• ديوان ملول شيرازي

شاعر زن دوره ي قاجار

متوفی 1256قمری –هلاکومیرزا درمصطبه ی خراب او را از زتان شاعر قاجار برمی شمارد ولی آقا بزرگ تهرانی اورا مردشاعری معرفی کرده است. اما مطلع یکی از غزل های او مؤید زن بودن اوست:

اگرچه بانوی شاهم “ملول” لیک به عمر

زخوف روز قیامت دلم نشد خرم

***

غزليات

غزل 1

چه مي ترساني از غيرم؟ندارم از کسي پروا

بگويم فاش،دارم عشق،من با صورت زيبا

نه بيم دوزخش دارم نه شوق جنت المأوا

دگر مطلب رضاي اوست چه اين جا وچه آن جا

بود مهر توام در دل چه در باطن چه در ظاهر

بود شور توام بر سر چه در پنهان چه در پيدا

بود مشهور ،سالي يک شب يلدا شود ظاهر

شب هجر تو اي دلبر بود هر ساعتش يلدا

مرا با آن صنم سرّي نهان اندر ميان باشد

نداند غير رازم ،ور بداند نيستم حاشا

بود مستور  در دل سّر عشق يار و مي ترسم

که اين سيل سرشک من ز بي تابي کند افشا

ملولي عاشق ورند ونظر باز است مي داني

نه در پنهان بگويم اين سرايم فاش در هرجا

غزل 2

وفاي بي وفايان کشته ما را

جفا مپسند بيش از اين خدا را

شده هم دست و گردن با رقيبان

به خون خويشتن آغشته ما را

يقين دارم که عجز و زاري من

نخواهد کرد سود آن بي وفا را

ندانم از تو نالم يا ز گردون

نه تو سازي به ما نه چرخ يا را

چه سازم من زدست دلربايي

که خورده از ازل شرم وحيا را

جفا خوب است از معشوق ليکن

برون بردي ز انديشه جفا را

جفا وجور کم کن بر ملولي

که بس آتش زدي بر سينه ما را

غزل 3

بکَش خنجر بکُش اين بينوا را

ندارم بيش از اين تاب جفا را

ز من بيگانه با اغيار ياري

چرا گردي به من بيگانه يارا

ندانستم که آخر مي کشد کار

به رسوايي ز عشقت اي نگارا

من آن روزي که بستم با تو اين عهد

به امّيد وفايت بود يارا

ندانستم که با بيگانه سازي

براني از در خود آشنا را

غلط کردم که بستم با تو اين عهد

که فرقي نيست پيش تو وفا را

نمي گويم نداري تو وفا هيچ

وفا داري ،ولي با غير يارا

فغان از دست اين چرخ ستمگر

ستم دايم کند بيهوده ما را

خداوندا شبم را روز گردان

ندارم تاب چندين ماجرا را

غلط کردم که دادم دل چه چاره؟

پشيماني ندارد سود مارا

ز دست جور تو آخر ملولي

گريبان چاک خواهد زد نگارا

غزل 4

کجا من بي تو مانم زنده يارا

اميد وصل دارد زنده مارا

به شکر آن که تو امروز شاهي

مران از آستان خود گدا را

مگو من محتشم تو بينوايي

که خاصيت بود مر هر گيا را

نمي بيني که ماه آسمان کسب

زخورشيد او کند کسب ضيا را

مکن از جور جانان شکوه اي دل

مده از دست،تسليم و رضا را

هجوم عاشقان اندر قفايت

خرامان چون شوي بنگر قفا را

بهشت جاودان خواهي نظر کن

در آيينه رخ خود را نگارا

ندارم قاصدي محرم به پيشت

فرستم بعد از اين باد صبا را

به ما از جور ننمايي رخ خويش

بهانه مي کني شرم وحيا را

ندارد سود بر حالم پس آن گه

که بشناسد ملول اهل وفا را

غزل 5

آن که جا داد به سرها غم سودايت را

داده اندر دل خلقي ز وفا جايت را

گويي از صنع به هم ريشته مريم ز ازل

رشته ي عمر من و زلف چليپايت را

شده هر سو نگران ديده ي هر کس بنگر

تا که يک دم نگرد نرگس شهلايت را

من که مجنون شدم از روي نکويت ديدم

پيش از ملک عدم وسعت صحرايت را

سرو در پيش قدت نيز خجل باشد و من

به چه مانند کنم قد دل آرايت را؟

عقده ها بود مرا در دل و نگشود دمي

بسته ديدم چو دو زلفان سمن سايت را

مُرد از حسرت بوسيدن روي تو ملول

پس اجازت که زنم بوسه کف پايت را

غزل 6

اگر خواهي کني آسان تو جانامشکل خود را

در اين عالم نبايد بست بر چيزي دل خود را

تو کز پيکان مژگان مرغ دل در خون طپان کردي

ز خاک اي شخ کمان، برگير آخر بسمل خود را

به حکم عشق بازي خون خود او را بحل سازم

اگر در روز محشر روي بينم قاتل خود را

الا اي برق استغنا دمي غافل ز ما بگذر

که از بهر شرارت جمع سازم حاصل خود را

زکات حسن در شرع وفا شد بر گدا واجب

مران اي سنگدل از آستانت سايل خود را

مرا از عشق بازي منع نتوان گر خرد داري

نه من پرداختم روز ازل آب وگل خود را

چه واقع شد سرت گردم که گرديدي ملول از من

چه باشد از محبّت گر نوازي مايل خود را

غزل 7

چه خوش باشد به خواب ناز [بينم] پاسبانش را

شوم در کوي او پنهان و بوسم آستانش را

به صد خون جگر من پروريدم گلبن قدش

نمي شايد ز ديدن منع کردن باغبانش را

ز دست آن بت نامهربان [دارم] دو صد شکوه

گرش بينم ندارم فرصت يک داستانش را

فغان وناله ام يارا به گردون مي رسد امّا

ندادي گوش بر اين راز و نشنيدي فغانش را

در اين منزل ملولي را کجا آسودگي باشد؟

که ره نبود دمي بيند نگار دلستانش را

غزل 8

منم و حديث عشقي به تو مي شمارم او را

تو به شرط آن که گويي بر جان شکارم او را

منم ودل خرابي و هزار چون تو دلبر

تو گمان مبر به جز تو به کسي سپارم او را

اگرم هزار فرسخ ز برم رود ننالم

که به جذبه ي محبّت به دمي بيارم او را

شده سال ها که مهرش بنشسته است در دل

به چه سان برون نمايم ز دل فگارم او را؟

چو وفا و روي نيکو ،بت من ملول دارد

به چه عيب گو نخواهد دل بي قرارم او را

غزل 9

دوش ديدم يک نظر من روي نيکوي تو را

مدّعي نگذاشت بينم سير من روي تو را

مدّعي اندر کمين و پاسبانان بسته در

کي به کام دل توانم ديد من روي تو را؟

گر نمي آيي به پيشم باز کن در را، زمهر

تا مگر از دور بينم روي نيکوي تو را

مي شود شرمنده و خجلت زده سرو سهي

روزي ار در باغ بيند قد دلجوي تو را

توبه از مِي کردم و بي باده ام مست و خراب

تا بديدم مستي چشم چو جادوي تو را

گر ز دنيا بگذرد زاهد به اميّد بهشت

من به فردوس برين ندهم سر کوي تو را

هر دو عالم گر دهندم در بهاي وصل تو

بالله ار بدهم به عالم يک سر موي تو را

در گلستان هر گلي بينم ببويم من ملول

تا مگر از نکهت گل بشنوم بوي تو را

غزل 10

عجب ني گر گدايي دوست دارد پادشايي را

عجب باشد که آرد در نظر شاهي گدايي را

چو عمر نوح عمري بايد و جان و تني زآهن

که آرد بر سر مهر و وفا کس بي وفايي را

نمي گويم که با بيگانه منشين از وفا گويم

مران از درگه خود تا تواني آشنايي را

به بزمي کو اميران را نباشد رخصت رفتن

کجا دربان دهد ره، هر فقير بينوايي را

به ياد آور ملولي را نگارا گر به ره بيني

گرفتار غم و دردي به هجران مبتلايي را

غزل 11

تلخ است از فراق تو اي دوست کام ما

يک بار بر زبان تو نگذشت نام ما

روز رقيب گشته ز وصلت چو صبح عيد

باشد ز هجر، تيره چو زلف تو شام ما

مشرف به موت گشت رقيب و شفا بيافت

يک دم نشد که چرخ بگردد به کام ما

حاجت به دام و دانه ندارم که از ازل

خال تو گشت دانه و زلف تو دام ما

گر بوسه اي همي دهي ام روز هجر ده

يک بوسه اي به پاي شب وصل، دام ما

ساقي به جان پير مغان از کرم کنون

لبريز کن ز باده ي خُلّار جام ما

زاهد شراب نسيه ي کوثر ز تو که نقد

بهتر ز کوثر است مي لعل فام ما

ديگر نباشدم به جهان هيچ آرزو

يک بار اگر ملول 1دهد يار کام ما

غزل 12

امشب تماشاي دگر دارد رخ جانان ما

هر هفت کرده تا برد هم دين و هم ايمان ما

اين بي سروساماني ام قسمت شد از روز ازل

ور نه که آن زيبا صنم دارد سرو سامان ما

اين درد بي درمان ما درمان نخواهد کرد کس

لعلت مگر درمان کند اين درد بي درمان ما

جان و دل و ايمان خود سازم فداي مقدمش

از مهر، روزي گر شود آن مه جبين مهمان ما

عشق نهانم را ملول! اين هر دو کردند آشکار

رخسار همچون کهربا و اين ديده ي گريان ما

غزل 13

بنگر تو همنشين به دو زلفان ماه ما

تا کي کني تو خنده به روز سياه ما؟

خطش دميد و باز نگرديد رام من

غافل بود هنوز ز تأثيرآه ما

ياران جفاي يار [اگر] اين چنين بود

مشکل دگر زخاک برويد گياه ما

در انتظار آن که درآيد ز در [درون]2

بنهاده سر به زانو و بر در نگاه ما

شد قاتل مرا همه ي خلق دوست دار

ياران به روز حشر که باشد گواه ما؟

از شرم عاشقي نتوانم نگه کنم

گاهي اگر به روي تو افتد نگاه ما

بر حال مستمند گدايان نکرد رحم

سر تا به پاي کبر و غرور است شاه ما

مژگان و چشم و ابرو و خالش سپاه اوست

آه و سرشک ديده ي ما شد سپاه ما

گرنه به روز حشر، علي دادرس بود

برگو ملول کي گذرند از گناه ما؟

گر من گناه روي زمين کرده ام چه باک؟

شير خداست در همه عالم پناه ما

غزل 14

جان من مترس از خلق روي خود به ما بنما

پادشاه ملکي تو از کسي مکن پروا

گاه گاهي از ياري و ز ره وفاداري

سوي من قدم بگذار غم زجان و دل بزدا

بي توّهم و تشويش سوي من نشين يک دم

جان تو در عوض بستان بوسه اي کرم فرما

همچو زلف شبرنگت روز من شده تيره

تو گره زکار من زآن دو زلف خود بگشا

هست آرزوي من اي نگار سنگين دل

شام چند از ياري صبح آوري با ما

دردها به دل دارم گر بدانمت محرم

درد دل به تو گويم گر ببينمت تنها

وعده دادي ام روزي بوسه اي کرم سازي

گاه مي کني اقرار گاه مي کني حاشا

گاه خواني ام از مهر گاه راني ام از قهر

گاه مي دهي زهر وگه چشاني ام حلوا

من نگفته ام با کس با منت وفا نبود

با منت وفا باشد ليک نيست پابرجا

من نديده روي تو مي روم ز کوي تو

هم ملول و هم غمگين هم حزين و هم شيدا

غزل 15

فصل گل هر کو ننوشد باده با چنگ و رباب

آدمي نبود يقين مي دان که مي باشد دواب

کار عالم جمله بي کاري است ليکن ز اين ميان

عشق بازي خوش تر [آمد] خاصه در عهد شباب

روز وصل است و ز بس از بخت باور نايدم

همچو شب هاي دگر گويي که مي بينم به خواب

هر پري رويي که پيشم بگذرد [پندارم] اوست

تشنه را از دور آري آب بنمايد سراب

اين قَدَر فرق است زاهد در ميان ما و تو

تو خوري مال يتيم و من خورم جام شراب

هم ز يُمن عشق و هم از همت بخت جوان

هر که را دل خواست، گشتم از وصالش کام ياب

پرده از رخسار جانان برفکن همچون ملول

در شب تيره اگر ظاهر بخواهي آفتاب

غزل 16

بگو که آهوي شير افکن که کرده شکارت؟

که برده است دل و دين و هوش و صبر و قرارت؟

چو کهربا شده رخسار ارغواني ات از غم

بگو که غصّه ي عشق که کرده زار و نزارت؟

کدام سنگدل امّا ز کف ربوده دلت را

که سيل اشک، روان است روز و شب ز کنارت

به گيسوان سمن سا که بسته پاي تو اي مه؟

که نيست جانب هيچ آشنا ز مهرت گذارت

گهي به بوسه دلت را ز خويش شاد نمايد

ولي ستمگر و بي مهر و با جفا[ست] نگارت

کجا رواست که يارت کُشد به جور و جفايت

سزاست آن که کد جان و دل ز مهر نثارت

به عاشقان ستمکش ز بس جفا که نمودي

به ظلم پيشه اي افتاد عاقبت سر و کارت

ملول را به دو جا روز و شب بسوزدش اين دل

گهي به حال دل خويش و گاه بر دل زارت

غزل 17

شد عشق توام فاش ز مضمون و عبارت

بگذر تو ز وصلم که بيفتي به مرارت

داري سر سوداي من و سود خود آخر

ترسم که رود مايه ات اي دوست به غارت

تعمير بکن خانه ي خود را که عيان است

در خانه ي غصبي نتوان کرد عمارت

بگذر ز سر جان خود ار تاجر عشقي

گرديد زيان تو همان سود تجارت

ديگر نبود حاجت دامي و کمندي

بس دل که ربايي تو به ايمان و اشارت

ياد لبت ار سوخت مرا جسم، عجب نيست

محرورم و شکر بفزايد به حرارت

از رفتنت افسرده و زار است ملولي

ترسم که کني اين سفر اي دوست خسارت

غزل 18

من نخواهم شد از اين ملک اگر يار اين جاست

برکنم دل کي از اين شهر که دلدار اين جاست

دوست هر جا فکند رخت بود منزل ما

گو برو قافله، چون قافله سالار اين جاست

آن چه مي جستمش از کعبه بديدم در دير

کس به من کار ندارد که مرا کار اين جاست

من ز سر کوچه ي عشق اين همه مستي دارم

سوي مسجد چه روم؟خانه ي خمّار اين جاست

زآتش طور مترس اي دل مسکين چو کليم

دار ايمن دل خود وعده ي ديدار اين جاست

شمع مهر از لگن چرخ دگر گو مفروز

کلبه خلد است که آن شمع شب تار اين جاست

بر در دوست ملولي بفتادم از پا

نيست غم گر کشدم هجر که غمخوار اين جاست

غزل 19

يارب دگرم به سر چه سوداست

کز اشک کنار من چو درياست

بر دوست چه سان رسم که باشد

دشمن به کمينم از چپ و راست

اندر عجبم دگر چه افتاد

کاين دور زمان به خواهش ماست

تا چند به حال ما نسوزد؟

اين دل نبود که سنگ خاراست

حاجت نبود حديث عشقت

گويم که ز چهره ام هويداست

باشد عجب اين که عکس رويت

با آن که نهان ز ديده، پيداست

آمد به خرام گويي آن شوخ

کامروز به شهر فتنه برخاست

معشوقه و بزم باده ي ناب

از لطف شهم همه مهيّاست

شهزاده رضا قلي که از عدل

در ملک عجم به جاي کسراست

از يار مکن ملول شکوه

کز دست نگار شکوه بي جاست

غزل 20

بس که بيچاره دلم از ستمت افگار است

بعد از اينم دگر از عشق بتان انکار است

بار عشق تو کوهي است به پيش همه کس

مي کشم من، اگرم سهل و اگر دشوار است

کردي از جور به يک بار فراموش مرا

به ستم پيشه نگاري چو تو مارا کار است

اينک آمد بر من، جان به نثارش بايد

چه کنم نيست کنون آن چه مرا در کار است

دل غمگين ملولي ز جفا پر خون است

چون که در قيد بت کافر گل رخسار است

غزل 21

بيماري ام از فراق يار است

رنجوري ام از غم نگار است

اين خون دل از دو ديده ي من

از هجر کسي است در کنار است

يا رب چه کنم چه چاره جويم

اندر حق دل که بي قرار است

از دوستي پري رخانم

جز خون دلي دگر چه کار است؟

باور نکنم که مهر عشّاق

چون عشق ملول پايدار است

طالع اگرم مدد نمايد

زين پس لب و مدح شهريار است

شهزاده رضا قلي که در رزم

ثاني قباد نامدار است

غزل 22

هميشه نقش جمال تو قوّت نظر است

گمان مکن که دل زارم از تو بي خبر است

به عاشقان تو جفا مي کني و من غمگين

که عاقبت به جهان آه و ناله را اثر است

ز ضعف، قوّت پرواز نيستش ور نه

دلم به زلف تو دلشاد از چه رهگذر است؟

بيا بده ز لبانت تو بوسه با دشنام

که من ز شوق ندانم کدام خوبتر است

جگر خراش در اين کاروان صدايي هست

دلم مگر ز پي آن نگار نو سفر است

حديث آن قد و قامت نمي توانم کرد

تنم چو موي ضعيف از خيال آن کمر است

اگر چه بندگي ات را قبول کرده ملول

مکن جفا که ره بنده پروري دگر است

غزل23

يا رب منم که دولت وصلم ميسّر است

کاين ماهروي سرو قبا پوش در بر است

گر عالمي بهاي وصالش همي دهند

ندهم به عالمي که مرا وصل خوشتر است

ساقي بيار باده و مطرب بساز چنگ

کامشب مراد خاطر ما در برابر است

اي ديده خون مبار و بگير اي دلا قرار

امشب که همدم تو چنين ناز پرور است

اي کاش آمدي و بديدي مرا رقيب

دستي به جام و دست دگر زلف دلبر است

زاهد! ملول مست ز مِي نيست هوش دار

مست از شراب نرگس فتّان دلبر است

غزل24

قاصد رسيد و گفت که کامت ميسّر است

رنجوري نگار تو از دوش بهتر است

بادام تر گرفته به کف، گفتمش که چيست

گفتا که اين نشانه اي از چشم دلبر است

زاهد! تو رنج، خويش و مرا دردسر مده

هر کس که قول تو شنود از تو کمتر است

شه راست احتياج به تيغ و سپاه تو

بي تيغ و بي سپاه جهانت مسخّر است

ز آن ماه نو سفر اگرم نامه اي رسد

در پيش من ملولي !از هرچه خوشتر است

غزل 25

زبس که در غم هجران تو دلم تنگ است

ز دوري تو مرا با جهانيان جنگ است

منم گدا و تويي پادشاه نيست عجب

اگر ز دوستي چون مني تو را ننگ است

ز وعده شاد نگردد دلم که مي دانم

تمام وعده ي وصل تو مکر و نيرنگ است

تويي ملول و منم شاد از آشنايي تو

حديث عشق من و تو چو شيشه و سنگ است

ز صحبت همه کس غم فزايدم در دل

کسي که غم بزدايد شراب گلرنگ است

مرا ادب نگذارد و گرنه مي گفتم

بيا ز خواجه شنو اين غزل که بي رنگ است

در اين زمانه دو رنگي خوش است و بوالهوسي

مدام خون خورد آن عاشقي که يکرنگ است

کجا ملول تواند جواب شعر تو را

که پيش دانش تو پاي طبع او لنگ است

غزل 26

با وجود تو وجود همه عالم عدم است

هر چه از ذات و صفات تو بگوييم کم است

همه جوياي وصالت چه گناهي کرده

اگر اين ساکن ميخانه و آن در حرم است

از جفا چند دل آزرده ام از خويش کني؟

به وفا کوش که چون من سر کوي تو کم است

ماه خوانم اگر آن چهره ي گلگون غلط است

سرو گويم اگر آن قامت موزون ستم است

کسي از کار خدا چون نشد آگاه ملول

چند گويي که حدوث است جهان يا قدم است

غزل 27

نگار من زخوبان جهان است

بتي عاشق کش و نامهربان است

دو چشمانش فريب عقل و دين است

رخش مانند ماه آسمان است

به بالايش نباشد سرو در باغ

خجل پيش قدش سرو روان است

بهشت و حوض کوثر از تو زاهد

رخ يارم بهشت جاودان است

نباشد در زمانه چون تو دلبر

وگر باشد بتي نامهربان است

به عالم مثل و مانندي ندارد

که او سر خيل خوبان جهان است

مهي کو شمع محفل بود ما را

دو سه روزي است کز چشمم نهان است

گريبان چون نسازم چاک از غم

که معشوقم به کام ديگران است

مگو چوني ملولي از غم ما

که در شرح غمت او [بي زبان] است

غزل 28

اگر چه دلبرم نامهربان است

ولي شادم که شوخ و نکته دان است

همين نه حکم او بر من روان است

که او در ملک خوبي حکمران است

دو چشمش فتنه ي آخر زمان است

قدش سروي ولي سرو روان است

کجا رخساره دارد اين لطافت

تو پنداري بهشت جاودان است

گواهي مي دهد رخسارم از عشق

که ني حاجت به گفتار و بيان است

شکايت از زبان دارم که دلدار

زحرفي باز از ما سر گران است

خوشا آن بينوايي کو به عالم

نه اندر قيد سود و نه زيان است

نه پروايش ز رسوايي نه از ننگ

کسي کو شهره در عشق بتان است

ملولي خواست تا شرح غمت را

بيان سازد ولي پيشت عيان است

غزل 29

دلم از دست اين دلدار خون است

بيا يک دم ببين حالم که چون است

دلم را برد آن شوخ از نگاهي

ندانستم که نيرنگ و فسون است

بيا يک دم به بالينم به پرسش

که تب بر جانم از هجرت فزون است

نخواهي هيچ گه رحمي به حالم

زحق مگذر جفا از حد برون است

کُشد ما را زجور آن بي مروّت

مگر مهر و وفا ياران زبون است

به جست وجوي يار خود ملولي

همه عمرش به سر شد ني کنون است

غزل 30

ديگري را برمن آن نامهربان بگزيده است

بي سبب باشد ندانم يا خطايي ديده است

چند روزي شد که با خود سرگران مي بينمش

رشته ي ياري تو مي گويي ز من ببريده است

چند روزي شد پيامي از برش نايد يقين

از من دلسخته باز آن بي وفا رنجيده است

چند روزي شد که پيدا نيست دل در بر مرا

باز گويي دلربايي دل ز من دزديده است

نيست صادق دعوي عشقي گل از گلچين کند

بلبلي کي ديد کس در گلستان گل چيده است

جور از خوبان خوش آينده است ليکن نارواست

از بتي کآيين عشق و عاشقي فهميده است

اين قدر هم بي وفا نبود ملولي يار من

گوييا شرح پريشاني من نشنيده است

غزل 31

دلربايم را به سر امشب هواي تازه اي است

گوييا آن دلربا را دلرباي تازه اي است

خوش خرامي گويي اندر بزم او ره يافته است

بر سر کوي نگارم نقش پاي تازه اي است

مي نمايد با جفا جويي دل و دين باخته است

چون که امشب هر دمش با من وفاي تازه اي است

آن نگار سنگدل از خون چندين بي گناه

پنجه رنگين کرده و گويد حناي تازه اي است

مي کند بيگانگي با آشنايان گوييا

آن بت نا آشنا را آشناي تازه اي است

بس کن اين جور و جفاهايي که مي کردي کنون

بهر آزار دلم خطت جفاي تازه اي است

سروناز است اين و يا شمشاد يا نخل مراد

قد و قامت يا قيامت يا بلاي تازه اي است

گر اشارت بهر خونريزي کند بر ابروان

ساعتي صد خون بريزد کاين جفاي تازه اي است

مي کشد گاهي به جور و زنده مي سازد به فور

گردش چشمان او را شيوه هاي تازه اي است

اي ملولي غم مخور از الفت او با رقيب

هر زماني در محبّت رنگ هاي تازه اي است

غزل32

دل به دام چين زلف عنبرين موي کسي است

زآن سبب عمري مجاور بر سر کوي کسي است

در دلم باز آرزوي ديدن روي کسي است

حسرت بوسيدن لعل سخنگوي کسي است

چند خواني ام به مسجد زاهد از بهر نماز

قبله و محراب من محراب ابروي کسي است

شمع سان سر تا به پا گر سوختم نبود عجب

در سرم شوري و در دل آتش خوي کسي است

راست خواهي گويمت اي دلبر نامهربان

پشت من خم، از فراق قد دلجوي کسي است

جمع کي گردد دلم در مال و اسباب و جهان

کآن پريشاني من از جعد گيسوي کسي است

تا نگردد مدّعي از حال زارم با خبر

در سخن با او و پنهانم نظر سوي کسي است

من نگويم حسرتي نبود مرا دردل ملول

در دل من حسرت نظّاره ي روي کسي است

غزل33

چه خوش بود من و تو هر دو مست و رفته زدست

تو مست از مي و من مست زآن دو نرگس مست

شدند هر طرفي جمعي از نگاه تو مست

چه چشم بود بنازم که قدر باده شکست

به حق نبود کسي را سر پرستيدن

اگر نه پرده به روي خود آن صنم مي بست

بيا و بگذر از اين راه و جان طلب فرماي

که بيدلان تو جان ها نهاده بر کف دست

اگر شکسته شدم دل، فداي راه تو باد

سر قرابه سلامت اگر پياله شکست

هواي ماهرخي اوفتاده برسر من

که ره به او نتوان يافت تا به روز الست

مگر به طالع فرخنده ي امير کبير

مرا فتد سر زلف کمندش اندر دست

به دست هر که نگه مي کنم سر زلفي است

ملول جز غم تو نيست هيچش اندر دست

غزل 34

چه سازم آه مرا نيست ره به کشور دوست

کدام پيک رساند پيامي از بر دوست

نمود گردش افلاکم از نظر دورش

مگر به خواب ببينم رخ منوّر دوست

نثار خاک رهش جان خويش خواهم کرد

کس ار به من برساند پيامي از بر دوست

چه خوش بود که به بزمش شويم مست و خراب

زنيم بوسه به رخسار ماه منظر دوست

ملول دين و دل خود کنم نثار کسي

که يک دمش برساند ز مهر در بر دوست

غزل 35

اي صبا پيغام من بر سوي دوست

گر تو را در پيش آن مه آبروست

شرح حالم گر بپرسد بازگوي

از زبانم آن چه خاطر خواه اوست

گر بگويد او چه مي خواهد ز من؟

تو بگو مي گفت يارم آرزوست

گر بگويد باز گو ديگر چه گفت؟

گو که مي گفت او دلش بر من بسوخت

گر بپرسد او ز جسم لاغرم

گو به روي استخواني مانده پوست

گر بپرسد جور من به يا که مهر؟

تو بگو از تو همه چيزي نکوست

گر ز بدنامي من گويد سخن

گو تو را خواهد، نه فکر آبروست

گر بپرسد روز و شب کارش چه بود؟

تو بگو افغان و ناله کار اوست

گر زچشم من خبر پرسد بگو

اشکش از ديده روان مانند جوست

مي کشد از بس ملولي انتظار

هر که آيد از برابر گويد اوست

غزل 36

بر زلف پريشان توام تا نظري هست

ما را دلي از زلف تو آشفته تري هست

در آتش سوزانم و خرسند من امروز

گويي که ز وصل تو دلم را خبري هست

اين قافله محتاج به بانگ جرسي نيست

تا چون دل نالان منش راهبري هست

ترک سر و جان کردم و آسوده گذشتم

زاين باديه کز هر طرف او خطري هست

اي کاش غمت در نرود از دل تنگم

شايد نبرد راه که جاي دگري هست

خون شد دل مسکين ملولي ز جفايت

آخر به جهان پادشه دادگري هست

مارا نه همين با سر زلف تو سري هست

هر گوشه اي از عشق تو خونين جگري هست

کي رام من بي سر وسامان شوي اي شوخ؟

آن را تو شوي رام که در کيسه زري هست

جز بندگي و خدمتش از دست چه آيد؟

آن بنده که با خواجه ي شهرش نظري هست

نه سوزد و نه بيم کند زآتش دوزخ

آن را که به دل زآتش خويت شرري هست

از دست دلم رفته و معشوق نه پيداست

در پرده، يقين است مرا عشوه گري هست

بيدادگرم هر چه ستم خواست به من کرد

غافل که مرا پادشه دادگري هست

شهزاده ي جم جاه حسين آن که زدانش

از عالم معنيش به عالم خبري هست

خوش دار ملولي تو دل خويش که گفتند

تا ريشه در آب است اميد اثري هست

غزل38

بانگ چنگي شنوم از در کاشانه ي کيست

رفتم از هوش ببينيد که اين خانه ي کيست؟

قصّه از حلقه ي زلفين کسي مي گفتند

هوش ما برده، ببينيد که افسانه ي کيست؟

دل من در خم ابروي تو خوش بود ولي

هيچ گفتي تو که اين عاشق مستانه ي کيست؟

گرد شمع رخ تو تا به سحر سوخت تنم

به اميدي که بپرسي تو که پروانه ي کيست

گله ها از سر زلفين تو مي کرد ملول

لعل بگشا و دمي پرس که افسانه اي کيست

غزل 39

درد دل با که بگويم که مرا محرم نيست

به جز از ناله ي جانسوز مرا همدم نيست

آدميّت طلبي پيروي عشق بکن

هر که را عشق به سر نيست، بني آدم نيست

خوش دلم با همه ي جور و جفايت شب و روز

که رقيبي به وفاي تو دلش خرّم نيست

من به اميّد وفا از سر کويت نروم

ور نه عاشق کش و بي مهر به عالم کم نيست

روز هجران تو پيش نظرم سالي هست

شب وصل تو ز شادي به برم يک دم نيست

زخم شمشير تو را حاجت مرهم نبود

گر بود غير دم تيغ تواش مرهم نيست

اين قدر هست که دلدار جفاجوست ملول

ور نه مانند رخش در همه ي عالم نيست

غزل 40

امشب اين خانه خراب است که جانانم نيست

تيره بختم که رخ آن مه تابانم نيست

کلبه ام بي رخ آن ماه، سياه است امشب

زآن که غارت گر دل رهزن ايمانم نيست

من چه سان از غم عشقش نکنم آه و فغان

کان تسلي ده دل، نور دو چشمانم نيست

همچو يعقوب روان سيل سرشک است مرا

زآن که در پيش نظر يوسف کنعانم نيست

من چه سان جامه ي جان چاک نسازم امشب

که به بر، سرو قبا پوش غزلخوانم نيست

امشب از غصّه ملولي بدهد جان به يقين

چون که منسوخ کن سام نريمانم نيست

شاه تيمور حسام آن که ز دوري رخش

ميل در جنّت اعلي و گلستانم نيست

غزل 41

امروز دلي نيست و يا سيمبري نيست

کز عاشق و معشوق به عالم اثري نيست

يا عشق گرفته است سراپاي وجودم

چون ماهي دريا که ز آبش خبري نيست

اندر چمن دهر بسي تجربه کرديم

جز جور و جفا نخل وفا را ثمري نيست

معشوقه که حسنش بود و نيستش عاشق

شاهي است ولي پادشه مقتدري نيست

يک بار نديدم رخ خوب تو که از پي

از ناوک مژگان به دلم نيشتري نيست

افسرده چنان کرد مرا چرخ که ديگر

با سيمبر و ساده رخانم نظري نيست

پيش که برم داد ز جور تو ملولي

در شهر به غير از تو مرا دادگري نيست

غزل 42

داني از دوري تو چون به من زار گذشت

شام من تيره و روزم چو شب تار گذشت

دوش دادي تو قراري که دهي کام مرا

آخر اقرار تو اي دوست به انکار گذشت

درد دل پيش که گويم که ندارم محرم

آن چه برمن ز غم يار ستمکار گذشت

با خبر گردد اگر غير، بميرد از رشک

زآن حکايت که ميان من و دلدار گذشت

مدّتي کوه تراشيدم تا دانستم

چه به فرهاد، ز شيرين شکربار گذشت

فکر خود کن نشوي شهره تو در جور وجفا

ور نه جورت همه بر اين دل افگار گذشت

تا تو رفتي ز برم، رفت ز دل صبر و قرار

همه روزم ز خرابي چو شب تار گذشت

خون شد از دوري دلدار ملولي دل من

آه جانسوز من از گنبد دوّار گذشت

غزل 43

با که گويم که چه بر من زغم يار گذشت؟

روزگارم همه در فرقت دلدار گذشت

آه من از غم دوري تو بر ماه رسيد

از جدايي تو روزم چو شب تار گذشت

هرگزم قدر ندانستي و داغم که چرا

عمر بيهوده به عشق تو ستمکار گذشت

يا طلب کن تو مرا پيش خود از مهر و وفا

يا بيا و بنگر چون به من زار گذشت

وعده دادي که بيايي رخ خود بنمايي

روزگارم همه بر وعده ي ديدار گذشت

اي بسا عهد که بستي و شکستي آخر

جور و کينت همه بر اين تن بيمار گذشت

آسمان باز فکندم ز درش دور ملول

گردش چرخ به کام دل اغيار گذشت

غزل44

داني اي شه اين سفر چون بر من محزون گذشت

آن چه از دوري ليلي بر دل مجنون گذشت

درد شب هاي غمت را شرح نتوانم نمود

کز فراق روي تو چون بر من محزون گذشت

از فراق روي نوري مهوش حوري لقا

آهم از افلاک و اشک چشمم از جيحون گذشت

گر شبي در هجر دلداري به پايان آوري

آن زمان داني که بر من از فراقت چون گذشت

روزي اندر ره بديدم غير را با يار خويش

آه اگر آن روز گويم چون به اين محزون گذشت

چشمه ي خون شد روان از چشمه ي چشم آن زمان

کز برم آن سرو قامت با قد موزون گذشت

سوخت آن گه آتش غيرت سراپايم که يار

دست بردست رقيب از پيش اين مفتون گذشت

کلبه ام گشته گلستان گوييا در منزلم

شه حسام الدوله با اين چهره ي گلگون گذشت

چند روز وشب زهجران تو باشم من ملول

رحمي آخر اي صنم جورت زحد افزون گذشت

غزل45

داني به چه ماند دل، در اين خم زلفانت؟

گويي که بود گويي اندر برچوگانت

امروز کنم جان را در وصل به قربانت

مشکل که برم فردا جان از غم هجرانت

راهم ندهد اي شوخ در بزم چو دربانت

کي] بوسه توانم زد بر صورت تابانت؟

تو پادشه حسني من بنده ي فرمانت

مشکل که رسد دستم اي يار به دامانت

درد است ملول از غم در عشق چو درمانت

ديگر به چه کار آيد اين ناله و افغانت؟

غزل46

سري دارم فداي خاک پايت

سرم قابل نباشد، جان فدايت

چو در عالم نباشد چون تو دلبر

دل و دينم نثار خاک پايت

به محرومي اين محزون افگار

به گيسوي کمند مشک سايت

ازآن برگشته مژگان خنجري زن

که خواهم خون خود ريزم به پايت

دلم از قيد خوبان کي برد جان؟

مگر روزي بميرم در هوايت

اميدم هست از اين چرخ گردون

ملولي جان دهد اندر وفايت

اي فلاني اي فلاني جان فدايت جان فدايت

مُردم آخر مُردم آخر از برايت از برايت

چون توانم بينمت هر روز و هر شب با رقيبان؟

من که نتوانم ببينم با خدايت با خدايت

چون شود اي نازنين گر اين فقير بينوا را

يک شب از ياري بخواني در سرايت در سرايت

گر چه تو در ملک خوبي پادشاهي من هم اي مه

هستم آخر هستم آخر بينوايت بينوايت

نه همين بار فراقت مي کشم هر روز و هر شب

جور شهري را کشم من در وفايت در وفايت

مي شود فرهاد راضي از جفا و جور شيرين

سرکنم گر داستاني از جفايت از جفايت

خواهم ار جايي نشيني پيش رو اِستاده گردم

چون روي افتم چو گيسو در قفايت در قفايت

اي خوش آن بزمي که از مستي من و غيري ندارد

گه زنم بوسه به دست و گه به پايت گه به پايت

سهل باشد اي ملولي با غم ما ساز چندي

رخت بندم از سرکوي تو و گويم دعايت

غزل48

بشستم دست از عشقت کشيدم پاي از کويت

ازاين پس دل نخواهد کرد ياد قد دلجويت

چرا چون روزه داران روزها در انتظار تو

نشينم تا چو مه بينم [به بامي] طاق ابرويت

دريغ از من همين داري تماشاي رخت ورنه

به هر کس ميرسي تو، مي نمايي روي نيکويت

چرا منّت کشم از هر کس و ناکس براي تو

به اميّدي که روزي نامه ام را آورد سويت

همين من خواري از عشق تو ديدم ورنه اين گلشن

مشام بس رقيبان را معطّرديده از بويت

تو پنداري که روز و شب ندانم در چه کاري تو

هزاران من سخن دارم نيارم هيچ در رويت

هدايت از زبان من تو گويي گفته اين مصرع

“برو هر کس که مي خواهد دلت بنشان به پهلويت”

نمي دانم ملولي چون کني با من ولي دانم

نداني قدرم و آخر روم من از سر کويت

غزل49

زبيم مدعي هر گاه کآيم بر سر کويت

زهر سو بنگرم تا بنگرم دزديده بر رويت

تو بودي غافل اندر باغ و با اغيار مي گشتي

نمي ديدي مرا، من سير ديدم روي نيکويت

خرامي چون به گلشن، سرو رعنا را تماشا کن

که گشته شرمسار و منفعل از قد دلجويت

گرفتم از جفا بر روي من در پاسبان بندد

چه غم دارم، ز دل راهي است کآيم هر زمان سويت

مرا شب تا سحر سر برسر زانو ز هجرانت

وليکن غير، روز و شب نهاده سر به زانويت

ز غيرت با خداي خود نخواهم يک زمان باشي

چگونه مي توانم ديد غيري را به پهلويت؟

ملولي غيرتي دارم هدايت نيستم گويم

“برو هر کس که مي خواهد دلت بنشان به پهلويت”

غزل 50

من ندانم به چه تدبير بيايم سويت

که رقيبان تو بستند رهم از کويت

جا سر کوي توام بود و نبودم آرام

چون ننالم که کنون نيست رهم در کويت

ياد روزي که به صد شرم و حيا مي ديدم

گاه گاهي به سر راه، رخ نيکويت

بود آيا که دگرباره ببينم روزي

چون مه نو ز سر بام، خم ابرويت

بود آيا که دهد مرگ امانم از هجر؟

بار ديگر نگرم سرو قد دلجويت

بود آيا به سلامت ز سفر برگردم

گه به پايت بزنم بوسه و گه بر رويت

بود آيا که شب وصل ميسّر گردد؟

بکشم در بغل از مهر، قد دلجويت

نيست از خوي توام شکوه ملولي به خدا

چرخ دور از برت افکند مرا نه خويت

غزل51

نيست مرا به دل غمي جز غم بي وفايي ات

بودي اگر تو را وفا، سهل بُدي جدايي ات

وه چه شود ز مرحمت کافکني ام دمي به سر

اي شه ملک دلبري سايه ي پادشاهي ات

چون که سکندر زمان در ظلمات شد روان

گشت دليل راه آن پرتو روشنايي ات

از چه ندانم اي پري اين همه دين و دل بري

خواجه ي شهر چون که شد بنده ي دلربايي ات

لب بگشا تو در سخن شهد ببار از دهن

گشته چو بلبل سخن محو سخن سرايي ات

پرده به روي خود فکن دل چو بري ز مرد و زن

نيست دلي دگر به جا زاين همه خود نمايي ات

چون که خرامي از وفا زود نظر کن از قفا

بين همه دل شکسته ها از غم موميايي ات

قصّه ي خود چو در برش عرضه نمودم از وفا

گفت ملول سوخت دل از غم بينوايي ات

غزل52

جامه ها در شب هجر تو دريديم عبث

در ره وصل تو عمري بدويديم عبث

به خيالي که شود وصل تو روزي روزي

سال ها بار فراق تو کشيديم عبث

به اميدي که شوي يار و دهي کام مرا

طعن اغيار براي تو شنيديم عبث

يک نظر ديده تو را ديد و دل از دست بداد

در پي دل، همه ي عمر دويديم عبث

به اميدي که شکستي نبود عهد تو را

عهد ياران کهن را ببريديم عبث

شده شيرين، دهن غير ز وصل تو و ما

تلخي زهر فراق تو چشيديم عبث

ناخوشي ها به سر کوي تو ديديم ملول

پاي اگر از سر کوي تو کشيديم عبث

غزل53

اي که دارد سکه ي خوبي به نام تو رواج

درد پنهان مرا از بوسه اي مي کن علاج

اي دل از جان بار جور يار [را] بايد کشيد

بردباري لازم آمد چون که افتد احتياج

کي توانم دست بردارم از آن ساق و سرين

چون [که] ساقش همچو سيم است و سرين چون گوي عاج

با خبر چون گردد از درد دل زارم دلت؟

حال بيداران چه داند خفته آن کو در دواج؟

اي که گفتي چاره ي هجران چه باشد در جهان

درد هجران را به جز درمان نمي بينم علاج

با تن چون کاه، بار کوه غم را چون کشم

تاب سنگ جور کي دارد دل همچون زجاج

عيد اضحي شد دلا ما و طواف کوي يار

کعبه و طوف حرم بادا نصيب اهل حاج

غزل54

خوش است يار و ولي خوشتر است يار مليح

خوشا کسي که چو من دارد او نگار مليح

غم زمانه ندارد کسي اگر دارد

به دست جام و در آغوش گل عذار مليح

به غير صورت مه طلعت تو اي دلبر

که ديده در چمن حسن، لاله زار مليح؟

ملاحت تو ربود از کفم دل و خون کرد

جفا و جور، تو گويي بود شعار مليح

صباحت[است] و ملاحت که دل برند ولي

صبيح[معتبر] آمد به اعتبار مليح

مليح دل بربايد صبيح نتواند

که دل برد زکسي جز به اختيار مليح

چو خانه زاد ملاحت صباحت است ملول

چگونه دل نسپارم به دست يار مليح

غزل55

اي که داري روز و شب بر سر هواي زرد و سرخ

چند از هر کس کشي منّت براي زرد و سرخ

رنگ زرد و اشک سرخ آيد به کار عاشقان

تا به کي باشي چو طفلان در قفاي زرد و سرخ؟

با خبر از عشق نبود، تا ابد گمره بود

هر که گامي مي رود بر مدّعاي زرد و سرخ

زرد و سرخ و چرب و شيرين مي فريبد خلق را

بگذر از شيرين و چرب و از صفاي زرد و سرخ

مي خورند اغلب فريب زرد و سرخ روزگار

اي خوش آن کو چشم پوشد از لقاي زرد و سرخ

در قناعت مي شود اين درد بي درمان علاج

من ندارم، ليک اين باشد دواي زرد وسرخ

روزگارم شد سيه از زرد و سرخ آخر ملول

سعي کن تا تو نگردي مبتلاي زرد و سرخ

غزل56

جز دل من به کمند تو گرفتار مباد

غير من برسر کوي تو کسي خوار مباد

بهر قتل من از آن تير و کماني داري

مدّعي يا رب از اين راز خبردار مباد

بهر دل بردن ما کج کلهانند ولي

دل اين خسته جز از تو به کسش کار مباد

يارب آن بت که دلم خون به جفايش باشد

غم دوريش به جان من بيمار مباد

آن رقيبي که تو را بهر طمع دارد دوست

دارم امّيد به وصل تو سزاوار مباد

هر که را يار کَشد چون تو ملولي در خون

او ز انديشه ي دوزخ دلش افگار مباد

غزل57

روزي اگرم بر رخ خوبت نظر افتد

من از دل و دل از دو جهان بي خبر افتد

نه در حرمش راه بود ني به خرابات

اي واي بر آن کس که تو را از نظر افتد

ديري است پيامي نفرستادم وترسم

پيمان شکنم در پي فکر دگر افتد

تا چند کشم بار غمت با تن چون کاه

گر کوه کشد بار ِچنين، از کمر افتد

گويند ملول آه سحر راست اثرها

واين طرفه که آهم به دلش بي اثر افتد

غزل58

هر فقيري که چو من دل به اميري بسپارد

اي بسا روز و شباني که به هجران به سرآرد

هر که روزي به لب بام، مه روي تو بيند

اي بسا شب که ز هجران تو اختر بشمارد

ديگرش در همه عالم نبود هيچ تمنّا

هر که با تو شب وصلي به ارادت به سر آرد

بربايد زميان گوي سعادت ز همه کس

هر که چوگان سر زلف نگاري به کف آرد

چون که خواهد بزدايد ز وفا دل و جان غم

غم ديگر به تلافي به دل و جان بگمارد

چون که آيد ز ره لطف نشيند بر بنده

ديو صورت سپهي چند به همراه بيارد

چون که خواهد کندم متّهم از عشق نکويان

بهر دل بردنم هر لحظه [بتي] را بگمارد

نسل اغيار ملول از دو جهان پاک نمايد

آسمان گر دو سه روزيش به او باز گذارد

غزل59

به غمزه تيري اندر سينه ي خنجر گذاران زد

به مانند سپاه روم بر قلب سواران زد

بت نامهربانم دوش آمد بي نقاب امّا

ز روي آتشينش آتشي بر روي ياران زد

بنازم چشم مست پر فسونش را که از شوخي

ز مژگان تيري اندر سينه ي پرهيزگاران زد

زد از نظاره اي راه بسي عامي و عارف را

چه سحري داشت چشم او که راه هوشياران زد

ز تيغ ابرو و تير مژه کُشت عالمي را او

همين نه تيغ بي رحمي به فرق جان سپاران زد

ز يار خود ملولي را نباشد شکوه اي ديگر

ز راه لطف گاهي او در اميدواران زد

غزل60

با من زار نگارم چه نظرها دارد

ناله ي نيم شبي بين چه اثرها دارد

سينه ام چاک و دلم خون شده، اي دوست ببين

نخل امّيد محبّت چه ثمرها دارد

خبر وصل تو و مردن اغيار آورد

پيک فرخنده خبر از تو خبرها دارد

به عبث شد دل زارم هدف ناوک تو

بهر تير تو بسي سينه سپرها دارد

گر به عمري نکند سوي من زار گذار

غم او با من دلخسته گذرها دارد

نکند در دل خونخوار گل آخر اثري

ناله ها کاين همه بلبل به سحرها دارد

در ره عشق منه پاي تو بي راهنما

گر نهي گفتمت اي دل که خطرها دارد

شده بي رحم تر آن يار جفا پيشه ي ما

آه جانسوز ملولي چه اثرها دارد

غزل61

هر آن کو همچو من معشوقه ي بيدادگر دارد

ز درد عشق و از حال دل زارم خبر دارد

نوازش مي کند اندر قفس صيّاد دلجويم

براي قتل من گويي که مکري زير سر دارد

به وصلم مي دهد مژده کجا من باورم آمد

نمي دانم ز عيّاري چه ديگر در نظر دارد

تنم رنجور و دل مهجور و سر پر شور شد آخر

بنازم من محبّت را که نخلش اين ثمر دارد

بود محروم هر کس در محبّت پاک باز آيد

که مي گويد که آه عاشق صادق اثر دارد؟

مکن آهنگ درياي محبّت گفتمت اي دل

که اين درياي بي پايان بسي بيم و خطر دارد

بدانم سرّ اغيار و نگويم پيش تو ترسم

وگرنه اين دلم از هر کجا گويي خبر دارد

هدايت در جواب تو ملولي شعر گفت امّا

کجا خرمهره نزد عاقلان نرخ گهر دارد

غزل62

نگارم حسن خلق از جمله خوبان بيشتر دارد

همه خوبي به جز مهر و وفا آن سيمبر دارد

مگر چابک سوارم باز آهنگ سفر دارد

که امشب ناله از هر شب، دل من بيشتر دارد

نه از خسرو کند انديشه نه بيمش ز کس باشد

کسي چون کوهکن گر شور شيريني به سر دارد

پر از خون آن دلي باشد که بال و پر شکستندش

خوش آن مرغي که در کنج قفس او بال و پر دارد

کمر بسته به قتلم آن بت نامهربان ديگر

تو گويي آه من اندر دلش امشب اثر دارد

منه پاي اندر اين ره ورنهي سر در کف خود نه

که اين ره راه عشق است و بسي بيم و خطر دارد

بداند درد شب هاي فراق و دوري ما را

کسي کاندر فراق يار، هر دم چشم تر دارد

نگويم بي وفا باشد بت خنجر گذار من

که او بر جان زارم هر دم از ياري نظر دارد

نه ميل جنّت و نه آرزوي کعبه اش باشد

هر آن کس گاه گاهي بر سرکويت گذر دارد

چرا باشد دُرافشاني او کمتر ز خاقاني

ملولي چون که مانند هدايت راهبر دارد

غزل63

مگر بر سر هواي ديدن باغ نظر دارد

که از هر روز بلبل آه و افغان بيشتر دارد

نهاني قاصد از من آستين بر چشم تر دارد

ز حالش مي شود ظاهر که از قتلم خبر دارد

ز استغنا نظر در من نکرد و در گذشت از من

خوش آن عاشق که معشوقش به حال او نظر دارد

دو روزي شد که دل اندر برم چون بيد مي لرزد

مگر محمل نشين من دگر عزم سفر دارد

همين در از جفا بر روي من آن باغبان بندد

وگرنه هر که مي بينم به گلزارش گذر دارد

نترسد ز آتش دوزخ نسوزد از شرار او

زخوي آتشيني هر که اندر دل شرر دارد

ندارد باک، دلبر گر بميرم زآتش عشقش

هزاران عاشق دلخسته آن بيدادگر دارد

ملولي وصل شاهي هر گدا را کي شود روزي؟

وصال او را ميسّرهست کو در کيسه زر دارد

غزل64

گدايي بين به شاهي سرّ عشقي در ميان دارد

که نه پرواي رسوايي و نه بيمي ز جان دارد

چو خود بي تاب و بي آرام بينم آن پريوش را

همانا شور عشقي بر سر آن نازک ميان دارد

اگر چه مي کند پنهان ز من عشق نهان خود

وليکن چون کند با آب چشمي کو عيان دارد

گواهي مي دهد از عشق، آه و ناله ي زارش

اگر چه سرّعشق خويش را از من نهان دارد

همين دانم که عاشق هست و بي تاب آن پري پيکر

ندانم مهربان يا دلبري نامهربان دارد

ندانم وصل جانانش ميسّر مي شود يا نه

همين دانم که روز و شب چو من آه و فغان دارد

زعشق و دوري روي نکوي يار خود دلبر

نمي دانم چو من بي تاب يا تاب و توان دارد

نمي داند ز معشوقش نويد وصل مي آيد

و يا خوش مي کند خاطر به اين کو دلستان دارد

براي صيد مرغ دل نشسته آن کمان ابرو

ز هر سو در کمين و تير غمزه در کمان دارد

چو بلبل نغمه پردازم شب و روز اندر اين گلشن

دريغ از من تماشاي گلي اين باغبان دارد

مرا تاب و توانايي نباشد، وقت رندي خوش

که اندر فرقت جانان خود تاب و توان دارد

اگر تو طور و طرز عشقبازي را نمي داني

بيا و از ملولي پرس کو صد داستان دارد

غزل65

هر که در دل ز غم عشق تو داغي دارد

وقت آن خوش که ز تو داغ و فراغي دارد

همچو پروانه ي بي تاب بگردم همه شب

گرد اين خانه که همچون تو چراغي دارد

اي قدت طوبي و لب لعل و دهانت کوثر

کي به جنّت رود آن کوچَه و باغي دارد

در شَکم من که مگر از تو نوازش ديده

هر که در دهر ببينم که دماغي دارد

توبه گر نشکنم امروز ملولي چه کنم؟

گر به کف، يار، پر از باده اياغي دارد

غزل66

هر آن کس به دل مهر خوبان ندارد

مسلمان نخوانش که ايمان ندارد

هر آن کو ندارد به سر شور عشقي

بود مرده اي کو به تن جان ندارد

شود خون دلي کز فراق تو تنها

به ياد رخت آه و افغان ندارد

ندانم چه حاصل بود بيدلي را

که ره برسر کوي جانان ندارد

علاج ار بخواهي تو، بيمار عشقت

ز لعلت به جز بوسه درمان ندارد

ربود عاقبت از کفم دل به شوخي

نگاري که ميثاق و پيمان ندارد

 نکن] عزم رفتن دگر ره خدا را

ملولي دلش تاب هجران ندارد

غزل67

صبح و شام من بيدل به فغان مي گذرد

يارب اين درد جگر سوز چه سان مي گذرد

کاش مي شد زدل آگاه، بت چابک من

تا بداند که چه بر من ز جهان مي گذرد

کاش دلدار ز عشّاق بخواهد جان را

تا ببيند که به جز من که ز جان مي گذرد

کاش مي داد دل زار ملولي را پس

تا دگر بعد ببينم که چه سان مي گذرد

غزل68

به اسيران جفا ديده وفا بايد کرد

ترک هم صحبتي اهل جفا بايد کرد

از پريشاني من چند نصيحت ناصح؟

منع طرّاري آن زلف دو تا بايد کرد

همه گر بهر دل آزاري اغيار بود

چند روزي به سر کوي تو جا بايد کرد

اي دل ار گوشه ي ابروي بتانت هوس است

دل و جان را هدف تير بلا بايد کرد

طاير دل که بود خرّمي اش در دامت

خود روا نيست که گوييش رها بايد کرد

گر تو خواهي که شوي کامروا از دوران

مطلب خسته اي از لطف روا بايد کرد

آشياني که مرا بود، فلک کرد خراب

آشيان دگري تازه بنا بايد کرد

در حضورت ز ادب مي نتوانم دم زد

شرح دوري تو با باد صبا بايد کرد

خواهي از محنت ايّام ملول ار برهي

جاي در کوي شه  کامروا بايد کرد

شاه دريا دل جم مرتبه فرمانفرما

که مراو را همه ي خلق دعا بايد کرد

دوش فردي ز گدايي بشنيدم مي گفت

که به آن شاه به صد عجز دعا بايد کرد

به اسيران بلا ترک جفا بايد کرد

به وفا وعده کني وعده وفا بايد کرد

غزل69

يک چند ز کوي تو سفر خواهم کرد

يک شهر ز خوي تو خبر خواهم کرد

چندم ز جفا براني از درگه خود؟

از کوي تو خويش را به در خواهم کرد

تو خواه به من راه دهي يا ندهي

اندر سر کوي تو گذر خواهم کرد

گويند مکن ناله تو از جور و جفاش

دل ناله کند که من اثر خواهم کرد

گويند که عشق تو مجازي باشد

پس باشد اگر راست هنر خواهم کرد

از بس که کني جفاي از حد افزون

آخر ز جفاي تو حذر خواهم کرد

رفتي تو اگر ملول بي ما زاين شهر

بس خاک ز دوري ات به سر خواهم کرد

غزل 70

گر از اين شهر يقين عزم سفر خواهي کرد

شهري از رفتن خود زيرو زبر خواهي کرد

نه همين روز مرا مي کني از هجر سياه

روز شهري ز شب تيره بتر خواهي کرد

آخر اي ناله اثر در دل جانان کردي

که گمان داشت که روزي تو اثر خواهي کرد؟

در رکابت به صد امّيد بيايم به يقين

دانم آخر تو مرا دست به سر خواهي کرد

گر به عشّاق دگر همچو منت هست جفا

پس ميان همه خوبان تو هنر خواهي کرد

من ننالم که به اغيار نشيني تو ملول

روزي آيد که ز اغيار حذر خواهي کرد

غزل71

خدا داد مرا زآن دلبر نامهربان گيرد

ويا داد مرا از دست جورش اين زمان گيرد

از آن خواهم که داد من دهد جانان که مي ترسم

اگر من داد خود از وي نگيرم آسمان گيرد

شب وصل ار کسي کام از لب لعلت نگيرد پس

به روز هجر انگشت تأسف بر دهان گيرد

هزاران کوهکن از يک نظر او را شود پيدا

اگر برقع ز روي خويش آن شيرين زبان گيرد

هدف خواهم کنم گر صد هزاران جان بود در تن

پي قتلم به کف آن شوخ، چون تير و کمان گيرد

مسلسل گيسوانش تا کمر افتاده پنداري

براي آن کمر روزي سراغي ز آن ميان گيرد

نه در خانه قراري هست ما را و نه در کويش

بميرم تا قراري دل از آن نازک ميان گيرد

نينديشد زجور چرخ و از تير قضاي او

ملولي هر که جا در بزم شاه کامران گيرد

شه دارا نشان فرمانرواي فارس کز عدلش

به هم در يک مکان شهباز و عصفور آشيان گيرد

غزل72

فقيري با اميري همنشيني اش هوس باشد

که نه ديدار او ممکن نه وصلش دسترس باشد

توآن شهباز خودکامي که در دست شهان پايش

چه داني حال آن مرغي که دايم در قفس باشد

مرا گفتي مترس از من، چه خواهي بازگو، گفتم

مرا هم ديدن و بوسيدن رويت هوس باشد

گهي عاشق نوازي کن چه بيم از اين و آن داري؟

به ملک دلبري شاهي، چه پروايت زکس باشد؟

گداي بينوايي را ز فرط مرحمت شاهي

اگر روزي دهد جامي چه بيمش از عسس باشد؟

عجب نبود که دوري از سر کويت نمي جويد

ملولي هر کجا شکّر بود آن جا مگس باشد

غزل73

با مهر و وفا گرچه تو را کار نباشد

کس ني که به زلف تو گرفتار نباشد

از حال من آن شوخ خبردار نباشد

ورنه به وفايش به جهان يار نباشد

گفتي که شب و روز تو مشغول چه کاري؟

جز عشق توام در دو جهان کار نباشد

آن ديده که جز روي تو روي دگري ديد

در عشق تو مستوجب ديدار نباشد

ياران همه گويند که خوب است محبّت

خوب است ولي يار وفادار نباشد

سهل است که عاشق به ره عشق دهد جان

امّا کسي عشّاق نگه دار نباشد

چندي است که سر در ره عشق تو نهادم

در شهر کسي چون تو جفاکار نباشد

خوبان همه را تجربه ها کردم و ديدم

جز تو به جهان يار ستمکار نباشد

گيرم که زحالم شوي آگاه وليکن

وقتي شوي آگه زمن آثار نباشد

اغيار به تو محرم و محروم بود يار

آن را بنوازي که سزاوار نباشد

مي ميرد از اين درد ملولي و نداند

کآن شوخ جفاکار خبردار نباشد

غزل74

چه کنم که بخت، يار من در به در نباشد

فلکم به جز جدايي دگرش هنر نباشد

چه کنم ز دست جور بت سنگدل نگاري

که زد آتشم به جان و به منش گذر نباشد

چه کنم کجا روم من به که شکوه ات کنم سر؟

که به ملک خوبرويي چو تو دادگر نباشد

چه کنم ز دوري تو که به لب رسيده جانم

همه ناله هاي زارم به دلت اثر نباشد

به جهان هر آن که بيني سحري بود شبش را

شب هجر توست کز پي دگرش سحر نباشد

همه رنج ها کشيدم پس از آن چو نيک ديدم

ز فراق يار چيزي به جهان بتر نباشد

چه کنم ز دست ياري که به دهر هر که بيني

همه از وفاش خوشدل به منش نظر نباشد

به چه عقل و دانش از تو دل خويش را ستانم

که به ملک خوبرويي چو تو سيمبر نباشد

چه کنم به آن که قاصد خبرش کند ملولي؟

خبر آن زمان شود او که زمن اثر نباشد

غزل75

جامي که در آن باده ي گلرنگ نباشد

گر جام جمش نام نهي، جام نباشد

گلخن بودم گر همه گلزار بهشت است

بزمي که در او يار گل اندام نباشد

آن را که تو روزي ببري نام به نيکي

تا حشر پي ننگ و پي نام نباشد

صياد به صيد ار نگرد از سر رحمت

کمتر زگلستان ارم، دام نباشد

گر کامروا خواهدم از خويش ملولي

جز بوسه از آن کام، مرا کام نباشد

غزل76

غم بيهوده مخور درد دوا خواهد شد

حاجت ار داري از آن زلف روا خواهد شد

خواب ديدي که چو خضر آب بقا نوشيدي

اين لب لعل به کام تو رضا خواهد شد

گفته بودي نشود سير ببينم رخ دوست

دلت از بند چنين غصّه رها خواهد شد

دل خود را تو بده چند نويد از همه باب

که دلا آن چه دلت خواست به جا خواهد شد

تو که گفتي نشنيدم ز کسي راست سخن

سخن راست از اين بعد ادا خواهد شد

تو بکن صبر که از صبر بيابي مطلب

دانم اين قدر که اين دِين ادا خواهد شد

از غم هجر تو بيچاره ملولي خواهد

که کند ناله و انگشت نما خواهد شد

غزل77

به پشت رخش چو آن سرو خوش خرام برآمد

به اوج چرخ تو گفتي مه تمام برآمد

به طاق ابروي دلدار، ساقيا قدحي ده

که شام هجر به پايان رسيد و کام برآمد

مگر به خاک من آن شوخ نازنين گذر آرد

که عضو عضو مرا ناله از عظام برآمد

من [و] ملاحظه ي ننگ و نام در غم رويت؟

که هر که ديد رخت را ز ننگ و نام برآمد

فلک چو ديد ملولي شده است باز به من [رام]1

به پاي خواست زکين و به انتقام برآمد

غزل78

رسيد مژده که دلدارم از سفر آمد

غم فراق و شب هجر من به سرآمد

شوي غمين تو زکردار خود اگر داني

چه زخم ها که زهجر تو برجگر آمد

نه از جفاي فلک پير و ناتوان شده ام

زبي وفايي تو عمر من به سر آمد

شب فراق تو از پي سحر ندارد و بس

وگرنه از پي هر شامگه سحر آمد

چنان به من ز غم عشق، کار شد مشکل

که روز حشر، مرا سهل در نظر آمد

مرا حيات به امّيد وصل بود آخر

نديده روي توام مرگ بي خبر آمد

بيا بيا که مرا سوخت هجر سرتا پا

به جان من غم عشق تو شعله ور آمد

ملول شکوه ز دلدار خود کني تا کي؟

زبي وفايي يارت مگر خبرآمد

غزل 79

پيک فرخنده خبر از برجانان آمد

مژده اش اين که شب هجر به پايان آمد

يوسف مصر دگر باره به کنعان آمد

به تن خسته ي يعقوب دگر جان آمد

بلبلان زحمت دي رفت و خزان آخر شد

مژده اينک که دگر فصل بهاران آمد

دوسه پيمانه ام از مهر بپيما ساقي

کز وفا يار، دگر بر سر پيمان آمد

در خرابات به ياران طريقت بدهيد

مژده کاينک سر و سر حلقه ي رندان آمد

سر و پا در گل و شرمنده و زار است دگر

گوييا در چمن آن سرو خرامان آمد

مي شنيدم سخن از مردن و مي ترسيدم

آخر اين مرگ به کارم شب هجران آمد

شاد شد اين دل افسرده ي بيمار ملول

کز سفر بار دگر خسرو خوبان آمد

نايب مملکت فارس رضا شه که به حکم

کمترين بنده ي او سام نريمان آمد

غزل80

دل من برده دلداري و دلداري نمي داند

که جعد مشک سايش غير طرّاري نمي داند

نباشد آگه از حال گرفتاران عجب نبود

نيافتاده به دامي و گرفتاري نمي داند

زند از غمزه اي هر روز تير تازه ام بر دل

که مي گويد که يار من ره ياري نمي داند؟

مبادا بشنود دلدار و با من سرگران گردد

نگفتم من به کس هرگز که دلداري نمي داند

کَشد هر دم دلم در خون و بازم دل کشد سويش

فغان از اين دل پرخون که خودداري نمي داند

دلم را صيد کرده با وجود آن که صيّادم

طريق مهرباني و وفاداري نمي داند

ستم ار پيشه ي دلدار ِتو بودي، نبودي تو

بکن شکري که دلدارت ستمکاري نمي داند

نه عاشق گشته نه بيمار گرديده از اين رو

غم و اندوه عشق و درد بيماري نمي داند

مپرس از من ملولي تو چه غم داري که من تنها

غم روي کسي دارم که غمخواري نمي داند

غزل81

هرآن کسي که تو را ديد حال من داند

که هر که صيد تو گرديد صبر نتواند

بيا و برقعي از روي خود فرو آويز

اگر چه کس نتواند که مه بپوشاند

هر آن کسي که نظر بست بر چنين منظر

دهد به جان دل و بر رويت آفرين خواند

چه شام ها که زهجرت به روز آوردم

خوشا کسي که شبي با تو روز گرداند

ز راه مرحمت از چشم خود ملولي را

ميافکنش اگرش کس به هيچ نستاند

غزل82

خرّم کسي که بر سر کويت گذر کند

خرّم تر آن که بر رخ خوبت نظر کند

دلشاد آن که بنده ي درگاه تو بود

يا آن که در رکاب تو روزي سفر کند

آباد منزلي که تو منزل کني در او

خرّم دلي که پيشکشت جان و سر کند

خوش وقت آن که هر چه جفا و ستم کني

از روي صدق خدمت تو بيشتر کند

اي دل تو همچو مرغ سحر ناله کن مدام

کز صد هزار ناله يک آخر اثر کند

گر بهر صيد، دست به تير و کمان بري

با طالع آن که جان بر ِتيرت سپرکند

ترسم که آه و ناله ي بسيار من ملول

شه را زحال زار من خبرکند

فتحعلي شه آن که به جز حکم محکمش

نتواند آسمان که خرام دگر کند

ماه من هر لحظه سر از روزني بيرون کند

تا که خون اندر دل زار من محزون کند

روزي ار ليلي وش من پرده بردارد ز رخ

از نگاهي صد چو من دلداده را مجنون کند

مي نمايد پيش رويم روي خود بر مدّعي

هر زمان خواهد دل ما را ز غم پر خون کند

از براي ديدن اغيار مي آيد برون

منّتي بر من گذارد تا مرا ممنون کند

مي کند منعم ز ديدار و نمايد روي خويش

تا که باز اين درد روز افزون من افزون کند

گفته اي وصلم مجو نامم مبر پس گو به من

گر اميري را فقيري دوست دارد چون کند؟

غير نبود با خبر از حال و باشد دشمنم

گر زعشق من شود آگه ندانم چون کند

راز ما با غير گويد راز او را هم به ما

تا مرا و غير را از خويشتن ممنون کند

هر زمان خواهد دل من نامه بنويسد به يار

شعر چند از شرح حال خويشتن موزون کند

چند گويي چاره ي دردت ندارم من ملول

درد ما را چاره آن لعل لب ميگون کند

غزل84

يار ما را بين که در دلها سياحت مي کند

هر زمان در بردن دل ها قيامت مي کند

گشته سر تا پاي او گلگون ز خون عاشقان

بي وفا يارم به خونريزي قيامت مي کند

زاهدي روزي اگر آن طاق ابرو بنگرد

تا ابد در کوي او قصد اقامت مي کند

از غم و درد دو عالم اي دلا چندين منال

ساقي نازک بدن جامي کرامت مي کند

خون شد اين دل بس که ناليد از فراق يار خود

گر بيافزايم به ناله او عنايت مي کند

جان ندادي روز وصل يار خود اين دم ملول

مدّعي بر عشق بازي ات ملامت مي کند

غزل 85

هر گه که باز، طرّه ي طرّار مي کند

دل ها به دام خويش گرفتار مي کند

نامش وفا گذارد و از روي دلبري

هر دم ز جور، خون به دل زار مي کند

خواهد دهد چو رونق بازار خويش را

تا بيندم، اشاره به اغيار مي کند

اقرار بوسه اي که کند بعد مدتي

اقرار در دهانش و انکار مي کند

خواهد چو لب ز شکوه ببندم شب وصال

بر جورهاي خويشتن اقرار مي کند

امروز فتنه خفته ولي چشم مست تو

بس فتنه هاي خفته که بيدار مي کند

خواهد که خون، ملول نگارم کند به دل

اخلاص مدعي برم اظهار مي کند

گفتم هدايت اين غزلت را جواب ليک

بر اوستادي ات دلم اقرار مي کند

غزل86

ما را فلک ز درگه تو دور مي کند

از دولت وصال تو مهجور مي کند

از خدمت تو دور مرا کرد آسمان

تا بار ديگرم به که محشور مي کند

ساقي بيار مي که زما و مني رهيم

ما را نماز و روزه چه مغرور مي کند

باشد اگر حضور تو، حاجت به باده نيست

ما را دو چشم مست تو مخمور مي کند

کي نشئه ي شراب مرا خرّمي دهد؟

از باده، عيش، خاطر مسرور مي کند

کو قدرتي که گويم از اين کو نمي روم؟

شاه است و با رعيّت خود زور مي کند

بي غم ملول در دو جهان آن کسي بود

کز جان و دل اطاعت تيمور مي کند؟

غزل87

با من اي نامهربان پيمان شکستن زود بود

پس به رغمم با رقيبان عهد بستن زود بود

از حجاب حسن تو هرگز نديدت آفتاب

بي حجاب اندر صف رندان نشستن زود بود

از وفا مرهم به زخم مدّعي بگذاشتن

سينه ي ما را ز تير جور خستن زود بود

گرچه من هم فکر خود کردم ز هجرانت وليک

رشته ي ياري ز من اي مه، گسستن زود بود

ترک يار مهربان کردن ملول از بهر غير

خويشتن را از کمند عشق رستن زود بود

غزل88

منزل مبارک و سفرت بي خطر بود

نخل مراد تو به جهان بارور بود

هم دوست از ورود تو مسرور و شاد باد

هم دشمن تو تير بلا را سپر بود

گفتم که جان به تحفه فرستم به پيش تو

جان بهر تحفه پيشکشي مختصر بود

آورده است هر که به هجرت شبي به روز

از حال زار خسته ي من با خبر بود

ديگر نيايدش به نظر حسن دلبران

پنهان هر آن که را به جمالت نظر بود

در حيرتم که در همه ي عمر، عشق خود

با کس نگفته ايم و به عالم سمر بود

باغ ارم بهشت برين يا که کوي توست

خورشيد يا که طلعت تو يا قمر بود؟

ترجيح مي دهد سفر و زحمت حضر

گر خود ملول همره شه در سفر بود

شاه زمانه فتحعلي شه که از سخا

روي اميد خلق جهانش به در بود

غزل89

بسيار نصيحت بکنندم نکند سود

درد دل ما را نبود روي به بهبود

اين درد درون دل ما چاره ندارد

اين زردي رخ را نکند هيچ دوا سود

خوبان همگي جور و جفا پيشه گرفتند

صد ياد از آن عهد که آيين وفا بود

تا چند رود خون دل از ديده به دامان

در حسرت يک بوسه از آن لعل مي آلود

بس جور و جفا کرده اي از مهر و وفا نيز

يک بار دلم را بکن از خويش تو خشنود

ديري است که عشق رخ تو شيوه ي من بود

انداختي ام از نظر و بود بسي زود

گويند نمي داد ملولي ز کفش دين

تا در حق او پير خرابات چه فرمود

شاه خوبان از برم امروز و فردا مي رود

بي گمان از رفتنش جان از تن ما مي رود

مي رود يار از برم فردا و از هجران او

آه جانسوز من امشب تا ثريّا مي رود

هر چه گويم ره خطرناک است و منزل بس دراز

مي نترسد از کسي و بي محابا مي رود

مِي خورم چون در گلستان بعد از اين کز رفتنش

رونق از گلزار و کيفيّت ز صهبا مي رود

دل همي لرزد مرا از رفتنش سوي سفر

باز گويم حق نگه دار است هر جا مي رود

گرچه دارد جمع، اسباب سفر ليکن ملول

گرم مي گردد دلم، چون فصل سرما مي رود

غزل91

هر که ز جور تو گريزان شود

چون سر زلف تو پريشان شود

دور هر آن کز بر جانان شود

با اجلش دست و گريبان شود

هر که کشد پا ز سر کوي تو

همچو من او بي سر و سامان شود

بي تو نگويم که چه بر من گذشت

حالم از اين شعر نمايان شود

هر که گريزد ز خراجات شاه

بارکش غول بيابان شود

هست گمانم که ملولي است يار

هر کسي از دور نمايان شود

غزل92

آن سنگدل که با من بيدل جفا نمود

آخر دلم به جور و جفا آشنا نمود

کس را گمان نبود به عهدش وفا کند

کُشت عاقبت مرا و به عهدش وفا نمود

آخر که ساخت کار دلم را به غمزه اي

وآن عشوه ها که نرگس چشمش به ما نمود

ياري که مفت خدمت او کردمي به جان

بفروختم به هيچ و به غيرم بها نمود

بخشيدم عالمي و دل از وي نشد رضا

آخر دلم به بوسه اي از خود رضا نمود

عشّاق خويش را هدف تير غمزه کرد

نوبت به من رسيد چو، تيرش خطا نمود

سوزد دلت به حال من اي شوخ سنگدل

گويم اگر فراق تو با من چه ها نمود

صيّاد در قفس بنهادم به امتحان

خوشدل به دام خويش چو ديدم رها نمود

ياران! ملول جز ستمي در نظر نداشت

شکر خداي با من مسکين وفا نمود

غزل93

خرّم کسي که دل به تو نامهربان دهد

خرّم تر آن که در ره عشق تو جان دهد

مُردم من از فراق و نيامد به پرسشم

رحمي خدا به آن بت نامهربان دهد

رحم و مروّتي بدهد يا خدا برآن

يا صبر و طاقتي به من ناتوان دهد

بيهوده خضر طالب آب حيات شد

ديدار يار زندگي جاودان دهد

منسوخ گشت معجزه ي عيسوي که يار

يک بوسه اش به مرده ي صد ساله جان دهد

جز مدح شاه لب نگشايم ملول من

گر مهلتم ز مرگ، خداي جهان دهد

دارم اميد آن که زمام زمانه را

اندر کف کفايت شاه زمان دهد

شاه جهان حسينعلي ميرزا که چرخ

هر صبح بوسه بر در آن آستان دهد

غزل94

در عشق خوبرويان بس صبر و تاب بايد

ور نه ز اوّلين روز [ز او اجتناب] بايد

ديوانه ي غمت را عاقل اگر پسندي

بر گردنش زگيسو مشکين طناب بايد

آهنگ قتل عشّاق داري اگر ز ياري

بر] خون ما هم از مهر دستي خضاب بايد

کس را ز کوچه نبود تاب نظاره ات ليک

از چهره پرده بردار مه بي نقاب بايد

پيران منحني را زهد و صلاح خوشتر

رندي و عشق بازي عهد شباب بايد

جز جور و کينه از تو خير دگر نديديم

چون] عاشقان گهي مهر گاهي عتاب بايد

اين حسن اگر ملولي [آن] ماه سيم بر راست

بر حال ما نه گريه، بر آفتاب بايد

غزل95

به قصد مرغ دل بر بام آيد

هر آن کس را که بيند دل ربايد

هر آن دم ماه من بربام آيد

به يک نظاره دين و دل ربايد

رخ خود را به من هر دم نمايد

که تا بر عشق و اندوهم فزايد

بود آيا که روزي از سر مهر

گره از کار من يارم گشايد؟

ز هجرش سوختم آخر ندانم

شبي آيد به بزم من بيايد؟

نمي بستم اگر دانستم اوّل

که آن پيمان گسل پيمان نپايد

نثار مقدمش سازم دل و جان

اگر روزي به بزم من درآيد

چو زلفش تيره شد روزم ندانم

گره از کار من زلفش گشايد؟

بود عيبت جفا و جور ورنه

به خوبي تو از مادر نزايد

ملولي پيش ارباب طريقت

جفا بر عاشقان کردن نشايد

غزل96

نگارينم چو از مهر و وفا بر بام مي آيد

براي آن که رويش را ببينم شام مي آيد

نمي دانم چه دارد در نظر فردا براي من؟

که امشب هر دم از جانان به من پيغام مي آيد

چو مرغ نيم بسمل دل تپد در بر مرا اينک

تو مي گويي به بزم آن يار سيم اندام مي آيد

نباشد حاجت دانه، بيافکن پرده از رويت

کز آن خال سيه، صد مرغ دل در دام مي آيد

تويي امروز شاه و صد چو من باشد گداي تو

کجا در خاطرت ياد من ناکام مي آيد؟

چو رفتي از برم، آرام و خوابم بردي از اين پس

نه خوابم در دو چشم و نه به دل آرام مي آيد

زبس جا کرده [است] اندر دل و چشمم ز هر سويي

مرا اندر نظر آن چهره ي گلفام مي آيد

مگر جان در رهت بنهد ملولي بعد از اين ور نه

به غير از اين چه از دست من گمنام مي آيد؟

غزل97

در ميان چمن آن سرو خرامان نگريد

بلبلان از غم هجران همه نالان نگريد

شهسوارم به درون آمد و تيغي بر کف

بهر قتل من دلخسته شتابان نگريد

در کمند سرزلفش نه من افتادم و بس

هر طرف چون من سرگشته هزاران نگريد

مي رود بهر تماشا به چمن جلوه کنان

در قفاي مه من زلف پريشان نگريد

روز و شب از غم آن شوخ نياسايم من

دوستان حال من بي سر و سامان نگريد

غير در محفل او عزّت و جاهي دارد

من بيچاره به کويش چو گدايان نگريد

شد ملولي ز غم تازه جواني بيمار

محرمان درد ببينيد و به درمان نگريد

غزل98

ياد لب تو کرد دلم شد دهان لذيذ

حمد و ثناي توست مرا بر زبان لذيذ

زهر ار دهي مرا تو، به جاي شکر بود

کز دست خوبروي، بود ارمغان لذيذ

داني چه لذّت است ز لذّات دهر نيز؟

حسن است [و] عشق و دولت و بخت جوان لذيذ

گويم چه عضوها به مذاقم لذيذتر

ساق و سرين و سينه و موي و ميان لذيذ

جز عاشقي به ساده رخان وفا شعار

چيزي نيافتم که بود در جهان لذيذ

گفتم به عاشقي چه لذيذ است در جهان؟

گفتا وفاي دلبر نامهربان لذيذ

گفتم لذيذ تر چه ز خوبان بود ملول؟

گفتا که هست مهر و وفا از بتان لذيذ

غزل99

از سر کوي تو اي عهد شکن بستم بار

با دلي پر غم و اندوه و به چشمي خونبار

تا جدا گشته ام از کوي تو اي مهر گسل

به جز از ناله ي جانسوز، مرا نبود کار

درد هجران فراق تو بشد قسمت من

نعمت وصل تو گرديد نصيب اغيار

تا که رفتم ز سر کوي تو با ديده ي تر

رفت از دوري تو صبر و قرار از دل زار

رفتم و رفت ز دوري تو آهم به فلک

شد روان سيل سرشکم ز فراقت به کنار

نبود غير ندامت به جهان حاصل او

بلبلي کو برود فصل گلي از گُلزار

مرغ و ماهي همه در خواب برفتند ملول

غير چشم من و بخت تو که باشد بيدار

غزل100

يارب چه سان شود که دل زار بي قرار

گيرد قرار در خم آن زلف تاب دار؟

گفتم ز قيد مهر تو، دل را رها کنم

امّا چه چاره در کف من نيست اختيار

چندي به پرده عشق تو ورزيدم و نشد

آخر شد از تو درد نهاني ام آشکار

ريزي ز جور خون مرا کاين ز امتحان

بس نيست امتحان تو يار ستم شعار؟

يارب چه سان شود به نگاري که جور او

از حد وصف و حصر برون است و از شمار

جز او دگر مرا نبود کس اگر چه هست

در کمند حلقه ي زلفش چو من هزار

دارم اميد آن که ملولي خويش را

چون ساير سگان در خود کني شمار

غزل101

بنوشت به من نامه به کام دل اغيار

غم برغمم افزوده شد از نامه ي دلدار

ريزي ز جفا خون و مرا نيست گناهي

رحمي بکن اي دوست بر اين ديده ي خونبار

آزرده شود گر دلم، آزرده شوي تو

خواهي که خود آزرده نگردي مکن آزار

اين شيوه ي عاشق کشي و رسم وفا نيست

ما از مي عشق تو چنين مست و تو هشيار

اين قاعده ي پند و ادب بود که دادي؟

خون در دل من کردي از اين گفته و رفتار

شد قوت من از هجر رخش خون دل ريش

ديدي که چه شد قسمت من عاقبت کار؟

غم را تو بده دل بستان و بنشين خوش

قدر تو ندانند بيا بگذر و بگذار

ديدي تو ملولي و شنيدي سخن دوست

چشم از همه احباب بپوشان تو به يکبار

غزل102

نامهربان من چو از اين شهر بست بار

ما را ز دوري رخ خود کرد بي قرار

دلدار رفت و دل ز من بي قرار برد

بر من خزان گذشت در اين فصل نو بهار

از آن دمي که بار سفر بست دلبرم

غير از فغان و ناله مرا نيست هيچ کار

شد از فراق دوري  او چشم من سفيد

از بس که در رهش بنشستم در انتظار

هرگه که ياد آن قد دلجوي [مي کنم]6

مي گريم آن قدر که رود سيلم از کنار

هر کس که مژده اي ز وصال تو آورد

در دم ملول جان به قدومش کنم نثار

غزل103

به عزم صيد کبک امروز دلدار

روان گرديد اندر دشت و کهسار

چو شاهيني سبک، پر را رها کرد

بسي درّاج و کبکش شد گرفتار

غزال دشت و کبک کوهساري

به پاي آن گل افتادند چون خار

همانا شد ز صيد آدمي سير

که بيرون شد براي کبک کهسار

از آن ميلش سوي نخجير گه بود

که صيد آهوان سازد پديدار

بسي آهو که صيد خويشتن کرد

به گيسو و به زلف و چشم و رخسار

خوشا آن دم که در عاشق نوازي

بپرسي حال اين رنجور بيمار

خوشا آن دم که از قول تو قاصد

پيام آرد که بس هستم سزاوار

خوشا آن دم که از روي تغّير

شوي بهر دلم از غير بيزار

خوشا آن دم که از عشق تو سالي

شوم بيمار و تو باشي پرستار

خوشا آن دم که عاشق گردي اي شوخ

شوي از حال زار من خبردار

خوشا آن دم به جرم عشق بازي

بيارندم رقيبان بر سر دار

خوشا آن دم که در بزم تو باشم

شبي ليکن نباشد هيچ اغيار

خوشا آن دم ميسّر گرددم وصل

که جانان باشد و من غير ديّار

گرفتم من قلم تا برنويسم

گرفتاري کبک و تيهوي زار

چو گشتم با خبر ديدم من از شوق

نوشتم شرح حال خود به دلدار

خوشا آن دم کمر بندد ملولي

براي صيد اين زار دل افگار

حسام الدوله را وصفش چه گويم

به شاهي بي شک او باشد سزاوار

غزل104

شد ماه مبارک چو نمودار ز [کهسار

گرديده دل باده کشان خسته و افگار

بر] گونه ي زر گشت رخ عاشق رنجور

آن روي که بودي ز صفا غيرت گلنار

مقبول نخواهد شد اين روزه ي امروز

با باده بکرديم چو شامگه افطار

با روزه سي روزه نگارم چه تواند؟

برده است چو اين روزه ي يک روزه اش از کار

لب بر لب جامش نتوان ديد ز غيرت

بينم به چه سان خشک لب از روزه لب يار؟

باشد [ز] دو صد وعظ نکوتر به بر من

صوت خوش و بانگ دف وني، ناله ي مزمار

از خوردن و ناخوردن اين ماه به تنگم

از گرسنگي روز و شب از خوردن بسيار

دارد کسي ار آگهي [از] رحمت ايزد

مشکل که رود روزه مگر زاهد بي عار

تا چند تو را خشک لب از روزه توان ديد؟

اي کاش که مي شد مه شوّال نمودار

بگرفت ملولي دلم از مسجد و محراب

قربان سر ميکده و خانه ي خمّار

غزل105

جانانه ام افسرده و من از غمش افسرده تر

اوشد ز من آزرده و من زاو شدم آزرده تر

يار از جفاي آسمان من از فراق روي آن

اوشد چوگل پژمرده و من زاو شدم پژمرده تر

خطش دميد و از سفر برگشت و رفتم ديدمش

او شد ز من شرمنده و من زاو شدم شرمنده تر

او خسته از جور و جفا من مانده از مهر و وفا

او شد ز من دل مرده و من زاو شدم دل مرده تر

آخر ملولي دلبرم از عشق روي دلبرش

درمانده او در کار خود من زاو شدم در مانده تر

غزل106

فغان از دست آن يار ستمگر

که وصل او نشد ما را ميسّر

مکن چندين جفا و جور بر من

وگرنه دامنت گيرم به محشر

تو حرف دشمنان با غرض را

مکن در حق من اي دوست باور

مران آن بينوا را کو به عالم

پناه ديگرش نبود جز اين در

بگويم گر نِه اي از حالم آگاه

شب و روزم ز دوري ات در آذر

خوشا آن کس که دربر دارد امشب

به دستي جام و دستي زلف دلبر

خرامان رو به گلشن تا که گردد

زقد تو خجل سرو صنوبر

مپرس از من که شب ها در چه کاري؟

که تا روز از غمت بشمارم اختر

خوشا مستي که دارد گاه وبي گه

ز عشقش چون ملولي ديده ي تر

غزل107

روزه گيرد آن نگار سيمبر

تا کند زاين غم مرا خون در جگر

هر زمان گويد به نارک برگشا

روزه را يعني به آن تنگ شکر

روزه خوردن هست شاهان را مباح

روزه خور ورنه شوي بيدادگر

گويمش جانا تغافل تا به چند؟

گويدم اين روزه دارد اين ثمر

هر که آرد مژده ي شوّال را

جان نثارش مي کنم از اين خبر

تا گرفتم من ملولي روزه را

روز بر روزم بود يوم البتر

غزل108

دل ز من برداشتي اي دلربا رفتي سفر

ترک يار مهربان کردي تو اي بيدادگر

فکر باطل کرده اي هرگز نياري تاب تو

فرقت يار و ديار و محنت و رنج سفر

تو نه آن بودي که جورم مي کشيدي چون شده است؟

هر چه خوبي مي کنم بد آيدت پيش نظر

تو نه آن بودي که از دست رقيبان بهرمن

مي کشيدي از دل و جان هر دم آزار دگر؟

تو نه آن بودي که مي گشتي اگر دور از برم

هر زمان مي خوردي اندر فرقتم خون جگر؟

چون شد آن مهر و محبّت ها که اندر عشق من

ناله مي کردي تو اندر دوري ام شام و سحر؟

چون شد آن ياري کجا شد مهرباني هاي تو؟

در حقيقت در ميان عاشقان کردي هنر

آن که دارد مهربان ياري و جا در کوي يار

خويشتن را خود به دست خود بسازد در به در

بلبلان کي فصل گل از باغ بيرون مي روند

زشتي طالع ببين و شومي اختر نگر

شکوه از يارت مکن اي بيدل بي خان و مان

بعد از اين نخل مراد تو کند آخر ثمر

از سر کوي ملولي مي روي دلشاد تو

روزي آيد از غمش ريزي تو هم خاکي به سر

غزل109

اي شوخ سرو قامت و اي ماه سيمبر

بر حال زار خسته دل خويش کن نظر

بر ياد قامت و رخ و زلف تو حاصلم

باشد دل فگار و رخ زرد و چشم تر

از بهر کُشتن من بيدل شتاب چيست

يک بنده ي ضعيف نداري تو بيش تر

در سينه تخم مهر و وفاي تو کاشتم

پنداشتم که نخل محبّت دهد ثمر

اين ناله هاي نيم شب و آه صبح دم

آخر نکرد در دلت اي سنگدل اثر

خوش آن که جان طلب کني از عاشقان خويش

تا غير، شوق وصل تو بيرون کند ز سر

جام از کف رقيب گرفت و ملول را

لبريز شد پياله ز خونابه ي جگر

غزل110

خجل سرو از قد دلجوي تيمور

شده مه منفعل از روي تيمور

سر خجلت به زير افکنده سنبل

ز شرم زلف عنبر بوي تيمور

بهشت و حور و غلمان از تو زاهد

بهشت من چه باشد کوي تيمور

همه شب تا سحر مرغ دل من

کند پرواز گرد کوي تيمور

من از هجر رخ او سر به زانو

رقيبان جمله هم زانوي تيمور

به عالم اين دل زار ملولي

پريشان گشته چون گيسوي تيمور

غزل111

نازاده مادري چو تو نامهربان هنوز

نگرفته کام، از تو کسي در جهان هنوز

باآن که سر زده است به رخ خط دلکشش

دست از جفا نداشته آن شخ کمان هنوز

بسيار حرف مهر شنيدم ز نيکوان

نشنيدم از زبان تو يک داستان هنوز

گر چه شدم چو مو به خيال ميان تو

آگاهي اي نيافتم از آن ميان هنوز

فصل خزان رسيد و به تاراج رفت گل

دارد اميد بندگي ام باغبان هنوز

غرقم به بحر عشق و ندارم ز خود خبر

دارند چشم مهر ز من دوستان هنوز

گرچه ملول اميد ز خلق جهان بريد

دارد اميد مهر ز شاه جهان هنوز

فرمانرواي فارس که جز بر مراد او

تا اين زمان نگشت و نرفت آسمان هنوز

غزل112

عيد نوروز است و دارد هر کسي چيزي هوس

ديدن و بوسيدن رويت هوس ما را و بس

عيدي از تو پاي بوسي دل طمع دارد، چه سود؟

تو شهي و من گدا، ز اينم نباشد دسترس

رحم کن بر حال زار بي کسي کاندر جهان

جز تويي فريادرس نبود مراورا هيچ کس

هر فقير و بينوا و بي کسي کو را به عمر

نه غمي از شحنه اش باشد نه بيمي از عسس

تا شوم از غير غافل مي رود در پيش يار

ز آن، دمي از پيش اغيارم نگردد پيش و پس

روز و شام من نصيب دشمنت گردد ملول

شب چو ني اندر فغانم روز نالان چون جرس

غزل113

تا دور گشتم از برت شادي نديدم يک نفس

دردم دوا هجرم بلا غم بسته ره از پيش و پس

کي همنواي بلبلي در گلشني گردد مگس؟

تا چند شرح شوق گل در پيش من اي بوالهوس؟

ما را به چشم ديد کس ديدن روا نبود بدان

فرق است عشق پاک ما از عشق خام بوالهوس

گر چه تو را غمخوارها باشند از هر گوشه اي

درهر غمي فريادرس ما را نباشد جز تو کس

از دوري آن سيمبر گشتم غريب و در به در

درد و بلايم همسفر اندوه و غم فريادرس

از نعمت روي زمين از آشنايي هاي تو

جز ديدن و بوسيدنت چيزي مرا نبود هوس

مرغي که باشد کامران با وصل گل در بوستان

پيشش کجا گردد عيان تنگي جا رنج قفس

آخر ملولي در سفر ماند از غم آن سيمبر

اندوه و دردش با خطر خيل غمش از پيش و پس

غزل114

چشمان تو آهويي است روي تو گلستانش

پستان تو چون گويي است گيسوي تو چوگاش

اندر خم گيسويش دل ها همه سرگردان

جمعي شده آشفته از زلف پريشانش

تا سينه هدف کردم اندر بر تير او

بس تير جفا آمد بر سينه ز مژگانش

يا وصل و يا مردن، جز اين دو دوايي نيست

هر کس که شود بيمار از فرقت جانانش

گم گشت چو دل از من کردم طلبش ديدم

بس دل همه آويزان در چاه زنخدانش

چون دسترسي نبود ما را به وصال او

آن به که ملول از غم سازيم به هجرانش

غزل115

به سفر روزي اگر رفته کسي دلدارش

با خبر از دل من هست دل افگارش

شبي ار صبح نمايد به فراق تو کسي

ديگر از طول قيامت نبود انکارش

آن که با وصل تو، صد بار بود بر دوشش

غم هجران ز براي چه نهي سربارش؟

آزموديم بسي عاشق محنت زده را

چاره مرگ است به هجران اگر افتد کارش

بايد اي ديده بر احوال کسي زار گريست

که چو من جز غم و زاري نبود غمخوارش

خواجه آن روز که اين دُرّ نسفته مي سفت

رفته بوده است تو گويي به سفر دلدارش

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست

هر کجا هست خدايا به سلامت دارش

گر همه عمر ملولي بگذارد به فراق

خوشتر آن است که بيند به بر اغيارش

غزل116

نشست از ناز آن ترک پريوش

براي صيد دل بر پشت ابرش

کجا گيرد نياز من عنانش

سمند ناز از بس تند و سرکش

ببيند گر کسي مشکين کمندش

چو من گردد پريشان و مشوّش

ندارد آرزويي آن که دارد

شرابي بي غش و ساقي مهوش

اگر زاهد بگويد مي حرام است

بگو حق است و لاجرعه به سرکش

کنم من ترک مي، زاهد! نه امروز

به وقت مرگ خواهم کرد ترکش

سزد گر روي آرم بر در شاه

که تا شاهم رهاند ز اين کشاکش

شهنشاه جهان فتحعلي شاه

که خورشيدش سزايد [نعل] ابرش

بداند حال من آن کس که دارد

ز هجرت چون ملولي دل در آتش

غزل117

هر که جز عشق بتان است دگر آيينش

مي توان گفت که نه عقل بود نه دينش

فرق در کوهکني من و فرهاد اين بود

خسروي نقش نمودم من و او شيرينش

هر که نه صنعت حق را به رخ خوب تو ديد

به يقين کور بود چشم دل حق بينش

هر کجا صاحب درد و دل و دين باخته اي است

آسمان بسته شب و روز کمر بر کينش

مرهمي خواهد اگر سوخته اي از ايام

داغ ديگر بگذارد به دل مسکينش

دختر رَز اگر آيد به نکاحم امشب

دو جهان مي دهم اندر عوض کابينش

هر که ما را ز بر يار جدا کرد ملول

تا قيامت بود از عالميان نفرينش

غزل118

به مسقط مي رود شادي ملول از حسرت رويش

دهد جان و نخواهد ديد ديگر روي نيکويش

مگو حال ملولي چون بود از رفتن شادي

پريشان گشته همچون تار زلف عنبرين مويش

ملولي بي رخ شادي نخواهد شاد شد ديگر

مگر وقتي که بيند بار ديگر روي نيکويش

دل اغيار شد شاد اين زمان از رفتن شادي

ملول و زار و غمگين شد ملولي از غم رويش

دل هر کس ز چيزي شاد و دل شادم من از شادي

ملول آن گه شود اين دل که افتد دور از کويش

بود دلشاد، هر کس جاي دارد در بر شادي

ملول آن دل که دوري جويد از لعل سخنگويش

بود چون نام خود شاد و دل زار ملولي اش

ملول و زار و خون خواهد شدن از فرقت رويش

ملولي چند خون دل خوري از رفتن شادي

شود روزي که برگردد ببيني قد دلجويش

غزل119

خواهد از عشق تو گردد اين دل محزون خلاص

گر بخواهد از غم ليلي دل مجنون خلاص

از غم هجران خلاصي اش مبادا تا ابد

خواهد ار گردد ز عشقت اين دل محزون خلاص

دانه اش خال سياه و دام، زلف عنبرين

مي شود مرغ دلم ز اين دام و دانه چون خلاص؟

خون کنم اندر غمت وز ديده بيرون سازمش

گر بخواهد يابد از زلفت دل مفتون خلاص

بعد از اين با درد بگذارم که دمي

يابد از زندان زلفت گر دل محزون خلاص

با وجود جور گردون زنده بودن مشکل است

هم مگر ميرم شود دل از غم گردون خلاص

اي ملولي چون نگويم شعر در مدح {رخت}

طبع موزون چون شود از قامت موزون خلاص

غزل120

شد خدمت تو اي شه جم اقتدار فرض

چون رزق خلق، کو شده بر کردگار فرض

حمد و ثناي و سجده ي کوي تو روز و شب

همچون نماز گشته به اين غم گسار فرض

من ترک واجبات نگويم بيار مِي

در عشق گشت باده و شد نور يار فرض

همچون کناره جستن زاهد زمي کَشان

بيمار عشق را شده بوس و کنار فرض

چون زلفت ار چه نيست قرارم ولي  بود

صبر و قرار بر دل اين بي قرار فرض

منشين به غير، چون که به فتوي عقل شد

دوري ز هم نشين سيه روزگار فرض

همچون صلاة و صوم که بر خلق واجب است

بر عاشقان شده است مي خوشگوار فرض

زاهد چگونه قول تو را بشنود ملول؟

کو را شده اطاعت آن گل عذار فرض

غزل121

باجفا جويي وفا کردم غلط

نه به کس با خود جفا کردم غلط

از براي خاطر بيگانه اي

ترک يار و آشنا کردم غلط

در ره عشق تو اي نامهربان

جان و دين و دل فدا کردم غلط

آمدي از ناز تا بينم رخت

چشم نگشودم حيا کردم غلط

دامن وصلت بدادم من ز دست

دست خود را بي دوا کردم غلط

تا که از حالم شود آگه ملول

راز خود را برملا کردم غلط

گر به جز از درگهت اي دلربا

مطلب خود را روا کردم غلط

غزل122

از سر کويت سفر کردم غلط کردم غلط

خويشتن را در به در کردم غلط کردم غلط

نام او با دشمنان گفتم عبث گفتم عبث

غير را زاو با خبر کردم غلط کردم غلط

در سر کوي تو جا کردم خطا کردم خطا

بر رخ خوبت نظر کردم غلط کردم غلط

از فراقت سوختم در شام هجران همچو شمع

اي بسا شب ها سحر کردم غلط کردم غلط

هر چه بر جور و جفا افزود آن پيمان گسل

عجز را من بيشتر کردم غلط کردم غلط

ديده مي گويد برو اي دل الهي خون شوي

ناله مي گويد اثر کردم غلط کردم غلط

ترک خوبان جهان را از براي خاطر

آن نگار سيمبر کردم غلط کردم غلط

بس که کردي جور بر من، عاقبت بنياد خود

از غمت زير و زبر کردم غلط کردم غلط

کس ز [بيمت] دعوي عشقت نکردي غير من

من ز پشت معتبر کردم غلط کردم غلط

تند خو جانا نوشتم نامه اي ليکن ملول

شرح حالم مختصر کردم غلط کردم غلط

غزل123

مگر شود دلم از وصل دلستان محفوظ

وگرنه چون شود از [سير] گلستان محفوظ؟

چنان به دام سر زلف توست شاد دلم

چو طايري که بباشد در [آشيان] محفوظ

به غير عشق و غم تو که مايه ي شادي است

نگشت خاطر ناشادم از جهان محفوظ

شب فراق به سر رفت و روز وصل رسيد

شدم زيار و بخت و ز آسمان محفوظ

به گلشني که در او نيست سرو بالايي

کجا شوم ز تماشاي گلستان محفوظ؟

مرا چه حظ ز تماشاي گل که بي رخ يار

نمي شود دلم از باغ و بوستان محفوظ

هزار شکر ز بخت جوان، ملول که شد

دلم ز ديدن آن يار مهربان محفوظ

غزل 124

فکند شمع رُخت تا به بزم غير، شعاع

فتاد کار من از غصّه روز و شب به صداع

خوشا ستمکشي و عاشقي و سرمستي

که باشد اين به دو عالم نکوترين اوضاع

به حيرتم ز ملامتگران بي دانش

که با فتاده  ي عشق از چه مي کنند نزاع؟

مگر که گل کني اي ديده راه او ز سرشک

بود که يار نبندد کمر ز بهر وداع

نيامده است و نيايد پديد تا گه حشر

چو نقش روي تو از کارخانه ي ابداع

ملولم از غم دل، ساقيا بده جامي

مگر که [باده] کشاند مرا به ذوق و سماع

غزل125

چگونه تر کند از [گشت] کِشت و [زرع] دماغ؟

دلي کز آتش هجران چو لاله دارد داغ

ولي ملول کجا و تفرج بستان؟

گل بنفشه چه حاجت مرا که نيست دماغ

ز هر کناره رقيبي چو در نظر دارم

به غير دل، که گيرم ز يار خويش سراغ؟

من [آن نه] بلبل بي غيرتم که گردم شاد

ز گلشني که ببايد کشيد منّت زاغ

هزار رنگ شکوفه دميد در بستان

به باغ رنگرزي کرده گوييا صباغ

ز بيم ِ غير ميافکن نقاب و روي مپوش

که چشم کور نبيند [ضياء] شمع و چراغ

ملول تر شود از غم دل ملول ِملول

هر آن دمي که رود [بي تو سير] سبزه و باغ

غزل126

داني که فصل گل چه بود باعث شعف؟

با يار باده خور، نه به آواز چنگ  ودف

قد تو همچو [سرو ولي] از سرو باغ به

روي تو همچو ماه ولي ماه بي کلف

هر کو که با تو زيست همه قسمتش نشاط

هر کس که با تو نيست همه هستي اش تلف

هر کس تو را مطيع، همه پايه اش رفيع

هر کو تو را غلام همه پايه اش شرف

زهر ار ز دست توست خورم همچو شهد ناب

تير ار ز شصت توست کنم جان و دل هدف

فخرت همين بس است به عالم که بي خلاف

بس فخر با پدر کند از چون تويي خلف

وه وه که در جهان شناسايي ات ملول

خواهد همي که فاش کند سر لو کشف

غزل127

چندي است که دلگير شدي از عشّاق

اين است که شهره گشتي اندر آفاق

من مهر تو را سست نمي دانستم

از جور، تو طاقتم رساندي بر طاق

معشوقه هميشه خوشدل و خندان است

شد گريه نصيب و قسمت هر عشّاق

فرهاد که جان خود نهاد اندر عشق

شيرين به فرهاد نبودش مشتاق

در فارس وفا ز کس نديديم ملول

مِن بعد نهيم روي خود را به عراق

غزل128

هزار عاشق دل خسته ي گريبان چاک

فداي نرگس مست تو اي بت چالاک

بس است يک سخن از سرگذشت من که گذشت

ز هجر، از سرم آب از دو ديده ي نمناک

هزار چشمه ي روي زمين …شد

زبس که ريختم از فرقت تو بر سرخاک

چه سود از اين که شب و روز در گلستانم؟

چه سان تفرج گلشن کند دل غمناک؟

سزاي آن که به روز وصال جان [نسپرد

کنون فراق تواش مي کند ز غصّه هلاک

همين خجالت و شرمم بس است از صيّاد

جدا سرم چو ز تن کرد بست بر فتراک

ز دوست شکوه ملولي مکن بر دشمن

که گر تو را بکشد از کسي ندارد باک

غزل 129

چه سان کنيم شب هجر و بي قراري دل؟

ز دوري تو بناليم يا به زاري دل؟

به ناوک مژه تيري به دل زدي رفتي

چه سازم آه ز دوري و زخم ِکاري ِدل؟

ز دوري تو قرار و توان و صبرم رفت

بکن براي خدا فکر بي قراري دل

چه عشوه ها که خريد و چه جورها که کشيد

روا مدار از اين بيشتر تو خواري دل

ملول از غم هجران ز دست خواهد رفت

اگر دگر نکني ميل دوستداري دل

غزل130

گو]نامه بر به يار که اي سرو خوش خرام

بر چشم ما زهجر رخت خواب شد حرام

هست آرزوي من به جهان آن که از کرم

گاهي رسد از آن لب لعلت به من پيام

از دور چون رقيب ببيند مرا ز رشک

از بهر کشتنم بکشد تيغ از نيام

در عشق تو گذشته ام از ننگ و نام خود

باشد مگر ز راه وفا پرسي ام تو نام

آخر ملول يار ستمکار بي وفا

خونم بريخت زار و نترسيد ز انتقام

غزل 131

اي صبا از روي ياري گو به آن شيرين کلام

کاي به قد سرو و به لب لعل و به رخ ماه تمام

چند با آزادگان داري سر جور و جفا؟

چند با اغيار از رغمم کشي هر روز جام؟

هر چه کردي از جفا بر اين دل پر خون بس است

شرمي آخر از خدا کن، خوفي از روز قيام

با وجود آن که دل بر دست دلداريت هست

مي نپرسي]حال زار عاشق بي ننگ و نام

ما به دام عشق تو پا بست و نالان اي ملول

تو به گُلگشت چمن با غير گردي صبح و شام

غزل132

ناصح مکن ز عشق نکويان نصيحتم

کافزايد اين نصيحت تو بر محبّتم

گويند هر که را تو بخواهي بخواهدت

من شايق تو و تو ملولي، به حيرتم

وصلت نصيب مدّعيان گشت اي دريغ

خون جگر ز عشق تو گرديد قسمتم

غير است روز و شب به تو همراز و هم نياز

من در ميان شهر به عشقت حکايتم

از لعل خويش درد رقيبان کني علاج

پاشي نمک ز دوري خود بر جراحتم

ما سر فرو به شاهي عالم نياوريم

بيند نگار آه به چشم حقارتم

خواهي چو لب شکوه ببندم به پيش غير

هر دم زني به عشق نگاري تو تهمتم

کار است آه و ناله مرا روز و شب ملول

شايد خدا کند چو هدايت هدايتم

غزل 133

در هجر مگو چگونه هستم

بستان غم و دل بده به دستم

ديدي که به بازي و به شوخي

بردي تو چگونه دل ز دستم؟

کردي تو نظر ز گوشه ي چشم

ز آن گوشه، هنوز مست ِ مستم

زاهد ز شراب مستي ام نيست

من مست ز باده ي الستم

درد دل خود به کس نگويم

گيرم دل عالمي شکستم

بودم به تو دوش گرم صحبت

ديدم رخ غير و لب ببستم

در خون دو چشم چون ملولي

از جور تو تا کمر نشستم

غزل134

تا عهد و وفاي يار بستم

عهد همه دلبران شکستم

تسبيح و ردا فکندم از دست

وز زهد و رياي خشک رَستم

در رفع گناه و غم چو رندان

در ميکده پاي خم نشستم

از روي کرم بداد ساقي

جام مي لعل گون به دستم

زاهد ز شراب مستي ام نيست

من دست ز باده ي الستم

گشتم چو ملول اسير آن شوخ

دست از دل و دين و عقل شستم

غزل135

با تو اي شوخ ستمکار چو پيمان بستم

عهد خوبان جهان را همگي بشکستم

از ازل بهر غم عشق ميان بربستم

تا ابد از همه غم هاي دو عالم رَستم

به عبث چند مرا پند دهي اي ناصح؟

نکنم ترک مي و عشق بتان تا هستم

بس به دل تخم محبّت بفشاندم امروز

غير حسرت نبود حاصلي اندر دستم

شادي و عيش و طرب رخت ز پيشم بر بست

بار از کوي تو اي مهر گسل چون بستم

اي خوش آن روز که از دست تو ساغر گيرم

سر نهم بر کف پاي تو و گويم مستم

شاه شاهانم اگر چه به سخن پردازي

ليک در عشق تو اي يار گدايي پستم

آخر دوست نگرديد ملولي دلدار

عمري اندر سر کويش به عبث بنشستم

غزل136

من نه از باده، زچشمان سياهت مستم

مستي و بي خودي از سر نرود تا هستم

عهد و ميثاق و وفاداري و پيمان جانا

زهمه کس ببريدم به تو چون پيوستم

اي بسا مشکلم از پير مغان حاصل شد

بهر خدمت چو ميان را به ارادت بستم

به جز از باديه ي عشق نپيمايم من

پس از اين گر بگذارند عنان در دستم

روزي از ناز نکردي نگهي جانب من

روزگاري به ارادت به درت بنشستم

من نگويم به حقيقت برسيديم ملول

اين قدر هست که از زهد ريايي رستم

غزل137

ياد ايّامي که در کويت گذاري داشتم

در سر زلف پريشانت قراري داشتم

ياد ايّامي که در سر، شور ياري داشتم

دردل از نامهرباني خار خاري داشتم

نيست اندر اعتبارت اعتباري اي رقيب

چون تو من هم پيش از اين ها اعتباري داشتم

زلف شبرنگ تو خود روز مرا کرده سياه

ورنه بهر خويش، من هم روزگاري داشتم

عشق بازي، اختياري نيست ناصح ورنه من

کي بلا مي خواستم گر اختياري داشتم؟

نيست غمخواري و باشد صد هزاران غم مرا

غم نبودم در جهان گر غمگساري داشتم

اي خوش آن شب ها که در آغوش من بود از وفا

يار و با او هر زمان بوس و کناري داشتم

روزي اندر ره بديدم روي خوبش ز اين طمع

عمري اندر رهگذارش انتظاري داشتم

غم نبودم گر نبودم سيم و زر در کف ملول

گر شراب و ساقي سيمين عذاري داشتم

غزل138

من دوري روي تو را افسانه مي پنداشتم

ورنه کي از مهر و وفا دست از تو بر مي داشتم

عمرم به سر شد در غمت وز تو نديدم حاصلي

بيهوده اندر سينه من تخم محبّت کاشتم

پيمان شکست آن بي وفا کرد از برم آخر جدا

صد ياد از آن عهدها ياران که ياري داشتم

خون از دو چشمم شد روان از رفتن تو آن زمان

خاکي که ريزم بر سرم ديگر به جا نگذاشتم

چون مي روي اي دلربا يک دم به بالينم بيا

بنگر چه سان جان از وفا در راه تو بگذاشتم

رفتي وعالم شد سيه از رفتنت اندر نظر

از دوري ات بي وفا اي کاش صبري داشتم

گفتم ملولي ز ابتدا بردي چگونه دل زما؟

گفتا تو خود دادي به ما من بر تو کس نگماشتم

غزل139

نه از دوري ملولم من نه [از نزديکي ات] شادم

اگر دور و اگر نزديک، از هجرت به فريادم

نه از لطف و نه از قهرت نه سود و نه زيان دارم

نه از کين تو غمگين و نه از مهر تو دلشادم

مدامت مهر با من نيست اي شيرين مگر روزي

که با شکر ببيني رام خسرو را، کني يادم

به فرهاد از وفا شيرين بسي مهر و وفا کردي

نه آخر تو کم از شيرين و کمتر ز فرهادم

نه کار من به بد بختي کشيدي نه به رسوايي

نمي کردي ز غمخواري اگر اي بخت امدادم

ملولي دل نخواهد برد از دستم [دگر] طفلي

زبس خوردم فريب آن بت سرمست، استادم

غزل140

ز کويت آخر اي نامهربان عزم سفر کردم

ز رويت آخر اي پيمان گسل قطع نظر کردم

مگو فردا خبر ما را نکرد [و] بي وفا بود او

تو را امروز من از رفتن خود باخبر کردم

برآن بودم که نگذارم برون پا از سر کويت

چو ديدم نيستت مهر و وفا فکر دگر کردم

به روز وصل جان دادم به پيشت اي پري پيکر

حکايات شب هجران خود را مختصر کردم

به شمشيرم چه ترساني قدم روزي که بنهادم

به اوّل گام در عشق  تو ترک جان و سرکردم

چو بستم بار، دلدار آمد و حرف وفايي زد

به عمر خويش من يک بار کي ترک سفر کردم؟

مپرس از من ملولي در غم عشقم چه کردي تو؟

که من از عشق تو بنياد خود زير و زبر کردم

غزل141

ز آشيان در طمع دانه به گُلزار شدم

دانه نايافته در دام گرفتار شدم

وقتي از حالت پروانه خبردار شدم

که وجودم ز ميان شد همه تن يار شدم

اي که گفتي به چه بو وصل سزاوار شدي

جان و دل داده به وصل تو سزاوار شدم

بعد عمري که به خواب من بيدل آمد

به درون نامده از ناز که بيدار شدم

در حرم ساعتي آسوده نبوديم ملول

شدم آسوده که در خانه ي خمّار شدم

غزل142

از براي [آستان] بوسي جانان آمدم

ني براي منصب و گنج فراوان آمدم

يا ببخشي از وفايم يا کُشي از جور کين

بر سر کوي تو با شمشير و قرآن آمدم

من به اين در ني براي جاه و عزّت [آمدم}

ناتوانم دردمندم بهر درمان آمدم

در ره ظلمات عشقت گر کشيدم جور، ليک

چون سکندر از براي آب حيوان آمدم

بر اميد آن که بينم بار ديگر روي دوست

ني به [پا] با سينه و سرشاد و خندان آمدم

در خيالم گاه قهر وگاه مهرت مي گذشت

زآن سبب گه اشک ريزان گاه شادان آمدم

بر ملولي روي بنما از ره مهر و وفا

کز وفا من بر سر ميثاق و پيمان آمدم

غزل143

افسوس که در هجر بسي رنج کشيدم

جز جور و جفا هيچ ز دلدار نديدم

ما را به گمان بد تو شکوه بسي هست

اي دوست گمان هاي بدت تازه شنيدم

خواندم چو يکي نامه ات از شوق دگر ره

امّيد ز خود، من ز وفاي تو بريدم

امّيد من اين بود که بسمل کندم يار

صد شکر که آخر به مرادم برسيدم

خون دل خود مي خورم از هجر تو اينک

ياران ثمر مهر و وفا را {بچشيدم}

يارا به دو زلفين چليپاي تو سوگند

جز بام تو، بر بام کسي من نپريدم

يک روز نشد روزي من وصل ملولي

بيهوده به شب هاي غمش جامه دريدم

غزل144

شد مدتي اي ماه که روي تو نديدم

يک حرف وفا از لب لعلت نشنيدم

ديري است که در کوي تو ما را نبود راه

چندي است که لعل نمکينت نمکيدم

بسيار نکو روي و جفا جوي بديدم

مانند تو عاشق کش عيّار نديدم

سنگ ستم از جور و جفا بر پر و بالم

بسيار زدي و ز لب بامت نپريدم

با آن که تو پيمان وفايم بشکستي

من رشته ي ياري ز تو اي مه نبريدم

يک بار نشد خلعت وصل تو بپوشم

صد پيرهن از فرقت رويت بدريدم

در سينه بسي تخم محبّت بنشاندم

آخر ثمر مهر و وفا را بچشيدم

ترسم که تو آزرده شوي ورنه من از غير

گويم چه سخن ها که از قول تو شنيدم

بس تجربه کردم همه ي خلق جهان را

امّيد وفا از همه ي خلق بريدم

ديگر ننويسم به تو من نامه ملولي

اين بار اگر از تو جوابي نشنيدم

غزل145

به دست جام مي و دلبري به بر دارم

چه غم اگر نه به کف سيم يا که زر دارم

هواي سجده ي کوي بتي به سر دارم

وصال سرو قدي باز در نظر دارم

ز دوري ات نه همين ديده هاي تر دارم

هزار داغ ز هجر تو بر جگر دارم

تن نزار و دل زار و چشم تر دارم

بيا ببين چه ز نخل وفا ثمر دارم

اگر ز مهر نوازي وگر ز قهر کُشي

که سينه پيش دم تيغ تو سپر دارم

نه داد من زجفا کار ظلم پيشه بود

فغان و داد زبي داد [دادگر] دارم

به آشنايي ات اي مه که من به دوستي ات

هزار دشمن خونخوار بيشتر دارم

ملول!شاد شوم [کي] ز باغ و صحرايي؟

که چشم در ره آن يار نوسفر دارم

غزل146

کدام زلف تواند برد ز دست قرارم؟

که جان خسته به هر تار موي بسته ندارم

اسير چشم سيه کي شود دلم که هم اکنون

هزار صيد کنند آهوان شير شکارم

چرا کناره نگيرم ز بوسه از لب جانان؟

هزار جان به لب آمد ز شوق بوس و کنارم

به خون نگار شود صد هزار روي نگارين

ز رشک گر به نگاري ز مهر نامه نگارم

به غير شرم و سرافکندگي ز سرو نديدم

اگر به سير گلستان دمي فتاد گذارم

مرا ز مهر هوس پيشگان چه سود به عالم؟

که غير مهر و وفا نيست در زمانه شعارم

ز عشق عاشق صادق، ني ام ملول، ملولي

هواي عشق نکويان سست عهد ندارم

غزل147

ندانم شکر از طالع کنم يا بخت بيدارم

که ديدم من به کام خويشتن رخسار دلدارم

نه از جانان نه از گردون ندارم شکوه ها ديگر

شدم راضي هم از چرخ و هم از بخت و هم از يارم

نبودي جز فغان و ناله در هجرت مرا کاري

شد از وصل تو شکر و شادي و عيش و طرب کارم

دلم خوش شد ز حرف مدّعي ديروز در مجلس

که مي گفت او روم از شهر و از دلدار بيزارم

چو خواهم کس نداند عاشق ورند و نظر بازم

به هر جا مي رسم گويم که من از عشق بيزارم

ملولي! راست گويم نيستم قانع من از ديدن

به دل بس آرزوها و تمنّاي دگر دارم

غزل148

بيا اي دلبر شيرين زبان شوخ طنّازم

ز راه لطف و احسان شو دمي اي يار، دم سازم

اگر آري تو از راه وفا رو بر من بيدل

من اين جان گرامي را فداي مقدمت سازم

به وصلم مژدگاني ده تو اي يار وفا دارم

که تا تخم رقيبان [را] من از عالم براندازم

مکن چندان ستم جانا که از دستت زنم شکوه

به پيش خلق، روز و شب ز جورت قصّه پردازم

من آن مرغم که اندر دامت اي صيّاد افتادم

که کردي در قفس ما را و بستي بال پروازم

مرا هست اين تمنّا برسر کويت که گرداني

ميان عاشقان و خيل جان بازان سرافرازم

اگر خواهي ملولي! شعر فهم و نکته دان گردي

مشو يک ره تو دور از صحبت خوبان شيرازم

غزل 149

چو خواب و خيال است اسباب عالم

ز راحت چه بالم ززحمت چه نالم؟

رهايي چه سان مي توانم ز دامش؟

که بستند پا، گر گشادند بالم

چو نقشش به دل بستم از در درآمد

چرا غم خورم من که نيکوست فالم

تويي در دل و در نظر هرکه بينم

به جز تو نيايد کسي در خيالم

پي هر کمالي شدم صرف عمري

به جز عاشقي نقص بُد هر کمالم

کنم فکر هر دم چو با خويش وصلش

فلک خندد از فکرهاي محالم

بگفتم کمالم رهاند ز هستي

کمالم شد آخر ملولي و بالم

غزل150

من نگويم که پي در پي بيا در محفلم

گاه گاهي از نگاهي شاد مي گردان دلم

تا نهادي از سر رحمت قدم در منزلم

حسرتي دارد گلستان ارم در محفلم

فکر ديگر کن اگر خواهي بيازاري دلم

ور نه از جان، من به آزار دل خود مايلم

ترک ديگر دوستان کردي ز راه دوستي

باخبر گشتي اگر آن دوست از حالم دلم

هر زمان از ياد وصلش گريه ي شادي کنم

خنده مي آيد فلک را از خيال باطلم

هر که مي گيرد به لطفش پس دهد از روي قهر

من ندانم چون با اين دل نا قابلم؟

غفلت از خود، آگهي بوده است اندر راه عشق

اي دريغا کز طريق عشق بازي غافلم

تخم ياري و محبّت کاشتم در دل ملول

غير ناکامي و بد بختي نباشد حاصلم

غزل151

کدام قاصدي از من رود به جانانم؟

که پيش يار کند شرح روز هجرانم

ز سوز هجر بگويد که سوخت اندامم

ز تاب عشق همه روز و شب در افغانم

ز بس که جور کشيدم ز بي وفايي يار

به هر کجا که ببينم بتي، گريزانم

قسم به زلف و خط و خال رويت اي دلبر

که همچو زلف پريشان تو پريشانم

در آرزوي لبت مدّتي است بيمارم

به بوسه اي بکن از لعل خويش درمانم

شديم شهره به ديوانگي ميانه ي شهر

ز بس که در غم تو چاک شد گريبانم

ز حال زار ملولي اگر خبر خواهي

نظاره کن به رخ زرد و چشم گريانم

غزل 152

زهجر يار در افغانم چنانم

که سيل از ديده ها باشد روانم

رسان اي قافله سالار ما را

که واپس مانده ي اين کاروانم

دلم خواهد شود وصلش ميسّر

که گويم راز، امّا بي زبانم

مکن اي باغبان با ما جفا بيش

که نالان بلبل اين گلستانم

ز هجرش شد تنم از غم چو مويي

ز بس در فکر آن نازک ميانم

دلم در بودن و نابودن آن

گهي اندر يقين گه در گمانم

ملولي دامنم شد رود جيحون

ز بس کز ديده ها گوهر فشانم

غزل 153

به دو زلفين سمن ساي خود اي سرو روانم

کن گرفتارم و از قيد دو عالم برهانم

روزها سيل سرشکم رود از دامن و شب ها

به فلک مي رود از دوري تو آه و فغانم

لب خود بر لب من گر بگذاري دم مردن

به که ياران بگذارند شهادت به زبانم

زاهد شهر دهد فتوي قتلم به يکي دم

با خبر گردد اگر لحظه اي از راز نهانم

رَستم از وسوسه ي عقل و غم مذهب و ملّت

بر سر کوي خرابات چو دادند مکانم

بي وفا خواند مرا غير و شنيدي تو ز قولش

گر چه در مهر و وفا نادره ي دور زمانم

آمدم من به در ميکده ي عشق ملولي

به يکي جرعه ي مِي، گشت عيان سّر نهانم

غزل154

صد بار گفتم از سر کويت سفر کنم

بنياد خود ز هجر تو زير وزبر کنم

وقت وداع چون شود از روي دلبري

لطفي کني ز مهر، که ميل حضر کنم

هر چند جور، عشق بکاهد گمان مبر

از جور ِبيش، مهر تو از دل به در کنم

صد بار اگر براني ام از آستان خويش

باور مکن که از سر کويت سفر کنم

دست از جفا بدار و وفا کن وگرنه من

يک شهر را ز خوي بدت با خبر کنم

از خلق خوش به دام بيافتم وگرنه من

هر جا پري رخي است ز خويش حذر کنم

تو اصل و جمله فرع بود در نظر ملول

بر دلبران شهر چو نيکو نظر کنم

غزل155

بود آيا که از لعل ميي نوش کنم؟

کآن چه غم در دل زار است فراموش کنم

هست اندر سر من سلطنت امّا خواهم

حلقه ي بندگي از زلف تو در گوش کنم

فارغ آن روز شوم کر غم هجرت يارا

باخيال تو شبي دست در آغوش کنم

هر زماني که گذاري به لبت ساغر مي

من ز رشک لب تو خون جگر نوش کنم

روزي آيد که وصال تو ميسّرگردد

که شبي دست برآن زلف و بناگوش کنم

گر ملولي!چو هدايت دل خود خواهم شاد

بايد اين که غم عشق تو فراموش کنم

غزل 156

مي رود يار و من چه چاره کنم

جز که در هجر، جامه پاره کنم

تا به روز شمار طول کشد

گر غم و درد خود شماره کنم

من نظر هر شبي به ياد رخت

گه به مه گاه بر ستاره کنم

مگر از ناله هاي نيم شبي

نرم با خود دل چو خاره کنم

گر بخواهم دل خود آسوده

بايد از مه رخان کناره کنم

مي رود يار و من ندانم چون

برسر کوي او نظاره کنم

چاره جز اين ملول نيست مرا

که ز غم جامه پاره پاره کنم

غزل157

زشب هاي دگر امشب فزون تر درد خود بينم

همانا ساخته با مدّعي، آن رهزن دينم

مرا انداختي در بستر ناکامي و رفتي

بيا بيمار پرسي کن دمي اي مه به بالينم

برآن بودم که پوشم سّرعشق خويش از مردم

هويدا کرد آخر رنگ زرد و اشک خونينم

زمن اي زاهد از مذهب و ملّت چه [ترساني

که عشق ساده رويان جفا جو باشد آيينم

مگر من مي کنم وصف لب لعل شکر بارت

که از هر سو کند شيرين زباني مدح و تحسينم

رمد مجنون زليلي گر ببيند روي چون ماهم

شود شکر چو فرهاد ار ببوسد لعل شيرينم

ملولي يار با اغيار مي آيد به بالينم

کمر بسته است گويي آن صنم امروز برکينم

غزل158

زد خيمه به صحرا چو مه پرده نشينم

بربود زکف صبر و قرار و دل و دينم

با آن که ز من تا به سراپرده ي جانان

راهي نه و از هجر رخش زار و غمينم

مانند دو زلف سيه و نرگس مستت

آشفته و سرگشته و بيمار و حزينم

خواهي ندرم پرده ي صبر از غم رويت

بگذار که بي پرده رخ خوب تو بينم

شب ها تو به اغيار نشيني و من زار

باغصّه و اندوه و خيال تو قرينم

اي دوست بگو چون به سراپرده ات آيم؟

دشمن به چپ و راست نشسته به کمينم

خواهي که شود پاکي عشقم به تو معلوم

بسپار تو حسنت به من و بين چه امينم

ما را مکن از درگه خود دور ملولي

کامروز به جز تو نبود يار و معينم

غزل159

بخت بد بين فصل گل از باغ بيرون مي روم

از جفاي گل چو بلبل زار و محزون مي روم

عاقل و فرزانه بودم آمدم در يک نظر

اينک از کوي تو اي ليلي چو مجنون مي روم

بختم از کوي تو دور افکند اي زيبا صنم

نه ز بي مهري، از بخت وارون مي روم

با تو بودم مدّتي و صبر و آرامم نبود

من ندانم بي تو اي آرام جان چون مي روم؟

آرزو بودم که گيرم کامي از لعل لبت

برخلاف آرزو با اشک گلگون مي روم

صد هزاران جور گر بر من کني از درگهت

حاش لله گر روم از جور گردون مي روم

چند مي گويي به من اي مدّعي کي مي روي؟

شد به کامت آسمان، امروز بيرون مي روم

جان نخواهم برد از دست غمت آخر ملول

ز آن که از دارالشفا با درد افزون مي روم

غزل160

گر چه بي روي تو ما ناله و آهي داريم

ليک شاديم که در کوي تو راهي داريم

گر چه ما را نبود پيش تو مقداري ليک

بر در پير مغان قدري و جاهي داريم

چون نناليم شب و روز و چرا نخروشيم؟

که به دل آرزوي ديدن ماهي داريم

غم و اندوه، پرستارم و آهم همدم

از فراق تو عجب حال تباهي داريم

حکم، حکم تربود گر بکشيمان اما

باز گو غير محبّت چه گناهي داريم؟

برسرپيچ و خم و تاب و شکنج و سودا

همچو زلف سيهت روز سياهي داريم

از قضا هر که گريزد به پناهم آيد

بر در شاه جهان تا که پناهي داريم

جم نشان فتحعلي شاه که از شوکت او

ز پي مرتبه ي خويش گواهي داريم

غم نداريم اگر هيچ نداريم ملول

که در اين شهر، به ماند تو، شاهي داريم

غزل161

ساعتي از ياد تو غافل ني ام

عشق تو ورزيدم و عاقل ني ام

حاجتم از تو چه باشد چيست کار؟

گر بگويم سايل سايل ني ام

آمدم تا بينمت از پشت در

ديدم امّا ز اين نگه قابل ني ام

صبر تا کي طاقتم بر طاق شد

دوستان مجنونم و عاقل ني ام

هيچ بوي دوستي نايد  ز دوست

گوييا در دوستان داخل ني ام

دوش بشنيدم ز قول مدّعي

يار مي گويد که من مايل ني ام

شکوه تا چند از نگارينت ملول؟

راست گويم دوست را قابل ني ام

غزل 162

رخ من زرد شد از هجر نگارم ياران

اشک از چشم به دامان رودم چون باران

نيم جاني است مرا باقي و آن هم برلب

بس که در هجر تو کرديم نهان آه و فغان

خفته در بستر بيماري و نالم شب و روز

کو طبيبي که کند درد دلم را درمان؟

دل ز غم خون شد و دلدار نپرسد غم ما

چه کنم من، به که گويم غم و درد پنهان؟

شب و روزم شده مانند دو زلف سيهت

رحم کن بر دل زارم که نگردي ترسان

عهدها بستي و آخر بشکستي از جور

بي وفا گشتي و آن هم نرسيدي به گمان

دوست در آتش هجران خود افکند مرا

چشمم از دوري [او] تا به قيامت گريان

اي صبا گر بروي نزد دل آرام بگو

چشم در راه، ملولي است پيامي برسان

غزل163

بديدم من جفاي بي شماران

ز خوبان و بُتان گل عذاران

جفاي بي حد و جور هزاران

کشيدم من ز دست دوست داران

قرار عاشقي و رسم ياري

اگر خواهي بپرس از بي قراران

دلم از دوري اش دايم به تنگ است

زچشمم مي رود خون، همچو باران

ندانستم که بعد از دوستي ها

جفا بر ما کنند اين دوست داران

دلا گر عاشقي خواهي ببايد

کشي از جان و دل رنج هزاران

نباشي لايق عهدش ملولي

که رو گردان شوي از تير باران

کنم مدح وثناي آن که باشد

عطا بخش دل امّيدواران

حسام الدّوله آن شاهي که در رزم

مقابل آمد او با [صد] هزاران

غزل164

گر به حسرت رفتم از کويت به چشم خونفشان

زلف شبرنگ توام باز آورد دامن کشان

يار با ما بي وفا شد چرخ با ما سرگران

از جفاي يار نالم يا ز جور آسمان؟

من به آساني گرفتم با بستم از درت

پاره هاي دل ز کويت جمع کردن کي توان؟

گر به پا رفتم دو روز ديگر از شوق رخت

باز مي آيم به سر، مرگم اگر بدهد امان

دل پر از خون است گويد هر زمان در فصل گل

واي بر آن بلبلي کافتد جدا از گلستان

پاک مي کردم به کلي نسل غير از روزگار

گر دو روزي يار مي گرديد با من مهربان

خواهي ار موقوف سازي رفتن خود را ملول

پرده بردار و بده رخساره ي خود را نشان

غزل165

من اين جا ز عشقت به آه و فغان

تو با مدّعي دست [و] گردن کنان

به دين که باشد روا اي صنم

که ريزند عشّاق را خون بتان؟

دلم هست آشفته از موي تو

پريشان مکن زلف عنبر فشان

به عهدت قسم کآن چنان عشق تو

به تن جا گرفته چو روح روان

نخواهد برون رفتن از قالبم

اگر رفت با جان رود از جهان

بيا سهل باشد وفا کن به ما

مکن اين دل خسته را ناتوان

وفا از تو باشد نکو گر کني

وگرنه بود جور، رسم بتان

وفا کن که حسن تو و عشق من

چو ليلي و مجنون شود داستان

به عالم تمنّاي من جز تو نيست

مکن روي خود از ملولي نهان

غزل166

جورهاي تو فراموش نخواهم کردن

بعد از اين حرف وفا گوش نخواهم کردن

به عبث چند بر اين شاخ و بر آن شاخ پري

با تو من دست در آغوش نخواهم کردن

گر بميرند دو صد عاشق زارم از غم

خويش از غصّه سيه پوش نخواهم کردن

ور کُشي خويشتن و، ار که بميري از غم

باده از دست تو من نوش نخواهم کردن

باشد از لعل لبم چاره ي بيماري تو

چاره ات از لب چون نوش نخواهم کردن

من ملولم ننشينم به کسي هشيارم

ترک عقل و خرد و هوش نخواهم کردن

غزل167

گر بگويم بي وفايي سرگران خواهي شدن

دشمن جان من بي خان ومان خواهي شدن

گر بگويم در وفا و مهر ماننديت نيست

راست پنداري دگر نامهربان خواهي شدن

گر چنين ابروي خونريزت بريزد خون خلق

تو به خونريزي به عالم داستان خواهي شدن

روزي ار بي پرده آيي در ميان مردمان

آفت دل ها و دين مردمان خواهي شدن

شامي ار در عشق معشوقي به پايان آوري

باخبر از حال زار عاشقان خواهي شدن

جان نثار مقدمت کردم ز روي دلخوشي

روزي ار در کلبه ي من ميهمان خواهي شدن

از دعاي صبحگاهي اي پري آخر تو را

رام خود سازم اگر بر آسمان خواهي شدن

اي ملولي ساعتي در فکر کار خويش باش

تا به کي اندر پي سود و زيان خواهي شدن

غزل168

يک بوسه ام از کرم عطا کن

ما را تو ز خويشتن رضا کن

گر مهر و وفا نايد از دست

باري  ز وفا به ما جفا کن

بيگانه وفا طمع ندارد

فکري تو به حال آشنا کن

دارم گله از تو بي نهايت

يک دم نظري به سوي ما کن

امروز چو پادشاه ملکي

رحمي تو به حال اين گدا کن

از روي وفا و مهرباني

اين درد درون ما دوا کن

دادي به ملول وعده اي چند

بر وعده ي خود بيا وفا کن

غزل169

گرنيست تو را وفا جفا کن

درد دل خسته ام دوا کن

باور نکند کس از قيامت

برخيز و قيامتي به پا کن

ديوانه کسي که با تو گويد

ما را ز کمند خود رها کن

جز بوسه هزار کامم از توست

يک کام من از وفا روا کن

گفتي کُشي و نکشتي ام زار

بر وعده ي خود بيا وفا کن

در ماه صيام مي نخوردي

بعد از رمضان بيا قضا کن

يک بار ملول را به کويت

مي بر به سگانت آشنان کن

غزل170

اي دوست بهر کشتنم از هيچ کس پروا مکن

امروزم از بي داد کُش انديشه از فردا مکن

تا چند پندم مي دهي ناصح ز عشق آن صنم؟

بر روي چون ماهش نگر، منع دل شيدا مکن

اندر بهاي بو سه اي جز نقد جاني نيستم

کافر براي بوسه اي ز اين بيشتر بالا مکن

الفت گرفتم مرغ دل صياد! با کنج قفس

هرگز دري بر روي دل سوي گلستان وا مکن

گفتي ملولي [آن] صنم با مُدعي شد آشنا

اين قصه با زاهد مگو يک باره اش رسوا مکن

غزل171

از دوري خود اي صنم ما را چنين شيدا مکن

هم خويش را و هم مرا از عشق خود رسوا مکن

گر خلوتي با دلبري روزي ميسّر گرددت

آيد اگر از آسمان، جبريل، در را وامکن

تا محرمان حسرت برند از لطف تو نسبت به من

در پيش هر نا محرمي راز مرا افشا مکن

تا چند بهر قتل من امروز و فردا مي کني؟

گر راست گويي از وفا امروز را فردا مکن

هرگز نگويم اي صنم دست از جفا بردار تو

با هر که خواهي جور کن ليکن جفا با ما مکن

گاهي تو از مهر و وفا احوال بيمارت بپرس

دامانم از بي مهري ات از اشک چون دريا نکن

چون حضرت عشقت بود در حشر ياور،غم مخور

مي خور به بانگ چنگ وني، انديشه از عقبي مکن

گاهي ملولي گر سر کوي نگارت ره بود

هرگز تمنّايي ز حق از جنّت المأوي مکن

غزل172

دي وعده دادي اي مه سيمين عذار من

کامشب به خانه باش و بکش انتظار من

کآيم به کلبه ي تو و از راه مرحمت

چندان وفا کنم که شوي شرمسار من

با صد اميد دوش نشستم در انتظار

شايد بيايي اي شه با اقتدار من

از روي مرحمت برهاني مرا ز غم

گردي تو مونس دل امّيدوار من

تو شمع محفلم شوي و من به کام خويش

پروانه وار سوزم و بيني غبار من

روشن کني ز شمع رخ خويش محفلم

يک دم نشيني و شوي از لطف يار من

گفتي بر آن سرم که ز غم وا رهانمت

امشب [اگر] به محفلت افتد گذار من

شب تا سحر نشست ملول و نيامدي

از دست رفت صبر و شکيب و قرار من

غزل173

که مي آرد پيامي از ره ياري ز يار من؟

که از هجرش سيه گرديد روز و روز گار من

به هر جا بيدلي ديدم ملامت کردمي ز اين رو

به بد نامي و رسوايي کشيد انجام کار من

قدم ننهادمي بيرون ز کوي دوستان هرگز

به دست من اگر بودي عنان اختيار من

نمي گردد رقيبم مانع از آمد شد آن کو

وز اين جا مي شود ظاهر به پيشش اعتبار من

اگر خواهم کنم پنهان ز مردم سرّعشق او

گواهي مي دهد از عشق، چشم اشکبار من

ملولي محرمي نبود فرستم نامه و ترسم

زند تهمت به عشق يار ديرينم نگار من

غزل174

باز گو درد دل خويش [مرا] همدم من

درد هجران و غم عشق تو را محرم من

خوشدلي گر چه تو از جور و جفايت شب و روز

ز وفا آن که بسازد دل تو خرّم من

هر کسي را به جهان خوابي و آرامي هست

آن که شب ها ننهد ديده ي خود بر هم من

چند نالي ز غم عشق نگار آخر کار؟

آن که از مهر نشيند به برت يک دم من

غم مرهم مخور و ناله ملولي کم کن

زخم بيداد نگارين تو را مرهم من

غزل175

شد تنگ ز دست تو دگر حوصله ي من

از چرخ نه، از جور تو باشد گله ي من

در قتل من آن شوخ ستم پيشه دو دل گشت

يکدل شدي اي کاش بت ده دله ي من

ارباب طريقت همه را سلسله اي هست

شد سلسله ي زلف بتان سلسله ي من

سي سال دگر سرّغم عشق نداني

زاهد تو بيا بگذر از اين مرحله ي من

مگذار که خاموش شود چون که ز اوّل

روشن شده از نور رخت مشعله ي من

جز فکر رخ و زلف توام کار دگر نيست

جز ذکر تو ديگر نبود مشغله ي من

بس مدح تو گفتم به جهان، بس که نوشتم

پر گشت جهان از غزل باطله ي من

کم گفته در مدح تو زاين قافله کس شعر

يک بوسه کرم کن تو به جاي صله ي من

نه از غم ايّام و نه از گردش دوران

از دست نگار است ملولي گله ي من

غزل176

شده ام به عشق ليلي من مبتلا چو مجنون

رخ خود نهاده ام من ز غمش به کوه و هامون

چه کنم ز دست جورش به که شکوه اش کنم سر؟

که بريده مهر و ياري ز من غريب محزون

مدد از خداي خواهم که اجل فرستد اين دم

که به کام خويش ما را بکند به گور مدفون

چه کنم که کس ندارم غم خود به او بگويم

ز فراق روي آن مه شده چشم من چو جيحون

به خدا که عاقبت سوخت جانم ز تب از فراق دوري

چه کنم ز هجر رويش که شده دلم پر از خون

شدم عاقبت اسير و شدي ام اسير امّا

به سفر روي نگارا شده حال من دگرگون

به هزار مکر و حيله دل خود گرفتي از ما

من زار بينوا بين که شدم به عشق مفتون

ز گناه و رو سياهي تو ملولي و مخور غم

که به روز حشر بخشد گنهت خداي بي چون

غزل177

خواهد بود هميشه اسير کمند تو

هر کس که ديد لعل ِلب ِنوشخندِتو

حاجت به دام نيست مپوشان تو زلف را

تا من به پاي خويش درآيم به بند تو

سرو سهي به باغ ببيند اگر تو را

ميرد به پيش جلوه ي قد بلند تو

غير است روز و شب به تو هم راز و هم نياز

جان مي دهد ز دوري تو مستمند تو

روزي اگر عيادت بيمار خود کني

هرگز شفا نمي طلبد دردمند تو

ازبهر چشم زخم در آتش مکن سپند

باشد رخ تو آتش و خالت سپند تو

گيهان خداي فتحعلي شاه داور است

اي چرخ! بيم کي بودم از گزند تو؟

ناصح! ملول رفت چو دين و دلش ز دست

کي گوش مي دهد دل زارش به پند تو؟

غزل178

در سر کنون که نيست مرا جز هواي تو

بگذار تا رخ نهم اي شه به پاي تو

جان را چه رتبت است که سازم تو را فدا؟

جان جهانيان همه بادا فداي تو

از بهر بوسه جان دهمت گر کني قبول

اي کاش اين معامله بودي رضاي تو

دارند عالمي به دل تو چه سان مکان؟

چون نيست در درون دلم غيرجاي تو

ما را همان حکايت محمود غزنوي است

شاهان گداي من همه و من گداي تو

يک ساعتم خيال تو دوري نمي کند

گشتم خجل بسي ز تو و از وفاي تو

ريزي ز جور خون ملولي، بدار دست

آسوده نيست در غمت اين بينواي تو

غزل179

گفتم روم ز کوي تو من از جفاي تو

صد آفرين به عشق تو و [بر] وفاي تو

من در پي رضاي توام بازگو به من

من چون کنم ز مهر که باشد رضاي تو؟

با تو به غير مهر مرا نيست در نظر

دارد خبر ز درد درونم خداي تو

ترغيب مي کني تو به غيرم جفا و جور

گر بشکند دلي ز جفايم به پاي تو

تا با تو طرح دوستي افکنده ام ز رشک

يک شهر دشمنم شده اند از براي تو

رو شکر کن ز کف دل و دينت اگر برفت

بس مهربان بود ز وفا دلرباي تو

دعوي عشق مي کني و ناز مي کني

اي واي بر کسي که شود مبتلاي تو

زهر ار دهد، ملول! بگير و مرنج از او

داند طبيب به ز تو درد و دواي تو

هستم به نظم و نثر اگر چه شه سخن

ليکن ز جان و دل شدم اي جان گداي تو

غزل180

نيست مرا غمي اگر جان دهم از براي تو

جانم اگر ز تن رود هست به سر هواي تو

گر ز جفا براني ام ور ز وفا بخواني ام

 به ز وفاي ديگران هست مرا جفاي تو

نيست به اختيار من آمدنت ز پي بلي

زلف تو مي برد مرا گر روم از قفاي تو

خواه جفا و جور کن خواه وفا و مهر کن

نيست مرابه دل هوس از تو به جز رضاي تو

حسرت ديدن رخت غم بفزايدم به دل

بينم اگر گهي به ره صورت غم زداي تو

دوست نه دشمنت بود دعوي دوستي کند

تير جفا چو مي زند بر دل آشناي تو

گر برود ز پيکرم در ره تو ملول! سر

بر دل و بر زبان مرا نيست به جز ثناي تو

هرگز گمان نبودم بر بي وفايي تو

شد دل ملول اينک از آشنايي تو

مويي شدم به مويت از بي وفايي تو

بس جورها که بردم در آشنايي تو

اي دل تو ره نمودي ما را به کوي جانان

طرفي نبستم آخر از راهنمايي تو

اميّد وصل ما را گر زنده دارد ار نه

مشکل که جان برم من اندر جدايي تو

بيگانه گر شوي تو نبود عجب که داني

ما را گريز نبود ازآشنايي تو

بستند بند ديگر محکم به پايت اي دل

هرگه که اوفتادم فکر رهايي تو

ويران همي دل من کردي نگار از جور

بس دل که گشت آباد در عهد شاهي تو

از نامه و نيازت، مکشوف گشت رازت

دل سوختم ملولي بر بينوايي تو

غزل182

اي برده ابروان تو از ماه نو گرو

خورشيد کسب کرده ز نور رخ تو ضو

سرو قدت به چشم من اي تازه نونهال

هر دم به بوستان لطافت کند نمو

راهي است بس دراز و خطرناک راه عشق

اي دل اگر نه مرد رهي، باش، ورنه رو

کامل عيار در دو جهان آن کسي بود

کاين عالم خراب نگيرد به نيم جو

کِشتيم تخم عشق به دل ها بسي ز مهر

تا از وفا که کشته ي ما را کند درو

اي آفتاب روي تو را بنده آفتاب

وي از فروغ، حلقه به گوش تو ماه نو

گشته ملول از غم عشق تو بس ملول

افسون مدّعي به حقش کمترک شنو

ورنه زبان شکوه گشايد به حضرتت

تيمور شاه آن که حسابش زبس علو

سايد به خاک درگه او آسمان جبين

تا از تراب درگهش افزايدش شُمُو

غزل183

دوستم گربه دشمنان به تو چه؟

دشمنم گربه دوستان به تو چه؟

گر نشينم به هر کس وناکس

قيمت خود کنم زيان به تو چه؟

به جفا ديدگان و مشتاقان

گرکنم روي خود نهان به تو چه؟

پيش اغيار خود اگر روزي

بکنم راز خود عيان به تو چه؟

چند گويي که مي روي به کجا؟

مي روم پيش دلستان به تو چه؟

مي برند اين زمان تو را به کجا؟

مي روم سوي گلستان به تو چه؟

چند گويي که مي مخور با کس

مي خورم من به اين و آن به تو چه؟

پيش هر آشنا و بيگانه

شرح حالم کنم بيان به تو چه؟

روز و شب جور بي حساب، ملول

مي کند گر به عاشقان به تو چه؟

غزل184

دشمني با دوستان کردي که چه؟

دوستي با دشمنان کردن که چه؟

اين همه جور و جفاي بي حساب

بي سبب با عاشقان کردن که چه؟

گر نخواهي دشمنم گردد رقيب

شرح حال ما بيان کردن که چه؟

رنگ زرد تو دليل عاشقي است

راز خود از ما نهان کردن که چه؟

پيش هر بيگانه و هر آشنا

سرّ عشق ما عيان کردن که چه؟

اي دل ار ميل جفا نبود تو را

ترک يار مهربان کردن که چه؟

گر نداري ميل خاطر سوي غير

غير را پس پاسبان کردن که چه؟

گر نخواهي کس گلت را بو کند

هم تو گلچين باغبان کردن که چه؟

گر نخواهي سرو بستان را خجل

ميل سوي بوستان کردن که چه؟

گر پريشانم نخواهي اي صنم

زلف را عنبر فشان کردن که چه؟

گر نخواهي صيد ابرو و مژه

بهر ما تير و کمان کردن که چه؟

گر نِه اي عاشق ملول از دست يار

شکوه پيش اين و آن کردن که چه؟

غزل185

همسري با ناکسان کردن که چه؟

قيمت خود را زيان کردن که چه؟

برقع افکندن ربودن دل ز کف

بي سبب رخ را نهان کردن که چه؟

عاشقي جز من وفا کردار نيست

ترک يار مهربان کردن که چه؟

جان دهم از بهر يک نظّاره اي

روي بنمودن نهان کردن که چه؟

عاشقي را که نباشد جز تو يار

بهر غيري قصد جان کردن که چه؟

کاش خويت بود مانند رخت

سرکشي با عاشقان کردن که چه؟

جور را حدّي بود آخر ملول

جور بي حد هر زمان کردن که چه؟

غزل 186

کدام زار حزين را دلت جفا کرده؟

کدام صيد جفا جو دلت جفا کرده؟

دل کدام غمين را به دست آوردي؟

کدام خنجر بي داد تو جفا کرده؟

دو نرگس سيه مِي پرست خونخوارت

چه جورها به من زار بينوا کرده

اگر کسي کند آن زلف عنبر افشان را

شبيه مشک ختا و ختن، خطا کرده

بيا بده تو دل زار بينواي ملول

که دل ز قيد وفاي بتان رها کرده

غزل187

ماه تو چون برلب بام از فغانت آمده

بهر تسکين دل آن آرام جانت آمده

تا کند مرغ دلت را صيد، آيد پشت بام

دل مهيّا کن که اينک دلستانت آمده

دل ربود از يک نگه با تيغ ابرو اين زمان

بر لب بام از براي قصد جانت آمده

باغبانا فخر کن بر باغبانان بهشت

بلبل خوش نغمه اي در گلستانت آمده

ز سر جان و زسربگذر تو اي کبک دري

تيز] پر شاهيني اندر آشيانت آمده

عاشقا حاجت نباشد راز خود گويي به ما

دل ربا بُت مخبر از درد نهانت آمده

گر چه باشد بي بها بهر نثار مقدمش

جان مهيا کن که يار مهربانت آمده

چون توانم گاه  گاهي پيشت آيم از وفا؟

چون رقيب ديو صورت پاسبانت آمده

من نمي دانم چه ديگر در نظر دارد ملول

بر سرمهر و وفا نازک ميانت آمده

غزل188

شوخي دلم از کف بربوده نربوده

در دل [غمي از عشق  فزوده نفزوده}

يک شب دل من فکر کسي بوده نبوده

چشمم به فراقي بغنوده نغنوده

چشمم رخ زيبا پسري ديده نديده

گوشم سخن عشق شنوده نشنوده

دستم سر زلفي بگرفته نگرفته

هرگز سر من خاک دري سوده نسوده

آيينه ي رخساره ي دلدار ملولي

زنگ] غمم از دل بزدوده نزدوده

غزل189

شد نا اميدي ام زتو اي مه به غايتي

کت بينمت به غير و ندارم شکايتي

داري چو پاس خاطر عشّاق بينوا

آخر ز مهر، جانب ما هم رعايتي

فردا ز غير مي شنوم اين چه حالت است؟

امروز اگر به گوش تو گويم حکايتي

پيداست هر رهي ز بدايت نهايتش

جز راه عشق تو که ندارد نهايتي

ساقي ز جور چرخ دل آزرده ام کنون

جامي به جان پير مغان کن عنايتي

روي تو کس نديد و عجب آن که هر کسي

از حسن و از صفات تو گويد روايتي

غالب شده است غير زعشقت به من مرا

شد وقت آن ز مهر نمايي حمايتي

شاهان ملول رحم به حال گدا کنند

بر ما تفقّدي چو امير ولايتي

چو ديدي آمدم من از سفر عزم سفر کردي

چو در کويت قدم بگذاشتم عزم سفر کردي

به امّيد جوابي شرح حال خود بيان کردم

زبيم مدّعي جانا جوابم مختصر کردي

گمان آن که برگردم، نبودت، وعده ها دادي

چو ديدي باز گشتم از سفر فکر دگر کردي

براي آن که ننويسم دگر نامه به سوي تو

رقيبان را ز حال زار من آخر خبر کردي

تو بد بختي نگر کز ناله جور يار افزون شد

بنازم مرحبا اي ناله خوب آخر اثر کردي

از اين پس گفته بودي جور خود را کم کني با ما

خلاف آن، تو با ما جور خود را بيشتر کردي

به جز جور و جفا اي دل ز عشق او چه ديدي تو

بس است آخر ز کوي او هر آن خاکي به سر کردي

چه  مي خواهي ز خون بي گناه من ملول آخر؟

تصّور کن که بنياد مرا زير و زبر کردي

غزل191

اي کاش مدّعي من امشب فنا شدي

گر مي شد اين مقدمه بالله به جا شدي

يا مدّعي به وصل تو هرگز نمي رسيد

يا مطلبم ز عشق تو اين دم روا شدي

يا روز عمر من به  سرآيد ز عشق تو

يا درد بي دواي من از تو دوا شدي

يا دل نگفتمت که بلا مي کشي ز عشق؟

نشنيدي از من و به بلا مبتلا شدي

شد چند روز درهم و افسرده [اي] ملول

گويا چو من به عشق کسي مبتلا شدي

اي کاش آن چه خواست دل من روا شدي

يا آن که مهر او ز دل من جدا شدي

يا آن که وصل يار ميسّر شود مرا

يا آن که عشق او ز سر من رها شدي

يا آن که يار من ز دلم با خبر شود

يا آن که مدّعي ز ميانه فنا شدي

خواهد شد عاقبت ز دلم با خبر نگار

يا آن که زود درد ملولي دوا شدي

غزل193

تو امشب گوش بر چنگ و دف و ني هر زمان داري

کجا پرواي آه و ناله ي اين خسته جان داري؟

چه حاصل آن که گاهي برسر کويت گذار آرم؟

که بهر منع ديدارم هزاران پاسبان داري

چو اسباب خوشي داري مهيّا در سراي خود

خبر کي از دل محزون اين بي خان ومان داري؟

اگر اي آشنا ما را نپنداري تو بيگانه

چرا راز دل و غم هاي خود از ما نهان داري؟

چرا پنهان ز من هر لحظه پيغامي فرستي نو؟

اگر نه گفت و گويي با رقيب اندر ميان داري

اگر قصد هلاک من نداري پس چرا هر دم

از آن برگشته مژگان تيرها اندر کمان داري؟

اگر با مدعي هر دم تو را مهر و وفا نبود

چرا نامش ملولي هر زماني بر زبان داري؟

غزل194

به سرير پادشاهي چو تو جايگاه داري

چه شود که جانب ما ز کرم نگاه داري؟

همه جان طلب کن از من ز براي آزمايش

تو به جان سپاري من اگر اشتباه داري

عجبي نباشد از تو همه ملک دل بگيري

که ز خط  و خال و مژگان تو بسي سپاه داري

همه وقت را غنيمت بشمار و شکر مي کن

تو اگر به کوي ياري چو ملول راه داري

غزل195

گرفتم به افسون دل از دست، ياري

ربودم زکف شوخ سيمين عذاري

خوش آن باده خواري که فصل بهاري

کشد باده با يار در لاله زاري

به حسن خود اي مه مکن اعتباري

که از پي خزاني است در هر بهاري

بهار است اي دل چو بلبل به بستان

در او آشيان بند بر شاخساري

مکن کار ديگر به جز عشق بازي

که نبود جز اين شيوه در دهر کاري

خوش آن دم ملولي شوم مست و هردم

بگويم غم دل، به زاري به ياري

غزل196

به عالم نيست ما را غير عشق و مي به کس کاري

خوشا رندي که افتد مست، اندر پاي خماري

بده ساقي مي گلگون که در عالم نبينم کس

به غير از باده ي گلگون که بردارد ز دل باري

ز عشق دلربايي اي خوش آن حالت فقيري را

که دارد هاي هاي گريه اي و ناله ي زاري

نديدم حاصلي از سبحه و سجاّده چون زاهد

ببستم در ميان زآن طرّه ي طرّار زنّاري

حريفان جمله امشب سرخوش از صهبا و در صحبت

من و مستي چشمان سياه شوخ عيّاري

ز اسرار ازل آن گاه گويم پيشت اي دانا

که از جرم محبّت آورندم بر سر داري

ز درد عشق و حال زار من آن گه شوي آگه

که افتد در جهان کارت به دلدار دل آزاري

اگر خواهي حقيقت بين شوي بر چشم ما بنشين

تماشا کن که غير از او نبيني هيچ دياري

اگر خواهي چند در رد و قبولي شرم دار آخر

همه خلق جهان يارند و نبود هيچ اغياري

غزل197

هزاران شکوه ها دارم ز دلدار دل آزاري

چه سان گويم به او چون نيستش با من سر ياري

همين با من سر و کاري ندارد ليک با هر کس

که دانم دارد او در ظاهر و باطن سر و کاري

چو خواهم مشتبه سازم به غيري جور دلبر را

شوم خندان چو بينم از برابر آيد اغياري

نشيند روز و شب با غير او، زاين غم دلم سوزد

که گر گويم به او نبود مر او را هيچ انکاري

اگر گويند دل با دل رهي دارد مکن باور

که من مشتاق ديدار تو و از من تو بيزاري

شدم بيمار در کوي تو اي زيبا صنم رحمي

ندارم غير اشک و ناله و زاري پرستاري

مکن کاري که از جورت زبان شکوه بگشايم

ملولي رحم کن بر حال زار نو گرفتاري

غزل198

از هر که بگذرد ز پس پرده دل بري

اي ماه خرگهي تو چه پاکيزه گوهري

ماهي ولي به نور و ضيا ماه نخشبي

سروي نه سرو هر چمني سرو کشمري

بي پرده کس نديد رخ خوبت العجب

در پرده اي و دل ز کف خلق مي بري

گرنيستي پري ز چه هر لحظه اي صنم

گاهي نهان و گاه به چشمم مصوري؟

در حيرتم چه مذهب بود تو را؟

هم رهزن دلي و هم آشوب کشوري

غزل 199

به هواي نرگس مست تو منم و کنون مي بي غشي

چه شود ز در به در آيي ام دو سه جام باده به سرکشي؟

دل تو نبرده کسي زکف، نهي از براي چه تهمتش

تو نگه در آينه کرده که چو زلف خويش مشوشي

چو به سير و گشت چمن روي شده سرو در چمن روان

مهي از فلک شده جلوه گر تو سوارچون که بر ابر شي

به فراز صورت چون مهت شده [خال] رهزن مرغ دل

به مثال هندوي بيدلي که فکنده اند در آتشي

ز جهان و هر چه در او بود، نبود جز اين طمعي مرا

دو سه همزباني و همدمي، مي ناب و ساقي مهوشي

به جهان ملول فگار را نبود به دل هوس دگر

که تو باشي و من و ساغري و نواي ناله ي دل کشي

غزل200

کلبه ام روشن ز روي يار بودي کاشکي

يا مرا در بزم جانان يار بودي کاشکي

يا مرا صبري ز هجر يار بودي کاشکي

يا که رحمي در دل دلدار بودي کاشکي

يا مرا اندر ميان زنّار بودي کاشکي

يا رَهَم در خانه ي خمّار بودي کاشکي

گر پرستار و طبيب من تو باشي تا ابد

اين تن رنجور من بيمار بودي کاشکي

تا مگر گردد ز احوال دل زارم خبر

آن هم از عشق کسي افگار بودي کاشکي

خفته بر بالين نازت دوش ديدم با رقيب

بخت خواب آلود من بيدار بودي کاشکي

کين به من ورزي ملول گويي ام مهر و وفاست

مهر با من قسمت اغيار بودي کاشکي

غزل 201

چه سان سازم دل خود شاد از مکتوب و پيغامي؟

کجا گيرد دلم اي دلربا بي رويت آرامي؟

چو اختر شمارد هر شب از هجران روي او

ببيند ماهرويي، هر که روزي برلب بامي

مرا وصلت طمع باشد نخواهم گنج قارون را

کجا گردد دلم شاد از تو از تشريف و انعامي؟

منم وحشي ز مردم با تو رامم رم کني از من

به من چون مرغ وحشي هستي و با ديگران رامي

ز خوان وصل او جز خون دل قسمت نشد ما را

خوشا روزي که گيرم از کف آن دلستان جامي

به جز با عشق تو در دو عالم اي پري پيکر

ندارم با کسي کاري نه با خاصي نه با عامي

چه سازم با دل سنگين و طبع زود رنج تو؟

چه سود از اين که مهروي و لطيف و سيم اندامي؟

ندانم من ملولي مذهب و ملّت چه داري تو؟

نه مرد طاعت و زهدي نه رند دُردي آشامي

غزل202

گر جان و دل شوند فدا نيستم غمي

از بهرت اي فرشته که بر شکل آدمي

بسيار خوبروي بديدم و نکته دان

چون تو کجا بود که فداي تو عالمي

افتاده ايم بهر تو در بستر هلاک

بهر خدا به پرسش ما آي يک دمي

هر گه نظر کنم به رخت، رخ کني نهان

چون آهوان دشت ز صيّاد در رمي

مجروح گشت ديده ام از دجله ريختن

بر چشم من بنه تو ز نظّاره مرهمي

من چون جواب شعر تو گويم که در سخن

بر شاعران بلخ و بخارا مسلّمي

داري به سر هواي بتي گوييا ملول

کاشفته و ملول و پريشان و در همي

غزل203

عشق ما را بکشاند به سرکوي کسي

که جز او نيست اميد دل من سوي کسي

منعم از رفتن بستان نظر منماييد

کز گلستان شنوم نکهت گيسوي کسي

سر من از سر زانو نشود دور دمي

که نهد او سر خود بر سر زانوي کسي

سجده گاه من بيدل خم ابروي تو شد

راست گويم که نديدم خم ابروي کسي

نه من زار گرفتار غم عشق شدم

صيدها کرد بسي چشم چو آهوي کسي

منع از عشق و جنونم تو مکن اي ناصح

عقل و دين باخته ام از هوس روي کسي

نيست حاجت که خورم مي به گلستان پس از اين

مستم از گردش چشمان چو جادوي کسي

تن بيمار ملولي ز تب و تاب بسوخت

بس که آتش زده شد بر دلش از خوي کسي

غزل204

از کفش گويي که بربوده است دل نا مهرباني

گر چو من دارد ز هجران بتي آه و فغاني

چون شکايت مي کنم او مهرباني مي نمايد

او چو من دارد شکايت گويي از نامهرباني

در برش چون مي کنم اظهار حال زار خود را

او هم از جور نگارش مي کند سر، داستاني

همچو زلف خود پريشان است چون من بي قرار او

بي قرارش کرده گويا سنبل عنبر فشاني

خوب شد نا مهرباني دل ربود از دلستانم

تا بداند درد و غم هاي شب آزرده جاني

چون کنم شرح غمش خواهد که لب بندم ز جورش

مي کند افزون شکايت از جفاي دلستاني

روز و شب بي تاب و بي آرام بينم آن پري را

صبر و تابش برده از دل گوييا ابرو کماني

بعد از اين داند ملولي چون بود احوال زارم

چون که افتاده سر و کارش به يار شق کماني

غزل205

سفر من نکردم براي فلاني

بود شاهد من خداي فلاني

ندارم به دل آرزويي و شوقي

مگر آرزوي لقاي فلاني

به دل صحبت هر کسم غم فزايد

مگر صحبت غم زداي فلاني

خوش آن دم شوم مست و از روي مستي

زنم بوسه بر دست و پاي فلاني

شب و روز فکر و خيالم به عالم

شده منحصر بر دعاي فلاني

مسلماني خويش از دست دادم

چو افتادم اندر قفاي فلاني

وصالش نخواهم اگر او نخواهد

نخواهد دلم جز رضاي فلاني

بخوانم مه از صورت دل فريبش

کجا ماه دارد صفاي فلاني

به عالم بسي خوبرويان بديدم

نديدم کسي بر وفاي فلاني

زر و مال قدري ندارد به پيشم

کنم جان خود را فداي فلاني

ز مهر و وفاي همه کس ملولي

مرا خوشتر آيد جفاي فلاني

غزل206

بستيم تازه عهدي با ماهرو جواني

بگرفت اين دل آرام بي عشق يک زماني

از عمر بهره آن برد کز روي مهرباني

روزي به شام آورد در عشق دلستاني

خوش آن که يک زماني با يار مهرباني

بنشينم و بگويم درد و غم نهاني

مستور بود چندي راز نهان و آخر

کرد آب ديده ام فاش راز غم نهاني

زهد و صلاح و تقوي مغرور کرد ما را

ساقي بده شرابي کز هستي ام رهاني

بودت ملول! دعوي کامروز پير عقلي

ديدي که آخر عمر زد راه تو جواني

غزل207

هر که دارد همچو من بر سر هواي دلستاني

نه به جز وصلش تمنّا نه غم سود و زياني

در شب وصلش چو خواهد من شوم راضي به هجران

تا نشيند سر کند از غير هر دم داستاني

کي توانم شکوه کردن جز که غم در دل گذارم

من فقير بينوايي او امير نکته داني

درد عشق و زاري شب ها و بيماري دل را

با که گويم چون کنم نه همدمي نه همزباني

هر که باشد شاد و گويد عاشقم باور مکن تو

عشق آن دارد که دارد روز و شب آه [و] فغاني

همسري کي  مي تواند هر گدا با پادشاهي؟

جمع کي آيد به بزمي صحبت پير و جواني؟

با چنين خصمي کجا من پنجه بتوانم ملولي؟

او به ميدان پهلواني من مريض ناتواني

غزل208

گر دلي را به خود از مهر [وفا] شاد کني

به که صد بنده به چنگ آري و آزاد کني

آسمان هم نتواند که به من جور کند

گر نه اي [غمزه ي] جانان تواش امداد کني

تو ز پرويز دلت تنگ بود اي شيرين

به تلافي ز چه خون در دل فرهاد کني؟

سرو هرگز به لب جوي نرويد ديگر

گر خرامان به چمن قد چو شمشاد کني

هر دلي را که گرفتار به زلفت سازي

برهانيش زهر قيدي و آزاد کني

حال از کثرت عاشق نکني ياد مرا

آيد آن روز ملولي که مرا ياد کني

غزل209

هيچ مي داني چه خوني در دل ما مي کني؟

عاشقي هر روز بهر خويش پيدا مي کني

در جواب نامه ام عذر آوري هر ساعتي

از براي مدّعي صد نامه انشا مي کني

گر چنين رفتار خواهي کرد با ما بعد از اين

خويشتن را جمله خوبان را تو رسوا مي کني

گه بدي گه نيکي ما را بگويي با رقيب

فتنه اي هر روز از بهرم تو برپا مي کني

گوهري داري و هر سو مشتري جويي زحل

قيمت او چون نداني مفت سودا مي کني

گاه آتش مي زني سر تا به پايم از جفا

گاه دامانم ز سيل گريه دريا مي کني

گه خيال آن که چون دل از کف مردم بري

گه در آزار مني گه فکر عقبي مي کني

چند مي نازي به مال و دولت دنياي دون؟

روزي آيد که ببينم ترک دنيا مي کني

شکوه از دست ملولي مي کني اي دل خموش

زود خيز و عذر خواهي کن که بي جا مي کني

غزل210

فرياد از آن دمي که به ما ناز مي کني

صد خون فزون بدين دل ناساز مي کني

داني به من چه عربده ها ساز مي کني؟

با ديگران نياز و به من ناز مي کني

گر مهر نيستت به من و راني ام ز در

اندر قفاي من زچه آواز مي کني؟

خواهي که لب ز شکوه ببندم شب وصال

از غير، هر زمان گله آغاز مي کني

ريزد فرو زچشم من زار دجله ها

هر گه نظر ز نرگس غمّاز مي کني

هرگه نگه کنم به رخت، رو کني نهان

بر غير من، تو چشم رضا باز مي کني

اي صيد پر شکسته رهايي نباشدت

با پاي بسته از چه تو پرواز مي کني؟

دانم که نيست در دل تو جاي من وليک

سرباز توست اين که تو سرباز مي کني

رازت زبس به دل بنهفتيم گشت خون

اي بي وفا چه شکوه ز ما باز مي کني؟

در راه تو ملول دهد جان خود چه غم

داند که مرده زنده ز اعجاز مي کني

غزل211

راز خود جانا به من از چيست پنهان مي کني؟

روز و شب با همدم خود مکر و دستان مي کني

من چه گويم راز تو کي فاش کردم با کسي؟

کاين چنين با من خلاف عهد و پيمان مي کني

اين نوازش ها که کردي با رقيب اين چند روز

جمله مي دانم اگر گويم تو کتمان مي کني

گر نمي گويم سخن ديوانه مي پنداري ام

گر شکايت مي کنم از دستم افغان مي کني

غير را صد گنج بخشي اي ملول بي وفا

بينواي بي گناهي را به زندان مي کني

غزل212

در پرده ربوده است دلم پرده نشيني

اي عقل دگر مصلحت وقت چه بيني؟

ديگر به جهانش نبود هيچ تمنّا

آن را که شب و روز به محفل تو قريني

مپسند در انجام بدين روز، کز آغاز

غير از تو نبوده است مرا يار و معيني

تا حشر، گل و لاله و ريحان دمد از خاک

با سنبل مشکين چو نشيني به زميني

خواهم که فرستم بر دلدار پيامي

اي پيک صبا نيست مرا جز تو اميني

با يار مروّت خوش و با غير مدارا

افسوس که با ما نه چناني نه چنيني

خوشنود شود از تو خداوند ملولي

گر شاد شود از تو دل  زار غميني

غزل213

اي باد صبا مشک فشان مي آيي

از کوي کدام دلستان مي آيي؟

داري خبري ز يار ديرينه ي من

يا آن که به ما از او نهان مي آيي؟

از پيش نگار سيم غبغب گويا

داري خبري که شادمان مي آيي

قربان تو من اگر پيامي داري

برگو تو به من چرا چنان مي آيي؟

چشمم به ره و گوش به فرمان تو هست

اي باد مگر زگلستان مي آيي؟

هر چند نگه کنم نگويي سخني

گويا که از او تو دل گران مي آيي

بر گو سر بنده پروريدن دارد؟

گر از برآن جان جهان مي آيي

گويا خبري ز کشتن من داري

قاصد که چنين گريه کنان مي آيي

قربان تو من اگر کني رحم ملول

اي باد بيا که بي گمان مي آيي

غزل214

کاش در عالم نبودي راه و رسم آشنايي

يا که بودي و نبودي در ميان حرف جدايي

همچو فرهاد از فراقت مي تراشم کوه را من

تا که چون شيرين به عنوان تماشا روزي آيي

ني سلامي ني پيامي نه سؤالي نه جوابي

چند آخر اي صنم با دوستان بي اعتنايي؟

حسن و اخلاق جواني طور و طرز دلربايي

راست گويم جمله داري ليک بي مهر و وفايي

مي کشي از تيغ جورم، مي کني زنده به فورم

مي کني فاش اي صنم هر لحظه دعوي خدايي

از طمع خواهي بپرسي حال زار آشنايان

گر چه مي دانم نداري دوستي و آشنايي

نه همين ما را خوش آيد بلکه داراي جهان را

گر اميري رحم آرد بر فقير مبتلايي

ظل حق فتحعلي شه آن که عالم در سجودش

که جز او نبود به عدل و داد گيهان خدايي

چند از هجران تو گريد ملولي چون بهاران

آخر اي بي رحم! رحمي بر فقير بينوايي

غزل215

نبودي در دل من آرزويي

اگر بودي به بزمم ماه رويي

در اين پيرانه سر دل از کفم برد

جواني زود رنجي تند خويي

چنان مأيوسم از گلزار حسنش

که قانع گشته از وي دل به بويي

دگر پرواي بستانش نباشد

هر آن ميل دلش باشد به سويي

به زنجيرش نگه نتوان نمودن

هر آن کس را که باشد ره به کويي

رها کردم دل از قيد دو عالم

دلم شد بسته ي مشکينه مويي

به عشقش گر بميرم در خرابات

به مِي ياران دهيدم شست و شويي

ندارد غم ملولي هر که دارد

شراب نابي و يار نکويي

غزل216

خوشا آن کس که دارد همچو من يار [نکورويي

غزال سيم اندامي غزل خواني غزل گويي

در اين پيرانه سر آخر ربود از کف دل و دينم

جواني زود رنجي تند خويي عنبرين مويي

قرار و صبر و آرام و شکيب و طاقتم برده

بتي دير آشنايي بي وفا ياري جفا جويي

چو زلف خود پريشانم نمود از گوشه ي چشمي

پري پيکر بتي، سيمين بري، زنّار گيسويي

دلم بربود وغم افزود و تن فرسود دلداري

سهي سروي سيه چشمي سرين سيمين سمن بويي

ملولي راست با شيرين زبان بازي سرو کاري

شکرباري شکر ريزي شکرخندي شکر گويي

غزل217

تسخيرکني ملک دلم را به نگاهي

حاجت نه به لشکر بودت نه به سپاهي

بگذار که بينم به رخ خوب تو گاهي

ما را که به جز درگه تو نيست پناهي

ديگر به چه امّيد در اين شهر بماند؟

آن را که نباشد به سر کوي تو راهي

باشي تو شب و روز به عيش و طرب اي دوست

ماييم و غم عشق تو وناله وآهي

نه بر در تو هست گدايي چو من زار

ني در همه ي ملک بود همچو تو شاهي

از تيغ ستم مي کُشي ام عاقبت اي شوخ

ما را نبود جز غم عشق تو گناهي

بستند ملولي چو رقيبان تو راهم

رفتم ز سر کوي تو با حال تباهي

غزل218

ز رخ نقاب برانداخت شوخ چشم سياهي

ربود صبر و دل و دين و طاقتم به نگاهي

ربود دل ز کفم آن صنم به نيم نگاهي

گرفت ملک دلم را نه لشکري نه سپاهي

کجا روم، به که از جورهات شکوه نمايم؟

که نيست غير توام هيچ ملجأيي و پناهي

اگر به تيغ تو من کشته مي شوم نبود غم

که کشته ي تو ندارد به روز حشر گناهي

ز بس ز فرقت خميده گشته قد من

عصا گرفته به دست و نشسته بر سر راهي

اگر ملول شکايت کند ز يار ندانم

کسي بود که به محشر دهد ز لطف گواهي؟

غزل219

غمزه اي روزي ز عيّاري به کارم کرده اي

وه کز آن غمزه چه ها بر روزگارم کرده اي

تا کشيدي خنجر کين و نکشتي ام زجور

در ميان عاشقان بي اعتبارم کرده اي

وعده ي وصلم به فرداي قيامت داده اي

تا قيامت در وفا اميوارم کرده اي

غير را با من نزاعي نيست چون بيند مرا

اي گل از بس پيش او هر لحظه خارم کرده اي

تا قرار دلبري با ديگران کردي ملول

همچو زلف بي قرارت بي قرارم کرده اي

غزل220

بسته ام عهد نوي با گل عذار تازه اي

سر نهادم من به پاي شهسوار تازه اي

ترسم آن هم بشکند عهدي که با او بسته ام

اين نگار سيمتن سيمين عذار تازه اي

هم جفا هايي کز او بشنيده ام با من کند

اين بت عاشق گداز گل عذار تازه اي

اي نگارا گر نمي داني بياموزم تو را

رسم و آيين وفاداري به يار تازه اي

جور کم کن ورنه از جور تو آخر مي کنم

عهد و پيمان تازه با زيبا نگار تازه اي

چند بيچاره ملول از عشق تو باشد ملول؟

رحم کن بر جان عاشق چون شکار تازه اي

مثنويات

1

دلا تا چند در رد و قبولي

که اين يک فلسفي آن يک حلولي

اگر نقصي کس از نقشي بجويد

همانا عيبي از نقّاش گويد

تو تا در قيد حرف اين و آني

شوي کي آگه از راز نهاني

بهل اين اعتبارات زمان را

همه نيرنگ و افسون جهان را

تو را با نيک و بد آخر چه کار است

که نيک و بد به عالم اعتبار است

همه نيرنگ و اسباب جهان است

همه افسون هاي اين و آن است

چه مي خواهي تو از اين رسم و آيين

موحّد شو، يکي گو و يکي بين

يکي همچو تو اندر اين ميانه

که باقي قيل و قال است و فسانه

يکي بين چون شدي، داني همه اوست

اگر خار و اگر ورد و اگر پوست

ملولي تا به قيدي پاي بستي

کجا در نيستي آگاه هستي

تو تا غير و خودي بيني ميانه

به گوشت اين سخن آيد فسانه

2

نمي دانم کي ام من، در کجايم

چگونه شرح حال خود نمايم

نه تحقيقي که گويم در معاني

بيان سازم همه راز نهاني

نه پا از سرشناسم ني سر از پا

نه عاقل را کنم فرقي ز شيدا

نه آگاهي ز کار خويش دارم

نه فکر ره که اندر پيش دارم

يکي آموخته علم شريعت

يکي پيموده ره اندر طريقت

يکي گرديده غرق اندر معاني

يکي عاجز ز تقرير معاني

شده جمعي به گفت وگوي قايل

يکي بي گفتگو گرديده مايل

يکي در بحر کشتي غرق مانده

به ساحل هر يکي کشتي رسانده

گروهي فکر جاه و مال و عزّت

شده جمعي پي عقبي و ملّت

يکي شب ها به مسجد در مناجات

يکي شب تا به روز اندر خراجات

گروهي فکر درس و بحث دارند

گروهي مال دنيا جمع آرند

همه اوقات او در صرف و نحو است

همه اوقات اين در سکر و صحو است

شده آن در نماز خويش مغرور

شده گه اين به اندک چيز مسرور

دل هر کس يکي زاين هر دو شاد است

وز اين هر دو، مرا مشکل فتاده است

که در خاطر نيارم کآدمي هست

که در عالم به جز اين عالمي هست

نمي دانم که بود اين يا نبود است

نمي دانم عدم اين يا وجود است

عدم از اين بود خوش يا وجودم

وجود از اين بود خوش يا نبودم

ملول آگاهي ار خواهي در اين راه

بجو پيري ز راه و رسم، آگاه

که تا برهاندت از قيد هستي

رهاند مر تو را از بت پرستي

بکن امروز کار ار مرد مردي

که تا فردا نماند از تو گردي

3

چه خبر اي رسول نيک سير

چه خبر اي که شامم از تو سحر

چه خبر اي تو جبرئيل امين

خبرت وحي مُنزل است يقين

بازگو از نگار بي پروا

بازگو از بلاي اين دل ما

بازگو از نگار سيمين تن

بازگو از جواب نامه ي من

نامه ام دادي او جواب چه داد

کرد ما را به نامه اي دلشاد

يا که نگرفت و او نگاه نکرد

بر تو هم هيچ اعتبار نکرد

يا نخواند و نکرد او يادم

از جوابي نکرد دلشادم

يا گرفت و به زير لب خنديد

در جوابش صوابديد نديد

خواند و شد در جواب او حيران

که چه سازم به عاشق نادان

که جوي نيستش به عالم هوش

نکند پند ناصحان را گوش

که جوي نيست فکر رسوايي

مي کند باز، مشق شيدايي

يا که خواند و دلش به حالم سوخت

جامه ي وصل از برايم دوخت

يا که خواند و تمام را فهميد

مصلحت در جواب نامه نديد

يا که پيغام هاي خوش داري

ديده اي از براي ما کاري

هر دمي مي کني دلم را خون

تا که گردد دلم ز غم محزون

گر نداري جواب نامه ي من

سرکند از تو شکوه، خامه ي من

مي کنم از تو شکوه پيش امير

که ندارد به عدل و داد نظير

تا تو را از نظر بياندازد

چون ملولي اسير خود سازد

مير دوران حسام رويين تن

که برآرد دمار از دشمن

4

روزي ز غم جدايي يار

بودي همه آه و ناله ام کار

گاهي به خيال يار بودم

گه فکر دل  فگار بودم

گه شکوه ي من ز آسمان بود

گاهي ز جفاي گلرخان بود

گه خون به دلم ز دلبران بود

گه سيل ز ديده ام روان بود

گاهي کردم خطاب با دل

برخويش مکن تو کار مشکل

آسان تو ز يار دست بردار

مشکل تو مکن به خويشتن کار

کاين يار، ره وفا نداند

راهي به جز از جفا نداند

نه فکر غم جدايي توست

نه شاد زآشنايي توست

بيهوده مخور تو غصّه اي دل

از عشق بتان تو را چه حاصل

اوّل ز در وفا درآيند

و آن گه به سوي جفا گرايند

چون عشق تو را يقين کند يار

جز جور و جفا نباشدش کار

ديگر گفتم که اين چه سوداست

از يار هر آن چه جور زيباست

جورش خوش و مهر خوش وفا خوش

هر کار کند نگار ما خوش

ياري به وفاي يار ما نيست

گر شکوه کني از او روا نيست

جورش ز وفاي ديگران به

او از همه ي جهانيان به

زهرش به مذاق من به از قند

گر دام به پا نهد و گر بند

القصه چو زلف او پريشان

بودم از کار خود پشيمان

سر بر سر زانوي غمم بود

هم ناله و آه همدمم بود

کآمد ز درم درون رفيقي

کورا ديدم به هر طريقي

گفت از چه شدي به کار مانده

گه گريه کني و گاه خنده

گفتم ز حسام شکوه دارم

جز ناله و آه نيست کارم

گفتا مگو اين سخن که خام است

در مهر و وفاي تو تمام است

در دل همه تخم مهر کارد

در سينه محبّت تو دارد

گفتم به خدا که اين دروغ است

هم شمع دروغ بي فروغ است

صد نامه نوشتم و جوابي

ننوشت و نکرد يک ثوابي

گفتا که تو غم مخور که بي شک

قاصد ز برش رسيد اينک

در دست ز يار نامه دارد

شام غم تو به روز آرد

پس مژده گرفت و نامه ام داد

کرد اين دل غم رسيده را شاد

اوّل به دو چشم خويش سودم

وآن گه سر نامه را گشودم

ديدم که وفاي بي شماري

کرده است به من ز روي ياري

بنوشته که من تو را دهم کام

ليکن تو بگير چندي آرام

هيهات که نيست صبر و تابم

صبر است تو و خدا جوابم؟

صبري که نباشدم چه سازم

جز نرد خيال تو چه بازم

گفتي شب هجر تو سر آيد

وآن دولت و بخت ياور آيد

گفتي که مخور تو غصّه بسيار

کز غصّه بسوزي آخر کار

چون غم نخورم که روز تا شب

سوزم ز جدايي تو از تب

گفتي شبکي ز روي ياري

آيم به برت ز غمگساري

من اين سخن از تو باورم نيست

چون طالع و بخت ياورم نيست

گفتي که ز عشق مي گريزي

نگريزم اگر، تو خون بريزي

گفتي به تو بوسه ي نهاني

بدهم ز وفا و مهرباني

ترسم که کني زجور حاشا

اين وعده کني تو خلف آقا

گفتي که علاج درد ما را

از مهر و وفا کني تو يارا

گويا که کني تو ريشخندم

هر لحظه فزون کي گزندم

گفتي به تو حرف راست گويم

غير از ره راستي نپويم

بالله به خدا دروغ گويي

با من ره راستي نپويي

زنهار حسام اين سخن ها

باور نکني زمن تو اي ها

يک باره دلت ز من برنجد

يک ذرّه وفاي من نسنجد

اندازي ام از نظر به يک بار

گردي ز اسير خويش بيزار

بالله غرضم نه شاعري بود

دلگير مشو که ظاهري بود

در دل همه از تو شکر دارم

يک جو گله از تو من ندارم

جز شکر تو نيست بر زبانم

جز مدح تو نيست در دهانم

اين چند سخن که با تو گفتم

و اين دُرّ گران بها که سفتم

مقصود من از حکايت توست

بالله اگر شکايت توست

فکر دگر آسمان نهاني

کرده است براي من تو داني

از کوي تو مي کند مرا دور

اي کاش که ديده ام شدي کور

از کوي تو مي روم به خواري

تو داني و من روم به زاري

داريم حسام چند کاري

گويم به تو ار به جا بياري

گاهي به پيام و گه سلامي

گاهي به تفقّدي کلامي

از يک رقمي تو ياد ما را

هر لحظه بکن تو شاد ما را

وقتي که روان شوم ز کويت

همراه بياورم آرزويت

وقتي که کنم وداعت آنجا

آن لحظه کنم شکايت آن جا

هنگام وداع و هجر و زاري

چيزي بدهم به يادگاري

سيم و زرم از تو نيست منظور

برمن بده آن چه هست مقدور

تا بوي تو بشنوم من از او

تا دل بدهم تسلي از بو

باري چه بگويمت که داني

پيوسته بداني و بخواني

هر قسم صلاح ماست آن کن

از مهر و وفا تو آن چنان کن

دانم که ز روي لطف و ياري

مقصود مرا به جا بياري

تا هست جهان بود بقايت

اي جان ملول هم فدايت

رباعيات

بيچاره دلم اسير و کافر کيش است

يارب چه کنم که اين دلم پر ريش است

دارم تن بيمار و دل پر اندوه

قربان کسي که طبع او درويش است

***

گر گشت چو کهربا رخ گل فامت

غمگين منشين که به شود ايّامت

اين زردي اعضاي تو داني از چيست

عکس رخ من فتاده بر اندامت

***

رنجور شد از درد تن سيمينت

زاين غصّه هلاک مي شود بي دينت

از شدّت درد من ملولي گويا

شد باخبر از دلم دل سنگينت

***

آه از دل چون سنگجفا پيشه ي دوست

جان بر لب من رسيد از دوري دوست

از بهر جفاي خود مرا دارد دوست

اين دوست نگر که دشمن جان من اوست

***

يا رب تو مرا ز لطف خود گردان شاد

زاين غصه مرا ز درد و غم کن آزاد

من جز تو کسي دگر ندارم يا رب

پيش که بر آورم ز دست فرياد

***

با من غم و درد يار ديدي که چه کرد

و اين چرخ ستيزه کار ديدي که چه کرد

از درد و فراق آن صنم جانم سوخت

هجرش به تن فگار ديدي که چه کرد

***

تا چند دلم ز غصه خون خواهي کرد

هر روز غم دلم فزون خواهي کرد

گيرم که شب هجر تو بسپارم جان

در روز حساب گو که چون خواهي کرد

***

برخيز که عاشقان به شب نالانند

از درد جدايي رخت گريانند

عشاق چو شمع تا سحر مي سوزند

کس نيست که پرسد که چرا سوزانند

***

اي دوست دلم ز غصه پر درد نگر

از درد رخ سرخ مرا زرد نگر

با درد مفارقت مرا جفت ببين

در غمکده ي زمانه ام فرد نگر

***

مه منفعل از روي نکوي تيمور

خجلت زده گل ز رنگ و بوي تيمور

نقّاش ازل با قلم صنع دگر

نقشي نکند چو نقش روي تيمور

***

خون شد دلم از جور نگاري که مپرس

افتاد به قيد زلف ياري که مپرس

از دوري روي او سروپايم سوخت

برجان من افکنده شراري که مپرس

يارب تو به فرياد کس بي کس رس

فرياد رسم نيست به جز لطف تو کس

مي ميرم و موميايي اندر کف تو

اي دادرس شکستگان دادم رس

***

صد بار از آن درد جگر سوز فراق

آمد به لبم جان ز شب و روز فراق

هر دم به دل ريش نشيند تيري

زخم دگر از ناوک دل دوز فراق

***

دور از رخ تو چه شادماني کردم

از هجر بسي ناله نهاني کردم

در هر نفسي به چشم خود ديدم مرگ

در هجر تو من چه زندگاني کردم

***

ديدي که شکست عهد ياري يارم

خون کرد ز جور، بر دل افگارم

ياري به وفاي من نبود اندر شهر

و امروز چنين گشت بت خونخوارم

***

اي آن که بود قدت بلاي دل من

از من تو مشو دور براي دل من

غير از تو به کس رضا نخواهد شد دل

تو نيز نگه دار رضاي دل من

***

اي باد صبا مشک فشان مي آيي

از کوي کدام دلستان مي آيي

از پيش نگار سيم غبغب گويا

داري خبري که شادمان مي آيي

قطعات

آن که در شيراز شغلش روز و شب عرياني است

گر نمي[داني] بگويم فاش من، ايلخاني است

بر در شهزاده ي آزاده ي جم اقتدار

منصبش عرياني امّا در لقب ايلخاني است

امّ و آبش باطناً معلوم نبود ظاهراً

امّ او زاني وابش گر بداني جاني است

………

………

او به قشقايي بود مشهور و اين باشد عجب

چون که بر شهري بود واضح که او مرداني است

في المثل گر پشت موري در طعام او کنند

مي خورد او [و] به خاطر زيره ي کرماني است

شعر چرخي را اگر در پيش او خواند کسي

مي کند تعريف و گويد گفته ي خاقاني است

گر ز جا بلقا کسي دزدي کند در پيش او

او ز بد نفسي همي گويد که شولستاني است

………

با خرد گفتم که دولت داد رحمانش چرا

گفت رحماني نباشد دولتش شيطاني است

قصايد

به [شهر ابهر] اينک خسرو صاحبقران آمد

دگر ره از سفر شاهنشه گيتي ستان آمد

شهنشاه زمان فتحِعلي شه آن که روز و شب

به درگاهش دو صد کيخسرو و جم پاسبان آمد

همين نه ملک ايران را مسخر کرده يَرليغش

که بر اقطاع گيتي حکم و فرمانش روان آمد

چو چشم بختِ خصمش، فتنه در خواب گران باشد

به عهد دولتش عالم پر از امن و امان آمد

نگويم در سخاوت حاتم [آفاق] بخش است آن

نگويم در شجاعت رستم گيتي ستان آمد

که صد حاتم به پيش جود و احسانش بود ممسک

که صد رستم به ميدانش چو زالي خسته جان آمد

نگويم کس به عمر خود ندارد شکوه از دستش

زبس بخشيد به هر کس، يم و کان در فغان آمد

زبس حوري و غلمان بسته صف در ساحت قدرش

سرکويش همانا رشک خلد جاودان آمد

سزد گر روح نوشروان به عدلش آفرين گويد

که هر گرگي ز عدلش گوسفندي را شبان آمد

شه صاحب قران گيهان خديوا آن که از عدلت

به عهدت باز و عصفور از وفا هم آشيان آمد

به عهد دولتت از پرده ي عصمت

کي از ملک خواتين چون ملولي نکته دان آمد؟

اگر نه لطف شاهي شامل است و تربيت فرما

وگرنه تربيت را خاطر خسرو ضمان آمد

زمستورات آل خسروي مستوره اي چون من

چه سان بي اوستاد نکته دان رطب اللسان آمد؟

درون مخزن فکرت نهان مي داشتم اکنون

برآرم زآن که شه گوهر شناس قدر دان آمد

به چشم مرحمت بين جانبم اي آن که از رفعت

نشيب پايه ي قَدرت، فراز لا مکان آمد

ملولي گر تخلّص کرده ام بي علّتي نبود

ملولم دل زهجر خسرو صاحبقران آمد

کنون در خاک پاي اشرف تو عرضه مي دارم

…………………………………………..

….. اگرمنظور چشم مرحمت شايد

سخن هايي که در مدح شهنشه در ميان آمد

فشاند [جاي نثر اين] نامه را منظومه ي لؤ لؤ

پي مدحت نگاري، خامه هر گه در بنان آمد

بود [تا ]هر خزاني را در اين بهار از پي

ز پي  [تا] هر بهاري را در اين عالم خزان آمد

بهار دولت شاهنشه گيتي ستان بادا

بهاري کآن به دوران لايزال و جاودان آمد

2

چشم بد از روي نيکوي تو شاها دور باد

عيد نوروز تو فيروز، دولتت مسرور باد

باده ي عشرت به جام و دلربايت همنشين

دوستانت شاد و خرّم ، دشمنانت کور باد

آن که نه صنع خدا را در رخ خوب تو ديد

همچو اعمي تا قيامت ديده اش بي نور باد

هر که در دنيا نداند قدر و جاه و رتبه ات

روز محشر با عذاب آز، وي محشور باد

شاهدت ساقي و بزمت جنّت و مي، روح بخش

هم  [به] بزمت ناله ي چنگ و دف و طنبور باد

از براي زر، هر آن عامي کند خدمت تو را

فيض خاصيت در نيابد همچو آن …باد

کامجويان کام شان از وصل تو شيرين بود

هم هواي عشق تو بر هر سر پر شور باد

هم بناي کفر از اسلام تو گردد خراب

هم جهان از عدل و دادت ايمن معمور باد

هر که سر از حکم و فرمان تو پيچد، تا ابد

سينه اش از زخم ني چون خانه ي زنبور باد

خصم تو در روز هيجا گر همه زال زر است

در بر شأن و شکوهت پشه ي [بي زور] باد

دشمنت در دهر يا رب باد بي نام و نشان

نام تو در عدل، چون نوشيروان مشهور باد

کمترين دربان تو دارا و هم اسکندر است

بنده اي از بندگانت قيصر و فغفور باد

شام دولتخواه تو بادا چو صبح عيد خوش

روز بد خواه تو دايم چون شب ديجور باد

حاجبي از حاجبانت نوذر و کيخسرو است

چاکري از چاکرانت بهمن و شاپور باد

تا جهان باشد، تو باشي بهر تسخير جهان

طالعت در ملک گيري، طالع تيمور باد

در جهان آيد هر آن شاهي که از کتم عدم

از براي بندگي و خدمتت مأمور باد

گر [زرت] بسيار از کف رفت اي شه غم مخور

هر که باشد صاحب گنجي، تو را گنجور باد

گوي با دستور خود کآخر [بده] مرسوم من

اي که صد بوزر جمهر و آصفت دستور باد

گر ملولي شد ملول از هجر رويت عنقريب

از وصال روي نيکويت دلش [مسرور] باد

3

به آن خداي که کرده است خلقت آدم

نديده صورت من در زمانه نامحرم

به عمر خويش نزد سر، خطايي از دستم

اگر چه هست خطا لازم بني آدم

من آن زنم که پس پرده بوده ام همه عمر

نگشته ام به جز از شوي با کسي همدم

من آن زنم که به جز شوهرم نديدم مرد

ز مردمان زمانه هميشه بودم رم

خدا گواست که در عصمتم نباشد حرف

ربوده ام ز ميان گوي عصمت از مريم

ز پاکدامني ام بس همين که در طفلي

به دل فتاد مرا خوف اکبر اعظم

اگر چه بانوي شاهم ملول ليک به عمر

ز خوف روز قيامت دلم نشد خرّم

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا