- حاج میرزا حبيب خراسانی 1229 تا 1288 هجری شمسی
حاج میرزا حبیب خراسانی مشهور و معروف به ” آقا “و متخلص به “حبیب”می باشد وی از اجلّه ی علمای دیارخراسان واز فقهای بنام آن سامان است وی سال ها در جوار امیرالمومنین علی علیه السلام در شهر نجف اشرف به کسب علوم و معارف دینی پرداخت و پس از آن روانه ی زادگاه خود مشهدمقدس شده به تدریس و تبلیغ و ارشاد پرداخت وی در خدمت به خلق خدا آنچنان کوشا بوده که مردمان آن دیار به او لقب آقا داده بودند. وی درسال 1288 هجری شمسی دارفانی را وداع گفت
***
غزل ها
****
هر شب من و دل تا سحر، در گوشه ي ويرانه ها
داريم از ديوانگي، با يکدگر افسانه ها
اندر شمار بيدلان، در حلقه ي بي حاصلان
ني در حساب عاقلان، ني در خور فرزانه ها
از مي زده سر جوش ها، از پند، بسته گوش ها
پيوسته با بي هوش ها، خو کرده با ديوانه ها
از خانمان آواره ها، در دو جهان بيکاره ها
از درد و غم بيمارها، از عقل و دين بيگانه ها
از سينه برده کينه ها، آيينه کرده سينه ها
ديده در آن آيينه ها، عکس رخ جانانه ها
سنگ ملامت خورده ها، از کودکان آزرده ها
دل زنده ها تن مرده ها، فرزانه ها ديوانه ها
ببريده خويش از خويشتن، بگسيخته از ما و من
کرده سفرها در وطن، اندر درون خانه ها
ني در پي انديشه ها، ني در خيال پيشه ها
چون شيرها در بيشه ها، چون مورها در لانه ها
رخشان چو ماه و مشتري زين گنبد نيلوفري
تابان چو مهر خاوري، از روزن کاشانه ها
مست از مي ميناي دل، بنهاده سر در پاي دل
آورده از درياي دل، بيرون بسي دردانه ها
***
بربسته دست جور فلک، پاي اگر مرا
از چوب خشک ساخته پاي دگر، مرا
دارم بسي سپاس از اين درد پاي خويش
کآزاد کرده از همه گون دردسر مرا
مانند آسمانم، کز جاي خويشتن
امکان پويه نيست به جاي دگر مرا
ني همچو آفتاب، که هر روز دور چرخ
از خاوران کشاند تا باختر مرا
منت ز چرخ سفله نخواهم کشيد اگر
بندد ز کهکشان به ميان بر کمر مرا
گر تن ز پا فتاده، خداوند را سپاس
گز پا نيوفتاده دل هوش ور مرا
پايم ز درد خسته، ولي صد هزار شکر
برپاست عقل و دانش و فضل و هنر مرا
زي خوان ناکسان ننهم پاي، اگر چه نيست
جز اشک چشم و لخت جگر، ماحضر مرا
***
اي عشق گرفتي سخت، ناگاه دهان ما را
بردي به سراي دل، از راه نهان ما را
بگذشت شبي ما را، نامت به زبان اي عشق
زآن شب همه دم سوزد، چون شمع، زبان ما را
مهمان توايم اي عشق، ما را به از اين مي دار
آخر نه تو آوردي، عشقا! به جهان ما را؟
ما از وطن عشقيم، حرف و سخن عشقيم
عشق است که آورده ست از دل به زبان ما را
چون نام و نشان گم شد، مايي ز ميان گم شد
از عشق مگر جويند، هم نام و نشان ما را
***
چه شده، باز چه افتاده مرا؟
بند بر پاي، که بنهاده مرا؟
از سراي دل و از منزل جان
سوي اين ده، که فرستاده مرا؟
کيستم، چيستم از بهر چه ام
چه فتاده ست، چه رو داده مرا؟
خورده ام باده ز خم ازلي
کي برد انده و غم، باده مرا
از نژاد «خرد»م، سوي «خرد»
باز گردم که «خرد» زاده مرا
مگر از بند غم آزاد کند
صحبت مردم آزاده مرا
***
اي که کشتي ز انتظار، مرا
آمدي وقت احتضار، مرا
تو گلي، گل ز خار ناچار است
گرد خود گير همچو خار، مرا
اختياري به کار خويشم بود
برد عشقت ز اختيار، مرا
تا تو کردي کنار، موج سرشک
شد چو درياي بي کنار، مرا
بوسه اي خون بهام بخش از لب
که دو چشم تو کشت زار، مرا
تو چو من صد شکار خواهي کرد
نشود چون تويي شکار، مرا
***
بندگي در کوي عشق از پادشايي خوش تر است
بستگي، صد ره در اين دام از رهايي خوش تر است
تجربت ها کردم از روي حقيقت، چند بار
دلق درويشي ز تاج پادشايي خوش تر است
يک نظر در باده ي صافي کن و در جام مي
تا ببيني بي خودي از خودنمايي خوش تر است
ذوق شب هاي دراز و ناله هاي جان گداز
گر چشي، داني که از شاهي گدايي خوش تر است
دست و پا فرسودن است اين سعي با حکم قضا
بسته ي تقدير را بي دست و پايي خوش تر است
اين جهان و زادگانش، هر چه ديدم بي وفاست
لاجرم با بي وفايان، بي وفايي خوش تر است
***
زردي برگ خزان، عکس رخ زرد من است
نيز سرماي زمستان ز دم سرد من است
آسمان نيز که گه خندد و گه گريد زار
در غم و شادي از آن است که همدرد من است
برتر از طارم افلاک، کزين توده ي خاک
گامي آن سو ننهد، همت نامرد من است
دشمن خويش منم، نيست کسي چيره به من
به جز اين «اهرمني خو» که هماورد من است
از زمين آنکه به يک گام سوي بام فلک
ره کند، آه کمند افکن شبگرد من است
نفحه ي باد سحرگه که جهان زنده بدوست
اثري از نفس غاليه پرورد من است
بر سر توده ي خاکم به حقارت مگذر
که فلک نيز غباري سيه از گرد من است
از لب حضرت ايشان سخني گفت حبيب
ورنه اين دعوي بيهوده نه در خورد من است
***
شکسته زلف،بتي مست در سراي من است
که روي دلکش او باغ دلگشاي من است
فرشته خوي و پري روي و آدمي رفتار
به جاي من مگر او رحمت خداي من است
به هر چه خوانمش، از جان اسير حکم من است
به هر چه گويمش، از دل مطيع رأي من است
ميان جان و دل من هميشه جاي وي است
کنار زلف و بر او هماره جاي من است
چنان موافق طبع است و دلنشين خيال
که آفريده مگر گويي از براي من است
مگر که آب و گلش در هواي من بسرشت
خداي من، که هوايش همه هواي من است
چنان رضاي من از جان و دل بجويد که ش
هوا هواي من است و رضا رضاي من است
هميشه ورد زبانم همه دعاي وي است
هماره ورد زبانش همه دعاي من است
به هر چه امر کند، من به مدعاي وي ام
به هر چه حکم کند، او به مدعاي من است
به هر دو عالم، من در خور و سزاي وي ام
به هر دو گيتي، او در خور و سزاي من است
چو گويدم که فداي توام، فداي وي ام
چو گويمش که فداي توام، فداي من است
حقيقت دو جهان در جمال او نگرم
که در مشاهده، جام جهان نماي من است
ببين به لطف و تواضع، که گر چه تاج سر است
هم از فروتني و عجز، خاکپاي من است
سزد که ديده نبيند به ماسواي وي ام
که چشم، دوخته از هر که ماسواي من است
***
ما را به شيخ شهر، سؤال و جواب نيست
زيرا که در ميانه، حساب و کتاب نيست
تو مي روي به مسجد و من سوي مي فروش
اي نور ديده، جاي عتاب و خطاب نيست
من سال ها به مسجد و ميخانه بوده ام
جز در سراي پير مغان، فتح باب نيست
تا چند بيم مي دهي از دوزخ و عقاب
افزون ز صحبت تو به دوزخ، عقاب نيست
آن مژده اي که عقده اي از دل گشايدت
جز بانگ چنگ و نغمه ي ساز و رباب نيست
من دفتر و کتاب، بسي درس گفته ام
اين علم، علم دفتر و بحث و کتاب نيست
از ما حساب کار چه جويي تو شيخ شهر!
امروز اگر به زعم تو روز حساب نيست
درويش را نصيبه به جز نيستي کجاست؟
از ما مجو زکات که ما را نصاب نيست
ننهاده شه به ملک خرابات، باج و خرج
آري خراج، در خور شهر خراب نيست
***
بشکست اگر جام، سر سنگ سلامت
بگريخت اگر نام، سر ننگ سلامت
رفتيم که در مدرسه زهدي بفروشيم
حالي که نشد، باده ي گلرنگ سلامت
در «صلح به زهاد» مرا مصلحتي بود
اکنون که نشد، باز سر جنگ سلامت
در روشني شمع و حرم نيست گشادي
آن خانه ي تاريک و دل تنگ سلامت
تا در پي خاکستر همسايه نگردي
اين آينه را باز همان زنگ سلامت
يکران فلک، لايق ما نيست، حبيبا!
آن لاشه ي يک پا و خر لنگ سلامت
***
از داغ غمت هر که دلش سوختني نيست
از شمع رخت محفلش افروختني نيست
گرد آمده از نيستي اين مزرعه را برگ
اي برق، مزن! خرمن ما سوختني نيست
در طوف حريمش ز فنا جامه ي احرام
کرديم، که اين جامه به تن دوختني نيست
يک دانه ي اشک است روان بر رخ زرين
سيم و زر ما شکر که اندوختني نيست
در مدرسه آموخته اي گر چه بسي علم
در ميکده علمي ست که آموختني نيست
گويند که در خانه ي دل هست چراغي
افروخته، کاندر حرم افروختني نيست
***
امروز جمال تو، طرح دگر افتاده ست
چين و شکن زلفت، آشفته تر افتاده ست
آشفته و ژوليده، سرگشته و شوريده
پيچان و پريشيده، بر يکدگر افتاده ست
هي چين و شکن بينم، از زلف تو از هر سو
کاندر پس يکديگر، زير و زبر افتاده ست
يک نيمه به چين اندر، بر فرق و جبين اندر
يک نيمه از آن سوتر، بر پشت سر افتاده ست
چين و شکن و حلقه، پيچ و گره و عقده
خم در خم و چين در چين، گرد کمر افتاده ست
دو حيله ور جادو، دو عشوه گر هندو
بر چهره ي تو بت رو، ببريده سر افتاده ست
آن زاهد طاماتي، و آن شيخ کراماتي
نزد تو خراباتي، از پرده در افتاده ست
***
فلک از سينه ي ما دود آهي ست
زمين داغ جبين روسياهي ست
چنين گفتند دانايان کزين سوي
بدان سوي فلک، پوشيده راهي ست
به دعوي نيستي را نام هستي
نهادن از غلط، سخت اشتباهي ست
سيه رو گردد از تاب تجلي
زر و سيم دغل، گر مهر و ماهي ست
نخواهد برد جان زين برق سوزان
در اين گلشن اگر برگ گياهي ست
به خاک افتد چو مهر از تارک چرخ
اگر بر تارکي، زرين کلاهي ست
نپنداري گزاف اين را که قرآن
بدين اسرار، روشن تر گواهي ست
رهي گر بنده را باشد سوي حق
شکسته ناله و افسرده آهي ست
***
کار ما باز مشکل افتاده ست
بار ما باز در گل افتاده ست
بار بر پشت اشتران، سهل است
بار ما بر سر دل افتاده ست
اگر افتاده بار، باکي نيست
زآنکه باري به منزل افتاده ست
ناله ي ما هم از جرس کم نيست
که به دنبال محمل افتاده ست
***
قدم بگذار و از ما بگذر اي شيخ
تکاپو کن به کار ديگر اي شيخ
تو دستاري گران داري و، ما را
گراني مي کني بر تن، سر اي شيخ
گداياني خمش، بي عقل و بي هش
مجو چندان به ما شور و شر اي شيخ
تو را با ما چه باشد داوري، هان!
نمي ترسي مگر از داور اي شيخ
سليمان را هماره در کف ديو
نخواهد ماند اين انگشتر اي شيخ
صفت، دنيا طلب را از نبي جوي
اگر از من نداري باور اي شيخ
شناسي خوب تر از خط قرآن
تو صد ره سکه و سيم و زر اي شيخ
غنا گر «قول زور» آمد در اخبار
تويي مطرب فراز منبر اي شيخ
***
به کوي مي فروشم بار دادند
رهم سوي در خمار دادند
در ميخانه بر رويم گشودند
به دستم ساغري سرشار دادند
به يک ساغر، شب دوشم رهايي
ز بار خرقه و دستار دادند
هزاران بار از دوشم نهادند،
پس آنگه ره بدان دربار دادند
مي تسنيم و جوي کوثر اي شيخ
به ما آسان، به تو دشوار دادند
به يک حرف از لب پير خرابات
مرا صد دفتر اسرار دادند
تو را از درس زهد و خودپرستي
مرا از «بي خودي» تکرار دادند
به دلخواه و پسند مشتري بود
متاعي کاندر اين بازار دادند
يکي را صورت گفتار نيکو
يکي را معني کردار دادند
***
بخت اگر ياري کند، دلدار، دلداري کند
نوبت گلشن رسد، گلزار، گلزاري کند
سهل باشد محنت از جور رقيب و دور چرخ
شاخ گلبن گل برآرد، خار اگر خاري کند
بزم عشرت گرم گردد، خون تاک آيد به جوش
باده سرمستي دهد، پيمانه سرشاري کند
طره ي معشوق ما گر شد پريشان، باک نيست
جمع دل را در پريشاني، نگهداري کند
نرگس دلدار ما رنجور و بيمار است، ليک
دردمندان را به بيماري، پرستاري کند
کفر و ترسايي گر اين باشد که کار زلف اوست
کعبه ميخانه شود، تسبيح زناري کند
***
دو چشم مست تو کز خواب ناز برخيزد
هزار فتنه ز چين و طراز برخيزد
کسي به طره ي کوتاه تو نيارد چنگ
مگر از سر عمر دراز برخيزد
هر آن که جان و سر اندر سر هواي تو کرد
ز خيل دل شدگان سرفراز برخيزد
هر آن که بر سر راهت نشست و دل به تو بست
ز مهر هر دو جهان، بي نياز برخيزد
چنانکه زلف پريشيده ي تو بر رخسار
ميان شک و يقين، امتياز برخيزد
به شاهراه حقيقت، به منزل تحقيق
کسي رسد که ز عشق مجاز برخيزد
نديده ايم که از جام عشق، بي خود و مست
کسي فتد، که دگرباره باز برخيزد
***
موج زد اشکي و ما را آب برد
نرگس مست شما را خواب برد
چشم پر خوابت مرا بي خواب کرد
زلف پرتابت مرا از تاب برد
تا رخ خوبت به گلشن جلوه کرد
از رخ گل، رنگ و آب و تاب برد
چشم جادويت چه فتنه ساز کرد؟
که قرار از خاطر احباب برد
طاق ابروي تو در وقت نماز
شيخ را از مسجد و محراب برد
مطرب امشب تا چه بر زه ساز کرد
که دل و جان از همه اصحاب برد
***
گفتم از لعل لبت يک بوسه، گفت آري شود
ليک با صد خواري و زاري، به دشواري شود
گفتمش بوسيدم از مستي لبت صد بار، گفت
هر چه در مستي شود، آخر به هشياري شود
گفتمش در خواب ديدم در برم دوشينه، گفت
بختت ار بيدار گردد، هم به بيداري شود
گفتم از جور خيالت، خانه ي دل شد خراب
گفت چون گردد خراب اين خانه، معماري شود
گفتمش بي زر شدم، بيزار گشت از من دلت
گفت آري بي زري اسباب بيزاري شود
گفتمش تا کي جفاکاري و خونخواري و جور؟
گفت شايد نوبتي هم وقت دلداري شود
گفتمش چندين گره بر طره ي مشکين مزن
گفت تا دل هاي بي سامان نگهداري شود
گفتم از جان چون توان بگسيخت دل، در پاي دوست؟
گفت دشوار است و سخت اما به ناچاري شود
***
ز گيسويت سخن با شانه گفتند
شبي تاريک بود افسانه گفتند
گر از لعل لبت گفتند رازي
حديثي از لب پيمانه گفتند
چه حکمت بود کز زنجير زلفت
حديث عقل با ديوانه گفتند
به هشياري نيارستند گفتن
به مستي بي خود و مستانه گفتند
حديث از شمع و از پروانه در جمع
اگر گفتند، بي پروانه گفتند
***
کاووس کياني که «کي» اش نام نهادند
کي بود و کجا بود و کي اش نام نهادند؟
خاکي ست که رنگين شده از خون ضعيفان
اين ملک که بغداد و ري اش نام نهادند
با خاک، عجين آمد و از تاک، عيان شد
خون دل شاهان که مي اش نام نهادند
صد تيغ جفا بر سر و تن ديد يکي چوب
تا شد تهي از خويش و ني اش نام نهادند
دلگرمي و دمسردي ما بود که گاهي
خرداد مه و گاه دي اش نام نهادند
آيين طريق از نفس پير مغان يافت
آن خضر که فرخنده پي اش نام نهادند
***
گفتمش هندوي زلفت، گفت طراري کند
گفتمش جادوي چشمت، گفت عياري کند
گفتمش لعل تو خواهد کرد کام دل روا؟
باز گفت آري کند، ليکن به دشواري کند
گفتمش بيمار عشقت را چو جان آمد به لب؟
گفت لعل جانفزاي من پرستاري کند
گفتمش هندوي سرمست بود دايم خراب
گفت مخمور است و گاهي نيز خماري کند
گفتم آن ترک قدح نوشت، بود پيوسته مست
گفت در مستي نگاهش کار هشياري کند
گفتمش آخر کند درد دل ما را دوا؟
لعل خندانش تبسم کرد و گفت آري کند
گفتم آن شيخ مزور در چه تدبير است؟ گفت
گاه صيد خانگي، گه صيد بازاري کند
***
چه بازي دوش در ميخانه کردند
که صد خم را به يک پيمانه کردند
چه حکمت بود از اين هيکل، خدا را
که گاهي کعبه گه بتخانه کردند
به معني يک حقيقت بود، ليکن
به صورت صد هزار افسانه کردند
يکي پيمانه ي مي را شکستند
هزاران سبحه ي صددانه کردند
خيالي در دل ساغر فکندند
حديثي بر زبان شانه کردند
سخن از حلقه ي زنجير گفتند
بسي ديوانه را فرزانه کردند
خيالي از «پري» در شيشه ديدند
جهاني عقل را ديوانه کردند
بيا ما نيز از اين زندان برآييم
که ياران همتي مردانه کردند
***
دم به دم عمر مي رود بر باد
باده خور باده، هر چه بادا باد
ديدي آخر که خواجه مرد و نبرد
آنچه در عمر خود، نخورد و نداد
خود بخور يا بده، وگرنه بنه
تا خورد دشمنت به روز مباد
خيمه ي چرخ را حبابي گير
نيمه بر آب و نيمه اي بر باد
خانه اي سخت سست بنياد است
که ش بر آب و هوا بود بنياد
نکته اي گويمت ز گردش چرخ
دارم اين نکته را ز پيري ياد:
هر که زاده ست، باز خواهد مرد
هر که مرده ست، باز خواهد زاد
دل بر اين کاخ زرنگار مبند
که بسي چون من و تو دارد ياد
دادگر نيست در جهان، ورنه
مي زدم از جفاي گردون، داد
وه چه خوش گفت مردک دانا
کافرين بر روان دانا باد:
گر نباشي بسان نخل، کريم
باش باري، به مثل سرو آزاد
***
دست ساقي دوش در محفل درخت طور بود
باده چون مصباح و مينا چون زجاج نور بود
پير ما با يک قدح مي، محو کرد از خاطرش
هر چه از فضل و هنر، زاهد بر او مغرور بود
بر زمين، بيت المقدس شد خرابات مغان
بر فلک نزد ملايک، خانه ي معمور بود
تا کي آدم کشت، کرد ابليس سيرابش به خون
اين مي گلگون که در جام است از آن انگور بود
چشم ساقي نيمه شب مست و سحرگاهان خراب
وقت صبح از باده ي دوشين، عجب مخمور بود
قسمت رندان شد از روز ازل، جام الست
شيخ و زاهد را اگر قسمت نشد، معذور بود
هر که در ميخانه بر گرد خم مي زد طواف
حج او مقبول بود و سعي او مشکور بود
***
ياد آن روزي که کس را ره در اين محضر نبود
ما و دل بوديم و غير از ما کسي ديگر نبود
آشنا با لعل دلجوي تو هر شب تا سحر
وقت مستي جز لب ما و لب ساغر نبود
در خم زلف گره گير تو چون بند و شکن
اين همه دل ريخته بر روي يکديگر نبود
جز زبان شانه و دست من و باد صبا
دست کس با زلف مشکين تو بازيگر نبود
زلف جادويت بدين سان جادويي در سر نداشت
چشم هندويت چنين طرار و حيلت گر نبود
قصه ها از بي وفايي هاي تو با عاشقان
بر زبان ها گفته شد، ليکن مرا باور نبود
دوش در مستي به عزم کشتن ما خاست، ليک
مردم از حسرت که در دستش چرا خنجر نبود
چهر زرد و اشک گلگونم، بها و قيمتي
داشت در نزد تو و حاجت به سيم و زر نبود
***
هر کسي در جهان غمي دارد
هر دلي راز مبهمي دارد
سخن اهل دل، نشايد گفت
به همه كس، که محرمي دارد
اي خوش آن دل که مي تواند گفت
راز خود را، که همدمي دارد
هر که در خود نظر کند، بيند
که بليسي و آدمي دارد
هر که بيند به خويشتن، داند
که بهشت و جهنمي دارد
سر توحيد و مشرب تحقيق
شيخ داند، ولي کمي دارد
***
ابر، اندک ترشحي دارد
آسمان قطره قطره مي بارد
وقت آن شد که باز ساقي بزم
همتي سوي عشق بگمارد
چشم مخمور و زلف آشفته
دست سوي قدح، فراز آرد
مست و مستانه سوي محفل عيش
قدم از روي ناز بگذارد
عقل و انديشه را به پاي جنون
با لگدکوب، سخت بفشارد
بشکند اين طلسم وهم و خيال
هر چه را هست، نيست انگارد
برکند بيخ خانه ي بيداد
بودني را نبوده پندارد
شيخ اگر خورده باده، باکي نيست
گو دل بيدلي نيازارد
سبز خواهد شدن، به روز نشور
تخم انديشه کاين زمان کارد
***
گاهي سخن از عشق بگوييد بگوييد
گه در ره توحيد بپوييد بپوييد
هر چند که اين کام به جستن نشود رام
چندان که توان جست، بجوييد بجوييد
شمامه ي حال است که از باغ وصال است
شمامه ي اين باغ، ببوييد ببوييد
اي سبز گياهان که همه خشک خزانيد
اين فصل بهار است، بروييد بروييد
اين دام ببريد و بر آن بام بپريد
اين خام بدريد و بدان کام بپوييد
اي زنده تن و مرده دلان، چند خموشيد؟
بر سوگ دل مرده بموييد بموييد
با آب از اين جامه پليدي نتوان شست
با آتش سوزانش بشوييد بشوييد
ليليد و نهاريد و خزانيد و بهاريد
برقيد و شراريد و سفاليد و سبوييد
آيينه ي جانيد و همه راز نهانيد
يکرويه عيانيد و چو آيينه دوروييد
هم در کف قهريد و هم اندر سر مهريد
هم در دل بحريد و هم اندر لب جوييد
اين شعر حبيب است، مگر نافه ي طيب است
بر لحن غريب است، بگوييد بگوييد
***
خوشا دردي که درماني ندارد
سري کز عشق ساماني ندارد
ندارد ذوق جان و لذت عمر
اگر دل، مهر جاناني ندارد
به هر کشور قدم زد موکب عشق
امير عقل، فرماني ندارد
چه ترساني ز ديوان حسابم
برو، ديوانه ديواني ندارد
چسان مجموع گردد خاطر آنراک
سر زلف پريشاني ندارد
به غير از آه سرد و چهره ي زرد
حديث عشق، برهاني ندارد
خوش آن عاشق که با زلف و رخ دوست
حديث از کفر و ايماني ندارد
اگر عشقي نباشد، عيب حسن است
خراب آن ده که دهقاني ندارد!
اگر بي صحبت خوبان، بهشتي ست،
به معني، روح و ريحاني ندارد
***
مي زدن در بزم نادانان، ز ناداني بود
با گرانجانان سخن گفتن، گرانجاني بود
راح ريحاني به جز با يار روحاني منوش
اين سخن بشنو که از اسرار روحاني بود
آشکارا بر سر بازارها گفتند و باز
مي فريبي خويش را کاين راز، پنهاني بود
مي برد باد صبا در گوش نااهلان، پيام
در سر زلف تو گر حرف از پريشاني بود
اين چنين کز هر طرف سنگ ملامت مي رسد
خانه ي ناموس جمعي رو به ويراني بود
هر گدا، چشم طمع دارد بدين خوان کرم
بس که در کوي تو هر شب، ساز مهماني بود
پشت پا بر ما زدن، با ناکسان صهبا زدن
حرف بي پروا زدن، آخر پشيماني بود
من به هر دين کافرم، از گبر و ترسا بدترم
در سر زلف تو گر يک مو مسلماني بود
زشت تر باشد ز ديدار بدخشاني، رقيب
لعل جانبخش تو گو لعل بدخشاني بود
***
اي خوش آن روزي که شمعي بود و پروانه نبود
در مقام آشنايي، حرف بيگانه نبود
عقل از بيگانگي حرفي ننهاد اندر ميان
ورنه در زنجير زلف جاي ديوانه نبود
از خم زلفت شبي تاريک بود اندر ميان
کاندر او از مهر رخسار تو افسانه نبود
ما به قيدت نز پي اين زلف و اين خال آمديم
صيد بوديم آن زمان کاين دام و اين دانه نبود
بر لب پيمانه نوشان حرفي از لعل لبت
بود اگر، جز قول جام و راز پيمانه نبود
اين خيالات محال اندر دل ساغر نبود
وين سخن هاي پريشان بر لب شانه نبود
اشک ما موجي زد و برخاست سيلي ناگهان
ورنه گنجي بود پنهاني و ويرانه نبود
***
کفر زلف تو عرض ايمان کرد
هندوي کافرم مسلمان کرد
نرگس نيم خواب بيمارش
درد ما را به غمزه درمان کرد
دوش در پاي خم، حريفي مست
عقل را سر بريد و قربان کرد
هر چه دشوار بود نزد خرد
پير ميخانه دوش آسان کرد
ترک چشمت پناه تقوي را
به يکي غمزه، تير باران کرد
پير ميخانه دوش مسئله اي
تازه و نغز، باز عنوان کرد
دم چو در هفت بند ناي دميد
شرح هر هفت بطن قرآن کرد
شيخ، تکفير کرد مؤمن را
کفر را پير، عين ايمان کرد
***
مي زند روز و شب جرس فرياد
مي رود کاروان به عشق آباد
همه تن يک دهان و اندر وي
يک زبان، اندر او دوصد فرياد
هيچ داني که چيست بانگ درا
که درآ در ره آنچه باداباد
اين جرس نيست، بانگ ناقوس است
کاين دم از پير دير دارد باد
راه عشق است و، باد کبر و غرور
بايد از سر به خاک راه نهاد
تا تو موري، به پاي عجز بپوي
چون سليمان شد، به مسند باد
به ادب گام نه، که در ره عشق
اولين منزل است بحرآباد
***
بنده گر سر بر آستان باشد
به اگر سر بر آسمان باشد
يک نفس با رضاي حق بودن
بهتر از عمر جاودان باشد
هر که در بندگي سپارد جان
شاه عشق است و شه نشان باشد
در ره دين، خلاف نفس و هوا
مرد را سنگ امتحان باشد
زشت زشت است، نيکويي نيکوست
تا فلک بود و تا جهان باشد
بد و نيک از دليل راه بپرس
هر چه گفت او چنان، چنان باشد
هر که از جان بمرد، تن گردد
هر که از تن بمرد، جان باشد
دل به دست هوا، چو بيتي دان
که در او دزد، پاسبان باشد!
***
هر دم بشارت هاي دل از هاتف جان مي رسد
هر کس که از جان بگذرد، آخر به جانان مي رسد
يک دم مياسا روز و شب، مردي بجو، دردي طلب
چون جان ز درد آمد به لب، ناگاه درمان مي رسد
ره گر دراز آيد تو را، شيب و فراز آيد تو را
چون تركتاز آيد تو را، آخر به پايان مي رسد
اين خانه چون ويران شود، معمور و آبادان شود
اين سر چو بي سامان شود، ناگه به سامان مي رسد
انديشه و اندوه و غم، رنج و تعب، درد و الم
هر يک نهد در دل قدم، با حکم و فرمان مي رسد
بر دل اگر باري بود، بار غم ياري بود
در پا اگر خاري بود، خار از گلستان مي رسد
***
آزار تو اي دوست، دل آزار نباشد
ليکن ز تو آزار، سزاوار نباشد
تيغ ار تو زني بر سر ما، تيغ نخواهيم
خار ار تو نهي در ره ما، خار نباشد
گر دوست غرامت نکشد، دوست ندانيم
ور يار ملامت نبرد، يار نباشد
در حيرت آنم که نياز تو چه آرم
جان نيز بدين پايه و مقدار نباشد
شايسته ي خاک کف پاي تو نگردد
هر سر که سزاوار سر دار نباشد
ما ننگ نداريم که ناموس بجوييم
چون سر نبود، حاجت دستار نباشد
ما جام نداريم که از سنگ گريزيم
چون خر نبود، غصه ي افسار نباشد
با کيسه ي خالي، ز عسس باک نداريم
چون زر نبود، بيم ز طرار نباشد
***
عمر برآمد مرا به نيمه ي هفتاد
نيمي از عمر خويش، دادم بر باد
حاصل اين روزگار رفته، به دستم
لختي افسوس ماند و لختي فرياد
اين شکرين عمر نغز دلکش شيرين
باختم از کف، به نام خسرو و فرهاد
داني همواره استوار نماند
خانه اگر چند سخت دارد بنياد
بنيه ي آن خانه سخت سست بود که ش،
نيمي باشد بر آب و نيمي بر باد
تا شدم از روزگار اندک سالي
پندي از پير ديرسال، فرا ياد:
گر فتدت کار سخت، هيچ مخور غم
ور کندت روي، بخت، نيز مزي شاد
گر تو درازا به روزگار بماني
انده و شادي به روزگار، نماناد
راه ميانه روي بجو، که همين است
نزد هنرمند راه دان، روش داد
***
بنويس نامه، گر رقم قتل ما بود
چون نقش کلک توست، همان خون بها بود
گر نام من به نامه به دشنام مي بري
دشنام کز زبان تو باشد، دعا بود
گر بند مي کني و گر آزاد، بنده ايم
ليکن فروختن به دگر کس، خطا بود
آخر چرا حواله به اغيار مي کني
ما را بگو به مذهب عشق اين روا بود؟
من هر چه مي کني تو، سزاوارم از جفا
ليکن جفا ز مثل تويي، ناسزا بود
در روي دوست، تير جفايش گر از قفا
آيد، نه عاشق است که رو در قفا بود
نيکم بگو جواب که هرگز جفا و جور
پاداش دوستي و سزاي وفا بود؟
مثل حبيب، حيف بود بنده اي به جور
از بند بندگي تو جانا، رها بود
مهر توام ببسته لب از ماجراي خويش
ورنه ميان ما و تو صد ماجرا بود
باشد هزار بنده تو را خوب تر ز من
ليکن مرا به مثل تو خواجه، کجا بود؟
آخر بگو که اين همه کم التفاتي ات
با اين فقير خسته ي بي دل، چرا بود
نوک قلم گريست بر احوال زار من
ليکن به نزد آن دل سنگين، هبا بود
***
حرف ما با تو شب دوش، چه بود
سخن آن لب مي نوش چه بود
سخني بود که از خاطر ما،
سر به سر گشت فراموش، چه بود
نشئه ي مستي مستان خراب
زآن خم باده ي سرجوش، چه بود
همه شب در بر رندان دغل
کار آن ترک قباپوش چه بود
با دل شيفتگان، شام و سحر
راز آن زلف و بناگوش چه بود
از خرابات مغان تا به فلک
همه شب، غلغله ي نوش چه بود
من بگويم که شب دوش گذشت
تو بگو باز شب دوش چه بود
***
کفر زلف تو دگرباره مسلمانم کرد
کافري راهنمايي سوي ايمانم کرد
گبرکي بودم بهروز لقب، نور رسول
تافت ار روزن دل، حضرت سلمانم کرد
مکن انکار که از همت مردان چه عجب
مور بودم، نفس پير، سليمانم کرد
خضر وقت آمد و از لطف، به يکباره خلاص،
ناگه از پيروي غول بيابانم کرد
مرده اي بودم پوسيده تن اندر، به کفن
نفحه ي عيسوي آمد همه تن جانم کرد
آدمي نيستم ار شاکر نعمت نبوم
ديو بودم، کرم و لطف تو انسانم کرد
درد بودم، کرم و جود تو بخشيد صفا
درد بودم، نظر لطف تو درمانم کرد
***
اين همه آشوب و غوغا بر سر کوي تو چند
کشته ها بر روي هم در حسرت روي تو چند
خانه ها ويرانه ها در سوداي عشقت تا به کي
عقل ها ديوانه در زنجير گيسوي تو چند
خانه ي چندين مسلمان شد خراب از جور تو
اي ستمگر، کافري در زلف هندوي تو چند
اي بسا سر از غم روي تو شد در پاي دل
فتنه جويي در جهان از چشم جادوي تو چند
اين گره بگشا از ابرو، در خم گيسو فکن
تاب زلف پرشکن بر طاق ابروي تو چند
جمع دل ها از پريشاني به روي يکدگر
چون شکنج افتاده در هر حلقه ي موي تو چند
اي شکار افکن، به خون غلتيده بسمل، صد هزار،
ناتوان و نيمه جان از دست و بازوي تو چند
با تهي دستان بيدل، در هواي سيم و زر
سرگراني ها ز شاهين ترازوي تو چند
***
بر چهره ي تو طره ي پيراسته خوش تر
بر روز برافزوده ز شب کاسته، خوش تر
بر روي نکوي تو خط سبزه چه نيکو
در صحن چمن سبزه ي نوخاسته خوش تر
هر فتنه که ديديم، بود خفته نکوتر
جز زلف تو بر چهره که برخاسته خوش تر
بر صفحه ي سيمين نبود دايره ي مشک
از زلف تو بر چهره ي آراسته خوش تر
آرايش و پيرايش اگر چند نکوي است
حسني که خدا داد و خدا خواسته خوش تر
هر خواسته که م داده خدا، بر تو فشانم
خاک قدمت نزد من از «خواسته» خوش تر
***
شوري ست عجب در سر شوريده سران باز
يارب چه خبر مي رسد از بي خبران باز
زد نوبتي چرخ، مگر نوبت عشرت
بر درگه آن خسرو زرين کمران باز
بر دوش و سرم، خرقه و دستار، گران است
اين هر دو گرو نه به يکي رطل گران باز
چون قطره مگر رو به سوي بحر نهادند
يک قافله دل گمشده بي پا و سران باز
شايد که به روي تو دگر باز نبيند
هر ديده که گرديده به روي دگران باز
***
گوهر خود را هويدا کن، کمال اين است و بس
خويش را در خويش پيدا کن، کمال اين است و بس
سنگ دل را سرمه کن در آسياي رنج و درد
ديده را زين سرمه بينا کن، کمال اين است و بس
همنشيني با خدا خواهي اگر در عرش رب
در درون اهل دل جا کن، کمال اين است و بس
هر دو عالم را به نامت يک معما کرده اند
اي پسر حل معما کن، کمال اين است و بس
دل چو سنگ خاره شد اي پور عمران، با عصا
چشمه ها زين سنگ خارا کن، کمال اين است و بس
پند من بشنو به جز با نفس شوم بد سرشت
با همه عالم مدارا کن، کمال اين است و بس
اي معلم زاده از آدم اگر داري نژاد
چون پدر تعليم اسما کن، کمال اين است و بس
چند مي گويي سخن از درد و رنج ديگران
خويش را اول مداوا کن، کمال اين است و بس
سوي قاف نيستي پرواز کن بي پر و بال
بي محابا صيد عنقا کن، کمال اين است و بس
چون به دست خويشتن بستي تو پاي خويشتن
هم به دست خويشتن وا کن، کمال اين است و بس
کوري چشم عدو را روي در روي حبيب
خاک ره بر فرق اعدا کن، کمال اين است و بس
***
هر چه آيد ز رنج و راحت، پيش
نسپارم به درد و غم، دل خويش
نروم زير بار منت خلق
هر که هست از توانگر و درويش
دل کس را نمي برم از جاي
وقت کس را نمي دهم تشويش
نپسندم به زير چرخ کبود
خاطر هيچ کس، نژند و پريش
دشمن و دوست، کافر و مسلم
هر که باشد، نخواهمش دل ريش
با همه همگنانم از دل و جان،
همدم خيرخواه و نيک انديش
چون بدانم که مردم آزاري
نيک نبود به هيچ ملت و کيش،
نپسندم به گان محنت و رنج
رنج بيگانه را و راحت خويش
نعمت و مال و دانش و اقبال
داده ايزد ز همگنانم بيش
گنج بي رنج و جود بي منت
نوش بي نيش و عيش بي تشويش
مزرعي سبز و بوستاني نغز
ساحت کشت زار و سايه ي خويش
از گرانان ياوه گو، به کران،
بهتر از صد هزار عرش عريش
***
نزند دم فلک، به جز دم عشق
عالمي نيست غير عالم عشق
شاديي نيست جز که شادي عشق
نيز نبود غمي به جز غم عشق
زين همه نکته ها که عقل سرود
حل نشد باز، راز مبهم عشق
عقل و آن زخم هاي ناسورش
نشود به، مگر به مرهم عشق
آدم عقل بود، کز دم ديو
رفت ناگه ز ره، نه آدم عشق
عقل، چون حلقه از پس در کوفت
کاندر اين حلقه نيست محرم عشق
ملک صورت، بود مسلم عقل
ملک معني، بود مسلم عشق
***
شکرلله که شدي باخبر از عالم دل
اندکي با تو توان گفت کنون از غم دل
زخم دل خوردي و از درد دل آگاه شدي
مي توان از لب تو جست کنون مرهم دل
دل ز کف دادي و بيدل شدي و بگرفته ست
حلقه ي زلف سياه تو کنون ماتم دل
سخن عشق مگو با دل نامحرم غير
که به غير دل من نيست تو را محرم دل
اي سليمان که به حکم تو بود ديو و پري
ندهي تا به کف اهرمنان، خاتم دل
جان به عشق تو سپردم که تويي راحت جان
دل به مهر تو نهادم که تويي همدم دل
جان اگر نيست نثار تو، ندارم غم جان
دل اگر نيست فداي تو، بگيرم کم دل
***
چنان ديوانه و بي هوش و مستم
که از مستي نمي دانم که هستم
تو پيمودي قدح، عذرم درست است
اگر مي خوردم و ساغر شکستم
چو موج افتان و خيزان مي روم مست
ولي بحرم، اگر در خود نشستم
چو «گرد»م گرد صحرا، ليک اگر باد
نشنيد از سرم، چون خاک پستم
چو تيرم بر هدف خواهم نشستن
گر از دست کمانداران بجستم
ز بام خود به دام خود فتادم
گر از قيد خودي جستم ، برستم
خدا را اي خداوندان رحمت
که من ديوانه و حيران و مستم
ندارد قوت برخاستن، پاي
بده اي راهرو، دستي به دستم
تو بگشا کز ره بي دانشي من
به دست خويش، پاي خويش بستم
***
به خاطر از کسي باري ندارم
به عالم با کسي کاري ندارم
در اين گلشن که نزهتگاه جان است
تعلق با گل و خاري ندارم
نباشد قصد آزارم، کسي را
که با کس، قصد آزاري ندارم
به جز نزهتگه جان و دل خويش
هواي سير گلزاري ندارم
مرا چون جز خرابي مقصدي نيست
دگر حاجت به معماري ندارم
کند عيبم به رندي، شيخ و زاهد
من از عيبي چنين، عاري ندارم
نه در مسجد پذيرندم نه در دير
که تسبيحي و زناري ندارم
***
ما به پاي خم مي سر بشکنيم
توبه را بر روي ساغر بشکنيم
اي خوش آن روزي که بر گردون، سوار
پنجه به خورشيد خاور بشکنيم
پير ميخانه اگر بر روي ما
در ببندد، حلقه بر در بشکنيم
طوطي هند است اگر شکرشکن
ما از او صد بار بهتر بشکنيم
گر دو رويي مي کند با ما قلم
آن قلم بر روي دفتر بشکنيم
مسلميم اما به کيش ما بود
محض کفر، ار قلب کافر بشکنيم
نيست در آيين ما هرگز سزاک
دل ز درويش و توانگر بشکنيم
***
مستانه باز تا در ميخانه مي روم
بي پا و سر، به همت مردانه مي روم
از خانقاه زهد و ريا گشته ام، ملول
اي شيخ، الوداع! به ميخانه مي روم
آباد يا خراب، نگونسار يا بلند
من چند روز ديگر از اين خانه مي روم
ديوانه ام مخوان که پي جستجوي گنج
هر روز و شب، به ساحت ويرانه مي روم
سرگشته صبح و شام به فکر دل خراب
ديوانه من که از پي ديوانه مي روم
با من ز عقل و هوش، سخن چند مي کني
مي خورده ام، خرابم و مستانه مي روم
***
خداوندا! عجب شوريده راييم
چنين بي دانش و بي دل چراييم
يکي پويد ره مسجد، يکي دير
از اين سو رانده، زآن سو مانده ماييم
نه راه خلق پويان، نه ره حق
نمي دانم در اين عالم، که راييم؟
حقير و ناتوان و زار و بي يار
اسير و دردمند و بي نواييم
به سوي درگهت راهي نداريم
جز اين ره که تو شاهي، ما گداييم
***
بنده ام بنده، ولي بي خردم
خواجه با بي خردي مي خردم
خواجه خود ديد و پسنديد و خريد
بود آگاه ز هر نيک و بدم
بنده ام بنده که از فرمان سر
نکشم، خواجه به هر سو کشدم
به سليمان برسانيد که من
چون نگين در به کف ديو و ددم
من چو برگ گلم از باد صبا
که به هر سو بوزد، مي بردم
***
در اين خرمن گدايي خوشه چينم
گدايان دگر، دايم به کينم
فزون رفت از شب و روزم چهل سال
که پابند اندر اين شک و يقينم
بدين درگه ز پستي، وز بلندي
ندانم کآسمانم، يا زمينم
نمي دانم ز نورم، يا ظلامم
نمي دانم ز کفرم، يا ز دينم
بدان سويم که ميل خواجه باشد
نمي دانم در آنم يا در اينم
ستاده ديوي اندر آستانم
فتادي ماري اندر آستينم
نمي دانم سليمان يا هريمن
شد از روز ازل، نقش نگينم
ز آدم زاده ام، مانند آدم
هميشه در فغان و در حنينم
به غير از ربنا انا ظلمنا
نباشد نغمه ي قلب حزينم
يکي روباه حيلت گر ز جادو
فتاده روز و شب در پوستينم
***
ما بي خودان مست که رند و قلندريم
در آب، ماهي ايم و در آتش سمندريم
خسرو مکانتيم و به ظاهر نيازمند
درويش صورتيم و به معني توانگريم
مفروش خواجه کبر و تعنت به ما، که ما
ملک جهان به يک خم ابرو نمي خريم
با عشق زنده ايم و به اخلاق مرده ايم
با دوست بنده ايم و به آفاق سروريم
خجلت بريم بس به بر پير مي فروش
فصل بهار اگر عوض باده، غم خوريم
در خاوريم بي کس و تنها چو آفتاب
الحق که ماه نخشب و خورشيد خاوريم
***
در رود کنگ، دره ي تنگي گرفته ايم
بر طرف کوه، غار پلنگي گرفته ايم
در هم کشيده روي، ز سنگين دلان شهر
کنج دهي و گوشه ي سنگي گرفته ايم
رخشنده گوهريم که اندر درون سنگ
از تاب مهر، آبي و رنگي گرفته ايم
صافي دليم چون خم و، روشن روان چو جام
بر روي اگر چو آينه، زنگي گرفته ايم
***
چون شود سردي فزون، کار مي و ساغر کنم
چون فزون تر گشت، مي در ساغر افزون تر کنم
فصل دي چون با حريفان شورش از سرما کند
من به جام و ساغر مي، شورش ديگر کنم
چون همه صحن چمن در زير برف آمد نهان
حجره را صد بار از صحن چمن بهتر کنم
چون شعاع خسرو خاور به ما گرمي نداد
طعنه ها با جام مي، بر خسرو خاور کنم
مي خرد نقد مرا با وعده ي فرداي حشر
من سفيهم گر چنين بيعي در اين محضر کنم
شيخ مي گويد که باشد وعده ي غفران، دروغ
کافرم گر اين سخن را من از او باور کنم
***
باده پيش آر که ما گوش به غوغا ندهيم
نقد امروز به انديشه ي فردا ندهيم
ما نداريم به جز يک دم و، اين يک دم را
گر دهي ملک ثري تا به ثريا، ندهيم
در نثار قدم باده کشان، خاک کنيم
نقد عمري که به دنيا و به عقبي ندهيم
جام کيخسرو و آيينه ي اسکندر را
که دل ماست، به صد کشور دارا ندهيم
وقت ما را مبر اي خواجه به بيهوده سخن
باخبر باش که ما زر به تماشا ندهيم
هر چه موجود بود، غايت مقصود بود
فکر و انديشه به تصوير و تمنا ندهيم
دست از ما بکش اي خواجه که ما دست ادب
جز به ميناي مي و ساغر صهبا ندهيم
***
گر مي خري شکسته، خود ما شکسته ايم
ور خسته مي پذيري، ما سخت خسته ايم
لطف تو مي گشايد اگر کار بسته را
ما پاي خود به دست خود اي دوست بسته ايم
اي خضر رهنما، نظري کن به ما که ما
عمري بشد که بر سر راهت نشسته ايم
اي رستگان ز خويشتن اي بستگان به حق
لطفي به ما کنيد که از خود نرسته ايم
***
بيا يک دم به گرد دل برآييم
دري پيدا کنيم از در درآييم
تو اي فرخنده پي خضر ار به ما راه
نمايي، ما نه با پا، با سر آييم
چو ما بايد درآييم، ار تو اين در
به روي ما ببندي، ز آن در آييم
از اين سو گر بگرداني ره ما
بدان سو ما ز راه ديگر آييم
متاعت را بهايي گر بود، ما
به جان و سر، نه با سيم و زر آييم
نه ننگ گوهر است ار ما گدايان
به جست و جوي اين گوهر برآييم
فتاده بار ما در گل، بده دست
کز اين گل يک قدم آن سوتر آييم
گداييم و به خاک پاي تو سر
نهاده، تا شهان را افسر آييم
سر ما را تو گر برگيري از خاک
سرافرازان جان را سرور آييم
***
ديشب به ياد چشم تو بيدار بوده ايم
مست از خيال ساغر سرشار بوده ايم
يک عمر صرف مدرسه کرديم و خانقاه
يک عمر نيز بر در خمار بوده ايم
شب در پناه خم به خرابات و، صبحدم
اندر حجاب خرقه و دستار بوده ايم
آن کار را که بر سر انکار بوده شيخ
ما صبح و شام بر سر آن کار بوده ايم
مست از شراب ناب و خراب از دو چشم دوست
دور از غرور باده ي پندار بوده ايم
داني چرا به منزل و مقصد رسيده ايم
زوتر ز ديگران؟ که سبکبار بوده ايم
هم در طواف کعبه و ميخانه گشته ايم
هم در شمار سبحه و زنار بوده ايم
***
ز آبادي به ويراني رسيديم
ز دانايي به ناداني رسيديم
به کوي نيستي از راه هستي
به درويشي ز سلطاني رسيديم
اگر ياران به دشواري رسيدند
به مقصد، ما به آساني رسيديم
بسي منزل که طي شد تا در اين راه
به اول گام حيراني رسيديم
دليل ما شد کفر زلفش
به آيين مسلماني رسيديم
نگين اهرمن دزديده بوديم
به انگشت سليماني رسيديم
***
بر در ميخانه امشب بزم نو آيين کنم
خاک ره بر هر دو چشم شيخ کوته بين کنم
محتسب بشکست اگر جام سفالين مرا
ساغر مي را به رغم چشم او زرين کنم
ناصح از مستي ز من گر تو به مي خواهد، به چشم!
چون به هوش آيم، به فرصت، ساعتي تعيين کنم!
زآن مي تلخم بپيما يک دو جام خسروي
کز لب لعلش هزاران قصه ي شيرين کنم
من معلم زاده ام، تعليم اسما کار من
شرح قول «اطلبوا العلم و لو بالصين» کنم
آصف دانشورم، نزد سليمان عذر من
چيست با بي دانشان گر زاهرمن تمکين کنم
***
من به شيشه درون، «پري» دارم
بهره اي از فسونگري دارم
سر نهاده به خاک پاي بتان
بر همه خلق، سروري دارم
حالت فقر و خوي درويشي
در لباس توانگري دارم
هر چه دارم به يمن همت پير
از مقام قلندري دارم
تا رخ توست شمع محفل من
طعنه بر مهر خاوري دارم
بنده گشتم که خويش فرمودي
خاطر بنده پروري دارم
بر سر دل نهاده ام جان نيز
تا تو گفتي که دلبري دارم
منم اکنون که در شريعت عشق
ادعاي پيمبري دارم
***
ما فرومانده در اين ره به نخستين قدميم
به حقيقت نه وجوديم که عين عدميم
تو چو حداد در اين کوره و ما همچو دميم
هر چه خواهي بدم اندر دل ما، تا بدميم
پدر ما عرب و مادر ما از عجم است
ما ندانيم خدايا که عرب يا عجميم
چه طلسمات عجايب، که در اين هيکل ماست
هم ز افلاک فزونيم و هم از خاک کميم
بنده ي حضرت عشقيم که با دولت پير
از ازل تا به ابد زنده دل و تازه دميم
خون ما را ديت از خاک ستانند، چرا
طعنه بر ما زني اي شيخ که صيد حرميم
***
دلي از نازکي چون شيشه دارم
که از انديشه بس انديشه دارم
وجود من طلسم جادويي شد
ز بس ديو و پري در شيشه دارم
درختي بس کهن سالم در اين باغ
که در دريا و صحرا ريشه دارم
ز بس ديو و پري زد حلقه، گردم
مدام افسونگري را پيشه کردم
نهم چون سر بدين بالين راحت؟
که چندين شير در يک بيشه دارم
چه کاخ است اين سرا، يارب، که در وي
هزاران عقرب صد نيشه دارم
***
در کوي دوست با غم و با شيون آمديم
بي «مرحبا» به دادن جان و تن آمديم
عشاق جمله گر تن بي پيرهن شدند
ما را ببين که پيرهن بي تن آمديم
اي کدخداي ده، نظري کن بر اين گدا
کآخر نه بهر خوشه، بر خرمن آمديم
ما را نه حسرت است به گلچين، نه باغبان
ما خود ز بهر ديدن اين گلشن آمديم
گفتند مي کشد همه کس را، بدين اميد
تيغ و کفن، ابر کف و بر گردن آمديم
گفتم ز ديده چون به دلم راه کرده اي؟
گفتا چو خور به خانه از اين روزن آمديم
نبود عجب اگر به سر کوي دوست، ما
با پاي خويشتن ز پي کشتن آمديم
ديديم دوست دشمن جاني ست با حبيب
ما هم بدين خيال، بر دشمن آمديم
***
يک نيمه ي دل را به جمال تو سپرديم
يک نيمه ي دل را به خيال تو سپرديم
کرديم همه عمر، مسلم به دو قسمت
و آن دو به جمال و به خيال تو سپرديم
از دست فراق تو اگر جان به سلامت
برديم، به اميد وصال تو سپرديم
يک روز گر از زلف تو دل باز گرفتيم
روز دگرش باز به خال تو سپرديم
از حلقه ي جيم تو گرفتيم اگر دل
بازش به همان نقطه ي دال تو سپرديم
بر لوح دل از نقش خيال تو مثالي
کرديم، ولي دل به مثال تو سپرديم
ما تشنه لب از خضر، به مانند سکندر
جان در هوس آب زلال تو سپرديم
***
ما چرا سخت در اين حلقه گرفتار شديم
خواب بوديم، چه افتاد که بيدار شديم
«نيست» بوديم از اين نشئه، چرا «هست» شديم
مست بوديم از اين مي، ز چه هشيار شديم
لعل بوديم در اين خاک، چرا سنگ شديم
لاله بوديم در اين دشت، چرا خار شديم
شاه بوديم در اين ملک، چرا بنده شديم
ماه بوديم در اين چرخ، چرا تار شديم
***
گر نيستي از عاشقان، از عاشقي افسانه کن
خون دل از چشمت روان نبود، اناري دانه کن
از باده ي عشقت اگر ذوقي نيامد در جگر
باري به تقليد و سمر، يک ناله ي مستانه کن
بر سنگ زن پيمانه را، درهم شکن دردانه را
ويرانه ساز اين خانه را، يا خانه در ويرانه کن
هم شيشه بر خارا فکن، هم خيمه بر صحرا فکن
هم رخت بر دريا فکن، هم خوي با ديوانه کن
تا کي در اين بيت الحزن، بنشسته اي مانند زن
گام از پي مردان بزن، يا همتي مردانه کن
***
بنده را سر بر آستان بودن
بهتر از پا بر آسمان بودن
نفسي در رضاي حضرت حق
بهتر از عمر جاودان بودن
گه چو زنجير، سر به حلقه ي در
گه چو در، سر بر آستان بودن
بندگي در جناب حضرت عشق
بهتر از شاه انس و جان بودن
عين انسان شدن به ديده ي حق
يعني از چشم خود نهان بودن
مسند از کوه قاف گستردن
بال سيمرغ، سايبان بودن
چون جرس بسته از پي محمل
در ره عشق يک زبان بودن
يک دل و يک دهان و يک ناله
همه تن جنبش و فغان بودن
گمرهان را در اين شب تاريک
روشني سوي کاروان بودن
در سياحت به ساحت ملکوت
با دل و روح، هم عنان بودن
از زمان و زمانيان بيرون
بنده ي صاحب الزمان بودن
***
روز و شب بيهده با اختر خود جنگ مکن
بر دل خويش فراخاي جهان تنگ مکن
هر چه داني که به انجام نياري بردن
هم ز آغاز بر او بيهده آهنگ مکن
دل داننده بود آينه ي صورت غيب
به عبث آينه را دستخوش زنگ مکن
پيش فرزانه ي دانا، ره استيزه مپوي
مستي و عربده بر دانش و فرهنگ مکن
پيشرفت همه کارت به جهان، راستي است
قوت کار خود از حيله و نيرنگ مکن
چاره از صبر بجو حادثه را، ني ز جزع
دل اگر تنگ شود، حوصله را تنگ مکن
***
نمي دانم چه کردي با دل من
که باز آتش زدي بر حاصل من
اگر رفتي برون از محفل من
نخواهي رفت هرگز از دل من
بيا اي شمع محفل هاي تاريک
که تاريک است بي تو محفل من
تو تا در منزل من جاي داري
نگردد غم به گرد منزل من
مرا کشتي درافتاده به گرداب
تويي اي جان جان ها ساحل من
دل و جان هديه آوردم، چه باشد
پذيري هديه ي ناقابل من
به جاي جان و دل، مهر تو گويي
سرشتستند در آب و گل من
***
در کفت دارم دلي، خوارش بکن زارش بکن
تا تواني روز و شب پيوسته آزارش بکن
نزد من چون جان شيرين گر چه مي باشد عزيز
در نظر اي خسرو شکرلبان، خوارش بکن
گر لبي آب از لبت خواهد که آب زندگي ست
از تعلل هاي بي حد، تشنه و زارش بکن
چون ستمکش بندگان، نزد ستمگر خواجگان
خسته و بشکسته و بي قدر و مقدارش بکن
بنده اي بخشيدمت، گر ناپسند افتد تو را
يا بکش يا بند کن يا بر سر دارش بکن
ور نمي باشد سزاي بندگي، بهر فروش
در کف برده فروشان، سوي بازارش بکن
ني که چونين بنده را هرگز نمي شايد فروخت
سوي بازارش مکن، آزار بسيارش بکن
ني مکن آزار بسيارش، ولي در صلح و قهر
گاه بيمارش پسند و گاه تيمارش بکن
چون بشد بيمار و رنجوريش افزون شد به درد
نرگس بيمار مستت را پرستارش بکن
وعده ي وصلش بده، اما بکن با او خلاف
هر چه مي داني دروغ و عشوه در کارش بکن
در شکنج طره ي هندو به زنجيرش ببند
در هواي نرگس جادو گرفتارش بکن
نرگسي بيمار دارد از شراب لعل خويش
شربتي نوش و گوارا بهر بيمارش بکن
در برت راهش مده، پيوسته بنشان بر درت
منزل اندر سايه هاي پشت ديوارش بکن
***
امروز امير در ميخانه تويي تو
فريادرس ناله ي مستانه تويي تو
مرغ دل ما را که به کس رام نگردد
آرام تويي، دام تويي، دانه تويي تو
آن مهر درخشان که به هر صبح دهد تاب
از روزن اين خانه به کاشانه، تويي تو
آن ورد که زاهد به همه شام و سحرگاه
بشمارد با سبحه ي صد دانه، تويي تو
آن باده که شاهد به خرابات مغان نيز
پيموده به جام و خم و ميخانه، تويي تو
آن غل که ز زنجير سر زلف نهادند
بر پاي دل عاقل و ديوانه، تويي تو
ويرانه بود هر دو جهان نزد خردمند
گنجي که نهان است به ويرانه، تويي تو
در کعبه و بتخانه بگشتيم بسي ما
ديديم که در کعبه و بتخانه، تويي تو
آن راز نهاني که به صد دفتر دانش
بسيار از او گفته شد افسانه، تويي تو
بسيار بگوييم و چه بسيار بگفتيم
کس نيست به غير از تو در اين خانه، تويي تو
يک همت مردانه در اين کاخ نديديم
آن را که بود همت مردانه، تويي تو
***
مي نخوردي، سخن از باده و از جام بگو
يا به دل يا به زبان، حرفي از آن نام بگو
از زبان گوي به دل، باز ز دل گو به زبان
هر دو چون گشت يکي، با همه اندام بگو
تا به هوشي و خرد، لب به لب چاه بنه
چون شدي مست، ز مستي به لب بام بگو
کودکان را که ندانند به جز حرف هجي
زآن قد و زلف مگو، از الف و لام بگو
خردسالان که نخواندند به جز حرف هجي
زآن لب و چشم مگو، پسته و بادام بگو
طمع خام بود وصل تو، با مرده دلان
دلخوشي را سخني زآن طمع خام بگو
نزد اغيار نشايد سخن از يار سرود
سر به گوشم نه و آهسته و آرام بگو
***
آن مست ببين بي خبر از خويش فتاده
خشت سر خم زير سر خويش نهاده
سر بر در ميخانه و لب بر لب مينا
يا بر سر عقل خردانديش نهاده
سلطان جهان است که از روي محبت
سر بر قدم حضرت درويش نهاده
تشويش کجا در دل او راه نمايد
او پاي به فرق سر تشويش نهاده
زين شربت شيرين، بميالاي دهان را
زيرا که در اين نوش، دو صد نيش نهاده
***
ندارم توشه اي از بهر اين راه
به جز يک قطره اشک و يک نفس آه
بهاي قطره ي اشکي چه باشد
که درياهاي خون بينم در اين راه
ز ره وامانده اي درمانده خوش گفت
که ره دور است و گام عمر، کوتاه
اگر يک دم به غير از راه حق رفت
از آن يکدم هزار استغفرالله
چو دوري از در دل، چند گويي
که نزديک است دل را ره به درگاه
***
اين طره ي پرچين که شکن در شکن استي
امشب چه فتاده ست که در دست من استي
خورشيد فرود آمده از طارم گردون،
يا روي تو آرايش اين انجمن استي
گفتم که کنم خانه به صحن چمن امشب
ديدم ز تو اين خانه چو صحن چمن استي
در باغ بود لاله و سرو و چمن و گل
تو باغ گل و لاله و سرو و چمن استي
اي خاتم جم، شکر که افتاده دگربار
در دست سليمان ز کف اهرمن استي
بر گردن گردون فکنم بند که امشب
در دست من از زلف تو مشکين رسن استي
***
رفتم به در پير خرابات، تو بودي
رفتم به در شيخ مناجات، تو بودي
در کعبه و در دير، به هر مأمن و مسکن
چون حلقه زدم، قبله ي حاجات تو بودي
عالم همه ديدم که به جز اسم و صفت نيست
نيکو نگرستم همه را ذات تو بودي
گيتي همه را در عدم صرف بديدم
نفي همه را صورت اثبات تو بودي
ذرات جهان را ز عدم ها به سوي خويش
آوردي و اندر همه ذرات، تو بودي
***
هر که را در ره طلب بيني،
جانش آويخته به لب بيني
روز و شب، بي قرار و سرگردان
ليک بيرون ز روز و شب بيني
گر در اين ره نهي قدم اي دل
باژگون هاي بوالعجب بيني
قهرها بي سبب نهفته در آن
لطف ها نيز بي سبب بيني
آشنا لب نگشته با «يارب»
در درون پيک لطف رب بيني
***
رهم در بزم جان و دل تو دادي
رهايي نيز از آب و گل تو دادي
ز گرداب ضلالت، زورقم را
چو غرقه شد، ره ساحل تو دادي
به جز بي حاصلي از خرمن عمر
نبودم حاصلي، حاصل تو دادي
به سوي محفل جانم تو بردي
مي نابم در آن محفل تو دادي
عطاهاي فزون از قابليت
بدين ناچيز ناقابل، تو دادي
به هر شام و سحر، ذکر خدا را
فراياد دل غافل تو دادي
***
امشب که منم با تو در اين خانه ي خالي
کس جز من و تو نيست در اين کوي و حوالي
عمري ست که من با تو بتا! فرصت اين حال
مي جستم و يک امشبه فرصت شده حالي
از دست تو نوش است و خوش و خوب و گوارا
گر مي همه دردي ست، وگر کاسه سفالي
گر شمع زبان آورد، ار چنگ بنالد
شايد که زبانش ببري، گوش بمالي
برخيز و بيا تا به سر بام برآييم
تا ماه بدانند ز ابروي هلالي
در وصف جمال تو جز اين قدر ندانم
کز حسن، تمامي و به خوبي به کمالي
از عمر، حبيبا! نتوان کرد حسابش
بي دوست به سر گر رود ايام و ليالي
***
تا چند کند دست تو با زلف تو بازي
تا چند کند غمزه ي تو دست درازي
با زلف پريشيده چه انديشه کني باز
که ش گاه سرافکنده کني، گه بفرازي
گاهي ش ببري سر و گه برشکني پشت
گاهي ش به خواري فکني، گه بنوازي
کس مشک بر آتش نگذارد، ز چه رو تو
اين مشک بر آن آتش رخسار گدازي
اي زلف سيه کار، چه کردي تو که بايد
پيوسته بر اين شعله بسوزي و بسازي
***
قصايد
دو نيمه از يک جلوه
در ولادت محمود حضرت احمد مختار و خلافت مسعود حيدر کرار
سخن مگو که نبيني ز هيچ کس آزار
چرا که مهر خموشي ست خاتم زنهار
يکي بگوي و دو بشنو که داده حضرت حق
دو گوش،بهر «شنو»، يک زبان پي «گفتار»
چو تيغ، هر که سراسر زبان بود دايم
به پيش خلق، بود سر به پا فکنده و خوار
خلاف آن که سراپاش گوش، همچو صدف
که حقه اي ست لبالب ز گوهر شهوار
به رازداري، چون خامه باش، که ش تا تيغ
به سر نرفته، نيارد ز دل به لب اسرار
نه همچو نامه که چون بر لبش نهي انگشت
کند صحيفه ي جان باز و راز دل اظهار
در اين دو ساعت عشرت، به حکمت داور،
در اين دو روز معيشت، به صنعت دادار،
چهار دشمن ديرين، به هم برآمده دوست
چهار خصم پر از کين به هم برآمده يار
که تا نظر کني از دست هم کشند زمام
که تا نفس کشي از شست هم برند مهار
ز چارسوي خوري لطمه هاي باد فنا
تو در ميانه ي اين چارموج، کشتي وار
چو يک درخت که بندد به چار سيل، طريق
چو يک چراغ که گردد به چار باد، دچار
به هرزه چند کني پاي باد را زنجير؟
به خيره چند کشي راه سيل را ديوار؟
به ياوه چند کني آب، سوده در هاون؟
به حيله چند کني باد، بسته بر مسمار؟
دمي نرفته، دگر دم رود ز عمر، که هست
چو ذوالفقار دو دم، چرخ، قاطع الاعمار
مخسب يک نفس اندر سحر، که خواهي داشت
شبي که صبح قيامت مگر شوي بيدار
به اضطرار چو مي بايدت گذشت و گذاشت
به اختيار در آغاز، بگذر و بگذار
چنان ز باد فنا شمع، خود شود خاموش
که روي روز نبيني به خواب در شب تار
چنان ز سيل اجل کاخ تن شود ويران
که بوم نيز نسازد در او مکان و قرار
ز هم بپاشد گيتي، چو مرده ي ديرين
به هم بپيچد گردون، چو صفحه ي طومار
يکي به کوي خموشان گذار پا و ببين
نوشته بر سر الواحشان به خط غبار
که پاي بر سرم آهسته تر بنه که تو نيز
به جاي پاي نهي سر در اين مغاک و مغار
اگر ز خون دل گلرخان نمي خورد آب
چرا هميشه بود سرخ گونه ناوک خار
منه خيال بر اين آبگون محيط فلک
که چون حباب بر آب و هوا گرفته قرار
که زود بشکندش سنگ فتنه، شيشه ي عمر
چو باد، هر که در آيد در آبگينه حصار
هر آنچه دير نپايد، مشو بدان شادان
هر آنچه زود سرآيد، مباش از آن غمخوار
چو شعله خاک نشين شد چه موج باد و چه آب
چو چشم واهمه بين شد چه رنگ نور و چه نار
به ره نمايي گم گشتگان منزل دل
شنيده ام سخني خوش، ز کاروان سالار
که پاي لنگ بود، وقت دير و، منزل دور
اگر سبک نکني، کي رسد به منزل، بار؟
مرا که سال بي سي مي رسد ز عمر اکنون
بود به ديده ز سي ماه، تيره تر ديدار
چو مخملم همه تن مژه، ليک از پي خواب!
چو نرگسم همه سر، ديده، ليک بهر خمار!
اگر چه هيچ ندارم و ليک خرسندم
به مهر خواجه و لطف ائمه ي اطهار
که نقش صورتشان چون به دل کنم تصوير،
که حرف مدحتشان چون به لب کنم تکرار،
شود هزار بنان، مويم از پي تحرير
شود هزار زبان، طبعم از پي گفتار
اگر نه باورت آيد، بدين قصيده نگر
اگر نه باورت آيد، چنين چکامه نگار
چو خواست صورت امکان، برآورد مستور
چو خواست طلعت يزدان، برافکند استار
چو خواست يوسف کنعان جان ز چاه عدم
شود به مصر وجود از شهود، در بازار
کند به بزم وجود از سراي جود، گذر
کند به کاخ شهود از فضاي غيب، گذار
گشايد از خم ابروي خويش چين و شکن
بشويد از سر گيسوي خويش گرد و غبار،
نهاد بوته اي از چرخ کيمياگر، صنع
در او ز مهر فروزان فروخت شعله ي نار
کشيد جوهر ارواح انبياء و رسل
گرفت صفوه ي اخلاف و عنصر ابرار
بحار فيض چنان موج زد ز لطمه ي جود
که برفکند گرانمايه گوهري به کنار
چه راز بود که هستي به گوش امکان گفت
که شد بسان صدف، درج گوهر شهوار
چه مهر بود که هر ذره اي ز تابش او
هزار مهر که هر مهر، مطلع الانوار
چه قطره بود که از ابر مرحمت باريد
که گشت جاري از آن قطره صد هزار بحار
سخن دراز مکن، کرد صورتي تصوير
که فرق، کس نکند با مصور از آثار
چو پاي نکته بدين جا رساند دست قلم،
ز پير عقل نمودم به جبر، استفسار
که اين نمونه ي توحيد حضرت داور
که اين نشانه ي تقديس حضرت دادار
که اين سلاله ي تخليص جوهر ايجاد
که اين لطيفه ي تصعيد جوهر اخيار
به کاخ تيره ي امکان چسان نمود نزول؟
به صلب آدم خاکي، چسان گرفت قرار؟
چگونه نور بتابد به محفل ظلمت؟
چگونه يار درآيد به مجلس اغيار؟
ز جيب فکر درآورد عقل، سر بيرون
جواب داد که اي مرد عاقل هشيار
مگر نه شاه درآيد به بنگه درويش
مگر نه ماه بتابد به ظلمت شب تار؟
مگر نه مهر فروزنده تابد از روزن
مگر نه لاله ي رخشنده رويد از کهسار؟
مگر نه در دل مؤمن فکنده حق، پرتو
که گشته نام دلش، عرش حضرت جبار؟
مگر نه قطره ي نيسان، نهان شود به صدف
که آب گردد از او جسم گوهر شهوار؟
مگر نه دانه ي گندم شود به خاک، نهان
که سبز گردد و با برگ و بو، شود اشجار؟
چه راز دار جهان و جهانيان، خاک است
به دست خاک سپردند حقه ي اسرار
مگر نبيني تابنده مهر، با انجم
مگر نبيني گردنده چرخ، با انوار
رسيد وقت، که نور خدا شود ظاهر
رسيد وقت، که سر قضا شود اظهار
رسيد وقت، که هر ذره اي شود خورشيد
رسيد وقت، که هر قطره اي شود انهار
شد از تجلي ديدار، آينه، منشق
چنانکه از رخ توحيد، پرده ي پندار
دو نيمه گشت و به هر يک فتاد جلوه ي دوست
دو نيمه گشت و ز هر يک نمود روي نگار
دو نيمه گشت و به هر دو فتاد يک صورت
دو نيمه گشت و ز هر دو نمود يک رخسار
يکي دو گشت و دو يک شد، که از يکي معني
دو لب کنند به يک لفظ، راز دل اظهار
بدان نمط که از اشراق مجمع النورين
دو ديده نور دهد، ليک «يک» بود ديدار
يکي ز چاک گريبان جان عبدالله
نمود چون سحر از دامن افق رخسار
يکي ز جيب جمال دل ابوطالب
فشاند همچو خور از شقه ي شفق، انوار
رسيد وقت که تابنده چهره ي صانع
کند در آينه ي صنع، عکس خود، ديدار
ز وجد، باز قلم از کفم چو هوش از سر
پريد رقص کنان، همچو مرغکي طيار
ز حکم خواجه بر او آيتي فرو خواندم
که همچو کوه گران در کفم گرفت قرار
چنانکه پنجه ي من تا به کف، نماند به جاي
چنانکه بازوي من تا به دوش، رفت از کار
ز عزم خواجه فسوني در او دميدم باز
که شد ز باد سبک تر به پويه و رفتار
نمود خطه ي دفتر، بسان خطه ي هند
ز بس چو طوطي، افشاند شکر از گفتار
نمود ساحت ديوان بسان ساحت چين
ز بس چو آهو آورد نافه از تاتار
سرودمش: چه نگاري؟ چه مي کني جانا؟
چه اوفتاده تو را، چيست موجب اين کار
جواب داد که: وه وه ز عاقل دانا
جواب داد که: بخ بخ ز عارف هشيار
مگر نداني کاين ماه را بود دو ربيع
مگر نداني کامسال را رسد دو بهار
مگر نداني کايدون شود دو عيد، قرين
مگر نداني کايدر شود دو عيش، قرار
حريف چرخ ببازد به يک روش، دو قمار
عروس بخت نمايد به يک کرشمه دو کار
کسي نديده به يک مه بود دو فصل ربيع
کسي نديده به يک ره رسد دو وصل نگار
يکي ولادت محمود حضرت احمد
يکي خلافت مسعود حيدر کرار
يکي بشارت ميلاد خواجه ي عالم
يکي اشارت تمکين سيد ابرار
يکي به تهنيت مير انبياء و رسل
يکي به تهنيت شير حضرت دادار
***
در ستايش شاه دين اميرمؤمنان
قدح بيار که امروز نه خم دوار
ز جوش باده ي عيش است چون قدح، سرشار
بيار مي، که گنه را، «نکرده استغفار»
رسيد مژده ي غفران ز حضرت غفار!
گرت بود ز حساب و شمار فردا بيم
بيار جام مي امروز، بي حساب و شمار
کهن حريف قدح نوش مي فروشم دوش
لبان لعل، بدين نکته داشت گوهر بار
که عقد دختر رز را، روا بود امروز
حضور قاضي و مفتي، به مجمع حضار
به حل مشکل اين مسئلت، ز مفتي شهر
به جستجوي شدم تا به خانه ي خمار
بديدمش که ز مستي برفته کار از دست
بديدمش که ز سستي بمانده دست از کار
بديدمش چو سبو سر نهاده بر سر دست
بديدمش چو قدح، لب نهاده بر لب يار
فضاي ساحت ميخانه آنچنان روشن،
ز عکس باده و جام بلور و لعل نگار
مي از شعاع برآورده چون «امير» شجاع
به کين دشمن نااهل، دشنه ي خونخوار
تهمتني که به يک شعله، برق خنجر او
برآرد از دل صد خرمن نفاق، شرار
تهمتني که کشد نوک خنجر دو سرش
چو ذوالفقار دوسر، کيفر از دل کفار
چنان به تيغه ي خنجر ز ريشه، بخل نفاق
فکند، که ش نه بر آيد دگر، نه برگ و نه بار
چه سود تيره گهر را ز تابش خورشيد
چه سود شوره زمين را ز ريزش آزار
ولي ز تابش خورشيد، فايده اين بس
که بازديد کند ديده ي اولي الابصار
ز چهر اهل صفا، کوردل چه خواهد ديد
که عکس آه در آيينه نيست جز زنگار
غرض، وجود وي آمد به آيه ي قرآن
مراد، ذات وي آمد ز معني اخبار
بيا که مشرق طبعم به مدحت شه دين
چو آفتاب فلک، گشته مطلع الانوار
زهي اساس شريعت به عدل تو محکم
زهي بناي حقيقت به علم تو ستوار
ز برق تيغ تو يک شعله برق در آذر
ز ابر جود تو يک قطره ابر در آزار
بگو ستاره که همچون گدا به خوان تو چرخ
گشوده چشم، مگر لقمه اي کنيش ايثار
سخن ز قهر تو بنگاشتم که ناگه زد
به جاي دود، ز نوک قلم زبانه شرار
بدان رسيده که يکباره برزند آتش
به جان نامه و دست و زبان نامه نگار
چو نام لطف تو بردم که جوش زد ناگه
هزار چشمه ي حيوانم از قلم يکبار
نخست بر تن خصم تو آن که گريه کند،
بود «زره» که به صد چشم گردد او خونبار
شها! تويي که ز حزم تو شد زمين ساکن
شها! تويي که ز عزم تو شد فلک سيار
به تندباد شدي يک زمان همه گيتي
اگر چو عزم تو مي بود باد در رفتار
هزار بار ز خورشيد و روز، روشن تر
به پيش اهل نظر، سايه ي تو در شب تار
خيال سايه ي مژگان تو به ديده ي مهر
نمود خط شعاعي به ديده ي نظار
به مهر روي تو خور شد چو ذره ناپيدا
به بحر جود تو دريا چو قطره بي مقدار
دو حرف جود تو بنگاشتم که جويي شد
ز نوک خامه و جوشيد از او بسي انهار
چو جوي، نهر شد و نهر، بحر، دانستم
که طبع من ز چه آورد گوهر شهوار
بدين قصده شها! يک نظر به لطف ببين
که بحر طبعم، هي گوهر افکند به کنار
بسان شهد و شکر، هزل، همزبان با جد
مثال شمع و شرر، نور، همعنان با نار
گهي ز رزم حکايت کند گهي از بزم
گهي ز روم روايت کند گه از تاتار
گهي ز شيخ کند گفتگو گه از راهب
گهي ز مسجد و گاهي ز خانه ي خمار
هميشه تا که بود برگ ريز، وقت خزان
هماره تا که بود سبزه خيز، فصل بهار
هميشه تا که ز گلشن در اين برويد گل
هماره تا که ز گلبن در آن برآيد خار
هميشه تا که درخت اندر اين بريزد بر
هماره تا که نهال اندر آن برآرد بار
هميشه تا که زند برق، خنده در آذر
هماره تا که کند گريه ابر در آزار
محب آل علي همچو گل بود خندان
عدوي آل علي همچو خار، بادا خوار
هميشه اين بود از عمر خويش، بي بهره
هماره آن بود از بخت خويش برخوردار
هميشه اين يك، از دلخوشي بخندد سخت
هماره آن يک، از ناخوشي بگريد زار
هماره ساغر اين از مي طرب، لبريز
هميشه کاسه ي آن از شراب غم، سرشار
هميشه چهره ي اين يک ز تاب مي، گلگون
هماره ديده ي آن يک ز جوش دل، خونبار
***
رباعي ها
يک چند به کوي مي فروشان بودم
يک چند ز جمع خرقه پوشان بودم
القصه چو نيک ديدم از خامي بود
اين عمر که جوشان و خروشان بودم
***
از تابش آفتاب بي تاب شديم
وز آتش گرماي نجف آب شديم
گويند شراب، سرکه گردد به نجف
ما سرکه بديم، باده ي ناب شديم
***
بنگر به نگارم که عجب مي گذرد
جان است تو گويي که به لب مي گذرد
آن گردن سيمين به ميان زلفين
روزي ست که در بين دو شب مي گذرد!
***
اي سنبل تو هميشه تاب آلوده
وي نرگس تو هميشه خواب آلوده
جز لعل لبان تو نديدم هرگز
در عالم، آتشي به آب آلوده
***
زاين خم که هميشه بي مي و وارون است
ميخانه ي عيش من چرا پرخون است
عيبش نکنم گر دني و، گر دون است
زآن روي که نام نحس او گردون است
***
قالب هاي ديگر
دو بند برگزيده از ترکيب بند غديرخم
امروز که روز دار و گير است
مي ده که پياله دلپذير است
چون جام دهي به ما جوانان
اول به فلک بده که پير است
از جام و سبو گذشت کارم
وقت خم و نوبت غدير است
برد از نگهي دل همه خلق
آهوي تو سخت شيرگير است
در عشوه ي آن دو آهوي چشم
گر شير فلک بود، اسير است
در چنبر آن دو هندوي زلف
خورشيد سپهر، دستگير است
مي نوش که چرخ پير امروز
از ساغر خور، پياله گير است
امروز به امر حضرت حق
بر خلق جهان، علي امير است
امروز به خلق گردد اظهار
آن سر نهان که در ضمير است
آن پادشه ممالک جود
در ملک وجود، بر سرير است
چندان که به مدح او سروديم
يک نکته ز صد، نگفته بوديم
وقت است که باز جام گيريم
از لعل لب تو کام گيريم
آهوي رميده ي دو چشمت
رام ار نشود، به دام گيريم
يک بوسه حلال وار از آن لب
گر مي ندهي، حرام گيريم
چشم تو به عشوه خون ما ريخت
از لعل تو انتقام گيريم
از گيسوي تو کمند سازيم
از ابروي تو حسام گيريم
از صف زده خيل مژگانت
فوجي سپه نظام گيريم
يکرويه بدين سليح و لشگر
ملک دو جهان به کام گيريم
امروز که عيش قدسيان است
ما نيز قدح مدام گيريم
خورشيد مي و هلال ساغر
از دست مه تمام گيريم
يک ره به حرم، يکي به دير است
ما زين دو بگو کدام گيريم
دستار کنيم رهن و، جامي
از باده کشان به وام گيريم
هم باده علي الرئوس نوشيم
هم بوسه علي الدوام گيريم
جبريل صفت، بيا در اين بزم
ساغر بدهيم و جام گيريم
اين نغمه به روز و شب سراييم
وين زمزمه صبح و شام گيريم:
از خلق جهان، علي غرض بود
او جوهر و ماسوي عرض بود
***
بندهايي برگزيده از ترکيب بند «بزم شهود»
دوش من مستانه خوابي ديده ام
در دل شب آفتابي ديده ام
عکس روي آفتاب چرخ را
دوش در جام شرابي ديده ام
زآن که مي فرمود جور بي حساب
باز لطف بي حسابي ديده ام
دفتري کردند حسن و عشق را
من از آن دفتر کتابي ديده ام
مژده، اي صوفي، کز اوراد سحر
من سحرگه فتح بابي ديده ام
من که سرمست و خرابم اي حريف
نرگس مست خرابي ديده ام
آن تجلي را که در آتش بديد
پور عمران، من در آبي ديده ام
پيچ و تابي دارم از سودا که دوش
طره ي پرپيچ و تابي ديده ام
عشق را ابري و آبي ديگر است
آسمان و آفتابي ديگر است
بر سر لطف آمد آن دلدار ما
جان فداي يار شيرين کار ما
در دل چون سنگ او تأثير کرد
عاقبت اين ناله هاي زار ما
مي خليد اندر دل ما خارها
صد هزاران گل شکفت از خار ما
صبحدم ديدم که ناگه آفتاب
مي زند سر بر سر بازار ما
کفر ما آخر به ايمان مي کشد
چون سر زلف تو شد زنار ما
عشق بود آن يار کز اول قدم
هم غم ما بود و هم غمخوار ما
عشق بود آن دوست کز روز ازل
هم دل ما بود و هم دلدار ما
آفتاب روي او برهان ماست
شيخ و زاهد گر کند انکار ما
«آفتاب آمد دليل آفتاب
گر دليلت بايد از وي رو متاب»
گر خم زلف تو طراري کند
لعل جان بخشت وفاداري کند
گفتمش لعلت کند کامم روا؟
زير لب خنديد و گفت آري کند
در پريشاني، خم گيسوي يار
جمع دل ها را نگهداري کند
عشق اگر اين خانه را ويرانه کرد
نيز عشق اين خانه معماري کند
غم فزايي کرد اگر هجران شبي
نيز روزي وصل، غمخواري کند
خار اگر خاري نمايد، شاخ گل
گل دهد، گلزار، گلزاري کند
در دل خم، خون تاک آيد به جوش
در کف ما جام، سرشاري کند
بخت دشمن، سرگران گردد ز خواب
طالع ما عزم بيداري کند
من گرفتم خون بها زآن لعل لب
گر بريزد خون من، نبود عجب
دوشم اندر بزم خاصش بار بود
محفلي خاص و تهي ز اغيار بود
ما و دل بوديم و غير از ما نبود
نه، نه من بودم نه دل، دلدار بود
عقل اگر در بزم ما گامي نهاد
بر مثل چون صورت ديوار بود
هر سخن کز لعل دلجويش گذشت
صد هزاران دفتر اسرار بود
روي او چون شمس طالع، بزم ما
از رخ او مطلع الانوار بود
زلف پرچينش کمندي پر گره
که به هر چينش دو صد تاتار بود
بوستاني دلگشا، بي باغبان
غنچه ي بشکفته ي بي خار بود
چشم گردون رفته در خواب گران
ليک چشم بخت ما بيدار بود
بر رخش جز زلف، پيرايه نبود
آفتابي بود و جز سايه نبود
راز جان با يار جاني گفته شد
جمله اسرار نهاني گفته شد
نيز آن رازي که نايد بر زبان
با زبان بي زباني گفته شد
ترجماني بود با عقل و، چو عقل
لال شد، بي ترجماني گفته شد
کس به صورت مي نيارد فهم کرد
آنچه از علم معاني گفته شد
نزد يار نکته سنج نکته دان
هر چه بود از نکته داني، گفته شد
جبرئيل از عرش آورد اين سخن
يا که از سبع المثاني گفته شد
از زبان عشق، بي فکر و خيال
بي تأمل رايگاني گفته شد
ابر رحمت بود يا آب حيات
که بدين صاف و رواني گفته شد
طبع من شد مطلع الشمس اين زمان
کاين سخن نيز آسماني گفته شد
دوش، سيلي راه در اين خانه کرد
که سراسر خانه را ويرانه کرد
***
بندهايي برگزيده از ترکيب بند «خلوص خاص دل»
باد صبا نکهت جان مي دهد
مژده ز اسرار نهان مي دهد
از دم پير است مگر اين نسيم
کاو نفس بخت جوان مي دهد
نفحه ي عيسي ست که در مرغ گل
جان و دل و روح و روان مي دهد
سرو بهشت است که از هر ورق
هر چه دلت خواست، همان مي دهد
هر چه شنيدي ز جمال قديم
روشن و تابنده نشان مي دهد
هر که بود کور و کر، از يک نفس
گوش دل و عين عيان مي دهد
باد صبا باز وزيدن گرفت
مرغ سحر باز پريدن گرفت…
خواب مکن، خواب به هنگام نيست
وقت سحر جز قدح و جام نيست
باد سحر مي وزد از طرف گل
مرغ سحر را دگر آرام نيست
مرغ سحر، مرغ دل عاشق است
وحشي و، با هيچ کس او رام نيست
دانه و دامش چه بود؟ زلف و خال
صيد، به جز دانه ي اين دام نيست
نامه و پيک از چه فرستي به من؟
خويش بيا، بوسه به پيغام نيست
جز لب و چشم تو در اين بزم عيش
مي زده را پسته و بادام نيست
محفل ما خلوت خاص دل است
مجلس خاص است و ره عام نيست
هر دمي از باده دو عيد آورند
هر نفسي لبس جديد آوردند
دوش بگو باده کجا خورده اي
مست شدي، باده چرا خورده اي
باده به ابرام تو را داده اند؟
يا به دل خود به رضا خورده اي
مي زند از چشم و لبت جوش مي
دوش مگر ميکده را خورده اي
دردي پيمانه تو را نوش باد
کز قدح اهل صفا خورده اي
باد حلالت، که چنين باده اي
در سحر از دست خدا خورده اي
باده نهاني زده اي نيمه شب
يا که هويدا به ملا خورده اي
فاش بگو باده ي روز الست
نيمه شب از دست بلي خورده اي،
يا مي «الا» به گه صبحدم
از خم و از ساغر «لا» خورده اي
در قدح باده کشان خراب
بر لب ترکان ختا خورده اي
بر طرف نغمه ي مزمار و ني
بر نفس باد صبا خورده اي
زود برو، شحنه به دنبال توست
شيخک، در پرسش احوال توست
خيز و مرا بر در خمار بر
مست کن و بر سر بازار بر
بر سر بازار فتادم چو مست
از تن و سر، خرقه و دستار بر
عور چو گشتم، عسس و شحنه را
گوي مرا بر به سر دار بر
از در ميخانه سوي خانقاه
يک دو سبو باده ي سرشار بر
شيخ که انکار کند باده را
با دو قدح بر سر اقرار بر
نوبت پاس از شب زنگي گذشت
صبح، رخ تيره ي شب درنوشت
***
درد و درمان
بسته ي دام رنج و عنايم
خسته ي درد فقر و فنايم
سفته ي دست کرب و بلايم
خشک شاخي، نه بر، ني نوايم
چيستم، کيستم، از کجايم؟
ناتواني، ز ره بازمانده
بنده اي خواجه از پيش رانده
ديو و غولم سوي خويش خوانده
نفس شومم به هر سو کشانده
بند بنهاده بر دست و پايم
رانده از خلد، مانند آدم
چون سليمان ز کف داده خاتم
نزد اصحاب کهف از سگي کم
چيستم، کيستم؟: ننگ عالم
چند پرسي ز چون و چرايم
آستاني به در سر نهاده
حلقه اي چشم بر در نهاده
بنده اي دل به داور نهاده
چون قلم سر به خط بر نهاده
تا کند تيغش از تن جدايم
گر بلندي دهد، آسمانم
ور به پستي نهد، آستانم
خود به خود، من نه اينم نه آنم
هر چه گويد چنانم، چنانم
هم از او درد و هم زو دوايم
سال ها در جهان زيستم من
ره نبردم که خود کيستم من
چند پرسي ز من چيستم من
نيستم، نيستم، نيستم من
کز عدم زي فنا مي گرايم
بنده را پادشايي نيايد
از عدم کبرياي نيايد
بندگي را خدايي نيايد
از گدا جز گدايي نيايد
من گدا، من گدا،من گدايم
بنده ام گر به خويشم بخواند
رانده ام گر ز پيشم براند
آستانم، چو بر در نشاند
پاسبانم، چو بر ره بماند
هر چه گويد، جز او را نشايم
گر بخواند به خويشم، فقيرم
ور براند ز پيشم، حقيرم
گر بگويد اميرم، اميرم
ور بگويد بميرم، بميرم
بنده ي حکم و تسخير رايم
اي که جويي تبار و نژادم
زآتش و آب و از خاک و بادم
من نخستين دم از خاک، زادم
زاده ي خاک و خاکي نهادم
هر نفس جبهه بر خاک سايم
از عدم حرف هستي نشايد
دعوي کبر و مستي نشايد
خاک را جز که پستي نشايد
از فنا خودپرستي نشايد
من فنا، من فنا، من فنايم
سخت در دايم تشويش مانده
يک قدم پس، يکي پيش مانده
خسته و زار و درويش مانده
بينوا با دل ريش مانده
اي خدا ره سوي خود گشايم
راز تورات و انجيل و فرقان
سر تنزيل و تأويل قرآن
هم در انگشت، مهر سليمان
هم به کف، چوب موسي عمران
گه عصا و گهي اژدهايم
پيرو امر و نهي کتابم
بنده ي شاه مالک رقابم
پاي اگر بر سر آفتابم،
سر به پاي سگ بوترابم
خاک راه شه دين، رضايم
گر به صورت حقير و کهينم
من به معني کتاب مبينم
از نژاد بزرگان دينم
شيعه ي صالح المؤمنينم
بنده ي خاتم الاوصيايم
اي ظهور جلال خدايي
ني خدايي، نه از حق جدايي
فلک ايجاد را ناخدايي
امر حق را تو حرف ندايي
من چه گويم که رجع الصدايم
بنده ام، ره به جايي ندارم
عقل و تدبير و رايي ندارم
در سر از خود هوايي ندارم
ره به دوست سرايي ندارم
درگه دوست، دولت سرايم
بنده ام عاجز و خسته بسته
بر در خانه ي دل نشسته
در به روي همه خلق، بسته
تار الفت به يک ره گسسته،
غيرت خواجه از ماسوايم
بنده ام با دو صد عيب و علت
عجز و خواري و زاري و ذلت
با همه شرمساري و خجلت
اي خداوند اقبال و دولت
نيست جز بر درت التجايم
من اگر با تو همراه باشم
از دل خويش آگاه باشم
در ره بندگي شاه باشم
در صف «کان لله» باشم
تو مرايي، اگر من تورايم
عشق را ذوق مستانه خوش تر
ذوق مستي ز ديوانه خوش تر
چشم ساقي ز پيمانه خوش تر
با خيال تو ويرانه خوش تر،
صد ره از سدرة المنتهايم
باغ جنت مثالي ز رويت
حوض کوثر، نمي از سبويت
چشمه ي خضر، آبي ز جويت
هر سحرگه رساند ز کويت،
مژده ي وصل، باد صبايم
مستي باده نوشان، ز جامت
هستي خرقه پوشان، ز نامت
عاشقان سوي شرب مدامت
عارفان سوي ذوق پيامت
مي زنند از دو سو مرحبايم
اي غمت مايه ي شادماني
ياد روي تو روز جواني
وصل تو دولت جاوداني
تاز زلف تو سبع المثاني
لعل دلجويت آب بقايم
وه که هم مهره، هم مار داري
هم رطب بار و هم خار داري
خسته ها با دل زار داري
کشته ها بر سر دار داري
تا چه باشد ز تيغت سزايم
گنج ما و گنج خواجه
خواجه را گنج اگر درست زر است
سخن ما از او درست تر است
خواجه را باد، گنج زر که مرا
از قناعت، هزار گنج زر است
قسمت خواجه مال و از ما علم
قسمت ما به حکمت قدر است
از ازل خواجه مال و خواسته خواست
که بدينش نهايت نظر است
ما هنر خواستيم و حقمان داد
که همه آرزوي ما هنر است
گنج خواجه درون خاک بود
گنج ما در درون سينه در است
خواجه را گنج، در خطر از دزد
گنج ما را نه دزد و نه خطر است
گنج خواجه است پر ز «بوک» و «مگر»
گنج ما را نه بوک و ني مگر است
خواجه را گنج، پر زبيم و حذر
گنج ما را نه بيم و ني حذر است
خواجه از رنج گنج پنهاني
روز و شب در خيال و در فکر است
گنج خواجه به خاک پنهان بود
که بگفتند خواجه محتضر است
خواجه در خاک تيره بسپردند
گنج خواجه ز خاک تيره برست
گنج زر، زير بود و خواجه زبر
خواجه اکنون به زير و، زر زبر است
منتظرهاي مرگ خواجه، کنون
هر يکي بر، به هيکل دگر است
مرد دنيا هميشه در تشويش
باشد، ار پادشاه تاجور است
راست گفت آن که گفت هر که ش مال
بيشتر، نيز رنج بيشتر است
مرد دنيا به دوزخ است امروز
تا که فردا به خلد يا سقر است
شعر ديدي چو آهن و پولاد
که ز آب زلال، صاف تر است
سخن ديگران بود ماده
به خلاف سخن مرا، که نر است
عمرت اي خواجه گر چه برگذر است
نيک بشمر که چون درست زر است
گر درست زرت عزيز بود
به خدا عمر از آن عزيزتر است
خواجه چون سيم و زر شمار کند
عمر وي نيز در خور شمر است
اين گرانمايه عمر را هر کاو
خوارمايه گرفت، بي هنر است
مرد بيدار دل چنين داند
که به گيتي هماره در سفر است
دنيي اش راه و آخرت منزل
سوي منزل هميشه ره سپر است
نفسش گام و ساعتش فرسخ
هر شب و روز، منزلي دگر است
وقت را سيف قاطع آوردند
که ز تيغ برنده تيزتر است
چه بود فرق آدمي ز ستور؟
آدميت اگر به خواب و خور است
اين همه بار چون به دوش کشد؟
خواجه ي بي خرد که يک نفر است
دلي و صد هزار گون تشويش
سري و صد هزار گون فکر است
در دلش هر چه بگذرد، اسف است
بر لبش هر چه مي رود، «اگر» است
نه دل است اين که صد خرابه ده است
نه سر است اين که يک طويله خر است
اين سخن سست و خوارمايه مگير
که سخنن نيست، رشته ي گهر است
من چو ابرستم، اين سخن باران
تو صدف باش، گوشت ار نه کر است
بنده ي پير مي فروش استم
که گدايش، گداي معتبر است
شيخ با آن بزرگي دستار
همتش سخت خرد و مختصر است
نشنيده ست با همه دانش
اين سخن کز لب پيامبر است
علم چون با عمل نشد انباز
به مثل چون درخت بي ثمر است
باغبان افكند به سوختنش
هر کجا شاخ که ش نه بار و بر است
هر کجا بارگاه مير و وزير
شيخ دايم چو حلقه اش به در است
بس فرو برده لقمه هاي حرام
نه ش دعا، نه ش نماز را اثر است
شکمش همچو آتش دوزخ
که به «هل من مزيد» پر شرر است
***
در اين تن هر دم آيد جان ديگر
وز اين در، هر دم آيد خوان ديگر
در اين محفل که نزهتگاه جان است
رسد هر ساعتي مهمان ديگر
به هر يک ذره از ذرات امکان
نهفته عالم امکان ديگر
اگر انسان نکو بيند، به هر دم
ببيند خويش را انسان ديگر
ببين در گلشن خاطر که رويد
به هر ساعت گل و ريحان ديگر
نيارد از خورد تن، از لقمه ي جان
سزد هر لقمه را دندان ديگر
به سوي ملک تن از شاه جان ها
رسد هر لحظه اي فرمان ديگر
هزاران عالم آيد هر دم از غيب
به هر يک، آدم و شيطان ديگر
دو صد کشتي روان گردد در اين بحر
که هر يک راست کشتيبان ديگر
بود سرسبز و خرم، گلشن جان
ز ابر ديگر و باران ديگر
تنت را جان و جان را نيز جاني ست
بود آن جان جان را، جان ديگر
قيامت ها و محشرها، به هر يک
صراط ديگر و ميزان ديگر
هزاران بحر و در هر قطره اي نيز
نهفته بحر بي پايان ديگر
به آهنگي که دارد مطرب جان
نوازد هر زمان الحان ديگر
از اين ني کز نيستان ها برويد
برآيد هر زمان افغان ديگر
تو از راز جهان چندان که ديدي
نديدستي دو صد چندان ديگر
چسان دانستي اي جان، سر اين راز
که هر روز است حق را شان ديگر
تو پنهان راه ها پيموده اي ليک
بود اين ره، ره پنهان ديگر
نهادي نام خود مؤمن، وليکن
بود ايمان غيب ايمان ديگر
امان خواهي، درآ در کشتي نوح
که هر ساعت بود طوفان ديگر
جهان پا تا به سر قرآن حق است
در او هر آيتي قرآن ديگر
ميان حق و باطل، غير حق نيست
چو نيکو بنگري، فرقان ديگر
به هر حرفي نوشته نامه ي عشق
به هر نامه ز خون عنوان ديگر
زمين چون گوي سرگردان در اين کوي
فلک چون گوي سرگردان ديگر
هزاران آسمان در چنبر عشق
به هر يک زهره و کيوان ديگر
کند ويران به هر ساعت جهان را
نهد بازش ز نو بنيان ديگر
از اين ويرانه ها چون بگذرد جان
نمايد چهره شهرستان ديگر
به هر سنگي نبشته داستاني
ز ملک قيصر و خاقان ديگر
برو زاهد به کار ما مپرداز
تو زآن ديگري، ما زآن ديگر
بنال اي بلبل بستان که بشکفت
ز گلبن، غنچه ي خندان ديگر
بگو ترک سر و سامان، که در عشق
سر ديگر سزد، سامان ديگر
به يک برقم زدي آتش به خرمن
بزن بر آتشم دامان ديگر
به شهرستان تن، عقل است سلطان
به شهرستان جان، سلطان ديگر
از اين عمان گوهرزا برآيد
به هر دم گوهر غلتان ديگر
عقيق اندر يمن، لعل از بدخشان
که خيزد هر گهر از کان ديگر
هميشه بهار
وقت توست اي پسر که کار کني
کار را سخت و استوار کني
اين گرانمايه وقت را زنهار
که مبادا به هرزه خوار کني
روزگار است و روزگار خوش است
تا چه سان طي روزگار کني
هر چت از کار برکنار کنند
همه از خويش برکنار کني
گرد دانشوران، تکاپو را
بر همه کار، اختيار کني
خرد رهنماي را با خويش
در همه حال و کار، يار کني
ساعت عمر خويش را شب و روز
همچو دانشوران، شمار کني
هر چه در خور بود، به هر ساعت
نيک سنجي و برقرار کني
کار پنهان، چنان کني که تو را
بيم نبود گر آشکار کني
نيمه شب چشم را ز نوشين خواب
شسته و گريه هاي زار کني
گر بهار است و گر خزان، تو جهان
همه از خوي خود، بهار کني
با عدوي نهان و ديو درون
هر شب و روز، کارزار کني
تا بر اين اهرمن که پيرامنت
روز و شب خفته، کار، زار کني
مزرعه ست اين جهان و تو دهقان
که همه روز، کشت و کار کني
زينهار اي پسر که عمر عزيز
با فرومايه خلق، خوار کني
از بدي ها سزد به سوي خدا
که شب و روز، زينهار کني
***
نامي از هزار و يک نام
نيمه از خاک و نيمه از فلکم
نيمه از ديو و نيمه از ملکم
همچو آيينه ي دورو، دو جهان
در نهادم که حد مشترکم
از کجا آمد اين دويي و تويي
چون من اندر به ذات خويش، يکم
بي مي اندر به کام، ذوقي نيست
خوان ايجاد را که من نمکم
زر کانم که زيب تاج شهم
گر دهد حق خلاصي از محکم
اي همايون فر اي هماي خرد
اي دليل معارج فلکم
خوش تري خوش تري تو از دو جهان
ليک من نيز از تو خوش ترکم
تو گرفتار قيد وهم و شکي
من برون از جهان وهم و شکم
ناتوان گر بمانم اندر راه
لطف حق مي برد خوشک خوشکم
چون خليل اندر آتش از جبريل
نپذيرم اگر دهد کمکم
تا برون آرد آرد را ز سبوس
مي کند زال چرخ دون، الکم
دست لطفش ز پا کشد بيرون
گر بود خار، يا بود خسکم
نام حق را هزار و يک گفتند
من يکي نيز از آن هزار و يکم