمد به جلوه گری

به رفتار خوندار كبك دری

چنان شیوه ای داشت در همدمی

كه قالب تهی می شد از آدمی

روان، آن پری را نه نسیه كه نقد

به كابین آیین خود بست عقد

به نظاره ی لذت مشترك

سفیدی به جا ماند از مردمك

چو در هارون سیم، دسته نشاند

دو شاخه ز عاجش به گردن بماند

ز سركوبی تكیه ی تنگ تنگ

كلاه قلندر شده لعل رنگ

ز پیكان غنچه، دل لاله چاك

ته چشمه، خونی و ماهی، هلاك

عمیره در آمد به ناله چو نی

فرو زاد بلقیس چون برق می

بیا ساقی آن گل كه در بیشه است

گلاب است و در قعله ی شیشه است

به من ده كه همت بلندی كنم

به نامحرمان، قلعه بندی كنم

***

در تعریف قلعه ساختن و به سیر رفتن بلقیس

دلی را عمارت كن ای خودپرست

كه اینجا و آنجا توانی نشست

دژی گر سپهر است همدوش او

خرابی كشد حلقه در گوش او

چو می، شیر گیر حصاری مباش

جگر خون مساز و به ساغر مپاش

قضایی كه متواری آسمان ست

به زیر آورندش كه شور جهان ست

حصار تو لطف اله تو بس

در آب و در آتش پناه تو بس

كه بلقیس چون مهر تابنده شد

لبش ماه عید شكرخنده شد

گلش، آستین صبا می گرفت

هوای دل او، هوا می گرفت

طلب كرد خارا كنی را به كار

كه شد موم، دل سختی روزگار

تراشیدی از سینه ی مور درد

ز خاطر، غبار و ز آیینه، گرد

شراری كه بیرون جهاندی ز سنگ

چو یاقوت در آب كردی درنگ

دو انگشت، پرگار اندیشه اش

چراغ هنر، شعله ی تیشه اش

قدم در زمین، بیستون استوار

غبار پی اش، نقش شیرین سوار

در آن بیشه، طرح حصاری فكند

بهشتی فراخ و نگاری بلند

درش، كهكشان؛ عنكبوت، آفتاب

تنیده به یك ذره عمری لعاب

نگارنده ی قصر و باغ ارم

قدم زد برون سرای حرم

كه شو سوی باغ و ببین كاخ را

عروسان و مرغان گستاخ را

به نوعیش گردون رصد كرده است

كه لغزیدنی چند، رد كرده است

شكر لب چو در گوش، آن در كشید

ز شهد هنر، نوش مژده چشید

نوآموز و بی رحم و مایل شكار

خوشا! حال مرغی كه گردد دچار

خرامان، خرامان، هزاران كنیز

ز پی شور هنگامه ی رستخیز

همه روز انگیزشان در خرام

غبار پی افتاده در احتلام

به آن دژ، كه معراج اندیشه شد

پریزاده چون باده در شیشه بود

بیا ساقی آن انتخاب حیات

حیات روان بخش آب حیات

به من ده كه جانداروی دل شوم

ز غم های بیهوده غافل شوم

***

گفتار در شهرت بلقیس

به رنگینی خود میالای دست

كه آفت بود شهرت هر چه هست

مكش بوی شهرت كه سوزد دماغ

نگون كرده خورشید و مه را چراغ

***

تمثیل

چو گل ز آب و گل، شهرت باغ شد

به چنگ خسان، پنبه و داغ شد

كه شهرت وجودم به تاراج داد

فتادم به خاك و نشستم به باد

ز دیدن كه شور نظر آمده

شنیدن، قوی نشئه تر آمده

چنین زد به گوش جوانبخت شاه

كه بلقیس را بدر گردیده ماه

به فصلی كه از باددستی دی

حباب پیاله شدی جام می

دمه در برآشفتن زمهریر

فسرده تر از سبلت ترك پیر

می ای در قدح، مهر افلاك شد

كه آتش، حساب غمش پاك شد

ز نوش معانی، فریبنده تر

ز جوش جوانی، غم افكنده تر

یكی زآن میان چنگ بر چنگ زد

چنین عاشقانه بر آهنگ زد

كه شاها! جوانبخت باشی مدام

فلك زیر چنگ و زمانه به كام

مگر قصه ی ماه نشنیده ای

كه بسیار بی مهر گردیده ای

چه ماهی! كه بلقیس نام وی است

به بوی گلاب و به رنگ می است

ز انگیزش ار در تصور شوم

ز آب منی چون صدف پر شوم

چو این نغمه راه جوانبخت زد

فلك را قضا بر سخت زد

ذوالشرح را خواند در پیش خویش

كه ای مرهم زخم ناخورده نیش

تو را رسته نوباوه ای در چمن

چو گل، زیبق لاله ی گوش من

چرا تاكنون غنچه سربسته بود

ورق در گریبان گلدسته بود

به دستور شاهانه دستور گفت

كه ای با عروسان اقبال جفت

به بیشه درون قلعه ای ساخته

كلاه از سر مهر انداخته

كسی را بر آن نازنین نیست دست

قدم پیش نه گر تو را میل هست

بیا ساقی آن سرخ عیار را

كه شد محتسب، خیل هشیار را

به من ده كه غم، اشتلم می كند

خیالم سر رشته گم می كند

***

در تعریف بلقیس و پریان

غمی تا نگیرد گریبان دل

نشاطی نخیزد به سامان دل

پیامی كه در سینه ماند ز لب

چه ها می رود بر سر روز و شب

به حال طبیعت، ستم كردن است

فرو بردن دم، ورم كردن است

به پاسخ پریزاد گفت: ای پدر

چنین رو ز من نزد آن دادگر

كه رخ نه به میدان من یك ركاب

جهانگیر تنها روست آفتاب

پریزادگان پر به پر بافتند

ملك را به یك عشوه دریافتند

سراپایشان خسته ی چابكی

میانشان كمر بسته ی نازكی

كه نی بندبندش فغان می كند

هنوز از اثر، امتحان می كند

به خاصان خود داد بلقیس دهر

به یك دست باده، به یك دست زهر

درآمد جوانبخت تنها خرام

به خلوتگه شاهد نیكنام

ز هر نوش لب، جام زهری چشید

كشید از قضا، آنچه باید كشید

ملك سرو بود و كنیزان تذرو

تذروان رمیدند و افتاد سرو

صراحی گره شد به لب خنده اش

میستان دل، چشم گرینده اش

بیا ساقی آن ارغوانی غبار

رهآورد گردی و مردی بیار

به من ده كه روشن كند سینه ام

كه زنگی است گیتی بر آیینه ام

***

تمثیل

صراحی چنین گفت در گوش جام

كه ای شعله ی فتنه بالا خرام

صراحی چو زد نكته بر گوش جام

ز بلقیس برخاست جوش خرام

ز هر سو محرف گشادی نگاه

نشاندی فلك را به خاك سیاه

سپرها فتاده به پای سنان

چو دست دعا، جانب آسمان

بلایی كه از چرخ نازل شدی

ز بسیاری نام، غافل شدی

به هر پشته ای، كوس حاضر جواب

چو خم تهی باده در آفتاب

چو بلقیس دریافت آن رستخیز

مژه زیر بار بسی تیغ تیز

به آن لشكر فتنه آواز داد

سخن را چو گلبرگ، پرواز داد

كه گوید چنین شهریار شما

بلای خزان و بهار شما

زن و دختر خود به كار آورید

یكایك بر شهریار آمدید

سپه چون ز كارش خبر داشتند

به پاسخ، قیامت برافراشتند

كه شمشیر ما، دختر بكر ماست

زن پرده در شعله ی فكر ماست

به او نو عروسی كه مایل كنیم

یكی زخم كاری حمایل كنیم

شكرلب چو بشنید پاسخ تمام

سراسیمه برگشت از طرف بام

تراویدشان شیشه ی آزمون

دل ریش و جان شكسته برون

كه ای خیل! با من اگر بگروید

مرا شاه سازید و لشكر شوید

دم از تیزی تیغ مژگان زنم

جوانبخت را سر ز تن افكنم

سراسیمه سر در سجود آمدند

همه در سجود و درود آمدند

كه تو پادشاهی و ما بنده ایم

كله ها ز شادی برافكنده ایم

درآمد بر ایوان مه خورپرست

كه آرد سر كشته ی زهر مست

زلالی! پی روشنی رقم

سر شمع گیر و زبان قلم

ز زلف آن كه چوگان طرازی كند

به گوی سر، این نوع بازی كند

سر كشته بر روی زانو گرفت

رخش را به محراب ابرو گرفت

كشیده به رخسار نیلیش تیغ

دریغا! ز نا كامی او، دریغ

چه گفتند در گوشت ای تیزهوش

كه یكباره گشتی چو گوهر، خموش

كه شد ساقی ات؟ این چه مستی است باز

كه افتاده هوشت ز آهنگ ساز

سر از بام قلعه به لشكر فكند

سبب پرس او را به محشر فكند

برون آمد از قلعه آن حورزاد

چو جان از تن عاشق خود مراد

یكی شهر بی انتها ساختند

كه شورش به آن عالم انداختند

چه شهری! كه تا حشر، آوازه اش

رسیدی ز میدان به دروازه اش

چو آن شهر گیتی نما شد تمام

نسیم صبایش، سبا كرد نام

به هر روزنی، قبله یكرو شده

همه طاق بندی ابرو شده

در آن شهر، بلقیس مه پاره چهر

می زهره گردیده، مینای مهر

بیا ساقی آن نرگس گلفروش!

گلاب جگر تاب یاقوت پوش

به من ده كه هدهد به دستان زند

ز بلقیس، راه سلیمان زند

***

رفتن هدهد و دیدن بلقیس را در سبا

چمن خوش، هوا خوش، چه غم خوردن است

كه ایام دست از طرب بردن است

نمی پرسی از من، كه پرسیدنی ست

«شكوفه، پریشانی مغز كیست؟»

بنفشه كه نیلی شده چاك چاك

ز چشم كه افتاده بر روی خاك؟

بهین فصلی از فصل اردیبهشت

كه گل ز آتش چهره، دل می برشت،

چمن، زخمی خنجر ناله بود

لب كشت،‌ قربانگه لاله بود

ز هر غنچه ای مریمی زاده بود

مسیحی به هر گاه افتاده بود

درآمد روان باد آتش نهاد

كه نامش قضا «برق خطاف» نهاد

سبك در میان، طرف دامن گرفت

بساط سلیمان به گردن گرفت

بگسترد در باغ كشمیر، رخت

ز داغ دل لاله بنهاد تخت

ارم باغی آراسته چون عروس

بهشت از خراج رخش نیم بوس

ز سامان تخت جم كامیاب

سپهر و زمین، ذره و آفتاب

چو بر چتر مرغان، نظاره تنید

به جا هدهد تاجور را ندید

كه هدهد چنان شد كه بی حكم من

دهد راه، خورشید در انجمن

عقاب از غضب پر زد و در شتافت

هوا را ز مقراض پر برشكافت

بلای سیه، سایه ی بال او

فراز اجل، قید چنگال او

به هدهد رسید و گرفتش به چنگ

چو ناخن كه در زخمه گیرد ترنگ

اگر صحبتی هست ای تیزهوش

بیا و لباس سلامت بپوش

پی پاسخش مرغ مانی نگار

مثل زد چنین بر غم روزگار

***

تمثیل

رسیدم به سرچشمه ای پیش از این

زلالش چو خوبان چین برجبین

درختان دمیده چو بخت جوان

ز سایه نمودار خور ناتوان

به شاخی نشسته یكی تیره زاغ

كه تاریك می شد ز عكسش چراغ

ندانم كه بر وی چه حالت گذشت

كه فی الحال، همرنگ طاووس گشت

مگر مژده ای خورد بر گوش او

كه شد موجه ی طوطیان جوش او

مرا هست هم مژده ای در یدك

كه زنگ است بر نعل اسبش فلك

ز تقریر آن كآمده خوشگوار

شنیدن تواند مگر شهریار

عقاب آن گرفته به چنگال خویش

فرو كوفت بر یكدگر بال خویش

فكند از عقابیش در پای تخت

چو بر موجه ی لجه، برگ درخت

تو را دیده در گریه و خنده است

نگاهت چو مژگان پراكنده است

نه ای بی خبر! سوز و تابیت هست

به دل گفت و گوی كبابیت هست

به پروانگی، بالت آسوده است

هلالی پس روزنی بوده است

روان هدهدی از سبا آمده

چمن را هزاران نوا آمده

نفس در ته نای منقار ریخت

شكر پیش طوطی گفتار ریخت

كه كشورگشا، صاحب اورنگ باد

فضای غمت خاطرش تنگ باد

جهان از پی ات ذره ی جسته ای

سپهر از دمت شیشه ی بسته ای

به دور رخت خط مشكین نقاب

در آغوش دود جگر، آفتاب

رسیدم به شهری كه نامش سباست

سراسر رو آب و خاكش هواست

نه چون ملك دنیا ز آب و گل است

كه آبش حیات و زمینش دل است

شكرخنده، دلال بازارشان

پری، صورت پشت دیوارشان

در او ماده شیری است صاحب سریر

كند متكا، پیكر نره شیر

هزبر است و بلقیس نام وی است

به خنده، شكرزار و گریه، می است

ملك را نوازد چو گردد سوار

به آهنگ خلخال بهر شكار

هنوزش نگه، قاصد راز نیست

هنوزش مژه، قادرانداز نیست

هنوزش به رخ، غازه نالوده است

بلا خفته و فتنه آسوده است

نبرده است نار بلورش به بر

ز دندان، پی قطره ای در جگر

هنوزش چمن خالی از بلبل است

به پیچیدگی، غنچه اش مایل است

برآورده تخت بلندی ز عاج

كه ساق وی از عرش بگرفته باج

چو ماه نو آن زهره ی بی نقاب

كند سجده پیش رخ آفتاب

شنیدن كه دل می كشد سوی دوست

هوای دل از یكه تازان اوست

ز هدهد چو شرح سبا گفته شد

دماغ از می غیرت آشفته شد

صبوحش سر داغ لاله گشاد

چمن، خون ز چشم پیاله گشاد

بیا ساقی آن آتش آبناك

شرر را زده قطره ی اشك تاك

به من ده كه نامه نویسم به ماه

ز كلك گهر سلك دستور شاه

***

نامه فرستادن سلیمان به بلقیس

چو افتد به مكتوب و پیغام، كار

شود گرم، هنگامه ی انتظار

چو تیغ زبان بر دهن می زند

دم از آفتاب سخن می زند

دبیر علم خامه را خواند شاه

به قلب قرقخانه ی بارگاه

درآمد دبیر و سبك چنگ شد

صریر قلم را سرآهنگ شد

به بسم الله افتاده راه بهشت

قلم «انه من سلیمان» نوشت،

كه این نامه ی خالی از هر گمان

به نام خدای زمین و زمان

خدایی كه بی او، خدا ناخداست

به هر بحر و كشتی، خطا در خطاست

تویی ماه نو، خورپرستی مكن

وز این درد نوشیده، مستی مكن

پرستش كن آن جوهر فرد را

نشاط دوا و غم درد را

ز چین دلاویز زلف سخن

چنین نامه پیچید بر خویشتن،

كه بر هدهد تیزپرواز بست

همان نامه را شاه یزدان پرست

چه نامه؟! شكن گیر هر دود دل

ز پروانه سوزان چین و چگل

به هر نقطه رقصیده مشتی سپند

ز خال لب ساقی هوشبند

به روزنگه قصر آن خورپرست

سبك كرد بال و گران پر نشست

فرو رفته بلقیس در خواب ناز

لب او نگین سلیمان نواز

چو نامه رسان، فتنه در خواب دید

ز روزن به گلزار خفته پرید

به سیمش ز منقار افشرد گاز

به نوعی كه برجست از خواب ناز

چو تار نظر بر نظاره تنید

به دامان پاكش یكی نامه دید

از آن نامه، بلقیس صاحب كلاه

فتادش به مرغی كمند نگاه

چه مرغی!؟ دو پا دودی انگیخته

چو شاخی كه برگ و نوا ریخته

به تارك كلاهیش از نار دود

دمی در ركوع و گهی در سجود

چو دریافت زهره رخ مهر كیش

كه این نامه، آن مرغ آورد پیش،

تعجب به دریای فكرش فكند

عرق ریختن ها بر آتش سپند

كسی را كه این مرغ، نامه بر است

به حق خدایش كه پیغمبر است

در آشنایی زند جان من

كه خوش دلنواز است ایمان من

چو مست می نامه شد حورزاد

ببوسید و بر روی دیده نهاد

بیا ساقی آن مریم تاك را

كه روح الله است این كف خاك را

به من ده كه بلقیس پروین كلاه

نویسد جواب رسول اله

***

در جواب نامه بلقیس

بیا ای نوآهنگ نخل كهن

به ناله ستان هزاران سخن

جوابی روان كن چو آب حیات

ختن زاده ی مشك ناف دوات

ز حسن معانی، گلوسوزتر

ز مژگان خوبان، جگر دوزتر

پریزاد دستور را بار داد

ز رنگ حیا، نور را نار داد

ستودش كه ای آبروی عدن

ز بحر در ناب، بر موج زن

نم دوده از مردم دیده گیر

سواد چنین شهر نادیده گیر

ورق از بناگوش جانان ستان

دوات از دل و خامه از شمع جان

رقم بر سمن زار گل سوز كش

شب قدر را بر رخ روز كش

همه نعت و توحید و حمد و سپاس

بری از گمان و فزون از قیاس

نگارنده دیبای زرین قلم

ز ناله چنین ریخت مشك رقم

كه ای ساقی آباد پیغمبران

صبوح خرابات جان پروران

به حقی و پیغمبر بر حقی

به لطف خداوند تو ملحقی

در حجله بگشا، میان را ببند

به شبگیر پست و صبوح بلند

كه اینك رسیدم چو دوران جام

به بزم نظر ساقی ات والسلام

روان، هدهد از گلستان مراد

درآمد به كاخ سلیمان چو باد

سر نامه بگشاد، گیتی ستان

نگاهش، ورق گستر گلستان

بیاراست هنگامه ی جان پسند

صراحی دل را به قهقه فكند

بیا ساقی آن شوخ دشمن ربا

به هر زهد خشك، آتش و بوریا

به من ده كه بلقیس اینك رسید

ز باغ حریم سلیمان دمید

***

آمدن بلقیس و زفاف

خبر از دل آن دو كس می دهم

جگر را به باد نفس می دهم

كه محمل به نزدیك هم آورند

هوس را به خوناب دل پرورند

زلیخا چو برگ جوانی گرفت

غمش، رقص باد خزانی گرفت

به جانان شبی كآفت هوش بود

گل دامن و سرو آغوش بود

چنان یوسف از عشق گردید مست

كه چون شعله می خاست تا می نشست

دم صبح كاین قیر گون اهرمن

عقیق سلیمان فكند از دهن

چو دیده جهان چشمه ی نور شد

نگه مرغ آبی كافور شد

قدح نوش، بلقیس توبه شكن

خرامنده شمشاد گل پیرهن

درآمد به حمام از گرد راه

خورش، طشت زر؛ قرص صابونش، ماه

سرینش چو شد آب را جان پاك

گریبان قرص قمر گشت چاك

پی بوسه دزدیدن موج آب

به چشمك زدن می شكستی حباب

چو خشتی گرفتی به بر آن سرین

شدی آفتابی به روی زمین

در گوشوارش به تابش فتاد

چراغی به هر گوشه ای قبله داد

به آن درد تیمار بیمارخیز

عماری نشین گشت هفصد كنیز

همه قاقم اندام سنجاب پوش

همه تلخ ابروی شكرفروش

زلالی ندارم از این گفت و گو

به جز آب حسرت، نمی در گلو

***

عروسی سلیمان و بلقیس

سخن را بدانجا تنیدم نظیر

به قد حكایت بریدم حریر

كه موكب به بیت المقدس رسید

سراپرده بر چرخ اطلس رسید

ز گرمی، عرق باده ی ناب شد

به لب ها درون، بوسه ها آب شد

پیاله به كف نرگس از خواب جست

كباب دل لاله بر شعله بست

به قهقه، گلوی صراحی درید

دل شیشه از چنگ ساقی پرید

منادی ز بلبل كه عشرت كجاست

عروسی گل با نسیم صباست

سلیمان چو دانست كآید پری

به بیت المقدس پی دلبری،

برآراست بزم و بپیراست تخت

برافكند تاج و درافكند رخت

هوا از در باغ تا طرف دشت

به خندیدن گلرخان می گذشت

چنین گفت جم كای نگاران بزم

مرا جزم گشته ست این قسم عزم

جهان خسروا آصف برخیا

دم سحر و اعجاز را كیمیا

یكی اهرمن موج دریای قیر

دهانش دم كوره ی زمهریر

مركب ز ایام هجران شبی

فروهشته تا زیر دامن لبی

ز تشخیص تركیب آن زهره سوز

خورد مرگ او، مومیایی هنوز

قدش خنده ها بر مناره زده

مژه، زهره ها بر قناره زده

اگر بحر كردی به لب هاش نشر

به حلقش رسیدی مگر روز حشر

لبش با خراش سخن گشت جفت

به الماس پنهان، چنین مهره سفت

كه بلقیس را ساق، پر موست سخت

عروس هوس را سیاه است بخت

دگر پای آن گلرخ عیب پوش

كه چون دست موسی برآمد ز دوش

چو سم ستور است، معذور دار

شكست دل از خاطرت دور دار

به دیوان چنین رفت فرمان شاه

كه لختی زمین پیش این بارگاه

دو جامه گل از پیكرش بسترند

بساطی ز مینا فرو گسترند

ز صنعت گران عرصه ی بارگاه

چنان شد كه می خواست گیتی پناه

به بیت المقدس مه خورپرست

خرامان؛ قیامت ز پی، زیر دست

چو نزدیك درگاه والا رسید

زمین را به رنگ فلك آب دید

ز پا ساق پوشش به بالا كشاند

ستون های عاجش برهنه بماند

سلیمان چو بر ساق او بنگرید

به جز عكس مژگانش مویی ندید

چو از بحر شیشه به ساحل رسید

به تختش بساط مراحل كشید

شهادت به آیین دین، عرض كرد

پرستیدن حق به خود فرض كرد

گهر رنگ آراست در رنگ شد

شكر، تنگ می خواست در تنگ شد

در آغوش بستر، دو سرو سهی

ز سبزه به گل كرده بالین تهی

به نوعی مكیدند هم را ز بوس

كه شد عاجشان گونه ی آبنوس

به دشتی كه خونش ز سر می گذشت

كلاه شبانی پر از باد گشت

به طاقش كه در زیرش انگیز خفت

قلم با دوات درر گشت جفت

فرو برده پسته، رطب را به گاز

لب از خنده ی خونیش ماند باز

در آن پسته شد مغز، مغز قلم

ز شنجرف سوده برون داد نم

فتیله چنان در چراغش نشاند

كه یاقوت تر از دماغش فشاند

چو در كاف كوفی، الف درج شد

گهر یك دویی در صدف خرج شد

ز پیكان غنچه، دل لاله، چاك

ته چشمه، خونی و ماهی، هلاك

بیا ساقی آن بكری حیض ناك!

حرام شكرخورده ی شیر پاك

به من ده كه كانم تهی لعل ماند

در آتشكده لاله ام نعل ماند

***

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

محمود و ایاز

***

توحید اول

به نام آن كه محمودش ایاز است

غمش بتخانه ی ناز و نیاز است

نه محمودیم ما و نه ایازیم

غلام خانه زاد نوش و نازیم

شب و روز از پی خدمت به درگاه

سیاهی می كنم از دور چون آه

به راه خدمتش بیمار خیزم

چراغ روز میر شب گریزم

چو عكسش مردمك را روشنی داد

سر شمعی زد و در آب افتاد

پی آزادی چون ما غلامان

كه می سوزیم مثل دود خامان

قلم، مژگان؛ دواتش، دیده باشد

مركب، اشك خون گردیده باشد

ز چشمم گریه زان رو خون نریزد

كه رنگ مهر او بیرون نریزد

ز بس در هر سرش شور تجلی است

خمیر عشق مجنون، مغز لیلی است

چو اشكی بی رضایش ره نوردد

به گرد دیده نتواند كه گردد

دلم خواهد به كنجی در خزیده

بریزد سیل از آب دو دیده

نخواهم دل از او خوش برگ گردد

كه مفلس، زود شادی مرگ گردد

كسی را كو ز خنده لب ببندد

گلی كز خاك او روید، نخندد

نمك گیر خمیر هر سرشت است

چو روغن در چراغ خوب و زشت است

حلاوت بخش لعل نوش خندان

بلا تعیین كن محنت پسندان

بتان را ساقی میخانه ی ناز

نگه را از نگه واقف كن راز

حریف ناله ی آشفته حالان

رطب دانه كن نازك نهالان

حیات جان و جان داروی دل ها

بهار گلستان آب و گل ها

نهاده روح را بر كرسی دوش

غم یك مشت خاك، آغوش آغوش

به حسرت تا دلی را خون نسازد

در او ننشیند و عشقی نبازد

به كثرت چون برآمد، كو به كو شد

خط خوبان، غبار راه او شد

چو خواهم سیر بینم ماه رویش

گریزم از خود و آیم به كویش

به هر جانب كه تازد لشكر میل

لوای اوست پیشاپیش آن خیل

ز تر دامان نشد تا پاك دامان

كه حسنش ناخنی بر دل نزدمان

غمش محمود را عمر دراز است

ولی سررشته با زلف ایاز است

ز جامش مستی مجنون، طفیلی است

خمیر عشق مجنون، مغز لیلی است

فلك گردی ز راه پاسبانش

گهر، آبی ز اشك مفلسانش

شده چشمم گریبان جمالش

دل افسرده فانوس خیالش

ره پس كوچه، ما را بی شمار است

كه آن مخصوص ما و كوی یار است

سر یك ذره، بی سودای او نیست

دل یك قطره، بی دریای او نیست

از آن یك ذره، خورشیدی دهد هوش

وز این یك قطره، منصوری زند جوش

زمین و آسمانش مست عشقند

ز دست خویشتن پابست عشقند

ز شوقش تا نچرخد سوی افلاك

ز بویش تا نیفتد بر سر خاك،

زمین خود بی خود است و رفته از هوش

فلك را كهكشان دارد در آغوش

چو جوش می از این میخانه رفتم

به توحید دوم، مستانه رفتم

***

توحید دوم

ز نامش چون بیارایم دهان را

زبان گه لب مكد گه لب زبان را

زبان و لب چو در نامش فرو شد

صدای بوسه، ذكر نام او شد

زبان و لب چو جویان بلایند

كه بوس از غنچه ی هم می ربایند

دل و جان از خیالش نوش و نیشند

نگاه و دیده در تاراج خویشند

ز بس چشم و دل من همدم اوست

نوای شادی و راه غم اوست

نگاهی نگذرانم بی نگاهی

دمی برنآورم بی مد آهی

غمش خوش تلخ در چشمم نشسته

به رنگ سرخوش مینا شكسته

مدامش تا نباشد شیشه بی می

دو شیشه می زنم بر هم پیاپی

دو شیشه، چشم من باشد به دستش

كه هشیاری نبیند ترك مستش

ولی این شیشه های می چنان است

كه تا بر هم زنی، خونش روان است

سرشكم بر خزان چهره نآید

جگر گل كرده بر گل می سراید

اگر دیوانه ای تقصیر دارد

كسی دیگر سر زنجیر دارد

خیالش را به خوابی دیده ام مست

خیالم چشم می مالد به صد دست

همه شب در خرابات وصالش

خیالم آید و دزدد خیالش

چو بینم در خیالش خویش بینم

تراوش های جان ریش بینم

پی تاراج حرفش كآمده نوش

دهان پیش از همه، ره بسته بر گوش

ز سرگوشی او با دل در این كوی

شكست شیشه شو با خود سخن گوی

شكستی كش صدا گاه شنیدن

بود خون دل عاشق چكیدن

صفایش در نظر، آیینه آباد

نظر، حیرانی و خاموشی، استاد

شدم چون صورت آیینه، خاموش

به او مشغول و از عالم فراموش

***

توحید سوم

ز نامش در شكست دل نشستم

طلسم دل درستی را شكستم

به نام آن كه مهر او سرشته

ز خون گرم تا جان برشته،

ز دردش مرهمی بر ریش بندم

چو گل بر خارخار خویش خندم

اگر خواهی به درد او نشسته

فروتر شو به دل های شكسته

به گوشش كز سخن گوهر رباید

شكستن را ترنم خوش نماید

به درگاهش كه نبود راه بستن

شكستن راست معنی بت شكستن

مبادا كز تو پیش ترك مستش

شكست دل دهد عرضه به دستش

چنان شد استماعت، قفل بستن

كه او داند صدای دل شكستن

سه چیز نامه تا ناچیز خواند

زبان بی نیازی نیز داند

سه چیز آمد خوش آهنگ شكسته

خمار و خاطر و رنگ شكسته

شكستی هست با دل سوی آن مست

كه نه از پای می آید نه از دست

خوشا حال شكسته بسته ی او

به خشت در سر و دل خسته او

نشستن های او بر گوشه ی خشت

به رنگ عقد شبنم بر رخ كشت

ز شستن در درستی تیر خوردن

دل پیكان گرفتن، جان سپردن

به راهش چرخ در ظلمت نشسته

همین مهر است از وی دل شكسته

ز درد او شبی یا این كه روزی

شكستی گر نباشد، ساز و سوزی

به داغش تا دلم را سوزشی بود

نمك خود ریش می گردید و می سود

شكستی كآن به رنگ آفتاب است

دل این گنج جاویدان، خراب است

ز مژگانش كرشمه واكشیدن

نمك از بوسه ی زخمش چشیدن

شكست این چنینی را به دست آر

پس آنگه بر درستی ها شكست آر

ز دست او به رنگ جام گلرنگ

دل خون گشته را دربركشم تنگ

به جان بیغمان سر درنیارد

دل آزرده را پر دوست دارد

ز دردش می شود آشفته ام چهر

سراسیمه است ذره چون دمد مهر

پی اثبات او پیدا و پنهان

ز دامان، لای نفی ام تا گریبان

ز بس با من خیالش مست ماند

مرا گیرند و او در دست ماند

در این دریا كه كاسه سرنگون است

روانم شاه بیت موج خون است

ز دیوان حك شدم تا او بماند

ورق را مدعی یك رو بخواند

گل هر سرزمینی رسته ی اوست

رخ گلبرگ، شبنم شسته ی اوست

به گلزارش اگر چه خار زشتم

گلی گشتم كه بر سر زد بهشتم

شنیدستم كه دوزخ پر فسرده ست

مگر ننگ منش از كار برده ست

كریمی كاو بهشت جاودان ساخت

مرا در سینه ی من خواهد انداخت

كباب سینه ی سوزان ریشم

جگر را مطرب بی ساز خویشم

نی ام بلبل كه در باغ فراخی

نشینم هر زمان شاخی به شاخی

نه سوسن با زبان ها رسته از خاك

كه خواند سرنوشت سینه ی چاك

ز حرفش لاله سان در خونم انگشت

دهن پیچیده ام در غنچه در مشت

***

توحید چهارم

ز نامش هر گلی كز آب و گل بود

به هم كردم جراحت های دل بود

شقایق نه ز خالش رنگ بسته

برهنه زنگی در خون نشسته

از او چون خواند بلبل، درس فریاد

دلش را برد و غنچه كرد و پس داد

شده غنچه به عشق لاله زارش

سراسر بیضه ی بلبل نگارش

بنفشه دست زیر سر گرفته

كه از سیلیش رنگی برگرفته

ز سوزش مانده داغ لاله، ناسور

شده سوراخ ها در شعله ی طور

ز بس در نازكی، خوی اش نشسته

به او تا دیده ای صد جا شكسته

دمانده زعفران را دردش از گل

برای ریشه ی بیمار یدل

قد شمشاد، دست افشان گردش

بساط ارغوان، گلبرگ زردش

به پای سرو او، جان در سماع است

میان چشم و گوش و دل، وداع است

دریده بینی زنبق ز بویش

پریده دیده ی نرگس به سویش

در این گلشن كه نرگس دیده بان است

شهیدان را به حیرانی ضمان است

از او شبنم به هر برگ دگرگون

شهید تازه ای غلطیده در خون

به هر یك قطره ی خون، غوطه خوردم

سراغش تا نگاه كشته بردم

ز چشم ناظرش تا عین منظور

ندیدم جز نگاه حسرت از دور

ز حیرت با همه خاطرنشان ماند

نشان بنمود آنگه بی نشان ماند

چو مژگان بر در هر دیده رستم

سر مویی ز عكسش پی نجستم

همان بهتر كه خاموشی گزینم

جگر را خون كنم در خون نشستم

***

توحید پنجم

چو گردد گرد نام او زبانم

زبان چون شعله رقصد در دهانم

از آن شعله كه مجنون دود سوداست

از آن رقصی كه لیلی را دو بالاست

چه شعله در صفایش مست نازی

برهنه زخمی شمشیر بازی

به وصفش آن یكی خونی مضمون

شناور ماهی ای در لجه ی خون

ز شورش این یكی آشوب آهنگ

ز بوی داغ لاله زار تا رنگ

دهان ها در ثنایش، چشم قربان

زبان ها در دهان، انگشت حیران

به بزمش شمع ما كاری كه داند

خورد انگشتی و اشكی فشاند

ز سر تا پای در تبخاله جوشد

ز اشك خود، كفن بر خویش پوشد

دمم هر گه ز یادش بی فتوح است

به بنگاه جگر، سوهان روح است

چه رقصی! دست بر گیتی فشانی

قیامت را پس زانو نشانی

نفس كش بوی او دربر نگیرد

سیه ماری است كان در سینه میرد

ز دردش اشك، اشكم را دوا شد

شهیدی را شهیدی خونبها شد

به خاك درگهش جوش جنونم

دود چون زخمی دیوانه، خونم

مگر افلاك را در هم گدازد

برای یك شبم زنجیر سازد

بیا ای ناشنو افسانه بشنو

سخن را راست از دیوانه بشنو

چو قهرش خونی ای در عرصه آرد

دم عیسی، سر زنجیر دارد

به جستن، تیر، پیوستن نگیرد

از او تا رخصت جستن نگیرد

اگر جستن بود، دیوانه ی اوست

وگر بستن، در كاشانه ی اوست

شب، آهنگی به بالینم نوا زد

خدنگ آشنا بر آشنا زد

زبان را ای سحرخیز خرابات

دوال كوس دل كن در مناجات

***

مناجات اول

الهی بر دلم از عشق، زن نیش

كه دانم دوست می داری دل ریش

مرا خود آن قدر لذت ز ریش است

كه مهد راحتم، آغوش نیش است

اگر بر دل ز عقرب می خورم نیش

زبان در عذر نیشم می شود ریش

ز بس لبریز مهرت شد درونم

نمی گنجد به خونم، رنگ خونم

مرا تا دوستی، ای با همه دوست

خیال دشمنی را بركنم پوست

اگر دشمن شود شادم به مردن

بمیرم تا برآید كام دشمن

منم آن لحظه دشمن كام، ای دوست

كه بی مغز غمت باشم در این پوست

ز یادت هیچ نسیانم مبادا

نصیب دشمن جانم مبادا

كسی را دشمنم كآن بی تو باشد

دلم خونش چو گل در جیب پاشد

به یادت بت پرستان در خروشند

به از آنان كه غافل چشم و گوشند

به بازی از قفایم آمدی چست

دلم چون جام مستان شد قدم سست

گرفتی چشمم از صورت به معنی

كه گویم یوسف و شیرین و لیلی

نگاهم گر ز تو پیچد عنانش

زند مژگان محرف بر میانش

فراموشی، فراموش دلم باد

برونی همچو دود محفلم باد

***

مناجات دوم

الهی نیم كشت نیم نازم

مزن تیغ تغافل بر نیازم

ز كشته، عالمی زیر نگین است

دیت خواهت شكست آستین است

من این لذت كه از زخم تو بینم

گل خون پاشم و زخم تو چینم

چو گیرد غمزه ی تو تیغ در مشت

به قدر قطره ی خون بایدم كشت

مرا تیغ تغافل، نقص جان است

نرقصیدن به خون دل زیان است

بسی خوش تر، دلم از شكر و شیر

چو پستان می مكد پیكان آن تیر

به یادت روح مجنون گفت: كای دوست

ز لیلی، حیف مغزم بی تو در پوست

روم جسمش به صد غربال بیزم

غمت بردارم و خاكش بریزم

ز مستان غم خون دل آشام

نه جاسوسی تو را باید، نه پیغام

چرا بر نامه شرحم اشك پاشد؟

كه مرغ نامه بر اشك تو باشد

در آن كشور كه معشوقی تو، ای دوست

كبوتر بال و نامه افكند پوست

ز بوی آه، عاشق نامه خواند

سرشكی را جواب نامه داند

من آن آشفته كار دردمزدم

كه دردت را ز جان درد، دزدم

ز رازت بخیه ای گر جسته بینم

چو تیزی بر سر سوزن نشینم

مرا سازی است با تو سینه پرداز

خورد غوطه به خون، آواز آن ساز

همیشه مشق آه و ناله ورزم

پس زانو، ملخ سان تنگ درزم

به بزم تو كه هشیاری حرام است

به كف هر دیده ام مینا و جام است

اگر نور گلم ور نار لاله

به قدر ظرف می گیرم پیاله

اگر مستم، توام سرمست كردی

ز مستان خودم یك دست كردی

در این بستانسرای ناز و نوشت

گل و لاله، دل و دلبر فروشت

ز خونم بعد از این ای ساقی خشم

تو ساغرگیری و من گردش چشم

سخن را وقت كوتاهی رزم است

كه پر گفتن ز مستان، نقل بزم است

سوی دارت كه رشك جان خویشم

سر منصور غلطد پیش پیشم

در این لغزیدن آب و گل هوش

كه مهرم افكند سایه، دهد دوش

فتادم تا قدت دستی نماید

قیامت گر چه دیر آید، بیاید

اگر گویی كه ای افكنده ی من

فلك نبود، دهان خنده ی من

گرم از در برانی بی بهانه

چو خون كشته ات گردم روانه

وگر گویی كه گامی چند پیش آی

سرم صد گام افتد پیش از پای

برت گر سوی كس گامی گشایم

كشم آه و رسن در گردن آیم

گریبان شد غل پرهیزم از تو

كه تا در بندگی نگریزم از تو

تنم درد تو را میخانه گردد

سرم گرد سر پیمانه گردد

دلم دم برنیارد بی تو در باغ

خراب گردش چشم است از داغ

ز خوناب غم و اشك دمادم

ورق های گلم چسبیده بر هم

ورق بگشایدش انگشت لاله

كه بلبل خواند از وی درس ناله

به من خود ناله، مضمون آشنا نیست

نمی نالم كه دریا را صدا نیست

ز حرف هر دو اقلیمت برونم

كه هم كشتی و هم دریای خونم

***

مناجات سوم

الهی جرمم از اندیشه بیش است

كه از هر كهنه و هر تازه بیش است

ز كهنه تا گل نوخیز آدم

ز تازه تا خزان نخل خاتم

اگر ریزد خزان و نوبهارش

قیامت را نگنجد در كنارش

چو گل، اوراق دیوانم به هم پیچ

كه فردا در شكفتن می شود هیچ

اگر طومار جرمم پهن گردد

به شستن، ابر رحمت، رهن گردد

كه شوید سطری از فهرست طومار

به قدر نقطه ی كلك غلط كار

به تحریری كه جرمم را بود بیش

شود لوح و قلم، درمانده ی خویش

در آن گلشن كه سر زد نخل آهم

دوید آغوش حلمت بر گناهم

ازل نوعی عمل را راهزن شد

كه علمت جمله صرف جرم من شد

از آن لذت كه در بخشایشت هست

وز این رحمت كه با آلایشت هست

كریمی و رحیمی چون تو ای دوست

گر از دستم برآید جرم، نیكوست

الهی! تكیه بر لطف تو دارم

گناهان را به رحمت می سپارم

چنان عصیانم از اندازه شد بیش

كه نازد رحمتت بر وسعت خویش

تو چون آمرزگاری، كار خود كن

من خود كرده را در كار خود كن

نمی گویم ز احسانت كه چون است

دل عصیان به حال رحم، خون است

چو دوزخ را به شمعم شعله بازی

دو آتش پاره را پروانه سازی

اگر خاشاك من بر شعله پاشی

ستم در حق آتش كرده باشی

به خاكستر، پیام باد مفرست

به بادم هر چه باداباد مفرست

نه بادم می برد خاكستر سرد

نه خاكم می خورد اندام بی درد

نه آبم می كند ز آلودگی پاك

مگر لطفت كه دریایی ست بی باك

كه از خاك درت، گلبرگ آزرم

به تردستی چو خوناب تر و گرم

ز دل آتش پرستان دل افروز

نسیم غنچه بر داغ جگرسوز

گرفتم طفل اشكی بر رخم جست

كه غم در منزل است و پاسبان، مست

ز آب و تاب عكست كآفتاب است

دل مردم ز تابش داغ آب است

پس مژگان، كمینگاه دلم بود

كه مژگان، تیر جان غافلم بود

چو برگشتیم هر دو تا در دل

تو بودی غم برون افشان منزل

بگفتم: جان من؟ گفتی: دل ریش

بگفتم: از كه نالم؟ گفتی: از خویش

بگفتم: قیمت یك ذره ات چیست

كه غیر از خود، سزاوار خودت نیست

بگفتی: در بها كآشوب جانم

خراش ناله ای هم می ستانم

بگفتم: كی كشم چون جانت دركش

بگفتی: یك شبی نصف دلت خوش

بگفتم: وعده ای؟ گفتی: سحرگاه

بگفتم: قاصدی؟ گفتی: یكی آه

بگفتم: خانه ات؟ گفتی: دل تنگ

بگفتم: بالشم؟ گفتی: سر سنگ

بگفتم: بر گنه كاران رحیمی

بگفتی: دل مترسان، نیست بیمی

بگفتم: جرأتم را دسترس نیست

بگفتی: بی جگرتر از تو كس نیست

بگفتم: رحمتت؟ گفتی كه عام است

دو عالم را رگ ابری تمام است

بگفتم: قطره ای گر بیشتر نیست

بگفتی: جرم عالم آن قدر نیست

بگفتم: چیست حال این خطا كوش

بگفتی: عاقبت محمود، خاموش

***

مناجات چهارم

الهی من تو را خوانم، دگر هیچ

زبان هیچ خط ترسا می خورد پیچ

تو را خواندن نه حد هر زبان است

اگر خورشید تابانش دهان است

گرت خواند دهانی تلخ افسوس

شكر در تنگ نوش و بر لبش بوس

ز بس نزدیك جانم شد سرایت

به گوشم می رسد آواز پایت

چو بینم دوریت را، تاب نارم

شكافم سینه و بیرونت آرم

صدف گشتن به گوهرهای فكرت

می خمخانه ی سر جوش ذكرت

شوم گوش ار در گوشم تو باشی

وگر می، غارت هوشم تو باشی

دل و دیده به هم غافل نشینند

كه هر یك نقش كار خویش بینند

سرشك آرد نشانت را و خندد

كه هر یك نقش كار خویش بینند

چو بر خاكش زنم، گل كرده توست

چو برچینم عروس پرده ی توست

در این پر خاك دیگ شیشه سرپوش

كه در وی خون مردم می زند جوش

نظر، آیینه؛ رویت، شمع گشته

حواس ما پریشان جمع گشته

***

تمثیل

خیالت، پیل سرمستی و مردم

در آن طوفان خاكستر همه گم

به دست و پاش مشتی دست سایند

ستون چار ایوانش ستایند

گروهی را ز دندان هاش تا پشت

نماید بیستونی، شیشه در مشت

شكم را در برش اندازه دیدند

یكی طبل تهی آوازه دیدند

سپاهی را ز خرطومش یقین شد

كه چوگان باز میدان، آستین شد

سرش شد پای بند دیگ و سرپوش

بر او غربال نابیزنده هر گوش

جهان كآیینه و عكس مثالند

در ادراكت شریك این خیالند

ز كوران پیلی از پیلی به در رفت

به هر تشبیه، ایمایی دگر رفت

دو بینی از غلط بینان شنیدم

یكی صد دیدن از احول ندیدم

به قدر فهم، دركت را خیالیم

خیال پرده ی نقش محالیم

همه كوریم و تو بینا خدایی

به ما كوران مگر راهی نمایی

***

مناجات پنجم

الهی تلخی ام با نوش درباز

سخن، شكر؛ دهن، تنگ شكرساز

چنان شیرین زبانم كن به گفتن

كه چسبد بوسه ی جان بر لب من

الهی در خمم جوشی در انداز

حبابم را كلاه از سر برانداز

كه چون در عالم مستی شوم گم

برون آرم چو جوش می سر از خم

الهی آن چنان بنواز جانم

كه گردد ناله، مغز استخوانم

به هر مو كز تن من رسته باشد

غمی در حلقه ی او بسته باشد

الهی! آن چنان ده دیده را نم

كه غلطد اشك گلگون بر سر هم

برای عالمی ز اشك ندامت

گلی در آب گیرم تا قیامت

چنان در سینه ام ده عشق را راه

كه پیچد در درونم آه بر آه

اگر سوزد تنم صد بار و ریزد

ز خاكستر همان پروانه خیزد

چنان در عزلتم بر پای نه دام

كه پنهانی پری از من كند وام

سحرخیزان روحانی به كویم

ز نقش سجده سر آرند سویم

چنان مغز مرا مشكات خود ساز

دماغم را ز هر سودا بپرداز،

كه در وی شعله ی عشقت زند تخت

بر آن دود كباب دل، كشد رخت

چنان روشن كن از گرمی چراغم

لبالب از فروغت جام داغم،

كه در خونابش از خون دل تنگ

كند آتش لباس شعله را رنگ

نشستم ده به دل ها چون محبت

شكستم از تمنا همچو حسرت

زهر طرف كلاهم سجده بتراش

نماز غیر را گو قبله كج باش

ریای خشك را تر دامنی ده

خسش بر آتش خود دشمنی نه

كلامم را طرازی ده به تكرار

چو «بسم الله» در آغاز هر كار

وجودم را در اكسیر نظر گیر

گداز بوته را در سیم و زر گیر

نثار شبنمم در هر چمن ریز

به معنی شكـّر و در بر سخن ریز

رگ ابریم كن بارنده گوهر

كه بارم بر گل نعت پیمبر

***

نعت اول

چو از گور شكم، خون خوردنم بست

گرفتم دامن گهواره در دست

جهان بینم به روح اله گشودند

جهان را همچو خضرم ره نمودند

تبسم، غنچه در نشو و نمایش

سرانگشتی به لب می زد هوایش

به گلبرگم نشسته شبنم اشك

كه می بردم به چشم عاشقان، رشك

به مهدم می نمودی خواب نوشین

نمودی جوی شیر و قصر شیرین

پی تسكین خواب شیر بینم

ز تعبیر لب شكر نشینم،

به كام من چو مادر، شیر افشرد

در او میم محمد، غوطه می خورد

محمد، احمد و محمود، نامش

نشان «قم فانذر»، نقش گامش

نه میم است اینكه احمد را كمر بست

فكنده در میان او احد دست

كه سوی خلوت خاصش كشاند

به معشوقی بر او رنگش نشاند

ز معشوقی به خلوتگاه معبود

ـ بنامیزد ـ مقامش هست محمود

دماغش شمع فانوس خیال است

چراغش، بزم آرای وصال است

سر هر موی من كز پوست روید

اگر روید وگرنه، دوست گوید

حبیبا! غیر تو گر دوست گیرم

مرادم ده كه دشمن كام میرم

***

تمثیل

شبی دیوانه ای می گشت در دشت

به صحرا گرد لیلی دوست بگذشت

ز لیلی و ز مجنون در رمیده

پس زانوی كوهی آرمیده

برون می ریخت مغز معنی از پوست

به جان می خواست مرگ لیلی از دوست

كه یعنی هستی لیلی، رقیب است

در آن كشور كه مجنون هم غریب است

منم مجنون و لیلی غیر، ای دوست

خیال جذب عشقت، مغز در پوست

ز دیده هر شبم دریاست سویت

كه تا كشتی به كف آیم به كویت

چه سازد دست سعی ناخدایی

كه موجش می برد هر دم به جایی

به هر موجی كه گیرد نبض خوناب

رباید كعبه اش صد نقش از آب

ز كعبه گردی ام در پی فشردن

تن من كعبتین، دست تو بردن

در آب زمزمم شویی ز خوناب

كتانم را بری از خور به مهتاب

شوم تا ذره ذره در ركابت

كه گردم گرد تیغ آفتابت

امیدم را نمانده بیش از این تاب

به طوفت یا نبی الله دریاب

***

نعت دوم

ز نیسانی كه زد در بحر جوشم

فرو غلتید گوهرها به گوشم

چو دیدم آن در غلطان، سخن بود

چنین روی سخن را رو به من بود

كه ای خاتم نگین كشور نظم

سر و سركرده ی سردفتر نظم

به معراج سخن، پیغمبر شعر

به فرق شاهنامه، افسر شعر

محمد، خاتم پیغمبران است

خدا را تاج بخش سروران است

اگر نه شور او در آب و گل بود

ز لذت، طینت آدم خجل بود

ملاحت را لب او چون محك شد

نمك آن روز در عالم نمك شد

ز قربانگاه نازش جانب دشت

هزاران همچو اسماعیل برگشت

كفش را دره ی ثعبان دگر شد

عصای موسوی، دم لابه گر شد

چو زد بر مهر و مه گرد سپاهش

به درد دل رسی افتاد راهش

غبار نیم خیزش خضر راه است

دم عیسی به این معنی گواه است

دعا را در اجابت مدعا بود

سراسر درد دل ها را دوا بود

هنوزش از نم یك اشك مجروح

كند دریوزه ی خود، كشتی نوح

به بازاری كه خاكش راست نافه

هزاران یوسف و نیمی كلافه

همانش مصر، شاخ لاله بوید

ز كنعان، نرگس بیننده روید

یكش قطره كه زمزم راست سركوب

زده غوطه، جهانی پر ز ایوب

طبیب امتا! دانم كه دانی

علاج كاوش زخم نهانی

ز حال خود به رنگ زلف درهم

پریشان جمع كردم بر سر هم

تو می دانی و قانون علاجش

اشارات شفای احتیاجش

طبیب امتا! دردم دوا كن

به بالینم نگاه آشنا كن

چنان از درد، جانم ناتوان است

كه درمان الهی در گمان است

به نوعی زندگانی می گذارم

كه هم بیمار و هم بیمار دارم

اجل هر گه كه آراید رخ خویش

نهد چشم منش آیینه در پیش

سر اشكم ز مژگان بر سنان است

به جست و جوی مرگم دیده بان است

***

نعت سوم

هوای مرغ روحم از قفس برد

نوای چنگش از تار نفس برد

كه گر سازد دمی بر شاخ، آرام

تواند واپس آمد سوی این دام

ز دست آموزی دم كرد پرواز

پریدن تا به حد رشته ی ساز

چو تارش پرده بر آهنگ می بست

به پای خویشتن، غلتیده سرمست

به دیوانی كه بلبل بود مطلع

گلش هم حسن مطلع، شمع مقطع

ز منقارش خراش مصرعی جست

كه ای در شاه بیت سروتان دست

چرا این جای گل چندین شكفته است

صبا زیر شكفتن غنچه خفته است

شب آهنگی جوابش این چنین داد:

كه ای جغد سرای این غم آباد

محمد باغ خلقش درنبندد

گل آید بر سر دیوار و خندد

ز رقص سنبلش بر برگ نسرین

سر سایه همی آید به بالین

قدش روحانیان را سرو گلزار

همه دربر گرفتن می دهد بار

به آن شبنم، گلش، رخساره شوید

كه چندانی كه چینی باز روید

به زیر سایه ی هر برگ گلنار

ز خواب خوش، بهاری كرده بیدار

ز شمشادش زبان و دیده روید

زبان، شكر و نظر، دیدار جوید

نمك گیر خمیرش چشمم تر بود

شكرخندش ز گریه تلخ تر بود

سر و سركرده ی لطف الها

شفاعت دستگاها دین پناها

ز موسیقار پهلو دیر ساله

دوانم ناله از دنبال ناله

سرشكم بر سرشكم برستیزد

دود شیرین و گلگونش گریزد

شرار آهم از دست و دل ریش

بود مجنون و لیلی رفته از پیش

ز نیش زهر حرمانم برون آر

شكرخند سخن را تلخ مگذار

ز نیش سرخ زنبوران انجم

ز افعی حمله های طعن مردم

***

نعت چهارم

چو بر دام تغافل، دانه بستند

ز خجلت، گردن خوشه شكستند

ز دستی منع مشق ناز می كرد

به دستی میل چشمی باز می كرد

فریبی خورد نفس و پر خطا كرد

بلای كاری ای در كار ما كرد

تماشایی كه عین آگهی بود

نگاه شوخ علم اللهی بود

نه آن علمی كه آن بالقوه باشد

ز فتنه، فتنه سازی بر تراشد،

همان علمی كازل را خانه زاد است

ابد را منتهی نسل نهاد است

عمل در دام علمم دانه سر كرد

دو رهزن را جدا از یكدگر كرد

ز باغ قصر شیرین دور مانده

چو اشك باده، تلخ و شور مانده

«ظلمنا» جوشی آدم چنان شد

كه حوا در بغل، آرام جان شد

دم آخر ز نفس بوالفضولش

محمد گفت و شد توبه قبولش

تن حوا به پیراهن ز عفت

شدش میم محمد كوی عصمت

محمد كز شفاعت، آفتاب است

ز بخشش خانه ی رحمت خراب است

امید امت از وی شوخ و گستاخ

گنه در حجله، رحمت بر در كاخ

چو بخشایش به گرد خاطرش گشت

ز نومیدی، امل، شرمنده برگشت

محیط مغفرت، پیمانه ی او

دل خون صاف كن، میخانه ی او

ز حرف جرم چون برداشت انگشت

گنه شد بیع رحمت، وجه بر پشت

ترازوی الها! وزن گیرا

شكاف بدره ی بدر منیرا

عمل سنجان میزان قیامت

ز تقصیرات من خم كرده قامت

ندارم بر جمال عذرخواهی

سفیدابی به غیر از روسیاهی

در نعتت مرا در گوشه ی گوش

چنین تابد كه ای دریای خاموش

زلالی از پی عذر گناهت

سحرگاهان به درگاه الاهت

بكش آهی اگر داری گناهی

كه می بخشد گناهان را به آهی

نعت پنجم

در آن خلوت كه نقش غیر می سوخت

حیا صد پرده بر یك جلوه می دوخت

نگار خرگهی، بیت الحرم داشت

صفاتش نه حدوث و نه قدم داشت

ز بی معشوقی، آن ذات مجرد

به خود، عاشق مؤبد در مؤبد

چو آن معشوق، شد مشتاق معشوق

گل رخساره اش، اوراق معشوق

ز نور خود هیولایی برانگیخت

در او حسن همه خوبان درآمیخت

به او عشق جهان آشوب می باخت

قناعت با خیال دوست می ساخت

كه تا اكسیر زد بر خاك آدم

دمید از سر معشوقی در او دم

چو ساری شد به شمعستان رویت

در اشیا، نقطه ی ختم نبوت،

همه معشوق عاشق پیشه بودند

از این می، خشك قهقه شیشه بودند

محمد را در آب و گل درآمیخت

به معشوقی جاویدش برانگیخت

زبان را مژده باد از فیض سرمد

كه می گردد به گرد نام احمد

ز نور خویشتن برقی برون تاخت

كه مغز آفتاب از عطسه پرداخت

محمد شب خرام كوی دلدار

عنان، آه و ركابش، چشم بیدار

اگر خورشید در راهش فروزد

گدایی، مشعل پر كاه سوزد

مه از راه شبستانش كه زاده

كدو پوسیده و بیرون فتاده

نه پروین است رخشان و گهررنگ

كه بر گردون گردان است آونگ

ز باغش نیم خورده خوشه ای دان

كه پر تابیده از تلخیش دهقان

چو شد از نامهاش پرویز در جوش

دریدن را هنوز آهنگ در گوش،

كه با آن نغمه در پیوست تقدیر

صدای صعب چاكاچاك شمشیر

***

تمثیل

به عمری عنكبوتی رنج می برد

لعاب از چشمه ی خورشید می خورد

كه تا در پرده ی حفظش كشد تار

بماند بكر محجوبی در غار

چو زادش ز ابر رحمت، گوهرناب

به سنگ و گل فرو شد آتش و آب

بت و بتخانه در پیمانه خون شد

به رنگ عكس ساقی، سرنگون شد

یكی ماه عرب از فیض سرمد

یكی مهر عجم چون دین احمد

دو حسان آمد آن ماه دو هفته

یكی بر جا یكی از جای رفته

ولیكن در عجم، حسان، منم من

كه هستم فتنه ی هر كوی و برزن

چه حسّان گوشه گیر كوهساری

خزان دیده هزار بی بهاری

هزاران راست خرج و دخل گلزار

به باغ من، برات ناله ی زار

اگر بلبل یكی ور صد هزار است

مرا هم قسم ناله بی شمار است

من آن مرغم كه منقارم قلم شد

خراش ناله، آهنگ رقم شد

گرفتم نه چمن، گل دسته بسته

به پرواز پر و بال شكسته

یمانی برقعا مكی نقابا

فلك پرواز جسما آفتابا

سوی جولانگه اندیشه چندی

كنم پرواز، پرواز بلندی

به مرغ فكر من ده بال اعجاز

كه گیرم سوی معراج تو پرواز

***

در صفت معراج

چنین گویند برخی بوالفضولان

به علم رهزنی، استاد غولان

كه مشتی خاك كآدم نام دارد

دو عالم در دل انعام دارد

نمی آرد جسد بر روح بستن

سبك بر شرفه ی كیوان نشستن

بلی بی ماجرا آدم ز خاك است

ولی جسم محمد، جان پاك است

قدم هر گه ز سفلی باز گیرد

جسد پیش از روان، پرواز گیرد

توانایی كه آوردن تواند

چرا در عهده ی بردن بماند

شبی پیراستند این نه چمن را

رمانیدند از او زاغ و زغن را

به هم چشم و نگه، پرواز آهنگ

چو مرغی كاو پرد با رشته از چنك

ز بس غارتگری با دانه ی نور

نگه در راه می پیچید چون مور

شبی چون نوعروس شو ندیده

به مرگ روز بد گیسو بریده

تو گفتی زیر گامت، سایه، آبی است

در او از عكس شخصت آفتابی است

چو ز آن شب، نصف اول شد عنان تاب

صلای چشم بندی زد شكرخواب

دو كشتی، دست در آغوش كردند

صدف را بحر سوزن پوش كردند

فروغ شمع نورانی فشاندند

از او دودی به دربانی فشاندند

به جاروب مژه، خاصان درگاه

فرو رفتند ریگ انجم از راه

ز بس در بوس ایما، ره نهان شد

قدم، نازك تر از خوی بتان شد

كواكب، حلقه ی نظاره بستند

پس هر غرفه تا گردن نشستند

مه آمد ابروی پیری كه نازد

عطارد، اخگری تا وسمه سازد

لب زهره، پیاپی، چست و چالاك

بساط بوسه برمی چید از خاك

همه ره، خور به پشت و پیش می زد

روان، دامان به گرد خویش می زد

كف مریخ شد با تیغ گریان

درون تابه و ماهی بریان

درآمد مشتری با روی آزرم

رخ گلزار، ناخن كنده ی شرم

زحل چون مردم دیده تمامی

دوات و خامه در مشق غلامی

حمل شد شیرمست نوبهاران

سرپستان ثورش، چشمه ساران

شرر از رشته ی جوزا گسسته

حباب آتشین بر گل نشسته

بر خرچنگ، لوح سینه ی حور

بیاض سوره ی «نور علی نور»

اسد از موج اشك خنده در جوش

چو شیر زخمی زنجیر بر دوش

سنان سنبله بر كشت افلاك

گریبانی لبالب از دل چاك

ترازو سر به هم از بار گوهر

چو ابروی عرق آلود دلبر

دم عقرب، سرانگشت نگارین

كه ماند بر سر چشم خمارین

كمان در صید جدی دل رمیده

شده چون قامت عاشق، خمیده

كشیده دلو، یوسف از دل چاه

بر او تار كشیدن رشته ی آه

به روی بحر، ماهی سینه بسته

طلسم نور در آیینه بسته

براق برق تك را زین نهادند

ز پایش عقده ی پروین گشادند

ز جستن جستن او سایه در دشت

چو زاغ آشیان گم كرده می گشت

به هر گامی، جهانی حور می زاد

تماشایش خواص باده می داد

همه آشوب دشت و شورش حی

چو مضمون ز خاطر جسته بی پی

گره بر باد از گوی دم او

فلك، سیلی خور برق سم او

تنش بوی گل و جانش هوا بود

نه بر جا بود و نه خالی ز جا بود

زدی چون دست بر خاك، آن همه شور

برون جستی صلای زنده از گور

چنان در نرم رفتاری اثر داد

كه سیماب از سر سوزن نیفتاد

بریدی گز به گز پیش از خیالش

پرند راه را مقراض بالش

دمش چو مهر در پرواز مانده

دهان عیسی از وی باز مانده

نشسته لاله ی جنت به محراب

گل سبحه ز نرگش كرده شاداب

دعایی كرده از لعل شكرنوش

كه دزدیده ز دوش عرش آغوش

كه تازد پیك جانان حلقه بر در

ز چشم نیم باز نازپرور

كه بیرون آی، ای از جان سرشته

چو از سینه، دم گرم برشته

دعایی مستجابی، بر فلك شو

نمكدان اجابت را نمك شو

رسول الله ز جام مژده، سرمست

چو آتش گرم شد چون شعله برجست

جبین از گیسوی مشكین بیاراست

همانا در دل شب، صبح برخاست

برآمد بر براق عمر رفتار

چو از باد بهاری، بوی گلزار

به سوی «قاب قوسین» راه برداشت

دو عالم را دهان تیری انگاشت

سپاه انجمش سوی گذرگاه

لب از همراه بوسه تا سر راه

قمر چون سینه ی قمری خروشان

به پستان ترنج سبزپوشان

عطارد را به نی دم شور در شور

به مشق «از سر ره دور سو دور»

قران زهره و خورشید با هم

ز زخم شیشه ی می، پنبه در نم

رخ بهرام، رنگ از غازه برده

به خوناب خجالت غوطه خورده

فروزان، مشتری در دامن باغ

چو برگ لاله ای چسبیده بر داغ

زحل آن پیر هندوی مبارك

گرفته تشت پر شمعی به تارك

حمل بر سبزه و لاله برون تاخت

ز بس بازیگری، شاخ و سم انداخت

ز شكر، گاو قربان، چاشنی گیر

سراپایش، سر پستان پر شیر

دل جوزا تهی از غم خوری ها

پیاله سرنگون از خون پری ها

همه نظاره، سرطان، بهر دیدار

ز چنگش عینك چندی نمودار

به ذوق خارخار عزم شبگیر

نخاریده سر خود پنجه ی شیر

نهال سنبله از هر كناره

سماع شعله و رقص شراره

شكسته تا به گردن، پشت میزان

زهی جان سختی خونابه ریزان

ز سر تا پای عقرب، مرهم داغ

چو نرگس، عین حیرانی در این باغ

كمان گوشه گیر از حلقه ی ناز

قلاده گشته بر جدی نظرباز

شده دلو از چراغ هر محالی

درون چاه، فانوس خیالی

سراسر پشت ماهی گشت دیده

به رنگ جام پر تاب چكیده

چو شد نزدیك خلوتخانه ی دوست

تن و جانی كه جان داروی جان اوست

به جایی تاخت در قطع مراحل

كه رفتن شد به پای گام، بسمل

در خلوت، دهن بگشود بی تاب

كه آشامد پیمبر را چو مهتاب

به خلوتخانه سر تا پا درون شد

نمی دانم، نمی فهمم، كه چون شد

همین دانم كه در دست دو محبوب

پیاله خوب، ساقی خوب و می خوب

پیاله، دیده شد؛ دل، شیشه ی می

می دیدار چندین ساله در وی

ندانستی ز مستی، گاه آشام

لب ساقی است بر لب یا لب جام

ز سرمستی چنان گم كرده جا بود

كه دستاور و كله، بالین پا بود

به بالیدن هنوزش ناز بالش

كه بستر را ز پهلو داد مالش

***

در منقبت امیرالمؤمنین

ز شیر ایزدی، جرأت برآشفت

هیولا، صورت اصلی پذیرفت

قدم در بیشه ی بنت الاسد زد

دم از غریدن حمد صمد زد

چو غریدی ز دل بر لب رساندی

كتاب وحی را هر چار خواندی

رساندی پای انداز عبادت

به پیغمبر، سلام با شهادت

به میدان شجاعت كرد آهنگ

كه پردازد جهان را ز آهوی رنگ

علی شد شیر و در گهواره زد جوش

خدایش دایه گشت و كعبه، آغوش

به دیوان مربع جلد مشهور

ز چاك سینه بر زد مطلع نور

از این مضمون، حرم شد معنی آباد

كه آنجا شاه بیتی این چنین زاد

ز مصرع، چارزانو زد به صد ناز

رباعی گشت عالم گیر اعجاز

علی را چارمین داند خرد نغز

ثلاثی، پوچ پوچ و چارمین؛ مغز

چو ساق عرش آمد عرش را پای

نمی استاد چون سیماب بر جای

بر او نام علی، خلخال كردند

خرام فتنه را پامال كردند

دل پرمهر و كین دشمن و دوست

سپند آتش اندیشه ی اوست

به گلزاری كه مدح او گل اوست

زبان سر بریده، بلبل اوست

ز چشمم قطره ی خون دلی نیست

كه آن تخم گل مهر علی نیست

علی گویم اگر خواهم خدا گفت

خدا، وصف و ثنایش، مصطفی گفت

اگر داری سر لاهوت سیری

نصیری شو، نصیری شو، نصیری

به گوشم می كشد جوش درونم

خروش «یا علی» از جوش خونم

چو شد زنده به نام او زبانم

حیات آباد عیسی شد دهانم

زبانم، خنجر خون است در مشت

سخن را بس كه در نسیان او كشت

سخن بی مدحش از لب پاك كردم

به میدان دهن در خاك كردم

شهیدان سخن را یادگاری

ز هر دندان من لوح مزاری

من از مهر رخش خورشید زارم

به تاریكان گیتی، نور بارم

برآمد صبح را چون گرد كافور

چو دود شمع دزدد از دمم نور

حیات كوثرا جان بهشتا

تن آدم دلا خاتم سرشتا

ز بس سوی درت زخم درونم

چو دشت كربلا، دریای خونم

چو ساقی می شوی، كعبه، كنشت است

پیاله خود ز بی خود كن بهشت است

خوش آن ساعت كه غم، پامالم آید

جنون شط به استقبالم آید

نجف در بحر ریزد ناله را

به دشت كربلا ته لاله ام را

جگر از كربلا بیرون گدازم

حرم را با مدینه چاره سازم

چو از سیر مدینه گوشه گیرم

دگر در كربلا ره توشه گیرم

به چنگم غنچه ی پر خون دل ریش

نواسنجان روم تا گلشن خویش

چه گلشن! گلشنی یعنی كه خوانسار

برشتنهای دل را شعله و خار

وگر ز آب و گلش سبعه طرازم

سرشك سفته را تسبیح سازم

در آن خاك سخن چندان زنم جوش

كه جوهر جوش بردارد ز هر گوش

یتیمان جگر را سفته باشم

بر و بوم معانی رفته باشم

چو ختم سبعه ی سیاره سازم

به باغ كربلا دل پاره سازم

پس از یك چند روح مبتلایم

كند مرغ بهشت كربلایم

شب آهنگی كنم نوعی در آن باغ

كه گیرد گل، پیاله از كف داغ

نجف را بو كنم، آهی برآرم

جبین ناله بوسم، جان سپارم

خورم غوطه چو طفل اشك ماتم

به خاك كربلا «والله اعلم»

كنون قفل گهرخانه گشایم

به بحر مدح فرزندش گرایم

***

در مدح عباس شاه

چو خورشید سخن یاقوت گر شد

هلالش، تیشه و كانش، جگر شد

هلالش، ناخن خاراكن فكر

جگر، كان عقیق معنی بكر

به هر یك پاره لعلی كز جگر كند

در آتش یا به سیل خون در افكند

غرض زین تیشه در خارا شكستن

چو مرجان خون شدن، در خون نشستن

به كوهستان بسی با سینه ی تنگ

نشستم همچو آتش در دل سنگ

عقیق آسا، جگر را قوت كردم

چه خون ها در دل یاقوت كردم

كه تا بزمی گرفتم باده در چنگ

ز روح صاحب دیهیم و اورنگ،

ز شاهان كیان دادم به ناچار

همین كیخسرو و كاووس را بار

پی اصلاح شمع مجلس افروز

دو انگشت مسیحا بود تا روز

به گنجی زهره را هم خاص كردم

در و دیوار را رقاص كردم

عروسی را كه پروردم به صد ناز

درون پرده ی زنبوری راز

درآوردم به عقد شاه عباس

كه می روید ز زخم تیغش الماس

سر و سركرده ی صاحب كلاهان

پناه دولت كشور پناهان

گز از باغ صفی این گل نمی رست

نهال شیعگی را ریشه بد سست

خور از شادی كه شد جاروب راهش

هنوز اندر هوا رقصد كلاهش

كشیده دوش طهمورث كمندش

لب شیران ایاغ زهرخندش

هزبر است او به هر سو رو نهاده

كه با شیر خدا از شیرزاده

«ولی الله» را فرزند نامی است

ز فرزندی نه، فخرش از غلامی است

ز قهرش گر به هندستان فتد شور

گریزد پیل در زیر پی مور

شعاع خنجرش، خنجر بریده

عرض را دست از جوهر بریده

ز تاب عكس تیغش كشور روم

به رنگ آتش است و لعبت موم

فرنگ از ناوكش گر بوس گیرد

خراج از ناله ی ناقوس گیرد

ز رمحش شعله تی چون برستیزد

فلك در حقه ی اختر گریزد

ز بیمش رشك سیمابند در گل

طغان و سنجر و بهرام و طغرل

غزالش گر ز روی قهر خیزد

خطا خون گردد و در نافه ریزد

چو یاقوتش به زهر خند خندد

بدخشان خون شود دیگر نبندد

غلامانند بر در نام چالاك

چو كاووس و چو جمشید و چو ضحاك

می كوثر، خراب ساغر اوست

حیات خضر، آب خنجر اوست

جوان بختا بلند اقبال شاها

فریدون حشمتا دارا پناها

تو را الله وردی خان غلام است

كه قیصر بر درش گم كرده نام است

به پیشانیش كآرد سجده بر شاه

نوشته آیه ی «نصر من الله»

حصار چرخ را از هم بپاشد

كه ابرویش كلید فتح باشد

كشیده خوان جودش قاف تا قاف

پر از الوان شكر و خالی از لاف

ز آدم تا به خاتم ختم چار است

كه هر یك تا قیامت پایدار است

به تو شاهی به پیغمبر تمامی

به من مدح و به او ختم غلامی

سكندر كو كه آید بر در او

بگردد چون فلك گرد سر او

كه زیر هر قدم از وی چو كاود

روان، آب خضر بیرون تراود

تمر كو تا كه آید لنگ لنگان

شكسته بر میان، اطراف دامان

دو گامی در عنانش راه پوید

ز خجلت، عذرهای لنگ گوید

از آن دیر آمدم سوی در او

كه گرد از باد واپس می نهد رو

ز مدح او به نامه از دل تنگ

سخن خون می شود تا می دهد رنگ

اگر برگیرد از خاكم عجب نیست

گهر را بر گرفتن بی سبب نیست

خطابی بعد مدحش می برد هوش

كه گیتی می كشد خود را در آغوش

دعا را ساقی تأثیر كردم

جگر را باده ی شبگیر كردم

كه تا نام تو در گوهر گرفتم

فلك را تاج از سر برگرفتم

الهی تا بود گردش، زمان را

فلك بر گرد سر گردد جهان را

شه كشورگشا گیتی ستان باد

فلك را فتنه ی آخر زمان باد

الهی تا پیاله آفتاب است

فلك، مینا و باده خون ناب است

مبادش كج به زیر این نگون طاق

به گوشش نارسد در بزم عشاق

به غیر از بانگ نوش و ناله ی نی

بجز طرف كلاه و شیشه ی می

***

در اظهار ملال احوال

جوان بختا دلم، دریای خون است

نمی دانم، نمی فهمم كه چون است

نمی گویم كه از من غافلی تو

چو جانت خوش نیاید در دلی تو

به داغم، اخترم، رشك نظاره است

ستاره سوخته، داغ ستاره است

سپهر طالعم دیرای خون است

به دامان سرشكم سرنگون است

بلندی سخن رو داده چندان

كه بالاتر ز حسن سربلندان

هنر نوعی به پستی كرده آهنگ

كه بر قارون فرو رفتن شده ننگ

ز بس آیینه ی رحمت بلند است

شمار هر نفس دانی كه چند است

ز زخم غمزه، دامانت دهد رنگ

گره بر ابرویت میدان كند تنگ

ز حكم رفته ی علم الهی

ازل را در خرابات «كماهی»

مرا شور جهان، پیر مغان ساخت

چو باده، طبع نظمم را روان ساخت

به نزدیكی غم، دوری ضرورم

خمارم كز در بزم تو دورم

ز چندین روزگار، ای عمر پیوست

نپرسیدی: زلالی نیست یا هست

به دلتنگی ز بس خو كرده ام ساز

شكست شیشه ام را نیست آواز

نفس تا می كشم، غم، صف كشیده ست

نگه تا می كنم حسرت چكیده ست

گریزم هر كه را بینم به فرسنگ

چو زخم تیشه ی فرهاد در سنگ

ز بس از طعن مردم دلفكارم

چو جوهر، تكیه بر شمشیر دارم

دم هر فتنه نگشاید دلم را

خمیر دیگر است آب و گلم را

***

تمثیل

به موری گفت غم نادیده موری

كه مغزم را به جوش آورده شوری

بیا تا سوی دشت آریم آهنگ

كه دل تنگیم و دیده تنگ و جا تنگ

جوابش داد آن مور شكسته

ـ به دل تنگی میان را تنگ بسته ـ

كه ای وسعت طراز سینه ی تنگ

هوس پخت فضای دشت و فرسنگ

مدم افسون صحرا محملم را

كه وسعت، تنگ تر دارد دلم را

برای عمرت و اقبال جاوید

بقای دولت و تحصیل امید،

دعاها در كمند رغبت ماست

اثر پیش از دعا در خدمت ماست

بیارا آن قدرها بزم امید

كه پاشی درد می بر خاك خورشید

***

در مدح میرزا حبیب الله صدر

سفر كردم به زیر بار اشعار

فلك با سبعه ی سیاره سربار

چه سبعه هر یكی دریای ژرفی

به هر هفت سخن، حسن شگرفی

درآمد در سوادم صبحگاهان

چو چشم سرمه آلودی صفاهان

صفاهانی پناه دین پناهان

جهان دولت صاحب كلاهان

سپاهانی ز آه آتشین جسم

پس زانو، گره چون نقطه ی بسم

به خون دل برشته، خام و بی سوز

چو شمع نیم كشته، مجلس افروز

در این خاكی كه اصفاهانش خوانند

نظرها سرمه ی اركانش دانند

سخن نوعی غبار دست و پا بود

كه مغز استخوانش توتیا بود

چگونه توتیایی چشم بد دور

كه بد داروی چشم زخم ناسور

من و دریای جوهر داروی نظم

ز كار دل، گره در ابروی نظم

نشسته با نگاه فتنه در خشم

به كنجی تنگ تر از گوشه ی چشم

چه كنجی! گوشه ی بی توشه رنگی

من و آن لقمه و كام نهنگی

تنم در وی فشارش عقده ی كور

به جان در حل و عقد دور شو دور

ز در تا قفل از كارم گشاید

خمار از تاك اشعارم رباید،

درآمد نشئه ی میخانه ی دین

لبش سرمست نوشانوش تحسین

سپهر فضل و دریای مروت

حبیب بهترین رب عزت

حبیبی كاو بود محبوب دل ها

سرآغاز بهار آب و گل ها

رخش خندان، گل خندان شكفتی

كه غنچه در شكفتن ها نهفتی

ز لعلش، گفتگو، جوشی گرفته

در معنی سرگوشی گرفته

به قلب عصمت میدان جان ها

به جوهر دادن تیغ زبان ها

كفش آن دم كه میغ قطره بار است

گهر، خونابه ی ابر بهار است

ز بس گردیده جا بر همتش تنگ

گره شد گرده ی یاقوت در سنگ

حباب از ساغر جودش به گلگشت

چو مجنون چشم بر پا، بر سر دشت

به راه شرع روشن تر ز خورشید

چراغ شاهراه بیم و امید

ز بس گرد رهش، رقصیده چالاك

فتاده ذره واری، مهر بر خاك

از آن گنجم به صدر بار آورد

نمكزاری به داغ عشق پرورد

كلید هفت گنجم داشت در مشت

ز ایمای هلال یك سرانگشت

در یك یك گشوده گنج برداشت

كه دخلش در سخن، خرج دگر داشت

ز چشم و ابرویش كآن قبله ی ماست

ترازوی سخن سنجان بیناست

ترازو هیچ جانب خم نمی زد

سر مویی كشیدن كم نمی زد

جهانگیری به نقش سكه ام بست

قیامت پا كشید و رفت از دست

حیاتش عمر خضر جاودان باد

به جویش چشمه ی حیوان روان باد

***

در مدح اشراق

در آن مدت كه بودم آب حیوان

زلال باده ی ناخورده تاوان

گل سرشاخه ی دست و پیاله

به دل چسبیده تر از داغ لاله

به مرغان بر سر مشق ترنم

به غنچه در پس درس تبسم

درون خانه تا بیرون خانه

سماع بام و رقص آستان

كمان در قبضه ی اندیشه، پركش

به صید جسته، خالی كرده تركش

دماغ فكر و ناف مدعا سوز

به شبگیر معانی، آشنا روز

شبی گردیدمی در كلبه بی خواب

چو گرد چشم ماتم دیده، خوناب

چه كلبه، تنگنایی از دل ریش

به وسعت نیمی از بوسه گه نیش

سراسر نقش كنج دیده پر آب

جبابی بر سر دریای خوناب

تنم با خانه بر دوشی نشسته

شرر بر دوش شعله بار بسته

شرر آن كلبه بود و شعله، جسمم

كه در ظرفش نمی گنجید اسمم

شكست شیشه ی دل، رهگذارش

خط نورسته ی خوبان، غبارش

به هر كنجش كه خون می شد دل مور

به خود می خورد غوطه، نیش زنبور

عروس شمع، زلفی تاب می داد

به روغن، تیغ شعله آب می داد

بر او هر سو خیالی پرده بسته

سخن چون عرش بر كرسی نشسته

درون خرقه بودم بحر خاموش

گهر می گفت در گوشم كه می جوش

ز دریا جوش مستی می نشاندم

سخن را چون كف از لب می فشاندم

مخاطب كرده بودم سایه ی خویش

بر او برمی فشاندم مایه ی خویش

فرو بردم ز نیسان، جوش خود را

صدف كردم به گوهر، گوش خود را

بكندی او كه بودی آهنین چنگ

سخن از سینه ام چون آتش از سنگ

به زانو هر دو دستم در كمر شد

سر زانو، حوالتگاه سر شد

كشیده وقت طوفان و گه جوش

دو ماهی، چار دریا را در آغوش

تنیده عنكبوت دیده ام تار

به زنبوران سرخ چرخ خونخوار

چو دیدم مشتی آتشپاره بودند

كه در چاره گری بیچاره بودند

نبردم فكر را دیگر علم پیش

فكندم كشتی ای در لجه ی خویش

چنان در دل ز گردون دم كشیدم

كه این نه شقه را در هم دریدم

به بحر خون دل، زورق دواندم

به طوفان، مستی رونق فشاندم

كه تا بردم به نوح عیسوی دم

شهید عشق را و كشته ی غم

خرد جفتی به زیر این نگون طاق

محمدباقر داماد اشراق

به تخمیرش «یدالله» چون فرو شد

نم فیض آنچه بد در كار او شد

بود دریا و طوفان، پیشكارش

سخن چون موج غلطان در كنارش

برش تا بحر شوریده درآید

به دندان، گوهر زنجیر خاید

به كویش، آفتاب گرم بازار

گدایان را طلای دست افشار

درش را نیست انجم گشته جاسوس

كه لب ها غنچه مانده در زمین بوس

چه نوح! آیینه مه تا به ماهی

رصد بند سطرلاب «كماهی»

از او آوازه ای در گوش من بود

به سینه، گردباد هوش من بود

چو قطره، سوی او جولان گرفتم

ره دریای بی پایان گرفتم

به سده بوسی اش چون یافتم راه

شدم آسایش آغوش درگاه

درون رفتیم تا خلوتگه خاص

من و خجلت به هم دریا و غواص

اشارت شد به من كای شور بنشین

تویی طوفان آتش، دور بنشین

نشستم چون قیامت در برابر

فكندم ز آستین، دیوان محشر

به گوشش عقد گوهر می كشیدم

چو باد صبح بر گل می وزیدم

چنین گلبرگ را مرغ چمن كرد

سخن بر تنگ شكر، تاختن كرد

كه ای دریا چرا چون در خموشی

نه آخر در سخن گوهر فروشی

شهنشاه شكرریزان دهری

اگر چه شوربخت و تلخ بهری

زند چون سوز نظمت در جگر، جوش

كشد شعله سر از گوش و كند گوش

گذشته مدتی كز چشم و لب ها

ز آه و ناله در تاریك شب ها

نمی سوزد چراغ پاسبانی

نمی نالد درای كاروانی

به سوز جاودان، دل ها گرو كن

بهار داغ های كهنه، نو كن

به هر سر كوچه، آتش خانه ای ساز

ز محمود و ایاز افسانه ای ساز

چو بر گوشم دمید این آتشین دم

گل باغم به دوزخ ریخت شبنم

جگرپاره به آشتخانه بردم

به تحفه، دامنی پروانه بردم

نماند تا به فكر سست شبدیز

رگم شد تازیانه سوی مهمیز

قلم را هی زدم چون لاغر ابرش

به دوده در فرو شد نیش آتش

به نوعی از بلندی برگذشتم

كه از جای سخن هم درگذشتم

ز محمود و ایاز آغاز كردم

جهان را پر نیاز و ناز كردم

***

در مدح میرزا قوام الدین محمد مستوفی

چو این افسانه را نیرنج بستم

طلسم كیمیا بر گنج بستم

ز دست طبع كوتاهان چندی

نهادم نسخه بر طاق بلندی

كفم آیینه ی اسكندری شد

تماشا گاه گلزار هری شد

معانی نشئه ای دیدم در آن خاك

غبار آستانش، زاده ی تاك

سخن های مرا چون نبض سنجید

ز نبضش شعله وش مستانه پیچید

كه یعنی این بهار جاودان، خیز

به گلزار بهشت معنوی ریز

هری را نشئه ی می در مذاق است

ولی این نشئه، سرجوش عراق است

سر و سركرده ی اقبال سرمد

رخ دولت قوام الدین محمد

از آن شد بینش چشم هری راست

كه این سرمه ز خاك اصفهان خاست

مروت، مایه ی آب گل او

فراموشی نمی داند دل او

منادی می زند عشق از پس و پیش

كه خلقش هست مرهم، كو دل ریش

بنامش چون كرم آوازه انداخت

ز طبل كان دریا ناله پرداخت

فغان از تربت حاتم برآمد

چو گهواره به جنبیدن درآمد

ز ابر تقویت چو نوبهاران

فروبارد به باغ دهر، باران

قوای نامیه نوعی دهد بر

كه نرگس، بی عصا خیزد ز بستر

نهد چون سوز نثرش در جگر، جوش

كشد شعله سر از گوش و كند نوش

سطورش، بر ورق زنجیروار است

سخن، دیوانه؛ معنی، عشوه كار است

دواتش، چشمه ی آب حیات است

كه موجش، گیسوی شام نجات است

چو مرغان سخن، لب بسته میرند

به بال اوج او پرواز گیرند

به دیوان، نامه را چون می نویسد

قلم، كام و زبان خویش لیسد

نه مد است آن كه بر دفتر دویده

ز دست او، قلم، آهی كشیده

به دستش كز ید بیضا نشان است

قلم، فواره ی رزق جهان است

نیفكندی اگر او در هری رخت

عروس تربیت بودی سیه بخت

هزبرا صاحبا شاعرنوازا

ز ناز مدحت من بی نیازا

از این نامه كه آمد مد اقبال

به نامت پیش از استیفا زدم فال

چو این تركیب معنی را سرشتم

هزبرا! در ثنای تو نوشتم

كشیدم در بغل، لوح قلم را

پر و بال ملك كردم، قدم را

كه شد فرمان مهر عالم آرای

كه از جسم هری چون جان برون آی

سراپا جان شدی جسمی و حانی

كه در پای شه ایران فشانی

به تبریز از هری راندی به شبگیر

ركابت كشتی ای در خون تقصیر

شدی مستوفی و دفتر گرفتی

سحاب خشك بحر و بر گرفتی

الهی تا دمد نسرین و شمشاد

ز گلزار جهان تا سرو آزاد،

نسیم زندگی، عطار باغت

دم روح الهی، دود چراغت

به مجلس، آفتابت، جام زر باد

در او آب خضر، یاقوت تر باد

***

در تعریف عشق

اگر چه پیش از این بی رنگ بودم

ز هر دل، بوی عشقی می ربودم

دلی كاو بی غم عشق است زنده

بود چون غنچه ی از شاخ كنده

خم تن از خمار عشق چون است

شهید بی سر و پا سرنگون است

سر بی عشق را باید بریدن

به دوش این بار را نتوان كشیدن

مكن با تن، سر بی عشق، پیوند

كز این خم، بایدت این خشت بركند

گریبان كاو ندارد چاك بیداد

به قربان سر چاك كفن باد

سر كم كاسه ی پرمغز بی درد

سفالی دان پر از خاكستر سرد

به فرق خوش دلی خاكستر عشق

سر آسودگی گرد سر عشق

سری گردم كه سرگردان عشق است

دلی نازم كه بی سامان عشق است

سه ره دارد دلم در سینه اكنون

یكی آتش، یكی عشق و یكی خون

از این آتش كه در دل راه دارد

پریشان زاده ی چون آه دارد

به خم پر ز خوناب دل تنگ

كند آتش لباس شعله را رنگ

ز بس نور حیا در نار جوشد

تجلی گل كند، شبنم فروشد

از این خون اشكی ار بیرون دهد شور

شرر شیون كند در شعله ی طور

از این عشقی كه چون مغز است در پوست

فلك، ویرانه ی دیوانه ی اوست

جنون عشق، پرسیدن ندارد

لمی دارد كه فهمیدن ندارد

***

تمثیل

ز آتش پاره ای پرسید روزی

دماغ دل به فكر خام سوزی

كه افلاك و عناصر در چه كارند

در این میخانه پیمان با كه دارند

موالید و مزاج هشتگانه

چه می بافند در این كارخانه

مركب را و مفرد را غرض چیست

امید جوهر و قصد عرض چیست

چه سودا با نفوس و با عقول است

به بازاری كه بی رد و قبول است

ازل را دوری از وصل ابد چیست

به هم آمیزش جان و جسد چیست

در این معنی به هر صورت كه هستند

كه را در نقش بندی می پرستند

به پاسخ گفت، این شمع شب افروز

كه ای پروانه ی ناپخته در سوز

پیمبر، عشق و دین، عشق و خدا، عشق

ز «تحت الارض» تا «فوق السما» عشق

نهد چون عشق پا در منبر كفر

شود ایمان به قربان سر كفر

***

تمثیل

شبی با شیخ صنعان گفت مستی

كه آیا آنچنان هستی كه هستی

بگفت آن روز عشقم بود بی غش

كه جام و مصحفم شد عود آتش

همه ذرات، در شورند از عشق

همه افراد، منصورند از عشق

ملخ را عشق گلبرگی چشانده

كه تنگش در پس زانو نشانده

كنی گر از پی موری تكاپو

بری نقش پی اش تا خانه ی او

***

تمثیل

سوالی كرد از مجنون، نژندی

ـ كه بر معشوقه ات نآید گزندی ـ

خدا را می شناسی؟ گفت: لیلی

كه در هر ذره اش بینم تجلی

از این جمله كه می پویند مشتاق

زلالی گفت: عشق و عقل اشراق

اگر عقل است، طفل مكتب اوست

وگر عشق است، درس مشرب اوست

دمش چابك سوار راه عشق است

غمش، دیوانه ی درگاه عشق است

زلالی خوش مبادا بی غم عشق

مدد باد از دمش عیسی دم عشق

اگر عشقی رگ جانش نگیرد

بهل كز درد بی دردی بمیرد

***

در تعریف خوانسار، در خطاب اشراق

طلوع عطسه بهر نشئه ی تاك

نمی گنجید در مغز كف خاك

فساد كثرتی می خواست وحدت

صفت را ز اختلاف جهل و حكمت

كه ابر مغفرت در بارش آمد

گنه را پاكی آلایش آمد

به هر آب و گلی كیفیتی هست

كه هشیاری ز مستی می برد دست

درستی گر ز من قانون كند ساز

گشاید از سرشتم پرده ی راز

دماند غنچه هر آب و گلی را

رخ دلدار و چشم بیدلی را

***

تمثیل

به غارت تاخت روزی در كنشتم

به هر هفت خودآرایی بهشتم

غبارش رنگ گلزار و پی اش گل

شهیدش، لاله و فتراك، سنبل

سمند موج گل در زیر رانش

فغان مرغ شبخوان در عنانش

بنامیزد، سوار موج گلشن

فرود آمد چو اشك از دیده ی من

دماغش كارگاه باغ من گشت

كه با قد جلوه ی سودای تن گشت

به آب و گل، دهان غنچه را شست

زبان سوسن آزاد زو رست

كه ای گل! از كدامین آب و خاكی

كه از آمیزش تغییر، پاكی

چه گلزاری! كه بردی از همه دست

سخن در وی پرد چون بلبل مست

مرا خاك وجود از غم گرفتند

گلم جای دگر در نم گرفتند

از آن آب و گلم كز خوانسار است

حنای دست و پای نوبهار است

ز زهد خشك، زاهد، شست و شو كرد

به جای باده، خاكش در سبو كرد

به صحرایش كه گل گل، عشق رسته

پس هر سنگ، مجنونی نشسته

اگر بسملگه لاله بكاوند

شهیدان همچو خون بیرون تراوند

چنان شاخ گلش عاشق فتاده

كه غنچه، بیضه ی بلبل نهاده

شده دامان كوه از لاله انبوه

گرفته خون دل ها، دامن كوه

بهار او چو آید بر سر كار

كشد گل های رنگین، كلك هر خار

اگر با سنگش آتش زن ستیزد

چو می، آتش از او شاداب ریزد

بهشت آنجا گدای لعل پوش است

ز آب دست شوی گل فروش است

چرد هر گه به صحرایی چو مینو

نفس، سنبل شود در كام آهو

ز عكس لاله و گل می كند سر

نگه از دیده چون خون كبوتر

تعالی الله كه تابستانش، جاوید

گلوسوزی ندارد جام خورشید

چو تابستانش آید در میان، هست

به گرمی چون نفس از دلبر مست

شعاع مهر بر اطراف، پویان

ملایم تر ز حسن خوبرویان

هوایش گر ز مغز مهر خیزد

حرارت از جگر بر خاك ریزد

حرارت را ز بس هنگامه سرد است

عرق مشتاق پیشانی مرد است

خزانش را كه از سر بر شده جوش

قیامت خاسته گویا شفق پوش

بیفشاری اگر برگ خزان را

بگیری كاسه ها خون رزان را

نهال از بس كه رنگین ایستاده

ز برگش سایه هم گلگون فتاده

خزانش را كه در بر، جامه تنگ است

لباس نو ز هفتاد و دو رنگ است

تجلی می تراود از در و بام

همه در عكس ساقی می رود جام

زمستانش چو عالم گیر گردد

هوا در پای خود زنجیر گردد

سحرخیزان چنان مشتاق نارند

كه بر تاج خروسان دست دارند

به سینه خون جوشان مشك گردد

نفس چون شاخ آهو خشك گردد

به پیش چشم پیران خمیده

شود عینك، چكد گر آب دیده

فسردن بس كه مینا ساز آب است

همیشه كاسه ی مردم حباب است

چنان ز آبش همه جلاب نوشند

كه عطاران به كاغذ می فروشند

در این باغم همای بال بسته

كلاغی چند بر دورم نشسته

به مخرج چون شغال گرسنه مست

به قیل و قال بی معنی زبردست

به كار روی هم، هنگام تدبیر

چو چین ابرو و زلف گره گیر

گسسته تار و پود پرده ی غیب

هنر را در پس خودبافی عیب

شكمشان پر ولی از كینه ی هم

همه چون زنگ بر آیینه ی هم

اگر چه آهنین چنگند در جنگ

چه نقصان؟ صد كلاغ است و یكی سنگ

چو قوت گفتگو خاید دهنشان

شهید آب و نان گردد سخنشان

خسك افشان به من كآتش نهان كن

حكیمی؟! سر حكمت را عیان كن

طبیعی و ریاضی از تو دور است

نمك بی چاشنی و بخت شور است

طبیبت هم نشاید بر شمردن

خرد را نبض صحت در فشردن

مرا چون دل به دریا جوشی آمد

جواب ابلهان خاموشی آمد

نه آن خاموشی ای كز جهل باشد

كهن تابوت عجزی برتراشد

از آن خاموشی ای كز قفل اوراق

كلید آرد فرو ز ابروی اشراق

كه ابرویش نهد بی چون و چندی

كلید فكر بر طاق بلندی

كلید معنیا! قفل زبانا!

دبستان زمین و آسمانا!

جواب این غنیمان لئیمم

تو می دانی كه بنوشتی حكیمم

***

خطاب به محمدباقر، در خواب دیدن شیخ نظامی و خرقه از او پوشیدن

در این هجران سرای آبنوسی

به چشمی، ماتم و چشمی، عروسی

نشاطی كز دل غمناك داری

به دستی باد و دستی خاك داری

درون دیده كز راحت، جلا شد

پریشان خوابی مردم، بلا شد

به خواب خوش همیشه وصل بینم

سحر چو دیده بر روزن نشینم

همه شب وصل می آید به خوابم

به بالین تا دم صبح آفتابم

نماید مردمك، هجران نمونه

كه باشد كار هندو واژگونه

مگر تلخی بختم شد می ناب

كه سیری نیست جان را از شكرخواب

شبی كز وی هوا، نقاش چین بود

عروس آسمان، روی زمین بود

فلك از نیل، پیشاپیش یك میل

حمل در چار فصلش، برج تحویل

شبی در نوبر اردیبهشتی

كه راند برگ گل بر باد، كشتی

هوایش بوی گل، بالین به بالین

گلش، بلبل، چو لاله، ناله رنگین

شبی، نوروز روز نوجوانی

غبارش، آب حیوان در روانی

زمین تا آب و گل، گلبرگ و شبنم

چو طبع كودكان، شاداب و بی غم

خیالم مصرعی بر كلك می بست

كه گاهی شعله ای از تیشه می جست

شكرخوابم ز شنبه تلخ تر بود

كه فكر مكتبم در زیر سر بود

چو غنچه سوی مكتب گاهم آهنگ

بغل پر جزو دلتنگی به صد رنگ

كهن ایام عمرم نوسفر بود

میان هشت و نه، باد سحر بود

درآمد خواب نوشین در كنارم

حمایل تر ز آغوش نگارم

چه خوابی! بوی پیراهن، هوایش

زلیخا، رنگ و یوسف، رونمایش

خمش، دل؛ گردش پیمانه، دیده

چكیده صورت و معنی رسیده

ز ظاهر دیده و باطن خراب است

نظر، آیینه دار آفتاب است

چو بر خود، دیده ی باطن گشودم

به بام خویش در معراج بودم

چه بامی! روزنش، چشم فرشته

گلش را آب روز جان سرشته

چنان معراج بر تازی و فرسی

كه می لرزید چون دل عرش و كرسی

ز گردش، ارزنی گر ذره پاشید

كبوتر خانه ی اندیشه برچید

فصیل نیمه كارش، آسمان بود

بر او، پرچین رسمی، كهكشان بود

گل صبحی دمیده از لب بام

جمالش، لاله زار حسن اسلام

ز نظمش، پیه گوهر در نمك آب

سخن را شور شهر باده ی ناب

نظام صورت و معنی، نظامی

ز بنده بر كفش، خط غلامی

مرقع خرقه ای، پوشیده رازی

فلك در آستینش، طاس بازی

هم آغوشش، پس زانو نشسته

انیس دامنش، پای شكسته

سجاف دامنش از پیش و از پس

سپهر واژگون و چرخ اطلس

زه دامان و جیبش، آه مجنون

نشان بخیه هایش، چشم پر خون

درونش، خلوت فیض سحرگاه

برونش، پرده ی خاصان درگاه

از آن در خرج جامش، چرخ، گم شد

كه چون من باده ای را نیم خم شد

در آن خرقه ز بس خوی داد اعضا

زه پیراهنم شد موج دریا

گریبانش شده در خرج چون جام

كه چون من باده ای را كرده آشام

از آن باده كه چل سالش فزون است

كه مجنون است و در زنجیر خون است،

پس از چل سال چون فرزانه گردد

از او هر عاقلی دیوانه گردد

چو كردم چند دستی خرقه بازی

زمین و چرخ را هنگامه سازی

به پایش درفتادم همچو دامان

بسی چابك تر از چاك گریبان

ز بس در خاكپای او شدم آب

به حل و عقد من لرزید سیماب

ز خاك پای او كآب حیات است

سفیداب رخ صبح نجات است

سری برداشتم، چشمی گشودم

چه دیدم؟ آسمان پوشیده بودم

***

مرتبه دوم در خواب دیدن، شیخ نظامی را و جام از دست او نوشیدن

جوانی، یك دهن خندیدن گل

دم عشرت در اول نشئه ی مل

خیال شوخ و سرخوش از رخ یار

شكرخوابی به روی بخت بیدار

همه آتش و لیكن آب حیوان

نسیم شعله زار حسن خوبان

مثال باده ی شوریده سرها

كفم، كیال خاك رهگذرها

ز دل، آهم سوی لب كرد شبگیر

چو آن خونی كه آرندش به زنجیر

هزارش شعله بر زنجیر پابست

همه دیوانه و رقاص و سرمست

در این فصل طرب خیز دلاویز

خس میخوارگان را آتش تیز

خزان، مستی ست بی می بر سر دار

شجر، ساقی شكرخنده ی یار

یكی آب رخ ما بسته بر جوی

چو تیغی كافكند مستی به سك سوی

یكی را گنج بادآورد ریزان

زر بی سكه اش هر سو گریزان

اگر آن است، عمر كوته ماست

وگر این است، خوناب ره ماست

گر آن، خیزد پی روز هلاكت

ور این، ریزد به روی مشت خاكت

سحرگاهی به فصل برگ ریزان

كه عمرم بود از هژده گریزان،

به گلشن، شاخ گل بی بار مانده

عزیز مصر رفته، خار مانده

چو جانان گشته، مرغ بوستانی

شده در مویه ی زیر زبانی

نهال باغ، پنداری، خزان كرد

بر و بوم نظر را گلستان كرد

فتادم از می اندیشه سرمست

چو نخل تاك، بالینم، كف دست

چنین دیدم به چشم دوستكامی

به بستانی سراسر رو نظامی

چه بستان! پای بند طوبی آباد

به رقص سینه كوبی، دست شمشاد

شكسته شیشه ها، سرو دل آرا

به جای باده، پر كرده هوا را

گل و سنبل به هم زلف رخ یار

نسیم غنچه، مست كوی خمار

در آن بستان كه گل، روی بتان بود

می و توبه چو مهتاب و كتان بود

به كرسی ساخته چون عرش، جایی

بهشت از نسیه گیرانش، گدایی

در او حوضی چو ناف نوعروسان

پیاله، خونی چشم خروسان

می اش، رنگ رخ خوبان بی باك

چكیدن های قطره، خون امساك

حباب باده، چشم مست ساقی

هنوزش گردش پیمانه، باقی

بر آن كرسی، درون سیر گلسن

كه پیچیده گیا، كوثر به دامن

ز ارباب سخن یك یك نشسته

چو چشم تنگ تركان، حلقه بسته

به سختی، جان و در نرمی، دل نرم

به نوك هر مژه، خونابه ی گرم

همه بر روی هم، صبح دمیده

ز نور چشم یكدیگر چكیده

ز جای خود چو مژگان تیز جستند

به تعظیم و دگر بر جا نشستند

ز قطر دایره بیرون نشستم

چو یك قطره می گلگون نشستم

در آن مجلس كه دم از نور می زد

دلم پهلو به كوه طور می زد

چو دور آتش آشامی ز من شد

دلم چون جام، سر تا پا دهن شد

نظامی ساغری پر كرده از می

قدح ماه تمام و مهر در وی

می ای ز آلایش هر آب و گل پاك

ز صلب خویشتن زاده نه از تاك

به هم از آتش آن دیرساله

غلط می شد می و دست و پیاله

گرفتم ساغرش از دست، سرمست

كشیدم در زمان و رفتم از دست

در آن مستی كه سیل خون هوش است

ستادن را فتادن، بار هوش است

از آن ساغر كه بگرفتم از آن دست

همان مستم، همان مستم، همان مست

***

مرتبه سوم در خواب دیدن، شیخ نظامی را و معجون از دست او خوردن و

ختم به مدح میر محمدباقر داماد ـ علیه الرحمه ـ نمودن

مكن طفلی، به مویی غرقه در شیر

كه این صبح اجل باشد گلوگیر

قد از پیری شود دروازه ی مرگ

كه در شهر افكند آوازه ی مرگ

نه قامت گشته با گوزی هم آغوش

گرفته توشه ی افسوس بر دوش؟

همه دی، نوبهاری دارد از پی

چه كارم؟ چون بهارش نیست این دی

سحرگاهی جگر، پركاله ریزان

شدم خونی بهار صبح خیزان

زمستانی كه آتش، خام می كرد

ز خاكستر، حرارت وام می كرد

تن آتش به هر خار درشتی

گره تر می شدی چون خارپشتی

به گرمی، شعله، ناسازی همی كرد

چو طفلان در بغل، بازی همی كرد

چو آتش خویش را از جا برانگیخت

ز بس لرزید، رنگ گرمی اش ریخت

بهین استاد آتش كار تردست

كه نخل موم از آتش همی بست،

برآورده سراپا در نظاره

به كاخم، آسمان پرستاره

مشبك قلعه ای از آهن ناب

در او رومی وشی بر دوش سنجاب

به انگشت، آتش گلرنگ در جوش

چو شیر سرخ با فانوس همدوش

گرفته در بدخشان زنگی بار

عقابی، پاره ی چوبی به منقار

شراری كش برون می تاخت از دود

دل خون گشته ی پروانه ای بود

برون می تاخت از هر شعله اش آه

گرفتی دایم از فكرش همی راه

به مجلس، اشك ریزان، سر نهادم

ز تاج شمع، بالین برنهادم

سوی خوابم چو در یغما یزك شد

ستور بردعی زادی یدك شد

كشیده دیدم از خواب فسونگر

ستور بردعی چون دود بر در

سر و گردن، تتاری برق كردار

ز سر تا دم همه در لعب رفتار

شكم افكنده چون آه گران خیز

قدم برچیده چون اشك سبك ریز

ز بس تندی كه با او در قفا ماند

شب معراج شد رنگش به جا ماند

چو دیدم زیر پای لغز دیده

ستور سركشی را بركشیده،

سبك آن بردعی را برنشستم

غباری را به دوش باد بستم

شدم با عالمی گنج شبانه

به سیر گنجه و بردع روانه

در آن رفتن به دشتی برگذشتم

كه از لطف هوا، بی جسم گشتم

ز طول آرزو، عرضش زیاده

چو صحرای هوس، دامن گشاده

پی آرایش گلگونه ی دشت

بهار آنجا سبد بر دوش می گشت

نشسته بر رخ گل، عقد ژاله

فتاده عكس ساقی در پیاله

ز لاله، یك علم برخاسته نور

شده سوراخ ها در شعله ی طور

از آن صحرا دمی چون درگذشتم

نهنگ آسا به دریا درگذشتم

چه دریا! ژرف دریای شكن گیر

شده دیوانه ی پوشیده زنجیر

در از مشت صدف، غلطان سوی گوش

چو اشك سر به بالینی كه زد جوش

به روی آب، ماهی، سینه بسته

طلسم نور بر آیینه بسته

از آن دریا چو لختی برگذشتم

به دشت افتاده دیگر راه گشتم

در آن صحرا كه جوش از لاله می زد

ز مرغان، ناله راه ناله می زد

پدید آمد یكی قصر زراندود

كه مهرش، نیم مشت كاهگل بود

چه قصری! كش فلك لغز صعود است

ز بس افتاده، اندامش كبود است

فضای چرخ اخضر، پیشگاهش

هوای گلفشانی، خاك راهش

چه جا! عالی بنایی، خالی از غیر

چراغ مسجد و میخانه و دیر

نگارین پایه اش چون دست داماد

خرامان سایه اش چون سرو و شمشاد

ز شیب پایه اش از بیضه، جاوید

پریدی مرغ سوزن بال خورشید

نهاده همتش بر آستانه

هوای اوج عنقا آشیانه

برون آمد از آن قصر دلاویز

نظامی شكرپاش شكرریز

مرا بگرفت چون جان، تنگ در بر

شدم من شكر و او تنگ شكر

به بالیدن شدم دریای پر جوش

ز من چون كهكشان برداشت آغوش

فلك واری، زمین را بزمگه كرد

ز مقراضی و چینی، فرش گسترد

خیال یكدگر را نقش بستیم

به هم چون شعله و آتش نشستیم

ز معجون، حقه ای بر كف نهاده

كه گفتی نافه ای ز آهو فتاده

چه معجون! مشك تر بر ناف خوبان

غزال از دست بویش، پایكوبان

به هر یك قطره اش، خالی، مركب

به كنج دیده یا بر گوشه ی لب

چه حقه! چون زنخدان نكویان

پر از تركیب لعل خوبرویان

از آن معجون معنی، پاره ای كند

كه كیفیت از او بردی شكرخند

به سارا عنبر فیضیش پرداخت

چو نوش نام خود در كامم انداخت

شكرپاره شدم تنگ دهان را

ز شیرینی فرو بردم زبان را

طلوع نشئه در كار سخن كرد

گل گلزار را مرغ چمن كرد

به مغزم، غوطه ی مستی فرو خورد

دماغم را دو بالای فلك برد

از آن معجون، دمی كآمد فرادست

همان مستم، همان مستم، همان مست

می و معجون و خرقه در شكرخواب

نظامی و خیالات جگرتاب

همه اشراق بود و عكس اشراق

بلند آیینه ی ایمان آفاق

كه بر قلب وجودم یك نظر زد

بساط كیمیا بر یكدگر زد

به ملك ذره اكنون آفتابم

شه اقلیم دنیای خرابم

همه ساله به خرج و دخل ایران

دوباره باج می گیرم ز یونان

الهی دایمم اشراق بادا

چهارش جفت این نه طاق بادا

به مشایی و اشراقی محتاج

ركابش ساغر و خاك درش تاج

***

خطاب به میر محمدباقر اشراق علیه الرحمه

ز من سوی در دل های آگاه

سخن آیینه ای می خواست همراه،

كه در وی از پی چهره گشایی

ز مضمون صورت معنی ربایی،

چنان جان معانی نقش بندد

كه چشمی گرید و چشمیش خندد

گرم آهی تبسم ریزد از برق

در آتش، آب و آتش را كنم غرق

جگر بر نوك مژگان، خوشه بندد

فلك بر دوش انجم، توشه بندد

به مركز چست دادم نقطه را سیر

ظهور نقطه، نفی مظهر غیر

مركب شد به هم تركیب افراد

مثلث در مثلث، ثلث ابعاد

مزاج و طبع را در هم فشردند

طبایع را اثر در كار بردند

عرض بر چهره، رنگ بی غرض دید

بروت جوهر از اعراض پیچید

ز خورشیدم كه می در جام زر داشت

بسی مریم، دماغ عطسه تر داشت

تقاضا با قبول فتنه شد جفت

هیولی، صورت اصلی پذیرفت

چو علمم در مراتب منتهی شد

وجود از كنه جسمانی تهی شد

قدم بر بحر و بر تشریف دادم

به هر هیكل، دبستانی نهادم

ورق بر هم زدم افلاكیان را

سبق بر كف گرفتم خاكیان را

ز سفلی تا به علوی در نوشتم

به صد چرخ رصد یك رشته رشتم

در اصطرلاب دل دیدم «كماهی»

كشیدم برقع از مه تا به ماهی

ز اشراقی قدح آمد به دستم

سبو بر فرق مشایی شكستم

مجسطی را دم حیرت دمیدم

قلم ز اشكال اقلیدس كشیدم

گذشتم چون قلم رگ ها به فریاد

ز صحرای مهیب جفر و اعداد

ز طرح فلسفی و نقش بندی

ستردم معنی باطل پسندی

در تكسیر و نیرنجات بستم

طلسم سحر را درهم شكستم

تسلسل را بریدم دور از سیر

حلول و اتحادی را دل از غیر

تناسخ را به حرفی مسخ كردم

رقم ها را به صفری نسخ كردم

شكستم نخل رسخ و فسخ را شاخ

پراندم ز آشیانشان مرغ گستاخ

روان دادم ز حرف و نقطه پرتاب

قلم در آتش و اوراق در آب

ز میم معقلی تا كاف كوفی

دریدم چون دل و چشم حروفی

به هفتاد و سه خط در خطه ژرف

گرفتم چاشنی معنی و حرف

ز علم حق شناسی ها در آفاق

به حق حق كه اشراق است اشراق

بیا و پیرو او باش، ای دوست!

كه دشمن هم دلش آیینه ی اوست

شكفتن بی رخش بر من حرام است

درش تا باغ جنت نیم گام است

تعالی الله ز آدم تا به خاتم

بر او شد ختم دین «والله اعلم»

***

خطاب به میرمحمد باقر اشراق علیه الرحمة

به دیوانی كه دیوان پرس یك روست

سخن، زخم خدنگ غمزه ی اوست

پی ظلمات كآن آب حیات است

زبان خامه در كام دوات است

قلم، تیر و سخن، زخم فگار است

چه بحر است این كه آبش پر شرار است!

چه تیری! كاو زند ناگه ره نیش

فرستد كاروان ها سینه ی ریش

چه زخمی! كاو به هر جانی نمكدان ست

به دامانش، گره، خونابه پیكان ست

ز كاف و نون چو صبح صنع دم زد

قلم بر لوح اول، این رقم زد:

در این عالم كه نه نو نه كهن بود

سخن بود و سخن بود و سخن بود

قلم، طوطی شد و من، شكرستان

ز انگشتم خروشد تنگدستان

ز تیغش، زندگی چون ماهی از آب

به زخمش، تازگی چون دیده از خواب

چو دیدم سرنوشت آن طفل خو را

به سربازی بریدم ناف او را

قلم را دایگی دادند پیشه

سیه دارد سر پستان همیشه

به چنگم تیشه ی فرهاد باشد

ز خسرو نقش شیرین برتراشد

سخن، تارك نشین تاج عشق است

سخن، پیغمبر معراج عشق است

قلم شمع سرای عشق از آن است

كه او را آنچه در دل، بر زبان است

زبان، شمشیر بر دوش ایستاده

دهن بر خامشی میدان نهاده

سپر افكنده گوش و هوش بیكار

هوا پیچیده بر گلبرگ گفتار

نظر را آنچه بر خاطر گذشته

جگر پاشیده و مژگان نوشته

چنین طوفان باد كوس آوا

دوال موج زد بر روی دریا

كه دامادی كند اشراق داماد

در این عیسی نژاد مریم آباد

سمی حضرت ختمی از آن شد

كه ختم فطرت آخر زمان شد

سخن تا رفت استادی نبودش

بكارت بود، دامادی نبودش

از او بخت خرد، فیروز كردند

عروسی سخن، امروز كردند

قلم شد بر كفم مار گهربار

سخن، مار و معانی، مهره ی مار

سخن از سینه ام نآید به لب بر

كه بر آیینه لغزد پای گوهر

قلم گریان به غواصی درآمد

سر زلفش به رقاصی درآمد

قلم غواص گشت و غوطه ای خورد

كه نیسان، پیه در از دیده ام برد

در آن كوره كه من اكسیر سازم

سخن را هیكل زرین گدازم

سپهر و مهر می گردند با هم

گلوگاه دم و بادآور دم

سخن، وحشی صحرای دل ماست

دمد بی های و هویی از چپ و راست

چو آری بعد عمری در كمندش

به زنجیر رقم كن پای بندش

قلم صیاد دشت یاسمین است

به شستن تیر ناوك در كمین است

صفیری از سر پیكان برآرد

غزالان را به دام خط درآرد

سخن عنقا شد و من آشیانش

كه در قاف است و متواری نشانش

شدم كز خویشتن برقع گشایم

به مردم قاف با عنقا نمایم

سخن كوته كه شرح او دراز است

سر و سرحلقه ی زلف ایاز است

***

آغاز داستان

پس محجوبه ی علم الهی

كه پیش از عشق پیش آمد «كماهی»

«كماهی» آن حسن و عشق و عقل است

به بزم و رزم، هر یك نقل و نقل است

در اول عشق و آخر عقل شد راست

كه عقل از خرده های عشق برخاست

ولیكن باده ی حسن آمد از پیش

هیولا عشق و عقل حیرت اندیش

فرود آمد قضا از عالم پاك

كه بر قالب زند خود را كف خاك

چو شد در كارگاه كار تقدیر

روان دستی به گل، دستی به تحریر،

به هر آب و گلی مهری سرشتند

به هر پیشانی ای سطری نوشتند

نه این مهر از درون بتوان فسردن

نه آن سطر از جبین بتوان ستردن

یكی را بی غمی در كار كردند

ستم در حق او بسیار كردند

یكی رنگ شكسته بار دارد

به این رنگم جگر افكار دارد

یكی را قدرت ناله ندادند

قضایش را به من تاوان نهادند

یكی اشكی به گرد دیده تازد

كه بر وی چشم من چون دایه نازد

یكی خواهد سپاه و كشور و تخت

یكی از خویشتن برگشتن بخت

***

بر تخت نشستن محمود

چو شد آل تكین را بخت بانی

نثار فرقشان تاج كیانی

درآمد بخت را هنگام معراج

سر محمود شد معراج آن تاج

در آن موسم كه صحرا تا لب رود

هوا، دروازه اش قوس قزح بود،

چو تركان قدح در چنگ، لاله

ز مستی نیم كج كرده پیاله

لطافت با هوا همدست گشته

قدم، مستور و رفتن، مست گشته

نفیر بلبلان برداشت فریاد

به گوش غنچه زد دستی كف باد

كثافت آن چنان نایاب می شد

كه مو نارسته بر تن آب می شد

ز بس كردی ترشح، ابر بهمن

فشری مهر، جیب و شعله، دامن

به ره، چشم شقایق چار كردند

طلای تاك، دست افشار كردند

صبا در لشكر هامون، پیاده

سنان بر دوش، لاله ایستاده

كمند سنبل و بازوی گلنار

چو پیچ آه من بر چرخ خونخوار

سراپا، شاخ گلبن، قد محبوب

سر تازه بریده، بسته بر چوب

چو دیده، تیغ بندان بر نشستند

چو ابرو، طاق های سجده بستند

زمانه، شور محشر عرض می كرد

زمین از چرخ، وسعت قرض می كرد

چنان از جوش لشكر، قحط جا بود

كه نعش سایه بر دوش هوا بود

ز بانگ كرنا، گوش فلك، كر

نفیر، آوازه ای از شور محشر

علم زد گرد لشكر در علامت

زمین می رفت واپس تا قیامت

سپرها بر كتف، گل ها دمانده

گلستان قوز، مثل غنچه مانده

ز بس گرد سپه بر گرد پیوست

تتق بر پرده های آسمان بست

ز ابر نوبهاران در بهاران

غبارآلوده می بارید باران

اتاقه پر به پر، هامون به هامون

سپهری از پری بالای گردون

كه تا پیمانه گردد جوش خون را

به چرخ اندازد این كاسه نگون را

زهر سو پیل مستی را گشادند

تل خاكستری بر باد دادند

سپه در شور محشر جوش می زد

به گردون موج گرد آغوش می زد

پیاده با سوار از نقل آلات

چو اسب و پیل و رخ در عرصه شه مات

فلك را بر سر خم، اژدها بود

زمین را شش جهت ابر بلا بود

خدیو مملكت یعنی كه محمود

بلند اقبال تخت و بخت مسعود

سبك روحی كه از آل تكین بود

نوای چرخ و آهنگ زمین بود

بهین روزی كه بودی سعد در سعد

«هو المحمود» گفتی بر هوا، رعد

برآمد بر سریر پادشاهی

میسر كام دل، چندان كه خواهی

ز دل بی آه پیمودی نفس را

مبادا این چنین دل هیچ كس را

ز شعله لقمه ی عشقی نخورده

نمك از سفره ی داغی نبرده

همیشه با دل بی غم نشسته

طلسم درد را در هم شكسته

نكرده نوبر گلبرگ اشكی

نچیده لاله ای از داغ رشكی

ندیده از طرب، غیر تدارك

به حسرت پشت چشمی كرده نازك

سرش با تاج دولت در سگالش

سحر با تاج و شب با ناز بالش

نتابم بیش از این محمود را جاه

به یك مژگان خوابش می زنم راه

***

خواب دیدن محمود، ایاز را و عاشق شدن

به شب بازی چو نقش خواب بستند

خمار نشئه را اول شكستند

دو دیده در هوای گلشن خواب

كه با صد تیغ، گل را می دهد آب

دمی آرد نسیمی از گذرها

كه رقصاند چو برگ گل، جگرها

دماغش گاه عشقی برطرازد

چراغ دیده اش پیهی گدازد

گهی بر سر زند گل از دل ریش

زمانی سازدش پامال تشویش

دمی بافد ز یوسف روی كاری

كه در پوشد زلیخا دیده زاری

شود گاهی ز حل و عقد تدبیر

به جمعیت، پریشانیش تعبیر

دمی از زلف پیچاند كمندی

زند چون آه شبگیر بلندی

گهی جان را شراری آورد پیش

كه پروانه كند شكر از دل ریش

دلی یك قطره اشك سرنگون است

چو عاشق می شود دریای خون است

كمند عشق چون گردد گلوگیر

كند رگ های كردن، كار زنجیر

ز ناله تار و پودم در خراش است

كه خواب عشق بافان، خوش قماش است

از این بافندگی سر رشته بگسل

كه قاتل را خوش آید رقص بسمل

اگر جان را هزاران شغل بیش است

دلی كاو دل بود در كار خویش است

چو غم را ساقی میخانه كردند

دل آگاه را پیمانه كردند

مبادا جام می بی می پرستی

مبادا شیشه ی دل بی شكستی

شبی محمود، خونریز سبو شد

پیاله، مرغ دست آموز او شد

درآمد ساقی از در عشوه آلود

رگ شیشه ز نیش غمزه بگشود

چه ساقی! شورش آمیز می ناب

نمك بر داغ لاله در شكرخواب

گل رویش، گداز مغز خورشید

میستان لبش، پالغز امید

زنخ جام بلورینی ز مهتاب

ز غبغب، مهر افتاده به گرداب

بط باده به سینه راه برداشت

قدح توشه ز قرص ماه برداشت

می ای صافی ز چشم شیشه پالود

كه كیفیت چو رنگ از وی عیان بود

به چرخ افكند ساغر را پیاپی

تهی از درد امساك و پر از می

كدامین می؟ می ای چون خون منصور

كه در شور قیامت افكند شور

جنون، یك قطره از لای خم او

سر بیهوشی و پای خم او

می ای كز وی خرد بی برگ گردد

غم از یك جرعه، شادی مرگ گردد

چنانش گرم و آتش رو نمودند

كه گویا شعله در وی شسته بودند

به هر كس كز لب خود نوش می گفت

همان دم «خیر باد» هوش می گفت

به یك پهلو، قدم از دست افتاد

به پای خویش، ساقی، مست افتاد

در آن مجلس كه ساقی، شور جان بود

پیاله، گردش چشم بتان بود

ز بس غمزه كه می زد تیغ بیداد

شكاف دل به یغما كوچه می داد

مژه، شمشیر بر دوش ایستاده

نظر را تیغ بر مردم نهاده

چنان ابرو به ابرو گوشه می بست

كه مو چون تیر خون آلوده می جست

به نوعی پیچ می زد زلف را تاب

كه می شد صید او هر چشم بی خواب

به هر جانب كه دیده باز می شد

نگه پامال خیل ناز می شد

درون دایره  آمد دف و نی

یكی دم خور، یكی سیلی، پیاپی

صدای این یكی بر دشت می زد

كه بر ماه گرفته تشت می زد

ز دم این یك فغان و زیر و بم داشت

از آن دیده كه در زیر شكم داشت

نی صد جا میان بسته به صد درد

ز سینه تا به لب فریاد می كرد

كه تا دم می زنی، صاحب نفس نیست

دم دیگر، دم فریادرس نیست

دف آمد با تن نالیده جانی

كشیده پوستی بر استخوانی

كه ده خورشید ره آورد دارم

رخی از باد سیلی، زرد دارم

ز تن بركنده خواهد گشت این پوست

كه تا یك ناله رقصد با غم دوست

به خوبان قصب پوش قدح نوش

عرق از چهره غلطان تا در گوش

چو دوری چند بگذشت از می ناب

فرو غلطیده مستی در شكرخواب

درآمد شاه غزنین را به غارت

به چشمی، غمزه و چشمی، اشارت

سر و سركرده ی سبزان كشمیر

ملاحت از لبانش چاشنی گیر

پی نظاره، مهر از تاب آن رو

گرفته دست را بالای ابرو

لبی چون غنچه، لبریز تبسم

دهانی راه خندیدن در آن گم

دمی كآن نوش لب چون بسته خندید

ز شیرینی، لبش بر خنده چسبید

سخن از تنگی راه دهانش

به لب می آمد از اظهار، جانش

لب او گر نمی شد خنده آلود

ملاحت تا قیامت بی نمك بود

نزاكت، بسته ی موی میانش

عدم، گم گشته ی راه دهانش

پلی بسته بلند ابروش از دود

كه نظاره ز آتش بگذرد زود

شهنشه را چو شاهین بر سر آمد

به صدر سینه در كاوش درآمد

به خون رنگین شد و پرواز برداشت

دلش را برد و چاك سینه بگذاشت

غلامی كاو دل از محمود بربود

چو بر وی بانگ بر زد، سایه اش بود

***

تمثیل

شبی كیخسرو بی تخت، مجنون

زدش خیل خیال غم، شبیخون

درآمد لعبت لیلی به خوابش

برآمد در دل شب، آفتابش

ز جا برجست و در دامانش آویخت

سراپا جان شد و در پای او ریخت

چو جست از خوابگه، مجنون سرمست

به حسرت، دامن خود داشت در دست

گذشت از لیلی و مجنون خود شد

چو قطره واصل جیحون خود شد

ز لیلی، عشق لیلی درنوردید

بساط عاشقی بر خود فرو چید

***

بیداری محمود از خواب و بی قراری او از عشق ایاز قمر آفتاب

شكرخوابی كه شیرین می كند كام

به هم جمع آمد از تلخی ایام

كسی كز وی غمت مستانه خیزد

اگر خوابی، ز بالینت گریزد

عجب بی باك و خوش غافل نیازی

كه داری تنگش و در خواب نازی

ز بیداری مشو كوتاه رشته

كه تا خوابیده ای صیدت گذشته

به زیر سر هزاران خواب داری

كه هر یك را به صد ره می نگاری

ز حال مست تا احوال مستور

ز داغ بی نمك تا زخم پر شور

رگ پروانه تا سررشته ی شمع

پریشانی دل، تا خاطر جمع

از این خواب پریشان، جمع شو، جمع

رخ پروانه باش و بوسه ی شمع

ز نقش مجلس و ساقی مستان

ز عقد شبنم و گوش گلستان

خیال و خواب را از پیش بردار

دو مرهم نیش را از ریش بردار

خورد گر سینه ای از غمزه ای نیش

تنك مرهم بماند، یارب! این ریش

به هر جا خواب، مستانه فتاده

خیال آنجا به یك پا ایستاده

ز جانان نیم جانی می خراشم

خیالی از خیالی می تراشم

خیال دوست، نقش دوست بندد

گلستانی به مغز و پوست بندد

خیال عشق كن، در خود فرو شو

برون آ از خیال و جمله او شو

***

تمثیل

ز حال كوهكن پرسید پرویز

به پای بیستون، چون شعله ی تیز

كه بی شیرین تلخ ابروی چونی؟

به هامون بی كس و بی كوی چونی؟

چگونه تاب داری بی جمالش؟

كه عاشق كش تر است از خود خیالش

جوابش داد فرهاد غم اندوز

كه امروزم جگر خون تر ز هر روز

ز تو تا گرد غیر اینجا رسیده

خیال دلستان از من رمیده

وگر نه تیشه ام چون می سراید

شرار تیشه، شیرین می نماید

بود چون كوهكن را تیشه در مشت

دهد گو كوه عالم، پشت بر پشت

درآمد غزنوی زآن خواب خونریز

چو مرغ نیم بسمل رقص آمیز

گشاده دیده ی نابستنی را

به صد دریای غم آبستنی را

نگه را بخیه ی دیده گسسته

مژه در زخم سوزن ها شكسته

چنان بر وی محبت، اشتلم كرد

كه خود را در وجود خویش گم كرد

دلش، رقصان حبابی بر سر خون

چو جام حسرت لیلی و مجنون

نظر، آیینه و شانه گرفته

كمند زلف با ماه دو هفته

كه آراید خیال این و آن را

بلای جان و آشوب جهان را

ز خوابش چون به كف دلبر نیاید

خیالی هم به دستش درنیاید

شكایت با دل شوریده سركرد

سخن را رنگ از خون جگر كرد

سپاه شعله را سر در جگر داد

چنین بوی كباب دل به در داد

كه ای دل! بخت برگردیده گردی

شوی خون و به گرد دیده گردی

دگر بر كف نگیرم جام زر را

به كام غم نریزم لعل تر را

چنان بی خواست آمد گریه ی مست

كه تسبیح سرشك افتاد از دست

نباشد عاشق ار از باده سرمست

طلوع نشئه ی خون جگر هست

مدامش اشك گلناری، شراب است

كبابش از جگر، بوی كباب است

ندارم ره چو در بزم وصالش

سر بیهوشی و پای خیالش

از آن ریزد ز چشمم گریه پیوست

كه تسبیح سرشك افتاده از دست

مگر در صید كردن جوش گیرم

ز خون صید، نوشانوش گیرم

***

رفتن محمود به شكار و در عقب آهو تاختن و از لشكر دور افتادن

نمی دانم در این دشت پر آهو

كه صید دل كنم یا صید آهو

دلی را گر كنم نخجیر، كو دل؟

وگر آهو، جگر باید ز قاتل

همان آهو كه دل صید پر آهوست

خدنگ از ناله، خالی كرده پهلوست

به بی رحمی چو خاطر رام گردد

هوس، خون شكار آشام گردد

كه گردد غنچه ی پیكان شكفته

شكفتن در دل وحشی نهفته

گوزنان در غمستانی كه تازند

دماغ شاه بیدل را نوازند

شراب خوش دلی، خون شكار است

غم عشق بتان را سازگار است

برابر گردش چشم غزاله

ز لاله بر سر نیزه، پیاله

غبار از سویی و وحشی ز سویی

به هر یك در قلاده آرزویی

پی نخجیر و خاك نم كشیده

دل صیاد و داغ لاله دیده

به شیران، وام دادن خواب خرگوش

به روبه پس خم دم لابه ی هوش

بیا ای صیدساز هر فسانه!

سوی خون و پی تیر و نشانه

از این افسانه كآمد آتشین سلك

چه خون گرم دارم در رگ كلك!

نویسم سطری ار چون سنبل یار

شود آه و هوا گیرد ز طومار

***

متوجه شدن محمود به صحرا

چنین پیكان ناوك خورده ی غم

گشاید غنچه ی زخمش لب از هم

كه چون محمود از دوری آن ماه

شد از دامان صبرش، دست، كوتاه

كشید از لاله ی دل، ناله ی زار

چو شمشیر نسیم از زخم گلزار

به هامون تاخت ماه عالم افروز

كه ره پی كرده بود و مهر، پی سوز

بر آب تیغ، نقش آرزو بست

كه هامون را كند از جوی خون، مست

شكم انداخته ابر بهاری

شده آبستن گوهر نثاری

كدامین ابر؟ ابر كم ستیزه

كه باران ریزد از وی ریزه ریزه

لطافت ریزه می بارید از ابر

گلاب ناب می پاشید از ابر

ز نم، نقش زمین زایل نمی شد

زمین تر می شد اما گل نمی شد

شفق از عكس باده در چكیدن

غم از چرخ پیاله در رمیدن

ز هر سو بانگ نوشانوش برخاست

قدح با لاله دوشادوش برخاست

غلامان، مرگ غم در جام كردند

ز هم بی طاقتی را وام كردند

به روی سبزه و گل برگذشتند

كلید قفل میل خویش گشتند

دلیران راه بر نخجیر بستند

اجل بر بال مرغ تیر بستند

رم اندیشه در نخجیر افتاد

ز پی شان خاك در زنجیر افتاد

در آن هنگامه از شاخ گوزنان

درختستان خشكی شد بیابان

ز گور كشته، گورستان شد آن دشت

اجل گرد سر آن دشت می گشت

گریز ار روبه از حیلت نمودی

به غیر از زخم، سوراخی نبودی

پلنگ از ناوك پران گستاخ

سراپایش شده سوراخ سوراخ

شكاری را كجا خواب و كجا هوش؟

كه با ناوك پریدی چشم خرگوش

غزالی را كه بد لاله ایاغش

برون آورد شمشیر از دماغش

چو مستان می عشرت در آن دشت

اجل سرجوش خون می خورد و می گشت

از آن هنگامه بر در زد غزالی

ز كلك مانوی رنگ خیالی

كشیده نرگسش دنباله بر گوش

ز گردون، گرم بازی تا سر دوش

قلم بالیده و سینه گشاده

تماشا از پی او در قلاده

چو تیر از حلقه ی لشكر برون جست

شه از پی جست همچون شیر بدمست

ز پی در تاخت دارای جهانگیر

چو رعد بانگ شیر و برق شمشیر

بساط دشت را بر یكدگر زد

جگر را بر دم تیغ قدر زد

غبارش، غول هامون قضا شد

سپهسالار دیوان بلا شد

***

راه گم كردن محمود

فتادش راه بر دشت درشتی

كه از هر برگ رستی خارپشتی

زمینش چون نمك، شاداب و بی آب

چو صحرای جگر، پرگل ز خوناب

زمین از تاب گرما در تنوره

فلك، دم؛ مهر، اخگر؛ خاك، كوره

ز بس نرگس نظر بر شعله می دوخت

كبابش در تنور لاله می سوخت

هوایش تا به حدی شعله گستر

كه گشتی سایه، دود و شخص، آذر

زمین از تشنگی نوعی مشوش

كه بودی ریگ، مستسقی آتش

به باغ و راغ آب عیسوی كیش

نفوذش بود از خاكستر خویش

به گرد خاربست دیده در دشت

نگه چون شعله ی جواله می گشت

چكیدی تیر را پیكان به هامون

چو از منقار زاغی، قطره ی خون

در آن خونابه دشت شعله كشته

كه می شد مرغ و ماهی زو برشته

كبابش آنچنان می سوخت گریان

كز او گاو زمین می گشت بریان

كنارش شعله ی مجنون دمیده

بهارش آتش دوزخ رسیده

میانش، سینه ی سوزان عاشق

همه جایش به سوز و ساز لایق

رهش را بر سر هر زلف پی بود

همه دامی بلای دشت حی بود

همی رفتی به تك، آهوی جسته

پی اش چون نافه ی در خون نشسته

بهار غزنوی، گلدسته ی عشق

به پاره پاره ی دل، بسته ی عشق

به تك راندی همی باد صبا را

ز گردی، او زمین كردی هوا را

كه تا شب تازه آبستن درآید

مصیبت زار روز دیگر آید

***

در تعریف تیرگی شب و مناجات محمود در طلب نجات از آن شب

چراغ من كه داغ غمگساری است

همه شب، كشته ی شب زنده داری است

شب از چشم تو در خواب است تا روز

روان با سوزن مژگانش بر دوز

در این روز آشنا بیگانه ی شب

میان غارت لبیك و یارب

كه بی شب خیزی اش نظاره، نیش است

سیه پوش عزای روز خویش است

اگر دریای رحمت بی كنار است

كنارش، دامن شب زنده دار است

شب آمد قلعه ی بیدار دردان

حصار ناله ی آزاد مردان

به شب، عاشق هلاك جان خویش است

به گوناگون، اجل، مهمان خویش است

شبی چون زنگی آهخته خنجر

لب و دندانی از ابرو سیه تر

نمودی چشم انجم در زمانه

چو چشم گربه در تاریك خانه

علم گشته شبی از دود دل ها

سیه كردی لباس آب و گل ها

شكست آرزو، بستن نبودش

اثر با ناله پیوستن نبودش

شبی كز وی چو كوران نوآموز

گرفته دست یكدیگر شب و روز

سر هر مرغ زیر بال تشویش

دل هر سینه ریش و بوسه ی نیش

پس زانو نشین بالش دوش

قد شكرلبان و تنگ آغوش

گذار ناله و پس كوچه ی نی

زبان نوش و كام شیشه ی می

بیابان گرد هجران دور مقصود

سر سرگشتگان عشق، محمود

چو مینا، غلغل خون در گلو داشت

به خود چون جوش باده گفتگو داشت

خیال دلستانش دست در دست

به هم افتان و خیزان، مست در مست

نفس را ارغنون آسا برانگیخت

ز غنچه درد دل چون برگ گل ریخت

كه ای شب! چند در آهم زنی جوش

اگر عمر منی، در كوتهی كوش

ز آتشخانه ی دل تا زبانش

سخن، گلگون و شعله، زیر رانش

مگر غافل به روز من گذشتی

كزین سان قیرگون و تیره گشتی

شكر بیرون فشان از تنگ آغوش

كه من در صبح محشر می زنم جوش

به بانگ «یا حی» ازین كاخ شش در

مؤذن را چه شد؟ «الله اكبر»!

سیه زاغان آه آتشین بال

درند از هم جگرگاهم به چنگال

سحرخیزا! چمن را پر نوا كن

خدنگ ناله ای در كار ما كن

گهرباران عمانم روانند

به رویم كاروان در كاروانند

سیه مستان آهم در قطارند

همه آتش پی و یاقوت بارند

چو شب را شاه غم روزی خجل كرد

چنین رو سوی جانداروی دل كرد

خراش سینه ای در ناله نگذاشت

برون داد آنچه در دل ماحضر داشت

كه ای نوش حیات نوشخندان

قبول خاطر مشكل پسندان

غم دشواری و آسانی كاری

نهفت پرده و آهنگ اظهار

صبوحی نشئه و قانون ناله

سماع شیشه و چرخ پیاله

فراخی شكر بر تنگ آغوش

محبت باد از خاطر فراموش

بهار كشت و ابر صبح خیزان

رخ خندان و چشم اشك ریزان

نفس را لاله زار طرف دامان

جگر را بخیه ی چاك گریبان

قسم قسمت كن و سوگند تعلیم

نزول رحمت و معراج تعظیم

دعا را با سرایت، عقد پیوند

غبار آستانت، تاج سوگند

به بیماری كه دست از خویش شسته

به بالینش اجل تنها نشسته،

به سامان غم حسرت نصیبان

به بی سامانی گور غریبان،

به بی برگی كه حسرت خورده باشد

نهاده سر به خشت و مرده باشد،

به داغی كش جراحت، غازه گردد

گلش را ریختن شیرازه گردد،

به رویی كز نگه چون رنگ گیرد

بر ابرو چین عصمت زنگ گیرد،

به آن شور سحرخیزان گلزار

ادیب فتنه انگیزان گلزار،

به رنجوری كه از ضعف درونش

نفس نآید به لب از بوی خونش،

به مستوری سر پرده ی راز

به آن رازی كه خود گردیده غماز،

به آهی كز جگر تا چرخ خونخوار

چو بدمستان نه در پرسد نه دیوار،

به بی برگی كه هر برگ از بهارش

نوشته مرگ شادی بر كنارش،

به خون خسبی كه بالینش آستان است

زمین، بستر؛ لحافش، آسمان است،

به بیماری كه چون آهش هوس شد

تن او رشته ی مرغ قفس شد،

به آن بی كس كه گردیده كسش درد

نشسته بر سر بالین او گرد،

به آن حسنی كه عصمت زاده ی اوست

حیا در خاك پا افتاده ی اوست،

كه گلزار دم روح اللهم كن

غباری از درت خضر رهم كن

به ساحل افكن از این ورطه رختم

نسیم شرطه كن همراه بختم

دعا را چون تهی شد جام نوشین

طلوع صبح صادق گفت: آمین

***

دمیدن صبح بر محمود و به لشكر خود رسیدن و مراجعت نمودن به غزنی

خوش آن چشمی كه تا صبح است بیدار

مژه، خارش؛ جگر، گلبرگ گلزار

ز خارش خاربند رخنه ی خواب

ز برگش، جیب و دامن، دشت سیراب

مژه، پرچین دیواری است بر صبح

جگر، شبخیز بیداری است در صبح

از آن پرچین، خیال دوست را قید

وز این شبخیز باز عشق را صید

به تار مرغ صبح آفت گسست آر

چنین پرچین و شبخیزی به دست آر

مژه كت با جگر، مرغ است و پرچین

چو بی صبحند درد از هر دو برچین

گلی كز صبح عشقش زهرخند است

شكر پرسد: كه دلخواهی به چند است

كفن بهتر از آن صبح فسرده

كه از مهرش نفس در سینه مرده

اگر بی عشق دم از دل برآرد

نمك را ریشه ز آب و گل برآرد

روان شد صبح چون شیر چكیده

شكر شیرینی ای در خود دمیده

فكنده شست و شو را مهر بركشت

كف صابون به طرف این كهن دشت

بسی خواننده تا محشر به یك دست

در این مبحث فتد از بوی خون مست

زند بر صفحه ی جولان پریشان

سخن چون موجه ی خون شهیدان

نقط ها، قطره های خون نابند

نمی خشكند اگر بر آفتابند

چو شد صبح و غبار از دشت برخاست

طلوع نوبهار از كشت برخاست

شقایق از تماشاگاه دینه

نهاده دیده بر سوراخ سینه

كه امروز انتقام عشق چون است

جگر یك قطره یا دریای خون است

گل زنبق به بوی یار چالاك

دماغ بر دریده رسته از خاك

كه صد بالا شود كیف دماغش

فروزد دیده ی نرگس، چراغش

ز خاك آستان ناامیدان

چنین گل می كند خون شهیدان

كه چون بگرفت محمود جهانگیر

ز گردون، كاسه ی پر شكر و شیر،

چو مستان صبح خنده بر گشاده

كف میخانه بر یك سو نهاده

همان دم زآن میان در تاخت شبرنگ

به رنگ دود آه از سینه ی تنگ

نسیم و آه را در دشت راندی

چو برگ گل، جگرپاره فشاندی

نبودی ذره ای از خاك آن دشت

كه زیر گام گلگونش نه گل گشت

نگفتی: وای دست و وای بازو

نگفتی: آه چشم و آه ابرو

هر آن كاهی كه بر گلزار مانده

رخ زردی است بر دیوار مانده

هر آن برگی كه بر شاخ چنار است

نگارین پنحجه ی زیبا نگار است

هر آن گل كاو دلش گلگونه بسته

خراشیده رخ یاری است رسته

نم ابری كه در فصل بهار است

چكیدن های اشك روزگار است

غباری كاو به دامانی نشسته

بود جانی كه از جانی گسسته

سپه را در تكاپو از پی شاه

نم از ماهی گذشت و گرد از ماه

به یكدیگر درافكندند آذر

كه هر یك را هوایی بود در سر

سپهسالار صف ها را بیاراست

صدای جنگ جنگ از طبل برخاست

ز سرداران برآمد بانگ تكبیر

كه دست جرأت و دامان شمشیر

علم زد شام كینه از چپ و راست

دو جانب، صبح مرگ از خواب برخاست

چنان سیل بلارك در گذر بود

كه سر می برد و بر بالای سر بود

هوا از روح كشته پشته می شد

خیال آدمی هم كشته می شد

به نوعی نقش هستی گشت نایاب

كه عكس شخص می جستند در آب

دلیران از پی هم در تكاپوی

شدی گوی سنان، سرهای پرموی

به هم چون لعب نیزه می نمودند

زره را حلقه حلقه می ربودند

فلك را گوش سفتی ناله ی تیر

بروت مهر كندی برق شمشیر

ز سهم تیر از حلق دلیران

صدا می شد به زیر ناله پنهان

***

آمدن محمود به لشكرگاه خود از صحرا

رسید از راه و دید از دور محمود

شهیدستان، زمین؛ گردون، كفن بود

یكی را تیغ، پهلو بر دریده

قفس بشكسته و مرغش پریده

یكی سوراخ سوراخ از سنان بود

چو چشم شیشه، زخمش خون چكان بود

یكی غوطه به زخم خویش می خورد

در آن غوطه زدن در زخم می مرد

یكی برده ز زخم تیر و خنجر

گلستانی به طرف دشت محشر

یكی را سر به زیر پا فتاده

یكی را پا به زیر سر نهاده

به غزنی برد دارای جگر ریش

سپاهی بر سر دوش از پی خویش

سپاهی چون گل و لاله، پیاده

جگر، جایی و دل، جایی فتاده

سپاهی، تركتاز آسمانی

هماورد وداع این جهانی

كنم میدانی از طول امل، قرض

كه عرض لشكر دیگر كنم عرض

ز هر یك طرز عرض لشكری هست

قلم را در قلمرو كشوری هست

شهان را عرض گردان سنان دار

همه چون اژدهای آدمی خوار

سر بی افسر و آه دمادم

كمند چین به چین و بازوی غم

میان تیغ بندان كرشمه

ز خونشان، جوش چربی، چشمه چشمه

سخن مشاطه ی آرایش فكر

سر میدان نظم و معنی بكر

تن آسوده و احوال بی غم

كه با گورش نشیند بر سر هم

روان اشك ریزد چون روانی

كه برخوردار باد از كاروانی

***

عرض سپاه نمودن محمود به قصد گلخن نشینی وپسر خود را به جای خود نصب كردن

مرا عرضی كه در جوش سپاه است

زمین را زآن سوی افلاك راه است

گشاده دفتر چشمم، دل تنگ

مژه، لشكرنویس اشك گلرنگ

دو چشمم، دفتر سوز درونی است

مژه، لشكرنویس اشك خونی است

سپه، اشك و علم در عرصه، آه است

سرغلطیده در خونم سپاه است

همه الماس دل های دلیرند

ز باده، قطره قطره، شیر گیرند

سپند نور و نارند و جگرسوز

به چنگ نیزه، سرهای نوآموز

ز نوك نیزه بی جان همچو سیماب

جهان در خون كش یك قطره ی ناب

اگر دادم پس از اشك یمانی

زمانی عرض خیل آسمانی

فلك را بر زمین دوزید دامان

كه عرض خیل معنی می كنم، هان

شود عمانشان گرد از گذشتن

زمین خونابه ای در بازگشتن

چو شد سرجوش میدان، گرد لشكر

به چرخ آمد غبار هفت كشور

سوی عرض سپه، محمود رو كرد

قیامت را خراب از چارسو كرد

ز بس تعداد لشكر، بیكران بود

سر انگشت كوكب، خون چكان بود

برون رفت از هجوم صف كشیده

مژه بر هم زدن از چنگ دیده

شمردن ها كه در حرف و نقط بود

عدد را ده یك فرد غلط بود

شد از آمد شد مرد سپاهی

غبار خرمن مه، گاو و ماهی

فلك چندان كه دامن در كشیدی

سر خود را به نوك نیزه دیدی

مگس بر غوطه گاه نیش ره بست

ملخ را پشت زانو رفت از دست

به دل می گفت موری خسته هنجار

كه با تنگی بساز و جا نگهدار

دم آخر كه مرگ از لب ربودش

برون شد زین جهان و جا نبودش

خم هر كوس جوش كینه می زد

صدا گم كرده بد، بر سینه می زد

سر شوریدگان، شاه قدح نوش

به دریا همنشین با ابر همدوش

به فصلی عرض لشكر را طلب كرد

قیامت را در این غوغا، ادب كرد،

كه سبزه، تیغ از گل بركشیدی

گل رعنا، سپر در سركشیدی،

شقایق كرده از داغ دل آشوب

سر هندوی خون آلوده بر چوب،

نمودی آب در میدان به صحرا

سپاهی تیغ باز از دور پیدا

به سوی عرضگه، لشكر برون ریخت

زمین شد گرد و در بحر نگون ریخت

به گنجایی زمانه بود معذور

نگنجیدی در او یا در دل مور

ز پاكوبی لشكر، كوه گشتی

چو بختی در چرا هر دم به دشتی

منادی كرد محمود غم اندیش

دمش، خونابه ی گرم و سخن، ریش

كزین پس گوشه ای خواهم گرفتن

ز سینه، توشه ای خواهم گرفتن

سنان و تیغ، فارغ از مصاف است

قیامت، خفته؛ دریا در غلاف است

برون ریزم چو دم ز آیینه ی خویش

هوا جولان زند در سینه ریش

به كنجی، تركش پر، زاغ خونخوار

نشیند در پس زانو، ملخ وار

اتاقه سركشان را از سر افتد

چو بلبل از درخت گل در افتد

ملك می گفت و لشكر می شنیدند

به دامن، گوهر از رخ می كشیدند

سعید عاقبت محمود، محمود

چراغ چشم خود یعنی كه مسعود،

طلب فرمود، گل گل داغ بشكفت

كشید آه بلندی و چنین گفت:

كه من كیخسرو بی تاج و تختم

شود تختی چنین، تابوت بختم

سر تاج و من و پابوسی از خشت

كه بی خشت است بالین فلك، زشت

تو را این نعمت ارزانی و شاهی

كه باشد بی نمك چندان كه خواهی

چنان زی كز تو حكمی گر شتابد

نسیمی، زلف آهی برنتابد

اگر نیشی، دل موری كند ریش

به جان من فرو می آید آن نیش

***

تمثیل

حریف جان خراشی بر دلی خورد

گمانش اینكه بادش از میان برد

همان بیرون دل، زخم، آستین چاك

كه شد خاطرشكن، خونابه ی خاك

دل است این! دل! نه سنگ و نه كلوخ است

میازارش كه قهر دوست، شوخ است

كشد نقش خیالم را چو مژگان

به گرد دیده ات، اشكی بگردان

اگر خاری كند، لشكر فراهم

بخوان نام مرا بر باد و در دم

هنوزم سایه در ملك، آبیار است

خزان، متواری باد بهار است

هنوزم رعد در گیتی دهد بانگ

كه گردون، دانگی و محمود، شش دانگ

به قیدت چون شتابد حكم تقدیر

مرنجان در رهایی، گام تدبیر

هوای بی دماغی پست گردان

رضا را با قضا همدست گردان

در این گلشن چو غنچه، دل به دست آر

دل خود را به میدان شكست آر

كه من رفتم ز كشور چون غریبان

سوی گلخن سرای بی نصیبان

***

رفتن محمود به گلخن و در خاكستر نشستن

به نوعی مان شد این دنیا نشیمن

كه بالا، گلخن و پایین ست، گلخن

ز پایین گرد خاكستر سواد است

به بالا بر سر ما گردباد است

كه ما آیینه ایم این دود، گلخن

ز خاكستر كنند آیینه روشن

از این گلخن، غبار طبع بتراش

وز آن گلخن، پی بالادوی باش

كه این گلخن سراپا گلشن ستی

همه آیینه ی او روشن ستی

ز تو پوشیده نبود هیچ چیزی

به جان، طرح و به جانان، نقش بیزی

بود دل، گلخنی و سینه، گلخن

كه می ریزد برون ز آیینه، گلشن

فلك گر توده ی گلخن نبودی

چنین آیینه اش روشن نبودی

به گلخن شو، به گلخن شو، به گلخن

كه خاكستر كند آیینه روشن

***

تمثیل

به گلخن برد روزی باغبانی

شهیدان چمن را كاروانی

همه در جیب گلخن تاب پاشید

ز شعله، بال پروانه تراشید

فرو خندید مردی گلخن افروز

كه ای گلبرگ پاش داغ بی سوز

به شاخ شعله آن مرغی نشیند

كه از آتش، شرر چون دانه چیند

نسیم آسا به هر روزن فرو شو

جگر بریانیان را دزد بو شو

ز مژگانی فتد گر اشك رنگین

به مرغ دیده گو كاین دانه برچین

چو خیزد ناله ای، دل را جرس كن

به سینه ده كه این را در قفس كن

به سرداران بیدل تا قیامت

سر سرگشتگی بادا سلامت

اگر سرگشته ای، در ده صلایی

جهان را پشت پایی، پشت پایی

***

به خاكستر نشستن محمود در گلخن

شه اقلیم گیر غم خراجان

سر و سركرده ی بی تخت و تاجان

فراغت دشمن آزردگی دوست

ز مغز عاقبت، افشردگی پوست،

ز اشك نیم شور حسرت آلود

نمك گیر مذاق دیده، محمود

دلش می خواست ننگ صد قبیله

سر شوریده و موی فتیله

خزیده حیرتش در چشمخانه

لب از جان، چاشنی گیر بهانه

نگه با اشك می غلطید و می رفت

به خود چون موج می پیچید و می رفت

رگش از پای تا سر بی رخ دوست

چو تار چنگ، نالان در ته پوست

چو نی انگشت بر لب زد سخن را

فغان پرداز شد مرغ چمن را

بر این افسانه چون گردید سركش

قلم از شبنمش دزدید آتش

گرش نم از سر مژگان برآرد

چو آهم، سوخته سطری نگارد

قضاگویی به من كارش فتاده

میان در بسته و بازو گشاده

***

تمثیل

به گلشن در شدم روزی به دل چست

چو دیدم زخمداری را قدم سست

ز رنگ گلستان خوردم شرابی

شنیدم آشنا بوی كبابی

چو آن بو را دماغم چاشنی كرد

به گلخن جست و جویم سر برآورد

می وحدت به گلخن یافته ستم

كباب دل به دست ترك مستم

جنون، آخر طلوع جام عشق است

جهان بر هم زدن، پیغام عشق است

به هر گوهر، نفس را در هم افشار

ز غم، گر صاف و دردی هست بردار

به گلشن از گریبان چاك در چین

بساط انتخاب از خاك برچین

سخن از كوره ی این شرح جسته

به لب خون، گرد خاكستر نشسته

كند از دیده اش در اشك پاشی

مژه، لیلی؛ نگه، مجنون تراشی

به گلخن برد آخر آبخور را

كه تسكینی دهد سوز جگر را

به گلخن تا گریبان آتشین گشت

چو آتش پاره، خاكسترنشین گشت

چو شد خاكسترش، پیراهن گرد

سرشكش تا به دامان چاك ها كرد

به جیبش اشك ریزی ها نمك داشت

علم های سیه، سر بر فلك داشت

دمش از سوختن تاراج می برد

ز تركستان آتش، باج می خورد

تن و جانش، نثار جوش و سرجوش

چو خاكستر ز اخگر دل در آغوش

شرروارش دو چشم از جای جسته

پی نظاره بر روزن نشسته

در آن گلخن پی آرایش تخت

به دامن شو پی آلایش بخت

سیه بختی به خاكستر نشسته

نشسته همچو غم، خاطر شكسته

به دستی، زلف گلخن تاب می داد

به دستی، شعله را سیراب می داد

غمش تخم دل صد پاره می كاشت

چو گل دست از گریبان برنمی داشت

پس زانونشینی روزگارش

ز شب تا صبحدم، مستی، خمارش

به هر كویی در این دیر غم اندوز

دلش در انتخاب غم شب و روز

***

مناجات كردن در گلخن به طلب نجات

دل ما را كه بی در ساخته دوست

در دل زن كه دل ها خانه ی اوست

به جست و جوی آن یار شكرپاش

دو روزی كوچه گرد آستین باش

اگر در كعبه باشی ور خرابات

سوی پس كوچه ی قاضی حاجات

در او را گریبان تو كردند

نگهبان، چاك دامان تو كردند

به نوعی گوش بر آهنگ ساز است

كه گوشش همچو گل بر ناله، باز است

ز تو یارب! ز او لبیك! لبیك!

از او آن قاصد و از توست این پیك

در آن حضرت كه نه چون و نه چند است

همین یك ناله ی كاری، پسند است

در بسته، كلید بستگی هاست

چو بگشایی، بسی وارستگی هاست

چو دربندد، گشایش قفل خویش است

گره در كارها از كار بیش است

بر او كز تكلم بی نیاز است

زبان بی زبانی كارساز است

برآ زآن دم كه جان را پروریده است

كه عیسی، طفل و او مرغ پریده است

ز تحفه بر در او گر جهانی است

سرشكی در شمار كاروانی است

بریز اشكی كه ریزد داغ دیده

جگر پیش دل و دل پیش دیده

اگر در آستین باشد و گركش

همه بر سوختن چسبد چو آتش

دل بی غم، فرو مرده چراغ است

به مهر مرگ، پیشانیش داغ است

خراش سینه با هر كس كه كاود

ز رنگ اشك جانش می تراود

هراسد عقل از عشق زبردست

گریزد پیلبان از پیل بدمست

چو آیی سوی او دیوانه كردار

سر زنجیر اشك از دست مگذار

كه او خواهد چنین زنجیر و مجنون

شود خود لیلی و آرد شبیخون

شبیخونی كه بر عصیان زند چست

از آن عصیان كه نتوانش به خون شست

***

تمثیل

شبی دیوانه سان خواهم كه آیم

در او را در و بندی نمایم

دری كوبم كه جرأت برنتابد

ادب چندان كه گوش بنده تابد

چنین دردش ز دل بیرون فشانم

فلك را تا كمر در خون نشانم

كه ای معشوق روز بی كسی ها!

امید پیش دست واپسی ها

به بخشش مایل منت فراموش

دو گیتی را همه ناز و همه نوش

قدح پیمای جان های جگرخوار

دماغ آرای دل های خبردار

ادیب كاتب مژگان خونریز

نصیب ریزش چشم سحرخیز

نگار دلبر شب زنده داران

بهار نوبر امیدواران

همه شب با گل تسبیح و ذكرت

دماغ سرنگون و موی فكرت

سواد سینه ی تاریك خوانم

نفس را در ره باریك رانم

ز احسانت اگر دشمن، اگر دوست

برد چندان كه میل خاطر اوست

***

مناجات نمودن محمود

من بدبخت را با نیك مردان

الهی عاقبت محمود گردان

لب محمود بعد از نوحه ی من

چنین شد مرغ دود آهنگ گلخن

كه یارا! یاورا! بی كس پناها!

ترحم كشورا! خواهش سپاها!

عطایت دوست از دشمن نداند

یكایك را به كام دل رساند

سبك سنجیت در میزان گناه است

كه گر كوه گران باشد كه كاه است

به استقبال حاجت آن چنانی

كه پیش از جنبش لب می رسانی

گل سوگند تو صبح نجات است

به خاك پات كآن آب حیات است،

به خاشاكی كه در باغ نیازش

همان بگرفته رحمت برگ و سازش،

به عریانی كه در غمخانه ی خاك

نشد جسمش ز نقش بوریا، پاك،

به بی سنگی كه با غم در ترازوست

همیشه بالش او دوش زانوست،

به گلزاری كه مرغش ناله باشد

هوایش سوز چندین ساله باشد،

به ایمایی كه دست آموز جان است

به پروازی كه سوی آن جهان است،

به بیماری كه حسرت، شربت اوست

اجل، بالین نشین صحبت اوست،

كه سرمست جنونی بر سرم تاز

دماغم را قدح گیر نظرساز

مگر روزی كند شوریده رایی

به كارم گردش چشم رسایی

به رنگ باده، بیرون جوشم از خم

كنم صرف تماشا، هوش مردم

برات سوختن، پروانگانند

به ته افروختن دیوانگانند

هنوزش، لب، خرابات مناجات

كه از میخانه ی قاضی حاجات،

چنین تسبیح می بر گوش او خورد

سر ناخن به تار هوش او خورد

كه ای خون گرمی بازار رحمت!

مكن اشك خنك در كار رحمت

چراغ عجز و استغنا نپایم

كه من اندك عتاب پربهایم

لبم تا داستانی می طرازد

چو شكر در دهانم می گدازد

به هم پیچم چو آه این سرسخن را

كه چون زلف ایاز آرد رسن را

***

آمدن دیوانه ی گلخن و دلالت نمودن محمود را به جانب بدخشان

پس از جوشیدن دریای خاموش

كه بادا دوزخ بیتابی اش نوش

به گلخن، گام زد آشفته هوشی

لباس از گرد راه دوست پوشی

غبار نیستی، پیراهن او

گریبان، پایمال دامن او

پی اش، دریای بر هم خورده ی خون

خرامش، موجه ی زنجیر مجنون

ز جیب خرقه ی در سر كشیده

چو جوش باده، گردن بركشیده

سرش، خشت خم و خم، پیرهن بود

می سرخش به رخ، آتش فكن بود

سجاف دامنش، چاك دل چاك

گریبانش، شكاف كنج افلاك

كف مستی شامش، صبح صادق

سرشك و ناله اش، عذرا و وامق

دهن، لبریز خنده چون پیاله

زبانش، مهردار برگ لاله

به خون می شست آهش تا برآید

كه بوی دوست از آهش نیاید

سرشك سوخته می ریخت از درد

كه عكس دوست مستوری نمی كرد

چو آهی از ته دل بركشیدی

شدی مجنون و در هامون دویدی

گر از ابر سیه، اشكی فشاندی

شدی لیلی و از پی ناقه راندی

گر از ناخن، بریدی و فكندی

شدی فرهاد و جوی شیر كندی

شراری كز دمش گشتی گسسته

شدی شیرین گلگون برنشسته

شدی از فوج موج اشك در جوش

چو شیر زخمی زنجیر بر دوش

كف او پنبه ی داغ سرش بود

كفن بر اخگرش، خاكسترش بود

ز موی تار پیشانیش پیوند

سیه مستان زنگی در هم افكند

نه موی تارك ژولیده بودند

كز آهش، حلقه ها دزدیده بودند

كه روزی از غمش چون گشت دلگیر

به پیش پاسبان افكند زنجیر

ره غمخانه ی محمود سركرد

بهشتی بر در دوزخ گذر كرد

درون شد از در گلخن به گلخن

چو سیل آتشی بسیار روشن

چو دید آن شعله ی دیوانه از دور

كه او را هر نظر می خواست مستور

ز دود دل برشتن سوخته جسم

پس زانو گره چون نقطه ی بسم

دل دیوانه شور از ته برانگیخت

سخن را همچو آتش از دهن ریخت

سخن شد گرد خاكستر، نفس، باد

چنین دم را به پای كوره سر داد

كه ای كیخسرو بی تاج و بی تخت!

به آه نرم، سوهان دل سخت

در این محنت سراسوز است، اگر ساز

كه آخر آخری دارد هم آغاز

اگر یك چند بدمستی كند غم

طرب از در درون آید كه من هم

نماند جام هجر و وصل، باقی

كه باشد هر دو را تعبیر، ساقی

كشیدی چون لآل از بحر خاموش

كنون از گوهر من كن درگوش

سخن گویم، زنم آتش، بیان را

به خاكستر برآرایم، دهان را

كه یعنی نوبر گلخن همین بود

به چین، گلبرگ داغ و سنبل دود

زآتش، اطلس گلگون برون كن

خز ماتم به اخگر واژگون كن

برون فرما ز گلخن گرم و رخشان

درافكن شور در شهر بدخشان

شرر را دیده و دل در پی افكن

چو رنگ باده خود را در می افكن

بگفت این حرف و غایب شد ز محمود

به رفتن جوش زد محمود چون دود

بیا ای دود! بر محمود می سوز

كه بیرون می رود از گلخن، امروز

به گلخن، جوشش غزنی ز سر رفت

به رنگ گرد خاكستر به در رفت

سراپا، گرد خاكستر گرفته

ز دود شعله، الف بر گرفته

برون آمد ز گلخن، شور غزنی

به رنگ نیم مست شعله ی می

به شیون، گیسوی دود از قفایش

فرو رقصیده از سر تا به پایش

شه غزنی چو بیرون شد ز گلخن

شد از تاب رخش، غزنی چو گلشن

به استقبال شد از گردش دهر

طلوع مهر الفت، شهر در شهر

به نوعی گریه ی شادی روان شد

كه خاك از بار شبنم ناتوان شد

شهی بر گرد خاكستر نشسته

ز مو طرف كله را بر شكسته

شده خورشید، گرد خاك راهش

مه نو، سایه ی طرف كلاهش

درون گلشن غزنی درآمد

گل خورشید و جام می برآمد

ز گلخن، جانب اورنگ شد چست

به رنگ بید مجنون ز آب و گل رست

طلب فرمود ساقی را به گلشن

كه ای چشم دل از روی تو روشن

بطك را كبك آسا خنده بگشای

ز سینه، خنده ی گرینده بگشای

بگردان ای بت مشكین كلاله

بلای گردش چشم پیاله

سحاب گریه را باران شرر كن

زمین كشتزارش را جگر كن

كه غم افسرده دارد آب و خاكم

ز بهر جرعه ای داغ و هلاكم

***

صبوحی كردن محمود با غلامان در دشت و تعبیر خواب

خود از ایشان جستن

صبوحی خفتگان را ای سحرخیز

ز خواب مستی غفلت برانگیز

ز مینا، گردن مستانه بركش

به طوف سجده ی پیمانه دركش

سر سخت سبو را گوش تا گوش

بریدن شو به پای ساغر هوش

صراحی را سرانگشتی به لب زن

ببین چون می جهد خون دل من

كه شیشیه یك سر و گردن برآمد

در آغوشش شكرخوابم درآمد

به رویم در میان گریه خندید

كه ای پیمانه نوش خواب جاوید

گرفته صبح بر كف شیشه و جام

كشیده پیر میخانه سر از بام

صبوحی كردن و كردن صبوحی

شكست توبه ی عهد نصوحی

به كار غم كه از دهر خسیس است

طلوع اول می پر نفیس است

بیا ساقی! كه غم را بشكنی پشت

حریفان را خمار خون دل كشت

قدح پركن كه عهد ما درست است

كه این پركرده ی روز نخست است

در این میخانه، آبشخور نمانده

جگر را قطره ای دیگر نمانده

ستاره، غم؛ پیاله، آفتاب است

بلی اختر ز خور پا در ركاب است

می ای در ده كه آب و رنگ عشق است

فشرده آتشی از سنگ عشق است

نه آن می كآن ز خون تاك باشد

می ای كز فیض جان پاك باشد

شفق گرد خمش باشد چو خیزد

بدخشان آخرین اشكی كه ریزد

درون خم چو گبر خرقه پوش است

صدای ذكر جوشش نوش نوش است

می ای كز حل و عقد دیر ساله

نه مینا می شناسد، نه پیاله

دمی، بر كف پیاله، داغ لاله

زمانی، گردش چشم پیاله

گهی سنبل به هم پیچیدن آه

دمی بر ساز ناله، تار كوتاه

گهی از غنچه، پیكانی شكفتن

گهی چیدن، ولی در وی نهفتن

ز باغ یاسمین، پرچین و خرم

كه می غلطید بر خورشید شبنم

چه باغی! داغ داغی چتر طاووس

چراغ طوطیان را شكر و بوس

گلوی بلبلان مینا و می بود

كه ساز ناله و دمساز نی بود

به دشتی برد شه تشریف گلگشت

كه وحشی شد نگاه، از دیده برگشت

سمن زاری به جنت خیل رانده

پری یك نیزه در پرواز مانده

كه گردیده فلك از خاكبوسان

همه جایش كنار نوعروسان

هوایش غم گرفتی، عیش دادی

گشادی دل، بغل از هم گشادی

زمین از غنچه های عنبرین ناف

كشیده سفره ی دل، قاف تا قاف

به روی سبزه، زاغان را در آن دشت

سپاه طوطی ای از سایه می گشت

شقایق، بر دلش، داغی كه مانده

برهنه زنگی ای در خون نشانده

ز شبنم، سبزه ی نورس، نمازی

به هم چون دایه و كودك به بازی

تماشایی چو مرغ نیم بسمل

درون لاله می گشت از پی دل

سبك، آتش به قلب موج می تاخت

برهنه تیغ را زنجیر می ساخت

در آبش چون نظر می كرد ادراك

حرارت از جگر می ریخت بر خاك

ز بس سردی، نیالودی لب و كام

به دیدن دیدنش كردندی آشام

دل و دیده، خرابات نظر بود

نگه در حسن، پنهان تا كمر بود

به هر سو شور بی آرام می رفت

قیامت در ركاب جام می رفت

بطك، منقار طوطی ریخت در جام

دو چشم كبك زآن منقار شد دام

می ای سر كرد در ناف پیاله

كه در آتش فرو شد داغ لاله

می ای كش در چكیدن قطره ی تاك

گل تسبیح می زد بر سر خاك

دماغ گلعذاران نشئه سر كرد

پی بویی به خون لاله تر كرد

بتان از آتش می، آب گشتند

كتان شرم را مهتاب گشتند

ز بس حلقه به حلقه تنگ بستند

زمین را خون به پهلو، رنگ بستند

لب محمود بر موج گهر زد

جنون سرجوش گوهر بر شكر زد

كه ای خوبان زلف و روی دیده

همه حسن به كام دل رسیده

***

شرح خواب گفتن محمود با خاصان خود

شبی بر تخت دولت خفته بودم

بساط از هر غباری رفته بودم

در آن خواب و در آن ناز و در آن نوش

فراغت را كله بر گوشه ی گوش

به خوابم جلوه گر شد نوشخندی

به یك جرعه، جهان را هوشبندی

ز تختم داد بر خاكستر، اورنگ

دماغم را ز گلخن داد آهنگ

ز گلخن، باز بر تختم نشانید

به بحر خون دل، رختم كشانید

هنوز از نوشداروهای خوابش

به پشت كارگاه آفتابش

خیال خال آن شیرین شمایل

چو زنبور گرسنه می گزد دل

نمی دانم كه آن دلبر كجایی است

همی دانم كه جان آشنایی است

بلی در گلخنم دیوانه ای گفت

ـ در كام و عقیق لب چنین سفت ـ

كه تا كی سینه از ناخن خراشی

بتی از لعل تر چون بر تراشی

تو را باید شدن سوی بدخشان

وزآن یاقوت گردیدن درخشان

شما كآزادگان این خمارید

ز خوابم نقش تعبیری نگارید

چو شد در گوش مقبولان درگاه

در معنی ز گوهر خانه ی شاه،

بتان از خنده، لعل ناب سفتند

ز مغزش بوی گل زین گونه رفتند،

گهر را آسمان پیوند كردند

سخن را انتخاب چند كردند

یكی سر كرد كاین خواب از خیال است

دماغ آرای سودای محال است

وگر مه طلعتی، مهر فلك شد

نمكدان ملاحت را نمك شد،

كه یاقوتم گهر را زنده دارد

دهان گریه را در خنده دارد،

دماغت دود گلخن خورده شب ها

كه می بافد چنین حسن طلب ها

یكی دیگر چو گل بشكفت خندان

كه ای دهری خدیو نقش بندان

طلب كن، صورت آرا نقش بندی

قلم سركرده ی دست بلندی

چنان تمثال خوبان را طرازد

كه بر وی عشق لرزد، حسن نازد

چو شه را در تماشا دل شود سست

تواند صاحب تمثال را جست

به هر حرفی شهنشه گوش می داد

دلش را ناپسندی جوش می داد

در این اندیشه جولان كرد محمود

كه خود تازد پی تحصیل مقصود

چو شور باده اش را نشئه سر شد

دماغش از شراب گریه تر شد،

برون داد از دلش خون تراوش

ترشح مانده های زخم كاوش

كه ای خاصان بزم و رزم محمود

بدانسته همین یك عزم محمود

شد از ژولیده مویی در بشارت

شدن سوی بدخشانم اشارت

كه كام دل ستانم از دلارام

ولی پخته است سودا و هوس خام

***

در بیان نسب ایاز گوید

بیا ای شاعر افسانه پرداز

می سحر حلال و جام اعجاز

نسب بشنو ایاز نازنین را

كه چون زد بر نسب، نقش نگین را

چو دل، محمود را پهلونشین است

غلام عاقبت محمود این است

از این هشت و چهار ساز و ناساز

خزان نوبر انجام و آغاز

گهی در خاك تیره، خشكی مغز

گهی در آب، تردستی است پالغز

گهی بر آتش دیوانه، زنجیر

گهی بر باد ویران پی عنان گیر

نمایند از گل و آب زمانه

ز رنگ و بوی روییدن، نشانه

كه شاخ هر گلی رسته ز جایی است

نمی دانم كه نخل من كجایی است

اگر برگ جراحت پاشم از خویش

همه روی زمین گیرد دل ریش

اشارت می كند نرگس به هامون

كه داغ لاله، چشم كیست پر خون

شقایق را نشان در آستین است

كه دامان كدامین شعله چین است

مكرر بر پریشانی گذشته

كه زلف كیست، سنبل، سبز گشته

مرا بر صفحه، هر سطری چو زنجیر

شده كشمیر بر سبزان كشمیر

خط خوبان ز جوی شیر رسته

در این آب و هوا زنجیر بسته

صف موری شناور در شكرخند

ز بس چسبندگی در پای خود، بند

نقط ها، كاروان داغ باشند

ز پی گرد نمك، نارفته پاشند

شكافم نامه ی اسرار از پوست

دوات است و خطاگر عادت اوست

كشد كلكم ز نیش نوش، پیوند

سخن را چون مگس از شیره ی قند

كه در كشمیر، شاهی بود عادل

دل رهزن ز عدلش، زنگ محمل

سراسر كام بخشی، روزگارش

مژه بر هم نهادن انتظارش

به دور او كه حسرت بود نابود

دل ارباب غم، محتاج غم بود

ز بیم پاس عدلش عاشق از درد

به جای ناله، یاد ناله می كرد

دو رنگی پلنگانه، نهادش

شب و روز قیامت، خانه زادش

شه كشمیر بود و پای تختش

فلك یك برگ سبز از شاخ بختش

به دورش، ملك كشمیر آنچنان بود

كه در خوبی، عروس آسمان بود

چه كشمیر! آب و خاكش، جان و دل ها

برشته تر ز حسن آب و گل ها

به هر روزن، بتی دل دزد و سرمست

چو باد صبح و برگ لاله، تردست

در آن كشور كه بودی عالم عشق

غم دیگر نبودی جز غم عشق

چنین شاهی كه با كشور ستودم

به میدان سخن، تعیین نمودم

ز سرجوش چراغ دودمانش

ز شمع ناز و نوش خان و مانش

ایاز نوشخند، او را پسر بود

كه دزد غوره زار او، شكر بود

ایازی همچو موج لاله زاران

همه در خون داغ نوبهاران

رسیدن همچو برگ تیغ قاتل

نگار دست و پای رقص بسمل

نگاهش با فریب دل، هم آغوش

قدش با مرگ عاشق، دوش با دوش

نگه كردن چو آهوی رمیده

رمیده از خود و باز آرمیده

بلا همسایه ی چشم سیاهش

به كشتن منتهی می شد نگاهش

دهانش تا میانش هیچ بر هیچ

فكنده بار دل ها، زلفش از پیچ

نمكدان ذره ای و صد جهان شور

گرفته جرم وسعت از دل مور

به خوزستان دوانیده تبسم

كه تا شكر به خون دل شود گم

ملاحت را فرستاده به شبگیر

كه گیرد باج از خوبان كشمیر

تو گفتی رنگ سبزش گاه دیدن

ز سبزی و تری خواهد چكیدن

همه اسباب شادی حاصل او

به جز عاشق كه خون سازد دل او

بلی چون حسن را رنگین شود باغ

بر اطرافش شكفتن باید از داغ

چو داغ لاله، داغ عشق جانسوز

گل سرچین مهر عالم افروز

***

تمثیل

نسیمی، غنچه ای را تنگ بگرفت

به نوعی كز فشردن رنگ بگرفت

به سر گوشی نفس را داد پیوند

كه چون پیكان به دلتنگی شده بند

چرا چون گل دهان و لب نباشی

نریزی خنده و شكر نپاشی

به پاسخ، زخم غنچه، حرف گو شد

سخن چون رنگ گل در خون فرو شد

كه بی عاشق گلی صورت نبندد

غمی تا در نكوبد، دل نخندد

چنین عاشق كه من در كار دارم

شكافم سینه و بیرونش آرم

***

تمثیل

پریشانی سنبل شد به باغی

نهاد از لاله بر دامان، چراغی

كه ای لاله ز عاشق نیست باكت

چه كیفیت ز چشم سرمه ناكت

ز ژاله، لاله آمد لب گزیده

كه عاشق در ته خونم خزیده

به هم معشوق و عاشق رسته از گل

یكی دامان پر از داغ و یكی دل

زلالی می روم كآرم ز كشمیر

ایازی را به سیر دشت نخجیر

***

گرفتاری ایاز در شكارگاه كشمیر به دست راهزن و او را به بدخشان بردن

بشارت باد آهوی ختن را

ز طبل باز، كبك راهزن را

گوزنان را به زخم سینه خفتن

درخت خشك را گل ها شكفتن

به شیران، ساغر می، خواب خرگوش

خماز مژده ی حسرت فراموش

غزاله، قطره ی خون هواگیر

گره گشتن چو پیكان بر سر تیر

ایاز اینك سر نخجیر دارد

كه او آهوی آهوگیر دارد

چه آهو پای تا سر دشنه ی تیز

ز نوك دشنه ها تا قبضه، خون ریز

ولیكن صید گلزارا بهارا

ز بوس تیر مژگان دل فكارا

میفكن در كنار غافلی، رخت

كه غافل، تیر غافل می خورد سخت

مزن بر گورخر، ضربك كه جور است

پی اش، تاریخی بهرام گور است

قضا چون تیغ قسمت می كند تیز

نه بی باكی سپر گردد، نه پرهیز

مرا در آتش غم، جان، سپند است

دل غم ناپسندم ناپسند است

ایاز آن شور بازار قیامت

به قامت، رونق كار قیامت

بت كشمیر، شور ناصبوران

به  دلتنگی، چراغ چشم موران

یكی صبح از شكرخند قضا، وام

تبسم، تنگ چون گل های بادام

صراحی، غلغلش، گلبانگ یا حی

كه شد وقت خمار شیشه ی می

روان خم نشین، یاقوت بی غش

كه خاكش بهتر است از خون آتش

برون آمد به رخ، نیرنگ سرخاب

عروس آتشی در پرده ی آب

شكر لب كز لبش میخانه می ریخت

به مرغ دل، ز بوسه، دانه می ریخت

چو می بر عارضش گلشن نگارید

سحاب آرزو بر سبزه بارید

هوای صیدگیری بر سرش گشت

سر نخجیر گرد خنجرش گشت

رخش، قربانگه و مژگانش، شمشیر

ز بی رحمی نكرده هیچ تقصیر

چو مژگان، تركشی كرده حمایل

همه پیكان تیرش، غنچه ی دل

به بازویش، كمندی، حلقه بسته

محرف، بر سمندی برنشسته

نشسته مست، بر تازی سمندی

كه جانش بود آتش؛ تن، سپندی

سمندی از مه و هفته رمیده

به روز حشر از تندی رسیده

ركابش، حلقه ی چشم پری بود

پری، گردیش از جلوه گری بود

ز دور او تسلسل گشت پیدا

ز تمكینش تحمل گشت رسوا

نشستش، فتنه و خیزش، قیامت

سرین و سر، شب و روز سلامت

صبا زیر گل و شمشاد می رفت

دو بالای سماع باد می رفت

ترازوی ركابش را به فرسنگ

شده در بادسنجی، عمر، پاسنگ

چو بر شد، گرد راه او شفق شد

چو می هر جا فرود آمد، عرق شد

خودش مست و سمندش مست و ره مست

غبار راه تا طرف كله، مست

به دشتی تاخت كز خضر سمن زار

نفس سرسبز می شد چون خط یار

به نخجیرافكنان، همره، شب و روز

به پای وحشیان دست آموز

غزال و شیر در یك سبزه خفته

بهشت و دوزخی در هم شكفته

گوزن از بس كه كرده آرمیدن

نفهمیده كه چون باید رمیدن

پلنگ از ناخنان، دندانه می كرد

بروت خویشتن را شانه می كرد

به مقراض دمش چیده، غزاله

سر شعله به آتشگاه لاله

در آن صحرا، غزال دشت كشمیر

چو شاهین گرسنه، گرم نخجیر

برآورده به صید انداختن دست

ز خون كبك كرده، باز را مست

به هر سو باز را پرواز می داد

ز طبل باز برمی خواست فریاد

ز كبكان، واكشیدی گاه گاهی

به خون رقصان، شهیدانه نگاهی

دوانیدی به تنگ آهوان، تنگ

فتادی برفراز لاله چون رنگ

در آن صحرا، خرام سرو آزاد

خرد را دست و پا را دل نمی داد

چو پی گردی صیدش پی سپر شد

ره گمراهی تقدیر سر شد

ز مستی آن صنم را ره شد از یاد

از آن صحرا به دشت دیگر افتاد

***

گم گشتن ایاز و اسیر شدن به دشت بدخشانی خیز

به صحرایی فتادش راه گلگشت

كه باد او به خون خلق می گشت

چه صحرا غول زار صرصر و گرد

كه در دهشت، هراس از خویش می كرد

چو گوی، افتاده زانوی گسسته

چو چوگان، ریخته پای شكسته

رهش درهم تر از مژگان اعمی

پریشان ریخته، دندان افعی

فرازش در درشتی سخت رو بود

كواكب ریزه ی سوهان او بود

غبارش، رنگ بیماران خسته

كنارش، زخمی ای از دام جسته

گشاده چار جانب، دامن مرگ

فراخی های مردن را سر و برگ

قضا را آدمی دزدی در آن دشت

پری وار از نظر دزدیده می گشت

دلاور مثل خال نوشخندان

كمندافكن چو زلف هوشمندان

ز تیزی مژه در اوج پرواز

ستردی طرح نقش از سینه ی باز

به یغما چون سبك دستی نمودی

زره از پشت ماهی در ربودی

از آن می شد نگهبان سر خویش

كه می دزدید جان را از بر خویش

در آیینه اگر دیدی رخ خویش

گرفتی پشت تیغ مرگ در پیش

ز بس در چشم خود زهره شكسته

به ماتم، مردمك ازرق نشسته

رخی چون سركه و مویی چو زنگار

قدش دارد بلا را سر بر آن دار

سمندی زیر رانش پویه می كرد

كه مو بر حال رستن، مویه می كرد

سوارش از فراغت تاب می برد

گمانش اینكه او را خواب می برد

ایاز آن فتنه را چون بر قفا دید

عنان بر جلوه ی شبدیز پیچید

درآمد ابر تیغش بر سر چنگ

كه گلزار گریبان را دهد رنگ

كمانی بر سر چنگش، مه نو

كز او قوس قزح بد عكس پرتو

به آن رهزن چو پیكان، غوطه می خورد

دل پر خون بر سوفار می برد

چو می زد تیغ را در گردن او

از او جوهر فرو می ریخت چون مو

چو تیغ و تیر را شد كار از كار

درآمد دزد جنگ آور به پیكار

كمندی را ز بازو داد پرواز

كه بودی حلقه چینش زلف طناز

شكنج روزگاران، پیچ و تابش

چو دود دل كه رقصد بر كبابش

چو آه گرم مشتاقان دگرسوز

چو چین شیشه ی می جرأت افروز

پری رو را به یك نظاره بربود

كه مردم، كاه و چشمش، كهربا بود

از آن پیچان كمند عقده آباد

بت كشمیریان در بند افتاد

كمند افكن بلایی، آدمی دزد

كاجل بودش ز شاگردان بی مزد

مه صیدافكن ابرو كمان را

خرام آموز شمشاد چمان را

چو زلفش كرد از ابرو، گره بند

بدخشان را ز لعلش پرشكرخند

به دست آورد آن یاوقت رخشان

روان شد جانب شهر بدخشان

چو شكر ریختن در تنگ آغوش

بدخشان را ز نوش آورد در جوش

كنون شد وقت رفتن های محمود

سوی ملك بدخشان از پی سود

كایاز شوخ را آرد فراچنگ

به غزنین شكفته گلشن رنگ

***

رفتن محمود از غزنی به بدخشان به طریق سودا كردن در طلب ایاز

شبی قطع نظر از غیر كردم

بدخشان جگر را سیر كردم

به پای بیستون رفتم چو فرهاد

چنین از ناخنم برخاست فریاد

كه آن جان كن سرای عشق، محمود

سفر سوی بدخشانش چنان بود

زدی بر گل، كدامین اشك بی غش

كه گیرد شبنم یاقوت از آتش

كدامین لخت دل در بار بودش

طراز لعل قیمت دار بودش

چنان آن تیشه را گفتم سزاوار

كه ای با سینه ی افگار در كار

چو پرسیدی كه عاشق در غریبی

چگونه می زید با بی نصیبی

سراغ آشنا از آشناگیر

شنو این بیت و مضمونش فراگیر

ز خون دل به هر برگی نوشته است

كه عاشق در غریبی، دل برشته است

دل نازك به پهلوی غریبان ست

كه تا دم می زنی چون گل به دامان ست

به تخصیص آن كه عشقش توشه باشد

پس زانوی هجرش گوشه باشد

به عاشق خود سفر تلخ است چندین

كه لب شیرین كند از جان شیرین

دلش نازك شود ز اندازه بیرون

شكست آرد بر او چندین شبیخون

غریب از آشنایی بی نصیب است

رهی پیش آر جان من غریب است

هر آن آهی كه خیزد از دل ریش

مرا شام غریبان آورد پیش

***

رفتن محمود به ملك بدخشان

سحرخیزان راه كعبه ی دل

چنین بر ناقه می بندند محمل،

كه از غزنی، شه غزنی سفر كرد

وداع صبر بر دل مختصر كرد

دلش چون قطره از مویی درآویخت

سرشك خون شده گلگون درآمیخت

به تغییری كه از شاهی بری شد

لباسش كسوت سوداگری شد

برون آمد ز شهر خود نهانی

درون جامه ی بازارگانی

هزار اشتر به زیر در پیاپی

كه رقصد آه و غلطد اشك در وی

به تندی آنچنان آماده بودند

كه پیش از عمر هم افتاده بودند

گلو را رعد و سم را برق كردند

زمین را در مه نو غرق كردند

ز كوب نعلشان سنگی كه می جست

شهاب كشته بر فتراك می بست

شترها پیش هم خفته به دامان

به دوش از خرمن گل بسته كوهان

ز یك سو تا نگه جولان نمودی

شتابش در سواد دیده بودی

چو رختش تا به دیگر سو كشاندی

همه كشتی به نور سبزه راندی

شتابان در عنان، زنگی غلامان

همه آشفته تر از دود خامان

ز عكس رنگشان مهر زراندود

همه ره دست بر دیوار می سود

چو لب، قفل و در گوهر گشودی

تبسمشان چو گرد مشك بودی

به تك می راند شه منزل به منزل

درای كاروان حسرتش، دل

كه تا از تركتاز بوسه ی لعل

سم گلگونش آمد آتشین نعل

بتانش در عنان، لعل درخشان

كه تا آمد به میدان بدخشان

چه میدان! آسمانی بر زمین پهن

عدم را چارحدش آمده رهن

گلستان زاده ای از حسن خوبان

غبارش، سرو ناز پای كوبان

تماشا بس كه گم كردی قدم را

نگاه و دیده می جستند هم را

هدایت را نهایت بد ضمانش

ازل را تا ابد جست از میانش

پس از گردیدن آن دور میدان

كه بد یك نیمه اش گردون گردان

به شهر آمد ز میدان، شور محمود

نمك گیر زیان و اشك پر سود

چه شهری! حسن آباد فراخی

نشسته مرغ دل هر دم به شاخی

چراغ آستانش، پرتو می

هوای كوچه گردش، ناله ی نی

فرو پاشید عشق از سینه ی چاك

شكسته دل چو شیشه ریزه بر خاك

به هر كوچه فكنده، بیدلی، بار

چو نال اندر قلم با ناله ی زار

به هر روزن، بتی ز آمیزش چشم

چو اشك لاله گون بر گوشه ی چشم

ته دلشان، نوازش با غریبان

هزاران دست خصم و یك گریبان

غریبان را تن آسانی ستم بود

دل شاد و سر بی عشق كم بود

چو جان غزنوی، آرام دل شد

گل بر رسته ی آن آب و گل شد

خیالش دور دور دیده می گشت

نگاه از مردمك دزدیده می گشت

زیان از بخت مقبل، سود می خواست

غلام عاقبت محمود می خواست

***

دیدن محمود، ایاز را در بازار بدخشان و خرید كردن و برگشتن به جانی غزنی

در آن نشئه كه ما را گرم كردند

دماغ بندگی را نرم كردند

خدای بنده پرور گشت صاحب

به جمله بندگان، مطلوب و طالب

اگر دشمن خریدار است، ور دوست

كه ما را دست آخر مشتری اوست

در این بازار شور روزگارم

خریداری به غیر از خود ندارم

چو ناقوس شكسته می خروشم

غلام بت پرستی می فروشم

غلام شب گریز روز حاضر

شكست قیمت و پیوند خاطر

به خوان گبر و مؤمن نانشسته

نمك خورد و نمكدانش شكسته

اگر چه دوستار بوالفضول است

و لیكن خصم جان ناقبول است

فروشنده دوای مشتری درد

گل روی سبد را چهره ی زرد

بهایش زآن به گرد مفت گردد

كه شاید دست بیعی جفت گردد

جوابم شد چنین سوز دل خویش

كه ای چشم و چراغ سینه ی ریش

ز چشم شمع، اشك گرم روید

كه آتش از پر پروانه شوید

بدوزد غمزه، زخم تازه را چاك

ز برگ گل كند خونابه را پاك

نه دیر است این درست آید كه هان زود

برون جوشد ایاز از مغز محمود

اگر از چنگ دامانش گذارد

سر از چاك گریبانش برآرد

بلی جانی كه در سوز و گداز است

توجه غایبانه كارساز است

در این الفت سرای مهرآباد

دل هر ذره همراه كشش باد

***

آوردن دزد، ایاز را به بازار

به بازاری كه در وی جان فروشند

ز بی قدری چنین ارزان فروشند

كه آن دزد ایاز ماه سیما

بدخشانی نژاد ماه پیما

چو شور روزگار از جای برخاست

سوی بازار از پی فتنه آراست

ایاز از پیش و ناز از پس خرامان

كشش، چابك سوار طرف دامان

به هر گامش كه سایه آرمیده

فتاده مستی و سروی دمیده

خطی چون نوبهارش در بناگوش

خضر را آتش موسی در آغوش

لبش تا سینه در شكر نشسته

تبسم، قند محمودی شكسته

سر هر موی او چشمی به رویش

به هم در رشك رویش مو به مویش

نكردی تیر نازش جای در دل

كه گشتی زنگ پیكان جان بسمل

به ویرانی ستم را كرده مشغول

چو آن حاكم كه خواهد گشت معزول

نهالش در پرند سبزه خفته

گلستانی به برگی در نهفته

سوی بازار كشمیری غلامان

قیامت، سبزپوش آمد خرامان

به بازار بدخشان چون درآمد

حیا را جوش حسن او سرآمد

به بازار آنچنان زد چهره اش تاب

كه یاقوت از گداز لعل شد آب

نه هر دل، راه شورش طی نماید

كه انجم سوخته، آتش رباید

ته حسنش چو هر كس درنمی یافت

ز بیعش، مشتری زآن روی می تافت

به درك حسن آنانی كه خامند

به رنگینی صورت، مرغ دامند

چه می دانند حسن ته برشته

كه با دركش چه لذت ها سرشته

نمك پرورده ی آزار، محمود

كه شور عشق از او كان نمك بود

در آن بازار، سودایی به سر داشت

گل سودای او رنگ دگر داشت

نظر افتاد بر روی ایازش

برآمد یك سر و گردن، نیازش

نگاهی هست با ناظر ز منظور

كه می چسبد به دل چون نیش زنبور

نگاه هر دو را چون راه بگرفت

نفس ها را سر ره، آه بگرفت

نظاره آنچنان از كار می رفت

كه درك از كیسه ی دیدار می رفت

خرید آن سبز را محمود چون نوش

ز لعلش؛ خنده، مست و بوسه، مدهوش

چه سبزی! باده ی گلگون شیشه

به جان عاشقان از شعله ریشه

سری و صد هزاران سرگرانی

نگاهی و هزاران ناتوانی

كمر را با سرین پیوند كرده

گسستن را به مویی بند كرده

سوار دیوزادی شد پری وار

روان شد با شه گیتی ز بازار

به رخش مهر نعلی شد سیاوخش

كه بودش سایه از پی در كتل، رخش

چه رخشی!‌آنچنان تك تیز و چالاك

كه باد از پی به سر می ریختی خاك

تصور سوده ی چندین غبارش

وجودش با عدم یكسان سوارش

نظر پوشیده بودی در شدن باز

نمی شد دیدنش با دیده دمساز

شد و برگشت و بودش از دو جانب

به یك مژگان زدن مشرق به مغرب

به یك جستن چنان از خویش می ماند

كه در جستن ز پی، صد قرن می راند

ز راه توسن آن سرو آزاد

كه صد خاك قیامت رفته بر باد

به لب باد بهاری چست و چالاك

بساط بوسه برمی چید از خاك

ـ بنامیزد ـ ایازش بود در بار

غلط گفتم كه نازش بود در بار

سوارش، برگ لاله خود صبا بود

خیال پیش و پس گرد قفا بود

سوار یكه تاز ملك دل ها

ملاحت انتخاب آب و گل ها

به بی رحمی، برات مرگ شهری

به دل سختی، شكست كار دهری

به عیاری، چپ انداز جهانی

به مكاری، بلای خان و مانی

زخ و زلفش به ماه و آه می ماند

چو سایه در قفای شاه می راند

دلی می برد و جانی زنده می كرد

لبی در كار شكر خنده می كرد

دمی بر زین، محرف برنشستی

خمار شرم بر شوخی شكستی

گهی زلف سیه را بهر پیكار

سرانگشتی رساندی بر دم مار

زمانی چاشنی كردی رطب را

رطب نه، لعل رمانی لب را

كه تا غزنی شد از رویش، گلستان

ز حسنش هر كناری یوسفستان

طراز عشق بین كز تار بهبود

فتد بخیه به روی كار محمود

كش از عشق نهان پرده برافتد

ز برقی شعله در خشك و تر افتد

***

صفت بزم محمود در باغ دلگشای و فاش شدن عشق به بوسیدن ایاز

چو ساز عشق گردد شعله ی سوز

به آتش چون توان گفتن میفروز

شرر در سوخته بهتر كند گل

خم از پیمانه و پیمانه از مل

چگونه می توان در پرده هشتن

نسیم رنگ و بوی دل برشتن

گرفت عشق در هر راه، رهزن

شود آتش، چكد از سنگ و آهن

ز نظم سرنوشت عشق بدخو

بود یك شاه بیتش، چین ابرو

ز حسنش مطلعش كابروی یار است

معانی، موی تا موی آشكار است

به نام نامی آن كش بود دوست

قصیده، آه و ناله، قطعه ی اوست

كسی كاو را جگر، شوریده دریاست

ز دیده، عكش جوش اشك پیداست

در این گلشن كه رنگ و بوی جان است

ته دل ها سراسر بر زبان است

به ساغر، چشم نرگس چون نگه كرد

زبان لاله، مضمون را سیه كرد

چو غنچه، لب به شكرخنده مالد

بسوزد ناله گر بلبل بنالد

ته دل گو بمان در بند هشتن

شرارش بر نفس خواهد گذشتن

به ظاهر، عاشق ار خاموش باشد

خم می را زبان از جوش باشد

یزكداران خواهش برستیزند

نگاه و دیده، خون هم بریزند

اگر می، شعله ی عصیان فروز است

بده ساقی! كه آب شرم سوز است

چه كیفیت ز باده می كشی را

ز دست افكنده شاداب آتشی را

كه در چینش، نسیم گل بغلتد

به گوشش،‌ناله ی بلبل بغلتد

به باغی طرح بزم افكند محمود

كه جنت، گلفروش گلشنش بود

نزاكت آنچنانش نخل بستی

كه بار رنگ، شاخ گل شكستی

ز بیم نازكی، مرغ سبك گام

به شاخ ناله ی خود داشت آرام

نسیم از بوی گل افتاده مدهوش

سرش را شاخ گل بگرفته بر دوش

گل رعنا، كشیده ناقه در خون

به یك محمل درون، لیلی و مجنون

ز جانان نیمه بوس و نیمه ی نوش

زمین در كسوت روی بنا گوش

به سیر گل كه جای باده كش بود

نسیم نوبهاری راه كش بود

غمی گر از قضا آن جا بزادی

مزاج خویش را تغییر دادی

ز رنگینی بسی در سیر گلگشت

نگه چون موج گل می گشت در دشت

چنان كیفیتی با آب و گل بود

كه دل بر دوش جان جان، بار دل بود

نسیم آمد به طرف باغ، سرمست

سر زنجیر موج آب در دست

نسیمی كش نفس عنبر سرشته

برات موج بر كوثر نوشته

نسیمی كز خرامش، غم نخیزد

بلرزد سبزه و شبنم نریزد

نسیمی كاو بتان را در غنودن

تواند چاك پیراهن گشودن

چو مجنون گرد بستانش برآورد

به آتشگاه گلزارش درآورد

به رنگ و بوی گلشن، غوطه اش داد

ز دیوانه روان برخاست فریاد

ز گردن تا كمر زنجیر پیچید

چنین در ناله ی زنجیر غلتید

كه ای عشرت پرستاران این باغ

گلستان را چراغ و لاله را داغ

تری بخشید چون گلبرگ ساغر

دماغ خشك را از لاله ی تر

چو خوبان این ترنم را شنیدند

گذار عمر را در آب دیدند

غلامان را به پاكوبی و دستان

نسیم گلشن و آغوش مستان

قدم در چابكی بر فرق آواز

عنان رقصشان، ابریشم ساز

به هر جانب كه دستان می فشاندند

گریبان را به دامان می نشاندند

درآمد با هزاران ناز و دستان

بسی رنگین تر از جوش گلستان

ایاز آن نوشخند عشوه پرداز

نمكدان بر جراحت، سرنگون ساز

غزال وحشی مردم ندیده

ز آرام دل عاشق، رمیده

خمار آلوده چشم نیم بازش

جهانی، نیم كشت نیم نازش

خرامی با قیامت دوش با دوش

قدی خمیازه فرمای هر آغوش

نهال قامتش، معشوق شمشاد

همه در برگرفتن بار می داد

ز مژگانش، قدم در خون زده نیش

رخش از سایه ی زلفش شده ریش

گذشته برق حسن از خرمن ماه

رسیده موج عنبر تا كمرگاه

تراوش های زخم خنجر ناز

نمك می زد به زخم دیگری باز

ز تمكین دیر می آمد به رفتار

كه بود از بار استغنا، گران بار

چو آتش در دل مجلس علم زد

به چشم نوتماشایان قدم زد

به طرف باغ آن شمشاد كشمیر

كه شد عطار زلفش، باد شبگیر

ز روی ناز چون طاووس مستی

نشست و وه چه مستانه نشستی

چمن را از نشاط آب دگر شد

ببالید آن قدر كز سر به در شد

ز گل رویان در آن باغ گل آلود

كه فرشش، پرده های چاك دل بود،

سر دستار از گل، جوش می خورد

گل هر طره، آب از دوش می خورد

شكوفه در تبسم های شادی

بروت باد را پنبه نهادی

درون باغ، خوبان، همره باد

گرفتندی برون دامان شمشاد

ز بس پالغز مستی، سرو می دید

به دامان، ریزه های شیشه می چید

شقایق، دیده های سرمه آلود

به پای گلرخان، مستانه می بود

پریدی سنبل ژولیده چون آه

چكیدی سایه ی شوریده چون ماه

بنفشه بس به خدمت خم گذشته

كنیزی در جوانی گوز گشته

ریاحین در جوانی مجلس آرای

غلام سبزی استاده به یك پای

چو شد ساقی، ایاز و جام پیمود

ملایك را به باده دامن آلود

ره دیوانه ی بی شرم واكرد

به خام و پخته، آتش را رها كرد

رها شد شیر سرخی از قلاده

جهانی جان به دنبالش فتاده

می ای از چشم مست شیشه سرداد

كه آتش در دهان ساغر افتاد

دهانش چون به آن آتش درآمیخت

ز كام خود به كام دیگری ریخت

چو كام دیگری، آشام می كرد

خور از وی ناف سوزی وام می كرد

كدامین می  می گرم و رسیده

شهابش، قطره ای بر وی چكیده

می ای چون اشك شمع آسمانی

پدر، زردشتی و مادر، یمانی

گل روی سهیلش، شبنم تاك

كف یك برگ، تاكش خضر افلاك

به رنگ، رنگ ساقی در پیاله

شكرخند گل و سرجوش لاله

ملك باساز غم بودی نشسته

نوای پرده ی ساز شكسته

شده بالین پرست تخت مدهوش

سراپا، چشم و نظاره فراموش

نه سامانی كه سازد با خیالش

نه آن چشمی كه آشامد جمالش

نه آن دستی كه آویزد به دامانش

نه آن پایی كه بگریزد ز دستانش

نه در پالغز غم، افشردن گام

و لیكن دستگیرش، خاتم جام

چو جام از نوش لب بگرفت محمود

برآمد از دماغ آرزو، دود

پی اظهار عشق آرزوناك

چو لعل از كان تهمت، دامنش پاك

به لؤلؤ تا چشاند روح را قوت

عقیق بوسه كند از كان یاقوت

به نوعی دلستان، چهره برافروخت

كه از نور حیا تا مردمك سوخت

قدح پیما چو نقش كارگه دید

نسیج فتنه را سررشته دزدید

به رقتن قامت رعنا بر آراست

چو شاخ گل كه از بادی شود راست

شرارآسا ز چاك دل به در زد

سپاه شعله را بر یكدگر زد

چو آتش، جوش بر زد خشم محمود

ولی آنجا حكومت، خاك ره بود

***

در تعریف كلبه ی پیر زال

چو صانع، رنگ زد طرح دو منزل

یكی ویرانه ی گل شد، یكی دل

پی گلشان به خون دل سرشتند

به طاق هر یكی بیتی نوشتند

كه ای معمار این كاخ گل و سنگ

ز دل بیگانه طرح آشنا رنگ

كسی را با عمارت گر سری هست

ز كار گل به كار دل زند دست

زلالی! دردی میخانه ی گل

نشسته دل شكسته بر در دل

شبی دیدم به خواب پی شكسته

خیالی بر سر مویی نشسته

اشارت كرد كای شور زمانه

ستون صنعت این كارخانه

من و آن كلبه كز اغراق خالی است

خم پای مگس درگاه عالی است

شنیده ستم كه میمون زالكی بود

كه بودش كلبه ای در قرب محمود

چه كلبه! كلبه ای چون سینه ی مور

به حسرت، غوطه گاه نیش زنبور

چو گردی بر لب بامش نشستی

بنای چار دیوارش شكستی

در آن كو، روشنایی، آرزویی

شده باریك، تاریكی چو مویی

چو آدم را گرفتند آب در گل

از او بردند نقش تنگی دل

ز تنگی دست بر سر مانده زنبور

به بیرون در افتاده پی مور

در او بر مسند بالانشینی

زمینش خورده آب از جوی بینی

برون كردی تماشاخواه روزن

مثال رشته، سر از چشم سوزن

ز پوشش آنچه در وی دسترس بود

دو پای مور و یك بال مگس بود

مژه چون قد موزون راست كردی

شكستی از كمر درخواست كردی

ز خور ذره نبودی جای برگش

برون رفتی و رقصیدی به مرگش

ز آهش، چشم روزن، سرمه آلود

چو خال روی دل رنجان محمود

متاعش پیرزالی بود و دختی

ز خورشید پزنده دست پختی

چو از كلبه شنیدی داستانی

ز صاحب كلبه هم بشنو بیانی

***

صفت پیرزال صاحب كلبه

ز حرف پیری و افسون و بندش

بنان طفلی است قوز و نی، سمندش

كمان شد تیر كلك از حرف پیری

كه آمد بر نشان گوشه گیری

ز گفت و گوی پیری در دهانم

سخن بی مخرج آید بر زبانم

هنوز از پیری و لب های خندان

ز شیر و شكرم، آلوده دندان

ز پیری دور گردی بد امیدم

به آن چیزی كه ترسیدم، رسیدم

چو ضحك پیری ام از پا فكنده

شده شیر و شكر، دندان و خنده

كنون در جستن روز جوانی

ز شب، سربار صبح ناتوانی

ز پیری ها به نوعی گوز پشتم

كه با هرگام پیشانی و مشتم

از آنم جانب رفتن درنگ است

كه عصیان، كوهی و دروازه، تنگ است

جوانی می كند طبعم از آن پیر

كه كردم شمه ایش از كلبه تقریر

بر این حرف ار ورق دوشیده گردد

به مرده چون كفن، پوشیده گردد

دوات ار بگذراند بر زبانش

شود قوز و رود آب از دهانش

اگر نسیان بر این افسانه خندد

نفس را در دهان دندانه بندد

كهن زالی به غایت پیر و فرتوت

ز بی دندانی اش گشته نفس قوت

شكر شیرینی اش در كار برده

تبسم ریزه های موش خورده

چو خاییدی نصیبی آن جفا كیش

جبینش گشتی از گوی زنخ، ریش

پی آرایش غثیان رویش

قی گربه و لیكن در گلویش

چنان از گوزپشتی در نشسته

كه فرج از ناف بالاتر نشسته

از آن رو كرده بد در آینه پشت

كه او را امتلای خنده می كشت

به شست و شو رخش را سگ نمی گشت

همان برگرد عارض زلف می هشت

رخش بوزینه در تله نهاده

تله جسته اجل، در وی فتاده

طبق می زد به هم فرج و دهانش

در او انگشت حیرانی زبانش

چو میل و سرمه دان بودیش در دست

به كون اندر كشیدی سرمه ی مست

به كار رفتنش گر خود وضو بود

زمین داغ از اتوی شاش او بود

سر بینیش در فرجش فرو خفت

به چولی با سم بزغاله شد جفت

نتابیده ز لب، بینی، عنانش

كه سر پیچیده از بوی دهانش

فكنده چین ابرو، سایه بر ناف

كشیده سفره ی لب، قاف تا قاف

لبش در پختن گفتن محك بود

همه جوش حلیم بی نمك بود

سخن، ناسور از تیغ زبانش

نفس، رنجور از بوی دهانش

سخن را هدیه بر كاسد قماشان

كف صابون به جلق از جلق پاشان

ز باد تف خیو را شیشه می ساخت

شپش جویان به صید كیك می تاخت

نكرده خرقه را رازش گره دان

كه در هر پرده رازی بسته شیطان

سرش در رعشه ی عذر بهانه

به مرگش، اختراع شاخ و شانه

ز لرزیدن نمی مرد و نمی رست

كه جام مرگ می افتادش از دست

لبش را چون مسیح از هم بدیدی

نخ ماسوره ای در هم دریدی

پس چرخش به رشتن های یاوه

نخ آب دهن كردی كلاوه

به ناچاری به فرج، انگشت می هشت

كه كام دوك من این است و می رشت

چو چرخش بار كبر فاقه می راند

كلاغ بدخبر افسانه می خواند

به هم آهنگ كرده چون بط و غوك

نوای سرفه را با نغمه ی دوك

به دستش، چوب دوك و دوك بد رك

سرود كاسه پشت و مار و لك لك

به بر، هر دلو پستانش به رنگی

به مشك خالی افتاده، سنگی

مژه، بی سوزن و ابروش، بی مشك

چو پلك مقعد و چون روده ی خشك

كدویش، گیسو از پی بر دمانده

دم موشی به زیر طاس مانده

چنین پرچین زنیفه تا به ابروش

كه نافش گشته گرداب سردوش

به هر چشم كبودش، رنگ آبی

فتاده مهره ای در منجلابی

تنش را چون كفن در كار می كرد

گریبان، پاچه ی شلوار می كرد

جوانی آن چنان، پیری چنین است

نشان صورت دنیا همین است

به هر دم شوهری كشته چو فانوس

نوای لب نیالوده به افسوس

سخن از گفت و گویش پاك كردم

به گور خامشی در خاك كردم

***

صفت دختر پیرزال صاحب كلبه و عاشق شدن او بر ایاز

چو شد نقطه ز نار عشق در سیر

به پرگار خط بیت الله و دیر

به خار و گل، بهار سوختن داد

چراغ هر دو را افروختن داد

نه پروانه همین در عشق سوزد

دلی سوزد كه جانی برفروزد

دم مردن كه جانداروی جان است

چو جان بی عشق میرد، مرده آن است

نباید سنگ را بی عشق فهمید

ز گرمی دامن افسرده برچید،

كه گر از عشق می آمد تهی دست

شرر از بوسه ی آهن نمی جست

اگر در آب، اگر در خاك دیدم

محبت را گریبان، چاك دیدم

به كار پشه ای، عشق ار زند دست

ز خرطومش فتد صد پیل سرمست

خمار عشق هر گه آورد زور

غضنفر زاید از خمیازه ی مور

هر آن شیری كه عشق او را قلاده ست

زند بر شیر نر گر شیر ماده ست

نه شیر نر ز عشقش پایه بالاست

كه شیر ماده هم شیریش برجاست

چو زن را عشق آرایش نماید

جگر از مرد شیرافكن رباید

اگر مرد است اگر زن، درد باید

چو درد آید به میدان، مرد باید

ز جان بگسل،، دمی از درد مگسل

كه گر دردی نداری، وای بر دل

خوشا رسوایی و حال تباهی

سر راهی و آهی و نگاهی

اگر مردی، اگر مردی، اگر مرد

سراپا جمله دل شو، دل همه درد

بیا ای سفته گوش گوهرانگیز

در ناسفته در جیب سخن ریز

زبان چرب سوهان كن ز یاقوت

به همواری رسان سرشته را قوت

بكارت نوبر نخل سخن شو

بهار صحبت هر انجمن شو

ز عشق دختر آن زال، كن گوش

زبان را غوطه ده در چشمه ی نوش

كه شد زین داستان شوخ آیات

خیابان های لیلی، سطر ابیات

سرانگشتان من زهره ثمر شد

گریبان قلم «شق القمر» شد

دوات از ناف سوزی پی سپر گشت

به ایما، آفتابی رفت و برگشت

دماغم پر ز سودای معانی است

نفس از گلرخان بویی، جوانی است

عجوز محنتی را دختری بود

كه هر پستانش، رخشان اختری بود

شكردختی ز انگیزش بدن، پر

سرینی با كمر چون رشته ی در

ز اورنگ سرین تا كرسی دوش

گرفته نازكی، تنگش در آغوش

برش یعنی همیشه صبح نوروز

گره كرده دو بدر عالم افروز

چو شبنم ریزه بر گل های بادام

ترشح كرده روح از لطف اندام

چو از كوثر، حبابش سر برون كرد

به روی می، پیاله سرنگون كرد

شدم پایین نافش گام چندی

حیا را گفته ام عشق بلندی

به وصف غنچه اش راندم ورق بیش

قلم، انزال كرد و رفت از خویش

گشاده چشمه ای از ذره ی قند

به سیمین قله ی آن چشمه سوگند

در او ماهی ز غوطه رم نماید

كه بوی خون از آن سرچشمه آید

نشستن كرد، می، بارش گرفتی

زمین مستانه در كارش گرفتی

بهار دامن گلپوش خود بود

چو غنچه، تنگ در آغوش خود بود

هوای گلرخان را شوخی ای هست

كه در نیرنگ هر گامی برد دست

بمیرم بر سراپای هوسشان

كه آرد بوی مشتاقی نفسشان

همین دانم كه جان از شرم، خون است

ته دلشان نمی دانم كه چون است

سراپا شوخی آن مستور چالاك

سر ره پر تماشاگیر بی باك

دلش را حسرت نظاره، خون كرد

ز روزن همچو دیده سر برون كرد

قضا را روز بازار نظر بود

ایاز سرو قامت، جلوه گرد بود

ایازی كش به دیوان بناگوش

نوشته شاه بیت غارت هوش

رخش، آیینه ی حسن الهی

خراب آباد دل، خواهی نخواهی

ز مژگانش، دم تیغ اجل كند

تماشا را دو بالا، چاشنی تند

گلش از بس لطافت، تازه نم بود

نگاه گرم بر رویش ستم بود

میانی در كشاكش با گسستن

دهانی بی خبر از نقش بستن

میان را هیچ گویم یا دهن را

به جای نازكی دارم سخن را

صحاب عشق، جوش آتشین زد

نمی بر لاله ی روزن نشین زد

در آن روزن، نشسته مرغ بسمل

نكرده نوبر بیتابی دل

چنان بنواخت عشق بی امانش

كه ناله، مغز و نی شد استخوانش

ز روزن برد سوی كنج خانه

سپند و آتشی در آستانه

عروسك باز با طفل خیالش

هراسان، مردم دیده ز خالش

ز نرگس، راه و رسم سرمه برداشت

كه میل و سرمه دان، راه دگر داشت

در آن كلبه دو روزی بود بدحال

چو در نای قلم، پیچیدن نال

می عشقش چو شور بام و در شد

پیاله تنگ بود، از سر به در شد

چو دود دل برون جوشید سرمست

به ماتم، گیسوان آه در دست

برون آمد ز خانه، زلف در چنگ

به بدمستی چو آه از سینه ی تنگ

نظر كشته، نگه بر خویش حیران

خیال یار، پیشاپیش پویان

چنان زد شیشه ی ناموس بر سنگ

كه شد میدان رسوایی بر او تنگ

گرفت و عذر هستی از میان برد

سر راهی كه آنجا می توان مرد

***

سر راه گرفتن دختر بر ایاز و جرعه از دست او نوشیدن و جان نثار نمودن

اگر معشوق، آسان دست بودی

كجا این لذت پیوست بودی

ستان لذت، ز لذت ناچشیدن

كه نادیدن بود بهتر ز دیدن

به دیدن، یك نظاره، چاره ساز است

به نادیدن، هزاران سوز و ساز است

سر هر كوچه و بازار، جانی است

كلوخی غم فروش و دلستانی است

به معشوق حقیقی جان نباید

كه تا رخ می نماید، می رباید

اگر جسم است موم بازی اوست

وگر جان، طرح از دمسازی اوست

اگر جام است و می در چنگ خمار

به گرد چشم او گردیده یك بار

اگر می، از لب تلخش شنیده

اگر ساقی، حبابی زو چكیده

به راه انتظار سر به سر نیش

دلی خون می شود، جانی ز غم ریش

به عاشق كش جگر، شرب مدام است

مژه، در انتظار صبح و شام است

دو روزی آن خرد پی بر جنون زد

پی اشكی به صد دریای خون زد

غم گیسوی او با قد هماغوش

شده دیوانه ی زنجیر بر دوش

شد از شوریدن بی اختیاری

ز سنگ طفلكان، آخر حصاری

ز مژگان، زلف شب را شانه می كرد

به روی روز، اختر دانه می كرد

دو رخ بر شاخ ناله، برگ گل ساخت

چنین از پرده ی دل، نغمه پرداخت

كه ای غلطیدن اشك دمادم

به روی شادی و بر چهره غم

گشاد جستن تیر كرشمه

برون جوشیدن خون، چشمه چشمه

بهین استاد چشم فتنه مزدور

نمك گیر مذاق زخم ناسور

ز باغ آن «انا الحق»، لاله خیزد

ز آب این تجلی، داغ ریزد

به خون رقصاندن هر مرغ بسمل

ز خود پی گم نمودن تا در دل

به آن ناله كه سوی سینه پس گشت

هزار، از نوحه اش مرغ قفس گشت

به آمینی كه درمانش ندیدند

به بالینی كه دردش برنچیدند

به سودایی كه در جان می خروشند

دل و جان شكسته می فروشند،

به عذر روی سخت عهد سستان

به جان پرشكست دل درستان

به مرغ روح از پیكر رمیده

ز تن بر تنگ شكر آرمیده،

كه جانم را نثار دلبرم كن

شهادت را شراب ساغرم كن

***

رسیدن ایاز و محمود و جان سپردن دختر پیرزال

پس از ختم دعای مستجابش

به غارت كردن جان خرابش

یكی روز آب و تاب صبح نوروز

گل می، نوبر و ساقی، نوآموز

صراحی و قدح، خورشید پرتو

رخ و لب، روز از نو، روزی از نو

دم صبحی چو روی شرم آلود

كه سیاره به غلتیدن عرق بود

عرق گلبرگ می شد در چكیدن

نهال ارغوانی در دمیدن

دماغ، آب از تری می خورد هر دم

پیاله نوش و بوسه از پی هم

در این دم كز نفس خواهند بویی

از عاشق، هایی و از دوست، هویی

چو روی شرمگین شد بزم محمود

گلستان شكفته، شبنم آلود

ایاز آمد به رنگ موج لاله

به دستی، شیشه و دستی، پیاله

سر زلفی به گردن تاب می داد

ز دود دل، سمن را آب می داد

شكن گیری زلف دام در دام

رها می كرد از مرغ دل، آرام

رخی چون خنده ی صبح قیامت

سیه زلفی چو شب های ملامت

نشست و ساز و سوز مجلس آراست

ز می، جوش و ز نی، فریاد برخاست

چو مژگان، عهد كاوش با جگر بست

ز پهلوی ملك، مستانه برجست

سبك كرد و گران بی زور بازو

عنان را با ركابش هم ترازو

روان با شاه غزنی برنشستند

قیامت را به عالم درشكستند

دو آتشباد تك، هم آخور باد

ز پی شان، خاك در چشم پریزاد

یكی عمر و یكی روز جوانی

یكی حسن و یكی عشقی كه دانی

بلا می شد ز یك سو، حلقه در گوش

ز دیگر سو، غم دل، دوش بر دوش

به پیشاپیش رخش فتنه می تاخت

به رمح موی، لعب عشوه می باخت

پی غم می زد و راه پیاله

لب گل می پرید و گوش لاله

فلك را از ركابش، حلقه در گوش

زمینش همچو می از عكس در جوش

نگاهش در شكار عیش دلخواه

سر زلف كمند عمر كوتاه

نظر دزدیده دزدیده ز هر سو

گذر پیچیده پیچیده به هر كو

نگاهش در تماشا، صید اندیش

نظر، صیاد و نخجیر از پس و پیش

كه دید آشوب عشقی بر كناره

خراب آرزوی یك نظاره

شكسته خاطری در خون نشسته

درونش بود تا بیرون شكسته

سرشكی در گلویش، شیشه گفتار

همین ته جرعه ای از ناله ی زار

علم دار سرشك آتشینش

سر شوریده رقص آستینش

پریشان موی او شام غریبان

به جیب و دامنش، دست و گریبان

خوشا عشق و خوشا بیتابی عشق

به دامن، لخت دل پرتابی عشق

نه تنها جان محمود است پرشور

ز عشق دایم از خوناب مخمور

ایاز خاص هم این نیش دارد

نمك از لب به داغ خویش دارد

بت كشمیر، گلگون تاخت سویش

كه گیرد عشوه ی نبض آرزویش

چو چشم ره نشین، آن شور جان دید

به خون در جست و جوی ناله گردید

ز جا بر جست، قلب راه بگرفت

گذار ماه و راه شاه بگرفت

ز پی شاه جهان در تاخت شبدیز

چو آه و اشك آتشبار و خونریز

رسید و زد به ساز و سوز آن عود

دماغ شعله را پیچان تر از دود

چه عودی! چنگ نالانی شكسته

رگ جان، تار ساز اما گسسته

ز ناسازی آتش، عود نالید

چنان با شاه دریا دل سگالید

به كف دامان او از داد پیچید

در این گنبد سرا، فریاد پیچید

كه ای محمود از دست تو فریاد

به جان عدلت افتد آتش داد

مكن آزار دل ها توانی!

كه تا كشتی به خون دل نرانی

چه دانی حال غم آماده ای را

به زیر بار دل افتاده ای را

تو را دردی اگر درمان شكن بود

دلت، بالین نشین جان من بود

چو این زاری به گوش غزنوی خورد

سرش غوطه به خون دل فرو برد

پس از یك دم سری از خون برآورد

پی پرسیدن زخمش رهاورد

بگفتش: از كجایی تا بدانم

بگفتا از دیار بیدلانم

بگفتش: كیست آنجا صاحب تخت

بگفتا: آنكه می باشد سیه بخت

بگفتش: مردمان عشرت پذیرند

بگفتا: خوش به غم خوردن دلیرند

بگفتش: خوشدلی را نرخ چند است

بگفتا: قیمت حسرت بلند است

بگفتش: از كه داری در جگر خار

بگفتا: از ایاز لاله رخسار

بگفتش: هیچ می بینی به سویش

بگفتا: بی نظر، گاهی به رویش

بگفتش: چون ست دل درآرمیدن

بگفتا: هست موقوف چكیدن

بگفتش: چیست ساز جان ناشاد

بگفتا: ناله ی فارغ ز فریاد

بگفتش: از چه شد داغت نمكدان

بگفتا: ز آنچه كردت شور دوران

بگفتش: هیچ خواهی از بر و دوش

بگفتا: حسرتش، آغوش آغوش

بگفتش: چیست دیگر، كام دل خواه

بگفتا: ساغری از دست آن ماه

اشارت كرد دارای عدوبند

چنین با چاشنی گیر شكرخند

كه مهر از خنده گاه شیشه بردار

ز ابر خشك، لعل تر فروبار

بده جامی پر از زهر گوارا

به این بیمار دل، دارا مدارا

ایاز آن تنگ تنگ شكرستان

شراب تلخ نلخ می پرستان

سبك از گوش مینا، پنبه برداشت

در غم را به لعل سوده انباشت

شرابی در قدح گلبرگ تر كرد

كه جام لاله را خون در جگر كرد

شرابی، شیر پستان پیاله

چراغ سرو و نور چشم لاله

بساط عیش و غم درهم نوردی

ز لعل سوده اش، گردی و مردی

به بال موج ساغر، مست پرواز

كه جسته از لب پیمانه پرداز

ز دست شور كشمیر آن سیه بخت

همان جام شراب آتشین رخت

گرفت و بر لب مستانه بنهاد

قدح نوشید و لب بوسید و جان داد

مژه خواباند و اشكی ریخت جان را

نمكچش كرد خواب آن جهان را

سری گردم كه چشم از جمله پوشد

به بیع دیدنی، جان ها فروشد

تو را این مرگ، دفع جان گرانی است

كه پیش از مرگ، مردن، زندگانی است

هوای مرغ جان، مرگ ارادی است

كه بال افشاندنش شادی ز شادی است

بیا و مردی از آن زن بیاموز

شب آبستنی را گو مكن روز

و لیكن واقف دم باشی ای دوست

كه بر مغزت نپوشی غیر خود پوست

كه هر مقصود شكل دیگر آرد

بر معبود، منسوخت برآرد

كهن پیمانه ی آن نوگذشته

شكست شیشه ی میخانه گشته

ایاز و شاه با آن رفته از دست

به اشك خونی و آه سیه مست

به آب دیدگانش غسل دادند

چو طفل اشك در خاكش نهادند

به خوش خواب عدم بستند عهدش

جگرگاه زمین كردند مهدش

***

صفت خلوت محمود و عشرت او با ایاز ماه طلعت

در آن خلوت كه شب دور از سیاهی

نشیند حسن بر اورنگ شاهی

به تعظیمی كه خاك از عشق بیند

زمین چون عرش بر كرسی نشیند

نهد عاشق ز سینه، تخت در پیش

كه تا تكیه دهد بر وی دل ریش

درآید عشوه گر معشوق طناز

برآید بر سریر كشور ناز

به پای مسندش عاشق برد رخت

كند اقبال را هم خدمت بخت

ز قطره قطره ی خونابه رانی

دهد دل را به مژگان، دیدبانی

كه تا شب را به روز آرد برومند

همه روزش به شب ها آرزومند

شبی با او فلك در چاره سازی

چو آن طفلی كه خو گیرد به بازی

به صبح كامرانی دوش با دوش

چو مهتاب جوانی جمله آغوش

عروس خواب را مشاطه ی ناز

ز غم های عروسی، حجله پرداز

در این شب كز فروغ عالم افروز

نمودی رفته و آینده ی روز

درون خلوتی شد شاه غزنی

كه می زد خاك راهش، خنده بر می

چه خلوت! خلوتی، بتخانه ی چین

ز طرح فتنه خیز نقش شیرین

به چسبانی وصل روشنایی

به خون گرمی خون آشنایی

عطارد، مژده ی وصل دلارام

نوشته ز آفتابش بر در و بام

نموده كلك نقاش هنرمند

ز بامش تا برون در، پری بند

ز شیرین كاری كلك شكربار

لب خود می مكیدی نقش دیوار

در او ایما به ایما راز می گفت

كه صورت می شنید و باز می گفت

در آن خلوت كه دل رنجان درآید

نیاز و آرزوی جان برآید

چكد اشكی چو از عاشق به ناكام

دمد دیوانه ی معشوق آشام

زمین خلوت آمد دشت لاله

پیاله، لاله و مینا، غزاله

غزاله سر درون لاله می برد

ولی خون غزاله، لاله می خورد

یكی مطرب بر آهنگ نوا زد

كه راه مشرب دردآشنا زد

برابر در برش آمد به زاری

به شكل قامت من ناله زاری

به ناخن ناله از برگ گل انگیخت

كه خون از كاسه ی چشم قدح ریخت

چه مطرب! مطربی چون بلبل مست

به شاخ بی گل دستان زنش دست

سراییدی چو بر گلزار رویش

نمودی حرف گلرنگ از گلویش

دهان و لب كه در تاراج هم داشت

نمكدان عرب، شور عجم داشت

ترنم را بلند آوازه می كرد

صبا، نوروز شادی تازه می كرد

تر و رنگین به رنگ شاخ لاله

دویدی ناله از دنبال ناله

مقابل، ساقی سرمست بنشست

فلك در دامن و خورشید در دست

فلك، مینا و خورشیدش، پیاله

رخ گلگون ساقی، جوش لاله

ایاز آمد شكنج زلف بر دوش

كمندی صد جهان جانش در آغوش

برآمد از در خلوت خرامان

نگارستان جنبش كرد دامان

خرامان تر ز آب زندگانی

شكفته همچو گلزار جوانی

بلورین طوبی اش را ریشه در نوش

برون بالیده از میدان آغوش

دو چشمش، آهوی صحرای لاله

یكی ساقی، یكی دیگر پیاله

یكی مستانه در دنبال دیده

یكی از سایه ی مژگان رمیده

اشارت شد ز محمود جوان بخت

بت كشمیر را بر گوشه ی تخت

خرامان رفت و بر اورنگ بنشست

چو دل، شه را به پهلو تنگ بنشست

بساط تخت را روی پری كرد

جبین را از عرق پر مشتری كرد

عرق كز روی چون گل باز می داد

جهانی را به سیل ناز می داد

ز گوهر خانه ی لب تا در گوش

سخن با خنده می شد دوش با دوش

ملك در پای تخت سرو آزاد

زمین بوسید و سجده كرد و استاد

كه امشب جان نثار خویش باشد

طریق بندگی در پیش باشد

ایازش گفت كای شور نوآیین

قیامت قامت من شد تو بنشین

چو شه بنشست ایاز از جای برجست

پیاله در ركاب و شیشه در دست

بت كشمیر كش لب قوت می شد

شكر را دلگشا در تنگ نی شد

رخش، مستان چو روز عید دیدند

صراحی را به قربان، سر بریدند

ز می دیدار، بالا دست تر بود

نگاه از چشم ساقی مست تر بود

چو خشكی دماغ از باده تر شد

قدح پیمایی از محمود سر شد

صراحی را به سجده آنچنان كرد

كه از پیشانی او، خون روان كرد

***

ساقی شدن محمود در خلوت و صفت نیاز او با ایاز

جهان، خوش، ناگواران می نماید

به رنگ روی یاران می نماید

چرا مینا نمی گرید به این روز

نمی خندد به ساقی نوآموز

ز می، زخم درون دشمن و دوست

نمی گنجد چو گل ای دوست در پوست

شكست مهره ی پروین، خموشی است

لب از وی گرم درد دل فروشی است

خم از تسبیح جوشیدن، زده تن

سرش خشت است باید كند از تن

به تردامان سیر موج لاله

دهان خشكی آورده پیاله

اگر تردامنی جامی به سر كش

خط موجی به هر اندیشه دركش

به یك پا زهد و توبه، شور در شور

مرا در پیش دستی داده دستور

كه تا گردم مناجاتی و خوانم

گل تسبیح بر درگه فشانم

سحرخیزا می صافی حلالت

اگر نبود سری در زیر بالت

برون آ  ای صراحی از خرابات

كه عالم را گرفته زهد و طامات

نماز خویش را زاهد بهل تو

به از تو سجده ی حق می كند او

نمازی می كند از پی پیاپی

مناجاتی كه خون می ریزد از وی

همه علمی شراب نارسم شد

زبان شیشه فهمیدم بسم شد

هزاران دل ز زهاد غلط پی

به قربان سر یك قطره ی می

كه از هر قطره ای، شوری چشیدم

نمك در هیچ كیفیت ندیدم

قدح در گردش از خون رزستان

گلی از دست هم گیرند مستان

گلی كز چنگ نتوانش رها داد

شكست دل به دست خون بها داد

گل تسبیح و جام از گلشن اوست

نفس نتوان كشید آه از گل دوست

خراب باده ی دیدار محمود

كبابش از لب میگون، نمك سود

پیاله در كنار و شیشه در پیش

پر از خونابه چون چشم و دل ریش

ز لعل یار می در جام می كرد

ز عالم، هوشیاری وام می كرد

می از ابر نیستان در قدح شد

كدو از پرتوش قوس قزح شد

قدح می گشت آبی در دهانش

دلش خون بود و باده در میانش

چو جامی چند شه از دست خود خورد

شكایت پیش چشم مست او برد

قدح برداشت مانند غلامان

ز لب غلتاند گوهر تا به دامان

سخن غلتان و گوهر از پی او

چنین بر جوش مستی زد می او

كه امشب میر مجلس آفتاب است

تماشا نیم مست خون خواب است

بهشتی خفته در هر گوشه ای مست

نگارستان مانی رفته از دست

در این خلوت نهد گر صبحدم گام

بگویم آه را كاین را در آشام

سحرگه شوید از شب، رخت خود را

در او پوشم لباس بخت خود را

اگر مهرم شبیخون ساز گردد

دوانم ناله را تا بازگردد

صفیری گر برآرد مرغ شبگیر

كنم از دانه ی اشكش، گلوگیر

مرا امشب كه از وصل تو رنگ است

ز ایزد آنچه می خواهم، درنگ است

شده همرنگ لعلت تا كه باده

خرد را مرگ از این یاقوت زاده

دهانت ساغری لبریز از می

چو رنگ می لبت گنجیده در وی

به رخسارت نه آن زلف سیاه است

كه می سوزد نگه، دود نگاه است

اگر نقش جمالت بر طرازند

بتان در چشم یكدیگر گدازند

به رویت آن نه موی مشك سوده است

كه آتش هر كجا افروخت، دوده است

در آتش رفته آن هندوی مست است

كه شد دود و همان آتش پرست است

به یاد بوست ار بوسم لب خویش

همان گلبرگ نازك می شود ریش

لبت یك قطره ی می در چكیدن

نصیب دل به شرط ناچشیدن

سیه دنباله ی چشمت به این نور

مگر دنبال بختم دیده از دور

سوی من دیدی و نادیده كردی

نگاهی كردی و دزدیده كردی

دم آخر كه جان بالا گراید

به شكل تو روان از من برآید

شدم گر كشته، جرم آن نگاه است

نگاهی را نگاهی عذرخواه است

اگر قدت در آغوشم درآید

همه شمشاد از خاكم برآید

بت كشمیر، آن سرو گل آغوش

ملاحت می زد از پا تا سرش جوش

به دست سنبلش داده سرپیچ

نهاده گوهرش در حقه ی هیچ

پریشانی، بلا دربر كشیده

ز روزن های زلفش سركشیده

كند نظاره ی میدان گرایی

كه در دیده نماید روشنایی

برات عاشقان سرگذشته

به نوك خنجر مژگان نوشته

دهانش، تنگ شكر، تنگ در تنگ

تبسم مصلح و لب بر سر جنگ

چو بشنید این سخن از كشته ی خویش

ز جا برجست آن یار وفا كیش

ز پا چون مست آب خنجر افتاد

به پای كشته چون خون تر افتاد

پس آنگه در شكر از خنده جوشید

گرفت از شاه جام نوش و نوشید

***

ساقی شدن ایاز و كیفیت ناز آن دلنواز

در آن هنگامه كش ساقی ایاز است

زمین و آسمانش، مست ناز است

ز هر نازی و نوشی دل به می بند

كه خون گرم باشد تازه پیوند

برد چون غمزه ی ساقی، دل ریش

ز می چسباندش بر پاره ی خویش

می و ساقی چو تلخ و تیز گردند

ز غم، خون در رخ گلریز كردند

دو آتشپاره چون آیینه در تاب

یكی باغ سمن گردد یكی آب

گل آن باغ این را طور سازد

همه نوبر، سر منصور سازد

ز باغ آن «انا الحق»، لاله خیزد

ز آب این تجلی، دانه ریزد

به سرمستان منادی می كند هوش

كه ای از گردش دیده، قدح نوش

به هم تا می زنی دیده در این حی

شده پیمانه ات پر شیشه بی می

كجایی ای صراحی قهقهت كو

فروخند آن قدر كافتی به پهلو

برون آ نیم شب از كوی خمار

مكن شوخی، بكارت را نگهدار

سبو را در ركاب افكن كه كافی ست

محل تنگ است و هنگام تلافی ست

برا خوش رنگ و خوشبوتر ز لاله

ز باغ دست ساقی، ای پیاله!

كایاز اینك به می، آهنگ دارد

بدخشان لبش این رنگ دارد

غلام عاقبت محمود سرمست

به قتل صاحب، آن خونی تردست

ز غبغب در قلاده آفتابش

ز لب، زخم نمك دیده شرابش

ز لعلش جام می از دست می شد

لب او می مكید و مست می شد

به چهره، مایه ی حسن گلستان

گل سرشاخه ی آتش پرستان

تقاضای نیاز خوبرویان

امید رخ به اشك گرم شویان

نوای عشق و برگ دلستانی

بلای جان و ترك زندگانی

دهانش، غنچه ی پیچیده ی تنگ

نه در وی بوی می گنجید و نه رنگ

تبسم از لبش چون جرعه ای خورد

منادی زد كه شیرینی دلم برد

به تنگ او سخن دزد شكر بود

ز جان بر جای خود چسبیده تر بود

ز بس تنگی بر او شكرشكن شد

سخن را ره به در رفتن سخن شد

می از رنگ رخش در خون نشسته

ز زلفش زهره ی مجنون شكسته

چو از كامش برآید نام را كام

ز تنگی رنجه گردد صاحب نام

از آنش لب به شكر خنده آلود

كه تا گویند: لب، شیرین می ای بود

چو نقاش لبش شد نقش پیوند

ز بس چسبندگی، موی قلم كند

لبش كز نشئه، میخانه گرو بود

در او ماه رخش را عید نو بود

قدح شد ماه و صحن مجلس آراست

صراحی سجده كرد و شمع برخاست

دل پر خون عاشق، شیشه را ساخت

به قلب چشم مستان تهی تاخت

می ای در جام برگ انجمن كرد

كه گل ها در گریبان چمن كرد

می ای كش داغ لاله در ته پوست

یكی از قطره های شبنم اوست

چو بر سرخی زند خون هزار است

چو در جوی دماغ آید، بهار است

به شیشه، دیو آتشخانه باشد

پری باشد چو در پیمانه باشد

شب میخانه زو خورشید پوش است

طلوع صبح پیر می فروش است

می ای چون آتش سوزان، درخشان

شرار مرده اش، كان بدخشان

از آن می دان بهارستان گلنار

چو سروی كآورد طوفان گلبار

می از لعل لبش در تنگدستی

به خود برداشت همره رنگ مستی

قدح پیما غبار از لعل تر رفت

نمك در داغ و سوزش در جگر رفت

شد از پاسخ به مروارید سفتن

دهان غنچه اش پر از شكفتن

ز پسته، قند محمودی برون رفت

نمك در داغ دل رفت و چنین گفت

كه امشب حال بیداری خراب است

شبت خوش، ترك چشمم مست خواب است

سحر در چاه اگر ماند گرفتار

گشایم زلف را كاین را برون آر

مدم گو صبحدم، هر جا كه هستم

كه من طرف كله را برشكستم

اگر ماند به رفتن شب زمین دوز

ز چهره، زلف برگیرم كه هین روز

به تركستان چشم من نظاره

شود از تیغ غمزه پاره پاره

ز خالم مر تو را خون دلی هست

شنیده بوی آن هندوی بد مست

به این هندوی خونی پیشه، مستیز

از این می آنچه داری در قدح ریز

كه زد آن كس به تیغ چشم مستش

كه باشد خونبهایم، مزد دستش

به هر آیینه ای ننماید او رو

كه باشد داغ دل، آیینه ی او

در این صورت ز معنی ای شهنشاه

گل و باده ست رشك ناله و آه

ملك از تخت دولت تند برجست

ز دست او قدح بگرفت و بنشست

چراغ چشم محمود جوان بخت

شد و گلدسته شد بر گوشه ی تخت

بیا ساقی و درد ما دوا كن

چو جام و شیشه، چشم و گوش وا كن

غم ما را رگ جانش تو داری

روان كن كیمیای شادخواری

بده آن می كه باشد دیرساله

حبابش، عینك چشم پیاله

چه معشوق و چه عاشق؟ این فسانه است

همه سرها بر این یك آستانه ست

اگر خواهی كه بی هوشت گذارم

قدح پیش آر تا كاغذ فشارم

بیانم، عاشقان را مرگ هوش است

كه معشوق از لب خود می فروش است

من و تو ساقی جام حبابیم

كه تا دست و قدح گشته، خرابیم

ز دریا غافلیم و گوهر خویش

در این آب و نگار و نقش تشویش

به دریا چون فرو رفتیم از جوی

نه ماهی ماند و نه جست و نه جوی

رسیدن سوی آن مست فراموش

شكر را تنگ تنگ شكر آغوش

مرا اول رها كن، بعد از آن، خویش

قدم در نه كه راهی نیست در پیش

به قرب دوست ما را بس كه كار است

رگ گردن از او میراث خوار است

میان ما و تیر غمزه، ما بین

بود ابرو، حجاب «قاب قوسین»

فلك، بالا و خاك تیره در زیر

به سر، خاكستر و در زیر پا قیر

در این گلخن سرایم از در و بام

صدای كودك و واگوی حمام

***

رفتن ایاز گل اندام به حمام

سحرگاهی كه حسن و می رسا بود

جگرسوزی یكی آتش دو تا بود

از او، شوخی طبعی، تازه می شد

وز این، اوراق دل، شیرازه می شد

تن و جان را ز هر یك، گوشمالی

خمار وصل و انگیز خیالی

چو شد جنس مذاقم، گرم بازار

دماغ تر شدن، فهرست گلزار

سوالی كرد از من می پرستی

كه می ناخورده امروز از چه مستی

ندانم خشت حمام از گل كیست

كه آغوشش زمانی بی سرین نیست

همه طاق و درش مشكل گشاده

به خوبان، خم شدن تعلیم داده

چنین گفتم كه خشت آن نشیمن

گل من شد، گل من شد، گل من

اگر آلوده دامانم، مكن عیب

تصور، جوش انزال است در جیب

به حمامی كه اندامی به از مل

مقشر می كند بادام بر گل

ز آب گرم و سرد خالی از بیم

گرفته موج بر كف، كشتی سیم

به هر جانب، حباب عشوه پرداز

شده سرگشته چون چشم نظرباز

هوا، گرم و دماغ آرزو، گرم

نظر، گرم و چراغ جست و جو، گرم

عرق بر روی خوبان، هر كناره

چكیده گوهر و رسته ستاره

مگر آغوش آب، آتش طرازد

كه دامن پر ز قرص ماه سازد

به قدی همچو سرو دلنشین راست

ایاز از بوستان ناز برخاست

گلش از سینه، خرمن تا به دامان

نمی آید به هم چاك گریبان

به خنجر كاری دل های خسته

نگاهش در پس مژگان نشسته

ز سر تا پا چو قطره در چكیدن

به هر یك قطره، جانی در تپیدن

گریبان را ز سینه بر شكسته

گلستان ارم را در شكسته

به تار و مار، هشته كاكلش را

ببسته دسته دسته، سنبلش را

خمار باده خورده در دماغش

به غسل آبرو كرده چراغش

غلامان در نفس، ادهم كشیدند

ز بس تندی، عنان دم كشیدند

چه ادهم! ادهم بالا دوی چست

كه از بال هوا چون شعله می رست

فلك نبود كش از بالادوی ها

هنوز این گرد ننشسته است بر جا

چو برگشتی، به عمری رفته ماندی

چو رفتی، آرزو بر جای ماندی

دمش، باد پریشان در قفایش

كه كلك صنع افشانده قضایش

كشیدند آن غلامان، نازنین را

به زیر بار گل، اسب چنین را

بر آن آشوب آن سرفتنه بنشست

حذر كن! فتنه ای بر فتنه بنشست

چو زین آرامگاه آن سرین شد

خمیر قرص مه، لبریز زین شد

ز نرمی ها به تندی، پو نمی زد

سرین را رنگ بر پهلو نمی زد

اگر در دیده ی آبی زدی گام

نخوردی آب برعكس دلارام

به زیر پی همه گلبرگ تر داشت

كه از رنگینی نازش خبر داشت

چو در هنجار بازی اسپ راندی

رخ اندیشه، فرزین بند ماندی

همه ره تا در حمام، رقصان

به زیر بار كوه عاج، لرزان

ز پشت ادهم آن آشوب ایام

فرود آمد به غارتگاه حمام

مرا در رخت كن، انگیز غم نیست

كه آنجا جای انزال قلم نیست

سخن رسوایی خود را نپاید

چو صبح از سینه ام عریان برآید

ز سر، اول كله برداشت آن ماه

حجاب ره یكایك تا كمرگاه

درون آمد به غوطه گاه حمام

چو در بوته، گداز نقره ی خام

ز انگیز خرام آن پری زاد

در و دیوار خلوت، آب می داد

پی سامان لذت، طاق حمام

كه در شهر افتد از وی شور ایام

نه عكس ناله در وی داد می كرد

كه سنگ و خشت و گل فریاد نی كرد

گل در خون سرشته، جعدسایش

دل مژگان گزیده، سنگ پایش

بر او روح در پیمانه می كرد

شكوفه، عقد شبنم، دانه می كرد

اگر دربر گرفتی، لاله، تنگش

چو برگ گل فرو می ریخت رنگش

در آب معتدل می شد دلارام

كه همراه عرق می ریخت بادام

به موج آب، زلفش، همعنان شد

بلا، زنجیر در گردن روان شد

ز زلفش، آب، بیخ و تاب می برد

پریشانی، مسلسل، آب می برد

وگر تیغ سخن، مو می شكافد

قلم، دنبال ابرو، می شكافد

فرو آویخته طعن سخن گیر

به مویی بر سرم، صد قسم شمشیر

به هر كس چاشنی در دل نشینی است

در اصلاح معانی، موی بینی است

ز بس گفتم، سخن خوناب گردید

زبانم مو برآورد و نفهمید

به مویی از روش گر بازمانی

تلاش منصب معنی ندانی

***

در صفت حجام

در آمد مو تراشی، رشك مهتاب

به چنگش، شعله ای در جامه ی آب

چنان آبی كه بر الماس می خورد

سنانش می گذشت و موی می برد

سبك چون سایه ی شمشر می رفت

صبا در حلقه زنجیر می رفت

سرینی، خرمن گل، بار شمشاد

به هر جانب چو شبنم، میل می داد

ز لرزیدن، سرین می ریخت رنگش

هوس، درمانده ی آغوش تنگش

سفیدی تن و سرخی اندام

به روی گل مقشر كرده بادام

اگر دستش به دست مرده خوردی

ز جا جستی و در انگیز مردی

كفش در گاه مالش آنچنان بود

كه گویی برگ گل بر فرق می سود

ایاز آمد به زیر تیغ دلخواه

كه از ابر سیه بیرون كند ماه

به یك بال مگس آن شمع كافور

فشاندی در جگرها نیش زنبور

ستردی هر الف كز فرق او تیغ

هلالی می نمودی از دم میغ

چو شد ترتیب خوبی مو به مو راست

تماشا، جلوه گاه مهر آراست

پی رفتن ز جا، موج شكر خاست

تو گویی آتشی از آب برخاست

برون آمد قمر از برج آبی

كه در شهر كتان آرد خرابی

گل از رویش به آن نم، چهره می شست

كه چندانی كه می خندید می رست

پی رفتن به گلشن جلوه ی خویش

كه آنجا ریخته در هم دل ریش

شد از گلزار آتشخانه در جوش

نسیم بوی یوسف، پیرهن پوش

سراسر قامتش، جان قبا شد

قیامت را شباهت خون بها شد

به زیر زین درآوردند بادی

كه صد میدان به آتش، طرح دادی

برآمد بر سمند تاب برده

ز شوخی دامن بر شعله خورده

ز شوق بردباری ها، سمندش

سفال آمد، سم و پیكر، سپندش

مگس بالش به خون خویش تر داشت

كه از تندی خوی او خبر داشت

اگر خون در رگ فارس دویدی

شنیدی بوی خون و در رمیدی

ایاز ار باد بر زلفش گذشتی

ز بیم تازیانه، فتنه گشتی

بنامیزد! كه چون آن آب گلشن

به زیر خرمن گل راند توسن،

هنوز از قد موزون خمیده

كه قرص مه به میزان بركشیده،

ترازوی ركابش را گرانم

خوشا آغوش زین و آنچه دانم

به زیر ران سمندش بد به بازی

نسیمی با گلی در تركتازی

نسیم سر خوشی از برگ لاله

رهش پر سرنگون گشته پیاله

چو اشك عاشقان در رقص شادی

چو خوی حسن در آتش نهادی

كه تا آمد به خلوتخانه ی خاص

ز انگیزش در و دیوار، رقاص

در و دیوار شد روشن ز رویش

معطر، كوچه و برزن ز مویش

فرود آمد ز رخش و فتنه سر كرد

در كاشانه را چاك جگر كرد

درون آمد به آن كاشانه چون مهر

كه شد آیینه اش سیماب از چهر

چو شد كاشانه را آشوب درگاه

نشست از پای چون بنشستن ماه

پی دیدار خود آیینه برداشت

به خود زد چشم زخمی كز جگر داشت

***

در باب دیدن ایاز در آیینه و چشم زخم بر خود زدن و بیمار شدن

دو آیینه است در كاشانه ی گل

یكی آیینه ی آهن، یكی دل

ز آهن، شكل ثانی، دل رباید

ولی دل آنچه آراید، نماید

سیم آب است و چارم چشم خونریز

كه می گیرند هر یك عكس یك چیز

به هم این هر سه آیینه مثالند

ز احول صورت آرای خیالند

چو شخص از هر یكی رو باز گیرد

ز پی رنگ چمن پرواز گیرد

فتد عكسی چو در دل جاودانی است

به عكس انقلاب عكس ثانی است

چنان باطن بر او نقش نگین است

كه ظاهر مهر عنوان دوبین است

***

تمثیل

مگر در آینه یوسف نظر كرد

ز خودبینی تعجب بیشتر كرد

به خوبی آنچنان شد آرزومند

كه زشتی، قحطی برقع برافكند

به قلب گاه آمد شیشه ی سم

ز آسیب هوای قلب در هم

رخی چسباند بر آیینه ی پوست

كشید از مغز دل، آهی كه ای دوست

چه زخمی بود كز آیینه سرزد

هدف را قلب كرد و بر جگر زد

جواب آمد كه عكست چشمزد شد

زدی تیری به تاریكی و رد شد

ز خودبینی زدی آن چشم بر خویش

كه گرید بر سرش، خونابه ی ریش

كه تا شیری به ظرف جام بندد

شكر بر دستبرد خویش خندد

اگر زنگ خودی از خود زدایی

به هر صورت كه آرایی، نمایی

به این قلب ارشوی آیینه ی خویش

چو وابینی، نبینی خویش در پیش

ز خود بر خود جهد از شست تیری

كه غیر از چشم زخم از پی نگیری

بیا از سینه ام آیینه بردار

ببین از شاهد افسانه، رخسار

كایاز آیینه ای در پیش بنهاد

در او از چشم مستش، عكس افتاد

ایاز از طاق دل، آیینه برداشت

چراغی در ره زخم نظر داشت

ز عكس، آیینه، عالم تاب گشته

دل ما بوده روزی آب گشته

وگر كاین است كآتش سینه ی ماست

نمود جوهر اصلیش پیداست

گرفته آینه در دست آن ماه

كه سازد عكس رویش را نظرگاه

چه عكسی! برق تیغ آفتابی

فتاده شعله ی طوری در آبی

چه آیینه! ز رنگ و روی چون مل

شده سرچشمه ی لبریز از گل

در او تا عكس خوبان، باده باشد

گلی در چشمه ای افتاده باشد

عجایب چشمه ای كز نم گریزد

دم آبی ولی از دم گریزد

در او از عكس جانان جان درآید

به یك پا ایستاده تا برآید

سپهری، واله و بحری، نمد پوش

روان در كوچه و بازار، خاموش

به هر دكانچه ای، مجنون تقدیر

فرو آویخته دریا به زنجیر

***

تعجب كردن ایاز نازنین

چو در آیینه رو كرد آن پری زاد

تو گفتی آتشی در آب افتاد

به نوعی جوش عكس از خود به در شد

كه آیینه چو جام می ز سر شد

شد آیینه ز عكسش، آفتابی

به رنگ جام لبریز شرابی

جمالی دید  از وی چشم بد دور

بهشتی از بهار حسن معمور

ز آیینه، خیالی در دل افتاد

نظر حیران و دیده بسمل افتاد

چنان بیهوش از جام لقا شد

كه از تحریك شخصیت جدا شد

در آیینه بت خودبین كشمیر

قضا را شاخسار غنچه ی تیر

چنان زخم نظر را كارگر كرد

كه تیر از مهره ی پشتش گذر كرد

ز زخم چشم زخمش خون روان شد

همه بالین و بستر ارغوان شد

تبی در باغ گلنارش فرو ریخت

چو آن آتش كه ساقی در سبو ریخت

چه تب! دیوانه ای از بند جسته

گذار سیل آتش را نبسته

تن او با عرق شد شعله گستر

چو می در ساغر تن، شعله ی تر

تبی، خورشید سامان جهان سوز

به خرمن های دل، برق نوآموز

تبی، طوفان جذر و مد بحران

شكسته كشتی غرقاب دوران

می تب از قدح، تبخاله باشد

ز آتش، صاف چندین ساله باشد

نسیمش چون دهد پروانه ی باغ

جگر بر شعله چسبد، سینه بر داغ

كبابش ز آتش خس پوش بی دود

چكاند قطره ی خاكسترآلود

از این تب كش بدی تبخاله، ساغر

می اش، خوناب خشك دیده ی تر

ایاز افتاد بر بستر به یك دست

چو مشتی برگ گل كافشاندش مست

گلی كز باد نوروزی خبر داشت

از این طوفان، جهانی مایه برداشت

رمیدی چون شرر، دوزخ ز آهش

چو لاله سوختی، جان نگاهش

سرش چون اشك بر بالین بگردید

عقیقش، غنچه ی تبخاله گردید

اگر بردی به نبضش شعله، انگشت

شدی خاكسترش، انگشت در مشت

شده رگ هاش، كبریت فروزان

برای شمع جمع تیره روزان

ضعیفی را چنان پا در گلش بود

كه گرمی نفس، بار دلش بود

ز زلفش، كالبد بگسسته تاری

چو بر آیینه ی خاطر، غباری

تن او با نفس های گسسته

غباری بر هوایی برنشسته

به بستر دستباف نقش زیبا

خیال نازكی افتاد از پا

به بالینش، نیاز از بهر تیمار

شده چشمش، طبیب نیم بیمار

چو چشم از ناتوانی باز می كرد

نگاهش تكیه ها بر ناز می كرد

اگر چه نرگسش دیدن هوس داشت

ولی مرغ نگه را در قفس داشت

چو چشمش مایل نظاره می شد

ز ضعف دل، نگاهش پاره می شد

لبش در گفتن از جوش شكرخند

ز شیرینی به هم چسبیده یك چند

بیا بشنو سخن های گلوسوز

مخواب امروز، كامروز است امروز

ز اعجازی كه با عشق است در كار

زهی عشق و زهی گرمی بازار

در آن ساعت كه جانان مست تب شد

سر محمود هم بالین طلب شد

***

بیمار شدن محمود به سبب بیماری ایاز و صحت یافتن آن دو دمساز

در این بازار درد عاشقی تاب

رواج نقد داغ تازه خوناب

میان عاشق و معشوق یكدل

شود قاتل، شهید رقص بسمل

دو آیینه چو گردد مظهر جمع

طراز جلوه ی نیرنگ یك شمع

اگر آن هر دو آیینه است نیرنگ

ز شمع لاله رو گیرند یكرنگ

دو تن را چون به هم سودای جانی است

توانایی شریك ناتوانی است

اگر برگ گلی چسبد به او تنگ

بنفشه وار از این بیرون دهد رنگ

اگر خاری دل او را بخارد

چو مژگان سر ز چشم این برآرد

به چشمت خار اگر دلدار باشد

چو وابینی ستم بر خار باشد

***

تمثیل

نمكدان عرب، لیلی پر شور

شد از افزونی خون، نیم رنجور

چنان شد حكم فصاد هنر كیش

كه بوسد كام قیفالش سر نیش

چو بوس نیشتر زد غوطه در خون

رگ از لیلی گشود و خون ز مجنون

چو خون جست از رگ، آن مست جنون را

ز غیرت در دم آشامید خون را

كه گر یك قطره در هامون چكیدی

ز هامون تا ابد لیلی دمیدی

در آن ساعت كایاز از تب برافروخت

ز رنگ روی گل تا بوی گل سوخت

ز تب محمود هم جانسوز گردید

شبش، دود چراغ روز گردید

ز آب و گل، تبش بی رنگ و بویی

كشیده از خمیر شعله مویی

چه تب! كش خوی به چهره گشته گلرنگ

دوان هر سو چو طفل شعله در چنگ

تبی چون روی جانان آتش آلود

گل سرچشمه ای بر خون محمود

در آتش جفت، چونان داغ لاله

ز تب، مست شراب دیرساله

هزاران شعله، یك دم آب صافش

چو آتشپاره، خاكستر، لحافش

چنان سوزی درون پیرهن داشت

كه می گفت آب و آتش در دهن داشت

نشستی ناله اش نوعی بر آتش

كه خاكستر فشاندی بر سر، آتش

دمی كز دست دل می كرد فریاد

نشان هستی اش را ناله می داد

غرض كز یك دو مایل درد بیمار

به هم در كار باطن، شغل تیمار

ز محمود و ز دل رنجان محمود

شمار ناله و زاری یكی بود

ز بس همرنگ بودندی الم را

ز هم گر رگ زدندی درد هم را

به هر رنگی كه او تغییر كردی

چو گل در روی آن تأثیر كردی

رساندی نكته ی درد غم آیین

شكست گوشه ی بالین به بالین

از آن یك چون خدنگ غمزه جستی

از این یك در كمان دل نشستی

از آن مژگان كه می زد نیش بر نیش

جگر می كرد از این طوق دل ریش

چو رنگ او ز تب مستانه می شد

رخ این آتش میخانه می شد

ز كشمیری چو تیر ناله جستی

كمان غزنوی در هم شكستی

دو همدم را دمادم دم یكی بود

الم، بسیار و راحت، اندكی بود

دوای درد، راه درد می زد

نسیم گلستان بر گرد می زد

كه تا صحت چراغ هر دو افروخت

چو لاله، تب درون خون خود سوخت

***

رفتن محمود به شكار و التماس نمودن ایاز بنای قصر و باغ در آن شكارگاه

در این موسم كه از رقصیدن باد

به مینا پاره های سرو و شمشاد

گرفته سینه ی هر مرغ، جوشی

به ذكر خویش فهمیدن خروشی

خوشا غلتیدن تسبیح ژاله

نماز شیشه و چرخ پیاله

كشد باد سحر بر گل، بنا گوش

كه بیرون جوش از هوش و قدح نوش

زند چشمك به نرگس، داغ لاله

پیاله، هی پیاله، هی پیاله

شقایق در كنار باغ و هامون

نماید داغ هایش غسل در خون

بنفشه خم زند در ناتوانی

كه تا یابد بهار نوجوانی

شكوفه، جوش مغزش تازه گردد

كتاب خنده را شیرازه گردد

حریر گل، صبا بر خار بافد

دماغ زنبق از بو برشكافد

به طرف باغ، بلبل، زار نالد

جهد نرگس ز خواب و دیده مالد

نه جایی كنج چشم نیم خواب است

ز بالین تا سر گلشن خراب است

دماغ از نشئه ی تازه، جنون كرد

ز درد كهنه، مینا سرنگون كرد

صراحی، كوره و دم بسته بر دوش

كه در هم قلب و اكسیری زند جوش

صبا بر گوشه ی بالین هر مست

سر پایی زدی خود رفتی از دست

خرامیدی به نرمی، باد نوروز

كه گل بی خود بد و توسن نوآموز

شوم خاك زمینی كز نیازی

خورد آب از خرام سرو نازی

جگر را در بساط لاله گیرم

پس آنگه چاشنی از ناله گیرم

نسیم آسا زنم بر سنبلش جوش

ربایم آنچه خواهم از بناگوش

به صحرا تاخت محمود قدح نوش

چه صحرا! لاله زار غارت هوش

به خاك ار سایه ی دستی رسیدی

چو شاخ گل ز بار گل خمیدی

هوای عكس، شادابی گرفته

جهان را آدم آبی گرفته

در آبش، عكس شخص از خود خبر داشت

لقای دیگر و حسن دگر داشت

زده سنبل، صلا نشو و نما را

فكنده دام تا گیرد هوا را

بنفشه هندوش در تركتازی

مگس های چمن در رشته بازی

به فصل نوبهاران تا دی او

پریدی بلبل و گل از پی او

خرامان چمن، شمشاد كشمیر

سر زلفش، جنون آباد زنجیر

دو چشمش، آهوی صحرای مهتاب

به زیر بار یك عالم شكر خواب

ز تاب چهره اش، خال سیه مست

سپند افتاده بد چندان كه می جست

شكسته چین زلفش بی گزندی

مگر افتاده از جای بلندی

قدح پر كرد و گل پاشید و نوشید

ریاحین دود كرد و لاله جوشید

چو از باده دو بالا شد دماغش

برآمد دود خواهش از چراغش

كه شاها! قصر عمرت جاودان باد

ز صد قرنت، نهایت یك قران باد

سپهرت، پیشگاه پس نشینان

غبارت، توتیای پیش بینان

غمت، عشرت گداز ناگزیری

درت، دولت سرای ملك گیری

دلم خواهد همین جا قصر و بافی

خروش نغمه و جوش ایاغی

ز روی حكم می فرمایدم ناز

كه باشم از برت پهلو تهی ساز

به نوعی كارگر آمد خطابش

كه شد انگشت بر دیده، جوابش

***

قصر و باغ ساختن محمود به فرمایش ایاز

اگر خشت عمارت، آفتاب است

كه پیش از طرح معموری خراب است

چو سازی خانه ای طفلانه، می ساز

بر او پا می زن و ویرانه می ساز

بنایی كز سرای این جهان است

كلوخی بر سر بحری روان است

عمارت كن دلی را ای شكسته

خرابی بر در و بامش نشسته

چنانش سقف بر درگاه ریزد

كه باد از گرد خون ریزش گریزد

***

تمثیل

به گوشم خورد از یاری شكسته

چو شیشه پاره، گفتاری شكسته

كه تا تعمیر آب و خاك خویشی

ز طاق افتاده ی دل های ریشی

اگرچه مالش دست فرشته

گل چل روزه ی آدم سرشته

به لذت شوربختی چون رسا شد

نمك از دیگری در كار ما شد

كه تا دل را عمارت كار باشیم

نه در كار در و دیوار باشیم

***

تمثیل

برآوردم بنایی بر سر سنگ

كه جنت ریخت در طرح پی اش، رنگ

كشیده خامه ی ، نقاش، گستاخ

برشته، نقش مرغان بر سر شاخ

از آن مرغان، یكی آمد به دستان

كه بشنو شرح حال باد دستان

زلالی! این جهان پیچ بر پیچ

همه هیچ و همه هیچ و همه هیچ

به آزادی از این گلشن به در زن

چو سرو از آب و گل برچیده دامن

به كار طرح آب و گل شكست آر

برون كش پای از گل، دل به دست آر

***

تمثیل

قضا را بی كس و كویی سفر كرد

به كوی خانه بر دوشی گذر كرد

سرایی دید از خاشاك بسته

در او گنجیده چون خار شكسته

شكفتش بر سر خار آن گل زرد

كه این جا سرخ رویی چون توان كرد

جواب آن خبر گیر خطرناك

كشید آهی و آتش زد به خاشاك

چو كاویدند، خاكستر هوا بود

از او رقصیدن گردی به جا بود

شرر، لاله شدی، داغش پریدی

دل پروانه را زهره دریدی

***

صفت مقام دلگشا و تعریف استاد بنا و تمام شدن باغ و قصر

گل افسانه از شاخ روایت

چنین بشكفت بر روی حكایت

كه آمد سرزمینی با فلك جفت

كه آسایش به مژگان، جای می رفت

چنان آبش روان می شد سبك پی

كه عكس گل نمی لرزید در وی

شكوفه بس كه بازی پیشه زادی

كله را واژگون بر سر نهادی

گلش، آن مرغ دست آموز گستاخ

كه تا خوانی به روزن آید از شاخ

به هم می خورد چون گلبرگ از باد

صدای بوسه ی مستانه می داد

زدی رود روان در پرده سازی

به گوش خشك مغزان ترنوازی

شدی در رقص، پیش سرو آزاد

معلق همچو عكس خویش شمشاد

ز شاخ ناله، مرغ بوستانی

زدی بر نغمه ی زیر زبانی

در آغاز نوای نوبهاران

ترنم این چنین باشد گواران

ز اقلیدس گشایان رصدبند

طلب كردند استاد هنرمند

قلمزن چابكی، خارا طرازی

ز برق تیشه، پیه دل گدازی

سبك دستی كه چون پیرایه بستی

به بالای نفس، صد پایه بستی

گرفتی چون گل كلكش دمیدن

شدی سیراب، مستسقی ز دیدن

كسی گر گفتی اش دستت مریزاد

گل از شاخ شرر می چید و می داد

در آن باغ ارم، قصری بنا كرد

كه جنت را ز حوران بی نوا كرد

چه قصری! قصر گردون، خاك راهی

سر راه خیال گاهگاهی

بلندی تا به حدی كش نظاره

نه در قرنی فتادی پاره پاره

درش حلقه به گوش ماه كرده

پی اش در ناف ماهی راه كرده

گل و خشتش، كف بنای دلخواه

به هم چیده ز مهر و پرتو ماه

درآوردی ز تصویرش سحرگاه

تصور، صورت هر چیز همراه

تنی كش معنی از دیدن ربودی

درون خانه لعبت باز بودی

ز آب و تاب، نوعی نقش بسته

كه گفتی صورتش گریان نشسته

پریدندی پی نالیدن زار

به هم، مرغان باغ و مرغ دیوار

ز بس جوشیدن گل پیش و پس بود

هجوم ناله بر دور قفس بود

خیال از غرفه اش كز در فتادی

به صاحب تا ابد آواز دادی

فلك را بس كه در پستی فرو برد

عطارد، دفترش، گاو زمین خورد

به پایین شخص از عكس سبك گام

گمانش این كه خود افتاده از بام

در او تا جان به شكر خواب خفتی

بهشت از پشت در، افسانه گفتی

به چار اركانش باغی هشت رو شد

كه جنت گشت خوی، در خود فرو شد

چه باغی! در به روی خلد بسته

سر گل را برون در شكسته

ز بیرون تا درون، لاله به هر هفت

چو خون تازه كشته راه می رفت

نمودی از سر دیوار تا پی

پس گلزار، شبنم، شیشه ی می

ز گلزارش فتاده رنگ، بیرون

چنان كز شیشه، عكس آب گلگون

به بحر رنگ و بو كش بیكران بود

فلك در سیر كشتی تا میان بود

در آن باغ از پی انگیز گلگشت

دم عیسی چو عمر خضر می گشت

بنفشه دست در زیر زنخ داشت

ز اشك ژاله، تخم لاله می كاشت

چنانش سبزه در نشو و نما بود

كه رنگ سبزه از سبزه جدا بود

ز غزنی تا بدان قصر دلاویز

بهار خلوت شیرین و پرویز

به قدر ناله ای، ره در میان بود

ز ناله، كاروان در كاروان بود

***

رفتن محمود و ایاز به سیر آن مقام و اگاهی ایاز از نیاز محمود با یكی از

غلامان و خشمگین شده باز در قصد خود رفتن

شود چون شمع كاری كلك مانی

بود پروانه، حكم آسمانی

چنان خیزد كه طرحش نانشسته

درش گردد به روی غیر بسته

چو در جلوه درآید حسن اتمام

تماشا مژده می آرد به پیغام

تردد، شوخ استغنا گریز است

بر او دام تحمل فتنه خیز است

ز سیر باغ و قصر خانه پرداز

طبیعت ناشكیبی می كند باز

كنون از ناله خون ریز خامه

خراش تیشه را در كارنامه

مرا در بر كه بزم عیش و غم شد

سماع تیشه در رقص قلم شد

***

تمثیل

شرار و قطره ای را دوش دیدم

بر آب دیده، نقش پی كشیدم

یكی از كلك مانی، نافه بسته

یكی از تیشه ی فرهاد جسته

چو كاویدم دل آن تا بر این

روان گشتند كای بتخانه ی چین

ز كلك و تیشه ی استاد كاریم

تردد جانب محمود داریم

چو آمد قصر و باغ خاطرافروز

تمام اجزاتر از حسن گلوسوز

روان شد كارساز سحرپیشه

به غزنی، قطره زن چو اشك تیشه

چو گنجی، مار كلكش در بناگوش

چو كوهی ماه عیدش تیشه بر دوش

ز كارش عقل بیضای جنون خیز

بر و بازو، جگر از بیستون ریز

جبینش، تخته ی بی چین ارژنگ

زده بر تارك تعلیم صد رنگ

چو دریا، چار دامان در میانش

در اشك هنر، گنج روانش

پی اش مكتب سرای نقشبندان

قدم آسانی مشكل پسندان

چو شغل تیشه اش از دوش خیزد

رگ گردن به گردن برستیزد

ز پیشانی چو افشاندی عرق را

زمین، نقش فلك دیدی ورق را

به رنگ سیل می رنگین و سرمست

به كار پایمزدش، دست بر دست

درآمد از در محمود، چون باغ

كه بادا خانه زاد سینه ات، داغ

شكفته باغ و مستی در شكسته

اشارت بر لب كوثر نشسته

چه باغی! باغی از سرمایه ی خود

برون داده بهار از سایه ی خود

دم مرغان جو صوفی رفته در ذكر

غم خونین دلان را غوطه در فكر

سر هر ذره و شور هوایی

دل هر قطره و رقص نوایی

نهال و سایه در بستان خرامان

سراسر رو چو صاحب با غلامان

شقایق، چار چشم حیرت اندیش

كشیده سرمه از دود دل خویش

شگفت از من به این نوع آنچنان باغ

كش از جنت سمن شد پنبه ی داغ

ز نازك كاری و گلبن طرازی

زمین را ته به ته بتخانه سازی

به دستی، گل؛ به دستی، ساغر مل

چو خوبان، شاخ گل بر سر زده گل

به طرف جوی، جوشاجوش مرغان

چو رندان برهنه پا، غزل خوان

گرش در آب لرزد، عكس گلزار

لطافت بین كه گل می ریزد از بار

در آن، قصری همه آغوش گشته

گرفته خویش را، بیهوش گشته

چه قصری! قصر ره بر فكر بندی

زده بر چرخ و مهرش ریشخندی

ز مینای قلم سرجوش گشته

سرش از گنبد مینا گذشته

به آب دست من از آتشین بوس

به چشم بادبانی، خاك افسوس

ز بس انگیز كلك و تیشه دارد

چو می راز فلك در شیشه دارد

ز چنگم، خامه آن برگ و نوا داشت

كه صورت، جان بد و در خویش جا داشت

تماشایی ز بس می رفت از كار

به رویش آب می زد نقش دیوار

بر و بوم تماشا، لاله زار است

كه قصر و باغ، داغ انتظار است

چو از استاد و قصر باغ گفتم

همه از گل به سینه، داغ رفتم

شنو از من كنون استادی من

ز قصر راغ فكر و باغ دامن

چه قصری و چه سیری و چه باغی

چه سازی و چه سوزی و چه داغی

نماند تا حكایت ساده نیرنگ

من این قسم آرزوها می كنم رنگ

ایاز آتشین رخسار و محمود

به هم آمیخته چون شعله و دود

یكی ابرو كمان و قادرانداز

یكی آماج تیر و تركش ناز

یكی برق و یكی خرمن گشاده

یكی تیغ و یكی گردن نهاده

یكی لعل لبش را برمكیده

یكی از دیده در ساغر چكیده

به سیر قصر و گشت باغ رفتند

چو لاله سر به مهر داغ رفتند

درون قصرشان اول ره افتاد

به چرخ از نردبان، نور مه افتاد

چه قصری! پی به ماهی در فشرده

دل از مهر و درون از ماه برده

درش چاك گریبان پری چهر

غبار آستانش، پرتو مهر

چو خور با باره اش همسایه می شد

زحل، آغوش گیر سایه می شد

به باغ از قصر، موج لاله بردند

چو رنگ و بوی در گل غوطه خوردند

چه باغی! شوخ و رنگین چون عروسان

مدامش برگ از تاج خروسان

فتاده سایه مست و نارون مست

كه تا خیزند از جا دست بر دست

گه این بر سبزه غلطیدی چو شبنم

گه آن كردی به آغوشش فراهم

گه آن بر شعله دست از دور می داشت

گه این پروانه را معذور می داشت

گه آن لب می گزید و مست می شد

گه این انگشت مز از دست می شد

لب ساقی، صلای نوش می زد

هوس رنگین تر از می جوش می زد

غلامان هر طرف در پایكوبی

همه پرورده ی آغوش خوبی

هوای رقصشان، اندام می ریخت

چو برگ گل كه از بادام می ریخت

ز آسیب نگه شان باغ آغوش

بنفشه زار می شد چون بناگوش

سراپاشان چنان نازك رقم بود

كه بر خواندن، بدن، مغز قلم بود

سرینشان موج گل بر دوش می زد

بغل، خمیازه بر آغوش می زد

به تنگ آغوشی هر سرو آزاد

نگاه زیر چشمی وعده می داد

***

نیاز پاشی با یكی از غلامان و رنجیدن ایاز از محمود وبه قصر خود نشستن

دل محمود در جای دگر بود

نظرباز تماشای دگر بود

غلامی داشت شاه غم ضرورت

كایاز ثانی ای بودی به صورت

به سبزی غوطه می زد آب و خاكش

به خون عاشقان، دامان پاكش

چه خوش گفت آن نمك گیر ستوده

كه سبزه بی نمك هرگز نبوده

به پنهانی میان او و محمود

گهی ناز و نیازی در میان بود

ایاز از رشك، چهره آتشین كرد

نگاهش در پس مژگان، كمین كرد

چو مضمون نیاز و ناز دریافت

نگه را نار غیرت بر جگر تافت

ز جا جست و قیامت را علم داد

دل و بی طاقتی را سر به هم داد

كه عاشق چون تو می باید كه باشد

به یك دل صد جهان دلبر تراشد

ز بازوی تو بهتر بازویی هست

كه ریزد خونت از مالیدن دست

هنوزم تكیه بر بازوی ناز است

هنوزم دست بی رحمی دراز است

هنوزم هست تا صد بی گنه بیش

كه باشد خونشان در گردن خویش

هنوزم در گلستان ناگذشته

پی موری به مشك تر سرشته

هنوزم آهوان بیمار خیزند

ز نظاره، رم مردم گریزند

هنوزم لاله ی دل هاست بی داغ

ز صد گل، یك گلم نشكفته در باغ

خموش آمد گل و سرو روان شد

ز دیده همچو كام دل نهان شد

خیال عاشقش را راند از پیش

همین او با نمك ماند و دل ریش

***

كشتن محمود آن غلام را و سر او را بردن به درگاه قصر ایاز و آویختن

زند چون حرف رشك از گفت و گو جوش

دود چون عقرب آشفته در گوش

اگر بر دل زند گرد سپندی

گل رقصیدن بالا بلندی

نفس از رشك چون پیچید به سینه

شود مار سیاهی بیضه كینه

از آن بیضه، دم گرمی كه زاید

دهان كیسه ی افعی گشاید

شود چون در سرایی رشك، سركار

چو بدمستان نه در پرسد، نه دیوار

كسی كاو رشك در كاشانه دارد

عجب دیوانه ای در خانه دارد

چو محمود از ایاز آزرده دل شد

غلام عشوه گر، خونش بحل شد

نمی خندید در چاك جگرگاه

به غیر از برق خنجر بر رخ شاه

زبان را تیغ كرد و جوهر افشاند

به ایمای نظر جلاد را خواند

ز سرهنگان چنین برخاست فریاد

كه شه خشمی ست هان جلاد! جلاد!

یكی جلاد، حاضر شد به درگاه

كه پر خون گشت از وی دیده ی شاه

كشیده سبلتش خنجر به دوشش

چو عقرب خفته در سوراخ گوشش

چو شیران گرسنه، زود خشمی

چو تركان شكوفه، تنگ چشمی

ز مژگان، جان و دل را ریزه می كرد

سر اشك خودش بر نیزه می كرد

ز رخ در انتقام هر نظاره

فشرده غوره در چشم ستاره

دمش در سردمه با زیردستان

دمه در پنبه آباد زمستان

دلش هر كاسه را سنگ و رخش، خشت

نفیر خواب شبخون، بینی زشت

اشارت كرد شاه، آن خشمگین را

كه یعنی این غلام نازنین را

ز خونش خاك را رشك چمن كن

سرش را لاله ی فتراك من كن

چراغ افروز برق مرگ، جلاد

برآورد از میان، تیغ اجل زاد

چه تیغی؟! روزها تاریك كرده

به بوسیدن، لبی باریك كرده

زبان از تشنگی افكنده بر روی

سراسر، موج آب و العطش گوی

رگ ابری ز خشكی مانده خون ریز

ز گردون بر سر افتاده كه برخیز

غلام از پیش و جلاد از پس پشت

ز بی رحمیش، اجل، خاییده انگشت

به نوعی سوی پشت و پیش دیدی

كه خون از دیده ی قاتل چكیدی

غلام شوربخت این غم آباد

چو اشكی گشته گرد چشم جلاد

وداع وصل دیرین سر و تن

نزاع و صلح چاك جیب و دامن

چو رقص مرغ بسمل ساز رفتار

رهایی، رشته ی جان گرفتار

به بوس تیغ، گردن پیش آورد

دل و جان را فدای حكم شه كرد

رگ گردنش زد تكیه بر شمشیر

فتاد از پا به خاك تیره چون تیر

سرش نوعی ز تیغ تیز افتاد

كه گفتی مدتی دستت مریزاد

فرس را تند از مهمیز می كرد

به خاری، كوه آتش تیز می كرد

خیالی بر خیالی برنشسته

سراسر تار روز و شب گسسته

چو باد نوبهاران، فتنه ی دشت

غبار از پی چو موج باده می گشت

چنان می راند آن باد ارم را

كه رنگ و سایه می جستند هم را

خبرگیران تك تیز سبك گام

فرو گفتند در گوش دلارام،

كه از غزنی بدین سان شاه خونریز

چو داغ لاله در خون رانده شبدیز

درون تن، دل بی باك دارد

سری در حلقه ی فتراك دارد

چنان راند چنان آید شرربار

كه دشت آتشی سوی خسك زار

به نوعی ز آب و خاكش خویش رسته

كه دست از جان به آب تیغ شسته

دلش، طبل تپیدن، جان او باز

به صید كبك غم در اوج پرواز

ایاز گرم خو چون شعله برجست

در قصر و میان عشوه را بست

میان نازك چو شاخ گل كه خیزد

سرین مایل به هر جانب كه ریزد

شده خالش، سپند روی آتش

كمان، ابرو و مژگان، چار تركش

دهان از غنچه ی جنت، نهان تر

نگاه از تیزی مژگان، سنان تر

خراب نرگس مستش، پیاله

كباب عكس رویش، برگ لاله

سر زنجیر زلف افكنده بر دوش

كه تا مالد شه دیوانه را گوش

جهانبان تا به پای قصر درتاخت

نگاهی بر فراز قصر انداخت

ایازی دید بر دیوان، خرامان

كه بر رفتار شیون داشت دامان

چنان دل خون شدن در پی گرفته

كه رفتن را ز جوش می گرفته

به رنگ موج گل های بهشتی

به خون میراند داغ جلوه، كشتی

به رفتن، خنجر ناورد می شد

به برگشتن چو آه سرد می شد

زده نوعی به خنده، قفل یاقوت

كه نام قند گشته، قحطی قوت

چنان موی كمر را تنگ بسته

كه نی را بر شكر، پهلو شكسته

چو محمود آن خرام جلوه را دید

بساط حلقه ی فتراك درچید

پس آن سر را به خاك و خون برآمیخت

به درگاه بلند قصر آویخت

سری فتراك او زلف سیاهش

به جانان، باز، اغوش نگاهش

سری سركرده ی سرحلقه ی دار

«انا الحق» گوی بسمل رشك دیدار

سری بر روی خود، خندان و مدهوش

تبسم، شكرین و خنده در جوش

چو آن سر را ایاز مه جبین دید

سراپا خون شد و در دیده گردید

تراوید از ته خاطر، عتابش

به محمود از عتاب انتخابش

سخن كوتاه و قصه مختصر شد

كه اینك از دو جانب شكوه سر شد

***

شكوه نمودن ایاز با محمود

شود چون شكوه را جا در دل تنگ

جهاند بی خراشی، آتش از سنگ

ندارد باد، دست صرفه بر مشك

شرر گل می كند در پنبه ی خشك

به دل از شكوه، مستوری نشاید

كه رنگ می ز شیشه می نماید

سبو از دست ساقی سرگران است

ز غلغل، شكوه اش خون روان است

برافروزان ز نارم آب زردشت

كه مستان را خمار خون دل كشت

كه دارم در بدخشان، آب بی غش

به رنگ تاب رخسار سیاوش

صراحی، قهقهش سر می گشاید

دلی از شكوه خالی می نماید

قدح، گوشی به مضمونش گشاده

گرفته شعله و خونابه داده

بت كم گو، ایاز پر شكایت

گل خودرو، بهار بی نهایت

رخش در خون چندین باغ خفته

بهشتی بر سر سروی شكفته

كمان ابرویش با چشم گستاخ

ز هم چشمی، دو آهو شاخ بر شاخ

چو شمع و دود بر هم روی و مویش

شرر، اشك و سپند جسته خویش

گشاده تیر مژگان را چپ انداز

میان دار نیاز و حمله ی ناز

سری بر طاق درگه سرنگون یافت

كه جوهر را به خنجر، موج خون یافت

سری دور از تن هر خون گرفته

لب از دندان، در مكنون گرفته

سری تن داده در سامان حسرت

گشاده، بر ابد میدان حسرت

بر او چشمی كه حیران هوس بود

نگاه اولین را بازپس بود

بت كشمیر غیرت آزموده

دل از محمود غزنینی ربوده،

چو آن سر را نگارستان چین دید

گره از ناله بر چین جبین دید

لبش از گفتگو، تنگ شكر ساخت

عقیق ناب را كان گهر ساخت

سخن را پوست كنده زهرخندش

شكر را نی به ناخن كرده قندش

سخن تلخی به كامش بس كه می رفت

لب خود می مكید و حرف می گفت

تراوید آنچنانش شكوه در جوش

كه ای از خون معشوقت قدح نوش

مكن با من ز دلبر جان فشانی

كه احول می كشد خود را به ثانی

ز دامانی كه زد پروانه بر خویش

مكرر كشته شد شمع جگر ریش

دلش در سوختن بسیار خوش بود

كه سیر اخترش معشوقه كش بود

مراد از این مثل، كام دل آن است

كه پای حرف طالع در میان است

چه خوش گفت آن غریب دل شكسته

كه بی طالع به روز خود نشسته

به مزد مهربانی تیغ بیداد

شكستی بر دلم، دستت مریزاد

روان شو، آستین بر چشم تر نه

به رنگ نار، دندان بر جگر نه

بگیر این پاره ی دل را به جا دوز

برو در عاشقی درسی درآموز

پس آنگه اشكریزان پیش ما آی

نمكدانی شو و بر ریش ما آی

***

شكوه ی محمود با ایاز و از آنجا با غلامان به جهت

رشك ایاز به باغ یاسمن رفتن

به دیده، ای خیال غیر خون شو

كه حرف خلوتی دارم برون شو

در این خلوت به جز وحشت چه بیند

كه هر دم بر سر روزن نشیند

اگر بیرون دهم سوز دل ریش

كند پروانه، شكر از سوزش خویش

ز حرفم مغز آتش، جوش گیرد

به انگشتان شعله، گوش گیرد

دل محمود در خون زد پیاله

ز جوش شكوه های دیرساله

بگفتن روی گرمی را چنان خست

كه خون از بینی آتش برون جست

كه می ریزم برون، دل پاره ای چند

به داغ هم چو برگ لاله پیوند

همه از سینه ی بی غم، گریزان

به دل چسبیده چون داغ عزیزان

همه خود ساقی اند و خود شرابند

همه خود آتشند و خود كبابند

همه كان نمك كای شور كشمیر

نمك از پای تا فرقت نمك گیر

بلا انداز، چشم عشوه سازت

قیامت، یكه تاز نیم نازت

نزاكت، سایه پرورد نهالت

تصور، نیش مهمیز خیالت

كند خال تو بر رو فتنه سازی

چو هندو بچه در مهتاب بازی

شكستن را به خط و زلف بگذار

در این مشق جنون، دستی نگه دار

شكست دل كه مشق خاطر توست

خراش كلك مژگان را بكن سست

كه دل در بر شكستن، پیشه ی ماست

شكستن، آب و خاك شیشه ی ماست

مرا بر خاك درگاه تو جا نه

اشارت چیست؟ باید رفت یا نه

چو من رفتم بسی با جان ناشاد

پشیمانی ز پی خواهی فرستاد

نم داغ و سرشك دیده ی تر

نماند، رفتنی را رفته بهتر

چو محمود از ایاز آن زخم ها خورد

سخن را در گلو با خون فرو برد

گرفته خشم، آتش در سر و بر

به رفتن خون سردی زآن پس در

برآشفت و شد آشوب زمانه

چو زهر چشم یار، از در روانه

به دامان، گریه ای در دامن افشاند

چو آه نوسفر، شبدیز را راند

***

تمثیل

گرفتم قطره ی خونابه ای دوش

چو طفلی، پاره الماسی در آغوش

ز آغوشم چكید و پی سپر شد

پی اش، پیمانه ی خون جگر شد

كه من بودم دل رنجیده، رفتم

ز چنگ لاله رنگ دیده رفتم

مزن بر برق رهزن چون ستیزد

كه خرمن سوز باشد چون گریزد

ز پای قصر دلبر تا به غزنی

جگر، ساقی و دیده، ساغر می

شكست دل كه در اندیشه می رفت

شه از پی چون ترنگ شیشه می رفت

سمندی زیر رانش در تك و تاز

كه می زد گام بر بالای آواز

ز گردش، جیب گردون چاك می شد

هوا تا می گرفتش خاك می شد

به مغرب گر ز مشرق رفتی از دشت

به برگشتن دچار خویش می گشت

به هر جانب كه شاهش تیز می راند

ز پی، صد شعله ی خونریز می ماند

ز بار خشم، ابرو خم نمی زد

ترازو یك سر مو كم نمی زد

به كوه و دشت و حی می راند بی پی

كه تا گردید شور شهر غزنی

ز بس آهش گل از شاخ رزان ریخت

خیال كشته چون برگ خزان ریخت

شه آزرده جان دل شكسته

چو مینا تا گلو در خون نشسته

به ساز و مطرب و می بر سر چنگ

رخ و عكس و بناگوش و گل و رنگ

به خون دیده غلطاند در اشك

كه تا جوشد ایازش از می رشك

غلامان را به باغ یاسمین خواند

بغل را بر سر خوان سرین خواند

غلامان را به رنگ آمیزی چهر

به هم آمیخته چون سایه و مهر

ولی سایه، بهار سبزه ی بخت

فكنده بر بساط ارغوان، رخت

ز جام مهرشان در جوش هستی

سر خورشید و پای خودپرستی

شده باغ از نفسشان، عیسی آباد

عروسان چمن، حسن خداداد

به باغ داغ دل گشتند یك یك

كه نرگس جام می زد لاله چشمك

چه باغی دلكش و رنگین و شاداب

زمینش شبنم گل  خاك  مهتاب

سراسر یاسمین را پروریده

به جنت همچو صبح نودمیده

ز رودش ترنوازی های ناله

زدی آبی به داغ خشك لاله

صبا چون بیضه ی غنچه دریدی

به جای برگ گل، بلبل پریدی

ز سر تا پای، شاخ گل، پیاله

سرش در جنبش تحسین ناله

به زنبق گفت گل از بی دماغی

كه باشد صحبت بگرفته باغی

چو گریان كودكی، ژاله نشسته

در افتادن نمكدانش شكسته

زدی نرگس به جام باده، چشمك

كه غم را مرگ نو، بادا مبارك

شقایق، جام گشت و داغ، ساقی

كه صحبت هست باقی؛ یار، باقی

ملك از گوش مینا پنبه برداشت

عروسی را بكارت بدره انگاشت

ولیكن خون خود در جام می كرد

قدح بی كام و لب، آشام می كرد

شه از هر قطره ی می خشك و تر را

به خون گرم چسباندی جگر را

دو بالای دماغش خون گرفته

سر ره بر می گلگون گرفته

كه كی از در درون آید ایازش

چكد از تیغ مژگان، خون نازش

***

پشیمانی ایاز دلنواز و رفتن از عقب شاه جم نگین به باغ یاسمین

طبیعت را غم رنجش كشنده ست

دماغ صلح بی پروا بلند است

دل نازك ندارد تاب رنجش

جگر چون ریش شد، منمای كاوش

چو رنجش ریشه كرد و مایه ور شد

سر منصور بر دارش ثمر شد

به رنجش خو مكن در آشتی كوش

كه آمد زهر او جانداروی نوش

ز دل رنجان چو عاشق قهر گیرد

نگه را هفت دریا زهر گیرد

ز بس طوفان كند از هر نظاره

شود كشتی ابرو پاره پاره

ولی معشوق هم در گردش چشم

ـ می پیمانه های كاری خشم ـ

چنان باید كه رنجش تیغ راند

كه جای آشتی، رنگی بماند

بت شهباز عشق از دست رفته

ز جام خشمناكی، مست رفته

طلب فرمود ساقی را به خرگاه

كه گردد مست و تازد از پی شاه

درآمد ساقی از در عاشقانه

به جام و باده، تقریب بهانه

ز رنگ چهره، می در جام می كرد

ز لعلش، باده، مستی وام می كرد

صراحی آمد از پی چون غزاله

چو آهو بره ای با او پیاله

شده شیرش همه خون، خون شده مشك

دماغ غم ز بویش لاله ی خشك

نه خون بود و نه مشك اما چه می بود

ز دردش، بحر و كان یك قطره خوی بود

می ای همشیره ی خون سیاووش

به مهد بی خودی ها، دایه ی هوش

خراب جرعه اش، روز ندامت

ز مستی، تكیه بر دوش قیامت

چو زآن می گشت گل، شمشاد كشمیر

برآمد بر سمندی همچو تقدیر

جهاندی دم چو چوگان زیر زینش

به میدان جبین، گوی سرینش

سمش را مه كه نعل واژگون بود

سر باد و دماغ شعله، خون بود

شدی صرصر دماغ و آتشین خوی

ز باد نافه و گل پیش از بوی

سوارش، مست و توسن، مست وره، مست

ز نعل موزه تا طرف كله، مست

مهی در زیر دامن ها دوباره

عرق بر دوره ی قرصش، ستاره

مهی كش مشرق و مغرب بد آغوش

هلال برج نورش، حلقه در گوش

همه ره پای كوبان سوی غزنی

كه تازد بر رخ در بوسه ی پی

ز جای بوسه اش، آتش برون جست

جبین آستان، خون ها به چین بست

ركاب آمد كه خالی كن ترازو

عنان از پی كه بركش زور بازو

ز برج زین كه آغوشی است پر ماه

در ابر جان، مه تابان دلخواه

دو كوهی، عاج آویزان به مویی

گسستن، سویی و بستن، ز سویی

كند تا جلوه در میدان آغوش

نموده ماه نخشب را قصب پوش

فرود آمد مه و مهر زمین شد

بر و بوم سرا، گلزار چین شد

ز بوی گل، پریشان مو؛ ز می رنگ

درآمد از در محمود، دلتنگ

***

دیدن ایاز، محمود را به جان پریشان

شه آزرده ی محنت كشیده

هوس پخته غم عالم چشیده

جبین آن نوع گشته چین نگارش

كه رفته موجه ی دریا به كارش

پس زانو چنین سنگین نشسته

كه پشت خاك تا قارون شكسته

به غم چسبانده تا حدی دل تنگ

كه از خون بر رخ خون ریخته رنگ

گرفته نوعی از آزردگی، خشم

كه جام زهر گشته، گردش چشم

به هر جانب كه بی تابانه دیده

جگر از خنجر مژگان چكیده

دمش چون مار زخمی نیش می زد

به سوراخ جگر بر خویش می زد

چو راهی بر خدنگ ناله می بست

نفس می زد كه خون، صد نیزه می جست

ایاز از رنجش سلطان خبر داشت

هزارش زخم بیعت با جگر داشت

سری چون شاخ گل افكنده در پیش

چو غنچه، نوبر دلتنگی خویش

نگاهش، شرمسار ناتوانی

گناهش، اعتبار بدگمانی

نشسته در تلافی همچو مژگان

كه كاود باقی تقصیر پیكان

از این سو، غمزه، خونریز تلافی

وزآن سو، طعنه در بخیه شكافی

از این سو، بندگی در عذر تقصیر

وزآن سو خواجگی زهر گلوگیر

از این سو، گرم بازار خموشی

وزآن سو، شور معشوقه فروشی

***

فرستادن محمود به طلب سوداگر و از غایت خشم، ایاز را به او فروختن

چو مار بخت عاشق پیچ گیرد

فرو شد یار و قیمت هیچ گیرد

نه كس زآن سان دل آزرده جوشد

كه دلبر را به دل رنجان فروشد

***

تمثیل

غلامی، خواجه ای را بود، ناچار

درآورد از پی سودا به بازار

محیط چشم خواجه، گوهر افشاند

بر او مژگان بنده، تیغ خواباند

كه من تلخ انتقام ناز و نوشم

غلام پس خم خواجه فروشم

گریزاننده صبر فتنه نامم

غلام بی وفایی را غلامم

كسی نشنید كآهی برنیفروخت

به جز محمود كاو معشوق بفروخت

فروشنده ایاز خشم آلود

خریدار غضب یعنی كه محمود

دوانید از پی دریا نشینی

گل سرشاخه ی هر سرزمینی

به رنجش آشنا بیع زیانكار

نفهمیده كه سودی هست در كار

به درد دل رسی در خش قماشی

غلام عصمتی در خواجه تاشی

نگه دزدیده ای از دیده در دل

به جان، تعلیم رقص نیم بسمل

شكسته كشتی خشك و تری را

چو نوح نوحه گر، سوداگری را

طلبكاران بر و بحر پیما

عیار وزن گیران من  و ما

یكی سوداگری دلخواه جستند

كه زنگ از خاطر آیینه شستند

جهان گردیده ای چون بیت مشهور

نمك پرورده ای چون حسن پرشور

به هر دستیش، بر و بحر در مشت

نهاده بر لب هر یك سرانگشت

كتان در بار حسن از ماهتابش

زیان در كار سودا ز آفتابش

سرین، سرمایه ی بازارگانی

دو نیمه قرص سیمش از گرانی

گران جانان، سبك روح نثارش

ترازودار، چشم انتظارش

درآمد همچو مه، ابرو گشاده

كله بالای پیشانی نهاده

شهنشه در طلسم عهد بستن

ز جا برخاستن، بهر نشستن

نشست از پا چو شور روزگاران

بسی رنگین تر از حسن بهاران

رخ محمود، برگ لاله تاباند

به دامانش گل تعظیم افشاند

كه غزنی را ز پی در زر گرفتی

ز خاك تیره ما را در گرفتی

نمودی روی دل، جان خستگان را

گشادی چین ابرو، بستگان را

در این خواندن كه كارم حیله بافی است

خیالم، پرنیان باف تلافی است

نخ اندیشه را تابیده ای هیچ

كه تار و پود من چون می خورد پیچ

غلامی می فروشم جمله ادراك

گریزان رحم و طاقت دزد و بی باك

دو گیتی، عیدگاه آفتابش

شهید غمزه ی حاضر جوابش

همین عیبی كه دارد بی وفایی است

ولیكن این هنر، طبع آزمایی است

نگاهش، محض استغناست امروز

دماغ دلبری بالاست امروز

ز بار جلوه تا سربار انگیز

به هیچش می فروشم با همه چیز

خریدار از پی رد كردن مفت

نه ای می كرد كآن آری همی گفت

چنین در سوختن ها، خشك و تر را

برون داد از نفس دود جگر را

كه شاها! مركب داغت، فلك باد

به موكب، رایضت را نه یدك باد

ز دود كینه ات، خورشید، جوشی

غلام لعل پوشی، در به گوشی

كنیز رانده ات، ناهید چنگی

ز پیچ رشك بزمت، زلف زنگی

مرا آن دل كجا با زهره هم جفت

كه معشوق تو را گیرم چنین مفت

اگر دل ها و جان ها جمع سازم

گدازم در حیات و شمع سازم،

نی ام با سوز و ساز هر نوایی

پر پروانه ای را خونبهایی

چو دید افسرده شه، گرمی بازار

شكر شیرینی ای آورد در كار

كه گرچه من ز شیرینی به تنگم

به این تلخی مبر شكر ز تنگم

در این سودا كه نقصان خروشم

پشیمانی به طالع می فروشم

دگر فكری ز فكر كهنه متراش

خریدار خیال تازه رو باش

خرید آخر ایاز نازنین را

ایاز نازنین مه جبین را

تماشا را ز رویش مست افكند

چو كاكل در میانش دست افكند

برون برد از بر شاه جهانش

سوی آرامگاه كاروانش

***

پشیمانی محمود از فروختن ایاز و حكم قتل سوداگرنمودن و خلاصی او به گفته ی ایاز

از آن كس كش دل آزرده، خون است

تمنا، خصم دشمن آزمون است

اگر باد هوس بر خاك ریزد

ز جوش آب و آتش، پاك خیزد

نبندد نقش هیچ آیینه بر خویش

ز فكر عكس مرهم با دل ریش

اگر بیند وگرنه روی جانان

شود قانع به رقص بسمل جان

ندیدن یار را یك دم، دلیری است

گرسنه چشمی عاشق ز سیری است

پیاله بیشتر خواهد دل مست

همه پالغز هوش رفته از دست

پشیمانی كه پیش از كار خیزد

اثر را شور در بازار ریزد

پشیمانی پس از عذر گنه، هیچ

همین در رشته ی آهی زند پیچ

ز بدكاری كه نقش پرده ی ماست

پشیمانی، تتبع كرده ی ماست

چو من نامه سفید روسیاهی

به خرج مغفرت، محتاج آهی

دم آخر كه رفتن در نظر داشت

گداز گریه در خون جگر داشت

هنوزش اشك در آرایش خویش

كه شد نیش گناهش، مهم ریش

پشیمانی به این درگاه، باب است

اگر نوع خیال و قسم خواب است

پشیمانی پس محمل به سر گشت

مكافات عمل از پیش برگشت

دل محمود در گلزار ناله

سراپا خرقه پوش داغ لاله

چو شد گلزار داغ از گلفروشی

سراپا خرقه پوش داغ پوشی

پشیمان شد ز بیع دوری یار

دوانید از پی دلبر خریدار

ز پی چابك خرامان پی گشودند

غلام و خواجه را حاضر نمودند

غلامی خسته جان دل شكسته

پریشانی به دوش زلف بسته

طبیعت پیشه ی خاطر شكستن

نزاكت خویش را بر شیشه بستن

گل كشمیر اما سرو غزنی

لبش می خنده اش می بوسه اش می

نشاطش را ز بیشی پای كم ها

غم شرمندگی بالای غم ها

خریدار آنچنان رنگین ستاده

كه دشتی زعفران را آب داده

نظر، بتخانه ی حسن ایازش

نیازآلوده ی پوزش ز نازش

شهنشه خواند جلاد و چه جلاد

ز تیغش دوش مرگ از شغل آزاد

سیاست دفع خود بینیش كرده

بروتش، تیر در بینیش كرده

رخ ازرق دیده ازرق موی ازرق

به قاروره، دو خورشید معلق

به دیده مهره ی یرقان ببسته

كه در وی زهره ی مردم شكسته

ز بس بیمش اثر می كرد در نشر

نمی شد كشته ی او زنده در حشر

جهان نوعی ز نخلش برگ می برد

كه مرگ از امتلای مرگ می مرد

اشارت راند محمود جهانبان

به جلاد از دم شمشیر مژگان

كه این سر را ز بار دوش برگیر

ادیم خاك را در لعل تر گیر

كف جلاد، میدان عدم شد

دم صبح اجل از وی علم شد

دم صبح اجل یعنی كه شمشیر

دمیده از دم گرم گلوگیر

چو شمشیر آب خشك و آتش تر

ز تاب خویش در خون رفته از سر

ز بس گردیده خصم جان مردم

شده آب و به خاكستر شده گم

***

منع نمودن ایاز محمود را

ایاز آن زهر كم لطفی چشیده

چو تیغ آبدار بركشیده

لبش تا سینه در شكر نشسته

تبسم قند محمودی شكسته

كمان ابروش را كرده پر كش

به چندین تیر بر آماج تركش

روان آب هندی ریخت بر خاك

ز مشت كینه ی جلاد بی باك

سوی محمود برگشت و چنین گفت

شكرپاره به كام سینه اش رفت

كه ای شهنامه ی مه تا به ماهی

ندارد عاشقی دخلی به شاهی

ز آب خنجرت تر كن گلویم

كه آب رفته باز آید به جویم

ز تو آن كس كه معشوقی خریده ست

به قتلش، غیرتت خنجر كشیده ست

چه خواهد بود حكم حوركوشان

جزای كار معشوقه فروشان

ملك از گفته ی دلبر خجل شد

اجل گردیده تقصیرش بحل شد

دگر محمود امشب جانب كاخ

شدن پر شوخ و بی پروا و گستاخ

برآوردن به كار شبروی دست

نهادن سر به پای یار سرمست

***

رفتن محمود به قصر ایاز و او را به قصر خود آوردن و سر به پای او نهادن

شب عاشق، غزال عنبرین موست

كه كعبه، نافه ی افكنده ی اوست

شب عاشق كه شیر تیره رنگ است

به چشم بوالهوس، داغ پلنگ است

ز روبه بازی شیر سیه گوش

دهد داغ پلنگش، خواب خرگوش

شب عاشق، سواد دیده باشد

ستاره، اشك خون گردیده باشد

چو ماند در جگر، تیر شهاب است

جهد هر گاه، تیغ آفتاب است

شبی تیره تر از آه سحرگاه

كه با عاشق نبودی سایه همراه

ز تاریكیش دیدن، دیده جوید

نشان بخت برگردیده جوید

شبی، چشم بتان و سرمه ی ناز

سیه روزان دل را عشوه پرداز

چراغ شبروان محمود غازی

دلش آتشگه عشق مجازی

عسس، اما به روز خود سیه پوش

برون آمد حمایل تیغ بر دوش

شدش زلف پریشان راه و بی راه

كه تا آمد به پای قصر ان ماه

كمند چین به چین بر كاخ افكند

به بام او برآمد، فكر مانند

شتابان رفت بی منع حجابی

چو برگردون، دعای مستجابی

درون قصر آمد شاه رهزن

به رنگ آفتاب از راه روزن

به بالین بلای خفته آمد

چو كاكل بر سرش آشفته آمد

بلایی خفته اما نیم بیدار

دو نرگس، فتنه خیر مست و هشیار

فرو خوابیده، سرمست تغافل

سرش پر گل، سرینش خرمن گل

لبش، میدان به شكر تنگ كرده

عقیقش، بوسه را گلرنگ كرده

گرفته پیچه بر ابروی دلخواه

به روی مد بسم الله، الله

تصور كهنه كرده نوچمن را

كه آیا این بغل های سمن را

ز سرو خفته وش دستان چه خیزد

گلستان در گریبان كه ریزد

زلالی زین خیال و خواب برخیز

گهر در دامن فكر دگر ریز

كه صید عشوه در بالین نشسته

طلسم خسرو و شیرین شكسته

گرفته چاشنی و رفته از هوش

نمك از حقه و لذت از آغوش

***

بیدار كردن محمود ‌ایاز را و به قصر خود بردن

شه غزنی فغان از جان فرو ریخت

بلایی خفته را از جا برانگیخت

خرامانش به قصر خویشتن برد

بهشتی را به مهمان چمن برد

بساطز مجلسی افكند در پیش

كه جنت در پس در ماند بی خویش

چه مجلس! عیدگاه ماه و هفته

نشاط از كیسه ی ایام رفته

بطك آن نوع در قهقه گری بود

كه هر گوشه پر از كبك دری بود

شده طنبور با پشت شكسته

كهن تابوت غم بر دوش بسته

ز نی برخاست بی تابانه ناله

كه ای ساقی! پیاله، هی پیاله

پیاله سوی لب پرواز می كرد

و لیكن چشم ساقی، ناز می كرد

می ای در جام از جام نظر گم

چراغ شیشه و آیینه ی خم

ز رویش، رنگ و بوی گل نوشتند

به دست آبی از آن آتش سرشتند

می ای كز وی كشیده شاه و درویش

به دامن ها عقیق از چهره خویش

به چرخ افكند بر گردن سبو را

به جوش آورد مغز آرزو را

قرابه بس كه غلغل ساز می كرد

شباهنگ از چمن پرواز می كرد

پیاله در ترنگ از چنگ مخمور

تو گفتی گشته هم آغوش گل نور

ز لعل گلرخان عشوه اندیش

صدای بوسه می پیچید بر خویش

تأسف های دوران گذشته

صراحی بر لب ساغر نوشته

فروغ روی مطرب رنگ می بود

كلید استماع آهنگ نی بود

به مرگ غم گشاده چنگ گیسو

چو لیلی گشته بر ناقه حدی گوی

شده زاری كنان رود اندر آغوش

چو آن طفلی كه می پیچندی اش گوش

بط و ساغر، سپه بر غم كشیدند

ز چشم و دل، صفی بر هم كشیدند

سرشك از خنده گاه شیشه سر كرد

قدح از گل، دهن پرخنده تر كرد

می از لعل بتان شور دگر داشت

به گردیدن، قدح، آتش به سر داشت

ز بس پیوست ابرو،‌گوشه با هم

مه نو زد ز بیم فتنه پس خم

ز خجلت، مهر را با در گشادند

غبار كهربا بر باد دادند

بلا آسیمه سر از زلف شبرنگ

چو صیادی كه بیند سایه ی رنگ

نگه صد قلب عشوه بردریدی

كه تا یك پرتو دیدار دیدی

تماشا می شدی تا نرخ جوشد

كه دیداری به دیداری فروشد

شده خرمن چو صحن باغ لاله

فراهم برگ گل با داغ لاله

در او مرغان به پهلو می سرودند

سراینده سرشكی می گشودند

چو مجلس درگرفت از آتش می

دویدن كرد شعله در رگ و پی

برآمد از دماغ می كشان دود

كه هر اشكی برشته نغمه ای بود

ایاز از خلوت شاه جهاندار

به قصر خود درون آمد دگر بار

***

طلب كردن محمود، ایاز را

شب دیگر چو شه را نشئه سرشد

قدح را دل پر از خون جگر شد

به ایما، قاصدی را امر فرمود

كه رفتن زود باید، آمدن زود

به صبرم، چاشنی گیری مفرما

به زودی، تلخی و دیری مفرما

درآور از درم نخل رطب را

ایاز لاله روی نوش لب را

كه می، بی لعل او در شیشه، خون است

نمی دانم دل محمود چون است

چو او ساقی نباشد، می حرام است

هوس را لذت عشرت تمام است

همان ناسفته گوهر در لب راز

كه چون روح شهیدان كرد پرواز

كبوتروار شد تا برج آن ماه

ز پی محمود را بالادو آه

به دم دادن چو آهن، نرم كردش

به آوردن چو آتش، گرم كردش

میان را آنچنان تنگ شكر بست

كه نآرد نیشكر دیگر كمر بست

قدح چون شاخ گل، رعنا و چالاك

مگر از باده، آبش داده افلاك

رعایت، سایه پرورد نهالش

جگر، ناورد میدان خیالش

ره ناز و خرام جلوه سركرد

زمین را چون فلك، زیر و زبر كرد

درآمد از در قصر جهانبان

قیامت زیر پایش، پای كوبان

به خسرو بی گشاد لعل شاداب

تواضع كرد چشم عشوه پرتاب

نشست و لاله رویان جمع گشتند

همه پروانه ی یك شمع گشتند

ندا درداد نوش نیم باقی

كه ای ساقی و ای مستان ساقی

در این میخانه، نه چون و نه چند است

به یك تن، دست صد مینا بلند است

میفشان در كنار دشمن و دوست

كه گرد این ورق، بیهوش داروست

چو زلف مهوشان، سطرش دلاویز

صف ساقی، همه می در قدح ریز

لب خواندن شراب لاله گون است

نفس در گوش تار ارغنون است

از آنش، خامه كمتر می چكاند

كه تا هوش جهان باقی بماند

پیاله گفت نوش و دور سر كرد

چنانش غنچه بشكفت از گل زرد

كه عیش امشب كه بی عشرت نمی خفت

به گوش قهقه مینا چه می گفت؟

اگر بر عقل می خندید، كم بود

بنازم كش دل پر خون غم  بود

نبیدا! می كشان را چاره ای ساز

پیاله! سوی چشمم، قطره ای تاز

اگر خم در جوابت خوب یا زشت

حدیث تلخ گوید، گو: سر و خشت

به سر گردید جام از بس كه گردید

صراحی سست شد از بس كه خندید

ز هر سو بانگ نوشانوش برخاست

فغان بی خودی از هوش برخاست

به مستان، خواب بی هوش فسون خواند

به بالین پیاله سرنگون ماند

بتان از زور می بی خود فتادند

همه سر را به جای پا نهادند

ایاز از ناز، خود را واكشیده

به دامان تغافل پاكشیده

گره افكند بر پرگار ابرو

گره را كرده نازك رشته چون مو

چنین از بهر دزد آشنارنگ

كمان پركش چین بر سر جنگ

چو تیر فتنه بر زنجیر می زد

نگه را صد قدم از تیر می زد

تمنا در بیان، آتش دهن بود

تغافل، اندكی دندان شكن بود

ز بیم غمزه، دفتر وا نمی شد

برات بوسه ای مجرا نمی شد

شكست لشكر پروانه، محمود

پی اش چابك سوار شعله ی دود

به طوف كعبه برد از سركشی دست

سرش، احرام پای نازنین بست

كه ای خفته كه قدت سرو پیر است

به این معنی كه گل خوابید و گل خاست

در این میدان، سر مهر جهانسوز

غبار آلوده می غلتد شب و روز

همانان زیر پایی پایمال است

كه گردش، خصم ابروی هلال است

دلیری كرد و سر در پاش بنهاد

كه ای گرد خرامت سرو آزاد

بهارت، تلخ و رنگ سنبلت، تلخ

گلت، تلخ و فغان بلبلت، تلخ

شكر در دامن گلبرگ تر كن

نمك را پخته ی چاك جگر كن

***

آگاهی یافتن ایاز

تبسم چند حیلت ساز گردد

گریبان چاك از آن لب، باز گردد

سرم گو در رهت فرسوده می باش

تغافل می زن و آسوده می باش

سری كاو نقطه ی پایی نباشد

دم تیغش ز گدن برتراشد

شكرلب می شنید و دم نمی زد

حساب ناز را برهم نمی زد

پری رخ بس كه پا بوسید شاهش

برآمد الامان از خاك راهش

چو برگ صبح با سوسن برآمیخت

چو دزد باغ گل، محمود بگریخت

غلامی با ایاز آشفت، كای نوش

نیامد شرمت از روی شب دوش

صدف از گوش معنی، در چنین سفت

گهر سفت و سخن گفت و چنین گفت

كه ای معشوقه ی عاشق ندیده

ز رسم دلبری، حرفی شنیده

تو می دانی كه سر در پات می سود

سر شب تا طلوع صبح، محمود

جوابش داد معشوق وفا كیش

كه ای معنی نگار صورت خویش

تو محرم نیستی، بر من مزن دست

كه من مست و دلم مست و سخن مست

هزارم حرف در خون می زند جوش

كه سر جوشش بود محمود را نوش

مرا آن دم تغافل، مصلحت بود

اگر فرسوده می شد فرق محمود

دل عاشق كه از معشوق خون است

تو بی دردی چه می دانی كه چون است

***

نصیحت نمودن یكی از ناصحان، محمود را

نصیحت هر دلی را ناگوار است

شراب تلخ،‌ جور گلعذار است

نصیحت، سنگ و جام طبع، شوخ است

كه شوخی، گل؛ نصیحت چون كلوخ است

نصیحت را رگ جان برمینگیز

كه درد دل نمی خسپد به پرهیز

نصیحت، عشق را موی دماغ است

نسیمش، خونی گلبرگ داغ است

نصیحت، كهنه فانوسی است دم را

كه رقصاند درون سینه، غم را

نصیحت، عشق را ناسودمند است

دم عیسی دهد گر پند، بند است

نصیحت كاو خبر از خویش دارد

همین نام نمك بر ریش دارد

كجا عاشق نصیحت می كند گوش

كه پیش از استماعش، شد فراموش

فضولی گفت با محمود، كای شاه

غبار آستانت، خرقه ی ماه

نمودت سیمیای عقل را بود

وجودت كیمیای عشق را جود

گل امید این فیروزه گلشن

چراغ حسن و چشم عشق روشن

تو را بر در، هزار و یك غلام است

ببین معشوق دل رنجان كدام است

ایاز نازنینت این قدر نیست

به جامت این قدر خون جگر نیست

جوابش داد محمود غم اندیش

كه ای مرهم نصیب معنی ریش

نمكدانش به داغم سرنگون است

نمك داند كه حال داغ چون است

***

تمثیل

چو شد پرویز از شیرین عنان تاب

ز سر جوش شكر برداشت جلاب

كه شاید بشكند زآن لعل نوشین

خمار بوسه های بكر شیرین

خیال كافر شیرین خودكام

شكر را كرد زهر و ریخت در جام

كه گر صد شكرت در تنگ باشد

به شیرینت هنوز آهنگ باشد

اگر محمود هم صد بنده دارد

ایازش خون ز ناله می فشارد

چنان پر شد وجود از حسن نازم

كه نامم هست محمود و ایازم

بكاود گر رگم از نیش پیكان

چكد او پیش و خون از پی به دامان

تویی نازك تماشا و تنك خوی

نظر بر موی داری، چشم بر روی

نه دلبر می شناسی، نه غم دل

نه شهر حسرت و نه عالم دل

مبر گلبرگ دل را در دم آباد

كه باد آورده را هم می برد باد

در این گلشن كه نقش غنچه سازی

چو طفلان با دل خود بیضه بازی

اگر چون شاخ گل دل آورم بار

كه هستم مفلس دل پیش دلدار

می و حسن و سخن چندان كه صاف است

طبایع را به یكدیگر خلاف است

سخن را آن كسان مصری درختند

كه از خضر معانی سبز رختند

كنند از خود چراغ انجمن چرب

دماغ از روغن مغز سخن چرب

بریدم زلف حرف و آه كردم

سخن را روز و شب كوتاه كردم

***

صفت بزم محمود در باغ سمن زار و ستردن زلف ایاز لاله رخسار

چو افتد از خمار چشم لاله

گره در ابروی موج پیاله،

سر زلف بنفشه تاب گیرد

دل شبنم پی سیماب گیرد

برافروزد شقایق، مشعل داغ

ز جان سبز هامون تا دل باغ

زبان سوسن از یرقان شود زرد

ز گفتن های پنهان گونه ی درد

سمن بر ساز و سوز باغ نازد

به مرهم، پنبه های داغ سازد

زبان غنچه زیر لب سراید

كه ای گمره چنین شو تا كه شاید

چو نور شمع ساقی چرب رو باش

ز خورشید صراحی، ماه نو باش

چراغی برفروز از روغن می

دماغ ناله ای از نغمه ی نی

بهار عشق، محمود طرب ساز

گل پیمانه شد در گلشن راز

چه گلشن گلشنی چون روی خوبان

نهال او به یك پا پایكوبان

چنان خاكش ز سنبل امتلا داشت

كه نسبت در شكنج زلف جا داشت

هوایش بس كه بردی از جگر تاب

چمن را آب دادی ناله ی آب

درختان سر به دوش یكدگر مست

سراسر بر سر پا رفته از دست

گل سوری مزاج اندیش گشته

ز بس خندید، كامش ریش گشته

چو پروانه پریدی داغ لاله

چكیدی نرگس و رستی پیاله

دل غنچه، سراسر پرده پرده

به هم چاك جگرها گرد كرده

در آن گلشن كه نخلش بی خزان بود

غبار خاك ره، خون رزان بود

به نوشانوش، می خواران نشستند

دل و پیمانه را گلدسته بستند

دماغ شاه از می آب می خورد

ز رشك زلف در هم تاب می خورد

***

تمثیل

زمینی داشت نورس باغبانی

چو دشت سینه ام سنبلستانی

به یاد زلف، سنبل كار گشته

نزاكت بی قدم بر وی گذشته

بر او مست ستمكاری قدم زد

خیال زلف خوبان را به هم زد

شباهت كار سنبل با دل ریش

چنین زد بر رگ جان سخن نیش

كه رشك زلف بیش از خط و خال است

سیه ماری چنین، خونش حلال است

ز قطع زلف دلبر، دم نپیچم

كمند آه را در هم نپیچم

ایاز، آیین مژگان تازه می كرد

ورق های جگر، شیرازه می كرد

رخش آتش به داغ لاله می زد

نگاه از تاب می، تبخاله می زد

بیاض گردنش، شاداب و روشن

صراحی را گرفته خون به گردن

بنا گوشش به گل زد بوسه ی خویش

نزاكت تا به آن حدی كه شد ریش

ز رو تا عارضش دیدن شرر بود

سپند شعله ی زخم نظر بود

شده زلفش، كمند بند تشویش

گره در هر چه دیده، بسته بر خویش

چه زلفی هندویی ز ایمان رمیده

سیاهی پای بر مصحف كشیده

چه زلفی دود آه و تار و ماری

به گنج حسن، مار بی قراری

چه زلفی كاو به رنگ دود آید

كه از بوی كباب دل برآید

برشته، سوخته، چون آه دل سوز

چو خط دفتر سنبل، نوآموز

به هر عمر درازی وام داده

به صیادان گیتی دام داده

به خود پیچیده، عمری پیچ بر پیچ

بلندی كم نگردیده از او هیچ

به رقص ماتم عاشق، سیه پوش

شكنج پایكوبش تا سر دوش

نسیمی خاست از گل شوخ و گستاخ

چو مرغی دام دیده، شاخ بر شاخ

زد انگشتی به بازی چست و چالاك

كلاه لاله را افكنده بر خاك

تپانچه كاری ای با غنچه سر كرد

دهانش بوسه داد و پر ز زر كرد

به چین آباد زلف دلبر آمد

به رشته تابی مشك تر آمد

از او زلف شكن گیر سیه كار

پریشان عقرب میناست خون خوار

چو ماری حلقه بر تنگ دهن زد

شكر را نیش بر جان سخن زد

چنان از آب حیوان گشت بی تاب

كه پیش از خضر آمد بر لب آب

مدم ای نكهت و ای گل مزن دم

ورق می رقصد و زلف سخن هم

به جیب خامه در نقطه نمودن

بنفشه بایدم عمری درودن

چو رشك زلف بر محمود زد نیش

چو آه تندخویی بر دل ریش

كفش، تیغ و دماغش، دود بگرفت

مژه از چشم خون آلود بگرفت

سبك برداشت زلف از چهره ی حور

چو بسم از سرنوشت سوره ی نور

برید از عمر خود نیمی و افكند

بر او آه تمامی كرد پیوند

كه قطع زلف یار از عمر من شد

ز رشك چشمه ای باغ سمن شد

گهی دام و گهی زاغ بهشت است

چو زنجیر در باغ بهشت است

دمی بر شمع عارض دود ریزد

ز شاخ شعله، مشك آلود خیزد

ایاز آن صلح خصم خشم آلود

گرفت آن تار را از چنگ محمود

كه گر زلفم بریدی از شراب است

مخور غم، بیخ این سنبل در آب است

چه شد گر ماند چوگانم قدم كند

كه میدان تنگ بود و گوی دل تند

از آن رو بر ستردی ز آتشم، دود

كه این كج مج نوشته پرغلط بود

به لاله، مصرع تندی نوشتند

سیه شد بس كه مضمونش برشتند

شب تاریك غم، كوتاه خوب است

درازی با كمند آه خوب است

سخن كوته كه این قصه دراز است

نه آخر، نیمه ی زلف ایاز است

به صحرا، شور عشرت مایه برگیر

هما را از ته پی سایه برگیر

***

رفتن محمود به سیر صحرا و دیدن همای سعادت پرواز

بهار و اشك ابر و ناله ی جوی

دل هر كس به صحرا می نهد روی

اگر چه گردباد، آشوب سوداست

شده آشفته و مجنون صحراست

از آن در دامن صحرا توان گشت

كه میدان فغانی هست در دشت

به كام دل توان بر خویش نالید

نهال آه را در سینه بالید

ز من بشنو سخن كز اهل دردم

یكی صحرایی هامون نوردم

همای نظم صید كوهسارم

ز خورشید، استخوان در سینه دارم

كنم مغز سخن در استخوان دود

ز آتشبازی صحرای محمود

كه چون آواز طبل باز برداشت

همای چتر او پرواز برداشت

زبان برگ گلشن گفت با باد

كه ای آشفته عیش این غم آباد

شكوفه لب به شكرخنده آمیخت

ز بس خندید دندانش فرو ریخت

چنان نرگس ز پی دیده به لاله

كه واپس داده چشم او پیاله

دم صبحی به سوزش برگذشته

برشته تر ز خورشید برشته

كباب اخترش از سینه ریزان

گل اشك از كباب او گریزان

شفق را باده كرده آب و تابش

عرق بر روی خجلت آفتابش

به صحرا تاخت محمود جهاندار

برون جوشیده تر از خویش گلزار

ز سرو میكده در دامن دشت

پیاله همچو داغ لاله می گشت

ز باده، شاه و لشكر، مست گشتند

به سیر بادیه هم دست گشتند

كدامین بادیه؟ گم گشته اش باد

ز طول و عرض گشته وسعت آباد

بر آن لشكر گشادش نیم رس شد

پی جا وا شدن چندان كه بس شد

ز بس شور سپه در شور می شد

قیامت از شباهت دور می شد

ز بیم كثرت از همنام بسیار

قضا سرگشته می شد همچو پرگار

در آن كثرت اجل چندان كه می گشت

اجل گردیده را صاحب نمی گشت

كه ناگه جلوه گر از خاك آن دشت

كه آبش در دهان خضر می گشت

به پرواز شرف آمد همایی

ز سایه دفتر دولت گشایی

به پنجه ناخنی چون غره ی ماه

به گردن هیكلی چون حلقه ی آه

نخوردی گر شدی خونابه ی آز

به غیر از استخوان كشته ی ناز

ز بس اوجش فراز مهر و مه ماند

نزول سایه اش در نیم ره ماند

به زیر سایه اش لشكر تبه گشت

پریشان چون گل خورشید در دشت

به قرب موكب گیتی خداوند

ایاز مانده دور از سایه، خرسند

ایاز شوخ بی پروا و طناز

نگاهش باز و مژگان چنگل باز

چو شاهین گرسنه چشم مستش

شكار بوسه لعل می پرستش

همای كاكلش در صید اقبال

كه بر گرد سرش گشتی مه و سال

خرامش، خنده بر كبك دری داشت

دم طوطی، ره شكوه گری داشت

دل بلبل ز رویش ناله گر بود

گل، آتش خواره و غنچه، شرر بود

دهانش در خموشی ماه بودی

در او خضر هوس گمراه بودی

زبانش كردی از اعجاز مطلق

چو انگشت نبی آن ماه را شق

یكی گفتش كه ای نزدیك مستور

چرا از سایه ی دولت شدی دور

ایاز آن دیر قطع زود پیوند

چنین از سرو معنی سایه افكند

كه تا بر فرق دارم سایه ی شاه

هما را جغد می دانم در این راه

***

بیان سفر محمود در شب و صفت تیرگی و تاریكی آن شب

سفر كردن پزد خام جهان را

تعالی الله سخن را و زبان را

سخن خام و زبان ِ خام در كام

بود الماس نوش و خنجر آشام

سفر در شب بود خضر سلامت

مسیح مرده ی روز قیامت

سفر در شب فروزد مشعل صبر

تبسم های برق و گریه ی ابر

شب و ابر بهار و عشق تردست

چراغ راه، روی یار سرمست

عجب كیفیتی و خوش دماغی است

نفس، گلزار و سینه، دشت داغی است

منادی كردن عیش از پس و پیش

شبیخون غم و شبگیر تشویش

سفر كز گریه ی شب توشه بندد

پی اش بر آفتاب گوشه خندد

پیاپی جان آگاه و دل ریش

به نزدیكی مبدا می رود پیش

***

تمثیل

شبی مستی صراحی در بغل داشت

ز پی گلگون اشكی در كتل داشت

رهش چون بود در عیش شبانه

كفایت كرد رحمت را بهانه

در این درگاه كاحسان عذر دربانست

اجابت ماورای كفر و ایمانست

پی فیضی كه جان داروی روز است

سر هر موی شمع دلفروز است

تپیدم تا به كام دل رسیدم

به تسلیم دم بسمل رسیدم

***

تمثیل

شدم همسایه ی قومی شب دوش

همه بی منت ماتم سیه پوش

شب هر روزشان هامون نوردی

قدم در مشق راه دشت كردی

ز پی شان در نظر مژگان شكستم

كه تا نقش شبی بر آب بستم

شبی از ابر مادرزاد شبنم

چو روی شرمگین و زلف درهم

سیه ابری ز طوفان در دمیدن

چو اشك چشم عاشق در چكیدن

كشیدی گوهر شاداب در گوش

چو اشك سر به بالینی كه زد جوش

شبی از تیرگی آبستن آه

زمین و آسمان سرگشته ی راه

ورق ابر و نوشتن جستن برق

صریر خامه رعد در گهر غرق

شبی از صید نوعی در سیاهی

كه می شد ابر با سینه چو ماهی

كسی یك گام بی صبر می رفت

به دوش رعد و برق و ابر می رفت

ز غزنی شاه دریادل برون شد

مدار مهر تابان واژگون شد

سپه بسیار و هامون، اندكی بود

بساط ذره و صحرا یكی بود

ز تیزی سنان شعله انگشت

ستاره ناف می دزدید بر پشت

ز گرد پویه ی اسبان تازی

فلك در پیچ و تاب چاره سازی

تپیدن هاش از گرد سیه فام

چو مرغی كاوفتد در حلقه ی دام

ز بانگ شیهه و فریاد مردم

صدای صور در محشر شدی گم

به هر گامی كه لشكر می شد از دشت

زمین در ناف ماهی هیچ می گشت

چو شب را فرسخی كوتاه كردند

درون تنگنایی راه كردند

چگونه تنگنایی! تنگی دل

در آسانی، ره اندیشه مشكل

صدای موری از نقل اقامت

در او پیچیده بودی تا قیامت

رهش ز آهنگ پست هر نوایی

چو تار عنكبوتی بر هوایی

خیال از حرف او بر صفحه ی دشت

تنش، نال قلم؛ جان، ناله می گشت

چنان راهی كه بودی تا به منزل

شكست نازكی بر شیشه ی دل

به دی گر می شدی گام از پس و پیش

دم شمشیر و چاك سینه ی ریش

شدی آسانی اش با راه و رهزن

به رنگ تار زلف و پای سوزن

در آن ره، تیغ بندان زره پوش

چو مژگان از پی هم نیزه بر دوش

جگرداران چست كینه اندیش

به هم چسبیده چون لخت دل ریش

عنان داران چابك هر كناره

دم آخر كه افتد در شماره

طرف گیر ركاب تیغ بندان

به چاك دل چو نار افشرده دندان

غلامان قصب پوش هم آغوش

چو زلف خم به خم افتاده بر دوش

بتان لاله روی تازه شبنم

چو برگ گل به دامن ریزی هم

بیاض گلرخان یاسمن بوی

چو اوراق جگر پاشیده هر سوی

سواره شاه و لشكر گرد بر چهر

همه بالین، سنان كردند چون مهر

كه تا صبحی برآید، روز گردد

نظاره مرغ دست آموز گردد

***

صفت شكستن صندوق گهر و مشغول شدن لشكر به چیدن و استغنای ایاز

به نوعی صبح صادق بار بندد

كه چشمی گرید و چشمیش خندد

سرشك و خنده اش كآشفته چهرند

دو آتش زاده ی آه سپهرند

ز اشك و خنده اش، ناهید بدمست

نثار اختر خورشید در دست

یكی بر تخت، دشمن روز و شب دوست

یكی بر كیسه ی عمری، تهی پوست

ز گنج پادشاه و گنج درویش

ز نوش مرهم و نیش دل ریش

به تاراج گهر، جان را هوس نیست

دلم، صندوق سر هیچ كس نیست

چو این صندوق شد انگاره ی عاج

تبسم، قفل شكرخند تاراج

از آن راهی كه در پیچش خزیده

سیه افعی سر تا دم گزیده،

دمادم شاه بر توسن عنان داد

هوا بر گرد او پیچید و جان داد

یكایك را گذر ناكام و خونریز

دم شمشیر و نوك خنجر تیز

ز نقش نیم رخ بر لوح دنبال

تمامی صورت مستقبل و حال

نهاده رخنه از درز جگرگاه

سر یك بخیه و دامان صد آه

در آن رفتن كه راه تنگنا بود

شكنج آموز پیچان اژدها بود

گران سنگی درآمد در ترازو

كه شد خرج كشیدن، زور بازو

به گرد كارش از اندیشه می گشت

چو مژگان، تیشه، ریشه ریشه می گشت

ز بس بودی گران، مهر جهانگرد

به پهلو، سایه اش یك سو نمی كرد

طلب فرمود شه، خاراشكافی

ز خارا، موج خون بر خاره بافی

به عكسی كش ز تیشه گل كند تاب

شود الماس، آب و برق، خوناب

طلب كردند سرهنگان، چپ و راست

چنان خاراكنی كش چشم و دل خواست

به پشت كار، آن سنگ خطرناك

كه خورده همچو قارون، غوطه در خاك

***

آمدن خاراكن و لخت سنگ را برداشتن

درآمد تیز چنگی، تیشه در مشت

قوی گردن، قوی بازو، قوی پشت

چنانش تیشه در خاراگذر داشت

كه خاره گام بر فرق شرر داشت

تبر را در دهان از كارش، انگشت

گره در سینه كوبی، پتك در مشت

چو زخمی بر رگ آن خاره می زد

زمین، خون می شد و فواره می زد

كه تا آن خاره را از راه برداشت

بیابان را به آهن ریزه انباشت

سپه زآن عقبه آمد پهن در دشت

به رنگ برگ گل از باد گلگشت

چه دشتی! جیب تا دامن شكفته

غزاله در كنار لاله خفته

نسیم آنجا سراسیمه، قرارش

كه روز و شب شكفتن بود كارش

قطار بختیان ابر محمل

به زیر بار گوهر، ناف بر گل

شكمشان را خم گردون، دفینه

بر آن خم خشت، پیشانی و سینه

همه سرمست و كف بر لب چو دریا

به دوش از زور مستی، كله فرسا

به هم مالیدن دندانشان، باد

ز صوت تیشه ی فرهاد می داد

گهر كش بختی ای را رشته بگسیخت

چو ابر افتاد و صندوق گهر ریخت

به غلتیدن درآمد گوهر پاك

روان شد اشك دریا بر رخ خاك

گرسنه مرغكان دیدند دانه

به تاراج آمدند از آشیانه

چنان در چیدن در پی فشردند

كه اشك یكدگر را نیز بردند

ایاز از حلقه ی غارت به در زد

سر پایی چو مژگان بر گهر زد

بر او شوریده غواصی برآشفت

به الماس مژه گوهر چنین سفت

كه ای لعل مذاب دست بالا

چرا بر غارت گوهر زدی پا

چو استغنات بر گوهر محك شد

خیال خام و پیه بی نمك شد

تبسم گونه ای در كار من كن

دری در گوش دریای سخن كن

جوابش داد ایاز دل خریدار

كه هر سودا به بازاری است در كار

دل محمود می باید نگه داشت

به خون صد جهان اندیشه ره داشت

دلش بسته به زلفم، در شهوار

چو غافل می شوم می ریزد از بار

سخن را رشته از گوهر گسستم

شكیب جام لعل آمد به دستم

***

شكستن ایاز جام یاقوت را به فرمان محمود و عتاب نمودن ساقی با او

چو در گیتی بنای غم نهادند

شكستن را به دست توبه دادند

شكستن نوع قسمت شد به هر چیز

در ایام خمار و عهد پرهیز

شكستن را ندایی هست در كار

كه جان جان شود آهنگ پرگار

اگر در پرده ی پست و بلند است

شكست بی ترنم، دل پسند است

شكست دل، ره الله باشد

كه این ره با دل آگاه باشد

خدایی كاو شكستن آفریده ست

ورق بر ساغر و مینا دریده ست

گر از دشمن شكست آید ور از دوست

شكست خاطر ما خاطر اوست

در آن دنیا و این دنیا كه هستی

درست آیی اگر خود را شكستی

بود جسمت، صراحی؛ جان در او، می

كه دل را می دهد خون پیاپی

صراحی بشكن و می را به گل ریز

دمی جان را به جان، دل را به دل ریز

***

تمثیل

شدم غم بوستان را مغز پسته

كه آرم دل به دست اما شكسته

ورق گشتند كای شیرازه ی ما

چه خوش آمد شكست تازه ی ما

اشارت شد كه بنشین در شكستت

بود گر اختیار دل به دستت

شكستن را ز خود گلدسته بستم

سراپا در شكست دل نشستم

نهال باغ جان را شیشه بارم

شكست دل بود باری كه دارم

میفكن همچو گل از كف، پیاله

كه نتوان بر شكستن بست ناله

چه زحمت های نازك وام كردند

كه تا خاك دلی را جام كردند

بدخشی خاره پیرایی هنرمند

ز آب دست، شبنم بر شرر بند

رگ كان و دل دریا خراشی

ز لعل ناب، جام می تراشی

شراریش ار ز بوس تیشه جستی

چو خوی بر چهره ی خوبان نشستی

چو بستی تیشه ی او نقش بر سنگ

پس از قانون پیكر جستی آهنگ

چو دزدیدی ز تیشه، بازویش، زور

ستردی عكس نقش از دیده ی مور

چنان جام شرابی ساخت از لعل

كه بر آتش نهادی لاله را نعل

به كف، ادراك تركیبش نه جز رنگ

تو گفتی آتشی افتاده در چنگ

چنان نازك كه طبع نازك اوست

برون می ریخت مغز از دیدن پوست

ز آب و تاب كش بد روح باقی

می و وی را غلط می كرد ساقی

اگر چه می، سرشك لعل تر بود

ز آب خشك او بسیار تر بود

چنان ساغر كه در خون غوطه ها خورد

به تحفه پیش شاه غزنوی بود

ملك در قیمتش، مخزن تهی ساخت

بساط عالم نوكیسه پرداخت

چنان بزم طرب خیزی بیاراست

كه قهقه از گلوی شیشه برخاست

چه بزمی پر ز حسن ماه رویان

فلك، پروانه ی ژولیده مویان

صراحی در سرش خون گشته دیده

پی نظاره، گردن بركشیده

گلی گردید، ساغر، برشكفته

حبابش، غنچه ی لعل نسفته

بطك چون بط به سینه شد خروشان

به گرداب غم آلوده دامان

گره گشته به نی، طنبور را مشت

گرفته چارگوش خود به انگشت

نی از پس كوچه اشف ناله به در زد

به رنگ برق نالان بر جگر زد

خمیده بر سر مهد فغان، چنگ

كه تا پستان نهد در كام آهنگ

كمانچه، مویه گر هر موی تارش

كشف بر پشت بسته تیرمارش

ز ماه دف كه بد چنبر جواله

به ده خورشید تابان كرد هاله

رخ مطرب، پس آن ماه در ابر

زده در خرمن دل، شعله ی صبر

بتان، طرف كله را برشكستند

چو گل، پهلو به پهلو برنشستند

ز بس ابرو به ابرو گوشه پیوست

نیارستی اشارت از كمان جست

ایاز آن ماه پیشانی گشاده

به چنگش، جام لعل پر ز باده

می ای در وی چو یاقوت فروزان

چراغی در میان آب سوزان

چنان آن جام نازك، نقش بسته

كه از رنگ خودش در هم شكسته

اشارت كرد شاه خصم افكن

كه این پیمانه را بر فرق خم زن

به فرق خم چنان زد آن پیاله

كه شد باد بهار و برگ لاله

ز رقصش در سماع جان بسمل

به هر یك پاره ای، صد پاره ی دل

چنان در پرده ی خارا نوا بود

كه تا صبح جزا پا در هوا بود

به هر لختی كه جستی زآن پیاله

شدی همراه او تا حشر، ناله

چنین شد ابروی ساقی گره گیر

كه ای دل سنگ آب و خاك كشمیر

چرا جام چنین درهم شكستی

چو یك قطره می گلگون نشستی

مگر از دیدن رنگش شدی مست

كه بی خود گشتی و افكندی از دست

ایاز آن مست ناز فتنه هوشیار

چنین شكـّر فشاند اما نمكزار

كه گر جامی شكستم دل درستم

نزاكت گفته ی محمود جستم

دل ساغر از آن رو می خراشم

كه فرمان ملك نشكسته باشم

اگر خواهد شكستم با دل ریش

بسی پیش از شكستن می دوم پیش

***

رزم محمود با بت پرستان هندوستان و گرفتار شدن ایاز به دست ایشان

زهی جانان كه ملك جان ستانند

حیات آب و گل یك گلستانند

به خونریزی ز مستیشان سر و كار

هزاران كشته ی یك جام دیدار

نگارستان دل در دست دارند

پیاپی خونبهای جان نگارند

شه گیتی ستان باد بهار است

نشست و خاستش، گرد مزار است

چو افتد ملك آب و گل به چنگش

درای كاروان گردد درنگش

شه آفاق، محمود جوان بخت

كلاهش، آفتاب گوشه ی بخت

چو شمع تازه دود شعله پالود

چراغ دل به دود هند آلود

عجایب پیل مستی شد نهادش

كه آمد ملك هندستان به یادش

به فصلی آب هندی جوش برداشت

كه لاله بر سر نیزه جگر داشت

زده خیمه به صحرا لشكر گل

غم مستان به تاراج تحمل

دم عیسی به طبل غنچه زد باد

نفیر بلبلان برداشت فریاد

شقایق شد علم بهر ستیزه

سر پر موی خون بر نوك نیزه

سپهسالار میدان ریاحین

كمندش، موج گلشن زاده ی چین

كمان را ماه كرد و چرخ را مشت

سپر را آفتاب پیش تا پشت

برآمد نفخه ی صور از عقابش

یكی بحر و یكی بر شد ركابش

سپه آمد چو سیل از جا خروشان

غباری پیش و پس، دریای جوشان

فلك در زیر پی شان، سرمه ی ناب

كتان، خاك و هلال نعل، مهتاب

زره را چشم در ایمای غارت

مژه، ناوك نمود و كرد اشارت

ز میل خود، ابلق سر به در كرد

فلك جان را نثار شاهپر كرد

مگر تركش، كمر را بیستون ساخت

همای چارپر، منقار خون ساخت

ز تركش، تیر نی پرواز می كرد

دهن چون بچه زاغان باز می كرد

سپر بر كتف ها نوروز گشته

بهار نوجوانی، گوز گشته

زبان را نیزه در كام ستاره

برون كرد از قفایش، پاره پاره

سر گرز از دماغ خاك بی مغز

پی گاو زمین را گشته پالغز

كمند حلقه بر بازوی رنجه

ز چین روزگاران در شكنجه

شد از پیلان مست چرخ رفتار

ز هر كوه، اژدهایی سرنگونساز

ره از تبخال پی شان لرز می كرد

زمین تا گاو و ماهی درز می كرد

به هندستان درون رفتند چون رنگ

برون هنگامه آرای دل تنگ

به میدان، هندیان هم رو نهادند

بساطی از شب هجران گشادند

برآمد نعره ی «هل من مبارز»

جواب نعره آمد: مرد عاجز

جهان را تیره بختی جمع گشته

اجل، پروانه؛ ناوك، شمع گشته

چنان شست یلان ناوك فشاندی

كه چشم زخم، بی مژگان نماندی

هوا در گرد چون مرغ قفس شد

نفس ها سوی لب ها باز پس شد

ز خاك تیره تا چرخ تهی راح

چو اشك شمع بر هم بسته ارواح

نگاه جان سپاران دمادم

ز مژگان، تیغ خوابانیده برهم

به سرها، نیزه ها انگشت یازان

دو میدان، یك قلم از نیزه بازان

ز سهم تیر كز فرق، آب می خورد

اتاقه سر به زیر بار می برد

فرس در زیر بار نعش راكب

فكندی دست و كندی گور صاحب

فرو می برد اجل در آستین دست

كلاه و جامه می افكند و می جست

قیامت یك دو گامی، دل به خود داد

چو واپس دید، بی خود گشت و افتاد

ز جنگ هندیان سوخته رنگ

به خون آلوده چون زاغ و زغن، چنگ

شه غزنی چو زلف یار بشكست

دل و دینش به تار و مار پیوست

ز حرف سر زدن در قلب ناورد

زبان تیغ هندی مو برآورد

خدیو هندیان از قرب محمود

ایاز فتنه را تاراج فرمود

ز عرش زین به بتخانه رساندش

به كرسی بت اعظم نشاندش

هنوز از این نوا ناقوس ساز است

كه نوبت، نوبت حسن ایاز است

از آن محمود شد بی دین و دنیا

كه آن بت را به این بت كرد سودا

قضا چون در ره حق یك طرف نیست

خدنگش دست آموز هدف نیست

***

رزم بار دوم محمود با بت پرستان وخلاص نمودن ایاز از بتخانه

شنیدم خرقه پوشی بت شكن بود

گل تسبیح را خاك چمن بود

زبان تیشه اش آمد به دستان

كه ای هر ذره ات چندین نیستان

بت بی جان شكستن نیست دشوار

بتان خرقه را رو در شكست آر

***

تمثیل

سوی بتخانه بار شیشه بستم

سر راهی به زخم تیشه بستم

برآمد ناله از تیشه كه ای دوست

بت و بت آفرین و بتكده اوست

اگر ایمان پرستی، دیده بر دوز

كه باشد حسن بی دینان، گلوسوز

ز من بشنو خزان این گلستان

دوباره رزم شه با بت پرستان

چو فصل برگ ریزی شد رزان را

طراز نامه ی پیری خزان را

فلك را دیگ زر در طبخ دم گشت

نوال زعفران شد پهن در دشت

به صورت، معنی بستان نمودند

قلندرخانه ای را در گشودند

ز رنگ آمیزی مهتاب صباغ

قلندرخانه ای شد تكیه در باغ

چمن را دفتر باقی دریدند

زبان های بریده بر پریدند

ز شاخ مشك سودش، داغ واماند

به چنگ گربه، پای زاغ واماند

كلاه لاله سر بر باده داده

به خون آلوده ای چون خون فتاده

شقایق در وداع پنجه ی تاك

گرفته بر كف خون گشته تریاك

گل از حرف صبا ماتم برانگیخت

به رخ می زد تپانچه تا فروریخت

فتاده غنچه بر خاك و تپیده

چو پیكانی ز دل بیرون كشیده

شه آفاق، محمود جهاندار

پراكنده سپه چون برگ گلزار

ركابش را ظفر، شد خامه در گوش

عنانش را، قیامت، موج سرجوش

غبارش از سر خورشید برخاست

جهان روشنایی را بیاراست

به نعل توسنش كز فتح دم زد

به پیشانی، هلال، انگشت خم زد

دل عاشق كه در گیتی نمایی ست

بلند آیینه ی حسن خدایی است

ز معشوقش كه زهر نوشخند است

خبر بودش كه در بتخانه بند است

دلی می كند و جانی می خراشید

ز یاقوت جگر، بت می تراشید

دمش می رفت و می آمد به تشویش

به كار پیچ و تاب رشته ی خویش

مژه، پروین و لب، تبخاله می بست

جگر خونابه و دم ناله می بست

وجودش توشه بر دوش عدم بست

شكسته خیل را پیمان به هم بست

چو داغ لاله زاران جمع گشتند

همه پروانه ی یك شمع گشتند

چو آتش سوی هندو زار برگشت

به خار سوخته، سیل شرر گشت

دو صف شد رسته بازار شب و روز

به رنگ زلف و رخسار دل افروز

سپاه غزنوی و هندوی زشت

به رنگ آتش و افسرده انگشت

جگر را بوی و دل را دم گرفتند

زگال و نایره در هم گرفتند

خدنگ از هر دو سو پرواز برداشت

ز پیكان، بانگ طبل باز برداشت

بلارك، زخم بر الماس می دوخت

به بالای هوا چون شعله می سوخت

سر از گردن زدن ها آنچنان بود

كه در رقص سپند جاودان بود

دم خنجر ز خلق آن مایه می برد

كه صد ماهی به اشكی غوطه می خورد

چو پیكان ز استخوان لذت چشیدی

دم آهن ربا، خون می كشیدی

شكم با تن به خاك و خون تپیده

خم پر تاب و كوس بر دریده

شكستی با سپاه هند آمیخت

كه شیشه زآن شكستن زهره اش ریخت

ز پی واماندگان غارت اندیش

غنیمت گیر چاك سینه ی ریش

چنان در راه غارت پی فشردند

كه رنگ هندیان را نیز بردند

به بتخانه درون شد شاه غازی

ز آب تیغ در دشمن گدازی

ایازی دید بر كرسی نشسته

كه قلب تازی و فرسی شكسته

لبی چون برگ گل در غنچه پنهان

ز آسیب نفس، برچیده دامان

نموده زلف و رویش فتنه پیشه

كه مه در برج عقرب بد همیشه

برون بردش از آن بتخانه محمود

زهی طالع زهی اقبال مسعود

ز بتخانه برون جوشاند گلزار

جگر، چابك سوار ناله ی زار

غلامان گشاده رو تر از ماه

امانت دار یغمای شهنشاه

شترها زیر بار بت كشیدند

ز سنگینی پس زانو تپیدند

شدندی از گرانباری پس و پیش

چو كشتی شكسته در خوی خویش

كه تا در شهر غزنی شور گشتند

سواد مردمی را نور گشتند

ایاز و شاه را غم، پی سپر شد

ره خونریزی نخجیر سر شد

***

جدا شدن ایاز در شكارگاه از محمود به قصد صید و از مركب افتادن

شدم روزی به سیر كوه و هامون

كنارم، لاله زار اشك گلگون

چه هامون! تا به محشر، راه ناله

به زیر بار مینا و پیاله

ز ژاله بر گل و لاله محك بود

كه دایم زخم داغش در نمك بود

نمی رستش ز دامان و لب جوی

به جز سبزی خط و سرخی روی

در آن هامون بدی كوهی فلك سای

كه بودی زلف مهرش تا كف پای

چه كوهی! چرخ اطلس در پس دوش

كشیدی خضر، عیسی را در آغوش

گل و بلبل دمیدش از گل و سنگ

زدی این را به رنگ، آن را به آهنگ

به پای كوه، بلبل چهچهی زد

به بالا رفت كبك و قهقهی زد

به قمری فاخته گفتی كه كوكو؟

به پاسخ قمری اش گفتی كه هو هو

بهار است و پیاله دستگیر است

به صحرا روی نه، كین زود، دیر است

قدح در كش پیاپی، چابك و چست

ز رحمت بیم نبود بیم با توست

***

تمثیل

یكی میخواره ای بار از وطن بست

صراحی و پیاله بر كفن بست

چو از خاك لحد انگیختندش

نم آبش به چهره ریختندش

گمانش اینكه ابر دست ساقی است

ترشح های ناز و نوش باقی است

به چنگش درنیامد چون پیاله

به دامان كفن رفتش حواله

صراحی برگرفت آن سرگذشته

قدح پر كرد یعنی كای فرشته

یقین دانم چه پروایم ز بیم است

كه من پر مجرم و او پر كریم است

چو شد صحرا ز خون آلوده دامان

به رنگینی گریبان شهیدان

به صحرا تاخت محمود سرافراز

ایازش همعنان و راه كش ناز

ایازش رهزن و ابروش پركش

همه مژگانش، تیر روی تركش

كمان و تیر او بی مشت و انگشت

به خسته جستی از هر مهره ی پشت

رخش را خال، سر در پی نهاده

قمر را هندوی گشته پیاده

كمند شبروش از زلف در چنگ

ز چنگ افكنده ای بر كاخ دلتنگ

شده ستم دیده بان جان مدهوش

كه می ترسم از این دزد سیه پوش

چه صحرا! گلستانی، بلبل آهنگ

شكفته آرزوی دل به صد رنگ

فتادی گر در آن صحرا گذارت

كنار كشتگان گشتی، كنارت

سمن با سبزه ی نورسته سرمست

كفن در گردن و شمشیر در دست

نشسته ابر نیسان بر لب رود

غریب گریه ناك و درد آلود

به هر سو رعد از آمیزش باد

چو جانان گم شده لبریز فریاد

رسیدن های برق نوبهاران

خیال دورگرد گلعذاران

صراحی سجده ی مستانه می كرد

ز پی تسبیح اشكی دانه می كرد

سوی نخجیربازان بر پریدند

برات سینه ی كبكان دریدند

ز برق تیغ تا نیفه غزاله

نهفتی خویش را در ناف لاله

ز رنگ كوه او رنگی اگر بود

همان رنگی كه در رنگ كمر بود

سگ از عیشی كه بسیار آرزو داشت

به شكرخنده ی روباره رو داشت

پلنگ از داغ خود می جست خود را

به خون زخم خود می شست خود را

ز تیزی نگاه و شست پر زور

مژه بر هم نمی زد دیده ی مور

چو از نخجیر، بوم و بر تهی شد

كمند آرزو در كوتهی شد

ایاز از صیدگاه شاه غزنی

به دیگر دشت گلگون، گل شدش پی

چه دشتی! چون بناگوش گل اندام

به گل مالیده ی ایام خودكام

شد از عكس شقایق هر كناره

سم گور و پی آهو، ستاره

ز بس داغ شقایق غازه می بست

سرشك ارغوان از دیده می جست

فكنده زلف سنبل، دسته دسته

به روی لاله، آه زنگ بسته

بت كشمیر، شهباز نوآموز

رخش با زلف، صبح و شام نوروز

نشسته بر سمند فتنه انگیز

چو بر مغز قلم، حرف دلاویز

سراغش، خوابی از خاطر فراموش

خیال وصل، اما در شب دوش

ز تیغ غمزه ار تندی چشیدی

بر او سرپنجه ی مژگان كشیدی

ركابش را ترازوی گران سنج

زمین تا ناف گاو خاك در رنج

پی نخجیر كردن، دشت در دشت

نسیم و لاله را رقصاند در كشت

به دل های شكارش، بوس پیكان

نمودی غنچه ای در غنچه پنهان

بسی شاخ گوزنان را به ناورد

درخت خشك باران شسته گل كرد

خدنگ از شستن ار آهسته جستی

به جای جنبش مژگان نشستی

چو تیرش، چشم آهو ریش می كرد

تماشا چشم دیگر پیش می كرد

به صید شاهباز و تیر پران

نه آهو ماند و نه كبك خرامان

ز بس در خاك، خون وحشیان ریخت

زمین را چون جگر با گل برآمیخت

به رفتن تا برون آید ز هامون

چو یك قطره سرشك از قطره ی خون

زمین، پالغز آمد توسنش را

فرو غلتاند از زین، گلشنش را

فرو غلتید از زین می گساران

چو مهر از ماه عید روزه داران

فتاده مست و عارض، مجلس افروز

چه بخت است این كجا بودم من آن روز

در آن افتادن خونریز گلگشت

كه بر گرد سرش گلزار می گشت

ز خود چون عكس ساقی بی خبر بود

همه جاش از همه جا مست تر بود

كه تا قاصد رسید از پی پیاپی

روان چون اشك، چشم شاه غزنی

***

فرستادن محمود قاصدی به طلب ایاز و آگاهی یافتن از حال او و خود را به او رسانیدن

در آن صحرا كه جان صید تماشاست

صدای دل تپیدن قاصد ماست

كه صیادش كجا آرام دارد

اجل گردیده ای در دام دارد

چگونه رنجد از گلبرگ، پایش

فتد در رنگ و بو سرخوش هوایش

چو صیدی گم شود از چشم زهگیر

برآید ناله از تیر و پر تیر

پر و ناله به هم پرواز گیرند

سراغ آشیان باز گیرند

اگر یابند وحشی را نشانه

هوا گیرند سوی آشیانه

اگر سررشته ی زلفی نیابند

فرود آیند و تار آه تابند

سرشك قطره زن در دامن افتد

به قاصد، پایبوس رفتن افتد

ز خوان داغ، محمود نمك گیر

سوی نخجیرگاه شور كشمیر

طلب فرمود پیك برق آرام

ـ كه بر بالای دود دل زدی گام ـ

چنین سوز جگر را بر نفس زد

پر مرغ سخن را بر قفس زد

كه پی برگیر و دستی بر صبا زن

سر پایی به بالین هوا زن

به سوی صیدگاه یار پی زن

حباب دیده را بر جوش می زن

زبان من شو و برگو پیامی

كه: «از داغی به گلبرگی، سلامی

بیا و غمزه را شیرین زبان كن

روان تازه ای همراه جان كن»

برید خسرو خون دل آشام

خراب انتظار و خصم پیغام

چنان زد در حریم دلستان، گرد

كه پیش از گردش پیمانه، گل كرد

ایازی با گل و سبزه هماغوش

به بوس لاله، پنهان تا بناگوش

همه شبنم شده گلشن، زمینش

كه غلتد چند میدان تا سرینش

فرستاده، صبا شد بر گل اندام

شكفت از باد دم، گل های پیغام

كه ای سرحلقه ی دام بلاگیر

گلستان هزار و روح نخجیر

فرستاده برت محمود خون ریز

ز اشك و آه من، گلگون شبدیز

نشین در اشك و آهم در یدك گیر

فلك در خون، زمین را در نمك گیر

سراسر كشتگان را دیده حیرانست

بیا بنما كه رویت عید قربانست

جوابش داد ماه مهر رخسار

كه ای تیر شهاب چرخ خونخوار

دم تیغ و سر مژگان نخارم

كه صیدی چون دل محمود دارم

ز پیكان خدنگ عشوه پیداست

شكاری كرده ام نوعی كه دل خواست

خبر را پر ز بال زاغ بردار

جگر را توشه ای از داغ بردار

سوی هنگامه ی خسرو قدم زن

ز تیغم خون شو و آنگاه دم زن

شكرلب چون ز زهر چشم شد سیر

خدنگ نیم نازش كرد نخجیر

دگر ره یكه تاز آمد سوی دشت

پیاپی وحشیانش جان به گلگشت

به قربانگاه آوردند بسمل

یكی جان و یكی جسم و یكی دل

سخن كوته، درازی نفس را

نوای ناله ی زار جرس را

سمند و پویه ی نخجیر آن ماه

وداع قاصد و طی كردن راه

پر از مرغ هوا بر پای بسته

طلسم دستبرد جان، شكسته

برید برق پی آمد به درگاه

دهانش، آفتاب كفه ی ماه

به واگفتن ز حرف شور كشمیر

چو اشك خنده ی مینا گلوگیر

چنان زد بر دم تیغ این مثل را

كه شد شاخ گل رعنا امل را

***

تمثیل

به مجنون فتنه شد لیلی پیامی

كه: «از آتش به مست خس سلامی»

ز مجنون، ته خم دل ریخت بیرون

كه لیلی را غلط رو داده مضمون

مرا رشك است بر حرف از پیامش

ز نامش در لباس یاد نامش

به او محمود گفت: ای جان شیرین

چرا واگفتنت تلخ است چندین

جوابش داد كای شاه قدح نوش

غم گیتی به دورانت فراموش

بت بیگانه زخم آشنا درد

چنین رفت و چنین گفت و چنین كرد

سخن نوعی از آن لب مانده بی هوش

كه حلقه بر در دل می زدی جوش

چو شه فهمید مضمون سخن را

نزاكت ریزه ی خاطرشكن را

به گلگونی برآمد آتشین گام

حیات اضطراب و مرگ آرام

شب و روز از خیال خود گذشتی

به آغاز از نهایت بازگشتی

سوارش كآفتاب بحر و بر بود

به سر غلطیده ی جام نظر بود

قدح را خون مینا در جگر كرد

ره نخجیرگاه یار سر كرد

دو بالا شد دماغش از می ناب

چراغش، بسمل طوفان خوناب

رسید و شد ایازش رهزن جان

ز چین ابروان و تیر مژگان

ایازی كش شده در كار نخجیر

دهان تیر، ریش و چشم زهگیر

گرفته شمع مجلس، رونق نور

چراغ آشنای چشم بد دور

سر زلفش گرفته روی ایام

به چشم دلفریب و حلقه ی دام

غلامان را و شاه و آن پریزاد

قدح نوشی به روز دیگر افتاد

***

آزاد نمودن محمود، غلامان خود را غیر یك غلام و درشكست افتادن ایاز

چمن سرسبز بود و خط خوبان

هوا با خاك صحرا پایكوبان

گزیده لب به دندان ژاله گل را

چكانده از لب خود خون مل را

شده تقویم عشرت، جدول جوی

زمین تا گاوماهی عنبرین موی

كنیزان بنفشه بر گذرگاه

غلامان ریاحین در نظرگاه

در آن صحرا كه بودی گور نخجیر

شهید صیدگاه شور كشمیر

نشسته شاه را در سوز و سازش

هزار و یك غلام چون ایازش

همه چون سبزه، رویارو نشسته

چو داغ لاله هم زانو نشسته

ز بس پهلو به پهلو بود جاشان

گره می ریخت از بند قباشان

نگه می زد از آن رو بر در خشم

كه راهش بود هر سو گوشه ی چشم

فتادی بس كه چین موی بر موی

نبودی ره به در زو مشك را بوی

ز بار هر نشست پیش از پیش

فرو رفتی زمین در مركز خویش

از آن نوبر نهالان گلستان

ایاز از دسته ی پایین پرستان

ایازی در خمار دلفریبی

تمنا را نصیب بی نصیبی

كمر را با گسستن كرده پیوند

به یك زهر تغافل، صد شكرخند

شه آفاق چون چشم و دل خویش

صراحی و قدح برداشت از پیش

گل جام از شرابی شد دمیده

كه پیش از قطره تا اكنون چكیده

سهیل مغفرت، اشكی ز تاكش

تجلی، كودك دامان پاكش

شدی، گر بردی از اشكی ذخیره

نگاه كاتب اعمال خیره

به نوعی سوختن را پا شكسته

كه دست شعله را بر چوب بسته

غلامان را شه غزنی پیاپی

می و می، دوستگانی ها، می و می

به هر یك، ساغر لبریز می داد

ز شغل بندگی می كرد آزاد

هزار و یك غلامش را یكی ماند

ایاز از آن ادا اندر شكی ماند

به فردا نوبت او نامزد شد

ته خاطر، شراب كامزد شد

صبوحی ماند فردا از ایازش

خمار نوش و مستی های نازش

***

خشم ایاز و رفتن در كشمیر و به جهت رشك محمود، عاشقی مسعود نام بر خود بستن

تصرف در قضا دخلی ندارد

كه امشب بر سر فردا چه آرد

تو را امروز فرصت كرده ممتاز

كه این فردا به آن فردا مینداز

دهد ساغر كه هر فردا چه چیز است

گل میخانه با داغ عزیز است

كسی كاو روز و شب را آفریده است

ورق بر غیر علم خود دریده است

پی منصوبه ی عشق مجازی

حقیقت را به لعب عشوه بازی

بر آدم، پرده ی تركیب بسته

به بازی در پس پرده نشسته

به لعبت بازی از آن پرده بیرون

گهی لیلی دواند گاه مجنون

به هر دیده كه عكسش روی بازوست

تكلم خانه زاد چشم و ابروست

غمش آن بنده ای را دوست دارد

كه مغز سوختن در پوست دارد

از او بی قیدی ام قید گناه است

خط آزادگی روی سیاه است

خریداران كه در بازار نازند

غلام ناقبول آزاد سازند

قدح برداشت شاه و گشت ساقی

كه صحبت هست باقی یار باقی

در آزادی كه شد محمود در كار

غلامان را و آنگه یار خونخوار

چو نوبت شد ایاز نازنین را

اشارت كرد خوی خشمگین را

ز جا شاخ گلش افروخت قامت

قیامت شد، قیامت شد، قیامت

سوی كشمیر راه فتنه سر كرد

سم توسن به خون برق تر كرد

كمان ابرو نموده چشم مستش

خدنگ غمزه در پهلوی دستش

ز روی ناز، چشمی باز می كرد

به عاشق غایبانه ناز می كرد

فرس تازان چو فكر دوربینان

هراسان چون غم صحرانشینان

به كشمیر آمد و تسخیر دل كرد

نمك را عزل و شكر را خجل كرد

بر آیین پدر بر تخت بنشست

برون آورد در عدل و سخا دست

پی رشكی كه سوز و جان محمود

برآورد از خس و خاشاك او دود

به خود مسعود شاهی برتراشید

تراش رشك بر محمود پاشید

پس رنجش، گل زود آشتی بود

درون زخم، جای آشتی بود

***

فرستادن محمود، قاصدان را در طلب ایاز

بتان را هست خاطر، سخت نازك

كه برگ گل بود خون تدارك

ز بس در شیشه، نازك نقش بسته

بر او تا دیده ای صد جا شكسته

بلی عاشق هم از نادیدن دوست

شكستن، عكس خوی نازك اوست

دلی دارم درون سینه، محزون

شكست آرد بر او چندین شبیخون

به خون گریاد چشم عاشق زار

كه بیند جلوه گاه یار بی یار

ز هر یك دیده، شاه غزنوی را

دوات و خامه، نقش مانوی را

به دیداری كه همراه نگه بود

ز دیده تا مژه، صد ساله ره بود

ز چشم خویشتن، محمود خونریز

خمارآلوده ی بخت گران خیز

گشاد از موجه ی خوناب محمل

دو دریا را كه بودش داغ بر دل

سرش تا پای بد در كار فرسنگ

كه این یك خاك شاید آن یكی سنگ

ندید از یار دل رنجان نشانه

به گلگلون زد سرشكش تازیانه

به جوش آتشین سرجوش دل شد

كه شعله از خجالت آب و گل شد

نسیمی آمدش در زیر گلزار

كه بودش صوت رفتن، ناله ی زار

قبول رنگ اگر كردی شرر بود

وگر بوی نفس دود جگر بود

سبك گامیش پیشاپیش می رفت

به بالای غبار خویش می رفت

عنان دادش به جست و جوی دلدار

چو اشك لاله گون از چشم خونبار

به هر گردی ز آهی، حلقه آراست

كه خلخال كدامین دود سوداست

به هر ناله، خراشی پیش كش كرد

به هر آماج، آهی نیم كش كرد

به هر داغی ز لاله ماند روكش

نهاد از مردمك، نعلی در آتش

به هر برگ گلی، مژگان قلم كرد

بر او دیوان جانسوزی رقم كرد

به هر گامی نشست و رفت از خویش

حجاب هوش را برداشت از پیش

به هر خاكی، نم اشكی فرو ریخت

نشان رنگ و بو با گل برآمیخت

نزد بوی سراغی بر دماغش

فرود آمد به لاله زار داغش

به ره پویان، صلای راه در داد

چنین از شیوه ی جستن خبر داد

كه هر قاصد به راهی شور گیرد

ز لاله، نار از گل، نور گیرد

اگر مرغی پرد از شاخ، گستاخ

نشیند در كمین جلوه ی شاخ

به تار هر نوایی درشتابد

كه شاید از كشش سررشته تابد

اگر موجی به بحران برنشیند

سرشكی سردهد كش نبض بیند

سبك گامان ره فرمان گرفتند

هوا را در ته دامان گرفتند

به تیغ سبزه، رنگ ناب گشتند

سر زنجیر موج آب گشتند

ز بس بستند نقش آهن و سنگ

شرر شد چون عرق بر دست نیرنگ

گرفتند از سرشك ارغوان، شور

ز چشم نرگس مخمور دستور

ز خاك سرو و خون لاله رستند

نشان قد و رخساری بجستند

به جز یك قاصد اندیشه منزل

كه بردی پی به جانان تا در دل

ز هر پایی به پی می زد چنان دست

كه نقش مار و نعل مور می بست

روان شد جانب تحصیل مقصود

كه آرد مژده ی دلدار محمود

***

خیال بازی نمودن محمود در شب اول هجران با زلف ایاز دلستان

نسیمی چون كند از جور كیشان

سر زلف خیالی را پریشان،

خیال و اشك هم در سوز و سازند

به شب بازی، چراغ سایه بازند

تصور را پریشانی نسازد

كه تا جمعیت غم در نبازد

در اندیشه سر و سامان دهد سود

چو باد از رقص گرد و آتش از دود

به هر یك ذوق حسنی عاشق از یار

برد هر شب به پای رفته از كار

چو عاشق را شب از هجران شود روز

چراغ اشك، بر خاكش برافروز

شب هجر آورد روز غریبی

سراغ كشور حسرت نصیبی

شب هجر افكند طرح قیامت

قضا را مدتی قصد اقامت

به رنگ هم برآمد صبح و شامش

ز اقلیم زبان گم باد نامش

***

تمثیل

شبی از شمع كوته ماند دستم

نظر را بر پر پروانه بستم

به رنگ دود ماتم كشوری دید

به آتشپاره ای چسبید و پرسید

كه این ملك از كدامین پادشاه است

كه لشكر در قلمرو جمله آه است

نفس زد كای چراغ سینه ریشان

سواد كشور چین پریشان

ز دود آه عاشق زلف سازند

وز این چوگان به دل ها گوی بازند

برات زلف بر جان می نویسم

جنون دارم، پریشان می نویسم

ز زلف ار خامه، سطری سر نمی كرد

چراغ حسن، دودی برنمی كرد

ز بس دارم ز شب داغ جگرسوز

به شب بازی، شبی را می كنم روز

چه بازی نقش شب در پرده ی دل

شود روزش به قربان مرغ بسمل

ز شب روز تو را كردند فیروز

كه شمع هر شبی می ساز و می سوز

به گرد خویش چون پروانه می گرد

كه شبخیزی ز جیبت سر به در كرد

شب دشمن مبادا خفته ی روز

اگر شب دوستی، آهی برافروز

به شب، رقص خیالی سر توان كرد

دم صبح و نم اشكی زیان كرد

***

تمثیل

سحرگاهی سحر با مرغ شب گفت

كه ای شب دشمن با روز غم جفت

از آنم شب حصار روزگار است

كه شب ها دوست را با دوست كار است

چو بر محمود رنگ شب درآمد

روان روز از مغرب برآمد

به پشت كارگاه آن شب تار

تنید از شب نشینی بر مژه تار

شبی از بیم گمراهی غم اندیش

گرفته تا قیامت دامن خویش

چو موی زنگیان پیچیده در هم

شده پر خون ز تاریكی پس خم

چو مژگان گیسویش را شانه می كرد

دل انجم به خرمن دانه می كرد

شبی، گهواره ی روز قیامت

كز او چون دودش انگیزند قامت

به رنگ آه عاشق پیچ بر پیچ

شكنج تار وسواس و دگر هیچ

شه اقلیم گیر سینه ریشان

به زلف اول برون آمد پریشان

كه ای دود نگون مجلس افروز

چراغ هیچ كس نفروخت تا روز

فكندی زیر ابرو دام گستاخ

به راه آهوان شاخ بر شاخ

ز بس دام تو زنجیر فسون است

سراسر حلقه ی چشم جنون است

چنانت رشته از ایمان گسسته

كه زنار بتان زنار بسته

به نوعی كردی ایمان را سیه كار

كز او زنار ترسایی است زنار

شدی در شیون آباد بر و دوش

به مرگ آه بی دردان، سیه پوش

كمندی گشته ای دوش بلا را

كه تا دزدی دل هر مبتلا را

چو دزدی سازی اش گوی شكسته

بر او چوگان كمند نیم بسته

به صید مرغ دل زاغ سیاهی

چو شاهین از عقابان طعمه خواهی

چه در كاویدن چنگال دارد

كه دامش چشم بر دنبال دارد

بلا در گردن بخت كه ریزد

پریشان با كه خواهد با كه خیزد

رگ جان كه را در تاب دارد

كه چندین قید مجنون تاب دارد

بخار عنبرین مجمر كیست

دماغ آرای بزم نوبر كیست

شب قدر كدامین روزگار است

كه روز و هفته مه تا روز تار است

كجا شام قیامت می كند خرج

به صبح بخت بیت تیرگی درج

غرض زین گفتگو تسكین سوز است

كه تار درد پنهان رخنه دوز است

به كوتاهیت پیچیدم رسن را

فرو بردم به خون بیخ سخن را

زدم از خال مهری بر لب خویش

كه نتوان با تو آشفتن ازین بیش

***

گفتار زلالی در بیان حال خود

ز هجر شب كه صبرم را فره شد

سیه شد روز و در دیده گره شد

به روی لاله، داغ تازه بشكفت

در این باغ كهن سوز و چنین گفت،

كه شب، زلف عروس زنگیان است

زر خورشید از او شب در میان است

***

خیال شب بازی دوم محمود گیتی ستان با خال جانان

خدیو ملك دلها از پی فال

پی اش بر روی خوبان ماند و شد خال

به ظلماتش نهان گردید چون جان

نمود از لب، نشان آب حیوان

ز مشكین ارزنش بر یاسمین زار

برای دام زلف و صید دیدار

نظر بر خال، بی تابانه چسبید

چو مرغ گرسته بر دانه چسبید

به عارض گر چكد ریزد مكرر

سپند خشك را بر آتش تر

به كنج لب فتد چون از پی قوت

شود مهر و زند بر درج یاقوت

چو بندد بر زنخدان نقش جان خواه

دلی باشد نشسته بر سر چاه

به چهره از شمیم روح پرور

به برگ گل چكاند عنبر تر

به شب زآن مردمك را جلوه گاه است

كه در كعبه محك سنگ سیاه است

شب غفلت مكش شمع شب افروز

بود خاكش به از خون همه روز

شبی بستر پس زانوی بی خواب

شود گرد سر بالینش مهتاب

شبی از داغ هجران رو سیه تر

ز دود دوزخ حرمان تبه تر

چو سوراخ جگر تاریك و پرخون

دم صبح ملامت را شبیخون

نمی كند از گرفتن چنگ بازش

كه ناساز رهایی بود سازش

شبی كآشوب زلف زنگیان بود

از او تا مهر یك در در میان بود

در آن تیره شب در چین غم درج

به دخل روشنی بسیار كم خرج

محك را فال موزون ساخت محمود

زر رخساره ی خود را بر او سود

كه ای مهر لب شیرین پرشور

مگس در شكر افتاد است یا مور

چو تو شوخی ز خاك دل نروید

كه تخم سوخته از گل نروید

***

تمثیل

بنفشه با گل سوری برآشفت

ز سیلی كرد چهره نیلی و گفت

كه بودم نقطه ی خالی از این پیش

به روی گلرخان، بی خار تشویش

كنون سوزن ز فلفل دانه دارم

به گل، خال بنفشه می نگارم

چو آهویی مثل زد پی به هامون

ملك دیگر ز خالش نافه شد خون

كه ای مشكین سپند لاله ی تر

كه در جستن گرفتی شعله در بر

سوادت بر بیاض روی گلگون

نشسته مردمك تا سینه در خون

تو را شیرینی فتنه بر آن چهر

ز عنبر قطره ای چسبیده بر مهر

دم هجرت سویدا را ز دل كند

دمادم فلفلی در آتش افكند

پیاده در ركابت، ناله ی كیست

چراغ چشم و داغ لاله ی كیست

به حرف بوسه ای كاو نقطه گشته

كه را لخت جگر در خون برشته

كه را یك جا سیه روزی گره گشت

به شبگردی و شبرنگی فره گشت

كدامین برگ را شبنم فشانده

كه را یك قطره ی خون خشك مانده

گشاده بركه سوراخ دل تنگ

بر آتشخانه، جان دود آهنگ

به دیوانت كه تازه سوخته داغ

ربوده مردمك از لاله ی باغ

كجا فلفل بر آتش می نهد باز

نقط از غالیه بر صفحه ی ناز

ورق بگشود عارض از چپ و راست

كه خال فتنه گر معجون سوداست

نفس در دل به عارض تازه كردم

گلستان را ورق شیرازه كردم

***

خیال بازی نمودن محمود در شب سوم با عارض ایاز دلنواز

كسی كاو عارض خوب آفریده

ورق بر عیب بی معنی دریده

در این مجلس، پریشانی شده جمع

كه پروانه شب و روز آمده شمع

تو را باید كه شب، بی دود افسوس

خیالش را فروزی شمع فانوس

اگر شب تیره و روشن فروزد

چراغ مهر او در راه سوزد

از او پیمانه كجدار و مریز است

خمار هوشیاری در گریز است

اگر صلحت برد مستانه در جنگ

قدح گیر از گل مستانش در چنگ

***

تمثیل

به باغی ساقی ای دیدم نشسته

برش طاووس مستی چتر بسته

چو بر طاووس دیدم شیشه دیدم

ز سروش شعله ی اندیشه دیدم

كه گردد مطلع دود چراغم

طلوع مصرع دیوان داغم

به ساقی نسخه دادم در سحرگاه

كه زلفت شاه بیت قطعه ی آه

پیاله مهر كرد و می در او ماه

كزو باش و از او گیر و از او خواه

دهد چون باده چشم فتنه خیزش

ستان خوش خوش نگه دار و مریزش

اگر شب تیره و شب روشن ستی

سحرخیزان دل را گلشنستی

به بیداری ملك را دانه می پاش

ز تسبیح سرشك شعله ی فاش

مشو غافل كه جانت لایزالی ست

كه فیض شب نشینی سخت عالی ست

شب نور مرا گلزار نار است

تجلی، لاله زار نوبهار است

بیاض عارضی در پیش دارم

كه خون دل ز ناله می فشارم

چه عارض!؟ كش ز عكس چهره مستم

ورق، لخت جگر گردد به دستم

شبی چون عارض جانان دل افروز

رساندی جان شیرین بر لب روز

چنان نظاره گی می شد می آلود

كه روزش رنگ عارض در قدح بود

به عارض چهره شد محمود دل تنگ

كه ای در خون برگ گل زده چنگ

شدی پرورده ی آغوش مهتاب

ز شرمت مهر تابان ریشه در آب

چنان بردی ز سرجوش حیا تاب

كه آتش تیز كردی بر سر آب

به برگ لاله ات از نیش زنبور

نوشته دستبرد شعله ی طور

گشاده دفتر گل آفتابت

فتاده رنگ باده در گلابت

نموده لعل را در نسخه ی قوت

بدخشان زیر مشق خط یاقوت

شفق را كرده قربان بناگوش

خزان كهربا را ارغوان پوش

كه را سودای ایمن در دماغ است

كه مغزش بوسه آباد چراغ است

كه را ره بسته بر نور سحرگاه

كه از نار تجلی ریخته آه

كدامین داغ را در خون سرشته

كه سوز سینه بر مجمر نوشته

كه را داده شراب دیر ساله

كه در خون جگر غلتد پیاله

چه برقی می زند در خرمن من

كه چون سروم ز خود در چیده دامن

چو عارض سوخت حرف از آب و تابش

دهان شد ذره و او آفتابش

***

خیال بازی شب چهارم محمود نامدار با دهان ایاز لاله رخسار

در آوردند مساحان افلاك

ز پرگار فلك تا مركز خاك

شب تنگ و دل تنگ و دم تنگ

فراخ آهنگی درد غم آهنگ

خیالی در شب تاریك كردن

به تار جان، تنی باریك كردن

در اقلیم وجودت سیر كن سیر

كه یابی نشئه ی بیت الله از دیر

سیه آهوست شب در روضه ی دوست

كه كعبه نافه  افكنده  اوست

خیالم بر در تنگی نشیند

به خاك آستان خونابه چیند

كش از تنگی درون خانه ره نیست

برون، خرگاه خرمن سوز مه نیست

همیشه غنچه ام این رنگ دارد

كه شكـّر جای شیرین تنگ دارد

به تنگاتنگ بركش حلقه  زین

به رخ كش اسب تنگ آخر ز فرزین

گهی در عرصه زد او بازی تنگ

فراخی ره و تنگی به فرسنگ

پیاده گر نگردد عین آفات

شود در پیل بند بی غمی مات

شب هجران به تنگی كار دارد

سر راه دهان یار دارد

شبی از تنگی و تاریكی راه

چو سوراخ دل و پیچیدن آه

شبی از روشنی ظلمات تنگی

خضر خالی و آبش زلف زنگی

ز تنگی آنچنان پیچیده درهم

كه موییده بر او گیسوی ماتم

گره از دل به تنگ هم نشانده

سیه بختی غمی بر غم فشانده

زبان در تنگ آغوشش دل تنگ

ز خود بیرون شده گنجایش رنگ

زبان گردیده تنگ از پیچ رنگش

ره اندیشه پابند درنگش

ز تنگی بس كه الماسم جگر سفت

شكر از تنگ دل در تنگ جان خفت

***

تمثیل

جگرسوزی شبی ساز سفر كرد

نفس را رشته ی مرغ سحر كرد

به پرواز آفرین سررشته پیوست

ز تار پردگی نغمه چنین جست

كه ای خودرو بهار گلشن تو

چو شب خیزی كنی هان این من و تو

به من در شب توان پیوست تا روز

غم اندوز و دل افروز و جگرسوز

در این شب كآمده نظم دل تنگ

به مضمونش، سیاهی، آشنا رنگ

ز تنگی هاش افغان این نوا داشت

كه ناله در صدای خویش جا داشت

گشاد بستگی محمود دل تنگ

گرسنه سوز و ساز سیر آهنگ

شكر افسانه شد تنگ دهن را

چنین شیرین نمك شور سخن را

كه ای چون پسته ره برخنده بسته

زتنگی تا كمر در خون نشسته

به كردار از درست جان عیان تر

به گفتار از شكست دل نهان تر

چنان غنچه به تنگی می فشارد

كه یاد خنده در وی جا ندارد

به طرح خوبی اش حیرت زند دست

كه از هیچش قلمزن، نقش چون بست

***

تمثیل

به گلبرگی گلی دیدم فتاده

زده زنبور نیش و نوش داده

چو دیدم خارخار گلستان بود

تصور بسته ی نقش دهان بود

ز دست تنگی اش با عالمی شور

به مبدأ می برد دیوان دل مور

چنانش روی تنگی در دو رنگی است

كه در بازار دل قحطی تنگی است

ز تنگ شكرت ای جان شیرین

سخن ریزد چو مغز پسته خونین

بر آتش می فشانی لعل تر را

شكنجه می كنی نام شكر را

ز تنگی چون شكنجه تنگ تر شد

صدای بوسه فریاد شكر شد

كه را در حقه دارد نوشدارو

كه ریزد در قدح بیهوش دارو

كجا راه عدم گم كرده بر خویش

كه برگشته وجود از خویشتن پیش

كه را تنگی دل در خون فكنده

كه خنده خویش را بیرون فكنده

چه ذره در حسابش راه زد شد

كه مهر از تاب غیرت آه زد شد

كه را در صفحه ی خاطر گذشته

كه نیمی نقطه موهوم گشته

مكن شوری كه از تنگ نمكدان

به لب افكنده اینك قرعه دندان

چو شد خنده گسست بخیه ی ریش

به لب افكنده دندان قرعه ی خویش

***

خیال بازی شب پنجم جهانبان با لب ایاز غنچه دهان

در آن ساعت كه از دود دل چاك

شفق شد جدول تقویم افلاك

ز سفره صفر بیرون داد شنجرف

به خوان هندسی و قسمت حرف

چو شب بازان نفس را پرده كردند

هیولای شب از دم گرده كردند

سیاهی آن قدر چهره گشوده

كه ریزد طرح سوزن خورده دوده

به مژگان آب دیده نقش آمیخت

چنین سوزن زده طرحی فرو ریخت

كه گر بینی به لب تنگ شكر بین

شفق را چاك بر «شق القمر» بین

مشو پس خیز روز شب نشینی

كه باشد شب نشینی پیش بینی

شبی كآیینه ی روز دگر بود

جمال حال و ماضی در نظر بود

به رنگ شاخه، مرجان غبارش

بهار ارغوان گرد كنارش

به پای سرو مانده داغ لاله

سیه مستی آه و جوش ناله

صراحی عابدی گردیده شبخیز

پیاله دیده ی بی خواب خونریز

خم آیین دل و دین زنده می كرد

چو صوفی ذكر و كف در ژنده می كرد

كدو تاج مقوا جلوه می داد

ز بیرون لاله لاله شعله می زاد

گشاد قفل لب شد صاحب اورنگ

برون داد از بدخشان سخن، رنگ

كه ای كرده به بوست استخاره

دو ماه نو به تسبیح ستاره

بود مرجانت گنج بوسه پرداز

دو ماه نو به پروینت سخن ساز

ز موج می زده بر خنده مسطر

كه تا بیرون نویسد قوت شكر

تبسم بر شكاف غنچه بافد

پرند برق را در هم شكافد

فكنده عكسش از گلبرگ میگون

دو آتشپاره در یك قطره ی خون

چو آن یك قطره ی خون سوخت شد خال

كه دارد دزد دلبر سر به دنبال

همه تلخی نامت جان نوازد

شكر گفتن، دهان، شیرین نسازد

كتان گردد مهش آن دم كه خندد

به هر مویی اگر خورشید بندد

گرفته قند كار شكـّرینش

ز می نقش خردمندی نگینش

از او تا گل كند گلزار خنده

شكفتن باد در غنچه فكنده

كدامین داغ را در آزمون است

كه لعلش را نمكدان سرنگون است

كه را از تلخكامی نوش دزدد

می شیرین كه دیده هوش دزدد

كه را سوزد چو از یاقوت شاداب

كند خاكسترش را باده خوناب

پی بی هوشی نوشت پیاپی

لبالب بوسه را در ریزش می

پیاله زد به رویم گردش چشم

كه از من نوش و بیرون آرم از خشم

***

خیال بازی شب ششم محمود افگار با نرگس ایاز گلعذار

شب غم چشم شب بیدار خواهد

همه آسانی دشوار خواهد

كنم جان را به خون گرم پیوند

چو چشم تیغ بند و زلف دلبند

ز بی خوابی هر آن كاو را ندیده

ز باغ دل، گل شب بو نچیده

شبی، رنگ لباس ماتم آلود

چو بر گور غریبان، شیون دود

ز دودش رقص شیون تا به افلاك

ز گورش چاك غم تا دامن خاك

شبی موی دماغ روز محشر

جگر كاونده چون مژگان دلبر

به دفع چشم زخم او دلیل است

كه نه خمخانه یك انگشت نیل است

از آن نیل فلك گیرد سفالش

كه شد بخت سیه عین الكمالش

غم محمود شادی را خجل كرد

خیال چشم را شب باز دل كرد

لبش مثل دهان زخم شد باز

سخن آیان چو خون كشته ی ناز

كه ای آیینه ی بخت سیه رو

گو خونابه زار خنجر مو

ز تیغ غمزه آرایی دو صف را

كنی خاك قیامت هر طرف را

به خون، رقصان چو مرغ نیم بسمل

نشیند بر سر سوراخ هر دل

به داغ مردمی، چشمك زن نیش

كه تا صرف چكیدن ها شود ریش

چو نوك نشترت بوسه فشاند

جگر چون خانه ی زنبور ماند

به لاله زار دل، دارا مدارا

چراند آهوان بسته پا را

ز خون عاشقان دیر ساله

نگون دارد، نمی ریزد پیاله

كه را كاوش نگارد بر دل ریش

خراش معذرت بر تیزی نیش

كه را در صیدگاه جان گذشته

سیه شاهین سوزن بال گشته

كدامین سوی، نشترریزه بارد

سر اشك كه را بر نیزه دارد

كجا شد آهوش مردم رمیده

كه در دنبال بینی مانده دیده

به دامان كه خون در می فشاند

ز خار سوخته گل می دماند

كدامین خاك را سوزن فروش است

گسست رشته را خونابه نوش است

برای رهگذار ناز و خشمت

شده پل، ابروان بر روی چشمت

اگر چه با تو گفتن عین آهوست

كه بر بالای چشمت جای ابروست

ولیكن بهر طاعت چاره سازم

كه نازد بر نماز دل نیازم

ز جام سرنگونت روی بازو

شدم قبله نمای طاق ابرو

***

خیال بازی شب هفتم محمود با ابروی ایاز

در این كهنه سرای غم روارو

اشارت شد ز ابروی مه نو

كه از مهر قدح بدر طرب شو

هلال و سلخ ناز و نوش لب شو

كه تا چین می زنی بر ابروی خشم

شكسته پل ز سیل حسرت چشم

چو ساقی، آفتاب جمع گردد

قدح، پروانه ی آن شمع گردد

ز می ابروی موج آمده گره گیر

كمان قطره چینش ریخت چون تیر

مؤذن شد صراحی در خرابات

رگ گردنش، خونریز مناجات

كه ای پرگار جفت طاق ابرو

به قلب توبه صد شمشیر و یك رو

درستی را به بازار شكست آر

دل ما را چو جام می به دست آر

كه گریه در گلوی خنده بند است

دماغ فكر شب خیزی بلند است

شب عاشق به روز خود نشسته

چو آه بسته و زلف شكسته

ز بالینت به بستر خار می ریز

چو آتش می نشین، چون شعله می خیز

كه گوید دوستت، كای شور درگاه

مرا بستان و برخیز از سر راه

شبی در زیر نه طاق شكسته

ز ابرو صد هزاران قبله بسته

دمش رقصیدن از بسمل گرفته

جهان را خون دود دل گرفته

شبی خود چتردار مجمر آه

زگال عودسوز ماهی و ماه

غم ژولیده موی پیش خیزان

پس سر كرده ی شادی گریزان

شبم را پای ز آتش بازی ای هست

كه جز آتش نگیرد شعله را دست

***

تمثیل

كباب خام سوز شعله ی طور

كه بر وی خنده می زد آتش از دور

نمی شد سنبل شب گر شكن ساز

شرر، شبنم نمی زد بر گل ناز

ز دود شب، چراغ شب نشینان

نماید ابروی آتش جبینان

دلم مایل به ابرو گشت چندی

نهادم شیشه بر طاق بلندی

برآمد از شكست شیشه آواز

كه از ابرو به ابرو آفرین باز

چو تیر غمزه اش در جان فرو شد

كمان ابروان، قربان او شد

مه ابرو شده پركش چنانش

كه جسته ناوك از شست كمانش

ز ابرو عشوه اش را در صف جنگ

كمانی شد سیه پی بر سر چنگ

در آن شب تا سحر محمود غازی

رخ اشكش به خون دل، نمازی

ز آتش بازی دل، جان محمود

به ابرو گشت دودش، سجده آلود

به ابرو روی كرده چین فرو رفت

كه ای طاقت به موج آه من جفت

ز قوس كشتگان نیمی ز آغوش

هلال عید قربان سیه پوش

به پیشانی كه سلخش تیره چهر است

ز تمغا، صبحدم را داغ مهر است

به كشتی در فن آشوب عالم

دو زنگی بچه را سر بر سر هم

ز آتش پارگان تاب برده

بود محراب دود آه خورده

ز بس سنجیده حسنش زور بازو

خمیده پشت شاهین ترازو

نوشته دست قدرت ـ چشم بد دور ـ

دو نون سرنگون بر سوره ی نور

كمانش زه به نخجیر كه بسته

كه تیر از قبضه اش تا گوشه جسته

كدامین نوش را افكنده در شور

كه بسته پل به نوك نیش زنبور

مكن بازی به مشك آلوده چوگان

كه آمد نوبت گوی زنخدان

***

خیال بازی شب هشتم محمود با زنخدان ایاز

شب فكرم كه نبض آه دارد

زنخدان بر سر ره چاه دارد

گو ِ حسنی ست در راه خیالم

كه خواهد شد پر از خون حلالم

ورق شد عرصه ی لعب زنخدان

به گوی آفتابم، خامه، چوگان

به خرقه آمدم نه چرخ دامان

گشایم تكمه ی ماه از گریبان

ز سینه با دل و دم پنجه ی خون

كشم در هر نفس صد دلو بیرون

قلم با آفتابم تیره چوگانست

كه لوحم عرصه ی گوی زنخدانست

ز آب چشمه ی خورشید جانسوز

درون چشمه، شب را می كنم روز

شبی فرموده چون خال زنخدان

گره در نافه ی واژونه بختان

نقط از غالیه بر صفحه ی مشك

چو داغ لاله در خون جگر، خشك

شبی چون تار غم، تاریك و باریك

چو سوراخ جگر، پر خون و تاریك

***

تمثیل

میاندار شب و روزم جهان را

شنو در نخلبندی این بیان را

كه آرایم بهار روز تشویش

برون ریزم گلی چند از شب خویش

شبی زهره به چشمم غوطه ای خورد

فسون خوانان به چاه بابلم برد

ز نیرنگش سهیلی گشت رنگم

یكی سیب زنخ آمد به چنگم

دلم دارد به گرداب زنخ راه

معلق می رود این قطره در چاه

چو از سودای نار عشق محمود

ز لیموی زنخ صفراش افزود

ترنج مهر را آمد مزیده

زنخ بر نخل سیبش به گزیده

كه ای از موج غبغب نور هاله

پیاده سرنگون كرده پیاله

به چاه بابلش روز و مه و سال

فتاده یوسف و زهره بر او خال

مگر در غنچه اش كرده دلی مكس

كه كردی یاسمین افتاده بر عكس

عرق بر چهره در وی نقش بسته

دری بر كرسی سیمین نشسته

تهی كرده بسی دل را ز خوناب

به جام واژگون لبریز مهتاب

هزاران بهتر از هاروت و زهره

به داو دستخونش داده مهره

سرم در بازی اش چون گوی درماند

به چوگان فصاحت گوهر افشاند

به چنگ كیست این سیب بهشتی

كه تا بوییده از پی رانده كشتی

كجا بر آرزو، سرپوش عاج است

ز عكس می، گل افشان زجاج است

كه را شد حقه ی ضعف دلاویز

كه از گلشكر خال است لبریز

نمكدانی چگونه خون داغ است

نمكپاش كدامین زخم باغ است

به بستان كف شیرین نگارم

نگار شاخ و برگ نوبهارم

به قطع تاربست گوهرآلود

كه در قد گوهر بالای او بود

ز نیشكر قلم افراخت قامت

علم شد قد و گفت اینك قامت

***

خیال بازی شب نهم محمود با قامت ایاز

به تعظیم قلم كان قد  رعناست

قیامت تا تواند خواست برخاست

كه این نكته در گوش قلم گو

به این همت تو را طبل و علم كو

مگر راهش سوی معراج برگشت

كه چون عكس قد دلبر به سرگشت

ز فكر قد كه رقص آباد سروم

به سرو ناز، پرواز تذروم

شب و روزم دو مرغ آمد پریزاد

كه از قدشان حرم شد فرق شمشاد

بود روزم همای عرش پرواز

شبم مرغ شباهنگ سحر ساز

شبی چون كاكل بالابلندان

سواد ارقم گیسوكمندان

فلك را بس كه مجنون گیر گشته

ستاره، حلقه ی زنجیر گشته

در این شب كز برای چاره سازی

گذشته ده برابر در درازی

***

تمثیل

به باغی گشتم آهنگ شكسته

به بوی بسته و رنگ شكسته

به پای نونهالی رفتم از كار

به زیر سر نهادم گوش بیدار

دلم بر خون غنچه، متكا شد

رخ خور، ناز بالش را قفا شد

گل آمد بر سرم با دشنه ی خار

كه تا كی خون ما ریزی به بازار

خراشی گر جراحت های گلشن

خرام سرو را بگشای دامن

كه شب خیز است شیشه بار دارد

شكست شیشه ای در كار دارد

قیامت شاخ طوبی را فرستاد

ز خود بیهوش تر بر دوش شمشاد

كه ما متواریان قد یاریم

ز پا افتاده ی دوش و كناریم

برید اندیشه ی محمود خودكام

چنین كالا به بالای دلارام

به قد افشان دو بالا كرد جان را

به كام تیر زد بوس كمان را

كه ای از تو سنان در كامش انگشت

صنوبر را دل صد پاره در مشت

خرامت سرو را در خاك مالد

خورد آهو غبار و كبك نالد

بلندی آنچنانش نخل بسته

كه افتاده از او زلف و شكسته

سماعش، دست بالا دست مستی

وداعش، آستین باد دستی

بلندی های رعنایی، خرامش

نگارستان مانی، نقش گامش

شكست دامنش، نرخ سلامت

گسست بخیه اش اشك ندامت

كه را از شاخ گل طعن بهشت است

بنازم پنجه ای كاین نخل كشته است

بر او بسته ز چشم كیست كشته

به حیرانی ز نرگس، پشته پشته

كدامین باغ را نخل بلند است

كه دست جلوه ی گل، چوب بند است

ز قد بالا شكستم طرف دامن

چو ماه نو شدم خلخال گردن

ز كلكم شاه بیت سرو آزاد

خراجش بر بیاض گردن افتاد

***

خیال بازی شب دهم محمود ناشكیب با گردن ایاز

سخن را گل چو لبریز طبق شد

بیاض گردن معنی ورق شد

صراحی سجده ی مستانه سر كرد

ز خون دیده آهو نافه تر كرد

دم صبح از دمیدن سر برون كرد

سمن را از خجالت لاله گون كرد

روان استاد جوش آب حیوان

به جوشیدن، زمینی تا به كیوان

فروزم آه تا كی در شب تار

ز تاریكی به باریكی فتد كار

گریبان من و فواره نور

ز روزم تا به شب هنگامه ی طور

شبم با صبح دارد آشنایی

كه باشد آشنایی، روشنایی

پیاله بر سر بالینم آمد

به تیمار گل رنگینم آمد

چو دیدم جام، سر پیمانه ام بود

درون خرقه ام میخانه ام بود

ید بیضا، حسد بر آستین داشت

شكست آستین چین بر جبین داشت

گریبانم ز صبح آمد تهی دست

به گردن، نقش طوق گفت و گو بست

به گردن دید محمود جهانگیر

چنین جوش شكر افكند از شیر

كه ای چشم صراحی بر سر از تو

سر آهو ز خجلت در بر از تو

نشانده رسته ی گل در می ناب

ز فواره برون جوشیده مهتاب

به نور و نار آب و تاب داده

شكر را آب و گل را خواب داده

بر او یارب! حمایل بازوی كیست

كه او را تاب رنگ خویشتن نیست

بود صبح كدامین خون گرفته

كه رنگش را شفق گلگون گرفته

رگش مرجان جان كیست در تاب

كه دارد سنبله را نیك شاداب

چه مجلس شمع سیمین وصال است

طلوع مهر فانوس خیال است

ستون عاج خلوتخانه ی كیست

چراغ تربت پروانه ی كیست

ز مهر كیست در گردیدن رنگ

كه آمد ساغر این نشئه بر سنگ

ز كلك و نامه در مضمون برشتن

سخن را بر گل شعله نوشتن

به خود طومار در پیچید گردن

كشید از چنگ مهر و ماه دامن

كه قاصد می رسد از كوی دلدار

به شهر آشوبی محمود خونخوار

***

ملاقات محمود با ایاز در كشمیر و برگشتن به جانب غزنی

به جست و جو قدم را سكه زن راست

كه از جویندگی یابندگی خاست

تردد چون رگ اندیشه گیرد

گلاب شاخ گل از ریشه گیرد

بود در شاهراه ملك تحقیق

شدن از قاصد و جستن ز توفیق

ز اشك و ناله ی آه دمادم

رسد قاصد پیاپی از پی هم

كسی كز دوست مغزش مانده بی پوست

صدای دل تپیدن، قاصد اوست

چو جست و جو سپند سینه گردد

نفس خاكستر آیینه گردد

***

تمثیل

شبی پروانه ای بر شمع خندید

ز اشك زود میر شعله پرسید

كه كو پروانه و شمع شب افروز

بگفتش تا چراغی هست می سوز

بیا بشنو از این قاصد به شبگیر

كه رفت از شهر غزنی سوی كشمیر

سبك روتر ز بوی یاسمن بود

چو الهام سخن پیش از سخن بود

هوا را می درید و گام می زد

شرر در خرمن آرام می زد

پی اش هم نامه و هم مرغ شبگیر

ز غزنی بال می زد تا به كشمیر

پیاپی بر در دروازه آمد

درون آن سواد تازه آمد

كه تا گردید شور شهر كشمیر

ملاحت زادگانش را نمك گیر

چه شهری! گلشن گل های خودرو

شكست خاطر نازك ره او

هوایش هر طرف، مستانه می گشت

گلش در باده چون پیمانه می گشت

چو قاصد، نوبر آن آب و گل شد

خیال كوچه گرد ملك دل شد

خرد را مایه ی اندیشه می كرد

نهانی كار شهرت پیشه می كرد

دماغش بس كه شد پیمانه مزدور

به علم باده سازی گشت مشهور

ایاز آن قاصد فرخنده را خواند

حلاوت گیر شكر خنده را خواند

كه ای گل! از كدام آب و هوایی

كه خوش با سازگاری آشنایی

ز رو زردی مشو گلدسته بسته

خزان باشد بر نخل شكسته

شكفتن شو كه اینجا چون فتادی

بساط لاله ی دل را گشادی

سبك پر مرغ شبگیر نوآموز

نخوانده نیم بیت از صفحه روز

ز شیرینی پاسخ رفت در جوش

كه ای شكرستان تنگ آغوش

ز غزنینم ولی از كوهپایه

خمیرم را ز درد باده مایه

ز من موج قدح در رنگ باشد

رگ جام می ام در چنگ باشد

برم از تیغ مژگان جرعه را ناف

چو حسن خویش سازم باده را صاف

ز جرأت در زمان، پی در پی و زود

دهم دل را جگر در بزم محمود

چو بگرفتند می بردم روان پیش

پس سر می شدم چون كاكل خویش

ایاز آن نوشخند تلخ ابرو

بت پركش كمان ناوك مو

هوای پادشاهی در دماغش

كمند خسروی دود چراغش

شنیدن را چو از گفتن بتر دید

دل و غم را شهید یكدگر دید

درون سینه می لرزید جانش

دلش خون بود و عاشق در میانش

***

برگشتن قاصد از كشمیر

چو قاصد یافت كش جان رشك آه است

ایاز آیینه ی مسعود شاه است

به محمودش سر مویی شكن نیست

شكر شایسته ی تنگ دهن نیست

به جز در بر زدن از مجلس یار

نبودش چاره ی تقریب ناچار

روان شد سینه آتشگاه آزرم

چو خون كشته ی حسرت، تر و گرم

گرفته بال از روح شهیدان

پریدن از خیال ناامیدان

چو نور شمع بینش چرب رو بود

كه تا آمد به بزم خاص محمود

درون آمد به بزم ساقی خشم

چو نور مردمك در گوشه ی چشم

كه رشكم می رسد از مجلس یار

چو اشك شادی غم خیز اغیار

سراپا آتش زردشت گشته

چو شمع و گل لب و انگشت گشته

ز بس تندی به برگشتن رسانده

پس و پیشش ز پی سرگشته مانده

نگارستان چینی داشت در جیب

ز علم غیب و كار خانه ی غیب

شده ز اشكال دخل طرح كرده

چو صورت نقشبندی پشت پرده

پس پرده درون پرده ره یافت

حریر شعله بر بالای شه یافت

كه شاها نخل ایمن گلشنت باد

غلام قید بختت سرو آزاد

در این گلشن به برگ سوز و سازت

چو بلبل می سرایم از ایازت

به ایمایی گرفته ملك كشمیر

نیالوده به جز مژگانش شمشیر

گرفته عاشقی مسعود نامش

دلش در سینه رقصان تر ز جامش

سپهسالار و سرخیل سپاه است

چو تیغش در میان كشته راه است

سراپا جرأت عشق است و خوبی

دل از دست غمش در سینه كوبی

میان هر دو ایما دیده بان است

نگاه انتخابی در میان است

چو این آتش به گوش شه فرو شد

ز شعله تندتر آشفته خو شد

چنان دل در برش شد ناشكیبا

كه جست از جا و شد خونابه ی جا

ز زخم رشك در میدان ناورد

جگر بر تیغ مژگان حمله می كرد

بلارك از دماغ خامه افتاد

سپرداری به دوش نامه افتاد

***

نامه نوشتن محمود افگار با ایاز گلعذار

سوی گلزار آتش رنگ محبوب

مرا بوی نفس مرغ است و مكتوب

نی خامه ز چنگم زد بر آهنگ

كه ای ناله فراخ سینه ی تنگ

صفیر خامه چون دمساز گردد

ورق در سینه كوبی ساز گردد

صفیر آن ز جان معنی تراشد

صدای این دل از شیرازه پاشد

دوات و كلك چون گردند همدست

جرس باشد به پای بختی مست

رقمشان چون پی تحریر گردد

به مجنون سخن زنجیر گردد

شه از تیزی غیرت نوعی آشفت

كه خنجرهای مژگان از جگر رفت

چو آمد خون رشك از نامه در جوش

قلم را كار تیغ افتاد بر دوش

درآمد نامه از در سینه كوبان

دوات تیره دل چون خال خوبان

طلب فرمود شاه بحر درگاه

دبیر كان طبیعت را به خرگاه

دبیر آمد چو موج در شهوار

رگ ابر قلم اما گهربار

دبیری، مار زخمی در بناگوش

ورق را مرهم كافور در جوش

دو زانوی ادب مالید بر خاك

گریبان قلم زد بر رقم چاك

نشسته چون صدف با سینه ی پر

ز جوش گوهر و غلطیدن در

دو انگشت هلالی را كمان كرد

خدنگ مشك پی را امتحان كرد

پیاپی از كمانش، تیر می جست

چو می زد زخم بر وی مشك می بست

به چنگش شمع دود سرنگون خیز

زبان مار با مژگان خونریز

دواتی در برش لیلی موزون

درونش آشیان موی مجنون

شب قدری گره در حقه ی نور

كفی دل سوخته در دامن طور

بیاض نامه ای چون روی خورشید

كه دیده اشك می پاشید و می دید

شد از توحید مژگان ریز خامه

«هو المحمود»، تاج فرق نامه

چنین زد حمد ایزد نقش بر آب

گل نار ورق بر روی مهتاب

***

در كیفیت نامه ی محمود

كه این نامه به نام آن همه دوست

كه دشمن مغز بی دردی است در پوست

غمش هر جایی دل ها از آن شد

كه گشتن عشرت آباد جهان شد

دل معشوق و عاشق هر دو خون است

بر او نتوان بر آشفتن كه چون است

دعا تا از لبش آمین نبیند

اثر پیش از دعا در خون نشیند

مبارك باد یار نو گرفتن

ز ماه چارده پرتو گرفتن

سرای عاقبت را باش محمود

كه محمود تو نبود كم ز مسعود

سیاه كم بها خوش پر دماغ است

گل از این طعنه زخم و لاله داغ است

تو پنداری كه درمان جوست دردم

نسیم بی غمی دستان گردم

مكن زین بیش با من سخت رویی

از این جانب مرا هم تندخویی

هنوزم نازكی در دل نشسته

بر او تا دیده ای صد جا شكسته

هنوزم تیر نافه ناف سوز است

سرشكم گوشه ی بالین فروز است

هنوزم خارخار غوطه ی نیش

گلی برمی تراشد از دل ریش

به آن خطی كه داری در بناگوش

كه مضمونش به غارت می برد هوش

به بیتی كش قلمزن كج نوشته

كه آن زلف است بر روی برشته

به سیم سرنگون بر روی دیده

كه گفتی وسمه بر ابرو كشیده

به درگاهم كه چرخ از خون به گشت است

ایاز خاص بودن بازگشت است

كه برخیز و بیا حشری برانگیز

بخوان دیوان عالم را و برخیز

گرت در آمدن گامی است تقصیر

رسید اینك ز پی شمشیر شمشیر

گر از اسبان كنی رخ را قیامت

سر پیلان محمودی سلامت

بود مسعود ختم نامدارم

ز محمود قلم «و الله اعلم»

***

رسیدن نامه ی محمود به ایاز و جواب نوشتن نامه

ز فكر نازك دل چسب مهجور

شود میناجگر، معشوق مغرور

زند مینا به فرق عاشق خویش

كه شیشه ریزه ای گردد دل ریش

ز هر یك ریزه ای صد موج شمشیر

گشاید نامه را در گاه تحریر

بتان را نامه تیغ آفتاب است

ز خواندن دیده ی عاشق پر آب است

كنایه غنچه ی مكتوب دلدار

كند جان را نهال زخم گلزار

شود هر برگ گل، پروانه وارش

پراند داغ ها در لاله زارش

كنون من مرغ نامه می پرانم

ورق بر چاك گردون می درانم

كه چون رفت و چگونه قاصد از پیش

پرید و بست نامه بر پر خویش

سوی كشمیر رفتن كرد پرواز

كه تا آید به برج اختر نتاز

نگارد نامه را چون نیش خامه

ز مار دم زده كم نیست نامه

سخن بر كوچه ی خامه قلم زد

جنون، غوطه به زنجیر رقم زد

پی تعظیم بخیه كاری درد

ورق چاك گریبان مشق می كرد

چو شد محمود را نامه نوشته

جگر بر شعله ی خامه برشته

ز داغ مردمك مهری بر او زد

لبش قفل گهر بر گفتگو زد

ز غزنی نامه بر پروازگر شد

به كشمیر آمد و شور دگر شد

به دیوان ایاز شوخ در تاخت

در و دیوار را گوش و نظر ساخت

چو نامه، مستمع را جان خراشید

نثار نامه سیم اشك پاشید

طلب فرمود منشی را بر خویش

چو مرهم در كنار سینه ی ریش

درآمد منشی از در همچو نیسان

ز موج گوهرش دریا هراسان

ز پیشانی قلم را كرده گلچهر

چو انگشت هلال و جبهه ی مهر

در آمد منشی و از نی شكر برد

ز توفان تازیانه بر گهر خورد

دواتش در میان بند گهر داشت

چو دریا موج زرین تا كمر داشت

ورق در دامنش گلبرگ تر بود

نه برگ گل كه خوناب جگر بود

دوات و خامه در افسون معنی

دم افعی زدی در كام افعی

نوشت از لاله نیش عقرب زرد

به شرح سینه ریشی شرحه ی درد

خراش پرده آهنگ قلم شد

«هو المسعود» طغرای رقم شد

***

كیفیت نامه ایاز

كه این نامه به نام آنكه دانم

ز لطفش آنچه خواهم می توانم

اگر دشمن در این باغ است وگر دوست

دل شادان و غمگین لاله اوست

دمیش از قهر داغ خویش كرده

گهیش از بوس مژگان ریش كرده

نگرید دیده ای تا او نگوید

نخندد غنچه ای تا او نبوید

نریزد قطره ای تا او نریزد

نخیزد فتنه ای تا او نخیزد

تو را چنگ قد و قانون پهلو

ننالد رشته ای بی ناخن او

به رشكی كز گل عشق تو سر زد

خزان برگ ریزی بر جگر زد

ز مسعودم به طعنی یاد كردی

مبارك مرده ای آزاد كردی

چه غم داری؟ دو روزی شاد می باش

من آزادم، تو هم آزاد می باش

شدت دست اجل گویا گلوگیر

كه هر دم می زنی شمشیر شمشیر

سوی تسخیر كشمیر ای جهاندار

چو می آی كفن همراه بردار

اگر آیی، رخم آن نوع خندد

كه دست و گردنت را زلف بندد

همان قاصد كه از شه نامه آورد

ایاز تندخو او را طلب كرد

كه این نامه به برگیر و ز جا شو

چو برگ گل، عنان دار هوا شو

هواداری مكن نقش قدم را

وجودت گر زند راه عدم را

گرفت آن نامه قاصد از دلارام

روان شد چون سرشك آتشین گام

هوا را می درید و بال می زد

پی اش بر بحر و بر تبخال می زد

كه تازد سكه ی پی بر در بار

گریبانش، بهشت از نامه ی یار

درون خلوت محمود گل كرد

دل و خون سخن را جام مل كرد

كه ای سرشعله ی آتش فروزی

گل نوروز و داغ رشك سوزی

بگیر این نامه و آهسته برخوان

گهر از دیده در گوش جگر ران

فكند آن نامه از طرف گریبان

چو چاك سینه ی حسرت نصیبان

چه نامه! مار چینی زهرآلود

كه می زد نیش ها بر جان محمود

ز هر حرفش كه می زد مستمع جوش

شرر می شد دل و می جست از گوش

شه غزنی از آن نامه برآشفت

سپه سالار را خواند و چنین گفت

كه ما را رفتن كشمیر پیش است

پریدن های زخم از تیر بیش است

كمند از چنگ دمسازان غم گیرد

گلوی خنجر و دست علم گیر

سپه كش فتنه ی آخر زمان شد

پی آوردن لشكر روان شد

***

لشكر كشیدن محمود به تسخیر كشمیر و كیفیت روانه شدن به آن صوبه

شه غزنی چو زخم نامه دریافت

عنان صبر از هنگامه برتافت

مژه، شمشیردار مردمك گشت

نگه از ره به زهر چشم برگشت

اشارت كرد سرهنگان خود را

گل گلزار یكرنگان خود را

كه بر اسبان تازی برنشینند

سوی رحم و رخ طاقت نبینند

سپه شد كوه آهن نزد محمود

ز سر تا پای، مهمیز و كله خود

فلك از صبح و مهر آمد قوی پشت

كفن در گردن و شمشیر در مشت

شفق از كشتگان كاروانی

چو خون سرد واماند از روانی

روان شد لشكر از غزنی به شبگیر

سوی خونابه زار ملك كشمیر

پی تحصیل وسعت دشت در دشت

زمین می رفت و لشكر پهن می گشت

ز مالش پهلوان تنگی فزودش

كه درد عشق در دل جا نبودش

ز كوب نعل اسبان قمر سم

ره از رفتارشان در ماه نو گم

شنیدی گوش مریخ سپاهی

صدای استخوان گاو ماهی

ز گام بختیان ماه رفتار

كه تب در مهر پی شان بود گلنار

ز لرز خاك، كوه از جای گشتی

چو پیل مست هر ساعت به دشتی

تپیدن بس ز طبل آواز داده

ز رم كردن شده راكب پیاده

بتان ماه سیما دوش بر دوش

هلال زین ز قرص مهر در جوش

ز ماه نعل اگر پرتو فتادی

از آن سوی عدم در گو فتادی

سپه آمد به كشمیر از در و دشت

زمین و آسمان زیر و زبر گشت

به نوعی خاك در پستی خزیدی

كه قارون پشت پا با لب گزیدی

بروت تیغ بندان ستم كیش

چو جوهر از غضب پیچیده در خویش

طلسم پاره ی گیتی شكستند

حصار خطه كشمیر بستند

ایاز از برق بشكر تندخو شد

به جوش شعله ی فردا فرو شد

***

لشكر كشیدن كشمیر در برابر محمود و مبارزت محمود

با مسعود و گرفتار شدن هر دو در دست ایاز

در این ناوردگاه بیم و امید

كه ذره گشت جوهر تیغ خورشید

دم امشب كه از فردا برآمد

سپر با تیغ مهر از در درآمد

شهاب از تیر روی تركش افتاد

سپند اختران در آتش افتاد

علم زد صبح چون گرد ستیزه

غبار جلوه ای بالای نیزه

ایاز از شهر بیرون تاخت شبدیز

سنان دارانش چون مژگان خونریز

به دوش غمزه از ابرو كمانشان

ز مژگان، چار تركش در میانشان

ز بس پیوسته شد نیزه به نیزه

به میدان، نوك بر نوك ستیزه

اگر باران ز سوزن ریختی نشر

نگون ماندی به نوك نیزه تا حشر

دلیران شور در میدان فكندند

دو روزه عمر پیش جان فكندند

به جان و جسم های ریزه ریزه

نبودی بخیه ای جز طعن نیزه

سنان بازان نقب سینه پرداز

ز طعن راست آهنگ چپ انداز

به هم چون لعب نیزه می نمودند

زره را حلقه حلقه می ربودند

به زخم سرد مهران، گرم و تردست

نفس، خاكستر شمشیر می بست

ز تندی نسیم تیغ خونبار

بدن چون برگ گل می ریخت از بار

سپر بنموده خرمن های لاله

نی نیزه، بیابان های ناله

فتاده خودها بر خاك ره پست

به رنگ جام می از چنگ بدمست

تن از بس پاشنه مالیده بر خاك

پی گاو زمین بر وی شده چاك

ز چپ محمود بر مسعود در تاخت

چپ اندازش نظر بر راست انداخت

چو گل سینه سپر بشكفت مسعود

ز بوس لاله كار تیغ محمود

چو تیغ آن یكی در خون زدی جوش

گرفتی این چو شاخ گل در آغوش

اگر تیری ز شست آن رسیدی

مذاق این چو نیشكر مكیدی

ز تیغ آن دو شیر ببر تمثال

هزبر تیزچنگ دشنه چنگال

به زخم آشكارا و نهفته

دو رویه گل به روی هم شكفته

ایاز از قلب لشكر در تك و تاز

كمان، ابرو و مژگان، قادرانداز

ایاز آمد كرشمه در كرشمه

جگر را زخم غمزه، چشمه چشمه

به مژگان گفت ابرویش كه امروز

دهان مار و چشم مور می دوز

صف مژگانش زد دستی به تركش

كه از من جستن و از تو گشایش

روان با گلرخان عشوه آلود

عنان دادند بر مسعود و محمود

درافكندند بازو برگشاده

دو شیر شرزه را در یك قلاده

بروت هر هزبری باد نمرود

یكی آتش یكی پیچیدن دود

یكی بر كف پیاله سرنگون داشت

یكی لب بر لب دریای خون داشت

یكی زنجیر آه از خون گرفته

یكی بازیچه بر مجنون گرفته

غنیم هم دو شیر زخم خورده

به راه كینه خواهی پی فشرده

می و مطرب به كفشان خون و زنجیر

كه تا كی رخ نماید ماه كشمیر

كه چون سرو از خزان آزاد گردید

به یك دیدن، گل شمشاد گردید

***

مجلس نمودن ایاز در باغ كشمیر و سر مسعود را بر فتراك

محمود بستن و با محمود به غزنی برگشتن

بیا ساقی كه گل در انتظار است

گلستان قدح در خارخار است

گل كشمیر بزم آراست امروز

گل و مل را به هم سوداست امروز

مشو از زهد، سرمست مباهات

بهشت و این عمل هیهات هیهات

ز می كن سرخ رو ای بخت تیره

گناهی می كنی باری كبیره

ز پای خم به دست خویش چندی

به سر گر می كنی خاك بلندی

ز هر كیفیتی افسانه كوتاه

همان به دوزخ اینك بر سر راه

فرو افشار از غم دامن پاك

كه باده عالم آب است و غم خاك

گل كشمیریان در باغ كشمیر

بساط افكنده شد دست قدح گیر

چه باغی دستگاه پایكوبی

ز سر رفته شكفتن های خوبی

اگر آهی ز دل رنجیده می رفت

به سنبل تا فلك پیچیده می رفت

بتان از لب، گل خمیازه گشتند

كتاب بوسه را شیرازه گشتند

دل از شمشیر غمزه جان نمی برد

جگر از زخم مژگان غوطه می خورد

هوس نزدیكشان توبه شكن بود

تغافل دور كرد انجمن بود

می ای در ساغر آمد مجلس افروز

كه می زد شعله در آتش كه می سوز

می ای كش نام سوزد هر دماغی

چو افروزد چراغی از چراغی

چنانش نور و پرتو در نظر بود

كه داغ مردمك خورشید گر بود

طلب فرمود ماه مهرآشام

دو عاشق را به آتشخانه ی جام

یكی در عاقبت، محمود؛ محمود

یكی بدبخت نامسعود مسعود

به بزم دلستان جا گرم كردند

قدح، لبریز رنگ شرم كردند

نگار سرگران دستی سبك كرد

پیاله چون دل عاشق تنك كرد

لبالب شد ز موج آغوش محمود

سر زنجیر ماند و دوش مسعود

طلب فرمود جلاد و چه جلاد

كه می زد مو به مویش راه فریاد

جگرها پاره پاره از نگاهش

گل پژمرده ای طرف كلاهش

ز بیمش رعشه نوعی دل شكن بود

كاجل دندانش دقـّاق سخن بود

گر از كفگیره روی خوی فشردی

زمین تا دیگ كیوان جوش خوردی

رخش چون صورت شمشیر بی عرض

زمان را طول ایام بلافرض

بروتش آشیان نیش آزار

شپش در وی نهاده بیضه ی مار

به هر مو كش به برف رشك گم بود

ز باد سردمه در اشتلم بود

به مسعودش ز كشتن رفت فرمان

كه سازد درد را خوناب درمان

كشید از غوطه گاه اژدها تیغ

چو برق ناف سوز از سینه ی میغ

چه تیغی شعله ای در جامه ی آب

به چاه قبضه جوهر عقد سیماب

ز بس زخمش جگرسوز است پنهان

شده جویش پر از خاكستر جان

زمین تشنه را چون آب داده

ز خاكستر روان خوناب داده

اجل گردیده را بگرفت دامان

حیات از پیش و مرگ از پس خرامان

چو شاهین گرسنه برق شمشیر

بریدش جانب گردن به نخجیر

نشستن شد به زانو پیش جلاد

سرش را گردنی چون شعله از باد

سرش نوعی برید از چنبر دوش

كه برد از خون او خمخانه سرجوش

تنش همچون خم باده نگون شد

سر از تن مست كاسه سرنگون شد

سری غلتید در پای دلارام

زده از بوسه ی شمشیر یك جام

به سامانی سرش بر خاك غلتید

كه تن شد خاك و سر می گفت و می دید

همان سر را ایاز مست در دست

ز گریه شست و بر فتراك شه بست

كه ای عقده گشا، قید هوس را

چنین آزاد باید كرد كس را

***

عرض سپاه نمودن و پیاله خوردن

برون شد با شه از كشمیر چون شور

كه بود آن شهر در وسعت دل مور

به دشتی راهشان بر لاله افتاد

كه آتش در نهاد ژاله افتاد

چه دشتی آب و گل مجنون و زنجیر

كه همچون موج گل می گشت نخجیر

به فرش سرمه ناك داغ لاله

قدم می رفت بر چشم غزاله

ز نقش سایه و خورشید بر گل

به هر گامی پلنگی خفته بسمل

شكرلب با خدیو زهرچشمش

به قلب وحشیان در تاخت خشمش

كمند و تیغ و بازو فتنه گشتند

كه هر یك تا به سر از خون گذشتند

به قتل صید اجل نوعی صلا زد

كه جان از برق خنجر امتلا زد

گرفتی تیر هر سو روح نخجیر

گرسنه تر ز مرغان مگس گیر

ز بس افتادی از تیغ اجل گور

به نام گور بودی گور را گور

شكارافكن ایاز و شه در آن دشت

كه روح صید گرد غمزه می گشت

به خون صیدشان می تاخت كشتی

چو برگ لاله و باد بهشتی

كه تا گشتند غزنی را گل باغ

سمن را برگ مرهم لاله را داغ

***

عرض لشكر نمودن محمود  و طلب نمودن ایاز را به جهت سیر لشكر

دگر عرض سپاهی می زند جوش

كه مرغ و سرو گشته قد و آغوش

مگر مانده در ایمای شماره

كه مژگان ریخته چشم ستاره

ز خوبان كله بر گوشه ی گوش

قبا را تنگ درز تنگ آغوش

كمربندان كوه سیم ساده

میان بسته گره ز ابرو گشاده

اتاقه كج زنان قادر انداز

به جان كشتگان خنجر ناز

نمكدان سرنگون سازان كشمیر

به زخم شوربختان نمك گیر

قیامت قامتان نیزه بالا

دو بالا فتنه ی درگاه والا

شمار لشكری عرض نظر شد

كه خامه كوچه ی «شق القمر» شد

ز خوبان بس كه كثرت رفته در جوش

سهی سرو ایستاده سایه بر دوش

شد از شوریده سبزان نمك گیر

ملاحت زادگان شور كشمیر

ز رشك هر خرام قد موزون

تپیده تا به زانو كبك در خون

دلیران را كه آمد كینه در جوش

ز مژگان غلامان نیزه بر دوش

فلك از ناله ی كوس تهی پشت

گرفته گوش مهر و مه به انگشت

شده خوبان و گردان آهو و شیر

دهان، زخم و تبسم، برق شمشیر

سر زلف كمند تیغ بندان

دماغ نیزه  بالا بلندان

زره بر جان و تن چشم بلا بود

نهنگ و موج با هم در شنا بود

خدیو ملك دل محمود غازی

خراج عافیت را بی نیازی

به میدان خواندشان با جام و مینا

به رنگ شعله زار طور سینا

غلامی از پی دلبر فرستاد

نمك را همره شكر فرستاد

فرستاده نمی آزرد خود را

چو باد و برگ گل می برد خود را

كه تا چون رنگ و بو بر لاله افتاد

به دلبر از دل عاشق خبر داد

كه از قامت، قیامت را علم زن

بیا و عرض لشكر را به هم زن

بلورین گنبدان را خانه ی زین

به گردن نه، خراج كوه سیمین

بتان جلوه گر را پای تا سر

به خاك شرم رعنایتی فرو بر

دلیران را ز تیر موی مژگان

به چاك سینه افكن گوی پیكان

غلامان را ز مهر گیتی افروز

چو سایه از خجالت بر زمین دوز

جوابش داد ایاز لاله رخسار

كه آه از عاشق معشوقه آزار

چو در خلوت رخم برقع گشاید

در او هم چشم روزن كور باید

پی قاصد سراپا بر هوا زد

پیام غنچه بر گوش صبا زد

پیامش این كه ای صیاد غزنی

جهان عشق را بنیاد بی پی

جگر را چاره ی ناچار خود كن

دلی پیدا كن و در كار خود كن

***

ترتیب محمود ده خلوت به جهت صحبت داشتن با ایاز…

هوا در سردرویی چون شود گرم

خزان، گلگون و زرد از خجلت شرم

شود هر برگ كاه و كهربا گل

سراپا شاخ چنگ مرغ بسمل

صبا آن چنگ را دربر كشد ساز

چنین گردد ز عشرت نغمه پرداز

كه ای ساقی به می خواران صلا زن

ره بیگانه دل آشنا زن

ز خون زهد خشك دیرساله

بگردان اشك در چشم پیاله

درون خلوت غنچه نشستن

در دل بر رخ دریوزه بستن

كشیدن ها ز خون غم پیاله

كه تا یك نیزه روید شاخ لاله

سر شب تا طلوع صبح هر روز

گلوسوز و دل افروز و نوآموز

ندانم زین هوس كآشوب جان است

كه خلوت این جهان تا آن جهان است

همانا خلوت، آشوب بهشت است

ولی این آرزوی نسیه، زشت است

بیا ای ساقی لاله بناگوش

گل خلوت نشینان قدح نوش

نشین در خلوتی چسبنده با دوست

چو بادام دو مغز و تنگی پوست

شه آفاق ده خلوت گزین كرد

كه هر یك را نگارستان چین كرد

چه خلوت خلوتی دلچسب آرام

دو تن را جای بوس و گردش جام

نسیم طرف بامش ناله نی

غبار آستانش پرتو می

در او نقشی كه با حسن چمن بود

همه در رنگ و بوی یك سخن بود

از آن رو صورتش صورت نمی بست

كه می رفتند نقش و خامه از دست

غبارش، شاهد مشكین كلاله

كنارش گردش چشم پیاله

هوا كافور بیزی پیشه می كرد

خرد دیو جنون در شیشه می كرد

ستاره با همه داغ جگرسوز

به دوش شعله می لرزید تا روز

به خلوت فال زد چوبك زن وی

ز اشك می به روی شیشه ی می

چو خلوت را به شب روزن گشودند

چراغ دیده اش روشن نمودند

فروغ حسن خوبان در نظر بود

ز دیدن دیده ی خورشید تر بود

درآمد شمع بهر روشنایی

عصا بر كف چو كوران در گدایی

سبو و خم به هم هر یك حسودی

چو نورس گبری و كهنه یهودی

پی قانون زاری رشته چنگ

كشیده ناله را بر دار آهنگ

ایاز از در درون آمد خرامان

غبارش گلستان از باد دامان

بر رو با صفا نوعیش پیوست

كه در وی عكس خواهش نقش می بست

دهانی آنچنان غنچه كه خنده

ز تنگی خویش را بیرون فكنده

لبش یاقوت را بگداخته رنگ

به جام می كشان انداخته سنگ

صراحی از لبش در جوش كردن

گرفته خون مرجان را به گردن

نشست و خاستن را پشت سر كرد

رخ شرم و دماغ عشوه تر كرد

صلا می زد بده مجلس پیاله

كه تا سر زد دو نیزه شاخ لاله

***

خلوت اول و كنایت مرغ كباب با آتش

شب از زلف رخ گردون نمی شد

نظر لیلی و دل مجنون نمی شد

نمی نالید زنجیر جنونی

نمی بالید نخل سرنگونی

نمی زد گر شب از آشفتگی دم

نمی افكند بر گل طرح شبنم

بود گلچهره شبنم ریز دیده

ز شبخیزی دمیده یا چكیده

به وصل شب كه گیسوپوش گشته

زمین و آسمان آغوش گشته

به شب آن را كسی هرگز نبیند

تو را بر گوشه ی بالین نشیند

به هر هنگامه گرمی صحبت توست

تماشاها همه در خلوت توست

در این ویرانه بنیاد كهن دیر

بود معنی خلوت، خالی از غیر

نخواهد دوست عاشق را قدح نوش

كه نتوان دید رنگ باده بر دوش

شب وصل ار چراغ زودمیر است

گداز دل به آتش ناگزیر است

به سینه همچو دزدان راه گیرد

كمند چاره را كوتاه گیرد

شبی گر وصل افروزد چراغی

به باغی سخت مكروه است زاغی

به شب جان ها به هم آرام گیرند

ز یكدیگر ذخیره وام گیرند

صراحی دست در گردن نشانی است

قدح را بر دهن بوسه زبانی است

شبی خال بتان لیكن سیه مست

گره در روزگار خویش پیوست

نگه از بیم در پای مژه، جمع

چو پروانه كه یابد سایه ی شمع

در این تاریكی و باریكی شب

گرفته دست هم لبیك و یارب

به پای هر چراغ مجلس افروز

برودت، كشته ی پروانه ی سوز

ربود از شعله، سرما، بینی و گوش

در آمد چون نگار تر در آغوش

ز گرمی كلك شمع راست رشته

برات شعله را بر یخ نوشته

شبی كافسردگی در پرده ی اوست

پیاله، غنچه ی گل كرده ی اوست

شبی كافسردگی در بار دارد

به تاریكی و سردی كار دارد

علاجش ساغر است و عارض یار

ز مرغان برشته ناله ی زار

قدح پیمای خون محمود غازی

دلش آتشكده در عشقبازی

شد از كثرت به اول خلوت خاص

بر و بوم و در و دیوار، رقاص

شه مایل تماشا خلوتی ساخت

كه چشم گیتی از نظاره پرداخت

چه خلوت! خلوتی چون كنج دیده

دلی در قطره ی خونی تپیده

بسی چسبان تر از تنگی آغوش

دو تن را روی بر رو، دوش بر دوش

به رنگ كوچه ی گلشن، ره او

چو پیشانی گل، میدان گه او

به گنجایی، درونش، دوست با دوست

چو بادام دو مغز اندر یكی پوست

ز انگیز قلم در حسن تمثال

به مثل خویش می زد صورت انزال

ز بس معجز كه در صورت گری بود

هوا تا داخلش می شد پری بود

ز مینا تا شراب دیرساله

ز ساقی تا به دوران پیاله

همه در نشئه ی سیر پس و پیش

پدید آرنده ی خاصیت خویش

ز ساغر گونه را گلگونه ای داد

كله كج كرد همچون شعله از باد

برافروزد ز می چون روی گلپوش

جهد فریاد آتش آتش از هوش

به آتش مرغ بریان نغمه سر كرد

لب اشكی به خون شعله تر كرد

كه گر خامم دم تو سینه تاب است

نمك خورده به یك شعله كباب است

گل بی خاری اما می خوری خار

وزآن خارت فروزد نور گلنار

اثیر اقلیم خیل تاج پوشان

چراغ چشم خاكسترفروشان

سر زردشتیان را سجده آموز

كباب می كشان را مجلس افروز

سرشكم قطره قطره مطرب توست

كه هر قطره ز دستان دگر رست

منم خام و تو حسن ته برشته

به هر یك سرنوشتی برنوشته

به دود گریه ی من ماتمی هست

كه در شیون زند رقصیدن دست

زنی بر سوز جان ریش، خود را

بسوزی همچو عكس خویش، خود را

پدر، فولاد و مادر، سنگ گلروی

نسیم لاله زار داغ را بوی

چو رقصی، چشم خون گردیده ریزی

به پا موی پژولیده چه خیزی

***

تمثیل

به خامی سوخته جانی نفس زد

به رنگ برگ گل بر خار و خس زد

جوابش داد خام پخته رنجش

كه ای مخمور خونابه تراوش

چنانم سوخت خامی خشك و تر را

كه نشناسم ز خاكستر جگر را

نه آخر آتشی در خود فرو سوز

برون ده سوزی از حرف گلوسوز

كه من گوش آشنای سوز و سازم

ز گرمی های رسمی بی نیازم

مرا با گریه و زاری برشتند

ز اشك و نوحه خاكم را سرشتند

***

پاسخ آتش مرغ كباب را

به خارایی خوردگر آهن ناب

جوابی خیزد از خوردن جگر تاب

به برگستان گل در ناله زار است

سوالی را جوابی در كنار است

برون آرد چو روی تیر تركش

جواب است و جواب تند و پركش

مگر آتش به پاسخ می گراید

كه چون شیر گرسنه می سراید

زبان داننده ی آتش كباب است

كه اشكش، مطرب بزم شراب است

كشد پروانه اش دامن ز دودش

كه تا صیدی به دام آرد صعودش

دهان بر جوش خنده می دراند

زبان را می برد، برمی پراند

چكد هر قطره ی خون كز زبانش

به رقص شیون آید در دهانش

زبان دان كباب آتش ناب

كه خونش بلبل دستانست خوناب

نرقصد بی دم آهی زبانش

به سوز جان سرشته مغز جانش

به سر مویی سرش موید پریشان

به چاك سینه اش تیغ خروشان

به مرغ بابزن آتش برآشفت

سخن را تاب داد و اینچنین گفت

كه ای شیرین نمك در تلخی جوش

اگر خامی، مشو یك لحظه خاموش

شود بویت دماغ آشوب مستان

كشد بر روی مستان سنبلستان

ز خامی چون شوی خاموش ناله

گشایی زلف آهی دیرساله

دماغ آن كه سوز دل پذیرد

نفس را چاشنی از بوی گیرد

***

تمثیل

به داغ شعله داغ لاله رو كرد

چنینش در جگر ناخن فرو كرد

كه چونی ای گل یك روزه چونی

خزان عقل و گلبرگ جنونی

جوابش داد آن خام فروزان

تو را دامن همی سوزد، مرا جان

اگر آتش و گر مرغان زارند

روان آبشخور از یك چشمه دارند

اگر آتش ز مرغش آب و تاب است

وگر مرغ از گل آتش، كباب است

ز مرغ و آتش آرم در بر جمع

نهال نوبر پروانه ی شمع

***

خلوت دوم شب و كنایت شمع با پروانه

شب هر روز باشد شور دیدار

كه گیری چاشنی از بخت بیدار

شب بی چشم شبخیزی جگر لخت

ندارد روزن بهروزی بخت

شب سنبل برون رسته از این باغ

پیاله داغ و ساقی داغ و می داغ

كم از نرگس نه ای ای چشم بیدار

سری بر دوش گیر و كاسه بردار

كه چندان بی سر و بالین كنی خواب

كه خاكت باد گردد آتشت آب

بده ساقی می و ساقی بده می

به گرمی در شب از دم سردی دی

می ای درده كه در ظلمت چو ماند

پیاله در عنان، مشعل دواند

گر آن می، خون من باشد فروریز

رگ گردن مشو با تیغ مستیز

شب و سرمای سخت و طاقت سست

چو مینا خون می در گردن توست

شب افسرده باید جرعه نوشید

در آب و آتش میخانه جوشید

برودت را به جامی دفع می ساز

كه تا گردی از این شب خانه پرداز

شبی چسبنده و تاریك چون قیر

به زیر بار رنگ خود زمین گیر

در افسردن چراغ دم گسسته

فرو هشته ز لب بینی و بسته

قدح سوزان جهان آیینه آباد

گرفتی خویش را سال دگر باد

سواد چشم مشتاقی است سوده

كه شب در دیده ی مردم نموده

فلك را چشمه ی شوریده شد گم

به خون پنبه های داغ مردم

زن هندو سر شو را جدا ساخت

برهنه طفل را در نیل انداخت

چو آن طفل برهنه غوطه ور شد

تبسم كرد و عالم پر شكر شد

چراغ بی چراغان شكسته

پی مویی به تاریكی نشسته

جهان را مرهم داغ دل ریش

غلام بی بهای خنده ی خویش

ایاز و شه به خلوت در خزیدند

سر انگشت و لب شیرین گزیدند

چه خلوت خلوتی رنگین و شاداب

لبالب ساغری از باده ی ناب

فروزان خلوتی چون شیشه ی مهر

درش چاك گریبان پری چهر

مرا كلكی كه ناف تیر سوزد

به اشكی، شمع این خلوت فروزد

پس صد قرن اگر چشمی فشارد

به مژگان، ریش حرف عشق خارد

مركب را كند نقش و چكاند

هنوزش آستین صورت فشاند

چه خلوت پر ز گل های رخ یار

تهی از خار خار خار اغیار

ز آب و شكر و تصویر استاد

چكیدی بوسه ی شیرین ز فرهاد

همیشه روزنش در سیر گلگشت

چو آن خونی كه گرد دیده می گشت

در آن خلوت كه جانی راست در وی

ز جانان بوسه ساقی نقل لب می

پیاله چشم زخم روزگار است

گرسنه چشم را دوری چه كار است

بطك آن بیضه كاندر زیر پر داشت

به بازی ساقی بازنده برداشت

از آن بیضه كه او را مرغ می زاد

به مستان زرده ی خورشید می داد

كسی كآن آتش اندیشه می خورد

به هم جام و شراب و شیشه می خورد

در آمد شمع بر پا، كنده بسته

به مجلس اشك ریز و سر شكسته

به زخمش نازكی ها جا گرفته

گذار خون ره بالا گرفته

پریده چشم هایش از پی خون

كه گیرد حلقه ی زنجیر مجنون

سر زنجیرش از سر برگذشته

شكنج عنبر لرزنده گشته

سرانگشتی ز اشك بسته سر كرد

قلم را تیشه ی كان جگر كرد

ورق از دفتر پروانه بگشاد

چنین از خامه، دود دل برون داد

كه ای نامه به زیر پرنشسته

گشاد نامه را بر بال بسته

از آن در سوختن جانت دلیر است

كه جان چرب دستت شعله گیر است

***

تمثیل

شبی خورشید آمد نزد خفاش

كه سازد شعله را مقراض كالاش

مژه خواباند شبگرد نهان روز

كه ای زرین چراغ سرنگون سوز

چنان مخمور نور و مست نارم

كه تاریكی كند دفع خمارم

به صورت، مرغ عیسی، آفتاب است

سخن، پیمانه و معنی، شراب است

اگر پروانه هم خفاش شمع است

ولیكن دفتر دیوان جمع است

پرش تا می نویسد وجه پرواز

شود باقیش دام جان دمساز

***

پاسخ پروانه شمع را

ز سردی ها كه پاسخ در نفس داشت

به پهلویم سمندر در قفس داشت

چنان شد گرمی دل، سرد بازار

كه دندانم جگر می خورد چون ناز

چو بر پشمینه پوش دل در آغوش

زده خود برگ سبزی در پس گوش

ز پاره پاره ی دل، غنچه غنچه

به روی سرخ از دست تپانچه

به گلخن، اخگری بردم شب دوش

كه از سنجاب گیرد خرقه بر دوش

به رویم از زبان شعله آشفت

درشتی های خار از ته برون رفت

كه ای سازنده ی بزم معانی

بم و زیر سروش آسمانی

مكن ز آهنگ پاسخ، پرده را پست

كه با هر مشربی، آشفتنی هست

به شمع تاجور، پروانه دم زد

دلش بر طبل و آهش بر علم زد

كه ای از موم كافوری كفن پوش

شهید شعله ات بر دوش سرجوش

ز چاك سینه ی خود تا جگرگاه

كشی آه و فشانی آه بر آه

به مجلس، نیزه ی خطیت بالا

سرشكت گشته زنجیر سراپا

همه زلفی به پایین راه دارد

تو را بالا دوی از آه دارد

سرشكت می زند دندان به دندان

سر خود می خوری خندان و خندان

گرت از من خراشی در دماغ است

مزارم سایه ی پای چراغ است

***

تمثیل

شدم صبحی گل خاكستر خویش

بر آن گل شبنم خونابه ی ریش

ز تار آه بخیه تازه كردم

ورق های جگر شیرازه كردم

سراسیمه به رقص آمد شرارم

كه من شیون نژاد روزگارم

ز ساز آن كه این سوز آفریده ست

جگر بر شمع و پروانه دریده ست

اگر پروانه ور شمع است در پیش

كه می گیرند هر یك لذت از خویش

از آن بهتر كه مطرب را دهم راه

درون دایره چون هاله ی ماه

***

صفت خلوت شب سوم و كنایت مطرب با دایره

شب كافر مبادا سر به بالین

كه باشد تلخی دین، خواب نوشین

چو شب تابد به هم تار مدارا

ز آه خویش باید یافت خارا

خیال خواب اگر بافی تباه است

پس زانو نشستن كارگاه است

شب تار و دل تار و غم تار

چراغ راه باشد چشم بیدار

چو آید شب به خواب سینه ریشان

رهش تا دل بود آه پریشان

شبی همچون دم زاهد، فسرده

یخ نوبسته لیكن سالخورده

چنان از تیرگی گم كرده دم بود

كه صبحش، خنده ی شام عدم بود

به تاریكی چنان كرده نشیمن

كه دود كلبه شد همراه روزن

شبی خضر ره ظلمات گیسو

سواد مركز پرگار ابرو

ز رنگش تیرگی را چشم بیدار

مژه بر هم نهادن بود دشوار

شبی از دود دوزخ، یخ گرفته

درازی از ره فرسخ گرفته

صدا می داد یخ بر یخ شكستن

ز هر شعله در دوزخ شكستن

ز بس سردیش مغز جان و تن بود

ز موج آه حسرت در كفن بود

ز لرزیدن، نفس پرداز و دم گیر

به رعشه همچو زال زنگی پیر

فسردن نوعی اش می بست بر خاك

كه می شد پاره پاره، جام افلاك

چنان بستی قمر را كاسه ی شیر

كه سلخ و غره گشتی قفل تعبیر

نگارین خلوتی آراست محمود

كه آغوش نگار نازنین بود

نگارین خلوتی خالی ز اغیار

غبار خاطر آنجا رنگ دلدار

چه خلوت! خلوتی در گل نهفته

چو نوبر غنچه ای اندك شكفته

سرشك رشك زهره دیدبانش

فلك افتاده از یك نردبانش

ز آبش، غرق، صورتخانه ی خاك

چو عكس حسن در آیینه ی پاك

لب نقش از مكیدن نقش بسته

شكستن را صدا افتد شكسته

چه خلوت شد طرب را گام معراج

به ساز و مطرب و می گشت محتاج

نفس سرگوشی ای بر گوش نی زد

دمش دامان به آتشگاه می زد

قدح گل كرد و از گلبن فرو ریخت

همه گلبرگ خونین در گلو ریخت

ز مینا قهقه طاووس برخاست

بر آهوی صراحی چتر آراست

پرید از شاخه ی آواز آهنگ

پیاپی نقش رنگ از پرده ی تنگ

رخ مطرب ز گل بر دیواره ریخت

گلابی كش فغان از پوست انگیخت

به هوش آوردش و با او چنین گفت

كه ای با آب و آتش ناله ات جفت

سر و سرحلقه ی حلقه به گوشان

سراپا عرصه ی ناله فروشان

پی پاكوبی خوبان سرمست

به صد دستان برآیی بر سر دست

دم قمری ز او فرمان ده هوش

كه تا از فاخته ضربت كند گوش

به دامان پرافشان گل برافشان

كه تا گردد پرافشان نوبرافشان

ز مغز دور چنبر بفكن این پوست

كه ناله دوست نبود سیلی دوست

فغان كز استخوان و پوست باشد

نه دشمن رس، نه لایق دوست باشد

چو لاله، گوش و مهر گوش می باش

صدا را برگ گل از ناله می پاش

***

تمثیل

به طبل دل زدم دستی شب دوش

كه از آهنگ شهبازش كنم گوش

شد از طبل این چنین آوازه پامال

كه محرم نیست این جا صورت خلخال

چو از تیغ مژه فرمانش نآید

نوای خون چكیدن هم نشاید

***

پاسخ دایره مطرب را

سحرگاهی كه گل را رنگ بودم

ز یارب گوش بر آهنگ بودم

نه لبیك از لب یارم شنیدم

نه بحران جگر از تب كشیدم

ز سر گوشی چو ابرو خم زدم خم

به غم در حین شادی دم زدم دم

نه از خم راست شد آهنگ جایی

نه از غم ناخنی زد بر نوایی

نه عشاقی، نه معشوقی، نه دردی

نه گامی و نه راهی و نه گردی

نه اوراقی نه علمی نه كتابی

نه درسی نه سوالی نه جوابی

به گوشم خورد كز دل جان به تنگ است

شكست شیشه را پاسخ ترنگ است

جواب نوش باشد نیش زنبور

جواب عذر مرهم زخم ناسور

***

تمثیل

به دام عنكبوتی پرده بستم

چو دیده در پس پرده نشستم

مگس آهنگ بالی ساز می كرد

چنین خون در دل پرواز می كرد

كه نغمه باف پود و تار قوتم

هزار كارگاه عنكبوتم

جواب از ساز بالش زد بر آهنگ

كه ای دستان زن این پرده ی تنگ

نصیبت از مقام جان وداع است

كه صاحب پرده در شور سماع است

قدید قسمتی در پرده ی تنگ

كه از دایره بیرون نیست آهنگ

چنین از دایره برخاست فریاد

كه ای مطرب بده افسانه بر باد

همه روی از تپانچه سرخی آرد

ز سیلی روی من در زردی آرد

مهم از چنبر خود هاله دارم

خروش مهر چندین ساله دارم

شود ماهیتم هر شب هویدا

چو ماه چارده از ابر پیدا

ندارم شكوه از بیگانه و خویش

به ضرب دیگری می نالم از خویش

دمی آبم دهد جوش ترانه

گهی آتش به فریادم زبانه

ز نطق خود نی ام حرف ورق مال

كه ضرب دیگری گوید كه می نال

دریده پوستی بر تن مشوش

دمی بر آبم و گاهی در آتش

***

تمثیل

رسید افسانه گوی جان خروشی

به چنبر مانده ی دایم خموشی

زدش دستی به لب كای عود خاموش

ترنم زد كه هان این ناله كو گوش

من و تو نه به قانون می خروشیم

فغانی می خریم و می فروشیم

نواسازی كه ناله آفریده ست

به جرأت زهره ی ناله دریده ست

همیشه بر سر بالین بیمار

نفس را آوریم و نی به تیمار

نیارم ساعتی خاموش بودن

دهن بستن سرا پا گوش بودن

***

صفت خلوت شب چهارم و كنایت نمودن نفس با نی

شب تاریك و ره باریك و دل مست

ندانستم كجا افتاد از دست

نبودیش از شكستن شیشه خاموش

كه صوتش ره نبردی جانب گوش

شب مردم كه غافل می شود روز

ندارد ساز فردا پرده ی سوز

چو شب خوابی سرانجامت تمام است

به تن خونت، حلال و جان، حرام است

شبی در پیچ و تاب موی زنگی

گره در بوی خون از تیره رنگی

به خود تا حشر می پیچید و می رفت

شكنج زلف برمی پیچید و می رفت

شبی دور و دراز و تیره و زشت

همه عضویش چون انگشت انگشت

در این شب كآبروی باد دی بود

سزایش آتش رخسار می بود

به نوعی از برودت، صلب می گشت

كه بر یك دانه، نه دستاس می گشت

چنان افسردگی گرمی شكن بود

كه آتش، پنجه هایش در دهن بود

چو شعله، شاخ گل از جا برانگیخت

ز بس لرزید رنگ و گرمی اش ریخت

شب از دود كباب پاره دل هاست

بر این خاكستری كآن بر سر ماست

بر این گهواره ی فیروزه بسته

سر بی تن، ز طفل نیم خسته

ز بس سردی، سرش افتان و خیزان

مگر سر می رود از تن گریزان

عسس را سایه و شمشیر را رخت

بتان را كاكل و عشاق را لخت

طراز پیشه ی یاران دو رنگی

به هر بالین كشان چون زلف زنگی

نه شب باشد كه بر هم بافتندش

كه من آهن كشیدم، تافتندش

چه بازی های شیرین ریختندش

مقابل پرده ای آویختندش

كسی خلوت ز سنگ و گل بر آرد

كه محتاج است، چشم و دل ندارد

در خرگاه دل را دیده كردند

سرای بخت بر گردیده كردند

رقم از موج بر جام شراب است

كه غم آباد و آب و گل خراب است

شب سرما و كنج بی نوایی

ز گرمی، آرزو كردن گدایی

خیال دوست تا مهمان چشم است

مژه بر هم زدن نقصان چشم است

پی نظـّاره نرگس زاری ای كن

گلستان را پیاله كاری ای كن

تهی كن خانه كآمد خانه پرداز

به یك ایمای غارت گونه ی ناز

شه غزنی شهید غمزه ی یار

گریبانش ز خون دیده گلنار

به خلوت نقشی از چین و چگل زد

كه هر سنگ و كلوخی راه دل زد

چه خلوت خلوتی جون تنگ شكر

كه چسبیدی به هم ارواح و پیكر

درش چون روی عاشق، كاه دیوار

هوایش آه معشوق هوادار

زمینش دسترنج لاله كاران

گلش چون طینت صورت نگاران

ز خشتش اشك در دیده شتابان

چو عكس مهر در آیینه تابان

گلش ز آب و گل حسن خورنق

نگارستان چین را حسن و رونق

در این خلوت ز تاب سردی دی

كه می لرزید بر آتش، دل می

عروس شعله‌ دستی بر گل افشاند

سر زلفی به دوش رقص پاشاند

سهی سرو چمن آباد كشمیر

كه آب خضر بودش گرد شبگیر

درآمد از در خلوت پرستان

ز شادابی، گلستان در گلستان

رخش عید بهار كشور دل

به قربان لاله، مرغ نیم بسمل

به پیش هندویش كز ترك زاده

مژه شمشیر بر دوش ایستاده

نهالش را چمن آغوش خود كرد

كمند زلف را همدوش خود كرد

به لعلش چشم مینا چون كه دیدی

به تاراج شكر طوطی پریدی

اشارت شد به نوشین یار پرشور

كه دل را می گزد چون نیش زنبور

كه ای ساقی به روی همچو لاله

پیاله در ده و در ده پیاله

صراحی را بخندان و تهی ساز

بیا و قطره ای سوی خم انداز

ز جام می برافروزان چراغی

دو بالا كن ز كیفیت دماغی

چكید اشك كباب و نغمه سركرد

لب خشكی به خون دیده تر كرد

كه ای عود از جگر، دودی برانگیز

بخور نغمه ای در مغز جان ریز

اگر از سینه ات دم برنیاید

نشاید یا بپاید یا نپاید

نفس در نی درآمد عاشقانه

فغانش از پی زاری روانه

كه در نی سر دهد باد نفس را

ز مرغ روح پردازد قفس را

چو بر گوش نفس خورد این  ترانه

به نی رو كرد و شد تیر نشانه

كه ای انگشت بر چشم خروشان

ترنم كوچه ی ناله فروشان

ز حق دم زن كه دمساز نفس اوست

حریف ناله های بازپس اوست

خراش ناله ای كز سینه سر زد

از او سر كرد و ناخن بر جگر زد

***

تمثیل

به تار نغمه سازی زد نوایی

درون پرده ی گوش آشنایی

ز گوشش پرده بر آهنگ تازید

كمند دود دل بر شعله یازید

كه نه از تو نه از تار است این ساز

ز پرده پردگی بیرون دهد راز

نفس در استخوان من فرو دم

كه چون آمد شدن كردی، دمادم

گره گشتی چو جا در ناله ی زار

كمند چین به چین در حلق گفتار

دم آخر كجا خواهی شد از تن

كه دستت دوست گیرد پای دشمن

بدم بادی، سبك گلشن به هم زن

وجود ما و من را بر عدم زن

***

پاسخ نی، نفس را

به بزم دوست یعنی با غم دوست

كه مجلس او و شادی او و غم اوست

اگر بر تار خوردم ناله پر زد

گرفتم ناله را، دردش به در زد

به هر تیغی و هر زخمی در این رزم

به هر سوزی و هر سازی در این بزم

اگر در نی فرو بردم نفس را

به شاخ گلبنش دیدم قفس را

تنم با استخوان شد كیسه ی نی

كه بی صاحب نفس نالیدی از وی

نوایش آن كه ای نوكیسه ی غم

كهن شد در درون سینه ات دم

دمی خون جگر شو در ته پوست

ز مغزت گوش كن نالیدن دوست

نی از تنگ شكر برداشت فریاد

كه باد آورده را هم می برد باد

مدم در قالب پوسیده، جان را

به خاك خود رسان این استخوان را

كه دارم از زبان بی زبانی

خراش درد دل را داستانی

منم آن خامه كز دم می نویسم

فغان و ناله در هم می نویسم

به آن خاكی كه نافم را بریدند

دهانم را به نالیدن دریدند

به سیر كوچه ام گشتند گستاخ

گشادند از جگر بر كوچه، سوراخ

چو زد بر هر لب سوراخ انگشت

برون جوشید از او معبود زردشت

ز بندم، شور بی قیدی چشیدند

ز چشمم، زخم ها بیرون كشیدند

همان بهتر كه هر جا رسته باشم

به خون و خاك، دم را شسته باشم

ز جانان هیچ تن، دوری مبیناد

شب دشمن به روز من نشیناد

***

تمثیل

نی ای را نایی ای بگرفت در چنگ

برون داد از دم بی پرده آهنگ

كه ای از دیگران زنده به یك دم

منادی هزاران راز همدم

ز ناله آفرین تا دم نگیرم

فغان از گفته ی همدم نگیرم

كه هر یك ناله تركش بند خیلی است

ز الماس جگر آرنده سیلی است

ته یك ناله را كز دهر یابند

در آن دانستگی یك دم نپایند

بیا چون ما و تو در تركتازیم

سبو را بر سر خم تاج سازیم

***

خلوت شب پنجم و كنایت نمودن خم با سبو

شب تاریك و دود سوز و ساز است

بلا را هم سر زلف دراز است

سیه ماری است هر چینش به گردن

كمند اژدها را حلقه كردن

چو شب این رنگ دارد، وحشت آرد

به صید وحشیان رنگی ندارد

از آن رو جمله پیچ و تاب باشد

كه صید وحشیانش خواب باشد

چو رنگ شب چنین شد خواب وحشی ست

كه راهی سوی دشت دیده اش نیست

چنان گردید كم بیداری و خواب

كه هر یك بر دری گردید بی تاب

شبی آن نوع در خون غوطه می خورد

كه درمان ره به درد دل نمی برد

به ظلماتش ره خضر سخن نه

نفس را رفتن، اما آمدن نه

مركب در گلش خوناب گشته

چو شیشه زهره ی او آب گشته

گرفته نوعی از افسردگی تب

كه خوابیدن بدی جهل مركب

هوایش را فسردن آنچنان داشت

كه اخگر، شعله در زیر زبان داشت

به هم نوعی رگ و خون سده می بست

كه نشتر می شكست و خون نمی جست

بدن در خون ز بس خشك و تری بود

بر او كار بقم نوحه گری بود

رگ روین مجس بودیش كم پی

كه ماندی دست از خون بستن وی

چنین شب كآسمان سرگشته می گشت

ستاره همچو داغ لاله در دشت

شه گیتی یكی خلوت بیاراست

كه مو از خامه ی ارژنگ برخاست

چه خلوت! خلوتی، گلزار خامه

نگارستان سحر كارنامه

ز رویش چشم زخم آسمان دور

همه جانش به رنگ سینه ی حور

در و دیوار و بام و آستانه

به خوبی هر یكی معشوق خانه

غبار درگهش رنگ شكسته

نسیمش، صوت آهنگ شكسته

چنان تصویر شد برچیده دامان

كه خلوت بودشان از پی خرامان

به نوعی گشت صورت گلشن هشت

كه بد خلوت به دوش ناله در گشت

ز خال دلبران لاله رخسار

به ایما دانه چیدی مرغ دیوار

لب ساقی و نوشانوش مستان

صلای نوش نوش می پرستان

خم از بحر درون جوش پیوند

كف دیوانگی را بر لب افكند

شتر چون مست شد در كف فرو شد

دبه از لب درافكند و سبو شد

سبو را بانگ زد كای دست بر گوش

مؤذن در خرابات از پی هوش

دل میخانه ای در چنگ ساقی

برون ریزی ز غنچه، رنگ ساقی

به قد كودكی گریان در آغوش

سراپایت شكم تا چنبر دوش

دهانی چون پیاله شیر خوارت

ز حلق گریه و خنده گسارت

چو از آغوش بر دوشت برآرند

ز دوشت تاج لعلی بر سر آرند

برون آر ای گران پا پنبه از گوش

كه جای تو سر است و دوش و آغوش

از آن، این گرمی بازار داری

كه خون سرد من در بار داری

ز خون آبستنی چون غنچه ی بكر

چو افتی ریزی از لب لاله ی فكر

ز من بیرون فتادی در من آویز

چو طفلان در كنار و دوش بگریز

***

تمثیل

ز دریا قطره ای روزی جدا شد

دماغش، كارگاه ناخدا شد

به موج افكند دریا، چین ابرو

به توفان، تلخی شورابه ی او

كه ای قطره چرا از من جدایی

مگر طفل سرشك ناخدایی

اگر دخل چمن ور خرج دشتی

كه سوی شبنم من بازگشتی

در آشوب كنار من تلف شو

گهر را مردم چشم صدف شو

به من نزدیك شو كز خویش دوری

برای گریه ی نیسان ضروری

میان ما و تو، قطع این مثل كرد

غم اندیشه در كار عمل كرد

***

پاسخ سبو خم را

دم صبحی صبوحی كرده یاری

حیات ساغر و مرگ خماری

كلاه رندی اش بر گوشه ی گوش

ترنم، شیرگیر نغمه ی هوش

برهنه پا و رقصان، دشت رفتار

چو كبك مست تا زانوش شلوار

ز قهقه بر جهان می خواند و می رفت

سرشك خنده را می راند و می رفت

كه ای رندان تسبیح خرابات

خرابات شب و ذكر مناجات

سبو از می خم از می جام از می

جباب و موج را چشم و دل از پی

سبو دوشیزه بكر زاهدان است

پیاله چشم مست شاهدان است

***

تمثیل

شدم روزی خراب كاسه بازان

درون كارگاه كوزه سازان

ز اشكم، كوزه، جوش مختصر شد

ترانه جوش تاریخ جگر شد

كه من خاك فلان بن فلانم

مپرس از كوزه گر، نام و نشانم

سبو زانو زد و با خم برآشفت

كه ای دور شكم با گردنت جفت

منه انگشت بر حرفم كه داغ است

مزن دامن كه در دستم چراغ است

سرت برخشت اگر لوحم نخوانی

سرشت سرنوشتم را ندانی

من آن طفلم كه هستم رهزن هوش

ز دوشم بر زمین ننهند و آغوش

مگو تا نشنوی مهر دهن باش

به گوهر چون صدف گوش سخن باش

***

تمثیل

نمكدانی و داغی یار گشتند

به آمیزش قناعت كار گشتند

مگر داغ آرزوی چاشنی كرد

برآمد از نمكدان حمله ی گرد

چو صورت نقد سوزش را محك شد

هوس پخت و ز معنی بی نمك شد

من و تو خاك درگاه وجودیم

عدم را ظرف خوناب نمودیم

یكی همچون تن گردن زده راست

به یك پای گلین پیل برپاست

یكی دستی گرفته بر بناگوش

چو طفل شروه خوانی بر سر دوش

یكی آبستن خون بخیلان

یكی لعب دبه در پای پیلان

از آن بهتر كه سر از گل برآریم

به هشیاری و مستی روی آریم

بیا تا دست هر محتاج گیریم

ز هشیاری و مستی باج گیریم

***

صفت خلوت شب ششم و كنایت مستی با هشیاری

شب تاریك و آتشبازی آه

دل بیدارخواه و جان آگاه

شرر كز آه موشك می دواند

شهاب از مو به مویت می جهاند

از آن جستن شیاطین رجم و مشكند

به خرج سوختن خاشاك خشكند

شب آمد دام صیاد بهشتت

كمین كن بر سر بالین خشتت

كه گر بالین بسازی پاره خشتی

سر بی برگ بالین بهشتی

شبی در كاوش دل های افگار

ز ناخن پر جراحت تا به رخسار

ز عكس تیرگی معنی تبه شد

سخن آن شب، رخ بختش سیه شد

ز تاریكی و سردی قاف تا قاف

زمین و آسمان، آیینه ی صاف

به دامان اشك گمراهان نمك داشت

علم های سیه سر بر فلك داشت

یمینش را به كف انگشتر آورد

جهان زیر نگین یخ درآورد

به مژگان، لخت دل گلدسته می شد

چو اشك شمع بر هم بسته می شد

درون خلوتی محمود رو كرد

كه از غیرت فلك را تندخو كرد

چه خلوت زهره ای در دامن خاك

گواراتر ز اشك دختر تاك

ز تمثالش كه روح جان و تن بود

قلم موی دماغ خویشتن بود

كسی در وی اگر یك دم نشستی

ز خوبی تا قیامت نقش بستی

هر آن خشتی كه از طرح بنا بود

همه آیینه ی گیتی نما بود

تماشاپیشه را در جلوه سازی

در و دیوار نقش بوسه بازی

در آن خلوت سپهسالار مستان

كه می زد غوطه در خون گلستان

صراحی آمد و لبریز خون ماند

دعای چشم زخمی بر قدح خواند

همه اسباب شادی جمع گردید

قدح پروانه مینا شمع گردید

دل پروانه از شمع كه افروخت

چو خونش دیگری می خورد و می سوخت

از این شمع و از این پروانه ی مست

ز خاكستر گل خون گشته ای هست

ز شاخ دست ساقی می دمد چست

كه كاش این گل ز آب و گل نمی رست

به هشیاری چنین تندید مستی

كه ای گرد سرای خودپرستی

پیاپی از سرا بیرونت روبند

كف پایی ز پی بر فرق كوبند

از آن كوب افتی و بر در نشینی

بجز بر در زدن راهی نبینی

شتر چون مست گردد می كشد بار

شتر گربه است كار مرد هشیار

تویی از كعبه و بتخانه فرموش

منم این هر دو در را حلقه ی گوش

منم مستی و شور روزگارم

كنشت و كعبه را كامل عیارم

ندانم وقت رفتن زیر هر گام

كه راه در كدام است و لب بام

***

تمثیل

به زورق مست و هشیاری نشستند

خمار هر دو را نوعی شكستند

از آن دریای خون، سرمست بگذشت

چو اشك ساخته، هشیار برگشت

***

تمثیل

مسیحا نشئه از دردی كش درد

ز هشیاری و مستی امتحان كرد

قدح بر فرق هشیاری زد و گفت

كه ای با طاق درگاه خرد جفت

همان مستی و هشیاری خمار است

نزول شأن و نوعی شأن دار است

اگر مرد «انا الحق» مست می بود

عروج دار نامردی ز پی بود

همان مستی كه هشیاری است پستی

كه بالا دست آمد پای مستی

***

پاسخ هشیاری، مستی را

سوال پاسخ از هشیاری توست

میاندار غم ناچاری توست

جواب از هوشیاری می كند گل

كه لبریز است این پیمانه از مل

جواب از خامی جوش كباب است

برشته سوخته چون آفتاب است

جواب از آب و سنگ جوی آید

ز دریا جز فرو بردن نیاید

منم دریا و مستی، ساحل من

حباب موج طوفانش، دل من

ز هشیاری به خود چون راه بردم

به مستی تا قیامت پی فشردم،

كه چون در روز محشر خیزم از جای

ندانم سر به جای پاست یا پای

اگر بر روی جان ور بر دل افتم

به هر جانب كه افتم بسمل افتم

به مستی، هوشیاری ریخت در پوست

كه ای بی مغز دشمن كامی دوست

من و تو نشئه ی جان آفرینیم

به خودكامی چنینیم و همینیم

درون خانه، مهمیز سپندی

به دوش و پشت هر در شهربندی

نه در كعبه، نه در بتخانه، جایت

برون داخل و خارج سرایت

نه رفتن می شناسی، نه نشستن

نه بستن یاد داری، نه شكستن

***

تمثیل

میان شیشه و سنگی جدل شد

نزاكت با ستم، دست و بغل شد

شكستن چون به كار هر دو در تاخت

ترنگ شیشه كار خویشتن ساخت

ز هشیاری و مستی دل شكستن

نیارد نقش حق بر دیده بستن

دل حق دیده را در سینه ی مرد

ز هر درمان كند جای دگر درد

دل مست و غم هشیار گیرم

ز ساقی، نور و از می، نار گیرم

***

خلوت شب هفتم و كنایت ساقی با می

شب ظلمت از آن رو دلفروز است

كه خاكش خونبهای خون روز است

درون پرده ی شب، صورتی هست

كه نتوان جز به معنی نقش او بست

گل چشم سحرخیز شب افروز

كه می پاشد در ناسفته بر روز

دل شب خیز را بر آسمان دوز

كه شب از ساز او گل می كند روز

ز انجم، پنبه ی داغی كه افشاند

ز خونش باز بر افلاك چسباند

شبی چون عنكبوت تیره و تار

تنیده بر جهان از دود دل تار

ز خونش بافیش در دام بلاخیز

فتاده سرخ زنبوران خونریز

شبی اینش شكار و دام آن بود

سر فتراك، آه خون چكان بود

ز آه تیره روزان نخل بسته

سیه زاغی به شاخی برنشسته

اگر پروانه اش تبخال می شد

ز دوزخ هفت بند بال می شد

چنان سرما اثر می كرد در شمع

كه پای شعله، یخ می بست بر شمع

چو آتش برگ گل از خار می دوخت

مثال عكس خود چیزی نمی سوخت

در آن شب خلوتی آراست محمود

كه طاق روزنش، ابروی مه بود

چه خلوت! خلوتی دلچسب و رنگین

ز تنگ شكر و آغوش شیرین

ز بس در حیرتش دیدن سخن داشت

نظر، انگشت مژگان در دهن داشت

در آن خلوت كه رشك بوستان بود

ز شادی، ژاله، اشك دوستان بود

ایاز آن می فروش بزم افسوس

دهان تنگ او، سرچشمه ی بوس

تغافل، حاجب دیوان حسنش

ملاحت، جنس ته دكان حسنش

مژه، جلاد قربانگاه رویش

جهانی در پی یك تار مویش

لبش نرخ نمك را بر زبان داشت

نمك می گفت و شكر در دهان داشت

چو می شد نرگس او عشوه آلود

نزاكت، پشت چشمش را می آلود

درآمد زهرریزان از در شاه

رخش زد بر فلك، خرگاهی ماه

قدح، سیب زنخدان شد برونش

سهیل آب گردیده درونش

لب ساقی به می، بیهوشی افكند

چنین از نوشداروی شكرخند

كه تاكت از رگ جان كه بالید

دل پر خونت را پای كه مالید

كجا انداختی از خود ریا را

كه آتش برنتابد بوریا را

***

تمثیل

دچار زاهدی شد شوخ و مستی

ریا را شعله ی آتش پرستی

كه بر زاهد فشاند جام مل را

ز قطره قطره ی می، برگ گل را

فرو شد در تری آن زاهد خشك

كه پوشد پرده بر غمازی مشك

به بویی زهد را همرنگ می كرد

بساط نشر را تا حشر طی كرد

تو را تا رنگ و بو در لاله سازی است

در این گلشن ز روی من، نمازی است

حبابت، عینك خورشید باشد

كه از قبله نما موجب تراشد

ز دامت، زلف من بر خویش پیچید

گره بر حلقه ی تشویش پیچید

برافروز از چراغ بی غمی، رخ

لبی شیرین كن از تلخی پاسخ

***

پاسخ می ساقی را

به گلزاری كه گل سرجوش خون بود

حباب غنچه، اشك سرنگون بود

قلم منقار كرده، مرغ گلزار

به مشق چاشنی ناله ی زار

بنفشه، دانه در تابه فكنده

شكوفه در شكر سرجوش خنده

بنفشه سبز رنگیش از در و دشت

گرسنه عكس رنگ تیرگی گشت

ز داغ لاله شد خاك تپیده

بساط دیده ی سرمه كشیده

به نوعی آه سنبل رفته بر باد

كه از شام غریبان یاد می داد

شقایق، نسترن را دود می زد

دم از صبح شفق آلود می زد

شقایق كاو ز مشك و خون شب رست

به پاسخ از زبان، مهر سخن شست

***

تمثیل

شبی كشتی به خونم زد مه نو

كه ای در هر دو عالم یك قلمرو

سرت آیا چرا بالین ضرور است

در آغوشت، خیال خواب حور است

سری برداشتم كای ابروی دوست

كه روی كافر و مؤمن سوی اوست

ز خون دل اگر افتم نی ام مست

ز اینجا پا و ز آنجا می كشم دست

زنم چون موج دریا، دست و پایی

كه گیرد دست بختم، ناخدایی

ره اینجا و اگر آنجاست در پیش

قدم باید زدن بر ریش و بر نیش

به ساقی می چنان گریان برآشفت

كه خندان شد در آن آشفتن و گفت

كه ای گل! عشوه در كار صبا كن

به نوشم چون صراحی، گوش واكن

به گرد لب، خطت سرسبز گشته

برات موج بر كوثر نوشته

رخت گلزار را پیمانه گردد

طبق هایش پر پروانه گردد

لبت، یاقوت را در خون زده رنگ

شكر را زهر غم در سینه ی تنگ

نگاهت مانده در شمشیر مژگان

سراپا در زبان مار، پنهان

به زلفت روی، خوی بر چهره از دور

قمر در عقرب است و مهر در نور

شنو دیباچه ی شرح سرشتم

یكایك، شاه بیت سرنوشتم

من اول در جمادی لعل بودم

اسیر نشئه بودم تا نمودم

حلولی در مزاج خاك كردم

حساب یك توجه پاك كردم

شدم تاك سراپا دست و رستم

ز خوناب جمادی دست شستم

چه محنت ها كه از دوران كشیدم

دل پر آبله بیرون دویدم

فشردندم به زیر پای چندان

كه گشتم خون چشم مستمندان

ز درد زادنم چون صاف كردند

صراحی، دل؛ پیاله، ناف كردند

چو خوناب دلم را صاف دیدند

ز تیغ بی غمی، نافم بریدند

اگر من تلخم ار تو جان شیرین

تو را آن، چاشنی گشت و مرا این

دعایی از قدح خوانم دمادم

صراحی را دهم بر نشئه ی دم

كه تا پاسخ سؤال شور گیرد

شنیدن نار و گفتن نور گیرد

***

خلوت شب هشتم و كنایت صراحی با قدح

همه شب چشم شبخیزی به راه دار

چراغ از بهر تاریكی نگه دار

شبت خوش گر سحرخیزی است كارت

گل صبح دوم، برگ بهارت

شب از مشك جگر زآن دم برآرد

كه زخم آسمان را تازه دارد

شب آمد سرمه ی چشم «كماهی»

سواد كشور سر الهی

شبی دامن به مشك سوده می زد

غرابی بال و پر بر دوده می زد

ز بس می گشت دیدن در نظر نار

مژه بر هم نهادن بود دشوار

ز سردی، پنجه ی آتش سحرگاه

نمی آمد به هم همچون كف ماه

صبا، گوش و هوا، بینی ربا بود

ز غارت در میانشان ماجرا بود

گره ماندی چو گوهر نطفه در پشت

به لب چسبیدی آتش را سرانگشت

شبی كاو زلف، رقاص سماع است

درون سینه آه اندر وداع است

چنان معشوقی از بنگاه راند

كه بار شكر و گل باز ماند

شبی كز حسن شب ها ته پیاله است

در او انجم تمامی داغ لاله است

بود یك شاخ سنبل در همه باغ

كه هم باغ است و هم دام است و هم زاغ

دم آهوی مشرق، خشك گردد

خورد او را كه روزی مشك گردد

شبی كافسانه ی زلفش همین است

مزارآرای روز واپسین است

نمی گویم از این خلوت كه چون است

چو آغوش شهیدان پر ز خون است

شهنشه خلوتی را شب نشین گشت

كه هر ذره از او مهر زمین گشت

چه خلوت! خلوتی چون طور سینا

ز تاب رعد و برق ابر مینا

گلش با خشت، كاه و كهربا بود

همه برگ گل و رقص هوا بود

به روزن، چشم گردون، جایگاهش

ز هر جانب شكست توبه، راهش

در آن خلوت كه محبوب جهان بود

گل رحمت، چراغ دودمان بود

قدح با آن جگر آمد فرادست

كه در پای شفاعت، دل در او بست

صراحی، ابروی ساقی نشان كرد

قضای طاعت از دیده روان كرد

همانا زاهدی بودم از این پیش

به گردن، شغل زهدم بیش از پیش

صراحی گشتم و سجده است كارم

قضاهای گذشته می گذارم

همیشه قبله ام آن طاق ابروست

كه روی كافر و مؤمن سوی اوست

اگر تردامنی، ور پاك دامان

سرشكی جانب بزمش خرامان

به دستت چون نیفتد اشك خونین

فغانی كن چو شاخ لاله رنگین

وگر افغان نباشد گاهگاهی

سحرگاهی و دلخواهی و آهی

به بازارش كه دلال است دلدار

متاع ناله هم بایست بسیار

***

تمثیل

به هم خاموش و نالانی رسیدند

نمك از شوری محشر چشیدند

حساب وجه باقی بیش از بیش

زبان بی زبانی داد از پیش

چو شد نالنده را چاره مدارا

به یك ناله حسابش گشت مجرا

صراحی بر قدح چون كبك، قهقه

زد و گفتش كه ای گلدسته چه چه

رخت از غازه ی تر گشته لبریز

لب خشك مرا مرجان خونریز

چو چشم پر ز خون كشته حیران

دمی گریان، گهی خندان و گریان

ز مرجان پل همی سازی به دریا

كه موج لعل شد طاق ثریا

چو نافه، نرگس خوناب بینی

كه در بستن، چكیدن آفرینی

لب جان بخش ساقی بر لب توست

فریب تو به طفل مكتب توست

چو گردی سرنگون، بالین هوشی

چو پر گردی، دهان خنده پوشی

بتان را هم ركاب گردش چشم

دهان گشتی سراپا ز آتش خشم

سؤالم را جوابی در یدك گیر

مذاق و داغ دل را در نمك گیر

***

پاسخ قدح صراحی را

در آن میخانه كآتش موج آب است

تن گردون زده، خم های ناب است

قدح، چشم گرسنه، مست دیدار

صراحی، شعله ی آه شرر بار

كف ساقی، جبین صبح صادق

مغنی، سینه ی نالان عاشق

صدای بوسه، ساز گفت و گوشان

شب و روز جوانی، مو و روشان

می معنی كه خورشید است دردش

كف روح الهی در هم فشردش

به دریا قطره ای دادم، جنون كرد

به كان، رنگ جگر از عطسه، خون كرد

صراحی را قدح چون لاله ی نو

قدح چرخی زد و گفتا كه بشنو

كه یعنی پنبه چست از گوش بردار

رگ گردن مباش و سر فرو آر

كه من هم می تراوم سرگذشتی

كه دوران تناسخ بر چه گشتی

سری را كاسه ای بودم نگونسار

به روی آفتاب چرخ پندار

سری دوش پرستش، تكیه گاهش

حریر روز و شب، كنج كلاهش

سری، سوداپز تاج كیانی

نخورده خام پخت آسمانی

لگدكوبی بسی بر سر گذشتم

دهن پر خاك و خون تا خاك گشتم

گلم از فرق خاقان برگرفتند

شمار كار مالش در گرفتند

به چینی خانه ی چینم رساندند

دگر ره، كاسه ای بیرون دواندند

چو رفتم، بازگشتم، خود شده ستم

همان سرگشته ای بودم كه هستم

مرا از بهر بالین سرنگون كن

سری بر وی نه و بستر ز خون كن

كه مجلس شد تمام و دور بگذشت

كه تا نوبت كه را باشد ز برگشت

***

تمثیل

سبو و كوزه و كاسه نشستند

به هم نقشی بر آب تازه بستند

درآمد كاسه ی خمخانه پرداز

كه كوزه از سبو برداشت آواز

ز ما در رونق این كارخانه

به هم كردند اسباب بهانه

قدح در دست ما موج و حباب است

كه چشم تشنه و خواب سراب است

حباب و موج را بینی نمودار

شكسته آن یكی، این رفته از كار

به شب تقریب پاسخ را بهانه

ز روز آور كنایه در میانه

***

خلوت شب نهم و كنایت روز با شب

شب ظلمت كه دارد رنگ در هم

سیه ماری است بر بالین بی غم

چو شب از بخت گیرد مایه ی رنگ

غمی باید فراخ و سینه ای تنگ

سری بر دوش خواب و چشم بر راه

كه كی برگردد از درگاه دل، آه

شب آمد دیده ی بیدار را نور

چراغ روشنی را شعله ی طور

شبی موی دماغ روشنایی

شكست تیرگی را مومیایی

ز بس تاریك و باریك گمان بود

ره و پی، آسمان و ریسمان بود

هوا آن شب چنان افسرده می جست

كه آتش همچو یخ بر خویش می بست

سر دامان چنان میدان یخ بود

كه چوگان، پای و گوی او زنخ بود

به خاكستر، تن شعله فسرده

چو آن رعنا كه در سنجاب مرده

سر گیتی پناهان خلوتی ساخت

كه كیوان را كلاه از سر بینداخت

چه خلوت! خلوتی كش نقش دیوار

نمایان می شد و پنهان پریوار

ز سقفش گل فرو می ریخت چندان

كه پر می شد بر بالا بلندان

پریشان گوی شد روز و برآشفت

به زلف شب برآشفت و چنین گفت

كه چندان ترش رویی تند كردی

كه دندان ستاره كند كردی

نفس آباد كام اژدهایی

همه چین سر زلف بلایی

سیاهی تا سیاهی گوشه ی توست

سرشك شمع سوزان، خوشه ی توست

فلك را از رخت آیینه تیره است

در او عكس سیه بختی دخیره است

به رنگ سایه، نعشی در ستادن

ز بیم خود به پای خود فتادن

سیاهان خنده ناكند و تو غمگین

بساط ماتم بی مرده برچین

ز بس مویت درازی را بكار است

بیابان مرگ رفتن روزكار است

به مرگ خویش و جان ره نوردان

جوابی را به گرد سر بگردان

جوابی نه كه باشد نخل وسواس

جگر را غنچه رویاند ز الماس

***

پاسخ شب روز را

در این پاسخ كه قایل آفتاب است

زبان گفت و گو، تیغ جواب است

به دیوان خانه ی شمع كفن پوش

صف پروانه، دفتر بسته بر دوش

به هم پیچیده لب از شعله، طومار

نفس، سررشته ی ابر گهربار

سرانگشت قلم بر لب گره بود

نی اش خمیازه كش بر روی زه بود

ورق در سینه كوبی، نغمه گر شد

سپهرش از صدای سینه كر شد

به این برگ پریشانی كه گفتم

جگر را بكر دیوانی كه سفتم

سیه رویی مگر از روسفیدی

شكست خاطرش پس از نویدی

كه گر تیره و گر گیتی نما شد

حجاب علم او در كار ما شد

به رنگ خال مشكین لب حور

سیاهی می كند مضمونم از دور

ز داغ روز و شب مثل پلنگم

كه بالای سیاهی نیست رنگم

ز لذت گیری پاسخ، شب تار

به روز شكرین شد تلخ گفتار

كه ای ته خنده ی پوشیده ی عیب

ورق های به هم دوشیده غیب

من و تو طرح پشت و روی كاریم

پی نقش دورنگی پود و تاریم

كه تا بافیم پیسه افعی مرگ

به جای نخل غمبندان بی برگ

اگر بی من برآیی خارپشتی

رخ گلبرگ گیتی را درشتی

برم آن سردمهری را غلامی

كه پیش عنبرم كافور نامی

تو چون سایه غلامی داری از پس

كه می افتد به خاك پای هر كس

منم خود را غلام خود گذشته

به دل چسبنده چون آه برشته

چو گیسو را به رقاصی درآرم

شبه در گردن از چشم تر آرم

هنر كز ما و تو در غیب باشد

خیال غیب كردن، عیب باشد

***

تمثیل

دو آیینه به هم گشتند دیدار

یكی صاف و یكی گرداب زنگار

چنین آیینه ی روشن به هم خورد

ز تردامانی آیینه درد

كه در من تا بهار خویش بینی

ز كشت عیب، سبزی بیش بینی

منم پیش رخت، مرآت روشن

تو خود زشتی كه بینی زشتی من

***

تمثیل

به زشتی طعنه زد خوبی كه ای زشت

سرشتت را سرشتی نیك بسرشت

كمان شد زشت و زد دستی به تركش

كه ای عیب هدف را در كشاكش

من ار زشتم، تو خوبی، گو چنین باش

تماشا خصم صورت آفرین باش

گر این ما و منی از خویش ریزیم

ز هر عیب و هنر شرمنده خیزیم

به محمود و ایاز مهر سایه

برآمد اختر بخت كنایه

***

خلوت شب دهم و كنایت محمود با ایاز دلنواز

شب وصل از گریبانش دمد بدر

ز دامانش، سهیل «لیلة القدر»

شب وصل از شب معراج كم نیست

كه محتاج ترازوی قدم نیست

شب وصل از سواد ماه و ماهی است

چه نقصان، آب حیوان در سیاهی است

شبی از تیرگی در چین خزیده

سیه ماری، سیه ماری گزیده

چو پیچ گرده ی نقاش در جوش

كه باشد گرد دوده، مرد خاموش

به دیوانش مركب نشر می كرد

رقم آه قلم را حشر می كرد

در افسردن دمش از ناگزیری

خنك همچون نفس آباد پیری

شب تاریك و روشن هر دو شب گشت

دل بیدار را حسن طلب گشت

سخن دادی درون سینه ی تنگ

صدای چینی ای افتاد بر سنگ

نفس كز لب فرو می شد به سینه

خراشی بود دور از آبگینه

دل آرا خلوتی آراست محمود

كه جان گرد در و دیوار او بود

چه خلوت! خلوتی كز كار شیرین

دعا را بر اثر چسبیدن آمین

به سقفش، نقش مرغانی كه بودند

ز خال چهره، دانه می ربودند

ایازی در برابر چهره گشته

كه آب لعلش از سر برگذشته

نظر، تنگ و دهان، تنگ و میان، تنگ

شكر در تنگ شكر، تنگ در تنگ

لبش از روی ساغر آب می برد

گلی می چید و خون ناب می خورد

ز مینا و بطك در سیر گلگشت

به دور دامنش، طاووس می گشت

بطك را گریه از قهقه فزون بود

چو كبك مست تا منقار، خون بود

ز زلفش در كمر پیچید زنجیر

دو بالای شب هجران شبگیر

فرو برده ز مژگان، نیش در ریش

كه گیرد لذت كاویدن از نیش

به او محمود گفت ای شور كشمیر

دل مور از نمكدانت نمك گیر

لبت چون در سخن شیرین سراید

اثر تلخ از در دل ها برآید

سؤالی می تراود ز آرزویم

چه فرمایی؟ بگویم یا نگویم

سؤالم آنكه ما گلزار جامیم

چمن را انتخاب هم كدامیم

من از تو بهترم یا تو ز من به

بگو تلخی و در كام شكر نه

منم خاقان و تو هندو غلامی

نكویی را طرف دار كدامی

اگر من شاه بیتم، شهرتم كو

و گر تو مطلعی، هان زلف و ابرو

به میزان نظر، پا سنگ دل كن

سبك سنگینی جان را خجل كن

در این بستان كه مقطع، سروناز است

تذرو خامه، شهباز نیاز است

جوابی چون قد موزونت سركن

سخن را خون معنی در جگر كن

***

پاسخ ایاز، محمود را

جواب دوست، مغز پوست باشد

كه مغز مغز، حرف دوست باشد

جواب آن كه باشد دل به دستش

بود صد گونه مینا در شكستش

لب دلبر ز شیرینی خنده

سخن گوید چو شكر، پوست كنده

جواب تلخ از شیرین فصاحت

زند شور قیامت در ملاحت

چنان تبخاله ای كش تب به دامان

ز دل بیرون كند خاكستر جان

***

تمثیل

غلامی، خواجه ای پر زشت رو داشت

كه هر دیدنش غثیان در گلو داشت

غلام آن حسن بود آب و گلش را

كه جان می جست در سینه، دلش را

سؤالی كرد زو آن خواجه ی زشت

كه تو چون آتشی و من چو انگشت

اگر خواجه وگر هندو غلام است

میان ما و تو بهتر كدام است

ایاز تندفهم تیزبینش

ملاحت گیر خوان آفرینش

گل كشمیریان، شمشاد خلخ

لب شیرین سؤال تلخ پاسخ

نمك از قند محمودی فرو ریخت

به داغ شعله، سوز آرزو ریخت

كه ای قانون بهتر ساز شاهی

به از هر بهتر آهنگ «كماهی»

چو پرسیدی ز هم بهتر كدامیم

یكی شاه و یكی دیگر غلامیم

از این تمثیل می گویم جوابت

خیالت را طلاق از وصل خوابت

***

تمثیل

صراحی در صبوحی گفت با می

كه ای عیار سرخ دزد بی پی

به خوبی، ما و تو بهتر كدامیم

كه هر یك شهره ی حسن تمامیم

صراحی را به تلخی گفت باده

كه ای چینی نژاد حورزاده

اگر از خویش خوبی آزمونی

تهی شو از من و بنگر كه چونی

ز جنس جان فریب این غم آباد

دل آمد انتخاب آدمی زاد

دل تو با من است ای طالب دل

ز بیدل بهتر آمد صاحب دل

من از تو بهترم فكر دگر كن

سخن را طول دعوی مختصر كن

كه باشم بنده و معشوق باشم

به روی هم بت از بت می تراشم

***

دمیدن خط ایاز و اراده عزلت نمودن

به درگاهی كه درمان دور كرد است

نسیم و رقص رفتن های گرد است

منادی می زند رخصت به فریاد

كه ای از بندگان تا خیل آزاد

تهی منت به این درگاه آیند

به معراج سرافرازی برآیند

روان سازی كه دل در كار ما كرد

گداز قلب و نقد از هم جدا كرد

به دارالضرب درد سكه ی گیرش

كه آمد سكه، خورشید منیرش

دو جا نقد محك بودن نشاید

عمل در كیمیای دل نیاید

دو جا نقد غلامی را محك نیست

نمكدان جراحت را نمك نیست

بهاگر یوسفستانی است در چنگ

اسیر غیر او بودن زهی ننگ

چنین آوازه در گلزار ناز است

كه فصل رستن خط ایاز است

دواتم از بنفشه دسته بسته

قلم تا سینه در سنبل نشسته

پی تحویل خط سرو آزاد

كه عكسش در میان آب افتاد

نویسانده به دور سوره ی نور

طلسمی كز نكویان چشم بد دور

ایاز آن نونیاز بخت مسعود

غلام عاقبت محمود محمود

سرآغاز بهشت خوبرویی

بهار سبزه ی خط را نكویی

ز لاله، سبزه اش شد نیم رسته

در آب آبدست خضر شسته

ز رویش سبزه ی خط در دمیده

خضر را بر رخ آتش كشیده

به باغی سبزه ی خط بردمانید

كه گل را از پی بلبل دوانید

چه باغی! چتری از طاووس سرمست

كه با هر سایه، خضری رفته از دست

چه باغی لاله مهر و سایه پرورد

كه بودی سبزه بر خاك درش گرد

در آن باغی كه از دل رنگ شسته

سر طوطی ز پای كبك رسته

هوا، مقراض موج آب در دست

پی اصلاح می گردید پیوست

ز حلق شیشه كز غلغل تهی بود

روان شد گریه های خنده آلود

شكرلب جام می در چنگ بگرفت

ز یاقوتش، می، آب و رنگ بگرفت

چو گل رنگش ز آب و تاب می تافت

ز خطش، عكس سبزه، آب می تافت

سر و كارش ز شغل بندگی گشت

بسی شرمنده ی شرمندگی گشت

چنان در جست و جوی خود فرو شد

كه نایابی، نشان جست و جو شد

دوانید از پی محمود و خواندش

به تنگ گوشه ی خاطر نشاندش

كشید آهی كه ناكامی ضرور است

كه معشوق حقیقی، پر غیور است

وجودم آنچنان از غیر پرداخت

كه خود را برد و برگردید و او ساخت

دل محمود هم خوش بوالعجب شد

بت خود را شكست و حق طلب شد

بت دلبند خود را كرد آزاد

تعلق را به باد بندگی داد

بت آزاد قید دامن كوه

به خلوت سازی غم های انبوه

***

ترتیب دادن ایاز، ده خلوت در دامن كوه غزنی به جهت عزلت

مرا وقتی كه شاهی مختصر بود

كلاه كوه بر سر تا كمر بود

حریر متكایم، پیكر شیر

صفیر مطربم، آهنگ زنجیر

همه روز و شبم پشت پلنگان

قلمرو، خطه ی كام نهنگان

ز گردن تا به نوك تیغه ی كوه

گریبان شكوهم، زخم انبوه

شبی در خرفه، تسبیحم همین بود

كه ای خشنودی دل های خشنود

ز ما بهتر به ما غمخوار و كسمان

همه كسمان تویی و دسترسمان

جوابی داد كام و لب ندیده

كه ای گوشه نشین كنج دیده

به كوهی گوشه گیر از دشت اندوه

كه نالد سنگ او چون كبك در كوه

ز ناله، هایی و از سینه، هویی

به خود بی منت خود، گفت و گویی

نشستن پشت سنگی با دل تنگ

پس سنگ و دل تنگ و دم تنگ

ایاز از گلشن غزنی سفر كرد

به چاك دامن كوهی گذر كرد

چه كوهی پر شكوهی، لاله انبوه

گرفته خون دل ها، دامن كوه

نشسته سر به زانو، پا به دامان

چو مجذوبان سالك در بیابان

ز پایش مهر چون بر ساق جسته

به زانوی شتر زنگی است بسته

كلاهش، بیستون بر نیمه ی سر

سپهرش، موزه ای بر شست پا در

كمر كز وحدتش هر شب نشان بود

دوال نقره كوب كهكشان بود

زمینش تا كمر در خون نشسته

چو جوش می ز خود بیرون نشسته

بریدندش به پر چون رخت گلگشت

زه پیراهنش، قوس قزح گشت

به پایش چون پلنگی خفته، گردون

نفس كرده به انداز سرش خون

چو آن دامان كوه لاله انبوه

شد الفت گوشه گیر صاحب اندوه

خیال خلوت آمد بی محابا

برابر بر سر پا شد به یك پا

اشارت كرد در خلوت نشینی

چو ماه نو ز خود پس خم گزینی

خراب چاشنی گیر شكرخند

طلب فرمود استاد هنرمند

هنرمندی كه در تردستی كار

تراشیدی اثر از ناله ی زار

نگشتی بر فلك، سیاره، گلپاش

كه جستی گل ز جای گل زدن هاش

از آن رو مهر تابان تافته روست

كه خشت پاره ی پرتابی اوست

فكندی ماه را از كف گل آلود

كه در كارش یكی سنگ گره بود

در آن دامان كوه چاك در چاك

كه می غلطید در خون جگر خاك

چنان ده خلوت وحدت بپرداخت

كه راز نه فلك را پرده در ساخت

حبابی چند در میخانه همدوش

به رنگ عكس ساقی،جمله یك جوش

چو پروین است در گردن نشسته

سرشكی چند بر دامن نشسته

لباس آب و خاكش با گل و سنگ

به ده رنگ از خم افلاك در رنگ

ایاز از هر یكی مهر بكارت

شنو چون می برد هنگام غارت

***

رفتن ایاز به خلوت اول و زاری كردن به درگاه بی نیاز

ز وقت بازگشت جان ز اوقات

كه دل را درد می بردم به سوغات

در خلوت، شكاف سینه ام بود

كف گیتی نما، آیینه ام بود

خور از رویم رخی بر خاك مانده

گل شرمندگی از گل دمانده

چنین خورشید آخرهای روزم

وداع دست و پای خاكدوزم

اشارت كرد مهر رفته از كار

چو آخرهای نور چشم بیمار

كه رفت از كیسه ی تو، نقد امروز

چراغی از پی فردا بر افروز

***

تمثیل

به مرغ خوشنوایی پرده بستم

نی منقار بر ناله شكستم

چو بوی دانه ام زد بر مشامش

چنین نالید و آمد یاد دامش

كه ای هرزه درای گلشن آرای

به كنج آشیان خود فرود آی

كه آن بیگانه خصم آشنادوست

شكسته بستگان را مغز در پوست

سه خلوت از خیال آورده در رنگ

پس زانو و چشم و سینه ی تنگ

ایاز آراست رسم بندگی را

بساط تازه ی شرمندگی را

دو چشمش از می خوناب، سرمست

فتاده گریه را تسبیح از دست

سر زلفش، كمند بازوی آه

رخ زردش، خزان ماهی و ماه

روانش، كهربا و جسم، كاهی

نفس تا مد آخر، نیم آهی

به اول خلوت آمد آخر روز

چراغ دیده و داغ جگر سوز

چه خلوت! خلوتی كز رنگ جسته

اثر بر مهره ی یرقان شكسته

جبین ماه، سنگ آستانش

بساط مهر، گرد ناتوانش

غبار رهگذارش، پرتو درد

فروغ كهربا، گلگونه ی زرد

درون رفته به خلوت با دل تنگ

ز موسیقار، پهلو زد بر آهنگ

به گل چون كاه روی زرد چسباند

صف تیغ مژه بر اشك خواباند

مژه بر هم زد و اشكی فرو ریخت

چنین شور نمك در گفت و گو ریخت

كه ای خاطرنواز بینوایان

صلای حاجت حاجت روایان

امیدی از جهان بیرون نشسته

كلید در به روی خویش بسته

شكسته خاطران را ساز بستن

طلسم دل درستی را شكستن

دعا را گوش بر آهنگ ناله

اثر را گردش چشم پیاله

غمت، اشكم به برگشتن فكنده ست

جگر چون چاك كوه سیل كنده ست

هر آن ناله كه جانی را خراشد

امانت دار ایمای تو باشد

چو غلطد قطره ای از خون بسمل

دیت آرد به تیغ غمزه ات، دل

ز هر آیینه ای زنگی كه ریزد

به تعظیم از پی درد تو خیزد

اگر در كعبه دل، ور جان دیری

كه بیرون از نهایت، محض خیری

بدی ها دورباش نیكی توست

ز خود بیخود شدن نزدیكی توست

ز ساز و سوز تو در پرده ی تنگ

نگیرد شعبه ی نومیدی، آهنگ

در آهنگ امید پیچ در پیچ

خراش ناله ای دارم، دگر هیچ

پی توجیه وجه خرج اعمال

كه گیرد ذره ذره وزن مثقال

به دیوان تو، فردا آه از امروز

كه لطفت كرده، عصیان را بدآموز

منم نامه سیاه دفتر خویش

به امید حساب ابتر خویش

به گوشم زن ز تحریر نجاتی

صریر خامه ای، مد براتی

***

خطاب ایزدی با ایاز

مبارك بنده ای كز حق خطابش

كند آهنگ قانون جوابش

چنان ناخن زند بر دل كه خوناب

شود موجش، خم ابروی محراب

به گوش جان كه سیر آهنگ خود ساخت

گرسنه ناله های چنگ خود ساخت

درش كز بس سخن را برفروزد

گلوی ماه و ناف مهر سوزد

سروش ایزدی كآمد به گوشت

شنو از عندلیب باغ هوشت

از آن جرأت به جان ما فرو شد

كه خود گوش خود و خود گفت و گو شد

نمی دانم چه در گوش صدف گفت

كه چندین بكر را در یكدیگر سفت

چرا جان از پی ات بیهوش مانده

روان شو كاو همه آغوش مانده

به ماندن واممان در بازگشتن

ره دورش بود از خود گذشتن

عطای او به این معنی گواه است

كه نومیدی به درگاهش گناه است

شكر لب را شكر داد از پی نوش

كه ای طوطی! پس آیینه، خاموش

منت تعلیم دادم آنچه گفتی

كه چندین عقد مروارید سفتی

ز رد كردن مشو غلطان چو گوهر

صدف را باش در گهواره ی زر

اگر واپس دهندت، بی غمان به

شكسته دل شو و آنگه به من ده

چو تو مشاطه ی شرمی رخت را

جواب «لن ترانی» پاسخت را

مگو عذر گل زردی رخسار

كه آرد زعفران شادی بسیار

ز درد من كه گلزار تمناست

به زردی می زند رنگی كه رعناست

تو را مغز دوا در پوست دارم

طبیبم، رنگ خجلت دوست دارم

ز خون دل، قدح مستانه می نوش

همین نوشی ز پی می گوی و خاموش

***

رفتن ایاز به خلوت دوم و مناجات با قاضی الحاجات

ز روز بی خمار روزگاران

گلستان دماغ می گساران

چه روزی روز ایام جوانی

عیان در موج آب زندگانی

طلوع مطلع برجسته ی ناز

كلید غنچه ی گلدسته ی راز

غزالان غزل را دشت لاله

فلك را انتخاب دیرساله

شبی در حلقه ی مویی خمیدم

غریبی را به خود در مویه دیدم

به خود موییدی، اما با منش بود

خراب گریه، چشم روزنش بود

كه ای نوحه گر شام غریبان

سر و سركرده ی حسرت نصیبان

سرانگشت سوالی بر لبم زن

ببین چون می تراود شكوه از من

نكردم خلوتی از شام تا چاشت

ندیدم صحبتی كآن می توان داشت

ایاز آن شاه بیت ته برشته

برشتن را ز ته بیرون نوشته

كتاب حسن را شیرازه ی ناز

حساب عشوه را فهرست اعجاز

نمكدان سخن، كنج دهانش

نمك پرورده ی شكر، زبانش

خراب گردش چشمش، پیاله

كباب عكس خالش، داغ لاله

درون شد در دوم خلوت، گه شام

پی اش، نالان و كامش، ناله آشام

عذارش، خطه ی خط سیه كار

كنارش، اشكزار در شهوار

بر رویش، زمین آب دیده

بر او زعفران نم كشیده

ز خجلت بر گل پژمرده نم زد

چنین از بلبل شوریده دم زد

كه ای در چین دام زلف، دانه

رم و آرام هر مرغ بهانه

ته هر خانه را نشو ترنم

دمی نزدیك و گه، دور از توهم

سحرخیزان گلشن را غم اندوز

نشاط خفته را مرغوله آموز

ز ساز شادی و از سوز ماتم

ز علمت فتنه شد «والله اعلم»

هنوزت باد دامان راه می رفت

كه گردم در خرابات درت جفت

زدی چون دامن دیگر بر آن گرد

از آن درخاستم گرد و شدم درد

رسیدی تا به من، از خویش رفتم

پس اندیشی نكردم، پیش رفتم

اگر قهرت جگر دادی بلا را

فرو بردی سر یك موی ما را

تویی آمرزش خاطر هراسان

گنه را جان مرنجان، دل مترسان

گز از جام و ور از سجاده باشد

مدامت مغفرت آماده باشد

بدی ها، جمله رسوا كرده ی ماست

خبر از نیكی ات آورده ی ماست

گزیدی تو لب خاموش غماز

لب من گشت خون آلوده ی راز

از آن خون قطره ای بر گل چكاندم

هزاران درد دل بیرون دماندم

ندیدم محرك گفتن، دهان را

فرو بردم به خون، تیغ زبان را

خیالت، شمغ و پروانه، سخن شد

تجلی، نیم كشت دود من شد

***

خطاب ایزدی با ایاز

در این گلشن كه بلبل ناله باشد

هوایش سوز چندین ساله باشد

لب گلبرگ از بوسیدن باد

به زیر لب دهد تعلیم استاد

طرازد آه سنبل، رقص پرچم

گدازد غنچه، دل در چشم شبنم

گریبان چاك سازد موج بر باد

كه خیزد از نهاد رود فریاد

من از داغ ملامت خرقه پوشم

زبان شعله ام، لیكن خموشم

سری در جیب خرقه غوطه دادم

به جوش خون دل، گوشی نهادم

ز دل رنجان شنیدم گفت و گویی

كه ای گمنام! ننگ جست و جویی

چه می سازی به هر پرده كه چونم

تو را قانون بیرون و درونم

اگر بر نغمه جستی، رو به ناله

ز ساز علم من خوانی رساله

اگر بنده، اگر آزاد باشد

ز سروم ناز مادرزاد باشد

شنید از خود ایاز آشنارو

كلامی، اختراع چشم و ابرو

كه قربم رگ رسی را هم تبار است

رگ گردن از او میراث خوار است

گرت نزدیكی از من دور خیزد

رگ گردن به گردن برستیزد

به فكرم آنچنان اندیشه باب است

كه یاد دور كردی هم حساب است

به بازاری كه دارم درد بیزار

كه درمان چیده بر بالای هم بار

به آهی می فروشم ماهی و ماه

مكش زحمت، نداری در جگر آه

به بزم غم پسند سوز و سازم

نوای رشته ی سبحه نوازم

دلت را مثل چینی خواهم آواز

زنم دست و نهم دستت به لب باز

ز بیم انتقامم در تلافی

كه در علم و عمل حرفی است كافی

عمل را پر مرنجان در ندامت

سر بی باكی رحمم سلامت

تو را مغز اثر در پوست دارم

دگر سركن كه زاری دوست دارم

***

رفتن ایاز به خلوت سوم و تضرع و زاری به درگاه بی نیاز

سحرخیزی است صیاد شكارت

كه ریزد دام رحمت در كنارت

بسازی ناز بالش تا سر دوش

بگیری آنكه را خواهی در آغوش

نیابی در پس زانو اگر تنگ

شتابد وسعت غفلت به فرسنگ

علم باش و مشو تلخ و شكرریز

قیامت خیز و شب خیز و سحرخیز

***

تمثیل

كمین كردم به غفلت خفته ای دوش

سرشكم، زخمی زنجیر بر دوش

چو شب نیمی گذشت از جای برجست

كمان آه و تیر ناله در دست

به هر تیری كه می زد بر نشانه

شكارش بود فیض جاودانه

خوش آید سینه صافان را سحرگاه

سیاهی شب و تاریكی آه

ایاز آن شبرو در راه مانده

ز درها جانب درگاه خوانده،

فرو پوشید از زلف زره ساز

پریشان جامه ای در ماتم ناز

تمام آهستگی و دل تپیدن

گذشتن از خود و از پی رسیدن

درون خلوت آمد نیمی از شب

لبش دستان زن لبیك و یارب

خراش ناله را سر در جگر داد

شكسته ریزه ی خاطر به در داد

كه خوش سنگین شده كوه گناهم

ستون بیستون گردیده آهم

از آنم كشته ی رحمت زبون است

كه از مور و ملخ جرمم فزون است

به زیر بار عصیان آنچنانم

كه كاری غیر افتادن ندانم

***

تمثیل

شدم با خاركش پیری هم آغوش

كه خارش، پشته ی گل بود بر دوش

به هر افتادنی می كرد افزون

شكوه پشته را از خار هامون

چو دیدم كار او با من یكی بود

گنه بسیار و طاعت اندكی بود

ندارم سوی تو زادی كه باید

كه مهمان كرم بی توشه آید

خدایا زودبخشا دیر گیرا

سراسر دست گیر هر اسیرا

زدم شبگیری از باغ بهشتت

چو بوی لاله ی داغ كنشتت

زدم بر هشت باغت نیم شبگیر

به یك گلدسته ی دل، چار تكبیر

ز من پرسید روز دور شبگیر

غمش، مجنون و موج اشك، زنجیر

دل دوزخ به آهی نرم كردم

ز رفتن بیشتر جا گرم كردم

سوی درگاهت ای دریای خاموش

كه در وی ابر رحمت می زند جوش

ز عصیانی كه دارم دست آویز

مگر لطفت كند قسمت به هر چیز

اگر یك ذره از وی باز ماند

قبول هضم آن جودت تواند

به حرف مژده ای در همزبانی

مرا خاموش كن دیگر تو دانی

***

خطاب ایزدی با ایاز

شبی در دامن كوهی رسیدم

كه بادا روزی روزم، چه دیدم

برشته آبرویی سوخته رنگ

به كنجی چون كباب بسته بر سنگ

كه ای ناپخته جوش بخت بیدار

سحرخیز چمن پیرای دیدار

نمی خوابی و تخمی می فشانی

ز چشمت بر زمین دیده بانی

چه حاصل می بری زین آب و دانه

گل پیمانه یا برگ بهانه

چنین گفتم به او كای ساز بی سوز

كهن آهنگ پرسش را نوآموز

ز بی خوابی و تخم داغ كاری

زمین لاله را در آبیاری

ز مژگان دیده ام آن خفته برجوست

كه بیلش زیر سر، آبش به پهلوست

ز مرغابی سوزن بال دیده

كه جز اشك شرر دانه نچیده

به گوشم خورد آهنگی كه ای دوست

ز خود مشنو كه گوش و گفت و گو اوست

گهی تفسیر وحی آسمانی است

دمی تعلیم درس بی زبانی است

زمانی دوست را باشد تكلم

گهی مضمون دشمن را ترنم

زبان گشته به هفتاد و سه گفتار

یكی را كارگر، دیگر تلفكار

ایاز آن غنچه ی پیچیده پرده

به هم چاك جگرها گرد كرده

شكوفه ریخته از غنچه بر خاك

گریبان را به رنگ شاخ گل، چاك

شكسته سنبلش، هنگامه ی آه

نشسته زهره اش در ماتم ماه

گرفته خون، دماغ لاله اش را

قدح از برگ گل، تبخاله اش را

به جوش آمد درونش كای شكسته

شكستن را به خون گرم بسته

منال از داغ عشقم تات جان است

كه این گل را دم بلبل زیان است

شب آهنگ قفس از سینه بر پشت

چو شعله، دل به مشت و بر لب انگشت

در آغوش توام زین تنگ تر باش

به تنگی خو كن و تنگ شكر باش

اگر خواهی مرا، خود را بدل كن

مرو پر دور، دستی در بغل كن

سوی بختت خیالم تاب گیرد

كه شاید فتنه را در خواب گیرد

تو بدكاری و من آمرزگارم

كه جز بخشش دگر كاری ندارم

بهشتم را در این دار و در آن دار

مرو از جای خویش و جا نگه دار

به نوعی بایدم با دوستان زیست

كه دوزخ، كینه خواه دشمنان نیست

اگر چه شوخ و استغنا بلندم

تو زاری كن كه من زاری پسندم

***

رفتن ایاز به خلوت چهارم و عرض حال به درگاه ذوالجلال

شبی در وقت خفتن، شور در سر

برون جوشیدم از بالین و بستر

چو جوش گل، سوار خنده بودم

چو غنچه، دل ز بالین كنده بودم

سنان لاله شد تیغ زبانم

چنین زد تیر گفتن بر نشانم

كه ای مانند نرگس، جسته از خواب

خمار كاسه ی سرگشته دریاب

سری كاو وقت خفتن خوابش آید

نصیب گردن دشمن نیاید

مخواب و دیده ی بینش به ره دار

چراغ از بهر تاریكی نگه دار

ایاز آن آبروی عذرخواهی

سحاب نامه شوی روسیاهی

سر و سركرده ی شب زنده داران

دل خون گشته ی امیدواران

سر از بالین به زانو كوبی اش سخت

به خفتن بر دریدن بخت را رخت

درون خلوت آمد وقت خفتن

غبار رحمت از درگاه رفتن

چه خلوت!؟ خلوتی، آغوش دلدار

درش را نقش پرده، جوش گلزار

چنین جوشید از لعل لبش نوش

كه ای ساقی فدای باده ات هوش

برای قطره ایت از می كبابم

بده باده كه من خانه خرابم

مگر گیری به پای جرعه، دستم

كه من افتاده ی ناخورده مستم

دماغ نشئه ی نازت بلند است

صراحی، شعله؛ پیمانه، سپند است

تو چون بسمل كنی، كشتن، حلال است

فرشته گر بود، خون پایمال است

به قربانگاهت از خاری گلگشت

هزاران جان اسماعیل برگشت

ز كشته، عالمی زیر نگینت

دیت خواهد، شكست آستینت

اگر گویم ز لطفت آنچه دانم

گنه را ضامن رحمت نشانم

جهان از خوبی ات حرفی شنیده

شنیده كی بود مانند دیده؟

من از یك خوبی ات دیدم نشانی

كه عالم را به كام دل رسانی

فراخی آن قدر با رحمت توست

كه در یك قطره، دریاها توان شست

تویی مستغنی از هر چون و چندی

ز هر اندازه ی همت بلندی

گرت بلبل ورت گل یا كه لاله

به مشق سر خط آهند و ناله

من و صد چون منت، دریای خون است

ترنم، مشق زنجیر جنون است

به گفتن بیش از این جرأت ندارم

مگر دم از فرو بردن برآرم

***

خطاب ایزدی با ایاز

به ملكی آبروی خاك گشتم

جگر را لاله زار چاك گشتم

همه از صورت و معنی فراهم

نثار عشرت و برچیده ی غم

از او نشنیده می گشتند قربان

شهید انتقام چشم حیران

ز معشوقی كه شد سوز جگر دوست

كه سازش، سوز و ناله، دم كش اوست

غمش گر نوبر بربط نمی شد

ترانه، خون و نغمه، بط نمی شد

نیالودی به خون تا عشوه را چنگ

كجا مضراب مینا می شدی رنگ

نتابیدی پی اش گر گوش عودی

نخوردی بر دماغ شعله، دودی

ایاز از آب و خاكش خاست آواز

كه ای گرد نسیم جلوه ی ناز

هنوزت دست در دامان خویش است

ره دوری چندین ساله پیش است

دمت آهنگی اش بر گوش زد راست

نوا در پرده ی عشاق آراست

ز شش آوازه ی بی شعبه دم زد

عجب شوری، عرب را در عجم زد

هنوز از دیده، دامن می فشاری

نوا در ناله، نم در گریه داری

به خود درمانده ای، وامانده از من

نه قرب دوست می فهمی نه دشمن

همین درد مرا از خود طلب كن

ادب را بر در غیرت، ادب كن

به چستی در میان زن چار دامن

چو از خود درگذشتی هان تو و من

ولی دیدن، گلستان خیال است

گل و پروانه ی شمع محال است

به بزمم كآن بهشت نوش و ناز است

به رویم چشم خوب و زشت، باز است

به نزدیكی كه گلزار وصال است

فروغ شمع، فانوس خیال است

ولی دیده ندارد رنگ دیدن

به جز خونابه ی حسرت چكیدن

چو خواهی، می رسم اینك دمادم

ز بوسه بر لبت نزدیك تر هم

رسیدن های من فریادرس شد

گشاد ناله ی مرغ قفس شد

تو حاجتمند و من حاجت گزارم

به انصاف خودت وامی گذارم

نپرسم جرم هر نامه سیه را

كه جوش رحم رنجاند گنه را

مرا از بهر تحفه، سوی درگاه

گنه را لطف آید؛ دزدد از راه

به بازاری كه آن روز حساب است

چه منت می برد جنسی كه باب است

بسا چیزی كه اینجا پست باشد

كه آنجا سخت بالادست باشد

قدت را قبله كن در طاعت من

دگر بر چنگ زاری ناخنی زن

وزین پس در ره امید ره بر

تو كار خود به من بگذار و بگذر

***

رفتن ایاز به خلوت پنجم و روی مذلت بر خاك نهادن به درگاه

سحرخیزی كه آن سحر حلال است

شكر در شیر نوشین وصال است

بود شیر و شكر در جوی شیرین

ز سیلابش، بساط خواب برچین

سحر گر در ره فیض الهی است

عمل دار طلوع صبحگاهی است

اگر دریافتی، چشم و چراغی

وگرنه كان مرهم شو كه داغی

شبی از ساز می افروخت سوزم

سحر می گفت و جان می داد روزم

نگاری كز سحر گلدسته بسته

سری دارد به دل های شكسته

ایاز آمد به خلوت در سحرگاه

گل بی برگ اشك و سنبل آه

چه خلوت!؟ خلوتی چون كنج دیده

كه رنگ آمیزی سرمه ندیده

ز چتر نور، خورشید زمین بود

در او صبح ازل، گوشه نشین بود

شده گیتی نما همچون دل صاف

سرایش كارگاه روز و شب باف

به رنگی كز سحر در ساغرش بود

قرابه پر ز شیر و شكرش بود

درون رفته جگر را موج خون كرد

خمش را طاق محراب درون كرد

چنین روی ادب مالیده بر خاك

كه ای مشكین دم از هر خطا پاك

از آن رو گشت رایج روی زردم

كه بر نام غبارت سكه كردم

تنم شد در خمیدن چنگ ناساز

زمانی در كنارش گیر و بنواز

به تاری كز گسست آهنگ گیرد

به خاری كز ترنم رنگ گیرد،

به بیماری كه از ضعف درونش

نفس نآید به لب از بوی خونش

به آن سر كز دم شمشیر قاتل

كه با گردن كشیدن خون كند دل

به چشم انتظار وعده گاهی

به دیدن دیدن آخر نگاهی

به آن بی كس كه چون محمل بیاراست

ز بالینش به شیون گرد برخاست

به گلبرگی كه رنگ از بوی ریزد

نزاكت از پس كارش گریزد

به آن توبه كه پیوستن ندارد

شكستن دارد و بستن ندارد

به ظرف دردنوشی كاو دهان بست

به حرف سرفروشی كز زبان جست

به باری كز سبكباری دهد نخل

به نیسانی كه در رنجش كند دخل

به نوشی كز دهان شیشه خیزد

به بوسی كز لب اندیشه ریزد

كه بی یاد خودت نگذارم از دست

كه پروایی ندارد خاطر مست

منم آن كشتزار زرد گشته

كهم را گردباد از سر گذشته

اگر گویم، وگرنه عذر تقصیر

وقوع ثبت علمت را چه تدبیر

مپرسم جرم و ناپرسیده انگار

كه بر جان كسان رحم است بسیار

چو دفتر را گناهم چاك سازد

حساب مغفرت را پاك سازد

سیه روییم شد نوعی ذخیره

كه ابر رحمتت را ساخت تیره

چو گردد ابر، تیره، سخت بارد

ز هر یك قطره، صد طوفان برآرد

سرشكی ز ابر احسانت فروبار

به مشتی شوره خاك معصیت زار

ز بارش های احسانت كه عام است

گل نم دیده را آبی تمام است

دهانت را ز لعل، انگشتری ده

ز مشك خال، مهری بر لبم نه

***

خطاب ایزدی با ایاز

شدم طوطی پس آیینه زاری

شكر را با مذاق ناگواری

به تعلیم سخن دل در سخن بود

طلسم قند محمودی شكن بود

به كامم، ریزه های قند می ریخت

به روی خنده، شكرخند می ریخت

كه ای شور آرزوی تلخ ایام

ندیده قطره ی شیرینی كام

همان دلبر كه شور جسم و جان است

زبان است و دهان است و بیان است

شنیدن او تكلم او سخن او

دمیدن او شكفتن او چمن او

ز عكسش مندرس گفت و شنودی

به صورت معنی بود و نبودی

درون گنبد سر راز گوید

به گنبد آنچه گوید باز گوید

ایاز از جام معنی مست گردید

سرش را نشئه ای در كاسه پیچید

كه ای معشوق مخمور شبانه

كمان تیر آه عاشقانه

چنان آمد سروشی در دماغش

كه خور دزدیده، شعله از چراغش

سروشش آن كه ای سرجوش سوگند

به گرد آستانم دیده پیوند

به اشكی كز جگر شوریده خیزد

ره دیده نداند تا كه ریزد

به بیماری كه چون دردش گزیند

اجل گاهی به بالینش نشیند

به واپس دیدنی كز رخصت چشم

دود از مردمك تا گوشه ی چشم

به دستی كاو به شیون تا توانست

به از بر سر زدن كاری ندانست

به پایی كاو ز گلشن رنگ نگرفت

به جز دامن كسش در تنگ نگرفت

به آهی كآب و تاب از سینه گیرد

غبار از صافی آیینه گیرد

كه با هر دوست یا هر نوع دشمن

برای رحمت و بخشیدنم من

كجا مشكل شدی كآسان نگشتم

به یك نیكی دو صد چندان نگشتم

نه ای منصور كز خونت در این ظرف

تكلم را كنی حلاجی حرف

هنوز از یك شرار پنبه ی دوست

كمان دار در دست سر اوست

فراموشیت از من ناگوار است

خموشی به كه اینجا پای دار است

نسیم آسا برون مفكن گل از پوست

كه مغز گفت و گو در پوست نیكوست

***

رفتن ایاز به خلوت ششم و گل های خضوع از گلشن سینه دمانیدن

به دایه بهر ترتیب نشاطم

كفن از صبح دادند و قماطم

پی طفل نظاره پروریدن

ز شیر صبح نتوانم بریدن

ز مویم شیر ریزد در كنارم

همان كودك مزاج شیرخوارم

مرا تا صبح صادق دایه باشد

شكر در جام شیرم، مایه باشد

شبی كز تیرگی، داغ نظر بود

شب و روز قیامت در به در بود

چو خور را چین مو بر چهره می ریخت

ز دهشت می تپید و زهره می ریخت

ز تاریكی ستاره در دو رنگی

چو خال زنگیان بر روی زنگی

خیال روز، هندوی عدم بود

وجود قتل را صید حرم بود

در این شب دور از شب های تارم

ز چین سنبلش، خالی كنارم

شدم تا صبح را در خواب گیرم

چو دیده، گوشه ی محراب گیرم

رسیدم چون شبیخون بر سر صبح

ربودم تاج پروین از سر صبح

سری برداشت آن پیر خرابات

كه ای مست جوانبخت مناجات

ایاز آمد دم صبح دمیده

به خلوت زودتر از نور دیده

چه خلوت خلوتی سرپوشی از نور

حباب سیل اشكش، شمع كافور

نگارین خلوتی گل گل شكفته

چو غنچه، لخت دل در هم نهفته

هزارش را ز آهنگ خبر داشت

شكفت آن گل كه در باغ جگر داشت

كه ای تسبیح نوش می پرستان

زبور ناله ی مرغ گلستان

درون خلوت و بیرون كثرت

سرآغاز غم و ایام عشرت

نوای ناله و سررشته ی آه

روان حاجت و امید دلخواه

شوم گر حلقه ی مویی كه مویم

جهانی ناله در گوش كه گویم

اگر جوشم به خون خود، تویی جوش

وگر گویم به گوش خود تویی گوش

نوایت را به سر می گردم از پی

به گرد هر دلی با ناله ی نی

از آن رو ناله ی نی را نشانم

كه تیرت گشته مغز استخوانم

تو را دیدم چو خود را نقش بستم

شدم احول، دوم بت را شكستم

مرا تا آبرو از خاك خویش است

هزاران بت به هر یك ذره پیش است

شوم گر خاك روییدن، تو آبی

وگر پروانه شمع آفتابی

ز زخمت كآن گل سوری است بر دل

تبسم بر لب او، جان بسمل

مرا بخیه به رو افتادن كار

دم آخر، سر رشته نگه دار

كه بر گلدسته ی لطفت خورد پیچ

دم آخر چنین باد و دگر هیچ

***

خطاب ایزدی با ایاز

مرا از بهر غنچه گل نمودند

ز آهم پرچم سنبل گشودند

شقایق تا كشد سرمه به بختم

چهارش چشم آمد داغ رختم

چو نرگس ز اشك تلخم آزمون كرد

دل و چشم پیاله سرنگون كرد

در این گلشن چو گل در نم گرفتند

نمك از جوهر شبنم گرفتند

شكفتن چاك دل را تازه می كرد

به بالای جگر اندازه می كرد

ایاز آن سر و بار از شیشه بسته

شكسته تر ز مینای شكسته

كهن نو بر غم عیش خزانی

هزار بی بهار بوستانی

سنان سرنگون لاله ی زرد

به پابوس لوای گلبن آورد

چنین تیغ نفس در دل فرو خورد

خطاب ایزدی در گوش او خورد

كه ای در پیش چشمت چهره ام پیش

نبیند آینه هرگز رخ خویش

درون چشم شوخ مردم آزار

رخم می گردد از عكس خود افگار

نباشد مردمك داغ دل خویش

فتاده سایه ام از پشت در پیش

نثار خویش را از من طلب كن

پر از دامان روز و جیب شب كن

مریز اشك و گهر رشوت ندانم

كه بی این تخم و نم روزی رسانم

مرا لطفی كه با گبر و مسلمانست

به یك خواهش چه منت ها كه بر جانست

جوانی را و پیری كآن دو عهد است

به من آمیزش تو شیر و شهد است

اگر خون است و گر باده كه دركش

خراش شكوه در چاك جگركش

كه غیر از نوش در گوشت نباید

خماری بر سر هوشت نیاید

ستان زود از كف من دوستگانی

كه تا دشمن ستاند جام ثانی

چو من ساقی شوم دركش به یك بار

همه صاف است دردی نیست در كار

در این مجلس كه عكسم گلفروش است

خزان نوبهارم چشم و گوش است

اگر خواهی ز سوزم شعله را جوش

چو شمع انگشت بر لب باش خاموش

***

رفتن ایاز به خلوت هفتم و خشوع او به درگاه رحمت لایزالی

زلالی آسمان، مهرت نگارد

ز پروین، غوره در چشمت فشارد

كند چون اخترت، نرگس، تهی نور

كه از نزدیك بینایی، شوی دور

كند خاكسترت بر فرق ادراك

كه تا آیینه ی بینش كنی پاك

دم صبحت زند گل در پس گوش

تبسم بر دهان و غنچه پر نوش

كه سر زد آفتاب، ای خفته برخیز

ز واپس ماندگان، خاكی به سر ریز

رفیقان در سر شب یار بستند

به آن معشوق بی منزل نشستند

چو از نیزه، سر خورشید سر زد

طلوعش بر رگ جان نیشتر زد

پریشان ساخت خنده بر در و دشت

چو برگ گل ز رقص باد گلگشت

به تیغش ذره، جوهر شد، چو سر زد

عرض گرد تجلی چون به در زد

ایاز آن نونیاز جان سپاری

غبار آفتاب خاكساری،

خراش آباد زخم سینه ی خود

چراغ تندباد كینه ی خود

چو اشك از مردم دیده گریزان

چو خوناب خزان بر خاك ریزان

درون خلوت بیداری آمد

سیه ابرش به گوهرباری آمد

چه خلوت! خلوتی چون جام گلرنگ

حباب سرخوش جوش دل تنگ

گل لاله درون غنچه خوابان

فروزان در ره خانه خرابان

ز شمع آستانه تا به روزن

شراری بر سر خود گرم شیون

دهن پر خنده ی خونین چو پسته

درون گنجیده اش را دل شكسته

درونی را نفس در خون فتاده

سخن سر در پی مضمون نهاده

كه ای دانای بیرون و درونم

نجات كشتی دریای خونم

ز یادت نیستم غافل زمانی

گرم با خود، وگر بیخود نشانی

شبی در فكر دوراندیش بودم

خیالت را گرفتم خویش بودم

خیالی بر خیالی گشت فانوس

سرانگشت گزیده شمع افسوس

پرید اشكی از آن شمع گزیده

لب از خونابه اش آتش مزیده

كه رشته بر متن در فكربافی

مگر كالا به بالای تلافی

خیالم نیست آن وحشی چالاك

كه چشم دام را افتد در ادراك

گل اشكم زند گل بر سر خویش

مگر خارت شكسته در دل ریش

به دیوانت كه محشر می خروشد

گناه مانده، رحمت می فروشد

گره گشتم چو گوهر بر لب خویش

كه تا یاقوت نگدازم از این بیش

مرا چیزی كه وامانده، گناه است

ولیكن لطف عامت عذرخواه است

وجودم قطره ی خون جگر بود

دلم از هر دو گیتی تشنه تر بود

فرو بردم به خود این قطره خون را

نموده ظرف دریا آزمون را

***

خطاب ایزدی با ایاز

مرا ای گل پرستان شباهنگ

خراب غنچه آباد دل تنگ

ربوده طاقت از نازك نهالان

به پرواز دو مسیقار بالان

گرفته چاشنی شان از دل تنگ

نی منقار و ناخن كاری چنگ

نهاده آشیان بر شاخ ناله

كشیده جام می از داغ لاله

به گلزاری كه برگ گل، زبان است

پریشانی سنبل، ترجمان است

ز رنگ و بو كنند ادراك مضمون

ز برگ چهره تا غلتیدن خون

ز نقش پی زدن آرام فهمند

ز مرغوله گرفت دام فهمند

هوا برگی زند بر برگ و پوید

چنین این برگ با آن برگ گوید

كه ما قانونیان گوشمالیم

به یكدیگر بیا تا خون بنالیم

برون ریزیم نقش ایزدی كلك

یتیمان سخن را معنی سلك

كه در دیوان علم الله طرازی

غم عشق و دل آگه نوازی

از او هر سرنوشتی راست رشته است

همین زلف بتان را كج نوشته است

خطاب ایزدی مستانه زد جوش

كه ای مخمور خوب و زشت خاموش

ز نیكوییم زشتی نازنین است

به هر گامی بهشتی در كمین است

نهی گر جانب من یك قدم پیش

به استقبالت آیم صد قدم بیش

ز بهر امتحان ابر جودم

كه وقف گریه ی شادی نمودم

در آن نشئه كه لطفم را خمارند

گناهان در كمین پر شرمسازند

پی تحفه به درگاه نیازم

كه دامن گیر استغناست نازم

مزن مژگان به مژگان تا نپاشد

كه می بخشم اگر ابلیس باشد

مشو درمانده ی پاداش پستت

كه می گیرم اگر خالی است دستت

مزن بی یاد عكسم نقش بر آب

كه تا چشمت نزاید سیل خوناب

به خاك درگهم اشكی فرو ریز

بساط بندگی برچین و بگریز

***

رفتن ایاز به خلوت هشتم و زاری كردن به درگاه ملك منان

پس این پشته خاك آبگینه

كه می روید نهال مهر و كینه

گل شب بوی او داغ دل ماست

نمك پرورده ی آب و گل ماست

اشارت كرد با من چشم انجم

كه ای آهوی در دشت سخن گم

غزالان غزال را لاله زاران

زمین و آسمان را نوبهاران

در این بیشه كه شیرین تیغ بند است

دهن پر شكر و در زهرخند است

از آن كرده قلاده، غره و سلخ

كه شیرینی عمرت را كند تلخ

دو رنگی را بلای روزگار است

ز روز و شب، پلنگ و پیسه مار است

اگر روز و اگر شب درد باید

چو درد آید به میدان مرد باید

ایاز آن آفتاب مشرق چاشت

گل سرشاخه ی نخل فرو داشت

بهار چاشتگه را زعفران زار

بهشت ارغوان را چشم خونبار

گل خیری ولی در چاشت، خندان

چو برگ گل به لب از ژاله، دندان

درون خلوت آمد با دل تنگ

به رنگ شكر جوشیده در تنگ

چه خلوت گوشه ی چشم نگاری

چو چتر مهر تابان، نیزه داری

رگش چنگ و پی اش چنگ و تنش چنگ

برآورد از درون سینه آهنگ

درونی از برون فریاد برداشت

كه ای برداشت را صوت فروداشت

صلای پنج بانگ و چار تكبیر

قضا را تیغ نطق و ضرب تقدیر

مقام دلبری را شعبه سازی

اصول عافیت را تركتازی

رم صید دل و آرام جان ها

به غیر از ما و تو قفل زبان ها

شكرخند سخن را مغز پسته

متاع گفت و گو را نرخ بسته

گل باغ خیال زشت و زیبا

بر بیتابی و نخل شكیبا

گلت نوعی شكفته روی با روی

كه رنگم می رود، می آورد بوی

نفس كش بوی تو در برنگیرد

سیه ماری است كاندر سینه میرد

حیاتم شد به دردت، خرج تیمار

بریده شیر ناسازی است بسیار

چو از كوی عدم رفتی وجودم

به سامان امل بود و نبودم

خیالت را به تن همراه كردم

ره منت به جان، كوتاه كردم

قلندروار چون آیم به كویت

كه گیرم پرتوی از عكس رویت،

چو آن پرتو، چراغ سینه گردد

نمد بر دوش من آیینه گردد

تو را در برگرفته جان جانیم

تن وامانده را روح روانیم

***

تمثیل

قضا را دام موج آبگیری

چو دیده گوشه ی محراب گیری

به سیر آبگیری شد سپهری

به رنگ آفتاب زردچهری

كه گیرد عكس ماه نو در آغوش

ز آغوشش كشد چون حلقه در گوش

ز بس گل خورد و دیده پر ز گل كرد

ز روی آسمان مه را خجل كرد

تویی ماه نو و ما آبگیریم

به گل افتاده ی عكس نظیریم

اگر عكسی و گر آیینه ی پاك

كه ما را آب و تابی در گل و خاك

گمان ما نگار هر یقین است

كه با ذرات مهرت همنشین است

***

خطاب ایزدی با ایاز

به صحرا بهر گل های بهاری

بهشتم از عرق در آبیاری

سحر پیمانه ی سحر حلالم

فلك، پروانه ی شمع خیالم

سهیل از ریگ دشتم ریزه ریزه

خور از گلزار خارك نیزه نیزه

گلش از خون دل در نم گرفتند

خمیر طینت آدم گرفتند

تنك آبش، دم صبح دمیده

نثار شبنمش، اشك چكیده

دم صبحی كه دم از نور می زد

نم خجلت به روی طور می زد

شدم با ناله ی رودی روانه

تری های دماغم را ترانه

همه چشم تماشایی، حبابش

سراسر نافه سازی كار آبش

به سینه، سنگ كوبان، روی بر گل

كه ای نغمه سرای پرده ی دل

مرا فریاد از جان آفرین است

ته زخمم، گل روی زمین است

نوایش تا نپیچد گوشه ی رود

ننالد آب و سنگ رود در رود

اگر در رود، اگر در آب رود است

هوای گلشن او در سرود است

غمش تا گوش قانون را نمالد

به كام هر دلی ناله ننالد

ایاز از جوش خونش خورد بر گوش

كه ای از خون دل، دریای خاموش

اگر آتش خوری ور آب حیوان

كه مالد سینه بر گل، طاق ایوان

به من آویز تا جاوید مانی

به برزخ های ما و من نمانی

كه در هر برزخی، صد قرن مسخی

هزاران ساله در یك صفر نسخی

ز فسخ و رسخ، برگ و بار خون كن

به جوی دامن از دیده برون كن

به دل روح و به تن آرام جانم

اگر خواهی، وگرنه مهربانم

مرا در شام حشر و صبح تلقین

یكی خواه و یكی دان و یكی بین

اگر طفل رهی، ور مرشد عهد

نی ام غافل ز تو، چون دایه از مهد

شكرخواب تو را بالین كنم راست

به این معنی كه گل خوابید و گل خاست

به زاری خو كن و دمساز می باش

دمی نوش و زمانی ناز می باش

به رحمت یك دمت ضامن نشانم

گلت چینم به جنت برفشانم

به صلح تو كه خشم من همین است

مرا رسم تلافی این چنین است

***

رفتن ایاز به خلوت نهم و سوز و ساز او به درگاه بی نیاز

در این مجلس كه تار ساز ناله است

جگر می  دیده ی حسرت پیاله است

به گوش آنكه كاسه سرنگون است

خم تن، جوش خونش، ارغنون است

به عود سینه بندد آه، رشته

ز ساز نغمه های ته برشته

صبوحی را اگر چینی گل نوش

مزن لاله به فرق از مشرق هوش

گریبان وامكن بر مهر بی برگ

كه داری در شكنج آستین، مرگ

ز دور روزگار آرزوكش

چو روزت نیمه شد، نصف دلت خوش

ایاز آن آفتاب شب نشینان

طلوع صبح روز خوش جبینان

زوال مهرش از پیشین گذشته

برات دود بر مشعل نوشته

وداع آفتاب و ماه روزش

سماع شعله را از ساز و سوزش

درون خلوت آمد گاه پیشین

دعایش را اثر، پامزد آمین

چه خلوت! غنچه ای كش در دل تنگ

نه جای بوی و نه گنجایش رنگ

سرشكی، چین پیشانی گشاده

در او عكسی ز رو زردی فتاده

گلش، كاهی و خشتش، كهربایی

گرسنه سیر رنگ آشنایی

ز راز خلوتی آواز برخاست

چنین ساز درون از سوز آراست

كه ای آسانی مشكل پسندان

هوای جلوه ی بالابلندان

مثال گلخنی را برگ گلشن

وصال گلشنی را چاك دامن

فریب اخگر آتش پرستان

نصیب نشئه ی ناخورده مستان

ز شورت قطره ای كآن خوشگوار است

همان روز قیامت در خمار است

گل مضمون بكر خاص و عامی

به هر صورت چو معنی در كلامی

شكسته بستگان را بند و بستی

طلسم دل درستی را شكستی

ز مغزی كز غمت در پوست دارم

شكسته خاطری را دوست دارم

هر آن دردی كه داری، با منت باد

دل بی غم نصیب دشمنت باد

تویی گلگونه ی گلزار هر رنگ

فرستی بوی را تا گل كند رنگ

به عكست بس كه دل را غنچه تنگ است

به رویم، رنگ و در تغییر رنگ است

شدم آن نوع از بیدردی خود

كه رو می سازم از رو زردی خود

گل رویم كه جام هر كنشت است

برت دریوزه ی باغ بهشت است

چنانم از بهشتت، چهره رد شد

كه دوزخ را گل روی سبد شد

گلم این است و تحفه این و خود این

قبولت را زبان، ایمای تحسین

سخن كوته، امید خاص و عامی

به هر صورت چو معنی در كلامی

تو می دانی و سامان جوابم

سر و برگ خرابات خرابم

***

خطاب ایزدی با ایاز

پس این آینه در زنگ آباد

به شیرین كاری ام رو داد استاد

كه در تنگ سخن، مرغ نكویی

شكر می نوش تا تلخی نگویی

مرا روزی كه صورت، معنوی بود

مدار روزگارم شبروی بود

نه چون خفاش شبروپیشه بودم

ز شب تا روز، مهر اندیشه بودم

كشیدم بر هوای پرده ی گوش

كه شد از صوت قدسی، هوش بی هوش

در آن بی هوشی ام آواز دادند

چنین سوزم به تار ساز دادند

كه ای آهنگ ذكر حق تعالی

سرآغاز مقام فكر اعلی

شنو از من اگر ساز است، اگر سوز

ز قانون كهن دان تا نوآموز

اگر ابرو بود، راز تو دارد

به من سرگوشی ناز تو دارد

اگر چشمت بود با گوهر میغ

نشسته در پس آیینه ی تیغ

پس تیغی كه سیبت شد دو پاره

رخ هر نیمه ای رشك ستاره

چنین گویند با هم مردمش راز

كه حرف، او؛ صوت، او و ساز و آواز

ایاز آن بی غم مردود آگاه

قبول خاطر خاصان درگاه،

دل ریش آرزوی جان خسته

طرب را عهد و پیمان شكسته

تمنا را نصیب بی نصیبی

حریف ناله ی خاطر فریبی

به گوشش خورد از دانای اسرار

كه چون مینا ز گوشت پنبه بردار

اگر اشكی وگر سیل شتابان

اگر ذره وگر خورشید تابان

محیطم آنچنان تا ماهی و ماه

كه نبود قطره در غلطیدنش راه

در این معنی سر مویی سخن نیست

كه نیكی، خالی از توفیق من نیست

بكارت مردمی از هر كه باشد

اثر از عشوه ی من می تراشد

مزن ناخن به دل ها جز به نیكی

كه فردا با دل آزاری شریكی

عتابم زودخشم دیرگیر است

گرسنه زخم كی از زخم سیر است

دل آزاری بر من ناپسند است

به غیات، رتبه ی قهرم بلند است

ز محراب هر ابرو و روی برتاب

مریز از چهره ی شرمندگی، آب

در آتش رو كه چون آری به من روی

بر اندامت نتابد یك سر موی

به دریا زن كه موج ار تند روید

ز سرمه، گوشه ی چشمت مشوید

در این بازار و آن بازار پر جود

مدان جز من كسی را زنده ی خود

كه توسن شد عطای ارجمندان

لگد از پس زند وز پیش دندان

به تو گر رنج، اگر راحت نهد رو

بود خیرت در او، بی چین ابرو

به علم رفته چندانی كه شاید

اگر اقبال آید، ور نیاید

به یك مژگان زدن غمگین نشد كار

گرت خنده بود ور گریه ی زار

گرفتم چاشنی، علم قدم را

به قدر ظرف تو عیش و الم را

تو زاری می كن و شرمنده می باش

ز گریه، شور شكرخنده می پاش

***

رفتن ایاز به خلوت دهم و به طلب رحمت اشك از دیده ریختن

پسین وقت گر روز وداع است

نفس را با دم آخر نزاع است

كه شاید نو كند گوش استماعی

چو محمل رفت، دریابد وداعی

بر او افتاد طفل اشكم از جوش

چو دایه، دیده ام واكرد آغوش

كه این طفل پسین زاده بلایی است

بدآموز كنار مبتلایی است

پسین از روزت ار آهنگ گیرد

ره پس ماندن از فرسنگ گیرد

چو روزت رفت، برگشتن پناه است

چو جذب كهربا و برگ كاه است

ز ماه و هفته، روز و روزگارت

پس آهنگ پسین آمد قطارت

ز گامت، نقش رفتن، دلنشین است

كه شبگیر سحر، وقت پسین است

چه بندی دل به مهر روز برگشت

كه آنك از سر دیوار بگذشت

ایاز آن صبح و شام بیم و امید

پسین آمد به خلوت همچو خورشید

چه خلوت! خلوتی چون داغ لاله

مركب از خمیر خون و ناله

چو غنچه، لخت دل درهم نشانده

درون گنجیده را بیرون فشانده

درون گنجیده ی آن خلوت تنگ

برونش تا درون، خوناب آهنگ

ز ابر دیده، دامن را چمن كرد

سراسر ناله، مرغان سخن كرد

كه ای تنهایی و صاحب نفس تو

اثر، تو؛ ناله، تو؛ فریادرس، تو

رگ چنگ از تو نالد در تن من

هوای دود آهم تا به روزن

دمت ار نی دمد در استخوانم

شود مغز پریشانی، فغانم

به علمت برده تعلیم ضروری

دم مطرب ز ماتم تا به سوری

به حكمت لطف و خشمی آفریدی

ورق از صلح تا رنجش دریدی

وگر رنجم ز بد صلحی، تویی خشم

وگر از دیده ای افتم، تویی چشم

در افتادن به لطفت با دلیری

سر راهم گرفته دستگیری

نخواهی تا دلم كاری تواند

كه كار یك گره در كار ماند

به هر یك در گشاد كار بر رو

گشایی چشم لطف و چین ابرو

همه جا حاضری اما نه حاضر

همه جا باطنی، در عین ظاهر

ز بس جستم تو را جانم برآمد

خیال كشته ای از در درآمد

ز وصفت كین همه دفتر گشادند

چرا تعلیم خاموشی ندادند؟

ز گفتار تو آخر در وداعی

بود دریوزه ی گوش استماعی

***

خطاب ایزدی با ایاز

پی وا گوی صوت كوه از كوه

كه بودم دشت درد و كوه اندوه،

شكفته همچو لاله، خون دماغم

گل واسوختن چشم و چراغم

به باغم آه سنبل، زنگ بسته

ز بس در شبنم خون، رنگ بسته

گریبان دلم، سودا گرفته

تحمل، دامن صحرا گرفته

به كوهی در كمر شد بازویم تنگ

كه چون لاله دمیدی ناله از سنگ

كمر را سایه در پا كوهكن بود

به خسرو، نقش شیرین در سخن بود

به پایین مرغ گلشن چهچهی زد

به بالا رفت كبك و قهقهی زد

ز قهقه كردن كبك خرامان

دمادم مرغ باغ ناله سامان

چو گل بالی زد و بر گل فرو ریخت

نكو كرد و نكو گفت و نكو ریخت

ایاز از جوشش آخر خطابش

چنین زد برق معنی بر حجابش

كه ای شیرین صنعت كنده ی من

نمك پیوند شكرخنده ی من

مشو چون گریه، آب روی تزویر

كه تا غلطیده گیری رنگ تغییر

ز من مگریز در لطف من آویز

به تلخی خیز در تنگ شكر ریز

اگر حشر از نسیم غیر خیزی

عبث خیزی چو گرد از جای ریزی

فرو شو در من و برقع برانداز

كه آدم آمدی، آدم روی باز

همه جز من اضافات وجودند

غم بود و مكافات نبودند

چو صفرند و خط ترسا همه پیچ

ز من كثرت فزون سازند و خود هیچ

چو بندی نقش دیگر بر وجودت

مسوخات است تصویر نمودت

كه اینك می رسد محمود سویت

به گلگشت بهار رنگ و بویت

***

آمدن محمود به زیارت ایاز با ده حكیم نكته پرداز

در این نخجیرگاه دام و دانه

كه خال و زلف را آمد بهانه

یكی دردی به خوناب جگر زد

یكی تا حلقه ی دام و به در زد

یكی مرغوله ی پرواز می داد

یكی منقار و چنگی ساز می داد

یكی می كرد مشق آرمیدن

یكی آهنگ، آهنگ رمیدن

هزاران دام و دانه در میانه

حقیقت را مجاز جاودانه

ز بس آهم پریشان از ته آید

هنوزم چشم دام از همره آید

چو بینم چین زلفی بر سر دوش

گره كاری كارم می برد هوش

حقیقت گرچه دیرین ساله باشد

مجاز راه كش، دلاله باشد

چو شد آن عاقبت محمود آگاه

كایاز خاص آمد خاص درگاه

ز دلدار حقیقی گشت آباد

به معشوق مجازی كارش افتاد

كه گوید شكر نعمت های نازش

سپاس عشوه های بی نیازش

طلب فرمود دارای عدوبند

توجه را به موكب ده خردمند

حكیمی چند قانون الهی

اشارات سطرلاب «كماهی»

ته ادراك را لذت چشیده

جهان را بی جهان در بركشیده

فراخی های مشرب را رصدبند

سپهر و خاك را زیج خرمند

می اثبات واجب را پیاله

تسلسل را به برگ دور ژاله

سوی بزم ایاز آمد به این جمع

پریشان تر ز چین و كاكل شمع

ایاز جان درست دل شكسته

چو پسته تا كمر در خون نشسته

فگار ناله ی دیرینه ی خویش

نمك زار خراش سینه ی ریش

گل بی برگی ساز شكسته

صدا گم كرده ی تار گسسته

نوا را گوشه ی عشاق دلتنگ

مخالف نغمه را مغلوب آهنگ

مقابل عاشق بیچاره را دید

به دل در جست و جوی جای گردید

درون دیدش به دل راهی گشاده

چو عكس آرزو در خون فتاده

پی جایش كه خوناب جگر بود

سرشك خانه دزد در به در بود

چو اشك پرده در بیرون فشاندش

ز دل بر تیزی مژگان نشاندش

خورش را گرد سر چون ذره گردید

به پای گوهرش چون قطره غلتید

كه ای طوفان دریای مجازی

حقیقت را سراب موج بازی

شكسته كشتی بر خشك مانده

جراحت را به خون مشك مانده

ز ذره ذره ات مهرم فشردند

به معشوقیم عاشق كرده بودند

تو هم آن یار را دامن به دست آر

به بت های من و مایی شكست آر

در این سودا كه نازی در میان نیست

تو محمودی! ایازی در میان نیست

خرابی را رها كن در خرابی

كبابی را به كار سینه تابی

تویی گر خویش را مقبول دلخواه

چه می خواهی از این مردود درگاه

شه دشمن فراقت، گفت كای دوست

تو پروردی ز عشقم مغز در پوست

حقیقت روز اول داد تعلیم

مرا از مصحف رویت، الف، میم

الف، بینی و میم وی، دهانت

در او «شق القمر»، تیغ زبانت

اگر كودك، اگر استادكارم

سواد ابجد خود دوست دارم

هنوزم خار مژگان خوشه چین است

سرشكم، كوچه گرد آستین است

هنوزم در سراغت آشنایی

چراغ دیدگان را روشنایی

هنوزم هست صبری در رمیدن

صدایی می رساند دل تپیدن

از آن با ده خردمند آمدم پیش

كه از هر یك سراغی گیرم از خویش

***

سوال محمود از حكیم اول كه «عشق چیست؟»

به باغ عشق یعنی سینه ی چاك

رگ پر خون گرم عاشقان تاك

دمیده بی عصا نرگس ز بستر

تر از تردامنی دامان كوثر

نی و نایی، نسیم شاخ بر شاخ

دو موسیقار، بال مرغ گستاخ

سوالی با جوابی دست و تیغند

كه جلاد سخن های دریغند

دریغ از رفته و آینده ی عشق

برای زود دیر زنده ی عشق

سوال ده زبان كهنه و نو

جواب از یك جواب عشق بشنو

كه چون بوده چه مانده چه گذشته

حساب نانوشته یا نوشته

***

تمثیل

شدم با خم نشین آیینه ی می

كه تا از عشق در جامش برم پی

فرو برده سری در خرقه ی خم

ز تردامانی دامان مردم

چو زد بوی كبابم بر دماغش

زبان لرزید در كام چراغش

كه شرح عشق در اوراق من نیست

علاج زهر در تریاق من نیست

ز خود بیرون سرا ای عشق آهنگ

كه بر قانون هر یك پرده شد تنگ

بگو كز بوالعجب زاد كجایی

كه نه بیگانه و نه آشنایی

ز اول نكته دان پرسید محمود

كه ای از شمع و رایت، مهر و مه، دود

دمت در مشرب هر نشئه جاری

چو در روینده، تأثیر بهاری

عقول عاریت را استقامت

نفوس آدمیت را سلامت

بگو عشق از غم و شادی كدام است

خیال پخته یا سودای خام است

سخن كوته، جواب مختصر را

به اقبال سخن، عیب و هنر را

***

جواب حكیم اول كه عشق چیست

زهی بی باكی و جرأت پذیری

مصاف عشق را روی دلیری

گرفتن بر سوال خوبی اش راه

جوابش را به دام حلقه ی آه

خدنگ ناله را از پی گشادن

به میدان شجاعت رو نهادن

كه طفل عشق، آتش زاده ی كیست

طلوع صلب و بطن باده ی كیست

من اول پیشدستی را شدم پیش

سرم شد پیش پا و رفتم از خویش

به روی عشق، پیشانی گشادم

كله از داغ او یك سو نهادم

چو شعله، بوسه زد داغ خودش را

گل خونابه ی باغ خودش را

كه شرحم از حكیم تازه بشنو

سخن های بلند آوازه بشنو

چنین گفت آن حكیم عشق تقریر

كه كلكش از مژه می ریخت زنجیر

كه ای كیخسرو حسرت فروشان

شكست توبه ی خونابه نوشان

گداز گرمی هنگامه ی عشق

طراز شاه بیت نامه ی عشق

سؤالت با من از عشق مجازی

جوابش با دم شیر است بازی

غزال معنی اش كآشفته رنگ است

جگر خاریدن داغ پلنگ است

سخن تا كی توان در پرده گفتن

كه عشق و مشك را نتوان نهفتن

بیان عشق پنهان تر ز آهوست

كه تا دم می زنی می افكند پوست

چو عشق از پوست بیرون شد، بسیط است

به نار و نور و خشك و تر، محیط است

شود جان مجسم، پیكر از عشق

عرض قایم به جوهر، جوهر از عشق

كشاكش دیدگان كآشوب جانند

كشش را از دو جانب عشق خوانند

دگر گویند كز اول فتوح است

به هم از آشنایی های روح است

گروهی گفته اندش گرمی خون

روان را در رگ معقول و مجنون

اگر مجنون بود، هم مشرب اوست

وگر معقول، طفل مكتب اوست

نمی شد عشق گر چار و سه و هشت

هیولی قابل صورت نمی گشت

حروف و نقطه ساری بود در عشق

خمار و نشئه كاری بود در عشق

قلم این جا رسید و پای بشكست

شكست دست و پا بر گردنش بست

ورق در سینه كوبی زد به فریاد

به نوعی كش نوشتن رفت بر باد

بیان عشق كآن حد جگر نیست

ته ادراك من زین بیشتر نیست

***

بیان ایاز كه عشق چیست

پریشان كاتبی استاد من شد

فغانش، مشق سرخط چمن شد

قلم از آه تردامن برشتی

به آن شبنم، خط خوبان نوشتی

به من رو كرد چون بینش ضروران

كه ای آیینه دار شهر كوران

سراسر تشنه و تو آب حیوان

سیه، بخت معانی و تو كیوان

همه خون فسرده در رگ كلك

گهر را قطعه قطعه، رشته ی سلك

بر این نامه كه منشی نیازم

به این تركیب املا عشق بازم

ز كلكم، موی ژولیده بریزد

كه دور از راه حرف عشق خیزد

خرد، تار نگه باریك رشته

گهر در خانه ی تاریك هشته

ولی بی باك و عشق روی گستاخ

گرفته دست مهر و رفته در كاخ

ز آتشبازی عشق مجازی

كه بودش با پر پروانه بازی

ایاز از شعله ی دیوانه دم زد

چنین دریای آتش را به هم زد

لبش حرفی كه در زیر نگین داشت

تعرض با حكیم اولین داشت

كه ای حشر دمت فصل ربیعی

بقا انگاره ی عمر طبیعی

شفایت بوعلی را در مداوا

غلام چوب خطی از مقوا

ز جامت خم نشین سر در گریبان

سر او خارپشت زیر دامان

به خون از عشق رفتی و روش نیست

كشش می خوانی اش، اما كشش نیست

اگر خون و كشش می بودی و بس

محبت، عام می گشتی به هر كس

شهیدان را كه دفتربند عشقند

سپند گل، شرر پیوند عشقند

سپند گل، شراره نقطه پاشد

كه بر دفتر چو خون كشته باشد

چه نسبت عشق را با جمع اسباب

ز معنی، صورت خطیش دریاب

چو عین و شین و قافش را نوشتند

قلم را در زمین ضعله كشتند

سر شیر است عین عشق خونخوار

پی طعمه، دهن بگشاده هشدار

ز مه تا گاو ماهی بر درد پوست

زمین و آسمان یك لقمه ی اوست

ز شینش، كنگر وحدت نمودند

بر او نقطه سر عرفان ربودند

سر قافش فرو چسبنده بر ناف

ز گردن تا به پایش، قله ی قاف

صفات صورت خطیش این است

به معنی چون رسی، جان آفرین است

زلالی چون به درمان روی آرد

خبر بهتر ز درد عشق دارد

***

بیان نمودن زلالی كه عشق چیست

بسی تن آرزو در خاك و خون كرد

كه عشق از خرقه ی من سر برون كرد

دم «فی جبتی» بر ماسوا زد

كله گوشه به خط استوا زد

طراز آستین را آزمون كرد

نمودی از ید بیضا برون كرد

تنم را خرقه كرد و راه جان زد

حجابش بود، دامان بر میان زد

از آن دامان به دامان زد كه گرد است

كه دامان، بال بی پرواز مرد است

پی خرقه از آن زد عشق عریان

كه تا جوهر شود بر تیغ گریان

میانم تا به صورت، بست بر خویش

كه در آیینه آراید دل ریش

در آیینه چنینم روی دل داد

كه ای آهنگ حسن عشق آباد

بیان عشق را شور سخن كن

بكن اندیشه و در كار من كن

چو بر گوشم دمید این عیسوی دم

گل پژمرده ام را بحر شبنم

به تیغ عشق شد همدم گلویم

كه آب رفته باز آید به جویم

ز سوز عشق كآتش می طرازد

زلالی این چنین جان می گدازد

كه شور عشق از هر نشئه بالاست

صبوحی تازه ی ایزد تعالی است

شراب عشق، صاف نار و نور است

شود هر چند كهنه، تازه زور است

ز مبدا تا توجه هست پیوست

به قدر آن توجه، زندگی هست

یقین دان كآن توجه، عشق باشد

كه بر مرغ حیاتت، دانه پاشد

توجه زنده ی عشقیم و هستیم

ولی از دامنش، كوتاه دستیم

هیولا نقش هر نوعی كه گیرد

به عشق عشق صورت می پذیرد

كسی كاو درد درد عشق داند

علاج درد بی دردان تواند

***

تمثیل

حكیمی خسروی را بود دستور

گرفته نبض ماتم، تارك سور

همین یك گوشه ی تخت جگر داشت

وز او بر مردمك، داغ دگر داشت

به رنگ كاه می كاهید هر روز

ز جذب كهربای عشق جانسوز

حكیمش بر مجس سبابه یازید

چو فهمیدش دوا، بر درد نازید

طلب فرمود مشاطه اساسی

در آن شاهدكده خوبان شناسی

یكایك خانگی را نام می برد

سرانگشتی به رگ آهسته می خورد

كه تا نامی زبان را كرد شمشیر

به جستن نبض جست از شست چون تیر

همان معشوقه را در بركشیدش

ز بی آرامی دل، آرمیدش

نواسنجان كه حل و قبض فهمند

محبت را ز رقص نبض فهمند

بود عشق مجازی عین تغییر

یكی خواب فریب هرزه تعبیر

***

تمثیل

بتی را رنگ ظاهر ناتوان شد

ضعیف آباد باطن را توان شد

چنان پیچید عشقش در رگ و پی

كه رنگ خون نمی گنجید در وی

چو خونش، بوس نشتر ریخت در تشت

هوای عشق را افسردگی گشت

دل خون گرم از آن عشق واسوخت

شد انگشتی كه هرگز برنیفروخت

چو فصاد آن فساد عشق را دید

بر گل خون تشت آورد و پرسید

بلی عشق حقیقی پای برجاست

كه از هر دست بالا دست، بالاست

ز شیشه عكس می چون می نباشد

تن نی چون فغان نی نباشد

سخن كوته كه اینك بود و نابود

سؤال حسن خواهد كرد محمود

***

سوال محمود از حكیم دوم «كه حسن چیست؟»

نگار حسن صورت پیش از پیش

بود كار قلم گردیده ای بیش

بشو پروانه ی حسن از نظاره

مشو مانند شمع، انگشت خواره

چو روی حسن، آتشپاره گردد

سزای سوختن، نظاره گردد

نخسپد تا نظر بر حسن قاتل

نیفتد برق تیغ ناز در دل

خمیر حسن را آن كاو سرشته

ز دست خود در آب رو سرشته

هم او داند كه رنگ حسن چون كرد

دو جام سرنگون را هم ز خون كرد

در آن معرض كه می زد جوهر پاك

عرض در طینت انگاره ی خاك

به پیشانی قلم سرمست می رفت

به مدی مدتی از دست می رفت

شكست آستین، بازونما بود

سرشتن را نگار دست و پا بود

به حسن كارنازان بدایع

خمیر انگاره سازان صنایع

كف خاكی كه در نم كرده بودند

مرا گلمال آدم كرده بودند

برون آمد چو دست و پایم از گل

برآمد مرحبا از عالم دل

كه ای گلمال خاك حسن خوبان

همه دستان و جمله پایكوبان

خمیر حسن چون كان نمك گیر

نمودی چاشنی را از نمك سیر

ز شور حسن كاین بازار كردند

به قدر دل نمك در كار كردند

یكی شیرین نمك آمد، یكی شور

یكی بی چاشنی، می دار معذور

به یكتای دوم محمود رو كرد

چنین ناخن به داغ دل فرو كرد

كه ای در حسن صورت آن معنی

تن آسانی روح و جان معنی

مذاق حسن را كان ملاحت

علاج شوربخت رنج و راحت

ته لذت شناسای معانی

مجس گیر قضای آسمانی

هلال زندگی را نور لامع

خیال خواب را تعبیر واقع

شبی بر گوشه ی بالین نشستم

خیال حسن را اندیشه بستم

قلمزن، حسن آرایان نقاش

كه می كردند آن حسن را فاش

تراشیدند یادم را ز نامه

فرو بردند در منقار خامه

ز گنج حسن نقدی بر محك زن

به داغم آنچه می باید نمك زن

كه حسن از هوشمندان چه باده است

كه او را شیرگیری در قلاده است

***

جواب حكیم دوم كه حسن چیست

ز برگ حسن، قانون راست نآید

كه هر مرغی به رنگی می سراید

یكی را خار مژگان آشیانه است

كه خوناب گلوسوز، آب و دانه است

یكی گردد تذرو سرو قامت

نماید سبزپوشی را قیامت

یكی خوش خوش به تنگ لب نشیند

كه چون طوطی ز شكر، دانه چیند

یكی گرد نمك سازد تبسم

زند بر زخم خویش و داغ مردم

غرض هر یك چنان از حسن لافند

كه بر تار مخالف پرده بافند

چو شور حسن در كار جگر شد

نمك خواران قسمت را خبر شد

به كام كام هر یك چون رسیدند

زآن ذایقه، قدری چشیدند

مذاق حسن را انكار دادند

كه تا گیرندگی را بار دادند

به مستوفی سزاواران صورت

برآورد آزمایان ضرورت

كسی كاو نسخه ی حسن آفریده ست

برات قبح استیفا دریده است

به كامی حسن اگر تلخی چشاند

نمكچش بهتر از ما و تو داند

شناسد مدعای آب و گل را

تقاضای تپیدن های دل را

دوم فرهنگ شور حسن سر كرد

نمك در كار ناسور جگر كرد

كه ای لذت چش حسن گلوسوز

نشاط دلكش جان غم اندوز

طراز كارگاه پادشاهی

گداز اوج و موج مرغ و ماهی

شكست رنگ را گرمی بازار

نشست تنگ را پهلوی آزار

برات عیش را وجه دریدن

حیات درد را جان خریدن

چه اندیشم كه آن حسن چون است

دل از اندیشه ی اندیشه خون است

خیال من در این بحر معلق

به قدر فكر ناقص راند زورق

زنم چون موج هر دم دست و پایی

كه یابم بادبان ناخدایی

به طوفان آورم دریای خون را

كهن سیلاب زنجیر جنون را

كه حسن از خوب و زشت ار عكس گیر است

همانا از غذا صورت پذیر است

حكیمانی كه در دارالامانند

الهیات را دفع گمانند

چنین سوزند بر پروانه، توقیع

ز شمع خامه در تثلیت و تربیع

كه در سعد و نحوست، اختران را

مزه از حسن گیرند این و آن را

دگر وقتی كه شد ماهی گهر ریز

خیال هر چه بندی گردد آن چیز

***

تمثیل

مگر از گنج صلبی نطفه افتاد

سرش مار و تنش آدم فرو زاد

در آن خلوت كه نقدش پی سپر بود

به سقف خانه، ماری در گذر بود

چو مارش مهره در سیماب انداخت

ز كیسه، سیمیا، آن را برون تاخت

در این پرده كه بكری بد نهفته

گل سیرابی مضمون، شكفته

نواها را كه دل با زهره خون است

نواسازنده به داند كه چون است

***

بیان ایاز كه حسن چیست

نسیمی آمد و بر خرمنم خورد

چو برگ كاهی از میخانه ام برد

می ام آن كهربا از رنگ می سود

كه گاهی می شد از گل رنگ می بود

نسیمم از پی كاهیدن غم

ستردی از جبین شرم شبنم

پری وارم ز تن، بال دگر داشت

بسی بالاتری در پا و سر داشت

كه تا آمد به سیر گلستانی

بهشت از دستبردش، داستانی

نزاكت آنچنان دست آزما بود

كه تعریف هوا، پا در هوا بود

چو دامانم به چنگ گلشن افتاد

شكفتن در گریبان من افتاد

جراحت، شاخ نوخیز گلم بود

نوای خون چكیدن بلبلم بود

دهان غنچه از هم واشد و گفت

چنین شكر به تنگ گفت و گو رفت

كه باغ حسن، دفتر می گشاید

گل از رعنایی گل می سراید

كسی دارد مذاق حسن دانی

كه كارش بوده رسم دلستانی

ایاز آن سبز لذت آزموده

نمك پرورده ی حسن فزوده

شكر شیرینی تنگ شكرها

گل بازاری رنگ جگرها

ملاحت آفرین نوش خندان

فصاحت مهترین هوشبندان

برون جوشاند از سرچشمه ی قند

سخن، مستانه بر دوش شكرخند

كه ای در آب و خاك حسن آباد

همه سروند، آیینه كج افتاد

اگر یكسان برآید طرح پرگار

شریك نقشبند آید پدیدار

مبین حسن ازل را نقشبندی

مشو آسانی مشكل پسندی

كه حسن از موی كلكی ریخت ژاله

كه مانی سرنگون دارد پیاله

ولی تعبیر در حسن مجازی

نظربازیش را شد نیم بازی

همیشه نقش او را حسن می دان

ورق از مهر تابان برمگردان

چو عكس مهر در آیینه افتد

شود در اشك و در گنجینه افتد

از آن اشكی كه ریزد جام دیده

شود آیینه ای از خون چكیده

اگر عكسی نماید، زشت باشد

چو نقش آفتاب و خشت باشد

***

تمثیل

شدم آیینه ی جمعی مكدر

ز طول و عرض یك سوی مدور

نمود خویشتن در من چو دیدند

دم «لاحول» صوری در دمیدند

نمود معنوی نوعی دگر گشت

ز حسن و قبح صورت، عكس برگشت

من از اینان كه در من خویش دیدند

دم ناخوب بینی در دمیدند

زدودم از رخ آیینه شان زنگ

تصور را برون آوردم از رنگ

چو عینك، نیك بین آمد نمودم

همان نقش نكو بودم كه بودم

اگر در دیده، ور در دل نشینی

چو تو حسنی همه رو حسن بینی

ز ساز حسن، كش معنی نوازد

زلالی تا چه صوت آهنگ سازد

***

بیان زلالی كه حسن چیست

از آن شد حسن را بختم خریدار

كه آمد پیرزالی سوی بازار

كلاوه تارهای آه درهم

به روی حسرتش چون زلف ماتم

در آن حجله كه چین زلف آه است

بتان را غازه، خوناب نگاه است

زبان را روی تیغ، آیینه سازم

كه تا حسن سخن كش را طرازم

زهی حسن و زهی آرایش ناز

كه مشاطه است كور و زشت غماز

ز من مشاطگی حسن، زشت است

درون دوزخ و یاد بهشت است

گهر را گوهری داند نژادش

كه نیسان از كدامین قطره زادش

قلم گردیده، شعله؛ نامه، دامن

كه ماند خام سوز عشق با من

زلالی تلخكام از حسن سر كرد

سخن را چاشنی گیر شكر كرد

كه از حسن، آینه چون ساخت استاد

گل عكسش در این سرچشمه افتاد

تو آن گل را ز خار دیده برچین

به گرد دیده كن آن خار، پرچین

كه آن گلبرگ از مژگان نباشد

نسیم فتنه را سامان نباشد

نسیم فتنه از دم سردی ماست

گریز حسن از بی دردی ماست

تمام حسن، خاص این كلام است

كه حسن صنع خالق، حسن عام است

در این آیینه زار جلوگی كشت

به غیر از من كه زشتم كو دگر زشت

***

تمثیل

به حسن آبادی آمد شوخ زشتی

زگال دوزخی، سوی بهشتی

به زشتی جمله را یك دست می خواند

ز مستی نیك و بد را مست می خواند

چه شیرین گفته لذت گیر شكر

كه هر كاو زشت تر، نازش فزون تر

بیا و بر بت صورت شكست آر

هوس، پامال ساز و دل به دست آر

كه درد آمد به میدان دل سپر شو

تمامی زهره و جمله جگر شو

***

سوال محمود از حكیم سوم كه «درد چیست؟»

سحرگاهی پی دریوزه ی درد

نفس دریای باد و كشتی ام گرد

تنم كشتی گردی بد شناور

در آن دریای باد دردپرور

نه دردی كاو بود درمان نوردی

چنان دردی كه شد گردی و مردی

شدم گرد نسیم سرزمینی

غبار خاطر تنهانشینی

زدش آن دل به صد اندیشه در مشت

به خوناب اشارت غوطه، انگشت

كه گر مردی ‌اگر مردی اگر مرد

سراپا جمله دل شو دل همه درد

ز جان بگسل ولی از درد مگسل

كه گر دردی نداری وای بر دل

دل بی درد ما كوشش بسی كرد

كه درد از بی كسی ما را كسی كرد

سیم دردآشنا را شاه بی درد

چنین بیگانه وار از درد سر كرد

كه ای درمان ده اندیشه ی درد

مجس گیر خمار شیشه ی درد

كه ای نبض طبایع زیر چنگت

روانی طبیعت، عذر لنگت

نی ات شمع و شكر افسانه ی تو

مزاج و خاصیت پروانه ی تو

چنان از درد، جان با غم نشسته

كه دل را از تردد در شكسته

ترددهای دل از هر كناره

چو گلبرگ پریشان پاره پاره

تردد چون شرر، درمانش، باقی است

كه درد از دودمان شعله ی كیست

مراد از این تردد، دردجویی است

به خاك پای غم بی آبرویی است

به تحریرش چو زنجیر از رقم ریخت

خمیده پای تا سر از قلم ریخت

دوپاره شد دل و پا بر سرش گشت

درون موجی ز خون رفته برگشت

هزاران دردش از ره نیم گرد است

بگو كآخر كدامین درد، درد است

نشانم ده كه درد از بابت چیست

چو دریابیش بی غم می توان زیست

***

جواب حكیم سوم كه درد چیست

شبی بالین و سر همدرد بودند

به یكدیگر چو باد و گرد بودند

یكی می گفت درد و دیگری جان

یكی آتش، یكی می گشت دامان

یكی بر قاف زانو گشته عنقا

یكی در زیر پا فرسنگ پیما

از این مرگش به تن می آزمودم

بر این بالین كه نقش درد بودم

***

تمثیل

به بالینم دو سرخوش پی شكستند

چو یك قطره می گلگون نشستند

ز دردم حرف دردی گوش كردند

زلال آن جهانی نوش كردند

به هم آنان كه درد دل چشاندند

ز نوش جرعه ای جان ها فشاندند

نه دردی كز طبیب شهر خیزد

چنان دردی كه از درمان گریزد

***

تمثیل

درون آسوده ای بیرون به هم زد

گل عیشی به رنگ و بوی غم زد

طبیبی را دل، آماج نظر كرد

طبیبش این چنین خون در جگر كرد،

كه گر دردیت بودی دردانگیز

ز جلاب حكیمت بود پرهیز

سیم دیهیم هوش حكمت اورنگ

شفا را در علاج درد آهنگ

رگ قانون حكمت تار سازش

اصول نبض آهنگ حجازش

به درد دل رسی ها، جان ادراك

ز اعراض طبایع جوهر پاك

چنین شه را صلای درد در داد

كه ای برهم زن رسم دل شاد

سوال درد را پاسخ تلافی

خیال مرد را اندیشه بافی

شراب شیرگیر بیشه ی عشق

گل سرجوش سرو شیشه ی عشق

خم كف ریز بزم خسروانی

طلوع نشئه ی رزم كیانی

عناصر چون یكی غالب تر افتد

مزاج و طبع بر یكدیگر افتاد

طبیبان آن مرض را درد گویند

علاجش را ز گرم و سرد جویند

حكیمانی كه درد خاص و عامند

صبوح حشر را یحیی العظامند

چنین گویند، درد دل نه این است

مراد از درد، درد درد دین است

مرا در گفت و گوی باستانی

در اثبات چنین درد نهانی،

دل از درد سراغ درد، خون است

مجسم نیست تا دانم كه چون است

***

بیان ایاز كه درد چیست

به من نوعهد شد مرد كهن درد

ز معنی، درد تا مغز سخن، درد

گذارش یك طرف، مستانه چون سیل

ز سرمستی درد بی خودی میل

زمین ریشه ی ته رفته ی درد

سرآهنگ قطار هفته ی درد

به من رو كرد كای بی درد، چونی

به چندین خون ناحق كرد چونی

دم بی دردی ار از دل تراشی

هزاران نفس قدسی كشته باشی

بیا تا سودی از دردت رسانم

اگر نقصان كنی، دردت به جانم

دل از درد محبت ساز آباد

كه بی دردی است كفر آدمی زاد

ایاز آن دردفهم نكته پرداز

خدنگ راست معنی را چپ انداز

پی جمعیت جمع دو بازار

پریشانی زلفش را خریدار

شكسته بسته ی درد شكسته

شب و روزش به روز خود نشسته

ز سوز درد، داغی بر نمك زد

چنین نقد ملاحت بر محك زد

كه آه از درد! كو درد و كجا درد

خوشا درد و خوشا درد و خوشا درد

تو را گر آرزوی درد خیزد

كه تا در قالب بی جانت ریزد

مشو بی درد اگر می آوری تاب

همه گر درد بی دردی است دریاب

چو جان آدمی، دردی ندارد

دو گیتی از نمك، گردی ندارد

اگر طرحی كشم بر هر چه از درد

برآرد از بنای هستی ام گرد

بسی حسرت به یاد درد خوردم

ز آب زندگانی گرد خوردم

كه تا درد آمد و خضر رهم شد

حیات آباد جان آگهم شد

در این میدان كه نبود درد را مرد

بگرداند زلالی درد را درد

ز درگاه دل بی درد چندی

زنم چون آه شبگیر بلندی

***

بیان زلالی كه درد چیست

در آن مكتب كه ابجد می نوشتم

نقط را همچو دانه می برشتم

ز درد ابجدم، خون در جگر بود

الف از قد جانان در نظر بود

به هر حرفی كه خونابم گذر داشت

همین خاكستر دل ما حضر داشت

چنین استاد تعلیمم بر آشفت

بر آشفت و ورق بر هم زد و گفت

كه ای پر خنده ی بی درد چونی

هزاران قطره و یك قطره خونی

بیاب از عمر اگر یك روز باشد

كه علم درد، پیرآموز باشد

به مكتب خانه ی اشك جگر رنگ

كه صفحه، چهره ی زرد است در چنگ

ستان درد و به خامه، نامه در پیچ

كه غیر از درد، تعلیم دگر هیچ

به صد درد از شكاف سینه ی ریش

چنین نالد زلالی بر گل خویش

كه ای درد از كدامین آب و خاكی

كه از آمیزش تعمیر پاكی

نه از شمشیر جلادی گریزان

بود جلاب اگر خون عزیزان

ز دارو، ریشه ات كنده نگردد

مسیحا بی دمت زنده نگردد

مرا دردی كه درمان گیر درد است

ز درد درد ایمان، سیر درد است

مرا در حقه، درد بی دوایی است

درش، سربسته ی مهرخدایی است

نه در سر درد می باشد، نه در پا

نه در جایی دوا محتاج بی جا

حضور درد بر دانا محیط است

به دانا، جوهر فرد بسیط است

اگر هر درد زین سان درد می بود

جگر در سینه، دل در دیده می بود

مرا ای دل به درد خویش بگذار

كه بی دردی بود درد تو را بار

اگر لطف الهی می شناسی

چرا از درد ایمان می هراسی

مخور بر خاطر درد الهی

مزن بر تیغ خونریز «كماهی»

كه محمود، آرزو بسیار دارد

به عقده كاری دل كار دارد

سوال از دل برون تازد كه دل چیست

چو پیكان غنچه ی آب و گل كیست

***

سوال محمود از حكیم چهارم كه «دل چیست؟»

به دیوانی كه معنی رو گشاده

سخن سر در پی مضمون نهاده

گرفته دست مصرع، نبض خامه

دل نقطه ز خون دیده، نامه

خیال نازكش از دل تنك تر

هلال چابكش از گل سبك تر

همین محتاج دل جزو میانش

كه گیرد در كنار داستانش

چو نام دل نوشتم، نامه خون شد

به جوی خامه افتاد و برون شد

در این آتشگه نیلی كتابه

كه چرخ سرنگون باشد قرابه

كباب دل كجا خاموش ماند

بر آتش گرید و آنگاه خواند

كه در خامی سخن دارد مرا داغ

كه چیند لاله ی بی داغ از باغ

به لقمان چهارم، شاه عادل

چنین زد حلقه ی جان بر در دل

كه ای حسن خیال نقشبندان

سویدای دل مشكل پسندان

سخن را چاشنی آن معنی

دل مضمون بكر و جان معنی

نهاد ناله، كلك ناله آهنگ

گشاد قفل آباد دل تنگ

به مژگانت چكیدن نقشبند است

كه دل را قطره ی خونابه چند است

می ای در ده كه دل آید به دستم

كه شیشه نازك و بسیار مستم

***

تمثیل

ز چشمم قطره ای غلتید غافل

كز این پیمانه رفتم من دلم دل

غمم در حلقه ی ماتم نگنجد

پریشانیم در عالم نگنجد

چو زلف مهوشان، عالم پریشان

پریشان عالم و من هم پریشان

نشانم ده ز دل كاندیشه خون است

تو می دانی كه دل را حال چون است

***

جواب حكیم چهارم كه دل چیست

مگر صاحبدلی با شیشه ی دل

پیاله می گرفت از چشم بسمل

دلی با او نه چون دل های مردم

به خوناب هزاران درد دل، گم

دلی كش غم چو بر كرسی نشاند

نژادش را به خون گشتن رساند

به این دل، دیده خود آن صاحب دل

ز هر اندیشه ی بیهوده غافل

***

تمثیل

حریفی غنچه خوابی دشت در دشت

به گل می گفت و گرد لاله می گشت

كه ای لاله دلی خواهم شكسته

ز هر پاره دلی گلدسته بسته

دلی عشرت مدان غم پرستار

ز خوان گبر و مؤمن، دل به دست آر

دلی آمد شدش با چشم و سینه

چو اشك تلخ می در آبگینه

دلی همچون صراحی، سرنگون سار

روانش ز آب و آتش، سیل گلنار

دلی چون گل، شكفته پاره پاره

به روی چاك های هر كناره

به پاسخ گفت لاله كاین چنین دل

مگر روید تو را فرموده از گل

چهارم صاحب دل این چنین گفت

كه ای دل پرس با جان خرد جفت

خدیو عاقبت محمود محمود

سپهسالار جان زخم آلود

دل بی نشئه را سنگ پیاله

گسست رشته را قانون ناله

مژه خارا كن لخت جگر مزد

حریف گوش بر آهنگ دل دزد

دلت صاحب دلان را در كمین باد

ز هر بهتر دلی، بهتر گزین باد

دلی كآماج تیر ناله باشد

جراحت زاده ی صد ساله باشد

چو پرسیدی ز من دل را كه دل چیست

گره در آرزوی مشكل كیست

در آدم علت غایی، دل آمد

حیات مشرب آب و گل آمد

به باطن دیده شد دل مثل بادام

به همشان چشم ها چسبانده ایام

كه مژگان پلك هایش را گزیده

مژه پاشیده و در خون خزیده

در این دیده سویدا مردمك شد

سراسر نقد بینش را محك شد

دل و دل كو دل و كو صاحب دل

مپرس از دل كه دل شد طالب دل

شراری را به خون محمل گشادند

چو جست از شعله، نامش دل نهادند

ز جستن بازگشت و ریخت در خون

كشیدش نقطه ی ناری به بیرون

كه سوزد ماه و هفته دیر ساله

كبابش در تنورش همچو لاله

***

بیان ایاز كه دل چیست

به بازاری كه راه كارگاه است

تردد، ناله روب و آه راه است

درون كارگه تا رسته بازار

دل آزرده و جان خریدار

دل آزرده، خرمن تا به خرمن

خریدار چنین دل، خاطر من

سراسر دست تیغ و عشوه، پامرد

دل و درد دل و درد دل و درد

جگرسازی كه دل را آفریده ست

به غم های گران، ارزان خریده ست

درآرد تنگی دل در دل ریش

برای جان به جان چسبانی خویش

دلم با تنگی جان زآن نشیند

كه دل خون كن در آن چسبان نشیند

چو نوبت شد جواب نازنین را

دل خونابه ریز درد چین را

شكر پاسخ به خون زد جام دیده

كه ای بسیار جوش كم رسیده

ز من آسان نما گر مشكلی هست

كه با هر قطره ی خونم، دلی هست

ز من پرسید حال دل كه دانم

به هر صورت كه باشد دلستانم

دل آبادی شده هر تار مویم

سر میدان جان، بازار رویم

همین یك نكته می گویم كه خام است

غم واسوختن دل را تمام است

در آن ساعت كه می بستند محمل

گره شد آرزو در خون شده دل

پی آزادی هر سرو شمشاد

كه اول، خرمن دل داد بر باد

خیالم از دل خون گشته پرداخت

كه جان سازنده به داند كه چون ساخت

زلالی هم ز دل بویی شنیده

به رنگ گل، دم خونی كشیده

***

بیان زلالی كه دل چیست

پی بالادوی ها سوی افلاك

شدم پرگار خط مركز خاك

دمی در چین خطایی، نافه خوردن

گهی از شاخ آهو، پیچ بردن

فرو آویختن زلف پریشان

كه تا گردد كمند سینه ریشان

به این پیچیدگی و تاب بسیار

چو مار تار و مار تیره زنار

پریشان می رود آه از دل من

مگر آیینه می سازد گل من

دلی دارم تنك چون خوی مجنون

شكست آرد بر او جنبیدن خون

به دل كآسودگی پامال غم شد

چنین جان زلالی متهم شد

كه از هر درد درمانی گرفتند

دل آوردند و سامانی گرفتند

دل این دل نیست كاو یك قطره خون است

كه از فتراك آه سرنگون است

در این دل آنچه خون گردیده كردش

دلی دیگر شكست و داد دردش

پیاپی گر به دل خواهی رسیدن

صدای گام او باشد تپیدن

دلی داری به دست، آیینه ی دوست

مشو زنگ و مزن دم كآینه اوست

اگر خواهی دل تنگ دلاویز

ز خونم قرطه ای برگیر و بگریز

چو بگریزی و آن خون قطره ماند

تو را از دست این دل واستاند

چو طفل ار زآن شرارت دست سوزد

بیفكن تا كه اشكت برفروزد

كه تا برده به راه غم چراغی

كند گل بر كف محمود داغی

***

سؤال محمود از حكیم پنجم كه «غم چیست؟»

نخواهم غم، نوشتن در برآرد

كه میرد مور هر گه كه پر آرد

مپروازان ازین پس فكر را دور

كه غم را چون نوشتی می شود شور

ز نابود غم دنیا نكاهم

كه در بر، رستنش چون مور خواهم

غم لله، گنجور خزانه است

به جمع خرمن دل، مور و دانه است

من از نظاره ی غم كآشناروست

شدم عین تماشای غم دوست

به نوعی عكس غم را نقش بستم

كه در آیینه ی سینه نشستم

به پنجم عیش دشمن شاه غم دوست

چو مغز پسته، در را كرد بی پوست

كه ای در حل و عقد شادی و غم

حلول نشئه ی روح دمادم

عقول از شبهه ی نقلیت منقول

نفوس از علت اولیت معلول

به اشكالت، رگ تشریح، محكم

مزاج و طبع را صحت، مسلم

غم از خاك كدامین باغ رسته

كه گل را رخ به اشك داغ شسته

دلم چندان كه در ادراك غم زیست

نشد معلوم، این بالقوه از چیست

وجودش را كه خلق الساعه دانم

ز تحقیق قیاسی در گمانم

***

جواب حكیم پنجم كه غم چیست

ز جلوه جانب پرده مرانش

ز دل بیرون كش و در خون نشانش

كه غم چون در طبیعت شهربند است

چه غم دروازه گر پست و بلند است

تكلم گونه ای در گونه اش ریز

به رنگ غازه در گفتن برآمیز

كه غم در بوی برگ گل ز رنگ است

هوای كوهكن با نقش سنگ است

به میدان نشاط بی غمی چند

به اندك مایه ی دریوزه، خرسند

نموده پیشه در پس خیز مستی

پس سر كردن غم پیش دستی

سراسر عیش پرس و غم مپرسان

تمامی دل مرنجان و مترسان

در آن میدان كه جان غم، خطر داشت

بسی غم كشته ی دامان جگر داشت

دلی را غم شناسی آزمون كرد

كنار قطره را دریای خون كرد

كه گر داری غم خاطر پسندم

در قیمت به شهر جان نبندم

به این طفلان غم خور، دام هوشم

همه مرغ پریده می فروشم

نشاط پنجمین غم را نشان كرد

نشان غم به دل خاطر نشان كرد

كه ای غم پرس شاه غم خداوند

مبادت با غم بی عشق پیوند

در اشكت گسسته رشته بادا

غمت را تخم در دل كشته بادا

غم از آمیزش افراد خیزد

پریشانی گرد از باد خیزد

به هر یك لقمه كآن دهقانش كشته

غمم در مغز خاصیت سرشته

كه چون بیرون تراود مغز از پوست

شود غمگین، مزاج دشمن و دوست

***

تمثیل

فراست نشئه ای می زد پیاله

به دشت دلكشی چون داغ لاله

ز می چندان كه برگ خویش می كرد

غم بیهوده، تندی بیش می كرد

فراست یافت كاین می عیب ناك است

ز تاك خاك ارباب هلاك است

مرا از غم به خاطر آنچه گنجید

ترازوی سخن سنجیم سنجید

***

بیان ایاز كه غم چیست

ندارم برگ غم آن مایه دربار

كه گیرد بلبلی بر نوك منقار

غم از رنگ گل من می گریزد

كه رنگش با تماشا می ستیزد

بلی غم نازك است و جان من هم

میانجی جان و غم، رحم است بر غم

میانجی كرد دل كای غم هراسان

نمایم مشكل غم بر تو آسان

غم ناخوش كه تغییر مزاج است

لب لعل و می نابش علاج است

غم بی عشق را باید دوا كرد

پی عشاق تغییر نوا كرد

غمی غیر از غم یار یگانه

سیه ماری است مادرزاد خانه

غم دل مایلان را سر به جان ده

دگر غم ها به یاران جهان ده

غم چندین كه در خم هاش جوشم

به شرط عین مستی می فروشم

خریدار غمی، جانی زیان كن

كدامین غم كه می خواهی نشان كن

ایاز از خجلت غم در عرق شد

ز عكس چرهه اش، دامن، شفق شد

چنین از شعله ی آه شبانه

رگ غمگیر را شد تازیانه

كه ای غم ناشناس نبض گیران

حیات مشرب درمان پذیران

بساط گریه و خنده بود غم

نشاط مرده و زنده بود غم

مكن در خوردن غم هیچ امساك

كه ریشه می كند این تخم در خاك

غم از خوردن نگردد ذره ای كم

كه غم افزون شود از خوردن غم

تو را گر با غم بیهوده كار است

می امید را دفع خمار است

اگر در شهر باشد ور به هامون

اگر از دهر ور از دهر بیرون

به سر روزی به روزی می توان برد

غمی هر جا كه باشد می توان خورد

اگر خواهی غمی رنگی و رنگین

ز تقریر زلالی خوشه بر چین

***

بیان زلالی كه غم چیست

در این گلشن كه جای عیش تنگ است

نزاع جا میان آب و رنگ است

نیارد بوی گل بیرون نهد پای

كه تا خیزد نبیند جای بر جای

نشیند غنچه در خود آن قدر تنگ

كه بو خون گردد و از بو چكد رنگ

از این تنگی كه با هر خانه بند است

به چشم زخم خود، روزن، سپند است

دل از عیش دگر طرفی نبندد

غمی تا در نكوبد دل نخندد

پی دفع خمار عشرت ما

كف ساقی چو گردد باده پیما

اگر صد رنگ می در كوزه باشد

غم از ته جرعه ی چل روزه باشد

زلالی جام پر خون نوش كن نوش

ترانه كاری غم گوش كن گوش

چو دل، صاف طلب در جام ریزد

غم از درد می اندیشه خیزد

غم آن یار كاو غم آفرین است

غمش چون جان شیرین، دل نشین است

هم او داند كه غم را حال چون است

كه غمخواره، پیاله سرنگون است

غمش را با كسی گر برنتابند

شتابان بر سر خاك من آیند

كه چندان غم به روی غم نشسته

كه پشت خاك تا قارون شكسته

ز خاكم قند محمودی بر آرید

ز عرفان نقش شیرین برنگارید

***

سوال محمود از حكیم ششم كه «عرفان چیست؟»

پی تعریف عرفان گوهر بكر

عرق، دانه گر رخساره ی فكر

شبی در زیر چتر خرمن فكر

گریبان چاك های دامن بكر

برون آمد ز كام دام نیزه

كه كاود سینه ی حرف ستیزه

به مغز كهربا چسبیده كاهش

كه گردد رنگ بر دعوی گواهش

ز پشت دانه چین تا ناف خرمن

به شش جیب و سه بند و چهار دامن

شدم از برق عرفان، سوخته جسم

پس زانو، گره چون نقطه ی بسم

سحابم نم ز دریا بار برداشت

یتیمان را ز بهر بار برداشت

صدف آغوش تنگی باز می كرد

به غلطیدن، لآلی، ناز می كرد

شدی برق و دمیدی نفخه ی صور

كز این ابرو، ازین نم، چشم بد دور

یتیمان گوهر اندیشه بودند

كه شریان موج و طوفان ریشه بودند

ز عرفانم چنان دریا به هم خورد

كه هفتاد و سه كشتی را فرو برد

چو موج از بحر عرفان سر برآرد

همه الا الله است و لا ندارد

پی غواصی دریای عرفان

درون سینه تا گردن به طوفان

جهانبان با ششم عارف چنین گفت

در شهوار سفت و اینچنین سفت

كه ای پروانه، شمع محفل تو

شرار شعله ی عرفان، دل تو

حیات ناخدای ساحل خویش

نجات كشتی خون دل ریش

گرسنه ساز سیر آهنگ حكمت

فرو باریدن نیسان رحمت

خم عرفان چو جوش باده سر داد

ز اشكم، قرعه بر نام تو افتاد

ز عرفان، خلعتی بر قامتم دوز

چو گلبن، شمع فانوسم برافروز

كه دل، فانوس گردد؛ قامتم، شمع

پر پروانه، برگ خاطر جمع

ز عرفانم سری ده كز گریبان

دم «فی جبتی» ریزم به دامان

مكن یاقوت لب را قفل وسواس

كلید اینك رسید از موج الماس

برون ده سیل الماس از ته دل

مپرس از تركتاز جان بسمل

جگر را هر قدر خواهد شكافد

لباس چاك بر اندازه بافد

***

جواب حكیم ششم كه عرفان چیست

در آن كشور كه پستی لامكان بود

خیال لاتناهی، نردبان بود

ز پهلو بر دو جانب بال بستم

پر جبریل بد، در هم شكستم

برآوردم پر از ظل الهی

گرفتم در ته پر، ماه و ماهی

همه آهنگ جان پرواز بودم

ز موسیقار، پهلو ساز بودم

كه تا كردم به برگی، آشیانه

كه بودی زلف دام و خال دانه،

ز پای باز خور زنگوله می ریخت

پر سیمرغ از مرغوله می ریخت

به گنجی عرش بر كرسی نشسته

فلك را منع دربان سرشكسته

برآمد بانگ از نیروی پرواز

كه ای در چنگ عرفان، صید شهباز

صفیر عارفان را كهنه و نو

ز دیگر مرغ دست آموز بشنو

ششم قانون چنین در داد آواز

كه ای معنی شكاف پرده ی راز

به راهی كآمده عرفان، براقت

پی وامانده، برق اشتیاقت

سرت از بس كه می جوشد ز سودا

شود تبخاله، ریگت در ته پا

ز عرفان، جبه باید آدمی را

كه تا بر خویش پوشد محرمی را

می عرفان كه خمیازه ندارد

خمارش هیچ اندازه ندارد

بسی گردیده خورشید و چكیده

كه از مشرقگه ساقی دمیده

به مغرب چون درآید، سینه ی توست

طلوع جوهر آیینه ی توست

دل و جان را چو عرفان گشت حاصل

به دید خودشناسی هست واصل

ز شرع تاجور بالا زده تخت

دریده بر تن پیغمبری، رخت

پی عرفان كه تاج چرخ والاست

ز عرش و كرسی و افلاك بالاست

سر این دار و گر آن پای دار است

دم از عرفان زدن، منصوروار است

تصور، جان عرفان در نیابد

نظر، عكس تجلی برنتابد

ز بس آتشگه عرفان بلند است

سر خورشید تا محشر، سپند است

عروج طب و حكمت، نوشخندش

طبیعی و ریاضی، شهربندش

سخن را كز در معنی ز عرفان

بلند افكندنی دارد ز طوفان

ولی عمری است تا در خرقه پوشی

كه تا پوید دو گامی خودفروشی

فلك كش اطلس نه تو به بالاست

پس زانو ز كوتاهی كالاست

نه و هفت و بسیج خاك و افلاك

ز كالای عرض تا جوهر پاك

چو عرفان از پس زانو شود راست

كه آرد خرقه بر بالاش آراست

گسستم بر جواهر، تار و پودش

كه جز در خود نمی گنجد وجودش

***

بیان ایاز كه عرفان چیست

از آن بیند به عرفان، دیده، باریك

كه مرغ شب شد و سوراخ تاریك

كجا خفاش را این آب و تاب است

كه گل در گلستان آفتاب است

همیشه آفتابش جلوه كارد

كه عرفان، مشرق و مغرب ندارد

جهات و ركن بر عرفان دریده است

كه اول از قفس، مرغش پریده است

گرش زنجیر زر بندی به پرواز

چو تار عنكبوتان است و شهباز

چو صیادیش آرد بر لب بام

شرار و دود گردد دانه و دام

نه دامش می فریباند نه دانه

نه ناز و نه نیاز و نی بهانه

در آن مجلس كه عرفان افكند شور

تصرف، نقش خمیازه است از دور

ایاز آن عارف از خود گذشته

ز خود بی خود شده تا خویش گشته

ز سرو آزادتر در باغ ایام

خزان و نوبهار كام و ناكام

به پای شاخ گل افكنده شیشه

ز هر آب و گلی بركنده ریشه

چنین آمد رخ خود را به گلگشت

ز عرفان، لاله ی نعمان دل گشت

كه عرفان چون برآرد دست مطلق

سر دار و رسن گوید: انا الحق

به عرفان كآمده عكس «كماهی»

هیولای سطرلاب الهی

چو شد ذات بسیط آینه ذات

ز صورت، اختلاف نقش اثبات

تجلی كرد در ذرات امكان

برون آورد سر از جیب عرفان

زلالی را كنون دامن به دست آر

كه هست از درز عرفان، بخیه ی كار

***

بیان زلالی كه عرفان چیست

بیا چون شاخ گلبن بشكفان گوش

ولی دل كنده شو از غنچه ی هوش

زمین داغ دل را بارور كن

جگر را لاله زاری مختصر كن

برون ده شیشه ی سرو از گریبان

شكسته ریزه های پای كوبان

به بزمی كابرو چون خاك ره بود

چو دیده، كاسه ی مهمان، سیه بود

پیاله خود به خود می گشت گستاخ

چو مرغ گل شكفته شاخ بر شاخ

زلالی، درد عرفان شد زلالش

چنین خون جگر نوشی حلالش،

كه نوعی حسن عرفان دلپسند است

كه خال چهره ی خوبان، سپند است

دعا را بر اثر چون برنشاند

پیمبر را حجاب راه داند

***

تمثیل

شنیده ستم كلیم كشته ی درد

به عصرش قحطی باران ستم كرد

زمانی قحطی باران درافتاد

تری را هستی از خشكی برافتاد

زمین از قحطی باران چنان شد

كه سبزه، گردباد زعفران شد

اشارت رفت از خلاق باران

به موسی در سرآغاز بهاران،

كه ما را سوخته جانی است در طور

تنش، نار براهیم و دلش، نور

درآور جان شیرین در بر او

به تلخی، درد برچین از در او

دعا می كن تو و او از پی آمین

كه تا ریزد سحاب، اشكی به بالین

كلیم الله آمد جانب برخ

رخ از شرم شكفتن، لاله ی سرخ

هنوزش صد قدم تا شعله ره بود

كه سر زد این چنین از سوخته دود

كه از ره دور شو گرد حجابی

چمن پژمرده ی اشك سحابی

مناجاتی خراباتی شد از وی

برآمد از صراحی غلغل می

كه ای در دام تو پرواز هر چیز

به مشتی دانه چین، اشكی فرو ریز

هنوزش لب، محك، در ثمین را

كه آب از سر گذشت اهل زمین را

از این دست است عرفان، پای برگیر

رها كن در شكستن، كار تقصیر

كه تا در خطه ی صوری نمانی

خط بیزاری هجران نخوانی

ببین اكنون ز محمود جوانبخت

كه سازد هجر را تابوت از تخت

***

سوال محمود از حكیم هفتم كه «هجر چیست؟»

كف گل را چو صانع، گلشن آراست

تماشا را ز سجده شور برخاست

چو شد اوراق گل، شیرازه ی زجر

بر آن اوراق، طرح نسخه ی هجر

هلال مطلع آدم برآمد

قلم سجده كنان از سر در آمد

ملایك توبه ی سجده شكستند

چو چشم هجر، حلقه تنگ بستند

صلای سجده بر قلب ملك زد

جراحت زار را رخصت نمك زد

چو های هجر جمله دیده گشتند

قضا را گرد سر گردیده گشتند

چنین گردیده وقف مشت خاكی

چه مشت خاك! گرد جلوه ناكی

كمان چین خصم سجده، زه شد

سر هجرش به پیشانی گره شد

چو نیش هجر دامن گیر نوش است

جگر، چاك و مژه، سوزن فروش است

به هفتم نبض گیر دردآلود

حكیم جان نواز بود و نابود

چنین زد شاه دریا دل بر آهنگ

زهای وهمی هجر نظر تنگ

كه ای بر عود حكمت تار بسته

نوا پیوند هر پود گسسته

بیان فرما كه هجر از چیست تركیب

مركب گشته ی افراد آسیب

گشادن را چنانت خامه انگیخت

كه ناف هجر، عقده بر سرش ریخت

رقم فرما به قسمت رنگ و بو را

ز نیمی نقطه ی موهوم او را

كه هجر از چیست افرادش، مركب

میان طالب و مطلوب و مطلب

خیالش خواب اگر در خواب بیند

به مرگ روز بیداری نشیند

چه عشوه آمده تقریب سازش

چه خون آلوده ای دامان نازش

ز چشم هجر زخمی بر نمك زن

عرض تهمت برو پا بر فلك زن

بگو از جوهرش كاو را عرض نیست

كزین سان مدعایی بی غرض نیست

***

جواب حكیم هفتم كه هجر چیست

من امشب هجر را در خواب دیدم

به آن چیزی كه ترسیدم، رسیدم

ز هجرم گوش دل حرفی شنیده

شنیده كی بود مانند دیده

غنیم سجده یك روی فره شد

سر هجرش به پیشانی گره شد

فرود آورد سر، هجر گره رو

كه ای در زیر بار چین ابرو

ز هفتم جان نواز بود و نابود

دلش خون شد چنین بر حال محمود

سحاب هفتم آمد در تراوش

ز ریزش ریزش خوناب كاوش

كه ای دیهیم دود داغ اورنگ

شه اقلیم گیر سینه ی تنگ

جمال هجر را حسن گلوسوز

هلال وصل را عیش غم اندوز

سؤالت را جواب مدعا هیچ

سر سررشته ات سرحلقه ای پیچ

چو نادیدن، اجل پیكار باشد

ز هجرش تهمتی در كار باشد

اگر چه وصل از او باده گسار است

می امروز را فردا خمار است

چو گویم تا چه شاخ و برگ دارد

كه هجر است و خواص مرگ دارد

نه از خاصیت طبع و مزاج است

نه استغنا، نه جنس احتیاج است

به تار و مار پیچم هجر را تار

كه حرف هجر باشد قصه مار

كمند هجر چین كینه ساز است

حریف حمله اش زلف ایاز است

***

بیان ایاز كه هجر چیست

در آن گلشن كه سنبل خوشه چین است

ز حیرت چشم نرگس بر زمین است

نظاره عین دل از دیده می خواست

تماشایی به خون گردیده می خواست

گل كشمیر بشكفت و چنین گفت

شكر از تنگ در كام نمك رفت

كه گر هجر از عمل، دامان فشاندی

دماغ آرزومندی نماندی

ز هجر ار ناامیدی در نمی تاخت

به یك نظاره، عاشق كار می ساخت

دهد هجرت ز هر شغلی رهایی

نماند جان رهایی، دل رهایی

زلالی، درد و صاف هجر خورده

دلی آورده و جانی سپرده

ازو بشنو كه شرح هجر چون است

كه هر سطری، هزاران موج خون است

***

بیان زلالی كه هجر چیست

جگر با تیغ مژگان بحر خون است

دل اشكم به مویی سرنگون است

كه از هجرم چه آید بر سر حرف

كف خامی جوش و تنگی ظرف

نشان هجر پرسیدن ندارد

نهفتن دارد و گفتن ندارد

مزن بر لب ز شرح حالم، انگشت

كز او گوش كواكب می دهد پشت

اگر یك قطره خون از هجر گویم

قلم را بیخ و بن با لوح شویم

ز هجر آمد زلالی، مرغ دستان

نمی دانم چه می گوید چو مستان

سر اشكم به مژگان جگردوز

سپندی گشته در جستن نوآموز

همیشه آه می بافم شب تار

كه روز هجر آرم سوی بازار

حریف دست بیعی كو كه آید

جهان را سود و نقصانی نپاید

كه یك سر گوشی از هجر جگرریز

فرو ریزد روان های دلاویز

ز من سر كرده هجر، افروختن را

به گرمی آزموده، سوختن را

كسی كز شعله تابد تار و پودی

دماغش می چشد تلخی دودی

از آن رو هجر بی پروای خونی است

كه بگریزد ز در هر كاو برونی است

مپیچ از هجر در مغز قلم، دود

كه خواهد كشت شمع وصل محمود

***

سوال محمود از حكیم هشتم كه «وصل چیست؟»

دو بالا شد دماغ از وصل روزی

چراغان سازی داغم ز سوزی

درآمد سایه ی پای چراغم

به فانوس خیال بی دماغم

كه ای پروانه ی شمع مجازی

به شاخ وصل، برگ شعله بازی

كلوخی را پرستی، وصل خوانی

كلوخی كاو نگارد شكل مانی

چه وصلی! ناله روب كوچه ی دل

فریب لعبت یك مهره ی گل

چرا از وصل ناله روب جانی

سیه روز و شباهنگ آشیانی

نه وصل است این كه فصل انتقام است

می تردامنی را عكس جام است

به وصل آنكه با مار یار باشی

چو وابینی به خود دلدار باشی

به هشتم آینه محمود رو كرد

نمود چاره را بی رنگ و بو كرد

زبانش شهپر مرغ سخن شد

دهانش آفتاب تیغ زن شد

كه ای علم ازل را وصل غالب

الهیات را اثبات واجب

فساد جهل را جلاب علمی

نهاد سهل را مهتاب سلمی

دماغ خاك را خاریدن روح

چراغ تاك را باریدن نوح

ز سر تا پا دهن شو چون پیاله

زبان دل سیاه برگ لاله

كه وصل از صورت نوعی چه چیز است

تجلی با گل مستانه خیز است

شراب وصل، جوش سرخم كیست

كه با بیگانگی، چشم آشنا نیست

به مخموران، زلال وصل ای دوست

كه دردش لاله رنگ و آتشین بوست

قدح در ده كه هنگام تلافی است

خراب عشوه را یك جرعه كافی است

***

جواب حكیم هشتم كه وصل چیست

برآمد وصل بر بالای منبر

ز تیغ خطبه بر دم ریخت جوهر

كه ای وصل آزمای خون گرفته

غلط بر لیلی و مجنون گرفته

چنان در وصل شو در پیشه محتاج

كه گویی پنبه ات كرده ست حلاج

چو شد حلاج، دكانش پس دار

در این عالم و محراب آن دار

رگ گردن به گردن خامه گشتی

سرش گفتی «انا الحق»، خون نوشتی

زد از نیسان هشتم این چنین جوش

در از لعل تكلم، گوش تا گوش

كه ای از وصل پرس خاطرانگیز

فریب یك دو روزه طبع هر چیز

چو عكس هر چه را بینش پذیری

خیالش را لقای وصل گیری

از این وصلی كه بر عكس است پرهیز

چو آه از كشور آیینه بگریز

***

تمثیل

گریزنده ز وصلی یار را دید

به یك دیدن رمید از بیم و امید

كه بحرم می روم برهم زده سیر

كه تا عكسی نیفتد بر من از غیر

چراغ از هر فروغی برنگیرم

به این وصل فنا لازم نمیرم

همه وصل خدایی در تماشاست

حباب ناخدابین، چشم دریاست

***

تمثیل

مگر شد عاشقی دلبر گریزان

در آمد دلبر از در اشك ریزان

نفس بر خویش و بر دلبر نظر زد

خود از پیش و ز پی دلبر به در زد

شد از آن هر دو یار نو گذشته

به داغ لاله ای هر یك نوشته

كه وصل آمد نمود ظاهر ما

فرو شد باطن دریا به دریا

نه دریا، وصل می باشد نه ماهی

نه ماهی در سپهر و نه «كماهی»

بود وصل، آرزوی خودپرستی

قدح پیمای هشیاری و مستی

***

بیان ایاز كه وصل چیست

ز روی طعنه، جلادی نكو كرد

به من چون صورت شمشیر رو كرد

دهن را كوره ی انگاره تاباند

چنین تیغ زبان بر طعنه خواباند

كه ای مشكل پسند سختی جان

غم دریوزه ی وصل تن آسان

بود وصل تنك روی سبك سر

كه مانند عرض چسبد به جوهر

نسازی فرد صوری جوهر وصل

عرض نقش عرض در معنی اصل

به معشوق ازل چسبندگی كن

به وصل لاتناهی زندگی كن

ایاز آن سرو ناز گل بناگوش

چنین جوشاند قند از چشمه ی نوش

كه باشد وصل دور از خویش بودن

دو منزل از گذشتن پیش بودن

شوی تا حشر اگر وصل آیدت پیش

دل ریش و دل ریش و دل ریش

به خون غیر زد تا كشتی آن یار

كه وصلش با تو نازد تا سر دار

همان یاری كه وصل و هجر را ساخت

چنان از خویشتن پر كرد و پرداخت

مشو افكنده ی وصل همه چیز

كه گویندت هزاران نوع برخیز

***

بیان زلالی كه وصل چیست

به جان بی نوایم زد هزاری

خدنگ گلفشان دل شكاری

كه ای از غیر در وصل تغیر

تغیر را فزون تر از تصور

به این مضمون چو داغ لاله شو گوش

جگر را جامه ی پروانه در پوش

زهی وصل و زهی نوش و زهی ناز

كه با دلدار آیی و روی باز

نیازی كش به نازی تاب آورد

خیالش را به یاد خواب آورد

***

تمثیل

شبی گفتم به مرغ روز پنهان

كه چونی گفت: پیش آی و ببین هان

چنان سر خوش به وصل آفتابم

كه روز از شب دو بالاتر خرابم

زلالی وصل را باده ز دم ریخت

چنین در ساغر دیر و حرم ریخت

كه در هر جلوه ای وصلی است با تو

در این میدان غیرت اوست یا تو

ورق پرداز از دیوان سرفصل

كه تا چسبنده ماند معنی وصل

به جان چسبیدی و جانانه بگذشت

چو دل كندی ز جان جانانه برگشت

در این آمد شد جانانه ی جان

ز فصل و وصل جانانه مرنجان

كه تن، فصل تو و جانانه، وصل است

اگر از فرع جانان دوری، اصل است

غرض، جانانه وصل و فصل جان هاست

كه مهرش جوهر تیغ زبان هاست

شود فرسوده، تیغ و گرد ماند

عرض، بی رنگ و جوهر، فرد ماند

در این بازار خرمهره فروشان

ز الماس سخن ناسفته گوشان

مرا با وصل این و آن سری نیست

كه وصل عارضی را جوهری نیست

مشو وحشی وصل خود كه محمود

سؤال زندگی را صید فرمود

***

سوال محمود از حكیم نهم كه «زندگی چیست؟»

پی تحصیل خرج و دخل مستان

هوای زندگی زد بر گلستان

به رنگی شاخ گل بار جگر داشت

كه نتوانست سر از خاك برداشت

چنان غنچه دلش از زخم كنده

كه پیكان كنده و در خون فكنده

چو دیدم شاخ و برگ زندگی را

خزان نوبر پایندگی را

شدم گلبرك دل بر طرف باغی

كه هر لاله چراغی بود و داغی

به شاخی مرغ رنگینی نشسته

ز سایه چتر بر طاووس بسته

بر او از آه دامی ساز دادم

گشادم از هم و پرواز دادم

چو دیدم شاخ بی مرغی به جا بود

صبا را این ترنم در نوا بود

كه بود آن زندگی كز قید خود جست

فریب دانه بر دام دگر بست

نهم فرزانه را محمود عادل

چنین خون كرد در جام نظر، دل

كه ای جنس نفیس نوع انسان

رواج آرزوی رشته ی جان

فلك از مجمر فكرت بخاری

زمین از درگه حكمت غباری

لبت، جانداروی تشریح ابدان

به جان و جسم، حیوان تا به انسان

بهار زندگی نقش وجودت

نگار صورت و معنی نمودت

كلاه زندگی بالا شكسته

اجل در سروری رعنا نشسته

مرا از زندگی برگی نشان ده

جگر را سر به شمشیر زبان ده

ز هر پاره جگر رنگی برآمیز

به بستان خزان زندگی ریز

برون ده زندگی از خاك و بادم

كه شد خواب فرامش در نهادم

بگو ای ته خیال فتنه تصویر

از این خواب فرامش گشته تعبیر

***

جواب حكیم نهم كه زندگی چیست

هوای دل به دشتم برد بیرون

پی ام، شعر و غبارم، بحر موزون

چه مشتی! چون بیاض عارض یار

دوات از داغ لاله، خامه از خار

سراسر یكه بیت سینه كوبان

دریدن از گل سوری گریبان

ز گریه، غلغل و از خنده، قهقه

گرفته ناف ماهی تا دل مه

***

تمثیل

به بازی قهقهی زد كبك مستی

كه ای خونخواره امروز از چه دستی

جوابش داد باز تیز چنگال

كه خونت تا به چاك سینه، پامال

دماغ زندگی بالاست امروز

كه تا دم می زنی فرداست امروز

قیاس زندگی را زین مثل گیر

به غیر از جام در دل عكس مپذیر

***

تمثیل

به چینی خانه ی چینم ره افتاد

كشیدم كاسه ای بر روی استاد

دم استاد چون در كاسه پی برد

ز كاسه، گردبادی بر هوا خورد

كه آری زندگی را آن غبارم

كه بر باد نفس، چابك سوارم

چنین ز ابر نهم گوهر تراوید

ته فكر و رگ اندیشه كاوید

كه ای شهنامه ی مه تا به ماهی

فزونت زندگی از هر چه خواهی

بقایت وقف عمر جاودان باد

ثنایت، جوهر تیغ زبان باد

صدای رعد، پیشاهنگ راهت

لوای برق، چاك بارگاهت

همانا زندگی، گرمی خون است

به هر افسرده نتوان گفت چون است

ز نفس كل توجه زندگی شد

دو روزی جزو هر پایندگی شد

كند این آب و خاك نابرومند

به قدر آن توجه، قطع پیوند

اگر راحت، وگر روح و، و گر عقل

عرض در نفس كل شد جوهر عقل

غرض كز زندگی سررشته در پیچ

مگو از زندگی هیچ و دگر هیچ

***

بیان ایاز كه زندگی چیست

شدم روزی دچار خاكساری

بتر از آب و آتش بی قراری

ز زهر چشم غم، تنگ شكرخند

سخن را در شكستن پاره ی قند

كه ای دور از خرد گشته دچارم

گلستان خراش خار خارم

ز آهم جسته ی دیوانه ساری

ز اشكم كودكی الماس خواری

دلی از زندگی صد چاك دارم

به دستی، باد و دستی، خاك دارم

نه تاب آن كه گیرم زخم كاری

نه آب آنكه ریزم برگ زاری

نه مضمونی كه خوش بر گریه خندم

نه قانونی كه تار ناله بندم

ایاز از بربط سینه خروشید

چنین در شعله های ناله جوشید

كه ای گلشن سرایان غم آهنگ

نهال زندگی را قامت چنگ

خراباتی چو طنبور هم آغوش

ز بهر زندگی تابوت بر دوش

به بزمی باده ی خون پیاله

به روی نی تمامی چشم ناله

سحرگه مطربی می گفت با چنگ

می اش در جام و چنگش بر سر چنگ

كه گویا زندگی باد صبا شد

كجا بود و كجا آمد كجا شد

مقام زندگی را گر ندانید

ز آهنگ زلالی، شعبه خوانید

***

بیان زلالی كه زندگی چیست

گل صبحی گل سر شاخه دیدم

كه نه بسیار گل می كرد و نه كم

ستاره چشمكی بر خویش می زد

به راه پس خم تشویش می زد

بدل می شد سیاهی با سفیدی

امید شبروان با ناامیدی

بنامیزد در این وقت شبیخون

كه می زد موج خون شمشیر پر خون

قضا را با زلالی دوش بر دوش

به رنگ لاله و گل، جوش در جوش

شدم آلوده ی دامان باغی

گل كیف دو بالای دماغی

چنان فریاد مرغان، هوش می برد

كه ناله ناله، را بر دوش می برد

پی گلگشت باغ این كهن دیر

كه بودم زندگی را نوبر سیر

به گوشم از هزاری ناله ای خورد

كه ای بهتر زلال كمتر از درد

ز دست زندگی آیینه مستان

كه بینی در غباری، كافرستان

پی این زندگی تا كوچه گردی

نسیم روح را حمال كردی

چنان با زندگی شو در تك و تاز

كه آدم آمدی، آدم روی باز

لباس زندگی، لله باشد

زره بر دوش مرد راه باشد

بسیج زندگی گر غیر این است

هزاران بت، بسیج آستین است

تو را تا این قدر معبود باشد

قیامت، محشر مقصود باشد

ز هر مقصود، معبودی تراشند

زبور ناله را اوراق پاشند

به فرمان الهی زندگی كن

بقا را جان شو و پایندگی كن

كه محمود این نوا را می دهد برگ

سوال عاقبت را ختم بر مرگ

***

سؤال محمود از حكیم دهم كه «مرگ چیست؟»

سحرگاهی پی كسب هوایی

هوس جایی و طفل اشك جایی

هوس مساحی ایام كردن

سرشك آشام، خون در جام كردن

نشستن گل به گل، لاله به لاله

گرفتن زلف را از كف، پیاله

پی دفع خمار آشنا مرگ

دوا را دادن از شاخ نوا، برگ

رسیدم بر در حكمت سرایی

پریشان بر سر درد آشنایی

نگاهش، قاصد راه قیامت

مژه، بال و پر مرغ سلامت

شدم نالان كه چونی ای پریشان

نفس زد كای خراش سینه ریشان

چه می پرسی كه خاكم در دهن باد

سرشكم آب میگون سخن باد

به مرگم، حمله ی دست و گریبان

غبار مرقد حسرت نصیبان

تو را باید كه از روی دلیری

به چشم مرگ پیش از مرگ میری

چو پرسیدی كه چونی؟ گوش كن گوش

اگر داری خبر از عالم هوش

از این مرگی كه آرد خواب خرگوش

به مرگ گربه و سگ شد همآغوش

دهم فرزانه را محمود بی دل

ز مرگ نو سفر آراست محمل

كه مرگ آیا چه صورت می نماید

كه تا رخ می نماید می رباید

چه در دست این كه چندین كشت و بس نیست

علاجش در دكان هیچ كس نیست

بگو از دستبرد مرگ رهزن

كه تا راهی به مرگ خود برم من

***

جواب حكیم دهم كه مرگ چیست

منادی می زدی روزی غریبی

خریدار اجل را بی نصیبی

به هر میدان و شهر و كوی و برزن

برون و اندرون را راه و رهزن

چنین می گفت و می شد گام بر گام

دو دیده، ساقی و می، جام بر جام

كه ای بیاع مرگ خودپرستان

غم سود و زیان زیردستان

به بازاری كه در وی جان فروشند

ز بی قدری چنین ارزان فروشند

بیا و جان شیرین را بها كن

مشو تلخ و به زهر مرگ واكن

كه مرگ اختیاری كیمیا شد

مس قلب وجودت را طلا شد

چنان پیراهن مردن به برگیر

كه بیند بوی یوسف، خواب شبگیر

***

تمثیل

مگر از داغ پنهان خرقه پوشی

خموشی، زهر نوشی، سر به دوشی

قدم زد بر در دكان عطار

چنین افشرد عناب شكربار

كه چون دل می كنی زین جمله اسباب

به ناچاری چو كردی مرگ را باب

جوابی دل گرانش داد عطار

كه خواهم چون تو مردن ای سبك بار

چو بشنید این سخن مرد خزان برگ

بهار زندگی را نوبر مرگ

به روی كاسه ی دریوزه ی خویش

سری كرد آشنا و برد تشویش

دكان صاحب به محتاجان صلا زد

ز خود تا پشت آدم، پشت پا زد

دهم دیهیم حكمت گفت كای شاه

فزون تر عمرت از ایام دلخواه

شمار روزگارت بی شماره

ز سیر دور افلاك و ستاره

***

تمثیل

پی ات آیینه ی ملك و ملك باد

می ات دوران گر چرخ و فلك باد

سپند آرند گله ای ستاره

بخار عود بزمت را شراره

به قفلی در رسد چون مرگ ناساز

كلید چین پیشانی بینداز

كه گر در بسته باشد ور گشاده

پس بالین به خدمت ایستاده

گل مرگ از خلاف چار خیزد

رسا و نارسا از بار ریزد

كه هستی قوتی باشد غریزی

امل را طول ایام عریضی

چو این قوت، فنای چار گردد

سحاب مرگ آتشبار گردد

اگر مرگ ضروری مبتلا بود

نژاد كثرت مردم بلا بود

چو این مرگ ضروری اختیاری است

مفاجات حیات اضطراری است

چو گیرد پنبه، آتش؛ چون شود چون

سخن، خون و جگر، خون و نفس، خون

سخن كوته! كه مردن را سخن نیست

به كاغذ به كه مرده بی كفن نیست

***

بیان ایاز كه مرگ چیست

به بیماری رسیدم دور از خویش

طبیب او سری افكند در پیش

از آن دوری به او نزدیك گشتم

به كشتی از محیط خون گذشتم

چو چشم دل سیاهش بر من افتاد

ز مژگانم، جگر در دامن افتاد

به خشت زیر بالینش نشستم

خمار مرگ بر هستی شكستم

به گوشم زد ز موی ناتوانی

چنین موییدن زیر زبانی

كه ای درمانده ی از خود گذشته

برات رفتنی برغم نوشته

از آن رو می كشم از بودن آزار

كه مرگ از چشم و روی ماست بیزار

خمار روی بد، مرگ مفاجاست

ستم بر شیشه، مرگ جام صهباست

ز هر بدچهره مرگم بهتر آید

كه تن را جان نواز دیگر آید

ایاز آن خوبروی خوب گفتار

سراپا نازنین و نیك كردار

چنین لب را به شكر خنده آلود

كه ای خونابه ی داغ نمكسود

از آن جان در تنم زنده به گور است

كه در هر دیدنی مرگی ضرور است

تو خواهی آه بركش خواه ناله

به نوبت می دهد گردون، پیاله

زلالی را بگو ای دشمن مرگ

گران جان شكست گردن مرگ

بپا كن زندگی از مرگ ای دوست

كه نتوان داشت مغز شعله در پوست

***

بیان زلالی كه مرگ چیست

طلوعی از طلوع صبح بلبل

نشست از آشیان بر شاخه ی گل

ز شاخ گل به شاخ ناله پیوست

شكست نازكی بر نخل خود بست

فغانی بر كشید از نای منقار

كه یعنی ای زلالی باش هشیار

در این بزم سبك روحان كم گوی

تنك صبر و تنك خو و تنك گوی

چو شیشه پنبه از گوشت برون آر

شنو قهقه ز مرگ و كاسه بردار

در این مجلس كه دوران، عمر باقی است

پیاله، چشم پر خون؛ مرگ، ساقی است

گشاد حلقه ی میخانه بسته

قدح خالی شده، مینا شكسته

به گورستان و كنج خانه ی تنگ

به گام عذر لنگ و قطع فرسنگ

زلالی تا نسازد مرگ فرموش

كشف آسا كشد تابوت بر دوش

مرا در زیر سر، مرگ ارادی است

نخواندن نامه ام از بی سوادی است

موالید ار كند قطع تناسل

مشو آبستن حیض تأمل

كه مرگ چار مادر، زادن جان ست

نه آبا را عروسی، دست و دامان ست

بساط مرگ را بگشای در پیش

كه ماتم خانه ای در هستی خویش

شنو از مرگ محمود جهاندار

كه چون شد جان نثار دیدن یار

***

بیمار شدن محمود جهانبان و جان نثار نمودن در مقدم جانان

در آن موسم كه آمد فصل تاراج

سر طوطی به پای زاغ محتاج

خزان شد چهره ی زرد عزیزان

رزان، بیماردار برگ ریزان

هزاران ناله می افروخت در باغ

كه می شد ناله های بیشتر داغ

چو مرغ نیم بسمل لاله از باد

همه شیون به پای سرو و شمشاد

وداع جام نرگس هر كناره

چو چشم رفته ی آخر نظاره

شده محمود، دل بركنده ی خویش

فرستاده وداع آخر از پیش

نه از بیماری پیدا نشانی

نه از غمخواری سودا زیانی

در آن گلزار غنچه خواب گل خیز

همه بالین و بستر، خواب خونریز

در آن خانه كه می زد جان راهی

كه دل می داد در رفتن گواهی

از آن جانب كشش چون افكند دست

دو روزی بیشتر دل كندنی هست

كسی كآهنگ گیرد ساز راهش

نباشد فرصت واپس نگاهش

چو مرغی را شود جستن، نواساز

دهد چاك قفس تعلیم پرواز

چو آیین خزان بر نخل بستند

طلسم نوبهاران را شكستند

رخ محمود شد گلبرگ خسته

خزان نوبر نخل شكسته

غروب مهر از آن شد زرد و بی نور

كه رنگ رفتنی پیداست از دور

به بستر خفته محمود جوانبخت

نهاده نوبتش تابوت از تخت

وجودش با عدم بر یكدگر خورد

شكست طاق ابرو بر نظر خورد

كشاكش دست و دوشی نرم می كرد

سرشك سرد جوشی گرم می كرد

مژه افكند در هم پنجه ی نیش

كه تا یابد به جان پرسی، دل ریش

دو دیده عنكبوتی كاو تنیده

درون پرده های پشت دیده

نظر در جلوه ی معشوق طناز

گرفته روح را دامان پرواز

كز آن لب نو كند گوش، استماعی

چو محمل رفت دریابد وداعی

طلب كردند عاشق كشته را پیش

كه تا گیرد دیت از كشته خویش

در ایما چون اشارت مختصر شد

به رفتن، رنگ قاصد، نامه برشد

ایاز آمد قیامت كرده ی دل

چو برق تیغ بر بالین بسمل

دلش، دریا و كشتی، دیده ی تنگ

برون می ریخت از خون جگر رنگ

به مویه حلقه زد موی پریشان

به رنگ چین آه سینه ریشان

گریبان پاره كرد و سینه را چاك

فراموشش كه چون بر سر كند خاك

چو گل را دید چشم خانه پرداز

پی بلبل، قفس برداشت پرواز

سوی آرامگاه جان مجروح

سبك مهمیز زد بر ابرش روح

نگه واماند و چشمش رفت از كار

یكی بر جا، یكی دنبال دیدار

فشانده رخ دو برگ لاله ی زرد

به بالین، توده ی ویرانه ی درد

پی پوشیدن روی نظاره

كه تا گردند هر یك هیچكاره

ز نرگس زار دهرش دیده بستند

به رخ، طرف نقابش در شكستند

ز بیرون و درون برخاست فریاد

فلك، خاكسترش را داد بر باد

حرم را زلف غم در اشتلم شد

به گیسوی بریده نقش گم شد

ز بس كندند خوبان روی رنگین

به برگ لاله، پنهان گشت بالین

برای پیلبند مات فرزین

به دوش افتاده راه اسب چوبین

گریبان بس كه راه چاك می زد

صلا بر دامن افلاك می زد

سر دستارها در رقص شیون

ز دست سینه كوبان فروتن

پی سنبل، غبار اهل ماتم

كه شوید نقش پی ها از پی نم

سرشك از دیده ها گنج روان شد

جگرها، بار و خونها كاروان شد

ز بس جوشی كه خون از چشم بر زد

گل اشك از سر تابوت سر زد

گران می رفت تابوت جهانبان

زبردستان به زیرش پایكوبان

همانا از ایازش دل گران بود

اگر چه بار دوش دیگران بود

همه ره سروران و تاج داران

ز پی تاراجیان و باج خواران

دریده بر قد شمشاد، آغوش

نهادندش به دخمه از سر دوش

سپردندش به خاك و بازگشتند

فرامش پرده ی بی ساز گشتند

عزیزا پرده سازا دلنوازا

جگرها را به زخمه رخنه سازا

تو هم این پرده را آهنگ سازی

ندانم تا چه سازی چون نوازی

دو رامشگر سؤال نغمه پرداز

اصولت را برانگیزند از ساز

تو را گنج لحد، بزم پیاله

جوابت را ز عود سینه، ناله

ز مضراب یقین می سوز و می ساز

گمان را رشته بر قانون مینداز

كه از مرگت، اجل محمل بیاراست

اگر این راست شد آن نیز شد راست

ز چندین عقده های مانده در خون

خدا داند كه حالت چون شود چون

***

خطاب ایاز به تربت محمود

شده روزی شب بی خان و مانی

به گورستان ز بهر گوربانی

ز جان، كوژی تن بر دوش بسته

كفن در گردن و خاطر شكسته

چو مرغان خزان بوستانی

دلم در مویه ی زیر زبانی

پی ام دریای خون موج بسته

قدم، طوفانی كشته شكسته

گذار رقص بسمل ناخدایم

مزار كشتگان بحر شنایم

به دامان مزاری راهم افتاد

شكنها در كمند آهم افتاد

مزاری ریخته از هم خزان وار

چو برگ تشنگی پاشیده از بار

چنانش لاله رسته از گل درد

كه داغش زردتر بود از رخ زرد

در آن خامشكده كاقلیم جان بود

چو كام دل، تن جانان نهان بود

نگاری جای در خون جگر داشت

دماغی از شراب گریه تر داشت

اشارت كردمش كای آرزومند

غم بیهوده خوردن تا كی و چند

زبان شعله شد كای آتشین خوی

كبابت را مبادا این چنین بوی

گذر چون بر مزار یار افتد

جگر را شور در بازار افتد

نظر چون بر مزار دوست افتد

شود مغز، آتش و در پوست افتد

به اشكی تشنه ای را شاد می كن

تو هم محتاجی خود یاد می كن

ایاز از شبنم مژگان وضو كرد

به تربتخانه ی محمود رو كرد

كه ای آب حیات خاك چونی

بهار دیده ی غمناك چونی

كجا بر بام شاهی می زنی كوس

صدای كوس پر افسوس افسوس

ز داغت بر جگر مهر نگین كو

نگاه حسرت ناز آفرین كو

كدامین عالمت زیر نگین است

خطا، نقش نگین، چین جبین است

كدامین شعله ی سودا كنی تاج

ستانی از طغان آرزو، باج؟

سرت آیا چه بالین دارد از خشت

كه خور بی خشت گردد تاركش زشت

تو در خوابی و من گریان و بی خواب

چه سان خوابم كه خوابم را برد آب

چرا چندین شدی یك باره خاموش

مگر ز آهم كشیدی حلقه در گوش

میان چشم و زلفم حلقه خون است

كه از آه شبیخون، حلقه چون است

سوی آرامگاهت كاروانت

كه باشد كاروان، جسم روانت

چنان رخت سفر بیرون كشیدم

كه تا جا گرم می سازی رسیدم

چو از تربت نشد حرف گلی ریش

به دنیا زد ایاز غمزه زن نیش

***

خطاب ایاز به دنیا

شنیدم پس ورق شرحی از این پیش

ورق مال سخن های غم اندیش

چه شرحی در مثل تنبیه دنیا

وفا را در نكاح نیم فردا

كهن جیفه تر از نوخیز امساك

تهی كف همچو برگ شاخه ی تاك

كه از دنیاپرستی سفره بسته

لب نان تصور ناشكسته

ز جمع دایم و سامان اسباب

همه جنس نفیس آرزویاب

***

تمثیل

كهن نوكیسه ای دنیاطلب بود

عمل آغاز شغل روز و شب بود

ذخیره كرده ای را دید در دشت

كه بی تابانه گرد جیفه می گشت

به غلتیدن فكند آن زله را چست

كه تا سوراخ روزی خوار را جست

درون رفت و گروهه بر در افتاد

چنین بر در زد و برداشت فریاد

كه این دنیا و من دنیاپرستم

نشانی دادم و از ننگ رستم

گروهه این و دنیا و من، این

هزاران همچو من هندوی بی دین

همه هندوی كوی جیفه در پیش

به كف چوگانشان، پای كج خویش

تمامی گوی غلتانان گستاخ

ز چپ وز راست تا میدان سوراخ

درون مانده خود و از در گره بند

چو مشت ممسك و فرق برومند

وفا در بكر دنیا ناسرشته

طلاقش بر سر عقدش نوشته

***

تمثیل

در آن مدت كه بودم عقدآموز

طلاق بخت می دادم شب و روز

درآمد از در نظاره گاهم

دو هم پیمانه چون چشم و نگاهم

یكی در چادر معشوقه پنهان

ز میخ موزه تا تیزی مژگان

یكی دیگر كله دار و قباپوش

كه بر قدش دریده سرو، آغوش

به هم آلوده ی نظاره بودم

نگاه فتنه را یك پاره بودم

برآمد ز آستین عقد دستم

سر او را به این سر، مهر بستم

درآمد روز دیگر از در كوی

سر او بر كف و دست دگر شوی

به گرداب شكم چون حلقه ی ناف

ز فرجش تا به گردن، سینه ی كاف

سر از قد خمیده كرد بیرون

ز چنبر بازی روی چو میمون

كه من دنیای زشتم عشوه پرداز

كه شوها كشته ام در حجله ی ناز

چه خوش گفته است عاشق ترك دنیا

كه باشد ترك دنیا برگ دنیا

به دنیا شور كشمیری برآشفت

به الماس مژه، گوهر چنین سفت

سراپا در تمامی ناتمام است

طلاقش واجب و عقدش حرام است

جهان گیران دهر بی عمارت

نبرده مهرت از گنج بكارت

بیفشانده ز گنجت با دل ریش

كف خونی ز مرجان بر سر خویش

زنی و بیوه گانت شیرخوارند

ز روبه، شیرمردان حیض دارند

چو محمودی به این اندام فرتوت

بدل كردی به تختش مهد تابوت

شهی كز شعله ی خونریز شمشیر

شدی دیوانه را فصاد زنجیر

به میزان، وزن حملش آنچنان بود

كه بر گاو زمین بارش گران بود

كنون كرده ست گردون زیر پایت

پریشان كرد هر جایی نوایت

گرفتم از برت همراهی عمر

درازی غم و كوتاهی عمر

***

خطاب ایاز به عمر

چو شد عمرت مشو از پی كه چون رفت

كه نتوان پیش راه سیل خون رفت

بود عمر آن شتابان بار تشویش

كه نه در پس گره گردد نه در پیش

مشو غافل از این عمر گریزان

دم بی صحبت گرم عزیزان

كه تا پی می گشایی رفته از دست

چه دست از دست بر هم سودنی هست

***

تمثیل

غنیمت گیری از عمر گذشته

به ایام تلافی غره گشته

چو روز عمر او ناخوش گذشتی

دو هفته سوی عشرت بازگشتی

یكی گفتش كه عشرت تا كی و چند

به ناز و نوش عمر خویش خرسند

جوابش داد آن مست قدح نوش

كه ای خم پر شو از خوناب خاموش

منم پیمانه نوش و عمر، ساقی

قضای رفته می گیرم ز باقی

گرو از عمر گیر و صرفه بگذار

كه تا دم می زنی سرد است بازار

ایاز آن آفتاب آخر روز

به بزم عمر باقی، شمع بی سوز

رخش در شبنم اشك چكیده

به رنگ زعفران نم كشیده

سنان لاله ی ویرانه ی درد

دمیدن زرد و داغش زرد و گل زرد

گل از خار مژه در آستین رفت

سر زلفی گرفت و عمر را گفت

كه عمری این چنین كوتاه خوب است

درازی با كمند آه، خوب است

بپر از چنگ من ای عمر تردست

كه دارم رشته ی صد پاره در دست

تو بادی ای سبك عمر گران خیز

نبوده باد در رفتن گره ریز

روان شو همچو اشك تلخ باده

كه تا شیرینی ات زهری نداده

بیا ای عمر و دامن، بادبان كن

به خونم كشتی دیده روان كن

نسیم آباد شو در آب و خاكم

به رقص آور غبار دردناكم

همه ره تا به گرد قبر محمود

همه شیون همه آتش همه دود

پس آنگه چون نشانیدی به خاكم

رسانیدی به جانان جان پاكم

گریز آر از غبارم چست و چالاك

ببین واپس كه چون خون می شود خاك

نه ای تو عمر، صد رنگ خماری

ز روز و شب به گردن پیسه ماری

به هم طومار افعی سطر در پیچ

كه با خود حمله ی مارم دگر هیچ

***

خطاب ایاز با خود

شبی با ساربان بی كس و كوی

دلم شد زنگ پای ناقه ی اوی

چو ناقه، عنكبوتی رفته از كار

كه بودی گردنش، ماسوره ی تار

ز بس شد در نوای عذر خود لنگ

به یك پی، چار ماهش بود آهنگ

شتربان نغمه ای در كار او كرد

به خشت سینه اش ناخن فرو كرد

سماعش شور كرد و آنچنان شد

كه از خود تا به خود بعد مكان شد

به من رو كرد از خود ساربان چست

كه از خود گم شدن، گم كرده ی توست

ترنم كردن خود بی خودی بود

كه بدمستی بختی از حدی بود

ترنم كردن با خود ترانه است

كه رقص نقش پا و آستانه است

به خود بودن بود بی خود نشستن

ز خود پرهیز خود بینی شكستن

به جست و جوی خود در خویشتن جست

چو جویی خویش را گم كرده ی توست

ایاز آن چین فشان زلف پر پیچ

به خود آورد رو، كای هیچ بر هیچ

مكرر باز صورت، صورت توست

كه هر ساعت خیالش از نظر رست

ز خود چون كیسه ی صورت گشایی

به هر صورت كه در خسبی، برآیی

فرو شو در خود و برخیز از خواب

كه تا نقش دگر بندند بر آب

همه كاری ز خود صورت نبندد

نگرید چشمی و چشمی نخندد

***

نوحه كردن ایاز بر تربت محمود

به طالع بخت محتاجی برآشفت

فلك را متهم كرد و چنین گفت

كه یك ره بر مراد من نگشتی

همه برگشتگی بخت گشتی

قضا دادش جوابی خوش تر از نوش

كه ای زهر تغافل خورده، خاموش

اثرها را به هم چون رام كردند

فلك را در میان بدنام كردند

بیا گر بخت خواهی بی هنر باش

وگرنه ساقی خون جگر باش

ز بختم بس كه این توسن به رم رفت

ز پشتش زیر زر زیر شكم رفت

از آنم سبزبختی نیست در كار

كه حیوان چشم دارد بر علف زار

كنون بختی كه طالع آزمون است

مرا از خود به مردن رهنمون است

كه بی محمود نتوان زندگی كرد

دمی خواهم كه بر بادم دهد گرد

به گرد تربتش گردد غبارم

كشد تا صبح محشر زیر بارم

***

جان دادن ایاز در فراق محمود

چو از مستوفیان خاك و افلاك

عرض آلودگان جوهر پاك

خزان را بر رزان، دفتر گشادند

قلندر خانه ای را در گشادند

ز برگ شاخسار نخل گلگون

كه می زد رنگ هر برگی، دم از خون

دهان ناله ی مرغان دریدند

زبان های بریده بر پریدند

كه تا شرح بهار خسته گویند

سخن را غنچه ی گلدسته بویند

كه هر سال آن خزان و آن بهار است

وفا را رنگ و بوی روزگار است

از آن رو بر صبا زد شرم غنچه

كه دارد سرخ رویی از تپانچه

شقایق، چشم زخمی از نظر خورد

تماشا را به سوراخ جگر برد

بهار این چنین پرناگوار است

كه گل بر گوشه ی تابوت، بار است

ایاز از تاب تب بر بستر افتاد

چو جوش سوختن در شكر افتاد

ز تاب تب چنان چهره برافروخت

كه محمود از حرارت در لحد سوخت

دو روزی چون كس او بی كسی بود

روانش مانده ی دل واپسی بود

سیه زلفش به بالین آه می زد

نگاه واپسین را راه می زد

ز بس ضعفی كه بار پیكرش بود

غبار نانشسته، بسترش بود

قدح از گردش چشمی كه سر داد

نظر بر تربت محمودش افتاد

كشید آهی كه دریوزه ی خاك

شكست توبه ی هر روزه ی تاك

گریبان كفن را گرد خود كرد

نشسته تا قیامت درد بر درد

سرت از نازبالش خشت خونین

سراسر نقش بستر مار رنگین

به خوابم آمدی امشب به تشویش

بود تعبیر كامروز آیمت پیش

از آنم دیر بربستند محمل

كه دردت جمع می كردم ز هر دل

ایاز آن سرو كشمیر قباپوش

گشاده بر لحد، میدان آغوش

پی گفتن ز سروش سوی محمود

پریدن را دمادم دیر از زود

تذرو آواره بود و رشته پاره

قفس خالی نمود از یك نظاره

به شهر خامشانش بار بستند

همه چون داغ هم پهلو نشستند

به آب دیده شستند آن چمن را

سرشتندش به دل برگ سمن را

به زیر بار قدش سرو كشتند

«هو المحمود» بر خاكش نوشتند

بنامیزد كه این خاك جگرگون

كه بر لب خاك مالد چون خورد خون

ز شمشاد قد لاله عذاران

كه بودی جورشان چون می گواران

نماید غنچه بر نخل شكسته

كه دل ها شاخ گل بر چوب بسته

چراغ لاله، افسرده دماغ است

به مهر مرگ پیشانیش داغ است

عجب دارم ز خاك سینه خارا

كه چندین نازنیش شد گوارا

خط و رخ می خورد بی خار تشویش

گل و سنبل برون می آرد از خویش

مسوزان ای زلالی بیش از این دل

به گفتار خودت بربند محمل

كه دردت صاف باید كرد از حرف

فروچین از گلستان ظرف از ظرف

***

گفتار در فخریه

به بستانی كه پرواز آورانند

ز باد بال خود، كاغذ پرانند

همه اوج سخن را شاهبازان

بر آهنگ ملایك چنگ یازان

كله گوشه زده بر گوشه ی ماه

تكبر، رایت بیرون خرگاه

حلولی را خلل در روح و تحلیل

به جسم اتحادی، نقل و تحویل

حدوث نقشبندی را تسلسل

قدم را دهریان قطع تناسل

حروفی را قطار چار محمل

جهان نقطوی را نیم منزل

به رسخ و فسخ و مسخ آیین پرگار

به نه مركز، خط تعیین انكار

چنین در حق من اهل تناسخ

سوال شرع را گویند پاسخ،

كه چون جسم نظامی گشت خالی

نظامی رفت و بازآمد زلالی

چه سان این نسخ بر همت پذیرم

كه دریایی گذارم، قطره گیرم

بدل را آن كه طبعم آفریده

ورق بر دیده ی احوال دریده

از آن رو مردمانم بی سوادند

كه بر آب زلالم، خاك و بادند

منم لطف خدا بالای هر دست

كه تا بالایی آن هست این هست

سحاب ایزدی كآرد صدف را

كه پرسازم ز گوهر جیب و كف را

ز قطره قطره ی باران آن ابر

كه از وی كان و دریا چون كند صبر

فرو ریزد به دامانم، چمن را

فرستد حوصله آنگه سخن را

كسی كش مصرعی در دست گیرد

بیا گو محتسب تا مست گیرد

سخن در پای شكر، تنگ گفتار

چمن گل های شعر از رنگ اشعار

در آن كلبه كه من عنقای قافم

نه عنقا، عنكبوت شعربافم

كنم در بافتن های شكسته

به خون گرم، پیوند گسسته

بود بی چشم زخم گرمی روز

دماغ عافیت سوزی، خنك سوز

قلم، ماشوره بود و تار من شب

نوای زیر و بم، لبیك و یارب

خراش عیبی ار بافنده هشته

نخ چندی به دقت چرخ رشته

چنان در گوشه ام تنگی درون ماند

كه چونان پسته خندیدن برون ماند

شبم غنچه نهد بالین خونریز

گل آید بر سر روزن كه برخیز

از این پس، حلقه ی گوش زمینم

كمان بی زه گوشه نشینم

اگر خوبان پی ام عمری شتابند

مگر در گوشه ی چشمیم یابند

خمیده قامت ابروی خویشم

مه نو در پس زانوی خویشم

طلوع سلخم و غره ندارم

كه پروین هنر را گوشوارم

به خاكی، كوره ی شیشه گراستم

اگر اسلام دانم، كافراستم

خورم چوب و ز پی سنگ و گدازم

كه چوب و سنگ او را شیشه سازم

چو سازم شیشه و بیرون دوانم

دل چندی به موج خون رسانم

ز دست دل شكن دامان به دامان

خورد بر شیشه ی دل، پاره ی جان

دهم از آستین چاك الفت

گریبان را به گفتار نصیحت

***

در نصیحت با فرزندان خود گوید

نصیحت طفل را چون صبر تلخ است

طلوع ماه نو، تمغای سلخ است

نصیحت گر مكرر قند باشد

به دانا، پند و نادان، بند باشد

نصیحت، دشمن جهل است ای دوست

دل خونین مغز پسته در پوست

نصیحت را نظر بر گوش هوش است

كه دیگر گوش ها، سوراخ موش است

دو تیغه در نصیحت بایدم تاخت

سر آشوب و پای فتنه انداخت

دو فرزندم كه تیغ مصر زادند

عزیز دودمان دین و دادند

نصیحت، جوهر این هر دو تیغ است

كه دمشان، تشنه ی خون دریغ است

چو گیرد عكس جوهر این دو شمشیر

برند از جهل، اگر دهر است زنجیر

بسوز ای اولین سوز چراغم

به حرفم گوش واكن همچو داغم

تو را اسمی كه اكسیر سخن شد

محمد اول و آخر حسن شد

چو شیشه پنبه از گوشت برون آر

ز خون تازه، توبه در هم افشار

در این دنیا چنان زی ای تنومند

كه آن دنیا نباشی آرزومند

مكن آزار دل ها تا توانی

كه تا كشتی به خون خود نرانی

در آن دنیا كه دنیا هشته باشی

همان پوشی كه این جا رشته باشی

تو را چون چشم و ابرو شد ترازو

به وزن و عدل بركش زور بازو

ز باغ لاله پیرایی سحرگاه

گل تسبیح چین و سنبل آه

شكفتن های دل با جام پیوند

بهشت دوست دشمن كام مپسند

گرت امید در دین آزمون است

مذاهب را ز من بشنو كه چون است

اگر مرد رهی و طالب درد

ز رسخ و فسخ و نسخ و مسخ برگرد

حروفی را شكم چون كاف بشكاف

چو میم معقلی از هم بدر ناف

شود چون نقطوی را نقطه رهزن

نقطشان مردمك انگار و بر كن

حروفی ملحد است از وی بپرهیز

از این یك جانب بی قبله بگریز

سر میدان دلدار است اینجا

سراسر دار بازار است اینجا

مپیما دهریان را رسته بازار

كه آنجا صرفه را نیل است دستار

مغلتان كعبتین نقشبندی

به داو دستخون ناپسندی

غنیم مشركان حایضی باش

به رنگ جد و آبا رافضی باش

چراغ اعتقاد از شرع درگیر

فروغ مذهب اثناعشر گیر

دوم فرزندم، ای سرجوش ادراك

غرض های عرض را جوهر پاك

تو را نامی كه حسن از سر گذشته

محمد با حسین تركیب گشته

ز ایمان در سواد نامه جا كن

به دین شیعه، چشم و گوش واكن

به بوی شیعگی مغز آشنا باش

گل تسبیح خاك كربلا باش

كه گیرد دست، فردا این دو نامت

سبو بر دوش كوثر، رقص جامت

تو را كسب هنر، لله باید

مكن عیبم كه خاطرخواه شاید

بود كسب هنر، شب زنده داری

نماز شیعه با سامان زاری

چنان شو رنگ خون در سینه ی تنگ

كه چون یاقوت سوزی در دل سنگ

چو گوهر، شعله ی قیمت برافروز

به پیه خویشتن می ساز و می سوز

لب نان گر ز ماه نو دهندت

به نعلین بند چون منت نهندت

گلت گر در گریبان آفتاب است

فرو ریزش كه سرجوش عتاب است

سبك باری به راه گوشه بردار

ز خوناب قناعت توشه بردار

دو دیده، كاسه ی دریوزه گردان

دل خود را به گرد در مگردان

چو دل در كاسه ریزد، هر چه باشد

به جز دریای استغنا نباشد

زبانم در نصیحت تیغ باز است

كه لب چونان دهان زخم، باز است

زلالی را وصیت با شما باد

شنیدن را نصیحت خونبها باد

***

در تاریخ شروع و نظم و ختم كتاب گوید

در آن گلشن كه گلبرگم سخن بود

جوانی، سرو فهرست چمن بود

همه شوخی طبعم گاه برگشت

به باغ آرزو می كرد گلگشت

نزاكت های خاطر آنچنان بود

كه بر وی نازكی بار گران بود

غرض زین گفت و گوی نوبر آغاز

شكوفه بند نخل گلشن راز

ز خط سبز خضر حسن مطلع

سواد وسمه بر ابروی مصرع

نقط، خال رخ حرف دلاویز

الف، سرنیزه ی مژگان خونریز

سر زلفین ابیات رسن باز

سر و سرحلقه ی تاریخ آغاز

به این لشكر علمدارم قلم شد

پی تاریخ ختم از كف، علم شد

به نوعی ماند فطرت، عرش پایه

كه بالای سخن انداخت سایه

از آن كس كش صفت، دفتر دریده

كلام و حرف و معنی آفریده

درون گنبد سر گفت و گو بود

ز من واگفتن، اما گفت ز او بود

برآمد از سروش آسمان خیز

نوایی كای زلالی شكرریز

در استفتاح این منشور نامی

بجو تاریخ نظمش از نظامی

چو این تاریخ را آغاز گشتم

سوی تاریخ ختمش بازگشتم

كه تا تاریخ ختم جلوه پرداز

براندازد ز چهره، برقع ناز

زند گامی ز گرمی بر شماره

عدد را همچو پرواز ستاره

نهم بخیه به جیب حرف ابجد

نه بر آب پرده پوشاند نه بر جد

نشستم در پس زانو، ملخ سان

كه بینم عكس معنی از سلیمان

نقاب نوعروسان باز كردند

دهان و بوس و لب پرواز كردند

یكی زآن نوعروسان دلاویز

مذاقم را چنین آمد شكرریز

كه در اتمام محمود و ایازت

پی تاریخ ختم سوز و سازت

نی خامه، صریر ناله پاشد

«الهی عاقبت محمود باشد»

چو این تاریخ شد ختم سرآغاز

شمار بیت آمد بر سر ناز

عدد، مشاطگی را آنچه فرمود

ز ابیاتش شماره روی بنمود

***

در بیان عدد ابیات كتاب گوید

نوازش كو كه تردستان چالاك

فرو كوبند كوس و طبل افلاك

صدای كوس و طبل آوازه گردد

نوای شور محشر تازه گردد

كه مژده خاكیان نیم كش را

حریفان می اندیشه چش را

از آن می، لب به لب ها، كام در كام

به گوش و چشم پر خون جام آشام

رساند اینك ز میخانه زلالی

به لب ریزی خم تا سینه خالی

نه یك خم، خم ستانی دوش بر دوش

شترهای جنون كف جوش در جوش

پی تعداد این اعجازنامه

كه می زد بر جگر، مژگان خامه

سحرگاهی ورق برمی شمردم

سرانگشتان به خون درمی فشردم

ز بس در در شمردن مختصر بود

ز دریا، ابر نیسان خشك تر بود

شماره جیب و دامان پرگهر داشت

به بر گهواره از تنگ شكر داشت

كه مریم چند و روح الله چند است

سپند هر یكی مهر بلند است

ز روح الله، سهم توامان زاد

یكایك آب جوی خضرآباد

نمك پروردگان اشك حاجات

شكر خواب خرابات و مناجات

همه در نیم شب زادند و رستند

پدر گفتند و آنگه دایه جستند

ز دایه، مهدشان، آغوش خود بود

سر انگشت خودشان نوش خود بود

نفس لرزد بر اینان همچو سیماب

كه از آسیب خواندن می شود آب

به هر هفت عروس عرصه ی نرد

سپنج هشت و نه را ششدر فرد

شمار یكه تاز این قلمرو

عدد را طرح داد از هفت خسرو

به هر خسرو كه شیرین روكش آمد

شكر را هشصد و شصت و شش آمد

پی تعداد چون در استخاره

كند از سبحه ی اشكش شماره

سوادش را شوند از هر «كماهی»

فروتر ز آب حیوان در سیاهی

كه تا چندین بیابان خضر بینند

عرق زار جهان را خوشه چینند

ز گوهر دانه، خرمن ها به زارند

به كیل آفتاب و مه درآرند

كه گرد خرمنی گیرند و سوزند

به شب، داغ و به روز آتش فروزند

دعایی می كنم بكر مناجات

طلاق آلوده ی عقد خرابات

نكاح انگاره ی داماد آیین

حیات آب صاف و باد رنگین

كدام است این دعای در دمیده

چو جان نوش لب، آمین مكیده

به ابیاتی كه آه پاره پاره است

به نقطه نقطه اشك بی شماره است

به قطعه قطعه ی ربع رباعی

به رقص نبض آهنگ سماعی

به قدر نردبان های قصیده

كه پایه پایه تا گردون رسیده

به ناوك های مژگان جگردوز

غزالان غزل را دست آموز

به معنی های خاطرچسب دلبند

به مضمون های شوخ جلوه پیوند

به حسن مثنوی یعنی گلوسوز

چراغ داغ دل را شعله افروز

به چشم خامه ی سرمه كشیده

به روی نامه ی مردم ندیده

به بنگاه دوات نافه آهوی

كه گشته عنبر لرزنده ی موی

به ابروی به هم پیوسته ی بسم

سیه چون مد آه سوخته جسم

به دیوان ورق در سینه كوبی

به میدان قلم در ناله روبی

به دامان سخن ز آلودگی پاك

ز تردستان حیض دختر تاك

به خال نقطه ی بای الهی

كه آمد مردم چشم «كماهی»

به سوهان زبان در تیغ بازی

به میدان دهن در تركتازی

كه این رعنا خرامان همآغوش

همه بوس و همه ناز و همه نوش

قیامت، جلوه ی آغازشان باد

دو گیتی، نیم كشت نازشان باد

ز دامنشان غبار ناقصان دور

مگر خاكستر سر شعله ی طور

دو تن در هر كجا بی غم نشینند

ز خواندنشان روارو اشك چینند

به مانند كهن می بر در دل

چو بسم الله، دایم، تازه بسمل

چنان شیرین بر خوبان عالم

كه همچون بوسه دزدند از لب هم

فراموشی مبادا هیچگهشان

به راه كور كج انداز ره شان

نه آسان دست دستم داد هر یك

غم مشكل پسندی اندك اندك

سر شب ها نشسته تا به مژگان

به خون دیده در گرداب پیكان

سحرها خفته یك پهلو در آغوش

در آغوش خود و مژگان سردوش

دم هر صبح و آه چین گشاده

چو گرگ و میش در هم اوفتاده

گل هر روز نخلم ریخته رنگ

چو شاخ پرخزان و گلشن تنگ

چه سوزش ها كه دل ها جمع كردند

كه این پروانگان را شمع كردند

به هر یك شمع در دست خریدار

جهان نوكیسه است و خرج بسیار

میا در بزم اگر سامانت ناز است

كه خرج شمع من، سوز و گداز است

اگر از زند و پازندی خبردار

نصاب شعله از این نامه بردار

نصابش را چو برگیری ز گلبن

نثار مستحق سوختن كن

كه آتش زاده است و آه دایه

ز صبح محشرش در شیر، مایه

چو آتش در پی افتاده جهان را

نوای شعله گرداند زبان را

بیا كاین شعله كشتن گشت در مشك

بر آتش، كف زدن چون پنبه ی خشك

چراغ حرف حرفش دلفروز است

ز آدم تا به خاتم، ناف سوز است

به ختمش در دو بالایی، دماغم

ز فرق مشرق و مغرب، چراغم

به بالاتر برم مهر قیامت

كه زیر سایه اش چون شد اقامت

جهان مرغ شب این مهر شوخند

به بحر حیض و استنجا، كلوخند

نه آن تابی كز این مهر جهانتاب

برند از آب و تاب ذره ای، تاب

نه آن گوشی كه پشت پرده اش باد

تواند پیش و پس آهنگ افتاد

من و این سروران سرو بالا

به بالاشان، فلك، كوتاه كالا

زمین بر وسعت جولانشان، تنگ

به یكدیگر شش و چار و سه در جنگ

همه بر كشتگان از بی نصیبان

به دامان من و چاك گریبان

تمامی شعله چسبان كبابند

سوار اشك گلگون شرابند

نمی دانند سوز نار از نور

كه می سوزند طور و شعله ی طور

جهد سوی فلك اشكم ز هر یك

كه آتشبازم و اشك است موشك

از این موشك اگر خواهی شماره

به گردون بر شمر داغ ستاره

خطی از كهكشان بر دفترم كش

كه نتوان بیش از این گفتن مشوش

شنو از تیغ نطقم ای سخن كش

به خوت تربیت، نصف دلم خوش

***

در شكرگزاری بر ختم كتاب گوید

به حمدالله كه ختم نامه ام شد

دو عالم، نیمه ی هنگامه ام شد

دماغم، كارگاه كبریا بود

مربی، نشئه ی لطف خدا بود

ز بس پشتم به حق پوشیده جوشن

توكل هم كناری كرده از من

دگر با من كسی رنگی ندارد

گلش بوی شباهنگی ندارد

سراسر را ز خار گلبن خویش

زدم آتش به جان و سینه ی ریش

اگر سوزند، اگر نه، خار زشتند

چو دوزخ در كنار این بهشتند

خراشی كز جگر بر لب نگارند

به قدر بوسه ی خاری ندارند

به جان ریششان از لقمه درد است

همین ریش و زنخ جنبیدنی هست

به قتلم بس كه چشمك صف كشیده

چو انجم ریخته مژگان ز دیده

ز زهد خشك هر تردامنیشان

ز آب فتنه ی ما و منیشان

همیشه چشم زخم روزگارند

سپند و شیون رقص شرارند

از این هر دو درون این غم آباد

به جا مانده همین مرگی و فریاد

به ماه نو ز دیوانه چه نقصان

كه با مهر آمده دست و گریبان

من آن ماه نوم كز خود برم نور

شوم از ناز خورشید همه دور

به خود خورشید خود را درگدازم

جگر را كان لعل ناب سازم

فلك را بین كه خود روی زمین چیست

كه هیچ انگشتری بی این نگین نیست

ولی نقش نگین بر خاتم دل

شده ختم سخن بر جان بسمل

***

اشعار پراكنده

تذكره ی خلاصة الاشعار و زبدة الافكار

این قصیده در مدح مؤلف گفته اگر چه ایراد آن خالی از قبح و شینی نیست اما رد

التماس قایل از آن اشنع و اقبح است و لهذا بحكم المامور معذور در ذیل انتخاب وی

مثبت می شود.

شب قدری چو گیسوی دلدار

با جهانی عطاردم سر و كار

دیده شد آبیار باغ شهود

بیل در زیر سر به خواب خمار

آن نه خوابی ز طبخ در كیلوس

كه بود دست پخت لون بخار

آن نه خوابی كه خویش آرایند

حیض داران پرده ی افكار

آن نه خوابی كه عنكبوت نظر

مگسی هم نمایدش در تار

خوابی از سحر و چشم بندی دور

همچو الهام در شب اسرار

نمك حسن چین گیسوی بخت

همچو آشفتگی طره ی نار

خوابی آن نوع كش چو روز شود

در طراز فریب و بوس و كنار

شانه و آینه نهد به كفش

همچو مشاطه دیده ی بیدار

چشمم اندر خیال بازی خواب

دیده گلزار فیض در گلزار

اندر آن لاله زار سیمرغی

صد هزاران نواش در منقار

شاهبازان صورت و معنی

همه در قاف سینه اش به شكار

از مقوا دو بالش و به قفا

بر سر دست مردمان طیار

تا نریزد به خاك خویش گهر

بال را كرده قفل دریابار

بحر اما ز آب خانه خراب

عالم اما ز باد چرخ مدار

آب حیوان و اندرو ماهی

مرده ی زنده صد هزار هزار

گلستانی ز جیب دل رسته

مهر پرچین و گوهرش دیوار

دزد نرگس توان گرفت در او

كه بود لاله اش نشانی دار

بس كه كج كج ز بیم می رفتم

ز می ام گفت چرخ كج رفتار

بس كه یك جا ز سیر می ماندم

فلكم گفت خاك بی مقدار

سرو در رقص بود و گل در خواب

راهرو مست و راهزن شتار

دیدم از شوره زار من رسته

دسته ای خار چند از آن گلزار

خاری از اولین درت گلم

گر بسوزی ستم بود بر نار

شعله گشتم كه تا فرو خورمش

خاربن آفتاب تیغ گداز

بانگ زد هاتفی كه مستی مست

های ای خیر آدمی هشدار

تیشه ی آنكه این خسك كشته

غازه بودش در آستین شرار

آنكه بر می نگاشت این دو سه نقش

حسن آلوده بد به قبح نگار

پاسخش را ز لب برون دارم

كای دمت خیل فیض را سالار

این چه باغ است و باغ پراكنست

سنبلش پای بند جعد نگار

در جوابم سروش عالم غیب

دم نقد روان تمام عیار

گفت گفتم مگر كه حربایی

روشناس سرادق انوار

چون بدیدم هنوز خفاشی

مهر در جیب و كیسه پر شب تار

اینچنین باغ آسمان پیوند

كآفتاب است سایه ی دیوار

نمی از خامه ی اسیر اجل

خلف صدق احمد مختار

اثری از زبان بوالقاسم

جوهر تیغ حیدر كرار

تا نجنبد محیط بی جان است

قلم اوست نبض دریابار

سر كلكش كه بسترد گز لك

بر پرد از بدن چو بچه ی سار

تا نهد مرغكان معنی را

از پی طعمه ذقه در منقار

شانه ی خامه اش نشد كه نزد

غوطه در زلف هر سخن صد بار

در صبوحی كه می زند رایش

یك ركابی آفتاب سوار

تا كند پاك دست از آلایش

صبح پیش آورد سر دستار

سبزپوشان حله خانه قدس

بر در خلوتش نیافته بار

از بخور دمش سیه مستند

خرقه بازان این كبود حصار

همچو او كارنامه بر نزدند

بر ورق، چابكان فتنه نگار

همچو او مركزی احاطه نكرد

در جهان سخن از این پرگار

نمك هر روش گرفته ی اوست

شاعران را به گونه گون اشعار

تازه تابوت و كهنه گوری چید

زنده شان كرد تا به روز شمار

صاحبا در ادای این سخنان

پیش طبع تو قلزم اشعار

اینچنین جراتی بدان ماند

كه یكی كوه گرد بی هنجار

قدری آب پارگین برداشت

در یكی مشك باد كرده ی زنهار

سر ره بر فلان خلیفه گرفت

یك جهان دیو باد زنگی ساز

تحفه اش را خلیفه در پذرفت

گفت هر سال از این بیا و بیار

شعر در اصل، حیض مردان است

خاك بر فرق شاعر و اشعار

جرعه خواران جام مدح ملوك

پرده برگیر و مردشان مشمار

كه به … سخایشان گادند

جنبند این مخنثان عوار

پیش از این میخ هجو اگر بودی

چون خلالی كه می خلید به كار

این زمان گر خیار بسپوزند

كیك دانند و پشه در شلوار

هان ای خیره سر چه می بافی

چون زلالی ز اطلس اشعار

از طمع لب ببند و بذله مگوی

در دهن تخم گندنای مكار

داو اول به دستخون در باز

عشق نوكیسه گان دعوی كار

برفشان دست و مزد دست بپاش

خاك اقبال بر سر ادبار

برشكن این چهار گوشه ی آز

طرح كن این سه طرح كرده ی عار

دست باف دعای را پس از این

كارگاهیش تا به عرش بر آر

تا دهد چرخ اطلس و اكسون

گاه كافورگون و گاهی قار

نوعروس معانی اش بادا

در پرند هزار گونه نگار

***

وله:

مطلع دیوان من، ابروی ام الكتاب

مقطع ابیات من، زلف رخ آفتاب

زمزمه ی خامه ام بست دم جمله را

ناله ی بلبل شود بند گلوی غراب

رفت به هندوستان نظمم و من در عراق

زآنكه رسد پیشتر بوی شراب از شراب

شهرت از نام من كارش بالا گرفت

سوی هوا برپرد تیر به بال عقاب

نطفه ی تیغش بود بسته به خارا عقیق

سایه ی رمحش بود خسته به گردون شهاب

تا ندود بر گوزن عدل قوی دست او

از صف موران نهد سلسله بر شیرغاب

كرد دل باز را طبل رحیل ستم

داده اگر كبك را حكم ز بال ذباب

***

و له فی القطعه:

بهار گلشن احسان، شعهاب طوطی كلك

كه باشد از حسد خامه اش روان شكر

به گاه غور سخن همچو روغن بلسان

دود به مغز گهرپاره های بحر جگر

چنان ز عدلش آهن ز فعل خود خجل است

كه گاه قصد به خود غوطه می خورد نشتر

كرم پناها آبستن گهر نشدی

نگشتی از كف جودت محیط را شوهر

نبودی ار چو تو داماد از برای وجود

سیاه بخت بماندی همی عروس هند

به رخصت تو كه خواهم غبار رحمت خویش

در این دود روز به خاك درت به سوی حضر

به كوهسارم از آن شوق می كشد دامن

كه آتشم من و آتش به سنگ در بهتر

***

و له فی الغزلیات:

چون به صد پاره نگردد دل غم پرور ما

كه پر از ریزه ی الماس بود ساغر ما

اگر از تیر دعا معركه می آراییم

علم آه بود پیشرو لشكر ما

آتش طور كه موسی نفسی تاب نداشت

هست آن شعله نهان در ته خاكستر ما

بس كه بی روی تو خونابه ی حسرت خوردیم

می چكد حسرت دیدار ز چشم تر ما

از زلالی همه شب بس كه به غم می خوابم

می توان رفت دل آزردگی از بستر ما

***

آتش پرست عشقم و سرگرم آذرم

گر آتش است خوی تو، من هم سمندرم

خونی كه خورده ام ز تو، بیرون نمی دهم

كاوند اگر به خنجر الماس پیكرم

***

اگر سوزی چو پروانه تنم را

ز خاكستر همان پروانه خیزد

***

ز بیكسی به مزارم كسی چراغ نداشت

مگر كه داغ، چراغی به گور من دارد

***

تابوت من ز كوی تو مستانه می رود

با صد گرانی از در این خانه می رود

***

ز گرمی آهم، اثر می گریزد

نفس دم به دم در جگر می گریزد

ز سوز درون خون دل قطره قطره

ز راه نظر چون شرر می گریزد

***

چو خواهد گوشه چشمی به سوی دشمن اندازد

كند آگه مرا كز رشك آتش در من اندازد

ز پنهانی نگاهش یافتم كآن شوخ می خواهد

كه طوق جذبه ی شوق نهان در گردن اندازد

به خاطر نگذرد هرگز مرا اندیشه ی وصلش

اگر صد بار هجرانم به حال مردن اندازد

زلالی باد و ز چشمش به جای هر مژه خاری

اگر یك ره جدا زآن گل نظر بر گلشن اندازد

***

هیچ پروای كست نیست همانا كه به تو

رحم یك ذره نداده ست خدایی كه تو راست

به انداز نگاه غمزه ی مستانه ات گردم

به آن گرم اختلاط یهای مخصوصانه ات گردم

چنان شوخی كه قادر نیستی بر ناز و استغنا

فدای طبع شوخ و مشرب طفلانه ات گردم

***

مكن بر رغم من پیوسته با هر بوالهوس، گرمی

كه برق غیرتم آتش به جایی می زند آخر

***

وگر در سر هوای رخش جرأت تاختن دارم

به زیر تیغ جلادی سر جان باختن دارم

***

غمزه اش دارد سر تسخیر اقلیم دلم

می شود فهم از اشارت های پنهان كردنش

***

چون زلالی نتوانم به رخت دید دلیر

چه كنم چشم مرا چشم تو ترسانیده

***

آنكه می شد از حیا در هم ز گل بر سر زدن

این زمان با مدعی دارد سر ساغر زدن

گشته دل صید نگاه دیرپروایی كه نیست

یك تغافل كردن او كم ز صد خنجر زدن

***

تا ره داری به هر درون همچو نفس

تا می گذری به هر دلی همچو جرس

از رشك شدم باده كه در جام شوم

شاید كه تو را برم ز یاد همه كس

***

تذكره ی خرابات

چو در كشوری عشق شور آورد

نبوت نیازد كه زور آورد

اگر عشق نبود كجا برهمن

صنم را كند نایب ذوالمنن

اگر عشق نآید به غارتگری

كجا شیخ صنعان كند كافری

ز عشق است در گردش پالهنگ

به صحرا پلنگ و به دریا نهنگ

گهی ماه كنعان برد سوی مصر

كند رنگ محشر سر كوی مصر

زمانی ز مجنون فرخنده پی

برد لاله زاری به گلگشت حی

دهد گاه در خشك دریای طور

كلیم خدا را به طوفان نور

زمانی ز پرویز شیرین شكار

به ارمن برد خسروانی بهار

رود اینك اینك صبا زیر پا

سلیمان بیدل به شهر صبا

دم صبح كین قیرگون اهرمن

عقیق سلیمان فكند از دهن

فرو ریخت از برگ گل انگبین

سر تنگ شكر گشاد اینچنین

كه آن پر نمك مرغ شیرین زبان

مرا رهنمون شو به آن دلستان

چنان شوق رفتن به من كار كرد

كه جان پیش قصد از دلم بار كرد

پس از شهدریزی كه دریای نوش

لبش در خموشی فرو برد جوش

سبك تر ز گل با دلی پر امید

صبا بی سریرش نگر چون كشید

شب تیره و دلشكن بی رحیل

چو در دست هندو برات بخیل

صبا می شد و هدهد از پیش وی

به سوی سبا تا كه ره گشت طی

بر ایوان آن ماده آهوی مست

سلیمان و صرصر به روزن نشست

در آن دم كه عفریت شب زاده بود

جهان را به آب سیه داده بود

به هر گام صد غول رقصان شده

به تاریكی خویش پنهان شده

ز رویش غزال نگه می رمید

پس خاربست نظر می تپید

نمی گشت گردون حیرت پذیر

چو موری كه افتد به دریای قیر

گل باغ داوود چن بنگرید

از آن غرفه در میر مجلس چه دید

شلامن تذروی به نیروی بخت

نشسته چو شاهین خوبی به تخت

فرو هشته از طرف گلگون پرند

چو زنگی رقاص مشكین كمند

برآسوده وحشی و مردم نواز

چو مشكین غزالش در آغوش ناز

زده رایت مشك لرزان به دوش

بنا گوش را كرده لؤلؤفروش

قیامت همی گفت كارم نكوست

كه دست من و دامن قد اوست

در آن بزم رنگین مانی سرشت

كه بودش برون رانده حور سرشت

لب شیشه ای خنده و باز بود

تماشا خراب می ناز بود

قدح پر ز خون فرنگی شده

چو چشم خروسان جنگی شده

حریمی پر از ماده كبك دری

كه از خاك رهشان پری

همه غنچه ی نوبهار حریم

نیالوده دامن به بویش نسیم

همه دیرسیر غم عاشقان

همه زودگیر دم عاشقان

همه قافم اندام سنجاب پوش

همه تلخ ابروی شكرفروش

مه غرفه را در تماشاگری

كه می زد نگاهی ره صد پری

نظر شد ز حیرت زمین دوخته

چو پروانه ی بال و پر سوخته

چو تا صبح شد غرفه را خنده ریز

پریزاد را فتنه از خواب خیز

سلیمان از آن غرفه پرواز كرد

در عشق بر روی دل باز كرد

به دل رفت و بیدل به منزل رسید

دلم پر زخون شد كه بیدل رسید

بیا ساقی آن آب آتش نهاد

كه كوثر ز كام سمندر گشاد

به من ده كه در بارنامه شود

شكرپاش طوطی خامه شود

***

مجلس محمود در باغ

به باغی طرح بزم افكند محمود

كه رضوان گلفروش گلشنش بود

نزاكت آنچنانش نقش بستی

كه بار رنگ شاخ گل شكستی

نسیم از بوی گل گردیده بیهوش

سرش را شاخ گل بگرفته بر دوش

ز صافی، حوض آبش آنچنان پاك

كه بودی جرم قعرش عكس افلاك

نسیم آمد به طرف جوی سرمست

سر زنجیر موج آب در دست

نسیمی كاو بتان را در غنودن

تواند چاك پیراهن گشودن

نسیمی كز خرامش غم نخیزد

بلرزد سبزه و شبنم نریزد

ز تأثیر نسیم فیض آباد

نفس سرسبز می شد چون خطایار

غمی كز اقتضای آن جای زادی

مزاج خویش را تغییر دادی

ز بس می شد ز حیرانی نظرها

غلط می شد نگه ها در بصرها

ایاز آمد رخی گلگون چو لاله

به دستی شیشه و دستی پیاله

نشست آن گلبن گلزار مقصود

چو عكس شخص رویاروی محمود

نهادی گاهی از محجوبی آن

به روی مد بسم الله، الله

گرفتی گاه در ضبط تبسم

هلال برق ابرش را بر انجم

در آن مجلس كه ساقی شور جان بود

ستم بر گردش چشم بتان بود

اگر ز آن سوی  ساقی لطف فرمود

كه شیشه بر سریر غمزه بگشود

چو چشم مست ساقی جلوه گر شد

دل ساغر پر از خون جگر شد

ز عكس لعل او ساقی در افتاد

همی از رنج  هشیاری بر افتاد

خطی چون نوبهارش در بناگوش

خضر را آتش موسی در آغوش

لبش از یاد بوسه گشته مجروح

ز اندامش نموده جوهر روح

بلا آسیمه اش از زلف شبرنگ

چو صیادی كه بیند سایه ی رنگ

ز راه توسن آن سرو آزاد

كه خاك صد قیامت رفته بر باد

به لب باد بهاری چست و چالاك

بساط بوسه برمی چید از خاك

ایاز آن مظهر مهر جهانتاب

نمك انبار چشم ساحر خواب

روان شیشه و روح پیاله

نگاهش لعبت آموز غزاله

محبت را فتوح اولین سوز

ملاحت را نصیب آخرین روز

ز روی ناز خود را واكشیده

به دامان تغافل پا كشیده

غزالش از غزالان هوش رفته

در آغوش صف شمشیر خفته

دو سیمین ماهش اش آورده تاراج

ز بحر آستین كته ی عاج

گره افكنده تركانه بر ابرو

نگه را كرده نازك رشته چون مو

دلیری كرد و سر در پاش بنهاد

به این معنی شكر از تنگ بگشاد

كه ای تاراج عقل و غارت هوش

دو آهو بره ات در خواب خرگوش

سخن را قفل لعل از حقه بردار

شكر را بیش از این در تنگ مگذار

ایاز آن می شنید و دم نمی زد

حساب ناز را بر هم نمی زد

سخن را چون شكر از لب فرو ریخت

چو دزد باغ گل محمود بگریخت

بیامد آسمان را لاله ی زرد

نهال گلشن این راز گل كرد

***

مناجات

خدا را پر تجلی كن چراغی

ز هر اندیشه خالی كن دماغی

كه در وی شعله ی عشقت زند تخت

بر آن دود كباب دل كشد رخت

چنان در سینه ام ده عشق را راه

كه پیچد در درونم آه بر آه

چنان از دود خود بنواز جانم

كه گردد ناله مغز استخوانم

به هر مو كز تن من رسته باشد

غمی در حلقه ی او بسته باشد

چنان شیرین زبانم كن به گفتن

كه چسبد بوسه ی جان بر لب من

سحرخیزان روحانی به كویم

ز نقش سجده می آرند سویم

ز بس لبریز مهرت شد درونم

نمی چسبد  به خونم رنگ خونم

ز نامت چون بر آلایم دهان را

زبان گه لب خورَد گه لب زبان را

شود چون در برآیی ای خطا كوش

ز مشرق تا به مغرب نیم آغوش

ز بزمت تا چو گل بیرون فتادم

چو رنگ خون روان در خون فتادم

وگر خوانی كه گامی چند پیش آی

سرم صد گام افتد پیش از پای

برآمد صبح را چون گرد كافور

چو دود شمع بر زد از دمم نور

نفس كش بوی تو دربر نگیرد

سیه ماری است كاندر سینه میرد

بكش هر دم كه جانم آتشین است

چو شمع زندگی در آستین است

سرشك بی غمت بی آب و تاب است

اگر طفل كنار آفتاب است

من آن دیوانه ی طاقم، به غم جفت

كه جانی چون توام در مغز جان خفت

چه آتش بود كافكندی به جانم

كه تا دل سوختی در استخوانم

ز خوبان جهان كردم فراموش

كه دارم صد جهان لیلی در آغوش

اگر بر دل ز عقرب می خورم نیش

زبان در عذر آنم می شود ریش

بگفتم در گناهم  دسترس نیست

بگفتی بی جگرتر از تو كس نیست

بگفتم خود چه آرم تحفه باری

بگفتی گنج توحید آنچه داری

***

ابیاتی متفاوت از قصیده ی (77)

در جوی شیر پر شكر صبح غوطه زد

نه كشتی گهركش رنگین  بادبان

من در سجود همچو صراحی و گریه ام

قهقه زنان به ناله ی مرغان زندخوان

یك شب به وقت آنكه دم اندر دمد به نای

آن كز سرش دمیده تبرزین خون چكان

وقتی كه جوهر از عرض ذكر كردگار

ننموده بود ناصیه ی خنجر زمان،

بازم هوا گرفت هوای سفر به سر

در زیر این هما قفس زاغ آشیان

قطران شبی كه رعد منادی همی زدی

«آیا كه دیده گمشده ای همچو آسمان»

یلدا شبی كه از اثر ظلمتش شدی

مرآت خاوران به ته عكس قیروان

بگرفته سیل قهرش از بام تا به در

این كاج آبنوس در عاج نردبان

مانند دود دوزخ غولان همی سوار

بر بختیان قیر كف دیو ساربان

تن گاهواره گشت و دلم طفل سایه دار

گهواره خود به كوشش دیو آستین كشان

ما و سرشك و مردمك آن طفل را به جهد

خشنود گر زمانی چونان كه دایگان

تا مادر[ش] سیه سر پستان فرو گشاد

شیر سفید در قدح رود خاوران

دشتی به پیش آمد چون تابه تافته

مطرب در او زبانه ی آتش چو بامیان

می ریخت از گداز هوایش به بام خاك

زین هفت شیشه خانه چو زنبق ز ناودان

مانند آفتاب به كوهی برآمدم

كوهی كه بود بر كمرش دست كهكشان

كوهی كه چار فصل به هر هفت خون عروس

پوشیده است اطلس نه توی آسمان

آبش به جوش پیچان بر ناله و سمن

جولان اژدها به سر گنج شایگان

بادش ز عكس سبزه و گل بر ادیم خاك

قوس و قزح مثال سر آستین كشان

آب و هواش را به اثر آن لطیفه بود

كز دیده آدمی چو پری می شدی نهان

در دامنش كه باغ فلك گرد بنده بود

دیدم كه حلقه ای زده چون چشم آهوان

جمعی فرشته صورت و فوجی پری مثال

برخی مسیح نسبت و برخی خضرنشان

آلوده بود دامن پرهیزشان چو گل

از رشح حیض بنت عنب، دختر رزان

دامن زبان بر آتش غم سوز آبدار

ثعبان چرخ در شكم باد در میان

مار كشف بدون سه گیسوی تابدار

تیر شكارها زده بی منت كمان

آشفته عقربی به گلو دركشیده غوك

خوش خوش به گوش های جگر نیش ابكیان

گیسو بریده ای همه پشتان گوزپشت

زاری كنان و چنگ به رخساره در زنان

از عكس پرتو می گلبوی لاله رنگ

چون چشم كبك مست قدح گشته لعل دان

آن می كه در پیاله ی افلاك حل شود

میناش را چو بوسه زند مهر در دهان

آن می كه گر نفوذ كند در عروق وی

دست كلیم گردد هر پاره استخوان

یك قطره اش به جام بر اندر به قول عقل

در زیر كاسه است چراخ فلك نهان

آن می كه گریه اش به گلو چون گره شود

در جام شیشه پیشتر از دل شود روان

نور است در قرابه و نار است در قدح

روح است بر كناره و حال است در میان

خلوت گزین برهنه عروسی ست تلخ كام

كشتی نشین چكیده محیطی ست بیكران

نازك دل است بخت و تنك روشن است عهد

تر دامن است لیك سبك روح سرگران

بر كف گرفت رطل گرانی سبك سبك

از آن چكیده نشوه روح و زلال جان

من هم به دوستگانی از وی گرفتمش

خوردم چو خون دشمن دستور كامران

طوفان جود حاتم دریادل آنكه شست

دست و دلش جنابت دریا و بحر و كان

كلكش غزال لاغر و دریای فربه است

از شاخ نافه افكن و از ناف درفشان

از رشك عقده لؤلؤ دریای نثر او

پیچید اگر به خویش چو از بار ریسمان

***

قصیده ی زلالی خوانساری در جواب نظامی

منم آنكه بی قرینم به جهان همقرانی

مگر آنكه چشم احوال كندم خیال ثانی

منم آن گهر نژادی كه خدیو بر و بحرم

نظم دارم سر پادشه نشانی

زده پادشاه نطقم همه تیغ كیقبادی

شده وقف خاك پایم همه افسر كیانی

شه مالك الرقابان سخن به سجده آید

پی فكر كج  نشینم چو به تخت خسروانی

اگرم فلك نسنجد به ترازوی مه و مهر

به سری نهد مرا و به سری نهدجهانی

ز شكوه بحر دانم كه ترازوی مقامت

……………….. كفه ای ز سرگرانی

به فلك رسول طبعم چو براق لعب تازد

كند آفتاب گویی و هلال صولجانی

به صف سپاه ضحاك به ناوك چه بودی

قلم سیه زبانم علمی است كاویانی

به مصاف پیر زالان ز چه روی سر بپیچم

كه همیشه سام طبعم زده كوس پهلوانی

بزك عتاب برده ز عساكر دعایم

به سر عدو شبیخون به بلای ناگهانی

وگر از بهار طبعم گل مطلعی برآمد

كه به شكل داغ از وی گشته ستاره فانی

دل و دست كان توانم نشود تهی زمانی

ز رموز  غیب دانی كه برابرم نشانی

چو رسم به طور همت شنوم به صد قراءت

«ارنی» ز ذره ذره به زبان بی زبانی

چو كشم به طور وجدت رقم خیال رویت

قلم زبان نگردد به جواب لن ترانی

ز خود این قدر كه گفتم ره بوم لاف رفتم

ز چه یافتم بگویم به صریح تا بدانی

ز گهر طرز مدحی ز در محیط علمت

كه دلش كند محیطی و كفش همیشه كانی

شه كشور سلونی، علی ولی عالی

كه ز خاك پاش برده فلك این رفیع شانی

به سرای كاخ قدرش شب و روز عرش اعظم

كند از پی تفاخر چو سپهر آشیانی

عتبات عاشقانش در كاخ كبریایی

عرفات عارفانش سر كوی بی نشانی

چو قوافل نیازش سوی عرش بار بسته

دل صادقانش گردیده درای كاروانی

به زمین خاك ارباب  ز بارش ابر لطفش

چو سحاب فصل نیسان كند ار گهر چكانی

به قوای نامیه نشر كند ترشح او

هه جان بروید از وی همه عمر جاودانی

به حریم چاكرانش ملك ار نظر گشاید

مژه در كف نظاره نكند به جز شبانی

همه روی انور او به فلك چو عكس تابد

كند آفتاب تابان ز اشعه اش كتانی

گل پرتو جمال او به كنار دیو ریزد

چو پری به رویش افتد همه شغل دلستانی

وزد ار نسیم خلقش نفسی به روی آتش

شرری كند همیشه چو بهشت دلستانی

وگر آنكه باد قهرش به فضای باغ تازد

چو ثمر ز شاخ ریزد پر مرغ بوستانی

بدرد شكم جنین را به رحم تلجلج روح

نشود اگر صور را كرمش كفیل بانی

وگر آنكه صور رحمش  بدمد به كالبد دم

نفحات روح آید به مقام جان ستانی

به امانتش كه گرگ اجل از غنم بزاید

نكند حكیم عدلش به جهان دگر شبانی

نه ز خاك دانه روید نه ز ابر قطره بارد

اگر آنكه بحر جودش به درآید از ضمانی

كندم ز جور دور فلك خسیس تایی

گل چهره ارغوانی، در اشك ناودانی

به خزانه ی جهاز كم و بیش باغ عشرت

همه ساله ام ز نیكی زده صرصر خزانی

سوی آستانه دوست ملازم تو خواهم

به فلك چو جبرئیلم به بال ثانی (؟)

كنی ام ز حرص غافل، دهی ام ز آز توبه

به سریر عرش كرسی قیامتم نشانی

غنی ام كنی ز گنج در شاهوار معنی

ز قیود آرزوی دو جهانی ام رهانی

ز شتر چو بار بندم گل باغ معنی ات را

ببرم به ارمغانی به سرای آن جهانی

تو ز آستین رحمت بگرفته دست باری

همه ره كشان كشانم به در جنان رسانی

ز سخن چراغ شهپر به زلالی شكرریز

كه به هر طرف فروزی چو چراغ آسمانی

نفزایدم ملالی و نكاهدم شكوهی

ز معاند اعالی و ز حاسد ادانی

نشوم زبون حاسد به معاندی كه ناید

ز كلاغ شاهبازی ز عقاب ماكیانی

برنام  ما كه دست دل عاشقان بیدل

زند از طریق عزت در كاخ بدگمانی

همه پای دوستانت به گل و سخن خرامد

به بهشت زندگانی به ریاض كامرانی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا