• مثنوي اسرار الشهود

سروده شيخ محمد اسيري لاهيجي

شمس الدین اسیری لاهیجی گیلانی 840-912 قمری آثارش منظومه های  اسرارالشهود – و معاش السالکین – ودیوان اشعارش که شامل غزلیات و قطعات و قصائد است پنج هزاربیت است

بسم الله الرحمن الرحيم

1

هست بسم الله الرحمن الرحيم

مصحف آيات اسرار قديم

نام حق سر دفتر هر دفتر است

آنچه بي نام خدايست ابتر است

افتتاح نامها از نام او

هر دو عالم جرعه نوش از جام او

حمد بي علت خدا را لايق است

علت و معلول بر وي عاشق است

آن خداوندي که در عرض وجود

هر زمان خود را بنقشي وا نمود

حمد قولي چيست؟ اقرار زبان

حمد فعلي؟ طاعت و اعمال دان

حمد حالي اتصاف جان و دل

بر صفات پاک و برتر زآب و گل

در حقيقت حمد آن باشد که تو

بوده باشي دايما با ياد هو

گفت پيغمبر که لااحصي ثنا

حامد تو هم تويي يا ربنا

چون بعالم نيست غير يار، کس

حامد و محمود هم خود بود و بس

جمله ذرات جهان مرآت اوست

هر چه بيني مصحف آيات اوست

جمله عالم عابد و، معبود، اوست

هر چه بيني ساجدو، مسجود، اوست

جمله موجودات بي کام و زبان

حمد او گويند پيدا و نهان

اي منزه ذاتت از فهم عقول

وز صفاتت دور عقل بوالفضول

عقل کل از جام عشقت باده نوش

نفس کل مستانه از شوقت بجوش

جرعه اي نوشيده از عشقت ملک

گشته سرگردان بگردت چون فلک

زآتش عشقت فروزان مهر و ماه

زهره و کيوان بدين دعوي گواه

مشتري افروخته شمعي زنور

در طلب کاريت گشته ناصبور

تير و بهرام از طلب بر سر دوان

گشته جوياي تو در گرد جهان

گرد کويت نه فلک اندر طواف

چرخ و انجم را ازين شيوه است لاف

از مي عشقت عناصر سرخوش اند

از هواي روي تو در آتش اند

آب از هر سو پيت گشته روان

خاک ازين سودا فتاده در زبان

ريختي يک جرعه دردي بر جماد

مست و بيخود گشت و در خاک اوفتاد

چون نبات مرده از وي نوش کرد

سر برآورد از زمين و جوش کرد

سرو و شمشاد از نشاطش سبز و خوش

در هوايش گشته رقصان بيدوش

شد بنفشه سرنگون از درد او

جامه نيلي کرده است از گرد او

از خمارش لاله دارد داغ دل

از غمش او را فرو شد پا بگل

ياسمين و گل زمستي جامه چاک

گاه ميخندند و گاهي دردناک

مست و لايعقل فتاده رز بخاک

باده ميآيد بجاي خون زتاک

ورد و ريحان عاشق رويت بجان

سوسن از شوق تو گشته ده زبان

هر گياهي که برآمد از زمين

مست عشقش ديدم از عين اليقين

جمله حيوان از مي عشق تو مست

گشته جوياي تو از بالا و پست

بلبل از شوق گل رويت بجان

دايما در ناله و زار و فغان

فاخته کوکو زنان در کوي تو

ناله ي قمري زشوق روي تو

جمله وحش و طير مست جام عشق

جان هر يک گشته دردآشام عشق

گشته انسان مست و بيخود زان شراب

زآتش عشق تو دارد دل کباب

انبيا از جام وصلت سرخوش اند

اوليا از عشق تو در آتش اند

عاشقان از باده ي عشق تو مست

عارفان زين جام گشته نيست هست

اهل معني مست جام وحدت اند

اهل صورت درد نوش کثرت اند

در شريعت عالمان در گفتگوست

در طريقت سالکان در جستجوست

در حقيقت جمله را دل سوي تست

جان هر يک در هواي روي تست

حاجيان در کعبه اندر طوف تو

در کليسا راهبان از خوف تو

در مساجد مؤمنان، از شوق تو

کافران در بتکده، از ذوق تو

در صوامع آتش سوداي تو

در خرابات مغان غوغاي تو

رند دردآشام مست از عشق تو

زاهد بيچاره پست از عشق تو

در کنشت و دير ترسا و يهود

روي دلهاي همه سوي تو بود

بت پرستان را تويي محبوب جان

هست از بت روي تو مطلوب جان

گشت امرت را مسخر هر که هست

بت پرست و مؤمن و ترسا و مست

ديده ام ذرات عالم را تمام

از شراب عشق تو مست مدام

هر يکي را مستي و ذوقي دگر

در دل هر يک زتو شوقي دگر

جان جمله با جمالت آشنا

هر يکي از خوان عشقت بانوا

آن يکي از جرعه اي مست و خراب

وان دگر نوشيده درياي شراب

هر يکي سرمست جام وصل يار

وز غم هجران بجان در زينهار

غرقه ي آبند و ميجويند آب

بيخود از مستي و گويان: کو شراب؟

گشته جمله طالب ديدار تو

جان هر يک واقف اسرار تو

هر يکي نوعي ترا جويان شده

در ثنايت يک بيک گويان شده

غافل آن يک از ثناي اين دگر

وين يکي از حمد آن يک بيخبر

جمله در تسبيح و در تهليل تو

از نسيم وصل، هر يک برده بو

کافر و ترسا همه جوياي تو

در درون جان هر يک، جاي تو

هر يکي گشته زاسمي مستفيض

فيض هر يک فيض ديگر را نقيض

مظهر هادي بصدق از جان و دل

شد عدو مظهر اسم مضل

با وجود آنکه اين جوها روان

شد از آن درياي بي قعر و کران

بازگشت جمله در دريا بود

گر بجويش چند روزي جا بود

گرچه آب جمله از يک بحر بود

لذت هر يک بنوعي مي نمود

هر که در لذت مقيد مي شود

ره بمطلق کي برد؟ رد مي شود

رو نظر در بحر کن جورا مبين

تا که باشي عارف سر يقين

هر چه از ياد خدا و طاعتش

مانعت آيد، مگو، جز آفتش

هر چه مشغولت کند از ياد دوست

دشمنش خوان في المثل گر مغز پوست

هر چه دور اندازدت از وصل يار

در حقيقت دشمن جانت شمار

2

مناجات و استدعا بمتابعت امر ادعوني استجب لکم و اشارت به بعضي از احوال و اطوار صوري و معنوي سالکان راه طريقت

يا الهي انت منان الکريم

صاحب الاکرام و المن العظيم

تا بکي باشم زديدارت جدا

روي بنما تا کنم جان را فدا

باده اي ده کز خودم سازد خلاص

تا در آيم بيخبر در بزم خاص

باز کن آخر در ميخانه را

در ببند اين خانه ي افسانه را

الصلا گو عاشقان را الصلا

وارهان از ننگ هشياري مرا

مست گردان از مي وحدت چنان

که نماند هيچم از کثرت نشان

ساقيا مستم کن از جام شراب

تا بکي باشم زهشياري خراب

باده اي ده تا رهم از نيک و بد

مست گردان تا شوم فاني زخود

از مکان و لامکانم بگذران

بي نشانم ساز از نام و نشان

واله ام کن در جمال خويشتن

تا برآسايم دمي از ما و من

جان و دل را آشنا کن با وصال

وارهان ما را ازين وهم و خيال

لوح سرم پاک کن از نقش غير

تا نمايد کعبه بي شک عين دير

يکدم از ديدار خود دورم مکن

از وصال خويش مهجورم مکن

محو گردان از نظر نقش دويي

تا يکي گردد من و ما و تويي

ديده ي بينا دل ما را ببخش

تا بميدان يقين تازيم رخش

از اسيري جان ما آزاد کن

از غم عشقت دلم را شاد کن

از همه خلق جهان کن بي نياز

کارسازا، کار اين بيچاره ساز

جان ما را مطلع انوار کن

سر ما را محرم اسرار کن

از شراب نيستي ده جام ما

محو کن از لوح هستي نام ما

عجز و مسکيني و درويشيم بخش

کنج فقر و محو بي خويشيم بخش

از ريا و کبر و نخوت دور دار

در غم و شادي دلم مسرور دار

در صراط عدل دارش استوار

تا بود زافراط و تفريطش کنار

در ره تحقيق ثابت کن قدم

تا برافرازد بکيوان او علم

قلب و قالب را زعرفان نور بخش

عارفش گردان بحق نوربخش

از شراب انس او را مست کن

نيست گردانش پس آنگه هست کن

غرقه گردانش بدرياي فنا

تا برون آرد سر از جيب بقا

پاک گردانش زهر آلايشي

از غش دردش بده پالايشي

مست جام عشق گردان جان او

خلق را با بهره کن از خوان او

ديده ي جانش برويت باز کن

سر او با وصل خود همراز کن

شمع انوار تجلي برفروز

ظلمت هستي ما و من بسوز

استقامت بخش در اطوار فقر

تا که يابد لذت اسرار فقر

در دلش تابان کن انوار صفا

آشنا کن جان او را باوفا

استقامت بخش در راه يقين

همرهش کن فضل خود را يا معين

صدق و اخلاص و وفا روزيش کن

جامه چاکست و قبا دوزيش کن

عشق ده کز عقل بيزار آورد

وز چنين مستيش هشيار آورد

جان او محرم کن اندر بزم خاص

از غم دنياي دون سازش خلاص

واله رخسار جان افزاش کن

در مقام نيستي مأواش کن

هر زمان نوعي نما او را جمال

تا که باشد هر دمش تازه وصال

عمر کان بي روي جانان بگذرد

از حساب عمر جانم نشمرد

آرزوي ما بجز ديدار نيست

وايه ي جانم بغير يار نيست

بي لقاي دوست ما را شوق نيست

وايه ي عاشق بجز معشوق نيست

بي جمالش مرگ بهتر از حيات

وصل او شد زندگي هجرش ممات

گر نمايد دوست در دوزخ جمال

هست آن دوزخ بهشت اهل حال

در بهشت ار وعده ي ديدار نيست

جان عاشق را بجنت کار نيست

گر مراد او جفاي عاشق است

جان عاشق در وفايش صادق است

خود جفا و جوز ناز دلبران

بهتر از ناز و وفاي ديگران

عاشق رنجست جان باوفا

در جفا، خود بيند آثار صفا

هر جفا کان دلبر زيبا کند

چون وفا در جان عاشق جا کند

صلح و جنگ اوست مطلوب دلم

قهر و لطفش هست محبوب دلم

عاشق ذاتم نه عاشق بر صفات

کي شود جانم زجورش بي ثبات

عاشقم بر وي نه بر نيک و بدش

تا که رنجم از جفاي بيحدش

گر نوازد ور گدازد حاکم است

همچنان جانم بعشقش قايم است

گر دهد دشنام و گر گويد دعا

نيست ورد جان عاشق جز ثنا

گر کشد، گر زنده ميگرداندم

گر براند، گر بخود ميخواندم

من نگردم بيش و کم در عشق يار

ني يکي گل دانم و ديگر چو خار

وصل و هجران پيش او يکسان شدست

بر دلم شادي و غم تاوان شدست

مي نبينم در دو عالم غير يار

نيست غير يار در دار و ديار

نيک و بد آيينه ي رخسار اوست

از همه ذرات ديدم حسن دوست

اي کريم و منعم و آمرزگار

از ره احسان و لطف بيشمار

دولت ديدار و گنج معرفت

روزيم گردان زمحض موهبت

دانشم را با يقين مقرون بدار

وز حجاب جهل و شک بيرونم آر

استقامت ده بشرع مصطفي

آن امين مخزن سر خدا

3

نعت نبي الامي، يعني محمد مصطفي صلي الله عليه و سلم

آن حبيب خاص رب العالمين

آن شفيع خلق عالم يوم دين

گشته تابان مهر و مه از روي او

منزل جانها خم گيسوي او

از جمال اوست عالم را صفا

گشته از خوانش دو گيتي بانوا

اوست ايجاد جهان را واسطه

در ميان خلق و خالق رابطه

رهنماي خلق و هادي سبل

مقتداي انبيا ختم رسل

و الضحي و الشمس وصف روي او

آيت و الليل شرح موي او

يک پياده در رکابش جبرئيل

لودنوت بر کمالش شد دليل

شاهباز لامکاني جان او

رحمة للعالمين در شأن او

قرب او ادني شده او را مقام

ما رميت شرح حالش را تمام

عارف اطوار سر جز و کل

خلق اول، روح اعظم، عقل کل

آنکه شد عالم طفيل ذات او

لي مع الله کاشف حالات او

نکته ي کنت نبيا مي شنو

گر دلي داري بعشقش کن گرو

آن مليحي کز دو عالم املح است

در بيان سر معني افصح است

چونکه شد از بهر معني درفشان

کرده است الفقر فخري را عيان

علت غائي زامر کن فکان

نيست غير از ذات آن صاحبقران

گر بصورت هست آدم بوالبشر

او بمعني هست آدم را پدر

پادشاهي که لعمرک تاج اوست

عرش و کرسي پايه ي معراج اوست

کمترين طاقي زايوانش فلک

پاسبان درگهش گشته ملک

هست راه او صراط مستقيم

گفت حق او را علي خلق عظيم

گشته ماينطق گواه قال او

فاستقم آمد نشان حال او

گفت الم نشرح زشرح صدر او

هر دو عالم پر زنور بدر او

داد حق او را خلافت در جهان

قم فانذر آمده در شرح آن

شد فاوحي بر کمال او گواه

ما کذب آمد دلش را از اله

گفت حق لا تقربوا مال اليتيم

کي رسد کس را مقام آن کريم

بود بر خوان خدا او ميهمان

گفت ابيت عند ربي در بيان

از خدا لولاک آمد در خطاب

کز دو عالم هست مقصود آنجناب

حق همي گويد ترا ماودعک

هر کجا خواهي شد الله معک

شاهد ديد تو مازاغ البصر

معجزت پيدا ازان شق القمر

روشن از نور تو شمع انبيا

آستانت اوليا را ملتجا

صد هزاران آفرين ذوالجلال

بر روان پاک آن نيکو خصال

بر روان آل و اصحاب گزين

بر جميع تابعين پاک دين

بر روان پاک جمله اوليا

محرمان خاص درگاه خدا

گشته جمله خوشه چين خرمنش

دست اميد همه بر دامنش

4

صفت پير مخدوم سيد نوربخش

ملک دين را آنکه حالي مقتداست

زبده ي اولاد ختم انبياست

آن محمد نام عيسي مرتبت

ملک معني را سليمان منزلت

آمده از غيب نامش نوربخش

بوده چون خورشيد ذاتش نوربخش

باطن او مخزن سر علي است

قرة العين نبي است و ولي است

ختم شد بر ذات او فضل و کمال

در کمالش کي رسد وهم و خيال

هست او را برزخ جامع مقام

قصر معني از وجودش شد تمام

قطب اقطاب جهان هادي الوري

مهدي دوران و فخر اوليا

آن محمد سيرت و حيدر خصال

همتش را هر دو عالم پايمال

مهبط فيض بلاغايت دلش

مجمع البحرين شد زآب و گلش

غوث اعظم، دين و ملت را پناه

فقر و دانش بر کمالاتش گواه

مظهر جامع امام الاصفيا

گشته بر تخت ولايت پادشا

آن مدار هفت طاق بيستون

مرکز اين نه رواق نيلگون

منحصر شد رهبري در ذات او

همت مشهور جهان آيات او

آنکه بر اقليم تمکين حاکم است

در طريق استقامت قايم است

هادي الخلق الي الحق است او

حجت الحق علي الخلقش بگو

در شريعت در طريقت پيشوا

در حقيقت رهبران را رهنما

بوده ذاتش جامع اطوارها

کرده دورش فخر بر ادوارها

منبع آداب و اخلاق حسن

مجمع اوصاف رب ذوالمنن

گشته از انفاس او داير فلک

بوده در تقديس سابق بر ملک

وارث علم و کمال انبيا

پيشواي اوليا کهف الوري

هر چه در عالم کمالش نام بود

جمله در ذات شريف او نمود

سالکانش هر يکي اعجوبه اي

بر بساط رهبري منصوبه اي

در درياي ولايت هر يکي

در در برج هدايت هر يکي

بوده هر يک شهسوار ملک دين

هر يکي والي در اقليم يقين

گشته هر يک واقف اسرار حق

جان هر يک غرقه ي انوار حق

پيشواي رهبران راه دين

محرمان قرب رب العالمين

هر يکي در دور خود گشته جنيد

چون اسيري ديده آزادي زقيد

کم مبادا از سر اهل جهان

سايه ي فرخنده ي اين کاملان

5

در نصيحت و تحريض در سلوک و رياضت و تهذيب اخلاق سيئه به حسنه و مخالفت نفس و هوا و متابعت پير کامل رهنما و بيان روش اوليا و طريق وصول بمقامات عرفا

پاک شو از نخوت و حرص و حسد

تا که باشي بنده ي پاک احد

از تکبر وز رعونت دور باش

تا که گردي زاولياي خواجه تاش

هر که از اخلاق بد وارسته شد

او باوصاف نکو پيوسته شد

لطف و احسان و کرم را پيشه کن

نيکويي کن وز بدي انديشه کن

رو فتوت را شعار خويش ساز

عفت و حکمت دثار خويش ساز

در سخاوت کوش و در بذل و عطا

تا بيابي تو مقام اصفيا

اول از نفس و هوا بيزار شو

پس بکوي عشق جانان خوار شو

خودپرستي را رها کن، حق پرست

بت پرست است هر که او از خود نرست

کي زدست نفس خود يابي خلاص

تا نگردي بنده ي خاص الخواص

از خودي بگذر خدا را بنده باش

پيش ره بينان چو خاک افکنده باش

نيستي بپذير و هستي را بهل

خاک ره شو زير پاي اهل دل

کار نايد طمطراق و گفت و گوي

گر سلوک ره کني پيري بجوي

گر روي اين راه را بي راهبر

کي تو در منزل رسي اي بيخبر

اندرين ره گر به تنها ميروي

ريشخند و سخره ي شيطان شوي

گر سفر خواهي بجو اول رفيق

پس برو ايمن زرهزن در طريق

صحبت غالب طلب گر طالبي

تا بمطلوبي رساند غالبي

6

ترغيب بسير و سلوک و توسل جستن به پير طريق و مرشد کامل

گر هواي اين سفر داري دلا

دامن رهبر بگير و بر سرآ

خود ارادت ترک عادت ميشمر

ترک عادت را سعادت ميشمر

گر ارادت بدو راه طالب است

ليک بر ديگر منازل غالب است

چون ارادت در درون پيدا شود

راه حق را او بجان جويا شود

از ارادت بازدان حال مريد

شد ارادت قفل اين در را کليد

در ارادت باش صادق اي مريد

تا بيابي گنج عرفان را کليد

دامن رهبر بگير و راه جوي

هر چه داري کن نثار راه اوي

بي قلاوزي درين ره گر روي

راه و منزل را نداني گم شوي

گر روي صد سال در راه طلب

راهبر نبود، چه حاصل زين تعب

بي رفيقي هر که شد در راه عشق

عمر بگذشت و نشد آگاه عشق

گر همي خواهي بداني حرفتي

يا که استادي شوي در صنعتي

خدمت استاد کردن بايدت

پس قياس اين و آن مي شايدت

پير خود را حاکم مطلق شناس

تا براه فقر گردي حق شناس

خاک ره شو زير پاي کاملان

تا که گردي تاج فرق رهروان

7

وصف الحال بالنسبة الي اهل الکمال

من که بگذشتم زنقش آب و گل

رهروان را بنده ام از جان و دل

من که دامن از جهان برچيده ام

عشق اهل دل بجان بگزيده ام

من که دارم از همه عالم فراغ

مهر کامل کرده ام بر سينه داغ

من که از سر دو عالم آگهم

بر در اهل دلان خاک رهم

من که بر فرق سلاطين افسرم

پيش ايشان از گدايان کمترم

من که عرش و فرش کردم زيرپا

ميکنم از خاک ايشان توتيا

من که آزادم زقيد هر چه هست

پيش ايشان گشته ام چون خاک، پست

من که از دنيا و عقبي فارغم

در سپهر فضل چون مه بازغم

روي مي مالم زعجز و افتقار

دايما بر آستان اين کبار

خوشه چين خرمن اهل دلم

خاک راه رهروان کاملم

از قبول حضرت صاحب کمال

برترم از هر چه انديشد خيال

اختيار خود بدست پير ده

بي رضايش در جهان گامي منه

اولا تجريد شو از هر چه هست

وانگهي از خود بشو يکباره دست

باش چون مرده بدست مرده شو

تا بگرداند ترا او سوبسو

هر چه فرمايد مطيع امر باش

توتياي ديده کن از خاک پاش

او چه ميگويد سخن، تو گوش باش

تا نگويد او بگو، خاموش باش

هر چه او گويد همه الهام دان

گفت او را تو زحق اعلام دان

هر چه آيد در دلت از نيک و بد

زو مپوشان ورنه خواهي گشت زد

گرچه مي داند، تو راه صدق پو

گرچه مي بيند، مکن پنهان ازو

تا شوي واقف زحال نيک و بد

ايمني يابي زمکر ديو و دد

سر مکش از خدمت اهل دلان

رو مگردان از قفاي کاملان

تا زمنزل وز رهت واقف کند

تا چو معروفت بحق عارف کند

خدمت اهل دلان کردن بجان

واصل جانان کند، بي شک بدان

قهر و لطفش را بجان شو بنده اي

باش پيشش بنده ي افکنده اي

گر بگويد: هر چه هستت نيست کن

يا بفرمايد: که ده را بيست کن

رو بصدق دل چنان ميکن، چنان

تا که گردي راه بين و راه دان

باادب ميباش اندر پيش پير

هان مشو زنهار گستاخ و دلير

بنده شو هرگز مجو آزادگي

عزت و دولت طلب زافتادگي

لطف بيغايت شمر بيداد شيخ

تا بيابي بهره از ارشاد شيخ

رو نثار راه او کن خويش را

گر همي خواهي دوا اين ريش را

خويش را هرگز از او بهتر مخواه

بشنو آخر نکته هاي شرط راه

گر براند، از ارادت بيش شو

ور بخواند، با ادب در پيش شو

گر درشتي کرد، دلتنگي مکن

ور بنرمي گويدت، گنگي مکن

امر و نهيش را بجان تسليم شو

بر هواي نفس خود اين ره مرو

هستي خود نيست کن در پيش پير

هان مکن روباه بازي پيش شير

هر کرا باشد ارادت بيشتر

اوست در راه سعادت پيشتر

رهنما شرط رهست اي راهرو

هان و هان از راه بين غافل مشو

هر چه گويد کن بصدق دل قبول

حجت و برهان مجو چون بوالفضول

اشتهار خلق آفات رهست

کي بجويد شهره هر کو آگهست؟

طالبانرا نخوت و کبر و ريا

از خدا و اولياء سازد جدا

بندگي اينجا به از سلطاني است

وين خرابي بهتر از عمراني است

خود علامات محبت اي رفيق

شد مراعات ادب اندر طريق

باادب بتوان وصال دوست يافت

اندرين ره بي ادب نتوان شتافت

باادب ديدن تواني روي دوست

بي ادب نتوان شدن در کوي دوست

چون ادب بگذاشت سالک در طريق

گشت در درياي قهر حق غريق

اي خداي صاحب جود و کرم

آورش بيرون ازين چاه ظلم

از همه خلق بد او را وارهان

بانوا سازش زخلق نيکوان

در دل او آتش شوقت فروز

هر چه دارد نقش غيريت بسوز

پير ره دان هر چه مي فرمايدت

گر خلاف او کني کي شايدت

گر بگويد خويش در آتش فکن

اندرآ، خود را بآتش خوش فکن

چون نداري غش نخواهي سوختن

بلک خواهي همچو زر افروختن

8

حکايت

اين حکايت بشنو از پير و مريد

تا که گردي در ارادت بر مزيد

شيخ داراني که شاه فقر بود

بوسليمان نام و قطب عصر بود

يک مريدي داشت با صدق و صفا

بود احمد نام آن کان وفا

اتفاقا بود روزي مجلسي

بوسليمان حاضر و مردم بسي

شيخ گرم نکته هاي روح بخش

اهل مجلس را زذوقش نيز بخش

شيخ هر دم در معارف نکته ها

خوش همي گفتي با خوان الصفا

آن مريد آمد به پيش شيخ دين

شيخ گرم معرفت هاي يقين

گفت با شيخش تنورم سوختست

در تنور آتش عجب افروختست

آنچه ميگويي بگو تا آن کنم

هر چه، فرمايي بکن، زانسان کنم

شيخ مشغول سخن بود آنزمان

خود نگفت او را چنين کن يا چنان

بار ديگر آن مريد دردمند

گفته را واگفت با شيخ آن بلند

گوئيا دلتنگ شد آن شيخ دين

گفت او را رو در آن تنور نشين

رفت از آنجا آن مريد با يقين

چون زماني شد، پس آنگه شيخ دين

با يکي گفتا که: «احمد را طلب

کو مگر اندر تنور است اي عجب

زانکه با من عهد بست آن باوفا

کو خلاف ما نجويد هيچ جا»

چون نظر کردند آن مرد صبور

رفته بود و خوش نشسته در تنور

ني مر او را از چنان آتش گزند

ني يکي عضوش زآتش دردمند

آتش ابراهيم را ريحان بود

ليک مر نمرود را سوزان بود

ني سر يک موي او شد سوخته

بلک بد زآتش چو شمع افروخته

اينچنين صدقي ببايد مرد را

تا بيابد او دوا اين درد را

هر کرا نبود ارادت اينچنين

آن ارادت نيست مقرون با يقين

گر همي خواهي که يابي وصل يار

خويش را در راه مردان کن نثار

هر که باشد در ارادت استوار

از مريدي برخورد پايان کار

کو ارادت؟ کو مريدي اينچنين؟

تا که گردد در طريقت راه بين

گر هميخواهي که گردي کيميا

باش مقبول دل اهل خدا

9

در تحريض بمتابعت قطب عالم که شيخ، مرشد کامل زمانه است

گر وصال دوست ميخواهي بيا

بنده شو اين خواجه ي دل زنده را

خواجه ي دل زنده قطب عالمست

مرکز دوران چرخ اعظمست

مهدي و هادي ره، آن کاملست

کز خودي وارسته با حق واصلست

زآفرينش مقصد و مقصود است

اوست مغز و جمله عالم همچو پوست

رهنما آنست، کو ره ديده است

در منازل هاي جان گرديده است

منزل امن و خطر دانسته است

از بد و نيک جهان وارسته است

پير مي بايد که داند علم دين

تا بود ره دان و ره بين از يقين

باشدش از هر مقامي صد نشان

نزشنيده، بلک از عين العيان

پير آن باشد که بينا شد بدوست

جمله ي عالم طفيل ديد اوست

از دو عالم يار بيند او عيان

خود نبيند غير او فاش و نهان

پير آن باشد که از عين العيان

هر چه بيند، حق در او بيند عيان

اينچنين رهبر چو بيني زينهار

دامنش را گير و دست از وي مدار

هر چه او گويد بصدق دل شنو

خاک او شو در پي غولان مرو

10

در بيان احوال جماعتي که خود را مرشد دانسته و راه بري نمايند و في الحقيقة راهزنان راه حقند و ضال و مضل اند

رهزنان را رهنما پنداشتي

احمد و بوجهل چون هم داشتي

اشقيا از اوليا نشناختي

دين و دنيا را از آن درباختي

کرده اي اعمي تر از خود پير راه

لاجرم هرگز نداني ره زچاه

غول را کردي تصور رهنما

تا که گشتي منکر اهل خدا

ساختي دجال را مهدي و پير

خر زعيسي وانداني اي فقير

خود نه پيراست او که شيطان رهست

از طريق ره روان کي آگهست

از کمال اهل معني ره نبرد

بخش او از جام صورت بود درد

آنکه هرگز ره نداند اي رفيق

رهنمايي چون کند اندر طريق

اهل بدعت شيخ سنت کي بود

ره نديد او کي ترا رهبر شود

آنکه بازد عشق با روي بتان

رهنما نبود، بود از رهزنان

آنکه باشد دايما صورت پرست

دامن معني کجا گيرد بدست

هر که حيران جمال صورتست

اهل معني نيست صاحب شهوتست

آنکه ميلش سوي لهوست و سماع

وجد و حالاتش نباشد جز خداع

لاف فقر اندر جهان انداخته

رهبر و رهزن زهم نشناخته

صد فسون و مکر دارد در درون

مخلص و صادق نمايد از برون

رهزني چون نام خود ره بين کند

عاميان را در هلاکت افکند

گويد او که من قلاوز رهم

وز منازلهاي اين ره آگهم

هر که باور کرد آن مکر و دروغ

ماند از نور ولايت بي فروغ

گم شد و هرگز بمنزل ره نبرد

در بيابان هلاکت زار مرد

کرده اي نفس و هوا را پيشوا

لاجرم بويي نيابي از خدا

نور عرفان در دل و جانت نتافت

تو همي گويي چو من عارف که يافت

نيستت از عارفان شرم و حيا

دعوي عرفان و تلبيس و ريا

واي آن طالب که در دامش فتاد

هر چه بودش نقد، او بر باد داد

11

در بيان شوق و عشق و احوال و اطوار عاشقان و جانبازان و مشتاقان با سوز و نياز و اشاره بآنکه زاد اين سفر پرخطر عجز و بيچارگي و شکست [است] و نيستي است از طمطراق و خودبيني

زاد راه او فغان و زاريست

عزت و دولت همه در خواريست

گر تو خواهي دولت ديدار يار

باش گريان همچو ابر نوبهار

گريه و زاري نشان درد بود

هر که سوز و درد دارد مرد بود

ديده ي بي گريه خود نايد بکار

ناله و زاريست عاشق را شعار

زاد راه عشق عجزست و نياز

گر در اين ره ميروي بگذر زناز

وصف عاشق ذلت و بيچارگيست

نيستي و غربت و آوارگيست

روز و شب ميشو بزاري و فغان

گر هميخواهي که يابي زونشان

هر که بي دردست از حق غافلست

دردمند عشق با سوز دلست

سوز جان و درد و غم بايد بسي

تا درين ره، بو که گردي، تو کسي

من نخواهم جاه و مال و طمطراق

درد خواهم، سوز عشق و اشتياق

از عمل وز علم و زهدت سود نيست

جز شکست و نيستي بهبود نيست

12

حکايت

والي اقليم عرفان با يزيد

آنکه دايم بود عشقش بر مزيد

گفت حق فرمود الهامي بدل

آمد آوازي و اعلامي بدل

که خزينه ما زهر جنسي پر است

اندرين گنجينه هر نقدي در است

طاعت مقبول خود اينجا بسي است

خدمت لايق بسي با هر کسي است

علم و اسرار و معارف بيحد است

زهد و تقوي بي حساب و بيعد است

اين اشارات و ارادات و فنون

خود زبسياري است از احصاء فزون

گر مرا خواهي بيا چيزي بيار

کان نباشد نزد من اي مردکار

گفتم آن چيزي که نبود مر ترا

خود چه باشد، گو الهي مر مرا

گفت آن عجز است و خواري و نياز

نيستي و درد و سوز جان گداز

فقر و مسکيني زخود آوارگي

دل شکسته بودن و بيچارگي

عارفان را اينچنين آمد خطاب

خويشتن بين کي بود زاهل صواب

مرد رعنا، دان که از حق غافل است

در طريق اهل عرفان جاهلست

ره رواني که درين ره رفته اند

اينچنين هشيار و آگه رفته اند

هستي خود از ميان برداشتند

خويش را معدوم محض انگاشتند

وايه ي خود را بجستند اين فريق

بيخود از خود رفته اند اندر طريق

کرده اند ايشان براه ذوالمنن

ذل و خواري را شعار خويشتن

درخور عارف نباشد ما و من

اندرين ره بي مني بايد شدن

چون تو من گويي بود بي شک دو من

من کجا گنجد براه ذوالمنن

بهر جنت زاهدانرا جست و جوست

در دل عاشق نگنجد غير دوست

عاشقانت را بجان باشد مريد

هر کسي کو لذت عشقت چشيد

13

تحريض در طلب و کيفيت حال طالب و اطوار و آداب طلبکاري و بيان وصف الحال در علامت طلب و طالب

آتش درد طلب در دل فروز

هر چه يابي غير مطلوبت بسوز

بگذر از ناموس در راه طلب

لاابالي وار رو در راه رب

هر که در راه طلب مردانه است

از خيال کفر و دين بيگانه است

هر که دارد سوزش درد طلب

نيست او را خورد روز و خواب شب

تا طلب در باطنت ظاهر نشد

در بلاي عشق جان صابر نشد

آن دلي کو هست خالي از طلب

دايما باشد پر از رنج و تعب

آن سري کو را هواي دوست نيست

زو مجو مغزي که او جز پوست نيست

ديده کو بينا بروي يار نيست

کور به، چون درخور ديدار نيست

آن زبان کز ياد او خالي بماند

لال بهتر چون نشايد غير خواند

جان که جويايت نباشد کوبکو

مرده ي بيجان بود جانش مگو

عقل کو ديوانه ي عشق تو نيست

نيست بادا زانکه جان را رهزنيست

روح، کو روح خيالت را نيافت

جسم خوان، چون نور جان بر وي نتافت

هر که او جوياي اسرار تو نيست

سر مبادش چون طلبکار تو نيست

سينه کز عشق تو بر وي نيست داغ

زآتش دوزخ مباد او را فراغ

گوش، کو گفتار جانان نشنود

گر شود کر عاقبت بهتر شود

هر مشامي کو ندارد بوي دوست

نقش بيجانست و محض رنگ و پوست

دست کو نز بهر عقد ذکر اوست

او بريده به تيغ قهر دوست

پا که جز در راه جست و جو نهي

آن شکسته به چو يابي آگهي

جان ندارد هر که جوياي تو نيست

دل ندارد هر که شيداي تو نيست

خلقت عالم براي جست و جوست

هر که جويا نيست چون نقش سبوست

هر که طالب نيست انسانش مخوان

زانکه دارد صورت، اما نيست جان

جان مبادا هر که را نبود طلب

چون شوي طالب رعايت کن ادب

دامن جان گير بر دست طلب

باش در کوي غمش پست طلب

در ره عشقش گذر از گفت و گو

جست و جو کن، جست و جو کن، جست و جو

در طلب ميباش تا يابي کمال

از طلب منشين اگر خواهي وصال

از طلبکاري مشو غافل دمي

تا بيابي درد دل را مرهمي

هر که غافل شد دمي از ياد دوست

او نه صاحب درد و مرد جست و جوست

رو تو از جام طلب سرمست تو

جان و دل در راه جانان کن گرو

زاد راه عشق جانان جست و جوست

جست و جو آرد ترا با وصل دوست

تا نيايد در دلت درد طلب

نيستي در راه او مرد طلب

هر که او برگشت از ياد خدا

مرتدي باشد درين ره بينوا

طالب آن باشد که تا روز پسين

از طلب يکدم نياسايد يقين

حظ نفس خود نجويد در طريق

دايما با درد و غم باشد رفيق

در طريق جست و جوي وصل يار

دين و دنيا کرده باشد او نثار

طالب آنگه ره بوصل او برد

که سوي دنيا و عقبي ننگرد

14

حکايت

اندرين معني بگويم قصه اي

تا برد هر طالبي زو حصه اي

داشتم ياري که اهل شوق بود

عارف و حق بين و صاحب ذوق بود

در حضر چون جان و دل با هم نديم

در سفر با هم مصاحب ميشديم

اتفاقا سوي تبريز آمديم

قرب شش ماهي بهم آنجا بديم

هر زمان بوديم در جايي دگر

ديده هر دم در تماشايي دگر

اتفاق افتاد روزي از قضا

هر دو با هم از سر ذوق و صفا

در محله صاحب آباد برون

سير ميکرديم با ذوق درون

از عقب ديديم ميآيد دوان

يک جوان خوبرويي همچو جان

او زتعجيلي که در ره مي دويد

عقل حيران ماند کين خواهد پريد

در تعجب تا که او را حال چيست

کين دويدن بي سبب البته نيست

يار با ما گفت بايد ايستاد

تا بپرسيمش: چه کارت اوفتاد؟

زانکه خالي نيست از حکمت يقين

بي سبب او را دويدن اينچنين

خود دوان آمد بنزد ما رسيد

ره زما گرداند و زان سخت تر دويد

گفتمش بهر خدا يکدم بايست

اين دويدن، راست گو، از بهر چيست

او جواب ما نگفت و يک نظر

هم بسوي ما نکرد اندر گذر

او دوان و ما همه حيران که چيست

او گريزان اينچنين از بهر کيست

زود همچون برق از ما درگذشت

در تعجب ما همه زين سرگذشت

در عقب ما جمله نظاره کنان

تا چه خواهد بود حال اين جوان

بود آنجا چشمه ي آبي روان

چون رسيد آنجا بيفتاد او دوان

در زمان رفتيم تا پرسيم حال

تا شود معلوم کارش را مآل

چون رسيدم ديدم او بيهوش بود

از شراب بيخودي مدهوش بود

صبر کردم تا بهوش آيد مگر

گويد از احوال خود ما را خبر

لحظه اي شد يافت از خود آگهي

چشم را بگشود آن سرو سهي

وانشست و خاک از رو پاک کرد

برکشيد از سوز دل او آه سرد

جمله گفتيمش که بي روي و ريا

گو بيان شرح حال خود بما

زانکه ما حيران حالت گشته ايم

خود ازين معني بخون آغشته ايم

از تو چون جستيم ما در ره خبر

تو نکردي هيچ سوي ما نظر

ما نميدانيم کاحوال تو چيست

بازگو اينحال، بي حکمت چو نيست

گفت يکدم پيش ازين اينجا بدم

ساعتي اينجاي آسوده شدم

پس روان گشتم بسوي خانه زود

چون بخانه آمدم کفشم نبود

يکزمان در فکر آن بودم که تا

در کجا من کفش خود کردم رها

عاقبت ياد آمدم کين جايگاه

کفش را بگذاشتم رفتم براه

من زخانه بهر جست و جوي کفش

ميدويدم زين قبل بر سوي کفش

در طلب ما را نبود از خود خبر

خود چه حاجت گفت و گوي خير و شر

من نبودم واقف از گفت شما

عذر من بپذير از بهر خدا

چون بدينجا آمدم زانسان دوان

يافتم مطلوب خود را در زمان

چون بديدم کفش خود را من بجا

بر سر کفش اوفتادم جابجا

من زشادي گشتم از خود بيخبر

از خودي ديگر نديدم من اثر

اينچنين بايد طلب اي مرد کار

تو نه اي طالب برو شرمي بدار

گر تويي جوياي حق، اي خواجه تاش

کمتر از جوياي کفش آخر مباش

آنچنان از بهر کفشي ميدويد

ترک جمله کرد تا مطلوب ديد

جان طالب واصل مطلوب شد

دل نثار وصل آن محبوب شد

در نگر آخر که او از بهر کفش

آنچنان که گفته شد ميراند رخش

مي نمايي دعوي درد طلب

چون کلوخ از جا نمي جنبي عجب

هر که در راه طلب او پا نهاد

نفس خود را يکدم آسايش نداد

تا که گردد واصل جانان خويش

ميکند هر دم فدا صد جان خويش

طالبانرا با دو عالم کار نيست

در دل طالب بغير از يار نيست

هر که سوداي طلب در سر گرفت

دل زفکر هر دو عالم برگرفت

بهر تفهيم است اين تمثيل من

تا مگر طالب کند فهم سخن

گرچه گستاخيست اين نوع مثال

ليک ديدم اين مثل را شرح حال

ره روا، اين منزل تنبيه دان

که زهر چيزي شوي اسرار دان

صورتش منگر سوي معني نگر

مي طلب معني زصورت در گذر

نيست چيزي در جهان بي فايده

تو نصيب خويش جو زين مائده

هر چه بيني محض خير و حکمت است

گر ترا زو راحت و گر زحمت است

زانکه نايد فعل باطل از حکيم

فعل حق باطل نباشد اي سليم

من طريق راست بهر طبع کنج

ميگذارم نيست بر اعمي حرج

دايما با جست و جو همراه باش

همره دل زنده ي درگاه باش

در طريق جست و جو يکروي باش

با دو دل جوينده هرگز گو مباش

باش در راه طلب صاحب قدم

تا بيابي بوي اسرار قدم

هر که دارد در جهان گنج طلب

خود نبيند بينوايي و تعب

دنيي و عقبي حجاب طالب است

کفر آمد هر چه در ره حاجب است

طالبا بيرون کن از دل فکر غير

محو کن از صفحه ي جان ذکر غير

جز خيالش در دل خود جا مده

بر دل و جان بار غير او منه

هر چه مشغولت کند از ياد دوست

از علي بشنو که طاغوت تو اوست

هر چه مانع آيدت از وصل يار

بي شک او را در طريقت بت شمار

پاک بازي شيوه ي رندان بود

هر که را اين شيوه شد رند آن بود

هر کرا درد طلب دامان گرفت

ترک خان و مان و ترک جان گرفت

ترک فرزند و زن و احباب گفت

روز و شب او ترک خورد و خواب گفت

ترک ناز و لذت و عيش و طرب

گفت و تن در داد در رنج و تعب

ترک مال و عزت و جاه و جلال

کرد از بهر رضاي ذوالجلال

رنگ سرخش اندرين ره زرد شد

دين و دنيا بر دل او سرد شد

خنده رفت و گريه شد او را شعار

بينوايي شد نواي دوستدار

گر همه عالم شود محکوم او

يا علوم جمله شد معلوم او

او نمي جويد بغير از وصل دوست

زانکه مطلوب دلش ديدار اوست

از هواي خود گذشتند اين گروه

در بلا گشتند ثابت همچو کوه

چون اسير لشکر عشقش شدند

آتش اندر خرمن هستي زدند

عقل و شادي مي نجويند بيش و کم

جملگي دردند وعشق و سوز و غم

از غبار هستي خود خانه را

رفته اند ايشان بجاروب فنا

تا بدست آرند وصل دوست را

خويشتن را کرده اند ايشان فدا

چون بعشق يار دل در بند شد

پس ايشان زهر همچون قند شد

از سر جان و جهان برخاستند

بزم اندر نيستي آراستند

زهر قاتل نوشدارو ساختند

تا بعشق او علم افراختند

ملک و مال و دولت و فرزند و زن

در ره حق چيست غير از راهزن

در تو گر درد طلب آيد پديد

آنچه ميگويم عيان خواهي تو ديد

دشمن جان تو گردد ملک و مال

بر تو فرزند و عيال آمد وبال

خان و مان و باغ و فرزند و سرا

سازدت از وصل جانان بينوا

اطلس و زربفت و کمخاب و قصب

نيست غير از پرده اي در راه رب

اشتران و استر و اسب بدو

چون شود رهزن نمي ارزد دو جو

آتشي از عشق جانان برفروز

چون حجابست اين همه کلي بسوز

هر چه غير از دوست باشد دشمنست

در ره حق سالکانرا رهزنست

گر بحق خواهي که گردي آشنا

بايدت بيگانه گشتن از هوا

هر چه در راه خدا آمد حجاب

زو تبرا طالبان را شد صواب

15

حکايت

نقل آمد از کبار اوليا

از سري آن سرور اهل صفا

رهنماي سالکان راه دين

آن ولي خاص رب العالمين

داشت در بغداد روزي مجلسي

جمع گشته خاص و عام آنجا بسي

بود او مشغول وعظ و پند خلق

بهر حق نه از براي نان و دلق

از نديمان خليفه يک جوان

با رخ چون ماه و قد دلستان

خادمان و نايبان از پيش و پس

با تجمل او سواره بر فرس

بود احمد نام آن زيبا جوان

ميگذشت از پيش آن مجلس چنان

باش، گفتا تا درين مجلس رويم

پند اين مرد خدا را بشنويم

ما بجايي که نمي بايد شدن

خود بسي رفتيم بهر شغل تن

دل از آنجا اين زمان بگرفته است

ميرويم اينجا که جان آشفته است

پس فرود آمد در آن مجلس نشست

مستمع گشت و در گفتار بست

شيخ مشغول نصيحت بود و پند

جان خلقان مي رهانيد از گزند

در ميان آن سخنها شيخ گفت

کاندرين عالم هويدا و نهفت

همچو انسان با خدا از نوع خلق

کس نشد عاصي زبهر فرج و حلق

در ضعيفي همچو انسان هيچ نيست

گرچه در معني جهان زو در کميست

هست انسان قابل هر نيک و بد

زان شود گاهي فرشته گاه دد

چون شود نيکو چنان باشد نکو

که ملک را رشک آيد هم ازو

حاش لله چونکه بد شد آدمي

از همه ديو و دد آمد در کمي

بل اضل درشان او نازل بود

از همه انعام او پستر شود

ننگ آيد جمله را از صحبتش

ميشمارد ديو و دد بيغيرتش

زانکه انسان بهر عرفان آمده است

ترک آن کرده پي شهوت شده است

چونکه او مقصود خلقت را گذاشت

رايت عصيان بعالم برفراشت

روز فطرت از هوا سرزير شد

کار آن بيچاره بي تدبير شد

سلطنت بگذاشت اکنون کد کند

نيک پندارد وليکن بد کند

زين عجب تر نيست در عالم يقين

بنگر آخر گر تو داري درد دين

کز خدا با اين ضعيفي آدمي

چون نمي ترسد، شود عاصي همي

اين سخن بر جان احمد همچو تير

از کمان شيخ آمد دلپذير

گريه ها کرد او که تا بيهوش شد

همچو مستان واله و مدهوش شد

بعد از آن برخاست زار و ناتوان

سوي خانه خويش شد گريه کنان

آن شب و آن روز را از سوز و درد

هم نگفت او هيچ و هم چيزي نخورد

روز ديگر خود پياده آمد او

با دل اندوهگين و زردرو

با دل پردرد در مجلس نشست

بود مخمور و دگر شد بار مست

چونکه مجلس گشت آخر، بيقرار

شد بسوي خانه دل پردرد يار

سر او را شد دل از کار جهان

بود کارش در جهان ناله و فغان

آمد آن بيخود دگر روز سوم

پا و سر در راه عشقش کرده گم

بود تنها و پياده بي خبر

با رخ چون زعفران و ديده تر

اندر آن مجلس ميان خلق باز

آمد و بنشست با سوز و نياز

داشت گوش و هوش با گفتار شيخ

تا مگر بويي برد زاسرار شيخ

چونکه مجلس شد تمام آمد به پيش

تا کند بر شيخ عرض حال خويش

گفت اي استاد استادان دين

پيشواي جمله ارباب يقين

روز اول چونکه گفتي آن سخن

گشت اندر گردنم همچون رسن

آن سخن کلي مرا بگرفته است

با دلم صد راز پنهان گفته است

کار دنيا بر دل من سرد شد

جان عشرت جوي من پردرد شد

من همي خواهم که گيرم خلوتي

وز همه خلقان بجويم عزلتي

ديده را بربندم از کار جهان

ترک گويم مال و ملک و خان و مان

شرح راه فقر و سير سالکان

بازگو اطوار و درد رهروان

شيخ گفت او را چه ره جويي بجو

يا شريعت يا طريقت بازگو

يا طريق خاص گويم يا که عام

هر چه ميخواهي بخواه اي نيکنام

گفت راز هر دو کن با من بيان

تا مگر گردم زهر دو راز دان

گفت راه عام اول گويمت

در شريعت زآب رحمت شويمت

رو نماز پنج وقت اي مرد کار

بي تعلل با جماعت ميگزار

گر بود مالت زکوة مال ده

روزه ي سي روزه را بر خود بنه

استطاعت گر بود بگزار حج

ور نباشد نيست بر تو خود حرج

ور تو راه خاص جويي اي پسر

ترک دنياي دني گو سر بسر

دست از کار جهان کلي بشوي

اندک و بسيار از دنيا مجوي

ترک فرزند و زن و احباب گو

ترک مال و جمله ي اسباب گو

بگذر از آرايش و رعنا مباش

ترک خودبيني کن و بي نام باش

گر دهندت مال دنيا وي بسي

رد کن و مپذير چيزي از کسي

دايما مي باش با ياد خدا

سازد از درد و غمش جان را غدا

با تو گفتم من بيان هر دو راه

خود تو داني اين بود راه اله

چون شنيد احمد زمرشد اين بيان

آمد او بيرون از آنجا در زمان

بيخودانه روي در صحرا نهاد

فارغ از غم با خيال دوست شاد

روز ديگر ناگهان يک پيره زن

موکنان و رو خراشان نعره زن

پيش شيخ آمد بگفتا اي امام

رهبر خلق جهان از خاص و عام

بود فرزندي مرا تازه جوان

با قد و بالاي چون سرو روان

بود عالي همت و بس با حيا

خوبروي و خوب خلق و با صفا

آمد او روزي خرامان شاد بخت

يکزمان در مجلس وعظت نشست

هم از آن مجلس گدازان بازگشت

خود نگفت او هيچ با ما سر گذشت

چند روزي شد که اکنون غايب است

شوق او بر جان و بر دل غالب است

من نميدانم چه شد احوال او

گشته ام جوياي او من کوبکو

زنده و مرده نمي يابم نشان

چيست تدبير من اي شيخ جهان

سوخت جانم در فراق او تمام

چاره ي کارم بکن اي نيک نام

کرد زن بسيار زاري و فغان

کرد آب از چشمه ي چشمش روان

رحم آمد شيخ را بر گريه اش

گفت اي مادر مشو ناخوش منش

هيچ دلتنگي مکن جز خير نيست

حال فرزند تو من گويم که چيست

دامنش درد طلب بگرفته است

جانش از سوداي عشق آشفته است

او زکار و بار دنيا سير شد

از وجود خود بکل دلگير شد

ترک دنيا و اهل دنيا گفته است

سالک راه حقيقت گشته است

چونکه آيد پيش ما بار دگر

کس فرستم تا ترا گويد خبر

پيره زن شد سوي خانه بيقرار

از غم فرزند گريان زار زار

تو چه داني حال زار عاشقان

درد بيدرمان و سوز بيدلان

تو که بيدردي، چه داني درد را؟

عاشقانرا درد بهتر از دوا

قدر اهل درد داند اهل درد

هر کرا دردي نباشد نيست مرد

هر که گردد مبتلا اندر فراق

او شناسد سوز و درد اشتياق

گر چنين حالي شود پيدا ترا

با تو گويد شرح درد بي دوا

درد سوز عشق را درمان مجو

پيش عاشق از سر و سامان مگو

يکزمان بگذار شرح درد عشق

بازگو سوز دل آنمرد عشق

آن جوان از درد و سوز شوق حق

روز و شب در گريه و آه و قلق

در فراق آن جوان پاکباز

پيره زن پيوسته در سوز و گداز

عاشق حق گشته آن يک، بي سخن

عاشق عاشق شده اين پيره زن

هر يکي گشته زديگر جام مست

هر يکي را، باده نوعي ديگرست

چون برآمد مدتي آمد نهان

يک شبي تا شيخ بيند آن جوان

رنگ گلنارش شده چون زعفران

از رياضت بس ضعيف و ناتوان

گشته گردآلود روي مهوشش

درهم و ژوليده موي دلکشش

دربر افکنده پلاس کهنه اي

کرده غم ديوار عمرش رخنه اي

گشته بالاي چو سرو او دو تا

چهره ي او دوستان را غم فزا

آب حسرت از دو چشم او روان

از غمش شسته دل از جان و جهان

گفت خادم را سري کاي مرد کار

اول احمد را به پيش من بيار

پس برو، آن پيره زن را گو خبر

تا بيايد بنگرد روي پسر

احمد آمد پيش شيخ اوستاد

دست و پاي شيخ را او بوسه داد

گفت شيخا آن چنانکه جان ما

وارهانيدي ازين ظلمت سرا

جان و دل از رنج در راحت فتاد

در دو عالم حق ترا راحت دهاد

شيخ و احمد هر دو مشغول سخن

ناگهان آمد درون آن پيرزن

بود احمد را عيال و يک پسر

بود سالش پنج و شش يا بيشتر

هر دو را آورد با خود آنزمان

هر سه با هم گريه و زاري کنان

چشم مادر چونکه بر احمد فتاد

بس عجب حالي در آندم دست داد

ديد فرزندي چنان خوب و لطيف

موي ژوليده رخش زرد و نحيف

آن چنان تازه جواني همچو جان

همچو مويي گشته زار و ناتوان

نعره زد خود را پيايش در فکند

گفت: آخر جان مادر تا بچند؟

مي بسوزي جان اين بيچاره را

رحم ناري بر خود و بر ما چرا؟

مادر از سويي چنان گريه کنان

زن زيکسوي دگر نعره زنان

کودک از سويي بفرياد و فغان

رفته آه هر يکي تا آسمان

کودکش افتاده در پاي پدر

شد سري گريان زحال آن پسر

اهل مجلس جمله گريان زار زار

شد در آن ساعت قيامت آشکار

آتشي افتاد در جان همه

در خروش آمد ملک زين دمدمه

کوشش بسيار کردند تا دمي

آورند او را سوي خانه همي

خود نکرد او قول ايشانرا قبول

بلکه از گفتار ايشان شد ملول

هر که دارد اين طلب در راه حق

مي برد از طالبان بي شک سبق

اينچنين در راه حق بايد شدن

ترک کرده خانه و فرزند و زن

هر چه از حق دور مي سازد ترا

بت شمار او را تو در راه خدا

هر چه گردد مانع ياد خدا

گر نگويي ترک آن، باشد خطا

گفت احمد شيخ را که اي امام

مقتداي رهنماي خاص و عام

از چه فرموديد ايشانرا خبر

کار ما خواهد زيان شد سربسر

شيخ فرمودند: مادر پيش ازين

آرزو ميکرد زاريها چنين

رحمم آمد پس پذيرفتم از او

که ترا با وي نمايم روبرو

اين خبر کردن کجا بي حکمت است

هر چه کامل کرد ميدان رحمت است

ميکند تعليم سالک پير راه

يعني ار تو ميروي راه اله

همت عالي چنين بايد ترا

تا شوي لايق وصال دوست را

خواست احمد سوي صحرا بازگشت

زانکه جا بودش در آن صحرا و دشت

گفت زن او را مرا در زندگي

بيوه کردي نيستت شرمندگي

ساختي فرزند دلبندم يتيم

کي پسندد اينچنين کار، اي کريم

چون پسر خواهد ترا من چون کنم

ديده و دل تا بکي پرخون کنم

من ندارم طاقت اين دردسر

گر نمي آيي پسر با خود ببر

احمدش گفتا مشو اندوهگين

ميبرم فرزند، تو فارغ نشين

جامه ي نيکو برون کرد از پسر

پس پلاس کهنه افکندش ببر

کهنه زنبيلي بدست او نهاد

با پسر گفتا روان شو همچو باد

مادر فرزند چون آن حال ديد

سخت بي طاقت شد و عقلش پريد

گفت با احمد که فرزندم گذار

من ندارم طاقت اين کار و بار

در زمان فرزند خود را در ربود

بس عجايب حالت او را رخ نمود

زن چو احمد را براه عشق حق

ديد از خلق جهان برده سبق

عشق او چون ديد هر دم بر مزيد

کرد کلي در زمان قطع اميد

درد احمد در دل زن کار کرد

شد دلش زين گفت و گو يکباره سرد

گفت زن کردم وکيلت بي سخن

تا اگر خواهي گشايي پاي من

خود جواب زن نگفت و بازگشت

روي بر صحرا نهاد و کوه و دشت

مدتي رفت و نيامد زو خبر

کس ندانست او کجا دارد مقر

بعد ماهي چند در پيش سري

يکشبي آمد فقير رهروي

گفت اي شيخ زمان، احمد مرا

گفت: رو با شيخ گو اي پيشوا

جان بلب آمد مرا درياب زود

گرچه نبود وقت مردن چاره سود

زنده بودم در جهان از بوي تو

جان سپارم عاقبت بر روي تو

در زمان برخاست شيخ نامدار

رفت تا بيند که او را چيست کار

او فتاده ديد احمد را بخاک

در درون گورخانه دردناک

ني بزيرش فرش و ني بالين بسر

آمده جان بر لب و تشنه جگر

شيخ آمد بر سرش بنشست زود

از غم احمد دلش پردرد بود

بود جانش بر لب و جنبان زبان

مستمع شد تا چه ميگويد نهان

مي شنيد آهسته ميگفت آنزمان

بهر روزي اينچنين کردم چنان

پس سرش از خاک، شيخ اوستاد

پاک کرد و برکنار خود نهاد

چشم را بگشاد احمد شيخ ديد

گفت اي استاد وقت آن رسيد

کز غم دنيا بکل يابم فراغ

درکشم از باده ي شادي اياغ

مي برم جان زين جهان پرجفا

همرهم همت کن اي کان وفا

اين بگفت و شد نفس زو منقطع

شد حجاب تن ز روحش مرتفع

پس سري نالان و گريان و حزين

رفت سوي شهر با جان غمين

تا بسازد ساز تجهيز و کفن

آن شهيد عشق جانان را بفن

ديد خلقي را که ميآيد برون

از درون شهر دل پردرد و خون

شيخ پرسيد از يکي کاخر کجا؟

ميروند اين خلق، برگو ماجرا

گفت او مر شيخ را کاي پرهنر

نيست گويي خود شما را اين خبر

دوش آمد زآسمان شيخا ندا

هر که خواهد بر ولي خاص ما

تا گزارد او نمازي گو برو

سوي گورستان شونيزيه شو

جمله خلق شهر با سوز و گداز

ميروند آنجا که بگزارند نماز

اينچنين شد حال آن مردانه مرد

در طلب جانرا بحق تسليم کرد

چون درين ره کرد ترک آرزو

داستان شد در طريقت جست او

اين چه عشقست و چه ذوقست و طلب

اين چه سوز است و نياز بوالعجب

طالبانرا اين سخن پير رهست

اين کسي داند که جانش آگهست

تو گمان داري که مرد طالبي

بر طلبکاران عالم غالبي

کو ترا ترک هواها و هوس؟

کو خلاف نفس در ره يک نفس؟

ترک عجب و کبر و خودبينيت کو؟

نيستي و عجز و مسکينيت کو؟

ترک خورد روز و خواب شب کجاست

آه سرد و ناله ي يارب کجاست

ناله ي جانسوز درد آلود کو؟

روي زرد و اشک خون پالود کو؟

زاري و درد و فغان و آه کو؟

ترک ملک و حرص مال و جاه کو؟

هر که غالب گشت بر نفس و هوا

اوست بي شک طالب راه خدا

هر که درد عشق سوزد دامنش

جان و دل بگرفت از ما و منش

هر کرا درديست درمان يافته است

هر که بي سر گشت سامان يافته است

گر زوصل دوست خواهي برگ و ساز

هر چه داري در ره جانان بباز

هستي خود ساز وقف نيستي

نيست چون گشتي، بداني کيستي

رو فداي عشق او کن جان و دل

عاشقانه خودپرستي را بهل

16

در بيان تاثير صحبت و خواص آن و فايده مصاحبت فقرا و اولياء

صحبت طالب طلب اي مرد دين

هر که طالب نيست زو دوري گزين

زهر قاتل مي شمر صحبت بعام

هست صحبت را اثرهاي تمام

چون مصاحب گشت مس با کيميا

شد زر خالص زصحبت، اي کيا

بيد چون گردد مصاحب با نبات

هم بهاي او شود در کاينات

صحبت دانا عجايب رحمتست

صحبت نادان درين ره زحمتست

عند ذکر الصالحين اي راه بين

تنزل الرحمت شنو زاهل يقين

خاصه فيض صحبت کامل که او

نيست از خود گشت و هست از نور هو

طالبا اکسير اعظم صحبت است

در حقيقت کيميا اين دولت است

صحبت کامل ترا کامل کند

خدمت مردان ترا واصل کند

صحبت اهل دلان بگزين دلا

جان فداي راه ايشان کن هلا

در دل صاحب دلان جايي بگير

رهروان را نيست از رهبر گزير

تا نگردي خاک راه کاملان

کي شوي با بهره از اسرارشان

از روان پاک ايشان جو دعا

تا امان يابي زهر مکر و دغا

صحبت نيکان طلب کن در جهان

با بدان منشين که گردي بد بدان

هر که کرد او صحبت نيک اختيار

در ميان خلق گردد نامدار

مرد را بشناس از هم صحبتش

از مصاحب دان تو خفض و رفعتش

صحبت نيکان طلب کن مرد باش

در ره مردان چو مردان فرد باش

مگسل اي دل از حضور اهل دل

ورنه گردي پيش حق خوار و خجل

هر که دور از صحبت اهل دل است

از خدا دور است و اين بس مشکل است

طالبانرا همتي بايد بلند

دون همت نيست پيش حق پسند

گر همي خواهي که اهل دل شوي

در طريق کاملان کن پيروي

هر که در عالم کمالي يافتست

هم به يمن اهل حالي يافتست

گر همي خواهي که يابي قرب رب

صحبت اهل دلان از جان طلب

صحبت کامل به از هر طاعتست

طاعت شايسته ترک عادتست

هر که خدمت کرد او مخدوم شد

هر که عجب آورد او محروم شد

راه پرخوف است پند من شنو

بي رفيقان هان و هان اين ره مرو

صحبت اهل دلان درياب زود

عمر را فرصت شمر بشتاب زود

ناقص از کامل شناس، اي مرد راه

تا نيفتي سرنگون در قعر چاه

بي عنايات خدا اين ديد کو؟

جز بلطف او مرا اميد کو؟

گر هدايت ور ضلالت مي دهي

هم مضل و هم تو هادي رهي

17

در بيان آنکه در سلوک و تصفيه بي ارشاد شيخ کامل، راهنما ره بمطلوب نمي توان برد که من لاشيخ له فشيخه الشيطان و من لم ير مفلحا لا يفلح ابدا قل ان کنتم تحبون الله فاتبعوني يحببکم الله و حکايت موسي و خضر (ع) شاهد اين دعوي است. لولا المربي ما عرفت ربي

کي ازين معني بيابي تو نشان

تا نگردي خاک راه کاملان

اندرين ره گر نداري پيشوا

کي زوصل دوست گردي بانوا

شرط اين ره چيست، پير راه دان

الرفيق آنگه طريق آخر بخوان

در طريقت گر نداري راهبر

کي خبر يابي زحق اي بي خبر

صد هزاران سال گر طاعت کني

ور تو عمري در رياضت برتني

ور بروز آري تو شبهاي دراز

در خشوع و ذکر و در فکر و نماز

دايما با روزه باشي سال و ماه

در رياضت خويشتن کاهي چو کاه

وردهاي اوليا آري بجا

دايما با گريه باشي و عنا

ور بخواني اصطلاحات و فصوص

جمع گرداني فتوحات و نصوص

چون نباشد پير ره دان رهبرت

کي شود مکشوف اين سرها، برت

کي شوي واقف تو از اسرار دين

کي شود حاصل ترا ذوق يقين

در طريقت عارف حق کي شوي

گر نگردي کاملان را پيروي

هيچکس را نيست ره سوي وصال

تا نباشد رهبرش صاحب کمال

جز مگر مجذوب مطلق کو بحق

واصل است و نيست کس را هيچ دق

او بمحض جذبه راهي يافتست

نور حق بي سعي بر وي تافتست

رهبري نايد زمجذوبان يقين

اتفاق کاملان اينست، اين

رو، زمجذوبان مجو اي پرهنر

اندرين ره هيچ چيزي جز نظر

گرچه آن مجذوب از حق آگهست

تابع مجذوب بي شک گمرهست

او چو مست و بيخود و لايعقلست

کردن تکليف بر وي باطلست

وانکه دارد عقل تابع شد بدو

هست احکام شريعت را عدو

18

در بيان اقسام سالکان راه اله و تفاوت مراتب ايشان و تعيين آنکه از اين اقسام کدامند که مستحق مقام ارشاد و هدايت اند و عدم استحقاق باقي اقسام بجهت چيست

چار قسم اند سالکان راه دين

حال هر يک را زمن بشنو يقين

اولين مجذوب سالک آمدست

کاول از جذبه بحق واصل شدست

حق فرستادش بسوي خلق زود

تا که خلقان جهانرا ره نمود

با همه قربي که هستش با خدا

از رياضت نيست يکساعت جدا

زانکه هر کو مقتداي راه شد

از بد و نيک مقام آگاه شد

گر نباشد در عمل ثابت قدم

چون رهاند خلق را از دست غم؟

مقتدا چون در رياضت قايم است

تابعش را ميل طاعت دايم است

زانکه باشد تابع اعمال پير

هر مريد صادق از صدق ضمير

ديگر آنکه شأن حق بي غايت است

هر زمانش نوع ديگر آيت است

چونکه معروفست بي حد لاجرم

معرفت بي غايت آيد نيز هم

عمرها گر او رياضت ميکند

روز و شب را صرف طاعت ميکند

دم بدم بيند جمال ديگر او

لاجرم دايم بود در جست و جو

گر دو صد سال اندرين ره ميرود

هر دم از نوعي دگر حيران شود

حال پيغمبر نگر با آن کمال

فاستقم بودش خطاب از ذوالجلال

در نماز اين بس که برپا ايستاد

عاقبت در پايش آماس اوفتاد

سوره ي طه بدان نازل شدست

غيرت خلق جهان اين آمدست

رهنمايي لايق آن کامل است

کو زخود فاني، بجانان واصل است

نيست اکمل در طريق زو کسي

جز خدا او را نباشد مونسي

سالها بايد فلک بر سر رود

تا که پيري اينچنين پيدا شود

وان دوم را سالک مجذوب خوان

کو سلوکي کرد تا شد راه دان

در رياضت در عبادت سالها

کرد سعي و گشت قابل جذبه را

چون دل او قابل انوار شد

جان پاکش قابل اسرار شد

شاهباز جذبه او را در ربود

جان او شد محرم بزم شهود

در مقام وصل جانان راه يافت

از خدا جان و دل آگاه يافت

اينچنين کامل بجو گر رهروي

تا زوصل دوست با بهره شوي

پس سيوم مجذوب مطلق ميشمر

کو زتاب نور حق شد بي خبر

دايما حيران ديدار خداست

از خيال عقل و دانشها جداست

از خودي بگذشت و واصل شد بدوست

مست سرمست از مي ديدار اوست

او زمستي گشت از خود بي خبر

ديگران را چون شود او راهبر؟

محتسب انکار ايشان گر کند

غيرت حق در دمش بي سر کند

گشته اند اين قوم ترخان خدا

کي بود انکار اين مستان روا

منکر ايشان شدن باشد خطا

هم نمي شايد بديشان اقتدا

رو بصدق دل بجو زيشان نظر

منکر و تابع مشو اي بي خبر

چارمينش سالک بي جذبه است

کو سلوکي کرد و از هستي نرست

او بعقل خويش اين ره ميرود

چون ندارد عشق کي واصل شود

چون نشد جانش بکوي عشق پست

از مي هستي است او پيوسته مست

يا ندارد پير تا پاکش کند

يا نهان دارد از او احوال خود

در ارادت گر شدي او مستقيم

با غم هجران کجا بودي نديم

سد راه سالکان خلق بد است

در ميانه پرده، خوي بد شد است

سالک بي جذبه چون واصل نشد

در طريقت لاجرم کامل نشد

چون نشد واصل نباشد رهنما

زو مجو چيزي که هست او بي نوا

باش مهمان کريمان اي پسر

با لئيمان کم نشين جان پدر

هر چه جويي از محل خود بجو

با زمستان از گل و ريحان مگو

اينچنين کس را اگر تابع شوي

ره نيابي عاقبت گردي غوي

زين چهار آن هر دو کاول گفته شد

مرشد راهند و اين در سفته شد

زين دو کاخر شرح ايشان داده ام

رهبري هرگز نيايد بيش و کم

وين يکي از خودپرستي بينواست

وان دگر از نور حق در خود فناست

اين يکي از خود ره حق بسته است

وان دگر در حق زخود وارسته است

اين يکي را هستي خود پرده است

وان دگر خود را در او گم کرده است

زانکه او مجذوب مطلق ابتر است

صورت او زهر و معني شکر است

رهبر راه طريقت او بود

کو باحکام شريعت ميرود

سالک بي جذبه خود آگاه نيست

واقف اين منزل و اين راه نيست

از ره و منزل چو واقف نيست او

رهنمايي چون کند آخر بگو

19

حکايت

زاهدي در وقت سلطان بايزيد

بود در بسطام در تقوي وحيد

بود بس صاحب قبول و با تبع

در ميان شهر شهره در ورع

صائم الدهر و بشب قايم چو شمع

دايم از خوفش روان از ديده دمع

هرگز او از صحبت سلطان دين

بايزيد آن شاه اقليم يقين

خود نه بدخالي زاخلاصي که داشت

بد ملازم صبح و شام و عصر و چاشت

چون شنيدي گفتهاي بايزيد

زان سخن ذوقش شدي دايم مزيد

شيخ روزي در مقام اوليا

رمزها ميگفت با اهل صفا

گفت زاهد شيخ دين را کاي امام

مدت سي سال اکنون شد تمام

که بروز آخر هميشه صائمم

شب همه شب در عبادت قائمم

کرده ام پيوسته ترک خواب و خور

زانچه ميگويي نمي يابم اثر

مي کنم تصديق اين احوال من

دوست مي دارم هميشه اين سخن

خود نمي دانم حجاب ما زچيست

واقفم کن چون زتو پوشيده نيست

بايزيدش گفت صد سال دگر

روز تا شب، شب همه شب تا سحر

در نماز و روزه باشي دائما

هم نخواهد بود بويي زين ترا

گفت زاهد شيخ را کاخر چرا

سد راهم چيست گو بهر خدا

شيخ گفتش زانکه محجوبي بخود

هستي تو هست در راه تو سد

گفت زاهد چيست دردم را دوا

تو طبيبي، کن علاج جان ما

شيخ گفت او را که تو هرگز قبول

مي نخواهي کرد و خواهي شد ملول

گفت شيخا من نيم مرد فضول

هر چه فرمايي بجان دارم قبول

شيخ گفت او را همين ساعت برو

ريش و موي سر تراش و پاک شو

جامه و دستار برکن اي سليم

بر ميان بند يک ازاري از گليم

توبره ي پرجوز در گردن فکن

رو ببازار آنگهي بي ما و من

شاخ هستي را بکن از بيخ و بن

کودکان هر محلت گرد کن

گو که يک سيلي هر آنکو زد مرا

مي دهم يک جوزش از بهر خدا

در تمام شهر گرد و گو چنين

از سر صدق و زاخلاص و يقين

هر کجا که مي شناسد مر ترا

همچنين مي کن که اينستت دوا

زانکه اين هستي حجاب محکمست

اين سد از سد سکندر کي کمست؟

گفت زاهد کي توانم کرد اين

گو دواي ديگر اي داناي دين

شيخ گفت او را که اول گفتمت

تو نخواهي کرد کاين کاريست سخت

غير از اين خود نيست دردت را دوا

هست اين درمان جانت زاهدا

در ره مولا حجابي زين بتر

نيست ره رو را اگر داري خبر

سالها گرچه رياضتها کشيد

چون نرست از خود وصال حق نديد

جان او چون واصل جانان نشد

دردمندان را ازو درمان نشد

از چنين سالک نيايد رهبري

چون نشد او از حجاب خود بري

چون بوصل دوست او را ره نشد

از ره و منزل بحق آگه نشد

سالکانرا رهنمايي چون کند

در طريقت پيشوايي چون کند

چون بوصل دوست او را نيست بار

رو سر خود گير و دست از وي بدار

ورنه سرگردان شوي سر دم کني

در خودي بي شک خدا را گم کني

در ره حق سالکا بيخود درآ

همچو آن زاهد مرو راه خدا

گرچه عمري در رياضت مي گذاشت

چونکه نگذشت از خودي سودي نداشت

ايدل از مردان حق غافل مشو

جان بعشق اين جماعت کن گرو

با تو گفتم مجملي زاحوال شان

تا بداني زين نشانها حال شان

گر خدا جويي، بجو اين قوم را

زانکه ايشانند خاصان خدا

سد راه خويش دان هستي خود

نيست شو زين هستي و پستي خود

گر همي خواهي که بيني روي يار

خويش را از پرده ي هستي برآر

هر که او در ره گرفتار خود است

دائما محجوب از يار خود است

پرده ي خود از ميان بردار زود

در پس پرده ببين ديدار زود

تا تو با خويشي بود وصلش محال

بيخود از خود شو که تا يابي وصال

نيستي از خويش عين وصل اوست

بگذر از هستي، دلت گر وصل جوست

خودپرستي کار محجوبان بود

نيستي اين درد را درمان بود

هر که خود از خويش خالي کرده است

گوي دولت از ميان او برده است

پاک کن زنگ دويي از خويشتن

تا زخود بيني جمال ذوالمنن

پاک کن آيينه ي دل را ززنگ

تا به بيني هر چه خواهي بيدرنگ

ساز جاروبي زعشق اي مرد کار

خانه ي دل را بروب از هر غبار

از غبار خويش خود را پاک کن

پس بخود ديدار يار ادراک کن

سد خود را از ره خود دور کن

وز وصالش جان و دل با نور کن

20

حکايت

بايزيد آن حجت اسلام و دين

آن خليفه ي حق و قطب العارفين

گفت ديدم يک شبي حق را بخواب

گفتمش اي درگهت خير المآب

ره بتو چونست در تو چون رسم

ره بوصل خودنما اي مونسم

من ندارم بي جمال تو قرار

ره نمايم شو بخود، اي کردگار

گفت ترک خود بگو ما را بياب

نيست جز ترک خودي راه صواب

چون شوي دور از خودي بر ما رسي

تا تو با خويشي بما کي مونسي؟

خويش را بگذار و بيخود جوش دار

اندرون بزم جانان هوش دار

چون حجاب راه تو هستي تست

در خودي زينهار منگر سست سست

هر که از خود رست از هجران برست

از مي جام وصالش گشت مست

تا تو خود رايي خدا را نيستي

بيخود از خود شو بدان تا کيستي

هر که او از خود خلاصي يافتست

پرتو نورش بعالم تافتست

بايزيد وقت چه بود در جهان

آنکه از دست خودي يابد امان

گر زپندار خودي آيي برون

يار پربيني برون و اندرون

چون حجاب جان تو پندار تست

بيخود از خود شو که اين ديدار تست

تا تو خودبيني نبيني دوست را

از خودي شو محو بنگر آن لقا

کي زما و من توان گفتن باو

ما و من بگذار وصل دوست جو

تا درين ره ما و من باقي بود

جان تو با وصل محرم کي شود

مايي ما پرده ي ديدار اوست

پرده ي خود برفکن از روي دوست

چون فنا گردد من و ما و تويي

بيگمان گردد يکي نقش دويي

چون فنا آيينه ي نقش بقاست

گر بقا خواهي بقا اندر فناست

تا تويي پيدا، نهانست او زتو

تو نهان شو تا که پيدا گردد او

نيست کن خود را براه عشق او

بعد از آن در بزم وصلش راه جو

چونکه سرت پاک شد از نقش غير

آنزمان نه کعبه بيني و نه دير

تا نشد خالي دلت از غير دوست

کي نمايد حسن او از مغز و پوست

از کدورت پاک شو آيينه وار

تا تواني ديد رويش آشکار

اولا بر بند چشم از خويشتن

تا بوصل او رسي بي ما و من

خويش را آيينه ساز و خوش ببين

عکس روي دوست از عين اليقين

از کدورتهاي هستي پاک شو

در طريق نيستي چالاک شو

تا تو با خويشي زهر کم کمتري

چونکه با حقي زخلقان برتري

با خودي عين وبال آمد ترا

بيخودي محض کمال آمد ترا

نيستي از خويش عين هستي است

خويشتن بيني خمار و مستي است

شد حجاب روي جانان ما و من

جان من يکدم نقاب از رخ فکن

بي نقاب ما بما بنما جمال

جان ما کن محرم بزم وصال

نيست گردان هستي ما را تمام

تا رسد از وصل تو جانم بکام

از جمال خود فکن پرده ي جمال

وارهان ما را ازين وهم و خيال

گر برافتد پرده ي ما از ميان

روي او بنمايد از کون و مکان

منتهاي کار مردان نيستي است

شيوه ي رندان ره دان نيستي است

نيستي آيينه ي هستي شده است

سد راه عشق هستي آمده است

ره ببزم وصل يابد بيگمان

هر که شد در راه جانان جانفشان

چون زدرد عشق بيدرمان شويد

در هواي نيستي رقصان شويد

21

در بيان وصف الحال و تحريض در رياضت و اشارت بموت اختياري بحکم موتوا قبل ان تموتوا

من درين ره چونکه گشتم محو عشق

يافتم ذوق دگر از صحو عشق

آن عجايبها که در راه فنا

ديده ام کي شرح آن باشد روا

شمه ي زان در بيان گر آورم

پرده هاي عقل ها را بر درم

آتشي در خرمن هستي زنم

دل بکلي از دو عالم برکنم

نيست دستوري که راز شاه را

محرمان گويند نزد هر گدا

عاقبت هم گفته اند از بيش و کم

گر رسد دستوري از شاه کرم

رو رياضت کش که تا بيني عيان

آنچه کردم اندرين معني بيان

زنگها زايينه ي دل دور کن

از جمال يار جان مسرور کن

گر حيات جاودان خواهي بيا

خاک ره شو پيش ارباب صفا

دامن رندان جان افشان بگير

از هوا و از هوس کلي بمير

گر بميري از همه نام و نشان

زنده ي جاويد گردي در جهان

رمز موتوا از پيمبر مي شنو

زندگي خواهي پي اين مرگ رو

تا نگردي نيست از هستي تمام

کي بوصل او رسي اي مرد خام

هر که مرد از جان بجانان زنده شد

در حيات سرمدي پاينده شد

22

در بيان قيامات انفس و منازل و مراتب سالکان

نفس اماره چو مرد از خوي بد

ديد موتوا را بديده سر خود

شد قيامتهاي انفس ظاهرش

ديد من مات عيان چشم سرش

خود قيامتهاي انفس هست چار

آن يکي صغري دگر وسطي شمار

بعد از آن کبري دگر عظمي بدان

تا که گردي عارف اسرار جان

مردن نفس از هوا صغري شمار

از هوا چون مرد، دل شد آشکار

دل چو طبع روح گيرد در رشاد

خواند وسطي نام او را اوستاد

روح چون گردد خفي کبري شود

محو هستيها بکل عظمي شود

اين قياماتت چو شد عين اليقين

منکشف گردد بدل حق اليقين

آنزمان مرآت وجه حق شوي

بگذري از قيد حق مطلق شوي

محو گردي در تجلي جمال

راه يابي در نهايات وصال

در دلت نور خدا تابان شود

جان پاکت واصل جانان شود

مرده و زنده بامر پير شو

تا نگردي تو بخود بيني گرو

23

اشاره باخلاق ذميمه و حسنه و تهذيب اخلاق سيئه بحسنه و آثار و اسرار و در بيان آنکه بهشت و دوزخ نتايج اعمال و اخلاق حسنه و سيئه است و اين هر دو در دار دنيا با انسانست که والذي نفس محمد بيده ان الجنة و النار اقرب الي احدکم من شراک نعله و ان جهنم لمحيط بالکافرين و اعمال و احوال و اخلاق شخص در عالم برزخ متمثل بصور مناسب مي گردند و خود را باين شخص مي نمايند که يوم تجد کل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء تود لوان بينها و بينه امدا بعيدا و آنچه حضرت رسالت پناه فرمودند که ان الجنة قاعا صفصفا ليس فيها عمارة فاکثروا من غراس الجنة في الدنيا قيل يا رسول الله و ما غراس من الجنة قال التسبيح و التهليل اشارت بدين معني است و اشارت به تعبير بعضي از صور متمثله اعمال و اخلاق و اوصاف بحسب ما يقتضيه الکشف و الشهود

نيست مردم هر کرا خلق بد است

در حقيقت چون سباعست و دد است

صاحب خلق بد آمد همچو ديو

دائما با خلق در مکر است و ريو

خلق بد زافعال بد هم بدتر است

زانکه اصل هر بدي خلق بد است

خلق بد مردود دلها سازدت

از خدا و خلق دور اندازدت

خلق بد بي عقل و بي فن مي کند

دوستانرا جمله دشمن مي کند

سايه ي دوزخ چه باشد خلق بد

خوي بد آمد براه دوست سد

گر زخوي بد کني خود را بري

رو بخلق نيک انساني بري

چون شوي پاک از همه اخلاق بد

اسلم الشيطان ترا گردد سند

هفت دوزخ خلق بد را شد مثال

هشت جنت خلق نيکو را مآل

آتش دوزخ چه باشد ظلم و کين

ديده ي معني گشا يک يک ببين

حرص و شهوت مار و مورست و سگ است

ره روانرا کي درين معني شک است

کبر و عجبت را پلنگ و شير دان

ننگ و ناموس اژدهايي بي امان

شد مثال مال دنياوي حدث

زانکه دنيا جيفه اي نبود عبث

روبه و خرگوش مکرست و حيل

خود مثال بخل موش است و جعل

دانکه ميمون صورت تقليد بود

نيست از تقليد کس را هيچ سود

خرس در معني يقين الحاد بود

صورت بيغيرتي خوکي نمود

يوز در معني است خشم و بددلي

گربه حقد و کينه و بيحاصلي

اختفا را خارپشت آمد مثال

صورت تشنيع و غيبت شد شغال

دانکه کفتارست دزدي نهان

شد طمع گرگي ازو ميجو امان

آن زباني چيست نفس پرستيز

زينهار اي جان من از وي گريز

گرز آتش صورت فعل بد است

روح را از وي عذاب سرمد است

مالک دوزخ قواي نفسي است

مانع لذات روح قدسي است

ذکر و طاعتهاي با روي ريا

گشت زقوم و حميم اندر جزا

روح تو چون از بدن گردد جدا

جمله ي اعمال را بيني جزا

جنت و دوزخ بود اعمال تو

فاش گردد حسن و قبح حال تو

چونکه روح و عقل شد زين نشأ مسير

شد مثال هر دو منکر با نکير

مي کنند از چند چيز از تو سؤال

يا تو از اهل رشادي يا ضلال

مي کنند آنجمله را معروض حق

تا که باطل را جدا سازد زحق

مي رسد از حق جزاي هر عمل

صدق صادق را، دغايانرا دغل

صورت عدل است ميزان و صراط

بر صراط حق گذر با احتياط

انحراف از هر دو جانب دوزخ است

اعتدال اندر وسط چون برزخ است

راه اوسط شو که شد خير الامور

تا رهي از دوزخ پر شر و شور

تا نسازي بر صراط حق عبور

کي رسي در جنت و حور و قصور

24

در بيان آنکه ترقي در طور مراتب نفس بطريق تنزل است

نفس تا اماره باشد آتش است

دائما با سوختن او را خوش است

چونکه شد لوامع بر طبع هواست

مختلف احوال و با خوف و رجاست

چونکه گردد ملهمه غالب برو

وصف مائيه بود اي رازجو

مطمئنه چون شود يابد قرار

گردد او چون خاک دائم باوقار

خلق او باشد تواضع با خضوع

وصف او تمکين و عجز است و خشوع

از صفات بد چو نفست پاک شد

روح تو از خاک بر افلاک شد

مي خرامد چون ملايک بر فلک

همدم و همراز باشد با ملک

خلق نيکو بهتر از هر طاعتست

در خلاف نفس جانرا راحتست

خلق نيک آمد صراط مستقيم

شد مثال خلق بد نار جحيم

جنت الارواح خلق نيک دان

جنت عارف بمعني هست آن

چون بخلق نيک شد او متصف

بر کمالش گشت عالم معترف

خلق نيکو شد بمعني راه راست

هر که دارد خلق بد دور از خداست

قول و فعلت نيک مي بايد وليک

زان همه نيکي به است اخلاق نيک

خلق اصل و قول و فعلش فرع دان

فرع را چون اصل گفتن کي توان

مصدر افعال و اقوالست خلق

منبع مجموع احوالست خلق

خلق نيکو وصف هر انسان بود

آدمي با خلق بد، حيوان بود

هر کرا اخلاق نيکو داد حق

مي برد از خلق عالم او سبق

من نديدم به زخلق نيک هيچ

خوي بد مر آدمي را کرد گيج

دوستي با مرد نيکو خلق کن

وانکه خويش بد بود مشنو سخن

خلق نيکو شد بهشت و حور عين

خوي بد را دوزخ سوزان ببين

روضه ي رضوان همه خلق نکوست

خلق نيکت را جزا ديدار اوست

هر که دارد در جهان خلق نکو

مخزن اسرار حق شد جان او

جمله ي اخلاق و اوصاف اي پسر

هر زمان گردد ممثل در صور

گاه نارت مي نمايد گاه نور

گاه دوزخ گاه جناتست و حور

گه نبات و گاه حيوان ميشود

گه معادن گاه انسان مي شود

ذکر و تسبيحت بهر دم بيدرنگ

مي نمايد ميوه هاي رنگ رنگ

سيب و زردآلو و انگور و انار

شد نماز و ذکر و تسبيح از شمار

لاله و گلها و ريحان و سمن

جمله طاعاتست و اخلاق حسن

هر يکي را معني خاصي دگر

زان معاني جو زدانايان خبر

حور و غلمان هر يکي اوصاف تست

مهر و مه روحست و قلب صاف تست

قصر مرواريد و درهاي ثمين

شد دل پرنور تو اي مرد دين

جوي خمر و جوي شير و جوي آب

جمله اوصاف تو آمد در حساب

مستي و شوقست جوهاي شراب

شد مثال ذکر و فکرت جوي آب

ذوق طاعتها و لذات عمل

مي نمايد صورت جوي عسل

صورت علم لدني جوي شير

طفل را گر شير نبود مرده گير

سيم و زر صدقست و اخلاص اي پسر

لعل و مرواريد حکمت مي نگر

علم توحيدست در معنوي

شد زمرد عفت ار دانا شوي

لاجورد آمد ورع اي متقي

گشت فيروزه عبادات اي سني

کهربا باشد رياضت در مثال

هست ياقوت حقيقي اعتدال

حدس و امعان نظر الماس دان

گشت مينا دقت فهم اي جوان

شد زجاجه رقت قلب اي عزيز

جرم زهر و توبه پازهرست نيز

گشت چيني معرفتهاي يقين

خود محبت سنگ مغناطيس بين

شد عبادتها و طاعات اي پسر

آن طعام و شربت همچون شکر

چون شود اخلاق و اوصافت نکو

هشت جنت خود تويي اي نيکخو

گر گرفتار صفات بد شدي

هم تو دوزخ هم عذاب سرمدي

آتش سوزان و زقوم و عذاب

هم تو داري فهم کن نيکو بياب

25

حکايت

عارفي مي رفت يکروزي براه

بود صحرا و نبود آنجا پناه

ابر پيدا گشت و باريدن گرفت

جامه اش تر گشت و چاييدن گرفت

مي دويد از دست باران آنچنان

که تو گويي کرد دشمن قصد جان

چون در آن صحرا از آن سرما گذشت

يک ده ويران بديد آن سوي دشت

او زهول جان بسوي ده شتافت

تا تواند او زسرما چاره يافت

چون رسيد آنجا بگرد ده دويد

عاقبت يک خانه ي معمور ديد

بر در خانه رسيد آواز داد

صاحب خانه جوابش باز داد

در زمان آمد برون کردش سلام

عارفش گفتا عليکم السلام

پس تواضع کرد او با ميهمان

اندرون خانه بردش در زمان

باز پرسيد از کجاها ميرسي

کرد از احوال او پرسش بسي

گفت سرما خورده ام آتش بيار

نيست پرواي سخن معذور دار

گوئيا در خانه اش آتش نبود

رفت تا بستاند از همسايه زود

بستد آتش را سوي خانه شتافت

خرقه ديد آنجا و مهمان را نيافت

در تعجب ماند از آن حال غريب

پيش او آمد خيالات عجيب

آتشي افروخت تا بيند که چيست

آن مگر جن بود يا ني خود پريست

لحظه اي شد خرقه جنبيدن گرفت

ميهمان در خرقه لرزيدن گرفت

آمد و در پيش آتش خوش نشست

صاحب خانه زحيرت لب ببست

هر زمان نوعي خيالش آمدي

دمبدم زين حال حيران تر شدي

عاقبت پرسيد او از ميهمان

گو کجا بودي مدار از من نهان

زانکه حيرانم درين کار عجب

واقفم گردان زاسرار عجب

گفت مهمانش که ما را سرد بود

از غم سرما دلم پردرد بود

چونکه تو دير آمدي گفتم روم

تا که گرم از آتش دوزخ شوم

بهر آتش زود در دوزخ شدم

هر طرف جوينده ي آتش بدم

هفت دوزخ گشتم و آتش نبود

من نه آتش ديدم و نه نيز دود

در عجب ماندم که آن آتش کجاست

دوزخ سوزان زآتش چون جداست؟

عاقبت با مالک دوزخ عيان

گفتم از آتش بده ما را نشان

سوي آتش بهر حق شو رهبرم

تا مگر از دست سرما جان برم

گفت مالک نيست اينجا آتشي

تو مگر ديوانه اي يا سرخوشي

گفتمش ديوانه و سرخوش نيم

گو خبر زآتش که جوياي ويم

برنشان آتش اينجا آمدم

من نديدم آتش و حيران شدم

انبيا دادند از دوزخ نشان

زآتش سوزان بخلقان جهان

آن نشان انبيا چون کذب نيست

مشکلم حل کن بگو احوال چيست

گفت آري آن نشانها راستست

تو يقين ميدان که شک برخاستست

نيست اينجا آتشي بشنو زمن

هر کسي آرد خود آن با خويشتن

آن يکي از آتش شهوت بسوخت

وان يکي از کينه آتش برفروخت

آتش هر يک بود نوعي دگر

فهم گردآور که تا يابي خبر

آتش دوزخ بدانکه خشم تست

با تو گفتم من سخنهاي درست

هفت دوزخ چيست اخلاق بدت

هشت جنت هست اعمال خودت

زينهار اي جان من صد زينهار

نيک کن پيوسته دست از بد بدار

زانکه هرچ اينجا کني از نيک و بد

مونست خواهد شدن اندر لحد

آن مشقتهاي جمله انبياء

وان رياضتهاي جمله اولياء

کي عبث باشد بگو اي بيخبر

ديده گر داري در آن حکمت نگر

آنچه گفتم هست از عين اليقين

ني باستدلال و تقليدست اين

راست دان و راست گو و راست بين

راستي کن، کژ مرو در راه دين

حشر تو بر صورت اعمال تست

هر چه ديدي نيک و بد احوال تست

هر چه مي بيني هم از خود ديده اي

گر جزاي نيک و گر بد ديده اي

مرغ معني صورت همت شناس

همت آمد کار دينت را اساس

فکر دنياوي است مرغ خانگي

فکر شهواني خروس است بي شکي

هست بلبل عشق ورزي و سماع

شد هما فکر قناعت و انقطاع

باز آمد دعوت قابل براه

چرخ و شاهين است قرب پادشاه

فکر سرداري بود دال و عقاب

هدهد ارسال رسل بهر خطاب

خودنمايي بود طاوس اي پسر

کرکس و زاغست دنيا سربسر

قاز چبود فکرهاي شست و شو

فاخته طاعات و ذکر دل بگو

بط چه باشد حرص دنياي دني

جوجه باشد مال دنيا اي غني

در قناعت گشت آن موسيجه فاش

هست تيهو حيلتي اندر معاش

خود کبوتر چيست اي داناي کل

ذکر دل گه گاه ارسال رسل

هست قمري صورت اطوار دل

گوش کن از عارفان اسرار دل

کوف آمد ذکر و سهرو انزوا

سار تعليم علوم انبيا

بوم استبعاد شد از اوليا

صورت تقليد دان خفاش را

بعد از توحيد بوتيمار دان

مرغ لک لک را حصول مال خوان

خود شترمرغست تدبير خطا

مرغ آبي چيست پاکي نفس

صرف همت در فنا عنقا شناس

با فنا سيمرغ را مي کن قياس

رب اربابست عنقاي بقا

منطق الطير است اين اسرارها

عارف اسرار مرغان گر شوي

مرغ معني را بجان چاکر شوي

من چه گويم شرح عالمهاي دل

با کسي کو را فروشد پا بگل

محرم اسرار دل اهل دلست

هر که نبود اهل دل ناقابلست

دل چه باشد مخزن گنج يقين

اهل دل دان عارف اسرار بين

هر چه اندر عالم آفاق هست

جمله بر لوح دل تو نقش بست

26

در جامعيت انسان و تطابق ميان آفاق و انفس بمقتضاي سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق و طريق معرفت نفس و خدا بحکم من عرف نفسه فقد عرف ربه و اشاره بکمال مرتبه ي انساني و تنبيه بر آنکه هر چه مطلوب انسانست هم از خود مي بايد طلبيد و غافل از خود نمي يابد بود

تو بمعني جان جمله عالمي

هر دو عالم خود تويي بنگر دمي

لوح محفوظ است در معني دلت

هر چه ميجويي شود زو حاصلت

در حقيقت خود تويي ام الکتاب

جو زخود آيات حق را بازياب

صورت نقش الهي خود تويي

عارف اشياء کماهي خود تويي

تو بمعني برتري از انس و جان

هر چه بيني خود تويي نيکو بدان

انتخاب نسخه ي عالم تويي

سرشناس علم الآدم تويي

از کمال قدرتش بين بي شکي

کو دو عالم را نمايد در يکي

نقش آدم را رقم طوري زند

که دو عالم را درو پنهان کند

وجه آدم آينه اسما کند

عکس خود در صورتش پيدا کند

در سه گز قالب نمايد او عيان

هر چه بود و هر چه باشد در جهان

بحر عمان آمده در کوزه اي

کرده عالم از درش دريوزه اي

هست انسان برزخ نور و ظلم

مطلع الفجرش ازين گفتند هم

برزخ جامع خط موهوم اوست

چون نماند وهم تو معلوم اوست

آنچه مطلوب جهان شد در جهان

هم تو داري بازجو از خود نشان

من عرف زان گفت شاه اوليا

عارف خود شو که بشناسي خدا

دانش آفاق از انفس بخوان

تا که گردي عارف اسرار دان

گر همي خواهي که باشي حق شناس

خويش را بشناس نز راه قياس

بل زراه کشف و تحقيق و يقين

عارف خود شو که حق داني است اين

گر بسر خود بيابي تو رهي

هم زخود هم از خدا تو آگهي

هم ملک هم نه فلک بشناختي

چون بکنه خويشتن ره يافتي

چون بداني تو کماهي خويش را

علم عالم حاصل آيد مر ترا

کي شود اين سر ترا عين اليقين

تا نگردي محو حق اي نازنين

چون بعشق دوست باشي جانفشان

پر زخود بيني همه کون و مکان

شد مقيد روح تو در حبس تن

کي تواني کرد فهم اين سخن

تا نگردي بيخبر از خود تمام

کي خبر يابي زحق اي نيکنام

گر بقا خواهي فنا شو کين فنا

چون بمعني بنگري باشد بقا

گر بکنه خود ترا باشد رهي

از خدا و خلق بي شک آگهي

آنکه سبحاني همي گفت آنزمان

اين معاني گشته بود او را عيان

هم ازين رو گفت آن بحر صفا

نيست اندر جبه ام غير خدا

آن انا الحق کشف اين معني نمود

گر بصورت پيش تو دعوي نمود

ليس في الدارين آنکو گفته است

در اين معني چه نيکو سفته است

هر کس اين معني بنوعي باز گفت

گر نهان و گر عيان اين راز گفت

هر که اين ره را بپايان برده است

هم ازين معني بياني کرده است

گر همي خواهي که يابي زين نشان

سر بنه بر خاک پاي کاملان

گر بامر پير رفتي اين طريق

مست گردي عاقبت هم زين رحيق

چون نماند از تويي با تو اثر

بي گمان يابي ازين معني خبر

27

حکايت

سرور اقطاب عالم بايزيد

آنکه خود را آنچنان که هست ديد

راستي را او درين ره حجت است

قول او چون فعل او بي صنعت است

همچو بحرم گفت من اندر مثل

ني چو عمان بلکه درياي ازل

کو ندارد ساحل و قعر و ميان

نيست او را اول و آخر نشان

زو يکي پرسيد شيخا عرش چيست

شيخ گفت او را، منم، بر ظن مايست

گفت کرسي چيست؟ گفتا که منم

لوح گفتا؟ گفت دانا که منم

باز پرسيد او که چه بود خود قلم؟

شيخ گفتش گر بداني هم منم

باز پرسيدش که حق را بندگان

گفته اند هستند اندر هر زمان

که چو ابراهيم و موسي اند بدل

چون محمد همچو عيسي اند بدل

شيخ گفتا آنهمه آخر منم

هم بمعني آفتاب روشنم

گفت ميگويند حق را در جهان

بندگان بودند و هستند اين زمان

قلب شان جبريل و ميکائيل وار

باز عزرائيل و اسرافيل وار

گفت صدق آور که آنجمله منم

تا نه پنداري من اين جان و تنم

مرد سايل گشت خاموش آنزمان

چون شنيد اين نکته هاي همچو جان

زين تعجب دم نزد خاموش شد

گوئيا زين جرعه او بي هوش شد

بايزيدش گفت هر کو در خدا

محو گردد از خدا نبود جدا

در حقيقت هر چه هست اي مرد دين

خود همه حقست و باطل نيست اين

او چو فاني گشت اندر نور رب

حق همه خود را ببيند چه عجب

او چو خالي کرد خود را از خودي

ديد خود را عين نور ايزدي

هر دو عالم گشته است اجزاي او

برتر از کون و مکان مأواي او

مندرج در حرف او جمله حروف

مندمج در تحت صنف او صنوف

صد هزاران بحر در قطره نهان

ذره اي گشته جهان اندر جهان

آن امانت کاسمانش برنتافت

وز قبول او زمين هم روي تافت

در دل يک ذره مأوا مي کند

در درون جبه ي جا مي کند

لامکان اندر مکان کرده مکان

بي نشان گشته مقيد در نشان

کي بگنجد بحر اندر قطره اي

مهر پنهان چون شود در ذره اي

اين ابد عين ازل آمد يقين

باطن اينجا عين ظاهر شد ببين

عين آبي، آب ميجويي عجب!

نقد خود را نسيه ميگويي عجب!

پيش چشمت هست درياي روان

ديده را بستي، از آني در گمان

منکه آبم تشنه ي آبم چرا؟

وز عطش اندر تب و تابم چرا؟

شد به نقش موج ما دريا عيان

موج سازد بحر را فاش و نهان

خويش را از راه خود بردار زود

کي کني، تا با خودي، از خويش سود

گنج عالم داري و گد ميکني

خود که کرده؟ آنکه با خود ميکني

پادشاهي از چه ميگردي گدا

گنجها داري چرايي بينوا

جمله عالم هست حاجتمند تو

تو گدايانه چه گردي گرد کو

از تويي درياي تو خس پوش شد

خس نماند بحر اگر در جوش شد

مانع راه تو هم هستي تست

نيست شو تاره بخود يابي درست

گشت خورشيدت نهان در زير ميغ

قيمت خود را ندانستي دريغ

دشمن خود دوست ميداري چرا؟

دوستانرا دشمن انگاري چرا؟

مي کني شهباز خود را بال و پر

جغد و بوتيمار را گويي بپر

مي بري سيمرغ را آنسوي قاف

عکه را گويي: درآ، اندر مصاف

طوطيان را مي کني بي آب و خور

پيش زاغان مي نهي قند و شکر

پاي بند دام ميسازي هما

لکلکان را مي پراني در هوا

بلبل و قمري کني بسته زبان

کرکسان آري، که موسيقي بخوان

مي کني طاوس را اندر قفس

گفته بط را ران درين دريا فرس

بازسازي مرغک اوباش را

کرده اي عنقا تو اين خفاش را

نفس دون را زبردستي تا بکي؟

شو مسلمان بت پرستي تا بکي؟

اين چه بد نادانيست يکدم با خودآ

سود مي خواهي، درين سودا درآ

اسب تازي را بخر، خر را مخر

تا تواني زين بيابان شو بدر

گر وصال دوست مي داري هوس

نفس را با روح گردان هم نفس

تا نگردد نفس تابع روح را

کي دوا يابي دل مجروح را

مرغ جان از حبس تن يابد رها

گر به تيغ لاکشي اين اژدها

چون نکشتي اژدهاي نفس را

هان مشو ايمن زمکر اين دغا

28

در بيان آنکه بحکم اعدي عدوک نفسک التي بين جنبيک متابعت نفس اصل همه بديهاست و بمقتضاي اوحي الله تعالي الي موسي فقال يا موسي ان اردت رضائي فخالف نفسک فاني لم اخلق خلقا ينازعني غيرها، مخالفت نفس سر همه ي طاعتهاست. و معرفت حقيقي که نتيجه ي وصول و قربست بي مخالفت نفس و هوا غيرممکن است. و بموجب رجعنا من الجهاد الاصغر الي الجهاد الاکبر قيل و ما الجهاد الاکبر يا رسول الله قال جهاد النفس. برخلاف نفس عمل نمودن در طريقت واجب است.

چون ترا نفس تو شد اعدا عدو

برحذر مي باش روز و شب ازو

هر که گردد او مطيع نفس بد

روي نيکي مي نبيند تا ابد

خود خلاف نفس در راه خدا

بهترين طاعت آمد مرد را

بدترين دشمنت چون نفس تست

دوستي با وي مکن، اي مرد سست

چون سر کفر جهان اي مرد دين

بردن فرمان نفس آمد يقين

برخلافش کن هر آنچه ميکني

تا رهي از مکر آن ديو دني

در خلاف نفس شو ثابت قدم

تا گذر يابي باسرار قدم

29

حکايت

وحي آمد سوي موسي از خدا

گر همي خواهي رضاي لطف ما

برخلاف نفس ميکن هر چه هست

دشمنست اين نفس سرکش، دارپست

منکه خلاق جهانم، در جهان

هيچ مخلوقي نياوردم عيان

کو منازع در خداوندي شود

برخلاف حضرت ما ميرود

غير نفس آدمي کو دائما

در نزاع ماست از حرص و هوا

گر رضاي حق همي خواهي دلا

پيشه ي خود کن خلاف نفس را

شد مطيع نفس بودن معصيت

کفر دان بي شبهه او را تقويت

اصل طاعات و عبادات سني

شد خلاف نفس آن ديو دني

دفع اين دشمن اگر دستت دهد

جان زقيد هجر جانان وارهد

در صف مردان ميدان رهبري

گوي دولت را بکف ميآوري

از غزاي اصغر اي دل بازگرد

در جهاد اکبر آ اندر نبرد

جنگ با کافر غزاي اصغر است

اين جهاد نفس غزو اکبر است

زانکه کشته کافران باشد شهيد

کشته ي نفس است نزد حق طريد

هر کسي کو زين غزا محروم شد

اين دو روزه عمر بروي شوم شد

شرک را بگذار تا مؤمن شوي

شک رها کن تا مگر موقن شوي

نفس را بگذار سوي دل خرام

تا شوي ساکن در آن بيت الحرام

30

در بيان حقيقت قلب انسان و جامعيت آن و اشاره بدانکه در انفس دل مظهر علم الهي است و بمثابه ي لوح محفوظ است که ما وسعني ارضي و لا سمائي وليکن وسعني قلب عبدالمؤمن التقي النقي، و تفصيل سخن سلطان بايزيد بسطامي که لوان العرش و ما حواه وضعت الف الف مرة في زاوية من زواياء قلب العارف ما احسن بها، و تنبيه بر آنکه دل مظهر شئونات حق است

دل بمعني جوهر روحانيست

دل نه جسمست و نه جسمانيست

دل چه باشد غير نفس ناطقه

آنکه از حق تافت بروي بارقه

آنکه دانا گفت عقل مستفاد

در حقيقت دان که بودش دل مراد

استفاده گر کني زان دل بکن

تا بيابي تو علوم من لدن

چون مجرد شد دل از حرص و هوا

تافتن گيرد در آن نور خدا

معني جزوي و کلي اندرو

چون مشاهد گشت او را دل بگو

دل چه باشد مطلع انوار حق

دل چه باشد منبع اسرار حق

دل که شد بر ياد غير او حرام

گر بداني، او بود بيت الحرام

در حقيقت دان که دل شد جام جم

مينمايد اندرو هر بيش و کم

دل بود مرآت وجه ذوالجلال

در دل صافي نمايد حق جمال

پيش سالک عرش رحمانست دل

جمله عالم چون تن و جانست دل

لوح محفوظ ار بدانستي دل است

پيش دانا دل نه اين آب و گل است

حق نگنجد در زمين و آسمان

در دل مؤمن بگنجد، اين بدان

در دل صافي توان ديدن عيان

آنچه پنهانست از خلق جهان

جمله عالم جرعه نوش جام دل

از مکان تا لامکان يکگام دل

ريخت ساقي بحرها در کام دل

هم نشد سيراب دردآشام دل

مخزن اسرار را دل شد کليد

گنج مخفي هست اندر دل پديد

هفت دريا را بيکدم در کشيد

ميزند او نعره ي هل من مزيد

ساقي و خمخانه را يک جرعه کرد

تشنه لب هر دم برآرد آه سرد

تاب نور حق ندارد غير دل

جاي کرده مغبچه در دير دل

صد هزاران آسمان و آفتاب

مشتري و تير و زهره ماهتاب

صد زمين و کوه دشت و بحر و بر

اينکه مي بيني دو صد چندين دگر

هست از درياي دل يک قطره اي

در فضاي دل نمايد ذره اي

وسعت دل برتر است از هر چه هست

مظهر علم الهي دل شدست

ملک دل را کس نديده غايتي

در احاطه ي حق دل آمد آيتي

شهرهاي ملک دل را حصر نيست

پيش شهر دل دمشق و مصر چيست؟

قصرهاي شهر دل از گوهر است

فرش و ديوارش همه سيم و زر است

هر يکي شهري از آن صد عالمي

ساکن هر يک دگرگون آدمي

خلق هر شهري برنگ ديگر است

آن يکي سرخ و دگر يک اسمر است

آن يکي رنگش فروزان همچو ماه

رنگ آن يک زرد گشته همچو کاه

آن يکي نيلي و آن ديگر سفيد

گشته رنگ هر يکي نوعي پديد

وان دگر يک را بود رنگش سياه

از چه؟ از بسياري جرم و گناه

خلق هر شهري بنوعي آمده

هر يکي مشغول يک کاري شده

روي خلقي گشته تابان همچو خور

زشت گشته روي آن خلقي دگر

آن يکي شهري پر از غلمان و حور

گشته خلق شهر ديگر غرق نور

خلق شهري واله ي روي نکو

خلق شهر ديگرش در گفت و گو

خلق شهري مست ديدار خدا

خلق آن ديگر شده مست هوا

خلق شهري گشته از مي جمله مست

خلق شهري محتسب دره بدست

خلق شهري غرقه ي دريا شده

از عطش در موج دريا آمده

خلق شهري جملگي سمع و بصر

گشته خلق شهر ديگر کور و کر

هر يکي را حالت و کاري دگر

با خداي خويش ديداري دگر

عالم دل را نشاني ديگر است

بر و بحر و کار و شأني ديگر است

خاک و باد و آتش و آبي دگر

ابر و باران مهر و مهتابي دگر

باغها و ميوه هاي رنگ رنگ

گلستان و دلبران شوخ و شنگ

ياسمين و نرگس و گلهاي خوش

بلبلان و قمريان آه کش

هر چه ميآيد درين عالم عيان

هست عکس عالم دل بيگمان

چونکه عکس عالم دل شد جهان

فيض اين عالم از آن عالم بدان

ملک دل را بحر و کاني ديگر است

لاجرم او خود جهاني ديگر است

خلق و اطوارش همه نوعي دگر

هر يکي با صد هزاران کرو فر

عرش و کرسي و آسمانش ديگر است

مهر و ماه و عقل و جانش ديگر است

زاوش و برجيس و بهرامي دگر

تير و زهره مطرب و جامي دگر

صد هزاران آفتاب و هر يکي

در مساحت مثل عالم بي شکي

هر يکي را برج ديگر منزل است

اين کسي داند که از اهل دل است

هر يکي تابنده تر از ديگري

نور هر يک در گذشته از ثري

هر يکي نوعي دگر گردان شده

زاشتياقش بي سر و سامان شده

گشته هر يک حامل باري دگر

دور هر يک از پي کاري دگر

هست در هر گوشه اش صد بتکده

هر طرف صد کعبه و صد معبده

هر يکي مطلوب خود بيند درو

هر يکي يابد مراد خويش ازو

آن يکي از وي شراب ناب ديد

وان دگر معشوقه و اسباب ديد

آن يکي زو ملک و مال و جاه يافت

وان دگر جويندگي راه يافت

آن يکي يابد ازو فقر و فنا

دارد از وي ديگري رنج و عنا

آن يکي را در جهان سازد گدا

ميکند آنديگري را پادشا

آن يکي را عشقبازي رو نمود

وان يکي از زهد و طاعت ديد سود

آن يکي زو ترک دنيا يافتست

روي دل از کل عالم تافتست

وان دگر را آرزوي جنت است

دائما خواهان حور و لذت است

وان دگر اندر طريق عشق دوست

ترک غيرش گفت و دائم وصل جوست

وان دگر در بحر وصلش گشته غرق

از ميان يار و او برخاست فرق

لي مع الله شرح اين حالت کند

تا مبادا منکري طعنه زند

اينکه گفتم وصف آن صاحبدلست

کز دو عالم برتر او را منزلست

واجب و ممکن همه در دل نمود

حال دل بيرون زعقل و فهم بود

آنچه از احوال دل کردم بيان

قطره ي ميدان زبحر بيکران

آنچه روشن شد بمن احوال دل

گر بگويم شرح آن گردد ممل

کي بتحرير و بتقرير و بيان

زان معاني شمه اي گفتن توان

گر از آن بسيار گويم اندکي

کس کجا فهمد بغير از آن يکي

کو جهان را سربسر نابود ديد

باده ي جام فنا را در کشيد

محو شد در پرتو نور احد

کار او بالاست از فهم و خرد

نيست جزوي مرکز دور جهان

داير از وي گشته پيدا و نهان

بر همه خلقان رحيم و راحمست

در بقاي صرف دائم قائمست

اوست بينا جمله کورند و کبود

او سميع و ديگران کر در شنود

متصف گشته باوصاف خدا

اهل جود و صاحب صدق و صفا

ميکند جولان بملک لامکان

بي نشان بيند عيان اندر عيان

هر دو عالم را بنور دوست ديد

دوست را مغز و جهان را پوست ديد

او عليم و ديگران نسبت باو

جاهل و سرگشته با جهل دو تو

صاحب قلب سليم از غير حق

کس ندارد در يقين بر وي سبق

گشته عالم بهر او آيينه اي

مرغ روحش را دو عالم چينه اي

صاحب تمکين شده در ذات حق

اهل تلوين در ظهور آب و زرق

در دو عالم ذات حق بيند عيان

کرده در هر مظهري وصفي بيان

دل مسمي زان سبب آمد بقلب

کوبه تقليب است در شادي و کرب

گه بطوف عالم علوي رود

گه مطافش عالم سفلي شود

اين تقلب هست از وجهي نکو

هم زوجهي بد شمر حيله مجو

گاه محض عقل گردد گاه نفس

گه ملک گردد گهي چون ديو نحس

گه مجرد ميشود گه منطبع

گاه واصل ميشود گه منقطع

گه منزه از همه عيبست و نقص

گه زغم نالان گه از شادي برقص

هر زمان دارد زحق شاني دگر

هر زمان آرد سر از جايي بدر

مظهر شأن الهي گشته است

مظهر شأنش کماهي گشته است

ظاهر و باطن درين صورت بجو

نقش او را برزخ جامع بگو

گه درآيد او درون بزم خاص

گه برون در بدارندش خواص

هر دلي را کي کسي گويد که دل؟

ذکر آن دلهاي جاهل را بهل

اينچنين دل را تو از عارف طلب

دل مجو زين مشت خام بي ادب

نيست دل در اصطلاح اين گروه

جز دل دانا که حق دادش شکوه

آنچه دل خوانند او را اين عوام

خانه ي ديو است يکسر و السلام

کس نداند قدر دل جز اهل دل

نيست دل را نسبتي با آب و گل

دل مقام استواي کبرياست

دل نباشد آنکه با کبر و رياست

دل بود آيينه ي وجه خدا

در دل صافي نمايد حق لقا

گر همي خواهي که بيني روي دوست

دل بدست آور که دل مرآت اوست

31

در بيان آنکه هر صفت که بر دل غالب ميگردد بحسب جامعيت که دارد عين آن ميشود چنانچه حضرت مرتضي سلام الله عليه از دلهاي ناقصان خبر داد که فکلهم اذا فکرت فيهم کلاب ام حمار ام ذئاب و اشاره بر آنکه اصل انسان دل است و در صورت نشأت انساني نظرگاه حق غير دل نيست، که ان الله لا ينظر الي صورکم و لا الي اعمالکم وليکن ينظر الي قلوبکم و ان في جسد ابن آدم لمضغة اذا صلحت صلح سائر الجسد و اذا فسدت فسد سائر الجسد الا و هي القلب زيرا که باتفاق همه انسانيت انسان و کمال او بدل است

مرتضي آن منبع صدق و صفا

آن وصي و جانشين مصطفي

گفت هرگه من تفکر ميکنم

خلق عالم را تصور ميکنم

آن يکي خوکست در بيغيرتي

وان دگر خود همچو سگ شد شهوتي

وان دگر گرگست در درندگي

وان دگر پيوسته در خربندگي

آن يکي در کبر چون شير و پلنگ

وان دگر چون خر بقيد پالهنگ

دل بهر وصفي که گردد متصف

تو هماني گر جواني گر خرف

اصل انسان در حقيقت خود دل است

باقي اعضا همه فرعش شدست

داد پيغمبر ازين معني خبر

گفت حق را نيست بر صورت نظر

هم نظر نبود باعمال شما

شد دل انسان نظرگاه خدا

هست منظور خدا نيات تو

آن دل پرنفي و پر اثبات تو

گر دلت نيکست شد افعال نيک

دل چو بد شد، فعل بد گردد وليک

شد صلاح دل صلاح اين بدن

نيست کس را اندرين معني سخن

دل چو فاسد گشت انسان فاسد است

گر حريف باده و گر عابد است

گر بصورت متقي و زاهد است

بد بود زيرا دلش با شاهد است

ظاهرا معمور و در باطن خراب

او بصورت آب و در معني سراب

اهل دل از دل سعادت يافتند

خنگ دولت سوي بالا تاختند

نقش غير از لوح دل شستند پاک

جامه ي هستي خود کردند چاک

از وصال دوست شاد و خرم اند

واصل جانان و با جان همدم اند

هر کرا دل نيست او بي بهره است

در جهان در بينوائي شهره است

حق همي گويد که ايشان في المثل

همچو گاوند و چو خر بل هم اضل

نيستش کاري بغير از خواب و خور

رو باسفل دارد او چون گاو و خر

بي نصيب از هر کمالند آن گروه

غافل از ارباب حالند آن گروه

اهل دل شو، اهل دل شو، اهل دل

ورنه همچون خر فروماني بگل

مينمايد پيش تو افسانه اين

زانکه بس دوري زارباب يقين

هر کرا دل نيست گو جانش مباد

هر که بي سرگشت سامانش مباد

هر کرا باشد دل چون آينه

حق همي بيند درون آينه

در چنين دل ميتوان ديدن عيان

آنچه پنهانست از خلق جهان

از غبار غير دل را صاف کن

تا جمال يار بيني بي سخن

بر در دل باش دايم پاسبان

غير او مگذار در دل يک زمان

مقصد و مقصود خلقت اين دل است

هر چه ميجويي ازين دل حاصل است

هر چه عارف داند از دل خوانده است

از کتاب و درس دست افشانده است

زين سخن استفت قلبک جو نشان

تا بداني علم عارف را بيان

32

اشاره بسخن سيد الطايفه جنيد بغدادي که المريد الصادق غني عن علم العلما و بيان آنکه علم اوليا وهبي است نه کسبي کما قال الله تعالي ان تتقوالله يجعل لکم فرقانا اي قلبا فارقا بين الحق و الباطل و کما قال النبي عليه الصلوة و السلام من رغب في الدنيا فطالت آماله اعمي الله قلبه علي قدر ذلک و من زهد عن الدنيا و قصر امله فيها اعطاه الله علما بغير تعلم، دفتر صوفي سواد و حرف نيست جز دل اسپيد همچون برف نيست که مولانا رومي فرموده و بهمين معني فرموده است

پير بغدادي جنيد راز دان

اينچنين فرمود هنگام نشان

گر مريدي در ارادت صادقست

بر کمال لطف ايزد واقفست

او غني است از علوم عالمان

نيست او را احتياج اين و آن

تا بداني علم عارف را بدان

هر کسي کو را معلم حق بود

نيست باطل هر چه گويد حق بود

هست از تعليم استاد او غني

عين نور است او چه حاجت روشني

شد دل صافي کتاب و دفترش

سرها پيدا نمايد در سرش

آيت ان تتقوالله بازخوان

متقي شو تا ببيني هر نهان

گفت پيغمبر مدينه ي علم و دين

آن حبيب خاص رب العالمين

هر که باشد طالب دنياي دون

در چه حرص و حسد شد سرنگون

هست در دنيا ورا طول امل

در پي دنياست با دام و حيل

کور گرداند خداوند جهان

زين سبب چشم دلش بر قدر آن

هر که زاهد گشت از دنياي دون

دل بري کرد از همه مکر و فسون

کرد کوته از همه اميد خود

از ميان يار و دل برداشت سد

بي تعلم حق دهد او را علوم

علمهاي برتر از درک فهوم

اينچنين دل هر کسي را چون دهند

تا نه پنداري که هر کس زين دهند

سالها راه طريقت گر روي

ور زدرد عشق عمري نغنوي

ور تو گردي سالها خلوت نشين

دائما با ذکر حق باشي قرين

تا دلت خالي زمال و جاه نيست

جان تو محرم درين درگاه نيست

کي در عرفان گشايد جز بفکر

فکر صافي کي شود الا بذکر

ذکر را بايد دل خالي زغير

دل که دروي نيست جاي شر و خير

آن دل پاکي که دروي غير يار

هيچ دياري نيابي وقت کار

تا نگردي از حظوظ نفس دور

کي دل و جانت شود روشن زنور

جان طاعت چيست اخلاص و يقين

از تن بي جان چه حاصل خودبين

33

در بيان آنکه اصل اعمال نيت است و اخلاص در آن چنانچه در احاديث قدسيه آمده است لوصلي العبد صلوة اهل السماء و الارض و صام صيام اهل السماء و الارض و طوي الطعام مثل الملائکه حتي لا ياکل شيئا و لبس لباس العاري ثم اري في قلبه ذرة من محبة الدنيا او سمعتها او محمدتها او رياستها لا يسکن في جواري و لا ظلمن قلبه حتي ينساني و لا اذيقه حلاوة مناجاتي. نية المومن خير من عمله

بشنو از اخبار قدسي اين سخن

گفته ي حق را چو در درگوش کن

وحي فرمودست حق با اهل راز

گر گزارد بنده چنداني نماز

گه گزارد اهل ارض و آسمان

روزه دارد نيز هم مانند آن

چون ملايک در نوردد او طعام

تا ننوشد هيچ چيزي والسلام

بودنش عريان، لباس او شود

موي و جلد تن پلاس او شود

منکه از سر ضميرم با خبر

در دل او ميکنم آنگه نظر

گر بيابم در دلش يک ذره اي

حب دنيا، يا زسمعه بهره اي

با ستايش جويد و نام نکو

يا بزرگي را کند او آرزو

در جوار ما نيابد او مکان

ناورم نامش ميان دوستان

آينه جان و دلش سازيم تار

از چه از غفلت که شد زنگ و غبار

تا کند ما را فراموش آن دني

تا نبيند او زرويم روشني

سازمش محروم در وقت نياز

از حلاوتهاي طاعات و نماز

لذت و ذوق مناجات و نياز

در نيابد هيچ در هنگام راز

اي خداوند کريم کارساز

اين دل بيچاره را ده برگ و ساز

ياد خود کن مونس جان و دلم

وارهان از قيدهاي مشکلم

اين چه استغنا چه بي باکيست اين

با که بتوان گفت آخر چيست اين

آتشي در جان عاشق ميزند

عاشقانرا در جهان رسوا کند

گاه گويد در نماز و روزه باش

بازگويد اين نمي ارزد بلاش

گاه گويد عاقل و هشيار باش

باز گويد مست و عاشق باش فاش

گاه گويد جمع گردان ملک و مال

باز گويد هر دو را کن پايمال

گه همي گويد بجو رزق حلال

گاه گويد رزق جويي شد وبال

گاه گويد حرفه کن، ناني بجو

گاه گويد ترک خان و مان بگو

گه کند جوينده ي دنياي دون

گاه آرد ميل عقبي در درون

گاه ميگويد که ترک هر دو گو

جز جمال جانفزاي ما مجو

گاه گويد عارف اسرار شو

گاه گويد از همه بيزار شو

گاه الکاسب حبيب الله گفت

گاه ترک کسب شرط راه گفت

هر زمان آرد دگر راهي به پيش

وه که بس حيرانم اندر کار خويش

گه مکانم ميکند در لامکان

گه کند جانم اسير خاکدان

گاه شيخ شهرم و گه رند مست

گه برد بالا گهي آرد به پست

گه درآرد در دلم صد ديو و دد

گاه خالي ميکند از غير خود

گه غريق بحر انوارم کند

گه اسير قيد پندارم کند

گه برون نه فلک جايم دهد

گه درون خاک مأوايم دهد

گه چنان سازد که رشک آرد ملک

گه زنامم ننگ ميدارد فلک

گاه عاقل گاه مجنون ميکند

گاه فارغ گاه مفتون ميکند

گاه سازد همچو دود گلخنم

گاه ديگر سبز و تر چون گلشنم

گه زطبع نفس بر ظلمت تنم

گاه از نور تجلي روشنم

گاه مولا گاه شيخ و گاه رند

گه زرومم گه عرب گاهي زهند

34

در بيان آنکه جميع افعال بتقدير الهي است و اشاره بمسائل مختلف فيه ميان اشعري و معتزلي و سني و شيعي و محقق و مقلد و ايماء به بعض اصطلاحات صوفيه و منع از اظهار اسرار و تحريص باخفاء آن بحکم و رب جوهر علم لوالوح به فقيل لي انت ممن يعبد الوثنا و عمل بر مقتضاي کلموا الناس علي قدر عقولهم

من ندارم اختيار خويشتن

گشته ام مجبور امر ذوالمنن

او بهر ساعت بهانه نو کند

آتشي در خرمن صبرم زند

گاه گويد نيک از من بد زتو

گاه گويد جز ره نيکي مرو

گاه گويد هست جمله از قضا

گه ندارم گفت من بد را رضا

گاه گويد باطل آمد اين همه

گاه گويد که حقست اين زمزمه

گويد اين يک کافر و آن مؤمن است

اين يکي در شک و ديگر موقن است

گويد اين ضالست و هادي آندگر

وان يکي رهزن، دگر شد راهبر

گويد اين يک عاصي و آن عابد است

اين يکي ميخواره و آن يک زاهد است

بازگويد هر چه هست از من بدان

زانکه هستم خالق هر دو جهان

بلکه جمله عالم هستي منم

من بنقش هر دو عالم روشنم

در حقيقت چون بغير از دوست نيست

در ميان اين اختلاف آخر زچيست؟

اين عبث نبود که عين حکمت است

اختلاف امتي چون رحمتست

اختلاف امتان انبيا

چون که عين رحمت آمد اي فتي

اختلاف خلق و خالق چون بود

رحمت اين بي گمان افزون بود

ره بدين رحمت نبردي، جاهلي

اعتراضي ميکني، بيحاصلي

گنج پنهانست زير هر طلسم

پيش عارف شد مسمي عين اسم

34

در بيان آنکه جميع افعال بتقدير الهي است و اشاره بمسائل مختلف فيه ميان اشعري و معتزلي و سني و شيعي و محقق و مقلد و ايماء به بعض اصطلاحات صوفيه و منع از اظهار اسرار و تحريص باخفاء آن بحکم و رب جوهر علم لوالوح به فقيل لي انت ممن يعبد الوثنا و عمل بر مقتضاي کلموا الناس علي قدر عقولهم

من ندارم اختيار خويشتن

گشته ام مجبور امر ذوالمنن

او بهر ساعات بهانه نو کند

آتشي در خرمن صبرم زند

گاه گويد نيک از من بد زتو

گاه گويد جز ره نيکي مرو

گاه گويد هست جمله از قضا

گه ندارم گفت من بد را رضا

گاه گويد باطل آمد اين همه

گاه گويد که حقست اين زمزمه

گويد اين يک کافر و آن مؤمن است

اين يکي در شک و ديگر موقن است

گويد اين ضالست و هادي آندگر

وان يکي رهزن، دگر شد راهبر

گويد اين يک عاصي و آن عابد است

اين يکي ميخواره و آن يک زاهد است

بازگويد هر چه هست از من بدان

زانکه هستم خالق هر دو جهان

بلکه جمله عالم هستي منم

من بنقش هر دو عالم روشنم

در حقيقت چون بغير از دوست نيست

در ميان اين اختلاف آخر زچيست؟

اين عبث نبود که عين حکمت است

اختلاف امتي چون رحمتست

اختلاف امتان انبيا

چون که عين رحمت آمد اي فتي

اختلاف خلق و خالق چون بود

رحمت اين بي گمان افزون بود

ره بدين رحمت نبردي، جاهلي

اعتراضي ميکني، بيحاصلي

گنج پنهانست زير هر طلسم

پيش عارف شد مسمي عين اسم

او بهر جا مينمايد وصف خاص

عين يکديگر شمر تو عام و خواص

کرده در هر مظهري نوعي ظهور

او بما نزديک، ما زو دور دور

گر بصورت گشته بيگانه زما

او بمعني هست با ما آشنا

غير دريا گر نمايد موج آب

عين دريا دان تو امواج و حباب

باز ديوانه شدم اي عاقلان

درخور مجنون بود بند گران

دارم از ديوانگي صد غلغله

خواهم از زنجير زلفش سلسله

زلف جعد تابدار پر گره

حلقه حلقه گشته در هم چون زره

هر دو عالم مست زلف مشکبوش

گشته بر حسن جمالش روي پوش

پاي ما زين بند چون آزاد شد

خانه ي تقليد بي بنياد شد

قول و فعل کاملان را کن سند

گر همي خواهي زحق يابي مدد

توسن عرفان بود تند و حرون

هان عنانش را بکش اي ذوفنون

گر عنان او رها کردي بجست

چيره گشت و اختيارت شد زدست

گه بدارت آورد حلاج وار

گه بر خلقان شوي مطعون و خوار

گه بزنديقي ترا نسبت کند

گه بالحادت گواهي ميدهد

گه بمجنوني شوي مشهور شهر

گه اسير آيي تو در زندان دهر

گه برونت ميکند از شهر خويش

گه برون از مذهب و دين و زکيش

تا تواني رهروا، هشيار باش

راز جانت را مکن با خلق فاش

سر حق را جز باهل حق مگو

غير راه کاملان اي دل مپو

35

در بيان آنکه شرط راه سالک صدق و اخلاص است و امتحان کاملان و اهل کمال موجب خذلان دين و دنيا ميگردد و ممتحن ملعونست

صدق و اخلاص است زاد رهروان

هر که مخلص گشت باشد رهروآن

طالب بي صدق کي آيد بکار

گرنه اي صادق نبيني وصل يار

امتحان اهل دل نبود صلاح

ممتحن هرگز نمي بيند فلاح

هر که او را بهره از ايمان بود

در طريق امتحان کي ميرود

هر که گردد رهروانرا ممتحن

گشت مردود قلوب انس و جن

هان بپاي صدق رو اين راهرا

دور دان از امتحان آن شاه را

امتحان کاملان نبود روا

هر که گردد ممتحن يابد سزا

امتحان اهل دل گر ميکني

خويشتن بيجان و بي سر ميکني

36

حکايت

پير بغدادي جنيد آن رهنما

چونکه شد اندر طريقت پيشوا

هر کسي کردند آغاز حسد

گفتن او را پيشوايي کي رسد

صد کمال ار هست پوشاند حسد

بحر قلزم را بجوشاند حسد

مانع جمله کمال آمد حسد

خلق عالم را وبال آمد حسد

گفت پيغمبر حسد ايمان برد

همچو آن آتش که هيزم را خورد

از حسد بگذر درآ، در راه دين

گر همي خواهي شوي آگاه دين

با خليفه عاقبت آن حاسدان

عرضه کردند حال آن شيخ زمان

کو همي گويد حکايات عجب

ميکنند از وي روايات عجب

ميربايد خلق را گفتار او

حيرت اندر حيرت آمد کار او

زين سخن در فتنه مي افتند خلق

مبتلاي بدعتي گردند خلق

گفت با ايشان خليفه در جواب

منع او بي حجتي نبود صواب

زانکه بي حجت چو کردم منع او

در ميان خلق افتد گفت و گو

فتنه ي ديگر از آن پيدا شود

کار او زين، بيشتر بالا شود

مي ببايد آزمايش کرد زود

تا بحجت منع او بتوان نمود

آن خليفه داشت يک زيبا کنيز

بود در پيش خليفه بس عزيز

در جمال و در ملاحت دلپذير

در همه عالم بخوبي بي نظير

بد خليفه عاشق روي نکوش

دائما آشفته ي آن رنگ و بوش

گفت تا پوشد لباس فاخرش

زود آرايند هرگون زيورش

گرد رويش بسته درهاي ثمين

دست و پايش پر زخلخال گزين

يک کنيز ديگرش همراه کرد

تا از آن دريا برانگيزند گرد

در فلانجا گفت رو اي خوبرو

روبرو شو با جنيد آخر بگو

کامدم پيش تو اي شيخ انام

از سر صدق و زاخلاص تمام

زانکه دل بگرفتم از کار جهان

نيست ما را طاقت بار گران

هست ما را مال بيحد و شمار

وين دلم با کس نمي گيرد قرار

پيش تو از بهر اين کار آمدم

تا بگويم پيشت احوال ندم

تا بينديشي صلاح کار ما

زانکه هستي تو امام و رهنما

گر بخواهي تو مرا اي پيشوا

مال خود سازم همه پيشت فدا

رو بطاعت آورم در صحبتت

چون کنيزان باشم اندر خدمتت

اندرين معني نما سعي بليغ

روي خود بنما چو خور از زير ميغ

رو گشاده خويش بر وي عرضه کن

تا مگر بفريبد او را اين سخن

آمد آن مه رو روان پيش جنيد

تا مگر سازد زرعنائيش صيد

آنچه تعليمش نمود اندر نهفت

او دو صد چندان همه با شيخ گفت

يک نظر بر روي آن زيبا نگار

اوفتاد آن شيخ را بي اختيار

سر به پيش افکند شيخ اوستاد

گشت خاموش و جواب زن نداد

لحظه اي شد سر برآورد آن زمان

کرد آهي دردناک از سوز جان

آه را چون بر رخ آن مه دميد

در خسوف افتاد و جان از وي پريد

برنيامد زو نفس در حال مرد

بر سر يک امتحان جانرا سپرد

امتحان اولياء هر کو کند

خويش را بر تيغ فولادي زند

اينجماعت را که بي ما و منند

امتحان کم کن که بي جانت کنند

خادمه شد با دل اندوهگين

با خليفه گفت حالش شد چنين

شد خليفه بيقرار از درد و غم

آتشي افتاد در وي از ندم

گفت هر نادان که با اهل دلان

آن کند، که مي نبايد کرد آن

اين ببيند که نبايد ديدنش

زين گلستان اين بود گل چيدنش

پس خليفه گفت مرد اينچنين

پيش خود نتوان طلب کردن يقين

در زمان برخاست و شد پيش جنيد

گفت اي لطف خدا را گشته صيد

چون دلت ميداد کاخر آنچنان

زار سوزي ماهروي همچو جان؟

گفت شيخش کاي اميرالمؤمنين

رحم تو بر مؤمنان آمد چنين

خواستي چل ساله طاعات مرا

اين سلوک و اين رياضات مرا

اين همه بيخوابي و جان کندنم

در طلب پيوسته خونها خوردنم

تا دهي بر باد جوجو خرمنم

من کيم تا در ميان گويم منم

فعل حق دان هر چه کردند اوليا

زانکه در حق گشته اند ايشان فنا

در ميا با اولياء اندر نبرد

چون چنان کردي، چنين خواهند کرد

صدق پيش آور که تا بيني عيان

آنچه دارند اولياء از وي نشان

امتحان شيخ دين گر ميکني

دست حسرت بس که بر سر ميزني

در حقيقت امتحان اهل حق

امتحان حق بود بي هيچ دق

گر نداري صدق و اخلاص و يقين

در ره مردان مرو جايي نشين

گر به پيشت فعل ايشان بد نمود

آن زجهل تست اي مرد عنود

37

حکايت

شيخ زنجاني ولي خاص حق

بوالفرج کو برد از عالم سبق

پيشواي جمله در کشف و صفا

در تجلي و فنا و در بقا

گفت: هر کو گفته ي آن قوم را

نشنود در گوش وحي جانفزا

نور ايمان محو گردد از دلش

خود نباشد غير ظلمت حاصلش

زانکه تصديق کلام اوليا

واجب آمد پيش ارباب صفا

هر چه گويد پير دانا کن قبول

حجت و برهان مجو چون بوالفضول

اعتراض شيخ زهر قاتل است

معترض از هر کمالي عاطل است

آنچه آمد برخلاف طبع تو

قصه ي موسي بياد آور در او

کو زترک حکمت فعل خضر

بر قصور و عجز خود آمد مقر

با کمالاتي چنان آن پرهنر

تاب همراهي نماندش در سفر

خضر با موسي همي گويد عيان

گر تو با مايي مپرس از اين و آن

آنچه کردم گر برت آن بد نمود

در حقيقت دان که بي شک نيک بود

حکمت آن گر زتو پوشيده شد

خود مشو منکر که خواهد ديده شد

هر چه فرمايد، تو آن را حق شمار

هيچ انکاري بفرمانش ميار

شرط راه عشق ترک عادتست

رسم و عادت در طريقت آفتست

قصه کوته ميکنم تو صدق آر

گر همي خواهي که گردي مرد کار

اندرين ره هر که اخلاصي نمود

گو زميدان سعادت در ربود

هر کرا صدقي نباشد در جهان

نيست او را بهره اي از کاملان

آنکه او را صدق و اخلاص و وفاست

جان پاکش منبع نور و صفاست

چاکري کن پيش آن سلطان دين

تا مگر گردي زارباب يقين

کي بيابي از غم هجران فرج

تا زحکمش نفس تو دارد حرج

گر روي اين راه بر تسليم رو

پيش شاه رهبر خود بنده شو

کسب حق از جان و دل بايد گزيد

وسوسه ي شيطان نمي بايد شنيد

هر که بر ميزان کامل گشت راست

راه او شد در حقيقت راه راست

وزن کن خود را بميزان کمال

تا نبيني خويش را نقصان حال

وزن کامل گر بميزان تو شد

نقص او بي شک زنقصان تو شد

هر چه ناقص مي پسندد ناقص است

گر قبول مخلص آمد خالص است

هان بعقل خود مرو اين راه را

طعنه کم زن مردم آگاه را

ناقص ار شکر دهد زهرش شمار

زهر کامل، شد چو قند خوشگوار

صلح ناقص، دشمني و جنگ دان

جنگ کامل، دوستي و صلح خوان

کامل ار با تو کند صد دشمني

ميفزايد زان عداوت روشني

دشمني شد دوستي ناقصان

هر چه ناقص کرد باشد ناقص آن

چون فلک خواهي که باشي سربلند

خويش را بر صدق و بر اخلاص بند

اندرين ره چون نهادي پاي صدق

شد مقام و منزلت مأواي صدق

گر مقام اولياء داري هوس

رهبر تو اندرين ره صدق بس

صدق آمد مرغ جان را بال و پر

پر برآور جانب جانان بپر

صدق آن باشد که بنمايي عيان

آنچه پنهان کرده اي در سر جان

چيست اخلاص آنکه از غير خدا

ميکني خالص تو قلب و روح را

صدق آور گفته ي اهل دلان

گوش کن جانا، چو وحي آسمان

بدگماني در حق مرد خدا

موجب بعد از خدا گردد ترا

مؤمن بي صدق در دوزخ درست

کافر ار باصدق شد زآتش برست

صدق و اخلاصت درآرد در بهشت

باش صادق، گرنه اي دوزخ سرشت

چون کني تصديق قول کاملان

از خدا يابي عوض خلد و جنان

صدق با اهل خدا صدق خداست

مرد حق از حق مگو هرگز جداست

هر چه کامل ميکند حق کرده است

صورت کامل برويش پرده است

38

حکايت

مقتداي دين حسن خيرالانام

آنکه شهر بصره شد او را مقام

داشت در همسايه يک آتش پرست

نام او شمعون و چون پروانه مست

گشت او بيمار و در نزع اوفتاد

شداز آن آگاه شيخ اوستاد

شيخ عالم قطب آفاق جهان

رفت تا شمعون ببيند در زمان

چون ببالينش شد و پرسيد حال

ديد زار و ناتوان همچون هلال

دود آتش کرده رويش را سياه

عمر او رفته شده کارش تباه

رحم آمد شيخ را بر حال او

در چنين دم زآنچنان احوال او

چونکه مهر شيخ جنبيدن گرفت

بهر افعالش خروشيدن گرفت

شيخ گفتا: عاقبت از حق بترس

خويش را زين فعل خود فريادرس

در ميان دود و آتش سالها

کرده اي ضايع تو عمر پربها

وقت آن آمد که گردي حق پرست

زآتش سوزنده وا داري تو دست

شو مسلمان و بحق ايمان بيار

تا ببخشد بر تو فضل کردگار

گفت شمعونش که اي شيخ عزيز

باز مي دارد زاسلامم سه چيز

گر نبودي اين سه مؤمن مي شدم

در ره حق چون تو موقن مي شدم

اول آنکه ذم دنيا مي کنند

روز و شب اندر پي آن مي دوند

وان دگر، گويند: حق دان مرگ را

خود نمي سازند ساز و برگ را

پس سيوم گويند ديدار خدا

مؤمنان را حق بود روز جزا

هيچکاري که رضاي حق دروست

مي نسازند از براي ديد دوست

کبر مقتا را فرامش کرده اند

تا چه باطل در خيال آورده اند

رهزن راهست قول بي عمل

گفت بي کردار را نبود محل

آنچه مي گويند گر باشد چنان

فعل هم بايد بود در خورد آن

گر نباشد از چه بايد گفتنش

مشکلم اينست بشنو از منش

شيخ گفتا کين نشانها آشناست

اينهمه بيگانگي آخر چراست؟

مؤمنان را هست اقراري بحق

نيست باطل بي عمل گفتار حق

بوده اي هفتاد سال آتش پرست

خود نداري غير باد ايندم بدست

حق تو آتش نمي آرد بجا

گر درآيي همچو من سوزد ترا

گر نخواهد حق نتاند سوختن

آتش سوزنده يک مويم زتن

خوش بيا تا دست بر آتش نهيم

تا يقين گردد ازين شک وارهيم

شيخ دست خويش بر آتش نهاد

شعله اي در جان شمعون اوفتاد

يکسر مويش نشد آزرده زان

چونکه شمعون ديد حال آنچنان

صبح دولت در دل شمعون دميد

ذوق ايمان گشت در جانش پديد

گفت شيخا چيست تدبيرم بگو

چاره ام کن زانکه هستم چاره جو

شيخ گفتش شو مسلمان اين زمان

چاره ي تو اين بود تحقيق دان

گفت شمعون شيخ را حجت بده

حظ خود را هم بر آن حجت بنه

که عقوبت نبودم در آخرت

حق ببخشد جمله کفر و معصيت

در زمان آن شيخ خطي در نوشت

که نگيرد حق ترا زان فعل زشت

گفت شمعونش عدول بصره کو

تا گواهيها نويسندم برو

هم بگفت شيخ بنوشتند زود

آن زمان شمعون بسي زاري نمود

ناله ها و گريه ها بسيار کرد

آمد از افغان او دلها بدرد

دين پذيرفت و باسلام آمد او

از صفاي ذوق ايمان برد بو

پس حسن را اين وصيت کرد زود

وقت مردن بين چه اخلاصي نمود

چون بميرم گفت فرما تا مرا

پاک شويي شويد اي بحر صفا

پس مرا بر دست خود بر خاک نه

خط که بنوشتي بدست من بده

تا مرا حجت بود پيش خدا

تا شود اين خط امان جان مرا

شيخ گفتش اين وصيتها تمام

کرده ام از تو قبول اي خوش پيام

چون شنيد از شيخ شمعون اين جواب

ديده ها برهم نهاد و شد بخواب

در زمان جان را بحق تسليم کرد

شد بحضرت با دل پرسوز و درد

صدق و اخلاصش نگر، اي مرد راه

قول و فعلش هست بر حالش گواه

قول کامل چونکه کرد از جان قبول

نه چرا گفت و نه چون، چون بوالفضول

هر که قول اهل حق تصديق کرد

شاد گشت و وارهيد از رنج و درد

شيخ گفتا تا بشويندش بساز

کرد بروي شيخ و اصحابش نماز

بعد از آن کاغذ بدست او بداد

پس بدست خويش در گورش نهاد

از سر اخلاص چون آمد براه

صدق بردش کشکشان تا پيشگاه

بدگماني کفر باشد در طريق

صدق رهرو را بود نعم الرفيق

شيخ را زانديشه آنشب هيچ خواب

نامد اندر چشم و بودش اضطراب

هر زمان با خويش مي گفت اين چه بود

بس عجب سودا که ما را رخ نمود

منکه در درياي حيرت غرقه ام

مي ندانم کز کدامين فرقه ام

چون بگيرم دست ديگر غرقه را

از چه کردم حکم بر ملک خدا؟

چونکه در ملک خودم هم دست نيست

خط بملک حق نوشتن بهر چيست

از چه گشتم من براه حق فضول

بار او را من چرا گشتم حمول

اندرين انديشه خوابش در ربود

روح او در روضه جولاني نمود

ديد شمعون را خرامان در بهشت

در درون مرغزار جان سرشت

بود تاجي از زمرد بر سرش

حله ي نيکو و تازه در برش

شيخ پرسيدش که برگو حال چيست؟

آنچه بينم از تو احوال سني است

گفت شمعونش چه مي پرسي خبر

آنچه مي بيني دو صد چندان دگر

در بروي من بفضل خود گشاد

جاي من حق در جوار خويش داد

پس زعين لطف ديدارم نمود

کي توانم شرح دادن کان چه بود

آنچه فضلش کرده اندر حق من

کي بشرح و وصف آيد اين سخن

فضل حق بي علت و بي غايتست

از کتاب لطفش اين يک آيتست

چون برآرد بحر غفران موجها

محو گرداند گناه خلق را

از کمال رحمتت اي کردگار

مؤمن و کافر همه اميدوار

پيش کوه عفو کاه جرم را

هيچ وزني نيست يا رب الوري

گفت شمعون با حسن باري کنون

از ضماني آمدي کلي برون

خط خود بستان بدين حاجت نبود

هست بيحد رحمت و فضل ودود

چون حسن بيدار شد زان خواب خوش

کرد شاديها بسي زان خوش منش

در مناجات آمد و گفت اي خدا

نيست افعال ترا علت سزا

جز بمحض لطف و فضل کردگار

کس نمي يابد درين درگاه بار

نيست کس را اندرين درگه زيان

چونکه سازد گبر را از محرمان

چونکه گبر کهنه را راه مي دهي

نيست نوميدي مرا از بي رهي

بحر عفوت چونکه گردد موج زن

محو گرداند گناه مرد و زن

نااميدي کفر دان در راه دين

آيت لا تقنطوا بشنو يقين

آينه غفاريش آمد گناه

بي گنه ظاهر نشد عفو اله

هست مرآت کمالش نقص ما

ضد بضد پيدا شود اي خوش لقا

شد غناي او زفقر ما عيان

مظهر صانع يقين مصنوع دان

ما بهم محتاج و از هم ناگزير

آينه ي جود کريمان شد فقير

39

اشارت بحديث قدسي لولم تدنبوا لذهبت بکم و خلقت خلقا يذنبون و يستغفرون فاغفرلهم، تا احکام آسماني ظهور يابد

در حديث قدس حق فرموده است

سر پنهان را عيان بنموده است

گفت لولم تذنبوا يعني شما

گر نمي کرديد اين جرم و خطا

من شما را بردمي سوي عدم

آفريدم خلق ديگر از کرم

تا که ايشان مي بکردندي گناه

پس باستغفار گشتي عذرخواه

تا من ايشانرا بيامرزيدمي

از رؤفي آن گنه بخشيدمي

تا که غفاري من ظاهر شدي

زان گناهان غافري پيدا بدي

کي شود ظاهر تجلي رحيم

گر گنه از ما نمي آمد مقيم

مقتضاي اسم تواب و غفور

هست جرم ما چه مي افتي تو دور

آنچه مي دانم نمي گويم تمام

زانکه مي ترسم که لغزد پاي عام

بحر عرفان گرچه ميآيد بجوش

حاکم شرعم هميگويد خموش

گر بگيرد قاهر است و منتقم

مي کند از ما سرانجام مهم

ورهمي بخشد رؤفست و رحيم

مي شود پيدا تجلي کريم

گر بجنت مي برد غفار دان

ور بدوزخ مي برد قهار دان

هست عاصي را برحمت افتقار

مجرمانرا لازم آمد انکسار

40

در بيان حديث نبوي عليه السلام که لولم تذنبوا لخشيت عليکم اشد من الذنب الا و هو العجب العجب، بيزارم از آن طاعتي که مرا بعجب آرد خوشا معصيتي که مرا بعذر آرد انين المذنبين احب الي الله من زجل المسبحين چه هر چه موجب نيستي و عجز است بحقيقت طاعت مقبول است

طاعتي کو عجب آرد يا غرور

معصيت گو، چون کند از يار دور

گفت پيغمبر که لولم تذنبوا

بر شما بودي مرا خوف دو تو

زانکه باشد در گنه عجز و نياز

حق همي بخشد چو کردي توبه باز

ليک در طاعت ترا گر عجب هست

هر که معجب گشت از دوزخ نرست

طاعتي کو عجب و نخوت بار داد

بدتر از هر معصيت گفت اوستاد

گفت بيزارم از آن طاعت که او

موجب عجب آمد و کبر دو تو

اي خوشا آن معصيت کو عاقبت

آورد ما را بعجز و مسکنت

هر که داد او جاي، نخوت را بسر

طاعتش چون معصيت آمد مضر

هر گناهي کو ندامت آورد

طاعتش خوان چون سلامت آورد

چون بناء کار بر فقر و فناست

کفر اين ره هستي و کبر و رياست

گفت پيغمبر انين المذنبين

پيش حق به از حنين الذاکرين

ناله هاي زار عاصي پيش حق

بر فغان ذاکران دارد سبق

هر چه رو بر عجز دارد طاعتست

اندرين ره عجب و نخوت آفتست

افتقار و عجز و درويشي خوشست

نيکخواهي، خيرانديشي خوشست

نيست خالي هيچ شيء از حکمتي

گر شوي عارف بيابي لذتي

41

در بيان حقيقت عشق و آثار و احکام آن و اشارت بآنکه راه فقر بپاي عشق مي توان رفت نه بقدم عقل، چه عقل وسيله جوست. و وسايل حجاب عارف مي گردد و عشق آتشي است غيرسوز، نيستي عين هستي و وصال است، آينه هستي چه باشد نيستي- نيستي بگزين گر ابله نيستي که البقاء نتيجة الفنا

عشق چه بود قطره دريا ساختن

از دو عالم با خدا پرداختن

عشق آن باشد که باطل حق شود

قيد را بگذارد و مطلق شود

عشق از هستي خود وارستن است

در بقاء سرمدي پيوستن است

عشق افراط محبت گفته اند

در اين معني چه نيکو سفته اند

عشق شد ايجاد عالم را سبب

گوش کن احببت ان اعرف زرب

عشق آمد واسطه کون و مکان

گر نبودي عشق کي بودي جهان

عشق آمد عروة الوثقي دين

عشق باشد رهبر راه يقين

عشق عاشق را بود حبل المتين

عاشقي بالاتر است از کفر و دين

عشق درياييست بي قعر و کران

عشق بيرون است از شرح و بيان

عشق مرآت جمال روي اوست

عشق آرد مر ترا تا کوي دوست

در دل عاشق چو عشق آتش فروخت

هر چه جز معشوق بود آنجا بسوخت

گر مقام عشق مأواي تو شد

بر فراز نه فلک جاي تو شد

دين عاشق عشق و تجريد و فناست

مذهبش تفريد و ترک ماسوي است

عشق را هر دم دگرگون جلوه است

گاه زاهد سازدت گه رند مست

گاه مؤمن گه مغ و ترسا کند

گاه شيخ شهر و گه رسوا کند

عشق دارد صد هزاران شعبده

گاه بتخانه کند گه معبده

گه اسير خط و خالت مي کند

گاه مست وجد و حالت مي کند

گاه زاهد گاه فاسق سازدت

گه مخالف گه موافق سازدت

عشق مي آرد ملک را بر زمين

ميبرد خاکي بچرخ هفتمين

عشق مشرک را موحد ميکند

گه محقق گه مقلد ميکند

عشق اسيري را کند آزاد فرد

عشق آزادان درآرد در نبرد

عشق آرد هر زمان صد جلوه اي

عشق با هر کس نمايد عشوه اي

عشق آدم را اسير دانه کرد

دام او شد دانه تا افسانه کرد

نوح را زان عشق طوفاني کند

تا که بر دعويش برهاني کند

عشق ابراهيم در نار آورد

از مه و خورشيد بيزار آورد

عشق اسمعيل را قربان کند

ديده ي يعقوب را گريان کند

عشق يوسف را از آن سازد غلام

تا که آرد مر زليخا را بدام

عشق يوسف را بدراند قبا

پس بزندان آورد با صد جفا

عشق در داود چون آمد پديد

موم شد در دست او سنگ و حديد

عشق چون بيند سليمان باوفا

آورد بلقيس از تخت سبا

عشق با ايوب چون دارد حضور

در ميان صد بلا سازد صبور

عشق يونس را چو از جان سير کرد

در ميان ماهيي جاگير کرد

عشق استغنا چو با يحيي نمود

دايما با خوف و خون و گريه بود

عشق موسي را بکوه طور برد

بهر ديد دوست سوي نور برد

عشق عيسي را بگردون مي برد

نيست کس واقف که تا چون مي برد

عشق احمد را برد تا وصل دوست

لي مع الله در بيان حال اوست

عشق احمد را بود معراج دين

تا مقام او شود حق اليقين

عشق دارد جلوه اي با هر ولي

گر جنيد و بايزيد و گر علي

عشق در هر مظهري نوعي نمود

عشق را هر دم ظهور تازه بود

عشق بايد تا خرد انور شود

کيميا بايد که تا مس زر شود

کيمياساز است عشق عقل سوز

عقل ظلماني کند روشن چو روز

موکشانت عشق پيش شه برد

عقل کي در بزم وصلش ره برد

عقل کي بيند جمال عشق را

تا چه داند او کمال عشق را

عقل در راه سلامت ميرود

عشق خود راه ملامت ميرود

عقل در اسباب ميدارد نظر

عشق ميگويد مسبب را نگر

عقل گويد دنيي [و] عقبي بجو

عشق ميگويد بجز مولا مگو

عقل گويد علم آموز و هنر

عشق ميگويد زهستي در گذر

عقل ميگويد هميشه جاه و مال

عشق گويد جمله را کن پايمال

عقل گويد روزه ي صحو و بقا

عشق گويد کوره محو و فنا

عقل گويد عشق ويراني کند

عشق گويد عقل ناداني کند

عقل ميگويد برو کنجي نشين

عشق گويد ني برو رنجي گزين

عشق ميگويد که ترک خويش کن

عقل ميگويد که خود را پيش کن

عشق ميگويد زخود فاني بباش

عقل گويد در بقا مأوا تراش

عشق گويد هان نباشي خودنما

عقل گويد هر يکي را صد نما

عشق گويد نيستي بايد گزيد

عقل ميگويد که هستي کن پديد

عشق گويد درد و سوز و غم طلب

عقل گويد شادي و مرهم طلب

عشق گويد آتشي در جاه زن

عقل گويد آبرو ميجو بفن

عشق گويد پاکباز و فرد باش

عقل گويد کسب کن وجه معاش

عشق گويد از دو عالم پاک شو

عقل گويد در پي اين هر دو رو

عشق ميگويد که وصل يار جو

عقل گويد بر محال اين ره مپو

عشق ميگويد قلندر ميشوم

عقل گويد شيخ با فر ميشوم

عشق ميگويد طلب راه خمول

عقل گويد ني تو شهرت کن قبول

عشق گويد نامرادي پيشه کن

عقل گويد عاقبت انديشه کن

عشق گويد نوش کن جام فنا

عقل گويد کي بود مستي روا

عشق گويد نيست گردان هر چه هست

عقل گويد رو معاش آور بدست

عشق آتش ميزند در کاينات

عقل گويد برحذر زين ترهات

عشق گويد دير و ناقوست کجاست

عقل گويد ننگ و ناموست کجاست

عشق گويد خانه ويران ميکنم

عقل گويد شهر عمران ميکنم

عشق گويد در بلا منزل کنم

عقل گويد خويش بر عشرت زنم

عشق گويد ميروم سوي سفر

عقل گويد شو مقيم اندر حضر

عشق گويد جز عيان چيزي مجو

عقل گويد در بيان برهان بگو

عشق گويد عقل سرگردان کجاست

عقل گويد عشق بي سامان کجاست

عشق ميگويد که رو ديوانه شو

عقل گويد عاقل و فرزانه شو

عشق گويد عقل را مجنون کنم

عقل گويد عشق را مفتون کنم

عشق گويد عاشق قلاش باش

عقل گويد زاهد قلماش باش

عشق گويد من زتلوين بگذرم

عقل گويد رو به تمکين آورم

عشق گويد پيشه کن بيچارگي

عقل گويد چاره جو يکبارگي

عشق گويد دور کن طول امل

عقل سازد حيله هايي در ممل

عشق گويد فکر دنيا هيچ نيست

عقل گويد طالب دنيا بسي است

عشق ميگويد که خاموشي به است

عقل گويد قل هم از امرشه است

عشق ميگويد که هان درويش باش

عقل گويد عاقبت انديش باش

عشق سوي کفر آرد موکشان

عقل از اسلام ميجويد نشان

عشق را، شد دين و ملت نيستي

مرد عشقي گر زخود فانيستي

در ميان عشق و عقل اين گفت و گوست

عشق قلاش و خرد اسباب جوست

چونکه آمد عشق عقل آواره شد

در جفاي او خرد بيچاره شد

يار خواهي در طريق عشق رو

وز خودي يکبارگي بيگانه شو

دامن عشاق حق آور بدست

پيش شان چون خاک ره ميباش پست

در پناه عاشقان جايي بجوي

گرد هر در بيش ازين هرزه مپوي

گفته ي ايشان چو در در گوش کن

بشنو از عشاق بي سامان سخن

ترک کن اين عقل پرافسانه را

عشق ورزي پيشه کن اينجا بيا

نوش کن يک جرعه اي از جام عشق

همچو رندان باش دردآشام عشق

قبله ي عشاق چه بود دير عشق

همچو ما آزاد شو از غير عشق

رهزن راهست عقل حيله جو

جز زشحنه ي عشق نايد دفع او

رهنماي عاشقان عشق است و بس

عاشقانرا عشق شد فريادرس

هر که راه عشق جانان ميرود

زود مست باده ي وصلش شود

يکقدم هر کو بعشق او نهاد

دولت عالم مر او را دست داد

حق جهانرا از محبت آفريد

وز محبت هر دو عالم شد پديد

از خدا احببت ان اعرف شنو

در محبت ساز جان و دل گرو

شد محبت را ظهور از اعتدال

بي محبت کي شود پيدا کمال

از محبت چون جهانرا شد نظام

کارها بي عشق کي گردد تمام

هر دلي را کز محبت شور نيست

زآفتاب عشق او را نور نيست

هر که با عشق و محبت آشناست

محرم درگاه خاص کبرياست

در طريق عاشقان برتر مقام

از محبت نيست بشنو والسلام

گر محبت بي نقاب آيد برون

مي کند افسون عالم را فسون

گر زنور عشق تابد يک شرر

از تف او خلق را سوزد جگر

جان که از نور محبت باصفاست

او ببزم وصل جانان آشناست

هر که شد جوياي وصل از خاص و عام

بي محبت نيست کار او تمام

از محبت گشت ظاهر هر چه هست

وز محبت مي نمايد نيست هست

گر علم بيرون [نه] برد سلطان عشق

ملک جانها از چه شد ويران عشق

شد محبت روح و عالم همچو تن

گر نباشد جان چه کار آيد بدن

چونکه دارد عشق هر جايي ظهور

ميل دل هر سو اگر باشد چه دور

جان بهر سويي که مايل ميشود

او ببوي دوست آن سو ميرود

هيچ طالب را جز او مطلوب نيست

در دو عالم غير او محبوب نيست

غرق درياي محبت گر شوي

از کمال عشق رمزي بشنوي

هر چه دارد در جهان بود و نمود

از طفيل عشق آمد در وجود

شد علامات محبت در جهان

ترک کبر و هستي و سود و زيان

صورت معشوق و عاشق را يقين

آينه حسن جمال عشق بين

عشق آمد رابطه اندر جهان

آينه معشوق و عاشق عشق دان

حسن او بي عشق ما نبود تمام

کي نمايد بي گدا جود کرام

ناز معشوقي هميگردد عيان

از نياز عاشقان جان فشان

گر نياز عاشق ديوانه نيست

ناز معشوقي که ميداند که چيست؟

سنگ خارا از محبت نرم شد

همچو يخ افسرده از وي گرم شد

اين محبت شاه را سازد گدا

مي کند او هر گدا را پادشا

هر کسي کو از محبت نور يافت

از غم و شادي بکلي روي تافت

اندرين ره سالها هر کو شتافت

بي محبت وصل جانان را نيافت

از محبت ذره خورشيد آمده است

وز محبت قطره دريايي شده است

از محبت مرده زنده مي شود

وز محبت شاه بنده مي شود

42

حکايت

گفت: روزي شاه محمود و اياز

خوش بهم بودند با ناز و نياز

با اياز خاص شاه پر نياز

گفت اي جان و دلم را برگ و ساز

سالها شد تا زعشقت زنده ام

گرچه شاهم پيش تو چون بنده ام

مشکلم افتاد حل کن مشکلم

چيست برگو چاره ي جان و دلم

من بعشقت هر زمان کامل ترم

درد سوزت را بجان قابل ترم

ليک هر چندي که هستم زار تو

در طريق عشق تو در کار تو

تو زمن بيگانه تر گردي چرا؟

سر اين معني مکن پنهان زما

از غمم هر دم شوي دلشادتر

در جفا و جور ما استادتر

چونکه هر ساعت ترا بنده ترم

بر سر کوي تو افکنده ترم

تو زحال زار اين برگشته سر

هر زمان بهر چه اي، آزاده تر؟

آنچه بود اندر ميان ما و تو

بيشتر از عشق اکنون گو که کو؟

آن همه گستاخي و آن گفت و گو

آشناييها ميان ما و تو؟

هست اکنون آن همه؟ بنگر صواب

در ميان ما حجاب اندر حجاب

سر اينحالت نمي دانم که چيست

خلق را بايد بحال من گريست

زانکه چنداني که اين ره ميروم

هر زمان بينم که واپس تر شوم

گفت با محمود اياز اي پادشا

آن زمان تو شاه بودي من گدا

من مذلت داشتم از بندگي

تو زاوج سلطنت تابندگي

چون درآمد پاي عشق اندر ميان

گشت حال ما همه برعکس آن

بنده اين ساعت شه فرخنده شد

شاه اين دم بنده ي افکنده شد

ناز سلطاني بدل شد با نياز

وين نياز بندگي شد عين ناز

چون اسير عشق گشتي اي امير

عجز پيش آور زميري گوشه گير

عشق و شاهي کي بهم آيند راست

عشق شاه و سلطنت پيشش گداست

عاشقي آمد اسيري سربسر

هست معشوقي اميري اي پدر

چون بود گستاخ پيش پادشا

بنده کو باشد اسير و بينوا

با اسيري چون اميري مي کني

در ميان صد پرده هر ساعت تني

آنچه ما را بود اي شه آنزمان

آن نصيبت کرد عشق دلستان

فر معشوقي ترا بيگانه کرد

شادماني شد بدل با سوز و درد

عشق، حال بنده اکنون با تو داد

وصف شاهي در نهاد من نهاد

آفتاب عشق چون تابنده شد

بنده خواجه گشت و خواجه بنده شد

عشق و سلطاني زهم دور است، دور

عاشقي خواهي زشاهي شو نفور

چونکه کردي در جهان دعوي عشق

گو گواه صدق بر معني عشق

عجز و زاري چون نشان عاشقست

هر کرا هست اين نشان او صادقست

وصف معشوق است استغنا و ناز

وصف عاشق افتقار است و نياز

عاشقان را ناز کي باشد صواب

وصف معشوق است عاشق را حجاب

ترک هستي گو درآ در راه عشق

گر همي خواهي شوي آگاه عشق

عزت شاهي بذل بندگي

رو بدل کن در ره افکندگي

هر که در پندار ملک و جاه ماند

غيرت عشقش زپيش خود براند

در دل تو تا که باشد غير دوست

خانه ي اغيار خوان، ني جاي اوست

ذوق عشق و عاشقي آمد حرام

بر دلي کو هست غيرش را مقام

عشق را هر دم دگر آوازه ايست

هر زمانش صد ظهور تازه ايست

مي نمايد هر زمان رويي دگر

مي ربايد دل زعاشق بيخبر

آفتاب عشق شد چون نوربخش

يافت ذرات جهان زان نوربخش

چون جمال عشق بنمود از نقاب

در کسوف آمد زنورش آفتاب

ناز معشوقي تقاضاي نياز

کرد تا پيدا نمايد جمله راز

از نياز ماست ناز او عيان

ميکند احببت زين معني بيان

عاشق و معشوق محتاج هم اند

هر دو با هم همچو درد و مرهم اند

طالب دردست مرهم روز و شب

درد آمد در جهان مرهم طلب

43

حکايت

پادشاهي بود بس صاحب جمال

در ملاحت کس نديد او را مثال

گلخني شد عاشق آن پادشا

زاقتضاي يفعل الله ما يشا

چون بدام عشق او پابست شد

از مي ديوانگي سرمست شد

گشت شهره ي شهر در عشق و جنون

عشق او بودي بهر ساعت فزون

با وزير شاه گفتند: آن گدا

ميکند دعوي عشق پادشا

در ميان خلق فاش است اين سخن

زين حکايت گشت شهري پر فتن

گفت با سلطان وزير احوال را

کان گدا گشته است عاشق بر شما

شه زغيرت همچو دريا شد بجوش

بيخبر شد زين خبر از عقل و هوش

گفت با سرهنگ شاه پرجفا

کز سياست کن سرش از تن جدا

شاه را گفت آن وزير کاردان

چونکه در عدلي تو معروف جهان

کي روا باشد بامر عادلي

بيگنه ريزند خون بيدلي

چون بکار عشق کس را اختيار

نيست، شاها اين سياست واگذار

هر کجا کين عشق خيمه ميزند

عقل را از بيخ و بن برميکند

چون سپاه عشق گيرد تاختن

ميکند آفاق پر شور و فتن

اتفاقا رهگذار پادشا

بود سوي گلخن آن بينوا

بر سر ره بد نشسته گلخني

تا مگر بيند زرويش روشني

چون رسيدي شاه آنجا دائما

با کمال حسن کردي جلوه ها

بود محتاج نياز آن گدا

ناز شاهي تا نمايد خويش را

شاه روزي شد سوار از بهر گشت

آمد و از پيش آن گلخن گذشت

جلوه ي معشوقگي با ساز بود

طالب آن عاشق دمساز بود

از قضا آن عاشق پرانتظار

رفته بودم آندم بجايي بهر کار

دم بدم ميکرد شه هر سو نظر

بي زبان ميجست زان عاشق خبر

ناز شاهي بود جوياي نياز

ناز معشوق از نياز آمد بساز

ناز معشوقي محل خود نديد

لاجرم تغيير شد در وي پديد

چون تغير ديد از شه آن وزير

خدمتي آورد بر جا دل پذير

پس بگفت اي پادشاه ملک و دين

من بخدمت عرضه کردم پيش از اين

که چرا بايد سياست کردنش

هيچ نفعي نيست در آزردنش

نيست از عشقش زياني شاه را

آينه ي خورشيد ميگو ماه را

چون بدانستي که ناز شاه را

ناگزير است از نياز آن گدا

آنکه معشوقست از وجه دگر

عاشقش ميخوان اگر يابي خبر

عاشق از رويي دگر معشوق دان

هر دو را با هم چو جسم و روح خوان

از جوانمردي دمي انصاف ده

تا گشاده گردد از پايت گره

آندم ار گفتي کسي با پادشا

کز غم تو گشت فارغ آن گدا

عشق ورزي ميکند با ديگري

غير شه بگزيد ديگر دلبري

شاه را از کار وي بد آمدي

بيخ غيرت در درون سر برزدي

يا نبودي هيچ پروايش از آن

راست گو انصاف آور در ميان

آري آري غيرت و صد غيرتش

بيگمان سر برزدي هر ساعتش

44

در بيان الله لا يغفران يشرک به و يغفر مادون ذلک من يشاء

حق همي گويد گناهان همه

من ببخشم از کمال مرحمه

ليک اگر گيرند معشوق دگر

من نبخشم زانکه هستم دادگر

زانکه بدتر از همه کفر و گناه

شرک آمد زان نمي بخشد اله

گر بگوشه چشم سوي ديگري

از کمال عشق يکدم بنگري

غيرت معشوق کي دارد روا

کان ببخشد گفت لا يغفر خدا

45

حکايت

از امام عصر و شيخ تابعين

پيشواي جمله ارباب يقين

پير بصره آنکه نامش بد حسن

باز پرسيدند زو وجه حسن

بهترين وقت تو کي بوده است

حالت خوش کي رخت بنموده است

شيخ گفتا پيش از اين روزي پگاه

من ببام خانه بودم ديرگاه

اندر آن همسايه زن با شوهرش

مي شنيدم گفت کاي ناخوش منش

من بسر بردم بتو پنجاه سال

با تو بودم يک جهت در جمله حال

در غم و شادي و در بود و نبود

در کم و در بيش و در نقصان و سود

ننگ و نامت را نگه ميداشتم

تخم مهرت را بدل مي کاشتم

در فراق و وصل در شکر و گله

من نبودم با تو بار [ي] ده دله

سرد و گرمت را بجان کردم قبول

من نگشتم از جفاي تو ملول

هر بلايي نيز کايد مي کشم

با همه جور و جفايي دلخوشم

ليک نتوانم شنيد اي بي وفا

آنکه بگزيني تو ياري را بما

هستم امرت را بجان فرمانبري

کي توانم ديدنت با ديگري

من نخواهم تن بدين يک چيز داد

حال من اين است اي نيکو نهاد

ميکشم پيوسته اين جور و جفا

تا ترا بينم ترا اي بي وفا

ني براي آنکه تو ياري دگر

برگزيني هر دم اي بيدادگر

وقت من خوش گشت از گفتار او

مست گشتم بي مي و جام و سبو

گشت آب از چشمه ي چشمم روان

يافتم معني لا يغفر از آن

دل بدستش ده گرت هست آگهي

تا زقيد هر دو عالم وارهي

غير جانان را درون جان و دل

جا مده ورنه شوي خوار و خجل

جز بعشق او مکن جانرا گرو

بنده ي حق شو پي باطل مرو

پاي بند عشق او کن جان و دل

جز خيال دوست اندر جان مهل

طاقت عشقش ندارد هر دلي

چون کند در قطره دريا منزلي

يکدلي بايد به پهناي جهان

تا غم عشقش کند منزل در آن

مي نمايد عشق از کون و مکان

آينه ي عشق اند ذرات جهان

وقف عشقش ساز ملک جان و دل

تخته ي دل شو زنقش آب و گل

آفتاب عشق چون تابد بجان

جان شود چون ذره شيداي جهان

عشق حق چون در دلي مأوا کند

جان او را در زمان شيدا کند

چون محبت يافت در دل ذره اي

گشت عالم پيش او که پره اي

هر که جامي از محبت نوش کرد

عقل را ديوانه و مدهوش کرد

لذت جام محبت هر که يافت

روي دل از لذت کونين تافت

کي شود هشيار مست جام عشق

عقل مجنون گشت از پيغام عشق

هر که در راه محبت قائم است

جنت و حورش چو حلم نائمست

هر که را عشق و محبت داد حق

پيش او يکسان نمايد فيل و بق

جان ما از عشق چون يابد مدد

کي بهوش آيد زمستي تا ابد

از محبت آنزمان يابي اثر

کز وجود خويش گردي بي خبر

چون شراب بيخودي درداد عشق

رسم مستي و جنون بنهاد عشق

غير عاشق خود چه داند حال عشق

شمه اي بشنو تو از احوال عشق

46

حکايت

گفت درويشي که روزي از قضا

ميشدم اندر بيابان با رضا

در ميان آن بيابان مهيب

ناگهان ديدم يکي شخصي عجيب

بر زمين ايستاده [ا] و بر هر دو پا

واله و حيران و سر سوي سما

چشم ها وا کرده بود اندر هوا

همچو کوهي ايستاده پا بجا

نزد او رفتم که تا پرسم سخن

خود نکرد او التفاتي سوي من

دادم آوازي جواب من نگفت

در عجب ماندم از آن گفت و شنفت

دست بنهادم که تا جنبانمش

او نمي جنبيد قطعا مرده وش

من زحال او عجب حيران شدم

سه شبانروزي تمام آنجا بدم

تا مگر آيد دمي بر حال خود

واقفم گرداند او از نيک و بد

همچنان آن مست جام بيخودي

بود مخمور شراب سرمدي

او بخود نامد در آن ايام هيچ

ماندم از حالش عجب در پيچ پيچ

در مناجات آمدم کاي ذوالمنن

واقفي زين سر پنهان بي سخن

واقفم گردان بر اين سر نهان

بر دل من کشف کن اين داستان

اندرين بودم که خوابم در ربود

مرغ جانم زين قفس طيران نمود

در زمان ديدم که آمد سوي من

پير نوراني و گفت اي ممتحن

در چه حالي وز چه حيران گشته اي

وز چه رو آشفته و سرگشته اي

گفتمش آخر بگو اين مرد کيست

اينچنين حيران و واله بهر چيست

گفت اين مردي که اندر کار او

گشته اي حيران شنو حالش نکو

زاهد و عابد بد او هفتاد سال

مشتغل اندر عبادت لا يزال

جز محبت او نمي جست از خدا

مي نبود اندر دلش جا غير را

در دل او کرد روزي حق نظر

چون زغير خود نديد آنجا اثر

داد او را از محبت بهره اي

قدر يک عشري زعشر ذره اي

زان محبت اينچنين حيران شده است

از کمال شوق زينسان آمده است

پايش اندر خاک و سر سوي سما

هر دو ديده باز کرده در هوا

تا قيامت همچنين ايستاده است

آتش عشقش بجان افتاده است

حق تنش را از سباع و از هوام

منع فرموده است تا يوم القيام

جن و انس [هم] با ملک جمع ار شوند

هيچ نتوانند بيدارش کنند

مقصد و مقصود از ايجاد ما

جز محبت نيست يکدم با خودآ

اين جوابم داد و رفت از پيش من

من شدم بيدار و حيران زين سخن

هر کجا سلطان عشقش جا کند

صد جهان در هر نفس شيدا کند

اي کريم و منعم و پروردگار

زين محبت شمه اي بر ما گمار

تا از اين فکر و خيالات عجب

وارهد اين جان پر رنج و تعب

پرده ي ناموس را برهم درد

ننگ بگذارد زهستي بگذرد

مست جام عشق گردد آنچنان

کز خودي هرگز نيابد او نشان

محو گردد در جمال با کمال

فارغ آيد از فراق و از وصال

نيست گردد او زهستي مجاز

بي خبر آيد زناز و وز نياز

از غم دنياي دون و ملک و مال

خاطرش آسوده گردد لا يزال

پرده ي ادبار برخيزد زراه

يابد او بي ما و من قرب اله

از محبت گردد او محبوب حق

گرچه طالب بود شد مطلوب حق

قوت و قوت يابد از ديدار دوست

فاني از خود گشته و باقي بدوست

رفت از فکر و خيال خواب و خور

از غم دنياي دون شد بيخبر

پيش او يکسان نمايد مدح و ذم

گشت فارغ از وجود و از عدم

آنچنان محو است در نور لقا

کو نمي داند فنا را از بقا

يار بيند پيش او اغيار نيست

غير جانان در جهان ديار نيست

جز نظر بر حسن جان افزاي يار

نيست او را در دو عالم هيچ کار

چون دويي برخاست جمله وحدت است

تا نپنداري مقام کثرت است

هر که او را ديده ي بينا بود

هر چه بيند حق در او پيدا بود

هر چه دارد در جهان نقش وجود

جمله مرآت جمال دوست بود

گر تو هستي در جهان صاحب نظر

در جهان منگر، بروي او نگر

ديده بر ديدار او داريم ما

غير حسنش در نظر ناريم ما

هر که ز انوار الهي بهره يافت

مهر نورش ديد کز هر ذره تافت

اوست معني جمله عالم صورت است

او کتاب و هر چه بيني آيت است

او چو دريا هر دو عالم موج دان

او مي و جمله جهان را جام خوان

ديده ي روشن بيار و نور بين

دل مصفا کن بهشت و حور بين

حق چو جان و جمله عالم چون تن است

همچو خور در کاينات اين روشنست

صورت کثرت حجاب وحدت است

گرچه وحدت را ظهور از کثرت است

نيست غير از يار در عالم عيان

در حقيقت اوست پيدا و نهان

47

در بيان مراتب صحو و محو و فرق جمع و صحو بعد المحو و فرق بعد الجمع و جمع الجمع و اشارت بمشاهده ي کاملان و توحيد حقيقي و تنبيه بر آنکه يک حقيقت است که بصورت کثرات تجلي نموده و عين هم گشته است

محو و صحو و فرق و جمع و جمع جمع

چونکه دانستي شدي تو شمع جمع

محو چه بود خويشتن کردن فنا

صحو چه بود يافتن از حق بقا

از من و مايي بکلي شو فنا

گر هميخواهي که يابي آن بقا

فرق چه بود عين غير انگاشتن

جمع غيرش را عدم پنداشتن

از همه وجهي جهانرا غير يار

هر که مي بيند معطل مي شمار

صاحب تعطيل اهل فرق دان

کو نديد از حق در اين عالم نشان

هر که گويد نيست کلي هيچ غير

در يقين اوست مسجد عين دير

صاحب جمع است پيشش نيست فرق

جان او در بحر وحدت گشته غرق

جمع جمع است اينکه خود گويد عيان

در مراياي همه فاش و نهان

عين خواند هر چه آيد در نظر

باز غيرش داند از وجه دگر

صاحب اين مرتبه کامل بود

زانکه اين آن هر دو را شامل بود

صحو بعد المحو و فرق بعد جمع

جمع جمع است بشنو ار داري تو سمع

جمع جمع آمد مقام عارفان

نيست زين اعلي کمال کاملان

مشهد اهل کمال اين مشهد است

قيد هست و نيست چون بيني سد است

چشم بينا هر که دارد در جهان

از پس هر ذره حق بيند عيان

هر که او در صورت هر خير و شر

دوست بيند او بود صاحب نظر

زانکه هر چه در جهان دارد ظهور

هست او را بهره از ظلمات و نور

هر چه دارد در جهان نقش وجود

دو جهت در وي توان پيدا نمود

آن يکي صورت دگر معني بود

هر چه گويي غير از اين دعوي بود

از ره صورت نمايد غير دوست

چون نظر کردي بمعني جمله اوست

زان يکي ما عندکم ينفد شنو

جز پي ما عنده باق مرو

کوزه چون بشکست ميگويي سفال

چون سفالش خاک شد بنگر تو حال

خاک ميگويي کنون آن کوزه کو

معني و صورت در آنجا باز جو

آن هيولا کين همه صورت بر اوست

هست بر جا آن صور نقش سبوست

شد جهان آيينه ي رخسار دوست

هر دو عالم در حقيقت عکس اوست

گر نداري ديده از ما وام کن

از جهان بنگر برويش بي سخن

حسن ليلي را ببايد بي گمان

ديده ي مجنون که تا بيند عيان

روي عذرا کي براندازد نقاب

تا نه بيند ديده ي وامق پر آب

روي تو هر يک برويي ديده است

هر کسي جنت زسويي ديده است

نيست معشوقي دگر جز روي او

جمله را دام دل آمد موي او

عاشق و معشوق غير يار نيست

در حقيقت غير او ديار نيست

فهم و دانش کو که تا گويم سخن

پر کنم جام و سبو از باده من

پرده بردارم زاسرار يقين

فاش بنمايم بعالم يوم دين

وانمايم هم در اينجا من عيان

آنچه موعود است در دار الجنان

ديده کو تا يار بيند او عيان؟

گوش کو تا بشنود راز نهان؟

چون نديدم هيچ محرم در جهان

لاجرم دارم نهان اسرار جان

يار پنهانست در زير نقاب

همچو دريا کو نهان شد در حباب

پرده بردار و جمال يار بين

ديده واکن چهره ي اسرار بين

نيست گردان چهره ي موهوم را

پرده بگشا شاهد معلوم

خار و گل بنگر که از يک شاخ رست

تا شود پيش تو اين معني درست

گر بصورت گل نمايد غير خار

خار و گل عينند در اصل و تبار

گر بگويي خار و گل ضد هم اند

هم زوجهي اين سخن باشد پسند

ور همي گويي که خار و گل يکيست

عارفان را کي درين معني شکيست

مرد عارف هر چه ميگويد رواست

جاهل ار گويد صواب آنهم خطاست

چون نداري ذوق عرفان اي فقيه

قول رندان را شنو لاشک فيه

هر چه نبود مر ترا منکر مگو

صدق آور تا که ره يابي بدو

برتر از فهم و خيال ما و تو

هست عاشق را هزاران گفت و گو

چون نداري ذوق ارباب صفا

گشته اي زان منکر اهل خدا

آيت لم يهتدو[ا] از حق شنو

قائل افک قديم هان مشو

سر عشق از فهم عقلت برتر است

ذوق عاشق از مقام ديگر است

مهر رويش بر همه ذرات تافت

هر يکي در خورد خود زو بهره يافت

ديده از قهرش جماد افتادگي

کرده از مهرش نبات استادگي

يافت حيوان بهره زو حس و حيات

گشت زايشان ظاهر انواع صفات

مظهر کلش بجز انسان نبود

هر چه بود از وي از آن پيدا نمود

باز هر صنفي ازو نوعي دگر

يافته فيضي بحکم دادگر

گرچه اين خور بر همه يکسان بتافت

ليک هر يک درخور خود نور يافت

در درون خانه نور آفتاب

هم بقدر روزنه افکند [ه] تاب

روزن از هر سو گشا اين خانه را

تا شود اين خانه پرنور و ضيا

سقف و ديوارش اگر سازي خراب

پر شود خانه زنور آفتاب

چون حجاب نور حق ديوار ماست

نيست کن خود را که اين هستي خطاست

گر تو ذوق نيستي دريافتي

در فنا ده اسبه خوش بشتافتي

من نميدانم که تو بر چيستي؟

چون نه نوشيدي تو جام نيستي

گر تو برخيزي زما و من دمي

هر دو عالم پر زخود بيني همي

از چه در ما و مني چسبيده اي

رمز موتو[ا] گوئيا نشنيده اي

چون تو از هستي خود برخاستي

در بقاي صرف بزم آراستي

تا نگردد کشف اين حالت بتو

کي شوي واقف زکنه خود، بگو

کشف در معني بود رفع حجاب

بود تو آمد بروي تو نقاب

پرده ي خود از ميان بردار زود

تا عيان بيني تو روي يار زود

شد حجاب ذات اسماء و صفات

پرده ي اسم و صفت شد کاينات

تا تعين برنخيزد از ميان

حق نهانست و نخواهد شد عيان

چهره ي معني نهان در صورت است

صورت و معني نقاب وحدت است

کيست اهل کشف و وجدآن جهان

آنکه بيند روي جانان او عيان

اين تعين، شد حجاب روي دوست

چونکه برخيزد تعين، جمله اوست

آنچه تو جوياي آني روز و شب

وز تويي شد او نهان اي بوالعجب

چون دلت صافي شود از جمله زين

پرده ي ما و تو برخيزد زبين

نيست گردد صورت بالا و پست

حق عيان بيند بنقش هر چه هست

جمله ذرات جهان منصوروار

دائما گويان انا الحق آشکار

پنبه ي پندار را از گوش جان

گر برآري بشنوي گفتارشان

آينه ي جان را مصفا کن ززنگ

تا نمايد روي جانان بي درنگ

گر لقاي يار داري آرزو

دل بود دل ، آينه ي ديدار

آينه ي دل صاف کن از هر غبار

تا عيان بنمايدت رخسار يار

دل مصفا کن ززنگ غير دوست

تا عيان بيني که هستي جمله اوست

سد راه تو، تويي آمد بدان

ورنه حق پيداست از کون و مکان

48

حکايت

آن يکي از پير بسطامي سئوال

کرد، ره چونست سوي ذوالجلال

نيک بشنو تا چه گفت آن مقتدا

درگذر از خود رسيدي با خدا

گفت تو برخيز اي سائل زراه

چون تو برخيزي عيان گردد اله

نقش هستي را زلوح دل تراش

تا نمايد فاش نقش جانفزاش

نيست از خود شو که تا يابي نجات

چون تو برخيزي نشيند حق بجات

زين معما کي کني تو فهم راز

چون بخود بيني گرفتاري تو باز

تا نيايي از لباس خود برون

کي ببزم وصل ره يابي درون

کي بيابي ره در اين عالي مقام

تا نگردد رهبرت لطف کرام

زانکه بي ارشاد پيري رهنما

هيچ طالب ره نيابد با خدا

گر بامر پير اين ره ميروي

عهده بر من عاقبت حق بين شوي

گر بخود خواهي شدن اين راه دور

رهزنت سازد درين ره عور و کور

تا نشان ره نگويد پير راه

ره چه داند طالب راه اله

هر که راه عشق جانان ميرود

پير بايد ورنه کارش بد شود

در پناه کامل آ ايمن نشين

سر مپيچ از حکم آن سلطان دين

تا بيمن دولت مردان حق

بر همه خلق جهان يابي سبق

ظاهرت باطن شود، غيبت حضور

ماتمت سور آيد و غمها سرور

درد درمان گردد و هجران وصال

بعد نزديکي شود، نقصان کمال

نقش عالم سربسر مبدل شود

باب تفصيل جهان مجمل شود

کل شييء هالک گردد عيان

رو نمايد آن قيامت آنزمان

نقد بيني وعده هاي نسيه را

لذت و آرام و انوار بقا

پرده بردار از رخ و اسرار بين

تا شود علم اليقين عين اليقين

رخت بربندد بکل ظن و خيال

تا نمايد رخ جمال با کمال

چون بنوشيدي شراب بيخودي

فارغ آيي از همه نيک و بدي

مست گردي از مي جام وصال

محو باشي در جمال ذوالجلال

کفر برخيزد همه ايمان شود

مشکل عالم بحق آسان شود

رو نمايد آفتاب حسن دوست

از پس هر ذره کو مغزست و پوست

در قيامت آنچه موعود خداست

بيند اينجا هر که زارباب صفاست

از خلاف نفس و از ارشاد پير

گفت اين معني بجو اي بي نظير

رو رياضت کش که تا يابي صفا

از خلاف طبع جو جان را جدا

از هوا و از هوس ها پاک شو

همچو روح الله بر افلاک شو

49

وصف الحال آنچه در طريق روش راه طريقت بر اين فقير روي نموده است جهت تنبيه طالبان و عاشقان ذکر کرده مي شود تلک الامثال نضربها للناس لعلهم يتفکرون و ضربي لک الامثال مني منة، عليک بحالي مرة بعد مرة. اميد که اين سخنان سبب هدايت سرگشتگان باديه ي طلب گردد و از عشق طلب و فايده ي ارشاد و حالات و مقالات اولياء و عرفا با نصيبت گرداند که و ما ذلک علي الله بعزيز.

چونکه درد عشق دامانم گرفت

شحنه ي شوقش گريبانم گرفت

شعله زن شد آتش عشقش چنان

کز نفس شد سوخته کون و مکان

زآتش سوداي او مي سوختم

باز همچون لاله مي افروخت

ترک عشقش کرد يغما جان و دل

جان ما را دل گرفت از آب و گل

عشق او چون در دلم منزل گرفت

جان ما را از دو عالم دل گرفت

کام جانم لذت عشقش چو يافت

از غم و فکر دو عالم روي تافت

جز خيال او نبودم مونسي

جز غمش همدم نگشتم با کسي

گه زچشمش مست بودم گه خمار

که ززلف مشکبويش بيقرار

چاره ي اين درد مي نشناختم

روز و شب با سوختن مي ساختم

دايما لب خشک بودم، ديده تر

قوت جانم بود از خون جگر

درد خود با هر که ميکردم بيان

از دوايش کس نمي گفتي نشان

ناگهان مردي زابدال خدا

پيشم آمد از ره صدق و صفا

رنگ رويم زرد ديد و تن نزار

آمده جانم بلب از درد يار

گفت اي از درد عشقش چاره جو

چيست احوال تو شرحش بازگو

گفتم از سوداي او ديوانه ام

وز غم دنياي دون بيگانه ام

طالب يارم نه جوياي دليل

نيستم پرواي علم قال و قيل

گر چه کوشيدم بسي در باب علم

هيچ معلومم نشد زابواب علم

من ندانم چاره ي اين کار چيست

بي وصال او چو نتوانيم زيست

گفت هر کو وصل حق را طالبست

سوز عشق اندر دل او غالبست

تا براه عشق باشد يک جهت

پير بايد جست کامل معرفت

تا براه عشق ارشادش کند

در وصال دوست دلشادش کند

هر کرا پيري نباشد در طريق

کي شود سرمست از جام رحيق

گفتمش پيري که باشد راه بر

وز بد و نيک ره حق باخبر

کيست اين دم گو نشان او مرا

تا کنم بر امر او جان را فدا

گفت آن رهبر که ره را مقتداست

جمله ي اوتاد را او پيشواست

قطب اقطاب است و غوث اعظم است

وارث علم و کمال خاتم است

هست چون خور در جهان او نوربخش

زان سبب گشته است نامش نوربخش

چون شنيدم نام او بيخود شدم

لحظه اي شد باز با خود آمدم

گفتم آخر او کجا دارد مقام

گو نشان منزل آن نيکنام

تا بارشاد تو گردم باخبر

از جمال جانفزاي او مگر

گفت اندر کوره ي شفت است او

گر خداجويي برو او را بجو

مولدش از قاين است و حاليا

شد مقامش کوه گيلان اي کيا

اوست اين دم مقتداي اهل دين

رهنماي رهروان با يقين

خادمان آستانش بي گمان

هر يکي معروف گشته در جهان

سيد است و جامع جمله کمال

بي نظير اندر علوم کشف حال

آسمان فقر را خورشيد اوست

مغز عالم اوست، عالم همچو پوست

چون شنيدم اين سخن زان مرد راه

گشت تابان در دلم صد مهر و ماه

موج زن شد بحر شوقش در دلم

عشق او سر برزد از آب و گلم

عقل و صبر و طاقتم يکباره شد

عشق بنشست و خرد آواره شد

رفت از دستم زمام اختيار

زاشتياقش گشت جانم بيقرار

سال تاريخش بود بي کيف و کم

هشصد و چل بود و نه، بي بيش و کم

غره ي رجب بد و يوم الاحد

يافتم از فيض رحماني مدد

صبحدم پنهان زخويش و اقربا

بهر طوف کعبه ي صدق و صفا

آمدم بيرون زشهر لاهجان

يک تنه تنها پياده بهر آن

تا مبادا دوستان بيخرد

مانعم آيند و کارم بد شود

يک دو روزي ميشدم تنها براه

بعد از آن ديدم دو شخص نيکخواه

هر دو آن يار موافق مهربان

هر دو در اسرار معني محرمان

هر دو طالب گشته مطلوب مرا

در طلب کاري دو يار باصفا

هر دو گشتند اندر آن راهم رفيق

هر سه با هم هم زبان يار شفيق

خوش همي رفتيم مست جام شوق

جمله با هم از کمال عشق و ذوق

هر يکي از مژده ي وصل حبيب

آستين افشان و فارغ از رقيب

دايما با شادي و عيش و طرب

گشته آزاد از غم و رنج و تعب

از کمال شوق و عشق آن لقا

پا زسر نشناختيم و سر زپا

چونکه شد نزديک ايام وصال

آرزويش کرد صبرم پايمال

بعد روزي چند با شوق تمام

آمديم آخر بدرگاه امام

آستان کعبه ي عز و شرف

گشته ما را سجده گاه از هر طرف

معتکف بر آستان عز و ناز

خوش همي بوديم با سوز و نياز

روز ديگر آن امام اوليا

آمد و بنشست در دار الصفا

روز ميعاد لقا بود آنزمان

خادمي آمد که هان اي بيدلان

وقت ديدارست و هنگام وصال

مژده مژده تشنگان، کامد زلال

آفتاب نوربخش انس و جان

نور مي بخشد بجان عاشقان

شکر ايزد را که آخر روي دوست

ديد جاني کز فراقش چاره جوست

خادم اندر پيش و ما از پس روان

تا شديم آنجا که بود آن شاه جان

چونکه ديدم روي آن قطب زمان

بي خبر گشتم زجان و از جهان

اوفتادم در زمين چون خاک راه

از تجلي جمال روي شاه

چون بديدم پرتو رخسار او

گشت تابان در دلم انوار هو

چونکه با خود آمدم زان بيخودي

در دلم جوشيد راز سرمدي

خواستم برخيزم و افتم بپاش

جان و سر شکرانه گردانم فداش

ديدم آن سلطان دين برپاي خاست

يک به يک در برگرفت از چپ و راست

خير مقدم گفت و پيش خود نشاند

گرد غم از خاطر هر يک فشاند

از طريق فقر حرفي چند گفت

در درياي معاني خوش بسفت

روز ديگر حال ما را باز جست

گفت اندر راه بايد بود چست

گر براه عشق خواهي زد قدم

ترک دنيا گوي و عقبي نيز هم

گفتمش اي رهبر راه خدا

بهر ارشاد آمدم راهي نما

گفت اول توبه بايد کردنت

از هوا و از هوسها مردنت

تا نميري کي بحق زنده شوي

آب حيوان جو که پاينده شوي

گفتمش بر حکم تو دل بسته ام

تو طبيب حاذق و من خسته ام

هر چه فرمايي بجان فرمان برم

سر زامرت گر بپيچم کافرم

توبه داد از هر چه در ره مانع است

وز حريم قرب جانرا دافع است

امر کامل، گفت امر حق شمار

گر همي خواهي که يابي وصل يار

نهي حق دان هر چه مرشد نهي کرد

قند نوشي کن، چه بايد زهر خورد

صيقل جانست اين ترک هوا

از خلاف نفس شد دل را صفا

شرط اين ره سالکا داني که چيست

آنکه در هستي حق گردي تو نيست

خانه ي دل را که هست آن جاي يار

از غبار غير دائم پاک دار

دايما با ياد او دلشاد باش

از غم دنياي دون آزاد باش

هر چه آيد بر تو ميدان از قضا

بر قضاي حق بده جانرا رضا

هر کجا باشي بياد دوست باش

نقش غير از لوح جانت بر تراش

دايما جوياي وصل يار باش

ترک خواب شب بگو بيدار باش

مست غفلت تا بکي بيدار شو

کم خور و کم گوي و کم آزار شو

از ريا و از رعونت دور باش

در بلا و درد و غم مسرور باش

کبر و عجب و نخوت و ناموس و نام

ترک گو در عشق و شو مرد تمام

جز خيال دوست در دل جا مده

غير بار عشق او بر جان منه

اختيار خود بدست پير ده

بر سر خود يکقدم هرگز منه

زهر اگر آيد زدست کاملان

نوشدارو خوانش و ترياک دان

عجز و مسکيني شعار خويش کن

خويش را خواجه مگو درويش کن

توتيا کن خاکپاي اهل دل

نيستي بگزين و هستي را بهل

بر هواي نفس راه حق مرو

پند نيکو خواه را نيکو شنو

هر چه نپسندي تو آن بر خويشتن

بر کسي مپسند و بشنو اين سخن

در طريق عشق او يک روي باش

رو بدريا همچو آب جوي باش

از همه لذات نفساني گذر

تا بيابي از وصال حق خبر

از خدا غير از خدا چيزي مجو

بحر چون داري چرا جويي تو جو

اين وصيت کرد پس ذکر خفي

با شرايط کرد تلقين آن صفي

گفت اين ذکر خفي را ورد ساز

در طريقت باش دائم با نياز

شب چو برخيزي تهجد ميگزار

بعد از آن ذکر خفي کن بيشمار

گر تو داري طالبا دل در طلب

يکزمان مگذار ذکر چار ضرب

دل چو صيقل يافت از ذکر خدا

گشت چون آيينه روشن با صفا

هر چه باشد اندرو بنمايدت

عرش رحمانش چو گويي شايدت

سالها بودم ملازم بر درش

گشته محکوم غلام کمترش

ميکشيدم هيزم مطبخ بدوش

گشته بودم بنده ي حلقه بگوش

گاه خادم بودم اندر مطبخش

گه سئيس استران بارکش

گه مکاري بودم و گه گله بان

گاه فراش در آن آستان

روز تا شب پابرهنه گرسنه

ميدويدم بهر خدمت يک تنه

شب نه فرشم بود نه بالين سر

نه مراد نفس و نه خواب و نه خور

اکثر شبها زروي شوق يار

گاه خندان گاه گريان زار زار

در مقام عشق و در کوي طلب

در رياضت بود جانم روز و شب

در نياز و گريه و ذکر و نماز

برده ام شبها بسر با سوز و ساز

اربعين ها بوده ام خلوت نشين

بر اميد قرب رب العالمين

اندرين سير و رياضات و سلوک

سالها بگذشت عمر ما ببوک

گه بلطفش بودمي اميدوار

گه زخوف قهر لرزان چون چنار

چون زآلايش مزکي گشت نفس

کوکب سعد آمد و بگذشت نحس

عاقبت اندر ميان کش مکش

جذبه ي عشقش مرا بربود خوش

در دلم تابنده شد انوار حق

گشت جانم واقف اسرار حق

سوي بالا جان من پرواز کرد

خويشتن را با ملک انباز کرد

ظلمت عالم مبدل شد به نور

گشت ظاهر معني الله نور

يک جهان ديدم بمعني صد جهان

صد هزاران آفتاب و آسمان

هر يکي تابنده تر از ديگري

هر يک از ديگر بمنزل برتري

حق تجلي کرد بر من بي جهت

در فناي صرف گشتم بي صفت

زان فنا چون آمدم ديگر بهوش

داد جام ديگر و گفتا بنوش

چونکه کردم نوش جام لايزال

يافتم ره در نهايات وصال

باز ديدم از کمال عشق و ذوق

جمله ذرات جهان از تحت و فوق

از کمال بيخودي منصوروار

هر يکي گويان انا الحق آشکار

کرد پرواز از قفس شهباز جان

بال برهم زد گذشت از آسمان

بيگمان بشنو که من در هر فلک

سالها بودم مصاحب با ملک

ما حريفان و خدا ساقي شده

مست و بيخود از مي باقي شده

جمله ذرات جهانرا زين شراب

ديدم از عين اليقين مست و خراب

هر يکي را مستيي نوع دگر

اين يک، از مستي آن يک بي خبر

جام ما دريا و حق ساقي شده

هر دو عالم جرعه ي باقي شده

هر زمان از تاب انوار لقا

مي شدم مستغرق بحر فنا

جان از آن مستي چو مي آمد بصحو

ميشد از جام تجلي باز محو

باز از آنجا جان ما طيران نمود

در گذشت از عرش و فرش و هر چه بود

آشيان مرغ جان شد لامکان

لامکان چه، آنچه نايد در بيان

صد هزاران دور بي دور زمان

در مقام لامکان بودم مکان

ذات حق بي کيف با جمله صفات

هر زمان کردي تجلي بي جهات

جمله ي ذرات ميگشتي فنا

باز پيدا ميشدي اندر بقا

آنچه بر جان و دلم شد منکشف

فهم و ايمان کو که گردد معترف

باز ديدم جمله عالم شد شراب

از تعطش بودم اندر اضطراب

در کشيدم جمله را در يک نفس

من نديدم خويشتن را زان سپس

چون بکلي از خودي گشتم فنا

از حيات جاودان ديدم بقا

هستي موهوم شد يکباره نيست

کشف شد کين جمله هستي خود يکي است

قطره در دريا فتادن خود فناست

عين دريا گشتن قطره بقاست

چون زخود فاني شدم باقي بحق

فارغ آمد جانم از درس و سبق

ديدم آنگه خويش بحر بيکران

جمله ي ذرات عالم موج آن

از ظهور ما جهان قائم شده

هر دو عالم مظهر ما آمده

هستي ما گشته هستي جهان

بي وجود ما عدم کون و مکان

علم ما گشته محيط هر چه هست

ماضي و مستقبل و بالا و پست

داير از ما بوده دوران زمان

بي نشان گشته مقيد در نشان

شرح آن حالت نيايد در صفت

گر بگويم صد هزاران معرفت

کي تواند قال، گشتن گرد حال

در نيابد حال، جز اهل کمال

خود کجا آيد عيان اندر بيان

کي توان از بي نشان گفتن نشان

بحر اندر کوزه کي گنجد بگو

حال کامل برتر است از گفت و گو

در نيابد جز قدم، راز قدم

چيست ناديده قدم شرح قلم

آنچه مي بيند قدم يکدم بحال

کي نويسد خود قلم پنجاه سال

آن معاني کو شود مکشوف دل

کي درآيد در عبارات و سجل

آنچه ديدم من بچشم دل عيان

نيست ممکن صد يکش کردن بيان

زانکه نامحدود نايد در حدود

بحر مطلق چون درآيد در قيود

مي نيفزايد عبارت جز حجاب

سر معني کي بگنجد در کتاب

چون حجاب ذات ميگردد صفات

از صفت کي کشف خواهد گشت ذات

کشف اين معني شنو در نيستي

چون شوي فاني بداني کيستي

وصف حال خود از آن کردم که تا

بو که ره يابي بسر اوليا

تا مگر پيدا شود در تو طلب

راه يابي در حريم قرب رب

واشناسي رهنما از رهزنان

واقف آيي از طريق رهبران

تا بداني هر که شد جوياي گنج

ميکشد او از براي گنج رنج

تا بداني پير بايد راه را

گر همي جويي تو قرب شاه را

هر که اين ره ميرود بي رهنما

هر زماني پيشش آيد صد بلا

هر که مقتول محبت گشت او

خون بهايش حق بود بي گفت و گو

هر که سازد جان فداي راه دوست

صد هزاران جان و دل ايثار اوست

تا بداني طور کشف و حال را

تا نگويي فقر قيل و قال را

تا بداني کيست کامل در ميان

آنکه شد درياي بي قعر و کران

کاملانرا هست حالاتي چنين

گر نداري کشف کن تصديق اين

لي مع الله کاشف اينحالت است

من رآني هم ازين يک آيت است

هست سبحاني بدين معني گواه

شد انا الحق نص در اين بي اشتباه

نيست اندر جبه ام جز حق شنو

منکر احوال ره بينان مشو

هر که دعوي کرد و دارد دو گواه

گشت قاضي عاجزش بي اشتباه

چون نبي و هم ولي شاهد شدند

دعويم را هر دو مثبت آمدند

مدعي را کي رسد انکار آن

منکرش گو ميکن انکار عيان

50

حکايت

آن يکي شخصي بناگه گنج يافت

از نشاط و شوق هر سو مي شتافت

هر کرا يکدم مصاحب ميشدي

يا کسي پيشش بکاري آمدي

او همي گفتي که بي رنج و برنج

اي خوشا حال کسي کو يافت گنج

هر که گنجي ديد و دولت يار شد

او زعمر خويش برخوردار شد

هرچه ميخواهد ميسر ميشود

کار عالم بر مراد او رود

احتياجي نيست او را با کسي

فارغست از منت هر ناکسي

دايما زينسان همي گفتي سخن

بود بي پروا زطعن مرد و زن

هر کسي گفتي بدو کين گنج کو

خود که ديد آن گنج را آخر بگو

او همي گفتي که اي ساده دلان

يافتم من گنجهاي بيکران

آن يکي گفتي که ممکن نيست اين

کس نيابد گنجهاي اينچنين

وان دگر گفتي که ممکن گرچه هست

نيست گنجي مر ترا اي خودپرست

تو کجا و دولت گنج از کجا

نيست درخور اين سعادت مر ترا

او از اين انکار مضطر مي شدي

نعره ي ياليت قومي مي زدي

چشم کو تا گنج بيند در جهان؟

گوش کو تا بشنود آواز آن؟

سربسر عالم پر از گنج روان

خلق از فقر و زفاقه در فغان

در ميان آنکس که واقف شد زگنج

دائما از طعنه ي خلقان برنج

آن يکي گويد که اين زراق گيج

ميکند دعوي گنج و نيست هيچ

وان دگر گويد که دارد حب جاه

افترايي ميکند او بر اله

تا فريبد او عوام الناس را

مينمايد فربهي آماس را

وانکه باور کرد قول راستش

او زگنج بيکران آراستش

او هميگويد زگنج و جمله خلق

گشته از انکار غرقه تا بحلق

او زاستبعاد و از انکارشان

گاه خوشدل بود، گه خاطرگران

عاقبت با خويشتن انديشه کرد

دور کرد از خاطره خود گرد درد

گفت از اقرار و از انکارشان

نيست ما را عاقبت سود و زيان

خاطر خود را چرا دارم ملول

از پي انکار اين قوم فضول

رغم انف اين گروه بيخرد

مي خور و مي ده بهر کو ميبرد

دزد را کي ره توان دادن بگنج

هر چه آيد آنچنان بايد مرنج

هر کسي را سوي گنج ار ره بدي

هر گدايي اندرين ره شه بدي

پس ولو شئنا کجا بودي صواب

حق کجا کردي ولکن خطاب

اهل صورت ره بمعني کي برند

کي گدايان سلطنت را درخورند

کار حق ميدان که عين حکمت است

هر بلايي کو فرستد رحمت است

کي شناسد اهل حق جز حق شناس

مرد حق را چون شناسي حق شناس

ره بحق بي واسطه اهل خدا

چون نيابد؟ کس بجو صاحب صفا

تا بيابي در حريم وصل راه

جاي کن در سايه ي خاص اله

گنج خواهي پيش صاحب گنج شو

جز پي اين منعمان جايي مرو

قول کامل را بجان تصديق کن

گفته ي حق دان تو علم من لدن

صدق و اخلاصست رهبر در طريق

وحي حق دان گفته هاي آن فريق

گر بفهمت در نيايد اين سخن

نقص در فهم است ني در گفت من

آنچه مکشوفست بر جان و دلم

از ره صدق و يقين شد حاصلم

گر براه عشق جانت وصل جوست

صدق پيش آور که ره يابي بدوست

ايکه ميجويي زحق گنج بقا

دست زن در دامن اهل خدا

مخزن گنج معاني جان ماست

نقد عالم را زما جويي رواست

سر پنهان شد به نقش ما عيان

علم عالم از کتاب ما بخوان

صورت ما پرده ي معني بود

عقل پندارد که اين دعوي بود

نيست اين دعوي بيان معني است

گفته ي دعوي بمعني لا شئ است

مرد معني زاهل دعوي واشناس

کي توان اين را بآن کردن قياس

زان همي گفتند قوم بيخبر

کانبيا هستند همچون ما بشر

صورت ظاهر همي ديدند و بس

غافل از معني بدند آن قوم خس

مرد معني کي بود صورت پرست؟

پاي معني گير، صورت ابتر است

هر که او وابسته ي صورت شود

چون بمعني بنگري کافر بود

بگذر از نقش و صور معني نگر

گر همي خواهي شوي صاحب نظر

سالکاني کز تعين وارهند

در حقيقت دان که مردان رهند

راه وحدت آنجماعت ميروند

کز وجود خويش فاني ميشوند

چون نماند نيست هستي نما

هست مطلق را ببيني در بقا

در حقيقت آنزمان عارف شوي

کز خودي خود، بکل بيرون روي

چون نباشي تو، همه باشي يقين

حاصلت آيد مقام العارفين

منتهاي سير سالک شد فنا

نيستي از خود بود عين بقا

من ندانم زين فنا و زين بقا

تا چه خواهي فهم کرد اي بي صفا

تا نگردد رهبرت قطب زمان

کي شود اين حال پيش تو عيان

کي بگفت و گو توان دريافت اين

حال بايد، تا شوي اسرار بين

هر کرا ذوقي ندادند از ازل

کي درين منزل بيابد او محل

آنچه مکشوفست بر اهل شهود

در عبارت شمه اي نتوان نمود

علم وحداني نشد حاصل بکسب

سر اين معني بعشق آمد فحسب

گر نباشد عشق در راهت رفيق

کي شوي واقف زاسرار طريق

رهبر راه طريقت عشق بس

عاشقانرا عشق شد فريادرس

درد عشق آمد دواي عاشقان

از غم عشقست عاشق شادمان

عشق آمد رهبر کشف و عيان

عشق بنمايد زوصل او نشان

چون علم بيرون زند سلطان عشق

ميشود ملک خرد ويران عشق

شحنه ي کوي طريقت عشق بود

والي ملک حقيقت عشق بود

راه عشق آمد صراط المستقيم

عاشقانه رو درين ره مستقيم

عشق تعليمت کند اسرار دين

عشق بنمايد ترا راه يقين

عشق بگشايد نقاب از روي دوست

عشق آرد مر ترا تا کوي دوست

عشق آمد چون مي و عالم سبو

مست اين مي دان چه زشت و چه نکو

عشق جانرا جانب بالا کشد

عاشقانرا آورد سوي رشد

عشق دار دل عمارت ميکند

سوي ملک جان اشارت ميکند

عشق چون جانست و عالم همچو تن

خانه ي عشقست عالم بي سخن

بر جمال عشق عالم پرده ايست

گر نباشد عشق عالم مرده ايست

عشق جان و دل بيغما ميبرد

پرده ي ناموس عاشق ميدرد

عشق سازد عاشقانرا عور و تور

ميکند آفاق را پر شر و شور

قبله ي عاشق بغير از عشق نيست

مقصد عشاق غير از عشق چيست؟

کعبه ي جان کوي جانانست و بس

نيست مطلوب دلم جز يار، کس

باش عاشق يا محب عاشقان

تا درآيي در شمار رهروان

دوستدار اهل حق زاهل حق است

من احب القوم حکم مطلق است

51

حکايت

شاه ملک دين و اقليم يقين

عارف اسرار رب العالمين

آنکه مفتاح علوم اولياست

پيشواي جمله ارباب صفاست

آن براهيمي که اين ادهمست

از همه شاهان عالم اعظمست

گفت اندر خواب ديدم جبرئيل

بود در دستش صحيفه بس جميل

گفتمش برگو درين طومار چيست؟

گفت اين طومار خود مکتوب نيست

گفتمش برگو چه ها خواهي نوشت؟

گفت نام اولياء جان سرشت

گفتمش خواهي نوشتن نام من؟

گفت تو زيشان نه اي کم گو سخن

گفتمش زيشان اگر گويي نيم

ني محب اين گروه خوش پيم

واي بر گمراهي و بدبختيم

غرقه در بحر غضب شد کشتيم

زين سخن يک ساعتي انديشه کرد

گفت فرمان آمد از دادار فرد

کاول نامه نويسم نام تو

مست گردانم جهان از جام تو

صد اميد از نااميدي شد پديد

هر که نيکي کرد هرگز بد نديد

شاخ مهر اوليا در دل نشان

تخم عشق کاملان در جان فشان

همچو اکسير محبت در جهان

کيميا نبود بجان عاشقان

گر همي خواهي مقام اوليا

جان فداي عشق ايشان کن هلا

از تکبر بگذر و از طمطراق

بنده اي شو کاملان را بي نفاق

نيستي بگزين و هستي را بهل

مهر ايشان نقش کن بر جان و دل

تا بيمن همت مردان راه

راه يابي در حريم قرب شاه

چون محبت نيست در عالم خصال

شد محبت رهبر بزم وصال

بي محبت هيچکس کامل نشد

در مقام قرب حق واصل نشد

چونکه شد احببت ايجاد جهان

جمله عالم را طفيل عشق دان

بي محبت ره بجانان کي بري

کي بعرفان شهره گردي چون سري

از محبت آتشي افروختم

خار و خاشاک جهان را سوختم

فرد گشتم دلبرم چون فرد بود

فرد را جز فرد، کي درخورد بود

طالبي خواهد زعالم بي نشان

عاشق آزاد جويد در جهان

بي نشان شو از همه نام و نشان

تا ببيني روي جانان را عيان

کي مقيد واصل مطلق شود

عارف حق بي نشان چون حق شود

تا توئي با تست محجوبي ازو

زانکه شرکست اين من و مايي تو

ما و من آمد حجاب روي يار

گر خدا خواهي تو ما و من گذار

از خمار ما و من هر کو برست

از شراب وصل جانان گشت مست

هر که از قيد تعين وارهيد

بي من و ما خويش را مطلق بديد

در حقيقت ما و من سد رهست

من نگويد هر که از حق آگهست

گشت روشن حادث از نور قدم

در حقيقت غير حق باشد عدم

گر برون آيي ازين ما و مني

هست مأوايت مقام ايمني

تا نگردي نيست از هستي تمام

خود ننوشي باده ي وصل کرام

از خودي هر کو نميرد زنده نيست

بي بقاي حق کسي پاينده نيست

گر بقاي جاودان خواهي دلا

از خودي خود بکلي شو فنا

در تجلي جمال ذوالجلال

محو مطلق شو اگر خواهي وصال

نيستي آيينه ي هستي بود

تو نهان شو تا خدا پيدا شود

در مقام محو ثابت کن قدم

تا شوي واقف زاسرار قدم

محو کن از لوح هستي نقش غير

تا ببيني هست کعبه عين دير

چون برافتد پرده ي ما و توي

روي بنمايد جمال معنوي

پرده ي ما و مني بردار زود

تا شوي از وصل برخوردار زود

چونکه خورشيد رخش تابان شود

بي تو جانت واصل جانان شود

پاي بند حرص کردي مرغ جان

بند بگشا تا پرد بر آسمان

تا بکي باشي اسير بند تن

دور کن اين بند را از خويشتن

در هوايش درگذر از جسم و جان

يکزمان جولان نما در لامکان

از حجاب ما و من يکدم برآ

وانگهي در بزم وصل او درآ

پرده ي تو هستي موهوم تست

وصل خواهي شو فنا از خود نخست

پاي همت بر سر کونين نه

وصل جانان از دو عالم هست به

تا بکي باشي تو محجوب خودي

زانکه خودبيني است اصل هر بدي

بيخود از خود شو که تا حق بين شوي

ورنه از عالم زحق غافل روي

کي کمالي در جهان جز نيستي

تا تو هستي نيست مطلق نيستي

آنگهي تو عارف مطلق شوي

کين من و مايي گذاري حق شوي

هر که شد بي ما و من در راه دوست

زآفرينش مقصد و مقصود اوست

هر که وارست از هوا و آرزو

جان او شد محرم اسرار هو

رو فدا کن پيش جانان جان و دل

ورنه همچون خر فروماني بگل

پيش جانان هر که جان و دل بباخت

مرکب عرفان درين ميدان بتاخت

تا نگردي سالکا در ره فنا

کي شوي از وصل جانان با نوا

راه عشقش گر فنا اندر فناست

عاشقانرا زين فنا صد گون بقاست

قطره و دريا بمعني خود يکي است

غير حق در هر دو عالم گو که کيست؟

قطره در دريا فتادن شد فنا

عين دريا گشتنش آمد بقا

اعتبار عقل دان هستي غير

در حقيقت کعبه آمد عين دير

صحو و محو و قرب و بعد و وصل و فصل

در حقيقت خود ندارد هيچ اصل

زانکه غير حق ندارد خود وجود

چون عدم گه دور و گه نزديک بود

هست العرش عدم چون شد فنا

تا چگونه يافت تمکين و بقا

در مقام کشف گر راهت دهند

روشنت گردد گدايان چون شهند

بود عالم جز نمودي بيش نيست

شو زارباب يقين بر ظن مايست

هر که او را ذوق اين اسرار نيست

جان او را با حقيقت کار نيست

من که چشم از غير حق بردوختم

شمع جان از نور حق افروختم

از دو عالم بر جمالش ناظرم

جز برويش در جهان مي ننگرم

چشم حق بينم نبيند غير حق

گشت باطل محو از روي ورق

آنچه محروم شما مطلوب ماست

وآنچه مغضوب شما محبوب ماست

درد آيد پيش ما درمان شود

کفر عالم پيش ما ايمان شود

آنچه آمد مر تو را در ره دليل

شد مرا مدلول، آن بي قال و قيل

52

حکايت

بحر بي پايان عرفان بايزيد

آنکه چشم دهر مثل او نديد

گفت چون از بايزيدي من برون

آمدم ديگر نديدم چند و چون

چون نظر کردم بچشم بي شکي

عاشق و معشوق را ديدم يکي

طالب و مطلوب عين يکدگر

گشت در هر جا باسمي مشتهر

کي دويي را هست در وحدت مجال

اندرين منزل بود کثرت محال

نيست اينجا جز يکي ايمان و کفر

در بيان اين زبان آمد بمهر

در پس در خويشتن را بازدار

پس درآ بيخود درون مردانه وار

تا ببيني خود بچشم دل عيان

آنچه من کردم درين معني بيان

اوست عين جمله اشيا اي پسر

با تو گفتم راز پنهان سربسر

هر کسي کو ديده گويد اين سخن

خاکپايش توتياي ديده کن

ور به تقليد است گفتارش خطاست

نيست رهبر، رهزن راه خداست

فرق کردن جز بتوفيق خدا

نيست ممکن اهدنا يا ربنا

از خدا توفيق جو اندر جهان

تا بداني رهنما از رهزنان

لطف او گر نيست ما را دستگير

دانکه شيطان عقلها سازد اسير

پس پناه آور بحق از مکر ديو

تا امان يابي مگر از مکر و ريو

راهرو را رهزنان بيحداند

الحذر طالب که اعداي بدند

هر يکي دعوي کنان ما رهبريم

هاديان راه حق را سروريم

هر يکي نوعي فريبت ميدهند

هر زمان دامي دگرگون مي نهند

آن يکي را دام شيخي لوت و ننگ

وان دگر را شکلهاي شوخ و شنگ

وان يکي دزديده حرف کاملان

زان برد از راه مشتي جاهلان

وان دگر را دام شيخي شد ريا

شيد و زرقش کرده دور از کبريا

گر بپرسي گويد از تقوي است اين

الحذر زين رهزنان راه دين

وان يکي تقليد دست آويز کرد

هر دم از حيلت برآرد آه سرد

يعني من از آتش سوداي يار

با دل سوزانم و جسم فکار

نيستش جز درد و سوز مال و جاه

با گدايي گويد او هستم چو شاه

باطنش آلوده ي حرص و حسد

او بظاهر کرده تقوي را سند

تا فريبد عام کالانعام را

دائما گسترده دارد دام را

مرغ اعمي چون ببيند دام را

سرنگون افتد بدامش کامجو

ليک شهبازي که از نور اله

ديده روشن گردد و آيد زچاه

ديده را بگشاد و دام و دانه ديد

از جفاي بند و زندان وارهيد

راه کامل شد طريق اعتدال

ناقصان سرگشته ي تيه ضلال

وصف انسانيست اخلاق حسن

ني چو حيوان بنده ي شهوت شدن

با تو گويم من صفات کاملان

تا بداني کامل از ناقص بدان

53

در اخلاق و اوصاف و آثار و سيرت و صورت سالکان واصل و کاملان مکمل و عارفان صاحبدل و بيان روش ارباب طريقت و اصحاب حقيقت و منع از اخلاق ذميمه و شيوه ي اهل دنيا و آنچه در طريق فقر و سلوک به وي روي نموده است فرمايد

وصف انسان دان که صدق است و صفا

باطن صافي زکبر و از ريا

خاطر پاک و دل پاکيزه تر

سر خالي از خيال سيم و زر

جان و دل با ياد جانان داشتن

کل عالم را عدم انگاشتن

کار سالک چيست تسليم و رضا

جز رضا تدبير نبود با قضا

پيشه کن صبر و توکل در طريق

تا شوي زاهل طريقت اي رفيق

بر توکل راه دين رو اي پسر

تا بيابي منزل خير البشر

هر که کار خود گذارد با خدا

حق بسازد کار او را از وفا

فخر در فقرست شو جوياي فقر

تا تواني کرد بر کونين فخر

هان مکن در حرص عمر خود تلف

در قناعت کوش تا يابي شرف

نسبت عالي اگر خواهي بيا

متقي شو نيست نسبت چون تقا

راحت اندر زهد دان اي مردکار

راغب دنياست دايم خوار و زار

هر که گفتارش نه محض حکمت است

آن سخن ميدان که عين آفت است

هر که خاموشي او نز فکرت است

آن نه خاموشي است عين غفلت است

آنکه قانع گشت گردد بي نياز

آدمي حيوان شود با حرص و آز

هر که کرد از خلق عزلت اختبار

او سلامت ديد روز اختبار

هست در وحدت سلامت اي پسر

کثرت آمد تفرقه جان پدر

چيست وحدت آنکه از غير خدا

فرد آيي در خلاو در ملا

از حسد وز کينه هر کو دست داشت

از مروت او علمها برفراشت

ذره اي در پيش عارف از ورع

بهتر از صوم و صلوات با جزع

هر که او آورد شهوت زير پا

گشت فارغ از همه رنج و عنا

هر که صبر آورد روزي برملا

گشت برخوردار در هر دو سرا

آنکه از دنيا سبک باري گزيد

او نجات از هر بلا و رنج ديد

شد هلاک جاودان آن بيخرد

کو بخود راه حسد مي آورد

هر که عيب ديگران پيش تو کرد

نزد ايشان زهر عيبت پيش خورد

اهل دنيا بت پرستي ميکنند

دوغ خورده هرزه مستي ميکنند

گر حضور دل نباشد در نماز

جز عقوبت زو چه حاصل، گوي باز

دل که او پيوسته با جانان بود

از صلوة دايمون شادان بود

بر در دل باش حاضر روز و شب

تا نيابد راه در وي غير رب

من بزرگي در تواضع يافتم

از تکبر روي دل برتافتم

من رياست در نصيحت ديده ام

نصح خلقانرا بجان بگزيده ام

من مروت يافتم در صدق دل

جان که بي صدق است خوار است و خجل

هر که او با معرفت شد آشنا

مي نبيند در دو عالم غير را

گفت عارف من نديدم هيچ شئي

جز که حق ديدم عيان در نقش وي

پيش عارف جز خدا موجود نيست

غير حق برگو بجز معدوم چيست

درد عشق و محنت و اندوه و غم

شيوه ي عاشق بود بي کيف و کم

صدق آن باشد که با خلق جهان

هر چه داري مي نمايي خود همان

چيست اخلاص آنکه از غير خدا

جان و دل سازي مبرا اي فتي

خود فتوت چيست ايثار است و عفو

حلم و نصح و خلق در مستي و صحو

هر چه داري رو فداي يار کن

با وجود احتياج ايثار کن

چونکه قدرت يافتي شکران آن

عفو کن کانست طرز عاشقان

حلم پيش آور بهنگام غضب

تا شوي مقبول و محرم نزد رب

با عدالت پند دادن مردمي است

هر که اين هر چار دارد آدمي است

خلق نيک آمد صفات آدمي

ديو و دد از خلق بد دارد کمي

هر که صابر در بلاي يار نيست

دعوي عشقش بجز پندار نيست

در جفاي دوست هر کو صابر است

از بلا جان غمينش شاکر است

نيست صادق هر که از ديدار اوست

او بخود پردازد و لذات جوست

هر که ياد لذتي از جور يار

هست او در کار عشقش مرد کار

هر که بيند او جمال جانفزا

لذت عالم مهيا شد ورا

عاشقانرا گر بدوزخ جا کني

دوزخش را جنة المأوي کني

دوزخ از خوي خوش حوري سرشت

دلکش است و تازه چون باغ بهشت

گر بهشت از جلوه ات خالي شود

عاشق دل داده را دوزخ بود

ور بود حسنت بدوزخ جلوه گر

عاشقانرا هست جنت در سقر

جنت و دوزخ کسي را درخور است

کز درخت عشق جانش بي بر است

بي تو هر جا هست ما را دوزخ است

گر جهان جان بود گر برزخ است

دوزخ و جنت يقين بشنو که چيست

جز فراق و جز وصال دوست نيست

هر که از خلق جهان عزلت گزيد

از بلا و رنج و محنت وارهيد

هر کرا انس است با خلق جهان

از سلامت دور باشد بيگمان

حق تعالي بنده را چون دوست داشت

درد و اندوه و بلا بر وي گماشت

هر کرا مشغول دنيا کرده اند

جان او محجوب مولي کرده اند

هر که دنيا بر دل او سرد شد

فارغ از رنج و عنا و درد شد

ترک دنيا در طريقت اصل دان

طاعت و سير و سلوکش فرع خوان

هر چه مشغولت کند از ياد دوست

دانکه نزد عارفان دنيا هموست

هر چه گردد در طريق حق حجاب

هست آن دنيا زمن بشنو صواب

چيست دنيا مانع راه خدا

ني قماش و مال و ملک و آسيا

هر چه ميگردد وسيله معرفت

بهترين طاعت آمد در صفت

هر چه از حق دور مي اندازدت

کفر راهش گر بخواني شايدت

هر چه از ياد خدا مانع شود

کفر باشد ترک آن واجب بود

غير حق مگذار در دل اي فقير

تا بگردي بر همه عالم امير

54

حکايت

گفت چون سلطان ملک معنوي

اين ادهم مقتداي متقي

ترک ملک بلخ و جاه و سلطنت

کرد و روي آورد سوي معرفت

مدتي در کوه نيشاپور بود

پس از آنجا رفت سوي مکه زود

شد مجاور در حرم آن شاه دين

تا که شد آخر امام المتقين

آنزمان کو ترک سلطاني نمود

يک پسر بودش وليکن طفل بود

چونکه بالغ گشت و با تمييز شد

حافظ قرآن و با پرهيز شد

کرد از مادر سئوالي آن پسر

که چگونه شد بگو حال پدر

اين زمان او خود کجا باشد بگو

تا زسر سازم قدم در جست و جو

در جوابش گفت مادر دير شد

تا پدر از ملک و شاهي سير شد

ترک ملک و پادشاهي و سپاه

گفت و پا بنهاد در راه اله

مدتي پيدا نشد از وي نشان

اين زمان در مکه دارد او مکان

او زمادر اين سخن را چون شنيد

مرغ روحش در هواي او پريد

آتشي در جانش از مهر پدر

اوفتاد و گشت پيدا زو شرر

در فراقش بيش از اين طاقت نماند

آيت يا حسرتي بر خويش خواند

صبر و طاقت زاشتياقش طاق شد

شوق او دستان هر آفاق شد

گفت سوي مکه بايد شد روان

تا مگر آنجا بيابم زو نشان

پس بفرمود او که در روستا و شهر

تا کند هر سو منادي را بجهر

رغبت حج هر که دارد اين زمان

زاد و مرکب گو بيا از من ستان

شاهزاده چون روان شد سوي حج

عالمي آمد بجست و جوي حج

خلق بيحد همره شهزاده شد

چونکه زاد و راحله آماده شد

راويان گفتند خلق ده هزار

همرهي کردند با آن شهريار

بر اميد آنکه ديدار پدر

بر مراد دل ببيند آن پسر

جمله را او داد زاد و راحله

پس روان شد سوي حج آن قافله

مادر شهزاده همراه پسر

شد روانه اندر آن راه و سفر

روز و شب از شوق ديدار پدر

مي ندانست آن پسر پا را زسر

با نشاط و عيش در ره ميشدند

با خيال وصل او شادان بدند

مايه ي شادي و غم آمد خيال

عشق بازي با خيال آمد وبال

از خيالش من عجب سودائيم

وز فراق روي او شيدائيم

نيست ما را بيش ازين تاب فراق

طاقت و صبرم زهجرش گشت طاق

واي بر من گر تو ننمايي جمال

زندگي بي روي تو باشد محال

يکنفس دوري زروي همچو ماه

پيش عاشق مينمايد سال و ماه

دوزخ عاشق فراق يار دان

وصل جانان شد بهشت جاودان

من کجا و صبر در هجران کجا

يا بکش يا هر زمان رويم نما

بي جمال جانفزاي روي يار

نيست عاشق را نه صبر و نه قرار

تا توانم ديد هر دم روي دوست

همچو خاک افتاده ام در کوي دوست

عشق گويد هر دمم در گوش دل

حال خود گو وان حکايت را بهل

من نميگويم مرا با من گذار

شرح حال ما برونست از شمار

شمه اي از حال من در ضمن آن

گوش کن اي مونس جان و روان

آنجماعت چون بمکه آمدند

در پي جويايي سلطان شدند

ديد شهزاده مرقع پوش چند

گفت ايشان مردم صوفي وش اند

شايد ايشان را خبر باشد ازو

حال او زايشان کنم من جست و جو

رفت پيش صوفيان آن رشک خور

جست زابراهيم ادهم او خبر

صوفيان گفتند شيخ ماست او

گر نشان جويي ازو از ما بجو

گفت با ايشان که اين دم او کجاست

حال آن سلطان دين گوييد راست

گفتش ايندم او بصحرا شد روان

تا بيارد هيزم و بفروشد آن

بهر درويشان خرد او نان چاشت

اين رياضت را خدا بروي گماشت

زين سخن شهزاده را جوشيد خون

با دل پرخون بصحرا شد برون

ني مجال آنکه گويد حال خويش

نه دلي کارد قرار و صبر پيش

گر همي خواهي که بيني حال ما

حال آن سرگشته بين در صد بلا

تو چه داني حال زار عاشقان

واي بر جاني که نبود عاشق آن

مي ببايد ذوق عشقش را مذاق

چون مذاقت نيست رو هذا فراق

سوي صحرا رفت آن شهزاده زود

ديد از دور او که شکلي مي نمود

نزد او رفت و نظر بر وي گماشت

ديد پيري هيزمي بر پشت داشت

سوي شهر آهسته مي آمد براه

مي نکرد او هيچ جز در ره نگاه

گريه بر شهزاده افتاد آنزمان

ليک کرد او گريه را در دم نهان

در پي آن پير آمد سوي شهر

با دلي پرخون و جاني پر زقهر

چون ببازار آمد آن پير صفا

پادشاه ملک تمکين و وفا

بانگ زد من يشتري طيبا يطيب

زان ميانه نانوايي بس لبيب

هيزم او را خريد و نان بداد

پيش اصحاب آمد و نان را نهاد

در نماز ايستاد آن سلطان دين

نان همي خوردند اصحاب گزين

چونکه سلطان گشت فارغ از نماز

گفت با اصحاب خود آن بحر راز

ديده را از امردان و از زنان

هان نگهداريد در فاش و نهان

زانکه هر آفت که بر دل ميرسد

چون ببيني اکثر از ديده بود

خاصه اين ساعت کز اطراف جهان

آمدند از بهر حج صد کاروان

چون زليخا دلبران بيشمار

همچو يوسف خوبرويان صد هزار

ديده بردوزيد هان اي سالکان

تا نيفتيد از نظر در صد زيان

سالکان را هر چه از حق مانع است

در حقيقت دان که کفر شايع است

با مريدان گفت پير راهبر

هان بپرهيزيد زآفات نظر

چون نبودند آن مريدان بوالفضول

پند پير از جان و دل کردند قبول

حاجيان چون آمدند اندر طواف

از سر اخلاص نز روي گزاف

با مريدان آن شه عالي مقام

بود اندر طوف با سعي تمام

در طواف آمد پسر سوي پدر

کرد آن شه نيک در رويش نظر

در تعجب آن مريدان زان نظر

کز چه مي بيند بروي آن پسر

ميدهد پند مريدان پير ما

از نظاره مه رخان جانفزا

خود تماشا ميکند روي نکو

کي بود اين شيوه ي مرشد بگو

کي بود مقبول قول بي عمل

کبر مقتا گفت حق عزوجل

از طواف کعبه چون فارغ شدند

آن مريدان جمله پيشش آمدند

پس بگفتندش که اي سلطان دين

از خدا بادا ترا صد آفرين

ميکني منع کسان از روي خوب

مي بترساني مريدان از ذنوب

خود نظاره ميکني اندر طواف

روي آن حوري وش از روي گزاف

چون ترا طاعت شد و ما را گناه

حکمت اين بازگو اي پيرراه

با مريدان گفت سلطان کرم

آنزمان کز بخل بيرون آمدم

شيرخواره طفلکي بگذاشتم

اين پسر را من همان پنداشتم

من چنان دانم که هست اين آن پسر

زين سبب کردم بروي او نظر

روز ديگر از مريدانش يکي

رفت تا پرسد شود رفع شکي

در ميان قافله بلخ و هرات

چون درآمد گشت ناظر در جهات

خيمه اي خوش ديد از ديبا زده

خلق گرداگرد او جمع آمده

ديد کرسي در ميان خيمه او

بر سر کرسي نشسته ماهرو

دور قرآن را زبر ميخواند او

اشک گرم از ديده مي افشاند او

چونکه آن درويش آن حالت بديد

در دلش شد نور مهر او پديد

باز جست و رفت پيش او نشست

باز مي پرسيد زاحوالي که هست

گفت اي شهزاده ي نيکو خصال

از کجائي گو تمامي شرح حال

گفت اي درويش هستم من زبلخ

خود چه پرسي حال عيشم هست تلخ

باز پرسيدش که باباي تو کيست؟

نام نيکوي پدر برگو که چيست؟

داد شهزاده جوابي با زفير

که نديدم من پدر را اي فقير

شاهزاده آنزمان بگريست زار

گفت پيري ديده ام من بس نزار

مي ندانم اوست يا نه آن پدر

چون کنم چون؟ از که پرسم زو خبر؟

خود همي ترسم اگر گويم بکس

باز بگريزد زما اندر نفس

زانکه او از ملک و از فرزند و زن

دير شد کز جمله مفرد شد بفن

تا تواند او جمال دوست ديد

دامن از ملک دو عالم درکشيد

آتشي افتاد در جان همه

زان فغان و زاري و زان دمدمه

گريه ي بسيار کرد او آنزمان

گفت تا کي حال خود دارم نهان

ميکنم من حال خود را آشکار

چونکه بي صبرم مرا معذور دار

هست آن سلطان دين ما را پدر

آنکه شد مر سالکانرا راهبر

آنکه ابراهيم ادهم نام اوست

عرصه ي عالم پر از انعام اوست

ما ببويش عزم کعبه کرده ايم

جان غمگين را نثار آورده ايم

مادرم همراه شد از مرحمت

روز و شب با ماست او از عاطفت

گفت درويشش که سلطان پير ماست

ظاهر [و] باطن پي تدبير ماست

وقت ديدار است برخيزيد زو

تا برم اين دم شما را پيش او

مادر و شهزاده همراهش شدند

تا به پيش شاه دين مي آمدند

با مريدان خوش نشسته بود شاه

در بر رکن يماني همچو ماه

چونکه زن ديدار سلطانرا بديد

عقل و صبرش رفت و آهي برکشيد

گفت اي فرزند اين است آن پدر

آنکه مي جستي بعالم زو خبر

ناله و زاري برآمد تا فلک

آتشي افتاد در ملک و ملک

مادر و فرزند در پاي پدر

هر دو افتادند گشته بي خبر

وه چه عيشست اينکه بعد از روزگار

عاشق بيدل ببيند روي يار

مبتلاي درد هجران عاقبت

يابد از وصل نگاري عافيت

طالبي آخر بمطلوبي رسد

روح فتنه باز آيد در جسد

مادر و فرزند و جمله حاضران

گريه ي بسيار کردند و فغان

مدتي بودند بيهش مرده وار

در تجلي جمال آن نگار

چون بهوش آمد زبيهوشي پسر

در کنار خود گرفت او را پدر

گفت با وي در چه ديني بازگو

گفت بر دين محمد گفت او

شکر ايزد را که دادت دين حق

وانمودت مذهب و آيين حق

گفت قرآن خوانده اي يا ني بگو

گفت آري کرده ام حفظش نکو

گفت چيزي از علوم آموختي

از کمال نفس هيچ اندوختي

گفت آري نيستم زو بي نصيب

شاد شد سلطان زگفتارش عجيب

شکر حق گفت و بسي بنواختش

جان غم پرورده بي غم ساختش

خواست آن سلطان رود از پيش شان

وارهاند جانشان از نيش شان

آن پسر بگرفت دامان پدر

من ندارم گفت دست از تو دگر

مادرش آمد بزاري و فغان

کرد سلطان سر بسوي آسمان

کرد اغثني يا الهي اوزجان

شد دعايش مستجاب اندر زمان

شاهزاده در کنار شه فتاد

آه سردي برکشيد و جان بداد

آن پسر چون جان بحق تسليم کرد

گشت عالم تيره زان اندوه و درد

آن مريدان با دل اندوهگين

جمله گفتند اين چه بود اي شاه دين

کشف گردان سر اينحالت شها

حکمت اين را مکن پنهان زما

شاه گفتا چون من او را در کنار

تنگ بگرفتم چو يار غمگسار

مهر او جنبيد در جان و دلم

حب او بسرشت در آب و گلم

از خدا آمد ندا بر جان ما

در محبت ميروي راه جفا

ميکني دعوي که بر ما عاشقي

در طريق عشق ورزي صادقي

غير ما را دوست ميداري چرا

در محبت شرک کي باشد روا

يکدل و دو دوستي نبود نکو

عاشق مايي بترک غير گو

مينمايي منع ياران از نظر

خود تماشا ميکني روي پسر

چون شنيدم اين ندا از حضرتش

در مناجات آمدم از غيرتش

کاي خداوند سبب ساز کريم

صاحب الطاف و احسان عميم

کين دلم را دوستي اين پسر

باز ميدارد زتو اي دادگر

پيش از آن کز عشق من يابم نجات

روي آرم باز سوي ترهات

جان من بستان بحق دوستي

يا ستان جانش، بمن گر دوستي

مستجاب آمد دعا در حق او

جان او شد واصل ديدار هو

در نگر در غيرت اهل خدا

ميکند فرزند در راهش فدا

هر که زين حالت بماند در عجب

او چه داند حال ارباب طلب

گو بياد آور دمي حال خليل

کو پسر ميکشت بر امر جليل

هر دو ابراهيم فرزندان نثار

کرده اند آخر براه کردگار

تو نه اي واقف بحال عاشقان

زان عجب ماني زحال اين و آن

گر وصال دوست ميخواهي دلا

جان فدا کن، جان فدا کن، جان فدا

در محبت گر قدم خواهي نهاد

جان و دل بر ياد جانان ده بباد

من ندارم طاقت درد فراق

بهر وصلت جان دهم از اشتياق

چون بود در راه جانان جان حجاب

چيست فرزند و زن اينجا بازياب

مال و ملک و خانه و فرزند و زن

در طريق عشق باشد راهزن

الحذر زين رهزنان، اي راه رو

گر در اين ره ميروي ايمن مشو

پيش و پس ميکن نظاره در طريق

تا بداني چيست حال آن فريق

گر همي خواهي زهجرانش نجات

ترک خود کن تا رهي زين ترهات

هر چه مشغولت کند از ياد او

کفر راهش دان و ترک آن بگو

از مقام هستي خود شو برون

پس درآ در بزم وصل او درون

وارهان خود را زپندار خودي

جمله اويي چون زخود بيرون شدي

هر چه غير اوست دشمن ميشمار

دوست خواهي در رهش جان کن نثار

پرده ي پندار تو هستي تست

از خودي بگذر که کارت شد درست

گر زقيد خود برون آيي تمام

پر زخودبيني دو عالم والسلام

وقت آن آمد که من شهبازوار

بر پرم زين آشيان بهر شکار

در هواي وصل پروازي کنم

خويش را با يار دمسازي کنم

بلبل آسا زين قفس پران شوم

جسم بگذارم بکلي جان شوم

همچو عنقا در عدم ماوا کنم

در مقام قاب قربش جا کنم

بي نشان گردم زهر نام و نشان

زآفت هستي خود يابم امان

از مکان و لامکان بيرون شوم

چند و چون بگذارم و بيچون شوم

در فضاي آسمان جولان کنم

بر فراز نه فلک طيران کنم

وارهانم خويش را زين ما و من

تا نماند غير من در انجمن

نيست سازم هستي موهوم را

تا کنم يکرنگ زنگ و روم را

چون برافتد از جمال او نقاب

از پس هر ذره تابد آفتاب

هستي عالم شود يکباره نيست

روي بنمايد پس اين پرده کيست

صاف گردد زآينه اين زنگها

پس بيکرنگي برآيد رنگها

زآتش سوداش چون آيم بجوش

از دل سوزان برآرم صد خروش

چون برون آيم زنام و ننگها

صلح بينم در ميان جنگها

تا بخود بيني گرفتاري چنين

کي شوي واقف زاسرار يقين

هستي تو هست خرسنگي عجب

پاک کن راه خود از خود، حق طلب

تا تو پيدايي خدا باشد نهان

تو نهان شو تا خدا آيد عيان

جان ما را بي لقايش صبر نيست

بي جمال دوست باري صبر کيست

بي جمال دوست صبر آمد گناه

بي تو يکدم گر زيم واحسرتاه

صبر و هوش از عقل ميگويد نشان

هست بي صبري نشان عاشقان

عشق هر جا آتشي افروختست

صبر و هوش و عقل دردم سوختست

عاشقان را شد فرج ديدار دوست

دردمندانرا دوا رخسار دوست

چونکه من ديوانه ام در عشق او

صبر مفتاح الفرج با ما مگو

يک نفس بي دوست بودن پيش ما

کفر باشد اندرين ره عاشقا

هست نيکو صبر در کار جهان

ليک بد باشد زروي جان جان

صبر بايد کرد از غير خدا

صبر از ديدار او باشد خطا

گشت بي صبري دليل عشق يار

صبر را با جان عاشق نيست کار

من کجا و صبر در هجران کجا

يا بکش، يا ره بوصل خود نما

گر بهاي وصل بي شک جان نهد

جان باميد وصالش جان دهد

بي تو گر ما را بود صبر و قرار

زين گنه اي جان دمار از من برآر

صبر بي روي تو شد کفر طريق

حاش لله گر پسندند زين فريق

عشق هر ساعت گريبانم درد

کش کشانم سوي جانان مي برد

55

حکايت

يک جواني دل ربايي ماهرو

مشت ميزد سخت بر پير دو مو

هر زمان ميزد طپانچه بر رخش

دم نمي زد پير اندر پاسخش

منع کردندش بسي سودي نداشت

گفتن بسيار بهبودي نداشت

هر يکي گفتي جوان، شرميست نيست

بازگو کاخر گناه پير چيست

گفت او دارد گناهي بس عظيم

نيست جاي رحم اي مرد سليم

ميکند دعوي عشقم بي خرد

نيست او را هيچ سوز و هيچ درد

عاشق زارم همي گويد بما

شد سه روزي تا نديدست او مرا

اندرين دعوي اگر صادق بدي

يکدمش بي ما ميسر کي شدي

عاشق ديوانه بي ديدار يار

يک نفس کي در جهان گيرد قرار

اينچنين عاشق بعالم کس شنيد

کو سه روزي روي يار خود نديد

دعوي عشقش اگر بودي صواب

جنتش بي ما شدي عين عذاب

زين بتر آخر چه باشد جرم پير

کانچه گويد آن نباشد در ضمير

گفت بي کردار دان عار عظيم

چيست قول بي عمل فعل لئيم

هست صبر و عشق ضد يکدگر

عاشق صابر چه باشد؟ در نگر

صبر محمودست در احکام هو

ليک مذموم است در ديدار او

لشکر عشقش چو آمد در نبرد

خوش برآرد از قرار و صبر گرد

زاشتياقش صبر را دل خون شود

صبر با شوقش مقابل چون شود

گر دمي ننمايدم جانان جمال

کي زصبرم ماند آثار و خيال

عاشق ديوانه ام، عالم بهم

برزنم از اشتياقش دم بدم

عاشقانرا چاره ي وصلي نما

از قرار و صبر کم گو پيش ما

کي تواند عاشق بي دين و دل

صبر از ديدار آن ماه چگل

يار بي صبري چو بيند لاجرم

رو نپوشاند زعاشق از کرم

اندرين معني بگويم وصف حال

تا بداني شوق حال با کمال

در دلم چون بحر عشقش موج زد

فارغم کرد از خيال نيک و بد

شوق او از من قرار و صبر برد

کرد عشقش هوش و عقلم خرد و مرد

بي جمالش طاقت من طاق شد

حال ما را زهر چون ترياق شد

چون نظر بر حال زار من فکند

ديد جانم ناتوان و مستمند

رحمش آمد پرده از رخ دور کرد

از تجلي جان و دل مسرور کرد

باز از روي کرم رويم نمود

چون بديدم جمله عالم دوست بود

نقش عالم در ميان آورده است

روي خود در پرده پنهان کرده است

مهر رخسارش زذرات جهان

گشته تابان ديدم از عين العيان

اين زمان در هرچه افکندم نظر

بينم اندر روي رخش چون ماه و خور

اينکه ميگويم بيان حال ماست

گر گمان بد بري بي شک خطاست

گر درين معني همي گويم دليل

بهره کي يابي زديدار خليل

ديده ي بينا دليل ره بس است

اين بس است ار زانکه در خانه کس است

چشم بينا و دل دانا طلب

تا که گردي عارف اسرار رب

هرچه گويد عارف صاحب نظر

ميدهد بي شک زديد خود خبر

قول عارف نيست از تقليد و ظن

محض تحقيق و يقين است اين سخن

کيست عارف آنکه حق بيند عيان

از درون پرده ي کون و مکان

جمله اشياء بيند او قائم بحق

گشته نقش غير عين متفق

نقطه اي در دور چون شد سايره

مينمايد پيش چشمت دايره

وهم را بگذار کاينجا غير نيست

اندرين دوران بجز يک نقطه چيست

هر که او بگذشت از وهم و خيال

نزد وي نقش دويي آمد ضلال

کثرت اشيا نمود وهمي است

جز خدا موجود در عالم کي است

گر يکي صد بار بشماري يکي است

عارفانرا کي در اين معني شکي است

از هزار ارزن که برداري يکي

پس هزار آنجا نماند بيشکي

اين تعين ها نمودي بيش نيست

گر صد و گر صد هزار و گر يکي است

واحد از تکرار کي گردد کثير

کي بگويد اين سخن مرد خبير

کشف اين معني اگر خواهي بيا

تيغ لازن بر سر غير خدا

بعد نفي خلق کن اثبات حق

تا که گردي غرق بحر ذات حق

از ميان برخيزد اين ما و مني

پس گدا گردد بحق شاه و غني

رنگ بي رنگي بگيرد رنگ ها

دور گردد از رهت خرسنگها

عقل رنگ عشق گيرد در روش

پس رسد از جانب جانان کشش

زين همه آلودگي پاکت کند

آتش اندر خرمن هستي زند

پاک سوزاند همه خاشاک و خار

پس نمايد غير يار اندر ديار

عالم توحيد رخ بنمايدت

هر چه گفتم جمله باور آيدت

پاي درنه اندرين وادي درآ

ترک جان کن شو بجانان آشنا

گر نه اي درخورد وصل نازنين

جمله طاعاتت گناه آمد يقين

هستي تو هست جرمي بس عظيم

ترک خود کن بازجو وصل کريم

خويش را ايثار راه عشق کن

گر تو مرد عاشقي بشنو سخن

دامن پير مغان آور بدست

تا زقيد خود تواني باز رست

هر که دارد آرزوي راه راست

گو بيا کين راه تجريد و فناست

هر کرا لطف الهي رهبر است

نيست در هستي شد و از خود برست

چون زخود فاني شد و باقي بحق

گر همي گويد انا الحق هست حق

56

حکايت

پير بغدادي جنيد آن نامدار

آن انيس حضرت پروردگار

آنکه در فضل و کمال معنوي

بي نظيري بود گر واقف شوي

گفت سي سال است تا گويد سخن

از زبان من خدا دايم بمن

هستي من نيست خود اندر ميان

از جنيد اينجا نمي يابم نشان

نيست خلقانرا از اين معني خبر

اي دريغا ديده ي صاحب نظر

غيرت حق چشمها بردوخته

نور رويش هر دو کون افروخته

هر دو عالم غرق درياي وصال

در فراقش گشته از غم پايمال

يار در آغوش و گويد يار کو

ديده بگشا بعد از آن ديدار جو

يادم آمد قصه ي ماهي و آب

شرح حال تست از روي صواب

غرق آب و آب جويد روز و شب

وصل از هجران نداند اي عجب

آب ميجويي زجهل اي ناتمام

غرقه در آبي زسر تا پا تمام

شادي از غم وانميداني چرا

وصل را هجران همي خواني چرا

دايه ي غيرت ترا در خواب کرد

گر شدي بيدار وارستي زدرد

گر بداني عين حکمتهاست اين

مشهد رندان بي پرواست اين

علم اين کم جو زاوراق کتاب

گر زدل جويي بود عين صواب

57

اشارت بمعني سخن عيسي پيغمبر عليه السلام که لا تقول العلم في السماء من يصعد يأتي به و لا في تخوم الارض من ينزل ياتي به و لا من وراء البحر من يعبر يأتي به بل العلم مجعول في قلوبکم تادبو [ا] بين يدي الله بآداب الروحانيين ليظهر عليکم

عيسي مريم که روح الله بود

وز همه اسرار حق آگاه بود

گفت با امت مگوييد اي گروه

علم در درياست يا در دشت و کوه

يا زبالاي فلک يا زير خاک

تا شوي گه در زبر گاهي مغاک

علم در جان و دلت بسرشته اند

تخم دانش در زمينت کشته اند

گنج دانش را در اين کنج خراب

کرده اند پنهان تو از خود بازياب

منبع علم است دلهاي شما

چون ملک شو با ادب پيش خدا

تا بداني علمهاي انبياء

کشف گردد بر تو حال اولياء

راز پنهان پيش تو پيدا شود

علم آيد جهل ها رسوا شود

آفتاب علم چون تابان شود

مشکل عالم برت آسان شود

گر شوي بيدار از اين خواب گران

صد نشان يابي زيار بي نشان

مخزن اسرار رباني تويي

وانچه ميجويي اگر داني تويي

هر چه موجود است در عالم تويي

و آنچه تو خواهان آني هم تويي

کي براندازد نقاب اسرار دين

تا نبيند محرمي زاهل يقين

کشف اين معني طلب زارشاد پير

تا زمهر او شوي بدر منير

علم معني از کتاب و اوستاد

حاصلت نايد مکن چندين عناد

گر تو خواهي رفت راه ذوالمنن

دست در فتراک ره بينان بزن

گر امان خواهي زشيطان لعين

رو بجو جا در پناه شيخ دين

حال من لا شيخ له را گوش کن

شيخه الشيطان زدانا گوش کن

هر که شد در سايه ي اهل خدا

گشت جانش آينه ي نور لقا

در دل عارف هر آنکو جاي کرد

وارهيد از رنج و محنتها و درد

شد دل عارف بمعني چون چراغ

هست نورش را زظلمتها فراغ

گشت از نورش منور هر چه هست

جسم و جان و عالم بالا و پست

گر بدست آري چراغي اينچنين

از تو يابد نور شمع شرع و دين

هر که دارد اين چراغ او را چه باک

زين همه تاريکي و خوف و هلاک

جام جم غير از دل عارف مدان

کاندرو پيداست هر فاش و نهان

آن دلي کو قابل ديدار اوست

مغز عالم اوست عالم همچو پوست

دل که شد آيينه ي ديدار يار

هر دو عالم را طفيل او شمار

گر تو دل خواهي خلاف نفس جو

رو بدريا تا بکي جويي تو جو

از رياضت جسم تو گردد چو جان

از هوسها ميرسد دل را زيان

از هواي نفس اگر رو تافتي

در مقام اهل دل ره يافتي

بر هواي خود اگر اين ره روي

از وصال دوست بويي نشنوي

هر چه فرمايد ترا اين نفس دون

تو خلافش کن که رستي زين فسون

نيست غايت مکرهاي نفس را

مينمايد سعد عين نحس را

حرص آرد در دلت کاينست زهد

زهر قاتل را کند شيرين چو شهد

در تو آرد صد هزاران مکر و ريو

ميکند جنس ملک را عين ديو

او بچشمت مينمايد، نار نور

پير زالي در نظر آرد چو حور

هر زمانت آورد سوي هلاک

ميفريبد گويدت جانم فداک

او بمکرت وابرد از دوستان

چون شوي تنها کند او قصد جان

هر چه گويد کذب دانش اي پسر

تا رهي از حيله و مکرش مگر

گر بطاعت خواندت ايمن مباش

زانکه او را هست مکري در قفاش

گر بسوي روزه خواند يا نماز

اندرون دارد هزاران مکر باز

ور ترا او جانب حج آورد

آبرويت از ريا خواهد برد

ور همي گويد زکوة مال ده

ريسمانش نيست خالي از گره

شهرتي جويد از آن با ننگ و نام

دانه اش ديدي مشو ايمن زدام

ورهمي خواند ترا سوي غزا

زو مشو غافل که دارد صد دغا

58

حکايت

زاهدي بودست در ايام پيش

از خلايق در صلاح و زهد بيش

بهر حق از خلق گشته منقطع

روز و شب حکم خدا را متبع

جز بيادش برنياوردي نفس

در گذشته از هوا و از هوس

شب نياسودي زذکر و طاعتش

صرف ورد و فکر روز و ساعتش

نفس او پيوسته در رنج و تعب

برخلاف طبع بودي در طلب

ترک دنيا گفته بهر آخرت

گشته روح محض آن عيسي صفت

حاکم آن ملک روزي از قضا

کرد لشکر جمع از بهر غزا

در دل زاهد درآمد خاطري

کز غزا خواهم که يابم هم بري

رکن اسلامست با کافر جهاد

هر که او بي بهره شد ناقص فتاد

گر کشم من کافري را غازيم

ور کشندم در شهادت مي زيم

گفت بل احيا خداي لايزال

در حق اين کشتگان بي قيل و قال

چون درين معني نمود او عزم جزم

پرتوي افکند بر وي نور حزم

گفت اين خاطر اگر شيطانيست

بي نصيب از رحمت رحمانيست

کار شيطان نيست غير از ره زدن

کي توان از مکر نفس ايمن شدن

چون بظاهر فرق نتوانست کرد

کين زشيطانست يا رحمان فرد

گشت مضطر در ميان اين و آن

از خدا الهام آمد در زمان

خاطر شيطانيست اين خاطرت

حق همي داند نهان و حاضرت

گفت ميخواهم بدانم تا چرا

نفس شيطاني کند ميل غزا

اين همه محنت چرا بر خود نهد

از چه او خود را بکشتن ميدهد

آمد الهامش که نفس پردغا

زان همي خواند ترا سوي غزا

تا مگر او در غزا گردد شهيد

زان شهادت شهرتي آيد پديد

هر يکي گويند از خاص و زعام

در غزا کشته شد آن خيرالانام

و الذين جاهدوا در شأن اوست

بود زاهد، شد شهيد راه دوست

هم بماند نام نيکش در جهان

هم بيابد از رياضت او امان

زين حکايت ماند زاهد در عجب

کو وفات خويش خواهد با طرب

تا شود مشهور نامش زين سبب

بهر شهرت جان دهد يا للعجب

لا تکلفني گفت خير الانبيا

وامهل با نفس ما را اي خدا

هر که ميگردد خلاص از نفس شوم

هست قدرش برتر از درک فهوم

گر بکشتي نفس را رستي زغم

گو نشين فارغ زلذت و الم

هر که او در دين و مذهب يار ماست

تا نميرد از خودي فکرش خطاست

59

در بيان فتوبوا الي بارئکم فاقتلوا انفسکم و اشارت بمعني موتوا قبل ان تموتوا و اصناف موت که سالکان راه اله را در طريق سلوک دست ميدهد مت بالاراده يحيي بالطبيعه، المجاهد من جاهد نفسه، او من [کان] ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشي به الي آخر آيه

چارگون آمد ممات سالکان

آن يکي ابيض دوم اسود بدان

پس سيوم احمر چهارم اخضر است

شرح اين هر يک بگويم بهتر است

موت ابيض جوع آمد زان سبب

که صفا يابد دل از وي بس عجب

هر که دايم بهر حق او گرسنه است

شد منور باطنش اين روشنست

هر که عادت کرد با کم خوارگي

شد دلش چون آينه يکبارگي

رو صفاي دل زکم خواري بجو

شد زسيري زنگ دلها توبتو

هست کم خواري شعار اوليا

گشت سيري حاجب دل از صفا

بعد ابيض موت اسود را شنو

ساز جان و دل درين معني گرو

موت اسود شد تحمل بر اذا

صبر بر ايذا بود مرگ و عنا

چون نيابد نفس بر ايذا حرج

يافت او از موت اسود صد فرج

داند او ايذاي خلقان فعل حق

چون زحق بيند از آتش نيست دق

بلک لذتهاست او را در جفا

زانکه جور يار خوشتر از وفا

چونکه او فاني في الله گشته است

هر چه بيند عين حق دانسته است

بعد اسود موت احمر گوش کن

تا بداني سر علم من لدن

موت احمر شد خلاف نفس بد

خود مطيع اوست کم از ديو و دد

هر که مرد او از هواي نفس خويش

در حقيقت از همه خلق است بيش

زآرزوي نفس هر کو مرده است

از حيات جاودان دل زنده است

گر بميري تو زجهل و از ضلال

زنده گردي از حيات لايزال

مردگي اينجا به از صد زندگي

هر که ميرد يابد او پايندگي

بعد احمر موت اخضر رو نمود

اندرين مجلس چه عيش تازه بود

موت اخضر خود مرقع پوشي است

باده از جام قناعت نوشي است

چون قناعت کرد با خرقه کهن

سبز گردد باغ عيشش بي سخن

از جمال مطلق ذاتي حق

تازه رو گردد بحق گيرد سبق

از لباس فاخر او مستغني است

جاي گنج اندر دل ويراني است

نفس ايشان را چو شد حاصل کمال

از پلاس افزايدش حسن و جمال

نيست حاجت مه رخانرا رنگ و بو

فارغست از رنگ و بو روي نکو

هر که او را هست حسن جانفزا

رنگ و مشاطه چه کار آيد ورا

وانکه او را نيست روي همچو ماه

او برنگ و بو همي گيرد پناه

تا بدام آرد مگر يک ساده دل

زان بمکر و حيله گردد مشتغل

نيست سلطانرا تفاخر با لباس

هست يکسان پيش او صوف و پلاس

هر که باشد او گدا طبع و خسيس

هست فخر او بخوبي لبيس

جود و تقوي شد لباس عارفان

نيست از صوف و پلاس او را زيان

هر چه کامل گردد عين حکمت است

وانچه ميگويد بري از صنعت است

زندگي و مردنش بهر خداست

در دلش گنجايي غير از کجاست

گر نه اي در خورد وصل دوستان

سود و سرمايه بکل کردي زيان

چون ترا در بزم وصلش بار شد

جان پاکت محرم اسرار شد

شد غرض از آفرينش معرفت

گشت انسان، آنکه دارد اين صفت

معرفت اينجا نتيجه ديدن است

از گلستان رخش گل چيدن است

تا نگويي نيست عرفان گفت و گو

بهره ي عارف بود ديدار او

شد نصيب عالمان گفت و شنود

قسم عارف ذوق حالست و شهود

در ميان اين دو، فرق بيحد است

آن بمعني جزر و ديگر اين مد است

آن شنيده گويد و اين ديده است

لاجرم زين رو جهانرا ديده است

هر عمل کان بهر رويست و ريا

در حقيقت نيست مقبول خدا

طاعتي کان خلق بهر حق کنند

بي گمان بر دولت سرمد تنند

بندگي بهر رضاي حق نکوست

بنده کي باشد کسي کو غير جوست؟

هر چه ميکاري همان خواهي درود

گر مسلماني و گر گبر و يهود

هر عمل کان با غرض آميخته است

قند و زهر آمد که با هم ريخته است

در هر آن کاري که رويت با خداست

حق همي فرمايد آن مقبول ماست

نيت خير است اصل هر عمل

باش مخلص در ره حق بي دغل

60

حکايت

شيخ ذوالنون مقتداي خاص و عام

آن انيس حضرت رب الانام

آنکه با جان و دل آگاه بود

رهنماي رهروان راه بود

گفت يک روزي در ايام سفر

مي شدم در باديه بي پا و سر

کوه و صحرا جملگي پربرف بود

هيچ جا روي زمين خالي نبود

ديدم آنجا در ميان ابر و ميغ

ارزني مي ريخت گبري بي دريغ

گفتمش اي گبر برگو قول راست

دانه ي بي دام پاشيدن چراست

گفت مرغان بينوا و ابترند

مي نيابند دانه و بس مضطرند

بهر آن مي پاشم اين ارزن که تا

سير گردند مرغکان بينوا

حق مگر زين رو بمن رحمت کند

در قيامت اين بود ما را سند

گفتمش از دين حق بيگانه اي

کي قبول افتد که پاشي دانه اي

گفت باري گر قبول دوست نيست

داند و بيند که آخر بهر کيست

بس بود اين بينوا را خود همين

کو همي داند که بهر اوست اين

گفت ذوالنون چون بمکه آمدم

در طواف کعبه هر سو مي شدم

ديدم آنجا در طواف آن گبر را

عاشق و زار و نزار و بينوا

گفت ديدي عاقبت اي شيخ دين

کانچه ميکشتم ببر آمد چنين

حق بروي من در ايمان گشاد

پس مرا در خانه ي خود بار داد

هر چه بهر او کني باشد قبول

انما الاعمال بشنو از رسول

از در لطفش کسي نوميد نيست

بر همه لاتقنطوا چون حجتيست

گفت ذوالنون وقت من خوش شد از آن

گفتم اي داننده ي فاش و نهان

گبر چل ساله بمشتي ارزني

از کمال مرحمت مؤمن کني

از همه بيگانگي پردازيش

آشناي رحمت خودسازيش

هر کرا حق خواند بي علت نخواند

وانکه را هم راند بي علت نراند

رو مکن با خود قياس کار او

فعل او بي علت است علت مجو

پس تو اي ذوالنون برو فارغ نشين

فعل او معلول با علت مبين

لاابالي دان جناب کبريا

نيست علت لايق فعل خدا

از خيال و عقل و فهم اين برتر است

اندين ره بوعلي کور و کر است

باد استغنا وزيدن چون گرفت

نيست سودش گر پي افزون گرفت

واگذار اين کار خود را با خدا

پيشه ي خود ساز تسليم و رضا

گر تو خواهي جان بري از دست غم

غرقه کن خود را بدرياي عدم

حظ نفس خود مجو در راه دوست

مرد خودبين کي شود آگاه دوست

هر که راه عشق جانان ميرود

ترک جان چون گفت آسان ميرود

در طريقت هست چون هستي گناه

نيست شو گر زانکه خواهي وصل شاه

زاد اين ره نيست جز محو و فنا

اندرين ره توشه گر داري درآ

نفي خود کن وانگهي اثبات حق

بعد لا الا ببين آيات حق

خويش را ايثار راه يار کن

جان خود از وصل برخوردار کن

تو برون شو تا که يار آيد درون

وصل بيچون را مجو در چند و چون

از حجاب خويش خود را وارهان

جانفشان شو، جانفشان شو، جانفشان

برفشان بر هر دو عالم آستين

در مقام وحدت آ، ايمن نشين

گر روي راه خدا بيخود برو

دوست خواهي از خودي بيگانه شو

اصل طاعتهاست محو و نيستي

تا تو هستي کي شناسي نيستي

وارهان خود را زقيد خويشتن

مست وصلش گرد و بر کونين تن

61

حکايت

پير بسطامي چو در ميدان شتافت

در مقام قرب جانان راه يافت

آمد الهامش که اي خاص اله

هر چه ميخواهد دلت از من بخواه

پير گفتا نيست ما را هيچ خواست

عاشقانرا چون تو مطلوبي کجاست

نيست بي تو صبر و آرامي مرا

من ترا خواهم، ترا خواهم، ترا

گفت حق تا از وجود بايزيد

ذره اي ماند نخواهد بو شنيد

تا تو هستي هست اين خواهش محال

اولا دع نفسک و آنگه تعال

اندرين ره در نگنجد ما و تو

يا تو گنجي در ميانه يا که او

زين حجاب ما و من يکدم برآ

در مقام وصل او بي من درآ

شد من و مايي حجاب راه ما

تا تو پيدايي نهان باشد خدا

در حقيقت شد دويي کفر طريق

شو مسلمان تا نباشي زان فريق

کي شود پيدا جمال وحدتش

تا بود برجا اثر از کثرتش

چونکه گردد نور وحدت آشکار

ظلمت کثرت نماند برقرار

نور خورشيد جهان چون شد عيان

در زمان گردد همه کوکب نهان

کي توان از قيد خود گشتن خلاص

جز بعون محرم درگاه خاص

گر نباشد همت پيران راه

کي بيابد راهرو قرب اله

گر تو خواهي قرب درگاه خدا

دامن رهبر مکن يکدم رها

راه پرخوف است و رهزن بيشمار

همرهي با کاروان کن هوش دار

از رفيقان سر مکش اي راه رو

زير پاشان همچو خاک راه شو

مغتنم دان سايه ي اهل کرم

بر هواي خود منه در ره قدم

هر که او در ظل اهل دل بود

عاقبت بي شک زاهل دل شود

زانکه از اکسير قرب اوليا

مي شود مس وجودت کيميا

پند مشفق را زجان و دل پذير

در دل اهل دلان رو جاي گير

پير بايد اول و آنگه سلوک

بي مربي هان مجو قرب ملوک

نه که هر کس کو رياضت ميکشد

از شراب وصل او جامي کشد

پير ره دان گر نباشد رهبرت

از رياضت نيست جز دردسرت

62

در بيان آنکه عمل بي اخلاص وسيله ي قرب نمي گردد بلکه موجب زيادتي بعد ميشود که رب تال القرآن و القرآن يلعنه و يسير الرياء شرک و عمل بااخلاص بي آنکه بامر مرشد کامل باشد مشکل حاصل ميشود و دعاء اللهم لاتکلمني الي نفسي طرفة عين اشارت بر اين معني است

اي بسا اعمال کان باشد وبال

گفت پيغمبر ازين رو رب تال

هر عمل کان موجب کبر و رياست

در حقيقت آن عمل جرم و خطاست

نيست بي اخلاص اعمال قبول

چون ريا شرک است از قول رسول

چون نداري نور تأييد خدا

کي تواني کرد نيک از بد جدا

صورتش بيني زمعني غافلي

زانکه در علم طريقت جاهلي

پير بايد صاحب علم و عيان

کو بنور کشف بيند هر نهان

تا که واقف سازدت از نيک و بد

قول او باشد زاعمالت سند

بو که زارشادش شوي ايمن زديو

وارهد جانت مگر از مکر و ريو

در مقام قرب حق سازي وطن

ايمن آيي در سفر از راهزن

با هواي نفس خود يکدم مساز

لاتکلم بشنو از درياي راز

گر بدست دشمنان گردي اسير

به که باشد نفس بد بر تو امير

با تو افعي گر درون جامه است

بهتر از نفسي که او خودکامه است

با پلنگ و شير گر آيي بجنگ

بهتر از صلح است با نفس دو رنگ

نيش عقرب به زنفس بد فعال

در پناه پير سازش پايمال

پند ناصح گوش کن از جان و دل

نفس را با آرزوي خود مهل

هر که شد مستغرق درياي آز

مشکل ار آيد دگر با خويش باز

مرغ جان زين دام و دانه کن خلاص

همچو روح الله درآ در بزم خاص

با گدايان کم نشين شاهي طلب

غافلي بگذار و آگاهي طلب

اين ده ويرانه با جغدان گذار

کن بقاب قرب چون عنقا گذار

شاهباز دست سلطاني، چرا

در جهان باشي چو بومان بينوا

تو هماي دولتي اي ممتحن

چند جويي جيفه چون زاغ و زغن

بلبل گلزار عالم جز تو نيست

بينوا چون صعوه بودن بهر چيست

از ملک چون هست قدر تو فزون

پس چرا در دست شيطاني زبون

چون شوي بيدار زين خواب گران

زآه و واويلا چه سودت آنزمان

هان و هان اين دم که هستت فرصتي

جهدها کن تا بيابي دولتي

هر چه آن اينجا نياوردي بدست

تا نپنداري دلا آنجات هست

کشتگاه آخرت دنياست هان

هر چه کاري بد روي آخر همان

اين دو روزه عمر را فرصت شمار

هان مشو از کار غافل زينهار

چونکه فرصت هست بنشان بيدرنگ

آن نهال ميوه هاي رنگ رنگ

خاربن را از زمين دل بکن

در عوض بنشان رياحين و سمن

هان درخت خار منشان در زمين

تا نگردي تو پشيمان و حزين

هر چه ميکاري جو و گندم بکار

تلخ دانه چون نمي آيد بکار

برکن از بيخ و زبن خار تلو

تا که خار و خس نگيرد در گلو

ايندم است آنوقت تخم انداختن

کارهاي روز حاجت ساختن

زانکه دنيا مزرع عقبي بود

کشت کن تا بهره ات آنجا بود

هر چه کشتي جنس آن خواهي درود

نيک و بد آنجا عيان خواهد نمود

63

در بيان آنکه انسان هر چه از نيک و بد مي کند صورت همه در عالم بوي بازگشت خواهد نمود و اشارت خير الناس من ينفع الناس و شر الناس من يضر الناس و تحريض بر آنکه نيکي درباره ي خلايق رضاي خالق است کلهم عيال الله و احبهم الي الله انفعهم و الناس مجزيون باعمالهم و ان کان خيرا فخيرا و ان کان شرا فشر

از خدا تبلي السراير مي شنو

روز و شب جز در پي نيکي مرو

هر که نيکي مي کند با خاص و عام

اوست از قول نبي خير الانام

بد مباش و بد مگو و بد مکن

چون چنين کردي، تويي مقصود کن

وانکه بد کردار باشد در جهان

اوست شرالناس اين نيکو بدان

فرصت نيکي غنيمت ميشمر

با همه نيکي کن از بد در گذر

هر که نيکي کرد هرگز بد نديد

کز بدي کس را نکويي کي رسيد

بهترين خلق پيش حق پسند

آن بود کو با همه نيکي کنند

گفت الخلق عيال الله نتبي

با عيالش کي کند بد جز غبي

کار مردان چيست احسان و کرم

بردباري دان و بخشيدن درم

پند گفتن بار غم برداشتن

تلخ و ترشي را شکر انگاشتن

راحت خلقان طلب در رنج خويش

تا تواني شد زخلقان بيش پيش

گر همي خواهي قبول خاص و عام

پيشه ي خود کن تواضع والسلام

خويشتن را از همه کمتر شمار

سر زجيب فقر و درويشي برآر

نخوت و کبر و ريا را دور دار

جان بعجز و مسکنت مسرور دار

باش همچون خاک ره خوار و ذليل

زير پاي هر ضعيف و هر جليل

پاس دلها دار و آزادي بکن

شاخ بيرحمي بکن از بيخ و بن

پيشه کن عجز و نياز و افتقار

در طريق فقر جانرا کن نثار

صبر کن در محنت و رنج و بلا

جان فداي عشق جانان کن هلا

از تنعم بگذر و عيش و نشاط

هان مکن با اهل غفلت اختلاط

باد حق کن مونس جان و روان

دل مبرا ساز از فکر جهان

کار خود يکبارگي با حق گذار

هستي خود در ميان کلي ميار

زاد اين ره چيست قول با عمل

گفت بي کردار را نبود محل

گر تو خواهي رفت راه ذوالمنن

دست در فتراک ره بينان بزن

آن سلاطين اقاليم يقين

حاکمان کشور دنيا و دين

آن جماعت کز خودي وارسته اند

در مقام بيخودي پيوسته اند

فارغ از خود گشته و باقي بدوست

جملگي مغز آمده فارغ زپوست

مقصد و مقصود ايجاد جهان

محرمان بزم وصل دلستان

مقتدا و رهنماي انس و جان

آمده لولاک اندرشان شان

گر قبول خاطر انسان شوي

شد مسلم بر تو ملک معنوي

گر نظر بر حال زارت افکنند

از بلا و محنتت ايمن کنند

در تو گر از عين رحمت بنگرند

زودت از اسفل باعلي آورند

بردبارند و رحيم و مشفقند

در اخوت حق شناس و منفقند

يک دعايي کان کند شيخ شفيق

بهتر از صد سال طاعت اي رفيق

دشمني شان هست عين دوستي

مغز گرد و در گذر از پوستي

64

حکايت

رهنماي سالکان راه هو

آنکه شد معروف کرخي نام او

با مريدان بود روزي درگذر

ديد جمعي از جوانان خمر خور

جمله غرق بحر غفلت آمده

سربسر موج ضلالت آمده

همرهان گفتند شيخا يک دعا

کن که تا غرقه شود مست دغا

شومي ايشان شود از خلق دور

از دم پاک تو اي شيخ غيور

با مريدان گفت برداريد دست

من دعاگويم اجابت زان سر است

در تضرع آمد آن شيخ جهان

گفت اي داننده ي راز نهان

وي تو واقف بر ضمير نيک و بد

پيش علمت روشن اسرار ابد

بارالها همچنان کاين جايشان

داده ي اين عيش خوش بي امتنان

عيش خوش ده اندر آن عالم دگر

اي کريم کارساز دادگر

زين دعا گشته مريدان در عجب

کين چه حال است اي امين سر رب

ما نميدانيم سر اين سخن

حکمت اين را زما پنهان مکن

شيخ گفتا آنکه ميگويم به او

چون همي داند چه حاجت گفت و گو

صبر پيش آريد هم اکنون خدا

سر اين سازد هويدا بر شما

چونکه ديدند آن جماعت شيخ را

لرزه شان افتاد بر اندامها

ساز بشکستند و مي ها ريختند

جمله اندر دامنش آويختند

گريه و زاري کنان در پاي او

اوفتادند آن گروه عيش جو

توبه کردند از مناهي جمله شان

گشته هر يک در ره حق جانفشان

با مريدان گفت شيخ راز دان

اين زمان شد فاش آن سر نهان

شد مراد جمله حاصل بي تعب

ني بکس رنجي رسيد و ني کرب

ني کسي را غرق مي بايست گشت

ني بدريا حاجت آمد ني بدشت

خيرخواهي شيوه ي مردان بود

هر که را اين شيوه شد مرد آن بود

هست صلح و جنگشان از بهر حق

لاجرم دارند بر عالم سبق

قهر ايشان محض لطف آمد يقين

هزل ايشان جد شمار اي مرد دين

گر ترش رويند و گر خندان شوند

بنده ي حق اند و بر فرمان شوند

فارغ و آزاده اند از مدح و ذم

پيش ايشان غير حق باشد عدم

وصف ايشان برتر است از گفت ما

عاجزم يا رب لااحصي ثنا

حکمت حق از پي تعظيم شان

کرد از چشم همه خلقان نهان

هر سر مويم اگر گردد زبان

کي درآيد وصف ايشان در بيان

وصف ايشان گر کنم بر قدر خود

هم نمي يابم امان از طعن بد

زين جماعت آنچه معلوم منست

آن کجا در حوصله ي جان و تنست

نيست کس واقف زحال اين گروه

خلق از اين سوي اوليا زآن سوي کوه

مظهر حقند و پنهان چون حقند

زآنکه از قيد دو عالم مطلقند

چون بحق پيوسته دارند الفتي

صحبت خلقان نمايد کلفتي

هر که او از هستي خود وارهد

پاي بر فرق همه عالم نهد

هر که او با دوست باشد همنشين

هست فارغ از غم دنيا و دين

آنجماعت شاه و خلقان چاکرند

جمله عالم پا و ايشان چون سرند

ذات ايشان است خلقت را سبب

هر چه ميخواهي از ايشان ميطلب

قل تعالوا، قل تعالوا، فانظروا

خوش درآ بنگرعجايبهاي هو

واجب و ممکن در اين صورت نمود

گنج معني اندر اين ويرانه بود

چون زاسرار حقيقت غافلي

بهره از دانش نداري جاهلي

گر مشامت بوي عرفان يافتي

در طلب کي رو زما برتافتي

از خيال [و] وهم بگذر در طريق

تا تواني يافت بويي زين فريق

در طريقت هست عارف را نشان

شمه ي زان آورم اندر بيان

عارف آن باشد که چون گويد سخن

جمله گويد از خداي ذوالمنن

چون عبادت ميکند يا طاعتي

بهر حق باشد نه بهر سمعتي

هر چه جويد جويد او را از خدا

غير حق در پيش او باشد فنا

هر کجا تابيد نور معرفت

ميکند روشن جهانرا خور صفت

هر که عاقل تر بود عارف تر است

از طريق معرفت واقف تر است

آنکه دارد بر قضاي حق رضا

اوست عارف نزد ارباب صفا

عارف آنست کو زذرات جهان

نور حق بيند عيان اندر عيان

65

حکايت

عارف حق بوتراب نخشبي

آنکه بود او عارف علم نبي

گفت اکنون هست بي شک هشت سال

تا که از فضل خداي ذوالجلال

خود ندادم هيچ چيزي من بکس

ني زکس چيزي گرفتم يک نفس

آن يکي گفتش چگونه باشد اين

شرح اين را بازگو اي شيخ دين

فهم اين معني بغايت مشکل است

حل اين از هر کسي کي حاصل است

داد پاسخ شيخ عالم بوتراب

سايلانرا از ره صدق و صواب

چشم جانم چون که بينا شد بدوست

هر چه مي بيند بعالم جمله اوست

نقش غير از لوح جانم شسته شد

دل به دلبر مونس و پيوسته شد

من نديدم غير جانان در جهان

در حقيقت اوست پيدا و نهان

هر چه گفتم بود با وي گفت و گو

وانچه بشنيدم شنيدم من از او

هر چه بگرفتم گرفتم من از او

وانچه دادم هم ندادم جز بدو

اينچنين ديدند بينايان راه

حبذا چشمي که بيند روي شاه

ديده اي کو نور رخسارش نديد

او ندارد بهره زين گفت و شنيد

ديده را روشن کن از نور صفا

وانگهي بنگر جمال آن لقا

چشم بينايي ببايد مر ترا

تا کني باور سخن هاي مرا

کور مادرزاد کي باور کند

گر هميگويي بالوان صد سند

رنگ سرخ و سبز و اسفيد و کبود

جمله در چشمش سياهي مي نمود

ديده ي بينا دل دانا بيار

تا زروي حق نگردي شرمسار

آفتابت ماند پنهان زير ميغ

پرتو نورش نديدي صد دريغ

گر ترا ديده بدي در راه دوست

هر چه مي بيني عيان ديدي که اوست

گر تو خود را دور ميداني بيا

بشنو آخر نحن اقرب از خدا

از خدا اني قريب گوش کن

حق محيط جمله آمد بي سخن

ديده بايد تا ببيند آفتاب

ديده ي بينا نه زان چشم خراب

گر بداني نسبت ما را بدوست

آنزمان بيني که هستي جمله اوست

66

اشارت بمناسبت ميان خلق و خالق و تحقيق و تبيين آنکه هر چه هست حق است و عالم نمود وهمي بيش نيست و هر که مشاهده ي نور جمال وحدت ذات نمود ظلمت کثرت اسماء و صفات در نظر حق بين وي نمي ماند که المحدث اذا قرن بالقديم لم يبق له اثر و تنبيه بر آنکه هر که در حق محو شد اويي نمي ماند و باقي حق است لاغير

او چو خورشيد است و ما چون سايه ايم

همچو نور و سايه ما همسايه ايم

تابع نور است سايه روز و شب

نور خواهي گو بيا سايه طلب

هستي سايه يقين از نور دان

سايه را بي شک دليل نور خوان

مينمايد سايه ها از عکس نور

سايه را از نور نتوان کرد دور

سايه کي از نور ميگردد جدا

مگذر از ما گر همي خواهي خدا

گر نهان گردد زماني نور خود

سايه ها ناچيزگردد سر بسر

نيست سايه جز نمود نور خور

نور تابان شد زسايه درگذر

سايه در معني نمود وهمي است

نور بيند هر که او از وهم رست

سايه ها چون محو نور خور شود

وصل او را در زمان در خور شود

سايه را خورشيد تابان نور ساخت

ظلمت و ذرات را مستور ساخت

سايه بودم نور حق بر من بتافت

زان تجلي سايه خود را نور يافت

گر به پيش تو کنون من سايه ام

خود نداري آگهي از پايه ام

مهر تابان، ذره ميخواني عجب!

روز روشن وانميداني زشب

مصحف مجموع آياتش منم

جامع جمله کمالاتش منم

قطره خواني بحر بي اندازه را

آفتابي را همي گويي سها

بوي نشنيدي زعرفان لاجرم

وا نداني نور و ظلمت را زهم

گشته اي پا بسته ي وهم و خيال

وانمي داري دمي دست از محال

از خدا هر لحظه گردي دورتر

مينمايد پيش تو عيبت هنر

گشته اي محکوم شيطان رجيم

نيستي آگه زرحمن الرحيم

خودپرستي پيشه داري روز و شب

نور دارو نيش پنداري عجب!

غيرت حق ديده ها را کور کرد

نيست قسم خلق غير از سوز و درد

ديده ي حق بين اگر بودي ترا

او رخ از هر ذره بنمودي ترا

اي دريغا ديده ي حق بين کجاست

عرصه ي عالم پر از نور لقاست

و هو معکم همچو روز روشن است

او چو جان و جمله عالم چون تن است

زين معيت نيست جانت را خبر

از خدا غافل مشو در خود نگر

گر بنفس خويشتن عارف شوي

زين معيت آنزمان واقف شوي

نحن اقرب از کتاب حق بخوان

نسبت خود را بحق نيکو بدان

هست از جان، حق بما نزديکتر

ما زدوري گشته جويان دربدر

نور توفيقش اگر تابان شود

از جهان مهر رخش رخشان شود

بس نماند اين فراق جان ستان

حسن جانان روي بنمايد عيان

درد بيدرمان همه درمان شود

شادماني آيد و غم ها رود

آنچه از وي جان عاشق ميرميد

روي معشوق اندر آن آمد پديد

آنکه دشمن مي نمودت دوست بود

آنچه نقصان مينمودت سود بود

هر چه منفي بود مثبت يافتي

وحدت آمد، رو زکثرت تافتي

گر همي خواهي بيابي زين نشان

سر مپيچ از خدمت صاحبدلان

خاک ره شو پيش ارباب صفا

بو که يابي بهره از نور خدا

گر تو مقبول دل کامل شدي

محرم ديدار جانان آمدي

توتيا کن خاک پاي آن گروه

در محبت باش ثابت همچو کوه

چون محبت بهترين خصلت است

طالب حق را محبت دولت است

هر که در بحر محبت غرقه شد

بيگمان با کاملان هم خرقه شد

از محبت نيست بالاتر مقام

بي محبت کي شود مرد تمام

از محبت گشت ايجاد جهان

بشنو از احببت ان اعرف نشان

حق هميگويد منت هستم محب

شو محبم هم زروي اقترب

در هواي مهر من تو ذره باش

بلک پيش نور من مطلق مباش

در محبت ترک خودبيني بگو

زانکه هستي هست جانت را عدو

وصل خواهي عجز و زاري پيشه کن

ورنه از روز فراق انديشه کن

هر کرا باشد هواي آن پري

از خودي خود ببايد شد بري

گر بعشق يار خود را گم کني

نقد وصلش يابي و گردي غني

اين ترانه چيست کاخر مي زنم

من کيم باري که خود را کم کنم

نيست چون کم ميشود انديشه کن؟

هست گويد تا که گويد کن مکن

اين معما کي گشايد هر کسي

فهم اين از عقل دور آمد بسي

درنورد آخر تو اين اوراق را

دار پنهان حالت عشاق را

ذوق اين معني برون از فهم هاست

کشف اين از گفت و گوي ما جداست

گر همي خواهي بداني اين سخن

در طريق عشق شو بي ما و من

بيخودانه شو نثار راه عشق

گر همي خواهي شوي آگاه عشق

عشق بايد عشق، مرد راه را

تا تواني يافت وصل شاه را

رهبر اين راه غير از عشق نيست

هر که را عشقي نباشد مرده ايست

عاشقي رسوايي و بي پرده گيست

عشق ورزي کار هر افسرده نيست

عشق ميخواهد دل آزاده اي

جان غم پرورد کار افتاده اي

عشق در هر دل که مأوا ميکند

از دويي آندل مبرا ميکند

از غم عشقش هر آنکو شاد گشت

از همه قيد جهان آزاد گشت

گر چو ماهي ما در اين دريا خوشيم

ليک خود را سوي ساحل ميکشيم

زانکه حال اهل دل زان برتر است

کز طريق گفت و گو آري بدست

چون نيايد در بيان آن ذوق و حال

درنوردم اين بساط قيل و قال

از کمال غيرت حق اوليا

اينچنين پنهان شدند از ديده ها

گر به بحر نيستي ما غرقه ايم

کس چه داند کز کدامين فرقه ايم

پيش تو حاضر نشسته روبرو

تو خبر جويان که آخر کو؟ و کو؟

ديده بايد روشن از نور اله

تا درون پرده بيند روي شاه

بشنو از حق اوليا تحت قباب

لاجرم گشتند پنهان در حجاب

هر چه حق خواهد که باشد آن نهان

کي تواند ديده ها ديدن عيان

رحمت حق هيچ تبديلي نداشت

در قباب غيرت ايشانرا گذاشت

چون نباشد رفع اين بر دست کس

بس کنم يا رب توام فريادرس

در خموشي از سخن هاي حکيم

گرچه نبود هيچ نفعي بر لئيم

ليک گفت آن رهبر دين من صمت

يعني با نااهل کم گو معرفت

کم کنم اين گفت و گو بهر نجات

روي آرم از صفاتش سوي ذات

از همه قيدي شوم کلي خلاص

جاي سازم در مقام قرب خاص

لب ببندم ديده ها را وا کنم

در جمالش جان و دل شيدا کنم

از همه خلق جهان گيرم کنار

تا که مطلوبم درآيد در کنار

چون ببزم وصل او کردم مقام

واگذارم گفت و گو را والسلام

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا