• مَلِک جهان خاتون

جهان ملک خاتون از شاعران نیمه ی دوم قرن هشتم هجری دختر مسعود شاه بن شرف الدین محمود شاه اینجو، زن خواجه امین الدین (ندیم ابواسحاق اینجو)معاصرحافظ شیرازی و عبید زاکانی بوده است با عبید زاکانی مشاعره و مناظره هم داشته است.

***

قصاید

***

فی التّوحید

1

ای ز امر کن فکانت گشته پیدا کاینات

ذات بی چون تو را ترک صفت عین صفات

با کمال قدرتت کار دو گیتی بی محل

با ثبات ملکتت ملک دو عالم بی ثبات

شمّه ای از فیض فضلت عذرخواه غافلان

لمعه ای از تاب قهرت کارساز حادثات

نیست در فکرم ز مرگ و زندگی امّید و بیم

بیم و امّیدم تویی ای خالق موت و حیات

بادی از لطف تو گر بر صحن غبرا بگذرد

عیسی مریم شود هر ریزه از عظم رُفات

گر چکد از ابر احسانت بر انسان قطره ای

از نهاد مؤمن و مشرک بشوید سیئات

ور سموم صرصر عَنف تو آید در وجود

محو گردد صورت هستی ز لوح کاینات

آنکه شد در راه عرفان با هوایت یک جهت

گشت در دنیا و دین فارغ ز تشویش جهات

وآنکه با گنج قناعت شد مقیم کنج فقر

سوی گنج حاصل کونین ننمود التفات

یا رب از من خدمتی شایسته ناید در جهان

کز نکوکاری توانم داشت امّید نجات

عفو کن جرمم مکن محرومم از رحمت که من

تکیه بر لطف تو می دارم نه بر صوم و صلات

***

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله و سلّم

2

ای افتخار نام نبوّت به نام تو

افزوده حشمت رسل از احتشام تو

تفضیل مکّه بر همه گیتی ز فضل تو

تعظیم کعبه از شرف احترام تو

تا قدر تو ز منزل ادنی مقام یافت

حیران بماند عقل کل اندر مقام تو

شاه فلک ز لوح شرف بر سریر نور

راضی بدان شدست که باشد غلام تو

طاوس سدره را که به عرش است آشیان

زان شد امین وحی که گشتست رام تو

در معرضی که اهل جهان را جزا دهند

دست جهان و دامن آل کرام تو

انعام تو شفاعت عامست یا نبی

بی بهره ام مساز ز انعام عام تو

***

3

آمد نسیم و بوی تو آورد سوی من

بادا فدای جان نسیم تو جان و تن

وه وه چه گویمت که چه خندان و شاد داشت

ما را نسیم وصل اویس از سوی قرن

ای دوست تا نسیم تو بشنیدم از صبا

از چشمم اوفتاد گل و لاله و سمن

تا نکهت شمامه ی زلفت شنیده ام

آشفته شد ز شوق، دل و جان ممتحن

بوی نسیم زلف تو عالم گرفته است

مگشای بند گیسو و عالم به هم مزن

حقّا که با نسایم انفاس خلق تو

بر بوی خویش طعنه زند مشک در ختن

عمریست تا به شوق رخ دلفریب تو

افکنده است زلف تو در گردنم رسن

تا کی ز اشتیاق تو جان مبتلای شوق

تا کی بر آرزوی تو دل خسته از حَزَن

می نالم از هوای تو مانند نی ز باد

می سوزم از فراق تو چون شمع در لکن

ای مه بیا و نور ده این کنج تیره را

ای گل بیا و شاد کن اطراف این چمن

ور نه ز دست جور تو شیرین روزگار

داد آورم به بارگه خسرو زَمَن

خورشید آسمان بزرگی مغیث دین

مهر سپهر مردمی و شاه پیلتن

احمد بهادر آنکه ز تأیید عدل اوست

هر تیر را اساس محبّت سوی مجن

دولت به گرد مشرق و مغرب بگشت و باز

هم بازگشت و کرد به درگاه او وطن

آن رستمی که گاه نبرد از نهیب او

کوه گران بلرزد و فرهاد کوه کن

دشمن چو عزم رزم تو سازد هنرورا

اوّل اساس گور کند راست با کفن

آن سروری که هیچ ندارد به هیچ روی

در هیچ باب هیچ نظیری به هیچ فن

حقّا که رسم ظلم و تطاول بتافت روی

ز آنجا که کرد مرکب عدل تو تاختن

شاها درِ تو مقصد ارباب حاجتست

رحمی بکن نظر به من ناتوان فکن

بنیاد بقعه ای که بزرگان نهاده اند

ای کان عدل و مرحمت آباد کن مکن

چون روز روشن است در احسان و عدل تو

آثار بنده پروری و لطف ذوالمنن

در عدل چون محمّد و در علم چون علی

در خلق چون حسینی و اوصاف چون حسن

ای پادشه نشان که نشست از نهیب تو

در شه ره زمانه غبار غم و فتن

بی هیچ اشارتی ز جناب یمین تو

سر بر نیاورید سهیل از سوی یمن

در راه مدحت تو درازست پای شعر

گیرم ره دعای تو کوته کنم سخن

بادا بقای عمر تو چندانکه دست وهم

کوته شود ز غایت آن عمر یافتن

قدرت بلند باد و ز لطفت در این جهان

قدرم بلند کن که ندانند قدر من

***

4

کسی که شمع جمال تو در نظر دارد

ز آتش دل پروانه کی خبر دارد

ز مرهمش نبود سود دردمندی را

که زخم تیغ رقیب تو در جگر دارد

ز بی قراری زلفش قرار یافت دلم

به زیر سایه ی او زان سبب مقر دارد

فضیلتی که جمال توراست بر خورشید

فضیلتیست که خورشید بر قمر دارد

چه طوطیست خط سبزت ای پری پیکر

که تکیه بر گل و منقار در شکر دارد

ز سوز عشق توأم آتشیست در سینه

کز اشک دیده ی چون ناردان شرر دارد

از آتش دل آشفتگان حذر می کن

که دود خاطر بیچارگان اثر دارد

نهال عشق که پرورده ام به خون جگر

کنون شکوفه ی اندوه بار و بر دارد

اساس عمر من از پا در آورد ناگه

ز فتنه ها که سر زلف تو به سر دارد

به فتنه جادوی مستت خراب کرد جهان

عجب مدار کنون کز جهان خطر دارد

به دور معدلت پادشاه دین پرور

چگونه فتنه، کجا سر ز خاک بردارد

جلال دنیی و دین کهف ملک شاه شجاع

که صیت معدلتش ملک بحر و بر دارد

قضا ز نافذ امرش گرفت منشوزی

قضا نفاذ در احکام این قدر دارد

شهی که رأی رزینش اگر رضا بخشد

نزاع خلقتی از میش و گرگ بردارد

جهان پناها آنی که وهم دوراندیش

ز درک پایه ی تو کندی بصر دارد

که را به پایه ی قدرت رسید دست سخن

که بنده نیز در آن معرض این نظر دارد

ولی دعای تو چون واجبست بر جمهور

ز من خرد مگر این عذر معتبر دارد

علی الدّوام که چون راهبان از رق پوش

فلک ز منطقه کهکشان کمر دارد

به بندگیت کمر بسته خسروان جهان

که خسروی جهان از تو زیب و فر دارد

غزلیات

***

1

نتوان پیش تو آمد نه تو آیی بر ما

کیست پیغام رسان من و تو غیر صبا

بیش از این طاقت بار شب هجرانم نیست

ای عزیز از سر لطفت ز در بنده درآ

بنده ی خسته ی بیچاره به وصلت بنواز

تا به کی بر من بی دل رود این جور و جفا

دردم از حد بگذشت و جگرم خون بگرفت

چون طبیب دل مایی ز که جوییم دوا

جز جفا نیست نصیب من دلخسته ز دوست

برگرفتند ز عالم مگر آیین وفا

شمع جمعی تو و پروانه ی رخسار تو دل

نیست در مجلس ما بی رخ تو نور و صفا

خبرت نیست که بیچاره تن من به جهان

بنده ی خاص تو از جان شده بی روی و ریا

***

2

ای گوهر لطافت و ای منبع صفا

بردیم از فراق تو بر وصلت التجا

بر بستر غمیم فتاده ز روز هجر

آخر شبی خلاف فراقت ز در درآ

بر درد من طبیب چو آگاه گشت گفت

جز داروی وصال نباشد تو را دوا

جانا ببخش بر من مسکین مستمند

بر بستر فراق نباشم چنین روا

گر باورت ز من نکند نور دیده ام

بر حال زار و رنگ رخم دیده برگشا

تا بنگری که حال جهان بی تو چون بود

رنگ چو کاه و اشک چو خونم بود گوا

تا چند خون این دل مسکین خوری مخور

آخر که گفت بر تو حلالست خون ما

بیگانه خوی دلبر ما دل ز ما ببرد

رحمی نکرد بر دل مجروح آشنا

زین بیشتر جفا نپسندند در جهان

بر زیر دست جور نکردست پادشا

***

3

دلبرا تا کی مرا داری ز وصل خود جدا

رحمتی کن بر من دلخسته از بهر خدا

نیک زارم در غم عشقت به تاریکی هجر

از من مسکین پیامی بر به یارم ای صبا

با دلارامم بگو تا کی جفا بر من کنی

بی وفا یارا ستم بر ما چرا داری روا

بر امید آنکه بر حال من اندازی نظر

بر سر کویت مقیمم روز و شب همچون گدا

من گدای کوی تو گشتم به بوی لطف تو

بر گدا آخر مکن چندین جفا ای پادشا

گشته ام بیگانه از بود و وجود خویشتن

تا شدم در کوی تو با روی خوبت آشنا

نرگس رعنای تو بر بود از من جان و دل

در جهان یکتا شدم تا دیدم آن زلف دوتا

گفتم ای جان و جهان یک ره به وصلم شاد کن

گفت ای مسکین گدا از سر برون کن این هوا

***

4

من دلداده ندارم به غم عشق دوا

چاره ی درد من خسته بجو بهر خدا

من سودازده در عشق تو سرگردانم

همچو زلف تو به گرد رخ تو، بی سر و پا

زآنکه آمد ز غم عشق تو جانم بر لب

قصّه حال دل خویش بگفتم به صبا

گفتمش از من دلخسته به دلدار بگوی

یک شبم از سر لطف از در کاشانه درآ

من چنین واله و سرگشته و مشتاق به تو

تو گریزان زمن خسته نگویی که چرا

نظری کن به دو چشمم توبه حالم صنما

که ز هجران تو چون زلف تو گشتم شیدا

چون به خاک در تو تشنه به جانم چه کنم

از سر لطف و کرامت نظری کن سوی ما

به جفا تا به کی آخر دل ما بخراشی

می نیابم ز سر کوی تو بویی ز وفا

گرچه در کار جهان نیست وفا می دانم

لیکن از یار بگو چند توان برد جفا

***

5

تو سر بر من گران داری نگارا

نگویی از چه رو آخر خدا را

مکن بر من جفا و جور از این بیش

که طاقت طاق شد زین جور ما را

ز حد بیرون مبر کز درد مردیم

که حدّی باشد ای دلبر جفا را

چو دل در طرّه ی زلف تو بستیم

سزد گر نشکنی عهد و وفا را

به خون دل منقش می کنم روی

چو در دستم نمی آیی نگارا

تو بر ما گر کسی دیگر گزینی

به جای تو دگر کس نیست ما را

صبا را از سر و زلف تو گفتم

که بویی آورد این بینوا را

ندانستم به دام زلف مشکین

گرفتار آورد دردم صبا را

به شکر آنکه سلطان جهانی

دوا کن گه گهی حال گدا را

***

6

رحمی بکن آخر به من خسته خدا را

از حد مبر آخر به دلم جور و جفا را

زین بیش نماندست مرا طاقت هجران

آخر نظری کن به من از لطف خدا را

یک شب ز سر لطف تو بر وعده وفا کن

زین بیش میازار دل خسته ی ما را

از بس که جفا بر من بیچاره پسندی

بر بنده ببخشود ز جورت دل خارا

دردی ز غمت بر دل رنجور ضعیفست

زنهار مکن دور ازین درد دوا را

سلطان جهانی و من از خیل گدایان

بنواز زمانی ز سر لطف گدا را

یک روز وفا کن به خلاف ای بت دلخواه

باشد که بگویند به سر برد وفا را

***

7

ز دل کردی فراموشم تو یارا

مگر عادت چنین باشد شما را

ز شوق نقطه ی خالت چو پرگار

چرا سرگشته می داری تو ما را

بترس از آه زار دردمندان

که تأثیری بود بی شک دعا را

طبیب من تویی رنجور عشقم

به جان و دل همی جویم دوا را

به درد دل گرفتارم ولیکن

به درمان می دهی ما را مدارا

بگو کی غم خورد سلطان حسنش

به لب گر جان رسد هر دم گدا را

ندارد مهربانی آن ستمگر

مگر دارد دلی از سنگ خارا

اگر در راه عشقش خاک گردم

بگو آخر چه نقصان کیمیا را

جهان پیشم ندارد اعتباری

که با کس کی به سر برد او وفا را

***

8

اسباب جهان نیست میسّر دل ما را

آخر که کند حل به جهان مشکل ما را

بر درد دل خلق جهانی چو طبیبی

از لطف دوایی بکن آخر دل ما را

جانا مگر از روز نخستین بسرشتند

با مهر رخ خوب تو گویی گل ما را

از خاکم و از آب ولی آتش عشقت

بر بادِ جفا داد همه حاصل ما را

بودم به خیال آنکه نگردی ز وفایم

دیدی تو خیالات کج باطل ما را؟

مستغرق بحر غم ایام جفاییم

گویی که وجودی نبود ساحل ما را

در گوش دل آمد سحر از هاتف غیبم

کای دوست نکو دار تو آن واصل ما را

***

9

مستغرق بحر غم عشقیم نگارا

خود حال نپرسی که چه شد غرقه ما را

ای دوست به فریاد دل خسته ی ما رس

بفرست نوایی من بی برگ و نوا را

ای نور دو چشمم به غلط وعده وفا کن

تا چند تحمّل بتوان کرد جفا را

گویی تو که از دفتر ایام بشستند

در عهد تو ای جان و جهان نام وفا را

گر ز آنکه تو را میل من خسته نباشد

از لطف نظر کن به من خسته خدا را

بالای تو بالا نتوان گفت بلاییست

یارب تو بگردان ز دل خلق بلا را

سلطان جهانی و جهانست به کامت

بنواز زمانی ز سر لطف گدا را

***

10

بسیار بگفتم دل دیوانه ی خود را

پندم نکند گوش زهی خیره ی خود را

روی تو همی خواهم و خوبست مرا رأی

تدبیر ندارم چکنم طالع بد را

فریاد ز دست دل خودرأی بلاکش

الحق که به جانم شده دشمن دل خود را

مست است مدام از قدح شوق تو جانم

بر مست ملامت نرسد اهل خرد را

پروانه صفت پیش تو ای شمع جهان سوز

خواهم که بسوزم همگی جسم و جسد را

بلبل صفتم ناله هزارست ز شوقت

ای خار چو من کرده گل روی تو صد را

از دیده چنان سیل محبّت بگشایم

کز سینه ی دشمن ببرم زنگ حسد را

آن روز که در خاک تنم را بسپارند

بر یاد تو چون روضه کنم خاک لحد را

بر جان جهان داغم غم هجر تو تا کی

کم سوز دل سوخته، دارای صمد را

***

11

مرا ز دیده و دل دور کرد یار چرا

ز دست داد مرا زود آن نگار چرا

به اختیار نبودم جدایی از بر دوست

ز ما کناره گزید او به اختیار چرا

مرا ز چشم عنایت فکنده یکباره

نگار مهوش من همچو روزگار چرا

درون کنج دلم سرّ او نهانی بود

میان خلق جهان کرد آشکار چرا

غمش که بر دل من همچو کوه الوندست

نداشت غم ز من خسته روزگار چرا

نظر به حال جهانی نکرده کُشتی باز

مرا به شیوه ی آن چشم پر خمار چرا

به رنگ و بوی تو عالم گرفته آشوبی

نصیب ما ز گلستان شدست خار چرا

***

12

دیده در آب روان و لب کشتست مرا

با رخ دوست جهان باغ بهشتست مرا

ترک جوی و لب دلجوی نمی یارم گفت

چه توان کرد چو این طبع و سرشتست مرا

سرگذشتم ز غمت دوش ندانی که چه بود

آب چشم از سرم ای دوست گذشتست مرا

مژه برهم نتوانم زدن اندر شب هجر

که وصال تو در این دیده نشستست مرا

روی بنمای به جان تو که اندر شب تار

رخ زیبای تو مانند فرشتست مرا

چون توانم حذر از مهر تو کردن جانا

آیت عشق تو بر سر چو نبشتست مرا

گفتمش خرده به خردان غمت بیش مگیر

گفت تدبیر چه؟ چون خوی درشتست مرا

***

13

تا که دل مایل آن سرو روانست مرا

خون دل در غمش از دیده روانست مرا

گرچه برگشت و جفا کرد و به هیچم بفروخت

چه توان کرد که او روح و روانست مرا

همه را دوستی و مهر به دل می باشد

میل با روی چو مهر تو به جانست مرا

خلق گویند چو بلبل به چمن ناله مکن

چه کنم چون هوس لاله رخانست مرا

به سرو جان تو سوگند که باری شب و روز

یاد لعل لب تو ورد زبانست مرا

گرچه دل بردی و آنگه به جفا بشکستی

مهر و پیوند و وفا با تو همانست مرا

نا امید از کرم دوست نمی شاید بود

لطف دلدار امید دو جهانست مرا

***

14

ای به روی تو دیده باز مرا

چاره ای از وصال ساز مرا

بیش از اینم نماند طاقت و صبر

بیم دیوانگیست باز مرا

باشد ای نور چشم و راحت جان

بر رخ خوب تو نیاز مرا

همچو قندم به بوته ی هجران

چند داری تو در گداز مرا

چون که محراب ابرویش دیدم

واجب آمد در او نماز مرا

از سر کوی دلبران آورد

به یکی شکل و شیوه باز مرا

با غم عشقت آفرید از ازل

مگر ای دوست بی نیاز مرا

در چمن دوش گفتم ای بلبل

گل از آن تو، سرو ناز مرا

در جهان خود دگر نمی باید

بی وصال تو برگ و ساز مرا

***

15

گرچه کردی تو به یک بار فراموش مرا

نرود یاد تو از خاطر مدهوش مرا

از خدا دولت وصلت به دعا می خواهم

تا کشی رغم بداندیش در آغوش مرا

زهر و تریاک و گل و خار به هم بنهادند

چند گویی که برو نیش تو را نوش مرا

چون مرا بخت وصال تو نباشد اولیست

بار هجر تو کشیدن به سر و دوش مرا

گفتم از درد و غم عشق فغان بردارم

می کند وعده ی دیدار تو خاموش مرا

جوش سودای غم عشق تو در سر دارم

سر همانا که رود بر سر این جوش مرا

درد عشق تو گر از خلق نهان داشتمی

برگرفت از دو جهان عشق تو سرپوش مرا

***

16

از چه می داری نگارینا بدین زاری مرا

کم به هر عمری بخاطر در نمی آری مرا

من چو خاک راه گشتم در ره عشقت به جان

تا مگر از روی لطف از خاک برداری مرا

ز آتش عشقت منم خاکی روا داری که تو

بگذری از ما چو باد و زار بگذاری مرا

بار عشقت آتشی می افکند در ما چرا

می گذاری همچو خاک ره بدین خواری مرا

آشنا بیگانه گشتم در وفاداری تو

از چه رو آخر ز خود بیگانه می داری مرا

حاصل اندر عشق رویت ای صنم دانی که نیست

شادی عالم تو را شد رنج و غمخواری مرا

بود پندارم که از غم گر مرا کاری فتد

آن نگار بی وفا روزی کند یاری مرا

کی گمانم بود آخر کان طبیب در من

تندرستی خواهد او خود را و بیماری مرا

با همه جور و جفا کز تو کشیدم در جهان

هم مگر رحمی کنی ضایع بنگذاری مرا

***

17

بر مثال نامه بر خود چند پیچانی مرا

چون قلم تا کی به فرق سر بگردانی مرا

چند بفریبی به تقریر و به تحریرم دگر

این چنین نادان نیم آخر تو می دانی مرا

شاهباز وصل ما در دست تو قدری نداشت

کز هوا در دامت آوردی به آسانی مرا

ز آتش دل همچو خاکم چند بر بادم دهی

وز دو دیده در میان آب بنشانی مرا

من هم اوّل روز دانستم که در سودای تو

حاصلی دیگر نباشد چز پریشانی مرا

خاک ره گشتم که آویزم مگر در دامنت

تا به کی جانا چو گرد از دامن افشانی مرا

دردم از حد رفت بنشین یک دم ای جان و جهان

کاندر این دردم تو درمانی تو درمانی مرا

***

18

اوصاف تو کردیم همه ورد زبان را

بر مهر تو کردیم سراسر دل و جان را

از دیده مرا آب روانست ز مهرت

هم در سر مهر تو کنم روح و روان را

گر وی نظری افکند از مهر به حالم

چون ذرّه به عیوق رساند دو جهان را

دانی سر و جان در ره عشقت که فدا کرد؟

آن کس که نترسید چنین سود و زیان را

راهیست خطرناک درین بادیه رفتن

لیکن خطری نیست درین راهروان را

آنست که دل بردن ما پیش تو سهلست

اینست که دلداده پسندد همه آن را

آوخ که بمردیم درین درد و کسی نیست

کز لطف دوایی کند این درد نهان را

گر بگذرد از روی تلطّف بر ما دوست

در دیده کنم جای چنان سرو روان را

هرکس که دو ابروی تو با غمزه ی خون ریز

بیند بکند جان سپر آن تیر و کمان را

انگشت تحیر بگزم چون که ببینم

از قدرت معبود جهان ماه رخان را

***

19

فدا کردم به غمهای تو جان را

که دارد تازه غمهایت جهان را

از آن کردم فدا جان در ره عشق

کز آن عاری نباشد رهروان را

چه باشد گر به سوی بی دلانت

به لطف خود بگردانی عنان را

اگر پیشم خرامی از سر ناز

به دیده جا کنم سرو روان را

نثار مقدمت ای نور دیده

نشاید کرد جز روح و روان را

طبیب دل! چرا با تو نگویم

به عهد عشق تو درد نهان را

به جان تو که من باری شب و روز

به ذکر دوست گردانم زبان را

نگارینا چرا محروم داری

ز وصل جان فزایت دوستان را

به تیغ هجر جانم را بخستی

به رغمم شاد کردی دشمنان را

نمی دانم چرا در کوی عشقت

جهان را نیست ره، باشد سگان را

***

20

به دوش برمفکن آن دو زلف مشکین را

مکش به تیغ جفا عاشقان مسکین را

چه باشد ار به شب وصل شاد گردانی

ز لطف خاطر، بیچارگان غمگین را

ز غبن عنبر سارا چو موم بگدازد

اگر تو باز گشایی دو زلف پرچین را

به رنگ و بوی چنین گر به بوستان گذری

خجل کنی به چمن ارغوان و نسرین را

مشام جان و جهانی یقین برآساید

اگر به شانه زنی زلف عنبرآگین را

چه کرده ام گنهی در جهان بگو با تو

بجز وفا که کمر بسته ای چنین کین را

***

21

نیست نظر به سوی کس جز رخ دوست دیده را

باد به گوش او رسان حال دل رمیده را

از من دل رمیده گو ای بت دلستان من

بار فراق تو شکست پشت دل خمیده را

گفت به ترک ما بگو ورنه سرت به سر شود

ترک بگو که چون کنم؟ یار به جان گزیده را

گفت لبم گزیده ای من نگزم بجز شکر

بار دگر به ما نما آن شکر گزیده را

پند دهند ناصحان بند نهند عاقلان

نیست نصیحتش قبول جامه جان دریده را

چون نکشم عنای تو چون نبرم جفای تو

چاره ز جور چون بود بنده زر خریده را

دزد زند به کاروان مال برد ز ساربان

غم چه برد ازین و آن مرد ره جریده را

جان منست لعل تو زود رسان بدان مرا

گفت چه حاصل ای جهان جان به لب رسیده را

در هوس وصال تو مرغ دلم هوا گرفت

کیست که با تن آورد مرغ دل پریده را

***

22

ای رخت آیینه ی لطف خدا

زلف تو دلبند و لعلت دلگشا

پادشاه ملک حسنی از کرم

رحمتی کن بر گدا ای پادشا

از وجود خویشتن بیگانه ام

تا شدم با عشق رویت آشنا

ذرّه وارم پیش خورشید رخت

عاجز و سرگشته از روی هوا

روز میدان گرد نعل مرکبت

می شود در چشم عالم توتیا

بر جفایت دل نهادم کز حبیب

بر امید وصل خوش باشد جفا

قهر تو خوشتر که لطف دیگری

از تو نفرین به که از غیری دعا

غم مبادت کز تو گر آید غمی

با خیالت شاد می دارد مرا

چون جهان وقعی ندارد پیش تو

من کجا و حضرت سلطان کجا

***

23

گفتم آن ترک جفا جو نکند هیچ وفا

نکند با دل سرگشته ی ما غیر جفا

چون همه کار جهان، بنده به کامش خواهد

از چه رو می نکند کام دل خسته روا

ما نهادیم سری در قدمت سرو روان

راست گو از چه کشی ای دل و دین سر تو ز ما

بگذشتی و زدی آتش مهری به دلم

آن نه بالاست که هست او به دل خسته بلا

پادشاهی به جهان از کرمت کم نشود

گر کنی از سر لطفت نظری سوی گدا

گر تو را با من بیچاره ی مسکین جنگست

چه کنم با تو که ما سر صلحست و صفا

نام مشک ختنی برد زبانم گویی

بوی زلف تو شنیدم همه از باد صبا

دوش در ماه رخ او نظری می کردم

چون بدیدم به مه ای دوست کجا تا به کجا

من به ظلمات شب هجر تو تا کی باشم

بی رخ دوست نباشد به جهان نور و ضیا

***

24

این جهان بی وفا با کس نکردست او وفا

درد از او بسیار باشد زو نمی آید دوا

هر درختی کاو کشد سر بر فلک از بار و برگ

هم بریزاند به قهرش عاقبت باد فنا

گر صدف پنهان شد اندر بحر بی پایان چه غم

گوهر ذات شریفت را همی خواهم بقا

گوهری شهوار از دریای لطف آمد برفت

کاندر این عالم نمی داند کسی او را بها

یارب آن درّ معانی را ز لطف بی دریغ

در میان درج اقبالش نگه دارد خدا

شکر معبودی ز جان گویم که بنّای ازل

گلشن اقبال عمرت را کنون کرده بنا

روز هیجا در نبردت رستم و اسفندیار

گرد نعل مرکبت کردند باری توتیا

جز دعای دولتت ورد زبانم هیچ نیست

آخر از دست فقیران خود چه خیزد جز دعا

بعد از این تصدیع و گستاخی که کردم در جهان

من دعای دولتت گویم بجز مدح و ثنا

***

25

دلبرا تا کی زنی بر جان ما تیغ جفا

بگذر از این رسم جانا مگذر از راه وفا

ترک چشم مست ما چندم جفا بر جان کند

من بلا تا کی کشم از دست آن ترک خطا

حال زار من خدا را بازگویی یک به یک

گر گذاری می کنی سوی نگارم ای صبا

جانم از درد فراق روی تو آمد به لب

تا کی ای نامهربان داری مرا از خود جدا

گر ز هجران حال من آشفته شد چون موی تو

کوری چشم حسودان یک رهم از در درآ

مرغ جان خسته ام گفتا ز درد اشتیاق

یک شب از روی هوس من کردم آهنگ هوا

تا ببینم روی شهرآرای آن زیبا صنم

وصل جان بخشش مگر باشد دل ما را دوا

زآنکه گر دردی بود از بار هجران بر دلی

هم شب وصل دلارامش بود چون توتیا

بوسه ای ده از زکات جسن کاین رنجور عشق

از لب جان پرورت دانم که می یابد شفا

چون بدیدم روی او را دیده ی جان خیره شد

زآنکه در خورشید دیدم از کجا بد تا کجا

گرچه روی از من بگردانید دلبر در جهان

دیدن دیدار او خواهم به زاری از خدا

گر به پابوس تو دست دل نمی یارد رسید

چون ندارد چاره ای از دور می گوید دعا

***

26

همیشه میل نگارم بود به سوی جفا

نه مهر در دل سنگین او بود نه وفا

نه میل خاطر یاران نه شرم در دیده

ترحّمی نه در آن دل بود نه ترس خدا

نه رحمتی به دل ریش دردمندانه اش

نه در جهان نظری می کند به عین رضا

لبش چو آب حیاتست و دردمند منم

طبیبم از لب چون نوش دوست کرد دوا

روا مدار که بر ما جفا رود چندین

جفا ز حد بشد ای جان مکن که نیست روا

تو جانی از تن من دور تا به کی باشی

ز تن تو جان جهان را روا مدار جدا

چو چشم یار منم ناتوان به هجرانش

چو زلف دوست منم از هواش بی سر و پا

***

27

ناگهان از در درآمد آن بت سرمست ما

یک نظر بر ما فکند و دل ببرد از دست ما

گفتم از چنگش برون آرم دل گمگشته را

لیک شست زلف آن دلخواه شد پابست ما

گرنه چون سوسن شدم آزاد در بستان عشق

ای عزیزان از زبانش کی بود وارست ما

گفتمش صبرم نماند اندر غمت زنهار گفت

صبر هشیاران بسی بربود چشم مست ما

گلبنی با سرو بستان گفت با بالای تو

کی به چشم ما درآید این درازی پست ما

دام در ماهی وصلت جان ما افکنده بود

ای دریغا کاو به عیاری بجست از شست ما

***

28

ای باد صبحدم چه خبر از نگار ما

چونست حال آن صنم گلعذار ما

باشد عنایتش به سوی خستگان هجر

یا دارد او فراغتی از روزگار ما

بربود دل ز دستم و درپای غم فکند

رحمی نکرد بر دل مسکین زار ما

از من بگو به یار ستمگر که بیش از این

در آب و آتشیم، مده انتظار ما

کاشانه ی دلم ز جمال تو روشن است

شمع میان جمع تویی در دیار ما

ماییم سر نهاده به پای غمت مدام

شادان نشسته سرو قدت در کنار ما

خوش بود با وصال توام روزگار دل

بربود روزگار تو را از کنار ما

مخمور باده ی لب لعلم چه کم شود

گر بشکنی ز نرگس مستت خمار ما

من خاک راه عشق تو گشتم ز جان و دل

بر خاطر تو گر ننشیند غبار ما

ما شیرگیر باده به یاد لبش شدیم

با چشم آهوانه بگشت او شکار ما

قلبیم راستی به غم عشق در جهان

مشکن ز روی لطف خدا را عیار ما

***

29

بشکست چشم مست تو جانا خمار ما

بربود زلف شست تو از دل قرار ما

از آه بی دلان که برآرند صبحدم

آشفته گشت زلف تو چون روزگار ما

دایم خیال قدّ تو در دیده ی منست

زیرا که جای سرو بود در کنار ما

از پا درآمدم ز غم روی آن صنم

نگرفت دست دل شبکی آن نگار ما

دیدم بسی جهان و بگشتم به عشق او

کس نیست در جهان وفا همچو یار ما

گفتم شکار زلف تو گشتم ستمگرا

گفتا که هست خلق جهانی شکار ما

گفتم وفا و مهر نداری چرا بگو

مست فراغتی تو ز احوال زار ما

کارم خراب از غم و بارم به دل ز عشق

روزی نظر فکن تو در این کار و بار ما

***

30

در باغ گل نماند و برفت از دیار ما

خوش بود هفته ای دو سه گل در کنار ما

هر چند گل به حسن بسی لاف می زند

کی دارد او طراوت روی نگار ما

از ما مکش تو سر که بدان روی مهوشت

آشفته گشت زلف تو چون روزگار ما

بارست بر در تو سگان را ستمگرا

در خلوت وصال حرامست بار ما

در عهد حسن و دلبری ما در این جهان

کردی به یک زمان دل شهری شکار ما

پرسی که حال و کار جهان چیست در غمم

جز گریه در فراق رخت نیست کار ما

بگذر به خاک ما زره مردمی ولیک

ترسم به دامن تو نشیند غبار ما

گر دورم از جناب شریف تو عذرها

بپذیر چونکه نیست در آن اختیار ما

***

31

گر آیی تنگ یک شب در بر ما

فدای پای جانان این سر ما

چه دولت باشد آن یارب که ناگاه

درآیی همچو سروی از در ما

ندارم دستگاه صبر بشتاب

ز روی لطف اگر آیی بر ما

تویی سرو گل اندام پری روی

بیا بنشین زمانی در بر ما

چه خوش باشد شب مهتاب در باغ

که خرمنها بود گل بر سر ما

بر ما آی ای سرو سخن گوی

بگفتا کس نمی چیند بر ما

مکن زین بیش بر من جور و خواری

که نپسندد جهانبان داور ما

نماند رنج باد و برف و باران

برآید آفتاب خاور ما

خدا خشنود بادا از وفایت

که بشکستی بتان آزر ما

***

32

اگر اقبال باشد یاور ما

دهد داد ضعیفان داور ما

نماند این شب دیجور باری

برآید آفتاب خاور ما

چه باشد گر به دست آری نگارا

ز روی لطف یک دم خاطر ما

به هر ساعت ز یادت باد سردی

برآید از دل چون آذر ما

مسلمانان مگر ما را بزایید

برای روز هجران مادر ما

به دل می برنیایم، این بلا بین

از این دل تا چه آید بر سر ما

جوابم داد دلبر گفت در دام

فتادی از دو زلف کافر ما

به کویش گر روم فی الحال گوید

چو حلقه چند باشی بر در ما

***

33

ما سر نهاده ایم به پایش بگو صبا

با سرو ناز تا که چرا سر کشد ز ما

گر عرضه می دهیم نیازی برش رواست

کاو پادشاه کشور حسنست و ما گدا

در موسمی که سایه ی سروست و وقت گل

از ما جداست سرو گل اندام ما چرا

دور از کنار ماست سهی سرو یار و هست

زین غصّه در میان دل و دیده ماجرا

مگذر ز ما و بر سر ما سایه ای فکن

کافکنده است بار فراقت مرا ز پا

محراب ابروان تو تا قبله ی دلست

جان در نیاز و دست دل ماست در دعا

بنمای آفتاب جمالت که می شود

جام جهان نمای ز روی تو با صفا

***

34

مرا که فرض شد از جان و دل دعای شما

بگو چگونه بگویم دمی ثنای شما

ز پادشاهی ایران زمینش ننگ آید

کسی که شد به سر کوی غم زدای شما

اگرچه رای تو بر درد و غصّه ی دل ماست

به غیر صبر چه تدبیر رای رای شما

اگر رضای تو بر خون دل بود سهلست

مقدمّست به خون دلم رضای شما

به جان دوست که مرغ دل من غمگین

به هیچ روی ندارد بجز هوای شما

اگر به کلبه ی احزان ما دهی تشریف

میان دیده ی روشن کنیم جای شما

به جای جان سر و زر کرده ام فدا لیکن

محقّریست شدم شرمسار پای شما

بگفتمش که جهانی به تیغ هجر مکش

جواب داد که سهلست خون بهای شما

به درد هجر بمردیم آه اگر روزی

به درد ما نرسد نوبت دوای شما

***

35

کسی که مهر رخت را سرشت با گل ما

هم او نهاد مگر داغ عشق بر دل ما

به روز حشر که خاکم به مهر بشکافند

به بوی عشق تو پیدا شود مفاصل ما

به طعنه جان طلبیدی ندارم از تو دریغ

قتیل عشق تو گشتم کجاست قاتل ما

ولی چه سود که در عشقت ای نگار شبی

به روز وصل تو آسان نگشت مشکل ما

نهال عشق کش از آب دیده پروردم

به غیر خون جگر زان نگشت حاصل ما

تو غایب از نظری ای نگار و خالی نیست

خیال روی تو یک لحظه از مقابل ما

به پای بوس تو هر شب امید می دارم

مگر که دست وصالی شود حمایل ما

به شست زلف تو دیوانه می شود عاقل

پس از چه رو به تو دیوانه گشت عاقل ما

ز روشنایی روی تو خیره گشت دلم

چنانکه عکس جمال تو گشت حایل ما

به عشق روی تو از آب دیده محتشمم

که هست از دو جهان این قدر مداخل ما

میان زمره ی عشّاق بنده را جستند

فغان و بانگ برآمد که نیست داخل ما

امید بود که دور از تو یک زمان نشوم

دریغ آن همه اندیشه های باطل ما

***

36

نشست بار فراقی چو کوه بر دل ما

به وصل خویش مگر حل کنی تو مشکل ما

به درد عشق رخت ای نگار سنگین دل

بگو چه شد بجز از خون دیده حاصل ما

غم فراق و دل ریش و سینه ی پردرد

به غیر از این دو سه چیزی نشد مداخل ما

ز آتش دل و آه سحر به مهر رخت

بجز درخت محبّت نروید از گل ما

امید بود مرا کز تو برخورم هیهات

کجا شد آن همه اندیشه های باطل ما

چو بگذری به سر خاک ما پس از صد سال

یقین که مهر تو باقیست در مفاصل ما

بیا و چشمه ی چشم جهان مفرّح کن

که سر و قدّ تو رستست راست در دل ما

***

37

دُرد دردت تا به کی نوشیم ما

سرّ عشقت تا به کی پوشیم ما

دیگ سودای تو را تا پخته ایم

ز آتش عشق تو در جوشیم ما

تا پیامت آورد باد صبا

بر سر ره جمله تن گوشیم ما

گرچه چون نی زخم هر دستی خوریم

در غم هجر تو خاموشیم ما

در فراقت جامه ی جان چاک شد

با لباس صبر می پوشیم ما

دوش می گفتی شبی بنوازمت

بر امید وعده ی دوشیم ما

شربت وصلم بده کز جام هجر

واله و حیران و مدهوشیم ما

بر نمی آییم با درد و غمت

چند با هجران تو کوشیم ما

ما ز یادت یک زمان خالی نییم

گرچه از یادت فراموشیم ما

گر همه ملک جهانم می دهند

یک سر موی تو نفروشیم ما

***

38

تا تو از لب کرده ای درمان ما

آتشی افکنده ای در جان ما

نور چشم ما تو مردم زاده ای

یک شبی از لطف شو مهمان ما

در نیاید چشم بیدارش به خواب

بر سر هر کو رسد افغان ما

گفتم از دستش برون آریم دل

چون کنم دل نیست در فرمان ما

یک نظر گفتم کند در ما ولی

هست فارغ از گدا سلطان ما

در چمن از جست و جوی قامتت

شد پراکنده سر و سامان ما

بی تکلّف راست گویم در جهان

نیست قدّی چون قد جانان ما

بس عجب دیدم که آن سرو سهی

چون برون رفت از سر پیمان ما

عید رویش گفت با من کای جهان

جان چه باشد تا کنی قربان ما

چند گردد بر سر کویت مدام

این دل مسکین سرگردان ما

دل ببرد از ما و رفت آن بی وفا

کشت تخم قهر خود در جان ما

***

39

دردمندم از لب لعلت بده درمان ما

کز رخ چون خورفکندی آتشی در جان ما

در دلم دردیست درمانش نمی دانم ز وصل

خود نمی آید به سر این درد بی درمان ما

خلق گویندم تو را بودی سر و سامان چه شد

سر ز سودا پر شد و از دست رفت سامان ما

آخر از روی کرم بازآ که در هجران تو

ز آب چشم خون فشانم تر شده دامان ما

مدّتی تا در جهان سرگشته می گردم به غم

خود نمی گویی که چون شد زار سرگردان ما

سالها تا همچو سرو از عشق رویت سر کشید

این دل سرگشته ی مهجور نافرمان ما

عید رویش را فدا کردم جهان و جان چه گفت

خود چه ارزد لاشه ای تا می کنی قربان ما

کس چو من در عاشقی جان و جهانی در نباخت

عشق روی دوست آمد آیتی در شان ما

من گدای کوی او گشتم که تا بر من نظر

افکند، دارد فراغت از جهان سلطان ما

***

40

آه و صد آه از جفای چرخ بی سامان ما

دل پر از دردست از او، او کی کند درمان ما

ای نسیم صبحدم این بوی جان پرور بگو

از کجا آورده ای در کلبه ی احزان ما

از جفای چرخ جانم از جهان بیزار بود

با تن آوردی به بوی نامه ی او جان ما

با نگار شوخ بد عهدم بگویی زینهار

رحمتی کن رحمتی بر دیده ی گریان ما

هم ز روی لطف جانا یاد ما کن یک زمان

چون ز یادت نیست خالی سینه ی بریان ما

چون خضر من بار دیگر زندگی گیرم ز سر

گر به دست جانم افتد چشمه ی حیوان ما

گر سکندر جان بداد و چشمه ی حیوان نیافت

نوش لعل جان فزایش هست باری جان ما

ای مسلمانان ز دست دل به جان آمد جهان

چاره ی او می ندانم، نیست در فرمان ما

من طمع در عشق تو از جان و دل ببریده ام

سر به پایت افکنم کز دست شد سامان ما

سرو جان ما تویی اندر سرابستان خرام

تا بیاساید ز شوق قامت تو جان ما

***

41

آتشی از رخ چرا افکنده ای در جان ما

همچو زلفت ای صنم بشکسته ای پیمان ما

سر فدای راه عشقت کرده بودم لاجرم

در غم هجران تو بر باد شد سامان ما

ای طبیب از روی رحمت چاره ی دردم بساز

زآنکه از حد رفت بیرون چاره ی درمان ما

هر که را یاری بود چون جان در آغوشش کشد

جز جفا بر من نمی آید هم از جانان ما

ای مسلمانان مرا روزی دلی بودی مگر

خود نمی دانم چرا بیرون شد از فرمان ما

گفتمش عید رخت از ما چرا داری بعید

گفت از آن کاین لاشه نیکو نیست در قربان ما

***

42

درون دیده نشستی و دل شدت ماوا

نظر چرا نکنی دلبرا ز مهر به ما

تو جانی و تن رنجور من چنین مهجور

ز روی لطف نگارا مشو ز تن تو جدا

نظر به جانب درماندگان هجران کن

که نیست غیر وصال توشان ز هیچ دوا

پری رخا به چه از چشم ما شدی پنهان

به رغم دشمنم ای دوست روبه من بنما

وفا اگرچه نبودست در جهان هرگز

ولی ز اهل جهان هم برفت مهر و وفا

به جز وفا که نمودم بگو گناهم چیست

چرا دلم بشکستی ستمگرا به جفا

اگرچه ترک خطایی خطا کند بسیار

خدای را که بگردان عنان ز راه خطا

منم فقیر و حقیر و تو پادشاه جهان

ز دست من چه برآید بگو به غیر دعا

مرا چو بار نباشد به حضرتت چه کنم

پیام من که رساند مگر نسیم صبا

***

43

صبا چه گفت ز دلدار خشم رفته ی ما

کجا مقام گرفت آن مه دو هفته ی ما

نشسته در دل محزون ما شب و روزست

خیال روی نگار ز چشم رفته ی ما

درون سینه تنگم غمش نمی گنجد

بکرد فاش سرشکم غم نهفته ی ما

مگر به گوش نگارم نمی رسد سخنی

به درد روز فراقش شبی ز گفته ی ما

اگر خیال منش در ضمیر می ماند

عجب مدار نگارا ز بخت خفته ی ما

ز سوزن مژه ی دیده دوز الماسی

هزار گوهر شهوار گشته سفته ی ما

ببین که غنچه لعلش چگونه سیرابست

ز آب چشم جهانی گل شکفته ی ما

***

44

جز شب وصل تو جانا که کند چاره ی ما

خود نگویی چه کند خسته ی بیچاره ی ما

مدّتی تا دل سرگشته به عالم گشتست

تا چه شد حال دل خسته ی آواره ی ما

این چنین خسته روان کز غم هجر تو منم

هم مگر شربت وصل تو کند چاره ی ما

گفتم ای دوست به وصلم ننوازی گفتا

چه کنم نرم نگشتست دل خاره ی ما

دل به من گفت برو زلف سمن ساش بگیر

گفتم ای دل چه کنم نیست بدان یاره ی ما

از غمم جان به لب آمد ز جهان سیر شدم

که ندارد بجز از غم دل غمخواره ی ما

شکر الطاف تو ای دوست نمی یارم گفت

چه نکردست بگو لطف تو درباره ی ما

***

45

عشق بازیست کنون با رخ تو پیشه ی ما

از سر لطف نگارا بکن اندیشه ی ما

رهروان ره عشقیم و بیابان فراق

از لب لعل خدا را تو بده توشه ی ما

ماه شب گرد من آن جان جهان پیمایم

بانگ در داد که زنهار مچین خوشه ی ما

سرو جانی تو بیا بر سر و جانم بنشین

چون سراییست یقین خوش بود این گوشه ی ما

گلبن وصل تو با شحنه ی هجران می گفت

لطف فرما و مکن از دو جهان ریشه ی ما

گفتم اندیشه وصلی بکن آخر گفتا

باز گردد ز حیا شیر نر از بیشه ی ما

باشدم سرو صفت راست ثبات قدمی

دلبرا در دو جهان نیست جز این پیشه ی ما

***

46

دلبر سنگ دل شوخ جفاپیشه ی ما

نگذرد بر دل سنگین تو اندیشه ی ما

شب هجرانت درازست و چو زلفت تاریک

ننهادی بجز از خون جگر توشه ی ما

بیخ مهر رخ ما گرچه ز دل برکندی

جز وفای بت مه رو نبود پیشه ی ما

خرمن ماه رخش را مترصّد بودم

بانگ زد لعل لبش گفت مچین خوشه ی ما

قامت سرو بلندش به تفاخر می گفت

در دل ماء معین است همه ریشه ی ما

خونم از مردمک دیده روانست به جوی

رحمتت نیست تو بر خون جگر گوشه ی ما

***

47

افتاده در دلم ز دو زلف تو تابها

زان هر شبم ز غصّه پریشانست خوابها

مهمان دیده است همه شب خیال تو

آرم برای بزم خیالت شرابها

خون دل از دو دیده ی مهجور می کنم

اندر پیاله وز جگر خود کبابها

گفتم نظر به حال من خسته دل فکن

از روی لطف دوست شنیدم جوابها

گفتم مکن جفا به من خسته بیش ازین

کز دیده رفت در غم هجرم شرابها

تابم ببردی از دل مجروح ناتوان

دادی مرا به دست غم هجر تابها

مه در نقاب می نتوان دید در جهان

بگشا به لطف از رخ چون مه نقابها

***

48

صبر می باید دلا در کارها

با تو گفتم این حکایت بارها

در ره عشق و بیابان فراق

صبر می باید تو را خروارها

بس گنه دارم ز کردارم مپرس

شرمسارم نیک از آن کردارها

چون نچیدم یک گل از بستان وصل

در دل و جانم شکست آن خارها

بود پندارم که پیوندم به وصل

نیست حاصل هیچ ازین پندارها

در درون ما چرا افروختی

از فروغ مهر خود این نارها

از دو چشم سرخوش و آشوب زلف

در جهان انگیخته بازارها

چشم سرمستت جهان در خود گرفت

در دل من هست ازو آزارها

یاریی باید مرا از لطف تو

چون نیاری برنیاید کارها

***

49

ای عارض زیبای تو خندیده بر گلزارها

وز بوی زلف دلکشت آشفته شد بازارها

حال دل پر درد خود پنهان ز تو چون دارمش

سرّی ز تو پنهان بود؟ ای واقف اسرارها

از گلستان وصل او هستند هر کس با نصیب

هجران آن گلرخ مرا در دل شکستم خارها

جور بتان آزری آورد جان ما به لب

ای بر دل افگار من زآن آزری آزارها

یکباره از وصلت دری بگشودیی بر جان من

وز روز هجرانت مرا بر دل نشسته بارها

از شادی وصلت منم محروم و محزون از چه روی

ای جان ز غم بنهاده ای بر جان ما خروارها

گفتم به هجران بیش از این آخر تحمّل چون کنم

گفتا جهان مشتاب تو، صبری بکن در کارها

***

50

قد تو سر کشد از جمله سرو بستانها

رخ تو طعنه زند بر گل گلستانها

کشید سر ز من خسته دل چو سرو روان

ببرد دل ز برم آن صنم به دستانها

صبوح روی تو خورشید عالم آرایست

رخ چو ماه تو شمع همه شبستانها

به روی چون گل خود صبحدم نمی شنوی

خروش بلبل و بانگ هزار دستانها

وزید باد بهاری جهان منوّر شد

نمی کشد دلم الّا به سوی بستانها

بهار و لاله و گل چون دمید در بستان

جمال طلعت زیبای تو شکست آنها

مرا که سیب زنخدان تو علاج دلست

کجا برم به جهان جمله بار بستانها

***

51

دلم ز دست فراقت به جان رسید بیا

بیا که پشت امیدم ز غم خمید بیا

بگشت پیک نظر در جهان بسی باری

چو روی خوب تو جانا کسی ندید بیا

شبی ز روی عنایت هوای ما کردی

ز باد صبح دو گوشم چنین شنید بیا

بیا که غنچه بستان دل ز دست فراق

ز شوق روی تو صد پیرهن درید بیا

بیا که تا تو برفتی ز دیده ام دل تنگ

هزار دست ندامت ز غم گزید بیا

تو سرو ناز چمن پروری و مسکین دل

به خاک راه تو چون ما به سر دوید بیا

بیا و ناز مکن بیش ازین که جسم ضعیف

جهان فروخت و غمت را به جان خرید بیا

***

52

صنما سنگ دلا سرو قدا مه رویا

دلبرا حور وشا لاله رخا گل بویا

شیوه از چشم تو آموخت مگر نرگس مست

روشنی از تو ربودست مه و خور گویا

مشک در نافه ی آهوی ختن پندارم

به نسیم سر زلف تو مگر شد بویا

همچو سرو ار بخرامی بر ما نیست عجب

گر شدم دیده ی جان در غم رویت دریا

گوهر پاک تو تا گشت ز چشمم پنهان

شده در بحر غم عشق جهانی جویا

تو گلی تازه به بستان ملاحت باری

بلبل طبع جهان بر گل رویت گویا

بس خرابست مرا کار به هجران رخت

ز شب وصل توان کرد جهان را احیا

***

53

ای خجل از شرم رویت آفتاب

وی ز تاب هجر تو دلها کباب

آتش دل را دوا می خواستم

از طبیب و صبر فرمودم جواب

صبر فرمودی مرا در عاشقی

عشق مشکل صبر گیرد در حساب

در غمت هر چند زاری کرده ام

زان دهن نشنیده ام هرگز جواب

چون میسّر نیست وصلت دلبرا

دولتی باشد گرت بینم به خواب

در جهان ملجاء من درگاه تست

بیش ازین روی از من مسکین متاب

پیر گشت از غصّه دوران دلم

یاد باد آن دولت وقت شباب

چون جهان را جز تو دارایی نبود

از چه رو کردی جهان یک سر خراب

رحم کن بر من که در ایام حسن

رحم بر بیچارگان باشد ثواب

***

54

ای ز رویت خیره چشم آفتاب

وی به مهر روی تو دلها کباب

برقع از روی چو خورشیدت بکش

زآنکه بر خور کس نمی بندد نقاب

چهره بنما در شب دیجور هجر

تا ز زلفت تاب گیرد ماهتاب

حلقه ی زلف پریشان برگشای

تا فتد مشک ختن در پیچ و تاب

از شکر شیرین تری ای حورزاد

از چه می گویی چنین تلخم جواب

جان فدای روی تو کردم کنون

نازنینی تا چه می بینی صواب

یک نظر بر حال زار ما فکن

بر دو چشم ما ببستی راه خواب

از جفا کوته نکردی دست جور

تا جهان کردی به غم یک سر خراب

***

55

ای دیده گشته در غم هجر تو چون شراب

وای دل بر آتش غم عشقت شده کباب

ای سرو راستی که قدی خوش کشیده ای

در بوستان عشق سر از سوی ما متاب

بر آتش رخت جگر ما کباب شد

وز خون دیده رفت به جام دلم شراب

بگشا نقاب از رخ خورشید پیکرت

زان رو که نیست عادت خورشید در نقاب

مهر رخت چو بر من خسته جگر فتاد

سرگشته همچو ذرّه شدم پیش آفتاب

بشتاب سوی خسته ی هجران خود ببین

کاین عمر بیوفا به چه سان می کند شتاب

عمر عزیز در غم ایام صرف شد

خوش عهد کودکی و خوشا موسم شباب

جانا به دیده ام تو نگویی که از چه روی

ترکان چشم مست تو بستند راه خواب

با من خیال یار درآمد به گفت و گوی

گفتا بگو حکایت و بشنو ز من جواب

جایی که هست مسکن خیل خیال دوست

آنجا مجال خواب نباشد به هیچ باب

خواهیم دست بوس تو دریافت چو عنان

باشد که پای بوس تو یابیم چون رکاب

بر دی به لعل دلکشت ای دوست دل ز ما

کردی به تیر غمزه ی فتان جهان خراب

***

56

در ما فکنده ای چو سر زلف خویش تاب

زین بیش آن مپیچ و سر از سوی ما متاب

تا کی نهان شوی ز دو چشم دلم بگو

هرگز که دید صورت خورشید در نقاب

ما را ز مهر روی تو در دل حرارتیست

تسکین آن نمی شود اّلا به ماهتاب

ماه رخت مدار دریغ از من ضعیف

از ذرّه کی دریغ کند مهر آفتاب

رنجور عشق را ز دِوا چاره ای بساز

زیرا که هست چاره ی بیچارگان ثواب

ای سرو راستی بنشین در دو چشم ما

دانی که جای سرو روانست در سر آب

آتش گرفت در دل ما رحمتی نمای

زان رو که خون همی رود از چشم ما چو آب

گفتم جهان ز عدل تو آبادتر شود

اکنون یقین شدم که تو خواهی جهان خراب

***

57

بی دولت وصال دلم چون جهان خراب

ای سرو جان ز ما تو ازین بیش سر متاب

از ما نظر دریغ مدار این جهان پناه

کس داشت نور دور ز درویش آفتاب

تا زلف را به عارض مهتاب داده ای

تا بی فتاده از سر زلفت به ماهتاب

یاد لب چو لعل تو در آتشم نشاند

از دیده در فراق تو خون می رود چو آب

گفتم دوای درد دلم کن طبیب گفت

صبرست چاره ی غم عشق تو را جواب

در آرزوی روی تو خون می خورم چرا

بستست عشق روی تو بر دیده راه خواب

تا کی سپندوار بر آتش نهی مرا

تا کی به چشم شوخ جهان را کنی خراب

***

58

آن ماه اگر فرو کشد از روی خود نقاب

از شرم روش خون چکد از روی آفتاب

بیدار بخت تست ولیکن به چشم ما

ای دوست از چه روی ببستست راه خواب

بازآ که از فراق رخ دلفریب تو

خون می رود ز دیده ی جانم به جای آب

پیش لب چو آب حیات تو عاشقان

از دل کنند آتش و از سینه ها کباب

بر باد داده ای تو چو خاکم ز عشق خویش

آبم ببرده ای تو از آن آتش مذاب

خوی می چکد ز عارض چون یاسمن تو را

گل چون عرق کند بچکد زو به دم گلاب

در خواب دولت شب وصلم نموده اند

تشنه ز حسرت آب تصوّر کند سراب

چون زلف سرکشت دگرم تاب می دهی

زین بیش دلبرا ز من خسته سرمتاب

از غمزه های مست خود ای نور دیده ام

کردی چو چشم خویش جهان سر به سر خراب

***

59

چه خوش باشد شبی تا روز مهتاب

فتاده از رخش در روی مه تاب

ز نور روی چون خورشید برده

نگار مهوشم از چشم ما خواب

کشیدی چون کمانم پشت در خم

فکندی دیگرم چون تیر پرتاب

مسوزانم به داغ هجر ازین بیش

دمی ما را به وصل خویش دریاب

مرو ای مردم دیده به خونم

که بحر عشق او را نیست پایاب

رخم چون زر شد و وجهیست نیکو

ز هجرانت جگر شد پر ز خوناب

ز دیده چند بارم در فراقت

نگارینا بگو اشکی چو سیماب

بحمدالله که در دوران عشقت

مهیا شد جهان را جمله اسباب

***

60

دوش روی یار می دیدم به خواب

آن خیال خواب بودم یا سراب

نیست از بخت جهان آن باورم

کم به طالع تابد از وصل آفتاب

از دو زلفت گشته ام سودازده

وز دو چشمت می شوم مست و خراب

مرد عشق دست و بازوی تو نیست

گر بود کیخسرو و افراسیاب

با توأم حنظل چو شهد و شکّرست

بی توأم شکّر بود چون زهر ناب

در لب جوی و میان گل به باغ

خوش بود نالیدن چنگ و رباب

صوت بلبل هر دمی بس خوش بود

جام می با دوستان در ماهتاب

هر کش این دولت میسّر می شود

او چه می خواهد ازین به فتح باب

چون خیالت را دو اسبه تاختی

از چه رو بستی به چشمم راه خواب

غمزه خون ریز شد گفتم مکن

از سر مستی جهان یک سر خراب

***

61

ای عزیزان تا به کی باشد ز غم حالم خراب

تا به کی باشد دل و جانم چنین در اضطراب

تا به کی جان مرا در آتش هجران نهد

تا به کی باشم ز آب دیدگان در خون ناب

تا به کی از تیغ هجر خود کند ما را زبون

خون دل را ریختن آخر چه می بیند صواب

تا به کی دارد مرا بر روی شهرآرای خویش

همچو زلف خوب رویان پر ز پیچ و پر ز تاب

در بیابان فراقت چند سرگردان شوم

تشنه ی مسکین ز حسرت آب پندارد سراب

خاطر مسکین من در بند تنهایی بماند

هیچ درمانش نمی دانم بجز جام شراب

تلخ گفتن خوش نمی آید از آن شیرین زبان

پس چرا بر من نمی آید از او غیر خطاب

هیچ می دانی دو چشم شوخ او مانند چیست

نرگسی مخمور کاو باشد همیشه مست خواب

از وصالت گر کنی شادم چه بهتر زان بود

در جهان بسیار خیری باشد از روی ثواب

***

62

تا تو بر رخ داده ای از زلف تاب

آتشی افکنده ای در شیخ و شاب

زان همی سوزد جگر در سینه ام

خون ز چشمم می رود بر جای آب

در ره عشقت چو خاک افتاده ام

نازنینا سر چو سرو از ما متاب

جرعه ای زان جام لب می خورده ام

لاجرم گشتم چنین مست و خراب

این زمان بر جای می خون می خورم

وز دل مجروح نافرمان کباب

حالیا در ظلمت هجرم زبون

تا ز وصلت کی برآید آفتاب

روی پنهان کرده ای از ما چرا

کس نمی بندد به مه هرگز نقاب

تا به کی داری مرا ای ماه روی

همچو زلف خویشتن در پیچ و تاب

من جهان و جان به شکرانه دهم

ار ببینم یک شبی رویت به خواب

***

63

بیش از این سر ز من بی دل و بیهوش متاب

بی دلی را ز ره لطف و کرامت دریاب

خواب در دیده ی بی خواب خوشم می آید

به خیالی که توان دید خیال تو به خواب

مردم دیده ی ما غرقه به آب غم تست

چند گیرد غم عشقت سر مردم در آب

گر شبی خیل خیال تو بود مهمانم

رهر دم از دیده شراب آرم و از سینه کباب

گفتم از روی محّبت که زمانی بنشین

مرو ای نور دو چشمم چو سر زلف به تاب

گل نو دیدم و گفتم که مگر عارض تست

حمل بر آب کند تشنه ی بیچاره سراب

دلبرا گر لب لعلت به لب جام نهی

از حیا آب شود پیش لبت لعل مذاب

گل، رخ خوب تو را دید و فرو ریخت ز شرم

راست ماننده ی کتّان ز فروغ مهتاب

چشم جادوی تو دیدم دلم از دست برفت

آه از آن نرگس مستت که جهان کرد خراب

***

64

چون غنیمت بود شب مهتاب

وصل ما را ز لطف خود دریاب

تو به خواب خوشی بگو ز چه روی

بر دو چشمم ببسته ای ره خواب

چند نالم ز درد عشق رخت

چند ریزم ز دیدگان خوناب

شرط نبود که در مسلمانی

من خورم خون و دیگران می ناب

در سر آب خوش نشسته به عیش

دلبر بی وفا و ما به سراب

سر ز پا پا ز سر نمی دانم

شده در آب دیدگان غرقاب

درد دل با طبیب خود گفتم

خود ندادم به هیچ گونه جواب

دل به درد فراق بنهادم

گفتم این دیده ای مگر تو ثواب

تو مرا خون دل به دیده کنی

وز دو لعلم نمی دهی عنّاب

سرو نازا بناز در بستان

بیش از این از جهان تو روی متاب

***

65

بیا بنشین مرو در خواب امشب

دل ما را دمی دریاب امشب

ز نور روی خود ما را برافروز

که خوش باشد شب مهتاب امشب

بساز از روی یاری با غریبان

چو عمر از پیش ما مشتاب امشب

چو چشم خویشتن خوش باش با ما

چو زلف خود مرو در تاب امشب

به بادم برمده چون خاک کویت

بزن بر آتش عشق آب امشب

چرا ما را چنین می داری ای دوست

ز آب دیده در غرقاب امشب

مرا کام از جهان باری برآید

گرت بینم دمی در خواب امشب

***

66

بخت رمیده ی ما چون یار ماست امشب

خوابت حرام دیده بازار ماست امشب

در گلستان رویش داریم های و هویی

در دیده ی رقیبان زان خارهاست امشب

با گل چو همنشینم خواهم سلاحداری

تا جار خار در گل جاندار ماست امشب

گفتم که آن صنوبر میلی به ما ندارد

دل گفت راست گویم در کار ماست امشب

هر کاو ز صحبت ما غیبت کند یقین دان

کان یار سست پیمان اغیار ماست امشب

زین بیش غم مخور دل در محنت فراقش

چون دلبر جفا جو غمخوار ماست امشب

هر کاو چو ما نباشد یک رنگ در جهانش

چون باز گویم او را کاویار ماست امشب

***

67

چون مرا هر دو جهان از توبه کامست امشب

پای مرغ شب وصل تو به دامست امشب

گر کنم سر به فدای شب وصلت چه شود

چون دلم را سر زلف تو مقامست امشب

گرچه آن ماه تمامم ز لبش کام نداد

هر قدر لطف که فرمود تمامست امشب

خواب در دیده ما نیست نگارا شب وصل

که مرا با رخ تو خواب حرامست امشب

به یکی بوسه دل خسته ی ما را بنواز

چون تو سرمستی و انعام تو عامست امشب

دارم از دولت تو مطرب و ساقی و ندیم

لب جوی و رخ دلدار مدامست امشب

دلبرا سنگ فراقت به دلم باز مزن

چون دل خسته ی محنت زده جامست امشب

گفتمش مدّت عمریست که تا سوخته ام

در غمت، گفت که اندیشه ی خامست امشب

گفتمش تا به کی این صبر که تلخم شد کام

کام دل ده که مرا نوبت کامست امشب

***

68

نیاری چرا یاد ما ای حبیب

نپرسی ز دردم چرا ای طبیب

من خسته دل در فراق رخت

چه گویم چه دیدم ز جور رقیب

ز خوان وصالت من خسته را

تو گویی نیاید بجز غم نصیب

ز دست غمت جان رسیدم به لب

نگفتی که چونست مسکین غریب

ز عشق رخ همچو گلبرگ تو

همی نالم از شوق چون عندلیب

کسی را که درد تو درمان بود

کجا گوش دارد به پند ادیب

ز هجرت به جان از غم آمد جهان

بنالد چو بلبل ز جور حبیب

***

69

جان اگر هست یقین درخورت ای آب حیات

ای دو صد جان و جهان باد فدای کف پات

دل ز ما بردی و جان نیز طلب می داری

گر کنی میل بدین خیر چه به زین درجات

گر گرفتار شب ظلمت هجران شده ام

نیست بر صبح وصال توأم امّید نجات

بیش از اینم به جفا از بر خود دور مکن

که مرا هست بسی با تو ره از چند جهات

گر دهی از لب شیرین خودم بوسی چند

چه شود حسن رخ خوب تو را هست زکات

بر سر ما قدمی نه ز سر لطف دمی

زآنکه نقصان نبود سرو سمن بوی ز مات

با طبیب دل پر درد بگفتم حالم

گفت جز وصل دلارام نیابیم دوات

گفتمش شربت نوشی بنویسم به لبت

گفت آخر چه کنم چون نه به دستست دوات

گر کنی میل سوی ما به نثار قدمت

سر و زر را چه محل هر دو جهان باد فدات

در شب عید رخت هر دو جهان کرده فدا

همه شب نعره زنانیم به کوه عرفات

گر گریبان وصال تو بیاریم به کف

ندهم دامنت از دست به روز عرصات

***

70

بگویمت سخنی ای نگار چون بالات

به راستی و درستی که نیست کس همتات

نرست سرو چو قدّ تو راست در بستان

گلی ندید کسی چون رخ جهان آرات

اگر کنی گذری در چمن گل رنگین

فتد ز دست و سهی سرو سر نهد در پات

منم به کوی فراقت نشسته با غم و درد

تویی به عالم عشق کسی دگر، هیهات

هنوز با همه جور تو در تکاپویم

که کی رسم به وصال جمال روح افزات

ز مکر دشمن بدگو مباش ایمن از آنک

چگونه ترک کند آنچه باشدش در ذات

به اعتقاد توان برد کار خویش از پیش

تو زهد خشک مور ز و بنه ز سر طامات

فرس به عرصه چنان راند و فرزبندی کرد

رخی نهاد شه عشق و شد جهان شه مات

برفتی و بزدی آتشی به جان جهان

دلت نکرد ترحّم نبود شرم از مات

***

71

چو در فراق تو یک دم نمی توانم ساخت

بگو که نرد هوس با تو چون توانم باخت

فراق روی تو ما را چنان نزار فکند

که هر که دید مرا از خیال وانشناخت

ببرد از من بیچاره صبر و هوش رخش

نهان شد از من مسکین ببین چه حیلت ساخت

هنوز بر، ز وصالش نخورده بود دلم

که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت

چنان زمانه به بدقهریش قرار گرفت

که از میانه برانداخت حق دید و شناخت

دلم تصور آن کرد کز تو برگردد

دو اسبه خیل خیال تو بر سر ما تاخت

گذر به باغ جهان دوش کردم و دیدم

که با وجود قدش سرو سر نمی افراخت

***

72

دل رفت از بر من و زلفش مقام ساخت

چون موم از آتش رخ او بین که چون گداخت

نرّاد ده هزار درین عرصه که منم

دیدی که عشق روی تو با من چه مهره باخت

مسکین دل ضعیف من اندر پناه تست

نشناخت هیچکس ز جهان چون تو را شناخت

گفتم سفر کنم ز دیارت ز دست عشق

خیل خیال تو به سر من دو اسبه تاخت

گویند لطف آن صنمم بی نهایتست

هرگز شبی ز وصل من خسته را شناخت؟

گفتم هوای عشق بلندست چون کنم

مرغ دلم برفت و در آن زلف خانه ساخت

تا عشق تو شناخت دل من در این جهان

گشتم به چشم خلق جهان باز ناشناخت

***

73

در این زمانه ی دون نیست حق دید و شناخت

ولی چه چاره توان، با زمانه باید ساخت

درین زمانه ی بیگانه خوی می بینم

هر آشنا که مرا دید خود مرا نشناخت

ز شمع روی تو چون نیست ممکنم دوری

ضرورتست چو پروانه جان و سر در باخت

بیا دو دیده ی من کز غم تو مردم چشم

ز درد روز فراقت سپر در آب انداخت

چو بلبل از غم رویش بسی فغان کردم

گل از لطافت رویش به ما نمی پرداخت

کجاست نقد وصالش بگو به فریادم

برس که آتش عشق تو قلب ما بگداخت

چه کرده ام به جهان خود گناه بختم چیست

چرا ز چشم عنایت به یک رهم انداخت

***

74

مرا به دولت وصل تو گر رساند بخت

زهی سعادت و اقبال و این تواند بخت

اگر کنی نظری سوی بنده از سر لطف

به تخت شادی و کام دلم نشاند بخت

به راه بادیه ی شوق می دهم جانی

مگر زلال وصالم به لب چکاند بخت

مریض درد غم عشق را عجب نبود

که شربتی ز وصال توأش چشاند بخت

جز آن مباد که با بخت همنشین باشم

مباد آنکه به من دست برفشاند بخت

ز سرزنش شده ام پای مال هجر مگر

مرا ز دست فراق تو وا رهاند بخت

به جان رسد دل بیچاره از جفای جهان

اگر نه داد جهان از جهان ستاند بخت

***

75

پیکان واقعات دلم را به غم بدوخت

مهر رخت به آتش هجران مرا بسوخت

دیگر به ماهتاب چه حاجت بود مرا

چون شمع روی آن بت مه روی برفروخت

تا از نظر برفت مرا آن رخ چو ماه

گویی دلم دو دیده ی مهر از جهان بدوخت

گرچه عزیز مصر دل خسته ی مَنی

یوسف به سیم ناسره نتوانمش فروخت

از آتش فراق تو کافروخت بر دلم

جانم بسوخت و بر من مسکین دلت نسوخت

خیاط روزگار جفاجوی سفله خوی

جز جامه ی فراق به بالای ما ندوخت

***

76

در غم عشقت دل تنگم بسوخت

بی رخ تو دیده ز عالم بدوخت

نام رخت بردم و در بوستان

گل ز جفای رخ تو برفروخت

دل نتواند صنما در غمت

یک سر مویت به دو عالم فروخت

ای که چو پروانه به شمع رخت

زآتش عشقت پر و بالم بسوخت

پیرهن وصل تو خیاط بخت

بر قد و بالای دل من بدوخت

خاک سر کوی تو آبم ببرد

آتش عشق تو جهانی بسوخت

***

77

تا مهر رخ تو دل برانگیخت

بس چشمه ی خون ز دیدگان ریخت

گویی ز ازل خدای بی چون

با مهر تو خاک ما برانگیخت

عشق رخت ای نگار گلبوی

با این دل تنگ ما برآمیخت

گم گشته دلم ولی جهانی

خاک در تو به دیده می بیخت

آن غمزه ی آهوان شوخت

بس فتنه که در جهان برانگیخت

***

78

دل از دوران گیتی شاد بادت

ز غمهای جهان آزاد بادت

مبادا یادم از یادت فراموش

همیشه عهد و پیمان یاد بادت

همیشه در سرابستان جانم

قد و بالای چون شمشاد بادت

همیشه دلبرا از پیر معنی

وفا و مهر ما ارشاد بادت

بگو تا کی کنی این جور و بیداد

پشیمانی ازین بیداد بادت

خداوندا سرای مهربانی

همیشه در جهان آباد بادت

غذای روح ما اندر مصلّی

ز آب سرو رکناباد بادت

***

79

ای بر دل من مهر تو هر لحظه ز یادت

یکبار نظر کن به من از روی ارادت

یک لحظه مرا یاد نکردی ز سر لطف

شرم از من بیچاره ی دلسوخته بادت

آن کس که مرا از تو به ناکام جدا کرد

وقت شدنش یاد مماناد شهادت

چشمش به تو روشن شد و خاطر به تو خرّم

دوران چو تو را دید به هنگام ولادت

در روی دل افروز تو چون آینه پیداست

الطاف خداوندی و آثار سعادت

رنجور فراقست دل از روی تلطّف

دریاب دل خسته ی ما را به عیادت

از دست بشد جان جهان در غمت و نیست

امکان که کند باز دل از مهر تو عادت

***

80

آزاد سرو بستان از جان شدیم بندت

از چشم زخم دوران یارب مبا گزندت

چون دل به بند زلفت بستم ز روی اخلاص

من چون خلاص خواهم ای نازنین ز بندت

زلفت کمند دلها من آهوی گرفتار

سر چون کشم نگویی ای دوست از کمندت

از حق مگیر ای دل در عالم حقیقت

منصور وار خود را بردار کن ز بندت

مسکین دل بلاکش دلدار سرو بالا

ننشست آخر الامر تا در بلا فکندت

با دشمنان توان زیست با دوستان به عزّت

دشمن نه ای ولیکن بر دوست کی نهندت

صبر از لب چو نوشت تلخست نیک دانی

تا کی توان صبوری از لعل همچو قندت

تا کم رسد به رویت از چشم بد گزندی

بر روی همچو آتش خالیست چون سپندت

من بد نمی پسندم بر روی دلپذیرت

گر خود دل تو باری بد بر جهان پسندت

***

81

سرو بستان خجل ز رفتارت

شرم دارد شکر ز گفتارت

تا به چند ای نگار شهرآشوب

می کُشم نفس و می کشم بارت

ای طبیب دلم چه شد آخر

که نپرسی ز حال بیمارت

شرمسارم ز مردم دیده

چند جویم به اشک آزارت

گل وصل تو با دگر یاری

من دلخسته چون خورم خارت

گر به تیغم زنی از آن بازو

شوم از جان فدا دگر بارت

یک سر مو اگر فروشندت

به جهانی منم خریدارت

زآن دو زلف و دو چشم پر فتنه

از دل و جان شدم گرفتارت

هم نگاهی به سوی ما می کن

تا نگهبان بود نگه دارت

***

82

چند از جان کشم به دل بارت

خون من خورد چشم خون خوارت

گرچه آزار من به جان طلبی

ما نخواهیم یک دم آزارت

گر فروشی به جان غم رویت

می شوم در جهان خریدارت

چون سکندر به وصل آب حیات

دیده مشتاق شد به دیدارت

تو به خواب خوشی و من تا روز

شده حیران ز بخت بیدارت

تو سر از ما کشیده ای چون سرو

ما جهان کرده در سر کارت

ای دل خسته ی حزین بیرون

نشد از سر هنوز پندارت

***

83

تا که سرو قدت به پا برخاست

دل مسکین ما ز جا برخاست

در بهشت برین و باغ جهان

چون تو سروی بگو کجا برخاست

پای چوبینش بین که با قد تو

شرم بادش بگو چرا برخاست

قامتت را بدید سرو سهی

در چمن بانگ مرحبا برخاست

بوی زلفت رسید سوی جهان

از نسیمی که از صبا برخاست

در خیالم گذشت صورت دوست

هوس وصل او مرا برخاست

دل ما را به یک نظر بربود

پرده از روی کار ما برخاست

در غم روی تو دل مسکین

از سر جانش بارها برخاست

کردم از لعل او تمنّایی

رو بگرداند چون گدا برخاست

ای طبیب دلم چرا آخر

از سر درد ما دوا برخاست

چین ابرو گشاده بود مگر

ترک ما از ره خطا برخاست

هم ز لطفش در آمد از در ما

از سر جنگ و ماجرا برخاست

***

84

صبحدم نکهت صبا برخاست

مشک گویی که از خطا برخاست

بوی زلفش سوی جهان آورد

وز جهان بانگ مرحبا برخاست

دل ما با غم رخش بنشست

تا بتم از سر وفا برخاست

دلم از جان گدای کوی تو شد

عاقبت زار و بی نوا برخاست

بوی پیمان او نمی آید

از سر عهد گوئیا برخاست

سرو قدّش خمید در بستان

ناله ی خوش ز جان ما برخاست

قول بیگانگان به جان بشنید

وز سر مهر آشنا برخاست

عقل گفتا تو گوشه گیر ای دل

کاین نه بالاست کان بلا برخاست

عاقبت بر جهان ترّحم کرد

دلبرم وز ره جفا برخاست

***

85

بیا که پیک نظر می دوانم از چپ و راست

که تا کجا چو تو سروی به باغ جان برخاست

و یا گلی که به روی تو باشدش نسبت

چگونه صحن چمن را به حسن خویش آراست

بگشت گرد جهان و ندید چون رخ تو

گلی و نیز چو قدّ تو هیچ سرو نخاست

اگر کنی گذری سوی ما نباشد عیب

تو سرو جانی و دایم ترا گذر بر ماست

ببرده ای دلم از دست و باز پس ندهی

چه اوفتاد چه شد در جهان مگر یغماست

بیا بیا و غنیمت شمر یکی امروز

که را امید بقا ای عزیز بر فرداست

زلال وصل زمانی بر آتش دل زن

ز شور عشق تو جانا به عالمی غوغاست

دل از فراق تو بر آتش بلا سوزان

دو دیده از غم هجر تو دایماً دریاست

دلت نسوخت به حال من ضعیف نحیف

نه دل بود نه دل آن دل مگر که آن خاراست

فراق جمله رفیقان زمانه می طلبد

بدید عاقبت الامر آنچه دشمن خواست

***

86

آن سرو که می رود چنین راست

یارب ز کدام چشمه برخاست

از آب دو چشم ما برآمد

زان میل دلش همه سوی ماست

قدّیست به اعتدال دلکش

کان عین بلاست آن نه بالاست

گویند قدش به سرو ماند

گویم که کرا مجال و یاراست

من سرو ندیده ام به رفتار

من ماه ندیده ام که گویاست

ای دل حذر از دو چشم مستش

می کن که از او به شهر غوغاست

آن زلف سیاه عنبرین بوی

شوریده به روی او و شیداست

در حسرت گوهر وصالش

در هجر دو دیده ام چو دریاست

گفتم که دلا بصبر، مشتاب

کارام، دوای این تمنّاست

بر یاد لبش شبی به روز آر

گفتا چه کنم که او نه پیداست

دل باز مرا به دامی افکند

از ماست دلا بلا که برخاست

ای جان جهان بگو که رایی

با ما سخنی چو قامتت راست

***

87

به سروی ماند آن بالای او راست

بگو تا از کدامین چشمه برخاست

چرا چون جان عزیزش من ندارم

چو او را جای دایم در دل ماست

فدای او بباید گشت ما را

از آن رو کاو عزیزی پای برجاست

به هر بادی چو بید از جا نجنبید

بگفتم صورتی چون قامتش راست

سر از ما می کشد از سرفرازی

بگو تا خود چرا بیگانه از ماست

به حسن قامت آن سرو روانم

بیامد وز قد آن بستان بیاراست

مرا بی وصلش از عالم چه حاصل

جهانبینم به روی دوست بیناست

***

88

بر منت ای دل و دین این همه بیداد چراست

و این همه جور و جفا راست بگو تا ز چه خاست

دل من خواست که تا شرح غمت عرضه دهد

چه کنم با که بگویم مگر این کار صباست

تا کند حال دلم عرضه بدان سنگین دل

سخنی گوید چون قامت و بالای تو راست

راست پرسی ز من خسته روان در بستان

مثل آن قامت زیباش دگر سرو نخاست

چون مه چاردهم روی تو را دید ز غم

شرمش آمد ز رخ خوب تو زان روی بکاست

نسبت روی تو با ماه فلک می کردم

چون بدیدم به حقیقت ز کجا تا به کجاست

شب روی بی سر و پایی به جهان سرگشته

نسبتش با تو نشاید که کنند این نه رواست

خواب در دیده ی بی خواب نیاید ما را

تا ز دیدار تو ای دوست به ناکام جداست

دل ببردی و نکردی به وفا میل چرا

ای بسا پیرهن جان که ز هجر تو قباست

***

89

چه جان باشد که جانانش نه پیداست

چه سر باشد که سامانش نه پیداست

چه عیدی باشد آخر در جهان نو

چو جان من که قربانش نه پیداست

خیال روی تو در دیده ی من

چنان آمد که مهمانش نه پیداست

مرا دردیست در دل از فراقش

مسلمانان که درمانش نه پیداست

به جان آمد دلم از درد دوری

شب هجر تو پایانش نه پیداست

چنان دل برد از دستم به یک بار

که در زلف پریشانش نه پیداست

جهان گفتا بگیرم دامن دوست

چو از چشمم گریبانش نه پیداست

بزد تیری ز غمزه بر دل من

چنان گم شد که پیکانش نه پیداست

***

90

خوشا بادی که از کوی تو برخاست

کز او بوی سر زلف تو پیداست

سواد رنگ رخسار تو آورد

ز رنگ و بو چمن دیگر بیاراست

سهی سرو چمن از پای بنشست

چو شمشاد قدش بر پای برخاست

چو ماه چارده روی تو را دید

ز رشک روی تو هر لحظه می کاست

ترحم نیست قطعاً در دل تو

نه دل باشد تو گویی سنگ خاراست

نماند در چمن رنگی و بویی

بجز سرو سهی کاو پای برجاست

نگاری چابک عیار دارم

نه رویش خوش که خویش نیز زیباست

گرفتار غم رویت جهانیست

نه در عشقت به عالم بنده تنهاست

اگر گویم که قدّت سرو جانست

به پیشت راست گفتن را که یاراست

***

91

آن باد بهار بین که برخاست

دیگر چمن جهان بیاراست

از بانگ تذرو و کبک و دستان

بنگر که به بوستان چه غوغاست

از باد بهار گل بخندید

بلبل به زبان حال گویاست

کای گل به چمن چه رنگ و بویست

و ای سرو بلند این چه بالاست

خوش در چمن صفا نظر کن

آن روی چو گل ببین چه زیباست

گل را چه محل به پیش رویش

کاو رنگ رخ از نگار من خواست

قدش نتوان به سرو نسبت

کردن که نباشد این چنین راست

من عاشق و بی خودم تو فارغ

هر جور و جفا که هست بر ماست

یک بوی وفا از او نیابم

بی مهر و وفا گلست، و ناراست

هم سرو روان بوستانی

کاو راست وفا و پای برجاست

ای دل بگشا تو چشم جانت

وان سرو قدش ببین چه رعناست

***

92

کدام سرو به بالای دوست ماند راست

بگو دلا و به بستان نظر کن از چپ و راست

نگاه کردم و دیدم ز دور می آمد

نگار و سرو به پیشش به یک قدم برخاست

نه سرو بود و نه طوبی صنوبری دیدم

میان باغ و یقین شد که قد دلبر ماست

به سرو گفت که بنشین ز پا به پیش قدم

تو سرکشی به وجود منی چنین نه رواست

به لرزه در قدمش اوفتاد و گفت منم

کمینه چاکر آن قامتت که بس زیباست

گل از فروغ رخت در چمن ز بار بریخت

مه دو هفته بدیدش ز شرم او می کاست

دلم ببرد ز دست و سپرد ترک خطا

به ابروی کج و زلفش که پر ز چین و خطاست

به غمزه خون جهانی بریخت آن دلبر

دلم ببرد به دزدی ز چشم او پیداست

کسی به قدّ توأش دست رس کجا باشد

کنون چو زیر فلک کار قامتت بالاست

***

93

تا قامت او به باغ برخاست

سرتاسر شهر شهور و غوغاست

گفتم که قدش به سرو ماند

گفتا که نباشد این چنین راست

گفتم که نظر به قامتش کن

گفتا که چمن دگر بیاراست

گفتم که بلاست بر دل خلق

گفتا تو ببین که آن چه بالاست

کز رشک قد تو سرو بستان

دستش همه بر دعا به بالاست

گفتم ز چه میل ما نداری

سروش چو مدام میل بر ماست

سرو از نظر جهان بیفتاد

تا سرو قدش به پای برخاست

گفتم که رخش بهست یا ماه

گفتا که ازوست در کم و کاست

گفتم که ز عنبرست زلفش

گفتا که، کرا مجال و یاراست

گفتم که کمان ابروانش

تیر مژه زان کمان شود راست

گفتم که دلش نسوخت بر ما

گفتا که دلش چو سنگ خاراست

فریاد و فغان ما ز حد رفت

بر ما نظر ار کنی خداراست

***

94

سرو در باغ به بالای تو می ماند راست

مه ده دچار ز شرم رخ تو در کم و کاست

آفتاب از رخ زیبای تو خجلت زده است

زآنکه او روشنی از روی توأش باید خواست

در چمن چون بخرامید قد رعنایت

راستی سرو روان پیش قدت برپا خاست

در لب جوی سهی سرو قدش در لرزست

چون بدیدیم نگارا ز کجا تا به کجاست

گرچه شمشاد نمودار قدت بود ولیک

شیوه ی قدّ دلارای تو دیدم رعناست

دل منه بر گل خوش بوی تو در باغ جهان

که جهان نیز چو گل یکسره بی مهر و وفاست

***

95

ای سرو چمن چو قامتت راست

با ما تو بگو که آن چه بالاست

میلت سوی ما بدی همیشه

این سرکشی تو از چه برخاست

زنهار تو سرمکش ز ما زانک

سرسبزی سرو نیز از ماست

گفتا که مکن خیال باطل

کاین عشق و هوس تو را نه تنهاست

رحمی چو نکرد او بر آن دل

گفتم نه دلست سنگ خاراست

از دود دلم بُتا حذر کن

کش میل همیشه سوی بالاست

با قد خوش تو سرو بستان

دعوی نکند ورا چه یاراست

ای ماه دو هفته با همه حسن

از شرم رخ تو در کم و کاست

ای دوست در آرزوی رویت

دانم که نخفت دیده شبهاست

بیچاره دل ضعیف ما را

از لعل تو بوسه ای تمنّاست

گفتا به جهان تو یار بودیم

گفتم تو بگو که از چه پیداست

***

96

ز هوای سر زلف تو دلم پر سوداست

وز خیال رخ تو دیده ی جان خون پیماست

هوس وصل تو دارد دل سرگشته ی من

سر در این سر شود ای دوست که اندیشه ی ماست

زلفت از باد هوا زود پریشان گردد

سر سبک دارد از آن روی چنین بی سر و پاست

خار هجر تو دل خسته ی ما بخراشید

گل روی تو نبینیم، چنین ظلم رواست

همچو رخسار تو نشکفت گلی در بستان

در چمن چون قد زیبات کجا سروی خاست

ور بود نیز نه چون قامت رعنات بود

من بگویم سخنی چون قد و بالای تو راست

نسبت روی تو با ماه چنین می کردم

نیک دیدیم نگارا ز کجا تا به کجاست

نظرم بر مه و خورشید نیفتاد دگر

تا سواد رخت از دیده ی غمدیده جداست

خواری و جور و جفا بر من مسکین تا چند

مکن ای جان عزیزم مکن این عین خطاست

من مسکین دو جهان در سر و کارت کردم

آخر این جور و جفا بر من بیچاره چراست

***

97

آن نگار بی وفا گر یار ماست

از چه رو پیوسته در آزار ماست

او ز ما بیزار خوش در خواب صبح

در خیالش دیده ی بیدار ماست

ما تو را دلدار خود پنداشتیم

این همه اندیشه از پندار ماست

پیش تو اقرار کردم بندگی

این ستم بر جانم از اقرار ماست

می کشم جوری که نتوان باز گفت

چاره ام خون خوردنست این کار ماست

هر گلی کاندر گلستان دیده ام

بی رخت در دیده ی جان خار ماست

ای دل مسکین مجوی از وی وفا

در جهان زیرا که او عیار ماست

گر سر یاری نداری باک نیست

هر که یار ما نباشد بار ماست

***

98

آن سرو ناز رسته که اندر کنار ماست

سر بر فلک کشیده و فارغ ز کار ماست

پای دلم چو سرو فروشد به خاک مهر

دستی که دستگیر نباشد نگار ماست

در ما نظر فکن ز سر مهر کز غمت

بنگر که خون دیده و دل در کنار ماست

درهم کشیده ابروی چاچی کمان چرا

آشفته جعد زلف تو چون روزگار ماست

آنچ از غمم نسوخت دل آهنین توست

وآنچ از فراق سوخت تن زار زار ماست

آمد نسیم عنبر سارا ز باد صُبح

گویی که نکهت سر زلفین یار ماست

بگذشت و در جهان نظر لطف خود نکرد

و این هم نگفت خسته مسکین نزار ماست

***

99

بوی شکنج زلف تو تا در دماغ ماست

روی چو آفتاب تو چشم و چراغ ماست

بی روی جان فزای تو جنّت چه می کنم

گلخن به روی خوب تو بستان و باغ ماست

زلفش شبی گرفتم و زان لحظه تاکنون

از بوی زلف دوست معنبر دماغ ماست

بی گفت و گوی عشق تو در بوستان دل

دستان خوش سرای تو گویی که زاغ ماست

گفتم که بنده ی تو ز جانم مرا بدار

گفتا که بر جبین تو دیدم که داغ ماست

در راه کعبه ی شب وصل تو خارها

گویی ز روی شوق تو آن باغ و راغ ماست

***

100

آن قد چون نارون بنگر که از بستان ماست

و آن گل سیراب بنگر کز سرابستان ماست

نغمه ی بلبل شنو در بوستان بر روی گل

وآن فغان و ناله و آشوب کز دستان ماست

گفت سروی ناز دیدم در کنار جویبار

گفتم آب دیده ی ما خورد و از بستان ماست

گفتم آخر دیده بگشا تا ببینی حال ما

کز دو لعل آب دارت آتشی در جان ماست

از دو زلف کافرت دیوانه شد سلطان دل

در میان هر دو اکنون عقل سرگردان ماست

هر فراقی را وصالی هست و هر غم شادیی

آنچه پیدا نیست حالش هجر بی پایان ماست

درد هر کس را دوایی هست و جورش آخری

آنکه پایانش نباشد درد بی درمان ماست

گر ندارد مهربانی آن دل ای دل عیب نیست

سرکشی و بی وفایی عادت جانان ماست

گفتم ای جان جهان بر ما نظر فرمای گفت

با جهان کی انس گیرم کاو نه در فرمان ماست

***

101

آن سرو راستی مگر از بوستان ماست

و این روی همچو گل مگر از گلستان ماست

آمد نسیم صبح که آرام جان رسید

گویی که بوی زلف بت دلستان ماست

آورد نکهتی به دماغ و دل ضعیف

کاو قوّت روان و دل ناتوان ماست

گویند در چمن به قد چون صنوبر نیست

بررُست ناگهان قد سرو روان ماست

گر سر کشد ز ما قد سرو سهی به ناز

جورش توان کشید خدا را که جان ماست

گر بگذرد به گوشه ی بستان روان قدش

آرد فغان زار که روح و روان ماست

چون بلبلان به وقت گل اندر میان باغ

از شوق روی دوست به هر سو فغان ماست

طوطی جانم از لب تو بس نمی کند

داند یقین که لعل تو شکرستان ماست

سودم ز درد عشق زیانست سربه سر

فارغ دل آن نگار ز سود و زیان ماست

زنهار نشکنی چو سر زلف خویشتن

عهدی بعید رفته که اندر میان ماست

زین بیش بر دل من مسکین جفا مکن

جانا از آن که حقّه راز نهان ماست

هر چند از این جفا به دل تنگم ار کند

تدبیر و چاره نیست که جان و جهان ماست

بگذشت و غرقه دید مرا ز آب دیدگان

نگرفت دست من که هم از دوستان ماست

این حاصل از جهان من، این بی عنایتی

دانم یقین که از سخن دشمنان ماست

***

102

درد دل دارم همانا وصل او درمان ماست

وز دو لعل آبدارش آتشی در جان ماست

آنکه بر حالم نسوزد آن دل بی رحم تست

وآنکه با سر می نیاید محنت هجران ماست

با طبیب درد ما گوی ای نسیم صبحدم

آنکه نپذیرد علاجی درد بی درمان ماست

گو بیا بر دیده ی من جای کن تا گویمت

این قد چون نارون سرو سرابستان ماست

گرچه سرو ناز بستانی ز ما سر می کشد

چون رسد اینش چو او پیوسته در فرمان ماست

من که در کنج قناعت نیم نانی می خورم

در مقام فقر صد جمشید و کی دربان ماست

از جهان چون تکیه بر درگاه لطفش کرده ام

از عطا و بخشش او هر دو عالم زان ماست

***

103

آنکه درمان برنتابد درد بی درمان ماست

وآنکه سامانی ندارد حال بی سامان ماست

آنکه شیدایی شد ای دلدار بر روی چو ماه

گر بدانی همچو زلفت بخت سرگردان ماست

خاک پایت گشته ام تا چند بر بادم دهی

کاتشی زان لعل نوشین تو اندر جان ماست

دارم اندر دل یکی دردی که فرماید طبیب

ای عزیز من که نوش لعل تو درمان ماست

آنکه رحمش نیست بر ما آن دل سنگین تست

وآنکه خوابش می نگیرد دیده گریان ماست

گفتم اندر برکشم یک شب قد چون سرو او

عقل گفتا صبر کن کان سرو از بستان ماست

گفتم اندر بوستان خوابم نمی گیرد چرا

گل جوابم داد کاین آشوب از دستان ماست

گفتمش سوزی فکندی در جهان آخر چرا

گفت کای مسکین نظر کن کاین همه از آن ماست

بحر عشق روی او با ما درآمد در سخن

گفت مروارید لطفش بیشتر از کان ماست

برف اگر با ما ندارد جانبی در فصل دی

جانبش خواهم که او محبوب تابستان ماست

***

104

بخشد گناه بنده که او پادشاه ماست

گوید که بنده ایست که او در پناه ماست

منعم مکن به غمزه ی خونریز در غمت

غمّاز نیست نیک بدان کاو سیاه ماست

خون جگر ز دیده گشادم ز غم ببین

گر نشنوی تو مردم چشمم گواه ماست

جان در امید وصل تو دادیم دلبرا

گفتی شبی که بنده ی بی اشتباه ماست

رفتم به درگهش که زنم بوسه ای به خاک

دل برد از دو دستم و گفتا که راه ماست

کردیم جان فدای لب لعل دلکشش

روزی به لطف گفت که او نیک خواه ماست

دل برد و یک نظر سوی حال جهان نکرد

بختم به لابه گفت فلانی گناه ماست

***

105

داری دلا خبر تو که دردش دوای ماست

لعل لبان دلکش او آشنای ماست

سروی چو قامت تو ندیدم به راستی

بالا نگویمش صنما کان بلای ماست

گفتم بنه به دیده قدش تا ببوسمش

گفتا سراب چشم تو باری نه جای ماست

گفتم به وصل گیر شبی دست ما و گفت

سرها ز دست رفته به جایی که پای ماست

عمریست ما چو خاک به کویت نشسته ایم

روزی نگفته ای که جهانی گدای ماست

گفتم ز دست رفت سرم سرکشی مکن

وصلت اگر به دست فتد خون بهای ماست

گم کرده ام به کوی تو بیچاره دل ولی

بوی دو زلف دلکش تو رهنمای ماست

***

106

ما را ز قد سرو تو ای دوست ثمرهاست

واندر دل ما آکه ز مهر تو شجرهاست

یک شب گذری کن به من خسته و بنگر

کآه دل ما در غم عشقت به سحرهاست

از حسرت شیرین لبت، ای کام دل من

فرهاد صفت گشته به کوه و به کمرهاست

از آه من خسته ی درویش بیندیش

زیرا که دعا را ز سر سوز اثرهاست

از هدهد اگر حال سبا باز بپرسی

ای دل تو چه دانی که از آنجا چه خبرهاست

یارب تو بساز از کرمت کار جهان را

کاندر ره الطاف تو ای دوست کرمهاست

آخر نظر لطف به احوال جهان کن

زان رو که تو را بر دل این بنده نظرهاست

***

107

هر که را نیست ز جانان خبری بی خبر است

غیر یاد غم آن دوست همه دردسر است

دل که با یاد تو همراه نباشد چه کنم

نظری کن به دل خسته که جای نظر است

هیچ دانی که بد و نیک نماند بر جای

شکر ایزد که بد و نیک جهان در گذر است

گرچه چون تیر مرا دور فکندی از پیش

همچنان قصّه ی عشق توأم ای جان ز بر است

روی مه روی نگه دار تو از چشم حسود

کاین همه فتنه و آشوب ز دور قمر است

هر که بنهاد دل خسته به کاشانه ی دهر

عاقلش می نتوان گفت که بس بی بصر است

از جفاهای تو از دیده بباریدم اشک

تا به حدّی که به ما آب کنون تا کمر است

گر درآیی ز سر لطف به بیت الحزنم

به نثار قدمت جان جهان مختصر است

آنچه بر سر بگذشتم ز جهان تا گذرد

از که بینم که همه حکم قضا و قدر است

***

108

هر زمان بار جهان بر دل ما بیشتر است

وز سر تیغ فلک خاطر ما ریش تر است

گرچه دارم دل ریشی ز جفاهای فلک

هم رسد بر دلم آنجا که سری نیشتر است

با رقیب ار چه تواضع کنم و دل گرمی

دم به دم با من بیچاره بداندیش تر است

گرگ ناکام فلک گرفتد اندر رمه ای

ببرد میش کسی کز همه درویش تر است

هر که سر باخت به عشق رخ جانان به جهان

دادم انصاف که از ما قدمی پیشتر است

گرچه کمتر بودت مهر من ای دوست به دل

هوس وصل تو اندر دل ما بیشتر است

چون وفا در دل خویشان جفاپیشه نماند

عجب آنست که بیگانه کنون خویش تر است

***

109

مرا دایم خیالت در ضمیر است

مرا از روی خوبت ناگزیر است

نیامد جز خیالت در دو چشمم

از آن رو کاو به غایت بی نظیر است

مرا صبر از رخت دانی چه باشد

چنان صبری که طفلان را ز شیر است

به بستان ملاحت سرو بسیار

ولیکن قد او بس دلپذیر است

دل و جان خواستم کردن نثارش

دگر گفتم متاعی بس حقیر است

مرا با رویش از جنّت فراغست

مرا با او مغیلان چون حریر است

صبا سوی من رنجور هجران

ز مصر آمد مگر بوی بشیر است

جوانی در هوایش رفت بر باد

هزارم درد دل از چرخ پیر است

بتا عمریست تا جان جهانی

به دام زلف دلبندت اسیر است

***

110

مانی قدرت او در دو جهان نقّاش است

او به صورت گری نقش جهانی فاش است

طوطی طبع من خسته ز دریای وجود

به ثنای در توحید تو بس در پاش است

متنفّس نشود از در لطفش نومید

کمترین جانوری بر در او خفّاش است

***

111

مرا غمی که ز عشق تو بر دل ریش است

به شرح راست نیاید که غم از آن بیش است

ز طعن دشمن بیهوده گوی بر تن من

به جای هر سر مویی ز غم سری بیش است

مرا ز خویش ملالست خاصه بیگانه

ولی ترحّم بیگانه بهتر از خویش است

برو تو ای دل بیچاره و به ترکش گوی

وفا مجوی ز یاری که او جفاکیش است

ایا نسیم صبا گر به دوست برگذری

بگو که بی تو به کام دل بداندیش است

مرا به ملک جهان نیست جز غمت کاری

اگرچه خلق جهان را همه غم خویش است

یقین که گوشه ی درویشی از دو عالم به

که پادشاه جهان پاسبان درویش است

***

112

بصرم دیده ی جهان بین است

که رخش مایه ی دل و دین است

وصف رویش چگونه بتوان گفت

هرچه گویم هزار چندین است

آنچه گویند در حبیبان نیست

گر نباشم غلط مگر این است

مایه ی روح در سبک روحیست

لیک با ما عظیم سنگین است

من ز جانم مطیع و چاکر او

از چه رو با منش چنین کین است

ابروانش مدام پیوسته

با دو زلفین او پر از چین است

مشکل اینست که بی سبب با من

رخش جورش همیشه در زین است

چه کنم چون به عرصه ی ستمت

دل سرگشته ام چو فرزین است

***

113

سعادت یار و دولت همنشین است

کسی را کان رخ مهوش قرین است

بتا دوری نمی خواهم ز رویت

صلاح کار من گویی در این است

نداری مهربانی با من ای دوست

به جان تو که می دانم چنین است

هزاران داغ و درد از روز هجران

به جانم زان مه زهره جبین است

به محراب دو ابرویت کنم روی

به تخصیصم دعا در راه دین است

نگارینا جفا کردی و رفتی

وفا و دوستی با ما همین است

اگر تو بی وفایی پیشه کردی

مرا مذهب نگارینا نه این است

گرم جان بخشی و گر دل ستانی

جهان باری به جان و دل رهین است

عزیزان چون مرا بینند گویند

مکن ترکش که یاری نازنین است

ترحم نیستت در دل نگارا

مگر آن دل که داری آهنین است

***

114

ترا با ما بگو جانا چه کین است

که با ما دایماً رایت چنین است

به چشم خشم در ما بنگری تیز

دو طاق ابروانت پر ز چین است

ندارم در غمت یک دوست باری

چه گویم دشمنم یک رو زمین است

ولیکن دوست پروردن ندانی

به عاشق کشتنت صد آفرین است

به جور از دوست برگشتن ندانم

غمت در دل مرا نقش نگین است

کسی کاو از جفا برگردد از دوست

در این مذهب ورا نه دل نه دین است

بشد عمری مسلمانان که در دل

مرا مهر رخ آن مه جبین است

***

115

آن سرو بین که بر لب جوی ایستاده است

وآن زلف بین که بر رخ چون مه نهاده است

آن غمزه بین که بسته ره خواب ما به سحر

و ابرو نگر که شست کمان را گشاده است

تا مرغ جان ز پای درآید حذر بکن

ای دل که ترک عربده جومست باده است

کامم نداد آن دهن تنگ چون شکر

دلبر به چشم شوخ دل از من ستانده است

کارم به کام دشمن و بارم به دل مگر

مادر مرا ز بهر چنین روز زاده است

شه رخ مزن به اسم شهم بیش از این که دل

در عرصه ی جفای تو مسکین پیاده است

حال جهان چو پرسی و گویم که حال چیست

خون در دلم ز غصه دهر ایستاده است

رخساره ام به خون جگر گشت زرنگار

تا دیده را نظر به زنخدان ساده است

دیگر نیامدش دو جهان در نظر دلم

تا چشم جان بدان رخ چون مه فتاده است

***

116

جانا دو ابروی تو هلالی خمیده است

چون آن هلال دیده ی عقلم ندیده است

از حد مبر جفا و بیندیش از وفا

زان رو که خار جور تو در جان خلیده است

دانی که حال زار من خسته دل چه شد

جانم به لب ز دست جفایت رسیده است

قدر وصال کعبه روی تو دلبرا

داند کسی که راه بیابان بریده است

مرغ دل ضعیف من ای نور دیدگان

اندر هوای کوی وصالت پریده است

گویی که صبر چاره ی کارت بود ولی

صبر از برم چو آهوی وحشی رمیده است

ما با خیال دوست همه شب مصاحبیم

لیکن به راه شوق دل ما پریده است

ما را به جز غمش نبود در جهان کسی

گرچه به جای من دگری برگزیده است

***

117

پشت دلم ز بار فراقت خمیده است

جانم ز درد عشق تو بر لب رسیده است

دانی که در فراق رخت ای دو دیده ام

خون دلم ز دیده ی حیران چکیده است

ای نور دیده تا ز برم گشته ای جدا

بخت از برم چو آهوی وحشی رمیده است

صبرم ز روی خویش مفرمای بعد از این

شوق رخ تو پرده ی صبرم دریده است

رحمی بکن به حال دل مستمند من

عمریست تا که بار فراقت کشیده است

کامم بده ز لب که مرا تلخ گشت کام

بسیار شربت شب هجران چشیده است

مسکین دل حزین مرا خوش بدار از آنک

عشق رخ ترا ز جهانی گزیده است

***

118

دل من از غم عشقت خرابست

جگر بر آتش هجران کبابست

نظر بر حال زارم کن که لِلّه

نظر بر خستگان کردن ثوابست

طبیب من تویی آخر دوایی

بکن کاحوال این بی دل خرابست

بگفتا صبر می باید در این کار

اگرچه عاشقی اینت جوابست

بدو گفتم که صبرم نیست تا کی

ز هجران جان مسکین در عذابست

نگویی صبر از آن رو چون توان کرد

رخت دانی که رشک آفتابست

منم چون ذرّه سرگردان از آن روی

که خورشید جمالش در نقابست

پریشان حالم از شبهای هجران

چو زلف مشکبارش پر ز تابست

نگردد چشم بختم هیچ بیدار

که چشم نیمه مستش پر ز خوابست

به حالم گر کنی رحمت چه باشد

جهانبانی چو می دانی صوابست

***

119

به تابستان خوشی در ماهتابست

که در عکس رخش در ماه تابست

به بستان نرگس مخمور در صبح

ز چشم سرخوشت مست و خرابست

نه مستست و نه مخمور و نه هوشیار

ز بوی عشق تو در عین خوابست

نمی تابد به عالم روی خورشید

مگر زآن رو که ماهم در نقابست

چرا ابروی شوخ دوست با ما

چنین پیوسته در عین عتابست

دوا جستم ز لعلش بی تکلّف

طبیب درد من تلخش جوابست

بگفتا صبر می باید به کارت

دو چشمم از صبوری چون سرابست

جهان را نیست باری رنگ و بویی

که ذوق عیش در عهد شبابست

نمی دانم ز درد عشق باری

جهان را جان و دل یکسر کبابست

***

120

آن چه زلفست که از آتش دل در تابست

وآن چه چشمست که چون نرگس تو در خوابست

«آن نه زلفست و بنا گوش که روزست و شبست»

یا نه ای دوست که نیلوفر تر در آبست

آتشی از لب لعلم به دل و جان زده ای

با همه درد علاج دل ما عنّابست

در به روی من دلخسته مبند از سر لطف

که حدیثم به لب لعل تو در هر بابست

آن نه بالاست مگر قدّ صنوبر برخاست

کز بلایش دل مهجور پر از خونابست

عنبر زلف که بر آتش رخسار نهاد

زان سبب جان جهان در غم او پر تابست

***

121

دل مسکین مرا خار جفای تو بخست

راه خوابم به شب هجر خیال تو ببست

این همه جور و جفا کز تو به ما می آید

دل بیچاره ی ما عهد تو هرگز نشکست

گر سرم می رود از عشق نگردانم روی

چون بدارم ز سر زلف پریشان تو دست

گر سراپای وجودم تو بسوزی چون شمع

دست از دامنت ای دوست نخواهیم گسست

عشق روی تو نه امروز نهادیم به دل

در گلم مهر تو بسرشت هم از روز الست

لب جان بخش تو ای دوست نه پیدا نه نهان

غمزه ی جادوی شوخ تو نه مخمور نه مست

از سر جان و جهان یک سره جانم برخاست

تا دل غمزده ام با غم رویت بنشست

***

122

عجبست از نگار ما عجبست

مهر از آن یار بی وفا عجبست

گرچه هست او طبیب مشتاقان

درد ما را دوا از او عجبست

گرچه محتاج روز وصل شدم

حاجتم گر کند روا عجبست

آن سهی سرو در سرابستان

گر کند میل سوی ما عجبست

گنهم چیست جز وفاداری

بر دلم آن همه جفا عجبست

من خطایی نکرده ام باری

نظر دوست بر خطا عجبست

اینکه با ما نمی کند هرگز

آن بت سنگ دل صفا عجبست

پادشاه جهان ز خودرایی

گر کند رحم بر گدا عجبست

گر ز خان وصال خود بویی

بفرستد به بی نوا عجبست

***

123

ای دیده در دو دیده جانم خیال تست

سودای خاطرم ز سر زلف و خال تست

ای باد صبحدم بگذر سوی آن نگار

از من ببر پیام که آنجا مجال تست

از من بگو که ای بت نامهربان شوخ

ما را مراد جان ز جهان اتصّال تست

مرغ دل شکسته ام ای دوست سالهاست

تا همچو خضر تشنه ی آب زلال تست

دست من ضعیف به وصلت شبی بگیر

زآن رو که مدتیست که جان پای مال تست

دل داده ام به مهر رخت ای صنم ببین

روشن جهان جان ز فروغ جمال تست

خون دلم به نرگس مستت حرام باد

کاین فتنه ی زمانه ز سحر حلال تست

گویند ماه عید چه خوش خوش برآمده

آری سواد ابروی همچون هلال تست

گرچه بجز وفای تو ما را گناه نیست

ما بنده ایم و این همه عین کمال تست

تصدیع اگر نمی دهم ای دوست عذر چیست

تقصیر بندگیم ز بیم ملال تست

باد صبا جواب بیاورد کای جهان

دلدار بی وفای تو فارغ ز حال تست

گفتم چو او ز بنده ی بیچاره غافلست

با او بگو که مونس جانم خیال تست

***

124

ای دیده دل به خون جگر رهنمای تست

زین ره تو درگذر که چنین جا نه جای تست

دل گفت من کیم قدری خون سوخته

هر درد دل که هست مرا از بلای تست

گفتم مرو دل از پی دلبر که بی وفاست

و آنگه ز دیده بر سر کو ماجرای تست

اکنون ز دست شد دل و دلبر به دست نیست

ای دل اگر کشی ستمی آن سزای تست

آری تو را چه غم ز من و حال زار من

سلطان وقت بر سر کویت گدای تست

ای دلنواز وقت نیامد که وصل تو

گوید ز روی لطف که دل بی نوای تست

خون دلم بخورد و غم حال ما نخورد

گفتا برو که مقدم من خون بهای تست

آری اگر رضای تو در کشتن منست

ما را امید از دو جهان در رضای تست

***

125

سالها تا سر سرم سودای تست

عمرها تا در دلم غوغای تست

در سرم باریست از عشقت مدام

این تن خاکیم خاک پای تست

با طبیبم گو که درمان دلم

از عقیق لعل روح افزای تست

این گل خوش بوی رنگش در چمن

شرمسار از چهره ی زیبای تست

راست گویم سروناز بوستان

بس خجل از قامت رعنای تست

هر بلایی کاو بیامد در جهان

بر دل مسکینم از بالای تست

طوطی ار باشد سخنگوی فصیح

بنده ی آن لعل شکّرخای تست

***

126

میان دو دیده مرا جای تست

درون دل خسته مأوای تست

من خسته با عشق دارم سری

از آن سر همه پر ز سودای تست

همه شب به زاری زارم ز هجر

همه روز در شهر غوغای تست

مرا بر شب وصلت ار دست نیست

سری دارم ای دوست در پای تست

اگر جان ستانی وگر دل دهی

چه یارا مرا رای من رای تست

به بستان جان ای بت گلعذار

چه سروی بود کاو به بالای تست

ضرورت کشم جور کاندر جهان

نبینم کسی را که همتای تست

***

127

مرا سریست که بی باده نیک سرمستست

مرا دلی که به زلفین دوست پابستست

مرا به روی چو ماه تو اشتیاق تمام

به جان تو که چو ابروی دوست پیوستست

خوشا دلم که وطن کرد حلقه ی زلفت

ز گفتگوی بلای زمانه وراستست

دلم ببرد بگفتم که باز پس ده دل

بگفت در سرشست دو زلف پابستست

چو در چمن گذر آرد قد چو شمشادت

به پیش قامت سرو تو نارون پستست

چو حلقه بر در او سرزنش خورم دانم

جواب می دهدم کاو میا که در بستست

اگرچه وعده به وصلش چو زلف می فکند

مرا به جای سر زلف باد در دستست

***

128

داغ فراقت دل من سوختست

وز همه عالم نظرم دوختست

عشق تو در جان و دلم آتشی

از غم هجران تو افروختست

این دل بیچاره ی من کوه کوه

محنت هجران تو اندوختست

نرگس جادوی جهان گوییا

ساحری از چشم تو آموختست

این دل بیچاره به ملک جهان

خاک کف پای تو نفروختست

***

129

دلم دیده به رویی خوب بستست

ز جستجوی هرکس باز رستست

چو زلف سرکشت آشفته حالیست

چو لعل می پرستت می پرستست

سر زلف سیاهت را وطن ساخت

جزاک الله به نامی نیک جستست

دو زلف تو پریشان حال چون من

مدامت نرگس مخمور مستست

رخت بنمای تا روشن شود چشم

که دیدار رخت بر ما خجستست

به سان بندگان بس سرو آزاد

به خاک راه از آن بالا نشستست

همیشه جامه ی مهرت نگارا

به بالای دل ما نیک چستست

دل سنگین من در آرزویت

پریشان حال و سرگردان و خستست

به باغ جان بسی سرو سمن بوی

که پیش قامت رعناش پستست

گل رویش به دست دیگران است

دل و جان جهان از خار خستست

***

130

جز خیال رخ تو در دل ما ننشستست

مهر از آن روی چو ماه تو دلم بگسستست

سرگذستیست مرا دوش که ای سرو سهی

جز خیال تو کسی بر سر ما نگذشتست

بی وفایی مکن ای دوست که هرگز چون تو

در جهان هیچ کسی عهد و وفا نشکستست

در هوای سر کوی تو دلم مسکینم

شاه بازیست مقید که پرش بربستست

در چمن گرچه به دسته گل رنگین بندند

در سرچشمه ی جان سرو قدش بررستست

بیش از این تیغ ستم هیچ مزن بر جانم

که دل خسته ام از تیر جفایت خستست

ناوک غمزه دگر بر دل رنجور مزن

که چو ابروت فغانم به فلک پیوستست

***

131

آن سروناز بین که چه خوش راست قامتست

چون بگذرد به باغ ز قدّش قیامتست

هرکس که صبحدم نظری کرد بر قدش

تحقیق شد که عاقبتش بر سلامتست

چون بگذری به ناز به بستان سرای دل

سرو از میان جان به چمن در قیامتست

عمریست تا که این دل مسکین مستمند

از شدّت فراق تو اندر ملامتست

بردی تو از برم دل و دادی به دست هجر

مسکین دلم ز غصّه ی تو در ندامتست

مرغ دلم مقید زلف تو شد ز جان

نیکش نگاه دار کنون چون بدامتست

پیوسته دل به صبح رخ تو چو ابرویت

در بند طرّه ی سر زلف چو دامتست

ای ماه مهربان که به بام ایستاده ای

خورشید خاوری ز دل و جان غلامتست

با کس وفا نکرد جهان خوش برآ، دمی

خوش بگذران تو عمر، جهان چون به کامتست

***

132

فریاد و درد ما ز غمت بی نهایتست

جور و جفات بر دل تنگم به غایتست

چشمت بریخت خون دلم را به تیغ هجر

دادم ز وصل ده که نه وقت حمایتست

مشتاق وصل تو من و از من تویی ملول

آخر ز دل به دل نه تو گفتی سرایتست

گویند دل به دل بودش راه و هیچ نیست

گویی که این سخن به سبیل حکایتست

دل برده ای و قصد جهان می کنی چرا

بر ما جفا و جور تو جانا کفایتست

دارم حکایتی ز فراقت ولی غمت

خونم به زجر ریخت چه جای شکایتست

دل برد در جهان به سر زلف تو پناه

زیرا که جور غمزه ی تو بی نهایتست

چشمم به طلعت رخ تو زان منوّرست

کان پرتو جمال تو نور هدایتست

رایت قرار داد به وصلم شبی از آن

روی جهان ز لطف تو روشن چو رایتست

***

133

شوقم به روی دلبر خود بی نهایتست

زان رو که حسن روی بت من به غایتست

با من خطاب کرد که عاشق ترا که گفت

دانم خطاب وی که ز روی عنایتست

گویند شمع نیست به مجلس چه می کنی

مهر رخ چو ماه نگارم کفایتست

گر همچو سروناز خرامی میان باغ

سرهای ما فدا شده در خاک پایتست

دارم شکایتی ز تو نامهربان و لیک

کشتی مرا ز جور چه جای شکایتست

چشمش به غمزه گفت که خونش به غم بریخت

ای دل تو هوش دار سخن در کنایتست

بردی دل از بر من و کشتی مرا به هجر

دل را چه وقع جان جهان از برایتست

تا یک نظر ز مهر به جانم فکنده ای

اکنون جهان ز مهر تو روشن ز رایتست

ای پادشه نظر ز جهان برنگیر از آنک

سلطان اگر به کوی تو آید گدایتست

***

134

ای نور هر دو دیده جفا را نهایتست

ما را فراق روی تو دانی کفایتست

خسرو تویی حقیقت و شیرین منم یقین

ورنه ز گفت و گوی نظامی حکایتست

زین بیشتر عنان محبّت ز ما متاب

جانا مرا به لطف تو چشم عنایتست

بنواز بنده ای که ندارد بجز تو کس

ناچار بنده را ز تو چشم رعایتست

یک لحظه خاطرم ز تو خالی نمی شود

آری به یمن دولت تو آن هدایتست

سروش چگونه خوانم و طوبی و نارون

گویی ز باغ خلد قد دوست رایتست

شرح جفا و جور بگویم به صد زبان

از ما ملال خاطر جانان به غایتست

گر جان و ور جهان شده بنواز خاطرم

تا خود چرا ز ما بت ما را شکایتست

***

135

به دل چو سنگدلانی به مهربانی سست

ز عهد دور به غایت، به دلریایی چست

به جست و جوی تو عمر عزیز کردم صرف

به اختیار جدایی ز ما نباید جست

نمی رود ز مقابل نهال قامت دوست

خیال قد چو سروت ز دیده ی ما رست

گزید بر من بیچاره دلبری دیگر

وفا نکرد و دو چشم از حیا و شرم بشست

هزار صورت مهوش اگر بود به جهان

ز دلبران طلبیدن وفا و عهد نخست

اگر به حسن بود یوسف زمانه کسی

چه چیز ارزد اگر ناید او به عهد درست

***

136

دل ربایی دلبری داریم چست

دل ربود و جان فدا کردم نخست

بر لب سرچشمه ی آب حیات

چون قد و بالای او سروی نرست

چون قدش سروی نباشد در چمن

پیش روی او سخن گویم درست

درد هجرانت چه گویم دلبرا

روی جانم را به خون دیده شست

چون به جست و جوی او جان داده ام

از میان ما کناری از چه جست

بی وفا گویی مرا در عاشقی

بدخویی و بی وفایی کار تست

ضایعم مگذار باری ای صنم

چون جهانی بر امید وصل تست

***

137

بتا تا مهر روی تو دلم با مهربانی جست

درخت قامتت گویی میان دیده ما رست

نو زین حالت خبر داری که یار مهربان من

نداند بنده پروردن ولی در دلربایی چست

ز تاب روز هجرانت ببین کاین مردم دیده

به جان آمد ز غمخواری به خون دیده رخ را شست

درخت قامت سروش کشیده سر به رعنایی

ولی خاک تن مسکین به قدش مهربانی جست

مسلمانان به جان آمد دل من از جفای یار

که ننمود او وفا با ما و جور و دلبربایی جست

***

138

تا دلم با غم روی تو به شادی بنشست

جان فدا کرد جهان وز همه عالم وراست

هیچ امیدم صنما بر شب هشیاری نیست

که شدم مست می عشق تو از روز الست

غمزه ات دوش چنین گفت که کامت بدهم

بخشش مست بود نیک ولی دست به دست

لطف تو بنده نوازست ولیکن کرمت

از چه رو بر من بیچاره در وصل ببست

تا به کی ناوک دلدوز زنی بر دل من

ای دل و دیده نگویی تو از این غمزه مست

تا تو برخاسته ای از سر عهدم صنما

گوییا مهر رخت در دل و جانم بنشست

گرچه بگسست مرا عهد و ز مهرم ببرید

رشته ی مهر وی از دل نتوانم بگسست

***

139

دو دیده تا که دلم دیده در جمال تو بست

ببست در تو دل و از غم جهان وارست

به قامت چو سهی سرو، دل ز ما بربود

به لفظ همچو شکر نرخ نیشکر بشکست

به تیغ شدّت هجران خویش خونم ریخت

به تیر غمزه غمّاز جان ما را خست

اگرچه خاسته ای از سر وفا چه کنم

دل حزین به سر کویت ای صنم بنشست

بگو عزیز من آخر کنون چه چاره کنم

چو دل ز دست برون رفت همچو تیر از شست

ز راه دیده خیال رخ نگارم دوش

درآمد از درم و راه خواب بر ما بست

ز پا فکند مرا تیغ هجرش و نگرفت

ز روی لطف و بزرگی شبی نگارم دست

به شام زلف سیاهت قسم تو خود دانی

که مست لعل تو گشتم ز بامداد الست

چو نرگس تو بدیدم چه جای هشیاریست

بیا که جان جهان شد ز چشمهای تو مست

***

140

بختم دو دیده بر سر زلفین یار بست

وز غصّه ی زمانه غدّار دون برست

تا چهره ی جمال تو در پیش دل گشاد

نقشی بجز خیال توأم دیده بر نبست

باری خلیل خاطر ما هر صور که دید

جز صورت خیال تو در یکدگر شکست

از پا درآمدم ز غم هجر او و هیچ

نگرفت یک شبم ز سر لطف یار دست

چشمان مست تو به ستم خون دل بریخت

بیچاره بی دلی چه کند با نگار مست

در وقت صبح روی چو خورشید جلوه داد

در باغ گل ز شرم رخش در عرق نشست

برخاست در میان چمن سرو قامتش

چون زلف خویشتن دل سرو سهی شکست

***

141

چشم چون بادام تو مادام مست و سرخوشست

با وجود سرخوشی تند و ملول و سرکشست

چشم زخم روی همچون آتشت مسکین دلم

گر پسندی چون سپندت روز و شب در آتشست

لعل جان فرسای تو آب حیاتست آن مگر

زانکه بس شیرین و جان بخش و لطیف و دلکشست

دوزخ ار با یار باشد پیش من بهتر ز خلد

ور بهشتم بی تو باشد پیش من بس ناخوشست

ترک آن ترک پری زاد پری وش چون کنم

ای مسلمانان نگاری نازنین مهوشست

بر دل پردرد خون آلود من دیگر مزن

تیر هجرانم خدا را گر تو را در ترکشست

در جهانم نیست یک دم بی تو خوش ای بی وفا

خوش مبادت بی تکلّف گر تو را بی ما خوشست

***

142

مرا گویی که عشقت سر نبشتست

که خاکم را به مهر تو سرشتست

نروید در دلم جز بیخ مهرت

که تخم مهر رویت زود کشتست

چو روی او ندیدم هیچ چهری

بنی آدم نباشد او فرشتست

چه بودی گر چنین بدخو نبودی

نگار خوب رو را این سرشتست

فرو برده به خون دیده ام دست

نگویی ای دلارامم که زشتست؟

سرانگشتان دلبندم همانا

به خو ناب دل عشّاق رشتست

به ساعدهای سیمین تا دگر بار

کدامین عاشق بیچاره کشتست

مخور غم در جهان خوش باش حالی

بسا گلبوی ماه آسا که خشتست

***

143

سرو از قد و قامت تو پستست

بر خاک ره از غمت نشستست

گویی که گل مرا ز بنیاد

از آب و هوای تو سرشتست

از سر بگذشت آب چشمم

اینم به فراق سرگذشتست

این عادت و خوی و بوی کاوراست

ز آدم نبود که او فرشتست

تخم غم مهر خویش گویی

در جان رهی به عشق کشتست

کشتی به جفا جهانی آخر

یک روز نگفته ای که زشتست

حال دل خویش چون بگویم

گویی تو که اینش سرنبشتست

***

144

در چشم ما خیال سهی سرو بس خوشست

قد صنوبرش بر ما خوب و دلکشست

بر یاد آن دو روی چو گلنار و لعل لب

همچون سپند جان جهانی بر آتشست

آن ترک نیمه مست چه خوردست گوییا

کز باده هر دو نرگس او مست و سر خوشست

زلف تو را چه بود که از باد صبحدم

دایم چو خاطر من مسکین مشوّش است

ما سر نهاده در قدم آن صنم به راه

سرو قدش کشیده به هر جا و سرکشست

روزی ز زلف دوست نسیمی به دل رسید

جان جهان هنوز از آن بوی در غشست

از دست روز هجر تو این نور چشم من

دست دلم ز خون دو دیده منقّشست

***

145

سر به سر کار جهان گر تو بدانی هیچست

به همه کار جهان چون نگرانی هیچست

در دل تو اثر مهر و وفا می باید

ور نه ای دوست مرا یار زبانی هیچست

راز سربسته ی ما را مگشا پیش صبا

زآنکه چون باد صبا پرده درانی هیچست

نیک و بد پیش تو جانا همه یکسان گذرد

چون نکویی ز بدی باز ندانی هیچست

بنده باید که زجان بنده ی ما می باشد

ورنه پیش عقلا بنده ی نانی هیچست

عهد بستی که نگردی به سر از کوی وفا

دل ما گر تو کنون در غم جانی هیچست

به جهان دل منه ای عاقل اگر هش داری

که غم و شادی دوزان چو تو دانی هیچست

***

146

صبرم از روی تو ای دلبر فتّان تلخست

درد دوری تو ای دوست چو درمان تلخست

لب لعل تو چه گویم چو شکر شیرینست

طعم ایام فراق رخت ای جان تلخست

دست امّید دلم چون به گریبان نرسید

چکنم باز رها کردن دامان تلخست

ندهم پند حکیم از سر دانش زیراک

نشنوم پند تو در بند بتان کان تلخست

سخن راست بگو خواجه بدار از ما دست

راست گفتن چو تو دانی بر نادان تلخست

ای عزیزان چه کنم پیش جهان چون حنظل

صحبت ناخوش اغیار گرانجان تلخست

نوش داروی وصالش چو ندیدم ای دل

هیچ دانی که شراب شب هجران تلخست

***

147

بدار ای نازنین یار از جفا دست

که بر وصلت نمی باشد مرا دست

طبیب من به حالم رحمتی کن

که در دردت ندارم بر دوا دست

منم افتاده ی عشقت ولیکن

ندارم در فراقت مومیا دست

به آب جور و صابون ستمها

یقین دانم بشست او از وفا دست

مراد من ز جانان وصل باشد

نباشد بر مرادم گوییا دست

مکن بر عمر چندان اعتمادی

نداد اندر جهان کس را بقا دست

زکوة حسن را فرمان دمی کن

چو دارد بر سر راهت گدا دست

مسلمانان مرا از خاک کویت

چه چاره چون ندادم توتیا دست

جهان بیگانه گشت از خویش آن روز

که زد بر دامن آن آشنا دست

***

148

بشد عمری که دارم بر خدا دست

که گیرد یک شبم وصل شما دست

ز دستم بر نمی خیزد جز این هیچ

که بردارم ز هجرت بر دعا دست

ز بخت خود نمی دانم که یک شب

دهد وصل نگارم گوییا دست

ز پای افتادم از هجران چه بودی

گرم دادی ز وصلت مومیا دست

طبیب من تویی دردم فزون شد

مدار آخر به دردم از دوا دست

به دیده خاک راهت را برفتم

ندادم بهتر از این توتیا دست

جفا تا کی کنی بر زیردستان

بدار ای نور دیده از جفا دست

وفاداری کنی زنهار مگذار

زمانی از گریبان وفا دست

رقیب از من چه می خواهی خدا را

بدار از دامن این بی نوا دست

قناعت گر کنی نفس ستمگر

نباشد پادشا را بر گدا دست

به پای شوق پیمودم جهان را

بگیر از روی دلداری مرا دست

***

149

تا مرا دیده بر آن زهره جبین افتادست

دلم از دوری او سخت حزین افتادست

دیده ام حسن رخش دید و در او حیران شد

راستی بر همه آفاق گزین افتادست

بر من خسته دل آخر چه سبب بی جرمی

خشم کردست و بر ابروش به چین افتادست

کام دل هست جدا دایم از این بی سر و پا

عادت بخت من اینست و چنین افتادست

از لب لعل دهد شب همه شب کام رقیب

از چه رو با من بیچاره به کین افتادست

بوسه ای خواهم از او در عوضش جان خواهد

ای عزیزان چه کنم قصّه بدین افتادست

مهر تو چون رود آخر ز دل و جان جهان

عشق تو با دل من نقش نگین افتادست

***

150

دوشم گرفت از سر مستی نگار دست

گفتم مدار زحمت و از من بدار دست

گفتا چرا ملول شدی از گرفت من

گفتم از این سبب که ندارم به یار دست

عهدی کنیم تازه که در عهد عشق او

گر بر سرم زند ز غمش روزگار دست

من سر نپیچم از غم عشقش به هیچ روی

گر گیردم ز روی تلطّف نگار دست

گفتا تو سر ببازی و داری به مهر پای؟

گفتم اگر دهد به من خسته یار دست

آخر دوای درد دلم کن که در غمت

بگسست در فراق تو ما را ز کار دست

کردم نثار خاک کف پات جان خویش

جانا نمی دهد به از اینم نثار دست

سرو ارچه راستست و سرافراز در چمن

لیکن قدش ببرد ز سرو و چنار دست

گوی دلم فتاد به میدان عشق او

آخر ببرد آن بت چابک سوار دست

شاه غمت به قصد دل من سوار شد

آخر پیاده را چه بود با سوار دست

بر روی چون گلت نبود هیچ بلبلی

اندر جهان چو بنده ی مسکین هزار دست

***

151

چو شوق روی تو بر بودم اختیار از دست

برفت چون سر زلف توأم قرار از دست

به دست بود مرا دامن نگار دریغ

که برد چرخ جفا پیشه ام نگار از دست

گرت رسد به گریبان دوستان دستی

بگیر دامن یاران خود مدار از دست

اگر به دست تو افتد شبی سر زلفش

مده دو زلف پریشانش زینهار از دست

خیال قامت دلخواه ما چو سرو سهیست

برفت از نظر ما و رفت یار از دست

به جان رسید دل من ز دست جور فراق

جفا و جور ز بهر خدا بدار از دست

چو جان رسید به لب، دلبرم نظر فرمود

چو حاصلم بود اکنون که رفت کار از دست

نه روزگار وفا کرد با من و نه نگار

ز دست رفت جهان را چو روزگار از دست

قرار و خواب و شکیبایی و جفا بردن

برفت از غم عشق تو هر چهار از دست

***

152

دلم بربود و درمان نیست در دست

وصال او مرا درمان دردست

ز هجرم اشک دیده گشته گلگون

ز دردم رنگ رو چون کاه زردست

ز من پرسد طبیب دردم آخر

چنین بیمار هجرانت که کردست

جوابش دادم ای جان بی وفایی

ز دوران سپهر لاجوردست

از آن رو دلبر من بی وفا شد

که بر جانم چنین زنهار خوردست

به خاک ره نشستم من به بویش

ز زلفش نیستم جز باد در دست

کسی کاو را به عشق آرام باشد

یقین دانم که از مردان مردست

جهان را بی وفایی گرچه رسمست

بساط عهد گویی در نوردست

***

153

دلم ز درد فراقش فغان برآوردست

مرا فراق عزیزان ز جان برآوردست

گل وصال امید درخت دلداران

به بخت من همه جور زمان برآوردست

ز تیر غمزه اش ای دل حذر کنی اولی

که ترک مست ز ترکش کمان برآوردست

رخش ز شرم ببردست رنگ و بوی گل

لبش به شکّر مصری زیان برآوردست

میان صحن چمن قامت چو شمشادش

دمار از قد سرو روان برآوردست

اگرچه نیست جهان را وفا ولیک ز بخت

جفا دو دست به کار جهان برآوردست

به کام دشمن بدگو همیشه باد آنکس

که دوستان همه از دوستان برآوردست

***

154

غم عشق تو مرا باز به جان آوردست

خونم از دیده ی غمدیده روان آوردست

عمر بگذشت مرا در غم رویت به غلط

نشنیدیم که نامم به زبان آوردست

آن تو داری و تو دانی دل خلقی بردن

دل من میل لب لعل به آن آوردست

عشق بازی ز ازل بود مرا با رخ او

نه دل خسته ی ما این به جهان آوردست

خبرت نیست نگارا که دل و جان جهان

عشق بر قامت آن سرو روان آوردست

گرچه بر می ندهد سرو به بستان باری

قامت سرو تو باری ز روان آوردست

چشم فتّان پر آشوب تو جانا باری

فتنه ای بر سر هر پیر و جوان آوردست

***

155

دل من با غم عشق تو چنان خو کردست

که جهان را به سوی عشق تو یکسو کردست

مردم دیده ی غمدیده ام از دست غمت

خون دل را ز فراقت همه در جور کردست

طوطی جان من خسته قناعت نکند

شکّرین لعل توأش بین که چو بدخو کردست

گل روی تو به بستان ملاحت هردم

بلبل آسای مرا بین که سخنگو کردست

در خیال قد و بالا و میانت باری

تن ما را ز غم عشق تو چون مو کردست

تا ز چوگان دو زلفت ز سر جور و جفا

دل ما را به سر کوی تو چون گو کردست

قوت روحم شده و قوّت جانم بخشید

دل ما در سر زلفین تو تا خو کردست

***

156

تا مرا دیده ز دیدار تو مهجور شدست

بی تکلف دلم از درد تو مهجور شدست

تا برفتی ز برم ای بت بگزیده ی من

صبر و آرام و قرار از دل ما دور شدست

دل برفت از بر من تا تو برفتی ز برم

واین زمان هم نفس آن مه منظور شدست

نرگس شوخ ورا بین که چو شورانگیزست

مست بودست و ببین باز چه مخمور شدست

شمع و کاشانه ی جانی و جهانی دانم

بی فروغ رخ زیبای تو بی نور شدست

تا به من خیل خیال تو مظفّر گشتست

لشکر عشق تو بر دل همه منصور شدست

شهد شیرین لب او که دوای دل ماست

نیک بنگر که ز آمد شد زنبور شدست

شاهباز دل سرگشته که گردد به جهان

باز پیش غم عشق تو چو عصفور شدست

وصف رخسار ترا من نتوانم گفتن

نازنینا به جهان حسن تو منشور شدست

***

157

تو را گیسو نگارا چون کمندست

مرا دل در سر زلفت به بندست

تو را چشمان چو نرگس پر خمارست

لب لعل تو شیرین تر ز قندست

تو را قدّیست همچون سرو آزاد

بر او میل دل ما بین که چندست

به روی آتشین تو نگارا

دل و جان جهان بر وی سپندست

بجز جانی ندارم در غم تو

ز لعلت بوسه ای ای جان به چندست

حیات جاودان خواهم به وصلت

چو بالای توأم همّت بلندست

بلای جان ما آن زلف و خالست

که ما را در چنین دامی فکندست

***

158

مرا رخسار مه رویی پسندست

که از زلفش مرا بویی پسندست

به ما باری نمی آید ز بد نیک

تو را گر گفت بدگویی پسندست

بگفتم زلف او گیرم فرادست

خطا گفتم مرا بویی پسندست

نه بوی و روی باشد حاصل از دوست

به دلبر خوی دلجویی پسندست

دل من در خم چوگان زلفش

به میدان جفا گویی پسندست

فغان و ناله و زاری درویش

اگر بر هر سر کویی پسندست

تو را از جان جهان جوید که او را

به چشم دل نه هر رویی پسندست

***

159

مرغ جانم به سر کوی بتی در بندست

به نسیمی ز سر کوی وفا خرسندست

به کمانی که بود راست چو ابروی کجش

تیر مژگانش تو گویی ز هواش افکندست

درد دل هست بسی زان لب و رخ بر دل من

لاجرم چاره ی درد دل ما گل قندست

مرغ عشق رخ دلدار به منقار قضا

گوییا مهر رخش در دل ما آکندست

صبر گویند ضرورت بکن از صحبت یار

کس چه داند شب ایام فراقش چندست

عقل گفتا برو ای دل به جهان سیری کن

گفت نتوان که به زلفش دو جهان پابندست

این همه جور و جفا بر من مسکین ز چه روست

چو تو دانی که جهان از دل و جانت بندست

***

160

سهی سرو مرا بالا بلندست

لب جان بخش او خوشتر ز قندست

منم در عشق او نالان همانا

نمی داند شب هجران که چندست

کسی داند درازی شب هجر

که در زلف دلارامی به بندست

دل مسکین من در بام و در شام

به نار هر دو رخسارت سپندست

چرا آن دلبر نامهربانم

درخت مهر ما از بیخ کندست

ندارد با من دلخسته یاری

به غایت سرکش و بدخو و تندست

چو بدخویی نباشد در جهان هیچ

مکن جانا که کاری ناپسندست

***

161

سهی سرو مرا بالابلندست

رخش چون آتش و لبها چو قندست

رخش چون آتش است و لب پر از قند

بر آن آتش دل و جانها سپندست

در آن زلفین پیچاپیچ یارم

دل مسکین چو مرغی پای بندست

خم طاق دو ابرویش کمانست

سر زلفین پر چینش کمندست

تنم از بار عشقش زار گشته

دلم از درد هجرش مستمندست

چه پرسی حالم از دوران غدّار

جفا بر من فزون از چون و چندست

جهان از آرزوی روی جانان

جهانی را ز پیش دل فکندست

***

162

که آن لعل لب نوشین گزیدست

که مهرت را به جان و دل خریدست

کند منع من مسکین بی دل

کسی کان روی مهوش را ندیدست

بشد عمری که تا آن دلبر از ما

بسان آهوی وحشی رمیدست

مگر آهو که مشک آید ز نافش

بگرد کوی آن مه رو چریدست

دو دیده در رخ زیباش بستم

که وصلش لعل جانم را کلیدست

نهال قامتم از بار هجران

به بستان فراق او خمیدست

کسی حال من بی دل بداند

که طعم شربت هجران چشیدست

دل و دست امید من یکی روز

گلی از گلشن وصلش نچیدست

اگرچه بار بسیارم به دل هست

جهان در کوچه ی عشقش خزیدست

***

163

عیدیست مبارک که کس آن عید ندیدست

وز باد صبا هیچ کس آن بو نشنیدست

در گوش دل آمد سحر از هاتف غیبم

کین عید به بخت شه شه زاده سعیدست

ایام خزانست ولیک از نظر لطف

در باغ سعادات همه سبزه دمیدست

از گلبن امید برآمد گل دولت

ورنه به چنین فصل گل از باغ که چیدست

جویان هلال شب عیدند خلایق

خورشید درخشنده در این عید رسیدست

در عید صیامت طرب و خرمی اولیست

زیرا که قدوم شه شه زاده دو عیدست

آهوی تتاری که در او نافه چینست

بویی مگر از گلشن لطف تو شنیدست

تا سرو روان، قدّ تو را دید به بستان

از شرم چنان قامت رعنات خمیدست

زان روز که محروم ز الطاف عمیمم

خونم ز دل و دیده ی غمدیده چکیدست

از جان چو دعاگوی و ثناخوان به جهانم

از عین عنایت ز چه رو بنده بعیدست

***

164

بیا که بی رخ خوبت مرا به دل بارست

ببین که دیده ز هجر رخ تو خون بارست

بخور ز لطف غم حال ما که بد نبود

اگرچه در دو جهانت چو بنده بسیارست

اگر به پرسش مسکین قدم نهی روزی

بیا که جان و دل و دیده جمله ایثارست

مرا نه خواب و قرار و نه صبر و نه آرام

بتر که جور و جفای بتم به سر بارست

بیا بتا که تن خسته ی ضعیف نحیف

ز بار هجر تو باری به کام اغیارست

نگار من تو چه گویی که از چه روی آخر

به جور دلخوشی و دایمت جفا کارست

به گوش او برسان ای صبا و زود بگو

جهان ز درد فراق تو سخت افگارست

***

165

جهانی سر به سر چون نوبهارست

به باغستان جان گلها به بارست

زمین همچون زمرّد سبز گشته

همه صحرا ز گل نقش و نگارست

همه بستان پر از گلهای رنگین

هزاران بلبل اندر شاخسارست‌

لب جو سر به سر خیری و سوسن

درخت ارغوان بس بیشمارست

ز عشق گل میان بوستانها

فغان بلبل و بانگ هزارست

بیا یک دم که با هم خوش برآییم

چو می دانی که عالم در گذارست

چرا از بوستان وصلت ای جان

نصیب خاطر ما جمله خارست

***

166

شراب هجر تو بسیار خوردم

هنوز از مستیم در سر خمارست

به وصلم یک زمان بنواز یارا

که ما را با غم عشق تو کارست

مکن زین بیش بر من جور و خواری

که جان من ز هجران تو زارست

بجز نیکی نماند در جهان هیچ

تو نیکی کن که نیکی یادگارست

نظر بر حسن سیرت هست ما را

به صورتهای بی معنی چه کارست

***

167

چو زلف تو جهان بس بی قرارست

نپنداری که با کس پایدارست

دو زلف سرکش رعنات با ما

چرا آشفته همچون روزگارست

نیفتادست در دست کسی شاد

نگاری چون تو تا دست و نگارست

نیایم در شمار ای دوست زان روی

که عاشق در جهانت بی شمارست

ز نرگسهای سرمستت نگارا

هنوز اندر سرت گویی خمارست

بهار آمد ز بلبل بشنو این صوت

که این موسم هوای سازگارست

جهان خرّم شد از باد بهاری

که گویی خُرّمی اندر بهارست

***

168

نمی دانم دلم باری به درد او گرفتارست

ستم بر جان غمگینم همه زان شوخ عیارست

قد امید من دایم چو ابرویت خمی دارد

دل پر درد ما باری چو چشمان تو بیمارست

تو در خواب خوشی جانا و ما در آتش هجران

کسی داند چنین حالی که شب تا صبح بیدارست

به شادی می گذارد عمر، آن دلبر چه غم دارد

ز مسکینی که در هجرش همیشه زار و غمخوارست

تو می دانی که من زارم به درد دل گرفتارم

که هر شب دیده بختم ز هجرانش گهربارست

دلا گرد جهان تا کی چنین سرگشته می گردی

بیا و جان فروشی کن کنونت روز بازارست

مرا بر گلبن وصل تو بس خوش بود ایامی

ولی دانم نگارینا به جای گل کنون خارست

گرم خوانی ورم رانی به جای استاده ام جانا

چه کارم با خداوندی مرا با بندگی کارست

اگر با روی مه رویت دو چشم بخت من جانا

نظر با خود کند هرگز به پیش تو گنه کارست

صبا از روی دلداری نگار شوخ ما روزی

اگر حال جهان پرسد بگو بر کام اغیارست

***

169

دلم وصال تو را از جهان طلب کارست

چرا که در غم هجران به کام اغیارست

دو دیده ی دل خود را به هم نیارم زد

که از فراق رخت تا به روز بیدارست

نباشدم دل خرّم چرا نمی دانم

مگر که خرّمی و عیش جمله با یارست

وصال یار که بودی همیشه پندارم

هزار بار به دلبر مرا ز پندارست

فراق روی تو مشکل شدست بر دل من

چو بار نیست مرا بر در تو صد بار است

ز باغ وصل تو یک گل نچیده ام هرگز

نصیب من به گلستان تو چرا خارست

رسید بوی بهار و دمید سبزه ی جوی

بیا که موسم عیش و رواج گلزارست

به عمر نیست بسی اعتماد تا دانی

مباش غرّه بدان کم زرست و دینارست

هر آنکه کرد به خونابه مال جمع چه کرد

به غیر از آنکه به هر دو جهان گرفتارست

کسی که بار سفر بست خواهد از منزل

چه بهترست از آن کاو به ره سبکبارست

***

170

از زلف خودم بویی بر دست صبا بفرست

کشتی به جفا ما را بویی ز وفا بفرست

چون روز و شبم ساکن در کوی غمت جانا

از کوی وصال خود هم بخش گدا بفرست

جانا چو زکات حسن بر مستحقست واجب

من مستحقم باری بی روی و ریا بفرست

گفتم به وصال خود دریاب دمی ما را

گفتا که جهان و جان زودم به نوا بفرست

رنجور غم عشقم هستی تو طبیب دل

در درد گرفتارم دریاب و دوا بفرست

چون خیل خیال تو آورد شبیخونی

بردند به یغما جان از وصل صفا بفرست

گفتا به جهان ما را سودای کسی در سر

چون نیست برو عاشق از دور دعا بفرست

گفتم اگرم باشد رخصت که دهم جان را

در پای تو گفتا نه بنشین تو ثنا بفرست

ای دل هوس وصلش داری نشود ممکن

مرغ دل سرگردان از روی هوا بفرست

***

171

از لطف خویش درد دلم را دوا فرست

من بی نوای وصل ز وصلم نوا فرست

بیگانگی مکن تو از این بیش دلبرا

بویی ز زلف خویش سوی آشنا فرست

گر قاصد امین تو نیابی به سوی ما

به زو رسول نیست به دست صبا فرست

بی روی تو غبار گرفتست دیده ام

از خاک پای خویش مرا توتیا فرست

افتاده ام ز اسب نشاط وصال تو

از لطف خویشتن قدری مومیا فرست

بازآ و شاد کن دو جهان را به وصل خویش

زنهار از صبا خبری سوی ما فرست

ور زانکه نیست عزم، ترا سوی عاشقان

بر دیده توتیاام از این خاک پا فرست

***

172

امشبی حال وضع ما دگرست

در میان دست جان ما کمرست

دیده ی دیدنش به جان طلبم

غرض ما ز دوست یک نظرست

خسرو عشق با خیالش گفت

لب شیرین او به از شکرست

گشته ام همچو موی در هجران

یارب او را ز حال من خبرست

در فراقش ببین که می بارم

این همه خون دیده کز جگرست

بگذر از جور با من مسکین

کار عالم ببین که در گذرست

حال ما همچو زلفت آشفته

از غم روی تو بهم دگرست

قلب جانم مدام بر آتش

رنگ رویم ز هجر همچو زرست

دل مسکین من، ببینم باز

کز شب وصل یار بهره ورست

از همه دانشی که بود مرا

آیه ی عشق آن صنم زبرست

ای دل خسته، گرد عشق مگرد

بیش از این زآنکه کار پرخطرست

به یقین بنده ام تو را به جهان

آخر از بندگی چرا به درست

***

173

ما را به درد عشق تو درمان نه درخورست

زان رو که درد هجر تو جانا جگر خورست

درخور نیافت مهر رخت را دل ضعیف

لیکن مرا وصال تو ای دوست درخورست

آن حسن و شکل و شیوه که در دلبر منست

در ماه نیست ممکن و آن هم نه درخورست

از سر برون نمی رود از دیده ام خیال

آن شور عشق روی تو ما را که درخورست

کاشانه ی دلم که ز هجران خراب بود

شکر است کاین زمان ز جمالش منورّست

گفتم نثار مقدم تو جان کنم فدا

بازم حجاب شد که متاعی محقّرست

گر بخت بازگردد و دولت شود رفیق

آن سرو در بر آرم اگر چند بی برست

هر چند خوب روی بسی هست در جهان

بر دوست ملک حسن و ملاحت مقررست

عشق رخت به دل بنهادم به اختیار

گویی بلای عشق تو بر ما مقدّرست

گرچه به باغ خلد سهی سرو جان بسیست

سرو قد تو بر سر آن باغ سرورست

دل برد و ریخت خون دل خسته ی جهان

چشم سیاهکار تو ترکی دلاورست

***

174

ما را به رخ خوب تو ای دوست نیازست

در بوته عشقت دل مسکین به گدازست

حال من دلخسته که گوید به نگارم

جز باد صبا کاو به جهان محرم رازست

ای باد صبا از من دلخسته بگویش

ما را به رخ خوب تو ای دوست نیازست

***

175

ما را به قد سرو تو ای دوست نیازست

هر چند تو را با من مسکین سر نازست

حال دل خود با که بگویم بجز از باد

کاو سوختگان را به کرم محرم رازست

احوال دل سوخته هم باد بگوید

کاین دیده همه شب ز غم عشق تو بازست

ورنه که رساند ز من خسته پیامی

کاین غمزده از هجر تو در سوز و گدازست

محمود تویی من چو ایازم به حقیقت

محمود ببین نیک که مخدوم ایازست

آخر ز چه بر ما ستم و جور کنی بیش

درگاه جهانبان به علی رغم تو بازست

نومید ز درگاه تو باری نتوان شد

کالطاف جهانگیر تو بس بنده نوازست

***

176

بستان و ماهتاب و لب آب بس خوشست

بر بانگ بلبلان، سحری خواب بس خوشست

خون دلم چو چشم دلارام پر ز جوش

از لعل دوست شربت عنّاب بس خوشست

در تاب رفت زلف تو از آتش رخت

وآن زلف دلفریب تو پرتاب بس خوشست

از روشنی روی تو مهتاب خون گرفت

در ظلمت دو زلف تو مهتاب بس خوشست

کج کرده ای کمان دو ابرو به تاب من

پیوسته ابروان تو در تاب بس خوشست

آن را که قبله روی چو خورشید خاورست

طاق دو ابروانش به محراب بس خوشست

لعل تو گفت کام جهان می دهم شبی

گر گوید او سخن هم ازین باب بس خوشست

***

177

سرویست قدّ دلبر و آزاد بس خوشست

بر جویبار قامت شمشاد بس خوشست

چون بلبلان به شوق جمال و کمال گل

از عاشقان روی تو فریاد بس خوشست

ای دلبر ستمگر رعنای بی وفا

بر جان ما ز دست تو بیداد بس خوشست

آزاد گشته ام چو سهی سرو در جهان

دانی یقین که بنده آزاد بس خوشست

ما در غم فراق گرفتار و ممتحن

دلبر به رغم خاطر ما شاد بس خوشست

وه وه چه خوش بود به صبوحی میان باغ

واندر کنار حور پری زاد بس خوشست

تو پیر راه عشقی و ما عاشقان مُرید

از پیر در جهان دم ارشاد بس خوشست

***

178

نازنینا به غم عشق تو مردن چه خوشست

جان به بوی سر زلف تو سپردن چه خوشست

گرچه داری ز من خسته فراغت لیکن

غم امّید شب وصل تو خوردن چه خوشست

در صبوحی که ز می مست بود نرگس او

زان دهان چو شکر بوسه ربودن چه خوشست

گرچه شیرین دهنی تلخ ز تو نوش کنم

کز لب لعل تو دشنام شنیدن چه خوشست

ای دلارام میان چمن و ناله ی چنگ

درد صبح گل وصل تو چیدن چه خوشست

گرچه از پای درآمد دل من در طلبت

در جهان از پی وصل تو دویدن چه خوشست

گر بدانی تو که دلال غم عشّاقی

که به بازار غمش غصّه خریدن چه خوشست

***

179

جهان گر سر به سر بستان و باغست

مرا با رویش از عالم فراغست

به زلفش مشک را تشبیه کردم

بگفتا آن ز سودای دماغست

به هجران صبر نتوانم که وصلش

تنم را جان و چشمم را چراغست

ز وصلم مرهمی نه بر دل ای دوست

کم از هجران تو بر سینه داغست

مرا در درد هجران ای دلارام

مسلمانان چه جای باغ و راغست

کنون در گلستان وصلم ای جان

به جای بلبل شوریده زاغست

ز دست جور چرخ نامساعد

کنون طوطی گرفتار کلاغست

***

180

جهانی بی سر و بی پای عشقست

میان غوطه ی دریای عشقست

چو بلبل در سرابستان مهرش

زبان جان ما گویای عشقست

گه و بی گه دل من در تکاپوی

ز جان ای جان من جویای عشقست

خیاط عشق یارم جامه ی جان

بُریده نیک بر بالای عشقست

دماغ جان من از بوی زلفش

همیشه سر به سر سودای عشقست

دو چشمش دست بر یغما برآورد

به عالم غارت و یغمای عشقست

شدم سودایی عشق جمالت

خوشا آنکس که او رسوای عشقست

***

181

روی تو رایت قمر بشکست

لب چون قند تو شکر بشکست

ماه رویت چو بدر گشت تمام

روشنایی روی خور بشکست

دُرّ دندان و حُقّه دهنت

در عدن قیمت گهر بشکست

تا خرامید سرو قامت تو

نارون نیک در نظر بشکست

صبر کردیم در غم تو به سر

شوقت ای دوست آنِ سر بشکست

گر در وصل بر رخم بستی

هم خیالت رسید و در بشکست

گفته بود او که نشکنم پیمان

آن بت بی وفا دگر بشکست

همه بازار خوبرویان را

حسن روی تو سر به سر بشکست

رنگ و رخسار و آب دیده ی من

در جهان جمله سیم و زر بشکست

گفتمش زلف را بسی مشکن

چون دلم باز بیشتر بشکست

***

182

صبا با یار ما گو کایت چه ننگست

چرا بی موجبی با ما به جنگست

ببردی نام و ننگم ای دل و دین

دل ما را چه جای نام و ننگست

به خاک ره نشستم و آن عجب نیست

چو ما را پیش تو این آب و رنگست

چرا باری ز وصلت ای دلارام

چو میم آن دهن روزیم تنگست

بُدم آهوی وحشی گشتمش رام

چه چاره چون که خویش چون پلنگست

مرا چون آبگینه دل پر از مهر

تو را دل خود چرا پولاد و سنگست

مسلمانان مرا بر دل بدانید

بسی بار جهان زان شوخ و شنگست

مرا دل یک بود دلدار یک بس

چرا آن نازنین با ما دورنگست

چو عودم بر سر آتش نهادی

مرا باد از هوا داری به چنگست

***

183

نگارینا تو را با ما اگر صلحست و گر جنگست

نمی دانم دل سختت ز پولادست یا سنگست

بیا کاندر غم هجران به جان آمد دل تنگم

فضای عالمی بی تو، تو دانی بر دلم تنگست

دل من لاله و نسرین گل و سرو چمن باری

نخواهد در سرابستان اگر بویست وگر رنگست

مرا از آتش عشقت ز دیده آب می بارم

به خاک ره نشینم خوش ولیکن باد در چنگست

تو را کی یاد ما آید که در خلوتگه وصلت

نوای بلبل خوش خوان و عود و ناله ی چنگست

دلا نشنو فریب آن دو چشم مست جادویش

که سرتاسر نگار من همه افسون و نیرنگست

میان خسرو و شیرین همه صلح و صفا باشد

اگر فرهاد کوه افکن کنون با خسروش جنگست

***

184

از صبا زلف تو ای دوست پریشان حالست

تا پریشانی آن حسن و رخت در خالست

روی بنمای که در هجر تو از خون جگر

دامن جان من دلشده مالامالست

ای صبا حال دل زار من خسته ببین

پیش دلدار بگو آنچه مرا احوالست

کز فراق تو چه ها بر سر ما می گذرد

زیر پای ستم و هجر چنین پامالست

چون درآمد به فصاحت بت شیرین سخنم

طوطی هند یقین پیش زبانش لالست

چون الف بود مرا قامت زیبا و کنون

پشت امّید من از بار فراقت دالست

پیش از این خاطر ما بود به وصلت دلشاد

واین زمان در غم هجران تو بس بد حالست

***

185

چه شبست یارب امشب که خروس صبح لالست

که مرا ز درد هجرانش ز جان خود ملالست

دل از انتظار صبحم بگرفت در شب تار

مگر اختر سعادت ز فراق در وبالست

شب تار روشنم شد ز صباح روی جانان

دل خسته خرّمی کن که ز پرتو جمالست

رخ او مه دو هفته قد او چو سرو رسته

به کنار آب حیوان و دو ابرویش هلالست

سر زلف او گرفتم شب دوش و خوش بخفتم

دل من به خواب می گفت که این هم از خیالست

دل خسته فکر باطل برو و ز سر بدر کن

شب وصل یار خواهی؟ چه تصوّر محالست

همه چیز را کمالی ز زوال نیست ممکن

غم عشق روی جانان و کمال بی زوالست

چه کنم چو مرغ جانم ز غم فراق باری

به هوای وصل جانان ز جفا شکسته بالست

به دل جهان نه اکنون غم روی تست محکم

به دو چشم دوست عمری که اسیر زلف و خالست

***

186

کارم بشد از دست ندانم که چه حالست

باری دلم از هجر تو در عین ملالست

گفتم که شبی زلف تو گیرم خردم گفت

باز این چه پریشانی و سودای محالست

تا دامن وصل از من دلخسته کشیدی

در پیرهن هجر تنم نقش خیالست

عمریست که غمناکم و دلشاد نگشتم

از اختر شوریده که در عین وبالست

گر یوسف یعقوب جمال تو ببیند

انگشت تحیر بگزد کاین چه جمالست

گیرم که وصال تو بدین بنده حرامست

خون دل من ریخته ای، از چه حلالست

بر حسن مکن تکیه که چون باز کنی چشم

زیبایی دنیا همه در عین زوالست

رنجور فراقم به عیادت قدمی نه

کاین سوخته دل زنده به امّید وصالست

هرگز ز دلم عشق تو نقصان نپذیرد

کاین حسن جهانگیر تو در عین کمالست

***

187

مهر از آن دلبر گسستن مشکلست

با غم هجرش نشستن مشکلست

ای مسلمانان به قول دشمنان

دوستان را دل شکستن مشکلست

با وصال روی چون گلبرگ تو

دل به خار هجر خستن مشکلست

جاودان دل بر ندارم از لبش

ز آب حیوان دست شستن مشکلست

دل به درد عشق تو بنهاده ام

آری از بند تو جستن مشکلست

دوستان را دل نمی باید شکست

چون شکستی باز بستن مشکلست

ای جهان با درد او دمساز باش

کز کمند عشق رستن مشکلست

***

188

ترک وصل یار گفتن مشکلست

درد عشقش را نهفتن مشکلست

سهل باشد پیش ما جور رقیب

از سر کوی تو رفتن مشکلست

دولت وصل تو را نایافته

طعنه ی دشمن شنفتن مشکلست

در غم هجرش به الماس مژه

درّ چشم خویش سفتن مشکلست

وقت گل در بوستان شب تا به روز

با غم دلدار خفتن مشکلست

بر زبان سرّ غم عشقش میار

کاین گهر در بحر سفتن مشکلست

***

189

پیش رخسار چو خورشید تو مردن سهلست

جان شیرین به لب دوست سپردن سهلست

دل ببردی ز من خسته و دادی بر باد

دل درویش نگه دار که بردن سهلست

دل ما را ز سر کوی فنا ای دل و دین

به یکی بوسه ز لب باز خریدن سهلست

غمزه اش با من مسکین به اشارت می گفت

پیش من از تو خور و خواب ربودن سهلست

ترک جان و سر و مال ارچه که مشکل کارست

ترک آن جمله به دیدار تو کردن سهلست

گر امیدی به شب وصل تو بودی ما را

خون دل در غم هجران تو خوردن سهلست

چون به یک پیک نظر از تو جهانی چاکر

عاشقی را رخ گلرنگ نمودن سهلست

***

190

از وصل مرا جهان به کامست

آن آهوی وحشیم به دامست

وین توسن روزگار خودکام

شکرست به زیر پا که رامست

ای دل تو عنان خود نگهدار

کاین توسن چرخ بدلگامست

آن کس که چو من غلام او نیست

بنمای به من که او کدامست

گر نیست تو را به بنده شوقی

ما را به وصال تو مدامست

چون خون منت حلال گشتست

وصل تو چرا به من حرامست

ای ماه تمام در نکویی

مارا غم عشق تو تمامست

صبح رخ تو چو آفتابست

زلف سیه تو همچو دامست

من بنده ی خاص تو ز جانم

از لطف عمیم تو که عامست

سودای دو زلفت ای ستمگر

پختیم ولی هنوز خامست

شکرست که دی گذشت و امروز

از وصل توأم جهان به کامست

***

191

دل من در سر زلفت به دامست

به عشقت خواب در چشمم حرامست

هوای زلف تو پختم خرد گفت

که این اندیشه از سودای خامست

کسی کاو بر رخ خوبت نگارا

نه عاشق گشت همچون من کدامست؟

به باغ جان ما هر سرو آزاد

به پیش قامتت بر وی قیامست

ز لعل جان فزایت بی نصیبم

دعای دولتت بر من دوامست

نظر فرما که خاک راه گشتم

ز دلبر یک نظر بر ما تمامست

ندارد با من آن دلبر وفا لیک

جهان از جان و دل باری غلامست

تو می دانی که بر من روز هجران

چو زلف کافرت دایم چو شامست

مزن سنگ فراقت بر دل من

که روشن خاطر من همچو جامست

اگر کام تو دشمن کامیم بود

تو را ای جان جهان حالی به کامست

***

192

صبوح روی تو بر ما دوامست

شب هجران تو بر ما چو شامست

هرآنکو نیست عاشق بر جمالت

در این عالم بگو تا خود کدامست

دل مسکین من همچون کبوتر

به شست زلف مهرویان به دامست

طبیبم شربتی از پخته فرمود

که ای مسکین تو را سودای خامست

از آن شربت که دادم، در قیامت

هنوزم تلخی هجران به کامست

ز عشق روی چون خورشیدت ای جان

دو چشمم بر می و مطرب مدامست

ز عشقش در جهان بدنام گشتم

که عاشق را نمی داند چه نامست

تو را جز من بسی دلدار باشد

مرا غیر از وصال تو چه کامست

اگرچه فارغی از حال زارم

دعای دولتت بر ما مدامست

بحمدالله در این ایام دولت

که چرخ توسن بدخوی رامست

چرا خون دلم بر تو حلالست

چرا در عشق تو خوابم حرامست

***

193

چمن بی بلبل و بی گل حرامست

صبوح آن به چشم ما چو شامست

تو از من گر نیاری یاد هرگز

چرا شوق رخت جانا مدامست

اگرچه خون ما بر تو حلالست

ز عشقت خواب و خور بر ما حرامست

ز بس خونی که خوردم در فراقت

مرا خون دل از دیده به جامست

دل مسکین سرگردان ز عشقت

به زلف سرکشت دایم به دامست

ببستم دل به زلف و خالت ای جان

یقین دانم که از سودای خامست

شدم خاک رهت ای آفتابم

ز لطفت یک نظر بر ما تمامست

ندارم در جهان باری پناهی

دل من را سر زلفت مقامست

به بستان شاد بگذر ای گل اندام

که بر سرو چمن پیشت قیامست

***

194

در سینه ی من مهر تو ای ماه تمامست

دل را لب جان پرور تو غایت کامست

بی نرگس مست تو مرا کار خرابست

بی زلف چو شام تو مرا روز چو شامست

تنها نه من خسته به دام تو اسیرم

آن دل که گرفتار غمت نیست کدامست

سودای وصال تو همی پختم و دل گفت

این خام طمع بر سر اندیشه ی خامست

هر چند که ماه فلک از مهر منیر است

زیبا رخ چون ماه تو را مهر غلامست

گفتند چه خواهد دلت از دنیی و عقبی

دل گفت مرا وصل دلارام تمامست

هرکس به جهان کام و مرادی طلبیدند

ما را به جهان جز غم روی تو حرامست

***

195

رخ زیباش مهتابی تمامست

دو زلفش را به رخ تابی تمامست

دو چشم سرخوشش مستست و مخمور

به سرمستی ورا خوابی تمامست

دل مسکین ما را در ره عشق

به جان تو که اسبابی تمامست

بسی بابست اندر عشق بازی

به وصل تو مرا بابی تمامست

دلم عاشق بدو، مهرش به سر بار

گل نم دیده را آبی تمامست

غریق ورطه ی دریای هجران

کجا یابد که پایابی تمامست

نیاز من به کویش هست بسیار

خم ابروش محرابی تمامست

***

196

نگارا روی تو ماهی تمامست

مهش در کوی تو راهی تمامست

دو ماهم وعده ای دادی به وصلت

فراقت در دلم ماهی تمامست

ز درد هجر آن روی چو گلنار

رخ جانم ز غم کاهی تمامست

دو چشم مست شوخت ای نگارین

به خون بنده بی راهی تمامست

اگر آیینه جانست رویت

به تندی گر کشم آهی تمامست

چو سرو انداز جانا سایه بر ما

کز آن سایه مرا جاهی تمامست

نظر کن بر من بی دل خدا را

که دل دانی نظرگاهی تمامست

ندارد یوسف مصری گناهی

عزیز من ورا گاهی تمامست

دو شاه اندر یکی کشور نگنجد

جهان را گوییا شاهی تمامست

***

197

دلا در جهان شادمانی کمست

نصیب تو باری ز عالم غمست

مخور غم برو بیش از این شاد باش

که کار جهان سر به سر یک دمست

غم دل بگو با که گویم دمی

به جز باد کاو پیش تو محرمست

چو محراب ابروی تو پشت دل

ز بار فراق تو دایم خمست

اگر یادت از من نیامد دمی

غم دوست باری مرا همدمست

دل خسته ی من ز درد فراق

چو زلفت پراکنده و درهمست

نگشتم به سور وصال تو شاد

ز هجران رویت مرا ماتمست

گذاری به ما گر کنی دور نیست

کز آب دو چشمم جهان در نمست

***

198

مرا عشق رخت یاری قدیمست

غم عشق تو دلداری قدیمست

نه امروزست ما را با غمت کار

که بازار تو بازاری قدیمست

نه گل را رنگ و بوی امروز بودست

جهان را بین که گلزاری قدیمست

به روی گل هزار آشوب دارد

گذار او را که بازاری قدیمست

جدیدی نیست ما را عشق رویت

که عشق طلعتت یاری قدیمست

بنای عاشقی از ما ندانید

حدیث عاشقی باری قدیمست

***

199

ای یار دلم را غم تو یار قدیمست

مهر تو مرا مونس و درد تو ندیمست

از درد فراق رخت ای نور دو دیده

از دیده مرا بر رخ زر اشک چو سیمست

ای باد صبا نکهت زلفش به من آور

کاین خسته دل غم زده قانع به نسیمست

گر هست چو سروش سوی ما میل بگویش

ما را ز بد دشمن بدخواه چه بیمست

گر ملک عجم بی تو سراسر همه بخشند

حقا که به نزد من دلداده ضمینست

از من گنهی گر به وجود آمده باشد

شکرست خدا را که دل دوست رحیمست

بالای تو چون سرو روانست به بستان

چشمان تو چون نرگس و زلف تو چو جیمست

در چشم دلم روی تو چون بدر تمامست

گویی که سواد دهنت حلقه ی میمست

بیچاره دلم سیرکنان گرد جهان گشت

بر خاک در دوست کنون گشته مقیمست

***

200

حال دلم چه پرسی سرگشته در جهانست

حیران کار عشقش فارغ ز این و آنست

تا قد آن صنوبر از چشم ما روان شد

خون دل از فراقش بر چشم ما روانست

سرو روان به قدش نسبت نمی توان کرد

کردن چرا که ما را هم روح و هم روانست

ارزان ببرد از ما دل را به چشم و ابرو

آخر چه شد که با ما دلدار سر گرانست

عشق تو آشکارا کردم به سان خورشید

حسنت چرا پری وش از چشم ما نهانست

دل را نماند طاقت کاهی کشد ز جورت

جان هم ز هستی خود بیچاره در گمانست

ای دل حذر بباید کردن ز غمزه ی او

کان تیر چشم مستش پیوسته در کمانست

آخر ز روی رحمت فریاد خستگان رس

کز دست دادخواهان در کوی تو فغانست

ده روز ای دل آخر خوش دار خویشتن را

بنگر چه اعتمادی بر کار این جهانست

***

201

لطف جان بخش تو امّید گنه کارانست

هرکه رایش بجز این نیست گنه کار آنست

ای گنه کار گنه کرده مکن انکاری

تکیه بر لطف خدا کن که یقین کار آنست

ناامید از کرم دوست نمی شاید بود

کاین هواییست که اندر سر بسیارانست

شکر معبود که با این همه اسباب گناه

رحمت ایزد بی چون به سرم بارانست

گرچه من بار غم عشق تو در دل دارم

همه دانند که بر خاطر من بار آنست

هجر با وصل نهادست و شب و روز بهم

گر… ای دوست یقین یار آنست

جرم اگر هست مرا تکیه بر عفوت کردم

زآنکه الطاف و کرم عادت دلدارانست

یار اگر حال من بی دل و بی جان پرسد

زود گویش که به کام دل اغیارانست

چشم سرمست تو بر بود دل و جان جهان

ای جفاجوی چنین عادت عیارانست

***

202

تو را قامت چو سرو بوستانست

چو رویت کی گلی در گلستانست

ز شوق آن رخ همچون گل تو

ز دستانها به بستانها فغانست

ز زلفین تو خرسندم به بویی

که آرام روان خستگانست

خبر داری که از درد فراقت

سرشک دیده ام بر رخ روانست

چرا داری مرا دور از بر خویش

کزان کارم به کام دشمنانست

چرا بر دشمنانت رحم باشد

چرا جورت همه با دوستانست

به فریاد دل مسکین ما رس

که چشمت فتنه ی آخر زمانست

حذر کن زان دو چشم و ابروانش

که تیر غمزه ی او در کمانست

به رخ بر بام چون ماهی تمامست

به قد در بوستان سروی روانست

پری روییست لیکن دارد این عیب

که رویش از دو چشم ما نهانست

جهان از بی وفایی عیب دارد

وفاداری چه عیب اندر جهانست

***

203

بتی کاو بس عجب شیرین زبانست

دل از من بستد و در بند جانست

نگاری کاو به رخ ماهی تمامست

مهی کاو بر سر سرو روانست

ربود از من دل و رویش ندیدم

از آنم خون دل بر رخ روانست

مسلمانان ز دلدارم بپرسید

چرا همچون پری از من نهانست

شبی تا صبح خوابم نیست در چشم

همه روزم ز درد او فغانست

نباشد در مزاجش مهربانی

از آن رو این چنین نامهربانست

نپیچم سر ز رایش با همه جور

که ما را عشق او روح و روانست

دلم چون زلف دلبر ناشکیب است

تنم چون چشم جانان ناتوانست

به شوخی نیست مانندش به عالم

مگر او فتنه ی آخر زمانست

دو زلفش بر قمر ساید شب و روز

چنین شوریده و سرکش از آنست

نمی دانم چرا با این همه لطف

چنین فارغ از احوال جهانست

***

204

بنای خاطر ما از غم تو ویرانست

ز سوز عشق رخت آتشیم در جانست

اگر ز من طلبد جان از او دریغم نیست

هزار جان عزیزم فدای جانانست

به عید روی تو گفتم به دل چه چاره کنم

جواب داد که جز جان تو را چه قربانست

بیا که در شب وصل تو جان شیرین را

نهاده بر کف دستم که تا چه فرمانست

شده ملول طبیبان عالم از دردم

از آن که درد مرا روز وصل درمانست

ز وصل خویش تو مجموع کن دل ما را

که خاطرم چو سر زلف تو پریشانست

قدم ز سر کنم و راه شوق بسپارم

که راه کعبه ی مقصودم از بیابانست

کدام بلبل خوش گو چو من بود در باغ

کدام گل چو رخ دوست در گلستانست

سزد که گر نرود پای نارون که دگر

خجل ز قامت رعناش سرو بستانست

بیا ز یاد غمش گو که بر گل رویش

شنیده ای که جهانی هزار دستانست

***

205

اوصاف جمال تو مرا ورد زبانست

یاد لب جان پرور تو مونس جانست

خون جگر سوخته ام در غم هجران

بی روی تو از دیده ی غمدیده روانست

تسکین دل خسته ما آن رخ زیباست

یاقوت لب لعل توام قوت روانست

یک دم ز خیالم نرود قامت زیباش

در دیده ی ما جای چنان سرو روانست

گفتیم گذشت او مگر از جور و ستم لیک

چون نیک بدیدیم همانست همانست

ای دل خبرت نیست که آن دلبر فتان

دل با دگری دارد و با ما به زبانست

از هجر خیالی شده ام کان رخ مهوش

عمریست که از دیده ی غمدیده نهانست

بازآی مکن بیش تعلّل که ز حد رفت

باری که ز هجران تو بر جان جهانست

بار غم هجر تو به دل بود همه بار

بارش نتوان گفت که انبار گرانست

***

206

دیگر دلم از دست تو فریاد زنانست

دل بردی و بیچاره کنون در غم جانست

دل بردی و جان در صدف هجر نهادی

مشکل که تو را میل به سوی دگرانست

بازآی و به سرچشمه ی جانم گذری کن

در دیده ی ما جای چنان سرو روانست

نرخ زر و گوهر شده ارزان ز غم هجر

بر روی چو زر اشک چو سیماب روانست

من قالب بی روحم و جان از بر ما دور

زیرا که مرا جان و دل آن روح و روانست

آن دست که در گردن دلدار حمایل

بودیم کنون بر دلم از غصه زنانست

هر مرد که او گشت گرفتار بلایی

زنهار یقین دان که ز کردار زنانست

***

207

گفتم به چمن قامت آن سرو روانست

گفتا که روانش نتوان گفت که جانست

زنهار مپندار که در شدّت هجران

یک لحظه مرا بی رخ تو صبر و توانست

خاک من دلداده به باد غم او شد

کاتش به دل ما ز لب دوست نهانست

سرتاسر عالم همه اینست چو دیدم

وآن شوخ جفا جوی همانست همانست

تیر غم هجرش بگذشت از سپر جان

در عهد بسی سُست ولی سخت کمانست

گشتیم گدای سر کویش به حقیقت

زان روی که او پادشه هر دو جهانست

ما جان به غم عشق سپردیم ولیکن

جانا چه توان کرد دلت با دگرانست

***

208

دیده ام در رخ جان پرور تو حیرانست

زآنکه حسن رخت امروز دو صد چندانست

خسته ی روز فراقت شده ام مسکین من

که بیا لعل شکرخای تواش درمانست

صبح وصل تو ندیدیم و بشد عمر در آن

مگر ای دوست شب هجر تو بی پایانست

دیده ی بخت من غمزده ی شوریده

سالها تا ز غم عشق رخت گریانست

مهر رخسار چو خورشید تو اندر دل ما

به سرو جان تو سوگند که صد چندانست

مدّتی تا به هوای قد آن سرو بلند

مرغ جانم به سر کوی تو در طیرانست

دادم امروز بده از شب وصلت زیراک

خانه ی عمر من از جور جهان ویرانست

***

209

در وقت خزان بین که چه خوش رنگِ رزانست

گویی به چمن کارگه رنگرزانست

گویند که از باد خزان رنگ برآورد

نی آنکه رز آورد یقین رنگ رز آنست

آنست که لعل تو شکر بار چو قندست

این لطف دلاویز تو آخر هم از آنست

نقّاش ازل رنگ در این باغ بینداخت

تا ظن نبری کاین همه از باد خزانست

گرچه طمع خام نشاید به جهان کرد

از جان و دل او، دیگ هوای تو پزانست

***

210

چو زلف دوست دلم دایماً پریشانست

دو دیده از غم هجرانش گوهر افشانست

هنوز نرگس مستش میان خواب و خمار

لبش به کام دل شاد باده نوشانست

دلا اگر ز لبش بوسه ای همی دزدی

مرو که ماه رخش بیش از آن درافشانست

به جان رسید دلم از جفای خصم ولی

به دولت تو امید زوال ایشانست

به وصل جان نرسیده هنوز مسکین دل

چو بید از غم هجران او دَر افشانست

دلا ز خویش بلا دیده ای و بیگانه

ولی بلای دل من همه ز خویشانست

گرفت آینه ی روی تو خطی زنگار

مگر ز آه دل تنگ سینه ریشانست

پرستش رخ یارست مذهب دل ما

چرا که در دو جهان قایلم که کیش آنست

من ضعیف، بلا دیده ام ز هجرانت

چرا دو زلف تو چون خاطرم پریشانست

ببرد دل ز جهانی به خطّ و خال سیاه

غبار و فتنه عالم مگر کز ایشانست

***

211

بیا که آتش عشقم ز هجر در جانست

بیا که درد دلم را وصال درمانست

صبا برو بر دلبر سلام من برسان

بگو بیا که جهان از غم تو ویرانست

وفا بریدی و عهدم به باد بردادی

طریق عهد شکستن نه کار مردانست

دلا توقّع یاری مدار ازین دوران

که نام عهد نباشد چه جای پیمانست

به درد عشق رخت بر جهان ترّحم کن

که دوست نیست یکی دشمنم فراوانست

چه نیکبخت کسانی که اهل وصل تواند

چو بخت یار نباشد مرا چه تاوانست

اگرچه دشمن بدگو سرآمدست به جور

تو پای دار دلا زآنکه دست ایشانست

اگر جهان همه طوفان بود به دولت دوست

چو نوح هست به دستم چه غم ز طوفانست

***

212

سر من در غم سودای تو بی سامانست

درد من در غم هجران تو بی درمانست

دل اگر بردی و بازم ندهی نیست عجب

کار دل سهل بود لیک سخن در جانست

گر به وصلم بنوازی چه شود ای دلبر

سایه ی لطف عمیم تو به بسیارانست

تو به خواب خوش و فارغ ز دل سوختگان

که همه شب به سر کوی تو صد افغانست

بار بسیار از ایام مرا هست به دل

لیک بار غم هجر تو مرا بار آنست

گرچه در پیش دلم عشق تو بس جان سوزست

مشکل آنست که پیشت غم ما آسانست

خبرت نیست نگارا تو که از شدّت هجر

خون دل در غمت از دیده ی ما بارانست

ز جفای تو شدم گرد جهان سرگردان

تو وفا کن که وفا عادت دلدارانست

چه غمت گر چو من و صد نبود در عالم

زآنکه با هجر رخت ساخته، غمخوارانست

***

213

آن روی نگویند مگر صورت جانست

و آن چشم نگویند مگر قوت روانست

و آن زلف نباشد مگر آن عنبر سار است

و آن لب نتوان گفت که از دیده نهانست

تشبیه به مه روی تو را چون بتوان کرد

و آن قد دلارای مگر سرو روانست

آنی تو سراسر که همه مایه ی لطفی

در جان من این آتش عشق تو از آنست

عمریست که در حسرت یک لحظه وصالت

خون دلم از دیده ی غمدیده روانست

چون ترک غم عشق تو ای دوست بگویم

تا جان بودم در تن و تا سعی و توانست

مشکل همه اینست که آن دلبر بی مهر

با ما به زبانست و دلش با دگرانست

ای دوست چو بوسیدن پایت نتوانم

از دور دعای منت آخر چه زیانست

بوی سر زلفین توأم مایه روحست

لعل لب شیرین توأم قوّت جانست

ای دل غم ایام بگو چند توان خورد

بسیار مخور غصّه که عالم گذرانست

نومید نشاید که کنی بنده ی خود را

بر لطف تو امّید مرا هر دو جهانست

***

214

مرا تا در تنم پیوند جانست

غم عشقش میان جان نهانست

ز درد هجر آن سرو سمن بوی

سرشک دیده ام بر رخ روانست

دلم بربود و بر خاک ره انداخت

نمی دارد نگاهش مشکل آنست

گذاری گر فتد بر بوستانم

دو چشمم سوی آن سرو روانست

بیا بنشین زمانی دل نشانم

که از مهر توأم در دل نشانست

چه اندازم به پایت جز سری نیست

فدای جان تو روح و روانست

فدا کردم به پایت جان ولیکن

دل بی مهر او با دیگرانست

گلی چون رویش ای بلبل نگویی

که تا خود در کدامین بوستانست

دل مسکین من عمریست کز غم

چنین سرگشته از کار جهانست

***

215

چون دیده به دیدار تو مشتاق ز جانست

ای دیده چرا روی تو از دیده نهانست

گرچه تو ز ما فارغ و ما کشته به هجریم

لیکن همه شب یاد توأم روح و روانست

انصاف ندارد دل سنگین نگارین

کاو با دگران از دل و با مابه زبانست

گر بشنود آهی که کشم از دل محزون

گوید به سر کوی من آخر چه فغانست

هرچند دعا گویمش او روی بتابد

یارب ز دعای منش آخر چه زیانست

از ناله و فریاد چه حاصل دل ما را

چون حال من خسته به پیش تو عیانست

با این همه تا سعی و توانست دلم را

جان می دهد از بهر تو تا او به جهانست

***

216

می دهم جانی به عشقش تا مرا جان در تنست

دیده ی جانم خیال روی او را مسکنست

دیده روشن شد مرا تا نکهت زلفت شنید

ای عزیز من مگر بویی از آن پیراهنست

عالمی شادند بر وصل دلارایش ولی

چون کنم در عشق او روزی مرا غم خوردنست

هر که لافی زد به عشق یار و سربازی نکرد

مرد نتوان گفت او را بلکه کمتر از زنست

دوست می دارم به بستان وصل دلداران مدام

صبحدم بر بانگ چنگ این عیب باری در منست

رنگ روی من چو کاه و جو به جو گشتم به عشق

سعی می دانی چه باشد دُرّ معنی سفتنست

گر به هجرانم کشد ور می نوازد هم به لطف

هست مشهور این حکایت گرد ران با گردنست

تا بخندم خاطر مسکین برنجاند به زجر

هر که جان کردت فدا جای عقوبت کردنست

داستان بیژن و گیوار شنیدستی بخوان

گوش بر قول رقیب از کرده به ناکردنست

ز آنکه گرگینش به خصمی در بن چاهی فکند

ای مسلمانان چه گویم این گناه بیژنست

جان ز بهر روز وصل یار خواهم در بدن

تا نپنداری که جان در خوردن و در خفتنست

گر زبان داری به ذکر دوست جاری کن مدام

در دهن دانی نه از بهر حکایت گفتنست

گاو پرواری خورد آب و علف بس بی قیاس

آدمی را خود هنر کم خوردن و کم گفتنست

همچو بوتیمار تا کی در غم دل مانده ای

ذوق بلبل هیچ دانی در جهان گردیدنست

گر مرا دشمن به نار ناامیدی دل بسوخت

مشکلم از دوستان بار خجالت بردنست

تا به کی ای نفس امّاره مرا در خون دهی

ترک بدبختی بکن چون وقت عذر آوردنست

***

217

بخت سرگشته ام نه یار منست

بس ستمکار چون نگار منست

بوی زلف نگار روحانی

مونس جان بیقرار منست

همچو زلفش فتاده ام در پای

سرکش آن سرو جویبار منست

زلف عنبرفشان شبرنگش

بس پریشان چو روزگار منست

صبر فرمود یارم اندر عشق

صبر در عاشقی نه کار منست

عشق با صبر در نیامیزد

ای عزیزان نه اختیار منست

آنکه منعم کند همی در عشق

او نه یار منست بار منست

گفتم از چشم تو جهان مستست

گفت از غایت خمار منست

گر برانی به لفظ نام جهان

در جهان جمله اعتبار منست

گفتم ای سرو دیده منتظرست

گفت شک نیست یار یار منست

بی رخ دوست در چمن باری

گل رنگین به دیده خار منست

***

218

آتشی کز غم هجران تو بر جان منست

ز آن شرر در دو جهان ناله و افغان منست

دردم ار هست ز هجر تو نگارا دانم

لب جان بخش بتم مایه ی درمان منست

چون بدیدم سر زلفین تو گفتم ای دل

حال او بین بتر از حال پریشان منست

چاره صبرست مرا در غم هجران چه کنم

دل سرگشته خدا را نه به فرمان منست

دوش همچون مه ده چار برآمد بر بام

گفتم ای دیده ببین آن رخ جانان منست

گفتم از عید رخت چند بعیدم داری

گفت این لاشه بسی عید که قربان منست

گفتمش تا به کیم در غم هجران داری

گفت بسیار کسی بی سر و سامان منست

گفتمش هم نظری کن تو بر احوال جهان

گفت در کوی غمم او ز گدایان منست

از جهان داریت ار نیست ملالی صنما

چه شود گر تو بگویی که جهان زان منست

***

219

فاش شد در دو جهان کاو به جهان یار منست

آفت هر دو جهان آن بت عیار منست

در غم و حسرت دیدار تو جانا همه شب

آنچه در خواب نشد دیده ی بیدار منست

سرو در باغ وفا با همه دستان که دروست

کی کجا قامت او چون قد دلدار منست

بی وفایی مکن ای دوست که از جور غمت

کار من راست به کام دل اغیار منست

من بیچاره نزارم ز غمش از چه سبب

آن بت عهدشکن در پی آزار منست

با همه تندی و بدخویی و پیمان شکنی

مونس جان و امید دل افگار منست

هر که ما را دگر از صحبت گل منع کند

نیک دانند که در هر دو جهان خار منست

***

220

این رخ دلبند تو ماه تمام منست

خال سیه کار تو دانه و دام منست

روشنی وصل تو نیست چو صبح رخت

زلف پریشان تو تیره چو شام منست

از لب جان بخش تو هست مرا زندگی

مایه ی آب حیات گفت ز جام منست

از تو جدا گشتنم گرچه به ناکام بود

لعل لب شاهدان نیک به کام منست

شهد وصالش نگر در دهن دیگریست

صبر ز هجران تو تلخ به کام منست

من دو جهان را فدا کرده ام و مشکل آن

کان بت دلخواه را ننگ ز نام منست

وز پی آن تندخو گشت بسی دل کنون

آهوی شیرافکنش شکر که رام منست

***

221

به روز بازپسین و به صبحگاه الست

که ذکر و نام تو همواره بر زبان منست

به خاک پای تو سوگند می توانم خورد

که غیر باد نداریم از غمت در دست

ز دیده خون فراقم گشود بر رخ زرد

در وصال به یک باره بر رخم دربست

ز پیش دیده چو برخاست سر و سیم اندام

نهال قامت او در دو چشم ما بنشست

مرا به باده چه حاجت بود که در عشقت

ز بوی زلف تو هستیم دایماً سرمست

***

222

دردمندیم و لب لعل تو درمان منست

وآتشی از لب دلجوی تو بر جان منست

مشکل آنست که در دست و دلم را در جان

حاصلی نیست چو این دل نه به فرمان منست

دل و دینم بربود او و رخ از من پوشید

بی وفایی چه کنم عادت جانان منست

شب همه شب ز خیال تو نمی یارم خفت

روز تا شب به سر کوی تو افغان منست

زاری ما به فلک رفت و به گوشت نرسید

هیچ شک نیست که از بخت پریشان منست

جور بیگانه به هر حال توانم بردن

مشکل آنست که فریاد ز خویشان منست

شد جهان بی سر و سامان و به غورش نرسید

چه توان کرد چو این خوی جهانبان منست

***

223

درد عشقی که ز هجران تو بر جان منست

چون دهم پیش کسی شرح که درمان منست

در فراق گل روی تو فغان می دارم

در دلت گشت که این بلبل بستان منست

سر نهادم به سر راه تو عشقت می گفت

او نه مردیست که اندر خور میدان منست

چون سکندر هوس آب حیاتم می بود

گفت آن قطره ای از چشمه ی حیوان منست

نسبت گل به رخش کردم و لاحول کنان

گفت آری ورقی هم ز گلستان منست

بوی عنبر به مشام من دلخسته رسید

گفتم این بوی خوش از طرّه جانان منست

دل عشّاق که در زلف بتان می بندند

شد یقینم که همه در خم چوگان منست

سالها تا ز غم عشق تو سرگردانم

خود نگفتی که جهان بی سر و سامان منست

خاطرم جمع نشد تا ز برم دور شدی

به غلط گوی که این جمع پریشان منست

***

224

بیا که دیده ی ما بی رخ تو پرخونست

ز خون دیده، تو گویی کنار جیحونست

اگرچه نیست تو را مهر و دوستی با من

به جان دوست که ما را ارادت افزونست

مثل زنند که دل را به دل بود راهی

میان ما نه چنانست دلبرا چونست

نشان صورت او دیده ام نیارد داد

که لطف قدرت پروردگار بی چونست

اگرچه لیلی وقتست او چه غم دارد

ز حال درد دلی کان به حال مجنونست

تو در تنعّم و شادی وصل دلداران

ببخش بر دل آن خسته ای که محزونست

مرا قدی چو الف بود در غم هجران

ببین که پشت جهانی ز بار غم چونست

***

225

عشق تو مرا در دل و جان نقش نگینست

مهر رخ خوب تو بلای دل و دینست

چشم تو خطا کرد که خون دل ما ریخت

الّا نه خطا زان مه خورشید جبینست

دل کار خطا کرد که در زلف تو آویخت

زیرا که در آن زلف سراسر همه چینست

یک دوست ندارم به جهان در غم رویت

دشمن چه توان گفت که یک روی زمینست

در دل بجز از مهر رخ خواب توأم نیست

چشم تو چرا با من بیچاره به کینست

گر وعده ی دیدار ندادی دل ما را

هر وعده که دادی نه چنان بود چنینست

گفتند وفا در دل او نیست نه آن بود

امّید من و عهد تو ای دوست همینست

در کار غم عشق تو کردم دل و دین را

دل رفت و اگر جان برود بنده رهینست

خواهم که شوم خاک سر کوی تو ای دوست

لکن چه کنم دشمن بدخو به کمینست

ما دل به جفاهای جهانی بنهادیم

گر میل تو ای دلبر بدمهر بدینست

***

226

که می گوید که چشمش نرگسینست

که می گوید که زلفش عنبرینست

گیاهی را چه نسبت با دو چشمش

توان کردن دلم زان رو حزینست

دو ابرویش هلال عید خوانند

رخش را چون بگویم یاسمینست

چه نسبت زلف او با مشک و عنبر

که بوی او مرا دنیی و دینست

دو زلفش همچو شب بر روی خورشید

ز سر تا پا هزارش آفرنیست

به وصلم گر نوازد بهتر آنست

صلاح کار ما باری در اینست

مرا گویند ترک عشق او گوی

نمی یارم که یارم نازنینست

ز دل بیرون نیارم کرد مهرش

که عشقش در دلم نقش نگینست

جهان گشتم بسی در عشق رویش

مرا مهر رخ او دل گزینست

جفا بر من بسی کرد آن ستمگر

همانا گردش گردون برینست

نمی سوزد دلش بر حال زارم

چه چاره چونکه آن دل آهنینست

***

227

به سروی راست ماند قامت دوست

سهی سروست؟ یا نی قامت اوست؟

نه سروست و نه بالا و نه بستان

بهشتست آن و طوبی بر لب جوست

دلم بردی و رخ پیچیدی از ما

چنین کی کرد آخر دوست با دوست

خطا کردی جفا کردن به حالم

مکن جانا که بدعهدی نه نیکوست

نصیحت گوی ما گوید مدامم

بگو ترکش که یاری سخت بدخوست

چه گونه ترک آن دلبند گویم

که جانست و حیات جان مرا اوست

جهان خرّم شد از باد بهاری

نمی گنجد ز شادی غنچه در پوست

نمی سوزد دلت بر حال زارم

…………………………………………

دل بیچاره در میدان عشقت

اسیر حلقه ی زلف تو چون گوست

***

228

دردم او دادست و درمانم از اوست

چاره ی دردم که جوید غیر دوست

گر کند با من جفا آن بی وفا

بد نباشد هر چه زو آید نکوست

تا توانایی بود جورش به جان

می کشم زو گرچه یاری تندخوست

حال جان پرسیدم از دل عقل گفت

از که می پرسی که سرگردان چه گوست

تاب چوگان دو زلفش می برم

لاجرم افتان و خیزان کو به کوست

گو برو چشم از همه عالم بدوز

هر که میلش سوی یاری خوب روست

گرفتد بر مشک چین چشمش خطاست

هر که را در دست ، زلفی مشک بوست

مهر می ورزم به ماهی در زمین

کافتاب آسمانش مهرجوست

من به دست یار دادم اختیار

اعتمادی در جهان ما را بدوست

***

229

دل من در خم چوگان دو زلفش چون گوست

که کند چاره ی درد دل ما را جز دوست

رود خون می رود از دیده ی من در غم او

دل سنگین نگارم مگر از آهن و روست

نام و ننگ و دل و دین در سر کارت کردم

دوستان عیب کنندم که فلانی بدخوست

بنشین عمر گرانمایه مکن صرف غمش

جه کنم جان من و عشق فلان سنگ و سبوست

روی مقصود چو در کعبه ی رویت دارم

این همه جور و جفا بر من مسکین ز چه روست

دلبرا خوی بد از روی نکو حیف بود

خوی زشت از رخ خوب ای بت زیبا نه نکوست

در جهان فاش شد و نیست ز عالم خبرش

که فلان شاه جهانست و جهان بنده ی اوست

***

230

فراغتیست مرا از جهان و هرچه دروست

چه باک دارم از اندیشه های دشمن و دوست

مرا اگر چو سخن خلق در دهان گیرند

غریب نیست صدف دایماً پر از لولوست

کسی که از بد و نیک زمانه دست بشست

معینست که فارغ ز مادح و بدگوست

چو پاک دامنی آفتاب مشهورست

چه باک اگر شب تاریک در مقابل اوست

به رسم تضمین این بیت دلکش آوردم

ز شعر شیخ که جانم به طبع دارد دوست

«ز دست دشمنم ای دوستان شکایت نیست

شکایتم همه از دوستان دشمن خوست»

نسیم گلشن طبعم حسود تر دامن

شنیده است که چون باد خلد عنبربوست

به سان غنچه که بر وی وزد صبا هر دم

از آن معاینه بر خویشتن بدرّد پوست

جهان خوشست چو سرو از چمن مرو بیرون

که جای مردم روشن روان کنون لب جوست

***

231

جانم به لب رسید ز دست جفای دوست

عمر عزیز شد به سر اندر وفای دوست

گر دوست جان طلب کند از من فداش باد

سر چون کشم من ای دل مسکین زرای دوست

در قصد جان من اگر او را رضا بود

خواهم به جان خویشتن اوّل رضای دوست

من دوست خواهم از دو جهان و خیال او

خود در جهان بگو چه بود ماورای دوست

خواهم زبان خویش چو تیغ و سنان که تا

گویم به صبح و شام چو بلبل ثنای دوست

گر در بهشت و روضه مرا وعده ای دهند

با دوست گر بود همه خواهم برای دوست

گر بر دلست جای همه دلبران ولیک

باشد میان مردمک دیده جای دوست

سلطانی جهان اگرم نیست گو مباش

خواهم به خاک کوی که باشم گدای دوست

گرچه نکرد یاد من خسته از کرم

خالی نشد زبان و دلم از دعای دوست

گرچه جفا رو به من ای دل ز مدعی

باید که نشنود به جهان ماجرای دوست

***

232

ای کرده دل ز هر دو جهان آرزوی دوست

ما را مراد دنیی و عقبی ست روی دوست

گر دیگران به وصل دلارام زنده اند

دارم حیات هر دو جهان من به بوی دوست

حقّا که من به بوی سر زلف جان دهم

گر آیدم به صبح نسیمی ز سوی دوست

دانی که در فراق رخ تو چگونه ام

آشفته ام به روی دلارا چو موی دوست

چون بیش از این تحمّل دوری نکرد دل

رفتم ز روی شوق زمانی به کوی دوست

تا دوست یک نظر به من مبتلا کند

دزدیده بنگریم به روی نکوی دوست

روزی نظر نکرد به حال دلم ولی

جانم به لب رسید مرا ز آرزوی دوست

***

233

بر امید آنکه بینم روی دوست

این چنین سرگشته ام در کوی دوست

با غم رویش منم از جان و دل

دایماً پیوسته چون ابروی دوست

جان فدا بادا نسیم صبح را

کاو پیامی می دهد از سوی دوست

همچو یعقوب ستم کش هر زمان

جامه ی جان می درم بر بوی دوست

ای خوشا وقت دل شوریده ام

کاو شب و روزست هم زانوی دوست

جان بدادم در فراقش چون کنم

دل ببردم نرگس جادوی دوست

خوبرویان گرچه بدخویی کنند

من ندیدم در جهان چون خوی دوست

غیر سرگردانیم چون گوی نیست

گر به چوگانم زند بازوی دوست

گر صبا آرد نسیمی سوی ما

از سر زلفین چون شب بوی دوست

هم دماغ جان معطّر گرددم

هم جهان از گلشن گلبوی دوست

***

234

ندانستم که اهلیت گناهست

و یا این ره که می پویم چه راهست

ز جور روزگار و طعن دشمن

جهان پیش جهان بینم سیاهست

نه هر مردی تواند کرد مردی

سواری شیر دل پشت سپاهست

کسان را بر در هرکس پناهست

مرا بر درگه لطفش پناهست

اگر آهی کشم در هم کشد روی

مگر آیینه را تندی ز آهست

خیال آن بت خورشید پیکر

جهان پیما و شب رو همچو ماهست

تو چون در خلوت وصلی چه دانی

که مسکینی ز هجرت دادخواهست

نگار ماه رویم را ز خوبی

هزاران یوسف مصری به چاهست

چرا رحمت نیارد بر گدایان

چو دایم بر جهان او پادشاهست

***

235

خدا بر حال این مسکین گواهست

که از جانت همیشه نیکخواهست

ولی از جور این چرخ سیه کار

به پیش چشم ما عالم سیاهست

بیا کز شوق طاق ابروانت

به غم پیوسته پشت من دوتا هست

غریبان را مکش کز روی فتوی

غریبی بی گنه کشتن گناهست

به چشم تو، که در هجرت شب و روز

نشسته منتظر چشمم به راهست

جدا افتاده از کنعان چو یوسف

دل من در زنخدانت به چاهست

خجالت بایدم بردن ز رویت

چو گویم نسبت رویت به ماهست

ز من پرسی که چونی در غم ما

غمت کوه و تن مسکین چو کاهست

چه می پرسی که همدم در غمت کیست

همه دم همدمم افغان و آهست

ندارم بیش از این در هجر طاقت

ببخشا کز غمت حالم تباهست

به جانت کز جهان بیزار گشتم

خداوند جهان بر من گواهست

***

236

عشق را آغاز و انجامیش هست

هرچه می بینی سرانجامیش هست

هر زمان نقشی برآرد روزگار

تا نپنداری که آرامیش هست

نام نیکو ماند از ما یادگار

نیک بخت آن کاو نکونامیش هست

هدهد بیچاره می نالد مدام

از سبا گویی که پیغامیش هست

زینهار ای مرغ دل هشیار باش

کانکه دارد دانه ای دامیش هست

گوش کن نیکو که از وی بشنوی

کوکو آنکس کز جهان کامیش هست

شادمان آنکس که او را در جهان

گوشه ی باغ و لب جامیش هست

پخته باشد جان آن کس کاو مدام

در میان مجلس ار خامیش هست

***

237

ای باد اگرت بر در جانان گذری هست

بنگر که بر احوال جهانش نظری هست

زنهار بگو کز من دلخسته بیندیش

کاین آه جگر سوختگان را اثری هست

بیمار فراقم من و از خود خبرم نیست

ای دوست ز بیمار فراقت خبری هست

ما را به جهان جز غم تو کار دگر نیست

هر چند به جان منت ای جان گذری هست

گفتم که به جان آمدم از دست فراقت

گفتند مخور غم که شبی را سحری هست

آن را که نظر باشد و عشق تو نبازد

ما هیچ نگوییم که او را بصری هست

مسکین چو زند آه ز مشکین سر زلفش

در حال بدانند که خونین جگری هست

جان پیش کش خاک رهش گفتم و می گفت

ما را سر و پروای چنین مختصری هست؟

گفتی که به نوک مژه خون که بریزم

بهتر ز من ای جان به جهان جان سپری هست؟

***

238

گرت ز صحبت ما دلبرا ملالی هست

میان ما و تو ای نور دیده حالی هست

به جان تو که مرا در نظر نمی آید

به غیر این رخ زیبا اگر جمالی هست

از آن نهال قدش و آن میان نازک او

به جان دوست که در چشم ما خیالی هست

گرم به حلق چکاند ز نوش لب آبی

که گوید این که جز آن در جهان زلالی هست

اگر کسی بکند نسبت قدش با سرو

یقین میانه ما بار قاف و دالی هست

دلا نظر فکن آخر به طاق مینایی

به سان ابروی دلبند ما هلالی هست

هرآنکه روی چو ماهت ندید در همه عمر

به جان دوست که در طالعش وبالی هست

***

239

تو مپندار که بی لعل توأم کامی هست

یا بجز نقش خیال تو دلارامی هست

ای صبا سوی دلارامم اگر می گذری

زود گویش که مرا نزد تو پیغامی هست

مشنو ای دوست چو در پیش تو گویند ز من

بی رخ خوب توأم صبری و آرامی هست

نام کردند مرا عاشق بدنام آخر

خود نگویی که مرا عاشق بدنامی هست

مرغ دل کرد به سوی سر زلفت پرواز

گفتم آهسته که در رهگذرت دامی هست

سوختم در غم هجران تو ای جان و جهان

می بیارید چو در مجلس ما خامی هست

کام دل تلخ شد از شدّت ناکامی دهر

دل به غیر از لب شیرین توأش کامی هست

***

240

دلم چون چشم سرمستش کنون در عین خمّاریست

نشسته در غم رویش جهان در کوی غمخواریست

به وصلم وعده ای دادی که از صبرت ندارم کام

اگر صبری کنم جانا ز تو از روی ناچاریست

ز جانت بنده ام جانا گرانجانی نمی ارزم

در آن حضرت چو می دانم که نوعی از سبکباریست

به خوابت هم نمی بینم که یابد خاطرم تسکین

که هر شب تا سحر چشمم ز غم در عین بیماریست

دلم دزدید چشم تو به زنّار دو زلفت بست

پریشان می کند ما را چو در بند سیه کاریست

به وصلت کی رسم جانا ولیکن این قدر دانم

که در هجرانت خون دل ز دیده بر رخم جاریست

***

241

باز دل را به غم عشق تو خوش بازاریست

زآنکه بر روی گلت بلبل جان با زاریست

طرّه ی زلف تو بربود دلم را ناگاه

راست گویم سر زلف تو عجب طرّاریست

چشم جادوی تو با من چه خطاها که نکرد

که گمان برد که او نیز چنین عیاریست

خون ما خورد دلا غمزه ی او، نیست عجب

عجب آنست که خون خواره ی ما بیماریست

تا به کی خون دل خلق خوری راست بگو

تو مپندار که خون خوردن دلها کاریست

نکهت زلف تو بشنید دماغ دل ما

گفت کاین مشک نه در کلبه ی هر عطّاریست

یار با ما چو ندارد سر یاری چه کنم

ای دل خسته نه یاریست که او اغیاریست

آخر ای شادی جان روی نمای از در غیب

که جهان بی رخ خوبت به جهان غمخواریست

***

242

ما را سر و کار با نگاریست

دل در خم زلف غمگساریست

از موکب لشکر فراقش

بر دیده ی عشق من غباریست

با بار فراق اوست کارم

بنگر که چه طرفه کار و باریست

کس نیست که با غمش بگوید

ما را بجز انده تو کاریست

خرّم دل عاشقی که او را

در روز وصالش اختیاریست

حال دل تنگ من چه پرسی

آشفته ی طرّه ی نگاریست

در مردم چشم خویش دیدم

از خط تو تیره روزگاریست

در عشق مرا خوشست با غم

کز یار قدیم یادگاریست

ناچیده دلم گلی ز وصلش

در باغ طرب اسیر خاریست

ای باد خبر به دلستان بر

بر خاک درش گرت گذاریست

گر هست جهان میان دریا

از دیده و از تو بر کناریست

***

243

مقصود جهان از دو جهان وصل نگاریست

ورنی به جهانم بجز این کار چه کاریست

بازآی که روشن شودم دیده به رویت

کز هجر تو بر مردمک دیده غباریست

ای دوست مپندار که ما را شب هجران

بی روی دلارای تو خوابی و قراریست

بی مار میسّر نشود گنج و ز گلزار

دیدی تو گلی تازه که بی صحبت خاریست

زین بیش میازار دل خسته ی ما را

ای دوست که آزار دل خسته نه کاریست

منصور انا الحق زد و بر دار زدندش

ای دیده در او بنگر و بنگر که چه داریست

مشتاق تو بسیار و هوادار تو بی حد

در زمره ی عشاق، جهان در چه شماریست

***

244

مرا جان پای بند مهر یاریست

دلم آشفته ی زلف نگاریست

چو آن گل دسته ی من رفت از دست

ز غم درپای جانم زخم خاریست

به رقص آمد سهی سرو گل اندام

محقّر جان ما بروی نثاریست

به جان تو که از مستی چشمت

دلم را دایماً در سر خماریست

به وصل تو که در هجرانت ای دوست

مرا بر دل ز جانم سخت باریست

مرا گفتی جهان خود در چه کاری؟

مرا غیر از غم عشق تو کاریست؟

مرا عشق رخ آن ترک مه روی

نه امروزست کاین بس روزگاریست

***

245

ای بت نامهربان این ستم از بهر چیست

بر دل بیچاره ای کز دل و از جان بریست

غمزده ی سوگوار شب همه شب تا به روز

بر در تو سر زند هیچ نگویی که کیست

لعل لب جان فزات آب حیاتست و بس

زلف تو دام بلا حسن تو رشک پریست

در صفت حسن تو راست بگویم سخن

روی تو ماه تمام قد تو سرو سهیست

رفتی و من بی رخت چون بزنم دم، دمی

هیچ شنیدی کسی زنده که بی جان بزیست

هر که نه با عشق زیست گفت که من زنده ام

وه که بر آن زندگی زار بباید گریست

هست سؤالی مرا از تو بت سنگدل

بر من مسکین جفا بی سبب از بهر چیست

هر که به اخلاص دل در قدمت جان نباخت

در دو جهان کس نگفت کان صفت زندگیست

***

246

ای باد صبحدم خبر آن نگار چیست

آخر هوای آن صنم گل عذار چیست

گر نیست میل او سوی ما همچو سرو ناز

نازش ز حد برفت همه انتظار چیست

گویند دوستان که مده دل به دست او

ما را در این میانه بگو اختیار چیست

گر نیست مهر در دل سختش عجب مدار

نام وفا و مهر در این روزگار چیست

بویی خوشست از سر زلفت به دست باد

نسبت به بوی زلف تو مشک تتار چیست

گر نیم شب ز لطف درآید به کوی ما

جز جان به پای دوست بگو تا نثار چیست

بگذر میان باغ کنون تا خجل شود

با قدّ دلفریب تو سرو و چنار چیست

گرنه ز بوی باد بهارست در جهان

آخر بگو که این همه نقش و نگار چیست

***

247

ای باد صبحدم خبر آن نگار چیست

بویت خوش است حال سر زلف یار چیست

بوئیست بس عزیز عجیب حیات بخش

با بوی زلفش عنبر و مشک تتار چیست

با چشم نیم مست تو نرگس چه دسته ایست

با قد دلفریب تو سرو و چنار چیست

در زلف بی قرار پریشان آن نگار

حال دل رمیده این بی قرار چیست

گلهای روز وصل تو در دامن رقیب

بر جان بی دلان غمت نوک خار چیست

روزی اگر به سوی غریبان گذر کنی

جز جان نازنین به جهانم نثار چیست

آمد بهار و روی دلارام و بوستان

خواهد دلم که بهتر از این در بهار چیست

***

248

ای جهان این همه درد دل بی پایان چیست

دردم از حد بشد اکنون تو بگو درمان چیست

از جفای تو دلم سوخت به احوال جهان

این ستم از فلک خیره ی سرگردان چیست

گفت اینست مرا حال دل خسته ی ریش

منتظر بر در آن یار که تا فرمان چیست

گفتمش از تو بعیدیم و به عیدی رخ را

بنما گفت به عید رخ ما قربان چیست

گفتمش جان جهان پیش کشت خواهم کرد

روز دیدار رخ دوست بگفتا آن چیست

گفتمش مشکل دیدار خودم آسان کن

گفت ای بی خرد آخر به جهان آسان چیست

آتش عشق وی اندر دل و جانم سوزد

بکن اندیشه که حال من تردامان چیست

چون سر و مال و جهان در سر عشقش کردم

ای عزیزان جفاپیشه سخن در جان چیست

غمزه اش گفت به تیغ غم عشقش بکشم

گفتم ای دل تو مخور غم سخن مستان چیست

چونکه بختم برساند به شب وصل ای دل

با من خسته نگویی که مرا تاوان چیست

سرو با قامت رعناش نروید در جوی

پیش رنگ رخ دلدار گل بستان چیست

بلبل طبع لطیفش چو به آواز آید

در چمن بلبل خوش گو چه بود دستان چیست

***

249

دل به عشق یار دادم چاره چیست

داغ او بر دل نهادم چاره چیست

گر تو بر شادی من غمگین شدی

من به غمهای تو شادم چاره چیست

مهر تو بر خود ببستم ناگهان

از ازل با عشق زادم چاره چیست

دل به زلف و خال او بستم به جان

دیده بر رویش گشادم چاره چیست

گرچه از یادش دمی خالی نیم

کی گشاید لب به یادم چاره چیست

در غم هجران خسرو در جهان

عمر شیرین شد به بادم چاره چیست

همچو مرغ زیرکم کز پای خویش

باز در دامش فتادم چاره چیست

***

250

ما را به درد عشق تو جز صبر چاره چیست

وز دور در جمال رخت جز نظاره چیست

رحمی نمی کنی به من خسته ی غریب

آخر بگو که آن دل چون سنگ خاره چیست

دل ریش بود از سر تیغ جفای تو

بر ریش بیش جور و جفا بی شماره چیست

سروی و در میان دو چشمم نشسته ای

مقصود قد و قامتت از ما کناره چیست

دستم نمی رسد به گریبان وصل تو

پس دامن دلم ز فراق تو پاره چیست

مه کیست تا که دعوی خوبی کند برت

با روی دلفریب تو نور ستاره چیست

ای دل ز انقلاب جهان تنگ دل مشو

احوال روزگار چنین است چاره چیست

***

251

در سر هوسم ز عشق بازیست

عشقش که نه از سر مجازیست

عشقیست حقیقت ار بدانی

در بوته ی عشق جان گدازیست

سر باختن است در ره عشق

تحقیق بدان نه کار بازیست

گر سر برود ز دست جانا

با عشق رخ تو سرفرازیست

من سر به فلک فرو نیارم

ما را به غم تو بی نیازیست

عمرست مرا دو زلف جانان

عمر که بگو بدین درازیست

گفتا که جهان به غم چه سازی

تدبیر چه روزگارسازیست

***

252

بیا که غمزه مستت به عین دلدوزیست

جمال روی تو در غایت دلفروزیست

به حسرت شب وصل تو ای بت سرکش

چو شمع خاطر من در کمال جان سوزیست

مرا ز هجر تو بر لب رسید جان عزیز

چه چاره دولت وصل تو تا که را روزیست

هرآنکه صبح رخت را به چشم سر دیدست

یقین بدان صنما کان نشان فیروزیست

جهان بگو ز چه خرّم شود چو باغ بهشت

ز من بپرس که گویم ز باد نوروزیست

مراست داعیه ی وصلت ای صنم روزی

گمان مبر صنما کان به عشق امروزیست

***

253

نظر به روی تو صبحی نشان فیروزیست

که حسن روی تو در غایت دل افروزیست

گشوده دیده ی جانم به روی مهوش تو

هزار شکر که این دولتم ز تو روزیست

چمن شده چو بهشت برین دگر باره

که زیب و زینت بستان ز باد نوروزیست

ز شوق رشته ی جانم چو شمع می سوزد

خود از تو حاصل ما در جهان جگر سوزیست

به غمزه با من و ابروش با کسی دیگر

همیشه کار تو جانا مگر کله دوزیست

نسیم باد بهاری به صبح خوش بویست

مگر ز سوی شمال و ز باغ پیروزیست

منم که جان به شب هجر می دهم تا روز

صبوح و دولت وصل تو تا که را روزیست

سخن کرانه ندارد در این جهان لیکن

نشان ختم سخن در جهان جهان سوزیست

***

254

مرا بر در تو سر بندگیست

که از بندگی تو فرخندگیست

منم ناامید و به درگاه تو

امیدم به روز فروماندگیست

چو نرگس سرافکنده ام پیش تو

سرافرازیم در سرافکندگیست

اگر مؤمنم یا که مجرم چه باک

مرا کار با حلقه ی بندگیست

به بحر جهان هست گوهر بسی

ولی خوبیش در نمایندگیست

اگر غمزه اش قاتلم شد چه شد

لب لعل تو مایه ی زندگیست

نشد خاطرم جمع چون زلف او

که سعی وی اندر پراکندگیست

چو بید ای دل از باد لرزان مشو

ثبات قدم را پسندیدگیست

ببین سرو چون هست ثابت قدم

ثبات قد او ز پایندگیست

***

255

هر جا که همچو روی تو در بوستان گلیست

فریاد و الغیاث که معشوق بلبلیست

نسبت نمی کنم به شکر لعل دلکشش

خسرو ببین در او که چه شیرین شمایلیست

آن کس که منع ما به غم عشق می کند

معلوم شد که در غم روی تو غافلیست

دیوانه را به سلسله عاقل همی کنند

آید به دام زلف تو هر جا که عاقلیست

زلفت به روی همچو گل افتاده بس خوش است

گویی که هر ورق شده بر چین سنبلیست

جانا کجا به غور دل بی دلان رسی

کاویخته به هر سر مویی ترا دلیست

بنواز هر شبی به وصالت که هر شبی

در گردنم ز دست خیالت حمایلیست

تا کی به غمزه خون دل ما خوری بگوی

افتاده از فراق اندر سلاسلیست

دل بر امید بوی سر زلف عنبرین

آن چشم مست تو که چه پرفتنه قاتلیست

جای دلم شکنج سر زلف دلبرست

زآنجا برون نیاورد ار عقل کاملیست

داریم با تو راز و نداریم در جهان

جز باد صبحدم که به نزد تو حاملیست

دنیای سفله خوی جفاجوی بی وفا

تکیه بدو مکن تو که ناخوش معاملیست

جای نشست نیست در این ورطه بلا

بنگر تو این سراچه ی دنیا که چون پلیست

برقع ز روی چون مه و خورشید برفکن

خیل خیال دوست تو دانی که هایلیست

***

256

بلبلا این چمن چه بستانیست

ناله می زن که خوش گلستانیست

بر رخ چون گلش که جان آزرد

چون جهانش هزار دستانیست

وصف نور رخش نشاید کرد

شمع ما زیور شبستانیست

چمن از گلرخ بتم رنگیست

که به هر گوشه ایش دستانیست

منتظر بر جمال چهره ی گل

بلبل خوش نفس زمستانیست

درس عشق رخ تو می گویند

در جهان هر کجا دبستانیست

***

257

هر چند دلارام مرا مهر و وفا نیست

یک لحظه خیالش ز من خسته جدا نیست

آن یار جفاپیشه اگر ترک وفا کرد

میلش سوی یاران وفادار چرا نیست

گفتم که برد نزد دلارام پیامی

کس محرم عشّاق بجز باد صبا نیست

ای پیک سحر از من مهجور بگویش

زین بیش جفا بر من دلخسته روا نیست

بازآی که رنجور غم از درد جدایی

می سوزد و جز وصل توأش هیچ دوانیست

روزی به علی رغم بداندیش وفا کن

حیفست که با ما نظرت جز به جفا نیست

هیهات که مهر از تو توان داشت توقّع

کابین وفا قاعده ی شهر شما نیست

گفتم که غم عشق توأم مونس جانست

گفتا غم ما در خور هر بی سر و پا نیست

ای دل غم احوال جهان بیش میندیش

کاین حادثه ی چرخ در اندیشه ی ما نیست

***

258

به دردم غیر وصل تو دوا نیست

چرا با ما تو را جز ماجرا نیست

ترا گر مهر ما نبود مرا هست

تو را صبر ار بود از من مرا نیست

وفا گر نیست جانا در دل تو

ولی چندین جفا بر ما روا نیست

جفا کردی و دل بردی زهی چشم

تو را شرم و حیا از روی ما نیست

چرا خود را ز ما بیگانه داری

چرا رحمت به حال آشنا نیست

کدامین پیرهن کز دست هجران

که هر دم در غم رویت قبا نیست

چو در عالم بجز تو کس ندارم

نگویی در دلت مهرم چرا نیست

نگارینا تو دانی در جهانم

به جان تو که جز لطف شما نیست

***

259

جهان را باز ایام جوانیست

سر سودای عیش و کامرانیست

صبا بگذر شبی در کوی یارم

بگویش با توأم رازی نهانیست

چو خضرم طالب سرچشمه ی نوش

لب جان بخشت آب زندگانیست

مرا در روی تو حیران دو دیده

مرا با قامتت پیوند جانیست

رخش زیبنده تر از ماه و خورشید

قدش مانند سرو بوستانیست

چه گویم نازش آن سرو آزاد

که دایم شیوه ی او دلستانیست

خبر داری نگارا در فراقت

که کار دیده ی ما پاسبانیست

به جان آمد دل ما از غم تو

اگرچه در غمم صد شادمانیست

اگر کامم در این عالم ندادی

مرا مقصود کام آن جهانیست

***

260

دلم ز روی چو خورشید تو شکیبا نیست

چرا که خوشتر از آن در جهان تماشا نیست

تو سرو جان و جهانی و ما فتاده ی خاک

بگو به کوی که میلت چرا سوی ما نیست

بیا و روز جوانی به باد غصّه مده

که حال گردش این چرخ پیر پیدا نیست

غم جهان مخور ای دل که نیست بایستم

مراد هیچ کس اندر جهان مهیا نیست

به بوسه ای بنوازم به لطف خویش شبی

مرا ز لعل لبت بیش از این تمنّا نیست

دو روزه عمر که داری مخور غم امروز

از آن جهت که کسی را امید فردا نیست

مرا به نور تجلیست دیده ی بینا

زبان ببند که بر ذکر دوست گویا نیست

ز درد عشق تو ای دوست هر شب از دیده

که گفت با تو جهان در میان دریا نیست

***

261

ترا در دل مگر مهر و وفا نیست

و یا آیین تو غیر از جفا نیست

مرا دردیست در دل از فراقت

که جز وصل دلارامش دوا نیست

مکن زین بیش دوری از بر ما

که جان از تن جدا بودن روا نیست

چرا یاد از من مسکین نیارد

چو یک دم یاد او از ما جدا نیست

شکستن عهد یار و بی وفایی

نگارینا چو می دانی ز ما نیست

تو سلطان جهانبانی ولیکن

به هیچت جای پروای گدا نیست

من آن بلبل شدم در گلستانت

که ذکرم غیر اوصاف شما نیست

***

262

آخر ز چه رو در دل تو مهر و وفا نیست

با ما ز چرا ای دل و دین غیر صفا نیست

دردیست در این دل ز غم عشق تو جانا

کاو را بجز از شربت وصل تو دوا نیست

آخر تو بجو در همه آفاق خدا را

آن دل که ز بالای تو در عین بلا نیست

تا کی کشم این درد که جانم به لب آمد

زین بیش جفا بر من بیچاره روا نیست

یارب که کند قصه ی دردم به بر تو

ای نور دو دیده بجز از کار صبا نیست

تا با تو بگوید غم احوال جهان را

کای یار جفا جوی ترا مهر و وفا نیست

سرگشته چراییم دوان در پی بالات

ای سرو چرا میل تو بر جانب ما نیست

***

263

جز بوی سر زلف تو با باد صبا نیست

………………………………………..

خون شد دل مسکین من اندر غم رویت

اندر دل خوبان جفاپیشه وفا نیست

از دست ربایند دل خلق جهانی

وانگاه به سر بار بجز جور و جفا نیست

جز مهر و وفا در دل ما نیست همانا

جز جور و ستم قاعده شهر شما نیست

بیداد مکن بر دل عشاق از این بیش

زیرا که ز حد بردن بیداد روا نیست

بالات بلاییست نه بالاست خدا را

کس نیست به عهدت که گرفتار بلا نیست

از خاطرت ای دوست فراموش نشاید

آن بنده که از یاد تو یک لحظه جدا نیست

دل برد ز دستم صنم و قصد جفا کرد

رحمش به من خسته و شرمش ز خدا نیست

چون خاک رهت گشته ام ای سرو گل اندام

میلت سوی ما از چه سبب چون و چرا نیست

هر چند ترا برگ و هوای دگران است

از خان وصال تو مرا برگ و نوا نیست

سلطان جهانی و به خیل تو گداییم

آخر ز چه رویت نظری سوی گدا نیست

چون روی بپیچید ز من هاتف جان گفت

احوال جهان پیش تو بی روی و ریا نیست

ای سرو روان راست بگو تا ز چه معنی

ما را به وصال تو نیازست و ترا نیست

***

264

جز غم به جهان نصیب ما نیست

جز غصّه کسی قریب ما نیست

هستیم محبّ خاک کویش

گویی به جهان حبیب ما نیست

از درد به لب رسید جانم

رحمی به دل طبیب ما نیست

صد طوطی خوش کلام اگر هست

خوبیش چو عندلیب ما نیست

در عشق رخ تو ای نگارین

کس نیست که او رقیب ما نیست

مسکین دل من غریب و عاشق

کس نیست که او رقیب ما نیست

بر خان وصال او بسی کس

هستند ولی نصیب ما نیست

***

265

ای دل چو جهان به کام ما نیست

شهباز وفا به دام ما نیست

وز شهد وصال آن دلارام

جز زهر جفا به جام ما نیست

در هر خط عاشقان رویش

دیدیم به دیده نام ما نیست

زآن توسنِ خوی یار تندست

چون دور زمانه رام ما نیست

دریاب چو اختیار کارم

امروز چو در زمام ما نیست

از صُبح وصال آن ستمگر

زلف سیهش چو شام ما نیست

از چشم سیاه گوشه ای گیر

چون کس چو مه تمام ما نیست

***

266

ما را به غم عشق تو دردست دوا نیست

فریاد دلم رس که بدین نوع روا نیست

گفتم که رساند ز من خسته پیامی

چون محرم رازم بجز از باد صبا نیست

ای باد صبا عرضه کن احوال دلم را

کاخر ز چه رو با من مسکینش صفا نیست

تو پادشه هر دو جهانی به حقیقت

لیکن چه کنم چون نظرت سوی گدا نیست

دل را طلبیدم ز سر زلف تو گفتا

ما را سر و پروای چنان بی سر و پا نیست

گفتم مکن ای دوست جفا بر من مسکین

شرمت ز من خسته و ترست ز خدا نیست

بر اهل جهان جور و جفا چند پسندی

در شهر تو نام کرم و بوی وفا نیست

***

267

در درد تو بر دلم دوا نیست

دریاب که این چنین روا نیست

ای دوست خیال مهر رویت

از دیده ی ما دمی جدا نیست

حال دل ریش با که گویم

چون محرم ما بجز صبا نیست

ای باد صبا بگو به یارم

آخر به منش نظر چرا نیست

گفتم بکنی به ما نظر گفت

ما را سر و برگ هر گدا نیست

آخر ز چه رو بگو نگارا

با مات به غیر ماجرا نیست

جز جور و جفا نمی نمایی

در ماه رخان مگر وفا نیست

زین بیش ستم مکن که ما را

از دست تو طاقت جفا نیست

دردیست به جان من ز هجران

کش جز لب لعل تو دوا نیست

از آتش عشق تو شدم خاک

جز باد کنون به دست ما نیست

ای جان جهان چو در گدازی

در دست مرا بجز دعا نیست

***

268

هیچ شب نیست که در کوی غمت غوغا نیست

در فراق رخ تو دیده ما دریا نیست

سر و جانی تو، بود جای تو در دیده ی ما

از چه روی است بگو تا نظرت با ما نیست

شب دیجور فراق تو مرا محرم راز

غیر از این مردمک دیده خون پیما نیست

به سر و جان تو سوگند توانم خوردن

که مرا از غم رویت به جهان پروا نیست

گر بروید به سرِ چشمه ی حیوان سروی

هیچ شک نیست که او همسر آن بالا نیست

عهد بشکستی و پیمان بگسستی ما را

شکرم آنست که نقصان وفا از ما نیست

تا به کی غصّه خوری ای دل محزون با یار

خوش برآییم که احوال جهان پیدا نیست

***

269

کدام دیده به دیدار یار بینا نیست

کدام نطق به اوصاف یار گویا نیست

اگرچه حور و قصورند در بهشت برین

به چشم عاشق بیچاره بی تو زیبا نیست

هزار سرو اگر در میان بستانست

یکی چو قامت آن سروناز رعنا نیست

هزار عنبر سارا و مشک تاتاری

اگرچه هست چو زلفین یار بویا نیست

تو از زمانه ی بدخو وفا چه می طلبی

دلا که مهر درین روزگار گویا نیست

صبا چو بر سر کویش گذر کنی زنهار

طریق عهد شکستن بگو که در ما نیست

مرا ز درد فراق تو نیست یک ساعت

کز اشک دیده ی مهجور من چو دریا نیست

بسوخت خلق جهان را به حال زارم دل

به سختی دل دلدار سنگ خارا نیست

به جان رسید دل من ز دست جور فراق

اگر تو را به جهان صبر هست ما را نیست

***

270

بی رخ عاشق فریبت در دو چشمم خواب نیست

بحر عشقت را نمی دانم چرا پایاب نیست

از سر و سامان برآمد از غم عشقت دلم

در جهانم لاجرم جز درد دل اسباب نیست

موج بحر روز هجرانت مرا از سر گذشت

رحمتی هرگز تو را بر حال این غرقاب نیست

در شبان تیره ی زلفت گرفتارم بتا

زآنکه از روی دلارایت مرا مهتاب نیست

چون تویی محبوب دلهای حزین از روی لطف

نور چشم من چرا هیچت غم احباب نیست

مردم چشم مرا ای نور دیده در جهان

غیر طاق ابروانت دلبرا محراب نیست

همچو رنگ روی تو گل را ندیدم در چمن

همچو بوی زلف شب رنگ تو مشک ناب نیست

دوش در خوابم درآمد روی چون خورشید تو

با معبّر گفتم و گفتا به از این خواب نیست

***

271

دلا با عشق اگر سازی عجب نیست

وگر در عشق سر بازی عجب نیست

چو جان دارم من اندر مهربانی

اگر با ما تو در سازی عجب نیست

اگرچه در گلستان سرو نازی

به بالایت اگر نازی عجب نیست

اگر با بنده در سازی خدا را

چه باشد از تو دمسازی عجب نیست

تو سلطانی و شاهانت غلامند

به لطفم گر تو بنوازی عجب نیست

کبوتروار صید عشق گشتم

ز مرغ عشق شهبازی عجب نیست

به دل گفتم گرفتاری به زلفش

به بندش گفت جان بازی عجب نیست

ز تاب روی آن خورشید پیکر

اگر چون موم بگدازی عجب نیست

صبا گر حال من گویی به یارم

جهان را محرم رازی عجب نیست

***

272

بر درد عشق دوست مرا گر طبیب نیست

هیچم دوای درد چو وصل حبیب نیست

بستان و گلستان و گل اندر جهان بسیست

بر روی چون گل تو چو من عندلیب نیست

لیکن ز گلستان گل وصلت ای صنم

جز خار روز هجر تو ما را نصیب نیست

هستم غریب ملک تو سرگشته در جهان

بر حالم ار کنی نظری هم غریب نیست

من درد می کشم به امید دوای دوست

هیچم بتر به درد چو جور رقیب نیست

گرچه به درد دوریم آن سنگدل بکُشت

هجری نباشد آنکه وصال عن قریب نیست

گرچه بساط و عقل به عیوق برکشید

هرگز نبود فراز که در پی نشیب نیست

***

273

ای که پنداری که ما را جز تو یاری هست نیست

یا مرا غیر از غم عشق تو کاری هست نیست

دستم از غم گیر ای دلبر که افتادم ز پای

زآنکه ما را در جهان جز تو نگاری هست نیست

گر چو چنگم می زنی ور می نوازی همچو نی

ای که خواهی گفت ما را از تو عاری هست نیست

بار بسیارست بر جان من مسکین ز غم

هیچ باری چون غم هجرانت باری هست نیست

چشم مستش برد خواب از چشم بیداران ولیک

همچو زلف سرکش او بی قراری هست نیست

گر تو گویی بر دلم از تو جفایی نیست هست

در بلای عشق چون من بردباری هست نیست

بندگان بسیار داری در جهان بهتر ز من

بنده ی بیچاره باری در شماری هست نیست

***

274

جز غم عشقت نگارا در جهانم هیچ نیست

خاک پایت را نثاری غیر جانم هیچ نیست

من سری دارم فدای راه تو کردم از آن

کز تو ای جان آشکارا و نهانم هیچ نیست

در سرابستان عشقت همچو بلبل هر زمان

غیر مدح روی چون گل بر زبانم هیچ نیست

بوی وصلت در دماغ جان نمی آید از آن

بر سر کوی تو شبها جز فغانم هیچ نیست

یک زمان بخرام و بنشین در سراب چشم من

در خیالم بین که جز سرو روانم هیچ نیست

ای عزیز من نمی گویی که سالی یا مهی

التماس از وصل تو جز یک زمانم هیچ نیست

بوسه ای کردم تمنّا از لب چون نوش او

گفت دندان طمع بر کن دهانم هیچ نیست

گفتمش رحمی بکن بهر خدا بر جان من

زآنکه جز لطف تو جانا در جهانم هیچ نیست

گفت صبری پیش گیر و بیش از این زاری مکن

گفتمش زین بیشتر صبر و توانم هیچ نیست

***

275

در جهان بر جان من جز درد نیست

همدمم جز درد و آه سرد نیست

بیش از این در عشق روی تو مرا

صبر مهجوری و خواب و خورد نیست

من نگردانم سر از پیمان دوست

هر که از عهدش بگردد مرد نیست

بار بسیارست بر من رحمت آر

بیش از اینم هجر تو در خورد نیست

کی رسد در کام دل آنکس که او

چون من از شادی دوران فرد نیست

روی زرد من گواه عشق تست

نیست عاشق آنکه رویش زرد نیست

از جهان بر دل غباری گر نشست

از تو باری بر دل او گرد نیست

***

276

در فراقت جز غمم کس یار نیست

غم بسی دارم ولی غمخوار نیست

دل ببرد از دستم و یاری نکرد

هیچ مشکلتر از این بر کار نیست

غم ز دل کم نیست ما را در فراق

هیچ غم چون شادی اغیار نیست

کار دل بردن بود آسان ولی

دل ببرد از دستم و دلدار نیست

بار عشقش بر دلم بسیار هست

در دلش از مهر ما آثار نیست

چون قدش سروی نروید در چمن

چون رخش یک گل در این گلزار نیست

گفتم ای دل صبر باید در غمش

گفت دردا صبر با ما یار نیست

نگذرد یک لحظه کاندر عشق او

قصّه ی ما در سر بازار نیست

بار بسیارست از غم بر دلم

از چه رو ما را به کویت بار نیست

چون که من اقرار کردم بندگی

بعد از این اقرار من انکار نیست

گر بخوانی ور برانی بنده ایم

در جهانم جز تو استظهار نیست

***

277

ما را ز درد عشق تو یک دم قرار نیست

آخر چرا تو را غم این بی قرار نیست

بسیار غم که هست به جانم ز درد عشق

لیکن بتر ز شدّت هجران یار نیست

هر چند سر به سر همه عالم پر از غمست

ما را به غیر بار فراق نگار نیست

عمریست تا که وعده ی وصلم همی دهی

آخر بیا که هیچ بتر ز انتظار نیست

با گل بگو صبا که چرا خاطر مرا

از گلستان وصل تو جز نوک خار نیست

با آنکه سالها نکنی سوی ما نظر

جانم ز طعنه وز جفا رستگار نیست

دادم به اختیار دل خود ز دست و من

یک لحظه ای به وصل توأم اختیار نیست

عشّاق روی خوب تو بسیار در جهان

هستند تا حدی که جهان در شمار نیست

***

278

ما را غمی چو شدّت هجران یار نیست

وینم بتر که غیر غمم غمگسار نیست

گفتم مگر نگار غم حال ما خورد

بوی وفا و مهر در این روزگار نیست

گفتی شبی به کلبه احزان گذر کنم

بازآ که در جهان بتر از انتظار نیست

گفتم خمار بشکنم اندر سحر به می

خوشتر ز شربت لب تو در خمار نیست

گفتی به صبر کوش به هجران ما ولی

زین بیش صبرم از رخ آن گل عذار نیست

گفتم که بار هست سگان را به کوی تو

ما را چرا به کوچه ی وصل تو بار نیست

گفتی برو صداع مده پیش از این مرا

رحمی ترا بدین تن مهجور زار نیست

گفتم تو سرو نازی و ما خاک ره به کوی

آخر به سوی ما ز چه رویت گذار نیست

از دست رفت دامن وصل تو این بتر

دستم ز کار رفت و به دستم نگار نیست

***

279

بازآ که در فراق تو ما را قرار نیست

روز و شبم بجز غم عشق تو کار نیست

از گلستان روی تو ای سرو سیم تن

در دست ما کنون به جز از نوک خار نیست

باریست بر دل من مسکین که از چه روی

ما را به بارگاه وصال تو بار نیست

از جانم ار چه گرد بر آورد درد عشق

بر خاطر از جفای تو ما را غبار نیست

هر دل که کیمیای وصال تو یافتست

قلبست اگر به بوته ی عشقش گذار نیست

دستم نگار گشت به خون دل ای نگار

در آرزوی آنکه به دستم نگار نیست

ماییم و عشق روی دلارام در جهان

اینست کار ما و جز این هیچ کار نیست

***

280

ای دل چه چاره چون که جهان پایدار نیست

جز درد و خون دیده در این روزگار نیست

زنهار غم مخور تو به احوال روزگار

زیرا که کار و بار جهان بر قرار نیست

خوش دار خاطرت مشو ای دل ز غم ملول

کاین دور چرخ را بجز این کار و بار نیست

جور و جفای چرخ ز حد رفت بر دلم

آخر کدام دل که از او بردبار نیست

جان از کسی ستاند و دل از کسی برد

زنهار بر موافقتش اعتبار نیست

بردی بسا دلی به قد سرو و روی ماه

ما را چو سرو این همه دلها به بار نیست

گر یک شبی به کلبه احزان کنی گذر

در پای تو مرا بجز از جان نثار نیست

چندان سرشک دیده به راهت فشانده ام

کز آب دیده ی من مسکین گذار نیست

جان در فراق روی تو آمد به لب مرا

آخر چرا به وصل توام اختیار نیست

***

281

دردمند عشق او گشتم مرا تیمار نیست

چون کنم چون آن طبیبم را غم بیمار نیست

حال درد من به گوشش می رساند صبحدم

لیکن ای جان و جهان گفتار چون دیدار نیست

گر قدم یک دم کنی رنجه به سوی ما به لطف

رنگ رویم خود ببینی حاجت گفتار نیست

کز فراق تو چو بر جان من مسکین رسید

مشکلم اینست کاندر غم کسم غمخوار نیست

طاقت جور و جفا و سرزنش دارم بسی

طاقتم ای نور دیده در فراق یار نیست

گرچه بار عالمی بر جان ما بنهاده اند

هیچ باری بر دلم چون درد عشق یار نیست

یک زمان بازآی و بازآرم ز اندوه فراق

چو به غیر تو مرا با هیچکس بازار نیست

چون به گل چیدن روی جانا منال از جور خار

ای عزیز من تو دانی هیچ گل بی خار نیست

کار ما را ای صنم در پا میفکن همچو زلف

زآنکه ما را در جهان جز درد عشقت کار نیست

من چو در بند توأم اقرار کردم بندگی

تا بدانی کز پس اقرار هیچ انکار نیست

هست خوبان در جهان بسیار لیکن عقل گفت

هیچ شوخی شنگلی چون آن بت عیار نیست

***

282

هر که دلش با غم ما یار نیست

راست توان گفت که او یار نیست

نیست زمانی دل مسکین من

کز تو به کام دل اغیار نیست

هر که به روی تو نظر کرد گفت

کاین گل خوشبوی تو را خار نیست

دیده به دل گفت حقیقت شنو

بر تو مرا دیده ی انکار نیست

عشق رخش بانگ به دل زد که هی

قالب تو بابت آن کار نیست

خیل غم عشق جهان بر جهان

گرد مگردش تو که زنهار نیست

سرو چمن سرکش و خوش قامتست

لیک ورا شیوه ی رفتار نیست

گرچه مه و مهر به رخ روشنند

مهر و مهش خنده و گفتار نیست

خسته دلم رفت به بازار عشق

بانگ برآمد که خریدار نیست

دل ز من خسته بدزدید و رفت

چون سر زلف تو سیه کار نیست

از سگ کوی تو بسی کمترم

زآنکه مرا بر در تو بار نیست

بار جهان هست بسی بر دلم

از غم تو بیشترم بار نیست

چون سر زلف تو کجا دل بماند

کز غم عشق تو نگونسار نیست

خود به جهان کیست که بی وصل تو

خسته و مجروح و دل افگار نیست

***

283

از مهر منت به دل اثر نیست

وز جان جهان ترا خبر نیست

آخر ز چه روی ای نگارین

سوی من خسته ات نظر نیست

ما در قدم تو سر نهاده

چون سرو به ما ترا گذر نیست

تا چند کنی جفا به جانم

در مذهب تو وفا مگر نیست

گر هست ترا به غیر ما دوست

بر جای توام کس دگر نیست

عالم همه گر وصال و شادیست

جز خون جفام در جگر نیست

از مکنت این جهان چو ما را

جز گوهر اشک و روی زر نیست

چندین چه کشی جفا تو ای دل

بخت تو به وصل راهبر نیست

صد تیغ جفا اگر ببارد

جز جان جهان ترا سپر نیست

***

284

تو را از حال مسکینان خبر نیست

بر آب چشم ما زانت گذر نیست

به زاری زارم از هجران رویت

چرا او را به سوی ما نظر نیست

شب تاریک هجرانم بفرسود

در آن شب گوییا هرگز قمر نیست

شب دیجور بی پایان چو زلفش

ز صبح روی جانانم اثر نیست

بتی سنگین دلی خوشی جفاجوست

بر این مسکین دلم رحمش مگر نیست

نه صبرم هست از رویش نه آرام

شب و روزم ز عشقش خواب و خور نیست

به تیغ هجرم از خود چند رانی

مکن جانا که ما را این سپر نیست

گرم صد ره برانی، این دل من

بجز بر بوی زلفت راهبر نیست

دلا گرد در او چند گردی

ز کوی عشق جانان ره به در نیست

به هجران رخت جانا جهان را

غذای دل بجز خون جگر نیست

***

285

مرا در عشقت از عالم خبر نیست

به جای تو مرا یاری دگر نیست

به درد عشق رویت سخت زارم

یقین کز حال ما را خبر نیست

بسی نالیدم اندر صبحگاهی

همانا ناله ی ما را اثر نیست

بسی بودم به وصل یار امید

از این امید جز خون جگر نیست

درختی کاشتم در باغ وصلت

که امروزش بجز غم بار و بر نیست

دو دیده بس که بارید آب حسرت

ز درد هجر او بر ما گذر نیست

جهان مستغرق دریای حسرت

چنان شد کز غمش راهی به در نیست

***

286

ما را ز سر کوی غمت راه به در نیست

مشکل که جز این کوی مرا روی دگر نیست

دل بردی و جان را به غم عشق سپردی

و امروز غذایم بجز از خون جگر نیست

این شب چه شب محنت ایام فراقست

فریاد که در وی اثر صبح مگر نیست

در ظلمت این شب که تواند قدمی رفت

کاین راه پر از خوف و امّید سحر نیست

از آتش هجران تو بگداخت جهانی

واندر دل خارای تو یک ذرّه اثر نیست

نگذشت چرا بر من خاکی ز سر لطف

آن سرو گل اندام که بر ماش گذر نیست

در مکتب عشاق بسی سعی نمودیم

ما را بجز از آیت عشق تو ز بر نیست

***

287

مرا به غیر هوای تو، هیچ در سر نیست

بجز وصال رخ تو خیال دیگر نیست

به نکهت شب زلفت دماغ ما تر کن

که همچو بوی دو زلف تو هیچ عنبر نیست

شبی دراز و چو زلف سیاه و بی سر و پای

مرا بتر که در این شب نگار در بر نیست

به بوستان وصالت شدم که گل چینم

به غیر خار فراق تو هیچ در بر نیست

به روی همچو زرم سکه ای به سیم زدی

زآب دیده همانا که بهتر از زر نیست

به مکتب غم عشقم نشانده ای و مرا

به غیر آیت مهر رخ تو از بر نیست

به خواب شمع جمال تو دیده ام باری

به مه ندیده ام آن روشنی و در خور نیست

به دولت شب وصلت جهان شبی بنواز

مرا فراق تو ای دوست بیش در خور نیست

***

288

گر بپرسی بنده ی خود را، ز لطفت دور نیست

زانکه کس در بندگی چون بنده ات [مهجور] نیست

گر تو گویی در خداوندی بود غیر تو کس

یا چو من در بندگی و اخلاص این مقدور نیست

گر تو را بر حال زار من نظر نبود یقین

پیش اهل چشم و دانش این سخن معذور نیست

سایبان قدر تو بر طاق میناگون زدند

در قضاءِ قدر تو جز دشمنت ممهور نیست

تیغ قهرت می رباید سر ز خاقان فلک

لاجرم بر لشکر تو دشمنت منصور نیست

عاشقی چون من کجا افتد به دستت در جهان

زان سبب کاندر جهان مانند تو منظور نیست

***

289

گر ز حال زار مسکینان بپرسی دور نیست

گرچه دلبر را غم حال من مهجور نیست

ای طبیب درد من آخر چرا از روی لطف

یک زمانت در جهان پروای این رنجور نیست

بی رخت صبرم میسّر نیست جانا چون کنم

چون درین عالم کسی مانند تو منظور نیست

در سرابستان جنّت بلکه در فردوس نیز

مثل تو ای نور چشمم در جهان یک حور نیست

عاشقان روی تو گرچه ز حد بیرون بود

لیکن اندر صادقی مانند من مشهور نیست

بنده ی جانی بود بسیار او را در جهان

هیچکس را حالتی چون حالت منصور نیست

کعبه ی مقصود ما را گر رهی باشد مخوف

تشنگان وصل او را راه چندان دور نیست

بوستان پر غلغل چنگست و عود و نای و رود

موسم گل در سرابستان یکی مستور نیست

هیچ می دانی که چون رخسار شهرآرای تو

در جهان بین جهان ای نور دیده نور نیست

***

290

گر مرا میل تو باشد بی تکلّف دور نیست

زآنکه در فردوس اعلی مثل تو یک حور نیست

نرگس شهلا اگرچه مست و شوخ و سرکشست

در سرابستان جان چون چشم تو مخمور نیست

گرچه عاشق هست بسیارت ولی چون من یکی

خسته ی دل بسته ی سرگشته ی مهجور نیست

ای طبیب من چو دردم را تو درمانی بگو

کز چه رو آخر تو را پروای این رنجور نیست

تا جدا گشتی ز چشمم ای دو چشم جان من

بی رخ عاشق فریبت چشم دل را نور نیست

گر به تیغم می زنی یا جان ستانی حاکمی

کیست کاو در عشق تو عاشق تر از منصور نیست

گرچه گشتم در جهان بسیار خوبان دیده ام

در جهان خوبرویی به ز تو منظور نیست

***

291

جانا دلم ز روی تو یک دم صبور نیست

بی روی جان فزای تو ما را حضور نیست

ای سرو برمگیر ز ما سایه ی قدت

زیرا که آفتاب تو از سایه دور نیست

ای شمع جمع ما که جهان از تو روشن است

بازآ که بی جمال تو در دیده نور نیست

گویند در بهشت برین حور زا بسیست

دیدم بهشت را و یکی چون تو حور نیست

آن فرّ و زیب و حسن و ملاحت که در وی است

در حور عین نباشد و اندر قصور نیست

بازآ که نور دیده ی مایی و در غمت

در دیده ای و در دل تنگم سرور نیست

صبرم ز روی خویش مفرما که بیش از این

جانا دلم به درد فراقت صبور نیست

***

292

گر مرا به ماه رویت مهر باشد دور نیست

زآنکه کس را در جهان مانند تو منظور نیست

تا به کی صبرم ز وصل خویش فرمایی بگو

بیش از این صبرم ز روی خوب تو مقدور نیست

عاشقان روی تو هستند بسیاری ولیک

هیچ کس را حالتی چون حالت منصور نیست

در فراقت جان به لب آمد مرا در انتظار

گر بپرسد حال این بیچاره چندان دور نیست

تا به کی عذر آورد در دادن کام دلم

گر کند تقصیر یارم بعد از این معذور نیست

من به دوری گر گرفتارم بگو با این طبیب

رحمتش آخر چرا بر جان این رنجور نیست

من نیم تنها به عشق دوست مشهور جهان

در جهان آن کیست کاندر عشق او مشهور نیست

***

293

شوقم به وصل دوست نهایت پذیر نیست

ای دوست از وصال تو ما را گزیر نیست

خوبان روزگار بدیدم به چشم خویش

آن بی نظیر در دو جهانش نظیر نیست

گفتی که در ضمیر نمی آوری مرا

ما را بجز خیال رخت در ضمیر نیست

هر چند آفتاب جهانتاب روشنست

لیکن چو ماه طلعت تو مستنیر نیست

از ترکتاز حسن تو جانا دلی که دید

کاو در کمند زلف سیاهت اسیر نیست

شاهان به حال فقیران نظر کنند

تو شاه روزگاری و چون من فقیر نیست

از پا درآمدم ز سر لطف دست گیر

چون جز امید وصل توأم دستگیر نیست

چشمی که در جمال تو حیران نمی شود

حقّا که پیش اهل بصارت بصیر نیست

بر خاک آستان تو سر می نهد جهان

زآنش نظر به جانب تاج و سریر نیست

***

294

یک دم مرا ز صحبت جانان گزیر نیست

غیر از خیال قامت او در ضمیر نیست

از پا درآمدم ز فراقت ستمگرا

لیکن چه چاره چونکه غمت دستگیر نیست

ای پادشاه حسن و لطافت بگو چرا

هیچت نظر ز لطف به حال فقیر نیست

مشکل که جان و سر بنهادیم در غمت

وز من ببین نگار که منت پذیر نیست

گویند رو به ترک بت بی وفا بگوی

گفتم نمی توان که بتم را نظیر نیست

هستند دلبران به جهان بس ولی مرا

در چشم جان چو حسن رخش دلپذیر نیست

گفتم جهان و جان کنمش پیش کش ز شوق

لیکن ورا نظر به متاعی حقیر نیست

***

295

دیده ز مهر روی تو یک نفسش گزیر نیست

زآنکه چو روی خوب تو یک تن بی نظیر نیست

دیده ی جان بدوختم از دو جهان و هر که هست

چونکه به چشم من کسی مثل تو دلپذیر نیست

گرچه تو را به جای من هست ولی به جان تو

کم بجز از خیال تو در دل و در ضمیر نیست

گر تو کنی تصوّر آن کز تو گزیر باشدم

نی به سر تو ناگزیر کز تو مرا گزیر نیست

آن بت بی نظیر من گفت فقیر بر درم

گر تو فقیر بر دری به ز منت فقیر نیست

گر برود سرم ز دست از غم عشق در جهان

پیش دلم محقّرست پیش تو گر حقیر نیست

خار غم تو ریش کرد دامن جان بی دلان

با همه قزّ و پرنیان بهتر از این حریر نیست

***

296

مرا جز عشق تو در سر هوس نیست

مرا از دیدن روی تو بس نیست

ترا گر هست بر جایم بسی یار

به جان تو که ما را جز تو کس نیست

به فریاد دل مسکین ما رس

که جز لطف توام فریادرس نیست

به پای صبر تا کی پاس دارم

چو بر وصلت جهان را دست رس نیست

گرت بر دل گذر یابم چه نقصان

که عاری بحر عمان را ز خس نیست

هوای کوی وصلت بس بلندست

جز این بازِ دل ما را هوس نیست

به روز هجرت ای چشم جهان بین

چو جیحونِ دو چشم ما ارس نیست

***

297

تو می دانی که ما را جز تو کس نیست

به عالم جز توأم فریادرس نیست

ندارم در جهان غیر از تو یاری

چه چاره چون به وصلم دست رس نیست

هوای کوی دلبر هست ما را

خدا داند که جز اینم هوس نیست

سهی سروا گذاری کن سوی ما

که ما را صبر از تو یک نفس نیست

گرت بینم همه عمری شب و روز

دو چشمم را ز دیدار تو بس نیست

گرفتارم به درد دل چو بلبل

بگو تا کی خلاصم زین قفس نیست

نفس بی یاد آنکس برنیارم

که او با من زمانی هم نفس نیست

به فریاد من فریاد خوان رس

که ما را در دو عالم جز تو کس نیست

به جان تو قسم کز درد هجرت

چو آب چشم ما رود ارس نیست

***

298

دیدم که آن نگار چو بر من وفاش نیست

بر حال زار خسته دلان جز جفاش نیست

دردم به جان رسید ز هجران آن صنم

یک دم نظر به سوی من مبتلاش نیست

من شرح اشتیاق نیارم به صد زبان

گفتن که حسن روی تو را منتهاش نیست

بیگانه خوی دلبر ما دل ز ما ببرد

قطعاً ترحمی به دل آشناش نیست

خون می خورم به هجر تو و جور می کشم

رنجور عشق را بجز این انتعاش نیست

روزم قرار دیدن و شب نیست خواب چشم

ما را به درد هجر تو به زین معاش نیست

مهجور شد دو دیده بختم ز روی دوست

دانم که غیر خاک درت توتیاش نیست

ای دل تو روز وصل غنیمت شمر مراد

هرگز نبود وصل که هجر از قفاش نیست

کُشتی به درد هجر جهانی به انتظار

مشکل که کُشته ی غم تو خون بهاش نیست

***

299

به درد ما بجز از وصل تو دوا خوش نیست

بیا که جانی و جانم ز تن جدا خوش نیست

دریغ ماه رخت را اگر وفا بودی

چرا که دلبر مه روی بی وفا خوش نیست

به جان رسید دل من ز جور هجرانت

جفا مکن صنما کاین همه جفا خوش نیست

جفا اگر چه ز خوبان طریقه ایست قدیم

نگار من مکن آن را که گوییا خوش نیست

کنند جاهل و نادان جفا به خلق ولی

ستم ز پادشه لطف بر گدا خوش نیست

اگرچه باغ و بهارست و سبزه خرّم

به جان دوست که این جمله بی شما خوش نیست

ز دیده گرچه شدی دور در دو دیده من

به غیر خاک کف پات توتیا خوش نیست

مگر که نیست خوشی در بهار و طوف چمن

اگر خوش است خدا را مرا چرا خوش نیست

بیا که بی تو جهان ناخوش است بر دل من

اگر خوش است ترا بی جهان مرا خوش نیست

***

300

در فراقت جز غمم کس پیش نیست

وز وجودم جز خیالی بیش نیست

خاطرم ریش است در هجران تو

مشکل آن کم جز نمک بر ریش نیست

پادشاه صورت و معنی تویی

از چه رویت رحم بر درویش نیست

خویش را بر خویش بودی رحمتی

اعتماد امروز هم بر خویش نیست

چون کمانم گر به زانو کج کنی

تیر بدمهری مرا در کیش نیست

گر دهد زنبور نیش و گاه نوش

زان شکر لب بر دلم جز نیش نیست

***

301

گرچه به پای بوس تو ما را مجال نیست

غیر از خیال روی توام در خیال نیست

آیم به سر دوان به سر کوی تو چو گوی

ای نور دیدگان ز منت گر ملال نیست

تا کی خوری تو خون دل عاشقان مخور

زین بس مخور تو خون دلم کاین حلال نیست

چندم به درد شدّت هجران کنی خراب

یارب شب فراق ترا خود زوال نیست

آخر بده زکات جمال و جوانیت

زآن رو که اعتماد به دور جمال نیست

جانم ز درد روز فراقت به جان رسید

آخر فراق را به جهان خود وصال نیست

اندیشه ام بجز شب وصلت نبوده است

جانا به جان دوست که فکری محال نیست

یارب پیام من که رساند بدان نگار

چون باد را به خاک در او مجال نیست

قدی بلند نیست به غایت ز چشم دور

آن سرو ماش قامت بی اعتدال نیست

***

302

مرا دلبند و مونس غیر غم نیست

ترا سرمایه جز جور و ستم نیست

مرا چون تو نباشد در جهان یار

ترا بهتر ز من دلدار کم نیست

اگر روی ترا در خواب بینم

ز بخت سرکش خود باورم نیست

به جان آمد دل من از جفایت

که بر جای تو جز غم در برم نیست

هلال عید اگر چه خوش هلالیست

چو طاق ابروی دلدار خم نیست

خبرداری نگارینا به جانت

که در هجران تو خواب و خورم نیست

درم خواهد ز من درویش گفتم

بگویم نی گرم هست و گرم نیست

کریمان را کرم باقیست لیکن

چه چاره چون به دست اندر درم نیست

تهی دستم چو سرو آزاد آری

درم جایی بود کانجا کرم نیست

***

303

نگار من به سر عهد خویش محکم نیست

مرا به غیر غم دوست هیچ همدم نیست

پیام من که رساند به یار مهرگسل

که در جهان بجز از باد صبح محرم نیست

بگو به یار که از غم به لب رسیدم جان

بیا که جز دل گرمی و آه سردم نیست

مرا که بود یکی دل به دست افکندم

به درد عشق تو ما را دلی به هردم نیست

به غیر درد فراقت که بر دلم صعب است

به جان تو که جز این درد هیچ دردم نیست

که شرح آن رخ چون ماه می تواند داد

مگر پریست تو گویی ز نسل آدم نیست

ز آتش غم او خاک ما به باد برفت

به دست دل چه توان کرد غیر بادم نیست

***

304

جز لطف تو جانا به جهان هیچ کسم نیست

فریادرسم زود که فریادرسم نیست

چون بلبل شوریده منم عاشق رویش

دربندم و نالان و خلاص از قفسم نیست

از جان به هوای سر کویت شب و روزم

جز دیدن روی تو به عالم هوسم نیست

از محنت هجران تو چون جان به لب آمد

بر دولت وصل تو چرا دست رسم نیست

در راه بیابان توأم چون شتر مست

قطعاً خبر از راه و ز بانگ جرسم نیست

ای کعبه مقصود اگر دور فتادی

چندانکه روم در ره عشق تو بسم نیست

زنهار به فریاد من خسته جگر رس

زان روی که جز لطف تو ای دوست کسم نیست

***

305

فریاد که جز لطف تو فریادرسم نیست

واندر دو جهان غیر غمت هیچ کسم نیست

مشکل همه اینست که از پای فتادم

از هجر و به وصل رخ تو دست رسم نیست

گرچه نفسی یاد من خسته نکردی

صبر از رخ همچون قمرت یک نفسم نیست

من بلبل شوریده ام از عشق رخ تو

اندر قفسی بسته ولی همنفسم نیست

چون قدّ خود ار راست بپرسی ز من ای جان

زین سخت تر امروز به جان تو قسم نیست

گر جنّت فردوس دهندم به حقیقت

جز خاک سر کوی تو باری هوسم نیست

گرچه به سر آمد به زبان دشمن بدخواه

من بحر محیطم که زیانی ز خسم نیست

من چون شتر بارکش و خار جفاخور

در گردن ظالم چه کنم چون جرسم نیست

در صبر و مدارا به جهان چاره ندارم

در درد فراق تو چو فریادرسم نیست

***

306

مرا به غیر صبا پیش دوست محرم نیست

مرا انیس و دلارام و یار جز غم نیست

ببین چگونه بود حال آن دل مسکین

که جز غمش به جهان در غم تو همدم نیست

صبا تو حال من خسته نیک می دانی

بگو بگو به نگارم که جز تو محرم نیست

که در فراق تو راضی شدم به پیغامی

کنون ز پیش تو ای بی وفا و آن هم نیست

دلم ز نیش فراق تو نیک مجروحست

بیا که جز شب وصل تو هیچ مرهم نیست

بیا که طاقت صبرم برفت و شدّت هجر

ز حد گذشت و جهان را قرار یکدم نیست

دمی نمی گذرد بر من پریشان حال

که خاطرم چو سر زلف یار درهم نیست

مباد درد و بلا بر قدت نظر فرما

که جز بلای فراق تو هیچ دردم نیست

تو سرو باغ بهشتی و ما چو خاک درت

از آن جهت ز جهان سایه شما کم نیست

***

307

چه کنم در شب هجران تو آرامم نیست

یک نظر بر رخ جان بخش دلارامم نیست

با همه درد که در آتش دل سوخته ام

آرزوی و هوس صحبت هر خامم نیست

گرچه مانند صراحی شده خون در جگرم

جز دلی صاف تنگ گشته ی چون جامم نیست

هست مادام مرا مونس دل خیل خیال

گرچه در پیش نظر وصل تو مادامم نیست

تا به عشق رخ تو شهره ی آفاق شدم

بجز از عاشق بدنام دگر نامم نیست

تا تو ای نور نظر دور ز چشمم شده ای

خوش دلی و طرب و ذوق در ایامم نیست

کام من تلخ شد از شدّت شبهای فراق

بجز از روز وصالت ز جهان کامم نیست

***

308

مهربانی ز دلستانم نیست

میل دل جز به دوستانم نیست

شب وصل تو از خدا طلبم

غیر ازین هیچ داستانم نیست

بی قد و قامت چو شمشادت

رغبت و میل بوستانم نیست

بی رخ چون گل تو ای گلبوی

هیچ پروای گلستانم نیست

من ز جانت مرید و معتقدم

قسمی جز بر آستانم نیست

در شب هجر غیر مردم چشم

در جهان هیچ پاسبانم نیست

نازنینا ملاذ من به جهان

غیر آن خاک آستانم نیست

***

309

درد هجران ز تو نهانم نیست

بیش ازین طاقت و توانم نیست

مهرت از دل نمی شود خالی

غیر یاد تو بر زبانم نیست

در فراق رخت شبان دراز

جز خیال تو میزبانم نیست

حال خود خواهمت که عرضه دهم

محرمی راز آن چنانم نیست

مرغ پربسته ام به کوی مراد

چه کنم میل آشیانم نیست

بس بلاها ز دشمنان دارم

هیچ لطفی ز دوستانم نیست

بنوازم بتا که هیچ کسی

غیر لطف تو در جهانم نیست

***

310

دلی کجاست که آن دل سرشته با غم نیست

چون زلفِ خوب رخان بام و شام درهم نیست

جهان بخست دلم را به تیغ کین و ستم

که در جهانش بجز وصل دوست مرهم نیست

به پرسشی و سلامی ز دوست خرسندم

فغان و داد ز جور و جفاش کان هم نیست

هلال عید اگرچه به چشم خلق نکوست

ولی چو ابروی جانان همیشه در خم نیست

صبا به سوی نگارم گذر کن از سر لطف

بگو که غیر غمم یار غار و همدم نیست

وگر ز حال جهان پرسدت بگو با او

بیا که جز دل گرمی و آه سردم نیست

فراغتیست ز حال جهان ترا لیکن

مرا ز روی تو جانا قرار یک دم نیست

طبیب درد دلم را اگر کند چاره

بگو که جز غم هجران دوست دردم نیست

دلم به سایه سروی نشست بر لب جوی

چرا که از سر ما سایه ی قدت کم نیست

***

311

الهی شکر و فضلت را کران نیست

که را حمد و ثنایت در زبان نیست

توکل کرده ی دریای حق را

به گلّه هیچ محتاج شبان نیست

به گنج درّ معنی کم تو دادی

مرا چندان شعف بر پاسبان نیست

یکی برگ درختی کو نه ذکرت

کند گویا که آن در بوستان نیست

گلی کان نشکفاند باد لطفت

یقین دانم که اندر گلستان نیست

چه پرسی حال زار ناتوانان

که کس را یک نظر بر ناتوان نیست

چو سروش جای دادی بر دل خاک

از آن قدی چنان در بوستان نیست

بجز درگاه لطفت ای جهاندار

تو می دانی مرا جا و مکان نیست

ز هجر مدعی ما را به گیتی

به جز درگاه تو دارالامان نیست

ترا باشد به عالم بنده بسیار

ولی چون من غریبی در جهان نیست

***

312

مرا به درد فراق تو هیچ درمان نیست

به غیر آتش عشق رخ تو در جان نیست

تو جانی و ز برم دور می شوی چه کنم

ز جان مفارقت ای نور دیده آسان نیست

مرا نیاز به روز وصال بسیارست

شب فراق ترا گوییا که پایان نیست

میان صحن چمن صبحدم گذر کردم

به قد و قامت تو هیچ سرو بستان نیست

نظر به روی گلم اوفتاد تا دانی

که چون رخ تو گلی در همه گلستان نیست

صبا به دوست چرا حال ما نمی گویی

مگر ترا ره رفتن به کوی جانان نیست

بگو که بی تو به جان آمدم چرا آخر

نصیب ما ز وصال تو غیر حرمان نیست

بعیدم از رخ چون ماهت ای پری پیکر

کدام جان که به عید رخ تو قربان نیست

به دوری از برم ای جان مکوش چندینی

که در جهان بتر از درد روز هجران نیست

***

313

هزار محنت و غم چون فراق یاران نیست

هزار غم چو غم عشق غمگساران نیست

برفتم از نظر آن دلفریب و می گفتم

ترحّمت چه سبب بر امیدواران نیست

ز دیده اشک روان می رود ز هجر چه سود

چو دوست در غم احوال دوستداران نیست

اگرچه هست ز طوفان نوح هم شرحی

ولی چو دیده من اشکبار باران نیست

هزار بر رخ تو عندلیب بیشترند

چو گل برفت یکی بلبل از هزاران نیست

اگرچه هست به بستان هزار شور و نوا

به روی گل چو من ای جان هزار دستان نیست

***

314

کدام دل که به داغ فراق بریان نیست

کدام دیده ی جان بی رخ تو گریان نیست

به جان رسید مرا دل ز روز درد فراق

شب فراق مرا گوییا که پایان نیست

اگر تو تلخ بگویی ورم برنجانی

به جان تو که مرا تلخ تر ز هجران نیست

اگرچه گشته بعیدم ز روی چون ماهت

کدام جان که به عید رخ تو قربان نیست

بگو که تا به کیم وعده می دهی بر صبر

عزیز من چه کنم چون دلم به فرمان نیست

ز سوز عشق تو دردیست بر دلم جانا

که در جهانش بجز وصل دوست درمان نیست

به هر طریق که باشد میان مجلس انس

یقین که صعب تر از صحبت گرانجان نیست

اگرچه لاله و گل در جهان بود بسیار

ولی چون بلبل طبعم به شاخساران نیست

***

315

مرا فراق رخ آن نگار ممکن نیست

وصال آن بت سیمین عذار ممکن نیست

چه حالتیست ندانم میان ورطه ی عشق

شدم غریق و شدن برکنار ممکن نیست

ببرد آب رخ آن نگار و در غم او

میان آتش هجران قرار ممکن نیست

به بوستان وصالش بسی امیدم بود

کنونم از گل آن وصل خار ممکن نیست

دل ضعیف مرا حالتیست بس مشکل

که می خورد غم و بی غمگسار ممکن نیست

نه مرد عشق تو بودم ولی چه چاره کنم

به عشق روی توأم اختیار ممکن نیست

نصیحت من بی دل کنند و می گویم

سر بریدنم از وصل یار ممکن نیست

ز آب دیده ی ما سر به سر جهان بگرفت

به غایتی که از این سو گذار ممکن نیست

***

316

چون تماشاگه جان غیر سر کوی تو نیست

دلبرا صبر و شکیباییم از روی تو نیست

سجده گاه دل عشاق چو در وقت نیاز

راز گویند بجز طاق دو ابروی تو نیست

دل سرگشته ما را که نشان خواهد داد

بس عجب باشد اگر در شکن موی تو نیست

بوی عنبر به مشامم برسانید صبا

نیک دانم که بجز نکهت گیسوی تو نیست

عنبر و مشک و گل و یاسمن و بوی عبیر

همه دیدیم ولی چون نفس و بوی تو نیست

با وجود چو تو سرو چمنی در جلوه

آدمی نیست که او میل دلش سوی تو نیست

عاقبت مرغ دل از سیر جهان بازآمد

زانکه مأواگه او غیر سر کوی تو نیست

***

317

ما را به غیر لطف تو شاها پناه نیست

زیرا که بنده ای چو من و چون تو شاه نیست

چون پایمال عشق شدم در غم فراق

آخر چرا به وصل توأم دستگاه نیست

دردم به دل رسید چرا ای طبیب من

یک دم به سوی خسته دلانت نگاه نیست

ما را ز دست هجر تو سرمایه در جهان

جز خون دیده بر رخ و رنگ چو کاه نیست

ماییم بی گناه و گنه کار پیش تو

شکر آنکه غیر عشق تو ماه را گناه نیست

گم شد دلم ز دست و یقینم که جای دل

بیرون ز طرّه ی سر زلف سیاه نیست

از چشم من خیال رخ تو نمی رود

ما را به غیر مردم دیده گواه نیست

جانا چه شد چه بود چه کردم که بی سبب

ما را به گلستان وصال تو راه نیست

***

318

نیست دلی کز غم تو خسته نیست

با سر زلفین تو وابسته نیست

نقش رخت می نرود از خیال

زآنکه غم عشق تو بربسته نیست

پیش رخ خوب تو در بوستان

هیچ گلی نیست که او دسته نیست

نیست شبی کز غم هجران تو

روی من از خون جگر شسته نیست

رفت دلم بر در عطّار شوق

چون دهن تنگ تو یک پسته نیست

چون قد و بالای تو سروی دگر

بر لب سرچشمه ی جان رُسته نیست

روی به درگاه نیازش بمال

در دو جهان زآنکه درش بسته نیست

***

319

کیست که جانش ز غمت خسته نیست

کیست که دل را به رخت بسته نیست

چون قد و بالای تو سروی دگر

بر لب سرچشمه ی جان رسته نیست

نقش رخت می نرود از دلم

زنگ غم عشق تو سربسته نیست

روی به درگاه نیازش بمال

در بزن ای دل که دری بسته نیست

نیست شبی کز غم تو در جهان

روی من از خون جگر شسته نیست

***

320

ما را به درد عشق تو جز صبر چاره نیست

شب نیست کز فراق تو صد جامه پاره نیست

چندان ز درد عشق تو خونم ز دیده رفت

کز اشک دیده بر سر کویم گذاره نیست

جانا به حال زار منت کی شود نظر

چون عاشقان روی ترا خود شماره نیست

مستغرق محیط فراقم ستمگرا

دریای بی کران غمت را کناره نیست

بیچاره ام تو چاره کارم نمی کنی

زین بیش در غم تو صبوریم چاره نیست

یکدم به دولت شب وصلت نمی رسم

از دورم از جمال تو غیر از نظاره نیست

کشتی به درد هجر جهانی به انتظار

مشکل که با تو گفت و شنیدیم یاره نیست

***

321

شب نیست کز فراق تو صد جامه پاره نیست

تدبیر ما به عشق تو جز صبر چاره نیست

ماییم بلبل و تو گلی در میان باغ

ما را به روی خوب تو غیر از نظاره نیست

چندان گریستم ز غم عشق آن صنم

کز آب دیده بر سر کویش گذاره نیست

عمریست تا که غرقه ی دریای حیرتم

گویی که بحر عشق تو را خود کناره نیست

بر حال زار این دل سرگشته کی رسی

عشاق حسن روی ترا خود شماره نیست

بردی دلم ز دست و نخوردی غمم چرا

بیرحم تر از آن دل تو سنگ خاره نیست

گفتم قدت به سرو چمن نسبتی کنم

زین راست تر سخن بودم لیک یاره نیست

***

322

ساقیا چون گل شکفت از می پرستی چاره نیست

صورتی بی جان بود گر وقت گل می خواره نیست

تا گل و مل در کنار سبزه ی خوش دلکشست

ای دریغا این گل و مل پیش ما همواره نیست

هر کجا باشد گلی در بوستان با بلبلیست

لیک گل را در سرابستان ز بلبل چاره نیست

در چنین فصلی که گویی خانه زندانست و چاه

کیست کاو در وقت گل از خان و مان آواره نیست

رحمتی بر من نیارد در چنین فصلی نگار

چون دل سنگین او دانم که سنگ خاره نیست

گر ز من پرسی به دور حسن او یک پیرهن

نیست کز شوق رخ آن ماه پیکر پاره نیست

گفتمش هم چاره ی درد من مسکین بجوی

گفت کمتر گو مرا سودای هر بیچاره نیست

باشد آزاری میان دوستان اندر جهان

لیک بیزاری ز وصل دوستان یکباره نیست

نسبت قدش به سرو ناز می کردم اگر

دم مزن ای دل که ما را راست گفتن چاره نیست

***

323

بر من خسته ز هجران چه جفاهاست که نیست

بر دل من ز فراقت چه بلاهاست که نیست

چشم سرمست تو ترک است و خطایی باشد

با من خسته اش ای جان چه خطاهاست که نیست

چه وفاها که نکردم به غم عشق و ز تو

به من دلشده آخر چه جفاهاست که نیست

در صبوح رخ و در شام سر زلف بتان

وز دهان من مسکین چه دعاهاست که نیست

چه بگویم که در اوصاف گل رخسارت

بلبلان را به زبان در، چه ثناهاست که نیست

چه جفاهاست که بر من نرسید از غم تو

در دل غم زده ی ما چه وفاهاست که نیست

در هوایت ز هوس گرد جهان می گردم

در سر من ز وصالت چه هواهاست که نیست

***

324

در سر زلف تو ای دوست چه شرهاست که نیست

در دهان نمکینت چه نمکهاست که نیست

در غم هجر تو ای سرور خوبان جهان

در کدامین دل و جان خون جگرهاست که نیست

در کمال رخ تو نسخه ی جان می بینم

از دعای من مسکین چه اثرهاست که نیست

جان ز من خواسته بودی و متاعیست حقیر

ای فدای کف پای تو چه سرهاست که نیست

صبح روی تو چو خورشید جهان افروزست

در سر زلف چو شام تو چه سرهاست که نیست

ای صبا از چمن جان و زبان بلبل

چه شنیدی و چه آشوب و خبرهاست که نیست

گفت گل می رسد اینک به هوای رخ گل

در کدامین دل از آن روی شررهاست که نیست

بنگر در صفت صنع الهیت دوست

در رخ چون خور دلبر چه نظرهاست که نیست

***

325

مرا در درد عشقت چاره ای نیست

ترا پروای هر بیچاره ای نیست

به جست و جوی آن ماه دل افروز

ز خان و مان چو من آواره ای نیست

به دست غم گرفتارم چه چاره

من بیچاره را غمخواره ای نیست

دلت بر حال زار من نبخشید

چنان دل هیچ سنگ خاره ای نیست

دریغا آن دو زلف مشک رنگت

که اندر شانه ی ما تاره ای نیست

چه خوش وقتست وقت گل به بستان

دریغا دور گل همواره ای نیست

به جور عشق و اندوه رقیبان

جهان را جز تحمّل چاره ای نیست

***

326

چه کنم چون ز بخت یاری نیست

با منش رای سازگاری نیست

ای دل خسته با فراق توأم

چاره جز صبر و سازگاری نیست

گرچه زاری به عشق تن در ده

کار عاشق به غیر زاری نیست

یار ما بی وفا و بدمهر است

در دل او وفا و یاری نیست

تا کیت میل بر جفا باشد

مکن این شرط دوستداری نیست

ای عزیزم مکن جفا زین بیش

که تحمّل مرا به خواری نیست

غم فزودی و ترک ما گفتی

آخرت رسم غمگساری نیست

گفته ای از برم چرا دوری

دوری از دوست اختیاری نیست

گرچه جان و جهان به تیغ فراق

خسته ای، غیر جان سپاری نیست

***

327

مرا ز حضرت تو دوری اختیاری نیست

گناه من چه همانا ز بخت یاری نیست

چو بخت یار نباشد چه سود سعی دلا

برو که چاره ی تو غیر بردباری نیست

اگرچه ساخته ام با جفای گردش دهر

ز چرخ ناسره امکان سازگاری نیست

اگرچه سرو صفت گشتم از جهان آزاد

مرا ز بندگی دوست رستگاری نیست

عزیز بوده ام ای جان همیشه در دو جهان

تحمّلم سبب این سجود و خواری نیست

***

328

مرا درعشق تو خواب و خوری نیست

بجز تو در جهانم دلبری نیست

تو را بر جای من باشد بسی کس

مرا بر جایت ای جان دلبری نیست

اگرچه سرکشی چون سرو از ما

مرا در پای تو غیر سری نیست

نمی دانم بجز کوی تو راهی

بجز درگاه تو ما را دری نیست

به دریای فراقت ای دلارام

به غیر از اشک چشمم گوهری نیست

ز روز اوّلت گفتم نگارا

که شبهای غمت را آخری نیست

چو سیماب سرشکم در جهان کو

چو رنگ روی زرد من زری نیست

به آب دیده پروردمت لیکن

درخت باغ وصلت را بری نیست

نظر فرما به حال زارم ای جان

که چون من در جهانت چاکری نیست

***

329

از حال پریشان من او را خبری نیست

یا هست و به دلسوختگانش نظری نیست

گویند که دارد اثری آه دل ریش

فریاد که آه دل ما را اثری نیست

در ره گذرش خاک شدم تا گذر آرد

بر ماش چرا آن بت مه رو گذری نیست

گر هست تو را غیر من خسته نگاری

ای دوست به جان تو که ما را دگری نیست

گفتم دل و جان پیشکش عشق تو کردم

آشفته دلان را بجز این ما حضری نیست

گفتا ز جهان هیچ توقّع چو نداریم

ما را سر و پروای چنین مختصری نیست

گویند که شب را سحری هست خدا را

این تیره شب هجر مرا خود سحری نیست

***

330

از حال پریشان من او را خبری نیست

یا هست و بر احوال جهانش نظری نیست

تیر غم تو در سپر جان چو گذر کرد

بر خاک درت بهتر از این جان سپری نیست

ما جان و دل دیده به راه تو نهادیم

بگذر [تو که] دیگر به از این رهگذری نیست

گفتند که دارد اثری آه دل ریش

فریاد که آه دل ما را اثری نیست

بار غم تو بر دل بیچاره جهانست

کاین بار ز گوی غمت او را سفری نیست

گفتم که کنم جان به فدای قدمت گفت

ما را سر و پروای چنین مختصری نیست

گویند که شب را سحری هست خدا را

این تیره شب هجر تو را خود سحری نیست

هر کس به کسی برد پناه و در مخلوق

ما را بجز از درگه لطف تو دری نیست

از سر ننهم عشق و ز پا گر بنشینم

بر خاک در دوست چو شد غیر سری نیست

دلبر به جهان هست ولی در دو جهانم

مشکل ترم اینست که چون تو دگری نیست

***

331

مرا در عشق جز درد دلی نیست

چو از وصل نگارم حاصلی نیست

اگر پیش تو آسانست جانا

مرا چون روز هجران مشکلی نیست

بجز مهرت نمی ورزیم کاری

بجز کوی تو ما را منزلی نیست

مرا گویند دل دادی تو بر باد

فدا بادا تو را غیر از دلی نیست

مجوی از ورطه ی عشقش خلاصی

که بحر عشق او را ساحلی نیست

شدم دیوانه از زنجیر زلفش

وزین سودا به عالم عاقلی نیست

صبا از من پیامی نزد دلدار

رسان چون جز تو ما را حاملی نیست

دل از من بستد و در دیگری بست

چو می بینم چو شخصم غافلی نیست

تو دلبر در جهان جان جهانی

جهان را بی تو خود جان و دلی نیست

***

332

هیچ دلی نیست که در درد دلارامی نیست

دل مسکین مرا در غمت آرامی نیست

گفتم از قید دو زلفت بجهد مرغ دلم

گفت جایی نتوان یافت کزو دامی نیست

گرچه من سوخته ام در غم ایام فراق

هیچ شب نیست که در مجلس ما خامی نیست

سنگ بیهوده مینداز درین صحبت تنگ

زآنکه نازک تر از این خاطر ما جامی نیست

همچو صبح رخت ای دوست نباشد شمعی

همچو زلفین پراکنده تو شامی نیست

نیکویی کن به جهان کز تو بماند باقی

زانکه در هر دو جهان بهتر از این نامی نیست

جام ناکامی دوران بچش ای دل که مگر

گویی از شادی ایام تو را کامی نیست

***

333

جهان تا هست خالی از غمی نیست

به ریش خاطر او مرهمی نیست

غمش همدم بود از جور ایام

که تا دانی که او بی همدمی نیست

دمادم غم ز دل خالی نباشد

بر این مسکین دل من یک دمی نیست

نمی یارم ز دست غم زدن دم

در این دم بین که این بی همدمی نیست

ز جور روزگارم نیست یک دم

که آن دم بر دل تنگم غمی نیست

به بستان جهان سروی نروید

که از باد فنا در وی خمی نیست

چو بالایت ز من بشنو سخن راست

حدیث ما، در او بیش و کمی نیست

***

334

اگرچه یار مرا هیچ مهربانی نیست

ورا چو من به جهان هیچ بنده جانی نیست

فدای جان عزیزش هزار جان و جهان

مرا مودّت و عشق رخش نهانی نیست

یقین که در دل تو نیست مهربانی نیز

ز روی مردمیت پرسشی زبانی نیست

مرا ز مهر رخت دیده و دل آکندست

ترا محبت و میلم چنانکه دانی نیست

نظر فکن به سوی ناتوان هجرانت

که در جهان بتر از درد ناتوانی نیست

بیا و بر سر و چشمم نشین نگارینا

که بی وصال توام ذوق زندگانی نیست

من از کجا و غم عشق روی تو ز کجا

ولیک چاره به تقدیر آسمانی نیست

هزار سال اگر عمر نازنین باشد

در او چه فایده چون لذت جوانی نیست

جهان و کار جهان همچو باد می گذرد

بس اعتماد بدین پنج روز فانی نیست

***

335

بیا که بی تو مرا هیچ زندگانی نیست

به هجر لذّت عمری چنانچه دانی نیست

مدار ماه رخ از من دریغ در شب تار

که بی حضور توأم هیچ زندگانی نیست

مرا به روز غمت رنگ زعفرانی هست

به روی دل بجز از اشک ارغوانی نیست

چو چشم دوست شدم ناتوان به غورم رس

چرا که هیچ عجبتر ز ناتوانی نیست

به باد رفت مرا عمر در تکاپویت

گذشت عمر و مرا قوّت جوانی نیست

به جان و دل متعطّش به خاک پای توأم

به سر به بندگی آیم اگر گرانی نیست

به سرو گفتم در باغ حامی گل باش

بگفت کار قدم غیر پاسبانی نیست

بگفتمش به مه ای مه که صورتش برکش

جواب داد که این کار حدّمانی نیست

اگر تو وصل مرا خواهی ای عزیز به جان

مضایقه نتوان کرد رایگانی نیست

ز غصّه خوردن ما هیچ برنیاید کار

حذر جهان ز قضاهای آسمانی نیست

***

336

آن چه شوریست ز عشق تو که اندر می نیست

وآن چه سرّیست ز اسرار تو کاندر نی نیست

در فراق تو مرا جان به لب آمد آخر

اثر وصل تو ای دوست بگو تا کی نیست

با دل خسته هجران کش خود می گویم

هیچ شب نیست که او را سحری در پی نیست

صبر باید به سر کوی فراقت چه کنم

چون مرا بهره بجز خون جگر از وی نیست

آنکه یاد من دلخسته کند یک دم نیست

دیده ای نیست که بیدار تو تا باقی نیست

دل به یغما ببری چاره ی دردم نکنی

تو خطایی بچه ای مال دل مافی نیست

ماه فروردین کاو هست شبی خرّم و خوش

هیچ اسباب طرب نیست که اندر وی نیست

***

337

مرا به عشق تو جز ناله ای و آهی نیست

به حال زار من خسته ات نگاهی نیست

طریق راه و روش در غم تو بسپردم

عزیز من چه کنم چون سرت به راهی نیست

غم تو بر دل تنگ منست پیوسته

ترحّمی به دلم کن که گاه گاهی نیست

گدای کوت نه تنها منم که خلق جهان

گدای کوی تو گشتند و چون تو شاهی نیست

تو سرو جان منی سایه بر سرم انداز

چرا که جز تو مرا در جهان پناهی نیست

مرا به دولت وصلت اگر رساند بخت

به نزد من به از این منصبی و جاهی نیست

***

338

مرا جز درگه لطف تو می دانی پناهی نیست

اگرچه بر من مسکین محزونت نگاهی نیست

ز دیده خون همی بارم ز شوق روی آن دلبر

به غیر از مردم دیده در این عالم گواهی نیست

چو حلقه بر درم دایم ز هرکس سرزنش دیده

چه چاره چون مرا در خلوت وصل تو راهی نیست

به خاک کویت ای دلبر ز جانم معتکف دایم

چرا آخر تو را روزی به سوی ما نگاهی نیست

شدم در عشق بیچاره نمی سازی مرا چاره

به درد عشقت ای دلبر بجز سوزی و آهی نیست

بدیدم مشک تتّاری بسی با عنبر سارا

به غیر از زلف شبرنگش چو آن مشک سیاهی نیست

تو حال من نمی دانی و دایم در جهان باری

گدایی چون من مسکین و مانند تو شاهی نیست

***

339

چرا به سوی من خسته ات نگاهی نیست

که جز در تو مرا در جهان پناهی نیست

مکن جفا و بده داد بی دلان کامروز

به ملک هر دو جهان چون تو پادشاهی نیست

ستم مدار روا بر من غریب حزین

که جز وفای تو ای جان مرا گناهی نیست

شب وصال نمایم که در غم هجران

قرین ما بجز از ناله ای و آهی نیست

منم چو حلقه نگون بر در سرای امید

به بارگاه وصالت مرا چو راهی نیست

مرا ز جمع گدایان کوی خود گردان

که معتبرتر ازین منصبی و جاهی نیست

اگرچه جان و جهان در سر غمت کردم

به دولت تو به نزد دلم چو کاهی نیست

***

340

دل من در فراق شیداییست

خسته از درد ناشکیباییست

گر پریشان شدست معذورست

دایماً زان دو زلف سوداییست

عشق او را چگونه شرح دهم

بی سخن در کمال زیباییست

قامتش را چه نسبت است به سرو

اعتدالی به حدّ رعناییست

چه کنم وصف نرگس رعناش

گرچه در عین مجلس آراییست

ای دو دیده که روز و شب حیران

در رخت دیده ی تماشاییست

تا دوتا زلف تو به دست آمد

جامه ی دل ز شوق یکتاییست

دست افتادگان بگیر از غم

چون تو را قدرت تواناییست

این دل خسته را به رغم جهان

سر دیوانگی و شیداییست

نظر کردگار می دانی

که نه بر جاهلی و داناییست

***

341

ماه رویا مه رویت چه جهان آرائیست

در چمن قامت سرو تو چه بی همتاییست

هوس زلف سیاه تو همی پخت دلم

عقل گفتا بپز این دیگ که خوش سوداییست

در غم حسرت دیدار تو ای جان و جهان

نیک در دیده ی ما بین که چه خون پیماییست

ای بلا دیده دل من تو نمی دانستی

که بلای غم عشق تو هم از بالاییست

افعی زلف تو چون بخت بدم شوریدست

جادوی چشم تو بنگر که چه مارافساییست

گر خرامی به گلستان دل و دیده ی ما

بنشین سرو روان گرچه محقّر جاییست

دل من رای بدان زد که تو را گیرد دوست

مگذر ای دوست از این رای که بس خوش راییست

هیچ دانی ز سر لطف که درگاه سخن

طوطی لعل لبان تو چه شکّرخاییست

من سرگشته از این بیش ندانم ز غمت

که ز شور سر زلفت به جهان غوغاییست

***

342

هوای کوی جانان خوش هواییست

مگر آرام جان مبتلاییست

به بالای تو عاشق گشتم ای مه

بلای عشق جانان خوش بلاییست

نسیم صبح عنبر بو از آنست

که بویش بوی زلف آشناییست

خیالت هست دایم در دو دیده

بر آن سر مردم چشمم گواییست

بیا جانا دمی کز دست هجران

میان دیده و دل ماجراییست

همه ساکن شده بر خاک کویت

اگر باشد گدا ور پادشاییست

اگر بخرامی اندر باغ جانم

سراب چشم من دانی چه جاییست

بیفکن سایه بر سر یک زمانم

که تا گویم جهان را خوش هماییست

***

343

دل دیوانه ی من در غم تو شیداییست

دیده در کوی خیال تو جهان پیماییست

دل ربودی و به جان نیز طمع می داری

راستی با تو چه گوییم که خوش یغماییست

دل من در خم گیسوت گرفتار شدست

مگرش با سر و زلف تو دگر سوداییست

لعل دلجوی تو را حلقه به گوشیست مگر

سنبل زلف تو را مشک سیه لالاییست

گر دلت آب روان جوید و جایی روشن

طرف دیده ما جوی که روشن جاییست

خلق گویند که ترک غم آن ترک بگوی

چون کنم ترک چنان ترک که بی همتاییست

گر من افتاده ی بالای تو گشتم غم نیست

هر نشیبی که تو بینی عقبش بالاییست

خون دل ریخت به نوک مژه ام ترک خطا

می کند عربده با من به جهان رسواییست

روضه ی جان جهان خاک سر کوی تو باد

ای که از کوی تو فردوس برین مأواییست

***

344

نفس باد صبا بیش معنبر بوییست

این چنین نکهت جان بخش هم از گیسوییست

بوی آن موی به هر سو که گذر خواهد کرد

سوی آن بوی شو ای دل که چه بس خوش بوییست

چشم سرمست و سر زلف تو بس آشفتست

لاجرم فتنه و آشوب تو در هر کوییست

نه به تنها من اسیر سر زلفین توأم

هر که بینی به جهان در طلب مه روییست

دل چو گوییست به میدان غم او زان روی

دایماً در خم چوگان کمان ابروییست

نظری بر من مسکین فکن از روی کرم

خون دل بین که ز هجرت به رخم چون جوییست

بیش از این طاقت هجر تو ندارم چه کنم

بار عشق تو چو کوهی و تنم چون موییست

گوشه ای گیر از آن ناوک دلدوز ای دل

مرو اندر پی آن یار که بس بدخوییست

دل به جان آمدم از دست جفاهای رقیب

تنگ دل باد به هر جا که بدو بدگوییست

***

345

دیدی که آن نگار سرو برگ ما نداشت

دل بستد از فلان و به دست غمش گذاشت

آن بس نبود کاو بستد دل ز دست ما

وآنگاه شحنه ای ز جفا بر دلم گماشت

گفتم مگر که ریش مرا مرهمی بود

مسکین دل ضعیف بر او این طمع نداشت

کاو ریش اندرون مرا این نمک زند

یارب چه بود فکرش و با ما سرچه داشت

یک دم وفا نکرد به قولش چو دوستان

تخم جفا به وادی خاطر چرا بکاشت

راه وفا نگیرد و دایم جفا کند

ما را بر او نبود بر این گونه چشم داشت

چشم جهان گشاده به راه امید اوست

از نیمروز تا به شب از صبح تا به چاشت

***

346

فریاد کان نگار سرو برگ ما نداشت

دل برد و تخم مهر رخش در جهان بکاشت

مشکل که یک زمان ز خیالم نمی رود

در دیده نقش صورت جان را مگر نگاشت

دل را مقام گشت بهشت برین دگر

تا رایت وفای تو ای دوست برفراشت

ماهی صفت طپیده به خاک درش منم

بر ما گذشت یار و در آن حالتم گذاشت

آن یار شوخ دیده ی پیمان شکن به خشم

از دیده رفت و خیل خیالش به ما گماشت

روی از جهان بتافت به دست غمش سپرد

آخر بگو که با من مسکین سر چه داشت

دل برد و رحمتی به من خسته دل نکرد

آری چه چاره چون نظری بر جهان نداشت

***

347

دلبر دلم ببرد و غم حال ما نداشت

وز جور شحنه ای چو غمش بر دلم گماشت

بگزید دلبری و بپیچید سر ز ما

شرم و حیا ز روی من خسته دل نداشت

نقّاش روزگار همه صورت رخت

گویی درون دیده ی مهجور ما نگاشت

در باغ چون رخ تو بگو کی گلی شکفت

با قدّ تو کدام سهی سرو سرفراشت

نرگس چو دید قد بلندت ز سیم و زر

کرد او نثار مقدم وصل تو هرچه داشت

بگذشت و حال زار جهان دید و همچنان

ما را میان بحر غم و غصّه واگذاشت

عشقش برون نمی رودم از دل و دماغ

گویی که تخم مهر خود اندر جهان بکاشت

***

348

نسیم باد بهارست یا هوای بهشت

بهشت چیست وصال نگار حورسرشت

نوای بلبل و آواز چنگ و نغمه ی عود

خوش است و خوش بود آبی روانه بر لب کشت

بهشت روی تو ما را مدام می باید

به اختیار بگو تا بهشت را که بهشت

اگرچه هیچ نمی دانم این قدر دانم

که ناز خوب نباشد یقین ز مردم زشت

ز جان نمی رودم عشق و در ازل گویی

خدای مهر تو و خاک من به هم بسرشت

ز سرگذشت نکردم سپاس و می دانم

که بر سر من از این سان قضای خوب نبشت

ز استخوان نکنم مهر تو برون ای جان

اگر زنند ز خاک جهان جهانی خشت

***

349

دوشم چه بود بی رخت ای دوست سرگذشت

آب دو چشم در غم رویت ز سر گذشت

گفتی بگوی شرح غم حال خویشتن

ترسم ملول گردی از این باب سرگذشت

کان سرو جان شبی نخرامید سوی ما

سویم نظر نکرد ز ما زود درگذشت

گفتم نظر به حال من افکن خدای را

زان پیشتر ز غصّه بگویند در گذشت

بگذشت یار همچو سهی سرو بوستان

ما را خبر نبود و ز ما بی خبر گذشت

باری خیال گشته ام از حسرت وصال

زان یک خیال روی تو کاندر نظر گذشت

زان یک گذر اگر خبری در جهان بدی

جان کردمی فداش زمانی که برگذشت

***

350

صبحدم ذوقی ندارد بی تو در بستان گذشت

درد دل دارم ز تو نتوانم از درمان گذشت

هیچ مشکلتر ز هجر جان گداز یار نیست

چون بگویم شدّت هجران من آسان گذشت

راستی سرویست قدّش در سرابستان جان

چون رسیدی پیش او از راستی نتوان گذشت

گر دهی فرمان که بگذر از سر جان و جهان

من نیارم دلبرا از حکم و از فرمان گذشت

خلق گویندم سر و سامان به باد عشق داد

عاشقان آسان توانند از سر و سامان گذشت

سر چه ارزد در غمش سامان چه باشد در جهان

عاشق آن باشد که بتواند روان از جان گذشت

عقل می گوید به من بگذر ز کار و بار عشق

بگذرم از جان ولی نتوانم از جانان گذشت

من بعیدم از رخ چون عید فرّخ فال او

لاشه ی شخص ضعیفم بین که از فرمان گذشت

گفت راز عشق ننهفتی ز یاران گفتمش

قصّه ی درد دل بیچاره ی ما زان گذشت

***

351

پشتم ز غم بار فراق تو دوتا گشت

امّید شب وصل توأم جمله هبا گشت

هرگز به سر کوی نگاری نرسیدم

تا مرغ دل خسته ی ما گرد هوا گشت

یکتا شدم اندر غم عشق تو نگارا

بر روی تو تا زلف سمن سات دو تا گشت

آن قد دلارای که صبر از دل ما برد

بالاش نگویید که آن عین بلا گشت

امّید وفا بود مرا از کرم دوست

گویی که همه عهد و وفای تو جفا گشت

از یار نیامد سوی این خسته پیامی

تا محرم راز دل ما باد صبا گشت

گویی که ببرّید ز ما آن بت بی مهر

بگذاشت وفا یک سرو همدست جفا گشت

هر تیر که در کیش دلم بود بیفکند

بر تیر چه از دست دلم چونکه خطا گشت

آخر بده امروز مراد دل تنگم

چون کام دلت از دو جهان جمله روا گشت

***

352

ای دل چه کنم چو یار برگشت

وز عهد خود آن نگار برگشت

در دست نماند نقش و رنگی

کاو نیز چو روزگار برگشت

غم بود مرا نصیب از آن یار

زان روی که غمگسار برگشت

بر خاک رهش نشسته بودم

چون دیده ز ره گذار برگشت

هرکس که کند به گل تعشّق

دیدی که ز نوک خار برگشت

بربسته هزار دل به فتراک

آن یار چو از شکار برگشت

آنجا که وفا و عهد باشد

دیدی که کسی ز یار برگشت

***

353

دل فدای لبان چون نوشت

غیر یادم همه فراموشت

ای نگارین من خبر داری

که ز جانیم مست و مدهوشت

غیر از این در جهان مرادم نیست

که بگیرم شبی در آغوشت

در جهان نعره های شوق زنیم

ما به یاد لبان خاموشت

هم ز نامحرمان بپوشان موی

که درافتاد از سر آغوشت

دوش بر دوش بود در شب دوش

یاد می ناید از شب دوشت

باده عشق ما چو می خوردی

گفتم ای عمر نازنین نوشت

ناله ها می زنیم در غم تو

نرسد ای نگار در گوشت

سوختی ای نگار می دانی

دو جهان را به لعل در نوشت

***

354

دلبر چه زود از سر پیمان ما برفت

از رفتنش چه سوز که بر جان ما برفت

دردم چو عشق دوست که حالش پدید نیست

هست و طبیب از سر درمان ما برفت

نشو و نما نکرد دگر شاخ نارون

تا آن قد چو سرو ز بستان ما برفت

دیگر نخواند بلبل خوشخوان به صبحدم

تا آن رخ چو گل ز گلستان ما برفت

جانا به چشم تو که نشد جمع خاطرم

تا از بر آن دو زلف پریشان ما برفت

کی برفروخت کاخ دل ما به نور وصل

تا از میانه شمع شبستان ما برفت

***

355

راست گویم مُرْوَت از عالم برفت

شرم از چشم بنی آدم برفت

هم کم و بیشی وفا در خلق بود

آن نشد بیش این زمان و کم برفت

همدمم غم بود اندر هجر تو

شکر کز وصل توام همدم برفت

ای بسا دردی که بودم از غمت

یافتم وصل ترا دردم برفت

آمد امّا پیش ما ننشست دوست

پرسشی فرمود و هم دردم برفت

از فراقش باز بر خاکم نشاند

در غمش از دیده ی ما دم برفت

آفتاب روز وصلش باز شد

بار دیگر از جهان شبنم برفت

***

356

ما را چو از نظر قد سرو روان برفت

خون دل از دو دیده جانم روان برفت

تا آن قد چو سرو برفت از نظر مرا

جان رفت از بر من و در پی روان برفت

بعد از هزار وعده نیامد دمی برم

ننشست یک زمان بر ما، در زمان برفت

هر چند لابه کردم و گفتم دمی مرو

نشنید قول ما و چو تیر از کمان برفت

چندان دو دیده اشک ببارید در غمش

کز خون دیده ام به جهان ناودان برفت

ننشست خاطرم ببهشت برین دمی

تا از دو دیده صورت آن دلستان برفت

تا تو ز پیش دیده ما رفته ای به ناز

ای سرو راستی که قرار از جهان برفت

یکدم نرفت از نظر ما خیال سرو

تا در چمن ز پیش دو چشمم جهان برفت

گویند کس ندید که از جسم رفت جان

دیدم به چشم خویش ز پیشم که جان برفت

***

357

تا دلم روی چو ماهت را بدید از دست رفت

زلف مشکینش دل مسکین ما بشکست رفت

تا کمانداران ابرویش دل از دستم ببرد

چاره ای دیگر ندارم چونکه تیر از شست رفت

زینهار ای دل ز تیر چشم مستش گوشه گیر

هر که هشیارست می دانم ز پیش مست رفت

گرچه من از عهده عشقش نمی آیم برون

آن نگار شوخ دیده عهد با ما بست رفت

گفتمش دستم شبی از وصل جان پرور بگیر

داد او انتظارم تا نگار از دست رفت

***

358

دلا چه چاره که یارم ز دست خواهد رفت

قدی چو سرو و چنارم ز دست خواهد رفت

بسی به پای هوس گشتم و ندیده رخش

یقین شدم که نگارم ز دست خواهد رفت

بدون گل ز سرابوستان جان باری

بتر که بلبل زارم ز دست خواهد رفت

تو شاه بازی و صیدت به خیل می افتد

من ضعیف نگارم ز دست خواهد رفت

چوپای حسرتم ای دل به خاک غربت ماند

فغان که یار و دیارم ز دست خواهد رفت

اگر به کلبه ی احزان ما دهد تشریف

یقین که جان به نثارم ز دست خواهد رفت

تو کارساز جهانی بساز کار مرا

به لطف خویش که کارم ز دست خواهد رفت

***

359

تا از دو دیده ام رخ آن گل عذار رفت

خواب از دو دیده وز دل تنگم قرار رفت

تا از رخش تمتع جان برنداشت چشم

بی روی مهوشش دل و دینم ز کار رفت

از روزگار تیره ی بدعهد بی وفا

روزم سیاه گشت و در این روزگار رفت

ننشست پای حسرتم از جست و جوی دوست

نگرفت دست ما و ز دستم نگار رفت

او در میان نیامد و هر سوز چشمها

خونم ز دست هجر وی اندر کنار رفت

دستی کمر نکرد کسی در میان ما

تا سرو بوستان دلم از کنار رفت

بس درّ و گوهری که بیفتادم از نظر

تا از نظر مرا بت سیمین عذار رفت

تا روی گل وش تو برفت از جهان لطف

در دیده ای به جای گل سرخ خار رفت

زاری من به هجر وی از حد برفت از آنک

ظلمی صریح بر من مسکین زار رفت

***

360

تا از بر من آن صنم گل عذار رفت

چون زلف بی قرار وی [از] من قرار رفت

مستغرقم به بحر غم اندر فراق تو

زان رو کم از دو دیده بت غمگسار رفت

دیگر به سرو و گل نکنم التفات هیچ

چون سرو نازم از طرف جویبار رفت

پایم بماند در گل حسرت چو سرو ناز

در بر نیامد او و ز دستم نگار رفت

از دست رفت یارم و در دل بماند درد

یک گل نچیده در جگرم نوک خار رفت

مست شبانه بودم و مخمور روز هجر

از باده ی وصال نگارم خمار رفت

تا دیده در جهان بگشادم به روی دوست

از دیدن رخش دل و دستم ز کار رفت

***

361

تا دل سرگشته ام چون زلف او سودا گرفت

از بر من رفت جان و در دو زلفش جا گرفت

من که شیدایی آن زلف سیاه سرکشم

دامنت را گر بگیرم نیست بر شیدا گرفت

تا برفت از پیش چشمم آن رخ چون آفتاب

مهر روی همچو ماهش در دلم مأوا گرفت

آه دردآلود من از سقف مینایی گذشت

………………………………………..

تازه می گردد دماغم از نسیم صبحدم

تا نگار مشک بوی من ره صحرا گرفت

درّ دریای وصالت را همی جستم به آه

آتش آهم ببین کاندر دل دریا گرفت

ای جهان زین بیش گرد کار عشق او مگرد

کز دو لعل آبدارش آتشی در ما گرفت

***

362

ز آتش بیداد که بالا گرفت

شعله ی آن در دل خارا گرفت

زآنکه دل سنگ به حالم بسوخت

آتش جور تو که در ما گرفت

زآنکه همه کار جهان بر خطاست

کار جهان بین که چه یغما گرفت

سایه ی حق بود، چرا بی سبب

سایه ی الطاف ز ما برگرفت

غم بشد و طوف جهان کرد و باز

آمد و در جان جهان جا گرفت

خون دل خلق جهانی ز چشم

بس بچکید و ره دریا گرفت

قصّه ی درد من و جور غمت

چون بدهم شرح که هرجا گرفت

***

363

از سر زلفش دلم سودا گرفت

وز دو لعلش آتشی در ما گرفت

قامت آن سرو آزاد از چه روی

سایه ی لطف از سر ما واگرفت

چون بدیدم قامتش را در زمان

دل هوای آن قد و بالا گرفت

بی گناهم لطف فرمای و مگیر

ای عزیزم بیش از این بر ما گرفت

از فریب غمزه غمّاز تو

در سر بازارها غوغا گرفت

در دو عالم خشک و تر باری نماند

آتش عشق رخت بالا گرفت

روز و شب با وصل او آسوده ام

تا خیالش در دو چشمم جا گرفت

دل برفت از دستم و جایش خوشست

زآنکه در زلف بتان مأوا گرفت

بس که باریدم به هجران آب چشم

سر به سر روی جهان دریا گرفت

***

364

دو دیده از رخ چون آفتاب آب گرفت

ترا چو بخت من ای دوست از چه خواب گرفت

چرا تو روی خود از چشم ما بپوشانی

که دیده و که شنیده که مه نقاب گرفت

به لابه گفتم کامم بده از آن لب لعل

ز روی لطف مرا ساغری شراب گرفت

خیال قامت آن سرو چون نگار ببین

درون دیده ی ما آمد و سراب گرفت

دو زلف سرکش شوخت ز جیب تابنده

مگر ز آتش رخسار یار تاب گرفت

ز آهم ار بنشیند بر آینه گردی

فغان ز خلق برآید که ماهتاب گرفت

به نوبهار کسی را که نیست عقل معاش

به گوشه ی چمنی شد کنار آب گرفت

***

365

دستم ز غمت نگار بگرفت

از دیده و ره گذار بگرفت

مهجور دو دیده ی جهان بین

بی دیدن تو غبار بگرفت

مهر رخ تو در این دل من

ای دیده به روزگار بگرفت

ناخورده شرابی از لبانت

از چشم توام خمار بگرفت

ناچیده گلی ز باغ وصلت

سرتاسر دیده خار بگرفت

دل رفت و دو دست شوق بر سر

شست سر زلف یار بگرفت

از عشق جهان فغان برآورد

وز نام تو افتخار بگرفت

***

366

از بوی گلم دماغ بگرفت

زان روی دلم به باغ بگرفت

خشکست دماغ من ز سودا

بی یار ز باغ و راغ بگرفت

در ظلمت هجرتم گرفتار

وصل تو شبی چراغ بگرفت

عشق تو چو بر دلم فزون شد

حسن تو چنین به داغ بگرفت

چون بوی گل از چمن برون شد

سرتاسر باغ و راغ بگرفت

دانی به جهان که سینه ی جان

از دست فراق داغ بگرفت

***

367

دلم برفت و سر دست آن نگار گرفت

قرار در سر آن زلف بی قرار گرفت

به چین زلف تو پیچید و در خطا افتاد

وطن کنون دل مسکین در آن دیار گرفت

ز حال زار من خسته اش نیاید یاد

کدام دل که هم آن لحظه خوی یار گرفت

چو زلف خویش پریشان کند مرا احوال

مگر طریق جفا هم ز روزگار گرفت

بیا که دیده ز هجران تو چنان گرید

کز آب دیده ی ما جمله ره گذار گرفت

به باغ عمر ببارید دیده چندان اشک

روان کز آب دو چشمم درخت بار گرفت

رمیده بود دل از من چو آهوی وحشی

به هر دو ساعد سیمین دلم نگار گرفت

به خال عارض او مرغ دل فرود آمد

به دام زلف پریشان خود شکار گرفت

گرفته بود دو زلفت که یار شیدائیست

بگو به دست هوس دلبرا که یار گرفت

به شوق آن رخ چون گل دل رمیده ی ما

به بوستان جهان ناله ی هزار گرفت

نسیم زلف پریشان تو صبا آورد

ز نکهت سر زلفت جهان قرار گرفت

***

368

فریاد کان نگار دل از مهر برگرفت

جور و جفا به حال دل ما ز سر گرفت

ترک وفا و مهر و محبت بکرد و باز

یارم برفت بر من و یاری دگر گرفت

چون صبر و طاقتم ز ستمکاریش نماند

دل نیز رفت و دلبرکی خوبتر گرفت

درد دل از طبیب چه پنهان کنی کنون

چون داستان عشق جهان سر به سر گرفت

روزی به رهگذار ز دورم بدید یار

در خشم شد ز ما و به تک راه برگرفت

آهی چنان ز آتش دل در جهان زدم

کز آه من جهان همه از خشک و تر گرفت

چندان ز دیده اشک ببارید مردمک

کز آب دیده ام به جهان ره گذر گرفت

***

369

بیا که مملکت دیده ام خیال گرفت

ز صحبت شب هجران مرا ملال گرفت

از آن دو چشم جهان خیره گشت از رویت

که آفتاب جهان نور از آن جمال گرفت

نگار شوخ من اندر فراق می کوشد

از آن جهت شب وصلش چنین زوال رفت

مه دو هفته چو طاق دو ابروان تو دید

ز غم بکاست چنین شیوه ی هلال گرفت

وصال چون متصوّر نمی شود چه کنم

دلم برفت و از آن دامن خیال گرفت

نظر بدان رخ چون ماه کرد مردم چشم

دو دیده در سر من زان سبب کمال گرفت

حسود جاه تو چون پرده ی مخالف زد

ز چرخ بین تو که چون عود گوشمال گرفت

گرفت ماه وصالش به طالع مریخ

نشد گشوده همانا که در و بال گرفت

سرشک خون ز دو دیده به دامنم بدوید

ز هجر و دست امیدم به روی حال گرفت

سپیده دم چو بدیدم جمال جان آرات

صبوح طلعت رویت جهان به فال گرفت

پریده بود مرا مرغ دل ز سینه و باز

به دام و دانه ی آن هر دو زلف و خال گرفت

***

370

آیینه ی جمال تو از آه من گرفت

یا ناله های زار سحرگاه من گرفت

ماهم جواب داد که معهود در جهان

اینست بی راه دلت ماه من گرفت

با این گرفتگی که تو بینی رخ مرا

خور روشنی ز پرتو درگاه من گرفت

رفتم که پای مرکب عالی ببوسمش

اشکم به رو دوید و سر راه من گرفت

در معرکه که قلب و جناحست و میسره

شیران شرزه پنجه روباه من گرفت

فریاد و الغیاث که دندان مدعی

بر رغم حال من لب دلخواه من گرفت

***

371

منم که نقش توأم هرگز از خیال نرفت

دو چشم بختم از آن چهره و جمال نرفت

ز جان ملول شدم در فراق یار و هنوز

نگار مهوش من از سر ملال نرفت

به جان رسید مرا دل ز دست هجرانش

به کوی دوست مرا جاده ی وصال نرفت

میان مجمع رندان و عاشقان رخش

بجز حکایت آن خط و زلف و خال نرفت

به پیش لعل تو کانست مایه ای ز حیات

حدیث باده و سرچشمه ی زلال نرفت

هر آنکه موی میانت بدید و قدّ چو سرو

نبود آنکه شب و روز در خیال نرفت

***

372

آن دل نگویمش که در او یاد او نرفت

تا مهر روی دوست به جانش فرو نرفت

روزی نرفت بر من مسکین ز هجر او

کز آب دیده ام همه شب خون به جو نرفت

بر آتش فراق تو ما را جگر بسوخت

زین سوخته بگوی کجا بد که بو نرفت

عمرم برفت در غم هجران آن صنم

وان عمر نازنین ز سر گفت و گو نرفت

گر رفت یک سخن به زبانم ز بی خودی

باز آرزوی لطف خدا را به کو نرفت

شرح ستم چگونه توان داد بر دلم

آن چیست کز جفای بت تندخو نرفت

پای طلب به گرد جهان در دویدنست

کی بود یک زمان که در این جست و جو نرفت

***

373

بر من خسته ی هجران چه جفاها که نرفت

وز دو چشمت به دلم آنچه خطاها که نرفت

قد و بالات بلای دل ما بود مگر

که از آن در به سر من چه بلاها که نرفت

رحمتی بر من بیچاره نیاورد نگار

بر من دلشده از وی چه ستمها که نرفت

به رخ جان من خسته ی هجران دیده

از غم دوست چه خونی ز جگرها که نرفت

دم نیارم زد از آن دم که برفتی ز برم

در فراق رخت از دیده چه دمها که نرفت

سرو قدش شبکی بر سر ما بخرامید

به نثار قدم دوست چه سرها که نرفت

من جهان در قدمش کردم و از بوس و کنار

زان بت بنده نوازم چه کرمها که نرفت

***

374

حکایتیست که با کس نمی توانم گفت

حدیث عشق تو درّیست می نیارم سفت

ز صبر طاق شدم همچو طاق ابرویت

به درد و ناله ی هجرانت تا که گشتم جفت

گرم قرار نباشد به هجر نیست عجب

میان آتش سوزان بگو که یارد خفت

به هر بلا و ستم کز غمت رسید به دل

بداد ترک سر و جان و ترک عشق نگفت

رسید خیل خیالت به مأمن دیده

به غیر صورت زیبای دوست پاک برفت

چو قامت تو نرستست در چمن سروی

گلی چو روی تو در هیچ بوستان نشکفت

ز دست بیهده گو گویدم که ترکش کن

نگوید این به جهان کس حکایتیست بگفت

به هر طریق که باشد نشان ضربت عشق

به هیچ روی نباشد ز مدعی بنهفت

به تیغ غمزه و آن چشمهای مست ترا

بریز خون دل عاشقان به زار که گفت

***

375

یک باره به ترک غم جانان نتوان گفت

و این مشکل هجران تو آسان نتوان گفت

گفتم که به نزدیک تو آرم غم دوری

لیکن سخن غم بر جانان نتوان گفت

دردیست مرا در دل و امکان دوا نیست

چون درد بدان مایه ی درمان نتوان گفت

من مور ضعیفم، شده پامال فراقش

حال دل موری به سلیمان نتوان گفت

گفتند به عید غم او تحفه چه داری

قربان غم دوست بجز جان نتوان گفت

گویند که در باخت فلانی سر و سامان

در عشق حدیث از سر و سامان نتوان گفت

شاهیست در این شهر و جهانیست گدایش

احوال گدایی بر سلطان نتوان گفت

***

376

تا چند نالم من در فراقت

گشتم ز دوری بی صبر و طاقت

دل شد ز دستم جان بر لب آمد

ای نور دیده در اشتیاقت

درویش مسکین در کویت آمد

راهش ندادی اندر وثاقت

مردم نگارا تا کی خدا را

طاقت ندارم من در فراقت

گفتم غمی خور حال جهان را

تا کی دهد دست این اتّفاقت

***

377

تا کی کشم ای دوست ز خود کرده ندامت

تا چند کشد دل ز غم عشق ملامت

مستغرق غم گشته به دریای تحیر

باشد که از این ورطه درآیم به سلامت

درده به من تشنه لب آبی که ازین بیش

در آتش هجران نتوان کرد اقامت

برخیز به بستان که سهی سرو نشستست

بر خاک خجالت صنما ز آن قد و قامت

دل خال تو را دید و به زلف تو در آویخت

تا عاقبت الامر درفتاد به دامت

مسکین تنم از خاک درت برفکند دل

تا کشته شود بر سر کویت به علامت

از دست تو ای چرخ سیه روی شب و روز

فریاد جهان سوز زنم تا به قیامت

***

378

در عشق تو تا چند کشم بار ملامت

اندیشه نداری مگر از روز قیامت

از کوی ملامت دل من رخت به در برد

تا کرد وطن در سر کویت به سلامت

در بحر غم عشق تو بیچاره دلم را

نه راه گریزست و نه یارای اقامت

چون پند رفیقان موافق نشنیدی

ای دل ندهد فایده امروز ندامت

بنواز به تشریف وصالت دل ما را

گر بنده نوازی ز سر لطف و کرامت

چون ملک دلم شد ز قدوم تو مشرّف

جان خود به چه ارزد که فرستم به اقامت

چشمان تو در گوشه ی محراب دو ابرو

مستند و نشاید که کند مست امامت

گر جان جهان در عوض وصل بخواهی

ترکت نتوان کرد و کنم ترک تمامت

ای مردمک دیده ز شوخی ننشستی

تا شد دل تنگم هدف تیر ملامت

***

379

گرچه سرگشسته ام ز چوگانت

نکشیدیم سر ز فرمانت

در فراقت دلم به جان آمد

آمدم یک شبی به مهمانت

گر به عید رخم تو بنوازی

غیر جانم چه هست قربانت

مفکن کار من چو زلف به پای

دلبرا دست ما و دامانت

جز صبوری و جز شکیبایی

ای دل خسته چیست درمانت

هیچ دانی درین زمانه دلا

چه کشیدی ز عشق جانانت

چند ازین آه و ناله و زاری

که به گردون رسید افغانت

تا به کی در جهان چنین گردی

که نه سر باشد و نه سامانت

دایم از جان و دل همی گویم

آفرین خدای بر جانت

***

380

کیست آن کس که تو را دید و نشد حیرانت

بعد از امروز سر ما و خط فرمانت

گر تو را رغبت جانست به ترکش اولی

قدمی نه که شوم بر سر ره قربانت

دست من گیر که از پای درآیم ور نه

بر سر راه اجل دست من و دامانت

ای دل غمزده با درد دلارام بساز

که همان درد به هر حال به از درمانت

چند افسوس و فریبم دهی ای جان و جهان

چند خواری کشم از حیله و از دستانت

گر ز گلزار رخت باد صبا بویی برد

مکن اندیشه چه نقصان بود از بستانت

گر تو باری ز سر ناز به بستان تازی

ای بسا دل که برد گوی خم چوگانت

***

381

ای همچو شب گیسوی تو خون دلم در گردنت

در خون جان عاشقان فکری بباید کردنت

گر جان ستانی ور دلم هر دو فدایت کرده ام

ور تو جهان برهم زنی ای دوست منّت بر منت

گفتم مگر جانی به تن لیکن ز جان شیرین تری

جانا هزاران آفرین بادا ز جانم بر تنت

ای ماه و ای پروینِ من ای دینی و هم دین من

من خوشه چین ماه تو گردیدمی در خرمنت

من بنده ی بیچاره ام شاه جهاندارم تویی

روزی غم حال جهان آخر بباید خوردنت

یارب خداوند جهان از لطف خود دارد ترا

اندر پناه خویشتن از شر هر آهرمنت

نوحی تو و طوفان غم برخاست از هر جا نبی

من نگسلم دست وفا روز جزا از دامنت

***

382

ناامیدم مکن ز درگاهت

که چو من نیست بنده ی راهت

جان فدای رخ تو خواهم کرد

گر به خون منست دلخواهت

بر لب آمد ز روز هجرم جان

وز شب غم فزای تن کاهت

اعجمی عشق او ز غیب رسید

ور نه ای دل نبود آگاهت

گر بپرسد تو را ز درد فراق

بنما رنگ روی چون کاهت

ور نگیرد ز وصل دستت را

برسد هم به دامنش آهت

در جهان غم مخور که از سر صدق

جان صاحب دلانست همراهت

***

383

ای دوست بگو که چیست رایت

تا کی بکشم جفا برایت

بر خون منت گرت مرادست

سر چون بکشم ز حکم و رایت

هر چند جفا کنی تو بر ما

بیرون نکنم ز دل وفایت

بر ما بگذر چو سرو جانا

در دیده کشیم خاک پایت

از جان و دل اشتیاق باری

داریم به دوست بی نهایت

بر جوی دو چشم ما فرود آی

تا در دل و جان کنیم جایت

سلطان جهان تویی به تحقیق

می پرس ز حالت گدایت

***

384

به رویت اشتیاقم بی نهایت

بود گر سویم اندازی عنایت

جفا کردی بسی بر من نگارا

نپیچیدم سر از مهر و وفایت

که جان من ز هجران بر لب آمد

بگو جانا اگر اینست رایت

تو سلطان جهانداری خدا را

نظر کن یک زمان سوی گدایت

بسی از دشمن و از دوست دیدم

جفا و جور و خواری از برایت

تو هم گر زانکه گردانی چو پرگار

نگردانم سر از فرمان و رایت

گر آب زندگانی بخشدم خضر

نخواهم آن و خواهم خاک پایت

نظر بر من نداری تا دگربار

چه کردند از من مسکین روایت

ندارم صبر دل کز حد ببردی

جفا و جور را هم هست غایت

***

385

چرا با ما چنینی بی عنایت

مکن جوری به جانم بی نهایت

ز حد بگذشت جانا جور بر من

جفا را نیز باشد حد و غایت

گناهی جز وفاداری ندارم

ستان از من بدین معنی جفایت

تویی شاه جهان از روی رحمت

نظر فرما خدا را بر گدایت

گرم بر جان دهی فرمان روانست

چه گونه سرکشم از حکم و رایت

به جان آمد دل من از جفاها

بگو تا کی کشم جور از برایت

گرم یک شب به لطف از در درآیی

کنم جان و جهان ایثار پایت

***

386

ای حریم حرم کعبه ی دلها رویت

هستم آشفته به روی گل تو چون مویت

گر کند سجده ی تو مردم چشمم چه عجب

سالها تا شده محراب دلم ابرویت

به جفا می نگری بر من دلداده چرا

ای دل و دیده و ای دیده ی جانم سویت

گر خدا را بنوازیم به بوسی چه شود

زآن دهان شکرستان و لب دلجویت

گر صبا بوی سر زلف تو آرد به جهان

بار دیگر دو جهان زنده شود از بویت

ای دلارام ز دست غم عشقت شب و روز

همچو گویی شده سرگشته تنم در کویت

خاطر نازکم ای دوست پراکنده مکن

بر قد و قامت زیبای تو چون گیسویت

***

387

قسم خوردم نگارینا به رویت

پس آنگه بر دو زلف و خال و مویت

به طاق ابروان و چشم مستت

به زلف و عارض پر رنگ و بویت

به زلف سرکش عاشق فریبت

به فرقت تا قدم زآن خلق و خویت

به آب لعل شیرین شکربار

که از جان تشنه ام بر خاک کویت

تویی آب حیات از چشمه نوش

چو اسکندر منم مایل به سویت

مزن زین بیش بر چوگان زلفت

چون من افتاده ام در پا چو گویت

جهانبانا یقین دانی که عمریست

که من جان می دهم در آرزویت

***

388

بجز خیال تو در چشم ما نیاید هیچ

بجز وصال تو در عالمم نباید هیچ

اگرنه مهر تو باشد ز سینه دل بکشم

بجای مهر تو در خاطرم نشاید هیچ

به غیر مهر رخ آفتاب پرور تو

ز مادر غم عشقم دگر نزاید هیچ

به غیر تخم غم تو که در جهان کارم

به خون دیده گرش پرورم برآید هیچ

به غیر نکهت زلفین عنبرین بویش

نسیم باد بهشت از برش نیاید هیچ

صبا بگو به نگارم که طوطی کامم

به غیر لعل شکربار تو نخاید هیچ

به هیچ بر نگرفتم نگار سنگین دل

جهان اگر به غم او به من سرآید هیچ

***

389

بر دست پیچ آن سر زلفین پیچ پیچ

هیچست آن دهان تو دل را منه به هیچ

پیچست و تاب در سر زلفین دلبران

گر عاقلی تو با سر زلفین او مپیچ

اغیار جز مذلّت عاشق نمی کنند

لیکن ندیم هیچ نگوید بجز مزیچ

طبّاخ اگر به آش تو تقصیر می کند

او را گناه نیست ندارد مگر هویچ

گفتم شبی به زلف نگارم که درکشم

راهیست بس دراز و پرآشوب و پیچ پیچ

***

390

چرا به کار من ای جان وفا نکردی هیچ

به حال خسته دلان جز جفا نکردی هیچ

چرا ز لعل لب آبدار خود کامم

شبی ز روی ارادت روا نکردی هیچ

طبیب درد منی راست گو که از چه سبب

ز روز وصل دلم را دوا نکردی هیچ

به لطف با همه کس در میان و بس شادان

به بخت ما بجز از ماجرا نکردی هیچ

بسی خطاب کشیدم ز روز هجرانت

به وصل ما تو به غیر از خطا نکردی هیچ

چو سرو ناز خرامیده ای میان چمن

نظر ز روی عنایت به ما نکردی هیچ

تو پادشاه جهانی و من گدای غریب

ترحمی ز چه رو بر گدا نکردی هیچ

***

391

کار عالم همه هیچست چو هیچست به هیچ

زینهار ای دل سرگشته که در هیچ مپیچ

چون به شیرینی آن لب خورم این ماده تلخ

به سر و جان تو کاین عرصه ی غم را در پیچ

وعده ی وصل خودم داد شبی در ظلمات

همچو زلف تو چه راهیست چنین پیچاپیچ

سخنی گوی که مفهوم نگردد دهنت

ای عزیز دل من دل نتوان داد به هیچ

***

392

بیا لطافت گل را ببین به وقت صبوح

که تا ز خوف بیاسایدم زمانی روح

به وقت گل دل خود را مدار تنگ ز غم

یقین بدان که درین موسمست عین فتوح

بسان بلبل شوریده دل ز بیم فراق

هزار ناله برآرم من از دل مجروح

به صبح در چمن گل شدم به گل گفتم

به مدح روی تو مادح منم تویی ممدوح

اگر جهان همه طوفان بگیرد او چه غمش

کسی که دست امیدش رسد به دامن نوح

***

393

چه باشد ار تو ز لطفم کنی زمانی شاد

جهان کنی دگر از وصل خویشتن آباد

گذشت داد من از حد برون ز دست غمت

بده مراد دلم بیش از این مکن بیداد

اگر به کلبه احزان ما دهی تشریف

هزار جان عزیزم فدای جان تو باد

مرا سریست بر آن آستان و می دانی

فدای راه تو کردیم و هرچه باداباد

منم که بنده ی آن قامت چو سرو توأم

به بوستان وفای تو همچو سرو آزاد

جفا کنند حبیبان ولی به پیش دلم

هزار بار بهست آن ز عهد بی بنیاد

جفا مکن به من ای جان برون ز حد ورنه

هزار ناله زنم در جهان و صد فریاد

***

394

همه کامیت از عالم روا باد

همه بر مسند شاهیت جا باد

هرآن کامی که خواهی از جهان تو

امیدت بر مراد دل روا باد

هرآنچ از عمر ایشان می شود کم

به عمر دولت سلطان بقا باد

بدت هرگز مباد از چشم ایام

به نیکی در پیت دایم دعا باد

ز پای خاک شبدیز مرادت

همه در چشم خصمت توتیا باد

مرا دردیست بر دل از فراقت

خداوندا کش از وصلت دوا باد

ز پای افتاده ام از روز محنت

از آن دولت دوایم مومیا باد

تویی سلطان معنی صورت اینست

که دایم رحمتت سوی گدا باد

مرا کام از جهان مقصود وصلست

الهی کام دل ما را روا باد

***

395

دلارام مرا یارب بقا باد

همه میل دلش سوی وفا باد

به الهامش وفا در خاطر انداز

ز یاد او هرچه بگذارد جفا باد

اگرچه کس نخواهد روزی تنگ

دهان تنگ او روزی ما باد

ز روی خوب یارم چشم دشمن

چو خوبی از وفا دایم جدا باد

اگرچه بیش از این معنی روا نیست

ز لعلش کام جان ما روا باد

مرا آن دوست دشمن کام کردست

ز روی دوستدارانش حیا باد

به سوی آن گل بستان خوبی

کسی کاو ره برد باد صبا باد

به خاک کوی او تا آب و آتش

بود منزلگه شاه و گدا باد

اگرچه از جهان دارد فراغت

همیشه بر جهان او پادشا باد

***

396

ای مردمک دیده تا کی کنی این بیداد

خون جگرم ریزی از دیده که شرمت باد

هجران تو جانم را آورد به لب باری

وز دولت وصل تو یک لحظه نگشتم شاد

شیرین لب تو هرگز کی داد شبی کامم

وز حسرت روی تو جان داد چنین فرهاد

آن روز که می بستی بر عهد و وفا بندی

با من خردم می گفت عهدیست نه بر بنیاد

دادم بده از وصلت ای دوست شبی آخر

ورنی بر دادارم از جور تو خواهم داد

دریاب دل ما را ورنه دو جهان باری

از دست جفای تو بر باد نخواهم داد

هستت دل چون پولاد رحمی نبود در وی

تا چند زنم آخر فریاد ز تو فریاد

***

397

یار ما شبهای تاری بر تو همچون روز باد

سال و ماه و هفته و روزت به از نوروز باد

لشکر منصور رایات همایون تو گشت

دایم از فتح و ظفر بر دشمنان فیروز باد

جان بدخواهان جاهت ای دو دیده همچو شمع

در سر بالین عیشت روز و شب در سوز باد

دشمنانت همچو روباهند جاها در کمین

شیر چرخ هفتمین پیش تو دست آموز باد

تیغ قهر جان ستانت ای ز جان خوشتر مرا

در دو چشم دشمنانت ناوک دلدوز باد

چون به نخجیر سعادت میل فرمایی ز جان

بس پلنگ سفله دوران تو را چون یوز باد

شمع جمع خاطر محزون مایی راستی

در شبستان وفا دایم جهان افروز باد

***

398

تا جهان باشد به کام پادشه هر روز باد

دایماً بر دشمنان خویشتن پیروز باد

روزگار دشمنانش همچو شب بادا سیاه

وز ازل شبهای وصل یار او چون روز باد

جاه او برتر ز کیوان و حسود جاه او

همچو شمع مجلس او در گداز و سوز باد

من ز جان و دل دعای حضرتش گویم ولی

ای نصیب جان خصمش ناوک دلدوز باد

دشمن جاه و جلالش گر نخواهد عمر او

در لگن سوزان و گریان هر شبی تا روز باد

جور تابستان نخواهی با زمستانت چه کار

ای هوای ملک تو معمور چون نوروز باد

گرچه زان حضرت بعیدم لیک در شبهای قدر

من ز جان گویم تو را هر شب، شب تو روز باد

باد نوروزی بیاراید جهانی را به لطف

روح در تن می فزاید موسم نوروز باد

گرچه در تاریکی هجرت به جان آمد دلم

شمع رخسار چو ماه تو جهان افروز باد

***

399

از کجا آمد این مبارک باد

که جهانی فدای جانش باد

بوی زلف نگارم آوردست

کرد از این بوی خوش جهانی شاد

جان ما تازه گشت از این نکهت

کرد جان و دلم ز غم آزاد

جان شیرین کنیم از غم او

ای عزیزان و هرچه باداباد

یار مه روی را وفا نبود

یارب این رسم در جهان که نهاد

در زبانش جفا و دل بی مهر

حاصلش چیست عشق بی بنیاد

بنده ی قامتش ز جان گشتم

تا بدیدم قدی چو سرو آزاد

***

400

اگر دمی ز تو بویی به من رساند باد

هزار جان و جهانم فدای آن دم باد

تویی که یاد من خسته سالها نکنی

منم که با غم رویت نشسته ام دلشاد

چه شد چرا چه سبب حال من نمی پرسی

که هر دمم به فلک می رسد ز غم فریاد

من از ملامت دشمن به عشق نگریزم

بیا که دل به تو دادیم و هرچه باداباد

مرا سریست ز عهدت به باد خواهد شد

که در طریقت عشقست عهد بر بنیاد

چو بخت یار نباشد ستیز نتوان کرد

دلا ز کار جهان همچو سرو باش آزاد

رقیب بی خرد آخر نصیحتم کم کن

چرا که با تو چنین حادثه بسی افتاد

***

401

شبت به صبح سعادت همیشه مقرون باد

دو چشم دشمن جاهت همیشه پرخون باد

هرآنکه شاد نباشد به بخت فیروزت

دلش ز جور و جفای زمانه محزون باد

هرآنکه راست نخواهد قد الف وارت

همیشه شست امیدش خمیده چون نون باد

جفای دهر که کم باد از دلم یارب

بقای عمر تو از هرچه هست افزون باد

بقای عمر تو را از خدای می طلبم

ندا رسید به گوش دلم که همچون باد

گدای کوی تو از کیمیای عاطفتت

به فرّ بخت بلند تو همچو قارون باد

کسی که در دو جهان میل بندگیت نکرد

سیه گلیم و سیه روی و بخت وارون باد

***

402

خدایت ناصر و یارت معین باد

به سر تا پای تو صد آفرین باد

دلت شاد و قرینت بخت فیروز

الهی تا جهان بادا چنین باد

هرآنکس کاو نخواهد شادی تو

هیمشه از غم دوران حزین باد

ز بهر روز میدان سعادت

هزارت اسب دولت زیر زین باد

فلک را در نثار خاک پایت

بسی دُرّ ثمین در آستین باد

سلیمان وار کار این جهانی

به فرمانش تو را زیر نگین باد

هرآن کاو دشمن جاه تو باشد

ورا تیغ بلا اندر کمین باد

***

403

شهریارا جهان به کام تو باد

هر دو گیتی ز جان غلام تو باد

توسن چرخ بدلگام فلک

زیر زین مراد رام تو باد

پای مرغ دوام دولت تو

دایم از جان و دل به دام تو باد

تیغ دشمن گداز دوست نواز

ای خداوند در نیام تو باد

کله چرخ همچو طاس مراد

پر ز آب حیات جام تو باد

چه دعا گویمت بهشت برین

حور زادا ز جان مقام تو باد

دشمن جاه پادشاه جهان

صبح اقبال دوست شام تو باد

ای جهاندار اختیار جهان

دایم الدهر در زمام تو باد

***

404

تا جهان باشد به کام و رای میرانشاه باد

در میان انجمن بر جمله میران شاه باد

هر کجا میل عنان مرکب فتحش بود

دولتش دایم ملازم نصرتش همراه باد

عمرش افزون باد و دولت تا جهان گیرد به تیغ

بر خلاف خصم برخوردار عمر و جاه باد

طول عمرش همچو زلف دلبران بادا دراز

دست چرخ نامساعد از سرش کوتاه باد

خرمن عمرش چو گندم باد یارب در جهان

رنگ روی دشمنانش دایماً چون کاه باد

در کنارش نه الهی دولت دنیا و دین

آنچه او را در زمین و در زمان دلخواه باد

گرچه از رشک جمالش لرزه در خور اوفتاد

ماه انجم در سمای عیش او خرگاه باد

آفتاب عالم آرایست از یاری حق

کمترین کمترین بندگانش ماه باد

من نمی یابم به کوی وصل او راهی چرا

دشمن جاه و جلال او ز ره گمراه باد

خاطرش بحر جهانست و من مسکین چو خس

بار خس بر خاطر بحر جهان گه گاه باد

***

405

ای همچو عید روی تو عیدت خجسته باد

خصمت به بند شدّت ایام بسته باد

سلطان خاطرت به سر تخت مقبلی

با دولت و نشاط همیشه نشسته باد

باداتنت درست و دلت خوش ز روزگار

چون زلف دلبران دل خصمت شکسته باد

از تیر حادثات یمین و یسار دهر

دایم درون خاطر بدخواه خسته باد

در بوستان دولت تو ز آب زندگی

سرو قدت به جوی مراد تو رسته باد

از چشمه ی حیات سکندر نیافت بهر

چون خضر دست و روی تو ز آن آب شسته باد

ورد کسی که نیست دعای تو صبح و شام

امّید زندگی ز جهانش گسسته باد

***

406

هیچ کس در غم ایام چو من خوار مباد

این چنین خسته جگر بی دل و بی یار مباد

چون من سوخته ی خسته جگر هیچ کسی

در شب محنت هجر تو گرفتار مباد

من ز غم خوارم و غمخوار ندارم چکنم

در ره عشق تو کس چون من غمخوار مباد

چون بجز لطف تو ای دوست مرا یاری نیست

جز غم عشق توأم در دو جهان کار مباد

ترک مست تو بیازرد مرا دل به جفا

مکن ای دوست کسی در پی آزار مباد

با سر زلف دوتای تو که چین بر چینست

نافه ی مشک ختن در همه تاتار مباد

با وجود خط چون سنبل تر بر قمرت

در همه ملک جهان طبله ی عطّار مباد

***

407

کس به عالم همچو من بی کس مباد

همچو حلقه بر در هرکس مباد

تا ز هر دستی نیابد سرزنش

کار کس در دست هر ناکس مباد

کنج فقر و گنج ایمان ده مرا

گفت و گوی و خیر و شر با کس مباد

بحر ممکن نیست بی خس در جهان

بحر خاطرهای ما را خس مباد

در رخت حیران شده چشمم به سر

دیده ی جان را ز رویت بس مباد

***

408

شبت بی من خسته دل خوش مباد

دلم همچو زلفت مشوّش مباد

ز خون دو چشم و ز سوز جگر

چو من کس در آب و در آتش مباد

ز بالای آن قامت همچو سرو

چو من مستمندی بلاکش مباد

به غیر از شراب لب لعل تو

کس از دوستان تو سرخوش مباد

به امّید وصل تو ما در جهان

بجز کوی جانان فروکش مباد

اگرچه به دردم ندارد دوا

همی گویم از جان که دردش مباد

***

409

ما را نمی رود نفسی یاد او ز یاد

یارب که یاد او ز دل خسته کم مباد

هر چند اعتقاد تو با ما درست نیست

هردم زیادتست مرا با تو اعتقاد

من جز به یاد تو نزنم یک دم و تو را

یک دم نیاید از من آشفته حال یاد

پیوسته شادی تو اگر در غم منست

هرگز دلم بجز غم عشقت مباد شاد

بیداد می کشم ز غمت بر امید آنک

روزی به خوشدلی بستانم ز وصل داد

از درد هجر اگرچه گرفتار محنتم

هرگز ز روزگار تو را محنتی مباد

کشتی به تیغ هجر من مستمند را

این رخصتت به خون دل عاشقان که داد

در لطف و دلبری چو تو فرزند خوبروی

از مادر زمانه به نیک اختری نزاد

جانم ز اشتیاق فلانی به لب رسید

یارب بلای عشق که اندر جهان نهاد

بر روز وصل دوست نداریم دست رس

یک شب ز روی لطف خدا روزیم کناد

حال جهان چو خال تو یکباره تیره گشت

تا شور زلف دلکش تو در جهان فتاد

***

410

مرا به صبحدمی در چمن گذار افتاد

ز بوی گل به مشامم خیال یار افتاد

گذشت یک دو سه بیتی به خاطرم به هوس

چو از هوا نظرم سوی آن نگار افتاد

نگاه کردم و دیدم گرفته آشوبی

چنانکه چرخ ازان ناله بیقرار افتاد

سؤال کردم و گفتم چه غلغلست به باغ

هزار ناله و فریاد در هزار افتاد

جواب داد که سروی درآمد از در باغ

ز رشک قامت او لرزه بر چنار افتاد

گل از خجالت رویش میان صحن چمن

بریخت دردم و در دست و پای خار افتاد

بنفشه چون سر زلفش بدید در خم شد

ز رشک و در قدم او به ره گذار افتاد

شکوفه و گل سوری و سوسن آزاد

به اسم بندگیت جمله در شمار افتاد

هوای زلف و رخت کرد بلبل دل من

گلی نچیده ز غم در دهان خار افتاد

اگرچه نیست تو را صبر در فراق رخش

تحمّلی بکن ای دل که باز کار افتاد

فراق روی تو کردست حال زار مرا

میان ما و غمت باز کارزار افتاد

بسی فراق بیفتد میان دلداران

میان ما و تو ای دوست چند بار افتاد

ولی نبود چنین هیچ بار بر دل من

بیا که بی تو جهانی ز اعتبار افتاد

چو بخت یار نبودم جدا شدی ز برم

تو را فراق من ای جان به اختیار افتاد

اگرچه سکّه رویت به قلب دل زده اند

به دار ضرب وصال تو کم عیار افتاد

***

411

تا دیده ی من بر رخ همچون قمر افتاد

راز دلم از پرده محنت بدر افتاد

دیگر نکند چشم به خورشید جهانتاب

آن را که بدان طلعت چون مه نظر افتاد

بر بوی گذاری که کند بر سر او دوست

چون خاک دل شیفته در ره گذر افتاد

در کوی فراقت صنما عاشق مسکین

دلداده به جان از غم جان بی خبر افتاد

آن طرّه هندو که به بالات حسد برد

آشفته و سرگشته به کوه و کمر افتاد

گفتم که به پات افکنم این سر چو بدیدم

پیش قدمت جان و جهان مختصر افتاد

حال دل مجروح من خسته چه پرسی

عمریست که از کار جهان بی خبر افتاد

***

412

جهان را با غم رویت خوش افتاد

ز رخسارت دلم در آتش افتاد

چرا آن قامت زیبایش از ما

بنامیزد چو سروی سرکش افتاد

نظر در بوستان بر سرو کردم

مرا با سرو قدّش بس خوش افتاد

دل مسکین ما را در فراقت

ز خوان وصل تو غم بخشش افتاد

بر آن روی نگارین نقطه ی خال

ز عنبر بر رخش بس دلکش افتاد

چو بخرامد قدش بر طرف بستان

ببین سرو از قد از رفتارش افتاد

خوش افتادست عشقش بر جهانی

فراق روی خوبش ناخوش افتاد

***

413

مرا با قامت آن سرو آزاد

مسلمانان ز جانم بس خوش افتاد

نهال قامتش سرو بلندست

که بیخ صبر برکندم ز بنیاد

خیالش از دو چشمم کی شود دور

که در سالی نیارد یک دمش یاد

ز غم گشتم مسلمانان چو مویی

نگویی از وصالت کی شدم شاد

ندارم خواب و خور در درد هجران

شبی از وصل خویشم رس به فریاد

تنم خاکی و باد عشق در سر

چه دارد آشنایی خاک با باد

دلم برد و تنم چون خاک ره کرد

هزارش آفرین بر جان و تن باد

درآمد آتش عشقت تنم سوخت

از آن رو خاک ما بر باد برداد

چو بگشود از سر زلفش گره باز

جهان از بوی زلفش گشت آزاد

***

414

چه آتشیست ز رویت که در جهان افتاد

که جان ز هستی خود باز در گمان افتاد

ز مهر روی توأم آتشیست در سینه

که چرخ سفله از آن سوز در فغان افتاد

نیفکنی نظری سوی ما بهر عمری

به حال زار جهان یک زمان توان افتاد

میان دیده و دل خون فتاده در عشقت

چرا که خون دل از دیده در میان افتاد

ندیده کام ز لبهای چون شکر دل من

زبان سوسن آزاده در بیان افتاد

چو برگذشت بر ما قد چو شمشادت

چه لرزه ها به تن سرو بوستان افتاد

صبا چو مدح رخ چون گلت بیان می کرد

ز شوق روی تو غلغل به بوستان افتاد

***

415

دل رفت و باز با سر زلفش قرار داد

جان ستم کشم به سر زلف یار داد

دستم نگار کرد به خون دو دیده باز

تا اختیار خویش به دست نگار داد

بیخ محبّتش که نشاندم به باغ جان

پروردمش به خون دل آنگه چه بار داد

در فصل نوبهار چمن گل برآورد

ما را به جای گل فلک سفله خار داد

چرخ و فلک نگشت به کام دلم دمی

گویی کسی به خون منش زینهار داد

دادم نداد و دست به بیداد برگشاد

تا کی زنم ز دست غم دوستدار داد

آن دلپذیر از سر مهر و وفای ما

رفت و مرا به دست غم روزگار داد

بردی دلم به چشم و شکستیش همچو زلف

با من وفا و عهد تو زین سان قرار داد

رفتم به پای سرو که تا سر نهم به پاش

از من ستد روان و به دست چنار داد

از بامداد باد صبا رنگ و بوی گل

بستد به دست لطف و بدان گلعذار داد

***

416

به بستان جهان ای سرو آزاد

ز جانت بنده گشتم تا شود شاد

از آن تا قدّ رعنای تو دیدم

ز چشم افتاد ما را سرو و شمشاد

چرا کندی ز بستان امیدم

درخت مهربانی را ز بنیاد

به کویت همچو خاک ره فتادیم

که یک روزت نظر بر ما نیفتاد

مکن زین بیش بر ما جور و خواری

برآرم ورنه از دست تو فریاد

ندارم بیش ازین صبر جفایت

به من تا کی پسندی جور و بیداد

سر و سامان و عرض و نام و ننگم

بدادم جمله از عشق تو بر باد

چه جای پند و قول هر حکیمست

که طشت عشق ما از بام افتاد

جهان را در سر و کار تو کردم

نیامد هیچت از جان جهان یاد

***

417

همی خواهم که آیی در برم شاد

که تا باشم زمانی از تو دلشاد

اگر کامم ز لعلت برنیاید

کنم پیش جهانبان از تو فریاد

که دل بربود از ما چشم مستش

بدادم عاقبت چون زلف بر باد

ز یاد او دمی خالی نشد جان

نکرد آن بی وفا یکدم مرا یاد

برای روز وصلت مادر دهر

به یمن طالع عشقت مرا زاد

طبیب من ببالینم نیامد

به یک شربت نکرد او خاطرم شاد

نشستم بر سر کویش بسی سال

که یک روزش نظر بر من نیفتاد

چرا آخر چنین نامهربانی

وفا و مهر از عالم برافتاد

دلم بربود و آنگه قصد جان کرد

جهان و جان فدای جان او باد

***

418

ز قدّت چون خجل شد سرو آزاد

مکن بر بی دلان زین بیش بیداد

سوی ما یک نظر فرما ز رحمت

که تا گردد جهانی از تو دلشاد

به فریاد دل مسکین من رس

که جانم آمد از دستت به فریاد

دل و جان و جوانی در غم تو

نگارینا بدادم جمله بر باد

دل بیچاره ی ما از هوایت

به دام زلف شبرنگت درافتاد

چه گویم مادر ایام گویی

به عشق آن پری زاده مرا زاد

ز جانت بنده گشتم رایگانی

مکن بر ما ستم ای سرو آزاد

بده کام دلم یک روز ور نی

زنم از دست جورت در جهان داد

گرش خون من مسکین مرادست

جهان و جان فدای جان او باد

***

419

تا چند کنم جانا از دست غمت فریاد

زین بیش نمی آرم من طاقت این بیداد

من با غم هجرانت تا کی گذرانم روز

شاید که کنی یک شب از وصل خودم دلشاد

دیدم قد رعنایت گشتم ز میان جان

من بنده آن قامت هستی تو چو سرو آزاد

بخرام میان باغ تا قامت تو بیند

افتد ز قدم در دم هم طوبی و هم شمشاد

درآتش هجرانت ای دوست خبر داری

کاین خانه ی صبر من برکند غم از بنیاد

حال دل مسکینم آخر که تواند گفت

ای نور دو چشم من در گوش تو غیر از باد

فریاد جهان سوزم افتاده به کوه و دشت

تا سوز غم عشقت در هر دو جهان افتاد

***

420

فریاد و فغان در غم هجران تو فریاد

تا چند کنی بر من دلسوخته بیداد

تا کی غم هجران بنهی بر دل ریشم

تا کی نکنی یک شبک از وصل خودم یاد

یک دم نزنم بی تو تو دانی که چنین است

با آنکه نیاری ز من خسته دمی یاد

از آتش هجران تو خاکستر محضیم

از ما که رساند به تو پیغام مگر باد

این اشک که می رانمش از رخ بر مردم

با آنکه جگر گوشه بدم از نظر افتاد

گر راست بپرسی سخن مهر و محبّت

با مات نبود ای بت بگزیده ز بنیاد

از ماه رخان جمله جفا گشت مسلّم

گویی به جهان عادت این رسم که بنهاد

***

421

ز جفای فلک سفله مسلمانان داد

که بسی داغ بدین خسته ی دل ریش نهاد

کرد بیداد بسی با من مسکین به غلط

ز سر لطف مرا یک نفسی داد نداد

گاه شادی دهد و گاه غم آرد باری

من بیچاره نگشتم به جهان یک دم شاد

ای فلک لطف توهم نیست وزین بیش مریز

بر سر و دامن خود خون دل مردم راد

که رساند ز من خسته پیامی سوی دوست

محرمی نیست مرا در دو جهان غیر از باد

تا به گوش تو رساند که چه بر ما گذرد

در غمش، تا کند از بند فراقم آزاد

من غم دیده ز هجران تو زارم یارا

بو که از وصل تو گردم من مسکین دلشاد

***

422

مهر رویت آتشم در جان نهاد

در دل من درد بی درمان نهاد

دل ببرد و آتشی در جان زدم

در جهان این رسم بد جانان نهاد

بیخ شاخ وصل را از بن بکند

عشق او بنیاد بر هجران نهاد

فارغست آن دلپذیر از درد ما

زان سبب هجران چنین آسان نهاد

این عجب بین کز ازل نقّاش صنع

در نهاد حسن رویش آن نهاد

آشکارا کرد رازش اشک ما

گرچه عشقش در دلم پنهان نهاد

عهد ما بشکست چون زلفش به جور

تیغ هجر و شوق در پیمان نهاد

دستبرد عشق گل رویان ببین

کآتشی اندر دل دستان نهاد

حسن روی گل ز باد صبحدم

در نهاد بلبلان افغان نهاد

ای دل اندر کار دنیا شاد باش

کاین همه غم بر جهان نتوان نهاد

***

423

بازم غم فراق تو دردی به جان نهاد

تا کی توان غمی به دل ناتوان نهاد

هر چند سرو قدّ تو از ما کناره جست

دل باوفا و عهد تو جان در میان نهاد

گنجور عشق روی تو جانست و در دلم

گنجست مهر روی تو در وی نهان نهاد

سرو روان ما به تو مایل دلم ز جان

زیرا جهان و جان به سر تو روان نهاد

خون دلم به غمزه ی فتّان دگر بریخت

چشمش ببین چه قاعده ای در جهان نهاد

قربان شدن به کیش من خسته به بود

چون تیر غمزه چشم تو اندر کمان نهاد

قولت نه معنیی که توان بست دل بر او

عهدت نه صورتی که بر او دل توان نهاد

شد بحر خون دو چشمم و این مردمک در او

همچون حباب خانه بر آب روان نهاد

بگرفت دامن شب وصل تو دست دل

تا لطف جان فزای تو پا در میان نهاد

دل در هوای وصل تو روح و روان ز شوق

کرد او فدای راهت و منّت به جان نهاد

***

424

نگردانی به وصلم یک زمان شاد

$نیاری از من مسکین دمی یاد

اگرچه بنده ایم و تو خداوند

مکن زین بیشتر بر بنده بیداد

به تاریکی هجرم عمر بگذشت

ز وصل تو نگشتم هیچ دلشاد

بیندیش ای صنم زان دم که دانی

بر دادارم از تو گر کنم داد

ببرد آب رخ من آتش عشق

شدم خاک و مرا بر باد برداد

نکردی از جفا تقصیر با من

هزارت آفرین بر جان و تن باد

بتا مهرت نه امروزست بر دل

مرا گویی که مادر با غمت زاد

وصالت را نمی بینم نگارا

مگر بوی تو آرد سوی من باد

گرفتارم به هجرانت چه باشد

جهان را گر کنی از وصلت آباد

***

425

بگو کجا برم از دست هجر تو فریاد

که کند خانه صبرم ز بیخ و از بنیاد

فغان و داد که پیچید دست طاقت من

به جان رسید دل خسته ی من از بیداد

نه در زمانه وفا و نه بر سپهر امید

فلک جفای تو تا کی کشم که شرمت باد

کسی که یک نفس از یاد تو نیاساید

روا بود که تو او را گذاشتی از یاد

چو سرو گوشه گرفتم که از جفا برهم

ولی ز غصّه دوران نمی شوم آزاد

به غیر غصّه ندارم قرین ز کار جهان

نمی شوم ز زمانه زمانکی دلشاد

ز غصّه جان عزیزم به لب رسید به غم

کنون اگر نرسی خود کیم رسد فریاد

***

426

هزار ناله ز دست فراق و صد فریاد

که کند خانه ی صبرم ز بیخ و از بنیاد

به خون دیده ام آمیخت خاک راهش را

نکرد رحم بر این اشکهای مردم زاد

صبا پیام من خسته سوی جانان بر

بگو که چند به غمخواریم شوی دلشاد

ببرد آب رخم آتش فراق رخش

چو خاک راه مرا تا بکی دهی بر باد

بگو چگونه ز دستم دهم که جان منی

به اختیار کسی جان نمی تواند داد

به غور حال دل خستگان خویش برس

وگرنه بر در دادار از تو خواهم داد

یقین که داد من خسته از تو بستاند

چرا که بر من بیچاره رفت بس بیداد

مرا ستاره و مه در نظر نمی آید

که تا دو دیده ی جانم بر آن جمال افتاد

فغان و ناله ام از چرخ هفتمین بگذشت

چرا نمی رسد آخر به گوش او فریاد

به جان رسید دل من ز دست هجرانش

طریق عشق که گویی که در جهان بنهاد

بکن ز روی کرم رحمتی به حال جهان

که آفرین خدای جهان به جانت باد

***

427

دلم هجر تو یارا برنتابد

فراقت سنگ خارا برنتابد

مکن بر وعده ام زین بیش دلشاد

کزین پس دل مدارا برنتابد

مزن زین بیش بر دل تیغ هجرم

که از دستت نگارا برنتابد

به جان آمد دلم از جور زین بیش

ستم از تو خدا را برنتابد

تو جوری می کنی بر من ز حد بیش

دلم زین بیش یارا برنتابد

نهان می کن دلا اسرار عشقش

که رازش آشکارا برنتابد

***

428

لب لعلت ز جهانی دل و جان می طلبد

دل و جان را چه محل هر دو جهان می طلبد

چون قد سرو روانت بخرامد به چمن

در نثار قدمش روح و روان می طلبد

بلبل جان من از شوق گل رخسارت

گل به بستان جهان نعره زنان می طلبد

ز جفای تو نگارا دلم از جان بگرفت

همچنان دولت وصل تو به جان می طلبد

آنکه بیرون بود از حسن تو داری به جهان

دل سرگشته ی من در لبت آن می طلبد

دل من در طلب قامت رعنای تو بود

نه که در باغ جهان سرو روان می طلبد

چون تو را بود عنایت به سوی خسته دلان

دل بیچاره ی ما از تو همان می طلبد

***

429

این باغ جهان بنگر تا باز چه بار آرد

تا بخت که را دیگر زین جمله به کار آرد

تا باز که می نوشد از جان شب هستی

تا باز که را صبحی در رنج خمار آرد

تا پای که اندازد در دام بلا دوران

تا دست که را دیگر در نقش و نگار آرد

تا نغمه ی داودی در گوش که اندازد

تا جان که را دیگر در ناله ی زار آرد

تا چند عزیزان را در خاک نشاند باز

تا چند ضعیفان را دیگر به شمار آرد

تا باغ امید که از لاله به بار آید

تا گلبن بخت که یکسر همه خار آرد

از تخت بقا تا چند کس را فکند در چَهْ

تا اختر بخت که دیگر به گداز آرد

***

430

اگر کسی خبری زان نگار باز آرد

به جان تو که جهانی بر او نیاز آرد

صبا اگر گذری می کنی به دلبر من

بگو که خاطر من بیش از این نیازارد

دل ضعیف من ار سوخت در غمش چه عجب

مگر که لطف تو چنگ دلم به ساز آرد

چو عود سوخته ام در فراق تو جانا

که آتش غم تو سنگ در گداز آرد

اگر تو میل سوی ما کنی نباشد دور

چرا که سایه به ما نیز سرو ناز آرد

هلال ابروی خود را اگر دهد جلوه

هزار عاشق سرگشته در نماز آرد

دل ضعیف به چنگال عشقت آوردم

کسی کبوتر وحشی به چنگِ باز آرد

نماز بی سر و پایی چه در حساب آید

جهان نیاز برت در شب دراز آرد

ز گریه کرد مرا فاش رازم ای دیده

کسی تو را به جهان در محل راز آرد

***

431

چون دلم وصل او دوا دارد

از تنم جان چرا جدا دارد

دل ز ما برد و قصد جانم کرد

ظلم بر ما چنین روا دارد

از چه رو آخر آن بت بی مهر

دایماً میل بر جفا دارد

دلبرا این دل شکسته ی من

طمع از دوست مومیا دارد

چشم نم دیده در گهرباری

مردم دیده را گوا دارد

خاک پای تو را به دیده کشم

که اثرها چو توتیا دارد

رحمتی بر من غریب بکن

که به ملک جهان تو را دارد

فلک اندر پی جفاست ببین

که توقّع ازو وفا دارد

نظر از بنده ات دریغ مدار

که بجز لطف تو کرا دارد

***

432

قدی چون سرو بستان راست دارد

مه از رویش رخ اندر کاست دارد

از آن بالا و آن شکل و شمایل

فروغ ایزدی پیداست دارد

دل من آرزوی وصل جانان

نگارینا ز تو درخواست دارد

غریبی بی نوایی از سر درد

تمنّایی ز تو برجاست دارد

نگار شنگ و شوخم همچو زلفش

خراجی بس کج ناراست دارد

ز من گر راست پرسی همچو قدّش

نگارم عهد و قولی راست دارد

خیالت را شبی بفرست پیشم

که تا کار جهانی راست دارد

***

433

دلبرا سرو قدت شکل صنوبر دارد

که تواند که دل از قامت تو بردارد

دیده ی بخت من از درد فراقت دانی

دایم از خون جگر دامن جان تر دارد

دل بیچاره ی من حلقه صفت دیده جان

ز انتظار شب وصلت همه بر در دارد

این چه فتنه ست که چشمت به جهان افکندست

وین چه شوریست که زلفین تو در سر دارد

سرو قدّت مگر از چشمه ی حیوان برخاست

کاین همه جان جهانست که در بردارد

بلبل جان من خسته به عشق رخ تو

این همه آیت عشقست که از بر دارد

می زند گل به سحر خنده و بلبل گویان

گل خوش بوی مرا بین که مگر زر دارد

شربتی آب به حلق من دلخسته چکان

که لب لعل تو سرچشمه کوثر دارد

ما نداریم به جای تو کسی در دو جهان

گرچه دلدار به جایم صد دیگر دارد

***

434

نگار من دلی چون سنگ دارد

ز نام عاشقانش ننگ دارد

دلم بر آتش هجران او سوخت

کنون باد از غمش در چنگ دارد

مرا با او سر صلحست و یاری

چرا با ما همیشه جنگ دارد

ز دست روز هجرانش خدا را

دلم را چون دهانش تنگ دارد

سهی سرویست در باغ دل ما

به دستان حیله و نیرنگ دارد

چرا بی جرمی آن یار ستمگر

به خون جان ما آهنگ دارد

خوشا حال دلی کاندر جهان او

دو گوش و هوش و رو در چنگ دارد

***

435

سر سرگشته سودای تو دارد

هوای قد و بالای تو دارد

سری دارد به عالم پر ز سودا

که این سر نیز در پای تو دارد

اگر رای تو بر خون دل ماست

دل بیچاره ام رای تو دارد

تو نور دیده ی مایی نگارا

دلم آخر که بر جای تو دارد

سهی سروا تو دانی دیده ی ما

نظر بر قد رعنای تو دارد

ندارد گل به بستان رنگ و بویی

حیا از روی زیبای تو دارد

سخن کوته کنم فی الجمله امروز

جهانی باز یغمای تو دارد

***

436

صبوری در غم جانان که دارد

دوای درد بی درمان که دارد

مرا گفتید بی سامانی از عشق

به عشق تو سرو سامان که دارد

به جان آمد دلم در بند هجران

چنین مشکل بگو آسان که دارد

طبیب من تویی آخر نگویی

که درد دل ز تو پنهان که دارد

مفرما صبرم از روی دلارام

صبوری از رخ جانان که دارد

خیالت نور هر دو دیده ماست

بگو تا این چنین مهمان که دارد

همه کس را بود مهر تو در دل

بجز من مهر تو در جان که دارد

جهانی در غمت بس ناشکیبند

از این پس طاقت هجران که دارد

به عید روی تو جان جهان را

فدا کردم چنین قربان که دارد

***

437

تو نظر کن که بت من چه جمالی دارد

بر لب چشمه حیوان خط و خالی دارد

مه و خورشید بهم کس نتواند دیدن

تو ببین بر سر خورشید هلالی دارد

هست خوبان جهان را همه حسن و خط و خال

دل من با سر زلفین تو حالی دارد

در شکنج سر زلف تو وطن ساخت دلم

وز فروغ مه و خورشید ملالی دارد

گر تصوّر کند آن یار که من از در او

باز گردم به جفا فکر و خیالی دارد

تو مکن تکیه برین دور جفاجوی که هم

محنت و دولت ایام زوالی دارد

حسن چون یافت کمالی بکند میل زوال

حسن روی تو بهر لحظه کمالی دارد

حسدم نیست به مال و نه به جاه و نه به ملک

بر کسی هست که با دوست وصالی دارد

چون وصالم ز جمال تو میسّر نشود

مردم دیده ی من خیل خیالی دارد

***

438

دل من با سر زلف تو هوایی دارد

دردمندست و ز لعل تو دوایی دارد

رخ تو بدر منیر است و در او حیرانم

دل من روشنی و نور ز جایی دارد

شاه حسنست و لطافت شده مغرور به خود

نیک دانم چه غم از حال گدایی دارد

ای گدایی در دوست به از سلطانی

آخر از کوی تو درویش نوایی دارد

گرچه سرو از همه اسباب جهان آزادست

حالیا در نظرش نشو و نمایی دارد

شتر مست که از خوان جفا مجروحست

ناله ای می کند و یاوه درایی دارد

در جهان گر چه عزیزست بسی درّ خوشاب

پیش لعل لبت آخر چه بهایی دارد

***

439

دلبر غم حال ما ندارد

یک ذرّه به دل وفا ندارد

در خاطر او مگر وفا نیست

یا خود سر و برگ ما ندارد

از حد بگذشت جور بر ما

باشد که چنین روا ندارد

او جان منست بی تکلّف

جان از تن ما جدا ندارد

دردیست مرا که جز وصالش

در هر دو جهان دوا ندارد

با بخت من آن نگار باری

غیر از ستم و جفا ندارد

داریم هوای کوی دلبر

این بنده جز این خطا ندارد

چون نیست ورا نظر به سویم

او دست ز ما چرا ندارد

سلطان جهان ز روی رحمت

رحمی به دل گدا ندارد

***

440

گویند جهان وفا ندارد

میلی سوی وصل ما ندارد

با هر که دمی به زجر می زد

آخر به چه از جفا ندارد

دردیست مرا ز بی وفاییش

کان درد جفا دوا ندارد

سلطان جهان ز روی رحمت

رحمی به دل گدا ندارد

از حد بگذشت جور بر ما

باشد که چنین روا ندارد

بی مهر بتیست بس ستمگر

از روی جهان حیا ندارد

ای باد بگو که آن نگارم

دارد سر وصل یا ندارد

بیچاره دلم به غیر عشقش

در هر دو جهان خطا ندارد

آزرده دل من از جفایش

گویی که به دل وفا ندارد

***

441

آن کیست که با یاد تو دل شاد ندارد

آن کس که مگر عهد غمت یاد ندارد

دور از تو شبی نیست که این خسته مهجور

تا صبحدم از یاد تو فریاد ندارد

سرو ارچه به آزادی قدّ تو سرافراخت

آزادگی آن قد آزاد ندارد

دادم بده امروز که سلطان جهانی

کاین خسته جگر طاقت بیداد ندارد

خسرو به وصال رخ شیرین شده خرّم

آری خبر از سوزش فرهاد ندارد

ای شاه جهان کار جهان بی تو خرابست

جز عدل تو کس ملک تو آباد ندارد

گویند که شادست جهان با غم رویت

آن کیست که دل را به غمت شاد ندارد

***

442

دل در غم هجران تو بهبود ندارد

جز وصل تواش هیچ دوا سود ندارد

می دان به یقین ای دل و جان کاین دل تنگم

از هر دو جهان غیر تو مقصود ندارد

جان را طلبیدی ز من ای خسرو خوبان

جان چیست که از بهر تو موجود ندارد

بر بوی کرم گرد جهان گشت دل من

گویی به جهان کس کرم و جود ندارد

از آه من خسته ی مهجور بیندیش

زان روی که این آتش ما دود ندارد

با بوی دو زلفت چه بود عنبر سارا

بوی نفست مجمره عود ندارد

گر زانکه مرادم ندهد دوست چه چاره

بیچاره جهان طالع مسعود ندارد

گر بنده ی محمود ایازست حقیقت

این بنده ایازیست که محمود ندارد

عشّاق تو چون نغمه ی عشقت بسرایند

این نغمه نواییست که داود ندارد

***

443

آن بنده که جز تو کس ندارد

جز بندگیت هوس ندارد

رنجور فراقت ای دلارام

جز یک نفس از نفس ندارد

در راه تو شاه باز عشقست

اندیشه ز خرمگس ندارد

آن بلبل دل که پای بندست

چون بانگ در این قفس ندارد

بیچاره کسی که غرق دریاست

کاو راه ز پیش و پس ندارد

فریاد غم دل جهان رس

کاین بنده بجز تو کس ندارد

مسکین دل من محیط عشقست

واندیشه ز بار خس ندارد

***

444

نگار از حال زارم غم ندارد

به ریش خاطرم مرهم ندارد

طبیب سنگ دل دانم که در دست

به یک مو داروی دردم ندارد

دل مسکین من در درد دوری

به غیر از غم کسی همدم ندارد

از آن رو بر منش رحمت نیاید

که از من بنده بهتر کم ندارد

هلال عید می جستم چو دیدم

چو ابروی بت من خم ندارد

جز اینش نیست عیبی کان دلارام

بنای عهد خود محکم ندارد

اگر عالم همه طوفان بگیرد

جهان از دولت او غم ندارد

***

445

غم هجر تو پایانی ندارد

به غیر از وصل درمانی ندارد

دلی کان بسته ی جانانه ای نیست

توان گفتن که آن جانی ندارد

هر آن سر کاو ز سودای تو خالیست

چو زلفت هیچ سامانی ندارد

چو مجموعست کار زلف از آن روی

غم حال پریشانی ندارد

خیالش با سواد دیده می گفت

که کس همچون تو مهمانی ندارد

همه اسباب خوبی دارد آن ماه

دریغا عهد و پیمانی ندارد

جهان را زان سبب رو در خرابیست

که اشفاق جهانبانی ندارد

***

446

مهر رویش نه چنانم نگران می دارد

دایمم خون دل از دیده روان می دارد

این چنین کشته ی شمشیر فراقش که منم

که امیدی به من خسته روان می دارد

چون پری کز نظر خلق نهان باشد یار

خویشتن را ز من خسته نهان می دارد

راست گویم قد و بالای جهان آرایش

چه تعلّق به قد سرو روان می دارد

گرچه از دل برود کام من مسکینش

دل من مهر رخش مونس جان می دارد

خبرت نیست نگارا که شب و روز مرا

آتش شوق تو چون زار و نوان می دارد

در فراق گل رویت همه شب تا به سحر

بلبل جان من خسته فغان می دارد

هر که از جان و سر اندیشه ندارد در عشق

چه غم از سرزنش خلق جهان می دارد

جان چو پروانه برافشانم و در پای افتم

که مرا شمع جمالش نگران می دارد

***

447

کسی که تخم غمت در میان جان کارد

روا بود که جهان را ز یاد بگذارد

مکن ستم تو از این بیش نور دیده ی من

که دیده ام ز فراق رخ تو خون بارد

طریق دلبر من دلبریست باکی نیست

ولی چو برد دلم را بگو نگه دارد

دلم ببرد و به غم داد و قصد دینم کرد

به غیر دلبر عیار من که آن دارد

اگر به رهگذرم بیند آن جفاپیشه

ز ره بگردد و ما را ندیده انگارد

اگر شبی به وصالم نوازد او چه شود

ز جان من ستم روز هجر بردارد

تفاوتی نکند گر ز روی لطف و کرم

دمی ز صحبت و عهد قدیم یاد آرد

اگر به خاطرش آید که بگذرد بر ما

یقین ز طالع خویشم که بخت نگذارد

بهر ستم که کند بر دلم که دامن دوست

ز دست ما نگذاریم او چه پندارد

***

448

دوای درد دوری صبر دارد

کسی کاو عشق ورزد صبر کارد

اگرچه عشق و صبر از هم بود دور

ز دیده عاشقی گر خون ببارد

به بادی کز سر کوی تو خیزد

دلم در خاک راهش جان سپارد

به پای آن کنم جان را که هرگز

سرش سودای عشق ما ندارد

ز جانش بنده ام جانی ولیکن

مرا از بندگان کی می شمارد

ز یاد او دمی خالی نباشم

که در سالی دمی یادم نیارد

جهان و جان فدای دوست کردم

به جز من این دلیری خود که یارد

***

449

دلم ز درد غم عشق جان نخواهد برد

گمان هستی این ناتوان نخواهد برد

اگر ز جور تو جانم به لب رسد جانا

بجز در تو به جایی فغان نخواهد برد

بیا که وقت گلست و به بوستان برمت

که کس گلی به در بوستان نخواهد برد

دلم به قامت شمشاد تو چنان مایل

که نام قامت سرو روان نخواهد برد

تویی گلی به گلستان و بلبل سرمست

بجز ثنای رخت بر زبان نخواهد برد

بیا و کلبه احزان ما مشرّف کن

دمی به لطف که کس این گمان نخواهد برد

چو چشم مست توأم ناتوان و هیچکسی

به پیشت اسم من ناتوان نخواهد برد

به پیش دشمن بدخو ز لطف دلبر ما

یقین که آب رخ دوستان نخواهد برد

بده زکات جوانی و حسن و زیبایی

که جز ثواب کسی از جهان نخواهد برد

***

450

هجر رویت آب چشم ما به دریا می برد

بوی زلفت صبحدم بادی به هر جا می برد

وعده وصلم دهد چشمت به ابرو هر شبی

باز می بینم که همچون زلف در پا می برد

نقطه ی خال سیاهت را ببین بر گرد لب

آمد و زلف تو را هر دم به سودا می برد

چشم مست فتنه انگیزت به سحر غمزه ها

از همه خلق جهان دلها به یغما می برد

در گلستان چون درآیی ای دو چشمم سرو ناز

بس حسد دانم که او زان قدّ و بالا می برد

از سر کوی تو هر بادی که خیزد صبحدم

بوی زلف مشک بارت را به دریا می برد

آن نگار بی وفا زآن رو که با ما بی وفاست

این کمال بی وفایی بین که بر ما می برد

***

451

چشم خواب آلود او بنگر که چون دل می برد

درد عشقش از دل ما صبر مشکل می برد

گر گمان دارد که بر گردم من از کویش به جور

شک ندارم کان نگارم ظنّ باطل می برد

موج دریای بلای عشق او بالا گرفت

لاجرم ملاح جان کشتی به ساحل می برد

ز اب دیده من درخت قامتت پرورده ام

باغبان چون سعی کرد از میوه حاصل می برد

تا به دست آرد به خون دل ز هر سو توشه ای

در جهان نامرادی رنج سایل می برد

ای دل محزون نظر کن کز جفای روزگار

ای بسا دانا که اکنون جور جاهل می برد

ای بسا بار گنه کز این جهان بر دوشم است

زان سبب شخص ضعیفم بار کاهل می برد

زینهار ای دل تو غم کمتر خور و در ماه پیچ

در خیال روی دلبر کان غم از دل می برد

***

452

شبهاست کز خیال تو خوابم نمی برد

شب نیست کاتش غمت آبم نمی برد

روزی ز خال و عارض مهوش نگار ما

ممکن نشد که طاقت و تابم نمی برد

یک دم نمی رود که مرا شحنه خیال

از کوچه تو مست و خرابم نمی برد

ما را به غیر درگه او نیست ملجأیی

در خلوت وفا ز چه بابم نمی برد

آوخ که رفت عمر گرامی ز دست ما

در سر هوای عهد شبابم نمی برد

از آتش فراق تو کاندر جهان فتاد

شبهاست کز خیال تو خوابم نمی برد

***

453

برگشت نگار و دل ز ما برد

ما را به غم فراق بسپرد

آن دل که ز ما ستد به دستان

بستد ز من آن بگو کجا برد

برگشت ز ما و خسته جانم

از تیغ فراق خود بیازرد

از دست فراق او دل من

خون جگر از دو دیده بفشرد

فریاد که هجر سوزناکت

گردِ ستم از جهان برآورد

آوخ چه کنم که باد بویی

سوی من خسته دل نیاورد

می دان به یقین که برنیاید

کاری که بزرگ باشد از خرد

این باده فروش هم غلط کرد

نشناخت شراب صافی از درد

بر آتش عشق گرم بودیم

آخر تو بگو که از چه بفسرد

هر چند که در جهان وفا نیست

در درد غمت وفا به سر برد

***

454

الا ای سرو ناز نازپرورد

تنت بادا جدا از رنج و از درد

عزیز من خبر داری ز حالم

که روز هجر تو با ما چها کرد

نگارینا به حالم رحمت آور

که با غم جفتم و از و صل تو فرد

تو می دانی که از هجر تو دارم

سرشکی ارغوانی و رخی زرد

به درد عشق جانانم قرینست

دلی گرم و رخی زرد و دمی سرد

نیارم بر سر کویت گذشتن

که با عشقت نیارم شد هماورد

مبادا کز من خاکی نشیند

نگارینا دمی بر دامنت گرد

تو بس شیرین زبان یاری همانا

به شیر و شکّرت مادر بیاورد

جهان در باز جان و دل که جان را

دریغ از کس نمی دارد جوانمرد

***

455

منم از درد هجران چون گلی زرد

شکفته در فراقت با غم و درد

به درد روز هجرانت نگارا

جدا کردی مرا از خواب و از خورد

به غم جفتم ز درد دوری تو

چرا داری ز وصل خود مرا فرد

شدم در ششدر هجران گرفتار

از آن تا باختم با عشق او نرد

منم با درد آن عشق پری روی

همیشه با دلی گرم و دمی سرد

نه مرد عشق او بودم ولیکن

بود فرقی تمام از مرد تا مرد

جفا از سر گرفتی با من ای دوست

که گفتت کز وفا و عهد برگرد

ربود از ما قرار و صبر و آرام

چرا با ما نگارینم چنین کرد

خبر داری که در ایام هجرت

غم عشقت بر آورد از جهان گرد

***

456

آه دردآلود من از سقف مینا بگذرد

وآب چشمم در غمش از موج دریا بگذرد

آب چشم ما ز سر بگذشت در هجران او

بر دل ما رحمت آرد هر که بر ما بگذرد

وعده ی وصل خودم زنهار بر فردا مده

خسته ی هجران تو شاید که فردا بگذرد

نگذرد بر خاطرت روزی که بر ما بگذری

مگذر از راه وفا زنهار کاینها بگذرد

وصل بی هجران میسّر نیست کس را در جهان

نیک و بد هرکس نماید زشت و زیبا بگذرد

ای دل مسکین برآید آفتاب روز وصل

غم مخور خوش باش کاین شبهای یلدا بگذرد

هم نماند ضایع آخر ناله های زار من

زآنکه آهم صبحدم از سقف مینا بگذرد

هر که او منع زلیخا می کند در عاشقی

گر ببیند یوسف از منع زلیخا بگذرد

عاشقان تنها فدای خاک یکرانش کنند

آن نگار سر و قد جایی که تنها بگذرد

با بد و نیک جهان ای جان بساز از بهر آنک

شادی نادان نماند رنج دانا بگذرد

***

457

روی زیبای تو گر بر ماه تابان بگذرد

شرم دارد از رخت افتان و خیزان بگذرد

گر ببیند عکس رویت پادشاه نیمروز

از شعاع روی تو حیران و سوزان بگذرد

مار افعی گر ببیند زلف پرتاب تو را

تاب در جانش فتد پیچان و بی جان بگذرد

غمزه و چشم تو با ابرو چو دیدم عقل گفت

دل سپر کن کاین زمان مانند پیکان بگذرد

من شدم قربان به عید روت، کن قربان مرا

پیش پایت پیش از آن کاین عید قربان بگذرد

گر دهی فرمان به جانم جان به شکرانه دهم

خود که را یارا بود کز حکم و فرمان بگذرد

گر کنی درد دل ما را دوا از گلشکر

زودتر ورنه فغان من ز کیوان بگذرد

گر دهی کامم ز لب امروز ده ورنه چه سود

آن زمان کز هجر تو دردم ز درمان بگذرد

هرچه مشکل باشد ای دل نیست از روی خرد

بر خود ار آسان کنی پیش تو آسان بگذرد

گاه شادی باشد ای دل در جهانت گاه غم

تا نپنداری که کار دور یکسان بگذرد

مردم چشم ار دهم راهش که بارد خون دل

خون دل بارد چنان کز موج طوفان بگذرد

ای خداوند جهان مگذار کز درگاه تو

ناله ی بیچارگان از طاق ایوان بگذرد

***

458

عشق رویت عقل ما تاراج کرد

نیر چشمت قلب ما آماج کرد

رقعه ای فرموده بودی جان من

تارک سر را به جای تاج کرد

زاهد ار از لعل جان فرسای تو

التماس بوسه ای از باج کرد

لشکر هجرت به ملک جان رسید

شحنه ی وصل تو را اخراج کرد

ترک چشمت چون به یغما دست برد

در جهان جان جهان تاراج کرد

***

459

در دلم بود که دلدار وفا خواهد کرد

کامم از لعل لب خویش روا خواهد کرد

بر دلم درد بسی بود ز ایام فراق

درد ما را مگر از لطف دوا خواهد کرد

کی گمان برد دل خسته سرگردانم

که بت سرکش ما باز جفا خواهد کرد

چون کسی نیست که پیش تو بگوید حالم

محرم راز دلم باد صبا خواهد کرد

روز هجران تو دانی که من خسته جگر

جان شیرین ز تنم باز جدا خواهد کرد

مرغ جان من دلخسته به تو مشتاقست

ز هوس بر سر کوی تو هوا خواهد کرد

پادشاه غم عشقش چو چنین مغرورست

نظری کی ز وفا سوی گدا خواهد کرد

بر جهان گر صد از این جور نمایی چه کند

به سر و جان تو او غیر دعا خواهد کرد؟

قامتت را چو ببیند به چمن سرو روان

به هوای قد تو نشو و نما خواهد کرد

***

460

طبیب درد دلم را دوا نخواهد کرد

امید ما ز لب خود روا نخواهد کرد

بسی امید مرا داد بر وفا چه کنم

عجب گر آن بت سرکش جفا نخواهد کرد

چنین که من اثر وصل او همی بینم

به قول خویش همانا وفا نخواهد کرد

گرفت دامن وصلش به صد امید دلم

یقین که دست طلب زو رها نخواهد کرد

اگرچه هست بلای دل من آن بالا

دل ضعیف به ترک بلا نخواهد کرد

به درد هجر گرفتارم آن صنم زین بیش

مگر به درد و غمم مبتلا نخواهد کرد

مرا چو جان جهان و جهان جانست او

یقین که جان ز جهانی جدا نخواهد کرد

***

461

درد ما را دوا نخواهد کرد

کام ما را روا نخواهد کرد

من ز روز نخست دانستم

کان ستمگر وفا نخواهد کرد

با من خسته ی ضعیف نحیف

بجز از ماجرا نخواهد کرد

مرغ جانم بگو که با همه جور

جز به کویت هوا نخواهد کرد

ای دل ار تو هزار جان بدهی

با تو غیر از جفا نخواهد کرد

بر سر جنگ و ماجراست هنوز

با تو صلح و صفا نخواهد کرد

یار بیگانه گشت تا دانی

رحم بر آشنا نخواهد کرد

ای دل خسته یار محتشمم

نظری بر گدا نخواهد کرد

صد از این جور گر کنی جانا

بر جهان، جز دعا نخواهد کرد

***

462

دلم ز غمزه ی شوخش حذر نخواهد کرد

هوای زلف وی از سر بدر نخواهد کرد

اگرچه می گذرد عمر در غمش لیکن

دل من از سر کویش سفر نخواهد کرد

ببست عهد بسی با من ضعیف نحیف

وفا به عهد همانا دگر نخواهد کرد

به جان دوست که بی روی دوست دیده ی من

نظر ز مهر به مهر و قمر نخواهد کرد

یقین ز پای درآمد دلم بنومیدی

اگر دو دست مرادم کمر نخواهد کرد

اگر تو شکّر شیرین به لطف بگشایی

دل التفات دگر بر شکر نخواهد کرد

به هیچ روی نظر بر من شکسته نکرد

مگر که دود دل ما اثر نخواهد کرد

گرش چو سگ تو برانی دو صد ره از در خویش

دل التفات به جای دگر نخواهد کرد

گرش ز ناوک دلدوز تو به هم دوزی

به غیر جان و جهان را سپر نخواهد کرد

***

463

سحرگهان سوی بستان گذار باید کرد

تفرّجی به جهان در بهار باید کرد

نظر به قدرت بیچون وی چگونه به جان

به چشم هوش در این لاله زار باید کرد

که گل ز خار برآورد و لاله را از خاک

نظر به صانع پروردگار باید کرد

صبور باش به دردش دلا و دم درکش

نظر به حالت این روزگار باید کرد

نگار چون که به دستم نیامد از هجران

رخم به خون دو دیده نگار باید کرد

چو صبح وصل تو بر ما نمی شود طالع

شب فراق تو تا کی شمار باید کرد

مگر که نوبت وصلش به ما رسد هیهات

گذشت عمر و هنوز انتظار باید کرد

به دامن تو چو دستم نمی رسد چکنم

دل حزین به دعا اختصار باید کرد

چو چشم مست تو گشتیم بی خبر جانا

کزان دو لعل تو دفع خمار باید کرد

***

464

در چشم ما خیال رخش تا گذار کرد

خورشید و ماه را بر ما شرمسار کرد

تا روی او به گلشن مقصود جلوه داد

گلها و لاله ها به چمن جمله خوار کرد

از اعتدال قامت او سرو شد خجل

تا قد سرکش تو به بستان گذار کرد

باری شکوفه بد ز در مها سفید و سرخ

از باد صبحدم همه بر وی نثار کرد

نرگس چو چشم شوخ تو مخمور و ناتوان

گویی به یاد لعل تو دفع خمار کرد

از من مدار مرهم الطاف خود دریغ

کز حد برون زمانه مرا دل فگار کرد

با آنکه عشق دوست مرا آبرو ببرد

خاک درت دلم ز جهان اعتبار کرد

***

465

مسکین دلم به کوی غمت تا گذار کرد

بسیار با خیال رخت کارزار کرد

تا دیده دید ماه جمال تو هر شبی

از دست جور عشق تو دستم نگار کرد

تا با گل رخ تو گرفتست انس دل

بس ناله در فراق رخت چون هزار کرد

حور و قصور بر دل ما عرضه کرده اند

از آن میانه کوی تو را اختیار کرد

از شدّت فراق تو ای نور دیده ام

در دیده بین که روی جهان لاله زار کرد

نگشود هیچ کار من از انتظار دوست

چون خاک راه دوست مرا خاکسار کرد

لاف از وفا و عهد تو بسیار می زنم

پیش رقیب باز مرا شرمسار کرد

***

466

دل ز ما برد و قصد جانم کرد

قصد این جان ناتوانم کرد

عشق روی تو ای بت سیمین

در همه شهر داستانم کرد

خون دل را ز راه دیده بسی

آن دو دیده بر آستانم کرد

دل محزون ز دوستان بربود

گوش بر قول دشمنانم کرد

غیر نوش لب شکربارت

هرچه خوردم همه زیانم کرد

شکر الطاف او کنم شب و روز

که ثنای تو در زبانم کرد

کام جان مرا نداد شبی

نیک بدنام در جهانم کرد

***

467

در جهان ما دلبری خواهیم کرد

وز جهانی دلبری خواهیم کرد

پای دل در بند غم خواهیم داد

ما نه کاری سرسری خواهیم کرد

گرچه چون مور ضعیفم ناتوان

با پلنگان همسری خواهیم کرد

چون ندارم بی وصالت خواب و خور

با خیالت داوری خواهیم کرد

در فراقت صبحدم در کوهسار

ناله چون کلک دری خواهیم کرد

بر رقیبان حمله ای همچون خلیل

بر بتان آزری خواهیم کرد

بندگی کردیم اگر درخور فتد

بعد از این ما چاکری خواهیم کرد

چون خیالت در جهان بین آمدم

جان و دل را یاوری خواهیم کرد

گریه در شوق رخی همچون نگار

همچو ابر آذری خواهیم کرد

***

468

تا چند دل از هجر تو بیهوش توان کرد

زهر شب هجران رخت نوش توان کرد

آتش چه زنی از رخ خود در من از این بیش

بر آتش هجران تو سر پوش توان کرد

یکباره بکش تا برهم از غم هجران

بر آتش غم تا به کی این جوش توان کرد

با آنکه جفا بر من دلداده پسندی

ای دوست وفای تو فراموش توان کرد

گر وصل نباشد صنما دست وفا را

با خیل خیال تو در آغوش توان کرد

***

469

جانا غم عشق تو فراموش توان کرد

غیر از غم عشق تو در آغوش توان کرد

گر تو صد از این جور کنی بر من مسکین

ای جان به ستم عهد فراموش توان کرد

گر چه سخنم یاد نگیری به حقیقت

درّیست گرانمایه که در گوش توان کرد

ار زهر هلاهل دهدم عشق به یک دم

ای دوست به یاد لب تو نوش توان کرد

امشب اگرم نیست به وصل تو امیدی

با این همه غم یاد شب دوش توان کرد

گیسوی تو از قد تو بگذشت نگارا

افعی چنین را به سر آغوش توان کرد

***

470

مسلمانان نه صبر از جان توان کرد

نه درد عشق را درمان توان کرد

نه بر دردش تحمّل هست از این بیش

نه از دست غمش افغان توان کرد

نه وصلش را توان دیدن به خوابی

نه بر دل دردسر آسان توان کرد

نه از بستانش یک گل می توان چید

نه ترک نغمه ی دستان توان کرد

نه بر وصلم بود دستی خدا را

نه صبری در غم هجران توان کرد

نه بتوان چید شفتالو ز باغش

نه طوفی در سرابستان توان کرد

به درد روز هجرانش به زاری

دو چشم بخت را گریان توان کرد

جهان را گر به وصلش می نوازد

فدای پای آن جانان توان کرد

***

471

نه درد عشق را پنهان توان کرد

نه صبر اندر غم هجران توان کرد

نه بر وصلش توانم شاد گشتن

نه از دست غمش افغان توان کرد

چو زلفش بس پریشانست ما را

کجا فکر سر و سامان توان کرد

چنین دردی که من دارم ز هجران

کجا درد مرا درمان توان کرد

اگر باشد امید روز وصلش

بسی دشوارها آسان توان کرد

اگر عید رخ او رو نماید

بسی جان و جهان قربان توان کرد

تو جانی و ز من دوری نگارا

صبوری راست گو از جان توان کرد

***

472

دل برد زلف شوخت و آنگاه قصد جان کرد

انصاف ده نگارا با دوست این توان کرد

ای نور هر دو دیده این مردم دو دیده

خون دل از دو دیده در حسرتت روان کرد

در مدح تو چو سوسن کردم زبان درازی

گر می کشی تو دانی مدح رخت ز جان کرد

دانی چه کرد با من از روی بی وفایی

دل برد آن ستمگر رویش ز ما نهان کرد

از زلف چون بنفشه و از خال عنبرینش

ما را چو نرگس خود بیمار و ناتوان کرد

تا قد همچو سروش در پیش ما روان شد

جانم روان روان را در پیش او روان کرد

دل گفت با دو دیده افتاد کار ما را

فی الحال مردمک را در جست و جو دوان کرد

گرچه جهان ندارد با دلبران وفایی

دیدی که کس جفایی زین گونه با جهان کرد

***

473

تا نگارین رخ دلبند ز ما پنهان کرد

خانه ی صبر من دلشده را ویران کرد

حال بیچاره خود از عشق تو خون بود ولی

تیغ ایام فراق تو گذر بر جان کرد

حال درد دل خود را چو بگفتم به طبیب

هم ز عنّاب لب لعل تواش درمان کرد

دیده هر چند بعیدست ز روی چو مهت

لیک در عید رخت جان و جهان قربان کرد

گر ز دل جان طلبد آن صنم خوب خصال

هرچه او خواست ز بیچاره دل ما آن کرد

دل مسکین به تکاپوی تو از پا ننشست

آخرالامر که تا جان به سر جانان کرد

یک دم از لعل لب خویش مرا کام نداد

تا مرا گرد جهان خسته و سرگردان کرد

دل بدزدید و نیارست نگه داشتنش

آن همه فتنه و آشوب دو چشمش زان کرد

روی بنمود و دگر باره ز ما گردانید

تا به هجران چو سر زلف خودم پیچان کرد

***

474

تا چند توان درد تو در سینه نهان کرد

در حسرت تو خون دل از دیده روان کرد

با شوق رخت چند کند صبر دل من

پیداست که تا چند ز جان صبر توان کرد

تا سرو روانم نشد از دیده جان دور

خون جگر از دیده غمدیده روان کرد

سرو از حسد قدّ نگارم ز قد افتاد

تا او به چمن قامت رعناش چمان کرد

قدّم چو الف بود ولی بار غم هجر

بر پشت دلم بود نگارا خم از آن کرد

دل رفت به بازار که تا عشوه فروشد

سودش غم عشق آمد و سرمایه زیان کرد

دل نیست زمانی ز غم و یاد تو خالی

یادش ز من خسته نیامد چه توان کرد

با این همه بدمهری و بدخویی و تندی

سر ترک توان و نتوان ترک جهان کرد

گفتا نکنم همچو جهان با تو وفا من

گفتم نکنی این تو و او رفت و چنان کرد

***

475

بیش از این با من بیچاره جفا نتوان کرد

با وجود ستمش ترک وفا نتوان کرد

چون طبیب من دلخسته تو باشی چه کنم

درد خود را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد

در فراق رخ چون ماه تو ای نور دو چشم

غیر خون جگر از دیده روان نتوان کرد

دل ما برد رخ و لعل تو ای دوست ولی

تکیه بر آتش و بر آب روان نتوان کرد

اشتیاقی که مرا هست به دیدار رخت

شرح آن ای دل و دینم به زبان نتوان کرد

پایمردی کن و دریاب که از درد فراق

بیش از این بر سر کوی تو فغان نتوان کرد

هم به فریاد من خسته ی بیچاره برس

دل چو بردی ز برم قصد به جان نتوان کرد

جان و دل هر دو زیانست مرا در غم تو

لیکن اندیشه ی این سود و زیان نتوان کرد

***

476

ز دست خیل خیال تو خواب نتوان کرد

به دولت شب وصلت شتاب نتوان کرد

تو آفتابی و برداشتی ز ما سایه

اگرچه گل به سر آفتاب نتوان کرد

اگرچه آب حیات منی ولی دانم

ز روی عقل که تکیه بر آب نتوان کرد

همه جفا به من خسته دل کنی ز چه رو

به بنده بی سببی این خطاب نتوان کرد

دل حزین من ای جان که خانه ی غم تست

به قول دشمن بدگو خراب نتوان کرد

بیا و چاره ی کارم ز وصل کن که دگر

جگر بر آتش هجران کباب نتوان کرد

مپوش رو ز جهان خاصه در شب دیجور

چرا که بر مه تابان نقاب نتوان کرد

***

477

به قول مدّعیان ترک یار نتوان کرد

به ترک ساعد و دست نگار نتوان کرد

بیا بیا که برآریم یک نفس با هم

که اعتماد بدین روزگار نتوان کرد

درون سینه مجروح ما ز غم زارست

که پیش خلق جهان آشکار نتوان کرد

میان دیده روانست اشک چندانی

به هجر تو که بگویم گذار نتوان کرد

منی که به گل وصلت مدام می بودم

یقین بدان که قناعت به خار نتوان کرد

تراست عاشق شوریده در جهان بسیار

به غایتی که قیاس و شمار نتوان کرد

ز روی خویش مفرمای بیش از این صبرم

چرا که بر سر آتش قرار نتوان کرد

***

478

اگرچه درد دلم آشکار نتوان کرد

به قول مدّعیان ترک یار نتوان کرد

صبا برو ز من خسته با نگار بگو

که بیش از این به فراق انتظار نتوان کرد

بیا بیا که برآریم یک نفس باهم

که اعتماد بدین روزگار نتوان کرد

ز درد عشق تو سرّیست در درون دلم

که نزد مدّعیان آشکار نتوان کرد

مگو که با گل رویت خوش اوفتادستم

یقین بدان که قناعت به خار نتوان کرد

بگو ز من که تو را عاشقان روی بسیست

به غایتی که قیاس و شمار نتوان کرد

بیا و باده لعلت بده که جز به لبت

به جان دوست که دفع خمار نتوان کرد

بدان دو چشم خطایی و خال هندویت

به غیر جان و جهانی شکار نتوان کرد

***

479

درد دل را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد

جان شیرین منی صبر ز جان نتوان کرد

مشکل اینست که از جور فراقت صنما

خون رود در جگر و هیچ فغان نتوان کرد

این چنین عهد شکستن که تو را عادت و خوست

تکیه بر عهد تو و آب روان نتوان کرد

من در این درد که هستم ز فراق رخ تو

بجز از خون دل از دیده روان نتوان کرد

با وجود قد و بالای جهان آرایت

هیچ میلی به سوی سرو روان نتوان کرد

شرح شوق تو قلم گفت ز حد بیرونست

صد زبان بایدم آن یک دو زبان نتوان کرد

گرچه در دار جهان نیست وفایی لیکن

این همه جور نگارا به جهان نتوان کرد

***

480

نه صبر از وصل جانان می توان کرد

نه هجران بر خود آسان می توان کرد

نه با دل بر توان آمد به تدبیر

نه از وصل تو درمان می توان کرد

نه سرّ عشق با کس می توان گفت

نه منع روز هجران می توان کرد

نه ز لعل تو کامی می توان یافت

نه ترک آب حیوان می توان کرد

اگر بر جان کند حکمش روانست

خلاف امر سلطان می توان کرد

به عید روی آن ماه دل افروز

دل و جان هر دو قربان می توان کرد

تو می دانی که دایم زندگانی

به بوی وصل جانان می توان کرد

دلم را یک شبی بر خوان وصلش

ز لعل دوست مهمان می توان کرد

بگفتا صبر کن در کار وصلم

صبوری از دل و جان می توان کرد

اگر جان از جهان خواهد به فرمان

چه گویم ترک فرمان می توان کرد؟

***

481

دلی که در همه عالم بزرگواری کرد

ببین که عشق تو با او چه خرده کاری کرد

فدای روی تو کردست جان شیرین را

به جان تو که هم از روی دوستداری کرد

نگار لاله رخ سرو قد سیم اندام

ز خون دیده دو رخسار من نگاری کرد

دلم ببرد و تنم را به نار عشق بسوخت

ببین که با من دلسوخته چه خواری کرد

به داغ هجر تو ای نور دیده گردانی

که چشم بخت من خسته دل چه زاری کرد

چو نرگسم به غمت هست دیده بیدار

ولی بنفشه صفت بین چه سوگواری کرد

جهان به دولت وصلت ز جان شده خرسند

که یار با من بیچاره سازگاری کرد

***

482

تا دلم با تو عشق بازی کرد

مرغ جان نیز شاهبازی کرد

دیده در حلقه دو زلفش بست

تا لب دوست دلنوازی کرد

دل مسکین من به بوته ی هجر

رفت و عمری که جان گدازی کرد

حسد از باد صبح برد دلم

زآنکه با زلف دوست بازی کرد

چشم شوخ تو وعده ام به وصال

داد و دل رفت کارسازی کرد

منتظر بود دیده بر قد سرو

چون بدیدیم بی نیازی کرد

مردم دیده ام به خون مژه

خرقه ی جان بدان نمازی کرد

دل من بنده است و تو محمود

سالها بر درت ایازی کرد

با وجود غمت دلم به جهان

با سهی سرو سرفرازی کرد

***

483

ناتوان چشم تو تا میل به مخموری کرد

دل سرگشته ی من باز ز تن دوری کرد

ای خجل گشته ز روی تو زبان طبعم

که چرا نسبت رویت به گل سوری کرد

تا سر زلف تو چین یافت خطا کرد بسی

که به ملک دل من دعوی فغفوری کرد

تا دل من شود از شهد لبش شیرین کام

مدّتی بر در بستان تو زنبوری کرد

تا مگر درد دل او به سلیمان برد

سالها در کف پای غم تو موری کرد

گفتمش نرگس مست تو چرا رنجورست

گفت مخمور بسی روی به رنجوری کرد

گفت آخر ز چه گشتی تو چنین زار و نزار

گفتم ای جان و جهان بر همه مهجوری کرد

***

484

یک دم نگار ما نظری سوی ما نکرد

رحمی به حال زار من مبتلا نکرد

گفتم وفا کند به غلط با من آن صنم

برگشت از وفا و به غیر از جفا نکرد

شرمش نیامد از من دل خسته ی حزین

گویم که آن چه بود که آن بی وفا نکرد

سلطان حسن بود از آن رو وفا نداشت

از روی مرحمت نظری بر گدا نکرد

بگذشت در چمن بر ما سرو راستی

از روی مردمی گذری سوی ما نکرد

کردیم جان و دل به تو ایثار در جهان

همچون جهان مباش که با کس وفا نکرد

چون حلقه بر درش همه دم سرزنش کشیم

یک شب به ما نگار در وصل وا نکرد

***

485

دلبر به هر چه گفت به قولش وفا نکرد

با این دل رمیده به غیر از جفا نکرد

بیچاره دل به درد غمش شد اسیر و او

از لطف خویش درد دلم را دوا نکرد

عهدی ببست با من بیچاره پیش ازین

دل برد آن نگار و به عهدش وفا نکرد

دل برد و تن به دست بلای فراق داد

آن بی حفاظ با من مسکین چه ها نکرد

دایم به خاک کوی وفایش نشسته ام

بگذشت آن نگار و نظر بر گدا نکرد

گفتا مراد تو بدهم تنگ دل مشو

لیکن مرادم از لب لعلش روا نکرد

با آنکه جز جفا ننمودی به حال من

دانی که در جهانی چو جهان کس وفا نکرد

***

486

یا رب فلک برین دل مسکین چه ها نکرد

یک لحظه با مزاج خودم آشنا نکرد

دایم ستم بود هنر و جور پیشه اش

روزی به سهو با من مسکین وفا نکرد

بس خون دل ز دیده فروریختم ز غم

هرگز زمانه رحم بدین مبتلا نکرد

بر هر که مهر بسته شد از مهر روی دوست

ننشست تا مرا به ضرورت جدا نکرد

بسیار داد کام دلِ تنگ هرکسی

یک لحظه کام این دل محزون روا نکرد

هردم هزار درد به جان و دلم نهاد

وز لطف خوی یک سر مویش دوا نکرد

بگذشت چون هزار نگار آن نگار من

چشمی ز روی لطف برین بینوا نکرد

شاهان شوند ملتفت حال هر گدا

آخر نظر به سوی غریبان چرا نکرد

هرچند جان به راه وفا داده ام ولی

آن بی وفا نگار به غیر از جفا نکرد

***

487

دلدار رفت و کام دل ما روا نکرد

دردم به دل رسید و دلم را دوا نکرد

برکند یکسره دل نامهربان ز ما

فکری به هیچ حال ز روز جزا نکرد

ما را میان خون دل و دیده غرقه دید

رحمی بدین غریب ز بهر خدا نکرد

بسیار امید داد مرا بر وفای خویش

لیکن ز صد امید یکی را وفا نکرد

کوس جفا و جور بزد در دیار جان

بر عاشقان خویش دل و دین رها نکرد

کردیم جان به ناوک دلدوز او اسیر

احسنت و راستی که یکی را خطا نکرد

یک ذره در وجود من خسته دل نماند

کاندر زمان عشق تو میل هوا نکرد

ننشست مدّعی ز تکاپوی در جهان

تا عاقبت مراد دل از ما جدا نکرد

یک پیرهن ز وصل نپوشید بیش جان

کاندر غم فراق رخ او قبا نکرد

ای دل ز دوست جمله جهان کام یافتند

لیکن به حال زار تو غیر از جفا نکرد

***

488

دلبر برفت و بر دل تنگم نظر نکرد

وز آه سوزناک جهانی حذر نکرد

بگرفت اشک ما دو جهان سر به سر ولی

آن بی وفا ز لطف سوی ما گذر نکرد

آهم گذشت و بر فلک هفتمین رسید

وز هیچ نوع در دل سختش اثر نکرد

دانی که دیده ی من مهجور مستمند

بی روی آن نگار نظر در قمر نکرد

دادم به باد عمر عزیز و به عمر خویش

یک بوسه ام نداد که خون در جگر نکرد

دل با وجود آن لب شیرین همچو قند

هیچ التفات باز به سوی شکر نکرد

مسکین دل ضعیف جفادیده در جهان

جز بندگی یار گناهی دگر نکرد

***

489

ای مسلمانان فغان کان یار من یاری نکرد

با من بیچاره هرگز رسم دلداری نکرد

ما عزیز مصر جان بودیم باری در جهان

از چه رو آخر بگو با ما بجز خواری نکرد

ای بسا زاری که کردم در غم رویش ولی

رحمتی هرگز نگار من بدین زاری نکرد

زلف پرآشوب آن دلدار و چشم نیمه مست

با من آشفته دل غیر از سیه کاری نکرد

مردم چشم جهان بین در فراق روی تو

شب همه شب در خیالت غیر بیداری نکرد

آنچه چشمم کرد یاری در غم هجران تو

در زمستان فراقت ابر آذاری نکرد

چون خیال تو درآمد در نثار مقدمش

آن بت سنگین دل من جز جگرخواری نکرد

خون دل از دیده پالودیم در هجران و یار

من نمی دانم چرا جز مردم آزاری نکرد

***

490

یار من با من وفاداری نکرد

دل ببرد از دست و دلداری نکرد

از سحاب اشک در دریای غم

غرقه گشتم هیچ غمخواری نکرد

یار در روزی چنین یاری کند

یار من روزی چنین یاری نکرد

تا شدم غمخوار در عشقش چه ماند

کان پری رخ با من از خواری نکرد

با وجود این همه آزار و جور

خاطرم آهنگ بیزاری نکرد

در فراق رویت ای آرام جان

دیده مسکین چه خون باری نکرد

راستی در اشکباری روز غم

آنچه او کرد ابر آذاری نکرد

چشم بی خواب من از درد فراق

روز و شب جز گریه و زاری نکرد

من به بازار غمش جان و جهان

طرح می دادم خریداری نکرد

***

491

تا دو زلف تو پیچ و تاب آورد

شور در حال شیخ و شاب آورد

رشک روی تو ای پریچهره

لرزه در چشم آفتاب آورد

روی چون آفتاب دوست بدید

دیده ی ما به دیده آب آورد

جان چو مشتاق بود بر وصلت

از دل سوخته کباب آورد

حال دل با طبیب خود گفتم

صبر فرمود و با جواب آورد

کاین علاجست درد دوری را

چه کنم رایش این صواب آورد

بوی زلف بنفشه رنگ نگار

چو دماغم شنید خواب آورد

لب رود و سرود و بوی بهار

یادم از دولت شباب آورد

لطف جان بخش یار بر لب جوی

دف و چنگ و نی و شراب آورد

گفتمش بوسه ای بده صنما

زآن لب و چشم در خطاب آورد

زآن لب چون شکر عجب دارم

که به تلخی مرا جواب آورد

گل ز شرم رخش در آب افتاد

بر سر آتش و گلاب آورد

دیده ی بخت ما نشد روشن

تا رخ مهوشت نقاب آورد

آنچه من از زمانه می بینم

در جهان این بلا که تاب آورد

***

492

آن کس که به قدرت ز ازل نیشکر آورد

هم او گرهی باز در آن نیشکر آورد

در قدرت او بین تو که در لیل و نهاری

از خار، گل تازه و از نی شکر آورد

ما درد دلی از غم هجران تو داریم

کان درد طبیبش به دوا گلشکر آورد

گفتند ترا صبر دوا گشت از آن روی

تلخست ولی میوه ی همچون شکر آورد

با مهر رخ بسته شیرین جهان سوز

خسرو به جهان عشق به روی شکر آورد

***

493

صبا آمد پیامی سویم آورد

مگر زان دلبر گلبویم آورد

که بستان شد معطّر از نسیمش

چو از زلف بت مه رویم آورد

هوا گویی ز لطفش مشک بیزست

که بویی زان خم گیسویم آورد

بسی منّت ز باد صبح دارم

کز آن زلف معنبر بویم آورد

خضر سان زندگی از سر گرفتم

که آب زندگی زان جویم آورد

جهان را جان شیرین با تن آمد

حیاتی زآن لب دلجویم آورد

شوم خاک سر کویت نگارا

که آبی از رخت با رویم آورد

***

494

باد بویی ز سوی مصر به کنعان آورد

درد یعقوب ستم دیده به درمان آورد

دست در گردن باد آرم و در پاش افتم

که نسیمی ز سر زلف پریشان آورد

بنده ی باد صبایم که به هر صبحدمی

هم پیامی به برم از بر جانان آورد

شکر معبود که شد دیده ی جانم روشن

تا صبا سوی جهان بوی گریبان آورد

یوسف مصر دل ما، دل ما را خون کرد

تا که سرگشته سرم باز به سامان آورد

گرچه هم عاقبت الامر به مقصود رسید

لیک در حسرت و غم عمر به پایان آورد

غمزه ی مست دلاویز تو بس خونریزست

جان ما را ز ستم باز به افغان آورد

خبرت هست که در حسرت لیلی رخت

دل مجنون صفتم رو به بیابان آورد

این چه قدست و چه بالا و چه رویست و چه مو

سرو قدش به جهان باز مگر جان آورد

***

495

باد بویی ز سر زلف پریشان آورد

باد جانش به فدا کز بر جانان آورد

آتش عشق تو می سوخت درون دل ما

خاک کوی تو مگر باد به درمان آورد

داده بودم سر و سامان ز غم عشق به باد

سر سرگشته ما باز به سامان آورد

ز وجودم رقمی بیش نبودی باقی

نکهت زلف تو از نو به تنم جان آورد

چشم بختم که بدی تیره کنون روشن شد

که بشیر آمد و بویی ز گریبان آورد

هرکه آن روی چو خورشید تو را روزی دید

چون شبی بی رخت ای ماه به پایان آورد

هرکه را خلوت وصل تو شبی دست نداد

همچو مجنون ز غمت رو به بیابان آورد

هیچ دانی شب هجران تو را نیست سحر

که جهانی ز غم عشق به افغان آورد

***

496

شب فراق تو جانا مرا به جان آورد

چه عادتست که عشق تو در جهان آورد

که کام دل ز لب لعل خویشتن ندهد

دلم ز جور تو ای جان از آن فغان آورد

فراق روی تو را خود چگونه شرح دهم

سرشک دیده ی ما را چو ناودان آورد

بریده باد زبانش که نام نیک تو را

به عمر خویش به بد گفت و در زبان آورد

حرارتیست چنان آفتاب روی تو را

که آب دیده ز چشم دلم روان آورد

نسیم عنبر سارا دمید صبحدمی

مگر صبا ز سر زلف دوستان آورد

شکست رونق گل در چمن از آن ساعت

که دلبرم رخ زیبا به گلستان آورد

نشست سرو سهی بر بساط خاک از شرم

از آن که قامت رعنا به بوستان آورد

بر آستان که ندارم ز آستان محروم

جهان چو روی محبّت بر آستان آورد

***

497

صبا بویی ز تو سوی من آورد

جزاک الله که جانم با تن آورد

ز تیغ غمزه ات آهوی وحشی

خراج چشم تو بر گردن آورد

رخت را مه نمی گویم که مه را

شعاع روی تو در خرمن آورد

گریبان مرادم دست بگرفت

که با لطف تو پا در دامن آورد

شرار آتشین این دل تنگ

خلافی در وجود آهن آورد

هوای کوی آن مه روی ما را

دگرباره به سوی مأمن آورد

نمی دانم چه بویست این مگر باد

پیامی از جهان سوی من آورد

***

498

کجا دل در غمت آرام گیرد

کجا با درد تو درمان پذیرد

گرش لطفت بگیرد دست و میلی

کجا از عشق تو یک دم گزیرد

روا داری که مسکینی غریبی

به درد عشق تو از غم بمیرد

چرا لطف تو دست ناتوانی

به وصل خویشتن یک دم نگیرد

گرم از وصل ننوازی زمانی

یقین کاندر جهان طوفان بگیرد

***

499

بامدادان که سر از خواب گران برگیرد

چشم مخمور بتم شیوه ی دیگر گیرد

هر که لب بر لب جان بخش تو ساید به صبوح

هیچ شک نیست که او زندگی از سر گیرد

رخ چون سیم من خسته جگر ای دل و دین

دیده هر شب ز غم عشق تو در زر گیرد

سخنی هست مرا راست چو قد خوش یار

پیش آن سرو سمن بوی اگر درگیرد

کز جهان برخورد و از دو جهان غم نخورد

هرکه آن قامت و بالای تو در بر گیرد

از سر لطف و خداوندی جانان چه شود

اگر او بار فراق از دل ما برگیرد

گر زلال شب وصلت بزنی بر دل ما

دلبرا زآتش عشق تو جهان درگیرد

***

500

مرغ جان من دلخسته هوا می گیرد

بوی زلف تو هم از باد صبا می گیرد

ماه و خورشید جهان را به یقین می دانم

کز رخ روشن تو نور و ضیا می گیرد

طوبی و نارون اندر چمن باغ بهشت

از قد و قامت تو نشو و نما می گیرد

ای طبیب دل پردرد نگویی با من

کز من خسته ملال تو چرا می گیرد

آه من گر همه آتش شود ای جان جهان

آب حیوان منی در تو کجا می گیرد

بازِ مهر من مهجور کبوتر بچه ای

در هوای شب وصلت به بلا می گیرد

گفته بودم ز جفایت بنهم سر به جهان

دامن مهر تو ای دوست وفا می گیرد

***

501

ز مهر روی خوب تو دلم دل بر نمی گیرد

بجز سودای زلف تو مرا در سر نمی گیرد

بیا جانا ببر گیرم که طاقت طاق شد ما را

که دل جز سرو آزادت کسی در بر نمی گیرد

به هر زاری که می گریم به هر سازی که می سوزم

چرا ای سنگ دل پیش تو یک جو در نمی گیرد

ز سیماب سرشک من که ریزم در غمت هر شب

نخفته چشم بختم تا رخش در زر نمی گیرد

اگر باشد تو را غیری به جای من به جان تو

جهان در عالم معنی بتی دیگر نمی گیرد

غمی چون کوه الوندم ز دلبندم به جان بارست

که آن را جز وصال تو کسی دیگر نمی گیرد

ز پای افتاده ام باری ز درد هجر تن کاهش

نمی دانم که دست من چرا دلبر نمی گیرد

***

502

او کی از روی عنایت به جهان پردازد

یا شبی وصل رخش کار غریبی سازد

در گمانم ز کماندار دو ابروش که او

چون کمانم بکشد باز و چو تیر اندازد

به زکات رخ زیباش و جوانی آخر

چه شود گر دمکی با غم ما پردازد

تا کی از ناوک دلدوز جهان آشوبش

دل مسکین مرا بوته هجران سازد

سرو با قامت زیبا بگه جلوه گری

راستی بر قد و بالا و میانت نازد

شهسوار غم عشق رخت ای جان و جهان

تا به کی اسب جفا بر من مسکین تازد

***

503

در فراق رخ یارم رگ جان می سوزد

بی تکلّف ز غمش جمله جهان می سوزد

خواستم شرح غم عشق تو دادن لیکن

زآتش دل نتوانم که زبان می سوزد

همچو گل خنده زنی صبحدمی بر حالم

من چو شمعم همه شب رشته جان می سوزد

پیش شمع رخ خوب تو چنان پروانه

بی تکلّف به سر مهر روان می سوزد

کم ز پروانه توان بود که در شمع رخت

جان شیرین دهد و بلکه روان می سوزد

گر نهان سوز دلی هست بتا در پی تو

نظری بر دل آن کن که عیان می سوزد

گر بسوزد دل تو بر من مسکین چه عجب

که جهان در غم عشق تو نهان می سوزد

***

504

خوشا مشکی که از زلف تو ریزد

خوشا بادا که از کوی تو خیزد

رخت را در چمن گر گل ببیند

ز شرم روی تو دردم بریزد

ز چشم شوخت آهوی تتاری

خورد زنهار و از پیشت گریزد

دلم در کوی تو جان کرده ضایع

به سر خاک رهت تا چند بیزد

ز وصلم شربتی سازنده ندهد

به هجران همچنین با من ستیزد

سخن گویم ز من گر راست پرسی

چو قدّت سرو در بستان نخیزد

***

505

پیش روی تو دلم از سر جان برخیزد

جان چه باشد ز سر هر دو جهان برخیزد

عاشق سوخته گر بر سر خاکش گذری

از لحد نعره زنان رقص کنان برخیزد

در میان من و تو پیرهنی مانده حجاب

با کنار آی که آن هم ز میان برخیزد

چند در خواب رود بخت من شوریده

وقت آنست که از خواب گران برخیزد

ستم هجر تو زین روی که عالم بگرفت

ترسم آشوب از این دور زمان برخیزد

پای شمشاد ز شرم تو بماند در گل

در چمن گر قد سرو تو چمان برخیزد

ترک وصلت نکنم تا بودم جان در تن

ور به یکباره ام امید ز جان برخیزد

فتنه برخیزد ار آن گلبن نو بنشیند

سرو بنشیند ار آن سرو روان برخیزد

شمّه ای گر ز غم حال جهان برخیزد

ای بسا نعره که از پیر و جوان برخیزد

***

506

ای دیده ی نم دیده بی روی تو خون ریزد

طوفان ز غم عشقت هر لحظه برانگیزد

هر باد که برخیزد در صبحدم از کویش

مهر رخ آن مه را با خاک من آمیزد

هر حلقه که بگشایی از زلف پریشانت

بینی تو بسی دلها کز حلقه درآویزد

با لطف گل سوری در گلشن جان افروز

چون روی تو را بیند در حال فرو ریزد

طالع نکند یاری کاو در بر ما آید

بیچاره دل حیران با بخت چه بستیزد

چون نقد دل خود را در خاک درت گم کرد

خاک سر هر کویی از بهر چه می بیزد

در کوی وفاداری شد جان جهان ساکن

گر سر برود او را از کوی تو نگریزد

***

507

آن غمزه فتّانت از خواب چو برخیزد

دانم که ز هر گوشه صد فتنه برانگیزد

بر خاک درش دایم چون معتکفیم از جان

آخر ز چه رو جانان خون دل ما ریزد

بر خاک من مسکین چون درگذری ای دوست

گردیم چو برخیزد در دامنش آویزد

جان گم شده از دستم بر خاک سر کویش

دل خاک سر هر کو بی فایده می بیزد

چون نیست تو را میلی با غم زدگان چتوان

بیچاره دل محزون با بخت چه بستیزد

آن سلسله ی مشکین بر پای دل ما نه

کز زلف چو زنجیرت دیوانه نپرهیزد

آن کس که غم عشقت از جان و جهان جوید

از تیغ نیندیشد وز تیر نه بگریزد

***

508

سحرگهی که ز خواب شبانه برخیزد

هزار فتنه ز دور زمانه برخیزد

اگر تو سرو گل اندام در کنار آیی

هزار ناله ی شوق از کرانه برخیزد

کجا کرانه کند یار مهربان از من

اگر غبار وجود از کرانه برخیزد

اگر تو سرو خرامان درآیی از در ما

کدورت از دل ما بی بهانه برخیزد

به سان سرمه کنم توتیای دیده ی خویش

هرآن غبار کز آن آستانه برخیزد

به بوی دانه خال تو هر زمان صنما

کبوتر دلم از آشیانه برخیزد

بسوزد این تتق زرنگار نُه تویی

گرم ز آتش دل یک زبانه برخیزد

کسی که از دو جهان فرد نیست در غم او

گمان مبر که به محشر یگانه برخیزد

نظر به چشم وفا کن دمی به حال جهان

که از میانه فسون و فسانه برخیزد

***

509

درد مرا مگر ز طبیبم دوا رسد

فریاد خستگان بلا هم خدا رسد

آن جور و خواریی که تو کردی به جان من

گر برکشم ز سینه خروشی مرا رسد

عشّاق روی خوب تو بسیار در جهان

وصلت کجا و من به کجا کی به ما رسد

حال من گدای ستمدیده حزین

روزی مگر به سمع تو ای پادشا رسد

ما خاکی ییم بر سر خاک رهش ولی

سلطان کجا به غور دل هر گدا رسد

گر سر کشد ز ما قد سرو چمن چه باک

با قامت تو سرکشی او را چرا رسد

آری اگر به طرف چمن بگذری چو باد

پابوس قد دلکش تو سرو را رسد

زآن چشم پر ز فتنه و آن زلف پر ز شور

حال خراب زار جهان تا کجا رسد

گر آشناست حاضر و بیگانه یار نیست

هم عاقبت به غور دل آشنا رسد

***

510

حال زارم گوییا روزی بر جانان رسد

یا طبیب دل به غور درد بی درمان رسد

گر ز حال زار من دلدار من آگه شود

هم به فریاد من مسکین سرگردان رسد

هم برآید صبحگاهی آفتاب روز وصل

واین شب دیجور هجران را مگر پایان رسد

روز هجران بگذرد دردم نماند بی دوا

نوبت وصل تو یک شب با من حیران رسد

چون گریبان شب وصلش نمی آید به دست

ترسم آه سوزناک من در آن دامان رسد

می کنم صبری به هجران حالیا جان و جهان

هم مگر روزی به غور خاطر یاران رسد

آنکسی کاو سر فدای راه عشقت کرده است

هرگز او را ای عزیز من سخن در جان رسد

***

511

عاقبت این درد دل را هم شبی درمان رسد

واین سر سرگشته ام از وصل با سامان رسد

از رخش گرچه بعیدم هم به عیدم هست امید

کز برای جان او این لاشه در قربان رسد

ای دل امّید از وصال یار برنتوان گرفت

بو که شبهای دراز هجر با پایان رسد

بوسه ای از لعل او کردم تمنّا گفت جان

در عوض خواهم فدا بادت اگر فرمان رسد

در فراق او مرا جان گریبان چاک شد

دست کوتاهم کیم دستی بدان دامان رسد

حال دل را بازگفتن در طریق عشق نیست

خاصه آن ساعت که یکدم جان بر جانان رسد

چون دو عالم را به کار عشق کردم در غمت

ای عزیز من جهان را کی سخن در جان رسد

***

512

ای خوش آن دم که مرا جان بر جانانه رسد

مرغ روحم ز قفس بر در کاشانه رسد

آشنایان غمت تشنه بر آب وصلند

جرعه ای ده که مبادا که به بیگانه رسد

دل بیچاره به بحر غم تو غوّاص است

مگرش دست ز بخت تو به دردانه رسد

در غم عشق تو زارم مگدازم در غم

بیش از آن بیش مگیرش که به افسانه رسد

مشکل آنست که با شمع رخت جان بازم

تا نگویی که ز من نور به پروانه رسد

سخن آهسته بگو با من مسکین ترسم

نکهت بوی دهان تو به میخانه رسد

من براتی به لب لعل تو دارم به خطت

تا توقّف نکنی باز که پروانه رسد

زلف تو تاب گرفت و دل من شانه ی اوست

بو که یک تاره از این موی بدین شانه رسد

خانه دل سر زلفین پریشان تو شد

چون جهان را نبود حد که بدان خانه رسد

***

513

آخر این دردم به درمان کی رسد

نوبت دیدار جانان کی رسد

این دل سرگشته ی سودازده

از وصال او به سامان کی رسد

آدم آشفته دل در انتظار

مانده تا پیغام رضوان کی رسد

دل چو بلبل زار و نالان در فراق

تا گل رویش به بستان کی رسد

دیده ی یعقوب بر راه امید

تا دگر یوسف به کنعان کی رسد

دردمند عشق را از باغ وصل

غنچه ای بی خار هجران کی رسد

قصّه جور غم مور ضعیف

تا به درگاه سلیمان کی رسد

بر در وصلش جهانی منتظر

تا غم هجرش به پایان کی رسد

دل فدای عشق او کردم کنون

منتظر تا نوبت جان کی رسد

***

514

گل رفت حالی از چمن تا خود به بستان کی رسد

وز شوق رویش ناله و زاری به دستان کی رسد

گفتم به باد صبحدم بشتاب در رفتن ولی

افتان و خیزان می رود او نزد جانان کی رسد

چون نزد جانان می روی بعد از سلام از من بگوی

دردی که من دارم ز تو آخر به پایان کی رسد

چون عمر کوتاهست شب، چون زلف او هجران دراز

این قصه ی پر درد من هرگز به پایان کی رسد

از چشم مخمورش نظر هرگز نیندازد به ما

وز جرعه لعل لبش بویی به مستان کی رسد

موری شده پامال غم اندر بیابان فراق

هیهات کاحوال جهان نزد سلیمان کی رسد

سرگشته ام گرد جهان زان چشم مست ناتوان

با من بگو آرام جان کاین سر به سامان کی رسد

***

515

دردمندی چه شود گر به دوایی برسد

بی نوایی ز وصالت به نوایی برسد

تا به کی روی بتابی ز من بی سر و پا

آخر از دور مرا نیز دعایی برسد

می دهم جان مگر از خوان وصالت روزی

هم به گوش دل من بانگ صلایی برسد

باز گویم که نه او شاه جهانست کجا

وصله ای از شب وصلت به گدایی برسد

دل بدادیم ز دست و نرسیدیم به دوست

می دهم جان مگر این کار به جایی برسد

ز تو چون بر دل من بوی وفایی نرسد

مپسند ار به من خسته بلایی برسد

ای طبیب از من دل خسته نظر باز مگیر

که مگر دردم از این در به شفایی برسد

***

516

بوی مهرت به مشام من شیدا نرسد

گنج وصل تو به هر بی سر و بی پا نرسد

حاکمی گر بکشی بنده و گر بنوازی

منع در مصلحت شاه گدا را نرسد

راستی سرو سهی گرچه به قد می نازد

لیک با قدّ تواش دعوی بالا نرسد

من بی دل چه کنم چون ز تو دور افتادم

آه اگر وامق بیچاره به عذرا نرسد

تا کیم وعده فردا دهی امروز برآر

کام بیچاره مبادا که به فردا نرسد

به تمنّای سر زلف تو جان داد دلم

آه اگر دست و دل من به تمنّا نرسد

نیست امّید بر احوال جهانم که جهان

آخرالامر به وصل تو رسد یا نرسد

***

517

مژده ای دادم صبا ای دل که جانان می رسد

درد دوری را بده تسکین که درمان می رسد

باد نوروزی پیامی می دهد سوی چمن

کان گل خوشبو در این زودی به بستان می رسد

گرچه محرومی ز روز دولت وصلش دلا

شکر می کن کاین شب هجران به پایان می رسد

گرچه در هجران آن دلبر ز غم سرگشته ای

غم مخور کز دولت وصلش به سامان می رسد

گر بعیدم از رخ جان پرورت در روز عید

لاشه ی شخص ضعیفم هم به قربان می رسد

هدهد فرخنده را شهر سبا آمد به یاد

بلبل سرمست را دیگر گلستان می رسد

می دهد خورشید نورانی ز وصلش مژده ای

باز در گوش جهان از عالم جان می رسد

***

518

فکرم به منتهای جمالت نمی رسد

دست امید من به وصالت نمی رسد

همچون سکندر ار به جهان در طلب دوم

جز حسرتم ز آب زلالت نمی رسد

جان می دهم به بوی وصال تو و هنوز

اندیشه ام به خیل خیالت نمی رسد

فریاد بی دلان ز غمت بر فلک رسید

بر خاطر شریف ملالت نمی رسد

قدّت نهال روضه خلدست و مشکل آن

دست ضعیف دل به نهالت نمی رسد

مرغ دلم هوای سر کوی او گرفت

بیچاره گشت و در پر و بالت نمی رسد

اخلاص ما به روی و ریا نیست با رخت

زان روی چشم در خط و خالت نمی رسد

هر چند ماه نو که به عیدند شاد از او

لیکن به ابروی چو هلالت نمی رسد

***

519

فریاد کاین طبیب به دردم نمی رسد

دستم به دور وصل تو هر دم نمی رسد

مجروح شد دلم به سر نیش اشتیاق

مشکل که از وصال تو مرهم نمی رسد

راضی شدم به نکهت زلفین دلکشت

فریاد و الغیاث که آن هم نمی رسد

دلدار اگرچه همدم یاران محرمست

ما را به غیر غم ز تو همدم نمی رسد

نیش فراق روی تو دانی که هر نفس

بر جان خستگانت ز صد کم نمی رسد

جرّاح هجر روی تو بس نیش می زند

بر دل ولی چه سود که بر دم نمی رسد

چندانکه دیده بر در شادی نهاده ام

بس حلقه بر در دلم از غم نمی رسد

***

520

دردم ز وصل دوست به درمان نمی رسد

واین تیره روز هجر به پایان نمی رسد

جانم به لب رسید ز دست جفای خلق

واین طرفه تر که شرح به جانان نمی رسد

یک لحظه نگذرد که دل خسته مرا

صد تیر از فراق تو بر جان نمی رسد

ما جان نهاده ایم به راه غمت ولیک

ما را گناه چیست چو فرمان نمی رسد

عید رخم نمای که این لاشه ی ضعیف

از درد دوری تو به قربان نمی رسد

یک دم نمی رسد که دلم را هزار بار

صد تیغ غم ز جور رقیبان نمی رسد

او حاکمست و عادل و من بنده ی ضعیف

آخر چرا به غور ضعیفان نمی رسد

درد و غمست کار جهان سربه سر تمام

لیکن به محنت شب هجران نمی رسد

تا کی جهان به جان رسد از خار جور خلق

یارب دمی به وصل گلستان نمی رسد

***

521

دردم نهاد بر دل و درمان نمی رسد

واین روزگار تلخ به پایان نمی رسد

موری ضعیفم و شده ام پایمال هجر

حالم مگر به گوش سلیمان نمی رسد

هر روز چرخ درد به دردم فزود و آه

کاین آه سوزناک به کیوان نمی رسد

دل خود ز دست هجر عزیزان فگار بود

وین نیش بین که جز به رگ جان نمی رسد

یک دم نمی زنم که به جانم ز روزگار

دردی دگر ز هجر عزیزان نمی رسد

فریاد و آه و ناله و زاری من چه سود

کاین تیره روز هجر به پایان نمی رسد

***

522

از بحر غم دلم به کرانه نمی رسد

کشتی وصل ما به میانه نمی رسد

چندانکه آه می زنم از تیغ جور تو

آن تیر آه ما به نشانه نمی رسد

چون زلف دلبران دل سرگشته ام ز غم

آشفته شد چنانکه به شانه نمی رسد

بسیار محنتی به جهان دیده ام ولی

هیچم به درد جور زمانه نمی رسد

یار مرا بسیست چو ما یار در جهان

ما را خیال یار یگانه نمی رسد

چشمم به راه بود که جانان رسد به ما

در گوش جان به غیر فسانه نمی رسد

جانا چو عهد ما بشکستی به دست جور

بر ما تو را گرفت و بهانه نمی رسد

یک دم نمی رود ز غم تو که بر دلم

از آتش فراق زبانه نمی رسد

گفتم به وصل خویش مرا دستگیر باش

گفتا وصال ما به جهان نه نمی رسد

***

523

دارم امید وصل و به جایی نمی رسد

واین درد بی دوا به دوایی نمی رسد

از پای بوس وصل تو دوریم چاره نیست

ما را که دست جز به دعایی نمی رسد

قدّش بلای ما و ز بالاش بر دلم

یک دم نمی رود که بلایی نمی رسد

هر شب ز شوق همچو جرس ناله می کنم

وز خیل دوست بانگ درایی نمی رسد

یک لحظه نیست کاین دل شوریده مرا

از جور روزگار جفایی نمی رسد

بر درگه فراق گدایان عشق را

از خوان وصل دوست صلایی نمی رسد

مشنو سخن ز قول مخالف که راست نیست

عشّاق را که از تو نوایی نمی رسد

ما دولت وصال تو داریم آرزو

وین آرزو به بی سر و پایی نمی رسد

گفتم وصال روی تو خواهم جواب گفت

سلطانی جهان به گدایی نمی رسد

ما از در امید وصالت کجا بریم

زین در کسی که رفت به جایی نمی رسد

***

524

بتی که خاطر او لازم جفا باشد

چه لازمست که با او مرا وفا باشد

چرا تو جرم کنی و خطا نهی بر ما

مکن خطا که بد از نیکوان خطا باشد

تو پادشاه جهانی و من گدای درت

صلاح کار گدایان ز پادشا باشد

هرآنکه همچو من از عافیت نپرهیزد

چه جای اینکه از اینش بتر جزا باشد

کسی که نشنود از دوستان مخلص پند

بخرّمی دل دشمنان سزا باشد

مرا مگوی نگارا که عهد بشکستی

طریق عهد شکستن نه زان ما باشد

من آن نیم که به جور از تو روی برتابم

که نقض عهد هم از عادت شما باشد

چه دشمنی که نکردی به دوستی با من

ز دوستان صفت دشمنان روا باشد

اگر تو طعنه زنی بر جهان که بد مهرست

امید مهر و وفا در جهان که را باشد

***

525

مرا دردی بود در دل که از وصلش دوا باشد

دوای درد دوری را مگر لطف شما باشد

مرا یاریست بی همتا ندارد در جهان مانند

چنین یاری نمی دانم که در عالم که را باشد

ز دولت خانه ی وصلت فتادم در شب هجران

نگارینا چنین ظلمی بر این مسکین چرا باشد

میان مجمع رندان همی خواهم که بنشیند

به شرطی کان بت مه رو به تنها زان ما باشد

به درد دل گرفتارم من سرگشته بی وصلش

بود با دیگری شاد او مسلمانی کجا باشد

مرا چون جان بود در تن ملول از ما چرا گردد

نگویی یار سنگین دل جدا از ما چرا باشد

به صبح و شام می گویم دعای دولتت دایم

دعای صادقان در شأن یاران بی ریا باشد

نظر فرما به محتاجان ز روی صورت و معنی

خصوصاً بر دلی محزون که از غم مبتلا باشد

به شیرش در شده خوبی مگر با جان برون آید

گدا گر خود شود سلطان گدا را خو گدا باشد

***

526

کدام ماه چو ماه منیر ما باشد

کدام یار چو آن بی نظیر ما باشد

کدام سرو بجز قامت چو شمشادت

به راستی چو قدت دلپذیر ما باشد

حرام زاده ام ار با وجود مهر و مهی

بجز خیال رخت بی نظیر ما باشد

فراق روی تو بر ما نه کار آسانست

مگر عنایت تو دستگیر ما باشد

مدام بر سر بازار عشق آن دلبر

فغان و ناله هم از دار و گیر ما باشد

به پای شوق وصال تو را طلب کارم

بجز دعا چه به دست فقیر ما باشد

سریست در دو جهانم نهاده بر کف دست

به غیر از این چه متاع حقیر ما باشد

***

527

خوش باشد ار آن دلبر جانانه ی ما باشد

در بحر غم عشقش دردانه ما باشد

بر رغم بداندیشان آخر چه شود کز لطف

آن جان جهان یک شب در خانه ما باشد

شادی نبود ما را جز با شب وصل تو

گویی که غم عشقش همخانه ما باشد

بیگانه شدم از خویش تا با تو شدم پیوند

زآن رو که بجز عشقت بیگانه ما باشد

شاید که ز جور تو ای نور دو چشم ما

اندر سر هر کویی افسانه ی ما باشد

ای باد صبا مویی بگشای بیاور تا

تاری ز سر زلفش در شانه ما باشد

گر هر دو جهان بخشند ما را به نظر ناید

ای دوست سر کویت کاشانه ما باشد

***

528

مرا در هجر تو کی خواب باشد

چو بحر عشق بی پایاب باشد

ببخشا بر دل آنکس که بی تو

در آب چشم خود غرقاب باشد

به روی چون زرم از درد هجران

نگارا اشک چون سیماب باشد

سجود قبله ی روی تو اولیست

هرآن کش ابرویت محراب باشد

شبی خواهم به رویت باختن نرد

به شرطی کان شب مهتاب باشد

به بستان و نوای چنگ و بلبل

نشستم بر کنار آب باشد

ز سر بیرون کن ای دل فکر باطل

جهان را کی چنین اسباب باشد

***

529

گرچه بیداد جفای تو به غایت باشد

حاش لله که مرا از تو شکایت باشد

دل تو میل وفای من سرگشته نکرد

از دل ای دوست به دل گرچه سرایت باشد

از جهان کام دل آن روز بود حاصل من

که تو را با من دلخسته عنایت باشد

گر نماند اثری از من بیچاره هنوز

دل من بر سر پیمان و وفایت باشد

در جهانت چو جهان بنده مخلص نبود

مکشش خاصه که بی جرم و جنایت باشد

گر به خاکش گذری بوی محبّت شنوی

بکن اندیشه که مهرش بچه غایت باشد

داده ام جان و جهان و غم عشقش ستدم

در جهان بهتر از اینم چه کفایت باشد

***

530

دل عاشق ز غم پردرد باشد

رخش از درد دوری زرد باشد

به شبهای فراق روی دلبر

ز خورد و خواب دایم فرد باشد

نه در خورد منست این آرزو لیک

شب وصلت مرا در خورد باشد

منم خاک سر کویت مبادا

ز ما بر خاطر تو گرد باشد

کسی آگه شود بر دردم ای جان

به عشق او که صاحب درد باشد

تو می دانی مرا در هجر رویت

دلی بس گرم و آهی سر باشد

کسی کاو را بود صبر از نگاری

به عشق او که صاحب درد باشد

***

531

بر سر مات اگر گذر باشد

از من بی دلت خبر باشد

ایمن از داد دادخواه مشو

ناله ام را مگر اثر باشد

گرچه بی عقل و دانش و خردم

درس عشق توأم زبر باشد

به سر کویت ار فرود آید

دل در آنجا کیش سفر باشد

از غم روزگار هجرانت

دیده پر اشک و رخ چو زر باشد

گر درآیی ز در مرا چون سرو

به نثار توأم گهر باشد

گوهری از دو دیده ی مهجور

که تو را زان گهر کمر باشد

به امیدی که در جهان او را

میل این خسته دل مگر باشد

***

532

ز نامرادی ما گر تو را خبر باشد

یقین به حال دل ما تو را نظر باشد

بیا به پرسش بیمار تا کنم به فدا

هزار جان گرامی مرا اگر باشد

صبا تو حال دل من چو نیک می دانی

به سوی آن بت رعنا گرت گذر باشد

به گوش او برسان ناله ی مرا و بگو

که آه سوختگان را یقین اثر باشد

مباش ایمن از آه درون دردآلود

گه عاقبت اثری زان ستم مگر باشد

اگرچه هست بجای منت بسی دلدار

مرا به جای تو جانا کسی دگر باشد

نیاورم به ببرت ای نگار نقل حضور

از آن جهت که مبادا که دردسر باشد

تو گفته ای که چه کردم بگو به جای جهان؟

کسی دگر بگرفتی از این بتر باشد

***

533

تو بگو که چونم از تو دمکی گزیر باشد

ز رخی که همچو خورشید و مهی منیر باشد

دل و دین و جسم و جانم چو تویی بگو که ما را

بجز از خیال روی تو چه در ضمیر باشد

به سر ار چو گو بگردم ز در تو برنگردم

اگر از جفات بر ما همه تیغ و تیر باشد

مدوان سمند هجران به شکستگان بی دل

سبب آنکه ناله زار لگام گیر باشد

اگر از سر عنایت سوی ما عنان گرایی

به فدای خاک پایت سر و جان حقیر باشد

چه کرا کند سر و جان به فدای خاک پایت

به جهان مگر دعایی ز من فقیر باشد

به جهان تو می پسندم نه چنان نیازمندم

به رخ چو مهرت ای جان که صفت پذیر باشد

دم صبح باری امروز نسیم پیرهن داشت

به غلط اگر نیفتم نفس بشیر باشد

ز غمش خبر ندارم به فراق آن دلارام

حجرم به زیر پهلو همه چون حریر باشد

***

534

کدامین سرو چون بالاش باشد

چه مه چون روی شهرآراش باشد

اگرچه سرو را نشو و نما هست

نه همچون قامت رعناش باشد

اگرچه مهر و مه دارد فروغی

نگویم چون رخ زیباش باشد

مکرر گشت قند از پسته او

که نی چون لعل شکّرخاش باشد

اگر عیسی دمی بر ما دمد دم

نه چون انفاس روح افزاش باشد

کدامین طوطی خوش گوی باری

به گفتن پیش او یاراش باشد

چو زلف او بریده باد آن سر

به دست او که نه در پاش باشد

به دل بندی و دل سختی چه گویم

چه گفتن چون دل خاراش باشد

اگر دریای خون گردد جهانی

کجا چون چشم خون پالاش باشد

***

535

دلم بر آتش عشقت کباب خوش باشد

به یاد لعل لب تو شراب خوش باشد

تو آب چشمه حیوانی و منم تشنه

بیا که تشنه لبان را به آب خوش باشد

ز شربت لب لعلت به ما چشان جامی

که جام باده ز لعل مذاب خوش باشد

مپوش روی خود از چشم ما که نیست روا

چرا که بر مه تابان نقاب خوش باشد

بیا و بر سر سرچشمه دو دیده نشین

که سرو ناز یقین در سراب خوش باشد

میان باغ و لب جوی و نغمه بلبل

به بانگ چنگ سحرگه خراب خوش باشد

نگار سیم تن سروقدّ موی میان

زباده سرخوش و مست و خراب خوش باشد

دو زلف سرکش او را به دست شوق و نیاز

گرفته زآتش رخسار تاب خوش باشد

چو جمع شد همه اسباب عیش می دانی

که ذوق عیش به عهد شباب خوش باشد

نظر به روی چو خورشید آن صنم تا روز

چه جای شمع که در ماهتاب خوش باشد

***

536

نگارا وقت آن آمد که گل بر بار خوش باشد

کنار سبزه و مطرب به روی یار خوش باشد

میان باغ با ساغر رقیبان برکنار از من

به روی دوست بنشستن که گل بی خار خوش باشد

تو با ذوق و تماشا در میان باغ با یاران

دل مسکینم از هجران چنین افگار خوش باشد

روا داری که این بی دل چنین مهجور در هجران

بدین مهجوریم جانا دل اغیار خوش باشد

میازارم به آزارت چو زارم بر رخت ای گل

نظر بر روی گل رویان بی آزار خوش باشد

به روی چون گلت جانا چو بلبل می کنم زاری

که عاشق در غم معشوق خود بازار خوش باشد

شبی خواهم به خلوتگاه جان دلبر ز می خفته

دو چشمم بر رخش چون بخت او بیدار خوش باشد

اگر باشد مرا صد غم ز هجرش بر دلم شاید

ولی گر غم خورد بر حال ما غمخوار خوش باشد

دلم بحر جهانی شد در او سرگشته شد طبعم

ز دریا گر برون آرد دُری شهوار خوش باشد

***

537

هر که را مهر رخ خوب تو در دل باشد

گر بود غافل از آن وجه نه عاقل باشد

هر که در سلسله ی زلف تو ای جان و جهان

درنیاویخت توان گفت که غافل باشد

گرنه خون جگر از دیده خورم در غم تو

پس مرا از غم عشق تو چه حاصل باشد

جنّت و روضه فردوس نخواهد هرگز

هر کسی را که سر کوی تو منزل باشد

گر سرم در سر سودای تو خواهد رفتن

رفتن من ز سر کوی تو مشکل باشد

من قتیل غم عشقت شده ام باکی نیست

اگرم دست نگارین تو قاتل باشد

مدّت هجر تو از حد شد و می دان به یقین

که مرا هجر تو با مرگ مقابل باشد

چون تو بر دفتر عشّاق رسی نیک ببین

که مگر عاشق دلسوخته داخل باشد

***

538

تا مرا طاقت هجران و توانم باشد

نکنم ترک غمت تا دل و جانم باشد

تا شدی دور مرا از نظر ای نور دو چشم

دایماً خون دل از دیده روانم باشد

طوبی و نارون از پای درآیند ز رشک

در لب جوی که آن سرو روانم باشد

گفته بودی که شبی داد ز وصلت بدهم

گر دهی نیز کجا طالع آنم باشد

هر نوازش که کنی بنده دلسوخته را

بجز از دولت وصلت نه چنانم باشد

مار شیدای فراقت به دلم نیشی زد

غیر تریاک وصال تو زیانم باشد

گر شبی بنده نوازی ز سر لطف یقین

چه سعادت به از این در دو جهانم باشد

با همه جور که از دست تو می یابد دل

ذکر اوصاف رخت ورد زبانم باشد

تا مراد من دلخسته ز وصلت ندهی

همه شب بر سر کوی تو فغانم باشد

***

539

اگرچه بر دلم از هجر صد ستم باشد

ولی امید وصال ار بود چه غم باشد

وگرچه خسته و زاری دلا مباد آن روز

که سایه غم او از سر تو کم باشد

قدم به پرسش بیمار نه که خواهم کرد

هزار جان گرامی فدا گرم باشد

دلم ز روز فراقت به جان رسید کنون

گرش به وصل نوازی شبی کرم باشد

کجا به حال گدایان نظر کنی شاها

تو را که ملک سلیمان و جام جم باشد

همیشه پشت مرادم به زیر بار فراق

هلال وار چو ابروی دوست خم باشد

کسی که بر در وصل تو جان دهد چو جهان

میان حلقه ی عشّاق محترم باشد

***

540

تا به کی در دل من درد تو پنهان باشد

تا کیم آتش سودای تو در جان باشد

درد ما به نکند هیچ مداوای طبیب

زآنکه او را لب جان بخش تو درمان باشد

مشکل اینست که بی روی تو نتوانم زیست

چاره ی درد دلم پیش تو آسان باشد

من بیچاره ندارم به جهان جز تو کسی

لیک چون بنده تو را بنده فراوان باشد

به گل و لاله نظر کی کند این دیده ی شوخ

هر کجا قامت آن سرو خرامان باشد

من به عهدش بکنم جان و جهان جمله فدا

اگر آن عهدشکن با سر پیمان باشد

جان و دل را چه محل نام جهان یعنی چه

همه عالم جهت صحبت جانان باشد

***

541

تا جهانست و تا جهان باشد

مهر رویش میان جان باشد

در خیال رخ تو ای دیده

خونم از دیدگان روان باشد

جان دهم در وفات مردانه

تا مر طاقت و توان باشد

مدح رویت کنم چو بلبل مست

تا مرا در دهان زبان باشد

در سر کوی تو وطن سازم

زانکه بلبل به گلستان باشد

برنگردم ز کوی تو به جفا

کاین طریق آنِ رهروان باشد

نسبت قد تو به سرو کنند

سرو در باغ کی روان باشد

گفتم از باغ او گلی بچنم

ترسم ای دل ز باغبان باشد

از من ای عقل این سخن بشنو

حسن خوبان همه در آن باشد

***

542

تا مرا در جهان نشان باشد

مهر رویش میان جان باشد

گاه و بیگاه و صبح و شام مرا

ذکر او بر سر زبان باشد

ای دلارام خونم از دیده

در غم عشق تو روان باشد

دوسه روزست تا ز باد بهار

غنچه را اقچه در دهان باشد

عاقبت چون بر او وزد بادی

همه ایثار گل رخان باشد

مهر ما نیست در دلت چه کنم

یار باید که مهربان باشد

دل ضعیفست و سخت بی طاقت

بار هجران بر او گران باشد

عشق دُرّیست بس گرانمایه

دُر به دریای بی کران باشد

دل ما دُرّ و عشق او دریاست

لاجرم دُر در او نهان باشد

در فراق رخ تو از دیده

خون دل از غمم روان باشد

نشنیدم که سرو در دو جهان

پیش چشمم چنین روان باشد

روی تو چون گلست در بستان

شوق بلبل به گلستان باشد

صبحدم در زمان گل ما را

هوس روی دوستان باشد

خاصه در بوستان سحرگاهی

که نواهای بلبلان باشد

نشود دل ز یاد تو خالی

ای دلارام تا جهان باشد

***

543

تا کی از دیده من روی تو پنهان باشد

دل مجموعم از آن زلف پریشان باشد

سر شوریده ما از غم هجران رخت

تا کی ای دوست چنین بی سر و سامان باشد

گفت چونی ز غم عشق رخ ما گفتم

عشق هرکس ز دل و عشق تو از جان باشد

گفت جان در عوض وصل توانی دادن

گفتمش دردم از آن پیش تو درمان باشد

گر به جانی بفروشد ز لبش یک بوسه

اعتقادم همه آنست که ارزان باشد

چون به بستان گذری سرو چمان از دل و جان

در قد و قامت تو واله و حیران باشد

عقل گفتا که به از گل به چمن رنگی نیست

پیش من گشت یقین کان رخ جانان باشد

ابروان تو چو محراب و دلم پیوسته

هم به عید رخ زیبای تو قربان باشد

گفتمش کام دلم ده به جهان گفت مرا

عاشق دلشده همچون تو فراوان باشد

درد دل دارم از ایام فراقت جانا

مگرش گلشکر لعل تو درمان باشد

***

544

خسته ی هجر تو را وصل تو درمان باشد

دیده اش منتظر دیدن جانان باشد

از جفاهای فراق تو نگارا آخر

تا به کی کار جهان بی سر و سامان باشد

با وجود عدم مهر و وفایی که توراست

هرچه فرمان بدهی بر دل ما آن باشد

گر دهد رای خداوند به جانم فرمان

بنده آنست که او تابع فرمان باشد

گر چه عفو تو بسی هست ولی بنده ی تو

لاجرم از گنه خویش هراسان باشد

مهربانم به رخ مهروشت می دانی

که مرا مهر رخت در دل و در جان باشد

من به عید رخ او رفتم و دل گفت میا

که کجا لاشه ی تو لایق قربان باشد

سالها شد به فراق تو نگویی تا کی

دل پردرد من از عشق تو نالان باشد

دل سرگشته ی بی حاصل سرگردانم

چند در عشق رخت غافل و نادان باشد

***

545

چو دو زلف تو دلم چند پریشان باشد

دیده بخت من از هجر تو گریان باشد

یک دم از دولت وصل تو نگردد دل شاد

دایم الدهر دلم در غم هجران باشد

جگر ریش من خسته نگویی تا چند

دایماً زاتش هجران تو بریان باشد

سر سرگشته ی من در غم هجرت تا کی

بی وصال تو چنین بی سر و سامان باشد

از غم هجر تو دردیست مرا بر دل تنگ

که همش یک شبکی وصل تو درمان باشد

گفت چون من دگرت هست حبیبی گفتم

مهر هر کس به دل و مهر تو در جان باشد

***

546

دلم ز غصّه هجران همیشه خون باشد

ندانم عاقبت او ز عشق چون باشد

هوای زلف تو چندان دلم به سر دارد

که دایم از غم عشق تو سرنگون باشد

کسی که روی تو را دید و عشق با تو نباخت

توان نبشت به فتوی که از جنون باشد

ز هجر روی تو بیچاره مردم دیده

ز سوز سینه ی من در میان خون باشد

فتاده ام به سر کوی تو به زاری زار

روا مدار که عاشق چنین زبون باشد

فراق را چه تحمّل کند تن مسکین

اگرچه خود به مثل کوه بیستون باشد

کجا به دیده جان راه عشق تو پویم

اگرنه بوی دو زلف تو رهنمون باشد

به سر رویم چو پرگار گرد خانه ی شوق

جهان ز دایره ی عشق چون برون باشد

***

547

آن دیده نباشد که نه حیران تو باشد

وان دل نبود کاو نه به زندان تو باشد

گر بر سر من حکم کنی رای صوابست

آن سر چه کنم گرنه به فرمان تو باشد

در عید رخت کرده فدا جان جهانیست

آن جان نبود جان که نه قربان تو باشد

هر میوه که از جنّت فردوس بیارند

میلم همه بر پسته خندان تو باشد

در رشته نظمم طلبم لؤلؤ لالا

نه نه غلطم رشته دندان تو باشد

من درخور وصل تو نیم لیک نگارا

گر لطف کنی غایت احسان تو باشد

باروی دل افروز تو آن قدر ندارد

خورشید جهانتاب که دربان تو باشد

***

548

مرا جز شور تو در سر چه باشد

مرا جز وصل تو درخور چه باشد

شبی از روی لطف و مهربانی

گر آیی نزدم ای دلبر چه باشد

غریبی بی نوایی گر نوازی

ثوابی کن از این بهتر چه باشد

گر آیی پیشم ای سرو سمن بوی

نثار پای تو جز سر چه باشد

وگر بی انتظار از در درآیی

زهی لطفت از آن خوشتر چه باشد

رخم چون زر شد از هجران نگارا

بگو وجهی نگویی زر چه باشد

سر و افسر نهادم در ره عشق

چو سر رفتم غم افسر چه باشد

مرا افسون عشقت کرد بیهوش

به من افسون افسونگر چه باشد

به ظلمات شب هجرت فتادم

بجز نور رخت رهبر چه باشد

نگارا با منت این جور و خواری

نمی دانم نظر تا در چه باشد

بیا کاندر شب تاریک هجران

به چشمم بی تو ماه و خور چه باشد

برت ناخورده ام ای سرو آزاد

گرم گیری شبی در بر چه باشد

به من گفتی جفاکار وفاجوی

جهان را جز بر این دل بر چه باشد

***

549

گرم مهمان شوی یک دم چه باشد

ورم یک دم شوی همدم چه باشد

ور از وصلت بیاساید غریبی

ز حسن رویت آخر کم چه باشد

دل مجروح بی درمان ما را

گر از وصلش کنی مرهم چه باشد

به روز تلخ هجرانت نگارا

مرا مونس به غیر از غم چه باشد

نمی بینم به هر عمری وصالت

از این مشکلترم ماتم چه باشد

دلم خونست در هجران نگارا

ببین حال دلم دردم چه باشد

ز من پرسی که حالت چیست با درد

بجز هجران تو دردم چه باشد

جهان از آب دیده شد چو دریا

گل خیسیده را در نم چه باشد

***

550

گرم یک لحظه بنوازی چه باشد

نظر بر حالم اندازی چه باشد

دمی آخر ز روی مهربانی

اگر با دوست پردازی چه باشد

اگر در بوته ی غم زآتش هجر

مرا چون سیم بگدازی چه باشد

دل پردرد بی درمان ما را

به وصل خود دوا سازی چه باشد

اگر با ما دمی درسازی امروز

ز روی لطف و دمسازی چه باشد

اگر در ساحت میدان هجران

سمند وصل خود تازی چه باشد

دلا گر در هوایش چون کبوتر

اسیر چنگل بازی چه باشد

دلا پیش قد آن سرو آزاد

اگر صد ره ز جان بازی چه باشد

برو جان و جهان در پاش انداز

در این معرض سراندازی چه باشد

***

551

آن دل نگویمش من آن سنگ خاره باشد

از دست جور هجرت صد جامه پاره باشد

برقع ز روی برکن ای ماه دلفروزم

چون وصل نیست باری یک دم نظاره باشد

ای قدّ همچو سروت در غایت بلندی

سر می کشد قد تو از ما چه چاره باشد

عشّاق روی خوبت بسیار در جهانند

چون من هزار عاشق کی در شماره باشد

من بلبل غزلخوان بر روی چون گل تو

آخر بگو نگارا دستان چه کاره باشد

***

552

هر که را در دو جهان همچو تو یاری باشد

یا به دست دل او چون تو بهاری باشد

کی کند بس ز تماشای گلستان رخت

خاصه کز وصل تواش بوس و کناری باشد

بر سر چشمه ی چشمم بنشین تا گویم

جای سرو و چمنی هم به کناری باشد

گذری کن به سوی ما ز سر لطف دمی

زآنکه سروش به سر خاک گذاری باشد

گر گذاری بودم در دل تو نیست عجب

زآنکه از خس دل دریاش چه عاری باشد

باده ی عشق ترا مستی از آن بیشترست

که به یک جرعه مرا دفع خماری باشد

به شب زلف تو و روز رخت بتوان دید

گرچه در جمله جهان لیل و نهاری باشد

***

553

درد ما را ز وصال تو دوا کی باشد

کام جانم ز دهان تو روا کی باشد

به وفا وعده همی کرد که یارت باشم

در دل ماه رخان مهر و وفا کی باشد

گفته بودی غم کارت بخورم صبری کن

صبرم از روی نگارین تو تا کی باشد

آنکه جان را به غمت باخت و نشد شاد به وصل

به غم و اندُهت ای دوست سزا کی باشد

بیش از این جور و جفا بر من مسکین مپسند

که مرا طاقت این جور و جفا کی باشد

از جهانم شده یکتا به غمت خرسندم

که به یک دل صنما قبله ی دوتا کی باشد

چون تو سلطان جهانی نظری دار به ما

گرچه اندیشه سلطان و گدا کی باشد

***

554

هر کرا دل متمایل به جمالی باشد

در دو چشمش ز رخ یار خیالی باشد

دل بیچاره ام از دست خیالت خون شد

خرّم آن دم که مرا با تو وصالی باشد

نکنی یاد من خسته مبادا صنما

بر دلت از من بیچاره ملالی باشد

چون قد و قامت تو سرو نروید به چمن

چون لب لعل تو گر آب زلالی باشد

گل چو رنگ رخ تو نیست به بستان جهان

یا به بالای بلند تو نهالی باشد

گفتم ای دل مرو اندر پی دلبر زنهار

که فراق رخ آن دوست وبالی باشد

ای دل خسته فراقش به کمالست مگر

شب هجران تو را نیز زوالی باشد

***

555

گفتم ای دل مگرش مهر و وفایی باشد

یا به درد من دلخسته دوایی باشد

دل ببرد از من بیچاره و در پای افکند

بیشتر زین به جهان جور و جفایی باشد

به در خلوت وصلش شدم از غایت شوق

هیچ بویی نشنیدم که صلایی باشد

دل برفت از بر ما مسکن انسی طلبید

گفتمش جز سر زلفین تو جایی باشد

رایم اینست که جان در قدمت افشانم

دلبرا خوشتر از این رای چه رایی باشد

نسبت قد تو با سرو چمن می کردم

چون بدیدم ز قدت نشو و نمایی باشد

میل بالای تو چون کرد دل سرگشته

گفتم آن روز که بالاش بلایی باشد

حسن را می دهی ای دوست زکاتی باری

هیچ گفتی به سر کوی گدایی باشد

به جفا خاطر مسکین جهانی مشکن

مکن این ظلم که هم روز جزایی باشد

***

556

یاری که در او وفا نباشد

با ماش بجز جفا نباشد

ما را بکشد به درد روزی

اندیشه اش از خدا نباشد

خونم ز ستم به راه ریزد

از دیده و خون بها نباشد

بر من ستم ای نگار مپسند

زیرا که چنین روا نباشد

با یار که حال ما بگوید

دانم که به جز صبا نباشد

بر روی نگار شوق ما را

فریاد که منتها نباشد

آن دلبر سست مهر بدعهد

با ماش بجز وفا نباشد

آن کیست که در هوس نمودن

در بند چنین هوا نباشد

***

557

بر عاشقان رویت چندین جفا نباشد

زین بیش جور کردن بر ما روا نباشد

ما بر جفایت ای جان یکباره دل نهادیم

زان رو که دلبران را هرگز وفا نباشد

عهدی که کرد با من بشکست همچو زلفش

کردن خلاف عهدش آیین ما نباشد

خالی نگشت هرگز یاد تو از ضمیرم

وز دیده ام خیالت یک دم جدا نباشد

هر شب من و خیالش در گفت و گوی هجریم

آری حکایت ما بی ماجرا نباشد

ما کرده ایم جان را در کار مهر لیکن

آیین مهربانی رسم شما نباشد

چشم جهان چو دریا گشت از فراق و دانم

گر پا نهد خیالش در دیده جا نباشد

***

558

دل عاشق چرا شیدا نباشد

به عشق اندر جهان رسوا نباشد

نگویی تا بکی ای شوخ دلبند

تو را پروای وصل ما نباشد

به بستان ملاحت سرو باشد

ولی چون قد او رعنا نباشد

کدامین دیده در وی نیست حیران

مگر چشمی که او بینا نباشد

ز شوقش در جهان یکتا شدم من

ولی با ما دلش یکتا نباشد

نه دل باشد که باشد غافل از یار

نه سر باشد که پر سودا نباشد

به نوعی از جهان دل در تو بستم

که با غیر توأم پروا نباشد

***

559

گرم ز حال بپرسی دمی غریب نباشد

ورم به وصل نوازی شبی عجیب نباشد

ز گلستان وصالت به غیر خار فراق

بگو چرا من بیچاره را نصیب نباشد

به شوق آن رخ چون گل اگر هزار بود

به زاری من دلخسته عندلیب نباشد

مگر به دولت وصلش دل من مسکین

ز هجر دوست به کان دل رقیب نباشد

محبّ صادقت از جان منم تو تا دانی

که جز غم تو مرا در جهان حبیب نباشد

به کام خاطر بدگو شدم ز هجرانت

گرم ز حال بپرسی دمی غریب نباشد

***

560

آن دل که به زلفین تو پابند نباشد

پیش دل من آنکه خردمند نباشد

گر دل ببری از من و گر جان بستانی

امری بجز از امر خداوند نباشد

هر دل که ز درد غم عشق تو خلل یافت

تحقیق که در وی اثر پند نباشد

گم شد دل مسکین من خسته عجب نیست

گر در سر زلفین تو در بند نباشد

ای سرو سهی هم گذری سوی جهان کن

میلت سوی ما تا کی و تا چند نباشد

او را نتوان گفت که از اهل دلانست

آنکس که دلش باشد و دلبند نباشد

***

561

مرا تحمّل هجران آن نگار نباشد

چو بلبلم هوس ناله های زار نباشد

گلم ز دست به در شد چه می کنم بستان

به پای دل ز فراقش به غیر خار نباشد

بیا به دیده نشینم که مردم چشمی

میان ما و تو ای دیده ام غبار نباشد

مکن جفا به دل ریش من که در دو جهان

به غیر نام نکو هیچ یادگار نباشد

به سخت و سست زمانه دلا بباید ساخت

بساز با بد و نیکش چو روزگار نباشد

زمانه ای عجب و خلق جمله بوالعجب اند

به عهد و قول و وفا هیچ اعتبار نباشد

به اختیار به هجران بکوش چندینی

چه حاصل از غم عشقت چو اختیار نباشد

چو چشم جادویت ای دوست نیک سرمستم

به باده ی لب لعلت غم خمار نباشد

جهان وفا نکند با کسی یقین می دان

نه با من و تو که این سفله پایدار نباشد

***

562

ما را به جهان جز غم تو یار نباشد

جز جستن وصل تو مرا کار نباشد

از گلشن وصل تو من خسته جگر را

در پای دلم جز اثر خار نباشد

چون سرو روان گر گذری پیش من آری

در پای تو جز جان من ایثار نباشد

دانی به چه شرط این بتوان کرد که آن دم

در مجلس ما صحبت اغیار نباشد

هستی تو طبیب دل پردرد جهانی

لیکن دل تو در غم بیمار نباشد

حال من غمدیده تو بنگر که چه باشد

بیمار غم عشقم و تیمار نباشد

گویند که دل را بده از دست به دلدار

دل داده ز دستم من و دلدار نباشد

بیداری شبهای من خسته عجب نیست

در درد فراق تو که بیدار نباشد

در کوی تو بارست سگان را به چه معنی

این بنده مهجور تو را بار نباشد

***

563

چون چشم خوشت نرگس مخمور نباشد

بی روی تو در دیده ی ما نور نباشد

بسیار بود بنده تو را لیک چو داعی

یک بنده ی بیچاره مهجور نباشد

حالیست مرا با سر زلف تو ولیکن

بر حال من ار رحم کنی دور نباشد

گر جنّت و فردوس دهندم به حقیقت

دانم که به ماننده ی تو حور نباشد

ور نیز بود حور چه ارزد که یقینست

کان حور پریوش چو تو منظور نباشد

چون چشم تو نرگس نبود در همه بستان

همچون رخ تو سوسن و کافور نباشد

دردی که بود از غم تو در دل بیمار

آن صحّت کلیست که رنجور نباشد

شکرست که گل در رمضان نیست که او را

عادت همه آنست که مستور نباشد

فریاد که روزست و بنفشه سر بازار

لیکن چه کنم تا رمضان زور نباشد

خیری و سمن سوسن الوان و بنفشه

جمعست کنون چون به جهان سور نباشد

***

564

نماز ما به چه ارزد اگر نیاز نباشد

من آن نیاز نیارم که در نماز نباشد

کدام دل که به یاد تو در شب غم هجران

به بوته ی غم عشق تو در گداز نباشد

مگوی سرّ دل خود به هرکسی زیراک

درون خاطر هرکس محلّ راز نباشد

نه دل بود که ز یاد تو یک زمان خالیست

نه دیده ای که به رخ چون مه تو باز نباشد

دلم کبوتر وحشی هوا گرفت و برفت

چه چاره سیر کبوتر به سان باز نباشد

اگرچه کعبه مقصود را طریق مخوفست

به پای طالب مقصود ره دراز نباشد

هزار سرو سهی در میان باغ درآید

یکی به قامت رعنای سرفراز نباشد

چو خسته ای ز ره دور می رسد زنهار

مکن تو ناز که آن لحظه وقت ناز باشد

اگرچه نیست تو را میل خاطری به جهانی

حقیقتست مرا عشق تو مجاز نباشد

***

565

شب هجران که پایانش نباشد

بود دردی که درمانش نباشد

سری کاو از هوای عشق خالیست

یقین دانم که سامانش نباشد

مباد آن کس که در شبهای هجران

که بر دل هیچ فرمانش نباشد

کجا یابی کسی بر درد هجران

که دستی بر گریبانش نباشد

هر آن کاو یافت مشکل روز وصلش

بلای هجر آسانش نباشد

مبر بیهوده رنجی در پی او

که قول و عهد و پیمانش نباشد

***

566

دلم پردرد و درمانش نباشد

شبان هجر پایانش نباشد

قدم در راه عشقی چون توان زد

که سر حدّ بیابانش نباشد

چه مشکل حالتی باشد کسی را

که وصل دوست آسانش نباشد

بزد بر جان مسکین ناوکی چند

که در دل نوک پیکانش نباشد

چه دستی باشد آن بیچاره ای را

که بر دل هیچ فرمانش نباشد

دلم را بی غم او نیست آرام

سر بی عشق را جانش نباشد

چه تدبیرش بود آنرا که دستی

مگر جز در گریبانش نباشد

اگر عید رخ خوبش نماید

چه جان باشد که قربانش نباشد

جهان معمور چون باشد خدا را

اگر لطف جهانبانش نباشد

***

567

مبا دردی که درمانش نباشد

فراقی را که پایانش نباشد

حرامش باد آن دل ای دلارام

اگر عشق تو در جانش نباشد

مرو در راه عشقی ای دل ریش

که آن حدّ بیابانش نباشد

سری کاو از غم تو پر ز سوداست

یقین دانی که سامانش نباشد

کسی کاو روی مه رویش را ببیند

چرا در عید قربانش نباشد

کسی کز روز وصل یار برخورد

فراق دوست آسانش نباشد

جهانی در فراقت مبتلا شد

بجز وصل تو درمانش نباشد

دل از دستش برون بردی چه چاره

چو بر دل حکم و فرمانش نباشد

اگر نانش دهد چرخ کهن سال

چه حاصل چونکه دندانش نباشد

***

568

بر خسته دلان جور از این بیش نباشد

نیش ستم آخر به سر ریش نباشد

مجروح دل خسته ام از تیغ فراقش

در نوش لبت بهره بجز نیش نباشد

هرکس خورد آخر غم احوال دل خویش

ما را به غم عشق غم خویش نباشد

بیگانه به حال من دلداده ببخشود

مشکل که ترحّم به دل خویش نباشد

جان در تن مهجور من ای نور دو دیده

بی صحبت شیرین تو کاریش نباشد

گفتم که کنم جان و جهان در سر کارش

قول من بیچاره کمابیش نباشد

بیچاره دلم را ز چه روی ای بت مه روی

در بارگه وصل تو باریش نباشد

بار غم هجران تو مشکل بود امّا

از جور و جفاهای تو یاریش نباشد

در سایه انصاف بدارم که جهان را

جز درگه الطاف تو جاییش نباشد

ما منتظر لطف تو مگذار که گویند

سلطان جهان را غم درویش نباشد

***

569

مرا جز مهر تو در دل نباشد

جز آب عشق تو در گل نباشد

اگر صد جان دهم در آرزویت

بجز درد دلم حاصل نباشد

مرا آسان نباشد از تو دوری

تو را هجران ما مشکل نباشد

مرا اندیشه وصل تو بودی

عجب دانم اگر باطل نباشد

تو را بسیار عاشق در جهانست

چرا نام جهان داخل نباشد

بدین زاری که در عشقت جهانست

تو را رحمی چرا در دل نباشد

***

570

به دردت داروی دردم نباشد

ز دردت جز رخی زردم نباشد

ز روی لطف خود دریاب ما را

که گر جویی دگر گردم نباشد

به میدان وفا و عشق بازی

کسی دیگر هماوردم نباشد

فراق روی تو ای نور دیده

به جان تو که در خوردم نباشد

مرا بگرفت دم در درد هجران

تحمّل بیش از این دردم نباشد

به غیر از وصل روح افزایت ای جان

تو دانی داروی دردم نباشد

بده کام دلم یک دم ز وصلت

که تا درد سرت هر دم نباشد

جگر گر هست ما را در غم عشق

بگو تا چون دم سردم نباشد

مسلمانان مرا جز سینه ی ریش

از آن ماه جهان گردم نباشد

***

571

مرا با درد عشقت غم نباشد

که ما را چون تو دلبر کم نباشد

تو رفتی بر سرم یاری گزیدی

بتر زاین پیش ما ماتم نباشد

نهادی بر دلم داغی که هرگز

بجز وصل توأش مرهم نباشد

مرا دردیست از دل بر فراقت

که یک دم طاقت دردم نباشد

به درد عشق رویت ای ستمگر

به غیر از غم کسم همدم نباشد

هرآن کاو نیست مشتاقت یقین دان

که از نسل بنی آدم نباشد

مرا عشق تو چون کوهست بر دل

نگویی از جهانت غم نباشد

***

572

چرا درد مرا درمان نباشد

چرا جان مرا جانان نباشد

ز روز وصلت ای سلطان خوبان

سر ما را چرا سامان نباشد

ز حد بگذشت درد اشتیاقت

شب هجر تو را درمان نباشد

مرا جانی و تا کی دور باشی

همانا صورت بی جان نباشد

همی گویی به ترک عشق ما گیر

بر ما ترک جان آسان نباشد

چوبید از درد دوری یک زمان نیست

که دل در سینه ام لرزان نباشد

به بوی وصلت ای دلدار طنّاز

دلم چون در جهان جویان نباشد

***

573

در عالم لطافت چون یار من نباشد

آشفته کار و باری چون کار من نباشد

بازآ کز اشتیاقت صبرم نماند و طاقت

ترسم که چون بیایی آثار من نباشد

حالی تنم ز سوزی از جور دلفروزی

ور خود ز لطف روزی غمخوار من نباشد

گر مدّعی بداند حالم ز اشتیاقت

در خاطرش دگر بار انکار من نباشد

گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی

سنگین دلی جفاجو چون یار من نباشد

بازآر خاطرم را کاندر جهان بجز تو

با هیچ آفریده بازار من نباشد

***

574

دل خوبان چنین سنگین نباشد

جفا بر بی دلان چندین نباشد

به چین بر مه نهند از زلف پرچین

ولی چون زلف تو در چین نباشد

میان عاشقانت گر بپرسی

یکی همچون من مسکین نباشد

کسی کز سرّ عشقت نیست آگه

مر او را هم دل و هم دین نباشد

به فرّ دولت وصلت نگارا

مرا فکری از آن و این نباشد

جفا بر عاشقان آید ز معشوق

ولیکن در میانه کین نباشد

وفادارت منم ای جان اگرچه

جهان را جز وفا آیین نباشد

***

575

ما را به جهان جز غم روی تو نباشد

منزلگه ما جز سر کوی تو نباشد

مشک ارچه کنندش به سر زلف تو تشبیه

او هیچ نیرزد که به بوی تو نباشد

از دست صبا بوی سر زلف خدا را

بفرست که دلجوی چو بوی تو نباشد

مه گرچه شب افروز و جهان گرد غریبست

بی روی و ریا ماه چو روی تو نباشد

چون دیده ی جان و دلم از حسرت رویت

ای ماه دلفروز به سوی تو نباشد

گل گرچه دلفروز و جهان گرد حریفیست

بویی بودش لیک به بوی تو نباشد

زان زلف چو چوگان چه کند خسته دل من

کاندر غم هجران تو چون گوی تو نباشد

در شانه ی وصل من بیچاره نگارا

چونست که یک تاره ز موی تو نباشد

در کوی غم روی تو ای جان جهانسوز

شب نیست که صد آه ز روی تو نباشد

***

576

چون عارض دلجوی بتم ماه نباشد

ور ماه بود ساکن خرگاه نباشد

از آه دل سوخته ی ما حذری کن

کان دم زنم آهی که کس آگاه نباشد

روی از من بیچاره بپوشید به تندی

بر آینه تندی بجز از آه نباشد

تا چند زنم حلقه صفت سر به در یار

گویند برو در حرمت راه نباشد

گویند چه خواهی به جهان کام دل خویش

ما را بجز از وصل تو دلخواه نباشد

من راهرو راه غم عشقم و دانی

در کوی هوس رفتن بیراه نباشد

***

577

مرا جز عشق تو کاری نباشد

چو تو در عالمم یاری نباشد

دلم بردی و دلداری نکردی

حقیقت چون تو دلداری نباشد

غمم دادی و غمخوارم نگشتی

چه گویم چون تو غمخواری نباشد

فدایت کرده ام جانرا همانا

که از من بر دلت باری نباشد

نظر کن سوی من کز پادشاهان

ترحّم بر گدا عاری نباشد

کنم یکباره خود را خاک راهت

گرم بر درگهت باری نباشد

جهان را ظلمت هجر ارچه بگرفت

چو زلف تو سیه کاری نباشد

***

578

مرا جز عشق تو کاری نباشد

چو تو در عالم یاری نباشد

روا باشد که در ایوان وصلت

من بیچاره را باری نباشد

ترا باشد به جای من همه کس

مرا غیر از تو دلداری نباشد

به روز هجرت ای یار جفا جوی

غم بسیار و غمخواری نباشد

مرا بارست بسیار از تو بر دل

اگرچه از منت باری نباشد

اگر از لطف خوشم بنده خوانی

مرا زان بندگی عاری نباشد

مگر روزی رسی فریاد جانم

که از خاک من آثاری نباشد

شبی در خلوت وصل تو خواهم

که جز من هیچ اغیاری نباشد

که تا حال جهان گویم به زاری

چو از اغیار دیاری نباشد

***

579

چرا ز وصل تو کامم روا نمی باشد

چرا به بخت منت جز جفا نمی باشد

پیام من که رساند به یار مهرگسل

رسول من چکنم جز صبا نمی باشد

بگو به هجر توأم خون دل ز دیده برفت

به غیر مردمکم کس گوا نمی باشد

دوای درد من ای جان نمی کنی چکنم

به دست بنده به غیر از دعا نمی باشد

چو نوش داروی لعلت دوای رنجورست

بده که جز شب وصلت دوا نمی باشد

بترس از آه دل زار دردمندانت

که تیر آه سحرگه خطا نمی باشد

برون مبر ز حد ای جان جفا که در دو جهان

ستم به خسته دلان هم روا نمی باشد

***

580

دلبران را وفا نمی باشد

لطفشان جز جفا نمی باشد

مهربانی و بنده پروردن

بینشان گوییا نمی باشد

همچو سرو سهی چرا میلش

دمکی سوی ما نمی باشد

از لب لعل آن نگار شبی

کام جانم روا نمی باشد

دلبرا از چه رو تو را رحمی

بر دل بینوا نمی باشد

ایمن از آه صبحدم منشین

تیر آهم خطا نمی باشد

ناز بر ما مکن بسی ای گل

عشق و حسنش وفا نمی باشد

غیر خاکی که هست بر قدمش

دیده را توتیا نمی باشد

در جهان با که گویم این غم دل

دوست غمخوار ما نمی باشد

***

581

یار بی جرمی ز من بیزار شد

ناگهان با دشمنانم یار شد

مونس جانش همی پنداشتم

نام و ننگم در سر این کار شد

زاری و افغان من سودی نداشت

چون بدیدم موجب آزار شد

دیده ام از خواب غفلت مست بود

ای دریغا این زمان بیدار شد

در میان بحر شوق از ابر چشم

دامنم مانند دریا بار شد

هر گلی کز باغ وصلش دل بچید

عاقبت در چشم بختم خار شد

آخرالامر از فراق روی او

دل ز جان، جان از جهان بیزار شد

***

582

رمید دل ز من خسته پیش دلبر شد

دماغ جان ز سر زلف او معطّر شد

چو روی آن بت رعنا بدید از سر شوق

ز جان غلام رخ یار ماه پیکر شد

اگرچه زلف سیاهت به شب رهش گم کرد

به بوی عنبر ساراش باز رهبر شد

به یاد دوش کشیدم به خواب طرّه یار

دو دستم از سر زلفین او معنبر شد

درآمد از درم آن ماه روی سیم اندام

ز روش کلبه احزان ما منوّر شد

اگرچه کرّه بی باک چرخ، توسن بود

به تازیانه وصلش دگر مسخّر شد

وصال دوست به زاری زار می جستم

هزار شکر که آن دولتم میسّر شد

چو روی تو نبود نقش در جهان باری

به کارگاه خیالم چنین مصوّر شد

چرا تو دست برآورده ای به غارت دل

مگر به دور جمالت جهان مسخّر شد

***

583

تا که شمع جمال او برشد

حال پروانه نوع دیگر شد

پرتوی نور او بتافت ولیک

جان شیرین او در آن سر شد

تا نشستم به مکتب غم تو

درس عشقت تمامم از بر شد

زان تبسم که می کنی جانا

پیش لعلت شکر مکدّر شد

نافه ی زلف تو گشود صبا

که جهانی از آن معطر شد

دلبر از در درآمدم شب دوش

بنشست و به یاد همسر شد

طاقت و صبر و هوشم و دل و دین

در سر کار دوست یکسر شد

دل ز من گم شدست چندین سال

هم به بوی دو زلف رهبر شد

زآب چشمم حذر تو را اولیست

که جهان ز آب چشم ما تر شد

***

584

دیده ای کاو به سر کوی وفا رهبر شد

بی تکلّف به همه ملک جهان سرور شد

دیده ام بی تو نمی دید جهان را گویی

توتیای شب وصل تو ورا رهبر شد

جان همی داد دلم در هوس دیدارت

شکر یزدان که به مهر رخ تو بیمر شد

فصل ایام بهارست و لب جوی خوشست

لیک با زیور حسن تو کنون بهتر شد

سوسن از جمله ریاحین چو به بو کمتر بود

بوی خلقت بشنید او و زبان آور شد

یار من دور شدی باز ندانم خود را

چه کنم با تو مرا دیده و دل خوگر شد

آتش عشق تو هر لحظه فزونست مرا

مهر ما روز به روز از دل تو کمتر شد

جان بدادم به امید شب وصلت باری

روزی ما نشد و زان کسی دیگر شد

از پراکندگی حال جهان بی خبری

زلف گمراه تو زان روی چنین کافر شد

***

585

جمال روی تو بر ملک دل چو سرور شد

دو چشم بخت من از دیدنش منوّر شد

چو آفتاب جمالت برآمد از مشرق

جهان حسن و لطافت تو را مقرّر شد

چو روشنی رخت دید آفتاب ز رشک

تبش گرفت و ضرورت مطیع و چاکر شد

رخم ز جور چو زر گشت و نیک می دانی

که خیل وجه تو از مال ما توانگر شد

هلال ابروی تو دید ماه نو ز حسد

به یک دو هفته ضعیف و نزار و لاغر شد

معلّمم همه شب درس دور می آموخت

ولی از آن همه آیات عشقم از بر شد

به تحفه جان طلبیدی ز من فرستادم

ولی خجالتم از اسم آن محقّر شد

جهان همیشه جوانست پیش اهل خرد

به نزد جاهل و نادان مگر مکرر شد

***

586

چون روز عمر من به فراق تو شام شد

در آرزوی روی تو عمرم تمام شد

خون دلم چو بر تو حلالست دلبرا

آخر چرا وصال تو بر ما حرام شد

رحمی به حال زار من خسته دل بکن

کز دست رفت و در پی ماه تمام شد

دیگ هوای زلف تو می پخت در دماغ

مسکین دلم که در سر سودای خام شد

مرغ دلم که کرد به کوی غمت هوا

شست دو زلف یار بدید و به دام شد

زین پیش طبع توسن ما بود بدلگام

واکنون به زخم قمچی ایام رام شد

هرچند در فراق تو حالم خراب بود

با وصل دوست کار جهان با نظام شد

***

587

مرا تا دل به رویت مهربان شد

ز دیده خون دل گویی روان شد

دلم بر خاک کویت زار بنشست

روان تا قامت سرو روان شد

به بوی آنکه پایت را ببوسد

بدان امّید خاک آستان شد

دل بیچاره ساکن گشت آنجا

فدای خاک کوی دلبران شد

چرا آن دلبر طنّاز باری

پری وار از دو چشم ما نهان شد

مسلمانان نمی دانم که دلبر

چرا با ما چنین نامهربان شد

نگارینا خبر داری ز حالم

که جان از درد دوری ناتوان شد

نخورده شربتی از جام نوشین

به بخت ما چرا او سرگران شد

چو سرو ناز سوی ما گذر کن

که تا گویم جهان از نو جوان شد

بتم تا غمزه ی غمّاز بنمود

بسی فتنه ز چشمش در جهان شد

***

588

دل از تاب شب هجرانش خون شد

تن مسکین ز آه دل زبون شد

ز دل نالم نگارا یا ز دلدار

ز دیده کاو دلم را رهنمون شد

میان خون دل او را بهشتم

ندانم حال آن بیچاره چون شد

چو دیدم عارض چون آفتابش

دل من همچو زلفش سرنگون شد

مرا بالا به وصلش چون الف بود

به درد هجر رویش همچو نون شد

مپوشان بیش از این رویت ز چشمم

که خون از چشمه چشمم برون شد

ندانم تا چه کردم در غم او

که او را دل چو بختم واژگون شد

***

589

دلبرا مسکین دل من در غمت دیوانه شد

با غم هجران رویت روز و شب همخانه شد

در کنار ما نمی آید شبی سرو قدت

لاجرم در بحر غم جویای آن دردانه شد

آشنایی بود ما را در ازل با عشق تو

از چه رو با من چنان آن بی وفا بیگانه شد

بود ما را پیش از این در تن دلی محزون تنگ

واین زمان عمریست کان هم در پی جانانه شد

من به بوی وصل تو بر باد دادم جان و دل

تا ز زلف دلربایت تاره ای در شانه شد

ترک عشق روی او گفتم بگوی ای دل نگفت

تا به رسوایی کنون اندر جهان افسانه شد

در جهان مرغ دلم سرگشته بود از عشق او

چون بدیدم چین زلف دلبرش کاشانه شد

***

590

تا دل مسکین من دیوانه شد

در غم عشق رخت افسانه شد

تا شد او با درد عشقت آشنا

بی تکلّف از جهان بیگانه شد

خان و مان بر باد مهرت داده ام

تا غم روی توأم همخانه شد

بوسه ای می خواستم گفتی که نه

شکر کردم چون لبت پروانه شد

همچو مویی در غمت بگداختم

تا ز زلفت تاره ای در شانه شد

شمع رویت را شبی دیدم ز جان

دل برفت و پیش او پروانه شد

تا فرورفتم به بحر عشق تو

جان شیرین در سر دردانه شد

گفتم آخر یک نظر بر ما فکن

یار ما را یک زمان پروا نه شد

همچو حلقه بر درش سر می زنم

یک در از وصلش به رویم وا نه شد

***

591

تا چند ز هجرت دلم ای یار بنالد

بی روی تو شب تا به سحر زار بنالد

از حسرت لعل شکرین تو چو طوطی

در بند قفس گشته گرفتار بنالد

هر شب به سر کوی تو از درد جدایی

فریادکنان از غم دلدار بنالد

باور نتوان داشت از او لاف محبّت

گر عاشق گل در چمن از خار بنالد

روزی که قدم رنجه کنی بر سر بیمار

معذور همی دار چو بیمار بنالد

چندان ز غم عشق تو ای دوست بنالم

کز سوز دل من در و دیوار بنالد

هر شب ز غم هجر تو تا صبح بنالم

چون مرغ سحر در غم گلزار بنالد

چون کار جهان بی ستمی نیست همی ساز

کان یار نخوانند که از یار بنالد

***

592

نسیم باد صبا از دیار ما آمد

عجب اگرنه ز پیش نگار ما آمد

عبیر و عنبر سارا وزید در بستان

که نکهتی ز سر زلف یار ما آمد

خبر به بلبل شیدا ده ای نسیم صبا

که وقت عشرت و باغ و بهار ما آمد

فغان و ناله ی شبگیر ما به روز فراق

نگشت ضایع و روزی به کار ما آمد

چو گل برفت ز دستم ببین که سرو روان

ز روی لطف دگر با کنار ما آمد

برون رویم به صحرا و خرّمی و نشاط

که از سفر بت چابک سوار ما آمد

به زلف گو که پریشان چرا شدی چو دلم

مگر موافقت روزگار ما آمد

زآتش دل غمدیده و بلا جویم

ز دیده خون جگر در کنار ما آمد

***

593

شادمان گشت دلم کز درم آن یار آمد

شاخ امّید دل غمزده در بار آمد

دلبر از راه جفا گشت و وفا کرد ای دل

مگر آن آه سحرگاه تو در کار آمد

راستی سرو ز رشک قدش از پای افتاد

تا که آن قامت رعناش به رفتار آمد

تا سر زلف سمن سای تو بگشود صبا

آهوی از نکهت آن بوی به رفتار آمد

مرغ جانم به سر زلف تو بگذشت شبی

ناگه از دانه خال تو گرفتار آمد

گل فروریخت ز شرم رخ جان پرور تو

تا که آن روی چو گلنار به گلزار آمد

تا درخت غم عشقت بنشاندم به جهان

هر دمم درد دل و خون جگر بار آمد

***

594

مژده دادند دلم را که دلا یار آمد

غم مخور ای دل غمدیده که غمخوار آمد

زآب چشم تو که سرچشمه حیوان ارزد

میوه شاخ شب وصل تو در بار آمد

گفتم آخر دل بیچاره هجران دیده

ناله و آه سحرگاه تو در کار آمد

از گلستان وصال تو نگارا به چه روی

زان نصیب من دلداده همه خار آمد

دل به بوی شب وصل توبه کویت بگذشت

در سر زلف تو ناگاه گرفتار آمد

بی تکلّف به چمن سرو چمان از قد تست

از قد افتاد چو قدّ تو به رفتار آمد

طوطیان لال شدستند و مکرر شده قند

تا لب لعل تو در خنده و گرفتار آمد

سخن تلخ تو جانا چو شکر نوشیدم

گر صدم تلخی از آن لعل شکربار آمد

قسمم خاک کف پای تو کاندر غم هجر

دلم از جان جهان یک سره بیزار آمد

***

595

بحمدالله شب هجران سرآمد

درخت وصل جانان در بر آمد

به کوری دشمنان سرو سمن بوی

ز ناگاه از در بختم درآمد

صبوحی را به چشم بخت منظور

نظر ما را به روی دلبر آمد

عجب دیدم ز بخت واژگونم

که سرو قد یارم در بر آمد

ز سودای دو زلف تابدارش

قلم سان دودم از دل بر سر آمد

به تیر غمزه ی شوخش مرا کشت

به دل بردن ز عالم بر سر آمد

به فتراکم ببست آن شوخ دیده

به دامم گفت صیدی لاغر آمد

رخم زر گشت از هجران و اشکش

به مروارید غلطان بر زر آمد

برآمد ماهم از مطلع سحرگاه

مرا چون جان شیرین درخور آمد

ببردی دل ز ما یکباره باری

جهانی در غمت از دل برآمد

***

596

دوشم ز در آن شمع دلفروز درآمد

و آن تیره شب هجر نگارم به سر آمد

عمریست بپروردمش از آب دو دیده

تا قامت آن سرو دلارا به بر آمد

من منتظر وعده آن عمر گرامی

تا همچو سهی سرو شبی در گذر آمد

گفتم که زدم ناله بسی در شب هجران

المنة لله که چنین کارگر آمد

امسال ز خون جگر ماست تو دانی

کاین گلبن مقصود جهان بارور آمد

لیکن چه توان کرد نصیب من از آن گل

یا خار جفا یا همه خون جگر آمد

من خسته به هجران قدمی بر سر ما نه

تا بانگ برآرند که عمرش به سر آمد

***

597

رسید مژده ی شادی که شاه باز آمد

خلاص یافت دل از غم که دلنواز آمد

نگارم ار چه بسی انتظار می فرمود

چو صد نگار کنونم ز در فراز آمد

مرا ز درد فراقش شکایتی می بود

هزار شکر که آن غمگسار باز آمد

به ناز اگر بخرامد چو سرو در بستان

فغان ز لاله برآید که سرو ناز آمد

به پیش طاق دو ابروی همچو محرابش

هزار زاهد صد ساله در نماز آمد

خیال دوست ندا کرد کای فلان چون تو

بسی کبوتر وحشی به چنگ باز آمد

بساز با غم هجران یار و شادی کن

که کار هر دو جهان از غمش به ساز آمد

***

598

ز باد صبح حدیثی مرا به گوش آمد

که خیز ای دل مسکین که گل به جوش آمد

زمین ز لاله و خیری و سوسن و شمشاد

به بانگ بلبل شوریده در خروش آمد

چو جام باده به بستان دمید و گل بشکفت

ز چارسوی چمن های و هوی نوش آمد

بگیر گوشه باغی و دامن چمنی

مرا ز هاتف غیبی چنین به گوش آمد

مده ز دست لب جوی و قامتی دلجوی

به گوش جان من از گفته سروش آمد

گلست عارض زیبای یار و لب چون می

زآن جهت ز دهان تو بوی نوش آمد

دلم ز هوش به در رفته بود از هجران

ز بوی عنبر زلف تو باز هوش آمد

شکست طبله عطّار در همه بازار

از آنکه لعل لبانت شکرفروش آمد

چو ناله ام بر دف در جهان شنید هزار

ز شوق روی گل بوستان خموش آمد

***

599

دل من در طلبکاری وصل تو به جان آمد

ز دست جورت ای دلبر جهانی در فغان آمد

ز جورت گفتم ای دل ترک مهرش کن مکش خواری

جوابم داد و گفت آری به دل گر بر توان آمد

چو چشم مست خون خوارش خطا کرد از جفا بر من

اشارت کرد بر ابرو و دردم در کمان آمد

هر آن تیری که بگشود او ز شست و غمزه و ابرو

چو دیدم ناگه از هر سو به جان ناتوان آمد

ز یادت در همه عمرم نگشتم یک زمان خالی

زمانی مهربانی کن که از غم دل به جان آمد

جهان را جز غم رویت نباشد در جهان کاری

تو گویی از برای مهر رویت در جهان آمد

***

600

دل من عشق بازی نیک داند

لبت عاشق نوازی نیک داند

چو بر بازیست دل در کار عشقت

به جان تو که بازی نیک داند

دلم در بوته ی هجران رویت

بر آتش جان گدازی نیک داند

خیالت را دو دیده مردم چشم

به مهمان ترک تازی نیک داند

مرا با روی تو عشقی حقیقیست

ولی مهرت مجازی نیک داند

تو محمودی و جان در بندگیت

تو خود دانی ایازی نیک داند

دل من چون کبوتر می طپد زان

که عشقت شاه بازی نیک داند

جهان در کار عشقت کرد جان را

چرا کاو عشق بازی نیک داند

***

601

آنان که مهر روی چو ماه تو دیده اند

مهرت به جان و دل ز جهانی خریده اند

فرهادوار عاشق و زارند خسروان

تا یک حدیث از آن لب شیرین شنیده اند

نیل محبّت تو چو دانی که از ازل

ای نور دیده بر رخ جانها کشیده اند

از ما جدا مشو که دل طالبان دوست

عشق رخ تو از همه عالم گزیده اند

از راه مردمی همه آیند مردمان

کاندر هوای روی تو ای نور دیده اند

اندر هوای کعبه ی وصل تو عاشقان

جان داده اند و راه بیابان گزیده اند

آنان که رو به قبله ی امّید داشتند

هم عاقبت به کعبه ی وصلش رسیده اند

باد صبا نمود که سرو چمن تمام

از شرم قامتت به قیامش خمیده اند

آنان که عاقلان جهانند بی ریا

بر خاک آستانت چو ماهی طپیده اند

***

602

عشاق مهر روی تو از جان خریده اند

مهرتو را ز هر دو جهان برگزیده اند

تا آشنای کوی تو گشتند در جهان

حقّا که از محبّت عالم بریده اند

در شاه راه عشق تو مدهوش و عاششقند

خفتند با خیال تو و ز جان بریده اند

هر کس که سر نهاد به پای تو بی ریا

کردند سر فدا و رخت را ندیده اند

آنان که جان به مهر رخ دوست داده اند

خاک درش مقام رخ خویش دیده اند

یاران بی وفا که شکستند عهد ما

با این همه هنوز مرا نورِ دیده اند

ماییم سر نهاده به پایت روان و تو

چون سرو بوستان که ز ما سر کشیده اند

***

603

این جور و جفای چرخ تا چند

دارد دل خاص و عام در بند

از حادثه ی زمانه باری

بیخ شجر امید برکند

از باغ دل جهان تو گویی

هر برگ به گوشه ای پراکند

سرو چمن مراد جانها

دست ستمش ز پا بیفکند

فریاد ز دست چرخ فریاد

بیداد به جان ما بگو چند

وین دل چه کنم که از عزیزان

با درد و غم تو نشنود پند

وین گوش زمانه اش تو گویی

کز پنبه ی غفلتش بیاکند

***

604

عاشقان گل رخسار تو بستان طلبند

وز قد سرو وشت شیوه و دستان طلبند

همچو پروانه سرگشته دل خلق جهان

بر فروغ رخ تو راه شبستان طلبند

بلبلان را همه فریاد و فغان دانی چیست

عاشقانند و به بستان گل بستان طلبند

در فراق رخ تو ناله برآورد هزار

ناله و سوز سحرگاه ز دستان طلبند

غمزه ی شوخ و لب لعل تو با همدگرند

ره زن و باج خود از باده پرستان طلبند

به شب دولت وصل تو ندارم دستی

تیغ هجران تو را رستم دستان طلبند

چشم تو خون جهان ریخت ازو نیست عجب

راستی و خرد و عقل زمستان طلبند

***

605

طالبان سر کویت رخ جانان طلبند

رخ جانان نه مرادست مگر جان طلبند

این دلیلیست که در صورت خوبان همه خلق

گشته حیران جمالند و همه آن طلبند

چون تویی مایه درمان دل عشاقان

دردمندان تو از لطف تو درمان طلبند

چون من آشفته آن روی چو ماهت شده ام

در سر کوی تو از ما سر و سامان طلبند

بر سر کوی تو چون هست سگان را باری

عاشقان تو چرا بار ز دربان طلبند

چون تویی سایه ی خالق به سر خلق جهان

سایه مرحمت شاه جهانبان طلبند

غرق طوفان بلا گشته دل و جان و چو نوح

دست امّید برآورده و درمان طلبند

***

606

دردمندان تو از وصل تو درمان طلبند

یک نظر دیدن روی تو چو ایمان طلبند

همچو پروانه ی سرگشته دلِ خلق جهان

بر فروغ رخ تو راه شبستان طلبند

بلبلان را همه فریاد و فغان دانی چیست

عاشقانند و به بستان گل بستان طلبند

در فراق رخ تو ناله برآورد هزار

وین زمان باج خود از باده پرستان طلبند

غمزه شوخ و لب لعل تو با همدیگر

زاری و سوز سحرگاه ز دستان طلبند

به شب دولت وصل تو ندارم دستی

تیغ هجران تو را رستم دستان طلبند

چشم تو خون جهان ریخت ازو نیست عجب

راستی و خرد و عقل ز مستان طلبند

***

607

دردمندان غم عشق دوا می طلبند

وز مراد دو جهان وصل شما می طلبند

دیده ی دیدن روی چو مهت ای دیده

شب و روز و گه و بی گه ز خدا می طلبند

شب وصل تو که چون جان به جهانست عزیز

خلق عالم همه آن را به دعا می طلبند

مه ما چونکه نهانست ز چشم همه خلق

روشنایی رخ دوست ز ما می طلبند

لشکر عشق تو دادند حصار دل ما

جان کنون از من بیچاره چرا می طلبند

خبرت هست که بالای تو سرویست روان

رهروان ره عشق تو بلا می طلبند

لطف تو چونکه طبیب دل رنجورانست

دردمندان جهان از تو دوا می طلبند

***

608

وصالت دوای دل دردمند

در وصل از این بیش بر ما مبند

مکن گریه چون ابر بر جان من

چو گل بر من و حال زارم مخند

مسوزان مرا از فراق رخت

که او آتش است و دل ما سپند

که دارد بتی مهوش همچو من

دو ابرو کمان و دو گیسو کمند

نخواهم به هر دو جهان جز تو کس

اگر روز حشرم مخیر کنند

نگیرد دلم انس با هیچکس

گرم بی رخ تو به جنّت برند

چو تیر جفایت ببارد ز ابر

نشاید که مژگان به هم برزنند

اگر در غمت ناله ای بشنوی

ز مردان نه مردند ایشان زنند

***

609

چو زلف خویش چرا عهد یار بشکستند

چرا به تیغ جفا جان خستگان خستند

ز محنت شب هجران و اشتیاق وصال

به چشم حسرت ما راه خواب دربستند

قسم به روی چو خورشید تو که هشیاران

به بوی زلف تو جانا هنوز سرمستند

به چشم دوست که یاران خشم رفته ی ما

به شکل ابروی دلدار باز پیوستند

سرم برفت ز سودای عاشقان رخش

همیشه داغ غم عشق دوست بربستند

فدای روی تو کردند ای صنم دل و جان

از آن جهت ز غم روزگار وارستند

نمی رود ز خیالم دمی که مردم چشم

مدام دیده ی جان در جمال او بستند

از آتش غم عشقت که در جهان افتاد

کنون ز باد هوایت چو خاک ره پستند

***

610

گِل ما را ز ازل با غم تو بسرشتند

قصه ی عشق تو را بر سر ما بنوشتند

گرچه داری تو فراغت ز من ای جان گویی

تخم مهر تو مرا در دل و در جان کشتند

آه از آن مردمک چشم که بس خون ریزست

که به تیغ ستم غمزه جهانی کشتند

گرچه مشّاطه ی حسنش به نگار آمده بود

لیک دستانش به خون دل ما می شستند

عاشقان سر زلف تو به بوی تو هنوز

از غمت بی سر پا گرد جهان درگشتند

جامه ی وصل تو خیاط خیالم می دوخت

دل و جان رشته به انگشت وفا می رشتند

یک زمان بر لب کشت آی و مخور غم به جهان

که بسا ماه رخ و سرو قد اکنون خشتند

***

611

هیچکس در نزد آن در که درش باز نکردند

وآن کسان کز در انصاف بگردند نه مردند

حال و احوال جهان هیچ نیرزد بر دانا

جز نکویی که توان گفت جز آن هیچ نبردند

هرکه با خلق جهان کرد نکویی چه زیان کرد

زنده ی هر دو سرایند و یقین دان که نمردند

هرکه بنهاد ز مال دگران گنج و خزینه

ای برادر تو ندیدی که برش هیچ نخوردند

گنج قارون اگرت هست و اگر ملک سلیمان

فکر آن کن تو ازین دنیی فانی که چه بردند

اگرت هست یکی لقمه ز درویش و غریبی

تو مکن منع که این شیوه ز تو نیک پسندند

در لطف و کرم ای دل بگشا باز

تا در روضه ی فردوس به روی تو نبندند

***

612

بسا دلی که به زلف تو پای در بندند

گر از تو باز ستانند با که پیوندند

دلم ببردی و خون جگر خوری تا کی

مکن مکن که چنین جور از تو نپسندند

نمی رود ز خیالم خیال طلعت دوست

چرا که مهر رخش در دل من آکندند

ز بوستان وفاداری ای مسلمانان

مگر که شاخ محبّت ز بیخ برکندند

جواب تلخ شنیدیم از آن لب شیرین

نمک به ریش من خسته دل پراکندند

دل شکسته ی بیچاره هیچ می دانی

که عاشقان رخ همچو ماه او چندند

منم شکسته دلی در جهان و گویندم

چرا ز چشم عنایت ترا بیفکندند

***

613

مرا با درد عشقت آفریدند

میان عاشقان ما را گزیدند

دل و جان در سر کار تو کردیم

جهانی قصه ی دردم شنیدند

بسی گشتند در بستان فردوس

چو بالایت سهی سروی ندیدند

عجب نامهربانی با من ای دوست

چرا مهر تو را از ما بریدند

برآمد ماه رویش شام بر بام

همه چشمی در او از دور دیدند

چو دیدند آن مه خورشید منظر

سرانگشت تعجّب را گزیدند

بگفتم ماه رویا بی وفایا

بگفت آری بدین عیبم خریدند

***

614

چون تو چشم مرحمت بر حال ما خواهی فکند

بیش از این جور و جفا از تو نمی دارم پسند

ور مرا از آتش هجران بخواهی سوختن

خاک راهت گشته ام بیداد و خواری تا به چند

ای بت نامهربان حدی بود هر چیز را

مرغ جانم را تو تا کی داری اندر قید و بند

یا ز بندش ده خلاصی یا بکش تا وارهد

پند من بشنو ازین بینش به زلف خود مبند

می کشی و می کشی ما را بدام زلف خود

چون کشد خود را ز شستت آهوی سر در کمند

با قد چون سرو و با این عارض همچون سمن

با رخ همچون گل و لاله به لعل همچو قند

دل ربود از دستم آن دلدار شهرآشوب باز

با قد چون سرو و چشم شوخ و زلف چون کمند

چون ربودی دل ز دستم رفتم از دل هوش و صبر

بیش از این مپسند بر ما از غم هجران گزند

چون منم اندر جهان از عشق سرگردان چرا

آن بت مه روی از دل بیخ مهر ما بکند

گفتم ار آیی شبی مهمان ما لطفی بود

گفت رو هرزه مگو زانجا برو بر خود مخند

***

615

دلم در شست زلفت گشت پابند

شده در بند زلفت نیک خرسند

من دلخسته در هجرانت گویم

جفا بر عاشق دلداده تا چند

گره بگشای از زلف زره پوش

ندارم بیش از این ای دوست در بند

ز صبرم تلخ شد کام دل ریش

بکن درمانم از لبهای چون قند

نگارینا مرنجانم از این بیش

ستم بر بنده ی بیچاره مپسند

مرانم چون ز جانت بنده گشتم

که نتوان رفتن از پیش خداوند

چه کردم کان جهان بینم به یکبار

درخت دوستی از بیخ برکند

***

616

پیش او گر همه جانند به جانان نرسند

گر همه مایه ی دردند به درمان نرسند

همه سرها به غم عشق تو سرگردانند

شد یقینم که ز وصل تو به درمان نرسند

ای بسا جان گرامین که به عید رخ تو

سر همه کرده فدا لیک به قربان نرسند

دولت وصل و شب هجر تو مشکل کاریست

ترک جان کن که به مقصود دل آسان نرسند

عاشقان رخ زیبای تو ای جان و جهان

تا ز جان سیر نگردند به جانان نرسند

کعبه ی وصل امیدم چو بعید افتادست

طالبان تو همانا به بیابان نرسند

من غریبم به جهان غمت ای عمر عزیز

چون به فریاد دل تنگ غریبان نرسند

***

617

مرا ز دوستی دوست دشمنان بیشند

اگرچه دوست نباشند دشمن خویشند

تو شاه عالمیانی و من گدای درت

شهان ز حال گدایان خود بیندیشند

مزن به تیغ جفا دلبرا مرا زین بیش

که عاشقان رخت خستگان دل ریشند

اگرچه شهد دهد نیش هم زند زنبور

تمام خاطره ها خسته از سر نیشند

دلا تو خویش جفاپیشه را به خویش مخوان

که دوستان وفادار بهتر از خویشند

به کنج عافیت آخر چه به ز درویشیست

که دوستان خدا خاک پای درویشند

مراست مذهب آن کز درت نپیچم روی

به جان دوست که اهل جهان در این کیشند

***

618

خالیست بر آن لبان دلبند

همچون مگسی نشسته بر قند

چندان به کرشمه شیوه ها کرد

تا کرد دلم به زلف پابند

از ما بربود صبر و آرام

تا زلف به روی مه پراکند

آن غمزه ی شوخ همچو پیکان

مرغ دل ما به دامش افکند

بردی دل عالمی به دستان

این سرکشی و عتاب تا چند

از سلسله دو زلف مشکین

تار دل ما فتاد در بند

دیوانه دلم ز پیر معنی

حاصل چه بود چه نشنود پند

بار غم عشق بر دل من

کوهیست عظیم چون دماوند

مهر رخ آن صنم تو گویی

با جان جهانش هست پیوند

ار بنده گناه اگرچه باشد

هم عفو کند مگر خداوند

***

619

دلبر چه کرد با من مسکین مستمند

دل را ببرد از من و در پای غم فکند

تا پای بند شد دل من در دو زلف دوست

سودا گرفته است و نگیرد به هیچ پند

با چشم همچو نرگس و با قدّ همچو سرو

با روی همچو ماهش و گیسوی چون کمند

با ابروی چو طاق معنبر کشیده خوش

با زلف دلفریبش و با لعل همچو قند

در ما فکند آتش رخ را به درد هجر

وآنگه برفت و شاخ صبوری ز تن بکند

رحمی نکرد بر من و بر حال زار من

آخر جفا و جور نگوید که تا به چند

زین بیشتر ستم به من خسته دل مکن

کز خوبرو نکند کس جفا پسند

ای دل طمع مدار به عهد و وفای کس

کاندر زمانه یار وفادار خود کمند

چون دیده بر جمال تو افتادم از جهان

بر آتش رخ تو فتادیم چون سپند

***

620

لشکر عشق تو چون غوغا کند

آتشی در جان ما پیدا کند

دیده را بر هم نمی یارم زدن

تا خیالت در دو چشمم جا کند

در ره عشقت چو خاکم تا مگر

سرو بالایت نظر بر ما کند

کام جانم را بده کامروز دل

گوش کی با وعده ی فردا کند

سرو ناز بوستان بخرام کاو

تا نظر باری در آن بالا کند

تا به چند از غمزه های نیمه مست

عاشقان را در جهان رسوا کند

تا یکی جان جهان را بر رخش

چون دو زلف خویشتن شیدا کند

دل چو ننشیند ز جست و جوی عشق

او یقین سر در سر سودا کند

***

621

وقت رسید کان صنم حاجت ما روا کند

با من خسته دل بگو تا به کی این جفا کند

درد دل حزین من رفت برون ز حد مگر

حال من غریب را باد سحر ادا کند

درد مرا صبا بگو با بت دلپذیر من

اوست طبیب درد من درد مرا دوا کند

کام منست لعل او جان منست وصل او

از لب لعل کام من خوش بود ار روا کند

دیده ی جان نهاده ام بر در دوست حلقه وار

لطف نگار من مگر این در بسته واکند

خاک در تو مسکنم گشت چه باشد ار بتم

یک نظری ز مرحمت سوی من گدا کند

از نظری که افکند بر من خاکی از شرف

قلب من شکسته را بو که به کیمیا کند

سرو سهی چو بگذرد بر من خسته در چمن

راست بگو چه کم شود گر نظری به ما کند

نور دو دیده ام به من گر نگرد به مردمی

هست یقین که رحمتی بر من بی نوا کند

گفت نگار من شبی درد تو را دوا کنم

کام دلت دهم ز لب گفتم اگر وفا کند

روی به روی او کنم پشت به خلق عالمی

آن دل و دیده بی سبب پشت به ما چرا کند

چین دو زلف او جهان کرد شکسته دل ولی

قصد دل شکستگان هرکه کند خطا کند

***

622

تا چند با دل من مسکین جفا کند

آن بی وفا نگار به ترک وفا کند

هست او طبیب این دل محزون ناتوان

واجب کند که درد دلم را دوا کند

کامم ز شربت شب هجران شدست تلخ

کامم چه باشد ار ز لب خود دوا کند

او پادشاه حسن و ملاحت از آن شدست

تا گوش و هوش و دیده به سوی گدا کند

آن سرو نازنین چه شود در میان باغ

گر پشت بر جفای خود و رو به ما کند

دل برد از دو دستم و در خون جان شدم

با دوستان بپرس چرا ماجرا کند

حال من غریب که گوید به پیش دوست

آری مگر که باد صبا این ادا کند

با دلبرم بگوی که بیگانه خو چراست

وقتست کاو نظر به سوی آشنا کند

***

623

باشد که درد ما به تفقّد دوا کند

کام دل ضعیف ز وصلش روا کند

آن سرو ناز رسته که در بوستان ماست

باشد که از کرم نظری سوی ما کند

مردم ندامتی ز خطا برده اند لیک

تا چند چشم مست تو چندین خطا کند

بادا جدا ز کام و دل و آرزوی جان

آنکس که یار ما ز بر ما جدا کند

بسیار وعده ای به وفا داد و بس عجب

بر عهد خویش دلبر ما گر وفا کند

گیرم وفا نکرد به قول خود آن نگار

چندین جفا بگو تو که بر ما چرا کند

بیگانه خوی از چه شدی دلبرا کسی

بیداد و جور این همه بر آشنا کند

ای محتشم تو سایه ز درویش برمگیر

تا هر نفس که در گذر آیی دعا کند

تا آفتاب روی تو تابید در جهان

دل رفت تا به سایه زلف تو جا کند

***

624

با قدت آخر چرا سروی سرافرازی کند

از چه رو آخر صبا با زلف او بازی کند

سرو را کی می رسد دعوی بالا با قدت

پیش بالای تو میراد از چه او بازی کند

چون صبا در زلف تو پیچد پریشان بینمش

با وجود آنکه با گوش تو همرازی کند

در هوای کویت ار گنجشک روزی بگذرد

در فضای قربتت دعوی شهبازی کند

گر شبی چون سرو بخرامی به سوی ما دلم

در شب وصل تو ای دلبر سرافرازی کند

تا خجل گردد به پیش قامت تو سرو ناز

در جهانی با قد تو او سرافرازی کند

***

625

عاقبت درد من خسته سرایت بکند

از فراق تو بسی با تو شکایت بکند

آنچه دیدم ز جفای فلک و جور رقیب

بخت شوریده ی من با تو حکایت بکند

درد هجران تو افکند در آتش دل من

مگرم وصل تو ای دوست حمایت بکند

جان رسیدم به لب از شدّت هجران جانا

لطف جان پرور تو بو که عنایت بکند

چه شود ای بت بگزیده ی من گر ز کرم

دل ما را شب وصل تو رعایت بکند

گر به خون دل ما هست رضایت صنما

دل مسکین به جهان عین رضایت بکند

گر خرامی سوی ما همچو سهی سرو روان

بجز از جان چه فدای کف پایت بکند

***

626

سرو قدّت سایه تا بر ما فکند

شور و غوغا در وجود ما فکند

بر جهان دل دیده را بگشود باز

تا نظر بر آن قد و بالا فکند

هیچ می دانی سنان غمزه اش

در سر بازارها سرها فکند

آن دو زلف عنبرآسایش دگر

جان ما در بوته ی سودا فکند

وعده ی وصلش که می دادم به شب

آن نگار شوخ با فردا فکند

گفته بودم دست من گیرد به وصل

همچو زلف خویشتن در پا فکند

مردم چشمم به سربار از غمش

این دو دیده بر سر دریا فکند

لعل در پاشش ز شور شکّرین

آتشی در لؤلؤ لالا فکند

غمزه غمّاز آن دلبر ببین

بار دیگر در جهان غوغا فکند

***

627

دل ستد از دستم و در پا فکند

آتش عشقش به دل ما فکند

بانگ ز عشّاق برآمد تمام

زلف ز رخسار چو بالا فکند

زلف پریشان تو باز آن دلم

بردش و در بوته سودا فکند

پرده برانداخت ز روی آفتاب

تابش اندر دل خارا فکند

از نظرم دور نشد یک زمان

تا نظری بر من شیدا فکند

عشق تو بربود ز ما صبر و هوش

در دو جهان حسن تو غوغا فکند

دام سر زلف تو بس صید کرد

مرغ دل ما نه به تنها فکند

***

628

سایه سرو بلندش گر به ما می افکند

جان کنم ایثارش اما او کجا می افکند

آن بت دلجوی را بین کز دو زلف کافرش

حلقه ای در گردن باد صبا می افکند

قامت و بالا نگویید آن که از بالا گذشت

آن بلا را بین که مردم در بلا می افکند

خسته ی تیغ فراقش کشته ی جان مرا

بر بساط درد هجران بی دوا می افکند

چشم و زلف کافرش بنگر که هر دم عالمی

از خط مشکین پرچین در خطا می افکند

هر ستمکاری که زلفش کرد با دل در جهان

جور او و خیر خود را با خدا می افکند

حسن رویت را نمی دانم که دایم از چه روی

در میان دیده و دل ماجرا می افکند

تند باد چرخ ناهموار گردون را ببین

هر زمان در باغ جان سروی ز پا می افکند

من چو ذره در هوایش می دوم گرد جهان

مهر بر روی کسی دیگر چرا می افکند

***

629

از چه رو لعل تو درمان دل ما نکند

چون دلم غیر رخت میل به هر جا نکند

چه کنم با دل سرگشته ی بی آرامم

کز جهان غیر لبت هیچ تمنّا نکند

گوید آن یار جفاپیشه وفا با تو کنم

گوید این را به زبان لیک همانا نکند

یار ما وعده ی وصلش به شبم داد امشب

وعده ی وصل اگر باز به فردا نکند

دل بیچاره شده گرد جهان سرگردان

خانه ای غیر سر زلف تو پیدا نکند

چو تواند که دهد کام من از لعل لبش

لیکن آن شوخ ستمکاره به عمدا نکند

چه دهم شرح که آن دلبر سنگین دل من

چه جفا و ستم و جور که بر ما نکند

ذکر اوصاف جمال رخ جان آرایت

چون زبان دل ما را به تو گویا نکند

هیچ شب نیست که صد عربده ای جان و جهان

چشم سرمست تو با این دل شیدا نکند

***

630

کس به امید وفا ترک دل و دین نکند

جز تو سنبل به گل روی تو پرچین نکند

هیچ شب نیست که از خون جگر روی مرا

دل غم دیده ام از دست تو رنگین نکند

از جفایی که از او بر من دلخسته رسید

همه کس رحم کند آن دل سنگین نکند

نگذرد یک نفسی کان بت مه رو به جفا

ابروان بر من دلخسته پر از چین نکند

من دعاگوی توام از دل و جان تا باشم

در دعای تو شب و روز که آمین نکند

مانی ار صورت روی تو بیند در خواب

به جهان دعوی صورت گری چین نکند

هیچ شب نیست که در دیده ی ما خیل خیال

ننشیند به جمال تو صد آیین نکند

***

631

دلبرم دل ز برم برد و وفایی نکند

درد ما را ز لب خویش دوایی نکند

این همه مهر و وفا کز رخ او در دل ماست

نیست یکدم که به من جور و جفایی نکند

نیست یک شب ز فراق تو که دست دل من

از غمت پیرهنی را به قبایی نکند

چونکه بالاش بدیدم به چمن می گفتم

عجب ار بر سر ما باز بلایی نکند

دل چو در چشم و سر زلف تو آویخت به مهر

عشق گفت عهده به جانم که خطایی نکند

جز سر زلف سیاهت که دلم کرد وطن

دلبرا خاطر من میل به جایی نکند

چه کنم خانه ی خود کرده سیاه این دل من

او هوس جز سر کوی تو هوایی نکند

در زمانی که دل من به در راز شود

جز امید شب وصل تو دعایی نکند

خاطر خسته ی مجروح من از ملک جهان

خوشتر از دیدن دیدار تو رایی نکند

***

632

چشمان تو مست و ناتوانند

پر فتنه و شهره ی زمانند

در وصف تو طوطیان هندی

یک سر همه لال و بی زبانند

سر بر سر این خط و بناگوش

بنهاده چه پیر و چه جوانند

بردار ز رخ حجاب تا خلق

حیران جمال تو بمانند

قومی نکشیده تلخی هجر

قدر شب وصل تو چه دانند

بر روی تو عاشقان بسی هست

بعضی به ملا چه در نهانند

شب تا به سحر ز عشق رویت

با ناله و آه و با فغانند

همچون دهن تو عاشقانت

از هستی خویش در گمانند

در کوی غمت نشسته بر خاک

پیوسته ز دور پاسبانند

عشاق بجز غمت چه خواهند

از بهر غم تو در جهانند

هم رحم کنند بر گدایان

شاهان جهان چو می توانند

***

633

مرا در عشق تو دیوانه خوانند

به شمع روی تو پروانه خوانند

هرآن پروا که جز عشق تو باشد

ز روی عقل آن پروا نه خوانند

ز جانم آشنا در کوی عشقش

چرا آخر مرا بیگانه خوانند

چو غم یکدم ز ما غافل نباشد

کنون با غم مرا همخانه خوانند

هرآن عاشق که سر در غم نبازد

نه عشقست آن که آن افسانه خوانند

دلم مرغیست در زلفت وطن ساخت

که آنرا عاشقان آشانه خوانند

اگرچه راه وصلت مشکل افتاد

فراقت در جهان آسان نه خوانند

***

634

عاشقان را تا به کی در کوی تو رسوا کنند

بی دلان را اینچنین سرگشته و شیدا کنند

روی بنما تا زمانی عاشقان روی تو

دیده ی مهجور را بر روی تو بینا کنند

ور نهان داری پری رویا ز چشم ما رخت

بر سر کوی فراقت بی دلان غوغا کنند

ساکنان کوی را گر بگذری روزی به لطف

خاک پایت را به کحل چشم نابینا کنند

شربتی ده از وصالت وعده فردا مکن

عاشقان و عاقلان اندیشه فردا کنند

گرچه راه وصل بربستند بر ما باک نیست

هست امید آنکه این درهای بسته وا کنند

سرو قدّا جای تو بر دیده ی بینای ماست

نازنینا نازنینان چشم و دل در ما کنند

آب دریا را به چشمه ریختن نبود عجب

بس عجب باشد که آب از چشمه در دریا کنند

من نه تنها می دهم شرح رخت را پیش گل

وصف روی چون گل تو بلبلان هر جا کنند

گرچه سرو بوستانی در جهان بسیار هست

لیک آزادی همه زان قامت رعنا کنند

گر به جست و جوی عشّاقت به هر سو می دوند

عاشقی دل خسته همچون من کجا پیدا کنند

شربت صبرم طبیب از هجر او فرمود و گفت

بی دلانش جرعه پر از چشم خون پالا کنند

***

635

درد دل مرا چو اطبا دوا کنند

درمان درد ما لب لعل شما کنند

بیچارگان شوق که بینند روی او

این بس بود ز دور که او را دعا کنند

شاهان چو در گذار ببینند خسته ای

از روی مرحمت نظری بر گدا کنند

آنان که سکّه ی غم عشقش همی زنند

شاید که خاک را به نظر کیمیا کنند

خاک کف سمند ترا در دو چشم جان

صاحب دلان ز بهر دوا توتیا کنند

یارب چرا ز وصل ببستند در به ما

باشد که هم ز لطف، در بسته را وا کنند

کام دلم در آن لب چون نوش دلبرست

زآن لب مگر مراد جهانی روا کنند

***

636

مقرّرست دلا دلبران وفا نکنند

نهند درد به دلها ولی دوا نکنند

وفا اگر ننمایند حاکمند ولی

به جان خسته دلان این همه جفا نکنند

اگر زکات به درویش مستحق ندهند

به روز حسن ولی جور بر گدا نکنند

به اختیار چو بیگانه گشته اند از ما

ز غمزه تیغ فشانی بر آشنا نکنند

چو کام هرکس از آن لب دهند در شب وصل

بگو که کام دل ما چرا روا نکنند

اگر به باغ خرامد قد سهی سروش

فدای آن قد و بالا جهان چرا نکنند

هر آنکه صاحب عقل و خرد بود به جهان

به جان تو که چنین جورها به ما نکنند

***

637

این دیده ی جان مرا روی تو بینا می کند

مدحت زبان روح را گویی که گویا می کند

عمریست تا جان می دهم بر وعده روز وصال

تا کی بت سنگین دلم امروز و فردا می کند

هر شب ز هجرت مردم چشم من سودازده

هر دم چو ملاحان شنا در آب دریا می کند

گوید به هجران صبر کن تا کام یابی از جهان

سودای عشقش چون کنم در سینه غوغا می کند

از صبر کامم تلخ شد حاصل نشد کام دلم

آخر بگو تا کی بتم این جور بر ما می کند

درد دلی دارم ز تو گل قند فرمودم طبیب

زان روی و لب کن چاره ای کان دفع صفرا می کند

با چشن فتّانش بگو تا کی خورد خون دلم

با ما چرا چون زلف خود هر لحظه سودا می کند

***

638

صبح روی تو سلامت می کند

هم دعای صبح و شامت می کند

چون به بستان بگذری ای جان و دل

سرو بستانی قیامت می کند

این دل بیچاره در بیت الحزن

چون دعای جان دوامت می کند

زان مراد این جهان بی وفا

آنچه می خواهی به کامت می کند

اشک خون می بارد از چشمم ز غم

از صبا هر دم پیامت می کند

خون دل از راه چشم ما مدام

همچو می هر دم به جامت می کند

سرو بالای تو گویم راستی

در چمن باری قیامت می کند

گر کسی سر می کند ایثار تو

دل جهان و جان به پایت می کند

زلف و خال چشم شوخت از هوا

هر زمان مرغی به دامت می کند

***

639

هر دم که جان وصال تو را یاد می کند

از غصّه جهان دلم آزاد می کند

چشمت بریخت خون دل مردمان به زجر

آن شوخ دیده بین که چه بیداد می کند

سرو قدت چو بگذرد اندر میان باغ

بالاش ناز با قد شمشاد می کند

در صبحدم به سوی گلستان گذار کن

بلبل ز گل شنو که چه فریاد می کند

مسکین دل ضعیف نحیفم به هر نفس

بر وعده وصال تو دل شاد می کند

هر بد که گوید از من دلخسته ام چه سود

مشنو تو زینهار که افساد می کند

بلبل ز بهر گل بکشد جور بر هزار

خسرو ببین چه ظلم به فرهاد می کند

***

640

مسکین دلم ز درد تو فریاد می کند

از بس که روز هجر تو بیداد می کند

زین بیش غم منه به دل خسته خاطرم

کز غم رقیب بیهده دل شاد می کند

گر بگذرد قدت چو سهی سرو در چمن

صد بنده را ز لطف خود آزاد می کند

هر دیده ای که قدّ دلارای او بدید

هرگز نظر به قامت شمشاد می کند؟

سرو سهی چون قامت و بالای تو بدید

برداشت دستها و ز تو داد می کند

مسکین دلم چو محرم رازی نباشدش

هر دم حدیث عشق تو با باد می کند

گوید مرا ز دیده خیالش نمی رود

آن بی وفا ز من نفسی یاد می کند

آن یار تندخوی جفاجوی بی وفا

تا کی خلاف وصل به میعاد می کند

چشمت به غمزه خون جهانی به زجر ریخت

مست و خراب و عربده بنیاد می کند

***

641

با قامت تو سرو به بستان چه می کند

گل با رخت بگو به گلستان چه می کند

چون بر گل رخ تو چو من عندلیب نیست

در مدح روی خوب تو دستان چه می کند

هر دیده کاو فروغ رخت را ز دور دید

آخر بگو که شمع شبستان چه می کند

خسرو چو یافت آن لب شیرین به کام دل

با لعل دلکشت شکرستان چه می کند

گرچه مکررست حدیث شکر ولی

پیش لب تو قند لرستان چه می کند

هر گوش و هوش کز لب تو قصّه ای شنید

صوت هزار و بلبل بستان چه می کند

هرکس که روی چون گل تو در جهان بدید

فصل بهار و برگ زمستان چه می کند

***

642

جادوی چشمان شوخت چاره سازی می کند

حاجب کنج دهانت حقّه بازی می کند

خوش نسیمی می وزد از بوی زلفت صبحدم

زآنکه باد صبح با زلف تو بازی می کند

زلف تو عمرمنست و هیچ می دانی که عمر

همچو زلف سرکشت میل درازی می کند

مردم چشمم به محراب دو ابرویت ز هجر

خرقه جان را به خون دل نمازی می کند

در هوای کوی دلبر دل چو گنجشکی ضعیف

عشق تو بازست و با گنجشک بازی می کند

ای دل مسکین ز بخت خود نباشد باورت

کان لب لعلش دگر مخلص نوازی می کند

چون حقیقت گشت عشقت در جهان چون راز فاش

لاجرم جان جهان ترک مجازی می کند

***

643

تا به چند آن غمزه از من دل ربایی می کند

می رود با جای دیگر آشنایی می کند

روشنایی چشم من باشد روا باشد که یار

شمع رویش جای دیگر روشنایی می کند

در وفاداری او جان داده ام من سالها

آن نگار من به عادت بی وفایی می کند

در جان یک دل نماند از دست آن عیار و او

همچنان از خلق عالم دل ربایی می کند

جان فدا کردم به روز وصل او آخر چرا

آن نگار بی وفا از من جدایی می کند

بود رندی لاابالی در سرابستان عشق

این زمان از طالع من پارسایی می کند

دل چو تن را پادشاهست ای عزیز من ببین

پادشاهی بر سر کویت گدایی می کند

***

644

درد مرا طبیب مداوا نمی کند

با من ز روی لطف مدارا نمی کند

دردیست در دلم که علاجش به دست اوست

وآن سنگ دل دواش مهیا نمی کند

تیغ ستم زند به دل خستگان هجر

وز هیچ روی میل و محابا نمی کند

دل را ببرد از برم آن یار سست مهر

وآنگه به شست زلف خودش جا نمی کند

چون حلقه روز و شب به درش می زنیم سر

لیکن چه سود کاو در ما وا نمی کند

شوریده ام چو زلف به رخسار مهوشش

تسکین خاطر من شیدا نمی کند

سرویست نازپرور و در بوستان جان

آخر چرا گذر به سوی ما نمی کند

***

645

با من خسته دلبرم غیر جفا نمی کند

کام دل حزین من دوست روا نمی کند

چونکه دلم به درد او هست حزین و مبتلا

درد مرا ز لب چرا دوست دوا نمی کند

گفته بُد او وفا کنم ور نکند عجب مدار

عمر منست از آن سبب عمر وفا نمی کند

این همه جور و درد دل کز غم اوست بر دلم

با همه غم ز دامنش دست رها نمی کند

خاک صفت اگر چه من پیش رهت فتاده ام

سرو سهی قامتش چشم به ما نمی کند

در خم ابروان او مردم دیده ام ز جان

غیر دعای دولتش هیچ دعا نمی کند

چونکه منم گدای او شاه جهانم از چه رو

چشم ارادتی بگو سوی گدا نمی کند

***

646

بیشتر خلق جهان در پی جاه و درمند

ز وفا دور و جفاجوی و نه اهل کرمند

روزگاریست پرآشوب که از خلق جهان

حذر اولیست که یاران وفادار کمند

وحشتی از همه دارند ندانم که چرا

همچو آهوی چرا گشته ز مردم برمند

بهر یک نان که مبادا به جهانش سفله

هست امکان که تهیگاه هم از هم بدرند

گردش دور فلک را چو بقا نیست چرا

آخر از کار جهان جمله چنین بی خبرند

بنده ی قدّ تو گشتند ز جان تا دانی

سرو نازی که به بالای تو اندر چمنند

دل من آهوی وحشیست که در کوه و درت

گشت سرگشته و عمری که نیامد به کمند

***

647

بی تو چشمم جهان نمی بیند

گل وصلت دلم نمی چیند

جز سر زلف دلکشت صنما

جای دیگر دمی نمی شیند

گرچه هستت به جای من دگری

دل من جز غم تو نگزیند

دیده ی بختم از خدا خواهد

که شب و روز در رخت بیند

گر ببیند قد تو سرو روان

از خجالت به خاک بنشیند

وآنگه از قد سرکشت به نیاز

ای دلارام درد برچیند

***

648

بی رخت دیده کی جهان بیند

یا به جای تو غیر بگزیند

دل من شد به خار هجر تو ریش

گل ز باغ وصال کی چیند

چونکه با زلف و خالت انس گرفت

جای دیگر چگونه بنشیند

گر خرامی به باغ سرو روان

درد از آن قامت تو برچیند

گر به جنّت نه همدمم باشی

یک زمان بی رخ تو ننشیند

***

649

دل را نسیم زلف معنبر دوا بود

تا دوست را عنان عنایت کجا بود

من زهر شربت شب هجران چشیده ام

شهد لبت به جام رقیبان چرا بود

من تشنه ام به آب زلال وصال تو

سیراب دیگری ز لبت کی روا بود

حسن و وفا از آنکه ندارند اتفّاق

هر جا که مهوشیست چنین بی وفا بود

بیگانه گشته ای ز من ای دوست بی سبب

جورت بگو چرا همه بر آشنا بود

لطفت مگر بگیردم این دست ناتوان

ورنه بگو که سعی جهان تا کجا بود

ای دل اگر جفا بری از دوست عیب نیست

کار بتان دلبر بدخو جفا بود

***

650

یاری که همه میل دلش سوی وفا بود

برگشت و جفا کرد و ندانم که چرا بود

بر حال من دلشده ی زار نبخشود

این نیز هم از طالع شوریده ی ما بود

از هجر تو هر چند که کردیم شکایت

با وصل تو گویی نفس باد صبا بود

آن عهد که بستی و دگر بار شکستی

حقّا که نه از پیش من از پیش شما بود

یک لحظه ز شادی جهان شاد نگشتم

تا دامن وصل توأم از دست رها بود

من شکر وصال تو نه می گفتم اگرنه

آن دولت و شادی که مرا بود که را بود

از رشک قبا می شد پیراهن دلها

روزی که میان من و دلدار صفا بود

مسکین دل من قید سر زلف بتان شد

دیوانه به زنجیر کشیدند و سزا بود

گویند که سلطان جهان بنده نوازست

با ماش ندانم که چرا میل جفا بود

***

651

خاطرم از هر دو کون آزاد بود

با خیالش روز و شب دلشاد بود

در خیالم قدّ آن دلبر گذشت

چون بدیدم قامت شمشاد بود

پیش قدّش بنده گشتم رایگان

گرچه یار ما چو سرو آزاد بود

داد من یک لحظه از وصلش نداد

وآنچه کرد او بر من از بیداد بود

بر سر کوی جفایش از دلم

شب همه شب ناله و فریاد بود

قول و عهدی بود ما را در میان

عهد بشکستی و قولت باد بود

چون وفایی نیست در عهد جهان

زان سبب عهد تو بی بنیاد بود

***

652

درد ما را دوا تواند بود

زان جفاجو وفا تواند بود

دلبر از این دهان شیرینت

کام جانم روا تواند بود

حالت درد ما که عرضه دهد

پیش او جز صبا تواند بود

گوید آن دردها که بر دل ماست

نازنینا روا تواند بود

ای بت دلربا به عهد رخت

هیچکس پارسا تواند بود

پای بست غم و بلاست دلم

زان دو زلف دوتا تواند بود

تو مرا جانی و ز من دوری

تن ز جان چون جدا تواند بود

آن بت از لطف خویشتن با من

یک نفس گوییا تواند بود

ای بت بی وفا به جان جهان

تا به کی این جفا تواند بود

بی تو جان در تنم نکو نفسی

ای دو دیده کجا تواند بود

دل مهجور من به درد فراق

بیش از این مبتلا تواند بود

من شکسته دلم چو زلف بتان

وصل او مومیا تواند بود

خاک پای تو در دو چشم بصر

دلبرا توتیا تواند بود

صحبت آن نگار شهر آشوب

هیچ بی ماجرا تواند بود

***

653

دمی که رای منت اختیار خواهد بود

همان دمم به جهان بخت یار خواهد بود

اگر به دامن وصلت رسد شبی دستم

فتوح روز من و روزگار خواهد بود

اگر به کلبه احزان ما دهی تشریف

ز بهر مقدم تو جان نثار خواهد بود

اگر تو را ز من خسته عار می آید

مرا به بندگیت افتخار خواهد بود

به اختیار شدم بنده ی در تو ولی

تو را به ردّ و قبول اختیار خواهد بود

چو ترک چشم تو برخاست بر هوای شکار

یقین شدم که دل من شکار خواهد بود

شبی به دولت وصلت اگر رسم تا روز

چه عیشها که به بوس و کنار خواهد بود

اگرچه طالب تو در جهان بسیست ولی

که را به حضرت تو اعتبار خواهد بود

وگر ز روی تلطّف تو در میان آیی

رقیب بیهده گو برکنار خواهد بود

***

654

مرا خیال تو تا در ضمیر خواهد بود

گمان مبر که ز عشقم گزیر خواهد بود

هوای مهر دل من ز جان و دل شب و روز

مدام در پی ماه منیر خواهد بود

من از جفای تو روی از درت نگردانم

که هر چه دوست کند دلپذیر خواهد بود

مرا به ماه و ستاره نظر کجا باشد

چو در خیال من آن بی نظیر خواهد بود

چو رو به کعبه ی جان کرده ام به پای دلم

تمام خار مغیلان حریر خواهد بود

عزیز من دل من در چه زنخدانت

به سان یوسف مصری اسیر خواهد بود

نظر ز روی جوانان جهان نخواهد داشت

گرش هزار غم از چرخ پیر خواهد بود

***

655

فروغ حسن تو تا در کمال خواهد بود

زبان فکر من از مدح لال خواهد بود

حرام باد بر آنکس همیشه خواب و قرار

که گفت خون دل ما حلال خواهد بود

به جان رسید دل ما ز هجر تو تا کی

تو را ز صحبت ما این ملال خواهد بود

به حسن تکیه مکن بیش از این که هم روزی

کمال حسن تو را هم زوال خواهد بود

اگر چو عود نوازی به وصلم از هجران

یقین که عاقبتم گوشمال خواهد بود

اگر جهان همه حوری شوند پیوسته

دو دیده ام نگران جمال خواهد بود

***

656

هزار یار نوت گر ندیم خواهد بود

نه چون محبّت یار قدیم خواهد بود

رسید مژده به گوش دلم ز باد صبا

که بر من آن دل مسکین رحیم خواهد بود

اگر نه لطف تو فریاد ما رسد جانا

رخی زرینم و اشکی چو سیم خواهد بود

دلم ز درد فراقت به جان رسید مگر

غذای جان دهنی همچو میم خواهد بود

قرار و صبر به یکباره از دلم بربود

قرار ما ز دو زلف چو جیم خواهد بود

اگر عنایت او در جهان کند نظری

مرا ز دشمن بدگو چه بیم خواهد بود

مگر که رحمت او دستگیر ما باشد

گنه ز بنده و عفو از کریم خواهد بود

اگرچه دور شدی از نظر خیال رخت

درون دیده جان مستقیم خواهد بود

مرا به روز فراقت که از جهان کم باد

سرشک دیده و آهم ندیم خواهد بود

***

657

تا مدار فلک و دور جهان خواهد بود

دل من طالب وصل تو به جان خواهد بود

بر من خسته نظر گر فکنی از سر لطف

اثر همت صاحب نظران خواهد بود

دیده تا بر قد آن سرو روان بگشایم

خونم از دیده ی غم دیده روان خواهد بود

خسته بار فراق توأم ای جان عزیز

گل وصل تو به دست دگران خواهد بود

گرچه دیدی ز فلک جور فراوان ای دل

دل قوی دار که خیر تو در آن خواهد بود

دل گم گشته ما را که نشان خواهد داد

تا ز حسنش به جهان نام و نشان خواهد بود

تا روان باشد و جانم به لب آید ز غمش

خاطرم مایل آن سرو روان خواهد بود

***

658

درد ما را دوا نخواهد بود

کامم از لب روا نخواهد بود

نازنینا خیال طلعت تو

از دو چشمم جدا نخواهد بود

حال ما پیش تو که عرضه دهد

محرمم جز صبا نخواهد بود

جور تا کی کشم بگو ز غمت

ظلم بر ما روا نخواهد بود

از چه رو دلبرا میانه ما

بجز از ماجرا نخواهد بود

جور از این بیشتر مکن که مرا

طاقت این جفا نخواهد بود

من ز روز نخست دانستم

یار ما را وفا نخواهد بود

با همه جور لطف جان بخشت

فارغ از حال ما نخواهد بود

فکر و تدبیر و رایهای صواب

مانع هر قضا نخواهد بود

شک ندارم که پادشاه جهان

نظرش بر خطا نخواهد بود

***

659

از درد دوری تو جانا دلم بفرسود

صبر و قرار یکسر عشقم ز دست بربود

گر باورت نباشد از ما غم جهان را

تو سیم اشک ما بین بر چهره زراندود

دیدی که در فراقت ای نور هر دو دیده

نارم به دل فتاده روی مرا چو به بود

بگذاشتی به دردم وز پیش ما برفتی

آری مگر نگارا دلخواه تو چنین بود

کاندر غم فراقت جان را دهم به خواری

گرچه نبود ما را در غم امید بهبود

آهم به هفت گردون رفت از غم فراقت

آری از آتش دل پنهان نمی شود دود

از وصل خود زلالی بر جان تشنه لب ریز

ورنه به آب دیده شستن نداردم سود

بیچاره دل به هجران جان داد در همه عمر

ای نور دیده یک شب در صحبتت نیاسود

***

660

بی رخ تو نمی توانم بود

زآنکه وصل تو چون روانم بود

دیدن روی تو به جان جستم

تا مرا طاقت و توانم بود

دل ببردی و ترک ما گفتی

بر تو ای جان کی آن گمانم بود

آن قد همچو سرو و آن لب لعل

مونس جان ناتوانم بود

بر سر کوی هرکه بگذشتم

از غم عشق داستانم بود

به سر و جان تو که با غم عشق

خاطری فارغ از جهانم بود

فاش شد در جهان تو تا دانی

با تو سرّی که در نهانم بود

بر من خسته دل کناره گرفت

دست سروی که در میانم بود

تو ز من فارغ و من از غم تو

همه شب سر بر آستانم بود

***

661

جهان را دولت و بختی جوان بود

چو با وصل تو ای آرام جان بود

خوشا روزی که بودم در کنارت

میان ناز و دشمن بر کران بود

مرا با قامت و رخسار خوبت

فراغی از گل و سرو روان بود

کنون در هجر چون نتوان صبوری

چو با وصل توأم حال آنچنان بود

ندانم کی علی رغم بداندیش

توانم از وصالت شادمان بود

رقیب از من ندانم تا چه جوید

چو با من بیش از اینش در میان بود

دل از دستم روان شد صبرم از دل

چنین بی صبر و دل تا کی توان بود

چو مقصودیست هرکس را ز دوران

مرا وصل تو مقصود از جهان بود

***

662

گر کسی را درد بی درمان بود

از لبت درمان او آسان بود

قطره ای زان چشمه ام بر لب چکان

اعتمادی نیست تا بر جان بود

دیده جان بربدوزم از رخت

گر جهانی سر به سر پیکان بود

تو همه جانی که دل بردی ز ما

با تو ما را چون سخن در جان بود

یک دمک ای دیده خون دل مریز

مردمی کن مردمم مهمان بود

چون زنان زنهار بدعهدی مکن

عشق بازی عادت مردان بود

از شراب عشق خویشم مست کن

زآنکه مستی عادت رندان بود

این دل بیچاره ام در هجر تو

تا به کی در عشق سرگردان بود

راست می پرسی چو سرو قامتت

بی رخت بر ما جهان زندان بود

***

663

چون دیده ام به هجر رخت پر ز خون بود

ما را اگر دمی بنوازی تو چون بود

مسین دل ضعیف من ای نور دیدگان

با درد اشتیاق تو عضوی زبون بود

گفتم مگر شبی بنوازی مرا به لطف

نگذاردم که بخت بدم رهنمون بود

گشتم یقین و طالع خویش آزموده ام

بختم همیشه چون سر زلفت نگون بود

مویی شد از خیال رخت تن ز روز هجر

کاهی شود اگرچه کُه بیستون بود

بگذار کاین دلم ز فراقت حزین شود

چون از زبان من به تو صد آفرین بود

چون قامتت بگو سخنی راست، کج مگو

تا کی قدم ز بار فراقت چو نون بود

***

664

آنکس که مرا از دو جهان یار گزین بود

برگشت ز عهد من و شرطش نه چنین بود

دل بردی و بر آتش هجرم بنشاندی

امّید من و عهد تو ای دوست نه این بود

شادیم که جان در غم عشق تو بدادیم

زآن رو که غمت در دل من نقش نگین بود

گفتم که شبی دست به وصلم نگرفتی

گفتا چه کنم دشمن بدخو به کمین بود

فریاد که یک دوست ندیدم به جهان من

دشمن چه توان گفت که یک روی زمین بود

بگذشت و نظر بر من دلخسته نینداخت

هرچند که جانم ز غم عشق حزین بود

ما یک سر موی از سر مهرت نگذشتیم

برگشتی و با مات چه افتاد و چه کین بود

هر چند که بدحال و پریشانم و غمگین

امید چنانست که بهبود من این بود

ما جان و جهان در ره عشق تو نهادیم

دل بردی و گر جان ستدی بنده رهین بود

***

665

خوش آن شبم که ز روی تو ماهتابی بود

امید صبح وصالم به آفتابی بود

خوش آن زمان که به روی تو برگشادم چشم

خوش آن دمی که به وصلت مرا شتابی بود

جمال روی تو را من نشان نیارم داد

چه جای این مگر آن خود خیال و خوابی بود

به راه بادیه ی شوق و کعبه مقصود

زلال وصل تو جستیم و خود سرابی بود

طبیب درد مرا دید و شرح حال نگفت

عزیز من چه شد آخر تو را جوابی بود

بریخت خون دلم گفتمش وبالت نیست

بگفت خون چنین ریختن ثوابی بود

به سرزنش همه یاران محرمم گویند

جهان همیشه تو را رونقی و آبی بود

چه شد که دل به غم روزگار بنهادی

جواب داد که آن موسم شبابی بود

***

666

چون مرا با عشق تو دردی بود

در میان ماجرا گردی بود

بار عشق او به جان و دل کشد

در وفاداری اگر مردی بود

بشکند بازار گرمم در وصال

در جهان هر جا که دم سردی بود

روی تو با ماه چون نسبت کنم

او که هرجایی و ره گردی بود

راه عشقت را به مردی بسپرم

کوری آن کس که نامردی بود

دل به دست دلبری افکنده ام

جان فدای نازپروردی بود

بر دل بیچاره ی من ره زده

هرکجا اندر جهان دردی بود

***

667

کامم ز نوش داروی وصلت روا نبود

بر درد من ز وصل تو هرگز دوا نبود

بر درد هرکسی ز لب تو دوا برند

بر درد این غریب ستمکش چرا نبود

جان در وفا و مهر تو دادیم مردوار

با مات جز ملامت و جور و جفا نبود

نام وفا نبود به عالم ستمگرا

یا بود و در مزاج تو هرگز وفا نبود

صلحست در میانه معشوق و عاشقان

دایم میان ما بجز از ماجرا نبود

بردی دل حزینم و دادی به دست غم

ظلمی چنین صریح نگارا روا نبود

رفتم به سوی محتشمی کاو نظر کند

بر جانب گدا نظرش گوییا نبود

سلطان لطف آن صنم گلعذار را

پروای این غریب نزار گدا نبود

آنچ از وفا و جور توانست بر دلم

کرد و ز روی ماش همانا حیا نبود

بودم به دل گمان که ندارد وفا و مهر

دیدی که عاقبت نظر ما خطا نبود

زان رو که هست کام دلش حاصل از جهان

بودش فراغتی و غم بی نوا نبود

***

668

دل ما بردی و یکدم طرف مات نبود

گرچه ای سرو بجز دیده ی ما جات نبود

مهر روی تو نکردیم بجز جان جایش

مهر ما یک سر مو در دل خارات نبود

مدّتی بود که تا کحل بصر می جستم

نیک دیدم که بجز خاک کف پات نبود

قامت سرو سهی در چمن جان بسیار

دیده ام هیچ یکی چون قد زیبات نبود

ای دل خسته تو گفتی که ببوسم پایت

چون رسیدی ببرش زهره و یارات نبود

سالها بود که سرگشته کویت بودم

بود میلی سوی این خسته جگریات نبود

گرچه جان در قدمت کردم و دل رفت ز دست

ای ستمگر بجز از شعبده بامات نبود

رخ نهادیم در آن عرصه که فرزین بندیم

شاه رخ زد غم او چاره بجز مات نبود

در جهان بود امیدم به تو بسیار ولی

چه توان کرد مرا عین کرامات نبود

***

669

گرم چه داعیه ی عشق آن نگار نبود

به گرد کوی وصالش مرا گذار نبود

کناره کردم از آن آستان ز بیم رقیب

به اختیار خودم گرچه بخت یار نبود

ز غیب دامن وصلش فتاد در دستم

ولی چه سود دریغا که پایدار نبود

به باغ عیش گل آرزو همی چیدم

به کام خویش زمانی که بیم خار نبود

به بوستان وصالش نوای مرغ دلم

ز شوق آن رخ چون گل کم از هزار نبود

به هر چمن که رسیدم گلی طلب کردم

به رنگ رویش و در هیچ لاله زار نبود

هزار سحر که بنمود نرگس رعنا

یکی به شیوه ی آن چشم پر خمار نبود

هزار ناله بکردم ز درد و یک سر موی

به هیچ در دل سنگین آن نگار نبود

هزار شربت زهر از غم جهان خوردم

ولی به تلخی اندوه هجر یار نبود

***

670

ز ابر بر رخ ماهم نقاب خوش نبود

ز دیده بر رخ جانم شراب خوش نبود

تو تا به چند جگر خوردنت بود عادت

مخور که از جگر ما کباب خوش نبود

مپوش روی چو خورشید خویشتن به نقاب

که با رخ چو خورت ماهتاب خوش نبود

رخت گلست و خوی عارض تو همچو گلاب

به روی چون گل تو جز گلاب خوش نبود

لب تو شکّر شیرین جفا مگو بر من

که تلخ گفتن ار آن لب جواب خوش نبود

طبیب درد منی نوش خواهم از لب تو

به صبر کرده ملوث جواب خوش نبود

در آتشم ز غم رویت ای پری پیکر

چنانچه در دهنم بی تو آب خوش نبود

به دیده گفتم خوابت حرام باد امشب

که با خیال رخ دوست خواب خوش نبود

جهان ز آب روان می شود چنین معمور

کنار آب چو باشد سراب خوش نبود

***

671

زین بیش با فراق توأم ساختن نبود

تدبیر دل ز عشق تو پرداختن نبود

گفتم به صبر چاره وصلش کنم ولیک

با روز شوق جز سپر انداختن نبود

چون من قتیل عشق تو بودم به قصد ما

حاجت تو را به تیغ برافراختن نبود

بشکست قلب ما غم عشقت که با فراق

بازوی صبر و پنجه در انداختن نبود

چون سوز عشق تو جگرم سوخت همچو شمع

تدبیر جز نشستن و سر باختن نبود

سیلاب دیده ام ز فراقت همه جهان

بگرفت آنچنانچه ره تاختن نبود

اسب رخت بیامد و زد شه رخی چنان

کش هیچ چاره ای بجز از باختن نبود

***

672

یار ما را بیش از این با ما سر یاری نبود

در غم حال منش یک لحظه غمخواری نبود

زاری من از فلک بگذشت و در هجران او

وآن بت سنگین دلم رحمش بر آن زاری نبود

دل ببرد و جان شیرینم به دست غم سپرد

رحمتی بر من نکرد از رسم دلداری نبود

این دل مسکین بجز اندوه و غم حاصل چه کرد

کار چشمم در فراقش غیر خونباری نبود

غیر یاد او درون خاطر من کس نگشت

جز ثنایش بر زبان جان من جاری نبود

دوش باری در فراق روی چون خورشید او

در دو چشمم جز خیال یار بیداری نبود

در گذارش دیدم و از من بگردانید روی

آشنایی با منش هرگز تو پنداری نبود

گفتم آخر باوری ده تا ز وصلت برخورم

گفت خاموش ای گدا این شیوه یاری نبود

بار بسیار از جهان بر جان ما هست ای صنم

حاجت جور و جفای تو به سر باری نبود

***

673

تا دلم را کرده ای مأوای خود

من ندارم در غمت پروای خود

منّتی باشد به عید روی تو

گر کنی قربان مرا در پای خود

چشم ما بین تا به خود عاشق شوی

سرو جانم بر قد و بالای خود

چشم و روی و زلف و خال و رنگ و بوی

خوب داری هر یکی بر جای خود

عنبر و کافور و عود و مشک ناب

کرده ای هرچار را لالای خود

عالمی شیدا و حیران کرده ای

دلبرا بر روی شهرآرای خود

سرو چون قدّ تو را در باغ دید

شرمش آمد از قد زیبای خود

سرگذشتم دوش بی روی تو بود

زآب چشم شوخ خون پالای خود

گر بجویی در همه ملک جهان

کی توانی یافتن همتای خود

***

674

گمان مبر که دلم از سر وفا برود

وگر ز دوست به این خسته دل جفا برود

بجز صبا ره رفتن به کوی دوست که راست

مگر برای دل خسته ام صبا برود

زمین ببوسد و از من بگویدش جانا

روا مدار که چندین جفا به ما برود

مریض عشق توأم چون طبیب درد منی

چرا ز پیش تو رنجور بی دوا برود

ز حد گذشت جفا بر من ضعیف حزین

به دور حسن تو بر ما جفا چرا برود

به جان دوست که جانم برای دوست نکوست

دگر چه روز بود کان به مرحبا برود

به هر مقام که آنجا زکات حسن دهند

بهر طریق که باشد دوان گدا برود

چو بنده ی قد سروت شدم ز جان مپسند

که از جفات به آزادگان خطا برود

بگو که ترک خطایی چشمت ای دلبر

به چین زلف زند و ز ره خطا برود

اگر تو روی نمایی به بی دلان جهان

ببین که بر سر بیچارگان چه ها برود

***

675

دلبرا نقش خیالت ز دل ما نرود

مُهر مهرت نفسی زین دل شیدا نرود

نگذرد بر من سودا زده روزی به غلط

که دلم از سر زلف تو به سودا نرود

لحظه ای در همه اوقات میسّر نشود

که ز هجرت ستمی بر من شیدا نرود

عاشق خسته چو بر خاک درت ساخت مقام

گر به تیغش بزند حاسد از آنجا نرود

امشبم وعده فردا چه دهی می ترسم

که مرا کاری از این وعده فردا نرود

مدعی منع من از صحبت جانان چه کنی

که به بادی مگس از صحبت حلوا نرود

سیل مژگان من خسته جهان کرد خراب

بس عجب دارم ار این سیل به دریا نرود

***

676

امید بود که یار از سر وفا نرود

به جان خسته دلان بیش ازین جفا نرود

اگرچه لعل لبت خون ما نهان می ریخت

ز چشم مست تو باید که بر ملا نرود

دلم برفت به یغمای آن دو چشم و دو زلف

چو مست و کافر و بی دین بود چرا نرود

چنین که زلف تو بر روی چون مه آشفتست

نسیم مشک تتاری بگو کجا نرود

گمان نبود دلم کاو وفا کند با من

عزیز من نظر دوستان خطا نرود

سلام من که رساند بدان نگار شبی

چو در حریم وصالش بجز صبا نرود

صبا زمین ادب را ببوس و خدمت کن

بجز دعات بگو بر زبان ما نرود

مریض عشق تو شد در جهان دلم باری

یقین طبیب دل من که بی دوا نرود

اگر به لطف نوازی دل حزین مرا

گدا ز درگه لطف تو پادشا نرود

***

677

سرو سیمینم به تنها می رود

چون به تنها سوی صحرا می رود

سرو نازا بر دو چشم ما نشین

نیست پنهان زآنکه هر جا می رود

دل ببرد و قصد جانم می کند

این چه بیدادست بر ما می رود

قامت او شد بلای جان ما

این سخن دانی ز بالا می رود

گل عزیزش دار امروز ای پسر

زآنکه مهمانست و هرجا می رود

چون برم نام دو زلفش در جهان

این بت مه رو به سودا می رود

***

678

از حال من نگار مرا گر خبر شود

چون زلف خاطرش همه در یکدگر شود

از آه دل بجز لب خشکم چه حاصلست

از خون دیده دامن من گرچه تر شود

هرگز گمان مبر که خیال رخت دمی

از دیده دور گردد و از دل بدر شود

بیچاره دل گناه ندارد ولی چه سود

دانم یقین که در سر کار نظر شود

ای دیده تا به چند بریزی تو خون من

کز دیده حال زار دلم زارتر شود

پیک نظر فرست مگر تا ببیندش

ورنه غذای روح ز خون جگر شود

دل گفت با دو دیده که مردم گواه من

کان دیده را ببیند و حالش بتر شود

ای دل صبور باش به هجران و دم مزن

نومید هم مباش چه دانی مگر شود

***

679

هردم از عشقت دلم خون می شود

خون دل از دیده بیرون می شود

روی من چون کهربا گشت از غمت

وز سرشکم باز گلگون می شود

گرچه یادم بر دلت کمتر بود

مهر تو بر جانم افزون می شود

از وصالت چون الف بودم کنون

در فراقت پشت من نون می شود

گرچه با ما داشتی میلی چه سود

هر زمان طبعت دگرگون می شود

ای دل از دلبر مبین این جورها

این همه از بخت وارون می شود

جان و دل در کار عشقت کرده ام

تا ببینیم عاقبت چون می شود

دلبر سنگین دل از ما فارغست

گر جهانی را جگر خون می شود

***

680

دل بر شب وصال تو رهبر نمی شود

نقش خیال تو ز برابر نمی شود

ای دل صبور باش به هجران آن صنم

چون دولت وصال میسّر نمی شود

رخساره ام چو زر شده از شدّت فراق

چون کار عاشقان تو بی زر نمی شود

تحقیق شد کنون که گدای شب وصال

بی وجه روز وصل توانگر نمی شود

صبر از رخ چو ماه تو زین بیشتر مرا

بسیار آزمودم و دیگر نمی شود

از لطف جان فزای تو ای دوست در جهان

آن کیست کو ز جان به تو چاکر نمی شود

***

681

ما را وصال دوست میسّر نمی شود

دل جز به بوی زلف تو رهبر نمی شود

کاشانه دلم که ز هجران خراب شد

بی پرتو جمال منوّر نمی شود

قند مکررست مرا یاد وصل تو

زان روی ذکر دوست مکرر نمی شود

رخسار من ز هجر تو زر شد ولی یقین

اسباب عشق بازی بی زر نمی شود

تا چند وعده ای به خلافم دهی بتا

یک شب شب وصال مقرّر نمی شود

چون ابروی کجت ندهم وعده ی وصال

چون قدّ خویش راست بگو گر نمی شود

جز درس عشق تو در مکتب خرد

ما را به جان دوست که از بر نمی شود

هر شب خیال دوست مقامش دو چشم ماست

دارم عجب که دامن او تر نمی شود

تا دیده ی را محلّ جهان بین نمی کنند

در عالم وجود تو سرور نمی شود

***

682

شب نیست کز غمت جگرم خون نمی شود

وز راه دیده ام همه بیرون نمی شود

رنگم چو کهرباست ولی از سرشک چشم

آن نیست کز فراق تو گلگون نمی شود

هر شب مرا به وعده ی وصلش دهد امید

وآن نیز هم به طالع وارون نمی شود

دارم قدی به سان الف در فراق تو

باور مکن که چون صفت نون نمی شود

آن زلف کافرش که چو افعیست پیچ پیچ

مشکل در آن که رام به افسون نمی شود

گفتم میسّرم شود ای دوست روز وصل

تدبیر و چاره چیست کنون چون نمی شود

ای دل غم جهان تو از این بیشتر مخور

چون اقتضای دور دگرگون نمی شود

***

683

دلبر از شوخی و عیاری دل از دستم ربود

در فراق خود مرا بنشاند بر آتش چو عود

همچو چنگم می زند لیکن نوازش کمترست

می دهد هر دم به هجران گوشمالم همچو عود

نی صفت می نالم از دست جفای هر خسی

چون رسیدم جان به لب زین ناله زارم چه سود

زلف او در خواب دیدم دوش از آن رو دلبرا

بس پریشانی مرا از خواب رویش رخ نمود

غیر سودایش نباشد در سر من چون قلم

لاجرم از شوق زلف او برآوردم سرود

دل ز دستم رفت تا روزی به پایش اوفتم

چون ندادم کام دلبر چاره جز صبرم نبود

***

684

به ذات پاک خداوند و عزّت معبود

که نیستم به جهان غیر وصل او مقصود

گرم به تیغ زنی ور دلم بیازاری

ز جان و دل سر طاعت نهاده ام به سجود

تویی که از من و حال منت فراغت هست

منم که با همه جوری ز تو شدم خشنود

زلال وصل تو گفتم نشاند آتش دل

ولی نشاند بر آتش مرا به عادت عود

دلم بر آتش مهر رخ تو خود را سوخت

چنان که تا به فلک از زمین برآمد دود

کسی که وصل تواش دست می دهد او راست

میان زمره ی عشّاق طالع مسعود

به عشق روی تو جان دادنم روا باشد

که هست عاقبت کار عاشقان محمود

***

685

دلبرم تا دل از برم بربود

خون دل را ز دیده ام پالود

دل ما را به قید زلف ببست

تا که آن طرّه را گره بگشود

هرکه در صبح دیده بگشاید

بر رخ تو به طالع مسعود

در جهانش دگر چه می باید

غیر از این چیست غایت مقصود

هرکه محراب ابروان تو دید

واجبش شد که سر برد به سجود

پشت دل خم مکن که می برسد

سرو را سرو را قیام و قعود

دل مسکین من به جان آمد

ای عزیزان ز هجر جان فرسود

از تکاپوی روز هجرانت

در زمانه ز ما یکی ناسود

خون و غم تا به کی قفا در دل

چند سوزد بر آتشم چون عود

سر نهادم ز شوق بر کف دست

گر بخواهی جهان و جان موجود

دست از دامنش نمی دارم

گر زنندم به تیغ زهرآلود

نازنینا مگو به ترک وفا

که پشیمانیت ندارد سود

گرچه مهرت ز ما چو مه کاهید

مهر ما بر رخ تو ماه افزود

تا جهانست در وفاداری

از دل و جان مطیع امر تو بود

بر خلاف مزاج رای جهان

در وفای تو کرد بود و وجود

***

686

تربیت در آب و گل گلهای رنگین می دهد

بعد از آن در چشم عشّاقانش تمکین می دهد

در سرابستان جان گلهای رنگین باد صبح

پیش چشم بلبل خوش خوانش آیین می دهد

هر زمان گر نرگس مستش کند سویم نگاه

تاب جان خسته ام ز ابروی پرچین می دهد

در دو چین زلف او نقاّش چینی کی رسد

بوی رخسار تو چون از زلف پرچین می دهد

گر عروس خوب منظر جان بخواهد از بدن

گو بده داماد را گر حقّ کابین می دهد

از دماغ دل بدر کن ای پسر حرص و حسد

کان درخت نامبارک بار و بر، کین می دهد

***

687

نسیم صبح مگر از دیار ما آید

که بوی نکهت زلف نگار ما آید

خبر ز دوست چه داری بگو نسیم صبا

مگر قرار دل بی قرار ما آید

به زیر خاک بساطش چو خاک پست شدم

که خاک مقدم او افتخار ما آید

عجب ز بخت من و طالع ضعیف منست

اگر به روز غمت بخت یار ما آید

کناره کرد ز ما بخت مدّتی چه شود

اگر ز روی صفا در کنار ما آید

گر آید او سوی دلخستگان خود روزی

فتوح روز و شب روزگار ما آید

ز کار شد دل و دستم نگار من نگرفت

کدام روز نگارم به کار ما آید

میان معرکه او کسی نیارد شد

دمی که آن بت چابک سوار ما آید

میان حلقه عشّاق رفتم و گفتم

جهان چرا چه سبب در شمار ما آید

ز جور خار میازار دل که هم روزی

ز خار گل دمد و نوبهار ما آید

***

688

مرا چو دامن وصلت شبی به دست آید

و یا ز زلف تو تاری گرم به شست آید

ز لعل تو بر بایم به حیله بوسی چند

اگرچه غمزه خونریر یار مست آید

هرآنکه چشم تو را دید و آن لب میگون

یقین شدم که از آن باده می پرست آید

به ناز اگر بخرامی دمی سوی بستان

به پیش قامت تو سرو ناز پست آید

به رغم سرو چمن دلبرا ز جا برخیز

که با وجود قدت سرو در نشست آید

به کارگاه خیال از تو می کشم نقشی

مگر حریر وصالم شبی به دست آید

به روی من بگشا از جهان دری یا رب

مباد آنکه در وصل او به بست آید

***

689

هر دل که نه پردردست آن دل به چه کار آید

وآنکس که نشد عاشق خود چون به شمار آید

مسکین دل تنگ من مشکن به ستم یارا

زنهار نگه دارش روزیت به کار آید

روزی اگر از دستم آید که به پاش افتم

یارب چه شبی باشد آن شب که نگار آید

گفتم به دل محزون خونست تو را روزی

زنهار تحمّل کن جوری که ز یار آید

نومید مشو ای دل شاید که نشاید بود

کاین اختر بخت من روزی به گذار آید

گفتم تو جهان داری گفتا به ولا ولله

آخر تو بپرس از وی از ماش چه عار آید

***

690

نه دلبری که دلم زو دمی بیاساید

نه همدمی که به دردم دمی به کار آید

نه دوستی که بپرسد ز حال زارم را

نه محرمی که بگویم چنانچه می باید

به غیر مردم چشمم که در غم هجران

به زجر خون دلم را ز دیده پالاید

بگو که با که توان گفت حال زارم را

به غیر باد که از کوی دوست می آید

بگفتمش که تویی محرم دل عشّاق

اگر خبر کنی او را ز حال ما شاید

بگو به تیغ ستم بیش ازین مریزم خون

کرا نمی کند این خون که دست آلاید

چو بر مراد جهان نیست کار ما ای دل

نه آنچنان که تو خواهی چنانچه می باید

***

691

مگر روزی شب هجران سرآید

درخت وصل جانان در برآید

مگر سرو قد دلدارم از در

شبی از روی غمخواری درآید

بگفتم ترک عشق او کنم لیک

کنم ترک غمش گر دل برآید

شب هجران چو زلفش تیره رنگست

چو عمر دشمنت هم آخر آید

مریض عشق جانانم چه باشد

گرم دلبر به پرسش بر سر آید

بجز جانی ندارم در وفایش

به پایش افکنم گر دلبر آید

جهان را کس نماند بی خداوند

چو خصمی رفت خصمی دیگر آید

***

692

نشستم تا مگر ماهی برآید

نگاری نازنین از در درآید

دلم چون برده ای از در درآیم

که جانت را وصالت درخور آید

مکن زین بیش بر ما جور و خواری

که دور حسن تو هم با سرآید

چو خوشه سرکشیدن نیست راهی

که دانه گر بیفتد واسر آید

برو در صبر کوش ای دل یقین دان

که سرو ناز ما از در درآید

کنم جان و جهان ایثار پایش

اگر مهمان ما آن دلبر آید

اگر جور و جفایش این چنین است

جهان از دلبر و از دل برآید

***

693

شاد باش ای دل سرگشته که جان باز آید

بار دیگر به تن مرده روان باز آید

یارب این شب چه شبی باشد و این روز چه روز

کز درم صبحدم آن رشک جنان باز آید

محرمی نیست مرا نزد تو جز باد صبا

که کند حال دلم عرض و نهان باز آید

گرد هجران امل تخم وفا کاشته ام

به امیدی که مگر آب روان باز آید

آن نگار ار چه ره جور و جفا پیش گرفت

دارم امید به لطفش که از آن باز آید

بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذرد

به تن خاکی ما راحت جان باز آید

گوییا روز حسابست که جانم به امید

به سوی قالب تن رقص کنان باز آید

به جهان چون بجز از غصّه ندارم حاصل

زود باشد که دل از کار جهان باز آید

چون روانم ز غم هجر روان گشت از تن

چه شود گر بر ما سرو روان باز آید

***

694

جان به شکرانه دهم گر بت ما باز آید

یا شبی با من دلسوخته دمساز آید

که رساند ز من خسته پیامی بر دوست

هم مگر باد صبا محرم این راز آید

گر گذاری کند آن سرو به خاکم روزی

گرچه آن دلبر من از سر اعزاز آید

سرو نازست قدش در چمن جانبازی

لاجرم سرو روانست و به صد ناز آید

عاشق صادق اگر بر سر بازار غمت

بگذرد از سر و زر پیش تو جانباز آید

بار عشقی که ز هجران تو بر جان منست

بر دل کوه نهی کوه به آواز آید

در جهان نیست مرا جز غم ایام فراق

عمر باز آیدم ار جان و جهان باز آید

***

695

وقت آنست که دلبر ز جفا باز آید

با من خسته دل سوخته دمساز آید

بلبل دلشده نالان ز زمستان فراق

شد بهاران که دگر باره به آواز آید

رونق باغ و گلستان نبود بی رخ تو

مگر از سایه شمشاد تو با ساز آید

مرغ جانم شده پا بست بدام سر زلف

گل رویت چو نمایند به آواز آید

دل ما همچو کبوتر بچه سرگردان

در هوای غمت ای دوست به پرواز آید

دلبری کاو ز بر ما ز سر ناز برفت

گاه آن نیست که از راه وفا باز آید

سرو ناز قدت ای دوست به بستان جهان

بادها می رسدش زان ز سر ناز آید

***

696

وقت آنست که گل باز به بستان آید

بلبل دلشده دیگر به گلستان آید

گر کند ناله هزار از سر مستی آخر

بوته از بلبل شوریده به دستان آید

لب و چشم تو چو مخمور و چو مستند چرا

جور از ایشان همه بر باده پرستان آید

نیک معذور ندارند مرا هشیاران

زآنکه فریاد و فغان از دل مستان آید

راستی سرو بیفتد ز قد و دانی کی

قامت خوب خرامش چو به بستان آید

در شب ظلمت هجران شده ام سرگردان

منتظر تا کیم این شمع شبستان آید

چون به یادم گذرد لعل لبانت گویی

طوطی طبع جهان زان شکرستان آید

***

697

نگار من ز منش گرچه عار می آید

مرا به عشق رخش افتخار می آید

چگونه شرح توان داد از غم هجران

چه جورها به من از روزگار می آید

امید بود مرا کز دلم غمی ببرد

بسی غمم به دل از غمگسار می آید

بیا که در غم هجر تو جان شیرینم

به لب مرا ز غم انتظار می آید

بسی دلست به فتراک شوق بر بسته

مگر که دلبر ما از شکار می آید

….. که از پیش او حذر اولیست

دلا که آن بت چابک سوار می آید

به دست باش دلا امشب از سر یاری

که بویی از سر زلف نگار می آید

اگر جهان همه گلزار می شود باری

به دست دل ز فراق تو خار می آید

اگرنه عشق تو باشد مرا چه نام نهند

جهان ز نام تو با اعتبار می آید

***

698

مگر صبا ز سر کوی یار می آید

که بوی سنبل گیسوی یار می آید

مرا هوای جنون تازه می شود هردم

که یاد سلسله ی موی یار می آید

معطّرست دماغ دلم به باد سحر

از آن سبب که ازو بوی یار می آید

روا بود که نویسم ز خون دیده و دل

جواب نامه که از سوی یار می آید

مرا ز شیوه ی بادام و شکل پسته و گل

خیال چشم و لب و روی یار می آید

به ماه عید نظر گر کنم حرامم باد

مرا چو یاد ز ابروی یار می آید

شکایت از غم و جور و جفای دهرم نیست

مرا جفا همه از خوی یار می آید

دلم به تیغ جفایش بخست جان و جهان

خوش است از آنکه ز بازوی یار می آید

***

699

بر دلم جز جفا نمی آید

وز تو بوی وفا نمی آید

از طبیب دلم مسلمانان

هیچ بوی دوا نمی آید

گفته بود او درآیم از در وصل

آن ستمگر چرا نمی آید

چه توان کرد چون ز دست مرا

هیچ غیر از دعا نمی آید

درخور بندگان درگاهت

هیچ خدمت ز ما نمی آید

جنگ را بسته ای میان و ز تو

بوی صلح و صفا نمی آید

او خطایی بچه ست و می دانم

که از او جز خطا نمی آید

یار بیگانه گشت تا دانی

زان بر آشنا نمی آید

پادشاه جهان تویی ز چه روی

نظرت بر گدا نمی آید

***

700

بجز خیال توأم در نظر نمی آید

دمیم بی رخ جانان به سر نمی آید

منم به خاک رهش معتکف به امّیدش

ولیک سرو روان در گذر نمی آید

پری صفت ز دو چشمم نهان شده عمریست

از آن جهت ز نگارم خبر نمی آید

ز درد عشق تو بیمار گشته ام جانا

بجز خیال توأم کس به سر نمی آید

به لعل آن لب شیرین چنان شوم مشتاق

که هیچ یاد مرا از شکر نمی آید

بجز نهال قد و قامتت که بس زیباست

عزیز من به خیال بشر نمی آید

بهشت بی رخ خوبت کجا برم تو بگو

به جان تو که به یادم دگر نمی آید

به بوستان وصالت چو آب دیده دهم

چرا درخت امیدم به بر نمی آید

ز انتظار تو جانش به لب رسید جهان

صبا تو راست بگو یار اگر نمی آید

***

701

درخت وصل آن دلبر مگر در بر نمی آید

که کام جان من هرگز ز لعلش بر نمی آید

به سرو قامتش گفتم چرا نایی برم گفتا

منم سرو سهی لیکن قدم در بر نمی آید

من بیچاره از یادت نباشم یک زمان خالی

تو را خود یاد من هرگز به خاطر در نمی آید

من مفلس نه زر دارم نه زور اما کنم زاری

ولی وجهیست عشق او که بی زر بر نمی آید

دلم بگرفت بی رویت به وصلم یک زمان بنواز

که بی روی توأم یک دم دمی خوش بر نمی آید

دو چشم مست خون ریزت به ناوک دیده جان دوخت

ببین در غمزه ات جانا گرت باور نمی آید

به یاد لعل شیرینت به جان تو که خسرو را

همه عمرش دمی یاد از لب شکّر نمی آید

به دل گفتم که ترکش کن که یاری سست پیمانست

ولی شخص ضعیفم از پس دل بر نمی آید

چرا آخر به وصل او نگشتم در جهان واصل

به پایان شب هجرش اگر با سر نمی آید

***

702

عقل با عشق بر نمی آید

شب هجران به سر نمی آید

گریه چشم ما و آه سحر

چه کنم کارگر نمی آید

با وجود رخ نگار مرا

در نظر ماه و خور نمی آید

قامت یار سرو آزادست

هیچگونه به بر نمی آید

دست امّید ما به سرو قدت

از چه رو در کمر نمی آید

چه سبب سرو قامتش یارب

سوی ما در گذر نمی آید

در فراق رخت مرا جز اشک

هیچ دُر در نظر نمی آید

دلبر از من کناره می طلبد

به میان نیک در نمی آید

به خیالم بجز جمال رخت

هیچ صورت دگر نمی آید

جز صبا نیست پیک ما به جهان

دیر شد تا خبر نمی آید

از دل خسته بس سلام و پیام

می فرستم مگر نمی آید

جز جمال جهان فروز توأم

در خیال بشر نمی آید

چه توان کرد کان نگار شبی

از در وصل در نمی آید

در جهان بین که نسل آدم را

چه قضاها به سر نمی آید

***

703

تو را به کون و مکان سر فرو نمی آید

مرا دلی که صبوری از او نمی آید

اگر جهان همه حور بهشت خواهد بود

چه چاره چون به خیالم جز او نمی آید

وگر به روضه خلدم قصور عرضه کنند

به جان تو که به چشمم نکو نمی آید

شبی نمی گذرد بر من از غم هجران

که خون دیده به رویم فرو نمی آید

از این بلای دل و دیده جفاکش من

عجب که مردم چشمم برو نمی آید

به آب دیده توان دید خون چشمم را

به قطره قطره ی خون کاو فرو نمی آید

اگر جهان همه پر چشمه حیات شود

به غیر خون دل ما به جو نمی آید

***

704

اگر نقاب بت من ز چهره بگشاید

بسا دلی که به شوخی به غمزه برباید

ز لوح خاطر من یاد دوست نتوان برد

ولی اگر بکند یاد ما دمی شاید

دلا به گردش و دور زمانه باید ساخت

نه آنچنان که بباید چنانکه می آید

صبا بیار ز زلف نگار ما بویی

که تا دماغ دل من از آن بیاساید

بدان نگار جفاجوی ما بگو تا کی

فراق خون دلم را ز دیده پالاید

چرا به خون من خسته دل کمر بستست

نیرزد آنکه دو دستش به خون بیالاید

هلال طاق دو ابروی او عظیم خوشست

چه حاجتست که آنرا به وسمه آراید

***

705

مرا به صبحدمی گل به بار می باید

به باغ دامن و دست نگار می باید

چو مست گشت دل از باده ی غم تو مرا

ز جام لعل تو دفع خمار می باید

اگرچه هست عنایت تو را به سوی رهی

ز طالعم مددی هم به کار می باید

شب فراق توأم جان به لب رسانیدست

به روز وصل توأم اختیار می باید

بپرس نام من خسته دل که در دو جهان

به دولت تو مرا اعتبار می باید

اگرچه روز چو عمر رقیب کوتاهست

مرا به وصل شبی پایدار می باید

اگرچه بر دل من هست بار هجر بسی

مرا به خلوت وصل تو بار می باید

***

706

چمن به صبحدمی چون به گل بیاراید

دماغ جان من از بوی آن بیاساید

فروغ مهر نماند به چرخ میناگون

اگر نگار من از دور چهره بنماید

خم کمان دو ابروی دوست محرابیست

چه حاجتست که آن را به وسمه آراید

یقین که ماه ز شرم رخش شود بی نور

اگر نقاب ز خورشید روش بگشاید

اگر به تازی حسنش شود سوار دمی

عنان شوق ز دست زمانه برباید

جمال حسن تو در غایت کمال بود

ولی به روی نکو نیز هم وفا باید

منم چو آب نهاده مدام سر در پات

تو را چو سرو به ما سر فرو نمی آید

تویی ملول و من از جان و دل طلبکارت

ز روی لطف نگارا بگو چنین شاید

جفا نماید و رحمی نیامدش بر من

از این معاینه دل پشت دست می خاید

شب سیاه زمانه ز حور حامله است

به صبر کوش جهانا ببین چه می زاید

***

707

عاقبت کار فروبسته خدا بگشاید

در فتحی به من از روی صفا بگشاید

بیش از این غم مخور ای دل که ز لطفش روزی

گره از کار فروبسته ما بگشاید

التجا بر در مخلوق نشاید بردن

که در دولت و اقبال خدا بگشاید

دردم از حد شد و جز لطف خدا نیست دوا

بو که آن درد هم از پیش دوا بگشاید

تو گشا بار خدایا در فتحی بر من

که اگر تو نگشایی ز کجا بگشاید

در شب محنت هجران و پریشانی حال

صبر باید دل بیچاره که تا بگشاید

ای جهان پای به بند ستمت چرخ ببست

هم دعا کن که به تأثیر دعا بگشاید

***

708

گر آفتاب تجلیش روی بنماید

دلا یقین که تو را کار بسته بگشاید

اگرچه هست بر آئینه صفا زنگار

به صیقل در توفیق زنگ بزداید

وگر چو زلف پریشانیم نباید دید

اگر به یک سر مو در عنایت افزاید

چه حاجتست مرا بر دری دگر رفتن

به حال بنده اگر التفات فرماید

اگر کند نظری بر جهان ز روی کرم

کلاه مهر ز فرق زمانه برباید

اگر نپروردم روزگار دون چه شود

مرا عنایت پروردگار می باید

مرا ز دوست بباید شب وصال ولی

به حسن دلبر من هیچ در نمی باید

شدیم معتکف خاک درگه جانان

ز چرخ سفله ببینیم تا چه می زاید

اگر امید توان داشت عفو در عقبی

اگر مراد جهانم نمی دهد شاید

***

709

مرا زین بیش درد دل نباید

وگر دردم دهی دیگر نشاید

نشاید جور با یاران یکدل

اگرچه دوستی در دل فزاید

چو سروش بر دو چشم خود نشانم

به سوی ما اگر یک لحظه آید

اگر تخم جفا کارد به جانم

به دم مهر گیاهِ او برآید

نگردم از وفایش تا توانم

به عهدش گر جهان بر من سرآید

ز جورش گویم ای دل ترک او کن

بر اینم جان من گر دلبر آید

دلا در راه عشقش سر فدا کن

به پیش ما دمی کان دلبر آید

***

710

مرا وصال رخت ای نگار می باید

اگر مراد دل ما نمی دهی شاید

نظر به روی تو کردن چو خوش بود تا روز

که عکس روی تو خواب از دو دیده برباید

ببست جان و دلم دیده در خیال رخت

مگر دری ز وصالت خدای بگشاید

ز لطف خویش بیاراست زیور حسنت

مشاطه کرمش آنچنان که می باید

به عشق روی چو ماهش صبور باش ای دل

ببین ز گردش ایام تا چه می زاید

دو دیده ی دل من از جهان خبر داری

که خون دیده ز هجران ز دیده پالاید

بساز ای دل بیچاره با مراد جهان

نه آنچنان که بیاید چنانکه می باید

***

711

کردگارم مگر از غیب دری بگشاید

رهی از لطف به کوی تو مرا بنماید

هست امید من دلخسته که لطف و کرمش

گره از کار فروبسته ما بگشاید

پیش از این در ظلمات شب هجرم بکشد

بو که خورشید وصال تو رخی بنماید

از جفایی که فلک کرد بدین خسته دلم

عقل سرگشته سرانگشت تحیر خاید

خاطر از تیغ جفای تو چنان مجروحست

که ورا مرهمی از لطف خدا می باید

گر کسی درد نهد بر دل مسکین کسی

گرش از لطف دوا نیز فرستد شاید

حالیا مادر ایام جهان حامله ایست

تا ببینیم که دیگر چه از او می زاید

***

712

نصیب دشمنم بادا چنین عید

نپندارم چنین عیدی که کس دید

دلش هرگز ز روی مهربانی

بر این بیچاره ی مسکین نبخشید

نپرسید از من رنجور مهجور

مگر مسکین عیادت هم نیرزید

به جانان گفتم ای جانم فدایت

به جان و دل از این معنی برنجید

به زلفش گفتم ای عنبر غلامت

چو ماری بر خود از غیرت بپیچید

بر اسباب جهان دل شد مخیر

بجز مهر جمالت هیچ نگزید

طبیب ما چنان نامهربان بود

که از بیمار خود هرگز نپرسید

***

713

بیا غم از بر آن یار غمگسار رسید

دعا بسی و ثناهای بی شمار رسید

به نامه کرد مشرف مرا نگار به لطف

جهان ز نامه و نامش به اعتبار رسید

از آن نوازش و الطاف بنده پرور او

چه خرّمی به دل تنگ سوگوار رسید

صبا ببر تو پیامی ز من به سوی نگار

که بس جفا به من خسته دل ز یار رسید

بیا و چاره ی درد دلم کن از سر لطف

که جان به لب ز غم رویت ای نگار رسید

گل وصال تو را خلق گل فشان کردند

مرا ز گلشن وصلت نصیب خار رسید

خبر به بلبل شوریده ده صبا زنهار

که وقت بانگ تو و ناله هزار رسید

جواب دادم و گفتم به گل بگو باری

که جان غمزده بر لب ز انتظار رسید

ز روزگار بگو تا که طرف بربندد

بسی ملال که ما را ز روزگار رسید

***

714

جان من شکسته دل از غم تو به جان رسید

وز غم عشقت ای صنم کارد به استخوان رسید

دل ز غمت شکسته شد جان به هوات بسته شد

ای دل و جان ز دست تو جان به لب جهان رسید

جان برسد به لب مرا تا برسم به وصل تو

چون کنم ای نگار من در تو نمی توان رسید

صبر بدی مرا سپر در غم روی تو ولی

جست ز شست تو روان بر دل ناتوان رسید

ناله ی بی شمار من در تو اثر نمی کند

گرچه ز جور عشق صد ناله بر آسمان رسید

غمزه تو چو ابروان راست چو شد به سوی من

سینه سپر کنم روان تیر چو از کمان رسید

از سر خوان حسن تو بهره گرفته هرکسی

قسمت من ز عشق تو درد دل و فغان رسید

***

715

از دست هجر تو دل تنگم به جان رسید

بس تیر غم که بر دل و جان جهان رسید

من ناتوان و بی دل و تو پادشاه حسن

واجب بود به غور دل ناتوان رسید

بار دگر به دولت وصلت اگر رسم

گویم غم فراق ولی کی توان رسید

فریاد من برس که ز دست فراق تو

فریادم از زمین همه بر آسمان رسید

چندان ز هجر روی تو آبم ز چشم رفت

کز فرق ما گذشت و سر فرقدان رسید

تیغ جفای خلق و خدنگ فراق تو

از دل گذشت مطلق و بر استخوان رسید

دل بیش از این تحمّل هجران نمی کنم

جان جهان ز دست فراقت به جان رسید

***

716

شکر یزدان که مرا مژده جانان برسید

عاقبت درد مرا نوبت درمان برسید

ای تن آسوده ز غم باش که جان باز آمد

و ای دل از غصّه بپرداز که جانان برسید

رنج درویش علی رغم رقیبان بگذشت

یوسف مصر نکویی سوی کنعان برسید

هم نشد سعی من خسته مسکین ضایع

ناله ی مور به درگاه سلیمان برسید

رفته بود از غم هجرت سر و سامان بر باد

سر به راه آمد و تن باز به سامان برسید

نکند جهد سکندر پس از این سود که خضر

بی توقّف به لب چشمه حیوان برسید

گفتی از دست بده جان و جهان از غم ما

هم در آن لحظه بدادیم که فرمان برسید

***

717

عاقبت درد من خسته به پایان نرسید

سر سرگشته ام از وصل به سامان نرسید

پایمال شب هجران شده چون مور ضعیف

شمّه ای قصه ی دردم به سلیمان نرسید

دردم از حد شد و جز ناله ندارم همدم

که بگویم دمکی درد به درمان نرسید

روز وصل تو نشد روزی آن خسته جگر

شب هجران تو ای دوست به پایان نرسید

در فراق رخ زیبای تو ای جان جهان

چه کنم دست دلم جز به گریبان نرسید

جان بدادم به غم عشق مپندار چنین

دولت وصل تو ای جان به من آسان نرسید

در وفای تو دل از دست بدادم جانا

عهد بستی تو بسی لیک به پیمان نرسید

***

718

دل به درد آمد و از دوست به درمان نرسید

عهد بشکست دلارام و به پیمان نرسید

جان رسیدم به لب ای نور دو چشمم دانی

عمر بگذشت و شب هجر به پایان نرسید

گشته پامال فراق رخ یارم چه کنم

قصه ی غصه ی موری به سلیمان نرسید

من بعید از رخ تو گشتم و در عید رخت

چه توان کرد که این لاشه به قربان نرسید

دل پردرد ضعیفم به تمنای رخت

جان بداد از غم و یک لحظه به جانان نرسید

ناله ها در شب دیجور زنم در غم او

شمع جمعم ز چه رو سوی گلستان نرسید

من جهان و دل و جان در سر کارش کردم

دولت وصل تو جانا به من آسان نرسید

***

719

در سرابستان جان تا قد او بالا کشید

سیل چشمم در فراقش میل بر دریا کشید

وعده ی وصلم همی داد او به چشم نیمه مست

لیکن آب محبوب جان چون زلف خود در پا کشید

گرچه گل را رنگ و بویی هست در فصل بهار

این دل محزون من بر روی شهرآرا کشید

گرچه در زیباییش همتا نباشد در جهان

بس جفاها کاین دلم زان دلبر رعنا کشید

سرو بستان گرچه بس رعناست بر طرف چمن

میل خاطرها بدان بالای سروآسا کشید

نام عشّاق جهان می دید بر اوج وفا

چون به نام ما رسید آنجا قلم بر ما کشید

***

720

آنچه دل حزین من از جور او کشید

نه دیده دیده باشد و نه گوش کس شنید

از دست جور بی حد و اندوه گریه گفت

از حد بشد تحمّل و جانم به لب رسید

بر حال زار من دل سنگین بسوزدت

گر شرح آن دهم که دل خسته ام چه دید

شرح غمش چگونه دهم شمّه ای از آن

کاو رفت و دیگری به من خسته دل گزید

درد دلم ببین تو که آن دلستان شوخ

مهر از من شکسته به یکبارگی برید

مرغ دل ضعیف من اندر هوای دوست

از روی شوق از قفس سینه بر پرید

بیچاره دل برفت به بازار عشق دوست

جان را به غم فروخت و غم عشق او خرید

***

721

ای عکس طلعت تو فروغ جمال عید

ابروی تست در نظر ما هلال عید

از تاب روزه سوخت دلم ساقیا بریز

در جام جان تشنه لب ما زلال عید

در قید روزه چند کشم انتظار شام

ما را نواله ای برسان از نوال عید

فصل بهار و دامن گلزار و روی یار

حیفست اگر نه عیش کنی با وصال عید

بنشین میان سبزه و باغ و کنار رود

بشنو ز بلبلان حزین وصف حال عید

در ماه روزه دل شده از ضعف سست حال

در دیده هیچ نگذرد الاّ خیال عید

چون فصل نوبهار جهان تازه می کند

باد صبا و مقدم جاه و جلال عید

***

722

گفته ام درس ثنای تو ز جان در شب عید

گرچه از دولت وصل تو بعیدیم به عید

سر ز شادی به فلک سایم و قدری یابم

گر شوم در شب هجران تو از وصل سعید

شد دماغ دل من باز معطّر به صبوح

تا که بوی سر زلفین تو از باد شنید

دل آشفته ی سرگشته درافتاد به دام

تا سر زلف پریشان تو از دور بدید

رخ زیبای ترا دید مه چاردهم

بی تکلّف ز تحیر سرانگشت گزید

چون بدیدم رخ دلبند تو گفتم جانا

شکر ایزد که مرا جان بر جانان برسید

دیده ی دهر هرآن گوهر اشکی که فشاند

بر سر خاک جهان مهر گیاه تو دمید

ای دلارام تو دانی و خدا می داند

این دل غمزده از دست فراقت چه کشید

***

723

چه چاره چونکه دل از وی به کام دل نرسید

زلال لعل لب او به کام دل نچکید

به کام دل نرسیدم شبی به دولت وصل

ز درد روز فراق تو جان به لب برسید

منه تو بار گران بیش از این به شخص ضعیف

ستمگرا که از آن پشت طاقتم بخمید

به حال زار غریبی نزار رحمت کن

که جان بداد به هجران و روی دوست ندید

بکرد مرغ دلم در هوای جان پرواز

که تا شراب مودّت ز جام عشق چشید

دل ضعیف ستمدیده بلاکش من

بیا که از دو جهان مهر روی تو بگزید

بیا و کلبه احزان ما منوّر کن

ز حد گذشت میان من و تو گفت و شنید

چه شد چه بود که آن ماه روی مشکین بوی

به سان آهوی وحشی ز پیش ما برمید

نشان که داد چو من بنده در جهان یکدل

بتی ستمگر شوخ ای نگار چون تو که دید

***

724

به صد امید درآمد دلم به کوی امید

بداد جان عزیز و ندید روی امید

به بوی آنکه امیدم به لطف بنوازد

نمی رود ز مشامم هنوز بوی امید

به لب رسید به امّید وصل جان و دلم

هنوز می ننشینم ز جست و جوی امید

بجز امید مرا جست و جوی با کس نیست

چگونه دست بدارم ز گفتگوی امید

روا نکرد امید مرا امید و هنوز

امیدهاست من خسته را به سوی امید

ز یمن بخت به چوگان خوشدلی روزی

به در بریم ز میدان عشق گوی امید

دلا ز باغ جهان گلبن امید مبر

که آب رفته درآید دگر به جوی امید

***

725

ای دوستان ای دوستان آخر مرا یاری کنید

افتاده ام در بحر غم یکباره غمخواری کنید

بر آشنایان این جفا هرگز روا دارد کسی

بیگانگی آخر چرا با ما وفاداری کنید

من بیکسی بیچاره ام در بحر غم مستغرقم

ای بی مروّت دوستان آخر نه غمخواری کنید

زاری برآرم در غمت یارب که گفتش بی سبب

کز دوستان معتقد یکباره بیزاری کنید

از دست جور هرکسی باریست سنگین بر دلم

زنهار در بحر گنه سعی سبکباری کنید

بختت سیه باد ای فلک رویت سیاه ای چرخ دون

هر لحظه خاطر با کسی تا کی سیه کاری کنید

ای اشک چشم و سوز دل تا کی کنید آزار من

باری جهان برهم زنم گر مردم آزاری کنید

***

726

ای صبا بویی از آن زلف پریشان به من آر

مژده ای زآن گل سیراب به سوی چمن آر

لب جان پرور او چشمه حیوان منست

شربت آبی ز سر لطف مرا زان دهن آر

خسته ی بار فراق رخ یارم شکری

به دوای دل رنجور جهانی به من آر

حالت دیده ی مهجور ستمدیده ببین

ای بشیر دل من بویی از آن پیرهن آر

گل به بستان ملاحت ز صبا روی نمود

بلبل طبع مرا ای دل و دین در سخن آر

ای سهی سرو به بستان ملاحت بگذر

لرزه از قامت خود در بدن نارون آر

نیست جز سوختن و ساختنت چاره جهان

همچو شمع از سر خود بگذر و پا در لگن آر

***

727

ای بر دلم از فراق صد بار

ناگشته به وصل شاد یک بار

در بارگه وصال خویشم

از لطف نمی دهد دمی بار

بار غم تو مرا نه بس بود

کز هجر نهاده ای به سر بار

شب تیره و بار شیشه خر لنگ

ترسم نرود به منزل این بار

بلبل ز هوای بوستان سوخت

و این خار نمی دهد گلی بار

باران سعادت الهی

از ابر عطات بر جهان بار

امید به کس ندارم الّا

بر رحمت و لطف ایزد بار

***

728

من از جام غمت مستم دگر بار

ز دست عقل وارستم دگر بار

مرا دل خسته بود از روز هجران

ببرد آن دلبر از دستم دگر بار

من این دانم که آن یار گل اندام

به خار هجر خود خستم دگر بار

به وصلم دست نگرفت آن پری زاد

به زلف خویش پا بستم دگر بار

به باد عشق بردادم جهان را

چو خاک ره چرا پستم دگر بار

به دل بسیار بودم داغ هجران

به جان داغی نهادستم دگر بار

دلم بربود و رفت از پیش و جانم

به فتراک غمش بستم دگر بار

***

729

در دیده خیال تو نگاریم دگر بار

بر یاد لبت عمر گذاریم دگر بار

جانا خبرت نیست که از شدّت هجران

ما در غم دیدار تو زاریم دگر بار

از شوق رخ چون گل دلبر به گلستان

چون بلبل شوریده هزاریم دگر بار

از مهر رخ خوب تو ای خسرو خوبان

در وادی جان مهر تو کاریم دگر بار

از دولت وصلش به گلستان مرادم

در دیده ی دشمن همه خاریم دگر بار

هر چند که بیزار شدی از من مهجور

جان را هوس وصل تو داریم دگر بار

ما مستی وصل تو ندیدیم ولیکن

از باده هجر تو خماریم دگر بار

دی از من بیچاره ربودی دل و بردی

امروز دلی خسته نداریم دگر بار

از رفتن دل نیست مرا با تو حسابی

گر می طلبی جان بسپاریم دگر بار

هر چند عزیز دل مصری به حقیقت

چون خاک چرا پیش تو خواریم دگر بار

گرچه به سرانگشت جفا خون دلم ریخت

ما بنده آن دست و نگاریم دگر بار

در بارگه شاه جهان از غمت ای دل

صد ناله و فریاد برآریم دگر بار

***

730

در حسرت آن چهره و روییم دگر بار

آشفته روی تو چو موییم دگر بار

بر بوی امیدی که تو بر ما گذر آری

از لعبتکان سر کوییم دگر بار

از تاب سر زلف چو چوگان تو یارا

در کوی تو سرگشته چو گوییم دگر بار

تا خاک کف پای تو در دست من افتد

در گرد جهان در تک و پوییم دگر بار

مانند سکندر منم و چشمه حیوان

در ظلمت گیسوی تو جوییم دگر بار

تشبیه قدش کردم با سرو گل اندام

رنجید ز ما راست نگوییم دگر بار

از صبح نسیم سر زلف تو شنیدیم

در حسرت آن نکهت و بوییم دگر بار

گر دامن وصل تو به دست دلم افتد

از لعل تو جز کام نجوییم دگر بار

عشق تو چو سنگست و دل ما جو سبوییست

در شوق تو چون سنگ و سبوییم دگر بار

***

731

من مسکین نه دل دارم نه دلدار

به دل دارم ز دلدارم بسی بار

تویی فارغ ز حال دردمندان

منم سرگشته در عشقت چو پرگار

تو خوش در خواب صبح و شب همه شب

دو چشم من چو بخت یار بیدار

نه از چنگ غمت یک دم رهاند

نه بر وصلم امیدی می دهد یار

نظر بر من نیندازد زمانی

اگرچه گشته ام چون خاک ره خوار

مدامم دیده ی جان در فراقت

بریزد اشک همچون ابر آذار

چو دستم نیست بر وصل تو باری

برای روز هجرانم نگه دار

ملامت می کنم در عشق بازی

چو منصورم ز عشقش بر سر دار

همه خویشان ز من بیگانه گشتند

ز بهر یارم و یارم شد اغیار

رقیب از من نمی دانم چه خواهد

چو دل رفت و به دستم نیست دلدار

به هجرانم مکش یکباره زین بیش

به وصل خویشم آخر شاد می دار

نگارینا مرا از روی یاری

به کام خاطر اغیار مگذار

به فریاد دل بیچارگان رس

جهانی در غم عشقت گرفتار

***

732

چو چشمانت منم پیوسته بیمار

به محراب دو ابرویت گرفتار

ز هجران تو بیمارم طبیبا

به وصل خود مرا تیمار می دار

مرا تا کی چنین سرگشته داری

به قرطاس فراقت همچو پرگار

برفت از پیشم آن سرو سمن بوی

کجا سرو روان آمد به رفتار

ربود از من دل آن ماه سخنگوی

شنیدستی که ماه آید به گفتار

تو خوش خفته به خواب صبحگاهی

منم بیچاره در عشق تو بیدار

گرم بر باد غم چون خاک برداد

منم از جان و دل او را خریدار

جواز بار هجرانت ز جانم

به لطف خویشتن ای دوست بردار

من از جان و جهان و شادکامی

شدم بی وصل تو از جمله بیزار

***

733

کس ندیدست سرو در رفتار

نشنیدیم ماه در گفتار

هیچکس رنگ و بو نشان ندهد

همچو زلف تو مشک در تاتار

گرچه بوی بهار خوش باشد

نیست هرگز چو بوی صحبت یار

تو به خوابی و فارغ از حالم

چشم جانم چو بخت تو بیدار

ای عزیز دلم بگو ز چه روی

گشتی از عاشقان چنین بیزار

از وصالت گلی نمی چینم

تا به کی داریم به خار فگار

آنچنان از زمانه در رنجم

که خوشا پار و مرحبا پیرار

هیچ دانی دلم چه می خواهد

در چنین موسمی به فصل بهار

لب کشت و کنار جو دو سه روز

در چمن دست ما و دست نگار

بانگ رود و سرود و نغمه چنگ

ناله بلبلان خوش گفتار

همه کس را درین جهان باشد

آرزوی دل این چنین بسیار

***

734

گر آید نسیمی ز سوی نگار

کنم جان و دل بر نسیمش نثار

دماغم بیاساید از بوی او

جهان تازه گردد به باد بهار

بهار آمد و باد نوروز باز

بیاورد بویی چو مشک تتار

چه مشک و چه عنبر چه کافور و گل

بود همچو بوی سر زلف یار

به سوی گلستان اگر بگذرد

فرو ریزد از شرم او گل ز بار

خجل گردد از قامتش نارون

به خاک افتد از شرمساری چنار

بنفشه خجل گشت از زلف او

فتاده به پایش چنین سوگوار

سرافکنده نرگس به پیشش کنون

ز مستی چشمش شده در خمار

ز شرم رخش ارغوان شد بنفش

تو خیری نگر کاوست زار و نزار

زبان آوری کرد سوسن از آن

میان ریاحین چنین است خوار

سمن با رخش لاف می زد به حسن

به جان آمد او را ز گل نوک خار

شقایق فروغ جمالش بدید

شد از رنگ رخسار او شرمسار

به پیش گلستان رویش به باغ

نیامد گل و یاسمن در شمار

چو در بوستان بگذرد سرو ناز

سراید چو مستان ز مهرش هزار

مرا آرزو هست در فصل گل

میان چمن یارم اندر کنار

شکوفه چو بشکفت در بوستان

چو سیمش برافشان به پای نگار

جهان خوش شد و نیست ما را خوشی

که جز غم نباشد درین روزگار

***

735

در جار چمن گلست بر بار

بی رنج رقیب و زحمت خار

در صبح نظر خوشست بر گل

خوش نیست ولیک بی رخ یار

معشوقه به خواب تا دم صبح

بلبل به چمن ز شوق بیدار

گل خنده زنان به صبح و بلبل

گرینده بر او چو ابر آذار

استاده به پات سوسن آزاد

در بندگیت دلا نگه دار

افتاده بنفشه بر سر خاک

در پای توأش ز خاک بردار

نرگس به چمن مدام مستست

از چشم خوش تو گشته خمّار

دستان همه روزه در گلستان

نام تو کند همیشه تکرار

هرکس به کسی برد پناهی

کس نیست مرا بجز جهاندار

***

736

فراقت بر دلم بار آورد بار

گل بختم همه خار آورد خار

چو زلف سرکشش شوریده حالم

چرا پیوند ما را بشکند یار

مرا بر دل بسی بُد بار ایام

منه بر دل مرا هجران به سر بار

بگو کز گلشن وصلت نگارا

نصیب من چرا باشد همه خار

مکن زین بیش بر من جور و خواری

برو شرمی بدار آخر ز دادار

وفا و مردمی در پای بردی

نگه دار عهد ما باری به یاد آر

دلم بردی و بشکستی چو زلفت

چو دل بردی ز ما نیکش نگه دار

ز دست روز هجرانت دلم را

مدارش همچو زلف خود نگونسار

به بازار غم عشقت گذشتم

شدم از جان و دل او را خریدار

جهان را رونقی چندان نباشد

از این بهتر بدارش ای جهاندار

***

737

ای دوست ما به دست تو دادیم اختیار

ما را نزار و زار خدا را روا مدار

گر لطف می کنی تو به حال جهان بکن

زان رو که ما به لطف تو هستیم امیدوار

ای مدّعی تو را چه فتادست با منت

شرمی بدار از حق و ما را به ما گذار

گر زآنکه لطف دوست بود دستگیر من

فارغ من از بهشتم و با درد و غم چه کار

تو چون گلی شکفته به بستان به صبحدم

ما در فراق روی تو چون بلبلیم زار

تا کی به درد [هجر] تو باشیم مبتلا

ما را بدار یا نه که دست از جهان بدار

چندان قتیل عشق تو هستند در جهان

مانند ما بسی که نیایند در شمار

***

738

نهاد ملک دلم بر غم رخ تو مدار

چو زلف خویش دلم بیش ازین شکسته مدار

چو ما ز سحر دو چشم خوش تو مست شدیم

بیا که از می لعل تو بشکنیم خمار

صبا گرت گذر افتد به کوی یار بگوی

که در فراق تو تا کی کشد دل من بار

تویی که بر من بیچاره ات نباشد مهر

منم که بی تو ندارم به هیچ گونه قرار

به لب رسید مرا جان ز دست هجرانت

مکن جفا که چنین کس نمی کند با یار

چو خاک بر سر راهت فتاده ام جانا

مرا ز خاک مذلّت به لطف خود بردار

چو نیست طاقت صبرم چو هست درد فراق

غم زمانه ازین بیش بر دلم مگمار

خداست مطّلع حال من که در شب و روز

دعای دولتت از جان همی کنم تکرار

مراد من بده ای دوست ورنه می دانم

جزای این بدهد ایزدت به روز شمار

شدم به کام دل دشمنان و هجر ای دوست

مرا به کام دل دشمنان چنین مگذار

به جان تو که من خسته در فراق رخت

شدم ز جان و جهان و جهانیان بیزار

***

739

با ما چو وفا نمی کند یار

او را به مراد خویش بگذار

گر کرد جفا و جور سهلست

ای دل تو وفای خود نگه دار

یاریست که مهر ما ندارد

ما در غم عشق او چنین زار

در خواب خوشست دلبر و من

شبها ز غم فراق بیدار

خندان شده او چو گل به حالم

گریان شده من چو ابر آذار

یارب غم عشق آن دلارام

از جان من شکسته بردار

گر میل وفای ما ندارد

هر لحظه نهد مرا به دل بار

بودیم عزیز مصر دلها

گشتیم بر تو در جهان خوار

گویند جهان وفا ندارد

بنما تو به ما یکی وفادار

***

740

مرا چون خاک راهت خوار مگذار

تویی یارم مرا بی یار مگذار

اگر یاری تو با من کار ما را

به کام خاطر اغیار مگذار

دلم دزدید زلف دلفریبت

نگهدارش بدان طرّار مگذار

اگر زلفت به روی تو برآشفت

ز لعلش کن دوا بیمار مگذار

چه سرمستست چشم دلفریبت

دلم دردست آن خونخوار مگذار

دلم مجروح شد از جور ایام

دل ما را چنین افگار مگذار

دو زلف دلفریبت را ز خوبی

به روی خویشتن بسیار مگذار

عزیزی دیده ام ای دیده ی من

ز لطفت این چنینم خوار مگذار

گل وصل تو ای سلطان خوبان

ازین پس تو به دست خار مگذار

***

741

عاشق گل کی خورد غم از سلحداران خار

خاصّه آنکس کش نباشد بی رخت صبر و قرار

از چه رو آخر برآشفتست با ما زلف تو

از سر شوریدگی جانا بسان روزگار

خاک راه او شدم دادم به دست باد هجر

آتشی در جان ما زد زان دو لعل آبدار

یا بکش تنگم به بر چون تنگ شکّر دلبرا

یا بکش در پای هجر دوست جور از ما بدار

دست وصل از ما مدار و مفکنم در پای جور

چون جهان را هست جانا بر وجود تو مدار

خلق گویندم برو ترک غم عشقش بگو

ای مسلمانان به عشق او ندارم اختیار

گل به دامان می برند از بوستان دوستان

می نمی یارم شد آنجا از جفای نوک خار

چند خون من بریزی زان دو چشم نیمه مست

چند تاب من دهی همچون دو زلف تابدار

ای دل محزون مخور زین بیش غم در کار عشق

زآنکه چندانی نمی باشد جهان را اعتبار

***

742

بی تکلّف خوشست بوی بهار

ناله ی بلبلان و بانگ هزار

سبزه و جویبار و طرف چمن

در صبوحی چه خوش بود با یار

روی در روی دوستان کرده

وز جفاهای دشمنان به کنار

گل رویش به صبح می خواهم

از دل و جان به غیر صحبت خار

قامتی همچو سرو در بستان

دلبری خوش حضور شیرین کار

یار ما تند و سرکشست و دلم

از جفا گشت از جهان بیزار

من بهشت برین نمی خواهم

گر نباشد مرا درو دیدار

گفته بودم بگو مرا باری

حاصل من نبود جز پندار

بر خطت سر نهاده ام چو قلم

سر دوانم مکن تو چون پرگار

در جهانم امید بر در تست

ناامیدم مکن ز خود زنهار

***

743

دل به جان آمد ز دست جور یار

غم نخوردم یک زمان آن غمگسار

از جفا نگذاشت چیزی کاو نکرد

بامن دلخسته آن زیبا نگار

همچو زلف آشفته گشتم در غمش

ای مسلمانان به سان روزگار

یاد من گویی برفت از یاد او

بی وفایی پیشه کرد آن گل عذار

هر که عشق روی گل دارد بگو

تا بپوشد از سلحداران خار

تشنگان را بر دهان جان چکان

قطره ای زان هر دو لعل آبدار

پای دارم در جهان چون بندگان

تاجدارا دستم از دامن مدار

***

744

بس که کردم در فراق روی جانان انتظار

کرد ما را در جدایی زار و حیران انتظار

انتظارم مونسی شد گوئیا در روز و شب

بس که کردم در غم آن سست پیمان انتظار

روزگاری تا دل من درد دوری می کشد

بر عناء صبر و بر امّید درمان انتظار

هر زمان گویم که ای دل ترک عشق او بگو

در وفای بی وفایی چند بتوان انتظار

باز گویم بر امید دولت روز وصال

عاشاقن را خوش بود بر بوی جانان انتظار

دل قوی دار و مترس از هجر او مردانه باش

عیب نبود گر کشند از بهر خوبان انتظار

در فراق روی او جان از جهان بیزار شد

بیش ازین طاقت نمی آرد دل و جان انتظار

***

745

ای ز شمشاد قد تو سرو بستان شرمسار

وی ز ماه روی تو خورشید تابان شرمسار

ای ز شرم عارض تو روی گل غرق عرق

وی ز نور طلعتت مهر درخشان شرمسار

ای ز دُرج آبدارت لؤلؤ لالا خجل

وز لب جانبخش تو لعل بدخشان شرمسار

فکر من زلف تو را روزی به شب تشبیه کرد

مانده ام روز و شب از فکر پریشان شرمسار

بی وفایی کرد جانان با ما بیچاره لیک

من ز بخت خویش گشتم نزد جانان شرمسار

سایه ام بر سر فکن یک دم هما آسا ز لطف

تا شوند از غایت لطفت رقیبان شرمسار

من به جستجوی آن چاه زنخدان در جهان

چون سکندر گشته ام از آب حیوان شرمسار

***

746

ای دل مجروح مهجور پریشان روزگار

همچو زلف دلبران پیوسته ای در نور و نار

کار تو بالا گرفت و کار ما از دست رفت

در فراق روی او اینست ما را کار و بار

او ز حال زار ما گرچه فراغت باشدش

دیده ی بختم نهاده روز و شب در انتظار

گفت صبری پیش گیر و بیش ازین انده مخور

زانکه نوش از نیش باشد دایماً و گل ز خار

ما چو خاک راه تو خواریم و تو چون سرو ناز

عیب کی باشد اگر روزی کنی بر ما گذار

نرگس سرمست در بستان فکنده سر به پیش

تا که چشم دلفریبت کی کند دفع خمار

بنده گر بسیار داری در جهان عیبت که کرد

لیکن از مهر و وفاداری یکی را گوش دار

***

747

به جان آمد دلم از جور دلدار

غمم افزون شد از اندوه غمخوار

مرا گویی که غمخواری نداری

من از غمخوار گشتم این چنین خوار

چه می پرسی که از عشقش چه داری

دل و جانی ز درد و غصّه افگار

به کنج محنتی با درد هجران

بمانده بی دل و بی صبر و بی یار

نه با درد فراق امید درمان

نه از بیم رقیب امکان گفتار

قرینم ناله و افغان چو بلبل

که وقت گل جدا ماند ز گلزار

بلی هرکس که خواهد صحبت گل

بناچارش بباید ساخت با خار

سگان را بر درت بارست و ما را

نباشد بار از آن دارم به دل بار

تو را از من فراغت حاصل و من

به دوری از تو خرسندم به ناچار

نگارا مرغ دل در دام زلفت

مقید گشت در بندش نگهدار

تو آزادی و از شوقت جهانی

به دست محنت هجران گرفتار

***

748

فریاد و الغیاث ز بیداد روزگار

کز دل ببرد صبرم و از دست رفت یار

یک جرعه می نکرد دلم نوش از آن دو لب

جانم به لب رسید ز درد سر خمار

عمریست تا که کشتی وصلم به هجر غم

افتاده در میان و نیفتاد در کنار

پایم بماند در گل حیرت چو سرو ناز

بر ما نظر نکرد سهی سرو در گذار

ما را گناه غیر وفاداری تو نیست

ور ز آنک هست همم ز سر لطف در گذار

بسیار جور بر من مسکین مکن از آنک

چون هست روشنت که جهان نیست پایدار

***

749

تا چند به ما جفا کند یار

وز خویشتنم جدا کند یار

جان در سر کار عشق کردیم

گفتم که مگر وفا کند یار

وین خسته دل حزین ما را

از وصل شبی دوا کند یار

وز لعل لب شکر فروشش

کام دل ما روا کند یار

گفتم که مگر چو سرو بستان

از جان همه میل ما کند یار

آن ترک خطا بریخت خونم

تا چند چنین خطا کند یار

امّید من شکسته خاطر

از وصل چرا هبا کند یار

آخر ز چه روی بی گناهی

بر ما ستم و جفا کند یار

چندین ستم و جفا نگویید

بر جان جهان چرا کند یار

***

750

خوش نسیمی می وزد در صبح از بوی بهار

ساقیا برخیز و زود آن باده ی گلگون بیار

تا خمار روز هجران را به آب سرخ می

بشکنم در انتظار آن نگار غمگسار

نرگس شهلای بستان را کنم جان پیشکش

دل دهم بر باد غم بر یاد چشم پرخمار

در میان خون دل مستغرقم از درد آن

کان قد چون نارون را کی درآرم در کنار

هیچ می دانی نگارا در سرابستان هجر

دیده ی مهجور من تا گشت بازت باز یار

سرو سرکش گفت من سلطان بستانم ولی

در جهان از سرو بالاتر بود دست چنار

زآب دیده پروریدستم نهال قامتت

گوش می دارش ز باد ناامیدی زینهار

در شب وصلت قمر گر برنیاید گو میا

کافتاب از عکس روی یار من شد شرمسار

هر چه از باد بهاری گلبن جان گرد کرد

بر قد و بالای آن دلدار می خواهم نثار

***

751

خسته دلی بسته دل در سر زلفین یار

طاقت صبرش نماند داد ز دست اختیار

دل ستدی ای صنم قصد به جان کرده ای

گرچه نباشد مرا در غم عشق تو کار

دیده ی بی خواب من دل به سر عشق کرد

از سر نامردمی کرد به جان زینهار

گر ز منت عار هست ای بت دلخواه من

با غم عشق رخت هست مرا افتخار

گوی دل من هنوز خسته ز چوگان تست

زآنکه به میدان شوق نیست چو تو شهسوار

سرو سمن بوی من با دل مسکین چه کرد

چون بستد دل ز من داد به دست چنار

تازه دلی داشتم چون گل رخسار دوست

بین که چه پژمرده شد از غم آن روزگار

دولت وصلت به من بی سر و پا کی رسد

کار به بخت اوفتاد تا که بود بختیار

هست به سوی جهان همّت صاحبدلان

زآنکه ز نسل شهان هست جهان یادگار

***

752

صبا برو ز بر من به سوی آن دلدار

بپرسش از من مسکین خسته دل بسیار

مپیچ در سر زلفین عنبرآسایش

نسیم آن ز سر زلف خود به باد بیار

بگو که بر من آشفته حال رحمت کن

که شد به تیغ فراق تو خاطرم افگار

ز خورد و خواب برآمد دلم به هجرانت

ترحّمی بکن آخر به دیده ی خونبار

مکن که عادت تو نیست مردم آزاری

تو نور دیده ی مایی نخواهمت آزار

تو فارغی ز من خسته ی پریشان حال

که خوش به خواب صبوحی و من ز غم بیدار

چرا به حال جهان التفات می نکنی

به حرمت هر دو جهان را به لطف دوست بدار

تو حال زار دل ما مگر نمی دانی

که شد دلم به فراق تو از جهان بیزار

***

753

ای صبحدم نسیم سر زلف تو بیار

یا از من غریب پیامی ببر به یار

از من بگویش ای بت نامهربان شوخ

کشتی مرا به وعده وصل و به انتظار

تا کی کشی چنین تو سر از ما چو سروناز

تا کی به جست و جوی تو گردم به هر دیار

از باده ی فراق تو سرمست بوده ام

بوسی بده ز لعل تو تا بشکنم خمار

فریاد من ز دست نگاریست بوالعجب

کاو را به غیر جور و جفا نیست هیچ کار

بارم ز عشق بر دل و کارم نه بر مراد

ما را به روزگار تو اینست کار و بار

از روزگار آه کشم یا جفای یار

آهی کشم ز یار و هزاران ز روزگار

فریاد خستگان سرِ تیغ هجر رس

زین بیش جور بر من مسکین روا مدار

کامم بده ز دولت وصلت چرا که هست

بر یارم اشتیاق و جهان نیست پایدار

***

754

تو تا کی همچو سرو از ما کشی سر

نیاری جز جفا از بهر ما بر

نمی گویم که تا چندم گذاری

من بیچاره را چون حلقه بر در

منم بر بستر هجران فتاده

تو در عیش و طرب با یار دیگر

به تاریکی زلفت درفتادم

به بویش گر توانم گشت رهبر

مگر خورشید رویت را ببینم

اگرچه نیستم جانات در خور

من بیچاره هستم در فراقت

ز چشم و دل میان آب و آذر

اگرچه نیستت با ما عنایت

ز جان گوید جهان کز عمر برخور

***

755

نام من در ورق عشق رخت نیست مگر

که ز حال من دلسوخته ات نیست خبر

ما سر اندر قدمت راست نهادیم بیا

سرو قد تو کند هم سوی ما نیز گذر

آتشین آه من اندر دل خارا بگرفت

چه کنم در دل سنگین تو چون نیست اثر

در دلت آه من خسته اثر می نکند

آه دل سوختگان را اثری نیست مگر

خوش سودایست ز پرگار جمالت در چشم

دل به جان آمدم ای دوست ازین دور قمر

من که فرهاد صفت باخته ام شیرین جان

خسروآسا تو بگو چند خوری گل به شکر

هر جفایی که تو کردی به جهان باکی نیست

جز فراق تو به دل نیست مرا هیچ بتر

***

756

جانا گرت به جانب ما اوفتد گذر

بینی ز مهر خود که جهانیست بی خبر

از حد گذشت شرح غم حال این جهان

بر حال زار من تو کنی رحمتی مگر

از روز هجر تو دل تنگم به جان رسید

باشد شبی که با تو کنم دست در کمر

گر تیغ می کشی تو و گر تیر می زنی

جز جان به راه عشق نداریم ما سپر

نور و فروغ طلعت زیباش در جهان

ای دل بغایتیست که حیران شود بصر

دردیست در دلم ز غم اشتیاق تو

کان درد را دوا نبود غیر گلشکر

آن گل ز عارض تو و شکّر ز لعل تو

در هم سرشته اند و نهفتند در گهر

تا چند عجب و ناز و تکبّر کنی مکن

یک دم ز لطف سوی دوستان نگر

گر یک نظر کنی سوی ما کیمیا شویم

خاک رهیم در تو تمامست یک نظر

***

757

در جهان غیر تو ای دوست ندارم دلبر

که تو را گفت که بیهوده ز یاران دل بر

چون ببردی دل و جان از من بیچاره کنون

مرهمی نه ز وصالت به دل ما دلبر

نسبت قدّ تو با سرو کنم یعنی چه

که ورا پای ز چوبست و درختی بی بر

در شب ظلمت هجران تو سرگشته شدم

باز هم بوی سر زلف تو گشتم رهبر

چون درون حرم جان و دلم منزل تست

حلقه وار از چه سبب من شب و روزم بر در

چه شود گر بنوازی ز سر لطف شبی

بنده ی سوخته دل را و در آری در بر

گر مراد من بیچاره ز لعلم بدهی

گویم از جان و جوانی ز جهانی برخور

***

758

عاشقان را نیست در کویت نظامی این بتر

صبح هجران تو را خود نیست شامی این بتر

ای بسا زهر هلاهل کز غمت نوشیده ام

شربت وصلت نخوردم نیم جامی این بتر

کام جانم تلخ گشت از شربت هجران تو

دل ز وصلت کی رسید آخر به کامی این بتر

مرغ جانم را نشیمن شست زلفین تو بود

نیست آرامش کنون در هیچ دامی این بتر

با شب وصل توأم خوش بود عمری پیش ازین

چون نبودش با من مسکین دوامی این بتر

سوختم در آتش هجران آن روی چو ماه

می کشم صد گونه جور از دست خامی این بتر

او طبیب درد من باشد ولی کم می نهد

بر سر رنجور هجر از لطف گامی این بتر

دردم از حد رفت و یاری نیستم کس در جهان

جز صبا کز من برد سویش پیامی این بتر

داغ مهرش بر جبین جان نهادستم نخست

لیک می آید ز ما ننگش زمانی این بتر

***

759

گفتم چو باز آید مگر بر حالم اندازد نظر

باز آمد و شد حال من از لطف او آشفته تر

یارب که گوید حال من در حضرت آن پادشاه

هم لطف او یاد آورد از حال درویشی مگر

تا دور گشت آن سیم تن از غم شدم بی خواب و خور

چشمم به ره گوشم به در کز وی دمی آرد خبر

ای باد وصلش را بگو کز محنت هجران تو

بیچاره ای در جست و جو تا کی خورد خون جگر

شاید که آری رحمتی کافتاده ام در زحمتی

چون دادت ایزد دولتی در حال مسکینان نگر

امید الطافت مرا افکند در عین عنا

ور نه من بی دل کجا وین زحمت و این درد سر

تا کی مرا ای سنگ دل داری چنین خوار و خجل

کار من مسکین مهل کز غم شود زیر و زبر

تا عهد با تو بسته ام عهد کسان بشکسته ام

تا با غمت پیوسته ام شادی نیندیشم دگر

صد چوب تیر از ترکشت کاو بر دل ما می زند

دل کرده ام قربان او جان و جهان پیشش سپر

***

760

این شب تیره هجران به سر آید آخر

واختر برج وبالم بدر آید آخر

گرچه سر می کشد از ما مگر از لطف شبی

آن سهی سرو دمی در گذر آید آخر

دلبرم رفت به خشم از بر ما بی گنهی

هم از آن رفته به خشمم خبر آید آخر

گرچه از اوّل شب رفت ز پیشم باشد

کز در بخت من آن یار درآید آخر

کار من با سر زلف تو دراز افتادست

هست امیدم که چنین کار برآید آخر

گرچه بستان امید از غم هجران پژمرد

غنچه باغ وصالم به بر آید آخر

در جهان جز غم عشق تو ندارم آری

هم به حال من مسکین نظر آید آخر

***

761

چکنم درد دل خود به که گویم آخر

مرهم ریش دلم را ز که جویم آخر

من سرگشته ی بیچاره ی مسکین غریب

بر در لطف تو عمریست که پویم آخر

به جوابی ز لب چون شکرت بنوازم

چند گویی سخن تلخ به رویم آخر

صبر گویی بکن از روی من آخر تا چند

ای عزیزم بر من آی به روزیم آخر

سرو شادی بُدم از باغ دلم برکندی

نه گیاهم که دگرباره برویم آخر

این چنین تشنه لب آب حیاتت که منم

ضایع ای دوست مکن بر لب جویم آخر

شه سوارا من دلخسته ز چوگان جفات

به سر کوی تو بنگر که چو گویم آخر

کیمیایی تو و من خاک درت گشته ز جان

نظری کن ز سر لطف به سویم آخر

سایل وصل تو ای دوست منم در دو جهان

به جفا بیش مران از سر کویم آخر

***

762

ای گشته دارالملک جان یغمای بغدادی پسر

افکنده شوری در جهان غوغای بغدادی پسر

مانند آن ماه چگل دیده ندیده آب و گل

بادا حریم چشم و دل مأوای بغدادی پسر

رویست یارب یاسمن بویست یا خود یاسمن

ای خوشتر از سرو چمن بالای بغدادی پسر

زان طره پر پیچ و خم کار دلم بر شد بهم

زان رو ز غم سر می نهم در پای بغدادی پسر

سوداست زلف دلبران نتوان نهادن دل بر آن

آشوب آرد بر سران سودای بغدادی پسر

گفتم شدم لالا ترا لالای زلفت گفت لا

ای کرده چاکر بنده را لالای بغدادی پسر

روزی که سوی لامکان طیران کند جان جهان

سازد خراب آباد جان دل جای بغدادی پسر

گر در سماع آید قدش جان را برافشانم برو

چون بشنود گوش دلم هیهای بغدادی پسر

عشقش نمی ماند نهان زان رو که دارد قصد جان

گشتیم باری در جهان رسوای بغدادی پسر

***

763

چون زلف سودایی شدم بر روی بغدادی پسر

آشفته و سرگشته ام در کوی بغدادی پسر

بر بوی خط و عارضش جان را کنم ایثار اگر

آرد نسیمی صبحدم از سوی بغدادی پسر

روی تو چون برگ سمن قد تو چون سرو چمن

محراب هر دو چشم من ابروی بغدادی پسر

بویی که آرد صبحدم از زلف یارم دم به دم

صد جامه ی جان بر درم بر بوی بغدادی پسر

بدخویی دارم چو خور کز وی شود خیره بصر

از خود ندارم من خبر از خوی بغدادی پسر

بر روی چون ماه چگل بر قامت رعنا مهل

کاشفته گردد همچو دل گیسوی بغدادی پسر

دارم همه کام جهان دانی چه خواهم این زمان

دارد دلم بس آرزو بر روی بغدادی پسر

***

764

منم چون گوی سرگردان به گرد کوی آن دلبر

ز تاب زلف چوگان وش که ما را می زند بر سر

به عید دولت وصلش دل و جان می کنم قربان

فدای روی زیبایش نباید کرد ازین کمتر

به ظلمات شب زلفش شدم گمره نمی دانم

که نور روز رخسارش کجا گردد مرا رهبر

به عنبر کرده ام تشبیه زلف او خرد گفتا

کجا نسبت توان کردن سر آن زلف با عنبر

به جای من بسی باشد تو را دلبر ولی دانم

من مسکین ندارم در جهان جز تو کس دیگر

به حال زار من بخشای و بر چشمان خون بارم

که خون می ریزد از هجران تو بر روی همچون زر

زر و گوهر نمی دارم دریغ اندر فراق تو

جوانی را فدا کردم مرا از درد دل واخر

به وصلت شاد گردانم زکات حسن و خوبی را

چه باشد گر چو سرو ناز آیی یک شبی در بر

به یاد حلقه ی زلف و دهان تنگ شیرینت

چو حلقه هر زمان از غم سر خود می زنم بر در

شبی بر ما گذشت و هم نظر بر حال زارم کرد

دعای دولتش گفتم که از جان و جهان بر خور

***

765

عشق بازی با چنان یاری چه خوش باشد دگر

ور بود همچون تو دلداری چه خوش باشد دگر

قامتش سرویست در بستان جان دانی که چه

روی او دیدن به گلزاری چه خوش باشد دگر

گفته بودی جان بده با عشق تا از جان بود

گر بفرمایی چنان کاری چه خوش باشد دگر

بار عشقش بود بر خاطر مرا باری مدام

گر نهد بر یاد سرباری چه خوش باشد دگر

مدّتی باشد ز چشمم غایب آن چشم و چراغ

گر نماید روی را باری چه خوش باشد دگر

سخت بازارم نمی دانم من مسکین ز عشق

گر نهد آن دوست بازاری چه خوش باشد دگر

بود ما را صحبتی با دوستان معتقد

وین زمان با چست عیاری چه خوش باشد دگر

دل به طرّاری ز دست ما ببرد اندر جهان

صحبتی با شوخ طرّاری چه خوش باشد دگر

ما ز جور چرخ نافرمان بسی آزرده ایم

بر دل مجروح آزاری چه خوش باشد دگر

***

766

از شراب وصل او مستم دگر

وز غم بیهوده وارستم دگر

تا چو سرو از پیش ما برخاستی

با غم روی بنشستم دگر

تا گشادی طرّه ی زلف سیاه

جان و دل در کار تو بستم دگر

گفتم از دامت برون آیم به صبر

کرده ای از زلف پا بستم دگر

***

767

آمد نسیم صبحدم وز یار می آرد خبر

یاری که گر بینیش رو خیره شود در وی بصر

ای من غلام روی تو جان می دهم بر بوی تو

ساکن شدم در کوی تو بر ما نمی آری گذر

بادت فدا جان رهی داغم به دل تا کی نهی

ای قامت سرو سهی از مردمی درمانگر

از غمزه شهلای تو وز روی شهر آرای تو

آن قامت و بالای تو بر خون ما بندد کمر

آشفته ام چون موی تو روی دل ما سوی تو

در آرزوی روی تو تا کی خورم خون جگر

چشمان مستت خورده می روی تو چون گل کرده خوی

ای نور دیده تا به کی بر ما نیندازی نظر

ای دیده ی پر خون من بر اشک چون جیحون من

بر طالع وارون من رحمی کنی جانا مگر

یک شب نیامد پیش من صد نیش زد بر ریش من

با این همه در کیش من جان کرده ام پیشش سپر

ای نور هر دو دیده ام بس در جهان گردیده ام

بالله اگر من دیده ام همچون تو منظوری دگر

هر لحظه ای گریان شوم وز شوق سرگردان شوم

در عید تو قربان شوم چون سروم ار آیی به بر

فارغ تو از حال جهان ای مه رخ نامهربان

من بر فدایت می کنم جان و جهان و مال و سر

***

768

ای دل پر درد بر امّید درمان غم مخور

در رسد تشریف روز وصل جانان غم مخور

ای دل آشفته در هجران آن آرام جان

در جهان سرگشته شو از بهر سامان غم مخور

گر شکیبا نیستی ای دیده از دیدار یار

گر بدوزد هر زمان چشمت به پیکان غم مخور

چون نئی واقف بر اسرار ضمیر روزگار

عاقبت خواهد گذشت این جور دوران غم مخور

بلبلا در هجر روی گل مشو یک دم خموش

شور در باغ افکن و از باغبانان غم مخور

هر که ما را دور کرد از صحبت آن گلعذار

هم شود رو زی اسیر خار هجران غم مخور

ای دل ار گشتی اسیر خار هجران باک نیست

ناگهان روزی درآید گل به بستان غم مخور

نوعروس خوشدلی در پرده ی اندوه هجر

بیش از این از ما ندارد روی پنهان غم مخور

از شب هجران برآید عاقبت صبح وصال

سر ز مشرق بر کند خورشید تابان غم مخور

چون سکندر چند گردی در طلب گرد جهان

خضر چون خواهد چشیدن آب حیوان غم مخور

***

769

ای دل ار سرگشته ای از جور دوران غم مخور

باشد احوال جهان افتان و خیزان غم مخور

تندباد چرخ چون در آتش عشقت فکند

آبرویت گر شود با خاک یکسان غم مخور

گرچه چون یعقوب گشتی ساکن بیت الحزن

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور

در طلب باش و مباش از لطف یزدان ناامید

هم به امّیدی رسند امیدواران غم مخور

کعبه مقصود خواهی رو متاب از بادیه

دل بنه بر درد از خار مغیلان غم مخور

درد او بهتر ز درمانست بنشین صبر کن

درد دل را گر نیابی هیچ درمان غم مخور

اعتمادی نیست بر کار جهان خرسند باش

آب باز آید به جوی رفته ای جان غم مخور

باغبانا صبر کن با زحمت زاغان بساز

بلبل شوریده باز آید به بستان غم مخور

ای جهان تا کی دل از کار جهان داری ملول

روزگارت عاقبت گردد به سامان غم مخور

***

770

ای به خوبی تو در جهان مشهور

از رخت چشم زخم بادا دور

کار گیتی همه به کام تو باد

دوستان شاد و دشمنان مقهور

تا بکی باشد ای دو دیده ی من

دیده از دیدن رخت مهجور

دیده ی من رخ تو می طلبد

تا ز شمع جمال یابد نور

روشنایی ز ما دریغ مدار

در شب زلفت ای مه منظور

گل به خار وصال با هجران

گه دهد نوش گه زند زنبور

چون طبیب دل منی تو به لطف

شربتی خواهد از لبت رنجور

دل ز هر دو جهان تو را خواهد

من بهشتم بهشت و حور و قصور

گرچه از ما کناره می طلبی

در جانم به عشق تو مشهور

***

771

بردی دل من به چشم مخمور

ای چشم بدان ز چشم بد دور

هرکس که به رویت افکند چشم

در چشم نیایدش دگر حور

ای دیده جان ما ندیده

ای نور دو دیده چون تو منظور

بازآی که از غم فراقت

در دیده نماند بی رخت نور

مسکین دل من به رغم نشسته

بر شهد لب تو همچو زنبور

عشق رخ تو چو شاه بازست

بیچاره دلم به سان عصفور

هستی تو طبیب درد دلها

ماییم ز درد هجر رنجور

***

772

بیچاره دل به درد تو تا کی بود صبور

جان را تو قوّتی و دلم را تویی سرور

تا چند صبر باشدم از روی مهوشت

تا کی بود شکیب بگو دیده را ز نور

آنچ از فراق تو به سر ما گذشت دوش

شرح بلای آن نتوان گفت در حضور

در جنّت ار برند مرا بی حضور دوست

بی وصل جان فزاش نخواهم جمال حور

ای جان نازنین من آخر بگو ز ما

تا کی تو دور باشی و من باشم از تو دور

آخر ترّحمی به من و حال من بکن

بیچاره دل ز روی تو تا کی شود به دور

گویی صبور باش به هجران تو در جهان

دیدی که هیچکس شود از جان خود صبور

***

773

در افتادم به عشق او ز تقدیر

مسلمانان مسلمانان چه تدبیر

چنانم بر وصالش آرزومند

که بگذشتست از تحریر و تقریر

خداوندا تو یاد عشق خوبان

ز جان ما به لطف خویش برگیر

چرا در عشق او از خود خبر نیست

چه چاره چون چنین رفتست تقدیر

چه بازی می کند بنگر تو از دور

فغان از جور این چرخ کهن پیر

به جان آمد دل من از فراقش

شده مهر رخ خوبش جهانگیر

عجب گر نشنوی ای نور دیده

فغان و ناله های ما به شبگیر

***

774

ای مسلمانان بتی دارم به غایت دلپذیر

چابک و رعنا و چست و نازنین و دلپذیر

صبر فرماید مرا در عاشقی آن بی وفا

تا کی آخر طفل مسکین صبر بتواند ز شیر

وصل یار نازنین و خلوتی جوی از رقیب

ای جوان گر هوش داری گوش کن از عقل پیر

در من این عیبست آخر چون ز سر بیرون کنم

من ز روی خوب و بانگ چنگ باشم ناگزیر

دل سپر کردم ندادم ترکش امّا تا به کی

چون کمانم گه کشد گه دورم اندازد چو تیر

روز وصل دلبران را قدر چون نشناختی

ای دل بیچاره چون هجران درآمد بازگیر

چون طلبکار وصال کعبه جانان منم

باشد اندر راه ما خار مغیلان چون حریر

گر نوازد یک شبم آخر چه نقصان آیدش

گر جهان روشن شود از وصل آن ماه منیر

***

775

نکهت خطّست یا بوی بنفشه یا عبیر

یا نسیم زلف دلدارم که باشد دلپذیر

بوی زلفت چون بنفشه سود می دارد عظیم

در دماغ جان من زان روی باشم ناگزیر

جان ز من خواهی نگارا تا فرستم پیش کش

زآنکه می دانی بجز جان هیچ نبود با فقیر

با وجود این همه فقر و بلای فاقه هم

جان به نزد همّت صاحبدلان باشد حقیر

راست می پرسی ز ما چون قامت او سرو نیست

جز خیال روی او ما را نباشد دستگیر

در حدم ناید قدش زیرا که باشد بی عوض

در خیالم نگذرد از بس که باشد بی نظیر

من جوانی داده ام بر باد عشق از جور یار

تا نگویی یک زمان آسوده ام از چرخ پیر

صبر فرمایی مرا در عاشقی مشکل بود

طفل راه عشق تو چون صبر بتواند ز شیر

من به امیدی دهم جان تا نظر بر ما کند

آه اگر لطفش نباشد در جهانم دستگیر

***

776

کیست به عالم مرا غیر غمت دستگیر

ای بت نامهربان هان ز غمم دستگیر

ای تو خداوند و ما از دل و جان چاکرت

هم نظر مرحمت باز مگیر از فقیر

گر بکشی بنده ام ور ننوازی غمین

چاره بجز صبر نیست کز تو ندارم گزیر

روی تو برگ سمن بوی تو مشک ختن

قد تو سرو چمن سایه ز ما برمگیر

باد سحر گوییا می وزد از کوی دوست

زآنکه جهان مست شد باز ز بوی عبیر

ای دل مسکین برو بر سر کوی وفا

روی مگردان ز کس گر بزنندت به تیر

گفت خرد ترک کن عشق بتان، چون کنم

کرد به لطف آن صنم جان جهانی اسیر

در غم هجران او صبر و دل من کجا

چون بشکیبد مرا دیده از آن بی نظیر

صبر مفرما مرا در غم هجران او

چون کند آخر بگو طفل صبوری ز شیر

هست بسی خوبروی در همه آفاق لیک

کس نبود در جهان چون بت من دلپذیر

کعبه ی جان و جهان در طلب وصل تو

خار مغیلان بود پای دلم را حریر

***

777

دلم از درد فراق تو به جان آمد باز

جانم از شوق وصالت به فغان آمد باز

مژده ی وصل تو ناگه به جهان دردادند

جان پژمرده ز مهرت به جهان آمد باز

حال دلدار دلم خواست که معلوم کند

آشکارا ز برم رفت و نهان آمد باز

گفتم ای دل چو برفتی ز برم حال بگوی

گفت خاموش که آن روح و روان آمد باز

مژده سوی چمن و آب روان باید برد

که دگرباره ز در سرو روان آمد باز

جان به شکرانه بدادیم چو دیدیم به چشم

سرو بستان ملاحت که چمان آمد باز

شکر معبود که طاووس دل محزونم

از در گلشن جان جلوه کنان آمد باز

دل من لعل لبش دید و به تحسین می گفت

لعل جان بخش نگر جان که به کان آمد باز

گفته بودی که تو روزی ز غمم باز آیی

از غم روی تو ای جان بتوان آمد باز

آنکه بودی به تو دلشاد و تو بروی دلشاد

در کناری بد و آخر به میان آمد باز

ای جهان گرچه شدی پیر ز ایام فراق

مونس جان و دل پیر و جوان آمد باز

همچو لاله دلم از درد فراقت می سوخت

دیده سوی تو چو نرگس نگران آمد باز

بلبل جان من از خار فراقت شده لال

از گل روی تو آخر به زبان آمد باز

***

778

آخر نظری کن به من ای سرو روان باز

هر چند که آید همه از سرو روان ناز

سرگشته چو ماییم خروشان ز فراقت

در گوش تو خواهیم که گوییم همه راز

قدّ تو بلندست و مرا دست رسی نیست

گویی تو که با ناله و با گریه همی ساز

خورشید جهانتابی و من ذرّه مهرت

از بهر خدا سایه ی لطفی به من انداز

دانی که ز هجران دل ما در چه ملالست

چون شمع که باشد سر او در دهن گاز

مسکین دل من همچو کبوتر بچه وحشیست

چون پنجه تواند که کند با چو تو شهباز

گویند که صبرست جهان چاره ی کارت

از روی ضرورت شده با هجر تو دمساز

***

779

هست چون زلف بتانم هوس عمر دراز

تا دمی درد دل خویش بگویم به تو باز

سر به گوش تو نهم حال جهان عرضه دهم

تا نظر بر من بیچاره کنی از سر ناز

سرّ عشق تو نخواهم که بگویم با کس

خاصه با باد صبا کاو نبود محرم راز

دور وصل تو چو عمرست شتابان چه کنم

چند نالم ز غم عشق تو شبهای دراز

چند پیش رخ مه پیکر تو جان جهان

همچو شمعی بود از هجر تو در سوز و گداز

چند گویم به لب آمد ز غمم جان عزیز

چند گویی به من خسته که با درد بساز

دل بیچاره ی من با غم عشقت چه کند

چون کبوتر نتواند که کند حمله به باز

مرغ جان من مسکین به هواداری تو

آن تواند که کند بر سر کویت پرواز

وا پس آ جان گرامی به تنم تا گویند

عمر بگذشت ولی جان به جهان آمد باز

***

780

سروی به خون دیده بپروردمش به ناز

برداشت از سر من بیچاره سایه باز

گفتم چرا تو سایه ز ما برگرفته ای

گفتا تو بیش ازین به قد سرو ما نناز

ماییم سر کشیده بر اوج فلک ببین

در آتش فراق چو قلعی تو در گداز

گفتم که حال ما که رساند به گوش تو

جز باد صبحدم که بود او محلّ راز

گوید نیازمندی ما را به حضرتش

آن دلنواز گرچه ز ما هست بی نیاز

محراب ابروی تو مرا قبله دلست

حیران منم به روی تو پیوسته در نماز

جانم به لب رسید و جهانم ز دست رفت

آخر ز وصل خویشتنم چاره ای بساز

شمشاد قامت تو هرآن دیده ای که دید

دیگر نظر چرا کند آخر به سرو ناز

گنجشک دل به چه پر مرد عشق تست

افتاده بس به دام هوای تو شاهباز

***

781

ای که دل برده ای ز دستم باز

به چه از ما نظر گرفتی باز

چه کنم چون به حضرت تو مرا

جز صبا نیست محرم این راز

کی کند حال زار ما عرضه

پیش دلدار و زود گردد باز

که دل من کبوتریست زبون

در هوای غم تو ای شهباز

ترک مهر رخت نیارم کرد

گر نهندم چو سیم و زر به گداز

دولت وصلت از خدا طلبم

ای دو چشم جهان به پنج نماز

در چمن قدّ تو چو بخرامد

به چنین جلوه هیچ سرو به ناز

سرو جانی گذر سوی ما کن

هست ما را به قامت تو نیاز

جان ما بر لب آمد از غم تو

راست گویم ز حد ببردی ناز

***

782

صبا با گل بگو از من دگر باز

به بستان آمدی با برگ و با ساز

ربودی دل به دستان از بر ما

درآمد بلبل خوش گو به آواز

به عشق روی گل سرو از چمنها

خرامیدند باری از سر ناز

که تا گل سرو بیند سرو در گل

کند نرگس ثنای خویش آغاز

گل خوش بو به سرو ناز می گفت

چه باشد کز درم آیی شبی باز

جوابش داد سرو بوستانی

که گفتم با صبا بسیار ازین راز

که تا آورد بویت سوی بستان

شدم از بوی جان بخشت سرافراز

ز عشق رنگ و بویت در چمنها

درآمد بلبل جانم به پرواز

گل و سرو چمن را نیست رونق

درین بستان جهان با خار می ساز

***

783

به یاد آمدم آن جوانی و ناز

که کردیم با دلبران طناز

به پایم نهاده بسی سروران

سری کاو بدی در جهان سرفراز

ز عشق رخم باز نشناختند

سران سر ز پای و سر از پای باز

اگر جان بدی التماس جهان

فدا بود پیشم به هنگام ناز

رخی داشتم چون گل اندر چمن

قدی داشتم راست چون سرو ناز

دو ابرو که بودی چو محراب دل

که جانها ببستند در وی نماز

دو چشمم به نوعی که نرگس به باغ

یقینش به دیدار بودی نیاز

دو گیسو که بودی بسان کمند

به دستان دو راهم بدی جمله ساز

صبا گر گذشتی به راهم دمی

به گوشم سخن نرم گفتی به راز

دو لب همچو شکّر دو رخ همچو گل

به درد دل عاشقان چاره ساز

***

784

در بوستان حسن بگفتم به سرو ناز

پیش قدش تو بیش به بالای خود مناز

در قامتش نگه کن و انصاف خود بده

کز قدّ اوست سرو چمن جمله سرفراز

آری چو دید عارض خورشید منظرت

ماه دو هفته از غمت افتاد در گداز

یک روز یاد بنده نکردی ز راه لطف

آخر ببین که چون گذرانم شب دراز

مانند شمع تا به دم صبح در لگن

بنشسته تا رقیب سرم می برد به گاز

محراب ابرویت که مرا قبله ی دلست

آیم به صبح و شام در آن قبله در نماز

گرچه نماز ما که پذیرد به صبح و شام

ماییم معتکف به در پرده ی نیاز

آن سرو راستی که به عالم پناه ماست

از ما چراست سایه ی رحمت گرفته باز

مسکین کبوتری چو دلم نیست در جهان

افتاده از فراق تو در چنگ شاهباز

***

785

ای تو چون محمود و من در بندگی همچون ایاز

بی نیاز از خلق و خلقی را به دیدارت نیاز

ای صبا با زلف یارم چند بازی کز حسد

سوختم بازی رها کن بیش ازین با او مباز

هر که را افتاد بر محراب ابروی تو چشم

کافرست ار پیش محرابت نیاید در نماز

در میان بندگانت بنده ای بیچاره ام

سایه ی رحمت مگیر از بنده بیچاره باز

گفته بودی کار مسکینان بسازم بعد ازین

نیست مسکین تر ز من کار من مسکین بساز

می زنم بر روی چون زر سکّه ی سیماب اشک

تا تنم در بوته ی مهر تو آید در گداز

سرو ناز از رشک آن قامت قیامت می کند

یک زمان بخرام تا از پا درآید سرو ناز

از نیاز من حذر کن گاه گاه ای نازنین

جانم از نازت به جان آمد مکن زین بیش ناز

گرچه باز از جور چرخ نامساعد شد زبون

جان نیارد برد گنجشک ضعیف از چنگ باز

تا جهان بودست احوال جهان را لازمست

هر فرازی را نشیب و هر نشیبی را فراز

***

786

صبا مرا به جهان نیست جز تو محرم راز

مرا به روی نگارین خویش هست نیاز

چو حال زار من خسته دل تو می دانی

که جان رسید مرا بر لب از فراقش باز

به گوش او نرسیده حکایت دردم

که مونس دل ما بود یار بنده نواز

مگر ز روی ترحّم نظر کند بر ما

درآید از در بختم شبی چو سروی ناز

ز دست طعنه ی دشمن به جان رسید دلم

که همچو شمع زبانش بریده باد به گاز

شدم ز شدّت هجر رخ تو بیچاره

ز لطف چاره ی کار من غریب بساز

هوای کوی غمت بس بلند افتادست

کبوتریست دلم چون کند درو پرواز

رخم نمود به اسب جفا بزد فرزین

درین میانه ببین مات می شود سرباز

اگرچه می رسدت ناز ای سهی سروم

دگر به بخت جهان ناز کرده ای آغاز

***

787

سرو نازی سرو نازی سرو ناز

هست ما را بر قد سروت نیاز

روی خوبت قبله ی صاحب دلان

طاق ابروی تو شد محراب راز

جز حدیث تو نگویم در میان

جز ثنایت من نخوانم در نماز

من چو خاک ره فتادم پیش تو

برمگیر از من خدا را سایه باز

گشته ام بیچاره در هجران تو

چاره ی کار من مسکین بساز

من چو گنجشکی ضعیفم در غمت

در هوایت چون پرم ای شاهباز

بر رخ چون آینه، ای نور چشم

قلب جان خسته ی ما در گداز

گر بسوزی رشته ی جانم ز غم

ور چو شمعم سر بری بر دست گاز

ترک عشقت من نگویم در جهان

تا به شوق یار گردم سر فراز

بی تکلّف در همه ملک جهان

کی بود چون تو نگاری دلنواز

***

788

آن سرو راست را که همی پرورم به ناز

از آب دیده، چون بودم بر قدش نیاز

آبم ببرد آن رخ چون آتشش از آن

در بوته ی فراق چو سیمیم در گداز

تا چند با فراق تو سازیم ای صنم

یک شب به وصل کار من خسته دل بساز

ما در میان بحر غمش اوفتاده ایم

از ما کناره کرد قدی همچو سرو ناز

جانم به لب رسید ز دست فراق او

ای باد صبحدم تو بگویش به گوش راز

چشمم به ابروی تو چو محراب کرده ام

چون قبله دلی تو از آن می برم نماز

ما در جهان پناه به قدر تو کرده ایم

آن سرو سایه از چه ز ما برگرفت باز

***

789

فغان و داد ازین روزگار سفله نواز

که دارد اهل مروّت بدین صفت به نیاز

ز آهن و مس و رویست و قلع عالم پر

طلا و نقره ازین جور می رود بگداز

چراغ بزر ز روغن همیشه می سوزد

جفانگر که سر شمع می برند به گاز

به شهر کبک و کبوتر به دانه می دارند

به دشت و کوه و بیابان به طعمه گردد باز

ز جور چرخ جفاجوی دونِ دون پرور

نکرد مرغ دل من درین هوا پرواز

حکایت ستم چرخ با که بتوان گفت

به غیر باد صبا کاو مراست محرم راز

مگر به گوش فلک از جهان دهد پیغام

که بیش ازین سر ناجنس را به خود مفراز

***

790

به دست دل نیفتاده چو تو حوری وشی هرگز

سهی سرو دلارامی نگاری سرکشی هرگز

ز لعل آن لب شیرین به رخسار چو خورشیدت

نیفتادست در جانم بدینسان آتشی هرگز

فروناید دلم باری به صورتهای بی معنی

به صورت کی بود چون تو به معنی مهوشی هرگز

به مخموری آن چشمت نباشد در جهان نرگس

که دیده مست و مخموری چو چشمت سرخوشی هرگز

اگرچه دُرد درد تو بسی نوشیده ام لیکن

ندیدم در شراب آن دو لعل لب غشی هرگز

اگرچه جز جفا از دل نیاید بر من مسکین

ز سر بیرون نکردم من هوای دلکشی هرگز

***

791

تا چند کشیم از جگر این آه جگر سوز

تا چند خوریم از ستمت تیغ جگردوز

تا چند بود وعده ی وصل تو به فردا

کامم زلب لعل خود ای جان بده امروز

کام من دلخسته مهجور روا کن

زان رو که بباید شد ازین کاخ دل افروز

ای مایه ی عمر تو فزون باد ز هر چیز

بر تخت شهی جای تو با طالع فیروز

نوروز به هر سال یکی روز بود لیک

هر صبحدمی باد تو را روز ز نوروز

سال و مه و روزت همه نو باد ز گیتی

دایم همه شب باد تو را روز چو نوروز

ما خود ستم و جور ز بیگانه کشیدیم

از خویش کشیدند مکافات چنان روز

از کار جهان تنگ مشو ای دل غمگین

در خلوت جان شمع رضایی تو برافروز

***

792

دلبرا بر سر کوی تو فغانست امروز

آتشم از غم تو در دل و جانست امروز

آتشی کز غم مهر تو مرا در جان بود

بر دو رخسار چو ماه تو عیانست امروز

آنکه دوشم به کنایت سخنی می گفتی

چون بدیدم به یقین حال همانست امروز

آشکارا شده عشق تو ولی در دل ما

راز سربسته ی آن دوست نهانست امروز

به امید شب وصلت که مگر دریابم

حالیا خون دل از دیده روانست امروز

سر فدا کردم و عشقت بخریدم لیکن

سر به سر سود به عشق تو زیانست امروز

گر تو خلقی بکشی زار و گر بنوازی

حکم و فرمان تو بر جمله روانست امروز

***

793

جفا نمود دلم بر سر وفاست هنوز

اگرچه درد فرستادم او دواست هنوز

اگرچه بر سر چنگست با من مسکین

به جان دوست که دل بر سر صفاست هنوز

ازین طرف همه شوقست و اشتیاق وصال

از آن طرف همه جنگست و ماجراست هنوز

اگرچه خوان وصالش به دیگران عامست

دلم به کوی شب وصل او گداست هنوز

خیال روی تو با ما قرین شده شب و روز

صبا بگوی که بی وصل ما چراست هنوز

بجز صبا که تواند که حال ما گوید

چرا که محرم راز دلم صباست هنوز

دلم به یک شبه درد فراق چون گشتست

غم تو گفت که مسکین دلت کجاست هنوز

***

794

روی او صبح من و ماه تمامست هنوز

زلف شبرنگ بتم مایه شامست هنوز

دل من مرغ صفت قید سر زلف تو شد

زانکه با خال رخت دانه و دامست هنوز

سرو بستان به همه شیوه و دستان که دروست

پیش آن قد دلارا به قیامست هنوز

گرچه آن غمزه ی سرمست به خونم برخاست

دل ما را سر زلف تو مقامست هنوز

بدهم کام دل ای دوست به شکرانه آنک

باره ی کام دلت پیش تو رامست هنوز

با من خسته جگر گفت که این دیگ هوس

مپز ای یار که سودای تو خامست هنوز

گر چو پیمانه شکستی همه پیمان مرا

باده ی شوق توأم در دل جامست هنوز

درد ما را صنما گرچه دوایی نکنی

بر زبان ورد دعای تو دوامست هنوز

نغمه عود و لب رود و چمن وقت بهار

پیش ما با رخ آن یار مدامست هنوز

شکر ایزد که یه ایام وصال رخ دوست

دو جهانم ز وصال تو به کامست هنوز

***

795

بار عشق تو مرا بر دل و جانست هنوز

مهر روی تو بدان مهر و نشانست هنوز

سرّ عشقست که نکردیم ملا در همه عمر

در درون دل غمدیده نهانست هنوز

گرچه یاد از من دلخسته نیاری هرگز

روز و شب ورد توأم ذکر زبانست هنوز

تا رخ حوروش از دیده ی ما پنهان کرد

خونم از دیده غمدیده روانست هنوز

آتش مهر رخت تا که جهانسوز افتاد

خوی بر آن چهره زیبات عیانست هنوز

گرچه از ناز و تکبّر به سر ما بگذشت

دیده ام در پی آن سرو روانست هنوز

گفتمش جان به سر کار تو کردم گفتا

ای ستمدیده تو را خود غم جانست هنوز

گفته بودی که تو با ما نه چنانی که بدی

عشقت ای دوست به جانت که چنانست هنوز

صد ازین جور و جفا گر بکنی بر دل من

تا ابد مهر تو در جان جهانست هنوز

***

796

در فراقش رود خون از دیده می بارم هنوز

وان ستمگر می نگوید ترک آزارم هنوز

سالها تا گلبن مقصود را می پرورم

زآب چشم و بر نمی آید گل از خارم هنوز

گرچه بر باد هوس شد خرمن امّید من

تخم مهرش بر جبین دوستی کارم هنوز

گرچه صد داغست بر جانم ز هجران نگار

داغ مهرش بر جبین دوستی دارم هنوز

دلبر از کوی محبّت پای اگر بیرون نهاد

من به دست ناامیدی سر نمی خارم هنوز

زاری و افغان من بی او گذشت اندر فلک

وآن نگار آگه نگشت از ناله ی زارم هنوز

گرچه در مهرش مرا جان و جهان از دست رفت

همچنان رحمت امیدست از جهاندارم هنوز

***

797

دیگر چه فتنه می کند این باد مشک بیز

گر عاقلی دلا به سوی بوستان گریز

از باد صبحدم به چمن بین شکوفه ها

بنشین به زیر آن و شکوفه به سر بریز

ای نور هر دو دیده بینا ز روی لطف

با غمزه گو که بی گنهی خون ما مریز

دل رفت در شکنج دو زلفش مقام کرد

از وی بگو که چون بردش کس به تیغ تیز

دانی که رستخیز قیامت چگونه است

روز فراق بین که چنانست رستخیز

گم کرده ای دلا به سر کوی یار هوش

بی حاصلست خاک درین ره کنون مبیز

تا کی جهان به درد غمش مبتلا شوی

مشکل توان نمودن با بخت بد ستیز

***

798

نیاز من به رخ خود مکن ز خویش قیاس

مرا به دیده ی اخلاص و بندگی بشناس

اگرچه نیست به سوی منت نظر لیکن

مراست بر دل از الطاف دوست شکر و سپاس

شبی به دست دلم ده دو زلف مشکین را

به جان تو که مده بیش ازین مرا وسواس

به ششدر شب هجران مکن گرفتارم

بزن سه شش به مراد دلم کنون در طاس

ترّحمی به دل تنگ ناتوانم کن

زرنگ روی من خسته کن غمم احساس

اگر مداد شود آب جمله دریاها

اگر سما و ارض می شود همه قرطاس

وگر ملائکه این شرح حال بنویسند

به سالها نتواند کرد فکر و قیاس

شناختیم و بدیدیم کام خاطرشان

مباد در دو جهان ناکسان حق نشناس

***

799

مریز خون دل خلق را نگارا بس

مکن برین دل مسکین جفا خدا را بس

نظر به جانب ما کن چو سرو سیمینی

که یک نظر ز تو ای سرو ناز ما را بس

وفا نمای تو باری خلاف رای از چه

نمی شود ز جفا یک زمان شما را بس

اگرچه خون دلم می خورد نهان چشمت

مریز خون دل خلق آشکارا بس

ز حد بشد به من خسته دل جفای تو زان

ز کار عشق تو ای دلربا وفا را بس

چو گرد جور برآورده ای ز جان جهان

میار پیش تو این باره ی بلا را بس

چو طاقتم بشد از دست و پای صبر نماند

مزن تو بر دل من ناوک جفا را بس

اگر نظر کند آن سایه بر من دلتنگ

بدان که یک نظر پادشا گدا را بس

اگر جهان همه شادی و خرّمی گیرد

کنون مرا غم روی تو غمگسارا بس

***

800

بیا که در دو جهان غیر تو ندارم کس

دل حزین مرا بی تو از دو عالم بس

ز حد گذشت فراق رخ تو ای دیده

به جان رسید دل من به غور حالم رس

اگر گذر کنم اندر دلت چه خواهد بود

چرا که بحر جهان را نبود عار از خس

صبا به یار بگویی که مرغ خاطر من

درون سینه نمی شیند و شکست قفس

جواب گفت هوس می بر و هوا می کن

که شاهباز جهان را چه غم بود ز مگس

نرفت نام من خسته بر زبانت دمی

برفت در غم عشقم ز دیده رود ارس

من آن وفا که نمودم نکرد کس به جهان

بدین صفت تو کنی جور کس نکرد به کس

***

801

نمی باید مرا منّت ز هرکس

که روزی ده تویی در عالم و بس

کسی خود نیست در عالم چو دیدم

مگر لطفت رسد فریاد هرکس

ز ناکس راه کس پیدا نباشد

جدا کن راه هرکس را ز ناکس

چو ما را در جهان غیر از تو کس نیست

به فضل خویشتن فریاد ما رس

منم چون خس به بجر بی کرانت

که روی بحر ممکن نیست از خس

***

802

چون من ندارم جز تو کس جز تو ندارم هیچکس

فریاد خوانم بر درت آخر به فریادم برس

آشفته ام چون موی تو بر آرزوی روی تو

سرگشته ام در کوی تو بر تو ندارم دست رس

گفتم ز لعلت خسته ام یک شربت آبی ده مرا

آمد به گوشم زان دو لب گفتا که ما را از تو بس

کشتی در افکن ای دل مسکین ببین در بحر غم

سیل فراقش را که چون بگرفت ما را پیش و پس

گرچه تویی فارغ ز ما ما را میسّر چون شود

دوری ز روی مهوشت ای نور دیده یک نفس

تا دل هوایی می برد در دیدن دیدار تو

این دیده ی مهجور را خوابش نیاید از هوس

در آرزوی روی چو گلبرگ تو در صبحدم

فریاد شوقی می زنم مانند بلبل در قفس

خالی ز عنبر کرده ای بر لعل جان بخشت یقین

شکّر فروشان لبت خالی نباشند از مگس

کردم جهانی در سرت سر کرده ای با ما گران

ظلمی چنین ای نازنین جایز ندارد هیچکس

***

803

صبا برو ز بر من مقام یار بپرس

به لطف مسکن و مأوای آن نگار بپرس

چو در رسی به بساط شریف او ز منش

زمین ببوس و پسش نیک بی شمار بپرس

بگو که حال من از جور دشمنان زارست

دمی ز حال دل زار دوستدار بپرس

دلم به خار فراق رخت خراشیدست

ز باد حال من خوار دل فگار بپرس

گرت ز من نکند حال زار من باور

تو حال زار من از جور روزگار بپرس

چو روزگار برآشفت زلف تو با ما

به چشم تو که از آن زلف تابدار بپرس

به بوستان وصالش چو بگذری زنهار

اگر به گل نرسی حال من ز خار بپرس

چو اندرون دل من ز جور او ریشست

ز حال ناله ی زارم تو زینهار بپرس

اگر بنفشه زلفش ببینی اندر باغ

بنفشه را ز من خوار سوگوار بپرس

وگر به نرگس تر بگذری میان چمن

امانتت که از آن چشم پرخمار بپرس

وگر به قامت سرو چمن درآویزی

ز قد نارون یار غمگسار بپرس

***

804

آن چنانم زغم عشق تو حیران که مپرس

واله و شیفته و خسته ی هجران که مپرس

سر و سامان ز غم عشق تو دادم بر باد

تو چنان فارغ ازین بی سر و سامان که مپرس

مشکل آنست که او فارغ از احوال منست

دل سرگشته چنان تشنه ی جانان که مپرس

جور این چرخ ستمکاره کشیدم بسیار

در غم و شدّت هجران تو چندانکه مپرس

تا سواد سر زلف تو بدیدم عمریست

که چنانم من از آن روز پریشان که مپرس

گفته بودم که تو را روی به مه می ماند

آن چنانم من ازین گفته پشیمان که مپرس

تا گل روی تو دیدم همه شب چون بلبل

می زنم نعره شوقی به گلستان که مپرس

از جهان مسکن من خاک در تست ولی

می کشم جوری از آن مردک دربان که مپرس

به امید حرم وصل تو ای جان و جهان

زحمتی دیده ام از راه بیابان که مپرس

***

805

دلبرا ترک جفا کن ز من زار بترس

زینهار از تف آه من غمخوار بترس

دلم از خار جفایت بخراشید مکن

مرهمی نه به دل از سینه افگار بترس

دیده برهم نتوانم زدن از خون جگر

رحمتی کن به من از دیده ی خونبار بترس

تو به خواب خوش و من در غم تو بیدارم

به غم فرقتت از دیده ی بیدار بترس

آهم از چرخ فلک در غمت ای دوست گذشت

مگذر از راه وفاداری و زنهار بترس

زآنکه آه دل این خسته جهانگیر شدست

ترسم آهی بزنم ای بت عیار بترس

آتشی بر دلم از لعل لبانت زده ای

آه وصلی بزنم بر دل و از نار بترس

***

806

جانا به جان تو که به فریاد ما برس

وز آه سوزناک جگر خستگان بترس

افتادگان عشق مکن پایمال جور

مغرور آن مشو که مرا هست دست رس

یک لحظه یاد آن نکنی کاو به عمر خویش

بی یاد روی تو نکشیدست یک نفس

جان جهان خراب شد از جور هرکسی

آخر ز روی لطف به غور جهان برس

غمخواری جهان به تو ای شاه واجبست

چون در جهان بجز تو نداریم هیچ کس

عمریست ما هوای تو در سر گرفته ایم

شبهاست تا که خواب نکردیم ازین هوس

دستان ز شاخ سرو سراید به داستان

کاخر که کرد بلبل شوریده در قفس

فکری ز طعن اهل جهان نیست در دلم

زان رو که محتسب نکند فکر از عسس

***

807

ای دل خسته برو بر در آن یار مترس

ور چو خاک رهت آن دوست کند خوار مترس

کارت ارچه چو سر زلف بتان آشفتست

بار بر دل منه ای خسته ازین کار مترس

تو که جویای گل خوش نفس خوش بویی

گل به دست آر و به دامن کن و از خار مترس

یار اگر یار بود با من مسکین ای دل

دل قوی دار خدا را و ز اغیار مترس

ای دل آخر بگذر بر در دلبر روزی

بوسه ای زان لب چون قندش بردار مترس

من که در بندگی اقرار جهانی کردم

دل محزون غمینم مکن افگار مترس

ای که خواهی که همه کار به کامت گردد

خاطر هیچکس از خویش میازار مترس

***

808

ما در میان عاشقان عشق خدا داریم و بس

آن دل نباشد کاو بود خالی ز یادش یک نفس

فریاد خوانم در غمش چون عندلیب از بوستان

جانم ز شوق آمد به لب آخر به فریادم برس

حالیست بس مشکل مرا ای دوستان تدبیر چیست؟

نی در فراقم طاقتی نی بر وصالم دست رس

هر دل هوایی می کند هر سر در او سودا بسی

دانی که جز لطفت مرا دیگر نباشد هیچ کس

طوطی دل نالان شده اندر هوای وصل تو

دلداده ی بیچاره ای تا چند باشد در قفس

ای دل مترس از کس برو در کوی او شو معتکف

زیرا که در شب محتسب هرگز نترسد از عسس

عمریست تا جان می دهم بر بوی وصلت در جهان

دارم ز عشق روی تو در دل هوا در سر هوس

***

809

ما را بجز خیال تو کس نیست هم نفس

بی تو نمی توان که برآریم یک نفس

در بحر غم فتاده منم در فراق تو

ای نور هر دو دیده به فریاد ما برس

دلبر به خواب صبحدم و نیستش خبر

کز چشمه دو چشم جهان می رود ارس

خوش خفته در کجاوه ی نازی چه غم خوری

زآنکس که ناله ها زند از شوق چون جرس

تیغ فراق بازوی صبرم شکست و ما

از دوست صبر چون بتوانیم زین سپس

بلبل صفت مقید بند و بلا شدیم

روزی …. که تا بشکنم قفس

عشق تو شاهباز و من خسته دل ضعیف

با باز عشق روی تو بازی کند مگس

***

810

ای مرا خیل خیالت هم نفس

جز خیالت خود نمی خواهیم کس

از خیالم تن خیالی گشته است

از وصالم یک شبی فریادرس

یاد ما نگذشت یک شب در دلت

عیب نبود هیچ دریا را ز خس

گر تو را صبرست از ما سالها

در جهان ما خود تو را داریم بس

در هوای آن رخ گلبرگ تو

بلبلی بودم گرفتار قفس

بلبلی مستم به بوی و رنگ تو

من شکستم این قفس را زین هوس

***

811

اگر به خلق نماید رخ جهان آراش

هزار جان گرامی کنند اندر پاش

به رغم دشمن بیهوده گوی رخ بنمای

که آفتاب نخواهد دو دیده ی خفّاش

ببرد هوش ز من آن دو نرگس جادو

بریخت خون دل من به غمزه جمّاش

که کرد سنبل تر را به روی گل پرچین

که دید غنچه ی سیراب و لعل گوهرپاش

چو گل بدید رخش در عرق نشست ز شرم

چو سرو دید قدش درد چید از آن بالاش

چو قد دوست نروید به بوستان سروی

چو روی او نکشد صورتی دگر نقّاش

به بوی دوست خرابم چه چشم او مستم

از آن سبب شده ام لاابالی و قلّاش

بگوی مطرب خوش گو بیار ساقی می

که ترک زهد بگفتم چو مردم اوباش

به غصّه خوردن ما هیچ برنیاید کار

غم جهان مخور ای دل زمانکی خوش باش

***

812

صبا از رخ بکش یک دم نقابش

که تا بینم رخ چون آفتابش

مگر بر حالم اندازد زمانی

نظر زان چشم مست نیم خوابش

دو ابروی کماندارش ببیند

که باشد با دلم پیوسته تابش

اسیر بند زنجیر خودم کرد

کمند بند زلف پر ز تابش

شدم در کوی او خوارای عزیزان

ندیدم نوبتی از هیچ بابش

اگر روزی به مهمان من آید

برآنم کز جگر سازم کبابش

در این عالم ندیدم هیچ عاقل

که چون من نیست شیدا و خرابش

خط زنگار گونش چون بخواندم

نبشتم من ز خون دل جوابش

ببیند در جهان چشمم که روزی

به رغم دشمنان بوسم رکابش

***

813

چون صبا آورد از زلفش نسیمی روح بخش

ای دل بیچاره جان را بر نسیم او ببخش

قسمتی کردند روز وصل جانان را ولی

محنت هجران او گفتا تو را اینست بخش

از کجا آورده ای این بوی روح افزا بگو

زآنکه من بر بوی زلفش می کنم هر لحظه غش

گو به کوی عاشقان خود قدم درنه ببین

تا به خاک پای تو چون می زند از دیده رش

گر قبولش اوفتد جانم بر او شادی کنم

زین محقّرتر نشاید کرد او را پیش کش

از وصالم چون کشیدی توتیایی در بصر

زان رخ جان پرورت در دیده ام بستست نقش

چون که قدر روز وصل آن صنم نشناختی

ای دل غمدیده اکنون محنت هجران بکش

شربتی تلخست گویا شربتش ای دل از آن

در مذاقت گر خوش آید جرعه ای زان می بچش

***

814

یارب دل محنت زده ام را خبری بخش

وز دیده ی صاحب نظرانم نظری بخش

در مصلحت دینی و دینم نظری کن

بر دشمن و بیگانه و خویشم ظفری بخش

این خسته ی غم را به فرح مرهم دل ساز

وین بی سر و پا را ز کرم پا و سری بخش

بی رهبر بینا نتوان رفت به منزل

از پیروی راهروانم اثری بخش

شمع رخ دلسوخته را نور و صفا ده

مرغ دل سودازده را بال و پری بخش

از شست قضا چون بجهد تیر حوادث

جان و دل بی پوشش ما را سپری بخش

در حشر که بخشی گنه خلق به طاعت

جرم من بیچاره به آه سحری بخش

***

815

دل ربود از من و در دست بلا افکندش

در غم هجر خدا را که چنین مپسندش

نه ز قیدش برهاند نه مرادش بدهد

حیف باشد دل بیچاره چنین در بندش

زان فروشد دل بیچاره به کوی غم دوست

که نباشد به جهان هیچکسی مانندش

گویم ای دل بنشین گرد بلا بیش مگرد

دل دیوانه ی ما سود ندارد پندش

نام و ننگ و تن و جان در سر کارش کردم

گشت بدنام ملامت بکنم تا چندش

ترک عشقت نکند این دل سرگشته مگر

مهر رویت ز ازل در دل و جان آکندش

دل همی خواست که سیری بکند گرد جهان

لیک زنجیر سر زلف تو شد پابندش

از دو عالم بجز از نام تو یادش نبود

بار دیگر ز غمت گر به جهان آرندش

خبرت هست نگارا که جهان از غم تو

آتشی از رخ تو در دل و جان افکندش

***

816

نگار مهوش ما را که نیست مانندش

چه بودی ار برسیدی به عهد پیوندش

هوای خاطر ما چون هوای کویش کرد

ز جان شد او به کمند دو زلف پابندش

به ریش سینه ز دلدار مرهمی جستم

نداد مرهم و بر سر نمک پراکندش

چو دیده دید دو رخساره ی جهان آراش

به یک نظر دل مسکین بر آتش افکندش

تفاوتی نکند با همه بلا دل من

اگر کنی تو شبی از وصال خرسندش

بهقید زلف تو افتاد باز مرغ دلم

کجا خلاص توان دادن از چنان بندش

دلی که از بر ما رفت و گشت شیدایی

بگو که سود ندارد نصیحت و پندش

***

817

منّتی نیست ز خلقم به جهان جز کرمش

گر به دیده بتوان رفت دمی خاک درش

گر به جانی بفروشد ز درش مشتی خاک

توتیای بصرش کن تو و از جان بخرش

غیر لطفش نبود هیچکسم در دو جهان

همچو سروی مگر افتد به سر ما گذرش

ما چو خاک ره او خوار و مقیم در یار

بو که از عین عنایت به من افتد نظرش

خبرش نیست ز حال من بیچاره ی زار

لیکن از باد صبا پرسم هر دم خبرش

آهم از چرخ فلک برشد و اینست عجب

که در آن دل نتوان یافت به مویی اثرش

ز آب چشمی که ز هجران رخش می بارم

هر شبی تا کمرم باشد و مو تا کمرش

گر از آن ناوک دلدوز زند تیر جفا

دیده و دل بنهادیم به جای سپرش

ور مشرّف کند او کلبه احزان مرا

جان فشانیم به پایش ….. در ره گذرش

***

818

دلم بر آتشست از لعل نوشش

بدان تا که بیابم پای بوسش

ز من بربود صبر و هوش و آرام

مسلمانان به چشم می فروشش

بخورد او خون جانم را به غمزه

که همچون شیر مادر باد نوشش

قسم دارم بر آن چشمان مخمور

بر آن لعل لبان باده نوشش

بر آن روی چو ماه و زلف شبرنگ

بدان بالا و برز حلّه پوشش

که خواب و خور ندارم در غم او

جهان را بر فلک برشد خروشش

چه باشد ای صبا کز روی یاری

رسانی حال زار ما به گوشش

بگو مشکن دلم را ای دلارام

به یکباره ببردی صبر و هوشش

تو را گر یوسف مصری به دستت

به قلبی گر خریدت می فروشش

نه قلبی کاو بود بر دل ورا نام

به گوش دل چنین گوید سروشش

***

819

که دید شکل هلالی چو ابروی طاقش

که دید آن رخ زیبا که نیست مشتاقش

کدام نرگس شهلا به چشم او ماند

بنفشه نیز نباشد به بوی اخلاقش

کسی که افعی زلف تو بر دلش زد نیش

مگر ز لعل تو باشد نصیب تریاقش

ببین چه می کند آن ترک شوخ شورانگیز

که نیست چون دل او سنگ دل در آفاقش

ولی چون در غم عشقت گناه نیست مرا

چراست با من مسکین مدام شلتاقش

صحیفه ی غم عشقش از آن جهانگیرست

که برد باد بهاری به لطف اوراقش

چو دید دیده ی مهجور جان جمال گلی

گرفت در دل ما آتشی ز اشواقش

***

820

نگار چابک مه روی مهوش

بت سیمین عذار شوخ سرکش

ز زلف تابدار و رنگ رخسار

نهد هر لحظه نعل من در آتش

چو زلف سرکشت جانا ازین بیش

مکن حال دل ما را مشوّش

خوشش بادا نسیم صبحگاهی

که کرد از بوی زلفت وقت ما خوش

به تیغم گر زند زان دست و بازو

شوم قربان نمی گویم به ترکش

اگر باد آورد بویی ز کویش

به بوی خاک کویش می کنم غش

به یاد آنکه اندر برکشی یار

جهان حالی بلای هجر می کش

***

821

در باغ خرامید شبی آن بت مهوش

با غمزه چون ناوک و ابروی کمانکش

با قدّ چو سرو چمن و ساعد سیمین

با تیغ جفا دلبر و از می شده سرخوش

گفتا بزنم تیغ جفا بر تو و گفتم

روزیش همین است ز تو جان بلاکش

گفتا که صبوری ز رخم کن دوسه روزی

گفتم که صبوری نتوان کرد بر آتش

خون دل ما می رود ای دوست به راهت

دامن تو ز خون من دلسوخته برکش

شب خوش چه کنی ای بت مه روی خدا را

بازآ که نبودست مرا با تو شبی خوش

در کیش مرا نیست که قربان شوم او را

با آنکه زند تیر جفاهاش ز ترکش

با آنکه جفا می کند او با دل تنگم

دانم نکند این دل بیچاره به ترکش

گویند چه خواهی به جهان ای دل محزون

خواهم شبکی وصل بتی مه رخ مهوش

***

822

چند ز دیده خون دل بر رخ جان چکانمش

چند فغان ز عشق تو تا به فلک رسانمش

آتش اشتیاق تو شعله زند درون جان

هردم از آب دیدگان باز فرونشانمش

ای تو چو سرو جان ما در چمن جهان خرام

تا سر و جان به پای تو همچو درم فشانمش

راست بگو که چون قلم در صفت جمال تو

مردم دیده در جهان چند به سر دوانمش

دل بستد ز دست ما برد به پای غم فکند

هم به توأم امید آن هست که واستانمش

قدر وصال دوستان چون نشناختم چه سود

گر پس ازین شبی دگر یابم قدر دانمش

بو که شبی به دست من دامن وصلش اوفتد

تاز غم جهان مگر یکسره وارهانمش

توسن عشق دوست را زین مراد کرده ام

عرصه وصل عرض کن تا به میان چمانمش

گر ندهد درین جهان کام من رمیده دل

روز جزا در آن جهان دست منست و دامنش

***

823

آه ازین شب که نیست پایانش

وای دردی که نیست درمانش

چون به دستم نمی فتد چکنم

شبکی شمعی از شبستانش

در دماغ دلم نمی آید

نکهتی گل دمی ز بستانش

می زنم همچو بلبل سرمست

ناله ی شوق در گلستانش

آن سهی سرو بین که برپا خاست

که به جان آمدم ز دستانش

غمزه شوخ او دلم بربود

حذر اولی ز چشم فتّانش

عید رویش چو رو نمود به خلق

ای بسا جان که گشت قربانش

گل بود در جهان ولی چون من

نبود یک هزار دستانش

از کمان خانه ی دو ابرو زد

ناوکی بر دلم ز مژگانش

تا به سوفار در دلم بنشست

در جگر ماند نوک پیکانش

از غم دل جهان خراب شود

گر نه لطفی کند جهانبانش

***

824

خوشست درد که باشد امید درمانش

خوشا سری که نباشد به عشق سامانش

وصال کعبه مقصود اگر طلب داری

قدم مزن که نباشد حد بیابانش

دلم رسید به جان و به جان رسید دلم

به غیر شربت وصل تو نیست درمانش

صبا ببین که چه بدمهر دلبری دارم

بگو که شرم نیامد ز عهد و پیمانش

ز تیر غمزه که بر جان ما زدی جانا

به جان دوست که در خون نشست پیکانش

ز چرخ ناسره هرگز وفا نباید جست

که نیست مهر درو و جفا فراوانش

جهان ثبات ندارد به پیش اهل خرد

خوشست لیک چه حاصل که نیست پایانش

***

825

مراست درد فراقی که نیست درمانش

شبیست شدّت هجران که نیست پایانش

مرا سریست و فدای تو کرده ام چه کنم

که از بلای فراق تو نیست سامانش

عظیم دور فتادست کعبه ی مقصود

که نیست در همه عالم حد بیابانش

ببین که مشکل ما حل نمی شود باری

از آن سبب شب هجران ما شد آسانش

دلم ز دست غم و درد تو به جان آمد

بگو که با که بگوییم درد پنهانش

طبیب درد دلم را دوا نمی سازد

چرا که نیست امیدی چنان بدین جانش

اگر به جان رسدت دست ای جهان زنهار

مکن دریغ و به جانان خود برافشانش

***

826

اگرچه یاد نیاید به سالها ز منش

هزار جان گرامی فدای جان و تنش

منم حزین ز غم روزگار و آن دلبر

فراغتی بود از حال یار ممتحنش

ز جان ما رمقی بود باقی اندر تن

صبا رسید و بیاورد بوی پیرهنش

مگر که نام تو می برد غنچه در بستان

درید باد صبا نیک سر به سر دهنش

اگر چنانچه زند با تو سر و لاف از قد

برون کنند به صد جور و خواری از چمنش

بگو چگونه تشبّه کنم رخش با ماه

چه جای آن که چو گل گویم و چو یاسمنش

مرا که نام بود در جهان به بندگیش

فدای جان و تن او هزار همچو منش

اگر به خاک جهان بگذری پس از صد سال

نسیم مهر تو آید هنوز از کفنش

***

827

صبحدم آورد بویی سویم از پیراهنش

راست گویم آب حیوان می چکد از دامنش

خون ما در گردنش بود آن نگار و بس نبود

طرفه اینست آن که جان گشتست طوق گردنش

روی چون ماه تو را محتاج آرایش نبود

سنبل تر را چرا آورده ای پیرامنش

زآتشی کز جان ما خیزد ز دست جور او

نرم هرگز می نگردد آن دل چون آهنش

دیده ی یعقوب نابینا شود بینا دگر

گر نسیم لطفش آرد بویی از پیراهنش

آنچنان رویی و مویی کس ندارد در جهان

ای دریغا گر بدی باری عنایت با منش

گرچه جوجو داد بر باد جفا خاک مرا

ماه و خورشید فلک شد خوشه چین خرمنش

***

828

گر زنم آهی بسوزم خرمنش

ای مسلمانان بگویید از منش

تا به حالم رحمتی آرد کنون

ورنه در عشقش بگیرم دامنش

چون بدیدم حسن رویش را به دل

گفتم الحمدی بدم پیرامنش

ای صبا گر سوی کنعان بگذری

نزدم آور بویی از پیراهنش

هم عنایت بودمی ای کاجکی

تا به دیده رفتمی من مأمنش

دست دل نگذارم از زلف دوتا

ای صبا من، تا نگردی ضامنش

***

829

ز مهرویان بود گویا وفا خوش

که نبود از نکورویان جفا خوش

نسیم زلف یارم بود گویی

که من بویی شنیدم از صبا خوش

طبیب دردمندانی و دانی

که بر دردم بود از تو دوا خوش

غباری کز سر کوی تو خیزد

به چشم ما بود چون توتیا خوش

به پیش ما خرام ای جان که باشد

قد سرو سهی در پیش ما خوش

چه خوش باشد به روز وصل جانا

زمانی گر برآید یار ما خوش

ز دست روز هجرانت بگردد

ز آب دیده ی ما آسیا خوش

به خاک ره نشینم بر امیدت

سهی سرو منی از در، درآ خوش

جهان از ظلمت هجران بفرسود

مه ده دچار من امشب برآ خوش

***

830

در فراقت من نکردم خواب خوش

بی لبت هرگز نخوردم آب خوش

غرقه گشتم در غمت دستم بگیر

بحر غم را کی بود پایاب خوش

در فراقت جان شیرین می دهم

بنده بیچاره را دریاب خوش

روی خوبت کعبه صاحب دلان

زآنکه باشد ابرویت محراب خوش

تابکی در تاب باشی ای نگار

گرچه باشد در دو زلفت تاب خوش

جز رخ عاشق فریبت دلبرا

من ندیدم در جهان مهتاب خوش

کار من عشقست و بار از غم به دل

باشدم در عشق او اسباب خوش

***

831

ای دل ما را به دردت حال خوش

کرده ای کار مرا پامال خوش

حال من زارست در هجران تو

کی تو پرسیدی مرا احوال خوش

وعده ی وصلم دهی امّا چه سود

می کنی در وعده ام اهمال خوش

چون الف بودم قدی در وصل تو

کرده ای پشت دلم چون دال خوش

نعره های شوق بر گل می زنم

بلبل بستان نباشد لال خوش

عاقلان در بند نام و ننگ خویش

فارغ از هر دو جهان ابدال خوش

گرچه احوال جهان آشفته گشت

بو که از لطفم بود آمال خوش

***

832

بیا تا در برت گیرم چو جان خوش

دهم در پای تو جانا روان خوش

به چوگان دو زلفم زن که چون گوی

دوم در پای اسبت سر دوان خوش

بیا در گلستان تا گوشه گیریم

که باشد موسم گل بوستان خوش

به سوی ما خرام ای جان که دانم

بود در پای سرو آب روان خوش

به بانگ بلبل و قمری سحرگاه

نگارا هست طرف گلستان خوش

نوای چنگ و عود و ناله نای

نباشد هیچ بی آن دلستان خوش

اگر باشد وصال دوست باری

که باشد آن همه با دوستان خوش

فرو ریزد ز درد روز هجران

ز دیده اشک من چون ناودان خوش

جهان در وقت گل خوش گشت لیکن

مبادا بی تو کس را در جهان خوش

***

833

چو خندد صبحدم گل در چمن خوش

نماید چون رخت در چشم من خوش

به بستان تا قد رعنات دیدم

به چشمم برنیامد نارون خوش

نگارا تا برفتی از بر من

دمم بر می نیاید از بدن خوش

تن چون گل به پیراهن مپوشان

که بر گل می نیاید پیرهن خوش

رخت همچون گلست و یاسمن تن

که باشد سرخ گل با یاسمن خوش

به لعل تو نظر کردست یاقوت

از آن رو برنیاید از عدن خوش

به حشرم ار بود امّید دیدار

بخفتم من به بویت در کفن خوش

جهانم بر دو دیده تار و تنگست

فراقت چون کنم بر خویشتن خوش

به پیش ما خرام ای جان که باشد

قد سرو سهی اندر چمن خوش

***

834

بیا که دیده ی من دید دوش خوابی خوش

برآمده به شب تیره آفتابی خوش

به روی او نظرم خیره شد چنان دیدم

که بست بر رخ چون ماه خود نقابی خوش

سؤال کردم و گفتم نقاب بر مه چیست؟

که هست میل دل من به ماهتابی خوش

مبند بر رخ چون آفتاب خویش نقاب

که هست در سر آن هر دو زلف تابی خوش

بگفتمش ز در بخت ما درآ یک شب

نگشت با من مسکین به هیچ بابی خوش

به جان دوست که شبهاست تا ز درد فراق

دو چشم بخت بد من نکرد خوابی خوش

ز درد روز فراقش به غیر خون جگر

به جان دوست که هرگز نخوردم آبی خوش

مرا شراب ز خون دلست و از دیده

بجز جگر نبود خوردنم کبابی خوش

ز درد دل چو نبشتم شکایتی به طبیب

به غیر جور نفرمود او جوابی خوش

رخت گلست و مرا دل ز عشقت آتش محض

از آن زند به رخم دیده ها گلابی خوش

***

835

چرا کردی مرا از دل فراموش

گرفتی دیگری جز من در آغوش

نو پنداری که ما اینها ندانیم

به راهت ما همه چشمیم و هم گوش

نه شرط مردمی باشد نه یاری

که در سختی کند یاری فراموش

چه پوشانی به رویت برقع ای دوست

نشاید کرد آتش زیر سر پوش

به هجران سوختم بنوازم از وصل

که گه زهر آید از زنبور و گه نوش

به جان آمد جهان از بردباری

بگو تا کی شود در هجر خاموش

بگفتا شربت هجران که تلخست

چو داری در قدح حالی تو می نوش

***

836

گرم بوسی دهی از لعل پرنوش

غلامی گردم از جان حلقه در گوش

که را باشد چنان چشم و لب و خد

که را آن عارض و زلف و بناگوش

که دیده همچو تو ماهی کله دار

که دیده همچو تو سروی قباپوش

مده خارم خدا را از گل وصل

مزن نیشم خدا را از لب نوش

چو دیگ از آتش عشقت شب و روز

به یاد تو فرو ننشینم از جوش

ز سر بگذشت اشکم از فراقت

چه دانی سرگذشت ما شب دوش

چرا بار غمم بر دل نهادی

چرا کردی تو عهدم را فراموش

***

837

به خوابش دیده ام زلف تو را دوش

شدم زان بو بدین سان مست و مدهوش

چه باشم از در من گر درآیی

که بر راه تو دارم چشم و هم گوش

نیم از یاد تو خالی زمانی

چرا کردی به یکبارم فراموش

من امشب با فراقت چون بسازم

چو یاد آرم زمانی از شب دوش

جهان زنهار چون اهل دلی تو

ز دست جور هر نااهل مخروش

نگارم فارغست از ما نگویی

تو چون دیگی به غم تا کی کنی جوش

مپوشان رخ ز چشمم ای پری زاد

نشاید کرد آتش زیر سرپوش

***

838

گر شبی سوی من خسته دل افتد رایش

چه تفاوت کند از رای جهان آرایش

گر عنانی ز عنایت سوی ما گرداند

جان فشانیم به جای سرو زر در پایش

گر خرامد قد چون سرو روانت در باغ

هیچ شک نیست که در دیده ی ما شد جایش

آنکه شب تا به سحر در غم تو بخروشد

فارغی ای صنم از دیده ی خون پالایش

فارغ از جنّت فردوس بود خاطر او

که شبی بر سر کوی تو بود مأوایش

خلق گویند برو ترک غمش گو چکنم

نیست در زیر کبودی فلک همتایش

آنکه روزی ز سر زلف تو بویی بشنید

نبود در دو جهان با دگری پروایش

دل خلقی به جهان خون شده از قامت او

این بلا بین که دلم می کشد از بالایش

گفتمش خاک رهم ز آتش دل آبم ده

گفت وصلم همه بادست تو می پیمایش

***

839

به جان آمد دل من از جفایش

خدا را با که گویم ماجرایش

من آن دستانهای او چه گویم

چه ها دیدم من از جور جفایش

به خاطر هجر جانم را خراشید

گلی کی چیدم از باغ رضایش

دلم با عشق او خو کرد عمری

کنون از هجر می باید جزایش

دلا دانی که شاهی کامکاری

چه غم باشد ز احوال گدایش

مسلمانان به غم مسکین دل من

چه جوری می کشد دایم برایش

به کنج عافیت ننشست باری

هرآن کاو بد کند بیند سزایش

چو سرو ار بگذرد روزی به سویم

کنم در چشمه های چشم جایش

خبر دارد نگار بی وفایم

که از جان شد جهانی مبتلایش

اگر در کلبه احزانم آید

کنم جان را نثار خاک پایش

نثار گل برافشان بر سر ای دل

که چندانی نمی باشد بقایش

رسیدش جان به لب رنجور عشقت

چه باشد گر کنی از لب دوایش

***

840

بر ما گذر ار آرد در دیده کنم جایش

جان در تن ما آید از قد دلارایش

ایثار قدوم او جز جان چه بود ما را

تا همچو درم ریزم بر قامت و بالایش

جانانم اگر روزی در باغ گذار آرد

صد سرو خجل گردد از قد دلارایش

گل گر رخ او بیند در دست فرو ریزد

سرو ار قد او بیند پیچیده شود پایش

جستم گل خوش بویی در باغ مرا گفتند

گل در عرق شرمست از عارض زیبایش

گفتم به چمن سروی چون قامت او باشد

گفتا نبود در باغ یک سرو به همتایش

جانست مرا لعلش در ما چه زنی آتش

با دست سر زلفش زنهار مپیمایش

***

841

گر به جانی می فروشد وصل خویش

من ندارم نیم جانی نیز بیش

گر قبولش می کند قربان کنم

من دریغ از وی ندارم جان خویش

مرهمی نه بر دل مسکین من

کز غم هجران دلی داریم ریش

چون دلم ریشست در هجران تو

بر سر ریشم مزن زنهار نیش

دل چو می دارم به عشقت دلبرا

آیت هجران تو خواندم ز پیش

من ندارم خویش و گر باشد یقین

رحمت بیگانه به باشد ز خویش

کیشم آن باشد که قربانش شوم

برنگردد تا جهان باشد ز کیش

***

842

تو جوری می کنی بر من ز حد بیش

مکن زین بیش و از آهم بیندیش

مرا ریشست دل از جور ایام

تو هم بر ریش من جانا مزن نیش

نمک از لب مزن بر ریش جانم

نمک مشکل توان زد بر سر ریش

بیا ای عید روی ماهرویان

که تا قربان شوم هر دم درین کیش

جفا تا کی برم در درد عشقت

من بیچاره از بیگانه و خویش

تو سلطانی و من درویش مسکین

ز بهر حق نظر می کن به درویش

به دل گفتم برو گر بینیش روی

فدا کن در جهان جان و میندیش

***

843

نگارینا مکن بر من ستم بیش

مزن زین بیش تو بر ریش من نیش

ز وصلم کام دل می ده خدا را

مجو زین بیشتر کام بداندیش

تو خویشی بیش ازین ما را میازار

که فرقی باشد از بیگانه تا خویش

به ترکش چون توان کز تیر مژگانش

اگر قربان شوم بهتر درین کیش

مرا داغ فراقت هست بر جان

نمک واجب نباشد بر سر ریش

چه گویم مدّعی بد سرانجام

چه با من در میان بودش ازین پیش

تو سلطان جهانداری خدا را

مشو غافل دمی از حال درویش

***

844

آسوده نیست خاطرم از روزگار خویش

پیوسته در تحیرم از کار و بار خویش

دیدم جفا و غربت آن هم غریب نیست

حالم ببین که چون گذرد در دیار خویش

برگشته ام ز یار و سرگشته ام کنون

اینش جزا بود که بگردد ز یار خویش

هر چند چرخ با من مسکین ستیزه کرد

نومید نیستم ز در کردگار خویش

دستم اگر نه چون کمرش در میان رود

خون دل از دو دیده کنم در کنار خویش

لعل تو آب حیاتست تشنه را

آبی به لب رسان ز لب آبدار خویش

هستم به کام دشمن و آن یار سنگ دل

روزی نکرد یادی ازین دوستار خویش

امّیدوار بر در وصلش نشسته ام

رحمی کن ای نگار به امّیدوار خویش

گویندم ای جهان ز جهانت چه حاصلست

حاصل ندامتست کنونم ز کار خویش

***

845

دادم به دستت مسکین دل ریش

با تو چه گویم حال دل خویش

مسکین دلم شد ریش از جفایت

بر ریش دارم هر لحظه صد نیش

سلطان حسنی از روی لطفت

رحمی بفرما بر حال درویش

عید رخت را ای نور دیده

جان را به قربان دارم درین کیش

زار و نزارم از درد هجران

از حال زارم روزی بیندیش

بر من ستمها بیرون شد از حد

مپسند جانا آخر بیندیش

از بس که زاری کردم ز عشقت

بر من ببخشود بیگانه و خویش

کار جهانی یکسر خرابست

مشنو نگارا قول بداندیش

***

846

نکهت عنبرست یا بویش

مشک تاتار یا که گیسویش

آنکه محراب جان دلها گشت

چیست گویی دو طاق ابرویش

بر رخ همچو ماه او دل من

دانم آشفته است چون مویش

گرچه بر ما نظر نیندازد

هست جان و دو دیده ام سویش

تا گذار آورد مگر سویم

جان مقیمست بر سر کویش

ای صبا گر گذر کنی بر دوست

آن قدر از زبان ما گویش

این چه بدمهریست و بدخویی

که به جان آمدیم از خویش

***

847

ای به رخت نیاز من از حد و اندازه ی بیش

بر دل ریش ما بگو چند زنی ز غمزه نیش

ریش غم تو بر دلم هست ز تیغ روز هجر

دور مدار دلبرا مرهم وصل خود ز ریش

مرهم وصل چون نداد لطف تو ای طبیب من

بر سر ریش خاطرم بیش نمک مزن به ریش

تیر جفای ترکشت بیش مزن به جان ما

زآنکه فضای کوی تو قبله بود مرا و کیش

جور کشیدنم ز تو بس عجب اوفتاده است

خویش منی و این ستم کس بکند به جای خویش

روز وداع مشکلست از رخ خوب دلبران

بین که چه حالتی بود دل ز پس و رهم ز پیش

یک نظری ز لطف خود سوی جهان فکن که من

دم به دمم به روی تو صبر کمست و عشق بیش

***

848

به غیر سوز و گدازیم چاره نیست چو شمع

نزار و زارم و گریان ز غم میانه جمع

فراغتی ز من و حال زار من داری

مگر نمی رسدت حال زار بنده به سمع

اگرچه کرد غم هجر دوست قلع مرا

نمی کند غم عشقش دل من از جان قمع

منم مدام به بالین دوست تا دم صبح

ز درد هجر عزیزان نزار و زار چو شمع

تو چرخ سفله ببین کاو چگونه قلاّشست

که فرق می نکند نقره را کنون از قلع

***

849

در شب تاریک هجران زار و سوزانم چو شمع

او چو گل خندان و من سوزان و گریانم چو شمع

با دلی پر آتشم دوودم به سر بر می رود

ز آتش سوداش سوزد رشته جانم چو شمع

گو برآ از مشرق امید آن خورشید حسن

همچو صبحی تا به رویش جان برافشانم چو شمع

نیست بر بالین من جز آتش سودای او

هر شبی تا روز و من از غم گدازانم چو شمع

شمع عالم سوز من با جمع خوش بنشسته بود

با دلی مجموع و من خاطر پریشانم چو شمع

آتشی از مهر او در رشته جان منست

روز و شب سوزد گریبان تا به دامانم چو شمع

آتش سودای او تا هست در جان جهان

زرد و سوزان و پریشان حال و حیرانم چو شمع

***

850

دغدغه ی وصل تو چون برود از دماغ

کیست که از عشق تو بر دل او نیست داغ

داغ غم عشق تو بر همه دلها بود

لیک مزاج تو را هست ز عالم فراغ

گل چو رخت کی شکفت در چمن و گلستان

سرو چو قدت نرست در همه بستان و باغ

باغ جهان بی توأم هست چو زندان ولی

با رخ گلرنگ تو فارغم از باغ و راغ

مهر رخت دلبرا هیچ تو دانی که چیست

در تن من چون روان چشم مرا چون چراغ

نکهت زلفت فرست سوی من از صبحدم

تا که بیاسایدم از سر زلفت دماغ

دلبر دلخواه را این دو جهت عالیست

روی وفا در زوال حسن گرفته بلاغ

گل بشد از بوستان خار جفا بردمید

داد کنون بوستان شحنگی خود به زاغ

بلبل و کبک و تذرو از در بستان برفت

بین که جهان چون گرفت قمری و زاغ و کلاغ

***

851

مژده ای دادم صبا کامد گل خوش بو به باغ

با گل رویش بود از باغ و گل ما را فراغ

گل دو هفته بیش نبود در سرابستان ولی

حسن او و عشق من هر لحظه می گیرد بلاغ

عشق بلبل با گل بستان دو هفته بیش نیست

هست ما را از فراق روی او بر سینه داغ

با گل روی تو و سرو قدت محتاج نیست

عاشقان راه عشقت را نظر کردن به باغ

گرنه سرو قامت تو در کنار آید مرا

تا گل رویت ببینم فارغم از باغ و راغ

از فراق روی تو جانم به لب خواهد رسید

رحمتی کن ای جهان بین مرا چشم و چراغ

گل برفت از بوستان و شورش بلبل نماند

باغ را بگذاشت بلبل داد نوبت را به زاغ

***

852

من نمی خواهم بجز روی تو باغ

با رخت دارم ز بستانها فراغ

بی رخت عالم نمی بینم بیا

در دو چشم ما تویی همچون چراغ

باغ و بستانم تویی اندر جهان

بی تو من بس فارغم از باغ و راغ

در بهار و گل کجا سازد مقام

بلبل شوریده دانی غیر باغ

بیش ازین صبرم ز جان ممکن نبود

تا به کی بر دل نهیم از عشق داغ

گل برفت و خارور شد بوستان

جای بلبل بین که چون بگرفت زاغ

نغمه دستان کنون خلق جهان

باز نشناسند از بانگ کلاغ

***

853

دل برد دلبر و به دلم برنهاد داغ

دارد کنون ز حال من خسته دل فراغ

بی روی دلفریب تو خون می رود دگر

اندر میان چشم و دل ای چشم و ای چراغ

عمری گذشت بر دلم ای عمر نازنین

کز تاب اشتیاق تو دارم به سینه داغ

بی قد سرکش تو ز سروم چه حاصلست

بی روی دوستان چه کنم بوستان و باغ

گویند دوستان که به بستان رو و مرا

بی وصل جان فزات چه پروای باغ و راغ

ای روی مهوش تو قرار دل جهان

وای نکهت دو زلف تو آسایش دماغ

سرما رسید و رونق بستان بشد کنون

بر جای بلبلان و بهارست پای زاغ

***

854

قدّش صنوبریست روان در میان باغ

دارد بر آستین ز گل و نسترن فراغ

از پیش ما جدا مشو ای جان که در تنم

جان جهانیان تویی ای چشم و ای چراغ

از دست باد صبح نسیمی به ما فرست

از زلف عنبرین که بیاسایدم دماغ

یک شب به وصل خویش نوازم که سالها

تا بر دلم نهاده ای از هجر خویش داغ

همچون قدت نخاست سهی سرو در چمن

نشکفت چون رخ تو گلی در میان باغ

***

855

ای دل به گرد کعبه کوی تو در طواف

وای جان زده ز دولت وصل رخ تو لاف

گفتم شبی به دولت وصلت نوازشی

فرما، جواب داد مگو بیش ازین گزاف

گفتم به حلق تشنه ما ریز جرعه ای

زان جام لعل رنگ تو از دُرد یا ز صاف

ما را به غیر بندگی تو گناه نیست

گر می زنی به تیغ جفا ور کنی معاف

گر نیست در دلت که دهی کام ما ز لب

ما را ز عین عاطفتت یک نظر کفاف

در بحر خاطرت نگذشتم چو کاه برگ

باریست بر دلم ز غمت همچو کوه قاف

بازآ که در غمت ز جهان رفت صبر و هوش

بگذشت زاریم ز سر «فا» و «لام» و کاف

***

856

ما زان توئیم بی تکلّف

در ما نگر از سر تلطّف

جانم به لب آمد از فراقت

در وصل چرا کنی توقّف

گر لعل لبت به خواب بینم

گوئی که مکن درو تصرّف

بگذر ز جفا و با میان آی

تا چند نمایی این تصوّف

از شعبده بازیت چه حاصل

از حد بگذشت این تعنّف

بیگانه نئیم با تو ما را

دیریست که هست این تعرّف

گر جان جهان تو راست درخور

ایثار تو است بی تکلّف

***

857

دلم از جان شده بر روی چو ماهت مشعوف

مدّتی تا به غم عشق رخت شد معروف

جان ز من خواسته ای ای بت سیمین بدنم

به اشارات دو چشمت شده جانا موقوف

گر به سنگش بزنی مرغ دلم را نرود

در سر کوی تو چون با غم تو شد مألوف

سرو قد تو هنوزم ز نظر نارفته

دل بیچاره ی من گشته ز هجران …………

حسن گل را نه اگر شورش بلبل بودی

وصف زیبایی او را نبدی کس موصوف

طبعم از مردم نااهل به جان آمده است

بلبل دلشده دوری کند از صحبت بوف

ای دل خسته مکن بیش تک و پو به جهان

با کهن خرقه بساز ار نبود جامه صوف

***

858

ای که هستم من مهجور ز جانت مشتاق

من نه تنها، که شده جمله جهانت مشتاق

سرو با این همه سرسبزی و رعنایی او

به قد و قامت چون سرو روانت مشتاق

نه که مشتاق منم بر قد چون نارونت

گشت از جان و روان سرو روانت مشتاق

تشنه بر آب روان بین تو که چون مشتاقست

دل غمدیده ی ما هست چنانت مشتاق

تن چون مورد ضعیفم که چو مو شد ز غمت

همچو مویت شده بر موی میانت مشتاق

چون سکندر دل شوریده ی سرگردانم

گشته بر چشمه ی حیوان دهانت مشتاق

گل خوش بوی که مشهور به رنگست و به بوی

شده بر روی دلارا چو روانت مشتاق

***

859

چنان به وصل توأم از میان جان مشتاق

که هست مرده بیچاره بر روان مشتاق

اگرچه دوست چنان نیست با من مسکین

به وصل دوست ز جان و دلم همان مشتاق

به روی دوست چه گویم چگونه مشتاقم

چنانکه بلبل بی دل به گلستان مشتاق

من از جهان به تو مشتاقم ای پری رخسار

وگرچه نیست تو را دل به دوستان مشتاق

منم به جان تو جانا که نیست خاطر من

به هیچکس بجز از دوست در جهان مشتاق

وصال کعبه مقصود ار اتّفاق افتد

به جان تو بدواند به سر روان مشتاق

***

860

ما را ز حد برفت ز درد تو اشتیاق

تا کی کشیم زهر فراق تو در مذاق

رحمی به حال زار من مستمند کن

زان رو که نیستم پس ازین طاقت فراق

آن طاق و جفت من که ببازید عشق تو

با درد عشق جفت شدیم وز صبر طاق

جان می دهیم بر سر کویش ز گفت و گوی

یک شب وصال دوست مگر افتد اتّفاق

در آرزوی روی تو و لعل دلکشت

در نار محرقست تن و دل در احتراق

از نور شمع طلعت تو مهر در کسوف

وز تاب آفتاب رخت ماه در محاق

صبح از فروغ نور جمال تو مشتقست

شب را ز شام ظلمت زلف تو اشتقاق

گر خاکبوس خاک درت ممکنم شود

بالای هفت منظر گردون زنم رواق

تا کی کشیم جان و جهان از میان جان

بار جفا و جور تو و درد اشتیاق

***

861

بر لب آمد جان ما از اشتیاق

شد چو صبرم تلخ از هجران مذاق

از دو چشم پر غمم خون می چکد

یک زمان از شوق و یک دم از فراق

در فراق روی خوبت ای صنم

با غمت جفتست دل و ز صبر طاق

خوبرویان را وفا کمتر بود

با وفا حسنش نباشد اتّفاق

اتّفاقی باید اندر دوستی

تا به کی باشد میان ما نفاق

گرچه یارم فارغست از مخلصان

ما به روی دوست داریم اشتیاق

گر تو کامم برنیاری در جهان

دلبرا حکمی بود مالا یطاق

***

862

خون جگر خورم به جهان با غم فراق

جانم به لب رسید خدا را ز اشتیاق

گویی صبور باش به هجران بگو که چند

از صبر تلخ گشت ز هجران مرا مذاق

روزی مگر تو شدّت هجران ندیده ای

روزی مباد هیچ کسی را شب فراق

مستیم از آن دو نرگس مخمور سرکشت

جفتیم با غم تو از آن ابروان طاق

جور زمانه را بکشم یا فراق یار

مشکل که کرده اند کنون هر دو اتّفاق

دانی که اتّفاق درین روزگار نیست

کس را مباد همدم ایام با نفاق

طاقت نماند بیش جفای زمانه ام

تا کی توان کشید ز ناجنس طمطراق

دولت اگر قرین و جهان گر شود رفیق

خرگه زنم فراز نهم طاق شش رواق

***

863

پست طاقت طاق گشت از بار عشق

پای دل مجروح شد از خار عشق

بر زبان ناید کسی را نام دل

جان فروشانند در بازار عشق

بس گران باریست بار عشق و صبر

از دلم بردار یارب بار عشق

ای دل بیچاره در هجران بساز

کاین چنین افتاده کار و بار عشق

هر زمان در سینه ام سر می زند

ای مسلمانان ز هجران بار عشق

چون فراقش خانه صبرم بکند

هم وصال او بود معمار عشق

رنگ رویم شد بسان کاه زرد

در جهان اینست خود آثار عشق

***

864

ای گل رویت بهارستان عشق

وای دل من بلبل بستان عشق

آفتابی بر سپهر دلبری

وز رخت پرنور شد ایوان عشق

لشکر اندیشه بر هم می زند

چشم سرمستت به ترکستان عشق

دردمندانیم در بازار غم

ای لب جان پرورت درمان عشق

چاره بیچارگان خسته کن

ای طبیب از لطف در دکّان عشق

ما مگس واریم و آمد در ازل

آیت شهد لبت درمان عشق

ما گدایانیم در خیلت مقیم

پادشاه حسنی و سلطان عشق

حاکمی بر ملک اهل عشق خوش

ما همه محکوم و در فرمان عشق

تا به ملک عشق حسنت چاره داد

جان ما شد در جهان حیران عشق

***

865

الغیاث از دست دل کِم کرد سرگردان عشق

من نمی دانم که تا کی می برد فرمان عشق

دردمند روز هجرانم طبیب درد ما

جز وصالت نیست ما را در جهان درمان عشق

هرکسی سرگشته کاریست در دوران خویش

نی منم در ملک عالم بی سر و سامان عشق

گر دهد عید وصالش دست، نوروزی مرا

جان غم فرسای من بادا روان در پای عشق

یک شبی تشریف ده در خیل درویشان درآ

تا برافرازد ز وصلت رایتی سلطان عشق

چون رخت ماهی نتابد در سپهر سروری

چون قدت سروی نروید در سرابستان عشق

چون همایی سایه افکن بر سرای ما شبی

تا ز خورشید رخت روشن شود ایوان عشق

ناوکی کز تیر مژگان وز کمان ابروان

بر دلم زد چون رود بیرون ز دل پیکان عشق

گر به چوگانم زند چون گوی باز افتم به پاش

من نگردانم سر تسلیم از میدان عشق

گر به تیغم می زند دستش ببوسم چون عنان

ور به جورم می کشد دست من و دامان عشق

***

866

به جان رسید دل من ز گردش افلاک

شدست جامه صبرم ز دست هجران چاک

ز نوشداروی وصلم به جان رسان ورنی

چو جان رسید به لب حاصلم چه از تریاک

اگرچه ترک من خسته دل نگار بگفت

به ترک دوست نگویم به جان او حاشاک

اگر کنم گذری بر دلش عجب نبود

چرا که در دل دریا گذر کند خاشاک

زلال وصل توأم در دهان جان باشد

هزار سال چو خفتم هنوز در دل خاک

اگر به وعده وصلت امید خواهد بود

مرا ز طعنه بدگوی و از رقیب چه باک

شکار تیغ فراقت مگر منم به جهان

چو کُشتیم به جفا هم ببند بر فتراک

***

867

اگر ز دل کشم آهی به غم من غمناک

فتد ز آتش آهم غریو در افلاک

اگرچه غمزه شوخ تو خون جانم ریخت

حلال کردمت ای نور دیده از دل پاک

گر آن نگار ستمگر مرا به تیغ جفا

بکشت و مشکلم این کاو نبست بر فتراک

یقین که در غم هجران تو نخواهم زیست

غم فراق تو باشد مرا نه بیم هلاک

جهان و جان و تن و روح ما به تو زنده ست

اگر فدای رضای تو سر کنیم چه باک

گر آستین وصالت شبی به دست آید

کنیم جامه جان راست تا به دامن چاک

ز آب وصل تو باری همی زدم بر دل

زآتش شب هجرم نشانده ای بر خاک

***

868

ندارم در غم عشقت ز کس باک

بلی هستم ز هجران تو غمناک

اگر یاری دگر داری به جایم

ندارم جز تو من دلدار حاشاک

تو سرو جان مایی در گلستان

کند روزی گذر هم سرو بر خاک

منم خاشاک راه ای بحر معنی

نباشد بحر هم خالی ز خاشاک

صدف دارم درون سینه معمور

به ذکر و مدح تو ای گوهر پاک

مرا جان بر لب آمد میل ما کن

ندارد سود بعد از مرگ تریاک

بپرهیز ای خداوند جهانش

به لطف خویشتن از چشم ناپاک

***

869

ای شرمسار روی تو خورشید بر فلک

وای خیره در فروغ جمال تو مردمک

در آسمان حسن برافکن نقاب را

تا در کمال حسن تو حیران شود فلک

ای باد اگر به سوی نگارم گذر کنی

از روی لطف عرضه کن احوال یک به یک

کاین دل ز سینه برکشم و دیده بر کنم

گر بی خیال و یاد تو باشند یک دمک

مهر و محبّت تو دبیران هفت چرخ

از لوح خاطرم نتوانند کرد حک

بس تیر چرخ بر جگر ریش خورده ام

آخر تو نیز بر سر ریشم مزن نمک

ای دل ز حادثات جهان تنگ دل مباش

دایم به یک نسق نبود گردش فلک

***

870

ای برده رخت ز روی گل رنگ

یارب دل تو دلست یا سنگ

صلحست و صفا میان احباب

با مات چرا همه بود جنگ

گر تیغ زنی ز دست و بازو

دل چون گسلد ز دامنت چنگ

نزدیک بود غم تو چون جان

گر دور شود هزار فرسنگ

با عشق تو عقل برنیاید

عقلست زبون و عشق سرهنگ

مهر رخ تو چو آفتابست

دل دست زده در او چو حرچنگ

از چشم تو عالمیست سرمست

ای چون دهنت دل جهان تنگ

دیدم گل روی دوست در باغ

گفتم نه که عارضیست گلرنگ

سنگین دل و بی وفا نگاریست

وانگاه به سر جفاش پا سنگ

سرو از قد سرکشت گرفتست

در جلوه قامت این همه ننگ

شکرست که صیقل غم تو

بزدود ز لوح خاطرم رنگ

چون عود که گوشمال یابم

بر چنگ مرا زنند چون چنگ

ور همچو دفم قفا بدرد

چون نی بکشم به یادش آهنگ

***

871

دردی که مراست بر دل تنگ

از دست جفای شاهدی شنگ

آخر تو بگو که با که گویم

کاو هست همه جفا و نیرنگ

یک ذره وفا به دل ندارد

دارد دلکی ز آهن و سنگ

از وصل نکرد شادمانم

هجرانش ببرد از رخم رنگ

گر تیغ زند ز دست و بازو

نگذاشت ز دامنش دلم چنگ

جای تو در اندرون جانست

گر دور شوی هزار فرسنگ

زین بیش جفا مکن تو بر ما

بگذار تو جای صلح در جنگ

مگذار که آینه جمالت

گیرد ز شرار آه ما زنگ

از دست جفای چرخ غدّار

اقصای جهانست بر دلم تنگ

***

872

عهد کردم که ازین پس ندهم دل به خیال

که مرا جان به لب آمد ز خیالات محال

ره خواب من دلداده خیالت بربست

تا تنم کرد خیال تو به مانند خیال

سر و جان و دل و دین در سر کارت کردم

خون ما بر تو نگویی که که کردست حلال

رحمتی بر من سرگشته ی دلسوخته کن

چون رسیدست ملال من مسکین به کمال

قسمم هست به چشم خوش آهووش او

به مه روی وی آنک به دو ابروی هلال

بر رخ همچو گل و عارض همچون سمنش

به دو زلفست معنبر و لبش آب زلال

به شب وصل و لب تشنه ی مشتاقانش

به قد خوب خرامش به چمن همچو نهال

که مرا در شب هجران رخ چون قمرش

هست از جان و دل و هر دو جهان بی تو ملال

گفت چون بلبل شوریده به عشق رخ گل

برو ای عاشق بیچاره ازین بیش منال

***

873

دل به زلفت داده ام ز آنم پریشانست حال

نیک سودایی شدستم دلبرا ز آن خط و خال

حال من چون زلف و خالت شد پریشان در غمت

خود نپرسیدی تو روزی کز غمت چونست حال

من چو از جان گشته ام مشتاق دیدارت چنین

از من خاکی چرا ای دوست بگرفتت ملال

ساحران چشم مستت ای نگارین از چه روی

وصل ما کردت حرام و خون ما کردت حلال

تکیه بر حسن ای عزیز من نباید کرد بیش

زآنکه حسن خوبرویان زود می یابد زوال

گر کمال عشق من بر حسنت افزاید چه باک

حسن را باشد زوال و عشق را باشد کمال

روز هجرانت مرا از پا درآوردست زود

حسبة لله شبی کن دستگیریم از وصال

نیستم در عشق تو فریادرس کس در جهان

جز خیالت جز خیالت جز خیال

خضر جان ما تویی آمد به لب جانم ز غم

از چه می داری دریغ از تشنه لب آب زلال

***

874

به تلخی شب هجران و بامداد وصال

به هر دو نرگس جادوی دوست و آن خط و خال

بدان دو زلف پرآشوب فتنه انگیزش

بدان دو ابروی پیوسته اش به شکل هلال

به آتش رخ چون لاله رنگ دلبر من

بدان دهان گهربار او چو آب زلال

که در فراق تو جانا جهان نمی بینم

مرا ز جان و جهان بی رخ تو هست ملال

دل تو شاد ز ایام باد در همه دم

معین و یار تو بادا خدای در همه حال

شبی به وصل نوازم که شد مرا دامن

ز خون دیده هجران کشیده مالامال

که گفت بر تو که با خستگان جفا می کن

که کرد خون دل خلق شهر بر تو حلال

رسیده حال من بی نوا به غایت شوق

گذشته حسن دلاویز تو به اوج کمال

دلا ز دست حریفان خود چو نی مخروش

چو دف مباش دو روی و چو چنگ هیچ منال

***

875

چو بودی گر وفا بودی در آن دل

نه دل خوانم ورا کاو هست قاتل

قتیل عشق او گشتم خدا را

چو جان در سر کنم آنک چه حاصل

فراقت پیش ما آسان نباشد

که کار عاشقی کاریست مشکل

نظر بازان درین صورت چه دانند

که کار غرقه چون شد بر سواحل

ز جان مهرت نخواهم کرد بیرون

که جای سرو جان ماست در دل

سرشتستند مهرت با گل من

که جای سرو بستانیست در گل

چو بندم ریزد از هم مهر رویت

نخواهد رفت بیرون از مفاصل

ملامت عاشقان را کم توان کرد

نصیحت را نمی باشند قابل

***

876

رفتی و در غم تو بماندم فگار دل

بازآی تا کنیم به پایت نثار دل

آخر نگاه دار دل خستگان هجر

شاید که آید آخر کارت به کار دل

چون جان به لب رسید ز دست جفای چرخ

برکندم از نگار خود و از دیار دل

گفتم به زلف او که چه کردی تو صید گفت

کردم شکار چون دل او صد هزار دل

حال دل ستمکش محزون من مپرس

بشکستم از فراق رخش روزگار دل

رفتیم و کامی از تو ندیدیم عاقبت

بگذاشتیم بر در تو یادگار دل

دل کز جهان به زلف تو بستیم مشکنش

نازک بود حکایت دل زینهار دل

***

877

من نمی یابم دوای درد دل

با که گویم ماجرای درد دل

درد دل گر باشد از عشقت دوا

می کشم از جان بلای درد دل

از طبیب دل دوایی خواستم

گفت می دانم دوای درد دل

از لب و رخسار خود کردم دوا

گلشکر بهر شفای درد دل

غیر درد عشق اگرچه راحتست

من نمی خواهم به جای درد دل

گر نمی دانی که درد من ز چیست

رنگ روی من گوای درد دل

مرغ جانم را پر و بالش بسوخت

از فراقت در هوای درد دل

***

878

جهان خرّم و ما چنین تنگ دل

ز جور بتی مهوش سنگ دل

اگر هست چشم خوش او خمار

مرا او گرفتست در چنگ دل

مرا میل بر صلح و در وصل دوست

ورا صلح بر هجر و بر جنگ دل

چو مطرب زند راه وصلش ز جان

به صوتم دو گوش و به آهنگ دل

کسی را که بهرام باشد نوند

چگونه دهد او بجز جنگ دل

اگر بخت یاری دهد دلبرا

بشویم به فضل تو از زنگ دل

جهان در سر کار او شد خراب

از آنم چنین خسته و تنگ دل

***

879

مراست از دو جهان مهر دوست حاصل دل

جزین چه هست مرا در جهان مداخل دل

بیا که گر همه عالم شوند دشمن جان

به دوستی که نشستی تو در مقابل دل

خیال بود مرا کز تو برخورم شبها

زنیم خنده گهی بر خیال باطل دل

ز دست دل بجز از خون نمی خورم چه کنم

ز عشق دوست جزین نیست حاصل دل

چرا که راه وصال تو نیست آسانش

به لطف خویش نظر کن به کار مشکل دل

***

880

چون ندادم آن ستمگر کام دل

تا به کی باشم چنین در دام دل

روی بنما با همه جور و جفا

تا شود یک لحظه ام آرام دل

ای صبا از روی دلداری ببر

پیش آن جان و جهان پیغام دل

گو من از دست فراقت سوختم

چون درین سودا بپختم خام دل

روی چون خورشید تو صبح جهان

زلف شبرنگ تو باشد شام دل

پسته لعل تو باشد عید روح

چشم مخمور جهان بادام دل

من ز وصلت باز محرومم چرا

دشمنم باشد چنین ناکام دل

از شراب وصل خویشم مست کن

گر ز لعل دوست باشد جام دل

هست از آغاز عشقت آتشی

در جهان تا چون شود فرجام دل

***

881

روی تو شد صبح جان زلف تو شد شام دل

شام نگویم ورا هست کنون دام دل

کام دلم تلخ شد از شب هجران او

آن بت دلجو نداد یک نفسم کام دل

سنگ جفایت مزن بر دل مسکین من

تا ز غم هجر تو بشکندم جام دل

با همه سودای من کز سر زلف تو هست

در سر من ای پسر پخته نشد خام دل

تا بودم در جهان نام و نشان از غمت

تا به کجا می رسد با تو سرانجام دل

در غمت آغاز عشق هست به نامم چنین

وصل توأم کام جان روی تو آرام دل

دل شد و جان در غمت رفت به باد هوا

نیست مرا در جهان ای دل و جان نام دل

***

882

آسان نمی شود شب وصلم به کام دل

مشکل که نیست بی رخ یارم نظام دل

ای باد صبحدم نتوانی ز روی لطف

کز پیش ما به دوست رسانی سلام دل

از ما سلام و پرسش بی حدّ و بی شمار

دانی که چیست پیش نگارم پیام دل

گو تن هلال گشته ام از آرزوی تو

ای روی دلگشای تو ماه تمام دل

در آتش فراق تو بیچاره جان بسوخت

وز غم هنوز هیچ نپختست خام دل

همچون صراحیم به جگر خون همی رود

باشد مرا دهان چو میم تو جام دل

ای آفتاب روی توأم صبح روزگار

وی مشک بوی زلف توأم گشته شام دل

مانند آهویی دل مسکین ز من رمید

تا گشت زلف سرکشت ای جان مقام دل

ما را مکش به درد فراقت که بیش ازین

دارم به روی چون مه تو اهتمام دل

ما غیر لطف تو نداریم در جهان

جز یاد و ذکر دوست چه باشد کلام دل

***

883

من با خط و خال او تا آنکه ببستم دل

آن دلبر هر جایی چون زلف شکستم دل

برخاست به جور ما آن چشم سیه سرخوش

در زلف سیه کارش فی الحال ببستم دل

از خوردن غم جانا آمد به دهانم جان

بنوازم ازین باز آر تا چند به دستم دل

جان برخی روی او کردیم و به خار هجر

آن یار جفاپیشه آخر به چه خستم دل

من نیستی خود را در عشق تو می دانم

از غصّه نمی دانم ای دوست که هستم دل

جستم شب وصلش را لیکن نشدم روزی

یک لحظه وصال او از دست نجستم دل

گفتم بدهم دل را بر کار جهان باری

وآن شوخ به یک شیوه بربود ز دستم دل

***

884

ای خیال روی تو سلطان دل

خود چه جوری می کند بر جان دل

هجر رویت خون گشاد از چشم جان

دیده ی بیچاره شد مهمان دل

دردم از حد رفت ای دلبر مگر

لعل جان بخشت کند درمان دل

عرض و نام و ننگ من بر باد رفت

عشق تو بردم سر و سامان دل

بهر عید رویت ای زیبا نگار

گشت جان نازنین قربان دل

کرد بر جانم ستم آن دل بسی

چون کنم تا کی برم فرمان دل

دل به جان آمد ز دست دیده ام

گفت چند ایذا کنی درشان دل

دیده او را در بلا می افکند

پس چه باشد این همه تاوان دل

دل به دریای غمت مستغرقست

عاقبت تا چون شود پایان دل

ای دل و دیده نباشد در جهان

دیده را جز روی تو بستان دل

***

885

ای جهان تا کی بری فرمان دل

تا به کی آتش زنی در جان دل

من نمی دانم نگارا چون کنم

در غم هجران تو درمان دل

دیده نگشادم به روی هیچکس

تا خیال دوست شد مهمان دل

ای عزیز من مرا بر باد رفت

در فراق تو سروسامان دل

در غم عشقت گناه دل نبود

دیده شد در عشق تو دربان دل

خانه عقلم غمت تاراج کرد

چون فرود آمد دمی در خان دل

کس مبادا در جهان جانا چو من

بی خود و حیران و سرگردان دل

***

886

ز درد فراقت من خسته دل

همیشه به روی توأم بسته دل

دو دیده نگارا ز جان بسته ام

به طاق دو ابروت پیوسته دل

دهان تو چون پسته و لب چو قند

ز جان بسته ام من درین پسته دل

تویی فارغ از حال زارم ولی

مرا با تو بودست پیوسته دل

چه چاره که چون مرغ جانم شده

به شست دو زلفین تو بسته دل

ببینم شبی گویی اندر جهان

ز بند فراق تو وارسته دل

***

887

ای دیده ی جان جهان در شست زلفت بسته دل

محراب ابروی تو را از جان شده پیوسته دل

از دست جوری کز غمت بر خاطر محزون رسید

گفتم مگر در عشق تو یکدم شود آهسته دل

لیکن غلط کردم دوای درد عشقت چون کنم

جانی به عشقت می دهد حالی به غم این خسته دل

از شدّت هجران آن روی چو مه آخر چرا

ای نور چشم من چرا کردی چو زلف اشکسته دل

گرچه به لعل دلکشت دست مرادم کمترست

در دام زلف سرکشت ای جان شده پابسته دل

جانی که در جان و جهان باشد خریدار رخت

در پیش زلف و خال تو همچون بنفشه دسته دل

جان بسته بادام چشم و قند آن لعل لبیم

دارد تمنّا در جهان یک بوسه ای زان پسته دل

***

888

من فدا کردم سر اندر پای دل

چون کنم زین به وفا بر جای دل

در ازل خیاط عشقم دوختست

جامه ی حسن تو بر بالای دل

رای دل بر وصل روح افزای تست

من نمی یارم گذشت از رای دل

بی سواد آن دو زلف عنبرین

جان رسیدم بر لب از سودای دل

جان به بحز غم چنین مستغرقست

من کجا دارم کنون پروای دل

ای لب جان بخش تو جان را مقام

ای سر زلف توأم مأوای دل

چون ز دستت سر نخواهد راندن

ای جهان در پای دل در پای دل

***

889

دردم ز حد گذشت و ندارم دوای دل

از وصل ساز چاره دوایی برای دل

شد خان و مان این دل بیچاره ام سیاه

تا گشت شست زلف تو جانا سرای دل

آنچه من از برای دل خسته می کشم

آخر بگو که با که بگویم جفای دل

دل رفت و گشت مونس دلدار و من کنون

بی یار و بی دلم بشنو ماجرای دل

گر آن دل رمیده دگر باز یابمش

دانم که چون دهم به غم او سزای دل

دل خون ز راه دیده ما ریخت در غمت

آخر چه کرد دیده ی مسکین به جای دل

دل در جواب گفت که خون گو بریز چشم

کز دیده خاست زحمت و رنج و بلای دل

دل را گناه نیست همه دیده می کند

کاو می شود همیشه به غم رهنمای دل

بیگانه گشته ام ز جهان و جهانیان

تا گشت عشق روی توأم آشنای دل

***

890

تا چند حال ما را آشفته داری ای دل

از زلف خوبرویان در بند و در سلاسل

تا چند باشم از غم شوریده حال و بی دل

تا چند باشی ای جان از حال بنده غافل

دل را ز دست دادم بی فکر الله الله

افتد به کاردانان این کارهای مشکل

دندان ز کام لعلش برکن دلا که ما نیز

بسیار کرده بودیم اندیشه های باطل

ملک دلم خرابست از جور دور هجران

از وصل چاره ای کن ای پادشاه عاقل

بی قدّ دلفریبت در بوستان شادی

هرگز نشد دل من بر قد سرو مایل

ای دیده چون تواند غیر از رخ تو دیدن

هرکس که دیده باشد آن شکل و آن شمایل

شمشاد خوش خرامت تا دیده ام ز دیده

چون سرو بوستانی پایم بماند در گل

دل رفت و جان برآمد از غصّه جهانم

تن درهم به خواری چون چاره نیست با دل

***

891

بگو تا کی چنین دربندی ای دل

چو از عشقش نداری هیچ حاصل

دلم در شست زلفت گشت پابند

بگو آخر چه شاید کرد با دل

دل ما را نصیحت کی کند سود

چنین حالی نگوید هیچ عاقل

دل و جان هر دو در قید تو دارم

چرا گشتی ز حال بنده غافل

چنانم در دل مسکین نشستی

که ننشستست پای سرو در گل

بجز خون دل و خوناب دیده

ندارم در غم عشقت مداخل

جهانی غم به امّید تو خوردم

نگشتم یک زمان با دوست واصل

***

892

من بی دل چکنم پیش که گویم غم دل

که ز عشق تو بجز غصّه ندارم حاصل

ای صبا حال دل من بر دلدار بگوی

که جهانی ز غم عشق تو شد لایعقل

غافل از یاد تو یک لحظه نیم تا دانی

زینهار از من دلخسته نباشی غافل

طمع دانه کند مرغ که در دام افتد

ورنه در دام غم و غصّه نیاید عاقل

خلق را میل به حوران بهشتی باشد

چه کنم نیست مرا جز به تو خاطر مایل

به وصال تو بس امّید وفا بود مرا

آه کاندیشه غلط بود و تصوّر باطل

به قیامت برد از عشق جهان حسرتها

که به تشریف وصال تو نگردد واصل

***

893

تا جای گرفته ای تو در دل

کار دل خسته گشت مشکل

خالی ز تو نیستم زمانی

تا چند شوی ز بنده غافل

جز بندگیت هوس ندارم

هستم به گناه خویش قایل

تا چند شوم قتیل عشقت

فریادکنان ز دست قاتل

دیوانه عشق را به زنجیر

گویند که می کنند عاقل

زنجیر دو زلف دوست ما را

دیوانه شوق کرد و بی دل

مستغرق بحر عشق داند

این راز نهفته بر سواحل

از جان و دل و روان شدستم

شوریده ی شکل و آن شمایل

تا دید دلم قد دلارات

چون سر بماند پای در گل

ای سرو روان به ما نظر کن

زیرا که به ماست سرو مایل

در حسرت این مراد گردم

در گرد جهان درین قبایل

باشد که شبی دو دست دل را

در گردن او کنم حمایل

***

894

مرا عشقت نه امروزست در دل

که مهرت را سرشتستند با گل

تو نیز ای بی وفا نامهربان یار

مباش آخر ز حال بنده غافل

دل دیوانه گفتا ترک او کن

به ترک جان بگوید هیچ عاقل

مرا سهلست پیش دوست مردن

فراق روی جانانست مشکل

دلم در قید زلفت پای بندست

بگو جانا چه شاید کرد با دل

نگارینا تو می دانی ندارم

به عالم جز غم عشقت مداخل

منم غرقه میان موج هجران

چه داند حال من کس بر سواحل

شدم راضی که خوابش ببینم

که وصل او خیالی بود باطل

وصال دوست می خواهم به زاری

وگر نی از جهان ما را چه حاصل

***

895

ای برده آتش رخ تو آب و رنگ گل

با روی تو چرا بودم راه سوی گل

با نکهت دو زلف تو عنبر چه می کنم

با روی تو کجا برم ای دوست بوی گل

زان رو که نیست در گل خوش بو وفا بسی

عیبی بود عظیم چنین است خوی گل

کی گل برآورد چو لبت غنچه ای دگر

آب حیات اگر رود ای جان به جوی گل

***

896

تا کی کنم ای دوست به درد تو تحمّل

دریاب دلم را و مکن بیش تعلّل

رحمی کن و بر حال من خسته ببخشای

تا چند کنی بر من سرگشته تطاول

چندم به سر خار جفا دل بخراشی

ای گل چه زیان باشدت از صحبت بلبل

چون گل به چمنهای جهان روی نماید

بلبل نتواند که کشد بار تحمّل

تا کی نکنی از سر انصاف و مروّت

در حال من بی کس بیچاره تأمل

یارب ز جفای فلک و جور رقیبان

کردیم به درگاه جلال تو توکّل

زنهار منال ای دل مسکین ز جفایش

ناچار بود خار هرآنجا که بود گل

آخر نظری کن به من از لطف نگارا

تا چند نمایی ز من خسته تغافل

در خلوت چشمم صنما خیل خیالت

بنشست و کند بهر جمال تو تحمّل

***

897

آن مرغ که بود زیرکش نام

افتاده به هر دو پای در دام

در بند بلا فتاد از آغاز

تا خود به کجا رسد سرانجام

آیا تو کجا و ما کجائیم

دردا که به هرزه رفت ایام

ترسم که ز جور تو برآید

ناگاه به شهر فتنه عام

خرّم دل آنکه با نگاری

در گوشه ی خلوتی کشد جام

رخسار تو زیر زلف مشکین

صبحیست مقیم بوده ی شام

سرپنجه ی روزگار غدّار

شیران زمانه را کند رام

چون کام دل از تو برنیامد

صبر از تو همی کنم به ناکام

نومید مشو دلا چه دانی

باشد که بیابی از جهان کام

***

898

به زلف سرکش شوریده چون شام

کشیدست او جهانی را در آن دام

به روی چون صبوح باده نوشان

مسلمانان که دیده صبح با شام

ندیده نوشی از لعل لبانت

ز صبرم در فراقت تلخ شد کام

مر آرام دل وصل تو باشد

که در هجران نمی گیرد دل آرام

ز روی لطف بنوازم خدا را

بده از باده وصلم یکی جام

دلم در آتش هجران زمانهاست

فتاده دلبرا ز اندیشه خام

دل مجروح غمگینم بدین سان

روا داری ندیده در جهان کام

چو کام از لعل یارم برنیاید

بباید صبرم از وی کرد ناکام

***

899

برنمی آید مرا زان لعل جان افزای کام

وز شراب عشق او چون چشم او مستم مدام

چون صراحی می رود خون دلم از جور یار

دایماً سرگشته ام در مجلس او همچو جام

می پزم سودای زلف یار در دیگ هوس

عقل می گوید تو تا کی می پزی سودای خام

صبر می باید مرا در عاشقی و چاره نیست

همچو مرغ زیرک ای دل چون درافتادی به دام

ای صبا چون بگذری هیچت فتد کز مردمی

سوی یار من بری از خسته ی مسکین پیام

گو من مهجور در عشق تو سرگردان شدم

در جهان از وصل تو هرگز ندیده هیچ کام

می فرستم از دل و جانت سلامی دم به دم

ور تو در سالی کنی یکبار یاد ما تمام

***

900

ای رخت همچو صبح و زلف چو شام

نیست بی روی تو مرا آرام

سرو نازا گذر کن اندر باغ

تا کنم پیش قامت تو قیام

راست گفتم به سرو بستانی

لاف بالا شدست بر تو حرام

با وجود قدش تو را نرسد

سرکشی ای بلند بی هندام

سرو چو بیش هست چوبین پای

تو بتی سرو قد سیم اندام

نسبت روی تو به گل نکنم

زآنکه هستی به رخ چو ماه تمام

وقت گل در چمن اگر مردی

لب جان برمگیر از لب جام

جگرم همچو لاله سوخت ز غم

نازنینا به یاد باده خام

بس به هجران تو بکوشیدم

توسن وصل تو نگشتم رام

بس شنیدیم تلخ از آن دهنش

تا از آن لب مگر رسیم به کام

کام دل برنیامد از لب دوست

لیکن اندر جهان شدم بدنام

***

901

به چشم و ابروی شوخ ای دلارام

ببردی از دلم یکباره آرام

تو طعم درد هجر، آن روز دانی

که نوشی جرعه ای خوناب از این جام

به شست زلف تو پابند گشته

نمی دانم که چون باشد سرانجام

خبر داری نگارا کز هوایت

مرا شهباز دل افتاده در دام

بگفتم با دل آن آهوی وحشی

نگشته در جهان با هیچکس رام

مپز دیگ هوایش را که دایم

نگردد پخته کاین سودا بود خام

ز لعلش کام دل مشکل بیابی

چرا کان نازنین شوخیست خودکام

گر آری رحمتی بر حال زارم

تو را ماند به نیکی در جهان نام

***

902

چه خوش باشد شراب وصل در جام

به کام دل نشستن با دلارام

مرا کام دل از هجر تو تلخست

بده کامم که شیرین گرددم کام

کسی کز آتش عشق نگاری

نگردد پخته در عالم زهی خام

طمع در وصل او بستن محالست

من بیچاره خرسندم به پیغام

ز دام زلف او دل ناشکیبست

که با دامش خوش افتادست با دام

به دریای تحیر غرقه گشتم

نمی دانم که چون باشد سرانجام

صبوری کن دلا مشتاب در خواب

به صبر دل توان دید از جهان کام

***

903

ای سرو ناز رسته دمی سوی ما خرام

تا از هوای قد تو یابیم احتشام

گر بگذری به سوی چمن سرو و نارون

افتد به پیش قامت زیبات در خرام

مرغ دل ضعیف مرا بال و پر بسوخت

ای نور هر دو دیده ز اندیشه های خام

بر حال زار من چو ترحم نکرد یار

یارب دلست در بر دلدار یا رخام

من شیرگیر غمزه غمّاز او شدم

وز هیچ رو چو آهوی وحشی نگشت رام

همچون رکاب در قدمش خواستم شدن

پیچید ابرش نظرش را ز ما لگام

بنمای دیده تا که شود دیده روشنم

زان رو که نیست کار جهان را از او نظام

***

904

نمی بیند دلم از یار خود کام

فغان از دور جور چرخ خودکام

مزاجش توسن و بدخوی و تندست

که در عالم نشد با هیچکس رام

ز جورش هست بر جای گلم خار

بجای باده ام زهرست در کام

نکرد آخر جهان با کس وفایی

نکویی کن که تا گردی نکونام

نداد او کام دل تا خون نگردید

بباید ساختن با خویش ناکام

در او آرام جستن نیست ممکن

که نگرفتست هرگز با کس آرام

مکن بر چرخ سفله اعتمادی

مشو مغرور بر حسن ای دلارام

مسوزم جان به نار هجر جانا

منه بر پای دل از زلف خود دام

به وصلم شاد گردان ای دو دیده

بگفتا رو، که این سودا بود خام

من از عشق تو باری سخت زارم

نمی دانم که چون باشد سرانجام

***

905

چون تو را گشتم ز جان و دل غلام

من ز جان گویم فلک بادت به کام

باد کامت از جهان حاصل ولی

میل دل بادا تو را بر ما مدام

این همه آتش که در جان منست

سخت مشکل می شود سودای خام

چون صراحی دل پر از خونم مدام

در میان سرگشته ام مانند جام

با رخت شبهای تاری همچو صبح

بی رخت صبح جهان دارم چو شام

خستگان را زود بنواز از کرم

تا شوی اندر دو عالم نیک نام

همچو شمعم برفروزان روز وصل

همچو سروم از در دل می خرام

همچو سروم سایه ای بر سر فکن

تا جهان گردد از آن رو با نظام

***

906

یک نظر گر می کنی بر حال ما، ما را تمام

هم عنایت کرد باید بر من ای ماه تمام

چشم بختم ز انتظارت گشت چون دریای خون

برنیاید خاطرم را زان لب شیرینت کام

تا به کی داری روا جانا که رود خون رود

در فراق روی خوبت از دو چشم ما مدام

تا به کی همچون صراحی خون رود در دل مرا

تا به کی سرگشته گردم در جهان مانند جام

چون طبیب من علاج مایه سودا نداشت

لاجرم ناپخته می باید مرا سودای خام

عشق او بازست و باز از سر گرفتن خوش بود

لیک دل در چنگ او افتاده مسکین چون حمام

توسنی بودم به تندی بدلگام و کینه جوی

از جفای چرخ گشتم در فراق دوست رام

***

907

قرار برد ز دل زلف بی قرار توأم

نظر به حال جهان کن که بی قرار توأم

ز تشنگی به لب آمد عزیز جان چه کنم

که در فراق لب لعل آبدار توأم

اگر چو سرو روان سرکشی ز ما چه عجب

از آن که در ره عشق تو خاکسار توأم

ز جور دشمنم ای دوست جان رسید به لب

به غور من برس ای جان چو دوستدار توأم

هزار بنده بود بهتر از منت لیکن

تویی چو گل به گلستان و من هزار توأم

شبی به روی تو تشبیه کرده ام مه را

خجالتیم از آن هست و شرمسار توأم

ز باده ی لب لعل تو بوده ام سرمست

گذشت عمر و هنوز آنکه در خمار توأم

***

908

تا که من نرد وفا با رخ تو باخته ام

مهره ی مهر تو در طاس غم انداخته ام

بار هجران تو بر جان من امروزی نیست

با غم عشق تو عمریست که در ساخته ام

همچو پروانه سرگشته به شمع رخ دوست

بی تکلّف دو جهان را همه در باخته ام

از دل و جان و جوانی همه بیگانه شدم

تا سگی را به سر کوی تو بشناخته ام

سالها تا به فراز و به نشیب شب هجر

باد پایان وفا را به جهان تاخته ام

آنچنان واله و شیدای تو گشتم که ز شوق

بارها دیده ی خود دیده و نشناخته ام

طوطیی بود سخنگوی به مدح تو زبان

از غم هجر تو اکنون بتر از فاخته ام

سرزنش ارچه کنم بار رقیبم که چو سرو

با وجود شب وصل تو سر افراخته ام

خبرت نیست که از بوی تو ای جان و جهان

همچو موم از غم هجران تو بگداخته ام

***

909

سالها تا ز غم عشق رخت سوخته ام

دیده را غیر رخت از دو جهان دوخته ام

درس مهر تو ز جان و دلم ای مایه روح

پیش استاد غم عشق تو آموخته ام

با همه سوز دل و آب دو چشم ای دیده

غیر درد غم هجرانت چه اندوخته ام

گر کسی نام رخ خوب تو بردی به زبان

من ز شادی چو گل روی تو افروخته ام

با همه غصّه که از دست تو دارم در جان

به جهان خاک کف پای تو نفروخته ام

من چو گنجشک ضعیفم به غم عشق زبون

در هوای رخ خورشید تو پر سوخته ام

تا ابد عشق تو در جان جهانم باشد

من که از روز ازل مهر تو آموخته ام

***

910

من که با خاک درت خون دل آمیخته ام

خون دل را ز ره دیده فرو ریخته ام

به امیدی که مگر سیم وصالت یابم

خاک کوی تو به سر پنجه جان بیخته ام

سرزنش چند کنندم که من خسته روان

روز و شب حلقه صفت بر درت آویخته ام

بوی زلفت ندهد غیر نسیم سحری

عنبر و مشک و عبیر ار به هم آمیخته ام

بس حدیثی که ز چشمان تو گفتم به جهان

تا ز هر گوشه دو صد فتنه برانگیخته ام

تا ز میدان فراقت که برد گوی مراد

حالیا با غم عشق تو درآویخته ام

***

911

دل به غم تو بسته ام و از همه خلق رسته ام

چون سر زلف خویشتن چند کنی شکسته ام

یاد من آر از کرم زآنکه به یاد وصل تو

شاد نگشت خاطرم تا به غمت نشسته ام

تا به غمت نشسته ام ای بت دلربای من

رشته مهر و دوستی از همه کس گسسته ام

گر ز کمان ابروان تیر جفا گشاده ای

دیده گشاده بر رخت دل به جفات بسته ام

پرده برافکن از رخت تا نظری ببینمت

زآنکه به روی چون مهت فال بود خجسته ام

چند کشم جفای تو چند برم عنای تو

دست خود از وفای تو و از دل خویش بسته ام

رحم کن ای حبیب من لطف کن ای طبیب من

شربتی از لبم بده کز تو عظیم خسته ام

جان و جهان و صبر و دل در سر کار عشق شد

با همه درد دل کنون از غم تو نرسته ام

***

912

چون سر زلفش پریشان در جهان افتاده ام

با غمش نزدیک و دور از خان و مان افتاده ام

همچو سوسن ده زبانی می کند با من نگار

لاجرم از عشق او در هر زبان افتاده ام

از وصالش بر کران می داردم لیکن ز غم

در میان موج بحر بی کران افتاده ام

از غم عشق و جفای هجر و اندوه فراق

عاجز و آشفته حال و ناتوان افتاده ام

از وفای او امید مهربانی داشتم

لیکن از جور و جفایش در گمان افتاده ام

مدّعی بر من ترحّم کن که جای رحمتست

زآنکه محروم از وصال دوستان افتاده ام

ای صبا در حسرت سلطان مهرویان به کوی

من به ناکامی جدا از دوستان افتاده ام

با وصالت کی توان امّید خلوت داشتن

من که از خواری چو خاک آستان افتاده ام

از دهان یوسفم حاصل نشد کامی چو گرگ

لب به خون آلوده و خالی دهان افتاده ام

گوهر ار در خاک باشد چون برآری گوهرست

من به امّیدی چنین در خاکدان افتاده ام

در زمان چشم مستش فتنه در عالم فتاد

زان سبب من فتنه آخر زمان افتاده ام

***

913

سالها در عشق تو خون خورده ام

رنجها از دست هجران برده ام

تا مگر بینم دمی رخسار تو

جان و دل ایثار پایت کرده ام

مردم چشمم که بینایی دروست

از غم هجرانش بس آزرده ام

در فراق رویت ای زیبا نگار

من ز دیده خون دل آورده ام

از شراب وصل تو جامی مراد

ای دو چشم من بگو کی خورده ام

من گلی بودم به بستان جهان

وین زمان از هجر تو پژمرده ام

از غم هجران او بیرون فتاد

ای عزیزان راز دل از پرده ام

***

914

تا سر کوی تو مأوا کرده ام

دولت وصلت تمنّا کرده ام

بوی زلفت می دهد باد صبا

زان سبب آهنگ صحرا کرده ام

دل همی خواهد که جوید مسکنی

من سر زلف تو پیدا کرده ام

نام خود را در جهان از عشق تو

عاشق و بدنام و رسوا کرده ام

در جهان بی قدّ او در پیش سرو

ناکسم گر سر به بالا کرده ام

دست در زلفین او خواهم زدن

باز بنگر تا چه سودا کرده ام

خاک کویت را به جای توتیا

در جهان بین روشنی زا کرده ام

***

915

جان فدای راه عشقش کرده ام

دل چو زلف او مشوّش کرده ام

آرزو دارم که گیرم در برش

راستی اندیشه خوش کرده ام

من به بوی زلف عنبریار او

از نسیم صبحدم غش کرده ام

من بدان کیشم که قربانش شوم

تا نپنداری که ترکش کرده ام

در تمنّای تو ای آب حیات

این دل سوزان بر آتش کرده ام

من جهانی را به یاد لعل دوست

از شراب عشق سرخوش کرده ام

کوی عشق او مبارک منزلیست

زان سبب آنجا فروکش کرده ام

***

916

آنکه در عالم ثنایش کرده ام

جان فدای خاک پایش کرده ام

من خیال روی آن زیبا نگار

در درون دیده جایش کرده ام

رای او بر خون ما گر هست و نیست

من ز جان فرمان رایش کرده ام

گر بداند آن نگار بی وفا

من چه سربازی برایش کرده ام

گر رضا بر خون ما دادست یار

من ز جان عین رضایش کرده ام

ترک عمر و جان و صبر و هوش و عقل

ای عزیزان در وفایش کرده ام

درد دل تا چند گویم در جهان

بس تحمّل بر جفایش کرده ام

***

917

درد دلم را ز تو گرچه نهان کرده ام

شب همه شب بر درت ناله ز جان کرده ام

در هوس روی تو ای بت مه روی من

پیک نظر در پیت مست و روان کرده ام

روی دلارای تو ماه تمامست و من

نسبت قد تو را سرو روان کرده ام

عشق تو سودم ولی هست به جانم زیان

در غم عشقت بسی سود و زیان کرده ام

زود بیا ای نگار بی سببست انتظار

چون قدمت را نثار جان جهان کرده ام

تا رخ زیبای تو گشت زلیخای حسن

یوسف جان در پیت جامه دران کرده ام

***

918

نازنینا من ز جانت بنده ام

بنده ی عشق توأم تا زنده ام

گر قبول افتم تو را در بندگی

بنده ای با طالع فرخنده ام

چون قدت سروی ندیدم راستی

همچو رخسارت مهی تابنده ام

سرو جانی سایه ای بر ما فکن

سایه ای باید به سر پاینده ام

در شب دیجور هجران از خیال

نور بخشی زان رخ تابنده ام

من چو غوّاصان بحر هجر تو

درّ وصلت را ز جان جوینده ام

تا مرا در تن بود جان در جهان

شکر الطاف تو را گوینده ام

***

919

تا خیال آن بت بگزیده ام

بست نقشی در سواد دیده ام

از خیالش نیستم خالی دمی

گر بداند نور هر دو دیده ام

عمر بگذشت و من از روی وفا

یک سخن از لفظ او نشنیده ام

در چمن چون دیده ام قدّی چو سرو

درد از آن بالا بسی برچیده ام

همچو شمع از هجر می گریم به زار

کی چو گل از وصل او خندیده ام

آن چنان رویی و مویی در جهان

من مسلمان نیستم گر دیده ام

عرض گردیدم همه خوبان ز جان

مهر رویش از جهان بگزیده ام

***

920

ای خوشا وقت دل شوریده ام

حال دل چون زلف دلبر دیده ام

تا دلم در شست زلفش خانه ساخت

من بسی درد از رخش برچیده ام

من به یاد آن قد و بالای تو

سرو نازا بس زمین بوسیده ام

گرچه کردی راز ما را آشکار

من به جان اسرار تو پوشیده ام

بی وفا یارا بسی کز دست تو

جرعه ی جور و جفا نوشیده ام

نور چشمم صبر فرمایی مرا

صبر چون باشد ز نور دیده ام

من به امید وصالش در جهان

بی سر و سامان بسی گردیده ام

***

921

من که عمری در جهان گردیده ام

مثل رویش کافرم گردیده ام

دیده ام خوبان و مهرویان بسی

مهر رویش در جهان بگزیده ام

در چمن بر یاد قدش هر زمان

پای سرو و نارون بوسیده ام

نسبت زلفش به عنبر کرده ام

همچو مار از غبن آن پیچیده ام

من طمع در هجر آن آرام جان

از دل و جان بر بدن ببریده ام

ای مسلمانان ز درد هجر او

جامه جان بر بدن بدریده ام

بر نمی آید دلم با درد عشق

من درین معنی بسی کوشیده ام

ای بسا شبها که تا هنگام صبح

بر سر خاک رهش غلطیده ام

همچو شب تاریک می بینم جهان

بی رخت ای نور هر دو دیده ام

***

922

ای خیال روی تو در دیده ام

هست دایم همچو نور دیده ام

بی رخ زیبای تو در ماه و خور

ناکسم گر من در افشان دیده ام

عشق روی تو نگارا در جهان

از دل و جان و جهان بگزیده ام

در سرابستان فردوس برین

بی وصال تو کی آرامیده ام

سرو بالایت ز ما سر می کشد

همچو بید از رشک او لرزیده ام

گر گذر کرد او به ما چون سرو ناز

صد هزاران دردش از بر چیده ام

گر رسد بر زلف تو باد صبا

همچو مار از غبن آن پیچیده ام

بس که کردی بر من بی دل جفا

از وفای تو طمع ببریده ام

سالها تا با غمت گرد جهان

بی سر و سامان چنین گردیده ام

***

923

خوابی خوش است اینکه شب دوش دیده ام

دل را به یاد دوست به جان پروریده ام

دارم امید آنکه ازین خواب برخورم

زیرا که لطف دوست درین خواب دیده ام

دیدم صباح روی تو ای جان به آشکار

تعبیر چیست بهتر ازین روی دیده ام

بر ما ترحّمی کن و از راه مردمی

کز تو جدا فتاده و محنت کشیده ام

در اشتیاق آن رخ چون گل میان باغ

جانا به جان تو که چو سروی خمیده ام

هر شب به انتظار تو ای جان نازنین

صد پیرهن ز دست فراقت دریده ام

ای کعبه وصال مرا راه ده به خود

کز شوق رویت این همه ره را بریده ام

چون مرغ نیم بسمل بی بال و پر ز شوق

هر دم میان خون دل خود طپیده ام

بسیار گرم و سر کشیدم ز روزگار

نه کودکم چنان که جهان را ندیده ام

***

924

باد صبا از من رسان نزد دلارامم سلام

دیگر ببر بعد از سلام از خسته مسکین پیام

با او بگو ای جان و دل تا چند در هجران خود

چون طرّه ی سرگشته ات آشفته ام داری مدام

بخرام در چشمم که تا جانم برآساید ز غم

تو سرو جانی سرو را در آب می باشد خرام

روز بهار و خوشدلی تا کی نشینی تنگ دل

طاوس باغ جان من برخیز و در بستان خرام

تو پادشاه صورتی معنی در آن صورت نهان

زان رو من آشفته دل از جان تو را گشتم غلام

بازآ وزین بیشم جفا مپسند بر دل دلبرا

کاین توسن بدخوی من گشت از غم هجر تو رام

دل چون به دامت اوفتاد آواز من آید که هی

این مرغ زیرک را ببین کامد به پای خود به دام

دست جفا بگشوده ای جانم به غم فرسوده ای

بادا جمالت در جهان با ما زمانی مستدام

شام و سحر بر یاد تو روز و شب عمرم گذشت

ای روی زیبای تو صبح ای زلف شبرنگ تو شام

***

925

من دلخسته در عشقت خرابم

ببرده آتش عشق تو آبم

گرم چون چشم مستت مست خواهی

بده جانا از آن لعلت شرابم

به چشم ساحر و زلف پرآشوب

ببردی ای نگار از دیده خوابم

دوای درد دل پرسیدم از دوست

چنین داد آن طبیب دل جوابم

ز وصلت آب وصلی بر دلم زن

که من بر آتش هجران کبابم

نکردی چاره ای از وصلم ای جان

چرا همچون جهان کردی خرابم

مرا سرگشته می داری شب و روز

از آن چون زلف تو در پیچ و تابم

***

926

به درد عشق تو درمان نیابم

ببرد از من به دستان هوش و تابم

ز دست غمزه غمّاز شوخت

برفت از دست باری خورد و خوابم

حدیث عشق رویت با طبیبان

بگفتم خون دل گفتا جوابم

شراب از دیده آرم در فراقت

همیشه از جگر باشد کبام

به چشم شوخ بردی دل ز دستم

چو زلف سرکشت در پیچ و تابم

ز تاب زلف تو شوریده حالم

ز چشم سرخوشت مست و خرابم

ورم پیوسته از غمزه زنی تیر

به جان تو که من رو برنتابم

نگردم از درت تا باشدم جان

نمای از لطف خود راهی صوابم

جهان گفتا ز درد روز هجران

ز دیده خون چکد چون اشک نابم

***

927

بی روی تو نیست خورد و خوابم

پیوسته ز هجر در عذابم

بر خاک نشسته ام ز جورت

وز دیده ز سرگذشت آبم

بگذشت فغان من ز گردون

وز کبر نمی دهی جوابم

از تاب دو زلف پیچ در پیچ

ای دوست برفت هوش و تابم

سیلاب همی رود ز دیده

وز آتش غم جگر کبابم

مخمور ز چشم نرگسینم

از لعل لبت بده شرابم

گفتم به طبیب درد پنهان

جز صبر نمی دهد جوابم

گر عکس رخت به ما نمایی

حاجت نبود به آفتابم

گفتا تو ز ماه می زنی لاف

تو مه طلبی من آفتابم

تو در سر آب و در جهان شاد

من از غم دوست در سرابم

***

928

دلا در باغ حسنش عندلیبم

نباشد غیر خار از گل نصیبم

بچیدند از چمن گل باز یاران

ز گل محروم از جور رقیبم

دلم پردرد و غیر از شکّر او

دوای دل نمی گوید طبیبم

جهان در کار عشقش کردم آخر

چرا بر من رود جور از حبیبم

چو رفتم اختیار از دست در گوش

کجا گیرد کنون پند ادیبم

به عشق روی گل در بوستانها

سحر نالان به سان عندلیبم

شنیدستم غریبان می نوازی

نظر فرما که در ملکت غریبم

***

929

در جوانی قدر خود نشناختم

این زمان حاصل چه چون در باختم

چون گذشت از ما چو باد صبحدم

نیک و بد را این زمان بشناختم

ای بسا مرغ هوس را کز هوا

در سر دام دو زلف انداختم

سر به رعنایی میان بوستان

بر سهی سرو چمن افراختم

با بتان در عرصه شطرنج عشق

ای بسا نرد هوس کان باختم

بس به میدان ملاحت در جهان

باره امید دل را تاختم

از جوانی شاخ و برگی چون نماند

با شب دیجور پیری ساختم

***

930

هنوز از باده ی وصل تو مستم

که می گیرد به جامی باز دستم

چو چشم ناتوانت ناتوانم

چو لعل می پرستت می پرستم

ز باد صبحدم هر دم پیامی

به نزد یار مشکین مو فرستم

که از بوی سر زلفت نگارا

به سان آهوی تاتار هستم

ز پا افتاده ام از دست هجران

بگیر آخر ز وصل خویش دستم

من آشفته ی بی دل، دل و جان

به دام زلف و سودای تو بستم

به هجرانم ز دیده خون گشادی

به دام زلف کردی پای بستم

به دل بودم ز غم بسیار باری

بحمدالله کز آن غم باز رستم

***

931

دیده بگشادم و دل در سر زلفت بستم

در تو بستم دل و از هر که جهان وارستم

پای در سنگ فراقت زده ام مسکین من

آه اگر لطف تو ای دوست نگیرد دستم

چشم مست تو گهی مست و گهی مخمورست

جادویی مست و خرابست و من از وی مستم

رقم صبر که بر لوح دلم بودی نقش

من به سیلاب سرشک از دل غمگین شستم

چون کمان خم شده پیوسته چو ابروی توأم

تا دل شیفته را در خم زلفت بستم

عهد بستم که دگر عهد نبندم با کس

وآنچه بستم چو سر زلف خودش بشکستم

***

932

ز عشقت تا ز خود بیگانه گشتم

میان عالمی افسانه گشتم

ز روی شوق جانان در شبستان

به شمع روی او پروانه گشتم

ز زنجیر دو زلفت ای دلارام

بگو آخر چرا دیوانه گشتم

به امّیدی که یابم گوهر وصل

غریق بحر آن دردانه گشتم

ز شادی وصالت بر نخوردم

بتا تا با غمت همخانه گشتم

کنون عمریست تا در گرد عالم

به جست و جوی آن جانانه گشتم

اگر تیغم زنی زان دست و بازو

ز تیر چشم مستش وا نه گشتم

چو راهم نیست در خلوتگه وصل

مقیم درگه کاشانه گشتم

نخواهد شد جهان معمور هرگز

بسی در گرد این ویرانه گشتم

چو سنگش پای بوسیدن نیارم

کنون بر روی زلفش شانه گشتم

***

933

به بوی زلف تو دیوانه گشتم

ز خویش و آشنا بیگانه گشتم

ز شادی دور گشتم در فراقت

به درد عشق تو همخانه گشتم

چو شمع جمع جانی در شبستان

از آن رو بر رخت پروانه گشتم

بسی در بحر بی پایان عشقش

به جست و جوی آن دردانه گشتم

چو مرغ زیرکم افتاده در دام

اسیر بند زلف و دانه گشتم

ندیدم یک زمان کام دل از یار

به عشقش در جهان افسانه گشتم

خراب آباد دنیا را وفا نیست

بسی در گرد این ویرانه گشتم

به بوی زلف عنبرساش عمریست

به گرد کوی آن جانانه گشتم

***

934

بتا تا مهر تو در بر گرفتم

دل از مهر جهانی برگرفتم

مرا هجران تو از پا درآورد

ولی عشق رخت از سر گرفتم

نپنداری نگارا حاش لله

که بر جایت کسی دیگر گرفتم

به بوی زلف مشکین تو مستم

به یاد لعل تو ساغر گرفتم

شدم گمراه در ظلمات هجران

به بوی زلف تو ره برگرفتم

ز دیده گوهر هجران فشاندم

رخ دل را ز غم در زر گرفتم

چو گردم گرچه از دامن فشاندی

دگر ره دامن دلبر گرفتم

***

935

آنکه هرگز نرود یک نفسی از یادم

نکند یک شبی از وصل رخش دلشادم

خاک راهش شدم از آتش دل در غم او

برد آب رخم و داد کنون بر بادم

مرغ زیرک بدم اندر همه دانش لیکن

از قضا بین که در این دام بلا افتادم

نفسی بر من و بر حال دلم کن نظری

که گذشت از فلک سفله بسی فریادم

بی رخت گل چه کنم در همه بستان جهان

بی قد و قامت رعنات چو سرو آزادم

دادم از وصل ندادی و نهادی داغی

بر دل ای دوست بگو چند کنی بیدادم

***

936

تا دل به غم رخت نهادم

از دیده دو جوی خون گشادم

نامم چو کنند مرغ زیرک

در دام غمت از آن فتادم

ما را که بسوخت آتش عشق

چون خاک بداده ای به بادم

جانا چه کنم که مادر دهر

با مهر رخت مگر بزادم

تو با دگری نشسته خرّم

من با غم روی دوست شادم

چون نیست مرا ز وصل تو کام

ناچار به هجر دل نهادم

بی یاد تو نیستم زمانی

یک لحظه نمی کنی تو یادم

ای دوست جهان و جان نخواهم

چون از دو جهان تویی مرادم

***

937

آفتاب رویش از مشرق برآمد صبحدم

حسن ماه و مشتری هم بر سر آمد صبحدم

کس نمی یارد نشان دادن که سرو آید برم

سروناز ما ز لطفش دربر آمد صبحدم

من ز آب دیده هر شب باز یاری کرده ام

تا گل بستان وصلم دربر آمد صبحدم

در شب دیجور هجران ناله از جان می کنم

تا نگارم ناگهان از در درآمد صبحدم

شکر آن دارم که من پروانه ام بر روی تو

همچو شمعت عمر دشمن آخر آمد صبحدم

بنده صادق منم دانی که در شبهای هجر

لب ز مهرم خشک شد چشمم تر آمد صبحدم

ماه مهرافروز من سر برزد از برج جهان

وز رخ چون آفتابش انور آمد صبحدم

بحر معنی دار من تا درکشم در گوش او

همچو شمعی در میان لنگر آمد صبحدم

***

938

نگار ماه روی سرو قدم

چرا گشتی چنین فارغ ز دردم

چو دل بردی ز دست ما به دستان

چرا غافل شدی از آه سردم

اگر درد دلم باور نداری

نظر کن بر رخ چون کاه زردم

خبر داری ز حال زارم ای جان

که رفت از درد هجران خواب و خوردم

نبودم در فراقت ای نگارین

بجز جانی که در پای تو کردم

***

939

چرا گشتی چنین غافل ز دردم

نکردی رحمتی بر روی زردم

نکردی جز جفا بر من نگارا

بگو غیر از وفاداری چه کردم

ندادی کام ما یکدم ز وصلت

بسی خون جگر در عشق خوردم

مرا از دیده و دل حاصلی نیست

به غیر از آب گرم و آه سردم

مفرما صبر با درد فراقم

چگونه صبر بتوانم ز دردم

شب تاریک هجرانم بفرسود

صبا درد دلم را بین و دردم

جهان گر در سر عشقت کنم من

به جان تو که از عهدت نگردم

***

940

ز حد بگذشت در عشق تو دردم

ببین در آه سرد و روی زردم

به بالین من خسته گذر کن

نگر کز دیده غرقابیم دردم

طبیب درد دلهای حزینی

به جان آمد دل مسکین ز دردم

اگر خواهی که دردم را فزایی

دهم شیرین نفس پیش تو دردم

بت عیسی دمی بنواز ما را

دمی در کار این دلداده دردم

مرا جز بندگی کاری دگر نیست

بگو تا جز وفاداری چه کردم

نظر کن بر من رنجور مهجور

که بس خون دل از دست تو خوردم

منم مستسقی آن لعل پرنوش

در آن چشمست گویی آب خوردم

جهان بگرفت باری در فراقش

ز دیده آب گرم و آه سردم

***

941

تا جهانست به سر گرد جهان می گردم

در تکاپوی تو ای دوست به عالم فردم

عهد کردم که نگردم ز تو تا جان دارم

ور بگردم من از این عهد و وفا نامردم

وقت آنست که رحمی بکنی بر دل من

که رسیدست به غایت ز فراقت دردم

مردم از تیغ جفای تو نگارا دریاب

تا به کی نیش زنی بر جگر ما هردم

چه دهم شرح که آن یار جفاپیشه چه کرد

یا من خسته ز جورش چه جفاهای بردم

بارم اندر دل از آن سیب زنخ هست مدام

وز فراق رخ زیبای تو چون به زردم

کردم اندر سرو کارش دو جهان را چه کنم

کردم این ابلهی و کردم و با خود کردم

***

942

چو در عالم تویی درمان دردم

چگونه از در تو بازگردم

غم هجران به جان من اثر کرد

نگر در آب چشم و روی زردم

گمانم بود کز وصلت خورم بر

ولی جز خون دل از تو نخوردم

نکردم جز وفا و مهربانی

بسی جور و جفا از عشق بردم

کنم عهدی که من تا زنده باشم

به گرد کوی مه رویان نگردم

حذر می کن ز دلهای پر آتش

بترش از آب چشم و آه سردم

ندیدم جز جفا و جور و خواری

به جان راه وفاداری سپردم

اگر جفتست او با ناز و عشرت

من مسکین ز خواب و خورد فردم

وفا هر چند جانا در جهان نیست

بگو غیر از وفاداری چه کردم

***

943

مدّتی تا ز غمت گرد جهان می گردم

عاشقم گرد در لاله رخان می گردم

به خیال شب وصل تو نگارا تا روز

بر سر کوی غمت نعره زنان می گردم

دلبرا در چمن حسن تو همچون سوسن

من به مدح رخ تو جمله زبان می گردم

مشکنم دل که به میدان فراقت هر دم

همچو گوی از غم چوگانت به جان می گردم

گفتمش روی مپوشان صنما از ما گفت

من پری زادم از آن از تو نهان می گردم

همه آنست ترا حسن و مرا عشق اینست

لاجرم ای دل و جان در پی آن می گردم

گرچه پیرست جهان لیک به الطاف خدا

باز از دولت وصل تو جوان می گردم

***

944

هیچ دانی که جهان در سر و کارت کردم

جان اگر در سر و کارت نکنم نامردم

چه نکردی ز جفا بر دل بیچاره ی من

در غم عشق تو بس خون جگرها خوردم

چه ستمها که برین خسته دل ما کردی

چه جفاها که من از بار فراقت بردم

در فراق رخ چون ماه تو ای جان و جهان

ای بسا خون که من از دیده ی جان بفشردم

گرچه جفتست به عیش و طرب آن دلبر من

من ز خواب و خور و شادی دو عالم فردم

دردم از حد بگذشت و نکنی هیچ دوا

صبر تا کی بتوان کرد نگارا در دم

تا به کی حال جهان از تو نهان بتوان داشت

سالها با غم تو صبر و تحمّل کردم

***

945

مهر روی خوب در جان باشدم

واشتیاق روی جانان باشدم

دردی از هجران تو درمان ماست

کان لب جان بخش درمان باشدم

با فراق روی خوبت ای صنم

دل خراب و دیده گریان باشدم

جان کنم فی الحال در پایش نثار

گر ز سوی یار فرمان باشدم

دیده بگشایم به روی آفتاب

تا خیال دوست مهمان باشدم

گر بگوید ترک جان کن در غمم

در فراق دوست آسان باشدم

با تو ای دلبر وفاداری کنم

گر امان از چرخ گردان باشدم

خاک را من کیمیا سازم اگر

سایه ی شاه جهانبان باشدم

من جهان را در سر کارش کنم

در تن مهجور تا جان باشدم

***

946

از سر سوز جگر بر در آن یار شدم

با دلی پر ز غم و دیده ی خونبار شدم

گفتم از روی ترحّم جگر ریش مرا

مرهمی نه که به کام دل اغیار شدم

سالها خون جگر خوردم و از دست غمش

هم اسیر ستم دشمن خوانخوار شدم

ای ملامتگر ازین بیش میازار مرا

که من از دوست جدا از سر نار چار شدم

گفتم از غصّه ی دلدار بپردازم دل

باز فریادکنان بر در دلدار شدم

ترک اندیشه ی بیهوده نکردی ای دل

عاقبت تا به بلای تو گرفتار شدم

دوش در خواب شدم دولت وصلش دیدم

وز خیالش اثری نیست چو بیدار شدم

تنم از تنگی دل خسته چنان شد حّقا

که من از جان و جهان یکسره بیزار شدم

***

947

دلم همچون سر زلفست در هم

که در عالم ندارم هیچ همدم

ندارم هیچ غمخواری و یاری

به درد روز هجرانت بجز غم

ببین کاحوال این بی دل چه باشد

که غیر از غم ندارد هیچ محرم

مدام از دیده و دل ساقی دور

بگو چندم دهی جام دمادم

به تیغ هجر خستی خاطرم را

ز وصلت بر دلم نه زود مرهم

بجز لطفت نگارینا تو دانی

ندارم هیچ دلسوزی به عالم

چرا کردی بدین غایت خدا را

ز تاب بار هجران پشت ما خم

به بستان با سهی سرو آب می گفت

مبادا از سر ما سایه ات کم

نه من کردم به عالم عشق بازی

گناه اول ز حوّا بود و آدم

***

948

به جان رسید مرا جان نازنین از غم

بگو چه چاره کنم در فراق آن همدم

دلم ز تیغ جفای تو نیک مجروحست

سزد اگر به وفایی بر او نهی مرهم

به جان تو که مرا دایم از پریشانی

دلیست همچو سر زلف دلبران درهم

مرا تو جانی و تن بی تو چون تواند بود

چو کرده اند ز روز الست خو با هم

نه این گناه من خسته کرده ام به جهان

که او نهاد هوا در حوا و آدم هم

رقیب بیهوده گو از جهان چه می خواهد

صداع خاطر ما از چه می دهی هر دم

تو درد عشق ندانی و نیک معذوری

برو که نیست به دست تو داروی دردم

به بوستان چو قدش دید دل ز جان می گفت

مباد سایه ی لطف تو از سر ما کم

***

949

خیالش دوش ناگه در ربودم

بهشت روی آن مهوش نمودم

نبودی باورم اوصاف حسنش

ز هر سو گفت و گویی می شنودم

که تا دیدم به چشم خویش رویش

مگر بخت و سعادت یار بودم

ببستم دل به زنّار دو زلفش

بسی خون دل از دیده گشودم

به تاب زلف شبرنگش ببستم

به افسون دو چشمانش گشودم

طلب کارم که یابم آب حیوان

چو جان آمد به لب آنگه چه سودم

نچیده میوه ای از شاخ وصلش

بسی سر بر در هجرانش سودم

چو یاری نیست از بختم چه تدبیر

که وصلش یک شبی روزی نبودم

***

950

دو زلف سرکشش پرتاب دیدم

دو طاق ابرویش محراب دیدم

بگردانید چشم و رو ز سویم

عظیمش با جهان در تاب دیدم

دلم خون شد به حال مردم چشم

که در خون دلش غرقاب دیدم

به عشقت دیده ی جان چون گشادم

دل مجروح پر خوناب دیدم

وفا در خوبرویان نیست ممکن

که روشن آن سخن چون آب دیدم

دری گفتم گشاد از وصل بر من

عنایت با منش زان باب دیدم

به بحر عشق او غوّاص گشتم

بسی دریای بی پایاب دیدم

***

951

از آن زمان که من آن روی چون قمر دیدم

دل ضعیف خود از عشق بی خبر دیدم

حلاوتی که در آن چهره نگارین است

قسم به جان تو در ماه و خور اگر دیدم

ز خون دل رقمی از سرشک چون سیماب

ز درد عشق تو جانا به روی زر دیدم

قرار نیست مرا چون دو زلف از رخ تو

به جان دوست از آن دم که یک نظر دیدم

کسی ندید مگر مرگ خویشتن به دو چشم

بیا که روز فراقت به چشم و سر دیدم

به کوه و دشت همی گشتم از فراق رخت

ز اشک دیده ی ما آب تا کمر دیدم

دگر ز کوی تو ما را سفر نخواهد بود

از آن بلا که ز بالات در سفر دیدم

جهان و هرچه در او هست سر به سر دانی

نبود همّتم ای دوست مختصر دیدم

از این سبب که نظر کردم از سر تحقیق

جهان و کار جهان جمله در گذر دیدم

***

952

دوش رویش به خواب می دیدم

روشنش همچو آب می دیدم

در شب تار محنت هجران

چشمه ی آفتاب می دیدم

شکر معبود کردمی که رخش

یک زمان بی نقاب می دیدم

آن دو چشمان همچو نرگس او

نیک مست و خراب می دیدم

وان لب لعل آبدارش را

پر ز درّ خوشاب می دیدم

کاجکی زان دهان شیرینش

هم به تلخی جواب می دیدم

دل خود را بر آتش عشقش

همه شب چون کباب می دیدم

چشمه چشم ما سرابی بود

سر او در سراب می دیدم

ای دریغا اگر به بیداری

روی او بی حجاب می دیدم

وز جهانم نشد میسر وصل

کاجکی هم به خواب می دیدم

***

953

بیمست که از دست تو فریاد برآرم

یا روی ز جور تو به ملکی دگر آرم

تا کی ز جفاهای تو ای شوخ ستمگر

از دیده من غمزده خون جگر آرم

هر چند که از غمزه دلدوز زنی تیر

بیچاره من خسته ز جانت سپر آرم

در کلبه احزان من ار دوست درآید

از وجه زری چند و ز دیده گهر آرم

غیر رخ او گر مه و خورشید درآیند

من ناکسم ار هیچ کسی در نظر آرم

ای باد صبا بر سر کویش گذری کن

وز آمدن آن بت سیمین خبر آرم

گر رو بکند پیشکشش جان جهان را

قربان کنمش تا به سر ره گذر آرم

گر زآنکه عنان سوی من خسته گراید

من دیده دشمن به سرانگشت برآرم

***

954

من امشب با سر زلفش سر و کاری عجب دارم

اگر دستم بود بر وی ز شستش دست نگذارم

توی فارغ نمی دانم ز حال من چرا باری

من بیچاره در هجران ز دیده خون دل بارم

چو صد بارم بیازردی به تیغ هجر خون خواری

چه باشد گر به وصل خویش بنوازی تو یک بارم

مرا صد بار بر دل هست از این ایام نافرجام

تواش ای نازنین بر دل منه هجران به سر بارم

چو من هستم ز جان و دل طلبکار وصال تو

ز وصل خویشتن جانا چنین محروم مگذارم

گرم آتش بود در دل زلال وصل را جویم

ورم در دیده آب آید خیال دوست پندارم

اگر در درد وی نالم نیابم هیچ درمانی

وگر در غم به جان آیم نباشد هیچ غمخوارم

صدم خون ار به رو آید نپرسد هیچکس حالم

بدین زاریست حال من بدین زاریست بازارم

ز کار و بارم ار پرسی مرا کارست خون خوردن

ز غم بار جهان بر دل زهی کار و زهی بارم

منم بیمار هجرانت طبیب من تویی جانا

چرا آخر نمی سازی ز وصل خویش تیمارم

ز بستان وصال تو به هرکس می رسد بویی

نمی دانم چرا آمد نصیب از گل همه خارم

چنان آمد به جانم دل از این دوران بی حاصل

که از هر دو جهان باری به جان تو که بیزارم

***

955

باد صبا خدا را بگذر سوی نگارم

عمری بگو به سختی در هجر می گذارم

گر باز حال زارم پرسد ز تو خدا را

با او بگو که تا کی داری در انتظارم

فریاد من به کیوان برشد ز دست هجرت

رحمی بکن به حالم زان رو که سخت زارم

صبرم نماند باری در هجر تو از این بیش

چون چشم زخم جانا از خود جدا ندارم

تو سرو جان مایی بادا فدا جهانت

کز آتش فراقت چون خاک ره گذارم

گرچه عزیز مصری بنگر به حال یوسف

بودم عزیز دلها جانا مدار خوارم

گر جان ز بنده خواهی خیل خیال بفرست

ای نور دیده تا جان در دم بدو سپارم

***

956

نگارا از فراقت سخت زارم

به سختی روزگاری می گذارم

نه خور دارم نه خواب از عشق رویت

چو زلف تو پریشان روزگارم

چو ابروی توأم پیوسته در خم

چو چشمان تو در عین خمارم

ز خاک کوی هجران آخر ای جان

نشانی تا به کی در دل غبارم

به بوی آنکه بر من رحمت آری

نشسته منتظر بر ره گذارم

نکردی هیچ رحمت بر دل من

از آن بی رحمتی بس شرمسارم

ببردی آب روی من به یکبار

چرا کردی چو خاک راه خوارم

مکن زین بیش بر من جور و خواری

مبر یکباره جانا اعتبارم

میان وادی جان رمیده

بجز تخم غم مهرت چه کارم

جهان را اختیاری نیست یارا

به دست باد دادم اختیارم

***

957

تو می دانی که جز تو کس ندارم

بدین امید روزی می گذارم

نمی دانم چرا چون زلف خوبان

مسلمانان پریشان روزگارم

دل از دستم برفت اندر فراقش

شبی نگرفت دست دل نگارم

مرا بر دل ز هجران بار بسیار

بده باری مرا در وصل بارم

که در هجران رویت ای دلارام

همیشه خون دل از دیده بارم

اگرچه عاشقان بسیار دارد

بگو آخر که من کی در شمارم

به بستان جهان گر خود گلی هست

منش از آب دیده باز بارم

***

958

ز هجر روی تو یارا به کام اغیارم

روا مدار که از دیده خون دل بارم

به بوی وصل تو عمریست تا من مسکین

به جان تو که درین آرزو گرفتارم

مرا سریست که در پای عشقت اندازم

به دست آورمت بخت اگر شود یارم

اگرنه وصل تو باشد امیدواری من

به جان دوست که از هر دو کون بیزارم

به خواب دوش قدش در کنار ما آمد

اگر غلط نکنم آن خیال پندارم

در آرزوی دمی تا برآورم با تو

چو شمع شب همه شب تا به صبح بیدارم

اگر عزیز نداری مرا و خوار کنی

روا مدار خدا را که من تو را دارم

اگرچه لایق وصلت نبوده ام به جهان

ز بهر روز فراقت شبی نگه دارم

***

959

در حسرت روی آن نگارم

خون جگر از دو دیده بارم

پایم به غم زمانه در بند

از دست برفت کار و بارم

از دست جفای چرخ باری

آشفته چو زلف آن نگارم

جانم به لب آمد از فراقش

روزی ز غمش هزار بارم

چون یاد کنم ز روزگاران

کو روز و کجاست روزگارم

بودیم عزیز جان و دلها

و امروز چو خاک راه خوارم

بردار مرا ز خاک راهت

زنهار چنین روا مدارم

کردیم خطا و جرم بسیار

ای دوست به عفو درگذارم

از دامن لطف دست امّید

آخر تو بگو که چون بدارم

بسیار کست به جای من هست

من جز تو در این جهان ندارم

***

960

من به لطفت امید می دارم

مگر از غم کنی سبکبارم

چون ندارم بجز تو کس به جهان

ضایع از لطف خویش مگذارم

ماه من جلوه داد در چشمم

اوست یا خود خیال پندارم

دل به جان آمد ای مسلمانان

از جفای بت ستمکارم

من به امّید روی چون خورشید

شب همه تا به صبح بیدارم

از چه میلی ندارد او سوی ما

تخم مهرش میان جان کارم

من ندارم تمتّعی ز وصال

تا نگویی که من جهان دارم

***

961

از شب هجر تو ای دوست شکایت دارم

آرزوی رخ زیبات به غایت دارم

جان شیرین به فدای شب وصلت کردم

وین زمان از کرمت چشم عنایت دارم

شب و روز و گه و بیگه به خیال رخ تو

بجز اوصاف جمالت چه حکایت دارم

میل وصل من بیچاره نداری باری

آری از بخت بد خویش شکایت دارم

گر خرامی چو سهی سرو به بستان سوی ما

بجز از جان چه بگو در خور پایت دارم

آرزوی رخ زیبای جهان آرایت

به سر دوست که بیرون ز نهایت دارم

من جهان را ز برای شب وصلت خواهم

جان شیرین به جهان نیز برایت دارم

دست در دامن انصاف تو حالی زده ام

وز تو باری نه عنایت نه رعایت دارم

طمع از مال جهان نیست مرا تا دانی

این قدر هست که هم چشم حمایت دارم

چون حمایت بتواند و رعایت نکند

ای دل غمزده پس من چه کفایت دارم

***

962

دلبرا آرزوی دیدن رویت دارم

روز و شب فکر هوای سر کویت دارم

گرچه از شوق کنارت به خیال تو مدام

دل به مهرت گرو و دیده به سویت دارم

تا به کی کار من خسته پریشان داری

رحم کن رحم که دل در خم مویت دارم

بوی زلفت به من آورد نسیم سحری

زان فرح جان و جهان زنده به بویت دارم

گرچه از خوی تو جز غصّه ندارم حاصل

هر چه دارم من بیچاره ز خویت دارم

تا به چوگان نزنی بر سر میدان جهان

سر به دست از هوس بودن گویت دارم

گر قدم رنجه کنی روزی و تشریف دهی

در جهان چون دل و چون دیده به کویت دارم

***

963

نگاری چابک و دلبند دارم

دل و جان در غمش در بند دارم

به امّید وصال آن گل اندام

دل بیچاره را خرسند دارم

دو دیده بر سر راه وصالت

بگو ای نور دیده چند دارم

ز رخسار و لب عاشق فریبت

به درد دل دوا گل قند دارم

به رخسار چو آتش چشم بد را

دل و جان و جهان اسفند دارم

به مرغ دل بگفتم رو هوا گیر

بگفت از زلف او پابند دارم

دلم پرخون هجرانست باری

جفا بر جان از آن دلبند دارم

***

964

دلا من آرزوی یار دارم

هوای کوی آن دلدار دارم

بتم گرچه ره دیدار دربست

هنوز اندیشه ی دیدار دارم

اگرچه چشم بختم ماند در خواب

دو دیده در غمش بیدار دارم

نه در هجرش شکیبایی توانم

نه با دردش کسی غمخوار دارم

به حال زار من آگه ندارد

که بر جان از غمش آزار دارم

اگر وصلش ندارد کار با من

منش با هجر باری کار دارم

ز تیر غمزه اش در شست ابرو

تنی زار و دلی افگار دارم

چو بخت از صحبت یارم جدا کرد

ضرورت کار با اغیار دارم

شدم چون نرگسش بیمار و در دل

غم آن نرگس بیمار دارم

***

965

امشب سر وصل یار دارم

کز هجر دلی فگار دارم

سرمست دو چشم آن نگارین

وز باده ی او خمار دارم

وز خون دو دیده در غم او

بر دست جهان نگار دارم

در پای خیال او ز دیده

هر لحظه بسی نثار دارم

بارم چو به وصل نیست زان روی

بر دل ز فراق بار دارم

از خاک کف سمند هجران

بر دیده ی دل غبار دارم

از باغ وصال آن گل اندام

در دست همیشه خار دارم

سرگشتگی و بلا و محنت

این جمله ز روزگار دارم

بی روی تو در جهان نگارا

آخر تو بگو چه کار دارم

***

966

نه در عالم کسی غمخوار دارم

نه جز لطف تو استظهار دارم

به لطف خویش بردارم ز دل بار

که از هجرانت بر دل بار دارم

نظر کن بر من و بر حال زارم

که بر خاطر بسی آزار دارم

مرانم از در لطفت خدا را

که من با روز وصلت کار دارم

خداوند منی جانا و دایم

به داغ بندگی اقرار دارم

به وصل خویشتن بنواز ما را

که از هجران دلی افگار دارم

قرار و صبر و خواب از ما ربودی

از آن رو دیده ای بیدار دارم

ز بستان وصالت ای دلفروز

به جای گل همیشه خار دارم

به عشق رویت ای گلبوی گلرنگ

چو بلبل ناله های زار دارم

نه بتوانم صبوری در فراقت

نه بر درگاه وصلت بار دارم

وفادارت منم تا در جهانم

که با عهد تو من زنهار دارم

***

967

مهر رویش میان جان دارم

راز او تا به کی نهان دارم

در فراق رخ تو از دیده

چند خون جگر روان دارم

خود نگویی که از جفا تا کی

بر سر کوی تو فغان دارم

گرچه کردی کناره از سرما

دل و جان با تو در میان دارم

نکنم ترک عشقت ای دلبر

در تن خسته تا روان دارم

خالی از ذکر تو نخواهم شد

ای دلارام تا زبان دارم

تا به کی جور می کنی بر من

این همه طاقت و توان دارم

بی رخ همچو ماه و خورشیدت

بس ملامت که در جهان دارم

بیش از اینم به تیغ هجر مکش

که به لطفت نه این گمام دارم

***

968

چه دهم شرح که از غصّه چه بر جان دارم

یا چه اندوه دل از فرقت جانان دارم

چون مرا نیست ز هجر تو خلاصی پیدا

چند حال دل خود را ز تو پنهان دارم

خبرت نیست ز احوال من شوریده

که دل از غصّه هجر تو پریشان دارم

گرنه از شربت وصل تو امیدی باشد

من دلخسته کجا طاقت هجران دارم

نکند درد مرا سود مداوای طبیب

چون من از نوش لب لعل تو درمان دارم

من چو در بادیه ی عشق تو ای کعبه ی جان

پا نهادم چه غم از خار مغیلان دارم

منم آن بلبل شوریده که در باغ رخت

با گل وصل فراغی ز گلستان دارم

راستی بر قد شمشاد حرامست نظر

من که چون قامت تو سرو خرامان دارم

جز هوای دهنت هیچ ندارم به جهان

چون سکندر هوس چشمه حیوان دارم

***

969

باز در سر هوس روی نگاری دارم

نه به شب خواب و نه در روز قرای دارم

بارها با تو دلم گفت که عمریست که من

بر دل از حسرت دیدار تو باری دارم

باده لعل لبت کرد مرا مست و هنوز

در سر از غمزه مست تو خماری دارم

عالمی را به تو دلشاد و من خسته جگر

از همه ملک جهان دامن خاری دارم

هرکسی را ز میانیست کنار یاری

زین میانه من سرگشته کناری دارم

گفتمش در دو جهان جز تو مرا یاری نیست

شرم نامد ز منش گفت که آری دارم

گل رویت همه در دست رقیبست چرا

من ز گلزار شب وصل تو خاری دارم

گفتمش گر تو دو صد جور کنی بر دل ریش

به جهان غیر غم عشق تو کاری دارم

***

970

من به بوی سر زلفت نگرانی دارم

با لب لعل تو آمیزش جانی دارم

حال دل با همه کس راست نمی یارم گفت

زآنکه با گوش تو من راز نهانی دارم

سر فرو ناورم ای دوست به کون و به مکان

زآنکه از لطف خدا تاج کیانی دارم

بیش از این سرمکش از بنده تو ای سرو روان

مهر دل با رخت ای یار تو دانی دارم

گفتم از دست تو ای شوخ جفاجو روزی

دل خود باز ستانم که ضمانی دارم

بیش از این بار غم هجر منه بر جانم

هیچ دانی که به هجرانت توانی دارم

گرچه هیچم عملی نیست نباشم نومید

زانکه در طبع جهان جوهر کانی دارم

***

971

بیا کز درد دوری بی قرارم

به هجران بیش از این طاقت ندارم

نپرسی حال زار من که چونی

که عمری بی رخت چون می گذرم

بتا دانم که تو طاقت نیاری

یقین گر بشنوی زاری نزارم

غذای جان بجز خون جگر نیست

بجز غم نیست باری غمگسارم

چنان از باده هجر تو مستم

که از سر کی رود بیرون خمارم

مسلمانان چه چاره چون نگیرد

به وصل خویشتن دستی نگارم

***

972

در عشق تو جز رنگ رخ زرد ندارم

جز آه جگرسوز و دم سرد ندارم

درد غم هجران تو بر جان جهانست

بخشای که من طاقت این درد ندارم

بنواز به وصلم شبکی ای بت مه روی

زین بیش غم هجر تو در خورد ندارم

چشم تو بدزدید دل از دستم و خون کرد

من چاره این درد جهان گرد ندارم

بر دامنش ار هست غباری ز وجودم

باری به دل از ره گذرش گرد ندارم

چون سوسن اگر جمله زبانم به ثنایت

دانی که جز این هیچ دگر درد ندارم

در باغ جهان گر نه رخ و قد تو باشد

من میل به سرو چمن و ورد ندارم

***

973

ای دوست نظر کن ز سر لطف به کارم

چون در دو جهان غیر تو امید ندارم

گر بی تو برندم به بهشت ای بت دلخواه

در هر دو جهان ناله و فریاد برآرم

در خاطرم اینست که در عشق تو جانا

تا سر بودم دست ز دامانت ندارم

گر خود سرم این مایه سوداست بر او خوش

بی رای تو ای دوست سر خویش ندارم

بگذاشته ای زلف به روی ای بت مه روی

در سلسله عمر چنین چند گذارم

تا چند به داغ شب هجرم بنشانی

بازآی که در عشق تو بی صبر و قرارم

هر چند که جان داد دلم دامن وصلت

با دست نیامد، بشد از دست نگارم

***

974

به عالم غیر تو دلبر ندارم

بجز لطفت کسی دیگر ندارم

گرم چرخ فلک هم دست باشد

من از خاک درت سر بر ندارم

بجز بوی سر زلفت نگارا

در این شبهای غم رهبر ندارم

اگر عالم همه خورشید رویند

بجز مهر رخت در خور ندارم

مرا تا بوی زلفت در دماغست

چنان میلی سوی عنبر ندارم

گرم رانی ورم بنوازی ای دوست

من از مهر رخت دل بر ندارم

به درگاه تو غیر جان سپاری

به جان تو که من در سر ندارم

شبی گر بازم آیی از در ای جان

ز بخت خویشتن باور ندارم

بجز ورد دعایش من شب و روز

جهانا آیتی از بر ندارم

***

975

به دوران وصالت غم ندارم

به ریش هجر تو مرهم ندارم

مسلمانان به درد روز هجران

گرفتارم ولی همدم ندارم

که گوید حال زارم با تو هم باد

که در عالم جز او محرم ندارم

چنان مستغرق دریای عشقم

که من پروای خود یک دم ندارم

نه آن سودا که بود اندر سر ما

به جان تو که آن هم کم ندارم

به دستم گر فتد خاکی ز کویت

به دل یادی ز جام جم ندارم

به عشقش گر جهان بر من سرآید

ندانی که غمی زان هم ندارم

***

976

دلا صبر از رخ جانان ندارم

به عشق او سر و سامان ندارم

صبا از من پیامی بر، بر یار

کزین پس طاقت هجران ندارم

بود مشکل مرا درد فراقت

تو دانی بر دلم آسان ندارم

مسلمانان به درد عشق جانان

تحمل با غم حرمان ندارم

چو زلف تو چنین شوریده حالم

به دل مشکل که من فرمان ندارم

به هر جوری که بینم از تو جانا

یقین دان دستت از دامان ندارم

جهانی را تو جانی ای دلارام

مکن عیبم که صبر از جان ندارم

به سالی یک زمان پیشم نیایی

چگونه در غمت افغان ندارم

***

977

ندارم بی تو برگ جان ندارم

غم عشق تو را پنهان ندارم

خبر داری که در شبهای تاری

به درد عشق تو درمان ندارم

غم تو آتشی در جان ما زد

بگو چون ناله و افغان ندارم

اگر عالم سراسر حور باشد

بجز میل رخ جانان ندارم

چو خواهد رفت سر در پای جانان

همان بهتر که من سامان ندارم

برآ ای آفتاب وصل جانان

که سر اندر شب هجران ندارم

به وصلت یک زمان بنواز ما را

که بی روی تو برگ جان ندارم

به جان آمد جهان از دست هجران

کزین پس صبر بی پایان ندارم

***

978

به عالم غیر تو یاری ندارم

بجز عشق رخت کاری ندارم

تو را گر هست بر جایم بسی یار

به جانت من کسی باری ندارم

به کوی تو سگان را هست باری

چرا ای دوست من باری ندارم

خداوند منی من بنده فرمان

به جان تو کز این عاری ندارم

اگرچه برگرفت آزرم از پیش

من از دلدار آزاری ندارم

به جان تو که در عالم نگارا

بجز لطفت جهانداری ندارم

***

979

منم کاندر جهان یاری ندارم

بجز هجران تو کاری ندارم

غم هجران مرا یاریست محرم

که غیر از لطف او یاری ندارم

به کوی او سگان را هست باری

من دلسوخته باری ندارم

غمت چون کوه و مسکین تن چو کاهست

ولی مشکل که غمخواری ندارم

مرا با عشق تو رازیست پنهان

که با نامحرمان کاری ندارم

دلم گم گشت در کویت از آن روی

شدم بی دل که دلداری ندارم

جهان حالت چرا زین سان خرابست

چنین باشد جهانداری ندارم

***

980

صبا بگذر شبی در کوی یارم

پیام من ببر سوی نگارم

بگو ای نور چشم من شب و روز

بجز عشق رخت کاری ندارم

فراموشم اگرچه کرده ای لیک

مباد آن دم که بی یادت گذارم

به جان تو که بی دیدار رویت

چو زلف تو پریشان روزگارم

اگرچه در غم هجرم بکشتی

به وصل تو هنوز امیدوارم

وگر چه دشمن جانی ولیکن

تو را از جان و دل من دوستدارم

به درد هجرت ای جان و جوانی

نمانده صبر و آرام و قرارم

تو گفتی در چه کاری؟ در دل و جان

بجز تخم غم مهرت چه کارم

به مهر رویت ای دلبر از این بیش

چنین سرگشته و حیران مدارم

چو خاک ره شدم خوار از غم تو

روا داری چنین بر ره گذارم

گر آیی پیشم ای دلبر نباشد

بجز جان بر کف از بهر نثارم

جهانی عاشق رویت ندانم

من بیچاره باری در شمارم

***

981

چشم بینایی بده تا روی جانان بنگرم

پایمردی ده مرا تا راه عشقش بسپرم

من چو گشتم در جهان سرگشته اندر کوی تو

یک نظر در حال من کن آخر از روی کرم

ای صبا سوی من آور یک نسیم از کوی دوست

کز سر کویش نسیمی را به صد جان می خرم

دست گیرم زین غم و اندوه و تنهایی چو من

شب همه شب در غمت بر آستان باشد سرم

جان فدای خاک پایت می کنم از روی شوق

دولت وصلت اگر روزی درآید از درم

در بیابان امیدش روی دل دارم ولی

چون منی را از چه رو این راه باشد در حرم

گر نباشد در حرم بارم مرا باری مدام

بر در امیدواری همچو حلقه بر درم

چون مرا از دولت وصلت جدا دارد رقیب

لاجرم از هجر او صد جامه بر تن بر درم

در جهان حالی به ناکامی به مانند شتر

خار زجری می خورم تا بار شوقی می برم

***

982

جانا ز دست عشق تو فرسوده خاطرم

گر دورم از نظر به دل و جانت حاضرم

منظور من تویی به جهان ای جهان جان

وز دیده بر جمال تو ای دوست ناظرم

چون من کسی ندید خریدار در جهان

جان می فروشم و غم عشق تو می خرم

من معتقد به حسن و جمالت شدم چنانک

کز مهر وی دوست به خورشید ننگرم

از روزگار هجر به جان آمدم بیا

جان را کنم فدات گر آیی شبی برم

با وصل دوست دوزخ ماهست چون بهشت

با هجر دوست جنّت مأوا کجا برم

***

983

گر من ز دست هجر تو آهی برآورم

یا شمّه ای ز جور تو در خاطر آورم

وز صد هزار درد که بر دل نهاده ای

زان صد یکی اگر به عبارت درآورم

خون از دل فلک بچکد از عنای من

فریاد در نهاد فلک و اختر آورم

آن دم مباد که بی تو برآرم نفس دمی

یا جز هوای کوی غمت در سر آورم

سرگشته همچو آب به گرد جهان روان

تا کی نهال قدّ تو را در بر آورم

زین پس چنین مکن صنما ور نه در جهان

فریاد و الغیاث ز دستت بر آورم

دل را قرار نیست به هجر تو دلبرا

کامم بده وگرنه ز غم دل برآورم

جز کوی دوست نیست مرا قبله دگر

چون غیر دوست رو به کسی دیگر آورم

در درد عشق دوست نداریم چاره ای

جز آنکه درد را به در داور آورم

***

984

تا روی همچو ماه تو رفت از برابرم

جانا به جان تو که نه خوابست و نه خورم

نه صبر آنکه بی تو نشینم به خلوتی

نه بخت آنکه من ز وصال تو برخورم

دل را ربودی از من مسکین مبتلا

تا کی چو سرو راست نیایی تو در برم

تا کی زما تو سرکشی ای سرو راستی

چندت به خون دیده مهجور پرورم

راهم چو نیست بر در خلوتگه وصال

ناچار حلقه وار شب و روز بر درم

طومار شکل چند بپیچم به خود ز غم

وز شوق چون قلم برود دود بر سرم

بی دولت وصال تو جان را چه می کنم

بی دیدن جمال تو دیده کجا برم

هر شب ز روی شوق کنم بر درت گذر

وز آب دیده نیست مجالی که بگذرم

دلاّل عشق بر سر بازار وصل بود

گفتم که عشق دوست به جان و جهان خرم

***

985

تا من از صحبت تو مهجورم

خسته و ناتوان و رنجورم

تا برفتی ز پیش دیده ی ما

ای بت دلفریب منظورم

بی رخ تو جهان نمی بینم

برده ای از دو دیدگان نورم

از دو زلف تو بس پریشانم

از دو چشم تو مست و مخمورم

چون ز شهد لبت نصیبم نیست

نیش تا کی زنی چو زنبورم

شاهبازی و در هواداری

من بیچاره همچو عصفورم

تو به شاهی ما سلیمانی

من به پای غم تو چون مورم

بیش از اینم مدار از رخ خویش

ای دل و دین و دیده مهجورم

به جهانت ز جان شدم بنده

آخر از بندگی چرا دورم

***

986

بیا جانا که جانت را بمیرم

وگر میرم به جان منّت پذیرم

اگر بر خاکم افتد سایه تو

برآرم دست و دامانت بگیرم

دل از هجران به جان آمد که از جان

گزیرم هست و از تو ناگزیرم

خلاص من مجویید ای رفیقان

که من در قید مهر او اسیرم

نظر گفتند داری با فقیران

من مسکین شیدا هم فقیرم

نمی آید به کویت ناله من

که گوش چرخ کر گشت از نفیرم

اگر یک شب در آغوش من آیی

بمیرم پیشت و هرگز نمیرم

به مردی پای دارم چون نشانه

وگر خواهد زدن هردم به تیرم

همی ترسم جهان بر من سرآید

به درد هجر و در حسرت بمیرم

***

987

مگر لطف تو باشد دستگیرم

ز پای افتادم آخر دست گیرم

اگرچه لایق حلقه نباشم

خداوندا به فضلت در پذیرم

منم مجرم ولیکن وای بر من

اگر لطفت نباشد دستگیرم

مسلمانان به راه کعبه وصل

بود خار مغیلان چون حریرم

نپرسی یک زمان از حال زارم

تو باشی دایماً ما فی الضّمیرم

ز جان باشد گزیرم کام و ناکام

به جان تو که از تو ناگزیرم

به بوی زلف مشکین تو عمریست

که جانی می دهم باشد بمیرم

بگشتم در جهان در جست و جویش

نباشد چون نگار بی نظیرم

***

988

به لطف ای دوست باری دست گیرم

که جز لطفت نباشد دستگیرم

نباشد در دو چشمت جز خیالم

بجز فکرت نباشد در ضمیرم

ز جان باشد گزیرم گاه و ناگاه

ولی از روی جانان ناگزیرم

صبا بویی ز زلف یارم آورد

به بوی دلپذیرش تا بمیرم

چه باشد گر شبی بر دست امّید

سر زلف سمن سای تو گیرم

کمان ابروان را می دهی خم

که تا بر جان زنی از غمزه تیرم

در آن کیشم که قربان تو باشم

وگر تیغم زنی ترکت نگیرم

جهانگیرست چشمت ای دلارام

زکاتی ده که از وصلت فقیرم

گناه آید ز ما عفو از خداوند

به لطف خویش باری در پذیرم

***

989

بر نور شمع رویت پروانه ی حقیرم

بر آتش جمالت تا کی چنین بمیرم

تا کی مرا بسوزی بر آتش فراقت

از دولت وصالت یک لحظه دست گیرم

پروانه ای بر آتش ناچار می بسوزم

چون از جمال رویت ای دوست ناگزیرم

در وقت جان سپردن گر بر لبم نهی لب

ای آب زندگانی باشد که من نمیرم

بر خاک من چو روزی افتد گذارت ای جان

دست از لحد بر آرم تا دامنت بگیرم

ای پادشاه خوبان بر حال من ببخشای

رحمی بکن خدا را کز وصل تو فقیرم

دریست در جهانم بر دل ز روز هجران

جز دولت وصالت درمان نمی پذیرم

***

990

بیا ای سرو ناز من روان تا در برت گیرم

گهی دست تو را گیرم گهی در پای تو میرم

اگر کامم به ناکامی رسانی از شب وصلم

به روز حشر برخیزم به حسرت دامنت گیرم

طبیب من چو دردم دید در دم گفت بیچاره

دوای تو نمی دانم چو رفت از دست تدبیرم

جوابش ای دل دانا من نادان چنین دانم

که در پای دل شیدا ز زلف اوست زنجیرم

کمان ابروانت چون مرا خم داد پشت دل

مزن باری تو از غمزه به ناوکهای چون تیرم

اگر نور تجلّی را نمایی ور نهان داری

مرا باری به نام تست بام و شام تکبیرم

دلم دانی که می داند بد و نیک جهان بسیار

تو آخر چند بفریبی به تقریر و به تحریرم

***

991

بگفتی هم شبی جانا نظر بر حالت اندازم

ز روی مردمی یک دم به حال دوست پردازم

بیا دست دلم گیر و شبی از وصل ای دلبر

میان جان من بنشین که سر در پات اندازم

هوای کوی وصل او بلند افتاده است ای دل

اگرچه زین هوس دایم گرفته همچو شهبازم

بدین امّید عمرم شد به باد و یاد می نارد

که ما را بود مسکینی زهی دلدار طنّازم

به رنگ و روی چون گلنار خواب چشم ما بردی

ز زلف خویشتن نعلی در آتش کرده ای بازم

به دام زلف تو جانم مقید گشت تا دانی

سرافکندست زلف تو ولی من زان سرافرازم

چو دف تا کی مرا در دست هر ناجنس بگذاری

چو چنگم گر زنی باری زمانی نیز بنوازم

چو عودم بر سر آتش ز عشق رویت ای دلبر

اگرچه همچو نی فاش است از آوازه ات رازم

اگر جان خواهی ای دلبر و گر سر خواهی ای سرور

نتابم سر، جهان و جان به فرمان تو در بازم

***

992

مدّتی تا به غم حال جهان می سازم

شرح حالی ز سر شوق همی پردازم

چون کبوتر بچه کاو در وطنش انس گرفت

به سر کوی تمنّای تو در پروازم

چند رانی من دلسوخته را از بر خویش

به خلاف ای صنم آخر نفسی بنوازم

یک زمان سوی من خسته مهجور خرام

تا دل و جان و جهان در قدمت اندازم

گرچه بازت به هوس با دگری هست هوا

در هوای شب دیدار تو چون شهبازم

سرّ عشق رخ تو در دل ما بود نهان

لیک شد فاش چو نی در همه عالم زارم

به جهان گر نظری می کنی از غایت لطف

دو جهان را چه محل هر سه جهان در بازم

***

993

خداوندا بده عمری درازم

ز لطف بی دریغت می نوازم

تو چون بیچارگان را چاره سازی

شدم بیچاره آخر چاره سازم

ز هر چیزی که دانم بی نیازی

ولی بر درگهت باشد نیازم

دلی دارم پر از خون در زمانه

چو شمع از محنت آن می گدازم

نمی یارم به ظاهر حال گفتن

یقین کاندر نهان دانی تو رازم

عزیزم داشتی عمری که بودم

نظر فرما به حال زار بازم

اگرچه همچو گنجشکی ضعیفیم

به فضلت نیست باک از شاهبازم

غریبی مفلسی بی کار و یاری

همه از قرض باشد برگ و سازم

ندارم در جهان غمخوار جز غم

که کند از دل مرا شادی به گازم

***

994

لب تشنه لعل توأم آبی مگر ارزم

مخمورم از آن لعل شرابی مگر ارزم

کردم ز تو ای دوست سؤالی ز سر عجز

اندیشه بفرمای جوابی مگر ارزم

در بادیه شوق تو، ای کعبه مقصود

با خاک برابر شده آبی مگر ارزم

آخر چو طبیبم ندهد شربت وصلی

چون درد بگویم به جوابی مگر ارزم

گر رحم کنی بر من افتاده ثوابست

دریاب به رحمت که ثوابی مگر ارزم

در خلوتم از روی کرم گر بنوازی

در رهگذر ای دوست عتابی مگر ارزم

با این همه گوهر که من از دیده فشاندم

از لعل لبت درّ خوشابی مگر ارزم

بر ریش جهان بیش میفشان نمک جور

کز سینه مجروح کبابی مگر ارزم

***

995

ز دیده خون دل تا چند ریزم

ز دست هجر تو تا کی گریزم

دلم در کوی تو گم گشت ناگاه

بگو خاک درت تا چند بیزم

مرا طالع ز وصلت نیست جانا

بگو با بخت خود تا کی ستیزم

به روز حشر اگر یابم مجالی

به بوی مهر تو از خاک خیزم

به وصلم گر زمانی می کنی شاد

نباشد هیچ باک از تیغ تیزم

اگر روزی به ما آری گذاری

روان جان جهان در پات ریزم

عروس ار خوب رو باشد خدا را

پدر را گو نمی باشد جهیزم

***

996

مرا در دل همی آمد که با عشقت نیامیزم

ز دست جور تو جانا به صد فرسنگ بگریزم

ولی خیل خیال تو دو اسبه تاختن گیرد

کجا باشد مرا یارا که با هجر تو بستیزم

اگر خفتم من خاکی به خاک عشق در کویت

بدان شرطی بخفتم من که با عشق تو برخیزم

به روز حشر بی عشقت ز خاکم گر برانگیزند

به جان تو که صد فتنه چو چشم تو برانگیزم

چو نقد خاطرم جانا به خاک کوی تو گم شد

بگو خاک سر هر کو چرا بیهوده می بیزم

چو خاک کوی تو آبم ببرد و داد بر بادم

نشانی تا به کی آخر میان آتش تیزم

اگر در دست ما باشد ز عمرم جرعه ای باقی

به روز دولت وصلت به خاک درگهت ریزم

اگر در آتش رخسارت ای جان، جان من سوزد

اشارت کن به چشم خود که تا در زلفت آویزم

جهانی هست سرگردان ز دست هجر بی پایان

بگو تا کی ز هجرانت ز دیده خون دل ریزم

***

997

نیست بر دولت وصل تو شبی دست رسم

از سر لطف خود ای دوست به فریاد رسم

نیست ما را بجز از لطف تو فریادرسی

نبود جز غم و اندوه جهان هیچ کسم

مه و خورشید جهانتاب چو بر ما گذرند

گر کنم در دو نظر بی رخ تو هیچ کسم

می پزم دیگ هوس را به امیدی باری

که به ناموس وصال تو زمانی برسم

مرغ جانم چو هوادار سر کوی تو شد

غیر خاک درت ای دوست نباشد هوسم

نفسی بی تو نیارم زدن ای جان دریاب

هست باقی به امید رخ تو یک نفسم

گل روی تو به دست دگرانست و کنون

زان گلستان من دلخسته به خاری نرسم

طوطی جانی و هستت شکرستان بسیار

به هوای شکرستان تو همچون مگسم

دو جهان را به سر کار تو کردم چه کنم

چون شبی نیست به وصل رخ تو دست رسم

***

998

چنین بی یار و دل تا چند باشم

به دام زلف او پابند باشم

ز دست باد بفرستم سلامی

به پیغامی ز تو خرسند باشم

بگردیدی ز عهدم تا تو دانی

که تا باشم در آن پیوند باشم

به جان تو که عهدت نشکنم من

که تا هستم در این سوگند باشم

بگو تا کی چو بلبل در فراقت

بدام مهر گل در بند باشم

من آن طوطی شکّرخایم ای جان

که جویای لبی چون قند باشم

بده کام جهانی از وصالت

که در هجران تو تا چند باشم

***

999

اگر با دولتت پاینده باشم

به پیش بندگانت بنده باشم

بنازم پیش جانت تا بمیرم

بمیرم پیش تو تا زنده باشم

رسم از دولت وصلت به کامی

اگر با طالع فرخنده باشم

ز سر خشنود باشم آن زمانی

که پیش پای تو افکنده باشم

گرم در سایه ی مهرت بود جای

چو خورشید جهان تابنده باشم

تو سلطانی ز حکمت سر نپیچم

درین ملک جهان تابنده باشم

***

1000

تو شمعی و منت پروانه باشم

به عشقت در جهان افسانه باشم

اسیر غم به یاد آشنایی

ز وصلت تا به کی بیگانه باشم

مسلسل مانده در زنجیر زلفش

به زاری تا به کی دیوانه باشم

تو بر طرف چمن در شادی و من

بدین سان با غمت همخانه باشم

از آن خال سیاه و زلف چون دام

چو مرغی در هوای دانه باشم

ندانم تا به کی جان در کف دست

خروشان در پی جانانه باشم

درین دریا که موجش خون دلهاست

به جست و جوی آن دردانه باشم

جهان ویران شد از آشوب هجرت

چرا من خود درین ویرانه باشم

دلم بوسی ز لعلت خواست گفتم

اگر فرمان دهد پروانه باشم

***

1001

سرو قد تو رسته روان بر کنار چشم

گه بر سرش نشانم و گه در کنار چشم

بر روی تو نظر نتوانیم بعد از این

تا بر رخت ز ما ننشیند غبار چشم

سرو قدت به خون جگر پروریده ام

زان رو کش آب داده ام از جویبار چشم

آزار مردم این همه خوش نیست دلبرا

نازک بود دو دیده ما کار و بار چشم

یک جرعه می ز لعل لب خویش نوش کن

تا بشکند به معجز لعلت خمار چشم

چون غمزه در فراق تو برهم زنم بتا

خون می رود به دامنم از رهگذار چشم

بی روی تو جهان همه تیره ست پیش ما

زیرا سیه شدست مرا روزگار چشم

از گلشن وصال تو خواهیم رنگ و بوی

تا دشمن تو را شوم ای دوست خار چشم

***

1002

صد ازین جور و جفا گر ز برای تو کشم

همچنان سر همه در پای رضای تو کشم

بس غم و درد که از جور تو بر جان منست

این همه درد به امّید دوای تو کشم

تو جفا بر من بیچاره روا می داری

تا کی این بار ستمها ز جفای تو کشم

یک نفس بیش مرا نیست زمانی سوی ما

بگذر ای دوست که این لاشه به پای تو کشم

من ز رای تو نگردم اگرم سر برود

گر نفس برکشم ای دوست برای تو کشم

تا کی ای دل ز غم خویش مرا خوار کنی

تا کی آخر من دل خسته بلای تو کشم

عافیت خواستم و گوشه ی درویشی و فقر

ای خوش آن روز مگر روز جزای تو کشم

چون جهان را نبود هیچ وفایی و ثبات

پس چرا این همه محنت به وفای تو کشم

***

1003

من اندر کار عشقش چند کوشم

قبای سبز صبرش چند پوشم

به فریاد دلم رس کز غم تو

گذشت از سقف میناگون خروشم

به جان آمد دلم از درد دوری

بگو زهر فراقت چند نوشم

به بوی زلف تو آشفته حالم

به یاد چشم مستت می فروشم

گر آیم در سماع شوقش از پای

برندم از غم عشقت به دوشم

نبودم سرّ عشقت در دل تنگ

خبر داد از غم رویت سروشم

به امّیدی که یابم از تو بویی

نهاده بر سر ره چشم و گوشم

به جان آمد دل من از جفایت

بگو اندر وفایت چند کوشم

نمی دانی که عشق رویت ای جان

ربود از من به یک ره صبر و هوشم

***

1004

دوش می رفت دوش بر دوشم

زد بطر آن مه کله پوشم

صبحگاهش به خواب می دیدم

که به ناز آمدی در آغوشم

آن چنان بی خبر شدم در خواب

که هنوز از خیال مدهوشم

چه می است اینکه عشق او در داد

که به بویی ز دل بشد هوشم

گر مرا یاد ناوری هرگز

نشود یاد تو فراموشم

چند مهرت نهان کنم از خلق

چند آتش به زیر نی پوشم

گر بدانی که در غم هجرت

چه قدح های زهر می نوشم

هم ترّحم کنی به حال جهان

نکنی عاقبت فراموشم

***

1005

تا چند زنی تیغ جفا بر دل ریشم

زین بیش نماندست مرا طاقت نیشم

رحمی بکن و بر من دل خسته ببخشای

وز دل نمک جور از این بیش مریشم

دل را به غم عشق رخت دادم و عمریست

تا از غم دیدار تو بیگانه ز خویشم

مهرم به دلت کم شد و عشقت به دلم بیش

غافل مشو ای دوست چنین از کم و بیشم

استاد غم عشق تو را نیست جز این کار

کاو نقش خیال تو نهادست به پیشم

روی تو مرا قبله و ابروی تو محراب

اینست همه دینم و آنست همه کیشم

ملجای جهان نیست بجز درگه لطفت

زنهار به خواری تو مران از در خویشم

***

1006

ز زلفت بو نمی یابد دماغم

به خون دیده می سوزد چراغم

مرا در دل بُد این پیکان هجران

نهادی از جفا بر سینه داغم

چو شادی از وصالش نیست ما را

چه تدبیرم بباید ساخت با غم

چو امکان نیست یک گل چیدن از وصل

چه حاصل ای جهان از باغ و راغم

جهان بی روی گلرنگش نخواهم

که از جنّت بود با او فراغم

صبا آورد از زلفش نسیمی

ز بوی آن معطّر شد دماغم

چو گل از باغ بیرون رفت اکنون

حوالت کرد هجرانش به داغم

***

1007

ز گل با روی تو باشد فراغم

چرا با روی تو باشد مرا غم

نبینم غیر رویت در جهان روی

تویی در عالم ای چشم و چراغم

بسی داغ فراقت در دلم بود

مجدّد کرده ای بر سینه داغم

مرا با روی و قدّت ای دلارام

فراغت باشد از بستان و باغم

به وصلت بلبلی بودم ثناخوان

کنون از داغ هجران همچو زاغم

اگرنه سرو قدّت دربر آید

به دیده در نیاید باغ و راغم

نسیم صبح بوی زلفش آورد

ز عنبر تازه شد باری دماغم

***

1008

ای شده غم یار من، من شده ام یار غم

غم شده غمخوار من، من شده غمخوار غم

مونس و غمخوار من جز غم عشق تو نیست

بو که بچینم گلی آخر ازین خار غم

آتش غمخوارگی مایه و سودم بسوخت

کیست خریدار ما در سر بازار غم

در سر کوی غمت جلوه کنان می روم

دیده و طوفان خون سینه و اسرار غم

پشت امید دلم گشت خم از جور یار

زآنکه بر او می نهد هر نفسی بار غم

چشم عنایت گشا بر من خسته جگر

بر رخ جانم ببین این همه آثار غم

شاخ وصال تو را آب ز مژگان دهم

شعله زند دم به دم در دل من بار غم

شادی وصلت مرا نیست ولی در فراق

لیک نمی آورد میوه بجز بار غم

مقصد اهل جهان خرّمی و شادیست

خسته دل من چرا رفت به گلزار غم

***

1009

همی پرسی که چونی در فراقم

چه می پرسی ز خورد و خواب، طاقم

دل و هوش او چنان بربود یکسر

به چشم شوخ و ابروهای طاقم

در وصلم به رو یکباره در بست

به جان آورد دل از اشتیاقم

به صبرم وعده ای داد آن نگارین

نرفته تلخی آن از مذاقم

نگردانم ز تو روی از جفا من

مترسان ای عزیز از طمطراقم

من بی خواب بی خور شب همه شب

زحسرت هر دو دیده بر رواقم

***

1010

کنون عمری که سرگردان عشقم

غریق بحر بی پایان عشقم

علاج درد ما را چاره ای ساز

ز الطافت که من نالان عشقم

خدا را با طبیب من بگویید

نداند هیچکس درمان عشقم

ندارم اختیاری بر دل خویش

کنون عمری که سرگردان عشقم

بکن رحمی بدین مسکین دل من

که من بس بی سر و سامان عشقم

ز ابر لطفت ای یار دلارام

به سر بارد همی باران عشقم

نصیحت کم کنیدم در غم عشق

مسلمانان که جان در جان عشقم

ز هجران رخت ای نور دیده

رسیده بر فلک افغان عشقم

ز غمزه بر جهان آمد خدنگی

نشد بیرون ز دل پیکان عشقم

***

1011

بس بگردید و بس بگردد هم

چرخ سرگشته و نگردد کم

دیده بگشا که آسیای فلک

نیست هرگز قرار او یک دم

شاد دارد دلی ولیکن از او

کس نکردست حاصل الاّ غم

نیش او بیشتر ز نوش بود

بر دل کس نمی نهد مرهم

یک زمان با تو مهربان باشد

باز گردد مزاج او در دم

چه شکایت کنم ز بی مهریش

که فزودست درد بر دردم

دم فروشد مرا ز غصّه دور

کس نفس چون زند بگو در دم

حال من در جهان چو زلف بتان

نیک شوریده است و رفته بهم

یک زمان غم ز خاطرم نرود

کم نکرد از دو چشم بختم نم

***

1012

چو من آشفته آن زلف و خالم

از این بهتر نظر می کن به حالم

شب هجران تو بس جان گدازست

تویی چون ماه و من همچون هلالم

منم موری ضعیف از ناتوانی

مکن یکباره جانا پایمالم

به وصلت یک شبی بنوازم آخر

که بگرفت از غم هجران ملالم

بجز مدحت نیاید بر زبانم

بجز رویت نباشد در خیالم

اگر بر وصل تو یابم شبی دست

کف پای تو را در دیده مالم

بگویم شمه ای درد دل خود

در آن حضرت اگر باشد مجالم

به لب تشنه به جان خسته ز هجران

به پهلو می رود آب زلالم

یقین از پا درآید پای امّید

اگر دستی نباشد پایمالم

شبی تا روز خواهم با تو بودن

اگرچه در پی فکری محالم

چو چشم تو نه مخمور و نه مستم

چو زلف و خال تو آشفته حالم

***

1013

بگرفت ز دست غم ملالم

باشد که نظر کنی به حالم

من بلبل مست در گلستان

از شوق رخش چرا ننالم

در حسرت آن هلال ابرو

ای دوست ببین که چون هلالم

آشفته به عشق آن پری رو

مشتاق بدان دو زلف و خالم

در وصل تو چون الف قدم بود

وامروز ز هجر همچو دالم

با آنکه مرا نمی کنی یاد

یکدم نروی تو از خیالم

در بند فراق تو گرفتار

محروم به یک ره از وصالم

سرگشته چو خضر بر لب جوی

بر لب بچکان از آن زلالم

***

1014

عمریست تا من از جان حیران آن جمالم

بگرفت بی رخ او از جان خود ملالم

دل رفت و جان مسکین از هجر در تکاپوی

در بحر غم گرفتار در جستن وصالم

کویش مرا هوس بود گفتم که بینمش روی

کاندر هوای وصلش مرغی شکسته بالم

در کارگاه وصلش نقشی نبست هرگز

استاد عشق زان رو بی نقش او خیالم

خون دلم بخوردی از چشم مست و آنگه

خون دل جهانی گویی بود حلالم

تا روی همچو ماهش از دیده رفت گویی

بر یاد ابروانش پیوسته چون هلالم

حال دلم چه پرسی سرگشته در جهانست

نه صبر هست و نه دل اینست بی تو حالم

***

1015

چرایی این چنین فارغ ز حالم

ز درد هجر تو تا چند نالم

ز من پرسی که چونی جانم ای جان

گرفت از جان خود بی تو ملالم

به هجرانم بگو تا کی کنی قید

شبی ننوازی آخر از وصالم

ز آه سوزناکم زلف خود بین

که حالش شد پریشان تر ز حالم

نکردی از وصالم یک زمان شاد

بسی دادی به هجران گوشمالم

چه باشد ار به لطفت شربت آبی

دهی زان چشمه آب زلالم

مگر در صبحدم آرد نسیمی

ز سوی لطف تو باد شمالم

کمالش را کماهی چون بگویم

چو من مدهوش حیران در جمالم

خیالش مونس جان جهانست

ولی یک دم نیاری در خیالم

***

1016

آخر نظری فکن به حالم

از دست فراق چند نالم

بفرست خیال تا ببیند

کز جور غم تو بر چه حالم

گفتم مگرت به خواب بینم

شوق تو نمی دهد مجالم

جستیم هلال در شب عید

ابروی تو گفت من هلالم

بازآی که در فراق رویت

بگرفت ز جان خود ملالم

بر خاک درش نهاده ام روی

تا بر کف پای دوست مالم

وصل تو چو در جهان محالست

پیوسته ز هجر در خیالم

***

1017

چون سر زلف تو ای دوست پریشان حالم

خود نپرسی که چگونه گذرد احوالم

کبریک سو نه و یک شب ز در وصل درآ

تا جهان بین جهان در کف پایت مالم

همچو خال سیهت حال تباهست مرا

زآنکه پیوسته گرفتار دو زلف و خالم

گر کنی رحم به حال من مسکین چه شود

که ز درد غم هجران تو بس بد حالم

زآتش شوق رخت عود صفت می سوزم

زار چون نایم و در چنگ غمت می نالم

***

1018

تا هست نظر بدان جمالم

یک لحظه نرفت از خیالم

در شوق دو روی چون گل تو

تا چند چو بلبلی بنالم

در حسرت طاق ابروانش

پیوسته ز هجر چون هلالم

تا چند کشی به داغ هجرم

محروم چرا من از وصالم

رحم آر بدین شکسته خاطر

کز دست خیال چون خیالم

از لطف تو دلبرا چه باشد

گر زود کنی نظر به حالم

بازآی که در فراق رویت

بگرفت ز جان خود ملالم

از شوخی آن دو چشم و ابرو

هر چند اسیر زلف و خالم

سرو قد دوست بس بلندست

دستی نرسد بدان نهالم

***

1019

ای سر زلف تو پناه دلم

چیست جز عشق تو گناه دلم

در غم اشتیاق دیدارت

مردم چشم شد گواه دلم

چه شود گر نهی ز روی کرم

شبکی وصل خود به راه دلم

لشگر عشق تو فرود آمد

ناگه ای جان به پیشگاه دلم

تیغ هجر تو در جهان بنهاد

بشکست او به غم سپاه دلم

نفسی گر کشم فرو میرد

شمع چرخ فلک ز آه دلم

شب همه شب خیال طلعت دوست

نقش بندد به کارگاه دلم

خرمن عشق تو به روی جهان

نیک بر باد داد کاه دلم

به سر و جان تو که در دو جهان

نیست جز کوی تو پناه دلم

***

1020

تا کی زنی ز تیغ جفا نیش بر دلم

تا من مگر ز مهر و وفای تو بگسلم

جان و جهان فدای غمش کرده ام ولی

جز آه و ناله نیست ز دلدار حاصلم

گر دوست غافلست ز احوال زار من

ای دل گمان مبر که من از دوست غافلم

چندان به شیب خاک بگریم که اشک من

مهر گیاه دوست برویاند از گلم

من بر جبین جان بنهم داغ بندگیش

دلبر نمی نهد بجز از داغ بر دلم

از چشم شوخ تو همه شب مست و بی خودم

وز زلف سرکشت همه شب در سلاسلم

گویم که ترک عشق تو گویم ولی چه سود

فی الحال آمدی و نشستی مقابلم

گفتند جان ستان و غمش در عوض بده

گفتم برو برو نه بدین نوع جاهلم

مشکل به سر رود ز غمت عمر من بیا

باشد که حل شود ز وصال تو مشکلم

***

1021

چو بلبل در هوای گلستانم

که باشم دایماً با دوستانم

اگرنه عشق گل باشد زمانی

نبیند هیچکس در بوستانم

به عشق آن گل سیراب بینی

که با دستان چنین هم داستانم

دلم جز روی گل رویی نخواهد

قسم باشد به روح راستانم

به سرو قامتش گفتم وفا کن

جوابم داد و گفت از راستانم

به دستانم نمی آید به دست او

جهانگیرست حالی داستانم

نگارینا ز روی لطف باری

ز دست غم زمانی واستانم

***

1022

تا هست به عشق تو توانم

تا هست مرا رمق ز جانم

دست از غم تو چگونه دارم

ای مونس و راحت روانم

جانست مرا رخت خدا را

صبر از تو بگو که چون توانم

از درد شب فراق باری

چون چشم خوش تو ناتوانم

زین بیش به هجر خود نگارا

از دیده مدار خون روانم

در حسرت سرو قامت تو

چون آب روان به سر دوانم

از درد فراق آن پری رخ

هر شب به فلک رسد فغانم

ای یاد تو مونس دل و جان

ای نام خوش تو بر زبانم

گر عهد شکسته ای و پیمان

در عهد غم تو من همانم

بسیار ستم مکن وگر نی

زاری به فلک ز غم رسانم

هر جور و جفا که بر من آید

من ره به دری دگر ندانم

بنواز مرا به وصل جانا

جز لطف تو کیست در جهانم

***

1023

من ز هجران تو سرگشته و سرگردانم

به چه رو من ز سر کوی تو سرگردانم

به سر کوی وفای تو بتا در طلبت

همچو گویی من غمدیده به سرگردانم

آسیاب نظرم تا بکی ای جان ز فراق

شب همه شب به غم از خون جگر گردانم

گر یکی تیر مژه سوی جهان اندازی

جان ز شوق دو کمان تو سپر گردانم

کمیا خاصیتی من شده ام خاک درت

از سر لطف تو ملحوظ نظر گردانم

چون شدم خاک درت ای دل و دین از دل و جان

نظری بر من خاکی کن و زر گردانم

آخر انصاف بده سیمبرا گرد جهان

خویشتن در طلبت چند به سرگردانم

***

1024

اگرچه سوخت در غم استخوانم

علاج درد هجرانش ندانم

مرا عمریست تا در دل غم اوست

از آن درد ای عزیزان ناتوانم

ترّحم بر من بیچاره فرضست

که از عشق رخت زار و نوانم

چو سرو قد او از چشم جانم

روان شد با قدش جان شد روانم

دلم بربود و آنگه قصد جان کرد

بیا کاین شیوه ها را نیک دانم

تو را زین بیش بودی مهربانی

وگر مهرت نباشد من نمانم

کنارم پر ز اشک از روز هجرت

کناری نیست باری زین میانم

چو بلبل وقت گل در بوستانها

بیا بشنو ز دستانها فغانم

ز وصلت گر نداری شاد ما را

من از بهر غم تو در جهانم

***

1025

بلبل صفت از عشق تو فریاد زنانم

ای دوست بجز مدح و ثنای تو ندانم

من دم نزنم بی تو و یاد تو از آن روی

در همت عالی همه نیکست زبانم

چون سوسن آزاد که او جمله زبانست

بر یاد تو سرتاسر دل جمله زبانم

ساکن شده ام بر سر کویش به امیدی

باشد که سرآید ز جهان سرو روانم

فریادرس ای دوست که فریادرسم نیست

کز چرخ گذشتست ز جور تو فغانم

در وصف دهان و لب و دندان که تو داری

رای تو اگر راه دهد دُر بچکانم

زنهار عنایت ز من خسته مگردان

چون بر کرم تست امید دو جهانم

***

1026

من تو را یار خویش می دانم

همچو مرهم به ریش می دانم

چون نداری عنایتی سوی ما

این هم از بخت خویش می دانم

بی رخت گل ز خار نشناسم

بی لبت نوش نیش می دانم

از جفا کم نمی کنی چکنم

من وفا از تو بیش می دانم

گرچه بیگانگی کنی با ما

من تو را به ز خویش می دانم

هرچه دشمن مرا ز پس گوید

فعل او را ز پیش می دانم

مذهب عشق ما دگر چیزست

من جهان را ز کیش می دانم

***

1027

ز سوز عشق رخت آتشیست در جانم

که جز وصال توأش چاره ای نمی دانم

به بوستان وصالت چو بلبلی مستم

ولی ز شوق جمالت هزار دستانم

اگر تو شوق من و حسن خود نمی دانی

به جان تو که من اخلاص خویش می دانم

اگرچه هست شکستی تو را ز صحبت ما

من از وصال تو زین بیش صبر نتوانم

به دست ما نبود جز سری، جو سرو خرام

میان باغ روان تا به پایت افشانم

منم ز تیغ فراقت عظیم خسته و زار

مگر وصال تو باشد دوای درمانم

حکایت شب وصلش ز من مپرس ای دل

که من به روی چو ماهش ز دیده حیرانم

جهان ز عشق تو جان را نهاده بر کف دست

نشسته تا چه دهد آن نگار فرمانم

***

1028

بر آب دیده چون سروش نشانم

روانش جان چو گل بر سر نشانم

چه کردم جز وفاداری که دایم

ز جان زهر فراقت را چشانم

نگارینا خبر داری که هر دم

برد خیل خیالت مو کشانم

خیالت گر شبی مهمانم آید

به جان تو که بر چشمش نشانم

ز تاب آتش هجرت جهان سوخت

مگر زآب وصالت وانشانم

اگر پای سگ کوی تو بوسم

نیاید در نظر گردن کشانم

ز دامانش ندارم دست امّید

دلا تا در جهان باشد نشانم

***

1029

در جمال رخ تو حیرانم

در دو زلف تو دل پریشانم

چون نشستی درون دیده ی ما

گوهر اشک بر تو افشانم

تو طبیب دل منی به جهان

از تو باشد دوای درمانم

خود ز لعلت دوای من نکنی

لاجرم من به درد در مانم

گرچه با ما بتا نه چندانی

من به عشقت هزار چندانم

گر تو روی از رهی بگردانی

من سر از طاعتت نگردانم

خاک پایت به عالمی ندهم

تو ندانی من این قدر دانم

دانم ای جان که جمله آنی تو

من بیچاره بنده ی آنم

غیر اخلاص و بندگی کردن

بر خود ای جان گنه نمی دانم

تو گلی در میان چندین خار

من چو بلبل به گل ثناخوانم

تو به خواب خوشی و من ز غمت

به فلک برشدست افغانم

بر گلت همچو بلبلی مستم

که به دستان هزار دستانم

در برم گیر یک زمان از لطف

چون بدان قامت تو نازانم

***

1030

فریاد که از دست تو فریاد زنانم

فریاد که بر دوست نه این بود گمانم

با آنکه تو یاد من دلخسته نیاری

خالی نشد از ذکر تو پیوسته زبانم

گر زآنکه نه آنی تو که بودی به حقیقت

من بنده ی بیچاره در اخلاص همانم

من بر سر آنم که کنم جان به فدایش

گر در چمنی جلوه دهد سرو چمانم

زین بیش جفا هم نتوان کرد چو کردی

خون جگر از دیده غم دیده روانم

نگذشت ز راه ستم آن یار جفاجوی

هر چند که از چرخ گذشتست فغانم

گرچه سر برگ من دلخسته نداری

ای وصل رخت آرزوی هر دو جهانم

***

1031

از دست غم عشق تو فریاد کنانم

بودم ز شب هجر تو نالان و چنانم

گر زآنکه نه آنی که بدی با من مسکین

باری من بیچاره به عشق تو همانم

دل بردی و دلداری ما نیک نکردی

بالله که مرا با تو نه این بود گمانم

تا چند کنی جور بدین خسته دل ما

از چرخ چهارم بگذشتست فغانم

رحمی بکن آخر به من خسته کزین بیش

ای دوست جفا از تو کشیدن نتوانم

گر نیست به دل مهر منت نیست نزاعی

بازآی که بر وصل تو مشتاق ز جانم

چون سوسن آزاد به سرسبزی قدّت

در مدح و ثنای تو همه بسته زبانم

سودست مرا عشق و زیانست مرا جان

افتاد به عشق تو بسی سود و زیانم

تا ظن نبری کز تو مرا هست صبوری

من زنده به بوی غم عشقت به جهانم

***

1032

ناتوانم به غم عشق تو و نتوانم

که کنم ترک غم عشق تو تا بتوانم

تا به کی ز آتش عشق تو جهانی سوزد

کز غم هجر تو جانا به لب آمد جانم

تو طبیب دل پردرد من خسته دلی

تا به کی زان لب شیرین نکنی درمانم

تا به پای طلبت گرد جهان می گردم

بشد از دست به یکبار سر و سامانم

تو به خواب خوش و فارغ ز من ای جان همه شب

به فلک می رسد از شوق رخت افغانم

تا کی ای دوست نگویی که چنین نتوان زیست

نه مرادی ز جهان و نه رخ جانانم

من تو را بنده ام ای جان تو خداوند منی

من بر اینم چه کنم هرچه تو گویی آنم

گر تو گویی ز سر و جان بگذر درگذرم

بنده قربان توأم گر بدهی فرمانم

مشکل ای دوست تو در دست جهان آمده ای

نازنینا مده از دست چنین آسانم

***

1033

بی رخ چون خورت ای جان به لب آمد جانم

می دهم جان به غم عشق تو تا بتوانم

همچو بلبل شب و روز و گه بی گه به جهان

من به پای رخ گل از دل و جان می خوانم

درد خود را بنمودم به طبیب از سر درد

کرد از گل شکر لعل لبت درمانم

درد ما را نکنی هیچ دوا از لب لعل

ای عزیز دل من طالع خود می دانم

زندگانی به فراق رخ خوبت کردن

یک نفس جان جهان من به جهان نتوانم

چون قلم دود به سر می رودم از غم تو

همچو پرگار به هجران تو سرگردانم

غم حال من سرگشته بجو کآخر کار

ترسم ای جان که به درمان جهان درمانم

***

1034

من راز غم عشق تو گفتن نتوانم

درّیست گرانمایه و سفتن نتوانم

داری خبر از حال من خسته که شبهاست

کز دست غم هجر تو خفتن نتوانم

من غنچه شوقم به تن باغ ارادت

بی باد هوای تو شکفتن نتوانم

بردی دل و در پاش فکندی و دریغا

کز دست تو دل باز گرفتن نتوانم

از شدّت هجران تو ای نور دو دیده

دردیست مرا در دل و گفتن نتوانم

با آن همه از دست سرشک غم عشقش

راز دل سربسته نهفتن نتوانم

من سرزنش جان جهانی ز غم عشق

بی دوست از این بیش شنفتن نتوانم

***

1035

عمریست تا چو پرگار سرگشته در جهانم

در حسرت جمالت هر سو به سر دوانم

هر چند ناتوانم در درد روز هجران

جان می دهم به عشقت چندانکه می توانم

از هجر در ملالم وز درد چند نالم

بفکن نظر به حالم چون زار و ناتوانم

بازآی و بر دل من رحمی بکن نگارا

کاندر فراق رویت بر لب رسید جانم

روح و روان ما بود بنگر به باغ کامروز

بر جویبار دیده سرویست بس روانم

گفتم که سرو بالاش آرم به بر زمانی

باری به بر نیارم من بخت خویش دانم

فریاد ای عزیزان کز درد داغ هجران

شد فاش از آب دیده سرّی که بد نهانم

چو دیده ای و چون دل چون جان و روح در دل

چون ذکر تو نباشد پیوسته بر زبانم

***

1036

پشتم ز فراق شد خم

کم نیست ز دیده روز و شب نم

شد ریش دلم ز نیش هجران

جز وصل توأش مباد مرهم

آخر مددی که جان غمگین

آمد به لب ای نگارم از غم

این آتش سوزناک هجران

خونابه ز دیده راند هردم

می بینم و با من وفاجوی

از جور و جفا نمی کنی کم

بنیاد ستم نهاده ای باز

بر ما بگذشت و بگذرد هم

چون چشم تو ناتوان بماندم

چون زلف تو کار رفته درهم

از یار و دیار دور گشتم

بر خاک مذلّت اوفتادم

گویند که همدمی نداری

ما را به جهان غمست همدم

***

1037

در سرم هست که سر در سر کار تو کنم

جان نخواهم که بود بی رخ تو در بدنم

سالها تا شب هجران تو بر من گذرد

که ز درد غم عشقت مژه بر هم نزنم

به دو چشم تو که چون زلف تو بر ماه رخت

هردم آشفته و شوریده و بی خویشتنم

سر تسلیم چو حکمست مرا اندر پیش

لیکن ای دوست دمی چون بنوازی نزنم

به خیال قد و رخسار تو در فصل بهار

اتّفاقاً گذر افتاد به سوی چمنم

سرو دیدم که به بالای جهان می نازید

گل رخ از غنچه برون کرد که ماه سمنم

گفتم ای باد صبا زود بدم تا بر دوست

گر مجالی بود آنجا که بگویی سخنم

گو که من بی رخ زیبا و قد رعنایت

گل کجا می برم و سرو روان را چکنم

زود بشتاب که گر بر سر خاکم گذری

از تف آتش دل سوخته یابی کفنم

یاد لعل لب تو پیش شکر می کردم

نیشکر دست برآورد و بزد بر دهنم

پیش لعل لبت ار غنچه دهن بگشاید

بزنم بر دهن او همه درهم شکنم

***

1038

من دیده با خیال تو برهم نمی زنم

بی یاد روح بخش تو یک دم نمی زنم

تا چند خون دل خورم اندر فراق تو

یک دم نفس به عشق تو بی دم نمی زنم

با آنکه خسته ای دل ما را به تیغ هجر

ای نور دیده ناله ز دردم نمی زنم

از غم به جان رسید دل مستمند من

آخر ببین که یک دم بی غم نمی زنم

روزی نمی رود که سر خویش حلقه وار

بر درگه وصال تو هر دم نمی زنم

گفتم که همدمم مگر آن نازنین شود

یک دم به عمر خویش به همدم نمی زنم

گفتم به ریش دل به جهانم تو مرهمی

مرهم تویی و لاف ز مرهم نمی زنم

***

1039

گر خرامی پیش ما در دیدگان جایت کنم

جان فدای آن دو رخسار مه آسایت کنم

جان چه ارزد دل ندارم گر تو فرمایی سری

دارم امّا بر لب لعل شکرخایت کنم

گر مرا دستی بود بر جان خود در عشق تو

یک نظر فرما که چون مردانه در پایت کنم

سرو چوبین پای در بندست می دانم یقین

نسبت سرو چمن را چون به بالایت کنم

گر به خون ما تو را رایست رایی بس خوشست

گر تو فرمایی جهان را در سر رایت کنم

در جهان دارایی ما کن ز جور هرکسی

ورنه روز حشر افغان پیش دارایت کنم

***

1040

گفتم که یک شبی سوی جانان گذر کنم

دزدیده در جمال رخ او نظر کنم

دلبر اگرچه از من بیچاره غافلست

او را ز حال زار دل خود خبر کنم

باشد که پای بوس زنم افتد اتّفاق

یا در خیالش دست امیدی کمر کنم

هر شب به لوح خاطر مجروح خویشتن

نقش خیال دوست به خون جگر کنم

هر بامداد ترک غمت می کند دلم

هر شب ز دست عشق تو فکری دگر کنم

آبم گذشت از سر و در آتشش نشاند

بادم به دست و خاک ره او به سر کنم

چون با منش به هیچ نظر التفات نیست

ای دل بیا که از سر کویش سفر کنم

دل می دهد جواب که ای بی خرد خموش

هیهات از این خیال، که از سر بدر کنم

جان و جهان چو بر سر کارش نهاده ام

چون از بلای رخ او حذر کنم

***

1041

بخت اگر یاری دهد یارش کنم

همچو خود در عشق غمخوارش کنم

گر به جانی برنیاید وصل او

من جهان را در سر کارش کنم

در سماعی گر درآید قدّ او

هرچه دارم جمله ایثارش کنم

بخت من در خواب غفلت تا به کی

وقت آن آمد که بیدارش کنم

همچو طوطی چون درآید در سخن

گوش دل بر لفظ و گفتارش کنم

گر خرامد سوی ما آن سروقد

جان فدای راه و رفتارش کنم

من به بند زلف آن دلبر دلم

گر تو می خواهی گرفتارش کنم

***

1042

پیش رویش جان و دل قربان کنم

هرچه فرماید نگارم آن کنم

گر بگوید ترک جان کن در غمم

هجر جان در پیش دل آسان کنم

هر شب اندر بستر غمخوارگی

گوش نه گردون پر از افغان کنم

از زر رخساره و مرجان اشک

زرّ و مرجان در جهان ارزان کنم

از فراق مقدم او هر نفس

صد نثار از اشک در دامان کنم

دلبر از من فارغ آخر من چرا

خویشتن را بی سر و سامان کنم

خلوت دل بی خیالش گر بود

خانه غم بر سرش ویران کنم

دیده گر بر غیرش اندازد نظر

در غم هجرانش خون افشان کنم

تا جهان باقیست جانی می دهم

تا جهان را در سر جانان کنم

***

1043

گفته بودی از لبت درمان کنم

وز وصالت یک شبی مهمان کنم

از در بختم درآ بی انتظار

تا جهان در پای تو قربان کنم

تا به کی من دیده بی خواب را

در فراق روی تو گریان کنم

تا به چند آخر دل غمدیده ام

بر سر نار غمت بریان کنم

در فراق روی خوبت تا به کی

انتظار وعده جانان کنم

کرده ای فرمان به جانم بنده ام

من ز جان و دل تو را فرمان کنم

سرو را گر هست جای اندر سر آب

من تو را مأوا میان جان کنم

***

1044

تا به کی درد غمت پنهان کنم

خانه دل را چنین ویران کنم

چون طبیب درد مایی پیشم آی

تا ز وصلت درد را درمان کنم

در سر کوی فراقت تا بکی

خویشتن را بی سر و سامان کنم

آخر از لطفت به فریادم برس

چند در کوی غمت افغان کنم

چند آخر در فراق روی تو

دیده های بخت را گریان کنم

گر بفرمایی که جان خواهم ز تو

آنچه فرمایی به جان من آن کنم

گر قبولت هست جانی از جهان

من به عید روی تو قربان کنم

***

1045

درد ما را با غمت چون نیست درمان چون کنم

وین سر سرگشته ام را نیست سامان چون کنم

دل ضعیفست ای مسلمانان به فریادم رسید

چون ندارد طاقت آن بار هجران چون کنم

در امید صبح دیدارش به جان آمد دلم

وین شب هجران نمی آید به پایان چون کنم

در هوای کعبه وصلش تکاپویی زدم

چون نمی بیند دلم حدّ بیابان چون کنم

من به عید روی چون خورشید تابانش بگو

این محقّر جان به پیش دوست قربان چون کنم

دیدن دیدار رویت نازنینا مشکلست

بار هجران رخت را بر خود آسان چون کنم

دوستان گویند طوفی در چمن کردن خوشست

با قد یارم نظر بر سرو بستان چون کنم

ای صبا حال دلم با بلبل بستان بگو

با رخ همچون گلش میل گلستان چون کنم

جان ز ما درخواست آن نور دو دیده در جهان

من دریغ از جان شیرین رای جانان چون کنم

***

1046

دل ز تنهایی به جان آمد ندانم چون کنم

هر زمان از آتش دل دیده را پر خون کنم

ای دو زلف کافرت خود سر فرو نارد به ما

ای نگار ماه رخ گر صد هزار افزون کنم

در شب هجران ز روی چون زر و سیماب اشک

گر تو می خواهی جهانی را از آن قارون کنم

من جهان بین را ز بهر دیدنت خواهم ولی

گر تو فرمایی ز راه حسرتش بیرون کنم

چون کنم از بی وفا دلبر شکایت با کسی

گر کنم هم شکوه ای از طالع وارون کنم

گر ببارم اشک خونین از جفایش دور نیست

لیک از آن ترسم که ناگه عالمی جیحون کنم

***

1047

تا به چند این دیده را در هجر تو جیحون کنم

واین دل بیچاره را در عشق تو پر خون کنم

تا کی ای لیلی صفت در آرزوی روی تو

این دل پر درد را هر ساعتی مجنون کنم

تا به کی رخ را ز درد هجرت ای زیبانگار

از سرشک دیده ی مهجور خود گلگون کنم

گر هزار افسانه خوانم در غم عشق تو من

در نمی گیرد به گوشت ور هزار افسون کنم

قدّ بختم چون الف بود از وصالت دلبرا

مدّتی شد تا ز هجر روی تو چون نون کنم

گفته ای در هجر رویم غیر صبرت چاره نیست

رفت پای طاقت از دستم صبوری چون کنم

گرچه آن دلدار را با ما عنایت کمترست

من دعای دولت او هر زمان افزون کنم

***

1048

جز غم چو نیست حاصل ایام چون کنم

تا کی دو دیده در غم او پر ز خون کنم

تا کی ز دیده اشک چو سیماب بفکنم

تا چند من به غصّه دوران زبون کنم

تا کی غم زمانه بی مهر دون خورم

تا کی قد الف صفتم همچو نون کنم

جان می دهیم تا نظری بر جهان کند

باشد به حال زار خودش رهنمون کنم

چشمت نگوید ای بت مهر و ز مردمی

تا کی به شیوه این همه فکر و فسون کنم

آن بار کز فراق رخش بر دل منست

گر یک حواله زان به کُه بستون کنم

از پا درآید او به یقین و هزار آه

از دل برآورد من بیچاره چون کنم

***

1049

تا به کی دل را ز درد عشق تو پر خون کنم

دیده نم دیده را در هجر تو جیحون کنم

هر شب از دست فراقت چند بار از راه چشم

زعفرانی رنگ رخسارم ز خون گلگون کنم

چون الف بودم قدی داری روا ای بیوفا

کان الف را هر دم از درد فراقت نون کنم

گفته بودی در غمم چونی چه گویم درد دل

بی رخت ای نور دیده زندگانی چون کنم

درد عشقم همچو افسانه ست نزد خاطرت

در نمی گیرد اگر خود صد هزار افسون کنم

دیده ام بر من حسد دارد نگر تا چاره چیست

گر مفر باشد ز راه غیرتش بیرون کنم

ناله گاه از درد دوری می کنم بیچاره وار

گاه از جور و جفای گردی گردون کنم

گرچه درویشم ولی از کیمیای وصل تو

گر بیابم خویشتن را در شبی قارون کنم

هم امیدم هست روزی در جهان کز وصل من

خاک در چشم حسودان خسیس دون کنم

***

1050

شب وصال میسّر نمی شود چه کنم

سعادتیست چو باور نمی شود چه کنم

بجز خیال که او نور دیده ی بصرست

به پیش دیده مصوّر نمی شود چه کنم

ببین که توسن ایام تند سفله نواز

به هیچ گونه مسخّر نمی شود چه کنم

شب فراق که تاریکتر ز روز منست

به شمع وصل منوّر نمی شود چه کنم

بهر زری که ز رخ دارم وز دیده گهر

گدای عشق توانگر نمی شود چه کنم

هزار حیله و دستان به وصل او کردم

به حیله کار میسّر نمی شود چه کنم

سخن چو قند مکرّر بود مرا به جهان

چو ذکر دوست مکرّر نمی شود چه کنم

***

1051

بی رخت صبر از این بیش ندارم چه کنم

تا به کی عمر در این غصّه گذارم چه کنم

این چنین خسته ز ایام فراقت که منم

خون دل در غمت از دیده نبارم چه کنم

گر تو را هست به جای من دلخسته کسی

من بجز لطف تو ای دوست ندارم چه کنم

چون ز هجران تو ای دوست ز پای افتادم

دست از خون دل خود ننگارم چه کنم

ز گل وصل تو بویی به مشامم نرسید

دایم از هجر تو مجروح ز خارم چه کنم

شب و روز و گه و بی گه ز غمش گریانم

فارغ از حال من خسته نگارم چه کنم

ای که بی جرم بشد خاطرت آزرده ز من

زاریم شد ز حد و سخت نزارم چه کنم

در جهان چون نبود دولت وصلت یک دم

به غمت روز و شبی گر نگذارم چه کنم

***

1052

من مسکین به جهان یار ندارم چه کنم

جز غم عشق رخش کار ندارم چه کنم

بار عشق تو چو کوهست و تن از ضعف چو کاه

بیش ازین طاقت این بار ندارم چه کنم

دارم از جور تو بسیار شکایت لیکن

پیش کس زهره ی گفتار ندارم چه کنم

مشکل آنست که بیمارم و در درد غمش

جان فدا کردم و تیمار ندارم چه کنم

ساکن کوی تو گفتم که شوم یکباره

بر سر کوی تو چون بار ندارم چه کنم

تو نداری خبر از حال من خسته و من

طاقت زحمت اغیار ندارم چه کنم

جز غم دوست که پیوسته ندیمست مرا

در جهان مونس و غمخوار ندارم چه کنم

***

1053

بگو که با غم هجران روی او چه کنم

ره وصال ندارم به سوی او چه کنم

چو نیست بار مرا در وصال خلوت دوست

به کام دشمن بدگو به کوی او چه کنم

نه صبر بودن بی او نه طاقت ستمش

به جان رسید دل من ز خوی او چه کنم

شبی نظر به مه چارده فتاد مرا

نداشت روشنی مهر روی او چه کنم

مرا به زلف چو چوگان براند از بر خویش

دلم اگر نشود همچو گوی او چه کنم

به عشق زلف و رخش مایلم به عنبر و گل

درین و آن نبود رنگ و بوی او چه کنم

به جست و جوی وصالش نمی شود حاصل

ولی اگر نکنم جست و جوی او چه کنم

ز حسرت گل رخسار و شکّر لب او

شدم نزار و پریشان چو موی او چه کنم

کنند سرزنشم کز جهان چه می خواهی

درین جهان بجز از گفت و گوی او چه کنم

***

1054

بر سر کوی تو افغان چه کنم گر نکنم

دیده ی جان به تو حیران چه کنم گر نکنم

خانه صبر من ای نور دو چشمم ز فراق

در غم عشق تو ویران چه کنم گر نکنم

گرچه عهد من دلخسته شکستی به جفا

با غم روی تو پیمان چه کنم گر نکنم

آشکارا چو تو خون دل ما می ریزی

درد دل را ز تو پنهان چه کنم گر نکنم

گوهر و زر به فراق رخت ای جان به جهان

ز رخ و چشم خود ارزان چه کنم گر نکنم

***

1055

بیا که بی رخ خوبت نظر به کس نکنم

به غیر کوی تو جایی دگر هوس نکنم

مرا سریست به درگاه تو نهاده به خاک

که التجا بجز از تو به هیچ کس نکنم

به روز وصل به پای تو گر رسد دستم

گرم به تیغ زنی روی باز پس نکنم

بگو حواله من تا به کی به صبر کنی

به جان دوست که من غیر یک نفس نکنم

صبا بگوی به گل از زبان بلبل مست

که من تحمّل ازین بیش در قفس نکنم

دلا مرا به جهان تا که جان بود در تن

ز عشق سیر نگردم ز عیش بس نکنم

هوای کعبه مقصود در دماغ منست

به راه بادیه من گوش بر جرس نکنم

دلم چو بحر جهانست اگر رقیب خسیست

یقین بدان که ز عالم نظر به خس نکنم

***

1056

با تو تا جان باشدم یاری کنم

در همه حالی وفاداری کنم

با من ار آهنگ بیزاری کنی

من ز اندوه و غمت زاری کنم

چون ز عشقت بهره ی من خواریست

نیست عیبی گر جگرخواری کنم

در سر زلفت گرفتارست دل

چون دوای آن گرفتاری کنم

سیل خونین می رود در دامنم

از دو دیده بس که خونباری کنم

ار لبت بوسی به جانی می دهد

از میان جان خریداری کنم

تا سرم باشد وفایت در دلم

حاش لله چون جفاکاری کنم

جانم از فکر جهان آمد به لب

خود نگویی یک شبی یاری کنم

***

1057

با درد دلپذیر تو درمان چه می کنم

بی وصل روح بخش تو من جان چه می کنم

چون رنگ و بوی زلف و رخت در دماغ ماست

ای نور دیده طرف گلستان چه می کنم

با سرو قامتت که ز چشمم نمی رود

من سرو ناز و گوشه بستان چه می کنم

روزی به سهو بر من بیچاره برگذر

آخر ببین که با غم هجران چه می کنم

سرگشته ام به کوچه ی وصلت ستمگرا

با ما بگو به عشق تو سامان چه می کنم

بی نکهت دو زلف تو عنبر کجا برم

بی لعل جان فزای تو مرجان چه می کنم

با نعمت وصال تو کوثر حکایتیست

با صیت خوش نوای تو دستان چه می کنم

در ظلمت دو زلف تو با پرتو جمال

آخر بگو که شمع شبستان چه می کنم

تا قدّ چون نهال تو بینم میان باغ

رفتار کبک و سرو خرامان چه می کنم

با دُرّ آبدار تو لؤلؤ کجا برم

با لعل دلفریب تو مرجان چه می کنم

***

1058

با دو چشمت عشق بازی می کنم

با دو زلفت سرفرازی می کنم

گفته بودم ترک جانبازی کنم

چون توانم کرد بازی می کنم

روز و شب در بوته ی هجران تو

ز آتش دل جان گدازی می کنم

در خم محراب ابرویت ز چشم

خرقه ی دل را نمازی می کنم

هندوی زلف تو گشتم دلبرا

گفت آری ترکتازی می کنم

در غم عشق تو هر شب تا سحر

درد دل را چاره سازی می کنم

زاهدا آخر چرا منعم کنی

نیست کفری عشق بازی می کنم

***

1059

من چو بلبل ناله های صبحگاهی می کنم

وز سرشک دیده از گل عذرخواهی می کنم

از خیال ماه رویت دلبرا دانی که من

غوص در دریای مهرت همچو ماهی می کنم

گرچه از بار گنه در بحر غم مستغرغم

لیکن ای دل تکیه بر لطف الهی می کنم

صبحگاهان چون به درگاهش کنم عرض گناه

روی خود گلگون ز اشک و چهره کاهی می کنم

گرچه درویشم به کنج عافیت از گنج فقر

بر سر تخت قناعت پادشاهی می کنم

عذر بدبختی چه خواهم بی تکلّف مجرم

زآنکه در راه وفا بی رسم و راهی می کنم

بی نیازا بین نیازم را و عذرم درپذیر

چون در این حضرت دعای صبحگاهی می کنم

شرح دردی می نویسم مطلق از خون جگر

گرچه کلکم را ز دیده در سیاهی می کنم

گفتم ای دل تا به کی در خون جان ما شوی

گفت آری از جهان ترک مناهی می کنم

***

1060

گفتم که عهد یار جفاجوی بشکنم

یاد وصالش آمد و بگرفت دامنم

از مهر روی خوب تو چون ذرّه ز آفتاب

سرگشته در هوای تو ای دلستان منم

سر درنیاورم به بهشت برین و حور

چون گشت خاک کوی تو جانا نشیمنم

آن ماه دلستان ز سر عجب و ناز گفت

او خوشه چین چرا شده آخر ز خرمنم

دادم جواب کای بت دلخواه نازنین

در سر چو نور دیده و جانی تو در تنم

پای دلم مقید زنجیر زلف تست

تا کی دو دست شوق ز هجران به سر زنم

بازآی تا به دامن وصلت زنم دو دست

جان جهان فدای رخ آن صنم کنم

***

1061

پرسی ز من که چونی ای دوست بی تو چونم

تا روز از دو دیده هر شب میان خونم

خونم ز هجر در دل افکنده ای و آنگاه

داری مرا ز دیده چون اشک سرنگونم

ابروی تو به شوخی بربود دل ز دستم

وز چشم و زلف تا کی داری به صد فسونم

تا چند بی دل و یار در کوی هجر گردم

چون نیست وصل ممکن دل باز ده کنونم

هر لحظه بی وصالت از عمر می شود کم

هردم ز درد هجران غم می شود فزونم

زلفش به سوی سودا دل می کشد، ز لعلش

یک بوسه گر دهد یار ساکن شود جنونم

قدّی الف صفت بود اندر جهان خوبی

ما را ولی فراقش کردست همچو نونم

***

1062

در این جهان دل خود را شکسته می بینم

چو زلف یار بر او باد بسته می بینم

تن ضعیف نزار بلاکش خود را

ز درد روز فراق تو خسته می بینم

بعیدم از رخ چون ماه تو تو رخ بنما

که ماه روی تو بر خود خجسته می بینم

امید بود دلم را که برخورد ز وصال

ولی چو عهد تو بازش شکسته می بینم

به روی من نگشایی در وصالش را

چرا همیشه در این باب بسته می بینم

خیال بود که برخیزم از غمت لیکن

درون دیده خیالت نشسته می بینم

به چشم و روی تو سوگند می خورم که به باغ

مدام نرگس و گل گشته دسته می بینم

***

1063

شدم به طرف گلستان که تا گلی چینم

ز سرو قامت دلدار درد برچینم

دلم ببرد و به رخسار خویش پرچین کرد

نهاد سلسله بر ما ز زلف پرچینم

به گرد باغ بسی طوف می کنم باری

گلی به رنگ تو در بوستان نمی چینم

حکایت بت چینی همی شنیدم گوش

نظر ز دیده بیفتاد بر بت چینم

تو رخ به رخ نه و از شاه مات ایمن باش

که من به دولت وصل تو عرصه برچینم

به چین زلف جهانی تو کرده ای پرچین

که از خطای دو چشمت همیشه پرچینم

همیشه خال رخ دوست در خیالم بود

که گر به دست دل افتد چو دانه برچینم

***

1064

نه بخت آنکه شبی با تو روبرو بنشینم

نه دل دهد که به جای تو دیگری بگزینم

زحال زار من ای هر دو دیده ام خبرت نیست

که نیست در غم تو غیر آه و ناله قرینم

برفتی از برم ای ماه سروقد گل اندام

بگو که باز کی آن روی دلستان تو بینم

بر آسمان شدم افغان ز روز هجر و جدایی

فراغتیست به وصلت مرا ز ملک زمینم

تراست شادی ایام وصل دلداران

ترّحمی بکن آخر که در فراق حزینم

تراست از من مسکین فراغتی چه توان کرد

من بلاکش بیچاره در فراق چنینم

به غیر تلخی هجران ندیده ام به جهان هیچ

اگر سؤال کنندم به روز بازپسینم

***

1065

نه یاریی دهدم بخت تا رخت بینم

نه طاقتی که دمی در فراق بنشینم

نه صبر آنکه برآرم دمی نفس بی تو

نه آنکه غیر تو خواهم کسی که بگزینم

دلم ببردی و آنگاه قصد جان کردی

مکن مکن که منت دوستدار دیرینم

من از تو دست ندارم به تیغ بیزاری

اگر جفا به سر آید هزار چندینم

تویی چو سرو روان پیش ما دمی از لطف

بیا که درد از آن قامت تو برچینم

نسوخت بر من بیچاره هیچکس را دل

به غیر شمع که می سوزد او به بالینم

به غمزه ی چو سنانم مریز خون به ستم

مزن به تیر جفا ز ابروان پرچینم

اگر تو رخ به رخم می نهی به اسب مراد

وگر نه عرصه وصلت بگو برچینم

نمی رود بجز از کوی تو دلم جایی

که کرده ای دل مسکین ز زلف پرچینم

***

1066

نام تو قوّت دل و دینم

نظری کن به من که مسکینم

غم ایام بر دلم باریست

بس گران وز زمانه غمگینم

من ندانم چرا زمانه چنین

کمری بسته است بر کینم

فلک بی وفا بگو تا چند

جان بسوزی به جور چندینم

این جفاها که می کشیم از تو

جمله از بخت خویش می بینم

یک زمان از زمانه دم نزنم

که نه دردی ز غصّه برچینم

گوییا مادر زمانه مرا

کرده آن بی حفاظ نفرینم

که دلت خوش مباد از دوران

غصّه بر جان شدست برچینم

زآنکه گشتم به عرصه چون شه مات

نیک سرگشته همچو فرزینم

تا به چند ای فلک تو بنشانی

گرد هجرانش بر جهان بینم

***

1067

من دولت وصالش از بی نیاز خواهم

صبح رخ امیدم در وقت راز خواهم

محراب ابروانش پیوسته قبله ماست

زان روی حاجت خود در هر نماز خواهم

از سرو قامت او کوتاه گشت دستم

با وصل او چو زلفش عمری دراز خواهم

بردی دلم ز دستم در پای غم فکندی

خون دل رمیده چون از تو باز خواهم

در بوستان شادی ای دوست در دل ما

من سرو قامتت را بس سرفراز خواهم

در بوته ی وصالش از مهر روی جانان

قلب من شکسته اندر گداز خواهم

بازآ که آب چشمم روی جهان گرفته

بر جویبار دیده آن سروناز خواهم

***

1068

با درد عشقت درمان نخواهم

با سور زلفت سامان نخواهم

فردوس اعلی گر می دهندم

باشد که من بی جانان نخواهم

با رنگ رویت گل خار باشد

با سرو قدّت بستان نخواهم

ای نور دیده بازآ کزین بیش

از روی خوبت حرمان نخواهم

روز فراقت شبها ندارد

شبهای وصلت پایان نخواهم

زین بیش جانا از درد هجران

من چشم خود را گریان نخواهم

در عهد وصلت ای نور دیده

جز جان شیرین قربان نخواهم

بر آتش هجر ای جان شیرین

مسکین دلم را بریان نخواهم

***

1069

اگر نه وصل تو باشد جهان نمی خواهم

چه جای هر دو جهانست جان نمی خواهم

اگر نه روی تو بینم چه حاصل از دیده

وگر نه ذکر تو گویم زبان نمی خواهم

اگر نه سرو روان قد تو را بینم

به جان دوست که در تن روان نمی خواهم

اگر قدت ببر آید مرا شبی صنما

به بوستان گل و سرو روان نمی خواهم

به صبحدم چو گل وصل چینم از گلزار

صداع ناخوش هر باغبان نمی خواهم

به کوی عشق تو خواهم که رخ نهم بر خاک

ولیک زحمت آن آستان نمی خواهم

توانم آنکه فغان دارم از تو در کویت

ولیک دردسر دوستان نمی خواهم

***

1070

شبت خوش باد همچون روز خرّم

چو حال من مبادت کار در هم

ز دست غم به جان آمد دل من

مبادا غم کسی را یار و عمدم

الا ای خوش نسیم صبحگاهی

تویی مر عاشقان را یار و محرم

بگو با آن نگار سست پیمان

چرا پشت دلم را کرده ای خم

دمی خوش نگذرد بر ما ز هجران

ز بالایت بلا بینیم هردم

به سوی ما خرام ای سرو آزاد

مبادا از سر ما سایه ات کم

چرا از وصل خود شادم نداری

که بگرفتم ملال از صحبت غم

مرنجانم به هجرانت از این بیش

ز وصل خود مرا بنواز یک دم

بهار آمد بیا و تازه دل باش

جهان از باد نوروزیست خرّم

***

1071

دیگر هوای عشق تو در سرگرفته ایم

عشق رخ چو ماه تو از سر گرفته ایم

بر یاد آن دو چشم و لب لعل دلکشت

از باده ی خیال تو ساغر گرفته ایم

دایم خیال قدّ چو سرو روان تو

از سر برون نکرده و در برگرفته ایم

در ظلمت فراق تو گم گشت دل ز من

وز بوی جعد زلف تو ره برگرفته ایم

سیماب چون گهر ز دو چشمم چکد ولی

رخ را به روز هجر تو در زر گرفته ایم

تا پای طاقتست دوان در طلب شویم

تا دست هست دامن دلبر گرفته ایم

جان از برای دیدن جانان خوش است و ما

بی وصل تو دل از دو جهان برگرفته ایم

از چشمه ی زلال وصالت نخورده جام

با آتش فراق تو خوش در گرفته ایم

***

1072

نگارا ز هجر تو دل خسته ایم

دو دیده به وصل تو دربسته ایم

ز بند همه چیز برخاستیم

به محراب ابروت پیوسته ایم

ز زنّار زلفت حذر کرده ایم

به امّید وصل تو بنشسته ایم

دل خسته ی ما پر از مهر تست

که مهر از همه خلق بگسسته ایم

بنفشه به زلف تو نسبت کنم

میان ریاحین از آن دسته ایم

بنه مرهمی بر دلم از وصال

که از تیغ هجر تو بس خسته ایم

چو سرویم آزاد و کوتاه دست

که از ننگ تر دامنان رسته ایم

***

1073

چو لاله پر از خون دل خسته ایم

چو سوسن به پیشت کمر بسته ایم

دو دیده چو نرگس گشاده مدام

بنفشه صفت پیش تو دسته ایم

چو گل با رخت شاد و خندان چو صبح

چو غنچه به هجران دهن بسته ایم

چو خال رخ دوست سودازده

چو زلفت نگارا دل اشکسته ایم

جدا از خور و خواب و دیده به راه

بتا ما به ابروت پیوسته ایم

تو تا همچو سرو از برم خاستی

به خاک ره ای دوست بنشسته ایم

جهان زان نمی یابد از غم خلاص

که خار جفایت به دل خسته ایم

***

1074

شبهاست کز خیال رخ تو نخفته ایم

با هیچکس حکایت هجران نگفته ایم

اسرار عشق روی تو در دل خزینه بود

جانا به غایتی که ز جان هم نهفته ایم

چون حلقه بر در تو مقیمم از آن سبب

بسیار سرزنش که ز هرکس شنفته ایم

از لوح خاطر من دلخسته فراق

جز مهر روی دوست همه چیز رفته ایم

دُرّ وصال تو چو به دستم نمی فتد

آهن به سوزن مژه در هجر سفته ایم

از آب دیده ام که جهان سر به سر گرفت

اندر هوای وصل تو چون گل شکفته ایم

با درد اشتیاق تو ای جان نازنین

ما ترک نام و ننگ جهان جمله گفته ایم

***

1075

دور از تو دلبرا چه جفاها کشیده ایم

وز طعن دشمنان چه سخنها شنیده ایم

آنها که دیده از غمت ای نور دیده دید

نشنیده ایم از کس و هرگز ندیده ایم

در دور چرخ سفله ز دست حریف هجر

بس جرعه ی جفا که به یادت کشیده ایم

گویی که چیست حاصل عمرت ز عشق ما

دل رفت در پیش طمع از جان بریده ایم

از اشتیاق آن دهن همچو میم تو

چون نون ز بار محنت هجران خمیده ایم

زین بیش خون مردمک دیده ام مریز

کاو را به نار و خون جگر پروریده ایم

ما ذرّه وار در سر بازار مهر یار

شادی به باد داده و غم را خریده ایم

گر دوست یاد ما نکند ما ز مهر دل

بر یاد دوست جامه جان را دریده ایم

***

1076

روی بنمای که پیشت به نیاز آمده ایم

در جهان جز غم تو از همه باز آمده ایم

طاق ابروی تو محراب دل و جان منست

زان به اخلاص دل آنجا به نیاز آمده ایم

قلب راه غم عشقم ز سر صدق و صفا

بر سر آتش هجران به گداز آمده ایم

گفتمش سرو صفت سوی من خسته خرام

گفت آهسته توان کز سر ناز آمده ایم

از جفا رفتم از این در بگشا بر رویم

از در مسکنت ای دوست چو باز آمده ایم

همه شب شمع صفت پیش رخت می سوزم

تا به روز از چه بگو بر سر گاز آمده ایم

سرو نازی به جهان بر قد تو می نازم

ناز کم کن به درت چون به نیاز آمده ایم

گرچه گنجشک ضعیفم هوس عشقم نیست

به هوای سر کوی تو چو باز آمده ایم

***

1077

دیده دیدن رویت ز خدا می طلبیم

در رخ نور وشت نور و صفا می طلبیم

مدّتی تا ز غمت دل به جفا بنهادیم

لیکن از کوی صفا بوی وفا می طلبیم

ما نداریم گناهی، چو تو می گویی نیست

عفو آن از کرم و لطف شما می طلبیم

در دلت گرچه ز ما بود کدورت حالی

از درون دل تو ذوق و صفا می طلبیم

عیب ما خود همه اینست که مشتاق توایم

لب یار و لب جام و لب ما می طلبیم

مرغ جانیم در این قالب تن روزی چند

لاجرم از دو جهان روی هوا می طلبیم

سرو بالای تو ار سایه بینداخت به ما

ما ز بالای تو ای دوست بلا می طلبیم

پرتو نور رخت گرچه جهانگیر شدست

ما زکاتی ز تو از بهر گدا می طلبیم

***

1078

قدر روز وصل تو نشناختیم

لاجرم جان و جهان درباختیم

چون شکر در آب و موم از آفتاب

در فراق روی تو بگداختیم

تا تو شمشیر جفا برداشتی

ما سپر در روی آب انداختیم

آتشی در خرمن ما زد غمت

با وجود سوختن درساختیم

در چنین حالی که ما را رو نمود

دوستان از دشمنان نشناختیم

ای بسا اسب وفا کاندر جهان

در پی مهر و وفایش تاختیم

چون خیالش در نمی گنجد به چشم

خانه دل را بدو پرداختیم

***

1079

ما بی رخ تو دیده ز عالم بدوختیم

در آتش فراق جمالت بسوختیم

از جور روزگار و عزیزان بی وفا

چون یوسفی به درهم قلبی فروختیم

هردم که یاد آن لب چون نوش کرده ایم

از چشمه ی حیات چو آتش فروختیم

صد جامه در جهان ز غمت چاک کرده ایم

یک جامه از وصال تو هرگز ندوختیم

چون قلب دل تحمّل هجران تو نکرد

از پیش لشگر شب هجران گریختیم

***

1080

تا دیده و دل در سر زلفین تو بستیم

واندر طلب وصل تو جان بر کف دستیم

در زلف پریشان تو مجموع گرفتار

وز نرگس شهلات نه مخمور و نه مستیم

ما وصل تو خواهیم که آیی بر آغوش

دیدار نمایی نه که خورشید پرستیم

برخاسته ای از سر مهرم چه توان کرد

با آنکه ز جان در غم روی تو نشستیم

هر چند نداری سر وصل من مسکین

ما از دل و جان بنده و مشتاق تو هستیم

بنمای تو خورشید جمال رخ خود را

در صبحدمی تا صلواتی بفرستیم

ما آب رخ خود به جهانی نفروشیم

چون خاک ره آخر چه سبب پیش تو پستیم

***

1081

ما تو را دلدار خود پنداشتیم

وز تو چشم مردمیها داشتیم

تخم مهر رویت ای نامهربان

سالها در وادی جان کاشتیم

هرچه کردی با من از جور و جفا

گرچه آن بد بود نیک انگاشتیم

تا نهادی دل به مهر دیگران

ما امید از لطف تو برداشتیم

سالها تا رایت مهر و وفا

عاشقانه در جهان افراشتیم

چون جفا و جورت از حد درگذشت

کار خود را با خدا بگذاشتیم

گر به ناحق غمزه ات خونم بریخت

جانب حق را فرو نگذاشتیم

***

1082

از مادر دهر تا بزادیم

جان در سر مهر او نهادیم

تا دل به دو زلف یار بستیم

از دیده دو جوی خون گشادیم

از روی هوا چو مرغ زیرک

در دام بلای دل فتادیم

ای کاج ز مادر زمانه

در عشق بدین صفت نزادیم

هر چند غمم فرستی از هجر

با این همه در غم تو شادیم

چون چشم تو ار شبانه مستیم

مخمور لبت ز بامدادیم

در آتش هجر آب جوییم

بر خاک جهان بسان بادیم

***

1083

در سر کوی غمت دل به جفا بنهادیم

تن درین ورطه به امّید وفا بنهادیم

خلق خواهند که از پیش جفا بگریزند

ما به طوع دل خود دل به بلا بنهادیم

چون محالست که با دست قضا پنجه کنند

سر به مسکینی و گردن به قضا بنهادیم

گر رضای دل دلدار به جان دادن ماست

بر خط بندگیش سر به رضا بنهادیم

صفت چین سر زلف تو می کرد صبا

چهره بر خاک ره باد صبا بنهادیم

تا ابد مهر گل روی تو در جان باشد

کاین نهالیست که با مهر گیا بنهادیم

تا گشادند سر زلف جهان آشوبش

بند بر گردن آهوی خطا بنهادیم

***

1084

بسیار در فراق تو زنهارها زدیم

فریاد عاشقانه به بازارها زدیم

همچون گل رخت بنظر در نیامدم

بسیارها تفرّج گلزارها زدیم

دستم به قدّ سرو روانت نمی رسد

بسیار دست بر سر دیوارها زدیم

تدبیر راه وصل تو کردن نمی توان

عمری در این معامله آن جارها زدیم

شبهای تار در غم هجرانت ای صنم

بر مردمک ز شوق تو مسمارها زدیم

چون چنگ در خروشم و چون نی ز ناله زار

در راه عشق روی تو اسرارها زدیم

بر روی ما دری نگشادی ز راه وصل

سر همچو حلقه بر در تو بارها زدیم

در راه وصل اگرچه مغیلان به راه بود

ما آتشی ز آه در آن خارها زدیم

مسکین دلم ز بار غمت در جهان بسوخت

خونابها زدیده بدان بارها زدیم

گفتم که نار دل بنشانم به آب اشک

ننشست و از فراق تو زنهارها زدیم

***

1085

در درد بمردیم و به درمان نرسیدیم

از سر بگذشتیم و به سامان نرسیدیم

جان کرده فداییم به راه غم عشقش

دل برد به دستان و به جانان نرسیدیم

در ظلمت هجران به لب آمد دل تنگم

فریاد که در شمع شبستان نرسیدیم

دیدیم جهان را و بگشتیم سراپای

در سایه ات ای سرو خرامان نرسیدیم

گل رفت دریغا که نکردیم گل افشان

در وقت گل سرخ به بستان نرسیدیم

از گلشن وصل رخت ای دیده نصیبم

خارست از آن رو به گلستان نرسیدیم

خارست به جای گل و زاغست قرینش

بلبل ز چمن رفت و به دستان نرسیدیم

فریادرسم پیشتر از آنکه دریغا

گویی که به فریاد ضعیفان نرسیدیم

***

1086

یاد باد آنکه عزیزان همه با هم بودیم

همه دم با غم و شادی همه همدم بودیم

نیش زنبورصفت بر دل هرکس نزدیم

به وفا عهد سپر کرده و محکم بودیم

به زکات و صدقات و به بناهای بزرگ

شکر معبود که مشهور به عالم بودیم

سالها در چمن ذوق به بستان طرب

همچو گل خنده زنان خوش دل و خرّم بودیم

با همه خلق جهان خلق و تواضع کردیم

چون صبا با همه کس یکدل و محرم بودیم

تا که خورشیدصفت بر همه کس تافته ایم

در سر مهر جهان دافع شبنم بودیم

***

1087

بر در لطف تو نیاز آریم

راز دل پیش دلنواز آریم

محرم راز ما نسیم صباست

هر دمش در محل راز آریم

تا دهد شرح اشتیاق مرا

کز فراقت همیشه بازاریم

دل محزون خود به بوته هجر

تا کی ای دوست در گذار آریم

طاق ابروی او ببین ای دل

تا به محراب آن نماز آریم

دل کبوتر بچه ست و عشق تو باز

ما کبوتر به چنگ باز آریم

پیش قدّ تو در سرابستان

سرزنش ما به سرو ناز آریم

دو جهان را به روی چون ماهش

از سر مهر عشق باز آریم

ای عزیزا بیا که تا برویم

دل رفته دوباره باز آریم

از سر ذوق چنگ و عود مراد

در سرابوستان به ساز آریم

***

1088

ما در دو جهان جز دلکی ریش نداریم

جز غصّه ز بیگانه و از خویش نداریم

با این همه گر هر دو جهان عرضه دهندم

ما دست دل از دامن درویش نداریم

گر دوست سوی ما نگرد عین عنایت

حقّا که غم از طعن بداندیش نداریم

قربان کمان گوشه ابروی تو گشتیم

چون تیر جفاهای تو در کیش نداریم

مجروح شد از تیر جفایت دل مسکین

جز لطف تو ما مرهم این ریش نداریم

آخر چه شود گر بنهی مرهم لطفی

بر ریش که ما مرهم این نیش نداریم

گویند به ترکش کن و دل باز به دست آر

مشکل همه آنست که این کیش نداریم

باری ز جهان حاصل عمر از غم عشقش

جز دیده ی گریان و دل ریش نداریم

***

1089

گفتم به دل که ای دل دانی که در چه کاریم

چون زلف خوب رویان آشفته روزگاریم

نه یار در بر ما نه دل به دست داریم

با خون دیده و دل روزی همی گذاریم

یک دم نظر به حالم از لطف خویشتن کن

ای نور هر دو دیده کز عشق زار زاریم

رحمی به دل نداری دانم تو را به جایم

باشد تو را بسی کس ما جز تو کس نداریم

پرسی تو حال زارم جانا نگفتنم به

کز آرزوی رویت مجروح و دل فگاریم

شوق رخ تو جانا گفتا که در چه کاری

جز تخم مهر رویت گفتم به جان چه کاریم

ای دل جهان و جان را در کار عشق کردی

صبری بکن خدا را تا دست از او بداریم

***

1090

جز درگه تو راه به جایی نمی بریم

بر درد خویش ره به دوایی نمی بریم

هرچند جان دهیم به کوی تو از وفا

یک لحظه نیست کز تو جفایی نمی بریم

گفتم گدای تو گشتم غمم بخور

گفتا برو صداع گدایی نمی بریم

گفتم چه کرده ام بجز از مهر و دوستی

زین بیش دوست ره به خطایی نمی بریم

بالای تو بلای دل ماست بر دلم

نگذشت یک نفس که بلایی نمی بریم

گویی برو ز کوی من آخر کجا روم

از کوی تو که راه به جایی نمی بریم

بیمارم از دو چشم تو و جز به لعل تو

ره در جهان دگر به شفایی نمی بریم

***

1091

با سرو قد تو عشق بازیم

یارب برسد که ما نبازیم

گر حکم کنی به جانم ای جان

جان را چه محل که سر ببازیم

از شوق لبت چو آب حیوان

چون نقره به بوته درگدازیم

ما را ز غم تو نیست عاری

با عشق رخ تو سرفرازیم

در شدّت هجر جان بدادیم

ما چاره ی وصل چون بسازیم

دل همچو کبوترست مسکین

مجروح ز چنگ شاهبازیم

صبر از دل ما ببرد عشقت

با هجر تو بیش از این نسازیم

***

1092

تا به کی در غم عشق تو چنین درسازیم

زآتش مهر رخ دوست چو زر بگدازیم

شمع جمعی تو و پروانه بیچاره منم

با میان آی که تا در قدمت سر بازیم

همچو سروم ز در ای دوست به شادی بخرام

تا نثار قدمت ما سر و زر در بازیم

در جهانم هوس خاک سر کوی تو بود

در هوای شب وصلت صنما چون بازیم

در فراق رخت ای دوست چه پرسی حالم

با غم و غصّه و با خون جگر می سازیم

کس در این واقعه دست من مسکین نگرفت

غیر اشکم که در این واقعه ها دمسازیم

گفته بودند که تو بنده نوازی دانی

خود نگفتی که جهان را شبکی بنوازیم

***

1093

دلا تا کی به درد او بسازیم

چو زر در بوته ی هجرش گدازیم

خیالش دایماً مهمان دل شد

بیا تا برگ مهمانی بسازیم

سهی سروا مکن زین بیشتر ناز

که پیش قد و بالایت بنازیم

نیاز ما به روی تست جانا

وگرنه از دو عالم بی نیازیم

میان انجمن در بوستانها

به یاد قامتت ما سرفرازیم

چو بلبل با رخ گل رنگ بازم

بیا ای دل که تا عشقی ببازیم

هوای کوی عشقت گر بلندست

به چرخ وصل تو چون شاهبازیم

به یکباره مشوی از کار ما دست

که تا جان و جهان در پات بازیم

***

1094

بگو تا چند خون دل به غم در ساغر اندازیم

ز هجر روی آن دلبر ز دیده گوهر اندازیم

به جان آمد دلم باری ز هجر یار غم خوردن

بیا تا خانه ی غم را به یک جرعه براندازیم

اگر قد سهی سروش درآید در سماع امشب

نثار خاک پای او به جای زر سر اندازیم

ندارد قیمتی چندان زر و گوهر نثارش را

روا باشد که در پای تو سر با افسر اندازیم

اگر شیرین لب یارم نمی افتد به دست ای دل

بیا تا خسروآسا جان به تنگ شکّر اندازیم

دلا در آتش شوقیم و از یاد لب لعلش

همی خواهم که تا جان را به حوض کوثر اندازیم

به جای باده گلگون بگو تا کی ز جور تو

ز راه دیده خون دل چنین در ساغر اندازیم

سراندازان کوی تو که سر بازند در پایت

جهان گفتا چنین بهتر سری آنجا گر اندازیم

اگر دستم دهد ای دل بیا تا یک شبی تا روز

حمایل وار دست وصل دلبر در بر اندازیم

تمنّای وصال یار اگر دارم نمی یارم

ازو کردن ولی آن را به لطف دلبر اندازیم

چنین زار و نزارم من رسید آنک مه روزه

اگر عقلم فرود آید به سال دیگر اندازیم

که گوید درد من یارب که یارد این سخن گفتن

شبی در حضرت سلطان مگر رمزی دراندازیم

***

1095

صبا رسید و رسانید بوی یار قدیم

به سان عنبر تر می دهد ز لطف نسیم

دماغ جان چو معطّر شدم ز باد صبا

یقین شدم که پراکنده گشت زلف چو جیم

نظر به جانب دلخستگان هجران کن

که نیست طاقت و صبرم ز روی لطف عمیم

ز تشنه آب زلالی مکن دریغ مرا

که آب چشمه حیوان تویی و بنده سقیم

ز حال زار من خسته دل چه می پرسی

مراست گریه به عشقت قرین و ناله ندیم

اگر چو سرو روان پیش ما کنی گذری

نثار پای عزیز تو سر کنیم نه سیم

مرا ز جنّت فردوس حاصلی نبود

رضای دوست بسی خوشتر از بهشت برین

***

1096

گر نسیم کوی او دارد مسلمانان نسیم

جان همی باید فدا کردن نسیمش را نه سیم

روزگارم بس مشوّش کرده ای چون زلف خود

بی تو در تن می نخواهم جان شیرین حق علیم

گر بود با دوست دوزخ هست فردوس برین

ورنه بی او کی توانم دید جنّات نعیم

وعده ای دادی که کامت می دهم یک شب بده

وعده خود را وفا کن عادتست این از کریم

گر خراج زلف و لعلت ملک هم باشد رواست

با دو زلف همچو جیم و با دهان همچو میم

هر زمان خویت عزیز من دگرگون می شود

ای دریغا گر تو را بودی مزاجی مستقیم

جز غمت در دل نیاید هر زمان در عشق تو

جز خیالت نیست ما را مونس و یار و ندیم

آهنین پولاد را آه دل من نرم کرد

واین دل چون سنگ او بر ما نمی گردد رحیم

سالها بگذشت تا یادم نیارد در جهان

خود نمی گویی که هرگز بنده ای دارم قدیم

***

1097

چون صبا از زلف یارم هر سحر آرد نسیم

جان و دل خواهم کنم ایثار پای او نه سیم

جان چه باشد دل که گوید در جهان نامش مبر

زآنکه جانها بیش ارزد صحبت یار قدیم

آن چنان یاری که پیش جان نمی آید به هیچ

دلپذیری دلبری شیرین زبانی بس ندیم

بازم از سودای عشقت مست و شیدا کرده ای

زان دو چشم همچو نرگس زان دو زلف همچو جیم

زلف او جیمست و جمشیدش کمینه بنده ایست

خاصه چون باشد دهان تنگ او مانند میم

من گدای کوی وصل دوست گشتم زان سبب

کی گدای کوی را محروم بگذارد کریم

آتشین دل دلبری دارم خدا را چون کنم

ای عزیزان همّتی کان دل مگر گردد رحیم

در شب وصلش رقیب آمد که بر بندد رهم

گفتمش لاحول از احوال شیطان رجیم

***

1098

ما خود ز که ایم و از کدامیم

در زمره عاشقان چه نامیم

چون مرغ اسیر پرشکسته

در شست دو زلف تو به دامیم

در فرض دعای دولت تو

یک لحظه مگر ز جان دوامیم

از عهد غم تو برنگردیم

اندر ره عاشقی تمامیم

از آتش محنت فراقت

پختیم ولی هنوز خامیم

از وعده وصل یار امشب

بازآ که در انتظار شامیم

بودیم چو آهوان وحشی

لیکن به کمند دوست رامیم

***

1099

ما ندانیم که کشتی غمت را رانیم

نام تو ورد زبانست و ز جانت خوانیم

گرچه ملّاح جهانیم به دریای غمت

چون وزد باد جفای تو به جان درمانیم

سرو سامان نبود مردم سودازده را

در غم عشق تو زان بی سر و بی سامانیم

وعده وصل همی داد مرا دلبر و باز

صبر فرمود مرا از وی اگر بتوانیم

جان شیرین جهت صحبت جانان باشد

تو مپندار که ما از تو به جان وامانیم

دردمندیم و لب لعل تو درمان منست

عمرها رفت که ما در پی آن درمانیم

گر به بوسیدن پایت بدهی فرمانم

تا بود جان به جهان بنده آن فرمانیم

گر کند دیده ی ما میل به رویی جز تو

در جهان راست که ما ناکس تردامانیم

***

1100

چه دردست این که درمانش ندانیم

چه بحرست این که پایانش ندانیم

نهال سروی اندر چشم ما رست

که قطعاً ره به بستانش ندانیم

طبیبانم دوایی تلخ گفتند

که ما درمان هجرانش ندانیم

مرا روی دل اندر کعبه ی وصل

ولی حدّ بیابانش ندانیم

به عید روی چون خورشید و ماهش

بجز جان هیچ قربانش ندانیم

به قول خود وفا ننمود باری

به غیر از نقض پیمانش ندانیم

جهان خوش شد در این موسم خدا را

بلای هجر آسانش ندانیم

***

1101

چون تو طبیب دردی درد تو با که گویم

درمان درد دوری ای دلبر از که جویم

آبم ببرد عشقت بر باد داد عمرم

از آتش فراقت کمتر ز خاک کویم

از تاب زلف پرچین چوگان مزن خدا را

کاندر فراق رویت سرگشته تر ز گویم

در بوستان وصلت ای جان من چو بلبل

بر روی چون گل تو آشفته همچو مویم

چون ترک عشق گویم تا روز حشر جانا

ور کوزه گر بسازد از خاک من سبویم

جانم ز پا درآمد در جست و جوی وصلت

در کوی هجرت آخر تا کی به سر بپویم

گرچه ز ما فراغت دارد نگار لیکن

من در جهان به بویش دایم به جست و جویم

***

1102

درد دل خویش با که گویم

درمان دل خود از که جویم

بی روی تو اوفتان و خیزان

سرگشته ی زلف تو چو گویم

جانم به لب آمد از فراقت

در جستن وصل چند پویم

بر حال دلم دهد گواهی

خوناب دو چشم و رنگ رویم

در شوق میان همچو مویت

از غصّه گداخته چو مویم

از خاک وجود ناشکیبا

گر کوزه گری کند سبویم

بر شادی دوست و رغم دشمن

من ترک وصال تو نگویم

تا چند تحمّل فراقت

آخر نه ز آهن و نه رویم

ای نور دو دیده چهره از غم

تا چند به آب دیده شویم

گر یار ز عشق خویش صد داغ

بر جان و دلم نهد چه گویم

از جمله مخلصان چه باشد

من بنده ی بندگان اویم

غیر از تو کسی دگر ندارم

ای از دو جهان تو آرزویم

***

1103

در راه عشق روی تو ما بی خبر رویم

مجنون صفت همیشه به کوه و کمر رویم

راهیست پیچ پیچ چو زلف بتان دراز

آن به بود که با رخ او در قمر رویم

بویی ز وصل او به مشامم نمی رسد

ای دل بیا که تا قدمی پیشتر رویم

دانی خدنگ غمزه دلدار قاتلست

در پیش ناوک غم او جان سپر رویم

چشمش بلای خلق جهانست چون کنم

شاید که از بلا قدری دورتر رویم

چون در دیار خویش نداریم رونقی

ای دل بیا بیا که به شهری دگر رویم

بنمای روی مهوشت ای عمر نازنین

تا از شعاع روی تو از خود بدر رویم

***

1104

دل را به بوی وصل تو دادیم و می رویم

داغ غمت به سینه نهادیم و می رویم

دل در شکنج زلف تو بستیم و در غمت

خون دل از دو دیده گشادیم و می رویم

گر در غم فراق تو جان می رسد به لب

ما بر امید وصل تو شادیم و می رویم

آبی بر آتش دل ما زن که در غمش

بر خاک راه دوست چو بادیم و می رویم

آبی بر آتش دل ما زن که در غمش

بر خاک راه دوست چو خاکیم و می رویم

تا صیت عشق روی تو در عالم اوفتاد

جان و جهان به یاد تو دادیم و می رویم

***

1105

یارب که تو بگشای در بسته به رویم

یارب نظری کن ز سر لطف به سویم

دلبسته و تن خسته ز دردیم همیشه

دانی تو همه حال دل من چه بگویم

محتاج به تکرار نباشد غم دل را

بر اشک دو چشمم نظری افکن و رویم

حال دل آن خسته مجروح چه پرسی

در چفته بازوی جفای تو چه گویم

گر زآنکه بگویی تو به ترک من مهجور

من ترک شب وصل تو ای دوست نگویم

در شدّت هجران تو ای نور دو دیده

از ناله شدم نال و من از مویه چو مویم

بیچاره دل من به جهان انس نگیرد

تا جعد سر زلف سمن پاش نبویم

***

1106

تا به چند از رخ زیبای تو مهجور شویم

در غم روی چو مهتاب تو مشهور شویم

به امیدی که دوایی بکند درد مرا

خوش طبیبیست بیا تا همه رنجور شویم

دل ما همچو سپندست بر آن آتش روی

سر آنست که چون چشم بدان دور شویم

ای دل خسته بیا تا به سر کوی هوا

تا ز جان حلقه به گوش بت منظور شویم

نچشیدیم یکی جرعه نوش از شب وصل

تا کی از باده ی هجران تو مخمور شویم

اعتمادی چو بر احوال جهان نیست یقین

بر فریبش نتوان رفت که مغرور شویم

من به شیرینی لعل لب او کی برسم

در هوای قد او گر همه زنبور شویم

***

1107

پیش چوگان جفایت صنما چون گویم

قصّه ی درد خود و جور تو را چون گویم

چون طبیب از من بیچاره ملولست مدام

چاره درد دل خسته چرا می جویم

خبرت نیست نگارا ز غم هجرانت

که به خون دل و دیده رخ جان می شویم

چون امید من دلخسته تویی در عالم

به علی رغم حسودان نظری کن سویم

بشنو از من که به جان آمدم از درد فراق

من آشفته که بر روی تو همچون مویم

تا چند گفتند که باز از سر پیمان رفتی

مشنو ای دوست خدا را سخن بد گویم

تا جهان باشد و جان هست و نفس خواهد بود

من ره عشق تو را از دل و جان می پویم

***

1108

از وصل دری گشا به رویم

کاشفته به روی تو چو مویم

گر لطف و کرم کنی توانی

ور جور و جفا کنی چه گویم

از باده ی عشق مست گردد

گر کوزه گری کند سبویم

بر خاک در تو ز آتش عشق

رخساره به آب دیده شویم

از دست جفا و جورت ای جان

سرگشته ز هجر تو چو گویم

از بوی تو باد صبح مستست

من زنده از آن حیات بویم

دایم چو جهان به جست و جویت

باشد همه روز گفت و گویم

***

1109

بهار آمد بیا تا خوش برآییم

ز دیگر عاشقان ما بر سر آییم

گل رویت یکی، بلبل فراوان

دو بلبل بر گلی خوشتر سراییم

گل رویت چو پوشد زلف مشکین

به شب نالیم و روز دیگر آییم

اگر راهم نباشد در گلستان

به عشق گل زمانی دیگر آییم

دلا صبری نما در بردباری

مگر با روز هجرانش برآییم

بگفتا من چو سرو آزاد گشتم

نگویی ما چگونه در بر آییم

نگنجد قامتم در بیت احزان

بگو ما چون شبی از در درآییم

چو از شیرین ندارم هیچ خطّی

ضرورت را به تنگ شکر آییم

***

1110

چو با مهر رخ او آشناییم

چرا ای جان و دل از تو جداییم

تو سلطانی نظر کن سوی درویش

چو در کوی وصال تو گداییم

نه مرد عشق بازار تو بودیم

چه گونه با فراق تو برآییم

به خاک آستانت تشنه جانیم

به جست و جوی تو سرگشته ماییم

ز روی لطف کن در ما نگاهی

اگرچه چاکری را می نشاییم

بگو ای نور چشمم تا که رایی

ز روی بندگی چون ما تراییم

چرا بیگانگی ورزی تو با ما

چو از جان در جهانت آشناییم

چو دوران را ثباتی نیست محکم

بیا تا یک زمانک خوش برآییم

سعادت گر دهد یاری به وصلت

چو اقبال از در دولت درآییم

***

1111

سرگشته در این عرصه ایام چو ماییم

فرزین صفت ای شاه به کوی تو گداییم

دردیست مرا در دل بیچاره و عمریست

تا از رخ جان پرورت ای دوست جداییم

هستی تو طبیب دل پردرد ضعیفم

از لطف جهان بخش تو محتاج دواییم

عشق تو چو کوهست و تن غمزده کاهی

آخر تو بگو چون به غم عشق برآییم

من خاک ره شوقم و تو سرو روانی

در حسرت بالای تو سرگشته چو ماییم

ماییم و نوای غمت و برگ غریبی

آخر نظری کن تو که بی برگ و نواییم

گر جان به اشارت طلبی از من مهجور

ما منتظر و بنده ی فرمان شماییم

گم کرده رهم لیک مرا گفت سروشی

از جاده مشو دور که ما راهنماییم

تو شاه جهانبانی و من مور ضعیفم

دربان تو را بنده درگاه نشاییم

***

1112

نگارا از تو دور آخر چراییم

تو را ماییم و ما آخر که راییم

سعادت گر دهد یاری به وصلت

همان به کز در عشرت درآییم

بگو ای نور چشمم تا که رایی

ز روی بندگی چون ما توراییم

نظر فرما ز روی لطف بر ما

چو در کوی وصال تو گداییم

به خاک آستانت تشنه جانیم

به جست و جوی تو سرگشته ماییم

ز روی لطف کن در ما نگاهی

اگرچه چاکری را می نشاییم

چرا بیگانگی ورزی نگارا

چو از جان در جهانت آشناییم

چو دوران را بنایی نیست محکم

بیا تا یک زمانک خوش برآییم

***

1113

در بادیه هجر تو سرگشته چو گوییم

ما شرح جفاهای تو ای دوست چه گوییم

بر باد صبا گرچه بدادی تو وفایم

ساکن شده بر خاک درت بر سر کوییم

بر دل غم هجران توأم کوه گرانست

بر روی چو خورشید تو آشفته چو موییم

دم بی تو نیارم زدن ای دیده و هردم

از آب دو دیده به غمت روی بشوییم

گفتم که چو شانه مگرت دست ببوسم

فریاد که در عشق تو چون سنگ و سبوییم

تا چند زنی تیغ جفا بر من مسکین

آخر نه گیاهیم که هر لحظه بروییم

بر جان و جهان گر صد از این بیش کنی جور

با مدّعیان شرح جفای تو نگوییم

***

1114

به جان آمد دل از هجر حبیبان

ندارد طاقت جور رقیبان

ز عشق تو مرا دردیست در دل

نمی دانند درمانش طبیبان

نمی پرسی ز حال زارم آخر

نمی گویی شبی مسکین غریبان

چه خوش باشد شبی تا روز در باغ

ندای چنگ و بانگ عندلیبان

خصوصاً وقت گل در شادکامی

نشسته روی در روی حبیبان

نصیب من ز گل خارست باری

چرا گشتم چنین از بی نصیبان

اگر مجنون شوم از غم عجب نیست

که عشقت می برد آب لبیبان

نمی دانی جهانی در فراقت

گهی دامن درند و گه گریبان

***

1115

از درد منال ای دل چون نیست تو را درمان

هر درد بود در دل درد تو بود بر جان

هستی تو طبیب دل با کس نتوانم گفت

تو جانی و جان از دل چون درد کند پنهان

یا چاره دردم کن از وصل شبی جانا

یا دست به خونم کن و ز درد مرا برهان

هر چند بود مشکل دردی که دوایش نیست

این درد من مسکین پیش تو بود آسان

سامان نبود ما را از مایه سودایی

آن سر که در او سود است خود چون بودش سامان

آمد ز صبا بویی از گلشن جان باری

چون جنّت فردوس است امروز سرابستان

بسیار مخور غصّه چون عمر نمی ماند

داد طرب و شادی ای دل ز جهان بستان

***

1116

به خدایی که جز او نیست خداوند جهان

که مرا عشق تو شد در همه دم همدم جان

هر سحر بهر وصالت به دعا می گویم

که الهی تو مرا زود به مقصود رسان

همدمی نیست بجز غصّه مرا روز فراق

چاره ای نیست بجز ناله و زاری و فغان

بار دیگر ز خدا دولت وصلت خواهم

می دهم جان به امید ار دهدم عمر امان

چون روانم قد او بود روان شد ز برم

جان پژمرده روان شد ز پی سرور روان

کی رسد کام از آن لب به دل خسته ی من

که رسانید فراق تو مرا جان به لبان

به وصالت که دمی با من بی دل بنشین

بیش ازینم به سر آتش هجران منشان

قوّت جان منی دور مباش از بر من

نور چشمی مشو از دیده غمدیده نهان

گرچه یادم بشد از یاد تو ای یار عزیز

یکدم از یاد تو غافل نبود جان جهان

***

1117

تویی لیلی تویی لیلی تویی درد مرا درمان

منم مجنون منم مجنون منم مجنون سرگردان

تویی شیرین به عهد خسرو پرویز بنشسته

منم فرهاد کوه افکن به بادم رفته شیرین جان

تویی شیرین تویی شیرین تویی شیرین چو جان در تن

منم خسرو منم خسرو گرفتار شب هجران

تویی عذرا تویی عذرا گرفتارم به درد تو

منم وامق منم وامق بکن درد مرا درمان

تویی گُلشه تویی گُلشه تویی گلبوی همچون مه

منم ورقه منم غرقه به بحر هجر بی پایان

تویی ویس گل اندامم ز جانت بسته در دامم

منم رامین که می سوزد دلم در غم تو را دامان

ز جان گویم ثنای آن جهانداری که او باقیست

که دادستم به لطف خود همم جان و همم ایمان

***

1118

بی کنارت در میان خونم این نازک میان

زین میان تا چند باشم از کنارت برکران

آن سعادت کو که گیرم یک زمانت در کنار

وآن عنایت کو که با من یکدم آیی در میان

گرفتد بر چشم من چشم تو ای چشم و چراغ

چشمه های خون دل بینی ز چشم من روان

ای صبا با آن نگار شوخ سنگین دل بگو

این چنین پرسند آخر دوستان از دوستان

گرچه یادت در دلم دانم که هرگز نگذرد

یک نفس بیرون نخواهد شد مرا یادت ز جان

آرزوی وصل داری رخ متاب از تیغ هجر

گر جمال کعبه می خواهی متاب از ره عنان

چند رانی از برم ای دوست در دوران گل

بلبل شوریده نتواند برید از بوستان

از وصال روح بخشت یک زمانم شاد کن

تاکیم سرگشته داری در غم ای جان و جهان

***

1119

بار هجرت بر دلم باریست باری بس گران

درد عشقت هست بر جان جهانی بی کران

صبر فرمایی مرا در عاشقی ای دیده ام

صبر از روی دلارای تو ای جان چون توان

چون به باد عشق بردادی ز خاکم ذرّه ها

روی همچون آفتاب از ما چرا داری نهان

بنده ی بیچاره بر روی وصالت بر درم

همچو سگ باری به سرباری مرا از در مران

یا به وصلم یک زمان بنواز ای دلبر ز لطف

یا بکش جانا به تیغ هجر و ما را وا رهان

چون نمی ماند به عالم هیچ صورت برقرار

تا به کی دل سنگ داری ای دل از کار جهان

***

1120

صبا برو تو پیامی ز من به یار رسان

غم فراق چو دانی به غمگسار رسان

سلام و پرسش بی حد به اشتیاق تمام

ازین کمینه خاکی بدان نگار رسان

تو شرح حال من خسته دل نکو دانی

ز روی لطف خدا را بدان دیار رسان

قرار نیست چو من در دو زلف سرکش دوست

بیا ز نکهت زلفش به بیقرار رسان

بگو فراق رسانید جان ما بر لب

بیا و منتظری را به انتظار رسان

چو جان به لعل لبت تشنه ام نگارینا

بیا و تشنه وصلت به چشمه سار رسان

اگر نگار شبی حال زار ما پرسد

بگو بیا و جهان را به اعتبار رسان

***

1121

ای صبا نیست به عالم چو قدش سرو روان

تو برو وز من خاکیش سلامی برسان

چون سلامش برسانی ز من خسته بگو

که مرا از غم ایام فراقت برهان

یا رب آن شب چه شبی باشد و آن روز چه روز

که درآید ز در بخت من آن سرو روان

آفتابست رخ روشن جان پرور تو

تا به کی ذرّه صفت از تو شوم سرگردان

دل فکندم به بلای سر زلفت بازآی

تا کنم در سر کار تو سر و جان جهان

بلبلا باد صبا گل ز تو بربود و برفت

چاره ای نیست بجز صبر برو قصّه مخوان

گفتم آن دلبرم از روی کرم بازآید

واپس آمد چو بدیدیم همان بود همان

بود در خاطر من کاو ز جفا برگردد

بر وفا و کرم دوست نه این بود گمان

رحمتی بر من دلخسته کن ای بی رحمت

گر به دل دوست نداری تو بدارم به زبان

***

1122

قدم نه شاه باز ما دمی در کوی درویشان

نظر کن یک زمان از لطف آخر سوی درویشان

شدم درویش راه تو رهم بگشا به کوی خود

که بادی می وزد بس خوش، دلا از کوی درویشان

نگار چابک دلبر به زلف همچو چوگانش

ز میدان جهانداری ربوده گوی درویشان

نهال وصل جانانم به خشکی می کند میلی

مگر از لطف خود آبی کند در جوی درویشان

اگر خواهم زکات حسن از رویت مکن عیبم

که باشد سخت می دانم چو آن دل سوی درویشان

***

1123

ای سخت گمان سست پیمان

تا چند زنی مرا به پیکان

از تیر جفا دلم بخستی

جز مرهم وصل نیست درمان

ای سرو روان و مونس دل

بازآ ز درم دمی خرامان

پیراهن صبر را کنم چاک

هر شب ز غم تو تا گریبان

دست دل زار زار تنگم

ای دوست کجا رسد به دامان

بازآی که عاشقان رویت

در هجر تو بی سرند و سامان

مشکل همه آنکه دولت وصل

یک روز نگشت بر من آسان

گر وصل تو دست من گرفتی

در پای تو کردمی دل و جان

بر جان جهان ستم بتا رفت

از جور و جفای تو فراوان

***

1124

چشم و ابرویی که او دارد که دارد در جهان

کس میندازد بدین شیوه چنین تیر از کمان

نرگس از شرم دو چشمش سر فکنده در چمن

گل چو رنگ روی او کی بشکفد در بوستان

سرو اگر بالای او بیند به رعنایی دگر

او ز رشک قامتت چون بگذرد در گلستان

غمزه ی او را چو دیدم روز اوّل گفتمش

تا چه آمد بر سرم زین فتنه آخر زمان

گرچه باشد بیوفایی عادت خوبان ولی

تا بدین غایت نبودم بر جفای او گمان

گفته بودم ترک بدخویی مگر گوید نگار

چون بدیدم در مزاجش او همانست و همان

کی کند در خاطرش یک لحظه در عمری دگر

آن دل انگاری کزو خالی نباشد یک زمان

صبر فرمودی مرا در عاشقی و طعم صبر

تلخ باشد از لب چو شکّرت وین کی توان

رحمتی کن بر جهان از روز وصلت دلبرا

از در لطفت درآ و ز دست هجرم وارهان

***

1125

سری دارم فدای پای جانان

چگونه سرکشم از رای جانان

خدا را ای صبا نزد من آور

نسیم زلف روح افزای جانان

که تا جانم برآساید ز بویش

ز دست هجر جان فرسای جانان

گر او را هست دیگر کس به جایم

مرا نبود کسی بر جای جانان

بسی گردیدم اندر عالم حسن

ندیدم هیچکس همتای جانان

گلی در بوستان شادمانی

نباشد چون رخ زیبای جانان

سهی سروی نباشد راست هرگز

به قد و قامت رعنای جانان

نظر کردم به سرو ناز گفتا

نموداریم از بالای جانان

خجل گردد مه و خورشید تابان

از آن روی جهان آرای جانان

نباشد طوطی جان را فصاحت

به پیش لفظ شکّرخای جانان

به عشقش گشتم و دیدم جهانی

گرفته سر به سر غوغای جانان

به ذوق ار در سماع آید زمانی

بنازم پیش سر تا پای جانان

***

1126

صبا شاد آمدی از کوی جانان

چه داری راست گوی از بوی جانان

عبیر و عنبر ساراست گویی

نسیم طرّه گیسوی جانان

خوش آوردی که جانم تازه کردی

به بوی دلپذیر از کوی جانان

برو بادا ز من در گردنت باد

ببر از من پیامی سوی جانان

که جان آمد مرا بر لب از این بیش

نمی تابد فراق روی جانان

مرا از قبله گر پرسند گویم

شدم محراب جان ابروی جانان

به روی مهوش آن نور دیده

کنون آشفته ام چون موی جانان

چه گویی در سر کوی فراقش

دلم سرگشته از باروی جانان

سمن در سایه شمشاد می گفت

منم از جان و دل هندوی جانان

دلم گم گشته از من در جهانست

شده عمریست هم زانوی جانان

***

1127

ز باد بهاری جهان شد جوان

ز بلبل شنو قصّه دیگر مخوان

بهارست و گل در عقب می رسد

برو توبه بشکن بیا ای جوان

دل و هوش سوی من آور دمی

که تا گویمت صورتی در نهان

یکی بشنو این پند و اندرز من

دل از غصّه و غم دمی وارهان

بتی مهوش خوبرو را بیاب

به دست آر قدّی چو سرو چمان

که چشمش چو نرگس بود نیمه مست

لبش همچو لعل و دو ابرو کمان

دو زلفش چو عنبر دو گیسو کمند

نگاری سبک روح شیرین زبان

چو این دولتت شد مهیا دگر

چه خواهی تو به زین ز دور زمان

میان چمن سایه بید و گل

چه خواهی تو به زین ز دور زمان

میان چمن سایه بید و گل

لب سبزه و جوی و آب روان

اگر نغمه ی عود دستت دهد

که در گوش گیری چه بهتر ازان

ز مجموعه ها و ز دیوان خاص

به دستت گر افتد ز شعر جهان

به سازی که خواهی زمانی بساز

به آواز خوش یک دو بیتی بخوان

دف و نی دماغ تو را تر کند

ز بلبل تو بشنو به بستان فغان

همی ناله از جان کنم چون هزار

به عشق گلم در جهان شادمان

اگر من نه عاشق به گل بودمی

کجا جای بودیم در گلستان

اگر راست پرسی چو بالای تو

ندیدم یکی سرو در بوستان

صبا بوی زلف تو آورد باز

گلستان معطّر شد از بوی آن

بنفشه ز زلفت شکسته دلست

میان ریاحین به دستست از آن

چو نرگس ز چشم تو سرمست شد

از آنست آخر چنین ناتوان

اگر چند سوسن زبان آورست

به مدح رخ تو ندارد زبان

بسی منتّش هست بر من صبا

کزو زندگی یافت دیگر جهان

***

1128

چون جهانی را تویی روح و روان

رحمتی کن بر دل این ناتوان

سرو جانی در سرابستان دل

سر مکش یکبارگی از دوستان

چون قد رعنایت ای زیبا نگار

من ندیدم سروی اندر بوستان

سر به پایت می نهم چون آب و تو

سرکشی از ما چرا سرو روان

از چه رو ای نور چشمم در فراق

کرده ای خون دل از چشمم روان

ما همه روزی ز روی اعتقاد

بنده مهر تو می گردم ز جان

دلبرا امروز ما را خوش بدار

کاعتمادی نیست بر کار جهان

***

1129

در چمن تا قد آن سرو روانست روان

خونم از دیده غمدیده روانست روان

گرچه آید سوی ما هم به نثار قدمش

پیش او جان و تن و روح روانست روان

گر دل و جان و تن و روح نباشد درخور

نقد این جمله بگوئیم روانست روان

زندگی بی تو نخواهیم که این جان عزیز

در تنم بی رخ تو بار گرانست گران

بودم اندیشه که او ترک جفا خواهد کرد

آن جفاپیشه چو دیدیم همانست همان

میل او جمله سوی ما به جفا بود و ستم

گرچه کردیم وفا باز برآنست بر آن

میل ما گرچه نداری نکنم قطع طمع

زآنکه در باغ جهان سرو چمانست چمان

غایب از چشم من دلشده زنهار مشو

که تو جانی و جهان زنده به جانست به جان

دل و جان دادم و مهرت بخریدم آخر

سر به سر سود من خسته زیانست زیان

گرچه از کار جهان چشم وفا نتوان داشت

در جهان یار وفادار جهانست جهان

***

1130

جان شیرینم تویی دانی که شیرینست جان

گر دهد دستم شبی در پایت افشانم روان

سر و جان ما تویی یک دم به سوی ما خرام

زآنکه دایم سرو را میلست بر آب روان

من دل و جان جهان از بهر وصلت خواستم

دولت وصل تو ما را خوشتر آید از روان

چشم و ابرویت ز ما بربود هوش و عقل و دین

روی زیبایت ببردم طاقت و صبر و توان

پادشاه حسن و زیبایی تویی از روی لطف

رحمتی کن رحمتی زنهار بر این ناتوان

چند رانی وقت گل ما را ز بستان ارم

بر غریبی بی نوایی رحم کن گر می توان

گر به دستم گل بیفتد از سرابستان عیش

هم نسیمی آورد سویم صبا از گلستان

نکهتی آمد به سویم صبحدم گویا مگر

از سر زلف تو می آید صبا عنبرفشان

یک شبم بنواز جانا از وصال خود که من

غیر لطف جان فزایت کس ندارم در جهان

***

1131

چو زلف دوست برآشفت روزگار جهان

از آن برفت چنین سر به سر قرار جهان

اگرچه نیست وفا در مزاج او لیکن

کجا کسی که حذر می کند ز کار جهان

جهان نکرد وفا با کسی و هم نکند

نهاده اند بدینسان مگر قرار جهان

ز بی وفایی او تنگ دل مشو زنهار

چه چاره چون که چنینست کار و بار جهان

چه شرح غصّه دوران دهم که بر دل من

هزار بار نشسته ز رهگذار جهان

جهان سفله برآورد هم به تیغ جفا

دمار ظلم و تعدّی ز روزگار جهان

کدام درد بگویم که از جفا چه نکرد

به حال زار دلم جور بی شمار جهان

نکرد راست ترازوی مهر صرّافش

از آن سبب نگرفتست کس عیار جهان

اگر جهان همه گلزار بود از ستمش

نرفت در دل ریشم به غیر خار جهان

عروس چهره او رنگ و بو بسی دارد

ولی نماند به دست کسی نگار جهان

نرست شاخ امیدی به گلشن وصلش

نچید یک گل رنگین کسی ز بار جهان

که خورد جرعه آبی ز چشمه نوشش

که دید سبزه خرّم به مرغزار جهان

که چید یک گل مهر از درخت قامت او

که عاقبت بشد از جان و سر نثار جهان

فریب و عشوه دهد او بسی ولی عاقل

کجا نهد دل و جان را به نوبهار جهان

به گرد باغ وصالش بسی بگردیدم

نبوده است بجز خون دل ثمار جهان

هلاک سروقدان و زوال ماه رخان

جزین چه بود به عالم دگر شکار جهان

شراب مستی دور زمانه گرچه خوشست

به جان تو که نیرزد دمی خمار جهان

ببرد اوّل بارم ز دست هوش و خرد

نکرد یک نظر آخر به حال زار جهان

قرار اگر نبود در جهان جهانبان را

بگو قرار که بودست در کنار جهان

غم جهان نتوان خورد بیش ازین ای دل

که پیش اهل خرد نیست اعتبار جهان

***

1132

ای دل غمگین مدار چشم وفا از جهان

زانک ندیدست کس غیر جفا از جهان

جان و جهان در غمت صرف شد و عاقبت

جز غم عشقت نبود حاصل ما از جهان

گر تو سر زلف خود باز کنی ای صنم

بی سخنی برفتد مشک خطا از جهان

در سر زلفت زنم دست امید از لحد

تا به قیامت روم بی سر و پا از جهان

مرده اگر بشنود بوی تو از باد صبح

بار دگر بر کند شمع بقا از جهان

روز جزا از بهشت غیرت رضوان شود

گر ز تو بوسی برد باد صبا از جهان

***

1133

ای رخ مهوشت به کام جهان

زلف شبرنگ تو چو شام جهان

شست زلف تو ای دل و دینم

شده از روی عقل دام جهان

شکر ایزد که شد به کام دلم

خاطر روشن تو جام جهان

در سر باره ی مرادم شد

ای بسا سالها لگام جهان

چه توان کرد چون که چرخ فلک

بستد از دست ما زمام جهان

ای بسا آهوان وحشی را

کرده این روزگار رام جهان

از غم روزگار سفله نواز

از جهان نیست غیر نام جهان

می دهم جان مگر که چرخ فلک

دوسه روزی شود به کام جهان

تا جهان گشت پادشاه سخن

شد جهانی ز جان غلام جهان

که برد نزد آن جهانبانم

چو صبا هر نفس پیام جهان

***

1134

مکن تو روی چو خورشید خود ز ما پنهان

که نیست بر دل سرگشته ام جفا پنهان

به جان رسید دل از درد دوریت یارا

مکن به درد دل خسته ام دوا پنهان

بیا به غور دل خسته ام برس روزی

که درد عشق نمی دارم از شما پنهان

مگر که درد دلم پیش تو صبا گوید

چو نیست راز دل خلق از صبا پنهان

اگر گنه ز من و گر خطا بود از تو

بیا که می نتوان داشت ماجرا پنهان

مکن تو تکیه به سالوس و زرق تا دانی

که نیست در دو جهان هیچ از خدا پنهان

به غور حال تو بیگانه واقفست و کنون

همی کنی غم دل را به آشنا پنهان

***

1135

شبی چو زلف سیاهت دراز و بی پایان

سودا مهر رخ خوب تو در آن پنهان

دمید صبح سعادت ز مطلع امّید

بیاض روی چو خورشید یار داد نشان

به پیش مهر رخش همچو ذرّه ای بودم

ربودم و به فلک برد مهر او ز جهان

بیا و گرنه دل من ز غم به جان آید

که صبر از رخت ای دوست بیش ازین نتوان

به وصل خود بنوازم شبی که می دانی

به جان رسید مرا دل ز شدّت هجران

بهر طریق که کردم نصیحت دل خویش

چه چاره چون که دل من نمی برد فرمان

تویی طبیب دل من به غور دردش رس

که نیستش بجز از روز وصل تو درمان

***

1136

بس روز به عشق تو بریدیم بیابان

بس شب به غم هجر تو بردیم به پایان

تو پادشه کون و مکانی به حقیقت

آخر نظری کن به دل تنگ گدایان

ای دل نشنیدی تو که در عهد غم او

رحمت نبود در دل بی مهر و وفایان

ای دل به نثار قدم آن بت مهوش

ما را نبود هیچ بجز دیده گریان

جان در غم او سوخت و جهان در غم او شد

باشد که کند یک نظری بر دل بریان

در درد فراق رخت ای مایه روحم

خون می رود از دیده غم دیده چو باران

چون جان و جهان در سر کار غم او شد

بر خون من خسته چرا گشت شتابان

***

1137

دلم بگرفت از تنها نشستن

دمادم رخ به خون دیده شستن

روا داری تو مرغ جان ما را

به زاری بال و پر درهم شکستن

طریق عهد با یاران یکدل

ببستن باز بی جرمی گسستن

نهادن بر ره زاغان گل وصل

دل بلبل به خار هجر خستن

نیارد جز پریشانی و سودا

دل اندر زلف و خال یار بستن

ز شادی سر به گردون برفرازم

اگر دستم دهد زین غصّه رستن

جهان شد بر بلای عشق خرسند

که مشکل باشد از بند تو جستن

***

1138

مهر روی آن بت سیمین بدن

وآن نگار دلبر شیرین سخن

زلف او چون عنبر و بویش چو گل

نرگسش چشمست و عارض یاسمن

غنچه گر بیند دو لعل جان فزاش

پیش من دیگر که نگشاید دهن

گر ببیند قامت و بالای او

در چمن از قد بیفتد نارون

گر نقاب از چهره بگشاید نگار

گل فرو ریزد ز شرمش در چمن

گر کند بر خاک مشتاقان گذر

مرده بر بویش بدراند کفن

بر جهان چندین مکن خواری و جور

ای بت بدخوی من بشنو ز من

***

1139

تا به کی جان و جهان در سر کارت کردن

پس نظر بر من مسکین به حقارت کردن

تا به کی ریختن خون من خسته جگر

غمزه سحر نمایت به اشارت کردن

بیخود از خاک لحد نعره زنان برخیزم

گر رسی بر سر خاکم به زیارت کردن

جان و دل دادم و عشقت بخریدم صنما

چون بدیدم به ازین نیست تجارت کردن

لشگر شوق تو چون ملک و جودم بگرفت

ازچه رو دست برآورد به غارت کردن

باز کن روی که جان در قدمت افشانم

بر من ار عیب نگیری به جسارت کردن

سخن جان و جهان گفتم و جرمیست عظیم

این زمان فارغم از فکر کفارت کردن

***

1140

روی او را کجا توان دیدن

یا گلی از وصال او چیدن

تا به کی چون قلم توان جانا

گرد کویت به فرق گردیدن

در نگنجد بتا به مذهب عشق

از عزیزان همه جفا دیدن

گریه ابر خوش بود به چمن

صبحدم همچو غنچه خندیدن

کام دل از جهان خوشست ولیک

نبود هیچ چون جهان دیدن

وصل یارست از جهان مقصود

نه چو کفّار بت پرستیدن

در لب جوی و پای گل چه خوشست

با نگاری به سبزه غلطیدن

***

1141

دل به جان آمد از عنا دیدن

وز عنای جهان بلا دیدن

قطره ای خون بلا چگونه بشد

تا به کی باشد این جفا دیدن

ستم و ظلم بیش ازین نتوان

بر من خسته دل روا دیدن

جور و خواری چنین روا نبود

بر تن زار مبتلا دیدن

جان شیرین تویی و رفته ز تن

جان ز تن چون توان جدا دیدن

بی رخ خوب تو به جان آمد

مردم دیده ام ز نادیدن

ای دل از بخت خویش باید دید

یا از آن یار بی وفا دیدن

این جفاها که می کشی ز فلک

می نباید تو را ز ما دیدن

بی نواییم لازمست تو را

نیک در حال بی نوا دیدن

تو طبیب منی روا داری

خسته ی خویش بی دوا دیدن

***

1142

ای دیده نمی شاید بی دوست جهان دیدن

بی روی دلارایش عالم نتوان دیدن

بازآی که بازآید در دیده مرا نوری

چون روی ترا بینم در صورت جان دیدن

هم دیده شود روشن هم روح بیفزاید

در سرو نظر کردن در آب روان دیدن

تا کی به کنار آید آن سرو گل اندامم

در عشق بسی گنجد خود را به میان دیدن

هرکس که به دریا زد روزی قدمی داند

کاو را نبود ممکن از سود و زیان دیدن

در باغ چه خوش باشد صبحی و نوای چنگ

از گل چمنی رنگین با سرو چمان دیدن

گفتم مرو از پیشم چون عمر و دمی بنشین

زان رو که نمی شاید مرگی به عیان دیدن

گفتم بود آن روزی کاو را بتوانم دید

گفتا به رخ خورشید از دور توان دیدن

چون برگذری روزی گر رستم دستانت

بیند بتواند باز در دست عنان دیدن

ای دل به چه در بندی در عالم جانبازان

طیران هوا می کن در بند جهان دیدن

در کوی وفاداری تن در ده و دم درکش

زنهار مگردان روی از تیر و سنان دیدن

***

1143

به باغ شد دل من صبحدم به گل چیدن

مراد من بود از گل جمال او دیدن

گرفته دست نگاری به دست در بستان

به ذوق در چمن و لاله زار گردیدن

چه خوش بود سر زلفین پیچ در پیچش

به گاه بوسه ربودن به دست پیچیدن

ز سرو قامت رعنای او به وقت کنار

هزار درد توان از میان او چیدن

چو نرگس ارچه شد آزاد قامتش چه خوشست

بنفشه وار مرا خاک پاش بوشیدن

دو چشم مست تو بر حال من نمی بخشد

اگرچه سهل بود پیش مست بخشیدن

ز ابر رحمت حق گرچه گریه خوش باشد

خوشست نیز چو گل ز آفتاب خندیدن

ز شاه مات جفایش عناست بر دل من

نماند چاره ی ما غیر عرصه برچیدن

سخن زیاده مگوی ای جهان که حیف بود

گهر به دست خرد دادن و نسنجیدن

***

1144

از دستت ای قلم من خواهم به جان رسیدن

از تو زبان درازی و ز من زبان بریدن

تا کی چنین نمایی حال دلم به تحریر

وز ماجرای عشقش این سرزنش شنیدن

پیوند مهرم از دل بشکست عهد لیکن

ما را ز جان شیرین مشکل توان بریدن

در پای جان فروشد صد خار هجر و دستم

یک گل نمی تواند از باغ وصل چیدن

آن را که همچو بلبل باشد هوای گلزار

چون گل بباید او را صد پیرهن دریدن

آن سرو را چو بر ما هرگز گذار نبود

تا کی توان به خواری گرد جهان دویدن

دارم هوای رویش امّا نمی تواند

مرغ دل ضعیفم در کوی او پریدن

هرکس که سر ز خطّش بیرون کشد به زاری

خطّ خطا بباید بر حرف او کشیدن

گویی ز جان کشیدند نقش رخ تو ورنی

از آب و گل بدیعست این صورت آفریدن

***

1145

چه خوش بود به چمن در صبوح گل چیدن

دو لعل شکّر شیرین یار بوسیدن

به دست، دست نگاری به طوف در بستان

به روی مهوش دلبر چو دیده گردیدن

به سایه ی گل و بید و چنار و نغمه عود

نشسته بر لب جویی و باده نوشیدن

به سرو قامت دلدار خود نظر کردن

نوای بلبل خوش خوان ز شاخ بشنیدن

گذر به سوی چمن سرو را که کار منست

هزار درد ازین قامت تو برچیدن

دلا به سیر جهان رو از آن خرابه تن

که در جهان نبود خوشتر از جهان دیدن

ز صورت صنمت هیچ حاصلی نبود

ز حد مبر تو و بازآ ز بت پرستیدن

***

1146

باد نوروزی برآمد خیمه بر گلزار زن

دست دل در بوستان در دامن دلدار زن

بوی خیری و بنفشه می دهد در بوستان

بلبل شوریده بر گل ناله های زار زن

باغبانا گوش دل بر عندلیب عشق کن

گل رسید اینک به بستان آتش اندر خار زن

یار باز آمد علی رغم حسود تنگ دل

مطرب مجلس بیا و طعنه بر اغیار زن

ای صبا چون می روی با یار قلاّشم بگو

حلقه ی شوقی بیا و بر در خمّار زن

بخت ما را می نوازد حالیا از وصل دوست

با رقیب من بگو رو سر بر آن دیوار زن

گر دلم را غیر نام دوست آید بر زبان

همچو منصورش بگیر و زنده اش بر دار زن

***

1147

بیا و دیده جانم به وصل بینا کن

به بوی زلف خودم دلبرا توانا کن

به روی چون گلت ای گلعذار سیم اندام

زبان بلبل جان را به طبع گویا کن

چو بسته ام دل خود را به زلف سرکش تو

دری ز وصل نگارا به روی او وا کن

ز هجر چشمه ز چشمم روان شدست بیا

درون دیده ما همچو سرو مأوا کن

ز درد عشق دلا گر پناه می طلبی

پناه در شکن زلف یار پیدا کن

به چشم جان به رخ خوب او ببین و زکات

ز لعل دلکش او بوسه ای تمنّا کن

ز روی لطف نگارا تو بنده ی خود را

درون خاطر عاطر به گوشه ای جا کن

دلا ز آتش هجران بسان عود بسوز

جهان به آب دو دیده بسان دریا کن

***

1148

بیا ای سرو جان من کنار چشم ما جان کن

وگر در چشمه ننشینی درون جان تو مأوا کن

ز حد بردی جفا بر من نمی پرسی شبی حالم

که گفتت این چنین جانا جفا چندین تو بر ما کن

تو تا کی بسته ای بر ما در شادی بگو جانا

بیا وز وصل جان پرور به روی ما دری وا کن

به رفتن ای دل و جانم چنین مشتاب از پیشم

ز روی مردمی آخر دمی با ما مدارا کن

نمی گویم به دلبندی به وصلم می رسان هر شب

همی گویم که گه گاهی نظر بر ما خدا را کن

قدش چون سرو بستانی بدید افکند سر در پیش

خجل شد گفتمش سروا زمانی سر به بالا کن

به سرو ناز می گویم اگر دلدار من روزی

خرامد در چمن خود را فدای قد رعنا کن

به گل گفتم اگر بینی رخ گلرنگ دلدارم

چو بلبل هر نفس تحسین آن رخسار زیبا کن

سرافکندست نرگس در میان باغ و می گویم

برآور سر مشو محزون نظر در چشم شهلا کن

دلا تا کی تو سرگردان چنین گرد جهان گردی

وطن در شست زلفین بتی دلخواه پیدا کن

***

1149

نگارا رحمتی بر حال ما کن

غم هجران ز جان ما جدا کن

زبانم نیست از ذکر تو خالی

مرا کامی ز لعل خود روا کن

دلم پر درد هجرانست باری

ز وصل خویشتن ما را دوا کن

بیا تا یک زمانک خوش برانیم

ز لطف ای جان به ترک ماجرا کن

مکن بیگانگی زین بیش با ما

مرا یک لحظه با خود آشنا کن

منم چون خاک ره افتاده پیشت

گذر چون سرو باری سوی ما کن

تو سلطان جهانی من گدایی

نظر یک دم بر احوال گدا کن

***

1150

دل ضعیف مرا در دو زلف خود جا کن

نشیمنیش خدا را به زلف شیدا کن

طبیب گشت ملول از من ضعیف نحیف

بیا و یک دمش از وصل خود مداوا کن

دلم به دست جفا دادی و نبخشودی

به عذرهای گذشته یکی مدارا کن

در وصال ببستی ز روی ما ز چه روی

چو حلقه سر به درت می زنیم در وا کن

مدار نور دریغ از دلم چو آئینه

بیا و رخ به رخ دلبر مه آسا کن

شرابخانه امید دل خراب از غم

ز دولت شب وصلت بیا و احیا کن

بیا که دور ز رویت جهان نمی بینم

به ماه روی خودم هر دو دیده بینا کن

***

1151

ز لطفت یک نظر در حال ما کن

ز وصلت درد دوری را دوا کن

جفا تا کی کنی بر من نگارا

به رغم دشمنان روزی وفا کن

بیا بنشین زمانی بر دو چشمم

به جان تو که ترک ماجرا کن

از آن لعل لب شیرین چون قند

امید ناامیدی را روا کن

نگویی تا به کی بیگانه باشی

مرا با خود زمانی آشنا کن

تو سلطان جهانبانی خدا را

ز لطفت یک نظر سوی گدا کن

نوای ما سر کوی غمت گشت

بیا و رحمتی بر بی نوا کن

***

1152

سهی سروا گذاری سوی ما کن

امید ناامیدی را روا کن

به جان آمد دلم از درد دوری

بیا درد دل ما را دوا کن

جفا تا کی کنی بر من نگارا

خلاف رای خود روزی وفا کن

ز روی لطف و یاری رحمت آور

بدین بیچاره و تندی رها کن

بهار آمد زمانی خوش برآسا

عزیز من به ترک ماجرا کن

به عشق روی تو شد مبتلا دل

به وصلت چاره این مبتلا کن

الا ای مردم چشم جهان بین

به محراب دو ابرویش دعا کن

ز خوان وصل تو بس بی نواییم

ز لطفت رحمتی بر بینوا کن

به کوری حسودان یک دو روزی

بیا جانا و رو در روی ما کن

تویی شاه جهان و من گدایی

نظر گر می کنی سوی گدا من

***

1153

بیا دردم به وصل خود دوا کن

ز لعلت کام جان ما روا کن

به وصلم وعده ی بسیار دادی

یکی زان وعده ها آخر وفا کن

خلاف بی وفایی کز تو دیدم

وفا داری کن و ترک جفا کن

مکن بیگانگی با ما ازین بیش

مرا با خود زمانی آشنا کن

که گفتت ای نگار شوخ دلبر

چو چشم بد مرا از خود جدا کن

مرا از وصل خود بنواز یک شب

نظر ای دوست آخر بر خدا کن

به صلح آخر شبی از در درآیم

اگر مردی به ترک ماجرا کن

تو سروناز بستانی حقیقت

شدم خاکت گذر بر سوی ما کن

طبیب من تویی از روی احسان

جهانی را ز وصل خود دوا کن

***

1154

درد دل ما را ز کرم باز دوا کن

کامی ز لب لعل خودم زود روا کن

تا چند دهی وعده چو ابروی خودم کج

چون قامت خود راست شبی وعده وفا کن

من مهر تو ورزم تو خوری خون دل من

زنهار که این خوی بد از دست رها کن

ما سر چو به پای تو نهادیم نگارا

یک لحظه خدا را ز کرم روی به ما کن

زین بیش مکن ریش دل خسته ی ما را

بازآی ازین راه بتا ترک جفا کن

تو ترک خطایی بچه ای وز تو عجب نیست

ای دوست خطایی تو که گفتت که خطا کن

مرغ دل مجروح جهان صید تو گشتست

یک روز تو هم سوی من خسته هوا کن

***

1155

ای نور دیده یک شبی ما را ز وصلت شاد کن

وز بند روز هجر خود یکدم مرا آزاد کن

کاشانه ی جان من غمگین خرابست از غمت

بازآ به عدل وصل خود کلّ جهان آباد کن

دل بردی از دستم ولی افکندی اش در پای غم

آخر که گفتت دلبرا با ما همه بیداد کن

یکدم فراموشم نه ای از دل که دل خود جای تست

آنگه که بشکیبد دمی آخر ز لطفش یاد کن

گر خانه ی عشق رخش معمور می خواهی دلا

دل بر جفای او بنه پابستش از بنیاد کن

تا کی کشی ای دل جفا از جور یار بی وفا

از غایت بیداد او رو در جهان فریاد کن

از دست جورت خون دل از دیده می بارم مدام

گر نیست رحمی بر منت بر اشک مردم زاد کن

***

1156

از شب وصلت دل ما شاد کن

یک دمک آشفته دلان یاد کن

داد دلم چون ندهی دلبرا

کیست که گفت این همه بیداد کن

بنده ز جانت شده ام رایگان

بهر خدا از غمم آزاد کن

بلبل جان وقت گل آمد خموش

از چه شدی، ناله و فریاد کن

روز زمستان بشد و از بهار

گشت جهان خرّم و دل شاد کن

گر ندهد کام دلت روزگار

رو به در شاه جهان داد کن

***

1157

خداوندا به حال ما نظر کن

ز حال نیک و بد ما را خبر کن

ز لطف خویشتن بنواز ما را

هوای شور و شر از سر بدر کن

رهی گم کرده ام در ظلمت شب

به بوی زلف خویشم راهبر کن

نظر بر حال زارم چون نداری

روال کار ما زین خوبتر کن

به خاک ره نشینم در فراقت

سهی سروا به کوی ما گذر کن

هر آن کم خون دل از دیده پالود

ز قهر خویش خونش در جگر کن

گذر کن سوی ما ای نور دیده

بگویش رو جهان زیر و زبر کن

به زاری با صبا این راز می گفت

به چشم مردمی در ما نظر کن

که با هجر تو حال زار ما را

ببین دردم ز درد ما حذر کن

***

1158

نگارا بر من مسکین نظر کن

ز آب چشم مظلومان حذر کن

الا ای باد صبح ار می توانی

نگارم را ز حال ما خبر کن

بگو ای سرو ناز بوستانی

ز لطفت یک زمان بر ما گذر کن

دلا در دام عشق او اسیری

مرادت بر نمی آید سفر کن

سفر کردن دوای درد عشقست

برو یا عشق او از سر بدر کن

سنان غمزه اش خونریزتر گشت

توانی جان و دل پیشش سپر کن

غم هجرانش چون استاد عشقست

بیا دل قصّه عشقش ز بر کن

تو تا کی در جهان سرگشته گردی

برو دستی در آن آر و کمر کن

ز سودا زود در زلفش درآویز

شکنج طره اش زیر و زبر کن

***

1159

دمی در کوی درویشان گذر کن

به حال زار مسکینان نظر کن

اگرچه سرو نازی بر لب جوی

دمی ناز ای پسر از سر به در کن

دلا در پیش آن ابرو و غمزه

دل و جان جهانی را سپر کن

شبی در کلبه احزان گر آید

نثار از دیدگان بر وی گهر کن

وگر گوهر به چشمش در نیامد

ز دیده سیم بار و رخ چو زر کن

وگر دستت نگیرد در شب وصل

برو در کوی هجرانش سفر کن

وگر برگیرد از تو دل دلارام

هوای کوی دلداری دگر کن

جوابم داد دل گفتا که جانا

برو درس وفای او ز بر کن

***

1160

یک لحظه به سوی ما گذر کن

وز لطف به حال من نظر کن

آزار دلم مجوی ازین بیش

از آه چو آتشم حذر کن

این تندی و تیزی ای جفا جوی

از بهر خدا ز سر به در کن

چون خاک ره تو گشتم از جان

چون سرو سهی به ما گذر کن

در کلبه حزن ما نگارا

شمعی ز جمال خویش برکن

ای دل چو وصال نیست ممکن

برخیز و ز کوی او سفر کن

یا با غم عشق یار می ساز

یا خوش بنشین و ترک سر کن

بر عهد نه محکمست دلبند

اندیشه دلبری دگر کن

شیرینی قند اگر نیابی

میلی به وفا سوی شکر کن

از خون جگر دلا ز جورش

یک روی جهان ز دیده تر کن

***

1161

این خراب آباد دل معمور کن

ماتم هجران به وصلت سور کن

جرعه ای لعلش بنوش و مست شو

همچو نرگس چشم خود مخمور کن

پشت کن بر گفت و گوی مدعی

روی بر روی بت منظور کن

صورت اخلاص من پوشیده نیست

چشم بد یارب ز حسنش دور کن

همچو لاله دل بسوز و روی دل

چون گل زرد از غمش رنجور کن

ای عزیز من که گفتت بنده را

دایماً از وصل خود مهجور کن

گر به دارت می زند زان دم مزن

چشم دل بر حالت منصور کن

***

1162

برآ به بام و رخت همچو شمع خاور کن

ز آفتاب رخت عالمی منوّر کن

ز حلقه ی دهنت چرخ حلقه در گوشست

بیا به لطف و فصاحت جهان مسخّر کن

شبی به کلبه احزان ما درآی از لطف

دماغ جان من از لطف خود معنبر کن

تو شمع مجلس انسی به عنبر آکنده

ز وصل خویش شبستان ما معطّر کن

به دور لعل لبت آب زندگانی چیست

بگو به کوی تو بنشین و خاک بر سر کن

دلا اگر شبکی وصل دوست می طلبی

ز دیده اشک چو سیماب و روی چون زر کن

اگر تو خسرو عشقی به دور دلبر ما

مجوی جز لب شیرین و ترک شکّر کن

ز جور لشگر حسنت بیان کنم شرحی

تو شاه کشور حسنی ز بنده باور کن

***

1163

تا به کی این در زنم در باز کن

با وصالت یک دمم دمساز کن

یک زمان بنوازم ای جان از وصال

بعد ازین چندانکه خواهی ناز کن

چون ببست او راه وصلش را به ما

ای دل مسکین ز او خو باز کن

گرچه چون دف هر دمم دستی زنی

چنگ جانم را دمی درساز کن

گر توانی گفت حالت با صبا

یک زمانش محرم این راز کن

ای دو چشم بخت من اندر جهان

گر نه شبکوری دو دیده باز کن

گر ببینی بر سر راهش دمی

قصّه عشق مرا آغاز کن

***

1164

مه رویت درخشان کن دو زلفت را پریشان کن

ز روی لطف هم رحمی به حال سینه ریشان کن

دلی داری تو چون خارا ز روی مردمی یارا

بیا و کلبه ما را ز لعل خود درافشان کن

به گرد کوی مهرویان شده عشّاق سرگردان

به جانت کز سر احسان نظر در حال ایشان کن

دلا گر یار می آید تو را صد جان همی باید

ازین کمتر نمی شاید چو گل بر وی گل افشان کن

به شمع روش پروانه منم مجنون و دیوانه

ز ما گشتی تو بیگانه نظر بر حال خویشان کن

ز ترکش گر زند تیرم به ترکش من نمی گیرم

درین مذهب همی میرم برو ای دل تو کیش آن کن

دل از دستم به در بردی به غمزه خون ما خوردی

چو زلف خویش گر مردی جهانی را پریشان کن

***

1165

ای سرو سهی قد به سوی ما گذری کن

بر حال دل سوختگانت نظری کن

ای باد صبا ما ز غمت بی خبرانیم

از حال دل بی خبرانش خبری کن

ای آه غم آلوده که در سینه مایی

اندر دل سنگین نگارم اثری کن

ای غم تو به ویرانه این دل چه نشستی

آتشکده گشتست از آنجا سفری کن

ای دوست تو را عاشق و دلداه بسی هست

از بهر خدا جور و ستم با دگری کن

ای بیخ وفا در دل تنگم چه برستی

از میوه وصل بت مهرو ثمری کن

ای گلبن امید دل و جان جهانی

در باغ دل خسته ما بار و بری کن

ای دوست دل ار می دهدت بر قد آن یار

از روی ارادت به میانش کمری کن

***

1166

دل سرگشته ی حیران برو ترک مناهی کن

بیا بر مسند جانم نشین و پادشاهی کن

اگر خواهی گناهت را که پوشد پرده عفوی

سرشک دیده همچون خون و رنگ روی کاهی کن

اگر دُرّ وصالش را تو جویایی چو غوّاصان

به دریای غم عشقش برو غوطه چو ماهی کن

اگر شرح غم دل را نویسی پیش دلداران

مدد از دیده می باید قلم را در سیاهی کن

منم طفل بشیر غم ز کنعان گشته سرگردان

خداوندا به فضل خود نظر بر بی گناهی کن

بسی گفتم مده خود را به صورتهای بی معنی

ز پیش ما برو ای دل تو دانی هر چه خواهی کن

دل پر درد بی درمان برو در گوشه ای بنشین

مخور غم در جهان و تکیه بر لطف الهی کن

***

1167

به دل گفتم برو شست دو زلفش را پناهی کن

گوا نه مردم دیده به راهش عذرخواهی کن

بگو از شوق آن قامت قیامت می کنم هردم

سهی سروا به لطف خود به سوی ما نگاهی کن

چو زلف کافرت جانا به سودا شهرتی دارد

که گفتت ای دل مسکین که سودای سیاهی کن

اگرچه بر هلال ابرویت پیوسته مشتاقم

نظر بر ما بیا و همچو رویت هر به ماهی کن

اگرچه صاحب حسنی و عشّاقان تو بسیار

چو آئینه رخت روشن حذر از سوز آهی کن

منم طفل بشیر راه عشق ای یوسف کنعان

بده کام دلم باری نظر بر بی گناهی کن

عزیز مصر دلها شد زلیخا در رخش خندان

ندادش کام دل دلبر برو رویش به چاهی کن

گدای کوی وصل تو ز جان گشتم تو می دانی

بیا از روی لطف ای جان گدا را پادشاهی کن

تو شاه لشگر عشقی خیالت غارت دلها

کمند بگذار میل دل سوی خیل و سپاهی کن

دلا از جاده اخلاص پا بیرون منه زنهار

دعای دولت جانان بگوی و رو به راهی کن

جهانی دشمن جانم شده در عشق روی تو

دل خود را قوی دار و به درگاهش پناهی کن

***

1168

نشین به تخت دل ما و پادشاهی کن

بده تو داد دل ما و هرچه خواهی کن

گواه خون دل ماست مردم دیده

تو چشم سوی من و گوش بر گواهی کن

که خون دل به فراقت ز دیده می بارد

ز وصل خویشتنش زود عذرخواهی کن

وگر ز مردم چشمم نمی کنی باور

نظر به اشک چو مرجان و رنگ کاهی کن

منم گدای سر کوی تو دریغ مدار

نظر ز حال فروماندگان و شاهی کن

درین جهان اگرت وصل دوست می باید

بیا و از دل و جان آه صبحگاهی کن

***

1169

خلاف عادت معهود را وفایی کن

بیا و درد من از وصل خود دوایی کن

تو پادشاهی و من بنده ای ضعیف نحیف

نظر ز روی عنایت سوی گدایی کن

چرا شدی تو ز ما ای نگار بیگانه

که گفت پشت وفا را به آشنایی کن

نوای خسته دلان وصل تست تا دانی

ز لطف چاره احوال بی نوایی کن

چو بگذری چو سهی سرو در سرا بستان

به سوی خسته دلان نیز مرحبایی کن

مگر کند نظری بر جهان ز لطف کنون

بیا و میل سوی بوستان سرایی کن

به لطف گفتمش امشب دمی مرا بنواز

که گفت با تو که آن باز ماجرایی کن

***

1170

مویت به آفتاب رخ ای جان رها مکن

شب را ز صبح روی که گفتت جدا مکن

با دوستان وفا کن و زین بیش سر مپیچ

از ما و بر دل من خسته جفا مکن

از که شنیده ای بت مه روی بی وفا

با مخلصان خویش جفا کن وفا مکن

هستی طبیب درد دل خستگان هجر

درد مرا که گفت خدا را دوا مکن

بیگانه خوی گشته ای ای نازنین چرا

زین بیشتر جفا تو برین آشنا مکن

ترک خطایی از تو خطا نیست بوالعجب

یک ره وفا نمای و از این پس خطا مکن

ای پادشاه صورت و معنی تو در جهان

رحمت که گفت بر من زار گدا مکن

***

1171

زین بیشتر چون زلف خود خاطر پریشانم مکن

واندر فراق ای عمر من شیدا و حیرانم مکن

دردی ز تو دارم ولی درمان نمی یابم چرا

آخر که گفتت درد ده وز لطف درمانم مکن

از دست هجران جان من آمد به لب از وصل خود

دادم بده زین بیشتر بیداد بر جانم مکن

پیمان تو با من داده ای در عهد حسن خویشتن

ای نور دیده رخنه ای در عهد و پیمانم مکن

من ذرّه ناچیز و تو سلطان انجم خود تویی

خورشید وارم رخ نما چون ابر گریانم مکن

هر چند من مستغرقم از آب چشم خویشتن

بر آتش هجران خود زین بیش بریانم مکن

ای جان و ای جانان من فرماندهی بر جان من

هر جور می خواهی بکن در بند هجرانم مکن

چون از رخ جان پرورت هستم بعید اندر جهان

من لاشه ی بی حاصلم در عید قربانم مکن

از تاب چوگان دو زلف اندر سر میدان عشق

مانند گوی اندر غمت افتان و خیزانم مکن

***

1172

ای نگارین زلف شبرنگت به گل پرچین مکن

ابروان چون هلالت را به مه پرچین مکن

صورت خود را چو می بینی ببین در آینه

لیکن ای جان طعنه ها بر لعبتان چین مکن

گر تو دعوی می کنی شطرنج عشقش باختن

گرچه لجلاجی دلا این عرصه را پرچین مکن

جانم از هجرت به جان آمد ز روی مردمی

حسبتاً لله جفا بر بی دلان چندین مکن

گفته ای یاری دگر گیرم به ترک او کنم

هرچه می خواهی بکن با ما خدا را این مکن

در فراق روی چون ماه تمامت دلبرا

دامنم را بیش ازین از خون دل رنگین مکن

چون من مسکین نه مرد دست و بازوی توأم

ای جفاجو بیش ازین اسب جفا را زین مکن

گر گناهی کرده ام بگذر ز روی لطف از آن

ای نگار نازنین نازنینان این مکن

چون تویی در شادی و ناز و نعیم این جهان

خاطر بیچارگان را بیش ازین غمگین مکن

***

1173

ای دل ای دل بیش ازین در عشق نادانی مکن

دیده ی مهجور ازین پس گوهرافشانی مکن

چون نمی خواهد مرا دلدار شهرآرا بیا

هم سبک روحی کن آنجا هم گرانجانی مکن

عشق بازی با رخ خوبش نه کار سرسریست

سرّ عشقش آشکارا گشت پنهانی مکن

ای که جویای لب یاقوت رنگی در عدن

گر زند تیغت به ترک گوهر کانی مکن

ای صبا گر بگذری بر کوی آن زیبا نگار

گر بفرماید بدان در غیر دربانی مکن

گرچه مشکل گشت راه کوی وصلش پیش ما

زینهار ای دل به ترک او به آسانی مکن

چون بد و نیکش جزایی هست بی شک در جهان

سعی کن ای بی خرد بر آنچه درمانی مکن

***

1174

ای عزیز من ستمکاری مکن

بیش ازین بر بندگان خواری مکن

چون تو را دادم دل و جان و جهان

دلبرا آخر جگرخواری کن

از من بیچاره چون زارم ز غم

بی گناه آهنگ بیزاری مکن

بار عالم هست بر پشت دلم

این همه جورم به سر باری مکن

دل ببرد از دست ما و گفتمش

بیش ازین چستی و عیاری مکن

خود که گفتت ای صنم آخر بگوی

با من بی یار و دل یاری مکن

ای دل مسکین به زاری بیش ازین

بر در آن بی وفا زاری مکن

***

1175

ای عارض زیبای تو نازک تر از برگ سمن

وی قد جان آرای تو رعناتر از سرو چمن

من در فراق روی گل فریادخوان چون عندلیب

تا کی چنین فارغ دلی از ناله و فریاد من

هر چند دوری از وفا فکری کن از روز جزا

زین بیشتر تیر جفا بر جان مهجوران مزن

از شرم آن لعل لبان هر صبحدم در بوستان

نبود عجب ای دوستان گر غنچه نگشاید دهن

گر حال من در هجر تو زین پس چنین خواهد گذشت

جانا نمی خواهم دگر بی وصل تو جان در بدن

گر بوی لطفت ای صنم روزی به خاکم بگذرد

حقّا که از شوقت به خود چون حلّه گردانم کفن

ای سرو سیم اندام ما بخرام با ما تا کنم

ایثار خاک مقدمت بود و وجود خویشتن

یعقوب محنت دیده ی ما را امیدست تا مگر

از لطف باد صبحدم بویی رسد از پیرهن

تا کی زنی بر جان من تیغ جفا مردی بود؟

کاندر جهان مردمی مردی بود کمتر ز زن

***

1176

ای به بالا سرو نازی ای به رخ همچون سمن

عاشقان مشتاقت از جان میل کن سوی چمن

تا فرو ریزد گل از بار از احیای روی تو

تا نشیند از خجالت سرو بر خاک دمن

گر به بستان بگذری یک دم به طرف جویبار

از حیای قدّت افتد لرزه اندر نارون

نرگس ار چشم تو بیند سر به بالا کی کند

گر دهانت باز بیند غنچه نگشاید دهن

گر بنفشه زلف شبرنگ تو را بیند عجب

گر نبوسد از ادب او خاک پایت را چو من

لاله را گر یک نظر افتد به رنگت نشکفد

وز خجالت عارضت از بر فرو ریزد سمن

غمزه ی سرمست اگر برهم زنی با زلف و خال

بی شک ای جان در سپاه زنگبار افتد شکن

دیده ی یعقوب نابینا شود بینا یقین

گر صبا آرد نسیمی سوی او از پیرهن

بی رخت چشمم نمی بیند جهان بازآی زود

روشنای دیده ی ما شمع جمع انجمن

گر بشیر از مصر آید سوی کنعان بی خبر

گلشن فردوس گردد زان خبر بیت الحزن

سرو قدّش را بگفتم سر مکش از ما ولی

با وجود قامتش از ما نمی آید سخن

گر به خاکم بگذری با مهر با ما یک زمان

از دل خاکم بیابی بوی مهر خویشتن

چشم مستت را بگو رحمی بکن بر عاشقان

در جهان تا کی شود زان فتنه ها خون ریختن

***

1177

صبح وصال کی دمد زین شب لاجورد من

شکوه هجر چون کند این دل پر ز درد من

آتش اندرون من در تو اثر نمی کند

هم اثری کند مگر در دل آه سرد من

خون دلم ببین که چون می رود از دو چشم جان

ای دل و دیدگانم از غصّه به روی زرد من

نیک به غور من برس کز غم تو چه می کشم

ور نرسی به غور ما کی برسی به گرد من

با قد همچو سرو ناز ای بت شوخ دلنواز

از لب لعل خویش باز برده خواب و خورد من

ششدر خاروش دگر کرد زیاد داو را

از شش و پنج و چار بین نرد حریف نرد من

***

1178

آن خوشدلی کجا شد و آن روزگار من

وآن قامت چو سرو روان نگار من

کارم ز دست رفته و بارم ز غم به دل

از روی مرحمت نظری کن به کار من

زان رو به کوی دوست گذارم نمی فتد

بگرفت اشک دیده ی من رهگذار من

غم دامنم گرفت به دست جفا از آنک

یک لحظه غم نمی خوردم غمگسار من

ای نور هر دو دیده ز هجران روی تو

آشفته همچو زلف تو شد روزگار من

بودم ز لعل باده ی تو مست و بی خبر

بشکست چشم مست تو جانا خمار من

زاری من گرفت جهانی به هجر و او

هرگز نظر نکرد به احوال زار من

***

1179

زمانه تا به کی آخر جفا کند بر من

به آتش غم هجران بسوزدم خرمن

نسیم زلف تو گر بشنوم ز باد صبا

چنان بود که به یعقوب بوی پیراهن

شکسته دل منم از تاب هجر تو زین بیش

دل حزین مرا همچو زلف خود مشکن

نسوخت بر من مسکین دلت نشاید گفت

تو نام دل منهش کان دلیست از آهن

بیا و بر سر و چشم جهان نشین عمری

که رفته ای ز بر من چنانچه جان ز بدن

اگر برم به زبان نام تو ز غایت شوق

هراز بار بشویم به مشک ناب دهن

***

1180

ای دو چشمت مایه درمان من

تا به کی باشد بلا بر جان من

از غم عشقت بگو ای سنگدل

چند باشد در غمت افغان من

جز لب لعل تو ای آب حیات

هیچ نبود در جهان درمان من

این دل سرگشته بیچاره ام

چون کنم چون نیست در فرمان من

دل به جان آمد ز هجران چون کنم

نیست رحمی بر منش جانان من

در سر کار غمش ………

……….. سر و سامان من

من ز چشم آرم شراب از دل کباب

گر تو باشی یک شبی مهمان من

راز عشقش چون بگویم مدّعی

هرچه می گوئی بگو در شان من

***

1181

مکن تو روی چو خورشید خود نهان از من

که در فراق برآمد دو صد فغان از من

روان به پای تو کردم دلی که بود مرا

قرار و صبر و خرد بستدی روان از من

چو سرو ناز اگر سوی باغ بخرامی

به جای زر به نثار قدت روان از من

صبا برو بر یار شکسته پیمانم

بپرس دلبر ما را به صد زبان از من

پس از سلام و تحیت چو بی شمار دهی

بگو بگوی خدا را به دلستان از من

که رفت تا تو برفتی قرار از دل ما

چراست آن رخ زیبا چنین نهان از من

گذشت عشق من و تو ز خسرو و شیرین

از آن زنند به هر کوچه داستان از من

به هجر روی تو بس ناتوان و مسکینم

ببرد عشق رخت طاقت و توان از من

چو نیست هیچ نصیبم ز شادی شب وصل

ملول من ز جهان در غم و جهان از من

***

1182

قد تو سرو ناز من هجر تو جان گداز من

بر رخ چون مهت ببین ای دل و جان نیاز من

کعبه رویت ای صنم قبله جان من بود

زان سبب ای دو دیده ام هست درو نماز من

ناز مکن تو بیش ازین بر من خسته رحم کن

گرچه به بوستان بود قدّ تو سرو ناز من

چند کنی چو خاکمان پست و به باد بردهی

چند ز ما تو سرکشی ای بت سرفراز من

حال من رمیده دل کیست که گویدم به یار

باد صبا به گوش او هم برسان تو راز من

کار من ضعیف را از سر لطف خود بساز

جز تو کسی نباشدم ای ز تو برگ و ساز من

حال من و تو در جهان مثل کبوترست و باز

دل چو کبوتر ضعیف عشق تو شاهباز من

***

1183

ای بار غم تو بر دل من

مهر تو سرشته در گل من

آخر چه شود به لطف آسان

از وصل کنی تو مشکل من

گفتم ز تو کی شوم شبی دور

بنگر تو خیال باطل من

در عشق رخت نبود جز غم

ای نور دو دیده حاصل من

او سرو سهی و من چو خاکم

آخر ز چه نیست مایل من

گفتم نکند ز ما صبوری

مسکین دل تنگ غافل من

ای دوست مدام ایستادست

نقش رخ تو مقابل من

گر خاک شوم مگر که مهرت

بیرون رود از مفاصل من

گر جمله جهان شوند حوری

جز مهر تو نیست در دل من

***

1184

تا به کی در پا کشد زلفت دل مسکین من

رحمتی بر حال ما کن ای مه و پروین من

چون من از دنیا و عقبا مهر تو بگزیده ام

نور چشمم از چه رو رفتی چنین در کین من

رویم از درد فراقت زرد و اشک دیده سرخ

یک نظر فرما خدا را بر رخ رنگین من

تا ببینی خون دل بر رویم از هجران روان

بو که باری رحمت آری بر تن مسکین من

تا به کی بر پشت طاقت بار هجران می نهی

از وصالت شاد کن جانا دل غمگین من

خسته هجران منم یک شب گذر کن سوی ما

شمع مومین دان ببین چون سوخت بر بالین من

دلبرا فرهادسان چون جان شیرین دربرت

کرده ام از من مشو دور ای چو جان شیرین من

گفتمش دل را ببردی قصد جانم می کنی

در جوابم گفت آری این بود آیین من

چشم مستش خون جان ما بخورد اندر جهان

با دو زلف کافرش گفتم بیا در دین من

بر دو چشم شیرگیرش خون جان ما بخورد

پس چرا از ما رمید آن آهوی مشکین من

***

1185

آه از ستم زمانه ی دون

کاو کرد مرا جگر پر از خون

از درد فراق آن دلارام

از دیده روان شدست جیحون

قدی چو الف که بود ما را

از تاب فراق کرد چون نون

لیلی صفتا منم ز شوقت

سرگشته به کوه و دشت مجنون

عشق رخت ای بت ستمگر

نتوان که ز دل کنیم بیرون

از دیده نمی رود خیالت

یادم نکنی ز بخت وارون

چشم تو بریخت خون دلها

هردم به هزار مکر و افسون

آب رخ ما ز آتش هجر

کردی تو به خاک راه هامون

بر هر دو جهان تو حاکمی عدل

ما را نرسد چگونه و چون

***

1186

ای بت سنگین دل سیمین بدن

مه رخ شکّرلب شیرین دهن

نیست چو روی تو رخ آفتاب

نیست به بالای تو سرو چمن

پیش دهان شکرینت دگر

طوطی خوش گوی نگوید سخن

جور مفرمای بتا بیش ازین

نیش فراقت به دل ما مزن

گر قدمی می نهی از روی لطف

ای بت دلخواه به بیت الحزن

جان کنمت پیشکش و سر فدا

گر تو درآیی به در آغوش من

گر گذری بر سر خاکم کنی

من ز محبّت بدرانم کفن

از سر اخلاص و محبّت بیا

هم ز جهان بیخ ستم را بکن

***

1187

بگشای چشم مرحمت و حال ما ببین

بر جان من ز جور فراقت جفا ببین

حالم عظیم ناخوش و دردم ز غم به دل

هستی طبیب دل تو به دردم دوا ببین

معنی نداند آنکه کند عیب در غمم

ای پادشاه صورت حال گدا ببین

بردی ز حد جفا صنما هم به سوی ما

از روی لطف خویش به چشم وفا ببین

بگذر چو سرو ناز و نظر کن ز روی لطف

بر حال ما تعدّی هر ناسزا ببین

بیگانه وار تا به کی آخر ستم کنی

چشم وفا گشای و در این آشنا ببین

گر در جهان به خاک منت اوفتد گذر

از خاک ما دمیده تو مهر گیا ببین

گردی که در هوا رود از خاک پای تو

در چشم ما عوض توتیا ببین

در خیر کوش و بیش میازار خلق را

آری جهان سفله ندارد بقا ببین

***

1188

هجران آن صنم گلعذار بین

وز خون دیده روی جهان لاله زار بین

کارم ز غم خراب و به دل بار هجر یار

از روزگار سفله مرا کار و بار بین

ای دل چو زلف یار پریشانیت چه سود

از ما مبین تو این همه از روزگار بین

ای باده نوش، مستی شب را مبین دمی

یک لحظه با خود آی و صبوح خمار بین

در فصل نوبهار و همه رنگ مختلف

در بوستان ز صانع پروردگار بین

از آب تلخ و شور که در بحر ممکنست

اندر دل صدف تو دُر شاهوار بین

یارب مبین گناه من و حال آن مپرس

از روی مرحمت به من شرمسار بین

***

1189

تا به کی مسکین دلم باشد ز هجرانت حزین

رحم کن بر حال من طاقت ندارم بیش ازین

گفته بودی در وفایت عهد بر جا آورم

نیست گویی در دلت عهدی که کردی پیش ازین

عهد مشکن چون دو زلفت در وفای من بکوش

تا کنم بر جانت ای جان صد هزاران آفرین

از وصالم یک زمان بنواز جانا تا شوم

بر درت از جان غلام کمترین را کمترین

عقل می گوید برو ترک غم عشقش بگوی

چون کنم ترک غمش کاو هست چون نقش نگین

مهر مهرت از دل پر آتش ما چون رود

مهر رویت در دل ما هست چون نقش نگین

با وجود آنکه کردی بس جفا بر جای من

در سر کار تو کردم در جهان دنیا و دین

گرچه برگشتی ز من، من سر نگردانم ز تو

شیوه ی مردان نباشد ای دلارامم چنین

گرچه بگزیدی کسی دیگر به جای من ولی

در جهان جز روی خوبت کی بود ما را گزین

***

1190

بگشای در رحمت بر روی من مسکین

بردار ز لطف خود غم را ز دل غمگین

غمگین دل بیچاره بی کس شد و سرگردان

تا چند چنین باشی سرگشته دمی بنشین

بنشین ز هوس تا کی در گرد جهان گردی

فارغ شو ازین معنی وین عرصه دمی برچین

بر چین سر زلفش پر چین شده این دلها

چون بلبل شوریده بر روی گل رنگین

رنگین چو گل رویش نشکفت به بستانها

چون صورت زیبایش هرگز نبود در چین

در چین شده ابرویش با ما ز چه رو باشد

از روی خطا چشمش افتاده به ما چندین

چندین چه کنی یارا این جور و جفا بر ما

تا چند توان کردن این اسب جفا را زین

در زین قدش چندین ای شاه جهان آرای

رخ بر رخ جانم نه من با تو ندارم کین

کین از چه سبب داری با این دل شوریده

پیوسته مرا داری سرگشته تو چون فرزین

***

1191

بلبل شوریده زندان بر نتابد بیش ازین

جان من هجران جانان بر نتابد بیش ازین

رحمتی بر من کن و بر درد بی درمان من

درد من دوری ز درمان بر نتابد بیش ازین

آدم سرگشته در حیرت سرای خاکدان

فرقت دیدار رضوان برنتابد بیش ازین

بوسه ای ده ز آن لب لعلت که جان خضر من

اشتیاق آب حیوان برنتابد بیش ازین

این دل سرگشته ی چون گوی در میدان غم

از دو زلفت تاب چوگان برنتابد بیش ازین

جان شیرین از تن مجروح من دوری مجوی

تن فراق صحبت جان برنتابد بیش ازین

تا به کی گویند بی سامان بگردی در جهان

این سر شوریده سامان برنتابد بیش ازین

***

1192

ای به قد چون سرو نازی صد هزاران آفرین

در سرابستان جان سروی نروید این چنین

با وجود آنکه بر ما نیستت میلی چنان

در سر کار تو کردم ای صنم دنیا و دین

من ز عشقت هیچ می دانی چه دارم در جهان

دیده ی پر خون ز هجران و دلی دارم حزین

ای سهی سرو گل اندامم به نام ایزد ز ما

دل ربودن نیک می دانی هزاران آفرین

گه گهی از روی لطفم گر نوازی می شود

ای مسلمانان طمع از وی ندارم بیش ازین

چون ز عشقت بر لب آمد جان شیرینم ز غم

بیش ازین بر ما مکن جور و ستم ای نازنین

زاریم از حد گذشتست و ز حال زار من

گوییا دارد فراغت آن نگار مه جبین

گر چه طوبی بگذری در باغ جان ما روان

خاک پایت را بساید ارغوان و یاسمین

گر نقاب از چهره چون ماه بگشایی یقین

خیره گردد در جمالت دیده های حور عین

آتش اندر ما زدی و آب چشم از حد گذشت

هم حذر باید ز آب چشم و آه آتشین

من تو را بگزیده ام از جمله خوبان جهان

بر من مسکین چرا یاری دگر کردی گزین

***

1193

جان بدادم در فراق روی او

چند سرگردان شوم در کوی او

دیده ی حسرت نهاده بر رهم

تا مگر باری ببینم روی او

خوبرو یاریست لیکن تندخوی

دل به جان آمد مرا از خوی او

از دل خود رشک می آید مرا

تا چرا گشتست هم زانوی او

با همه جوری که از او می برم

ناگزیرم ناگزیر از روی او

رو نگردانم ز دست یار خویش

تیغ جور ار بارد از باروی او

خوش نسیمی می دمد از صبحدم

می روم گرد جهان بر بوی او

گر جهان سر تا به سر حوری شود

دیده ی جان باشدم بر سوی او

***

1194

ای دو دیده چون کنم درمان ندارد درد تو

در غم عشقت دل تنگم نباشد مرد تو

گفته بودم جان شیرین را که در کارت کنم

چون بدیدم این محقّر نیست اندر خورد تو

درد بر دردم به دل تا کی کنی از روز هجر

ای عزیز من بگو تا کی ببینم درد تو

بیش ازین از تیغ هجرانم میازار ای نگار

در جهان آخر بگو تا کیست هم آورد تو

در سرابستان چو دیدم قامتت گفتم کجاست

سرو بستان تا به جان و دل بچیند درد تو

***

1195

گر کشم بار کسی هم بار تو

ور خورم خاری هم از گلزار تو

گر تو را از من فراغت حاصلست

چون فراغت باشدم از کار تو

یک نظر از لطف گر بر ما کنی

سرچه باشد جان کنم ایثار تو

دست بوسم زود و در پایت فتم

همچو دامن کوری اغیار تو

ای گل رنگین منم در صبحدم

از دل و جان بلبل بازار تو

تا به کی در بند دلداران بود

ای دل من جانم از پندار تو

گر ز من بارست بر خاطر ترا

ای عزیز من نخواهم بار تو

گرچه شادی بر غم حالم ولی

من شدم از جان و دل غمخوار تو

گرچه آزردی مرا از داغ هجر

من نخواهم در جهان آزار تو

***

1196

ای مرا هم دل تو هم دلدار تو

ای مرا هم یار و هم اغیار تو

در سرابستان حسنت دلبرا

در جهانم هم گلی هم خار تو

بارها هست از تو بر دل پر غمم

گر توان از لطف خود بردار تو

یک شبم از وصل بنواز ای نگار

تا شوی از عمر برخوردار تو

بارم از هرکس چرا باشد به دل

گر مرا باشی نگارا یار تو

چون مرا آزرده ای از روز هجر

از در وصلم دمی بگذر تو

ای خداوند جهان تا بود و هست

غافلان در خواب خوش، بیدار تو

***

1197

ندارم دل که دل بردارم از تو

اگرچه هست بس آزارم از تو

گل وصلت به دست دیگرانست

نصیب آخر چرا شد خارم از تو

عزیز بس کسی بودم نگارا

کنون چون خاک باری خوارم از تو

بپرس از روی زرد و آه سردم

کنون چون گرم شد بازارم از تو

اگر یاری و دلداری چنین است

برو جانا که من بیزارم از تو

چرا باری نباشد بر درت بار

ولی بر دل بود بس بارم از تو

نهال قامتت خوش در برآمد

بحمدالله که برخوردارم از تو

***

1198

صبا باز آ که در مان دارم از تو

به دردم منّت جان دارم از تو

طبیب من تویی مشکل توانم

که درد خویش پنهان دارم از تو

بیا و بوی زلفینش بیاور

بگو اشکی چو باران دارم از تو

نگویی تا به کی ای بی وفا یار

دو چشم بخت گریان دارم از تو

بسی مشکل که در را هم نهادی

من بیچاره آسان دارم از تو

بده کام دلم از وصل ورنه

به هر کویی من افغان دارم از تو

نشد خالی ز من خیل خیالت

درون دیده مهمان دارم از تو

گهر از دیده و دینارم از رخ

به هجران نیک ارزان دارم از تو

اگر جور جهان آید به رویم

نگردم زانکه پیمان دارم از تو

***

1199

نگارینا دل پر دردم از تو

سرشک سرخ و روی زردم از تو

مرا خون دل اندر دامن جان

بود ای نور دیده هردم از تو

ز حد بگذشت در دم تا تو دانی

که تسکینی بود بر دردم از تو

ندارم بی تو خواب و خورد یارا

بیا چون هست خواب و خوردم از تو

به سر گردم چو پرگار از غم ای یار

بسی بر دل نشیند گردم از تو

تویی با خرّمی با دیگری جفت

من بیچاره دایم فردم از تو

منم همچون قلم در اشتیاقت

به سر گرد جهان می گردم از تو

***

1200

ای به ناکام دلم خسته و مهجور از تو

کشته ی تیر فراقت شده و دور از تو

از شفاخانه ی وصلت دل من جست دوا

منتظر چند نشینم من رنجور از تو

جرعه ای از قدح وصل به مهجوران ده

تشنه لب چند بمانم من مهجور از تو

گرچه از چشم بینداخته ای چشم مرا

به دو چشمت که بود چشم مرا نور از تو

آنکه مشهور جهان بود به نیکونامی

در جهان گشت به بدنامی مشهور از تو

***

1201

تا به کی باشد دلم در دام تو

آهوی طبع دل من رام تو

شد گرفتار این دل بیچاره ام

در سر زلفین همچون شام تو

من ندیدم در جهان ای بی وفا

جز غم و اندوه در ایام تو

نیک نامی داشتم در عافیت

در غم هجران شدم بدنام تو

گرچه بدنامم ز عشقت در جهان

روز و شب ورد زبانم نام تو

آن نگار شوخ باز از رنگ و بوی

ای دل مسکین ببرد آرام تو

تا به کی باشی چنین سرگشته حال

چون نداد از لب نگارم کام تو

دیگ سودایش بپختی سالها

سوختی لیکن نپخت این خام تو

در هوای آن نگار بی وفا

من ندانم چون شود فرجام تو

***

1202

جانان کدام دل که نگشتست رام تو

و آن کیست کاو نشد به ارادت غلام تو

جز نام دوست ورد زبانم نمی شود

در هر نفس که می زنم اوّل به نام تو

ناکامی جهان ز جهانت گر آرزوست

خوش باش زان جهت که جهان شد به کام تو

هر چند خون این دل بیچاره خورده است

بادا شراب عیش همیشه به جام تو

محرم بجز نسیم صبا نیست هیچکس

کز من برد پیامی و آرد سلام تو

دانی چه فتنه ایست که افتاد در جهان

زان چشم آهوانه و زلف چو شام تو

ای دل هوای زلف معنبر چه می کنی

در غم بسوختیم ز سودای خام تو

آن دام و دانه ای که تو داری ز زلف و خال

آخر کدام مرغ نیفتد به دام تو

***

1203

آمد دل ضعیف من اندر پناه تو

کرد او وطن به سایه زلف سیاه تو

هم در پناه زلف تو باد انتقام او

یارب به سرّ سینه مردان راه تو

آخر نظر به حال من مستمند کن

کز جان و دل منم به جهان نیکخواه تو

گر بر کنار مردم چشمم گذر کنی

باشد در آب دیده ی مردم شناه تو

دل گفت با دو دیده تو رفتی به خون من

بر خود نمی توان که ببندم گناه تو

ور نیست باورت که تو با من چه کرده ای

باشد سرشک چهره ی زردم گواه تو

ای دل ز آه و ناله ی بی حاصلت چه سود

در وی اثر نمی کند این سوز و آه تو

***

1204

ای دل به درد عشق ندارم دوای تو

تا کی کشم بگو من مسکین جفای تو

تا دیده دید قامت و بالای آن نگار

زان رو همیشه هست به جانم بلای تو

تا هست از جهان رمقی و از جهان رگی

بیرون نمی رود ز سر من هوای تو

غایب مشو ز دیده ی معنی دو دیده ام

دل هست مسکن تو و جانم سرای تو

جانا اگر رضای تو بر خون ماست سهل

از جان توان گذشت مقدّم رضای تو

سلطانی جهان به نظر می نیایدم

زیرا که هست از دل و جان او گدای تو

***

1205

گشتم از جان بنده بالای تو

سر فدای روی شهر آرای تو

چون ز من بر بود آرام و قرار

جان به شوخی غمزه ی شهلای تو

سرو جان بگذر زمانی سوی ما

تا بمالم روی را در پای تو

زلفت شبرنگت به روی آشفته کن

تا شود مشک ختن لالای تو

سرو اگر در باغ بیند قامتت

از قد افتد بی شک از بالای تو

ای دو چشم من تو می دانی ز چشم

برد خوابم نرگس رعنای تو

گر به جانم می کنی حکمت روان

نیست رایی در جهان جز رای تو

***

1206

جانم به لب رسید ز جور و جفای تو

تا کی کشم ملامت هرکس برای تو

چندانکه می کشم ز جفای تو جورها

از دل به در نمی رود ای جان وفای تو

جانا به خون جان منت گر رضا بود

جان را چه وقع ست مقدّم رضای تو

گفتم به دل که ای دل بیچاره چاره چیست

بالای همچو سرو روان شد بلای تو

تا کی کشم ملامت و تا کی برم عنا

کردم جهان و جان به سر ماجرای تو

دل رفت از بر من و جان نیز در خطر

وآنگه بگو که می دهدم خونبهای تو

بیگانه شد ز جان و جهان ای صنم چرا

هرکس که شد ز جمله جهان آشنای تو

آخر تو کیستی و من ذره چیستم

تو پادشاه هر دو جهان من گدای تو

***

1207

ای دلم در لعل شکّرخای تو

جسته جان در قامت و بالای تو

هیچ سروی نیست مانند قدت

من بچینم درد سر تا پای تو

روح بفزاید دگر بار ار زنم

بوسه ای بر لعل روح افزای تو

همچو چشمت جان من مدهوش و مست

همچو زلفت دل شده شیدای تو

یک زمان این بنده را در خاطرت

بگذران تا بگذرم از رای تو

غمزه ات دلدوز و بس عاشق کش است

زان سر زلفین مارافسای تو

ای عزیز من ندیده هیچکس

در جهان چون ترکش شهلای تو

گل به بستان گر بود با رنگ و بوی

کی بود چون چهره زیبای تو

***

1208

ما را شکایتیست ز دست جفای تو

تا کی کشد بگو دل مسکین بلای تو

با آنکه دل ببردی و در پا فکندیش

جان کرده ایم در سر مهر و وفای تو

تا کی جفا و جور کنی بر دلم بگو

از حد برفت ای دل و دین ماجرای تو

ای دیده تا به چند کنی بر دلم ستم

هجران آن نگار دهد هم جزای تو

روزی ز من نپرسی ای سرو راستی

عمریست تا ز جان شده ام مبتلای تو

جور رقیب و سرزنش اهل روزگار

تا کی کشم بتا تو بگو از برای تو

تو پادشاه هر دو جهانی و من گدا

خرّم کسی که در دو جهان شد گدای تو

***

1209

ای دیده ی بخت جهان در آرزوی روی تو

وی قبله ی جان جهان طاق خم ابروی تو

ای نور چشم من صبا آورد بویت سوی ما

عمریست تا جان می دهد مسکین دلم بر بوی تو

تا چند چوگان جفا جانا زنی بر جان ما

دانی که من سرگشته ام مانند گو در کوی تو

ای سر و سیم اندام ما زنهار از ما سرمکش

تا بنگرم در قامتت ای دیده ی ما سوی تو

چشمان تو ترک خطا زلف تو از مشک ختن

دانی که عمری تا شدم از جان و دل هندوی تو

آخر ز روی مرحمت روزی ز حال من بپرس

باشد که رحمی آیدت ای روی عالم سوی تو

از حد بشد بر ما جفا میلی کن آخر سوی ما

مسکین دل بیچاره ام آمد به جان از خوی تو

***

1210

باد صبا جان می دهد در آرزوی روی تو

باشد که روزی بگذرد اندر شکنج موی تو

بر بوی آن تا روی تو بیند کسی از بامداد

ای خاطر صاحبدلان ساکن شده در کوی تو

صبحم نسیمی مشک بیز آمد ز جایی آشنا

لیکن ندانم عنبرست یا غالیه یا موی تو

چون خاک را هم در غمت افتاده ام پیش رهت

هم لحظه ای درمانگر ای چشم جانها سوی تو

بر روی همچون ماه تو آرام جان ما بگو

تا کی بود حال دلم آشفته چون گیسوی تو

هرچند چون اشکم ز چشم افکنیده ای جان و جهان

از جان منم چون ماه نو پیوسته چون ابروی تو

گرچه ز جور مدّعی مهجور از آن حضرت شدم

لیکن دل مسکین شده پیوسته هم زانوی تو

***

1211

بردی دل من به چشم و ابرو

خون کرده ز دیده ایم در جو

بردیم جفا بسی ز دستت

ای مونس جان به قول بدگو

کردیم وفا به هرچه گفتیم

جز جور نکرد آن جفا جو

بی دوست نکرد دیده ی من

ای جان جهان نظر بهر سو

من بنده باد صبحگاهم

تا از سر زلف عنبرین بو

بویی به مشام ما رساند

تا جان بدهم برای آن بو

بر رغم حسود کور دیده

گفتم بکنیم روی در رو

نشیند و ز ما عنان بپیچید

فریاد ز آن نگار بدخو

***

1212

من ندیدم ای دل سرگشته جز بیداد ازو

می کنم هر لحظه ای صد داد و صد فریاد ازو

جز غم و اندوه ازو حاصل نشد هرگز مرا

ای مسلمانان شبی هرگز نگشتم شاد ازو

جان من در آتش هجران محبوبان بسوخت

بس که در سر هر دمم سودای خام افتاد ازو

بر سر خاک رهم بنشاند و زد آتش به ما

نیست باری این زمان در دست من جز باد ازو

دل جوابم داد گفتا این سخن با دیده گو

ز آنکه می باشد همشیه عشق را بنیاد ازو

چون ز دست دیده و دل من در آب و آتشم

دیده را در خون کنم و آنگه کنم فریاد ازو

آنکه این عیار شهرآشوب با ما می کند

گر مرا عاری بود هرگز نیارم یاد ازو

گشتم از جان بنده ی آن قد و بالا در جهان

زآنکه شد در بوستان سرو چمن آزاد ازو

چون به بستان بگذرد روزی به ناز آن سروناز

از قد افتد بی تکلف قامت شمشاد از او

***

1213

ای که دل دارد بسی بر روی جانان آرزو

چون کسی کاو درد یابد سوی درمان آرزو

گرچه بی سامانم از تو وصل می خواهم شبی

زانکه می دانم که دارد سر به سامان آرزو

آرزوی من به خاک پای تو دانی که چیست

همچو تشنه کاو برد بر آب حیوان آرزو

آرزومندم چنان بر روی شهرآرای تو

مرده را بینی که چون باشد سوی جان آرزو

بس بکوشیدم که رویت باز بینم دلبرا

برنیاید هیچ کامی بنده را زان آرزو

صبر از حد رفت و جان آمد به لب از جور یار

هیچ می دانی چه دارد دل ز جانان آرزو

موسم گل در بهار اندر چمن هرسو چمان

بر لب جویی کند سر وی خرامان آرزو

گر ندارد با جهان میلی نگار بی وفا

دیده باری بر رخت دارد فراوان آرزو

***

1214

گفته بودم یار گیرم یار کو

در جهان اکنون ز یار آثار کو

یار در عالم نمی بینم بسی

وین زمان جز صحبت اغیار کو

پیش ازین بودی مگر مهر و وفا

نیک بین برگی از آن گلزار کو

بر امید وصل او جان داده ام

گفت ای بیچاره آن بازار کو

گشته ام در گلشن وصلش بسی

وز گل رویش مرا جز خار کو

خسته ی درد فراقت شد دلم

ای طبیب من مرا تیمار کو

از غمم جان بر لب آمد چون کنم

غم بسی دارم ولی غمخوار کو

دل ببرد از دستم و واپس نداد

سهل کار دل ولی دلدار کو

با عزیزان روزگاری داشتم

ای عزیز من از آن دیار کو

نور دیده مونس جانم بد او

در غمش جز دیده خونبار کو

***

1215

دلبرا لذّت جوانی کو

اندرین روز یار جانی کو

عیش و ذوقی که پیش ازین بودی

گر بود نیز شادمانی کو

گر صدت مهربان بود ظاهر

دلبری جانی نهانی کو

در جهانم گناه نیست بسی

لیکن امّید آن جهانی کو

وعده ی وصل می دهد ما را

چه کنم عمر جاودانی کو

***

1216

ای صبا حال دل من بر دلدار بگو

قصّه بلبل شوریده به گلزار بگو

آنچه بر جان من از محنت دلدار منست

یک به یک بشنو و لطفی کن و با یار بگو

زینهار از من دلخسته به دلدار رسان

و آنچه گویم به تو ای یار تو زنهار بگو

جانم از درد فراقت به لب آمد جانا

کی بود با تو مرا وعده ی دیدار بگو

صبر ماهی نتواند که کند ز آب ولی

می کنم صبر ز روی تو به ناچار بگو

مدّعی عیب من دلشده زین بیش مکن

حال آشفتگی دل بر دلدار بگو

کاین دل از زلف تو چون جان و جهان بی سر و پاست

از که جوید دل من چاره ی این کار بگو

***

1217

صبا تو حال دل خسته با نگار بگو

حدیث روز غم ما به غمگسار بگو

اگر ملول نگردد ز من بپرس نهان

و گر بپرسدت از من به آشکار بگو

که بی وصال تو جانم به لب رسید ز غم

بیا به غور دلم رس تو زینهار بگو

بگو که ای بت سیمین عذار سنگین دل

مرا به درگه تو از چه نیست بار بگو

چو روزگار برآشفته ام چرا با ما

به جان رسید دل از جور روزگار بگو

***

1218

ای صبا قصّه ی دردم بر دلدار بگو

حال این خسته هجران بر آن یار بگو

سوزش سینه مجروح پریشان مرا

بنشین پیشش و درد دل افگار بگو

نظری سوی جهان بفکن و نیکو بنگر

حالت مردمک دیده ی خونبار بگو

گر ز حال من سرگشته هجران پرسد

گشتم ای دوست به کان دل اغیار بگو

سرزنش یافته چون حلقه ی در روز و شبم

که نداریم به خلوتگه تو بار بگو

نه سلامی نه پیامی نه گذاری بر ما

کرد ترک من دلداده به یکبار بگو

غم بسیار ز دست شب هجران خوردم

رس به فریاد من خسته ی غمخوار بگو

از وصالت دمکی خسته ی هجران بنواز

که شدم روز ز هجران چو شب تار بگو

از گلستان وصال رخت ای جان جهان

از چه رو قسمت ما نیست بجز خار بگو

***

1219

ای صبا گرزان نگار ما خبر داری بگو

بر در آن یار سنگین دل گذر داری بگو

گر ز حال من بپرسد آن نگار سنگ دل

چون تو حال زار زار من زبر داری بگو

گر بگوید حال آن بیچاره مسکین چه شد

گو به حال و کار زارش گر نظر داری بگو

گر به حال ما نظر خواهی فکندن بعد ازین

ور نمی اندازی و یاری دگر داری بگو

ای دل محزون نظر کن ناوک دلدوز را

پیش تیغ کافرش گر جان سپر داری بگو

در جهان باری ندارم جز تو محبوبی دگر

دلبرا با ما سر یاری اگر داری بگو

***

1220

خردم گفت برو ای دل دیوانه برو

یک نصیحت ز من ای پیر جهان دیده شنو

عمر بگذشت به افسوس و به غفلت باری

گوشه ای گیر و به هر در ز پی نفس مرو

پنج روزی که ترا مهلت عمرست بگیر

در جهان از اثر طاعت و از خیر گرو

تخم خیری که درین مزرعه بی بنیاد

چون نکشتیم چه حاصل بودش وقت درو

گر شوی گرسنه و دسته نانی بینی

از سر داعیه بگذر ز پی حرص مرو

با کهن خرقه خود ساز و تکبّر کم کن

همچو طفلان تو مشو شاد بدین جامه نو

***

1221

تا مرا شد سایه زلفت پناه

گشت از آشفتگی حالم تباه

می کنم از پشتی زلف کجت

خانه دل را به دست خود سیاه

گوئیا در وصف زلف و خال تست

حاصل این بیت چون کردم نگاه

در سر زلف تو صد لیلی اسیر

در زنخدان تو صد یوسف به چاه

دیده مردم دار باشد چشم تو

خاطر مردم نمی دارد نگاه

چند ریزد خون هر بیچاره ای

چند گیرد نکته بر هر بی گناه

خاک راهت شد وجودم تا مگر

افتدت روزی گذر بر خاک راه

رحمتی کن بر گدای خویشتن

چون شدی بر ملک خوبی پادشاه

آه من در سنگ خارا کرد اثر

در دل سنگین تو نگرفت آه

هرکسی دارد پناهی و مرا

نیست جز در سایه لطفت پناه

تا جهان باشد پناه من تویی

بر جهان آخر نظر کن گاه گاه

***

1222

ای سودا دیده ام روی چو ماه

دل گرفته در سر زلفت پناه

با رخ چون ماه و قد همچو سرو

وز دو ابروی کج و چشم سیاه

با قد چون یاسمین و لعل لب

یک جهت کردم بدان زلف دوتاه

این همه مکر و فسون کرد او به چشم

تا به افسونم ببرد آخر ز راه

ابروی فتّان و چشم مست تو

خون ما آخر بریزد بیگناه

سرو سیم اندام را در بوستان

گو ز روی لطف کن در ما نگاه

تا شود چون کیمیا خاکی تنم

زان نظر جانا ز کام نیک خواه

بر سر خاکم گذر کن تا ز مهر

رسته بینی یک جهان مهر گیاه

یک نظر بر ما فکن از روی لطف

چون تویی بر هر دو عالم پادشاه

***

1223

آن دیده بین که چون به جفا می کند نگاه

با آنکه برد در سر زلفش دلم پناه

جانا چرا به خون دلم تشنه ای مکن

آخر بگو که چیست مرا جز وفا گناه

جز آنکه دل به زلف تو دادیم در وفا

کردیم خانه ی دل خود را به غم سیاه

بنواز خاطر من مسکین ز روی لطف

زین بیش همچو زلف مکن حال او تباه

چشمم بدوخت سوزن تقدیر در ازل

دستم گرفت شوق و ببردم شبی ز راه

نشنیده ای که دست قضا و قدر چه کرد

افکند یوسف دل مصری به قعر چاه

دانی که حال این دل مسکین ز عشق چیست

عشق تو همچو کوه و تن خسته ام چو کاه

خون دلم چو مردم چشمت بریخت زار

ای نور هر دو دیده چه محتاج بر سپاه

شاها غم جهان به ازین خور که روز حشر

دامن بگیردت به خدا دست دادخواه

از حادثات چرخ دل سخت آدمی

بشکست گوئیا که نمی گیرد انتباه

فکری نمی کنند که ایام بی وفا

برباید از سریر فلک عاقبت کلاه

***

1224

تشنه درد فراقت منم ای جان در ده

جرعه ای زان لب لعلت که کند ما را به

دلم از تیغ فراق رخ تو مجروحست

مرهمی از شب وصلت به من بی دل نه

این سخن چون بشنید از من مسکین فی الحال

ترک سرمست برآشفت و کمان کرد به زه

تیر مژگان به کمان خانه ابروش نهاد

آنچنان بر دل ما زد که فلک گفتا زه

دیده بگشای و نظر سوی من خسته فکن

که مرا رنگ رخ از هجر تو شد همچون به

گفته بودند زکاتی تو بخواه از حسنش

بوسه ای خواستم از لعل لبش گفتا ده

گفتم از لطف خدا چون تو جمالی داری

خطر چشم بدان را تو زکاتی می ده

روزگاری عجب و خلق جهان بوالعجبند

نشناسند کسی را که که که بود که مه

***

1225

ای غمت در جان ما جا ساخته

خانه ی دل را به تو پرداخته

ای بت مه روی من عشقت مرا

در زبان خاص و عام انداخته

در چمن سرو روان را دیده ام

قدّ تو بر سرو سرافراخته

هر شبی چو شمع در طشت فراق

در غمت بنشسته و سر باخته

سالهت ما را به درد هجر کشت

یک شبم از وصل خود ننواخته

قلب جان این دل سودازده

زآتش هجران تو بگداخته

بر سر کوی فراقت ای صنم

چند سرگردان شوم چون فاخته

جان ما در ششدر عشقت بماند

با تو تا نرد طرب را باخته

این دل بیچاره پر درد من

در جهان غیر از تو کس نشناخته

***

1226

ای در شکنج زلف تو مرغ دلم جا ساخته

جانم روانی مسکن خود را بدو پرداخته

ای نور هر دو دیده ام در پیش شمع روی تو

مسکین دلم پروانه وش جان و جهان در باخته

نقد روان ما غمت بربود از دستم ولی

در بوته هجران تو قلب دلم بگداخته

تا کی به غم دم درکشی در هجر او فریاد کن

ای دل به بستان غمش کمتر نه ای از فاخته

با آنکه او بر جان من بس جور و خواری می کند

بیچاره ی مسکین دلم با جور او در ساخته

داری به جای من بسی دلبر ولیکن دلبرا

ما در جهان بیوفا جز تو کسی نشناخته

***

1227

گر کند میل جفا دلبر من گویم چه

ور دهد ترک من و عهد وفا گویم چه

دل ببرد از من و خون ریزدم اکنون از چشم

دارد این جرم بر این خسته روا گویم چه

پادشاهیست اگر جان بنوازد به کرم

ور براند ز سر کوی گدا گویم چه

گر طبیبان جهان درد دل خسته کنند

از لب لعل تو ای دوست دوا گویم چه

گفته ای دیده بدوز از قد و بالای چو سرو

سرو قدّش چو کند نشو و نما گویم چه

من به دیدار شده قانع از آن روی چو ماه

گر بگوید به سر کو تو میا گویم چه

گر بگوید شب دلخواه به امّید وصال

تو بده جان و جهان را به بها گویم چه

***

1228

ای مرا از یاد خود بگذاشته

مهربانی از میان برداشته

این دل مسکین سرگردان ما

از تو چشم مهربانی داشته

دشمنی کردی به جانم دلبرا

او تو را از دوستان پنداشته

با وجود بی وفایی و جفا

تخم مهر دوست در جان کاشته

در جهان عاشقی ای حور زاد

رایت مهر و وفا برداشته

آشنایی از جهان گویی برفت

کاین چنین بیگانه ام انگاشته

در جفا چندان بکوشیدست کاو

جای صلح آن بیوفا نگذاشته

***

1229

نگران خم ابروی توام پیوسته

دیده جان به جمال رخ تو در بسته

کام کس زین لب لعل شکرینت ندهی

دل خلقی به چه در زلف خودی وابسته

هوش و گوش و دل و جانم همگی سوی تو شد

کمر چاکریت از دل و جانم بسته

یارب آن روز چه روزی بود آن دم چه دمی

که به وصل تو رسم وز غم هجران رسته

نرسیده به وصال تو دمی دست دلم

خار هجران رخت جان جهانی خسته

گل برآورد فغان در چمن از غایت حسن

گفت ای سرو تو چونی و منم گل دسته

سرو بشنید که گل لاف ز خوبی می زد

گفت بر دسته تویی لیک منم بر رسته

گر ز مهرت اثری بر رخ گلگون افتد

نه ز تو بوی بماند نه ز رنگت دسته

رنگ و بویی چو ندارم به جهان آزادم

لاجرم بر لب جو در چمنم پیوسته

***

1230

پیش قد تو سهی سرو ز پا افتاده

گل ز شرم رخت ای جان به حیا افتاده

قد همچون الفت راست بگویم سرویست

سایه اش بر لب جو بر سر ما افتاده

مهر ما بر رخ چون ماه تو امروزی نیست

در ازل بود نه از مهر گیا افتاده

تو ز ما فارغ و ما در غم رویت گریان

تو چه دانی غم من کار مرا افتاده

ای سهی سرو به فریاد دل ما می رس

که ز بالای تو در دام بلا افتاده

گفته بودم که غم عشق تو پنهان دارم

چه کنم راز ز چشمم به ملا افتاده

خاطرم را چو سر زلف پریشان مگذار

که به روی تو چنین بی سر و پا افتاده

تا بدیدم رخ زیبای تو ای جان و جهان

آتشی از لب لعل تو به ما افتاده

***

1231

آتش مهر توأم در دل و جان افتاده

جان ز هستی خود ای جان به گمان افتاده

از غم هجر تو دلسوخته ام چون لاله

سوز سودای تو تا در دل و جان افتاده

تا تو برخاسته ای در چمن جان باری

پیش قدّ تو ز قد سرو روان افتاده

در دلت هیچ نیاید که فلانی مسکین

همچو سوسن همه جایی به زبان افتاده

تا کی از حال دل بی خبران بی خبری

دو جهان از غم رویت به فغان افتاده

راه عشق تو به سر پویم از آن روی که هست

سر ما در قدم راهروان افتاده

سودم از عشق تو هجرست و زیانم سر و جان

چه کند بنده مسکین زیان افتاده

پرتو عکس رخت کرد جهان را روشن

تابی از مهر رخت تا به جهان افتاده

***

1232

جان در غم فراقت دل بر بلا نهاده

مرغ دل ضعیفم در قیدت اوفتاده

دل بسته ام به زلفت مگشایش از هم ای جان

زین رو که دیده جان بر روی تو گشاده

تو شهسوار عشقی بر بادپای هجران

با تو چه چاره سازد بیچاره پیاده

بنشست پیش قدّت سرو چمن ز خجلت

وانگه به پای ماچان بنگر که ایستاده

مسکین دل ضعیفم در عالم حقیقت

گویی به عشق رویت از مادری بزاده

اخلاص ما به رویت بیرون ز حدّ و حصرست

آن دم مباد این دل بیرون رود ز جاده

آن ترک شوخ چشمش دارد کمان ابرو

از غمزه اش حذر کن چون مست شد ز باده

جز این و آن ندانم دانم که چشم مستش

صد شور و فتنه باری اندر جهان نهاده

هر شب چو ماه کاهم در حسرت وصالش

هر روز درد عشقش بر جان ما زیاده

***

1233

ای ما جهان و جان را بر باد عشق داده

وز دیده در فراقت صد جوی خون گشاده

مهر تو در دل ما تا هست روح باقیست

با عشق چون بزادی مادر مرا بزاده

عشق تو شهسواریست بر بادپای چون برق

با او چه گونه کوشد مسکین دلی پیاده

گویی مرا ملولی ای جان و دل چه گویم

ناخوش دلم ز هجران تو سرخوشی ز باده

با سرو آب می گفت سرکش چنین چرایی

تو سر کشیده و ما سر در پیت نهاده

ابروی و چشم خوبان دل می برند از آن روی

پیوسته میل دلها بر عارضیست ساده

***

1234

ماهتابی هست و ابرش دست پیرامن زده

در فراقش دست دل هرکس به پیراهن زده

گر نمی تابد مه رویش به ما تدبیر چیست

آتش دل شعله های هجر در خرمن زده

گرچه طوفان فراق دوست کاری مشکلست

امّت نوح پیمبر دست بر دامن زده

نرم می گردد به آتش آهن ای دلبر مگر

آتش آن دل همانا سنگ بر آهن زده

گفتم آه آتشینم هم کند در وی اثر

لعل روح افزای جانان آتشی در من زده

موسم نوروز در بستان ز باد صبحدم

غنچه از غوغای بلبل چاک پیراهن زده

بلبل شوریده غوغا در جهان انداخته

گل به حسن خویش مغرورست باری تن زده

***

1235

تا غمت همچو الف در دل ما جا کرده

دل ما ترک هوای غم هر جا کرده

رو به روی غمت آورده و دل برده ز دست

از جهانی شب وصل تو تمنّا کرده

از دو چشمم همه شب خیل خیالت نرود

در درون دل و جان مهر تو مأوا کرده

دل همی جست پناهی و بلای شب هجر

دیده ی جان سر زلفین تو پیدا کرده

نکهت پیرهن یوسف جان می شنوم

چشم یعقوب حزین بوی تو بینا کرده

در تمنّای شب وصل تو شد عمر عزیز

ای بسا جور که هجران تو بر ما کرده

در غم حسرت دیدار تو ای جان جهان

همه شب بخت بدم دیده چو دریا کرده

***

1236

ای سلاطین جهان پیش رخت بنده شده

وز دم عیسویت جان جهان زنده شده

از حیای سر زلف تو بنفشه در باغ

پیش خاک کف پای تو سرافکنده شده

هر سحرگاه به پروانه ماه رخ تو

شمع خورشید جهانتاب فروزنده شده

به هوای سر زلف تو دل خلق جهان

رفته بر باد و پریشان و پراکنده شده

سرو آزاد به سرسبزی شمشاد قدت

تا سر افراز شود در چمنت بنده شده

هرکه یک شب شده از شمع رخت روشن چشم

روز اقبال بر او فرّخ و فرخنده شده

تا گل روی تو در باغ جهان بشکفته

دهن ما چو لب غنچه پر از خنده شده

***

1237

به بوی زلف خودم دلبرا به باد مده

وفا و عهد من خسته را ز یاد مده

نصیحتی بشنو از من ضعیف ای دل

تو خود به دست حریفان حورزاد مده

اگرچه نیست تو را اختیار مرد و زنی

زمام مصلحت خود به اوستاد مده

مرا که آرزوی روی دوست امروزست

امید وعده وصلم به بامداد مده

به جان تو که به باد فراق آب رخم

به قول دشمن بدگوی بدنهاد مده

دلا امید ز وصل بتان ببر زنهار

قدیم صحبت یاران مرا به یاد مده

تو تا به چند جفا و ستم کنی به جهان

که گفت با تو که بیداد هست و داد مده

***

1238

بنفشه چون سر زلف بتان سر افکنده

به پیش زلف تو نرگس ز جان شده بنده

نیازمند وصال توأم مرا بنواز

که نیست بنده مسکین به هجرت ارزنده

به جان تو که ازین بیشتر به درد فراق

دلم مکن چو سر زلف خود پراکنده

گرم شبی بنوازی به وصل جان پرور

لب جهان کنم از وصل دوست پر خنده

وصال عید و شب شادیست و فصل بهار

به روزگار همایون و بخت فرخنده

دعای جان تو گویم ز جان که بر دو جهان

مدام سایه لطف تو باد پاینده

هرآنکه هست ترا دوست در جهان خرّم

حسود جاه تو را هر دو دیده برکنده

***

1239

تو را لبیست نگارا چو غنچه پرخنده

مرا سریست چو نرگس به پیش افکنده

نقاب از رخ خود برگشا که تا خورشید

شود ز تاب رخ روشن تو شرمنده

تنت ز درد مصون باد و دل ز غم آزاد

که نیست ذات شریفت به این دو ارزنده

منت زجان شده ام بنده و خداوندان

نظر ز روی عنایت کنند بر بنده

هر آنکه روی توی را صبح و شام می بیند

یقین شدم که ورا دولتیست پاینده

نظر به جانب ما کن ز روی لطف دمی

که سال و ماه و شب و روز تست فرخنده

چو همدمم دم عیسی دمست گو یکدم

بدم که تا دو جهان گردد از دمش زنده

***

1240

این دل محنت و بلا دیده

دایم از دست خود جفا دیده

ننشیند به کو شده چه کنم

با دل پر زنان و با دیده

گر دهد ترک عشق به باشد

کاو ز بالای تو بلا دیده

دیده ی من به کار می باید

بهر دیدار تو مرا دیده

دولت وصل تو طبیب دلم

درد ما را مگر دوا دیده

چه کنم این دل بلاکش من

بارها از تو بارها دیده

بس عجب آن نگار سنگین دل

بر من این ظلمها روا دیده

دل مسکین من ز درد فراق

چه بگویم که او چه ها دیده

ما گدای دریم و تو شاهی

شاه همّت هم از گدا دیده

سرو نازی تو در سرابستان

سرکشی او همه ز ما دیده

پاک بازیم در وفاداری

بگشاییم بر خطا دیده

با خداوند کی وفا کردست

بنده ی هندوی بها دیده

عقل گفتا به مردم چشمم

کاین بلاها دل از شما دیده

گرنه پیک خبر شدی دیده

کی شدی دل ز دست نادیده

گوش باید شنیده نشنیده

چشم داریم دیده نادیده

اعتمادی مکن به کار جهان

کز جهان کی کسی وفا دیده

***

1241

ای خیال رخ تو در دیده

مه ز روی تو نور دزدیده

ای سهی سرو ما دمی بخرام

تا کنم مسکن تو در دیده

دلم از جان شدست بنده ی تو

آن رخ دلفریب تا دیده

تا به کی در فراق جان بدهد

آن دل مستمند غم دیده

گوش جانم ز لعل چون شکرت

سخنی دلپذیر نشنیده

یا که اندر همه جهان چون تو

دیده بخت من کسی دیده

رقعه ی دلپذیر بنده نواز

بر دو دیده نهاده پیچیده

سرو و طوبی و نارون باری

درد از آن قامت تو برچیده

دل مسکین من سراسیمه

در جهان از غم تو گردیده

***

1242

آه از این روزگار گردیده

آه از این کار ناپسندیده

جان رسیدم به لب بگو چه کنم

از جفای تو ای دل و دیده

از جفاهای چرخ بی قانون

خون فشانیم دایم از دیده

ای بسا خار کز غمت خوردیم

یک گل از باغ وصل ناچیده

من ز وصف جمال او گشتم

عاشق روی دوست نادیده

همه چشمی جمال تو طلبند

خوش بود مردم جهان دیده

هیچ دانی بتا که آن بالا

بر دل ما بلاست از دیده

***

1243

دل من از غم تو گرد جهان گردیده

ناکسم من به جهان چون رخ تو گردیده

حال مسکین دل ما را تو چه پرسی آخر

حال او چون سر زلفین تو شد شوریده

صبر گفتی بکن ای دوست به ایام فراق

چون شود صبر میسّر ز توام ای دیده

خبرت نیست نگارا تو ز درد دل من

کاو به شبهای وصال تو به جان کوشیده

سرو نازا تو به ناز ار بخرامی بر ما

نبود عیب چو جای تو کنم در دیده

ای صبا از بر من نزد دلارام خرام

قصّه درد دلم گوی زمین بوسیده

که نیارم به سر کوی تو از بیم رقیب

چه کنم حال جهان نیست ز تو پوشیده

***

1244

ای مثل چشم مستت چشم فلک ندیده

نقش خیال رویت بر لوح جان کشیده

دل ز اشتیاق وصلت از جان ملول گشته

جان در هوای لعلت از غم به لب رسیده

صدبار خار هجرت در پای دل شکسته

وز بوستان وصلت هرگز گلی نچیده

کس چون تو دلربایی بی رحم پادشایی

فارغ ز هر گدایی نه دیده نه شنیده

تا کلک صنع ایزد نقش وجود بسته

چون تو ملک نهادی هرگز نیافریده

جانا خبر نداری کاین خسته فراقت

دل رایگان بداده غم را به جان خریده

تا دیده دید رویت سیلاب شوق رانده

تا دل گزید مهرت از جان طمع بریده

تا چشم نیم مستت بر من کمین گشاده

پشتم ز بار هجران چون ابرویت خمیده

ای نور دیده، دیده گرد جهان دویده

تا در جهان خوبی یاری چو تو گزیده

***

1245

گفتم که میارید ز بازار بنفشه

تا خود بچند از لب جوبار بنفشه

گفتم [که] ز جوبار و ز بازار نشاید

آرند مگر از خط دلدار بنفشه

چون دید به گرد رخ او خط دلاویز

از شرم خطت گشت نگوسار بنفشه

از بوی سر زلف شکن بر شکن دوست

در خواب شده نرگس و بیدار بنفشه

از روی تعشّق که ببوسد کف پایت

با خاک ره از جان شده هموار بنفشه

تا بر سر او پای نهی ای بت دلخواه

بر خاک فتادست چنین خوار بنفشه

تا دسته گل دید به دست بت گلرخ

از دسته بدر رفت به یکبار بنفشه

سوسن شده آزاد وز چشمان تو نرگس

مست او به جهان گشته و هشیار بنفشه

هر چند که سر بر سر زانوی غمت هست

چون زلف مپیچان تو سر از بار بنفشه

***

1246

عالم همه خوش بوی شد از بوی بنفشه

میل دل عشاق همه سوی بنفشه

از عکس رخت سرخ شده رنگ شقایق

وز رشک خطت گشته سیه روی بنفشه

گفتند چرا سر ز غمش بر سر زانوست

گفتا که چنین است همی خوی بنفشه

تا سر بنهد بر خط سبز تو چو سنبل

بنوشت عذار تو خطی سوی بنفشه

بر بوی خطت شاید اگر عذر نهندم

گر بر نکنم خیمه ز پهلوی بنفشه

گر سنبل زلفت به چمن باز گشایند

افتد گره از رشک در ابروی بنفشه

بر بوی سر زلف دلاویز تو دارم

دلبستگیی با خم گیسوی بنفشه

بشکست به بازوی زنخدان چو گویت

چوگان سر زلف تو بازوی بنفشه

از نرگس مستت که جهان بین جهانست

ماننده ریحان شده هندوی بنفشه

***

1247

در سر مرا ز عشقش سودا بود همیشه

در دل مرا ز شوقش غوغا بود همیشه

او هست نور دیده زان روی دیده جان

بر روی همچو ماهش بینا بود همیشه

بر روی چون گل تو بلبل صفت به بستان

در مدح او زبانم گویا بود همیشه

در بوستان شادی پهلوی سرو و شمشاد

آن قد خوش خرامش پیدا بود همیشه

مسکین دل حزینم از درد روز هجران

در کیش عشق بازان رسوا بود همیشه

بر روی چون نگارش آشفته شد دل من

چون افعی دو زلفش شیدا بود همیشه

بیداد و جور و خواری از دوست دایمم هست

فریاد و آه و زاری از ما بود همیشه

چون سرو در دو چشمم بنشین بر آب چشمه

زیرا که سرو را جا بالا بود همیشه

با سرو آب می گفت سرکش ز ما چرایی

سرسبزی تو دانی کز ما بود همیشه

سروش جواب می داد کاندر چمن ز لطفش

ای دوست قامت ما زیبا بود همیشه

مشکن تو زلف خود را همچون دل جهانی

آری دل شکسته ما را بود همیشه

***

1248

فریاد ز جور این زمانه

وز دست جفای آن یگانه

خون دل من ز هجر رویت

گشتست ز دیده ام روانه

مخمور فراق بامدادان

مستست ز باده شبانه

فریاد که آتش فراقش

هر لحظه همی زند زبانه

بربود دلم ز دست باری

دلبر به دو چشم آهوانه

مسکین دل من ز خال و زلفش

سرگشته چو گوست در میانه

چون سرو سهی جویباری

تا چند کنی ز ما کرانه

تا جان به جهان بود نگارا

فریاد زنیم عاشقانه

از خون جگر که رفتم از چشم

بگرفت به روی ما نشانه

عمری تو و چیست خوشتر از عمر

فریاد که نیست جاودانه

***

1249

دو دیده بر سر راهت نهاده ام بازآی

بلا و غصّه ازین بیش بر جهان مفزای

بگیر دست ضعیفم به وصل خویش شبی

مبر چو گیسوی پرتاب خویشتن در پای

اگرچه عهد ببستی ولی یقینم بود

که هر سخن که بگویی نیاوری بر جای

بیا و یک نظر از روی مهر با ما کن

که هست روی چو خورشید تو جهان آرای

قسم به چشم چو آهوی تو که سرمستم

به بوی آن دو سر زلف شوخ غالیه سای

به روی و موی تو آنگه به طاق ابرویت

به بوس آن دو لب لعل و شهد شکرخای

گر از فراق تو جانم به لب رسید از غم

ز روی لطف ترحّم کن و شبی بازآی

که تا به دیده تحقیق بنگری در ما

که بی تو چون بگدازم به هجر جان فرسای

ز دست روز فراقت چو چنگ بخروشم

به حسرت شب وصلت ز ناله ام چون نای

***

1250

آن چه زلفست آن که باز از قهر تابش داده ای

وآن چه نرگسهای مستست آن که خوابش داده ای

این چه پیکانست بر جانم بگو زان غمزه ها

گوئیا از بی وفایی زهر نابش داده ای

دیده بگشادم که تا بینم جمال آفتاب

ای دو چشم من چرا بر رخ نقابش داده ای

زان لب چو نوش دارو هر دو چشم پرخمار

از دل مجروح من گویی کبابش داده ای

چشم خون خوارت بسی خوردست خوناب جگر

نیک سرمستست دل زان لب شرابش داده ای

آن نهال قامتش را بین چو سرو بوستان

ای دل مسکین مگر از دیده آبش داده ای

دل به چشم جان سؤال از روز وصلت کرده بود

گفته ای لالا و از ابرو جوابش داده ای

ای طبیب من ز لعلت بوسه ای می خواست دل

در جهان وز خون دل دردم جوابش داده ای

شهد وصلت چون شود بیرون به کام دل که تو

شربتی شیرین تو از لعل مذابش داده ای

***

1251

بازم از سودای زلفت مست و شیدا کرده ای

بازم اندر دیده ی بینا تو مأوا کرده ای

از شراب لعل فامت وز دو چشم نیمه مست

بر سر بازار عشقم باز رسوا کرده ای

از فروغ روی همچون ماه و خورشیدت دگر

دیده ی جان من بیچاره بینا کرده ای

ای دل سرگشته بازت آتشی در جان فتاد

از دو زلف و روی او با خود چه سودا کرده ای

خانه ی خود را سیه کردی و ما سرگشته ایم

خانه ای در شست زلفش باز پیدا کرده ای

در سرابستان جان آخر چرا ای سرو ناز

روی در گلهای بستان پشت بر ما کرده ای

ای سرشک دیده ی غمدیده ی ما از چه روی

راز ما را در جهان یکباره افشا کرده ای

***

1252

یکباره عهد یار فراموش کرده ای

دست مراد با که در آغوش کرده ای

گفتی حدیث خصم نگیری بگوش و من

دیدم به چشم خویش که در گوش کرده ای

ای دل اگر ز دست برفتی غریب نیست

کز آتش فراق تو بس جوش کرده ای

لب را ز یاد آنکه شب و روز و ماه و سال

یادت کند رواست که خاموش کرده ای

حیف آیدم ز جان تو ای جان نازنین

کین جرعه های درد چرا نوش کرده ای

جان جهان که در دو جهان از برای تست

یکباره زین معاینه مدهوش کرده ای

امروز باز جور و جفایش نتیجه بود

انواع وعده ها که شب دوش کرده ای

***

1253

تا کی دلا به دام غمش اوفتاده ای

صد داغش از فراق به جانم نهاده ای

تا چند جان به زلف دلاویز بسته ای

تا سیل خون ز دیده روانم گشاده ای

ای ماه مهربان چو سر زلف خویشتن

بردی ز دست ما دل و بر باد داده ای

چون سرو ایستاده ای به لب جوی در چمن

هرگز ز لب تو کام دل ما نداده ای

کی بر منت نظر بود ای یار سنگ دل

مغرور حسن خویشتن و مست باده ای

ما در غمت نشسته به خاک رهیم و تو

مانند سرو بر لب جو ایستاده ای

ای اشک تا به چند بیفتی به خاک راه

گویند در جهان که تو معروف زاده ای

***

1254

جانا چه کرده ایم که از ما بریده ای

بر دست هجر پرده صبرم دریده ای

گر صد ستم کنی تو بدین دل که همچنان

در دل به پیش اهل نظر نور دیده ای

مقصود خاطر من مسکین رضای تست

آری چه غم تو را که به مقصد رسیده ای

ما خاک آن رهیم که بر وی نهی تو پای

گرچه تو سر ز کبر به گردون کشیده ای

در اشتیاق روی تو ای جان نازنین

دل شد رمیده از غم و تو آرمیده ای

در دوستان به چشم جفا می کنی نظر

آری مگر نصیحت دشمن شنیده ای

گر غافلی ز کار جهان جان نازنین

معذور دارمت که جهان را ندیده ای

***

1255

عاشقانت را دگر در جست و جو آورده ای

طالبان وصل را در گفت و گو آورده ای

نکهت عنبر همی یابد دماغ جان مگر

ای صبا از زلف دلدارم تو بو آورده ای

تار زلفت ساختی چوگان به میدان جفا

بی دلان را دل به نزد خود چو گوی آورده ای

هرکسی دارند عشق چشمه نوشت ولی

بادپیمایان چو خاک ره به کوی آورده ای

من چنین محروم و محزون در فراق یار و تو

ای دل آخر با نگارم رو به روی آورده ای

دشمنانم را به هجرم شاد و خرّم کرده ای

دوستانت را ز دیده خون به جوی آورده ای

چون نسیم صبحدم آمد ز کویش گفتمش

قصّه درد جهان را مو به مو آورده ای

***

1256

از جان وصل خویش فرستم نواله ای

بر لعل می فروش خودم کن حواله ای

زانگه که لعل دلکش تو می فروش شد

ما را بده ز لعل لب خود پیاله ای

تا خال دلفریب تو دیدم به چشم دل

دادم به خون خویش به خطت حواله ای

خوی بر رخ چو ماه تو دانی چگونه است

چون لاله ای که بر سرش افتاده ژاله ای

آن روی همچو گل بنما در میان باغ

تا بشنوی ز بلبل شوریده ناله ای

در مرغزار جنّت و در گلشن صفا

چون روی دلفریب تو نشکفت لاله ای

تا چرخ لاجورد برافراشت در جهان

از مادر زمانه نیامد سلاله ای

***

1257

ای در غم عشق تو من در هر دهن افسانه ای

گشتم غریق بحر غم در جستن دردانه ای

هرچند ببریدی ز من از تو طمع نبریده ام

جانی و ببریدن ز جان نتوان بهر افسانه ای

از درد دوری روز و شب افتاده ام در تاب و تب

جانم ز شوق آمد به لب در فرقت جانانه ای

مرغ دلم پرواز کرد آمد به دام زلف تو

تا دید بر ماه رخت از عنبر تر دانه ای

ای شاه خوبان چگل مهر از مه رویت خجل

عشق توأم در کام دل گنجست در ویرانه ای

آنچ از فراق روی تو بر آشنایان می رود

رحم آورد گر بشنود بر حال من بیگانه ای

سرگشته ام در کوی تو آشفته ام چون موی تو

ای پیش شمع روی تو جان جهان پروانه ای

***

1258

مرغ دلم به زلف تو تا ساخت خانه ای

یکباره کرد از من مسکین کرانه ای

مرغ از برای دانه فتد در کمند شوق

زلفش کمند دل شد و آن خال دانه ای

دل بستد از دو دستم و در پای غم فکند

می خواست گوئیا بت بدخو بهانه ای

ای دوستان فراق بت گلعذار من

کردم ز خون دل به رخ جان نشانه ای

گه سنگ بوسدش کف پا گاه شانه زلف

مسکین منم که کمترم از سنگ و شانه ای

وصف جمال و قامت او نیست حدّ ما

هست او میان مجمع خوبان یگانه ای

نرگس صفت دو چشم تو مخمور خوش بود

در پا فتاد عیش چو تیر نشانه ای

از آتشی که از رخ خوب تو در دلست

هر دم زنند غایت شوقت زبانه ای

عشقی که با رخ تو مرا هست در جهان

باشد حدیث خسرو و شیرین فسانه ای

***

1259

بیا که بی تو ندارد دل من اسبابی

به هر جهت که نظر می کنم به هر بابی

به چشم شوخ تو سوگند می خورم شبها

نیامدست به چشمم ز عشق تو خوابی

لب تو چشمه نوش است و من چنین تشنه

به جان تشنه فروهل ز لعل خود آبی

سر دو زلف تو تاب دل من مسکین

مده به زلف پر آشوب خویشتن تابی

که بیش از این نبرد دل ز مردم هوشیار

چرا که بحر غمت [را] نبوده پایانی

شب دو زلف تو تاریک و ره نمی دانم

مگر برآیدم از روی دوست مهتابی

مرا تو مردمک دیده ی جهان بینی

که دیده سجده دو کس را دورن محرابی

به درد دل ز طبیبم طلب کردم

مرا ز لعل تو فرمود جام جّلابی

جواب داد که در صبر کام می یابند

به جان تو که مرا نیست بیش ازین تابی

***

1260

تو که خورشید جهانی به جهان می تابی

از چه رو با من بیچاره چنین در تابی

آخر ای جان چه سبب همچو سر زلف بتان

با من دلشده دایم تو چنین برتابی

آخر ای دیده مهجور ستم دیده چرا

………………………………………………….

من به حسرت نگران تو و مردم گویند

بر لب دجله و مشتاق چرا بر آبی

مرغ عشق تو به اشکم همه شب غوطه زند

گر جهان آب بگیرد چه غمش مرغابی

هیچ دانی تو که خون خورده ای از دیده ی ما

ای سهی سرو از آن روی چنین سیرابی

گفتم ای دل برو و گوشه درویشی گیر

تا به کی رشته امّید وصالش بافی

او ندارد سر ما چند نشینی بر خاک

ز آتش عشق بگو تا به کی این بی آبی

چون که شد در سر غفلت نفس ای عمر عزیز

هیچ روزی دگرت نیست مگر دریابی

هیچ دانی که مرا قافله ی عمر گذشت

همچنان از سر غفلت تو چنین در خوابی

مگر از فیض الهی برسد کام جهان

ورنه ای دل تو به بحر غم بی پایابی

***

1261

گرفت از رشک رویت ماه تابی

که چون رویت نباشد ماهتابی

به ظلمات شب هجران اسیرم

مگر روزی برآید آفتابی

در این آتش که من بودم ز هجران

نزد بر روی من جز دیده آبی

به امید خیال روی خوبت

به جان تو که مشتاقم به خوابی

دلم بر آتش هجرت کبابست

ز وصلت شکّری ده یا کبابی

ندارم چاره ای با چشم مستش

ز عشقش می کشم هر دم عذابی

***

1262

دلا این عشق بازی تا به کی بی

شب هجرش درازی تا به کی بی

سهی سروا مکن جز راستی هیچ

بهل بازی که بازی تا به کی بی

زبان با ما دلت با دیگرانست

بگو این حقّه بازی تا به کی بی

دلم در بوته هجران به زاری

نگویی جان گدازی تا به کی بی

کبوتروار شد در مهربانی

مجو دوری که بازی تا به کی بی

مکن مر دوستان را خوار و غمخوار

چنین دشمن نوازی تا به کی بی

نیاز ما به وصلت هست بسیار

تو را این بی نیازی تا به کی بی

سرافکندست نرگس پیش چشمت

ترا این سرفرازی تا به کی بی

مرا خرقه به خون دیده پالود

به خون جامه نمازی تا به کی بی

***

1263

زان لعل لبم بده زکاتی

تا در تن ما کنی حیاتی

چون شکّر آن لبم ندادی

ای جان و جهان کم از زکاتی

از دوست جز این قدر نخواهم

کاندر قدمش بود ثباتی

بر خط لبم دهد به هر سال

آن نور دو دیدگان براتی

در سیهی دیده گو قلم زن

گر زآنکه نیابد او دواتی

من تشنه آن لب چو قندم

سودم نکند لب فراتی

در عرصه عشقت ای جهانگیر

شاه دل من شدست ماتی

***

1264

ای دل ز شراب عشق مستی

در زلف نگار پای بستی

تا چند نظر ز دور کردن

بیزار شدم ز بت پرستی

ای جان و جهان تو خاطر ما

بسیار به خار جور خستی

دانی که چو زلف عهد یاران

بشکستی و زود باز رستی

با مدّعیان بد سرانجام

بر رغم من ای پسر نشستی

رنجور غم فراق گشتم

تا درد مرا دوا فرستی

بندیش که در جهان چه خواهد

رنجور به غیر تندرستی

فریاد و فغان که نیست ما را

با عشق رخ تو نام هستی

***

1265

تا که مهر مهرم از درج وفا برداشتی

بی خطایی از چه رو راه خطا برداشتی

ای بت سیمین بر نامهربان سنگ دل

شرم بادت بی گناهی دل ز ما برداشتی

نارسیده از گلستان رخت بویی به ما

از چه معنی خنجر خار جفا برداشتی

ای دل آشفته ی شیدای سرگردان بگو

کز میان مهربانان خود که را برداشتی

آنکه از جان و جهانت در طلب سرگشته بود

چون تو را گشتست از او خاطر چرا برداشتی

***

1266

من ندارم بی رخت از زندگانی راحتی

وین سعادت کو که از وصلم نوازی ساعتی

بر من مسکین نمی سوزد تو را دل تا به کی

دلبرا آخر جفا را نیز باشد غایتی

گفته بودم ترک مهر روی مه رویان کنم

باز برکردم به دل سلطان عشقش رایتی

خواستم تا دل برون آرم ز خیل او ولی

چون کنم چون کرد با او این دل من عادتی

صورت یوسف که در سرّت حکایت می کنند

نازل اندر شام زلف تست وصفش آیتی

می دمم بادی به روی تو ز اخلاص جهان

تا ز چشم بد نیاید بر جمالت آفتی

باشدم محراب ابروی تو حاجتگاه دل

تا گشایم بر دعا دست و بخواهم حاجتی

***

1267

چه کردم تا زمن دل برگرفتی

به جایم دیگری دلبر گرفتی

چه دیدی از من ای دلدار آخر

که رفتی همدمی دیگر گرفتی

چرا ای نور چشم از خون دیده

رخ چون لاله ام در زر گرفتی

جفا کردی و آنگه بی وفایی

نگارینا دگر با سر گرفتی

دلت چون داد ای دلدار آخر

که جز من دیگری در بر گرفتی

نمی دانم چرا از هر دو رخسار

جهانی را تو در آذر گرفتی

گناهی جز وفاداری ندارم

چرا جانا دل از ما برگرفتی

***

1268

ای مسلمانان خدا را همّتی

تا کند دلدار با من رحمتی

از وصالش هر زمان بنوازدم

کز فراق افتاده ام در زحمتی

در غم وصل تو بودم عقل گفت

کی گدایی یافت زین سان نعمتی

دیده نگشایم ز غیرت بر کسی

در فراقت تا نباشد تهمتی

چون خیالت بگذرد بر چشم من

می نهد بر دیده ی جان منّتی

گر دهد دست آنکه بوسم پای تو

در جهان زین به نباشد دولتی

***

1269

دارم به لطف عام تو چشم عنایتی

بنگر به حال زارم و فرما رعایتی

عمریست تا دو چشم امیدم به راه تست

تا بشنوی به گوش خود از من حکایتی

درد فراق را چه دهم شرح در غمت

گویی که از عذاب جحیمست آیتی

گویند دل به دل رود ای دوست چون بریم

آخر نکرد در دل سختت سرایتی

گفتم مگر به عقل کناره کنم ز عشق

با عشق دوست عقل ندارد کفایتی

جانا تو قول دشمن بدگو مکن قبول

گر کرده اند از من مسکین روایتی

جرمی نکرده ایم ولی با وجود آن

جان می دهیم قبول کنی ار حمایتی

بازآ که دیده در غم هجرت به جان رسید

مشتاق روی تست دل من به غایتی

کز سر خبر ندارد و از جان شده ملول

آری مگر ز غیب ببخشد هدایتی

ملک دلم خراب شد از ماجرای غم

سلطان عشق دوست برافراخت رایتی

ما را پناه بر در تست ای جهان پناه

فرما نظر به حالم و می کن حمایتی

***

1270

گفتم ز جور دوست بگویم حکایتی

نگذاردم وفا که نویسم شکایتی

دردم نمی رسد ز فراقش به آخری

شوقم چه جور دوست ندارد نهایتی

در ملک دل که بود خراب از جفای چرخ

سلطان عشق باز برافراشت رایتی

من منتظر نشسته چه باشد که بنگری

در حال این شکسته به چشم عنایتی

جانم به لب رسید ز دست جفای تو

وقتست اگر کنی دل ما را رعایتی

کار جهان خراب شد از جور روزگار

معلوم کرده ای و نکردی حمایتی

***

1271

دردا که نیست روز غمت را نهایتی

تا کی نباشدت سوی یاران عنایتی

تا چند بر دل من مسکین ستم کنی

باشد جفا و جور تو را نیز غایتی

گفتی وفا کنم نکنی گفتمت به عهد

آری بود وفای تو جانا حکایتی

چونست من به وصل تو مشتاق و تو ملول

از دل به دل نمی کند آخر سرایتی

***

1272

به رخ چون ماه تابانی به قد چون سرو آزادی

چنین نبود بنی آدم یقینم کز پری زادی

تویی آزاد سرو ما به جوی خلد بر رسته

شدیم از جان تو را بنده نمی خواهیم آزادی

بده دادم نگارینا ز روز وصل خود یک شب

بترس از ناله زارم مکن زین نوع بیداری

به جان آمد دلم دیگر ز غم خوردن به جان آمد

بگو آخر عزیز من علی رغمم چرا شادی

مرا بار غمت بر دل بسی بود ای بت مه روی

چرا داغی ز هجرانم دگر بر سینه بنهادی

***

1273

ز کوی دوست آمد شاد بادی

ولی از ما نکرد او باز یادی

نگشتم شادمان از وصل و هردم

مرا بر دل ز غم باری نهادی

به شاگردی وصلش جان بدادم

ندیدم زین صفت من اوستادی

از ایامم چو جز غم نیست روزی

مرا خود کاشکی مادر نزادی

اگرنه همچو خاکم خوار کردی

به باد جور ما را چون بدادی

وگرنه مرغ زیرک بودی این دل

به دام عشق رویت کی فتادی

جهان را سر به سر پیمود دیده

ندیده مثل تو یک حور زادی

***

1274

دلا در عشق بازی نیک مردی

چرا از غم چنین با آه و دردی

مگر هجران تو را از پا درآورد

که با چشم پر آب و روی زردی

نه شرطی کرده بودی با من ای دل

که گرد کوی مهرویان نگردی

به قول خود وفا ننمودی آخر

چنینم زار و دشمن کام کردی

به خاک ره نشستم زآتش دل

به هجران آب روی ما ببردی

چو از وصلش نگشتم یک زمان شاد

چرا ما را به دست غم سپردی

نگارینا جهان بی تو نخواهم

که هم دردی و هم درمان دردی

***

1275

گر مرا با درد عشقت چاره بودی خوش بدی

ور شب وصل بتان همواره بودی خوش بدی

دستگیرم گر بدی وصل رخت در پیش ما

گر شب هجران تو آواره بودی خوش بدی

سرو بستان را بود میلی خرامان سوی ما

میل تو گر سوی این بیچاره بودی خوش بدی

شاد می دارد خیال وصل او ما را ولی

بر غم دلدار اگر غمخواره بودی خوش بدی

گر شب وصلت بدیدی صبح بر بستی نقاب

پرده هجران تو گر پاره بودی خوش بدی

زهره گفتن ندارم راز خود را در جهان

ای دریغا گر مرا این چاره بودی خوش بدی

***

1276

یک شب به لطف از درما درنیامدی

چون سرو راستی تو ز در بر نیامدی

گفتم به دیده کز رخ خوبش نظر بدوز

ای دیده عاقبت تو به دل درنیامدی

ای سرو ناز من ز چه معنی به هیچ باب

یک شب مرا ز لطف به بر در نیامدی

دوش انتظار وصل تو کردیم تا سحر

ما منتظر به وعده ی تو گر نیامدی

عمری به انتظار تو ای نور دیده ام

رنجور عشق گشتم و بر سر نیامدی

ای دل عجب که در شب دیجور عشق او

بر بوی مشک و غالیه و عنبر نیامدی

ای دل جهان و جان همه کردیم عرض دوست

چندانکه سعی رفت تو درخور نیامدی

***

1277

تا کی ای دیده دل اندر رخ جانان بندی

مدّتی با غم زلف مهی اندر بندی

بس جفا می رود اندر غم هجران بر من

تا کی ای جان ستم و جور به ما بپسندی

نقش رویت نرود هرگزم از دیده جان

تو مگر مهر رخت در دل ما آکندی

آخر ای دیده ی مهجور ستمدیده چرا

در غمش باز سپر بر سر آب افکندی

ای دل خسته تو تا چند ز سودای رخش

در سر زلف دلارام چنین پابندی

ما سهی سرو ندیدیم بدین شیوه گری

ما دگر ماه ندیدیم بدین دلبندی

چون دل و جان و جهان هر سه فدایت کردم

تو چرا یکسره دل را ز وفا برکندی

***

1278

گهی بزم طرب را ساختندی

گهی نرد هوس را باختندی

به خلوتگاه خاص و مجلس انس

همی جام طرب پرداختندی

کمیت و خنگ فرصت را به شادی

به میدان سعادت تاختندی

به میدان شجاعت گوی دولت

به چوگان ارادت باختندی

به مردی روز جنگ از فرق جمشید

کلاه خسروی انداختندی

به گاه بار دادن عالمی را

بزرگ از خردشان نشناختندی

کو آن گردنگشان ای بخت وارون

که گردون بر فلک افراختندی

***

1279

دلا خود را به مه رویی چه بندی

مرا حیران و سرگردان پسندی

چنین زار و نزارم در فراقش

بگو تا کی به عشقش کار بندی

یقین تو بار نابی از در دوست

که همچون آهوی سر در کمندی

صبا از ما بگو با آن ستمگر

نگویی در پی آزار چندی

چرا مهر از من مسکین بریدی

چرا شاخ امید از بیخ کندی

بگو من چند گریم در فراقت

به سان ابر تو چون گل بخندی

جهانا تا به کی چون مرغ زیرک

به دام زلف دلبر پای بندی

***

1280

بگو چگونه دهم شرح آرزومندی

که گر بیان کنمت حال خویش نپسندی

چه باشد ار نظری سوی ما کنی ز کرم

ز بندگان گنه آید ز تو خداوندی

چو من ز جان و دلم بنده درت جانا

در وصال به رویم بگو چرا بندی

تو آن به جای من خسته دل مکن [که] اگر

کسی به جای تو آن را کند تو نپسندی

دلا نگار ندارد سر وفا با من

به دام زلف پریشان او چه در بندی

ز جستجو ننشستی تو تا مرا آخر

در آتش غم هجران دلبر افکندی

جهان چو بر دل خلقست این چنین شیرین

بگو چرا ز جهان مهر خویش برکندی

***

1281

گلبن وصل ز باغ دل ما برکندی

آتشی از لب لعلت به جهان افکندی

گل به باغست و چمن خرّم و وقت طربست

ما چنین بی دل و بی یار مگر بپسندی

تن ضعیفست و دلم غمزده و وقت بهار

بلبل خاطر بیچاره از آن دربندی

هیچ لذّت ز گل امسال ندیدم باری

دل محزون تو چنین خسته جگر تا چندی

من ز هجران تو ماننده ی ابرم گریان

تو به حال من بیچاره چو گل می خندی

داد سوگند …………………………….

گوئیا ای دل و دینم تو در آن سوگندی

تا جهانست نگردم ز درت تا جانست

زین سبب ای دل و جانم که بسی دلبندی

***

1282

چه جرم رفت که یکباره مهر ببریدی

چه اوفتاد که از ما عنان بپیچیدی

به قول و عهد تو دیگر که اعتماد کند

که هر سخن که بگفتی از آن بگردیدی

هزار بار بگفتم که نشنوی زنهار

ز دوستان سخن دشمنان و نشنیدی

بگفتیم که به کام دلت رسانم زود

به کام دل نه ولیکن به جان رسانیدی

چه دوستیست که احوال ما نمی پرسی

چه دشمنیست که از یار خویش ببریدی

چه حالتیست که با بندگان نپردازی

چه صورتیست که از دوستان ببرّیدی

جهان ز دست مده بعد ازین به کام حسود

کنون [که] کام دل خویش از جهان دیدی

***

1283

گر شبی روی چو ماه تو دو چشمم دیدی

کی چنین شیفته در گرد جهان گردیدی

دل من گر قد چون سرو تو دیدی در باغ

درد از آن قامت و بالای تو در دم چیدی

راستی گر ننهادی به خطت سر چو قلم

آن همه سرزنش از خلق جهان نشنیدی

گرچه امّید شب وصل تو دادی دل ما

بی رخ همچو خور دوست کی آرامیدی

گر خیال تو ندادی ره ما در بستان

کی ز بستان وصالت دل ما گل چیدی

روی تو عید سعیدست و دو ابروت هلال

خود که دیدست هلال دو چنین در عیدی

گر بدیدی که ز هجران چه به ما می گذرد

بی شک و شایبه بر حال جهان بخشیدی

***

1284

به حکم آنکه مرا نیست در جهان یاری

ز خویشتن بترم نیست در نظر باری

مرا نه دل نه دلارام و نه رفیق و نه یار

غمم بسیست ولی نیست هیچ غمخواری

ز یار هست بسی بر دل ضعیفم بار

ولی نمی دهدم یار بر درش باری

به دوستی دل ما برد و قصد جانم کرد

خدای را که، که دیدست ازین ستمکاری

به خواریم همه عالم گواه حال شدند

که نیست در همه عالم چو تو جگرخواری

به طنز گفت که در کار عشق ما چونی

چه بهترست مرا در جهان از این کاری

که دید بلبل مستی چو من به باغ جهان

که دید چون رخ خوب تو حسن گلزاری

رسید ناله زارم به هرکه در عالم

به گوش تو نرسیده فغان بیداری

هزار بار بیازردم از غم هجران

چه باشد ار بنوازی به وصل یکباری

***

1285

مگر با ما سر یاری نداری

بگو تا کی کشم این بردباری

ز من دل بستدی کردی مرا خوار

چنین باشد نگارا شرط یاری

عزیز من عزیزم داشت دایم

تحمّل چون کنم زین بیش خواری

دلم بردی و کردی قصد جانم

نباشد این طریق دوستداری

چو سلطانان که در صحرا بتازند

فرس را در پی شیر شکاری

بیفکندی و بر فتراک بستی

دلم را و مرا کشتی به زاری

به آب دیده پروردم گلی را

که کرد اندر جهان این بردباری

کنون زان گل نصیبم نیست جز خار

نگویی آخر ای دل در چه کاری

***

1286

ای که ز دولت و اقبال تو برخورداری

برخور از عمر و جوانی که تو در خور داری

چون دلت می دهد ای سنگدل عهد شکن

بی خطایی که ازین غمزده دل برداری

دل نداری و گرت هست دلش نتوان گفت

آن مگر آهن و سنگست که در بر داری

گفتمش زلف تو در خواب ببینم گفتا

این محالست چه سوداست که در سر داری

ای به شیرین سخنی خسرو خوبان جهان

شور فرهاد چه دانی تو که شکّر داری

چون لب و کام من از جام وصالت خشکست

دایم از گریه چرا دامن من تر داری

چون تو مجموعه لطفی ز چه در شأن جهان

بیشتر آیت جورست که از بر داری

شاد بادا دلت از من چه غمت خواهد بود

تو که در ملک جهان این همه غمخور داری

از جهان کام چه جویی دگر ای خام طمع

چون همه کام دل دوست میسّر داری

***

1287

صبا اگر به سر کوی او گذر داری

بگو چه از بت رعنای من خبر داری

به سالها نفسی یاد ما کند یا نی

تو حال زار دل عاشقان ز بر داری

اگرچه یاد من خسته دل نمی آرد

بگویش از من مسکین مجال اگر داری

که عهد ما بشکستی و مهر ببریدی

شنیده ام که به جایم کسی دگر داری

اگرچه هست تو را دیگری مکن خوارم

به حال زار من خسته گر نظر داری

چه بی وفا صنمی ای نگار سنگین دل

دلت دهد که دل از یار خویش برداری

دلم ببردی و خوردی به جان ما زنهار

عزیز من تو بگو با جهان چه سر داری

***

1288

دلم ز دست ببردی و جان به سر باری

بگو که با من بیچاره خود چه سر داری

نه کامم از لب لعلت روا کنی شبکی

نه یک زمان غمم از دل به لطف برداری

دلم ز دست ببردی مرا امان ندهی

ستمگرا نه چنین است رسم دلداری

به ریش ما ننهادی تو مرهمی از وصل

به تیغ هجر بکشتی مرا بدین زاری

تویی که یاد من خسته سالها نکنی

منم که با تو قرینم به خواب و بیداری

هزار بی دل همچون منت به عالم هست

چه باشد ار من بیچاره را نگه داری

به غور حال جهان کی رسی چو رفت از دست

عزیز من تو نداری سر جهانداری

***

1289

بگو تا کی دلم را تنگ داری

جهانی را تو با نیرنگ داری

نداری رحمتی بر حال زارم

دلی بس سخت همچون سنگ داری

مرا صلحست با روی تو جانا

چرا دایم تو با ما جنگ داری

نگارینا چرا در عشق بازی

ز نام عاشقانت ننگ داری

به جان ورزم وفایت را ولی تو

همیشه بر جفا آهنگ داری

اثر در آهت ای دل نیست باری

که بر آئینه ی جان زنگ داری

به گل گفتم ز روی خوب یارم

به خوش بویی تو بوی و رنگ داری

بگفت ای بلبل مست جهانگیر

که در عشق رخش آهنگ داری

مرا خار جفا بر جای جانست

تویی کان گلستان در چنگ داری

***

1290

چرا بی جرم با ما جنگ داری

همه سوی جفا آهنگ داری

نگویی کز چه رو ای دوست جانا

چو گل یک هفته بو و رنگ داری

دل ما با دهان تست از آن روی

دهانی چون دل ما تنگ داری

مرا نام لبت کام زبانست

تو نامم بشنوی زان ننگ داری

چو چشمت در جهانداری نگارا

هزاران شیوه و نیرنگ داری

دلا در چنگ غم چون نی همی نال

که باد از وصل او در چنگ داری

به چشم دل نمی بینی جهان را

که بر آیینه دل زنگ داری

***

1291

نگارینا ز نامم ننگ داری

به خون جان مرا آهنگ داری

نبخشی بر من رنجور مهجور

چرا آخر دلی چون سنگ داری

مرا با تو سر صلحست باری

اگر با ما تو رای جنگ داری

دلم بردی و در خونش فکندی

به دستان صد چنین نیرنگ داری

دلت بر من نمی سوزد همانا

که بر آئینه دل زنگ داری

به غور حال زار عاشقان رس

که هوش و رای با فرهنگ داری

نظر کن بر گدای خویش زیراک

ز شاهی در جهان اورنگ داری

دلا گر عاقلی در موسم گل

دو گوش هوش را بر چنگ داری

ببردی آبروی من از آن روی

که باد از وصل او در چنگ داری

چرا بی روی خوبت ای دلارام

جهان بر من چو زندان تنگ داری

***

1292

چه باشد ار ز من خسته دل تو یاد آری

ز روزگار وصال و ز عهد دلداری

مکن تو عهد فراموش و مگسل آن پیمان

مکش چو سرو سر از ما اگر وفاداری

ز جور و غصه بیازرده ای دل ما را

چه باشد ار ز وصالم به لطف باز آری

ندادیم شبکی کام دل ز لعل لبم

ببردی از من بیچاره دل به عیاری

عزیز مصر دل خلق عالمی بودم

مکن چنین به عزیزان کسی کند خواری؟

به خواب دیده ام آن روی همچو ماهوشش

چه باشد ار بنماید دمی به بیداری

به چشم مست و سر زلف دل ز ما بربود

نداد کام دل ما زهی سیه کاری

نهاد بار جهان بر دل من آن دلبر

وفا نکرد و جفا می کند به سر باری

منم تو را ز جهان بنده ای بدار مرا

که آن زمان به تو زیبا بود جهانداری

***

1293

دلم ببردی و دانم که قصد جان داری

سر بریدن پیوند دوستان داری

نه شرط صحبت و آیین دوستان دانی

نه رسم و عادت یاران مهربان داری

به خاطرت نگذشت ای طبیب مشتاقان

که خسته ای چو من زار ناتوان داری

تو را کجا ز من مستمند یاد آید

که صد هزار چو من بنده در جهان داری

چرا تو با همه دلجویی و سبک رویی

همیشه با من دلخسته سرگران داری

به لب رسید مرا جان ز هجر او ای دل

تو تا به چند غم عشق را نهان داری

جهان به عید وصالت امیدها دارد

مباش غافل از اندیشه جهانداری

***

1294

صبا بازآ که درمانم تو داری

نسیم زلف جانانم تو داری

منم رنجور و مهجور از فراقت

دوای این دل و جانم تو داری

طبیبان از علاجم خسته گشتند

شفای درد من دانم تو داری

بیاور بوی زلفت تا شوم خوش

که در هجران پریشانم تو داری

بگویش از من مسکین خدا را

منم سرگشته سامانم تو داری

نگویی ای بت دلخواه تا کی

چنین بی هوش و حیرانم تو داری

***

1295

چون چشم بد از روی خودم دور چه داری

روی از من دل سوخته مستور چه داری

خورشید جهانتاب بگو راست چو قدش

کز پرتو روی بت من نور چه داری

چون نیش جفا می زنیم دم به دم ای جان

مرهم تو ز ریش دل من دور چه داری

چشم تو که آموخت به مستی گه و بی گه

از نرگس شهلاش تو مخمور چه داری

رنجور فراقم گذری بر سر ما کن

آخر تو جواب من رنجور چه داری

***

1296

ای دل به سر کویش رو گر هوسی داری

جان در قدمش انداز گر خود نفسی داری

یا کام دلم از لب یک لحظه بده جانا

یا جان بستان از من تو بنده بسی داری

در پای شهید عشق چون کشته شوم آخر

دریاب دل ما را گر دست رسی داری

من بلبل بستانم محزون نه روا باشد

پر بسته مرا تا کی اندر قفسی داری

حرفی ز فراق تو کردیم بیان دانی

ای نور دو چشمم گر در خانه کسی داری

ای خاطر تو گوهر دریای محیطی تو

در گرد جهان می گرد باری ز خسی داری

خال لب شیرینت دانی به چه می ماند

گویی شکرستان را شحنه مگسی داری

***

1297

ای دل به درد عشقش دانم دوا نداری

یک دم خیال رویش از خود جدا نداری

ای دل به درد هجران تا کی صبور باشم

ای نور هر دو دیده ترس از خدا نداری

کارت جفاست بر من تا کی توان کشیدن

مشکل که یک سر مو در دل وفا نداری

این درد با که گویم مسکین دل جفاکش

چون نزد او رسولی بیش از صبا نداری

تا گویدش که جانم بر لب رسید از غم

زین بیش جور بر من دانم روا نداری

من جز وفا گناهی بر خود نمی شناسم

لیکن تو بر ضعیفان غیر از جفا نداری

سلطانی جهان شد بر تو مقرّر ای دل

لیکن چه سود چون تو میل گدا نداری

***

1298

نگارا رسم دلداری نداری

دمی با ما سر یاری نداری

دل مسکین من گشت از غمت خون

تو خود آئین غمخواری نداری

رهی غیر از جفاجویی نجویی

طریقی جز ستم کاری نداری

نپرسی حال یاران وفادار

مگر رای وفاداری نداری

تو هر شب تا سحر در خواب و مستی

خبر از ما و بیداری نداری

چه حاصل زاری من چون تو رسمی

به غیر از مردم آزاری نداری

ندانستم که آن عادت که عهدی

که می بندی بجای آری نداری

جهان و جان نهادم بر سر تو

تو خود رسم جهانداری نداری

دلا خواری کش و تن در قضا ده

چو قسمت جز جگر خواری نداری

***

1299

گرم بودی به وصلت اختیاری

نبودی بر دلم از هجر باری

دلم بر آتش رخسارت ای جان

چو زلف تو نمی گیرد قراری

نه یاری داد بختم در فراقت

که تا گردم به وصلت بختیاری

چو باری بر نگیری از دل من

نظر کن بر من دلخسته باری

جفا چندین مکن بر حال زارم

ببخشا بر دل زاری نزاری

ربود از من به دستان دل نگارم

ندیده کس بدین دستان نگاری

نپرسی از من دلخسته دانم

جهان را نیست پیشت اعتباری

***

1300

دلا تا کی چنین در زیر باری

سبکباری مجوی ار مرد کاری

به بند حرص تا کی بسته باشی

چرا سرگشته همچون روزگاری

مخور غم بیش ازین بر کار عالم

مبر زین بیش از کس بردباری

نگویی این همه خواری و بیداد

ز روبه کی کشد شیر شکاری

عزیز بس کسی بودم کنون دل

ز دستت می کشم بس جور و زاری

تو را من بنده ام ای سرو آزاد

اگرچه میل وصل ما نداری

بحمدالله نگارینا که دیگر

جهان خرّم شد از باد بهاری

***

1301

چه خوش بادیست باد نوبهاری

مگر کز زلف آن سیمین نگاری

که جانم تازه گشت از بوی زلفش

دماغم پر شد از مشک تتاری

سهی سروا بگستر سایه بر من

که از پس دوستانم یادگاری

میازار و به لطفم نیک بنواز

که هستم من غریبی رهگذاری

نمی دانم مگر ای مردم چشم

بر آب دیده من آبیاری

نه شرط دوستان باشد که ما را

به کام دشمنان وا می گذاری

ز یادت نیستم غافل زمانی

چرا یادم به خاطر در نیاری

برآوردی دمار از روزگارم

به ساق و ساعد و دست نگاری

حقیقت شد مرا ای نور دیده

که پروای جهان داری نداری

***

1302

که دارد در دو عالم چون تو یاری

به قد سرو سهی رخ چون نگاری

وفا در دل نداری یک سر موی

به میدان جفا چابک سواری

دلم فرسود در بند فراقش

ندارم بر وصالش اختیاری

دل مسکین ما از پا درآمد

نمی افتد به دست ما نگاری

اگرچه بار دارم بر دل از تو

بجز عشقت ندارم هیچ کاری

ز چشمت مستم ای دلدار و دارم

ز لعل دلکشت در سر خماری

نشستم بر سر خاک رهت خوش

چو سرو ناز کن بر ما گذاری

به جان آمد دلم از بردباری

نظر سوی جهان انداز باری

نظر بر من نکرد آن سرو آزاد

جهان را نیست پیشش اعتباری

***

1303

که را باشد به عالم چون تو یاری

بتی خوش بوی خوش رو چون نگاری

به میدان ملاحت دیده ی من

ندیده مثل او چابک سواری

ز عشقت همچو چشمت ناتوانم

چو زلف بی قرارت بی قراری

نپرسی یک دم از حالم که چونست

به درد عشق ما زاری نزاری

تو را گر هست بر خاطر ز من بار

مرا در خاطر از تو نیست باری

ز پای افتاده ام در ره گذارت

چه باشد بر من ار آری گذاری

چه خوش باشد شراب وصل در جام

اگر نبود ز هجرانش خماری

خوشا دردی که درمانش تو باشی

خوش آن غم کش تو باشی غمگساری

بیا جانا که در عالم نیابی

چو من شوریده بختی بردباری

***

1304

حاش لله که مرا جز تو بود دلداری

یا دلم غیر غم عشق گزیند یاری

غم حال من بی دل بخور امروز که نیست

به جهانم بجز از عشق رخت غمخواری

زارم از عشق رخ خوب تو دریاب مرا

مکن آزرده خدا را به جفا بازاری

گفتمش قصد دل و دین من آخر چه سبب

کرده ای، ای دل و دینم تو بگو گفت آری

گفتم ای جان ز گلستان وصالت هرگز

چون ندیدم من دلخسته مگر جز خاری

از چه رو این همه بیداد پسندی بر من

گر نوازیم همانا که نباشد عاری

گرچه از حال من خسته جگر بی خبری

جان شیرین به سر عشق تو کردم باری

***

1305

به دردی دل گرفتارست باری

که درمان نیستش جز وصل یاری

طبیبانم دوا گفتند از آن لب

که هست او نازنینی گلعذاری

مگر درد دلم زان لب شود خوش

که گل با شکّرش بودست کاری

مسلمانان چه تدبیرم که نگرفت

دو دست بخت من یک شب نگاری

چه باشد گر چو سرو ناز روزی

ز لطف خود کند بر ما گذاری

مگر بر دیده مالم خاک پایت

که بر دل دارم از هجران غباری

به فریادم رس ای دلبر کزین بیش

ندارم طاقت هجر تو باری

جوابم داد کای بیچاره هیهات

به وصلم تا که باشد بختیاری

اگر بختم دهد یاری به وصلت

جهان را نیز باشد بخت یاری

***

1306

نیست یاری به جهان مثل تو کس دلداری

چابکی سروقدی سیم بری عیاری

خلق گویند که بدخوست برو ترکش کن

چون توانم که کنم ترک چنان دلداری

در حریم حرم وصل تو خواهم که کنم

از دل زار پر اندوه به زاری زاری

تا مگر رحم کنی بر من بی دل ز کرم

می کشم جور و جفای تو فراوان باری

بارها بار طلب کرد دلم در کویت

پاسبان درت ای دوست ندادم باری

چون نیفتاد به دستم گلی از گلشن وصل

برکن از لطف خود از پای دل ما خاری

بار بسیار بر این خسته دلم هست بسی

نیست چون بار فراقت به دل من باری

چون مرا بار فراق تو درآورد ز پای

آخر ای دوست منه بر سر این سر باری

گفتم ای دوست ببستی کمری بر کینم

از منش شرم نبود او و بگفتا آری

کارم از دست شد و درد فراقم بر دل

بی تکلّف چه بود خوشتر از اینم کاری

گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی

ترسم آنگه که بجویی نبود آثاری

طوطیان را به سخن هست فصاحت بسیار

لیک هرگز نبود چون تو شکر گفتاری

کبک را هست خرامیدن رعنا لیکن

نکند چون قد زیبای تو خوش رفتاری

غم حال من بیچاره سرگشته بخور

که ندارم به جهان غیر تو کس غمخواری

***

1307

به امیدی که برآید مه رویت سحری

یا بیابم ز نسیم سر زلفت خبری

همه شب شمع صفت در غم رویت تا روز

می کنم گریه که از صبح بیابم اثری

همچو خاکم به سر کوی امیدت ساکن

تا مگر سروصفت سوی من آری گذری

کیمیا خاصیتی خاک رهت گشتم از آن

تا کنی سوی من خسته هجران نظری

تا به کی بر من بیچاره کنی جور و جفا

تا به کی شاد بود از شب وصلت دگری

چند در آتش هجران تو سوزد دل من

تا به کی خون رود از دست غمت در جگری

کشتی وصل نگارم به کناری نرسید

دست امید نکردم به میانش کمری

***

1308

چه باشد ار به من خسته دل کنی نظری

و یا بپرسی از حال زار من خبری

چو خاک بر سر راهت فتاده ام چه عجب

اگر تو بر سر خاک رهی کنی گذری

مرا تو مردمک دیده ای و در غم عشق

به روی آب فکندیم با تو ما سپری

شرار آه من از چرخ نیلگون بگذشت

نمی کند به دل همچو آهنت اثری

به تحفه خواستی از من روان فرستادم

به غیر جان نبود چون کنیم ما حضری

تو را چو ما و به از ما بسی نگارینست

به جان تو که نداریم غیر تو دگری

نظر به حال جهان کن دمی ز روی کرم

که مه دریغ نمی دارد از جهان نظری

چو حلقه می زنمت سر به در دری بگشای

که ره نمی برم ای دوست جز درت به دری

***

1309

چه شود گر فکند بر من مسکین نظری

یا بپرسد ز دل سوخته خرمن خبری

روز من تیره شد از جور فراقت صنما

شب هجر تو همانا که ندارد سحری

گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی

ورنه بسیار بجویی و نیابی اثری

به قیامت ز لحد نعره زنان برخیزم

چو سر خاک من ای دوست گذاری گذری

گر به جان من بی دل دگری هست تو را

من بیچاره به جای تو ندارم دگری

جان ز من خواسته بودی صنما شرمت باد

چون فرستم بر جانانه چنین مختصری

به جهان ماه ندیدم که نهادست کلاه

سرو هرگز نشنیدم که ببندد کمری

قدمی بر سر بیمار نه ای جان و جهان

تا به هر گام به پای تو فشانیم سری

***

1310

الهی تو بگشا به لطفت دری

که منّت نمی خواهم از دیگری

اگرچه ره راست کج رفته ام

نماید به ما هم رهی رهبری

اگر بر سرماست او را سخن

فدای سر یار دارم سری

به روی من ای خالق ذوالجلال

تو بی منّت خلق بگشا دری

شبی داوری رفت بر من ز دور

بجز لطف تو نیستم داوری

که یارد که حمد و ثنایت کند

اگر چند باشد زبان آوری

تو گر دوست خواهی چه غم باشدم

اگر خصم باشد مرا کشوری

***

1311

که را طاقت بود بر درد دوری

که یارد کرد در آتش صبوری

تویی نزدیکتر بر من ز جانم

ز جان هرگز کسی جستست دوری

تنم را قوّتی و روح را قوت

تویی جان و دو چشم را سروری

همی گویی صبوری کن به هجران

نمی آید مرا از دل به دوری

ولی مشکن دل مهجور ما را

بباید کردنش ضبری ضروری

دمی سوی چمن بخرام چون سرو

که گویند آن بهشتست و تو حوری

صبوری چون کنم از رویت ای دوست

جهان را جان جهان بین را تو نوری

منم جان و جهان کرده فدایت

بگو آخر چرا از ما نفوری

***

1312

فدای جان منست آن نگار چون حوری

بگو چگونه توان کرد از رخش دوری

به جان رسید دل من ز درد روز فراق

از آنکه هست دلم را دوای مهجوری

طبیب درد دلم را دوا نکرد و برفت

که نیست جز شب وصلش دوای رنجوری

ز شهد لب چو کنم نوش می بدادم نیش

چه چاره چونکه ترا نیست خوی دلجویی

بهشت و جنّت و حور و قصور بی رخ تو

چه گونه در نظر آید مرا تو منظوری

دلا هوای بلندست از جهان ما را

ز شاهباز نیاید مزاج عصفوری

***

1313

دل برده ای از دست من ای کان لطف و دلبری

بردی جفا از حد بگو تا چند خون دل خوری

ای ماه و ای پروین من و ای دنیی و ای دین من

گفتم مگر جانی به تن لیکن ز جان شیرین تری

تا کی گدازم همچو زر در بوته ی هجران تو

دل را چو سندان کرده ای آموختی آهنگری

ما را که طاقت طاق شد در آرزوی روی تو

مسکین تن مهجور را جانا چو جان اندر خوری

دل برده ای از دست ما رو کرده ای از ما نهان

آخر نهان تا کی شوی از دیده ما چون پری

بر درد درمانم بکن مسکین و حیرانم مکن

در آرزوی روی خود کردی مرا از دل بری

گرچه ز ما دوری و می دانی که اندر تن مرا

جانی و از جان خوشتری هستی جهانی دلبری

***

1314

سهی سروا چرا با ما نسازی

به خون ما بگو تا چند بازی

نیاز عاشقان بشنو خدا را

که بازی نیست کار عشق بازی

بنازم پیش قدّت ای دلارام

اگرچه از چو من صد بی نیازی

تو را زیبد به باغ ای سرو آزاد

اگر دعوی کنی در سرفرازی

تو اندر بوته هجران به زاری

بگو قلب مرا تا کی گدازی

هوای کوی عشقت بس بلندست

ز گنجشکی نیاید شاهبازی

شدم بیچاره در هجران چه باشد

به وصل ار چاره کارم بسازی

طبیب ما ز لطف بی دریغت

چرا درد مرا درمان نسازی

به محراب دو ابرویت که داریم

ز دیده جامه ی جان را نمازی

حقیقت شد جهان را درد عشقت

نه چون بلبل به گل عشق مجازی

***

1315

بس دولت فیروزست در پای تو سربازی

گر دست دهد ما را به زین نبود بازی

گر کشته شوم جانا بر خاک درت شاید

باشد به غلط روزی بر ما نظر اندازی

قلب من دلداده نقد سر کویت شد

در بوته ی هجرانش زنهار که مگدازی

هجران تو چون کوهست بیچاره منم چون کاه

ای کاه تو با کوهی تا چند کنی بازی

گفتم که هوای تو گیرم خردم می گفت

گنجشک کجا داند صید چو تو شهبازی

ای باد صبا رازی از من بر جانان بر

بشتاب ز روی لطف چون محرم این رازی

ای دوست بگو تا کی در خاک کشی دل را

تا چند سمند غم بر جان جهان تازی

***

1316

تو تا کی با من مسکین نسازی

به زاری در غم هجرم گدازی

من از غم گر نسوزم پس چه سازم

تو با من گر نسازی با که سازی

نیاز من نمی دانی که چندست

که از من وز چو من صد بی نیازی

نیابی در جهان چندانکه جویی

چو من ثابت قدم در عشق بازی

ز چنگ محنتم بستان و بنواز

به رغم دشمنم گر می نوازی

به بستان سرفرازد سرو با وی

ترا زیبد نگارا سرفرازی

الا ای سرو ناز بوستانی

سزد گر پیش بالایش بنازی

***

1317

تا کی ز سر زلف تو ما را ننوازی

در بوته عشقم چو زر و سیم گدازی

ای باد برو حال دل خسته هجران

بر دوست بده عرضه که تو محرم رازی

رازیست درین دل که تو دانی به حقیقت

کز بنده نیازست و ز تو بنده نوازی

مجروح شدم دل ز جفا و ستم چرخ

آخر تو چرا مرهم این ریش نسازی

سرو ار چه بود راست چو چوبی بدنست او

تشبیه به قدّت نتوان کرد به بازی

با سرو دلم گفت که دیدی قد او را

در ملک جهان گر چه تو در کوی مجازی

***

1318

وقت آنست که بر ما نظری اندازی

بیش از اینم به سر بوته ی غم نگدازی

تو چو خورشید جهانی و منم ذرّه صفت

چه شود گر نظر مهر به ما اندازی

تو کریمی و رحیمی و من از خاکم و خشت

خاک را از کرمت حور وشی می سازی

ای دل غمزده تا کی به هواداری دوست

جان ببازی به سر کویش و در پروازی

عشق بازی نه به بازیست هوائیست بلند

تو که گنجشک ضعیفی نکنی شهبازی

دل سرگشته به من گفت که یک لحظه خموش

گر کنی با من درویش دمی دمسازی

آنچه گویم ز من خسته هجران بشنو

چون به وصلش برسی جان و جهان در بازی

***

1319

دلا تو با من مسکین چرا نمی سازی

مگر به خون من مستمند می نازی

ایا نسیم صبا گر به دوست برگذری

سلام من برسانی که محرم رازی

بگو چه کم شود ای ماه مهربان نفسی

اگر تو با من آشفته حال در سازی

تو آفتابی و من ذرّه ای ز خاک درت

چه باشد ار به سر خاک سایه اندازی

من از کجا و هوای وصال تو ز کجا

که من کبوتر پر بسته ام تو شهبازی

به سرو گوی که پیش قدش ز پا بنشین

تو پیش قامت او می کنی سرافرازی

به گل بگو که چه بی شرم و شوخ چشمی تو

که در برابر رویش به حسن می نازی

منم که دامن وصلت ز چنگ نگذارم

گرم چو دف بزنی ور چو چنگ بنوازی

نهان کنم غم عشقت ولی چه سود که کرد

میان خلق جهان آب دیده غمّازی

تو پادشاه جهانی ز دست رفت جهان

روا بود که به حال جهان نپردازی؟

***

1320

چرا تو درد دلم را دوا نمی سازی

نظر به عین عنایت بما نیندازی

صبا به زلف نگارم اگر رسی زنهار

مباز با سر زلفش مکن تو جانبازی

به گوش یار رسان نرمکی ز من پیغام

که عاشقان جهانرا تو محرم رازی

بگو چرا چه سبب از چه رو بتا با من

به هیچ گونه نداری طریق دمسازی

چه گفته ایم ز دستت بجز شکایت هجر

چه کرده ایم به پایت بجز سر اندازی

چو چاره ساز جهانی تویی به لطف امروز

چرا به چاره بیچارگان نپردازی

اگرچه خوار شدم بر درت چو خاک هنوز

میان خلق جهانم بود سرافرازی

***

1321

چرا به کار من ناتوان نپردازی

نظر به حال اسیران خود نیندازی

ز مرتبت چو سراپرده بر فلک زده ای

به زیر خرگه دولت همی طرب سازی

چو کرد بانوی ایران تو را فلک ناگاه

سزد به تاج و به تخت ار کنی سرافرازی

به شکر آنکه به میدان کامرانی و ناز

فراز زین مرصّع کمیت می تازی

به پنج روزه فریب جهان مشو مغرور

که دور چرخ بسی کرده است این بازی

ز خان و مان و ز جان و جهان برآمده ام

به دور دولت سلطان محمّد غازی

تو چند غصّه کار جهان خوری آخر

ز آتش غم دوران چو موم بگدازی

***

1322

بگفتم با صبا دزدیده رازی

که دارم بر رخ جانان نیازی

گذر کن بر سرابستان حسنش

چو بینی بر لب جو سرو نازی

چو زلف ناشکیبش دلفریبی

چو لعل شکرینش دلنوازی

نظر کن بر رخش از چشم معنی

چو بینی گلرخی شوخی طنازی

زمین را بوسه ده از من بگویش

که در عشقش نباشد پاکبازی

چو من بشنو بگوش هوش جانا

ز باد صبحدم سربسته رازی

***

1323

معطّرست جهانی ز باد نوروزی

چه باشد ار شب وصلت مرا شود روزی

دلم به دولت وصلت رسید و می خواهم

که آن سعادت و بختم شود به نو، روزی

منم که سوخته بر آتش شب هجران

به حال من نکنی رحمتی ز دل سوزی

دلم بدوز نگارا به تیر غمزه شوخ

که شهرتی بودش دایماً به دلدوزی

به عشق وصل تو جان سوختم چو پروانه

که شمع روی تو بس می کند دلفروزی

جهان نکرد وفا با کسی و مشهورست

ولی وفا تو مگر از جهان بیاموزی

***

1324

بو که آن ماه من اندر چمن آید روزی

حال زار منش اندر نظر آید روزی

گرچه پیچید عنان از من بیچاره به خشم

خبری زان بت بدخو مگر آید روزی

ور چه مستست چو آن نرگس رعنا همه روز

بو کز آن بی خبری با خبر آید روزی

با کمان خانه ابروت …….

تیر آه دل من با سپر آید روزی

تا به کی در ظلمات شب هجران باشم

آفتابی مگر از وصل برآید روزی

گل بستان امید من خون گشته جگر

مگر از آب دو چشمم به سرآید روزی

من به بوی کرمش گرد جهان می گردم

کز در لطف مگر باز درآید روزی

***

1325

هر آنکه داد مرا عمر او دهد روزی

چو او گذشت به روزم دهد به نوروزی

به حکم ایزد بی چون بود همه بد و نیک

ز بخت خویش ندانیم دور بهروزی

ز سنگ خاره که آورد لعل چون آتش

هم او نهاد به فیرزوه رنگ فیروزی

که خانه ی عسلی ساخت در دل زنبور

که داد موم عسل را چنین شب افروزی

ز باد صبح گذشتست شمع جمع فلک

که در نهاد به شمع این چنین جگرسوزی

دلا چرا تو غم رزق می خوری به جهان

ببین که در دل خاکست مور را روزی

غم جهان مخور ای دل که عمر بر بادست

به دل چرا بجز از بار غم نیندوزی

چه اعتماد به چرخ فلک توان کردن

که کار چرخ نباشد بجز کله دوزی

***

1326

بیا که غمزه سرمست تو به دلدوزی

فراق روی تو را می کند بدآموزی

چو بخت یار نباشد بگو چه چاره کنم

که دولت شب وصلت مرا شود روزی

دلم به آتش عشقت بسوخت در سر لطف

تو را به حال من خسته نیست دلسوزی

به غمزه گوی کز این پس مریز خون دلم

چرا که نیست به جز شیوه ات جگرسوزی

مرا چو موم گدازان ز تاب هجرانش

تو شمع مجلس انسی بدین دلفروزی

بیا و سر مکش از ما چو سرو ناز که من

به روت عاشق دیرینه ام نه امروزی

دلا تو گوشه انسی بگیر از همه خلق

که غیر بار غمش در جهان نیندوزی

***

1327

اگر شود شب وصلت مرا شبی روزی

به اوج چرخ فلک سرکشم به پیروزی

سنان غمزه مزن بیش ازین به جان و دلم

که چشم مست تو مشهور شد به دلدوزی

چراغ وصل تو جانا که شمع مجلس ماست

ببرد دل ز من خسته در دل افروزی

به شمع گفتم پروانه ضعیف منم

مراست سوختن عادت تو از چه می سوزی

جواب داد مرا شمع و گفت پروانه

تو سوختن ز سر عشق از من آموزی

به یک زمان تو بسوزی به نور طلعت ما

منم که سوخته ام در غمش شبانروزی

منم ز صحبت شیرین نگار خود محروم

بر آتشم ز غم و خون دیده ام روزی

شب دراز، من از دیده خون دل بارم

به روز اوّل عمرم نه روز امروزی

تو گر بسوزی آخر خلاص ممکن هست

مرا ز سوز خلاصی نمی شود روزی

***

1328

من تو را دارم و جز لطف توأم نیست کسی

در جهانم نبود غیر تو فریادرسی

نفسی بی تو نیارم زدن ای جان گرچه

نکنی یاد من خسته به عمری نفسی

هرکسی راست هوایی و خیالی در سر

من بجز فکر و خیال تو ندارم هوسی

بیش از اینم چو مگس از شکر خویش مران

که تفاوت نکند در شکرستان مگسی

بر من دلشده هر چند گزیدی دگری

به وصالت که به جای تو مرا نیست کسی

غرق دریای غم عشقم و از خون جگر

می رود بی رخت از چشمه چشمم ارسی

بلبل جان من از شوق گلستان رخت

تا به کی صبر کند نعره زنان در قفسی

می درآید چو جرس دشمن بیهوده درای

نتوان ترک غمم گفت به بانگ جرسی

طالب وصل تو ای خسرو خوبان جهان

نه من دلشده ام بس که چو من هست بسی

***

1329

تا نفس هست به یاد تو برآرم نفسی

ناکسم گر فکنم جز تو نظر سوی کسی

بر دلت گر گذرم نیست عجب ای دل و دین

زآنکه بر بخت جهان می گذری هر نفسی

نقطه خال سیاهی که تو بر لب داری

فی المثل هست به گرد شکرستان مگسی

دل من در غم دیدار تو می دانی چیست

در بهاران چو بود بلبل جان در قفسی

از سر لطف به فریاد من مسکین رس

چون ندارم به جهان غیر تو فریادرسی

چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان

کاروان رفت چرا بانگ ندارد جرسی

آن نگارین جفاپیشه چه گویم که چه کرد

بی گناهی به من خسته جفا کرد بسی

***

1330

بتا به عهد من ار بر سر جفا باشی

دل ضعیف مرا مایه دوا باشی

مشو ز دیده ی ما دور ای دو دیده ی من

تو همچو جان منی چون ز من جدا باشی

دلا تو پادشه من شدی مرو از راه

چرا که تا به سر کوی او گدا باشی

ز بهر روز وصالش بود مرا جانی

تو بی وصال رخش در جهان چرا باشی

گدای وصل نگاری شدی عجب نبود

به کوی شاه جهان گر تو بینوا باشی

ز دست ما چه برآید بجز دعای سحر

تو صبح و شام همیشه در آن دعا باشی

من از جهان بجز از وصل تو نمی خواهم

مراد من ز جهان آنکه تا مرا باشی

چرا شدی ز غم یار خویش بیگانه

به راه عشق تو باید که آشنا باشی

جهان به گرد جهان گشتن تو به باشد

به هر دیار که باشی تو با خدا باشی

***

1331

چرا جانا به دردم شاد باشی

چرا راضی بدین بیداد باشی

نگارا چون ز جانت بنده گشتم

چو سرو از ما چرا آزاد باشی

بنفشه وار در پایت فتادم

که تا در باغ چون شمشاد باشی

دلا تا کی ز جور آن ستمگر

چنین با ناله و فریاد باشی

به هر عمری گرم یادم نیاری

مرا همچون نفس در یاد باشی

به دل گفتم رسم در دوست گفتا

کجا در وی رسی گر باد باشی

***

1332

دلا تو تا به غم عشق در جهان باشی

میان خلق جهان بی سخن چو جان باشی

چو نرگسم شده بیمار تا به کی با ما

چو سوسن ای بت مهروی ده زبان باشی

اگر ز نسل بنی آدمی بگو آخر

چرا ز دیده ی ما چون پری نهان باشی

ز حد گذشت مرا شرح حال عشق ای دل

قلم صفت تو ز غم چند سر دوان باشی

نگار خوش به سر ناز بالش امید

به خواب خوش تو چرا سر بر آستان باشی

فراغتیست تو را از جهان بگو تا چند

مدام بر سر بازار داستان باشی

هزار جان به فدایت کنم من از سر شوق

میان باغ دل من تو چون روان باشی

***

1333

دلا تا کی چنین سرگشته باشی

به تیغ روز هجران خسته باشی

ز بار هجر آن دلدار تا کی

چو زلف دلبران بشکسته باشی

سرانگشتان دلبند تو تا کی

به خون ناتوان رشته باشی

به تخم بی وفایی خاطرت را

چرا ای نور دیده کشته باشی

سراسر سینه مجروح ما را

ز خوناب جگر آغشته باشی

ولی چون من هزارت بنده دایم

به قید آورده بازش هشته باشی

دلا در سوزن وصلش نگنجی

اگر در هجر او چون رشته باشی

نگویی تا به کی ای دل خدا را

ز عشقش در جهان سرگشته باشی

خدا داند که تو تا چند عاشق

به خون دل ز هجران کشته باشی

***

1334

دلا تا کی چنین دیوانه باشی

ز خویش و آشنا بیگانه باشی

به پیش شمع روی ماهرویان

در آتش زار چون پروانه باشی

زده در زلف خوبان روز و شب چنگ

به صد دست امل چون شانه باشی

میان ورطه غرقاب هجران

به جست و جوی آن دردانه باشی

بهار و گل رسید ای دل تو تا کی

چنین محزون درین کاشانه باشی

برون رو آخر ای غم از دل من

نگنجی چند در ویرانه باشی

چو افسون تو در وی درنگیرد

چرا اندر پی افسانه باشی

***

1335

ز جانم تو را بنده در بندگی

ز تو یافت جان جهان زندگی

ببخشای بر من که بر آستان

نهادم سر طاعت و بندگی

همه فانی و باقیی چون تو نیست

سزاواری تست پایندگی

سهی سرو در بوستانهای جان

ز نور بقا یافت فرخندگی

مه و مهر و پروین همه درسما

کنند از کمالت نمایندگی

پسندیده کاری نیاید ز من

مگر کز تو آید پسندیدگی

به فریاد جان من خسته رس

ز لطفت به روز فروماندگی

اگرچه چو نرگس سرافکنده ام

ز نرگس به آید سرافکندگی

به سرّ دل شاه مردان که زود

مرا جمع کن زین پراکندگی

***

1336

ماییم و غم عشقت و خوابی و خیالی

وز ماه رخت گشته تنم همچو هلالی

با محنت هجر تو شب و روز قرینم

تا با تو کجا دست دهد روز وصالی

با خیل خیال تو بود انس دلم را

گر خاطر محزون کندم دفع ملالی

حال دل من عرضه دهی پیش نگارم

ای باد صبا گر بود آنجات مجالی

دل گفت گر او حال من خسته بپرسد

گو از غم هجران تو گشتست هلالی

هرکس به جهان منصب و مالی طلبیدند

ما را غم عشق تو به از منصب و مالی

حقّا که نخواهم نه به دنیی نه به عقبی

جز خاک سر کوی تو مالی و منالی

گفتم به جهان آرزوی وصل تو دارم

گفتا چه کنی باز تمنّای وصالی

***

1337

دلا تا کی به درد عشق نالی

مگر در باغ با بلبل همالی

به بستان صبحدم بر روی چون گل

بنال ای دل چو عاشق بر جمالی

به رویت سخت مشتاقم نگارا

تو از من گرچه در عین ملالی

تو از من فارغ و من در تکاپوی

شب و روزم هوایی و خیالی

چرا داری من سرگشته پیوست

ز تاب زلف و ابروی هلالی

چرا بی جرم خون من بریزی

به تیغ غمزه و چشم غزالی

سرم بودی همیشه پر ز سودا

ز زلف او گرفت آشفته حالی

کماهی طالع شیرم که عمریست

که تا از اختر بد در وبالی

شرف یابی چو اندر برج سعدت

برآید آفتاب لایزالی

به جان آمد دلم از دست هجران

سعادت باز خواهم از وصالی

بجز وصل از جهان آخر بگویید

چه باشد کام رندی لاابالی

***

1338

در دیده ام نیامد جز روی تو خیالی

جز قامتش نیامد در چشم ما نهالی

هجران به جانم آورد بر حال من ببخشای

جانم به طاقت آمد در حسرت وصالی

در حسرتم که روزی در خاک پات غلطم

ای آب زندگانی گر افتدت مجالی

چون چنگم ار نوازی از وصل خویش یک شب

یابند دشمنانت چون عود گوشمالی

حیران آن دو ابرو پیوسته من ز جانم

سرگشته در شب [تار] از جتسن هلالی

هر درد را زوالی باشد به روز درمان

آخر چرا ندارد هجران تو زوالی

سرو بلند بی تو ذوقی چنان ندارد

دارد قدت نگارا از لطف اعتدالی

خواهم که همچو دامن افتم به پات لیکن

ترسم ز من نشیند بر خاطرت ملالی

عمری که در جهانم سرگشته همچو پرگار

چشمم ندیده باری چون روی تو جمالی

***

1339

مرا خود نباشد به عالم دلی

کزو باشدم یک زمان حاصلی

بسی در سرابوستان گل بود

ولی همچو من کی بود بلبلی

دل آزاری خلق ازین پس مجوی

به دست آر اگر می توانی دلی

تو آن بلبل شوخ دیده ببین

که چون می رباید ز بستان گلی

تو سرو سهی بین بدین سرکشی

ز حسرت فرو برده پا در گلی

غریقم به دریای هجران تو

چه غم باشدت بر لب ساحلی

به چرخ بلا درفتادی جهان

چه حاصل ز اندیشه باطلی

***

1340

من ندیدم به جهان همچو دو زلفت شامی

کیست آنکس که بدید از لب لعلت کامی

بر من و حال دلم هیچ ترحّم نکنی

کز فراق رخت ای دوست گذشت ایامی

نام تو ورد زبانست مرا ای دل و جان

نیستم پیش تو اسمی بجز از بدنامی

جگرم سوخت ز تاب رخ همچون آتش

لیک چون خود به جهان هیچ ندیدم خامی

من ز خمخانه هستی نکنم مستی هیچ

مگر از باده وصل تو بنوشم جامی

نیست مشهور به عالم چو تو دانی که منم

مرغ زیرک که درافتاد بتا در دامی

درد بر درد بگو چند نهی بر دل من

هیچ فکری نکنی باز ز درد آشامی

***

1341

دامن وصل ار به کف آید دمی

هیچ نخواهم بجز او همدمی

ای بت سنگین دل نامهربان

گر بنوازیم چه باشد دمی

ماه نو انگشت نما شد ولی

همچو دو ابروت ندارد خمی

باد صبا حال دلم بازگوی

به ز تو چون نیست مرا محرمی

دم بگرفتم ز غم هجر تو

بی تو نخواهم که برآرم دمی

خون که خوردست دگر چشم تو

زآنکه نباشد نفسی بی دمی

گر بنمودی رخ زیبا به من

جان جهانش به فدا کردمی

***

1342

من شبی در خواب عکس روی او گردیدمی

زیر نعلین تو چون خاک رهت گردیدمی

گر مرا بودی مجال خاک بوس حضرتت

صد هزاران دردت از سر تا قدم برچیدمی

ور صبا از کوی تو بویی نیاوردی برم

کی چو غنچه من ز شادی صبحدم خندیدمی

گر نه بوی یوسف مصرم وزیدی گاه گاه

همچو یعقوب از غمت صد پیرهن بدریدمی

سرو آزاد قد او جانم ار کردی قبول

بنده وار از جان به گرد قامتت گردیدمی

ورنه سودایی شدی از زلف او دل چون قلم

سرزنش از خلق عالم این همه نشنیدمی

ورنه بر امّید عفوش جان بدی امّیدوار

ای جهان چون خرّمی، مهر از جهان ببریدمی

چون چنارم گر بدی دستی به سرو قامتت

با وجود دست بالا پای تو بوسیدمی

کاج مویی بودمی از زلف تو تا روز و شب

گرد ماه روشن روی تو درپیچیدمی

***

1343

چرخ کی گردد به کام ما دمی

تا زداید از دل تنگم غمی

تا نهد بر جان مجروحم ز لطف

از شب وصل نگارم مرهمی

باشدم هردم غمی بر دل ز هجر

چون کنم در غم ندارم همدمی

جان بدادم از غم عشقت کنون

ای مسیحای زمان در دم دمی

این دل مسکین شد از هجر تو خون

چون تواند دم کشیدن دم دمی

گر خرامیدی چو سروی سوی ما

من جهان دردم فدایش کردمی

گرچه ماه نو بود در عید خوب

هم ندارد همچو ابرویت خمی

ای عزیز من نمی ارزد چرا

با غم روی تو پیشم عالمی

گرچه مهرت نیست با ما دلبرا

هم ز روی لطف بنوازم دمی

***

1344

بتا تا کی کنی این سرگرانی

چرا با ما چنین نامهربانی

زدم در دامن لطف تو دستی

چو گرد از دامنم تا کی فشانی

درون خستگان هجر مخراش

به تیغ زجر جانا تا توانی

مرا بر دل غم عشقت قضا بود

که گرداند قضای آسمانی

تن مسکینم از چشم تو آموخت

دوای نور چشمم ناتوانی

بیا بر دیده ی ما جای خود کن

که ما خاکیم و تو سرو روانی

بیا کاندر سر کار تو کردم

من مسکین تن و جان و جوانی

تو را باشد فراوان بنده لیکن

نباشد چون منت یک بنده جانی

ندارم در جهان غیر از تو یاری

ز روی عجز گفتم تا تو دانی

اگرچه فارغی از حال زارم

به جان تو که چون جان جهانی

بیا خوش دار ما را یک زمانک

نگارینا به جام ارغوانی

***

1345

الا ای سرو ناز بوستانی

به غایت دلفریب و دلستانی

جهان بادت به کام ای سرو آزاد

که تو آرایش این گلستانی

به روی گل بناز ای بلبل مست

که تو با عاشقان همداستانی

نگردانم سر از فرمان و رایت

گرم بوسی دهی ور جان ستانی

به میدان وفا در چرخت آرم

اگر خود رستم زابلستانی

مگر لطفی کنی ای دوست یک شب

ز دست هجر خویشم واستانی

ز دستان و فنش ای دل همیشه

ز بدنامی به عالم داستانی

جهانی بر در او بار دارند

چرا باری تو دور از آستانی

***

1346

تو مرا دردی و تو درمانی

نور چشمی و راحت جانی

من ندارم بجز تو در عالم

هیچکس جان من تو می دانی

جان به پای تو کردم از سر شوق

تا به کی دست بر من افشانی

تا دو دیده به زلف تو بستم

نشدم خالی از پریشانی

برده ای خواب و هوش و صبر و قرار

از من ای دلپذیر تا دانی

دل ببردی و قصد جان کردی

نازنینا به چشم و پیشانی

جان و دل در سر غمت کردم

من مسکین ز روی نادانی

تو ندانی غمم مگر روزی

که به درد فراق درمانی

آبرو برده ای مرا تا کی

بر سر خاک راه بنشانی

آتش عشق تو ز باد هوا

شد فروزان نگار روحانی

تو سبک روحی و لطیف و ظریف

چون کنم بیش ازین گرانجانی

تو خداوندی و جهان از جان

بر درت هست بنده جانی

من جهان در سر غمش کردم

فارغ آن دلبر از جهانبانی

***

1347

دل من درد غمت دارد و تو درمانی

زآنکه باشند همه در دل و تو در جانی

بخور آخر غم احوال دل نیک دلان

مکن ای دوست که ناگه به غمی درمانی

ای صبا نکهت عنبر ز کجا آوردی

تو همانا ز سر کوی غم جانانی

گر گذاری فتدت بر سر کویش زنهار

پرسشی از من بیچاره بکن پنهانی

از منش گوی که جان در سر و کارت کردم

ای بت سنگ دل سیم بدن تا دانی

از غم هجر تو جانم به لب آمد یک دم

نظری سوی من خسته مگر نتوانی

در جهان دست چو در دامن مهرت زده ام

مکن از دامنم ای دوست چو گردافشانی

***

1348

چو حال زار من خسته دل تو می دانی

به شرح حال چه حاجت که در دل و جانی

به سرّ سینه مردان که از میانه جمع

به لطف خویش برون بر تو این پریشانی

بگیر دامن اخلاص و نیک مخلص باش

دلا خلاص نیابی یقین به پیشانی

چو آب روی من خسته برده ای تا کی

بر آتش غم عشقم چو دود بنشانی

به اوّل ار نکنی فکر عاقبت ای دل

به آخرت نبود هیچ جز پشیمانی

چو من ز روی ارادت تو را ثنا خوانم

مرا چرا تو به خواری ز پیش می رانی

ز دامن تو ندارم به تیغ دست امید

که گر به قهر برانی به لطف وا خوانی

گرم به قهر برانی ز درگهت نروم

کجا رود ز در لطف بنده جانی

مراد دل همه در کام نامرادی دان

که در جهان همه حالی تو نیک می دانی

***

1349

دلم را درد و درمانی مرا تو مونس جانی

من بیچاره را تا کی به درد دل برنجانی

چو درد ما تو می دانی ز روی لطف جان پرور

به سوی ما گذاری کن ز روی لطف پنهانی

ز من پرسی که در هجران ما چونی بگویم چه

چو حال زارم ای دلبر ز من بهتر تو می دانی

منم دل خسته هجران طبیبم نیک می داند

که درد بی دوایم را تو درمانی تو درمانی

نگارینا جفاکاری مکن زین بیشتر بر من

که ناگه همچو من روزی به درد عشق درمانی

مرانم بیش ازین از در مکن نومیدم ای دلبر

که در عالم کجا باشد چو من بگزیده جانی

نکویی کن به هر حالی چو عمر از دست خواهد رفت

که از بد کردنت آخر نباشد جز پشیمانی

به چشمانت که از هجران نیاید خواب در چشمم

شب دوشین نخوابیدم چو زلفت از پریشانی

به نادانی مکن خوارم مجو زین بیش آزارم

که چون من بنده جانی نیابی هیچ تا دانی

***

1350

تو عهدی کرده ای جانا که از من سر نگردانی

تویی سرو روان جان به باغ عمر ما دانی

قدت چون همّتم بالا گرفت اندر سرابستان

از آن در درنمی آید مرا آن سرو بستانی

بسا دردی که من دارم ز درد دور هجرانت

ولی چاره نمی دانم چو دردم را تو درمانی

بکن درمان درد ما طبیبا از کرم روزی

که می ترسم به درد خویشتن ناگه فرو مانی

دماغم عنبرآگین شد به بوی زلف شبرنگت

بگو ای باد جان پرور مگر از کوی جانانی

تو عمری و نمی باشد به عمر امّید چندانی

و اگر باشد مرا از تو، تو دانی آن هم ز نادانی

دلم هر لحظه می گوید که ترک عشق بازی کن

جوابش می دهم کای دل مگو چیزی که نتوانی

چو یاد زلف مشکینت به خاطر آورم جانا

جهان را باز نشناسم به جانت از پریشانی

جهان از دست جور تو به جان آمد ز غم خوردن

ازین بهتر نشاید کرد تدبیر جهانبانی

***

1351

دل من به دست آر اگر می توانی

که جز لطف تو کس ندارم تو دانی

ز درد غم عشق بس ناتوانم

به فریاد من رس اگر می توانی

نسیم صبا از من ناتوان [تو]

به گوش نگارم پیامی رسانی

بگویش ز من بیوفایی مکن

چه بد عهد یاری چه نامهربانی

جهان بنده ای شد ز درگاه تو

اگر جان ببخشی اگر دلستانی

***

1352

دل بدادم به تو ای دوست من از نادانی

تا کشیدم ز غمت این همه سرگردانی

چند طومار صفت پیچ به پیچم بدهی

چند همچون قلمم راست به سرگردانی

قلم از شرح جمال تو به عجز آمده است

زآنکه هر وصف که گوید تو دو صد چندانی

گرچه عشّاق رخت هست فراوان لیکن

کس نبودست به روی تو بدین حیرانی

در دلم هست بسی درد و طبیبان گویند

هر که را هست چنین درد توأش درمانی

بی تکلّف همه در نقش رخت حیرانند

نقش بندان جهان ای بت چین تا دانی

نقش رویت به خیالم همه شب می گذرد

گوید از دیده مرو زآنکه بدو درمانی

***

1353

فراموشت چرا شد مهربانی

مگر حال من بی دل ندانی

مرا چون دیده ای ای نور دیده

دلم را جانی و جانم روانی

تو را چون من فراوان بنده باشد

مرا چون تو نباشد کس تو دانی

چرا ای دلبر طناز باری

دلم را بردی و در قصد جانی

مرنجانم به هجران ای نگارین

به وصلم چاره ای می کن نهانی

به باغ جان نظر کردیم و دیدیم

به چشم ما تو چون سرو روانی

به هجرم گر برانی چاره ای نیست

به وصلم گر نوازی می توانی

منه بر خاطر ما بار هجران

چه باشد کز فراقم وارهانی

ز رویت تا جدا گشتم به ناکام

ندیدم در جهان من شادمانی

***

1354

نگارا چون قلم ما را به سر تا کی بگردانی

مگر حال من مسکین سرگردان نمی دانی

چو زلف خویشتن ما را مکن سودازده جانا

که در هجرت به جان آمد جهانی از پریشانی

مرا دردیست در عشقت که تا جانم به تن باشد

طبیب من تویی آخر چرا فارغ ز درمانی

دل و جان و قرار و هوش و صبر و عقل

به باد عشق بردادم تمام از روی نادانی

مرا بر باد بردادی و آتش در من افکندی

نه گویی تا به کی ما را چو خاک از دامن افشانی

مکن بر من ستم زین پس که کس این ظلم نپسندد

کنون ترسم که همچون من به درد دل فرو مانی

من بیچاره می دانم که باری تا غم هجران

نهادی بر دلم داغی که آن داغیست سلطانی

چو بلبل در قفس دایم چرا داری دلم در بند

قفس را بشکند روزی ز بار غصّه زندانی

جهانی سر به سر اندوه و بار غصّه می بینم

چرا این نازنین آخر ملولی از جهانبانی

***

1355

تا چند مرا جانا از غمزه برنجانی

حسن خود و عشق ما گویا که نمی دانی

از غمزه کافرکیش دل برد و به جانم زد

از تیر جفا زخمی اینست مسلمانی

دل دادم و بد کردم بنگر به رخ زردم

وآنگاه بسی خوردم از کرده پشیمانی

چون زلف دل آویزت هستیم پریشان حال

تا چند کشم آخر زین نوع پریشانی

دانی که بجز کویت من قبله نمی دانم

لیکن تو به از من بس داری و تو می دانی

دردی ز فراق تو دارم به دل غمگین

گویند طبیبانم ای دوست تو درمانی

جانی تو جدا از تن گویند عزیزانم

بیچاره جهان بشنو تو زنده بی جانی

با خیل خیال تو هر شب به فغان گویم

ای نور دو چشم من آخر به که می مانی

***

1356

تو راست بر مه تابنده از شکر دهنی

قدی چو سرو روان سرو را ز گل بدنی

سزد که سرو خرامان ز پای بنشیند

به ناز اگر بخرامی به گوشه ی چمنی

به تنگنای دهانت سخن نمی گنجد

در آن دهن که تو داری که را رسد سخنی

میان مجمع خوبان نگاه می کردم

تو آفتابی و خوبان ز انجم انجمنی

به حکم حبّ وطن ای دل غریب ضعیف

ز کوی عشق تو خوشتر نباشدش وطنی

ز شوق بر در عشّاق در فراق رخت

هزار جامه قبا شد چه جای پیرهنی

من و هزار چو من طالب وصال تواند

ز درد عشق تو هریک فتاده در محنی

هزار حیلت و دستان و مگر و فن دانم

نمی رسم به وصالت به هیچ مکر و فنی

تو پادشاه جهانی و من گدای درت

به وصل همچو تویی خود کجا رسد چو منی

***

1357

همچون قلم نگارا چندم به سر دوانی

چندم به تیغ هجران از پیش خود برانی

من بر سر وفایم تو بر سر جفایی

چندانکه من بر اینم تو سنگدل بر آنی

تو راحت روانی تو آرزوی جانی

تو شهره زمینی تو طرفه زمانی

من بنده ضعیفم سرگشته اسیرم

گر رحم می نمایی ور می کشی تو دانی

جان من از فراقت بر لب رسیده جانا

در من نظر کن آخر روزی اگر توانی

یاقوت دُرفشانت تا بست لعل شکّر

بشکست از لطافت بازار لعل کانی

دانم که رحمت آید بر محنت جهانت

گر از سر حقیقت حال جهان بدانی

***

1358

جهان بگرفت باز از سر جوانی

رسید ایام عیش و کامرانی

بهار و نرگس و بید و بنفشه

کنار جوی و روز شادمانی

شکفته ارغوان و سوسن آزاد

چمن سبز و شراب ارغوانی

کنونت ای عزیزا قدر بشناس

مده بر باد غم عمر و جوانی

به رخ اندر چمن همچون گل نو

به قد در باغ سرو بوستانی

به جان آمد دلم در درد عشقت

مکن زین بیش با ما دلستانی

مرا در سر به جای نور چشمی

مرا در تن تو چون روح و روانی

رقیب بی خرد چندم دهی پند

تو قدر روز وصل او چه دانی

ز تاب هجر جانان مشکن ای دل

که بهر روز وصلش در جهانی

***

1359

مرا که در دو جهان راحت دل و جانی

به درد عشق تو درمانده ام تو درمانی

مرا به غیر تو مقصود در دو عالم نیست

خدای داند و من دانم و تو هم دانی

بیا که ملک دل ایثار خاک مقدم تست

به هر چه حکم کنی بر دلم تو سلطانی

منم ز جان و دلت معتقد ولی چه کنم

که اعتقاد من خسته دل نمی دانی

وگر تو چاره درد دلم بخواهی کرد

چو من شوی که به درمان خویش درمانی

ایا وصال تو آب حیات من تا چند

مرا بر آتش سوزان هجر بنشانی

تو شاه و حاکم و فرمان دهی و ما محکوم

که نیست چاره ی ما غیر بنده فرمانی

***

1360

دلی که نیست به درد فراقت ارزانی

روا مدار کز آن پس خورد پشیمانی

من شکسته جفای تو نیک می دانم

ولی تو مهر و وفای مرا نمی دانی

مراست درد دلی ای نگار در غم تو

اگر تو نیک بدانی در آن فرو مانی

نکرد هیچ طبیبم دوا به غیر وصال

بیا که درد دلم را بتا تو درمانی

درون سینه تنگم نشسته ای چون جان

مده ز دست خدا را تو بنده جانی

اگرچه وصل تو مشکل دهد مراد دلم

به جان تو که برت جان دهم به آسانی

تو پادشاه جهانی بده به جان فرمان

ز دوست حکم و ازین بنده بنده فرمانی

ببرد دل ز من خسته و ندادم کام

چنین بود صنما عادت مسلمانی

مکن ستم به من از حد برون که از ناگاه

بگیرد آه دلم دامن تو تا دانی

اگرچه هست تو را مشتری بسی به جهان

گرت به جان و جهانی خرم که ارزانی

***

1361

دلی ز دست بدادم ز روی نادانی

ز دست جور تو خوردم بسی پشیمانی

بریختی به ستم خون دل ز دیده ما

کنون به گردن تو خون ماست تا دانی

اگرچه دادن جان مشکلست در هجران

تو رخ نمای که تا جان دهم به آسانی

اگر کشند به چین صورت نگار به دست

بگو که صورت جان کی کشد چنین مانی

خیال دوست درآمد به دیده می گفتم

اگرچه هست خیالم به دوست می مانی

مرا ز روی تو زین بیش صبر و طاقت نیست

بیا که بر دل پردرد من تو درمانی

بیا و چاره کار جهان بجوی به لطف

وگرنه هم به غم حال خویش درمانی

***

1362

ای جان و زندگانی عمری و شادمانی

بر حال ما نظر کن کز لطف می توانی

من سخت ناتوانم جز تو کسی ندارم

از پیش خود مرانم هرچه کنی توانی

من در غم تو زارم وز خود خبر ندارم

لطفی بود به کارم گر از غمم رهانی

عشق تو آشکارا شد چون کنم نگارا

آخر تفقدی کن ای جان ما نهانی

از سوز ما و زاری آخر خبر نداری

تا کی کشم جفایت تا کی وفا ندانی

دانم ترا فراغت از حال زار ما هست

گر در دلت نیایم هم پرسشی توانی

عمریست تا دل من در کار عشق خون شد

بی دوست سیر گشتم از عمر و زندگانی

نرگس میان بستان مخمور بود باری

کز چشم شوخت [آموخت] سستی و ناتوانی

تلخست کام عیشم زهرست بی تو نوشم

جز وصل تو چه باشد مقصود این جهانی

***

1363

صبا تو حال دل تنگ ما نکو دانی

به گوش یار رسان حال ما چو بتوانی

چو چشم سرخوش تو ناتوان و بیمارم

دمی تو نام من خسته بر زبان رانی؟

ز جان و دل شده ام بنده ات بدار مرا

کسی ز خود نرمانید بنده جانی

دلم به درد فراق تو سخت رنجوست

بیا که درد دل خسته را تو درمانی

چو مسکن دل من ای صبا نسیم تو است

خوش آمدی تو همانا ز کوی جانانی

به دامنت زده ام دست همّت از دو جهان

تو آستین جفا تا به چند بفشانی

***

1364

تو جام جهان نمای جانی

جانی و دو دیده جهانی

در عشق رخ تو ناتوانم

رحم آر به من چو می توانی

در هجر تو زندگی نخواهم

با وصل خوشست زندگانی

ای ماه جبین سر و بالا

تو راحت روحی و روانی

ای لعل لب تو خوشتر از جان

دیدار تو عمر جاودانی

در کار غم تو کرده ام جان

ای اصل حیات و شادمانی

گر مهر منت به دل نباشد

می کن تو تفقدّی زبانی

چون شد غم عشق آشکارا

می پرس ز حال من نهانی

بر خاتم لعل تو شده ختم

جان بخشی و رسم دلستانی

با آنکه تو را ز جان غلامم

از بندگی ام تو در گمانی

من کشته وصل آن جهانم

سهلست حیات این جهانی

***

1365

بده ساقی تو جام ارغوانی

ز دست غم مگر بازم رهانی

تن مسکین من از درد عشقت

گرفته چون دو چشمت ناتوانی

به هرزه در سر کار تو کردم

من خسته جگر جان و جوانی

به لعل دلکشش گفتم خدا را

بیا بوسی بده تا جان ستانی

روان پیش من آ ای سرو آزاد

که جانم را دل و تن را روانی

به الطاف عمیمت ای دلارام

چه باشد گر ز هجرم وارهانی

چو من از بندگانت بنده ای ام

کرم کن چون تو سلطان جهانی

***

1366

صبا حال دلم را نیک دانی

به کوی دوست رو یک شب نهانی

بگو حال دلم با آن ستمگر

ز روی لطف و دانم می توانی

بگویش ای بت سنگین دل من

چرا با ما چنین نامهربانی

نیارم کرد عشقت آشکارا

تو باری پرسشی می کن نهانی

دلت در جای دیگر پای بندست

مرا می داری ای دلبر زبانی

بیا تا در برت گیرم خدا را

که دل را جانی و جان را روانی

به باغ جان ما بخرام چون سرو

مگر کز درد هجرم وارهانی

اگر هجران چنین خواهد گذشتن

مرا دیگر نشاید زندگانی

وصال تو شبی ای نور دیده

مرا خوشتر ز عمر جاودانی

چو گل داغ فراقت نیست بر جان

به باغ جان ما سرو روانی

مگردان سر ز ما ای سرو آزاد

اگرچه شیوه ها را نیک دانی

چو جان مهر تو در دل هست ما را

وصال تست عین کامرانی

به هر عودی که بر ما آید از تو

مسوز ای بیوفا جان و جهانی

***

1367

جانا چه باشد ار دل ما را دوا کنی

رحمی به حال زار من بینوا کنی

ای لعل تو چو آتش و روی تو همچو ماه

باشد که از کرم گذری سوی ما کنی

دادی هزار وعده به وصلم ز لطف خویش

باشد کز آن هزار یکی را وفا کنی

عمریست تا ز جور غمت خسته خاطرم

با من بگو تو راست که تا کی جفا کنی

تا کی در وصال ببندی به روی من

تا کی به داغ هجر مرا مبتلا کنی

بر دوستان خویش ستم می کنی چرا

دایم تو کام دشمن ما را روا کنی

ای دل تو تا به کی ننشینی ز جست و جوی

بی شک جهان تو در سر این ماجرا کنی

***

1368

جانا چه باشد ار نظری سوی ما کنی

امّید خسته ای ز وصالت دوا کنی

تا بر شب وصال تو امّید بسته ام

جانا تو میل هجر بگو تا چرا کنی

هستی تو پادشاه ملاحت چه کم شود

از روی لطف گر نظری بر گدا کنی

بسیار وعده ای به وفا کرده ای کنون

واجب بود که وعده خود را وفا کنی

یک دم به وصل خویش دو دست دلم بگیر

کز پا درآمدیم تو تا کی جفا کنی

جانا طبیب درد دل عاشقان تویی

از لعل لب مگر دل ما را دوا کنی

***

1369

چو شود گر ز من ای جان دمکی یاد کنی

خاطر خسته ما را شبکی شاد کنی

چو شدم از دل و جان بنده تو پس چه شود

گر ز بند غم و هجر خودم آزاد کنی

یک زمانم ز سر لطف خدا را بنواز

تا به کی بر دل من این همه بیداد کنی

وعده وصل بدادی و به جایی نرسید

تا چه باشد که چنین وعده به میعاد کنی

در فراق رخ همچون گل جانان به چمن

بلبلا تا به کی این ناله و فریاد کنی

مدّعی چند میان من و جانان آخر

از سر حقد و حسد این همه افساد کنی

ای دل خسته به قلماش رقیبان نتوان

که تو ترک رخ آن حور پری زاد کنی

با وجود قد و بالای جهان آرایش

نیست واجب که نظر بر قد شمشاد کنی

***

1370

ای ماه اگر به گوشه گلشن نظر کنی

گل را ز حال بلبل بیدل خبر کنی

گویی که جمله چشم امیدم به راه تست

شاید گرم به گوشه چشمی نظر کنی

ما بینوا و مفلس و تو کیمیافروش

آخر چه باشد ار مس ما را به زر کنی

ما همچو خاک راه فتاده به کوی دوست

واجب کند که بر سر خاکی گذر کنی

ای ساقی مراد چه باشد اگر شبی

از جام وصل خویش مرا بی خبر کنی

مسکین دلا تو تا به کی آخر ز جور یار

جان را به پیش تیر فراقش سپر کنی

یا سر بر آستانه مهرش بنه ز جان

یا آنکه این هوا ز سر دل به در کنی

واجب کند اگر نکند بعد ازین وفا

زان غمزه های شوخ جفاجو حذر کنی

ای دل اگر مراد همی خواهی از جهان

در کوی دوست دیده و دل جان سپر کنی

***

1371

تا به کی جانا دلم پر خون کنی

وز میان دیده ام بیرون کنی

تا کی از بار فراقت دلبرا

پشت امّید مرا چون نون کنی

تا کی از هجر خود ای لیلی عهد

در غم عشق خودم مجنون کنی

در فراق روی خوبت تا بچند

جویبار دیده ام جیحون کنی

این دل پردرد بی درمان من

از غم هجران خود محزون کنی

کم کنی هر روز از ما دوستی

در جهان با دشمنان افزون کنی

ای دل مسکین بساز و دم مزن

ور نسازی با غم او چون کنی

***

1372

دلبرا با من جفا تا کی کنی

بگذرد کار جهان تا هی کنی

گر بخوانی دفتر غمهای من

نامه جور و جفا را طی کنی

ای دل سرگشته بر باد هواست

هرچه از راه وفا با وی کنی

گر بود عیشم به خوبی چون بهار

از بلاجویی بهارم دی کنی

من چو نی می نالم و تو چشم و گوش

سوی عود و چنگ و نای و نی کنی

چون میسّر نیست امکان وصال

آخر ای دل چندش اندر پی کنی

تا به کی از غمزه های نیم مست

خون ما ریزی و میل می کنی

***

1373

تا کی از سرکشی وفا نکنی

با من خسته جز جفا نکنی

این چه بد عادتی و بد مهریست

کانچه گویی بدان وفا نکنی

چند تیر جفا زنی بر من

به غلط خود یکی خطا نکنی

هرگز از روی دوستی و کرم

با من خسته دل صفا نکنی

چند بیگانگی کنی با من

تا کیم با خود آشنا نکنی

ای طبیب آخر از برای خدا

درد ما را چرا دوا نکنی

چه شود گر تو نیز همچو فلک

به حقارت نظر به ما نکنی

حیف باشد که در چنین دولت

کام بیچارگان روا نکنی

پادشاه جهان حسن تویی

تا به کی رحم بر گدا نکنی

***

1374

تو خود به حال پریشان ما نظر نکنی

به کنج کلبه احزان ما گذر نکنی

بیا که از غم هجرت به جان رسید دلم

به شرط آنکه ز پیشم دگر سفر نکنی

به لطف بنده نواز تو چشم آن دارم

که گوش با سخن مدعی دگر نکنی

دلا تو تا سر ما را به باد بر ندهی

هوای زلف سیاهش ز سر به در نکنی

میسّرت نشود وصل دوست تا جان را

به پیش ناوک مژگان او سپر نکنی

چو خسرو از لب شیرین دوست در تابی

خود التفات دگرباره با شکر نکنی

ایا نسیم صبا یار بی وفای مرا

ز حال و کار پریشان ما خبر نکنی

ز چشم مست تو صد فتنه در جهان افتاد

چرا به حال خراب جهان نظر نکنی

***

1375

نه درد دلم را دوا می کنی

نه بر گفته ی خود وفا می کنی

نه یک شب به حالم کنی رحمتی

نه فکری ز روز جزا می کنی

نه کام دلم یک نفس می دهی

نه از بند جورم رها می کنی

چرا زخم بر دوستان می زنی

چرا کام دشمن روا می کنی

به خون غریبان کمر بسته ای

مکن جان مکن جان خطا می کنی

جفا با اسیران مسکین چرا

به کام دل ناسزا می کنی

فغانی برآرم ز جور تو من

بگویم که با من چه ها می کنی

چو جان در وفایت دهم مردوار

جفا با من آخر چرا می کنی

تو را در جهان نیست عیبی جز این

که بیداد بر آشنا می کنی

***

1376

دلبرا با ما تو لطف بی نهایت می کنی

از درم بازآ اگر با ما عنایت می کنی

ای امید دوستان هجر تو ما را دشمنست

دشمن ما را چرا آخر حمایت می کنی

دل ستانی غم دهی بر ما ستم داری روا

بعد از آن از من به صد دستان شکایت می کنی

گفته ای کاو گفت ترک عشق ما، بالله که من

بی خبر ز آنم بتا کز من روایت می کنی

ای دل سرگشته در هجران روی آن نگار

جان ز غم دادی و پنداری کفایت می کنی

ای صبا جان جهان یک سر معطّر می شود

چون ز زلف مشکبوی او حکایت می کنی

***

1377

من دردمند چاره ی دردم چه می کنی

تدبیر حال دیده پر نم چه می کنی

داریم ما دلی چو دو زلف تو پر ز شور

بازش ز درد دوری درهم چه می کنی

مجروح شد دلم ز جفاهایت ای صنم

بر ریش ما بگوی که مرهم چه می کنی

دردیست در دلم که دمم زان گرفته شد

ای جان من بگوی که دردم چه می کنی

پشت امید من چو الف بود در غمت

بازش چو طاق ابروی خود خم چه می کنی

گر می کشی به غصّه مرا یکسره بکش

خون در دلم ز هجر تو هردم چه می کنی

بر قول دشمنان جفاجوی بی وفا

هردم عنایتت تو ز ما کم چه می کنی

شادی و خرّمی ز جهان رفت گوئیا

مسکین دل ضعیف تو با غم چه می کنی

***

1378

تا کی ای دلبر تو با ما بی وفایی می کنی

با وجود بی وفایی دلبریایی می کنی

روشنای چشم مایی کی روا باشد چنین

کز من دلداده آهنگ جدایی می کنی

حسبتاً لله به غور حال مسکینان برس

چون به دارالملک دلها پادشایی می کنی

من به ظلمات شب هجران تو گشتم اسیر

شمع مایی جای دیگر روشنایی می کنی

می کنی بیگانگی با ما چرا ای نازنین

هردمی با دشمنانم آشنایی می کنی

ای دل آخر پادشاه جسم و جانی تا به کی

در سر کوی وصال او گدایی می کنی

***

1379

جانا چه شد که بنده نوازی نمی کنی

ترک جفا و قلب گدازی نمی کنی

ای دل حقیقتیست مرا عشق آن نگار

ای تیره بخت ترک مجازی نمی کنی

رو گوشه ای بگیر که اندر هوای عشق

گنجشگکی ضعیفی و بازی نمی کنی

مسکین دلم تو جامه جان را به خون دل

شب نیست کز دو دیده نمازی نمی کنی

بر تخت بخت عشق چو محمود غالبست

با ما بگو که از چه ایازی نمی کنی

***

1380

بشست از دیده شرم و از حیا روی

فغان از دست آن بی شرم دلخوی

چه مایه رنج دیدم از جفایش

کشیدم بس بلا از فعل بدگوی

چه خون از دست جورش در جگر رفت

چه اشک از دیده ها در رفت در جوی

به میدان جفا دیدی که خوردیم

بسی چوگان غم زان دست و بازوی

درآمد عقل سرگردانم از پای

به سر گردیدم اندر خاک چون گوی

نیامد هیچ وقت اندر دماغم

ز باغ مهربانیش یکی بوی

هزارت آفرین بر جان و تن باد

که آزارم نجستی یک سر موی

تو بیداد آنچه بتوانست کردی

نگفتی چون کنم من روی در روی

***

1381

گر به چوگانم ز خود رانی چو گوی

کی بگردانم من از روی تو روی

واپس آیم باز در پات اوفتم

چون توانم بودن آخر کم ز گوی

تا به کی در جست و جوی وصل تو

می روم افتان و خیزان کو به کوی

ای صبا گر می توانی لطف کن

حال زارم را به جانان بازگوی

مدّتی شد تا که از سودای تو

بر رخت آشفته گشتم همچو موی

دوستان گویند این فریاد چیست

ناله و افغان ز یار تندخوی

تا مرا در قالب تن جان بود

می کنم در راه وصلت جست و جوی

باد کوی دوست بر خاکم نشاند

آتش عشقش ببردم آب روی

مدّعی چون ما به آب دیده دست

از جهان شستیم دست از ما بشوی

***

1382

ای صبا آخر چرا افتان و خیزان می روی

زود بشتاب ار به کاری سوی جانان می روی

حال یعقوب ستمکش پیش یوسف بازگوی

نیک می دانی تو حالم چون ز کنعان می روی

درد بی درمان ما را گر توانی هم به لطف

چاره ای کن چاره ای چون پیش درمان می روی

قصّه سوز درون بلبل شوریده دل

لطف کن با گل بگو چون سوی بستان می روی

حالت حزن دل تنگم ز تو پوشیده نیست

یک به یک با او بگو کز بیت احزان می روی

با دل سرگشته ام گو تا به کی در کوی دوست

با دل پرآتش و با چشم گریان می روی

صورت حال خرابی جهان را عرضه دار

چون به نزد مالک ملک سلیمان می روی

***

1383

ای صبا حال دل من پیش دلبر بازگوی

آنچه دیدی از من دلخسته از آغاز گوی

گر بود در مجلس نااهل زنهار ای صبا

دم مزن یک لحظه وان دم در محل راز گوی

گو نمی سازد دلم زین بیش با درد فراق

با من بیچاره ی مسکین دمی درساز گوی

با گل خوش بو بگو کارم به جان آمد ز غم

بی رخ عاشق فریبت ای دو دیده باز گوی

در فراقت عمر ما بگذشت چون باد خزان

یک زمانم از وصال خویشتن بنواز گوی

بی قد و بالای تو از ما به سرو ناز گوی

چون برستی سایه لطفت به ما انداز گوی

گر تو را از حال زار ما فراغت حاصلست

هم دمی آخر به احوال جهان انداز گوی

مطربا درساز کن عود و نی و چنگ و رباب

وآنچه می گویی به نزد عاشقان با ساز گوی

گر بخوانی یک دو بیتی دلپذیر از شعر من

در سرابستان تو با دستان خوش آواز گوی

هرکه را همچون تو مجنونی به دست آید ولی

گر بود اهل خرد جان و جهان در باز گوی

***

1384

در ره عشق تو جانی می دهم در جست و جوی

بو که مقصودی شود حاصل مرا زین گفت و گوی

هیچ می دانی که بی روی تو جانا در فراق

بر رخ جان می رود ما را ز دیده آب جوی

دل ببردی از من و در پا فکندی این رواست

از من بیچاره ی مسکین چه می خواهی بگوی

این نگار چابک دلبر به میدان از دو زلف

رو به چوگان جفا و دل ببرد از من چو گوی

همچو گوی آخر نگویی تا به کی این خسته دل

در فراق روی تو سرگشته گردم کو به کوی

تا به کی تندی و بدخوی کند با ما نگار

دل به جان آمد ز دست آن نگار تندخوی

ترک بدخویی و تندی کن وگرنه دلبرا

در جهان آشفته گردم بر رخ تو همچو موی

***

1385

گر صد هزار ازین غم و دردم رسد به روی

دانی که از در تو نگردم به گفت و گوی

پشتم به هرکه عالم و رویم به روی تست

آیا بود که باز نشینیم روبه روی

ای باد اگر به جانب آن ماه بگذری

از مهر من به حضرت او ذرّه ای بگوی

گر آنچه در فراق تو بر ما همی رود

وآنگه ز دست جور رقیبان تندخوی

گر بخت یاریی دهدم در شب وصال

تا روز شرح هجر توان گفت مو به موی

تا جان به تن بود سر ما آستان دوست

تا پای طاقتست بپویم به جست و جوی

با مدّعی بگوی که ناموس و نام و ننگ

بر باد عشق رفت تو بیهوده بس مگوی

بر دیده جهان گذر ای سرو نازنین

کز رهگذار بست برو بس ز اشک جوی

بر عرصه فراق ز چوگان روزگار

من خسته دل شکسته و سرگشته ام چو گوی

***

1386

خوشش رنگ و خوشش روی و خوشش بوی

خوشش عارض خوشش زلف و خوشش موی

خوشش آن جعد مشکین بر بناگوش

خوشش قامت خوشش چشم و خوش ابروی

خوشش آن لفظ و گفتار چو شکر

خوشش لعل لب شیرین دلجوی

خوشش قند و خوشش قد چو شمشاد

خوشش بر قامت رعنا دو گیسوی

امیدم بود بر وصل چنان یار

که بنشینم زمانی روی بر روی

به بوی آنکه بوسم خاک پایش

به سر گردم چو گویی اندر این کوی

نکرد او رحمتی بر حال زارم

به رویم گرچه دید از خون دل جوی

جهان را در فراقت حال زارست

به فریاد جهان رس ای جهانجوی

***

1387

ای جان و جهان توام پناهی

بر جمله جهان تو پادشاهی

بر عشق رخ تو مردم چشم

در دیده ی ما دهد گواهی

خون جگرم ز دیده پالود

معلوم شود ترا کماهی

شرحش نتوان که خود بگوید

خوناب دو چشم و رنگ کاهی

از ناله ما نرفت در خواب

دوش از غم هجر مرغ و ماهی

خواهم شب وصل تو نگارا

وز جور بکن هر آنچه خواهی

در جمله جهان رهست ما را

از ره مگذر چو مرد راهی

***

1388

چه ساعتی بود آیا که آن چنان ماهی

درآید از در من بی رقیب ناگاهی

طناب خیمه غم بگسلد ز منزل هجر

زند به گلشن جانم ز وصل خرگاهی

امور ملک چه نقصان پذیرد ار شاهان

نظر به حال گدایان کنند گه گاهی

به جان دوست که گر جان به لب رسد در دل

نباشدم بجز از وصل دوست دلخواهی

***

1389

……………………..

……………………..

***

1390

ماهیست نشسته به سر مسند شاهی

می نازد و پیداست از او فرّ الهی

از ملک جهان کام دلت جمله روا باد

در دامن مقصود تو باد آنچه تو خواهی

پشتم به تو گرمست و دلم با غم تو خوش

زان روی که ما را به جهان پشت و پناهی

تشبیه بنفشه به سر زلف تو کردم

باری خجلم نیک از آن روی سیاهی

گر زآنکه ز من سرّ غم عشق بپرسند

من مردمک دیده بدارم به گواهی

بر خاک مذلّت تو بنه گردن طاعت

وز درگه او سر مکش ار بنده راهی

ای حاصل عمرم ز تو جز خون جگر نه

وی شوق دلم بر رخ تو نامتناهی

***

1391

الهی یا الهی یا الهی

به فضلت چون جهانی را پناهی

دلش را تازه دار از نور ایمان

تنش را دور گردان از تباهی

خداوندی تو و ما بندگانیم

نکو باشد به بنده هرچه خواهی

ز شر ظالمانش دور گردان

برون آور سپیدیش از سیاهی

به لطفت گرچه بس امیدوارست

ولی شرمنده است از هر گناهی

مشو نومید از وصلش تو زنهار

دلا می ساز اگر تو مرد راهی

***

1392

ز روی لطف کن در من نگاهی

که تا گردم ز جانت نیکخواهی

چو حلقه بر درت سرگشته ز آنم

که در خوان وصالم نیست راهی

وصالت از خدا خواهم به زاری

نخواهم غیر از این مالی و جاهی

دل مسکین سرگردان ما را

نباشد جز سر زلفت پناهی

به جان تو که در مهرت نکردم

به غیر از عشق ورزیدن گناهی

گناهی من اگر کردم خدا را

شد اکنون آب چشمم عذرخواهی

نگوید در غمت جز مردم چشم

ندارم ای عزیز من گواهی

گذاری گر کنی سویم ببینی

ز مهرت رسته بر خاکم گیاهی

شود قلب جهان چون زر سراسر

اگر لطفت کند در ما نگاهی

وگر لطفت نباشد دستگیرم

جهان بر ما چو زندان است و چاهی

رخش را چون کنم تشبیه با ماه

که یک شب بدر باشد هر به ماهی

چه نسبت زلف او با مشک تاتار

که باشد در جهان او را سیاهی

ز آهم رومکش درهم که باشد

ضرورت زنگ آئینه ز آهی

***

1393

هیچ در خاطرت آمد که دلم باز دهی

یا شبی مجلس انست به کرم ساز دهی

بنوازی دل مسکین مرا از شب وصل

در پس پرده زارم چو خود آواز دهی

شمع را نیست زبانی که بگوید آن روز

هردم آن به که زبانش به سر گاز دهی

یا بده کام دل من شبکی از سر لطف

یا به جان تو که آن برده دلم باز دهی

بلبل دل به سر زلف تو در بند افتاد

وقت آن شد به گلستانش که پرواز دهی

سرو نازی به چمن گاه خرامیدن تست

گرچه کام دل ما را ز سر ناز دهی

دل کبوتر بچه ای بود و غم عشق تو باز

تا به کی حلق کبوتر به دم باز دهی

بوسه ای کرد تمنّا دلم از لعل لبت

هم بده کام دلم گرچه به اعزاز دهی

ای جهان جان ز برای شب وصلست نگر

گر دهی جان تو به وصل بت طنّاز دهی

***

1394

ای دلستان چرا دل ما را نمی دهی

دل را به شست زلف سیه جا نمی دهی

کردی به زلف و خال مرا خان و مان سیاه

از آن علاج ماده سودا نمی دهی

آخر ز روی لطف چرا ای طبیب من

کشتی مرا به درد و مداوا نمی دهی

کام دل حزین من آسان بود تو را

مشکل در آنکه کام دل ما نمی دهی

نی آنکه دستگاه نداری به وصل من

داری ولی مراد به عمدا نمی دهی

دل را به چشم شوخ تو دادم شبی نهان

بردی دلم به چیرگی و وا نمی دهی

ای گل شکفته ای تو به بستان حسن و ناز

از رخ مراد بلبل شیدا نمی دهی

دادی زکات حسن و جوانی به هرکسی

ای پادشاه حسن گدا را نمی دهی

کردی جهان خراب وز لب کام این جهان

گفتی دهم به زودی و گویا نمی دهی

***

1395

ای آفتاب کشور و ای ماه خرگهی

آخر نظر فکن به عنایت سوی رهی

سرگشته ذره وار منم در هوای تو

تا کی چو خاک راه مرا در هوا دهی

مجروح گشت جان جهانی به تیغ هجر

وقتست کز وصال خودش مرهمی نهی

بیمار هجر را رمقی ماند از حیات

از دولت وصال تو رو گر برو نهی

دارد فراغت از من و از حال من نگار

ای دل مرا به باد بدادی ز ابلهی

ما کمترین بنده ی درگاه تو شدیم

بنواز بنده را که فزاید تو را مهی

ما جان فدای عشق تو کردیم در جهان

از دام ما چو آهوی وحشی چرا رهی

***

1396

شده ام خاک سر کوی تو ای سرو سهی

چه شود گر قدمی بر سر خاکم بنهی

ای صدت بسته بی دل به کمند سر زلف

ای هزاران چو من خسته سرگشته رهی

حلقه دام بلاییست سر زلفینش

ای دل غمزده مشکل تو ز دامش برهی

یا بده کام من خسته دل سرگردان

یا بکش یکسره تا از غم [ما] باز رهی

روز محشر چو سر از خاک لحد بردارم

دامنت گیرم اگر کام دل ما ندهی

من اگر بد کنم و دوست مکافات کند

پس چه باشد به جهان فرق بزرگی و کِهی

چون سر زلف بتان جان دلم شوریدست

ای دل غمزده از جور جهان چون برهی

***

1397

بی وصل تو ندارد جان با تن آشنایی

یارب چه باشد ار تو یک دم ز در درآیی

هیچت زیان ندارد ای نور دیده و دل

گر یابد از جمالت این دیده روشنایی

بازآی و خاطرم را بازآر کاو نزارست

ما با توایم جانا آخر تو خود کجایی

ما چشم دیده و دل در قامت تو بستیم

ای سرو ناز بستان از ما مکن جدایی

عمری مرا و عمری جان در سر تو کردیم

زان رو چو عمر هرگز با هیچکس نپایی

تو پادشاه حسنی در عالم لطافت

زان می کنم شب و روز در کوی تو گدایی

تو گوهری و ما خس در بحر عشقت ای جان

شد مشتری دل من با آن گران بهایی

گویی جهان وفایی چندان نمی نماید

حقّا که از تو آموخت آئین بی وفایی

گر چه تو بی وفایی همچون جهان ولیکن

هر لحظه بر دل ما مهری دگر فزایی

***

1398

نمی یابم به درد دل دوایی

ز دست جور شوخ دلربایی

بگو شاها چه ننگ و عار خیزد

نظر گر افکنی سوی گدایی

گذاری کی کنی سوی ضعیفان

رسد در گوشت از ما هم دعایی

ز خود بیگانه ام مشمر از این بیش

مکن بیگانگی با آشنایی

طبیب درد من چون دوست باشد

بگو تا خود ز که جویم دوایی

چرا ای دوست در دوران وصلت

نباشد کار ما بی ماجرایی

چو بالایش بدیدم گفتم ای دل

نه بالا باشد آن باشد بلایی

تویی سلطان حسن آخر چه باشد

اگر رحمت کنی بر بینوایی

ترحّم کن به حال دردمندان

که باشد نیک و یابی هم جزایی

***

1399

گذشت حسن نگارم ز حد زیبایی

نماند در دل تنگم از آن شکیبایی

بتیست گل رخ مه روی لیک بدمهرست

به سان ماه، رخش شب رویست هر جایی

چو سرو بر لب جویست رسته بر دل ما

نشسته بر سر راهیم تا تو باز آیی

ستمگرا مکن این جور بر من مهجور

که نیستم پس از این بر جفا توانایی

ز دست جور و جفایت جهان و ملک جهان

خراب گشت تو را واجبست دارایی

به شکر آنکه بدین شاد و من شکسته دلم

نظر به جانب این خسته کن خدارایی

***

1400

بیا جانا که دردم را دوایی

ز جان مشتاقتم آخر کجایی

نمی بینم جهان را بی جمالت

تو می دانی که نور چشم مایی

ندارم بی تو یک دم صبر و آرام

بگو تا کی کنی از ما جدایی

تو جان رفته ای از بر خدا را

نه وقت آمد که بازم با تن آیی

اگر یک شب درآیی از درم شاد

بود در شأن من لطف خدایی

نیامد وقت آن جانا که از لطف

عنان دوستی سویم گرایی

چرا بیگانه وش گشتی به یکبار

که برچیدی بساط آشنایی

نکردی رحمتی بر حال زارم

نگارا پیشه کردی بی وفایی

تو سلطان جهانی من گدایت

کنم از جانب وصلت گدایی

***

1401

تا کی بود دو چشمت در عین دلربایی

وآنگه کند ز پیشم او میل بر جدایی

دردست در دل من باشد علاج وصلش

بر من ترحّمی کن چون درد را دوایی

طاقم ز صبر جانا طاقت نماند یارا

دوری مجو ز پیشم چون نور چشم مایی

ای سرو راست قامت تا کی کنم قیامت

از روی لطف خواهم روزی ز در درآیی

گر یک نظر به حالم اندازی ای پری روی

ای نور هر دو دیده لطفی بود خدایی

تو پادشاه حسنی بر حال ما نظر کن

در کوی شاه ما را رسمی بود گدایی

***

1402

بتا بدمهر و سنگین دل چرایی

چرا با وصل ما در ماجرایی

چو ما از جان و دل یکباره جانا

تو را گشتیم تو آخر که رایی

نظر بر من کن و بر حال زارم

به جان آمد دلم در بی نوایی

ز خوان وصلت ای دلبر خدا را

بگو تا کی کنم باری گدایی

نگارینا به هجرانم مرنجان

مکن زین بیشتر از ما جدایی

جفا زین بیشتر مپسند بر ما

ز دل بیرون کن ای دل بیوفایی

گر اندازی نظر بر من عجب نیست

منم گنجشک و تو مرغ همایی

بگستر سایه بر من کز فر تو

مگر باشد که یابم روشنایی

مکن بیگانگی با ما اگرچه

جهان با کس نکردست آشنایی

***

1403

دلم شکسته چو زلف بتان یغمایی

نمی کنند جهان را به وصل دارایی

بتان گل رخ مه روی لیک بدمهرند

به سان ماه همه شب روند و هر جایی

چو سرو بر لب جویند رسته در دل ما

که دید سرو خدا را بدین دلارایی

صبا بجز تو ندارم کسی [که] راز دلم

به گوش یار رساند تو چون توانایی

ز ما به سرو چمن گو به ره نشین که تو را

به پیش قامت او نیست دست بالایی

ز من بگوی به مشّاطه روی خوبان را

چه حاجتست که با زخرفش بیارایی

اگرچه مهر من اندر دلت یقین نبود

نظر به سوی من خسته کن خدارایی

***

1404

بیا که با تو نداریم دست بالایی

چرا به خون دل من دو دست آلایی

دلم ز دست فراق تو خون شود آنگه

بگو چرا تو به زجرم ز دیده پالایی

گذر به جانت ما کن چرا که از تو سزد

نظر به ما که تو سرو بلند بالایی

ز بوی زلف تو بگریخت آهوی ختنی

به چشم شوخ تو دادست رسم شهلایی

عبیر و عنبر و کافور و مشک و سنبل تر

به جعد زلف تو دادند اسم لالایی

ز حد گذشت فراق رخت بیا ورنی

دوتا کنم ز غم تو قبای یک لایی

جهان ز پای درآمد بگیر دستش را

ز دست جور که کردست چرخ والایی

***

1405

چنین بیگانه وش آخر چرایی

نیاید از تو بوی آشنایی

جفا چندین مکن بر دردمندان

ز حد بردن نشاید بی وفایی

بکردی خشم و از چشمم برفتی

چو جان کردی ز تن باری جدایی

به درد دل گرفتارم خدا را

بیا جانا که دردم را دوایی

اگر شاه جهانم ور فقیرم

کنم در کوچه وصلت گدایی

چو جانی از تنم بیرون مرو ز آنک

چو رفتی از تنم کی با پس آیی

اسیر خار هجرانم نگارا

چه باشد کز در وصلم درآیی

به رندان خراباتی نظر کن

مکن زین بیش با ما پارسایی

تو و سلطانی و ناز و تنعّم

جهان و بی دلی و بی نوایی

***

1406

بربود از من دل دل ربائی

جز وصل او نیست دل را دوایی

درد دل من از جور یارست

سر بکند هم روزی ز جایی

دیدم رخش را دانم که روزی

از دیده آید بر من بلایی

تشبیه کردم گل را به رویش

دیدم ندارد چندان بقایی

کشتی نگارا بیچارگان را

واجب نباشد بی خون بهایی

ای دل بیا تا با هم بگوییم

درد دل خود از بی وفایی

تو پادشاهی لیکن نباشد

اندر جهانت چون من گدایی

***

1407

مائیم و سر کوی تو جانا و گدایی

زان روی که درد دل ما را تو دوایی

جانی و جهان ای بت منظور خدا را

زین بیش مکن از من دلخسته جدایی

با این همه خوبی و لطافت که تو داری

عیبت همه اینست که بی مهر و وفایی

هرچند که از شدّت ایام زبونم

باشد که به فریاد رسد لطف خدایی

هرچند تو را وعده کج هست نگارا

باشد که چو سرو از در ما راست درآیی

آخر تو بدین قامت و بالای صنوبر

تا چند دل از خلق جهانی بربایی

حدّیست جفا را و ز حد رفت خدا را

بر جان من خسته جفا چند نمایی

***

1408

آمد به مشامم ز سر زلف تو بویی

واندر طلبت زد دل تنگم تک و پویی

من گشته چو گویی به جهان در تک و پویم

باشد که بیابم ز سر زلف تو بویی

قدّت ز دو چشمم نشود دور نگارا

زان رو که کند سرو وطن بر لب جویی

گویند که صبرست دوای دل عاشق

صبر دل عشّاق تو سنگست و سبویی

چون دل بشکبید ز دو لعل شکرینش

چون صبر کند دیده ام از روی نکویی

از تاب دو چوگان سر زلف تو یارا

سرگشته میدان تو گشتیم چو گویی

از گوی زنخدان تو سرگشته جهانی

تدبیر چه باشد چو نبردم ز تو بویی

***

1409

ای مرا پیوند جان جانم تویی

چان چه ارزد جان و جانانم تویی

ای بسا دردی که دارم از فراق

یک زمان بازآ که درمانم تویی

بی وصالت [نیست] سامانی مرا

هم سری ما را و سامانم تویی

گر حیاتی هست ما را ز آن لبست

جان به تو زنده ست و جانانم تویی

باغ جان را نیست رونق بی قدت

واپس آ چون سرو بستانم تویی

من شده پروانه ی سوزان تو

در نظر شمع شبستانم تویی

بی رخت در چشم جانم نور نیست

در جهان بین ماه تابانم تویی

***

1410

ای روان گشته ز چشمم ز فراقت جویی

ز چه از خون جگر در طلب مه رویی

شب دیجور به امّید سحر بیدارم

بو که از زلف تو آرد به دماغم بویی

تا به گرد رخ تو زلف چو چوگان دیدم

در سر کوی تو سرگشته منم چون گویی

گر زند ناوک دلدوزم از آن غمزه مست

چه تفاوت کند از دست کمان ابرویی

کسی ندیدست به عالم چو نگارم شوخی

دلبری لاله رخی سنگ دلی مه رویی

مشکل اینست که دل برد ز دستم ناگاه

نیست جز لطف ویم در دو جهان دلجویی

گرچه برگشت چو بخت از من بیچاره هنوز

نفروشم به همه ملک جهانش مویی

***

1411

در مشک نباشد چو سر زلف تو بویی

مه را نبود چون رخ زیبای تو رویی

کی دل بشکیبد ز سر زلف دلارام

چون صبر کند دیده ام از روی نکویی

صبرم تو مفرمای خدا را ز شب وصل

زان رو که دل و عشق تو سنگست و سبویی

اندر سر میدان غمت ای دل و دینم

عشق تو چو چوگان و دل خسته چو گویی

هر چند جفا بر من دلداده پسندی

دل کم نکند از غم عشقت سر مویی

سرگشته دوان در طلبت سرو روانم

باشد که بیابم ز سر زلف تو بویی

گرچه شب وصل تو به عالم نتوان یافت

غافل نتوان بود چنین از تک و پویی

بر حال من خسته ترحم ننمایی

آن دل نتوان گفت بود آهن و رویی

از آب دو چشمم چو جهان خرّم و سبزست

یک لحظه بیا بر سر کشت و لب جویی

***

1412

جفا تا کی کنی بر ما نگویی

به خون دیده رویم چند شویی

به جان آمد دل من از جفایت

مکن زین بیش با ما تندخویی

مکن زین بیش خواری بر عزیزان

که در عالم نماند جز نکویی

چو جان و دل بدادم در غم تو

بگو تا از من مسکین چه جویی

دلا بنشین و کنج عافیت گیر

به کوی بی وفایان چند پویی

ندارد با من او یاری ندارد

جهان با درد بی درمان چه گویی

بجز صبرت نباشد هیچ تدبیر

که با درد و غمش سنگ و سبویی

چو رفتت آبرو در عشق بازی

مکن با طبع و خویش سخت رویی

به جان تو که بوی مهرت آید

اگر یک روز خاک ما ببویی

***

1413

چرا به ترک جفا دلبرا نمی گویی

چرا رخ دلم از خون دیده می شویی

به جان رسید دل من ز جورت ای دلبر

تو تا به کی کنی این سرکشی و بدخویی

مرا ز درد غمت جوی خون رود از چشم

بگو که از من خسته جگر چه می جویی

بیا به چشمه چشمم نشین که هر ساعت

تو در سراب دو چشمم چو سرو می پویی

دلا تو تا به کی آخر ز تاب چوگانش

به سر دوان شده و بی قرار چون گویی

رقیب گفت برو ترک عشق دوست بکن

رقیب بیهده گو را بگو چه می گویی

مرا سریست فدای ره وفا کردم

نگار من تو چرا این چنین جفاجویی

***

ترجیع بند

***

ای وصل تو اصل زندگانی

وی روی تو مایه جوانی

رحم آر به حال ناتوانان

ای دوست کنون که می توانی

چون حلقه سر از درت نپیچم

صد ره اگرم ز در برانی

می گفت سروش عالم غیب

با من به زبان بی زبانی

کز خلق جهان کناره ای گیر

با عشق رخش چو در میانی

باز آی که در سر تو کردیم

سرمایه عمر جاودانی

در هجر تو سخت ناتوانم

با این همه عجز و ناتوانی

در کوی تو طالب وصالم

باشد که نظر کنی به حالم

عشق از ازلست و تا ابد هست

صد روی ز خلق گشت خود هست

عشق آینه جهان نمایست

در وی همه نقش نیک و بد هست

جز عشق رخت نورزد آن کس

کش بهره ز دانش و خرد هست

بر روی توأش نظر حرامست

آن را که نظر به سوی خود هست

در سینه ریش خسته نقشی

زان تیغ که عشق دوست زد هست

پایی که به گرد او رسد نیست

دستی که به جان نمی رسد هست

در عشق توأم ز خود خبر نیست

و آن دم که مرا خبر ز خود هست

در کوی تو طالب وصالم

باشد نظر کنی به حالم

روی تو که قبله جهان اوست

روی همه عالم اندر آن روست

چشم تو به عزم گوشه گیری

پیوسته مقیم طاق ابروست

از زلف تو باد بویی آورد

زان بوی مشام خلق خوش بوست

هر جور که آید از تو عدلست

هر بد که پسند تست نیکوست

تو جانی و دلبران همه جسم

تو مغزی و دیگران همه پوست

من چاکر تو نه این زمانم

عمریست که بنده ات دعاگوست

قرنیست که من به مهرت ای یار

عمریست که من به یادت ای دوست

در کوی تو طالب وصالم

باشد که نظر کنی به حالم

ساقی قدحی ز می روان کن

درمان خمار خستگان کن

هر چند ز جور دور پیرم

می در ده و دیگرم جوان کن

ای مطرب عشق ساز بنواز

گو چنگ بنال و نی فغان کن

ای دوست ز اشتیاق مردیم

روزی گذری به عاشقان کن

ای مونس خاطر غریبان

رحمی به غریب ناتوان کن

ای باد به پیش یار دلبند

رمزی ز نیاز من بیان کن

گو بهر ثواب آن جهانی

آخر نظری بدین جهان کن

در کوی تو طالب وصالم

باشد که نظر کنی به حالم

یکباره بگشت بر من احوال

نی جاه به ما بماند و نه مال

زین پیش عزیز خلق بودیم

همخانه بخت و یار و اقبال

بسته کمر غلامی یار

سیمین بدنان عنبرین خال

بی رخصت ما همای دولت

در اوج جهان نزد پر و بال

و اکنون به غم تو مبتلاییم

روز و شب و هفته و مه و سال

شوق تو مرا همی گدازد

در بوته آرزو و آمال

احوال من از غمت خرابست

فی الجمله بهر طریق و هر حال

در کوی تو طالب وصالم

باشد که نظر کنی به حالم

ای روی تو صبح و زلف تو شام

ای هجر تو سنگ و جان ما جام

بازآ که ز تلخی فراقت

نه صبر بماندم و نه آرام

از جسم ملول گشته ارواح

وز روح به جان رسیده اجسام

هر شب دهدم غم تو جامی

از زهر فراق کاین بیاشام

گشتیم به جستجوی وصلت

در هر طرفی سنین و اعوام

شیرینی شربت وصالت

چون می نرسد به کام ناکام

در کوی تو طالب وصالم

باشد که نظر کنی به حالم

ای یار عزیز و ناگزیرم

ای پشت و پناه و دستگیرم

دریاب که عمرهاست تا من

در قید محبتت اسیرم

رحم آر به حال زارم آخر

ای مونس خاطر فقیرم

از دل همه نقشها ستردم

نقش تو نرفت از ضمیرم

هر چند که پند می دهندم

در عشق رخت نمی پذیرم

من دل ز جهان و هرچه در اوست

برگیرم و از تو برنگیرم

از وصل تو بر نمی کنم دل

ای جان و جهان و تا بمیرم

در کوی تو طالب وصالم

باشد که نظر کنی به حالم

***

در مرثیه فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها

دردا و حسرتا که مرا کام جان برفت

و آن جان نازنین به جوان از جهان برفت

دل پر ز مهر روی چو ماهش بدی چه سود

کاندر فراق روی وی از تن روان برفت

بلبل بگو که باز نخواند میان باغ

کان روی همچو گل ز در بوستان برفت

ای دل بگو به منزل جانان تو کی رسی

کآن جان نازنین ز پی کاروان برفت

فریاد و ناله ام ز سر چرخ هفتمین

بگذشت و اشک دیده ام از ناودان برفت

سلطان بخت من به سر تخت وصل بود

آخر چرا به بخت من او ناگهان برفت

ای نور دیده شد ز غم تو جهان خراب

کان نور دیده ام ز جهان نوجوان برفت

آخر کدام حسرت و دردی که از جهان

با خود ببرد و از دو جهان ناتوان برفت

***

ای دل و دیده دل و دیده من پر خونست

سوزش جان من از شرح و بیان افزونست

چشم نم دیده ام از دور فلک پر خون بود

این زمان از غم هجران تو چون جیحونست

دوستانم به تفقّد همه دستان گویند

کای ستمدیده درین واقعه حالت چونست

چه بگویم که درین واقعه بر من چه رسید

هرچه گویم همه دانید کزان افزونست

چون زخار فلک سفله ننالم به ستم

که گل روی تو در خاک لحد مدفونست

در فراق رخ خوب تو چنان می گریم

که رخ جان من از خون جگر گلگونست

لیلی جان من آخر به کجا رفت بگو

که جهانی ز فراق رخ او مجنونست

عمر شیرین چو به تلخی به سرآید ای دل

می کش این درد که بر تو نه بلا اکنونست

از جهان غیر جفانیست نصیبم چه کنم

که مرا پشت دل از غصّه ز غم چون نونست

***

گل فرو ریخت و رخ از باغ جهان پنهان کرد

بلبل دلشده را خسته دل و نالان کرد

گل نخندید ز بستان امیدم به ستم

خار هجران تو ای جان اثرم در جان کرد

بخت برگشت ز من تا تو شدی از بر من

روز هجران توأم بی سر و بی سامان کرد

روز وصل تو نشد روزی من زآنکه مرا

بخت وارونه حوالت به شب هجران کرد

بس عجب واقعه ای بد که مثل را گویند

رخ خورشید به گل کی بتوان پنهان کرد

زاری من به فلک بر شد لیکن چه کنم

بجز از صبر و تحمّل تو بگو چتوان کرد

درد هجر تو چنانست که طبیبان جهان

نتوانند یکی درد مرا درمان کرد

درد بسیار کشیدم ز فلک لیک عجب

آن همه درد و بلا بر دل من آسان کرد

تیر هجران عزیزان به دلم بود بسی

لیک پیکان فراق تو اثر در جان کرد

***

از آتش غم هجرم به سر برآید دود

هزار چشمه خونم ز چشمها بگشود

ز دست این فلک شوخ چشم بی آزرم

که کرد باز مرا روزگار کور و کبود

قسم به خاک عزیزان که تا ز مادر دهر

من ضعیف بلا دیده آمدم به وجود

ندیده ام ز جهان جز جفا و جور و ستم

نبوده ام ز زمانه زمانکی خشنود

ببرد یک سره از من شکیب و صبر و قرار

ز درد بر دل من هر زمان غمی افزود

بسوخت جان جهانی ازین ستم بر من

هر آنکه دید مرا در جهان همی بخشود

به هر که دل بنهادم دلم بسوخت به درد

به هرکه در نگرستم ز چشم من بربود

چه گویم اینکه درین واقعه به من چه رسید

که دید روز چنین در جهان بگو که شنود

وزید باد فنا و ربود گل ز برم

نماند طاقت و جانم ز خار غم فرسود

ز بخت بد که مرا بود اصل مادر زاد

به زجر چهره بختم بکرد خون آلود

نگار مهوش من نور دیده سلطان بخت

که در زمانه به شکل و شمایل تو نبود

برفت و جان جهان را به داغ هجر بخست

وداع کرد و مرا از دو دیده خون پالود

به حسرتش ز جهان برد و در مغاک انداخت

دریغ آن صنم گلعذار سیم وجود

نداشت یک نفس از شادی زمانه نصیب

نه یک زمان غمش از خاطر حزین بزدود

نه از زمانه بدمهر مهربانی دید

نه یک نفس به همه عمر خویشتن آسود

زهی زمانه بدعهد شوخ ناهموار

تو را به غیر جفا شیوه خود بگو که چه بود

نجسته مهر ز روی بتان چون خورشید

نکرد رحم به دلهای تنگ غم فرسود

کدام نرگس رعنا به آب جان پرورد

که عاقبت سر او را به داس غم ندرود

کدام سرو سهی را به ناز برنکشید

که هم به ارّه قهرش نیاورد به سجود

طبیب ناصح و یاران همدمم گویند

به صبر کوش که جز صبر چاره نیست و نبود

ندا رسید که ای بلبلان شوریده

چو گل ز دست ربودت زمانه ناله چه سود

رضا رضای خداوند و بندگان تسلیم

بده تو صبر جزیلم به محنت ای معبود

ببرد مونس جان را به زجر از بر من

بکرد شادی عالم ز پیش ما بدرود

اگر از درد برآرم هزار ناله چو چنگ

وگر ز سوز بسوزم به داغ غم چون عود

به هرچه حکم کنی حاکمی و ما بنده

فدای راه رضا کرده ایم بود و وجود

هرآنکه روح به قالب رسیدش از افلاک

به عاقبت ز وجودش مفارقت فرمود

اگر تو سر طلبی سر فدای راهت باد

وگر تو جان بستانی جهان و جان موجود

ببخش بارخدایا مرا به رحمت خویش

اگرچه نیست امیدم به طالع مسعود

بسیست بار گنه بر دل ستمکش من

بود که عاقبت کار ما شود خشنود

گناهکارم و مجرم به درگه لطفت

امید آنکه نباشم به حضرتت مردود

مرادم ار ندهد در جهان نمی طلبم

مرا وصال تو باشد ز عالمی مقصود

***

گلبن روضه دل سرو گلستان روان

غنچه باغ طرب میوه شایسته جان

طفل محروم شکسته دل بیچاره من

کام نادیده به ناکام برون شد ز جهان

مردم دیده از او حظّ نظر نادیده

تا که از پیش نظر همچو پری گشت نهان

گر کنم گریه مکن عیب که بی یوسف مصر

چشم یعقوب بود روز و شب از غم گریان

این چه زخمست که جز گریه ندارد مرهم

و این چه دردست که جز ناله ندارد درمان

هردم افشانمش از چشم چو دریا بر خاک

دامنی دُر که نظیرش نبود در عمّان

تا بود در سر من چشم و زبان در دهنم

نرود نقش وی از چشمم نامش ز زبان

دلم این بار چنان سوخت که گر خاک شوم

در غبار من از این حال توان یافت نشان

خانه ما که چو فردوس برین روشن بود

مدّتی رفت که تاریکترست از زندان

خانه دل که در او منزل شادی بودی

رفت عمری که بجز غم نرسیدش مهمان

دل از این درد عجب دارم اگر جان ببرد

کشتی این نوبت از این ورطه نیاید به کران

خیز بیرون رو از این کلبه احزان دو سه روز

بلبل از باغ ضروری برود وقت خزان

هرچه آید به سر ما همه از حکم قضاست

پس شکایت نتوان کرد ز بیداد زمان

***

کدام درد که ننهاد بر دلم گردون

کدام غم که نخوردم من از زمانه دون

کدام حسرت و جوری ندیده ام به جهان

کزان ستم رخ جان را نکرده ام گلگون

کدام سرو سهی کاو نرفت از چشمم

که در فراق نپالوده ام ز مژگان خون

چه کرده ام من بیچاره کم جزا اینست

مگر ز بخت بدست این و طالع وارون

برفت لیلی خوش منظرم ز دیده از آن

شدم ز درد فراقش بدین صفت مجنون

کسی که افعی هجرانش زخم بر دل زد

گمان مبر که شفا یابد از هزار افسون

به آب دیده تصوّر که آتش دل من

فرو نشیند لیکن همی شود افزون

به روی چون زر من اشک سیم می بینی

مگر که غافلی ای جان من ز ریش درون

جهان بسوخت در این درد و بر جهان دل خلق

که چون به سر برد آخر درین مصیبت چون

جواب داد که چونم که کس مباد چو من

نه روزگار و نه دلدار و تن ذلیل و زبون

ولی امید به بخشایش خدا دارم

که آورد تنم از آتش گنه بیرون

***

الهی تو بگشا دری از بهشت

به روی دلارای حوری سرشت

به جنّت دهش جای این حور زاد

نشستنگهش جمله با حور باد

ز دل حسرت عالمش دور کن

روانش به لطف تو پر نور کن

***

به حسرت ببردش ز دنیای دون

به عقبی بود نیکیش رهنمون

مریزا گل رویش اندر مغاک

به فردوس اعلی برش جان پاک

فراموش گردان جهان بر دلش

پر از عنبر و مشک گردان دلش

***

کردست مرا بی سر و بی سامان بخت

یارب که مباد هیچکس ویران بخت

من زار همی گریم و خوش می گویم

ای همنفسان دریغ آن سلطان بخت

***

از دنیی دون اگر دری بر وی بست

یا خار جفای دهر بر پاش شکست

دانم به یقین نه در گمانم دیدم

در جنّت فردوس که با حور نشست

***

تیر غم هجران تو ازجان بگذشت

دل بود سپر تیر به پیکان بگذشت

چون دید جراحتم طبیب دل گفت

بیچاره تو را درد ز درمان بگذشت

***

تا چند کنی فلک به جانم بیداد

از روی من خسته جگر شرمت باد

هرگز نروی دمی به کام دل من

یکدم به غلط نگشت جانم زو شاد

***

نقاش که او نقش و نگاری دارد

آن نسخه ای از لاله عذاری دارد

مقصود دل جهان جهان کرد وداع

وز خلق جهان گوشه کناری دارد

***

تا چند فلک جامه غم می دوزد

بر قامت جان بین که دلم می سوزد

چون شرح توان داد که مسکین دل من

خون از ستم زمانه می اندوزد

***

بازم ز غم زمانه جان می سوزد

جان را چه محل جمله جهان می سوزد

دل سوختن جانش نهان می باشد

دیدم جگر خود که عیان می سوزد

***

گرچه به ستم چرخ به من دست گشود

وین تازه گل از باغ دل من بربود

دیدم به دو چشم خویش کز لطف دری

بر روی وی از روضه رضوان بگشود

***

هرگه که گلی تازه به صبحم بنمود

کز دیدن آن فتوح روحم بفزود

زان گل بویی هنوز بر من نوزید

کش باد فنا ز پیش چشمم بربود

***

چون از من دلخسته به یکباره رمید

هجران به وصال من دلخسته گزید

بر جان خود و حال جهان رحم نکرد

آری مگر آه و سوز مادر نشنید

***

تا رفته ای از بر من ای فخر کبار

یک ذرّه نماند بی توأم صبر و قرار

ای مردم دیده خواب تا کی باشد

ای جان و جهان دمی سر از خواب برآر

***

هرچند جهان کرد شهان را در گل

شاهــان جهانند جهان را مایل

سلطان بختم هر دو جهان کرد خراب

این گشته جگر کباب و آن سوخته دل

***

در درد فراق یک زمان نغنودم

وز حادثه چرخ دمی ناسودم

آن نور دو دیده ام تلف شد ناگاه

از دیده شد و ز دیده خون پالودم

***

با درد تو درمان نپذیرد دل من

مهر غم تو نمی رود از گل من

از وصل تو یک زمان نیاسود دلم

جز هجر تو نیست در جهان حاصل من

***

ای مرا پشت دل ز هجر تو نون

دیده من چو اشک بارد خون

در فراق رخ چو ماه و خورت

رخ من شد ز اشک گلگون خون

مقطعات

***

با ندیمان خوش و صحبت یاران لطیف

خوش بود دامن صحرا و دف و چنگ و رباب

به وصال خودم ار یار دمی بنوازد

کنم از آتش سینه جگر خویش کباب

***

ای خجسته نهاد فرّخ رای

روز نوروز بر تو میمون باد

ای همای سعادت ابدی

روزگارت همه همایون باد

کمترین بنده تو جمشیدست

کمترین چاکرت فریدون باد

هر مرادی که از جهان طلبی

یاورت کردگار بی چون باد

هرکه از دولت تو شاد نگشت

خاطر او همیشه محزون باد

وآنکه را آبرو نه از در تست

چشمش از خون دل چو جیحون باد

هرکه با تو دلش نه چون الفست

پشت عیشش همیشه چون نون باد

غم و اندیشه در دلت کم باد

عمر جاوید و جاهت افزون باد

بی نسق شد جهان ز مردم دون

خاک در چشم مردم دون باد

وآنکه از غصّه جان من خون کرد

دلش از جور چرخ پرخون باد

اخترش تیره باد و طالع نحس

عشرتش تلخ و بخت وارون باد

***

نوروز و عید و هفته و ایام و ماه و سال

بر پادشاه صورت و معنی خجسته باد

درهای شادی و طرب و عیش و خرّمی

بر روی او گشاده و بر خصم بسته باد

نوشین روان و خسرو و فغفور و کیقباد

بر خاک بارگاه رفیعت نشسته باد

هرکس که سرکشید ز رای تو چون اسد

پشتش به گرز کوب حوادث شکسته باد

***

گفتم به غم که از همه ابنای روزگار

با من وفا کسی چو تو یاری به سر نبرد

غم گفت چون کنم که غریبی و بی نوا

بی مونسی چگونه توانی دمی سپرد

گوی مراد در خم چوگان آن کس است

کز صبر پای در سر میدان غم فشرد

خوش باش شادی و غم دنیا عدم شمر

رستم ببین چه دارد و کاووس کی چه برد

خوناب دیده ام به رخ دل فرو دوید

جز نقش دوست هرچه همی دید می سترد

***

اگرچه یار تواند به سوی خسته نظر

ز روی لطف فکندن ولی نمی فکند

چرا همیشه دل دشمنان کند خرم

چرا مدام دل دوستان خود شکند

مکن مکن که ز باغ دل وفاداران

کسی درخت محبّت ز بیخ برنکند

***

دوش در خواب جنان دید دو چشم بختم

که دگر گلشن امّید من آراسته بود

از گل و لاله جهان خرّم و آنگه به کنار

دوست بنشسته و دشمن به میان خاسته بود

بدر شد ماه امید من و روشن دل گشت

گرچه از جور محاق فلکی کاسته بود

شکر معبود همی کردم و گفتم آخر

برسید آنچه دل من ز خدا خواسته بود

اگر به بند زمانه کسی شود محبوس

ز حال او بنمایند مردم استفسار

منم که گر به غلط چون کسی برد نامم

هزار بار بگوید ز ترس استغفار

***

به کنج مدرسه ای کز دلم خراب ترست

نشسته ام من مسکین بی کس درویش

هنوز از سخن خلق رستگار نیم

به بحر فکر فرو رفته ام ز طالع خویش

دلم همیشه از آن روی پر ز خونابست

که می رسد نمک جور بر جراحت ریش

مرا نه رغبت جاه و نه حرص مال و منال

گرفته ام به ارادت قناعتی در پیش

ندانم از من خسته جگر چه می خواهند

چو نیست با بد و نیکم حکایت از کم و بیش

***

دلبرا به زین توقّع بود بر الطاف تو

از جهانت برگزیدم یار خود پنداشتم

چون ز بستان امیدت خار امّیدم دمید

لاجرم نومید گشتم بوستان بگذاشتم

***

کدام لطف که در شأن ما نکرد ایزد

به صد زبان نتوانم که شکر آن گویم

اگر نه در دل من یاد او بود شب و روز

ز دل نفور شدم دست ازو فرو شویم

به هرکه درنگرم لطف او همی بینم

مراد خویش همان به بود کزو جویم

***

ای که از عدل تو در ملک جهان

در میان میش و گرگ است آشتی

این روا باشد که در ملک دلم

شحنه جور و جفا بگماشتی

خود نمی گویی که از درج وصال

مهر مهر من چرا برداشتی

شاد و خندان با وصال دیگری

در غم هجران مرا بگذاشتی

عاقبت به زین توقع داشتم

آنچنان کاوّل مرا می داشتی

***

هرچند که بر جوی ندارم قدرت

لیکن نخرم همه جهان را به جوی

گر جمله جهان ز آب طوفان گیرد

چون نوح به دست ماست دریا به جوی

***

رباعیات

در دیده خیال تست ما را همه جا

هستیم ز بیم هجر در خوف و رجا

صبرم ز رخ خویش همی فرمایی

صبر و دل من بگو کجا تا به کجا

***

اسرار تو در سینه نهانست مرا

وز دیده سرشک خون روانست مرا

چون سر به فدای راه عشقت کردم

ای همنفسان چه جای جانست مرا

***

یارب تو روا مدار دل تنگ مرا

مپسند در این روز بدین ننگ مرا

ای چرخ کبود حرفه اینت بترست

اسب همه رهوار و خر لنگ مرا

***

من روی تو را سمن نگویم حاشا

سرو قدت از چمن نگویم حاشا

آن حقّه یاقوت پر از گوهر را

ای دیده من دهن نگویم حاشا

***

تا کی کشم انتظار رویت صنما

سرگشته شدم به جستجویت صنما

در حسرت روی خوبت ای جان و جهان

گشتم ز مجاوران کویت صنما

از بس که جفا کشد دل خسته ما

اندیشه کن از ناله آهسته ما

باز آی ز راه لطف و از روی کرم

بگشا گره از کار فرو بسته ما

***

ای سرو قد تو رسته در دیده ما

بی روی تو خواب نیست در دیده ما

این مردمک دیده ز ما شرم نداشت

راز دل خسته گفت او در همه جا

***

عشّاق به درگهت اسیرند بیا

بدخویی تو بر تو نگیرند بیا

هر جور و جفا که کرده ای معذوری

زان پیش که عذرت نپذیرند بیا

***

عمریست که تا از تو جداییم بیا

در درد به امّید وفاییم بیا

برخاسته از سر جهان بنشستیم

بر خاک در تو بی نواییم بیا

***

خواهم شبکی روی تو اندر مهتاب

تا از رخ خود نبینی اندر مه تاب

تاب است در آن زلف مسلسل باری

چون می تابی دو زلفت اندر مهتاب

***

یارب به درت شب نیازست امشب

با دوست مرا نوبت رازست امشب

قلبست و خلاص خواهم از دل زان روی

در بوته عشق در گدازست امشب

***

بر ما در عیش و ناز بازست امشب

ما را کرم تو چاره سازست امشب

در حضرت جانان که صبا بار نیافت

جان و دل ما محرم رازست امشب

***

گلروی من از غرور در ورد آویخت

با سرو سهی و یاسمن مهر آمیخت

خورشید رخش چو بر گل انداخت نظر

بیچاره ز تاب روش فی الحال بریخت

***

برخیز و به باغ آی که گل در جوش است

بی روی تو بلبل چمن خاموش است

زنبور صفت چرا زنی نیش مرا

گفتا چه شود که نیش من با نوش است

***

امروز به بستان چو گل اندر جوش است

صحرا و در و دشت زمرّدپوش است

زنهار می لعل به دست آر سبک

برخیز و بیا که وقت نوشانوش است

***

ای دل گل روی یار دیدن چه خوش است

وز لعل لبانش بوسه چیدن چه خوش است

یک لحظه وصال او به بازار غمش

دل کرده فدا به جان خریدن چه خوش است

***

رفتم به چمن که گل به جوش آمده است

بلبل دیدم که در خروش آمده است

گفتم چه شدست و این فغان تو ز چیست

گفتا چه کنم که گل فروش آمده است

***

صبحی به چمن سوسن آزاد بخاست

وز قامت خود صحن چمن می آراست

رخسار چو لاله اش بدیدم گفتم

در سوخته خرمن زدن آتش نه رواست

***

از روشنی روی تو مه در کم و کاست

خورشید جهان نما ز رویت زیباست

اندر چمن خلد یکی سرو نرست

مانند قد تو گر ز من پرسی راست

***

مسکین دل من که بوته تیر بلاست

زنهار مزن ز غم بر او کاین نه رواست

تا چند بلا و ستم چرخ کشد

آری چه کنم چون همه تقدیر خداست

***

چرخ از حسد رای بلندم پستست

وز جرعه همّتم جهانی مستست

لیکن چه کنم چاره که این چرخ بلند

دست من بیچاره چنین در بستست

***

دل دیده به دولت وصالت بستست

وز خار غمت دل جهانی خستست

گر دست رسی بود که دستت بدهیم

در پای تو مردمی چه جای دستست

***

تدبیر و صواب از دل خوش باید جست

سرمایه عافیت کفافیست نخست

شمشیر قوی نیاید از بازوی سست

یعنی ز دل شکسته تدبیر درست

***

جان داده ام و به نزد جانان هیچست

با درد غمش مایه درمان هیچست

زنهار مخور غم جهان ای دل تنگ

دیدیم سراپای جهان کان هیچست

***

اندر خور همّتم جهانی هیچست

آن را چه محل بود که جانی هیچست

گر در گذر آید آن سهی سرو روان

جان گر بفشانیم روانی هیچست

***

بی یاد تو گردمی زنم بر بادست

خرّم دل آنکه با غمت دلشادست

بی یاد تو من نفس نمی یارم زد

آنجا که تویی کجا منت در یادست

***

ما را غم عشق تو به جان آوردست

و اوصاف جمالت به زبان آوردست

ورنه ز من خاکی سرگشته چرا

خون دلم از دیده روان آوردست

***

تا روی چو گل به بوستان آوردست

این بلبل طبعم به زبان آوردست

از غمزه چشم مست و ابروش ببین

این تیر جفا که در کمان آوردست

***

هستم من سرگشته به عشقت سرمست

جان خسته ز عشق یار و دل داده ز دست

از گلبن وصل او نچیدم یک گل

وز خار جفا جان جهانی را خست

***

مستیم چو چشم مست شهلای تو مست

پستیم به پیش قد و بالای تو پست

آیا بود آنکه در میان بستان

گردیم کنار سبزه ات دست به دست

***

سرو چمن از عجب برآورده دو دست

گفتا که، که را قد دلارا چو منست

چون قامت رعنای تو از دور بدید

از خجلت بالای تو بر خاک نشست

***

در دیده دلم خیال رویش می بست

دلبر به کرشمه گفت زان نرگس مست

خوش باش که کام تو برآرم روزی

بخشیدن مست اگر بود دست به دست

***

نقّاش ازل چه لطفها فرمودست

از روی مه و مهر ضیا بربودست

در صورت او کشیده بر نوک قلم

آنست که در حسن رخش موجودست

***

از درد بمردیم دوایی بفرست

بی برگان را برگ و نوایی بفرست

باری گرهی به کار خلق افتاده

یارب ز کرم گره گشایی بفرست

***

چون چشم تو نرگسی ندیدم سرمست

چون دید دلم گشت به زلفت پابست

پیوسته به خم بود چو ابروت دلم

جان کرد فدا و ز غم آن نیز نرست

***

نقش رخ خوب تو خیال انگیزست

وان غمزه سرمست تو بس خونریزست

زلفت چو بنفشه است و بر روی چمن

از باد بهار بین که عنبر بیزست

***

از جور زمانه بر دلم بار بسیست

یارم نه به دست لیکن اغیار بسیست

بجریست دلم ولیک با این همه سوز

از جور فلک ملول از دست خسیست

***

ای دل ستم از یار جفاپیشه بسیست

دل بر غم او منه که او هیچ کسیست

بحریست دل نازک تو بی پایان

انگار که در بحر ضمیر تو خسیست

***

در زلف کجت خسته دلی بسته دلست

زان حسن دل هر دو جهان خسته دلست

شاهی جهان بی تو نخواهم یک دم

آن کیست که از غم رخت رسته دلست

***

از شام سر زلف تو صبحم شامست

پختم هوس لب تو لیکن خامست

چشمت نظری نکرد در حال جهان

بیچاره به هرزه در جهان بدنامست

***

ما را ز جهان وصل نگاری کامست

وز کام جدا گشتنم از ناکامست

عشّاق تو در جهان بسی هست ولی

بیچاره جهان که در جهان بدنامست

***

بیچاره دلم که بود از عشق تو مست

در شست سر زلف تو بودش پابست

چشمت به خطا در او نگاهی می کرد

زان روی به ابروان شوخت پیوست

***

دوران فلک نگر که چون گردانست

مردی که بر او دل بنهد مرد آنست

لیکن چه کند فلک که او نیز چو من

بیچاره ز روزگار سرگردانست

***

گل گفت چو من گلی کجا در چمنست

یا رنگ کدام لاله گویی چو منست

نسبت به شقایقم مکن کان مسکین

دل سوخته و نزار و خونین دهنست

***

زیبا رخ تو ماه درفشان منست

شیرین لب تو لعل بدخشان منست

زلف تو که عالمی از او آشفتست

جمعیت خاطر پریشان منست

***

ای دوست دل از دست فراقت خونست

در خون دلم روی جان گلگونست

لیلی صفتا ببین که دیوانه دلم

از روز فراقت ای صنم مجنونست

***

ما را دل و دیده در فراقت خونست

شوق رخت از حد و صفت بیرونست

گویند ز دل به دل بود راه ولی

ما مایل و تو ز ما ملولی چونست

***

خالی به میان ابروان دارد دوست

کان را دلم از میان جان دارد دوست

گوید که تو را دوست ز دل می دارم

از دل نه که ما را به زبان دارد دوست

***

از بس که بیازرد دل دشمن و دوست

گویی به گناه هیچ کندندش پوست

وقتی غم او بر همه دلها بودی

اکنون همه غمهای جهان بر دل اوست

***

فریاد ز جور دشمن و فرقت دوست

کاین هر دو بلا به نزد و امّا نه نکوست

کردند جفا بسی نه بر حق الحق

«از شیشه همان برون تراود که دروست»

***

بر ذکر تو دایماً زبانم جاریست

همراه تو دل به خواب و در بیداریست

از روی کرم نظر به حالم فرمای

کاین دل به غم عشق تو بس بازاریست

***

این گردش گردون که چو لعبت بازیست

هردم به طریقه ای و هردم سازیست

ای کودک دل به بازی از راه مرو

کاندر ره عشق عاشقان هم رازیست

***

ایام بهار و گل و خرّم روزیست

کاندر پی آن بهار هم نوروزیست

خوش دار دل و مباش غمگین ز جهان

در دفتر عمر بین که روزی روزیست

***

تا یک سر موی در تو هستی باقیست

اندیشه کار بت پرستی باقیست

گفتی بت پندار شکستم رستم

آن بت که ز بند او برستی باقیست

***

دردیست به دل که هیچ بهبودش نیست

جز وصل تو از هیچ دوا سودش نیست

هستی تو طبیب درد بیچاره دلم

وز هر دو جهان غیر تو مقصودش نیست

***

رنجور غم عشق تو بهبودش نیست

بی وصل تو از هیچ دوا سودش نیست

گفتم که مگر عاقبتم محمودست

بیچاره جهان طالع مسعودش نیست

***

بی روی تو ای نگار آرامم نیست

وز لعل لبان تو دمی کامم نیست

جانم به لب آمد از خمار شب هجر

مشکل که شراب هجر در جامم نیست

***

مشکل که به درد عشق درمانم نیست

جز آتش هجران تو در جانم نیست

گفتم که مگر به هجر صبرم باشد

روزی ز تو ای نگار و امکانم نیست

***

تا بر درت ای دوست مرا باری نیست

مشکلتر از این بر دل من باری نیست

گر نیست تو را شوق مرا باری هست

ور هست تو را صبر مرا باری نیست

***

هرگز دل من ز غم دمی خالی نیست

از من غم چون تو همدمی خالی نیست

هردم دم من بگیرد از غم خوردن

چون دم بگرفت از دمی خالی نیست

***

بیداد فلک بر دلم از حد بگذشت

بر ریش فراق مرهم از حد بگذشت

پرسی ز من ای دوست که چونی از غم

ای دوست چه گویم که غم از حد بگذشت

***

چشمم به کرشمه دوش با جانان گفت

کز بیم فراق تو نمی یارم خفت

امروز پشیمان شدم از گفته ی خویش

آری صنما مست چه داند که چه گفت

***

در بندگیت طاقم و با درد تو جفت

ز الماس مژه درّ زمین خواهم سفت

از دست جفای چرخ و از جور رقیب

در بستر ایمنی نمی یارم خفت

***

دردیست مرا نهان نمی یارم گفت

درّیست وصال تو نمی یارم سفت

عمریست که این بنده ی بیچاره ی تو

طاقست ز صبر و هست با درد تو جفت

***

در دیده خال روی تو جا بگرفت

در دل قد چون سرو تو مأوا بگرفت

از لعل لب تو آتشی بس سوزان

ای نور دو دیده بین که در ما بگرفت

***

مرغ دل من هوای یاری نگرفت

و این دست مرا شبی نگاری نگرفت

یک دم به میان نیامد آن سرو سهی

تا عاقبت الامر کناری نگرفت

***

هرگز دل من بی تو قراری نگرفت

روزی ز میان تو کناری نگرفت

بر باد خیال نقش رویت صنما

خون شد دل و دست من نگاری نگرفت

***

یارب نظری کن به جهان از کرمت

زیرا که به پای بندگی بر درمت

گر یوسف مصری بفروشی به درم

من یوسف مصرم و به جان می خرمت

***

شب تا به سحر میان خونم ز غمت

چون اشک ز دیده سرنگونم ز غمت

پرسی ز من خسته که چونی ز غمم

در من نگر و ببین که چونم ز غمت

***

زین بیش روا مدار بر من ستمت

دل شاد کنم دمی که مردم ز غمت

مردم ز غمت دمی دم ای عیسی دم

باشد که شوم زنده به فرخنده غمت

***

جز وصل توأم هیچ نمی باید هیچ

جز یاد توأم هیچ نمی باید هیچ

هیچست دهان تنگت ای جان و دلم

زان لب بجز از هیچ نمی خواهد هیچ

***

درد دل من لعل تو درمانش باد

دل بسته آن پسته خندانش باد

در عهد وصال اگر نوازد ما را

صد جان جهان به عید قربانش باد

***

بر خاطرت از خاک رهی گرد مباد

وین آتش اشتیاق ما سرد مباد

دردی دارم ز هجرت ای جان و جهان

درمان دل منی تو را درد مباد

***

ما را غم عشق روی تو رای افتاد

در جان هوس لعل شکرخای افتاد

زلف بت من که سرکشیها در اوست

در دست نمی آید و در پای افتاد

***

دیدم صنمی به قد چو سرو آزاد

چون نرگس تازه گل رخی حور نژاد

صد خار جفا دمیده پیرامن او

همسایه بد خدای کس را مدهاد

***

آن کیست که او از لب جانان طلبد

بر درد دلش ز وصل درمان طلبد

مشکل نشدست راه هجرانش هنوز

زان روی چنین وصل من آسان طلبد

***

مسکین دل من چو وصل جانان طلبد

اینست مراد دلم و آن طلبد

در عهد وصال روی تو جان و جهان

از بهر فدای دوست فرمان طلبد

***

یک بوسه دلم ز لعل جانان طلبد

دردیست نهان در او و درمان طلبد

لعل لب تو که مایه درمانست

از بهر یکی بوسه ز جانان طلبد

***

با درد تو دل چگونه درمان طلبد

با عشق تو سر چگونه سامان طلبد

خواهد که ببوسد کف پایت از جان

لیکن ز زبان دوست فرمان طلبد

***

بربود دل از من صنمی سیمین خد

زان روی که حسن اوست بیرون از حد

رویش چو گلست در چمن می دارش

در حفظ خود از بلای هم صحبت بد

***

دل بس نکند ز دوست تا سر دارد

با آنکه بتم شعبده در سر دارد

تا سرو چمن قامت و بالای تو دید

از رشک قد تو دست در سر دارد

***

سرو قد تو هزار دستان دارد

بر روی چو گل هزار دستان دارد

از شیوه گری در شکن هر زلفی

صد شیوه و صد هزار دستان دارد

***

زلفت چو بنفشه پیچ و تابی دارد

لعل تو چو آتشست و آبی دارد

گفتم که چو چشم تو نباشد مستی

گفتا که به هر گوشه خرابی دارد

***

لعل لبت ای دوست زلالی دارد

روی چو مهت حسن و جمالی دارد

مغرور به حسن خویش زنهار مشو

زان رو که همه چیز زوالی دارد

***

ابروی کجت شکل هلالی دارد

پیوسته قرار با ملالی دارد

درهم کشد او هلال با من ز جفا

بگریزم از او ولی خیالی دارد

***

دل با سر زلفین تو حالی دارد

وز خلق جهان جمله ملالی دارد

گفتا که مپیچ با دو زلفم که دلت

خواهد شب وصل من خیالی دارد

***

مرغ دل سرگشته هوایی دارد

امشب هوس هوای جایی دارد

گفتم که مرو بر سر کویش ای دل

چون شاه فراغت از گدایی دارد

***

رخ را ز من خسته نهان می دارد

صحبت همه شب با دگران می دارد

من ترک غم عشق تو نتوانم گفت

زان رو که تعلّقم به جان می دارد

***

در هجر خودم نعره زنان می دارد

خوناب ز دیده ام روان می دارد

جانا نه گناه این دل سنگین است

بخت بد من مرا بدین می دارد

***

ما را غم هجرت نگران می دارد

سرگشته مرا گرد جهان می دارد

آخر ز چه رو آن بت دلخواه مرا

پیوسته مرا گرد جهان می دارد

***

ما را غم عشق تو زبون می دارد

چشمت دل ما را به فسون می دارد

زلفت کجت ای نگار ما را به چه روی

دایم چو بنفشه سرنگون می دارد

***

رنگ رخ تو از رخ گل رنگ ببرد

لعلت سبق از باده گلرنگ ببرد

چون باد صبا رنگرزی کرد به باغ

گل چهره نمود و دل او رنگ ببرد

***

کس عهد وفا چنانکه پروانه خرد

با دوست به پایان نشنیدیم که برد

مقراض به دشمنی سرش بر می داشت

پروانه به دوستیش در پا می مرد

***

در باغ شدم سحر که از غایت درد

می گفت به خنده سرخ گل با گل زرد

بلبل ز فراق روی من نالانست

از درد بگو روی تو را زرد که کرد

***

ای روی من از فراق تو چون گل زرد

تا چند کشد دل ز غمت غصّه و درد

گفتم به گل زرد که ای بیچاره

دیدی که فراق با من و با تو چه کرد

***

گل می رود و وداع گل باید کرد

یا آنکه به ترک گل و مل باید کرد

اندیشه این دو رای تاریک ببین

از روی خرد فکر نقل باید کرد

***

گفتم که جهان مگر وفا خواهد کرد

دردیست مرا و او دوا خواهد کرد

در چرخ فلک نگر که در هفته و ماه

ای دیده چه ها کرد و چه ها خواهد کرد

***

گل رفت وداع گل ز جان باید کرد

از خلق جهان مرا نهان باید کرد

کنجی و کتابی و نگار و لب جام

درخور چو چنین است چنان باید کرد

***

ای سرو چمن چیده ز بالای تو درد

نسبت به قد و قامت تو سرو که کرد

دامن تو میالای به خون دل ما

تا از من خاکی ننشیند به تو گرد

***

عشق تو که در جهان همه بازی کرد

پیوسته به مقصود سیه بازی کرد

قدّ تو که بر سرو چمن طعنه زند

زان روی به بوستان سرافرازی کرد

***

دستار چه گر بوی تو را برگیرد

چون خضر دگر زندگی از سر گیرد

جان می دهم از بهر وصالت عمریست

ای نور دو دیدگان اگر درگیرد

***

گفتم که دلم همچو تو یاری گیرد

یا دست من خسته نگاری گیرد

بگشای دو زلف بی قرارت صنما

تا این دل شوریده قراری گیرد

***

در باغ بدیدم صنمی سیمین خد

کز غایت حسن طعنه بر گل می زد

گفتم بگذار تا ببوسم پایت

گفتا نتوان ز دست هم صحبت بد

***

چشمت به کرشمه خون دلها ریزد

زلفت به قمر عنبر سارا ریزد

درد دل من بسیست زان روی طبیب

از لعل لبت گل به شکر آمیزد

***

دل تنگ مشو که جان به جانان برسد

و این درد مرا نوبت درمان برسد

امید ز روز وصل بر نتوان داشت

باشد که شب هجر به پایان برسد

***

این درد مرا مگر دوایی برسد

وین ناله به گوش بینوایی برسد

نی نی غلطم که از گلستان رخش

کی بوی گلی به بینوایی برسد

***

آن دوست که آرام دل ما باشد

گویند که زشتست بهل تا باشد

شاید که به چشم کس نه زیبا باشد

تا باری از آن من تنها باشد

***

تا آرزوی روی نگارم باشد

در دیده جان ز غم غبارم باشد

گویی که به دل آب صبوری می زن

بر آتش عشق چون قرارم باشد

***

تا کی دلم از هجر تو پر خون باشد

وز خانه اختیار بیرون باشد

مشتاق به وصلت من و از من تو ملول

و این نیز هم از طالع وارون باشد

***

بیچاره دلم زبون گردون باشد

دایم ز غم زمانه پر خون باشد

روز و شب از اندوه فلک می گرید

تا عاقبت کار جهان چون باشد

***

چون چشم خوشت مست و خرابی باشد

تابنده چو رویت آفتابی باشد

ای دوست رخ تو دیده ام دوش به خواب

روشن تر از این خواب چه خوابی باشد

***

با دل گفتم اگر مجالی باشد

یا با بت گل رخت وصالی باشد

از بنده بگویش که به وصلم برسان

دل گفت مگو که این محالی باشد

***

چشمت به کرشمه بین که جان می بخشد

مستست و به یک لحظه جهان می بخشد

دل را ز من خسته مسکین بربود

و آنگاه به ابروش روان می بخشد

***

تا سرو قدش ز چشم ما پنهان شد

از آتش عشقش دل ما بریان شد

تا مردم دیده قامت یار بدید

از درد فراق او چنین گریان شد

***

خورشید رخ تو را ز جان خواسته شد

از شرم رخت تمام مه کاسته شد

پیرامن عارض تو خطّی بدمید

گل بود به سبزه نیز آراسته شد

***

چون ماه رخش تمام پیراسته شد

خلقش به جهان ز جان و دل خواسته شد

چون وسمه بر ابروان دلبند نهاد

گل بود به سبزه نیز آراسته شد

***

تا شاهد حسن گل به بازار آمد

جان من بیچاره خریدار آمد

با شهد لبش نکرده ام یاد شکر

تا طوطی لعل او به گفتار آمد

***

از لطف خدا حسن تو آراسته اند

بدخواه تو را چو مه ز غم کاسته اند

باز آی خدا را که همه خلق جهان

وصل تو به زاری از خدا خواسته اند

***

ای چرخ فلک به خیرگی دیده مبند

بر حال دل ریشم ازین بیش مخند

از روی کرم صد در شادی و نشاط

بر ما بگشای و بر رخ خصم ببند

***

ای همّت من درخور بالات بلند

در بر رخ دوستان ازین بیش مبند

تا چند کنی جور و جفا بر جانم

هرگز که کند ز دوستان جور پسند

***

دل داد به دست باد پیغامی چند

کز لعل توکی نوش کنم جامی چند

آن چشم تو یا فتنه دور قمرست

وین زلف مسلسلت یا دامی چند

***

مپسند که دل بی تو دهد جان مپسند

دل داده خود بی سر و سامان مپسند

آن دل که به زلف سرکشت دربستیم

همچون سر زلف خود پریشان مپسند

***

دل حلقه عشق دوست در گوش کند

وز آتش سودای غمش جوش کند

از سر ننهد عشق تو سرگشته دلم

تا با تو شبی دست در آغوش کند

***

دلبر چو نظر بر من مسکین افکند

فی الحال میان من و دل کین افکند

آن خسرو خوبان جهان را دیدی

شوری و شکر در لب شیرین افکند

***

حسن تو حسد بر مه و پروین افکند

شوری به جهان زان لب شیرین افکند

عطر خوش دلفریبت ای دوست چو اشک

از دیده چرا بنده دیرین افکند

***

فریاد ز دست جور این چرخ بلند

کاو گلبن امّید من از بیخ بکند

دل زار و تنم نزار و چشمم پر خون

از غصّه روزگار یارب مپسند

***

این درد مرا طبیب درمان نکند

وین غصّه مشکل من آسان نکند

ای باد به یار من بگو کز سر لطف

چون زلف خودم حال پریشان نکند

***

چون قدّ تو سرو سرفرازی نکند

چون باد به زلفین تو بازی نکند

ما بنده مخلصیم دانی به یقین

لطف تو چرا بنده نوازی نکند

***

دل میل بجز تو سوی کس می نکند

جز دیدن روی تو هوس می نکند

چندش گویم دلا نصیحت بپذیر

سودای غمش بسی و بس می نکند

***

با روی تو میل دل به رویی نکند

جز دیدن رویت آرزویی نکند

جان در بدن من به چه کار آید باز

گر در طلب تو جستجویی نکند

***

تا در دل من پیام تو خواهد بود

پیوسته جهان به کام او خواهد بود

هردم که زنم به یاد تو آن دم ماست

اوّل نفسم به نام تو خواهد بود

***

من دوش قضا یار و قدر پشتم بود

نارنج زنخدان تو در مشتم بود

دیدم که همی گزم لب شیرینت

از خواب پریدم سرانگشتم بود

***

امشب مه ده چار بیاراسته بود

نور از رخ تو به عاریت خواسته بود

در باغ گذشته ای همانا تو و سرو

بر عذر قدمهای تو برخاسته بود

***

ای آنکه تو را نظیر و همتا نبود

واندر همه علم جز تو دانا نبود

افتاده و ناتوان چو موریم ضعیف

زیرا که به غیر از تو توانا نبود

***

بیچاره کسی که محرمش کس نبود

جز صحبت خصم همدمش کس نبود

غم گفت ببخشای بر آن خسته دلی

کاو در دو جهان بجز منش کس نبود

***

روزیت هوای من درویش نبود

رحمیت بر این خسته دل ریش نبود

دانی که عنایت تو با بنده چه بود

چون موسم گل که هفته ای بیش نبود

***

فریاد ز دست جور این چرخ کبود

کاو لحظه به لحظه درد دل را بفزود

از چرخ فلک هرآنچه آمد دیدیم

آن نیز ببینیم چه افتاد و چه بود

***

بیچاره کسی که از وطن دور شود

از صحبت یار خویش مهجور شود

تنها و به دست دشمنان گشته اسیر

بی برگ و جگر خسته و رنجور شود

***

بر درد دلم طبیب ار آگاه شود

بیچاره قرین ناله و آه شود

ای دوست علاج درد بیماران ساز

تا دردسر طبیب کوتاه شود

***

ای روی تو سرخ چون گل شفتالود

از دیده ما خون جگر را پالود

خونم چو کرا نمی کند دستش را

آخر ز چه روی دست را می آلود

***

تا چرخ دگر روی به کار که نهد

وین دولت و بخت در کنار که نهد

بر گردشش اعتماد چندانی نیست

تا خار جفا به ره گذار که نهد

***

از چرخ بجز جفا چه دربار آید

ده روزه گلی دهد دگر خار آید

کاریست فتاده در میان بس مشکل

تا خود چه کند بخت و که را باز آید

***

مشّاطه چو حسن دوست آراسته دید

مه را ز خجالت رخش کاسته دید

گفتا چه کنم ز نور حسنش زین بیش

زان رو که فغان ز عشق برخاسته دید

***

بستان دلم همیشه نار آرد بار

وز گلبن وصل یار خار آرد بار

نالد دل … در خار فراق

باشد که گل وصال بار آرد بار

***

زین بیش مرا خسته و دل ریش مدار

وز خان وصال خویش درویش مدار

تا چند ز پیش چشم ما دور شوی

ای دوست جفا روا ازین بیش مدار

***

ای دوست مرا به کام دشمن مگذار

وز جان و دلم بلای هجران بردار

بر روی من از وصال بگشای دری

تا تو شوی از جان و جهان برخوردار

***

بلبل دیدم به باغ با ناله زار

فریاد کنان نعره زنان در گلزار

گفتم که چه آشوب نهادی در باغ

گفتا به فراق گل ز دست عطّار

***

شیراز خوش است خاصه در فصل بهار

وآنگه لب جوی و لب جام و لب یار

آواز دف و چنگ و نی و عود و رباب

اینها همه با نگارکی شیرین کار

***

آمد گه بلبل و گل و فصل بهار

خواهم لب جوی و خلوت و بوس و کنار

خرّم تن آنکه بخت یارش باشد

مسکین دل آنکه دور باشد از یار

***

ای حال دلم ز چرخ سرگردان تر

هر روز دلم به درد بی درمان تر

گر جان طلبد ز من برم فرمانش

از چیست بگو نگار نافرمان تر

***

آن لعل لب تو می پرست اولیتر

وآن نرگس مخمور تو مست اولیتر

هر سرو که در باغ ارم خاسته است

پیش قد و بالای تو پست اولیتر

***

دل بی تو چرا جهان ببیند آخر

یا بر تو چرا کسی گزیند آخر

یا آنکه همیشه راست چون سرو سهی

بر خاک ره دوست نشیند آخر

***

بر روی توأم خسته ولی بسته جگر

بر حال من خسته دل انداز نظر

در بحر غمت غریق گشتم جانا

بر ساحل ذوقی ز منت نیست خبر

***

رنگ رخ تو گلست و لعل تو شکر

نقل لب تو نبات و نقل تو شکر

قند و شکر و نبات فرع لب تست

حقّا که تو خود قندی و اصل تو شکر

***

آن باد بهار بین که برخاست دگر

وز نو چمن جهان بیاراست دگر

اندر چمن گل چو نظر می کردم

در چهره او چو نور پیداست دگر

***

آن روی چو گل ببین چه رعناست دگر

قدش به چمن ببین چه زیباست دگر

از شرم قدش نشسته بد سرو به خاک

بر عذر قدمهای تو برخاست دگر

***

سرگشته و شوریده دل ماست دگر

چون زلف تو بر رخ [تو] شیداست دگر

آن قامت زیبای نگارست به باغ

یا سرو چمن بود که برخاست دگر

***

دل نیست دل تو سنگ خاراست مگر

زلف سیهت مایه سوداست مگر

خطّی که به گرد ماه رویت پیوست

گر شک نکنم دود دل ماست مگر

***

از دام سر زلف شکاری کم گیر

وز نقش جهان دست نگاری کم گیر

در باغ رخت چو بلبلان بسیارند

وز عشق گلی بلبل زاری کم گیر

***

از آتش دل چو شمع در سوز و گداز

هستم من بیچاره به شبهای دراز

سرگشته روزگار یاری شده ام

یارب به کرم کار من خسته بساز

***

ای دل بنشین و با غم یار بساز

چون گل بشدت ز دست با خار بساز

دل گفت از این بیش نمی یارم ساخت

گفتم چه کنی برو بناچار بساز

***

ای سرو قد تو راست پرورده به ناز

چون هست به ناز نیست بر ماش نیاز

بر مردم دیده ابرویت محرابیست

در محرابی چگونه باشد دو نماز

***

ای دل به جهانت ار بود راز و نیاز

زنهار مکن تو هیچکس محرم راز

از کس مطلب یاری و در پنج نماز

بر درگه او رو که بود دائم باز

***

در دیده خیال تست ما را شب و روز

تا کی شوم ای دوست به وصلت پیروز

گفتا که منم شمع و تویی پروانه

بر شمع جمال من تو حالی می سوز

***

ای زلف تو بر رخ تو همچون شب و روز

ما از تو بعیدیم به عید نوروز

هم عید خجسته باد و هم نوروزت

بازآی و نشین به گلشن جان افروز

***

در دیده خیال تست ما را شب و روز

تا کی شوم ای دوست به وصلت پیروز

گفتا که منم شمع و تویی پروانه

می ساز و ز پرتو جمالم می سوز

***

دل بسته آن پسته دهانست هنوز

جان در پی آن سرو روانست هنوز

در حسرت دیدار تو ای جان و جهان

خون جگر از دیده روانست هنوز

***

جانا دل من بر سر عهدست هنوز

عهدی که ببست با تو نشکست هنوز

مجروح شد از خار جفایت دل و نیست

در باغ وصال بر گلش دست هنوز

***

ما را به رخ دوست نیازست هنوز

وین باد صبا محرم رازست هنوز

گر از سر غفلت گنهی کرد دلم

شکرست در توبه که بازست هنوز

***

از من غم روزگار ای یار مپرس

اندوه من و شادی اغیار مپرس

درد دل من بشنو و بس قصّه مخوان

این سوزش من ببین و بسیار مپرس

***

ای چرخ و فلک چرا نسازی با کس

وز کجرویت راست نبازی با کس

تا هست جهان ز جمع نشیند کسی

کاو کرد بدین شعبده بازی با کس

***

من دل به تو داده ام نکو می دارش

زنهار که بیش از این مکن آزارش

بر دلشده رحم کن تو ای دوست چو نیست

جز لطف تو ای دوست کسی غمخوارش

***

ای دل تو به درد یار هجران می کش

زهر آب ز جام نامرادی می چش

تا همچو خردمند چرا گوشه فقر

بر خود نگرفتی که نشینی دلخوش

***

گل کیست به نزد عارض چون سمنش

گر لاف زند برون کنم از چمنش

گر پیش لبش غنچه دهن بگشاید

چون باد بیایم و بدرّم دهنش

***

گر لایق خدمتم ندانی بر خویش

تا من سر خویش گیرم و کشور خویش

یا همچو همای بر من افکن پر خویش

تا بندگیت کنم به جان و سر خویش

***

ای دیده بختم شده گریان چون شمع

وی رشته جانم شده سوزان چون شمع

از آتش دل خون جگر می بینی

بر روم روان به سان باران چون شمع

***

من سوخته در فراق یارم چون شمع

با درد دل و گریه زارم چون شمع

از آتش غم که در دلم می سوزد

خوناب ز دیده چند بارم چون شمع

***

زردم ز فراق روی دلدار چو شمع

تا کی بودم دیده خونبار چو شمع

تو خفته و من خراب و گریان همه شب

تا صبح به بالین تو بیدار چو شمع

***

بر روی دلم نشسته بین گرد فراق

جانم به لب آمدست از درد فراق

چون لشکر هجر تو چنین خونریزست

بیچاره دلم نیست همآورد فراق

***

از دل نالم یا ز فلک یا ز فراق

یا آنکه شدم ز صبر و از طاقت طاق

جانم به لب آمد از جفای گردون

وز صحبت دوستان با شَید و نفاق

***

ای لاله روی نوبهاری نازک

گل را نبود چون تو عذاری نازک

تا دست و نگارست نیفتاده بود

در دست کسی چون تو نگاری نازک

***

افتاده مرا دیده به یاری نازک

دل بسته به روی گلعذاری نازک

ای دل که کشی بار نگاری نازک

یک روی جهان دشمن و کاری نازک

***

در باغ برهنه گشتی ای شاهد شنگ

رفت از رخ گل ز شرم اندام تو رنگ

اندام تو چون آب حیاتست و دلت

در سینه سیمین تو پیداست چو سنگ

***

گفتم که چو ابرویت که دیدست هلال

گفتا که چنین در شب عیدست هلال

گفتم دو هلال در مهی بس عجبست

گفتا به دو هفته مه بعیدست هلال

***

پا بسته ابروت شدم همچو هلال

در دیده نشد هنوز آن حسن و جمال

تا چند به نوک غمزه خونم ریزی

ای دوست که کرد خون ما بر تو حلال

***

گل گفت به خنده صبحدم با بلبل

تا کی بود از تو در جهان این غلغل

من می روم و بار سفر می بندم

بیچاره مکن تو خوی با صحبت گل

***

از عکس رخ تو گل و گلزار خجل

از رنگ لب لعل تو گلنار خجل

از پیش قد و قامت تو سرو سهی

یکباره نگویم که دو صد باره خجل

***

در صبح رخ دوست نیاز آرد دل

در طاق دو ابروش نماز آرد دل

بنوازدم از دولت وصلش شبکی

زین بیش بگوی تا نیازارد دل

***

با غصّه روزگار می ساز ای دل

پوشیده ز یار عشق می باز ای دل

گر خلق نصیحتی کنندت زنهار

از دوست به هیچکس مپرداز ای دل

***

تا کی به غم زمانه سازیم ای دل

در بوته غم چو زر گدازیم ای دل

چون نیست میسّرت وصالش شبکی

تا چند ز دور عشق بازیم ای دل

***

هرچند که تو دشمن جانی ای دل

در جان من خسته روانی ای دل

اندیشه چنین بکن که خود را و مرا

از دست فراق وارهانی ای دل

***

زنهار بکوش تا توانی ای دل

در کوی وفا و مهربانی ای دل

دلدارم اگرچه بی وفا دلداریست

باشد که نکو شود چه دانی ای دل

***

در صبحدمی که خوش سراید بلبل

در باغ فتد ز عشق رویش غلغل

گفتا چه کنم ناله ز جان گر نکنم

در عشق رخ گلی و گفتم مل مل

***

ای جان و جهان کرده من اندر سر دل

و افتاده منم ز دل به چاهی مشکل

مشکل تر ازین واقعتی نیست مرا

کز یار بجز غصّه ندارم حاصل

***

وقتست که باغ را به بار آید گل

وز سرو قد تو در کنار آید گل

با خار فراق حالیا می سازیم

دانیم یقین کز پی خار آید گل

***

بلبل که تو از جان شده ای ناظر گل

گل می رود از باغ تو شو حاضر گل

در اوّل گل چو خوش بود حال جهان

هرچند که خوش نیست مرا آخر گل

***

وقتست که بر سرم کنی باران گل

زیرا که ز باغ رو کند پنهان گل

آمد به جهان باغ تا عیش کند

کوتاهی عمر دید و شد گریان گل

***

دلدار ز شوق رفت در گلشن گل

جوشید ز رشک روش خون در تن گل

شادی و غم جهان تو می دانی چیست

در آمدن گلست و در رفتن گل

***

آمد گه آن که خوش بود دامن گل

آمد به فغان هزار پیرامن گل

در صبحدمی نسیم کویش بدمید

زان روی چنان درید پیراهن گل

***

ای بر رخ زیبات شده مجنون گل

بی مهر و وفا مباش تو همچون گل

لیلی صفتا ببست گل بار سفر

از باغ خدای را مبر بیرون گل

***

تخت چمن جهان که آراست چو گل

در جمله جهان مگو که زیباست چو گل

گر در صف خوبان جهان بنشینی

رخسار دلارای تو پیداست چو گل

***

در صبح صبا چمن بیاراست ز گل

بستان به رخ خوب تو زیباست چو گل

گل دید رخ خوب تو و ز رشک رخت

بس ناله و فریاد که برخاست ز گل

***

در پای گل و سرو دلم کرد مقام

آوخ چه شود اگر دهد دست مدام

گر عمر شود تمام در حضرت دوست

شکرانه دهم به وصلت ای ماه تمام

***

در باغ رخ تو گل به بار است مدام

و آن نرگس مست پر خمارست مدام

این تازه گل طبع من از جور فلک

دریاب که هم صحبت خارست مدام

***

رخسار تو چون دمشق و زلف تو چو شام

در شام دو زلف تو دلم کرد مقام

صبح رخ دوست مطلع کام دلست

زان گوش چو روزه دار دارم بر شام

***

دل را به سر زلف تو آویخته ام

جان را به نثار مقدمت ریخته ام

از آتش و باد عشقت آب رخ خویش

با خاک درت روان برآمیخته ام

***

چون شمع به هجران رخت سوخته ام

جز روی تو دیده از جهان دوخته ام

فرهاد صفت دورم از آن نوش لبت

وز نیش جفا به جورت آموخته ام

***

بیمارم و کس نیست که آبی دهدم

ور ناله زنم دمی جوابی دهدم

هیچم به جهان نیست مگر لطف طبیب

کز خون جگر مگر شرابی دهدم

***

بر یاد لبت شبی به روز آوردم

چون شمع همه گریه و سوز آوردم

ذوقی به دلم رسید و دل زنده شدم

چون یاد رخ جهان فروز آوردم

***

از روی چو خورشید تو مهجور شدم

وز باده هجران تو مخمور شدم

فریاد دلم رس ای طبیب از سر لطف

کز درد فراق دوست رنجور شدم

***

بس زهر که از دست غمت نوشیدم

بس جامه صبر و مردمی پوشیدم

جانا خبرت نیست که در بحر غمت

جان دادم و از میان جان کوشیدم

***

ای بر دل و جان ز هجر او صد بارم

مردم ز غمش نخورد غم یکبارم

گفتم باری وصال جان دریابم

مقبول نشد نداد دلبر بارم

***

شبهای دراز بیشتر بیدارم

نزدیک سحر روی به بالین دارم

من بیدارم که دیده بی دیدن دوست

در خواب رود خیال می پندارم

***

امروز هوای باغ و بستان دارم

در سر هوس هزار دستان دارم

چون سرو قدت راست نمی یارم گفت

زیرا که دو صد حیله و دستان دارم

***

با دل گفتم که با تو رازی دارم

با حضرت دوست من نیازی دارم

بیچاره چرا چنین شوی سرگردان

چون هست یقین که چاره سازی دارم

***

دل گفت برو سوی گلستان ارم

گفتم چه کنم گر نگشایند درم

گفتا بکند با تو چنین بی ادبی

گفتم نکند گر او بدیعست برم

***

خورشید رخا من به کمند تو درم

بارت بکشم به جان و جورت ببرم

گر سیم و زرم خواهی ور جان و سرم

خود را بفروشم و مرادت بخرم

***

تا کی غم این جهان فرسوده خورم

تا چند جفای مردم سفله برم

چون خال بتان حال دلم گشت تباه

در چرخ کبودجامه خود نیست کرم

***

یارب گنهم تو عفو گردان به کرم

یارب تو مینداز به لطف از نظرم

من خود کیم و نام مرا خود که برد

کز من گنه آید وز لطف تو کرم

***

گرمی برش به ناز خوش خوش گیرم

و آن لعل لب نگار دلکش گیرم

قربان شدنم به کیش او به باشد

چون نیست میسرم که ترکش گیرم

***

گفتم که هوای یار سرکش گیرم

سودای سر زلف مشوّش گیرم

خواهم که ز جان و دل شوم قربانش

چون نیست میسّرم که ترکش گیرم

***

من پیش دو چشم نیمه مستت میرم

و آنگه به لبان می پرستت میرم

دستی به سر خسته هجرانت نه

ای دیده من که پیش دستت میرم

***

پروانه صفت پیش تو در پروازم

در پای تو از عشق تو سر می بازم

چون شمع در اشتیاق رویت صنما

می سوزم و می گدازم و می سازم

***

می سوزم و با عشق رخت می سازم

چون شمع میان جمع باشد رازم

پروانه صفت به پیش شمع رخ تو

بر آتش رخسار تو جان می بازم

***

بر آتش عشق تو کبابی ارزم

وز لعل لبت جام شرابی ارزم

تصدیع ز حد گذشت ما را با تو

ای جان و جهان مگر جوابی ارزم

***

چون شمع ز سر تا به قدم می سوزم

من سوخته ام دگر به غم می سوزم

در حسرت شیرین لب آن یار عزیز

یک دم نه که تا به صبحدم می سوزم

***

یارب ز گل رخت به خاری برسم

وز نرگس مستت به خماری برسم

نی نی غلطم بتا به دریای فراق

من کی ز میانش به کناری برسم

***

آن دوست که دیدنش بیاراید چشم

بی دیدنش از گریه نیاساید چشم

ما را ز برای دیدنش باید چشم

ور دوست نبینی به چه کار آید چشم

***

ای عشق رخت برده مرا خواب از چشم

سودای توأم گشاده خوناب از چشم

هرچند که یاقوت درخشان باشد

با رنگ رخت ببرده ای آب از چشم

***

تا روی چو ماه تو نهانست ز چشم

بی روی توأم دجله روانست ز چشم

از سوز دل سوخته وز جور فراق

خونابه به روی من روانست ز چشم

***

رخسار توأم ماه تمامست به چشم

بی زلف توأم جهان چو شامست به چشم

از زلف نهاده ای بتا زنجیری

دیدی که سر زلف تو دامست به چشم

***

چشمش به کرشمه گفت جان می بخشم

وز مستی و سرخوشی جهان می بخشم

نرگس به شفاعت از چمن سر بر کرد

گفتا که به عشق تو روان می بخشم

***

بنگر به گل دو رنگ ای ماه عجم

یک روز زر طلا و یک روز بقم

مانند دو عاشقند بنشسته به هم

او سرخ شده ز شرم و او زرد ز غم

***

در آتش روی دوست بگداخت دلم

جان و سر و عمر خویش در باخت دلم

گویند چرا نساختی با غم او

گفتم چه کنم چون که نمی ساخت دلم

***

در عشق رخت ز من رمیدست دلم

غمهای تو را به جان خریدست دلم

تا دید به بستان جهان سرو روان

صد درد ز بالای تو چیدست دلم

***

از دست غمت به جان رسیدست دلم

صد جامه جان ز غم دریدست دلم

بس خار ز غم خورده و یک روز گلی

از گلبن وصل تو نچیدست دلم

***

از دست غم تو تا توانست دلم

سرگشته ز غم گرد جهانست دلم

هرچند که بالاش بلاییست بلند

در بند قد سرو روانست دلم

***

زین بیش بتا مجوی آزار دلم

درهم مشکن به هجر بازار دلم

عیبم مکن ای دوست و به من رحم آور

کاندر سر کوی تو گرفتار دلم

***

بگرفت غمت باز گریبان دلم

تا خود چه شود حال پریشان دلم

در کوی تو هر شب به گدایی آمد

گر راه دهی به وصل سلطان دلم

***

جز لعل لب تو نیست درمان دلم

جز مهر رخ تو نیست در جان دلم

دل وصل تو می خرد به جانی چه کنم

من چون نبرم بگو تو فرمان دلم

***

چشم خوش تو ربود یکباره دلم

پیراهن صبر کرد صد پاره دلم

پنداشت که از دولت وصلت کامی

یابد لیکن نیافت بیچاره دلم

***

بر روی مه تو کرد نظاره دلم

از دست بشد ز شوق بیچاره دلم

هرچند تنم ز حضرتت محرومست

حقّا که ملازمست همواره دلم

***

در دست جفای توست همواره دلم

وز خانه صبر گشته آواره دلم

در غصّه ایام فراقت دایم

یک لحظه نگشت شاد بیچاره دلم

***

در هجر رخت شمع صفت گریانم

بر آتش دل ز عشق تو بریانم

چون صبح سعادت رخت طالع شد

پیشش رومی ز سوختن نتوانم

***

گر من ز غمت جامه دل چاک زنم

آتش ز سر سوز بر افلاک زنم

از آه من دلشده ای ماه بترس

زیرا که من آه از دل غمناک زنم

***

چون من قد و بالای تو را یاد کنم

دل را ز غم زمانه آزاد کنم

از چشم پر از فتنه نگاهی می کن

تا جان حزین را ز تو دلشاد کنم

***

با درد تو ای نگار درمان چه کنم

با عشق رخ تو سر و سامان چه کنم

عیدست مرا روی دلارات بگو

در پای خیال دوست قربان چه کنم

***

گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم

صوفی شوم و گوش به منکر نکنم

دیدم که خلاف طبع موزون منست

توبت کردم که توبه دیگر نکنم

***

شب نیست که من یاد تو از جان نکنم

و این دیده دل چو شمع گریان نکنم

از سوز و گداز باز ننشینم من

تا رشته جان خویش بریان نکنم

***

می آیی و لطف و کرمت می بینم

آسایش جان در قدمت می بینم

آن وقت که غایبی همت می بینم

هرجا که نگه می کنمت می بینم

***

ابروی تو پیوسته به خم می بینم

وز هجر تو چشم خود به نم می بینم

آخر به که گویم غم جان و دل خود

غمخوار درین زمانه کم می بینم

***

تا چند ز هجر تو زبون بنشینم

در دیده خود میان خون بنشینم

در آینه بین جمال و انصاف بده

بی روی تو ای نگار چون بنشینم

***

تا دیده شد از شب وصالت محروم

وز حسن جمال با کمالت محروم

المنة لله که به هر درد فراق

چشمم نشد از خیل خیالت محروم

***

ما دیده به زلف سرکشت دربستیم

وز نرگس مخمور تو دایم مستیم

در پای تو افتاده چو گیسوی توئیم

واندر طلبت نهاده جان در دستیم

***

از رنگ رخ تو گل به رنگ آوردیم

وز قد تو سرو را به تنگ آوردیم

از بس که دریدیم گریبان فراق

تا دامن وصل تو به چنگ آوردیم

***

دایم به خم زلف بتان در بندیم

تا چند دل و دیده به ایشان بندیم

از دست شب فراقت ای دیده من

ما باز سپر به روی آب افکندیم

***

ما داد دل دوست ازین پس ندهیم

دل را دگر از دست به هرکس ندهیم

عشق رخ تو بحر محیطست و دلم

درّیست گرانمایه به هر خس ندهیم

***

پیوسته ز گردش فلک می نرهیم

وز جور زمانه زنک می نرهیم

جور فلک و زمانه هم سهلترست

از مردم بی نان و نمک می نرهیم

***

تا چند کنی به عالمم سرگردان

یارب که که گفت که ز ما سرگردان

گر زلف توأم چو گو به چوگان بزند

چون گوی کنم در قدمت سر، گردان

***

در هجر رخت دلم ملولست ز جان

زین بیش مرا به جان شیرین مرسان

صبرم به غم روی تو امکان نبود

دریاب مرا به وصلت ای جان و جهان

***

با زنده دلان نشین و صاحب نفسان

خود دشمن کس مکن به تدبیر کسان

خواهی که بر از ملک سلیمان بخوری

آزار به اندرون موری مرسان

***

ای با غم روی تست دلشاد جهان

بی روی توأم دیده مبیناد جهان

کی بگسلد از غمت جهان تا باشد

چون با غم روی مهوشت زاد جهان

***

زنهار که دل منه تو بر حال جهان

تا خود چه توان برد ز احوال جهان

رو همدم خویش باش در گوشه ی صبر

تا خود به کجا می رسد احوال جهان

***

آن کس که بجز تو کس ندارد به جهان

عمریست که با تو عمرها باخت نهان

در آتش سودای تو بگداخت دلش

آخر به لب سوخته آبی برسان

***

ذوقی دگرست وقت گل می خوردن

همچون درمش ورق به گرد آوردن

وآنگه به سر ماه رخی سرو قدی

از روی طرب نثار بر وی کردن

***

ای دل دم عشق یار زین بیش مزن

بیگانه شدی تو لاف زین بیش مزن

از پای درآمدی تو بیهوده دو دست

از درد فراق بر سر خویش مزن

***

ای چشمه چشم ما به چشمت روشن

بستان امید ما به رویت گلشن

با وصل خودم صلح ده ای دیده من

با جنگ فراق تو ندارم جوشن

***

ای دیده به دیدار جمالت روشن

ایوان دل از شمع وصالت روشن

تاریک جهانست به چشمم بی تو

ای خانه چشمم به خیالت روشن

***

ای شخص ضعیف دیده را گریان کن

بر آتش شوق سینه را بریان کن

گر گویدت ای دل که بشو دست ز جان

نوعی که رضای دوست باشد آن کن

***

جانا به شب وصال پیکار مکن

بر پشت دلم بیش ز غم بار مکن

تو مردمک چشم جهان بین منی

از روی کرم میل به آزار مکن

***

با روی چو ماه و قد چون سرو چمن

با زلف معنبر و رخ همچو سمن

در باغ شد و به حسن خود می نازید

می گفت که سرو و گل کدامند چو من

***

ببرید ز من نگار مسکین دل من

مهجور شد از وصال مسکین دل من

ننواخت مرا شبی به وصلش چه کنم

زان روی چنین شدست مسکین دل من

***

درمانده به کار خویش مسکین دل من

در زخم فراق ریش مسکین دل من

تا بو که شراب وصل او نوش کند

ای خورده هزار نیش مسکین دل من

***

در عشق تو مبتلاست باز این دل من

مانند کبوترست و باز این دل من

در عرصه میدان وصالت خواهد

اسب طرب و نشاط باز این دل من

***

چشمت که کرشمه می کند با دل من

حل می نکند ز وصل خود مشکل من

مهر تو سرشته اند گویی ز ازل

ای نور دو دیدگان من با دل من

***

تا کی بود از غمت بلا بر دل من

تا چند نهی داغ جفا بر دل من

زین بیش منه که طاقتم طاق شدست

بار غم و غصّه دلبرا بر دل من

***

حل می نشود به عشق تو مشکل من

آه از غم روزگار و درد دل من

هر حیله که کرد دل به وصلت نرسید

مسکین من و سعیهای بی حاصل من

***

انصاف ندارد این بت دلبر من

جان رفت و دلم برد و ندارد سر من

گر برگذرم بر سر کویش گوید

ای بی سر و پا برو میا بر در من

***

از غمزه مست دوست در خوابم من

وز تاب شب هجر تو در تابم من

در کوچه وصل تو منم در تک و پوی

وز تاب شب هجر تو در تابم من

***

زنهار ز جور چرخ وارونه دون

کاو توسن خوی من چنین کرد زبون

امروز نگه کن به چه حالم به چه حال

و آن روز کجا رفت که چون بودم چون

***

ای بر دل من عشق تو هر لحظه فزون

بی روی چو ماه تو زند دم ز جنون

ما دست به دامن خیالت زده ایم

تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون

***

با خصم بگو چند کنی مکر و فسون

تا چند کشم جفای هر سفله دون

ما معتکف پرده اسرار شدیم

تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون

***

ای گشته دلم ز دست هجران پر خون

تا چند کشم غم ز جفای گردون

بر جور و جفای چرخ دل بنهادم

تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون

***

گفتم چه کنی دوای دل گفتا به

ور به نشود دلم بدو گفتا به

گفتم که بچینم از لبش شفتالو

گر سیب زنخ به ما رسد گفتا به

***

از شرم رخ تو گل ز کار افتاده

در پای تو ریخت سخت زار افتاده

مهمان عزیزست به بستان بخرام

بیچاره ببین چگونه خوار افتاده

***

گل با رخ دوست بی نسق افتاده

در مجلس رندان به ورق افتاده

چون روی تو را بدید نیکوش ببین

کز شرم رخ تو در عرق افتاده

***

از جور فلک خون به دلم افتاده

وز غم به دو پای در گلم افتاده

ای دوست میان این همه دشمن و دوست

بی وصل تو من بس خجلم افتاده

***

مسکین دل من دور ز جان افتاده

سرگشته ز عشق در جهان افتاده

از غصّه روزگار و از درد فراق

بیچاره به کام دشمنان افتاده

***

ای پیش قدت سرو سهی پست شده

نرگس به خمار چشم تو مست شده

از شرم رخ خوب تو گلهای چمن

در پای تو افتاده و از دست شده

***

بیداد به من ز حد بشد دادم ده

تا چند خورم غم، تو دلی شادم ده

در هر نفسی که می زنم در شب و روز

نامی ز هزار و یک یکی یادم ده

***

یارب تو مرا نخست ایمانم ده

دردی دارم به لطف درمانم ده

چون زلف بتان نیک پریشان حالم

جمعیت خاطر پریشانم ده

***

ای نوش لبت دلم به نیش افکنده

چشمت دو هزار خسته پیش افکنده

هرکس که نشد به عید رویت قربان

دایم فلکش برون ز کیش افکنده

***

لعلت نمکی در دل ریش افکنده

فریاد به بیگانه و خویش افکنده

چون چشم تو دید نرگس اندر بستان

از خجلت و شرم سر به پیش افکنده

***

از تهمت خصم نیستم آسوده

تا چند مرا طعنه زند نابوده

حال من بیچاره مثال گرگست

یوسف ندریده و دهن آلوده

***

دستارچه از غم جهان آسوده

گه بر لب جانبخش تو گه بردیده

بیچاره کسی که در فراق رخ تو

خون جگر از دیده جان پالوده

***

ای بی رخ دوست رفته خواب از دیده

خوناب روان گشته چو آب از دیده

در حسرت آن دو لعل شکّر خایش

دایم چکدم دُرّ خوشاب از دیده

***

بیچاره دلم کرد فغان از دیده

و آمد ز فراق تو به جان از دیده

دل شرح فراق تو نمی یارد گفت

دارد گله ها به صد زبان از دیده

***

دل دست جفا به سر زنان از دیده

فریادکنان جامه دران از دیده

گر دیده ندیدی رخ زیبای تو را

دل کی دیدی نام و نشان از دیده

***

ای کرده روان فرات خون از دیده

آویخته اشک سرنگون از دیده

با این همه درد دل خیال رخ دوست

آخر تو بگو که چون رود از دیده

***

آه از دل بیقرار و آه از دیده

خون دل ما که کرد راه از دیده

تا دیده ندید دل بدو میل نکرد

گاهی گله از دلست و گاه از دیده

***

تا گشت بتا رخت نهان از دیده

افتاد مرا بی تو جهان از دیده

تا روی تو دید دیده در خونم شد

اینست مرا سود و زیان از دیده

***

در هجر توأم دجله روان از دیده

خون جگرم ز غم چکان از دیده

حال دل و دیده ام چنین می گذرد

تا شت رخ دوست روان از دیده

***

اشکم شده از درد روان از دیده

خون جگرم چکان چکان از دیده

دانی که ز کی شد این بلا بر دل من

تا گشت رخ دوست نهان از دیده

***

ای بی رخ تو چو لاله زارم دیده

گرییده چو ابر نوبهارم دیده

روزی بینی در آرزوی رخ تو

چون اشک چکیده در کنارم دیده

***

بیچاره دلم ز هجر تو غم دیده

و این دیده مهجور ز غم نم دیده

چون طاقت هجران تو آرد که به غم

مسکین دل من هست به غم خم دیده

***

خون گشت مرا از غم هجران دیده

آخر چکنم با دل هجران دیده

گویند که هجر جان ز تن سخت بود

مسکین دل من چو روز هجران دیده

***

ما بنده ز جانیم و تو فرمان می ده

دردیست مرا از تو و درمان می ده

ای دل اگرت به دست افتد وصلش

جان پیش رخ نگار آسان می ده

***

یارب تو مرا دولت بینایی ده

واندر ره طاعتم توانایی ده

آن دم که رسد مرا به لب جان عزیز

بر یاد توأم زبان گویایی ده

***

در عشق تو در هر دهنم افسانه

در زلف چو زنجیر توأم دیوانه

ای جان و دل آشنای کویت شده ام

چندی داری ز خویشتن بیگانه

***

پیش رخ چون شمع توأم پروانه

با غیر توأم در دو جهان پروا نه

گفتی که براتی به لبت خواهم داد

مردیم به انتظار آن پروانه

***

تا چند بتا گذر کنم بر در تو

تا چند بگویم که دل من بر تو

تا کی گویم بده شبی کام دلم

تا چند بگویی که ندارم سر تو

***

جانا به کمال حسن مغرور مشو

وز راه وفا و مردمی دور مشو

ای دل چو طبیب ما ندارد رحمی

از درد فراق دوست رنجور مشو

***

از عمر عزیز حاصلم چیست بگو

غمخوار مرا در این جهان کیست بگو

نه روز و نه روزگار و نه خان و نه مان

تا چند بدین نوع توان زیست بگو

***

یا هو یا هو یا الهی هو هو

جز درگه تو ره نبرم یا من هو

فریاد رسم که نیست کس در دو جهان

کس به نکند درد مرا الاّ هو

***

با عید وصال خویش آخر باز آی

مردم ز خیال دوست آخر باز آی

اندر رمضان ز هجر تا کی باشم

فرخنده هلال عید آخر باز آی

***

روزی دو سه شد که بنده ننواخته ای

واندیشه به ذکر ما نپرداخته ای

زان می ترسم که دشمنان اندیشند

کز چشم عنایتم بینداخته ای

***

چون شمع منم سوخته ساخته ای

خود را ز هوا در آتش انداخته ای

فرهاد صفت زان لب شیرین محروم

جان را به فریب چشم درباخته ای

***

چون شمع منم سوخته ساخته ای

ویرانه دل را به تو پرداخته ای

گویند که پروانه کند جانبازی

من شمعم و در غم تو سر باخته ای

***

شمع رخ خود در دلم افروخته ای

چون شمع سراپای دلم سوخته ای

بی روی دل افروز خود ای جان و جهان

چشمم ز جمال عالمی دوخته ای

***

در خاک درت آب رخم ریخته ای

وز حلقه زلفت دلم آویخته ای

درد دل من ز لعل جان پرور تست

زان روی تو گل با شکر آمیخته ای

***

دلدار نمی دهد مرا کام شبی

دلشاد نگشتم از دلارام شبی

چون بر درت آیم و درم نگشایی

شاید که بیایم از در بام شبی

***

ای نام تو بر زبان جانم جاری

همراه توأم به خواب و در بیداری

تا بنده بیچاره خود را آخر

محروم ز لطف خویشتن مگذاری

***

تا چند مرا بی سر و سامان داری

چون زلف خودم حال پریشان داری

چون مشکل ما پیش تو سخت آسانست

زان روی بتا درد من آسان داری

***

محروم مگر از کرمم نگذاری

زین بیش به دریای غمم نگذاری

چون غیر در تو نیستم ملجایی

امید چنان که ضایعم نگذاری

***

هر روز به شیوه ای و لطفی دگری

چندانکه نظر می کنمت خوبتری

گفتم که به قاضی برمت تا دل خویش

بستانم و ترسم دل قاضی ببری

***

یارب تو گشا بر من بیچاره دری

از لطف مکن مرا اسیر دگری

سر بر سر آستان شوقت دارم

آری چه کنم چو نیستم غیر سری

***

گویند که دوش شحنگان تتری

دزدی بگرفتند به صد حیله گری

و امروز به آویختنش می بردند

می گفت رها کن که گریبان بدری

***

بیچاره دل از فلک جفا برده بسی

جز لطف توأم در دو جهان نیست کسی

من منتظرم نشسته بر راه امید

فریادرسم که نیست فریادرسی

***

سرگردانم چو گوی در دست کسی

کز وی نتوانم که شکیبم نفسی

برخیز و بیا که طاقت هجر نماند

بشتاب که انتظار بردیم بسی

***

یاد تو ز دل دور نباشد نفسی

غیر از سر کوی تو ندارم هوسی

مستغرق بحر غصّه گشتم یارب

فریاد رسم که نیست فریادرسی

***

افتاده مرا با سر زلفت هوسی

با دل نبود عقل مرا دست رسی

سرّ غم تو نهفته در سینه شدم

واقف نبود جز دل من هیچکسی

***

ما ها همه شیرینی و لطف و نمکی

نه ماه زمین نه آفتاب فلکی

تو آدمیی و دیگران آدمیند

نی نی تو که خط سبز داری ملکی

***

کردیم بسی جام لبالب خالی

تا بو که نهیم لب بر آن لب حالی

ترسنده از آن شدم که ناگاه ز جان

بی وصل لبت کنیم قالب خالی

***

لیلی لیلی ز دست دل واویلی

من دوست یکی دارم و دشمن خیلی

من جان به غم عشق تو درباخته ام

آخر ز چه سوی ما نداری میلی

***

تا کرد دلم به عشق رویت میلی

در دیده نشست از خیالت خیلی

گویند که صبر کن ز رویش مجنون

گفتا که نفس چون بزنم بی لیلی

***

تا دید جمال تو به چشمم لیلی

از دیده روانست به هر سیلی

مجنون توأم ز جانت ای سرو روان

فریاد که سوی ما نداری میلی

***

روزی ز دری گذشتم اندر خیلی

مجنون دیدم که می زدی واویلی

گفتم که چنین واله و شیدات که کرد

فریاد برآورد که لیلی لیلی

***

مجنون نفسی بزد که لیلی لیلی

آخر ز چه نیستت به سویم میلی

لیلی به زبان حال گفتا مجنون

در دیده ما شد از خیالت خیلی

***

رنجور غم عشق توأم تا دانی

من درد تو دارم و توأم درمانی

گفتم به طبیب اگر بدانی حالم

بی شک به علاج درد ما درمانی

***

دادم به تو دل من ز سر نادانی

شبهای سر زلف توأم تا دانی

دارم ز سر زلف تو ای دوست به دست

اسباب پریشانی و سرگردانی

***

چون لاله نزار خون جگر تا دانی

تا چند به ما دست جفا افشانی

بردی دلم از دست و بدادی بر باد

ای جان و جهان این همه از نادانی

***

دل چند کشد به عشق سرگردانی

بازآر دل خسته ام ار بتوانی

ای دیده تو خون دل ما می ریزی

دل را چه گناهست تو خود می دانی

***

ای داده مرا به عشق سرگردانی

تا چند ز ما به عشوه سرگردانی

سرگردان شد دلم به سر، گردان شد

تا از چه گرفت این همه سرگردانی

***

تا چند دلا ناله و فریاد کنی

بر جان من شکسته بیداد کنی

عمرم به غم فراق بگذشت چو باد

جانا چه شود گرم دمی شاد کنی

***

تا چند دلم را به غمی رام کنی

در سلسله زلف تو در دام کنی

در چین سر زلف تو گوش امید

تا چند چو روزه دار بر شام کنی

***

ای دوست چه شد چه شد که یادم نکنی

یک لحظه به وصل خویش شادم نکنی

مقصود من از جهان وصال تو بود

آخر ز چه رو دمی مرادم نکنی

***

دارم به امید یار خندان دهنی

چون گل ز نسیم صبح در انجمنی

تو سرو چمانی و کجا در نظرت

ای نور دو دیده ی من آید چو منی

***

ای مایه درمان نفسی ننشینی

تا صورت حال دردمندی بینی

گر من به تو فرهاد صفت شیفته ام

عیبم مکن ای جان که تو بس شیرینی

***

آمد به مشامم از سر زلف تو بوی

افکند دل مرا دگر در تک و پوی

از بس که به چوگان جفا زد ما را

سرگشته از آن کرد چنانم چون گوی

***

تا چند به کوی دوست سرگشته شوی

در سوزن جور دلبران رشته شوی

بیچاره دل خسته از آن می ترسم

ناگه به سر خاک جفا کشته شوی

***

ای دل تو به او تا نرسی هیچ مگوی

با کس غم دل اگر کسی هیچ مگوی

از صبر مراد بخت حاصل گردد

خواهی که به کام دل رسی هیچ مگوی

***

گفتم بر ما خرام ای سرو سهی

کز هجر تو بر خاک نشستست رهی

گفت آنکه شبی رسد به وصلت صنما

او را نبود هیچ بجز روز بهی

***

مانند فلک نیست جهان فرسایی

هردم کند اندیشه و هر شب رایی

بر چرخ فلک دل منه ای یار از آنک

چون دلبر بی وفاست هر شب جایی

***

ای آنکه به مجرمی تو می بخشایی

از قدرت خویشتن جهان آرایی

فریادزنان آمده ام بر در تو

فریادرسم چون به جهان دارایی

***

چون رای بلند تو نباشد رایی

مثل رخ خوب تو جهان آرایی

جز درگه تو نیست مرا ملجایی

چون بنده تو را بسیست در هر جایی

***

دل بستدی از من که کنی دارایی

یا گلشن وصل را شبی آرایی

بردی و به دست غم سپردی زنهار

تا دل دگر از دست کسی نربایی

***

از کلبه احزان چو برون فرمایی

وآنگه غم از این دلم مگر بزدایی

افتاده گره به کار من از سر لطف

باشد که گره ز کار من بگشایی

***

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا