- مكتبی شیرازی
مكتبى شيرازى از شاعران مشهور پايان قرن نهم و اوايل قرن دهم هجرى و از «خمسه» سازان معروف عهد خود است كه «ليلى و مجنون» او بسبب تازگيها كه دارد از ديرباز شهرت يافته و دست بدست گشته است. حكيم شاه محمد قزوينى درباره او مىنويسد: «شخصى است كه جامع فنون فضائل و كمالات است و در علم موسيقى يدى طولا دارد، وسازى غرا مثل قانون تصنيف نموده، و ليلى و مجنون را بغايت خوب و زيبا گفته …» ديگران درباره او مطلب مهم تازهيى ندارند، جز آنكه سام ميرزا (در تحفه سامى ص 129) او را «در عالم عاشقى هميشه غرق هموم» دانسته و طبعا از اين طريق به «پر چاشنى» بودن شعرش راه برده است و نيز سام ميرزا «صنعتش» يعنى شغلش را از تخلص او يعنى «مكتبى» شناخته است و مقصود او آنست كه شاعر پيشه مكتبدارى داشت و مشهورست كه مكتب او در مسجد جامع معروف به «مسجد بردى» واقع در محله قصر الدشت كنونى شيراز دائر بود، چنانكه مدفن او هم در همانجاست.
وفاتش را بسال 900 يا 916 هجرى نوشتهاند.
بنابر اشاراتى كه شاعر در پايان منظومه ليلى و مجنون خويش آورده پيش از آنكه بنظم آن منظومه شروع كند، مدتى را بسير در هندوستان گذرانده و از راه دريابد يار خود باز مىگشت كه كشتى او در تلاطم امواج بساحل عربستان افتاد و در آن سرزمين بشهرى رسيد و از مردم آنجا قصه ليلى و مجنون را، بنحوى كه در ليلى و مجنون خود بنظم درآورده، شنيد و حتى مدعيست كه كسى «نجد» را بوى نموده و گفته بود كه وادى ليلى و مجنونست و مردم آن مرزوبوم بعضى افسانهاى رائج درباره آرامگاه آن دو عاشق دلسوخته را براى او نقل كردند: مكتبى در منظومه ليلى و مجنون بتصميمى كه در انشاء يك «خمسه» داشت اشاره مىكند مثلا يك جا متعجب است از اينكه ميخواهد با كف تهى «پنج گنج» را پر كند و يكجاى ديگر عمرى دراز و بختى يار مىخواهد تا «خمسه» را بانتها برساند و بالاى هزار «خمسه» جاى دهد و در همه موارد بتقدم نظامى در اين راه معترفست و حتى «خمسهسرايى» را نوعى ستايش از نظامى گنجهيى مىشمارد. اين دعوى خمسهسرايى را هم بكلى ناتمام نگذاشت و مثلا مسلم است كه منظومهيى بر وزن مخزن الاسرار داشت كه سام ميرزا دو بيت آنرا نقل مىكند و حكيم شاه محمد قزوينى هم در ترجمه خود از مجالس النفائس بدو بيت ديگر از همين منظومه اشاره مينمايد.
اما منظومه ليلى و مجنون را، مكتبى بعد از سفر هند كه درست نمىدانيم در چه تاريخى انجام گرفته بود، سرود. فكر و موضوع داستانى اين منظومه را هم، چنانكه پيش ازين گفتيم، در يكى از بلاد ساحلى عربستان ضمن مصاحبت با مردم آنجا فراهم آورد، يعنى روايتش درباره اين سرگذشت، با دعاى او، مبتنى است بر قول قصهگويان عرب كه حتى خبر از آرامگاه آن دو دلباخته داده و عجايبى درباره آن نقل كرده بودند. مكتبى اين داستان را كه گاه «عشقنامه» و گاه «ليلى و مجنون» يا «ليلى مجنون» ناميده، با همان وزن ليلى و مجنون نظامى، و بر همان روش و با همان طرح، در دو هزار و يكصد و شصت بيت ترتيب داده و آنرا در «خطه پارس» بتاريخ «كتاب مكتبى» (895) بپايان رسانيده و بدعوى خود «قياس نو» بدان بخشيده است، هرچند «نظامى» و «امير خسرو» كار را درين زمينه بكمال رسانيده بودند، چنانكه همه خمسهسازان، جز آن دو شاعر استاد، بمنزله شاگرد و بنده اويند و او از تراشه قلم آن دو بزرگ ديگى پخت و از گنج شايگان آندو درى فراچنگ آورد و از نو برشته كشيد.
اين منظومه كه مثنوى متوسطى است چند بار به چاپ سنگى در هندوستان و ايران طبع شد و آخرين طبع مصحح آن با مقدمه و حواشى بسال 1343 بهمت آقاى اسمعيل اشرف ترتيب يافت.
مكتبى غزلهايى هم داشت كه تذكرهنويسان ابيات مشهورى از آنها را نقل كردهاند.
مكتبى شيرازى را نبايد با «مكتبى خراسانى» از شاعران قرن هشتم اشتباه كرد.
لیلی و مجنون
***
اوّل نامه به توحید خدا
ای بر احدّیتت ز آغاز
خلق ازل و ابد هم آواز
ای سایه مثال گاه بینش
در حكم وجودت آفرینش
ای كالبد آفرین جان ها
گوهركش رشته ی زبان ها
ای ظرف نه آسمان عالی
در بحر تو چون حباب خالی
ای طایر عقل عرش پرواز
بی یاد خوش تو ناخوش آواز
ای مبدع آفریدگاری
سرمایه ده بزرگواری
ای قطره ی ابر و ذرّه ی ریح
در حلقه ی طاعتت به تسبیح
ای داده صلای جودت آواز
[خلق آمده از عدم به پرواز]
ای برتر از آن كه دیده جوید
یا نطق زبان بریده گوید
ای بحر تو بیش از آن مقعّر
كان جا بتوان فكند لنگر
در بحر تو یك حباب بشكست
این دایره های آبگون بست
در بحر تو گوهریست نایاب
زیرا كه كیش مرغ آداب
یعنی فلك ارچه دیریابست
با بود تو چون خطی بر آبست
[عقل از كرمت به نكته دانی
دریای گهر كف معانی]
هستی تو بحر بیكرانست
زان در همه ذرّه ای عیانست
حرفی كه ز ماه تا به ماهیست
بر ذات تو محضر گواهیست
در مملكت تو ربع مسكون
گردیست ز گردباد گردون
از صنع تو در سواد بینش
جای مگسی است آفرینش
سر رشته ی رشته های هستی
در نه گرهِ سپهر بستی
یك دانه ز مزرعت زمین است
كز وی همه خلق خوشه چین است
یك نقطه ی كلكت آسمانست
كه انشای دو كون شرح آنست
نه طاق مقرنس آفریدی
بی مشورت كس آفریدی
شد عقل عقلیه چون فلاطون
در فكر تو خم نشین گردون
مجنون تو با دل شكسته
زنجیر سپهر را گسسته
در بحر عنایتت كه عام است
ماهی بچه را محیط خام است
ماهی به زبان خام رایان
در بحر تو كی رسد به پایان
چندان كه جهان گشاده دیده
غیر از تو خدای خود ندیده
صورتگریت به خامه ی تیز
از عقل صور معانی انگیز
از راه تو مرغ فكرت اندیش
نگذشته ز سایه ی پر خویش
عقل از طلبت بسی دویده
از خامه ی خود برون ندیده
روی صنم از تو عنبرین خال
مرغ سحر از تو گوهرین بال
با دید تو در بلند و پستی
مانع نشود حجاب هستی
علم تو به خواندن سبق نیست
موقوف گشادن ورق نیست
هر نقش كه بافت روزگارش
از قدرت توست پود و تارش
هر گل كه نگاشت خوب و شنگش
از خامه ی توست آب و رنگش
با حكم تو حكم نیست كس را
در بحر چه اختیار خس را
این قوم كه حاكم كسانند
حكم تو به خلق می رسانند
چون جنبش چرخ قدرت توست
جنبیدن ما به قدرت توست
گر بر در كعبه یا به دیرم
از شهپر حكم توست سیرم
چون حكم توام مهار دارد
هر جا برد اختیار دارد
هر چند كه نامه ی سیاهم
شد دودكش تف گناهم
گر بحر عناییت بجوشد
كهسار گناه ما بپوشد
نی از گنه منت زیان بود
نی باشدت از عذاب من سود
از سوزش من چو نیست سودی
گو شمع تو را مباش دودی
گر دوزخ گرم باشدت نیز
طومار گناه ما در آن ریز
خاكم تو سرشته ای و شاید
كز دست تو هیچ بد نیاید
هر نیك و بدی كه در نوا بود
نیك از تو و بد ز فعل ما بود
ما را ز كرم هدایتی بخش
وز ملك رضا دلالتی بخش
آن در بگشا كه چون شتابیم
ره در حرم نجات یابیم
***
بنمای به مكتبی در این چاه
راهی كه به حضرتت برد راه
آن ره كه سپهر محمل اوست
جان توشه بهشت منزل اوست
ما را به امان برات كل بخش
مهر از كف خاتم رسل بخش
***
بعد از آن نعت شفیع دو سرا
شاهنشه انبیا محمّد
ماه افسر آفتاب مسند
عنوان صحیفه ی الهی
سرخیل سفیدی و سیاهی
آن مجمل اوّلین مفصّل
خورشید پسین و صبح اوّل
آن سایه ی رحمت الهی
فیروزه نگین مهر شاهی
زان از همه سایه اش نهان بود
كش سایه برون از این جهان بود
زان مهر ازل كه در نگین داشت
اقبال ابد در آستین داشت
عقل از كلمات اوست محفوظ
دل عرش و زبانش لوح محفوظ
او پیش قدم تر از جهان بود
زان پیشرو جهانیان بود
آدم كه شدست لوح تصویر
زان صورت خوب او جهانگیر
سجاده ی شرع او كه بگشود
در كشتی نوح سایه بان بود
تا حسن خلیل از در آمد
زاتشكده سرخ رو برآمد
هر ریگ ز رهگذار آن نور
هارون و كلیم را بود طور
هر ذرّه ز خاك راه آن تاج
ادریس و مسیح راست معراج
گر سدّ شریعتش نبودی
طوفان بلا جهان ربودی
ور غنچه ی لب نه برگشادی
از باغ جهان كه در گشادی
حكمش كه سر از ازل كشیده
تیغی است كه تا ابد رسیده
حرفش كه قلم به چوب بسته
در دست بدان قلم شكسته
بر لوح جهان كه خوش رقم بود
انگشت شهادتش قلم بود
زان لوح و قلم كه امتحان كرد
بر ناخن ماه شق عیان كرد
كرد او همه را سواد شویی
تا یافت سخن سفید رویی
غوّاصی قلزم سما كرد
تا راه به گوهر بقا كرد
***
منبر ناطقه معراج نبی است
یك شب در آسمان گشادند
معراج محمّدی نهادند
جبریل رسید چون وشاقی
از نور به دست او براقی
برقی كه ز جستن خصالش
در وهم نیامدی خیالش
با سرعت سیرش اختران لنگ
با گام فراخش آسمان تنگ
دستی كه ركاب و زین بر آن بست
بر كنگر عرش نردبان بست
چون كلك منجّم از سر خاك
پایش همه بر نجوم افلاك
در كوه شكستن آهنین سم
در چرخ زدن بریشمی دم
وز ماندن نعل او به خاره
از سنگ شد آهن آشكاره
جبریل بدان سبك عنانی
آمد به سرای امّ هانی
پیغمبر پاك را ندا كرد
پیغامگزاری خدا كرد
گفت ای به سر جهانیان تاج
ای امشب و هر شبت به معراج
برخیز كه دوست با تو پیوست
درها بگشاد و دیده ها بست
خورشید ازل نمود دیدار
آن به كه شوی ز خواب بیدار
هم چرخ و هم انجم ایستاده
در راه تو دیده ها گشاده
كار زمی از تو یافت انجام
وقت است كه بر فلك نهی گام
زین مژده نبی كه شد خبردار
شد بخت جهان خفته بیدار
افروخت ز خرّمی چو مهتاب
كان واقعه دیده بود در خواب
پوشید چو كعبه جامه در دم
از بهر مراد خلق عالم
بر زین براق پا در آورد
بنیاد جهان ز جا برآورد
در نقطه قدم نهاد رهوار
بر دایره ی فلك چو پرگار
چون آمدنش ملك شنیدند
تا عرش دو رویه صف كشیدند
نقش پر هر فرشته ای بود
صلوات و سلام او ز معبود
بر اوج ستاده صدر كونین
با روی چو ماه بدر كونین
شد ماه نگین و شب سیاهی
تا زد سر نامه مُهر شاهی
او ساخت عطارد مهندس
در مدرسه ی فلك مدرّس
گشت از دف زهره هر تنعّم
چون كاسه ی عود پر ترنّم
چون سوی فلك قدم گشاده
خورشید به زیر پا نهاده
گرد عرقش كه جست از اندام
شد جوهر و آب تیغ بهرام
او داده شرف به مشتری هم
زان بیش كه مشتری به عالم
بر تیرگی زحل چو بگذشت
تاریك شب جهان سحر گشت
در رهگذرش در آن شب اوّل
بود از فلك البروج مشعل
چون بر سر عرش رایت افراشت
جبریل و براق هر دو بگذاشت
چون فكر حكیم سالخورده
بگذشت ز صد هزار پرده
در پرده ی لامكان قدم زد
بر عالم بی نشان علم زد
خورشید ازل به نور غرّا
دید از ازل و ابد مبرّا
آری چو زمین نماند خورشید
بی مشرق و مغرب است جاوید
با كام و زبان به حق سخن گفت
بی كام و زبان جواب بشنفت
چون گشت دلش خزانه ی راز
آمد به مكان ز لامكان باز
معراج كبیر نفی اشیاست
مابین مكان و لامكان لاست
تا آمدنش در معلّق
پوشیده نگشته بود مطلق
***
كه مخاطب به نبی عربی است
ای سرعلم تو چرخ اعظم
چوب علمت ستون عالم
ای نور تو هستی ای كه بوده
از ظلمت نیستی نموده
زیبا چمن جنان كه هشتست
زاب عرق تو سبز گشتست
از خشت زمین سپهر بنهاد
بر سدّ شریعت تو بنیاد
گر دست كشی ز نقطه ی خاك
نه دایره از ورق كنی پاك
ور دایره ای كشی دگر بار
هم دسترست بود چو پرگار
كی غیر تو بر فلك زند هوی
چوگان تو می رسد بدان گوی
عقل از تو ز نردبان ایام
بر كنگره ی فلك نهد گام
گر ابر شكافت تیغ خورشید
تیغ تو فلك شكافت جاوید
مرغی كه در تو خانه ی اوست
بحر و گهر آب و دانه ی اوست
بر فرق تو ابر سایه دارست
زان عطر فروش نوبهارست
ابر آن عرقی كه از تو چیده
افشانده به خاك و گل دمیده
بعد از همه انبیا رسیدی
بر حرف همه قلم كشیدی
پیش از همه گر تو رخ نمودی
بعد از تو پیمبری نبودی
چرخ از تو نهال یك ثمر بود
شیرینی جمله در تو افزود
جان همه در حمایت توست
ملك همه زیر رایت توست
نه دایره ی سپهر دایم
بر نقطه ی ذات توست قایم
آن خطبه كه ذكر خاص و عام است
بعد از تو دوازده امام است
اوّل علی و امام مطلق
دیگر حسن و حسین بر حق
چون زین عباد باقر آمد
پس جعفر و موسی آخر آمد
همچون علی و تقی نقی بود
شهزاده حسن كه متّقی بود
ختم رسلی تو وز تو شاید
كه ختم ائمّه مهدی آید
بر صدر جهانیان چو جانی
خورشید چهارم آسمانی
ای در فلك تو چار عنصر
در بحر تو چار دانه ی در
زان چار ستون بیت معمور
بگشای به مكتبی در نور
فردا كه زمین شود چو اخگر
از تابش آفتاب محشر
از ابر كف شفاعت انگیز
آبی به دهان خشك ما ریز
چون حمد خدا و نعت گفتم
وین درّ فلك سحاب سفتم
***
صفت قطب زمان صدر كبیر
آن به كه سخن ز پیر گویم
زان قطب فلك سریر گویم
پیری كه امام عقل پیرست
استاد عطاردش دبیرست
دانای جهان سپهر تمكین
یعنی كه جلال دولت و دین
صدری كه زمانه چاكر اوست
گردون ورقی ز دفتر اوست
نه دایره ی زمرّدی رنگ
بر نقطه ی خامه اش بود تنگ
وین خانه ی ناپدید روزن
از رخنه ی كلك اوست روشن
كی در سخنش رسد فلاطون
كاو هست به چشم و او به گردون
آن صاحب ارغنون ادراك
وین رابط ارغنون افلاك
***
پیر صاحب دل صائب تدبیر
ای گرد تو بر جبین اخبار
زآیینه ی عقل برده زنگار
كلك تو به عقد و حل بینش
شد قفل و كلید آفرینش
آن پای كه در هنر فشردی
شطرنج فلك ز جمله بردی
در هر حرمی كه خواست بودی
بی جنبش دست راست بودی
از قدر تو روز و شب به عالم
سودی همه خلق دست بر هم
دولت به تو شد بزرگ مایه
دانش به تو شد بلند پایه
ای صاحب ارغنان افلاك
وی رابطه ی رفیع ادراك
صدرا نظری كن از عنایت
كافسانه شوم بدین حكایت
باغ سخنم كه آبرو یافت
از تربیت تو رنگ و بو یافت
تو خرمن دانشی یقین است
كز كشت تو خلق خوشه چین است
وان مور بلند همّتم من
كارم همه دانه سوی خرمن
تا هست جهان به كام خود باش
جاوید بقا چو نام خود باش
بر مسند شرع و منصب جاه
جاوید بمان به بخت دلخواه
***
مدح شه قاسم امیرالامراست
چون صبح لوای زر برآورد
روز از شب تیره سر برآورد
افروخت فلك چو تاج جمشید
از گوهر شب چراغ خورشید
گردون غنوده چون مسیحا
از عطسه ی صبح یافت احیا
خورشید چو كهربا نموده
چون كه همه خفتگان ربوده
شد یوسف چه فتاده پیدا
یعقوب زمانه گشت احیا
سودازدگان خواب را خور
داغی شده سودمند بر سر
خورشید به صد دراز دستی
بگشود گره ز كار هستی
دوران به كلید دسته ی زر
بگشوده هزار چرخ را در
شب چون عدم از تهی درونی
چون پرچم بیدق از نگونی
من در سحری چنین نشسته
در بر رخ روزگار بسته
از دل نی خامه ام در آتش
دود از سر او شده علم كش
این قصّه كه هست عشقنامه
بر روی ورق نهاده خامه
اندیشه كنان كه با كه از دهر
این بكر جمیله را كنم مهر
چون فكرتم این سخن ادا كرد
بخت از فلكم چنین ندا كرد
كاین پیرهن از ازل فتاده
بر قامت میر و میرزاده
سرخیل سپه كشان مشهور
شه قاسم این میر منصور
آن كوه مهابت زمین فر
گردون علم ستاره لشكر
چون اختر سعد در سواری
دولت كندش ركابداری
چرخ آمده خانه ی مرادش
اقبال غلام خانه زادش
هر جا كه سپاه و كوسش آمد
اقبال به پای بوسش آمد
باشد چو به صید تركتازش
زیبد خم چرخ طبل بازش
گر پنجه زند به هر كه بدخوست
چون بهله ز پنجه اش كشد پوست
قهرش نه عجب كه سازد از تیغ
نه دایره پاره پاره چون میغ
لطفش سزد ار كند در این راه
دست اجل از زمانه كوتاه
***
که مؤید ز علی اعلاست
ای تاج سران سم سمندت
نه دایره حلقه ی كمندت
ابر كرمت به هر كه بارد
از خاك مذلّتش برآرد
بازوی تو ملك را حصار است
عهد تو زمانه را بهار است
از عدل تو هر كجا كه پیلی است
از رشته موی در شكیلی است
در ملك تو شاخ گوسفندان
شد خنجر گرگ تیزدندان
در عهد تو هركجا كه پیل است
در رشته ی پشه ای دلیل است
سبز است نهال چرخ مینا
كز تیغ تو دارد آب برپا
در بزم تو آفتاب ساقی است
زانرو اثرش حباب باقی است
دستت كه می از پیاله ریزد
چون ابر بود كه ژاله ریزد
طبعت كه دُر از صدف برآرد
چون بحر بود كه كف برآرد
رخش تو به دست و پای بازی
از خاره كند غبار سازی
چون او حركت دهد جنون را
از طبع زمین برد سكون را
چون او فرسی چو تو سواری
باید چو فلك جنیبه داری
ششمیر تو فارس را امان داد
چون دجله كه شد حصار بغداد
دائم فلكت به كام بادا
بیش از فلكت دوام بادا
گردون به تو مهربان چو دایه
دولت به تو هم عنان چو سایه
احباب تو در زمانه منصور
اعدای تو جاودانه مقهور
***
این سخن در طلب عقل بود
شبگیر كه بر كلاه زر دوز
پیچید عمامه ی سیه روز
گفتی كه فتاد خور به قلزم
بالا شده قطره ها ز انجم
یا آن كه تنور مغرب افروخت
انگشت كشیده آتش اندوخت
رنج یرقان شامگاهی
آورده به چشم خور سیاهی
خور جام شراب بزم ایام
شب داروی بی خودی در آن جام
بر روز شب از دورنگی افتاد
در آینه عكس زنگی افتاد
مه بود چو بیضه ی شكسته
زو زرده ی آفتاب جسته
بر كشتی گل ز روی امید
لنگر شده بادبان خورشید
گفتی مگر از هلال در شام
ناخن زده هندوی بر اندام
بر طاق مه نو از كران ها
از ابر شكسته نردبان ها
بر شطّ فلك ز ابر فریاد
چون جامه ی گازران بغداد
من در گره ی شب سیه رنگ
از تنگی روزگار دلتنگ
شب بر من و دل نیارمیده
سودای دماغ و موی دیده
در دایره ی سپهر دوّار
سرنقطه و پای كرده پرگار
هر گوشه به چشم دل در آن راه
برداشته پرده ی شب از آه
در قافله ی جهان به صد ساز
دیدم جرس فلك پرآواز
گفتم به یكی در آن تكاپوی
كاین قافله را كجا بود روی
گفت این گذرندگان چون سیل
دارند به قلزم عدم میل
گفتم ره راستی نمایم
كارد ز فنا سوی بقایم
گفت از خردت گشاید این كار
كاین قافله را سر است و سردار
او هست همای عالم راز
آویخته خلق از او به پرواز
او را همه دانشی تمام است
زان در همه مذهبی امام است
از عینك آسمان كه میناست
بر راز درون خلق بیناست
علم ازل و ابد كه بابیست
پیشش چو دو صفحه ی كتابیست
من سر به فراز می دویدم
تا در قدم خرد رسیدم
دیدم زده خرگهی چو گردون
نقشش ز نگار عالم افزون
پیری به میان نشسته چون نور
مشكین نفسی چو شمع كافور
پا تا سرش ایمن از فنا بود
بالاش كشیده تا بقا بود
با شخص دو عالم آن خردمند
چون سر به بدن گرفته پیوند
من بهر غلامی ایستادم
داغش به دل جبین نهادم
گفتم ز سر نیازمندی
كای گوهر تاج سربلندی
بنما رسن ره بقایم
تا بركشد از چه فنایم
بگشاد زبان بر عبارت
فرمود سوی سخن اشارت
چون شد به سوی سخن خطابم
از تیغ زبان گهر شد آبم
***
كه سخن ها همه زو نقل بود
دریا دل من چرا نجوشی
دریا چو نمی توان كه پوشی
بحر تو به جوش اگر درآید
همچون كف از او گهر برآید
گر تیشه زنی ز خامه بر جان
گوهر همه سفته آید از كان
شد سحر هزار چاه بابل
از كلك میان تهیت حاصل
بگشای زبان چو ابر درساز
وز در صدف سپهر پر ساز
شد كلك تو در زیاد و در كم
معیار ترازوی دو عالم
نه دایره را كه امر كن كرد
بنیاد ز نقطه ی سخن كرد
چون چرخ به رشته ی سخن پیچ
كز گردش چرخ نگسلد هیچ
چون حرف سخن نیامد از بن
نقشی به نگار خانه ای كن
هستی جهت اقامت اوست
تشریف بقا به قامت اوست
چنگیست فلك سخن صدایش
از چنگ غرض بود نوایش
زین خلق كه بر سخن زند دم
دریای سخن كجا شود كم
تا نخل زمانه آب دارد
شاخش ورق سخن نگارد
در باغ سخن سپهر كاخی
لوح و قلم است برگ و شاخی
ز الماس ستاره چرخ اخضر
چون شعر نسفته هیچ گوهر
نظم گهری چو رشته ی دُر
پاكست ز امتزاج عنصر
شعر است لطیفه ی الهی
مضمون سپیدی و سیاهی
شعر ابروی دانش است و اوهام
لیكن نشود سپید از ایام
از نغمه در این بلند قانون
خارج بود آنچه نیست موزون
شعر است ترازویی زمان را
وزنی نبود در آن جهان را
در خود چو فرو رود سخن ساز
زان سوی سپهرش آید آواز
بر تیشه ی فكر جان خراشد
جان ابدی از آن تراشد
آن شعر بود كه چون بخوانی
از جات رباید از روانی
دریای سخن پر آب باید
كز بحر تهی گهر نیاید
هر نقطه كه معنی ترش نیست
باشد صدفی كه گوهرش نیست
تا جوهر معنی ایستد دیر
الفاظ كن آهنین چو شمشیر
كاهل شدن تو طبع را كشت
میرد كشف فتاده بر پشت
تسوید كنان شعر نامه
در دوده ی شب زنند خامه
اندیشه به خلوت است دلكش
چون خم كه درو صدا بود خوش
باران كه به عالم اوفتد پر
چون در صدف اوفتد شود دُر
***
این بود مدح نظامی كه نهاد
من كابله ی دل جهانم
غمناك تر از جهانیانم
ز انجم كه در آسمان به تنگم
دندان زده ی دم نهنگم
هر نقطه ز كلك من كه جسته
خون جگریست نافه بسته
از بحر عرب گهر برآرم
وز دوده ی دیده خون نگارم
از شعر كشم كمان تدبیر
لیكن به زحل نمی رسد تیر
چون تیغ غلاف بیم جان را
در سینه همی كشم زبان را
با این همه گوهر از دل تنگ
چون كوه به سینه بسته ام سنگ
وین طرفه كه پنج گنج از دُر
خواهم به كف تهی كنم پر
نی نی كه به زر ندارم آهنگ
گوهر چو میسّر است بی سنگ
آن كور نیم كه چون گهر داشت
افكند به خاك و سنگ برداشت
زان مرغ سخن گرفت پستی
كش سنگ طمع به پای بستی
از گفتن خمسه ام كه نامی است
مقصود ستایش نظامی است
آن خوش سخنی كه وقت تأویل
پیغمبر عقل راست جبریل
شیخی كه به سنّت پیمبر
معراج رسول راست منبر
هر بكر ز معنی اش چو مریم
دارد نفس مسیح در دم
الفاظ و معانیش ز فرهنگ
چون سنگ در آب و لعل در سنگ
چون او نی خامه پر نوا كرد
نه دایره را پر از صدا كرد
من كان هنر همای دیدم
چون سایه به بال او پریدم
خواهم ز زمانه سازگاری
از عمر مدد ز بخت یاری
كاین خمسه كنم در انتهایش
بالای هزار خمسه جایش
این قفل كه سازم از حدیدش
در چاه عدم بود كلیدش
تا هر كه به حرف او دهد گوش
از حرف دگر كند فراموش
یأجوج مخالفم كه صف بست
كی سد سكندرم كند پست
ابر ار چه بود سیاهی اندوز
گردد شب تیره ظاهر از روز
كاهی كه زند به كوه بازو
بازو شكنش بود ترازو
موری كه زند به شیر پنجه
بر بازوی خود نهد شكنجه
امروز مراست طبع ماهر
چون گنج فلك پر از جواهر
نظمم بود از پی تمامی
شیرازه ی خمسه ی نظامی
هر باد زبان من كه خیزد
چون برگ زبان خصم ریزد
گنجی است مرا به دل نهاده
كز در ستدن شود زیاده
گر بركشم آتش نهان را
داغ حبشی كشم جهان را
ای مكتبی این چه خود نماییست
كاین خودشكنی نه خودستاییست
تا چند ز عقل و هوش شماری
از عشق بیار آنچه داری
بگذار حكایت خود اكنون
افسانه ی لیلی آر و مجنون
***
قصّه ی لیلی و مجنون بنیاد
بر حشر گذشتگان سخن ساز
از صور قلم برآرد آواز
كز برّ عرب به فرّ و جاهی
بودست بزرگ پادشاهی
شاهی زده بارگه به كیوان
بسیار قبیله اش به فرمان
زیر و زبر زمین ز رنجش
مملو شده از سپاه و گنجش
گفتی شده اشترش گروهان
دیگر زمی است پر ز كوهان
ز افراط گرفته گوسفندان
كندی همه ی زمین به دندان
از هر چه كرم كند خداوند
بودش همه چیز غیر فرزند
صد آینه روی پیش بودش
یك آینه رخ نمی نمودش
دادی ز كرم به هر گدایی
مشت گهری به هر دعایی
كردی ز كرم به هر دیاری
معماری هر كهن مزاری
باشد در آسمان گشاید
عیسی نفسیش بر سر آید
تا یافت ز غیر او فراغی
از شمع مزار خود چراغی
آمد پسریش چون فرشته
از قالب جان تنش سرشته
دیباچه ی خطّ آشنایی
تذهیب سواد روشنایی
نوری ز سواد بینش افزون
خورشیدی از آفرینش افزون
مادر پدر از نشاط فرزند
با عیش ابد گرفته پیوند
آراسته شهر را دل افروز
چون از اثر ستاره نوروز
هر چوب و نیی كه بود جستند
بر وی بم و زیر ساز بستند
هر نی كه ز خاك رسته دیدند
بردند و نفس بر او دمیدند
چون برگ درخت بوستان ها
پر نغمه ز باد نی زبان ها
در عطر كه هر كسی همی سود
هر سایه خیمه نافه ای بود
چندان گله اش پدر فدا ساخت
كافاق ز جانور بپرداخت
در بذل زرش به ربع مسكون
آوازه ی فقر یافت قارون
یك لحظه جدا نكردش از خویش
چون دُر كه فتد به دست درویش
چون وقت رسید از احترامش
قیس هنری نهاد نامش
بنشاند حكیم طالع اندیش
كز دور فلك چه آیدش پیش
چون كرد در اخترش نظاره
شد چشم حكیم پر ستاره
گفت این خلف خلیفه زاده
ماهی شود از فلك زیاده
روزی كه ز دانش و فنونش
صندوق كتب شود درونش
عشق آتشی از دلش فروزد
كان جمله كتاب ها بسوزد
از آدمیان رمیده گردد
با دام و دد آرمیده گردد
از سایه ی پشته های كهسار
گردون كندش به زیر دیوار
این گفته به حاضران مسرور
شد ظلمت ماتم آن شب سور
خوبان قبیله آه كردند
گلگونه ی رخ سیاه كردند
از گریه بر آن گل بهشتی
گهواره در آب دیده گشتی
مادر پدر از دل غم اندیش
در آتش از آب دیده ی خویش
یك لحظه گریستند از بیم
آخر به قضا شدند تسلیم
تا سر بود از كمند گردون
گردن نتوان كشید بیرون
چرخ گذرنده رام كس نیست
با كام جهان به كام كس نیست
چرخ است و هزار دیده ی نرم
لیكن نبود به هیچ كس شرم
كس نیست در این بساط شطرنج
از بازی روزگار بی رنج
نه دایره دان روان برهم
زان هر دو میان درون عالم
***
رفتن لیلی و مجنون به كتاب
القصّه چو رفت روزگاری
كز سبزه شكفت نوبهاری
زان آتش دل كه داشت مادام
چون جان نگرفت با كس آرام
تا روی پری رخی ندیدی
از گریه دمی نیارمیدی
مادر پدرش نجست و خویشان
می جست كسی به غیر ایشان
چون گشت به ناز هفت ساله
شد لاله باغ و باغ لاله
خورشید رخش ز حسن جاوید
پوشید چراغ ماه و خورشید
چون سال به ده رسیدش از هفت
جوش جگرش به آسمان رفت
بود از دل سوزناك بریان
بی واسطه ماه و سال گریان
هر دم ز خرابه ایش جستند
رخساره اش از گلاب شستند
كردند هم آخر از پی پند
در حلقه ی مكتبی پای بند
مكتب نه كه باغ پر ز بلبل
از چوب ادب كشیده غلغل
رخ بر رخ هم دو صف كشیده
هر یك ز قبیله ای رسیده
یك سو پسران چون فرشته
از لطف و ملایمت سرشته
یك طایفه دختران چون حور
گرد آمده همچو مشعل نور
زان جمله یكی عروس زیبا
چون صورت چین میان دیبا
وز جلوه ی سرو او به رفتار
صد خانه ی مرغ دل گرفتار
رویش كه بهشت را بقا بود
حوران بهشت را لقا بود
در تنگ ز انگبین دهانش
در گرد ز سرمه آهوانش
چشمش به ستاره راه می زد
مژگانش سنان به ماه می زد
مژگان به دل خراب كرده
بر آتش رخ كباب كرده
هر مو چو فلك خمی فكنده
از گردن عالمی فكنده
مه غالیه دان دایه ی او
خورشید به زیر سایه ی او
لعلش عسل نخورده كس داشت
كز مردم دیده ها مگس داشت
از نازكی كمر كه او داشت
گفتی كه به دل خیال مو داشت
ز ابرو مژه اش كمین گشاده
صد تیر به یك كمان نهاده
باغی نشكفته گلبنش دام
ماهی ننهفته لیلیش نام
***
عاشقی كردن مجنون خراب
چون دیده ی قیس دید رویش
شد عاشق صورت نكویش
رفت آتش دل به هر رگ و پی
چون آتش سوزناك در نی
تخم غم عشق شد دل او
از رگ زده ریشه در گل او
وان ماه ز یك دلی كه بوده
دل داده به قیس و دل ربوده
هم داغ دو همدم به هم خوش
پروانه و شمع در یك آتش
چون دانه سرشته در گل هم
رستند به دیده و دل هم
طفلان به ورق رقم كشیده
وان هر دو به خود قلم كشیده
طفلان همه ده قلم نوشتند
ایشان غم دل به هم نوشتند
طفلان به كتاب رفته گریان
ایشان ز كتاب رفته بریان
آن درد فزون شد از نگفتن
وان شعله زیاده از نهفتن
اطفال ز سوز آن دو مهوش
پر غلغله چون نمك بر آتش
عشق است قیامت از ملامت
پوشیده كجا شود قیامت
از گوش به گوش گفتن راز
در گوش معلّم آمد آواز
ترسید معلّم مؤدّب
كاوازه برون رود ز مكتب
ننشاند دو مه مقابل هم
باشد كه روند از دل هم
كایینه چو گردد از مقابل
صورت رودش ضرورت از دل
واگه نه كه آن دو كس یكی بود
قالب دو ولی نفس یكی بود
یك دم چو به دیده هم بدیدند
هم چون مژه سوی هم دویدند
كوشید ادیب دل فتاده
وان شعله ز چوب شد زیاده
چوب ادب ارچه از بهشتست
كس در گل دوزخش نكشتست
نخلی كه در آب دل فروزد
در آتش اگر رسد بسوزد
تا عاقبت از نفیر و ناله
شد پرده ز داغشان چو لاله
شاخی شد از آن شجر به هر سوی
چون برگ بر آن زبان بدگوی
رازی كه ز روزن دهان جست
بر وی در خانه كی توان بست
چون شعله ز سر گذشت و گردن
پنهان نشود به زیر دامن
از بس كه شد آن جرس پرآواز
شد مادر لیلی آگه از راز
بستد ز ادب سرای فرزند
گل چید ز پیش بلبلی چند
لیلی كه ز قیس ماند مهجور
چون شاخ بریده گشت رنجور
می دید حصار و بام و در تنگ
سنگ لحدش نموده هر سنگ
هر روز ز هجر یار مهوش
تا شام دلش میان آتش
چون شب ز فراق ماهپاره
چشم سیهش پر از ستاره
مادر چو به روی او نگه كرد
از دود دل آسمان سیه كرد
گفت ای جگر پر آتش من
تبخاله ی جان تب كش من
چون شاخ گل به ناز پرورد
از باد هوای كیستی زرد
دامان چو پری كجا فشاندی
كز چشم بدان به شیشه ماندی
با آن كه در این هوس چو افلاك
از گرد هواست دامنت پاك
دانی كه جهان بهانه جویست
آیینه ی آسمان دورویست
این عشق و هوس ببر ز یادت
كاین آتش دل دهدت به بادت
ترسم به تو باد دست یابد
آب خضرت شكست یابد
آلوده شوی به هر زبانی
در پرده نبیندت جهانی
چون نرگس از این سرشك بسیار
روید به تو دیده های اغیار
آگه چو شود پدر ز حالت
در خاك نهان كند جمالت
خویشانت به دل چو بر فروزند
بیگانه صفت به تیر دوزند
آن به كه چو آهوان تاتار
خون مشك شود تو را نه مردار
تا سوز درون نشد برون گیر
بنشان ز دلش به آب تدبیر
تا خانه ی كس نگشته ویران
انباشته به تنور توفان
هر خانه كه می فرازی از هوش
در محكمی بنای آن كوش
چون رشته گره به پای نبود
در بخیه قدم به جای نبود
گلبن كه بود چو سبز كاخی
تا ریشه نزد نراند شاخی
لیلی چو شنید پند مادر
افروخت چو شمع دل پرآذر
آهی زد و از میان جان گفت
كاوخ چه كنم نمی توان گفت
ای مادر مهربان بیندیش
این سوخته را مسوز از این بیش
بر خار كشیدنم نشستی
خار دگرم به جان شكستی
خستی چو به نیش مارم اندام
جلّاد شمارمت نه حجّام
نتوان به فسون ز عشق رستن
بر مرده چه سود زخم بستن
آتش بنشانم ار توانی
نی آنكه بر آتشم نشانی
زین بحر برآر چون حبابم
نی آنكه فرو بری در آبم
مادر چو بدید حال زارش
دانست كه مشكل است كارش
بوسیدش و كرد جامه اش پاك
می داد به زهر خورده تریاك
افروخته داشت هر زمانش
چون شمع به چربی زبانش
***
كوه بگرفتن مجنون خراب
چون قیس گل خزان رسیده
زان گلبن ناز شد بریده
چون مرغ پریدنش هوس بود
وز چوب معلّمش قفس بود
دل كوفته از كتاب گشته
بر چوب ادب كباب گشته
زان چوب ادب كه بر جگر خورد
دردی دگرش فزود بر درد
چون ابر بهار دیده اش تر
چون برگ خزان كتابش ابتر
تنگ آمده بر وی از زمانه
هم خانه و هم كتابخانه
عاجز چو شد از دو دیده خون ریخت
از خانه و از كتاب بگریخت
از سینه ی سوزناك تب كش
در لوح و قلم فكنده آتش
افكند قلم كه هیچ غم نیست
یعنی كه به عاشقان قلم نیست
انداخت قلم كز آفت مرگ
نبود شجر بریده را برگ
سوز دل آن چراغ شب سوز
از پرده برون فتاد چون روز
بی روغن عقل شد چراغش
بیغوله غول شد دماغش
از سوز درون شدی شتابان
بر گوی سرش هزار چوگان
در وادی ریگ شادی آورد
غم بیش ز ریگ وادی آورد
هر دم به خرابه كرد خوابی
چون مرده به تربت خرابی
از ناخن پا كه سوده بر سنگ
در بادیه ریگ گشته هر سنگ
زآشفتگی دل خرابش
مجنون زمانه شد خطابش
هر روز كه صبح بر دمیدی
خور بالش خفتگان كشیدی
خورشید كه پنجه نور كردی
شب را به تپانچه دور كردی
آن شیفته ی رمیده آرام
رفتی به قبیله ی دلارام
پیرامن خیمه ها نشستی
زان باغ گل و شكوفه جستی
چون خیمه یار دیدی از دور
از سینه كشیدی آه پرشور
گفتی به فغان و ناله كای یار
ای برده ز خاطرم به یك بار
دل بردی و از برم بجستی
بر خویش هزار پرده بستی
دیوانه فكندیم به بازار
از دیده نهان شدی پری وار
وصل تو و هجر من در این راه
امید دراز و عمر كوتاه
این گرد غم از كجا به یك بار
در راه من و تو گشت دیوار
آن كس كه تو را ز من جدا کرد
دوزخ نتواندش سزا کرد
هجران تو را ز کشتن من
بیش از اجل است خون به گردن
از دست منت ربود تقدیر
جز دست گزیدنم چه تدبیر
زاغوش منت ربود دوران
جز سینه شكستنم چه درمان
این گفتی و از سرشك، خوناب
كردی به دهان و حلق چون آب
چون بر شفق شبت چو لاله
پیدا شدی از سپهر ژاله
بردی شب تیره گون زغن وار
در بال سیاه و سرخ منقار
آن دلشده از قبیله ی یار
رفتی، چو قدم دلش پر از خار
در كنج مغاكی از جهان دور
چون ظلمت گور تنگ و بی نور
خشتی دو به زیر سر نهادی
بر آتش دل جگر نهادی
از قسمت آسمان كه گشتی
روز و شبش این چنین گذشتی
تا از قدم چنان شكسته
آن رشته ی راه شد گسسته
دوران به ره قبیله ی یار
از درّ زبان كشیده دیوار
مجنون كه ز كوی یار شد فرد
از ناله صدا بلندتر كرد
پهلوی قبیله بود كوهی
مه كنگره ی فلك شكوهی
بر قلّه ی آن فلك حصاری
بر دامن آن زمین غباری
با رفعت آن سپهر دوّار
چون دایره ی میان پرگار
سنگی كه ز بامش اوفتادی
با چرخ ز جنبش ایستادی
ابری كه از او چو خیمه جستی
بر صخره طناب سیل بستی
بر پشت وی آسمان نمودی
چون بر شتری جل كبودی
آن وادی و در سایه اش كوه
وادی بلا و كوه اندوه
آن كوه كه نجد بود نامش
مجنون شده بود مرغ بامش
آن پشته كه خاك تیره ای بود
در بحر غمش جزیره ای بود
بر كوه برآمدی ز اندوه
از بار دلش فرو شدی كوه
بر پشته ی كوه چون رسیدی
آهی به سپهر بركشیدی
نالان ز بخار آه در كوه
چون رعد ز ابرهای انبوه
گفتی به فغان و ناله كای دوست
زندان شده بی تو بر تنم پوست
ای عشق تو سینه پرور من
سودایی ناله ات سر من
چون ارّه دوصد زبان كشیده
تا چرخ تو را ز من بریده
تو پشت به ما ز تندخویی
تا با كه نشسته روبرویی
خواهم كه به گوشه ای نشینم
تا هیچ بد از جهان نبینم
چشم تو چو منقلب ستاره
چون منقلبم كند چه چاره
در كوه گریختم بر این حال
توفان غمت همان به دنبال
گر بی تو روم به چرخ اخضر
هم بگذرد آب چشمم از سر
این گفت و در آتش دل تنگ
در گریه نشاندی آتش سنگ
پس سنگ به دل زنان ز اندوه
چون سیل فرو دویدی از كوه
سرگشته به گرد خیمه ی یار
گشتی چو به گرد نقطه پرگار
خاری كه غبار ناك دیدی
چون میل به دیده اش كشیدی
هر خیمه كه از سحاب بودی
از آه دلش طناب بودی
هر جا كه گذشت گردبادی
زان سرو رونده كرد یادی
می زیست بدین خراب حالی
از یار پر و ز خویش خالی
بی سر قدمی به جای می داشت
بی جان بدنی به پای می داشت
***
باز آوردن مجنون به سرا
گویند كه خون دل بدش قوت
از خون بگشاد كان یاقوت
كاندم كه ز حلقه های گردون
زنجیری عشق گشت مجنون
هر دم پدرش خراب تر دید
وز گریه رخش پرآب تر دید
پنداشت كه سایه اش رسیدش
چون سایه به نیل غم كشیدش
از سوز تنش چو آتش افروخت
در وی همه داروی جهان سوخت
برداشت دو دست را بر افلاك
چون هیچ دوا نماند در خاك
چون كار ز حد گذشت و غایت
پرسید ز مادرش حكایت
كان مردم دیده را چه حالست
كاشفته دل و شكسته بالست
دیریست كه دوریش كشیدم
در خانه و مكتبش ندیدم
كردیم طبیبش آنچه فرمود
بیماری او نیافت بهبود
این درد نه بر بدن به جانست
كش چاه برون از این جهانست
مادر چو شنید نام فرزند
از سینه به ناخن استخوان كند
گفت آن گهر یگانه ی من
وان مردم چشم خانه ی من
در نقش سرای مكتب از خوی
دل داده به صورتی پری روی
سیمرغ قضا كه پر گشودست
از چنگ من و تواش ربودست
فكری به از این برای او كن
تدبیر من و دوای او كن
زین قصّه پدر چو آگهی یافت
حالی سر و پا برهنه بشتافت
نالنده به گرد کوه و وادی
آن گمشده جست در منادی
تا یافتش از گذشت ماهی
از گریه میان گل چو كاهی
بر خاك چو كرم پیله غلطان
از خویش تنیده رشته ی جان
سرو سهی اش گیاه گشته
مویش نمدین كلاه گشته
با خار دلش رگ تن زار
چون پرده ی عنكبوت بر خار
از خار بدن كه سر كشیده
اعضاش چو مرغ پر كشیده
بر پای تهی شكاف بسیار
پر خارتر از شكاف كهسار
از گل بشكافت پاشنایش
تا فرق رسیده خار پایش
كس غیر رگ از تنش ندیده
چون صورت نو رقم كشیده
بر دیده اش از سرشك شبگیر
دیوانه و سوزناك زنجیر
حالی چو به بر گرفت بابش
چون چوب بسوخت بر كبابش
زیبا سلبی كه داشت با خویش
پوشید بر آن برهنه ی ریش
بنشاند به گریه های زارش
پرسید فراق دیده وارش
كای بسته به پایت آسمان كوه
افكنده میان بحر اندوه
ای جسته به كودكی كناره
عنقات ربوده گاهواره
این گردش چرخ برّ من خورد
كاسیمه سرت چو آسیا برد
ز ابرو گرهی ببند بگشای
وز دیو دماغ بند بگشای
هر جانوری كه یافت جانی
جوید خورشی و آشیانی
لیكن تویی از بد زمانه
غم طعمه خراب كرده خانه
جستم به تضرّع و دعایت
تا آنچه ز من ستد خدایت
بر سنگ مزن تن جوان را
كز مغز فشاندی استخوان را
ما هر دو به چاه غم ز تقدیر
من دست تو و تو دست من گیر
در عاشقی از پی ات روانم
كاین خار ز دامنت رهانم
در نیم شب ار بود رضایت
خورشید بیارم از برایت
گردم به جهان به خانه جویی
جویم صنمی كه خود بگویی
سازم زر و سیم نردبان را
آرم به تو ماه آسمان را
مجنون چو شنید مژده ی كام
آرام رمیده یافت آرام
گفت ای ز تنم به تاب جانت
تعویذ شفای من زبانت
ترسم چو به خانه ام بری باز
زین پرده مخالف آید آواز
گر جستن لیلی ات ضرورست
این خانه مرو كه راه دور است
دستش بگرفت پیر در دست
با او پدرانه بیعتی بست
كز آرزوی تو سر نتابم
تا خار اجل به پا نیابم
این گفت و چو وحشی گرفتار
آورده به دامنش ز كهسار
زنجیر ز آب دیده كردش
زنجیر كشان به خانه بردش
مادر كه چو جان به بر كشیدش
بر جان همه تار رگ تنیدش
در بر چو گرفت گلبن خویش
پر خار شدش دل از دل ریش
دیدش ز خراش غم خلالی
بدری شده آمده هلالی
بنشاند و امید كام دادش
هم شربت و هم طعام دادش
***
طلبیدن ز پدر لیلی را
با دسته گل چو صبح روشن
گلچین شد از این كبود گلشن
برداشت سپهر انجم افروز
خشت زمی از دریچه ی روز
شد پیر و سیاه و كوس برداشت
راه طلب عروس برداشت
چون شد پدر عروس آگاه
آب و عرقش زدی سر راه
بردش به سرا و بزمی آراست
دلخواه تر آن چنان كه دل خواست
چون صیقل می جلای خون داد
زان آینه راز دل برون داد
خندان پدر عروس در سفت
با سید عامری چنین گفت
كز آمدن تو شرمسارم
مقصود بگوی تا برآرم
چون سید عامری محل دید
وز باده شكار در وحل دید
گفت این گهر ستوده ی من
قیس هنر آزموده ی من
گر زان كه پسنده ی تو باشد
فرزند نه، بنده ی تو باشد
دانی كه كم از تو نیست گنجم
وز هر چه طلب كنی نرنجم
گر محترمم كنی و خرسند
فرزند مرا دهی به فرزند
آن زر دهمت كه كس نسنجد
وان گنج كه در زمین نگنجد
در صحن زمن ز پای اشتر
خشت افكنم از كشیدن در
هر خویش و قبیله ای كه دارم
در خط غلامی تو آرم
چون این پدر عروس بشنفت
چون آتش از این نفس برآشفت
گفت این سخن از جواب دور است
گو تشنه بمیر كه آب دور است
این تیغ زبان به گفتگویت
چون تیز كنی برد گلویت
خواهی كه ز یك دگر گریزی
چون گرد مكن بلند خیزی
تا می گذرد سبك عنانی
زنهار به كس مكن گرانی
كوه از عظمت گران نشسته
زان زلزله اش به هم شكسته
خاشاك كه شد سبك تن و خرد
دریا نتواندش فرو برد
فرزند تو هست دیو سركش
با دیو فرشته چون بود خوش؟
بر دختر خویش چون پسندم
كاو را به خرابه حجله بندم؟
صد جغد به هر خرابه یابی
جا كرده به سایه ی خرابی
آنگه به خدای خورد سوگند
كاین رشته نمی رسد به پیوند
جولاه كه رشته سخت بسته
از سوی دگر شود گسسته
دختر ندهم، اگر بر این در
با كوه زرم كنی برابر
گفت این و به قهر شد روانه
شد سید عامری به خانه
بنشست و نهفته گفت با جمع
كان نور بریده گشت از آن شمع
آن گنج كه دور از اختیار است
از حلقه ی مار در حصار است
آن در كه به بحر كوه كف ماند
از كام نهنگ در صدف ماند
گر حور و پری به كار باید
آید به كنار و او نیاید
جنگ ار كنم او سپاهدار است
از من یكی و از او هزار است
در چاره ی یك پسر بجوشم
با چند هزار كس نكوشم
گفت این و به خانه خواند خویشان
شد جمع هزار دل پریشان
بنشاند برای پند مجنون
گفت ای گره دل تو گردون
وقت است كه چاره ساز گردی
از راه ستیزه باز گردی
چون شمع بدین جهان فروزی
از پنبه ی گوش خویش سوزی
همچون فلك از تو خلق در جوش
تو پنبه چو ابر كرده در گوش
سنگ از سخن ارچه نقش گیرد
مغز تو سخن نمی پذیرد
بگشا گره از جبین كه شاید
آن عقده از این گره گشاید
چون رشته كند گره میانی
در بخیه نباشدش روانی
چون شعله هرآن كه سركش افتاد
جاوید میان آتش افتاد
من دست به دامنت، مخور غم
كاین باد تو را برد، مرا هم
ورزان كه در آتش جوانی
سوزیست تو را ز مهربانی
تا گرد زمین دوم، به راهی
پیدا كنم از پی تو ماهی
ماهی كه جهانفروز باشد
لیلی چو شب او چو روز باشد
هر نیكویی كه در جهان هست
بنگر كه نكوتری از آن هست
خوبی همه جاست در طلب باش
چون در همه جا یكیست نقّاش
مجنون ز چنان امید بسیار
شد واقف ناامیدی از یار
بگریست كه یار خویش خواهم
كام دل زار خویش خواهم
این پند چو ارّه كی نیوشم
كاین هست هزار پای گوشم
میلم نه به هر پری و حور است
لیلی ز دو عالمم ضرور است
انجم بود ارچه عالم افروز
خورشید كند شب مرا روز
پروانه به شمع باشدش كار
گر بگذرد آفتاب صد بار
خاطر به دو یار زشت خوییست
یك روی نبودن از دو روییست
دانم كه باب دلبرم راند
از بام روم گر از درم راند
مشتاق زند در دل آرام
زان سنگ كه بر سر آید از بام
گفت این و ز جا فتاد بر خاك
بگریست به ناله ی شغبناك
خویشان همه بر سرش نظاره
بر شعله ی شوق او شراره
***
صفت پیر و دعا كردن او
گویند به روزگار مجنون
پیری بده توأمان گردون
بر قلّه ی كوهی از جهان دور
نزدیك به حق ز مردمان دور
بر كهنه حصار كوه محكم
تاریخ كهن سرای عالم
ناكرده دعا، عصای چوبین
از برگ گشاده دست آمین
ابروش ببسته راه بینش
از دید و ندید آفرینش
از آب وضوی او به هر غار
افتاده شكاف ها به كهسار
از سبحه او اثر بر افلاك
بیش از اثر ستاره بر خاك
بر هر كه دمد به وی دعایش
دادی همه حاجتی خدایش
هر حرف كه از دلش بجستی
بر آتش و آب نقش بستی
شد سید عامری محزون
در خلوت پیر و برد مجنون
باشد نفسی دمد به كارش
وز چهره بشوید آن غبارش
گفت این پسر لطیف منظر
شوریش فتاده است بر سر
از ماش پری رخی ربودست
ناید چو پری به كف چه سودست
فكر دل زخم دار او كن
چون نی نفسی به كار او كن
زاهد چو حدیث عشق بشنید
لرزید چنان كه كوه جنبید
از گریه كه سنگ كوه را رفت
نی كوه که سنگ صخره را سفت
گفتا ز من این دعا روا نیست
كامین كسی در این دعا نیست
در عشق كه آتشیست معلم
باد است فسون هر دو عالم
گر جمله سپهر باد گیرد
قندیل ستارگان نمیرد
پروانه كه شمع برق نور است
از سوزش عشق غرق نور است
گفت این و فتاد دیده پرخون
با قد چو نون به پای مجنون
زنجیری عشق بایدش بود
كاین سلسله می كشد به مقصود
بگریست كه یارب این جوانمرد
هرگز مدهش خلاصی از درد
سوز ابدی ده از عطایش
وانگه به عدم فكن دوایش
سوزی كه از او حیات خیزد
تن سوزد و استخوان بریزد
در عشق بهر دلش گران كن
بر وی دل یار مهربان كن
مجنون ز دعای آن شه دین
برجست ز جا زبان پرآمین
چون وحش برون دوید از انبوه
گم گشت چو آفتاب در كوه
دیوانه دگر فتاد در بند
زنجیر بریده یافت پیوند
می گشت جدا ز یار مانده
محروم و امیدوار مانده
سر كوفته همچو سینه ریشان
مغزش ز تپانچه اش پریشان
خار كف پا به گرد و هامون
آورده ز پشت پای بیرون
در سنگ به دل زدن زمین وار
در سینه شكسته سنگ كهسار
هر سو كه نظر فراز كردی
شعری به بدیهه ساز كردی
شعری به حرارت و به گوهر
در دیده چو لعل و در دل اخگر
چون روح به لطف و دلپسندی
چون شعله به گرمی و بلندی
مضراب زبانش از هر آواز
صد رشته ی جان گسسته در ساز
او ماتمیانه زار و عریان
خلقی ز پی اش فتاده گریان
هر بیت كه بر لبش گذشتی
آن یاد گرفتی و نوشتی
او بی خبر از دل پریشان
از گفت خود و شنید ایشان
آخر چو تن گزیده مارش
از خلق برید روزگارش
برداشت ز دود آه مردم
خار تن خود ز راه مردم
برد آتش خویش بر كناره
تا زو نفتد به كس شراره
بنشست و گریخت بر دل خویش
كاوخ چه كنم به این دل ریش
خاری نبود به هیچ صحرا
كان را نكشیده ام من از پا
این سر به تن است پر ملامت
سر بر نزنم به صد قیامت
در محنت و درد مهربانی
بگذشت به پیریم جوانی
شاخی كه قرین درد گردد
در فصل بهار زرد گردد
با من همه كوه و دشت در جنگ
وز من همه شهر و كوی دلتنگ
ننشیند از آتش دلم تاب
گر بحر فرو برم چو گرداب
عالم همه از دلم كشد خار
گر خار به سر كنم چو كهسار
راهی نه در آسمان كه خیزم
وز بیم كه در زمین گریزم
زوری نه كه این كلوخ پر خون
بر دل زنم از جفای گردون
مردم ز جراحت جدایی
ای مرهم ریش من كجایی؟
چشمی به من افكن از گلم كش
بر هر مژه خاری از دلم كش
دور از تو به ورطه ی هلاكم
زآلودگی وجود پاكم
از گریه ی من به دادخواهی
صد بار به مه رسید و ماهی
از جور دلت من شكسته
در سنگ چو آتشم نشسته
روزم به غم تو دل فروزد
كز سوز من آفتاب سوزد
شب بی تو چراغ هست داغم
رگ هاست فتیله ی چراغم
در دیده قد تو جا نگیرد
در شوره نهال پا نگیرد
گفتی كه كه ای تو را چه نام است
زین بیهده گفتنت چه كام است
مسكین منم از دو دیده در گل
از سنگ دل تو سنگ بر دل
جان داده چو شمع صبحگاهی
با سوز دلی و دود آهی
با آن كه به جان امید هم نیست
گر باشد امیدی از تو غم نیست
زان سوی هزار بحر آتش
گر خوانیم آمدن بود خوش
گر ره همه چه بود گریزان
آیم برت اوفتان و خیزان
پیشت مگسی كه بینم از دور
بر جانم ازوست نیش زنبور
سوی تو نه رسته های مور است
كز بهر من اژدهای كور است
چون گنبد چار طاق گردون
پر شد ز صدای عشق مجنون
دوران قدم از نی قلم ساخت
وین پرده ی راز را علم ساخت
در وادی غم چو ریگ در دشت
در هر قدم استوارتر گشت
***
حال مجنون و به حج بردن او
مسكین پدرش ز چاره مانده
مدهوش چو نقش خاره مانده
چندان كه گشاد بر دعا دست
چرخش نگرفت از آن بلا دست
آخر بر خویش خواند خویشان
دل كوفتگان سینه ریشان
كان مانده ز كوه زیر دیوار
جویید ز زیر سنگ بسیار
او جان من است اگر شود پست
رفتیم هم او و هم من از دست
گر حلقه ی كعبه است تدبیر
آن شیفته را كنیم زنجیر
پس قافله را دراز كردند
برگ ره كعبه ساز كردند
وان رهرو كوه ناقه خواندند
از كوه به ناقه اش نشاندند
راندند به سوی كعبه محمل
آهنگ برآمد از جلاجل
رقص شتران و غلغل زنگ
چون جنبش كوه و غلغل سنگ
كهسار ولی به عكس كهسار
بیرون ز گهر درون پر از خار
با خار درون ز نرم مویی
بر خار بریشمند گویی
غبرا بدن و سپهر گردن
شب كرده ز سایه روز روشن
چون قافله راه رفت خیلی
آمد به قبیله گاه لیلی
مجنون چو دیار یار را دید
افتاد به خاك و روی مالید
بگریست كه كعبه ی من اینست
حاجتگه جانم این زمینست
زان كعبه كجا فزایدم نور
كز منزل لیلیم كند دور
آن كز طلبش به كعبه پوید
از كعبه به این دیار جوید
گفت این و بر اشترش نشاندند
زانجاش به تازیانه راندند
می رفت و جمازه های محمل
از گریه او بمانده در گل
زان راه به هر قدم جمازه
بر جانش نهاده داغ تازه
در خون شده غرق چون دلیلان
زاویزش خار هر مغیلان
چون بر در كعبه حلقه بستند
عقد گره ی درم گسستند
كردند خزانه خیر چندان
كز گنج زمین مكّه شد كان
چون پیر خمیده پشت محزون
پیش در كعبه برد مجنون
گفت این در كعبه است برخیز
در حلقه ی زلف كعبه آویز
گو یارب از این بلا رهانم
وز دست دلم ستان عنانم
از تیره شب غم سیه روز
زین روز مرا چراغی افروز
ثابت قدمم كن از اقامت
زین تفرقه ام ده استقامت
از محنت لیلیم برون آر
مجنونیم از دماغ بردار
مجنون كه به كعبه دید خیلی
رو كرد سوی دیار لیلی
گفتا منشان ز لطف یارب
چون اخگر از استخوان مرا تب
در دل غم لیلیم فزون كن
جز مهر وی از دلم برون كن
هر كس كه ز لیلیم دهد پند
از قفل عدم كنش زبان بند
گفت این و قدم نهاد در دشت
زان ره كه رسیده بود برگشت
***
آگهی پدر از عشق صنم
چون قصّه ی عشق آن دو غمخوار
افتاد ز خانه ها به بازار
هر صوت و غزل كه در جهان بود
مجنونی و لیلی ای در آن بود
از جور زبان بد گزندان
لیلی و هزار زخم دندان
آن را به دهن گرفته بدخواه
خاینده دل كباب آن ماه
ترسید دل جگر گدازش
كاگاه شود پدر ز رازش
در ریزش خون او ستیزد
زان شاخ شكفته گل بریزد
از گور میان او و مجنون
دیوار ابد كشد به گردون
بیند ز سیاه روزگاری
چون شب ز ستاره سنگ باری
صبری به شكنجه بند می كرد
دستی به دعا بلند می كرد
دستش به دعا ز گریه در خون
چون دست حنا نهاده گلگون
می كرد ز خلق گریه پنهان
در غرقه همی نهفت توفان
روزی بر داوری ملك وار
می شد پدرش میان بازار
بر زین چو ملك بر آسمانی
در زیر ركاب او جهانی
ناگاه شنید كز سرایی
با ناله ی نی غزل سرایی
می خواند قصیده های موزون
از لیلی و درد عشق مجنون
كرد از غم این و حسن آن وای
مشّاطه و مویه گر به یك جای
شاه از كلمات عشق لیلی
بر هم زده شد چو تند سیلی
آن مطرب سوزناك چون شمع
در خلوت خویش خواند از آن جمع
گفت این غزل از كجا شنفتی
وین شعر ز گفته ی كه گفتی؟
لیلی كه و از كجاست مجنون
این عشق چگونه بوده و چون؟
چون مرد غریب شاه نشناخت
آن پرده ز راز شه برانداخت
گفت این غزل است و شعر مجنون
آن آبله جان آتشین خون
دیوانه ی دختری جمیله است
كان دختر شاه این قبیله است
در عشق وی از جهان بریده
در دامن كوه پا كشیده
از بس كه به فرق خاك كردست
كوه از همه سو مغاك كردست
زان حرف خطا شد او غم آلود
چون خامه به سر برآمدش دود
ترسید كه فاش گردد این راز
وآماج ترانه گردد این ساز
با سنگ ملامتی ز دستی
در گوهرش آورد شكستی
فرمود كه خونی ای بپوید
وان عاشق خون گرفته جوید
در بادیه سر برد به زورش
سازد شكم درنده گورش
شد خونی و تیغ آتشین تاب
دادش چو زبان مار زهراب
می گشت به دست خنجر كین
سوهان زده ز ابروان پرچین
تا یافت چو مرده اش به تنگی
با عضو شكسته زیر سنگی
صد كوه بلا تن چو اویی
آویخته از نفس به مویی
چوگان صفتش دو پای پرخون
كعب آمده همچو گوی بیرون
چشم از رگ خون رشته رشته
باغی همه سرخ بید گشته
بازوش ز استخوان بی تاب
چون شاخ نهال خشك بی آب
گر تیغ زدندیش به ناگاه
از ضعف بدن نبودی آگاه
خونی ز خیال او خجل شد
پایش ز سرشك او به گل شد
افكند كمان و تیر فی الحال
شد باز پرنده بی پر و بال
می گفت و همی گریست چون میغ
چون برق فكند بر زمین تیغ
كان را چه كنم كه جان ندارد
چون مرده جز استخوان ندارد
در ریزش خون او چه خیزم
خونی كه ندارد او، چه ریزم؟!
صد چاك به سینه اش فزودن
بر خود در دوزخش گشودن
گفت این و فراز رفت و بنشست
آهسته نهاد بر دلش دست
زآتشكده ی دل خرابش
دست آبله گشت و دل كبابش
مجنون بگشاد چشم پرخون
وز گریه به خون گرفت هامون
گفتا به رخش درست خونی
ره كرده جراحت درونی
حجّام كه بر جراحتی زند دست
مالد چه عجب كه خون از او جست
گفتا برم ای جوان چه پویی
گر نی اجلی ز من چه جویی؟
تیرت مگر از كمان كه بگشود
آماج وی استخوان من بود؟
یا دود دلم ز دور دیدی
بر جستن آتشی دویدی!
گفت آمدم از دیار یارت
كه آگه كنمت ز روزگارت
مجنون ز حدیث یار برخاست
با او بنشست و عذرها خواست
گفت آن سخنی كه داری از یار
آن گوی و حدیث غیر بگذار
مرد از سر درد گفت روزی
در خاطرم از تو بود سوزی
شعر تو چو شمع دل پرآتش
می خواندم و می گریستم خوش
دیدم چو هلال فرق بسته
ماهی به دریچه ای نشسته
در پای دریچه ی خودم خواند
آب از مژه آتش از لب افشاند
گفتا غزلی به سوز بر خوان
وان نیز كه خوانده ای ز سر خوان
من رشته ی آه بركشیدم
وز نظم تو در گهر کشیدم
هر بیت تو كش به گوش می رفت
چون صورت چین ز هوش می رفت
چون شعر تمام شد مرا گفت
كان تیز قلم كه این گهر سفت
روزیش به دشت اگر ببینی
یك لحظه به صحبتش نشینی
گوییش ز لیلی گرفتار
كای بی تو گل من آتشین خار
از قرعه ی بخت ماه و سالت
بر تخته ی خاك چیست حالت
با آن كه دلت كشد به سویم
روزی دو گذر مكن به كویم
ترسم كه سرت برند از كین
با من ننهاده سر به بالین
مجنون چو پیام یار بشنفت
بی خود شد و با خود آمد و گفت
چون كشتنم از برای یار است
پرهیز نمی كنم، كه عار است
آن زنده ی پایدار باشد
كاو كُشته ی عشق یار باشد
سر به كه فتد به كوی دلدار
كاین دانه در آن زمین دهد بار
بشكاف دلم چو ابر نوروز
وین روز سیاه من برافروز
در دوزخ تن گرم بهشتی
من دوزخی و تویی بهشتی
خونی چو شنید ناله انگیخت
وز تیغ تپانچه خون خون ریخت
بوسید زمین و رفتش از پیش
جای سر او به كف سر خویش
پیش ملك آمد از ره دور
كای قهر تو را زمانه مقهور
چندان كه خرابه ها دویدم
آن خانه خراب را ندیدم
یا آن كه به دشت مرده باشد
یا جانوریش خورده باشد
چون دید شه مخالفت جوی
كان خال نشد به شستن از روی
این قصّه به خانه با زن خویش
در رشته كشید با دل ریش
كه آوازه شنیده ام كه لیلی
با عامری اش هست میلی
پنهان مكنید ورنه خیزم
خون خود و عالمی بریزم
مادر چو شنید نام لیلی
از هر مژه برگشاد سیلی
گفتا غم لیلی ات چه گویم
وین زرد رخی چگونه شویم
لیلیست به غم عنان سپرده
زان روز كه زاده جان سپرده
او زاده چو چشمه چشم پرنم
وز گریه در آب دیده عالم
گویی كه ز ناله ی فراوان
هر رگ به تنش نیی است نالان
روزان و شبان سخن نگوید
نه خواب كند نه خورد جوید
از روزن منظر و در و بام
بیند سوی كوه و دشت مادام
چندان كه دریچه های خانه
انباشتم از بد زمانه
از دیده ی خونفشان دگر بار
بشكافت دریچه های دیوار
می ترسم از آن كه تا قیامت
زین ننگ شود شكسته نامت
چون شاه شنید بهر ناموس
لیلی پس پرده ساخت محبوس
پیرامن او ز آب تا میغ
دیوار كشید ز آهن و تیغ
آنجا كه نه روزن و نه در بود
نی مرغ و نه باد را گذر بود
***
صفت لیلی و بیماری غم
لیلی نه كه لؤلؤیی نسفته
پژمرده بهار ناشكفته
جان داروی آب زندگانی
دل گرمی آتش جوانی
گل دسته ی باغ دل نوازی
بت خانه ی كفر عشق بازی
گلزار شكفته بی تباهی
از باد دعای صبحگاهی
رونق ده نوبهار خوبی
رونق شكن بهشت و طوبی
پیكانگر ناوك ملامت
طرح افكن فتنه ی قیامت
سرفتنه ی آفتاب رویان
سرحلقه ی عنبرینه مویان
از مشرق طلعتش به تابی
هر روز دمیدی آفتابی
بالاش كشیده، رخ گشاده
شد شیون فزون، نمك زیاده
هر گل كه به تازه باغش افزود
بی یار هزار داغش افزود
هر دم كه فزون شدش ملاحت
آمد نمكیش بر جراحت
می بود دل از جهان گرفته
دوزخ به دل و زبان گرفته
هر صبح ز دود آه تا شام
می زد علم سیاه بر بام
از سرمه ی چشم اشكبارش
كحلی شده رخت زرنگارش
چشمی ز نخفتنش خماری
رویی ز تپانچه اش نگاری
از آتش آه و سوز ناله
پرداغ رخش چو باغ لاله
صد پاره بدن ز ناخنانش
چون ابر و هلال در میانش
در زلف دو تا تنش به تقدیر
چون جدول زر میان تحریر
با كس نفسی نمی زد آن ماه
كز سوز دلش نمی شد آگاه
زان گرم شد آتش فروزان
كاو سوخت بر آه سینه سوزان
زان خیمه ابرها سیه بود
كز دود دلش به چرخ شد دود
گشت آخر از آن بلا و تیمار
چون مردم چشم خویش بیمار
افتاد چو دل به تنگش آمد
پای از دل خود به سنگش آمد
گلنار لبش كه بود خندان
شد زآبله نار آب دندان
می سوخت دلش چو سنگ كانون
كاتش بدش از درون و بیرون
زان هر نفس آتشین جان سوز
چون برق جهنده ی جهان سوز
از تب كه رخش به تاب گشته
ماهی بُده آفتاب گشته
چون ماهی تابه سوخت جانش
در روغن مغز استخوانش
آن دوزخ آتشین سرشتی
در دوزخ آن جهان بهشتی
مادر پدر بلاكش او
پروانه ی شمع آتش او
رفت از همه سو شتر سواری
جستند طبیب در دیاری
فرزانه طبیب خوب دیدی
كاندر تن مرده جان دمیدی
در شیشه ی چرخ گاه بینش
دانسته مزاج آفرینش
گردیده به جستن دوایی
چون آب به شاخ هر گیایی
جان همه خلق را به درمان
از حادثه ی فلك نگهبان
طب نامه ی برگ های اشجار
از چوب ادیب كرده تكرار
چون رفت مسیح دم به امید
تا رفع كند قران خورشید
حالی كه نظر به سویش انداخت
بیماری عشق بود بشناخت
چون دست به نبض او بمالید
چون مار گزیده ای بنالید
پنهان ز كسان گریست خیلی
پس گفت به محرمان لیلی
كاین تب نه ز سوز احتراقست
این گرمی آتش فراقست
گویید حكایتش كزین راز
دانم مرض و شوم دواساز
گفتند ملازمان كه این درد
پنهان ز طبیب كی توان كرد
این غمزده عاشق جوانیست
وین قصّه فسانه ی جهانیست
این در تب عشق او فتاده
وان را تب عشق شد زیاده
این سوده به چهره خشت دیوار
وان سفته ز گریه سنگ كهسار
چون گشت طبیب حاذق آگاه
كز دوری خور گدازد این ماه
در چاه طلسم بندی ای كرد
كاو تجربه كرده بود این درد
یك صبحدم از دیار لیلی
رخساره نهفت چون سهیلی
ناگه به قمر سهیل پیوست
مشتی گل چون عقیق در دست
با لیلی خسته گفت كه اكنون
بودم به قرارگاه مجنون
دیدم بشكفته بوستانی
بر غلغله اش چو باغبانی
می کرد به سرو و گل نگاهی
وز یاد تو می كشید آهی
حالی كه ز دور دید رویم
چون منتظران دوید سویم
بنشاند به گریه های زارم
با خود به كنار جویبارم
كای ابر دو ابرویت گشاده
در وی مه من طلوع داده
داری خبری ز غمگسارم؟
كاید ز دم تو بوی یارم
دادم خبرش كه آن وفادار
از هجر تو گشته است بیمار
از تب شده بی تو آن پریوش
همچون زن هندویی در آتش
من كآمده سوی تو غریبم
درمان تویی و منش طبیبم
چون عارضه ی تو را نیوشید
چون دیگ ز آب دیده جوشید
زان شعله كه سوخت چون چراغش
زد آتش دل سر از دماغش
بگریست به ناله كای طبیبم
درمان طلب من و حبیبم
روزی كه گذر كنی به سویش
لطفی كن و این قدر بگویش:
كای سوز تنت عذاب جانم
درد تو جراحت نهانم
شربت به لبت حیات جان باد
درد تو نصیب دشمنان باد
آب خضری، مباد گردت
درمان دلی، مباد دردت
خواهم به عیادت آیمت پیش
لیكن ندهد رهم بداندیش
زان آتش تب كه در تو پیوست
در سینه ی من هم آتشی هست
گفت این و به من نمود جانش
بود آتش دل در استخوانش
آن گه كه پی هدیه ی تو دلشاد
این دسته ی گل به دست من داد
لیلی چو گلش بدید در دست
از بستر تب چو شعله برجست
آن دسته ی گل گرفت و بو كرد
حالی گل سرخ شد، گل زرد
یك هفته میان او مجنون
زین گونه طبیب كرد افسون
تا زان دو نفس دمیده ی راز
آورد دو خسته را نفس باز
زان پس به میانشان نفس وار
كردی شدن آمدن به گفتار
***
نقل لیلی و مقامش در باغ
چون سبزه ز خاك سر برآورد
طاووس بهار پر برآورد
در بزمگه گل از چپ و راست
شبنم بنشست و سبزه برخاست
از قطره ی ابر صبحگاهی
آتشكده لاله پر سیاهی
هر گوشه ز بانگ رعد و فریاد
كافشانده گلیم ابر از باد
ابر آب چكان ز بحر پرجوش
همچون ز بخار دیگ سرپوش
هر خار ز گل كلید باغی
هر شاخ فتیله ی چراغی
گویی سمن از شجر دمیده
مرغیست كه از قفس پریده
بر شاخ، بنفشه ی مطرّا
پرّان مگسی است رشته برپا
بر گنبدی شجر ز تقدیر
ابر آمده تخته بند تعمیر
از جوش گل و بهار و سنبل
چون میوه، نهفته در زمین گل
گل های زمین شعاع خور بود
كز پنجره های ابر بنمود
هر چشمه حبابی از زلالیش
سبز از قدم خضر حوالیش
بستان چو عرب زنان گلفام
نیلی ز بنفشه كرده اندام
هر كس در باغ را نشان جست
كز شاخ كلید بوستان رست
از ناله ی بال های كبكان
با قهقهه كوهسار خندان
كبك از هوس بهار در كوه
شد شاخ به شاخ و كوه بر كوه
آهو كه ز جام لاله شد مست
رقصان شد و كوه كوه می جست
لیلی چو بریده شاخی از بید
از خرّمی بهار نومید
هر خار كه از زمین دمیدی
در جان فگار او خلیدی
هر برگ تری كه از گل آمد
پیكان غمیش بر دل آمد
می خواست كه از سر فراغی
چون سرو قدم نهد به باغی
سر برزند از حصار در گشت
مجنون رمیده جوید از دشت
گه سینه درد نهان ز غمّاز
وز رشته ی رگ گره كند باز
گه سرمه زدود آه سازد
وز گریه جهان سیاه سازد
پهلوی قبیله بود باغی
پرلاله چو بزم پر چراغی
بادش به فلك عبیر پیمای
آبش به شكوفه گوهر اندای
اشجار، بتان سبز معجر
وز گل همه عنبرینه دربر
آلوبالو چو قطره ی خون
از بینی شاخ جسته بیرون
در آب چنار را به سردست
دستینه اش از هلال در دست
از آب و هوا و نقش زیباش
رویان شده لوح و كلك نقّاش
گل ها كه بهار در جهان ریخت
از گلبن گردباد آن ریخت
لیلی و دگر بتان چون حور
رفتند در آن بهشت پرنور
چون خیل بهار گلشن آرای
كردند به صحن گلستان جای
صف بسته چو نارون به بستان
گلنار رخان نار پستان
هر یك به نشاط و دل نوازی
با لاله و گل به دست بازی
آن برگ بنفشه خال می كرد
گل آینه ی جمال می كرد
وین خنده ی تر چو جام مل زد
گل بر زنخ و زنخ به گل زد
خوبان چو بهار و گل به خنده
لیلی چو بنفشه سر فكنده
خوبان شده نرگس نچیده
لیلی زده ناخنان به دیده
لیلی چو به ناز و دلنوازی
دید آن همه لعبتان به بازی
بگریخت از آن میان پریوار
آورد ز باغ رو به دیوار
چون دیده گرفت دیدگاهی
تا یار كجا رسد ز راهی
بگریست كه ای بهار و باغم
این باغ و بهار بی تو داغم
دور از چمن رخت به گلزار
در دیده گل است و در دلم خار
ای كاش قدم نهی به پیشم
تا راهبری كنی به خویشم
یك ره سوی خویش ره نمایم
كز خود گذرم بر تو آیم
با آن كه چو جنّت است گلزار
بی روی تو دوزخی است پرخار
گفت این و رقیب چاره سازش
از باغ به خانه برد بازش
***
دیدن ابن سلامش در باغ
نو مجمر این بخور دلكش
از دوده چنین فروزد آتش
كاندم كه چو آتش آن دل افروز
در مجمر باغ بود دل سوز
می زد به درون باغ آهی
بیرون به گذار بود شاهی
شاهی كه چو بخت خود جوان بود
در كالبد عرب چو جان بود
زانجا كه فلك سلام كردش
بخت ابن سلام نام كردش
چون ناله ی لیلیش خبر كرد
در باغ ز پشت زین نظر كرد
در گلشن سبز دید آن ماه
چون خور به كبودی سحرگاه
هر گل كه به صحن بوستان بود
در آینه ی رخش عیان بود
چون ابن سلام سوی او دید
تن غرقه در آب روی او دید
پا از نم دیده در گلش ماند
دل رفت و جراحت دلش ماند
دستی نه كه ره كند به دیوار
كاین رخنه خرابی آورد بار
پایی نه كه دل ز خار آن باغ
برهاند و رخ نهد سوی راغ
رفت از بر آن بهار گلبوی
در باغ ز گریه راند صد جوی
زان راه به دل غبار مانده
زان باغ به دیده خار مانده
چون رفت به خانه از كسانش
پرسید حكایت و نشانش
در هر چمنی چو باد بشتافت
تا از گل عارضش نشان یافت
مجنون صفتش كه در به در جست
از كوه، ولی ز كوه زر جست
مجنون دو شده از آن بت شنگ
این سیم به دل شكسته آن سنگ
جمعی به رساله در ره افكند
جست از پدرش به عقد و پیوند
چون مردم لیلی این شنفتند
با یكدگر آمدند و گفتند
كز وصل چنین نهال پر بر
شد نخل امید ما برآور
كاو را نسب است و پادشاهی
گنج و زر و سیم و هر چه خواهی
خویشان بلند پایه دارد
یك ابر و هزار سایه دارد
بر دشمن و دوست بی مدارا
هم گنج و هم اژدهاست ما را
پس پیروی رسول كردند
آورده ی او قبول كردند
گفتند به هم رسید پیوند
تأخیر كنید روزكی چند
كاین سرو رونده چست گردد
و آن كار سه مه درست گردد
چون رشته قصب گشاید از بر
در رشته ی عقد آورد سر
شمشاد بریده بست نتوان
در سایه ی او نشست نتوان
شد نامه رسان وزین عبارت
داد ابن سلام را بشارت
چون ابن سلام این خبر یافت
از شاخ امید خویش بر یافت
از وصل كه سایه خواهد انداخت
با گرمی روز هجر می ساخت
می داد به خلق گنج بسیار
می جست دعای صحبت یار
لیلی كه ز غیر دیده می شست
زین واقعه مرگ خویش می جست
زان روز غمی كه پیش بودش
غم روز به روز می فزودش
آن را كه شكسته باشد اندام
حالش چه بود گر افتد از بام؟!
وان كاو بود از شراره تب كش
چون باشد اگر فتد در آتش؟!
***
شوق نوفل به وصال مجنون
بود از همگان یكی هنرور
بر هركه سریش بودی افسر
شاهی فلك اختر و زمین تخت
چون چرخ قوی دل و قوی بخت
سرخیل سرافكنان ایام
نام آور عهد و نوفلش نام
با هركه اجل صفت شدی بد
كردی سپرش به فرق گنبد
با هركه چو بخت یار گشتی
تیغ اجلش حصار گشتی
از سوزش عشق آن جهانگیر
بر تخت نشسته پا به زنجیر
از گفت و شنید حال مجنون
باریك تر از خیال مجنون
هر واقعه ای كزو شنیدی
گر جامه زره بدی دریدی
چون دید كه یار آن یگانه
داد ابن سلام را زمانه
نالید و گریست ساعتی چند
وان گه به خدای خورد سوگند
كاین هر دو شكسته را رهانم
یعنی كه به وصل هم رسانم
پیوند چنین عروس و داماد
بندم به زبان تیغ فولاد
گفت این و ز روی تخت برخاست
آراسته لشكری بیاراست
می راند پی مراد مجنون
چون شیر فلك به كوه و هامون
تا زد چو هلال، بعد یك ماه
بر قلّه ی كوه نجد خرگاه
***
مجلس نوفل و حال مجنون
مجنون طلبید از آن حوالی
دیدش بدنی ز روح خالی
سر رشته ی جان ز تن گسسته
در چاه عدم رسن گسسته
نوفل چو جراحت دلش دید
وز گریه چو چشمه در گلش دید
از رخش رونده شد پیاده
افتاد به پای آن فتاده
مجنون نشناختش كه شاهست
وان مور رهست یا سپاهست
گفتا چه همایی ای نكوزاد
كت سایه بر استخوانم افتاد
نوفل بگریست كز مهانم
درویش تو و شه جهانم
خواهم كه جهان كنم فدایت
لیلی بستانم از برایت
مجنون قدمش نهاد بر رو
وز گریه رساند خون به زانو
وان گاه به گرد آن نكوكیش
گردید ز دور آسمان بیش
گفت این سخنان ناصوابست
كز گفت ترت چو نقش آبست
ترسم ز خوش آمد مرادم
از باد فسون دهی به بادم
یا زین كلمات خوش كه گویی
رخت سیهم به نیل شویی
گر سعی تو كام من برآرد
بخت بد من كجا گذارد؟
دیگر فلكی به كار باید
تا كام من از فلك برآید
نوفل به خدای خورد سوگند
كز پای تو برگشایم این بند
گر از دو جهان برون برندش
آرم ز پی تو در كمندش
تا چون گهرش كنم مهیا
غربال كنم چو ابر دریا
لیكن به لباس عقل جا كن
این خوی درندگی رها كن
بر آدم از آدمیست میلی
وحشی، تو كجا و عشق لیلی؟
پذرفت به آب دیده مجنون
كز خط نرود چو خامه بیرون
نوفل همه خار پاش در دم
بركند و نهاد میل و مرهم
آورد ز پهلویش به در چوب
چسبیده كباب دل به هر چوب
بر زخم تن برهنه اش سوخت
تشریف ز بخیه بر تنش دوخت
بربست به مرهمش تن ریش
پوشید لباسش از تن خویش
ناخن بگرفت و مو ستردش
در پرده سرای خویش بردش
ماهی دو سه از طعام و جلّاب
می داد نهال خشك را آب
هم داغ چو برگ های لاله
خوردند می از یكی پیاله
در سینه ی هر دو كوه اندوه
گریان چو دو چشمه از یكی كوه
چون قرب سه چار ماه بگذشت
مجنون ضعیف تن قوی گشت
فربه تن لاغرش ز خون شد
آماس و جراحتش برون شد
از خرمن رخ دمید وردش
شد در شفق آفتاب زردش
از خون تنش آبدار گردید
جان در تنش استوار گردید
بگذشت جنون و یافت آرام
از مژده ی وصل و از می جام
روزی خود و نوفل از سحرگاه
بودند به بزم می به خرگاه
بزمی به ترازوی دو عالم
ناز و نعم بهشت از او كم
گفتی قلمی كه نقش آن كرد
از نقش بهشتش امتحان كرد
ریحان شده برگ های باغش
از دود معنبرین چراغش
دف دایره بود و چنگ پرگار
دل نقطه و در میان گرفتار
دل ها چو مگس كشیده آهنگ
از پرده ی عنكبوتی چنگ
نایی كه زنی كشیدی آواز
چون بلبلی، از گلی نواساز
مطرب كه گرفت عود در دست
از سوز درون رگش همی خست
گیسوی كمانچه از ترنّم
سودا زده در دماغ مردم
از عكس رخ بتان ز باده
در هر دلی آتشی فتاده
مجنون ز صدای رود مرده
باد نی و آب رود برده
نوفل قدحی شراب گلگون
داد از كف گل رخی به مجنون
مجنون ز شراب شد در آن خیل
زانسان كه خراب را رسد سیل
سر كوفت چو نار سر بریده
ریزان شده ناردان ز دیده
بگریست به ناله پیش نوفل
كای بر كرم توام قوی دل
ای تشنه به آب برده زارم
وز آب فكنده بر كنارم
از بحر غمم كشیده در بر
وافكنده به نیمه راه لنگر
از چنگ و نیی به چاپلوسی
افكنده به ماتمم عروسی
عهدی كه به من ز پیش بستی
از یاد كجا رود به مستی
بر من كه صدای نی كشیدی
صوری به قیامتم دمیدی
مضراب كشیدن تو برساز
چوبیست كه آتشم كشد باز
آن طفل نیم به ناشكیبی
كز یار به نغمه ام فریبی
در بحر غمم به نامرادی
از دست مده چو دست دادی
آن خانه كه كرده ای تو بنیاد
بر سر نكنم چو كردی آباد
نوفل كه بد آگه از غم دوست
دانست كه حق به جانب اوست
حالی خود و لشكری چنان خواست
چون باد غبارناك برخاست
شد پیش قبیله گاه لیلی
زد خیمه چو پر حباب سیلی
حالی خبر آوری فرستاد
تا خیل عروس را خبر داد
كاینك من و لشكری پر از جوش
چون كوه قوی تن و زره پوش
شمشیر كشیده ایم چون برق
چین ها به جبین فكنده چون درق
لیلی به من آور از ارادت
بنشین به سلامت و سعادت
تا من ز برای فرق مجنون
تاجی كنمش چو درّ مكنون
ور گفت مرا تو خوار گیری
گل را به میان خار گیری
در باغ تو آتشی فروزم
گل چینم و خار را بسوزم
هان سر ز قرار من نتابی
كه افسر طلبی و سر نیابی
پیغام رسان چو برد پیغام
گفتش پدر عروس خودكام
كاین گفته نه لایق جوابست
او را چه مجال این خطابست
ابر ارچه كند سپهر بندی
نبود چو سپهر در بلندی
كوه ارچه زند دم از ثریا
بی سایه بود به قعر دریا
او كامده از برای تاراج
تا سر نبرد كجا برد تاج؟
آن كز پی سود می شتابد
كی مار نكشته مهره یابد؟
كس ره نبرد به جانب حور
تا نگذرد اوّل از در گور
گر دست به آسمان رسیدی
مه را همه كس به بر كشیدی
قاصد چو شنید باز گردید
گفت آن كلمات را كه بشنید
نوفل سرش از جواب نامه
گردید چو گرد سر عمامه
زان حرف كه كرد در دلش كار
پیچید به خویشتن چو طومار
حالی زره نبرد پوشید
وز كینه چو اژدها خروشید
رفتند سپه به درع و جوشن
چون صورت آهنین در آهن
چون برق روان شدند در دم
چون ابر سپر كشیده در هم
اصحاب عروس برنشستند
از خانه گذار سیل بستند
***
جنگ نوفل به سپاه لیلی
از طبل زدن كه هوش دل برد
در گاو زمین شد استخوان خرد
از نعره زدن به هفت كشور
فرزند كر آمدی ز مادر
باد نفس از دمیدن نای
نه دایره را گرفته از جای
چون سبزه به یك دگر فتادند
شمشیر به یك دگر نهادند
از گرد سپه كه شد هویدا
خورشید نهان، ستاره پیدا
آواز خدنگ پر نشانده
پیغام اجل به جان رسانده
پیكان ز هوا به بانگ زنبور
ریزان چو ستاره از دم صور
هر حلقه كه بر تن زره بود
شاخ نی نیزه را گره بود
از خون مبارزان پیكار
شمشیر اجل گرفته زنگار
تیغ آمد و تیر بر سواران
از ابر سپر چو برق و باران
از تار كمندهای زیبا
گشته صفت جنگ نقش دیبا
جانی كه شد از بدن هواگیر
چون مرغ هوا شد از پر تیر
ز آمد شد مرگ خیل جان ها
شد ناوك نیزه و سنان ها
لشكر به قتال هم فتاده
مجنون به میانجی ایستاده
می گشت میان آن سواران
سرگشته به خون و تیرباران
هر جا كه دو كس نمود ناورد
زخمی ز میان همی بر او خورد
از زخم دلاوران پرتاب
چون كنده به زیر تیغ قصّاب
می گفت كه ای یلان چه پویید
كز كشتن یك دگر چه جویید
خود را ز بلای من رهانید
من كشتنی ام مرا ممانید
این خون كه روان شده نشایست
از دیده من روانه بایست
گردون به سرم چو تیغ بارد
چندین سپرم چه سود دارد
چون یاری طالعم نبودست
یاری دلاوران چه سودست
می گفت و همی گریست دلتنگ
لشكر به هم او به خویش در جنگ
آخر ز نشانه گاه پیكار
آمد به قبیله گاه دلدار
چون لشكر لیلی اش بدیدند
یك رویه به كشتنش دویدند
هر كس شده بر هلاك او چست
زو خون هزار كشته می جست
هر كس ز پی اش كمان گشاده
در موی شكافی ایستاده
گفتند دلاوران به تدبیر
كاین شیفته را كنیم زنجیر
فردا كه ز دیده ها رود شرم
هنگامه ی پردلان شود گرم
سنگی به سر افكنیم او را
بر سنگ زنیم این سبو را
كردند به خیمه آن گهی جای
در سلسله چون زره سراپای
مجنون شكسته با دل ریش
خرّم به امید كشتن خویش
زنجیر به پای آن دل افگار
از گریه ی او گرفته زنگار
چون دیده اش از سرشك شبگیر
پرخون شده حلقه های زنجیر
چون صبح به تیغ راندن نور
كرد از رخ روز خال شب دور
مجنون رمیده را به صد لاغ
برد اسب سیاهی از سر داغ
لشكر ز دو رویه صف كشیدند
شمشیر ز هر طرف كشیدند
آواز نفیر و نای برخاست
جلاد اجل ز جای برخاست
كز خیل عروس دید نوفل
مرّیخ وشی سپهر هیكل
چون گل به زمین فكند مجنون
تا همچو شفق بریزدش خون
می گفت كه بگذرید از این جنگ
ورنه كشم این اسیر دلتنگ
نوفل چو بدید كرد فریاد
فی الحال میانجی ای فرستاد
تا صلح شود ز ریزش خون
لیلی ندهد كسی به مجنون
چون از دو طرف به صلح پیوست
مجنون ز هلاك زان میان رست
نی نی كه ز حال صعب ناكش
رستن ز هلاك بد هلاكش
دهلیز عدم كه تنگ راهیست
در عشق بهین گریزگاهیست
عاشق ز فراق یار مهوش
باشد دم آخرش دمی خوش
مجنون كه به هجر مبتلا بود
مرگش خوش و زندگی بلا بود
چون دید كه دام صید بگسست
جنگ دو سپه به صلح پیوست
برزد ز درون دل نفیری
گفتی كه ز دل كشید تیری
نالید به نوفل از دل ریش
كای من به تو غرّه و تو بر خویش
چون یار به من نمی رساندی
بهر چه ز كشتنم رهاندی؟
شمشیر به دشمنم كشیدی
خود یار مرا ز من بریدی
دشمن سپه تو كشت اكنون
از من همه را بخواستی خون
تیغ و زرهت مگر ز یخ بود
كز گرمی روز جنگ فرسود
گفت این و قدم نهاد در دشت
هم پایش و هم سرش همی گشت
می رفت عنان ز دست رفته
چون خانه ی پای بست رفته
***
درد دل گفتن مجنون خیلی
در فصل تموز كز تب و تاب
چرخ آبله گشته و زمین آب
شد خلق سفیدی و سیاهی
بر تابه ی آفتاب ماهی
گفتی شده از هوای ناخوش
خاكستر آسمان بر آتش
یا قرص قمر فتاده در سوز
بر تابه ی ابر آتش افروز
از كوه نزاده در اقالیم
جز چشمه ی آهن و زر و سیم
از سایه خنك نگشت جان ها
كاتش شده بود سایه بان ها
خورشید چو كوره ی تفیده
كانبان فلك دمش دمیده
ماهی چو گرفته آب پستی
عریان شده از لباس هستی
هر كس كه شد از جهان در آن دم
افتاد به جنّت از جهنّم
هر چیز كه زیر گل نهان بود
از روی زمین برآمدش دود
گشت آب بخار و رفت بالا
چون شعله كه از تنور دریا
مجنون به میان ریگ سوزان
چون شعله به اخگری فروزان
او سوخته زافتاب چون زاغ
ابر از همه سوش پنبه ی داغ
زان ره چو دوید چند گامی
دید آهوی دست و پا به دامی
حالی رسنش ز پا و از دست
بگشاد و به دست و پای خود بست
صیاد چو از كمین چنان دید
در كاسه ی گوشت استخوان دید
آمد همه ره گرفته دشنام
كای از تو كباب پخته ام خام
دیوانگی ات وبال من بود
بخشندگی ات ز مال من بود؟
طفلان منت اگر بیابند
چون صید به كشتنت شتابند
صیدی كه گشاده گشت پایش
می بایدم از تو پا بهایش
مجنون به جواب گفت غم نیست
آزادی بی گنه ستم نیست
بگذار كه این غزال رنجور
چون من نبود ز همدمی دور
من چاشنی فراق دانم
كز یار بریده آسمانم
آن را كه گزیده مار ناگاه
از مار گزیده باشد آگاه
گفت این و سلاح خود بدو داد
یعنی كه سلاح به به صیاد
وز دامگهی چنان، جریده
بگریخت چو مرغ دام دیده
می رفت چو کوه بار بر تن
خار همه وادیش به دامن
از گرمی آفتاب تابان
سرگشته چو مور در بیابان
از هر طرفی كه كرد رویی
از گریه روانه كرد جویی
ناگاه ز ریك آتشین تاب
سر بر زده دید چشمه ی آب
آبی چو حیات، پر ز ماهی
از سایه ی خضر در سیاهی
زان چشمه ی نقره گون به فرسنگ
زنجیر كشیده در دل سنگ
شب سایه و مه گل سفیدش
خورشید و شفق چو سرخ بیدش
گفتی كه چو بیدمشك زادست
گرد آمده گریه ی ز بادست
از خنجر بید همچو سیماب
پر بیلك سوده جوشن آب
در آب روان هلال روشن
لرزان، چو ز باد برگ سوسن
مجنون ز چنان مقام دلكش
نالان چو در آب افتد آتش
رفت از لب چشمه خورد آبی
آبی نه، كه شربت عذابی
ناگاه هلال دید در آب
در حلقه ی ماهیان چو قلّاب
گفت ای به نظاره قابل دل
پهلو صفتم مقابل دل
ای مكحله ی سپهر را میل
محراب تو را ستاره قندیل
گویی كه چو من چراغ تاریك
گشتی تو هم از فراق باریك
این سوز كه بر سپهر داری
پیداست كه داغ مهر داری
روزی كه رسی به بام لیلی
زین غمزده اش بپرس خیلی
وان گاه بگویش ای دلارام
ای گشته جدا ز من به ناكام
دانم كه به من دلت گذر هست
وز سوز دل منت خبر هست
شد با تو دلم یكی در این دشت
غم چون دو بود؟ چو دل یكی گشت
آمیخت گل تو با گل من
زان سوخت دل تو چون دل من
نی نی كه دروغ گفتم ای یار
كز سوز دلم نه ای خبردار
گر درد مرا به دل پذیری
دیوانه شوی و كوه گیری
گر بی رخت از ملال گریم
چون چشمه هزار سال گریم
بادی كه سوی تو شد گذارش
جا كرد درون دل غبارش
ابری كه ز منزل تو زد دم
در دیده ی من فشاند شبنم
گفت این و چنان گریست از درد
كز چشمه ی آب خون برآورد
از جای بجست چون غزالی
شد بر سر كوه چون هلالی
بنشست و ز گریه كوه گل كرد
صحرا همه پر ز خون دل كرد
ابر سیهی برابرش بود
كاشفته چو موی بر سرش بود
مجنون به وی آنقدر نگه كرد
كز دود دل آسمان سیه كرد
گفت ای ز شرف همای سایه
اطفال نبات را تو دایه
ای كاسه ی ماه و قرص خورشید
بر سفره ی تو نهاده جاوید
ای سقف سراچه ی نگارین
چرخاب رطوبت بهارین
نقّاش صحیفه ی بهاری
دهقان قدیم روزگاری
هر جانوری كه در زمینند
از مزرعه ی تو خوشه چینند
زاغی كه پرم به سر گشودی
یا من شدم آتش و تو دودی؟
روزی به هوای كوی یارم
گر بگذری از تو چشم دارم
كز هم شكنی چو روزن دام
تا سایه بیفتدت بر آن بام
وانگاه به لیلی دلاویز
گویی ز زبان آتش انگیز
كان شعله ی خانه سوز غمناك
از سوز چو شعله پیرهن چاك
دور از تو نشسته دل خرابی
بر كوه چو زرد آفتابی
هر شامگه از شفق كه صد توست
پیراهن خون كشیده ی اوست
وان بر شدن شفق ز كهسار
هست آتش آه آن دل افگار
بر پشته ی گل هلاك افلاك
پهلوی ضعیف اوست بر خاك
من بی تو، چنین سزد زیاری
كز یاد خودم فرو گذاری؟
در سینه شكستم از غمت كوه
بشكسته به سینه كوه اندوه
صد بحر ز آب دیده خوردم
در چهره ی دل نشست گردم
گفتاین و ز گریه اش به فرسنگ
پولاد شد آبدار در سنگ
چون قفل شب ستاره افروز
سنگین در كوه بست بر روز
زد زاغ شب از هلال كهسار
بر دیده ی كبك روز منقار
مجنون شكسته شد به غاری
پیچیده چو زخم خورده ماری
وقت سحر از مغاره ی تنگ
سر كرد برون چو آتش از سنگ
رخساره به خون نگار كرده
رخ سوی دیار یار كرده
بد راه دیار یار بسته
خلقی به كمین او نشسته
می دید ز ره زنان چون شیر
در هر قدمی هزار شمشیر
اندیشه كنان كه چون نهد گام
كاید به قبیله ی دلارام
كاریز شكسته ای در آن غار
بود از بن كوه تا در یار
در هر قدمش چو گورخانه
دیوار فتاده در میانه
سنگی كه به چاهش افكنیدند
زان سوی زمین صدا شنیدند
آن عاشق تشنه لب كه چه یافت
زان رخنه به سوی دوست ره یافت
چون وحش رمیده در ره افتاد
چون دلو بریده در چه افتاد
می رفت در آن خرابه دهلیز
از گریه ی او روانه كاریز
زان شعله ی آتش فروزان
هر چاه شده تنور سوزان
هر چاهی از آن چو رخنه ی نی
پر غلغله از آه و ناله ی وی
نالان چو گذر به چاه ها كرد
چون موسیقار صد صدا كرد
زان گور چو مرده ای سرانجام
شد رو به قبیله ی دلارام
چون گرد قبیله گشت خیلی
آمد به در سرای لیلی
از سینه به سر درآمدش جوش
از پای فتاد و گشت بیهوش
با جان تن مرده چون برآمیخت
برخاست قیامتی برانگیخت
بگریست به ناله های جانسوز
گفت ای ز تو روز من بدین روز
در خیمه تو همچو ماه گردون
من سوخته چون ستاره بیرون
من بعد بر آن سرم كزین در
پایم نرود اگر رود سر
هر شب كه به هجرت افكند پی
ابریست كه سنگ بارد از وی
هر روز كه سر زند به عادت
برقیست كه سوزدم به یادت
بر من فلك است بار اندوه
قلّاب هلال و نردبان كوه
گردد به سرم زمین چو افلاك
از بس كه به سر همی كنم خاك
از رشك به كوی توست معذور
گر من سگ و سگ مرا كند دور
چون سگ شده رام من دد و دام
لیكن سگ تو نمی شود رام
این گفت و ملازمان یارش
كردند چو كوه سنگسارش
سنگی كه زدندی اش ز كینه
برداشتی و زدی به سینه
می رفت چو برق نوبهاران
بر وی چو تگرگ سنگ باران
آگه نه كه بر سرش غبارست
یا ریزش سنگ یا نثارست
از گنبد سنگ چون برون جست
بر گنبد كوه رفت و بنشست
سر تا قدمش ز سنگ خسته
پا تا سرش استخوان شكسته
چون برگ شجر ز خون اندام
بنهاده زبان بر او دد و دام
ناگاه شكاری ای گذر كرد
بر حال خراب او نظر كرد
پیش پدرش دوید از راه
زان شعله چو دود كردش آگاه
آمد چو شكاری ای پدر چست
وان آهوی تیر خورده را جست
مجنون ز قد خمیده ی پیر
بگریخت چنان كه از كمان تیر
شد پیر خمیده با عصایی
می زد ز قفاش دست و پایی
چون دید كه بازگشتنش نیست
وز ورطه ی غم گذشتنش نیست
گریان سوی خانه آمد از كوه
می زیست به درد و داغ اندوه
***
وصلت لیلی با ابن سلام
مشّاطه ی شاهد فسانه
در گیسوی خط كشید شانه
كان روز كزآب دیده مجنون
می گشت به كوی یار در خون
لیلی به دریچه ای نشسته
می دید در آن غریب خسته
گه سوختنش نگاه می كرد
گه سوختگانه آه می كرد
از دیدن او خراب می شد
بر آتش او كباب می شد
می خواست كه بیخود آیدش پیش
در بر كشدش چو مرهم ریش
چون او گذرد ز نام و از ننگ
با او به موافقت خورد سنگ
هر جا كه به رفتنش پی افتد
برخیزد و در پی وی افتد
بودند موكّلان نشسته
چون قفل در سرای بسته
زان سوز كز آتش درون داشت
چون شعله ز خانه سر برون داشت
آن خلق خسوف وار جستند
ره برمه و آفتاب بستند
خلقی ز دریچه ی سرایش
دیدند جمال جانفزایش
بردند مسافران وصّاف
آوازه ی حسن او به اطراف
هر شاه قبیله ای و خیلی
كرد آرزوی نكاح لیلی
آن ماه به خیمه اشكباران
بیرون چو ستاره خواستگاران
چون كعبه جهانی از نشانش
جویای مراد از آستانش
وان مه در خانه تنگ بسته
چون غنچه میان خون نشسته
چون ابن سلام شد خبردار
زان مشتریان گرم بازار
آمد ز پی عروس خواهی
آورده خزانه های شاهی
درهای نسفته ی مهیا
بیش از قطرات آب دریا
از عنبر و نافه ی نسوده
در بار كشید توده توده
وز گوهر و سنگپاره، رهوار
می آمد و كوه كوه در بار
مویین شتران برهنه اندام
چون قافله ی بریشم خام
نزدیك دیار یار بنشست
تا از قدمش غبار بنشست
قاصد طلبید و هدیه ها داد
با هدیه پیام ها فرستاد
كاوّل به قبول خواستگاری
دادید مرا امیدواری
اكنون كه وفا به وعده باید
گر وعده وفا كنید شاید
قاصد شتر از برش دوانید
هم هدیه و هم سخن رسانید
خویشان صنم به هم نشینی
كردند در آن صلاح بینی
پیوند به او صلاح دیدند
یاقوت به عقد دركشیدند
داماد بزرگوار خواندند
با اهل قبیله اش نشاندند
درهای خزینه باز كردند
سوری ملكانه ساز كردند
سوری، شب از آن چو روز امید
از مشعله ها زمین چو خورشید
هر شمع معنبرش كه بودی
شاخ گل سوری ای نمودی
بر دوش شب از بخور عنبر
عنبرچه ی ابر شد معنبر
كرده كف دف زنان آن سور
غم را به تپانچه از جهان دور
در رقص كه خلق دست بسته
بر فرق زمین فلك شكسته
خلق همه عالم از چنان ساز
از ناز و نعم به نعمت و ناز
خوبان به نگار دست بسته
لیلی ز نگار دست شسته
خوبان چو شراب آتشین روی
لیلی چو ستاره اشك بر روی
چون عقد نكاح گشت بسته
شد عقد نشستگان گسسته
رفت ابن سلام پیش لیلی
با او به مراد كرد میلی
لیلیش به سینه زد چنان دست
كان آرزویش به سینه بشكست
وانگاه چو سرخ گل به غنچه
زد بر رخ خویشتن تپانچه
گفتا به ادب نشین و برخیز
چون خار به گلبنم میاویز
از سرو قدم به سایه می ساز
تا سایه نگیرم از سرت باز
چون صورت چین به هیچ گاهی
از من مطلب به جز نگاهی
چون ابن سلام دید كان ماه
گرداند از آرزوی او راه
دانست كه میل كس ندارد
جز همدم خود هوس ندارد
آن گه به خدای خورد سوگند
كز باغ توأم به بوی خرسند
پابوس توام چو نیست مقدور
جای قدم تو بوسم از دور
آن گاه كشیدی از غمش رنج
بی فایده، چون طلسم بر گنج
بعد از دو سه روز محمل آراست
تا منزل خود منازل آراست
وان راحت روح و مرهم ریش
آورد سوی قبیله ی خویش
نو خامه ی این كهن فسانه
زین سوز چنین كشد زبانه
كان روز كه مهد آن پریروی
می رفت سوی قبیله ی شوی
از قافله نامناسبی دون
بر دامن كوه دید مجنون
پهلو به زمین نهاده زاندوه
اخگر شده زآتش دلش كوه
زان جانوران به خاك راهش
یك یك شده داغدار آهش
چون ناله ی او ز كوه بشنفت
از قافله سوی او شد و گفت
كای سوخته خویش از آتش آه
در پختن آرزوی بدخواه
تو بادیه را حصار كرده
آهو دگری شكار كرده
به گر بگذاری این هوس را
وز خر بگشایی این جرس را
كان یار كه بیقرار اویی
در آتش انتظار اویی
بستند به رغبت و صلاحش
با شاه قبیله ای نكاحش
آورده برون دو سر ز رختی
همچون دو شكوفه از درختی
اكنون رود آن نگار دل جوی
از خیل پدر به خانه ی شوی
گر گفت منت نه استوار است
این قافله بین كه در گذارست
مجنون ز دمش چو شعله جوشید
از جای درآمد و خروشید
گریان سوی محمل آمد از دور
می گفت، خراب حال و رنجور
كای مرهم جان دردناكم
درد دل و داروی هلاكم
گر زان كه به از منی ندیدی
پیوند چرا ز من بریدی
نی نی، ز محبّتت به هر فن
باید بتر از منی نه چون من
دستی كه تو را كشد در آغوش
آن دست بریده باد از دوش
چشمی نگرنده ی تو مادام
از پوست برون، چو مغز بادام
گفت این و تپان چو مرغ بی پر
سر كوفت به سنگ و سنگ بر سر
لیلی چو شنید بر زد آهی
كز خرمن مه نماند كاهی
می گفت به آب دیده كای یار
ای از قدم تو بر دلم خار
پیوند به جز توام از آن بود
كان رشته به دست دیگران بود
زین راه دلم غبار دارد
لیكن دگری مهار دارد
چون مرده نه خود روان به گورم
كه ایام همی برد به زورم
آن كس كه به دوزخ آورندش
خود می نرود كه می برندش
گر ابن سلام شوی من شد
دور از تو نقاب روی من شد
او با تو كجا بود مقابل
كاو هست به پهلو و تو در دل
گفت این و چو ابر از آن گذرگاه
راند ابن سلام محمل ماه
آورد به حجله گاه خویشش
بنشاند و بایستاد پیشش
وان ماه شكسته حال رنجور
از یار و دیار خویشتن دور
از دیده به هم زدن چو مجنون
هر لحظه جگر فشردی از خون
فانوس مثال هر شبانگاه
می سوخت ستون خیمه از آه
او مرده ی گور و شوهر او
با سایه، نكیر و منكر او
یا دوزخی جگر كبابی
در دست موكّل عذابی
***
پوست پوشیدن مجنون گه شام
مضراب كش نوای این چنگ
از رشته ی مسطر آرد آهنگ
بود ابن سلام را شبانی
آشفته ی عشق دلستانی
از گلّه ی خویش پادشه وار
لشكركش قلّه های كهسار
با ناله نی رفیق میشان
هم مطرب و هم ادیب ایشان
كلبش گله را شبان نموده
گرگ گله های گرگ بوده
دایم گلّه را ز روی هامون
بردی به قرارگاه مجنون
نالیدن زار او شنفتی
او نی زدی، او سرود گفتی
با مهر بدو شبان از آن بود
كاو هم دد و دام را شبان بود
نی نی كه ز اشك او در آن غار
بود آب و گیاه گلّه بسیار
روزی گله غرق كرده در خون
پیش گله بان گریست مجنون
گفت این گله از صلای جودت
جاوید بمانده در سجودت
گرگ از ترشی ابرویت گشت
دندانش به كلّه كند در دشت
مه سنگ فلاخنت نهاده
موسی نمد و عصات داده
یك شام، چو گوسفند در پوست
با این گله ام ببر سوی دوست
خواهم كه چو گوسفند وارم
در مطبخ او كشند زارم
چون گفته ی او شبان نیوشید
بیچاره شد و به چاره كوشید
یك شام، تنش كشید در پوست
تا سر گله شد به گلّه دوست
او ناله كنان ز درد و تیمار
چون در گله گوسفند بیمار
می رفت و چو گوسفند بریان
خونابه چكان ز چشم گریان
چون با گله كوی یار جا كرد
همچون سگ گلّه ناله ها كرد
می گشت به گرد خیمه ی دوست
چون طبل فغان كشید از پوست
می گفت به آب دیده كای ماه
ای در رگ و پوستم تو را راه
ترسم كه چو پوستم خوش آید
گرگ از گله ی توام رباید
تنها نه من از توام درین پوست
كز من گله ها تو را به هر سوست
قربانم اگر كنی نرنجم
در پوست ز خرّمی نگنجم
جانی تو وگر توانم ای دوست
با خویشتنت كشم در این پوست
بی تو، بدنم به زیر هر خار
افكنده هزار پوست چون مار
گفت این و ز گفت گشت خاموش
كز خیمه حكایتی كند گوش
لیلی به درون خیمه دلتنگ
در نیل غم از شب سیه رنگ
بودش ز ملازمان محرم
طفلی ز جنونیان عالم
آری به رهی كه لیلی آید
مجنون همه زان دیار زاید
بنهاده بد، آن نگاه موزون
مجنون لقبش، ز شوق مجنون
هر دم به بهانه ایش خواندی
زان نام خجسته جان فشاندی
آن شب ز نشاط نام دلدار
مجنون طلبید، شوخ عیار
مجنون چو صدای یار بشنید
نام خود از آن نگار بشنید
چون زایر كعبه گرد آن فرد
لبیك زنان طواف می كرد
وانگاه به ناله ای شغبناك
افتاد و همی تپید بر خاك
رفتند به ناله خلق چندی
دیدند تپیده گوسفندی
قصّاب دوید و تیغ و ساطور
سوهان زده، تا سرش كند دور
حالی كه شبان شنید بشتافت
آن برّه ی گرگ برده را یافت
گفتا شده گوسفند بیمار
من درد شناسمش به تیمار
وانگاه به خانه برد مجنون
آورد تنش ز پوست بیرون
وآن بی گله گوسفند بیمار
شد گرگ و گرفت راه كهسار
***
جستن یار خبر مجنون را
سر باز كن حكایت نغز
از پوست برون كشد چنین مغز
كان لحظه كه آن نهفته در پوست
لبیك كشید بر در دوست
لیلی چو صدای یار بشناخت
از پرده سرا چو گل برون تاخت
پرسید ز محرمان خانه
كاین ناله چه بود از آستانه
گفتند به علّت گزندی
نالید ز گلّه گوسفندی
بشتافت شبان به چاره دیدن
داد ایمنیش ز سر بریدن
لیلی چو شنید اشك خون راند
در پرده سرا شد و شبان خواند
گفتش كه به گوسفند رنجور
چون می گذرد شبان دیجور
چونست ز بیم سر بریدن
وز هیبت پوست بركشیدن
امشب كه تواش طبیب دردی
درمان دلش چگونه كردی؟
چون دید شبان كه گشت آن ماه
از راز درون پوست آگاه
گفتش همه واقعات مجنون
وان مه چو شفق نشسته در خون
زان پس به دو مهربان جانی
می كرد شبان سخن رسانی
بر گردن و موی گوسفندان
پر نامه ی آن نیازمندان
***
دادن پند پدر مجنون را
چون مدت انفراد مجنون
بگذشت ز امتداد گردون
دست پدر از دوای آن پور
چون دست زمین ز آسمان دور
روزی خود و مجمعی ز خویشان
گشتند به جستنش پریشان
جستند چراغ دل ز انبوه
از پنجره های گنبد كوه
آتش زنه وار پیر دلتنگ
می كوفت قد خمیده بر سنگ
زآتش زنه اش به سنگ ساده
آتش به دل جهان فتاده
چون دایره در پیش به هر جای
می زد به سر از خمیدگی پای
ناگه ز گوی شنید شوری
چون ناله ی مرده ای ز گوری
شد پیر شكسته دل به آواز
دیدش، نه چنان كه دیدش آغاز
افتاده در آتش دل تنگ
چسبیده كباب وار بر سنگ
پهلوی ضعیفش از تن زار
پیدا شده همچو كاه دیوار
با موی سرش تن فروزان
چون ابر سیاه و برق سوزان
چون رشته ای از خراب حالی
تن پوستی از وجود خالی
تن عور ز خلعت غم دوست
از سوزن خار پخته بر پوست
یا چون نی بوریا شكسته
سر چون گرهی به درد بسته
رگ هاش بر استخوان اندام
در راه غضنفر اجل دام
سر تا بدنش كه پر خلل بود
داندان زده ی دم اجل بود
هر دم كه ز سینه دم كشیدی
جان را ز چه عدم كشیدی
هر لحظه كه دیده ها فشردی
بنیاد زمانه آب بردی
چون دید پدر به بر گرفتش
چون سنگ به زیر پر گرفتش
مجنون نشناخت كاو چه كس بود
هر چند كه مرغ آن قفس بود
گفتا چه طلب كنی از این عور
تو زنده چه می كنی در این گور
گفتا پدر توام بدین سوز
وز روز بد توام بدین روز
رخ بر رخ او نهاد مجنون
كردش ز سرشك دیده گلگون
هر یك دلی از فراق پر درد
این گریه بر آن و آن بر این كرد
آن گاه ز گریه چشم بستند
در پرسش یكدگر نشستند
گرد آمده خویش و آشنایش
كندند به دیده خار پایش
در بستن رویش او به چاره
كردند هزار جامه پاره
بگرفت پدر تنش در آغوش
وز سوز دلش چو دیگ زد جوش
آن جامه كه بود در خور او
پوشید ز پای تا سر او
وان گه بر روزه دار دیرین
بنهاد طعام چرب و شیرین
بگداخت چو مرهمی به ریشش
بگریست به آه و ناله پیشش
كای جان پدر چه خواری است این
با بخت بدت چه یاری است این
پیرم، به دل آتشم میانگیز
در پنبه میفكن آتش تیز
تا در طلب تو پای دارم
دریاب میانه ی غبارم
زان پیش كه از پی ام شتابی
راهی به غبار من نیابی
با داغ تو گشتم از جهان دور
شمع لحدی و آتش گور
دایم سر و دست من عیانست
كاین بر زمی آن بر آسمانست
شد بهر تو هر شكافی از كوه
محراب دعای من، ز اندوه
ابروی مرا سفیدی افزود
شام اجلم هلال بنمود
مردم كه به دیده بود نورش
در گنبد دیده گشت گورش
از بس كه خمیدم از زبونی
جانم به لب آمد از نگونی
من سر به نشیب گور مانده
تو رو به فراز كوه رانده
هر سو به قد خمیده پویم
جای قدمت ز خاك رویم
از پیری من یكی بیندیش
و اندیشه كن از جوانی خویش
چون باد وزان ز هرزه گردی
زامد شد خود میان گردی
آب از حركت غبار یابد
صافی شود ار قرار یابد
وان مادر دردمند تب كش
چون شعله همی تپد در آتش
گر با پدر آشنا نگردی
وز راه ستیزه وانگردی
آن خاك به سر كنم كه غمناك
درحشر برآورم سر از خاك
وان آه ز دل كشم كه از سوز
گردد سحرت ابد شبت روز
دشتی كه تو را بود در آن راه
آتشكده سازم از تف آه
كوهی كه تو را بروست عادت
بیت الحزنی كنم به یادت
***
عذر مجنون ز پدر در نظرش
مجنون چو شنید گفت نغزش
از آتش سینه سوخت مغزش
گفتا نشنیدم ای پدر پند
كه انگشت زمانه گوشم آكند
هر چند كه با تو در حضورم
گفتار تو نشنوم كه دورم
نشنید نصیحت تو گوشم
شاید به جواب اگر خموشم
طفلی كه كر آمده ز مادر
هم گنگ برآید ای برادر
در گوش چه سود پند نغزم
چون پنبه ی گوش گشته مغزم
زین كوه مكش تنم به نیرنگ
انگار كه صورتیست بر سنگ
گفتی كه ز روی خاك برخیز
زین وادی هولناك بگریز
صد كوه به دل، چگونه خیزم
صد خار به پای، چون گریزم؟
من بند زمین به پای بسته
پرواز فلك ز من كه جسته
در خانه گرم بری بدین سوز
از خانه برانیم همان روز
آن یار چو نیست در سرایم
در خانه به دیدن كه آیم؟
تو رانده به آب دیده سیلی
من تشنه ی آب روی لیلی
چندان ندویده ام از آغاز
زین ره، كه توانم آمدن باز
نه چرخ گر از رسن شود پر
برنایم از این چه رسن بر
بر تیر بلا نشانم، ای پیر
پرهیز کن از نشانه ی تیر
بر جانم از اختران بی باك
دندان زده اژدهای افلاك
بارد به سر من آسمان سنگ
سنگ لحدم یكی است از آن سنگ
منگر تو كه با قرار بودم
آن شخص نیم كه پار بودم
گلبن كه در آتش افكند پی
جز داغ، گلی نچینی از وی
از شمع چو دود ماند بر سر
تاریكی شب شود فزون تر
عضوی كه ز كالبد كند گاز
پیوند پذیر كی شود باز
چون نور چراغ را برد باد
كی باز پس آورد به فریاد
گفتی چه شدت كه خوش نخندی
وز گریه ی خون نظر نبندی
آن خنده كند كه شاد باشد
كارش همه بر مراد باشد
آن كس كه به دیده گریه آموخت
لب های مرا ز خنده بردوخت
انگار كه خانه پاك كردی
در كودكیم به خاك كردی
اكنون كه بدین عذاب دیدی
انگار، مرا به خواب دیدی
گفت این و چو مرده ای ز گل خاست
عذر پدر شكسته دل خواست
زان گونه گرفت در برش خوش
كه افتد به درخت خشك آتش
رخ سود به دیده ی تر او
پرسید ز پای تا سر او
هر جای كه بود بوسه گاهش
پر آبله شد ز سوز آهش
وانگاه قدم نهاد در دشت
چون برق شد و چو باد بگذشت
می گشت به كوه و دشت هر جای
خار همه كوه و دشت برپای
شد پیر به خانه با دل ریش
روز از پس و چاه غصّه در پیش
***
حال مجنون ز وفات پدرش
روزی چو هوا گرفته تیری
می رفت به سوی صید پیری
در دست كمان و در میان تیر
دل خیره از آن كمان و آن تیر
هر ناوكش از كمان زرسنج
از دیده غبار برده بی رنج
از زور كمان چله گیرش
بگذشت ز كوه سنگ تیرش
او كرده به تیر موشكافی
در خرمن مه حریر بافی
تیر كجش از كمان حلّاج
پیش از نظر آمدی به آماج
تیر ار به هوا فكندی آن پیر
هرگز به زمین نیامدی تیر
گاه تك از آن جهانش نخجیر
هنگام جهیدن آسمان گیر
كلبی كه چو زور در رگ آورد
صد آهوی چین به یك تك آورد
دردی كه ز دور چرخ شد پیش
شد گاو زمین ز ناخنش ریش
هر تیر نیی كه جز وی انداخت
صد تیر برون از آن نی انداخت
همراه یكی دلاوری داشت
در روز نصاب مادری داشت
هر پنجه كه بازویش فكندی
از بازوی شیر پنجه كندی
چون نقش پلنگ و هیأت یوز
بر هم زده گاه تك شب و روز
آن تیر فكنده سگ دویده
این دوخته صید و آن دریده
چون بر سر كوه زد تكی چند
وز قبضه گشاد ناوكی چند
بر پشته ی كوه دید مجنون
چون سوخته كوكبی به گردون
بنهاده به تیغ كوه گردن
وز دیده گشاده خون به دامن
می گفت سرودی از دل تنگ
وز گریه همی نوشت بر سنگ
حالی كه ز دور دید صیاد
از كوه فرو دوید چون باد
با سوز دلش نشاند و بنشست
پرداغ ز بوسه ساختش دست
گفتا خبری ز یار داری
یا آرزوی شكار داری؟
صیاد از این سخن كه او گفت
چون طالع او بر او برآشفت
صد تیر سخن زدش پیاپی
پیكان زبان نشانه در وی
گفت ای ز حلاوت جهان دور
بر سفره ی شهد، خورده زنبور
حیران پری رخی به كهسار
چون شیفتگان نقش دیوار
از مادر و از پدر رمیده
چون دد بچه با دد آرمیده
با آن كه ز جهل دد نهادی
هم آدمی ای، ز دد نزادی
جز ماتم خویش سر نداری
گویا خبر از پدر نداری
كان پیر شكسته حال غمناك
افتاد ز پا چنان كه شد خاك
رحلت ز جهان بی وفا كرد
در آرزوی تو جان فدا كرد
با آن كه ز دور روزگارش
شد خانه خراب چون مزارش
یك بار به خاطر تو نگذشت
یارب به كجا شد آن كه گم گشت
روزی طلبم سراغ گورش
داغی نهم از چراغ گورش
گریم به گلش به سوز و تابی
بر آتش او رسانم آبی
مجنون ز كمانكشی صیاد
چون آهوی تیر خورده افتاد
شد خاك به سر كنان و غمناك
بر خاك پدر نشست بر خاك
در خاك پدر دو چشم تر كرد
از خون همه روی خاك پر كرد
بگریست به درد و ناله و آه
كای سوی تو تا قیامتم راه
ای بوده بر این دل غم اندیش
با موی چو پنبه مرهم ریش
دانم كه ز من به داغ مردی
وز من گله ها به خاك بردی
از شرم تو، چون به روز محشر
از خاك لحد برآورم سر؟
از مرگ خودم ذلیل كردی
بر مورچه زور پیل كردی
زین دلو دو سر امان ندارم
كایم به چه و تو را برآرم
كی بشنودت فغان من گوش
بر چاه عدم زمیت سرپوش
تا مقبره ی تو را فرازم
در قالب دیده خشت سازم
این گفت و ز دیده خون همی ریخت
خون را به گل پدر بیامیخت
چون مرده فتاد و بسترش خاك
او بر سر خاك و بر سرش خاك
ناگه شب همچو آسیا سنگ
غلتید بر آن غریب دلتنگ
تاریك شبی چو ظلمت گور
تیره چو سواد دیده ی حور
خلق از ظلمات لیل مظلم
نادیده به خواب نیز عالم
در رخنه ی آسمان چون گور
شب مورچه كهكشان ره مور
زاغ شب از اختران سیار
چشم همه عالمش به منقار
تا اژدر شب خورد جهان را
بگشوده ز كهكشان دهان را
گشته به سیاهی شب، انجم
چون خال به روی زنگیان گم
از ظلمت شب، میانه ی جمع
چون دود سیه زبانه ی شمع
گفتی شب گلخنی ز انگشت
پر كرده تنور آتشین خشت
با انجم خاكبیز تمثال
خاكستر شب كند به غربال
گردون در روز بر شب تار
بر بست به صد هزار مسمار
گم گشته ز ماه تا به ماهی
چون معنی حرف در سیاهی
مجنون ز دعای شب به تبدیل
كف رنگرزانه در خم نیل
در تیرگی شب از قیاسی
باریك چو موی در پلاسی
آهش كه كبود كرده لب را
داغ حبشی كشیده شب را
هر چشم و هزار چشمه ی خون
هر چشمه و صد هزار جیحون
چون صبح سپیده سر برآورد
خورشید چو نور بر سر آورد
شد گرد شب از جهان نشسته
آفاق گشوده چشم بسته
مجنون سوی كوه منزل انداخت
از گور پدر به گور خود تاخت
می زیست در آن مكان پرشور
چون آن كه بود به زنده در گور
آگه چو ز مردن پدر شد
چون شاخ بریده زردتر شد
بی یار و پدر به خود به كینه
می كوفت به هر دو دست، سینه
آن خسرو ملك عشق، بی رخت
بنشست به كوه نجد بر تخت
چون نوبت شاه، چند فرسنگ
از كوفتن دلش پرآهنگ
از جانوران وادی و كوه
پیرامن او سپاهی انبوه
مرغان شده بر سرش قدم سای
كز گریه نهشته بر زمین جای
مرغی كه به سروش آشیان داشت
گویی كه به چنگل استخوان داشت
شیری كه ملازمت نمودش
از شاخ گوزن بیشه بودش
در خوابگهش پلنگ بالین
قالب زده بالش نگارین
در پویه كه آب گشته پایش
بد موزه گلوی اژدهایش
آهو كه خفته در كنارش
وز پا به دهن كشیده خارش
روباه ز دم به رفته جایش
سنجاب فكنده زیر پایش
در داغ شرار آهش از دیر
سر تا به قدم پلنگ شد شیر
از بعد دو هفته بلكه ماهی
می خورد چو آتشین گیاهی
شاخ دو گیاه را چو پرده
برتافته ستر پوش كرده
از شوق كه داشتند با او
كس را نگذاشتند با او
هر كس كه به سوی او گذشتی
از دور به دور او بگشتی
از خوردن ناخن دد و دام
گشتی چو درخت خارش اندام
از پنجه كه بر كسان فكندند
در سایه ی خویش گور كندند
***
بحث مجنون به نجوم گردون
رخشنده شبی ز سرمه سایی
روشن چو سواد روشنایی
از نور شب اهل خطّه ی خاك
دیده صور زمین بر افلاك
چون كحل شب اختران كشیده
ماه آینه كرده پیش دیده
از سایه در آن شب چو سالی
بر روی زمین نمانده خالی
از روز شب سفید زاده
چون سرخ مسی كه قلع داده
هم طایر شب به بیضه سازی
هم انجم و مه به بیضه بازی
گفتی كه ز گیسوی شب داج
دندانه نموده شانه ی عاج
تا كاهكشان كه راه برده
رودی شده سنگ ماه برده
گیسوی شب از ستاره ها تر
كز طاس مه آب كرده بر سر
از شعله ی آفتاب خاور
زیر و زبر جهان منوّر
مه ساخته عالمی ز كافور
انجم شده آسمانی از نور
مجنون به چنان شب فروزان
چون كوكب بخت خویش سوزان
مغزش ز تجلّی ستاره
چون كوره ی آتشین شراره
در مجمر آسمان اخضر
دید اختری آتشین چو اخگر
گفت ای فلك مدار بینش
وی گوهر تاج آفرینش
ای بانی اوّلین عمارت
دیباچه ی آخرین عبارت
روزی كه فتد در آسمانت
با كوكب بخت من قرانت
از خواب گران رخش بشویی
ور بشنود، از منش بگویی
كای تیره ز سایه ی تو روزم
نور تو چراغ خانه سوزم
از آتش تو به عود سوزی
سر گشتگی ام چو دود روزی
چند از فلكم به چشم خونریز
داری به طناب غم درآویز
چون شعله كه بر سرم فروزی
تا چند مرا چو شعله سوزی
در شمع تو نیست گاه طیبی
جز خانه سیاهی ام نصیبی
چون موش ز بام سقف افلاك
تا چند به فرقم افكنی خاك
از دانه ی تو كه كاه برگم
تا چند دهی به باد مرگم
كس نیست كه خواهد از تو دادم
كز بهر چه می دهی به بادم
تا كی ز تو زار زار نالم
به كز تو به كردگار نالم
گفت این و كف نیاز بگشاد
بر ایزد پاك راز بگشاد
گفت ای ز كرم تو دستگیرم
نامت خط نسخه ی ضمیرم
كای مرهم سینه های سوزان
شب روز كن سیاه روزان
ای چاره شناس رازمندان
فریادرس نیازمندان
هر خار كه رسته از دل من
آن را تو سرشته در گل من
با درد مرا رسان به درمان
یا سختی مردنم كن آسان
گفت این و ز گریه زار نالید
كف بر رخ و رخ به خاك مالید
در خواب شد از دماغ بیهوش
خوابی نه كه غم كند فراموش
در خواب بدید با دل ریش
كز بادیه آمدش كسی پیش
تعویذ صفت خطی بر او بست
دل از غم و جانش از الم رست
***
دیدن قاصد لیلی مجنون
چون زیر نگین لعل، خورشید
شب گشت نهان چو مهر جمشید
چون نامه شب سیاه خامه
خورشید چو مهر پشت نامه
بر مصحف شب پی هدایت
خورشید چو شمسه انجم آیت
خورشید دوات مهر شاهی
شب چون به دوات در سیاهی
از فتنه ی آسمان زمین رست
كاین دیده گشاد و او فروبست
مجنون چو به روز حشر مرده
وز بهر عذاب زنده كرده
بود آن سحر از زمانه خوشحال
كز مصحف شب بگویدش فال
از خواب شبانه چشم در راه
می كرد تأملی كه ناگاه
بنمود شترسواری از دور
چون بر سر كوه پاره ی نور
مجنون ز شنیدن نسیمش
دو نیمه دل از امید و بیمش
ترسید كه آن قد شجروار
خار خبر بد آورد بار
بگریخت چو آهو از جفایش
چون سگ دد و دام در قفایش
چون دید شتر سوارش از دور
بر مرده فغان كشیده چون صور
كز من مگریز كاشنایم
پیش تو ز پیش لیلی آیم
مجنون ز حدیث آن نكوكیش
باز آمد از آن رهش دوان پیش
گفت ای شترت نهاده هر جای
بر هر دو سواد دیده ام پای
ای گرد جمازه ات به جایم
دیوار كش طرب سرایم
تكرار كن آن سخن كه گفتی
كاتش به دم از دلم برفتی
صاحب خبر از شتر فروجست
بگرفت به دستگیریش دست
كاش آتش عشق را حرارت
ویرانی عقل را عمارت
ای گردن هر درنده از شوق
از حلقه ی خدمت تو در طوق
سوی تو پیام یار دارم
گر گوش به من كنی گزارم
مجنون شده چرخ زن در آن دشت
گرد خود و گرد او همی گشت
گفتا كه بیان كن آنچه گفتی
هم بر نهجی كزو شنفتی
پیغامگزار گفت باری
دیدم صنمی به رهگذاری
سروی كه چو قامتش علم زد
از سایه به گلستان قلم زد
شمعی كه چو شعله در نظر بود
سوزنده ز پای تا به سر بود
در دیده چو میل سرمه راهش
پرخواب دو نرگس سیاهش
از گریه چو رو به راه بودی
بشكافته راه را چو رودی
چون دید مرا دوید پیشم
از گریه بسوخت همچو خویشم
پرسید كه از كجا رسیدی
زین راه كه آمدی چه دیدی
گفتم به فلان گریوه ی كوه
دیدم چو تو خون دلی پراندوه
جانش به عدم رسیده تن نیز
از جامه گذشته وز كفن نیز
از بس كه فشانده اشك گلگون
از كوه گذشته چون شفق خون
بر بوی دل كبابش از كوه
بر وی دد و دام گشته انبوه
چندان كه بجستم از دلش راز
جز لیلی ازو نیامد آواز
چون آن صنم این سخن نیوشید
از گرمی خون دلش بجوشید
گفتا من زار و آن جفاكش
هستیم دو شعله از یك آتش
او بر سر كوه، خاك بر سر
من ریخته كوه خاك بر سر
در وادی او كه مور راهم
جنبیدن مور را نخواهم
او پای طلب زده به هر سنگ
من سر زده همچو پای بر سنگ
آنان كه چو سایه ام انیسند
گر باد به من وزد نویسند
زینسان كه منم كجا توانم
كان غمزده پیش خویش خوانم
پابسته چو بیدم و ز جان سیر
بر فرق چو برگ بید شمشیر
دوش از دل سوخته قلم وار
حرفی دو كشیده ام به طومار
این دوده ی كاغذ، ار توانی
چون سرمه به چشم او رسانی
گفت این و ز گوشه ی عمامه
در حلقه ی در فكند نامه
پیچیده كتابتی دل افروز
چون نی پر از آه و ناله و سوز
مجنون چو گشاد نامه ی دوست
افتاد برون چو مغز از پوست
هر حرف كه خواند از او به تكرار
صد چرخ زد از طرب چو طومار
هر بوسه كه زد به خط پاكش
مهری شده ز آه دردناكش
هر حرف كزو به دل نشستش
از سوز به سینه نقش بستش
چون خواندن نامه كرد آغاز
از نامه چنین برآمد آواز
***
نامه ی یار به مجنون فگار
این نامه به نام آن خداوند
كز عشق بنای عالم افكند
دارنده ی چرخ پیچ در پیچ
سازنده ی هر دو عالم از هیچ
او زنده كه ذات او عظیم است
او باقی و ملك او قدیم است
روز و شب از او بر اهل بینش
شد قفل و كلید آفرینش
زان دم كه به امر كن دمیده
نه شیشه ی اخضر آفریده
حكمش به وسیله ی كواكب
ترتیب دهنده ی مراتب
صنعش كه ز خاك مردم آرد
اندیشه ی او تو همّ آرد
وانگاه نوشته كای دلارام
ای دایره ی فلك تو را رام
نقش تو سرشته در گل من
داغ تو جراحت دل من
چونی و چگونه می گذاری
آهوی كدام كوهساری
در دست زمانه ی زبون سوز
چونی ز تپانچه ی شب و روز
تو شاخ گل عبیر بویی
در چشمه ی دیده ای كه رویی
شام و سحرم چو ماه و خورشید
در راه بود دو چشم امید
تا كی به در آیی از دل سنگ
چون آینه رونمایی از زنگ
هر شب ز غمت فغان برآرم
افغان و غم از جهان برآرم
تا سر به گل از سرشك جانكاه
پنهان شوم و برآورم آه
این دل نبود، كه بی تو هردم
در سینه گره شدست در دم
این سر نبود، كه بی تو از دهر
بر حلق من است كاسه ی زهر
تا ظن نبری كه بی تو شادم
كز مرده به درد دل زیادم
كوهیست دلم ز كوه اندوه
كاهی تن لاغرم در این كوه
هر روز كه بی تو شد علم كش
در خرمن عمر من زد آتش
هر شب كه نه با تو شد حواله
آن شب نشد از دلم چو لاله
خواهم كه به سر به پایت آیم
لیكن نه مراست سر نه پایم
گر خود مگسم نشسته بر روی
شمشیر كشیده بر رخم شوی
تا دیده گشاده ام، رسیده
همچون مژه ناوكم به دیده
با این همه سوی توست هوشم
در حلقه ی ذكر توست گوشم
گر سیل فنا برد ز جایم
در عهد تو محكم است پایم
تیغ دو جهان به سر كشیدن
از تو نتواندم بریدن
چون صورت آینه به صد فن
پیش آیمت از حصار آهن
فردا كه دمند صور محشر
سوز تو برآرد از دلم سر
دور از تو ز اشتیاق رویم
موییست به دیده رسته شویم
او هست به پهلو و از آنم
تنگ آمده بر دل آسمانم
ای كاش مرا ددی رباید
باشد كه به صحبت تو آید
***
غزل
در عشق تو از جهان گذشتم
وز جمله گذشتگان گذشتم
بی روی تو بر در لحد پای
بنهادم و از جهان گذشتم
آن دم كه ز یكدگر گذشتیم
تو از دل و من ز جان گذشتم
من ساخته از جنازه كشتی
وز بحر غمت روان گذشتم
در بایه ی عدم دویدم
چندان كه ز كاروان گذشتم
روز غم توست بحر آتش
زان سوخته ام كز آن گذشتم
فردا بنمایمت كه امروز
با داغ تو از جهان گذشتم
مجنون چو بخواند نامه ی یار
صد چرخ زد از طرب چو طیار
زان نی كه زخون دیده اش رست
خونین قلمی به چابكی جست
بنوشت به خون دل ز خامه
بر پشت ورق جواب نامه
با دل قلمش چو هم زبان شد
خون دل از آن چو رگ روان شد
گشته ز لطیفه های موزون
گلگونه بكر معنی آن خون
هر حرف وی از دل پرآوخ
چون غلغل عاصیان دوزخ
چون نامه نوشته شد به خیلی
شد قاصد و برد پیش لیلی
افزود صنم ز نامه ی دوست
چون نافه ناگشاده صد پوست
وان نامه ی همچو آتشین باغ
بگشاد چو داغ بندی از داغ
***
خواندن نامه ی مجنون دلدار
بود اوّل نامه نام آن پاك
كه انگیخت بنای عالم از خاك
زاوّل قلم آنچه كرد هستش
در قالب چرخ نقش بستش
ذاتش كه بود محیط هر شیء
شیئی نبود محیط بر وی
هستی چو حباب موج قلزم
از وی شده ظاهر و در او گم
در مملكتش كه عقل كوریست
نه دایره رخنه گاه موریست
از حكمت او نشیمن خاك
شد دایره گاه دور افلاك
روز و شب از اوست ماه و انجم
تاج زر و تخت گاه مردم
وان گه به ورق ز كلك چون نیش
بشكافت جراحت دل خویش
كای از نظرم چو دود رانده
جاوید بر آتشم نشانده
ای مرهم داغ بستگی ها
جان داروی دل شكستگی ها
ای لعل لبت ز خون نابم
خونین نمك دل كبابم
ای بر من خسته در گشاده
راه دگری به خانه داده
چون مه شده در شب نظربند
آیینه ی كور دیده ای چند
من گلبنی از فتیله ی داغ
تو شاخ گل كه ای در این باغ
من جامه در آن، تو با رقیبان
سركرده برون ز یك گریبان
من شب پره وار از تو نومید
تو روی به دیگران چو خورشید
از یاد تو گر به گریه مویم
لوح فلك از ستاره شویم
از مهر تو گر توان در این دیر
كیمخت زمین فشانم از غیر
خاطر به تو دارم از زمانه
برد ابن سلامت از میانه
با خود چو نیارمت پسندید
كی با دگری توانمت دید
خصمم به دل تو كرده منزل
زان مهر منت نهشته در دل
آن كاو چو تو غمگسار دارد
با غیر خودت چه كار دارد
من در تو نمی رسم ز كهسار
در پای شكسته نیش صدخار
او با تو چه سان رسید باری
كز پا نكشیده است خاری
من كهنه درخت و او بود خوش
در وی فكن آب و در من آتش
نی نی كه به شاخ تو وفا نیست
چون شاخ كهن قدم به جا نیست
هم سبزه ز شاخ نوبر آیی
زین پشته چو ماه نو برآیی
جان آینه سازم ای پریروی
تا از همه در من آوری روی
من بادیه را حصار كرده
آهو دگری شكار كرده
من تك زده چون سگان نخجیر
صید ابن سلام راست تقدیر
زنبور چو گردد انگبین خوار
رانندش از انگبین مگس وار
در سایه ی گلبنت چو بنشست
باری مدهش به گلشنت دست
با او چو سخن كنی مقابل
باری به زبان بگو نه از دل
خندیده به سوی او نبینی
الّا كه به ماتمش نشینی
ساقی نشوی به بزمش از قهر
الّا كه به ساغرش كنی زهر
در بستر خوابش ار نهی پای
تا حشر گذار در میان جای
روزی كه غمت كند هلاكم
با او نكنی گذر به خاكم
سوزم به تو از دل پرآتش
گر ناخوشت آید و اگر خوش
غیر منت ارچه نیست اغیار
پندارم نیست جز منت یار
شد مورچه آفتاب را دوست
پنداشت چراغ خانه ی اوست
بر خوان شهان مگس نهانی
گوید كه مراست میهمانی
***
غزل
ای گشته فراق من قرینت
نالم ز تو یا ز همنشینت
كی دست من فتاده گیری
دست دگری در آستینت
پیوند محبّت رقیبان
با ما گرهیست بر جبینت
چون گنج و طلسم آهنین است
سیمین بدن و دل آهنینت
تو مهر كسان گرفته و من
گوشم به هلاك خود به كینت
خاریست مرا به جان شیرین
هر پای مگس در انگبینت
حالی كه من از غم تو دارم
نادیده كجا شود یقینت
***
سرزنش كردن مجنون را خال
گوینده كه دل خراشد از رنج
این رخنه چنین گشاید از گنج
كز تب زدگان حال مجنون
یك سوخته بود خال مجنون
معروف و سلیم دل در ایام
آزاده سلیم عامری نام
او كافسر عشق را سری بود
زاتشكده ی دل اخگری بود
هر ماه رخش به گریه شستی
چون ماه نوش ز كوه جستی
یك ماهه غذا به او سپردی
یك ساله عذاب روح بردی
یك روز روانه شد به دستور
بر پرسش آن غریب مهجور
دریافت به اشك چشمه وارش
چون كوه میانه ی غبارش
از بیم درندگان كه ره بست
از دور سلام كرد و بنشست
مجنون چو به خال دیده واكرد
چون مردمكش به دیده جا كرد
آویخته شد چو مویی از خال
آن جانوران چو خط به دنبال
گفتا چه پیام یار داری
كو نامه كه از نگار داری
آن مه كه نیم به هیچ از او شاد
هیچ از من خسته می كند یاد
دل سوزی او سلیم چون دید
گریان به رخش چو شمع خندید
كای خانه كنان دشت و كهسار
در بارگه تو نقش دیوار
ای از پی خضر عقل ناگاه
غول هوست ربوده از راه
تا چند بدن به سنگ سایی
سنگی به سبویی آزمایی
بیچاره پدر به داغ كشتی
هم نرم نگشتی از درشتی
اكنون ز غمت چو دود مادر
تا موی سرست غرق آذر
زان رشته كه صبح و شام ریسد
مشكل كه كفن تمام ریسد
بازآ كه چو زندگی سرآرد
جان با تو و تن به گل سپارد
یا باش، كه آن ضعیف دل ریش
پیش آیدت و بمیردت پیش
***
بیخودی كردن مجنون از حال
مجنون ز سیاه روزی حال
صد خار به جان خلیدش از خال
از خون، دل و چشم خویش حالی
پر كرد و ز گریه كرد خالی
گفتا به تو بودنم محالست
با روی سیه چه جای خالست
خال از پی زیب و رنگ باشد
در آینه خال زنگ باشد
مادر پدرم اگر هلاكست
چون یار مرا بود چه باكست
شاخی كه بریده شد همیشه
چه بیمش اگر برند ریشه
مادر پدرم چه سود چون خاك
كز صورت هر دو گشته ام پاك
من وحشی ام از كناره جویی
خود را درم از درنده خویی
دو زنده مرا به كار ناید
هم صحبت من درنده باید
گفت این و ز خال روی تایید
در انجمن ددان شتابید
می رفت چو باد سوی كهسار
وز چنگ درنده همرهش خار
چون دید سلیم كان رمیده
بگریخت چو مرغ دام دیده
شد جامه دران پیش شتابان
چون سایه ی ابر در بیابان
چون دید كه او فتاده در چاه
باز آمدنش نبود از آن راه
آمد بر مادرش خروشان
در دیگ پر آب دیده جوشان
مادر كه پسر ندید با خال
از پای فتاد و رفت از حال
گفت ای غم ناشمرده ی من
كو یوسف گرگ برده ی من
كو مرهم سینه ی فگارم
تا در دل دردمندش آرم
جان در قدم افكنم روانش
در سینه كشم به جای جانش
در دیده چو دارویش در این دیر
بربندم و دیده بندم از غیر
گفتا كه ز دست من برون جست
كی برق توان گرفت در دست
چندان كه فسونگری نمودم
با دیو فسون نكرد سودم
در چاره ی آن رمیده نخجیر
بگسست كمندهای تدبیر
***
رفتن مادر مجنون سوی پسر
مادر كه شنید با صد اندوه
شد سنگ زنان به دل سوی كوه
می شد به خمیدگی به هر جای
رخساره كنان به ناخن پای
جستش ز شكاف های كهسار
چون داروی طبله های عطّار
تا یافت ورا ز رخنه ی تنگ
نالان و تپان چو مهره ی زنگ
بگداخته آن چنان ز مایه
كز كالبدش نمانده سایه
با خار درونش پوست بر تن
مانند خریطه های سوزن
بشكسته قفس تن چو نالش
چون مرغ قفس شكسته حالش
تن میل و سرش چو سرمه دانی
یا كاسه و در وی استخوانی
توفان زده ی هلاك، جانش
آتشكده ی تب، استخوانش
مادر كه بدید حال زارش
بنشست و گرفت در كنارش
بگریست به زخم جابه جایش
گاهی به سر و گهی به پایش
از گریه به دیده شست رویش
وز خار به شانه كرد مویش
مجنون چو نظر به مادر انداخت
برجست و به پای او سرانداخت
گفت ای فلك از حرارت من
بر لوح تو بسته صورت من
نه مه شده حامل وجودم
آورده ز نه فلك فرودم
بیهوده برم چه رنجه گشتی
كه آماجگه تپانچه گشتی
پرسیدن من كه داد یادت
كاین جای عزاست نی عیادت
چون سایه غلام خانه زادم
هر چند گریزپا فتادم
گفت این و ز جای جست خیزان
كز مادر خود شود گریزان
مادر ز دو دیده نم فشانید
بركنده نهال را نشانید
كای مونس رنج و راحت من
هم مرهم و هم جراحت من
خونخوار درونم و برونم
دندانت بر آمده ز خونم
پرورده منت به سینه و دوش
امروز گریزیم ز آغوش
چون تیر كمان ز گرم خیزی
زادی ز من و ز من گریزی
بادام منم تو مغز بادام
كز بهر توام شكسته اندام
تو كوره ی آتشی من آهن
كاتش ز من اوفتاده در من
خورشید تو كز طلوع شد زرد
چون ماه نوام خمیده قد كرد
سوز تو چو سر زد از درونم
چون آبله ساخت پر ز خونم
تو خاری و رسته ای ز جانم
نالان ز جدایی ات از آنم
تو آتشی و دل منت جاست
زان سوختن دلم مهیاست
آتشكده سوز خود چه داند
آتش زده گوید ار تواند
برخیز و بیا و مادر پیر
در خاك سپار و راه خود گیر
ور زان كه ز آفت زمانه
همراه نیاییم به خانه
بگذار كه با تو شام شبگیر
اطفال بهمیه را دهم شیر
یا با تو در این تموز جانتاب
از دیده سباع را دهم آب
آهوی تو را بدن بخارم
آهو بره همرهش بیارم
آتش به رهت ز دل فروزم
وز راه تو خار و خاره سوزم
بر كوه بلند گریم از درد
وز رهگذرت نشانمی گرد
گفت این و گشود گیسو از بند
یك دست به مو یكی به فرزند
***
عذر مجنون حزین از مادر
مجنون به جواب مادر پیر
گفتا چه كنم كه رفته تقدیر
جرم از تو نه از من حزین بود
در بطن تو سرنوشتم این بود
دودی كه سیه بود قدیمی
زاتش بودش سیه گلیمی
رختی كه سیاه گونه باشد
جرم از خم نیل او نباشد
آبستنیت كه شد وبالم
زد طبل رحیل من ز عالم
من بالغ عشق روی یارم
مادر چه كنم، نه شیرخوارم
شیر تو مرا چه سود در دشت
چون زهر فراق كارگر گشت
مژگان ترم كه چهره آلود
از شیر توأم چو موی پالود
پندار كه مویی از تو شد كم
بر شیر تو یك مگس نزد دم
من غرقه تو در كنار این آب
دور است ز گرد آب گرداب
این زاری حال بر ز پیشم
بگذار به حال زار خویشم
من شیفته ی خیال یارم
پروا ز كس دگر ندارم
این گفت و چو كوه سایه افكن
از بادیه بركشید دامن
می گشت به كوهسار چون باد
هم از خود و هم ز عالم آزاد
مادر ز پی اش دوید یك چند
گریان شد و روی و موی می كند
در وی نرسید چون به فریاد
بر خاك رهش فتاد و جان داد
آنان كه به او شفیق بودند
در خانه به او رفیق بودند
شستند به آب دیده پاكش
كردند در آن زمین به خاكش
كردند عمارتی به فرهنگ
همسایه ی كوهسار و هم سنگ
طاقش ز زمین نقطه كردار
بر دایره ی سپهر پرگار
در گنبد او زمین توده
چون ذرّه در آسمان نموده
***
حال مجنون ز وفات مادر
صحرایی عاشق جگر خون
زینسان خبر آورد ز مجنون
كان وحشی كوه بسته بر دل
دیوانه ی آتشین سلاسل
روزی كه غبار غم برانگیخت
وز مادر دردمند بگریخت
می گشت به كوه و دشت دل خون
وز گریه پرآب كرده هامون
می زد به دل از میان جان سنگ
می كوفت در عدم به آن سنگ
در چرخ به ناله راه می كرد
در صخره به گریه چاه می كرد
شد تا مگر از چنان مكانی
خاطر بگشایدش زمانی
نالید به طاق گنبد آن عور
چون رشته ی چنگ و تار طنبور
از ذكر حبیب همچو ماهش
لیلی همه جا نوشته آهش
دید اهل قبیله ایستاده
در پرسش او زبان گشاده
پرسید كه این بنای آباد
از بهر كه كرده اند بنیاد
یك رویه ملازمان بارش
گفتند به چشم اشكبارش
كاین بقعه كه در برابر توست
دور از تو مزار مادر توست
مجنون جگر كباب، ناگاه
چون شد ز وفات مادر آگاه
افتاد به سر چنان ز پایه
كه اندام سیه شدش چو سایه
بر سینه گرفت گور مادر
تا شد ز دلش تنور آذر
سنگ لحدش به سینه ی تنگ
می سود كه سرمه سازد از سنگ
بگریست كه ای خجسته مادر
نادیده برفتی از برابر
من بی توأم این چنین نشایست
جایم چو تو زیر خاك بایست
گم شد به زمین تن نزارت
بینم ز تو گنبد مزارت
چون غرقه فرو رود در آبی
پیدا نبود به جز حبابی
غمخوار من از جهان تو بودی
رفتی و غمم به غم فزودی
از پای تو می كشیدی ام خار
خار قدمم شدی به یكبار
رفتی و مرا ببردی از جای
چون غرقه ی سنگ بسته بر پای
جانت به عدم، تنت به چاه است
سوی تو مرا كدام راه است
گر نقش تو بر ورق نگارم
جان بهر تو از كجا بیارم
رفتی به دری كه ناپدیدست
در عالم دیگرش كلیدست
رفتی به رهی كه پر غبارست
خارش همه ره ز نیش مارست
آمرزش ایزدت قرین باد
جایت غرفات حور عین باد
گفت این و بر آن حظیره زد بوس
نالنده و سینه كوب، چون كوس
می رفت به كوه و دشت مویان
گه مرثیه گه سرود گویان
***
مردن ابن سلام اندر بر
چون ابن سلام را به لیلی
هر لحظه زیاده گشت میلی
خواند آیت جادویی ز هر باب
نگرفت در او چو نقش در آب
چون مرغ به صد زبان سخن گفت
زان غنچه یكی جواب نشنفت
چون صورت چین، به هیچ تسكین
از صورت او برون نشد چین
زان میوه چو باغبان صایم
حسرت كش و بی نصیب دایم
بیچاره چه سان كند صبوری
در وصل و به دست داغ دوری
بر مهر رخش چو ماه و منظور
صد مشرق و مغرب از دلش دور
می دید كه آن نگار مهوش
از دیدن او شود مشوّش
بیند سوی او ز بام و روزن
از یك مژه، همچو چشم سوزن
بر هر دو ز دیدنی جهان تنگ
چون رخنه سوزن آسمان تنگ
دانست كه پیش آن شمایل
مجنون رمیده است حایل
برداشت پی هلاك مجنون
بر تیغ كمر، چو دور گردون
چون ترك شكار جوی در دشت
تیری به كمان نهاده می گشت
تا یافت چو سیل برده شاخی
افتاده تنش به سنگلاخی
دل خون جگر آتشین زبانه
خونابه ز دیده اش روانه
مشتی دده چون سگان قصّاب
خونین دم از آن سرشك خوناب
راند ابن سلام تیغ بر فرق
تا چون شفقش به خون كند غرق
زان سو چو درندگانش دیدند
گرد آمده از همش دریدند
هر پاره از او چو میش قصّاب
از چنگ درنده ای به قلّاب
مجنون سوی او نظر نینداخت
كز یار به دیگری نپرداخت
از سینه ی رخنه رخنه می مرد
واگه نه كه گربه موش را برد
از بیخبری نبود آگاه
كان ابر شد از برابر ماه
چون قافله آن گروه برداشت
از بادیه راه كوه برداشت
آنان كه به هر كنار بودند
با ابن سلام یار بودند
چون آن گل پاره پاره دیدند
چون غنچه بر او كفن دریدند
گریان همه سینه چاك كردند
در بادیه اش به خاك كردند
رفتند به خانه پیش لیلی
با آه و دریغ و وای و ویلی
گفتند كه آن سر دلیران
نخجیر شد از شكار شیران
لیلی ز چنان خبر در آن جمع
پرخنده لبان گریست، چون شمع
خندید به مرگ آن جگر خون
بگریست در آرزوی مجنون
روزی دو سه بهر یار در غم
با مردم شوی داشت ماتم
وان گه به بهانه ی زیارت
در بادیه آمد از عمارت
بنشست به خاك تربت شوی
مجنون طلبان به هر طرف روی
***
دیدن لیلی و مجنون هم را
چون مهر شد و دمید كوكب
شد دانه ی روز خرمن شب
خشخاش سپهر پر ز انجم
افیون شب از او چو طبع مردم
لیلی چو فضای آن حوالی
از غیرت غیر دید خالی
فرزانه طبیب پیش خود خواند
با او ز دوای دل سخن راند
بگریست كه رنجه كن قدم را
وین جا طلب آن جهان غم را
باشد كه دمی به هم نشینیم
بی زحمت غیر هم ببینیم
تا پرده ی شب نرفته از راه
بینم نفسی جمال آن ماه
بنهاد طبیب رو به كهسار
در جستن آن دوای بیمار
دیدش به بهار تن خزان رنگ
بی آب تر از بهار در سنگ
او دست به سر ز جور ایام
سر بر سر دست ها دد و دام
آمد بر او طبیب هشیار
زان سان كه طبیب پیش بیمار
بوسید زمین و گفت برخیز
با خرّمی ابد درآمیز
بشتاب كه برشكفت كارت
گل دسته ی عیش شد ز خارت
شد دوخته روز هجر را چاك
عالم ز شب فراق شد پاك
كوهی كه مقام توست در دشت
سنگ لحد مخالفت گشت
در خیمه نشسته یار جانی
خواندست تو را به میهمانی
مجنون ز بشارتی چنان خوش
افروخت چو چوب خشك زآتش
برجست به اشك و خون مغرّق
چرخاب زمین شد از معلّق
از برج و حصار كوه چون سنگ
غلتید به خاك چند فرسنگ
آمد به نظاره گاه لیلی
می ریخت عقیق چون سهیلی
می گفت ز درد دل سرودی
از هر مژه ساز كرده رودی
لیلی چو شنید صوت مجنون
از خیمه چو مه دوید بیرون
مجنون چو بدید روی لیلی
از دیده روان نمود سیلی
چون دیده به روی هم گشادند
بیهوش به پای هم فتادند
مانند دو نرگس خمیده
بیهوش و به هم گشاده دیده
بی خویش دو عاشق اوفتادند
رخ بر كف پای هم نهادند
نشكسته وضوی عشق و ناموس
لب بر كف پا نكرده پابوس
چون دید طبیب دل پر از جوش
شب كوته و آن دو یار مدهوش
وان گاه گلاب و مشك زدشان
آورد ز بیخودی به خودشان
چون باز جمال هم بدیدند
چون تار قصب به هم تنیدند
چون نوحه كنندگان ماتم
كردند به گریه پرسش هم
لیلی و نقاب رخ گشادن
مجنون و به خاك رونهادن
لیلی و هزار شمع پرنور
مجنون و هزار نیش زنبور
لیلی و كرشمه ی دلاویز
مجنون و تپانچه های خونریز
لیلی و لبی و صد ملاحت
مجنون و تنی ز صد جراحت
لیلی و رخ ستاره افروز
مجنون و ستاره ی جهانسوز
لیلی و به هر كناره دیدن
مجنون و به هر زمین تپیدن
لیلی گهر از صدف عیان ساخت
مجنون صدف از گهر بپرداخت
***
بدرود گفتن لیلی و مجنون غم را
لیلی بگریست پیش مجنون
كای زخمگه جفای گردون
ای هر رگ تن عذاب جانت
دندان اجل بر استخوانت
هم گام فلك به گرم رانی
هم سنگ زمین به دل گرانی
ای گشته خیالی از خیالم
بویی نشنیده از وصالم
همواره چو آسیا در این دشت
بر سودن خود مدام در گشت
زین غصّه كه ماه و سال داری
چونی و چگونه حال داری
از روز و شب ستاره سوزت
چون می گذرد شبان و روزت
چون می گذرانی اندرین غار
با تندی سنگ و تیزی خار
چون می رودت قدم در آن گشت
با آبله های ریگ این دشت
حال دل پر جراحتت چیست
همزانوی رنج و راحتت كیست
جانم به میان موج خونست
تا حال تو دل شكسته چونست
هر لحظه ز گریه بی جمالت
گرید به دو دیده ام خیالت
صد رشته تنم ز اشك و آهی
تا سوی خودت كشم ز راهی
بی یاد توام چو كشت بی آب
با نام توام چو باغ سیراب
بی نام تو نام هركه خوانم
نام تو برآید از زبانم
عقد من و تو قضا به صد دست
با عقد زمین و آسمان بست
بر مهر تو نام من نوشتند
بر قد تو قالبم سرشتند
گر نی دو جهان كه صد هزارست
پیوند من و تو برقرارست
خواهم كه چو سایه روز و شب ها
با تو سر و پا نهم به یك جا
در باغ زمانه تا دم مرگ
باشیم به سایه ی یكی برگ
پیچیم به هم چو طفل و دایه
خوش نیست یكی تن و دو سایه
مجنون چو شنید گفت لیلی
از گریه به خون تپید خیلی
گفت ای گل باغ زندگانی
سرمایه ی عیش جاودانی
ای كرده به عرصه ی حیاتم
از بازی غایبانه ماتم
رویم شده خاك كفش پایت
نعل ابرو و دیده نقش پایت
گفتی كه چگونه ای چه گویم
بر خود به كدام مرگ مویم
بیچاره منم در آرزویت
از جان به درآمده چو مویت
كوهیست دلم ز گردناكی
مویی بدنم ز دردناكی
عشق تو مرا ز جان برآورد
بنیاد من از جهان برآورد
رخسار تو جان من تبه كرد
خورشید تو روز من سیه كرد
هجران تو منجنیق غم ساخت
وز هر دو جهان برونم انداخت
از زلف تو رو به كوهسارم
زنجیری حلقه های مارم
شد بی تو تنم چو پشته ی خار
از ناوك خار پشت كهسار
دارم ز غمت بسی شكایت
كو فرصت گفتن حكایت
صد كاسه ی زهر خوردم از غم
شیرینیت از دلم نشد كم
از خوردن زهر غم كه نوشم
چون زهر كشنده گشت نوشم
من زهره ی آسمانم از زهر
كز وی همه تلخی ام بود بهر
از بس كه ز سایه ات غیورم
چون شب پره ز آفتاب كورم
شد ظلمت شب به دیده ام نور
كز روی تو دیده ها كند كور
كو آن كه دل از تو شاد بینم
دیدار تو بر مراد بینم؟
كنجی طلبم ز غیر خالی
صد وادی و كوه در حوالی
از نخل تو میوه میوه چینم
در باغ تو گل به گل نشینم
بوسیدن تو ز پای گیرم
چون بر دهنت رسم بمیرم
چون موم گزانگبین فروزد
بر شمع برآید و بسوزد
گفت این و ز جای جست چون گرد
بر دامن كوهسار رو كرد
می گشت به گرد كوه مدهوش
چون گاو خراس كوه بردوش
لیلی ز پی اش دوید نالان
چون آهوی مانده از غزالان
از بس كه شنید ناله و آه
گشتند ملازمانش آگاه
بردند به خانه اش به ناكام
شد مرغ رمیده باز در دام
***
صفت روز ممات لیلی
چون باد خزان نمود سردی
رخسار زمین گرفت زردی
از جامه ی زرنگار خورشید
زر جل شده سبز گنبد بید
از قالب مهر ساخت افلاك
در قالبك زر اطلس پاك
باد از بنه ریخت برگ ها را
در رشته كشید كهربا را
هر شاخ شجر ز بیشه ی خویش
از برگ تهی چو ریشه ی خویش
از زلزله ی هوا به بیشه
جنبان شده همچو شاخ ریشه
زردشت خزان ز طبع ناخوش
خوانده همه خلق را بر آتش
برگ از شجر اوفتاده هرگاه
چون پرده ز چوب بست خرگاه
از سردی باد صبحگاهی
در یخ شده تخته بند، ماهی
ابر از همه سوی چرخ مینا
چون كف به كناره های دریا
چون كوره ی زرگران، اقالیم
پر قرص زر و سبیكه ی سیم
یخ با ورق خزان كه بوده
چون جوشن زرنشان نموده
لیلی ز خزان باغ، بی یار
چون باغ خزان رسیده بیمار
بیماری غم كه بردش از جای
چون برگ خزان فكندش از پای
هر روز كه سوی شب عنان داد
برگی ز نهال عمرش افتاد
چون باغ خزان رسیده هردم
گشت از چمن رخش گلی كم
شمعش كه در آتش تب انداخت
چون موم در آفتاب بگداخت
بالاش به جامه ی حریری
مویی متحمّل خمیری
بیمار دلش تپان به سینه
سنگی كه فتد در آبگینه
گفتی كه تنش میان گیسو
یك موی سفید داشت در مو
بر سینه ی گرم آن پریوش
عنبرچه چو عنبری در آتش
چندان كه طبیب خسته كوشید
آن آتش دل زیاده جوشید
بگرفت ز رگ عنان جانش
بربود اجل ز كف عنانش
آن گلبن نوشكفته شد زرد
وان چشمه ی آفتاب شد سرد
لیلی بگذشت ازین گذرگاه
صد قافله جان خلق همراه
بگذشت چو آفتاب گردون
جان بر لب و لب به یاد مجنون
بی مهر رخش، چو لیل مظلم
بیهوش و سیاهپوش، عالم
مادر پدر بریده پیوند
نزدیك ز بیخودی به فرزند
خوبان همه ناخنان بر اعضا
چون چنگ فتاده زلف برپا
رخ كندن نازنین كنیزان
چون باغ به وقت برگریزان
زافشاندن خاك، خلق غمناك
خود را همه زنده كرده در خاك
گل های ستاره گشت ازین غم
بر گلبن سدره نخل ماتم
از خاك كه بر سر كسان رفت
صد بار زمین بر آسمان رفت
طفلان كه ز سنگ خانه سازند
از بهر خرابی اش فرازند
این است جهان سست بنیاد
كز بهر خرابی است آباد
تا بحر فلك در انقلابست
ذرّات زمین در اضطرابست
خس چیست در این محیط غلتان
چون كوه كند به خاك یكسان
بس قلعه ی با فلك مقابل
در زیر هزار قلعه ی گل
بس بحر عمیق تا به ماهی
گویی شده تا مهش سیاهی
تا بر سر چرخ پای داریم
تا ظن نبری كه پایداریم
تا چند به پا بود تن مرد
تا كی به هوا بماند این گرد
از خار اجل فغان چه سودست
كاین خاصیت گل وجودست
هر میوه ی سبز دیده گردون
فیروزه ی تاج صد فریدون
هر نقطه ی ذرّه دیده خورشید
سر خط هزار جام جمشید
هر پنبه كه رسته در چمن هاست
پیدا شده رشته ی كفن هاست
عالم گذرنده است، چون باد
فرزانه بنا به باد ننهاد
خاك آمده متكای پرخار
پهلو ز سنان او نگهدار
از كهنه لحاف چرخ بگذر
كاسایش چرخ راست بستر
چون مكتبی از امید هستی
بگذر، كه ز جمله بیم رستی
***
فوت مجنون ز وفات لیلی
مشّاطه شاهد این چنین داد
این بكر جمیله را به داماد
كان لحظه كه لیلی از جهان رفت
خورشید زمین به آسمان رفت
مجنون به خرابه ای همی گشت
واگه نه كه مه ز بام بگذشت
تا فرق ز آب دیده در گل
لیلی به زبان و سنگ بر دل
ناگاه یكی دوید پیشش
وز نیش زبان شكافت ریشش
گفت ای همه ناله گشته بی نیش
عشقی به دروغ بسته بر خویش
ای طالب شهوت هوایی
گم گشتگی ات ز خودنمایی
لیلی تو درگذشت ناگاه
جانت بشد و نه ای تو آگاه
بنیادت ازین جهان برافتاد
كارت به جهان دیگر افتاد
بیهده مگرد گرد این كار
كز چاره گذشت كارت این بار
مجنون ز چنان حدیث گستاخ
لرزید، چو از دم تبر شاخ
از دود چراغ دل به افسوس
گردید سرش چو نقش فانوس
افتاد به فرق و هوش ازو رفت
سر چون شجرش به گل فرورفت
زان زار فتادن به ناكام
بگسست رگ و پی اش در اندام
زان آب خضر كه رفت در خاك
ماهی تپیده گشت بر خاك
وانگاه ز جای جست رنجور
سوی در لیلی آمد از دور
چون ابر سیاه، دید گریان
آن خلق سیاه پوش بریان
هر سو چو بنات نعش، خیلی
در پیش نهاده نعش لیلی
چون دلبر خویش را چنان دید
از فرق فتاده آسمان دید
از سوز درون كشید وایی
انگیخت به گریه های هایی
زان سوز كه او ز دل برآورد
دود غم از آب و گل برآورد
كرد از غم آن نگار چالاك
بر فرق خود و جهانیان خاك
نزدیك جنازه رفت، مدهوش
بگرفت جنازه را در آغوش
از بیم درندگان خونخوار
نزدیك شدن نیافت كس بار
بگشاد جنازه را نهفته
لیلی به جنازه دید خفته
نالید چنان، كه دلستانش
بشنید در آن جهان فغانش
می گفت، به اشك و آه و فریاد
خود رفته نكرده همرهان یاد
بی تو به جهان خزان دلسوز
وندر عدم از رخ تو نوروز
رفتی و به عالمم بهشتی
من دوزخی و تویی بهشتی
چون ناوكی از كمان بجستی
زخمم زدی و به گل نشستی
جان داد به مردگان وصالت
جان برد ز زندگان خیالت
یارانت درین جهان غدّار
با من نگذاشتند یك بار
آنان كه درین جهانت یارند
مشكل كه همت به من گذارند
آن تیغ اجل كه بر تو خوردست
در من بتر از تو كار كردست
درد اجلت به خاكم افكند
در مهلكه ی هلاكم افكند
شادم كه به وصلت ای دل افروز
نزدیك ترم كنون ز هر روز
زین ره كه شدی و واپسم من
تا چشم به هم زنی رسم من
گفت این و جنازه پوش بگشاد
رخ بر قدمش نهاد و جان داد
وان جانوران كوه و هامون
مردند به خاك پای مجنون
چون اهل قبیله این بدیدند
انگشت ندامتش گزیدند
از صندل و عود نعش بستند
تنشان به گلاب و مشك شستند
از بهر دو مهربان یك غم
كندند دو گور پهلوی هم
از شوق دو یار در دو خانه
صد رخنه فتاد در میانه
چون روی به قبله شان نهادند
هم روی به یكدگر فتادند
كردند عمارتی بر آن خاك
قندیل جهان فروزش افلاك
معموره ی آب و گل ز بنیاد
ویران شد و آن هنوز آباد
***
صفت وادی مجنون خراب
جان زنده كننده ی نظامی
بر نظم سخن دهد تمامی
كاندم كه ز هند بازگشتم
بر لجّه ی بحر می گذشتم
بحری و چه بحر؟ بی كران ها
سیلی خور موجش آسمان ها
كهسار جزیره ای میانش
كیمخت نهنگ ماهیانش
گرد زمی از تحرّكش زاد
چون موج وی از تحرّك باد
از جنبش او زمین غبرا
چون شیشه ریگ، زیر و بالا
انداخته موجش از تلاطم
حوت و سرطان به چرخ هشتم
موجش كه به چرخ برد دولاب
ماهی ز هلال زد به قلّاب
ملّاح وی از بلندی موج
صاحب رصد، از بلندی اوج
هر رشحه كزان محیط جسته
از لوح فلك ستاره شسته
چون كشتی آسمان در این دیر
با جانوران خویش در سیر
غوّاص و شناورش كه بوده
بر صخره و سدره پای سوده
كف بر سر موج های بسیار
چون برف به قلّه های كهسار
از هر طرفی كهینه حوتش
ماهی زمین كمینه حوتش
چون عكس خود اختران كه گشته
زان آب به آشنا گذشته
گاه از طبقات اوج هستی
در چاه عدم شدم ز پستی
گاه از نظرم سپهر بر اوج
پوشیده شد از بلندی موج
آخر كه به ساحل اوفتادم
بر برّ عرب قدم نهادم
دیدم كه زمین چو دیگ جوشان
بی توشه چو وادی خموشان
پرجوش چو دیگ، آب دریا
زو دیگ نهان و آب پیدا
در كلّه ی مرده، ریگ صحراش
چون دانه به پوست های خشخاش
هر گوشه ز شاخ مار بیشه
تنشان به زمین نهان چو ریشه
مرغی كه در او گرفته خانه
از قلزم و قافش آب و دانه
ابری كه گذشته در هوایش
آتش شده سوخته گیایش
شهری ز خوشی جنان سرشتی
در دوزخی آن چنان بهشتی
از سوز درون بهشت پرقوت
تابنده سرا چو قصر یاقوت
خوبانش ز حسن و فتنه جویی
خورشید قیامتند گویی
خلقش ز تف هوا سیه وش
چون پنبه كه در وی افتد آتش
القصّه به شهر چون رسیدم
این نسخه در آن دیار دیدم
لیلی مجنون چنان كه گفتم
از مردم آن زمین شنفتم
شخصی كه از او فزود وجدم
از دور نمود كوه نجدم
گفتند روندگان هامون
كاین وادی لیلی است و مجنون
از تربتشان دو چشمه زاده
وان هر دو به یكدگر فتاده
از مقبرشان دو بید خرّم
پیچان شده چون دو رشته برهم
زان بادیه هر گیاه اخضر
پیچان شده بر گیاه دیگر
هر سبزه در آن چهار دیوار
گل های دو رنگ آورد بار
هر گل كه از آن گیاه روید
دیوانه شود هر آن كه بوید
هر جانوری كزان گیه خورد
مویی شود استخوانش از درد
عشقی كه ز قید نفس، پاكست
چندین اثرش در آب و خاكست
عاشق كه ز شهوتست گردش
از علّت بی غمی است دردش
آن عشق چو آفتاب گردد
كان خاك شود نه آب گردد
***
دردمندی خود و ختم كتاب
صد شكر كه قصّه یافت انجام
وین آینه خانه یافت اتمام
ای عیش كه محنتم سر آمد
روزم ز شب سیه برآمد
هر نقطه كه بر ورق نهادم
درّیست كه بر طبق نهادم
بكری كه نموده ام حجابش
جز من نكشیده كس نقابش
این خانه كه نو قیاس دارد
بر خشت ابد اساس دارد
این حجره كه ساختم بلندش
نه دایره بود تخته بندش
خشتی كه بر این سرای بستست
پشتش منگر كه پای بستست
زین باده برای بزم ایام
دل گشت صراحی و فلك جام
هر چند كه خسرو و نظامی
دادند دو خانه را تمامی
من كاین نمط یگانه كردم
نقّاشی این دو خانه كردم
نی نی، كه در این هنر كه دارم
نقّاش نیم، سفید كارم
نقشی كه در این سراچه بستست
پستیش مبین كه پای بستست
هر كس كه جز این دو اوستادند
هندوی منند و خانه زادند
نبود به گه زبان درازی
آیینه گری چو خشت سازی
این در كه به رشته كرده ام نو
از گنج نظامی است و خسرو
پختم ز گدایی كرمشان
دیگی ز تراشه ی قلمشان
تا هر كه به سفره ام كشد دست
داند كه چه چاشنی در او هست
گرم است غذای جانم از درد
گرمی كه نه تا ابد شود سرد
چون مكتبی این كتاب بگشود
تاریخ كتاب مكتبی بود
ابیات كه در حساب پیوست
آمد دو هزار و یكصد و شصت
این گنج گهر كه شد هویدا
از خطّه ی پارس گشت پیدا
این شعله كه بر فلك زد انگشت
آتشكده های پارس را كشت
در جایزه اش به غایت عز
شد گنج عراق و پارس جایز
این نسخه فسانه ی جهان باد
مقبول دل جهانیان باد
باد اوّل و آخرش در این دیر
اول به صواب و عاقبت خیر