- اوحدی مراغی
این شاعر عارف مسلک اهل مراغه یا اصفهان بوده و ازشاگردان اوحد الدین کرمانی است ولادتش درسال 673 و وفاتش در سنه ی 738هجری رخ داده است دارای منظومه ای است مشهور و موسوم به جام جم ودر آن تقلید از سنایی نموده است.مثنوی منطق العشاق نیز از اوست.پدرش اصفهانی بوده وخودش نیز مدتی رادراصفهان اقامت داشته به همین خاطر نامش اوحدی اصفهانی نیز ذکر شده است وی معاصر ایلخان مغول سلطان ابوسعید بوده و آرامگاهش درمراغه است که هم اکنون به موزه ای دائمی تبدیل شده است.
قصاید
***
در مناجات
راه گم کردم، چه باشد گر براه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی وندر پناه آری مرا؟
مینهد هر ساعتی بر خاطرم باری چو کوه
خوف آن ساعت که باروی چو کاه آری مرا
راه باریکست و شب تاریک، پیش خود مگر
با فروغ نور آن روی چو ماه آری مرا
رحمتی داری، که بر ذرات عالم تافتست
با چنان رحمت عجب گر در گناه آری مرا!
شد جهان در چشم من چون چاه تاریک از فزع
چشم آن دارم که بر بالای چاه آری مرا
دفتر کردارم آن ساعت که گویی: بازکن
از خجالت پیش خود در آه آه آری مرا
من که چون جوزا نمیبندم کمر در بندگی
کی چو خورشید منور در کلاه آری مرا؟
اسب خیرم لاغرست و خنجر کردار کند
آن نمیارزم که در قلب سپاه آری مرا
لاف یکتایی زدم چندان، که زیر بار عجب
بیم آنستم که با پشت دو تاه آری مرا
هر زمان از شرم تقصیری که کردم در عمل
همچو کشتی ز آب چشم اندر شناه آری مرا
خاطرم تیره است و تدبیرم کژ و کارم تباه
با چنین سرمایه کی در پیشگاه آری مرا؟
گر حدیث من بقدر جرم من خواهی نوشت
همچو روی نامه با روی سیاه آری مرا
بندگی گرزین نمط باشد که کردم، اوحدی
آه ازان ساعت که پیش تخت شاه آری مرا!
***
و له روح الله روحه
آن نفس را، که ناطقه گویند، بازیاب
تا روشنت شود سخن گنج در خراب
او را ز خود چو باز شناسی درو گریز
خود را ازو چو فرق کنی رخ ز خود بتاب
سرچشمه ی تویی تو، آن نور راستیست
وان کش توظن بری که تویی لمعه ی سراب
از بهر آبروی مجازی، چو خاک پست
خود را مکن چو باد بهر آتشی کباب
پیوسته باژگونه نظر میکنی بخود
خود شخص باژگونه نماید ترا ز آب
خوابیست این حیوة طبیعی، ز روی عقل
مرگ اندر آورد سرت، ای بیخبر، زخواب
گفتی که: عقل ما و تن ما و جان ما
این ماو ما که گفت؟ بمن باز ده جواب
آن گرتو بودی آن دگران چیستند پس؟
ور غیرتست، در طلبش باش و باز یاب
فصلی از آن کتاب بدست آور، ای حکیم
تا نسخهای ز خیر ببینی هزار باب
نیکی ستارهایست کزو میکند طلوع
انسان حقیقتی که بدو دارد انتساب
هر شربتی که او ندهد نیست خوشگوار
هر دعوتی که او نکند نیست مستجاب
فعلش کمال ویژه و قولش صواب صرف
عهدش وفای خالص و حسنش حباب ناب
عقلش وزیر و روح مشیرست و دل سریر
تن بارگاه میر و ازو میر در حجاب
راه موحدان همه زو پیش رفت، اگر
توحیدت آرزوست بدان آستان شتاب
وهم و خیال حس تو من ذلکی دواند
اندر حساب هستی و او صدر آن حساب
او لب هستی تو و اکنون تو قشر او
زین قشر نا گذشته کجا بینی آن لباب؟
معراج واصلان تو بدین آستان طلب
ور نه چو دیو سوخته گردی بهر شهاب
او را اگر بجای بمانی، بماندت
همواره در مذلت و جاوید در عذاب
پیری بمن رسید، لقب نور و چهره نور
وآن نور عرضه کرد برین چشم پرزآب
سرش بحال من نظر لطف بر گماشت
کز وی مرا معاینه شد سر صد کتاب
برداشت این نقاب و مرا دیده باز کرد
وآنگاه خود ز دیده ی من رفت در نقاب
تا راه دل بحضرت او برد اوحدی
آسوده شد ز زحمت تقلید شیخ و شاب
***
وله فی الموعظه
گر آن جهان طلبی، کار این جهان دریاب
بهرزه میگذرد عمر، وارهان، دریاب
تو غافلی و رفیقان بکار سازی راه
چه خفتهای؟ که برون رفت کاروان، دریاب
هزار بار ترا بیش گفتهام هر روز
که : هین! شبی دوسه بیدار باش، هان! دریاب
جوان چو پیر شود، کار کرده میباید
ز پیر کار نیاید، تو، ای جوان، دریاب
زمانه میگذرد، چون زمین مباش، زمن
قبول کن، زمن ای خواجه، این زمان دریاب
ترا شکار دلی، گر ز دست بر خیزد
سوار شو، منشین، سعی کن، روان دریاب
گرت بجان خطری میرسد تفاوت نیست
قبول خاطر صاحب دلان بجان دریاب
ورت نگه کند از گوشهای شکسته دلی
غلط مشو، که فتوحیست رایگان، دریاب
بهیچ کار نیایی چو ناتوان گردی
کنون که کار بدستست، میتوان، دریاب
اقامت تو بدنیا ز بهر آخرتست
چو این گذشت بغفلت مکوش و آن دریاب
شنیدهای که چها یافتند پیش از تو؟
تو نیز آدمیی، جهد کن، همان دریاب
بپیشگاه بزرگان گرت رها نکنند
فقیر باش و زمین بوس و آستان دریاب
ز عمر عاریتی، اوحدی، بمیر امروز
پس آنگهی برو و عمر جاودان دریاب
مکن زیاد فراموش روز دشواری
که با تو چند بگفتم که: ای فلان، دریاب
***
وله فیالطامات
ای دل، تویی و من، بنشین کژ، بگوی راست
تا ز آفرینش تو جهان آفرین چه خواست؟
گر خواب و خورد بود مراد، این کمال نیست
ور علم و حکمتست غرض، کاهلی چراست؟
عقل این بود که: ترک بگویند فعل کژ
هوش این بود که: پیش بگیرند راه راست
تو نامه ی خدایی و آن نامه سر بمهر
بردار مهر نامه، ببین تا درو چهاست؟
ار نامه روشنست نمودار هر دو کون
بر خواند این نموده دلی کندرو صفاست
ترکیب ماست زبده ی اجزای کاینات
مانند زبدهای که برون آوری ز ماست
آنی که هر دو کون بدکان راستی
نزدیک عقل یک سر موی ترا بهاست
زین آفرینش آنچه تو خواهی، ز جزوو کل
در نفس خود بجوی، که جامی جهان نماست
این جام را جلی ده و خود را درو ببین
سری عظیم گفتم، اگر خواجه در سراست
لیکن ترا چه طاقت دیدار خویشتن؟
کز بند خویشتن دل دون تو برنخاست
زین چیزها که داری و دل بستهای درو
دریاب: تا چه چیز ترا روی در بقاست؟
نفسست و حکمت آنکه نمیرد بوقت مرگ
وین آلت دگر همه را روی در فناست
این گنج مال و خواسته کاندوختی بعمر
میدان که: یک بیک زتو خواهند بازخواست
گردانه خرد می نشود جز بآسیاب
ما دانهایم و گردش این گنبد آسیاست
دیگیست چارخانه، که سرپوش آن تویی
این چار طبع را، که ز بهر تو ماجراست
گفتی: بسعی مایه ی دنیا فزون کنم
دنیا فزود، لیک ببین تا: ازین چه کاست؟
دنیا و دین دو پله ی میزان قدرتست
این پله چون بخاک شد، آن پله بر هواست
ای صاحب نیاز، نمازی که میکنی
گو: مردمش مبین، اگرت روی در خداست
بیناست آن نظر که ازو هست گشتهای
جایی چنین نظر نتوان کرد چپ و راست
حق گفت: «فاستقم» چو وفا از رسول جست
رو مستقیم شوتو، که این صورت وفاست
خاشاک راه دانش در پای جود او
هر گوهر نفیس که در گنج پادشاست
ار گرگ فتنه زود پریشان کند رواست
آنرا که چون کلیم شبان تکیه برعصاست
چشمش رخ نفاق نبیند، بهیچ وجه
آن کش چهار بالش توفیق متکاست
صوفی شدی، صداقت و صدق و صفات کو؟
صافی شدی، کدورت و حقد و حسد چراست؟
دست از جهان بشوی و پس آنگاه پیشدار
زیرا که بوسه بر کفدستی چنان رواست
دست کلیم را ید بیضا نهاد نام
کوشسته بود دست ز چیزی که ماسواست
ای سالک صراط سوی، راست کار باش
کان رفت در بهشت که در خط استواست
گفتی که: عارفم، ز کجا دانم این سخن؟
عارف کسی بود که بداند که: از کجاست؟
گر آشنا شوی بنهی دل برین حدیث
بشنو حدیث اوحدی، ار جانت آشناست
از ظلمت و ز نور درین تنگنای غم
بس پرده و حجاب که در پیش چشم ماست
از پردها گذر چو نکردی، کجا دهند
راهت بپردهای که در و مهد کبریاست؟
***
فیمنقبت الامام حسین بن علی بن ابیطالب علیهما السلام
این آسمان صدق و درو اختر صفاست؟
یا روضه ی مقدس فرزند مصطفاست؟
این داغ سینه ی اسدالله و فاطمه است؟
یا باغ میوه ی دل زهرا و مرتضاست؟
ای دیده، خوابگاه حسین علیست این؟
یا منزل معالی و معموره ی علاست؟
ای تن، تویی و این صدف در «لو کشف»؟
ایدل تویی، و این گهر کان «هل اتا» ست؟
ای جسم، خاک شو، که بیابان محنتست
وی چشم، آب ریز، که صحرای کربلاست
سرها برین بساط، مگر کعبه ی دلست؟
رخها بر آستانه، مگر قبله ی دعاست؟
ای بر کنار و دوش نبی بوده منزلت
قندیل قبه ی فلکی خاک این هواست
تو شمع خاندان رسولی براستی
پیش تو همچو شمع بسوزد درون راست
بر حالت تو رقت قندیل و سوز شمع
جای شگفت نیست، نشانی ازین عزاست
قندیل ازین دلیل که: زردست روشنست
کو را حرارت از جگر ماتم شماست
هر سال تازه میشود این درد سینه سوز
سوزیکه کم نگردد و دردی که بیدواست
کار فتوت از دل و دست تو راست شد
اندر جهان بگوی که: این منزلت کراست؟
در آب و آتشیم چو قندیل بر سرت
آبی که فیضش از مدد آتش عناست
قندیل اگر هوای تو جوید بدیع نیست
زیرا که گوهر تو ز دریای «لافتا»ست
زرینه شمع بر سرقبرت چو موم شد
زان آتشی که از جگر مؤمنان بخاست
ای تشنه ی فرات، یکی دیده بازکن
کز آب دیده بر سر قبر تو دجلهاست
آتش، عجب، که دردل گردون نیوفتاد!
در ساعتی که آن جگر تشنه آب خواست
شمشیر تا زبد گهری در تو دست برد
نامش همیشه هندو و سر تیزو بیوفاست
از بهر کشتن تو بکشتن یزید را
لایق نبود، کشتن او لعنت خداست
آن پیرهن که گشت بدست حسود چاک
اندر بر معاویه دیریست تا قباست
فرزند بر عداوت آبا پراگند
تخم خصومتی که چنین لعنتش سزاست
گردیست بر ضمیر تو، زان خاکسار و ما
بر گورت آب دیده فشانان ز چپ و راست
با دوستان خویشتن از راه دشمنی
رویت گرفته از چه و خاطر دژم چراست؟
گردون ناسزا ز شما عذر خواه شد
امروز اگر قبول کنی عذر او سزاست
شاهان بپرسش تو زهر کشور آمدند
وانگه ببندگی تو راضی، گرت رضاست
از آب چشم مردم بیگانه گرد تو
گرداب شد، چنان که برون شد بآشناست
حالت رسیدگان غمت را گرفت شور
شورابه ی دو دیده ی یک یک برین گواست
کار مخالف تو برون افتد از نوا
چون در عراق ساز حسینی کنند راست
بر عود تربت تو چوشکر بسوختیم
از شکرت بپرس که: این آتش از کجاست؟
چون کاه میکشد بخود این چهرهای زرد
این عود زر نگار، که همرنگ کهرباست
عودی که میوه ی دل زهرا درو بود
نشگفت اگر شکوفه ی او زهره ی سماست
صندوق تو زروی بزر در گرفتهایم
وین زرفشانی ارچه برویست بیریاست
روزی ز سر گذشت تو دیدم حکایتی
زان روز باز پیشه ی من نوحه و بکاست
تا میل قبه ی تو در آمد بچشم من
تاریکی از دو چشم جهان بین من جداست
بر تربت تو وقف کنم کاسهای چشم
زیرا که کیسه ی زرم از سیم بینواست
تابوت تو ز دیده مرصع کنم بلعل
وین کار کردنیست، که تابوت پادشاست
چشم ارز خون دل شودم تیره، باک نیست
در جیب و کیسه خاک تو دارم، که توتیاست
چون خاک عنبرین ترا نیست آهویی
مانندش ار بنافه ی چینی کنم خطاست
قلب سیاه سیم تنم زر ناب شد
زین خاک سرخ فام، که همرنگ کهرباست
کردم بحله روی ز پیشت بحیله، لیک
پایم نمیرود، که مرا دیده از قفاست
زان چشم دوربین چه شود گر نظر کنی
در حال اوحدی؟ که برین آستان گداست
او را بس اینقدر که بگویی ز روی لطف
با جد و با پدر که: فلانی غلام ماست
کردم وداع، این سخن این جا گذاشتم
بیگانه را مده سخن من، که آشناست
گر تن سفر گزید ز پیشت، مگیر عیب
دل را نگاه دار، که در خدمتت بپاست
***
وله روحالله روحه
مباش بنده ی آن کز غم تو آزادست
غمش مخور، که بغم خوردن تو دلشادست
مریز آب دو چشم از برای او در خاک
که گر بر آتش سوزنده در شوی بادست
کجا دل تو نگه دارد؟ آنکه از شوخی
هزار بار دل خود بدیگران دادست
بخلوت ارچه نشیند بر تو، شاد مباش
که یارش اوست که بیرون خلوت استادست
اگرچه پیش تو گردن نهد بشاگردی
مباش بیخبر از حیلتش، که استادست
کجا بناله ی زار تو گوش دارد شب؟
که تا سحر ز غم دیگری بفریادست
ز نامها که فرستاده ای چه سود؟ کزو
بر آن خورد که برش جامها فرستادست
گرت بسان قلم سر همینهد بر خط
بهوش باش، که خاطر هنوز ننهادست
برافگن، ای پدر، از مهر آن برادر دل
نه خود ز مادر دوران همین پسر زادست
ببسته زلف چو مارش میان بکشتن تو
تو در خیال که: گنجی بدستت افتادست
مده بشاهد دنیا عنان دل، زنهار!
که این عجوزه عروس هزار دامادست
اگر ز دوست همین قد و چهره میجویی
زمین پر از گل و نسرین و سرو و شمشادست
ز روی خوب وفا جوی، کاهل معنی را
دل از تعلق این صوت و صورت آزادست
جماعتی که بدادند داد زیبایی
اگر نه داد دلی میدهند بیدادست
کسی که از غم شیرین لبان بکوه دوید
رها کنش، که هنوز از کمر نیفتادست
حلاوت لب شیرین بخسروان بگذار
که رنج کوه بریدن نصیب فرهادست
چه سود دارد اگر آهنین سپر سازیم؟
چو آنکه خون دل ما بریخت پولادست
نمودهای که: دگر عهد میکند با ما
مکن حکایت عهدش، که سست بنیادست
نصیحتی که کنم یاد گیر و بعد از من
بگوی راست که: اینم ز اوحدی یادست
***
وله سترالله عیوبه
چرخ گردان روشن از رای منست
دور گردون کار فرمای منست
گردن و گوش عروس نطق را
زین و زیب از نطق زیبای منست
غره ی روی معانی تا ابد
از سواد شعر غرای منست
در جهان کار سخن پرداختن
کسوتی بر قد و بالای منست
هیچ اگر ملک معانی گوهریست
زاده ی طبع سخن زای منست
تا قیامت هر چه گوید دیگری
قطرهای موج دریای منست
با چنان رویی که دارد جرم ماه
خوشه چین خرمن رای منست
جنس و نقد گنج مکنونات غیب
سر بسر تاراج و یغمای منست
گر فرو مانم نگردم زیر دست
ور سر افرازم کرا پای منست؟
با تکاپوی چنین امروز چرخ
در اساس کار فردای منست
کی زمین را پیش من آبی بود؟
کاسمان هم باد پیمای منست
پادشاهان را نیارم در نظر
چون بدرویشان تولای منست
گر چه در عالم ندارم هیچ جای
هر کجا رو آورم جای منست
قول من بر دشمنان تلخست، از آنک
مرگ ایشان در سخنهای منست
از حسد داران ندارم هیچ باک
کایزد دارنده دارای منست
اوحدی نیز ار سوادی میکند
صورت نقش سویدای منست
همچو من گر لاف یکتایی زند
زیبدش، زیرا که همتای منست
***
وله روحالله روحه
بر آستان در او کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
براستی سر ازین دامگاه دامنگیر
کسی برد که ز توفیق او پناهش هست
گرت ز گوشه ی دل خواهش محبت اوست
یقین بدان که از آنگوشه نیز خواهش هست
چه باک از آن که پراگنده حالتیم و روان؟
اگر چنانکه باحوال ما نگاهش هست
تو با خدای خود ار میکنی معاملتی
دلیر کن، که کریمست و دستگاهش هست
گمان مرد ز گیتی اگر دوام و بقاست
یقین بدان تو که: اندیشه ی پناهش هست
بگاه عجز ضروریست عرض قصه، تو نیز
بعجز قصه ی خود عرض کن، که گاهش هست
اگرچه لذت شیرین دهد، بملک مناز
که رخت خسروپرویز تاج و گاهش هست
چو خواجه را اجل از ملک پنبه خواهد کرد
چه اعتبار بپشمی که در کلاهش هست؟
بنان و آب تفاخر مکن، که حیوان نیز
بهر طرف که نگه میکند گیاهش هست
اگر ز تیغ تو نفسی سپر نیندازد
حذر کن از نفس او، که تیر آهش هست
رونده، گو: قدم اینجا باحتیاط بنه
که زیر هر قدمی چندگونه چاهش هست
اگر گناه کند نیک مرد خیراندیش
مترس، گو، زعقوبت، که عذرخواهش هست
مقدسا و خدایا، بحق راهروی
که از هدایت خاص تو انتباهش هست
که روز بازپسین در گذار و رحمت کن
برآنکه جاه ندارد، برآنکه جاهش هست
ببوی لطف تو میآید اوحدی برتو
اگرچه سخت مخوفست و پرگناهش هست
گرش بتیر بدوزی ورش بتیغزنی
ره گریز ندارد، که داغ شاهش هست
ز کردهای خودش گرچه خوفهاست، ولی
امید رحمت و آمرزش الهش هست
در آنزمان که تو بر نامه ی سیه بخشی
برو ببخش، که بس نامه ی سیاهش هست
ز خرمن عمل نیکش ارچه نیست جوی
ز شرم بیعملی گونه ی چو کاهش هست
بر آتش دل او گر گواه میخواهی
ز گرمی نفس خویشتن گواهش هست
***
وله فیطلب الحقایق
این چرخ گرد گرد کواکب نگار چیست؟
وین اختر ستیزه گر کینه کار چیست؟
هان! ای حکیم، هرچه بپرسم ترا، بگوی
تا منکشف شود که درین پود و تار چیست؟
پروردگار نفس بباید شناختن
این نفس خود چه باشد و پروردگار چیست؟
زین سوی لامکان و ازان سوی هفت چرخ
پیوند آن دو واسطه ی کامگار چیست؟
این طول و عرض چند و زمان و مکان کدام؟
این خط و نقطه چون و محیط و مدار چیست؟
این چار عنصر و سه موالید و شش جهت
این پنج زورق و دو در و یک سوار چیست؟
این جان روشن و تن تاریک را چه حال؟
وین خاک ساکن و فلک بیقرار چیست؟
این وصلت و مفارقت و جوهر و عرض
این بهمن و تموز و خزان و بهار چیست؟
این قلب و این لسان و سکوت و کلام چه؟
این طبع و این مزاج و خیال و بخار چیست؟
دریک مگس مجاورت نوش و زهر چون؟
در یک مکان مناسبت گنج و مار چیست؟
اصل فرشته از چه و نسل پری ز که؟
وین آدمی بدین صفت و اعتبار چیست؟
درپای دار این فلک بیگناه کش
چندین هزار پیکر ناپایدار چیست؟
آوردنش بعالم و بردن بخاک چند؟
پروردنش بشکر و کردن شکار چیست؟
گوش ملوک از «لمن الملک» چون پرست
باز این نزاع و نخوت واین گیرودار چیست؟
منزل یکی و راه یکی و روش یکی
چندین هزار تفرقه در هر کنار چیست؟
اعداد را چو اصل بغیر از یکی نبود
این عقدهای مختلف اندر شمار چیست؟
ای نقشبند پیکر معنی، بگوی تا
زین نقشها ارادت صورتنگار چیست؟
الهام و وحی و کشف و مقامات و معجزه
در جنبش نبی و ولی آشکار چیست؟
ابلیس و خلد و آدم و حوا و خوشه چه؟
ذبح و خلیل و گلشن و نمرود و نار چیست؟
مصر و عزیز و یوسف و زندان و خواب چه؟
طور و عصا و موسی و سجیلخوار چیست؟
سیر براق و مسجد اقصی و جبرییل
طوبی و عرش و سدره و دیدار یار چیست؟
این حج و عمره و حرم و کعبه و مقام
وین خلق و سعی و وقفه و رمی حجار چیست؟
رومی رخان هفت زمین را چنان طواف
بر گرد آن سرادق زنگی شعار چیست؟
گر دیدهای مدینه ی علم رسول را
باب مدینه و اسد و ذوالفقار چیست؟
مد صراط و وضع ترازو و طی ارض
هول حساب و قول شفاعت گزار چیست؟
رحمت چو در قیاس فزون آمد از غضب
تشویش عبد و خشم خداوندگار چیست؟
از جای آمدن تو اگر واقفی بعقل
در بازگشتن این فزع و زینهار چیست؟
فرمان که میدهد بمکافات نیک و بد؟
مخلوق را درین بد و نیک اختیار چیست؟
ای زاهد، ار بسر عبادت رسیدهای
شرط نماز و روزه ی لیل و نهار چیست؟
هر جزو را که باز شمردم حقیقتست
گر راه بردهای بحقیقت، بیار، چیست؟
امر رموز «لیسک فی جبتی» چه بود؟
آن گفتن «اناالحق» و منصور و دار چیست؟
برما هزار گونه مباهات میکنی
ای مدعی بگو که: یکی از هزار چیست؟
گر جاهلی، زراهرو کاروان بپرس
ورعارفی، بگوی که تا: اصل کار چیست؟
تا کی دویدنت بیسار از یمین چنان؟
نادیده این قدر که یمین از یسار چیست؟
ما در حصار این فلک تیز گردشیم
وز جان بیخبر که: برون از حصار چیست؟
ای پادشاه، اگر نظر لطف میکنی
زان روی پرده دور کن، این انتظار چیست؟
با اوحدی ز آتش دوزخ سخن مگوی
در دست این شکسته دل خاکسار چیست؟
باران رحمت تو بهر گوشه میرسد
او هم بکوی تست، برو هم ببار، چیست؟
***
وله ایضا نورالله قبره
مستان خواب را خبری از وصال نیست
دلمرده را سماع نباشد چو حال نیست
دینت خدای داد و زبان داد و عقل داد
یاد خدای کن بزبانی که لال نیست
آن جای، آسمان و تو آسوده برزمین
نتوان بلند پایه پریدن چو بال نیست
آن کو بیاد دوست تواند نشاط کرد
محتاج دیدن لب و رخسار و خال نیست
وان را که نیست چهره ی آن ماه در حضور
در مسجدالحرام نمازش حلال نیست
هرچند سالهاست که این راه میروی
راهی که سوی او نرود جز ضلال نیست
گر در پی تفرج بستان جنتی
امروز تخم کار، که فردا مجال نیست
آشفته ی جمال جمیل بتان شدی
صبرت جمیل باد، که آنها جمال نیست
بیدار باش یک دم و آگاه یک نفس
حاجت بماه و هفته و ایام و سال نیست
بر نقش روزگار منه دل، که عاقبت
این نقش را که بازکنی جز خیال نیست
گر بایدت بحضرت ایزد وسیلتی
بهتر ز مصطفی و نکوتر ز آل نیست
در مال دل مبند و زدانش سخن مگوی
کانجا سخن بدانش و حرمت بمال نیست
هستند برشمال و یمین تو ناظران
لیکن ترا نظر بیمین و شمال نیست
بس غرهای بدانش و دستان خود، ولی
گر رستمی، ترا گذر از چرخ زال نیست
ملکی که منتقل شود از دیگری بتو
بروی مباش غره، که بیانتقال نیست
این سایها زوال پذیرند یک بیک
در سایهای گریز، که آنرا زوال نیست
بالی ضرورتست عروج کمال را
و آن بال طاعتست و ترا جز وبال نیست
ای اوحدی، دلی که بدان کوچه راه یافت
بردیگری مبند، که مارا بفال نیست
ای اوحدی، دل از دوجهان بر خدای بند
کز وی بکام دل برسی وین محال نیست
***
وله علیه الرحمه
نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟
که بر کف تو نخواهد شد این خراب آباد
دلت ز دام بلا گرچه میرمید، ببین
که: هم بدانه نظر کرد و هم بدام افتاد
بخانه ساختنت میل بود و میگفتم:
نگاه دار، که بر سیل می نهی بنیاد
چنان شدی تو که مستان بدوش بردندت
که کس زجام غرور زمانه مست مباد!
تو میروی و جهان از پیتو میگوید
که: خواجه هیچ ندارد، که هیچ نفرستاد
بچوب سرو ترا تخت بند کرد اجل
بجرم آنکه شبی رفتهای چو سرو آزاد
ز مکنت تو هم امروز بهره خواهد ساخت
همان کسی که ز بهر تو میکند فریاد
تو یاد کن زخدای خود اندرین ساعت
که ساعت دگرت هیچ کس نیارد یاد
شگفت نیست جهان کز تو یادگار بماند
که یادگار فریدون و ایرجست و قباد
هزاربار خرد با تو بیش گفت که: دل
بحب این وطن عاریت نباید داد
دریغم آید از آن هوشمند دور اندیش
که بیوفایی دوران بدید و دل بنهاد
هر آن بصیر که سر جهان ببیند باز
چه آن بصیر برمن، چه کور مادرزاد؟
بمردگان نظر عبرتی کن، ای زنده
که معتبر شمرند این دقیقه مردم راد
ز خاکدان فنا هیچ آبروی مجوی
کزین هوس تو بآتش روی و عمر بباد
بحرص بر دل خود نقش زرمکن شیرین
که آخر از غم شیرین هلاک شد فرهاد
گشاده کن بکرم دست خود، که در گیتی
کلید گنج الهی گشایشست و گشاد
بداد و داده ی او شاد باش و شور مکن
که هرچه او دهد آن جمله عدل باشد و داد
کنون بکار خود استادگی نمای، ار نه
چو مرگ دست برآرد، نمیتوان استاد
سر از قلاده ی آموختن مپیچ و بدان
که دیگران هم از آموختن شدند استاد
یقین بدان که: تو هم زین جهان بخواهی رفت
اگر بهفت رسد سال عمر و گر هفتاد
ضرورتست که: بنیادهای نیک نهند
برای نام ابد مردمان نیک نهاد
مرا چنین که تو بینی: بچند گونه هنر
اگر ز سیم و زرم بهره نیست، عمر تو باد
ازین حدیث روانم بسی، که بعد از من
کسی نگوید: کای اوحدی، روانت باد!
***
وله فیتقلب الاحوال
بس که بعد از تو خزانی و بهاری باشد
شام و صبح آید و لیلی و نهاری باشد
دل نگهدار، که بر شاهد دنیی ننهی
کین نه یاریست که او را غم یاری باشد
تو بدین دولت شش روزه ی خود غره مباش
کین چنین صید بعمری دوسه باری باشد
تا بکی قصه ی مال و زر و بستان و سرای؟
سر خود گیر، که این مشغله فاری باشد
بچنین مملکتی شاد چه باشی؟ که درو
غایت مرتبت تختی و داری باشد
چه روی بر سرخاکی بتکبر؟ که و را
چون تو در هر قدمی چند هزاری باشد
کار خود را تو هم اکنون بقراری باز آر
ور نه فردا نهلندت که قراری باشد
آن چنان زی، که چو توفان اجل موج زند
گرد بر گرد تو از خیر حصاری باشد
تو که امروز چو کژدم همه را نیش زنی
مونس گور تو، شک نیست، که ماری باشد
یک دل سوخته بنواز، که کاریست عظیم
ور نه آزار دل خلق چه کاری باشد؟
بر حذر باش ز دود نفس مسکینان
که چنین دود هم از شعله ی ناری باشد
خاکساران چنین را بحقارت منگر
تو چه دانی که در آن گردسواری باشد؟
آن برون آید از آن آتش سوزان فردا
که زرش را هم از امروز عیاری باشد
کشت ناکرده چرا دانه طمع میداری؟
آب ناداده زمین را چه بهاری باشد؟
اگر آن گنج گران میطلبی رنج ببر
گل مپندار که بیزحمت خاری باشد
پرشکار شکرینست جهان، مردی کو
که کمر بندد و دربند شکاری باشد؟
ما نه اینیم که فردا بحسابی باشیم
گر بتحقیق حسابی و شماری باشد
بر اسیران سر کوچه ببخشند مگر
آن کسان را که در آن خانه یساری باشد
اوحدی، رخت ز گرداب اجل بیرون بر
کین نه بحریست که امید کناری باشد
راه خود گم نکند در شب تاریک ضلال
هر کرا همچو خرد مشعله داری باشد
***
وله غفراللهله
چمن ز باد خزان زردوزار خواهد ماند
درخت گل همه بیبرگ و بار خواهد ماند
درین دو هفته نثاری نبینی اندر باغ
که آب و سبزه بزیر نثار خواهد ماند
نه طبع طفل چمن مستقیم خواهد شد
نه دست شاهد گل در نگار خواهد ماند
ازین قیاس تو در آدمی نگر، کو نیز
نه دیر و زود درین گیرودار خواهد ماند
ز هر چه نام وجودی برو کنند اطلاق
مکن قبول که: جز کردگار خواهد ماند
پسر بدرد پدر دردمند خواهد شد
پدر بداغ پسر سوکوار خواهد ماند
بدین صفت ز برای چه بایدت پرورد؟
تن عزیز، که در خاک خوار خواهد ماند
بکوش نیک وز کردار بد کناری گیر
که کردهای خودت در کنار خواهد ماند
مکن حکایت آن زر شمار دنیا دوست
که در فضیحت روزشمار خواهد ماند
اگر چه نیک بر آرد بشوخ چشمی نام
چو نامه باز کند شرمسار خواهد ماند
چه نوبهار و خزان بر سر هم آید! لیک
نه آن خزان و نه این نوبهار خواهد ماند
تو جز تواضع و جز طاعت اختیار مکن
بدستت اردوسه روز اختیار خواهد ماند
برونق گل این باع دل منه، زنهار!
که گل سفر کند از باغ و خار خواهد ماند
ببارنامه ی دنیا مشو فریفته، کان
نه دولتیست که بس پایدار خواهد ماند
چو زور داری، افتادگان مسکین را
بگیر دست، که دستت زکار خواهد ماند
چو اوحدی طلب نام کن درین گیتی
که نام نیک ز ما یادگار خواهد ماند
***
وله فیبیان الحقایق
قومی که ره بعالم تحقیق میبرند
مشکل بترهات جهان سر بر آورند
چیزی که هیچ گونه وفایی نمیکند
من در تعجبم که: غم او چرا خورند؟
این جامها چه فایده؟ چون بر کند اجل
وین پردها چه سود؟ که بر ما همی درند
کمتر زمار و مورشناس آن گروه را
کز بهر مارو مور تن خود بپرورند
خواهی گذشت بیشک ازین آستانه تو
و آنان که از پی تو بیایند بگذرند
دست زمانه بر سر مردم کند بصبر
این خاک را که مردمش امروز برسرند
روزی امیر تخت نشین را نگه کنی
کز تخت برگرفته، بتابوت میبرند
ارباب ظلم را بستم دست روزگار
از بیخ بر کند، که درختان بیبرند
گرگ اجل یکایک ازین گله میبرد
وین گله را ببین که: چه آسوده میچرند!
اکسیر صدق در دل آنها که کار کرد
اندامشان بخاک نپوسد، که چون زرند
ای اوحدی، مرو پیمرغان دانه چین
گر در پی هوای عرش ببینی که میچرند
با طالبان دنیی دون دوستی مکن
کز روی عقل دشمن خود را مسخرند
***
وله روحهاللهروحه
لاف دانش میزنی، خود را نمیدانی چه سود؟
دعوی دل کردهای، چون غافل از جانی چه سود
نفس را بریان و حلوا میدهی، او دشمنست
دشمنان را دادن حلوا و بریانی چه سود
گر خدا را بندهای، بگذار نام خواجگی
پیش او چون سر نهادی، باز پیشانی چه سود؟
نام خود سلمان نهادی، تا مسلمان خوانمت
چون نمیورزی سلامت، نام سلمانی چه سود؟
رفت پنجه سال و حسرت میخوری اکنون، ولی
تیر چون از شست بیرون شد پشیمانی چه سود؟
اسب چوگانی خریدی، زین زرین ساختی
چون نخواهی برد گویی اسب چوگانی چه سود؟
گر بدیوان قیامت بردنت باید حساب
بر سر طومارها طغرای دیوانی چه سود؟
کار خلقی را بتدبیر تو باز انداختند
چون همه تدبیر کار خود نمیدانی چه سود؟
عمر و مال اندر سر کار عمارت کردهای
این عمارتها که سر دارد بویرانی چه سود؟
چون بخواهی رفت زود از قیصر و قصرت چه نفع؟
چون نخواهی ماند دیر، از خانه و خانی چه سود؟
میکنی درمان درد مردم از دانش، ولی
این همه درمان در آن ساعت که درمانی چه سود؟
نامه ی عیب کسان، گیرم، که برخوانی چو آب
نیم حرف از نامه ی خود برنمیخوانی چه سود؟
چندپی گفتی که: دستی نیک دارم در هنر
با چنین دستی چو دستآموز شیطانی چه سود؟
هر زمان گویی: کزین پس پیش گیرم راستی
این حکایت خود بگویی، لیک نتوانی چه سود؟
بیغرض کس را نخواهی داد نانی در جهان
کفش مهمان چون بخواهی برد، مهمانی چه سود؟
از برای سود زر جان در زیان انداختی
چون نمیمانی و این زرها همیمانی چه سود؟
اوحدی، چون دیوت از انگشت برد انگشتری
زیر دستت بعد ازین ملک سلیمانی چه سود؟
***
وله فی النصیحه
روزی قرار و قاعده ی ما دگر شود
وین باد و بار نامه ز سرها بدر شود
این جان و تن، که صحبت دیرینه داشتند
از هم جدا شوند و سخن مختصر شود
جانی، که پاک نیست، بماند درین مغاک
روحی، که پاک بود، بر افلاک بر شود
این قصرهای خرم و گلزارهای خوش
در موجخیز حادثه زیر و زبر شود
رمزیست این، که گفتم از احوال این جهان
باقی بروزگار ترا خود خبر شود
ای دوست کام دل، بنشین و طلب مکن
کین کار مشکلست و بخون جگر شود
خواهی که در زبحر برآری و طرفه آنک
یک موی خود ز بحر نخواهی که تر شود
چندان بنه درم، که کند دفع دردسر
چندان منه، که واسطه ی دردسر شود
در گوش خواجه، دیدم، جز زر نرفت هیچ
ور نیز در شود، سخنی هم بزر شود
مسمارها بنان و درم در زدی، کنون
خواهی که: نیکی تو بعالم سمر شود
ای آنکه ملک خویش بظالم سپردهای
بستان، که ملک در سر بیدادگر شود
امروز چون بدست تو دادند تیغ فتح
کاری بکن، که پیش تو فردا سپر شود
آن حاکم ستیزه گر زورمند را
گو: بد مکن، که کار تو از بد بتر شود
هان! ای پدر، بدادن پند پسر بکوش
تا باز گوید از تو چو او هم پدر شود
تا زندهای، برو، ادب آموز بهر نام
کین نفس آدمی بادب نامور شود
فرزند آدم و پدر و مادر آدمی
کس چون رها کند که بیکبار خر شود؟
یارب، ز شرمساری کردار خویشتن
هر لحظه عقل در سر افسوس خور شود
تقصیرها که کردم و تشویرها که هست
چون در دل آورم دل من پرخطر شود
جز رحمت تو نیست دلم را وسیلتی
در موقفی که جنی و انسی حشر شود
آن مایه تخم خیر نکشتم، که جان من
چون وقت حاجت آید ازو بهرهور شود
کارم نه بر و تیره ی انصاف میرود
توفیق ده، که کار بنوعی دگر شود
یاران من بمن ننمودند عیب من
راهی بمن نمای، که عیبم هنر شود
زان آفتاب مایه ی نوریم ده، که من
سیری نمیکنم، که هلالم قمر شود
گر بر کنند اهل کمالم نظر بحال
سیمم عیار گیرد و سنگم گهر شود
اینجا گر اعتبار من و شاعران یکیست
این قصه کی بنزد خرد معتبر شود؟
از کوه خیزد آهن و زر، لیک وقت کار
زر تاج شاه گردد و آهن تبر شود
سر بر کمر زنند حسودان، چو دست من
با شاهدان معنی اندر کمر شود
ده پایه پست کردهام آهنگ شعر خود
تا فهم آن مگر بدماغ تو در شود
گویند: اوحدی سفری آرزو نکرد
آری در آرزوست که: آن خاک در شود
آبیست نیک صافی و خاکیست با صفا
زین آب و خاک کس بکدامین سفر شود؟
تا این دمم ز مالی و جاهی توقعی
از کس نبود هیچ و کنون هم بسر شود
پیوند دوستی دو ز دستم نمیدهد
ور نه ز پای تا بسرم بال و پر شود
بسیار شکر دارد ازین منزل اوحدی
تدبیر آن مگر بدعای سحر شود
***
فیالموعظة و تخلصه فیالنعت و المناقب
دوش از نسیم گل دم عنبر بمن رسید
وز نافه بوی زلف پیمبر بمن رسید
دل چون زسر محرم اسرار انس شد
آن سر سر بمهر مستر بمن رسید
وهمم ز ریگ یثرب قربت چو برگذشت
از ناف روضه نافه ی اذفر بمن رسید
نوری، که در تصرف کس مدخلی نداشت
در صورت روان مصور بمن رسید
دل را بلب رسید ز غم جان و عاقبت
جان در میان نهادم و دلبر بمن رسید
از من جدا شد و چو من از من جدا شدم
از دیگران جدا شد و دیگر بمن رسید
برقدم آن قبا، که قدر راست کرده بود
قادر نظر بکرد و مقدر بمن رسید
از دست ساقیی، که ازان دست کس ندید
جامی از آن طهور مطهر بمن رسید
نامم رواست، گر چو خضر، جاودان بود
زیرا که آرزوی سکندر بمن رسید
با من بجنگ بود جهانی و من بلطف
از داوری گذشتم و داور بمن رسید
چون بیسبب خلیفه نسب بودم، از قدیم
تخت سخن گرفتم و افسر بمن رسید
در قلبگاه نطق چو کردم دلاوری
میر سپاه گشتم و لشکر بمن رسید
هر کس نصیبهای زتر و خشک روزگار
برداشتند و این سخن تر بمن رسید
در صدر نطق حاجب دیوان منم، که من
قانون درست کردم و دفتر بمن رسید
دست خرد چو نقل سخن را نصیب کرد
خصمم گرفت پسته و شکر بمن رسید
غواص بحر فکر منم ورنه از کجا
چندین هزار دانه ی گوهر بمن رسید؟
با این پیادگی، که تو بینی، کم از زنم
گر اسب هیچ مرد دلاور بمن رسید
این نیست جز نتیجه ی زاری وزانکه من
زوری نیازمودم و بیزر بمن رسید
از اوحدی شنو که: بچل سال پیش ازو
این بخشش از محمد و حیدر بمن رسید
صد خرمن تمام ببخشیدم از کرم
وز هیچ کس جوی، خجلم، گر بمن رسید
از علت ضلال دلم تن درست شد
بیآنکه هیچ بوی مزور بمن رسید
لوزینه ی حدیثم از آن نغز طعم شد
کز جوز نطق مغز مقشر بمن رسید
سری که داد ناطقه با اوحدی قرار
از کارگاه نطق مقرر بمن رسید
***
وله نورالله قبره
در پیرزن نگه کن و آن چرخ پرده گر
کز چرخ پیرزن کمی، ای چرخ پرده در
تو پود پرده میدری از صبح تا بشام
او تار پرده میتند از شام تا سحر
تو با هزار شمع نبردی براه پی
او با یکی چراغ بیاید زره بدر
گر روی بیندت، ز ستم بشکنیش پشت
ور پشت گیردت رخش از غم کنی چو زر
گفتی که: سایهام، بپسودیش از آفتاب
گفتی که: دایهام، بربودی ازو پسر
کردیش حلقه پشت و نگرداند از تو روی
داریش زرد روی و نگرداند از تو سر
صیاد نیستی، چه نهی دام بیوقوف؟
شیاد نیستی، چه زنی چرخ بیخطر؟
داری دو قرص و زان دو بماهی گزی، مگز
داری دو پول و زان دو بسالی خوری، مخور
پولی ازان اگر بدهی رد کنند باز
قرصی ازان اگر بخوری قی کنی دگر
آن سینه و رخی که ز نورت گرفت پشت
آن سینه گرمتر شد و آن رخ سیاهتر
گشتی هزار دور و نگشتی ز ظلم سیر
داری هزار چشم و نکردی یکی نظر
پیری و چون جوان رخ خود جلوه میدهی
نشنیدهای که: زشت بود پیر جلوه گر؟
جز دیده ور نکشتی و دانا بتیغ جور
اینها کنند مردم دانای دیده ور؟
پوشیده از تو جامه ی ماتم جهانیان
و آن نیستی که جامه ی ماتم کنی بدر
سروست و بید و لاله که بنهفتهای بخاک
زلفست و چشم و رخ که برو میکنی گذر
کردی هزار چهره بخون ریز خودنگار
ور نیست باورت که چه کردی؟ فرونگر
زیر و زبر شد از تو جهانی و هیچ کس
راز ترا ز زیر ندانست وز زبر
گاو تو در زروع فقیران بینوا
شیر تو در شکار یتیمان بیپدر
در هر دقیقه از حرکاتت هزار شور
در هر قرنیه از سکناتت هزار شر
گفتم: ز بهر دولت ما دوختی کلاه
دیدم که: بهر محنت ما بستهای کمر
داری خبر ز صورت احوال هر کسی
جز حال اوحدی، که نداری ازان خبر
***
وله
سر پیوند ما ندارد یار
چون توان شد زوصل برخوردار؟
کار ما با یکیست در همه شهر
وان یکی تن نمیدهد در کار
همدمی نیست، تا بگویم راز
محرمی نیست، تا بنالم زار
در خروشم بصیت آن معشوق
در سماعم بصوت آن مزمار
بلبلی هستم اندرین بستان
غلغلی بستم اندرین گلزار
مطربم پردهای همی سازد
که درین پرده نیست کس را بار
منم آن واله پریشان سیر
منم آن عاشق قلندر وار
غارت عشق برده نقدم و جنس
رشته ی عشوه بسته پودم و تار
رخت فردا کشیده بر در دی
نقد امسال کرده در سر پار
گوش بر چنگ و چشم بر ساقی
جام در دست و جامه در آهار
بر سویدای دل نگاشته خوش
نقش سودای آن بت عیار
همه مستان بهوش میآیند
مست ما خود نمیشود هشیار
هر کسی را بقدر خود روزیست
من همان روز دیدم این شب تار
بر کنارم همی کشند، ارنی
در میان زود بستمی زنار
میبرد قاصد زمین و زمان
میدهد جنبش خزان و بهار
نکهت زلفش از شمال و جنوب
نامه ی عشقش از یمین و یسار
همه پویندگان آن راهند
همه جویندگان آن دیدار
اوحدی، گر حکایتی داری
فرصتست این زمان، بیا و بیار
سخنی زان رخ نهفته بگوی
نفسی زین دل گرفته بر آر
میوه پختست ریزشی میکن
ابر تندست قطرهای میبار
نکتهای باز ران از آن دفتر
اندکی باز گو از آن بسیار
شربتی ده، که کم کند جوشش
دارویی کن، که به شود بیمار
احتیاطی بکن در اول روز
تا پشیمان نگردی آخر کار
راز داری بدست کن، که شود
تو رساننده، او پذیرفتار
در ده ار قابلی بود در ده
بده آواز ده بده سالار
کای پسر نامهای رسید ازیار
نفسی گوش باش و گوشم دار
چیست این نامه و فغان در شهر؟
چیست این شور و فتنه در بازار؟
تو گمانی که میرسد معشوق
آن نشانی که میرود دلدار
همه در جست و جو و او فارغ
همه در گفت و گو و او بیزار
راه بسیار شد، مرنجان خر
دزد همراه شد، بیفگن بار
نار در زن بخرمن تشویش
بار بر نه ز مکمن انکار
خانه در بیشه ی الهی بر
سنگ بر شیشه ی ملاهی بار
بر سواد سه نقش کش خامه
بر در چار طبع زن مسمار
این مثلث بنه بر آتش ننگ
و آن مربع بریز بر گلعار
چون دلیلان مخالفند، بگرد
زین دم آهنج راه بیهنجار
در غبارند شاه و لشکر، باش
تا برون آید آن علم ز غبار
راه و شاه و سپاه هر سه یکیست
وین سه گفتن تعدد و تکرار
جز یکی نیست صورت خواجه
کثرت از آینه است و آینهدار
آب و آیینه پیش گیر و ببین
که یکی چون دومی شود بشمار؟
سکه ی شاه و نقش سکه یکیست
عدد از درهمست و از دینار
از یکی آب نقش میبندد
بر سر گلبن، ار گلست، ار خار
از یکی آفتاب گیرد رنگ
خواه نارنج گوی و خواهی نار
از چراغی هزار بتوان برد
از یکی دانه غله صد خروار
نقطهای را هزار دایره هست
گر قدم پیشتر نهد پرگار
الفست اول حروف و حروف
بر الف میکنند جمله مدار
هم بدریاست باز گشت نمی
که ز دریا جدا شود ببخار
بنهایت رسان تو خط وجود
نقطه ی اصل از انتها بردار
تا بدانی که: نیست جز یک نور
وان دگر سایه ی در و دیوار
همه عالم نشان صورت اوست
باز جویید، یا اولی الابصار
همه تسبیح او همی گویند
ریگ در دشت و سنگ در کهسار
جمله با او درین مناجاتند
خواه موسی و خواه موسیقار
سر بیتن چو نزد عقل یکیست
با سر چوب، چنگ در گفتار
پس اناالحق بدان که خواهی گفت
سر منصور گیر یا سردار
خیز، تا این سخن ز سر گیریم
که بپایان نمیرسد طومار
چند ازین ریش و جبه و دستار؟
دست آن دوست گیر و دست مدار
ورد دل کن بجنبش و حرکت
قوت جان ساز در سکون و قرار
یاد او بالغدو و الآصل
ذکر او بالعشی والابکار
رنگ و بوی خود از میان برگیر
تا ترا تنگ برکشد بکنار
تا نگردی شکسته کی بینی
بدرستی جمال آن دلدار؟
بر کف دستش آورند و برند
کوزه کش دسته بشکند بچهار
آنچه گوید اگر توانی کرد
هرچه گویی تو آن کند ناچار
چون دیار تو از تو پاک شود
کس نماند، پس از خدا، دیار
مرد کاری، عیال حشر مشو
کار خود هم تو کار خویش شمار
نفس شوخ آورند در محشر
خر ریش آورند در بازار
کیل و میزان بدست توست، بسنج
نقد و جنسی که کردهای انبار
خویشت او بس، ز دیگران بکنار
چون مجرد شوی ز خویش و تبار
رخ بمیعاد گاه معنی کن
اربعینی بآب دیده برآر
تا بگوید مسیح روح سخن
تا ببیند کلیم دل دیدار
در جهانی تو، این چنین که تویی
نظری کن بخویشتن یک بار
عضوهای تو هر یکی حرفیست
وندر آن حرف احرفت بسیار
زین حروف اربرون کنی اسمی
اسم اعظم بود، مگیرش خوار
چون بخود در رسی زخود بررس
که خدا کیست؟ ای خدا آزار
بر تو این داستان تو دانی گفت
دست بیگانه در میانه میار
منزل و راه نیست غیر از تو
راه و منزل نمودمت، هش دار!
سایر و سالک از تو در عجبند
ملک و مالک از تو در تیمار
پیل و شیر از تو در سلاسل و بند
گرگ و گور از تو در شکنج و حصار
آسمان سخره ی تو در تسخیر
اختران سغبه ی تو در پیکار
هم ز بهر تو فرقدان ثابت
هم برای تو مشتری سیار
در بن طور «هو»ت کرده وطن
بر سر اسب «لا»ت کرده سوار
هفت هیکل نوشته بر تو عیان
چار تکبیر کرده بر تو نگار
جز تو کامل نبود ازین ابداع
بی تو دوری نبود ازین ادوار
از ملک کی برآید این قدرت؟
آدمی کی تواند این کردار؟
با تو نوریست، این خدایی، ضم
در تو سریست، این الهی، سار
این مثلها اگر ندانستی
باز خواهیم گفت، یادش دار
از تو این ما و من که میگوید؟
با تو این نیک و بد که داد قرار؟
گر کسی دیگرست، بازش جوی
ور تویی، چیست زحمت اغیار؟
اینکه پنداشتی که تست، تو نیست
زانکه چون مرتفع شود پندار
زین تو سیصد هزار منزل هست
تا بجبریل، خاصه تا جبار
و ز تو گر راستی حقیقت تست
بحقیقت خود اوست بیاخبار
این که وقتی نشان او بینی
تا نگویی که: واصلم، زنهار!
خاک دور، آنگهی سرادق نور
«و قنا، ربنا، عذاب النار»
پشک را با نسیم مشک چه انس؟
خاک را با خدای پاک چه کار؟
بیمکان در زمین نگنجد گل
بینشان هم نشین نگردد یار
آن تو، کین وصل در تواند یافت
تویی و من، بدانم این مقدار
تو الهی حقیقتی داری
کز اله تو او کند اخبار
در وصولی، که عارفان گویند
همگنان را بدوست استظهار
هست فرقی میان دیدن و وصل
نیست زرقی مرا درین گفتار
وصل و دیدار اگر یکی بودی
دیده خونین شدی بدیدن خار
هر تجلی وصال چون باشد؟
زانکه او مختلف شود بسیار
بدرازی کشید قصه ی عشق
آخر، ای دل، مرا دمی بگذار
ساغری دادمت، مریز و بنوش
دگری میدهم، بگیر و مدار
غارت عشق بین و غیرت یار
غیر ازو کس مهل درین بنغار
عشق او خنجریست مردی کش
شوق او آتشیست مردم خوار
گربدانی که: در که داری روی؟
سر خود را ندانی از دستار
بیحضوری و گرنه کی نگری
در چنین حضرت، از یمین و یسار؟
تو امیری، کجا شوی عاشق؟
تو نمیری، کجا شوی بیدار؟
شیر زیلو چگونه گیرد صید؟
باز ایوان کجا شود طیار؟
روزنی نیست، چون بتابد نور؟
روغنی نیست، چون درافتد نار؟
لوح دل را ز نقش و حرف بشوی
تا شوی فارغ از مشیر و مشار
حاصل خاک را بخاک فرست
بهره ی روح را بروح سپار
دین درختیست، در دلش بنشان
شرع تخمیست، در دماغش کار
تو از آنجا مجرد آمدهای
با تو نابوده این شعور و شعار
هم ازین خاک توده پیوستند
با تو این همرهان ناهموار
چون ببینی رفیق اعلی را
برهی زین مهاجر و انصار
دین و دنیا مگو که: زشت بود
نیفه در حیض و نافه در شلوار
دل ز دنیا ببر، که دور بهست
سنگ گازر ز تخته ی عصار
گر بدانی ترا رسد تفسیر
ور ندانی رواست استغفار
سر اینها ز مایهداری پرس
ور نه بنشین و خایه میافشار
آب داند شکایت ناجنس
مشک داند حکایت عطار
عاملت یوز پای در دامست
واعظت مرغ دانه در منقار
این یکی چون کند تمام سخن؟
وان دگر کی کند بکام شکار؟
کاسه بندی چه جویی از مجنون؟
کیسه دوزی چه خواهی از طرار؟
پیر ده را مگوی، اگر مردی
حال گندم بموش و حیله مدار
دهن تو ز ذکر ظاهر راست
چه کنی با درون کج چون منار؟
بی ریاضت نرفت راهی پیش
ور کسی گفت، نشنوی، زنهار!
چون بدن پر شود نباید داد
روزها رازنامه ی شب تار
جام را روشنی دهد باده
جامه را نازکی دهد آهار
آتش و بوتهای همی باید
تا پدید آورد زر تو عیار
خود نشد پخته جز بحر حری
میوه ی سر احمد مختار
تا نیایی برون چو مار ز پوست
نتوانی ربود گنج زمار
چون سمندر شوی در آتش تیز
گر شوی بر سمند عشق سوار
تا ترا سایهایست او نشوی
نور با سایه چون کند رفتار؟
سایه بر گیر، تا فرو تابد
از درو بام گونه گون انوار
اگر این راه مینهی در پیش
و گر این جامه میکشی دربار
توبهای کن ز روی استهدا
غوطهای خور بآب استغفار
چون کنی توبه لازمت باشد
در خلا و ملا و سر و جهار
بمقامات انبیا ایمان
بکرامات اولیا اقرار
شود ایمان بپنج رکن درست
لیکن آن پنج را چنین بگزار
اول این جا شهادتی باید
که نماند ز کفر و دین آثار
پس نمازی، که استقامت او
ببرد شاخ غفلت از بن و بار
زین دو چون بگذری ز کوتی هست
که دل و جان درو کنند ایثار
زان سپس روزهایست هستی سوز
که درو نفس کشته گردد زار
بعد از آن در صفای جان حجیست
که از آن جا رسی بصفه ی بار
ما بعمری ادا کنیم این پنج
عارفانش بساعتی صد بار
همه اثبات نفی و اثباتست
این که گوینده میکند تکرار
در دو حرف این میسرت گردد
اگر از حرف خود شوی بیزار
تو شهادت نگفتهای، ور نه
در شهادت مرتبند آن چار
«لا» و «هو» چیست چیست، میدانی؟
در شهادت که میکنی تکرار
«هو» پلنگیست کبریا نخجیر
«لا» نهنگیست کاینات اوبار
«لا» دهن باز کرده دریاوش
«هو» دم اندر کشیده عنقا وار
باش تا «لا» بروبد این میدان
«هو» در آید بقلب این مضمار
«لا» و «هو» چون یکی شوند، ببین
«هو» کمر باز کرده، «لا» زنار
«لا» سر از خط «هو» نپیچاند
زانکه «هو» دایره است و «لا» پرگار
شهر «هو» از پس کریوه ی «لا»ست
تو نه مرد کریوه، این دشوار
رقم «هو»ست حلقهای، که درو
نقد عزت کشند و جنس وقار
هرچه جز «هو»ست در وجود نهند
تا بر آرد نهنگ «لا»ش دمار
تو صفت دیدهای گزیری هست
از معز و مذل و نافع و ضار
گر صفت نیز را بجویی نیک
این تفاوت نماند و تیمار
چون بدینجا رسند اهل سلوک
شتران را فرو نهند مهار
در جهان خدا همه نیکاند
زشت نا خوب و لنگ نارهوار
در جهان تو باز دید آید
ظلمت و روشنی و لیل و نهار
حاصل قصه آن که: نیست جزو
با تو گفتم هزار بار، هزار
رفته شد باغ و فتنه شد خفته
سفته شد در و گفته شد اسرار
اوحدی، گر چنانکه سهوی کرد
تو ببخش، ای مهیمن غفار
***
وله بردالله مضجعه
زنهار خوارگان را زنهار خوار دار
پیوند و عهدشان همه نا استوار دار
هر زر که دشمنی دهد و گل که ناکسی
آن زر چو خاک بفگن و آن گل چوخاردار
فخری، که از وسیلت دونی رسد بتو
گر نام و ننگ داری، ازان فخر عاردار
وقتی که روزگار تو نیکو شود زبخت
غافل مباش و روز بد اندر شمار دار
چون جام دولتت بکف دست برنهند
در کاسه ی نخست نظر برخمار دار
از بهر کار خود چو بکاری برون شوی
چشمی براه برکن و گوشی بکار دار
آن کو زراز خویشتنت در کنار داشت
آن رازهای خویشتنت در کنار دار
گر در دیار خود نتوانی بکام زیست
تن را بغربت افگن و دور از دیار دار
از حلقهای، که میشنوی بوی فتنهای
زان حلقه خویش را بخرد بر کنار دار
در مرد کم سخن بحقارت نظر مکن
درکش بگفتنش که درختیست باردار
خصمی، که واقفت کند از عیب خویشتن
عیبش مگوی هرگز و او را بیار دار
از عفت و طهارت و پاکی و روشنی
دایم وجود خویشتن اندر حصار دار
دنیا چو خانهایست ترا، بر سر دو راه
این خانه در تصرف خود مستعار دار
جایی که در یمین دروغت کشد غرض
دریاب و نفس را زیمین بریسار دار
خوش چشمهایست طبع تو در مرغزار تن
این چشمه را ز خاک طمع بیغبار دار
چون بر خدای راز تو پنهان نمیشود
بر خلق سر سیرت خویش آشکار دار
اقبال را بجز در دین رهگذار نیست
خود را بجان ملازم این رهگذار دار
دندان بمال و گنج فرو بردهای ز حرص
ایمن مباش و گوش بدندان مار دار
جز غم دل ترا بجهان غم گزار نیست
پیوسته روی خویش درین غمگزار دار
بد مهر بختییست سراسیمه نفس تو
او را که با تو گفت: چنین بیمهار دار؟
تختی که بر نیاید ازو نام عدل تو
نفس ترا کشندهترست از هزار دار
این پند از اوحدی بتو چون یادگار ماند
تا زندهای تو گوش بدین یادگار دار
***
وله رحمة الله علیه
میان کار فروبند و کار راه بساز
که کار سخت مخوفست و راه نیک دراز
زجنبش تو سبق بردنی نیاید، لیک
بکوش تا ز رفیقان خود نمانی باز
چو حلقه بر در این آستانه سر میزن
مگر که بار دهندت درون پرده ی راز
بدست کوته ازان شاخ برنشاید چید
قدم بلند نه و دست همت اندر یاز
زحق چو دور شوی باطلت نماید رخ
زباطلت چه گشاید؟ دمی بحق پرداز
چه روزها بر معشوقه در نیاز شدی
که قامت تو شبی خم نشد بوقت نماز
زمفلست چه خبر؟ کو برهنه شد چو سبو
که بیست تو بسر هم فروکنی چو پیاز
چو ایزدت بکرم بینیاز گردانید
چه موجبست که خدمت نمیکنی بنیاز؟
مگر که فایض رحمت کند بخلق نظر
وگرنه وای بدین تشنگان وادی آز!
چو حق جمال نماید معینت گردد
که هر چه کردی و گفتی مجاز بود، مجاز
زآدمی تو همین ریش و سر توانی دید
که مرغ همت ازین به نمیکند پرواز
نه آن کسی، که اگر پتک بر سرت کوبند
قراضهای بدر اندازی ازدهان چو گاز
چو سایه بر سر این خاکدان چه میگذری؟
بکوش و سایه ی همت بر آسمان انداز
هزار بار بگفتم که: باز گرد از ظلم
و گر ملول نگردی ز من، بگویم باز
برای خود سپری راست کن ز عدل و بترس
ز سهم آتش این سینهای تیرانداز
تو اسب عمر پی مال کرده تیز و بدان
که: مال در ده و گیرست و عمر در تگ و تاز
زمانه چون ز فرازت بشیب خواهد برد
دویده گیر بسی سال در نشیب و فراز
نگاه کن که: زپیش تو چند کس رفتند؟
که یک نشانه از آن رفتگان نیامد باز
بکوش تا سخن از روی راستی گویی
تو خواهی از همدان باش و خواهی از شیراز
براه بادیه گر فخر میکنی رفتن
میان خواجه چه فرقست و اشتران جهاز؟
سر تو کبر نکردی بجاه محمودی
ز پوستین خود ار یادت آمدی چو ایاز
تو بر خدای خود آن نازمیکنی از جهل
که بر پدر نکند پنج ساله چندان ناز
چو اوحدی ز در بندگی مگردان رخ
که ضایعت نگذارد خدای بندهنواز
***
وله فیالمناجات
گر گناهی کردم و دارم، خداوندا، ببخش
چون گنه را عذر میآرم، خداوندا، ببخش
پای خجلت را روایی نیست بر درگاه تو
دست حاجت پیش میدارم، خداوندا، ببخش
گر گناهم سخت بسیارست، رحمت نیز هست
بر گناه سخت بسیارم، خداوندا، ببخش
چون پذیرفتار بدرفتار نادانان تویی
بر من نادان و رفتارم، خداوندا، ببخش
مایهداران نقد روز رفته بازآرند و من
بی زر این شهر و بازارم، خداوندا، ببخش
پیشت از روز الست آوردم اقرار «بلی»
هم بر آن پیشینه اقرارم، خداوندا، ببخش
بخششت عامست و میبخشی سزای هر کسی
گر ببخشایش سزاوارم، خداوندا، ببخش
ناامیدی بردم از یاران، که میاندوختم
روز نومیدی تویی یارم، خداوندا، ببخش
آبرویم نیست اندر جمع خاصان را، ولی
آب چشمم هست و میبارم، خداوندا، ببخش
عالمی بر عیب و تقصیرم تو، یارب، دست گیر
واقفی بر غیب و اسرارم، خداوندا، ببخش
گفتهای: بر زاری افتادگان بخشش کنم
اینک آن افتاده ی زارم، خداوندا، ببخش
با خروش سینه ی زیرم، الهی، درپذیر
یا بر آب چشم بیدارم، خداوندا، ببخش
گر بدلداری دل مجروح من میلی نمود
بر دل مجروح و دلدارم، خداوندا، ببخش
ور چشیدم شربتی بیخود ز روی آرزو
ز آرزوی خود بآزارم، خداوندا، ببخش
اوحدیوار از گناه خود فغانی میکنم
بر فغان اوحدیوارم، خداوندا، ببخش
***
وله بردالله مضجعه
چو دیده کرد نظر، دل در اوفتاد، چودل
در او فتاد، فرو برد پای مرد بگل
ز دل چو دیده برنجست و تن زهر دو بدرد
نه عشق باد و نه عاشق، نه دیده باد و نه دل!
گر از دو دیده همین دیدهام که: دل خون شد
بسالها نشوند از دلم دو دیده بحل
چو دیده ی تو کند میل دانه ی خالی
دلت بدام بلا میکشد، بکوش و مهل
غرور دیده و دل میخوری ز جهل، ولی
سبک ز دل متنفر شوی، زدیده خجل
ترا چو طره ی لیلی فرو کشد بعقال
بهوش باش! که مجنون دگر نشد عاقل
شکال پای دلت نیست جز محبت دوست
بدست خویش مکن کار خویشتن مشکل
چو عمر در سر تحصیل این جماعت رفت
که جز ندامت و بیحاصلی نشد حاصل
کناره گیر ز معشوقهای، که روز و شبش
تو در کناری و او از تو دور صد منزل
چو دوست در پی دشمن رود، تو در پی او
مکوش هرزه، که رنجی همیبری، باطل
درین مقام به از راستی نمیبینم
کسی که مهر نورزد، تو مهر ازو بگسل
منت خود این همه گفتم، ولیکن از پیدوست
چنان روم، که پیخواجه هندوی مقبل
حدیث عشق بسی گفتم و ندانستم
که: من میانه ی غرقابم و تو بر ساحل
مرا اگر دوسه روزی بهوش میبینی
گمان مبر تو که: مهرم زسینه شد زایل
که گر ز خارج من دفتری نپردازم
هزار قصه ی مجنون بود در و داخل
تو گرم کن نفس خویش را بآتش عشق
رها کن آن دگران را بزیره و پلپل
عبادت از سر غفلت نشاید، ای هشیار
تو مست باش و زمعبود خود مشو غافل
نگاه کردن و مقصود عاشق ار غرضست
غرض مجوی تو، تا عاشقی شوی کامل
زدوست دوست طلب، علت از میان بر گیر
که چون زوصل بریدی، طمع شدی واصل
گر آرزوست ترا شهر عاشقان دیدن
بیا و دست ز فتراک اوحدی بگسل
و گر مقیم شدی دست باز دار از من
که باد در سر راهست و یار در محمل
***
وله طابالله ثراه
مردم نشسته فارغ و من در بلای دل
دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟
از من نشان دل طلبیدند بیدلان
من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟
رمزی بگویمت زدل، ار بشنوی بجان
بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل
دل را، زهر چه هست، بپرداز و صاف کن
تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل
گر در دل تو جای کسی هست غیر او
فارغ نشین، که هیچ نکردی بجای دل
دل عرش مطلقست و برو استوای حق
زین جا درست کن بقیاس استوای دل
بر کرسی وجود تو لوحیست دل زنور
بروی نبشته سر خدایی خدای دل
گر دل بمذهب تو جزین گوشت پاره نیست
قصاب کوی به ز تو داند بهای دل
دل بختییست بسته برو مهد کبریا
وین عقل و نطق و جان همه زنگ و درای دل
کیخسرو آن کسیست که حال جهان بدید
از نور جام روشن گیتی نمای دل
بیگانه را بخلوت ما درمیاورید
تا نشنوند واقعه ی آشنای دل
چون آفتاب عشق برآید، تو بنگری
جانها چو ذره رقصکنان در هوای دل
بگذر بشهر عشق، که بینی هزار جان
دلدلکنان زهر سر کویی که: وای دل!
پیوند دل بدید کسی، کش بریدهاند
بر قد جان بدست محبت قبای دل
از رای دل گذار نباشد، بهیچ روی
سلطان دلست و سر که بپیچد ز رای دل؟
سرپوش جسم اگر زسر جان برافگنی
فیض ازل نزول کند در فضای دل
گر در فنای جسم بکوشی بقدر وسع
من عهد میکنم بخلود بقای دل
نقد تو زیر سکه ی معنی کجا نهند؟
چون آهن تو زر نشد از کیمیای دل
چون هیچ دل بدست نیاوردهای هنوز
چندین مزن بخوان هوس بر، صلای دل
عمری گدای خرمن دل بودهام بجان
تا گشت دامن دل من پر بلای دل
گر نشنوی حکایت دل، این شگفت نیست
افسرده خود کجا شنود ماجرای دل؟
عالم پر از خروش و صدای دل منست
لیکن ترا بگوش نیاید صدای دل
ناچار حال دل بنماید بهر کسی
چون اوحدی، کسی که بود مبتلای دل
***
وله نورالله قبره
مسلمانان، سلامت به، چو بتوانید، من گفتم
دل بیچارگان از خود مرنجانید، من گفتم
بمال و جاه چندینی نباید غره گردیدن
ز گرد این و آن دامن برافشانید، من گفتم
درین بستان، که دل بستید، اگرتان دسترس باشد
برای خود درخت نیک بنشانید، من گفتم
بگردد حال ازین سامان که میبینید و این آیین
شما هم حالها برخود بگردانید، من گفتم
پی نام کسان رفتن بعیب انصاف چون باشد؟
نخستین نامه ی خود را فرو خوانید، من گفتم
دل درماندگان خستن، خطا باشد، که هم در پی
شما نیز این چنین یک روز درمانید، من گفتم
حدیث اوحدی این بود و تدبیری که میداند
تمامست این قدر، باقی شما دانید، من گفتم
***
وله فی فضیلة الصبح
چشم صاحب دولتان بیدار باشد صبحدم
عاشقان را نالهای زار باشد صبحدم
آنجماعت را که در سینه ز شوق آتش بود
کارگاه سوز دل بر کار باشد صبحدم
صبحدم باید شدن در کوی او، کز شاخ وصل
هر گلی کت بشکفد بیخار باشد صبحدم
کوی او بیزحمت ناجنس باشد صبحگاه
راه او بیزحمت اغیار باشد صبحدم
پرده بردار سعادت وقت صبح از روی و این
آن تواند دید کو بیدار باشد صبحدم
مرده دل در خواب نوشینست و دولت در گذار
شادمان آندل که دولتیار باشد صبحدم
طالبان پرتو خورشید روی دوست را
چشم بردر، روی بر دیوار باشد صبحدم
زندهداران شب امید را بر در گهش
دیدها دریای گوهربار باشد صبحدم
روز اگر با عمرو و با زیدست رازی خلق را
راز دل با خالق جبار باشد صبحدم
از در رحمت بدست آویزی «هل من سائل»؟
سایلان را کوی حضرت بار باشد صبحدم
گر تو میخواهی که بگشاید در احسان او
بر در او رفتنت ناچار باشد صبحدم
گرچه کمیابی کسی در صبحدم ناخفته، لیک
حاضری زانخفتگان بیدار باشد صبحدم
تیر آه دردمندان در کمینگاه دعا
از کمان سینهها طیار باشد صبحدم
هر شبت میگویم این و عقل میگوید: بلی
پند گیرد خواجه، گر هشیار باشد صبحدم
آنکه در خوردن بود روز دراز او بسر
خفته بگذارش، که بس بیمار باشد صبحدم
در شب شهوت گر از گل بستر و بالین کنی
آنچنان بالین و بستر مار باشد صبحدم
دست با هر کس که دادی در میان همچون کمر
باز باید کرد، کان زنار باشد صبحدم
چرخ با صد دیده میبیند ترا جایی چنین
آدمی را خود زخفتن عار باشد صبحدم
اوحدی، گر زان شب بیچارگی خوفیت هست
چاره ی کار تو استغفار باشد صبحدم
قصه ی بیدار شو، با خفتهای مردانه گو
کین سخن با کاهلان دشوار باشد صبحدم
***
وله غفرالله ذنوبه
سرم خزینه ی خوفست و دل سفینه ی بیم
ز کرده ی خود و اندیشه ی عذاب الیم
گناه کرده بخروار، هیچ طاعت نه
مگر ببخشدم از لطف خود خدای کریم
ز راه دور فتادم، که غول بود رفیق
ز عقل بهره ندیدم، که دیو بودندیم
ادیم روی من از پنجه ی ندم سیهست
بجز ندم نکند کس سیه رخ چو ادیم
بیا، بخود مرو اینراه را که در پیشست
گزندهای درشتست و بندهای عظیم
دونیمه شد دلت اندر میان دین و درم
ببین که: برتو چه آید برین دل بدونیم؟
حیات جان عزیزت بنور ایمان بود
عزیز یوسف خود را چرا فروخت بسیم؟
چو کار خویش نکردی بهیچ رویی راست
ضرورتست که روراست میروی بجحیم
زخط خواجه ی خود سر نمیتوان برداشت
بحکم او بنه، ار بندهای، سر تسلیم
بهر حدیث، که خواهی، نصیحتت کردم
هنوز باز نگشتی تو از ضلال قدیم
منزها، بکسانی که وا دل ایشان
بجز مقامه ی ذکر تو نیست هیچ مقیم
که چون مرا هوس و آز من شکنجه کند
دلم ز پنجه ی شهوت برون کشی تو سلیم
مرا بخویشتن و عقل خویش باز مهل
که عاجزست ز درمان درد خویش سقیم
ز علم خویشتنم نکتهای در آموزان
خلاف علم خلافی، که کردهام تعلیم
ببخش، اگر گنهی کردهام، که نیست عجب
گنه ز بنده ی نادان و مغفرت ز حکیم
پس از گناه چنان بنده، عذرهای چنین
بپایمردی لطف تو میکنم تقدیم
اگر بدو زخم از راه خلت اندازی
تفاوتی نکند، کآتشست و ابراهیم
تو خود عظیمی، اگر گویم، ارنه، لیکن من
بنام پاک تو خود را همی کنم تعظیم
نه سیم خواهم ونی زر، ولی چو خاک شوم
زلطف خویش بخاکم همی فرست نسیم
در آن زمان که بحال شکستگان نگری
باوحدی نظری برکن، ای کریم و رحیم
***
وله غفرالله ذنوبه
بار بسیارست و راه دور در پیش، ای جوان
این زمان از محنت پیری بیندیش، ای جوان
کیش بر بستی که نفس دیگری قربان کنی
نفس خود قربان کن و برگرد ازین کیش، ای جوان
خویش را بیگانه کردن نیست نیکو، بعد ازین
جهد آن کن تا کنی بیگانه را خویش، ای جوان
گر همی خواهی که باشی پیر عهد دیگری
خاطر پیران عهد خود مکن ریش، ای جوان
کامرانی کردهای، از روز ناکامی منال
نوش کم خور، تا نباید خوردنت نیش، ای جوان
چون زبردستان نکن با زیردستان بد، که زود
گرگ موذی را بسوزد کشتن میش، ای جوان
در دو گیتی محتشم کس را مدان، جز کردگار
کین دگرها جمله درویشند، درویش، ای جوان
پیشبینان پساندیش از ملامت فارغند
گر پس اندیشیست، اینک گفتم از پیش، ای جوان
مگذر از فرمان خالق، رحم کن برخلق او
کاوحدی چیزی نمیدانست زین بیش، ای جوان
***
وله فی شکایة الزمان
دلخسته همی باشم زین ملک بهم رفته
خلقی همه سرگردان، دل مرده و دم رفته
یک بنده نمییابم، هنجار وفا دیده
یک خواجه نمیبینم بر صوب کرم رفته
بر صورت انسانند از سبلت و ریش، اما
چون دیو برغم هم درلا و نعم رفته
تن صدق کجا ورزد؟ بر خال بخون عاشق
دل راست کجا گردد؟ در زلف بخم رفته
من در حرم گردون ایمن شده و زهردون
هرجور که ممکن شد بر صید حرم رفته
راهی نه ز پیش و پس، در شهر چنین بیکس
من خفته و همراهان با طبل و علم رفته
بر لوح جهان نقشی چون نیست بکام من
من نیز نهادم سر، بر خط قلم رفته
از گفته و کرد من وز محنت و درد من
شد چهره ی زرد من در نیل و بقم رفته
چون چرخ بسی گشته من در پی کام دل
وین چرخ بکام من دردا! که چه کم رفته!
لافم نرسید، ارچه این راه بسر رفتم
تا در چه رسد، گویی، مرد بقدم رفته؟
با خلق، زهر جنسی، ما را چه وفا بوده؟
وآنگاه زناجنسان برما چه ستم رفته؟
مشنو که: براه آیند اینها بحدیث ما
کی رنگ شفا گیرد جان بالم رفته؟
در سر مکن این سودا، بسیار، که خواهی دید
از کاسه ی سر سودا وز کیسه درم رفته
آن روز شوی واقف، زین حال، که بینی تو
از جان نژند تو این روح دژم رفته
گرچشم دلی داری، از ماتم دلبندان
بس چشم ببینی تو در گریه و نم رفته
در پرده ی این بازی، بنگر که: پیاپی شد
زنزاده پسر مرده، خال آمده، عم رفته
خیل و حشم سلطان، دیدی، پس ازین بنگر
زین مرحله سلطان را بیخیل وحشم رفته
در بیم بلا بودن یک چند و بصد حسرت
از بوم وجود آخر بر بام عدم رفته
آن سر نشود هرگز لایق بکله داری
کو همچو قبا باشد دربند شکم رفته
با اوحدی ارشادی میبود، کجا گشتی
در هر طرفی از وی صد نامه ی غم رفته؟
بگذاشت بمسکینی، با آنکه تو میبینی
ذکرش بعرب ظاهر، نامش بعجم رفته
***
وله طابالله ثراه
ای صوفی سرد نارسیده
چون پیر شدی جهان ندیده؟
گفتی که: مرید پرورم من
آه از سخن نپروریده!
تو عام خری و عامیان خر
ایشان زتو خرخری خریده
ببریده ز علم و بهر جاهی
با یک دو سه جاهل آرمیده
بر راه منافقی دو، چون خود
صد دام نفاق گستریده
گه ناله ی دور از آتش دل
گه گریه ی بیسرشک دیده
پشتت بنماز اگر شود خم
آن هم بریا شود خمیده
گفتی که : شراب شوم باشد
وآن کس که شراب را مزیده
این خود گویی، ولی بخلوت
هم درد خوری و هم چکیده
تا کی گویی : فلان چنین گفت؟
اخبار ز دیده کن، زدیده
تو راه بری، اگر بدانی
نه راهبری، نه ره بریده
از پرده برون نیامدی هیچ
وانگاه چه پردهها دریده!
آن سینه، که جای شوق باشد
او را تو بنان در آگنیده
در خانه ی مردمان، ز شهوت
هم چشمت و هم دهان خزیده
چون خرمگسان بخورده دردم
هر شهد که صد مگس بریده
خرمای حرام ظالمان را
در شبچره چون مویز چیده
برکنده ز هر تنی قبا، لیک
هم بر تن خویشتن تنیده
خامی تو بشاخ بر، ولی ما
افتاده چو میوه ی رسیده
تو منصب مهتری گرفته
ما رندی و عاشقی گزیده
تو صفه ی زرق درگشاده
ما صافی عشق درکشیده
من نوش سخن بر تو برده
وز نیش تو عقربم گزیده
چون درفتد این عنان بدستت؟
در هیچ رکاب نادویده
ای کبر تو خارهای هستی
در سینه ی نیستان خلیده
چندان که تو آب خورده باشی
ما شربت خون دل چشیده
فردا بینی ترنج برجای
وانگاه تو دست خود بریده
تو در پی صید دیگرانی
وآن صید، که داشتی، رمیده
چون پیش قفس رسی بدانی :
کان مرغ بجاست، یا پریده؟
این حق بشنو زمن، که این هست
حق گفته و اوحدی شنیده
***
و له نور الله مرقده
چو بد کنی و ندانی که : نیک نیست که کردی
معاف باش و گر عاقلی معاف نگردی
ترا بباغ حقیقت چه کار و گلشن معنی؟
که فتنه ی چمن لاله و حدیقه ی دردی
طریق عشق گرفتی و منهزم ز ملامت
تو کز کلوخ حذر میکنی، چه مرد نبردی؟
خبر ز کرده ی مردان شنیدهای بتواتر
مباش غافل و کاری بکن تو نیز، که مردی
گرت کند هوس روی سرخ، توبه کن از بد
که جز بتوبه نشوید کسی ز روی تو زردی
گرفتمت که بکوبم بسی بپتک نصیحت
چه آلت از تو توان ساختن؟ که آهن سردی
تو از دو قطره ی آب آمدی پدید، وزین پس
چو باد مرگ جهد بر سرت دو دانه ی گردی
درون دردکشان را ز سوز چاره نباشد
تو هیچ سوز نداری، مگر نه صاحب دردی؟
ز پیش خورد غم خوردنت خدای و تو دایم
در آن هوس که : نویسی حدیث خوردم و خوردی
چو کعبتین چه سود ار هزار نقش برآری؟
که همچو مهره ی بد باز در مششدر نردی
چه میکنی هوس، ای اوحدی، نصیحت مردم؟
چرا بساط هوی و هوس فرو ننوردی؟
بقول بیهودهکاری برون نمیرود اینجا
ترا چه کار بکس؟ چون تو نیز کار نکردی
***
وله روحه الله روحه
ای رنج ناکشیده، که میراث میخوری
بنگر که: کیستی تو و مال که میبری؟
او جمع کرد و چون بنمیخورد ازو بماند
دریاب کز تو باز نماند چو بگذری
مردم بدستگاه توانگر نمیشود
درویش را چو دست بگیری توانگری
از قوت و خرقه هرچه زیادت بود ترا
با ایزدش معامله کن، گر مبصری
زر غول مرد باشد و زن غل گردنش
در غل غول باشی، تا با زن و زری
شوهر کشیست، ای پسر، این دهر بچهخوار
برگیر ازو تو مهر و مگیرش بمادری
فرزند بندهایست، خدا را، غمش مخور
کان نیستی که به ز خدا بنده پروری
گر مقبلیست گنج سعادت از آن اوست
ور مدبرست، رنج زیادت چه میبری؟
ای خواجه، ملک را که بدست تو دادهاند
قانون بدمنه، که بکلی تو میخوری
بیعدل ملک دیر نماند، نگاه دار
مال رعیت از ستم و جور لشکری
گرد هوی مگرد، که گردد وبال تو
گر خود ببال جعفر طیار میپری
دریای فتنه این هوس و آرزوی تست
در موج او مرو، چو ندانی شناوری
این شست و شوی جبه و دستار تا بکی؟
دست از جهان بشوی، که آنست گازری
هرگز نباشدت ببد دیگران نظر
در فعل خویشتن تو اگر نیک بنگری
پر سرمکش، که عاقبت از بهر کشتنت
ناگه رسن دراز کند چرخ چنبری
جای خرد بمرتبه بالای چرخهاست
رو با خرد نشین، که تو از چرخ برتری
بوجهل را ز کعبه بدوزخ کشید جهل
پیش خرد نتیجه ی جهلست کافری
ظلمت خلاف نور بود، زان کشید ابر
شمشیر برق در رخ خورشید خاوری
صد جامه ی سیاه بپوشی، چو خلق نیست
گرد تو کس نگردد، اگر گاو عنبری
خوابت نگیرد، ار نبود همسر تو زن
زان غسل واجبیست، که با زن برابری
شاید که از تو دیو گریزان شود، مگوی :
کز چشم ما برای چه پنهان شود پری؟
گیرم که بعد ازین نکنی روی در گناه
عذر گناه کرده، بگو: تا چه آوری؟
از کار کرد خویش پشیمان شوی یقین
روزی که کردگار کند با تو داوری
گفتار اوحدی نبود بیحقیقتی
قولش قبول کن، که باقبال رهبری
گر طالبی، فروغ بگیری ز آفتاب
ور غالبی، دریغ نداری ز مشتری
***
فی منقبة امیرالمؤمنین علیبنابیطالب علیه السلام
بر کوفه و خاک علی، ای باد صبح، ار بگذری
آنجا بحق دوستی کز دوستان یادآوری
خوش تحفهای ز آن آب و گل، بوسیده، برداری بدل
تازان هوای معتدل پیش هواداران بری
با او بگویی: کای، ولی، وی سر احسان ویلی
زان کیمیای مقبلی درده، که جان میپروری
ای قبله ی روح و جسد، وی بیشه ی دین را اسد
ذات تو خالی از حسد، نفس تو از تهمت بری
کافی کف کوفی وطن، صافی دل صوفی بدن
هم بوالوفا، هم بوالحسن، هم مرتضی، هم حیدری
هستی نبی را ابنعم، از روی معنی لحم و دم
زان گونه بودی لاجرم، زین گونه داری سروری
از جام علمت با طرب، جوشیده مغزان عرب
دربسته صد معدی کرب، پیشت میان چاکری
کفر از کفت شد کاسته، دین از تو شد آراسته
از زیر دستت خاسته، صد چون جنید و چون سری
بوذروکیل خرج تو، سلمان رسیل درج تو
گردون چه داند ارج تو؟ تو آفتاب خاوری
بر پایه ی علم تو کس، زینها ندارد دسترس
مهدی تو خواهی بود و بس، گر مهد این پیغمبری
هم کوه حلمش را کمر، هم چرخ خلقش را قمر
هم شاخ شرعش را ثمر، هم شهر علمش را دری
علم از تو گشت اندوخته، شرع از تو گشت افروخته
از ذوالفقارت سوخته،آیین کفر و کافری
یاسین ز نامت آیتی، طاها ز علمت رایتی
کشف تو از مه غایتی، برداشت مهر دختری
شمعی و ماهت هم نفس، پیشی نگیرد بر تو کس
هرچند شمع از پیش و پس، فارغ بود، چون بنگری
رمحت شهاب و مه سپر، خوانت بهشت و کاسهخور
پای ترا کرده بسر، گردون گردان، منبری
هم میر نحل و هم نحل، ای خسرو گردون محل
کاخ تو ایوان زحل، هم تخت کاخ مشتری
هم تیغ داری، هم علم، هم علم داری، هم حکم
هم زهد داری هم کرم، دیگر چه باشد مهتری؟
از مهر در هر منزلی، مهری نهادی بر دلی
همچون سلیمان ولی، دیوت نبرد انگشتری
خط ترانقاش چین، مالیده بر چشم و جبین
کلک تو از روی زمین، گم کرده نقش آزری
رای تو دشمن مال را، رویت مبارک فال را
نهج تو اهل حال را، کرد از بلاغت یاوری
از بهر حکم و مال و زر، هرگز نجستی شور و شر
نفسی که چندینش هنر باشد، چه جوید داوری؟
روزی که یاران دگر، از دور کردندی نظر
از خیبر و باروش در، کندی، زهی زور آوری!
عصمت شعار آل تو، ایمان و تقوی مال تو
کشف حقیقت حال تو، سیر طریقت برسری
پیش از کسان بودت کسی، بعد از نبی بودی بسی
پیشی تو، هرچند از پسی، ای نامدار گوهری
ای مکیان را پیش صف، وی شحنه ی نجد و نجف
هستی خلافت را خلف، از مایه ی نیک اختری
گر با تو کین ورزد خسی، نامش نمیماند بسی
وآنجا که گم گردد کسی، علم تو داند رهبری
رای تو جفت تیر شد، چون مهر عالمگیر شد
عقل بلندت پیر شد، در کار معنی گستری
ای گنج صد قارون ترا، گفته نبی هارون ترا
زان دشمن وارون ترا، منکر شود چون سامری
گردون گردان جای تو، خورشید خاک پای تو
ای پرتوی از رای تو، آیینه ی اسکندری
نام وجودت «لافتی»، منشور جودت «هل اتی»
«یا منیتی حتی متی، انافی اساو تحسری»
من بسته ی بند توام، خاک دو فرزند توام
در عهد و پیوند توام، با داغ و طوق قنبری
پر شد دل از بوی گلت، زان اوحدی شد بلبلت
ای خاک نعل دلدلت، بر فرق چرخ چنبری
اندر بیابانش مهل، غلتان میان خون و گل
جامی فرو ریزش بدل، زآن بادهای کوثری
***
وله نورالله قبره
عمر گذشت، ای دل شکسته، چه داری؟
چاره ی کاری نمیکنی، بچه کاری؟
روز ببیهوده صرف کردهای، اکنون
گریه ی بیهوده چیست در شب تاری؟
آنچه ز عمر تو فوت گشت زروزی
رو، که بعمری قضای آن نگزاری
بس که خجالت بری بروز قیامت
گر ورق کردههای خود بشماری
آب و زمینی چنین و قوت بازو
عذر چه گویی که هیچ تخم نکاری؟
چاره ی پیری کن این نفس، که جوانی
راه بمنزل بر، آن زمان که سواری
ای که گذر میکنی بکوی عزیزان
بر سر گور تو بگذرند بخواری
بس که برین باره کوه و دشت که بینی
ابر زمستان گذشت و باد بهاری
حجره ی دل را سیاه کرده ز ظلمت
خانه ی گل را چه میکنی که نگاری؟
این همه جهلست، ورنه کوه نمیکرد
عهده ی عهد امانتی که تو داری
زان همه کالای قیمتی بقیامت
یک دو سه با خویش جهد کن، که بیاری
نقد خود اینجا تمام کن، که بسوزی
بر سر آن آتش، ار تمام عیاری
هرچه مرا عقل گفت، با تو بگفتم
تا تو ز من بشنوی و در عمل آری
گفته ی من فرق کن ز گفته ی دیگر
لعل بدخشی شناس و مشک تتاری
دور ز اقوال نیک نیست زبانم
گرچه زافعال خوب فردم و عاری
معترفم من که: هیچ کار نکردم
جز ورق خود سیه بشیفته کاری
اوحدی، آنجا که بار راه گشایند
اهل بضاعت، جز آب دیده چه باری؟
کار سعادت بزور نیست، مگر تو
در کنف مسکنت گریزی و زاری
یاری از آن درطلب، که هرکه بیفتاد
از در او یافت زورمندی و یاری
آنکه ترا یک نفس فرو نگذارد
جهل بود، گر ز خاطرش بگذاری
باری ازو یاد کن، که اوست بهرحال
خالق و رزاق وحی و قادر و باری
***
وله بردالله مضجعه
کردم اندیشه تاکنون باری
برنیامد ز دست من کاری
گر زقرب و قبول آن حضرت
رتبتی یافت خوب کرداری
من چنانم ز شرم بار گناه
که نظر بر نمیکنم باری
دیده بسیار لطف وناکرده
شکر او، اندکی ز بسیاری
کیستند این مجاهزان زمین؟
کرکسی چند، گرد مرداری
هرکس از بهر پایبند وجود
گرد خود درکشیده دیواری
چیست این عمر و این عمارت دهر؟
پنج روزی و چار دیواری
هیچ مغزی نداشتست آن سر
که بود پایبند دستاری
عافیت خواهی؟ از جهان بگریز
توشهای سهل و گوشه ی غاری
زین میان، گر نجات میخواهی
بپران خویش را چو طیاری
مکن آزار هیچ نفس طلب
که نیرزد جهان بآزاری
سبب و سر این بباید دید
هر کرا در قدم رود خاری
جام گیتی نمای خاطرتست
که ندارد زجهل زنگاری
این جهان زان جهان نموداریست
در تو از هر دوشان نموداری
در وجودت نهفته گنجی هست
تو بر آن گنج خفته چون ماری
راست پرسی؟ درین خراب آباد
بهتر از عقل نیست معماری
طاعت و معصیت، که میبینی
غایتش جنتست، یا ناری
بحقیقت سعادت آن باشد
که ندارد دریغ دیداری
ای که برآستانه ی در تست
روی هر سرکشی و جباری
اوحدی را بلطف خود بنواز
بگسل از هر غرور و پنداری
چند پرسی که : احتیاجی هست؟
هست و در یوزه ی میکنم، آری
چو شود گر زجامه خانه ی خود
سوی ما افگنی کله واری
گر چه در کیسه ی عمل داریم
از بدی شق بکرده طوماری
بچه سنجد گناه صد چون ما؟
در ترازوی چون تو غفاری
***
وله نورالله قبره
گریان در آخر شب، چون ابر نوبهاری
بر خاک نازنینی کردم گذر بزاری
نزدیک او چو رفتم، خاکش بدیده رفتم
دیگر ز سر گرفتم آیین سوکواری
گفتم که: ای گذشته، ما را بغصه هشته
آه! از کجات پرسم: چونی و در چه کاری؟
حالم تباه کردی، حال تو چیست گویی؟
روزم سیاه کردی، شب چون همی گذاری؟
روحش براز با من، میگفت باز با من:
کای در وصال و هجران حق تو حق یاری
از آه سینه ی تو دارم خبر همیشه
از آب دیده اکنون پیش آر، تا چه داری؟
با چشم من چه گویی؟ وز زلف من چه جویی؟
چشمست و آب حسرت، زلفست و خاک خواری
گفتم : بهم رسیدن ما را چگونه باشد؟
گفت : از چگونه بگذر، تا دیده برگماری
گفتم : زکار غیبی ما را یکی خبر کن
گفت : اوحدی، چه گویم؟ آن بدروی که کاری
زان عمر و زان جوانی آگه شود دل تو
روزی کزین عمارت بیرون بری عماری
***
وله سترالله عیوبه
ای روزهدار، اگر تو یک ریزه رازداری
دست و زبان خود را از خلق بازداری
با ساز و برگ بودی سالی، سزد کزین پس
یک ماه خویشتن را بیبرگ و سازداری
آخر چه سود کشتن تن را بزور؟ چون تو
شامش رضا بجویی، صبحش نیاز داری
آنست سر روزه: کز هر بدی ببندی
گوشی که برگشودی، چشمی که بازداری
در آسمان معنی، چون مهر، برفروزی
گر دست برد صورت یک ماه بازداری
از آستان صورت، تا پیشگاه معنی
بیش از هزار منزل شیب و فرازداری
دل را چو چار گوشه بر باغ و خانه کردی
چون در حضور بندی؟ کی در نمازداری؟
خود کی درست خیزی از زیر سکه ی دل؟
کز بهر یک قراضه دندان چو گازداری
نفسی که میتواند با عرشیان نشستن
حیف آیدم که : او را در بند آزداری
کوتاه عمر باشد، آنرا که نیست نامی
گر نام نیک ورزی، عمر درازداری
بیمنتی برآور کار نیازمندان
گر زانکه هیچ کاری با بینیازداری
چون اوحدی نگردی بیصدق یار هرگز
زیرا که یار بودن صدقست و رازداری
***
وله سترالله عیوبه
هرگز بجان فرا نرسی بیفروتنی
خواهی که او شوی تو، جدا گرد از منی
زنهار ! قصد کندن بیخ کسان مکن
زیرا که بیخ خویشتنست آنکه میکنی
نیکی کن، ای پسر تو، که نیکی بروزگار
سوی تو بازگردد، اگر در چه افگنی
دل در جهان مبند، که بیجرعهای زهر
کس شربتی نمیخورد، از دست او، هنی
امروز کار کن که جوانی و زورمند
فردا کجا توان؟ که شوی پیر و منحنی
تا کی من و جمال من و ملک و مال من؟
چندین هزار من که شد از قطرهای منی؟
سر برفراشتی که : بزور تهمتنم
ای زیردست آز، چه سود از تهمتنی؟
جز با دل شکسته ترا کار زار نیست
خود را نگاه دار، که بر قلب میزنی
کردی کلاه کژ، که : کمر بستهام بسیم
ای سنگدل، چه سیم؟ که دربند آهنی
گر نیک بنگری، همه زندان روح تست
چون کرم پیله، بر تن خود هرچه میتنی
گر مرهم تو بر دل مردم بمنتست
بردار مرهمت، که نمک میپراگنی
مشکل بزاید از تو بسی خیر، از آنکه تو
چون مادر زمانه ز نیکی سترونی
از پند گفتن تو چه فرقست تا بنیش؟
از بهر آنکه تیز ترا زفرق سوزنی
تا برزنی بکیسه ی بازاریان یکی
روز دراز بر سر بازار و برزنی
از بهر لقمهای، که نهندت بکام در
دیدم که : زخمدارتر از قعر هارونی
دانی حساب گندم خود جوبجو ولی
«الحمد» را درست ندانی، زکودنی
نادان بجز حکایت دنیا نمیکند
ناچار خود حکایت دنیا کند دنی
ای اوحدی، کسی بجزو نیست در جهان
درویش باش، تا غم کارت خورد غنی
***
وله نورالله قبره
گر بدینصورت، که هستی، صرف خواهد شد جوانی
راستی بر باد خواهی داد نقد زندگانی
کی بری ره سوی معنی؟ چون تو از کوتاه چشمی
صورتی را هرکجا بینی درو حیران بمانی
راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمینگه
گوش کن: تا در نبازی مایه ی بازارگانی
واعظت گولست و میدانم که: از ره دور گردی
رهبرت غولست و میدانم که: در وادی بمانی
کردهای با خود حساب آنکه: چون مالم فزون شد
در مراد دل بمانم شاد و آخر هم نمانی
این رباطی در ره سیلست و ما در وی مسافر
برگذار سیلها منزل مساز، ای کاروانی
هرکه در دنیا برنج آمد، ز بهر راحت تن
زندگانی میدهد بر باد بهر زندگانی
جاودان کس را نشان باقی نخواهد ماند هرگز
جهد آن کن تا: مگر نامت بماند جاودانی
لذت حلوای ایمان کی فرو آید بحلقت؟
چون ترا دراعه شش تویست و پیراهن دوگانی
دیگرانرا چون براه آری؟ که خود را یاوه کردی
هرکرا شب خواب میگیرد چه داند پاسبانی؟
یا مراد خویش باید جست، یا کام رفیقان
کار خود یکسو نه، ار در بند کار دیگرانی
سالها بوسیدهاند از صدق خاک آستانها
آن کشان امروز میبینم که خاک آستانی
مرد را گفت و قدم باید، تو خود یکباره گفتی
خلق را در سر زبان باید، تو خود یکسر زبانی
صوت و حرف از بهر آن آموختی، تا قول گویی
بحر و وزن از بهر آن انگیختی، تا شعر خوانی
بیزر اندر خانه ننشانی شبی کس را وعمری
هست تا در ملک ایزد مینشینی رایگانی
نام خود عاشق نهادی، چیست این افسردگیها؟
عاشقان را سینه آتشخانه باید، دیدهخانی
پهلوانی نیست قلب دوستان بر هم شکستن
به که قلب دشمنان هم بشکنی، گر پهلوانی
زیر دستان را مهل، کز ظالمی اندیشه باشد
گله را از گرگ صحرایی نگهدار، ارشبانی
مال مار تست و تو روز و شب اندر جمع آری
یار بار تست و تو سال و مه اندر بند آنی
زر فریبنده است، خواهی مغربی، خواهی یمینی
برق سوزنده است، خواهی مشرقی، خواهی یمانی
گر ز قهر ایزدت خوفست، چون دست تو باشد
جهد کن تا : بر تو شهوت را نباشد قهرمانی
از رفیقان گفتن و از نیکبختان کار بستن
آنچه دانستم بگفتم با تو، آندیگر تو دانی
سوختم در آتش فکرت روان خویش عمری
تا تو میگویی که: شعرش همچو آبست از روانی
کردگارا، روز عمر خویشتن بر باد دادم
گاه احسانست و وقت لطف و روز مهربانی
در دو عالم نیست مقصودی مرا، جز دیدن تو
شاید ار امیدواری را بامیدی رسانی
گر نکوکاران رخ چون ارغوان آرند پیشت
من نمیآرم بغیر از اشکهای ارغوانی
شورش بسیار کردم، زانکه وقت عرض نامه
بر تو آمرزیدن بسیار میبردم گمانی
آب دریای معاصی تا رکابم بود، دایم
چون ز بیآبی همی با باد کردم هم عنانی
گرچه جان در پای یاران کردهام، از راه صورت
کس نکرد آهنگ جانم، غیر از آن یاران جانی
آتش دوزخ بآب چشم من کمتر نشیند
کز چنین آبی نیاید قوت آتشنشانی
ناتوان افتادهایم از اصل خلقت، هم تو ما را
دستگیری کن بلطف خویشتن، چون میتوانی
گر برانی بندگانیم، ار بخوانی پادشاهی
حکم حکم تست و ما راضی بهر حکمی، که رانی
یارب، اندر حال پیری دست گیرم سوی رحمت
کز جوانی کردم این آشفتگی، آه از جوانی!
ای مسافر، چون بملک و منزل خود بازگردی
گفتهای اوحدی می بر ز بهر ارمغانی
***
وله علیه الرحمه
جهان بدست تو دادند، تا ثواب کنی
خطا زسر بنهی، روی در صواب کنی
فلک چو نامه فرستد زمشکلی بجهان
بفکر خویشتن آن نامه را جواب کنی
شود بعهد تو بسیار فتنهها بیدار
چو عشق بازی و سیکی خوری و خواب کنی
مهل خراب جهانرا بدست ظلم، که زود
تو هم خراب شوی، گر جهان خراب کنی
چو دور دولت تست، ای امیر ملک، بکوش
که نام نیک درین دولت اکتساب کنی
بدانکه: نام شبانی نیاید از تو درست
که گله را همه در عهده ی ذئاب کنی
شود چو قصه ی عود و رباب قصه ی تو
چو دل بدعد دهی، گوش بر رباب کنی
بقتل دشمن خود گر شتاب نیست ترا
یقین شناس که: بر قتل خود شتاب کنی
روا مدار که: از بهر پهلوی بریان
هزار سینه بسیخ جفا کباب کنی
قراضهای زر بیوگان مسکینست
قلادها که تو در گردن کلاب کنی
میان دوزخ و خلق تو بس تفاوت چیست؟
چو خلق را همه از خلق خود عذاب کنی
ترا از آنچه که چون گل در آتشست کسی؟
که جای خویشتن اندر گل و گلاب کنی
نگاه کن: که گر اینها که میکنی با خلق
کنند با تو زمانی، چه اضطراب کنی؟
بجانب تو نهان بس خطابهاست زغیب
ولی تو گوش نداری، که بر خطاب کنی
چو پیر گشتی و پیری رسول رفتن تست
چه اعتماد بر این خیمه و طناب کنی؟
بپیش آب جهان خانهایست بیبنیاد
نه محکمست عمارت، که پیش آب کنی
زسر جوان نتوانی شد، ارچه در پیری
زمشک سوده سر خویش را خضاب کنی
بقول اوحدی ار ذرهای برآری سر
ز روشنی رخ خود را چو آفتاب کنی
***
وله غفرالله ذنوبه
اگر حقایق معنی بگوش جان شنوی
حدیث بیلب و گفتار بیزبان شنوی
دلت جگر بگرفتست، ورنه راز سپهر
ز ذره ذره ی گیتی زمان زمان شنوی
ز ناقلان زمین پند گوش کن، باری
چو آن حضور نداری کز آسمان شنوی
چو پای بسته ی این قبه گشتهای، ناچار
درو هر آنچه بگویی سخن، همان شنوی
باعتقاد تو بر فعل جز یقینی نیست
گرت بفعل بگویم، بصد زبان شنوی
حدیث با تو باندازه ی تو باید گفت
که گر بلند کنم اندکی، گران شنوی
بواعظان نکنی گوش، غیر آن ساعت
که نام جنت و حلوای رایگان شنوی
ببوی سود کنی ترک خانه، ور نی تو
سفر کجا کنی، ار قصه ی زیان شنوی؟
حدیث پیر ریایی ز عارفی بررس
که آنچنانکه فراخور بود چنان شنوی
اگر طریق هدایت روی تو، شرط آنست
که هر حدیث که خواهی، زاهل آن شنوی
و گر نه نان ببهای کلیچه باید خورد
چو وصف آن تو هم از صاحب دکان شنوی
سخن بریش دراز و بریش کوته نیست
سخن بزرگ بود کان زخردهدان شنوی
میان بره و گرگ آنزمان بدانی فرق
که کارنامه ی این گله از شبان شنوی
چو غول نام دلیلی برد، روا نبود
که ریش برکنی، ای خواجه و روان شنوی
تو خود بباغ روو گوش کن که: سرد بود
اگر فضیلت بلبل ز باغبان شنوی
کسی که فرق نداند میان قالب و جان
حدیث قالبی او چرا بجان شنوی؟
سخن، که از نفس ناتوان شود صادر
یقین بدان تو که: البته ناتوان شنوی
اگر بود خرد پیر با جوانی جفت
روا بود سخن پیر کز جوان شنوی
برهروی روو گر مشکلیت هست بپرس
که حل مشکل خود از چنین کسان شنوی
فتوح میطلبی؟ شعر اوحدی میخوان
که این غرض، که تو داری در آنمیان شنوی
***
وله ایضا
چرا پنهان شدی از من؟ تو با چندین هویدایی
کجا پنهان توانی شد؟ که همچونروز پیدایی
تو خورشیدی و میخواهی که ناپیدا شوی از من
بمشتی گل کجا بتوان که خورشیدی بیندایی؟
گرم دور از تو یک ساعت گذر بر حلقهای افتد
مرا در حلقها جویی و همچون حلقه بربایی
دمی نزدیک آن باشد که: گردم در تو ناپیدا
زمانی بیم آن باشد که: گردم بیتو سودایی
تو چون شیری و ما چون آب، هر گاهی که با ما تو
درآمیزی، بیک ساعت زما برخیزد این مایی
جهانرا جمله زیبایی من از روی تو میبینم
ولی روی ترا مثلی نمیبینم بزیبایی
نباشد عاشقانت را هوای دیدن جنت
مگر وقتی که جنت را بنور خود بیارایی
ز بهر دیدن روی تو بینایی نگه دارم
چه میگویم؟ نه آن نوری که در گنجی ببینایی
کسی از کنه اسرار تو آگاهی نمییابد
چه این دوران زیرین و چه نزدیکان بالایی
بوصفت کند ازینم من که: میدانم نه آنی تو
که در تقریر ما گنجی و در تحریر ما آیی
زبهر طاعت تست این که گردون شد دوتا، آری
بفرمانت روا باشد دوتا گشتن که یکتایی
برای عصمت خوبان خلوت خانه ی رازت
میان تا روز میبندد شب تیره بلالایی
کجا غایب شود غیبی ز علم دوربین تو؟
که هم برغیب علامی و هم برعیب دانایی
چو دربندی دری بر خلق بگشایی در دیگر
فرو بستن ترا زیبد که دربندی و بگشایی
زپا افتادگانت را نگفتی: دست میگیرم؟
زپا افتادهام اینک چه میگویی؟ چه فرمایی؟
چو در باغ تو از لطفت همان امید میباشد
که ناهمواری ما را بلطف خود بپیرایی
ز ما گر خدمتی شایسته ی حضرت نمیآید
برآندر ثابتیم آخر، نه بیصبریم و هرجایی
سبک برخاستم از هر چه فرمودی بجان، اکنون
بگوش امر بنشستیم تا دیگر چه فرمایی؟
ترا رحمت فراوانست و ما لرزان ز بیبرگی
ترا اندیشه ی عفوست و ما ترسان ز رسوایی
چه آب روی خواهد بود بر خاک درت ما را؟
که بر دشت هوس کردیم چندین بادپیمایی
کجا شایسته دانم شد نظر گاه الهی را؟
که عمر خود تلف کردم بخودرویی و خودرایی
بزرگان خرده میگیرند بر جرمی، که رفت از من
مسلمانان، چه میکردم؟ جوانی بود و برنایی
چو قارون از گرانباری فرو رفتم بخاک، اما
چو عیسی گردهی بارم سرم بر آسمان سایی
چه کافر نعمتی از من تواند در وجود آمد؟
که فیض خوان جود تست، اگر خونم بپالایی
کریما، سر گران بر من مکن، گر کاهلی کردم
زبهر آنکه در خدمت نمیدانم سبک پایی
بتاریکی چو در ماند روان اوحدی تنها
روان او را برون آور زتاریکی و تنهایی
بلطف خود فزون گردان، بجود خود زیادت کن
زبانش را سخنگویی، ضمیرش را سخنزایی
***
ترکیبات
در آرزوی کعبه و زیارت مرقد رسول
هوس کعبه و آن منزل و آنجاست مرا
آرزوی حرم مکه و بطحاست مرا
در دل آهنگ حجازست و زهی یاری بخت
گر یک آهنگ درین پرده شود راست مرا
سرم از دایره ی صبر برون خواهد شد
شاید ار بگسلم این بند که در پاست مرا
از خیال حجر اسود و بوسیدن او
آب زمزم همه در عین سوید است مرا
دل من روشن از آنست که از روزن فکر
ریگ آن بادیه در دیده ی بیناست مرا
بر سر آتش سوزنده نشینم هر دم
از هوای دل آشفته که برخاست مرا
دلم از حلقه ی آن خانه مبادا محروم
کز جهان نیست جزین مرتبه درخواست مرا
از هوی و هوس خویش جدا باش، ای دل
خاک آن خانه و آن خانه خدا باش، ای دل
عمر بگذشت، زتقصیر حذر باید کرد
بدر کعبه ی اسلام گذر باید کرد
ناگزیرست در آن بادیه از خشک لبی
تکیه بر گریه ی این دیده یتر باید کرد
گرد ریگی که از آن زیر قدمها ریزد
سرمهوارش همه در دیده ی سر باید کرد
آب و نان و شتر و راحله تشویش دلست
خورد آن مرحله از خون جگر باید کرد
روی چون در سفر کعبه کنند اهل سلوک
از خود و هستی خود جمله سفر باید کرد
سر تراشیدن و احرام گرفتن سهلست
از سر این نخوت بیهوده بدر باید کرد
شرح احرام و وقوف و صفت رمی و طواف
با دل خویش بتقریر دگر باید کرد
هر دلی را که ز تحقیق سخن بویی هست
بشناسد که سخن را بجزین رویی هست
یارب، امسال بدان رکن و مقامم برسان
کام من دیدن کعبه است و بکامم برسان
دولت وصل تو هرچند که خاصست، دمی
عام گردان و بدان دولت عامم برسان
جز بکام مدد و عون تو نتوان آمد
راه عشق تو، بدان قوت و کامم برسان
صبرم از پای درآمد، تو مرا دست بگیر
بسر تربت این صدر همامم برسان
چون هلال ار بپسندی که بمانم ناقص
بجمال رخ آن بدر تمامم برسان
هندوی آن درم، ار خواجه جوازی بدهد
صبح بیرون برو روزست بشمامم برسان
گر بدان روضه گذارت بود، ای باد صبا
عرضه کن عجز و زمین بوس و سلامم برسان
بوی آن خاک دمی گر برهاند زعذاب
بنسیم خوش آن روضه درآییم زخواب
ای رخت قبله ی احرار بگردانیده
شرک را گرد جهان خوار بگردانیده
سکه ی شرع ترا قوت این دین درست
بهر اقلیم چو دینار بگردانیده
کافران جمله زشوق سر زلف تو کمر
در میان بسته وز نار بگردانیده
روز هجرت بلعاب دهنش خصم ترا
عنکبوتی ز در غار بگردانیده
سر عشقت دل عشاق بدست آورده
دست قهرت سر اغیار بگردانیده
شوق دیدار تو دولاب فلک را هر شب
ز آب این دیده ی بیدار بگردانیده
تحفه را هر سحری باد صبا از سر لطف
بوی زلف تو بگلزار بگردانیده
«انااملح» که حدیث تو در افواه انداخت
قصه ی یوسف مصری همه در چاه انداخت
بوی مشک از سر زلف تو بچین آوردند
بت پرستان ختاروی بدین آوردند
آن عروسست کمالت که سر انگشتان
در قمر وصمت نقصان مبین آوردند
لشکر طره ی هندوی تو بر اهل ختا
ای بسا صبح که از شام کمین آوردند
تا حدیث تو نمود اهل معانی را روی
رخنه در قیمت درهای ثمین آوردند
دلشان سخت و سیه چون حجراسود بود
مردم مکه، که در مهر تو کین آوردند
خفته ی عشق تو هر روز فزون خواهد شد
خود چنینست، نگویم که: چنین آوردند
برق دل گرم شد از غیرت و بگریست چو ابر
اندر آن شب که براق تو بزین آوردند
سر معراج ترا هم تو توانی گفتن
در دمی بود و از آن دم تو توانی گفتن
آن شب از هر چه بزیر فلک ماه بماند
جز تو چیزی نشنیدیم که آگاه بماند
جبرییل ارچه در آن شب زرفیقان تو بود
حاصل آنست که در نیمه ی آن راه بماند
چون براق تو بدید آتش برق عظمت
گشت حیران و در آن آخر بیکاه بماند
داشت هر رقعه وجود تو زکثرت رختی
رخت آن رقعه چو پرداخته شد شاه بماند
آتشی در شجر اخضر هستی افتاد
چون شجر سوخته شد «انی اناالله» بماند
صبح با آن نفس سرد چو دیرآگه شد
از شب وصل تو با گریه و با آه بماند
دیدنیها همه دیدی و بگفتی بهمه
هر که باور نکند قول تو در چاه بماند
آنچه در دین تو از امن و امان پیدا شد
نشنیدیم که در هیچ زمان پیدا شد
سر زبرد یمن، ای برق یمان، بیرون آر
دل کوته نظران را زگمان بیرون آر
علم صدق بایوان فلکها بر کش
لشکر شرع بصحرای جهان بیرون آر
خار دریای دل ما زفراق رخ تست
دستهای گل ز در روضه ی جان بیرون آر
هر نشانی که تو داری همه دیدیم، کنون
ز پس پرده رخ فتنهنشان بیرون آر
بیسخنهای تو قلب دل ما زر نشود
کیمیای سخن از درج دهان بیرون آر
بدعت از هر طرفی سر بمیان برد، دگر
تیغ اعجاز نبوت ز میان بیرون آر
ما زکردار بد خویش زجان در خطریم
این خطر بنگر و آن خط امان بیرون آر
***
وله ایضا
هر شبی تا بسحر زار بگریم زغمت
اندکی خسبم و بسیار بگریم زغمت
رحمت آری، اگر این گریه ببینی، لیکن
خفته باشی تو، چو بیدار بگریم زغمت
خار خار گل رویت، چو بباغی بروم
بروم بر گل و بر خار بگریم زغمت
دل من بیرسن زلف تو چون سنگ شود
بر دل تنگ بخروار بگریم زغمت
بر سر کوی تو، از شوق تو، من هر نفسی
…………………………..
در غمت زار بگریم من و از بیمهری
بازخندی چو تو، من زار بگریم زغمت
اوحدی دوش مرا گفت: بکن چاره ی خویش
چاره آنست که : ناچار بگریم زغمت
آخر، ای دسته ی گل، سوسن باغ که شدی؟
بیتو تاریک نشستم، تو چراغ که شدی؟
پیش زخم تو به از سینه سپر میبایست
با غم عشق تو تدبیر دگر میبایست
احتراز، ای دل، ازین کار چه سودست امروز؟
پیشتر زانکه درافتیم، حذر میبایست
هر شبم دل ز فراق تو بسوزد صد بار
باز گویم که: ازین سوختهتر میبایست
آستین زآب دو چشم، این که همی تر گردد
دامنم بیتو پر از خون جگر میبایست
آبرویم ببرد هر نفس این دیده ی تر
خاک پای تو درین دیده ی تر میبایست
جانم از تنگی این دل بلب آمد بیتو
با چنین دل غم عشق تو چه در میبایست؟
اوحدی را شب هجرت زنظر نور ببرد
شمع رخسار تو در پیش نظر میبایست
ای دلم برده، مرا بیدل و بیهوش مکن
کار دل سهل بود، عهد فراموش مکن
تو برفتی و دلم قید هوای تو هنوز
هوس دیده بخاک کف پای تو هنوز
گر نشانی زجفا چون مژه تیرم در چشم
دیده ی من نشکیبد زلقای تو هنوز
بر سر ما بگزیدی تو بهر جای کسی
ما کسی را نگزیدیم بجای تو هنوز
گفته بودی که : دوایی بکنم درد ترا
ما در آن درد بامید دوای تو هنوز
ای که عمری سر من بر خط فرمان تو بود
تو بفرمان خودی، من برضای تو هنوز
گر بشاهی برسم، سایه زمن باز مگیر
که گدای توام، ای دوست، گدای تو هنوز
اوحدی، قصه زسر گیر و بر دوست بنال
که بگوشش نرسیدست دعای تو هنوز
راست گو : کز سر مهر منت، ای ماه، که برد؟
که زد این راه؟ دلت را دگر از راه که برد؟
***
ترجیعات
له ایضا
تا بکنون پرده نشین بود یار
هیچ در آن پرده نمی داد بار
خود بطلب دیدم و راهی نبود
راه طلب داشتم از پرده دار
یار من از پرده همی کرد زور
دل ز پی پرده همی گشت زار
چون که دل پرده نشین چند گاه
بر درش آویخته شد پرده وار
گفت: گر از پرده ی خود بگذری
زود در آن پرده دهندت گذار
گفتمش: اندر پس این پرده کیست؟
گفت: تویی، پرده زخود برمدار
در پس این پرده شمار یکیست
گرچه شد این پرده برون از شمار
پرده ی من جز منی من نبود
از منی من چو بر آمد دمار
طالب و مطلوب و طلب شد یکی
پرده ی آن این عدد مستعار
در پس آن پرده چو ره یافتم
پرده بر انداختم از روی کار
اوحدی این راه چو بی پرده دید
با زن و با مرد بگفت آشکار
***
کانچه دل اندر طلبش می شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
***
عشق خروشی، که عیان دیده ام
سینه بجوشی، که زیان دیده ام
دل چو ز ناگه بوصالش رسید
بانگ برآورد که: جان دیده ام
گاه رخش را ز درون جهان
گاه ز بیرون جهان دیده ام
آنچه مرا طاقت و اندازه بود
وصل باندازه ی آن دیده ام
رخ ننمودست بمن ذره ای
کش نه در آن ذره نشان دیده ام
با تو چه گویم؟ که: چنین و چنان
کش نه چنین و نه چنان دیده ام
تا که شد از دیده روان نقش او
خون دل از دیده روان دیده ام
راست نیاید سخنش در مکان
چونکه برونش ز مکان دیده ام
در چه زمین و چه زمانم؟ مپرس
چون نه زمین و نه زمان دیده ام
من بیقینم که جزو نیست هیچ
تا تو نگویی: بگمان دیده ام
یار مرا دوش نهان رخ نمود
فاش کنم هر چه نهان دیده ام
***
کانچه دل اندر طلبش می شتافت
در پس تیم پرده نهان بود، یافت
***
پیر شراب خودم از جام داد
زان تپش و درد سر آرام داد
طفل بدم، حنظل و صبرم نمود
کهل شدم، شکر و بادام داد
سایه ی من گم شد و او باز جست
مایه ی من کم شد و او وام داد
گرسنه گشتم، برخم چاشت شد
تشنه نشستم ز لبم جام داد
مور مرا خانه ی بی غم نمود
مرغ مرا دانه ی بی دام داد
دل چو درافتاد بحامیم تب
شربت طاها و الف لام داد
آخر کارم بدعا باز خواند
گرچه باول همه دشنام داد
ساخته ام دید و بر آتش بسوخت
سوخته ام یافت، می خام داد
جسم مرا جای درین بوم ساخت
جان مرا راه درین بام داد
نصرة او دست مرا زور شد
همت او پای مرا گام داد
خاص شد از حرمت او اوحدی
رفت و ندا در حرم عام داد:
***
کانچه دل اندر طلبش می شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
***
آن بت سرکش، که نمیداد دست
چونکه در آمد ز درم نیم مست
پای مرا از در حیرت براند
چشم مرا از در غیرت ببست
دل بفغان آمد و خونش بریخت
تن بمیان آمد و جانش بخست
در سرم انداخت نشاط «بلی»
می، که بمن داد ز جام الست
از دل من شاخ امیدی برست
جان من از داغ جدایی برست
گفتمش: از دست تو بیچاره ام
گفت که: بی چاره نیایم بدست
گفتمش : از وصل خودم هست کن
گفت: بمیر از خود و از هر چه هست
گفتمش: ای بت، زتو دورم چرا؟
گفت که: از دور بتی می پرست
گفتمش: ار توبه کند دل ز عشق
گفت که: آن توبه بباید شکست
گفته ی او آفت جان بود و تن
لیک چنان گفت که در دل نشست
دیده ز دور آن قد و بالا چو دید
نعره در انداخت ببالا و پست:
***
کانچه دل اندر طلبش می شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
***
تا چه کشم من؟ که بدین دست تنگ
ساغر می خواهم و آواز چنگ
چون می لعلم بچشانی، کنم
بوسه طلب زان لب یاقوت رنگ
عمر چو بادست همی در شباب
باده بمن ده، که ندارد درنگ
تا بر او زین دل زنگار خورد
رنگ زدایم بشراب چو زنگ
دوش چو می خوردم و خوابم ربود
یار بصلح آمد و بگذاشت جنگ
پرده بر انداخت ز روی خیال
دست خوش آن صنم شوخ شنگ
گفتمش: آمد ز غمت دل بجان
گفت: گرت جان بلب آید ملنگ
دست در آغوش من آورد عور
آنکه همی داشت زمن عار و ننگ
او شکرافشان و دلم شکر گوی:
کانچه همی خواستم آمد بچنگ
صبح چو از خواب درآمد سرم
دست خودم بود در آغوش تنگ
اوحدی این راز چو دانست باز
در فلک انداخت غریو و غرنگ:
***
کانچه دل اندر طلبش می شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
***
نشنود از پرده کس آواز من
تا نکند راست لبش ساز من
من نه بخود گفتم، از آنست عقل
بیخود و حیران شده در راز من
تا نبری ظن که ببازیچه بود
دیده ی شب تا بسحر باز من
بیش نگویی سخن از ناز او
گر بتو گویم سخن از ناز من
ای که ز گستاخی من غافلی
خیز و ببین بر لب او گاز من
چند ز شیراز و ز رومم، دگر
رخت بروم آور و شیراز من
واقعه ی عشق نگوید بتو
جز نفس واقعه پرداز من
گر چه منم آخر این کاروان
نیست پدید آخر و آغاز من
بس دل افسرده سرانداز شد
از دم چون تیغ سر انداز من
کی بچنان بال رسد؟ اوحدی
مرغ تو در غایت پرواز من
من لب خود کرده زگفتن بمهر
شهر پر آوازه ی آواز من:
***
کانچه دل اندر طلبش می شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
***
عشق برآورد ز جانم خروش
من نتوانم، تو توانی بپوش
پر مدم، ار دیگ بسر میرود
او چه کند؟ آتش تیزست و جوش
امشب ازین کوچه بدوشم برند
گر هم از آن باده دهندم که دوش
در غلطم، یا سخن آشناست
اینکه مرا میرسد امشب بگوش؟
میروم از خود چو همی آید او
کیست که آمد؟ که برفتم زهوش
چون بدر او رسی، ای باد صبح
گر بدهد نامه، بیاور، بکوش
کو سخن غیر نخواهد شنید
گر برسالت بفرستی سروش
بر سر بیمار خود، ار میروی
تا دگرش زنده ببینی بکوش
توش و تنم رفت، مفرمای صبر
مرد بتن صبر کند، یا بتوش
مجلس رندان طرب گرم شد
دی چو گذشتم بدر می فروش
اوحدی از غایت مستی که بود
با همه میگفت و نمیشد خموش:
***
کانچه دل اندر طلبش می شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
***
نور رخ دوست چو پیدا شود
عقل که باشد که نه شیدا شود؟
از رخ خورشید چو در وا کنند
ذره چه گوید که نه در وا شود؟
بر سر آن کوچه، که تن خاک اوست
ره نبری، گر نه سرت پا شود
از دو جهان هیچ نبینی جز و
گر برخش چشم تو بینا شود
ما همه اوییم، ولی او ز دور
منتظر ماست، که کی ما شود؟
بخت نگر: تا ننهد سر بخواب
رخت، غمی نیست، که یغما شود
حرف مپندار، بحرفت گرای
تا مگر این اسم مسما شود
قطره بدریا چو دگر باز رفت
نام و نشانش همه دریا شود
پرتو آن نور، که گفتم، یکیست
مختلف از منزل و از جا شود
سر چو باین جبه برآورد دوست
خواست درین قبه که غوغا شود
باز صدای سخن اوحدی
بر همه کس روشن و پیدا شود:
***
کانچه دل اندر طلبش می شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
***
نفس ترا شد نفس گور کن
زنده شوی، گر بکنی گورتن
ای شده نومید چنین، بر کجاست؟
یاس تو و باغ پر از یاسمن
یا خبری از لب او باز گوی
بی خبران را سخنی زان دهن
در همه ی بادیه حییست بس
و آن دگر آثار طلال و دمن
کوکب لیلی نرود بر ملا
موکب مجنون چه کند بر علن؟
از پی آن آهوی وحشی ببین
سر بهم آورده هزاران رسن
تا کی ازین جبه و دستاروفش؟
مرده شو و جامه رها کن بزن
جسم تو گوریست روان ترا
بر سر این گور چه پوشی کفن؟
پای برین صفه نه و باز دان
راز چهل صوفی و یک پیرهن
اوحدی، این تلخ نشستن ز چیست؟
شور بشیرین سخنان در فگن
پنج حواست چو یکی بین شدند
بر ببرش راه و بگو این سخن:
***
کانچه دل اندر طلبش می شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
***
و له ایضا
در خرابات عاشقان کوییست
وندر آن خانه یک پریروییست
طوقداران چشم آن ماهند
هر کجا بسته طاق ابروییست
در خم زلف همچو چوگانش
فلک و هر چه در فلک گوییست
بنفس چون مسیح جان بخشد
هر کرا از نسیم او بوییست
ورقی باز کردم از سخنش
زیر هر توی این سخن توییست
من ازو دور واو بمن نزدیک
پرده اندر میان من و اوییست
آتش عشق او بخواهد سوخت
در جهان هر چه کهنه و نوییست
سوی او راهبر نخواهم شد
تا مرا رخ بسایه و سوییست
اوحدی با کسی نمی گوید
نام آن بت، که نازکش خوییست
چون ازو نیست می شوم هردم
تا ز هستی من سر موییست
***
من و آن دلبر خراباتی
«فی طریق الهوی کمایاتی»
***
نه خرابات خیک و کاسه و می
نه خرابات چنگ و بربط و نی
آن خراباتهای بی ره و رو
بر خراباتیان گم شده پی
همه را دیده بر حدیقه ی قدس
همه را روی در حظیره ی حی
گر در آن کوچه باریابی تو
کی ازان کوچه بازگردی، کی؟
بگذر از اختلاف امشب ودی
تا برون آید آن بهار از دی
چو بالا رسی، ز لا تا تو
ندری نامه ی «الیک» و «الی»
تا تو باشی و او، جدا باشد
آسمان از زمین و نور از فی
نقش خود برتراش و او را باش
تا شود جمله ی جهان یک شی
روی آن بت، که اوحدی دیدست
نتوان دید جز ببینش وی
سالها شد که راه می پویم
چون نخواهد شد این بیابان طی
***
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
***
هر دم از خانه رخ بدر دارد
در پی عاشقی نظر دارد
هر زمان مست مست بر سر کوی
با کسی دست در کمر دارد
هر دمی عاشق دگر جوید
هر شبی مجلس دگر دارد
یار آنکس شود که می نوشد
دست آن کس کشد که زر دارد
دوست گیرد نهان و فاش کند
مخلصان را درین خطر دارد
هر که قلاش تر ز مردم شهر
پیش او راه بیشتر دارد
یار ترسا و ما مترس از کس
عاشقی خود همین هنر دارد
عشق معشوقه ی خراباتست
زانکه عشقست کین اثر دارد
در خرابات ما شود عاشق
هر که پروای درد سر دارد
اوحدی تاکنون دری می زد
چون خرابات ما دو در دارد
***
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
***
سخنی می رود، بمن کن گوش
پیش ازان کز سخن شوم خاموش
جز یکی نیست نقد این عالم
باز جوی و بعالمش مفروش
گل این باغ را تویی غنچه
سر این گنج را تویی سرپوش
پرده بردار، تا ببینی خوش
دست با دوست کرده در آغوش
گر کسی می شوی، بجز تو کسی
در جهان نیست، بشنو و مخروش
اگر این حال بر تو کشف شود
برهی از خیال امشب و دوش
باز دانی که: من چه می گویم؟
گرت افتد گذر بعالم هوش
آن شناسد حدیث این دل مست
که ازین باده کرده باشد نوش
در دلم آتشست و در چشم آب
جای آن باشد اربر آرم جوش
اوحدی بازگشت گوشه نشین
اگرم فتنه ای نگیرد گوش
***
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
***
نیست رنگی در آبگینه و آب
باده شان رنگ می دهد، دریاب
باده نیز اندر اصل خود آبیست
کافتابش فروغ بخشد و تاب
زآب بی رنگ شد عنب موجود
وزعنب شیره وز شیره شراب
زین منازل نکرده آب گذر
هیچ کس را نکرده مست و خراب
باش، تا رنگ و بوی برخیزد
که همین آب صرف باشد آب
هر یک از باده نسبتی دیدند
جمله بین کس نشد ز راه صواب
چشم ازو رنگ دید و بینی بوی
عقل ازو سکر دید و غافل خواب
اگرت چشم دور بین باشد
بر گرفتم ازان جمال نقاب
غیر ازو هر چه می نماید رخ
نیست یکباره جز غرور و سراب
دیده ی اوحدی بجستن اوست
گر بیابد بکام دیده جواب
***
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
***
جز تو کس در جهان نمی دانم
وز تو چیزی نهان نمی دانم
بی نشان تو نیست یک ذره
بجزین یک نشان نمی دانم
با تو پوشیده حالتیست مرا
که درستش بیان نمی دانم
گرچه داناست نام من، لیکن
تا نگویی: بدان، نمی دانم
این تویی، یا منم، بگو تا: کیست؟
شرح این کن، که آن نمی دانم
آن چنانم ببویت، ای گل، مست
که گل از بوستان نمی دانم
باشارت حدیث خواهم گفت
که غریبم، زبان نمی دانم
دوستان، جز حدیث او مکنید
که من این داستان نمی دانم
اوحدی باز در میان آمد
کام او زین میان نمی دانم
چون پس از عمرها که گردیدم
راه این آستان نمی دانم
***
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
***
باز غوغای او علم بر داشت
عشق او خنجر ستم بر داشت
هر چه بی راه دید غارت کرد
وآنچه بر راه دید هم برداشت
دوست احرام آشنایی بست
نام بیگانه زین حرم برداشت
خطبها چون بنام او کردند
جمله را سکه از درم برداشت
آفتاب رخش ظهور گرفت
وز دل من غمام غم برداشت
مطرب عشق را نوا نو شد
کین کهن جامه جام جم برداشت
اندر آن جام چون خدا را دید
از کتاب خودی رقم برداشت
روز صید آن سوار ازین نخجیر
پر بیفگند، لیک کم برداشت
دل نادان من امانت عشق
هم بپشتی آن کرم برداشت
دست او چون بحکم دستوری
از من و اوحدی قلم برداشت
***
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
***
مستمع نیست، تا بگویم راست
کندرین گنبد این نوا چه نواست؟
هر چه گویی درو، چو آن شنوی
پس یکی باشد، این یک و دو چراست؟
رشته ای گر هزار تو گردد
چون سررشته یافتی یکتاست
گر ز دریا جدا شود قطره
نه که دریا جدا و قطره جداست؟
یار با ماست وین سخن زنهفت
من برون می برم چو موی زماست
نیست بی زبده شیر، اشارت کن
که کدامست شیر و زبده کجاست؟
آسمان و زمین گرفت این نور
باز بینید کین چه نشو و نماست؟
اوحدی وار می زنم در دوست
تا چه درمی زند ارادت و خواست؟
ساختم پرده، گر نگردد کج
کردم آهنگ، اگر بیایدراست
***
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
***
سایه ی نور پاش می بینم
نه، که خود نور فاش می بینم
گر بگویم که جمله اوست، رواست
زانکه در جمله جاش می بینم
آفتابی بدین عظیمی را
ذره ای در هواش می بینم
آنکه عمری بگشتم از پی او
با خود اندر سراش می بینم
روز و شب در بلاش می سوزم
تا نگویی: بلاش می بینم
این که وقتی بنالم از غم او
نه که از خود جداش می بینم
بینشم بی خدا کجا باشد؟
چو بنور خداش می بینم
صورت او چو روشن آینه ایست
که جهان در صفاش می بینم
هر چه از کاینات گیرد رنگ
جمله در خاک پاش می بینم
اوحدی در قفای ماست، دگر
دو سه روز از قفاش می بینم
***
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
***
بده، ای ساقی، آن شراب چو زنگ
بزن، ای مطرب حریفان، چنگ
که نیابی تو بی پریشانی
دل که باشد بزلف یار آونگ
با من ار می روی بجستن او
دامن خویشتن بگیر بچنگ
کانچه جستی درون جبه ی تست
خواهش از روم جوی و خواه از زنگ
زآب و گل زاده ای، از آنی گم
در بیابان جهل چون خرلنگ
از دل و جان برآی، تا برود
دردمی همت تو صد فرسنگ
کاهن و سنگ را چو آب کند
آتشی، کو بزاد از آهن و سنگ
نام و نقش خود از میان برگیر
تا ترا در کنار گیرد تنگ
خواجه جانست، چون بمیرد تن
باده آبست، چون ببرد رنگ
اوحدی شد بعاشقی بدنام
آن نگار از زمانه دارد ننگ
***
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
***
یار، دوشم ز راه مهمانی
بخرابی کشید و ویرانی
داشت در پیش رویم آینه ای
تا بدیدم درو بآسانی
که جزو نیست هر چه می دانم
که ازو خاست هر چه می دانی
انس با عالم الهی گیر
بتو گفتم طریق انسانی
دو قدم بیش نیست راه، ولی
تو در اول قدم همی مانی
گر نه آن نور در تجلی بود
آن «انا الحق» که گفت و «سبحانی»؟
که تواند بغیر او گفتن؟
«لیس فی جبتی» که می خوانی
هر چه هستیست در تو موجودست
خویشتن را مگر نمی دانی؟
ای که روز و شبت همی خوانم
گرچه هرگز مرا نمی خوانی
زان شراب بقا بده جامی
تا تن اوحدی شود فانی
آشکارا اگر توانم نیک
ورنه، تا می توان، بپنهانی
***
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
***
پرسش خسته اش روا باشد
که درین درد بی دوا باشد
کس درین خانه نیست بیگانه
مرد باید که آشنا باشد
در جهان تو باشد این من و تو
در جهان خدا خدا باشد
بنماید ترا، چنانکه تویی
اگر آیینه را صفا باشد
بی قفا روی نیست در خارج
وندر آیینه نی قفا باشد
اندر آیینه هیچ ننماید
که نه این شهریار ما باشد
در صفا نیست صورت دوری
دوری از ظلمت هوا باشد
این جدایی و کندی روشست
روش عاشقان جدا باشد
از خطای خطست اگر دویی است
این دو بینی از آن خطا باشد
اوحدی گر ز دوست برگردد
هردم اندر دم بلا باشد
چون درین آفتاب می سوزم
تا ز من ذره ای بجا باشد
***
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
***
چیست این دیر پر زراهب و قس؟
بسته بر هم هزار زنگ و جرس
زین طرف نغمه ای که: «لاتامن»
زان جهت غلغلی که: «لاتیاس»
عهد و میثاق کرد گرگ و شبان
یار و انباز گشت دزد و عسس
چند ازین جستجوی باطل، چند؟
بس ازین گفت و گوی بیهده، بس
حرف زاید منه برین جدول
نقش خارج مزن برین اطلس
کندرین خنب نیست جز یک رنگ
وندرین خانه نیست جز یک کس
یک حدیثست و صد هزار ورق
یک سوارست و صد هزار فرس
عیب ما نیست گر نمی بینیم
گوهری در میان چندین خس
نیست در کارخانه جز یک کار
وآن تو داری، بغور کار برس
دلم از زهد اوحدی بگرفت
گرامانم دهد اجل، زین پس
***
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
***
همه عالم پرست ازین منظور
همه آفاق را گرفت این نور
هر یک از جانبیش می جویند
مصطفی از حرم، کلیم از طور
اصل این کل و جزو یک کلمه است
خواه تو راه خوان و خواه زبور
حاصل شهر عاشقان شهریست
گرد بر گرد آن هزاران سور
باش تا نقد او شود پیدا
باش تا کار او رسد بظهور
گرچه پرآفتاب گشت این شهر
زان میان نیست جز یکی مشهور
گنج در پیش چشم و ما مفلس
دست در دستگاه و ما مهجور
یار نزدیک تر ز تست بتو
تو ز نزدیک او چرایی دور؟
تاکنون احدی اگر می پخت
آرزوی بهشت و حور و قصور
رفتنی رفت، بعد ازین تو مرا
گر گنه گار داری، ار معذور
***
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
***
مدتی من بکار خود بودم
با خود و روزگار خود بودم
صورتی چند نقش می بستم
گرچه صورت نگار خود بودم
بدیار کسان شدم ناگاه
گرچه هم در دیار خود بودم
بدر هر حصار می گشتم
نه که من در حصار خود بودم
سالها یار، یار می گفتم
خود بتحقیق یار خود بودم
گفتم: او را شکار کردم، لیک
چون بدیدم شکار خود بودم
یک شبم یار در کنار کشید
روز شد، در کنار خود بودم
غم دل با کسی نخواهم گفت
چون غم و غمگسار خود بودم
اوحدی پیش من حجاب نشد
زانکه خود پرده دار خود بدم
گفتم: این اختیار نیست مرا
چون که در اختیار خود بودم
***
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
***
دوست با کاروان «کن فیکون»
آمد از شهر لامکان بیرون
عور گشت از لباس بیچونی
باز پوشید کسوت چه و چون
گه برآمد بصورت لیلی
گه درآمد بدیده ی مجنون
گاه مشهور شد بآیت نور
گاه مذکور شد بسورت نون
چون بآب و زمین او بودست
ریشه و بیخهای گوناگون
پیش کافور و زنجبیل نهاد
عسل و تین و روغن زیتون
می سرشت این چهار جسم بهم
مدتی، تا تمام شد معجون
دردها را دوا نهاد، دوا
زهرها را ازو نبشت افسون
اوحدی شربتی از آن بچشید
گشت دیوانه «والجنون فنون»
پر دویدم بهر دری زین پیش
بر من این در چو بازگشت اکنون
***
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
***
می بیاور، که توبه بشکستم
یا مده می، که از غمش مستم
نی، که من جز بمی نخواهم داد
بعد ازین گربجان رسد دستم
در جهان می مرا چنان سازد
که ندانم که در جهان هستم
خلوتی داشتم بجستن او
چون بجست او مرا، برون جستم
بیکی کردم از دو عالم روی
دیده از دیگران فرو بستم
درکف پای آن یکی خاکم
بر سر کوی آن یکی پستم
ببریدم دل از تعلق غیر
زان بریدن بدوست پیوستم
زاوحدی دل برنج بود و چو دل
اوحدی شد، زاوحدی رستم
تا باکنون ز پند گویان بود
بند بر پای و حلق در شستم
بعد ازین، چون بحکم گستاخی
در خرابات عشق بنشستم
***
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
***
گر بدست آوریم دامن دوست
همه او را شویم و خود همه اوست
آنکه او را در آب می جویی
همچو آیینه با تو رو در روست
تو تویی و تو از میان برگیر
کز تویی تو رشته ی تو دو توست
گر شود کوزه کوزه گر، نه شگفت
که بسی کاسه سوده گشت و سبوست
تو بمویی بجسته ای، ورنه
از تو تا آنکه جسته ای یک موست
همه از یک درخت رست این چوب
که گهی صولجان و گاهی گوست
«ها» که اسم اشارتست از اصل
الفش را چو واو کردی هوست
انقلابی ضرورتست این جا
تا تو این مغز برکشی از پوست
منشین تشنه، اوحدی، که ترا
پای در آب و جای بر لب جوست
مدتی توبه داشتم و اکنون
که خرابات عشق در پهلوست
***
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
***
هر چه من گویم، ای دبیر، امروز
نه بخویشم، زمن مگیر امروز
قلم نیستی بمن درکش
که گرفتارم و اسیر امروز
میل یار قدیم دارد دل
تن ازین غصه گو: بمیر امروز
سالها در کمین نشستم، تا
در کمانم کشد چو تیر امروز
رو بشارت بزن، که گشت یکی
با غلام خود آن امیر امروز
چشم کژبین چو از میان برخاست
راست شد شاه با فقیر امروز
پرده بر من مدر، که نتوان دوخت
نظر از یار بی نظیر امروز
چون در آمیخت آب ما با شیر
چون جدا می کنی زشیر امروز؟
اوحدی، جز حدیث دوست مگوی
که جزو نیست در ضمیر امروز
بتو رمزی بگویم، ار شنوی
از زبانم سخن پذیر امروز:
***
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
***
چند و چند؟ ای دل ملامت کش
زین من و ما و این عمامه و فش
سرمگردان زخنجر آن دوست
رخ مپیچان زتیر آن ترکش
نوشدارو، که: غیر دوست دهد
زهر باشد، بخاک ریز و مچش
دل زدنیا و آخرت برگیر
بچنین جوع روزه گیر و عطش
رخ بوحدت نهاده ای، بردار
از میان اختلاف روم و حبش
قلب کن روی کعبتین جهت
تا ببینی یکی مقابل شش
چند گویی که؟ خانه تاریکست؟
نیست تاریک، چشم تست اعمش
قابلی نیست، چون پذیرد نور؟
آتشی نیست، کی بسوزد غش؟
ز احدگر نشان همی طلبی
بسر اوحدی قلم درکش
در بدین ناخوشان ببند امروز
تا برانیم چند روزی خوش
***
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
***
اشک من سرخ کرد و رویم زرد
با من آن بی وفا ببین که چه کرد؟
همچو خون درر گست و رگ در تن
آنکه آبم ببرد و خونم خورد
عشق آن دوست چون برآرد دست
سر ز پا، پا ز سر نداند مرد
همه را کشت، تا نماند غیر
کشته را سوخت، تا بماند فرد
می کشد تیغ و نیست پای گریز
می کشد زار و نیست جای نبرد
تا دو چشمم بدوست بینا شد
هجر او وصل گشت و خارش ورد
پیش ابداعیان چه دیر و چه زود؟
نزد توحیدیان چه گرم و چه سرد؟
این همه نقشها که می بینی
از یکی کارگاه دان و نورد
اوحدی گر یکی شود با ما
از حریفان همی بریم این نرد
قصه ی درد خویشتن گفتم
گر نیاید پدید داروی درد
***
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
***
مربع
آن سرو سهی چه نام دارد؟
کان قامت خوش خرام دارد
***
خلقی متحیرند دروی
تا خود هوس کدام دارد؟
***
ماهی که بحسن او صنم نیست
رخسارش از آفتاب کم نیست
***
گر دور شود زدیده غم نیست
کندر دل و جان مقام دارد
***
من کشته ی عشق آن جمالم
آشفته ی آن دو زلف و خالم
***
آنرا خبری بود زحالم
کو نیز دلی بدام دارد
***
آن کس که دلم همی رباید
گر نیز دلم بسوخت شاید
***
تا پخته شود چنانکه باید
دیگ هوسی، که خام دارد
***
ای دل، چه کنی خیال خوبان؟
اندیشه ی زلف و خال و خوبان؟
***
آن برخورد از جمال خوبان
کو نعمت و احتشام دارد
***
معشوق چو آفتاب دارم
با او هوس شراب دارم
***
زیرا که دلی کباب دارم
وآن لب نمک تمام دارد
***
قومی که مقربان دینند
با دردکشان نمینشینند
***
آواز دهید، تا ببینند
صوفی که بدست جام دارد
***
من پند کسی نمینیوشم
چون بر لب مطربست گوشم
***
در کیسه ی آن کسست هوشم
کو کاسه ی می مدام دارد
***
ای خواجه، حکایت مجازی
هرگز نبود بدین درازی
***
دریاب، که سر عشق بازی
داغیست که این غلام دارد
***
پوشیده چو نیست حال بر تو
امروز می زلال بر تو
***
بی مانبود حلال بر تو
آن باده که دین حرام دارد
***
زان چهره ی همچو باغم، ای دوست
هرگز نبود فراغم، ای دوست
***
در خاک برد دماغم، ای دوست
بوی تو که در مشام دارد
***
خون شد دلم از غم تو، جان نیز
بر چهره دوید و شد روان نیز
***
سرخی رخم ببین، که آن نیز
از دیده و دل بوام دارد
***
شعر خوش اوحدی روانست
گر گوش کنی بجای آنست
***
کز بوسه ی شکرین لبانست
این شهد که در کلام دارد
***
از گفته ی او ترا گذر نیست
وز شیوه ی عشق خوبتر نیست
***
آنرا غم جان زبیم سر نیست
کو مذهب این امام دارد
***
غزلیات
1
ماییم و سر کویی، پر فتنه ی ناپیدا
آسوده درو والا، آهسته درو شیدا
دروی سرسرجویان گردان شده از گردن
در وی دل جانبازان تنها شده از تنها
بر لاله ی بستانش مجنون شده صد لیلی
بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا
خوانیست درین خانه، گسترده بخون دل
لوزینه ی او وحشت، پالوده ی او سودا
با نقد خریدارش آینده خه از رفته
با نسیه ی بازارش امروز پس از فردا
گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟
زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا
رسوایی فرق خود در فوطه ی زرق خود
کمپوش، که خواهد شد پوشیده ی ما رسوا
گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب میکن
ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا
ای اوحدی، ار دریا گردی، مکن این شورش
زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا
***
2
سلام علیک، ای نسیم صبا
بلطف از کجا میرسی؟ مرحبا
نشانی زبلقیس، اگر کردهای
چو مرغ سلیمان گذر برسبا
نسیمی بیاور ز پیراهنش
که شد پیرهن بر وجودم قبا
اگر یابم از بوی زلفش خبر
نیابد وجودم گزند از وبا
بنزدیک آن دلربا گفتنیست
که ما را کدر کرد سیل از ربا
زدردش ببین این سرشک چو لعل
روانم برین روی چون کهربا
همین حاصلست اوحد رازی عشق
که خونم هدر کرد و مالم هبا
***
3
گر تو طالب عشقی، غم دمادمست اینجا
ور نشانه میپرسی، رشته سر گمست اینجا
چون درین مقام آیی گوش کن که: در راهت
زآب چشم مظلومان چاه زمزمست اینجا
چیست جرم ما؟ گویی کز حریف ناهمتا
هر کجا که بنشینی گو کژدمست اینجا
جو فروش مفتی را از نماز و از روزه
رنگ چهره ی کاهی بهر گندمست اینجا
گر حریف مایی تو، ما و کنج میخانه
ور زعشق میپرسی، عشق در خمست اینجا
چونکه بنده فرمانی، پیش حاکم مطلق
سربنه، که هر ساعت صدتحکمست اینجا
همچو دیو بگریزی، چون زمردمت پرسم
گر تو مردمی، بالله، خود چه مردمست اینجا
هم بسوزدت روزی، گرچه نیک خامی تو
کین تنور چون پر شد سنگ هیزمست اینجا
اوحدی، ترا از چه نان نمیفروشد کس؟
گرنه نام بوبکری با تو در قمست اینجا
***
4
قراری چون ندارد جانم اینجا
دل خود را چه میرنجانم اینجا؟
سر عاشق کلهداری نداند
بنه کفشی، که من مهمانم اینجا
مرا گفتی: کز آنجا آگهی چیست؟
چه میپرسی؟ که من حیرانم اینجا
نه او پنهان شد از چشمم، که من نیز
ز چشم مدعی پنهانم اینجا
اگر بتوان حدیثی گوی ازان روی
که من بیروی او نتوانم اینجا
نگارینی که سر گرداند از من
نگردانی، که سرگردانم اینجا
مرا با دوست پیمانی قدیمست
بدان پیوند و آن پیمانم اینجا
ز زلفش برد ما غم هست بویی
چنین زنده ببوی آنم اینجا
بدرد اوحدی دلشاد گشتم
که آن لب میکند درمانم اینجا
***
5
شب و روز مونس من غم آن نگار بادا
سر من بر آستان سر کوی یار بادا
دلش ارچه با دل من بوفا یکی نگردد
برخش تعلق من، نه یکی، هزار بادا
چو رضای او در آنست که دردمند باشم
غم و درد او نصیب من دردخوار بادا
زملامت رقیبان نکند گذار بر من
که بت من از رقیبان بمنش گذار بادا
سخن کنار پر خون که مراست هم بگویم
بمیان لاغر او، که درین کنار بادا
چو باختیار کردم دل و جان فدای آن رخ
گر ازو کنم جدایی نه باختیار بادا
بمن، ای صبا، نسیمی زبهار دولت او
برسان، که سال و ماهت همه نوبهار بادا
چه کند مرا رقیبش همه سال دور از آن رخ؟
که چو من بدرد دوری همه ساله زار بادا
لب او چو باز پرسد دل عاشقان خود را
دل ریش اوحدی نیز در آن شمار بادا
***
6
پیر ریاضت ما عشق تو بود، یارا
گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را
پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس
من جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا
روزی حکایت ما ناگه بگفتن آید
پوشیده چند داریم این درد بیدوا را؟
تا کی خلی درین دل پیوسته خار هجران؟
مردم زجورت، آخر مردم، نه سنگ خارا
آخر مرا ببینی در پای خویش مرده
کاول ندیده بودم پایان این بلا را
باد صبا ندارد پیش تو راه، ورنه
با نالهای خونین بفرستمی صبا را
چون اوحدی بنالد، گویی که: صبر میکن
مشتاقی و صبوری ازحد گذشت یارا
***
7
چگونه دل نسپارم بصورت تو، نگارا؟
که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را
چه بر خورند زبالای نازک تو؟ ندانم
جماعتی که تحمل نمیکنند بلا را
نه رسم ماست بریدن زدوستان قدیمی
درین دیار ندانم که رسم چیست شمارا؟
مرا که روی تو بینم بجاه و مال چه حاجت؟
کسی که روی تو بیند به از خزینه ی دارا
شبی بروز بگیرم کمند زلفت و گویم:
بیار بوسه، که امروز نیست روز مدارا
جراحت دل عاشق دوا پذیر نباشد
چو درد دوست بیامد چه میکنیم دوارا؟
صبور باش درین غصه، اوحدی، که صبوران
سخن زخار برون آورند و سیم زخارا
***
8
درد سری میدهیم باد صبا را
تا برساند بدوست قصه ی ما را
برسر کویش گذر کند بتأنی
با لب لعلش سخن کند بمدارا
پیرهن ما قبا کند بنسیمش
برکند از ما دگر بمژده قبا را
مرهم این ریش کردنیست، که عمری
سینه سپر بودهایم زخم بلا را
دنیی و دین کردهایم در سر کارش
گردن و سر مینهیم تیغ وقفا را
ای بت نامهربان، بیا و بیاموز
از سخن من حدیث مهرو وفا را
پای چنین سرزنشتها چو نداری
دست مزن عاشقان بی سرو پارا
عیب زبونی نه لایقست،گر از خود
دفع ندانست کرد تیغ قضا را
اوحدی، از من بدار دست ملامت
من چه کنم؟ کین ارادتست خدا را
***
9
مبارک روز بود امروز، یارا
که دیدار تو روزی گشت ما را
من آن دوزخ دلم، یارب، که دیدم
بچشم خود بهشت آشکارا
نه مهرست این، که داغ دولتست این
که بر دل برزدست این بینوا را
زیک ناگه چه گنج دولتست این؟
که دردست اوفتاد این بینوا را
درین حالت که من روی تو دیدم
عنایتهاست با حالم خدا را
هم آه آتشینم کارگر بود
که شد نرم آن دل چون سنگ خارا
مرا تشریف یک پرسیدنت به
ز تخت کیقباد و تاج دارا
بکش زود اوحدی را، پس جدا شو
که بیرویت نمیخواهد بقا را
***
10
در چرخ کن چو عیسی زین جا رخ طلب را
وآنجا درست گردان پیوند ابن و اب را
گویا شود پیاپی با دل مسیح جانت
چون مریم ار ببندی روزی دو کام و لب را
با چشم تو چو گردی رطب اللسان بیادش
از چوب خشک برخود ریزان کنی رطب را
خواهی که جاودانت باشد تصرف اینجا
از خویشتن جدا دار این شهوت و غضب را
داری دلی چو کعبه وزجهل و از ضلالت
در کعبه میگذاری بوجهل و بولهب را
ای تن، چو دل بخوبان دادی و من نگفتم
بر ماهتاب خواهی افگند این قصب را
دل رای حقه بازی زد بر دهان تنگش
ما عرضه بر که داریم این عشق بوالعجب را؟
گفتم: مگر بپایان آید شب فراقش
در شهر عاشقان خود پایان نبود شب را
ای اوحدی، چو رویش دیدی بلا همیکش
چون انگبین تو خوردی تاوان نبود تب را
***
11
بر قتل چون منی چه گماری رقیب را؟
ای در جهان غریب، مسوز این غریب را
دورم همی کنند ادیبان ز پیش تو
ای حور زاده، عشق بیاموز ادیب را
روی تو گر زدور ببیند خطیب شهر
دیگر حضور قلب نباشد خطیب را
ترسا گر آن دو زلف چو زنار بنگرد
در حال همچو عود بسوزد صلیب را
ما دوست را بدنیی و عقبی نمیدهیم
زنهار! کس چگونه فروشد حبیب را؟
ازمن مدار چشم خموشی، که وقت گل
مشکل کسی خموش کند عندلیب را
همرنگ اوحدی شود اندر جهان بعشق
هر کس که او نگه کند این رنگ و طیب را
***
12
چون ندیدم خبری زین دل رنجور ترا
در سپردم بخدا، ای ز خدا دور، ترا
شاد نابوده ز وصل تو من و نابوده
توجفا کرده و من داشته معذور ترا
صورت پاک ترا از نظر پاک مپوش
که بجز دیده ی پاکان ندهد نور ترا
گر زدیدار تو آگاه شوند اهل بهشت
سر مویی نفروشند بصد حور ترا
ای که رنجی نکشیدی و ندیدی ستمی
چه غم از حال ستمدیده ی رنجور ترا؟
تو که چون من ننشستی بغمی روز دراز
سخت کوتاه نماید شب دیجور ترا
اوحدی را زنظر دور مدار، ای دل و جان
که دلارام ترا دارد و منظور ترا
***
13
من چه گویم جفا و جنگ ترا؟
جرم رهوار و عذر لنگ ترا؟
ز دل و جان نشانه ساختهام
ناوک چشم شوخ شنگ ترا
ای نوازش کم و بهانه فراخ
لب لعل و دهان تنگ ترا
صلح را خود ببین که: ما چه کنیم؟
که بجان میخریم جنگ ترا
دل بدزدی و زود بگریزی
ما بدانستهایم ننگ ترا
بدو سنگ تو زر همی باید
نرم کردن دل چو سنگ ترا
رنگ خوبان زلوح فکر بشست
اوحدی، تا بدید رنگ ترا
***
14
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟
کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟
بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟
بسگانت نظری هست و بمانیست چرا؟
هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد
تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟
خون من ریزی و چشم تو روا میدارد
بوسهای خواهم و گویی که: روانیست، چرا؟
شهریان را بغریبان نظری باشد و من
دیدم این قاعده در شهر شما نیست، چرا؟
من و زلف تو قرینیم بسرگردانی
من زتو دورم و او از تو جدا نیست چرا؟
دیگران را همه نزدیک تو را هست و قبول
اوحدی را زمیان راه وفا نیست چرا؟
***
15
باز کی بینم رخ آن ماه مهر افروز را؟
گل رخ سیمین بر دل دزد عاشق سوز را؟
دولت پیروز اگر بنشاندش بار دگر
در بر من، شکر گویم دولت پیروز را
گر رسیدم از لبش روزی بکام دل، رواست
زانکه شبها از خدا میخواستم این روز را
همچو فرهاد از غمش روزی بصحراها روم
تا ببینند این جوانان عشق پیرآموز را
روز وصل از غمزه ی او جان سر گردان من
چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟
با وصال او دلم را نیست پروای بهشت
در چنان عیدی کسی یاد آورد نوروز را؟
دوش میآمد سوار از دور و من نزدیک بود
کز سرشادی ببوسم پای اسب بوز را
مدعی را دل ببرد از چشم مست شیر گیر
هر که باشد شیرگیر آسان بگیرد یوز را
اوحدی، گر قبله ی اقبال خواهی سجده کن
آفتاب روی آن شمع جهانافروز را
***
16
مطرب، چو بر سماع تو کردیم گوش را
راهی بزن، که ره بزند عقل و هوش را
ابریشمی بساز و ازین حلقه پنبه کن
نقل حضور صوفی پشمینه پوش را
جامی بیار، ساقی، از آن بادهای خام
و زعکس او بسوز من نیم جوش را
بر لوح دل نقوش پریشان کشیدهایم
جامی بده، که محو کنیم این نقوش را
ما را بمی بشوی، چنان، کز صفای ما
غیرت بود مشایخ طاعت فروش را
بر ما ملامت دگران از کدورتست
صافی ملامتی نکند درد نوش را
با مدعی بگوی که: ما را مگوی وعظ
کاگندهایم سمع نصیحت نیوش را
ای باد صبح، نیک خراشیده خاطریم
لطفی بکن، بدوست رسان این خروش را
گرمی کند بخلوت ما آن پری گذر
بگذار تا گذار نباشد سروش را
شد نوش ما چو زهر زهجران او، ولی
زهر آن چنان خوریم بیادش که نوش را
ای اوحدی، بگوی سخن، تا بداندت
دشمن، که بیبصر نشناسد خموش را
***
17
پیشآر، ساقی، آن می چون زنگ را
تا ما براندازیم نام و ننگ را
امشب زرنگ می بر افروز آتشی
تا رنگ پوش ما بسوزد رنگ را
بیروی او چون عود میسوزد تنم
مطرب، تو نیز آخر بساز آن چنگ را
با فقیه از عقل میگوید سخن
عقلی نبودست این فقیه دنگ را
بیاو نباشد دور اگر گریان شوم
دوری بگریاند کلوخ و سنگ را
ای همرهان، پیش دهان تنگ او
یاد آورید این عاشق دلتنگ را
وی ساربان، طاقت نداری پای ما
سربازکش یک لحظه پیش آهنگ را
ناچار باشد هر فراقی را اثر
وانگه فراق یار شوخ شنگ را
ای آنکه کردی رخ بجنگ اوحدی
او صلح میجوید، رها کن جنگ را
***
18
اگر یک سو کنی زان رخ سر زلف چو سنبل را
زروی لاله رنگ خود خجالتها دهی گل را
مرا پیش لب لعل تو سربازیست در خاطر
اگرچه پیش روی تو سربازیست کاکل را
رخ و زلف تو بس باشد ز بهر حجت و برهان
اگر دعوی کند وقتی کسی دور تسلسل را
تجمل روی خوبان را بیاراید ولیکن تو
رخی داری که از خوبی بیاراید تجمل را
نباید گوش مالیدن مرا در عشق و نالیدن
اگر گل زین صفت باشد غرامت نیست بلبل را
قرنفل در دهان داری، که هنگام سخن گفتن
بصحرا میبرد زآن لب صبابوی قرنفل را
برآید ناله ی «دل دل» زهر سو چون برانگیزی
بروز کشتن و غارت غبار نعل دلدل را
نمیگفتی: بفضل خود ببخشایم بسی بر تو؟
کنون وقت آمد انعام و احسان و تفضل را
زعشقش توبه بشکستم، بگیر، ای اوحدی، دستم
و گر باور نمیداری بیار آن ساغر مل را
جمالش کرد حیرانم، چه ماهست آن؟ نمیدانم
که چشم از کشف ماهیت نمیبندد تأمل را
بهل، تا میکند خواری، که با او هم کند یاری
چو جانم میل او دارد نهادم دل تحمل را
***
19
ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را
فرخنده باشد دم بدم روی تو دیدن فال را
باری گر از درد تو من زاری کنم، عذرم بنه
چون بار مستولی شود مسکین کند حمال را
روزی همی باید مرا، مانند ماهی، تا درآن
پیش تو تقریری دهم شرح شب چون سال را
شاگرد عشقم، گر سخن گویم درین معنی، سزد
چون عشق استادی کند، در گفتن آرد لال را
در بازجست سر ما چندین مکوش، ای مدعی
گر حالتی داری چومن، تا با تو گویم حال را
گر صرف مالی میکنی در پای او، منت منه
جایی که باشد جان فدا، قدری ندارد مال را
دل چو ببندم در رخش، سر چون کشم؟ کان بیوفا
دام دل من ساختست آن زلف همچون دال را
نشگفت اگر بال دلم، بشکست ازین سودا، که من
مرغی نمیدانم که او این جا نریزد بال را
با او چو گفتم درد دل، گفت: اوحدی، این شیوه تو
بسیار میدانی، ولی حدیست قیل و قال را
***
20
گر وصل آن نگار میسر شود مرا
از عمر باک نیست، که در سر شود مرا
تسخیر روی او بدعا میکند دلم
تا آفتاب و ماه مسخر شود مرا
روزی که کاسه ی سرم از خاک پر کنند
از بوی او دماغ معطر شود مرا
آن نور هر دودیده اگر میدهد رضا
بگذار تا دودیده بخون تر شود مرا
هر ساعتم چنان کند از غصه پایمال
کز دست او فغان بفلک بر شود مرا
مشکل شکفته گرددم از وصل او گلی
لیکن چه خارها که بدل در شود مرا!
این درد سینه سوز، که در جان اوحدیست
از تن شگفت نیست که لاغر شود مرا
***
21
بخرابات گرو شد سر و دستار مرا
طلبم کن زخرابات و بدست آر مرا
بفغانند مغان از من و از زاری من
شاید ار پیر مغان هم ندهد بار مرا
ساخت اندر دل ما یار خراباتی جای
ز خرابات بجایی مبر، ای یار، مرا
اندر آمد شب و تا صومعه، زین جا که منم
راه دورست، درین میکده بگذار مرا
مستم از عشق و خراب از می و بیهوش از دوست
دستگیری کن و امروز نگه دار مرا
رندیی کان سبب کم زنی من باشد
به ز زهدی که شود موجب پندار مرا
جای من دور کن از حلقه ی این مدعیان
که بدیشان نتوان دوخت بمسمار مرا
برتن از عشق چو پرفایده بندی دارم
پند بیفایده در دل نکند کار مرا
گر ازین کار زیانم برسد، باکی نیست
اوحدی، سود ندارد، مکن انکار مرا
***
22
چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا
ای دل، تو دست گیر و بفریادرس مرا
سیر آمدم زعیش، که بیدوست میکنم
بی او چه باشد؟ ازین عیش بس مرا
از روزگار غایت مطلوب من کسیست
وآنگه کسی، که نیست جزو هیچ کس مرا
ای ساربان شبی که کنی عزم کوی او
آگاه کن، یکی، بصدای جرس مرا
یک بوسه دارم از لب شیرین او هوس
وز دل برون نمیرود این هوس مرا
از عمر خود من آن نفسی شادمان شوم
کز تن بیاد دوست برآید نفس مرا
باریک آن چنان شدم از غم، که گر شبی
بیرون روم بشمع، نبیند عسس مرا
هر ساعتم بموج بلایی درافگند
سیلاب ازین دو دیده ی همچون ارس مرا
یاری که اصل کارمنست، اربمن رسد
با اوحدی چه کار بود زین سپس مرا؟
***
23
حاشا! که جز هوای تو باشد هوس مرا
یا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا
در سینه بشکنم نفس خویش را بغم
گر بیغمت زسینه برآید نفس مرا
فریاد من ز درد دل و درد دل زتست
دردم ببین وهم تو بفریاد رس مرا
گیرم نمیدهی بچومن طوطیی شکر
از پیش قند خویش مران چون مگس مرا
زین سان که هست میل دل من بجانبت
لیلی تو میل جانب من کن، که بس مرا
گفتم که: بازپس روم از پیش این بلا
بگرفت سیل عشق تو از پیش و پس مرا
ای اوحدی، هوای رخ او مکن دلیر
بنگر که: چون گداخته کرد این هوس مرا؟
***
24
دود از دلم برآمد، دادی بده دلم را
در بر رخم چه بندی؟ بگشای مشکلم را
پایم بگل فروشد، تا چند سرکشیدن؟
دستی بزن، برآور، این پای در گلم را
دستم چو شد حمایل در گردن خیالت
پنهان کن از رقیبان دست حمایلم را
بردند پیش قاضی از قتل من حکایت
او نیز داد رخصت، چون دید قاتلم را
جز مهر خود نبینی در استخوان و مغزم
گر زانکه برگشایی یک یک مفاصلم را
وقتی که مرده باشم، گر مهر مینمایی
بر آستان خود نه تابوت و محملم را
تا نقش مهر خویشم بر لوح دل نوشتی
یکسر بباد دادی تحصیل و حاصلم را
عیبم کنند یاران در عشقت، ای پریرخ
دیوانه ساز بر خود یاران عاقلم را
از غل و بند مجنون دیگر سخن نگفتی
گر اوحدی بدیدی قید و سلاسلم را
***
25
بخرابات برید از در این خانه مرا
که دگر یاد شراب آمد و پیمانه مرا
دل دیوانه بزنجیر نبستن عجبست
که بزنجیر ببندد دل دیوانه مرا؟
می بیارید و تنم را بنشانید چو شمع
پیش آن شمع و بسوزید چو پروانه مرا
همچو گنجیست درین عالم ویران رخ او
یاد آن گنج دوانید بویرانه مرا
برمیان از سر زلفش کمری میبستم
گر بدو دست رسیدی چو سرشانه مرا
هر که خواهد که بدامم کشد آسان آسان
گو: مپندار بجز خال لبش دانه مرا
سرم از شوق و دل از عشق چنین شیفته شد
تا که شد اوحدی شیفته هم خانه مرا
***
26
غم عشقت، ای پسر، بسوزد همی مرا
ترا گر خبر شدی نبدی غمی مرا
دمم میدهی که: من بیابم دمی دگر
گره بر دمم زدی، رها کن دمی مرا
بنام تو زیستم همه عمر و خود زتو
نه بر دست نامهای، نه بر لب نمیمرا
سلیمان کند مرا دهان چو خاتمت
بدست ار دراوفتد چنان خاتمی مرا
مکن بیش ازین ستم، بنیکی گرای هم
چو زخمم بدل رسید، بنه مرهمی مرا
مرا در فراق خود بپرسش عزیز کن
که هرگز نیوفتاد چنین ماتمی مرا
نخواهم بعالمی غمت را فروختن
کز آنجا میسرست چنین عالمی مرا
غم روز هجر تو بگویم یکان یکان
اگر در کف اوفتد شبی محرمی مرا
کم و بیش اوحدی چواندر سر توشد
تو نیز پرسشی بکن ببیش و کمی مرا
***
27
آخر، ای ماه پری پیکر، که چون جانی مرا
در فراق خویشتن چندین چه رنجانی مرا؟
همچو الحمدم فگندی در زبان خاص و عام
لیک خود روزی بحمدالله نمیخوانی مرا
ای که در خوبی بمه مانی چه کم گردد زتو
گر بری نزدیک خود روزی بمهمانی مرا؟
دست خویش از بهر کشتن بر کسی دیگر منه
میکشم در پای خود چندان که بتوانی مرا
با رقیبانت نکردم آنچه با من میکنند
این زمان سودی نمیدارد پشیمانی مرا
زین جهان چیزی نخواهم خواستن جز وصل تو
گر فلک یک روز بنشاند بسلطانی مرا
کس خریدارم نمیگردد، که دارم داغ تو
زان همی آیم برت، چندانکه میرانی مرا
بر سر کوی تو دشواری کشیدم سالها
دور ازین در چون توان کردن بآسانی مرا؟
در درون پردهای با دشمنان من بکام
وز برون مشغول میداری بدربانی مرا
گفتهای: در کار عشقم اوحدی دانا نبود
چون توانم گفت؟ نه آنم که میدانی مرا
***
28
زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را
خامی که دل ندارد این غم نباشد او را
گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم
زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را
عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم
این مرده زنده کردن دردم نباشد او را
گویند: ازو طلب دار آیین مهربانی
نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را
از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم
زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را
از چشم من خجل شد ابر بهار صدپی
او گر چه بربگرید، این نم نباشد او را
این گریه کاوحدی کرد از درد دوری او
گر بعد ازین بمیرد ماتم نباشد او را
***
29
آن سیه چهره، که خلقی نگرانند او را
خوبرویان جهان بنده بجانند او را
دلبرانی که بخوبی بنشانند امروز
جای آنست که بر دیده نشانند او را
دامنش پاک زعارست و دلش پاک زعیب
پاکبازان جهان بنده از آنند او را
گر درافتد بکفم دامن وصلش روزی
از کف من بجهانی نجهانند او را
نیست بیمصلحتی از بر او دوری من
برمیدم زبرش، تا نرمانند او را
قیمت قامت او را من بیدل دانم
ورنه این یک دوسه افسرده چه دانند او را؟
ای که گشت اوحدی از بهر تو بدنام جهان
بنده ی تست، بهر نام که خوانند او را
***
30
نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را
چراغی کش تو باشی نور با مردن چه کار او را؟
اگر نه دامن از گوهر بریزد چون فلک شاید
که هر صبحی تو برخیزی چو خورشید از کنار او را
دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشیده میداری
من اینک فاش میگویم! بنزدیک من آر او را
مجو آزار آن بیدل، که از سودای وصل تو
دلش پیوسته در بندست و جان در زیر بار او را
سر زلفت پریشانی بسی کرد، ار بچنک آید
بده تا بی و بربند و بدست من سپار او را
بحال اوحدی هرگز نکری التفات، اکنون
چو میگویی، غلام ماست، باری نیک دار او را
نگاهی کن درو یک بار و او را بنده ی خود خوان
گذاری کن برو یک روز و خاک خود شمار او را
***
31
چون کژ کنی بشیوه بسر بر کلاه را
زلف و رخ تو طیره کند مشک و ماه را
یزدان هزار عذر بخواهد ز روی تو
فردا که هیچ عذر نباشد گناه را
نشگفت پای ما که برآید بسنگ غم
زیرا که احتیاط نکردیم راه را
دارم گواه آنکه تو کشتی مرا، ولیک
ترسم که: نرگست بفریبد گواه را
روزی چنان بگریم ازین غم، که اشک من
زآن خاک آستان بدماند گیاه را
گر بشنود جفا که تو در شهر میکنی
خسرو بیاغیان نفرستد سپاه را
شد سالها که بنده ی تست اوحدی، دریغ
کز حال بندگان خبری نیست شاه را
***
32
با که گویم سرگذشت این دل سرگشته را؟
راز سرگردان عاشق پیشه ی غم کشته را؟
آب چشم من زسر بگذشت و میگویی: بپوش
چون توان پوشیدن این آب زسر بگذشته را؟
جان شیرین منست آن لب، بهل تا میکشد
در غم روی خود این فرهاد مجنون گشته را
آنکه روزی گرچمان اندر چمن رفتی برش
باغبان از سرزنش میکشت سرو کشته را
خال او حال مرا برهم زد و خونم بریخت
با که گویم حال این خال بخون آغشته را؟
آسمان برنامه ی عمرم نبشتست این قضا
در نمیشاید نوشتن نامه ی بنوشته را
خاک کوی او بهشتم بود هشتم، لاجرم
این زمان در خاک میجویم بهشت هشته را
کمتر از شمعی نشاید بود و گر سر میرود
هم بپایان برد میباید سر این رشته را
اوحدی، خواهی که چون عیسی بخورشیدی رسی
آتشی درزن، بسوز این دلق مریم رشته را
***
33
دلم در دام عشق افتاد هیلا
فتاده، هر چه بادا باد هیلا
چو دل را در غمش فریادرس نیست
مرا از دست دل فریاد هیلا
بر آب چشم من کشتی برانید
که توفان در جهان افتاد هیلا
بده، ساقی، چو کشتی ساغرمی
بیاد دجله ی بغداد هیلا
منم وامق، تویی عذرا، وفا کن
تویی شیرین، منم فرهاد، هیلا
ز اشک و سوز و آه من حذر کن
که بارانست و برق و باد هیلا
چو داد بیدلان دادی، نگارا
مکن بر جان من بیداد هیلا
گر از جور تو روزی پیش سلطان
چو مظلومان بخواهم داد هیلا
مگو از تلخ و شور، ای مطرب، امروز
که خسرو دل بشیرین داد هیلا
ز قول اوحدی بر بیدلان خوان
غزلهایی که داری یاد هیلا
***
34
نه هفتهایست، نه ماهی، که رفتهای زبر ما
نهفته نیست کزین غم چه دیده چشم تر ما
زمان ما بسر آورد درد عشق تو، جانا
هنوز تا غم هجران چه آورد بسر ما؟
بدان کمر نرسد دست من، ولی برساند
محبت تو سرشک دو دیده بر کمر ما
لبت که از همه گیتی پسند ماست، نگه کن
که راحت همه گشت و جراحت جگر ما
زظلمت شب هجران بزحمتیم، چه بودی
کز آسمان وصالی بتافتی قمر ما؟
زروی خوب شکیبم نبود و صورت خوبان
تو از تأمل ایشان بدوختی نظر ما
نمودهای که: چو غایب شوند مهر نماند
بیا، که مهر تو غایب نمیشود زبر ما
ستم ببین تو که: دیگر زگفت و گوی رقیبان
بر آستان تو ممکن نمیشود گذر ما
عجب که یاد نکردی زاوحدی و نگفتی
که: چیست حال دل این غریب پی سپر ما؟
***
35
ای چراغ چشم توفان بار ما
بیش ازین غافل مباش از کار ما
هر زمانی در بروی ما مبند
گرچه کوته دیدهای دیوار ما
شکر آن کت خواب میگیرد بشب
رحمتی بر دیده ی بیدار ما
ای که با هر کس چو گل بشکفتهای
بیش ازین نتوان نهادن خار ما
کاشکی آن رخ نبودی در نقاب
تا نکردی مدعی انکار ما
با چنان ساعد که بر بازوی اوست
کس نپیچد پنجه ی عیار ما
خلق عالم گر شوند اغیار و خصم
نیست غم، گر یار باشد یار ما
اوحدی، میبوس خاک آستان
کندر آن حضرت نباشد بار ما
***
36
ای غم عشق تو یار غار ما
جز غمت خود کس نزیبد یار ما
کار ما با غم حوالت کردهای
نی، باینها برنیاید کارما
در ازل جان دل بمهرت داد و این
تا ابد مهریست بر رخسار ما
ما همان اقرار اول میکنیم
گر دو گیتی میکنند انکار ما
ساقی، از رندان حریفی را بخوان
تا بمی بفروشد این دستار ما
می بیار و خرقه ی ما را بکن
تا ببیند مدعی زنار ما
علم نیک و بد چو جای دیگرست
این تفاوت چیست در پندار ما؟
زاهدان فردا چه گویند ار خدای؟
سهل گیرد کار بر خمار ما
تا رضای او نباشد، اوحدی
توبه بیکارست و استغفار ما
***
37
تو مشغولی بحسن خود، چه غم داری زکار ما؟
که هجرانت چه میسازد همی با روزگار ما؟
چه ساغرها تهی کردیم بر یادت: که یک ذره
نه ساکن گشت سوز دل، نه کمتر شد خمار ما
بهر جایی که مسکینی بیفتد دست گیرندش
ولی این مردمی ها خود نباشد در دیار ما
زرویت پرده ی دوری زمانی گر برافتادی
همانا بشکفانیدی گل وصلی ز خار ما
تو همچون خرمن حسنی و ما چون خوشه چینانت
از آن خرمن چه کم گشتی که پر بودی کنار ما؟
زدلبندان آن عالم دل ما هم ترا جوید
که از خوبان این گیتی تو بودی اختیار ما
نمیباید دل ما را بهار و باغ و گل بیتو
رخ و زلف و جبینت بس گل و باغ و بهار ما
زمثل ما تهیدستان چه کار آید پسند تو؟
تو سلطانی، زلطف خود نظر میکن بکار ما
چه دلداری؟ که از هجران دل ما را بیازردی
چه دمسازی؟ که از دوری برآوردی دمار ما
بقول دشمنان از ما، خطا کردی که برگشتی
کزان روی این ستمکاری نبود اندر شمار ما
زهجرت گر چه ما را پر شکایتهاست در خاطر
هنوزت شکرها گوییم، اگر کردی شکار ما
بگو تا: اوحدی زین پس نگرید در فراق تو
که گر دریا فرو بارد بنفشاند غبار ما
***
38
چو آشفته دیدی که شد کار ما
نگشتی دگر گرد بازار ما
میزار ما را، که کار خطاست
دلیری نمودن بآزار ما
بفریاد ما گر چنین میرسی
بگردون رسد ناله ی زار ما
دل ما ننالیدی از چشم تو
اگر جور کردی بمقدار ما
بجز ما نخواهد خریدن کسی
متاعی که بستی تو در بار ما
چه خسبی؟ که شبهای تاریک خواب
نیامد درین چشم بیدار ما
مریز اوحدی را نمک بر جگر
که شوریده او میکند کار ما
***
39
از ما بفتنه سرمکش، ای ناگزیر ما
کآمیزشیست مهر ترا با ضمیر ما
ما قصهای که بود، نمودیم و عرضه داشت
تا خود جواب آن چه رساند بشیر ما،
نینی ، بپیک و نامه چه حاجت؟ که حال دل
دانم که نانوشته بخواند مشیر ما
ای باد صبحدم خبر ما بپرس نیک
کین نامها نه نیک نویسد دبیر ما
ای صوفی، ار تو منکر عشقی بزهد کوش
ما را ز عشق توبه نفرمود پیر ما
بس قرنها سپهر بگردد بدین روش
تا بر زمین عشق نیابد نظیر ما
پستان خود بمهر بیالود و دوستی
روز نخست دایه که میداد شیر ما
در آب و گل زآدم خاکی نشان نبود
کآغشته شد بآب محبت خمیر ما
دلبر زآه و ناله ی من هیچ غم نداشت
دانست کان شکار نیفتد بتیر ما
زان دل شکستهایم که بر دوست بستهایم
کز ما دل شکسته طلب کرد میر ما
سهلست دستگیری افتاد گان ولی
وقتی بود که دوست شود دستگیر ما
با خار ساختیم، که گل دیر بردمد
شاخ بلند دوست بدست قصیر ما
از جان برآمدست، نباشد شگفت اگر
در دل نشیند این سخن دلپذیر ما
ای اوحدی، اگر ید بیضا برآوری
مشنو، کزان تنور برآید فطیر ما
***
40
ای پرتو روحالقدس تابان زرخسار شما
نور مسیحا در خم زلف چو زنار شما
هم لفظتان انجیل خوان، هم لهجتان داودسان
سر حواریون نهان در بحر گفتار شما
شماس ازان رخ جفت غم، مطران پریشان دم بدم
قسیس دانا نیز هم بیچاره در کار شما
اعجاز عیسی در دو لب، پنهان صلیب اندر سلب
قندیل زهبان نیم شب تابان زرخسار شما
از لعلتان کوثر نمی، وز لفظتان گردون خمی
میلاد شادیها همی از روز دیدار شما
زان زلفهای جان گسل تسبیح یوحنا خجل
صد جاثلیق زندهدل چون من خریدار شما
گردی زعشق انگیخته، بر گبرو ترسا بیخته
خون مسلمان ریخته در پای دیوار شما
ای عیدتان بر خام خم گوساله ی زرینه سم
فسح نصاری گشته گم در عید بسیار شما
دیرش زمین بوسد بحد، رهبان از وجوید مدد
چون اوحدی یومالاحد آید بزنهار شما
***
41
مرادم ارچه نخواهد روا شدن زشما
بفال نیک ندارم جدا شدن زشما
مگر اجل برهاند مرا زعشق، ارنه
بزندگی نتوانم رها شدن زشما
اگر زخوی شما داشتی خبر دل من
عجب نداشتمی بیوفا شدن زشما
ازین صفت که ببیگانگی همی کوشید
کرا بود طمع آشنا شدن زشما؟
دلم بدین صفت ار پایمال غصه شود
گریختن زمن و در قفا شدن زشما
غم شما گر ازین سان کشد گریبانم
چه پیراهن که بخواهد قبا شدن زشما!
باوحدی طمع پارسا شدن میکنید
که بعد ازین نتوان پارسا شدن زشما
***
42
دراز شد سفر یار دور گشته ی ما
فغان ازین دلی بیاو نفور گشته ی ما
بآن رسید که توفان برآیدم بدو چشم
زسوز سینه ی همچون تنور گشته ی ما
بخواند راوی مستان بصوت داودی
زشوق او سخن چون زبور گشته ی ما؟
کجا شد آنکه چو حوری درآمدی هردم
بخانه ی چو سرای سرور گشته ی ما؟
چه بودی ار خبر او همی رسانیدند
بگوش خاطر از خود نفور گشته ی ما؟
زحافظان وفا نیست مشفقی که کند
ملامت دل از کار دور گشته ی ما
حدیث ما تو بگوی، اوحدی، که مشغولست
بیاد دوست دل با حضور گشته ی ما
***
43
پرده برانداخت زرخ یار نهان گشته ی ما
نوبت اقبال بزد بخت جوان گشته ی ما
تن همه جان گشت چو او باز بدل کرد نظر
باخته شد در نظری آن تن جان گشته ی ما
گرچه گران بار شدیم از غم آن ماه ولی
هم سبک انداخته شد بارگران گشته ی ما
دیده ی گریان بدلم فاش همی گفت خود این:
کاتش غم زود کشد اشک روان گشته ی ما
پیر خرد گرد جهان گشت بسی در طلبش
هم بکف آورد غرض پیر جهان گشته ی ما
نفس بفرمود بسی، من ننشستم نفسی
تا همگی سود نشد سود زیان گشته ی ما
ضامن مادر غم او اوحدی شیفته بود
این نفس از غم برهد مرد ضمان گشته ی ما
***
44
حلوای نباتست لبت، پسته دهانا
در باغ گلی نیست برخسار تو مانا
زیر لبت ازوسمه نقطهاست، چه روشن؟
گرد رخت از مشک زقمهاست، چه خوانا؟
گفتم: نتوانی دل شهری بر بودن
نی، چون نتوانی، که شگرفی و توانا؟
بس گوشه نشینی که زهجر تو بنالد
این ناله بگوشت نرسیدست همانا
مردم نه عجب صورت عشقم که بدانند
بیعشق نشستن عجب از مردم دانا
هر لحظه زبان فاش کند سر دل من
پیوسته زدست تو برنجیم، زبانا
دلسوخته ی عشق تو گردید بصد جان
غافل مشو از اوحدی سوخته، جانا
***
45
ای نرگس تو فتنه و در فتنه خوابها
زلف تو حلقه حلقه و در حلقه تابها
حوران جنت ار بکمالت نگه کنند
در رو کشند جمله زشرمت نقابها
دست قضا چو نسخه ی خوبان همی نبشت
روی تو اصل بود و دگر انتخابها
گر پرتوی ز روی تو در عالم اوفتد
سر بر کند زهر طرفی آفتابها
آخر زکوة این همه خوبی نه واجبست؟
منعت که میکند که نکردی ثوابها؟
فردا مگر گناه نباشد مرا بحشر
کامروز در فراق تو دیدم عذابها
من میکنم دعا و تو دشنام میدهی
آری، بر تو کم نبود این جوابها
از اشک دیده بر ورق روی چون زرم
گویی مگر بسیم کشیدند بابها
امشب چنان گریستهام کاشک چشم من
همسایه را بخانه در افگند آبها
برخوان سینه از دل بریان نهادهام
در رهگذار خیل خیالت کبابها
غیری در اشتیاق تو گر نامهای نوشت
شاید که اوحدی بنویسد کتابها
***
46
رخ خوب خویشتن را بچه پوشی از نظرها؟
که بحسرت تو رفتن بدو دیده خاک درها
برت آمدیم یک دم، زبرای دست بوسی
چو ملول گشتی از ما، ببریم دردسرها
تو بناز خفته هرشب، زمنت خبر نباشد
که زخون دیده گریم زغمت برهگذرها
عجب آمدم که: بعضی زتو غافلند، مردم
مگر از ره بصارت خللیست در بصرها؟
نتوانم از خجالت که: بر تو آورم جان
که شنیدم: التفاتی نکنی بمختصرها
زلبت نبات خیزد، چو خنده برگشایی
بهل این شکر فروشی، که بسوختی جگرها
بر آن کمان ابرو دل اوحدی چه سنجد؟
که بزخم تیر مژگان بشکافتی سپرها
***
47
باد سهند بین که : برین مرغزارها
چون میکند زنرگس و لاله نگارها؟
در باغ رو، که دست بهار از سر درخت
بر فرقت از شکوفه بریزد نثارها
ساقی، میان ببند که هنگام عشرتست
می در پیالها کن و گل در کنارها
نتوان شکایت ستم روزگار کرد
گر من درین حدیث کنم روزگارها
وقتی من اختیار دلی داشتم بدست
عشق آمد و ز دست ببرد اختیار ها
گر بر دل تو هست غباری زداغ غم
بنشین، که جام می بنشاند غبارها
تا این بهار نامه بود، هیچ مجلسی
بییاد اوحدی نبود در بهارها
***
48
ای سفر کرده، دلم بیتو بفرسود، بیا
غمت از خاک درت بیشترم سود، بیا
سود من جمله زهجر تو زیان خواهد شد
گر زیانست درین آمدن از سود، بیا
مایه ی راحت و آسایش دل بودی تو
تا برفتی تو، دلم هیچ نیاسود، بیا
ز اشتیاق تو در افتاد بجانم آتش
وز فراق تو درآمد بسرم دود، بیا
ریختم در طلبت هر چه دلم داشت، مرو
باختم در هوست هر چه مرا بود، بیا
گر ز بهر دل دشمن نکنی چاره ی من
دشمنم بر دل بیچاره ببخشود، بیا
زود برگشتی و دیر آمده بودی بکفم
دیر گشت آمدنت، دیر مکش، زود بیا
کم شود مهر زدوری دگران را، لیکن
کم نشد مهر من از دوری و افزود، بیا
گر بپالودن خون دل من داری میل
اوحدی خون دل از دیده بپالود، بیا
***
49
سخت بحالم از تو من، ای مدد حال بیا
فال بنام تو زدم، ای تو مرا فال بیا
عهد من از یاد مهل، تا نشوم خوار و خجل
نامه فرستادم و دل، بنگر و در حال بیا
عاشق دیوانه شدم، وز همه بیگانه شدم
بر در میخانه شدم، خیز و بدنبال بیا
دور شدی، دیر مکش، برمچشان زهر و مچش
ای همه شغلی بتو خوش، با همه اشغال بیا
تا برخت عید کنم، روی بتوحید کنم
آخر شعبان چو شدی، اول شوال بیا
پرمی و نقلست سرا، با همه پیکار چرا؟
شاهد مجلس، بنشین، زاهد بطال، بیا
میروم از دست دگر، واقعهای هست دگر
شد دل من مست دگر، ای تن حمال، بیا
بهمن غم کرد درون، دست بدستان و فسون
رستم جان گشت زبون، ای خرد زال، بیا
عقل بینداخت قلم، شخص هنر ساخت بغم
کفر برانداخت علم، مهدی دجال بیا
این بصر و طرف بهل، وین نظر ژرف بهل
این ورق و حرف بهل، ای سخن لال بیا
روز وصالست مرا، صبح کمالست مرا
غره ی سالست مرا، اوحدی، امسال بیا
***
50
نوبهارست و دل پر هوس و باده ی ناب
حبذا روی نگار و لب کشت و سر آب
صبح برخیز و بر گل بصبوحی بنشین
چون بآواز خوش مرغ درآیی از خواب
عیش نیکوست کسی را که تواند کردن
ای توانای خردمند، چه داری؟ دریاب
اگر آن زلف بتابت بکف آید روزی
چنگ در وی زن واز هر دو جهان روی بتاب
ای سر زلف تو در بردن عقل از همه روی
وی لب تو در غارت دین از همه باب
کافران روی بمحراب نکردند، ولی
بکنند ار خم ابروی تو باشد محراب
اوحدی پیش تو صد نامه فرستاد از شوق
که نه آثار وفا دید و نه ایثار جواب
***
51
نیست در آبگینه آتش و آب
بادهشان رنگ میدهد، دریاب
باده نیز اندر اصل خود آبیست
کآفتابش فروغ بخشد و تاب
زآب بی رنگ شد عنب موجود
وز عنب شیره وز شیره شراب
زین منازل نکرده آب گذار
هیچ کس را نکرد مست خراب
باش، تا رنگ و بوی برخیزد
که همان آب صرف بینی، آب
هر کس از باده نسبتی دیدند
جمله بین کس نشد زروی صواب
چشم ازو رنگ برد و بینی بوی
عاقلش سکر دید و غافل خواب
اگرت چشم دوربین باشد
برگرفتم ازان جمال نقاب
اوحدی، هرچه غیر او بینی
نیست یک باره جز غرور سراب
***
52
هر بامداد روی تو دیدن چو آفتاب
ما را رسد، که بیتو ندیدیم روی خواب
ما را دلیست گمشده در چین زلف تو
اکنون که حال با تو بگفتیم، بازیاب
باریک تر ز موی سؤالیست در دلم
شیرینتر از لب تو نگوید کسی جواب
رویت زروشنی چو بهشتست و من زدرد
در وی بحیرتم که: بهشتست یا عذاب؟
چشمم زآب گریه بجوشست همچو دیگ
عشق آتشی همی کند آهسته زیر آب
هر دل که دید آب دو چشمم کباب شد
برآب دیدهای، که دل کس شود کباب؟
جز یک شراب هر دو نخوردیم، پس چرا
چشم تو مست گشت و دل اوحدی خراب؟
***
53
یا بپوش آن روی زیبا در نقاب
یادگر بیرون مرو چون آفتاب
بند کن زلف جهان آشوب را
گر نمیخواهی جهانی را خراب
رنج من زان چشم خوابآلودتست
چون کنم، کندر نمیآید زخواب؟
زلف را وقتی اگر تابی دهی
آن تو دانی، روی را از من متاب
من که خود میمیرم از هجران تو
بر هلاک من چه میجویی شتاب؟
تا نرفتی در نیامد تیره شب
تا نیایی بر نیاید آفتاب
حال هجران تو من دانم، که من
سینهای دارم پر از آتش کباب
عاشقم، روزی برآویزم بتو
تشنهام، خود را در اندازم بآب
اوحدی کامروز هجران تو دید
ایزدش فردا نفرماید عذاب
***
54
امروز چون گذشتی برما؟ عجب، عجب!
ماه نوی که گشتی پیدا، عجب، عجب!
خوبت رخست و زیبا، بنشین، نکو، نکو
شاد آمدی و خرم، فرما، عجب، عجب!
بخت من و من آسان با تو؟ بیا، بیا
خوی تو و تو ساکن باما، عجب، عجب!
چونت زدل برآمد، جانا، که بیرقیب
برمن گذار کردی تنها؟ عجب، عجب!
دری و دور گشته زدریای چشم ما
ای در باز گشته زدریا، عجب، عجب!
آگاه چون نکردی ما را زآمدن
ناگاه چون فتادی اینجا؟ عجب، عجب!
زینهاست کاوحدی بتو دادست دل چنین
زان دل چگونه آمد اینها؟ عجب، عجب!
***
55
زان دوست که غمگینم، غم خوار کنش، یارب
دشمن که نمیخواهد، همخوار کنش، یارب
اندر دل سخت او کین پر شد و مهر اندک
آن مهر که اندک شد، بسیار کنش، یارب
سر گشته و غمخوارم، آن کین غم ازو دارم
همچون من سرگشته، بییار کنش، یارب
کردست رقیبان را خار گل روی خود
نازک شکفید آن گل، بیخار کنش، یارب
گر زلف چو زنارش میرنجد ازین خرقه
این خرقه که من دارم، زنار کنش، یارب
این سینه که شد سوزان از مهر جگر دوزان
چون مهر برافروزان، یا نارکنش، یارب
آن کو نکند باور بیماری و درد من
یک چند بدرد او، بیمار کنش، یارب
چشمش همه را خواند وز روی مرا راند
مستست و نمیداند، هشیار کنش، یارب
هر دم بدل سختم، تاراج کند رختم
در خواب شد این بختم، بیدار کنش، یارب
بیکار شد آه من، اندر دل ماه من
منگر بگناه من، پرکار کنش، یارب
دل برد و زدرد دل میگریم و میگویم:
کان کس که ببرد این دل، دلدار کنش، یارب
آن کش نشد آگاهی از غارت رخت من
یک هفته اسیر این طرار کنش، یارب
گر زانکه بیازارد، سهلست، مرا آن بت
از اوحدی آن آزار، بیزار کنش، یارب
***
56
بت خورشید رخ من بگذارست امشب
شب روان را رخ او مشعله دارست امشب
خاک مشکست و زمین عنبر و دیوار عبیر
باد گل بوی و هوا غالیه بارست امشب
دیده ی آن که نمیخفت و سعادت میجست
گو: نگه کن، که سعادت بگذارست امشب
آن بهشتی، که ترا وعده بفردا دادند
همه در حلقه ی آن زلف چو مارست امشب
گل این باغچه بیخار نباشد فردا
گل بچینید، که بیزحمت خارست امشب
عید را قدر نباشد بر شبهای چنین
روز نوروز خود اندر چه شمارست امشب؟
تا قبولت نکند یار نیابی اقبال
مقبل آنست که در صحبت یارست امشب
ماهرویی که زما پرده همی کرد و حجاب
پرده از روی برانداخت که: بارست امشب
دوست حاضر شده ناخوانده و دشمن غایب
اوحدی، پرورش روح چه کارست امشب؟
***
57
پس از مشقت دوشین که داشت گوش امشب؟
که من بکام رسم زان لب چو نوش امشب
کشیدهایم بسیبار چرخ، وقت آمد
که چرخ غاشیه ی ما کشد بدوش امشب
بیار، ساقی، از آن جام راوقی، تا من
در افگنم برواق فلک خروش امشب
خیال خواب مبند، ای دل امشبی و مخسب
تو نیز جهد کن، ای دیده و بکوش امشب
ز خانقاه دلم سیر شد، برای خدای
مرا مبر ز سرکوی می فروش امشب
شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق
زمن مدار توقع بعقل و هوش امشب
بترک نام کن، ای اوحدی وخرمن ننگ
بیار باده و بنشین و باده نوش امشب
***
58
بیار باده، که ما را بهیچ حال امشب
برون نمیرود آن صورت از خیال امشب
بحکم آنکه ندارم حضور بیرخ دوست
مرا نماز حرامست و می حلال امشب
زباده خوردن اگر منع میکنندم خلق
بدین سخن نتوان رفت در جوال امشب
زعشرت و طرب و باده هیچ باقی نیست
ولی چه سود؟ که دوریم ازان جمال امشب
گرم نه وعده ی دیدار باز دادی دل
بلای هجر نمیکردم احتمال امشب
هلال، اگر نه چو ابروی یار من بودی
نکردمی نظر مهر در هلال امشب
شنیدهای که: بنالند عاشقان بیدوست؟
تو نیز عاشقی، ای اوحدی، بنال امشب
***
59
مکن از برم جدایی، مرو از کنارم امشب
که نمیشکیبد از تو دل بیقرارم امشب
زطرب نماند باقی، که مرا تو هم وثاقی
چو لب تو گشت ساقی نکند خمارم امشب
چه زنی صلای رفتن؟ چو نماند پای رفتن
چه کنی هوای رفتن؟ که نمیگذارم امشب
برخم چو برگشادی در وعدها که دادی
نه شگفت اگر بشادی نفسی برآرم امشب
چو شدم وصال روزی، بتوقعم چو سوزی؟
چه شود که برفروزی دل سوکوارم امشب؟
گل بخت شد شکفته، که شوم چو بخت خفته
که تو دادهای نهفته بر خویش بارم امشب
اگر از هزار دستم، بکشند خوار و پستم
چو یکی همی پرستم، چه غم از هزارم امشب
دگر آرزو نجویم، پی آرزو نپویم
همه از تو شکر گویم، که تویی شکارم امشب
دل اوحدی تو داری، چو نمیدهی بیاری
نکنم بترک زاری، که زعشق زارم امشب
***
60
مهر گسل گشت یار، عهد شکن شد حبیب
اصل خطر شد دوا، رای خطا زد صلیب
خوارم و بیوصل دوست خوار بود آدمی
زارم و بیروی گل زار بود عندلیب
دیر کشید، ای نگار، سوختنم زانتظار
یا نظری بیستیز، یا گذری بیرقیب
ما زتو مهر و وفا خواستهایم، ای صنم
نی چو کسان دگر عاشق رنگیم و طیب
نیست زخامان عجب عشق زنخدان و لب
طبع چه جوید؟ رطب، طفل چه جوید زبیب
ابروی محرابوش گر سوی مسجد بری
نعره برآرد امام، در غلط افتد خطیب
گر بکشم خویش را در طلب وصل تو
سود ندارد، که نیست کار برون از نصیب
چاره بجز صبر نیست، کان رخ چون آفتاب
دل برباید، مگر دیده بدوزد لبیب
دلمنه، ای اوحدی، زانکه بشهر کسان
جور کشد بیسخن عاشق وآنگه غریب
***
اشک ما آبیست روشن در هوات
خود بچشم اندر نیامد اشک مات
در طوافت سعی خواهم کرد از آنک
سعیها کردست گردون در صفات
خون من ریزی و دل گیری نوا
بینوایی به دلم را از نوات
ای خط سبزت برات خون من
کم نویس آنخط که مردیم از برات
دی دوایی می نبشتی از قلم
حال من نشنید و دل خونشد دوات
ای بزلف و خال چون لیل دجا
در دل و جانم غم لیلی دوجات
نزد ترکان ما ترا قدر ارچه نیست
نزد ما، ای ترک، یک دم باش مات
دل بلات ار بت پرستان میدهند
بت پرستم من، که دادم دل بلات
گر نجات از عشق جویی، اوحدی
پیش او هم، نه رهت باشد، نه جات
***
61
تا قلندر نشوی راه نیابی بنجات
در سیاهی شو، اگر میطلبی آب حیات
موی بتراش و کفن ساز تنت را از موی
تا درین عرصه نگردی تو بهر مویی مات
بیلک هر دو جهان را یله کن، تا چویلان
نام مردیت برآید ز میان عرصات
کفش و دستار بینداز و تهی کن سروپای
تا چو ایشان همه تن گردی اندر حرکات
این گروهند همه ترک عرض کرده و باز
همچو جوهر شده از نور یقین زنده بذات
زندگی گر صفت روز و شب ایشانست
زندگان دگر، انصاف، رمیماند و رفات
نیست جز صدق دلیل ره ایشان بخدای
گر کسی را به ازین هست دلیلی، قل:هات
در جوالند ز انکار خری چند، ولی
همه عیسی نفسند و همه عالی درجات
اوحدی، رو مددی جوی زخاک درشان
تا گرفتار نگردی بهوا چون ذرات
***
62
حسن خود عرضه کن، ای ماه پسندیده صفات
تا شود دیده ی ما روشن از آثار صفات
لب لعل و دهن تنگ و خط سبز تو برد
در جهان آب رخ معدن و حیوان و نبات
چشمم از گریه فراتست و رخ از ناخن نیل
تو توانی که بهم جمع کنی نیل و فرات
همچو فرهاد دگر کوه گرفتیم و کمر
در فراق رخت، ای دلبر شیرین حرکات
جز وفاق تو حدیثم نبود وقت نشور
جز وفای تو بیادم نبود روز وفات
سیم اشک من ازان نقد روانست، که گشت
لب لعل تو محصل، خط سبز تو برات
هر چه گویی بتوانم، مگر از روی تو صبر
وآنچه خواهی بکنم، جز بفراق تو ثبات
نیک درویشم و در حسن زکاتی هم هست
بده، ای محتشم حسن، بدرویش زکات
کردم اندیشه که آن روز کجا دانم رفت؟
گر بیابم زکمند سر زلف تو نجات
اوحدی داد تو از شاه بخواهد روزی
که بگردد بفراق رخ زیبای تو مات
***
63
بگذاشتهام، تا چه کند نرگس مستت؟
با یار پسندیده که پیمان نواستت
رای دو دلی کردن و آهنگ جدایی
گفتی که: ندارم من و میبینم و هستت
پیوند تو افزون شد و بسیار بگفتند:
عهدش بشکن زود، که پیمان بشکستت
تا جان ندهم جای جراحت ننماید
تیری که کنون بر دلم افتاد زدستت
از دست برفتم من و بر دست نه ای تو
دیگر چه کنم، گر ندرم جامه زدستت؟
بییاد تو هرگز ننشینیم بر کس
هر چند بر خویش ندیدیم نشستت
بس دام که در راه تو آهو بره کردند
در دام نرفتی و کس از دام نرستت
گر بر سر ما تیغ زنی روی نپیچیم
آن سست وفا بود که از دام بجستت
ای اوحدی، از عشق ندیدم که گشودی
تا سحر که بود این که چنین دیده ببستت؟
***
64
روزگار از رخ تو شمعی ساخت
آتشی در نهاد ما انداخت
ما طلبگار عافیت بودیم
در کمین بود عشق، بیرون تاخت
سوختم در فراق و نیست کسی
که مرا چارهای تواند ساخت
مگر او رحمتی کند، ورنه
هر کرا او بزد، کسی ننواخت
عاشقانش چرا کشند بدوش؟
سر، که در پای دوست باید باخت
اوحدی آن چنان درو پیوست
که نخواهد بخویشتن پرداخت
سخن او نمیتوان گفتن
دم نزد هر که این سخن بشناخت
***
65
ترک عجمی کاکل ترکانه برانداخت
از خانه برون آمد و صد خانه برانداخت
در حلق دل شیفته شد حلقه بشوخی
هر موی که زلفش زسرشانه برانداخت
آه از جگر صورت دیوار بر آمد
چون عکس رخ خویش بکاشانه برانداخت
شوق لب چون جام عقیقش زلطافت
خون از دهن ساغر و پیمانه برانداخت
فریاد!که چشمم زفراق لب لعلش
ماننده ی دریا در و در دانه برانداخت
دردا!که:فراق رخ آن ترک پریوش
بنیاد من عاشق دیوانه برانداخت
گر یاد کند زاوحدی آن ماه عجب نیست
خورشید بسی سایه بویرانه برانداخت
***
66
رخت تمکین مرا عشق بیک بار بسوخت
آتشم در جگر خسته شد و زار بسوخت
بنشستم که: نویسم سخن عشق و زدل
شعلهای در قلم افتاد، که طومار بسوخت
دل یاران، تو نگفتی که بسوزد بریار؟
ما خود آن یار ندیدیم که بریار بسوخت
چاره جز سوختن و ساختنم نیست کنون
کاندکی کرد مرا چاره و بسیار بسوخت
گر ببینی تو طبیب دل مجروح مرا
گو: گذر کن تو بدین گوشه، که بیمار بسوخت
گفتم: از باغ رخش تازه گلی باز کنم
نور رویش جگرم را بتر از خار بسوخت
سخن سوختن عشقت اگر باور نیست
زاوحدی پرس، که بیچاره درین کار بسوخت
***
67
جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت
آخر چه شد، که هیچ دلت بر دلم نسوخت؟
نزد تو نامهای ننوشتم، که سوز دل
صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت
بر من گذر نکرد شبی، کاشتیاق تو
جان مرا بآتش ده گونه غم نسوخت
در روزگار حسن تو یک دل نشان که داد؟
کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت؟
یک دم بنور روی تو چشمم نگه نکرد
کندر میان آن همه باران و نم نسوخت
شمع رخ تو از نظر من نشد نهان
تا رخت عقل و خرمن صبرم بهم نسوخت
گفتی: در آتش غم خود سوختم ترا
خود آتش غم تو کرا، ای صنم، نسوخت؟
کو در جهان دلی، که نگشت از غم تو زار؟
یا سینهای، کزان سر زلف بخم نسوخت؟
صد پی بر آتش ستمت سوخت اوحدی
ویدون گمان بری تو که او را ستم نسوخت
***
68
تا دل ما با تو کرد روی ارادت
هیچ نیاید زما مخالف عادت
گر چه کم ما گرفتهای تو زشوخی
عشق تو افزون شدست و مهر زیادت
رنگ سلامت ندیدم و رخ شادی
از بر من تا برفتهای بسعادت
آنکه ز درد جدایی تو بمیرد
زنده نداند شدن بحشر واعادت
داروی رنج خود از طبیب نپرسم
گر تو قدم رنجه میکنی بعیادت
همچو شهیدان تنش بخاک نپوسد
هر که بتیغ غم تو یافت شهادت
دایه بمهرت برید ناف دل من
پس بکنارم گرفت روز ولادت
چشم تو آنجا که دست برد بدستان
سر بنهادند زیرکان ببلادت
اوحدی از درد دوری تو بنالید
با تو چو سودش نکرد صبر و جلادت
او نه بمهرت سری نهاد، که هرگز
خود ززمین برنداشت روی ارادت
***
69
چون گشت با تو ما را پیوند دل زیادت
گر هجر ما، گزینی، دوری زحسن عادت
شبهاست تا دلم را تب دارد از غم تو
آه!از تو، گر نیایی روزی بدین عیادت
طبعت بطالع ما شد تند و تیز، ار نه
زین بیشتر نبودی بدمهر و بیارادت
عشقی که نیست برتو، حربیست بیغنیمت
عیشی که نیست با تو، دینیست بیشهادت
هر چند نیست با ما مهر تو در ترقی
هر لحظه با تو ما را شوقیست در زیادت
شاگرد صورت تست آیینه در لطیفی
کین میکند تجلی و آن میکند اعادت
چندان که جور خواهی بر جان من همی کن
کز بندگان نیاید کاری بجز عبادت
باشد که:اوحدی را از غیب دست گیرد
آن کس که واقفست او بر غیب و بر شهادت
***
70
زپاسبانی همسایه گرد بام و درت
بدان رسید که دزدیده میکنم نظرت
درون خانه چوره نیست، چاره آن دانم
که: آستانه پرستی کنم چو خاک درت
هزار بار گر از خدمتم برانی تو
دگر بیایم و خدمت کنم بجان و سرت
گر التفات بزر دیدمی ترا روزی
زرنگ چهره ی خود در گرفتمی بزرت
تو بستهای کمری بر میان بکینه ی من
مرا چه طرف زمهر تو چشم بر کمرت؟
نداشت هیچ درخت این بر جوان، که تراست
ولی چه چاره؟ که دستی نمیرسد ببرت
خبر زدرد دل من بهر کسی برسید
ولی چه سود؟ کزان کس نمیکند خبرت
گذر کنی تو بهر جانبی و نگذارد
غرور حسن که:باشد بر اوحدی گذرت
***
71
گرچه صد بارم برانند از برت
بر نمیدارم سر از خاک درت
تا ابد منظور جانی، زانکه دل
در ازل کرد این نظر بر منظرت
زاهد از سر تو زآن رو غافلست
کو نمیبیند بمحراب اندرت
هر صباحی تازه گردد جان ما
از نسیم طره ی جان پرورت
همچو جان وصل تو ما را در خورست
گر چه جان ما نباشد در خورت
هر چه بود اندر سرکار تو شد
خود بچیزی در نمیآید سرت
شیر گیران پلنگ انداز را
کرد عاجز پنجه ی زور آورت
برنگیرد سر ز خط امر تو
هر که شد چون اوحدی فرمان برت
***
72
نیامد وقت آن کز من بخواهی عذرآزارت؟
دلم را شربتی سازی زلعل چاشنی دارت؟
دل از دستم برون بردی که با ما سر درآری تو
بما سر درنیاوردی و سرها رفت در کارت
گمان بردم که:میجوید دلت وصل مرا، لیکن
مرا کمتر بجویی تو، که میجویند بسیارت
هم امروز از جهان دیدن فرو بندم دو بینایی
اگر دانم که:فردا من نخواهم دید دیدارت
سرم را میکنی پر شور و بردل مینهی منت
دلم را میکشی در خون و برجان مینهم بارت
ز روی راستی با تو ندارد سرو مانندی
که:گر در بوستان آیی، بمیرد پیش رخسارت
گل وصلی بدستم چون نمیآید چه بودیار
کسی بودی که برکندی زپای اوحدی خارت؟
***
73
ای ز لعلت قیمت یاقوت پست
سنبلت را دسته ی گل زیر دست
راست کرد ایزد شکار عقل را
از سر زلف کژت، پنجاه شست
سرو، با قدی که میبینی چنان
ساعتی پیش تو نتواند نشست
گر جمالت را بدیدی بت ز دور
سجده کردی پیش تو چون بت پرست
یک شبم پنهان پنهان آرزوست
کندر آیی از در من مست مست
درد و چشم از خواب و سرمستی فتور
در دو زلف از تاب و دلبندی شکست
یاد میدار این که:تا قد تو خاست
چند خارم در دل شوریده خست
بر سر من نیست یک روزت گذار
تا در اندازم بپایت هر چه هست
خاطر ما را بگفتاری بجوی
ای که از دامت گرفتاری نجست
نیست باز ار چنگل سودای تو
چون کبوتر مرغ دل را بازرست
چون کمر گردت بسی گشت اوحدی
لیکن از چشم تو طرفی برنبست
***
74
بهار آمد و باغ پیرایه بست
چمن سبز پوشید و در گل نشست
زسرما زمین داغ بر چهره داشت
چو سبزه برست از سیاهی برست
چو بلبل درآمد بدستان زشوق
برآید گل اکنون بهفتاد دست
بر گل بنفشه ز بیم قفا
زبان در کشیدست و افتاده پست
ببزم چمن غنچه هشیار ماند
نه چون نرگس و لاله مخمور و مست
نسیم گل از شرم بوی سمن
سحر گه ز دیوار بستان بجست
درست گل سرخ اگر شد روان
دل لاله چندین نباید شکست
یکی پنجه بگشاد برشاخ بید
که مرغش درآمد چو ماهی بشست
اگر خردهای از گل آمد پدید
بشکرانه در باخت برگی که هست
نهادیم سوسن صفت سر در آب
که بودیم چون لاله دردی پرست
کنون اوحدی گر بنالد رواست
که چون بلبلش دل بخاری بخست
***
75
بی تو نکردیم بجایی نشست
با تو نشستیم بهر جا که هست
صورت خوب از چه بگیتی بسیست
چشم مرا مثل تو صورت نبست
لاف نخستین «بلی» میزنم
روز نخستین که تو گویی:«الست»
زلف سیه را به ازان میشکن
ورنه بسی دل که بخواهد شکست
موی برست از کف امید ما
وز کف موی تو نخواهیم رست
هر که کند گوش بگفتار تو
بس که بگفتار بخواهد نشست
ای که زمن صبر طلب میکنی
خود چو منی را چه برآید زدست؟
پند، که بیباده ی صافی دهی
کی شنود عاشق دردی پرست؟
اوحدی از عشق تو دیوانه شد
گر دگری میشود از عشق مست
***
76
آمد نسیم گل بدمیدن ز چپ و راست
ساقی، می شبانه بیاور، که روز ماست
در باغ شد شکفته بهر جانبی گلی
فریاد عندلیب زهر جانبی بخاست
تا پیش شاخ گل ننشینی، قدح بدست
آشوب بلبلان بندانی که: از کجاست؟
هر دم بنفشهوار فرو میروم بخود
از فکر جام لاله که: خالی زمی چراست؟
شاهد، بسوز عود، که خواهیم عیش کرد
مطرب، بساز عود، که خواهیم عذر خواست
جز عشق هر هوس که پزی زین سپس، هدر
جز عیش هر عمل که کنی بعد ازین، هباست
من عمر خود بعمر گل اندر فزودمی
گر راه بودمی بسر این فزود و کاست
چون گل کلاهداری خود ترک میکند
بر ما عجب نباشد اگر پیرهن قباست
ای نو رسیده سبزه، که آبت زسر گذشت
گر سرگذشت خویش زما بشنوی رواست
تا ما قفای گل بنبینیم چون هلیم
دست از می؟ ارچه سرزنش خلق در قفاست
جز یاد بید و سرو مکن پیش اوحدی
کو نشنود بوقت گل الا حدیث راست
***
77
آن زخم، که از تو بر دل ماست
مشنو که: بمرهمی توان کاست
کی وعده وفا کنی تو امروز؟
کامروز ترا هزار فرداست
زلفت، که بکژ روی برآمد
با ما بوفا کجا شود راست؟
دریاب، که دست ما فرو بست
این فتنه، که از سر تو برخاست
یک روزا گرم بپرسش آیی
عذرت نتوان بسالها خواست
عشق و لب لعلت، این چه سوزست
عقل و سر زلفت، این چه سوداست؟
آرایش عالم از رخ تست
مشاطه رخت چه داند آراست؟
مطرب، بنواز نوبتی خوش
کامروز زمانه نوبت ماست
قولی بزن از طریق عشاق
یا خود غزلی که اوحدی راست
***
78
این همه پروانها، سوخته از چپ و راست
شمع شب ما بود، راه شبستان کجاست؟
شحنه اگر دوست بود، این همه بیداد چیست؟
وین همه آشوب چه؟ گر ملک از شهر ماست
چون نپسندد جفا نرگس سرمست یار؟
کز قبل او ستم وز طرف ما رضاست
دلبر اگر میکند گوش بفریاد ما
زین ستم و داوری داد نخواهیم خواست
مطرب مجلس بگفت از لب او نکتهای
هوش حریفان ببرد، شور زمستان بخاست
جمله بیاد رخش خرقه درانداختند
گرچه ازان خرقها پیرهن ما قباست
در شب دیجور غم پرتو شمعی چنین
چون همه عالم گرفت؟ گرنه زنور خداست
گفت: بخاک درم چون گذری سربنه
من نتوانم نهاد سر، مگر آنجا که پاست
جنس من و نقد من در سر او رفت، لیک
جنس ارادت فزود، نقد محبت بکاست
اوحدی، ار زانکه دوش از تو دلی بردهاند
در پی او غم مخور، کان که ببرد آشناست
***
79
پیراهن ار زیاسمن و گل کندرواست
آن سرو لاله چهره، که در غنچه ی قباست
خلقی، چو طرف، بر کمرش بستهاند دل
وین دولت از میانه ببینیم تا کراست؟
کرد از هوای خویش دلم گرم ذرهوار
آن آفتاب روی، که بر بام این سراست
بر خاک پای او چه غم؟ ارصد هزار پی
آب رخم بریخت، که خون منش بهاست
چشمش چه ساحریست؟ که شرطی زدشمنی
با من رها نکرد و همان دوستی بجاست
با من، دلا، دگر سخن آن دهان مگوی
من بر شنیدهام سخن او، دهان کجاست؟
در جان اوحدی اگر او ناوکی نخست
چندین فغان و ناله و فریادش از چه خاست؟
***
80
کار ما امروز زان رخ بانواست
شکر ایزد کان مخالف گشت راست
گرچه یک چند از وفاداری بجست
هم چنان وقت وفا داری بجاست
عارض او در خم زلف چو مار
آرزویی در دهان اژدهاست
عیب نتوان کرد اگر روزی دو، دوست
روی میپیچد، که دشمن در قفاست
نام او بیگانه قاصد کردهام
ورنه میدانم که با جان آشناست
یک دم از دستش نمیدانیم داد
گرچه دستش دایم اندر خون ماست
آنکه او را دور کرد از من چه کرد؟
چون زمهر او سر مویی نکاست
عشقبازی را خطا نتوان شمرد
عاشقان را کام دل جستن خطاست
رغبت بوس و تمنای کنار
شهرتست، این عشق ورزیدن جداست
اوحدی، گر کشته گردی در غمش
سهل باشد، چون غم او خون بهاست
عشق خوبان بیبلا هرگز که دید؟
خوب نیز از حق خویش اندر بلاست
***
81
مدتی شد تا دل ما صورت آن سرو راست
دوست میدارد، ولیکن زهره ی گفتن کراست؟
روی او در حسن چون ما هست، میگویم تمام
قد او در لطف چون سروست، بنمودیم راست
گر زبان در کام من شیرین شود چون نام او
بر زبان رانم، سرم در معرض اندیشهاست
ای زبان، بگذر، که نام پاک او از بس شرف
در ضمیرم گر بگردد، هم نپندارم رواست
اوحدی گر مهر او ورزی، بنه گردن بجور
بیدقی را زودتر باید زدن کوشاه خواست
عاشق و درویشی اینجا، در دعا و صبر کوش
چاره ی عاشق صبوری، کار درویشان دعاست
***
82
باز مخمورم، کجا شد ساقی؟ آن ساغر کجاست؟
تشنگان عشق را آن آب چون آذر کجاست؟
همچو چشم خویش ساقی مست میدارد مرا
ما کجاییم، ای مسلمانان، و آن کافر کجاست؟
آن چنان خواهم درین مجلس زمستی خویش را
کز خرابی باز نشناسم که: راه در کجاست؟
خلق میگویند: زهد و عشق با هم راست نیست
ما بترک زهد گفتیم، این حکایت بر کجاست؟
ای که گفتی: از سر و سامان بیندیش و منوش
باده، بادست این سخن، سامان چه باشد؟ سر کجاست؟
محتسب بر گاو مستان را فضیحت میکند
ما بمستی خود فضیحت گشتهایم، آن خر کجاست؟
این مسلم، اوحدی، گر باده گفتی: شد حرام
این که روی خوب دیدن شد حرام اندر کجاست؟
***
83
یارب، این مهمان چون ماه از کجاست؟
وین سپاه کیست و آن شاه از کجاست؟
عکس خورشیدی چنان بالا بلند
بر چنین دیوار کوتاه از کجاست؟
گر ز مرغ جان بشاخ دل رسید
غلغل «انی انا الله» از کجاست؟
دل درین وادی ز تاریکی بسوخت
سوی آن آتش بگو راه از کجاست؟
گرنه خونریزیست این فریاد چیست؟
ورنه بیدادست این آه از کجاست؟
اندرین خرگاه میگویند: هست
خوبرویی، راه خرگاه از کجاست؟
اوحدی را پادشاهی بنده خواند
مفلسی را دیگر این جاه از کجاست؟
***
84
ای نسیم صبح دم، یارم کجاست؟
غم زحد بگذشت، غمخوارم کجاست؟
وقت کارست، ای نسیم، از کار او
گر خبرداری، بگو: دارم، کجاست؟
خواب در چشمم نمیآید بشب
آن چراغ چشم بیدارم کجاست؟
بر در او از برای دیدنی
بارها رفتم، ولی بارم کجاست؟
دوست گفت: آشفته گرد و زار باش
دوستان آشفته و زارم، کجاست؟
نیستم آسوده از کارش دمی
یارب، آن، آسوده از کارم کجاست؟
تا بگوش او رسانم حال خویش
نالهای اوحدی وارم کجاست؟
***
85
نوبهارست و چمن خرم و گلزار اینجاست
ارم دیده و آرام دل زار اینجاست
بر سر خار چمن روی بمالیم چو گل
گر بدانیم که باز آن گل بیخار اینجاست
تن از آنجا نشکیبد، دلم اینجا چون نیست
دلم آنجا ننشیند، که مرا یار اینجاست
عجب ار تا بابد روی رهایی بیند
این دل خسته که محبوس و گرفتار اینجاست
شکرم زان لب و سیب از رخ و نار از سینه
نفرستاد، چو دانست که: بیمار اینجاست
اگرم نیز بگوید که: دل خویش ببر
روی آوردن او نیست، که دلدار اینجاست
روی آن نیست که: این جا بنشیند بیکار
دل آشفته ی ما را، که سر و کار اینجاست
از وجود من اگر اندک و بسیاری ماند
اندک اینست که میبینی و بسیار اینجاست
بر من این جا تو اگر عرضه کنی هشت بهشت
ندهم دل ببهشت تو، که دیدار اینجاست
می بدست من سر گشته اگر خواهی داد
هم ازین میکده درخواه، که دستار اینجاست
هر چه در جمله ی خوبان طلبیدی از حسن
برخ دوست نظر کن، که بیک بار اینجاست
پیش شکر دهنش بار شکر نگشایند
چو ببینند که: آن قند بخروار اینجاست
بجز او کس نشناسم که بجوید دل ما
بفرست، اوحدی، آن دل، که خریدار اینجاست
***
86
نهان از نهان کیست؟ دلدار ماست
برون از جهان چیست؟ بازار ماست
بدستم زباغ جهان گل مده
که بیروی آن نازنین خار ماست
اگر مقبلی هست،در بند اوست
وگر مشکلی هست، در کار ماست
بر ما بجز نام آن رخ مگوی
که او قبله ی چشم بیدار ماست
ندیدی رخش را، زما هم مپرس
بدیدی، چه حاجت بگفتار ماست؟
چو پندار باشی ز دلدار دور
که دوری هم از پیش پندار ماست
در آن مصر اگر شرمساری بریم
ازین صاع باشد، که دربار ماست
زنار غم آن پری شعلهای
باین خرقه در زن، که زنار ماست
میان من و او حجاب اوحدیست
چو او رفع شد، روز دیدار ماست
87
روزهداران را هلال عید ابروی شماست
شب نشینان را چراغ از پرتو روی شماست
ماه زنگی نسبت رومی رخ شامی نسب
بنده ی آن چشم ترک و زلف هندوی شماست
مشک چینی را زغیرت برنمیآید نفس
زان دم عنبر، که در دام دو گیسوی شماست
این که میآید دم صبحست یا باد ختن؟
یا نسیم روضه ی فردوس؟ یا بوی شماست؟
از بهشت ار شاهدی خیزد شما خواهید بود
در جهان ار جنتی باشد سر کوی شماست
سوختیم از مهرتان، هم سایهای میافگنید
کندرین همسایه میل خاطری سوی شماست
حال محنت های من محتاج پرسیدن نبود
محنت ما را، که خواهد بودن، از خوی شماست
تا زدست آن سر زلف چو چوگان زخم خورد
این دل آشفته سرگردان تراز گوی شماست
بر دو رویم سال و مه این اشک خون رفتن روان
از دورویی کردن دلهای چون روی شماست
گر کشیدم در کنار، از لاغری نتوان شناخت
کین تن باریک من، یا حلقه ی موی شماست
اوحدی را دل زسنگ انداز دوری خسته شد
باز پرسیدش، که آن مسکین دعاگوی شماست
***
88
تا زندهایم، یاد لبش بر زبان ماست
ذکرش دوای درد دل ناتوان ماست
گر فتنه میشویم بر آن روی، طرفه نیست
زیرا که یار فتنه ی آخر زمان ماست
گیرم که مهر او زدل خود برون برم
این درد را چه چاره؟ که در مغز جان ماست
از ما مپرس: کاتش دل تا چه غایتست؟
از آب دیده پرس، که او ترجمان ماست
انصاف، حیف نیست که باری نمیدهد؟
شاخی چنین شگرف، که در بوستان ماست
مشکل رها کند که : بگوییم حال خویش
بندی، که از محبت او بر زبان ماست
ای اوحدی، زغیر شکایت چه میکنی؟
ما را شکایت از بت نامهربان ماست
***
89
لاله افیون در شراب انداختست
نرگس و گل را خراب انداختست
از ریاحین چرخ در ناف زمین
نافهای مشک ناب انداختست
نغمه ی شیرین مرغان سحر
شور در مستان خواب انداختست
عندلیب از عشق گل در بوستان
ناله ی چنگ و رباب انداختست
شرم بادا لاله را! تا از چه روی
پیش ترک من نقاب انداختست؟
بر سر خوان غمش در هر طرف
از دل بریان کباب انداختست
نقشبند چهره ی چون آب او
عالم نیلی در آب انداختست
ترک من تیری نیندازد خطا
خود چه گفتم؟ کی صواب انداختست؟
سرو مرد قامت او نیست، لیک
خر بسی خر در خلاب انداختست
عشقبازان در بهشتند، اوحدی
زهد ما را در عذاب انداختست
زود پوسد جامه ی پرهیز ما
کین قصب بر ماهتاب انداختست
***
90
آن ترک پری چهره، که مانند فرشتست
یارب، گل پاکش زچه ترکیب سرشتست؟
انصاف توان داد که: با لطف وجودش
بنیاد وجود دگران از گل و خشتست
زین بیش مده وعده بفردای بهشتم
کامروز بنقد از رخ او خانه بهشتست
با قامت او هر که نشاند پس ازین سرو
بسیار کند سرزنش آن سرو که کشتست
گفتم که: بگویم بکسی درد دل خویش
از خود بجهان یک دل بیدرد نهشتست
جان را نبود قیمت و دل چیست بر او؟
کس نام چنین ها نتوان برد، که زشتست
ای اوحدی، ار سر بنهی بر خط او نه
کامروز کسی بهتر ازین خط ننوشتست
***
91
دلم زهر دو جهان مهر پروریده ی تست
تنم بدست ستم پیرهن دریده ی تست
زحسرت دهنت جان من رسید بلب
خوشا کسی که دهانش بلب رسیده ی تست!
گزیده ی دو جهانی بسان طالع سعد
غلام طالع آنم که برگزیده ی تست
کجا بدیده ی ما صورت تو بتوان دید؟
مگر بواسطه ی آنکه دیده دیده ی تست
زسرکشی غرضت گر همین ستمکاریست
تو سرمکش، که دلم خود ستم کشیده ی تست
دلم چو خال تو در خون، چو زلفت اندر تاب
ز بوی آن خط مشکین نودمیده ی تست
فغان این دل مجروح تیر خورده ی من
ز دست غمزه ی ترک کمان کشیده ی تست
بدیدمت: همه را کردهای زبند آزاد
جز اوحدی، که غلام درم خریده ی تست
***
92
آن فروغ لاله، یا برگ سمن، یا روی تست؟
آن بهشت عدن، یا باغ ارم، یا کوی تست؟
آن کمان چرخ، یاقوس و قزح، یا شکل نون
یا مه نو، یا هلال وسمه، یا ابروی تست؟
آن بلای سینه، یا آشوب دل، یا رنج جان
یا جفای چرخ، یا جور فلک، یا خوی تست؟
آن کمند مهر، یا زنجیر غم، یا بند عشق
یا طناب شوق، یا دام بلا، یا موی تست؟
آن دل من، یا ترنج آتشین، یا درج درد
یا سر بدخواه، یا جرم فلک، یا گوی تست؟
آن بخور عود، یاریح صبا، یا روح گل
یا بخار مشک، یا باد ختن، یا بوی تست!
آن تن من، یا وجود اوحدی ، یا خاک راه
یا سگ در، یا غلام خواجه، یا هندوی تست؟
***
93
عالمی را دشمنی با من زبهر روی تست
لیکن از دشمن نمیترسم، که میلم سوی تست
چاره ی دل در فراقت جز جگر خوردن نبود
وین جگر خوردن که میبینم هم از پهلوی تست
سال عمرم بر مهی شد صرف و آن مه عارضت
روز عیشم بر شبی شد خرج و آن شب موی تست
برنمیدارم ز زانو سر بحق دوستی
تا نگه کردم سر زلفت که بر زانوی تست
گفتهای: مشکل برآید کام ازین طالع ترا
مشکلی در طالع من نیست، مشکل خوی تست
بر دل بیچارگان امروز هر زخمی که هست
زان کمان سخت میآید که بر بازوی تست
عالمی در گفت و گوی اوحدی زان رفتهاند
کو شب و روز اندرین عالم بگفت و گوی تست
***
94
بنگرید این فتنه را کز نو پدیدار آمدست
خلق شهری از دل و جانش خریدار آمدست
باغ رویش را زچاه غبغبست امسال آب
زان سبب سیب زنخدانش به از پار آمدست
نقد هر خوبی که در گنج ملاحت جمع بود
یک بیک در حلقه ی آن زلف چون مار آمدست
بارها جان عزیز خویش را در پای او
پیشکش کردیم و اندر پیش او خوار آمدست
بوسهای زان لعل بربودیم و آسان گشت کار
گر چه بر طبع حسودان نیک دشوار آمدست
گر بکار ما نظر کرد او چه باشد؟ سالها
خون دل خوردیم تا امروز در کار آمدست
بنده ی آن زلف سر بر دوش کرد از دوش باز
اوحدی را کز کلاه خسروی عار آمدست
***
95
این نوبت آب دیده ز هنجار دیگرست
کار دلم نه بر نهج کار دیگرست
از هیچ یار بر دلم این بار غم نبود
یاران، مدد، که این ستم از یار دیگرست
ای دردمند عشق، بدرمان مدار گوش
کامشب طبیب ما بر بیمار دیگرست
در خانه اوست چون نبود، ماه، گو: متاب
وانگه بروزنی که زدیوار دیگرست
بر عشق میزنم دگر و هر چه باد باد!
ای دل، بهوش باش، که این بار دیگرست
جز بهر عشق هر که کمر بست بر میان
نزدیک من کمرنه، که زنار دیگرست
ای اوحدی، مجوی تو از عشق نام و ننگ
بگذر، که آن متاع ببازار دیگرست
***
96
ترک گندم گون من هردم بجنگی دیگرست
روی او را هر زمان حسنی و رنگی دیگرست
تنگهای شکر مصری بسی دیدیم، لیک
شکر شیرین دهان او زتنگی دیگرست
از میان دلبران شنگ و گل رویان شوخ
یار ما را میرسد، شوخی و شنگی دیگرست
بیدلان خسته را زان زلفهای چون رسن
هر زمان در گردن دل پالهنگی دیگرست
بیوفا خواند مرا خود پیش ازین در عشق او
نام من بد گشته بود، این نیز ننگی دیگرست
چون بگویم: صلح کن، گوید: بگیرم در کنار
راستی صلحی چنین بنیاد جنگی دیگرست
ای نصیحتگو، دمی چنگ از گریبانم بدار
کین زمانم دامن خاطر بچنگی دیگرست
از کمان ابروی آن تیر بالا هر نفس
اوحدی را در دل مسکین خدنگی دیگرست
پیش ازین سنگی زراه خویش اگر برمیگرفت
این زمان نتوان، که دستش زیر سنگی دیگرست
***
97
دل بصحرا میرود، در خانه نتوانم نشست
بوی گل برخاست، در کاشانه نتوانم نشست
گر کنم رندی، سزد، کندر جوانی وقت گل
محتسب داند که: من پیرانه نتوانم نشست
عاقلی گر صبر آن دارد که بنشیند، رواست
من که عاشق باشم و دیوانه نتوانم نشست
زان چنین دردانهای خال او دل بستهام
کندرین دام بلا بیدانه نتوانم نشست
هر کسی با آشنایی راه صحرایی گرفت
من چنین در خانهای بیگانه نتوانم نشست
من که از هستی چو فرزین رفته باشم بارها
بر بساط بیدلی فرزانه نتوانم نشست
روی خود را بر کف پایش بمالم همچو سنگ
بعد ازین با زلفش ار چون شانه نتوانم نشست
عقل عیبم میکند: کافسانه خواهی شد بعشق
گو: همی کن، من بدین افسانه نتوانم نشست
گر کنم رندی، روا باشد، که در سن شباب
محتسب داند که: سالوسانه نتوانم نشست
اوحدی، گو: زهد خود میورز، من باری بنقد
بشکنم پیمان، که بیپیمانه نتوانم نشست
***
98
صورت او را ز معنی آشنایی با دلست
ورنه صورتها بسی دانم که از آب و گلست
صورت بت کافری باشد پرستیدن ولی
بت پرست ار معنی بت بازیابد واصلست
هر که او را دیدهای باشد، شناسد صورتی
کار صورت سهل باشد، ره بمعنی مشکلست
ما نظر باروی او از راه معنی کردهایم
آنکه ما را بسته ی صورت شناسد غافلست
چون دلی داری، بدلداری فرو بندش روان
ور نداری، رو، که ما را این حکایت بادلست
گر فقیه از عشق منعت میکند، مشنو، که او
سالها تحصیل کرد و هم چنان بیحاصلست
طالبان عشق را دیوانه میگویند خلق
وآنکه در وی نیست عشقی، من نگویم: عاقلست
ترک عشق و باده خوردن چون توان کرد؟ ای سبک
تا گرانی چند گویندم که: مردی فاضلست
اوحدی، اقبال میجویی، رخش را قبله ساز
هر که او مقبول این درگاه گردد مقبلست
***
99
هم زوصف لبت زبان خجلست
هم ز زلف تو مشک و بان خجلست
تا دهان و رخ ترا دیدند
غنچه دل تنگ و ارغوان خجلست
دل بجان از رخ تو بویی خواست
سالها رفت و همچنان خجلست
دیده را با رخ تو کاری رفت
دل بیچاره در میان خجلست
عذر مهمانم، ای صبا، تو بخواه
که تو دانی که: میزبان خجلست
ای قلم، شرح حال من بنویس
که ز بی خدمتی زبان خجلست
اوحدی کی بپیشگاه رسد؟
آنکه از خاک آستان خجلست
***
100
انجمن شهر ملای گلست
باده بیاور، که صلای گلست
ناله ی مرغان سحرخوان بصبح
از سر عشقت، نه برای گلست
بر رخ خوبان جهان خط کشید
سبزه، که خاک کف پای گلست
باغ، که او خاک معنبر کند
سنبل او خواجه سرای گلست
پیرهن یوسف مصری، که شهر
پرصفت اوست، قبای گلست
سر بدر دوست نهادند خلق
در همه سرها چو هوای گلست
اوحدی، اینها همه گفتی، ولی
با رخ آن ماه چه جای گلست؟
***
101
از جام عشق بین همه باغ و بهار مست
دوران دهر عاشق و لیل و نهار مست
ناهید در هبوط و قمر در شرف خراب
خورشید در طلوع و فلک ذرهوار مست
مجنون و عشق خسته و ایوب و صبرزار
توفان و نوح بیدل و منصور و دارمست
چندین پیاده بنگر و چندین سوار بین
گاهی پیاده بیدل و گاهی سوار مست
معشوق پردگی و خرد پردهدار و باز
هم پردگی و پرده و هم پردهدار مست
آخر زبهر کیست، نگویی، بدین صفت؟
چندین هزار بیدل و چندین هزار مست
هشیار بود تا بکنون اوحدی ولی
آمد زمان آن که شود هوشیار مست
***
102
دل مست و دیده مست و تن بیقرار مست
جانی زبون چه چاره کند با سه چار مست؟
تلخست کام ما ز ستیز تو، ای فلک
ما را شبی بر آن لب شیرین گمار، مست
یک شب صبح کرده بنالم بر آسمان
با سوز دل زدست تو، ای روزگار، مست
ای باد صبح، راز دل لاله عرضه دار
روزی که باشد آن بت سوسن عذار مست
از درد هجر و رنج خمارش خبر دهم
گر در شوم شبی بشبستان یار مست
سر در سرش کنم بوفا، گر بخلوتی
در چنگم اوفتد سر زلف نگار، مست
لب بر نگیرم از لب یار کناره گیر
گر گیرمش بکام دل اندر کنار، مست
یکسو نهم رعونت و در پایش اوفتم
روزی اگر ببینمش اندر کنار، مست
میخانه هست، ازان چه تفاوت که زاهدان
ما را بخانقاه ندادند بار مست؟
ما را تو پنج بار بمسجد کجا بری؟
اکنون که میشویم بروزی سه بار مست
از ما مدار چشم سلامت، که در جهان
جز بهر کار عشق نیاید بکار مست
ای اوحدی، گرت هوس جنگ و فتنه نیست
ما رای بکوی لالهرخان در میآرمست
***
103
روی تو، که قبله ی جهانست
از دیده ی من چرا نهانست؟
جایی بجز از درت ندارم
گر درنگری، بجای آنست
در دل زدهای تو آتش عشق
وین آه، که میزنم، دخانست
دل یاد تو در ضمیر دارد
آن نیست که بر سر زبانست
این سر، که بعاشقی سبک شد
بیروی تو بر تنم گرانست
وصل تو بدین ودل خریدم
گر سود کنیم و گر زیانست
یک بوسه اگر بجان فروشی
منت مینه، که رایگانست
با من تن لاغر و دل تنگ
از عشق تو کمترین نشانست
ما را ز غم تو اوحدی وار
جان بر کف و خرقه در میانست
***
104
ماهی، که لبش بجای جانست
گر ناز کند، بجای آنست
از چشم دلم نمیشود دور
هر چند ز چشم سرنهانست
گر در طلبت هزار باشند
غیرت نبرم، که بینشانست
آن کو بیقین نبیند او را
چون نیک نگه کند گمانست
ای دیده من اول زمانت
دریاب، که آخر زمانست
بر یاد تو جامه پاره کردم
باز آی، که خرقه در میانست
تخمی که تو کاشتی نمو داد
عهدی که گذاشتی همانست
این تن، که بر تو مرده، دل شد
و آن دل، که غم تو خورد، جانست
نتوان ز تو روی در کشیدن
بارت بکشیم، تا توانست
چشم سر ما غلط نبیند
کش سرمه زخاک اصفهانست
سرنامه ی عشق خود زما پرس
کین عشق نه کار دیگرانست
زود از در گوش باز گردد
هر قصه، که بر سر زبانست
آنرا که خطیب سود خواند
در مذهب اوحدی زیانست
***
105
حسن خوبان عزیز چندانست
که رخ یوسفم بزندانست
باش، تا او بتخت مصر آید
که بخندد لبی که خندانست
بگذارد ز دل زلیخا را
گرچه مانند سنگ و سندانست
گرچه باشد بشهر او راهت
مرو آنجا، که شهر بندانست
آن یکی را، که وصف میگویم
گر ببینی هزار چندانست
یاد آن زلف و یاد آن رخسار
داروی جان دردمندانست
طلب او ز ما کنید، که او
بعد ازین همنشین رندانست
مپسند آبروی خویش، که دوست
دشمن خویشتن پسندانست
از لب دیگری حدیث مگوی
کاوحدی را لبش بد ندانست
***
106
درد دلم را طبیب چاره ندانست
مرهم این ریش پاره پاره ندانست
راز دلم را بصبر، گفت: بپوشان
حال دل غرقه از کناره ندانست
طالع من خود چه شور بود؟ که هرگز
هیچ منجم در آن ستاره ندانست
یار بیک بار میل سوی جفا کرد
حق وفای هزار باره ندانست
برد گمانی که: ما بعشق اسیریم
این که چه نامیم یا چه کاره؟ ندانست
خال بنا گوش اوز گوشه نشینان
برد چنان دل، که گوشواره ندانست
قافله ی عقل را بساعد سیمین
راه ز جایی بزد که باره ندانست
دوش بخونی گریستم، که زموجش
عقل باندیشها گذاره ندانست
سختی ازان دید، اوحدی، که باول
قاعده ی آن دل چو خاره ندانست
***
107
این باغ سراسر همه پر باد وزانست
جنبیدن این شاخ درخشان همه زانست
او را نتوان دید، که صورت نپذیرد
هر چند که صورتگر رخسار رزانست
بس رنگ بر آرد زسر این خم پر از نیل
آن خواجه، که سر جمله ی این رنگ رزانست
آن عقل، که بر هر غلط انگشت نهادی
در صنعت آن کارگه انگشت گزانست
صد رنگ ببینیم درین باغ بسالی
کین چیست؟ بهار آمد و این چیست؟ خزانست
هر لحظه برون آید ازین صفه نباتی
کندر هوس او شکر انگشت گزانست
ای اوحدی، انگور خود از سایه نگهدار
تا غوره نماند، که شب میوه پزانست
***
108
عشق روی تو نه در خورد دل خام منست
کاول حسن تو و آخر ایام منست
از تو دارم هوسی در دل شوریده، ولی
راه عشقت نه بپای دل در دام منست
مگرم عقل شکیبی دهد از عشق، ارنه
بس خرابی کند این جرعه، که در جام منست
من حذر میکنم از عشق، ولی فایده نیست
حذر از پیش بلایی، که سرانجام منست
آفت سیل بهمسایه رساند روزی
سخت باریدن این ابر که بر بام منست
روزگار از دل محنت کش من کم مکناد!
درد عشق تو، که قوت سحر و شام منست
تا قبای تو بر اندام تو دیدم، زحسد
خارشد هر سر مویی، که بر اندام منست
نامه سهلست نبشتن بتو، لیکن از کبر
هرگز آن نامه نخوانی، که درو نام منست
گرد عاشق شدن و عشق نگردد دیگر
اوحدی، گر بچشد زهر، که در کام منست
***
109
گر بدست آوریم دامن دوست
همه او را شویم و خود همه اوست
آنکه او را در آب میجویی
همچو آیینه با تو رو در روست
تو تویی خود از میان برگیر
کز تویی تو رشته تو برتوست
گر شود کوزه کوزه گرنه شگفت
که بسی کاسه سوده گشت و سبوست
همه از یک درخت هست این چوب
که گهی صولجان و گاهی گوست
ها، که اسم اشارتست از اصل
الفتش را چو واو کردی هوست
انقلاب ضرورتست این جا
تا تو آن مغز بر کشی از پوست
مدتی توبه داشتیم، اکنون
که خرابات عشق در پهلوست
منشین تشنه، اوحدی، که ترا
پای در آب و جای بر لب جوست
***
110
سروی که ازو حور و پری بار برند اوست
ماهی که ازو خلق دل زار برند اوست
گرد دهن چون شکرش گرد، که امروز
تنگی که ازو قند بخروار برند اوست
آن حور شکر خنده که از حقه ی لعلش
یک شهر شفای دل بیمار برند اوست
آن ماه که سجاده نشینان در او
سجاده و تسبیح بخمار برند اوست
ترکی که زچین سر زلف چو کمندش
عشاق دل شیفته دشوار برند اوست
شوخی که زسر پنجه ی مستان دو چشمش
خوبان جهان جور بناچار برند اوست
اندر چمن دلبری، ای اوحدی، امروز
سروی که زرویش گل بیخار برند اوست
***
111
آن بت وفا نکرد، که دل در وفای اوست
و آن یار سر کشید که تن خاک پای اوست
گر زانکه عاشقی بمثل خاک دوست شد
ما خاک آن سگیم که پیش سرای اوست
سازی ندیدهایم و نوایی ازو، مگر
ساز غمش، که خانه ی ما پرنوای اوست
در دیده کس نیامد و دل یاد کس نکرد
تا دل مقام او شد و تا دیده جای اوست
در عشق او چگونه توان داشت زردریغ؟
چون سر که میکشیم بدوش از برای اوست
ما را بدان مشاهده میل خطا نرفت
آن کس که این مشاهده کرد این خطای اوست
دل رفته را بتیغ چه ترسانی؟ ای رقیب
دردش پدید کن تو، که این خود دوای اوست
بگذار تا چو شمع بسوزد وجود من
زیرا که روشنایی من در فنای اوست
یارب، مساز منزل او جز کنار من
کان منزلت نه لایق بند قبای اوست
هر کس هوای خوبی و رای کسی کند
ما را نبود رای، و گر بود رای اوست
تا اوحدی مجال سگ کوی دوست یافت
در هر محلتی که رود ماجرای اوست
***
112
آنکه رخ عاشقان خاک کف پای اوست
با رخ او جان ما، در دل ما جای اوست
او همه نورست، ازان شد همه چشمی برو
او همه جانست، ازان در همه دل جای اوست
نیست بجز یاد او در دل ما جای گیر
در سر ما هم مباد هر چه نه سودای اوست
صورت دست از ترنج فرق نکرد آنکه دید
یوسف ما را، که مصر پر ز زلیخای اوست
نیست دلی کو نخورد غوطه بدریای عشق
وین همه دریا که هست غرقه ی دریای اوست
خواهش ما زان جمال نیست بجز یک نظر
گر بکند بخت ما، ورنکند رای اوست
نیست سرو تن دریغ گو: بزن، آن دست تیغ
کز تن ما دور به سر که نه در پای اوست
جز ورق ذکر او ورد نخواهیم ساخت
چون همه طومار ما اسم و مسمای اوست
از رخ خوبان که زدروی ز موج تونور
دیدم و آن نور نیز پرتو سیمای اوست
شیوه ی شوخان شنگ، عربده ی رنگ رنگ
غمزه ی چشمان تنگ، جمله تقاضای اوست
با تو زیکتا شدن عار ندارد، ولی
گیر که یکتا شود، کیست که همتای اوست؟
کام که جست اوحدی از رخ او دور بود
جامه ی این آرزو چون نه ببالای اوست
***
113
مرا سربلندی ز سودای اوست
سری دوست دارم که در پای اوست
مزاج دلم گرم از آن میشود
که بر مهر روی دلارای اوست
مرا زیبد ار لاف شاهی زنم
که در سینه گنج تمنای اوست
نیابی در اجزای من ذرهای
که آن ذره خالی زسودای اوست
سرم جای شور و تنم جای شوق
لبم جای ذکر و دلم جای اوست
که نزدیک لیلی خبر میبرد؟
که: مجنون آشفته شیدای اوست
دل اوحدی کی برآید زبند؟
که در بند زلف سمن سای اوست
***
114
دل بسته شد بدام دو زلف چو دال دوست
بر بوی دانها که بدیدم ز خال دوست
دل را چه قدر و قیمت و جان چیست؟ کین دو رفت
وندر خجالتیم هنوز از جمال دوست
جانش چگونه تحفه فرستم؟ کزوست جان
کس دوست را چگونه فریبد بمال دوست؟
مالم بدست نیست، که درپای او کنم
زان زیر دست دشمنم و پایمال دوست
نینی، زدست تنگی و بیچارگی چه شک؟
نقصان ما چه رنگ دهد با کمال دوست؟
ما را مجال بود بروبر، بدوستی
دشمن رها نکرد که باشد مجال دوست
بیگانه را ز راز دل ما چه آگهی؟
با آشنای دوست توان گفت حال دوست
زان سو گذر بجانب من کس نمیکند
تا باز پرسمش خبری از مقال دوست
دانم که: از شکست دل من خجل شود
کو میل خویش عرضه کند بر ملال دوست
بختم بخفت و بخت مرا چشم آن نبود
کندر شود بخواب و ببیند خیال دوست
آن دوست را بهستی ما التفات نیست
تا هست و نیست صرف شود بر سؤال دوست
امیدوارم از شب هجران که: عاقبت
شادم کند بدولت صبح وصال دوست
اندردمی دو عید، که گویند، اشارتیست
بر دیدن دو ابروی همچون هلال دوست
آن ماهرخ بسال مرا وعده میدهد
ای من غلام و چاکر آن ماه و سال دوست
ای اوحدی، مکن طلب او بپای فکر
کندر تصور تو نگنجد جلال دوست
وقتی اگر هوای سر کوی او کنی
گر مرغ زیرکی نپری جز ببال دوست
***
115
در گمانی که: بغیر از تو کسی یارم هست؟
غلطست این، که بغیر از تو نپندارم هست
حیفت آمد که: دمی بی غم هجران باشم
زانکه امید بوصل تو چه بسیارم هست!
آخر، ای باد، که داری خبر از من تو بگوی:
گر شنیدی که بجز فکرت تو کارم هست؟
گر بغیر از کمر طاعت او میبندم
بر میان کفر همی بندم و زنارم هست
در نهان چاره ی بند غم او میسازم
با کسی گر سخنی نیز بناچارم هست
گفت: بیخت بکنم، گر گل وصلم جویی
بکند بیخ من آن دلبر و اقرارم هست
زر طلب میکند آن ماه و ندارم زر، لیک
تن بیزور و رخ زرد و دل زارم هست
گرچه از چشم بینداخت مرا یار، هنوز
گوش بر مرحمت و چشم بدیدارم هست
نار آن سینه و سیب زنخ و غنچه ی لب
بمن آور، که دلم خسته ی بیمارم هست
سر آن نیست مراکز طلبش بنشینم
تا توان قدم و قوت رفتارم هست
اوحدی وار زدل بار جهان کردم دور
بهمین مایه که: پیش در او بارم هست
***
116
پیداست حال مردم رند، آن چنان که هست
خرم دلی که فاش کند هر نهان که هست
میخواره گنج دارد و مردم بر آن که: نه
زاهد نداشت چیزی و ما را گمان که هست
مؤمن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد
ترسا محمدی شد و عاشق همان که هست
سود جهان بمردم عاقل بده، که من
از بهر عاشقی بکشم هر زیان که هست
خلقی نشان دوست طلب میکنند و باز
از دوست غافلند بچندین نشان که هست
ای محتسب، تو دانی و شرع و اساس آن
قانون عشق را بگذار آن چنان که هست
ای آنکه یاد من نرود بر زبان تو
از بهر یاد تست مرا این زبان که هست
نامرد را مراد بهشتست ازان جهان
ما را مراد روی تو از هر جهان که هست
گر گفتهاند: نیست مرا با تو دوستی
مشنو زبهر من سخن دشمنان، که هست
بیچاره آنکه خاک کف پای دوست نیست
ای من غلام خاک کف پای آن که هست
آشفته را گواه نباشد بعاشقی
رنگ رخش زدور ببین و بدان که هست
گر زانکه اوحدی سگ تست، از درش مران
او را بهر لقب که تو دانی بخوان که هست
***
117
ماه کشمیری رخ من، از ستمگاری که هست
میپسندد بر من بیچاره هر خواری که هست
چشم گریانم ز هجر عارض گل رنگ او
ابر نیسان را همی ماند، زخون باری که هست
ای که بر ما میپسندی سال و ماه و روز و شب
هر بلا و محنت و درد دل و زاری که هست
نیست خواهد شد وجود دردمند ما ز غم
گر وجود ما ازین ترتیب بگذاری که هست
محنت هجران و درد دوری و اندوه عشق
در دل تنگم نمیگنجد، زبسیاری که هست
بار دیگر در خریداری بشهر انداخت شور
شوق این شیرین دهان از گرم بازاری که هست
ماهرویا، در فراق روی چون خورشید تو
آهم از دل بر نمیآید، ز بیماری که هست
بار دیگر هجر با ما دشمنی از سر گرفت
بس نبود این درد و رنج عشق هر باری که هست؟
بیلب جان پرور و روی جهان افروز تو
نیست ما را هیچ عیبی، گر تو پنداری که هست
سرعشق و راز مهر و کار حسن آرای تو
هیچ کس را حل نمیگردد، زدشواری که هست
دیگری را کی خلاصی باشد از دستان تو؟
کاوحدی را میکشی با این وفاداری که هست
***
118
زعشق اگرچه بهر گوشه داستانی هست
سری چنین نه همانا بر آستانی هست
بیا، که با گل رویت فراغتی دارم
زهر گلی که بباغی و بوستانی هست
اگر بخوان تو از لاغری نه در خوردیم
هم از برای سگان تو استخوانی هست
بگوی تا: نزند تیر غمزه جز برما
چو ابروی تو کسی را اگر کمانی هست
حدیث تلخ بهل، بعد ازین بشمشیرم
بیآزمای، اگرت رای امتحانی هست
کسی که وصل ترا میکند دو کون بها
خبر نداشت که بالای او دکانی هست
خبر مکن بکس، ای مدعی، ازو، که هنوز
رخش تمام ندیدی، گرت زیانی هست
گر آه و ناله کند اوحدی شگفت مدار
هم آتشی زده باشند کش دخانی هست
***
119
هر کرا با تو نه پیوندی و پیمانی هست
نتوان گفت که در قالب او جانی هست
باز جستیم و نشد روشن ازین چار کتاب
آیت این نمک و لطف که در شانی هست
دیو را درد تو در کار کشد، زانکه بحسن
تو پری داری، اگر مهر سلیمانی هست
تا جهان پرده برانداخت زروی تو، بریخت
رنگ هر نقش که بر صفه ی ایوانی هست
هر طرف باغی و هر گوشه بهشتی باشد
خانهای را که درو مثل تو رضوانی هست
مدعی گر زرخت معجزه خواهد، بنمای
با که روشنتر ازین حجت و برهانی هست؟
هم تو باشی بتناسخ که: دگر باز آیی
دیدن مثل ترا هیچ گر امکانی هست
بیخیال تو شبی دیده ی ما خواب نکرد
با کسی گرچه نگفتیم که: مهمانی هست
از تنور دل ما دود برآید، بدو چشم
مگر این نوح ندانست که: توفانی هست؟
اگر، ای سایه ی رحمت، نظری خواهی کرد
نقد را باش، که محتاجم و حرمانی هست
که پسندد که: بدرد تو درآییم از پای؟
دست ما گیر، اگرت مکنت درمانی هست
تو بدندان منی، از همه خوبان، گر چه
اوحدی را نتوان گفت که: دندانی هست
***
120
دلبرا، چندین عتاب و جنگ و خشم و ناز چیست؟
از من مهجور سرگردان چه دیدی؟ باز چیست؟
ما خود از خواری و مسکینی بخاک افتادهایم
باز دیگر بر سر ما این کلوخ انداز چیست؟
اولم آرام دل بودی و آخر خصم جان
من نمیدانم که: این انجام و این آغاز چیست؟
چون کسی هرگز ندید از خوان وصلت جز جگر
بر سر کوی تو این هم کاسه و انباز چیست؟
گرنه دیگر دشمنان ما بدامت میکشند
همچو مرغانت چنین از پیش ما پرواز چیست؟
بعد از آن بیداد و جور و سرکشی، یارب، مرا
بر تو چندین دوستی و اشتیاق و آز چیست؟
کار ما سوز دلست و کار تو ساز جمال
خود نمیگویی که: چندین سوز و چندان ساز چیست؟
ای که گفتی: ذوق دل پرداز مسکینان خوشست
قصه ی من با رخش بیرون زدلپرداز چیست؟
اوحدی، گر حال دل پوشیدهای از خلق شهر
بر سر هر کوچه این آوازه و آواز چیست؟
***
121
ای دل، از هجران او زارم همی باید گریست
ترک خفتن کن، که بیدارم همی باید گریست
در بلا پیوسته یارم بودهای، امروز نیز
یارییده، کز غم یارم همی باید گریست
بار دیگر بر دل ریش منست از هجر او
آن چنان باری که صد بارم همی باید گریست
خارو خون میدارم اندر دل زچشم مست او
با دل پرخون و پرخارم همی باید گریست
چاره کردم تا: دلش بر من بسوزد ساعتی
چون نمیسوزد، بناچارم همی باید گریست
طالعی دارم، که بر من خار گرداند سمن
بر چنین طالع، که من دارم، همی باید گریست
دوری از دلدار بد کارست و من خود کردهام
لاجرم هم خود بدین کارم همی باید گریست
آخر، ای چشم، این چه توفانست؟ خونم ریختی
اندکی کمتر، که بسیارم همی باید گریست
چند شب چون دیگران نالیدم از هجرش، کنون
چند روزی اوحدی وارم همی باید گریست
***
122
آنکه دل من ببرد، از همه خوبان، یکیست
وآنکه مرا میکشد در غم خود، آن یکیست
نیست عدو را مجال، با مدد آن جمال
آیت دردش پرست، نسخه ی درمان یکیست
عاشق و معشوق و عشق، عاقل و معقول و عقل
عالم و معلوم و علم، دین و دل و جان یکیست
آنکه خلیل تو بود وین که حبیب منست
دوربدور ارچه گشت، در همه دوران یکیست
سایه جدا میکند صورت هامون ز کوه
ورنه بر آفتاب کوه و بیابان یکیست
گر چه بر آمد نقوش، چشم بخوددار و گوش
سایهنشینان پرند، سایه ی سلطان یکیست
گشت کلام و نطق، مختلف اندر ورق
ورنه خدای بحق، در همه ادیان یکیست
هم بکرامت فزود قدر سلیمان ز دیو
گرنه کرامت بود، دیو و سلیمان یکیست
گرچه بحکم صروف، برورق این حروف
پیش و پس آمد نقط ، نقطه ی ایمان یکیست
از سخن اوحدی نامه تفاوت گرفت
چون که بمعنی رسی، آخر و عنوان یکیست
***
123
زما بودی، جدا بودن روانیست
یکی گفتی، دویی کردن سزانیست
وجود خود ز ما خالی مپندار
که نقش از نقشبند خود جدانیست
سرایی ساختی اندر دماغت
که غیر از خواجه چیزی در سرانیست
بنه تن بر هلاک، ار خویش بینی
که درد خویش بینی را دوانیست
چو خودرایان بخود جستی تو، مارا
غلط کردی که: بی ما رهنما نیست
کسی کو از هوای خویش بگذشت
مبر نامش، که مرغ این هوا نیست
اگر زان بینشان جویی نشانی
بجایی بایدت رفتن که جا نیست
درین بستان ز بهر سایه ی سرو
طلب کن سدرهای، کش منتها نیست
مبین، ای اوحدی، غیر از خدا هیچ
که چون واقف شوی غیر از خدا نیست
***
124
جز نقش تو در خیال ما نیست
جز با غمت اتصال ما نیست
شد روز من از غمت چو سالی
لیکن چه کنم؟ چو سال ما نیست
از زلف تو حلقهای ندیدیم
کو در پی گوشمال ما نیست
از روی تو کام دل چه جوییم؟
گوش تو چو بر سؤال ما نیست
بار چو تو دلبری کشیدن
در قوت احتمال ما نیست
از خیل کهای؟ که بر رخ تو
زلفت همه هست و خال ما نیست
حال دل ما زخویشتن پرس
زیرا که کسی بحال ما نیست
دل مرغ هوای تست، لیکن
راه هوست ببال ما نیست
گر سود کنم مرنج، کآخر
نقصان تو در کمال ما نیست
پیش رخ اوحدی چه نالی؟
کورا سر قیل و قال ما نیست
***
125
ای مدعی، دلت گر ازین باده مست نیست
در عیب مامرو، که ترا حق بدست نیست
بگشای دست و جان و دلت را بیاد دوست
ایثار کن روان، که درین راه پست نیست
با محتسب بگوی که: از قاضیان شهر
رو، عذر ما بخواه، که او نیز مست نیست
تا صوفیان بباده ی صافی رسیدهاند
در خانقاه جز دو سه دردی پرست نیست
من عاشقم، مرا بملامت خجل مکن
کز عشق، تا اجل نرسد، بازرست نیست
در مهر او چو ذره هوا گیر شو بلند
کین ره بپای سایه نشینان پست نیست
هر کس که نیست گشت بهستی رسید زود
وآنکس که او گمان برد آنجا که هست نیست
یک ذره نیست در دل مجروح اوحدی
کز ضرب تیر عشق بروصد شکست نیست
***
126
چه دستها، که زدست غم تو بر سر نیست؟
چه دیدها، که زنادیدنت بخون تر نیست؟
کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت
زبس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟
حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست
اگر قیاس کنی در هزار دفتر نیست
هزار جامه ی پرهیز دوختیم و هنوز
نظر زروی تو بر دوختن میسر نیست
زشام تا بسحر، غیر ازان که سجده کنم
بر آستان تو هیچم نماز دیگر نیست
اگر تو روی بپیچی و گر ببندی در
بهیچ روی مرا بازگشت ازین در نیست
زچهره پرده برافگن، که با رخ تو مرا
بشب چراغ و بروز آفتاب درخور نیست
بهر که بود بگفتم حدیث خویش تمام
هنوز هیچ کسی را تمام باور نیست
زدست زلف تو دل باز میتوان آورد
ولی چه فایده؟ چون اوحدی دلاور نیست
***
127
ای آنکه پیشه ی تو بجز کبر و ناز نیست
چون قامت تو سرو سهی سرفراز نیست
روشن دل کسی که تو باز آیی از درش
تاریک دیدهای که بروی تو باز نیست
راهی که سر بکوی تو دارد حقیقتست
عشقی که مرد را بتو خواند مجاز نیست
هر خسته را که کعبه ی دل خاک کوی تست
گو: سعی کن، که حاجت راه حجاز نیست
تن در نماز و روی بمحرابها چه سود؟
چون روی دل بقبله و دل در نماز نیست
عیبم کنند مردم زاهد ز عشق، لیک
در زاهدان صومعه چندین نیاز نیست
آنکس نریزد این همه اشک چو خون ز چشم
رازش ز چشم خلق مپوشان، که راز نیست
ای اوحدی، مرو ز پی چشم مست او
بنشین، که روز فتنه به از احتراز نیست
گر بخت یار میشود از کس مددمخواه
بر خوان عشق حاجت دست دراز نیست
***
128
هم خانهایم، روی گرفتن حلال نیست
ناگفته پرسشی، که سخن را مجال نیست
گفتی: بسنده کن بخیالی ز وصل ما
ما را بغیر ازین سخنی در خیال نیست
گر ماه صورت تو ببیند، بصدق دل
خود معترف شود که: درو این کمال نیست
در پردهای و بر همه کس پرده میدری
با هر کسی و با تو کسی را وصال نیست
مشکل در آن که: وصل تو ممکن نمیشود
ورنه بممکنات رسیدن محال نیست
لالند عارفان تو از شرح چند و چون
از معرفت خبر نشد آنرا که لال نیست
پرسیدهای که: آنچه طلب میکنی کجاست؟
از من خبر مپرس، که جای سؤال نیست
ای اوحدی، چو این دگران سر دوستی
با دیگری مگوی، که ما را بفال نیست
گر مدعی سماع حدیثت نمیکند
دل مرده را سماع نباشد، که حال نیست
***
129
گر سری در سرکار تو شود چندان نیست
با تو سختی بسری کار خردمندان نیست
گردن ما زبسی دام برون جست و کنون
سرنهادیم ببند تو، که این بند آن نیست
ای دل، ار میل بچاه زنخ او داری
بگنه کوش، که زیباتر ازین زندان نیست
شمس را دیدم و مثل قمرش نور نداشت
پسته را دیدم و همچون شکرش خندان نیست
سنگ جانی، که بسیمین تن او دل ندهد
بیش ازینش تو مخوان دل، که کم از سندان نیست
در جهان نوش لبی را نشناسم امروز
که غلام دهن او زبن دندان نیست
محتسب را اگر آن چهره درآید بنظر
عذرها خواهد و گوید: گنه از رندان نیست
اوحدی شاد شو از دیدن این روی و مخور
غم بیفایده چندین، که جهان چندان نیست
***
130
عاشقان صورت او را ز جان اندیشه نیست
بیدلانش را ز آشوب جهان اندیشه نیست
از قضای آسمانی خلق را بیمست و باز
آفتاب ار باز گشت از آسمان اندیشه نیست
پیش ازین ترسیدمی کز آب دامنتر شود
از گریبان چون گذشت آب، این زمان اندیشه نیست
ما ازین دریا، که کشتی در میانش بردهایم
گر بساحل میرسیدیم، از میان اندیشه نیست
گر چه از رطل گران کار خرد گردد سبک
چون سبک روحی دهد رطلگران، اندیشه نیست
ای که گل چیدی و شفتالو گزیدی، رخنه جو
ما تفرج کردهایم، از باغبان اندیشه نیست
پاسبان را گوش بر دزدست و دل با رخت و ما
چون نمیدزدیم رخت، از پاسبان اندیشه نیست
از برای دوست شهری دشمن ماشد، ولی
گر مسخر میکنیم، از این و آن اندیشه نیست
اوحدی، گر خلق تا قافت بکلی رد کنند
چون قبول دوست داری همچنان، اندیشه نیست
***
131
با من از شادی وصل تو اثر چیزی نیست
دل ریشست و تن زار و دگر چیزی نیست
دل من بردی و گویی که: ندانم که کجاست؟
از سر زلف سیاه تو بدر چیزی نیست
سینه را ساخته بودم سپر تیر غمت
دل نهادم بجراحت، که سپر چیزی نیست
بدو چشمت که: مرا بیتو بشبهای دراز
تا دم صبح بجز آه سحر چیزی نیست
گفتهای: درد ترا نیست نشانی پیدا
اشک چون سیم ببین، روی چو زر چیزی نیست
آبرویی نبود پیش تو من بعد مرا
که برین چهره بجز خون جگر چیزی نیست
دیگران را همه اسبابی و مالی باشد
اوحدی را بجزین دیده ی تر چیزی نیست
***
132
جنبیدن این پرده دل افروز گواهیست
کندر پس این پرده پر از عربده ماهیست
بر صورت این پرده بزرگان شده حیران
وین خرده ندانسته که: در پرده چه شاهیست؟
این پرده بتلبیس کجا دور توان کرد؟
هر موی برین پرده جهانی و سپاهیست
ای آنکه درین پرده شماراست مجالی
زان پرده بدر هیچ میابید، که چاهیست
این پرده نشین چیست؟ که ما را غرض امروز
بر صورت بیصورت این پرده نگاهیست
ای کوه بلا بر دل عشاق نهاده
آن پرده برانداز، که صد پرده بکاهیست
مطرب، تو بدین پرده که ما را بزدی راه
بنواز دگر باره، که خوش پرده و راهیست
آواز کسی راه درین پرده ندارد
هرگز، مگر آن نغمه که در پرده ی آهیست
زنهار!که تا دست طمع باز نگیری
از دامن این پرده، که پشتی و پناهیست
ای اوحدی، ار در طلب خط نجاتی
روی از خط این پرده مپیچان، که گناهیست
***
133
عشرت خلوت و دیدار عزیزان شاهیست
وین نداند، مگر آن دل که درو آگاهیست
آن شناسد که: چه بر یوسف مسکین آمد
از غم روی زلیخا؟ که چو یوسف چاهیست
دست کوته مکن از باده و باقی مگذار
چیزی از عشق، که در روز بقا کوتاهیست
دلم از هر دو جهان روی تو میخواهد و این
چون ببینی تو، هم از غایت نیکو خواهیست
تا تو آهو بره را سر بکمند آوردیم
پیش ما شیر فلک را هوس روباهیست
مطرب، امشب همه آوازه ی خرگاهی زن
اندرین خیمه، که معشوقه ی ما خرگاهیست
فتنه ی روی خود، ای ماه و دل سوختگان
زاوحدی پرس، که در شست تو همچون ماهیست
***
134
در خرابات عاشقان کوییست
وندرو خانه ی پریروییست
طوقداران چشم آن ماهند
هر کجا بسته طاق ابروییست
بنفس چون نسیم جان بخشد
هر کرا از نسیم او بوییست
ورقی باز کردم از سخنش
زیر هر توی آن سخن توییست
من ازو دور و او بمن نزدیک
پرده اندر میان من و اوییست
سوی او راهبر ندانم شد
تا مرا رخ بسایه و موییست
اوحدی، با کسی مگوی دگر
نام آن بت، که نازکش خوییست
***
135
گو: هر که در جهان بتماشا روید و گشت
ما را بس این قدر که: بما دوست بر گذشت
تا او زنقش چهره ی خود پرده بر گرفت
ما نقش دیگران ز ورق کردهایم گشت
وقتی ز خلق راز دل خود نهفتمی
اکنون نمیتوان، که زبام اوفتاد تشت
انصاف داد عقل که: در بوستان حسن
دست زمانه بهتر ازین شاخ گل نکشت
با دوست هر کجا که نشینی تفرجست
خواهی میان گلشن و خواهی کنار دشت
روزی شنیدمی بتکلف حدیث خلق
عشق آمد، آن حدیث بیک باره درنوشت
آسان بود بسوی کسان رفتن، اوحدی
اندیشه کن که: گم نشوی وقت بازگشت
***
136
دوش چون چشم او کمان برداشت
دلم از درد او فغان برداشت
حیرت او زبان من در بست
غیرتش بندم از زبان برداشت
بنشینم بذکر او تا صبح
صبح چون ظلمت از جهان برداشت
مطرب آن نغمه ی سبک برزد
ساقی آن ساغر گران برداشت
می و مطرب چو درمیان آمد
بت من پرده از میان برداشت
چون بدید این تن روان رفته
بنشست و قلم روان برداشت
از تنم رسم آن کمر برزد
وز دلم نسخه ی دهان برداشت
جان و جانان چو هر دو دوست شدند
تن آشفته دل ز جان برداشت
بر گرفت از لبش بزور و بزر
همه کامی که میتوان برداشت
اوحدی را چو زور و زر کم بود
دست زاری بر آسمان برداشت
***
137
مگر پیر سجاده حالی نداشت؟
کزین خلق و کثرت ملالی نداشت؟
ازین دام نام و ازین چاه جاه
ببالا نیامد، که بالی نداشت
بآخر بداند خداوند لاف
که: در سر بغیر از خیالی نداشت
چه گویی که: صوفی نخوردست می؟
که از بیم مردم مجالی نداشت
خوشا! وقت آزاده ی فارغی
که با کس جواب و سؤالی نداشت
شکم بنده حال دهن بستگان
چه داند؟ چو این روزه سالی نداشت
ز درد جدایی چه نالد کسی؟
که با نازنینی وصالی نداشت
کمال خود آن کو زصورت شناخت
بر اهل معنی کمالی نداشت
دلی یافت خط نجات از بلا
که بر چهره زین رنگ خالی نداشت
درین ملک مردی نشد پای بند
که چون اوحدی ملک و مالی نداشت
***
138
نگر: مگر د گر آن سروسیم بربگذشت؟
که: آب دیده ی نظارگان زسربگذشت
زمن چو زان رخ همچون قمر نشان پرسید
رسید بر فلکم آه و از قمر بگذشت
تو بخت بین که: نخفتم شبی جزین ساعت
که خفته بودم و دولت زپیش دربگذشت
کدام پرده بماند درست و پوشیده؟
بدین طریق که آن ترک پرده دربگذشت
دگر بپند پدر گوش برنکرد کسی
که از مقابل او روی آن پسر بگذشت
مسافری، که بشهر آمد و بدید او را
ندیدهایم کز آن آستان دربگذشت
چو دید آن سرزلف دراز در کمرش
سرشک دیده ی خونریزم از کمر بگذشت
زمن بپرس گزند جراحت دل ریش
که چند نوبتم این ناوک از جگر بگذشت
چو اوحدی نشدش دل بهیچ نوع درست
هر آن شکسته که این تیرش از سپر بگذشت
***
139
تا لعل باده رنگ تو شکرفروش گشت
باور مکن که: هیچ دلی گرد هوش گشت
برخاستی که: زهر جدایی دهی بما
بنشین، که آن بیاد تو خوردیم و نوش گشت
دل خود تمام سوخته شد، جان خسته بود
او نیز هم بآتش دل نیم جوش گشت
دیشب در اشتیاق تو، ای آفتاب رخ
از غلغلم رواق فلک پرخروش گشت
از آب دیده راز دلم خواست فاش شد
شب تیره بود، ظلمت او پرده پوش گشت
در آرزوی آنکه حدیث تو بشنود
چشمی، که بیتو گریه همی کرد، گوش گشت
گر اوحدی بهوش نیاید، عجب مدار
بلبل چو گل بدید نخواهد خموش گشت
***
140
ای حلقه کرده دلها در حلقهای گوشت
چون موی گشته خلقی زآن موی تا بدوشت
بر سرزند چلیپا از زلف پای بندت
دم درکشد مسیحا از شکر خموشت
بگدازد از خجالت، حالی، نبات مصری
چون پسته گر بخندد لعل شکر فروشت
جان هزار بیدل در لعل آبدارت
خون هزار عاشق در جزع فتنه کوشت
دلهای عاشقان را در حلقه ی لب تو
نیکو مفرحی شد ترکیب لعل نوشت
با عشقت اوحدی را دیدم حکایتی خوش
لیکن حکایت او خود کی رسد بگوشت؟
فریاد دردناکش از سوز سینه میدان
تا آتشی نباشد چون آورد بجوشت؟
***
141
دیگر آن حلقه و آن دانه ی در در گوشت
که ببیند، که نبخشد دل و دین و هوشت؟
پای بر گردن گردون نهم از روی شرف
گر چو زلف تو شبی سر بنهم بر دوشت
طوطی چرب زبان، با همه شیرین سخنی
دم نیارد که زند پیش لب خاموشت
شهر پرشور شد از پسته ی شکر پاشت
دهر پرفتنه شد از سنبل نسرین پوشت
ای بسا! نیش کزان غمزه فروشد بدلم
خود بکامی نرسید از دهن چون نوشت
دارم اندیشه که: یک بوسه بخواهم زلبت
باز میترسم از آن خوی ملامت کوشت
سخن اوحدی، از خود همه مرواریدست
هیچ شک نیست که: بیزر نرود در گوشت
***
142
در فراق تو مرا هیچ نه خوردست و نه خفت
تا تو بازآیی از آنجا که نمییارم گفت
هیچ محتاج گرو نیست، که دل خواهد برد
خم ابروی تو، گر طاق برآید، یا جفت
گر تو خواهی که بدانی: بچه روزیم از تو
روزگاری بشب مات نمیباید خفت
زتمنای تو برخار جفا میخفتیم
تا چه گل بود که از هجر تو ما را بشکفت؟
در چنین روز بلا صبر بخواهیم نمود
با چنین اشک روان راز چه دانیم نهفت؟
هر که بر خاک رهت آب رخی دارد چشم
زان درش خاک برخسار همی باید رفت
اوحدی تا که بکامی برسد، میدانی
کش بوصف لب لعلت چه گهر باید سفت؟
***
143
تا بر دوست بار نتوان یافت
دل بر ما قرار نتوان یافت
تا نیاید نگار ما در کار
کار ما چون نگار نتوان یافت
بیدهان و لب چو شکر او
عاشقان را شکار نتوان یافت
گر بپرسیدنم نهد گامی
جز دل و جان نثار نتوان یافت
بجز اندر دهان و جز لب او
زندگانی دوبار نتوان یافت
در جهان از شمار شوخی او
تا بروز شمار نتوان یافت
بروفا دل منه، که خوبان را
بوفا استوار نتوان یافت
اوحدی، کار عشق کن، که بنقد
به ازین هیچ کار نتوان یافت
پایدار، ار بگیردت غم عشق
عشق بیگیرودار نتوان یافت
***
144
آن ستمگر، که وفای منش از یاد برفت
آتش اندر من مسکین زد و چون باد برفت
او ببغداد روان گشت و مرا در پی او
آب چشمست که چون دجله ی بغداد برفت
گر چه میگفت که: از بند شما آزادم
همچنان بنده ی آنیم، که آزاد برفت
او چو برخاست غم خود بنیابت بنشاند
تا نگویی که: سپهر از بربیداد برفت
از من خسته بشیرین که رساند خبری؟
کز فراق تو چها بر سر فرهاد برفت!
پیش ازین در دل من هر هوسی بگذشتی
دل بدو دادم و دانم همه از یاد برفت
اوحدی، از غم او ناله نمیباید کرد
سهل کاریست غم ما، اگر او شاد برفت
***
145
چه شد آن سروسهی؟ کز لب این بام برفت
که بیک دیدن او از دلم آرام برفت
چه سخن کرد بچشم و چه شکر گفت زلب؟
که رواج شکر و قیمت بادام برفت
بدلش بر بنهادیم و بجان پرسیدیم
تا نگویی تو که: بی پرسش و اکرام برفت
جام در دست گرفتیم بیاد دهنش
می بشرم لب او چون عرق از جام برفت
نتوانم شدن از سایه ی دیوارش دور
که توانم ز تن و قوتم از کام برفت
ای صبا، از دهن او خبری بازرسان
که بامید تو ما را همه ایام برفت
دوست در ولوله ی آن که: چو قاصد برسد
دشمن اندر طلب آن که: چه پیغام برفت؟
دل ما را بچه پرسی که: چرا شد بر او؟
حاجتش بود، بآوازه ی انعام برفت
هر کرا بر سر ازین درد بلایی نرسید
نتوان گفت که: او نیک سرانجام برفت
تن که از خنجر او کشته نشد، مردارست
دل که بر آتش او پخته نشد، خام برفت
ما خود آن دانه ندیدیم که این مور برد
بلکه مرغی نشنیدیم کزین دام برفت
گرچه سر گشته بسی دارد و عاشق بسیار
از میان همه در عشق مرا نام برفت
اوحدی گر ز بر او برود معذورست
کز لبش کام نمیدید و بناکام برفت
***
146
دلم بر آتش هجران کباب کرد و برفت
تنم بدرد جدایی خراب کرد و برفت
مرا بوصل خود آهسته وعدهای میداد
ولی چه سود؟ که ناگه شتاب کرد و برفت
بتی که دامن وصلش بچنگم آمده بود
زهجر ناله ی من چون رباب کرد و برفت
دو چشم او چه خطاها که داشت اندر سر!
چو دید قامتش آنرا صواب کرد و برفت
در آرزوی نگاری گداختم چو نبات
که شکرش نمکم بر کباب کرد و برفت
در آب و آتشم از هجر آنکه بیرخ خویش
دلم پر آتش و چشمم پر آب کرد و برفت
چو اوحدی زرخش بوسه خواستم بیزر
لبش مرا بخموشی بخواب کرد و برفت
***
147
زلف ترا بدیدم و مشکم زیاد رفت
هر کو بدام زلف تو اندر فتاد رفت
بر بوی باد زلف تو شب روز میکنم
دردا! کز اشتیاق تو عمرم بباد رفت
روزی اگر ززلف تو بندی گشودهام
بر من مگیر، کان بطریق گشاد رفت
گفتی که: بامداد مراد تو میدهم
زان روز میشمارم و صد بامداد رفت
دل را غم تو زهر جفا داد و نوش کرد
جان از کف تو شربت غم خورد و شاد رفت
ظلمی که از غم تو گذشتست بر سرم
رخ بازکن، که آن همه عدلست و داد رفت
گر اوحدی زدست برفت ای، پسر، چه باک؟
اندر زمانه هر که ز مادر بزاد رفت
***
148
بوقت گل پی معشوق و باده باید رفت
سوار عیش نراند، پیاده باید رفت
چمن بسان بهشتی گشاده روی طرب
در آن بهشت بروی گشاده باید رفت
بهشت خوش نبود بیجمال نازک یار
یکی دو ره پی آن حورزاده باید رفت
زسیب ساده بود شاخها بموسم گل
ببوی آن رخ چون سیب ساده باید رفت
چو سر برون نهی از شهر و روی در صحرا
بزرگزادگی از سهر نهاده باید رفت
در آن زمان که بعزم طرب شوی برپای
نشاط باده بسر در فتاده باید رفت
برای کاسه گرفتن سبو چو زد زانو
پیاله وار بسر ایستاده باید رفت
زباده پر قدحی چند نوش کرده دگر
بدست بر قدحی پر زباده باید رفت
ازین جهان چو همی باید، اوحدی، رفتن
بکام داد دل خویش داده باید رفت
***
149
ترک من ترک من خستهدل زار گرفت
شد دگر گونه بمهرود دگری یار گرفت
این که در کار بلای دل ما میکوشید
اثر قول حسودست که برکار گرفت
دل من آینه ی صورت او بود و زغم
آه میکردم و آن آینه زنگار گرفت
نه عجب خرقه ی پرهیزم اگر پاره شود
بدرد دامن هر گل که درین خار گرفت
گر زخاک در او میل سفر مینکنم
نبود بر من مسکین، که گرفتار گرفت
بوی این درد، که امسال بهمسایه رسید
زآتشی بود که در خرمن من پار گرفت
ای صبا، از چمن وصل نسیمی برسان
که ازین خانه ی تنگم دل بیمار گرفت
با دل فارغ او زاری من سود نداشت
گرچه سوز سخنم در در و دیوار گرفت
اوحدی خوار گرفت از غم و من میگفتم:
خوار گردد که سخنهای چنین خوار گرفت
***
150
چندان نظر تمام، که دل نقش او گرفت
از وی نظر بدوز چو دل را فرو گرفت
بیرون رو، ای خیال پراگنده، از دلم
از دیگری مگوی، که این خانه او گرفت
ای پیرخرقه، یک نفس این دلق سینهپوش
برکن زمن، که آتش غم درر کو گرفت
جانا، تو بر شکست دل ما مگیر عیب
چون سنگ میزنی، نبود بر سبو گرفت
گویی که نافه ی ختنی را گره گشود
باد صبا، که از سر زلف تو بوگرفت
سگ باشد ار بصحبت سلطان رضا دهد
آشفتهای که با سگ آن کوی خو گرفت
دل را ز اشتیاق تو، ای سرو ماهرخ
خون رگ برگ فروشد و غم تو بتو گرفت
هر زخم بد، که هست، برین سینه میزنی
عشق تو، راستی، دل ما را نکو گرفت
یک شربت آب وصل فرو کن بحلق دل
کو را دگر نواله ی غم در گلو گرفت
در صد هزار بند بماند چو موی تو
آن خسته را که دست خیال تو مو گرفت
گوشی باوحدی کن و چشمی برو گمار
کافاق را بنقش تو در گفت و گو گرفت
***
151
از پیش دیده رفتی و نقش از نظر نرفت
جان را خیال روی تو از دل بدر نرفت
این آتش فراق، که بر میرود بسر
از دیگ سینه در عجبم کو بسر نرفت!
آخر که دید روی تو، ای مشتری لقا
کش در غم تو ناله بعیوق در نرفت
دوشم چه دود دل که ازین سینه برنخاست؟
وامشب چه اشک خون که ازین چشم تر نرفت؟
دل رفت پیش زلفش و زودش بباد داد
من حیف می خورم که: چرا زودتر نرفت؟
پیغام ما کجا رسد آنجا؟ که نزد تو
باد صبا نیامد و مرغ بپر نرفت
این جا که چشم ماست بجز سیم اشک نیست
وآنجا که گوش تست بجز ذکر زر نرفت
شد مست و بیخبر دل ازین باده و هنوز
این جا خبر نیامد و آنجا خبر نرفت
گفتی که: اوحدی بفریبی چرا بماند؟
پیش تو آمد او، که بجای دگر نرفت
***
152
عمر بپایان رسید، راه بپایان نرفت
کانچه مرا گفتهاند دل زپی آن نرفت
تن چو تحاشی فزود کار که بتوان نکرد
دل چونه مرد تو بود راه که بتوان نرفت
دل همه پیمانه جست هیچ نیامد بهوش
تن همه پیمان شکست بر سر پیمان نرفت
دیو چو در مغز بود جستم و بیرون نشد
نقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفت
روز مکافات و عرض جز ستم و جز جفا
خواجه چه گوید؟ چو این بنده بفرمان نرفت
نقد که گم کردهایم از چه از آن فارغیم؟
خواجه که نقد آن اوست از سر تاوان نرفت
ره بخلاصی نبرد، هر که خلوصی نداشت
روی امانی ندید، هر که بایمان نرفت
گر دل ریشم زدرد پاره شود، گو: بشو
پای روش داشت، چون در پی فرمان نرفت؟
هر سخنی کاوحدی گفت درآمد بدل
آن سخن از دل مگر نیست که در جان نرفت
***
153
سری که دید؟ که در پای دلستانی رفت
دلی، که ترک تنی کرد و پیش جانی رفت؟
از آن زمان که تو باغ مراد بشکفتی
دگر کسی نشنیدم ببوستانی رفت
هزار نامه سیه شد بوصف صورت تو
هنوز در سخنش مختصر زیانی رفت
کلاه بخت جوان بر سر آن کسی دارد
که دست او چو کمر در چنین میانی رفت
حدیث بوسه رها کن، که در عقیدت من
دریغ نام تو باشد که بر زبانی رفت
مگر بسختی گور از بدن برون آید
وفا و مهر، که در مغز استخوانی رفت
بیا، که شیوه ی سر باختن بآن برسید
زدست عشق تو کین جا سری بنانی رفت
بیاد آن قد چون تیر و ابروی چو کمان
گذشت عمر چو تیری که از کمانی رفت
مرا معامله با آن دهان تنگ چه سود؟
که هم زجانب من گیرد، ارزیانی رفت
دلم نمیدهد از دوست بر گرفتن دل
وگر نه مرغ تواند بآشیانی رفت
سفر کنیم ز کوی تو عاقبت روزی
اگر بدزد نگویی که: کاروانی رفت
رخ از محبت او، اوحدی، نشاید تافت
گرش زجور و جفا با تو امتحانی رفت
سرت بتیغ غمش گر ز تن جدا گردد
دریغ نیست، که در پای مهربانی رفت
***
154
مرا حدیث غم یار من بباید گفت
گرم بترک سر خویشتن بباید گفت
حکایتی که زن و مرد از آن همی ترسند
ضرورتست که با مرد و زن بباید گفت
دل شکسته ی من گم شد، این سخن روزی
بدان دو زلف شکن بر شکن بباید گفت
حدیث دوستی و قصه ی وفاداری
بمن چه سود؟ بدلدار من بباید گفت
زدرد دوری او تا بکی کشم خواری؟
چو طاقتم بسر آمد سخن بباید گفت
نسیم صبح، اگر از یوسفم جدا گشتی
بما حکایت آن پیرهن بباید گفت
دوای درد دل اوحدی بدست کنم
گرم بهر که درین انجمن بباید گفت
***
155
شبی بترک سر خویشتن بخواهم گفت
حکایت تو بمرد و بزن بخواهم گفت
حدیث چهره و قد و رخ تو سر تاسر
بپیش سوسن و سرو و سمن بخواهم گفت
زچین زلف تو رمزی چو نافه سربسته
درین دو روز بمشک ختن بخواهم گفت
حکایت ذقن و زلف و عارضت، یعنی
حدیث یوسف و جاه و رسن بخواهم گفت
بجان رسید درین پیرهن تنم بیتو
بترک صحبت این پیرهن بخواهم گفت
رقیب قصه ی دردم که گفت میگویم
رها مکن که بگوید، که من بخواهم گفت
جنایتی که تو بر جان اوحدی کردی
گرم بگور بری در کفن بخواهم گفت
***
156
زمانی خاطرم خوش کن بوصل روی گل رنگت
که دل تنگم زسودای دهان کوچک تنگت
از آن چون مهر زر دایم فرو بستست کار من
که مهر زر نمیورزد دل بیمهر چون سنگت
اگر سالی نمیبینی نشان، هرگز نمیپرسی
کجا پرسی نشان من؟ که هست از نام من ننگت
بحسن غمزه و قامت ببردی دل جهانی را
فغان از قامت چالاک و آه از غمزه ی شنگت!
گناه هر که در عالم، بیامرزد ز بهر تو
اگر پیش خدا آرند فردا بر همین رنگت
مرا از رنگ و دستان تو بوی آن همی آید
که هم دستان زبون گردد زدستان و زنیرنگت
مکن پنهان زچشم من بیاض روز روی خود
که ما را کرد سودایی سواد زلف شبرنگت
ترا با اوحدی جنگست و ما را فکر آن در دل
که سر در پایت اندازیم، اگر باشد سرجنگت
***
157
ای عید روزهداران ابروی چون هلالت
وی شام صبح خیزان زلف سیاه و خالت
خورشید چرخ خوبی عکس فلک نوردت
ناهید برج شادی روی قمر مثالت
پشت فلک شکسته مهر قضا توانت
روی زمین گرفته عشق قدر مجالت
عمر منی، وفا کن، تا برخورم زوصلت
مرغ توام، رها کن، تا میپرم ببالت
دردا! که در فراقت خرمن بباد دادم
وانگه ندیده یک جو از خرمن وصالت
گفتی مرا که: داری میلی بجانب من
میلم بسیست، لیکن لیکن میترسم از ملالت
کی چون خیال گشتی از ناخوشی تن او!؟
گر اوحدی ندیدی در خواب خوش خیالت
بیچاره اوحدی را ملکی نبود و مالی
ور نه هم از کناری بفریفتی بمالت
***
158
زهی! شب نسخهای از زلف و خالت
تراز کسوت خوبی جمالت
حروف نقش چین را نسخه کرده
مسلسل گشتن زلف چو دالت
بنام ایزد، چه فرخ فالم امروز!
که دیدم طلعت فرخنده فالت
اگر بودی مرا در دست مالی
نمیبودم بدین سان پایمالت
بسی گندم نمایی می کنی، لیک
نشاید شد بدینها در جوالت
تو میگویی که: من ما هم، ولیکن
من مسکین ندیدم جز بسالت
نگشتی اوحدی همچون خیالی
اگر در خواب میدیدی خیالت
***
159
سرشک دیده دلیلست و رنگ چهره علامت
که در فراق تو جانم چه جور برد و ملامت!
بیا، که از سر رغبت بنام عشق تو کردم
سرای سینه بکلی و ملک دل بتمامت
ز شرم خازن جنت در بهشت ببندد
اگر تو روی چنان را درآوری بقیامت
دل امام بمحراب ابروان بربودی
که تا نظر بتو کرد او، بکرد ترک امامت
بکنیت و لقب ما چه التفات نمایی؟
برای نام همین بس که: بندهایم و غلامت
سزد که بانگ نگوید دگر مؤذن مسجد
که در نماز نیارد مرا جز آن قد و قامت
چو سینه و جگر و دل مرا بجوش درآمد
طبیب عشق تو فرمود داغ و فصد و حجامت
زهیچ روی تو با من چو روی صلح نداری
ستاده گیر بانصاف و داده گیر غرامت
مسافری و غریبی باین دیار نیامد
که کاس حب تو خورد و نکوفت کوس اقامت
نه آن میان جفا بستهای تو، شوخ حرامی
که هیچ قافلهای را رها کنی بسلامت
جماعتی که نمردند روزها بغم تو
چو اوحدی بنشینند سالها بغرامت
***
160
ای سر تو پیوسته با جان، زکه پرسیمت؟
پیدا چو نمگردی، پنهان زکه پرسیمت؟
از جمله بپرسیدم احوال نهان تو
ای جمله ترا از همپرستان، زکه پرسیمت؟
در جسم نمیگنجی وز جان نروی بیرون
جسمی تو بدین خوبی؟ یا جان؟ زکه پرسیمت؟
ای رنج تن ما را راحت، زکه جوییمت؟
وی درد دل ما را درمان، زکه پرسیمت؟
گفتی: نتوان پرسید احوال من از هر کس
فیالقصه اگر روزی بتوان، زکه پرسیمت
گفتی که: بآسانی پرسم سخنت، نی، نی
دشوار حدیثست این، آسان زکه پرسیمت؟
گویی که: سراندازد پرسیدن سرمن
ما را چو بترسانی، ترسان زکه پرسیمت؟
آن چیز که میگفتم، آن از تو جدا باشد
خود عین تو بود آن چیز، ای آن، زکه پرسیمت
بر اوحدی از دانش بردیم گمان، اکنون
او نیز برون آمد نادان، زکه پرسیمت؟
***
هر کسی را مینوازد لطف و خاطر جستنت
چون بنزد ما رسی، با خاطر آید جستنت
امشبم داغی نهادی از جفا بر دل، کزو
سالها نتوان، اگر روزی بباید شستنت
من ترا میخواهم از دنیا، بهر منزل که هست
ای که منزل در دلم داری ومن در جستنت
سرو بستانی دگر هرگز نرستی از زمین
راستی را گر بدیدی اعتدال رستنت
با تو من عهد از میان جان شیرین کردهام
وه! کرا دل میدهد عهد چنان بشکستنت؟
گر نخواهی تا چو من مسکین و بیمسکن شوی
خاطر مسکین مسکینان نباید خستنت
اوحدی، چون دانه ی خالش دلت را صید کرد
بعد ازین از دام او ممکن نباشد جستنت
***
162
گفته بودم با تو من: کان جا نباید رفتنت
ور ضرورت میروی با ما نباید رفتنت
دشمن پر در کمین داری و دستی بی کمان
گرنه تیری، ای پسر، تنها نباید رفتنت
راه پر چاهست و شب بیگاه و صحرا بیپناه
بیدلیلی پر دل دانا نباید رفتنت
مشکل خود را زرای خردهدانی بازپرس
راه جویی، پیش نابینا نباید رفتنت
زین من و او دور شو، گر زآن مایی کین طریق
راه توحیدست، با غوغا نباید رفتنت
خودنمایی پیش ما عین ریا باشد، تو نیز
گر مرایی نیستی، پیدا نباید رفتنت
اوحدی، چون جای خود زین پرده بیرون ساختی
گر برآید فتنهای، از جا نباید رفتنت
***
163
ای ماه سر نهاده از مهر بر زمینت
صد مشتری درخشان از زهره ی جبینت
کار تو دل فروزی، شغل تو دیده دوزی
دین تو بنده سوزی، ای من غلام دینت
هر چنبری چو ماری، هر شقهای تتاری
هر حلقه زنگباری، از طره بر جبینت
غم نیست گر شد آبم، یا هجر داد تابم
از بوسه گر بیابم، دستی بر آستینت
سحرست و بیوفایی، این حسن و دلربایی
ختم آن گهرنمایی، بر خاتم جبینت
زان دست پاک طاهر، نور نگار ظاهر
ای زینت جواهر، زان ساعد سمینت
خود را زمن چه پوشد؟ جام صفا چه نوشد؟
در یأس من چه کوشد؟ روی چو یاسمینت
آشوب عقل و جانی، آرایش جهانی
چون ماه آسمانی، ای آسمان زمینت
گر چه زخوب چهری، چون اختر سپهری
با دیگران بمهری، با اوحدیست کینت
***
164
ای طیره ی شب طره ی خورشید پناهت
آرایش عالم رخ رنگین چو ماهت
تاب دل ناهید زباد خم زلفت
آ ب رخ خورشید ز خاک سر راهت
دیباچه ی خوبی ورق روی منیرت
عنوان شگرفی رقم خط سیاهت
بر رشته ی پروین زده صد سوزن طعنه
تابیدن عکس گهر از بند کلاهت
از خاک فزون گشته سپاه تو، ولیکن
آتش زده سودای تو بر قلب سپاهت
فردا بقیامت گر ازین گونه برآیی
ایزد، نه همانا، که بپرسد زگناهت
نزدیک شود با فلک از روی بلندی
روزی که کند اوحدی از دور نگاهت
***
165
بد میکنند مردم زان بیوفا حکایت
وانگه رسیده ما را دل دوستی بغایت
بنیاد عشق ویران، گر میزنم تظلم
ترتیب عقل باطل، گر میکنم شکایت
صد مهر دیده از ما، ناداده نیم بوسه
صد جور کرده بر ما، نادیده یک جنایت
آیا بر که گویم: این قصه ی پریشان؟
یا بر که عرضه دارم این رنج بی نهایت؟
عقلم بعشق او، چون رخصت بداد، گفتم:
روزی بسر در آیم زین عقل بیکفایت
دل وصف او بنیکی کردی همیشه، آری
چون عشق سخت گردد دل کژ کند روایت
بیغم کجا توان بود؟ آسوده کی توان شد؟
نی زین طرف تحمل، نی زان جهت عنایت
در عشق او صبوری دل باز داد ما را
ورنه که خواست کردن درویش را رعایت؟
ای اوحدی، غم او برخود مگیر آسان
کین غصه ی نهانی ناگه کند سرایت
***
166
ای شب تیره فرع گیسویت
اصل کفر از سیاهی مویت
مه ز دیوان مهر خواسته نور
وجه آن گشته روشن از رویت
بیسخن دم ببسته طوطی را
شیوه ی شکر سخن گویت
مشک را در فگنده خون بجگر
نکهت زلف عنبرین بویت
خورده چوگان طعنه سیب بهشت
از زنخدان گرد چون گویت
از طراوت بیتر بذله زده
ماه نو را کمان ابرویت
اوحدی را ز زلف بشکسته
تیزی چشم و تندی خویت
***
167
بیا، که دیدن رویت مبارکست صباح
بیا، که زنده ببوی تو میشوند ارواح
تویی، که وصل تو هر درد را بود درمان
تویی، که نام تو هر بند را بود مفتاح
فروغ روی تو بر جان چنان تجلی کرد
که بر سواد شب تیره پرتو مصباح
براستی که: نظیرت کجا بدست آرد؟
هزار سال گر آفاق طی کند سیاح
من از شریعت عشق تو دارم این فتوی
که: می پرستی و رندی و عاشقیست مباح
صلاح ما همه در گوشه ی خراباتست
چرا ملامت ما میکنند اهل صلاح؟
سزد که: خار خورند از رخ تو گل رویان
که بلبلیست ترا همچو اوحدی مداح
***
168
روزم خجسته بود، که دیدم زبامداد
آن ماه سرو قامت بر من سلام داد
ماهی فگند سایه ی اقبال بر سرم
کز نور روی خویش بخورشید وام داد
حوری که در مششدر خوبی جمال او
نه خصل و پنج مهره بماه تمام داد
چشمش مرا بکشت، چه آرم بزلف دست؟
سلطان گناه کرد، چه خواهم زعام داد؟
جایی که دام و دانه شود خال و زلف او
آن مرغ زیرکست که خود را بدام داد
هر کس که کرد با سر زلفش تعلقی
زحمت کشد زدل، که بسودای خام داد
خاک کسی شدیم که بر خاک کوی خویش
ما را رها نکرد و سگان را مقام داد
گفتم که: کام دل ز لبانش طلب کنم
عقل این سخن شنید و برمن پیام داد:
کای اوحدی، بگرد چنین آرزو مگرد
کان سنگدل بکس نشنیدم که: کام داد
***
169
باز بالای تو ما را در بلا خواهد نهاد
دود زلفت آتشی در جان ما خواهد نهاد
دامنم پر خون دل گردد زدست روزگار
کان سزا در دامن هر ناسزا خواهد نهاد
از سر زلف دلاویز و لب شیرین تو
آنکه بر گیرد دل خود در کجا خواهد نهاد
تا قیامت سجده گاه عاشقان خواهد شدن
هر کجا قد سرافراز تو پا خواهد نهاد؟
دست صبح از چین زلف عنبرآمیزت بلطف
نافها در دامن باد صبا خواهد نهاد
چرخ را شرم آمدی کوکب نمایی با رخت
گر بدانستی که: پروین درسها خواهد نهاد
گر سر زلف ترا دیگر جفایی در دلست
گو: بیاور، کاوحدی تن در قضا خواهد نهاد
***
170
هیچ ار بصید دلها در زلف تابت افتد
اول بکشتن من عزم شتابت افتد
بسیار وعده دادی ما را بروز وصلی
چون روز وصل باشد، ترسم که خوابت افتد
چشمت خطا بسی کرد، ای ماهرخ چه باشد؟
گر بعد ازین خطاها رای صوابت افتد
یک ذره گر دل تو میلی بما نماید
از ذرهای چه نقصان در آفتابت افتد؟
در خواب اگر ببینی، ای مدعی، شب ما
زود آن قصب که داری بر ماهتابت افتد
بس خون فرو چکانی از دیده در غم او
مانند این نمکها گر در کبابت افتد
ای دل، مکن تو زان لب دیگر سؤال بوسه
زیرا که آن نیرزی کو در جوابت افتد
جانا، مگر نبیند فردا عذاب دوزخ
دل خستهای که امروز اندر عذابت افتد
من قدر سگ ندارم، پیش تو، خرم آن کس
کوهم نشینت آید، یا هم شرابت افتد
بار اوفتادگان را در سرزنش نگیری
ناگاه اگر زعشقی خر در خلابت افتد
گر اوحدی ازین پس بر خاک آستانت
زین گونه اشک ریزد، کشتی در آبت افتد
***
171
زهجر او دل من هر زمان بدست غم افتد
تنم ز دوری او در شکنجه ی ستم افتد
شبی که قصه ی درد دل شکسته نویسم
زتاب سینه بسوزم که سوز در قلم افتد
قدم بپرسشم، ای بت، بنه، که چون تو بیایی
زمن دریغ نیاید سری که در قدم افتد
رها مکن که: بیک بارگی زپای درآیم
که در کمند تو دیگر چو من شکار کم افتد
چو رشته شد تنم از هجر رشته ی سرزلفت
چه خوش بود سر این رشتها، اگر بهم افتد!
اگر بدست من افتد زطره ی تو شکنجی
چنان شناس که: گنجی بدست بیدرم افتد
چو اوحدی بوجود تو زنده شد بغم تو
وجود او چه تفاوت کند که در عدم افتد
***
172
چون بگذری دلم بتپیدن در اوفتد
دستم ز غم بجامه دریدن در اوفتد
گر پرتوی زروی تو افتد بر آسمان
ماهش چو مشتری بخریدن در اوفتد
ور قامتت بباغ درآید، زشرم او
حالی بقد سرو خمیدن در اوفتد
پرواز مرغ جان نبود جز بکوی تو
روزی که اتفاق پریدن در اوفتد
جان کمترین نثار تو باشد زدست ما
آن ساعتی که فرصت دیدن در اوفتد
دانم که: بر حکایت من رحمت آوری
وقتی گرت مجال شنیدن در اوفتد
خلوت نشین خیال تو گر در دل آورد
چون اوحدی بکوچه دویدن در اوفتد
***
173
یاد تو ما را چو در خیال بگردد
عقل پریشان شود، زحال بگردد
چون تو پسر مادر سپهر نزاید
گرد جهان گر هزار سال بگردد
ماه نبیند ستارهای چو جبینت
گرچه بسی بر سپهر زال بگردد
خط سیه میدمد زرویت و زنهار!
تا نگذاری که: گرد خال بگردد
عقل ندارد، که ترک روی تو گوید
چشم نباشد، کزان جمال بگردد
در هوس بوسه ی توایم ولی نیست
زهره که کس گرد این سؤال بگردد
تن بزن، ای اوحدی، سخن چه فروشی؟
خوی بد نیکوان بمال بگردد
***
174
کجا شد ساربانش؟ تا دلم را تنگ دربندد
چو روز کوچ او باشد بپیش آهنگ دربندد
گر او در پنج فرسنگی کند منزل چنان سازم
کز آب چشم خود سیلی بده فرسنگ دربندد
دلم آونگ آن زلفست و جان خسته میخواهد
که: خود را نیز هم روزی بدان آونگ دربندد
همین بس خون بهای من که: روز کشتنم دستش
نگار ساعد خود را بخونم رنگ دربندد
رخش ماه دو هفته است و دل ریشم زبهر او
سر هر هفتهای خود را بهفت اورنگ دربندد
زسحر چشم مست آن پری ایمن کجا باشم؟
که خواب دیده ی مردم بصد نیرنگ دربندد
اگر بالای او با من کنار صلح بگشاید
چو لعل او خبر یابد میان جنگ دربندد
وگر پیش لب لعلش حدیث بوسهای گویم
سر زلفش برآشوبد، دهان تنگ دربندد
بدست خویش بگشودم بلای بسته را، آری
چنین باشد که بر شخصی دل فرهنگ دربندد
گر او را صد گنه باشد، چو بر یادش دهم حالی
زچستی هر گناهی را بعذر لنگ دربندد
زچنگ زلفش ار ناگه فغانی برکشم چون دف
بچین زلف دام او مرا چون چنگ دربندد
زسنگ آستانش چون لبم بوسیدنی خواهد
رقیب او زبیسنگی برویم سنگ دربندد
بسان اوحدی بر خود در بیداد بگشاید
کسی کو دل بروی یار شوخ شنگ دربندد
***
175
عشق و درویشی و تنهایی و درد
با دل مجروح من کرد آنچه کرد
آه من شد سرد و دل گرم از فراق
بر سر کس کی گذشت این گرم و سرد؟
مونسم مهرست و صحبت اشک سرخ
علتم عشقست و برهان روی زرد
دیدهای دارم درو پیوسته آب
چهرهای دارم برو همواره گرد
نازنینا، در فراق روی تو
چند باید بودنم با سوز و درد؟
گفته بودی: غم خورم کار ترا
غم نخوردی تا غمت خونم نخورد
حاکمی، گر نرم گویی ور درشت
بندهام، گر صلح جویی ور نبرد
مرد عشق از جان نترسد در غمش
وآنکه از جانی بترسد نیست مرد
ای که بستی دسته یگل از رخش
من ببویی قانعم زان روی ورد
اوحدی، یا ترک روی او بگوی
یا بساط نیک نامی در نورد
***
176
نیشکر آن روز دل ز بند بر آرد
کو چو لبت پستهای بقند بر آرد
صید چو آن زلف چون کمند ببیند
پیش رود، سر بآن کمند برآرد
بر چمن و سبزه آفتی مرسادش
باغ، که سروی چنین بلند برآرد
پیش من آن خاک پر زلعل، که روزی
گرد خود از نعل آن سمند برآرد
سینه سپند تو گشت و آتش سودا
تا بکجا بوی این سپند برآرد؟
بر دل ریشم، شبی که دیده بگرید
خط تو آنرا بریشخند برآرد
جان مرا چون محبت تو پسندید
گر ندهم، سر بناپسند برآرد
بیخ که دست غمت بسینه فرو برد
از دل من شاخ پر گزند برآرد
اوحدی از بند هر دو کون برآید
گر دل او را لبت ز بند برآرد
***
هر دم از خانه رخ بدر دارد
در پی عاشقی نظر دارد
هر زمان مست بر سر کویی
با کسی دست در کمر دارد
یار آن کس شود، که مینوشد
دست آن کس کشد، که زر دارد
دوست گیرد نهان و فاش کند
مخلصان را درین خطر دارد
هر که قلاشتر ز مردم شهر
پیش او راه بیشتر دارد
در خرابات ما شود عاشق
هر که سودای درد سر دارد
یار ترسای ما، مترس از کس
عاشقی خود همین هنر دارد
مزن، ای اوحدی، بجز در دوست
کان دگر خانها دو در دارد
***
دلی، که میل بدیدار دوستان دارد
فراغتی ز گل و باغ و بوستان دارد
کدام لاله بروی تو ماند؟ ای دلبند
کدام سرو چنین قد دلستان دارد؟
گرت بجان بخرم بوسهای، زیان نکنم
که بوسه عاشق بدبخت را زیان دارد
کسی که چون تو پری چهره در کنار کشد
اگر چه پیر بود، دولتی جوان دارد
بقصد کشتن من بست و باز نگشاید
کمر، که قد بلند تو در میان دارد
بخاکپای تو آنرا که هست دست رسی
چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارد؟
چو کرد جای خیال تو اوحدی در دل
بوصل خود برسانش، که جای آن دارد
***
178
شاهد من در جهان نظیر ندارد
بوی سر زلف او عبیر ندارد
سرو بدین قد خوش خرام نروید
ماه چنان طلعت منیر ندارد
ابروی همچون کمان بسیست ولیکن
هیچ کس آن قامت چو تیر ندارد
مهر، که در حسن پادشاه نجومست
هیأت آن روی مستنیر ندارد
طفل چنین در کنار دایه ی دنیا
مادر دور سپهر پیر ندارد
عنبر سارا بهل، که نافه ی چینی
نکهت آن زلف همچو قیر ندارد
اوحدی اندر فراق عارض خوبش
چاره بجز ناله و نفیر ندارد
***
179
حال دل پیش که گویم؟ که دل ریش ندارد
کیست در عشق تو کو غصه زمن بیش ندارد
دوش گفتی که: فلان از سر تیغم نبرد جان
بزن و مرد مخوانش که سری پیش ندارد
سر درویش فدا شد بوفا در قدم تو
پادشهزاده ی ما را سر درویش ندارد
قد او تیر بلا، غمزه ی او ناوک فتنه
یارب، این ترک چه تیریست که در کیش ندارد؟
واعظ شهر مرا گفت که: دل با سخنم ده
چون دهد دل بتو بیچاره؟ که با خویش ندارد
همچو نارم بکفید از غم سیب زنخش دل
دل مخوانش تو، که او عقل به اندیش ندارد
اوحدی را چو تو باشی، چه غم از جور رقیبان؟
زانکه از تیغ نترسیده غم از نیش ندارد
***
180
وجود حقیقت نشانی ندارد
رموز طریقت بیانی ندارد
بصحرای معنی گذر، تا ببینی
بهاری که بیم خزانی ندارد
جمال حقیقت کسی دیده باشد
که در باز گفتن زبانی ندارد
درین دانه مرغی تواند رسیدن
که جز نیستی آشیانی ندارد
تنی را، که در دل نباشد غم او
رها کن حدیثش، که جانی ندارد
بچیزی توان برد چیزی که این جا
بنانی نیرزد، که نانی ندارد
بگفت اوحدی هر چه دانست با تو
گرش باز یابی زیانی ندارد
***
181
بمیرم چشم مستت را که جانم زنده میدارد
دلم را با خیال خود بجان با زنده میدارد
بنقد اندر بهشتست آنکه در خلوت سرای خود
چنان شاخ گل و سرو سهی نازنده میدارد
دعای عاشقان تست در شبهای تنهایی
که روز دولت حسن ترا پاینده میدارد
زچشمت مردمی دیدیم و از روی تو نیکویی
ولی زلف سیه کار تو ما را زنده میدارد
مباد، ای اوحدی، هرگز ترا با خسروان کاری
غلام لعل شیرین شو، که نیکو بنده میدارد
مرا بس باشد این دولت که آن مهروی هر صبحی
دلم را همچو روی خویشتن فرخنده میدارد
***
182
روی خود بنمود و هوش از ما ببرد
طاقت و هوش از تن شیدا ببرد
دل شکیب از روی خوب او نداشت
زان میان بگذاشتیمش تا ببرد
روی او چون دید نقش ما و من
نام من گم کرد و رخت ما ببرد
زین جهان من داشتم جان و دلی
این بدست آورد و آن در پا ببرد
من چنین در جوش و آتش ناپدید
گر نهان آمد، مرا پیدا ببرد
دانش و دین مرا آن چشم ترک
روز غارت بود، در یغما ببرد
از دل من بود هر غوغا که بود
پیش او رفت آن دل و غوغا ببرد
راه فردا بر گرفت از امشبم
کامشبم بگرفت و تا فردا ببرد
تا قیامت هر که گوید سرعشق
قطرهای باشد، کزین دریا ببرد
جای آن هست ار کند جوش و فغان
اوحدی، کش عشق او از جا ببرد
***
183
موی فشانم دگر عشق بدرها ببرد
در همه عالم زمن ناله خبرها ببرد
روی چو گلبرگ تو اشک مرا سیم کرد
مطرب ما این نوا برزد و زرها ببرد
من زسفرهای خود سود بسی داشتم
عشق تو در باختن سود سفرها ببرد
داشتم از شاخ عمر وعده ی برخوردنی
باد فراقت بباغ برزد و برها ببرد
باز نیاید بهوش عاشق رویت، که او
توش زتنها ربود، هوش زسرما ببرد
زلف تو دل برد و هست در پی جان، ای عجب!
بار کجا میهلد، دوست، که خرها ببرد؟
داشت دلی اوحدی، نقد و دگر چیزها
این دو بر آتش بسوخت عشق و دگرها ببرد
***
184
طراوت رخت آب سمن تمام ببرد
رخت ز گل نم و از آفتاب نام ببرد
غلام کیستی، ای خواجه ی پریرویان؟
که دیدن تو دل از خواجه و غلام ببرد
همی گذشتی و برمن لبت سلامی کرد
سلامت من مسکین بدان سلام ببرد
بهیچ چوب سرمن فرو نیامده بود
غم تو آمد و از دست من زمام ببرد
چو آفتاب ترا از کنار بام بدید
پگاه تر علم خویش را زبام ببرد
نسیم صبح ز زلف تو نافهای بگشود
بنام تحفه فرو بست و تا بشام ببرد
زرشک روی تو گل سرخ گشت و کرد عرق
چو رنگ روی ترا باد صبح نام ببرد
امام شهر چو محراب ابروی تو بدید
سجودکرد، که هوش از سر امام ببرد
حکایت من و زلف تو کی تمام شود؟
که هر چه داشتم از دین و دل تمام ببرد
بعام و خاص بگفت اوحدی حدیث رخت
بصورتی که دل خاص و عقل عام ببرد
***
185
از عشق تو جان نمیتوان برد
وز وصل نشان نمیتوان برد
بر خوان رخت زبیم آن زلف
دستی بدهان نمیتوان برد
دارم بلب تو حاجتی، لیک
نامش بزبان نمیتوان برد
داری دهنی، که از لطافت
ره بر سر آن نمیتوان برد
چون چشم تو پیش عارضت راه
بیتیرو کمان نمیتوان برد
گرچه کمر تو پیچ پیچست
با او بزیان نمیتوان برد
کاری که کمر کند چو زلفت
هر سر بمیان نمیتوان برد
از غارت چشمت اندرین شهر
رختی بدکان نمیتوان برد
بر سینه ی اوحدی ز عشقت
داغیست، که آن نمیتوان برد
***
186
دل باز در سودای او افتاد و باری میبرد
جوری که آن بت میکند بیاختیاری میبرد
چندیست تا برروی او آشفته گشته این چنین
نه سر بجایی میکشد، نه ره بکاری میبرد
من در بلای هجر او زانم بتر کز هر طرف
گویند: میچیند گلی، یا رنج خاری میبرد
با دل بسی گفتم، کزو بگسل، چو نشیند این سخن
من نیز هم بگذاشتم تا: روزگاری میبرد
ای مدعی، گر پای ما دربند بینی شکر کن
تا تو نپنداری کسی زین جا شکاری میبرد
عشق ار نمیسازد مرا معذور باید داشتن
کز تشنگی پنداشتم: آن میخماری میبرد
تا چند گویی: اوحدی یاری نمیخواهد زکس
یارش که باشد؟ چون جفا از دست یاری میبرد
***
187
خاک آن بادیم کو بر آستانت بگذرد
یا شبی بر چین زلف دلستانت بگذرد
بعد ازین چون گرم شد بازار خورشید رخت
مشتری مشنو که: از پیش دکانت بگذرد
ابروانی چون کمان داری و خلقی منتظر
تا کرا دوزی؟ بتیری کز کمانت بگذرد
نام من فرهاد کردند از پریشانی، ولی
در زمان شیرین شود گر بر زبانت بگذرد
پیش تیر غم نشان کردی دلم را وانگهی
من در آن تشویش کان تیر از نشانت بگذرد
در ضمیر نازک اندیشت زباریکی سخن
پیکر مویی شود تا بر دهانت بگذرد
نیست در عشق اوحدی را جز بزاری دسترس
وین نه پیکانیست کز برگستوانت بگذرد
***
188
بدشمنان نتوان رفت و این شکایت کرد
که: دوست بر دل ما جور تا چه غایت کرد؟
لبش، که بر دل ما راه زد، جنایت نیست
دلم که آه زد از دست او جنایت کرد
بیا، که درد ترا من بجان خریدارم
اگر بسینه رسید، ار بجان سرایت کرد
لبت که آیت لطفست، قهر بردل من
روا بود، چو بحکم حدیث و آیت کرد
کمینه پرتوی از صورت تو بتواند
هزار زهره و خورشید را حمایت کرد
کسی ندید رخت را، که وصف داند گفت
قمر نشان تو از دیگری روایت کرد
مگر زبام رخت را مجاوران فلک
بآفتاب نمودند و او حکایت کرد
اگر بشحنه بگویند، شهر بگذارد
ستم، که نرگس مست تو در ولایت کرد
بعشق سرزنش و منع دل کفایت نیست
از آن که در همه عمر خود این کفایت کرد
نشان روی تو از هر که باز پرسیدم
میان عالمیانم نشان و رایت کرد
بریخت خون من از چشم و مردم از چپ و راست
درین حدیث که: با اوحدی عنایت کرد
***
189
ترکم بخنده چون دهن تنگ باز کرد
دل را لبش زتنگ شکر بینیاز کرد
کافر، که رخ زقبله بپیچیده بود و سر
چون قامتش بدید برغبت نماز کرد
ای دلبری که عارض چون آفتاب تو
بر مشتری کرشمه و بر ماه ناز کرد
از درد دل چو مار بپیچید سالها
هر بیدلی، که عقرب زلف تو گاز کرد
با صورت خیال تو دل خلوتی گزید
وانگه بروی این دگران در فراز کرد
پیوسته من زعشق حذر کردمی، کنون
آن چشمهای شوخ مرا عشقباز کرد
کوتاه گشته بود زمن دست حادثات
زلف تو کار بر من مسکین دراز کرد
رفتی، پی تو پرده ی خلقی دریده شد
این پرده بین، که بار فراق تو ساز کرد
پنهان بر اوحدی زدهای تیر چشم مست
نتوان زپیش زخم چنین احتراز کرد
***
190
باد بویی از دو زلفت وام کرد
سوی چین آورد و مشکش نام کرد
غمزه ی آهووش گو افگنت
تیر غم در دیده ی بهرام کرد
دانه ی خالی، که بر رخسار تست
پای ما را بسته ی این دام کرد
قامت من چون الف بود از نشاط
آن الف را دام زلفت لام کرد
نازنینا، صبح ما را همچو شام
فتنه یآن لعل خون آشام کرد
توسن دل، گرچه تندی مینمود
عاقبت چشم تو او را رام کرد
آتش روی تو ما را سخت سوخت
گرچه کار اوحدی را خام کرد
***
191
هوست معتکف خانه ی خمارم کرد
عشقت از صومعه و مدرسه بیزارم کرد
خاطرم را زحدیث دو جهان باز آورد
لب لعل تو بیک عشوه، که در کارم کرد
شورها در سر و با خلق نمییارم گفت
زخمها بر دل و فریاد نمییارم کرد
میشنیدم که: شود نیک بشربت بیمار
شربتی داد خیال تو، که بیمارم کرد
من ندانم سبب گرم و گدازی که مراست
تا چه زورست و تعدی که چنین زارم کرد؟
سایهای بودم، و عکس تو بپوشید مرا
ذرهای بودم و نور تو پدیدارم کرد
دیده تا باز گشودم بتو، اندیشه ببست
در بروی همه و روی بدیوارم کرد
آنکه اندر عقب من بتعبد کوشید
بعد ازین حال ندانست که انکارم کرد
مرده بودم، بسخنهای تو گشتم زنده
خفته بودم، صفت حسن تو بیدارم کرد
باده ی هر که چشیدم سبب مستی بود
اوحدی زان قدحی داد، که هشیارم کرد
***
192
دل ببردی و یکی کار دگر خواهم کرد
چیست آن؟ جان بسر کار تو در خواهم کرد
دگری روی زتیر تو اگر میپیچید
بمن انداز، که من دیده سپر خواهم کرد
خوبرویان همه گر در نظرم جمع شوند
من ندانم که بغیر از تو نظر خواهم کرد
اگر انکار کنندم بمحبت همه خلق
تو مپندار کزین کار حذر خواهم کرد
پیش خورشید رخت غایت کوته نظریست
گر بخوبی صفت روی قمر خواهم کرد
من چو از پسته ی خندان تو کامی یابم
طفل ره باشم، اگر یاد شکر خواهم کرد
اوحدی، عاشق اویی، زسر جان برخیز
ورنه بنشین، که من این کار بسر خواهم کرد
***
193
وصف روی آن پسر خواهیم کرد
خدمت زلفش بسر خواهیم کرد
جای او را جان خود خواهیم ساخت
هر چه هست از دل بدر خواهیم کرد
پیش خورشید جمال روی او
بعد ازین عیب قمر خواهیم کرد
شکر آن شیرین دهان خواهیم گفت
عالمی را پر شکر خواهیم کرد
اوستاد مکتب فضلیم، لیک
ابجد عقشش ز بر خواهیم کرد
از دهانش بوسهای خواهیم خواست
وین حکایت مختصر خواهیم کرد
اوحدی، پنهان مکن عشقش، که ما
عالمی را زان خبر خواهیم کرد
***
194
چاره سگالیدنم فایدهای چون نکرد
آتش هجران تو جز جگرم خون نکرد
نیست کسی در جهان کش چو من شیفته
زلف چو مفتول تو عاشق و مفتون نکرد
سرو چمن، گر چه هست تازه، ولی همچو تو
نکته ی شیرین نگفت، شیوه ی موزون نکرد
درد نهان مرا هیچ علاجی نبود
عقرب زلف ترا هیچ کس افسون نکرد
زخم که من میخورم، سینه ی رامین نخورد
گریه که من میکنم، دیده ی مجنون نکرد
عاشق صادق کسیست کو سخن و سر تو
تنزد و باکس نگفت، خون شد و بیرون نکرد
روز نشد هیچ شب کاوحدی از هجر تو
نعره دگرسان نداشت، ناله دگرگون نکرد
***
195
جز لبم شرح میان او نکرد
جز دلم وصف دهان او نکرد
روی اقبالی ندید آن سر، که زود
جای خود بر آستان او نکرد
راز دل زان فاش میگردد، که دوست
چاره ی درد نهان او نکرد
هر که قتل ما بدید آگاه شد:
کان بجز تیر و کمان او نکرد
آنکه سر در پای عشق او نباخت
دست وصل اندر میان او نکرد
خاطر آشفته ی ما کی کند؟
عشرتی کندر زمان او نکرد
بر که نالد اوحدی زین پس، که دوست
گوش بر آه و فغان او نکرد
***
196
دلم جز تو آهنگ یاری نکرد
بغیر از تو میل کناری نکرد
بطرف چمن در خزانی نرفت
تماشای گل در بهاری نکرد
براه تو بر هیچ خاکی ندید
که از اشک بروی نثاری نکرد
کسی را که با رویت افتاد مهر
چو مه را بدید، اعتباری نکرد
در آنها که دل مدخلی میکنند
بجز دوستیت اختیاری نکرد
لبت پیش ما هیچ شغلی ندید
که از محنتش پود و تاری نکرد
شبی در فراقت نکردیم روز
که با ما جهان کار زاری نکرد
نمودی که: رویم چه کرد از جفا؟
وفایی که جستیم باری نکرد
خرامنده قدی چنان دلنواز
چه معنی که بر ما گذاری نکرد؟
نگوید کسی شکر ایام عمر
کزان لعل شیرین شکاری نکرد
ز نوشیدنی هامی وصل تست
که نوشندگان را خماری نکرد
خیال تو پیش من آمد شبی
ولی نیم ساعت قراری نکرد
دل اوحدی تکیه بر عمر داشت
خود او نیز بگذشت و کاری نکرد
***
197
بیک نظر دل شهری شکاردانی کرد
همیشه جور کنی و آشکاردانی کرد
ز طره غالیه بر یاسمین توانی برد
بشیوه معجزه با خنده یار دانی کرد
چو باد اگرچه گذر میکنی بهر سویی
بسوی ما نه همانا گذار دانی کرد
اگر مراد دل خود طلب کنیم از تو
مراد دشمن ما اختیار دانی کرد
تو این ستیزه و ناز و عتاب و شوخی را
اگر بترک بگویی چه کار دانی کرد؟
چه پرسمت زوفا، گویی: آن نمیدانم
ولی چو بوسه بخواهم کناردانی کرد
ستم که بر دل من کردهای، عجب دارم
که گر بیاد تو آرم شمار دانی کرد
اگرچه طفلی و خود را نهی بنادانی
هنوز چاره ی چون من هزاردانی کرد
نگار چهره بپوشی زاوحدی، لیکن
بخون دیده رخش را نگاردانی کرد
***
198
دوش بگذشت و دل از دور تماشایی کرد
امشبم حسرت او دیده چو دریایی کرد
زچنان غمزه، که او دارد و ابرو عجبست
کالتفاتی بچومن بی سرو بیپایی کرد
محتشم را نرسد سرزنش درویشی
کو بعمری هوسی پخت و تمنایی کرد
صبر فرمود مرا در ستم خویش و دلم
صبر پندار که امروزی و فردایی کرد
نیک خواهان بطبیبی که نشانم دادند
درد دل را نتوان گفت مداوایی کرد
طمع از بوس و کنارش ببریدیم که آن
نیست خوانی که توان غارت و یغمایی کرد
گرچه بر ما ستم او بهلاک انجامید
هیچ زشتش نتوان گفت، که زیبایی کرد
عشق ورزند بتان، لیک چو من بیزوری
پنجه سهلست که با دست توانایی کرد
دل که جاییش بدرد آمده باشد داند
کاوحدی این همه فریاد هم از جایی کرد
***
ای سنگدل، بحق وفا کز وفا مگرد
عهدی بکن بوصل و از آن عهد وامگرد
ما برگزیدهایم ترا از جهان، تو نیز
پیوند ما گزین وز پیوند ما مگرد
در میغ خون دل شب هجر آشنای ما
میبین و با مخالف ما آشنا مگرد
ای آنکه یک دم از دل ما نیستی جدا
هردم بشیوهای دگر از ما جدا مگرد
گفتی: برو، که مهره ی مهرت بریختم
خونم بریز و گرد چنین مهرها مگرد
دی دست در میان تو کردم، رخ تو گفت:
بالای ما بلاست، بگرد بلا مگرد
ما را غرض روا شدن از وصل روی تست
گو: کام اوحدی زدو گیتی روامگرد
***
عشق بیعلت ترنج دوستی بار آورد
گر بعلت عشق ورزی رنج و تیمار آورد
چیست پیش پاکبازان کام دل جستن؟ غرض
وین غرض در دوستی نقصان بسیار آورد
در میان مهربانان مهر دارو گو مباش
همت ارباب دل خود سنگ در کار آورد
جذب مغناطیس بین کاهن بخود چون میکشد؟
کم زسنگی نیستی کاهن برفتار آورد
گر دل اندر کافری بندد جوانی پاکباز
در نهان او مسلمانی پدیدار آورد
یار گردن کش زدامت گرچه سر بیرون برد
این کمند آخر همش روزی گرفتار آورد
گر زخوبان دوستی خواهی، بپاکی میل کن
میل خوبان جنبش اندر نقش دیوار آورد
از برای عاشقست این ناز و غنج و چشم و روی
خواجه بهر مشتری جوهر ببازار آورد
اوحدی، گر کژروی انکار دشمن لازمست
دوستی چون راست ورزی دشمن اقرار آورد
***
201
پیری که پریرم زمناجات برآورد
دی مست و خرابم بخرابات برآورد
یک جرعه بذات خود ازان باده ی صافی
درداد، که گرد ازمن و از ذات برآورد
در بتکدهای برد مرا مست و بدیدم
رویی، که خروش از جگرلات برآورد
خورشید جبینی، که فروغ رخش از دور
چون شعله زد، آشوب ز ذرات برآورد
چون در شدم، آن قامت رعنا بقیامی
دل را زمقام و ز مقامات برآورد
چون جان رخ او دید، پس از دست گزیدن
انگشت شهادت بتحیات برآورد
با اوحدی از راه کرامت سخنی گفت
وز بحر دلش موج کرامات برآورد
***
202
هر کس که در محبت او دم برآورد
پای دل از کمند بلاکم برآورد
خون جگر بحلق رسیدست ورهره نه
دل را، که پیش عارض او دم برآورد
دل در جهان بحلقه ربایی علم شود
گر سر در آن دو زلف چو پرچم برآورد
گر دود زلف از آتش رویش جدا شود
آتش ز خلق و دود ز عالم برآورد
جان و دل مرا، که بهم انس یافتند
هجرت، بسی نماند، که از هم برآورد
بعد از وفات بر سر خاکم چو بگذرد
خاک لحد ز گریه ی من غم برآورد
روزی که زد ز نقطه ی خالش دم اوحدی
گفتم که: سر بدایره ی نم برآورد
***
203
سوز تو شبی بسازم آورد
وندر سخنی درازم آورد
زان دم که تو روی باز کردی
از هر چه بجز تو بازم آورد
گر تیغ زنند رخ نپیچم
زین قبله که در نمازم آورد
اقبال بکعبه ی وصالت
بیدرد سر مجازم آورد
چون توبه ی منزل امانی
با بدرقه و جوازم آورد
لطف تو بمکه ی حقیقت
از بادیه ی حجازم آورد
آن بخت که دل بخواب میجست
بیدار ز در فرازم آورد
این قاعده ی نیازمندی
در عهد تو بینیازم آورد
چون دید که: شمع جمع عشقم
اندوه تو در گدازم آورد
گستاخی اوحدی برتو
در غارت و ترکتازم آورد
***
204
بی تو دل من دمی قرار نگیرد
پند نصیحت کنان بکار نگیرد
هر چه در امکان عقل بود بگفتیم
این دل شوریده اعتبار نگیرد
داد من امروز ده، که روز ضرورت
یار نباشد که دست یار نگیرد
صید توام، ترک من مگیر، که دیگر
صید چنین کس بروزگار نگیرد
روز نباشد که در فراق رخ تو
روی من از خون دل نگار نگیرد
بر سر من گر تو خاک راه ببیزی
از تو دلم ذرهای غبار نگیرد
هر چه بخواهی بکن، که بنده ی منقاد
حکم خداوند خویش خوار نگیرد
رنج کش، ای اوحدی، که بیالمی کس
آرزوی خویش در کنار نگیرد
طالب وصلی، که بردبار نباشد
بوسه از آن لعل قند بار نگیرد
***
صفات قلندر نشان برنگیرد
صفات تجرد بیان برنگیرد
عدم خانه ی نیستی راست گنجی
که وصلش وجود جهان برنگیرد
گشاد از دل تنگ درویش یابد
خدنگی که هیچش کمان برنگیرد
من آن خاکسارم، که گر برگذاری
بیفتم، کسم رایگان برنگیرد
ببالای من بر کشیدند دلقی
که پهنای هفت آسمان برنگیرد
دل دین طلب تنگ تن برنتابد
تن راهرو بار جان برنگیرد
مکن یاد دنیا، که اندیشه ی ما
هماییست کین استخوان برنگیرد
بما گوهری داد دست عنایت
که اندازه ی بحر و کان برنگیرد
تو سرمایه بسیار گردان، که دل را
چو سرمایه پر شد زیان برنگیرد
زبان درکش، ای اوحدی، زین حکایت
که ناگه سرت با زبان برنگیرد
ازان یار بیگانگی دارد آن کس
که پندار خویش از میان برنگیرد
***
چو دل شد زان او هرگز نمیرد
چو خورد از خوان او هرگز نمیرد
بسر میگردم از عشقش، چو دانم
که سرگردان او هرگز نمیرد
تن عاشق بمیرد در جدایی
ولیکن جان او هرگز نمیرد
بدردش گر دلم زین پیش میمرد
پس از درمان او هرگز نمیرد
تنم را پر شود پیمانه ی عمر
ولی پیمان او هرگز نمیرد
بزندان عزیزی در شد این دل
که در زندان او هرگز نمیرد
روان اوحدی را هست حکمی
که بیفرمان او هرگز نمیرد
***
207
تیر از کمان بمن اندازد
عشق از کمین چو برون تازد
درکس نیوفتد این آتش
کو را چو موم بنگدازد
چون شاه ما سپه انگیزد
چون ماه ما علم افرازد
از دست بنده چه کار آید؟
جز سرکه در قدمش بازد؟
آن کس که غیر او داند
هرگز بغیر نپردازد
در پرده راه ندارد کس
وآنگاه پرده که او سازد
بنوازدم چو بخواهد زد
پس بهتر آنکه بننوازد
بس فتنها که برانگیزد
آن رخ چو پرده براندازد
با اوحدی غم او هر دم
از گونه ی دگر آغازد
***
208
رخش، روابود، ار اسب دلبری تازد
که گوی سیم بچوگان مشک میبازد
ز ذره بیشترندش کنون هواداران
سزا بود که دل از مهر ما بپردازد
چه پردها بدرانید عشق او برما!
نگه کنیم دگر تا: چه پرده میسازد؟
بدست کوته ما این گرو نشاید برد
ززلف او که درازست وتیر دریازد
میان ما سخنی چند اندرونی رفت
زبان چو شمع ببر، تا برون نیندازد
بسی که از دهن او شکر شود در تنگ
زشرم او نه عجب گر نبات بگدازد
چه کم شود زدرخت بلند قامت دوست؟
بکار اوحدی ار سایهای براندازد
***
209
چون گره بر سر آن زلف دو تاه اندازد
مشک را خوارتر از خاک براه اندازد
اگر آن چاه زنخدان بسر کوچه برد
ای بسا دل! که در آن کوچه بچاه اندازد
نظر زهره کند، خنجر مریخ زند
نور خورشید دهد، پرتو ماه اندازد
چشم آن ترک سپاهی بهزیمت ببرد
ناوک غمزه چو در قلب سپاه اندازد
گر گواهیش بیارم که: مرا زلف تو کشت
حسن او لرزه بر اندام گواه اندازد
تیر هجرم بجگر در زد و اندیشه نکرد
که دلم در پی او ناوک آه اندازد
اوحدی، دیده مدوز از رخ او، عیبی نیست
گر گدایی نظری بر رخ شاه اندازد
***
210
دیگر مرا بضربت شمشیر غم بزد
فریاد ازین سوار، که صید حرم بزد!
عزلت گزیده بودم و کاری گرفته پیش
یارم زدر درآمد و کارم بهم بزد
دم در کشیده بود دل من زدیرباز
آتش در او فتاد بجانم، چو دم بزد
درویش را ز نوبت شاهی خبر نشد
تا روزگاز نوبت این محتشم بزد
چون دیده بر طلایه ی حسنش نظر فگند
عشقش بدل در آمد و حالی علم بزد
هر نیزه ی ستیزه که مریخ راست کرد
شمشیر خوی او همه را چون قلم بزد
صد بار چین طره ی پستش زبوی مشک
بر دست باد قافله ی صبح دم بزد
آیینه ی دو عارض او از شعاع نور
بسیار سنگ طعنه که بر جام جم بزد
گفتم که: بر دلم نکند جور و هم بکرد
گفتا: بر اوحدی نزنم زخم و هم بزد
***
211
زلف را تاب دام و خم برزد
همه کار مرا بهم برزد
دفتر دوستان خود میخواند
بسر نام من قلم برزد
صورت ماه را رقم بسترد
آنکه این چهره را رقم برزد
آتشی کندرین دل از غم اوست
بسر شعلهای غم برزد
گلبن وصل او بطالع من
سر بسر غنچه ی ستم برزد
شد زچشم ترم بخشم، چو دید
لب خشک مرا، که نم برزد
آه کردم زدرد عشقش و گفت:
اوحدی را ببین، که دم برزد
***
212
چو میل او کنم، از من بعشوه بگریزد
دگر چو روی بپیچم بمن در آویزد
اگر برابرش آیم بخشم برگردد
وگر برش بنشینم بطیره برخیزد
برغم من برود هر زمان، که در نظرم
کسی بجوید و با مهر او درآمیزد
شبی که بر سر کویش گذر کنم چون باد
رقیب او زجفا خاک بر سرم بیزد
دگر بچشم نیازش نگه کنم روزی
بخشم درشود و فتنهای برانگیزد
در آتشم من و جز دیده کس نمیبینم
که بیمضایقه آبی بر آتشم ریزد
نه کار ماست چنین دوستی، ولی چه کنم؟
که اوحدی زچنین کارها نپرهیزد
***
213
مرد این ره آن باشد کو بفرق سر خیزد
با غمش چو بنشیند از دو کون برخیزد
بار نیستی باید راه عشق را، کین جا
سود ازین متاع آید، مزد ازین سفر خیزد
من غلام رندی، کو، چون بباده بنشیند
از خود و تو و من او جمله بیخبر خیزد
مرد راهبر باید پیر راهت، ای برنا
ورنه گم شوی با او، گرنه راهبر خیزد
نقش طاعت خود را محو کن، که آن ساعت
خویش بین طاعت بر پرگناه برخیزد
آن چنان که میبینی زاهد ریایی را
گر کسی بدست افتد هم بگوشه درخیزد
با عصای ایمان رو راه وادی ایمن
کندر آن چنان وادی نور ازین شجر خیزد
هر که او درین منزل، شد بخواب و خور قانع
تا که هست و تا باشد خر بمرد و خر خیزد
اوحدی، حکایاتش تازه گوی و پرورده
کز حدیث پوشیده زود دردسر خیزد
***
214
اگر جان را حجاب تن زپیش کار برخیزد
زخواب هجر چشم دل بروی یار برخیزد
تنم برخیزد، ار گویی، زبند جان بآسانی
ولی از بند عشق او دلم دشوار برخیزد
بسر سیم طبیبانش فرستیم و بجان تحفه
زسرسام فراق او گر آن بیمار برخیزد
سرم بر آستان او ، چوبینی برمدار او را
کزان خاک او ندارد سر که بیدیدار برخیزد
گلی بیخار میجستم زباغ وصل او پنهان
بقصد من چه دانستم که چندین خار برخیزد؟
بروی خود چو دربندم درآمد شد مردم
دلم را فتنه و شور از درو دیوار برخیزد
اگر زاری کند جانم بعشق او، مرنجانم
بنه عذری چو میدانی که عاشقوار برخیزد
خود از آیین بدمهران این منزل عجب دارم
که بار افتادهای این جا ززیربار برخیزد
میان این خریداران بدور عنبر زلفش
ستم برنافهای باشد که از تاتار برخیزد
اگر بر دستبوس او نباشد، اوحدی، دستت
زپایش بوسهای بستان، که کار از کار برخیزد
***
215
فتنه از چرخ و قیامت ز زمین برخیزد
اگر آن چشم کمان کش بکمین برخیزد
ای بسا خانه! که بر اسب شود تنگ و سوار
تا سواری چو تو از خانه ی زین برخیزد
چشم و رخسار پریوش، که تو داری امروز
روز فردا مگر از خلد برین برخیزد
باغبان قد ترا دید و همی گفت بخود:
سرو دیگر چه نشانیم؟ گر این برخیزد
بهر بوسیدن پای تو سر وروی مرا
سر آن نیست که از روی زمین برخیزد
تخت ضحاک تو داری، که دو گیسوی دراز
چون دو مارت زیسار و زیمین برخیزد
آنکه سرمست شبی پیش تو بتواند خفت
نیست هشیار که تا روز پسین برخیزد
قد و بالای چنان راست مخالف زچه شد؟
با دل من که چو گویم: بنشین، برخیزد
ماه تا روی ترا دید و برو دل بنهاد
بیم آنست که با مهر بکین برخیزد
در سر زلف تو هر چینی شهری هندوست
که شنید این همه هندو؟ که زچین برخیزد
اوحدی را برخت دل نه شگفت ار برخاست
که بروی تو عجب نیست که دین برخیزد
***
216
تویی که از لب لعلت گلاب میریزد
ز زلف پرشکنت مشک ناب میریزد
متاب زلف خود، ای آفتاب رخ، دیگر
که فتنه زآن سر زلف بتاب میریزد
بهر سخن، که لب همچو شکر تو کند
مرا دگر نمکی بر کباب میریزد
بیاد روی تو هر بامداد دیده ی من
ستاره در قدم آفتاب میریزد
مرا بر آتش هجرت جگر چنین خسته
تو چشم خیره ی من بین که: آب میریزد
زخوی تند خود، ای ترک، برحذر میباش
که این غبار ستم بر خراب میریزد
تو سیم خواستهای زاوحدی و دیده ی او
ز مفلسی همه در در جواب میریزد
***
217
هر سحرم زهجر تو ناله بر آسمان رسد
گر تو جفا چنین کنی، از تو دلم بجان رسد
مایه ی روزگار خود در هوس تو باختم
سود تو میبری، بهل کز تو مرا زیان رسد
تیر کمان ابروان بر سپرم مزن، که من
در جگرش نهان کنم، تیر کزان کمان رسد
گر زتو لالهرخ دلم ناله کند، روا بود
دل چو شود زغصه پر، هم بسر زبان رسد
رخت دل شکسته را پیش تو میهلم، ولی
بدرقه گر تویی، سبک دزد بکاروان رسد
از ستمی منال، اگر عاشقی آن جمال را
بار چنین بسی بری، تا فرحی چنان رسد
آخر کار عاشقان نیست بجز هلاک و خود
بر دل ریش اوحدی، گر تو تویی، همان رسد
***
218
جان و دل را بوی وصل آن دل و جان کی رسد؟
وین شب تنهای تاریکی بپایان کی رسد؟
ای صبا، باز آمدن دورست یوسف را زمصر
باز گو تا: بوی، پیراهن بکنعان کی رسد؟
حاصل عمر گرامی از جهان دیدار اوست
من بامیدم کنون، تا فرصت آن کی رسد؟
روز و شب چون گوی دستش در گریبان منست
دست من گویی: بدان گوی گریبان کی رسد؟
یار نارنجی قبا را من بنیر نجات آه
تا نرنجانم شبی، دردم بدرمان کی رسد؟
مینویسم قصهها هر دم بخون دل، ولی
قصه ی چون من گدایی پیش سلطان کی رسد؟
چشم من چون دور گشت از روی گل رنگش کنون
روی من برپای آن سرو خرامان کی رسد؟
بنده فرمانم بهر چیزی که خاطر خواه اوست
گوش برره، چشم بر در، تا که فرمان کی رسد؟
اوحدی را چند گویی: بی سرو سامان چراست؟
زان ستمگر کار بیسامان بسامان کی رسد؟
***
219
با زلف او مردانگی باد صبا را میرسد
وز روی او دیوانگی زلف دو تا را میرسد
هست از میان او کمر بر هیچ، آری در جهان
برخوردن از سیمین برش بند قبا را میرسد
با دشمنان هم خانگی زآن دوست میزیبد نکو
از دوستان بیگانگی آن آشنا را میرسد
گر تیره طبعی دور گشت از مجلس ما، گو: برو
کین رندی و دردی کشی اهل صفا را میرسد
آنرا که هست از عشق او رخ در سلامت بعد ازین
گو: نام عشق او مبر، کین شیوه ما را میرسد
ما را بکشت آن بیوفا، بیموجب و ما شادمان
بیموجبی عاشق کشی آن بیوفا را میرسد
گر اوحدی از نیستی در عشق او دم میزند
ما نیستانیم، ای پسر، هستی خدا را میرسد
***
220
حدیث آرزومندی قلم دشوار بنویسد
زبهر آنکه اندک باشد، ار بسیار بنویسد
زکار دوست بسیارست گفتن قصه با دشمن
بکارا فتاده گویم: کز میان کار بنویسد
دلیل حرقت این سینه ی رنجور بنماید
حدیث رقت این دیده ی بیدار بنویسد
زمین بوس و سلام و اشتیاق و خدمتم یکسر
بدان ابرو و چشم و قامت و رفتار بنویسد
حکایت ریزهای زین عاشق دلخسته برگوید
شکایت گونهای زان طره ی طرار بنویسد
کند در نامه یاد از عهد و از پیمان و من در پی
نهم زنهار بر جانش، که صد زنهار بنویسد
سیاهی گر نماند در دوات، از خون چشم من
بسرخی آنچه باقی مانده از طومار بنویسد
سخنهایی، که دارم از جفای چرخ، بنگارد
ستمهایی، که دیدم از فراق یار، بنویسد
ازین بیچارگی شرحی دهد در نامه، کان دلبر
چه برخواند جواب اوحدی ناچار بنویسد
***
221
آنکه دلم برد و جور کرد و جدا شد
صید ندیدم ز بند او، که رها شد
با دگران سرکشی نمود و تکبر
سرکش و بیدادگر بطالع ما شد
رنج که بردیم باد برد و تلف گشت
سعی که کردیم هرزه بود و هبا شد
نوبت آن وصل را که وعده همی داد
هیچ بفرصت نگه نکرد و قضا شد
دل زبرم برد و زهره نیست که گویم:
آن دل سرگشته را که برد و کجا شد؟
گر کندم قصد جان دریغ ندارم
کام من آمد چو کام دوست روا شد
با همه جوری دلم نداد که گویم:
اوحدی از هجر او شکسته چرا شد؟
***
223
پرسش خستهای روا باشد
که درین درد بیدوا باشد
کس درین خانه نیست بیگانه
مرد باید که آشنا باشد
بنماید ترا، چنانکه تویی
اگر آیینه را صفا باشد
بیقفا روی نیست در خارج
وندر آیینه بیقفا باشد
اندر آیینه هیچ ننماید
که نه آیین شهر ما باشد
در صفا نیست صورت دوری
دوری از ظلمت هوا باشد
این جدایی زکندی روشست
روش عارفان جدا باشد
از ختایی خطت اگر دویی است
این دوبینی ازین خطا باشد
نشود اوحدی زمهرش دور
تا ازو ذرهای بجا باشد
***
223
تا رسم جگرخواری پیش تو روا باشد
عشق ترا مشکل کاری بنوا باشد
شمشاد همی لرزد چون بید زبالایت
بالای چنین رعنا در شهر بلا باشد
زینسان که گریبانم بگرفت غم عشقت
این خرقه که میبینی یک روز قبا باشد
من میکنم آنطاعت کز بنده سزد، لیکن
شرطست که نگریزی، گر روز جزا باشد
خلقی زپیت پویان، مهر تو بجان جویان
زین جمله دعا گویان تا بخت کرا باشد؟
آب غم عشق تو بگذشت زسر ما را
وآنگه تو زبیرحمی بگذاشته تا: باشد
لعلت نکند سعیی در چاره ی کار من
بیچاره کسی کو را کاری بشما باشد
غم را که بها نبود در شهر کسان هرگز
آن روز که من جویم شهریش بها باشد
گر خوب شود کاری، از طلعت خود گیری
ور زشت شود، تاوان بر طالع ما باشد
گفتی که: روا گردد از من همه حاجتها
مرد اوحدی از عشقت، آخر چه روا باشد؟
***
224
دلی که با سر زلف تو آشنا باشد
گمان مبر که زخاک درت جدا باشد
اگر تو همچو جهان خرمی، ولیک جهان
تو خود معاینه دانی که بیوفا باشد
بگوشه ی نظری کار خستگان فراق
بساز، از آنکه ترا نیز کارها باشد
در آرزوی نسیمی ز زلف تو جانم
همیشه منتظر موکب صبا باشد
ولیک زلف ترا، با همه پریشانی
نظر بحال پریشان ما کجا باشد؟
چه طالعست دل اوحدی مسکین را؟
که دایما بغم عشق، مبتلا باشد
***
225
نمیبینم بت خود را، نمیدانم کجا باشد؟
دلم آرام چون گیرد؟ که جان از وی جدا باشد
کسی حال دل مجروح من داندکه: همچون من
بسودایی گرفتار و بدردی مبتلا باشد
من اندر مذهب عشقش بزرگین طاعت آن دانم
که سر بر آستان او و دستم بر دعا باشد
چو روی او نمیبینم نباشد دیده را سودی
وگر خود خاک کوی او سراسر توتیا باشد
بگرد دانه ی خالش کسی گردد که روز و شب
در آب دیده سرگردان بسان آسیا باشد
نگارا، از وصال خویش ما را شادمان گردان
اگرچه منصب وصل تو بیش از حد ما باشد
مراد اوحدی یکشب زوصل خود روا گردان
وزان پس گر دل او را برنجانی روا باشد
***
226
تا دلم بر رخ چون ماه تمامت باشد
ناله و زاری من بر در و بامت باشد
در قیامت همه را چشم بسویی و مرا
چشم سوی تو و گوشم بسلامت باشد
وصل روی تو جهانی زخدا میخواهند
تا کرا خواهی و پروای کدامت باشد؟
تو، که از ناز و تکبر بر خود خاصان را
ندهی بار، کجا میل بعامت باشد؟
بر من خسته چو وصل تو بگردید حلال
مرو اندر پی خونم، که حرامت باشد
زآتش و آب مکن چشم و دلم را ویران
تا چو تشریف دهی جا و مقامت باشد
رایگان بنده بسی داری و چاکر بیحد
اوحدی، نیز رها کن، که غلامت باشد
***
227
بهار و بوستان ما سر کوی تو بس باشد
چراغ مجلس ما پرتو روی تو بس باشد
برای نزهت ار وقتی بیارایند جنت را
مرا از هر که در جنت نظر سوی تو بس باشد
بخون خوردن میآموزان دل ما را بخوان غم
که ما را خود جگر خوردن زپهلوی تو بس باشد
اگر خواهی که: جفت غم کنی خلق جهانی را
اشارت گونهای از طاق ابروی تو بس باشد
گرت سودای آن دارد که: که ملک چین بدست آری
سوادی از سر آن زلف هندوی تو بس باشد
زشوق کعبه گو: حاجی، بیابان گیر و زحمت کش
طواف عاشقان گرد سر کوی تو بس باشد
بخون اوحدی دست نگارین را چه رنجانی؟
که او را شیوهای از چشم جادوی تو بس باشد
***
228
هر که آن قامت و بالای بلندش باشد
چه نظر بر دل بیمار نژندش باشد؟
اندر آیینه ی او روی کسی ننماید
مگر آن روی که بر پای سمندش باشد
مجمر سینه بعود جگر آراستهام
تا چو آتش کند از عشق سپندش باشد
پسته از لب همه کس خواهد و بادام از چشم
خاصه آن پسته و بادام که قندش باشد
روی در خاک درش کرده جهانی زن و مرد
تا که در خورد بود؟ یا که پسندش باشد؟
دل من صبر بهر حال تواند، لیکن
دور ازو صبر پدیدست که چندش باشد؟
از دلم در عجبی: کین همه غم دید و نرفت
چون رود پای دل خسته؟ که بندش باشد
اوحدی پند نکوخواه شنیدی، لیکن
پیش آن رخ عجب ار گوش بپندش باشد!
***
229
بهار و باغ با ترکان گل رخسار خوش باشد
شراب تلخ با خوبان شیرین کار خوش باشد
برون شهر، با یاران، شب مهتاب در صحرا
قدح در دست و مطرب مست و ساقی یار خوش باشد
میان باغ و طرف جوی و پای سرو و پیش گل
طرب در جان و می در جام و گل بر بار خوش باشد
سماع مطرب اندر گوش و دست یار در گردن
چمان اندر چمن مستانه فرزینوار خوش باشد
دمادم بادهای لعل کردن نوش و نقلش را
پیاپی بوسهازان لعل شکربار خوش باشد
چنین شب ، گر مجال افتد که با دلدار بنشینی
شب قدرست و شبهای چنین بیدار خوش باشد
رفیقانم بصحرا میبرند از شهر و میدانم
که صحرا نیز هم با یاد آن دلدار خوش باشد
چو باشد باده و مطرب، پریرویی بدست آور
که هر جایی که این حاضر بود ناچار خوش باشد
کرا پروای باغ امروز؟ بیدیدار روی او
که فردا باغ جنت نیز با دیدار خوش باشد
مگو، ای اوحدی، جز وصف عشق و قصه ی مستی
که هر کو شعر میگوید بدین هنجار خوش باشد
می و معشوقه و گل را چه داند قدر؟ هر خامی
که این معنی بچشم عاشقان زار خوش باشد
***
230
مستیم و مستی ما از جام عشق باشد
وین نام اگر بر آریم، از نام عشق باشد
خوابی دگر ببینیم هر شب هلاک خود را
وین شیوه دلنوازی پیغام عشق باشد
بیدرد عشق منشین، کندر چنین بیابان
آن کس رود بمنزل کش کام عشق باشد
درمان دل نخواهم، تا درد مهر هستم
صبح خرد نجویم، تا شام عشق باشد
نشگفت اگر زعشقش لاغر شویم و خسته
کین شیوه لاغریها در یام عشق باشد
بیش از اجل نبیند روی خلاص و رستن
در گردنی، که بندی از دام عشق باشد
روزی که کشته گردم بر آستانه ی او
تاریخ بهترینم ایام عشق باشد
مشنو که: باز داند سر نیازمندان
الا کسی که پایش در دام عشق باشد
از چشم اوحدی من خفتن طمع ندارم
تا پاسبان زاری بر بام عشق باشد
***
231
گدایی را که دل در بندیار محتشم باشد
دلش همخوابه ی اندوه و جانش جفت غم باشد
حرامست ار کند روزی دلش میلی ببستانی
همایون دولتی کش چون تو باغی در حرم باشد
زچشم لطف بر احوال مسکینان نظر میکن
که سلطان دولتی گردد، چو میلش بر حشم باشد
بغیر از نم نمیبیند زدست گریه چشم من
بصر مشکل ببیند چونکه غرق آب و نم باشد
مکن دعوت بشیرینی مرا زآن لب که در جنت
خسیسی گوید از حلوا، که در بند شکم باشد
چو بر جانم زدی زخمی، بلطفش مرهمی مینه
و گر یک بار گی بازم رهانی خود کرم باشد
مگوی: اندر دهان من شکر تنگست یکباری
زبهر این دل خسته نکو بنگر که هم باشد
چنین معشوقهای در شهر و آنگه دیدنش مشکل
کسی کز پای بنشیند بغایت بیقدم باشد
بساز، ای اوحدی، چون زر نداری، در جفای او
که اندر کشور خوبان جفا بر بیدرم باشد
***
232
روزی که از لب تو بر ما سلام باشد
شادی قرار گیرد، عشرت مدام باشد
گر جان من بخواهی، کردم حلال بر تو
چیزی که دوست خواهد، بر ما حرام باشد
گفتی که: در فراقم زحمت کشیدهای تو
مردم هزار نوبت، زحمت کدام باشد؟
در هر دو هفته بینم روی ترا، ولیکن
آن دم که بینم او را، ماهی تمام باشد
احوال قید چون من سرگشتهای چه داند؟
جز بیدلی که او را پایی بدام باشد
گویی که: من ببینم روزی بدیده ی خود
کان رفته باز گردد و آن تند رام باشد؟
نشگفت اگر بسوزد دلها بگفته ی خود
چون اوحدی کسی کو شیرین کلام باشد
***
233
معشوقه پی وفا نباشد
ور بود، بعهد ما نباشد
هرگز سر کوی خوبرویان
بیفتنه و ماجرا نباشد
هر چند که یار ما ختاییست
ما را نظر خطا نباشد
ای با همه طلعت تو نیکو
با طالع ما چرا نباشد؟
دعوی چه کنی بروی پوشی؟
پوشیدن مه روا نباشد
خوبیکه ندید روی او کس
امروز بجز خدا نباشد
عشق تو قضای آسمانیست
کس را گذر از قضا نباشد
من عاشقم و لبت ببوسم
عاشق همه پارسا نباشد
گفتی که: ترا دوا صبوریست
این درد بود، دوا نباشد
آنغم که تو ریختی درین دل
جایی برسد، که جا نباشد
زیر قدمت ببوسم ایرا
بالای تو بیبلا نباشد
زر میخواهی زمن، ترا خود
یک بوسه ی بیبها نباشد
زر پر مطلب، که اوحدی را
در دست بجز دعا نباشد
***
234
اگر گوش بر دشمنانت نباشد
لب من دمی بیدهانت نباشد
ترا حسن و مالست و خوبی، ولیکن
چه سودست ازینها؟ چو آنت نباشد
نشینی تو با هر کسی وز کسی من
چو پرسم نشانی، نشانت نباشد
چه نخجیر کندر کمندت نیفتد؟
چه ناچخ که اندر کمانت نباشد؟
نجویم طریقی، نپویم براهی
که آمد شد کاروانت نباشد
سری را، که پیوسته بر دوش دارم
نخواهم که بر آستانت نباشد
لب خود بنه بر لب من، که سهلست
اگر نام من بر زبانت نباشد
من از غصه صد پی دل خویشتن را
بسوزم، که از بهر جانت نباشد
اگر اوحدی را ز وصل رخ خود
بسودی رسانی، زیانت نباشد
***
235
هر که صید او شود با دیگری کارش نباشد
وانکه داغ او گرفت از بندگی عارش نباشد
نیست عیبی اندرین گوهر، ولیکن من شکستش
میکنم، تاهیچ کس جز من خریدارش نباشد
طالب مقصود را از در نشاید باز گشتن
آستان را بوسه باید داد، اگر بارش نباشد
دوستان گویند: کز دردش بغایت میگدازی
چون کند بیچاره رنجوری؟ که تیمارش نباشد
هر که عاشق باشد او را، مینپندارم، که در دل
حرقتی، یا رقتی در چشم بیدارش نباشد
عشق و مستوری بهم دورند و راه پاکبازی
آن کسی آسان رود کین شیشه در بارش نباشد
در خرابات امشبم رندی بمستی دید و گفتا:
این چنین صوفی، عجب دارم، که زنارش نباشد
فکرتم هر لحظه میگوید که: جان در پایش افشان
کار جان سهلست، میترسم سزاوارش نباشد
گر مسلمانی، نگه کن بر گرفتاران برحمت
کافرست آن کس که رحمی بر گرفتارش نباشد
راه عشق و سر درد و وصف مهر ماهرویان
هر کسی گوید، ولی این ناله ی زارش نباشد
اوحدی امیدوار تست و دارد چشم یاری
گر تو یار او نباشی، هیچ کس یارش نباشد
***
236
باید که مال دنیا مسمار دل نباشد
کین مارها که بینی، جز مار دل نباشد
بیمار جهل گردد روزی هزار نوبت
از عقل اگر زمانی تیمار دل نباشد
وقتی که حرص و شهوت خواری کنند بر دل
آه! ار عنایت او غم خوار دل نباشد
سودی ندارد از کس یاری نمودن دل
نور هدایت او تا یار دل نباشد
نزد خداپرستان دانی که: چیست طاعت؟
آن سیرتی که دروی آزار دل نباشد
یک بار اگر ببینی دل را، یقین بدانی
کین آبگینه هرگز در بار دل نباشد
بر قول اوحدی کن گوش، ار نجات خواهی
زیرا که قول او جز مسمار دل نباشد
***
237
چون قد تو در چمن نباشد
چون روی تو یاسمن نباشد
اندر همه تنگهای شکر
شیرین تر از آن دهن نباشد
ای باغ، مشو غلط ز رویش
کین لاله در آن چمن نباشد
ای باد، مده بزلف او دل
کان قاعده بیشکن نباشد
جانا، ستمی که میکنی تو
گر فاش کنم، ز من نباشد
فردا سر گورم ار بکاوی
جز داغ تو بر کفن نباشد
پیوند که با تو کرد جانم
وقتی بینی، که تن نباشد
پیراهن وصل چون تو جانی
بر قامت هر بدن نباشد
دوری مگزین، که اوحدی را
جز خاک درت وطن نباشد
***
238
رنگینتر از رخ تو گل در چمن نباشد
چون عارض تو ماهی در انجمن نباشد
پوشیده هر کسی را پیراهنیست، لیکن
آب حیات کس را در پیرهن نباشد
فرهادوار بیتو جان میکنم، نگارا
فرهاد نیست عیبی،گر کوهکن نباشد
چون وقت بوسه دادن گویی که: بیدهانم
دشنام نیز دادن بر بیدهن نباشد
زر خواستی و جان هم، زر کمترست، لیکن
در جان که میفرستم باری سخن نباشد
چون وصل جویم از تو، گویی: نبینی، آری
دیدار خوب رویان بی لا ولن نباشد
چون استوار باشم در عهد و وعده ی تو؟
کین بیخلاف نبود و آن بیشکن نباشد
امشب چو پیش دیده خون ریختی دلم را
گر زانکه باز گوید فردا، زمن نباشد
جانا، کجا نشیند بیصحبت تو یک دم؟
روزی که اوحدی را تشویش تن نباشد
***
239
سر عشق از خرد برون باشد
عشق را پیشرو جنون باشد
چند گویی که: عشق بدبختیست؟
پس تو پنداشتی که چون باشد؟
گر تو بر خوان عشق خواهی بود
خورشت خاک و باده خون باشد
رقت چشم آرزومندان
اثر حرقت درون باشد
بنصیحت قرار کی گیرد؟
دل ، که از عشق بیسکون باشد
کی بشاخ غمش رسد دستی؟
که نه در زیر این ستون باشد
اوحدی، گر تو صد زبان داری
عاشق بیدرم زبون باشد
***
240
بیدلان را چاره از روی دلارامی نباشد
هر که عاشق گردد، او را در دل آرامی نباشد
پختهای باید که: داند سوختن در عشق خوبان
بر چنین آتش گذشتن کار هر خامی نباشد
از سر کوی تو راه باز گشتن نیست ما را
وین کجا داند کسی کش پای در دامی نباشد؟
سر که من دارم بنام تست وهم پیش تو روزی
صرف خواهم کرد، تا بر گردنم وامی نباشد
زندگانی خوش کجا باشد؟ که از لعل تو ما را
پرسشی هرگز نخواهد بود و پیغامی نباشد
تا چه منظوری؟ که چیزی در نظر هرگز نیاری
تا چه معشوقی؟ که کس را از لبت کامی نباشد
عذر خاموشی چه دارم؟ هم بباید گفت چیزی
گر نمیگویی دعایی، کم ز دشنامی نباشد
گر چه بر ما حکم داری، جور کمتر کن، که هرگز
شاه را بر بندگان بهتر ز انعامی نباشد
اوحدی را بنده کردی نام، ازین ننگی ندارد
بنده را گر راست میپرسی تو خود نامی نباشد
***
241
هر نقش که پیش آید گویم: مگر او باشد
چون او برود، گویم: آن دگر او باشد
بیاو نبود هرگز چیزی که شود زایل
زیرا نشود زایل آن چیز اگر او باشد
از خصم نمینالم وز تیغ نمیترسم
از تیغ کجا ترسد؟ آن کش سپر او باشد
روزی که بقتل من شمشیر کشد دشمن
بر هم نزنم دیده گر در نظر او باشد
گر راست رود سالک، در هر قدمی او را
هر چیز که پیش آید زان پیشتر او باشد
جز صدق مبر با خود در راه، که تا منزل
هم بدرقه او گردد، هم راهبر او باشد
روزی که تو برگیری دست غلط از دیده
این جمله که میبینی خود سر بسر او باشد
زو گر خبری خواهی، با راهروی بنشین
تا چون خبرت گوید، عین خبر او باشد
چون اوحدی ار خواهی کردن سفر علوی
آنجا نرسی، الا کت بال و پر او باشد
***
242
با عارض و زلفت قمر و قیر چه باشد؟
پیش لب و رویت شکر و شیر چه باشد؟
در خواب سر زلف تو میبینم و این را
جز رنج دل شیفته تعبیر چه باشد؟
گویند که: آشفته و زنجیر ولی ما
آشفته چنانیم که زنجیر چه باشد؟
صوفی اگر آن روی نبیند بگذارش
کان مرغ ندانست که: انجیر چه باشد؟
گفتی: دل خود را سپر تیر غمم کن
شمشیر بیاور، سپر و تیر چه باشد؟
ما را غم هجران تو بد واقعهای بود
این واقعه را چاره و تدبیر چه باشد؟
گویی که: بتقصیر زما کام نیابی
جان میدهم از عشق تو، تقصیر چه باشد؟
ای اوحدی، از خوان غم عشق دلت را
غیر از جگر سوخته توفیر چه باشد؟
معشوقه بزر نرم شود، گر تو نداری
خاموش نشین، این همه تقریر چه باشد؟
***
243
دوشت بخواب دیدم، تعبیر این چه باشد؟
با من بخشم بودی، تأثیر این چه باشد؟
گفتم که: بوسهای ده، انگشت را بطیره
بر هر دو لب نهادی، تقریر این چه باشد؟
چون مشرف غم خود کردی دل مرا تو
با من یکی نگویی: توفیر این چه باشد؟
گفتم: وصال، گفتی:« هذا فراق بینی»
بس مشکل آیتست این، تفسیر این چه باشد؟
خطیست بر لب تو بس دلپذیر و بر من
روشن نگشت، گویی: تحریر این چه باشد؟
گفتی: دل تو با من تقصیر کرد، جانا
زین دل چه گرد خیزد؟ تقصیر این چه باشد؟
از دردت اوحدی را آرام نیست یک دم
درمان او چه سازم؟ تدبیر این چه باشد؟
***
244
آن کس که دلیش بوده باشد
وآن دل صنمی ربوده باشد
ما را نکند بعاشقی عیب
کین واقعه آزموده باشد
آن ساده چه داند این حکایت؟
کو را ستمی نسوده باشد
دود دل ما کسی ببیند
کش آینه ی زدوده باشد
ای مدعی، از نکوهش ما
بگذر تو، که ناستوده باشد
آن روز بیا و دیده دربند
کو پرده ز رخ گشوده باشد
آن یار که در وفاش تا روز
بیدارم و او غنوده باشد
گفتی: سرفتنهایش بودست
جز کشتن ما چه بوده باشد؟
قاصد، که ببرد نامه ی من
چون نامه بدو نموده باشد؟
دانم که: بوصف من رقیبش
عیبی دو سه در ربوده باشد
گو: قصه ی دوستان خود دوست
از بدگویان شنوده باشد
تا گندم اوحدی رسیدن
دشمن چو خورد دروده باشد
***
245
او همانا ناله ی شبهای من نشنیده باشد
ورنه هم بر گریهای زار من بخشیده باشد
نی، چه باک از ناله ی من لالهرویی را؟ که صد پی
همچو گل برگریه ی شبگیر من خندیده باشد
ماه گردون از برای گرد خاک آستانش
ای بسا شبها که گرد کوی او گردیده باشد
گفتمش: بر روی خاکآلود من نه پای، گفتا:
چون نهم بر خاک پایی را که جایش دیده باشد؟
بارها پیچیده باشد بر سرم سودا و رفته
پیش آن بدمهر و از من روی بر پیچیده باشد
او مرا خاطر برنجاند، من او را عذر خواهم
همچنان گویم: مبادا خاطرش رنجیده باشد
اوحدی را ناپسندی گفت و هر کس کان حکایت
کرده باشد گوش، میدانم که نپسندیده باشد
***
246
چون من سر تو دارم سامانم از که باشد؟
دردم تو میفرستی، درمانم از که باشد؟
گفتی: بروز پیشم، خود میروم، ولیکن
زین غصه گر بمیرم تاوانم از که باشد؟
چون در فراق خویشم زار و ضعیف کردی
گر بار غم کشیدن نتوانم، از که باشد؟
دردم همی فرستی هر ساعت از بر خود
باز ار بدرد دوری درمانم، از که باشد؟
چون بوسهای بزاری هرگز نمیدهی تو
گر بعد ازین بزورت بستانم، از که باشد؟
دوشم بطنز گفتی: کز کیست این فغانت؟
زخم تو میخورم من، افغانم از که باشد؟
جوری که میپسندی بر اوحدی نهانی
گر در میان مردم برخوانم، از که باشد؟
***
247
بیروی تو جان در تن بیمار همی باشد
دل شیفته میگردد، تن زار همی باشد
خو کرد دل ریشم با روی تووین ساعت
روزی که نمیبیند بیمار همی باشد
در کار سر زلفت یک لحظه که میپیچم
دست و دل من سالی از کار همی باشد
اول بتو دادم دل آسان و ندانستم
کین کار بآخر در، دشوار همی باشد
از عشق حذر کردن سودی نکند، زیرا
کاری که بخواهد شد، ناچار همی باشد
اندک نشمارم من سودای تو گر اندک
چندی چو فراهم شد بسیار همی باشد
چون اوحدی از دیده خوابم نبرد کلی
گر فتنه ی چشم تو بیدار همی باشد
***
248
ز بلبل بوستان پر ناله و فریاد خواهد شد
که صحرا سبز و گلها سرخ و دلها شاد خواهد شد
عروس گل ز اطراف چمن در جلوه میآید
بیا، گو: بلبل مشتاق اگر داماد خواهد شد
زبس کالحان داودی زمرغان عزیمت خوان
بگوش من رسید، امشب زبورم یاد خواهد شد
چنان مینالم از سودای آن گلچهره هر صبحی
که از نالیدن من عندلیب استاد خواهد شد
زعشق روی آن لیلی من ار مجنون شوم شاید
که گر شیرین ببیند روی او فرهاد خواهد شد
نه تنها آبرویم برد و در جانم فگند آتش
که خاکم کرد و خاکم نیز هم بر باد خواهد شد
گرفتم کاوحدی آزاد گشت از هر که در عالم
زبند او نمیدانم که چون آزاد خواهد شد؟
***
249
موسم گل دو سه روزست، بسر خواهد شد
می درآید، که گل زرد بدر خواهد شد
چون فلک روی زمین از سمن و سوسن و گل
همه پر زهره و برجیس و قمر خواهد شد
غنچه چون با لب خشک آمده بود از اول
غالب آنست که با دیده یتر خواهد شد
غصه چون دست برآرد تو بمی دست گرای
که چو سرمست شوی غصه بسر خواهد شد
دیگر از بهر جهان حال دگرگونه مکن
که جهان دیگر و این حال دگر خواهد شد
مدعی، تا دل ما عشق نورزد پس ازین
گو: مده پند که این رنج بتر خواهد شد
تیر عشق از چپ و از راست روانست هنوز
گو: بنه تن بهلاک، آنکه سپر خواهد شد
اوحدی، نام طلب کن تو، که این قالب و قلب
وقت آنست که بیعین و اثر خواهد شد
رندی و عاشقی، از خلق چه پوشانی حال؟
که جهان را هم ازین حال خبر خواهد شد
***
250
حسن بدکان نشست، عشق پدیدار شد
حسن فروشنده گشت، عشق خریدار شد
خلوت دل چون زدوست پر شد و پر کرد پوست
واقعه انبوه گشت داعیه بسیار شد
آمد و شد در گرفت از چپ و از راست دوست
دل بتماشای او بر در و دیوار شد
پرده زرخ دور کرد، شهر پر از نور کرد
دیدن او سهل گشت، دادن جان خوار شد
تا سخنش بشنود گوش خرد پنج گشت
تا برخش بنگرد دیده ی جان چار شد
در دو جهان ذرهای بیهوس او نماند
از همه ذرات کون او چو خریدار شد
حسن که شایسته بود بر زد و بر تخت رفت
عشق که دیوانه بود سرزد و بردار شد
بر تن من بار بست حسن چو نیرو گرفت
بر دل من زور کرد عشق چو در کار شد
صورت لیلیرخی صبح چو در دادمی
فتنه درآمد زخواب، عربده بیدار شد
دل در غارت گرفت، ترک عمارت گرفت
تا چه خرابی کند؟ عشق چو معمار شد
هر چه بجز یاد او قیمت و قدری نیافت
هر چه بجز عشق او پست و نگونسار شد
از دل من عشق جست نقش دویی چون بشست
شب همه معراج گشت، رخ همه دیدار شد
من چو زمن گم شدم، غرق ترحم شدم
دوست مرا دوست داشت، یار مرا یار شد
گر چه جزین چند بار فتنه ی او دیدهام
بنده ی این بار من، کین همه انبار شد
اوحدی از دست عشق تا قدحی نوش کرد
رخ بخرابات کرد، رخت بخمار شد
***
251
گل ز روی او شرمسار شد
دل چو موی او بیقرار شد
ماه بر زمینش نهاده رخ
چون بر اسب خوبی سوار شد
هر که برنخورد از کنار او
از محیط غم برکنار شد
وانکه دید روی نگار من
زاشک دیده رویش نگار شد
سر بخاک پایش در افگنم
چون که دست عقلم زکار شد
می که نوشیدم، آتشی بزد
غم که پوشیدم، آشکار شد
همرهان من، گو: سفر کنید
کاوحدی بدامی شکار شد
***
252
خواهم شبی بر آن دهن تنگ میر شد
کامشب مرا تعلق او در ضمیر شد
این باد زلف اوست که باد بنفشه برد
وین خاک کوی او که نسیمش عبیر شد
از هجر آن پری که خمیرم زخاک اوست
خاک جهان زخون دو چشمم خمیر شد
مهر خود از دلم، دگران گو: برون برید
کم در درون محبت او جایگیر شد
در جان دوست هیچ اثر خود نمیکند
آن نالها که از دل من بر اثیر شد
ای مدعی، دگر بخلاصش نظر مدار
مرغی، که صید آن صنم بینظیر شد
گر زخم تیر غمزه ی خوبان ندیدهای
از اوحدی شنو، که درین درد پیر شد
***
253
دل اسیر حلقه ی آن زلف چون زنحیر شد
تن ز استیلای هجر آن پریرخ پیر شد
چون کمان بشکست پشت عالیم را در فراق
نوک مژگانش زبهر کشتن من تیر شد
نیست جز سودای زلف همچو قیرش در سرم
از برای آن تنم چون موی و دل چون قیر شد
دوش میگفتم: برون آیم، بگیرم دامنش
آب چشم من روانی رفت و دامن گیر شد
یک شب از شبهای هجران زلف او دیدم بخواب
بعد ازان عمر درازم در سر تعبیر شد
چون غلامان جان من بر لب زتلخی میرسید
دشمن من بر لب شیرین او چون میر شد
همچو زر شد کار بسیاران زلعل او ولی
اوحدی را ناله از سودای او چون زیر شد
***
کمان مهر ترا چرخ چنبری نکشد
فروغ روی ترا جرم مشتری نکشد
چنین که چشم تو آهنگ دین من دارد
حدیث من چه کند؟ گر بکافری نکشد
بگرد کوی تو دیوانهوار کی گردم؟
گرم کمند دو زلف تو، ای پری، نکشد
بدان صفت که کمر در میان کشید ترا
میان ما عجبست ار بداوری نکشد!
گرم چو عود نخواهی نشاند بر آتش
بباد گوی که: آن زلف عنبری نکشد
دلم بجان غم عشق تو میکشد، تا هست
ولی تنم ز ضعیفی و لاغری نکشد
بوصف روی منیر تو اوحدی پس ازین
سفینها بنویسد، که انوری نکشد
***
254
یار زپیمان ما گرچه سری میکشد
بار غمش را دلم بیجگری میکشد
آن برو آن دوش را هم بکنار آورم
گرچه بناز از برم دوش و بری میکشد
گرچه دلیلیم نیست در شب تاریک هجر
میروم این راه، کوهم بدری میکشد
سینه سپر کرده خلق تیر غمش را واو
دم بدم آن تیر هم بر سپری میکشد
گرچه نداریم هیچ دل بسر کوی او
از لب و از چشم مات خشک و تری میکشد
تن چو خیالی شدست، زانکه بروزی چنین
دل بخیال رخش دردسری میکشد
بر دلم اندیشهاست ساکن و سنگین چو کوه
کو بمیانی چو موی چون کمری میکشد
از خبر وصل او تا دل ما خوش کند
باد زهر گوشهای هم خبری میکشد
جز غمش، ای اوحدی، بر دل و برجان منه
محنت گیتی بهل، تا دگری میکشد
***
255
دی رفتم اندر کوی او سرمست، ناگه جنگ شد
امروز زانم تنگدل کان جای بروی تنگ شد
گوید بمستی: سوی من، منگر، مرو در کوی من
باز آن بت دلجوی من، بنگر: چه شوخ و شنگ شد؟
هردم چو ازینگی دگر خواهد دل ما سوختن
منشان بر آتش خویش را، ایدل، که کار ازینگ شد
پندی که نیکو خواه من، میداد بد پنداشتم
تا لاجرم در عشق او نامی که دیدی ننگ شد
رفت آن نگار خانگی در پرده ی بیگانگی
ای ناله، بر خرچنگ شو، کان ماه در خرچنگ شد
از بسکه کردم سرزنش دل را بیاد آوردنش
بیچاره از سرکوب پرحیران و گیج و دنگ شد
جام دلم بر سنگ زد، چون بر دو زلفش چنگ زد
چشمم بخونش رنگ زد، چون روی من بیرنگ شد
دارم خیال او بشب، زان باده ی رنگین لب
جانم چو زنگی در طرب، زان باده ی چون زنگ شد
ای اوحدی، عیبش مکن، گر دل پریشانی کند
کی بیپریشانی بود، دل، کو بزلف آونگ شد؟
***
256
چه عشقست این که در دل شد؟
کزو پایم درین گل شد
ببند او در افتادم
کشیدم بند و مشکل شد
چه شربت بود عشق او؟
که جان را زهر قاتل شد
قیامت بیند آن دستی
کز آن قامت حمایل شد
چو با آیینه ی خاطر
جمال او مقابل شد
هر آن نقشی که بر دل بد
نهفته گشت و باطل شد
ازو من سایهای بودم
بنور آن سایه زایل شد
مریدی را مرادی بد
ازان دلدار حاصل شد
ریاضت اوحدی میبرد
که این درویش واصل شد
***
257
جهان از باد نوروزی جوان شد
زمین در سایه ی سنبل نهان شد
قیامت میکند بلبل سحرگاه
مگر گل فتنه ی آخر زمان شد؟
زرنگ سبزه و شکل ریاحین
زمین گویی بصورت آسمان شد
صبا در طره ی شمشاد پیچید
بنفشه خاک پای ارغوان شد
بهار آمد، بیا و توبه بشکن
که در وقتی دگر صوفی توان شد
زرنگ و بوی گل اطراف بستان
تو پنداری بهشت جاودان شد
ولیکن اوحدی را برگ گل نیست
که او آشفته ی روی فلان شد
***
258
عشق را پا و سر پدید نشد
زین بیابان خبر پدید نشد
جز دل دردمند مسکینان
ناوکت را سپر پدید نشد
همه چیز از تو بود و در همه چیز
جز تو چیزی دگر پدید نشد
خبری شد عیان من از فکر
وز عیانت خبر پدید نشد
هر که پیش تو جان نکرد ایثار
از وجودش اثر پدید نشد
تا تو منظور بیدلان نشدی
هیچ صاحب نظر پدید نشد
اوحدی، چارهای بکن خود را
کز تو بیچارهتر پدید نشد
***
259
هرگز از عشقی مرا پایی چنین در گل نشد
هیچ سال این دردم اندر جان و غم در دل نشد
نیست سنگی کان زآه آتشین من نسوخت
نیست خاکی کان زآب دیده ی من گل نشد
هیچ سعیی در جهان چون سعی من ضایع نگشت
هیچ رنجی در وفا چون رنج من باطل نشد
بر تن شوریده باری این چنین سنگین نبود
بر دل آشفته کاری این چنین مشکل نشد
ضربتی چون ضربت سودای او دستی نزد
شربتی چون شربت هجران او قاتل نشد
اوحدی، دل در وفا و عهد این خوبان مبند
کز غم خوبان بجز بیحاصلی حاصل نشد
گر ندیدی صورت لیلی، که مجنون را بکشت
قصه ی مجنون نگه کن: کو دگر عاقل نشد
***
260
هیچ روز آن رخ بفرمانم نشد
درد دل برداد و درمانم نشد
دوش راز عشق او بر مرد و زن
قصد آن کردم که برخوانم، نشد
صبر ازان دلدار و دوری زان نگار
گرچه میگفتم که: بتوانم، نشد
از شکایتها که هست این بنده را
یک سخن در گوش سلطانم نشد
نیست یک شب، کز غم آن ماهرخ
ناله و زاری بکیوانم نشد
کی فراموشم شود یادش ز دل؟
نقش او چون هرگز از جانم نشد
خود نه او پیشم نمیآید بروز
شب خیالش نیز مهمانم نشد
بارها گفتم که: گر دستم دهد
داد ازان دلدار بستانم، نشد
اوحدی گفت: آن پری در عشق ما
نرم شد خیلی، ولی دانم نشد
***
261
کسی که چشمه ی چشمش چنین زگریه بجوشد
چگونه راز دل خود زچشم خلق بپوشد؟
دلی که این همه آتش درو زنند بنالد
تنی که این همه گرمی درو کنند بخوشد
حدیث ماه رخش آن چنان که هست نگویم
مرا مجال نماند، زمشتری، که بجوشد
بکوشش ار متصور شود وصال رخ تو
بدوستی، که پشیمان شود کسی که نکوشد
ستمگرا، زغمت گر دلم خروش برآرد
عجب مدار، که سنگ از چنین غمی بخروشد
ترا بدل زکه جویم؟ گرت بترک بگویم
بدان درم چه ستاند؟ کسی که جان بفروشد
مرا نصیحت بسیار میکنند، ولیکن
چه سود پند رفیقان؟ چو اوحدی ننیوشد
***
262
تا دل مجروح من عاشق زار تو شد
هیچ ندیدیم و عمر در سر کار تو شد
لعل تو روزی مرا وعده ی وصلی بداد
فکرم ازان روز باز روز شمار تو شد
زنده بود عاشقی، کز هوس روی تو
بر سر کوی تو مرد، خاک دیار تو شد
صبح چو حسن تو کرد روی بباغ آفتاب
مشغله از ره براند، مشعلهدار تو شد
از سر خاک درت دوش غباری بخاست
باد بهشت آن بدید، خاک غبار تو شد
طعنه زند سرمه را، چشم چو خاک تو دید
شکر کند زخم را، دل که شکار تو شد
زمره ی عشاق را در شب دیدار قرب
هر دل و جانی که بود، جمله نثار تو شد
شاکرم از دل، که او گشت شکارت، بلی
شکر کند زخم را، دل که شکار تو شد
از همه گنجی سعید وز همه رنجی بعید
گر تو ندانی که کیست؟ اوست که یار تو شد
زنده ی جاوید ماند، سکه ی اقبال یافت
سر که فدای تو گشت، زر که نثار تو شد
سر ز خط اوحدی بر نگرفت آفتاب
تا قلم فکر او وصف نگار تو شد
***
263
نه آخر دل من خراب از تو شد؟
نه آخر دو چشمم پرآب از تو شد؟
نه آخر تن ناز پرورد من
گرفتار چندین عذاب از تو شد؟
مکن خواب و چشم مرا غم بخور
کزین گونه بیخورد و خواب از تو شد
زلب آب وصلی بدین سینه ریز
که برآتش غم کباب از تو شد
چو چنگم بگفتار خوش مینواز
که فریاد من چون رباب از تو شد
بیاقوت خود حال اشکم بپرس
که بر چهره چون لعل ناب از تو شد
متاب از بر اوحدی روی خویش
که بیچاره در تنگ و تاب از تو شد
***
264
گر بکام دل رسید از یار خود یاری چه شد؟
ور بوصلش شادمان گردید غمخواری چه شد؟
عاشقی گر کامیاب آمد زمعشوقی چه گشت؟
بیدلی گر بوسهای بستد زدلداری چه شد؟
خار غم چون در دل من میخلید از دیر باز
این زمانم گر برون آمد گل از خاری چه شد؟
عمر خود در کار او کردم بامید دمی
گر پس از عمری میسر شد مرا کاری چه شد؟
ای رقیب، از عشق او تا کی شوی مانع مرا؟
بار او من میبرم بر دل، ترا باری چه شد؟
تشنهام، گر خوردم اندر منزلی آبی چه بود؟
کافرم، گر بستم اندر عشق زناری چه شد؟
اوحدی گر ماجرای عشق گوید عیب نیست
بلبلی گر ناله کرد از طرف گلزاری چه شد؟
***
265
بمن ار دولت وصل تو مقرر میشد
کارم از لعل گهربار تو چون زر میشد
دوش گفتم: بتوان دید بخوابت، لیکن
با فراق تو کرا خواب میسر میشد؟
بارها شمع بکشتم که نشینم تاریک
خانه دیگر ز خیال تو منور میشد
عقل دل را زتمنای تو سعیی میکرد
عشق میآمد و او نیز مسخر میشد
گرچه بسیار بگفتیم نیامد در گوش
خوشتر از نام تو، با آنکه مکرر میشد
شرح هجران تو گفتم: بنویسم، لیکن
ننوشتم ، که همه عمر در آن سر میشد
اوحدی را غزل امروز روانست، که شب
صفت خط تو میکرد و سخن تر میشد
***
266
هزار قطره ی خونم ز چشم تر بچکد
زشرم چون عرق از روی آن پسر بچکد
سرشک چیست؟ که در پای او شدن حیفست
سواد مردمک دیده کز بصر بچکد
خیال اوست درین آب چشم و میترسم
که وقت گریه مبادا بیک دگر بچکد!
مرا که سینه کبابست و دل بر آتش او
عجب نباشد اگر خونم از جگر بچکد
یقین که خانه ی چشمم شود خراب شبی
اگر بدین صفت از شام تا سحر بچکد
حلال میکنم، ار خون من بریزد خصم
بشرط آنکه بر آن آستان و در بچکد
بصورت آب حیاتی، که مرده زنده کند
ز گوشه ی لب شیرین او مگر بچکد
گر از لبش بچشی شربتی، نگه نکنی
بشربت عرق بید کز شکر بچکد
ببوی آنکه گلی چون رخش بدست آرد
چه خون که از دل گرم گلاب گر بچکد؟
برابر رخش ار شمع را برافروزد
زشرم عارضش از پای تا بسر بچکد
قباش بر تن نازک چو بید میلرزد
زبیم آنکه ز آسیب آن کمر بچکد
ز نوک کلک گهر بند اوحدی هردم
بیاد لعل لب آن پری گهر بچکد
حدیث خوبی این دلبران آتشروی
مرا رواست، که آتش زشعرتر بچکد
***
267
عرق چو از رخت، ای سرو دلستان، بچکد
زخاک لاله برآید، ز لاله جان بچکد
هزار سال پس از مرگ زنده شاید بود
ببوی آب حیاتی کزان دهان بچکد
ازان حدیث لبت بر زبان نمیرانم
که نازکست، مبادا که از زبان بچکد
زشرم روی تو در باغ وقت گل چیدن
گل آب گردد و از دست باغبان بچکد
بحسرت رخ چون آفتابت اندر صبح
ستاره گردد و از چشم آسمان بچکد
مرا تنیست که گویی، همین نفس برود
ترا رخیست که پنداری: این زمان بچکد
معلقست دل من بطاعت تو چنان
که گر بخونش اشارت کنی روان بچکد
بدست خویش بیند ای بام چشم مرا
که او خراب شود گر بدین نشان بچکد
چه سود چاه زنخدان سرنگون که تراست؟
چو قطرهای نگذاری که رایگان بچکد
زمان زمان بزلال لب تو تشنه ترم
اگرچه شعر بگویم، که آب از آن بچکد
نگاه داشتهام خون اوحدی، تا تو
رها کنی که: بر آن خاک آستان بچکد
***
268
زین بیش نباید خفت، ای یار که دزد آمد
رخت خود ازین منزل بردار، که دزد آمد
دزدست و شب تیره، چشم همگان خیره
گفتیم: مشوطیره، زنهار، که دزد آمد
این دزد عسس جامه، در گرمی هنگامه
میدزدد و میگوید: هش دار، که دزد آمد
دزدان جهان گشته، در خرقه نهان گشته
تا نیک بنشناسد عیار، که دزد آمد
این طرفه که: دزد آمد، در خرقه بمزد آمد
مزدی بده، ار گفتم: بیدار، که دزد آمد
ای اوحدی، ار با تو نقدیست، بخلوت بر
پس بر درخلوت زن مسمار، که دزد آمد
***
269
بید بشکفت و گل ببار آمد
لاله برطرف جویبار آمد
گربه ی بید بر دریچه ی شاخ
پنجه بگشود و در شکار آمد
علم خسرو چمن بزدند
یزک لشکر بهار آمد
زان طرف لالهای سرخ برست
زین طرف نالهای زار آمد
سرو آزاد بر یمین افتاد
نرگس مست بر یسار آمد
رفت قمری چو بلبل آمد و گل
که یکی گر بشد هزار آمد
از چمن نکهت صبا بدمید
ز صبا بوی زلف یار آمد
بید بنشست و جام باده نهاد
باد برجست و در نثار آمد
گل رعنا بخانه باز رسید
بلبل مست با قرار آمد
زسخن ها که هر کسی گفتند
غزل اوحدی بکار آمد
***
270
سرم در عهد ترسایی شبی مهمان عشق آمد
دلم با راهب دیرش جرس جنبان عشق آمد
بزناری میان بستم که هرگز باز نگشایم
که دست من درین میثاق در پیمان عشق آمد
دلم شهری بسامان بود و در وی عقل را شاهی
چو شاه عقل بیرون شد درو سلطان عشق آمد
ازان گاهی که کرد آن مه نگاهی در وجود من
تن من سر بسر دل شد، دل من جان عشق آمد
اگر زندان عشقش را بدیدی با گنهکاران
من از اول گنهگارم، که در زندان عشق آمد
نبوت میکنم دعوی بعشق او، که در خلوت
زدست جبرئیل غم بمن قرآن عشق آمد
مرا هر کس که میبیند خود و این بارهای غم
بخلق شهر میگوید که: بازرگان عشق آمد
مکن عیب من، ای صوفی، بمهر او، که از بالا
ترا فرمان قرایی، مرا فرمان عشق آمد
زبیراهی که من هستم براهم هر که پیش آید
زراهم سربگرداند، که سرگردان عشق آمد
از آنم شیر مست غم که از طفلی بمهداندر
بمن دادند سر شیری که در پستان عشق آمد
مرا پرسی که: در عشق و طریق او چه گویی تو؟
چو پرسیدی من آن گویم که در چوگان عشق آمد
اگر بر دامن دوران غباری یابی از معنی
غبار اوحدی باشد که در میدان عشق آمد
***
271
هزار نامه نوشتم، یکی جواب نیامد
بسوی ما خبر او بهیچ باب نیامد
دلم کباب شد از هجر آن دهان چو شکر
زشکرش چه نمکها که بر کباب نیامد؟
بیارمن که رساند؟ که: بیجمال تو، یارا
نظر بزهره و رغبت بآفتاب نیامد
شبی چو باد بما بر گذار کردی و زان شب
دو ماه رفت که در چشم ما جز آب نیامد
محبت تو، نگارا، چه گنج بود؟ ندانم
که جای او بجزین سینه ی خراب نیامد
خیال روی تو گفتم: شبی بخواب ببینم
گذشت صد شب و در دیده هیچ خواب نیامد
هزار فکر بکرد اوحدی شکار لبت را
ولی چه سود؟ که آن فکرها صواب نیامد
***
272
عمری که نه با تست کسش عمر نخواند
آنرا که تو در دام کشی کس نرهاند
گر بر تن مجنون تو صد سلسله باشد
چون رخ بنمایی همه در هم گسلاند
زین دل مطلب صبر، که از روی تو دوری
مشکل بتوان کردن و او خود نتواند
از طالع خود بر سرگنجی بنشینم
روزی اگرم با تو بکنجی بنشاند
دادم دل خود را بدو چشم تو ولیکن
کس نیست که از چشم تو دادم بستاند
از گردش ایام توقع نه چنین بود
کم زهر فراق تو چنین زود چشاند
دل بود که از واقعه یمن خبری داشت
و آن به که خود این واقعه دل نیز نداند
از غم نتوانم که نویسم سخن خود
ور نیز نویسم سخن خود، که رساند؟
پندار که: صد نامه و قاصد بفرستم
در شهر شما قصه ی درویش که خواند؟
دل در لب شیرین تو بست اوحدی، ای جان
مگذار که ایام بتلخی گذراند
***
273
هر که او عاشق آن روی بود صبر نداند
عاشق خویشتنست آنکه ازو صبر تواند
گر ببینند رخ و قد ترا بید و گل، ای بت
گل خجالت برد و بید عرقها بچکاند
بیم آنست که: یاد لب شیرین تو روزی
همچو فرهاد بصحرا و بکوهم بدواند
شربت وصل تو هرکس بچشیدند ولیکن
سر آن نیست که یک قطره بما نیز چشاند
بر رخم عشق تو نقشیست بخونابه نوشته
وین چنین نقش که داند؟ که چو آبش بنخواند
گر کسی باز کند پیرهن از شخص ضعیفم
در میان من و موی تو تفاوت بنداند
از سر طره ی شبرنگ تو، روزی که بمیرم
گر نسیمی بدمد، از گل من گل بدماند
چشم من در غم دیدار تو از گریه چنان شد
که گرش نیم شبی راه دهم سیل براند
نامه ی درد دل و قصه ی اندوه فراقم
خود گرفتم که نویسم،که بعرض تو رساند؟
میروی خرم و همراه تو دلهاست ولیکن
گر بدین شیوه دوانی تو، بسی دل که نماند
اوحدی را تو زبند خود اگر باز رهانی
نه همانا که: سر خود زکمندت برهاند
***
274
صبا، رمزی بگو از من بدلداری که خود داند
وگر گوید: کدامست این؟ بگو: یاری که خود داند
مگو: از فرقتت چونست شیدایی که خود بیند؟
مگو: از حسرتت چون شد گرفتاری که خود داند
اگر چشمش ترا گوید: زعشق کیست درد او؟
بگو: رنجور بود از بهر بیماری که خود داند
حدیثی گر دراندازد که: بیمن چون همی سازد؟
بگو: بیدوست چون سازد؟ طلبکاری که خود داند
زرویش گر خطاب آید که: هستش میل من یا نه؟
تو پیش زلف غمازش بگو :آری ،که خود داند
دهانش گر نهان گوید که: من با او چه کردم؟ گو
بزیر لب: بیازردیش یک باری که خود داند
و گر پرسد لبم: یاری چه بااو کرد؟ در گوشش
بگو: تقصیر کرد او نیز در کاری که خود داند
و گر گوید: جفا کارم، که من زو به بسی دارم
بگو: چون اوحدی داری وفاداری، که خود داند
***
275
سرنگردانم ازو، گر بسرم گرداند
بنهم گردن، اگر خاک درم گرداند
نه چنان بسته ی مهرم که بپیچانم رخ
وقت شمشیر زدن گر سپرم گرداند
روی بنمود و چو مشتاق شدم، بار دگر
باز پوشید، که مشتاق ترم گرداند
گاه آنست که: یاد لب شیرینش باز
همچو فرهاد بکوه و کمرم گرداند
ای نسیم سحر، از خود بفغانم، برسان
خبر او، که زخود بیخبرم گرداند
پیش ازینم خبر از پا و سر خود میبود
وقت آنست که بیپا و سرم گرداند
اوحدی در غمش ار ناله چنین خواهد کرد
زود باشد که بگیتی سمرم گرداند
***
276
رخ تو بجز جور و خواری نداند
دل من بجز بردباری نداند
ز بی یارمندی بنالند مردم
من از یارمندی، که یاری نداند
ز روزم چه پرسی؟ که چشم ترمن
بجز رنگ شبهای تاری نداند
من از داغ هجر تو هردم بنوعی
بگریم، که ابر بهاری نداند
چنان نقش رویت گرفتست چشمم
که نقش منش پیش داری نداند
زپیش دلم شادمانی چه جویی؟
که غم دید و جز سوکواری نداند
دلم دانشی کز جهان کرد حاصل
گران نیز یادش نیاری نداند
ز عشق تو زارند خلقی ولیکن
کس این شیوه فریاد و زاری نداند
روانم زجور لبت چون نسوزد؟
که با اوحدی سازگاری نداند
***
277
کیست کز آن بت بمن خبر برساند؟
گر نبود نامهای، زبر برساند
گرم روی کو؟ که پیش این نفس سرد
خشک سلامی بچشم تر برساند
بوسه دهم آستین آنکه سر من
باز بر آن آستان در برساند
باد تواند درو رسید، سلامش
من برسانم بباد، اگر برساند
زان سر زلف، ار چه نشنود سخن من
هر چه شنیدست سر بسر برساند
حال بنا گوش او بشرح بگوید
چونکه بگوشم رسد، دگر برساند
بر در شیرین، چو دید حالت فرهاد
قصه ی افتادن از کمر برساند
کیست که مشتاق را دو دست بگیرد؟
وز پی هجران بیک دگر برساند
دل بصبا دادم و نبرد سلامی
جان بدهم، تا که بیجگر برساند
از لبش آن بوی دل شکر چو رسانید
از دهنش نیز گل شکر برساند
باد صبا را هزار بار چو گفتم:
یک سخن اوحدی مگر برساند
***
278
هر که در حلقه ی زلف تو گرفتار بماند
همچو من سوخته و خسته دل و زار بماند
دل من، کو گرو مهر ببرد از همه کس
از دغا باختن چشم تو عیار بماند
عمر من در سرکار تو رود، میدانم
خود پدیدست که: از عمر چه مقدار بماند؟
اگر از پای در آییم بسر باید رفت
ننشینیم که دست طلب از کار بماند
خرقه پوشیده که زنار بیندازد گبر
من بمی خرقه گرو کردم و زنار بماند
هیچ شک نیست که: بسیار بماند سخنم
سخن سوختگان بود که بسیار بماند
اوحدی، خون دلت گر بخورد دوست مرنج
تا نگویند که: از یار دل یار بماند
***
279
از در ما چو در آمد، اثر ما بنماند
این دل و دین و تن و جان و سر و پا بنماند
چشم آن فتنه ی پیدا بدلم پوشیده
نظری کرد، که پوشیده و پیدا بنماند
سخن عشق، که عقلم بمعما میخواند
بر دلم کشف چنان شد که معما بنماند
حیلت ما همه حالت شد و حیلتها سوخت
حالت ما همه معنی شد و اسما بنماند
تا دو میدید دلم در کف یغما بودم
چون برستم زدویی زحمت یغما بنماند
دل من دردی آن درد بدریا نوشید
بطریقی که نمی در همه دریا بنماند
ای تمنای دل من ز دو گیتی نظرت
نظری کن، که دگر هیچ تمنا بنماند
گر چه از هر جهتم سری و سودایی بود
جهت سر تو بگرفتم و سودا بنماند
دوش با درد تو گقتم که: محابا کن، گفت:
اوحدی، تن بقضاده، که محابا بنماند
***
280
چون عشق در آید، قدم سر بنماند
عشقت ببر آید، چو ترا بر بنماند
توحید بجایی برساند قدمت را
کش نیک و بد و مؤمن و کافر بنماند
آنست ریاضت که: چو زان بوته برآیی
از ذات تو جز روح مصور بنماند
چندین بمیسر شدن کار چه نازی؟
آنست میسر که: میسر بنماند
ای سر بگریبان هوس برزده، میکوش
کان دامن آلوده چنان تر بنماند
روح تو چو مرغیست درین راه، چنان کن
کندر گل تشویر تو چون خر بنماند
در حلقه ی عشق ار نبود نفس ترا راه
هشدار! که چون حلقه بر آن در بنماند
آن کس که بزر فخر کند خاک به ازوی
آن روز که در کیسه ی او زر بنماند
ای اوحدی، آن نام طلب دار، که او را
بر جان بنویسند چو دفتر بنماند
***
281
خانه خالی شد و در کوی دل اغیار نماند
همه غم رفت و بغیر از غم آن یار نماند
گرچه در پای دلم خار جفا بود، دگر
گل بدست آمد و در پای دلم خار نماند
آن گروهی که بآزار دلم کوشیدند
چون برفتند دگر هیچ دلازار نماند
دشمن از غصه ی من علت بیماری داشت
دوستان، مژده، که آن ناخوش بیمار نماند
چشم من بر سر خاک درش از شوق امشب
سیل خونین صفتی ریخت، که دیوار نماند
ناله میکردم و گفت: اوحدی، اینروزی دو
قصه بسیار نگوییم، که بسیار نماند
***
282
دلبران جمله غلام لب چون نوش تواند
بنده ی حلقه ی زلفین و بناگوش تواند
وانکه بردند بگردون زکله داری سر
هم کمر بسته ی آن قد قباپوش تواند
بر سر ناله و فریاد جهانی زن و مرد
سال و ماه از غم لعل لب خاموش تواند
باده نوشان لبت جمله خرابند امروز
تا چه در ساغرشان بود؟ که بیهوش تواند
پردلانی، که زسر پنجه سخن میگفتند
همه بیتوش و تن از هجر تن و توش تواند
بس درون سوخته کندر شب هجران چون دیگ
بر سر آتش سودای جگر جوش اند
اوحدی دوش بکف جان و دلی داشت، کنون
هر دو در بند سر گیسوی بر دوش تواند
***
283
نقش لب تو از شکر و پسته بستهاند
زلف و رخت زنسترن و لاله رستهاند
چشمان ناتوان تو، از بس خمار و خواب
گویی که از شکار رسیدهاند و خستهاند
دل چون بدید موی میان تو در کمر
گفت: این دروغ بین که بر آن راست بستهاند
سر در نیاورند ز اغلال در سعیر
آنها که از سلاسل زلف تو جستهاند
در حلقهای که عشق رخت نیست فارغند
در رستهای که راه غمت نیست رستهاند
روزی بپای خویش بیا و نگاه کن
دلهای ما، که چون سرزلفت شکستهاند
چون اوحدی ببوی وصال تو عالمی
در خاک و خون زخفت و خواری نشستهاند
***
284
اول فطرت که نقش صورت چین بستهاند
مهر رویت در میان جان شیرین بستهاند
زان نمکدان لب شیرین شورانگیز تو
دانه ی خال سیه بر قرص سیمین بستهاند
تا کسی از باغ حسنت شاخ سنبل نشکند
زنگیان زلف تو بر ماه پرچین بستهاند
جز بچشم ترک مستت خون مردم کس نریخت
تا بنای کفر را در چین و ماچین بستهاند
عندلیبان چمن را تا کند زار و نزار
چاوشان چشم مستت بر گل آذین بستهاند
بر امید خواب مستی دوش بر طرف چمن
بلبلان بوستان از غنچه بالین بستهاند
تا نقاب از آفتاب طلعتت بر داشتند
اوحدی را خواب خوش از چشم غمگین بستهاند
***
285
فرش زمردین بزمین درکشیدهاند
وآنگه برو، زگل، علم زر کشیدهاند
دوشیزگان باغ طبقهای سیم و زر
بر سر نهاده، پیش صنوبر کشیدهاند
آن سبزهای سایه نشین بین، که پیش گل
دامن زماهتاب وز خور درکشیدهاند
گلها بدستیاری نم شاخ سبزه را
از خاک بر گرفته و در بر کشیدهاند
بر لوح خاک صورت کرسی لاله را
گویی که عرشیان بقلم برکشیدهاند
خط بنفشه گرد رخ شاهدان باغ
هم تازه نقش بسته و هم تر کشیدهاند
شب را و روز را بترازوی مهر و ماه
دریاب تا: چگونه برابر کشیدهاند؟
مرغان صبح خیز چو عشاق اشک ریز
در پردههای تیز فغان درکشیدهاند
ترکان گل زراوق شبنم شراب صرف
در جام لاله کرده و اندر کشیدهاند
بر روی سوسن از خط رنگین نگاه کن
کز سیم و لاجورد و معصفر کشیدهاند؟
با سروشان اگر نه خلافیست در ضمیر
این بیدها زبهر چه خنجر کشیدهاند؟
ای باغبان، بسرزنش بید و سرو کوش
تا خود چرا زخط چمن سرکشیده اند؟
خرم دل آن کسان که درین دم بیاد دوست
چون اوحدی نشسته و ساغر کشیدهاند
***
286
دشمنان گویی دگر در کار ما کوشیدهاند
کان پری رخ را چنین از چشم ما پوشیدهاند
زاهدان از چشم تو ما را ملامت میکنند
جرعهای در کار ایشان کن، که بس خوشیدهاند
نیک خواها، عاشقان را وصف مستوری مکن
کین حریفان پند نیکوه خواه ننیوشیدهاند
نیست ما را هیچ عیب از عشق بازی، کندرین
ما همی کوشیم و پیش از ما همی کوشیدهاند
رند را با زاهد خشک ار نمیآید چه شد؟
این جماعت خود نگویی: کی بهم جوشیدهاند؟
اهل تقوی را زدرد ما نخواهد شد خبر
کین چنین دردی که ما داریم کم نوشیدهاند
اوحدی، از جور آن مهربانت ناله چیست؟
مهربانان زخمها خوردند و نخروشیدهاند
***
287
باز شادروان گل برروی خار انداختند
زلف سنبل بر بناگوش بهار انداختند
دختران گل بوقت صبحدم در پای سرو
از سر شادی طبقهای نثار انداختند
شاهدان سوسن از بهر تماشا در چمن
لاله را با سنبل اندر کارزار انداختند
بلبل شیرین سخن شکرفشانی پیشه کرد
تا بساط فستقی بر جویبار انداختند
گرم تازان صبا از گرد عنبر وقت صبح
موکب سلطان گل را در غبار انداختند
غنچگان را گرچه بر گل پرده پوشی عادتست
عاقبت هم بخیهای بر روی کار انداختند
به زمستی در شکوفه است و گل اندر خفت و خیز
نرگس بیچاره را چون در خمار انداختند؟
وقت صبح آهنگران باد زآب پیچ پیچ
بیگنه زنجیر بر پای چنار انداختند
در دماغ بید گویی هم خلافی دیدهاند
کز میان بوستانش بر کنار انداختند
سبزهها را گرچه بر بالای گل دستی بود
هم زگیسوها کمندش بر حصار انداختند
گر چمن را نیست در سر خاطر سوری دگر
از چه بر دست عروسانش نگار انداختند؟
صبح دم بزم چمن گرمست، زیرا کندرو
ناله ی موسیچه و قمری و سار انداختند
راویان نظم ز اشعار بدیع اوحدی
بار دیگر فتنهای در روزگار انداختند
***
288
یوسف ما را بچاه انداختند
گرگ او را در گناه انداختند
وآنگه از بهر برون آوردنش
کاروانی را براه انداختند
از فراق روی او یعقوب را
سالها در آه آه انداختند
چون خریداران بدیدندش زجهل
در بها سیم سیاه انداختند
شد بمصر و از زلیخا دیدنش
باز در زندان شاه انداختند
خواب زندان را چو معنی بازیافت
تختش اندر بارگاه انداختند
شد پس از خواری عزیز و در برش
خلعت« ثم اجتباه» انداختند
تا نبیند هر کسی آن ماه را
برقعی برروی ماه انداختند
چون گواه انگشت بر حرفش نهاد
زخم بر دست گواه انداختند
حال سلطانیش چون مشهور شد
جست و جویی در سپاه انداختند
دشمنش را از هوای سرزنش
صاع در آب و گیاه انداختند
قرعه ی خط بشارت بردنش
بر بشیر نیک خواه انداختند
باز با قوم خودش کردند جمع
جمله را در عزوجاه انداختند
این حکایت سرگذشت روح تست
کش درین زندان و چاه انداختند
اوحدی چون بازدید این سرو گفت
سر او را با اله انداختند
***
289
دوشم از کوی مغان دست بدست آوردند
از خرابات سوی صومعه مست آوردند
هیچ میخواره ندارد طمع حور و بهشت
این بشارت بمن باده پرست آوردند
ساقیانش، زمی عشق چو گردیدم مست
بمی دیگرم از نیست بهست آوردند
زلف و خال و خط خوبان همه رنجست، آنها
از کجا این همه تشویش بدست آوردند؟
این شگرفان که نگنجند در آفاق از حسن
در چنین سینه ی تنگ از چه نشست آوردند؟
قلب سالوس و ریا را نشکستند درست
مگر این قوم که در زلف شکست آوردند
اوحدی را چو ازین دایره دیدند برون
زود در حلقه ی آن زلف چو شست آوردند
***
290
تو آفتابی و خلقت چو سایه بر اثرند
کز آستان تو چون سایه در نمیگذرند
چو تیر غمزه زنی در برابرند آماج
چو تیغ فتنه کشی در مقابلش سپرند
غم تو قوت دل خویش ساختند چنان
که گردمی نبود خون خویشتن بخورند
هزار قافله سر گشته شد ز هر جانب
بدان امید که راهی بجانب تو برند
ببوی آنکه ببینند سایه ی تو ز دور
چو سایه کوی بکوی و چو باد در بدرند
چو دامن تو نیاید بدست درمان چیست؟
بغیر از آنکه گریبان خویشتن بدرند
اگر تو قصد دل اوحدی کنی دل چیست؟
سزد که جان بفروشند و چون تویی بخرند
***
291
کی مرا نزد تو همچون دگران بگذارند؟
این قدر بس که زدورم نگران بگذارند
هیچ شک نیست که ما هم بنصیبی برسیم
از وصال تو، گرین جمله بران بگذارند
در جهان کار رخ و قد تو بالا گیرد
اگر این کار بصاحب نظران بگذارند
صورتی را که ازو نور بصیرت خیزد
حیف باشد که بدین بیبصران بگذارند
ما بپند پدران از پی خوبان روزی
بنشینیم گرین خوش پسران بگذارند
ای که از دام من شیفته بگریختهای
دگرت صید کنم گرد گران بگذارند
اوحدی، گر چه ترا هم خبری چندان نیست
با تو سهلست گرین بیخبران بگذارند
***
292
آن نه من باشم که چون میرم بتابوتم برند
یا بدوش و سر خراب و مست و مبهوتم برند
مثل زر خالص برون آیم زآتش، گردرو
از برای آزمایش همچو یاقوتم برند
مشتری قوسی نهادست از برای بزم من
تا بسان آفتاب از دلو در حوتم برند
از جوان بختی که هستم وقت پیوستن بحق
ننگ دارم گر زراه چرخ فرتوتم برند
بر فلک بینی صعود روح پاکم، زهره وار
فیالمثل صد نوبت ار در چاه هاروتم برند
چون اله خویش را تقدیس کردم سالها
پس مرا میزیبد ار بر قدس لاهوتم برند
نیستم زآنها در آن گیتی که بر کاخ بهشت
چون طفیلی از برای خرقه و قوتم برند
هر کجا من خوان معنی گسترم، کروبیان
طرفه نبود گر بمیکائیل سرغوتم برند
ایهاالناس، اوحدی وار الوداعی میزنم
زانکه وقت آمد کزین زندان ناسوتم برند
***
293
چون ز بغداد و لب دجله دلم یاد کند
دامنم را چو لب دجله ی بغداد کند
هیچ کس نیست که از یار سفر کرده ی من
برساند خبری خیر و دلم شاد کند
هرگز از یاد من خسته فراموش نشد
آنکه هرگز نتواند که مرا یاد کند
هجر داغیست که گر بر جگر کوه نهند
سنگ بر سینه زنان آید و فریاد کند
خانه ی عمر مرا عشق ز بنیاد بکند
عشق باشد که چنین کار ببنیاد کند
آنکه خون دل من ریخت زبیداد و برفت
کاج باز آید و خون ریزد و بیداد کند
چه غم از شاه و چه اندیشه زخسرو باشد؟
گر بشیرین رسد آن ناله که فرهاد کند
باد بر گلبن این باغ گلی را نگذاشت
کز نسیمش دلم از بند غم آزاد کند
اوحدی چون که از آن خرمن گل دورافتاد
خرمن عمر، ضروریست، که بر باد کند
***
294
جرعه مده، که وقت شد اشتر من که عف کند
نقل منه، که او دگر کم سخن علف کند
اشتر من بناخوشی سر ننهد گرش کشی
ای که مهار میکشی، عفو کنش چو عف کند
شور سرست و خیره سر، خار گرست و شیره خور
محو شوند شورو شر، آتش او چو تف کند
گر بگزش درافگنی، سنگ و گزت بهم زند
وربرزش درآوری، غوره ورز تلف کند
کار دلم زدست شد، میخور و میپرست شد
ناخردی که مست شد، کی خردش خلف کند؟
بر شترست رخت من، ای دل نیک بخت من
ایست مکن، چو قافله روی در آن طرف کند
آن عربی سوار ما، گر طلبد شکار ما
تن بر تیر و شست او دیده و جان هدف کند
تا زپی این پیادگان، باز جهند و مادگان
بانگ زن آن دلیل را، تا صفت نجف کند
آن صنم قریش کو؟ مایه ی کام و عیش کو؟
تا من خوف دیده را، دعوت «لاتخف» کند
بر عرفات حضرتش، من چو وقوف یافتم
کیست که در حضور من دعوی «من عرف» کند؟
مطرب اوحدی، بخوان این غزل از زبان او
تا دل و جان خویش را بر سر نای و دف کند
***
295
کرا بر تو فرستم که شرح حال کند؟
بنام من ز لبت بوسهای سؤال کند؟
دلم قرین غم و درد و رنج و غصه شود
چو یاد آن لب و رخسار و زلف و خال کند
نه محرمی که لبم نامه ی بلا خواند
نه همدمی که دلم قصه ی وصال کند
نیامدست مرا در خیال جز رخ تو
اگر چه نرگس مستت جزین خیال کند
مرا دلیست سراسیمه در ارادت تو
که از سماع حدیث تو وجد و حال کند
بگرد روی چو ماهت ز زلف میبینم
شبی دراز، که روز مرا چو سال کند
اگرچه بار غم خود تو سهل پنداری
نه همدلیش بباید که احتمال کند؟
زسیم اشک مرا دامنیست مالامال
ولی رخ تو کجا التفات مال کند؟
بدیدنی زتو راضی شدیم و غمزه ی تو
امید نیست که آن نیز را حلال کند
زبار هجر تو گشت اوحدی شکسته، مگر
دوای خویش بدیدار آن جمال کند
***
296
هر زمان آشفته دل نامم کند
با دل آشفته در دامم کند
چون شود راز دل من آشکار
بعد ازان پوشیده پیغامم کند
گر ببزم عشق بنشاند مرا
پاسبان خویش بر بامم کند
تا نبیند دیده ی من روی غیر
باده ی توحید در کامم کند
تا نبینم نیز روی او بخواب
سالها بیخواب و آرامم کند
از برای وصف روی خویشتن
شهره ی آفاق و ایامم کند
گاه بهتر دارد از خاصان مرا
گاه سرگردانتر از عامم کند
گر بخواهد تا: بگردد رای من
روی در لوح الف لامم کند
تا که ننشیند زمانی آتشم
هم نشین باده ی خامم کند
چون شود کم عشق من، عشقی دگر
با شراب لعل در جامم کند
از برای آنکه بفریبد مرا
پیش خلق اعزاز و اکرامم کند
چون بخواهد سوختن در دوستی
آزمایشها بدشنامم کند
چشم را گر حیرتی آرد بروی
گوش بر آواز الهامم کند
چون نماند قوتم در پای و گام
دست گیرد زود و در گامم کند
تا نباشم بیحدیث آن غزال
در غزلها اوحدی نامم کند
***
297
هر نفسی عشق او بیدل و دینم کند
آتش سودای او خاک زمینم کند
نور بپاشد ز روی، باز بپوشد بموی
بیدل از آن میشوم، عاشق ازینم کند
تا بگشایم بدم، بند طلسم قدم
نام بزرگین خود نقش نگینم کند
گر بگزیند مرا از پی کشتن بود
زان نشود شادمان دل که گزینم کند
گر بگشایم زلب مهر خموشی دمی
روی چو مهرش سبک میل بکینم کند
رخ چو بکار آورم، طاق دو ابروی او
با غم و با درد خود جفت و قرینم کند
هر غم و رنجی که هست بر دل من مینهد
این همه دانی که چه؟ تا همه بینم کند
هم شب اول که دل طره ی او دید، گفت:
زلف کمند افگنش قصد کمینم کند
چون بکمان غمش دست کشیدن برم
آخر کار، اوحدی، در پی اینم کند
***
298
دل بکسی سپردهام کو همه قصد جان کند
کام کسی روا نکرد، اشک بسی روان کند
هر که بدید کار ما وین رخ زرد زار ما
گفت که: در دیار ما جور چنین فلان کند
حجت بندگی بدو، دارم از اعتراف خود
بیخبرست مدعی، هر چه جزین بیان کند
گفت:وفا کنم، دلا، هر چه بگوید آنپری
بر همه گوش کن ولی این مشنو که آن کند
دل چو بدزددم زتن، روی نهان کند زمن
بنده ی آن کسی که: دل دزدد و رخ نهان کند
زلف دراز دست را بند نهاد چند پی
ور بخودش فرو هلد بار دگر چنان کند
من سخن جفای او با همه گفتهام، ولی
پند نگیرد اوحدی، تا دل و دین در آن کند
***
299
مطرب، مهل که محنت و غم قصد جان کند
راهی سبک بیار، که رطلم گران کند
گیر و گرفت چیست؟ چو با عشق ساختیم
بر ما گرفته گیر که وصلی زیان کند
گر مهر و ماه را بدر او برم شفیع
بر من بجهد اگر دل او مهربان کند
جز دیده و دلم نپسندد نشانهای
تیری که چشم و ابرویش اندر کمان کند
دیدیم سروها که نشانند در چمن
لیکن کسی ندید که سروی روان کند
صورت کشند و نقش بر ایوان، نه این چنین
کش نوش در لب و گهر اندر دهان کند
شاید که اوحدی بنویسد حدیث خویش
با دوستان حکایت ازین داستان کند
***
300
دلم از لعل تو یک بوسه تمنا نکند
که جفای تو مرا دیده چو دریا نکند
این چنین بیدل و بیچاره که ماییم امروز
کس ندانم که جفا داند و بر ما نکند
بوسهای گر بربودم زلبت طیره مشو
چون کسی تنگ شکر یابد و یغما نکند؟
نیست تشویشم ازان کس که کند خوواتو
همه تشویشم از آنست که خووا نکند
در غمت زانکه شکایت کند اندیشه مدار
زان بیندیش که غم بیند و پیدا نکند
چشم ترک تو همان روز که من دیدم عقل
گفت بگریز، که مستست و محابا نکند
دوش گفتم که: بیوشم غم عشقت، دل گفت:
اوحدی،گریه نگهدار، که رسوا نکند
***
301
در آن شمایل موزون چو دل نگاه کند
هزار نامه بنقش هوس سیاه کند
زحسرت رسن زلف و چاه غبغب او
نه طرفه گر دل من رغبت گناه کند
بهجرا و دل من غیر ازین نمیداند
که روز و شب بنشیند، فغان و آه کند
برفت و در پی او آن چنان گریستهام
کز آب دیده ی من کاروان شناه کند
دلم کجا طمع وصل او کند؟ هیهات!
مگر ز دور بخاک درش نگاه کند
اگر ز طلعت او مشتری خبر یابد
کجا ملازمت آفتاب و ماه کند؟
زفخر سر بفلک برکشد ستاره صفت
چو اوحدی زسر زلف او پناه کند
***
302
یار آن کسی بود که بکارت نگه کند
باری نگه کنی، دوسه بارت نگه کند
گاه دعا بناله ی زیرت چو گوش کرد
روز بلا بگریه ی زارت نگه کند
روزی اگر ترا بمیان در کشد غمی
دستی بگیرد و زکنارت نگه کند
بار کسی بکش، که زپای ار بیوفتی
باری باو فتادن بارت نگه کند
چون مست شد زباده ی اندوه او سرت
جامی دو کم دهد، بخمارت نگه کند
از مهر دوستی چه کنی فخر؟ کو زکبر
هر ساعتی بدیده ی عارت نگه کند
اغیارات ار نگه نکند هیچ باک نیست
چون اوحدی بکوش، که یارت نگه کند
***
303
نگار من بیکی لحظه صد بهانه کند
وگر بجان طلبم بوسهای رهانه کند
بسنگ خویش بریزد زطره عنبر و مشک
هر آنگهی که سر زلف را بشانه کند
زچشم من پس ازین گر چنین رود سیلاب
درین دیار کسی را مهل که خانه کند
بوقت مرگ وصیت کنم رفیقی را
که گور من هم از آن خاک آستانه کند
بزلف او دلم از بهر خال شد بسته
که مرغ میل بدام از برای دانه کند
زمانه مایه ی بیداد بود و طره ی او
بدان رسید که بیداد بر زمانه کند
بشیوه گوشه ی چشمش چو ناوک اندازد
ز گوشه ی جگر اوحدی نشانه کند
***
304
عاشق کسی بود که چو عشقش ندی کند
اول قدم ز روی وفا جان فدی کند
دلبر، که دستگیری عاشق کند زلطف
گر جان کنند در سر کارش کری کند
زهری که دشمنی دهد از بهر رنج، تو
بستان بیاد دوست بخور، تا شفی کند
بستم دکان مشغله را در بروی خلق
تا عشق او در آید و بیع و شری کند
از آستان نمیگذرم تا جفای او
خاکم وظیفه سازد و خونم جری کند
بر کشتگان تیغ غم او کفن مپوش
کان به شهید عشق که از خون ردی کند
مجنون که شب رود بر لیلی، شگفت نیست
روز از تحملی ز سگان حمی کند
باد هواست، چار حد آن خراب کن
هر خانه را که جز هوس او بنی کند
ای اوحدی، زهر چه کنی کار عشق به
آیا کسی که عشق ندارد چه میکند؟
***
305
ترک ستم پرست من ترک جفا نمیکند
عهد بسر نمیبرد، وعده وفا نمیکند
هندوی ترک آن صنم کرد بسی خطا ولیک
ناوک چشم مست او هیچ خطا نمیکند
گر بوصال او رسم، هم بربایم از لبش
یک دو سه بوسه ناگهان، گرچه رها نمیکند
بوس بجان بها کنیم، ار بفروخت خود نکو
ور نفروخت میبریم آنچه بها نمیکند
چاره ی من خدا کند در غم روی او مگر
خود نکند بجای کس هر چه خدا نمیکند
در غم او بسوختند اهل جهان، حسود من
خام نشسته پیش او شکر چرا نمیکند؟
دست بدار، اوحدی، یار دگر بدست کن
کو غم ما نمیخورد، چاره ی ما نمیکند
***
306
صبری کنیم تا ستم او چه میکند؟
با این دل شکسته غم او چه میکند؟
هر کسی علاج درد دلی میکنند و ما
دم در کشیده تا الم او چه میکند؟
در دست ما چو نیست عنان ارادتی
بگذاشتیم تا کرم او چه میکند؟
ای بخت من، بدست من انداز دامنش
وین سر ببین که: در قدم او چه میکند؟
عیسی دمست یار، مرا پیش او بکش
وآنگه نگاه کن که: دم او چه میکند؟
یک ره بپیش دیده ی من نام او ببر
وز گریه بین که اشک و نم او چه میکند؟
در حیرتم ز مدعی نادرست مهر
تا مهر عشق بر درم او چه میکند؟
خورشید را چو نیست در آن آستانه بار
گویی نسیم در حرم او چه میکند؟
این دوستان نگر که: نگفتند: اوحدی
با هجر بیش و وصل کم او چه میکند؟
***
307
دلدار دل ببرد و زما پرده میکند
ما را ز هجر خویشتن آزرده میکند
دل برد و جان اگر ببرد نیز ظلم نیست
شاهست و حکم بر خدم و برده میکند
ما را زهجر خویش بده گونه مرده کرد
اکنون عتاب و عربده ده مرده میکند
یکتایی دلم ز جفا هر دمی دو تا
آن طره ی دراز دو تا کرده میکند
طفلان دیدگان مرا دایه ی غمش
از خون دل برای چه پرورده میکند؟
چشمش زپیش زلف سیه دل نمیرود
وین نازنیست خود که پس پرده میکند
گلگون اشک دیده ز درد فراق او
بر روی اوحدی گذر آزرده میکند
***
308
نی بین که چون بدرد فغانی همی کند؟
هر دم ز عشق ناله بسانی همی کند
او را همی زنند بصد دست در جهان
وز زیر لب دعای جهانی همی کند
سربسته سر سینه ی عشق بینوا
از نی شنو، که راست بیانی همی کند
بادیش در سرست و هوایی همی پزد
دستیش بر دلست و فغانی همی کند
راهی همی زند دل عشاق را وزان
بر چهرهشان زاشک نشانی همی کند
گاه از گرفت و گیر بلایی همی کشد
گه با گشاد و بست قرانی همی کند
هر ساعتیش راه روان میدهند و او
دم درکشیده جذب روانی همی کند
آن بیزبان پردهن ساده بین که چون
هر دم حکایتی بزبانی همی کند؟
دف هر زمان چو نی سرانگشت میگزد
زان فتنها که نی بزمانی همی کند
در جان نشست هر چه زدل گفت دم بدم
صید دلی و غارت جانی همی کند
چون اوحدی ززخم پراگنده پیر شد
و آن پیر بین که کار جوانی همی کند
***
309
گر کسی در عشق آهی میکند
تا نپنداری گناهی میکند
بیدلی گر میکند جایی نظر
صنع یزدان را نگاهی میکند
با دم صاحبدلان خواری مکن
کان نفس کار سپاهی میکند
آنکه سنگی مینهد در راه ما
از برای خویش چاهی میکند
گر بنالد خستهای معذور دار
زحمتی دارد، که آهی میکند
عشق را آن کو سپه سازد بعقل
دفع کوهی را بکاهی میکند
گر کند رندی نظر بازی، رواست
محتسب هم گاهگاهی میکند
یک دم از خاطر فراموشم نشد
آنکه یادم هر بماهی میکند
چند نالیدم و آن بت خود نگفت:
کین تضرع دادخواهی میکند
اوحدی را گرچه از غم بیمهاست
هم بامیدش پناهی میکند
اشتر حاجی نمیداند که چیست؟
بار بر پشتست و راهی میکند
***
310
جماعتی که مرا توبه کار میخوانند
زعشق توبه بکردم، بگوی: تا دانند
ببند عشق چو شد پای تا سرم بسته
بپند عقلم ازین کار منع نتوانند
ولایتیست دل و عشق آن صنم سلطان
در آن ولایت باقی گدای سلطانند
مکونات جهان را تو قطرها پندار
که آب خویش بدریای عشق میرانند
مجاهدان طلب را چو کاروان سلوک
بکوی عشق درآید، شتر بخوابانند
اگر نه سلسله جنبانشان بود شوقی
ستارگان سپهر از روش فرومانند
خبر زعشق ندارد وجود مدعیان
همیشه در پی انکار اوحدی زانند
***
311
قلندران تهی سر کلاه دارانند
بترک یار بگفتند و بردبارانند
نظر بصورت ایشان زروی معنی کن
که پشت لشکر معنی چنین سوارانند
تو در پلاس سیهشان نظر مکن بخطا
که در میان سیاهی سپید کارانند
چو برق همتشان شعله بر تو اندازد
بپیششان چو زمین خاک شو، که بارانند
درین دیار اگر از شهرشان کنند برون
بهر دیار که رفتند شهریارانند
مرو بجانب اغیار، اگر مدد خواهی
بیا و یاری ازیشان طلب، که یارانند
چنان لگام ریاضت کنند بر سر نفس
که سرکشی نتواند بهر کجا رانند
زفقر شبلی معروف چند لاف زنی؟
درین جوال که بینی ازان هزارانند
چو اوحدی ز خلایق بریدهاند امید
ولی برحمت خالق امیدوارانند
***
312
در بند غم عشق تو بسیار کسانند
تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند
در خاک بامید تو خلقیست نشسته
یک روز برون آی و ببین تا بچه سانند؟
عشاق تو در پیش گرفتند بیابان
کان طایفه ده را پس ازین هیچ کسانند
کو محرم رازی؟ که اسیران محبت
حالی بنویسند و سلامی برسانند
با محتسب شهر بگویید که: امشب
دستار نگهدار، که بیرون عسسانند
ای دانه ی در، عشق تو دریاست ولیکن
افسوس ! که نزدیک کنار تو خسانند
شاید که ز مصرت بهوس مرد بیاید
خود مردم این شهر مگر بیهوسانند
با جور رقیبان ز لبت کام که یابد؟
من ترک بگفتم که عسل را مگسانند
ای اوحدی، از لاشه ی لنگ تو چه خیزد؟
کندر طلب او همه تازی فرسانند
افسوس! که در پای تو این تندسواران
بسیار دویدند و همان باز پسانند
***
313
خوبرویان جفا پیشه وفا نیز کنند
بکسان درد فرستند و دوا نیز کنند
پادشاهان ولایت چو بنخجیر روند
صید را گرچه بگیرند رها نیز کنند
نظری کن بمن، ای دوست، که ارباب کرم
بضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند
بوسهای زان دهن تنگ بده، یا بفروش
کین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند
عاشقان را زبر خویش مران، تا بر تو
زر و سر هر دو ببازند و دعا نیز کنند
گر کند میل بخوبان دل من، عیب مکن
کین گناهیست که در شهر شما نیز کنند
بر زبان گر برود یاد منت باکی نیست
پادشاهان بغلط یاد گدا نیز کنند
توختایی بچهای، در تو خطا نیست عجب
کانچه بر راه صوابند خطا نیز کنند
اوحدی، گر نکند یار زما یاد، مرنج
ما که باشیم که اندیشه ی ما نیز کنند؟
***
314
گر نقش روی خوب تو بر منظری کنند
او را چو قبله کعبه ی هر کشوری کنند
از حیرت جمال تو در چشم عاشقان
چندان نظر نماند، که بر دیگری کنند
بیزیوری چو فتنه ی شهرست روی تو
خود رستخیز باشد ارش زیوری کنند
برگشتن از حضور تو ممکن نمیشود
بگذار تا بکشتن من محضری کنند
من دور ازین طرف نتوانم شدن بقصد
بر قصد من بهر طرف ار لشکری کنند
گر نقش چینیان بدو پیکر رسد زچین
مشکل گمان برم که چنین پیکری کنند
خاک در تو بر سر من کن، که عار نیست
هم خاک کوی دوست اگر بر سری کنند
این جورها، اگر تو مسلمانی، ای پسر
هرگز روا مدار که: بر کافری کنند
از من مپیچ روی، که عیبی نداشتند
شاهان، گر التفات سوی چاکری کنند
ای اوحدی، گرت هوس دلبران کند
دل برجفا بنه، که وفا کمتری کنند
***
315
مردم شهرم بمیخوردن ملامت میکنند
ساقیا، می ده، بهل، کایشان قیامت میکنند
روی در محراب و دل پیش تو دارند، ای پسر
پیشوایانی که مردم را امامت میکنند
هر مقامی را بگردیدند سیاحان، کنون
بر سر کوی تو آهنگ اقامت میکنند
بر در مسجد گذاری کن، که پیش قامتت
در نماز آیند آنهایی که قامت میکنند
صوفیان کز حلقه ی زلفت بجستند، این زمان
دادهاند انصاف و ترتیب غرامت میکنند
باغبانان خدمت سرو و گل اندر بوستان
سال و مه بر یاد آن رخسار و قامت میکنند
هم بزیر لب بدشنامی جوابی میفرست
عاشقانی را که زیر لب سلامت میکنند
مردم چشمت بنشترهای مژگان چو تیر
سینه ی ما را چرا چندین حجامت میکنند؟
اوحدی را از جهان چشم سلامت بود، لیک
خال و زلفت خاک در چشم سلامت میکنند
***
316
آنرا که جام صافی صهباش میدهند
میدان که: در حریم حرم جاش میدهند
صوفی، مباش منکر مردان که سرعشق
روز ازل بمردم قلاش میدهند
از لذت حیات ندارد تمتعی
امروز، هر که وعده ی فرداش میدهند
ساقی، بیار باده ی گل رنگ مشک بوی
کار باب عقل زحمت اوباش میدهند
خوش باش، اوحدی، که حریفان دردنوش
جام مطرب بعاشق خوش باش میدهند
***
317
چون دو زلفش سر بر آن رخسار گلگون مینهند
آه و اشک من سر اندر کوه و هامون مینهند
از لب چون خون و آن روی چو آتش هر دمی
این دل شوریده را در آتش و خون مینهند
دور بینانی که دیدند آب خیز چشم من
دامنم را چون کنار آب جیحون مینهند
ساقیان مجلس عشق از برای قتل ما
در لب خود نوش و اندر باده افیون مینهند
در دل ما جای دارند این شگرفان روز و شب
گرچه ما را از میان کار بیرون مینهند
مدعی گفت: اوحدی باز آمدست از عشق او
زیر دیگ عشق او خود آتش اکنون مینهند
قصه ی دلسوز ما قومی که دیدند، ای عجب!
بر دل ما تهمت آسودگی چون مینهند؟
***
318
ز دور ار ترا ناتوانی ببیند
تنی مرده باشد، که جانی ببیند
کجا گنجد اندر زمین؟ عاشقی کو
رخت را بشادی زمانی ببیند
کسی را رسد لاف گردن کشیدن
که سر بر چنان آستانی ببیند
غریبی که شد شهر بند غم تو
عجب گرد گر خان و مانی ببیند!
دل من سبک چون نگردد زغیرت؟
که هر دم ترا با گرانی ببیند
سر باغ و بستان نباشد کسی را
که همچون تو سر و روانی ببیند
مران اوحدی را زپیشت چه باشد؟
که او هم ز وصلت نشانی ببیند
***
319
آنرا که چون تو لاله رخی در سرا بود
میلش بدیدن گل و سوسن چرا بود؟
سرو و سمن بقد تو مانند و روی تو
گر سرو با کلاه و سمن در قبا بود
در پای خود کشی بستم هر دمی مرا
بیچاره عاشقی که بدست شما بود
با این کمان و دست که ما راست، پیش تو
گر تیر بر نشانه زنیم از قضا بود
باری روا کن از دهن خویش کام من
زان پس گرم بجور بسوزی روا بود
یا زلف را مهل که کند قصد خون من
یا بوسهای بده که مرا خون بها بود
یک دم دلم ز درد تو خالی نمیشود
من دل ندیدهام که چنین مبتلا بود
گویی: بصبر چاره کن این روز عشق را
آخر بروز عشق صبوری کجا بود؟
نام دوا مبر بر عاشق، که مرگ به
رنجور عشق را که نظر بر دوا بود
گفتی: شنیدهام سخن اوحدی، عجب!
کس چشم آن نداشت که گوشت بما بود
گر زانکه خون من بخوری از تو طرفه نیست
کان کو غم شما خورد اینش سزا بود
***
320
دل از فراق شما دردمند خواهد بود
زمان هجر ندانم که چند خواهد بود؟
دریغم آید از آن گوهر پسندیده
که در تصرف هر ناپسند خواهد بود
بیار بندی ازان زلف عنبرین، کامروز
دوای این دل دیوانه بند خواهد بود
دلم چو ناله کند رستخیز خواهد کرد
لبم چو خنده کند زهر خند خواهد بود
بجستن تو سر اندر جهان نهم روزی
وگر سرم بمثل در کمند خواهد بود
چو از مقام تو چشمم براه باید داشت
گمان مبر تو که گوشم بپند خواهد بود
باوحدی سخنی چند نقد تلخ بگوی
که به زشربت شیرین قند خواهد بود
***
321
همیشه تا تن من برقرار خواهد بود
بکوی عشق دلم را گذار خواهد بود
سرم بخاک بپوسید و آتش غم دوست
در استخوان تن من بکار خواهد بود
بتا، بدور غم خویش کشته گیر مرا
جنایت تو اگر زین شمار خواهد بود
زبهر کشتن من چرخ تیز میبینم
که باستیزه ی چشم تو یار خواهد بود
بلای عشق تو خوش کردهایم با دل خود
ببوی آنکه خزان را بهار خواهد بود
دلم زهجر تو اندر حساب داشت غمی
گمان که برد که چندین هزار خواهد بود؟
بیا، که تا نبود پیشت اوحدی را بار
همیشه دیده ی او اشکبار خواهد بود
***
322
تا کی از هجر تو بیخواب و خورم باید بود؟
بتو مشغول وز خود بیخبرم باید بود؟
چاره کردم که مگر درد تو بهتر گردد
چو بتر شد، به ازین چاره گرم باید بود
در میان بندم ازان زلف سیه زناری
اگر از دایره ی دین بدرم باید بود
دوستی کم نکنم، با تو پسر، ور بمثل
دشمن مادر و خصم پدرم باید بود
نگذارم که بخورشید کنندت مانند
ور بجان منکر شمس و قمرم باید بود
نه بمهری که بریدی تو، ز دستت بدهم
که گرم سر ببری سر بسرم باید بود
من که جز قصه ی عشق تو ندانم سمری
اوحدی وار بعالم سمرم باید بود
***
323
دوشم از وصل کار چون زر بود
تا بروز آن نگار در بر بود
جام در دست و یار در پهلو
عشق در جان و شور در سر بود
گل و شکر بهم فرو کرده
وز دگر چیزها که درخور بود
با چنان رخ زگل که گوید باز؟
با چنان لب چه جای شکر بود؟
زلف مشکین بر آتش رخ او
خوشتر از صد هزار عنبر بود
من و دلدار و مطربی سه بسه
چارمی حارسی که بردر بود
شب کوتاه رو زما بر کرد
ور نه بس کار ها میسر بود
مطرب از شعرها که میپرداخت
سخن اوحدی عجب تر بود
گرچه عیسی دمی نمود او نیز
نیم شب در میانه سرخربود
***
324
نازنینا، حسن و خوبی با وفا بهتر بود
گر وفا ورزی بهر حالی ترا بهتر بود
گر نباشد لطف طبع و حسن خلق و عز نفس
نقش دیواری زصد ترک ختا بهتر بود
تکیه بر خوبی نشاید کرد کان ده روزهایست
وندران ده روز اگر باشد وفا بهتر بود
گر بهای خون ما خاک تو باشد عیب نیست
زانکه خاک چون تویی از خون ما بهتر بود
پارسایان را نظر کردن بخوبان باک نیست
وان نظر بر روی یار پارسا بهتر بود
من دعا گویم تو دشنامی که خواهی میفرست
پیش ما دشنام یاران از دعا بهتر بود
گر هلاک اوحدی خواهی، بکش، تأخیر چیست
در بلا افتادن از بیم بلا بهتر بود
***
325
آن روز کو که روی غم اندر زوال بود؟
با او مرا ببوسه جواب و سؤال بود
با آن رخ چو ماه و جبین چو مشتری
هر ساعتم ز روی وفا اتصال بود
از روز وصل در شب هجر اوفتادهام
آه! آن زمان کجا شد و باز این چه حال بود؟
بر من چه شب گذشت زهجران یار دوش؟
نهنه، شبش چگونه توان گفت؟ سال بود
گفتم که: بی رخش بتوان بود مدتی
خود بیرخش بدیدم و بودن محال بود
آن بیوفا نگر که: جدا گشت و خود نگفت
روزی دلی ربوده ی این زلف و خال بود
ای اوحدی، بریدن ازان زلف همچو جیم
دیدی که بر بلای دل خسته دال بود؟
***
326
دیگی که پار پختم چون ناتمام بود
باز آمدم که پخته شود هر چه خام بود
امسال نام خویش بشویم بآب می
کان زهدهای پار من از بهر نام بود
بسیار سالهاست که دل راه میرود
وانگه بدان که: منزل اول کدام بود؟
چون آمدم بتفرقه از جمع او، مگر
آن بار خاص باشد و این بار عام بود
بر دل شبی ز روزن جان پرتوی بتافت
گفتم که: صبح باشد و آن نیز شام بود
وقتی سلام او ز صبا میشنید گوش
در ورطها سلامت ما زان سلام بود
زین پس مگر بمصلحت خود نظر کنیم
کین چند گاه گردن ما زیر وام بود
دل زین سفر کشید بهر گام زحمتی
من بعد کام باشد، کان جمله گام بود
وقت این دمست اگر ز دم غول میرهیم
کان چند ساله راه پراز دیو و هام بود
در افت و خیز بردهام این راه را بسر
کان بار بس گران و شتر بس حمام بود
بر آسمان عشق وجود هلال من
صد بار بدر گشت ولی در غمام بود
جوهر نمینمود ز زنگار نام و ننگ
شمشیر ما که تا بکنون در نیام بود
اکنون درست گشت: جز احرام عشق او
در بند هر کمر که شد این دل حرام بود
گر دیرتر بخانه رسد زین سفر که کرد
تاوان بر اوحدی نبود، کو غلام بود
***
327
ترا که گفت؟ که: من بیتو میتوانم بود
که مرگ بادا گر بیتو زنده دانم بود
اگر بپیش کسی جز تو بستهام کمری
گواه باش که: زنار در میانم بود
درون خویش بپرداختم زهر نقشی
مگر وفای تو کندر میان جانم بود
نشد بگفتن بی وجه دشمنان زایل
محبت تو که در مغز استخوانم بود
هزار بار مرا سوختی و دم نزدم
که مهر در جگر و مهر بر زبانم بود
سکونت از من دل خسته در جدایی خود
طلب مدار، که ساکن نمیتوانم بود
بگفت راز دل اوحدی بمرد و بزن
سرشک دیده، که در عشق ترجمانم بود
***
328
میان ما و تو دوری باختیار نبود
مرا زمان فراق تو در شمار نبود
گذار بود مرا با تو هر دمی زهوس
بمنزلی، که هوا را در آن گذار نبود
حدیث گفتن و اندیشه از رقیبی نه
بهم رسیدن و تشویش انتظار نبود
بچند گونه مرا از تو بوسه بود و کنار
که هیچ گونه ترا از برم کنار نبود
کنون زهجر بروزی فتادهام، که درو
گمان برم که خود آن روز و روزگار نبود
هزار یار فزون داشتم، که هیچ مدد
زهیچ یار ندیدم، چو بخت یار نبود
نظر بکار دل او حدیث بود ولی
چه سود ازان؟ چو دل ساده مرد کار نبود
***
329
سر دردم بر طبیب آسان نبود
گفت: تب داری، غلط کرد، آن نبود
نوش دارو داد و آن سودی نداشت
گل شکر فرمود و آن درمان نبود
بر طبیبم سوز دل پوشیده ماند
ورنه اشک دیدهام پنهان نبود
من بکوشیدم که: گویم حال خویش
دل بدست و نطق در فرمان نبود
عشق را هم عاشقی داند که: چیست؟
عشق دانستن چنین آسان نبود
از دلیل این درد را نتوان شناخت
در کتاب این نکته را برهان نبود
گرچه آهم برده بود از چهره رنگ
اشک چشمم کمتر از باران نبود
جان بیاد دوست میرفت از تنم
این چنین جان دادنی ارزان نبود
از فراق اندیشهای میکرد دل
ورنه، بالله، کم سخن در جان نبود
ای که گفتی: چاره میدانم ترا
اوحدی نیز این چنین نادان نبود
چاره ی من وصل بود، اما چه سود؟
کان ستمگر بر سر پیمان نبود
***
330
دوش بیروی تو باغ عیش را آبی نبود
مرغ و ماهی خواب کردند و مرا خوابی نبود
در کتاب طالع شوریده میکردم نظر
بهتر از خاک درت روی مرا آبی نبود
با خیال پرتو رخسار چون خورشید تو
چشم دل را حاجب شمعی و مهتابی نبود
چشم من توفان همی بارید در پای غمت
گرچه از گرمی دلم را در جگر آبی نبود
در نماز از دل بهر جانب که میکردم نگاه
عقل را جز طاق ابروی تو محرابی نبود
جز لب خوشیده و چشم تر اندر هجر تو
از تر و خشک جهانم برگ و اسبابی نبود
اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون
زانکه بحر دوستی را هیچ پایابی نبود
***
331
این چنین نقشی اگر در چین بود
قبله ی خوبان آن ملک این بود
این چنین رخسار و دندان و جبین
مشتری، یا زهره، یا پروین بود؟
گردهی دشنام ازان لبها دعاست
هر چه حلوایی دهد شیرین بود
گر دلت سیر آید از من طرفه نیست
عهد خوبان را بقا چندین بود
گوش بر گفتار ما کمتر کنی
فیالمثل گر سوره ی یاسین بود
ز آشنایان همچو فرزین بگذری
با غریبان اسب لطفت زین بود
چون ببخت اوحدی آید سخن
جمله صلحت خشم و مهرت کین بود
***
332
روز هجران آن نگاراین بود
منتهای وصال یار این بود
روی او لاله ی بهارم بود
عمر آن لاله ی بهار این بود
هست از اندیشه در کنارم خون
بحر اندیشه را کنار این بود
کرده بودم ز وصل جامی نوش
میآن جام را خمار این بود
جان سفر کرد و بر قرار خودی
ای دل بیوفا، قرار این بود؟
بار غم بر دلم همی بینی
آخر، ای چشم اشکبار، این بود؟
منم، ای چرخ، زینهاری تو
آن همه عهد و زینهار این بود؟
اختیاری دگر نشاید کرد
چرخ را چون که اختیار این بود
خار و گل با همند، میدیدم
گل ز دستم برفت و خار این بود
مرگ ازین دیدها نهان آید
پیش من مرگ آشکار این بود
دل ما از فراق میترسید
چون بدیدیم، ختم کار این بود
اوحدی، بر تو گر جفایی رفت
چه کنی؟ حکم کردگار این بود
***
333
من ازان که شوم کو نه ازان تو بود؟
یا چه گویم که نه در لوح و بیان تو بود؟
سخن لب، که تو داری، نتوانم گفتن
ور بگویم سخنی هم ز زبان تو بود
هر زمانم بجهانی دگر اندازی، لیک
نروم جز بجهانی که جهان تو بود
تن و دل گر بفدای تو کند چندان نیست
خاصه آن کش دل و تن زنده بجان تو بود
نگذاری که ببوسد لبم آن پای و رکاب
ای خوش آن بوسه که بر دست و عنان تو بود!
چون نشانی بنماند ز تن من بر خاک
دل تنگم بهمان مهر و نشان تو بود
جان خود را سپر تیر بلا خواهم ساخت
اگر آن تیر، که آید، زکمان تو بود
چون بپوسد تن من گوش و روانی که مراست
بر ورود خبر و حکم روان تو بود
هر چه آرند ببازار دو کون، از نیکی
همه، چون نیک ببینی، زدکان تو بود
دیده در کل مکان گرچه ترا میبیند
من نخواهم که بجز دیده مکان تو بود
میکنم ذکر تو پیوسته بقلب و بلسان
خنک آن قلب که مذکور لسان تو بود
بر سر خوان سلاطین نکشم دست دراز
تا مرا پرورش از خرده ی خوان تو بود
نیست غم سر دل اوحدی ار گردد فاش
چو دلش حافظ اسرار نهان تو بود
***
334
دل بخیالی دگر خانه جدا کرده بود
ورنه چنان منزلی از چه رها کرده بود؟
رفت ز پند خرد در وطن دام و دد
تا بنماید بخود هر چه خدا کرده بود
معنی خود عرضه کرد بر من و دیدم درو
صورت هر نقش کو بود و مرا کرده بود
در سفر هجر او تا نشود دل ملول
باز زهر جانبی روی فرا کرده بود
شد دل ما زین سفر کار کن و کارگر
ورنه بجایی دگر کار کجا کرده بود؟
گر چه بهر باغ بس لاله و گل ریخته
ورچه بهر خانه پر برگ و نوا کرده بود
دیده ز خاک درش هیچ هوایی نکرد
دید که جز باد نیست هر چه هوا کرده بود
این خرد ناسزا راه ندانست برد
ورنه رخش، هر چه کرد بس بسزا کرده بود
گرچه بنقدی که هست سود نکردم بدست
خواجه، کرم کار تست، بنده خطا کرده بود
هیچ گرفتی نکرد بر غلط فعل ما
نسبت این فعلها گرچه بما کرده بود
کرد بطاعت بها: جنت وصل و لقا
لیک ببخشید باز، هر چه بها کرده بود
روی دل ما ندید، هیچ نیاورد یاد
زانچه تن ناخلف فوت و فنا کرده بود
عاشق دل خرقهای داشت ز سر ازل
چون بابد باز شد خرقه قبا کرده بود
عشق درآمد بکار و آخر و برداشت بار
ورنه خرد رنج تن جمله هبا کرده بود
مادر دوران بما شربت مهری نداد
تا پدر از بهر ما خود چه دعا کرده بود؟
میوه ی دلها نشد جز سخن اوحدی
کز همه باغ این درخت نشو و نما کرده بود
***
335
هر که با عارض زیبای تو خو کرده بود
گردمی با تو برآرد نه نکو کرده بود
گر بمشک ختنی میل کند عین خطاست
هر که او چین سر زلف تو بو کرده بود
پیش چو گان سر زلف تو آن یارد گشت
که بر زخم جفا صبر چو گو کرده بود
بارها زلف تو، دانم، که بر روی تو خود
شرح سودای مرا موی بمو کرده بود
کاسه ی سر ز تمنای تو خالی نکنم
و گرم کوزهگر از خاک سبو کرده بود
هر دلی کان نشود نرم بسوز غم تو
نه دلست آن، مگر از آهن و رو کرده بود
اوحدی گر ز فراق تو ننالد چه کند؟
در همه عمر چو با وصل تو خو کرده بود
***
336
بسر زلف سیه دوش گره برزده بود
خلق را آتش سوزنده بدل در زده بود
مرد را مردمک دیده بخون تر میکرد
عنبرین خال که بر برگ گل تر زده بود
حسن بالای چو سروش زخرامیدن و خواب
طعنه بر قامت شمشاد و صنوبر زده بود
سرو را پای فروشد بزمین همچون میخ
پیش بالاش، زبس دست که بر سر زده بود
بر گذشت از من و سر چون بسوی من نگریست
خونم از دل بچکانید، که نشتر زده بود
ناوک غمزه، که چشمش بمن انداخت زدور
بر دل آمد سر پیکان، که برابر زده بود
چون کبوتر بتپیدم، که مرا غمزه ی او
بگمان مهره ی ابرو چو کبوتر زده بود
هر شکاری که بینداخت، بنرمی برداشت
مگر این صید سراسیمه، که لاغرزده بود
ما خود آن زخم که بر سینه ی مجروح آمد
بمسلمان ننمودیم، که کافر زده بود
نه شگفت از سر مجنون که فرو ریخت بخاک
پیش ازین بر دل لیلی که همین در زده بود؟
اشک سرخم مددی داد بهر وجه، ارنی
غم او چهره ی زردم همه وا زر زده بود
طوطی عقل مرا بال بیک بار بریخت
بس که اندر هوس شکر او پر زده بود
گر بهم برزده بینی سخنم، عیب مکن
کاوحدی را غم دوشینه بهم برزده بود
***
337
خسروم با لب شیرین بشکار آمده بود
از پی کشتن فرهاد بغار آمده بود
باده نوشیده شب و خفته سحرگاه بخواب
روز برخاسته از خواب و خمار آمده بود
زلف بگشوده، بر آشفته، کله کج کرده
تیغ در دست، کمر بسته، سوار آمده بود
بوسهای خواستمش، کرد کنار، ارچه چنان
پای تا سر زدر بوس و کنار آمده بود
بیرقیبان ز در وصل درآمد، یعنی
گل نو خاسته، بیزحمت خار آمده بود
شاد بنشست و بپرسید و شمردم بروی
غصهایی که زهجرش بشمار آمده بود
عارض نازک او را ز لطافت گفتی
گل خودروست، که آن لحظه ببار آمده بود
کار خود، گرچه بپوشیده بشوخی از من
باز دانست دلم کو بچه کار آمده بود؟
پرسش زاری من هیچ نفرمود، ولی
هم بپرسیدن این عاشق زار آمده بود
خلق گویند: برفت اوحدی از دست، آری
او همان دم بشد از دست، که یار آمده بود
***
338
روز وداع گریه نه در حد دیده بود
توفان اشک تا بگریبان رسیده بود
نزدیک بود کز غم من ناله برکشد
از دور هر که ناله ی زارم شنیده بود
دیدی که: چون بخون دلم تیغ برکشید؟
آن کس که جان بخوش دلش پروریده بود
آن سست عهد سرکش بدمهر سنگدل
ما را بهیچ داد، که ارزان خریده بود
چون مرغ وحشی از قفس تن رمیده شد
آن دل، که در پناه رخش آرمیده بود
زان دردمند شد تن مسکین، که مدتی
دل درد آن دو نرگس بیمار چیده بود
روز وداع دل بشد از دست و حیف نیست
کان روز اوحدی طمع از جان بریده بود
***
339
عشق همان به که بزاری بود
عزت عشق از در خواری بود
دست بگیرد دل درویش را
دوست که در مهد و عماری بود
هم نکند صید چنان آهویی
گر سگ ما شیر شکاری بود
از گل و باغش نبود چارهای
دیده که چون ابر بهاری بود
یار مرا میکشد از عشق خود
کشتن عشاق چه یاری بود؟
روز که بیوصل برآید زکوه
در نظر من شب تاری بود
هم بکند چاره ی او اوحدی
چون شب رندی و سواری بود
***
340
غیر ازو هر چه هست بازی بود
ما و من قصه ی مجازی بود
زود بگذر، که اصل ذات یکیست
وین صفتها بهانهسازی بود
تو ز دستش بدادهای، ورنه
دوست در عین دلنوازی بود
نفس کافر ترا ازو ببرید
هر که او نفس کشت غازی بود
عشق خود با تو فاش میگوید
که: بما اول او نیازی بود
حدث از تست ورنه پیش از تو
همه روی زمین نمازی بود
اوحدی، گر شناختی خاموش!
کین حدیث از زباندرازی بود
***
341
روزی کنی بسنگ فراقم جدا زخود
روزی چنان شوی که ندانم ترا زخود
من آشنای روی تو بودم، مرا ز چه
بیگانه میکنی دگر، ای آشنا، زخود؟
هر گه که پر شود ز خیالت ضمیر من
پر بینم این محله و شهر و سرا زخود
وقتی بحال خود نظرم بود و این زمان
گشتم چنان، که یاد نیاید مرا زخود
چون عاشق توام، چه برم نام خویشتن؟
چون درد من زتست، چه جویم دوا زخود؟
ای اوحدی، اگرنه جدایی ز سر کار
او را بکوش تا نشناسی جدا زخود
غیر از تو هیچ کس نشناسم بلای تو
سعیی بکن، که دور کنی این بلا زخود
***
342
ای کون و مکان از تو، اندر چه مکانی خود؟
مثل تو نمییابم، آخر بچه مانی خود؟
هر کس که تو میبینی حالی بتو میگوید:
من هیچ نمیگویم، دانم که تو دانی خود
چون زآتش آن شادی رنگیم نیفزودی
زین دود که بر کردی رنگی برسانی خود
من فاش همی دیدم روی تو زهررویی
اکنون چو نظر کردم از دیده نهانی خود
کس را چو نمیخواهی کاگه شود از حالت
خواهی که نماند کس، تا شاد بمانی خود
همراه شوی با ما و آنگاه چو کار افتاد
در غم بهلی مار را، تنها بدوانی خود
چون اوحدی از بیشی عذر تو همی خواهد
دانم که بهر جرمش از پیش نرانی خود
***
343
در هر ولایتی ز شرف نام ما رود
گر دوست بر متابعت کام ما رود
ای باد صبح دم، خبر او بیار تو
آنجا مجال نیست که پیغام ما رود
هر حاصلی که داد بعمر دراز دست
ترسم که در سر هوس خام ما رود
هر لحظه نامهای بنویسم بمجلسی
روزی مگر بمجلس او نام ما رود
دل را گر آرزوست که یابد مراد خود
ناچار بر مراد دلارام ما رود
زین سان که کم نمیکند آن شوخ سرکشی
بسیار فتنها که در ایام ما رود
ای اوحدی، مریز دگر دانه ی سخن
کان مرغ نیست یار که در دام ما رود
***
344
آن فروغ دیده و آن راحت دل میرود
رخت بردارید، همراهان، که محمل میرود
کاروان مشکل رود بیرون، کز آب چشم من
جمله را خر در خلاب و بار در گل میرود
ای که دیدی قتل من در پای آن سرو سهی
شحنه را زین فتنه واقف کن که: قاتل میرود
مردمان گویند: هرچ از دیده رفت از دل برفت
نی، که بر جایست نقش یار و مشکل میرود
حق بدست ماست گر بر نیکوان عاشق شویم
وآنکه این را حق نمیداند بباطل میرود
منزل اندر جان ما دارد غم او بعد ازین
خرم آن جانی که با جانان بمنزل میرود
در غمش دیوانه خواهد شد زفردا زودتر
آنکه امروزش همی بینم که عاقل میرود
باز گردیدم که بنشینم بهجر او، ولی
هر کجا میآیم آن صورت مقابل میرود
آشکارا آب چشم اوحدی دیدی که رفت
این زمان بینش که پنهان خونش از دل میرود
***
345
گفتم که: بیوصال تو ما را بسر شود
گر صبر صبر ماست عجب دارم ار شود
مهر تو بر صحیفه ی جان نقش کردهایم
مشکل خیال روی تو از دل بدر شود
گفتی که: مختصر بکنیم این سخن، ولی
گر بر لبم نهی لب خود، مختصر شود
غیر از دو بوسه هر چه ببیمار خود دهی
گر آب زندگیست، که بیمارتر شود
گر ما بلا کشیم زبالات، عیب نیست
کار دلست و راست بخون جگر شود
از فرق آسمان برباید کلاه مهر
دستی که در میان تو روزی کمر شود
روزی بآستانه ی وصلی برون خرام
تا اوحدی بجان و دلت خاک در شود
***
346
ترا چه تحفه فرستم که دلپذیر شود؟
مگر همین دل مسکین چو ناگزیر شود
ببوی زلف تو، از نو، جوان شوم هر بار
هزار بار تنم گر زغصه پیر شود
گرم تمامت خوبان خلد پیش آرند
گمان مبر که مرا جز تو در ضمیر شود
بدان صفت که تو آن زلف میکشی در پای
بهر زمین که رسی خاک او عبیر شود
عجب که بوی لب و ذوق بوسه ی تو دهد
بآب زندگی ار گل شکر خمیر شود
نبیند این همه خواری که از تو من دیدم
مجاهدی که بشهر فرنگ اسیر شود
خدنگ غمزه ی شوخت زجوشن دل من
گذار کرد چو سوزن که در حریر شود
گرش زابرو و مژگان حیات بارد و نوش
چو نوبتش بمن آید کمان و تیر شود
در آن دلی که تو داری اثر نخواهد کرد
هزار بار گرم ناله بر اثیر شود
مرا که شوخی چشمت زپا چنین انداخت
چه باشد ار سر زلف تو دستگیر شود؟
ضرورتست که هم سایهای براندازند
در آن دیار که همسایهای فقیر شود
چنین که گشت بعشق تو اوحدی مشهور
عجب مدار که بر عاشقان امیر شود
کسی که صرف کند عمر خویش در کاری
شگفت نیست که در کار خود بصیر شود
***
347
رخت دل بدزدد نهان شود
دلم بر تو زین بدگمان شود
چو زلف تو جستم کمند شد
گر ابروت جویم کمان شود
بوصل تو تعجیل کردنیست
مبادا کزین پس گران شود
دلت میدهم، بوسهای بده
کزان بوسه دل جفت جان شود
وگر نیستت بر من ایمنی
بیارم کسی، تا ضمان شود
نتانم که وصف لبت کنم
گرم موی بر تن زبان شود
سرم پیر شد ور رسم بتو
ز سر بار دیگر جوان شود
نگوید بترک تو اوحدی
گرش دین و دنیا زیان شود
ازو به نیابی معاملی
که گویی چنین کس چنان شود
***
348
هر که او بیدق این عرصه شود شاه شود
وانکه دور افتد ازین دایره گمراه شود
راز خود با دل هر ذره همی گوید دوست
تا ازین واقعه خود جان که آگاه شود؟
بحقیقت همه پروانه یشمع رخ اوست
روی خوبان جهان، گر بمثل ماه شود
گرچه بر راه دلم دام نهد از سر زلف
زان رسنها، دلم آن نیست، که در چاه شود
لبش از کام دلی دور نباشد، لیکن
نادر آید بکف آن دولت و ناگاه شود
حیرتش هر نفس آهیم برآرد ز جگر
ترسم آیینه ی دل در سر این آه شود
با مراد دل معشوق همی باید ساخت
کار عاشق، بنوا، خواه نشد، خواه شود
کاه باید که بنازد که خریداری یافت
کهربا را چه تفاخر که پی کاه شود!
گاه آن هست که این حال بدانی، لیکن
خوف از آنست که بنشینی و بیگاه شود
هر که دانست حکایت نتوانست ازوی
عارفان را سخن اینجاست که کوتاه شود
اوحدی، بر درش افتادگی از دست مده
زانکه افتادگی این جا مدد جاه شود
***
349
در عشق اگر زبان تو با دل یکی شود
راه ترا هزار و دو منزل یکی شود
زین آب و گل گذر کن و مشنو که: در وجود
آن کو گل آفریند با گل یکی شود
یک اصل حاصل آید و آن اصل نام او
روزی که اصل و فرع مسایل یکی شود
جز در طریق عشق ندیدم که: هیچ وقت
مقتول با ارادت قاتل یکی شود
آنکش گشاده شد نظری بر جمال حق
مشنو که: با مزخرف باطل یکی شود
گر صد هزار نقش بداری مقابلش
با او مگر حقیقت قابل یکی شود
راه ار برد بحلقه ی ابداعیان دلت
پست و بلند و خارج و داخل یکی شود
بسیار شد عجایب این بحر و چون زموج
کشتی بر آوریم بساحل یکی شود
زین لا و لم بعالم توحید راه تو
وقتی بری، که سامع و قایل یکی شود
تا در میان حدیث من و اوحدی بود
این داوری دو باشد و مشکل یکی شود
***
350
بی تو دل و جان من زیر و زبر میشود
دم بدمم درد دل بیش و بتر میشود
عمر بسر شد مرا در غم هجران تو
تا تو نگویی: مرا بیتو بسر میشود
از رخ چون شمع خود روشنییی پیش نه
کین شب تاریک ما دیر سحر میشود
چند بپوشیدم این راز دل و خلق را
از سخن عاشقان زود خبر میشود
هر چه تو خواهی بگوی، کین همه دشنام تلخ
چون بلبت میرسد شهد و شکر میشود
تکیه مکن بر جمال، زانکه پذیرد زوال
چرخ جفا می کند، کار دگر می شود
گر نه دل اوحدی سوختهای، هر دمش
سینه چه جان میکند، دیده چه تر میشود؟
***
فتنه بود آن چشم و ابرو نیز یارش میشود
شکرست آن لعل و دلها زان شکارش میشود
گنج حسن و دلبری زیر نگین لعل اوست
لاجرم دل در سر زلف چو مارش میشود
بارها از بند او آزاد کردم خویش را
باز دل در بند زلف تابدارش میشود
بیدلی را عیب کردم در غم او، عقل گفت:
چون کند مسکین؟ که از دست اختیارش میشود
طالب گل مدعی باشد که رخ درهم کشد
ورنه وقت چیدن اندر دیده خارش میشود
عاشق بیچاره راز خویش میپوشد، ولی
راز دل پیدا ز چشم اشکبارش میشود
اوحدی آشفته شد تا آن نگار از دست رفت
رخ بخون دل ز بهر آن نگارش میشود
***
351
کو دیدهای که بیتو بخون تر نمیشود؟
یا رخ که از فراق تو چون زر نمیشود؟
زان طره باد نیست که نگرفت بوی مشک
زان زلف خاک نیست که عنبر نمیشود
پیوسته با منی و مرا با تو هیچ وقت
وصلی بکام خویش میسر نمیشود
ذکر تو میکنیم و بپایان نمیرسد
وصف تو میکنیم و مکرر نمیشود
از خانقاه و مدرسه تحصیل چون کنیم؟
ما را که جز حدیث تو از بر نمیشود
زان سنگ آستانه بدانش فرو تریم
کز آستانه ی تو فراتر نمیشود
از مال حیف نیست که اندر سر تو رفت
از جان اوحدیست، که در سر نمیشود
***
352
شبم ز شهر برون برد و راه خانه نمود
چو وقت آمدنم دیر شد بهانه نمود
بخشم رفت و درین گردش زمانم بست
چه رنجها که بمن گردش زمانه نمود
گهی ز چشمه ی جنت مرا شرابی داد
گهی زآتش دوزخ بمن زبانه نمود
چو مرغ خانه گرفتم درین دیار وطن
که این دیار بچشمم چو آشیانه نمود
اگرچه این همه فانیست کور گشت دلم
چنانکه این همه فانیم جاودانه نمود
شبی بمجلس رندان شدم بمی خوردن
چه حالها که مرا آن می شبانه نمود!
در آن میانه نشانی ز دوست پرسیدم
مرا معاینه پیری از آن میانه نمود
چو روز شد همه شکر مغان همی گفتم
که این فتوحم از آن باده ی مغانه نمود
گناه داشتم، اما چو پیش دوست شدم
بکوی خویشتنم برد وآشیانه نمود
بآستانش چو گفتم که: در میان آرم
کرانه کرد و رخ خویشم از کرانه نمود
رخش ز دیده ی معنی بصورتی دیدم
که صورت دگران بازی و بهانه نمود
چو پیش رفتم و گفتم که: من یگانه شدم
بطنز گفت: مرا اوحدی یگانه نمود
از آن غزال شنیدم براستی غزلی
که بر دلم غزل هر کسی ترانه نمود
***
353
بریدن حیفم آید بعد از آن عهد
چنین رویی نشاید آن چنان عهد
گرفتم عهد ازین بهتر نداری
بزودی تازه کن باری همان عهد
چو گل عهد تو بس ناپایدارست
از آنم پیر کردی، ای جوان عهد
بعهدت دست میگیری، چه سودست؟
چو یک ساعت نمیپایی بر آن عهد
چو فرمانت روان گردید بر من
برون رفتی و بشکستی روان عهد
میان بستی بخون ریزم دگر بار
تو پنداری نبود اندر میان عهد
دریغ، ای تیر بالا، ار نبودی
ترا با اوحدی همچون کمان عهد
***
354
گفتی: زعشق بازی کاری نمیگشاید
تدبیر ما چه باشد؟ کار آن چنان که باید
از بند اگر کسی را کاری گشاد روزی
باری زبند خوبان ما را نمیگشاید
او شاه و ما غلامان، بروی که عیب گیرد؟
گر مهر ما نورزد، یا عهد ما نپاید
زان لب طمع نباید کردن بجز سلامی
ما را که جز دعایی از دست برنیاید
او گر سلام ما را زان لب جواب گوید
اینست کامرانی، دیگر مرا چه باید؟
بر آسمان بساید فرقش کلاه دولت
آن کس که فرق خود را در پای او بساید
ور غیر ازو دل من یاری بدست گیرد
من دست ازو بشویم، کان دل مرا نشاید
دردی اگر فرستد هر ساعتی دلم را
درمان چو نیست گویی: دردم چه میفزاید؟
گفتم بفالگیری: فالی ببین ازان رخ
زلفش بدید و گفتا: تشویق مینماید
گویند: چون بگفتی ترک دل خود آخر
ما ترک دل نگفتیم آن ترک میرباید
در عشقش اوحدی را کار دو گونه باید
یا لعل او ببوسد، یا دست خود بخاید
***
355
تو آن گم کرده را مشنو که بیزاری پدید آید
چو پیدا شد زغیر اوت بیزاری پدید آید
باول فارغ فارغ نماید خویش را از تو
بآخر اندک اندک زو طلبگاری پدید آید
شبی گر با خیال او بخوابی، آشنا گردی
جهانی را از آنخواب تو بیداری پدید آید
ازان مستی بهشیاری رسی لیکن بشرط آن
که مستان را نیازاری چو هشیاری پدید آید
دلیل صحت دعوی بعشق اندر چنان باشد
که در صحت علامتهای بیماری پدید آید
برنگ شب شود روزت زعشق او پس آنگاهی
نشان روز روشن در شب تاری پدید آید
زپیش آفتاب رخ چو آن بت پرده برگیرد
ترا چون ذره اندر دل سبکساری پدید آید
اگر نزدیک خود بارت دهد چون اوحدی روزی
ترا بر پادشاهان نیز جباری پدید آید
چو این نقدت بدست افتد، مکن در گفتنش چاره
که هر جایی که نقدی هست ناچاری پدید آید
***
356
برین دل هردم از هجر تو دیگر گونه خار آید
ولی امید میدارم که روزی گل ببار آید
رفیقان هر زمان گویند: عاقل باش و کاری کن
خود از آشفتهای چون من نمیدانم چه کار آید؟
زتیر خسروان مجروح گردند آهوان، لیکن
بدین قوت نپندارم که زخمی بر شکار آید
زسودای کنار او کنارم شد چو دریایی
نه دریایی که رخت من زموجش با کنار آید
گر او صدبار بر خاطر پسندد، راضیم لیکن
بدان خاطر نمیباید پسندیدن که بار آید
همه شب زانتظار او دو چشمم بازو میترسم
که خوابم گیرد آنساعت که دولت در گذار آید
بکوش ای اوحدی یک چند، اگر مقصود میجویی
کسی کش پای رفتن هست ننشیند که یار آید
***
سر زلف خود بگیری همه پیچ و خم برآید
دل ریش من بکاوی همه درد و غم برآید
تو ازان سخن که گویی و ازان میان که داری
بمیان خوب رویان سخن از عدم برآید
چو جهانیان بزلف توسپردهاند خاطر
سر زلف خود مشوران، که جهان بهم برآید
زغم تو در لحد من بمثابتی بگریم
که زخاک من بروید گل سرخ و نم برآید
چو حدیث بوسه گویم نبود یکی بسالی
چو سخن زغصه رانم دو بیک شکم برآید
بمخالفم خبر کن که: مقیم این درم، تا
نکند شکار صیدی که ازین حرم برآید
مکن، اوحدی، شکایت، که نمیرسی بکامی
تو مرید درد او شو، که مراد کم برآید
***
357
گر آن کاری که من دانم برآید
بهل تا در وفا جانم برآید
من آن ایام دولت را چه گویم؟
که گوی او بچوگانم برآید
کدامین مور باشم من؟ که روزی
سخن پیش سلیمانم برآید
شکار آهویی زان گونه وحشی
عجب کز شست و پیکانم برآید!
چنان گریم زهجرانش، که کشتی
بآب چشم گریانم برآید
برآرد غنچه ی مهر آن گیاهی
کز اشک همچو بارانم برآید
رسانم اوحدی را دل بکامی
لب او گر بدندانم برآید
***
358
مرا از بخت اگر کاری برآید
بوصل روی دلداری برآید
ولیکن دور گردون خود نخواهد
که کام یاری از یاری برآید
اگر خوبان گیتی را کنی جمع
بنام من ستمگاری برآید
و گر من طالب اندوه گردم
زهر سویش طلب گاری برآید
دل من گر بکارد دانه ی غم
ازان یک دانه انباری برآید
ز دلتنگی اگر رمزی بگویم
ازان تنگی بخرواری برآید
گلی را گر برون آرم زخاری
ز هر برگش سر خاری برآید
ز زلف یار اگر مویی بجویم
بهر مویش خریداری برآید
زبهر تخت اگر شاخی نشانم
بنام اوحدی داری برآید
***
359
مرا گر زوصل تو رنگی برآید
رها کن، که نامم بننگی برآید
عجب دان که از کارگاه ملاحت
جهان را بینگ توینگی برآید
بسی قرن باید که از باغ خوبی
نهالی چنین شوخ شنگی برآید
چنان شکری، کز دهان تو خیزد
مپندار کز هیچ تنگی برآید
ازان زلف مشکین اگر دام سازی
زهر حلقهای پالهنگی برآید
بامید صلح و کنار تو خواهم
که هر شب مرا با تو جنگی برآید
زچنگ غمت هر دمی ناله ی من
بزاری چو آواز چنگی برآید
کمان جفا میکشی سخت و ترسم
گریزان شوی چون ترنگی برآید
بدو نام قربان من کرده باشی
گر از کیش جورت خدنگی برآید
سراسیمه، گفتی: ندانم چرایی؟
بدانی، چو پایت بسنگی برآید
صبوری کند اوحدی، کین تمنا
ازان نیست کو بیدرنگی برآید
***
360
هر که مشغول تو گشت از دگران باز آید
وانکه در پای تو افتاد سرافراز آید
هر کبوتر که زدام سر زلفت بجهد
بسر دانه ی خال تو سبک باز آید
وقت جان دادن اگر بر رخت افتد نظرم
چشم من تا بلب گور نظر باز آید
ور سگ کوی تو در گور من آواز دهد
استخوانم ز نشاط تو بآواز آید
مفلسی را که خیال تو درافتد بدماغ
گر صدش غم بود اندر طرب و ناز آید
آنکه با واقعه ی عشق تو پرداخت چو من
چه عجب! گر بسخن واقعه پرداز آید
خود گرفتم زغم خویش بسوزی تو مرا
چون من امروز که داری که سخن ساز آید؟
قصه ی اوحدی از راه سپاهان بشنو
همچو آوازه ی سعدی که ز شیراز آید
***
361
هر کرا چون تو پریزاده زدر باز آید
بسرش سایه ی اقبال و ظفر باز آید
کور اگر خاک سر کوی تو در دیده کشد
هیچ شک نیست که نورش ببصر باز آید
کافر، از بهر چنین بت که تویی؛ نیست عجب
کز پرستیدن خورشید و قمر باز آید
هر که دیدار ترا دید و سفر کرد از شهر
هیچ سودش نکند تا ز سفر باز آید
آفتاب از سر هر کوچه که بیند رویت
شرمش آید که بدان کوچه دگر بازآید
عاشقی را که برانند ز پیشت بقفا
راستی بیقدمست ار نه بسر باز آید
نه هوای لب و چشم تو مرا صید تو کرد
طفل باشد که ببادام و شکر باز آید
بیدلی را که زپیوند رخت منع کنند
در چه بندد دل خویش؟ از تو اگر باز آید
زین جهان اوحدی ار رخت بقا دربندد
زان جهانش، چو بپرسی تو خبر، باز آید
***
362
دل سرمست من آن نیست که باهوش آید
مگر آن لحظه کش آواز تو در گوش آید
رخت این آتش سوزنده که در سینه نهاد
عجب از دیگ هوس نیست که در جوش آید
بجز آن کایم و در پای غلامان افتم
چه غلامی ز من بیتن و بیتوش آید؟
شربت قندرها کن، که ازان ساعد و دست
اگرم زهر دهی بر دل من نوش آید
مگرم داعیه ی لطف تو بگشاید چشم
ورنه از من چه سکون و ادب و هوش آید؟
حسن پنهان تو بر خاطر من سهل کند
هر چه از جور رقیبان جفا کوش آید
بر نیازست و دعا دست جهانی زن و مرد
تا کرا گوهر آن گنج در آغوش آید؟
بیم آنست که: از فکرت و اندیشه ی تو
همه تحصیل که کردیم فراموش آید
بید با قامت رعنای چنان شرط آنست
که بسر پیش تو، ای سرو قباپوش، آید
عجب از طالع خود دارم و دوران فلک
کان چنان صید بدام من مدهوش آید
اوحدی وقت سخن گرچه گهربارد و در
پیش لعل لب گویای تو خاموش آید
***
363
مرا کجا سر زلفت بزیر چنگ آید؟
که خاک پای ترا از سپهر ننگ آید
بکن زجور و جفا هر چه ممکنست امروز
که هر چه صورت زیبا کند بینگ آید
بزور بازوی مردی برون نشاید برد
بر آستان تو دستی که زیر سنگ آید
اگرچه شد ز روانی چو آب گفته ی ما
زوصف قد تو چون بگذریم لنگ آید
چو میل سوی تو کردم بدوستی، دل گفت:
مکن، که جامه ی این کار بر تو تنگ آید
زرنگ ناخنت، ای ماه چهره، مینالم
بنالهای، که چنان نالها ز چنگ آید
بصبغ مهر تو چون اوحدی دگر باره
درافگنیم شبی خرقه تا چه رنگ آید؟
***
سحر گه چون نسیم زلف آن دلدار میآید
درخت شوقم از برگش ببرگ و بار میآید
زتوفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشب
که سیل گریه ی این دیده ی بیدار میآید
حروف نامهام بینقطه آن بهتر که از چشمم
بسست این قطرههای خون که بر طومار میآید
نمیآید زمن کاری درین اندوه و سهلست این
گر آن دلدار شهر آشوب من در کار میآید
نگارینا، بخاک آستانت فخرها دارم
نمیدانم چرا از من چنینت عار میآید؟
اگر بیچارهای نزد تو میآید، مکن عیبش
کمندش چون تو در خود میکشی ناچار میآید
مپرس از اوحدی حال نماز و صوم و قرایی
که مسکین این زمان از خانه ی خمار میآید
***
364
دیریست که یار ما نمیآید
پیغام بکار ما نمیآید
هر کس بتفرجی و صحرایی
خود بوی بهار ما نمیآید
ما را بدیار او نباشد ره
او خود بدیار ما نمیآید
کمتر زسگیم در شمار او
زیرا بشمار ما نمیآید
ای دل، بتو پیش ازین همی گفتم:
کین عشق بکار ما نمیآید
دولت همه جا برفت و باز آمد
هرگز بگذار ما نمیآید
یک دم نرود که یاد او صدپی
اندر دل زار ما نمیآید
آن دام که ما نهادهایم، ای دل
در چشم شکار ما نمیآید
ای اوحدی، از خوشی کناری کن
کان بت بکنار ما نمیآید
***
365
دلی که در سر زلف شما همی آید
بپای خویش بدام بلا همی آید
بر آستان تو موقوفم، ای سعادت آن
کز آستان تو اندر سرا همی آید
نشانه جز دل ما نیست تیر چشم ترا
اگر صواب رود ور خطا همی آید
اگر بر تو بپا آمدم مرنج، که زود
بسر برون رود آن کو بپا همی آید
بدست حیلت و افسون سپر نشاید ساخت
بر آن رمیده که تیر قضا همی آید
دلم شکایت بیگانگان چگونه کند؟
چو بر من این همه از آشنا همی آید
هم آتشیستکه در جان اوحدی زدهای
وگرنه این همه دود از کجا همی آید؟
***
366
دل میبرد امشب زمن آن ماه، بگیرید
دزدست و شب تیره، برو راه بگیرید
اندر پی او آه منست آتش سوزان
گر شمع فرو میرد، ازین آه، بگیرید
گردن نکند نرم بفریاد و بزاری
او را زچپ و راست باکراه بگیرید
ناگه دل من برد، چو آگه شدم، او را
آگاه کنید از من و ناگاه بگیرید
این قصه درازست، مگویید: چه کرد او؟
گویید: دلی گم شد و کوتاه بگیرید
گر زلف چو شستش بکف افتد زرخ و لب
یک بوسه و ده بوسه، نه، پنجاه بگیرید
تا زندهام او را برسانید بمن باز
چون مرده شوم، خواه بشد، خواه بگیرید
زندان دل ما همه چاه زنخ اوست
دلهای گریزنده در آن چاه بگیرید
او گر ندهد داد دل اوحدی امشب
فردا بدر آیید و در شاه بگیرید
***
367
باز پیوند، که دوری بنهایت برسید
چاره ی درد دلم کن، که بغایت برسید
هیچ بر من نکنی چشم عنایت از خشم
تا دگر بار بگوشت چه حکایت برسید؟
رحمتی کن، که زهجران تو حال دل من
قصهای شد، که بهر شهر و ولایت برسید
جان همی دادم اگر زانکه خیال تو نه زود
یاد میداد دل من که عنایت برسید
خط سبز تو مرا در خطر انداخته بود
بوی آن زلف سیاهم بحمایت برسید
خبرت نیست که در عشق تو از دشمن و دوست
بر من خسته چه بیداد و جنایت برسید؟
اوحدی راز دل خویش بپوشید ولی
همه آفاق حدیثش بروایت برسید
***
368
ناله ی بلبل شوریده بجایی برسید
گل بباغ آمد و دردش بدوایی برسید
عمر بلبل چو وفا کرد بدوری بنمرد
تا ز پیوستن گل بوی وفایی برسید
گل چه پیراهن زر دوخته برداد بباد؟
کز میان غنچه ی مسکین بقبایی برسید
هر که بر بوی گل و ناله ی بلبل سحری
در چمن رفت، ببرگی و نوایی برسید
طالب گل زچمن پای مکن، گو: کوتاه
که بدستش ز سر خار جفایی برسید
پی همراهی این قافله بودم عمری
تا بگوش دلم آواز درایی برسید
قصه ی مور پریشان بسلیمان گفتند
اثر نعمت سلطان بگدایی برسید
آفتابی ز سر منظره بنمود جمال
ذرهای در هوس او بهوایی برسید
اوحدی دست بوصلش نرسانید آسان
درد سر برد و بخاک کف پایی برسید
***
369
من کشته ی عشقم، خبرم هیچ مپرسید
گم شد اثر من، اثرم هیچ مپرسید
گفتند که: چونی؟ نتوانم که بگویم
این بود که گفتم، دگرم هیچ مپرسید
فردا سر خود میکنم اندر سر و کارش
امروز که با درد سرم هیچ مپرسید
وقتی که نبینم رخش احوال توان گفت
این دم که درو مینگرم هیچ مپرسید
برعارضش این قصه ی روزست که دیدید
از گریه ی شام و سحرم هیچ مپرسید
خون جگرم بر رخ و پرسیدن احوال؟
دیدید که: خونین جگرم، هیچ مپرسید
از دوست بجز یک نظرم چون غرضی نیست
زان دوست بجز یک نظرم هیچ مپرسید
از دست شما جامه دو صد بار دریدم
خواهید که بازش بدرم هیچ مپرسید
با اوحدی این دیده یتر بیش ندیدیم
بالله ! که ازین بیشترم هیچ مپرسید
***
370
دوشم فغان و ناله بهفت آسمان رسید
دودم بدل برآمد و آتش بجان رسید
بر تن شنیدهای چه رسید از فراق جان؟
از درد دوری تو دلم را همان رسید
هرگز جفا نبرده و دوری ندیدهام
بر من جفا و جور تو نامهربان رسید
انصاف من بده: که کجا گویم این سخن؟
کزیار برگزیده بیاران زیان رسید
دوشم رقیب بر سر کوی تو دید و گفت:
باز این ستم رسیده ی فریادخوان رسید
ما را مگر بپیش تو لطف تو آورد
ورنه بسعی ما بکجا میتوان رسید؟
حال من و تو فاش چنان شد، که سالها
زین دوستی بهر طرفی داستان رسید
یک روز بشنوی که: تن اوحدی زغم
خاک در تو گشت و بدان آستان رسید
من بلبلم زدرد بنالم، علیالخصوص
فصلی که گل شکفته شد و ارغوان رسید
***
371
ای مردم کور، این چه بهارست ببینید
گلبن نه و گلهاش ببارست ببینید
فردا همه یک رنگ شود طالب و مطلوب
امروز یکی را که هزارست ببینید
آن ماه که دل میبرد از مارخ و زلفش
بر منظره ی لیل و نهارست ببینید
ماییم ببار آمده در گلشن هستی
یا اوست که بر صفه ی بارست؟ ببینید
بر گرد زمین این چه سپاهست؟ بجویید
در گرد زمان آن چه سوارست؟ ببینید
ما میوه ی شیرین درخت دو جهانیم
باز این چه درخت و چه بهارست؟ ببینید
بس نسخه گرفتند زهر شیوه و هر شکل
این نسخه که از صورت یارست ببینید
درجیست برو غیب نگارنده طلسمات
این خود چه طلسم و چه نگارست؟ ببینید
این طرز که از کارگه کون درآمد
هم اول و هم آخر کارست ببینید
بر دامن هستی شما هست غباری
هستی چه بود؟ وین چه غبارست؟ ببینید
بعد از شب تار آمدن روز توان دید
این روز که اندر شب تارست ببینید
گر چشم خدایی بگشایید هم اینجا
هم محشر و هم روز شمارست، ببینید
شرح سخن اوحدی آسان نتوان گفت
شعرش بهلید، این چه شعارست؟ ببینید
***
372
هر که از برگ و از نوا گوید
مشنو: کز زبان ما گوید
بنده ی خانهزاد باید جست
کو ترا سر این سرا گوید
آنکه از کوی آشنایی نیست
کی سخنهای آشنا گوید؟
چو مقامیست هر کسی را خاص
از مقامی که هست واگوید
دم زچرخ فلک زند خورشید
ذره از خاک و از هوا گوید
مرد را در سلوک مرقاتیست
راز برحسب ارتقا گوید
آنچه در خرقه گفته بود آن پیر
طفل باشد که در قبا گوید
سخن از نیک میرود، بنیوش
بچه پرسی که از کجا گوید؟
چه غم از جبرییل دارد دل؟
که زپیغمبر و خدا گوید
تا تو باشی و او بوقت سخن
تو جدا گویی، او جدا گوید
این دویی از میان چو برخیزد
همه او گوید و سزا گوید
اوحدی پیش او چه داند گفت؟
رخ او را هم او ثنا گوید
***
373
بحسن عارض چون ماه و زیب چهره یچون خور
ببردی از بر من دل، بخوردی از دل من بر
زرشک طلعت خوبت بریزد اختر گردون
زاشک چشمه ی چشمم بمیرد آتش اختر
بصید عاشق بیدل گشاده زلف تو چنگل
بصید بیدل مسکین کشیده چشم تو خنجر
شکنج سنبل پست تو گنج صورت و معنی
فریب نرگس مست تو زیب جامه و زیور
زجام حقه ی لعلت گشوده چشمه ی حیوان
زدام حلقه ی زلفت دمیده نکهت عنبر
نهاده نرگس شنگت تراز کسوت شوخی
گشاده پسته ی تنگت کساد کیسه ی شکر
زرنگ پنجه ی نازک نموده دست تو گل رخ
بر آب چهره ی رنگین نهاده حسن تو دلبر:
بیاض ساعد سیمین بخون این دل خسته
سواد طره ی مشکین بقتل این تن لاغر
بعیب من مکن آهنگ و جیب و دامن من بین:
چو روی اوحدی از غم بخون دیده و دل تر
***
374
وقت گلست، ای غلام، روز می است، ای پسر
شیشه بیار و قدح، پسته بریز و شکر
جامه ی زهدی، که بود بر تن ما، تنگ شد
باده ی صافی بیار، جامه ی صوفی ببر
ای صنم چنگ ساز، تن چه زنی؟ رود زن
ای بت عاشقنواز، غم چه خوری؟ باده خور
می که تو داری بکف روزی و مقسوم تست
تا نخوری قسم خود وعده نیاید بسر
چون بیقین خورد نیست روزی خود را، تو نیز
دیر چه پایی؟ بنوش، تا برسی زودتر
ای که میان بستهای باز بخونریز ما
چند زمسکین کشی؟ کار نداری دگر؟
بار تو من بردهام، بردگری میخورد
رنج زیادت ببین، کار سعادت نگر
روز و شبم بر درت، دیده بامید تو
از در وصلی درآی، تا ندوم دربدر
دردل من سوز عشق شعله زن آمد ولیک
زانچه مرا در دلست هیچ نداری خبر
باده بیاور، که هیچ توبه نخواهند کرد
مدعی از وعظ خشک، اوحدی از شعرتر
***
375
بگشای ز رخ نقاب دیدار
تا نگذرد از درت خریدار
این پرده که بر درست بردر
وین سایه که بر سرست بردار
گفتی: بنشین که من بیایم
بنشینم و نیستی تو آن یار
کز یاری من نیایدت ننگ
وز صحبت من نباشدت عار
زین قاعده و خلاف بگذر
و آن داعیه در غلاف بگذار
تا کی باشیم پست بر در؟
وز هجر تو کرده رخ بدیوار
هر کس بحساب تار و پودست
ما با سخن تو در شب تار
پنداشتمت که: مهربانی
و آن نیز خیال بود و پندار
سر در سر کار عشق کردیم
واگه نشدی، زهی سروکار!
هر لحظه مکن بکشتنم زور
هر روز مکن بهشتنم زار
یا آن دل برده باز پس ده
یا این تن مرده نیز بگذار
مپسند که از فراق رویت
فریاد بر آرم اوحدیوار
***
376
ما بغیر از یار اول کس نمیگیریم یار
اختیار اولین یارست و کردیم اختیار
هر زمان مهری و پیوندی نباشد سودمند
هر زمان عهدی و پیمانی نیاید سازگار
سر یکی داریم و دریک تن نمیباید دو سر
دل یکی داریم و در یکدل نمیگنجد دو یار
دل چه باشد؟ عشق میباید که باشد بر مزید
سر چه باشد؟ مهر میباید که باشد برقرار
ای نصیحت کن، ملامت چند و چند؟ از دست تو
صد گریبان پاره کردم، دستم از دامن بدار
گر تو هم در سینه داری غیرتی، رشکی ببر
ور تو هم در دیده داری حیرتی اشکم ببار
عاشقم، گر عاشقی شوریده بینی در گذر
بیدلم، گر بیدلی آشفته بینی در گذار
دامنم را چون تهی دیدی زگل، خاری منه
دلبرم را چون بری دیدی زمن، خوارم مدار
اوحدی، از یار هر جایی چه نالی بیش ازین؟
با تو میگفتم که: این کارت نمیآید بکار
***
377
مگذر، ای ساربان، ز منزل یار
تا دمی در غمش بگریم زار
از برای کدام روز بود؟
اشک خونین و دیده یخونبار
گر قیامت کنیم، شاید، از آنک
با قیامت فتادمان دیدار
پار با دوست بودهایم این جا
آه ازین پیش دوست بودن پار!
ساقی، ار جام بادهای داری
بچنین فرصتی بیا و بیار
مطرب، ار مانعی و عذری نیست
نفسی وقت عاشقان خوش دار
غزلی ز اوحدی گرت یادست
بر منش خوان بیاد آن دلدار
***
378
هر دم برم بگریه پناه از فراق یار
آه! از جفای دشمن و آه از فراق یار!
نشگفت اگر شکسته شوم در غمش، که هست
بارم چو کوه و روی چو کاه از فراق یار
تا آن دو هفته ماه زمن دور شد، شدست
روزم چو هفته، هفته چو ماه از فراق یار
چون جان بلب رسید و دل از غم خراب شد
تن نیز گو: ممان و بکاه از فراق یار
باری، بهیچ نوع خلاصم ز رنج نیست
گاه از فلک برنجم و گاه از فراق یار
چشمم چو صبح گشت سپید از جفای چرخ
صبحم چو شام گشت سیاه از فراق یار
هر لحظه آتشی بجگر میرسد مرا
خواه از وصال دشمن و خواه از فراق یار
تا کی نشیند آخر ازین گونه اوحدی؟
دل در خیال و چشم براه از فراق یار
ای دل، تو روز وصل همین نوحه میکنی
معلوم شد که نیست گناه از فراق یار
***
379
تن بتو دادم، دل و جانش مبر
دل برت آمد، زجهانش مبر
از دل من گرچه گرو میبری
اول بازیست، روانش مبر
دشمن من بر دهنت سود لب
او چه شناسد؟ بزبانش مبر
گر سرم از پای تو دوری کند
باز بجز موی کشانش مبر
گفت: شبی دست بگیرم ترا
زلف تو، باز از سر آنش مبر
روی نهان کردی و بردی دلم
گرنه ببازیست، نهانش مبر
عقل، که شاگرد سر زلف تست
او بگریزد، بدکانش مبر
تا کمر زر ندهد دست من
دست بگیر و بمیانش مبر
اوحدی ار بنده ی روی تو نیست
بند کن و جز بسگانش مبر
***
380
از باده در فصل خزان افتان و خیزان نیکتر
ور یار دلداری دهد خود چون بود زان نیکتر؟
شد باغ پرینگی دگر، هر برگی از رنگی دگر
در زیرش آونگی دگر از لعل و مرجان نیکتر
صرصر غبار انگیخته، در شاخسار آویخته
بر ما نثاری ریخته، از صد زرافشان نیکتر
شاخ رزان، در کشت رز، پوشیده رنگارنگ خز
هر گوشه شادروانی از تخت سلیمان نیکتر
بر شاخساران سور بین، وآن سیبها چون نور بین
سیبی بچشم دوربین، از روی جانان نیکتر
فصلی چنین، میخواه، می، برکش نوای چنگ و نی
ور گم توانی کرد پی، گم کن، که پنهان نیکتر
بیاوحدی مستی مکن، با نیستان هستی مکن
چندین سبک دستی مکن، ای وصلت از جان نیکتر
***
381
زلف مشکینت چو دامست، ای پسر
عارضت ماه تمامست، ای پسر
در فروغ روی و چین زلف تو
مایه ی صد صبح و شامست، ای پسر
تا بود بر دیگری وصلت حلال
بر من آسایش حرامست، ای پسر
زان دهان تنگ شیرینم بده
بوسهای، گر خود بوامست، ای پسر
هر زمان گویی که: فردای دگر
سوختم، فردا کدامست؟ ای پسر
گر تو صد بارم بسوزی در فراق
تا نسازی، کار خامست، ای پسر
در غمت گر نشکنم خود را، مرنج
آدمی را ننگ و نامست، ای پسر
عالمی را بنده ی خود کردهای
اوحدی نیزت غلامست، ای پسر
***
382
یک شبم دادی بعمری پیش خود بار، ای پسر
بعد ازان یادم نکردی، یاد میدار، ای پسر
نیک بدحالم ز دست هجر حال آشوب تو
لطف کن، ما را بحال خویش مگذار، ای پسر
کشته ی چشم توام، غافل مباش از حال من
گوشمالم برمده، گوشی بمن دار، ای پسر
ناله ی من در غم هجر تو شد زیر، ای نگار
رحمتی کن، کز غم هجر توام زار، ای پسر
چون گل وصلی نخواهی هرگزم دادن بدست
خارم از پای دل حیران برون آر، ای پسر
گفتهای: در کار عشق من بباید باخت جان
خود ندارم در دو گیتی غیر ازین کار، ای پسر
گفتمش: بوسی بده، گفتا که: پر بشمار زر
زر ندارم، چون شمارم؟ بوسه بشمار، ای پسر
دیگران را چون بوصل خویشتن کردی عزیز
اوحدی را همچو خاک ره مکن خوار، ای پسر
***
383
هیچ نقاشی نیامیزد چنین رنگ، ای پسر
از تو باطل شد نگارستان ارژنگ، ای پسر
روی سبز ارنگت اندر حلقه ی زلف سیاه
سرخ رویان را ببرد از چهرهها رنگ، ای پسر
زخم تیر غمزه ی آهن شکافت را هدف
سینهای میباید از فولاد، یا سنگ، ای پسر
گرچه میدانم که: حوران بهشتی چا بکند
هم نپندارم که باشند این چنین شنگ، ای پسر
هم بچنگت کردمی سازی، گرم بودی ولی
برنمیآید مرا جز ناله از چنگ، ای پسر
طاقت جنگت نداریم، آشتی کن بعد ازین
آشتی گر میتوان کردن، مکن جنگ، ای پسر
هر سواری زان لب شیرین شکاری میکند
اسب بخت ما، دریغ، ار نیستی بنگ، ای پسر
با جفا دیگر چرا تنگ اندر آوردی عنان؟
رحم کن بر ما، که مسکینیم و دلتنگ، ای پسر
هر غمی را چارهای کردم بفرهنگی، ولی
با فراقت برنمیآیم بفرهنگ، ای پسر
اوحدی را در غمت ینگی بجز مردن نماند
گر بمانی مدتی دیگر برین ینگ، ای پسر
***
384
من که خمارم، بمسجدها مده را هم دگر
کین زمان میخوردم و در حال میخواهم دگر
محنت من جمله از عشقست و رنج از آگهی
بادهای در ده، که عقلم هست و آگاهم دگر
رحم بر گمراه و سرگردان نگفتی: واجبست؟
رحمتی بر من، که سرگردان و گمراهم دگر
مدتی در بسته بودم دیده از دیدار خواب
صورت او در خیال آمد زناگاهم دگر
روی گندمگون او با من نمیدانم چه کرد؟
این همی دانم که: همچون کاه میکاهم دگر
بازنخدانش مرا میلیست، میدانم که: زود
خواهد افگندن ببازی اندر آن چاهم دگر
هم ببخشیدی دلش بر ناله ی شبهای من
گر بگوش او رسیدی ناله و آهم دگر
من که بر عشقم بریدستند ناف از کودکی
چون توان از عشق ببریدن باکراهم دگر؟
اوحدی امسال اگر آهنگ رفتن میکند
گو: سفر میکن، که من حیران آن ماهم دگر
***
385
دلبر من بر گذشت همچو بهاری دگر
بر رخش از هفت ونه، نقش و نگاری دگر
گفتمش: ای جان، بیا، دست بیاری بده
گفت: نیارم، که هست به زتو یاری دگر
گفتمش: آخر مکن بیش کنار از برم
گفت: دلم میکند میل کناری دگر
گفتمش: از هجر تو گشت نهارم چو لیل
گفت: ازین پیش بود لیل و نهاری دگر
گفتمش: از وصل تو آن من خسته کو؟
گفت که: امروز رفت، آن تو باری دگر
گفتمش: امروز کن، گر گذری میکنی
گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر
گفتمش: از کار تو نیک فرو ماندهام
گفت: برو بعد ازین در پی کاری دگر
گفتمش: ای بیوفا، عهد همین بود و مهر؟
گفت که: میآورند چند قطاری دگر
گفتمش: آن دل که من پیش تو دارم، بده
گفت: به از من ببین مظلمهداری دگر
گفتمش: ار دیگری عاشق زارم کند؟
گفت: بدست آورم عاشق زاری دگر
گفتمش: ار اوحدی نیست شود در غمت
گفت: به از اوحدی هست هزاری دگر
***
386
نیک میخواهی که: از خود دورم اندازی دگر
وآن دل سنگین زمهر من بپردازی دگر
آتشی در من زدی از هجر و میگویی: مسوز
با من مسکین سرگردان نمیسازی دگر
دل زمن بردی و گویی: با تو بازی میکنم
راست میپرسی؟ بخون من همی بازی دگر
پردهای انداختی برروی و سیلی در گذار
تا مرا در آتش اندوه نگدازی دگر
زان همی ترسم که: چون فارغ شوی از قتل من
روی را رنگین کنی و زلف بترازی دگر
بستهای بر دیگرانم باز و میدانم که چیست؟
ایمنم کردی که پنهان بر سرم تازی دگر
سختم از حضرت جدا کردی و از درگاه دور
آه! اگر بر حال من چشمی بیندازی دگر
مفلس و بیمایه مگذارم چنین، گر هیچ وقت
تازه خواهی کرد با من عهد انبازی دگر
اوحدی را خون همی ریزی، که دورش میکنی
صوفی کافر نخواهی کشتن، ای غازی، دگر
***
387
جانا، ضمیرت حال ما نیکو نمیداند مگر؟
یا آن ضرورت نامها خود برنمیخواند مگر؟
رفتی و شهری مرد و زن بر خاک راهت منتظر
قلاب چندین دل ترا هم باز گرداند مگر
روز وداع آن اشک خون کز دیدها پالوده شد
گفتم که: در وی کاروان رفتار نتواند مگر
چشمت زبهر دیگران چون کرد یاری، سعی کن
کز بهر ما هم گوشه ی ابرو بجنباند مگر
دشمن که دورت میکند، تا من فرومانم بغم
روزی بدرد بیدلی او هم فرو ماند مگر
روزی که بیرون آوریم از قید مهرت پای دل
دلهای ما را محنتی دیگر نترساند مگر
دلرا خبر کن زآمدن، روزی که آیی، تا منت
چون زر بریزم در قدم، او جان برافشاند مگر
لعلت چو در باز آمدن بر درد ما واقف شود
دیگر بداغ هجر خود ما را نرنجاند مگر
ای اوحدی، گر خاک شد زین غم تنت، صبری، که او
از گردره چون در رسید این گرد بنشاند مگر
از چشم او شد فتنها بیدار و در ایام ما
هم چشم او این فتنه را دیگر بخواباند مگر
***
388
کاکل کافرانه بین، زیور گوش او نگر
وآن مغلی مغولها بر سر و دوش او نگر
رنگ قمر کجا بری؟ روی چو ماه او ببین
تنگ شکر چه میکنی؟ لعل خموش او نگر
شیوه کنان چو بگذرد بر سر اسب گوی زن
تندی مرکبش ببین، گرمی و جوش او نگر
در عجبی زحیرتم، در رخ چون نگار او؟
حیرت من چه میکنی؟ بردن هوش او نگر
گر برخش نگه کنم، بهر نگاه کردنی
زهر مریز بر دلم، چشمه ی نوش او نگر
مست شبانه بامداد، آمد و کرد قتل ما
فتنه ی روز ما ببین، مستی دوش او نگر
ای که بوقت تاختن غارت او ندیدهای
حجره ی اوحدی ببین، خانه فروش او نگر
***
389
ای دل، بیا و در رخ آن حور مینگر
بفگن حجاب ظلمت و در نور مینگر
برخیز و از شراب غمش مست گرد و باز
بنشین، در آن دو نرگس مخمور مینگر
یاری که دل زدیدن او تازه میشود
مستور گو: مباش، تو مستور مینگر
بر خوان عشق حاجت دست دراز نیست
کوته نظر مباش و بمنظور مینگر
وقتی که انگبین وصالش کنند بخش
خوی مگس مگیر و چو زنبور مینگر
تنگ شکر بسرد مزاجان بمان و تو
از گوشهای چو مردم محرور مینگر
همچون سگ حریص مکن قصد گردران
قصاب را ببین و بساطور مینگر
علت حجاب میشود اندر میان خلق
دست از طمع بدار و بفغفور مینگر
نزدیک بار اگر ندهندت مجال قرب
بنشین و همچو اوحدی از دور مینگر
***
390
دل من فتنه شد بر یار دیگر
چه خواهی کردن، ای دل، بار دیگر؟
ندیدم در تو چندان کاردانی
که اندر پیش گیری کار دیگر
بهل، تا بر سرما پاره گردد
بنام نیک یک دستار دیگر
ازان زاری نه بیزاری، همانا
که از نو مینهی بازار دیگر
میانت را نبود آن بند غم بس؟
که میبندی بدو زنار دیگر
چنان زان رخنها نیکت نیامد
که خواهی جستن از دیوار دیگر
مرا گویی: کزین یک برخوری تو
چه برخوردم زپنج و چار دیگر؟
چرا دلدار نو میآزمایی؟
چو دیدی جور آن دلدار دیگر
چو آسانت نشد دشوار، بنشین
چه افتادی درین دشوار دیگر؟
گرین برق آن چنان سوزد، که دیدم
که دارد طاقت دیدار دیگر؟
تو آن افسانه و افسون ندانی
کزین سوراخ گیری مار دیگر
مکن دعوی بعشق شاهدان پر
که موقوفی باین اقرار دیگر
بهل عشقی که کشتست اوحدی را
بسان اوحدی بسیار دیگر
***
391
تو از دست که میخوردی؟ که خشم آلودهای دیگر
مگر با دشمنان ما قدح پیمودهای دیگر؟
زشادیها چه بنشستی؟ بعزتها چه برجستی؟
اگر دشمن ندانستی که بی ما بودهای دیگر
میان دربسته بودی تو که با اغیار بنشینی
میان خویش و اشک ما چرا بگشودهای دیگر؟
دلم را سودهای صدبار و چون از عاشقان خود
کم از من کس نمیبینی، چرا فرسودهای دیگر؟
مرا چون زان لب شیرین ندادی هیچ حلوایی
نمیدانم که خونم را چرا پیمودهای دیگر؟
مقابل در حضور خود جفا زین پیش میگفتی
شنیدم زان که: در غیبت کرم فرمودهای دیگر
دلم را مینماید رخ که: قصد خون من داری
پس از ماهی که روی خود بمن بنمودهای دیگر
مرا آسوده پنداری که هستم در فراق تو
زهی! از جست و جوی من، که چون آسودهای دیگر!
دلت بر اوحدی هرگز نمیسوزد بدلداری
فغان و نالهای او مگر نشنودهای دیگر؟
***
392
ای ساربان، که رنج کشیدی ز راه دور
آمد شتر بمنزل لیلی، مکن عبور
این جا نزول کن، که ازین آب و این هوا
هم سینه یافت راحت و هم دیده یافت نور
اینست خارها که ازو چیدهایم گل
وین جای خیمها که درو دیدهایم حور
این لحظه آتشست بجایی که بود آب
وامروز ماتمست بجایی که بود سور
آن شب چه شد؟ که بیرخ لیلی نبود حی
وآن روز کو؟ که موقف دیدار بود طور
خون جگر بریخت دل من بیاد دوست
ای چشم اشکبار، چرایی چنین صبور؟
زین پیش بود نفرتم از دور و از زمان
دردم چنان گداخت که هستم زخود نفور
جز دستبوس دوست نباشد مراد من
روزی که سر زخاک برآرم بنفخ صور
ای اوحدی، چو روی کنی در نماز تو
بی روی او مکن، که نمازیست بیحضور
***
393
همه عالم پرست ازین منظور
همه آفاق را گرفت این نور
حاصل شهر عاشقان سریست
گرد بر گرد آن هزاران سور
گرچه پر آفتاب گشت این شهر
زان میان نیست جز یکی مشهور
گنج در پیش چشم و ما مفلس
دوست بر دستگاه و ما مهجور
اصل این کل و جزو یک کلمه است
خواه تورات خوان و خواه زبور
هر کس از جانبیش میجویند
مصطفی از حری، کلیم از طور
اوحدی، رخ درو کن و بگذار
آرزوی بهشت و حور و قصور
***
394
باد بهار میدمد و من ز یار دور
با غم نشسته دایم و از غمگسار دور
آنرا که در کنار بخون پروریدهایم
خون در کنار دارم و او از کنار دور
کارم زدست رفت، چه معنی که دوستان
یادم نمیکنند بر آن نگار دور
دیدی تو کارمن چو نگار، این زمان ببین
رویم بخون نگار وز دستم نگار دور
ای باد صبح، اگر بر منظور ما رسی
آن بینظیر گو: نظر از ما مدار دور
صد بار جور کردی و تندی نمود، لیک
چندین نگشتهای بجفا هیچ بار دور
ای اوحدی، برو تو، که عهد وفای دوست
بازم نمیهلد که: شوم زین دیار دور
***
395
شهر بگرفت آن کمان ابرو ببالای چو تیر
خسروان را جای تشویشست ازان اقلیم گیر
بردمش پیش امیری، تا بخواهم داد ازو
چون بدید او را، زمن آشفته دلتر شد امیر
هر دبیری را که فرمایم نبشتن نامهای
پیش او جز شرح حال خویش ننویسد دبیر
آن تن همچون خمیر سیم و آن موی دراز
کرد باریکم چو مویی کش برآرند از خمیر
میل عاشق چون کند دلبر؟ چو نپسندد ر قیب
داد مسکین کی دهد سلطان؟ چو نگذارد وزیر
در دل او عاقبت یک روز تأثیری کند
ناله و آهی که هر شب میرسانم تا اثیر
هر که همچون اوحدی خود را نخواهد مبتلا
گو: نظر کمتر فگن بر روی یار بینظیر
***
396
گرچه دورم، نه صبورم زتو، ای بدر منیر
دور بادا! که کند صبر زیاد تو ضمیر
دلم آخر زتو چون صبر تواند؟ کاول
گلم از خاک سر کوی تو کردند خمیر
چشم ازان غمزه و رخسار بنتوانم دوخت
اگرم غمزه و چشم تو بدوزند بتیر
سر فدا کردم و جان میدهم و دل برتست
جگرم نیز مکن خون، که نکردم تقصیر
نکنم قصه ی زلفت،که حدیثیست دراز
نبرم نام فراقت، که گناهیست کبیر
بارها پیش تو این نامه فرستادم، لیک
دیرها شد که جواب تو نیاورد بشیر
چون رسد نامه ی وصل تو بمن؟ چونکه زکبر
نام من خود ننویسی و نگویی بدبیر
گوش بر ناله ی من دارو ببین حال دلم
تا ننالم بخدایی ،که سمیعست و بصیر
ناگزیرست که با خوی تو درسازد دل
که ندارد نظر از دیدن روی تو گزیر
فاش کرد اوحدی این واقعه بر پیر و جوان
که: تو معشوق جوانی و منت عاشق پیر
***
397
صنما، بیتو مرا کار بجان آمده گیر
دلم از درد فراقت بفغان آمده گیر
دل شوریده ز هجر تو بجان میآید
جان سرگشته زهجرت بدهان آمده گیر
زان زنخدان چو سیب تو بده یک بوسه
وآنگه از باغ تو سیبی بزیان آمده گیر
خلق گویند که: حال تو بر دوست بگوی
حال خود گفته و بر دوست گران آمده گیر
چند گویی تو که: در عشق جوانی نیکوست؟
پیر خواهیم شد از عشق، جوان آمده گیر
آرزوی تو گر آنست که: من کشته شوم
آن چنان کارزوی تست چنان آمده گیر
گفتهای: اوحدی آن به که زپیشم برود
رفته از پیش تو و باز دوان آمده گیر
***
398
پاکبازان را چه خارا و چه خز؟
گر برنگی قانعی در خرقه خز
جامه گه ازرق کنی، گاهی سیاه
جامه خود دانی، تو مردم را مرز
آخرت زندان تن خواهد شدن
این که بر خود میتنی چون کرم قز
گر تو ایزد را بدین خواهی شناخت
نیک دور افتادهای، سودا مپز
چون نخواهی فهم کردن، زان چه سود؟
گر منت مشروح گویم، یا لغز
محتسب گو: در پی رندان مرو
کین جماعت را نباشد سنگ و گز
عیب مستان کم کن و در مجلس آی
گر ننوشی بادهای، سیبی بگز
باده خوردن در بهار ار ظلم بود
در زمستان خود نمیجوشید رز
گوش داری گفتهای اوحدی
تا که لؤلؤ را بدانی از خرز
***
399
صاحب روی خوب و زلف دراز
نه عجب گر بعشوه کوشد و ناز
آنکه زلفش ببردن دل خلق
دام سازد، کجا شود دمساز؟
خفته در خواب خوش کجا داند؟
که شب ما چه تیره بود و دراز!
آتش دل، که من بپوشیدم
فاش کرد آب دیده ی غماز
دل سوزان اگر چه صبر کند
اشک ریزان بخلق گوید راز
هر که او گفت: دل بخوبان ده
گفته باشد که: دل بچاه انداز
چه دل نازنین بدین ره رفت
که ازیشان یکی نیامد باز؟
ای که جمعی، ترا چه سوز بود؟
شمع داند حدیث گرم و گداز
صنما، قبله ی منی بدرست
دلبرا، عاشق توام بنیاز
زان ما شو، که درد دل باشد
هجر تنها و وصل با انباز
زاغ ما در چمن شود، مشنو
که: برآید ز بلبلی آواز
نیست جز آتش دل محمود
گذر باد بر وجود ایاز
گر تو محراب هر کسی باشی
ما بجای دگر بریم نماز
ناتوان توایم و میدانی
ساعتی، گر توان، بما پرداز
دولتی چند روزه باشد حسن
تو بدین حسن چند روزه مناز
دل ما را بوصل خود خوش کن
اوحدی را بلطف خود بنواز
***
400
من بدین خواری و این غربت از آن راه دراز
بتمنای تو افتادهام، ای شمع طراز
آمدم تا بدر خانه سلامت گویم
بملامت ز سر کوچه کجا گردم باز؟
گرچه در شهر ترا هم نفسان بسیارند
نفسی نیز باحوال غریبان پرداز
آز بسیار بدیدار تو دارد دل ما
تا بر ما ننشینی ننشیند آن آز
نازنینا، رخ خوبت بدعا خواستهام
مینمای آن رخ آراسته و میکن ناز
سرمپیچان، که برخسار تو داریم امید
رخ مپوشان، که بدیدار تو داریم نیاز
در نماز همه گر زانکه حضوری شرطست
بیحضور تو نشاید که گزارند نماز
مشکل اینست که: هر موی تو در دست دلیست
ورنه چون موی تو این کار نمیگشت دراز
راز شبهات بکس چون بتوان گفت؟ که ما
روزها شد که بخود نیز نگفتیم این راز
من خود از دام تو دل را برهانم روزی
گر تو در دام من افتی نرهانندت باز
مردمان گرچه درین شهر فراوان داری
اوحدی را بخداوندی خود هم بنواز
***
401
منم غریب دیار تو، ای غریبنواز
دمی بحال غریب دیار خود پرداز
بهر کمند که خواهی بگیر و بازم بند
بشرط آنکه ز کارم نظر نگیری باز
گرم چو خاک زمین خوار میکنی سهلست
چو خاک میکن و بر خاک سایه میانداز
درون سینه دلم چون کبوتران بتپد
چه آتشست که در جان من نهادی باز؟
هوای قد بلند تو میکند دل من
تو دست کوته من بین و آرزوی دراز!
بر آستین خیالت همی دهم بوسه
بر آستان وصالت مرا چو نیست جواز
هزار دیده بروی تو ناظرند و تو خود
نظر بروی کسی بر نمیکنی از ناز
اگر بسوزدت، ای دل، زدرد ناله مکن
دم از محبت او میزنی، بسوز و بساز
حدیث درد من، ای مدعی، نه امروزست
که اوحدی زازل بود رند و شاهد باز
***
402
آن سست عهد سخت کمان اوفتاد باز
گفتم که: عاشقم، بگمان اوفتاد باز
گفتم: زپرده روی نماید، نمود، لیک
اندر درون پرده ی جان اوفتاد باز
چون بوسه خواهمش بزبان، قصد سر کند
سر در بلا ز دست زبان اوفتاد باز
خالی نمیشود دلم از درد ساعتی
دل در غمش ببین بچه سان اوفتاد باز؟
نشگفت سر عشق من ار آشکار شد
کان صورتم ز دیده نهان اوفتاد باز
چشمش بسوخت جان و رخ او ببرد دل
غارت ببین که در دل و جان اوفتاد باز
از شوق زلف و قامت و رویش زبان من
در ناله و نفیر و فغان اوفتاد باز
او میرود سوار و سراسیمه در پیش
دل میرود پیاده، ازان اوفتاد باز
گویند: کاوحدی، زغم او چنین بسوز
بیچاره اوحدی، نه چنان اوفتاد باز
***
403
یار ار نمیکند بحدیث تو گوش باز
عیبی نباشد، ای دل مسکین، بکوش باز
چون پیش او ز جور بنالی و نشنود
درمانت آن بود که بر آری خروش باز
هر گه که پیش دوست مجال سخن بود
رمزی سبک درافگن و میشو خموش باز
ای باد صبح، اگر بر آن بت گذر کنی
گو: آتشم منه، که در آیم بجوش باز
حیران ازان جمال چنانم که بعد ازین
گر زهر میدهی نشناسم ز نوش باز
گفتی بدل که: صبر کن، او بیقرار شد
دل را خوشست با سخنانت بگوش باز
خواهم بر آستان تو یک شب نهاد سر
آن امشبست گر نبرندم بدوش باز
چون سعی ما بصومعه سودی نمیکند
زین پس طواف ما و در میفروش باز
گر اوحدی بهوش نیاید شگفت نیست
مست غم تو دیرتر آید بهوش باز
***
404
ما در بروی خلق فرو بستهایم باز
در شاهد خیال تو پیوستهایم باز
دل جوش میزند زتمنای وصل تو
ما را مبین که ساکن و آهستهایم باز
با هجر و درد و محنت و اندوه عشق تو
یک اتفاق کرده و نگسستهایم باز
رنگ ریا و زنگ نفاق و نشان کبر
از خود بخون دیده فرو شستهایم باز
ای سنگدل، که تیغ جفا بر کشیدهای
رو مرهمی بساز که دل خستهایم باز
گفتی: براستی دلت از ما شکسته شد
خود کی درست بود؟ که بشکستهایم باز
ما را تویی ز هر دو جهان و بیاد تو
چون اوحدی زهر دو جهان رستهایم باز
***
405
اگر نوبهاری ببینیم باز
که بر سبزه زاری نشینیم باز
بشادی بسی میبنوشیم خوش
بمستی بسی گل بچینیم باز
سر از پوست چون گل برون آوریم
که چون غنچه در پوستینیم باز
زمستان هجران بپایان بریم
بهار وصالی ببینیم باز
چو دیوانگان رخ بعشق آوریم
پری چهرهای برگزینیم باز
بگو محتسب را که: برنام ما
قلم کش، که بیعقل و دینیم باز
نبودست ما را زعشقی گزیر
برین بودهایم و برینیم باز
که آن بیقرین را خبر میبرد؟
که با درد عشقت قرینیم باز
بسی آفرین بر من و اوحدی
که نیکو حدیث آفرینیم باز
***
406
عنایتیست خدا را بحال ما امروز
که شد خجسته ازان چهره فال ما امروز
شبی چو سال ببینم و گرنه نتوان گفت
حکایت شب هجر چو سال ما امروز
فراقنامه که دی دل بخون دیده نوشت
سپردهایم بباد شمال ما امروز
کجا خلاص شوند از وبال ما فردا؟
جماعتی که شکستند بال ما امروز
ازان لب و رخ حاضر جواب شرط آنست
که بوسه بیش نباشد سؤال ما امروز
زسیم اشک و زر چهره وجه آن بنهیم
گر التفات نماید بحال ما امروز
خیال را بفرستد دگر بشب جایی
گرش وقوف دهند از خیال ما امروز
بزلف او دهم این نیم جان که من دارم
وگرنه دل ننهد بر وصال ما امروز
بخواب شب مگر آن روی را توان دیدن
که پیش دوست نباشد مجال ما امروز
چو باد صبح کنون قابلی نمییابد
که بشنود سخنی از مقال ما امروز
صبا، برابر رخسار آن غزال بهشت
اداکن این غزل از حسب حال ما امروز
اگر کند طلب اوحدی زلطف بگوی
که: بیش ازین نکنی احتمال ما امروز
***
407
گر تو گل چهره درآیی بچمن مست امروز
ما بدانیم که در باغ گلی هست امروز
گفتهای: بر سر آنم که بگیرم دستت
نقدرا باش، که من میروم از دست امروز
با چنان دانه ی خالی که تو بر لب زدهای
من برآنم که زدامت نتوان جست امروز
رخ گل رنگ تو بس خون که بریزد فردا
دهن تنگ تو بس توبه که بشکست امروز
چشم ترکت همه بر سینه ی من خواهد زد
هر خدنگی که رها میکنی از شست امروز
دل من گر بگلستان نرود معذورست
که بسی خار جفا در جگرم خست امروز
دی چو زلف تو گر آشفته شدم نیست عجب
عجب آنست که چون چشم توام مست امروز
گر بدانم که تو بر من گذری خواهی کرد
بر سر راه تو چون خاک شوم پست امروز
اوحدی گر بسخن دست فصیحان بربست
شد بزنجیر سر زلف تو پابست امروز
***
408
هر چه گویم من، ای دبیر، امروز
نه بهوشم، زمن مگیر امروز
قلم نیستی بمن درکش
که گرفتارم و اسیر امروز
سالها در کمین نشستم تا
در کمانم کشد چو تیر امروز
رو بشارت زنان، که گشت یکی
با غلام خود آن امیر امروز
پرده بر من مدر، که نتوان دوخت
نظر از یار بینظیر امروز
میل یار قدیم دارد دل
تن ازین غصه، گو: بمیر امروز
اوحدی، جز حدیث دوست مگوی
که جزو نیست در ضمیر امروز
***
409
کام دلم نشد ز دهانت روا هنوز
و آن درد را که بود نکردم دوا هنوز
بیگانه گشتم از همه خوبان بمهر تو
وآن ماه شوخ دیده نگشت آشنا هنوز
عالم ز ماجرای دل ریش من پرست
با هیچ کس نگفته من این ماجرا هنوز
ای دل، منال در قدم اول از گزند
از راه عشق او تو چه دیدی؟ بیا هنوز
ما را خدای در ازل از مهر او سرشت
ناکرده هیچ نسبت حسی بما هنوز
هر شب وصال او بدعا خواهم از خدا
دردا! که مستجاب نگشت این دعا هنوز
او گر قفا زنان ز در خود براندم
چشمم براه باشد و رو از قفا هنوز
روزی نسیم بر سر زلفش گذار کرد
زان روز بوی غالیه دارد صبا هنوز
یک ذره مهر او بدل آسمان رسید
چون ذره رقص میکند اندر هوا هنوز
چشمم بر آستان در او شبی گریست
خون میدمد زخاک در آن سرا هنوز
ای اوحدی، تو حال دل من زمن مپرس
کان دل برفت و باز نیامد بجا هنوز
***
410
گلت بنده گردید و شمشاد نیز
غلام تو شد سرو آزاد نیز
که صد رحمت ایزدی بر رخت
هزار آفرین بر لبت باد نیز
زمهر تو بگریست چشمم بخون
ز عشقت بنالم بفریاد نیز
چو دیدی که چشم تو آبم ببرد
کنون میدهی زلف را باد نیز
نباشد ترا بعد ازین برگ من
که بیخم بکندی و بنیاد نیز
بلطف و نوازش بده داد ما
که جور تو دیدیم و بیداد نیز
نه مثل تو آمد ز پشت پدر
نه مانندت از مادری زاد نیز
پریر از لبت بوسهای خواستیم
نداد آن و دشنامها داد نیز
نبود اوحدی را توقع ز تو
که او را کنی در جهان یاد نیز
***
411
در وفاداری نکردی آنچه میگفتی تو نیز
تا بنوک ناوک هجران دلم سفتی تو نیز
یاد میدار که: در خوبی چو دوران تو بود
همچو دوران با من مسکین برآشفتی تو نیز
چون دل ما از دو گیتی روی در روی تو کرد
پشت بر کردی و از ما روی بنهفتی تو نیز
در چنین وقتی که شد بیدار هر جا فتنهای
اعتمادم بر تو بود، ای بخت، چون خفتی تو نیز؟
ای که میگویی زخوبان جهان طاقم بمهر
این کجا گویم که: با بدخواه ما جفتی تو نیز؟
میکنی دعوی که: در باغ لطافت گل منم
راست میگویی، ولی بیخار نشکفتی تو نیز
چون بکین اوحدی دیدی که دشمن چیره شد
خانه ی دل را زمهر او فرو رفتی تو نیز
***
412
در ضمیر ما نمیگنجد بغیر از دوست کس
هر دو عالم را بدشمن ده، که ما را دوست بس
یادمیدار آنکه: مستی هر نفس بادیگری
ای که بی یاد تو هرگز برنیاوردم نفس
میروی چون شمع و خلقی از پس و پیشت روان
نی غلط گفتم، نباشد شمع را خود پیش و پس
غافلست آنکو بشمشیر از تو می پیچد عنان
قندرالذت مگر نیکو نمیداند مگس؟
کویت از اشکم چو دریا گشت و میترسم از آنک
بر سر آیند این رقیبان سبکبارت چوخس
یار گندم گون بما گر میل کردی نیم جو
هر دو عالم پیش چشم ما نمودی یک عدس
خاطرم وقتی هوس کردی که: بیند چیزها
تا ترا دیدم، نکردم جز بدیدارت هوس
دیگران را از عسس گر شب خیالی در سرست
من چنانم کز خیالم بازنشناسد عسس
اوحدی، راهش بپای لاشه ی لنگ تو نیست
بعد ازین بنشین که گردی برنخیزد درین فرس
***
413
بیا، که صفه ی ما بوریای میکده بس
بخور خانه نسیم هوای میکده بس
زمیر و خواجه ملولیم، بعد ازین همه عمر
حضور و صحبت رند و گدای میکده بس
بمنعمان بهل آواز چنگ رندان را
ترانه ی سبک از چار تای میکده بس
ز قلیه های بزرگان سر که پیشانی
مرا سه جرعه ی برناشتای میکده بس
گرم بصفه ی صدر ملک نباشد بار
نشستنم بمیان سرای میکده بس
مرا بصومعه، گو: شیخ شهربار مده
سر مرا بجهان خشت های میکده بس
گر اوحدی دگری را دعا کند گو: کن
مرا دعای مغان و ثنای میکده بس
***
414
برخ شمع شبستانم تویی بس
بقامت سرو بستانم تویی بس
نهان بودی ز ما، پیداستی باز
کنون پیدا و پنهانم تویی بس
من و ما و دل و جان و سر و مال
همه کفرست، ایمانم تویی بس
اگر دردل کسی بود، آن ندانم
میان نقطه ی جانم تویی بس
گر از خود دیگری گوید، من از تو
همی گویم، که برهانم تویی بس
مرا پرسند: کز دانش چه دانی؟
چه دانم؟ هر چه میدانم تویی بس
زگل رویان این عالم که هستند
من آن می جویم و آنم تویی بس
نمیدانم که دردم را سبب چیست؟
همی دانم که: درمانم تویی بس
درین راه اوحدی را رهبری نیست
دلیل این بیابانم تویی بس
***
415
ای صبا، یار مرا از من بی یار بپرس
زارم، او را ز من شیفته ی زار بپرس
پرسش دل چو بزلفش برسانی، پس از آن
پیش آن نرگس جادو رو و بیمار بپرس
چشم او را نبود با تو سر گفت و شنید
حال او یکسر از آن لعل گهربار بپرس
چون بدان قامت نازک رسی آهسته زدور
خدمتی کن، سخن وصل بهنجار بپرس
در میان سخن ار حال دل من پرسد
عرضه کن حال دلم، اندک و بسیار بپرس
و گرش قصه ی سرمستی من باور نیست
گو: بیا و خبر از مردم هشیار بپرس
اوحدی گم شد، اگر منزل او می پرسی
بخرابات رو و خانه ی خمار بپرس
***
416
ای صبا، از من آشفته فلان را میپرس
می نشان جان و دل و آن دل و جان را میپرس
در جهان هم نفسی جز تو ندارد جانم
هر نفس میرو و آن جان جهان را میپرس
زلف او را ز رخ او بکناری می کش
غافلش می کن و آن چشم و دهان را میپرس
در چمن می شو و بر یاد گلشن می مینوش
وز چمن می رو و آن سروروان را میپرس
گرچه او را سرمویی خبر از حالم نیست
هردم آن بی خبر موی میان را میپرس
گرچه من پیر شدم در هوس دیدن او
تو گذر می کن و آن بخت جوان را میپرس
اوحدی عاشق آن عارض و زلفست، تو نیز
از سر لطف همین را و همان را میپرس
***
417
عشرت بهار کن، که شود روزگار خوش
میدر بهار خور، که بود بی غبار و غش
گفتی: بروز شش همه گیتی تمام شد
میبه، که او تمام نشد جز بماه شش
برخیز و زین قیاس دو شش سالهای ببین
کز حسن او کند دل ماه دو هفته غش
دست ار بوصل موی میانی رسد بروز
اندر میانش آر و شب اندر کنار کش
زان پیش کت کشد لحد گور در کنار
خالی نباید از تن خوبان کنار و کش
اینجا که نقل بوسه بود زان دهان و لب
دندان کس بمیوه نیالاید و نمش
چون دستگاه و مکنت آن هست میبنوش
با مطربان فاخر و با شاهدان کش
کز روی همچو ماه و جبینی چو مشتری
جام آفتاب رخ شود و باده زهره وش
ور نیست دسترس، سردستار پاره کن
دستار رند میکده را گو: مدار فش
ریزنده کرد جنبش باد مسیح دم
برگ گل از درخت چو موسی بچوب هش
وقت سحر ز شاخ چمن گل چو بشکفد
گویی بسحر ماه بر آمد ز چاه کش
مانند آنکه بر رخ زیبا عرق چکد
بر روی سرخ لاله ز شبنم فتاده رش
آشفتهایم و دلشده، یا مطرب «السماع»
آتشدلیم و غمزده، یا ساقی، «العطش»
میصیقلیست در کف رندان که میبرد
از سینهها کدورت و از دیدهها عمش
صوفی، بیا و در می صافی نگاه کن
ور جام اوحدی نخوری، قطرهای بچش
بر طور بزم ما دل و جانها ببین بلاش
وز برق نور باده بهم بر فتاده بش
***
418
دمشق فتنه شد بغداد و توفان بلا آبش
بچشم من زهجر آنکه بیما میبرد خوابش
مگر باد صبا گوید نشان آتشین رویی
که گه در خاک میجویم نشان و گاه در آبش
کسی را گر باسبابی و ملکی دسترس باشد
چو دور از دوستان باشد نه ملکست آن، نه اسبابش
نمیگفتی که: پایانیست هر موج بلایی را؟
چه توفان بلا بود اینکه پیدا نیست پایانش
شبی بوسیدم آن لبها، نخفتم بعد ازان شبها
نگریم تا نپنداری که: بیزهرست جلابش
گر این شبهای تاریکم دعایی مستجاب افتد
شبی بنشانم آن مه را و میبینم بمهتابش
گذشت آن کز شبستانش نمیبودم شبی خالی
که نتوانم گذشت اکنون بروز از پیش بوابش
تنم عزم سفر دارد ولی از خاک کوی او
دلم بیرون نخواهد شد، که در جانست قلابش
اگر مهدی بعهد او فرود آید، نپندارم
که ما را رخ بگرداند زابروی چو محرابش
بمحروران آتش دل نبایست آن شکر دادن
طبیبی را که خون ما همی جوشد زعنابش
نباید پند گویان را برین دل رنج بر بودن
که نزدیکان بخلوتها بسی گفتند ازین بابش
خلاص از صحبت این درد پنهانم کجا باشد؟
چو حسن عهد نگذارد که بنمایم باصحابش
صبا، گر بگذری روزی بآن ترک ختا، ناگه
بیاور نامه ی ما را زچین زلف پرتابش
ور آن دلدار سنگین دل زحال اوحدی پرسد
بگو: ار دست میگیری کنون وقتست، دریابش
***
419
نسپردم از خرابی دل خود بچشم مستش
ورزانکه میسپردم در حال میشکستش
نقاش دوربین را از دست بر نیاید
نقش دگر نهادن پیش نگار دستش
کی در کنارم آید؟ چو زان میان لاغر
در چشم من نیاید غیر از کمر، که بستش
هر کس که دید روزی از دور صورت او
نزدیک دوربینان دورست بازرستش
در سالها نیاید روزی بپرسش ما
ور ساعتی بیاید، یک دم بود نشستش
جز روی او نباشد قندیل شب نشینان
جز کوی او نباشد محراب بت پرستش
نی، پای برنیاورد از دامش اوحدی، کو
سر نیز بر نیاورد از نیستی که هستش
***
420
سخت زیبا دلبرست او، چشم بد دور از رخش
ماه را ماند که میتابد همی نور از رخش
این پریوش را اگر فردا بفردوس آورند
رخ چو بنماید، خجل گردد بسی حور از رخش
گر ببستان آید آن گلچهر با این غنج و ناز
گل بماند در حجاب و غنچه مستور از رخش
آیت نصرة بسی خوانم، که از راه وصال
باز گردد لشکر امید منصور از رخش
همچو من در هجر جانان دور باد از کام دل
آنکه میدارد مرا بیموجبی دور از رخش
آنچه مقدور من بیچاره بود، از جان و دل
رفت بر باد و نشد یک بوسه مقدور از رخش
دست گیرد اوحدی را بیشک، ار دستان او
داستانی باز گوید پیش دستور از رخش
***
421
جفت شادیست بعید، آنکه تو داری شادش
مقبل آنست که آیی بمبارکبادش
دلم از شوق تو شب تا بسحر نعره زنان
تو چنان خفته که واقف نهای از فریادش
از من خسته لب لعل تو دل خواسته بود
کام دل تا ندهد دل نتوانم دادش
آدمی باید و حوای دگر دوران را
که دگر مثل تو فرزند بباید زادش
تن من شد زتمنای سر کوت چو خاک
وقت آنست که همراه کنم با بادش
دوستی را که مه وصال باندیشه ی تست
کی توان گفت که: یک روز میآور یادش؟
در دل آن خانه که کردم بوفای توبنا
موج توفان قیامت نکند بنیادش
اوحدی، با غم شیریندهنان زور مکن
کین نه کوهیست که سوراخ کند فرهادش
آهنین پنجه اگر کوه زجا برگیرد
نکند فایده بر سنگدلان پولادش
***
422
چنین که بسته شدم باز من بزلف چو بندش
خلاص من متصور کجا شود زکمندش؟
برنگ چهره ی او گر نگه کند گل سوری
زشرم سرخ برآید، زخوی گلاب برندش
چه آب در دهن آید نبات را زلب او؟
اگر بکام رسد ذوق آن لبان چو قندش
ز بهر چشم بدانش بنیک خواه بگویم
که: بامداد بخوری بکن زعود و سپندش
ستمگرا، دل هر کس که مبتلای تو گردد
بعقل باز نیارد دگر نصیحت و پندش
فگندهام دل خود را چو خاک بر سر راهت
که بگذری و مشرف کنی بنعل سمندش
زدور مینگر، ای اوحدی، که دیرتر افتد
بدست کوته ماه میوه ی درخت بلندش
***
423
درین همسایه شمعی هست و جمعی عاشق از دورش
که ما صدبار گم گشتیم همچون سایه در نورش
وجود بیدلان پست از سواد چین زلف او
روان عاشقان مست از فریب چشم مخمورش
بایامی نمیشاید ز بامی روی او دیدن
خنک چشمی که میبیند دمادم روی منظورش!
بهشتی را که میگویند باور میکنم، لیکن
دلم باور نمیدارد کزو بهتر بود حورش
سرایی کین چنین یاری درو یابند، صد جنت
غلام سقف مرفوعست و خاک بیت معمورش
بجور حاسدان نتوان حذر کردن زعشق او
کسی کو انگبین جوید، چه باک از بیم زنبورش؟
زعشق آن پری بر من چو رحمت میبری زین پس
گرت حلوا بدست افتد بیاور پیش محرورش
کلام اوحدی سریست روحانی، که در عالم
بخواهد ماند جاویدان سواد رق منشورش
ز راز عاشقی دورند و رمز عاشقی غافل
گروهی کندرین معنی نمیدارند معذورش
***
424
چو نام او همی گویی بنام خود قلم درکش
ورش دانستهای، زنهار! خامش باش و دم درکش
ازآن بیچون و چند ار تو نشانی یافتی این جا
زکوی چند و چون بگذر، زبان از بیش و کم درکش
فراغی گر همی خواهی، چراغی از وفا برکن
بباغ آن پری نه روی و داغ آن صنم درکش
چو با زنار عشق او صبوحی کرد روح تو
دلت را خاجها بررخ زنیل درد و غم درکش
زدست عشق شهر آشوب اگر دادی همیخواهی
سر آشفته ی خود را بپای آن علم درکش
چو در وصل میجویی در صحبت ببند اول
پس آنگه کشتی حاجت بدریای کرم درکش
ترا وقتی که او خواند، براهی رو که او داند
چو رفتی دامن اخفا بآثار قدم درکش
از آن و این چه میلافی؟ طلب کن شربت شافی
زکفر و دین میصافی، بیامیز و بهم درکش
ببوی جام یکرنگی، چو شد دور از تو دلتنگی
ازل را با ابد ضم کن، حدث را با قدم درکش
زتلخ یار شیرین لب نشاید رخ ترش کردن
گرت جام شفا بخشند و کرکاس الم، درکش
اگر گوش تو میخواهد نوای خسروانیها
ببزم اوحدی آی و شراب از جام جم درکش
***
425
دلا، دگر قدم از کوی دوست بازمکش
کنون که قبله گرفتی سر از نماز مکش
بر آستانه ی معشوق اگر دهندت بار
طواف خانه کن و زحمت حجاز مکش
زناز کردن او ناله چیست؟ شرمت باد
ترا که گفت: کزو کام جوی و ناز مکش؟
نسیم باد، بده بوی آن نگار و دگر
مرا در آتش اندوه در گداز مکش
زمن بحلقه ی آن قبله ی طراز بگوی
که: بیش بر رخم از خون دل تراز مکش
چو بوسه نمیدهی رخ بعاشقان منمای
چو دانه نیست درین عرصه دام بازمکش
ازین سپس که ببینم بخواهمش گفتن
که: پرده بررخت، ای یار دلنواز مکش
کشیدم آن سر زلف دراز را روزی
بطیره گفت که: ای اوحدی، دراز مکش
گرت خزینه ی محمود نیست درست طمع
دلیر در شکن طره ی ایاز مکش
***
426
که میبرد خبر عاشقان شیفته حالش؟
ز سجده گاه عبادت بپیش صدر جلالش
هزار دیده بر آن چهره ناظرند ولیکن
نمیرسد نظر هیچکس بکنه کمالش
مرا دلیست بحال از فراق صورت آن بت
که هیچ چاره ندانم بجز نهفتن حالش
سیاه شد چو شب تیره روز روشن بختم
زمحنت شب هجران دیر باز چو سالش
چه جای وصل؟ که بر آسمان رسم زتفاخر
گرم بخواب میسر شود حضور خیالش
هزار فال گرفتم من از صحیفه ی ایام
چو نام دوست نیامد، نداشتیم بفالش
بیاد دوست قناعت کن، اوحدی، که دل تو
بروز وصل ندیدیم و نیست مرد وصالش
***
427
دیده گر لایق آن نیست که منزل کنمش
چارهای نیست بجز جای که دردل کنمش
ساربانا، شتر دوست کدامست؟ بدار
تا زمین بوس رخ و سجده ی محمل کنمش
آفتاب ارچه برخسار جهانگیری کرد
نتوانم که بدان چهره مقابل کنمش
میزنم بر سر خود دست بخون آلوده
چون مدد نیست که در گردن قاتل کنمش
دلبرا، مهر تو چون دردل من مهر گرفت
چون توانم که براندازم و باطل کنمش؟
مشکلاتی که ز زلف تو مرا پیش آمد
تو مپندار که تا حل نکنی حل کنمش
دست خود میگزم از حیف و ببوسم بسیار
گر شبی در بر و دوش تو حمایل کنمش
دل، که دیوانه ی زنجیر سر زلف تو شد
ای پریچهره، نگویی: بچه عاقل کنمش؟
اوحدی گر زتو رنجی بکشد باکی نیست
تا ریاضت نکشد چون بتو واصل کنمش؟
***
428
گر دستها چو زلف درآرم بگردنش
کس را بدین قدر نتوان کرد سرزنش
دیگر بر آتش غم او گرم شد دلم
آن کو خبر ندارد ازین غم خنک تنش!
دستم نمیرسد که: کنم دستبوس او
ای باد صبحدم، برسان خدمت منش
آن کو دلیل گشت دلم را بعشق او
خون من شکسته ی بیدل بگردنش
گر خون دیدها بگریبان رسد مرا
آن نیستم که دست بدارم ز دامنش
دانم که باد را بر او خود گذار نیست
ترسم که: آفتاب ببیند ز روزنش
گر جز بدوست باز کند دیده اوحدی
چون دیدهای باز بدوزم بسوزنش
***
429
نیست عیب ار دوست میدارم منش
با چنان رویی که دارد دشمنش؟
دشمن از دستم گریبان گو: بدر
من نخواهم داشت دست از دامنش
از دری کندر شود ماهی چنین
مهر گو: هرگز متاب از روزنش
کس نمیخواهم که گردد گرد او
تا گذار باد بر پیراهنش
آه من گر خود بسوزد سنگ را
باد باشد با دل چون آهنش
عشق را با عقل اگر جمع آورند
سالها با هم نکوبد هاونش
آنکه جز گردنکشی با من نکرد
گر بمیرم خون من در گردنش
گر نسوزد بر منش دل عیب نیست
مرده ی ما خود نیرزد شیونش
اوحدی، با یار گندم گون اگر
میل داری، خوشه چین از خرمنش
***
430
امروز گم شدم: تو برآهم مدار گوش
فردا طلب مرا بسر کوی میفروش
دوش آن صنم بساغر و رطلم خراب کرد
وامشب نگاه کن که: دگر میدوم بدوش
رندم، تو پر غرامت رندی چو من بکش
مستم، تو بر سلامت مستی چو من بکوش
ای هوشیار، پند مده پر مرا، که من
زان باده خوردهام که نیایم دگر بهوش
ما عاشقیم زار و ز ما پرده برمدار
بر زار و عاشق ار بتوان پردهای بپوش
زاهد چراست خشک و چنین آبها روان؟
صوفی چراست سرد و چنین بادها بجوش؟
ساقی، میار جز قدح آن شراب صرف
مطرب، مگوی جز سخن آن لب خموش
گویند: پیش او سخن خویشتن بگوی
گفتن چه سود؟ چونکه نباشد سخن نیوش
گوشی نمیکنی تو بدین جانب، ای نگار
تا برکشم زدل، که خراشیدهای، خروش
چون اوحدی بروی تو مینوشم این شراب
نقلم ده از لب و بزبانم بگوی: نوش
***
431
بباد صبا گفتم از شوق دوش
که: درکارم، ار میتوانی، بکوش
نشانی از آن نوشدارو بیار
که سودای او بردم از مغز هوش
نه زان گونه تلخست کام دلم
که شیرین توان کردن او را بنوش
رفیقا، مکن پرنصیحت، که من
ندارم دماغ نصیحت نیوش
مرا آتش عشق در اندرون
ز خامی بود گر نیایم بجوش
مکن دورم از باده خوردن، که باز
مرا تازه عهدیست با میفروش
دو چشم من از عشق او چون پرست
لبم گر بخوشد زغم، گو: بخوش
چو آگه شوی از شب بیدلی
بروزش مرنجان و رازش بپوش
بهل، تا روم بر سر عشق من
چو من رفتم، آنگه زپی میخروش
بکام بداندیش گشت اوحدی
که بر نیک خواهان نمیکرد گوش
***
432
پسته ی آن ماه مروارید گوش
چون بخندد بشکند بازار نوش
صورت او مایه ی لطفست و ناز
پیکر او سایه ی عقلست و هوش
نرگس جادو فریبش سحر پاش
سنبل هاروت بندش لاله پوش
چون مگس برسر نهد هر لحظه دست
از لب چون لعل او شکر فروش
در غم او باز دیگ سینه را
آتشی کردم، که ننشیند زجوش
خاطر ما کی خراشیدی چنین؟
گر بگوش او رسیدی این خروش
دوش آب دیده از سر میگذشت
در غم آن زلفهای تا بدوش
اوحدی، تا کی کشی بار غمش؟
از کشش چون نیست سودی، پس مکوش
گر بقولت گوش میدارد، بنال
ور سخن در وی نمیگیرد، خموش
***
433
دو هفته ی دگر از بوی باد مشک فروش
شود چو باغ بهشت این زمین دیباپوش
درخت غنچه کند، غنچه پیرهن بدرد
بوقت صبح چو مرغان برآورند خروش
شود چو روی فلک پرستاره روی زمین
ز سوسن و سمن و یاسمین و مرزنگوش
چمن زشکل ریاحین و رنگ سبزه ی تر
چنان شود که تو گویی درآمدست بجوش
ز جویبار بگردون رسد غریو طیور
زکوهسار بصحرا رود فغان وحوش
ز بهر جلوه عروس چمن درآویزد
زژاله عقد جواهر بروی گردن و گوش
روند در سر گل در چمن پری رویان
بدان صفت که رود بر سر ستاره سروش
علم زنند گل سرخ و زرد بر سبزی
چو بر صحیفه ی مینا ز زر تخته نقوش
ببام شاخ برآید گل از سراچه ی باغ
چنانکه بر افق چرخ زهره و زاوش
میان باغ ز هر گونه عاشقی سرمست
چنانکه مردم هشیار سرکشند بدوش
طمع مدار خموشی ز اوحدی پس ازین
که در بهار نباشند بلبلان خاموش
تو نیز عمر خود، ای هوشمند، خوش گذران
که عمر خوش گذراند همیشه صاحب هوش
بهار تازه در آمد، غم کهن بگذار
ز باغ سبزه برآمد، شراب سرخ بنوش
درخت و چوب که دیدی چه تر شود ببهار؟
نه کم زچوب و درختی، تو در بهار مخوش
گرت هواست که عشرت کنی، بدانش کن
ورت رضاست که سیکی خوری، بنیکی کوش
مگر در پی آزرم و قول من بشنو
مباش بر سر آزار و پند من بنیوش
***
434
ای رخت خرم و دهانت خوش
وآن نظر کردن نهانت خوش
روش قد نازنینت خوب
شیوه ی چشم ناتوانت خوش
وصل آن رخ بجان همی طلبم
برخم در نگر که جانت خوش!
یارب، آن پرده کی براندازی؟
تا ببینیم جاودانت خوش
بدهن میوه ی بهشتی تو
میوه شیرین و استخوانت خوش
چند گویی: زیان کنی از من؟
سود کی کردم؟ ای زیانت خوش
کی ببینیم تنگ چون کمرت؟
دست خود کرده در میانت خوش
باز ما را دلیست آشفته
با سر زلف دلستانت خوش
اوحدی را شبی ببینی تو
مرده بر خاک آستانت خوش
***
435
دشمن بیحاصلم را شرم باد از کار خویش
تا چرا این خستهدل را دور کرد از یار خویش؟
حیف میداند که بعد از چند مدت بیدلی
شاد گردد یک زمان از دیدن دلدار خویش
هر کسی را میل با چیزی و خاطر با کسیست
مؤمن و سجاده ی خود، کافر و زنار خویش
آن که هر ساعت بنوعی صاع در بارم نهد
شرمسارش کردمی گر باز کردی بار خویش
گفت و گوی عیب جویانم بوجهی سود داشت
کان طبیب آگاه گشت از محنت بیمار خویش
حاجت اینها نبود، از حال من پرسد رقیب
گو: بیا، تا من بخوانم پیش او طومار خویش
کیسه ی خویش ار بطراری کسی دیگر نهفت
من نمیدانم نهفتن کیسه از طرار خویش
ماجرای عشق را روزی بگویم پیش خلق
ور نگویم، عاشقی خود میکند اظهار خویش
من که بر اقرار عشق خود گرفتم صد گواه
باز منکر چون توانم گشت بر اقرار خویش؟
دشمنان را گر خوش آید ورنه، میدانم که دوست
عاقبت رحمت کند بر عاشقان زار خویش
ای که از من کار خود را چاره میجویی که چیست؟
این مجوی از من، که من خود عاجزم از کار خویش
هر چه گویی بعد ازین از عشق گوی! ای اوحدی
تا پشیمانی نباید خوردن از گفتار خویش
***
436
با یار بیوفا نتوان گفت حال خویش
آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش
من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟
زیرا که یک دمم نگذارد بحال خویش
آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش
ما را نبود بخت و گرفتیم فال خویش
ای دل، نگفتمت که: مخواه از لبش مراد؟
دیدی که: چون شکسته شدی از سؤال خویش؟
ای بیوفا، ز عشق منت گر خبر شود
دانم که شرمسار شوی از فعال خویش
چندان مرو، که من بتأمل ز راه فکر
نقش تو استوار کنم در خیال خویش
جد ترا، اگر ز جمالت خبر شود
ای بس درودها که فرستد بآل خویش!
ما را بخویش خوان و بر خویش بارده
باشد که بعد ازین برهیم از ضلال خویش
ای اوحدی، مقیم سر کوی یار باش
گر در سرای دوست نیابی مجال خویش
***
437
باشد آن روز که گویم بتو راز دل خویش؟
یا کنم بر تو بیان شرح نیاز دل خویش؟
دوستی کو و مجالی؟ که برو عرضه کنم
قصه ی درد و غم دور و دراز دل خویش
چشم بربستم و از دیده و دل دور نهای
چون ببندم بحیل دیده ی باز دل خویش؟
گر شبی پیش خودم بار دهی بیاغیار
بر تو خوانم همه تحقیق و مجاز دل خویش
از سر عربده برخیز و بر من بنشین
تا زمانی بنشانم بتو آز دل خویش
کس چه داند که چه بر سینه ی من میگذرد؟
من شناسم اثر گرم و گداز دل خویش
اوحدی تا روش قامت زیبای تو دید
جز بسوی تو ندیدست نیاز دل خویش
***
438
گر بنگری در آینه روزی صفای خویش
ای بس که بیخبر بدوی در قفای خویش
ما را زبان ز وصف و ثنای تو کند شد
دم در کشیم، تا تو بگویی ثنای خویش
منگر در آب و آینه زنهار! بعد ازین
تا نازنین دلت نشود مبتلای خویش
معذور دار، اگر قمرت گفتهام، که من
مستم، حدیث مست نباشد بجای خویش
ما را تویی زهر دو جهان خویش و آشنا
بیگانگی چنین مکن، ای آشنای خویش
یک روز پیرهن ز فراقت قبا کنم
وانگه بقاصدان تو بخشم قبای خویش
چون گشت اوحدی زدل و جان گدای تو
ای محتشم، نگاه کن اندر گدای خویش
***
439
مردی بهوش بودم و خاطر بجای خویش
ناگاه در کمند تو رفتم بپای خویش
صدبار گفتهام دل خود را بدین هوس:
کای دل بقتل خویشتنی رهنمای خویش
وقتی علاج مردم بیمار کردمی
اکنون چنان شدم که ندانم دوای خویش
باشد بجای خویش اگرم سرزنش کنی
تا پیش ازین چرا ننشستم بجای خویش؟
پیش تو نیست روی سخن گفتنم، مگر
بر دست قاصدی بفرستم دعای خویش
گو: بوسهای بده، لبت ار میکشد مرا
باری گرفته باشم ازو خون بهای خویش
ای اوحدی، چو همت او بر هلاک تست
شرط آن بود که سعی کنی در فنای خویش
***
440
گفتم: بچابکی ببرم جان زدست عشق
خود هیچ یاد و هوش نیاورد مست عشق
صد گونه مرهم ار بنهی سودمند نیست
آنرا که زخم بر جگر آمد زشست عشق
گفتیم: دل ز عشق بپرداختیم و خود
هر روز بیش میشود این جا نشست عشق
هر چند سر کشیدم ازین عشق سالها
هم زیر پای کرده مرا زور دست عشق
ایزد مگر بلطف خلاصی دهد، که راه
بیرون نمیبریم ز دیوار بست عشق
ای نیکخواه عافیت اندیش خیر گوی،
زین پس مکن نصیحت محنت پرست عشق
پرسیدهای که: باده خورد اوحدی؟ بلی
خوردست باده، لیک زجام الست عشق
***
441
دلم خرقهای دارد از پیر عشق
که گردن نپیچد ز زنجیر عشق
حلالست مالم بفتوای شوق
مباحست خونم بتقریر عشق
هزیمت همان روز شد شاه عقل
که در شهر تن خیمه زد میر عشق
اگر عاشقی ترک ایمان بگوی
که جز کافری نیست توفیر عشق
درین باغ اگر لاله چینی و گل
نخواهی شدن مرغ انجیر عشق
اگر نیستی چون کمان بر کژی
دل خود سپر کن بر تیر عشق
بمعقول مگرو، که ما را حدیث
زقرآن شوق است و تفسیر عشق
خرد را رها کن، که خواب خرد
پراگنده باشد بتعبیر عشق
من و اوحدی در ازل خوردهایم
زبستان «قالوابلی» شیر عشق
***
442
زحسن تو پیدا شد آیین عشق
خرد را لبت کرد تلقین عشق
برین رقعه ننهاد شاهی قدم
که ماتش نکردی بفرزین عشق
ازین بیشه شیری نیامد برون
که او را نکشتی بزوبین عشق
ز بهر شکار دل خستگان
بر اسب بلا بستهای زین عشق
کسی با خیالت نخسبد دمی
که بروی نخوانند یاسین عشق
برین آستان دعوت هیچ کس
نگررد روا جز بآیین عشق
من آن باد را خاک خواهم شدن
که بوی تو میآرد از چین عشق
تو ای عالم شهر، اگر عاقلی
سکونت مجوی از مجانین عشق
گر این خلق هر کس بدینی روند
مباد اوحدی را بجز دین عشق
***
443
ای پیکر خجسته، چه نامی؟ فدیت لک
دیگر سیاه چرده ندیدم بدین نمک
خوبان سزد که بر درت آیند سر بسر
وانگاه خاک پای تو بوسند یک بیک
هم ظاهر از دو چشم تو گردیده مردمی
هم روشن از دو لعل تو در دیده مردمک
آدم زحسن روی تو گر بهره داشتی
از دیدنش بسجده بپرداختی ملک
صورتگران چین اگر آن چهره بنگرند
نقش نگارخانه ی چین را کنند حک
گر چهره ی چو ماه ببامی برآوری
خورشید را زشرم تو پنهان کند فلک
تنها نه اوحدیست بدام تو مبتلا
کین حال نیز در همه جایست مشترک
گر در وفای من بگمانی، بیازمای
زر خالصست و باک نمیدارد از محک
***
444
زاهدان را گذاشتیم بجنگ
ما و جام شراب و نغمه ی چنگ
نه پی مال میرویم و نه جاه
نی غم می خوریم و نه ننگ
نه باقرار دوستان شادیم
نه بانکار دشمنان دلتنگ
نه بشاهیم طامع و نه بمیر
نه ببویم غره و نه برنگ
سر مظلوم وارمان در پیش
تیغ ظالم شکارشان در چنگ
کرده از ما کسان بکیسه شکر
خورده از ما خسان، بکاسه شرنگ
آنکه ما را نمیهلد در شهر
سر، بهل، تا همی زند بر سنگ
ننیوشیم پند زاهد خشک
جان دهیم از برای شاهد شنگ
نه بمال کسی بریم آشوب
نه بخون کسی کنیم آهنگ
نه بآیین ما کسی را راه
نه بر آیینه ی کس از ما زنگ
بر سریر سخن نشسته بکام
اوحدی فر و اوحدی فرهنگ
***
445
ما بابد میبریم عشق ترا از ازل
در همه عالم که دید عشق چنین بیخلل؟
از سر ما شور تو هیچ نیاید برون
گرچه سرآید زمان ورچه درآید اجل
هیچ کسم، گر بدل بر تو گزینم بدل
هیچ کسی خود بدل بر تو گزیند بدل؟
شمع لبت را بدید، مهر گرفت از عقیق
موم دهانت بدید مهر گرفت از عسل
راهرو عقل را زلف تو دارالامان
کار کن روح را لطف تو بیتالعمل
بوده زجور تو ما در همه وقتی زبون
گشته بمهر تو ما در همه گیتی مثل
ماه شبستان تو مورچه ی وتخت جم
وصل تو و جان ما یوسف و سیم دغل
زلف تو تن را نوشت سوره ی نون بر ورق
قد تو دل را نهاد لوح الف در بغل
چشم مرا از لبت نیست گزیری که، هست
لعل لبت را شکر، چشم سرم را سبل
فوت نشد نکتهای از کشش و از جسش
با لب و زلف ترا مرتبه ی عقد و حل
اوحدی از دیربار فتنه ی تست، ای غزال
تا نشود ناامید زود نیوش این غزل
***
446
که رساند بمن شیفته ی مسکین حال؟
خبری زان صنم ماهرخ مشکین خال
هر سحر زلف چو شامش، که دلم در کف اوست
در کف باد شمالست، خنک باد شمال!
نیست میلی بمن آن را که زمیل رخ اوست
میل در میل ز خون دل من مالا مال
دل آشفته بجای کس دیگر بستم
که نه اندیشه ی قربست و نه امید زوال
شوق بوسیدن دستش اگرم پیش برد
بغلط پای برون مینهم از صف نعال
پیش ازین دیده بامید وصالی میخفت
باز چندیست که در خواب نرفتم زخیال
بیرخ دوست نگوییم که: ماهی سالیست
کانچه بیدوست گذارند نه ماهست و نه سال
حالتی هست دلم را که نمییارم گفت
به ازین کشف نشاید که کنم صورت حال
صبر فرمودی و فرمان تو مقدورم نیست
مطلب صبر جمیل از من مشتاق جمال
اوحدی، ناله ی بیفایده سودی نکند
دوست چون گوش بر احوال تو کردست منال
***
447
گفتم: زدرد عشق تو گشتم چنین بحال
گفتا: منم دوای تو از درد من منال
گفتم: شبم چو سال شد از بار هجر تو
گفتا: بوصل روز کنم این شب چو سال
گفتم که: با تو نیست مجال حکایتی
گفتا: چو من رضا دهم آسان شود مجال
گفتم: دلم بوصل تو تعجیل میکند
گفتا: ز من بصبر توان یافتن وصال
گفتم: بشام روی تو دیدن مبارکست
گفتا که: بامداد مبارک ترم بفال
گفتم که: هیچ گوش نکردی بقول من
گفتا که: هیچ کار نیاید زقیل و قال
گفتم که: ابروی تو نشان میدهد بعید
گفتا: نشان عید بود دیدن هلال
گفتم: چه دامها که تو داری زبهر من!
گفتا که: دام من نه که زلفست و دانه خال؟
گفتم که: بوسهای دوسه بر من حلال کن
گفتا که: بیبها نتواند شدن حلال
گفتم: زمویه شد تن مسکین من چو موی
گفتا: زناله نیز بخواهی شدن چو نال
گفتم که: پایمال فراق توام چرا؟
گفتا: ازان سبب که نداری بدست مال
گفتم: ترا نیافت بشوخی کسی نظیر
گفتا: مرا ندید بخوبی کسی مثال
گفتم: سؤال من بجهان وصل روی تست
گفتا که: نیست ممکن ازین خوبتر سؤال
گفتم که: چاره نیست مرا در فراق تو
گفتا که: چاره ی تو شکیبست و احتمال
گفتم: شبی خیال تو نزدیک من رسید؟
گفت: اوحدی، بخواب توان دیدن اینخیال
***
448
من نخواهم برد جان از دست دل
ای مسلمانان، فغان از دست دل
سینه میسوزد نهان از جور چشم
دیده میگرید روان از دست دل
ای رفیقان، چون ننالم؟ وانگهی
بر تنم باری چنان از دست دل
هر که از دستان دل غافل شود
زود گردد داستان از دست دل
جاودانی دیدهای باید مرا
تا بگریم جاودان از دست دل
جانم اندر تاب و دل در تب فتاد
این ز دست چشم و آن از دست دل
گفته بودم: پای در دامن کشم
وین حکایت کی توان؟ از دست دل
قوت پایی ندارد اوحدی
تا نهد سر در جهان از دست دل
***
نگفتم: کین چنین زودت بجان اندر بکارم دل؟
کشی از خط مهرم سر، کنی از غم فگارم دل
دلم ار خواستی، جانا، بحجت میدهم خطی
کزان تست جان من، گرت فردا نیارم دل
نهم جان بر سر دل، چون دلم را یاد فرمودی
که تا در تحفه آوردن نباشد شرمسارم دل
دلم تنگست، ازان چندین تعاون میکنم، ورنه
فدای خاک پای تست، اگر باشد هزارم دل
اگر چشم تو این معنی بزاری گوش میکردی
برین صورت چرا بودی نزارم چشم و زارم دل؟
چو گفتم: در میان تو بپیچم چو کمردستی
شدی در تاب و دربستی بزلف تا بدارم دل
دلم را پار برد آن زلف و زان امسال واقف شد
چون امسال آشنا میشد، چرا میبرد پارم دل؟
چو در سیب زنخدانت کشیدم دست بوسیدن
کشیدی از کفم دست و کفایندی چو مارم دل
اگر بر آسمان باشی بزیر آرم چو مهتابت
دمی کندر دعای شب بر آن بالا گمارم دل
نخواهی یاد فرمودن زحال اوحدی، لیکن
زمن یادآوری، دانم، که پیشت میگذارم دل
بجان پروردهام دل را ز بهر کار عشق تو
چو گشتی فارغ از کارش نمیآید بکارم دل
***
449
دیوانه میشد از غم او گاه گاه دل
زان بستم اندر آن سر زلف سیاه دل
دل را درین حدیث ملامت نمیکنم
این جرم دیده بود، ندارد گناه دل
دل خستهام ولی نتوان رفت هر نفس
پیش رخ چو آینه ی او؟ که: آه دل!
بسیار میکشد بزنخدان او دلم
ای سینه، همتی، که نیفتد بچاه دل
ای دیده، مردمی کن و چشمی براه دار
آخر نه هم بقول تو گم کرده راه دل؟
جانا، چو زلف با دل شوریده بدمشو
دانی که: هست روی ترا نیک خواه دل؟
گر شمع صورت تو نگشتی دلیل جان
هرگز بکوی عشق نمیبرد راه دل
در جهان نهاد مهر ترا اوحدی، مگر
ترسد ازانکه راز ندارد نگاه دل؟
***
450
ای بخار هجر ما را سفته دل
رحمتی کن بر من آشفته دل
رنگ رویم سربسر کرد آشکار
سر اندر سالها بنهفته دل
قصه ی آتش، که در جان منست
بر زبان آب چشمم گفته دل
بر امید آنکه او را غم خوری
پیش خار غم چو گل بشکفته دل
سینه ی ما را، که خلوتگاه تست
از غبار هر خیالی رفته دل
پیش ازینم هر کسی میداد پند
لیک از کس پند ناپذرفته دل
شرح بیداری و شبهای ترا
اوحدی، زین پس مگو با خفته دل
***
451
نازنین، عیب نباشد، که کند ناز، ای دل
او همی سوزدت از عشق و تو میساز، ای دل
اگرت میل بخورشید رخش خواهد بود
بر حدیث دگران سایه بینداز، ای دل
او بآواز تو چون گوش نخواهد کردن
هیچ سودت نکند ناله بآواز، ای دل
چونکه پیوسته دل سوخته میخواهد دوست
گرنه قلبی تو، در آتش رو و بگداز، ای دل
شمع را بنگر و پروانه که: با هم چونند؟
عشق را آتش آن چهره چنان باز، ای دل
با درون تو غمش چون سرخویشی دارد
خانه از مردم بیگانه بپرداز، ای دل
چشم آن ترک عجب تیرو کمانی دارد!
پیش آن تیر سپر زود بینداز، ای دل
باز بر دست همی گیرد و دل میشکرد
گوش میدار که: صیدت نکند باز، ای دل
اوحدی، بشنو اگر عافیتی میخواهی
بچنین روی نکو دیده مکن باز، ای دل
***
452
سودای عشق خوبان از سربدر کن، ای دل
در کوی نیک نامی لختی گذر کن، ای دل
دنیی و دین و دانش در کار عشق کردی
زین کار غصه بینی، کار دگر کن، ای دل
زود این درست قلبت رسوا کند بعالم
چست ایندرست بشکن وین قلب زر کن، ای دل
مستی ز سر فرونه و زپای کبر بنشین
پس دست وصل با او خوش در کمر کن، ای دل
در باز جان شیرین، تر کن زخون دو دیده
یعنی که: عشق بازی شیرین و تر کن، ای دل
این جا بدیده ی جان بینی جمال او را
گر مرد این حدیثی، آندیده بر کن، ای دل
از خلق بینظیری، گفتی: بیار، گیرم
گر بینظیر خواهی، به زین نظر کن، ای دل
بار طلب چو بستی، بنشین که خسته گشتم
گر پای خسته گردد رفتن بسر کن، ای دل
در خلوت وصالش روزی که بار یابی
بیچاره اوحدی را آنجا خبر کن، ای دل
***
453
نه باندازه ی خود یار گزیدی، ای دل
تا رسیدی ببلایی که شنیدی، ای دل
سپر ناوک آن غمزه چرا گشتی باز؟
که بزخمی چو کبوتر برمیدی، ای دل
صفت بار بلایی، که کنون بر دل ماست
بارها گفتم و از من نشنیدی، ای دل
بیدلی رفتی و خود را بشکستی، ای تن
ترک سر گفتی و پشتم بخمیدی، ای دل
پیرهن چند کنم پاره زسودای تو من؟
بس کن این پرده که بر من بدریدی، ای دل
هر دم از غصه جهانی بفروشی بر ما
سر خود گیر، که ما را نخریدی، ای دل
گرد این درد مپوی و سخن درد مگوی
که ازین باغ بجز درد نچیدی، ای دل
گر زقدش نتوان جست کنار، از لب او
گوشهای گیر، که بسیار دویدی، ای دل
اوحدی درکشد از دست تو دامن روزی
کین فضیحت بسر او تو کشیدی، ای دل
***
454
زهی! زدست رقیبان گذر بکوی تو مشکل
زبس جمال که داری، نظر بروی تو مشکل
مرا ز بار فراقت حکایتیست مطول
چوچین زلف تو درهم، چو بند موی تو مشکل
بخوابگاه قیامت گذشتگان غمت را
زخواب خوش شدن آگاه جز ببوی تو مشکل
بر آستان تو از دست منکران محبت
گذار عاشق مسکین بجستجوی تو مشکل
برغم خوی تو گردون هزار نقش برآرد
که آن هزار نباشد یکی چو خوی تو مشکل
ز غصها که تو دانی کدام ازین بتر آخر؟
که میل سوی تو داریم و ره بسوی تو مشکل
بر اوحدی شده آسان بر تو مردن و بازش
ز دور زنده نشستن بآرزوی تو مشکل
***
455
خیز، که در میرسد موکب سلطان گل
چاره ی بزمی بساز، تا بنهی خوان گل
گل دو سه روزی مقام بیش نگیرد بباغ
این دو سه روزی که هست جان تو و جان گل
طفل ریاحین مکید شیر زپستان ابر
بلبل شوریده دل شد بشبستان گل
زود ببینی چو من فاخته را در چمن
ساخته آوازها بر لب خندان گل
در بن بیدار فگند مسند جمشید می
بر سر باد آورند تخت سلیمان گل
ساغر و پیمانهای چند پر از می بیار
زود، که ما دادهایم دست بپیمان گل
خار چمن را بگو: کز سر شاخ درخت
تیغ میفگن، که شد قلعه بفرمان گل
غنچه گریبان خود تا بن دندان درید
ناله ی بلبل مگر نیست بدندان گل؟
دست صبا غنچه را بار دهد بر شجر
تا بنماید بخلق قصه ی پنهان گل
از سخن اوحدی پرورقی زن، که آن
هر ورقی آیتیست آمده در شان گل
***
بنمای روی خویش، که غیر از تو هر چه هست
دیدیم و بیغروب نبودند و بیافول
یا یک زمان بجانب ما نیز میل کن
یا خود جواب ما بده ار گشتهای ملول
ترسم رسول دین تو گیرد، بدین سبب
تقصیر میکنم ز فرستادن رسول
تا شد بعشق روی تو مشهور نام من
اندر زمانه فارغم از شهرت و خمول
گر عدل بینم از تو و گرنه نمیتوان
از بندگی تجاوز و از چاکری عدول
در جانم آتشیست زهجر تو ورنه چیست؟
این آه سرد و سوز دل و ناله و غول
در وصف قد و زلف تو هر چند سالهاست
کاهل حدیث عرض سخن میدهند و طول
از آسمان عشق تو قرآن فارسی
امروز میکند بدل اوحدی نزول
***
456
ای سحری دعای من، در دلش آن جفا مهل
یار خطاپرست را بر سر آن خطا مهل
خسته ی هر ستم شدم، ای قدم بلا برو
سخره ی هر دغل شدم، ای فلک دغا مهل
خاک زمین او شدم، آتش ما فرونشان
آب ز کار ما بشد، باد در آن سرا مهل
ایکه نهادهای مرا بر سر دل کلاه غم
لطف کن و بدست خود پیرهنم قبا مهل
یا من مستمند را در صدد وصال کش
یا دل دردمند را بی مدد دوا مهل
چند کنی بجنگ من روی جفا؟ که رای زن؟
این که تو جای آشتی، در دل ما بجا مهل
با همه خلق سر خوشی وز من خسته سرکشی
با تو که گفت در جهان: هیچ خوشی بما مهل؟
اوحدی از جفای تو دور شد از کنار تو
مدت انتظار تو دیر شدای خدا مهل
***
457
مستم از باده ی مهر تو، مرا مست مهل
رفتم از دست، دمی دست من از دست مهل
دل زشوق می لعل تو چو خون شد مپسند
پشتم از بار غم هجر تو بشکست، مهل
باز میبینم همدست رقیبان شدهای
گر از آن دست نهای کارم ازین دست مهل
چون نداری گل وصلم، بکفم خار جفا
گر غم هجر تو اندر جگرم خست، مهل
گر خدنگی زند آن غمزه ی جادو مگذار
ور خطایی کند آن نرگس سرمست مهل
دل بنزد تو فرستادم و گفتی: بس نیست
اوحدی را زجفا همچو زمین پست مهل
***
گر دردسر نباشدت، ای باد صبحدم
روزی بدستگیری ما رنجه کن قدم
پیش آی و تازه کن بسر آهنگ آنسرا
برخیز و بسته کن بدل احرام آن حرم
او را یکی ببین و چو بینی «و ان یکاد»
برخوان و چون بخوانی بر روی او بدم
گو: ای شکسته خاطر ما را بدست هجر
گو: ای سپرده سینه ی ما را بپای غم
ما را بپیش ناوک هجران مکن هدف
ما را میان لشکر خواری مکن علم
زر خواستی بعشوه و سر مینهیم نیز
دل میبری بغارت و جان میدهیم هم
اینجا که خط تست بدان مینهیم سر
وآنجاکه نام ماست بر آن میکشی قلم
آهیست در فراقت و پنجاه شعله نار
چشمیست زاشتیاقت و پنجاه کاسه نم
گاهی تنم چو رعد بنالد ز هجر پر
گاهی دلم چو برق بسوزد ز وصل کم
بر بیدلی، که عهد تو دارد مگیر خشم
بر عاشقی، که مهر تو ورزد، مکن ستم
پیش آر جوشنی، که زپشتم گذشت تیر
بفرست مرهمی، که بجانم رسید الم
چون صید هر کسی شدی از بیکسان مگرد
چون رام دیگران شدی از اوحدی مرم
***
459
توبه کردم ز توبه کردن خام
ببر این جامه و بیار آن جام
چون بپوشیم راز؟ کاوردیم
طبل در کوچه و علم بر بام
پیر ما را چگونه توبه دهد؟
که جوانی نکردهایم تمام
زاهد خام اگر زند طعنی
بگذاریم تا بجوشد خام
نیست از یک دگر پدید هنوز
صالح و فاسق و حلال و حرام
تا نجوشیم در نیاید عشق
تا نکوشیم بر نیاید کام
گر ترا نیست آتشی در دل
از دل اوحدی بخواه بوام
***
460
قاصرات الطرف فی حجب الخیام
حال ترکانست گویی والسلام
عکس کین و مهر ایشان کفر و دین
رنگ روی و زلف ایشان صبح و شام
هم بمعنی زهره را نایب مناب
هم بصورت ماه را قایم مقام
همچو دولت، گاه دشمن، گاه دوست
همچو گردون، گاه تندو گاه رام
بر ثوابت جزع ایشان را ستم
از کواکب اسب ایشان را ستام
کوچ ایشان رحلت صیف و شتا
خوی ایشان جنبش شمس و غمام
روز نرمی همچو سوسن خوش نسیم
وقت تندی همچو توسن بد لگام
تنگ چشمانند، لیکن دوربین
خوبرویانند، لیکن خویش کام
صحن لشکر گاهشان چرخ و نجوم
هیأت خر گاهشان رکن و مقام
روی ایشان در کله خورشید و ماه
چشم ایشان در قبا ماهی و دام
رونق بعظاق رنگ آمیز شان
جلوه ی طاوس را ماند مدام
میل ترکان کن، که یابی برقرار
نزد ترکان رو، که بینی بر دوام
ساقیان بربری از پیش و پس
بادهای کوثری از کاس و جام
دلبران کاسه گیر بوسه ده
دلبران عشقبار نیک نام
گر مرادی هست اینست، ای پسر
ور بهشتی هست اینست، ای غلام
اوحدی را با چنین قوم اوفتاد
راه سلطانیه و دارالسلام
***
461
من که باشم؟ که بمن نامه فرستند و سلام
گو: بدشنام زمن یاد کن از لب، که تمام
از کجا میرسد این نامه فرو بسته بمهر؟
کز نسیمش نفس مشک برآید بمشام
نامه ی دوست همی خوانم و در تشویشم
که جوابش چه نویسم من آشفته پیام؟
مینویسم سخن مهر و قلم میگوید:
عجب ار نامه نسوزد! که بسوزست کلام
بنوشتم غرض، اما ننمودم بکسی
قصه ی خاص نشاید که نمایند بعام
دلبرا، میکنم از دور سلامت، گرچه
دشمنانم نگذارند که: آیم بسلام
بنصیحت گر خود گوش نکردم، زانست
دلم امروز چنین سوخته و کارم خام
پادشاهی، تو بدرویش کجا دل بنهی؟
این قدر بس که نظر باز نگیری زغلام
اوحدی، با تو گر ایام بکینست مترس
جهد آن کن که بمهری گذرانی ایام
***
462
من درین شهر پای بند توام
عاشق قامت بلند توام
مرده ی آن دهان چون پسته
کشته ی آن لب چو قند توام
میدوانی و میکشی زارم
چون بدیدی که در کمند توام
ای هلاک دلم پسندیده
دولتی باشد ار پسند توام
گذری میکن، ار طبیب منی
آتشی مینه، ار سپند توام
گو: رفیقان سفر کنند که من
نتوانم، که پای بند توام
زاوحدی باز پرس حال، که من
تا چه غایت نیازمند توام؟
***
463
ماهرویا، عاشق آن صورت پاک توام
بنده ی قد خوش و رفتار چالاک توام
قرص خورشیدی، که چون بر رویت اندازم نظر
روشنایی باز میدارد ز ادراک توام
فارغ از حال دل آشفته ی زار منی
فتنه ی خال رخ خوب طربناک توام
بر سر کوی تمنای تو از نزدیک و دور
هر کسی را آبرویی هست و من خاک توام
مار زلفت بر دلم هر لحظه نیشی میزند
شربتی بفرست از آن لعل چو تریاک توام
سرمه سازم دیدهای پاک بین خویش را
گر بدست آید غبار دامن پاک توام
اوحدی را در کمند آور، چو صیدی میکنی
ورنه من خود روز و شب دربند فتراک توام
***
464
من چو همین حرف الف دیدهام
حرف دگر زان نپسندیدهام
هر چه نه از پیش الف شد روان
همچو الف بر همه خندیدهام
هیچ ندارد الف عاشقان
هیچ ندارم، که نترسیدهام
چون زالف شد همه حرفی پدید
من همه دیدم، چو الف دیدهام
چون بهم آمد الفی، راست شد
هر نقطی کز همگان چیدهام
پیش الف بسکه فتادم چو با
ها شدم، از بسکه بغلتیدهام
ها چو شود راست چه باشد؟ الف
گفته شد آن حرف که پوشیدهام
بوسه زدم پای الف را ولی
دست خودم بود که بوسیدهام
من الف وصلم و جز نام وصل
هر چه بگفتند بنشنیدهام
پر بنوشتند ولی یاد من
هیچ نکردند و نرنجیدهام
زان خط و زان نقطه نشان کس نداد
جز الف، از هر که بپرسیدهام
پای و سرم در حرکت گم که شد
هم بسکونیست که ورزیدهام
چون الف از عشق بگشتم بسر
وز سر این عشق نگردیدهام
گر نه غلام الفم، همچو لام
در الف از بهر چه پیچیدهام؟
چون الف صدرنشین اوحدیست
بیسخن او بچه ارزیدهام؟
***
465
فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیدهام
سر بسر گفتند آن کو تن بتن پوشیدهام
دوست تا احوال ما بشنید رحمت کرد و لطف
خود حدیثی گفتنی بود این که من پوشیدهام
چون مرا خاموش بینی از شکیبایی، بدانک
نالهای سر بمهر اندر دهن پوشیدهام
قالب و قلبم خیالی در خیالی بیش نیست
خود ندانم بر چه چیز این پیرهن پوشیدهام؟
یاد او را بر دل و دل را بجان پیوستهام
مهر او در جان و جان اندر بدن پوشیدهام
من که از دشمن سخن گویم، تأمل کن که چون
ماجرای دوست را زیر سخن پوشیدهام؟
اوحدی، گر دوست خنجر میکشد دستش مگیر
گو: بزن، کز بهر شمشیرش کفن پوشیدهام
***
466
بمسجد ره نمیدانم، گرفتار خراباتم
جزین کاری نمیدانم که: در کار خراباتم
خراب افتاد کار من، خرابات اختیار من
خراباتیست یار من، ازان یار خراباتم
زدام زاهدی جستم، بقلاشی کمر بستم
زبهر آن چنین مستم، که هشیار خراباتم
بگردان باده، ای ساقی، چو اندر خیل عشاقی
بمن ده شربت باقی، که بیمار خراباتم
خرد میداشت در بندم، پدر میداد سوگندم
چو بار از خر بیفگندم، سبکبار خراباتم
تو گر جویای تمکینی، سزد با من که ننشینی
که گر در مسجدم بینی، طلبگار خراباتم
بگرد کویش از زاری، چو مستان در شب تاری
بسر میگردم از خواری، که پرگار خراباتم
دلم را زین گرانان چه؟ وزین بیهوده خوانان چه؟
مرا از پاسبانان چه؟ که بیدار خراباتم
چو جام بیخودی نوشم، بسان اوحدی جوشم
کنون چون مست و بیهوشم، سزاوار خراباتم
***
467
تا دل اندر پیچ آن زلف بتاب انداختم
جان خود در آتش و تن در عذاب انداختم
خود زمانی نیست پیش دیده ی من راه خواب
بس که این توفان خون در راه خواب انداختم
تا نپنداری که دیدم تا برفتی روی ماه
یا بمهر دل نظر بر آفتاب انداختم
از شتاب عمر میترسد دل من، خویش را
زان بجست و جوی وصل اندر شتاب انداختم
بود خود در عشق تو هم سینه ریش و دل کباب
دیگر از هجرت نمکها بر کباب انداختم
شکر کردم تا در آتش دیدم این دل را چنین
زانکه میپنداشتم کین دل بآب انداختم
چون نه مرد آن دهانم، با لب شیرین تو
اوحدی را در سؤال و در جواب انداختم
***
468
اگر بمجلس قاضی نمودهاند که: مستم
مرا ازان چه تفاوت؟ که رند بودم و هستم
مرا چه سود ملامت؟ بیار باده ی روشن
که پند کس ننیوشم کنون که توبه شکستم
اگرچه گوشه گرفتم زخلق و روی نهفتم
گمان مبر که زدام تو شوخ دیده برستم
گمان مبر که بدوزم نظر زروی تو هرگز
که من چو صنع ببینم خدای را بپرستم
شکایت تو بدیوار میکنم بضرورت
چو اعتماد ندارم که: قاصدی بفرستم
دلم تعلق اگر با دهان تنگ تو دارد
روا بود که بگویم که: دل بهیچ ببستم
دل ببردی و جانم دراوفتاد بآتش
کناره کردی و من در میان خاک نشستم
هزار بار دلم را شکستهای بجفاها
که هیچ بار نگفتی: دل که بود؟ که خستم
چو محتسب پی رندان رود زبهر ملامت
مکن حمایت من پیش او، که صوفی و مستم
ستمگرا، چه برآید زدست من که نبردی؟
قرار و صبر و دل و دین و هر چه بود بدستم
باوحدی دل من پای بند بود همیشه
ترا بدیدم و از بند او تمام برستم
***
469
ای زاهد مستور، زمن دور، که مستم
با توبه ی خود باش، که من توبه شکستم
زنار ببندی تو و پس خرقه بپوشی
من خرقه ی پوشیده بزنار ببستم
همتای بت من بجهان هیچ بتی نیست
هر بت که بدین نقش بود من بپرستم
فردای قیامت که سر از خاک برآرم
جز خاک در او نبود جای نشستم
دست من و دامان شما، هر چه ببینید
جز حلقه ی آن در، بستانید زدستم
بر گرد من ار دانه و دامیست عجب نیست
روزی دو، که مرغ قفس و ماهی شستم
در سر هوس اوست، بهر گوشه که باشم
در دل طرب اوست، بهر گونه که هستم
بارم نتوان برد، که مسکین و غریبم
خوارم نتوان کرد که افتاده و پستم
باشد سخنم حلقه بگوش همه دلها
چون حلقه بگوش سخن روز الستم
پنهان شدم از خلق وز خلق خلق او
خلقم چو بدیدند و بجستند بجستم
دوش اوحدی از زهد سخت گفت و من از عشق
القصه، من از غصه ی او نیز برستم
***
470
صنما، بدلنوازی نفسی بگیر دستم
که زدیدن تو بیهوش وز گفتن تو مستم
دل من بدام عشق تو کنون فتاد وآنگه
تو در آن گمان که: من خود زکمند عشق جستم
دل تنگ خویشتن را بتو میدهم، نگارا
بپذیر تحفه ی من، که عظیم تنگ دستم
خجلم که بر گذشتی تو و من نشسته، یارب
چو تو ایستاده بودی، بچه روی مینشستم؟
بمؤذن محلت خبری فرست امشب
که بمسجدم نخواند، چو ترا همی پرستم
چه سلامها نبشتم بتو از نیازمندی!
مگرت نمیرسانند چنانکه میفرستم؟
اگرت رمیده گفتم، نشدم خجل، که بودی
وگرم ربوده گفتی، نشدی غلط که هستم
بدو دیده خاک پای تو اگر کسی بروید
بنیاز من نباشد، که برت چو خاک پستم
تو بدیگران کنی میل، چو من چگونه باشی؟
که زدیگران بدیدم دل خویش و در تو بستم
دلم از شکست خویشت خبری چو داد، گفتی؟
دل اوحدی چه باشد؟ که هزار ازین شکستم
***
471
گر یار بلند آمد، من پستم و من پستم
ور کار ببند آمد، من جستم و من جستم
من حاکم این شهرم، هم نوشم و هم زهرم
گر خصم بود پنجه، من شستم و من شستم
ای هر سخنت کامی، در ده ز لبت جامی
کان توبه که دیدی تو، بشکستم و بشکستم
هر چند بحالم من، از دست که نالم من؟
زیرا که دل خود را، من خستم و من خستم
ای مطرب درویشان، کم کن سخن خویشان
گو نیست شوند ایشان، من هستم و من هستم
هر کس بگمان خود، گوید سخنان خود
من یافتم آن خود، وارستم و وارستم
ای اوحدی، ار باری، دادی خبر یاری
دریار که میگفتم، پیوستم و پیوستم
***
472
من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم
که رویت میکند هشیار و بویت میکند مستم
صدم دشمن بشمشیر ملامت خون همی ریزد
کدامین را توانم زد؟ که نه تیرست و نه شستم
سر خود را فدا کردم گل یک وصل ناچیده
نمیدانم چه خارست این که من در پای خود خستم؟
غم و اندوه در عشقش فراوانم بدست آید
همین صبرست و تن داری، که کمتر میدهد دستم
خبر دارم: نیاید گفت از آیین وفاداری
اگر با یاد روی او خبر دارم که: من هستم
بعهد دست سیمینش تو خاموشی مجوی از من
کزین دستم که میبینی بصد فریاد از آن دستم
بسان اوحدی روزی در آویزم بزلف او
گرش بوسیدم آسودم، ورم کشتند خود رستم
***
473
دلبرا، قیمت وصل تو کنون دانستم
که فراوان طلبت کردم و نتوانستم
خلق گویند: سخنهای پریشان بگذار
چه کنم؟ چون دل شوریده پریشانستم
گرچه از خاک سر کوی تو دورم کردند
همچنان آتش سودای تو در جانستم
گفته بودم که: بترک تو بگویم پس ازین
باز میگویم و از گفته پشیمانستم
گر بدرد من سرگشته ترا خرسندیست
بکشم درد تو ناچار، چو درمانستم
آنچه از هجر تو بر خاطر من میگذرد
گر بکفار پسندم نه مسلمانستم
اوحدی، عیب من خسته مکن در غم او
چون کنم؟ کین دل مسکین نه بفرمانستم
***
474
چو بر سفینه ی دل نقش صورت تو نبشتم
حکایت دگران سر بسر زیاد بهشتم
اگرچه نام مرا دور کردهای تو زدفتر
بنام روی تو صد دفتر نیاز نبشتم
زشاخ وصل تو دستم نداد میوه یشیرین
مگر که دانه ی این میوه تلخ بود، که کشتم
اگر چه موی شکافی همی کنم زمعانی
باعتماد تو یکسر پلاس بود،که رشتم
بخاک پای تو کز دامن تو دست ندارم
وگر زقالب پوسیده کوزه سازی و خشتم
اگر تو روی نخواهی نمود روز قیامت
بدوزخم بر ازین ره، که من نه مرد بهشتم
سرشک دیده چنان ریخت اوحدی زفراقت
کز آب دیده ی او خاک ره بخون بسرشتم
***
475
پیشتر از عاشقی عافیتی داشتم
بر تو چو عاشق شدم آن همه بگذاشتم
نقش بسی دیدم از دفتر خوبی ولی
بر ورق سینه جز نقش تو ننگاشتم
تا بتو پرداختم خلوت دل را تمام
سایه ی خود نیز را مشغله پنداشتم
چاه که میساختند بر ره من دلبران
پیش زنخدان تو جمله بینباشتم
شد زجفای تو دل پرخلل و خون، ولی
من ز جفا هر چه شد ناشده انگاشتم
تشنه ی لعل توام دیگر ازان میدهد
زلف چو شام تو از خون جگر چاشتم
من بتو امیدوار، تا بر شادی خورم
خود همه اندوه بود، تخم که من کاشتم
گر چه برافراشتم سر بهنر در جهان
در قدمت مینهم سر که برافراشتم
گوش دلم تا شنید نام ترا کافرم
از سخن اوحدی گر خبری داشتم
***
476
تو دامن از کف من دوش درکشیدی و گفتم
که: آستین تو بوسم، بر آستان تو افتم
دلم چو غنچه سحرگاه تنگ بود و بمهرت
زدیده اشک ببارید و من چو گل بشکفتم
زطیره بر نظرم نیز راه خواب ببستی
چو یک دو روز بدیدی که با خیال تو جفتم
هزار تلخ بگویی مرا و چون بر مردم
فغان کنم زتو، منکر شوی که: هیچ نگفتم
زرنگ گونه ی زردم چو روز گشت هویدا
اگرچه راز دل خود زچند گونه نهفتم
درین فراق چه شبها که مردمان محلت
زناله ی من مسکین نخفتهاند و نخفتم!
چه قصها که گذشت از فراق روی تو بر من
عجب! که این همه بگذشت و عبرتی نگرفتم!
دل مرا بسر زلف تابدار مشوران
که چون زپای درآیم دگر بدست نیفتم
زاوحدی گل رخسار خود نهفته چه داری؟
بیا، که مهره ی دل را بخار هجر تو سفتم
***
477
شب دوشینه در سودای او خفتم
ازان امروز با تیمار و غم جفتم
زمن هر چند سر میپیچد آن دلبر
اگر دستم رسد در پای او افتم
چو چین زلف او آشفته شد حالم
خطا کردم که: با زلفش برآشفتم
ازان کرد آشکارا دیده راز من
که راز خویش را از دیده ننهفتم
ببیند بد سگالان اندر افتادم
که پند نیک خواه خویش نشنفتم
ببوی آنکه چشمم روی او بیند
بمژگانهاش خاک آستان رفتم
دل او باد پندارد حکایتها
کز آب دیده با باد صبا گفتم
ازان روزی که دیدم زلف شبرنگش
حرامست ار شبی بییاد او خفتم
چو چشم اوحدی زان گوهر افشان شد
زبان او، که در وصل او سفتم
***
478
نبض دل شوریده ی محرور گرفتم
دامن زهوی و هوسش دور گرفتم
زین حجره ی ویرانه چو شد سیر دل ما
راه در آن خانه ی معمور گرفتم
گر راه درازست، چه اندیشه؟ که پنهان
ره توشه ازان منظر منظور گرفتم
در صورت حورا صفتی نیست زحسنش
من دیده ز دیدار چنان حور گرفتم
تا مرده دلان را ز کف غم برهانم
چون روح نفس در نفس صور گرفتم
در حضرت سلطان معانی بحقیقت
بردیم مثال خود و منشور گرفتم
ای اوحدی، آن نور که پروانه ی اویی
چون رفت؟ که این تابش ازان نور گرفتم
***
479
چو دل در دیگری بستی نگاهش دار، من رفتم
چو رفتی در پی دشمن، مرا بگذار، من رفتم
پس از صد بار جانم را که سوزانیدهای از غم
چو با من در نمیسازی، مساز، اینبار من رفتم
کشیدم جور و میگفتم: زوصلت برخورم روزی
چو از وصل تو دشمن بود برخوردار، من رفتم
زپیش دوستان رفتن نباشد اختیار دل
بنالم، تا بداند خصم: کز ناچار من رفتم
چو دل پیش تو میماند گواهی چند برگیرم:
کزین پس با دل گمره ندارم کار، من رفتم
ترا چندین که با من بود یاری، بندگی کردم
چو دانستم که غیر از من گرفتی یار، من رفتم
بخواهم رفتن از جور تو من امسال و میدانم
که از شوخی چنان دانی که از پیرار من رفتم
مرا گفتی که: غمخوار تو خواهم شد بدلداری
نگارا، بعد ازینم گر تویی غمخوار، من رفتم
ندارد اوحدی با من سر رفتن زکوی تو
تو او را یادگار من نگه میدار، من رفتم
***
480
خود را زبد و نیک جدا کردم و رفتم
رستم زخودی، رخ بخدا کردم و رفتم
آن نفس بهیمی، که گرفتار علف بود
او را چو خران سر بچرا کردم و رفتم
کام همگان محنت و ناکامی من بود
کم گفتم و آن کام فدا کردم و رفتم
هر فرض که از من بهمه عمر قضا شد
در یک رکعت جمله قضا کردم و رفتم
هر قرض که در گردن من بود زغیری
از خون دل و دیده ادا کردم و رفتم
روی همگان چونکه بمحراب ریا بود
من پشت برین روی و ریا کردم و رفتم
پای دلم از هر هوسی سلسلهای داشت
از پای دل آن سلسله وا کردم و رفتم
تن را بنم چشم فرو شستم و شد پاک
دل را بغم عشق دوا کردم و رفتم
دیدم که: دل اوحدی این جا بگرو بود
او را بدل خویش رها کردم و رفتم
***
481
مسلمانان، سلامت به، چو بتوانید، من گفتم
دل بیچارگان از خود مرنجانید، من گفتم
بمال و جاه چندینی نباید غره گردیدن
ز گرد این و آن دامن بیفشانید، من گفتم
درین بستان که دل بستید اگرتان دسترس باشد
برای خود درختی نیک بنشانید، من گفتم
بگردد حال ازین سامان و این آیین که میبینید
شما هم حالیا بر خود بگردانید، من گفتم
پی نام کسان رفتن بعیب، انصاف چون باشد؟
نخستین نامه ی خود را فرو خوانید، من گفتم
دل درماندگان خستن خطا باشد، که هم در پی
شما نیز این چنین یک روز درمانید، من گفتم
حدیث اوحدی این بود و تدبیری که میدانست
تمامست این قدر، باقی شما دانید، من گفتم
***
482
ای که رفتی و نرفتی نفسی از یادم
خاک پای تو چو گشتم چه دهی بربادم؟
پس ازین پیش من از جور مکن یاد، که من
تا غلام تو شدم زین دگران آزادم
چند پرسی تو که: از عشق منت حاصل چیست؟
حاصل آنست که از تخت بخاک افتادم
کردم اندیشه ی خود: مصلحت آنست که من
بر کنم دل ز تو، ورنه بکنی بنیادم
آهنینست دلت ورنه ببخشی بر من
چون ببینی که ز غم در قفص فولادم
از دل سخت تو آن روز من آگاه شدم
که جگر خسته بدیدی و ندادی دادم
مکن، ای ماه، جفا بر تن من، کز غم تو
اوحدیوار بخورشید رسد فریادم
***
483
دگر رخت ازین خانه بر درنهادم
دگر خاک آن کوچه بر سرنهادم
دگر پای صبر از زمین برگرفتم
دگر دست غارت بدل در نهادم
دگر عهد با نیستی تازه کردم
دگر بار هستی بخر برنهادم
ببوی گل عارض او دل خود
در آن زلف چون سنبل تر نهادم
چنان دل بشمع رخ او سپردم
که با نور چشمش برابر نهادم
ز اشک چو خون بر رخ زعفرانی
چو لعل بدخشی بزر بر نهادم
مسلمان کنون ساختم اوحدی را
که در دست آن چشم کافر نهادم
***
484
معراج ما بروح و روان بود صبح دم
دیدار ما بدیده ی جان بود صبح دم
آن دلفروز پرده برانداخت همچو روز
از چشم غیر اگرچه نهان بود صبح دم
چون فکرتم زانفس و آفاق درگذشت
پرواز من برون زجهان بود صبحدم
با جبرئیل عقل روانم، که شاد باد،
از رفرف دماغ روان بود صبح دم
جایی رسید فکرم و بگذشت، کندرو
روحالقدس کشیده عنان بود صبح دم
طاوس جانم از هوس منتهای وصل
بر شاخ سدره جلوه کنان بود صبح دم
دریافتم ز قرب مکانی و منزلی
کان جانه منزل و نه مکان بود صبح دم
اندیشها که وهم هراسنده کرده بود
با شوق گفتنم نه چنان بود صبحدم
وآن سودها که نفس هوس پیشه جمع داشت
در کوی عشق جمله زیان بود صبح دم
او خود ثنای خود بخودی گفت: کاوحدی
از وصف حال کند زبان بود صبحدم
***
485
اگر آن یار سیه چرده ببیند رخ زردم
هم بنوعی که تواند بکند چاره ی دردم
پیش ازینم دل دیوانه بده جای گرو بود
این زمان دل بیکی دادم و ترک همه کردم
شرم دارم زسگان درو سکان محلت
بر سر کوچه ی او روز و شب از بس که بگردم
آ ستین گرچه بخون ریختنم بازنوردد
تا اجل در نرسد دامن ازو در ننوردم
خاک کوی توام، ای یار و پس از مرگ بزاری
هم بکوی تو برد باد محبت همه گردم
همه عالم بجمالت نگرانند وز غیرت
من آشفته کنون با همه عالم بنبردم
اوحدی را بر خود راه ده، ای فرد بخوبی
تا تفاخر کند اندر همه آفاق که: فردم
***
486
غافل چرایی؟ جانا، ز دردم
رحمت کن آخر بر روی زردم
خونم بریزی هر روز، چون من
داد از تو خواهم، گویی چه کردم؟
در دام حسنت جز دم ندیدم
وز خوان عشقت جز خون نخوردم
نقش غمم چون بر دل نوشتی
من نامه ی خود در مینوردم
خاک نسیمت گردم بزاری
باشد که آرد پیش تو گردم
ای باد مشکین، گر میتوانی
بویی بیاور زان باغ وردم
تا دیده ی من دید آن صنم را
گر اوحدی را، دیدم نه مردم
***
487
هر چند بکوی او دیرست که پی بردم
بسیار بگردیدم تا راه بوی بردم
تا خلق ندانندم وز چشم نرانندم
صد بار سر خود را از رشد بغی بردم
گو: دست فرو شویید از من دو جهان، زیرا
دست از دو جهان شستم، تا دست بمیبردم
مجنون ز رخ لیلی از مرگ نیندیشد
از خویش بمردم من، پس رخت بحی بردم
با شاه بشهریور تقریر توان کردن
این زحمت دم سردی کز بهمن و دی بردم
زین سایه توان گشتن همسایه ی نور او
زیرا که بخورشیدش من راه بفی بردم
خدمت چو نکو کردم، از خدمت آنسلطان
هم جام بجم دادم، هم تاج زکی بردم
دل در پی «لا» و «هو» گم گشت، دل خود را
از«لا» چو طلب کردم، «هو» گفت که: هی بردم!
گر محتسب شهرم تعزیر کند، شاید
اکنون که بباغستان چنگ و دف و نی بردم
بهرام و زحل بگذار، از جدی و حمل بگذر
کامشب علم قطبی بر بام جدی بردم
آن بار چو اصفاهان از اوحدی آسودم
کان بار زاصفاهان تا خانه ی جی بردم
***
488
من باده ی عشق نوش کردم
چون مست شدم خروش کردم
هر عربدهای که باده انگیخت
با زاهد خرقهپوش کردم
هر کس که زما و من سخن گفت
او را بدو می خموش کردم
چون هوش برفت از رقیبان
این بار حدیث هوش کردم
پندم مده، ای رفیق، بسیار
انگار که: پند گوش کردم
بگذار، که من نماز خود را
در خانه ی می فروش کردم
بر آتش عشق اوحدی را
امروز تمام جوش کردم
***
489
زعشقت روز اول من بشهر اندر ندی کردم
بآخر چون درافتادم سر خود را فدی کردم
بخاکم چون رسی، شاید زمانی گر فرود آیی
که خانی بر سر راهت زخون دل بنی کردم
بخون من علمها را چه سود اکنون بپا کردن؟
چو از خاک سر کویت تن خود را ردی کردم
اگر بر جان شیرینم فرستی رحمتی، شاید
که اندر راه جان بازی بفرهاد اقتدی کردم
ندادی کام در عشقت، بدادم جان خود، لیکن
پشیمانی چه سود اکنون؟ من اینبیع و شری کردم
طبیبانم خطا کردند و عین درد شد درمان
دریغ آنرنجهای من! که چندین احتمی کردم
تن خود را فدا کردم بعشق و دل ملازم شد
دلم ذوق اینزمان یابد که بار تن کسی کردم
رقیبان در لیلی چرا کردند قصد من؟
بجرم آنکه چون مجنون گذاری برحمی کردم
بقتل من چرا دادند یارانم چنین رخصت؟
درین گیتی نه آخر من بدین کار ابتدی کردم
نشاید سرزنش کردن مرا در عاشقی چندین
جوانی بود و کار دل، مسلمانان، چه میکردم؟
درین درد اوحدی را من ندیدم را تبی دیگر
جزین خون جگر چیزی، که هر روزش جری کردم
***
490
بیا، بیا، که زمهرت بجان همی گردم
ببوی وصل تو گرد جهان همی گردم
تو خفتهای، خبرت کی بود؟ که من هر شب
بگرد کوی تو چون پاسبان همی گردم
ملامت من بیدل مکن درین غرقاب
تو بر کناری و من و در میان همی گردم
بپیشگاه قبول تو راه نیست، مگر
رها کنی، که برین آستان همی گردم
هزار بار شدم در غم تو پیر، ولی
دگر ببوی وصالت جوان همی گردم
قدم بپرسش من رنجه کن، که هر ساعت
بسان چشم خوشت ناتوان همی گردم
لبت بشارت کامی باوحدی دادست
درین دیار بامید آن همی گردم
***
491
میخانه را بگشای در، کامروز مخمور آمدم
نزدیک من نه جام می، کز منزل دور آمدم
شهر پدر بگذاشتم، نقشی دگر برداشتم
خود را چو ماتم داشتم، بیخود درین سور آمدم
بودم قدیمی خویش تو، از مذهب و از کیش تو
منزل بمنزل پیش تو، زان شاد و مسرور آمدم
درگاه و در بیگاه من، دانم بریدن راه من
کز حضرت آن شاه من، با خط و دستور آمدم
بازم جفا چندین مکن، مسکین مدان، مسکین مکن
ابرو زمن پرچین مکن، کز پیش فغفور آمدم
هر چند بینی جوش من، فریاد نوشانوش من
یکسو منه سرپوش من، کز خلق مستور آمدم
من بر جهودان دغل، مشکل توانم کرد حل
زیرا که لوح اندر بغل، این ساعت از طور آمدم
با آنکه کرد این منزلم، هم صحبت آب و گلم
از نار کی ترسد دلم؟ کز عالم نور آمدم
ره پیش آن خوانم بده، آبم مبر، نانم بده
دارو و درمانم بده، زیرا که رنجور آمدم
با او روم در پیرهن، بی او نیابم در کفن
تا تو نپنداری که: من از دوست مهجور آمدم
خواهد ز روی ارتقا، رفتن برین بام بقا
میدان که: میخواهم لقا، چون فارغ از حور آمدم
ببریدم از ماهی چنان، با ناله و آهی چنان
وانگاه من راهی چنان، شبهای دیجور آمدم
چون اوحدی در کوی دل، تا من شنیدم بوی دل
هر جا که کردم روی دل، فیروز و منصور آمدم
***
492
ازان لب چون بیک بوسه من بیمار خرسندم
نخواهم شیشه ی نوش و نباید شربت قندم
مگر یزدان بروی من در وصل تو بگشاید
وگرنه من در گیتی بروی خود فرو بندم
نشان مهر ورزیدن همان باشد که: هر ساعت
مرا چون شمع میسوزی و من چون گل همی خندم
حدیث محنت فرهاد و کوه بیستون کندن
بکار من چه میماند؟ که در عشق تو جان کندم
بدست دیگران مالست و اسبابست و سیم و زر
من مسکین سری دارم که در پای تو افگندم
پسند من نخواهد بود در عقبی بغیر از تو
ازین دنیا و مافیها بجز روی تو نپسندم
سگم گفتی و دلشادم بدین تشریفها، لیکن
بشرط آنکه از کویت بگویی تا: نرانندم
ز روی همچو ماه خود مده کام دلم هرگز
اگر با دیگری بینی ز روی مهر پیوندم
نه چشم و سر بپیچیدی، زمن حالم بپرسیدی
اگر گوش تو بشنیدی که: چونت آرزومندم؟
نبینی بعد ازین روزی، مرا بیعشق دلسوزی
گذشت آن کز پری رویان فراغت بود یک چندم
بیاور نای و چنگ و دف، میصافم بنه بر کف
نشاید شد برون زین صف، که صوفی میدهد پندم
بهمراه سفر گویند تا: موقوف ننشیند
که ایشان بار میبندد و من دربار و دربندم
مرا گر اوحدی زین پس ملامت کم کند شاید
که من تا عاشقم گوش از نصیحتها بیاگندم
***
493
چو چشمش راه دل میزد من بیدل کجا بودم؟
زخود بیزار چون گشتم؟ برو ایمن چرا بودم؟
رفیقان گر زمن پرسند حال او که: چون گم شد؟
بغیر از من کرا گیرند؟ چون من در سرا بودم
معاذالله! کجا خواهم که: گم گردد دلم؟ لیکن
سخن بر من همین باشد که: با دزد آشنا بودم
دلم خود رفت و این ساعت دو چشم شوخ این خوبان
بجای دل مرا سوزد که: در دل من بجا بودم
بدست دیده بود آن دل، کنون گم گشت و چندین شد
که من با دیده در دعوی و با تن در قضا بودم
دل خود چون گذارد کس بدست چشم سرگردان؟
گر ازمن راست میپرسی، بصد چندین سزا بودم
ببالایی چنان دادن دل آشفته را هردم
زگمراهیست ورنه من چه مرد این بلا بودم؟
بریزد خون من هر لحظه، پس گوید: وفا بود این
گر اینها را وفا خوانند، پس من بیوفا بودم
مرنجانید، هشیاران، من مست پریشان را
که من پیش از پریشانی هم از جمع شما بودم
هوای عشق و آب چشم کی سازد غریبان را؟
زمن پرس این، که من عمری درین آب و هوا بودم
بناچارست ازو دوری مرا این شیوه مستوری
نه خود را دور کردم یا تو گویی: پارسا بودم
نه امروزینه بود این مهر و امسالینه این سودا
که کار من برسوایی بدین سان بود تا بودم
بسر برد اوحدی مردانه راه خویش و من مانده
که در شهر زبون گیران بدامی مبتلا بودم
***
494
مدتی من بکام خود بودم
با خود و روزگار خود بودم
صورتی چند نقش میبستم
گرچه صورت نگار خود بودم
بدیدار کسان شدم ناگاه
گرچه هم در دیار خود بودم
بدر هر حصار میگشتم
نه که من در حصار خود بودم؟
سالها یار، یار، میگفتم
خود بتحقیق یار خود بودم
یک شبم یار در کنار کشید
روز شد، در کنار خود بودم
اوحدی پیش من حجاب نشد
زانکه خود پردهدار خود بودم
***
495
نه پیش ازین من بیگانه آشنای تو بودم؟
چه جرم رفت؟ که مستوجب جفای تو بودم
نهان شدی زمن، ای آفتاب چهره، همانا
چو ذره شیفته عمری نه در هوای تو بودم؟
غریب شهر توام، بر غریب خود گذری کن
چنان شناس که: خاک در سرای تو بودم
بشهر خویش چو بیگانگان مرا زدر خود
مدار دور، که دیرینه آشنای تو بودم
ز دیدنت همه را کار با نوا و مرانه
که سالهاست که من نیز بینوای تو بودم
مرا لب تو بدشنام یاد کرد همیشه
جزای آنکه شب و روز در دعای تو بودم
من از کجا و غریبی و عاشقی و غم دل؟
غریب و عاشق و غمخوار از برای تو بودم
هر آنکه سیم سرشکم بدید زود بداند
که این عطای تو باشد، چو من گدای تو بودم
بقول اوحدی از دست دادهام دل، اگرنه
چه مرد چشم خوش و زلف دلربای تو بودم؟
***
496
آن تخم، که در باغ وفا کاشته بودم
شد خار دلم، گرچه گل انگاشته بودم
خون جگرم خورد و بلای دل من شد
یاری که بخون جگرش داشته بودم
پنداشتم آن یار بجز مهر نورزد
او خود بجز آنست که پنداشته بودم
گستاخ منش کردهام، اکنون چه توان کرد؟
من بدروم آن تخم که خود کاشته بودم
چاهی که هوس بر گذرم کند ز سودا
شاید که درافتم، که نینباشته بودم
هر حرفی ازان دیدم و خطیست بخونم
بر لوح دل آن نقش که بنگاشته بودم
سیلاب فراق آمد و نگذاشت که باشد
از اوحدی آن مایه که بگذاشته بودم
***
497
دی ره میخانه باز یافته بودم
کار طرب را بساز یافته بودم
جمله بمیدادم و بمطرب و ساقی
هر چه بعمری دراز یافته بودم
آنچه نه عشق تو بود و رندی و مستی
عین دروغ و مجاز یافته بودم
راه دل رازدار بسته زبان را
در حرم اهل راز یافته بودم
نه پدر و چار مادر و سه پسر را
پیش خود اندر نماز یافته بودم
با همه پستی بلند همت خود را
از دو جهان بینیاز یافته بودم
سایه ی دربان نگشت زحمت راهم
زانکه زسلطان جواز یافته بودم
هر هوس و آرزو، که بود دلم را
در رخ آن دلنواز یافته بودم
در نظر اوحدی ز راه حقیقت
نه در افلاک باز یافته بودم
***
498
من دلداده از آنروز که دیدار تو دیدم
در تو پیوستم و از هر چه مرا بود بریدم
بیخبر بودم و از دور کمان مهره ی مهرت
ناگهان بر دلم افتاد و چو مرغان بتپیدم
سر انگشت نگارین تو آسوده دلم را
آنچنان برد، که انگشت تحیر بگزیدم
منزوی بودم و با خود، که زناگاه خیالت
در ضمیر آمد و بیخود بسر کوچه دویدم
تا تویی، زارتر از حال دلم حال ندیدی
تا منم، صعبتر از درد تو دردی نکشیدم
گر ببازار برآیم ز ضعیفی چو نشانم
باز پرسی زخلایق، همه گویند: ندیدم
اوحدی را نکند عیب زدیوانه شدن کس
گر تو گویی که: من این بنده بدین عیب خریدم
***
499
تو چیزی دیگری، ورنه بسی خوبان که من دیدم
کسی دیگر نبیند اندر آنرو، آنکه من دیدم
نه امکان آنچه من دیدم که در تقریر کس گنجد
ستم چندان که من بردم، بلا چندانکه من دیدم
مگو از جنت و رضوان حکایت بیش ازین با من
که حیرانست صد جنت در آن رضوان که من دیدم
چو جویم میوه ی وصلی زروی او، خرد گوید:
عجب! گر میوه بتوان چید ازین بستان که من دیدم
زهی! در هجر آن جانان عذاب تن که من دارم
زهی! در عشق آن دلبر بلای جان که من دیدم
بجان میماند از پاکی لب دلبر که من دارم
بمه میماند از خوبی رخ جانان که من دیدم
مبند، ای اوحدی، زنهار! در پیوند آن مه دل
که نقصان زود خواهد یافت آن پیمان که من دیدم
***
500
بیک نظر چو ببردی دل زبون زبرم
چرا بدیده ی رحمت نمیکنی نظرم؟
بتن زپیش تو دورم، ولی دلم بر تست
نگاه دار دلم را، که سوختی جگرم
روا مدار که: با دشمنان من شب و روز
تو جام بر لب و من بیلب تو جامه درم
بدان صفت زدهای خیمه بر دلم شب و روز
که سال و ماه تو گویی بخیمه ی تو درم
زهر چه خلق بگویند و هر سخن که رود
بجز حدیث تو چیزی نمیکند اثرم
بترک آینه گفتم چو عاشق تو شدم
ز بیم آنکه مبادا بخویشتن نگرم
شنیدهام که: ترا با شکستگان کاریست
بدان نشاط و هوس دم بدم شکستهترم
خیال بود که: وقتی برغم بدگویان
شب فراق بپرسش درآمدی ز درم
کنون زنیمه ره او نیز باز میگردد
که راه سیل گرفتست از آب چشم ترم
چه جور ازین بتر آخر؟ که از برای یکی
بپیش تیر جفای هزار کس سپرم
دلت ببخشد و بر حال من نبخشی تو
ز آه اوحدی ار بشنوی شبی خبرم
***
501
چو تیغ بر کشد آن بیوفا بقصد سرم
دلم چو تیر برابررود که: من سپرم
بکوی او خبر من که میبرد؟ که دگر
غم تو کوی بکویم ببرد و در بدرم
بیاد روی تو مشغولم آن چنان، که نماند
مجال آنکه بخود، یا بدیگری، نگرم
فراق آن رخ آبی بکار باز آورد
که هم نشان وجودم ببرد و هم اثرم
هزار دوزخ و دریا برون توان آورد
زآتش دل سوزان و آب چشم ترم
بمرد و زن خبر درد من رسید، ولی
تو آن دماغ نداری که بشنوی خبرم
غم تو کرد پراگنده کار ما آخر
نگفتهای که: غم کار اوحدی بخورم؟
***
502
عمریست تا زدست غمت جامه میدرم
دستم بگیر، تا مگر از عمر برخورم
یادم نمیکنی تو بعمر و نمیرود
یاد تو از خیال و خیال تو از سرم
رفت از فراق روی تو عمرم بسر، ولی
پایم نمیرود که ز پیش تو بگذرم
میبایدم خزینه ی قارون و عمر نوح
تا دولت وصال تو گردد میسرم
چون عمر گل دو هفته وفای تو بیش نیست
ای گل، تو این دو هفته مبر سایه از سرم
عمر عزیز و جان گرامی تویی مرا
ای عمرو جان، تو دور چرا باشی از برم؟
گیتی بسان عمر مرا گو: فرو نورد
گر در بسیط خاک بغیر تو بنگرم
عمری دگر بباید و شلتاق عالمی
تا گنج غارتی چو تو باز آید از درم
شیرینتری زعمر و من اندر فراق تو
فرهادوار محنت و تلخی همی برم
ای عمر عاریت، مکن از پیش من کنار
تا در کنار خویش چو جانت بپرورم
گر اوحدی بسیم سخن عمر میخرد
من عمر میفروشم و وصل تو میخرم
***
503
همه کامیم برآید، چو درآیی ز درم
که مرید توام و نیست مراد دگرم
بر سر من بنهد دست سعادت تاجی
اگر آن ساعد و دست تو بسازد کمرم
پیش دل داشته بودم ز صبوری سپری
مرهمی ساز، که تیر تو گذشت از سپرم
رشتهای نیست نصیحت، که ببندد پایم
سوزنی نیست ملامت، که بدوزد نظرم
فال میگیرم وزین جا سفری نیست مرا
ور بود هم بسر کوی تو باشد سفرم
هیچ جایی زتو خالی چو نمیشاید دید
غرضم جمله تو باشی، چو بجایی نگرم
راز عشق تو ببیگانه نمیشاید گفت
اشک با دیده همی گوید و خون با جگرم
هر شبی پیش خیال تو بمیرم چون شمع
تا کند زنده ببوی تو نسیم سحرم
بوی پیراهنت آورد مرا باز پدید
ورنه در پیرهن امروز که دیدی اثرم؟
بر من سوخته یک روز بپایان نرسید
که نیاورد فراق تو بلایی بسرم
هر چه جز روی تو، زو دیده بدوزم، که خطاست
هر چه جز نام تو، زان گوش ببندم، که کرم
گم شدم در غمت، ارحال دل من پرسی
زاوحدی پرس، که او با تو بگوید خبرم
***
504
بدکان میفروشان گروست هر چه دارم
همه خنبها تهی گشت و هنوز در خمارم
زگریزپایی من چو خبر بخانه آمد
نتوان بخانه رفتن، که زخواجه شرم دارم
ز جهانیان برآمد خبرم بمیپرستی
کس ازین خبر ندارد که چه رند خاکسارم؟
سر بد پسندم آخر که چه فتنه کرد، دیدی
دل کژ گمان من بین که: هنوز امیدوارم
دل و دین و دانشی را، که بعمر حاصل آمد
همه کردم اندرین کار و بدان که: در چه کارم؟
مگرم دهند راهی بکلیسیای گبران
که بخانقاه رفتم شب و کس نداد بارم
خبر عنایت او ز کسی شبی شنیدم
بامید آن عنایت شب و روز میگذارم
بقیامت ار برآید تن من زخاک محشر
دل من زشرمساری نهلد که: سربرآرم
بر اوحدی مگویید دگر حکایت من
چو نماند رخت و باری که باوحدی سپارم
***
505
تا میسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم
در دل و چشم آتش و آب دوصد گرمابه دارم
بر سرش تا گل بدیدم پای صبر خویشتن را
در گلی دیدم، کزان گل راه بیرون شد ندارم
سنگ چون بر پای او زد بوسه رفت از دست هوشم
شانه چون در زلف او زد دست برد از دل قرارم
دست من چون شانه در زلفش نخواهد رفت، لیکن
گر چو سنگ از پای او سرباز گیرم سنگسارم
خون من میریخت همچون آب حوض آنماه و دیگر
گرد پای حوض میگشت این دل مجروح زارم
بر تن چون گل همی پوشیده مشکین زلف، یعنی
خرمنی گل در میان توده ی مشک تتارم
ناخنش در خون خود میدیدم و در ناخن خود
آن قدر قوت نمیدیدم که پشت خود بخارم
بر سر من آب میکردند و میگفتم: رها کن
تا بآب دیده ی خود پیش او غسلی برآرم
عکس طاس و نور تشتش تا بچشم من درآمد
شد زخون دل چو طاسی چشم و چون تشتی کنارم
بیجمال او دو طاس خون شد ستم چشم و هردم
چون بگریم زین دو طاس خون کم از تشتی نبارم
این دو طاس خون زچشم خلق پنهان میکنم من
تا بدانی کز غمش جز طاس بازی نیست کارم
عزم حمامش کدامین روز خواهد بود دیگر؟
این بمن گویید، تا من نیز روزی میشمارم
گر کند نقاش بر گرمابه نقش صورت او
سالها چون نقش از آن گرمابه سر بیرون نیارم
من فقاع از عشق آن رخ بعد ازین خواهم گشودن
چون فقاعم عیب نتوان کرد اگر جوشی برآرم
اوحدی، تا دل بحمامم در آوردست ازین پی
بار دیگر چون برآیم دل بحمامی سپارم
***
506
درون خود نپسندم که از تو بازآرم
بدین قدر که: تو بیرون کنی بآزارم
مرا بعمر خود امید نیم ساعت نیست
ببوی تست شبی گر بروز میآرم
حکایت شب هجران و روز تنهایی
زمن بپرس، که شب تا بروز بیدارم
زشهر نیز بدر میروم، که خانه ی خلق
خراب میشود از آب چشم خونبارم
میان ما و تو جز گرد این وجود نماند
بدان رسید که این گرد نیز نگذارم
زسینه بوی کسی جز تو گر بمن برسد
خراب کرده بخون دلش بینبارم
مرا بلاله طمع بود و گل ز چهره ی تو
گلم نداد، ولی تنگ مینهد خارم
اگر تو زهره جبین میخری ببوسه مرا
بخر وگرنه رها کن، که مشتری دارم
محبت تو همی ورزم، ای پری، مگذار
که محنت تو بسوزاند اوحدیوارم
***
507
سرم سودای او دارد، زهی سودا که من دارم!
ازان سرگشته میباشم که این سوداست دربارم
سرم در دام این سودا بهل، تا بسته میباشد
اگر زین بند نتوانم که: پای خود برون آرم
حدیث آن لب شیرین رها کردیم و بوسیدن
چو با یاد رخ خوبش ز دور آسایشی دارم
زکار عشق او ما را نشاید بود بیکاری
که تا بودیم کار این بود و تا باشم درین کارم
نشان دانه ی خالش زهر مرغی چه میپرسی؟
زمن پرس این حکایت را، که در دامش گرفتارم
رفیقان راز عشق او زمن بیزار نتوان شد
اگر زاری کنم وقتی، چه باشد؟ عاشق زارم
نه نیکست این که: خود روزی زبد حالان نمیپرسی
مگر نیکو نمیدانی، طبیب من، که: بیدارم؟
تو پنداری که: او با تو وفا ورزد، دلا، مشنو
جمال خوب و مال پر، وفا ورزد؟ نپندارم
ازین سودا که میورزد نخواهد شد دلم خالی
اگر در پای او صد پی بسوزند اوحدی دارم
***
508
گر او پیدا شود بر من بشیدایی کشد کارم
وگر من زو شوم پنهان بپیدایی کشد زارم
دو رنگی در میان ما بیک بار آن چنان کم شد
که غیر از نقش یک رنگی، نه او دارد، نه من دارم
دلم گر چشم اقراری براندازد بغیر او
دو چشم او برانگیزد جهانی را بانکارم
مرا از بس که او دم داد و دل غم دید در عشقش
غمش بگسیخت تسبیحم، دمش دربست زنارم
میان خواب و بیداری شبی دیدم خیال او
ازان شب واله و حیران، نه در خوابم، نه بیدارم
تو از هر چاردیواری نشان من چه میپرسی؟
که یار از شش جهت بیرون و من در صحبت یارم
کسی کو جان من باشد چه با او دوستی ورزم؟
نباشد دوستی با او که خود را دوست میدارم
زباغ ورد او دوری نخواهم کرد تا هستم
بهل، تا داغ ورد او بسوزد اوحدیوارم
***
509
منازل سفرت پیش دیده میآرم
اگرچه هیچ بمنزل نمیرسد بارم
گیاه مهر بروید زخاک منزل تو
که من ز دیده برو آب مهر میبارم
ازان بروز وداعت نهان شدم ز نظر
کز آب چشم روان فاش میشد اسرارم
مجال آمدن و پای راه رفتن نیست
که رخت خویش بر آن خاک آستان دارم
بروز گویمت: امشب بخواب خواهم دید
چو شب شود همه شب تا بروز بیدارم
گرم بروز قرارست یا بشب بیتو
ز روز وصل و شب صحبت تو بیزارم
بجای آنم، اگر بر دلم ببخشایند
که دل بدادم و از درد بیدلی زارم
مرا بخوان وز درد فراق هیچ مپرس
که آب دیده نیابت کند ز گفتارم
ببر زمن طمع طوع و بندگی، که هنوز
بدان کمند که افگندهای گرفتارم
بتاب دوزخ هجران تمام خواهم سوخت
اگر سبک نبدی در بهشت دیدارم
تویی ز مردم چشمم عزیزتر، گرچه
من از برای تو در چشم مردمان خوارم
دل از رکاب تو خالی نمیشود باری
اگرچه نیست بران در چو اوحدی بارم
***
510
من همان داغ محبت که تو دیدی دارم
هم چنان در هوست زرد وز عشقت زارم
قصه ی درد فراق تو مپندار، ای دوست
که بپایان رسد، ار عمر بپایان آرم
خار در پای چو از دست غمت رفت مرا
گل بدستم ده و از پای برآور خارم
بر دلم بار گران شد چو زمن دور شدی
بار ده پیش خود و دور کن از دل بارم
تا بدان روز تو گویی: اجلم بگذارد
که تو در گردنم آویزی و من بگذارم؟
زآتش سینه ی ریشم خبرت شد گویی
که چو خاک از بر خود دور فگندی خوارم
اوحدی گر گنهی کرد، چو پایت برسید
دست گیرش تو، که من بر سر استغفارم
***
511
گمان مبر که زمهر تو دست وادارم
که گرچو خاک زمینم کنی، هوادارم
اگر جهان همه دشمن شوند باکی نیست
مرا زغیر چه اندیشه؟ چون ترا دارم
مرا که روز و شب اندیشه ی تو باید کرد
نظر بمصلحت کار خود کجا دارم؟
بوصل روی تو ایمن کجا توانم بود؟
که دشمنی چو فراق تو در قفا دارم
دلم شکستی و مهرت وفا نکرد، که من
بخردهای چنان با تو ماجرا دارم
ز آشنا دل مردم درست گردد و من
شکسته دل شدن از یار آشنا دارم
قبول کن زمن، ای اوحدی و قصه ی عقل
بمن مگوی، که من درد بیدوا دارم
***
512
من از پیوستگان دل غریبی در سفر دارم
که بیاو آتش اندر جان و ناوک در جگر دارم
زحال خود خبر دارم نکرد آن ماه و زین غصه
حرامست ار زحال خود سر مویی خبر دارم
مرا تا او برفت از در نیامد در نظر چیزی
بجز عکس خیال او، که پیش چشم تر دارم
زبیم آنکه چشم من ببیند روی غیر او
نمییارم که از خلوت زمانی سر بدر دارم
بحکم آنکه جای او قمر میبیند از گردون
من محروم سرگردان عداوت با قمر دارم
مرا امروز بگذارید، همراهان، درین منزل
که من، حالی، زآب دیده سیلی بر گذر دارم
مپرس، ای اوحدی، کز چه دلت عاقل نمیگردد؟
حدیث عقل فردا کن: که امشب دردسر دارم
***
513
زداغ و درد تو بر جان و دل نشان دارم
خیال روی تو در چشم درفشان دارم
تو آب دیده ی پیدا بهل، که پوشیده
زسوز مهر تو آتش در استخوان دارم
بپرس زابرو و مژگان خویش قصه ی من
که این جراحت ازان تیر و آن کمان دارم
شدم چو خاک زمین خوار و روی آنم نیست
که از جفای تو دستی بر آسمان دارم
چنان مکن که بزنار در حساب آید
همین کمر که ز بهر تو در میان دارم
مرا بعشق تو چون آب درگذشت از سر
چه غم زسرزنش هر که در جهان دارم؟
باو حدیث بیک بوسه اعتماد ار نیست
بمن فروش، که هم سیم و هم ضمان دارم
***
514
صنمی که مهر او را ز جهان گزیده دارم
بزرش کجا فروشم؟ که بجان خریده دارم
دگران نهند خاک در او چو تاج بر سر
نه چو من که خاک آن در زبرای دیده دارم
من دل رمیده حیران شده زان جمال وآنگه
تو در آن گمان که: من خود دل آرمیده دارم
مکن، ای پسر، زخوبان طلب وفا بجانت
که من این حدیث روزی زپدر شنیده دارم
بفسانه دوش گفتی که: فراق تلخ باشد
صفتش بمن چه گویی؟ که بسی چشیده دارم
خبرم زمرگ دادند که: چون بود؟ گر آن هم
بفراق دوست ماند، چه خبر؟ که دیده دارم
نه عجب که ناله ی من برسد بگوش آن مه
که چو اوحدی فغانی بفلک رسیده دارم
***
515
چشم جان بر اثرت میدارم
گوش دل بر خبرت میدارم
میکنم جای تو در جان، گرچه
گفتی: از دل بدرت میدارم
همچو خاکم بدرافگندی و من
روی بر خاک درت میدارم
دوش گفتی که: نداری سر من
بسر تو که سرت میدارم
بجفا خونم ازین بیش مریز
که بخون جگرت میدارم
دل ترا دوستتر از جان دارد
من ازان دوستترت میدارم
سپری شد دلم، از بس که درو
ناوک دل سپرت میدارم
در تو بستم چو کمردل، گفتی:
کز میان زودترت میدارم
اوحدی وار در آیینه ی دل
همچو نقش حجرت میدارم
***
516
صد بار ز مهرت ار بمیرم
یک ذره دل از تو برنگیرم
از شهرم اگر برون کنی سهل
بیرون مگذار از ضمیرم
از من نسزد شکایت تو
گر خار نهی و گر حریرم
ای کاج! مرا نسوختی هجر
وآن غمزه بسوختی بتیرم
بستم کمری بطوع، تا خلق
دانند که بنده ی اسیرم
یاد از تن همچو شیرش، ای دل
کم کن، که نه یوز این پنیرم
من نشکنم این خمار هرگز
کز عشق سرشته شد خمیرم
چون درد تو نیست هیچ دردی
زان هیچ دوا نمیپذیرم
بر گور من ار گذر کنی تو
برخیزم و دامنت بگیرم
دوشم بفلک رسید ناله
وامروز بچرخ شد نفیرم
گر پیر شود سرم چه سودست؟
چون دل نشود مرید پیرم
حال دل من بکس مگویید
کین نامه غلط کند دبیرم
از مهر تو بست چرخ نقشم
با عشق تو داد دایه شیرم
بگذار بمحنت اوحدی را
گو من زمحبتت بمیرم
***
517
گرچه در پای هوی و هوست میمیرم
دسترس نیست که روزی سرزلفت گیرم
گر تو پای دل دیوانه ی ما خواهی بست
هم بزلف تو، که دیوانه ی آن زنجیرم
کشتن ما چو بتیغ هوسی خواهد بود
هم بشمشیر تو روزی بشهادت میرم
صد گریبان بدریدیم زشوق تو و نیست
قوت آن که گریبان مرادی گیرم
صوفیان را خبر از عشق جوانی چون نیست
در گمانند که: من نیز مریدی پیرم
گر سری در سر او رفت چه چیزست هنوز؟
بسر دوست، که مستوجب صد تشویرم
اوحدی پند لطیفست و نصیحت، لیکن
با حریفان ، عجب، ارپند کسی بپذیرم!
***
518
مست آمدم امشب، که سر راه بگیرم
یک بوسه بزور از لب آن ماه بگیرم
دانم که: دهد عقل نکوخواه مرا پند
لیکن عجب ارپند نکوخواه بگیرم
تا هیچ کسم راز دل ریش نداند
این اشک روان بررخ چون کاه بگیرم
هر چند بکوشید که بیگاه بیاید
من نیز بکوشم که زناگاه بگیرم
گر زانکه ببالای بلندش نرسد دست
در دست کنم زلفش و کوتاه بگیرم
از چاه ز نخ گر ندهد آب، چو دزدان
بر قافله ی عشق سرچاه بگیرم
دست ار برکابش نتوانیم رسانید
باشد که عنان دل گمراه بگیرم
زان ساعد و زلف ار کمری سازم و طوقی
تاج از ملک و باج سر از شاه بگیرم
با اوحدی ار حیلت روباه کند خصم
من نیستم آن شیر که روباه بگیرم
***
519
بغم خویش چنان شیفته کردی بازم
کز خیال تو بخود نیز نمیپردازم
هر که از ناله ی شبگیر من آگاه شود
هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم
گفته بودی: خبری ده، که زهجرم چونی؟
آن چنانم که ببینی و ندانی بازم
عهد کردی که: نسوزی بغم خویش مرا
هیچ غم نیست، تو میسوز، که من میسازم
بعد ازین با رخ خوب تو نظر خواهم باخت
گو: همه شهر بدانند که: شاهد بازم
آن چنان بر دل من ناز تو خوش میآید
که حلالت نکنم گر نکشی از نازم
اگر از دام خودم نیز خلاصی بخشی
هم بخاک سر کوی تو بود پروازم
اوحدی گرنه چو پروانه بسوزد روزی
پیش روی تو چو شمعش بشبی بگدازم
***
520
نگشتی روز من تیره، ندانستی کسی رازم
اگر دردت رها کردی که من درمان خود سازم
مکن جور، ای بت سرکش، مزن در جان من آتش
که گر سنگم بتنگ آیم و گر پولاد بگدازم
تنم خستی و دل بستی و اندر بند جان هستی
کنون با غیر بنشستی و من سر نیز در بازم
نخستم دانه میدادی که: در دام آوری ناگه
بسنگم میزنی اکنون که ممکن نیست پروازم
بخاک من ترا روزی پس از مرگ ار گداز افتد
بعذر خاک پای تو کفن بر گردن اندازم
بصد چستی دلم جستی که: بازش خسته گردانی
گرم زین گونه دل جویی، نبینی بعد ازین بازم
بعیب حال من چندین، تو ای زاهد، چه میکوشی؟
ترا زهدست، میورزی، مرا عشقست، میبازم
تنم را گر بپردازی ز جان در عشق او چندی
بپردازم تن از جان و دل از مهرش نپردازم
مرا پرسی که: در گیتی چه بازی؟ نیک دانی تو
شکار دلبران گیرم، چو پرسیدی من این بازم
براه اوحدی انداز، اگر خار جفا داری
مرا گل چهرهای باید، که مرغ بلبل آوازم
***
521
برخیزم و دلها را در ولوله اندازم
بر ظلمتیان نوری زین مشعله اندازم
ارکان سلامت را بر باد دهم خرمن
ارباب ملامت را خر در گله اندازم
گردام نهد غولی، در رهگذر گولی
آوازه ی « دزد آمد» در قافله اندازم
آن باده ی صافی را در شیشه ی جان ریزم
وین جیفه یخاکی را در مزبله اندازم
یا زلف مسلسل را در بند کند لیلی
یا من دل مجنون را در سلسله اندازم
از خال سیاه او بر دام زنم رسمی
وین دانه پرستان را سر درغله اندازم
گر چرخ، نه چون جوزا، بندد کمر مهرم
ثور و حمل او را در سنبله اندازم
بر دوست بنزدیکی زنهار نهم چندان
کز باغ و زدشت او را در هروله اندازم
پرورده ی عشقم من ، بسیار همی باید
تا دوستی مادر بر قابله اندازم
کو مستمعی طالب؟ تا وقت سخن گفتن
اندر سرا و سری زین مسئله اندازم
از بیضه ی این مرغان یک بچه نشد حاصل
تا زقه ی این زهرش در حوصله اندازم
چون اوحدی از مستی سر برنکنی ار من
در جام تو زین افیون یک خردله اندازم
سر بر خط من بینی دیوان قوی دل را
چون دخنه ی این افیون برمندله اندازم
***
522
بیار آن باده، تا دل را بنور او بر افروزم
که بوی دوست میآرد نسیم باد نوروزم
بعشقم سرزنش کردی، ببین آن روی را امشب
که عذرم خود ترا گوید که: من روشنتر از روزم
مگو احوال درد من بپیش هر هوسبازی
که جز عاشق نمیداند حکایتهای مرموزم
رها کن، تا بمیرد شمع پیش او زرشک امشب
که چون باید زعکس او دگر بارش برافروزم
رقیب از رشک من هردم گریبان گو: بدر برخود
که من چشم از جمال او نمیدانم که: بردوزم
من مفلس نمیخواهم جلوس تخت فیروزه
که از رخسار او، حالی، جلیس بخت پیروزم
نگارینا، چه بد کردم؟ که نیک از من شدی غافل
نه نیکست این که آزردی بگفتار بد آموزم
من از حیرت نمیدانم حدیث خویشتن گفتن
ز قول اوحدی بشنو سخنهای جگر سوزم
***
523
گر مرغ این هوایی، بال و پرت بسوزم
ور حال دل نمایی، دل در برت بسوزم
من شمع گشتم و تو پروانه، تا بزاری
در پای من بمیری، من در برت بسوزم
چون زآتشت بسوزم دیگر بشارت آرم
تا بنگرم که هستی، زان بهترت بسوزم
خاکسترت کنم من روزی در آتش خود
وز دستم ار بنالی خاکسترت بسوزم
چون عودت ار بسازم، ایمن مشو، که من گر
در پردهات بسازم، در دیگرت بسوزم
تا غرق عشق گردی در بحر بینشانی
هم بادبان ببرم، هم لنگرت بسوزم
وقتی که نام خود را مؤمن کنی زطاعت
مؤمن کنی، ولیکن چون کافرت بسوزم
زان رنگ و بوی چندین چون گل مخند، کین جا
گر زانکه عود خامی بر مجمرت بسوزم
گفتی: خلاص یابد، هر زر که خالص آید
من در خلاص غیرت سیم و زرت بسوزم
هان! تا چو اوحدی تو بر هر دری نگردی
ورنه چو خاک کوچه بر هر درت بسوزم
***
524
روزی بر آن شمع چو پروانه بسوزم
در خویش زنم آتش و مردانه بسوزم
چون با من بیگانه غمش را سرخویشست
با خویش درآمیزم و بیگانه بسوزم
دیوانه شوم، سر بخرابات برآرم
بر خویش دل عاقل و دیوانه بسوزم
گر آتش اندوه برین آب بماند
هم رخت براندازم و هم خانه بسوزم
در وصل دلم را نه بپیمانه دهد می
در میفگنم آتش و پیمانه بسوزم
یاران همه در گلشن وصلند بشادی
من چند درین گلخن ویرانه بسوزم؟
گر برگذرم دام نهد، اوحدی، این بار
هم دام بدرانم و همه دانه بسوزم
***
525
گمان مبر که: بجور از بر تو برخیزم
باختیار ز خاک در تو برخیزم
نه چون کلاه توام، کین چنین بهر بادی
چو ترک من بکنی از سر تو برخیزم
چونی گرم بکنی بندبند، نیستم آنک
زبند آن لب چون شکر تو برخیزم
اگر بکشتنم آیی زراستی چون تیر
بیاری مدد خنجر تو برخیزم
سپند آتش غم کردهای مرا، ای دوست
مکن، که سوخته از مجمر تو برخیزم
شبی دراز چو زلف تو آرزوست مرا
که با تو باشم و شاد از بر تو برخیزم
خوشا دمی! که بمستی چو اوحدی از خواب
ببوی طره ی چون عنبر تو برخیزم
***
526
من مستم و زمستی در یار میگریزم
زنار بسته محکم، زین نار میگریزم
هر چند باده ی او مرد افگنست و قاتل
من جای خویش دیدم، هشیار میگریزم
بر خار مینشینم، گل را زدور بینم
تا دشمنم نگوید: کز خار میگریزم
چون ماهی بشستم، در دامم و بدستم
با آنکه از کف او بسیار میگریزم
با یار بود میلم وقتی بغار بودن
اکنون که یار برگشت از غار میگریزم
بار و خری که با من دیدی بسان عیسی
زان خر بیوفتادم، زان بار میگریزم
ماهی که دور بودی وز ما نفور بودی
چون یار اوحدی شد زاغیار میگریزم
***
527
مرا مجال نباشد که: یار او باشم
مگر همین که: بدل دوستار او باشم
اگر بهر دو جهانش بها کنم یک موی
هنوز در دو جهان شرمسار او باشم
مرا بزهد و نماز و ورع چه میخوانی؟
بهل، که عاشق مسکین زار او باشم
چو خاک بر درش افتادهام بدان امید
که: او گذر کند و در گذار او باشم
گمان مبر که: کنم رغبت بهشت مگر
بشرط آنکه هم اندر جوار او باشم
زخون دیده کنارم پرست هر دم و نیست
امید آنکه دمی در کنار او باشم
دیار خویش رها کردهام بدان سودا
که چون اجل برسد در دیار او باشم
کفن سیاه کنم روز مرگ، تاباری
پس از وفات همان سوکوار او باشم
کجا باوحدی امید در توانم بست؟
من شکسته که امیدوار او باشم
***
528
سخن بگوی چو من در سخن نمیباشم
که در حضور تو با خویشتن نمیباشم
چو بوی پیرهنت بشنوم زخود بروم
چنان که گویی در پیرهن نمیباشم
بوقت دیدنت ار در دعا کنم تقصیر
زمن مگیر، که آن لحظه من نمیباشم
مرا اگر چه بسی عیب هست، شکر کنم
که در وفا چو تو پیمانشکن نمیباشم
دلم بشکل دهان تو زان سبب تنگست
که هیچ بیسخن آن دهن نمیباشم
من از برای تو گشتم مقیم، تا دانی
که بر گزاف درین انجمن نمیباشم
بروز مردنم ار با جنازه خواهی بود
در انتظار حنوط و کفن نمیباشم
برای مصلحت ار گفتم: از تو سیر شدم
ازان مرنج، که بر یک سخن نمیباشم
اگر تو قصد تن و جان اوحدی داری
بیا، که زنده بدین جان و تن نمیباشم
***
529
عیب من نیست که: در عشق تو تیمار کشم
بار بر گردن من چون تو نهی بار کشم
بر سر خاک درت گر بودم راه شبی
سرمهوارش همه در دیده ی بیدار کشم
دلم آن نیست که من بعد بکاری آید
مگرش من بتمنای تو در کار کشم
بدهان تو، که ازوی شکر اندر تنگست
اگرم دست دهد قند بخروار کشم
هر که گل چیند از خار نباید نالید
من که دل بر تو نهم جور بناچار کشم
با سر زلف تو خود دست درازی نه رواست
به ازان نیست که پای بمقدار کشم؟
اوحدی، قصه ی بیگانه بر یار برند
من بپیش که برم جور که از یار کشم؟
***
530
یارب، تو حاضری که زدستش چه میکشم؟
وز عشوههای نرگس مستش چه میکشم؟
صد نوبت آزمودم و جز بند دل نبود
دیگر کمند زلف چو شستش چه میکشم؟
چون آهوان بحکم خطا حلق خویشتن
در حلقههای سنبل پستش چه میکشم؟
گفتم: بدامنش بکشم گرد از آسمان
چون گرد بر ضمیر نشستش چه میکشم؟
چندین هزار جور و جفا زان دهن، که نیست
از بهر یک دو بوسه که هستش، چه میکشم؟
خونم ز دل گشود و برویم ببست در
بنگر که: از گشاد و زبستش چه میکشم؟
ایدل، ندیدهای، برو از اوحدی بپرس
تا از دو لعل کینه پرستش چه میکشم؟
***
531
دست عشقت قدحی داد و ببرد از هوشم
خم می گو: سر خود گیر، که من در جوشم
بر رخ من در میخانه ببندید امشب
که کسی نیست که: هر روز برد بر دوشم
من که سجاده بمی دادم و تسبیح بنقل
مطربم کی بهلد خرقه که من درپوشم؟
چوب خشک از طرب باده جوان گردد و تر
باده دارم، چه ضرورت که بحسرت خوشم؟
اندرین شهر دلم بسته ی گندم گونیست
ورنه صد شهر چنین را بجوی نفروشم
ای که بیزهر ندادی قدح نوش بکس
بنده فرمانم، اگر زهر دهی، یا نوشم
در و دیوار ز جور تو بفریاد آمد
حسن عهد تو بنگذاشت که من بخروشم
موی بر موی تنم بر تو دعا میگوید
تا نگویی که: ز اوراد و دعا خاموشم
بلبان شکرین خودم از دور بپرس
که نگنجد تن و اندام تو در آغوشم
هر سخن کز لب لعل تو نیاید بیرون
نرود، گر همه گوهر بود، اندر گوشم
دوش منظور خودم گفتی و دادم دل و دین
امشبم بنده ی خود خوان، که از آن به کوشم
اوحدی هر چه مرا گفت شنیدم زین پیش
پس ازین گر بسخن سحر کند ننیوشم
***
532
عشقت چو ستم کرد و جفا بر تن و توشم
از ناله و زاری نتوان کرد خموشم
من عاشق آن گوشه ی چشمم، برفیقان
پیغام بده تا: ننشینند بگوشم
ساقی، بده آن جام و زمن جامه برافگن
تا خرقه دگر بر سر زنار نپوشم
بادم مده، ای یار، چنان ورنه بیفتم
آتش منه، ای دوست چنین ورنه بجوشم
چون بوی تو مستم نکند در همه عالم
هر می که بدست آرم و هر باده که نوشم
بر پای غلامان تو گر روی نمالد
این سر، نگذارم که بود بر سر دوشم
با دست حدیث دگران پیش دل من
تا باد حدیث تو رسانید بگوشم
بر فرق من ار تیغ نهد دست تو صدبار
یک موی ز فرقت بجهانی نفروشم
ای اوحدی، از بیادبیها که ببینی
فردا خبرم گوی، که امشب نه بهوشم
***
533
ای چاه زنخدانت زندان دل ریشم
از نوش دهان تو چندین چه زنی نیشم؟
گر زانکه سری دارم در پای تو، ای دلبر
کس را چه سخن با من؟ من مرد سرخویشم
پیش تو کشم هردم دست و کف محتاجی
ای محتشم کوچه، دریاب، که درویشم
گاهم سگ درخوانی، گه ننگ مسلمانی
از هرچه تو میدانی، از ناخلفی، بیشم
یک دم نرود بیتو، کین دیده ی سرگردان
از خون دل خسته خوانی ننهد پیشم
با من نکند خویشی بیگانه ی خوی تو
کین بخت که من دارم بیگانه کند خویشم
ای اوحدی، این دل را درمان چه کنی چندین؟
من ناوک او دارم مرهم نبرد ریشم
***
534
بتازه باد جدایی گلی ببرد ز باغم
که همچو بلبل مسکین از آن بدرد و بداغم
اگر حدیث مشوش کنم بدیع نباشد
که از فراق عزیزان مشوشست دماغم
مرا مبر بتفرج، مکن حدیث تماشا
که بر جمال رخ او، نه مرد گلشن و راغم
چراغ خویش بآتش گرفتمی همه وقتی
چه آتشست جدایی؟ کزان بمرد چراغم
از آنزمان که ببستند باغ وصل ترا در
نه میل بود بصحرا، نه دل کشید بباغم
همیشه با دل فارغ نشستمی من و اکنون
خیال روی تو فرصت نمیدهد بفراغم
چو اوحدی گرو از بلبلان اگرچه ببردم
زهجرت، ای گل رنگین، زبان گرفته چو زاغم
***
535
من دل بننگ دارم و از نام فارغم
ترک مراد کردم و از کام فارغم
خلق از برای دانه بدام اوفتاده، من
در دانه دل نبستم و از دام فارغم
دربان اگر نمیدهدم بار، دل خوشم
سلطان اگر نمیکند اکرام فارغم
فارغ نشستن تو بایام ساعتیست
آن کس منم که در همه ایام فارغم
خامی اگر ز دور خیالی همی پزد
من سوختم زپخته و از خام فارغم
کس چون کند زبهر سرانجام ترک جام؟
جامی بده، که من زسرانجام فارغم
ای باد صبحدم، زسر کوی آن نگار
بویی بمن رسان، که زپیغام فارغم
گر میزند معاینه شمشیر، حاکمست
ور میدهد مکابره دشنام، فارغم
گر اوحدی زسرزنش عام خسته شد
من خاص دوست گشتم و از عام فارغم
***
536
صبا، چو برگذری سوی غمگسار دلم
خبر کنش که: زهی بیخبر زکار دلم!
شکسته ی غم عشقت ز روزگار، ایدوست
دل منست، که شادی بروزگار دلم
کنون که در پی آزار من کمر بستی
مباش بیخبر از نالههای زار دلم
برین صفت که دلم را نگاهبان غم تست
بمنجنیق نگیرد کسی حصار دلم
دل مرا ز برت راه باز گشت نماند
ز سیل گریه، که افتاد در گذار دلم
بیا و سر دل من ز اوحدی بشنو
که اوست در همه گیتی خزینهدار دلم
***
537
وه! که امروز چه آشفته و بیخویشتنم
دشمنم باد بدین شیوه که امروز منم
شد چو مویی تنم از غصه ی نادیدن تو
رحمتی کن، که زهجر تو چو موییست تنم
اثری نیست درین پیرهن از هستی من
وین تو باور نکنی، تا نکنی پیرهنم
دهنت دیدم و تنگ شکرم یاد آمد
سخنی گفتی و از یاد برفت آن سخنم
از دهان تو چو خواهم که حدیثی گویم
یاوه گردد سخن از نازکی اندر دهنم
گر بمیرم من و آیی بنمازم بیرون
تا لب گور بده جای بسوزد کفنم
آتش عشق تو از سینه ی من ننشیند
مگر آن روز که در خاک نشانی بدنم
خلق گویند: برو توبه کن از شیوه ی عشق
میکنم توبه ولی بار دگر میشکنم
گر زند بر جگرم چشم تو هردم تیری
اوحدی نیستم، ار پیش رخت دم بزنم
***
538
آندوست که میبینم، آندوست که میدانم
تا آنکه رخش دیدم، او من شد و من آنم
در آینه جز رویی ننمود مرا، زین رو
ای کاج! بدانم تا: برروی که حیرانم؟
هر چند که میران را از مورچه عار آید
او گوید و من گویم، چون مور سلیمانم
چون شست بیکی رنگی نقش سبک و سنگی
حکمی من و حکمی او، میراند و میرانم
جانانم اگر خواهد هرگز بنمیرم من
نازنده بآن جانان، نه زنده باین جانم
دوری اگر او جوید شاید که توان کردن
گر من کنم این دوری دورست که نتوانم
گفتا: بتو میمانم، در خود چو نظر کردم
جز دوست نمیماند، گویی: بکه میمانم؟
این زهره کرا باشد؟ جز من، که بگستاخی
برخواند و ننیوشم، بفروشد و نستانم
تا از دگری گویم، درویشم و او سلطان
چون بر در او پویم، درویشم و سلطانم
گر زانکه کسی دیگر زین قصه بمستوری
خاموش تواند شد، من مستم و نتوانم
ای اوحدی، او را گر یابی، طلب آن کن
کو را بنداند کس، زین گونه که من دانم
آن صید که میجستم، هر چند بدام آمد
دیگر بدواند پر در کوه و بیابانم
***
539
در هجر تو درمان دل خسته ندانم
زان پیش که روزی بغمت میگذرانم
گفتی که: بوصلم برسی زود، مخور غم
آری، برسم، گر ز غمت زنده بمانم
بر من زدلست این همه، کو قوت پایی؟
تا دل بتو بگذارم و خود را برهانم
جانا، چو بنقد از بر من دل بربودی
هم نقد بده بوسه، که من وعده ندانم
دیدی که: چو دادم دل خود را بتو آسان
بگذشتی و بگذاشتی از پی نگرانم؟
جان از کف اندوه تو آسان نتوان برد
اینست که از روی تو دوری نتوانم
دی با من آسوده دلی دیدی و دینی
امروز نگه کن که: نه اینست و نه آنم
ای مسکن من خاک درت، بر من مسکین
بیداد مکن پر، که جوانی و جوانم
از پای دلم اوحدی ار دست بدارد
خود را بسر کوی تو روزی برسانم
***
540
دلم زندان عشق تست و زندانی درو جانم
چو زندانی شدم، دیگر چه میخواهی؟ مرنجانم
مرا خوان، ای پریچهره، که گر صدبار در روزی
سگم خوانی دعا گویم، بدم گویی ثنا خوانم
گر امیدی که من دارم روا گردد زوصل تو
بدربانیت بنشینم، بسلطانیت بنشانم
مرا از روی خود دوری چه فرمایی و مهجوری؟
اگر حکمی کنی بر من، بچیزی کن که بتوانم
دلم بردی و میدانم که: پیش تست و میدانی
تو هم لیکن نمیگویی، که میگویی: نمیدانم
مرا دیوانه میدارد سر زلف پریرویی
که گر با من درآرد سر، کند حالی سلیمانم
ازین اندیشه در دامن کشیدم پای صد نوبت
اگر یاد سر زلفش نمیگیرد گریبانم
نگارینا، چرا کردی تو با همچون منی سختی؟
که اندر عهد خود هرگز ندیدی سست پیمانم
بهر حکمی که فرمایی، مکن تقصیر، کز خوبان
ترا بر اوحدی حکمست و من هم بنده فرمانم
***
541
نبودم مرد این میدان و آورد او بمیدانم
چو گویم کرد سرگردان و میبازد بچوگانم
بنازم در بغل گیرد، چو جان خویشتن، لیگن
بیندازد دگر بار و کند در خاک غلتانم
چو مستان بر در و دیوار میافتم زدست او
که خویش کرد سرگردان و رویش کرد حیرانم
زدستش زان نمینالم که برمیگیرد از خاکم
بپایش زان در افتادم که میآرد بپایانم
جهانی در تماشای من و او رفته و آن بت
همی تازد بهر سوی و همی بازد بهرسانم
ازو پی گم کنم هردم، ولی زودم رسد در پی
که رای او طلبگارست و روی او نگهبانم
وجودم آن نمیارزد که: آن بت بر سرم لرزد
دلم زان عشق میورزد که: دلدارست جانانم
تند من زو روان گردید و قالب جان و پیکر دل
بیک بازیچه زین بهتر چه خواهم شد؟ نمیدانم
درین رفتن بهمراهی مرا او دست میگیرد
و گر نه پای ره رفتن ندارم هیچ و نتوانم
بیفتم، لیک دیگر پی برافرازد بافسونم
براند لیک دیگر بار و باز آرد بدستانم
زهر کس میکشم صد طعنه وز عشقش نمیگردم
زدستش میخورم صد زخم و از پایش نمیمانم
کشیدم پای در دامن، مگر مجموع دانم شد
کنون خود را همی بینم که: مجموعی پریشانم
شدم با این سبک روحی بغایت سخت جان، ورنه
که دارد طاقت زخمی که من در معرض آنم؟
زمانی نیست بیدولت چو کار من بدور او
از آن چون صورت دولت چنین افتان و خیزانم
بجانم گرچه هر ساعت زند چون اوحدی زخمی
هم از من برمنست این زخم، ازان منقاد فرمانم
***
542
پر از دل مپرس، ای پری، من چه دانم؟
ز مردم تو دل میبری، من چه دانم؟
چه گویی: بدان تا کجا شد دل تو؟
زمن چون تو داناتری، من چه دانم؟
مرا چند پرسی که: لاغر چرایی؟
تو این بنده میپروری، من چه دانم؟
ز من صبر جستی و عقل و سکونت
پریشانم، این داوری من چه دانم؟
نمودی که: چون فاش گردید رازت؟
تو این پردهها میدری، من چه دانم؟
مپرس اینکه: دیوانه چون شد دل تو؟
بدست تو بود، ای پری، من چه دانم؟
مگو: کاوحدی چون خریدار من شد؟
تویی ماه و او مشتری، من چه دانم؟
***
543
دل خود را بدیدار تو حاجتمند میدانم
غم هجر تو بنیادم بخواهد کند، میدانم
مرا گویی: سر خود گیر و پایم بستهای محکم
عظیم آشفتهام، لیکن خلاص از بند میدانم
لبت پوشیده برد از من دل گمراه و من هرگز
حدیث او نمیگویم بکس، هر چند میدانم
شبم یک بوسه فرمودی که: خواهم داد، لیکن من
ببوسی زان دهن مشکل شوم خرسند، میدانم
مرا هردم زپیش خود برانی چون مگس، لیکن
نخواهم رفتن از پیشت، که قدرقند میدانم
تو میگویی: کزین پس من وفاورزم، بلی خوبان
بگویند این حکایتها و نتوانند ، میدانم
همه دم، اوحدی، زین پس مده پند و ببین او را
که چونش عاشقم با آنکه خیلی پند میدانم
***
544
چو بدیدی که: زعشقت بچه شکل و بچه سانم
نپسندم که: فریبی بفسون و بفسانم
مکن از غصه زبونم، که نه بیدانش و دونم
تو مرا گر نشناسی بشناسند کسانم
زرخت عهد نجویم، زلبت شهد نجویم
کارزوی عسلت کرد شریک مگسانم
کس ندانم که تواند که: زدردم برهاند
تو کس شهر خودم کن، که نه از شهر خسانم
در سر هر که ببینی، هوسی هست و هوایی
در سر من هوس آن که: بپای تو رسانم
بجز آن یاد نخواهم که درآید بضمیرم
بجز آن نام نشاید که برآید بلسانم
اوحدی رسم تو دانست و بدو میل نمودی
بمنت میل نباشد که نه رسمست و نه سانم
***
545
زلف مشکینت چو دامست، ای صنم
عارضت ماه تمامست، ای صنم
تا بود بر دیگران وصلت حلال
بر من آسایش حرامست، ای صنم
زان دهان تنگ شیرینم بده
بوسهای، گر خود بوامست، ای صنم
هر زمان گویی که: فردایی دگر
سوختم، فردا کدامست؟ ای صنم
گر تو صد بارم بسوزی در فراق
تا نسازی، کار خامست، ای صنم
در غمت گر نشکنم خود را، مرنج
آدمی را ننگ و نامست ، ای صنم
عالمی را بنده ی خود کردهای
اوحدی نیزت غلامست، ای صنم
***
546
تختگاه حسن را قد تو شاهست، ای صنم
آسمان لطف را روی تو ماهست، ای صنم
زان رخ آیینهفام اندر دل ریش منست
زخمها، لیکن کرا یارای آهست؟ ای صنم
دل زروی راستی مهر تو دعوی میکند
رنگ روی من بدین دعوی گواهست، ای صنم
بیشب زلف درازت بر من آشفته دل
لحظه روز و روز هفته، هفته ماهست، ای صنم
گر ترا من دوست میدارم بدین جرمم مکش
هر که جان را دوست دارد بیگناهست، ای صنم
بنده فرمانند گرد بارگاهت خسروان
اوحدی نیزت گدای بارگاهست، ای صنم
گر منت امیدوارم نیست نقصانی درین
سال و ماه امید درویشان بشاهست، ای صنم
***
547
تو گلشن حسنی و ما چون خار و خاشاک، ای صنم
از ما چرا رنجیدهای؟ حاشاک، حاشاک! ای صنم
آثار خشم و چشم تو کفرست و ایمان، ای پری
گفتار تلخ و لعل تو زهرست و تریاک، ای صنم
از دردمندان چنین در دل کدورت داشتن
ما را شگفت آید همی زان گوهر پاک، ای صنم
وقت گلست، ای ماهوش، در وقت گل خوش باش، خوش
از دوستان اندر مکش روی طربناک، ای صنم
زلفت بصید انگیختن دامیست دیگر، ای پسر
چشمت بتیر انداختن تر کیست بیباک، ای صنم
کز سر بشمشیرم دهی، یا بند بر پایم نهی
هرگز نخواهم داشتن دستت زفتراک، ای صنم
دیشب مبارکباد من کردی بعشق خویشتن
یارب! که باد این جان و تن، آن باد را خاک، ای صنم
من شوق وحشی ناظری یبکی بدمع سایری
ماکان یصبوا خاطری مایحب لولاک، ای صنم
دوشم چو میگفتی که: تو در غم نمانی، اوحدی
از آسمان آمد ندا: آمین و ایاک، ای صنم
***
548
گر شبی چاره ی این درد جدایی بکنم
از شب طره ی او روز نمایی بکنم
ور بدست آورم از شام دو زلفش گرهی
تا سحر بر رخ او غالیه سایی بکنم
سرزنش میکندم عقل که: در عشق مپیچ
بروم چاره ی این عقل ریایی بکنم
از برای سخن عقل خطایی باشد
که بترک رخ آن ترک ختایی بکنم
گر مسخر شود آن روی چو خورشید مرا
پادشاهی چه؟ که دعوی خدایی بکنم
هر چه باشد، زدل و دانش و دین، گر خواهد
بدهم و آنچه مرا نیست گدایی بکنم
از جدایی شدم آشفته و اندر همه شهر
مددی نیست که تدبیر جدایی بکنم
صبر گویند: بکن، صبر بدل شاید کرد
چون مرا نیست دلی، صبر کجایی بکنم؟
اوحدی وار اگر آن زلف دو تا بگذارد
زود یکتا شوم و ترک دوتایی بکنم
***
549
بآن سرم که: سر خود زمی چو مست کنم
گذر بکوچه ی آن ترک میپرست کنم
بخیره سوختنم دست یافت دوست، مگر
بچاره ساختن آن دوست را بدست کنم
بگردن دلم از نو درافگند بندی
ازان کمند چو آهنگ بازرست کنم
دلم بدام بالها در اوفتد چون صید
چو یاد صید که از دام من بجست کنم
هوای قد بلندش مرا چو پست کند
نوای گفته ی خود را بلند و پست کنم
دلم بتیر غمش خسته گشت و میخواهم
که جان خود هدف آن کمان و شست کنم
گرم طلب کنی، ای اوحدی، ازان درجوی
که من بخاک سرکوی او نشست کنم
***
550
بسیار بد کردی ولی نیکو سرانجامت کنم
گر زین شراب صرف من یک جرعه در جامت کنم
شبخیز کردی نام خود، تا صبح سازی شام خود
هر شام سازم صبح تو، تا دردی آشامت کنم
در خلوت ار رایی زنی، تا پای برجایی زنی
هم من ز نزدیکان تو جاسوس بر بامت کنم
در آب من چون شیر شو، تا آتشت کمتر شود
در قوس من چون تیر شو، تا تیر و بهرامت کنم
با آنکه کردم یاوری، کردی فراوان داوری
هر کرده را عذر آوری، اعزاز و اکرامت کنم
گر درخور سازم شوی پنهان بسازم کار تو
ور لایق رازم شوی پوشیده پیغامت کنم
گفتم: چه باشد رای تو؟ گفتی: سرو سودای تو
سودا بسی پختی ولی با پختها خامت کنم
بار امانت میکشی وز بار آن ایمن وشی
ترسم که نتوانی ادا روزی که الزامت کنم
برخویش بندی نام من، گردی بگرددام من
تا خلق گوید: خاص شد، من شهره ی عامت کنم
روزی که گویی: از خطر، کلی رهایی یافتم
من زان رهایی یافتن چون مرغ در دامت کنم
از خویشتن بار دگر باید بزاییدن ترا
چون زاده باشی عشق خود چون شیر در کامت کنم
در راحت تن دیدهای اقبال و بخت خود، ولی
روزی شوی مقبل که من بیخواب و آرامت کنم
چون داغ من بر رخ زدی زین پس یقین میدان که من
کندی کنی چوبت زنم، تندی کنی رامت کنم
تا کی در آب و گل شوی؟ وقتست اگر مقبل شوی
تا چون تو یکتا دل شوی، من اوحدی نامت کنم
***
551
جای آن دارد که: من بر دیدها جایت کنم
رایگان باشی اگر، جان در کف پایت کنم
پسته حیران آید و شکر بتنگ آید زشرم
چون حدیث پسته ی تنگ شکر خایت کنم
گرچه شد فرسوده عقل من زدست زلف تو
آفرین بر دست زلف عقل فرسایت کنم
بر دل و بر دیده ی من گر کنی حکم، ای پسر
دیده را مزدور و دل را کارفرمایت کنم
خویش را دیوانه سازم، تا بدین صحبت مگر
خلق را در حلقه ی زلف سمن سایت کنم
رای رای تست، هر حکمی که میخواهی بکن
چون مرا روی تو باید، خدمت رایت کنم
اوحدی گر دل بدست چشم مستت داد، من
جان فدای حسن روی عالم آرایت کنم
***
552
آمدهام که صف این صفه ی بار بشکنم
صدر نشین صفه را رونق کار بشکنم
روی بسنت آورم، میوه ی جنت آورم
صورت حور بشکنم، سوره ی نار بشکنم
غول دلیل راه شد، دیو سر سپاه شد
دیو و طلسم هر دو را از بن و بار بشکنم
شهر خطیب کشته منبر و خطبه نو کنم
دیر بلند گشته را برج و حصار بشکنم
راهب دیر اگر مرا ره بکلیسیا دهد
خنب و قدح تهی کنم، دیک و تغار بشکنم
روز مصاف یک تنه، این همه قلب و میمنه
گاه پیاده رد کنم، گاه سوار بشکنم
من زکنار در کمین، تا چو مخالفی بکین
سر زمیان برآورد، من بکنار بشکنم
با لب لعل یار خود، عیش کنم بغار خود
دشمن کور گشته را، بر در غار بشکنم
گر بدیار خویشتن یار طلب کند مرا
رخت سفر برون برم، عهد دیار بشکنم
آنکه غبار او منم، گرد برآرد از تنم
از دل نازنین او گرنه غبار بشکنم
گرچه فزودم آن پسر، اینهمه رنج و دردسر
از می وصلش این قدر، بس که خمار بشکنم
سختی روز هجر را سهل کنم بر اوحدی
گر شب وصل بوسهای از لب یار بشکنم
***
553
شد زنده جان من بمی، زان یاد بسیارش کنم
انگور اگر منت نهد، من زنده بردارش کنم
من مستم از جای دگر، افتاده در دامی دگر
هر کس که آید سوی من، چون خود گرفتارش کنم
جان نیک ناهموار شد، تا با سر و تن یار شد
بر میزنم آبی زمی، باشد که هموارش کنم
سجاده گر مانع شود، حالیش بفروشم بمی
تسبیح اگر زحمت دهد، در حال زنارش کنم
دیریست تا در خواب شد بخت من آشفته دل
من هم خروشی میزنم، باشد که بیدارش کنم
دل در غمش بیمار شد وانگه من از دل بیخبر
اکنون که با خویش آمدم زان شد که بیمارش کنم
در شمع رویش جان من، گم گشت و میگوید که؟ نه
کوزان دهن پروانهای؟ تامن پدیدارش کنم
گر سر زخاک پای او گردن بپیچد یک زمان
نالایقست ار بعد ازین بر دوش خود بارش کنم
گویند: وصف عشق او، تا چند گویی؟ اوحدی
پیوسته گویم، اوحدی، تا نیک بر کارش کنم
***
554
نظر چو بر لب و دندان یار خویش کنم
طویله ی گهر اندر کنار خویش کنم
مرا ز خاک درش شرمسار باید بود
اگر نظر بتن خاکسار خویش کنم
حساب من چه کند یار؟ آن چنان بهتر
که او شمار خود و من شمار خویش کنم
رقیب اگرچه بر آن در ملازمست ولی
سگ استخوان خورد و من شکار خویش کنم
چو نیست جای ملامت، بهل، که مدعیان
فغان کنند و من آهسته کار خویش کنم
گرم نهی چو کله تیغ تیز بر تارک
گمان مبر تو که: من ترک یار خویش کنم
مرا زدوست شکایت بهیچ رویی نیست
شکایت ار کنم از روزگار خویش کنم
بشیر مردی خویش اعتماد آنم نیست
که پنجه با سرو دست نگار خویش کنم
چو اوحدی سخن از لعل آن صنم راند
هزار دامن گوهر نثار خویش کنم
***
555
فراق روی تو میسوزدم جگر، چه کنم؟
زکوی عافیت افتادهام بدر، چه کنم؟
بدل کنند صبوری چو کار سخت شود
دلم نماند، زهجر تو صبر بر چه کنم؟
مرا سریست بدست از جهان و آنرا نیز
برای پای تو دارم، وگرنه سر چه کنم؟
دلی که بود، بزلف تو دادهام، دیرست
کنون زهجر تو جان میکنم، دگر چه کنم؟
تو تا توانی بر من همی کنی خواری
ز نانواتی من نیستت خبر، چه کنم؟
زچشم خلق، گرفتم، بپوشم آتش دل
مرا بگوی که: با آب چشم تر چه کنم؟
چو گویمت که: غم اوحدی بخور، گویی:
منال گو: زغم ما و غم مخور، چه کنم؟
***
556
تیر تدبیر تو در کیش ندارم، چه کنم؟
سپر جور تو با خویش ندارم، چه کنم؟
خلق گویند که: ترکش کن و عهدش بشکن
ای عزیزان، چو من این کیش ندارم چه کنم؟
بزنی ناوک و دل شکر نگوید چه کند؟
بزنی خنجر و سر پیش ندارم چه کنم؟
طبعم اندیشه ی سودای تو کردست و خطاست
چاره ی طبع بداندیش ندارم چه کنم؟
طاقت ناوک چشم تو مرا نیست ولیک
چون زدی درجگر ریش، ندارم، چه کنم؟
جان فدا کردم و گفتی که: نه اندر خور ماست
در جهان چون من ازین بیش ندارم چه کنم؟
هر کرا دولت وصل تو بود محتشمست
این سعادت من درویش ندارم چه کنم؟
دی غمت گفت که: بیگانه مشو با خویشان
من بیگانه سر خویش ندارم چه کنم؟
گشت قربان غمت اوحدی و میگوید:
تیر تدبیر تو در کیش ندارم چه کنم؟
***
557
درمان درد دوری آن یار میکنم
وقتی که میل سبزه و گلزار میکنم
چون شد شکسته کشتی صبرم در آب عشق
خود را بهر چه هست گرفتار میکنم
گر غنچه را ببویم و گیرم گلی بدست
بیاو قناعتیست که با خار میکنم
جانا، دوای این دل مسکین بدست تست
زان بر تو روز خویش پدیدار میکنم
گفتم که: چارهای بود این درد عشق را
چون چاره نیست صبر بناچار میکنم
گفتی که: حجتی بغلامیم باز ده
بر من گواه باش، که اقرار میکنم
ای همنشین آن رخ زیبا، مرا ز دور
بگذار، تا تفرج گلزار میکنم
از من بپرس راز محبت، که روز و شب
این قصه مینویسم و تکرار میکنم
غیر از حدیث دوست چو گویم حکایتی
از خود خجل شوم که: چه گفتار میکنم؟
این مایه خواجگی زجهان بس مرا، که باز
خود را ببندگی تو بر کار میکنم
پیش رقیب او غزل اوحدی بخوان
تا بشنود که: من طلب یار میکنم
***
558
بذکر تو من شادمانی کنم
بیاد لبت کامرانی کنم
منت عاشق و عاشقت را رقیب
که هم گرگم و هم شبانی کنم
بشمشیر عشقم سبکتر بکش
که گرد زنده مانم، گرانی کنم
کسی کت بسالی ببیند دمی
بعمر درازش ضمانی کنم
چو در خانه آیی، شوم خاک تو
چو بیرون روی، پاسبانی کنم
بامید بوسیدنت هر شبی
تبم گیرد و ناتوانی کنم
تو جان منی، چون زمن بگسلی
کجا بیتو من زندگانی کنم؟
بپیرانه سر گر ببوسم لبت
دگر نوبت از نوجوانی کنم
زلعل تو یک بوسه در کار کن
که چون اوحدی درفشانی کنم
***
559
ای نرگست بشوخی صدبار خورده خونم
بر من ترحمی کن، بنگر: که بیتو چونم؟
غافل شدی ز حالم، با آنکه دوربینی
عاجز شدم ز دستت، با آنکه ذوفنونم
تریاک زهر خوبان سیمست و من ندارم
درمان درد عاشق صبرست و من زبونم
هر کس گرفت با خویش از ظاهرم قیاسی
بگذار تا ندانند احوال اندرونم
گر خون خود بریزم صدبار در غم تو
دانم که: بار دیگر رخصت دهی بخونم
دل خواستی تو از من، تشریف ده زمانی
گر جان دریغ بینی، از عاشقان دونم
از بس فسون که کردم افسانه شد دل من
خود در تو نیست گیرا افسانه و فسونم
میم دهان خود را از من نهان چه کردی؟
باری، نگاه میکن در قامت چو نونم
گر اوحدی سکونی دارد، صبور باشد
من چون کنم صبوری آخر؟ که بیسکونم
***
560
درد تو برآورد ز دنیا و زدینم
با مایه ی عشق تو آن نه باد و نه اینم
چشم همه آفاق بدیدار تو بینند
تا پرده ی زرخ برنکنی هیچ نبینم
تحصیل تو مقدور و من آسوده روا نیست
از خرمن اقبال چرا خوشه نچینم؟
اندیشه ی مستوری و دین داشتنم بود
سودای تو نگذاشت که مستور نشینم
از گنج وصالت بسعادت برسد زود
گر خاتم لعل تو شود ملک نگینم
تا ماه تشبه برخت کرد ز خوبی
با ماه بپیکارم و با مهر بکینم
گر نور تو در خلق نبینم زدو گیتی
هم گوش فروبندم و هم گوشه نشینم
پایی بکرم بررخ من نیز همی نه
کندر سر کویت نه کم از خاک زمینم
چون اوحدی از وصل بشاهی برسم زود
گر خاتم لعل تو شود ملک یمینم
***
561
دشمن از بهر تو گر طعنه زند بر دل و دینم
دل من دوست ندارد که کسی بر تو گزینم
گرچه با من نفسی از سر مهری ننشینی
اگرم بر سر آتش بنشانی بنشینم
من بصدق آمدهام پیش تو، بیرغبت از آنی
تو نداری خبر از حال من، آشفته ازینم
گر در افتد بکمندم، صنما، چون تو غزالی
کاروانها رود از نافه ی اشعار بچینم
در گلستان جمال تو گر آیم بتماشا
باغبان گو: مکن اندیشه، که من میوه نچینم
گرم از خاک لحد کله ی پوسیده برآری
آیت مهر تو باشد رقم مهر جبینم
شب زفریاد من شیفته همسایه نخسبد
کاوحدیوار ز سودای تو با ناله قرینم
***
562
زچشم خلق هوس میکند که گوشه گزینم
ولی تعلق خاطر نمیهلد که نشینم
سوار گشتم و گفتم: زدست او ببرم جان
کمند عشق بیفگند و درکشید ززینم
گناه من همه در دوستی همین که: بر آتش
گرم چو عود بسوزد، گناه دوست نبینم
زمن حکایت مهر و حدیث عشق چه پرسی؟
که رفت عمر درین محنت و هنوز برینم
کمین زچشم کماندار او، رواست که سازد
مرا که نیست کمان چنان، چه مرد کمینم؟
کدام خواب گرانت ربوده بود؟ نگارا
که هیچ گوش نکردی بنالههای حزینم
قدم بپرسش من، دیر شد، که رنجه نکردی
کنون که رنج بتر شد، بپرس بهتر ازینم
مرا بشربت و دارو نیاز و میل نباشد
دوای درد من این مایه بس که: درد تو چینم
ببوستان مبر، ای اوحدی، مرا زبر او
که با شمایل او فارغ از بهشت برینم
***
563
نه مانند تو زیبایی ببینم
نه مثلث سرو بالایی ببینم
عجب دارم که: در فردوس فردا
بدین صورت تماشایی ببینم
دل از من خواستی، دل نیست، حالی
بهل، باشد که: از جایی ببینم
مرا از آستانت غیرت آید
اگر بر خاک او پایی ببینم
توان برد از دهانت بوسه ای چند
اگر یک روز یغمایی ببینم
چو دادی وعده ی وصلم بفردا
امانم ده، که فردایی ببینم
بگویم با تو حال اوحدی زود
گر از هجرت محابایی ببینم
***
564
زلف تو اگر بتاب میبینم
دل زآتش غم کباب میبینم
این جور، که بر دلم پسندیدی
ظلمیست که بر خراب میبینم
در دیده یخود خیال رخسارت
چون عکس قمر در آب میبینم
این شیوه ی چشمهای بیخوابت
گویی که: مگر بخواب میبینم
روی تو کشد مرا و این معنی
از دور چو آفتاب میبینم
هجر تو و مرگ اوحدی را من
«من ذلک» یک حساب میبینم
هر چیز که آن خطاست در عالم
چون از تو بود، صواب میبینم
***
565
مشتاق یارم و بدر یار میروم
دلدارم اوست، در پی دلدار میروم
تا بینم آفتاب رخ او زرو زنی
مانند سایه بردر و دیوار میروم
او در میان دایره ی خانه نقطهوار
من گرد خط کوچه چو پرگار میروم
صدبار چون خلیل مرا سوختند وباز
همچون کلیم در پی دیدار میروم
دوشم نشان دوست ببازار دادهاند
عیبم مکن که بر سر بازار میروم
با یادش ار برهنه بخارم برآورند
گویی که: بر حریر، نه بر خار میروم
با صوفیان صومعه احوال من بگوی
کز خانقاه بر در خمار میروم
از گردنم حمایل تسبیح برگشای
امشب که من ببستن زنار میروم
گویی: دلیل چیست که خود شربتی نساخت؟
از پیش این طبیب، که بیمار میروم
بیچاره شد زچاره ی کار من اوحدی
زانش وداع کردم و ناچار میروم
***
566
بپیشگاه قبول ار چه کم دهد راهم
هنوز دولت آن آستانه میخواهم
گرم کند زجفا همچو ریسمان باریک
از آنچه هست سر سوزنی نمیکاهم
دلم زمهر رخش نیم ذره کم نکند
اگر زطیره کند همچو سایه در چاهم
اگر بآب وصالش طمع کند غیری
من آن طمع نپسندم، که خاک درگاهم
بر آه سینه ی من دشمنان ببخشیدند
بگوش دوست، همانا، نمیرسد آهم
گر او بکار من خسته التفات کند
چه التفات نماید بدولت و جاهم؟
بطوع حلقه ی مهرش کشیدهام در گوش
حسود بین که: جدا میکند باکراهم
اگر تو عزم سفر داری، اوحدی، امروز
مرا بهل، که گرفتار مهر آن ماهم
***
567
گر زمن جان طلبد دوست، روانی بدهم
پیش جانان نبود حیف؟ که جانی بدهم
غلطم، چیست سروجان و دل و دین و درم؟
زشت باشد که چنینها بچنانی بدهم
دل تنگم، که ازین پیش بهر کس رفتی
بعد ازینش بچنان تنگ دهانی بدهم
جان، که نقدست، بدو بخشم، اگر صبر کند
از برای دل گم گشته ضمانی بدهم
ای که از دست بدادی بسر موی مرا
کافرم، گر سر مویت بجهانی بدهم
اگر آن غمزه و ابرو بفروشی روزی
هر چه دارم بچنان تیر و کمانی بدهم
اوحدی در هوس آن دهن تنگ بسوخت
وز دهانش نتوانم که نشانی بدهم
***
568
تا کی بدر تو سوکوار آیم؟
در کوی تو مستمند و زار آیم؟
گر کار مرا تو غم رسی روزی
غم نیست، که عاقبت بکار آیم
وقتی که زکشتگان خود پرسی
اول منم آنکه در شمار آیم
چون دست برآوری بخون ریزی
هم من باشم که: پایدار آیم
روزی اگرم تو یار خود خوانی
دانم بیقین که: بختیار آیم
هم پیش تو بگذرم بدزدیده
گر نتوانم که آشکار آیم
مگذار مرا چو اوحدی تنها
زنهار! که من بزینهار آیم
***
569
گر یار شوی با من، در عهد تو یار آیم
ور زانکه نگه داری، روزیت بکار آیم
ای پرده ی عار خود وندر دم مار خود
تا غره ی خود باشی، مشنو که بکار آیم
من دولت بیدارم، کز بهر سحرخیزان
در ظلمت شب پویم، با نور نهار آیم
روزم نتوان دیدن، زیرا که بگردیدن
با چتر و علم باشم؛ با گرد و غبار آیم
سلطان جمالم من، فرخنده هلالم من
آگاه ببالم من، ناگاه ببار آیم
گر جامه دراندازی وز جسم برون تازی
در جسم تو جان گردم، در پود تو تار آیم
در منظر خوبان تو آن روز تماشا کن
کز منظره ی ایشان بر برج حصار آیم
سر جمله ی اعدادم، نه زایم و نه زادم
هر جا که کنی یادم، درصدر شمار آیم
گه نام و لقب جویم، تا در بن چاه افتم
گه کنیت خود گویم، تا بر سردار آیم
رازم بندانی تو، ضبطم نتوانی تو
روزیم یکی بینی، یک روز هزار آیم
نی چونم و نی چندم، هم زهرم و هم قندم
گاه از لب گل خندم، گه بر سر خار آیم
گاه از پی یک رنگی، با مطرب و با چنگی
اسلام بر افگنده، در شهر تتار آیم
اینست قرار من: کز غیر نماند کس
چون غیر فنا گردد، آنگه بقرار آیم
با جمله درین آبم، خفتند و نه در خوابم
تا غرقه شوند اینها، پس من بکنار آیم
ز آهاد بپرهیزم، در اوحدی آویزم
خود مشغله انگیزم، خود مشعلهدار آیم
***
570
تا بر آن عارض زیبا نظر انداختهایم
خانه ی عقل بیک بار برانداختهایم
بر دل ما دگر آن یار کمان ابرو تیر
گو: مینداز، که ما خود سپر انداختهایم
هیچ شک نیست که: روزی اثری خواهد کرد
تیر آهی که بوقت سحر انداختهایم
ای که قصد سرما داری، اگر لایق تست
بپذیرش، که بپای تو درانداختهایم
بجفا از در خود دور مگردان ما را
تا بجوییم دلی را که درانداختهایم
قدر خاک درت اینها چه شناسند؟ که آن
توتیاییست که ما در بصر انداختهایم
اوحدی راز خود از خلق نمیپوشاند
گو: ببینید که: ما پرده درانداختهایم
***
571
چون ساعدت مساعد آنست رشتهایم
در خون خود، که عاشق آن دست گشتهایم
در خاک کوی خود دل ما را بجوی نیک
کو را بآب دیده ی خونین سرشتهایم
گرمان بخوان وصل نخوانی شبی، بخوان
خط بخون که روز فراقت نبشتهایم
بیخار محنتی نگذارد زمین دل
تخم محبت تو، که در سینه کشتهایم
تا دفتر خیال تو در پیش چشم ماست
طومار فکر این دگران درنوشتهایم
ما را مبصران بنزاری ز موی تو
فرقی نمیکنند، که باریک رشتهایم
بگذاشتیم قصه، تمنای ما ز تو
کمتر ز بوسهای نبود، گر فرشتهایم
دل بستهایم، در سر زلف تو گرچه خلق
پنداشتند کز سر آن درگذشتهایم
وقتی زاوحدی اثری بود پیش ما
اکنون ز اوحدی اثری هم نهشتهایم
با ما رقیب سرد تو گر گرمییی کند
از دودمان چه غم؟ که بآتش سرشتهایم
***
572
ما تا جمال آن رخ گلرنگ دیدهایم
همچون دهان او دل خود تنگ دیدهایم
بیرون شد اختیار دل و دین زچنگ ما
تا ساغر شراب و دف و چنگ دیدهایم
آن دل، که دلبران جهانش نیافتند
زان زلفهای تافته آونگ دیدهایم
چنگ حسود ما چه گریبان که پاره کرد
زین دامن مراد که در چنگ دیدهایم
فرسنگ را شمار جدا کن ز راه ما
زیرا که راه او نه بفرسنگ دیدهایم
راهی که نیست بر در او، سهو یافته
پایی که نیست بر پی او، لنگ دیدهایم
از قول اوحدی منگر، کین ترانها
یکسر درین نوای خوش آهنگ دیدهایم
***
573
ما نور چشم مادر این خاک تیرهایم
آبای انجم فلکی را نبیرهایم
هر نقد را که از ازل آمد بکام گیر
هر فیض را که تا ابد آمد پذیرهایم
در پنج رکن متفقالاصل چارهگر
بر چار سکن متفقالفرع چیرهایم
مستوفیان مال بقا را خزینهدار
قانونیان طب بقا را ذخیرهایم
ای مدعی، مکن تو ندانسته طرح ما
کاکسیر واصلان قدم را خمیرهایم
گر کردهای تجارت هندوستان عشق
دانی که: ما متاع کدامین جزیرهایم؟
از اتفاق غیبت ده روزه باک نیست
کانجا زحاضران بزرگ حظیرهایم
آنجا مکرمیم چو سقلاب و زنجبیل
هرچند در دیار تو کرمان و زیرهایم
لاف « بلی» زدیم وز روز الست باز
بر یک نهاد و یک صفت و یک و تیرهایم
ما را ز شهر تا که برون بردهاند رخت
گه خواجهایم در ده و گاهی امیرهایم
دوری زکوی دوست گناهی کبیره بود
اکنون بشست و شوی گناه کبیرهایم
روزی بچرخ جوش برآرد فقاع جان
زین خم سر گرفته، که دروی چو شیرهایم
با اوحدی معاشرت روح قدسیان
نشگفت ازان، که ما همه از یک عشیرهایم
***
574
باز قلندر شدیم، خانه برانداختیم
عشق نوایی بزد، خرقه درانداختیم
شعله که در سینه بود سوز بدل باز داد
مهر که با زهره بود بر قمر انداختیم
عقل ریا پیشه را خوار بهشتیم زود
نفس بداندیش را در سقر انداختیم
گرک هوس را بعنف دست ببستیم و دم
مرغ هوا را بزجر بال و پر انداختیم
معنی بیاصل را نقش بشستیم پاک
صورت ناجنس را از نظر انداختیم
در دل ما هر چه بود، جز هوس و یاد حق
این بستردیم پاک، آن بدرانداختیم
زود بخسرو بر این قصه ی شیرین، که ما:
زحمت فرهاد را از کمر انداختیم
از گل بستان وصل یک دو سه دامن بیار
کان علف تلخ را پیش خر انداختیم
زقه ی یک مرغ بود، طعمه ی یک مور گشت
هر چه بایام بر یک دگر انداختیم
ای که بتشویش ما دست برآوردهای
تیغ چرا میکشی؟ چون سپر انداختیم
یاد سپاهان میار، هیچ، که ما سرمهوار
خاک درش، اوحدی، در بصر انداختیم
***
575
بنده ی عشقیم و سالهاست که هستیم
ورزش عشق تو کار ماست، که مستیم
بس بدویدیم در بدر ز پی تو
چون که نشان تو یافتیم نشستیم
باز دل ما بزیر پای غم تو
بام لگدکوب شد که خانه ی پستیم
کار نداریم جز خیال تو، گر چه
مدعیان را خیال بود که: جستیم
در دل ما هر کس آمدی و نشستی
دل بتو پرداختیم وز همه رستیم
طوق تو بر گردنیم و داغ تو بر دل
بند تو بر پای و باد توبه بدستیم
زهر، که در کام عشق بود، چشیدیم
شیشه، که دربار عقل بود، شکستیم
گاه بدست تو همچو مرغ گرفتار
گاه بدام تو همچو ماهی شستیم
سر «نعم» در دهان ز روز نخستین
راز «بلی» در زبان ز روز الستیم
گرز کمرمان بیفگنند چو فرهاد
باز نخواهد شد آن کمر که ببستیم
اوحدی، اینجا بتان پرند ولیکن
کفر بود، گر بجز یکی بپرستیم
***
576
آن پرده برانداز، که ما نور پرستیم
مستور چرایی؟ چو نه مستورپرستیم
غیری اگر آن روی بدوری بپرستید
ما صبر نداریم که از دور پرستیم
خلق از هوس حور طلب گار بهشتند
وانگاه بهشتی تو، که ما حورپرستیم
ما را غرض از دیدن خوبان صفت تست
گر بهر تجلی بود، ار طور پرستیم
روشن بچراغی شده هر خانه که بینی
ما نور تو بینیم و همان نور پرستیم
زان خرمگسان دور، که ما نوش لبت را
زنار فرو بسته چو زنبور پرستیم
کوته نظران روی بگلزار نهادند
ماییم که آن نرگس مخمور پرستیم
با هجر تو ممکن نشد اندیشه ی شادی
کین ماتم از آن نیست که ما سورپرستیم
اصحاب ضلال از بت و از خشت چه بینند؟
درصدر نشین، تا بت مشهور پرستیم
گر کفر بود کشتن نفسی، بحقیقت
ما نفس کشان کافر کافور پرستیم
امروز که گشت اوحدی از هجر تو رنجور
بیرون نتوان رفت، که رنجورپرستیم
***
577
امروز عید ماست، که قربان او شدیم
اکنون شویم شاه، که دربان او شدیم
چندان غریب نیست که باشد غریبدار
این سرو ماه چهره، که مهمان او شدیم
ای بادصبح، بگذر و از ما سلام کن
بر روضهای، که عاشق رضوان او شدیم
فرخنده یوسفیست، که زندان اوست دل
زیبا محمدیست، که سلمان او شدیم
این خواجه از کجاست؟ که «طوعا و رغبة»
بیکره و جبر بنده ی فرمان او شدیم
تا ما گدای آن رخ و درویش آن دریم
ننشست خسروی، که زسلطان او شدیم
گفتم: زدرد عشق تو شد اوحدی هلاک
گفتا: چه غم زدرد؟ که درمان او شدیم
***
578
ما چشم جهانیم، که این راز بدیدیم
پوشیده رخ آن بت طناز بدیدیم
هم صورت او از همه نقشی بشنیدیم
هم لهجه ی او در همه آواز بدیدیم
آن قامت و بالا، که بجز ناز ندانست
بیعشوه خرامان شد و بیناز بدیدیم
پیش از زحل و زهره و برجیس بگفتیم
ما طلعت خورشید یک انداز بدیدیم
چون شمع بیک لمعه گران نور نمودیم
صد بار زبان در دهن گاز بدیدیم
تا گشت وجود و عدم ما متساوی
او را ز وجود همه ممتاز بدیدیم
زین کهنه قفص باز نگردیم وزبندش
تا سوی فلک فرصت پرواز بدیدیم
یاران قدیمی، که ز ما روی نهفتند
چون پرده تنک شد همه را باز بدیدیم
سازیست بزرگ این تن و ما کوشش بسیار
کردیم که ماهیت این ساز بدیدیم
از عجز بدین در ننهادست کسی پای
ما سر بنهادیم چو اعجاز بدیدیم
دوش اوحدی از واقعه ما را خبری داد
هم شکر که یک واقعه پرداز بدیدیم
***
579
دیریست تا زدست غمت جان نمیبریم
وقتست کز وصال تو جانی بپروریم
نهنه، چه جای وصل؟ که ما را زروزگار
این مایه بس که: یاد تو در خاطر آوریم
آن چتر سلطنت، که تو در سرکشیدهای
در سایه ی تو هم نگذارد که بنگریم
عیدیست هر بماهی اگر ابروی ترا
همچون هلال عید ببینیم و بگذریم
روزی ببزم و مجلس ما درنیامدی
تا بنگری که: بیتو چه خونابه میخوریم؟
احوال ما، کجاست، دبیری که بشنود؟
تا نامه مینویسد و ما جامه میدریم
از ما کسی بهیچ مسلمان خبر نکرد:
کامروز مدتیست که در بند کافریم
ناز ترا کجاست خریدار به ز ما؟
کان را بهر بها که تو گویی همیخریم
هر روز رنج ما زفراقت بتر شود
ایدون گمان بری تو که هر روز بهتریم
گوشی بما نداشتهای هیچ بار و ما
در گوش کرده حلقه و چون حلقه بردریم
ما را، اگرچه صد سخن تلخ گفتهای
با یاد گفتهای تو در شهد و شکریم
صد شب گریستیم زهجرت چو اوحدی
باشد که: با وصال تو روزی بسر بریم
***
580
مادر غم هجران تو، گر زانکه بمیریم
بر وصل تو یکروز ببینی که: امیریم
ای سرو، که اسباب جوانی همه داری
با ما بجفا پنجه مینداز، که پیریم
گر تلخ شود کام دل ما چه تفاوت؟
کز یاد لب لعل تو در شکر و شیریم
از بهر فرستادن این قصه بر تو
پیوسته دوان در طلب پیک و دبیریم
در شهر طبیبیست که داند همه رنجی
او نیز ندانست که: مجروح چه تیریم؟
باروی تو این سختی پیوند که ماراست
بعد از تو روا باشد، اگر دوست نگیریم
گو: قافله بیرون رو و همراه سفر کن
ما را سفر و عزم نباشد، که اسیریم
هر تلخ، که خواهی تو، بگو، تا بنیوشیم
هر زهر، که داری تو، بده، تا بپذیریم
این نامه پراگنده از آنست که بیتو
چون اوحدی امروز پراگنده ضمیریم
***
581
حال این پیکر از آن بتگر دانا پرسیم
یا خود از پیش حکیمان توانا پرسیم
چه طلسمست درین گنج و چه رسمست او را
یا چه اسمست؟ کسی نیست کزو وا پرسیم
راه بسیار درین خانه، ولیکن ما را
راه آن نیست که گوییم سخن، یا پرسیم
هر که ما را بشناسد بخدا راه برد
کو شناسنده؟ که ازوی سخن ما پرسیم
جان مسیحست و صلیبش تن و این معنی را
زود دانیم اگر پیش مسیحا پرسیم
سر فرزند درین خانه نشد پیدا، لیک
چون بآن خانه در آییم ز بابا پرسیم
روح را پیشتر از آدم و حوا اصلیست
ما نه طفلیم، که از آدم و حوا پرسیم
صدهزار اسم فزونست و مسماش یکی
اسم جوییم کنون؟ یا زمسما پرسیم؟
حال امروز بپرسیم ز داننده بنقد
حال فردا بگذاریم، که فردا پرسیم
قطرهای بیش نباشد دو جهان از دریاش
صفت قطره همان به که زدریا پرسیم
اوحدی، رو، تو سخن گوی که مقصود سخن
یک حدیثست و هم از مردم یکتا پرسیم
***
582
عقل صوفی را مهار اندر کشیم
عشق صافی را بکار اندر کشیم
نفس منصب خواه جاه اندوز را
از سمند فخر و عار اندر کشیم
باده رندآسا خوریم اندر صبوح
پیل رند باده خوار اندر کشیم
یار پر دستان دوری دوست را
دست گیریم، از کنار اندر کشیم
گوش چون پر گردد از آواز چنگ
می بیاد لعل یار اندر کشیم
دشمنان از پی فراوانند، لیک
ما حبیب خود بغار اندر کشیم
اوحدی را از برای بندگی
داغ عشق آن نگار اندر کشیم
***
583
کجاست منزل آن کوچ کرده؟ تا برویم
چو بادش از پی و چون برقش از قفا برویم
چو باز مرغ دل ما هوای او دارد
ضرورتست که: چون مرغ در هوا برویم
زپی دویدن او جز بسر طریقی نیست
از آنکه ترک ادب باشد، ار بپا برویم
زما رقیب چو بیگانه بود روز رحیل
رها نکرد که با یار آشنا برویم
چنین که در پی او ما گریستیم، عجب!
گر آب دیده گذر میدهد، که ما برویم
بروز وصل چو امید بود میبودم
بسوز هجر چو گشتیم مبتلا برویم
بلاست دوری او، اوحدی، بکوش تو نیز
مگر پگاهتر از پیش این بلا برویم
***
584
مرا با دوست میباید که رویارو سخن گویم
نه با او دیگری مشغول و من با او سخن گویم
سر بیدوست بر زانو چه گویی؟ فرصتی باید
که او بنشیند و من سر بر آن زانو سخن گویم
مرا گویند: دردش را بجوی از دوستان دارو
نه با دردش چنان شادم که از دارو سخن گویم
چو بوی نافه گردد فاش بوی مشک شعر من
چو من در شیوه ی آنچشم بیآهو سخن گویم
بیرغو میتوان رفتن زدست او، ولی ترسم
وفای او بنگذارد که دریرغو سخن گویم
همیشه حاجت ابرو چو سر در گوش او دارد
بگوش او رسد حالم، چو با ابرو سخن گویم
دل من چون زموی او پریشانست و آشفته
بوصف موی او باید که همچون مو سخن گویم
گرم چون اوحدی روزی سر زلفش بدست افتد
چو چین زلف تا برتاش تو بر تو سخن گویم
بقول زشت بد گویان نگردد گفته ی من بد
جهان نیکو همی داند که: من نیکو سخن گویم
***
585
از عشق دوری چون کنم؟ کین عشق مستوری شکن
با شیر شد در حلق دل، با جان برون آید زتن
ترک کله داری، شبی، کرد این، مپرسیدم، که شد
سر سویدای دلم سودای آن ترک ختن
در دل نهادم مهر او و آن دل روان دادم بدو
زیرا که گر در جان نهم، جانم نگنجد در بدن
زان چهره چون یاد آورم، در گور، بعد از سالها
اشکم برویاند علف، آهم بسوزاند کفن
من میتوانم جان خود در پای او کردن ولی
چون من بکلی او شدم، خود چون توان گفت او و من؟
ما را سپر کردن چه سود؟ اینجا، که دست عشق او
بر سینه زخمی میزند کان را نبیند پیرهن
بر سروقدش زلف را، دل دید و باوی گفت: هی!
از بوسه دزدی توبه کن، کین جا درختست و رسن
گوید که: «سن سن» ترک من، چون گویمش نامهربان
ور مهربان میخوانمش اینرا نمیگوید که: «سن»
گفتا: بخواهم کشتنت روزی، چو گفتم: خون بها؟
بنمود روی خود که: هان! گفتم: زهی وجه حسن!
هر ساعتی شکر بمن زآن پسته من من میدهد
گر نیست ساحر؟ چون دهد از پستهای شکر بمن؟
ای باغبان، گر باغ را آرایشی داری هوس
شمشاد را برکن زبن وین سرو بنشان در چمن
ای باد، اگر در قتل من سعیی کند، با او بگوی:
ما رخ نپیچانیدهایم، ار ناوکی داری، بزن
دی عزم دل برداشتن کردم، غمش گفت: اوحدی
نتوان که دل زوبرکنی، تن درده و جانی بکن
***
586
باغ بسان مصر شد از رخ یوسف سمن
گشت روان زهر طرف آب چو نیل در چمن
جامه ی توبه زشت شد، وقت کنار کشت شد
برصفت بهشت شد، باغ، بصد هزار فن
عمر عزیز شد بسر، تخت عزیز گل نگر
بر سر سبزهای تر، در بن شاخ نارون
لاله بموکب صبا، گفت: هزار مرحبا
غنچه خزید در قبا، گل بدرید پیرهن
غلغل مرغ زندخوان، رفت بگوش زندگان
زنده دلی، مکن نهان، روی چو مرده در کفن
ای شده روی زرد دین، هیچ نچیده ورد دین
کی برسی بدرد دین؟ جز بصفای درد دن
هرچه بخواستی تویی، و آنچه نکاستی تویی
رو، که براستی تویی، انجم این دو انجمن
فرع تویی و اصل تو، جنس تویی و فصل تو
هجر تویی و وصل تو، گر برسی بخویشتن
اوحدی، از مکان او مگذر و آستان او
چون شدهای از آن او، لاف مزن زما و من
***
587
تخت شاهی دارد آن ترک ختن
کی کند رغبت بدرویشی چومن؟
جان من چون پر شد از سودای او
بعد ازین جانم نگنجد در بدن
پای او بودی جهان را سجدهگاه
گر چنین سروی برستی از چمن
بیرخش روزی نمیبیند دلم
بیلبش کامی نمییابد دهن
گر نبودی چهره ی او در نقاب
عذر من روشن شدی بر مرد و زن
جمله او باشم، چو بنشینم بفکر
نام او گویم، چو آیم در سخن
بیخیال او نبودم در قبا
بیوفای او نباشم در کفن
او برعنایی چنان برکرده سر
من بتنهایی چنین در داده تن
در غم او، اوحدی، فریاد کن
اوحدی را عشق او بنیاد کن
***
588
چو آتشست بگرمی هوای تابستان
بده دو کاسه ازان آب لعل، یا بستان
هوای عشق و هوای می و هوای تموز
سه آتشند، که خواری کنند با مستان
بیار شیره و پرکن شراب و نقل بنه
بریز سوسن و گل بر در سرا بستان
زهر حدیث بآواز مطربی کن گوش
که عندلیب ز مرغول او برد دستان
زدست لاله جبینی شراب گیر بدست
که عقل سربنهد، چون برون کند دستان
من و محبت خوبان زعهد مهد ازل
دو کودکیم که خوردیم شیر یک پستان
در آن زمان که زما دادها ستانی باز
نشاط عشق، خدایا، زاوحدی مستان
***
589
نگارینا، بوصل خود دمی ما را زما بستان
دل ما را بآن بالا ز دست این بلا بستان
زهجران تو رنجوریم، اگر بیمار میپرسی
از آنسر رنجه کن پایی، وزین سر مزد پابستان
زتشریف وصالم چون کله داری نمیبخشی
من از بهر تو پیراهن قبا کردم، قبابستان
فرستادی که: دل بفرست، اگر کامت همی باید
گر این از دل همی گویی، تو اینک دل، بیا، بستان
گر از روی غلط وقتی براهم پیشباز افتی
دعایی بیغرض بشنو، سلامی بیریا بستان
دلم یک بوسه میخواهد زلعل شکرین تو
اگر بوسی دلی ارزد، زمن جان بیبها بستان
ضرورت نامهای امشب فرستادم بنزد تو
تو از مرغ سحر درخواه و از باد صبا بستان
زمین آستانت را بلب چون بوسه بستانم
زمانی آستینت را ز روی دلربا بستان
خدا کرد اوحدی را دل بعشق اندر ازل شیدا
ترا گر سخت میآید، برو، جرم از خدا بستان
***
590
یاران و دوستداران جمعند و جام گردان
مطرب همیشه گویا، ساقی مدام گردان
قومی در انتظاریم، این جا دمی گذر کن
وین قوم را بلطفی از لب غلام گردان
گوینده گشته مطرب وانگه کدام گفتن؟
گردنده گشته ساقی و آن گه کدام گردان؟
ساغر زسیم ساده با آب لعل دایر
مجمر ز زر پخته با عود خام گردان
غیر از تو هیچ کامی درخورد نیست ما را
بخرام و عیش ما را زان رخ تمام گردان
شام سیاه ما را چون صبح کن زچهره
صبح سفید دشمن از غصه شام گردان
من باده با تو خوردن کردم حلال بر خود
گو: خویش را همی کش، بر ما حرام گردان
تشریف ده زمانی، ای ماه و اوحدی را
هم سر بچرخ برکش، هم نیک نام گردان
***
591
دلا، خوش کرده ای منزل بکوی وصل دلداران
دگر با یادم آوردی قدیمی صحبت یاران
ز خاکت بوی عهد یار مییابد دماغ من
زهی! بوی وفاداری، زهی! خاک وفاداران
خوشا آن فرصت و آن عیش و آن ایام و آن دولت
که با مطلوب خود بودم علی رغم طلبگاران
بمان، ای ساربان، ما را بدرد خویش و خوش بگذر
که بار افتاده همراهی نداند با سبک باران
خود، ای محملنشین، امشب ترا چون خواب میآید؟
که از دوش شتر بگذشت آب چشم بیداران
ز آه سرد و آب چشم خود دایم بفریادم
که اندر راه سودای تو این بادست و آن باران
نسیم صبح، اگر پیش طبیب من گذر یابی
بگو: آخر گذاری کن، که بدحالند بیماران
اگر یاران مجلس را نصیحت سخت میآید
من از مستی نمیدانم، چه میگویند هشیاران؟
چنان با آتش عشقت دلم آمیزشی دارد
که آتش در نیامیزد چنان با عود عطاران
حدیثم را، که میسوزد ز شیرینی دل مردم
بخوان، ای عاشق و درده صلای انگبین خواران
مجوی، ای اوحدی، بیغم وصال او، که پیش از ما
درین سودا بکوی او فرو رفتند بسیاران
***
592
دلها بربودند و برفتند سواران
ما پای بگل درشده زین اشک چو باران
او رفت، که روزی دو سه را باز پس آید
ما دیده براه و همه شب روز شماران
بر کشتنم ار شاه سواری بفرستد
با شاه بگویید که: کشتند سواران
اندیشه ی باران نکند غرقه ی دریا
ای دیده ی خونریز، میندیش و بباران
این حال، که ما را بجزو یار دگر نیست
حالیست که مشکل بتوان گفت بیاران
ما را ببهار و سمن و لاله چه خوانی؟
دریاب کزین لاله چه روید ببهاران؟
آهن که چه دید از غم آنچهره بگویید
تا آینه پیشش نزنند آینه داران
گر دوست دوایی ننهد بر دل مجروح
مرهم زکه جوید جگر سینهفگاران؟
صد قصه نبشت اوحدی از دست غم او
وین غصه یکی بود که گفتم زهزاران
***
593
مرا مپرس که: چون شرمسارم از یاران؟
زدست این دم چون برف و اشک چون باران
بخاک پای تو محتاجم و ندارم راه
بر آستان تو از زحمت طلبگاران
مرا ز طعنه ی بیگانه آن جفا نرسید
که از تعنت همسایگان و همکاران
بروز جنگ ز دست غمت بفریادم
چو روز صلح ز غوغای آشتی خواران
ز پهلوی کمرت کیسها توانم دوخت
ولی مجال ندارم ز دست طراران
هزار شربت اگر میدهی چنان نبود
که بوی وصل، که واصل شود ببیماران
باوحدی نرسد نوبت وصال تو هیچ
اگر نه کم شود این غلغل هواداران
***
594
بنام ایزد! چه رویست این؟ که حیرانند ازو حوران
چنین شیرین نباشد در سپاه خسرو توران
دلم نزدیک آن آمد که: از درد تو خون گردد
ولی پوشیده میدارم نشان دردش از دوران
بخندی چون مرا بینی که: خون میگریم از عشقت
زمثل این خرابیها چه غم دارند معموران؟
چو شاخ گل زرعنایی بهر دستی همی گردی
دریغ آمد مرا شمعی چنین در دست بینوران
تو چندین شکر از تنگ دهان خود فروریزی
ندانستی که: از گرمی بجوش آیند محروران؟
طبیب خفته ی ما را همی باید خبر کردن
که: امشب ساعتی بر هم نیامد چشم رنجوران
زنوش حقه ی لعل تو چون شهدی طلب دارم
رقیبانت همی جوشند گرد من چو زنبوران
نظر بر منظر خوب تو تا کردم، دل خود را
تهی میدارم از سودای دلبندان و منظوران
مدار از اوحدی امید دینداری و مستوری
که عشقت پرده برخواهد گرفت از کار مستوران
***
595
کیست آن مه؟ که میرود نازان
عاشقان در پیش سراندازان
پای وصلش ز سوی ما کوتاه
دست هجرش بجان ما یازان
حلقهای دو زلف چون رسنش
چنبر گردن سر افرازان
بر سرچار سوی دل مشهور
کمر او زکیسه پردازان
در خم زلف او زبون دلها
چون کبوتر بچنگل بازان
میدواند میان لشکرگاه
از چپ و راست همچو طنازان
دست در دامنش زنم روزی
بر دربارگه چو سربازان
بوسهای خواهمش، وگر ندهد
بستانم بدولت غازان
اوحدی، دل مده بغمزه ی او
کآشکارا کنند غمازان
***
596
ای کس ما، چون شدی باز مطیع کسان؟
بیخبریم از لبت، هم خبری میرسان
نیست مجال گذر بر سرکویت، زبس
ولوله ی اهل عشق، دبدبه ی حارسان
در دل بیدانشان مهر تو دانی که چیست؟
مصحف و دست یهود، گوهر و پای خسان
از گل روی تو چون یاد کنم در چمن
نعره زنم رعدوش، گریه کنم ابرسان
این نفس گرم را زآتش عشقی شناس
تا نبود در ضمیر چون گذرد برلسان؟
یک نفس، ای ساروان، پیشروان را بدار
تا بشما در رسد قافله ی واپسان
گوهر وصل تو من باز بدست آورم
یا بنماز و نیاز، یا بفسون و فسان
چند کنی، اوحدی، ناله؟ که در عشق او
تیرجفا خوردهاند از تو نکوتر کسان
در غمش از دیگری هیچ معونت مجوی
دود دل خویشتن به ز چراغ کسان
***
597
ای پیک نامه بر، خبر او بما رسان
بویی زکوی صدق باهل صفا رسان
بیگانه را خبر مده از حال این سخن
زان آشنا بیار و بدین آشنا رسان
جای حدیث او دل آشفته ی منست
بشنو حدیثش و چو شنیدی بجا رسان
پوشیده نیست تندی و گفتار تلخ او
رو هرچه بشنوی تو مپوشان و وارسان
یا روی او ز دور درآور بچشم من
یا روی من بخاک در آن سرا رسان
زآن آفتاب رخ صفت پرتوی مگوی
یا چند ذره را ز زمین بر هوا رسان
ما را بآستانه ی آن بت چو بار نیست
خدمت گریم، بر در اومان دعا رسان
آه و فغان اوحدی امشب، تو ای رسول
از جبرئیل بگذر و پیش خدا رسان
***
598
ای صبا، حال من بدو برسان
نه چنان سرسری، نکو برسان
سخن من نه بیش گوی و نه کم
آنچه من گویمت، بگو، برسان
بزبان کسش مده پیغام
خود سخن گوی و روبرو برسان
نامه با خودنگاه دار و چو او
با تو گوید که، نامه کو؟ برسان
گر مجالت نباشد اول روز
فرصتی نیکتر بجو، برسان
قصه ی این غریب سرگشته
پیش آن ماه تندخو برسان
حلقهای باز کن ز طره ی او
حلقه بگذاشتیم، بو برسان
سخن چشم همچو جوی مرا
بنگار بهانه جو برسان
اوحدی گرچه در غمش یکتاست
تو سلام هزار تو برسان
***
599
این دلبران که میکشدم چشم مستشان
کس را خبر نشد که، چه دیدم زدستشان؟
بر ما در بلا و غم و غصه برگشاد
آن کس که نقش زلف و لب و چهره بستشان
در خون کنند چون بنماییم حال دل
گویند نیستمان خبر از حال و هستشان
اندر شکست خاطر ما سعی مینمود
یاری که چین زلف سیه میشکستشان
تا دانهای خال نهادند گرد لب
دیگر ز دام زلف شکاری نرستشان
آنها که تن بمهر سپارند و دل بعشق
زینها مگر بمرگ بود باز رستشان
پنجاه گونه بر دل ریشم جراحتست
زان تیرها که بر جگر آمد زشستشان
بر مهر و دوستی ننهند این گروه دل
گویی چه دشمنیست که در دل نشستشان؟
بر پایشان نهم ز وفا بوسه بعد ازین
زیرا که روی گفتم و خاطر بخستشان
اینان بدین بلندی قد و جلال قدر
کی باشد التفات بدین خاک پستشان؟
ما را ازین بتان مکن، ای اوحدی، جدا
کایمان نیاورد بکسی بت پرستشان
***
600
شب قدرست و روز عید زلف و روی این ترکان
نمیباشد دل ما را شکیب ازروی این ترکان
بچشم روزهداران از کنار بام هرشامی
هلال عید را ماند خم ابروی این ترکان
پلنگان را چو آهو گیرد از روباه بازیها
دو چشم مست صیدانداز بیآهوی این ترکان
چو میخ خیمه گر خصمان بکوبندم بخواری سر
نخواهم خیمه برکندن من از پهلوی این ترکان
در آن روزی که سوی قبله گردانند رویم را
رخم در قبله باشد، لیک چشمم سوی این ترکان
دهانم چون فرو بندد زگفتن وقت جان دادن
زبانم در خروش آید زگفت و گوی این ترکان
گرم در جنت فردوس پیش حور بنشانند
مکن باور که: بنشینم زجست و جوی این ترکان
چو چوگان گشت در غم پشت و میدانم من خسته
که سرنیزم بگردد بر زمین چون گوی این ترکان
درآویزند با من هر شبی سرمست و فرصت نه
که چون مستان درآویزم شبی با موی این ترکان
بحکم چشم ترک او نهادم سر، چو دانستم
که سر بیرون نشاید بردن ازیرغوی این ترکان
منه، گو، محتسب بر من زحکم شرع تکلیفی
که من فرمان عشق آوردم از اردوی این ترکان
مبارکباد دل کردم درین سودا و میدانم
که گردد اوحدی مقبل، چو شد هندوی این ترکان
***
601
تا برگذشت پیشم باز آن پری خرامان
نقش مرا فرو شست از لوح نیک نامان
ای همرهان، بمنزل گر بازگشت باشد
با قوم ما بگویید احوال دل بدامان
زین پیش جمع بودم و اکنون نمیگذارد
دستم بکاردانش، پایم بزیر دامان
خواری کند پیاپی وآنگاه بر چه دلها؟
یاری کند دمادم وآنگاه با کدامان؟
در آتشم بسوزد هر ساعتی ولیکن
بیحاصلست گفتن اسرار خود بخامان
ذوق تمام دارد گفتار من ولیکن
نیکو نمینشیند در طبع ناتمامان
روزی رقیب خود را گر بر گذر ببینی
چندین لگد مزن، گو، در کار پست نامان
ای اوحدی، چه جویی از عشق نام نیکو؟
کز عشق هیچ کس را کاری نشد بسامان
از جور او شکایت چندین مکن، که این جا
بسیار جور بینی از خواجه بر غلامان
***
602
کاس می در دست و کوس عشق بر بامستمان
چون بود انکار با می خواره و با مستمان؟
زود جام زهد خود بر سنگ شیدایی زند
گر بنوشد صوفی آن صافی که درجا مستمان
آنکه میخواهد که: ما را سربگرداند زعشق
تیغ برکش، گو: چه جای سنگ و دشنامستمان!
ای که میگویی: سر خود گیر و دست از من بدار
تا برون آید سرودستی که در دامستمان
گرچه بنویسیم صد دفتر نخواهد شد تمام
شرح آن تلخی، که از هجر تو در کامستمان
اشک چشم من کنون خونیست و آن خون نیز هم
چون ببینی یا زدل، یا از جگر وامستمان
تا ترا دیدیم دل را آرزویی جز تو نیست
تا نپنداری که میل خواب و آرامستمان
تا بمنزل باش،گو، کز تو چه خواریها کشیم؟
کانچه دیدیم از تو سودا اولین گامستمان
گر جهان پر نقش باشد در دل ما جز یکی
نیست ممکن، خاصه کاکنون اوحدی نامستمان
***
603
قصه ی یار سبک روح نگفتم بگرانان
که چنین حال نشاید که بگویند بآنان
ای که جان خواستهای از من بیدل، بفرستم
جان چه چیزست؟ که زودش نفرستند بجانان
جان بتن باز رود کشته ی شمشیر غمت را
در لحد نام تو گر بشنود از مرثیه خوانان
بر سر خوان خیال تو زبس خون که بخوردیم
پیر گشتیم وزما صرفه ببردند جوانان
من بشیرین سخنی آب نمییابم و کرده
بارها غارت حلوای لبت چرب زبانان
حال من پیش رقیبان تو دانی بچه ماند؟
قصه ی گرگ دهن بسته و انبوه شبانان
گرچه از مدعیان واقعه ی خود بنهفتم
هیچ پوشیده نشد بر نظر واقعه دانان
گر بخندد لب من عیب مکن هیچ، که حالی
مدتی هست که دل تنگم ازین تنگ دهانان
بررخ چون سپرش تیر نظر گر نفگندی
اوحدی، زخم چرا خوردی ازین سخت کمانان؟
***
604
بترک وصل آن تنگ شکر کردن، توان؟ نتوان
چو او باشد بغیر از او نظر کردن، توان؟ نتوان
ز سودای کنار او حذر میکردم از اول
کنون چون در میان رفتم حذر کردن، توان؟ نتوان
سرم در دام و تن در قید و دل دربند مهر او
مسلمانان، درین حالت سفر کردن، توان؟ نتوان
غریبی، مفلسی گر با کسی دلبستگی دارد
بدین تهمت زشهر او را بدر کردن، توان؟ نتوان
بجرم آنکه این دل میل خوبان میکند، وقتی
دل بیچاره را خون در جگر کردن، توان ؟ نتوان
زقوس ابروان چشمش چو تیر از غمزه اندازد
بغیر از دیده تیرش را سپر کردن، توان؟ نتوان
بزاری پیکر عشق از رخ او نور میگیرد
چنان رخ را قیاسی با قمر کردن، توان؟ نتوان
مرا گوید: حدیث من مگو، دیگر چه میگویی؟
حدیث پادشاهان را دگر کردن، توان؟ نتوان
ازان لب اوحدی گر بوسهای بستد شبی پنهان
چه گویی؟ عالمی را زان خبر کردن، توان؟ نتوان
***
605
آن کمان ابرو بتیر انداختن
عالمی را صید خواهد ساختن
چون کمان در خود کشید اول مرا
آخرم خواهد چو تیر انداختن
تاختن خواهد گرفتن بیسخن
لشکر حسنش باول تاختن
او نمیدانم چه سر دارد؟ ولی
سر که من دارم بخواهم باختن
زان پری چندین جفا نیکو نبود
وانگهی حق وفا نشناختن
هم ز دردی شد چنین لاغر تنم
کی توان بیآتشی بگداختن؟
اوحدی، چون دوست میسوزاندت
نیست تدبیر تو الا ساختن
***
606
تا بکی این بستن و بگسیختن؟
سیر نگشتی تو زخون ریختن؟
چیست چنین مست شدن وانگهی
با من بیچاره برآویختن؟
بر لب بدخواه زدن آب وصل
وز تن من گرد برانگیختن؟
سیم تنا، خوش عملی نیست این
دل زکسان بردن و بگریختن
پرده ی صد دل بدریدن بجور
پرده ی رخسار در آویختن
خاک توام، ای پسر، آخر چراست؟
بر سر ما خاک جفا بیختن
دست ندارد ز تو باز اوحدی
گرچه نداری سر آمیختن
***
607
ترا رسد گره مشک بر قمر بستن
بگاه شیوهگری لعل بر شکر بستن
کمر بکشتن ما گر ببستهای سهلست
بیا، که حلقه بکوبیم ازین کمر بستن
مرا که روی تو باید چه کار بادگری؟
چو پای درد کند شرط نیست سر بستن
دگر بپند من، ای مدعی، زبان مگشای
که لب نخواهم ازین ماجری دگر بستن
زمن مدار صبوری طمع، که نتوانم
زبهر سنگدلی سنگ بر جگر بستن
بچند وجه بکردم نصیحت دل خویش
میسرم نشد از روی او نظر بستن
گر اوحدی در خلوت بروی غیر ببست
بروی دوست مروت نبود در بستن
***
608
امشب ز هجر یار بخواهم گریستن
زارم زعشق و زار بخواهم گریستن
نالیدهام هزار شب از هجر و بعد ازین
هر شب هزار بار بخواهم گریستن
گو: روی من نگار شو از خون دل که من
بیروی آن نگار بخواهم گریستن
چون بیشمار غصه کشیدم زهجر او
زین غصه بیشمار بخواهم گریستن
بیاختیار چند کند گریه دیدهای؟
چندی باختیار بخواهم گریستن
تا بشنوم ز خاک درش بوی او شبی
در خاک کوچه خوار بخواهم گریستن
پنهان چو شد زاوحدی آن نور دیده، من
پنهان و آشکار بخواهم گریستن
***
609
سهل باشد روزه از نانی و آبی داشتن
روزه از روی چنان باشد عذابی داشتن
سوختم از روزه ی هجرانش، اندر عید وصل
هم بمی باید حریفان را شرابی داشتن
ایکه خوابت میبرد، بنشین، که با هم راست نیست
میل خوبان کردن و در دیده خوابی داشتن
از غم او گر بگریی باز پوشان چشمتر
گر نمییاری چو مادر آفتابی داشتن
آنکه ما را عیب میگوید درین آشفتگی
پیش آن رویش نمیباید نقابی داشتن
اوحدی، گر عشق میورزی زسور دل منال
لازمت باشد درین آتش کبابی داشتن
گر همیخواهی که چون چنگت نوازد، واجبست
گوش پیش گوشمالش چون ربابی داشتن
***
610
چو دل نمیدهد از کوی دوست برگشتن
ضرورتست در آن آستان بسر گشتن
من از برای چنان آفتاب رخساری
چو سایه عار ندارم زدر بدر گشتن
چون در میان نتوان کرد دست با شیرین
ضرورتست چو فرهاد در کمر گشتن
اگرچه شد سخن عشق من بگیتی فاش
بدین سخن نتوانم ز دوست برگشتن
گرم بتیغ زند چارهای نمیدانم
بجز سپاس پذیرفتن و سپر گشتن
ازو بتیر قضا روی برنگردانم
زدوست حیف بود خود بدین قدر گشتن
بدوست گوی که: رحمت کن، ای نسیم صبا
که نیست ممکن ازین دل شکستهتر گشتن
حدیث من همه عالم برفت و خلق شنید
وزین حدیث نخواهد ترا خبر گشتن
ندانمت که چه افیون فگندهای درمی
که باز عادت ما حیرتست و سرگشتن
بجست و جوی تو آشفته میکنندم نام
زبس ببازار و کوچه درگشتن
چو اوحدی سخن از آب دیده خواهد گفت
گزیر نیست حدیث مرا زتر گشتن
***
611
شیرینتر از دلدار من دلدار نتوان یافتن
مسکینتر از من عاشقی غمخوار نتوان یافتن
در دهر چون من بیدلی سرگشته کم پیدا شود
در شهر چون او دلبری عیار نتوان یافتن
ما را ملامت گو: مکن زین پس بمستی، اوحدی
کز دور چشم مست او هشیار نتوان یافتن
هرگز ببیداری کجا دستم بوصل او رسد؟
چون یک شب این بخت مرا بیدار نتوان یافتن
ای دل، گر آب زندگی جویی، بتاریکی مرو
کین کار بیرون از لب آن یار نتوان یافتن
زینسان که من میبینم این آشفتگی، سالی دگر
اندر دیار عاشقی دیار نتوان یافتن
بالای سرو بوستان هم نغز میآید، ولی
در سرو بستانی چنین رفتار نتوان یافتن
در کارگاه سینه چون سودای او بر کار شد
یک لحظه ما را بعد ازین در کار نتوان یافتن
ای اوحدی، گر خون شود دل در غم او، گو: بشو
بیمحنتی وصل چنان دلدار نتوان یافتن
***
612
از تو میسر نشد کنار گرفتن
پیش تو داند دلم قرار گرفتن
کعبه ی من کوی تست و حج دل من
حلقه ی آن زلف تابدار گرفتن
گر زدل من بگرد غصه برآری
از تو نخواهد دلم غبار گرفتن
عشق ترا نیک میشمردم و بد شد
جهل بود کار عشق خوار گرفتن
دست نگارین مبر بتیغ، که ما خود
دست بشستیم ازین نگار گرفتن
حاصلت از یار چون بجز غم دل نیست
توبه کن، ای اوحدی، زیار گرفتن
رو بکناری بساز، چون نتوانی
کام دل خویش در کنار گرفتن
***
613
تا ندانی زجسم و جان مردن
پیش آن رخ کجا توان مردن؟
عاشقی چیست؟ زنده بودن فاش
وآنگه از عشق او نهان مردن
از برون جهان نشاید مرد
در جهان باید از جهان مردن
هیچ دانی حیات باقی چیست؟
پیش آن خاک آستان مردن
اهل یاریست، یار، در غم او
سهل کاریست هر زمان مردن
بوسهای زان دهن بخواهم خواست
که نشاید برایگان مردن
اوحدی، دل بدیگری مسپار
تا نباید چو دیگران مردن
***
614
بار بربستیم، ازین منزل بدر باید شدن
آب این جا تیره شد، جای دگر باید شدن
وحشت آباد است این، زین جا سبک بیرون رویم
گر بپهلو گشت باید ور بسر باید شدن
چون نمیبینیم از آن آرام جان این جا اثر
با نثار اشک خونین بر اثر باید شدن
یاد نقش روی آن گل چهره چون همراه ماست
سهل باشد گر بروی خاربر باید شدن
من در آن بندم که: تدبیری بسازم راه را
عقل میگوید که: نه، نه، زودتر باید شدن
اندر ان دریای جان خرمهره چیدن، چند؟ چند؟
خود چو غواصم بدریای گهر باید شدن
اصفهان زاقلیم چارم آسمان چارمست
سوی او عیسیصفت بیپا و سر باید شدن
نیست اینجا از بزرگان ناظری بر حال من
بعد ازینم پیش آن اهل نظر باید شدن
اوحدی، چون جان برآمد، پر جگرخواری مکن
در پی کام دل خود بیجگر باید شدن
پر بریزد مرغ اگر بر خاک ایشان بگذرد
گر تو مرغ زیرکی بیبال و پر باید شدن
***
615
مشنو که: از کوی تو من هرگز بدردانم شدن
یا خود بجور از پیش تو جایی دگردانم شدن
زان رخ چراغی پیش دار امشب، که بر من از غمت
شب نیک تاریکست با نور قمر دانم شدن
چون خواهم از زلفت کمر گویی که: داغی بس ترا
داغ غلامی بر جبین چون بیکمر دانم شدن
وقتی که من در پای تو چون گوی سرگردان شوم
دست از ملامت بازکش، کانجا بسردانم شدن؟
من پیش شمشیر بلاصد پیسپر گشتم ولی
آن تیر چشم مست را مشکل سپردانم شدن
وقتی که میرانی مرا، پایم نمیپوید دمی
وانگه که میخوانی مرا مرغ بپردانم شدن
گفتی: برو، چون اوحدی، برآستانم سربنه
آنجا گرم ره میدهی من خاک دردانم شدن
***
616
از تو مرا تا بکی بیسر و سامان شدن؟
در طلب وصل تو زار و پریشان شدن؟
هر نفسم خوندل ریزی و گویی: مگوی
واقعهای مشکلست: دیدن و نادان شدن
من زتو درمان دل جستم و دشمن شدی
مصلحت من نبود در پی درمان شدن
زلف تو دربند آن هست که: شادم کند
گر نزند روی تو رای پشیمان شدن
روی ترا عادتست، زلف ترا قاعده
دل بربودن ز من هردم و پنهان شدن
هرچه تو خواهی بکن، زانکه نه کار منست
با چو تو مسکین کشی دست و گریبان شدن
خلق بدیر و بزود راه بپایان برند
رای ترا هیچ نیست راه بپایان شدن
بر دل ویران من طعنه زدن تا بچند؟
بین که: چه گنجی دروست با همه ویران شدن
کار تو پیمان شکن نیست بجز سرکشی
کار دل اوحدی بر سر پیمان شدن
***
617
ای خواجه، چه آوردی زین خانه بدر بودن؟
سودیت نمیباید چندین بسفر بودن
اندر پی بهبودی باید شدنت، کین جا
بیماری بد باشد هر روز بتر بودن
بر چرخ کشیدی سر ناگاه، ندانستی
کانگشتنما خواهی گشتن، زقمر بودن
این دولت بیداران ناگاه نماید رخ
گر منتظر آنی، باید بخبر بودن
جز صورت یکرنگی مپسند که زشت آید
گه زاهد خوشیده، گه فاسقتر بودن
از پای طلب منشین، کین جات نمیباید
دستی دوسه بوسیدن، روزی دوسه سربودن
هان! ای پسر مقبل، خود نیز بکن کاری
جاوید نمیشاید در نان پدر بودن
منقاد دلیلی شو، در راه، که آهن را
بیصحبت اکسیری دورست ززر بودن
چون اوحدی از دستش دریای بلا درکش
تا وقت سخن بتوان دریای گهر بودن
***
618
دوستی با دشمنان ما مکن
سود ایشان و زیان ما مکن
خون من خوردی، دلم را غم بخور
دل ببردی، قصد جان ما مکن
چون میانت خون ما ریزد، کمر
گو: فضولی در میان ما مکن
از لب خود کان دشمن بر میار
زهر قاتل در دهان ما مکن
ای که میرانی بدشنامم ز در
جز بشمشیر امتحان ما مکن
گر نبیند چشم ما جز روی تو
گوش بر آه و فغان ما مکن
راز عشقت گر بگویم آشکار
داروی درد نهان ما مکن
گر نمیرد اوحدی پیشت روان
هیچ رحمت بر روان ما مکن
***
619
چشمم کنار دجله شد، جز یاد بغدادم مکن
چون این هوس دارد دلم، از دیگری یادم مکن
بر جان شیرینم ببخش، ای خسرو خوبان چین
آشفته بر کوه و کمر مانند فرهادم مکن
در جوشم از سودای تو،آبی بزن بر آتشم
خاموشم از غوغای تو، چون خاک بر بادم مکن
در سینه ی من مینهد مهر تو بنیاد، ای پری
از کینه بنیادم مکن، بر سینه بیدادم مکن
افتادن اندر بند تو بهتر ز آزادی مرا
چندان که من باشم، بتا، زین بند آزادم مکن
گر سست گیرم عهد تو، از هجر خود داغم بنه
ور سخت گویم با غمت، از وصل خود شادم مکن
بازم زبان اوحدی، هر چند پندی میدهد
گر گوش دارم سوی او، گوشی بفریادم مکن
***
620
باغ جهان روی تست، رای گلستان مکن
طیره ی سنبل مخواه، طره پریشان مکن
گرچه بحکم توایم، بر جگر ریش ما
زخم، که شاید، مزن، جور، که بتوان، مکن
رای که بود؟ اینکه تو: عاشق بیچاره را
دم بدم از درد خود میکش و درمان مکن
چونکه بفرمان تست این دل مسکین که گفت:
کاندل چون سنگ را هیچ بفرمان مکن؟
جان و تن ما تراست، دیده و دل نیز هم
قصد دل و دیده و قصد تن و جان مکن
با همه شکر، که هست در لب شیرین تو
این نمکم هر زمان بردل بریان مکن
اوحدی، ار مینهی دل برخ آن نگار
تن بغریبی بنه، یاد صفاهان مکن
***
621
ای میر ترکان عجم، ترک وفاداری مکن
جان عزیز من تویی، برجان من خواری مکن
با چشم تو تقریر کن: کآهنگ جان بیدلان
گر پیش ازین میکردهای، اکنون که بیماری مکن
پیشم نشستی ساعتی تا حال دل پرسی، کنون
برخاستی تا دل بری، بنشین و عیاری مکن
رخصت که دادست اینکه تو آشفتگان عشق را
در آتش سودای خود میسوز و غمخواری مکن؟
هر لحظه پیش دشمنان گفتی: بیازارم ترا
آزار سهلست ای پسر، آهنگ بیزاری مکن
از روی زیبا سرکشی نیکو نیاید، دلبرا
یا رخ بپوش از مردمان، یا مردم آزاری مکن
بردی دلم راوین زمان گویی: نمیدانم چه شد؟
در طره پنهان کردهای، بنمای و طراری مکن
نیکو نباشد هر زمان جایی دگر کردن هوس
من دوست میدارم ترا، با دشمنان یاری مکن
ای اوحدی، از دست او سودت نمیدارد فغان
گر زر نداری در میان، از دست او زاری مکن
***
622
نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن
گرهم فتاد بردم، بدهی دوای من کن
دگری بهای خویش ار نستاند از تو بوسه
تو زبوسه هر چه داری همه در بهای من کن
نه رواست زشت کردن بجزای خوبکاران
دل من چه کرد با تو؟ تو همان بجای من کن
چو زگردنم گشودی گره دو دست سیمین
سر زلف عنبرین را همه بندپای من کن
دل این بهانهجویان بگریزد از غم تو
تو حوالت غم خود بدر سرای من کن
چه زنی بتیغ و تیرم؟ چو نخواهم از تو بوسی
رخ چون سپر که داری سپر بلای من کن
بدو روزه آشنایی چه نهی سپاس بر من؟
رخت آشناست، حالی، دلت آشنای من کن
همه پیرهن قبا شد ز غم تو بر تن من
تو زساعد و برخود کمر و قبای من کن
چو بلای اوحدی را زسر تو دور کردم
همه عمر تا تو باشی برو و دعای من کن
***
623
جانا، بحق دوستی، کان عهد و پیمان تازه کن
جان را برخ دل بازده، دل را زلب جان تازه کن
از دل برون کن کینه را، صافی کن از ما سینه را
آن عادت پیشینه را، پیش آرو پیمان تازه کن
این درد پنهانم ببین، وین محنت جانم ببین
این چشم گریانم ببین وآنروی خندان تازه کن
تا زلف مشکین خم زدی، آفاق را برهم زدی
چون در حریفی دم زدی، رخ با حریفان تازه کن
ای یار نافرمان من وی در کمین جان من
ای دیدنت درمان من، دردم بدرمان تازه کن
با گوی و چوگان، ای پسر، روزی بمیدان برگذر
هم آب گل رویان ببر، هم خاک میدان تازه کن
چون اوحدی زان تو شد، محکوم فرمان تو شد
رخ را، چو مهمان تو شد، در روی مهمان تازه کن
***
624
سر دل گویی، زجان اندیشه کن
در دلش دار، از زبان اندیشه کن
لاف کشف و غیب دانی میزنی
از خدای غیب دان اندیشه کن
در زمین از آسمان گویی سخن
ای زمین، از آسمان اندیشه کن
یا ز دین آشکارا شرم دار
یا ز دانای نهان اندیشه کن
ای که میخسبی بشبهای چنین
آخر از روز چنان اندیشه کن
تیر فرصت در کمان جهدتست
میرود تیر از کمان، اندیشه کن
دل بباد آرزوها بر مده
ناتوانی تا توان اندیشه کن
بهر سود اندر خطرها میروی
سود دیدی، از زیان اندیشه کن
گر ندانی رفتن خود را یقین
بنگر و زین رفتگان اندیشه کن
این زمان اندیشه بیکارست و فکر
کار خود را این زمان اندیشه کن
اوحدی زین ورطه آمد بر کنار
ای که غرقی در میان اندیشه کن
***
625
خلاف دشمنان روزی نظر بر دوستان افگن
حسودان را بخوابان چشم و بندی بر زبان افگن
دهانم خشک و لب تلخ از فراق تست، یک باری
لب خشک مرا ترساز و بوسی در دهان افگن
کمان ابروان نقدست و تیر غمزه چشمت را
بنام عاشقان زان چشم تیری در کمان افگن
بخاموشی چرا زینگونه عیشم تلخ میداری؟
لب شیرین رهم بگشا و شوری در جهان افگن
بتحقیق از میانت کس نشانی چون نمییابد
زلطف آن کمر، باری، حدیثی بر زبان افگن
چو خواهم بوسهای، گویی: ترا اینها زیان دارد
کنون تا وقت سود آید، بنقدم، در زیان افگن
چو خاک آستان تست نام اوحدی، روزی
اگر گردن بپیچاند سرش بر آستان افگن
***
626
چشم دولت را اگر زین به نظر هستی بمن
آن فراق اندیش روزی باز پیوستی بمن
همچو ماهی صید آنماهم، که روزی بیست بار
زلف چون دامش دراندازد همی شستی بمن
گر سر زلفش بدست من رسیدی گاه گاه
کی رسیدی محنت ایام را دستی بمن؟
گفتمش روزی که: از وصل تو کی من برخورم؟
گفت: با چندین بلندی کی رسد پستی بمن؟
گر مجالی بودی اندر خانه ی وصلش مرا
پرتوی از روزن مهرش فرو جستی بمن
ورنه چشم مست او را زلف او یار آمدی
این خرابی کی رسیدی از چنان مستی بمن؟
اوحدی بیمهرش ار بودی زمانی، کافرم
گر بمسمار وفاقش چرخ بر بستی بمن
***
627
چون مرا غمناک بیند شاد گردد یار من
زان سبب شادی نمیگردد بگرد کار من
اشک چشمم سر دل یک یک برخها برنبشت
گوییا با اشک بیرون میرود اسرار من
رخت ازین شهرم بصحرا برد میباید که شب
مردم اندر زحمتند از ناله ی بسیار من
گرنه آب چشم سیل انگیز من مانع شود
هر شبی شهری بسوزد آه آتشبار من
همچو یاقوتست اشکم، تا خیال لعل او
آشنایی میکند با دیده ی بیدار من
من زتیمارش چنان گشتم که نتوان گفت و او
خود نمیپرسد که: حالت چیست؟ ای بیمار من
زاوحدی هجران او کوتاه کردی دست زود
گر بگوش او رسیدی نالهای زار من
***
628
سر بارندگی دارد دو چشم تند بار من
که فتحالباب هجرانست و تحویل نگار من
مرا چون ماه در عقرب خوش آمد روی و زلف او
از آن نیکی نمیبینم، که بد بود اختیار من
من آنچرخم، که از جانست مهرم در میان دل
من آنصبحم، که از اشکست پروین در کنار من
مرا روی چو تقویمست و بروی جدولی خونین
که حکم آن نشد، منسوخ چون تقویم پار من
سرم را اتصالی هست کلی با خیال او
ازان سر در نمیآرد بدوش بردبار من
خبرده زاجتماع او تنم را، تا برون آید
باستقبال روی او دل و صبر و قرار من
پیاپی مایلست این دل بقرب نقطه ی خالش
دریغ ار خارج از مرکز نیفتادی مدار من!
بسرحد وصالش گر زوجهی راه مییابم
شرف هم خانه میگردد دگر با روزگار من
چو ماه از عقده ی زلفش مگر دارد خسوف آنرخ؟
که از آغاز تأثیرش زمستان شد بهار من
چو دانستی کز آن تست بیتالمال دل یکسر
بسهمالغیب آنغمزه بگو: تا کیست یار من
طریق اجتماعی نیست دل را با فرح بیتو
ازان چون عقله ی زلف تو منکوسست کار من
زاشکم نقطه میراند غمت بر تختهای رخ
که در هنگامها گوید نهان و آشکار من
فلکها را رصد کردم من، ای ماه و نپندارم
کزیشان چون تو خورشیدی بتابد بردیار من
تو اصطرلاب ایندل را بگردان در شعاع رخ
ببین تا ارتفاع مهر چندست از شمار من؟
از آنخاک اوحدی را گر نهی بر جبهه اکلیلی
بشعری میبرد شعر چو در شاهوار من
***
629
عشق نورزیده بود جان سبکبار من
بر تو مرا فتنه کرد این دل بیکار من
گر خبر از درد من نیست ترا، درنگر
تا بتو گوید درست روی چو دینار من
ای که بیازردهای بیسببم بارها
تا توچه میخواستی از من و آزار من؟
زلف تو در راه دل دام بلا چون نهاد
روی چو گل را بگو تا: ننهد خار من
روی پشیمان شدن نیست، که در عشق تو
نایب قاضی نوشت حجت اقرار من
خود چه حبیبی؟ بتا، یا چه طبیبی؟ که هیچ
از تو دوایی ندید این دل بیمار من
چاره ی کارم نهان گر بکنی میتوان
لیک تو خود فارغی از من و افکار من
عشق تو هم برگسیخت رشته ی تسبیح دل
حسن تو بر باد داد خرمن کردار من
پیش تو بادیست سرد آه دل اوحدی
با همه کز آه اوست گرمی بازار من
***
630
هر شب زعشق روی تو این چشم لعبت باز من
در خون نشیند، تا کند چون روز روشن راز من
از دیده گر در پیش دل سیلی نرفتی هر نفس
آتش بجانم درزدی این آه برقانداز من
من شرح دل پرداز خود برخی فرستم پیش تو
لیکن تو کمتر میکنی گوشی بدل پرداز من
بالم بسنگ سر کشی بشکستی ای سیمین بدن
ورنه کجا خالی شدی کوی تو از پرواز من؟
برخاستی تا: خون من در پای خود ریزی دگر
ای آرزوی دل، دمی بنشین و بنشان آز من
پروانهوارم سوختی، ای شمع وز رخسار تو
نه پرتوی بر حال دل، نه بوسهای در گاز من
از بس که نالد اوحدی در حسرت دیدار تو
پر شد جهان زآوازه ی عشق بلند آواز من
***
631
نه بییادت برآید یک دم از من
نه بیرویت جدا گردد غم از من
بزن بر جانم آن زخمی، که دانی
بشرط آنکه گویی: مرهم از من
دلم را خون تو میریزی و ترسم
که خواهی خون بهای دل هم از من
مرا از هر که دیدی بیش کشتی
مگر کس را نمیبینی کم از من؟
اگر آهی بر آرم زین دل تنگ
بتنگ آیند خلق عالم از من
کجا کارم ز قدت راست گردد؟
که برگشتی چو زلف پر خم از من
بسودای تو گشت از هر کناری
جهان پر نوحه و پر ماتم از من
چنان رسوا شدم در عالم این بار
که گویی: پر شدست این عالم از من
بسان اوحدی، دور از تو، بیمست
که فریادی برآید هر دم از من
***
632
بر سر کویت ای پسر، پی سپرم، دریغ من!
با غم رویت از جهان میگذرم، دریغ من!
با تو نشست دشمنم روی بروی و من چنین
دور نشسته در شما مینگرم، دریغ من!
برد گمان که به شود خسته دلم بوصل تو
دیدم و روز وصل خود زارترم، دریغ من!
از در خود برانیم هردم و من بحکم تو
میروم و نمیروی از نظرم، دریغ من!
دل بتو شاد وآنگهی چشم تو در کمین جان
من زفریب چشم تو بیخبرم، دریغ من!
تن برخ تو زنده بود، از تو برید و مرده شد
بر تن مرده بیرخت مویه گرم، دریغ من!
لعل لب تو خون من خورده چنین وآنگهی
من زدرخت قامتت برنخورم، دریغ من!
رفت برون بسان آب از ره دیده خون دل
آتش دل برون نرفت از جگرم، دریغ من!
از ستمت خلاص دل نیست، که هر کجا روم
هجر تو میرود روان بر اثرم، دریغ من!
چشم ترا چنانکه من دیدم و فتنهای او
گر زتو جان برد کسی، من نبرم، دریغ من!
نیست دریغ کاوحدی برد خطر زدست تو
من که زدست خویشتن در خطرم، دریغ من!
***
633
دشمن دون گر نگفتی حال من
خود بگفتی چشم مالامال من
هر شبی از چرخ نیلی بگذرد
نالهای این تن چون نال من
حال من چون خال مشکین تیره شد
در فراق یار مشکین خال من
کاشکی! آن روی فرخ مینمود
تا ازو فرخنده گشتی فال من
روز عمرم شب شد و پیدا نگشت
روز این شبهای همچون سال من
بر دل ریشم دلیلی روشنست
راستی را پشت همچون دال من
مرغ او بودم، چرا برمیتپم؟
گر نزد تیر بلا بر بال من؟
کاشکی! دستم بمالی میرسید
کز برای دوست گشتی مال من
وه! که روز اوحدی بیروی دوست
شد سیه چون نامه ی اعمال من
***
634
نگارا، چرا شدی نهان از نهان من؟
چه کردم که گشتهای جهان از جهان من
بکینم مخای لب، چو آنم که پیش ازین
همی بر نداشتی دهان از دهان من
چو من پر شدم زتو، زمن پر شد این جهان
بنوعی که تنگ شد مکان از مکان من
چنان در تو گم شدم که: گر جویدم کسی
نیابد بعمرها نشان از نشان من
چو سرمایه ی دکان مرا در سر تو شد
چرا دور میکنی دکان از دکان من؟
بگوشت همی رسد که: من میکنم زیان
ولی در تو کی رسد زیان از زیان من؟
مرا در دل آتشیست نهفته ز هجر تو
که برمیکند کنون زبان از زبان من
چو شد در دلم پدید خبرها، که میشنید
خبرها بسی بود عیان از عیان من
بسی فتنها که گشت پدید از جمال تو
بسی فیضها که شد روان از روان من
مرا در زمین مجوی، مرا از زمان مپرس
که غیرت برد همی زمان از زمان من
بخوانند سالها، درین وجد و حالها
سخن کاوحدی کند بیان از بیان من
***
635
عشق را فرسودهای باید چومن
در مشقت بودهای باید چو من
لایق سودای آن جان و جهان
از جهان آسودهای باید چو من
تا غم او را بکار آید مگر
کار غم فرسودهای باید چو من
از برای خوردن حلوای غم
خون دل پالودهای باید چو من
انتظار دیدن آن ماه را
سالها نغنودهای باید چو من
تا ز وصل او بدرمانی رسد
درد دل پیمودهای باید چو من
اوحدی، راه غم آن دوست را
خاک و خون آلودهای باید چو من
***
636
ای زسودای تو در هر گوشهای آواره من
چاره یکارم نه نیکو میکنی، بیچاره من!
روز مرگم بر سر تابوت خواهد شعله زد
آتش عشقت که در دل دارم از گهواره من
ای که گفتی: با جفای یار سیمین بر بساز
چند شاید ساخت؟ زآهن نیستم، یا خاره، من
در زبان خاص و عام افتاد رازم چون سخن
ای مسلمانان، زبون افتادهام یک باره من
کاشکی! آنروی منظورش نمیدیدم زدور
تا چو دوران کردمی از گوشهای نظاره من
خرقه ی پرهیزم از سودای این دل پاره شد
خود نمییابم خلاص از دست ایندل پاره من
اوحدی را عاشق و میخواره کرد او این چنین
ورنه تااکنون نبودم عاشق و میخواره من
***
637
جور دیدم، تا بدید آن خسرو خوبان که؟ من
عاشقم وزمن بپوشانید رخ چندان که؟ من
در غمش دیوانه گشتم، بیرخش مجنون شدم
سر بصحراها نهادم فاش گردید آن که؟ من
خوف بدنامی ندارم، بیم رسواییم نیست
ور بمانم مدتی دیگر چنان میدان که؟ من
دل بدرد او سپارم، تن بمهر او دهم
وان بلا را کس نداند بعد از آن درمان که؟ من
هر چه گویم راست گویم وین بتر کز هر طرف
من دوای درددل پرسان و دل ترسان که من
هم بترک سر بگویم، هم دل از جان برکنم
وآنزمان درد دلم را چارهای نتوان که من
دل زغم خون کرده باشم، خون زمژگان ریخته
ور چنین باشد حدیثم کی شود پنهان که؟ من
دیدهای پر اشک دارم، چهرهای پرخون دل
وندرین محنت نخواهم شست دست از جان، که؟ من
اوحدی را میشناسم، طالع خود دیدهام
ور تو حالم را بدانی، رحمت آری زان که من
***
638
ای اوفتاده در غم عشقت زپای من
گر دست اوفتاده نگیری تو، وای من!
نای دلم مگیر بچنگ جفا چنین
کز چنگ محنت تو ننالم چو نای من
پشتم چو چنبر از غم و نیکوست ماجری
دل بستهام در آن رسن مشکسای من
گردن بسی بگشت، تن و دل بجای بود
روی ترا بدیدم و رفتم زجای من
دشمن لب تو بوسد و در آرزوی آن
کز دور بوسه میدهمت، خاک پای من
سگ بر در سرای تو گستاخ و من غریب
ای بنده ی سگان در آن سرای من
درد ترا بخلق چه گویم چو اوحدی؟
آن به که اعتماد کنم بر خدای من
***
639
دوست با کاروان کن فیکون
آمد از شهر لامکان بیرون
عور گشت از لباس بیچونی
باز پوشید کسوت چه و چون
گه بر آمد بصورت لیلی
گه در آمد بدیده ی مجنون
گاه مشهور شد بآیت نور
گاه مذکور شد بسوره ی نون
چون بآب و زمین او بررست
ریشه و بیخهای گوناگون
پیش کافور و زنجبیل نهاد
عسل و تین و روغن و زیتون
میسرشت این چهار جنس بهم
مدتی چون تمام شد معجون
دردها را درو نهاد دوا
زهرها را ازو نبشت افسون
اوحدی شربتی ازان بچشید
گشت دیوانه والجنون فنون
***
640
ای مکان تو از مکان بیرون
سر امرت زکن فکان بیرون
در وجودی و از وجود بدر
در جهانی و از جهان بیرون
آسمان و زمین تو داری، تو
از زمین و زآسمان بیرون
فتنهای در میان فگنده زعشق
خویشتن رفته از میان بیرون
ساعتی نیستی ز دل خالی
نفسی نیستی ز جان بیرون
آن و اینت بفکر چون یابند؟
ای تو از فکر این و آن بیرون
بنشینی و از نشستن خود
بینشانی و از نشان بیرون
آخر و اولی و بودن تو
زآخر و اول زمان بیرون
چون دل اوحدی زبون تو شد
این سخن رفتش از زبان بیرون
***
641
شبت میبینم اندر خواب و میگویم: وصالست این
ببیداری تو خود هرگز نمیپرسی: چه حالست این؟
دهان یا نوش، قد یا سرو، تن یا سیم خامست آن؟
جبین یا زهره، رخ یا ماه، ابرو یا هلالست این؟
بجرم آنکه مرغ دل هوادار تو شد روزی
شکستی بال او، آنگه نمیگویی: وبالست این
ز هجران شب زلف تو بنشینم بروز غم
معاذالله! چه روز غم؟ خطا گفتم، محالست این
مرا گویند: مجموعی ز عشق آن صنم یا نه؟
زهمچون من پریشانی چه جای این سؤالست این؟
برای عشق تو گر من ببازم مال و جاه خود
مکن عیبی که: پیش من به از صد جاه و مالست این
حرامست اوحدی را جز درین معنی سخن گفتن
که هر کو بشنود گوید: مگر سحر حلالست این؟
***
642
دور مرو، دور مرو، یار ببین، یار ببین
درنگر از دیده ی جان در دل و دیدار ببین
گر زدل آگاه شدی، همسفر ماه شدی
چون تو درین راه شدی خوبی رفتار ببین
گر سفرت هست هوس، جان و خرد یار تو بس
نصرة ازین هر دو طلب، هجرت انصار ببین
دوست بپرسیدن تو، روی تو در دیدن تو
جنس فروشنده نگر، نقد خریدار ببین
چند برای دل خود؟ چند هوای دل خود؟
چند رضای دل خود؟ مصلحت یار ببین
گردن ناموس بزن، نامه ی زندیق بدر
خرقه ی سالوس بکن، بستن زنار ببین
دشمن من شد دل من، توبه شکن شد دل من
گر پس ازینم طلبی، خانه ی خمار ببین
خرقه که بر دوخته شد، نقد که اندوخته شد
پیش رخش سوخته شد، گرمی بازار ببین
قابل معلوم بهل، پارس مرو، روم بهل
در سرو در دوم نگر: این همه اسرار ببین
اوحدی، از بهر خدا، دور مرو پیش خدا
در خود و او کن نظری، نقطه و پرگار ببین
***
643
حلقه ی زرین بر آن گوش گهربندش ببین
خال مشکین بر لب شیرین چون قندش ببین
بسته بر هم گردن شهری، دل دیوانه را
در میان حلقهای زلف چون بندش ببین
چشم معنی برگشای و چشمه ی آب حیات
مضمر اندر گوشه ی لعل شکرخندش ببین
اشک همچون دجله ی من در غمش دیدی بسی
بر دل من محنت چون کوه الوندش ببین
دیدهای کان عهد یاران قدیمی چون شکست؟
این زمان با دوستان تازه پیوندش ببین
عاشقان از آرزوی روی او جان میدهند
آرزوی عاشقان آرزومندش ببین
اوحدی پندم همی گوید که: ترک عشق کن
دیدن رویی چنان و دادن پندش ببین!
***
644
منم آنکه گلشن عشق را چمنم، ببین
گذری کن و گل و سوسن و سمنم ببین
تو واو که باشد؟ ازین دویی چه کنی سخن؟
همه اوست این نه تویی، بدان، نه منم، ببین
در و بام خلوت من پرست ز نقش او
بتو شرح واقعه بیش ازین چه کنم؟ ببین
ز درش بروز من ار چه دور همی روم
شب تیره بر سر کوی او وطنم ببین
بدیار ما چو بدوستی گذرت بود
سخنم مپرس ز دشمنان، سخنم ببین
نخورم بر غم تو باده جز بعلانیه
تو بسر من چو نمیرسی، علنم ببین
چو پس از منت هوس تفرج دل کند
بر خاک من رو و بازکن کفنم، ببین
زخدای و نفس خود، ار چنان که تو واقفی
نفس خدای زجانب یمنم ببین
مکن، اوحدی، طلبم، که غایبم از زمین
بهل این زمین و برون ازین زمنم ببین
***
645
آن تیر غمزه را دل خلقی نشانه بین
انگشت رنگ داده و انگشتوانه بین
روی سیاه چرده و زلف سیاه کار
چشم سیاه تنگ خوش جاودانه بین
در باغ عارضش ز برای شکار دل
زلف چو دام بنگر و خال چودانه بین
با آن غرور و غفلت و خردی و بیخودی
یک بوسه زو طلب کن و پنجه بهانه بین
گرد میان لاغر آن خان نیکوان
پیچیده دایم آن کمر تنگ خانه بین
از دست زلف هندوی او جور میبرم
بخت مرا نگه کن و حال زمانه بین
مرد اوحدی ز داغ غم او هزار بار
با آن دو دل حکایت مرد یگانه بین
***
646
از بند زلفش پای ما مشکل گشاید بعد ازین
چشمی که بیند غیر او ما را نشاید بعد ازین
دل را چو با دیدار او پیوند و پیمان تازه شد
در چشم ما جز روی او بازی نماید بعد ازین
خود را چو دادیم آگهی از ذوق حلوای لبش
لذت نیابد کام ما، گر شهد خاید بعد ازین
در دستگاه چرخ اگر اندوه و محنت کم شود
از پیش ما گو: خرج کن چندان که باید بعد ازین
بس فتنه زایید آسمان، در دور چشم مست او
از روزگار بیوفا تا خود چه زاید بعد ازین
با زلف آن دلدار چون باد صبا گستاخ شد
یا عنبر افشاند هوا، یا مشک ساید بعد ازین
ای یار نیکوکار، تو تدبیر کار خویش کن
کز ما بجز سودای او کاری نیاید بعد ازین
تا این زمان گر نطق ما تقصیر کرد اندر سخن
بر یاد آن شیرین دهان شیرین سراید بعد ازین
گو: آزمایش را ببر گردی زخاک اوحدی
گر در جهان آشفتهای عشق آزماید بعد ازین
***
647
در فراق روی جانان برنتابد بیش ازین
سینه داغ هجر آنان برنتابد بیش ازین
با چنین تلخی، که طبع ما کشید از دست هجر
شور این شیرین زبانان برنتابد بیش ازین
پیر گشتم، ایدل، از خوبان حذر میکن، که پیر
قوت دست جوانان برنتابد بیش ازین
مهربانا، گر توانی رحم کن بر کار ما
زانکه کار ناتوانان برنتابد بیش ازین
چند راند چون سگان ما را رقیب از کوی تو؟
گرگ با چوب شبانان برنتابد بیش ازین
اوحدی، این گریه کمتر کن، که خاک کوی دوست
آب چشم مهربانان برنتابد بیش ازین
طبع یار نازنین در خواب نوشین سحر
ناله ی فریاد خوانان برنتابد بیش ازین
***
648
من از مادری زادم که پارم پدر بود او
شدم خاک آن پایی کزین پیش سر بود او
ز عالم همی جستم نشان دل آرایش
چو عالم شدم بر وی زعالم بدر بود او
از آن راه بین گشتم که هر جا رخ آوردم
دلم را دلیل ره، مرا راهبر بود او
زخاطرت نرفت آن نقش و از دل نشد خالی
کجا رفتی از خاطر؟ که نقش حجر بود او
قمروار حالم ار کمابیش بود چندی
شد امسال شمس آن مه، که عمری قمر بود او
زبس قطره باران که فیضش فراهم زد
چو دریا شد آن آبی، که وقتی شمر بود او
من آن نقد عرضی، کش درین فرش بنهفتم
نه از خاک شد تیره، نه ازنم، که زر بود او
نه عقلم بسی گفتی، مکن یاد او دیگر؟
که اندر طریق ما عجب بیخبر بود او!
مجوی اوحدی را تو زمن کندر آن ساعت
که من بار میبستم، بجانبی دگر بود او
***
649
بنگر بدان دو ابروی همچون کمان او
وآن غمزه ی چو تیر و رخ مهربان او
انگشت می گزد بتحیر کمان چرخ
زانگشت رنگ داده وانگشتوان او
گر جان من طلب کند، ازوی دریغ نیست
بشنو، که این دروغ نگفتم بجان او
گو: بوسه ای بجان بفروش، ار زیان کند
دل نیز می دهم، که نخواهم زیان او
با دشمنان دوست کنم دوستی مدام
زیرا که غیرت آیدم از دوستان او
از وی بپرس حال من، ای باد صبح دم
باشد که نام من برود بر زبان او
آن کو بحسن فتنه ی آخر زمان بود
ناچار فتنها بود اندر زمان او
آن موی او بپای رسد، گر فروکشی
لیکن بلاغری نرسد در میان او
گویی طبیب خفته ی ما را خبر نبود:
کامشب نخفت تا بسحر ناتوان او
روزی که جان اوحدی از تن جدا شود
از دوستی جدا نشود استخوان او
از ذوقهای شعر روانش بسی که خلق
گویند: کافرین خدا بر روان او
***
650
ای عید، بنمودی بمن دی صورت ابروی او
امروز قربان می شوم، گر می نمایی روی او
عید من آن رخسار بس، تا در تنم باشد نفس
چندان که دارم دسترس باشم بجست و جوی او
بر عیدگاه ار بگذرد، چوگان بدست، از لاله رخ
جز تن نشاید خاک ره جز سر نزیبد گوی او
صد بار بر زانو نهم سر بی رخش هر ساعتی
نادیده خود را در جهان یک بار همزانوی او
از سایه سرگردان ترم، بی آفتاب عارضش
تا سایه ای بینی زمن، مشنو که آیم: سوی او
در وصل او مشکل رسم، تا زان من دانی مرا
چون از من من بگذرم، آنجا بماند اوی او
فردا که از خاک لحد سر برکنند این رفتگان
ما را زخاک انگیختن نتواند، الا بوی او
زان دوست دل برداشتن، صورت مبند، ای اوحدی
اکنون که ما را صرف شد عمری بگفت و گوی او
چون بر توان گشت از رخش؟ وآنگاه خود ناساخته
بالین زسنگ آستان، بستر زخاک کوی او
***
651
درصدد هلاک من شیوه ی چشم مست تو
مردکشی و سرکشی عادت زلف پست تو
غیرت دل نشاندم بر سر آتشی دگر
هر نفسی که بنگرم بادگری نشست تو
هر سرمویت، ای پسر، دست گرفته خاطری
در عجبم که: چون بود از همه بازرست تو؟
بود گمان من که: تو وعده وفا کنی، ولی
دل بوفا کجا نهد؟ خوی جفاپرست تو
مست توام، چه می دهی باده بدست مست خود؟
بوسه بده، که نشکند باده خمار مست تو
تابکنون اگر سرم داشت هوای دیگری
دست بیار، تا ازان توبه کنم بدست تو
با همه زیرکی، نگر: صید تو گشت اوحدی
ور تو تویی، دراوفتد پنجه ازو بشست تو
***
652
گر سوی من چنین نگرد چشم مست تو
سر در جهان نهم بغریبی ز دست تو
آمد بهار و خاطر هر کس کشد بباغ
میلی کی او کند که بود پای بست تو؟
قاضی ترا بدیده ملامت همی کند
بر محتسب، ز دست محبان مست تو
سربگذرد بچرخ بلندم بگردنی
گر دست من رسد بسر زلف پست تو
صدبار پیش دشمن اگر بشکنی مرا
سهلست پیش من، چو نبینم شکست تو
دردا! که هستیم زفراق تو نیست شد
کامی ندیده از دهن نیست هست تو
یک ساعت اوحدی بدو چشمت نگاه کرد
پنجاه تیر بردلش آمد ز شست تو
***
653
ای دلبر سنگین دل، فریاد زدست تو
دستی، که دل من شد بر باد زدست تو
کی راست شود کارم؟ زین غصه که من دارم
ای کار مرا ویران بنیاد ز دست تو
عقلم چو دهد یاری، گوید که: درین زاری
آنست که صد نوبت افتاد ز دست تو
دادی زجفا نوشم، تا گشت فراموشم
چیزی که مرا بودی بریاد، زدست تو
از بند رهامی کن، مملوک و بهامی کن
کین بنده نخواهد شد آزاد زدست تو
شادی بغمت دادم واکنون زغمت شادم
زیرا که نشاید شد دلشاد زدست تو
چون اوحدی ار راهم باشد بدرشاهم
یا دولت او خواهم یا داد زدست تو
***
654
تا فاش گشت ذکر دهان چو قند تو
رغبت نمیکند بشکر دردمند تو
محتاج قید نیست، که زندانیان عشق
بیرون نمیروند بجور از کمند تو
کشتند در کنار چمن سروها بسی
لیکن نمیرسند بقد بلند تو
گر صد غبار بر دل من باشد از غمت
مشکل جدا شوم ز عنان سمند تو
ور دیگری زتیغ جفای تو سرکشد
من سر نمیکشم، که شدم پای بند تو
کردم فدای تو دل و دین و توان و جان
تا خود کدام باشد ازینها پسند تو؟
از دردت اوحدی سخنی دارد، ای نگار
بشنو حکایتی که کند دردمند تو
***
655
گر چه امید ندارم که: شوم شاد از تو
نتوانم که زمانی نکنم یاد از تو
گفته بودی که: بفریاد تو روزی برسم
کی بفریاد رسی؟ ای همه فریاد از تو
دانم این قصه بخسرو برسد هم روزی
که: تو شیرینی و شهری شده فرهاد از تو
اگر امشب سر آن زلف بمن دادی، نیک
ورنه فردا من و پای علم و داد از تو
گر تو، ای طرفه ی شیراز، چنین خواهی کرد
برسد فتنه بتبریز و ببغداد از تو
دوش گفتی: بدلت در زنم آتش روزی
چه دل؟ ای خرمن دلها شده بر باد از تو
دل ما را غم هجر تو ز بنیاد بکند
خود ندیدیم چنین کار ببنیاد از تو
اوحدی را مکن از بند خود آزاد، که او
بندهای نیست که داند شدن آزاد از تو
***
656
درین لشکر، که میبینی، سواری نیست غیر از تو
کسی دیگر درین عالم بکاری نیست غیر از تو
هر آن کس را که میدانی شماری برگرفت از خود
ولی زینها کسی خود در شماری نیست غیر از تو
درون پردهای، لیکن چو از ما پرده برگیرد
غم عشق تو ما را، پردهداری نیست غیر از تو
اگر غیری نظر بازی کند با صورت دیگر
مرا منظور در آفاق، باری، نیست غیر از تو
بروز خستگی خواهند مردم یاری از یاران
من دلخسته را امروز یاری نیست غیر از تو
چو غم دادی بغم خواران، نباید کرد تقصیری
که در غم، عاشقان را غمگساری نیست غیر از تو
سگ تست اوحدی، جانا، نگاهی کن بحال او
کزین نخجیرگاه او را شکاری نیست غیر از تو
***
657
تو سروی ، برنشاید چیدن از تو
تو ماهی، مهر نتوان دیدن از تو
من آشفته دل را تا کی آخر
میان خاک و خون غلتیدن از تو؟
بگردان رخصت خونم بعالم
که رخصت نیست برگردیدن از تو
گرم صد آستین بر رخ فشانی
نخواهم دامن اندر چیدن از تو
ترا چون هیچ ترسی از خدا نیست
همی باید مرا ترسیدن از تو
گناهم نیست اندر عشق و گر هست
گناه از بنده و بخشیدن از تو
اگر صد رنج باشد اوحدی را
شفا یابد بیک پرسیدن از تو
***
658
گر صبر وزر بودی مرا، کارم چو زر میشد زتو
بی صبرم، ارنه کار من نوعی دگر میشد زتو
زان روی همچون مشتری گر پرده برمیداشتی
روی زمین پرزهره و شمس و قمر میشد زتو
پس بینشان افتادهای، ورنه پس از چندین طلب
روزی من دلخسته را آخر خبر میشد زتو
بر یاد داری: کز غمت شبها بتنهایی مرا
هم سینه پر میشد زغم، هم دیده تر میشد زتو؟
زان جام لعلت گه گهی میریز آبی بر جگر
دل خستهای، کش سالها خون در جگر میشد زتو
گر روز میکردم شبی با رویت اندر خلوتی
شب روز میگشت از رخت، شامم سحر میشد زتو
ور بیرقیبان ساعتی نزدیک ما میآمدی
ایوان ما پرشاهد و شمع و شکر میشد زتو
لیلی اگر واقف شدی از ما چو مجنون، هر نفس
آشفتهتر میشد زمن، دیوانه تر میشد زتو
گر چرخ گردان داشتی در دل زمهرت ذرهای
کارش چو کار اوحدی زیر و زبر میشد زتو
***
659
ای آنکه نیست جز بریار انتعاش تو
بس میخروشد آن سخن دلخراش تو
زرقی همی فروشی و شهری همی خری
دخل گزاف بنگر و خرج بلاش تو
گویی که: دین پرستم و دنیاپرست نه
وانگه زبیست خواجه فزونتر معاش تو
بر روی راه این دوسه حیوان، براستی
کمتر ز دام نیست دم دانهپاش تو
گه راز خود زخلق بپوشیدهای، ولی
روی زمین پرست زتشویق فاش تو
فردا کجا خلاص دهی آن مرید را؟
کامروز قرضدار شد از بهر آش تو
با اوحدی مباف کرامات خود، که هیچ
کاری نمیرود ز بباش و مباش تو
***
660
ای نور چشم من زرخ لالهرنگ تو
سوگند سخت من بدل همچو سنگ تو
در دهر سوکوار نباشد بحال من
در شهر غمگسار نباشد بینگ تو
پیش رخت ز شرم بریزند رنگها
صورتگران چین چو ببینند رنگ تو
بر زان دل چو سنگ و بر همچو سیم خام
آنکس خورد، که سیم بریزد بسنگ تو
مپسند کشتن من مسکین، که بعد ازین
مانند من شکار نیفتد بچنگ تو
اکنون سپر چه سود؟ که بر دل گذار کرد
پیکان تیر غمزه ی همچون خدنگ تو
میدان فراخ یافتهای، اوحدی، ولی
در وصل او عجب که رسد دست تنگ تو!
***
661
ترا گزید دل من، مرا گزید غم تو
بحال من نظری کن، که مردم از ستم تو
متاب روی و سر از من، مباش بیخبر از من
که روز و شب دل و چشمم در آتشست و نم تو
تویی علاج غم ما تویی مسیح دم ما
زمرگ باک نباشد که میخوریم دم تو
زراه دور و بیابان چه باک و دوزخ تابان؟
کزین دو بیم ندارم بپشتی کرم تو
بصید ما نکند کس هوا و رغبت ازین پس
که داغ دست تو داریم و خانه در حرم تو
مگر تو چاره ی کارم کنی و زخم که دارم
که مرهمی نشناسم موافق الم تو
کدام جنس که دستم نباخت بر سر کویت؟
کدام نقد که چشمم نریخت در قدم تو؟
گر آن مجال ببینم شبی که: با تو نشینم
کنم شکایت بسیار از التفات کم تو
مکن شکسته و خوارش، بدست کس مسپارش
که اوحدیست درین شهر سکه ی درم تو
***
662
ای خرمن گل خوشهچین پیش تن و اندام تو
بلبل نخواند، وصف گل تا من نگویم نام تو
بر بام رو تا خلق را در تیره شب روشن شود
ماهی زطاق آسمان، ماهی زطرف بام تو
یک بوسه در ده زان دهن وانگه بریز این خون من
تا در دمی حاصل شود هم کام من، هم کام تو
مثل دهانت شکری در مصر نتوان یافتن
ای مصر زیبایی نهان در زلف همچون شام تو
دیشب سلامی کردهای، چون قدر آن نشناختم
امروز خود را میکشم در حسرت دشنام تو
نشگفت از آه سرد من وز رنگ و روی زرد من
ای جان غم پرورد من پرورده ی انعام تو
از سیم خالی میکنی وزمشک خالی میزنی
این دامها چند افگنی؟ ای اوحدی در دام تو
***
663
ای رشک گل تازه رخ چون سمن تو
عرعر خجل از قد چو سرو چمن تو
پای نفس اندر جگر نافه شکسته
بوی شکن طره یعنبر شکن تو
آنها که بمویی بفروشند بهشتی
مویی بجهانی بخرند از بدن تو
دل تنگ شود غنچه و لب خشک و جگر خون
از رشک شکر خنده ی تنگ دهن تو
بر عقد گهر طعنه زند گاه تبسم
آن رسته ی دندان چو در عدن تو
بر پیرهن ار نقش کنی صورت نرگس
بینا کندش بوی خوش پیرهن تو
شد کاسته چون موی تن اوحدی، ارچه
کاهیدن مویی نپسندد زتن تو
در حلق دل سوخته ی شیفته خاطر
زنجیر بلا گشته دو مشکین رسن تو
***
664
ای ترک، دل ما را خوشدار بجان تو
مگذار تن ما را لاغر چو میان تو
چون سرو روان داری قدی بخرامیدن
وآن روی چو گل خندان بر سرو روان تو
ابرو چون کمان سازی، تا تیر غم اندازی
گر زخم خورم، باری، از تیرو کمان تو
هر چند فراخ آمد صحرای جهان بر من
هر لحظه بتنگ آیم زان تنگ دهان تو
دل خواستهای از من، نتوان بتو دل دادن
زیرا که: چو بگریزی کس نیست ضمان تو
مانند رکابت رو بر پای تو میمالم
باشد که بدست افتد یک روز عنان تو
لاف از سخن شیرین دیگر نزنم پیشت
کین لفظ نمیزیبد الا ز زبان تو
آشفته شوم هردم بر صورت زیبایی
باشد که نشان یابم روزی ز نشان تو
اکنون که بشیدایی چون اوحدی از غفلت
در دام تو افتادم، جان من و جان تو
***
665
بجان من، بجان من، بجان تو، بجان تو
که نام من نفرمایی فراموش از زبان تو
زسود من، نپندارم، ترا هرگز زیان دارد
که سود تست سود من، زیان من زیان تو
تو و من در میان ما کجا گنجد؟ که اینساعت
تو گردیدی و گردیدم، تو آن من، من آن تو
غلط کردم، نه آن گنجی که در آغوش من گنجی
مرا این بس که در گنجم بکنجی در جهان تو
سر از خاک زمینم برندارد آسمان هرگز
اگر ساکن خودم خواند زمین و آسمان تو
لبت میپرسد از جانم که: کامت چیست؟ تا دانم
چه باشد کام مشتاقی؟ دهانی بر دهان تو
گمان بردی که برگشتم بجور از آستانت من؟
بلی در حق مسکینان خود این باشد گمان تو
دل از ما خواستی، جانا، دریغی نیست دل، لیکن
چو روی از ما نمیپوشی، کسی باید ضمان تو
ازان حشمت که میبینم نخواهد هیچ کم گشتن
فقیری گر بیاساید زمانی در زمان تو
تو با آن حسن و زیبایی نگردی هم نشین من
که از خواری و گمراهی نمییابم نشان تو
رخت را شد بجان و دل خریدار اوحدی، لیکن
بدین سرمایه چون گردد کسی گرد دکان تو؟
***
666
بچشم سر هدف سازم دل خود را بجان تو
اگر بر نام من تیری بیندازد کمان تو
دل من بوسهای زان لب تمنی میکند، لیکن
نمیگویم سخن بیزر، که میدانم زبان تو
چو دست خود نخواهی کردن اندر گردنم روزی
شبی بگذار تا باشد دو دستم در میان تو
مرا گفتی: میان در بند اگر خواهی کنار من
میان بستم، که دربندم بدست خود میان تو
چو از حکم حدیث تو نمیدانم گذشتن من
شگفتم زان حدیث آید که بگذشت از زبان تو
چه باشد گر بنام من فرو خواند لبت حرفی؟
زچندان آیت خوبی که منزل شد بشان تو
بهر جانب زشوقت چون سگ گم گشته میگردم
ببوی آنکه دریابم غبار کاروان تو
خنک یاری که هستی تو بخلوت هم نشین او!
که من باری نمییابم نشانی از نشان تو
بدستان اوحدی را کرد چشمت پیرو میبینم
سرش را من، که خواهد رفت در پای جوان تو
***
667
زود شود باز بسته ی تو
عاشق از دام جسته ی تو
رونق گل میبرد همیشه
عارض چون لاله دسته ی تو
آن شکرینی، که وقت بوسه
قند بریزد ز پسته ی تو
رحم، که بر هم شکست ما را
طره ی در هم شکسته ی تو
وقت نیامد که باز بندی؟
رشته ی عهد گسسته ی تو
عید من آن دم بود که بینم
ماه جمال خجسته ی تو
تن بسرشک چو سیم شویم
زان تن چون سیم شسته ی تو
اوحدی، اینجا چه گرد خیرد؟
زین دل در خون نشسته ی تو
طاقت تیر غمش نیاورد
سینه ی مجروح خسته ی تو
***
668
دل من خسته ی یاریست بیتو
تنم در قید بیماریست بیتو
مرا گوییکه: بیمن جان همی ده
کرا خود غیر ازین کاریست بیتو؟
ترا در سر دلازاریست بیمن
مرا با خود دلازاریست بیتو
تو فخری میکنی بر من، چه حاجت؟
مرا از خویش خود عاریست بیتو
دلی را شاد پنداری تو، زنهار!
مپندار این، که پنداریست بیتو
فضای هفت کشور بر دو چشمم
زغم چون چار دیواریست بیتو
هر آن گل کز گلستانی برآید
بچشم اوحدی خاریست بیتو
***
669
گرچه زان ما گشتی، سر ما چه دانی تو؟
ورچه مات میخوانیم، این دعا چه دانی تو؟
چون زخود نشد خالی هیچ نفس خودبینت
از خدا سفر کردن، در خدا چه دانی تو؟
شب چو خفته میباشی تا بروز در خلوت
گر هدر شودخونی، یا هبا چه دانی تو؟
ای که مرد معنی را زیر خرقه میجویی
آن کلاه داران را در قبا چه دانی تو؟
«ها» و «هو» که در حالت میزنی و او ناید
چون ندیدهای او را «هو» و «ها» چه دانی تو؟
هفت عضو سرکش را زیرپای ناکرده
آسمان هفتم را زیرپا چه دانی تو؟
جز رضای خود چیزی چون نجستهای هرگز
از سخط کجا ترسی؟ یا رضا چه دانی تو؟
گفتی: آشنا گشتم با خدای در معنی
ای ز عقل بیگانه، آشنا چه دانی تو؟
اوحدی صفت با او هر چه گفتی آن بشنو
لیکن اندرین گنبد این صدا چه دانی تو؟
***
670
ای مدد تیره شب از موی تو
روز مرا روشنی از روی تو
بر سر آنم که: شوم یک سحر
خاک نسیمی که دهد بوی تو
خاک شوم، تا مگر آرد مرا
باد محبت بسر کوی تو
باز بگوش تو رساند مگر
قصه ی ما حاجب ابروی تو
برمکن از من بجفا دل، که من
برنکنم خیمه ز پهلوی تو
قیمت وصل تو که داند که: چیست؟
هر دو جهان مینه و یک موی تو
زلف تو در حلق دل اوحدیست
چون نکشد خاطر او سوی تو؟
***
671
سوی من شادی نیاید، تا نیایم سوی تو
روی شادی آن زمان بینم که بینم روی تو
من دلی دارم که دروی روی شادی هیچ نیست
غیر ازان ساعت که آرد باد صبحم بوی تو
هر کسی از غم پناه خود بجایی میبرد
من چو غم بینم روم شادیکنان در کوی تو
چشم ترکت را غلامان گرچه بسیارند، لیک
زین غلامان مقبل آن خالست و مخلص موی تو
من بغم خوردن نهادم گردن بیچارگی
زانکه کس شادی نبیند در جهان از خوی تو
اوحدی، تن در شب غم ده، کزین شیرینلبان
روز شادی کس نخواهد کرد جست و جوی تو
***
672
گل در قرق عرق کند از شرم روی تو
صافی بکوچها دود از جستجوی تو
در شانه دید موی تو صافی وزان زمان
برسینه سنگ میزند از شوق موی تو
بر پای سرو و بید نهد روی هر نفس
صافی زحسرت و هوس قد و روی تو
مشکین کند کنار و لبش هر بمدتی
آن باد مشک بیز که آید زسوی تو
صافی بجای آب روانها کند نثار
بر دست آنکه آب زند خاک کوی تو
دستش بجان نمیرسد، ارنی بجای آب
میکرد جان خویشتن اندر گلوی تو
روزی بنه بخوردن میپای در قرق
تا ما بسر کشیم چو صافی کدوی تو
کی کردمی من از لب صافی حدیث؟ اگر
وقتی برو دهان ننهادی سبوی تو
تو در مراغه فارغ و صوفی بنوبهار
در خاک و خون مراغهزنان زآرزوی تو
بر ما تو بسته در چو قرق سال و ماه و ما
سر در جهان نهاده چو صافی ببوی تو
صافی ز سنگ تفرقه فریاد میکند
مانند اوحدی، که بنالد ز خوی تو
***
673
دل بتو دادیم و شکستی، برو
سینه ی ما را چو بخستی ، برو
داد دل از پیش تو میخواستم
چون بت بیداد پرستی، برو
باز زسر عربده داری و جنگ
هیچ نگویم که: تو مستی، برو
نیستی از همچو منی در جهان
سهل بود، چون که تو هستی، برو
آمده بودم که نشینی دمی
چون ز تکبر ننشستی، برو
گم شده بودم که: بجویی مرا
چونکه نجستی و بخستی، برو
اوحدی شیفته در دام تست
گر تو ازین دام بجستی، برو
***
674
حسن مصرست و رخ چون قمرت میر درو
عشق زندان و حصارش که شدم پیر درو
خم ابروت کمانیست، که دایم باشد
هم کمان مهره و هم ناوک و هم تیر درو
حلقه ی زلف تو دامیست گره گیر، که هست
حلق و پای دل من بسته بزنجیر درو
جنتست آن رخ خوب و زدهان و لب تو
میرود جوی شراب و عسل و شیر درو
خود که جوید زکمند سر زلف تو خلاص؟
که باخلاص رود گردن نخجیر درو
بسم این کار پریشان، که نمیبینم جز
جگر ریش و دل سوخته توفیر درو
گر من از عشق تو آشفته شوم نیست عجب
کاوحدی شیفته شد با همه تدبیر درو
***
675
امشب از پیش من شیفته دل دور مرو
نور چشم منی، ای چشم مرا نور، مرو
دیگری از نظرم گر برود باکی نیست
تو، که معشوقی و محبوبی و منظور، مرو
خانه ی ما چو بهشتست برخسار تو حور
زین بهشت، ار بتوانی، مرو، ای حور، مرو
امشب از نرگس مخمور تو من مست شوم
مست مگذار مرا امشب و مخمور مرو
عاشق روی توام، خسته ی هجرم چه کنی؟
نفسی از بر این عاشق مهجور مرو
دل رنجور مرا نیست بغیر از تو دوا
ای دوای دل ما، ار سر رنجور مرو
اوحدی چون زوفا خاک سر کوی تو شد
سرکشی کم کن و از کوی وفا دور مرو
***
676
آن چشم مست بین، که دلم گشت زار ازو
ای دوستان، بسوخت مرا، زینهار ازو!
گرد از تنم بقصد برآورد و همچنان
بر دل نمیشود متصور گذار ازو
گر پیش او گذار کنی، ای نسیم صبح
پیغام من بگوی و سلامی بیار ازو
او گر باختیار دل ما رود دمی
گردد دل شکسته ی ما باختیار ازو
روزی بلطف اگر سگ کویم لقب نهد
زانگه مرا همیشه بس این افتخار ازو
هر کس که با درخت گلی دوستی کند
شرط آن بود که: باز نگردد زخار ازو
آن کو بتیغ روی بگرداند از حبیب
عاشق نشد هنوز، تو باور مدار ازو
گر دوست بر دل تو زند زخم بیشمار
آن زخم را بزرگ فتوحی شمار ازو
تا از کنارم آن گهر شب چراغ رفت
از خون دیده پرگهرم شد کنار ازو
او را بخون دیده بپروردهایم، لیک
شاخی بلند بود، نچیدیم بار ازو
داغم گذاشت در دل و بر ما گذشت و ما
دل شاد میکنیم بدین یادگار ازو
گفتم که: اوحدی زغمت مرد، رحمتی
گفتا: مرا چه غم که بمیرد هزار ازو؟
***
677
ای دل مکن، بهر ستمی این نفیر ازو
چون جانت اوست، تن زن و دل برمگیر ازو
آن دوست گر بتیر کند قصد دشمنی
سر پیشدار و روی مگردان بتیر ازو
از یار ناگزیر نشاید گریختن
زان کس توان گریخت که باشد گزیر ازو
گر جان طلب کند زتو جانان، بدین قدر
ضنت مکن، فدا کن و منت پذیر ازو
جانی که داغ عشق ندارد کجا برند؟
گر بایدت که زنده بمانی بمیر ازو
با مدعی بگوی که: ای بیبصر، مکن
عیب نظر، که دیده نبیند نظیر ازو
یعقوب در جدایی یوسف بجان رسید
تا بعد ازین چه مژده رساند بشیر ازو؟
در عشق نیکوان بجوانی کنند عیش
ما عیش چون کنیم؟ که گشتیم پیر ازو
ای در خطر فگنده دلم را تو از خطا
وانگه ندیده هیچ خطای خطیر ازو
روزی بدست باد نشانی بما رسان
زان زلف عنبرین، که خجل شد عبیر ازو
از سوز اوحدی حذری کن، که وقتها
سلطان زیان کند، که بنالد فقیر ازو
***
678
عمر که بیاو گذشت، ذوق ندیدیم ازو
دل بر شادی نخورد، تا ببریدیم ازو
دست تمنای ما شاخ امیدی نشاند
لیک بهنگام کار میوه نچیدیم ازو
چند جفا گفت و زو دل نگرفتیم باز
چند ستم کرد و رو در نکشیدیم ازو
گرچه ستمگاره بود خاطر ازو برنگشت
ورچه جفاپیشه داشت ما نرمیدیم ازو
از پی چندین طلب دل چو زباغ رخش
سیب گزیدن نیافت، دست گزیدیم ازو
زو دل ما بعد ازین عشوه نخواهد خرید
کاتش ما برفروخت هر چه خریدیم ازو
گر زتو پرسند: کیست عاشق دیوانه؟ گو
ما، که نشان وفا میطلبیدیم ازو
باز شنیدیم: کو آتش ما میکشد
رو، که بجز باد نیست هرچه شنیدیم ازو
چشم سیه کاسه کرد سرخ بخون روی ما
تا تو نگویی که: ما روی کشیدیم ازو
بر سر خوان لبش، پیش حسودان ما
آن همه حلوا چه سود؟ چون نچشیدیم ازو
چون بدر دل رسی، رنگ رخ اوحدی
خود بتو گوید که: ما در چه رسیدیم ازو؟
***
679
گر دهد یارت امان ایمن مشو
ور ببخشاید، بجان ایمن مشو
آن زمان کت گوید: ای من جمله تو
جمله مکرست، آن زمان ایمن مشو
روی او را گر ببینی آشکار
باز خواهد شد نهان، ایمن مشو
گر کنارت، گوید: از زر پر کنم
تا نبندی در میان، ایمن مشو
وقت بیگاهست، ها! گامی بپوی
دزد همراهست، هان! ایمن مشو
گر شوی ایمن زخوف دزد، نیز
از خلاف کاروان ایمن مشو
ور نماز و روزه گمراهت کند
از غرور این و آن ایمن مشو
چون نهد دیوانهای دانات نام
عاقلی؟ خود را بدان، ایمن مشو
از کرامات ار بپری در هوا
از هوا و از هوان ایمن مشو
ای که اندر بینشانی میروی
از حریف بینشان ایمن مشو
اوحدی، چون سرش آمد بر زبان
سرنگه دار، از زبان ایمن مشو
***
680
دل سرای خاص شد، از مجلس عامش مگو
جان چو بر جانان رسید، از پیک و پیغامش مگو
مرغ جان ما، که از تار بدن بودش قفس
باز دست شاه گشت، از دانه و دامش مگو
ما ازان یوسف ببویی قانعیم، ای باد صبح
بوی پیراهن چو آوردی، زاندامش مگو
ای که میگویی: خیال او توان دیدن بخواب
مرد چون شوریده گشت، از خواب و آرامش مگو
آنکه روی دوست دید، او را بکفر و دین چه کار؟
وآنکه مست عشق گشت، از باده و جامش مگو
چند گویی: پختهای باید که گردد گرد او؟
سینه ی ما سوختست، از پخته و خامش مگو
دوش میگفتی که: دانستم که خون من که ریخت؟
آنکه میدانی همانست، اوحدی نامش مگو
***
681
ای ز چین و حلقه ی زلف سیاه
بسته شادروان خوبی گرد ماه
در سر زلف تو صد لیلی اسیر
در زنخدان تو صد یوسف بچاه
قاتلت چون سایه بر راه افگند
آفتاب آنجا چه باشد؟ خاک راه
کس گناهی بر تو نتواند نشاند
خون خلقی گر بریزی بیگناه
آه! کز شوق تومیسوزیم و نیست
زهره ی آن کز غمت گوییم: آه!
صبر میورزیم و غماز آب چشم
عشق میپوشیم و رنگ رخ گواه
عاقبت دودی بر وزن بر شود
چند شاید داشت این آتش نگاه؟
بیتو در گور آنچنان گریم که اشک
از سر خاکم برویاند گیاه
اوحدی گر کشته شد عمر تو باد
قتل درویشی چه باشد پیش شاه؟
***
682
چون همه ملک وجود خانه ی شاهست و شاه
راه چه جویی بغیر؟ بیش چه پویی براه؟
ای که نچیدی گلش، در گل خود کن نظر
ای که ندیدی رخش، در دل خود کن نگاه
تا تو بخود میروی، گرچه نه بد میروی
بیتلفی نیست مال، بیکلفی نیست ماه
رنگ دویی رنگ ماست، ورنه زنوری چراست؟
پیکر چینی سفید، هیکل زنگی سیاه
وادی قدسست هین! رو بکن از پای کفش
نادی عشقست هان! رو بنه از سر کلاه
اوحدی، ار کار هست، بر در او بار هست
در شو و حجت بگیر، بگرو و حاجت بخواه
یار کمینها کند، غارت دینها کند
آنکه چنینها کند، بر تو نگیرد گناه
***
683
آن تیر بالا را ببین: زابرو کمانها ساخته
از تیر چشم مست خود آهنگ جانها ساخته
جان در بلای زلف او، تن مبتلای زلف او
در حلقهای زلف او، دل خان و مانها ساخته
آشفته چون ما کاکلش، بر عارض همچون گلش
در چین مشکین سنبلش، حسن ارغوانها ساخته
زلفش بعنبر بیختن، استاد در خون ریخت
چشمش بسحر انگیختن، بند زبانها ساخته
سر پرخروش لعل او، جان باده نوش لعل او
شکر فروش لعل او، در دل دکانها ساخته
دردش بلای ناگهان، مهرش میان دل نهان
وانگاه بیرون از جهان، حسنش جهانها ساخته
او در نبرد اوحدی، فارغ ز درد اوحدی
بر روی زرد اوحدی، از خون نشانها ساخته
***
684
ای جان من زهجر تو در تن بسوخته
صد دل زمهر روی تو بر من بسوخته
سنگین دل تو در همه عمر از طریق مهر
بر حال من نسوخته و آهن بسوخته
هردم زغصه، چیست نگویی مراد تو؟
زین ناتوان عاشق خرمن بسوخته
بیچهره ی چو شمع تو در خلوت تنم
دل را چراغ مرده و روغن بسوخته
بر درد و داغ و محنت و اندوه و رنج من
هم مرد خسته گشته و هم زن بسوخته
در مسکنی که این دل مسکین کشیده دم
خرمن بباد داده و مسکن بسوخته
چون اوحدی مرا ز غمت آتش جگر
در آستین گرفته و دامن بسوخته
***
685
روز عید آن ترک را دیدم پگاه آراسته
گشته از رویش سراسر عیدگاه آراسته
طاق ابرو را زشوخی چون هلالی داده خم
روی نیکو را بزیبایی چو ماه آراسته
هم جمال ماه رویش آب خوبان ریخته
هم هلال نعل اسبش خاک راه آراسته
بیدلان را مال و سر بر دست و دلبر بینیاز
بندگان از پیش و پس حیران و شاه آراسته
او چو شمعی در میان و عاشقان پیرامنش
حلقهای از ناله و فریاد و آه آراسته
نرگس چشم و گل و رخسار و سرو قد او
در شنکج حلقه ی زلف سیاه آراسته
زلف چوگان وار خود همچون رسنها داده تاب
وانگهی گوی زنخدان را بچاه آراسته
لاف عشقت میزنند آشفته حالان جهان
اوحدی میرست و در عشقت سپاه آراسته
دیدن خوبان اگر جرم و گناهست، ای صنم
نالها دارم بدین جرم و گناه آراسته
***
686
خیانتگر خیانت کرد و ما دل در خدا بسته
سر و پای خصومت را بزنجیر وفا بسته
لگام این دل خیره بدست صبر واداده
طناب این دل وحشی بمیخ شکر وابسته
تو ای همراه، ازین منزل مکن تعجیل در رفتن
که این جا در کمند او اسیرانند پابسته
بجای خویش میبینم درونت گر ببخشاید
چو در شهر کسان بینی غریبی مبتلا بسته
خبر کن سینه ی ما را و بستان مژدهای نیکو
اگر بینی تو در گوشه دل اشکسته را بسته
ترا، ای زاهد، ار حالیست میترسی ولیکن ما
علم بر بوته آوردیم و سنجق بر هوا بسته
اگر در شرع دیدار رخ نیکو خطا باشد
بدور روی او چشمی نبینی از خطا بسته
عنان از دست رفت اکنون، چرا پندم نمیدادی
در آنروزی که میدیدی تو آنبند بلا بسته؟
نمیخواهم که بنمایم بجایی حال خود ورنه
ببخشایی تو چون بینی دلم را چند جا بسته
بتدبیر دل مسکین ازان چندین نمیکوشم
که میدانم نخواهد شد چنین اشکستها بسته
زبان اوحدی سازیست در بزم هوسبازان
برو ابریشم زاری ز بهر آن نوا بسته
***
687
روی زیبا نتوان داشت نهان پیوسته
خاصه رویت که بروحست و روان پیوسته
زلف از دست بدادیم و زدل خون بچکید
گویی آنزلف رگی بود بجان پیوسته
آبم از دیده روانست و خیال قد او
همچو سرویست در آن آب روان پیوسته
ابروان همچو کمان داری و مژگان چون تیر
وز پی عربده تیرت بکمان پیوسته
بار دیگر بگزند دل ما میکوشی
ای برغم دل ما در دگران پیوسته
در شگرفان حرکاتیست که آنش خوانند
در تو آن هست و دو صد فتنه بآن پیوسته
اوحدی نام برآورد بنیکو سخنی
تا که نام تو شد او را بزبان پیوسته
***
688
ای از دهان تنگت شهری شکر گرفته
نام رخ تو گل را از خاک برگرفته
آنروی را مپوشان، زیرا که در ممالک
بنیاد فتنه باشد روی قمر گرفته
دیگر ز سر نگیرد با من جفا زمانه
گر دیگرت ببینم یاری ز سر گرفته
صد کاروان دل را در راه محنت تو
هم دزد رخت برده، هم شحنه خر گرفته
از تیر غمره ی تو هر بیدلی که داری
سر در سپر کشیده، پا در جگر گرفته
ما رنگ قصه ی خود پوشیده از خلایق
وآنگه زغصه ی ما عالم خبر گرفته
هجر تو اوحدی را بیچاره کرده از غم
وز اوحدی مرا تو بیچارهتر گرفته
***
689
کجایی؟ ای زرخت آب ارغوان رفته
مرا بعشق تو آوازه در جهان رفته
بخون دیده ترا کردهام بدست، ولی
زدست من سر زلف تو رایگان رفته
همیشه قد تو با سرکشی قرین بوده
مدام زلف تو با فتنه هم عنان رفته
گل از شکایت آنجورها که روی تو کرد
هزار بار بنزدیک باغبان رفته
زدست زلف سیاه تو تا توان خواری
بدین شکسته ی مسکین ناتوان رفته
بآب دیده بگریم زهجرت آن روزی
که مرده باشم و خاک در استخوان رفته
چگونه راز دل اوحدی توان پوشید؟
حدیثش از دهن و تیرش از کمان رفته
***
690
آن گل سوریست در کلاله نهفته
یا بعبیرست برگ لاله نهفته
در دهن کوچک چو پسته ی او بین
رسته ی دندان همچو ژاله نهفته
از گل و شکر نواله ایست لب او
داعیه ی بوسه در نواله نهفته
سینه ی من هر نفس که زد بفراقش
در دم او شد هزار ناله نهفته
خط خوشش را حوالتست بخونم
کی شود آن خط و آن حواله نهفته؟
در جگر اوحدی نگر، که ببینی
از غم او درد چند ساله نهفته
دم بدم او را غزل بسوزتر آید
از نظرش تا شد آن غزاله نهفته
***
691
ای از عرب و از عجمت مثل نزاده
حسن تو عرب را و عجم را بتو داده
در روی عجم چشم تو صد تیر کشیده
وز چشم عرب لعل تو صد چشمه گشاده
خوبان عرب بر سر اسب تو دویده
شاهان عجم پیش رخت گشته پیاده
از چشم تو مجنون عرب یافته مستی
وز لعل تو شیرین عجم ساخته باده
گیرد عربی داغ غمت بر تن سوده
دارد عجمی نقش رخت بر دل ساده
از روی تو در عید عجم خاسته غوغا
از زلف تو در دین عرب فتنه فتاده
در ملک عجم اوحدی از وصف رخ تو
بر نطق فصیحان عرب بند نهاده
***
692
عارف چو بحر باید: لب خشک و رخ گشاده
بر جای خود چو بحری جوشان و ایستاده
از خاک در گذشته، افلاک در نوشته
یک باره روح گشته، تن را طلاق داده
چون عاشقان جانی، در حال زندگانی
هفتاد بار مرده، هشتاد بار زاده
آهنگ کار کرده، تن را حصار کرده
وین نفس خوار کرده، چون خاک اوفتاده
آفاق را سترده، انفس مگس شمرده
رخت از ازل ببرده، رخ در ابد نهاده
هر کثرتی که دیده، در سلک خود کشیده
از جملگان بریده، در وحدت ایستاده
چون لوح ساده کرده دل راز جمله نقشی
پس نام او نوشته بر روی لوح ساده
خود را شمرده با او چون صفر در عددها
او را بدیده ی در خود چون می زجام باده
دایم بسان پسته، خندان و دل شکسته
زاسب وجود جسته، چون اوحدی پیاده
***
693
ببخشا، ای من مسکین بدل در دامت افتاده
دلم را قرعه ی عشق و هوس بر نامت افتاده
زهر سو فتنهای برخاست در ایام حسنت، من
کجا ایمن توانم بود در ایامت افتاده؟
نمیافتد ترا در سر کزین جانب نهی گامی
مگر بینی سر ما را بزیر گامت افتاده
برآید شاخ مرجانی بروصد جا ازان قطره
که باشد وقت می خوردن زلعل جامت افتاده
ترا چشمی چو بادامست و روز و شب من مسکین
چو شکر در گداز عشق از آن بادامت افتاده
مرا آرام دل بردند، چشمان تو، کی بینم
گذاری بر من مهجور بیآرامت افتاده؟
ترا عاشق فراوانست و بیدل در جهان، لیکن
سبوی ما شد از دیوار و تشت از بامت افتاده
قبا در بند تست، اما ندارد در کمر چیزی
هزاران پیرهن رشکست بر اندامت افتاده
ترا از مستی و عشق من آگاهی بود وقتی
که باشد دردی دردی چنین در کامت افتاده
بمن گفتی که: هر روزت ببخشم زین دهن بوسی
کنون میبینمت زان وعده خیلی وامت افتاده
بدشنام اوحدی را یاد کردی، کی روا باشد؟
دعایی گفته آن مسکین و در دشنامت افتاده
***
694
ای مرغزار جانها لعل تو آب داده
وی تب کشیده دل را زلف تو تاب داده
رویت بیک لطیفه مه را سپر شکسته
چشمت بنیم غمزه دل را جواب داده
دل را لب تو از می تاراج روح کرده
جان را رخ تو از خوی بوی گلاب داده
پیش رخ و جبینت باج و خراج هردم
هم مشتری کشیده، هم آفتاب داده
بیدار با تو خواهم یکشب که باده نوشم
وان مردم دگر را سر سوی خواب داده
چشم من از خیالت هر سوزنی که بسته
توفان گریه آنرا یکسر بآب داده
فردا مگر عقوبت کم باشد اوحدی را
امروز عشقت او را چندین عذاب داده
***
695
ساقیا، خیز و یک دو جام بده
می گلرنگ لاله فام بده
دهن همچو قند را بگشای
بیدلان را ببوسه کام بده
دلم از شربت حلال گرفت
ساغری باده ی حرام بده
تو غلام که ای؟ نمیدانم
قدحی، ای منت غلام، بده
بسلامت چو میروی، ای باد
آن پری را ز من سلام بده
گو که: از نام ما نداری ننگ
ساعتی ترک ننگ و نام بده
همه داری تو هر چه میباید
من چه گویم ترا: کدام بده؟
سخن لعل آبدار بگوی
خبر قد خوش خرام بده
تا که دیگ وصال پخته شود
اوحدی را شراب خام بده
***
696
کام دل تنگ از آن تنگ دهانم بده
بوسهای، ار آشکار نیست، نهانم بده
خانه جدا میکنی، طاقت اینم ببخش
بوسه بها میکنی، مکنت آنم بده
چون نتواند کسی چاره ی بهبود من
من بجز از خویشتن هیچ ندانم، بده
دل بتمنای تو بر در امید زد
یا چو سگم جای ساز، یا بسگانم بده
دانش و دین مرا میکنی ارزان بها
این همه ارزان ترا، وصل گرانم بده
باغ ترا باغبان بودم و آفت رسید
دخل زیان کردهام، خرج زیانم بده
در پی جان منی، اینهمه تعجیل چیست؟
بنده ی بد نیستم، خواجه، امانم بده
چون ز در قرب تو گشت شبانی عزیز
یوسف گرگم مساز، قرب شبانم بده
از سر گردن کشی دوش زدم بر فلک
دوش چه میدادهای؟ باز همانم بده
آن دل و جانی که بود، هر دو چو دادم بتو
ای دو جهان زان تو، هر دو جهانم بده
گرچه برفتم بسی، از تو نشان کس نداد
من بتو ره چون برم؟ هم تو نشانم بده
اوحدی ار شد زبون وقت ثنای تو، من
مرد زبون نیستم، مزد زبانم بده
***
697
یا بنزد خویشتن راهم بده
یا مجال ناله و آهم بده
از دهانت چون نمییابم نشان
بوسهای زان روی چون ماهم بده
تشنه ی چاه زنخدان تو شد
جان من، آبی از آن چاهم بده
غربت من در جهان از بهر تست
قربت خاصان درگاهم بده
دوش میگفتی: زمن چیزی بخواه
بوسهای زان لعل میخواهم، بده
هر چه از من خواستی یکسر تراست
از تو من نیز آنچه میخواهم بده
یا خیال خود بخواب من فرست
یا دلی بیدار و آگاهم بده
گنج وصلت هم درین ویرانهاست
آن چنان گنجی زناگاهم بده
بر بساط آرزو چون اوحدی
شاه میخواهم زرخ، شاهم بده
***
698
شب شد، بمستان اندکی تریاک بیداری بده
رندان سیکی خواره را گر ساغری داری، بده
زین حرفهای لاله گون چون لاله میسوزد دلم
روی تو ما را لاله بس، ممزوج گلناری بده
اکنون که آب از کار شد، برخیز و آب کار کن
بیکار منشین، ای پسر، آن باده ی کاری بده
امشب که در دیر آمدم، زنار باید بر میان
ای یار ترسا، حلقهای زان یار زناری بده
مستی و مستوری بهم نیکو نباشد، دلبرا
یا پیش مستان کم نشین، یا ترک هشیاری بده
سالیست تا من بوسهای زان لب تمنی میکنم
اکنون چو فرصت یافتم، عذرش چه میآری؟ بده
دانم نیاری کام دل پیش رقیبان دادنم
دشنام، باری، پیش تو سهلست، مییاری، بده
جانا، زخوی تند خود، چون بیگناهم، هر نفس
صد بار بر دل مینهی، یک بوسه سرباری بده
از هر دو گیتی اوحدی چون عاشقزار تو شد
یا قصد آزارش مکن، یا ترک بیزاری بده
***
699
ای فراق تو مرا عقل و بصارت برده
دل من کافر چشم تو بغارت برده
بر دل شیفته هجر تو جفاها کرده
از تن سوخته مهر تو مهارت برده
دل ما را، که سپاهی نتوانستی برد
غمزه ی شوخ تو در نیم اشارت برده
دوستانرا همه خون ریخته چشم تو وزان
دشمنان در همه آفاق بشارت برده
شوق روی تو بزنجیر کشش هر سحری
بر سر کوی تو ما را بزیارت برده
من ازین دیده ی خونبار شبی میبینم
سیل برخاسته و شهر و عمارت برده
بیتو هر وقت که آهنگ نمازی بکنم
اشک خون چهره ی ما را ز طهارت برده
اوحدی پیش دهان تو زبان بسته بماند
گرچه بود از دگران گوی عبارت برده
***
700
چیست آن شهریار در پرده؟
شور در شهر و یار در پرده
هر زمان بار میدهد، لیکن
نیست امکان بار درپرده
پرده از روی برگرفت آن ماه
همچنان روی کار در پرده
همه گلها ازو شکفته و باز
گل او غنچهوار در پرده
پرده داری بدوستان دادست
وآنگه آن پرده دار در پرده
چیست این نقش گونهگون؟ ار نیست
نقشبندی سوار در پرده
از پس پرده جمله حیرانند
کس ندارد گذار در پرده
همه را رخ بخون دیده نگار
نیست کس با نگار در پرده
گر نخواهی که: گم شوی از خود
نروی زینهار! در پرده
رانی، این پرده را چو راست کنند
ناله ی زار زار در پرده
از برون گر هزار بینی، نیست
جز یکی زان هزار در پرده
هم تویی پرده ی بصیرت تو
خویشتن را مدار در پرده
پرده ی خویش را بسوز و ببین
دوست را آشکار در پرده
مرو، ار پرده در میان بینی
پرده بین را چکار در پرده؟
تو که چون شیر پرده پشمینی
چون بگیری شکار در پرده؟
رفع این پرده یک نفس کارست
مبر این روزگار در پرده
اگر آن رخ جمال بنماید
نهلد پود و تار در پرده
پرده زان دیدهای، که هست ترا
دیده ی اعتبار در پرده
نظر جهل چون تواند دید
یار در غار و غار در پرده؟
هر که او اختیار خود بگذاشت
رفت بیاختیار در پرده
گر درین پرده میروی، ایدل
اوحدی را میار در پرده
***
701
دلی میباید اندر عشق جان را وقف غم کرده
میان عالمی خود را برسوایی علم کرده
جفای دلبری هر روز کارش بر هم آشفته
بلای گلرخی هر لحظه خارش در قدم کرده
گرفته شادیی در جان زمعشوق غم آورده
نهاده مستیی در دل ز دلدار ستم کرده
وفای دوستان بر دل چو مهری بر نگین دیده
خیال همدمان در جان چو نقشی در درم کرده
رقیبش داده صد دشنام او بروی دعا کرده
حسودش گفته صد بیداد و او با او کرم کرده
نهاد رخت سوز او علفها بر تلف بسته
وجود نقد باز او گذرها بر عدم کرده
طلاق نیک و بد داده، دعای مرد و زن گفته
قفای سیم و زر دیده، بترک خال و عم کرده
میان بیشه ی هستی بتیغ نامرادیها
درخت هر مرادی را، که میدانی، قلم کرده
بسان اوحدی هردم میان خاک و خون غم
فغان و ناله ی خود را عدیل زیر و بم کرده
***
702
خیز و کار رفتنت را ساز ده
همرهان خویش را آواز ده
مرغ گل را در زمین پوشیدهدار
مرغ دل را در فلک پرواز ده
گر گمان داری زمعنیدان بپرس
ور کمان داری بتیر انداز ده
چون شوی واقف زراز آنطرف
مژدهای در گوش اهل راز ده
ور بخواهی نیز کردن یاد ما
هم بیاد آن بت طناز ده
کس نپردازد سخن چون اوحدی
گوش با قول سخن پرداز ده
عشق را آغاز و انجامی نبود
ساقیا، این جامم از آغاز ده
***
703
آنکه میخواست مرا بیدل و بییار شده
زود بینم چو خودش عاشق و غمخوار شده
اثری هم بکند زود یقین، میدانم
گریه های شب این دیده ی بیدار شده
مددی نیست که دیگر بمنش باز آرد
آن ز پیش من دل خسته بآزار شده
ای رفیقان سفر، گر سر رفتن دارید
همتی با من محبوس گرفتار شده
جان فدا کرده و چون باد هوا گشته سبک
دل بغم داده و چون خاک زمین خوار شده
از غم آن تن همچون سمن و روی چو گل
گل گیتی همه در دیده ی من خار شده
خرقه پوشیدنم از عشق چرا دارد باز؟
من بسوزانمش این خرقه ی زنار شده
نظری بر من و بر درد من و زاری من
ای بهجران تو من زارتر از زار شده
کار عشق تو بلاییست نبینی آخر؟
اوحدی را چومن اندر سر این کار شده
***
704
روزی ببینی زلف او در دست من پیچان شده
لطفش تنم را داده دل، لعلش دلم را جان شده
اقبال در کار آمده، دولت خریدار آمده
با ما ببازار آمده، آن دلبر پنهان شده
ما بر بساط ششتری، با طوق و با انگشتری
گردیده ما را مشتری، آنزهره ی کیوان شده
آن ماه در مهد آمده، کام مرا شهد آمده
من باز در عهد آمده، او از سر پیمان شده
افگنده خلقی مرد و زن، اندر زبانها چون سخن
نام گدایی همچو من، همسایه ی سلطان شده
یار ارچه تیمار آورد، یا رنج بسیار آورد
روزیش در کار آورد، عزم عزیمت خوان شده
گر عاشقی رنجی ببر، بار گران سنجی ببر
ای اوحدی، گنجی ببر، زین خانه ی ویران شده
***
705
ای ززلفت عقل در دام آمده
نرگست با فتنه همنام آمده
نازکست اندام سیمینت چو گل
ای سرا پایت باندام آمده
گر صبح صادق رخسار تو
چین زلفت پرده ی شام آمده
دیگ سودای ترا دل در دماغ
پخته بسیاری، ولی خام آمده
در حساب بوسه امید مرا
بر دهانت مبلغی وام آمده
گوش ما را از لبت چشم دعا
بوده، لیکن جمله دشنام آمده
از تمنای لب میگون تو
اوحدی را سنگ بر جام آمده
***
706
کیست دگر باره این؟ بر لب بام آمده
روی چو صبحش در آن زلف چو شام آمده
بر همه ارباب عشق حاکم و والی شده
در همه اسباب حسن چست و تمام آمده
یاور ما نیست چرخ، همدم ما نیست بخت
ور نه چرا بگذرد صید بدام آمده؟
گویی: از آشوب او هیچ توانیم دید
ما بسلامت شده، او بسلام آمده؟
سینه زخونریز او سخت حذر میکند
زانکه جوانست و مست، در پی نام آمده
گرچه زهجران او درد سری کم نبود
کام دل خود ندید جان بکام آمده
مهره ی ششدر شدست، آه! که در دست خود
نقش موافق نداد نرد مدام آمده
با همه تندی و جوش در عجبم من که چون
سخت لگامی نکرد توسن رام آمده؟
بید، که بالا گرفت منصب او در چمن
گو که: تماشا کند سرو ببام آمده
با همه تلخی که کرد، در صفت و شأن او
از نفس اوحدی شهد کلام آمده
***
707
ازین نرگس و گل غرورم مده
وزین عود و شکر بخورم مده
چو بیمار عشقم علاجم بکن
چو غمخوار مهرم سرورم مده
بس این انتظارم بفردا و دی
دگر وعده ی دیر و دورم مده
زلطف تو گر در جهنم یمیست
بنارم درانداز و نورم مده
اگر لایقم پردهای بر فگن
تمنا و تشویش حورم مده
زغیر تو حاصل بجز رنج نیست
جدایی ز گنج حضورم مده
مرا چون تو زنار خود بستهای
قدح بینوای زبورم مده
شراب طهور من از دست تست
جزین یک شراب طهورم مده
ازین آرزو، تا که من زندهام
دل سخت و نفس صبورم مده
چو گستاخ شد در حدیث اوحدی
ز تقریر او ره بطورم مده
***
708
ای مردگان، کجایید؟ اینک مسیح زنده
هر دم لبش حیاتی در مردهای دمنده
زنار او کمندی در حلق جان کشیده
ناقوس او خروشی در آسمان فگنده
ای خاکیان رنجور، آمد طبیب دلها
کز جانتان بشوید ترکیب آب گنده
رنج درون تن را تدبیر اوست کافی
درد نهان دل را درمان او بسنده
کو عقل؟ تا بداند پیوند ابن و آبا
کو دیده؟ تا ببیند جمع اله و بنده
چون اوحدی نگر تا: بر فقر خود نگریی
تا نگریی نیاید بر ما مجال خنده
کان گنج را نیابی جز در سرای ویران
وآن شاه را نبینی جز در قبای ژنده
***
709
عاشقان درد کش را دردی میخانه ده
از قدح کاری نیاید، بعد ازین پیمانه ده
جان ما بر باد خواهد رفت، ساقی، یکزمان
بادهای گر میدهی، بر یاد آن جانانه ده
هر حریفی را بقدر حال او تیمار کن
طوطیان را شکر آر و ماکیانرا دانه ده
چون شود خوابت گران دست سبکروحی بگیر
وآن دگرها را سبکتر سر بسوی خانه ده
آنسر زلف چو زنجیر، ارچه کاری مشکلست
یکزمان در دست این آشفته ی دیوانه ده
ای که منکر میشوی سوز دل ریش مرا
پرتو آن شمع بین و ترک این پروانه ده
کنج این ویرانه بیگنجی نباشد اوحدی
مست گشتی، خیز و آوازی درین ویرانه ده
***
710
ای داده روی خوب تو از حسن داد دیده
ایزد ز آفرین فراوانت آفریده
چون ذره در هوای تو خورشید آسمانی
بسیار در فراز و نشیب جهان دویده
گل در میان باغ بدست نسیم صدپی
از یاد چهره ی تو بخود جامه بردریده
بیرنگ و سرمه خم ابروی عنبرینت
صد باره چهره ی نقاش چین بریده
بالای چو بید و رخ چو یاسمینت
خار خلاف در جگر سرو و گل خلیده
بر عارضت نشان عرق در بهار گویی
از شبنمت قطره بگلبرگ چکیده
ترکان چشم شوخ ترا ساحران غمزه
در طاق ابروان تو سرمست خوابنیده
از گلبن رخ تو دل حیران گشته ی من
صد نوک خار خورده، یک برگ گل نچیده
پیش نگار بسته سرانگشت بر خضابت
مرد نگارگر انگشتها گزیده
دندان عاشقان بزنخدان ساده ی تو
ای کاج! میرسید، که سیبست بس رسیده
دانی که: چند محنت و رنج و بلا کشیدم؟
زان چشم شوخ ساحر ترکانه کشیده
حال دلی که گفتن آن ناگزیر باشد
من گفته بارها و تو یک بار ناشنیده
بر بندگان خویش نگاهی بکن برحمت
ای اوحدیت بنده و آن بنده زر خریده
***
711
نوای عشق بلبل را دلی باید بلا دیده
زسوز و آه خود بسیار سرد و گرمها دیده
طریق جانگذاری را زراه شوق واجسته
رموز عشق بازی را زروی مهر وادیده
دل خود را بچین زلف خوبان چگل بسته
سر خود را بزیر پای ترکان سرا دیده
زخوبان دیده داغ هجر و دیگرشان دعا گفته
زترکان خورده تیغ جور و باز از خود جفا دیده
بخورده چشم خود را خون و جانرا تازگی داده
بکشته نفس خود را زار و تن را در عزا دیده
چو خوبان پرده برگیرند، جان خود فداکرده
دگر چون رخ بپوشانند ترک خود روا دیده
چو عیاران و سربازان میان خاک و خون صدپی
سعادت را دعا گفته، سلامت را قفا دیده
زپیش سیر چشمان پرس سر این حکایت را
که مشکل داند این معنی فقیه هیچ نادیده
بسان اوحدی خواری براه عشق این خوبان
زبونی جورکش خواهند و مسکینی بلا دیده
***
712
مینالم ازین کار بسامان نرسیده
وین درد جگر سوز بدرمان نرسیده
جانا، سخنست این همه سوراخ ببینید
بر سینه ی این کشته ی پیکان نرسیده
افسوس! که موری نشکستیم درین خاک
وین قصه بنزدیک سلیمان نرسیده
ای ترک پریچهره، چه بیداد و جفا ماند؟
کز کافر چشمت بمسلمان نرسیده
از خوان تو برخاسته یغمای طفیلی
زان گونه که یک لقمه بمهمان نرسیده
شک نیست که این چشم چو دریا نگذارد
در شهر یکی خانه ی توفان نرسیده
زود اوحدی اندر سخن خود برساند
آوازه ی این جور بسلطان نرسیده
***
713
ای بر فلک از رخ علم نور کشیده
زلف تو قلم در شب دیجور کشیده
حسن از اثر مستی و ناخفتن دوشت
صد سرمه در آن نرگس مخمور کشیده
خط تو بر آنروی چو خورشید هلالیست
از غالیه بر صفحه ی کافور کشیده
گفتار تو زنبور زبان از شکرینی
خط در ورق زاده ی زنبور کشیده
ما از ره دور آمده نزدیک تو وانگاه
خود را تو زما بیسببی دور کشیده
اندیشه ی وصل تو بسر نشتر سودا
خون از جگر عاشق محرور کشیده
از بسکه بکشتی بجفا خسته دلان را
گرد تو زماتمزدگان سور کشیده
بارت زدل و دیده و نازت بسر و چشم
هم سرو سهی برده و هم حور کشیده
از عشق تو چون اوحدی امروز جهانی
داغ ستمت بر دل رنجور کشیده
***
714
ماییم و خراباتی پر باده ی جوشیده
جز رند خراباتی آن باده ننوشیده
رندان سرافرازش دستار گرو کرده
خوبان طرب سازش رخسار نپوشیده
رندان وی از سستی بر چرخ سبق برده
خوبان وی از مستی در عربده کوشیده
بیفتنه مقیمانش فعلی نپسندیده
بیباده حریفانش قولی ننیوشیده
زان باده چو تر گردی، از صومعه برگردی
وانگاه بسر گردی، ای زاهد خوشیده
هردل که توانسته اینحال طلب کرده
چون حال بدانسته دیگر نخروشیده
تا اوحدی افتاده اندر پی این باده
پستان سعادت را بگرفته و دوشیده
***
715
چمن پر گهر شد زباران ژاله
زمین پر کواکب ز یاقوت لاله
زشبنم فرو هشت نسرین حمایل
ز سنبل بر افگند سوسن کلاله
بجای میلعل پر کرده گلها
ز سیماب رخشنده زرین پیاله
صبا را چمن کرده هر بامدادی
بگلزار پردامنی زر حواله
ز زرورق غنچه بر خوان گلبن
همی پیچد از بهر بلبل نواله
بهر گوشه بینی خرامان و خرم
غزلخوان غزالی برخ چون غزاله
گرم دستگاه گل و لاله بودی
بگنجی گران مینبشتم قباله
کنونست وقت، اوحدی، کز جوانی
چو مرغان عاشق در آیی بناله
بهاری چنین باد و شش ساله ماهی
صبوحی کن از باده ی پنج ساله
***
716
دل جفت درد و غم شد زان دیلمی کلاله
گل را قبول کم شد زان روی همچو لاله
بس غصه داد و رنجم، زان منزل سپنجم
ماه چهارده شب، حور دو هفت ساله
زان زلف همچو زندان، تابنده در دندان
همچون زشب ثریا، یا خود ز میغ ژاله
ماهی که میسرایم در شوقش این غزلها
چشم غزال دارد، رخساره ی غزاله
گر حجت غلامی خواهد زمن لب او
جز روی او نیاید شاهد درین قباله
از نامه ی فراقش عاجز شدم، چو دیدم
زیرا نکرده بودم بحثی در آن رساله
با مهر چرخ دی گفت: این بتتر است مانا
گفتا: منش رقیبم وین بت مرا سلاله
ای مدعی، کزان لب خواهی علاج کردن
هر درد را که داری میکن بمن حواله
خواهی که زین چه هستم دیوانهتر نگردم
بر یاد آن پری رخ پر کن یکی پیاله
آنرنگ داده ناخن تا بر رگ دل آمد
چون چنگ نیست یک دم خالی زآه و ناله
چون بوسه خواهم ازوی گیرد لبش بدندان
تا اوحدی نبیند بیاستخوان نواله
***
717
در سرو سرای خود نگذاشتم الاالله
وندر دل ورای خود نگذاشتم الاالله
از غیر بجای او نگذاشت کسی را دل
وز خار بجای خود نگذاشتم الاالله
کی تازه توان کردن پیوند من و دنیی؟
کز گردو گیای خود نگذاشتم الاالله
تا ارض و سمای من خالی شود از من هم
در ارض و سمای خود نگذاشتم الاالله
از ما و زمن غیری مشکل بهلم چیزی
من کز من و مای خود نگذاشتم الاالله
در گفتن « لا» هر کس بگذشت زچیزی، من
از گفتن لای خود نگذاشتم الاالله
از خلق بهای من مستان چو شوم کشته
زیرا که بهای خود نگذاشتم الاالله
من چون زبرای او هم خانه ی دین گشتم
در خانه برای خود نگذاشتم الاالله
بر لوح لوای دل ننگاشم الا «هو»
در دلق و قبای خود نگذاشتم الاالله
چون اوحدی ار باقی مانم نه عجب، زیرا
کز عین بقای خود نگذاشتم الاالله
***
718
ای روشن از رخ تو زمین و زمان همه
تاریک بیتو چشم همین و همان همه
از خود ترا بچشم یقین دیده عاشقان
وافتاده از یقین خود اندر گمان همه
از مشتری بنقد، چو دلال، حسن تو
زر برده و متاع تو اندر دکان همه
در عالم از رخ تو نشانی شده پدید
وافتاده عالمی ز پی آن نشان همه
چشم تو عرضه کرده زهر سو هزار ترک
با ما نهاده تیر جفا در کمان همه
دیدم که با تو ناله و فریاد سود نیست
دادم بباد عشق تو سود و زیان همه
چون غنچه در هوای تو یک بارگی دلیم
چون بید نیستیم زعشقت زبان همه
کرد آشکار صورت خوبت هزار حسن
وآن حسنها زدیده ی صورت نهان همه
چشم ترا بکشتن ما تیغ بر کمر
ما را بجستن تو کمر بر میان همه
گر کارکرد قهر تو، دادیم سر زدست
ور یار گشت لطف تو، بریدم جان همه
از بسکه پر شدم ز صفات کمال تو
نزدیک شد که پر شود از من جهان همه
در عرض دیدن تو دل تنگ اوحدی
خطی بخون نبشته و ما در ضمان همه
***
719
بر در میخانه این غلغل و آن طنطنه
چیست؟ بیاور چراغ، پیش نه آتشزنه
گر زحریفان ماست، با دل یک رنگ و راست
همچو منش مست کن، رود برطل و منه
ور زبزرگان دهر باشد و گرگان شهر
خاک نیرزد بهل، با همه کوچ و بنه
از الف و از نقط درشکن این یک ورق
صدر نداند گرفت، جز الف یک تنه
کژ مکژ این گروه راه بجایی نبرد
تا که در افتادشان در مکن و کن کنه
بسر ندارند و یمن، با خود از آن ساختند
بهر خلاف و جدل میسره و میمنه
ای که بحیله گری دم دهی و داد نه
رو، سخن از حال گوی، چند زحول و سنه؟
گر دلت آلوده شد، بر در میخانه آی
کز پیپالود نیست میکنه در میکنه
زانکه روایت گری، گر نروی راه او
بس که ببینی عنا از پی این عنعنه
خواجه بخواب اندرست، یا بشراب اندرست
ورنه مؤذن نخفت دوش بر آن میذنه
آینه ی حق تویی، از در معنی، ولی
از نم ناموس و نام تیره شدست آینه
بسکه بدود هوس خانه سیه کردهای
هیچ ندانست تافت نور در آن روزنه
هست تفاوت بقدر، ارچه بقدرت کند
شیشه گنی آفتاب، شاش تنی بوزنه
با همه دستان، بسی بر سر ما بگذرد
از روش چرخ زال بهمن و بهمنجنه
از نفس اوحدی گوهر ایمان طلب
چون گهر احمدی از صدف آمنه
***
720
پدید نیست اسیران عشق را خانه
کجاست بند؟ که صحرا گرفت دیوانه
چنان ز فرقت آن آشنا بنالیدم
که خسته شد جگر آشنا و بیگانه
نخست گفتمت: ای دل، بدام آن سر زلف
مرو دلیر، که بیرون نمیبری دانه
چه سنگ غصه که بر سر زنم حسودان را!
گرم رسد بدو زلف تو دست چون شانه
بنقدم از همه آسایشی برآوردی
پدید نیست که کامم برآوری، یا نه؟
گرت شبی بسر کوی ما گذار افتد
مکوب در، که کسی نیست اندرین خانه
نه من اسیر تو گشتم، که هر کرا بینی
چو اوحدی هوسی میپزد جداگانه
***
721
سر در کف پایت نهم، ای یار یگانه
روزی که درآیی ز درم مست شبانه
در صورت خوبان همه نوریست الهی
از شمع رخت میزند آن نور زبانه
با چشم تو یک رنگ چو گشتیم بمستی
جز چشم تو ما را که برد مست بخانه؟
هر چند که جان را بر لعل تو بها نیست
شرطست که امروز نجوییم بهانه
آنی تو، که جز با تو درین ملک ندیدیم
خوی ملکی با کس و روی ملکانه
جز یاد جمالت همه ذوقست خرافات
جز قصه ی عشقت همه با دست و فسانه
با غمزه ی رویت سخن خال نگوییم
زنهار! که ما غره نگشتیم بدانه
آنجا مطلب روزه و تسبیح، که دروی
آواز مغنی بود و جام مغانه
با اوحدی امروز یکی باش، که مردم
از دور نگویند: فلان بود و فلانه
***
722
گرد مغان گرد و بادهای مغانه
تا بکجا میرسد حدیث زمانه؟
هرچه بجزمی، بلاشناس و مصیبت
هرچه بجز عشق، باد دان و فسانه
باده ترا چیست؟ شربتیست موافق
جام ترا کیست؟ همدمیست یگانه
نو نشود حال عیش و روز نشاطت
جز بمی سالخورده ی کهنانه
شانه ی زلف طرب می است حقیقت
می چو نباشد ، نه زلف باش و نه شانه
چون بسر کوی میفروش برآیی
کیسه فرو ریز، کاسه خواه و چغانه
چشم بروی لطیفتر کن و تازه
گوش بر آواز چنگ دار و چغانه
قوت روح از سماع جوی وزمطرب
قوت روان از غزل پژوه و ترانه
روی بنقلی مکن، چو طفل بخرما
دست بنقلی مکش، چو مرغ بدانه
جام چو گردون بگردش آر، که ازوی
باده چو خورشید برکشید زبانه
گرد معربد مگرد و سفله و نادان
زین سه، که گفتم، کرانهگیر، کرانه
گر هوس همدمی کنی و حریفی
مرد بهایی طلب، نه مرد بهانه
باده ی ناسخته ده بسخت، که باده
سست کند سخت را کلید خزانه
جام چو گردان شود، بقاعده مطرب
جامه کند مرد را بنیم ترانه
گرچه زخوبان جهان پرست، نخستین
یک رخ خوب اختیار کن ز میانه
روی دلی در دو قبله راست نیاید
مرد بیک تیر چون زند دو نشانه؟
میوه ی شیرینت آرزوست که آری؟
پرورشت باید، ای درخت جوانه
سر جهان پیش من بسیست، ولیکن
با تو چه گویم؟ که خواجه نیست بخانه
کام دل اوحدی بباده روا کن
زود، که ناگه روانهایم، روانه
***
723
بسیار دشمنست مرا و تو دوست نه
با دوستان خویشتن اینها نکوست؟ نه
من سال و ماه در سخن و گفت و گوی تو
وانگه تو با کسی که درین گفت و گوست نه
با من هزار تندی و تیزی نمودهای
گفتم بهیچ کس که: فلان تندخوست؟ نه
ای عاشقان موی تو افزون ز موی سر
زیشان چومن زمویه کسی همچو موست؟ نه
خلقی ببوی زلف تو از خویش رفتهاند
کس را وقوف هست که آن خود چه بوست؟ نه
گویند: ترک او کن و یاری دگر بگیر
اندر جهان حسن کسی مثل اوست؟ نه
ای قیمتی چو جان بر ما خاک کوی تو
ما را بر تو قیمت آن خاک کوست؟ نه
شهری بآرزوی تو از جان برآمدند
کس را برآمدی زتو جز آرزوست؟ نه
با اوحدی طریق جدایی گرفتهای
ای پاردوست بوده و امسال دوست نه
***
724
ای در غم عشقت مرا اندیشه ی بهبود نه
کردم زیان در عشق تو صد گنج و دیگر سود نه
گفتی: بدیر و زود من دلشاد گردانم ترا
در مهر کوش، ای با تو من در بند دیر و زود نه
از ما تو دل میخواستی، دل چیست؟ کندر عشق تو
جان میدهیم و همچنان از ما دلت خشنود نه
تا روی خویش از چشم من پوشیدهای، ای مهربان
از چشم من بیروی تو جز خون دل پالود؟ نه
از من ندیدی جز وفا، با من نکردی جز جفا
شرع این اجازت کرد؟ لا، عقل این سخن فرمود؟ نه
از آتش سوزان دل دودم بسر بر میشود
ای ذوق حلوای لبت بیآتش و بیدود نه
تا لاف عشقت میزنند آشفته حالان جهان
چون اوحدی در عشق تو آشفته حالی بود؟ نه
***
725
ای شهر شگرفان را غیر از تو امیری نه
بییاد تو در عالم ذهنی و ضمیری نه
شهری بمراد تو گردیده مرید، آنگه
این جمله مریدان را جز عشق تو پیری نه
من نامه نبشتن را دربسته میان، لیکن
خود لایق این معنی در شهر دبیری نه
خلقی بخیال تو، مشتاق جمال تو
وز صورت حال تو داننده خبیری نه
جز روی تو در عالم من خوب نمیدانم
ای از همه خوبانت مثلی و نظیری نه
تا غمزه ی شوخت را دیدم، زدلم دایم
خون میچکد و در وی پیکانی و تیری نه
گشت اوحدی از مهرت خشنود بدرویشی
وانگاه بغیر از تو رویش بامیری نه
***
726
آن دل که مرا بود و توی دیده سلبوه
وآن تن که کشیدی بکمندش جذبوه
وآن دیده ی دریا شده را درد و غم او
صد بار بدستان مصیبت صلبوه
وآن سینه ی آتشکده را غمزه ی چشمش
ناگاه بشمشیر جدایی ضربوه
اسباب دل و دین مرا لشکر عشقش
ترکانه بیک تاختن اندر نهبوه
من راز شب خود بچه پوشم؟ که بدین رخ
از خون دل و دیده چه روشن کتبوه!
گر جان طلبند از من دلسوخته ایشان
بحثی نتوانم که هم ایشان و هبوه
با او ز پدر یاد نکردیم وز مادر
کورا بفدا باد ابونا وابوه!
گویند: بدل صبر کن از یار و ندارم
آن صبر که ایشان زدل من طلبوه
با اوحدی آن قوت غالب که تو دیدی
یک باره فنا گشت چو ایشان غلبوه
***
727
خانه ی صبر مرا باز برانداختهای
تا چه کردم که مرا از نظر انداختهای؟
هردم از دور مرا بینی و نادیده کنی
خویش را نیک بجایی دگر انداختهای
عوض آنکه بخون جگرت پروردم
دل من بردی و خون در جگر انداختهای
ناوک غمزه بیندازی و بگریزی تو
تا ندانم که تو بیدادگر انداختهای
گفته بودی که: دلت را بوفا شاد کنم
چون نکردی بچه آوازه در انداختهای؟
باد را بر سر کوی تو گذر دشوارست
زان همه دل که تو بر یک دگر انداختهای
آن سواری تو، که در غارت دل صد نوبت
رخت جان برده و بارم زخر انداختهای
ای بسا سوخته دل را! که بپروانه ی غم
آتش اندر زده چون شمع و سرانداختهای
زاوحدی دل سر زلف تو ببردست و کنون
نیست در زلف تو پیدا، مگر انداختهای؟
***
728
ثوابست پرسیدن خستهای
که دور افتد از وصل پیوستهای
سواران چابک سرد، گردمی
بسازند با پای آهستهای
نمیدانم از زورمندان درست
جلادت نمودن براشکستهای
بپایش فرو رفته خار جفا
ز دستش درافتاده گل دستهای
چه داند که بر من چها میرود؟
زدام محبت برون جستهای
کجا غصه ی دل تواند نهفت؟
چو من رخ بخون جگر شستهای
بگو، ای صبا، قصه ی اوحدی
چو پرسندت از حال پابستهای
***
729
یارب! تو دوش با که بشادی نشستهای؟
کامروز بیغم از در ما باز جستهای
از روی عشوه بند قبا را گشاده باز
وز راه شیوه طرف کله برشکستهای
سیم از میان ببرده و در کیسه ریخته
زر در کمر کشیده و بر کوه بستهای
امروز گو: شکفته مشو هیچ گل، که تو
صد گلبن شکفته و صد لاله دستهای
گل نقل نیست باده بنه، کز دهان و لب
یک خانه شهد و شکر و عناب و پستهای
برخیز و شمع را بنشان، یا بهل چنان
تا شمع بیندت که چنین خوش نشستهای
گر دیگری زحسرت او غصه میخورد
ای اوحدی، تو باری ازین غصه راستهای
***
730
با دگری برغم من عقد وصال بستهای
ورنه بروی من چرا در همه سال بستهای؟
گرهوس شکار دل نیست ترا؟ ز بهر چه
زلف چو دام خویش را دانه ی خال بستهای؟
آهوی چشم خویش را زابروی عنبرین سلب
قوس سیه کشیدهای، طوق هلال بستهای
از دهن تو بوسهای داشتم آرزو، ولی
چون طلبم؟ که بر لبم جای سؤال بستهای
مرغ دل مرا، دگر، تا نکند هوای کس
در قفص هوای خود کرده و بال بستهای
در هوس خیال تو خفتنم آرزو کند
گرچه تو خواب چشم من خود بخیال بستهای
از پی آنکه اوحدی دست بدارد از رخت
پرده ی ناز و سرکشی پیش جمال بستهای
***
731
بر گل از عنبر کمندی بستهای
گرد ماه از مشک بندی بستهای
از لب لعل و دهان تنگ، خوش
شکرش بگشوده، قندی بستهای
از سر زلف پریشان هر نفس
دست و پای مستمندی بستهای
هر دم از بهر شکار خاطری
زین شوخی بر سمندی بستهای
بیدلانی کز تو میجستند کام
چند را کشتی و چندی بستهای
میوه ی وصلت بما مشکل رسد
زانکه بر شاخ بلندی بستهای
نیست عیبی گر بسوزانی مرا
کآتشی اندر سپندی بستهای
اوحدی را کی پسندی بعد ازین؟
چون دل اندر ناپسندی بستهای
تا تو بستی بار تبریز، ای پسر
بر دلم کوه سهندی بستهای
***
732
ای که تیر بیوفایی در کمان پیوستهای
بار دیگر چیست کندر دیگران پیوستهای؟
گر بشمشیر فراقم پی کنی صد پی روان
در تو پیوندم، که صد رگ با روان پیوستهای
ای بهایی گوهر، اندر سلک پیمان و وفا
با چنان خرمهرها بس رایگان پیوستهای!
میخوری خون دل من، تا زدل دوری کنم
از دلم چون دور گردی؟ چون بجان پیوستهای
وقت خاموشی چو فکر اندر دلم پیچیدهای
روز گویایی چو ذکرم در زبان پیوستهای
گرچه هردم بشکنی عهدی و برداری دلی
همچنین میکن، که با ما هم چنان پیوستهای
گوش دار، ای بت که از زلف گریبانگیر خود
فتنها در دامن آخر زمان پیوستهای
گر بجوشد خونم اندر پوست چندان طرفه نیست
کاتش مهرم بمغز استخوان پیوستهای
دشمن من خاک بر سر کرد، تا در کوی خویش
اوحدی را سر بخاک آستان پیوستهای
***
733
آن خط عنبرین که چو آبش نبشتهای
مشک ختاست، گرچه صوابش نبشتهای
هر نامه ی جمال که در باب حسن تست
زان خط مشک رنگ جوابش نبشتهای
از دور چشم بد برخت نامهای نبشت
بر لب از « ان یکاد» جوابش نبشتهای
آوردهای بدیده ی من خط خون و مست
حکمت روان، اگرچه بر آبش نبشتهای
خود نام بوسه نیست درو، آنچه اصل بود
بگذاشتی، مگر بشتابش نبشتهای؟
سحرست گرد عارضت آن خط مشکبوی
چون سحر از آن بمشک و گلابش نبشتهای
راضی مشو که: بوسه زند هر کسی بر آن
آخر نه از برای ثوابش نبشتهای؟
در بست باز خط خوشت خواب اوحدی
گویی مگر زبستن خوابش نبشتهای
***
734
باز برسم سرکشان راه جفا گرفتهای
تیغ ستم کشیدهای، ترک وفا گرفتهای
من طلب تو چون کنم؟ چون بتو در رسم؟ که تو
شیر زدام جستهای، مرغ هوا گرفتهای
نیست در اندرون من جای خیال دیگری
جای کسی کجا بود؟ چون همه جا گرفتهای
ما سر و مال در غمت باخته سال و ماه و تو
هم غم ما نخوردهای، هم کم ما گرفتهای
چیست گناه ما؟ که تو بار دگر برغم ما
یار دگر گزیدهای، خانه جدا گرفته ای
جز بدعا نمیرسد دست من از غمت، ولی
راه نفس ببستهای، دست دعا گرفتهای
هر گرهی ززلف او باز کنی تو، اوحدی
کشور چین گشودهای، ملک ختا گرفتهای
***
735
من که باشم؟ در زیان افتادهای
از هوی اندر هوان افتادهای
بیخودی، رخ در بیابان کردهای
گمرهی، از کاروان افتادهای
ناکسی، از بخت دوری جستهای
مفلسی، از خان و مان افتادهای
گاه گویایی فضیحت گشتهای
وقت خاموشی زیان افتادهای
از بهشت اندر جهنم رفتهای
بر زمین از آسمان افتادهای
بر سر کوی سبکباران عشق
از گرانی رایگان افتادهای
گوهر خود را ز خس نشناخته
وز خسی در خاکدان افتادهای
دل ز غفلت بسته در جایی چنین
وانگه از جایی چنان افتادهای
روز سربازی عنان پیچیدهای
وقت مردی ناتوان افتادهای
همنشینان بر کنار بحر و من
از کنار اندر میان افتادهای
اوحدیوار از برای این و آن
در زبان این و آن افتادهای
***
736
باز بتنها چنین عزم کجا کردهای؟
وعده ی وصل که بود اینکه وفا کردهای؟
سخت بجوش اندری، تا چه هوس میپزی؟
بس بهوس میروی، تا چه هوا کردهای؟
رفتی و ما همچنین بر سر یاری و مهر
گرچه تو یاری دگر بر سر ما کردهای
میل بما میکنی، تا بخوری خون ما
خوردن خون سهل اگر میل بما کردهای
صید که از دام تو گشت رها، دیگرش
زود بگیری ولی خود چه رها کردهای؟
چشم تو تیری فگند، گفت: خطا شد دریغ!
تیر تو در دل نشست، گو که: خطا کردهای
کی سخنی گفتهای با دلم از زیر لب؟
یا بمثل پرسشی از سر پا کردهای؟
کرده زبان بارها با من مسکین گرو
پس دگری را ز لب کامروا کردهای
چون همه را دادهای خلعت وصل، ای پسر
پیرهن اوحدی از چه قبا کردهای؟
***
737
دلبرا، روز جدایی یاد ما میکردهای
یا چو از ما دور گشتی دل جدا میکردهای
اندرین مدت که روی اندر کشیدی زین دیار
با که میبودی؟ بگو: عشرت کجا میکردهای؟
چون سلامت میفرستادم بدست باد صبح
راست گو: دشنام دادی؟ یا دعا میکردهای؟
همچنین بیگانه بودی، یا چنان کت عادتست
هر زمان بیگانهای را آشنا میکردهای؟
گر گرفتی دوستان نو روا باشد، ولی
ترک یاران قدیم آخر چرا میکردهای؟
از بهای بوسه گنج آورده باشی زین سفر
همبرین صورت که میبینم بهامیکردهای
هرچه میکردی صوابست، اینکه پیش اوحدی
نامهای ننوشتهای هرگز، خطا میکردهای
***
738
همچو گل صد گونه رنگ آوردهای
غنچهوارم دل بتنگ آوردهای
سوی من هر دم ز زلف و خال و خط
لشکری دیگر بجنگ آوردهای
در مخالف میزنی چون دف مرا
راستی نیکم بچنگ آوردهای
چون تو آهو زادهای حیفست حیف!
کآن چنان خوی پلنگ آوردهای
بیگناهم کشتهای صد بار و باز
رفتهای، صد عذر لنگ آوردهای
بس جهودی میکشم، گویی، مرا
با اسیران از فرنگ آوردهای
اوحدی را خاک پای خویش خوان
چونکه دستش زیرسنگ آوردهای
***
739
در هر چه دیدهام تو پدیدار بودهای
ای کم نموده رخ، که چه بسیار بودهای
ما بارکرده رخت و طلبگار روی تو
وانگه نهفته خود تو درین بار بودهای
چون اول از تو خاست که عشاق را نخواست
آخر چه شد که از همه بیزار بودهای؟
گفتی: برو، برفتم و گفتی: بیا، دگر
چونم فروختی که خریدار بودهای؟
آنی که یک زمان زتو ما را گزیر نیست
هر جا که بودهایم تو ناچار بودهای
گر بردهای بحلقه ی خمارمان شبی
مانند حلقه بر در خمار بوده ای
ور خلوتی بخانه گزیدیم، حال ما
دانسته ای که بر در و دیوار بوده ای
گه در میانه نقطه صفت گشتهای پدید
گاه از کنار دایره کردار بودهای
دوش آنچه دزد برد زما در ضمان ماست
یا عهده بر تو بود که بیدار بودهای؟
ما را مکن برفتن بازار سرزنش
با ما تو نیز بر سر بازار بودهای
با ما چو یک شراب زیک جام خوردهای
ما مست چون شدیم و تو هشیار بودهای؟
نوش دلست اگر شکر، ار زهر دادهای
هوش روان، اگر گل، اگر خار بودهای
روزی اگر بوصل شوی یار اوحدی
منت منه، که با دگران یار بودهای
***
740
ای که دیگر بیگناه از من عنان پیچیدهای
دشمنی کردی که روی از دوستان پیچیدهای
زور بر ما ناپسند آمد که از روی قیاس
پنجه ی مسکین و دست ناتوان پیچیدهای
گر بسالی یک سخن با ما بگویی از دروغ
راست پنداری درو رمزی نهان پیچیدهای
آشکارا دی فرستادی دعایی نزد من
زیر هر حرفیش دشنامی نهان پیچیدهای
نامهای دوشم فرستادی بنام آشتی
چون بدیدم، بیست جنگش در میان پیچیدهای
التماس بوسهای کردم شبی، رفتی بخشم
وین نهان عمری برآمد تا در آن پیچیدهای
زلف و رویت جانب ما گوش میدارند و تو
زلف را زین تاب دادی، روی از آن پیچیدهای
قصه ها دارم، ولی نتوان نمودن پیش تو
کاوحدی را دم فرو بستی، زبان پیچیدهای
***
741
زان شکرین لب گر شبی کردم شکار بوسهای
از من چه رنجی؟ ای پسر، سهلست کار بوسهای
چون بیشمار از لعل خود دادی بهر کس بوسها
یا خود خطا باشد ترا کردن شکار بوسهای
زاب دهانت مست شد دشمن، که خاکش بر دهن
وآنگه من آشفته در رنج و خمار بوسهای
جانا، دل محرور من شد بیقرار از شوق تو
با او ببازی بعد ازین میده قرار بوسهای
روزی که خواهند از لبت عشاق عالم کامها
هر کس تمنایی کند، ما اختیار بوسهای
آمد بلب جان از غمت، جانا، نمیگویی که: ما
تا چند سوزیم این چنین در انتظار بوسهای؟
روزی برای اوحدی یک بوسه بفرست از لبت
وز لعل شکربار خود کمگیر بار بوسهای
***
742
آشنایی جمله را، با من چرا بیگانهای؟
خانهپرداز من و با دیگران همخانهای
هر دو عالم در سر کار تو کردم، گرچه تو
خود نمیگویی که هستی در دو عالم یا نهای؟
شد دلم ویران زسنگانداز هجرانت، ولی
شادمانم چون تو دایم گنج آن ویرانهای
گر دل سختت نمیماند بسنگ، ای سیم تن
پس چرا پیوسته با ما ده زبان چون شانهای؟
شد کنار من پر از در، زآب چشم چون گهر
از کنار من چرا دوری، اگر در دانهای؟
ترک مهرت خواستم کردن چو دید آن عقل گفت:
چون کنی ترک پری رویان؟ مگر دیوانهای؟
اوحدی، چون عشق بازی میکنی دوری مجوی
همچو فرزین، از رخ این شاه، اگر فرزانهای
بعد ازان از بند کار خویشتن برخیز، اگر
صید آن زلف چو دام و خال همچون دانهای
***
743
در کعبه گر زدوست نبودی نشانهای
حاجی چه التفات نمودی بخانهای؟
مرغان آن هوا بزمین چون کنند میل؟
تا در میان دام نبینند دانهای
بویی زوصل اگر بمشامش نمیرسید
رغبت بهیچ موی نمیکرد شانهای
این کوشش و کشش همه بیکار چون بود؟
عاقل چگونه دل بنهد بر فسانهای؟
تا عشق آتشی نزند در درون دل
از راه سینه کی بدر افتد زبانهای؟
محتاج پیک و نامه نباشد مرید را
کانجا کفایتست سر تازیانهای
خیز، ای رفیق خفته، که صوت نشیدخوان
آتش فگند در شتران از ترانهای
ثابت نباشد آن قدم اندر طریق عشق
کو میکند ز خار مغیلان کرانهای
گر راستست، هرچه طلب میکنم تویی
وین راه دور نیست بغیر از بهانهای
با اوحدی یکی شو و مشنو که: در وجود
هرگز در آن یگانه رسد جز یگانهای
ما را اگر محال نباشد بپیشگاه
این فخر بس که: بوسه دهیم آستانهای
***
744
ای ماه و مشتری ز جمالت قرینهای
وز گیسوی تو هر شکنی عنبرینهای
گر میزنی بتیغ، نداریم سر دریغ
سر چون توان کشید زمهری بکینهای؟
مرغ دلم بداغ غمت تن فرو دهد
گر باشدش ز دانه ی خال تو چینهای
هر لحظه آن دو ساعد سیمین نهان کنند
در جان من بدست محبت دفینهای؟
دل در خمار هجر تو میمیرد، ای نگار
بفرست ازان شراب تعطف قنینهای
ساکن نمیشود غم عشقت ز جان ما
یارب، فرو فرست بدلها سکینهای
قاصد نبرد نامه، که از آب چشم خلق
پیش تو آمدن نتوان بیسفینهای
پیغام ما چگونه رسد نزد آن حرم؟
چندان رسولش آمده از هر مدینهای
چشمت زفتنه بین که: بپیش من آورد
در معرضی که زلف تو باشد پسینهای
اشکم چو سیم دیدی و زر خواستی زمن
پنداشتی که باشد از آنم خزینهای؟
گر در بهای بوسه لبت زر طلب کند
مشکل کشد کمان تو چون من کمینهای
روزی نشد که غمزه ی مست تو سنگدل
بر راه اوحدی نشکست آبگینهای
صافی کجا شود دل او زین عتابها؟
تا با تو سینهای نرساند بسینهای
***
745
ببر، ای باد صبحدم، بده، ای پیک نیکپی
سخن عاشقان بدو، خبر بیدلان بوی
زمن آن شوخ دیده را چو ببینی بگوی تو:
عجب از حال بیدلان، که چنین غافلی تو، هی!
چو دف آن خسته را مزن، که دمی بیحضور تو
نتواند زچنگ غم، که ننالد بسان نی
بنمودم هزار پی بتو احوال خویشتن
ننوشتی جواب آن که نمودم هزارپی
زبرم تا برفتهای تو، زمانی نمیشود
نه گشاینده بند غم، نه گوارنده جام می
سخن بوسه گفتهای، بنگویی که: چند و چون؟
خبر وصل دادهای، ننمودهای که: کو و کی؟
مکن، ای مدعی، مرا زدرش دور بعد ازین
که من آن خاک کوچه را نفروشم بتاج کی
ز پی آنکه بنگرم رخ لیلی زگوشهای
من مجنون خسته را، که برد بکنار حی؟
اگر، ای اوحدی، تو هم دل خود را تو دوستی؟
برخ و زلف او دهی، برهی زین بهار و دی
***
746
زلعلش بوسهای جستم، بگفت: آری، بگفتم: کی
بگفت: ای عاشق سرگشته، صبرت نیست هم در پی؟
لبی بگشود چون شکر که با عناب گیرد خو
رخی بنمود چون شیرین که از شبنم پذیرد خوی
بکام خود چو پیش آمد ببوسیدم بکام دل
لبی چون لاله در بستان، رخی چون آتش اندردی
رقیب آن دید و با من گفت: هی! هی! چیست این عادت
در آن حال، ای مسلمانان، کرا غم دارد از هیهی؟
نسیم زلف او یابم چو بر آتش نهم عنبر
نشان لعل او بینم چو اندر دست گیرم می
اگر چون نی کنی زاری مه و سال از فراق او
عجب نبود، که سال و مه دم او میخورم چون نی
بسان اوحدی باید جفا بین و بلا ورزی
کسی کش رای آن باشد که پیوندی کند باوی
***
747
با این چنین بلایی، بعد از چنان عذابی
راضی شدم که: بینم روی ترا بخوابی
صد نامه مشق کردم در شرح مهربانی
نادیده از تو هرگز یک نامه را جوابی
هر گه که بر در تو من آب روی جویم
خون مرا بریزی بر خاک در چو آبی
اندر غم تو رازم رمزی دو بود واکنون
هر حرف از آن شکایت فصلی شدست و بابی
جز سر صورت تو چیزی دگر ندارم
مقصود هر حدیثی، مضمون هر کتابی
چندان نمک لبت را در پسته بسته آخر
کی بینمک بماند بر آتشت کبابی؟
در غیرتیم لیکن مقدور نیست کس را
با چشم چون تو شوخی آغاز احتسابی
یک تن کجا تواند؟ پوشید از نظرها
روی ترا، که این جا شهریست و آفتابی
در غصه اوحدی را موقوف چند داری؟
یا کشتن خطایی، یا گفتن صوابی
***
748
چه پیکری؟ که زپاکی چو گوهر نابی
زهی، سعادت آن خفته کش تو هم خوابی
نقاب طره ی شبرنگ زیر چهره چه سود؟
که چون ستاره ی روشن ز زیر میتابی
دلم ز پسته ی تنگ تو چون براندیشد
بچهر زرد و دم اشکهای عنابی
بقای حسن چو گل چند روزمی باشد
بکوش تا مگر این چند روز دریابی
کشیدهای چو کمان دشمن مرا در بر
مرا ز پیش میفگن چو تیر پرتابی
منت ز تافتن زلف منع میکردم
چنان شدی که کنون روی نیز میتابی
بیا، که مردمک چشم اوحدی بیتو
باشک دیده فروشد چو مردم آبی
***
749
دولت زدر باز آمدی ما را پس از بیدولتی
گر رخ نمودی ترک ما «بعداللتیا واللتی»
میزیبد او را سلطنت، زیرا که پیش درگهش
هر شب خروش عاشقان باشد چو کوس نوبتی
از سرکشی او چون علم در جنگ با ما روز و شب
ما بر درش زاریکنان مانند کوس نوبتی
دادم بزلفش دوش دل، چشمش بترکی گفت: هی!
او را چو کردی پیشکش، ما را نیاری خدمتی؟
من میتوانم بوسها دزدیدن از لعلش ولی
چشمش چو غوغا میکند میترسم از بیحرمتی
شکر بدامن میکشند از لعل او تردامنان
وانگه دل بیمار من میمیرد از بیشربتی
ای اوحدی، چون طاقت جورش نیاوردی دگر
بر یار هر جایی منه خاطر، که صاحب غیرتی
شهر کسانست این، دگر بر نیکوان عاشق مشو
گردن بمسکینی بنه، مادام کندر غربتی
***
750
کاکل مشکین نقاب چشم و ابرو ساختی
آن کمان پنهان بدار، اکنونکه تیر انداختی
بر سمند فتنه زین دلبری بستی، ولی
حمله ی اول ز شوخی بر سر ما تاختی
چون دل ما را شکار زلف خود کردی، برو
کین چنین گویی نبردی تا تو چوگان باختی
ما بکار خود نمیپرداختیم از مهر تو
آخر آن دل را چرا از مهر ما پرداختی؟
از جهان جز رنج من چیزی نمیخواهی مگر
در جهان مسکینتر از من هیچکس نشناختی
گر تو با من دشمنی، چون از میان دوستان
ما سپر بودیم هر نوبت که تیر انداختی؟
چارها کردی بدانش هر کسی را پیش ازین
از برای اوحدی خود را چه نادان ساختی!
***
750
دانهای بر روی دام انداختی
مرغ آدم را ز بام انداختی
تا شود سجاده و تسبیح رد
جرعهای در کاس و جام انداختی
هر کرا خون خواستی کردن حلال
خرقه ی او بر حرام انداختی
چون سزای سوختن دیدی مرا
در چنین سودای خام انداختی
بیدلان را چون ندیدی مرد وصل
در کف پیک و پیام انداختی
یک سخن ناگفته، ما را چون سخن
در زبان خاص و عام انداختی
دیگران را بار دادی چون کلیم
اوحدی را در کلام انداختی
***
752
اگر چه از برمن بارها چو تیر بجستی
هم آخرم بکشیدیی و چون کمان بشکستی
درآمدم که نشینم، برون شدی بشکایت
برون شدم که بیایم، درم بروی ببستی
مرا بداغ بکشتی، ولی ز باغ رخ خود
گلم بدست ندادی، دلم بخار بخستی
هلاک همچو منی در غم تو حیف نباشد؟
من ار زپای درآیم چه باک؟ چون تو بدستی
مبین در آینه آن زلف و چهره را، که اگر تو
چنان جمال ببینی کسی دگر نپرستی
تو با کمال بزرگی و احتشام ندانم
که در درون دل تنگ من چگونه نشستی؟
مرا زمستی و عشقست نام زلف تو بردن
که قصههای پریشان زعشق خیزد و مستی
نماز شام ندیدی؟ که پیش روی چو ماهت
چگونه مهر عدم شد زشرم با همه هستی
مبر ستیزه، چو من کام دل زلعل تو جویم
چه حاجتست خصومت؟ بیار بوسه و رستی
تو خود نیایی و من پیشت آمدن نتوانم
مگر بدست رسولم حکایتی بفرستی
اگر هزار دلست از غمت یکی نرهانم
که باد و غمزه ی چون تیر و باد و زلف چو شستی
مترس در غمش، ای اوحدی، زخواری و محنت
که اوفتاده نترسد زخاکساری و پستی
گر آن دو نرگس جادو بجان خلاص دهندت
زهی عنایت و دولت! برو! که نیک برستی
***
753
ای برون از بلندی و پستی
جز تو کس را نمیرسد هستی
عقل در وادی محبت تو
ره غلط میکند ز سرمستی
تا سر جملهها شود نامت
خویشتن را بجمله بر بستی
حلقهای نیست خالی از ذکرت
گرچه در هیچ حلقه ننشستی
بودن ما جدا نبود از تو
با تو بودیم تا تو بودستی
بر سر چار سوی رغبت خویش
نخریدی دلی، که نشکستی
اوحدی، گر وصال او خواهی
ببر از خویشتن، که پیوستی
***
754
دلم از چشم مستش زار و پردم چشمش از مستی
چه جای پنجه کردن بود ما را با چنان دستی؟
بجان در غیرتم از دل، که پیش اوست پیوسته
گرین غیرت بدیدی او بغیر ما نپیوستی
ززخم چشم مستش گر بنالیدم روا باشد
که سختست این چنین تیری وآنگه از چنان شستی!
گر آن گلچهره را در دل نشان دوستی بودی
دل این خستگان هردم بخار غم چرا خستی؟
بغیر از درد دل چیزی ندیدم در فراق او
حکایت غیر ازین بودی مرا گر غیرتی هستی
ملامت گر ندید او را، از آن فریاد میدارد
اگر دیدی، نپندارم که از دامش برون جستی
نه یک دلبستگی دارد بدان زلف اوحدی، کورا
اگر پنجاه دل بودی بجان در زلف او بستی
***
755
کدامین نقشبند این نقش بستی؟
همه یک دست و هر نقشی بدستی
بنور جان شدست این نقش ممتاز
وگرنه کی چنین در دل نشستی؟
گر این جان در بت سنگین بدیدی
عجب دارم خلیل ار بت شکستی
ورین معنی بتی را جمع بودی
کدامین مؤمن از بت باز رستی؟
بیا، تا هر دم از دستی بر آییم
مگر نقاش این آید بدستی
که گر پا بسته ی این نقش گردیم
چه فرق از مؤمنی تا بتپرستی؟
نهاد اندر لب شیرین این قوم
میی روشن، که هر جامی و مستی
پریشان کرد گرد روی ایشان
سر زلفی که هر تاری و شستی
مسلمان، اوحدی، آنروز بودی
که از دام چنین بتها برستی
***
756
میی کو ترا میرهاند ز مستی
حلالت از آن می خرابی و مستی
بت تست نفس تو در کعبه ی تن
خلیل خدایی، گر این بت شکستی
عروس جهان را وفایی نباشد
بآخر بدانی که: دل در که بستی؟
نبینی بخود غیر ازین صوت و صورت
چه گویم؟ زهی! غافل از خود که هستی
تو آنروز گفتم: بمنزل نیایی
که همراه میرفت و خوش مینشستی
درین باغ کش میوه زهرست یکسر
چه تریاک بهتر ز کوتاه دستی؟
چو باد ار طلب میکنی سرفرازی
منه دل برین خاک و بگذر، که رستی
خدای تو آن چیز مخصوص باشد
خدا را گر از بهر چیزیی پرستی
بلندی که میجویی آنروز یابی
که چون اوحدی رخ بپیچی زپستی
***
757
ما را چو توانی که زخود دور فرستی
این نیز توانی که بما نور فرستی
در وعده ی فردای تو این صبر که کردیم
ما را تو مبادا که بر حور فرستی
بیمنت موسی سخنی چند ز دیدار
بنویس در آن لوح که از طور فرستی
هر نامه که از پیش تو آمد همه شد فاش
زیرا که تو با آن دف و طنبور فرستی
چون من نه بخود باشم و خاطر نه بسامان
رسوا شود آن نیز که مستور فرستی
سر جمله بتفصیل ندانی که بگویم
پیش من ار اوراد چو دستور فرستی
غیر از سخن وصل تو باید که نگوید
قاصد که بپیش من مهجور فرستی
دیوانه ترم کرد نشان خبر تو
چون قرص بلادر که بمحرور فرستی
با روی تو کو فرصت گفتار؟ مگر خود
پیغام و نشان خود از آن سور فرستی
زین گلخن و ویرانه برنجیم، نسیمی
وقتست کزان گلشن معمور فرستی
رنجور تو شد اوحدی، ای ماه چه باشد؟
گر شربت آن وصل برنجور فرستی
***
758
بس ازین عمر سرسری که بتقلید زیستی
نظری کن بخویش تا زکجایی و کیستی!
همه شب گفتگوی تو ده و باغست و مال وزر
تو نگویی بخویشتن که: گرفتار چیستی؟
نه تو گفتی: خدای را نشناسم بجز یکی؟
زیکی لاف چون زنی؟ چو غلام دویستی!
برسیدند همرهان تو هر یک بمنزلی
پی ایشان کجا روی؟ تو که در خفت و خیستی
تو اگر بیست مردهای بتوان و دل و جگر
چو اجل حمله آورد، نگذارد بایستی
چو پی او روی بنه زسر این خواجگی که تو
نرسی پیش او مگر بفقیری و نیستی
در توحیدش اوحدی بقفای وجود زد
تو بتوحید چون رسی؟ که نه اوحدیستی
***
759
چون فتنه شدم بر رخت، ای حور بهشتی
رفتی و مرا در غم خود زار بهشتی
با دست تو من پای فشارم بچه قوت؟
با روی تو من صبر نمایم بچه پشتی؟
بر خاک سر کوی تو یک روز بگریم
زان گونه که بیرون نتوان رفت بکشتی
دانم که: حسابی نبود روز قیامت
او را که بدین حال تو امروز بکشتی
پیش که توان برد خود این غصه؟ که پیشت
صد قصه نبشتم که جوابی ننبشتی
از خوی تو بس گل که بخونابه سرشتم
تا خود تو بدین خوی و نهاد از چه سرشتی؟
در خاطر خود جز تو خیالی نگذارد
آنرا که تو یکروز بخاطر بگذشتی
ای دل، که همی جویی ازین دام رهایی
آن روز که گفتیم چرا باز نگشتی؟
چون اوحدی از قامت او درد همی چین
کین میوه ی آن شاخ بلندست که کشتی
***
760
خواستم بوسی زلعلت دست پیشم داشتی
قصد کردم کت ببوسم دست و هم نگذاشتی
بوی خون میآید از چاه زنخدانت، بلی
بوی خون آید که چندین دل درو انباشتی
هر زمانم شاخ اندوهی زدل سر برزند
خود نمیدانم چه بیخست این که در دل کاشتی
ریش گردانی دلم را وانگهی گویی: منال
درد دل با ناله باشد، پس چه میپنداشتی؟
گر پس از جنگ آشتی جویی، نگیری در کنار
تا هم آن دم نیز بیجنگی نباشد آشتی
نزد من آبیست، گفتی: خون مجروحان عشق
زان چنین در خاک میریزی که آب انگاشتی
دی طلب کردی که در پای تو ریزم جان خویش
زان طلب کردن سرم بر آسمان افراشتی
دفتر خاطر زنقش دیگران شستم تمام
تا تو نقش خویش بر لوح دلم بنگاشتی
اوحدی در دوستی با آنکه جانبدار تست
جانب او را بقول دشمنان بگذاشتی
***
761
گر تو سری میکشی تا نکنی آشتی
ما زتو سرکشتریم، پس تو چه پنداشتی؟
ما دل صد آشنا بهر تو بگذاشتیم
ای که ز بیگانگی هیچ بنگذاشتی
با تو چه سودی نداشت صلح، بجنگ آمدیم
کار چو مشکل شود جنگ به از آشتی
شاخ ستم کشتهای، بار جفایی بچین
هم تو توانی درود تخم که خود کاشتی
دوش فرستادهای: کز تو ندارم خبر
خود بنگویی که: تو از که خبر داشتی؟
با دگران مر ترا هرچه میسر نشد
از غم و رنج و جفا بر دلم انباشتی
شغل تو گر خواجگیست، در پی آنرو، که هست
کار من و اوحدی رندی و ناداشتی
***
762
زین دایره تا بدر نیفتی
در دایره ی دگر نیفتی
سودی کن ازین سفر، که هرگز
در بهتر ازین سفر نیفتی
صاحب نظر ار نمیشوی سهل
هش دار! که از نظر نیفتی
از بیهنریست او فتادن
چون جمع کنی هنر، نیفتی
رو دامن مقبلی بدست آر
تا روز بلا مگر نیفتی
زین سر تو بساز چاره ی خویش
تا در کف درد سر نیفتی
امروز فتاده باش، اگر نه
فردا چه کنی؟ اگر نیفتی
زین باده کجا خبر دهندت؟
یک روز چو بیخبر نیفتی
سر دل اوحدی چه دانی؟
تا در غم آن پسر نیفتی
***
763
او را که در سماع سخن نیست حالتی
فریاد و رقص او نبود جز ضلالتی
چون ذره آنکه رقص کند در رهش زعشق
روشن چو آفتاب بیابد ولایتی
هر کس که او نه از سر دردی زند نفس
لازم شود بهر نفس او را خجالتی
آشوب رقص و شور و شر و های و هوی او
دیوانگیست این همه بیوجه حالتی
بر مدعی ببند در خانقاه عشق
تا در میان جمع نیارد ثقالتی
آنرا که پای رفتن و دست وصول نیست
بهتر زسوز سینه نباشد رسالتی
مشغول ذکر دوست بمعنی عجب مدار
کورا زشور و مشغله بینی ملامتی
چون راه سر مرد بمعنی گشاده گشت
از پرپشهای بکند ساز و آلتی
اندر جهان حوالت هر کس بجانبیست
ما را بجانب تو زهی خوش حوالتی!
جانا، دلم بآتش دوری بسوختی
آه! ار بوصل خود نکنی استمالتی
چون اوحدی بجان سخن کی رسد کسی؟
تا از کتاب دل بنخواند مقالتی
***
764
جان را ستیزه ی تو ندارد نهایتی
خوبان جفا کنند ولی تا بغایتی
سنگین دلی، وگرنه چنین درد سینه سوز
در سینه ی تو نیز بکردی سرایتی
دارم شکایت از تو، ولی منع میکند
حسن وفا که: باز نمایم شکایتی
روی زمین چو قصه ی فرهاد کوهکن
پر شد حکایت من و شیرین حکایتی!
خود چیست کشتن چو منی؟ کاهلی زتست
تا هر زمان مرا بنسوزی ولایتی
از گفت و گوی دشمن بسیار باک نیست
گر باشدم زلطف تو اندک حمایتی
زان زلف کافرانه مرنج، اوحدی، دگر
کز کافری بدیع نباشد جنایتی
***
765
سوگند من شکستی، عهدم بباد دادی
با این ستیزه رویی روز و شبم بیادی
گفتی: چو کارت افتد من دستگیر باشم
خود با حکایت من دیگر نیوفتادی
چستی نمودم، ای جان، در کار عشق اول
سودی نداشت با تو چیستی و اوستادی
چون دیده و دل من گشتند فتنه ی تو
آب اندران فگندی آتش از آن نهادی
هم سرو لالهرویی، هم ماه مشک مویی
هم ترک تند خویی، هم شاه حور زادی
روی تو شمع گیتی چون مهر نیم روزان
بوی تو راحت جان چون باد بامدادی
شادی کنی چو بینی ما را بغم نشسته
ای اوحدی غلامت، خوش میروی بشادی!
***
766
ای از تو مرا هر نفسی بادی و دردی
دورم بفراق تو زهر خوابی و خوردی
این سرخی اشک من و زردی رخ تست
ورنه من مسکین کیم از سرخی و زردی؟
بدخواه که بر دوری ما رشک چنین برد
گر با تو بدیدی که نشستیم چه کردی؟
گو: جمله جهان تیغ برآرید، که با کس
ما را سر پرخاش نماندست و نبردی
روی از سخن سرد حسودان نتوان تافت
خالی نبود عاشقی از گرمی و سردی
ما را بجهان جز سخن دوست مگویید
زنهار! که این باغ بدادیم بوردی
کاری به از اندیشه ی آن یار ندیدیم
بشنو که: چنین کار برآید ز نوردی
در هیچ قدح بهتر ازین می نتوان یافت
دریاب که: هر قطره ازین باده و مردی
ای اوحدی، اندیشه مکن زآتش دوزخ
گر میرسی از خاک در دوست بگردی
***
767
نقشی زصورت خود هر جا پدید کردی
پس عشق دیدن آن در ما پدید کردی
تا هر کسی نداند سر پرستش تو
وامق بیافریدی، عذرا پدید کردی
خورشید را بدادی نوری زطلعت خود
وز بهر خدمت او جوزا پدید کردی
تا قطره را نباشد از گم شدن هراسی
بر راه باز گشتن دریا پدید کردی
میخواستی که از ما بر ما بهانه گیری
ورنه چرا ز آدم حوا پدید کردی؟
نوری که شمع گردون از عکس اوست روشن
در نقطه ی دل ما چون ناپدید کردی؟
تا دولت وصالت بیوعدهای نباشد
امروز عاشقان را فردا پدید کردی
زان ساغر نهانی بر بادهای که دانی
چون گرم گشت منزل غوغا پدید کردی
از جستن نهانت چون اوحدی زبون شد
در عین بینشانی خود را پدید کردی
***
768
مرا با جمع رندانی که در دیرند ضم کردی
چو دیر از غیر خالی شد در خلوت بهم کردی
نهادی مجلس بزمی بر آواز رباب و نی
چو لعلت میر مجلس شد بمی دادن ستم کردی
بشوخی عقل فرزانه، چو ره برد اندران خانه
بجای رطل و پیمانه، سرش زیر قدم کردی
زبهر فضل و پیشی من، چو کردم با تو خویشی من
دو ساغر بیشتر دادی، مرا از خویش کم کردی
مرا با طاق آن ابرو چو دیدی مهر پیوسته
تنم را از بر او طاق و دل را جفت غم کردی
تو بودی مطرب و ساقی، تو بودی شاهد باقی
گهم درویش خود خواندی و گاهم محتشم کردی
بخیلی کردی از رخ چون سؤال بوسهای کردم
شکایت چون توان کرد از چنان رویی کرم کردی
بدستم جامجم دادی، پس از عمری که دم دادی
چه مستیها کنیم اکنون! که می در جام جم کردی
چو دیدی اوحدی را تو بعلم عاشقی دانا
میان عالمی او را بعشق خود علم کردی
***
769
نظری گر زسر لطف بکارم کردی
شادمان چون گل و خرم ببهارم کردی
جاودان گفتمی آن خنجر و بازو را شکر
با خود ار زانکه ببردی چو شکارم کردی
اگر آن غنچه دهن را سر مهری بودی
در دل از کیسه چرا آن همه خارم کردی
خرم از گل بدر افتادی و بار از گرداب
اگر از راه کرم دست ببارم کردی
تنگ دستم، چه شدی گر بوفا دستی تنگ
زسر لطف در آغوش و کنارم کردی؟
از درخت قد و باغ رخ تو کم چه شود؟
دامن ار پر گل و سیب و به و نارم کردی
بغلامی نشمردی دل من شاهان را
با غلامان خود ار دوست شمارم کردی
کاج! لعلی زلبش بستدمی، تا بر من
سهل بودی اگر این باده خمارم کردی
نشوی در پی آزار دل من یک روز
گر شبی گوش بدین ناله ی زارم کردی
پس ازین شام جدایی چه شدی گر سحری؟
تا ببستان در حجره گذارم کردی
اوحدی، گر بقبولی برسیدی زلبش
زود بر مرکب اقبال سوارم کردی
***
770
نگارا، یاد میداری که یاد ما نمیکردی؟
سگان را در بر خود جای و جای ما نمیکردی؟
چو جانت میسپرد این تن بجز خونش نمیخوردی؟
چو خوانت مینهاد این دل بجز یغما نمیکردی؟
نشان درد میدیدی ولی درمان نمیدادی
بکوی وصل میبردی ولی در وا نمیکردی؟
نخستین روزت ار با من نبودی فتنه اندر سر
چو رخ در پرده پوشیدی دگر پیدا نمیکردی
بپس فردا رسید آن کم بفردا وعده میدادی
چرا فردا همی گفتی؟ چو پسفردا نمیکردی
دلم را مینهی داغی و گرنه در چنین باغی
رخ از خیری نمیبردی دل از خارا نمیکردی
دوای اوحدی جستم زدردسر بنالیدی
گرت سودای ما بودی چنین صفرا نمیکردی
***
771
ببر دل از همه خوبان، اگر خردمندی
بشرط آنکه در آن زلف دلستان بندی
هر آن نظر که بدیدار دوست کردی باز
ضرورتست که از دیگران فرو بندی
اگر بتیغ ترا میتوان برید از دوست
حدیث عشق رها کن، که سست پیوندی
وگر چو شمع نمیگردی از غمش، بنشین
که پیش اهل حقیقت بخویش میخندی
هزار نامه بخون جگر سیه کردم
هنوز قاصرم از شرح آرزومندی
بیا، که جز تو نظر بر کسی نیفگندم
بخشم اگرچه مرا از نظر بیفگندی
زبندگی بجفایی چگونه بر گردم؟
که گر بتیغ زنی هم چنان خداوندی
بطیره گر تو مرا صد جواب تلخ دهی
هنوز تلخ نباشد، که سر بسر قندی
نشاند تخم وفای تو اوحدی در دل
اگرچه شاخ نشاطین زبیخ برکندی
***
بر خستهای ملامت چندین چه میپسندی؟
کورا نظر بپوشد شوخی بچشمبندی
ای خواجه ی فسرده، خوبی دلت نبرده
گر درد ما بنوشی، بر درد ما نخندی
چون پسته لب ببستم از ذکر شکر او
زان شب که نقل کردیم آن پستهای قندی
در دست کوته ما مهر زر ار نبیند
کی سر نهد بمهری؟ سروی بدان بلندی
دیگر بهیچ آبی در بار و بر نیاید
شاخ سکون و صبرم، کز بیخ و بن بکندی
هر کس حکایت خود اندر نبشت، لیکن
چون اوحدی که داند سر نیازمندی؟
***
773
نگارا، گرچه میدانم که بس بیمهر و پیوندی
سلامت میفرستم با جهانی آرزومندی
بدان دل کت فرستادم نهای خرسند، میدانم
که گر جان نیز بفرستم نخواهد بود خرسندی
چنین زانم پسندیدی که حال من نمیدانی
زحالم گر شوی آگه چنان دانم که نپسندی
ز شاخ مهر چون گفتم که: بار الفتی چینم
درخت الف ببریدی و بیخ مهر بر کندی
اگر دستت همی خواهم خسی بر پیش من داری
ورت من پای میبوسم زدست من همی تندی
فرو هشتی بخویش آن زلف را کاشفته میگردد
نه آن بهتر که او را بر چو من دیوانهای بندی؟
جهانی را بیفگندی بحسن یک نظر، جانا
کزان افتادگان روزی نظر بر کس نیفگندی
بپیوند تو می خواهم که تا جاوید بر خیزم
بشرط آنکه بنشینی و در هر کس نپیوندی
بپایان رفت روز جور و بیداد و ستم، جانا
کنون هنگام احسانست و انعام و خداوندی
حدیث تلخ اگر گفتی نرنجید اوحدی را دل
که گر زان تلختر نیزش بگویی شربت قندی
***
774
زهی! زلف و رخت قدری و عیدی
قمر حسن ترا کمتر معیدی
همه خوبان عالم را بدیدم
بر آن طوبی ندارد کس مزیدی
مراد چرخ ازرق جامه آنست
که باشد آستانت را مریدی
برآن درگه بمیرم، بس عجب نیست
بکوی شاهدی گور شهیدی
بگنجی میخرم وصل ترا، گر
زکنجی بر نیاید من یزیدی
شبی در گردنت گویی بدیدم
دو دست خویش چون حبل الوریدی
بمستوری زمستان رخ مگردان
که بعد از وعده نپسندم وعیدی
هر آحادی چه داند سر عشقت؟
که همچون اوحدی باید وحیدی
اگر غافل نشد جان تو از عشق
ز دل پرداز او بر خوان نشیدی
***
775
ما با تو رسم یاری گفتیم اگر شنیدی
احوال خود بزاری گفتیم اگر شنیدی
گفتی که: باز دارم گوشی بجانب تو
ای بیوفا چه داری؟ گفتیم اگر شنیدی
دردی که هست ما را در دوری تو صدپی
با باد نوبهاری گفتیم اگر شنیدی
نه رونق تو ماند، نه سوز دردمندان
تا دیده برگماری، گفتیم اگر شنیدی
پرسیده ای که: از ما حاصل چه کرده ای تو؟
اندوه و رنج و خواری، گفتیم اگر شنیدی
صد روز وعده دادی ما را بوصل، جانا
روزی همی شماری، گفتیم اگر شنیدی
جانیست آن لب تو، یک دم بما سپارش
آیین جان سپاری، گفتیم اگر شنیدی
اصل محبت از ما پرسی که: چیست هردم؟
مهرست و سازگاری، گفتیم اگر شنیدی
گفتی که: اوحدی را روزی بر خود آرم
گویی ولی نیاری، گفتیم اگر شنیدی
***
776
دیده بسیار نگه کرد بهر بام و دری
بجزو در نظر عقل نیامد دگری
خبر محنت ما در همه آفاق برفت
که چه دیدیم زدست ستم بیخبری؟
ای که چون باد بهر گوشه گذاری داری
خود چه بادی که ازین گوشه نداری گذری؟
نه قضایی بسر عمر من آمد ز غمت
که ازان یاد توان کرد بعمری قدری
سفرم هم بسر کوی تو خواهد بودن
گر بیابم زکمند تو جواز سفری
زان درختی که درین باغچه بالای تو کشت
آه! اگر دست تمنا برسیدی ببری
دیر تا بر کمر تست دو چشمم چون طرف
بیش ازین طرف نشاید که بود بر کمری
رفتن مهر تو از سینه ی من ممکن نیست
همچو نامی که کسی نقش کند بر حجری
هیچ دانی سر من بر سر کوی تو چنین
بچه تشبیه توان کرد؟ بخاکی و دری
هر شب از درد فراق تو بگریم تا روز
عجب، ای گریه ی شبها، که نکردی اثری!
گر دل اوحدی از درد تو خون شد نه عجب
کار عشقست و میسر نشود بیجگری
***
777
روی در پرده و از پرده برون مینگری
پردهبردار، که داریم سر پرده دری
خلق بر ظاهر حسن تو سخنها گویند
خود ندانند که از کوی تصور بدری
هر کسی روی ترا بر حسب بینش خویش
نسبتی کرده بچیزی و تو چیز دگری
لاله خوانند ترا، آه! ز تاریک دلی
سرو گویند ترا، وای! ز کوتهنظری
تو بنظاره و برجستن رویت جمعی
متفرق شده در هر طرف از بیبصری
عشق ارباب هوی وه! که چه ناخوش هوسست
گله ی دیو دوان در پی یک مشت پری
اوحدی را زفراقت نفسی بیش نماند
آه! اگر چاره ی بیچارگی او نبری
***
778
باغ بهشت بیند بیداغ انتظاری
آن کش زدر درآید هر لحظه چون تو یاری
بر صید گاه دولت نگرفتهاند هرگز
شاهان بباز و شاهین زین خوبترشکاری
چون بلبل ار بنالم واجب کند کزین سان
در دامن دل من نگرفته بود خاری
بر دل گذر نمیکرد این روز نامرادی
وقتی که بود ما را روزی و روزگاری
ایمن نمینشینم، کاسان دهد بکشتن
چون ما پیادگان را وانگه چنین سواری
همچون علف برآیند از گورم استخوانها
بعد از من ار کنی تو بر خاک من گذاری
با من مرو، که خصمم عیبت کند، چو بیند
من پیر گشته وانگه در دست ازین نگاری
این راز چون بدارم پنهان؟ که یافت شهرت
ذکرم بهر زبانی، نامم بهر دیاری
با دل چو گفتم: ای دل ، کاری کنیم زین پس
گفت: اوحدی، نیابی بهتر زعشق کاری
***
779
پادشاهست آنکه دارد در چنین خرم بهاری
ساقیی سرمست و جامی، مطربی موزون و یاری
نوش کن جام صبوح و کوش کز شاخ گلتر
بلبلی هر دم بنالد، بلکه چون بلبل هزاری
چون بدستم باده دادی شیر گیرم کن بشادی
تا توانم صید کردن، گر بدست افتد شکاری
آمد آن موسم که: هر کس با دلارامی که دارد
باده نوشد در میان باغ و ما نیز از کناری
دست بستان را زهر دستی نگاری بست گیتی
تا تو بنشینی و بنشانی زهر دستی نگاری
بر مثال لاله دارم سینهای پرخون، که ازوی
ناله ی زارم برآید چون ببینم لاله زاری
ای که غافل مینشینی، سوی صحرا رو، که بینی
کرده با دو ابر پر گل دامن هر کوه و غاری
هر کرا هست اختیاری گو: همی کن چاره ی خود
چاره ی ما صبر باشد، چون نداریم اختیاری
عامیان در شغل و جستی، زاهدان در کبر و هستی
عاشقان در عشق و مستی، تا بود هر کس بکاری
من بآب می بشویم نام خود، تا در قیامت
چون شمار خلق باشد، من نباشم در شماری
من چو نرگس برنگیرم زآب پی چندان که باشد
سوسنی در پای سروی، سبزهای بر جویباری
از گنهکاران که داند مجرمی را؟ گو: بخواند
آنکه میداند شکفتن این چنین گلها زخاری
این غزل میخوان و دروی اوحدی را یاد میکن
گر بود فصل بهارت در گلستانها گذاری
***
780
ز تورانیان تنگ چشمی سواری
در ایران بزلف سیه کرد کاری
که کافر نکردست بر دین پرستی
که دشمن نکردست با دوستداری
دهانش خموشی، لبش باده نوشی
سرش پرخروشی، میان پود و تاری
بچهره چراغی، برخساره باغی
بسیرت بهشتی، بصورت بهاری
ستم را بسختی دلش پایمردی
طرب را بنرمی تنش دستیاری
ببالا چو سروی، برفتن تذروی
بپیکار شاهی، بپیکر نگاری
سیاووش رویی، فرنگیس مویی
فریبرز شکلی، فریدون شعاری
نه جمشید، لیکن هرش بنده میری
نه ضحاک، لیکن هرش زلف ماری
اگر شعر گویی در آن غمزه زیبد
وگر هوش بندی در آن زلف باری
کزین بیژنی را بدوزد بتیری
وزان رستمی را ببندد بتاری
شماری گر از بیدلانش بگیری
نگیری دل اوحدی در شماری
***
781
ساقی، بده شرابم، کندر چنین بهاری
نتوان شراب خوردن بیمطربی و یاری
یاری لطیف باید، گویندهای موافق
تا میتواند از تن کردن بدل گذاری
آن کش نشسته باشد در خانه لالهرویی
حاجت نباشد او را رفتن بلالهزاری
چون تاختن کند غم آهنگ سبزهای کن
بر گرد او کشیده از بید و گل حصاری
آن ترک را بمستی امروز در میان کش
ور در میان نیاید، آخر کم از کناری
عیبم مکن، که دیگر مشکل خلاص یابد
او را کزین گلستان دامن گرفت خاری
این هفته با حریفان من کار آب کردم
چون آب کارگر شد، از من مجوی کاری
آن ماه با حریفی هر شب شراب نوشد
تا جام او نباشد بیکلفت خماری
گل گر برغم سنبل بر خال دل نبندد
در بلبلان نیفتد زان گونه خار خاری
چون چشم من نگرید ابری بگلستانی
چون اوحدی ننالد مرغی زشاخساری
***
782
من بهر جوری نخواهم کرد زاری
زانکه دولت باشد از خوی تو خواری
گفتهای: خونت بریزم، سهل باشد
بعد ازین گر بر سرم شمشیر باری
گو: بیاموز، ابر نیسانی، زچشمم
اشک باریدن در آن شبهای تاری
بر ندارم سر ز خاک آستانت
من خود این خیر از خدا خواهم بزاری
با تو خواهم گفت هر جوری که کردی
گر نخواهی عذرم، آخر شرم داری
اوحدی مقبل شود در هر دو عالم
ار قبولش میکنی روزی بیاری
***
ترا میزیبد از خوبان غرور و ناز و تن داری
که عنبر بر بیاض سیم و سنبل بر سمن داری
چو گفتم: عاشقم بر تو، شدی بر خون من چیره
نمیرنجم کنون از تو،که این شوخی زمن داری
دل ار تو خواستی، دادم دل مجروح و جان بر سر
چو بردی بیسخن جانم، دگر با من سخنداری؟
مرا در جامه میجویی، نیابی جز خیال از من
چه جای جامه؟ کین جا تو شهیدان در کفن داری
دلاویزی و دلبندی، نمیدارم شکیب از تو
که بالایی چو سروت هست و زلفی چون رسن داری
نظیر زلف هندوی تو گر گویم خطا باشد
گه از شامش سحر خیزد، گه از چینش ختن داری
درختان چمن را پای نابوسیده نگذارم
بحکم آنکه گاهی تو گذاری در چمن داری
چوگل چاکست پیراهن بسی کس را و دل پرخون
از آن اندام همچون گل که اندر پیرهن داری
بدشنام و جفا، جانا، میآزار اوحدی را دل
ازان خلق خلق بگذار، چون حسن حسن داری
***
784
شب هجرانت، ای دلبر، شب یلداست پنداری
رخت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری
قدم بالای چون سرو تو خم کردست و این مشکل
که بالای تو گر گوید: نکردم، راست پنداری
دمی نزدیک مهجوران نیایی هیچ و ننشینی
طریق دلنوازی از جهان برخاست پنداری
دلت سختست و مژگان تیر، در کار من مسکین
بدان نسبت که مژگان خار و دل خاراست پنداری
توزان جوری که می کردی، نخواهی هیچ کم کردن
هنوزم صبردل موجود و دل برجاست پنداری
خطا زلفت کند، آخر دلم را در گنه آری
جنایت خود کنی و آنگاه جرم از ماست پنداری
ز هجر عنبر زلف و فراق در دندانت
دو چشم اوحدی هر شب یکی دریاست پنداری
***
785
برون کردی مرا از دل چو دل با دیگری داری
کجا یادآوری از من؟ که از من بهتری داری
چه محتاجی بآرایش؟ که پیش نقش روی تو
کس از حیرت نمیداند که بر تن زیوری داری
من مسکین سری دارم، فدای مهرتست، ارچه
تو صد چون من بهر جایی و هر جایی سری داری
نشاید پر نظر کردن برویت، کان سعادت را
مبارک ناظری باید، که نیکو منظری داری
نثار تست سیم اشک من، لیکن کجا باشد؟
بر توسیم را قدری، که خود سیمین بری داری
شکایت کردم از جور تو یاران راو گفتندم:
برو بارش بجان میکش، که نازک دلبری داری
چو فرهاد، اوحدی، دانم که روزی بر سر کویت
ببازد جان شیرین را، که شیرین شکری داری
***
786
هر بعمری نزد خود روزی بمهمانم بری
پرده پیش رخ ببندی، پس در ایوانم بری
خود نخواهی هیچ وقتم ور بخوانی ساعتی
خون چشم من بریزی، تا که برخوانم بری
دست بیرون آوری از پرده، چون گویی سخن
تا بیندازی زپای آنگه بدستانم بری
نام من بدنام گویی، تا میان مرد و زن
راز من پیدا کنی، وانگاه پنهانم بری
گر ندانم راه بام، از آفتاب روی خود
در فرستی پرتو و چون ذره در بانم بری
ره نمایی هر زمان با کیش و قربانم بده
چون من اندرده شوم بیکیش و قربانم بری
ناخلف شد نام من، بس کز دکان بگریختم
این زمان سودی ندارد گر بدکانم بری
چون امانتها که دادی گم شد اندر دست من
مفلسی بر دست گیرم، تا بزندانم بری
گر بقاضی میبرند آنرا که مستی میکند
من خرابی میکنم، تا پیش سلطانم بری
چون بهمراهی قبولم کردی، ار سر میرود
دستت از دامان ندارم، تا بپایانم بری
اوحدی را گردهی دم، یا بری دل، حاکمی
من چنین نادان نیم، کینم دهی، آنم بری
***
787
او شوی چو خود را تو از میانه برگیری
در بها بیفزایی، تا بهانه برگیری
سنگ و شانهای باید تا زپاوسر گویی
پاوسر چو گم گردد سنگ و شانه برگیری
گر مقیم درگاهی خاک شو، که در ساعت
گردنت زند گر سر زآستانه برگیری
دام شرک را دانه جز تو کس نمیبینم
گر ز دام در خوفی دم زدانه برگیری
در سلوک این منهج گر بصدق میکوشی
تا ز راه دربندی دل ز خانه برگیری
گر چو ما نه بیبرگی ساغری بیاشامی
هم چمان برون آیی، هم چمانه برگیری
اوحدی، خطا باشد قول جز درین پرده
گر صواب میجویی این ترانه برگیری
***
788
بر من نمینشینی نفسی بدلنوازی
بنشین دمی، که خون شد دل من زچاره سازی
همه سر بر آستان تو نهادهایم، تا خود
تو رخ که برفروزی و سر که برفرازی؟
منت، ای کمر، چه گویم؟ که بر آن میان لاغر
چه لطیف مینمایی! چه شگرف میبرازی!
غرض تو کشتن ماست وگرنه از چه معنی
رخ خوب مینگاری؟ سر زلف میترازی؟
چو رود زبوسه ی تو سخنی، سخن نگویم
که حدیث تنگ دستان نبود چنان نمازی
جگر من مسلمان بخوری بدان توقع
که شود بکشتن من دل کافر تو غازی
دل من بسوخت زلف تو، گمان نبرده بودم
که حدیث ما و زلف تو کشد بدین درازی!
من ازین بلا و محنت، نه شگفت اگر بنالم
تو بدان جمال و خوبی چه کنی؟ اگر ننازی
مکنید عیب چندین، اگرش نگاه کردم
که ازو نمیشکیبم، من بیدل نیازی
شدن از پی لطیفان و بخود نگاه کردن
نه نشان عاشقانست و نه رسم عشقبازی
بکجا برم شکایت؟ بکه گویم این حکایت؟
که تو شمع جمع وآنگه دل اوحدی گدازی
***
789
زبرنا پیشگان آموز و رندان رسم سربازی
گرت سودای آن دارد که: عشق آن پسر بازی
جهان بر دشمنان بفروش و عشق دوستان بستان
که مقصود از جهان عشقست و باقی سربسر بازی
حریف سیم کش باید، که در سیمین بران پیچد
که وصل یار سیمین بر نیابی جز بزر بازی
نخست آگاه کن خود را، چو بازی نرد درد او
که زودت مات گرداند غمش، گر بیخبر بازی
نمیباید که از ناوک نظر بر هم نهی هرگز
گرت با روی او باشد تمنای نظربازی
دلت خود برد و گر زین پس سرت سودای او دارد
چنان باید که گر جانت بخواهد، بیجگر بازی
اگر روزی سرش خواهی، بنه گردن برنجوری
که گر رنجور او باشی کنی با گل شکربازی
چو داغ مهر او داری، منه بر دیگری خاطر
که با او زشت باشد، گر هوس جای دگر بازی
نخواهی مرد آن بودن که: گردی گرد عشق او
مگر چون اوحدی وقتی که هر چت هست در بازی
***
790
دل من دردمند تست درمانش نمیسازی
دلت بر وی نمیسوزد بفرمانش نمیسازی
تنم را خون دل خوردی و ترکش میکنی اکنون
عجب دارم زکیش تو که: قربانش نمیسازی؟
زکار من همی پرسی که چونست آن؟ نمیدانم
بدشواری کشید این کار و آسانش نمیسازی
لبت یک روز بوسی، گفت: خواهم داد، سالی شد
عجب گر باز ازان کشتن پشیمانش نمیسازی!
ترا تا تیر مژگان در کمان ابروان آمد
ندیدم سینهای کآماج پیکانش نمیسازی
دلم را بارها گفتی که: سامانی دهی، اکنون
چو شد سرگشته، میبینم که سامانش نمیسازی
نمودی: کاوحدی را جمع خواهم داشتن، اکنون
نباشی جمع، تا روزی پریشانش نمیسازی
***
791
عالمی را بفراق رخ خود میسوزی
تا خود از جمله کرا وصل تو باشد روزی؟
دل سخت تو بجز کینه نورزد با ما
چون بدل کینه کشی، پس بچه مهر اندوزی؟
خار این کوه و بیابان همه سوزن باید
تا تو این پرده که بر ما بدریدی دوزی
نسبت گل بتو میکردم و عقلم میگفت:
پیش خورشید نشاید که چراغ افروزی
وقت آن بود که دل برخورد از لعل لبت
چرخ پیروزه نمیخواست مرا پیروزی
شب هجران ترا صبح پدیدار نبود
گر خیال رخ خوب تو نکردی روزی
اوحدی، بررخ این تازه جوانان بیزر
عشق رسوا بود، آنگاه بپیر آموزی؟
***
792
هزار بار بگفتم که: به زجان عزیزی
اگرچه خون دل من هزار بار بریزی
مرا سریست کزان خاک آستانه نریزم
اگر تو بر سرم آن خاک آستانه ببیزی
شبم بوعده ی فردای خودنشانی و چون من
در انتظار نشینم، تو روزها بگریزی
میان ما و تو کاری کجا زپیش برآید؟
که من تواضع و خدمت کنم، تو تندی و تیزی
مگر تو با من مسکین سری زلطف درآری
وگرنه پای عتابت که دارد؟ از تو ستیزی
طبیب شهر همانا علاج و چاره نداند
مرا، که مهر جبلی شدست و عشق غریزی
بدوست تحفه فرستند چیزها، من مسکین
ترا چه تحفه فرستم؟ که بهتر از همه چیزی
عجب مدار که پیشت چراغ را بنشانم
که شمع نیز در آن شب نشسته به، که تو خیزی
اگر بضاعت مزجاة اوحدی نکنی رد
روا بود که: زخوبان مصر ما، تو عزیزی
***
793
باز آمدی، که خونم بر خاک در بریزی
توفان موج خیزم زین چشم تر بریزی
هر ساعتی بشکلی، هر لحظهای بینگی
دوداز دلم برآری، خون از جگر بریزی
گر تشنهای بخونم، حاکم تویی، ولیکن
در پای خویش ریزش، روزی اگر بریزی
مانند آفتابی، کز بس شعاع خوبی
چون دیده بر تو دوزم، نور از نظر بریزی
در شهر اگر نماند شکر، چه غم؟ که روزی
لعل تو گر بخندد، شهری شکر بریزی
بالله که برنگیرم سر ز آستانه ی تو
گر خنجرم چو باران بر فرق سر بریزی
صد نوبت اوحدی را خون ریختی و گر تو
آنی که میشناسم، بار دگر بریزی
***
794
جهد بکن تا که بجایی رسی
درد بکش، تا بدوایی رسی
بر سر آن کوچه بسی بر گهاست
خیز و برو، تا بنوایی رسی
پیرهنی چاک نکردی بعشق
کی ز بر او بقبایی رسی؟
تا نشوی فارغ و یکتا، کجا
از سر آن زلف بتایی رسی؟
بسکه ببوسی تو زمینش زدور
تا که ببوسیدن پایی رسی
گر تو درآیی ز پی کاروان
زود بآواز درایی رسی
از صف دل دور مشو، زانکه تو
هم ز دل خود بصفایی رسی
ای که بمخلوق چنین غرهای
خود چه کنی؟ گر بخدایی رسی
خواجه ترا چون زغلامان شمرد
گر نگریزی ببهایی رسی
یوسف خود را بتوانی ربود
گر بچنین گرگربایی رسی
اوحدیا، سایه زما برمگیر
گر بچنین ظل همایی رسی
***
795
تو از رنگی که بر گردی کجا همرنگ ما باشی؟
که ما را میرسد رندی و بیباکی و قلاشی
بدین ریش تراشیده قلندر کی شوی؟ چون تو
جوالی موی در پوشی و مشتی پشم بتراشی
ازین صورت چه میخواهی؟ دوای سیرت بد کن
که تقصیری نکرد ایزد درین صورت بنقاشی
کجا شیرین شود کام تو از حلوای خرسندی؟
که مانند نمکدان در قفای سفره ی آشی
ترا با دیگران جنگست و دشمن دربن خانه
بگرد نفس خود برگرد، اگر دربند پرخاشی
گرت سرسبزیی باید، درین صورت بصدق دل
بآب دیده باید کرد سال و ماه فراشی
بدرویشی و مسکینی چو دستت میدهد چیزی
چرا در پای درویشان و مسکینان نمیپاشی!
تو بر کن چشم معنی را و بنگر نیک، تا با خود
چه رخ پوشیدگان بینی زهر سویی بجماشی؟
بسان اوحدی این جا بنه در نیستی گردن
که کاری بر نمیآید ز خود بینی و بواشی
***
796
بخت یار ما باشد گر تو یار ما باشی
از میان بنگریزی، در کنار ما باشی
دل چو در بلا افتد، رحمتی کنی بر دل
غم چو فتنه انگیزد، غمگسار ما باشی
چشمت ار کمان گیرد، پایمرد دل گردی
زلفت ار کمین سازد، دستیار ما باشی
چون بروز هجرانم، رخ زمن نپیچانی
چون شب گریز آید، یار غار ما باشی
خود کجا روا باشد این؟ که ما بدین گونه
از تو دور وآنگهی تو هم در دیار ما باشی
کار دیگران از تو راست گشت صد نوبت
ساعتی چه کم گردد؟ گر بکار ما باشی
جای آشتی بگذار، گر بجنگ میآیی
آن چنان مکن کاخر شرمسار ما باشی
زان ما شو، ای دلبر، تا زدست هجرانت
چون اجل فراز آید، یادگار ما باشی
عارت آید از شوخی با کسی وفا کردن
ترسی از وفاورزی، در شمار ما باشی
اوحدی چو از تو شد آن خویش دان او را
تا چو نام خود گویم افتخار ما باشی
***
797
ز راه دوستی گفتم: دلم را چاره بر باشی
چه دانستم که در کارم زصد دشمن بتر باشی؟
دل سخت تو کی بخشد بر آب چشم بیدارم؟
چو آنساعت که من گریم تو در خواب سحر باشی
گرم روزی دهی کشتن بزاری، بنده فرمانم
بشرط آنکه آنروزم تو نیز اندر نظر باشی
نجویی هرگزم، وآنگه که جویی پیش در باشم
ولی روزیکه من جویم ترا، جای دگر باشی
چه دانستم که از حالم نخواهی باخبر بودن؟
من این خواری بدان دیدم که میگفتم: مگر باشی
ترا از حال محنتهای من وقتی خبر باشد
که عمری بیدل و صبر و قرار و خواب و خور باشی
چه امید از تو دارم من؟ که گر کارم بجان آید
چو روزی داد خود خواهم، همان بیدادگر باشی
فدای خاک پایت گر کنم صد سر بیک ساعت
نبندد صورت آنم که با من سر بسر باشی
ترا اندر شبستانش نباشد، اوحدی، باری
مگر بر آستان او نشینی، خاک در باشی
***
798
سنت آنست که خاک کف پایش باشی
فرض واجب که بفرمان و برایش باشی
گر نخواهی که بحسرت سرانگشت گزی
در پناه رخ انگشت نمایش باشی
ماه را دیدم و گفتم: تو بگیری جایش
بازگفتم: تو نه آنی که بجایش باشی
گرهی بازکن از بند دو زلفش بنیاز
ای دل، آنروز که دربند گشایش باشی
اوحدی، دست بدار از سخن دوست، که او
بوفا سر ننهد، گر تو خدایش باشی
گر برنج غم او کوفته گردی صد بار
بوی آن نیست که در صحن سرایش باشی
***
799
حال دل پیش تو گفتم، که تو یارم باشی
نه بدان تا تو بآشفتن کارم باشی
من که سوزنده چو شمعم خود ازین غصه تو نیز
چه ضرورت که فروزنده ی نارم باشی؟
زین پس آن چشم ندارم که مرا خواب آید
مگر آن شب که در آغوش و کنارم باشی
همچو بلبل همه از دست تو فریاد کنم
تا تو، ای دسته ی گل، باغ و بهارم باشی
با که آرام کنم؟ یا چه قرارم باشد؟
که تو سرمایه ی آرام و قرارم باشی
نکنم یاد بهشت و غم دوزخ نخورم
گر تو فردا حکم روزشمارم باشی
مگر آن روز بنخجیر سگانت نگرم
کان سرپنجه ندارم که شکارم باشی
اوحدی، از گل روی تو مراد من چیست؟
گفت: شرطست که هم صحبت خارم باشی
با چنان گل چه غم از خار؟ که برهم نزنم
دیده از تیر و تبر، گر تو حصارم باشی
***
800
نه پیمان بستهای با من؟ که در پیمان من باشی
من از حکمت نپیچم سر، تو در فرمان من باشی
چو تن در محنتی افتد، تنم را باز جویی دل
چو جانم زحمتی یابد، تو جان جان من باشی
چراغ دیده ی گریان خویشت گفته بودم من
چه دانستم که داغ سینه ی بریان من باشی؟
غمت خون دل من خورد و او را غم نخوردی تو
دلم را غم بباید خورد، اگر جانان من باشی
چه گویی؟ هیچ بتوانی که بیغوغای همجنسان
مرا روزی بپرسی، یا شبی مهمان من باشی؟
کباب از دل کنم حاضر، شراب از خون چشم آرم
وزین نعمت بسی یابی، اگر بر خوان من باشی
زمن گر خردهای آمد، توقع دارم از لطفت
کزان جزوی نیاری یاد و کلی آن من باشی
بآب چشم و بیداری ترا میخواهم از یزدان
چه باشد گر تو نیز آخر دمی خواهان من باشی؟
ندارم آستین زر، که در پایت کنم، لیکن
پر از گوهر کنم راهت، چو در دامان من باشی
غلامست اوحدی، چون من، غلامان ترا لیکن
ز سلطانان نیندیشم، اگر سلطان من باشی
***
801
بکوش و روی مگردان زجور و بارکشی
مگر مراد دل خویش در کنار کشی
چو اختیار دلت عشق روی دلداریست
ضرورتست که جورش باختیار کشی
بیاد او قدح زهر ناب میباید
که همچو شربت شیرین خوشگوار کشی
بهر صفت که میسر شود بکن جهدی
که خویش را بسر کوی آن نگار کشی
زجاه و دولت دنیا دگر چه میطلبی؟
سعادت تو همین بس که جور یار کشی
اگر بآخر عمر این مراد خواهی یافت
روا بود که همه عمرش انتظار کشی
چو اوحدی دلت ار با گلیست حیف مدار
ز بهر خاطر گل گر جفای خار کشی
***
802
گل بین، گرفته گلشن ازو آب و رونقی
بستان نگر، زگل شده همچون خورنقی
وز کارگاه صنع ببستان کشیدهاند
هر جا که بود زرد و بنفشی و ازرقی
گلبن چو قلعهایست پر از تیغ و از سپر
پیرامنش ز آب روان بسته خندقی
آن ناشکفته غنچه ی نسرین و شاخ او
گویی مگر ز دانه ی لؤلؤست جوسقی؟
آراسته بساط چمن را بهشت وار
از هر طرف بسندس و خضر و ستبرقی
کردند بهر بزم چمن ساقیان ابر
در جامهای لاله ز هر گوشه راوقی
بر روی گل طراوت شبنم نگاه کن
همچون بزر سرخ بر اندوده زیبقی
بلبل زبان گشاده و بنهاده پیش او
گردن ببندگی چو کبوتر مطوقی
منصوروار در همه باغی شکوفه را
بر دارها کشیده صبا بی انا الحقی
گل شاهوار بر سر تخت زمردین
سوسن ز پیش شاه در آورده بیرقی
شاخ درخت سر بهوا برده چون علم
زلف شکوفه بر علمش بسته سنجقی
بر جویبار شکل شقایق ز روشنی
همچون بر آب نقره ز بیجاده زورقی
برگ گل از درخت چو غازی بسعی باد
هر دم بگونهای زند از نو معلقی
ترکان شهسوار برون مینهند رخ
ما را که اسب نیست برانیم بیدقی
هر جا که عاقلیست درین فصل مست شد
هشیار تا بچند نشینی چو احمقی؟
خالی نشد زجام می این هفته دست ما
تا دست میرسید بدرد مروقی
کامی بران، که عمر سواریست تیزرو
در زیر ران او چو شب و روز ابلقی
حلق کدو بگیر و بغلغل در آورش
دشمن بهل، که میزند از دور بقبقی
بیسرو قامتی منشین بر کنار گل
از من تو راست گوش کن این حال مطلقی
فصل چنین و یار موافق غنیمتست
وین گوی از میان نبرد جز موفقی
دقیست این که بافتم از تار و پود شعر
کو مدعی؟ که مینهد انگشت بردقی
بالله! که در تنور کلام از خمیر فضل
نانی چنین نپخت ز معنی فرزدقی
گیرم که اوحدی طمع از سیم و زر برید
ای کاهلان، چه لاف زند کم زصدقی؟
***
803
ای ترک حور زاده، زتندی و کودکی
خون دل شکسته ی ما را چه میمکی؟
بگشای زلف و غارت دلها ببین، اگر
از بند زلف دلشکن خویش درشکی
مانند گل ز جامه پدیدار میشود
اندام روشن تو ز خوبی و نازکی
هر کس که دید روی ترا نیک روز شد
روزت خجسته باد! که ماهی مبارکی
ترک تو چون کنم؟ که زترکی هزار بار
گر تیغ بر سرم شکنی، تاج تارکی
گویی حسود چاره سگالم چها کند؟
گر بشنود دگر که تو با اوحدی یکی
***
804
بر ما ستم و خواری، ای طرفه پسر تا کی؟
وندر پی وصلت ما پوینده بسر تا کی؟
بر ما ستمی کرده، خون دل ما خورده
ما بر ستمت پرده میپوش و مدر، تا کی؟
امشب تو بزیبایی خود خانه بیارایی
فردا که برون آیی رفتی و دگر تا کی؟
عنبر بدلاویزی بر دامن مه ریزی
این بوالعجب انگیزی در دور قمر تا کی؟
ای بنده لبت را من، عاشق طلبت را من
شیرین رطبت را من میبین و مخور تا کی؟
چون هست شبستانت، پرغلغل مستانت
من بنده ی دستانت، چون خاک بدر تا کی؟
پیوسته بصد زاری، چون اوحدی از خواری
شبهای چنین تاری، با آه سحر تا کی؟
***
805
جانا؛ غم ما نداشتن تا کی؟
ما را بجفا گذاشتن تا کی؟
شاخ طرب از زمین جانها تو
برکندن و غصه کاشتن تا کی؟
در حسرت خویش گونهای ما
زینگونه بخون نگاشتن تا کی؟
از لطف بما نگاه کن روزی
راز تو نگاهداشتن تا کی؟
بر یک دل مستمند سرگردان
صد درد و بلا گماشتن تا کی؟
در پای ستم چو خاک ره ما را
افگندن و برنداشتن تا کی؟
بر اوحدی شکسته، چون گردون
گردن زجفا فراشتن تا کی؟
***
806
با چنان شیوه و شیرینی و دلبندی و شنگی
نتوان دل بتو دادن، که بجوری و بجنگی
آهوی چشم تو، ای ترک کمربند کمانکش
دل شیران بیابان برباید ز پلنگی
چون سبکدل نشوم در کف چنگ تو؟ که روزی
در نیاری ز جفا با من بیدل سرسنگی
هردمت رای کسی باشد و اندیشه ی جایی
من ندانم که تو خود بر چه طریقی و چه ینگی
سپر انداختهام پیش جفا و ستم تو
که بابرو چو کمانی و ببالا چو خدنگی
از تو امید چه دارم؟ که بیک عهد نپایی
با تو همراه چه باشم؟ که بیک بوسه بلنگی
آن چنان خوی بد و طبع ستمگر که تو داری
به زما مرد نیابی، که صبوریم و درنگی
نشوم با تو چو سوسن دو زبان گر تو نباشی
باز چون گل بدورویی و چو نرگس بدو رنگی
بس که چون چنگ بناکام بنالم زغم تو
کام دل گر زتو اکنون بستانم، که بچنگی
گر نداری چو ملک طبع مخالف بچه معنی
اوحدی با تو چو شهدست و تو با او چو شرنگی
***
807
گفتم که: بگذرانم روزی بنام و ننگی؟
خود با کمند عشقم وزنی نبود و سنگی
رفت از دهان تنگش بار و خرم بغارت
دردا! که برنیامد خروار من بتنگی
رخ مینمود از اول واکنون همی نماید
از بهر کشتن ما هر ساعتی بینگی
احوال خود بگویم با زلفش آشکارا
اکنون که جز سیاهی ما را نماند رنگی
تا کی نهان بماند در زیر پنبه آتش؟
هم برزنیم ناگه این شیشه را بسنگی
تا دامن قیامت بیرون نرفتی از کف
ما را بدامن او گر میرسید چنگی
صبر و قرار ازان دل، زنهار! تا نجویی
کش در برابر آید زین گونه شوخ شنگی
رویی بدان لطافت، چون پرده باز گیرد
بیننده را نماند سامان هوش و هنگی
بس تیرغم که در دل ما را رسید، لیکن
در سالها نیامد بر سینه زین خدنگی
گردن بغم نهادم کز درد دوری او
شادی نمینماید نزدیک من درنگی
از بهر اوست با من یک شهر دشمن، ارنه
با اوحدی کسی را خشمی نبود و جنگی
***
808
ای دل پر هوش ما با همه فرزانگی
شد ز غم آن پری فاش بدیوانگی
ما چو خراباتییم گر ننشیند رواست
پیش خراباتیان آن صنم خانگی
ای که بنخجیر ما ساختهای دام زلف
دام چه حاجت؟ که کرد خال رخت دانگی
دل بر شمع رخت راه نمییافت هیچ
چشم توپروانهایش داد بپروانگی
آینه ی روی تو، تا که بدید آفتاب
جز بمدارا نکرد زلف ترا شانگی
تا تو مرا ساختی با رخ خویش آشنا
بادگرانم فزود وحشت و بیگانگی
اوحدی آن مرد نیست کز تو بکامی رسد
گرچه بکار آوری غایت مردانگی
***
809
نه بیگانهای، ای بت خانگی
مکن با من خسته بیگانگی
تو گر پایمردی نکردی بلطف
چه سود این دلیری و مردانگی؟
پریزادهای چون تو پیش نظر
نباشد ز من طرفه دیوانگی
چراغیست روی تو، ای ماهرخ
که شمعش نیرزد بپروانگی
بگیری بسی دل زلف چو دام
گر آن خال مشکین کند دانگی
ز مهر سر زلفت، ای سنگدل
هوس میکند سنگ را شانگی
بتمکین مکوش، اوحدی، در غمش
که عاشق نکوشد بفرزانگی
***
810
از چهره لاله سازی و از زلف سنبلی
تا از خجالت تو نروید دگر گلی
عاقل بآفتاب نکردی دگر نگاه
گر در رخ تو نیک بکردی تأملی
تو خوش نشسته فارغ و اصحاب شوق را
هردم بخیزد از سر کوی تو غلغلی
روی ترا تکلف زلفی بکار نیست
این بس که وقتها بترازیش کاکلی
در سیلخیز گریه نمیماند چشم من
گرداشتی چو چشم تو زان ابروان پلی
آنرا که آرزوی گلستان وصل تست
از خار خار هجر بباید تحملی
بر سر مکش که خوبترین دستگاه تو
حسنست و کار تو نبود بیتزلزلی
دردا! که نقد و جنس من اندر سر تو رفت
نادیده از لب تو بنوعی تفضلی
ای گل، برای وصف تو در باغ روزگار
بهتر ز اوحدی نبود هیچ بلبلی
***
811
ای بر شفق نهاده از شام زلف خالی
بر گرد ماه بسته از رنگ شب هلالی
چون ماه عید جویم هر شب ترا، ولیکن
ماهی چنان نبیند جوینده، جز بسالی
ما کمتریم ازان سگ کو بر در تو باشد
زان بر در تو ما را کمتر بود مجالی
میخواستم که: جایت بر چشم خود بسازم
از دل نمیروی خود بیرون بهیچ حالی
روزی نبود روزی کان روی را ببینم
ای روز من شب تو، آخر کم از خیالی
از آفتاب رویت من همچو سایه دورم
وآنگاه با رخ تو هر ذره را وصالی
مشتاق آن دهان را صبری تمام باید
کان کام بر نیاید بیرنج احتمالی
با خاک آستانت تا خو پذیر گشتم
دیگر نظر نکردم بر منصبی و مالی
از اوحدی بگردان بیداد شحنه ی غم
تا از غمت ننالد پیش ملک تعالی
***
812
سرم بیدولتست، ار نه زپایت کی شدی خالی؟
که حور نرگسین چشمی و ماه عنبرین خالی
خوشا چشمی که روز و شب تواند دید روی تو
که میمون طالع و بخت و همایون طلعت و فالی
نجستم هیچ ازین دنیا بغیر از دیدن رویت
بهیچم برنمیگیری زدرویشی و بیمالی
نخواهد بود تا هستم دل من بیولای تو
اگر خنجر کشد سلطان وگر ناوک زند والی
ترا بر گریهای من مپندارم که دل سوزد
که همچون گل همی خندی و همچون سرو میبالی
بدین حسن ار شبی تنها بدست زاهدی افتی
بزورت بوسه بستاند، اگر خود رستم زالی
چون من زلف ترا گفتم که: وقتی مالشی میده
نهادی زلف را بر گوش و گوش من همی مالی
پریشانی مکن با ما چو زلف خویشتن چندین
که من خود بیتو میسوزم زمسکینی و بدحالی
نخواهد بود تحصیلی مرا بیروز وصل تو
اگر پیشت فروخوانم تمامت علم غزالی
بآب دیده میگریم زدستان تو هر ساعت
که آتش میزنی در جان و میگویی: چه مینالی؟
جهان پرشرح تست و نام اوحدی، لیکن
عجب دارم که نام او رود در مجلس عالی!
***
813
آنخان خانان را ببین، بر صندلی یللی بلی
میگیر و زانو زن برش، گر مقبلی یللی بلی
کریاس دلها موی او، اردوی جانها کوی او
میران غلام روی او، از بیدلی یللی بلی
ترلک بسیم انباشته، مژگان بکیبر کاشته
بالا چو توغ افراشته، روز یلی یللی بلی
ازیرت بیرون تاخته، قوش بلا انداخته
ما را چو مرغان باخته، در باولی یللی بلی
چشمش دلم را قامچی، دل عشق او را یامچی
آن زلف چون ارقامچی، شب زاولی یللی بلی
ترکانه کین اندوخته، ما را بیرغو سوخته
افسون ازو آموخته، صد بابلی یللی بلی
تابان سهیل از فندقش، بر گوشه ی اروندقش
ای مرغ زار از بندقش، بس غافلی یللی بلی
ترغو بیاروپیش کش، انجوی اوشو بنده وش
از یاسه ی او سرمکش، گر عاقلی یللی بلی
زلف تو تا ایناق شد، کار جهان بلغاق شد
گردون ترا ارتاق شد، بر قانقلی یللی بلی
دیروز مست از بیخودی، گفتا: بیایم، گلمدی
از لشکری چون اوحدی، این قلی یللی بلی
ای یاغیان اهل درت، میران تومان چاکرت
بستان ز زلف کافرت تطغا ولی یللی بلی
ار پیش رخ بستی تتق، کردی وثاق خود قرق
گفتم: بیا، گفتی که: یق، ماماتلی یللی بلی
کاکل زماه آویختی، غوغا زچشم انگیختی
خونم بگزلک ریختی، بیکاهلی یللی بلی
با دیگران سرغامشی، کردی بصدا سرامشی
ما را چنین نارامشی، چون میهلی؟ یللی بلی
ای در سخن نامت علم، شعری چنین آرا زقلم
اللم یلی یللم یلم یللی یلی یللی بلی
***
814
زهی! نادیده از خوبان کسی مثل تو در خیلی
اگر روی ترا دیدی چو من مجنون شدی لیلی
زهجرت چون فرومانم جزین کاری نمیدانم
که شب را روز گردانم بواویلاه و واویلی
اگر چشمم چنین گرید میان خاک کوی تو
زاشک او همی ترسم که در شهر اوفتد سیلی
بامید تو میباشم من شوریده سر، لیکن
کجا با آن چنان رتبت بدرویشان کند میلی؟
بقتلم وعدها دادی و کشتن بیمها، آری
زقتل چه من اندیشی؟ که چون کشتهای خیلی
بلطفم پرسشی میکن، که از جور تو دارم من
شبی تاریک چون مویی، نهاری تیره چون لیلی
گرفتم زاوحدی یکروز جرمی در وجود آمد
زاحسان تو آن زیبد که بر جورش کشی ذیلی
***
815
ای غنچه با لب تو زدل کرده همدمی
گل وام کرده از رخ خوب تو خرمی
زلف و رخ ترا زدل و دیده میکنند
مشک و سمن چو عنبر و کافور خادمی
زان خط سبز و چهره ی رنگین و قد راست
یک باغ سوسن و گل و شمشاد با همی
بر صورت تو ماه و پری فتنه میشوند
صبر از تو چون کند دل بیچاره آدمی؟
ما همچو موم از آتش این غم گداختیم
سنگین دلا، ترا چه تفاوت؟ که بیغمی
پهلو تهی مکن چو میان از کنار ما
ای کرده چون کمر تن ما را خم از خمی
با ما گرت موافقتی نیست راست شو
باشد که در مخالف ما اوفتد کمی
چندین چو زلف بر سر آشفتگی مباش
از چشم دلنواز بیاموز مردمی
گیرم که اوحدی سگ تست، ای انیس دل
از پیش او چو آهوی وحشی چه میرمی؟
***
816
ای داده بروی تو قمر داو تمامی
پیش تو کمر بسته اسیران بغلامی
از شرم بنا گوش تو در گوشه نشیند
گر ماه ببیند که تو در گوشه ی بامی
هر لحظه بدان زلف چو دامم بفریبی
ای من بکمند تو، چه محتاج بدامی؟
گر عام شود قصه ی ما در همه عالم
چون خاص تو باشیم چه اندیشه زعامی؟
ای کشته مرا گفتن شیرین تو صدبار
خود روی تو یک بار نبینم که کدامی؟
چون یار گرامی ز در خانه درآید
شاید که کشی در قدمش جان گرامی
بیتو بمقامی ننشینم که ننالم
ای ناله ی دلسوز من، اندر چه مقامی؟
با مدعیان حال نگفتیم، که ایشان
در آتش این سینه نبینند ز خامی
از بخت بمقصود رسد اوحدی این بار
گر پیش خودش بار دهد مجلس سامی
***
بخرابات گذارم ندهند از خامی
سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی
صوفی رندم و معروف بشاهد بازی
عاشق مستم و مشهور بدرد آشامی
سر ز ناچار برآورده ببیسامانی
تن ز ناکام فرو داده بدشمن کامی
حال می خوردنم از روزن و سوراخ بشب
همه همسایه بدیدند ز کوته بامی
آن زبونم که اگر بر سر بازار بری
بیسخن مال مرا خاص شناسد عامی
دشمنم گر نتواند که ببیند نه عجب
دوست نیزم نتواند زضعیف اندامی
اوحدیوار بصد بند گرفتارم، لیک
تو درین بند ندانی که برون از دامی
***
818
شاد گردم که هر بایامی
قامتت را ببینم از بامی
بیتو کارم بکام دشمن شد
وز دهانت نیافتم کامی
در جدایی تبم گرفت و تو خود
ننهادی بپرسشم گامی
دشمنان از شراب وصل تو مست
دوستان را نمیدهی جامی
خال را دانه ساختی وز زلف
بر سر دانه میکشی دامی
در دلم چون غمت قرار گرفت
گو: قرارم مباش و آرامی
چه تفاوت کند در آتش تو؟
گر بسوزد چو اوحدی خامی
***
819
گر برافرازی بچرخم ور بیندازی زبامی
ماجرای پادشاهان کس نگوید با غلامی
رای آندارم که روی از زخم شمشیرت نپیچم
کم نه روی احترازست و نه روی انتقامی
تا تو روزی رخ نمایی، یا شبی از در درآیی
من بدین امید و سودا میبرم صبحی بشامی
بر سر کوی تو سگ را قدر بیش از من، که آنجا
من نمییارم گذشت از دور و او دارد مقامی
گر زنام من شنیدن ننگ داری سهل باشد
همچو ما شوریدگان را خود نباشد ننگ و نامی
آنقدر فرصت نمییابم که برخوانم دعایی
آن چنان محرم نمییابم که بفرستم سلامی
آخرالامرم ز دستان تو یا دست رقیبان
بر سر کویی ببینی کشته، یا در پای بامی
گر سفر کردند یارانم سعادت یار ایشان
آنکه رفت آسود، مسکین من که افتادم بدامی
دوش مینالیدم از جور رقیبت باز گفتم:
اوحدی، گر پختهای چندین چه میجوشی زخامی؟
***
820
مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی
که چون زنار دربستی زدستم نوش کن جامی
دلت چون بتپرست آمد بشهر ما گذر، کان جا
چلیپاییست در هر توی و ناقوسی بهر بامی
زسرباد مسلمانی دماغت را چو بیرون شد
ترا بر آتش گبران بباید سوخت ایامی
چو بر رخسار ازان آتش کشیدی داغ ما زان پس
که یارد بردنت جایی؟ که داند کردنت نامی؟
چو گفتم: چون توان رفتن درون پرده ی وصلش؟
بگفت: آن دم که در رفتن زخود بیرون نهی گامی
ندیدم مرغ جانت را درین ره دام غیر از تو
بپران مرغ جانت را بتدریج از چنین دامی
بسودای رخ آن بت نخفتم دوش و در خوابم
خیالش گفت: عاشق بین که خوابش هست و ارامی
مرا گویی: کزان دلبر بگو تا: چیست کام تو؟
ازو، گر راست میپرسی، ندارم غیر او کامی
بفکر او چنان پیوست جان من، که ذکر او
نه اندامم همی گوید، که هر مویی زاندامی
مکن پیشم حدیث وصل آن دلدار آتش رخ
که در دوزخ تواند پخت همچون اوحدی خامی
***
821
اگر هزار یکی زان جمال داشتمی
رعایت دل مردم بفال داشتمی
مرا اگر چو تو در حسن حالتی بودی
چرا شکستهدلان را بحال داشتمی؟
در آن جهان سوی من گر تو میل میکردی
بدوستی که ز جنت ملال داشتمی
مرا زدست فراقت بجان رسیدی کار
اگر نه نقش تو اندر خیال داشتمی
اگر ببال قبولت پریدمی زجهان
چه غم زوزر و چه باک ازو بال داشتمی؟
بسال وعده ی کامم که میدهی نیکوست
اگر بعمر خود امید سال داشتمی
گرم حضور جمال تو دست میدادی
چو اوحدی چه سرقیل و قال داشتمی؟
***
822
دو بوسه گر زلب آن نگار بستدمی
مراد خویشتن از روزگار بستدمی
کجاست از لب شیرین یار تریاکی؟
که داد از آن سرزلف چو مار بستدمی
گر او نه با من بیچاره رستمی کردی
بزورش از کف اسفندیار بستدمی
اگر زروی چوگل پرده برگرفتی دوست
بخون لاله خطی از بهار بستدمی
لب چو شکر او گر شکار من گشتی
مراد خاطر ازو آشکار بستدمی
ز لعل اوستدم بوسهای بطراری
وگر بطیره نرفتی هزار بستدمی
دلش بدادم و گفتم: شمار کن بوسه
بجست ورنه منش بیشمار بستدمی
اگرچه شرم همی داشت، من ببیشرمی
چه بوسها که از آن شرمسار بستدمی!
زبهر بوسه درآورده بودمش بکنار
اگر چنانکه نکردی کنار، بستدمی
بر اوحدی اگر آن بیوفا نکردی زور
مراد این دل مسکین زار بستدمی
***
823
نزدیک یار اگرنه چنین خوار و خردمی
در هجرش این مذلت و خواری نبردمی
بیاو زجان ملول شدم، کو خیال او؟
تا جان خود بدست خیالش سپردمی
از باد صبحگاه درین تنگنای هجر
گر بوی او بمن نرسیدی بمردمی
کو آن توان و توش؟ کزین خاکدان غم
خود را بآستان در دوست بر دمی
صافی کجا شدی دلم از دردی جهان؟
گر من نه در حمایت این صاف و دردمی
اندر شمار دیدن او نام من کجاست؟
تا بعضی از جنایت او برشمردمی
گر نقش روی خود ننهفتی زچشم من
من نام اوحدی ز ورق برستردمی
***
824
ای تن و اندامت از گل خرمنی
عالمی حسنی تو در پیراهنی
دل که بالای تو و روی تو دید
کی فرود آید بسرو و سوسنی؟
بیدهان همچو چشم سوزنت
شد جهان بر من چو چشم سوزنی
آنکه ببرید از من بیدل ترا
جان شیرین را جدا کرد از تنی
بر دلم داغ جفا تا کی نهی؟
بار چندین برنتابد گردنی
دوش میگفتی که: پیش من بمیر
گر مجال افتد زهی خوش مردنی!
اوحدی مسکین بگیتی بیرخت
کی قراری داشتی در مسکنی؟
***
825
سر بگذرانم از سر گردون بگردنی
گر بگذرد بخاطر او یاد چون منی
تا در دلم خیال رخ او قرار یافت
مسکین دلم قرار ندارد بمسکنی
میلم بباغ بود، دلم گفت: دیده گیر
سروی نشسته بر لب جویی و سوسنی
گر مرغ زیرکی بهوای دگر مرو
بهتر زکوی دوست نباشد نشیمنی
ای مدعی، چو خوشه مرا سرزنش مکن
برده بباد عشق اگرت هست خرمنی
وی دل که سینه را سپر غصه کردهای
پیکان عشق را به ازین ساز جوشنی
جانا، بخود نگاه کن و حال ما ببین
گر جان ندیدهای که جدا گردد از تنی
یک شهر دشمنند مرا وز بهر تست
گو: جوجرم کنید که بر من به ارزنی
گر داشتی دلم بزر و سیم دسترس
هردم در آستین تو میریخت دامنی
سیلیزنان سزد که برونش کنی زدر
گر پیشت آفتاب بتابد بروزنی
مرد اوحدی زعشق و نگفتی: دریغ بود
ماتم، نگاه کن، که نیرزد بشیونی
***
826
ای هر سر مویت را رویی بپریشانی
صد روی خراشیده موی تو بپیشانی
در سینه نهان کردم سودای تو مه، لیکن
بس درد که برخیزد زین آتش پنهانی
آن دیگ نبایستی پختن بنیستانها
اکنون که برفت آتش، با دست پشیمانی
انکار مکن ما را گر بیسروپا بینی
کین کار هم از اول سرداشت بویرانی
ای یار پری پیکر، دیوانه شدیم از تو
باز آی، که صد نوبت کردیم پری خوانی
یک روز نمیآیی، تا در غم خود بینی
صد خانه ی چون دوزخ، صد دیده ی چون خانی
جوری که تو، ای کافر، کردی و پسندیدی
گر بر تو کنم گویی: ای وای مسلمانی!
زینسان که سراسیمه گشت اوحدی از مهرت
او باز کجا دارد دست از تو بآسانی؟
در وصف تو دیوانی از شعر چو پر کرد او
پر بر تو کند دعوی از شرعی و دیوانی
***
827
باز دوشم ز راه مهمانی
بخرابی کشید و ویرانی
داشت در پیش رویم آینهای
تا بدیدم درو بآسانی
که جزو نیست هر چه میدانم
که ازو خاست هر چه میدانی
دو قدم راه بیش نیست ولی
تو در اول قدم همی مانی
هر چه هستیست در تو موجودست
خویشتن را مگر نمیدانی؟
ای که روز و شبت همی خوانم
گرچه هرگز مرا نمیخوانی
زان شراب بقا بده جامی
تا تن اوحدی شود فانی
***
828
تو ز آه من ار هراسانی
چون دلم میبری بآسانی؟
بر دل ما مکن جنایت پر
که بترکت کنیم اگر جانی
روز آن نیست ورنه هست مرا
با لبت رازهای پنهانی
دل ما را ز نعمت غم تو
هر شبی دعوتست و مهمانی
نوبت وصل ار بمن برسد
راستی نوبتیست سلطانی
گرچه عیدیست مرگ ما بر تو
چون بمیریم قدر ما دانی
بار من در گل غم افتادی
این زمان خر زدور میرانی
در دلت چون توان که بگذارم؟
گر بپیشان جهی بپیشانی
گفتهای: اوحدی کدام سگست؟
سگ گم گشته، کش نمیخوانی
***
829
چه سود خاطر ما را بجانبت نگرانی؟
که ما زعشق تو زار و تو عاشق دگرانی
نشستهام که بجویی مرا، خیال نگه کن
مگر بروز بیاییم وگرنه کی تو بخوانی؟
زدوری تو چنان گشتهام ضعیف و شکسته
که گر ز دور ببینی مرا، تو باز ندانی
تو آفتاب و من آن ذرهام زپرتو مهرت
که از دریچه درآیم، گرم زکوچه برانی
مرا بعشق تو دشمن چرا معاف ندارد؟
گناه چیست کسی را؟ محبتست و جوانی
زراه دور دویدم برت، ستیزه رها کن
غریبم آید از آن رخ، که بر غریب دوانی
اگر بکوی تو آییم ساعتی بتماشا
سبک مدو بشکایت، که میبرم گرانی
بدین صفت که من آویختم بچنبر زلفت
اگر دو هفته بمانم ز چنبرم نرهانی
چو بر سفینه ی دل نقش صورت تو نبشتم
بسان صورت پاک تو پر شدم زمعانی
بپیش دوست دریغا! که قدر خاک ندارد
حدیث من، که چو آبی همی رود زروانی
شکسته شد تنت، ای اوحدی، زبار غم او
نگفتمت: زپی او مرو، که زود بمانی؟
***
830
خوشا آن عشرت و آن کامرانی
که ما را بود از ایام جوانی
سفر کردم بامید غنیمت
غنیمت عمر بود و گشت فانی
ندیدم سود و فرسودم، چه بودی
که ارزیدی بدین سودا زیانی؟
بدادم عمر و درد دل خریدم
چه شاید گفت ازین بازارگانی؟
جوانی را بخواب اکنون توان دید
که تن بیخواب گشت از ناتوانی
رخم گل بود و بالا تیر و کردند
گلم نیلوفری، تیرم کمانی
بشکلی میدوانم مرکب عمر
که اسب تند بر صحرا دوانی
زمان ما بآخر رفت، ازین بیش
چه باشد؟ فتنه ی آخر زمانی
فراق دوستان با جانم آن کرد
که در گلزارها باد خزانی
بدل گفتم: چه داری آرزو؟ گفت
که: دیدار و بهشت جاودانی
بپرسیدم که: دیگر چیست؟ گفتا:
و وادی زندهرود و اصفهانی
نمیماند بوصل دوستان هیچ
اگر صد سال در شادی بمانی
چو گرگ از گله بربود آنچه میخواست
بدین صحرا چه سود اکنون شبانی؟
ترا، ای چرخ، بسیار آزمودم
همانی و همانی و همانی!
چه برخورداری از رختی توان دید؟
که دزدش کرده باشد پاسبانی
چو خواهد برد باد این لالها را
چه باید کرد این جا باغبانی؟
بباید کوچ کردن بر کرانم
که کرد اندامم آغاز گرانی
برون شد کاروان ما ز منزل
چه خسبی؟ ای غریب کاروانی
خداوندا، اگر بدرفت، اگر نیک
چو عجز آوردم آن دیگر تو دانی
ز لطفم داده بودی خردهای چند
بعنف اکنون یکایک میستانی
گدایی پیش آن در فخر باشد
مرا، همچون که موسی را شبانی
بدرگاه تو آورد اوحدی روی
غریب الوجه والید واللسانی
***
831
زتو بیوفا چه جوییم نشان مهربانی؟
بتو سنگدل چه گوییم حکایت نهانی؟
که چو قاصدی فرستیم بدشمنی برآیی
که چو قصهای نویسیم بدشمنان رسانی
چو بهانه میگرفتی و وفا نمینمودی
ز چه خانه مینمودی بغریب کاروانی؟
قدمم گرفت، تندی مکن، ای سوار، تندی
غم مستمند میخور، چو سمند میدوانی
زورق برون فگندم همه بار نامه ی خود
که چو نام من نبینی دگر آن ورق بخوانی
عجب! ارنه قامت تست قیامت زمانه
که در اول غروری و در آخر زمانی
چه محالها شنیدم؟ چه بحالها رسیدم!
که بسالها ندیدم زلب تو کامرانی
مکن، ای پسر، وفا کن، که بروزگار و مدت
من ازین صفت بگردم، تو بدان صفا نمانی
دل اوحدی شکستن، زمیانه دور جستن
نه طریق دوستانت و نه شرط مهربانی
***
832
کاکل آن پسر ز پیشانی
کرد ما را بدین پریشانی
حاصل ما ززلف و عارض اوست
اشک چون خون و چشم چون خانی
شب اول چو روز دانستم
که کشد کار ما بویرانی
ای برخسار آفتاب دوم
وی بدیدار یوسف ثانی
در کمند توییم و میبینی
مستمند توییم و میدانی
عهد بستیم و نیستی راضی
دل بدادیم و هم پشیمانی
گر نیاییم یاد ما نکنی
ور بیاییم رخ بگردانی
دل بدست تو بود، بشکستی
تن بحکم تو گشت و تو دانی
حالم از قاصدان نمیشنوی
نامم از نامه برنمیخوانی
اوحدی را ز درد درمان کن
که بنالد ز درد و درمانی
***
833
مرحبا، ای گل نورسته، که چون سرو روانی
چشم بد دور ز رویت، که شگرفی و جوانی
فکر کردم که بگویم: بچه مانی تو؟ ولیکن
متحیر نه چنانم که بدانم: بچه مانی؟
دفتری باشد اگر ، شرح دهم وصف فراقت
قصه ی شوق رها کردم و خاطر نگرانی
گر بر آنی که: غمت خون من خسته بریزد
بنده فرمانم و خشنود بهر حکم که دانی
این نه حالیست که واقف شوی ار با تو بگویم
صورت حال نگه دار که معنیش ندانی
درد خود را بطبیبان بنمودم، همه گفتند:
روی معشوقه همی بوس، که عشقست و جوانی
باغبانا، ادب آنست که چون در چمن آید
سرو را برکنی از بیخ و بجایش بنشانی
ای که بییاد تو یک روز نمیباشم و یک شب
چون ببینی، سخنم یک شب و یک روز بخوانی
کی بدشنام و جفا دور توان کردنم از تو؟
که بشمشیرم ازین کوچه بریدن نتوانی
مرغ مألوفم و با خاک درت انس گرفته
نه گریزنده ی وحشی، که بسنگم برمانی
اوحدی، زخم بلایی که ترا بر جگر آمد
ریش ناسور شد از بس که تو خون میبچکانی
***
834
نسیم صبح، کرم باشد آن چنان که تو دانی
گذر کنی زبر من بنزد آنکه تو دانی
پیام من برسانی، بدان صفت که تو گویی
سلام من برسانی، بدان زبان که تودانی
چو راز با کمرش در میان نهی بشگرفی
درافگنی سخن من بدان میان که تو دانی
بگوشهای کشی آن زلف را برفق و بگویی
که: بازده دل ما را بدان نشان که تو دانی
خبر کنی لب او را که: ای زراه ستیزه
کنی دریغ دل این شکسته آن که تو دانی
زپرسشی که توانی چه کم شود؟ که بجویی
مراد خاطر آن زار ناتوان که تو دانی
زحال اوحدی ار پرسدت که چیست؟ بگویی
که: در غمت نفسی میزند چنان که تو دانی
***
835
حاصل از عشقت نمیبینم بجز غم خوردنی
پرورش مشکل توان کرد از چنین پروردنی
دوش فرمودی که خواهم کشتن آن شوریده را
از پس سالی عفاالله! نیک یاد آوردنی
سر زشمشیرت نمیپیچم، که اندر دین من
دولت تیزست شمشیری چنان در گردنی
گر هزارم بار خون دل بریزی حاکمی
از تو من آزار چون گیرم بهر آزردنی؟
زآستانت برنخواهم داشتن سر بعد ازین
هم سر کوی تو گر ناچار باشد مردنی
دل چنان خو کرد با رویت که تن با خاک پاک
راستی بیم هلاکست از چنان خو کردنی
اوحدی، گر آرزو داری که کام دل بری
ناگزیرت باشد از بار ملامت بردنی
***
836
صبح دمی که گرد رخ زلف شکسته خم زنی
چون سرزلف خویشتن کار مرا بهم زنی
کافر چشم مست تو چون هوس جفا کند
بر سر من سپر کشی، بر دل من علم زنی
از «نعم» و «بلی» بود با همه کس حدیث تو
با من خستهدل چرا این همه «لا» و «لم» زنی؟
ای که نمیزنم دمی جز بخیال لعل تو
گر بکف من اوفتی،کی بهلم که دم زنی؟
شاد کجا شود زتو این دل ناتوان من؟
چون تو بروز هجر خود این همه تیر غم زنی
بیتو دمی نمیشود خالی و فارغ، ای صنم
چهره ی من ز زرگری اشک من از درم زنی
بر سر و چشم خود نهی نامه ی دشمنان من
چون که بنام من رسی بر سر آن قلم زنی
در حرم تو هر کسی محرم و از برای من
قفل حرام داشتن بر در آن حرم زنی
کار تو با شکستگان یا ستمست، یا جفا
با تو طریق اوحدی دردکشی و دم زنی
***
837
عارت آمد که دمی قصه ی ما گوش کنی؟
قصه ی غصه ی این بیسر و پا گوش کنی؟
پادشاهی تو، ازین عیب نباشد که دمی
حال درویش بپرسی و دعا گوش کنی
چه زیان دارد؟ اگر بیسروپایی روزی
عرضه دارد سخنی وز سر پا گوش کنی
گوش بر قول حسودان مکن، ایرانه رواست
که صوابی بگذاری و خطا گوش کنی
با تو از راستی قد تو میباید گفت
کان چه از صدق بگویم بصفا گوش کنی
خلق گویند که: با او سخن خویش بگوی
من گرفتم که بگویم، تو کجا گوش کنی؟
بخدا، گر بودت هیچ زیان گر نفسی
قصه ی اوحدی از بهر خدا گوش کنی
***
838
گر نخواهی که نظر با من درویش کنی
این توانی که بصد غصه دلم ریش کنی
نکنی گوش بجایی که رود قصه ی من
مگر آن گوش که بر قول بداندیش کنی
با چنان تیر و کمانی که ترا میبینم
عزم داری که دلم را سپر خویش کنی
از تو آن روز که امید وفایی دارم
تو در آن روز بکوشی و جفا بیش کنی
خلق بیزخم چو قربان غمت میگردند
آن همه تیر چه محتاج که در کیش کنی؟
گر ترا دست بجور همه عالم برسد
همه در کار من عاجز درویش کنی
اوحدی چون زلب لعل تو نوشی طلبد
مویها بر تنش از محنت و غم نیش کنی
***
839
از غمزه تیرسازی وزابرو کمان کنی
تا من چو نام بوسه برم قصدجان کنی
گر یک نظر بجان بخریم از لبت، هنوز
ترسی کزان معامله چیزی زیان کنی
وقتی که نیم جرعه ی شادی بمن دهی
صد محنتش بعشوه گری در میان کنی
از دست کینه ی تو نیارم که دم زنم
زیرا که مهر مهر خودم بر زبان کنی
کس بیگرو بدست تو دل چون دهد؟ که تو
خو کردهای که دل ببری، رخ نهان کنی
هجر تو پیر کرد مرا وین طریق تست
کز هجر خویش پیرو و زوصلم جوان کنی
بر روی من زعشق نشان میکنی و من
ترسم سرم براه دهی، چون نشان کنی
گر زر طلب کنی ندهی ساعتی امان
ور وعدهای دهی، همه عمر اندران کنی
چون گویمت که: کام روا کن مرا زلب
هجرم بسر فرستی و اشکم روان کنی
دل دی شکایتی ز تو میکرد پیش من
پنداشت هر چه من بتو گویم تو آن کنی
کشتی مرا بجور، چو گفتم که: عاشقم
این روز آن نبود که بارم گران کنی
خواری کنی و رخ بنمایی بمن، ولی
روزی چنین نمایی و سالی چنان کنی
یکشب گر از فراق تو فریادخوان شوم
ماهی ستیزه با من فریاد خوان کنی
صد سال اگر بمنع تو کوشیم سود نیست
زیرا که چون دو روز برآید همان کنی
در کام اوحدی نکند کار بوسهای
گر هر دمش دومن شکر اندر دهان کنی
***
840
جفا بر کسی بیش ازین چون کنی؟
که هردم بنوعی دلش خون کنی
تو روزی ز دست غم خود مرا
بصحرا دوانی و مجنون کنی
نگویم بکس حال بیداد تو
که ترسم بگویند و افزون کنی
نمیدارم از دامنت دست باز
گرم دامن دیده جیحون کنی
برآنی که بر من کنی رحمتی
چه سودم دهد؟ گرنه اکنون کنی
دلی را که خار غمت نیش زد
ندانم تو او را چه افسون کنی؟
نبود این گمان اوحدی را بتو
که با او دل خود دگرگون کنی
***
841
بنشاط باده چو صبحدم سوی بوستان گذری کنی
بسر تو کین دلخسته را بنسیم خود خبری کنی
زشمایل تو خجل شود رخ سرخ لاله سحرگهی
که چو گل شکفته زعکس می بچمن چمان گذری کنی
برود فروغ روی مه چو نگه کند بجبین تو
بچکد عرق زجبین گل چو بروی او نظری کنی
ز فراز قامت نازنین رخ نور گستر نازکت
چو صنوبریست که بر سرش بمهندسی قمری کنی
خنک آنزمان که بشیوه با من دل شکسته زچابکی
سخن عتاب درافگنی و کرشمه با دگری کنی
دلم از غم تو کباب شد، جگرم بسوخت، چه دلبری
که همیشه عربده با دلی و ستیزه با جگری کنی؟
صنما، زدیده ی مرحمت بسرشک دیده ی من نگر
گرت احتشام رها کند که نظر بسیم و زری کنی
بامید وصل تو زار شد دلم ارنه نیست ضرورتی
که بهر زه عمر عزیز در سرکار عشوه گری کنی
همه روز روشن اوحدی شب تیره شد زفراق تو
تو بوصل خود چه شود اگر شب تیره را سحری کنی؟
***
842
هر قصه مینیوشی و در گوش میکنی
پیمان ما چه شد که فراموش میکنی؟
این سخت گفتنت همه با من زبهر چیست؟
چون من در آتشم تو چرا جوش میکنی؟
بر دشمنان خود نپسندد کس این که تو
با دوستان بیتن و بیتوش میکنی
در خاک و خون زهجر تو فریاد میکنم
ایدون مرا ببینی و خاموش میکنی
همچون علم ببام برآورد نام ما
سودای آن علم که تو بر دوش میکنی
تا غصهای تست در آغوش دست من
آیا تو با که دست در آغوش میکنی؟
هر شب زهجر زلف و بناگوشت، ای صنم
پشتم چو حلقه ایست که در گوش میکنی
ده شیشه زهر در رگ و پی میکند مرا
هر جام می که با دگری نوش میکنی
گفتی که: اوحدی زچه بیهوش میشود؟
رویش همی نمایی و بیهوش میکنی
***
843
باز بقول کیست این جور و ستم که میکنی؟
وین دل و دیده ی مرا پر تف و نم که میکنی؟
رنج دل ضعیف من گشت فزون زعشق تو
چون نشود فزون؟ ازان پرسش کم که میکنی
حال دل شکسته را باز پدید میکند
بررخ زعفران و شم رنگ بقم که میکنی
دوش بطنز گفتهای: شاد شو از وصال من
شاد کجا شویم؟ ازان چاره ی غم که میکنی
طرفه نباشد ار بتو شهر خراب میشود
زین همه قتل و غارت، ای طرفه صنم، که میکنی
مرهم ریش سینه و داروی درد میشود
خنجر «لا» که میزنی، ناز «نعم» که میکنی
روی تو گفت: کاوحدی حسن مرا غلام شد
چون نشوم غلام آن لطف و کرم که میکنی؟
***
844
زمستان زمستان نبیند زبونی
وگر خود بلا بارد از ابر خونی
زمستان بهاریست آنجاکه باشد
شراب ارغوانی، سماع ارغنونی
زشر زمستان شرابت رهاند
وگر خود بفضل و هنر ذوفنونی
چو بادی برآید دمی باده درکش
زآتش چه کم؟ باده آر از کنونی
از آن حلقه شد پشتت از باد سرما
که از حلقه ی میپرستان برونی
گر آزاد مردی تو و دین رندان
بدو نان رها کن خسیسی و دونی
تو ای زاهد خشک، هم ساغر نو
فروکش بشادی که در هان و هونی
نگه کن که چونست احوال وآنگه
بخور بادهای چند و بنگر که چونی؟
دل آهنین را دوایی ده از می
که مانند سیمابی از بیسکونی
بیک حال بر بیستان خویشتن را
گر از باستانی ور از بیستونی
ز سر دل اوحدی دور باشی
چو ذوقی نباشد ترا اندرونی
***
845
تبم دادی، نمیپرسی که: ای بیمار من چونی؟
دلت چونست در عشق و تو با تیمار من چونی؟
بروز روشن از هجر تو من بس تیره حالم، تو
شب تیره زدست نالهای زار من چونی؟
بکار دیگران نیکو میان بستی، شنیدم من
ببینم تا: چو کار افتد مرا در کار من چونی؟
زمهمان خیالت هر شبی صد عذر میخواهم
که: با تقصیرهای دیده ی بیدار من چونی؟
بیازردی که من گفتم: بده زان لب یکی بوسه
من این بسیار خواهم گفت، با آزار من چونی
زدست هندوی زلفت نمییارم که چشمت را
بپرسم یکزمان، کای ترک مردمخوار من چونی؟
دلم بردی، نمیگویی که: خود چون زندهای بیدل
غمت خوردم، نمیپرسی که: ای غم خوار من، چو نی
گرم در صد بلا بینی مپرس از هیچ، سهلست آن
چو پرسی این بپرس از من که: بیدیدار من چونی؟
منت پار آشنا بودم، عجب کامسال خود روزی
نپرسیدی زمن: کای آشنای پارمن، چونی؟
سرم بر آستان خویش میبینی، نمیگویی
که: ای بر آستانم کم زخاک خوار من، چونی؟
مرو با هر بدآموزی، بترس از آه دلسوزی
بپرس از اوحدی روزی که ای بیمار من، چونی؟
***
846
رخت گویم بزیبایی، لبت گویم بشیرینی
حرامست ار چنین صورت کند صورتگری چینی
بعارض حیرت حور و بقامت غیرت طوبی
برخ سرمایه ی مهر و بدل پیرایه ی کینی
ترا، ای ترک، اگر روزی ببیند خسرو گردون
برت زانو زند، گوید: تو آغا باش و من اینی
سخن گویی و میخواهم که دردت زان زبان چینم
ولی ترسم که بد گویان بگویندم: سخن چینی
رخم زردست و آهم سرد و لب خشک از فراق تو
نگفتم حال چشم تر، که خود چون بگذری بینی
ترا با آن غرور حسن و ناز و سرکشی، جانا
کجا از دست برخیزد که با درویش بنشینی؟
نه تنها بر سر راهت مسلمان دیده میدارد
که گه کافر ترا بیند براه آید زبیدینی
اگر قد ترا شمشاد گویم جای آن داری
وگر روی ترا خورشید خوانم در خور اینی
ترا بر اوحدی چون دل نسوزد چاره آندانم
که در هجر تو میسوزد بتنهایی و مسکینی
***
847
رخ و زلفت، ای پریرخ، سمنست و مشک چینی
بدهان و لب بگویم که : نبات و انگبینی
تو اگر در آب روزی نظری کنی بر آنرخ
هوست کجا گذارد که: کسی دگر ببینی؟
بزبان خود نگارا، خبرم بپرس روزی
که دلت زبون مبادا! زرقیب چون زبینی
چو زچهره برگشایی تو نقاب، عقل گوید:
قلمست و نرگس و گل نه دهان و چشم و بینی
ز دلم خیال رویت نرود بهیچ وجهی
که دلم نگین مهرست و تو مهر آن نگینی
چو شد، اوحدی، دل تو بخیال او پریشان
متحیرم که بی او بچه عذر مینشینی؟
برو و زباغ رویش دو سه گل بچین نهفته
که چو باغبان ببیند نهلد که گل بچینی
***
848
ز دست کس نکشیدم جفا و مسکینی
مگر زدست تو کافر، که دشمن دینی
چو دیده ی همه کس دیدن تو میخواهد
کسی چه عیب تو گوید؟ که: خویشتن بینی
اگر پیاده روی، سرو گلشن جانی
وگر سوار شوی، شمع خانه ی زینی
شب شراب که باشد رخ تو شاهد و شمعی
بجز لب تو نیاید بکار شیرینی
ندانمت که بدست که اوفتادی باز؟
عجب که دست نبوسند کش تو شاهینی!
بدرد مند غم او رمن که میگوید؟
مکن حکایت درمان چو درد اوچینی
میان بجستن یار، اوحدی، چنان دربند
که تا بدست نیاید ز پای ننشینی
***
849
از مردم این مرحله دلساز نبینی
در طارم این قبه هم آواز نبینی
تا کی زن و فرزند و برادر؟ که ازین قوم
جز خانه برو خانه بر انداز نبینی
زان عالم و از لذت آن چاشنیی جوی
سهلست اگر آن نعمت و آن ناز نبینی
فردا اگر از کلی احوال بپرسند
آن روز کسی را تو سرافراز نبینی
رازیست درین جنبش و آرام، ولیکن
ترسم که تو خود نیک درین راز نبینی
کاری بکن، ای خواجه، که اینصورت زیبا
پیوسته برین صورت و این ساز نبینی
ای اوحدی ، این عمر بافسوس مکن خرج
کین عمر چو بگذشت دگر باز نبینی
***
850
بروی خود نظر کن، تا بلای عقل و دین بینی
گره بر مشکها زن، تا کساد مشک چین بینی
سرودل خواستی از من، اشارت کن، که در ساعت
سرم بر آستان خویش و دل بر آستین بینی
مرا سرگشته و حیران و ناکس گفتهای، آری
تو صاحب دولتی، در حال مسکینان چنین بینی
بهشتی طلعتا، آن چشمه ی کوثر لبت باشد
که در وی لذت شیر و شراب و انگبین بینی
قیامت میکند طبعم چو میبیند ترا، آری
قیامت باشد آن ساعت که مه را بر زمین بینی
جدا کن پرده از رخسار چون خورشید نورانی
که نور خرمن ماهش بمعنی خوشه چین بینی
دو لعل خویش را یک دم بوصف خود زبانی ده
که همچون اوحدی ملک سخن زیر نگین بینی
***
851
آمد بهار، خیمه بزن بر کنار جوی
بر دوست کن کنار و زدشمن کنار جوی
میچار فصل عیش فزاید، بمیگرای
گل پنج روز بیش نپاید، بباغ پوی
بستان پر از بدایع صنعست، لیک هیچ
رنگیش نیست بیرخ یار بدیع جوی
چون سنگ و روست آنکه نشد گرم دل بعشق
در عهد آن نگار مکن یاد سنگ و روی
خواهی که بیتکلف چشمش نظر کنی
از نقش صورت دگران لوح دل بشوی
ای باد، بوی زلف چو چوگان او بیار
تا سر بمژده در کف پایت نهم چو گوی
هر دم بشیوه ی دگرم صید میکنند
گاهی بقند آن لب و گاهی ببند موی
با قد آن صنم زچمن، سرو گو: مبال
با روی آن پری، ززمین لاله گو: مروی
ای اوحدی، تو خاک سر کوی دوست باش
باشد که دوست را گذر افتد بخاک کوی
***
852
بر گذشت از من و بنمود چو ماه از سر کوی
دلبر کافرم از چادر کافوری روی
کرده هر هفت سر هفته و گرمابه زده
عرق و آب چکانش چو گلاب از سر و موی
کند شد قوت رفتارم از آن تیزی خوی
تیز شد لهجه ی گفتارم از آن تندی خوی
گفتم: از چیست چنین تازه رخت گفت: از می
گفتم: از کیست چنین طیره سرت گفت: از شوی
خواهشی کردم و القصه عنان در پیچید
بوثاق آمد و پرمشک شد ازوی مشکوی
خانه روشن شد از آن ماه سجنجل سینه
حجره گلشن شد از آن ترک عقیقل گیسوی
در فرو بستم و بنشست و میآوردم و نقل
وآنچه در مجلس ازو رنگ پدید آید و بوی
باده گردان شد و او سرخوش و من خرم و نه
در میان من و او هیچ کسی جز من و اوی
دست او ساقی و لب مطرب و رخ معشوقه
اوحدی واله و آشفته و زار از همه سوی
گاه در گردنم افتاد چو چوگان زلفش
گاه در پای وی افتاده من خسته چو گوی
باده خورد و بزبان مست شد آن تند نهاد
مست بود و بدرم رام شد آن عربده جوی
باز کردم زهم آن زلف دو تا، تار بتار
برگشودم زهم آن بند قبا، توی بتوی
خانه خالی بود و او عاشق و من مست، دگر
نتوان گفت برو، هر چه تو دانی میگوی
***
853
تو در شهری و ما محروم از آن روی
زهی شهر! وزهی رسم! وزهی خوی!
ببویت شاد میگردم همانا
نمیدانم که بادت میبرد بوی
بکوی خود دگر بیرون نیایی
اگر بینی که من خاکم در آن کوی
نبودت هرگز این عادت، مگر باز
غلط کردی گذر کردن بدین سوی
ترا هر موی دردستیست و آنگاه
من آشفته از دست تو چون موی
عجب گوی زنخ داری ندانم
که چوگان که خواهد بود این گوی؟
چو خواهم بوسه گویی: اوحدی، زر
بنقد این بشنو و باقی تو میگوی
***
854
ترا گذاشته بودم که کار ساز شوی
چو کار ساخته باشی بخانه باز شوی
بگرد خاطرت اکنون خود آن نمیگردد
که هیچ پیش رفیقان خود فراز شوی
زدوستان که تو در شهر خود رها کردی
گمان نبود که زینگونه بینیاز شوی
تو در دیار خود از خسروان مملکتی
رهامکن که: بکلی اسیر آز شوی
درین حدیقه بسی رازهای پنهانیست
بکوش تا مگر از محرمان راز شوی
زنیست صورت دنیا، مهل که دست طمع
بدامن تو رساند، که بینماز شوی
حضور خلق نباشد ز فتنه ای خالی
درین میانه سزد گر باحتراز شوی
چو زاد آن مقر اینجا بدست باید کرد
تو هیچ راه نیابی چو بیجواز شوی
چو اوحدی زجهان دست حرص کن کوته
که وقت شد که در آن منزل دراز شوی
***
855
یک سخن زان لعل خاموشم بگوی
نکتهای شیرینتر از نوشم بگوی
بر دهانم نه لب و سری که هست
از زبان خویش در گوشم بگوی
امشبم چون دوش بودن آرزوست
از چه میداری شب دوشم؟ بگوی
هوش من در گفتن شیرین تست
تا نباید رفتن از هوشم بگوی
دیشبم پوشیده گفتی: سر بیار
این سخن بییار سر پوشم بگوی
با دل مجنون من پیغام وصل
پیش از آن کز هجر برجوشم بگوی
اوحدی، با چشم مستش حال من
گر نکردستی فراموشم بگوی
***
856
دلا، زین بدایت چه دیدی؟ بگوی
زپایان و غایت چه دیدی؟ بگوی
ازین چار لشکر چه داری؟ بیار
وزان هفت آیت چه دیدی؟ بگوی
بوقت حمیت درین رزمگاه
ز اهل حمایت چه دیدی؟ بگوی
از آن کس که میداردت در عنا
نشان عنایت چه دیدی؟ بگوی
درین کشور از والیان بزرگ
طریق ولایت چه دیدی؟ بگوی
ازین عدل نامان غولی طلب
برون از جنایت چه دیدی؟ بگوی
اگر سر قرآن بدانستهای
در آن عشرو آیت چه دیدی؟ بگوی
روایتگرست این از آن، آن ازین
غرض زین روایت چه دیدی؟ بگوی
نهایت ندارد بیابان عشق
تو زین بینهایت چه دیدی؟ بگوی
ازین جاه جویان دعوی پرست
بغیر از حکایت چه دیدی؟ بگوی
چو نور هدی یافتی، اوحدی
زچندین هدایت چه دیدی؟ بگوی
***
857
شاخ ریحانی تو، یا برگ گل سوری؟ بگوی
آفتابی؟ یا پری، یا چهره ی نوری؟ بگوی
با چنان بالا و دیدار بهشتی کان تست
از چه ما را کردهای در دوزخ ای حوری، بگوی
دیگران را چون مجالی میدهی نزدیک خود
از من آشفته ی بیدل چرا دوری؟ بگوی
چون که با ما باده خوردی قصه ی رفتن مگوی
یا چو با مستان نشستی ترک مستوری بگوی
ای که ما را سرزنش کردی که: این آشوب چیست؟
با شراب سرخ صاف صرف انگوری بگوی
عقل معذورم کجا دارد، که در فصلی چنین
ترک جام باده گویم؟ گر تو معذوری بگوی
اوحدی، گر پند خواهی دادن این آشفته را
آن سخن را، اینزمان مستم، بمخموری بگوی
***
858
عاشقم، از عشق من گر بگمانی بگوی
چاره ندانم که چیست؟ آنچه تو دانی بگوی
منتظرم تا مگر پیش من آیی شبی
گر بتوانی بیا ور نتوانی بگوی
من بدلم یار تو، باز تو گر یار من
هم بدلی کو نشان؟ ور بزبانی بگوی
دوش بر آن بودهای تا بخوری خون من
بیخبرم خون مخور، هرچه برآنی بگوی
جان و دلی زین جهان دارم اگر زانکه تو
در پی اینی ببر، بر سر آنی بگوی
چند بگویی: ترا من برسانم بکام؟
آنچه پذیرفتهای چون برسانی بگوی
بیش مزن تیغ غم بر جگر اوحدی
ترک نهای، ترک این سخت کمانی بگوی
***
859
با دل تنگ من از تنگ شکر هیچ مگوی
چون ترا از دل من نیست خبر هیچ مگوی
چند گویی که: حدیث تو بزر نیک شود؟
روی زرین مرا بین وز زر هیچ مگوی
پیش قند دهن پسته مثال تو ز شرم
چون نبات ار بگذارد زشکر هیچ مگوی
هردمی قصه ی ما را چه زسر میگیری؟
جان چو در پای تو کردیم زسر هیچ مگوی
از دهان تو بیک بوسه چو خرسند شدیم
زان دهن جز سخن بوسه دگر هیچ مگوی
من بیسود چه گرد تو توانم گشتن؟
گر کمر گرد تو گردد زکمر هیچ مگوی
سینه ی اوحدی از عشق تو گر ناله کند
ناوکت را سپرست و بسپر هیچ مگوی
***
860
دل سرای خاص داشت از مجلس عامش مگوی
جان چو با جانان نشست از پیک و پیغامش مگوی
مرغ جان ما، که از بار بدن بودش قفس
باز دست شاه گشت از دانه و دامش مگوی
ما از آن یوسف ببادی قانعیم، ای باد صبح
بوی پیراهن چو آوردی ز اندامش مگوی
ای که میگویی: خیال او توان دیدن بخواب
مرد چون شوریده گشت از خواب و آرامش مگوی
آنکه روی دوست دید او را بکفر و دین چه کار؟
وانکه مست عشق گشت از کفر و اسلامش مگوی
چند گویی: پختهای باید که گردد گرد او؟
سینه ی ما سوختست از پخته و خامش مگوی
دوش میگفتی: ندانستم که خون من که ریخت؟
آنکه میدانی همانست، اوحدی، نامش مگوی
***
861
رخ باز نهادم بسماوات الهی
تا بر سر گردون بزنم نوبت شاهی
رخت و خر خود را همه بگذاشتم اینجا
چون یار مسیحم، بسم این چهره ی کاهی
از من مطلب مهر خود، ای شاهد دنیا
بر مهر تو چون دل نهد این عاشق آهی؟
اینجا نتوان کرد مقام، ارچه دلم را
روزی دوسه مهمان تو کرد این تن ساهی
جز در رسن عشق مزن دست ارادت
تا یوسف مصری شوی، ای یوسف چاهی
اینجا منشین پر، که جزا مینتوان یافت
عمر ابد و مملکت نامتناهی
برخیز و بآن باغ بهشتی نظری کن
تا پیش نهم هرچه دلت خواهد و خواهی
گه نعره برآریم زصحراش چو مرغان
گه غوطه برآریم زدریاش چو ماهی
در نامه ی ترکیب که داری نظری کن
تا سر دو گیتی بشناسی بکماهی
نی نی، که ازین هر دو جهان جز برخ او
گر باز شود چشم تو در عین گناهی
یکرنگ شو، ای اوحدی و یکدل و یکتا
درکش قلم و خط بسپیدی و سیاهی
***
862
گلا، عنان عزیمت ببوستان چه دهی؟
بتا، تعلق خاطر بسرو وبان چه دهی؟
زسرو راست تری، یاد نسترن چه کنی؟
ز لاله خوبتری دل بارغوان چه دهی؟
چو غنچه تنگ دلی را بخنده ی چو شکر
ز پسته ی دهن خویشتن نشان چه دهی؟
چو نرگس تو زبیداد خون خلق بریخت
تو تیر غمزه بابروی چون کمان چه دهی؟
بنفشه را چو زبان برکشیده ای زقفا
بخیره سوسن پرفتنه را امان چه دهی؟
چو طوطی لب لعل تو در حدیث آمد
بهرزه بلبل شوریده را زبان چه دهی؟
اگرنه همچو فلک تند خوی و بدمهری
مراد دشمن و تشویق دوستان چه دهی؟
بر آستان تو بگریستم بطیره شدی
که بار زحمت این خاک آستان چه دهی؟
***
863
ای آنکه زهجر تو ندیدیم رهایی
باز آی، که دل خسته شد از بار جدایی
هر چند مرا هیچ نخوانی که: بیایم
این نامه نبشتم که: بخوانی و بیایی
ما را همه کاری بفراق تو فرو بست
باشد که زناگه در وصلی بگشایی
گفتی که: زتقصیر تو بود این همه دوری
تقصیر چه باشد؟ چو ندانم که: کجایی؟
از بار غم خویش نبایست شکستن
ما را که شب و روز تو بایستی وبایی
ای رفته و بر سینه ی ما داغ نهاده
سوگند بجان تو که: اندر دل مایی
هر چند پسند همه خلقی زلطافت
اینت نپسندیم که در عهد نیایی
بنمای بنا معتقدانم رخ رنگین
تا بیش نپرسند که: دیوانه چرایی؟
ای مدعی، آن دست نگارین که مرا کشت
از دور ببینی سر انگشت بخایی
زآیینه عجب دارم آرام نمودن
وقتی که تو آن روی بآیینه نمایی
اندر دل یکتا شده ی اوحدی امروز
سوزیست که آتش برساند بدوتایی
***
864
ای از گل سوری دهنت غنچه نمایی
وی بر سمن از سنبل تر غالیه سایی
میدان که: سر ما و نشان قدم تست
در کوی تو هر جا که سری بینی و پایی
دوش این دل من خانه ی عشق تو همی کند
و امروز دگر باره بنا کرد سرایی
بیواسطه روزی هوس دیدن ما کن
کندر دل ما جز هوست نیست هوایی
یک روز بزلف تو در آویزم و رفتم
شک نیست که باشد سر این رشته بجایی
دی منکر ما را هوس پرده دری بود
پنداشت که بتوان زدن این پرده بتایی
آن کس که درین واقعه عذرم نپذیرد
بر سینه نخوردست مگر تیر بلایی
من گردن تسلیم بشمشیر سپردم
از دوست کجا روی بپیچم بقفایی؟
زان تخم وفا بهره چه معنی که ندیدیم
نیکی و بدی را چو پدیدست جزایی
برگشتنت، ای اوحدی، از یار خطا بود
دل بر نتوان داشت زترکی بخطایی
***
865
بپیمانی نمیپویی، بپیوندی نمیپایی
دلم زاندیشه خون کردی که بس مشکل معمایی!
زصد شهرت خبر دادند و چون رفتم نه در شهری
بصد جایت نشان گفتند و جون جستم نه در جایی
همی جویم ترا، لیکن چو مییابم نه در دستی
همی بینم ترا، لیکن چو میجویم نه پیدایی
چو در خیزم بکوی تو زپیشم زود بگریزی
چو بگریزم ز پیش تو مرا هم باز پیش آیی
بفکرت هر شبی تا روز بنشینم که: آیی تو
غلط کردم، چه میگویم؟ نه دوری از برم کایی
نبودست از وصال تو مرا یک ذره نومیدی
که گر خواهی جهانی را درین یک ذره بنمایی
چنان بنشستهای در دل که میگویم: تویی دل خود
چنان پیوستهای در ما که: پندارم که خود مایی
نمیخواهم کسانی را که امروزند و فردا نه
ترا خواهم که دی بودی و امروزی و فردایی
از آن خویشی کند با تو دل بیخود که در پرده
ترا رخهاست کان رخها بغیر خویش ننمایی
نمیپوشی رخ از بینش، ولی رویت کسی بیند
که همچون اوحدی او را ز دل دادند بینایی
ببویی، ای زدل آشفته، زین ساغر قناعت کن
کزین جا چون گذر کردی خراباتست و رسوایی
***
866
دلم زخم بلا دارد ز چشم تیر بالایی
که دارد چون کمر بستی و همچون زلف لالایی
بدان کان پای من باشد بدام زلف او، گر تو
ز دستی بشنوی روزی که: زنجیریست برپایی
باشک چشم برگریند مردم در بلا، لیکن
نه هراشکی چو جیحونی، نه هر چشمی چو دریایی
نخواهم یافتن یکشب مجال خلوتی با او
که هرگز کوی دلبندان نشد خالی زسودایی
هلاک من نخواهد بود جز در عشق و میدانم
کزین معنی خبر کرده مرا یکروز دانایی
زهر سویم غمی سر کرد و تشویشی و اندوهی
کجایی آخر ای شادی؟ تو هم برکن سر از جایی
زمن هر لحظه میپرسی که کارت: چیست؟ اینمعنی
کسی را پرس کو دارد بکار خویش پروایی
مرا از عشوه هر روزی بفردا میدهی وعده
مگر کامروز مردم را نخواهد بود فردایی؟
زآه اوحدی او را چو آگاهی دهم گوید:
چه گویی پیش من چندین حدیث باد پیمایی؟
***
867
دمشق عشق شد این شهر و مصر زیبایی
ز حسن طلعت این دلبران یغمایی
ز تنگ شکر مصری برون نیاوردند
بلطف شکر تنگ تو در شکر خایی
کمر که بستهای، ای ماه، بر میان شب و روز
مگر بکشتن ما بستهای که نگشایی؟
اگر بمصر غلامی عزیز شد چه عجب؟
بهر کجا که تو رفتی عزیز میآیی
چو روی باز کنی نیستی کم از یوسف
چو غنج و ناز کنی بهتر از زلیخایی
برو تو شهر بگو: تا دگر نیارایند
کزان جمال تو خود شهرها بیارایی
در سرای تو بیتالمقدسست امروز
رخ تو قبله ی شوریدگان شیدایی
بجنگ رفتن سلطان دگر چه محتاجست؟
که چون تو شاه سوارش بصلح میآیی
زچین زلف تو چون اوحدی حدیثی گفت
برو مگیر، که آشفته بود و سودایی
چو هندوانت اگر سر ببندگی ننهد
بدست خود چو فرنگش بزن برسوایی
***
868
گرچه در کوی وفا جا نگرفتی و سرایی
ما نبردیم زکوی طلبت رخت بجایی
بس خطا بود نگه باز نکردن که گذشتی
مکن اینها، که نکردیم نگاهت بخطایی
بر تن این سر شب و روز از هوس پای تو دارم
ورنه من کیستم آخر؟ که سرم باشد و پایی
گر قبا شد زغمت پیرهنی حیف نباشد؟
کم ازان کز کف عشق تو بپوشیم قبایی
قیمت قامت و بالای ترا کس بنداند
تا نیفتند چو من شیفته در دام بلایی
درد عشق تو بنزدیک طبیبان ولایت
بس بگفتیم و ندانست کسش هیچ دوایی
هم نشینان تو بر سفره ی خاصند، چه معنی؟
که بدرویش سر کوچه نگفتند صلایی
بوسهای ده بمن خسته، که بسیار نباشد
بفقیران بدهد محتشم شهر عطایی
اوحدی را مکن از خیل محبان تو بیرون
که توسلطانی و خیلت نشکیبد زگدایی
***
هرگزت عادت نبود این بیوفایی
غیر ازین نوبت که در پیوند مایی
من هم اول روز دانستم که بر من
زود پیوندی، ولی دیری نپایی
میکنم یادت بهر جایی که هستم
گرچه خود هرگز نمیگویی: کجایی؟
رخ نمودن را نشانی نیست پیدا
نقد میبینم که رنجی مینمایی
گر نپرسی حال من عیبی نباشد
کین شکستن خود نیرزد مومیایی
چشم ما را روشنی از تست و بیتو
هرگزش ممکن نباشد روشنایی
اوحدی بیگانه بود از آستانت
ورنه با هر کس که دیدم آشنایی
***
870
چه شود کز سر رحمت بسرم باز آیی؟
در وصلی بگشایی ز درم باز آیی؟
از برم صبر و قرار و دل و دانش بردی
نام اینها نبرم گر ببرم باز آیی
چون زهجر تو شوم کشته بیایی، دانم
چه تفاوت کند ار زودترم باز آیی؟
گر بدانم که کجایی؟ بسرت پیش آیم
ور بدانی که چه زارم؟ بسرم بازآیی
ننوشتم که: چه دید از غم هجر تو دلم؟
خود ببینی که چه دیدست؟ گرم بازآیی
قوت آمدنم نیست بنزد تو مگر
هم تو لطفی بکنی و بکرم بازآیی
اوحدی شد چو هلالی زفراقت، چه شود؟
گر درین هفته چو ماه از سفرم بازآیی
***
871
ای در دل من چو جان کجایی؟
وی از نظرم نهان کجایی؟
کردی ز برم کناره چونی؟
رفتی بدر از میان کجایی؟
پیش آمدی از زمین چه چیزی؟
بگذشتی از آسمان کجایی؟
گفتی که: من از جهان برونم
ای از تو پر این جهان، کجایی؟
در هیچ مکان نهای و بیتو
نادیده کسی مکان، کجایی؟
آن چیز که گفتم آن نباشی
آن عین تو بد، تو آن کجایی؟
در هر چیزی نشانی از تست
وانگاه تو بینشان کجایی؟
از ما تو اثر نمیگذاری
ما بر اثرت دوان، کجایی؟
هستیت یقین شد اوحدی را
ای بیتو یقین گمان، کجایی؟
***
872
با دشمنان ما شد هم خانه آشنایی
کرد از فراق ما را دیوانه آشنایی
روزی هزار نوبت از شمع عارض خود
ما را بسوخت همچون پروانه آشنایی
از زلف و خال مشکین پیوسته بر رخ و لب
هم دام عشق دارد هم دانه آشنایی
ترس خدا ندارد در سینه شهر سوزی
مویی وفا ندارد در شانه آشنایی
آن روز کاشنا شد با من بدلنوازی
گفتم که: زود گردد بیگانه آشنایی
پیمانه ی پر از می در ده، مگر که با ما
پیمان کند چو بیند پیمانه، آشنایی
ای اوحدی، چه حاجت چندین سخن؟ که حرفی
بس، گر چنانکه باشد در خانه آشنایی
***
873
ای نافه ی چینی زسر زلف تو بویی
ماه از هوست هر سرمه چون سرمویی
شوق تو زبس جامه که بر ما بدرانید
نی کهنه رها کرد که پوشیم و نه نویی
از باده ی وصل تو روا نیست که دارد
هر کس قدحی در کف و ما کشته ی بویی
من شیشه ی خود بر سر کوی تو شکستم
کز سنگ تو بیرون نتوان برد سبویی
مجموع تو در خانه و مرد و زن شهری
هر یک ز فراق تو پراگنده به سویی
یک روز برون آی، که هستند بسی خلق
در حسرت دیدار تو بر هر سر کویی
چون اوحدی از هر دو جهان روی بتابیم
آن روز که روی تو ببینم و چه رویی؟
***
874
زهی! حسن ترا گل خاک کویی
نسیم عنبر از زلف تو بویی
رخت بر سوسن و گل طعنها زد
که بود این ده زبانی، آن دورویی
نیامد در خم چوگان خوبی
به از سیب زنخدان تو گویی
سر زلفت ز بهر غارت دل
پریشانست هر تاری بسویی
شدی جویای بالای تو گر سرو
توانستی که بگذشتی زجویی
ززلفت حلقهای جستم، ندادی
چه سختی میکنی با من بمویی؟
دل سخت تو چون دید اوحدی گفت:
بدین سنگم بباید زد سبویی
***
875
گفتم: از عشق تو سرگشته چو گویم، تو چه گویی؟
گفت: چوگان که زد آخر؟ که تو سرگشته چو گویی
گفتم: آرام دلم نیست زعشق تو، چه درمان؟
گفت: درمان تو آنست که: آرام نجویی
گفتم: آشفته ی آن چشم خوشم، مرحمتی کن
گفت: رحمت هم ازو جوی، که آشفته ی اویی
گفتم: از هجر لبت روی بخونابه بشستم
گفت: اگر بشنوی از وصل لبم دست بشویی
گفتم: این تازه تنم کهنه شد از بار ملامت
گفت: روزی دو ملامت بکش، ار عاشق اویی
گفتمش: روی من از فرقت روی تو چو زر شد
گفت: اگر نیستی احول، چه بری نام دورویی؟
گفتمش: خسته دلم یاوه شد اندر سرزلفت
گفت: شرطیست که با من سخن یاوه نگویی
گفتم: آن عهد تو میبینم و بسیار نپاید
گفت: اندر پیم آن به که تو بسیار نپویی
گفتم: آن سیب زنخدان تو خواهم که ببویم
گفت: ترسم بگزی سیب زنخدان چو ببویی
گفتمش: مویه کنانم شب تاریک ز هجرت
گفت: میبینمت، انصاف، که باریک چو مویی
گفتم: ای سنگدل، از ناله ی زارم حذری کن
گفت: از سنگ دل من تو حذر کن که سبویی
گفتم: از هندوی زلف تو چه بدها که ندیدم!
گفت : نیکوست رخ من، تو نگه کن بنکویی
گفتمش: اوحدی سوخته یکتاست بمهرت
گفت: یکتا نشود تا نکند ترک دو تویی
***
876
خانه ی تحقیق را ماه شبستان تویی
انفس و آفاق را میوه ی بستان تویی
از ره صورت ترا آدم خاکیست نام
چونکه بمعنی رسی صورت رحمان تویی
مهد سلیمان کشید باد بتاثیر مهر
مهد سلیمان بهل، مهر سلیمان تویی
داروی دردی که هست از در غیری مخواه
درد دل خویش را دارو و درمان تویی
در کرمآباد جود بر سر خوان وجود
اول نعمت تراست آخر مهمان تویی
آنکه سخن زاد ازو نی سخن آباد ازو
روی سخن در تو کرد زانکه سخندان تویی
دوش طلب گار دوست گشتم و گفت: اوحدی
کانچه طلب میکنی دور مرو، کان تویی
***
877
مشتاق آن نگارم آیا کجاست گویی؟
با ما نمینشیند بیما چراست گویی؟
ما در هوای رویش چون ذره گشته پیدا
وین قصه خود بر او باد هواست گویی
صدبار کشت ما را نادیده هیچ جرمی
در دین خوبرویان کشتن رواست گویی
نزدیک او شد آن دل کز غم شکسته بودی
این غم هنوز دارم آن دل کجاست گویی؟
از زلف کژرو او گر بشنوی نسیمی
تا زندهای حکایت زان سروراست گویی
با دیگران بیاری آسان برآورد سر
این ناز و سرگرانی از بخت ماست گویی
خون دلم بریزد و آنگاه خشم گیرد
آنرا سبب ندانم این خون بهاست گویی
آن خالها بر آن رخ چون دانهاست وانگه
آن زلف گرد ایشان دام بلاست گویی
گفتا که: جان شیرین پیش من آروزین غم
تن خسته شد ولیکن دل را رضاست گویی
از اوحدی دل و دین بردند و عقل و دانش
رخت گزیده گم شد، دزد آشناست گویی
***
878
ای نسیم سحر، چه میگویی؟
از بت من خبر چه میگویی؟
بجز آن کم زغم بخواهد کشت
چه شنیدی؟ دگر چه میگویی؟
میدهم در بهای وصلش جان
میبری، یا مبر، چه میگویی؟
با تو بار سفر دل من بود
چیست بار سفر؟ چه میگویی؟
من از آن لب سخن همی پرسم
تو حدیث شکر چه میگویی؟
گذری میکند بجانب من؟
یا ندارد گذر؟ چه میگویی؟
بجز احوال آن نگار مگوی
اوحدی را ز هرچه میگویی
***
879
بخوابم دوش پرسیدی، ببیداری چه میگویی؟
دلت را چیست در خاطر چه سرداری؟ چه میگویی؟
من از مستی نمیدانم حدیث خویشتن گفتن
تو در باب من مسکین که هشیاری، چه میگویی؟
مرا گفتی که: زاری کن، که فریادت رسم روزی
کنون چون زاریم دیدی، زبیزاری چه میگویی؟
دمی خواهم که سوی من قدم را رنجه گردانی
اجابت میکنی؟ یا عذر میآری؟ چه میگویی؟
بشهر اندر دلی چند از هوس خالی همی بینم
زخوبان اندرین کشور تو عیاری، چه میگویی؟
دلم بردی و میگویی: خبر زان دل نمیدارم
چه گویند: این حکایت را خبر داری، چه میگویی؟
منت در راه میافتم چو خاک ره ز مسکینی
تو با افتادهای چون من، زجباری چه میگویی؟
شب تاریک پرسیدی که: بی من چون همی باشی؟
زهی! روز من از هجرت شب تاری، چه میگویی؟
مرا گویی: صبوری ورز و ترکم کن، حکایت بین
بخونم تشنهای یا خود تو پنداری چه میگویی
پس از صد وعده کم دادی ترا امروز میبینم
بیاور بوسه، گردن را چه میخاری؟ چه میگویی؟
سخن یا گوهرست آن، قند یا شکر، چه میخایی؟
حکایت میکنی، یا شهد میباری؟ چه میگویی؟
شبی میخواهم و جایی که خلوت با تو بنشینم
میسر میشود؟ یا خود نمییاری؟ چه میگویی؟
گرفتم بر رخ زرد و دم سردم نبخشودی
درین فریاد و آب چشم و بیداری چه میگویی؟
درین شهر اوحدی را میفروشم من بیک بوسه
کسی دیگر ببینم؟ یا خریداری؟ چه میگویی؟
***
فی لسان الاصفهانیه
***
1
او ذیر و راذه دیم تارو
از بوی تو و اذصبح تارو
اندوه تو تا و دل در مه
نش هشت که دل و ماورابو
کر ژیرک عالمت بوینو
سن کژ بیو که کژه خارو
دیم تو خورو و چشم موتر
هشکش ویکروان خوزارو
تا کی و کی انتظار فردا
آروم بپرس آرو آرو
زلف تودکرد کیخ دیمت
ماریوسیا که دل نمارو
برتش دل ویست شارواهنن
فردا کرو کر که دل دل دارو
دل کت پرذر و غم و دی کرت
جاریش ببر که سخت زارو
ویدا ذکر همیشه آخر
کاری وه کر که این چه کارو
***
2
هر کش ارادتی چش ای حور زاده بو
واخورم کرم همیشه که بختش وراذه بو
ای دوستم شوی ز وصال رک رسن
قصد سوار سن نه که کار پیاده بو
دی فکر و گربدم تو در کفته و دلم
عیبش مکر که این ولجی سه ساده بو
دل مون نهناده زلف تو خوارت مکو بنات
حاصا ایمنی که همای هناده بو
بای م بسته و بوفا سر کیا کشی
از سر کشو بمهر تو کش مار ساده بو
واتت که سر فلاکروهینی تو ساعتی
کین آه سوته دل بهر جه تووات ایستاده بو
هرکش سکن تو زهره جبینی و شاهنو
چشمش همیشه روشن و کانش و جاده بو
از روی روز کار پذو ماذ روز کار
باور مکر که مثل تو پوریش زاده بو
واژند کاوحدی خط صوزش ورک جزو
بیچاره جز کرو که قلم سین رواده بو
***
3
هردم ای دل بکمند غم یاری در کو
دینه ویبو و بسوادی نگاری در کو
پر کر تو دل م کرد زنه ساده دلیر
این ونینه و ترش کن که بکاری در کو
پند گیر و دلم انبار لفتن زتن ار
مرد عاقل بنبوتا که بکاری در کو
مای شوخ ندارن ارد بخاره و خود
محنتی بو که پیاده بسواری در کو
نپسندد سر زلفش که کرو دلها صید
گرنه هر لحظه بان دام هزاری در کو
ارجه رس کرشه لشین دل و کوشم در هو
مکر ابروش و امن کوشه و ذاری در کو
اوحدی رنج بکر برت اگرت کامی کو
عاشقی سعی بکر بو که شکاری در کو
گر دلت میل بان دیم کرو کردش کرت
بو که ایرو و غلط بربکناری در کو
***
4
سر ترسم که پابند هوای تو نبو
دل نشو کرت که خاک کف پای تو نبو
دیم خورشید که لسیش و سرکفت ب
روشنو این که بسوی و سیمای تو نبو
شیخ و قاضیت برینند بر به رک بمهر
چشم شیخ و دل قاضی و گوای تو نبو
ورم هر مالی هژیر ترا گر عرض کرند
یعلم الله که هیچ کسم بپای تو نبو
هزرت دات که دین و دل و دینی ایرو
سهل بو این همه ترسان که رای تو نبو
م زین بوس تو ناچار بکو کرت ایرو
و سر کو اگرم سر و سرای تو نبو
وازنه واژن که ون گردجهان کمتر کوش
کی م ویکاره توقع بوفای تو نبو
پای جور تو کی شود ارت که دین چرخ کوود
مرد ویداد زلف سمن سای تو نبو
اگرت ذره صفت خلق و رستند بمهر
سربسر بکشته که یک ذره و نای تو نبو
اوحدی تا که تساو توشه جیش بدی
چشم آن خود جه بوینو که وشای تو نبو
***
قطعه
سوی دونان بردو نان چرا کنم خدمت؟
سنان خورم به ازین نان زنان ازینان به
چونا زنان زلئیمان کشم، حذر زین نان
چو نازنان کشم از نزد نازنینان به
***
رباعیات
***
1
چون یاد کنم طبع طربناک ترا
وآن صورت خوب و سیرت پاک ترا
خواهم که: گذر بر سر خاک تو کنم
در ساعت و بر سر کنم آن خاک ترا
***
2
گر آدمیی دور شو از دمدمها
ور گرگ نهای مگر و گرد رمها
تا کی ز برای جستن آب رخی؟
از گردن خود فرو نه این مظلمها
***
3
هستیم بامید تو چون دوش امشب
برآمدنت بسته دل و هوش امشب
زان گونه که دوش در دلم بودی تو
یارب! که ببینمت در آغوش امشب
***
4
ای میل دل من بجهان سوی لبت
تنگ آمده دل ز تنگی خوی لبت
چون خال تو آخر دل ما چند خورد؟
خون دل خویشتن ز پهلوی لبت
***
5
شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت
بر آتش غم خندهزنان شاد بسوخت
من بنده ی شمعم، که ز بهر دل خلق
ببرید ز شیرین و چو فرهاد بسوخت
***
6
گر راست روی محرم جان سازندت
ور کژ بروی ز دل بیندازندت
در حلقه ی عاشقان چو ابریشم چنگ
تا راست نگردی تو بننوازندت
***
7
در کارگه غیب چو نقاش نخست
جوینده ی نقش خویشتن را میجست
بر لوح وجود نقشها بست و در آن
چون روشن گشت نقش آن جزو بشست
***
8
این فرع که دیدی همه از اصلی خاست
در ذات خود آن اصل نه افزود و نه کاست
زان روی دو چشم داد و یک بینی حق
تا زان دو نظر کنی یکی بینی راست
***
9
دلدار مرا در غم و اندوه بکاست
یک روز برم بمهر ننشست و نخاست
گفتم: مگر این عیب زدل سختی اوست؟
چون میبینم جمله زبدبختی ماست
***
10
قدش بدرخت سرو میماند راست
زلفش برسن، که پای بند دل ماست
دل میل گنه دارد ازان روز که دید
کورا رسن از زلف و درخت از بالاست
***
11
جانا، تو بحسن اگر نلافی پیداست
کندر دهنت موی شکافی پیداست
ما را دل سخت تو در آیینه ی نرم
ماننده ی سنگ از آب صافی پیداست
***
12
کی دست رسد بدان بلندی که تراست؟
یا فکر ببی چونی و چندی که تراست؟
خود راز من سبک بهایی چه بود؟
در جنب چنان گران پسندی که تراست؟
***
13
جانا، سر زلف تو پراگنده چراست؟
وان حقه ی لعل خالی از خنده چراست؟
روی تو بکندند، نگوید پدرت
در خانه، که: روی پسرم کنده چراست؟
***
14
یارب، تو بدین قوت سهلی که مراست
وین کوتهی مدت مهلی که مراست
حسن عمل از من چه توقع داری؟
با عیب قدیم و ظلم و جهلی که مراست
***
15
خال تو بهر حال پسندیده ی ماست
زلف تو چو حال دل غم دیده ی ماست
آن خال که بر چاه زنخدان داری
تر میدارش که مردم دیده ی ماست
***
16
ای دوست، کنون که بوی گل حامی ماست
زاهد بودن موجب بدنامی ماست
فصل گل و باغ تازه و صحرا خوش
بیباده ی خام بودن از خامی ماست
***
17
از لعل تو کام دل و جان نتوان خواست
فاشش نتوان گفت و نهان نتوان خواست
پرسش کردی بیک زبانم شب دوش
وآن عذر کنون بصد زبان نتوان خواست
***
18
با روی تو آفتاب صافی تیره است
با لعل لبت شراب صافی تیره است
تاریکی آب صافی از سیل نبود
در جنب رخ تو آب صافی تیره است
***
19
در سینه ز دست دل جگر تابیهاست
در دیده ز تاب سینه بیخوابیهاست
ای دیده، بریز خون این دل، که مرا
دیریست که با او سر بیآبیهاست
***
20
غافل مشو، ای دل، که نیازم با تست
پوشیده هزارگونه رازم با تست
حرمان شبی دراز و جایی خالی
زانم که حکایت درازم با تست
***
21
خالی که بشیوه پای بست لب تست
همچون دلم آشفته و مست لب تست
بسیار دلش خون مکن و روزی چند
نیکودارش، که زیردست لب تست
***
22
اوحد، دیدی که هرچه دیدی هیچست؟
وین هم که بگفتی و شنیدی هیچست؟
عمری بسر خویش دویدی هیچست
وین هم که بکنجی بخزیدی هیچست؟
***
23
زلفت، که چو حلقه ی کمند افتادست
از وی دل عالمی ببند افتادست
در پای تو افتاد و شکستش سر ازانک
آشفته ز بالای بلند افتادست
***
24
ای بوده مرا زجسم و جان هیچ بدست
نابوده ز بود این و آن هیچ بدست
از من طلب هیچ نمیباید کرد
زیرا که ندارم بجهان هیچ بدست
***
25
آتش تپش از جان بتابم بردست
دود از دل خسته ی خرابم بر دست
با این همه دود و آتش اندر دل و جان
پیش تو چنانست که آبم بردست
***
26
حسنی که تو، ای نگار، داری بردست
آن نقش چرا همی نگاری بردست؟
ساعد بسر آستین همی پوش، ازانک
تو میگیری سیاه کاری بردست
***
27
………………….
…………………
………………..
……………….
***
28
شاهی ز غلام خویش یاد آوردست
ما را بسلام خویش یاد آوردست
نشگفت که نام ما بلندی گیرد
ما را چو بنام خویش یاد آوردست
***
29
کس لاف غم تو، ای پریوش، نزدست
تا در دل او مهر تو آتش نزدست
از طره ی طیره ی تو مشک ختنی
عمریست که هرگز نفسی خوش نزدست
***
30
رنگی زرخ چو لاله زارم بفرست
بویی زدو زلف مشکبارم بفرست
چون دست نمیدهد که دستت بوسم
دستارچهای بیادگارم بفرست
***
31
زلف تو، اگر فزود، اگر کاست خوشست
قد تو اگر نشست، اگر خاست خوشست
پیوسته حدیث قامتت میگویم
زیراکه مرا با سخن راست خوشست
***
32
بر سبزه نشست می پرستان چه خوشست!
بر گل نفس هزار دستان چه خوشست!
ای گشته باسم هوشیاری مغرور
تو کی دانی که عیش مستان چه خوشست؟
***
33
ما را تو چنین ز دل برآری نیکست
وانگه بدو زلف خود سپاری نیکست
زلفت که بفتنه سربرآورد چنان
او را تو چنین فرو گذاری نیکست
***
34
بر گوشه ی چشم تو، که شوخ و شنگست
آن خال تو دانی بکدامین رنگست؟
موریست که بر کنار بادام نشست
پیداست که در لب تو شکر تنگست
***
35
دل بنده ی بوی عنبر آمیز گلست
جان چاکر عارض دلاویز گلست
بلبل که هزار خارکن بنده ی اوست
او نیز غلام خار سرتیز گلست
***
36
رویت، که بخوبی گل خندان منست
آرامگهش دل چو زندان منست
نیکش بگزیدند بدندان، گرچه
گفتم که: همین نیک بدندان منست
***
37
جانا، دلم از فراق رویت خونست
چشمم زغمت چو چشمه ی جیحونست
آن خال که بر رخت نهادست، دمی
بر روی منش نه، که ببینم چونست؟
***
38
زلفت چو شب و چهره چو روزی نیکوست
من روز و شبت ز بهر آن دارم دوست
آن کو زرخت روز و ززلفت شب ساخت
پیوسته نگهدار شب و روز تو اوست
***
39
مقصود ز هر حدیث و هر زمزمه اوست
سر جمله ی هر غلغله و دمدمه اوست
گر بد بینی بوصل خود هم نرسی
ور نیک نگه کنی بخود خود همه اوست
***
40
با ما دمش ار بمهر یکتاست بهست
سیب زنخش چو در کف ماست بهست
زین پس من و وصف قامت او، آری
چون میگوییم هم سخن راست بهست
***
41
ای آنکه ترا قوت هر بیشی هست
بنگر بدلم، که اندکش ریشی هست
درویشم و دست حاجتی داشته پیش
گر زانکه ترا فراغ درویشی هست
***
42
ای طلعت نور گسترت بدر بهشت
بشکسته سرای حرمت قدر بهشت
امروز برین حوض طرب کن، که تراست
فردا لب حوض کوثر و صدر بهشت
***
43
دلدار چو در سینه دل نرم نداشت
آزرد مرا و هیچ آزرم نداشت
بیجرم زمن برید و در دشمن من
پیوست بمهر و ذرهای شرم نداشت
***
44
باد سحری چو غنچه را لب بشکافت
نور رخ گل روی چو خورشید بتافت
از سایه ی خرپشته ی میمون فلک
در پشته نگه کن که چه سرسبزی یافت؟
***
45
دل در غم او بکاست، میباید گفت
این واقعه از کجاست؟ میباید گفت
گفتی تو که: از که این قیامت دیدی؟
از قامت او، چو راست میباید گفت
***
46
با یار ز نیک و بد نمیباید گفت
هر شب بیتی دوصد نمیباید گفت
او عاشق و من عاشق و این مشکلتر
کم قصه ی او و خود نمیباید گفت
***
47
شد درد بر پای فلک فرسایت
تا عرضه کند سختی خود بر رایت
دارد طمع آنکه بگیری دستش
ورنه چه سگست او که بگیرد پایت؟
***
48
ای پیش تو ماه تا بماهی همه هیچ
وین خواجگی و میری و شاهی همه هیچ
آن دمدمه و غلغل و آوازه و بانگ
با طنطنه ی کوس الهی همه هیچ
***
49
بنمود بمن یار میان، یعنی هیچ
درپاش فگندم دل و جان، یعنی هیچ
گویند که: در مدرسه تحصیلت چیست؟
فکر دهن تنگ دهان، یعنی هیچ
***
50
صد را، رخت از هیچ الم زرد مباد!
بر روی تو از هیچ غمی گرد مباد!
دردیست بزرگ مرگ فرزند عزیز
بر جان عزیزت دگر این درد مباد!
***
51
دل بنده ی بند سنبل پست تو باد!
جان شیفته ی دو نرگس مست تو باد!
زلف طرب و طره ی دستار مراد
ماننده ی دستارچه در دست تو باد!
***
52
شمع از دل سوزنده خبر خواهد داد
وین آتش اندرون بدر خواهد داد
زین سان که زبان دراز کردست امشب
میبینم سر بباد برخواهد داد
***
53
گل را، که صبا، مرغصفت بال گشاد
گفتی که: منجم ورق فال گشاد
چون گربه ی بید خوانش آراسته دید
سر برزد و بوی برد و چنگال گشاد
***
54
خورشید که خاک ازو چو زر میگردد
از شوق رخ تو در بدر میگردد
یک جرعه میصاف تو در صافی ریخت
شد مست و درین میان بسر میگردد
***
55
بر نطع تو اسب شیر کاری گردد
فرزین تو پیل کار زاری گردد
شطرنج چه بود؟ چوبکی چند، ولی
از لعب تو چون عود قماری گردد
***
56
شطرنج تو ما را بشط رنج سپرد
لجلاج لجاج با تو نتواند برد
اسبی که تو از رقعه ربودی و فشرد
از دست تو بیرون نکنندش بدو کرد
***
هر کس که زکبر و عجب باری دارد
از عالم معرفت کناری دارد
و آن کو بقبول خلق خرسند شود
مشنو تو که: با خدای کاری دارد
***
58
دستارچه حسنی و جمالی دارد
وز نقش و نگار خط و خالی دارد
با آن همه زر، اگر خیال تو پزد
انصاف، که بیهوده خیالی دارد
***
59
آن مه، که ز شعر زلف ذیلی دارد
همچون دل من شیفته خیلی دارد
گوید که: بکشتن تو دارم میلی
المنة لله که میلی دارد!
***
60
گل گفت: مهل، که باد بویم ببرد
چون خاک بهر برزن و کویم ببرد
با وصل من آن آب چو آتش مینوش
زان پیش که آتش آبرویم ببرد
***
61
خط تو دمید و سبق از روی ببرد
تیزیت زخلق و تندی از خوی ببرد
آن زلف چو چوگان پی گوی زنخت
میگشت ولی خط تو آن موی ببرد
***
62
ای ماه، غمت جامه ی دل در خون برد
نادیده ترا رخت دل ما چون برد؟
آن خال که بر گوشه ی چشمست ترا
خال لب خوبان بزنخ بیرون برد
***
63
گل شرم چمن بهیچ رویی نبرد
از لاله خجالت سر مویی نبرد
شب غنچه ازان نواله بر شاخ آویخت
تا گربه ی بید باز بویی نبرد
***
64
ما پرتو جوهر روانیم و خرد
نی نی، که بذات محض جانیم و خرد
چون مرگ آید فرشته گردیم و سروش
چون جسم برفت روح مانیم و خرد
***
65
خالت که بشیوه کار ده گیسو کرد
عیش از دل غمدیده ی من یکسو کرد
در زیر لبت سیاه کارانه نشست
تا آن لب ساده دل ترا سوسو کرد
***
66
بر ما ستم او چه گذرها که نکرد؟
دردل غم عشقش چه اثرها که نکرد؟
با تیر غمش بهیچ سر سود نداشت
ورنه دل مسکین چه سپرها که نکرد؟
***
67
زلف تو، که صد سینه زدل خالی کرد
بر قامت همچون الفت دالی کرد
گفتم: کشمش ببند، متواری شد
سر در کمرت نهاد و که مالی کرد
***
68
در باغ شدی، سر و سرافشانی کرد
سنبل ز نسیم تو پریشانی کرد
گل روی ترا بدید، چون سجده نکرد
مردم همه گفتند: بپیشانی کرد
***
69
خالی که رخ تو آشکارش پرورد
لعل تو بنوش خوش گوارش پرورد
در خون لبت رفت و در آنست هنوز
با آنکه لب تو در کنارش پرورد
***
70
خال زنخت تیر گناه اندازد
رخت دل عاشقان براه اندازد
از غیرت خالی، که بر آن نرگس تست
بیمست که خویش را بچاه اندازد
***
71
گل بار دگر لاف صفا خواهد زد
در عهد رخت دم از وفا خواهد زد
رویت سر برگ گل ندارد، لیکن
زلف تو بنفشه را قفا خواهد زد
***
72
کی ماه بحسن چون تو والا باشد؟
یا چون سخنت لؤلؤ لالا باشد؟
گر زیر فلک براستی چون بالات
گویند که: هست؛ زیر بالا باشد
***
73
مشنو تو که: گل بیسر خاری باشد
یا باده ی حسن بیخماری باشد
ناگاه برون کند سر از گنج رخت
ریشی، که هرش موی چو ماری باشد
***
74
تا کی دلم از تو در بلایی باشد؟
جانم ز غم تو در عنایی باشد؟
یک روز بزلف تو در آویزم زود
آخر سر این رشته بجایی باشد
***
75
زلف تو ز بالای تو مهجور نشد
جز در پی قامت تو، ای حور، نشد
با این همه آرزو که در سر دارد
بنگر که ز آستان تو دور نشد
***
76
لب نیست که از مراغه پر خنده نشد
آب قرقش دید و بجان بنده نشد
از مرده ی گور او عجب میدارم
کز شهر برون رفت، چرا زنده نشد؟
***
77
صافی چو ترا دید روان مینالد
برسینه ز غم سنگ زنان مینالد
گفتی تو که: نالیدن صافی از چیست؟
جانش بلب آمدست ازان مینالد
***
78
لعلت که پر از گوهر ناسفت آمد
چون طاق دو ابروی تو بیجفت آمد
من عشق ترا نهفته بودم در دل
چون کار بجان رسید در گفت آمد
***
79
از نوش جهان نصیب من نیش آمد
تیر اجلم بر جگر ریش آمد
کوته سفری گزیده بودم، لیکن
زانجا سفری دراز در پیش آمد
***
80
مه روی ترا ز مهر مه میداند
کز نور تو شب رهی بده میداند
سیب ذقنت متاز، گو: اسب جمال
کان بازی را رخ تو به میداند
***
81
اقبال تمام پاک دینان دارند
آنان طلبند، لیک اینان دارند
خرسندی و عافیت نهانی گنجیست
وین گنج نهان گوشه نشینان دارند
***
82
صدرا، دل دشمن تو در درد بماند
بدخواه تو با رنگ رخ زرد بماند
خصم تو ندیدیم که ماند بسیار
هرگز مگر این خصم که در نرد بماند
***
83
دلها همه از شرح جمالت مستند
نادیده ترا بمهر پیمان بستند
گر بگشایی دو زلف جانها بردند
ور بنمایی دو رخ ز غمها رستند
***
84
از مشک سیه سه خال کت برسمنند
نزدیک بچشم تو و دور از دهنند
از گوشه ی چشم ار نظریشان نکنی
برخال زنخها چه زنخها که زنند؟
***
85
گندم گونی که همچو کاهم بربود
نه مهر زمن خورد و نه خود مهر نمود
از غصه ی ما بارزنی باک نداشت
یک جو نظری بجانب ماش نبود
***
86
شد در پی اوباش چو ننگیش نبود
در خوی و سرشت ساز و سنگیش نبود
ایشان چو شدند سیر و ترکش کردند
آمد بر من ولیک رنگیش نبود
***
87
افسوس! که در عمر درازیم نبود
خطی ز زمانه ی مجازیم نبود
بنشاند مرا فلک ببازی در خاک
هر چند که وقت خاک بازیم نبود
***
88
یارب! نه دلم بسته ی غمهای تو بود؟
چشمم شب و روز غرق نمهای تو بود؟
بر جرم و خطای من چه میگیری خشم؟
چون جمله بامید کرمهای تو بود
***
89
هر چیز که در دو کون جز روی تو بود
عکس تو و یا رنگ تو، یا بوی تو بود
لاف پر پیران جهان گردیده
بازیچه ی طفلان سرکوی تو بود
***
90
گل کاب صفا بررخ مهوش زده بود
دیدم که درو زمانه آتش زده بود
گفتم که: درو چرا زدی آتش؟ گفت:
یک روز بر ما نفسی خوش زده بود
***
91
از دست تو راضیم بآزردن خود
در عشق تو قانعم بخون خوردن خود
گویی که: ببینم آن دو دست بنگار
مانند دو عنبرینه در گردن خود
***
92
آن خود که بود که در تو واله نشود؟
از رنج که پرسی تو؟ که او به نشود؟
عاشق شدی، از شهر برونم کردی
ترسیدی از اغیار که در ده نشود
***
93
جان از سر زلف دلپذیریت نرهد
عقل از خطر خط خطیرت نرهد
دل گر بمثل زهره ی شیران دارد
از نرگس مست شیرگیرت نرهد
***
94
چون خیل غم تو در دل ریش آید
بر سینه ز درد و غصه صد نیش آید
خونریز غمت چو مرد میدان طلبد
جز دیده کسی نیست که: تر پیش آید
***
95
دستارچه را دست تو در میباید
از چشم من و لب تو تر میباید
نتوان که چو دستارچه دستت بوسم
زیراکه بدستارچه زر میباید
***
96
زر در قدمت ریزم و حیفم ناید
تر در قدمت ریزم و حیفم ناید
گر دل طلبی، خون کنم و از ره چشم
سر در قدمت ریزم و حیفم ناید
***
97
یاران، خرد خوار و خجل نیست پدید
آن رسم شناس آب و گل نیست پدید
در دایره ی عشق برون یک نقطه
میبینم و در عالم دل نیست پدید
***
98
یارب، جبروت پادشاهیت که دید؟
کنه کرم نامتناهیت که دید؟
هر چند که واصلان ببیداری و خواب
گفتند که: دیدیم، کماهیت که دید؟
***
99
ای ماه، زپیوستن من عار مدار
پیوسته مرا بهجر بیدار مدار
بر من، که فدای تو کنم جان عزیز
خواری مپسند و این سخن خوار مدار
***
100
دشمن گرو وصل ز من برد آخر
او گشت بزرگ و من شدم خرد آخر
آورد بجان لب ترا از بوسه
دندان برخت تیز فرو برد آخر
***
101
ماهی، که بسوخت زهره چنگش بر سر
بگریست فلک با دل تنگش بر سر
مویی که ز دست شانه در هم رفتی
گردون بغلط نهاد سنگش بر سر
***
102
دست بنگار تو مرا کشت دگر
آه! ار نشود وصل توام پشت دگر
نقشی عجبست بر دو دستت تا خود
حرف که گرفتهای در انگشت دگر؟
***
103
آن زلف چو نافه ی تتاری بنگر
وآن خط چو سبزه ی بهاری بنگر
بر گرد دهان همچو انگشتریش
زنگی بچه را سواد کاری بنگر
***
104
ای کرده مهندسانت از ساز سپهر
از برج و ستاره گشته انباز سپهر
شکل تو فگنده از فلک تشت قمر
نقش تو نهاده بر طبق راز سپهر
***
105
بس شب که بروز بردم، ای شمع طراز
باشد که شبی روز کنم با تو براز
شد بیشب زلف و روز رخسار تو باز
روزم چو شب زلف تو تاریک و دراز
***
106
چون دوستی روی تو ورزم بنیاز
مگذار بدست دشمن دونم باز
گر سوختنیست جان من هم تو بسوز
ور ساختنیست کار من هم تو بساز
***
107
کردند دگر نگار بندان از ناز
در دست تو دستوانه از مشک طراز
تا کیست که خواهیش بدستان کشتن؟
یا چیست که بردست همی گیری باز؟
***
108
گر جور کنی نیاورم دل ز تو باز
ور ناز کنی بجان پذیرم ز تو ناز
چون بنده نپیچد ز خداوندان سر
وانگاه خداوند چنان بنده نواز
***
109
رفتم بر آن شمع چگل مست امروز
گفتم که: مرا با تو سری هست امروز
گفتا: گو باش
گفتم که: ز غصه کی رهد؟ دل گفتا:
حالی دلت از غصه ی ما رست امروز
یعنی فرداش
***
110
ای داده ببازی دل من، جان را نیز
عهدم ز جفا شکسته، پیمان را نیز
خواهم بتو خط بندگی دادن، لیک
ترسم بزنخ برآوری آن را نیز
***
111
در عالم کج نهاد پر پیچ و خمش
یک چیز طلب میکنم از بیش و کمش
یا معشوقی که وصل او باشد خاص
یا ممدوحی که عام باشد کرمش
***
112
زلفی، که بناز و دردسر داشتهایش
بر دوش کشیدهای و برداشتهایش
در پای تو گر سر بنهد باکی نیست
کز خاک هزار بار برداشتهایش
***
113
تن خاک تو گشت، رحمتی بر خواریش
دل جای تو شد بغم چرا میداریش؟
دلبستگییی که با میانت دارم
تا چون کمرت میان تهی نشماریش
***
114
چشم ار چه بخون شد زغم هجر تو غرق
زین پس همه پیش تو بچشم آیم و فرق
دل نامه ی شوق تو سپردست بباد
من در پی نامه میشتابم چون برق
***
115
خالی داری بر لب چون قند، از مشک
خطی داری بر رخ دلبند، از مشک
بر ساعد خود نگار بستی یا خود
بر ماهی سیمین زرهی چند از مشک؟
***
116
اطراف چمن زمشک بوییست ببرگ
گلزار زمانه را نکوییست ببرگ
گل را زدو رویه کار با برگ و نواست
آری همه کاری زدو روییست ببرگ
***
117
ای بدر فلک گرفته از رای تو رنگ
لالای ترا ز بدر و از لؤلؤ ننگ
کار تو عطای بدره باشد شب بزم
شغل تو غزای بدر باشد گه جنگ
***
118
کرد از دل صافی برت این آب درنگ
تا دست تو بوسد چو بدو یازی چنگ
اکنون که نشان کژ روی دیدی ازو
بگذاشتهای که میزند بر سر سنگ
***
119
من خاک درم، تو آفتابی، ای دل
نشگفت که بر سرم بتابی، ای دل
من گم شدم از خود که ترا یافتهام
دریاب، که مثل من نیایی، ای دل
***
120
دیگر ز شراب شوق مستی، ای دل
وآن توبه که داشتی شکستی، ای دل
از باده ی نیستی خراب افتادی
تا باد چنین باد که هستی، ای دل
***
121
کم کن زغمش فغان و مستی، ای دل
وین بار بیفگن که شکستی، ای دل
آخر نه خدای تست؟ چندین او را
نادیده چرا همی پرستی؟ ای دل
***
122
ای کرده بخون دشمنان خا را لعل
در گوش سپر کرده فرمان تو نعل
بر کوه و کمر برده بهنگام شکار
تیر تو توان از نمر و جان ازو عل
***
123
ای ذکر تو بر زبان ساهی مشکل
درک تو ز فهم متناهی مشکل
دانیم که ماهی تو بخوبی، لیکن
آن ماه که دیدنش کماهی مشکل
***
124
امروز که گشت باغ رنگین از گل
شد خاک چمن چو نافه ی چین از گل
بشکفت بصحرا گل مشکین، نه شگفت
گر ناله کند بلبل مسکین از گل
***
125
ای چشم تو کرده بر دلم مدغم غم
لعل تو جراحت دل و مرهم هم
صدپی بلب آمد از دلم خون، لیکن
از بیم رخ تو برنیارد دم دم
***
126
بر گل چو نسیم سحری سود قدم
پوشیده نقاب غنچه بربود بدم
بر شاخ چو بو برد که گل برگی خاست
دی گربه ی بید پنجه بگشود ز هم
***
127
از ژاله چو لاله راست لؤلؤ در کام
برخیز و بسوی گل و گلزار خرام
تا در ورق جوی ببینی مسطور
صدبار که: مینیست درین فصل حرام
***
128
نی بیتو مرا قرار باشد یک دم
نی سوی منت گذار باشد یک دم
هر گه که بخواندمت بکاری باشی
پیداست که خود چه کار باشد یک دم؟
***
129
روزی شکن از زلف چو دالت ببرم
جانی بکنم، ز دل ملامت ببرم
گر بررخ من نهی ببازی رخ خویش
از بوسه بیک پیاده خالت ببرم
***
130
دی باد صبا ز خاک برداشت سرم
آن نامه بیاورد و برافراشت سرم
گفتم که: ببوسم و نهم بر سینه
خود دیده رها نکرد و نگذاشت سرم
***
131
گفتا که: بشیوه آبرویت ریزم
وز باد ستیزه رنگ و بویت ریزم
اندر تو زنم آتش سودا روزی
تا خاک شوی، شبی بکویت ریزم
***
132
خواهم که لب باده پرستت بوسم
وآن عارض خوب و چشم مستت بوسم
صد نقش چو دستارچه بر آب زدم
باشد که چو دستارچه دستت بوسم
***
133
گفتم که: مکش مرا بغم، گفت: بچشم
زین بیش مکن جور و ستم، گفت: بچشم
گفتم که: مگوی راز من با چشمت
کو کرد مرا چنین دژم، گفت: بچشم
***
134
هر شب ز غمت بخون بگرید چشمم
ز اندازه و حد فزون بگرید چشمم
در چشم منی همیشه ثابت، لیکن
ترسم بروی تو، چون بگرید چشمم
***
135
هر لحظه بآیین وفا رای کنم
خواهم که سر اندر کف آن پای کنم
آن خال که بر گوشه ی چشمست ترا
نوریست که بر مردمکش جای کنم
***
136
پیمانه بده، که مرد پیمانه منم
در دام زمانه مرغ این دانه منم
زان باده که عقل میبرد جامی ده
گو: خلق بدانند که: دیوانه منم
***
137
تا کی ستم سپهر جافی بینم؟
وین دور مخالف منافی بینم؟
برخیز و روان در لب صافی بنگر
تا سرو روان در لب صافی بینم
***
138
تا کی زمیان؟ کناره سویی گیریم
برخیز که راه جست و جویی گیریم
در سایه ی زهد سرد بودن تا چند؟
وقتست که آفتاب رویی گیریم
***
139
ما پرتو عکس نور مشکات توییم
پروانه ی شمع صفت و ذات توییم
هستیم ولی بیرخ چون خورشیدت
پیدانشویم، از آنکه ذرات توییم
***
140
روی تو ز حسن لافها زد بجهان
لعل تو ز لطف طعنها زد در جان
زلف تو چو افتادگیی عادت کرد
بنگر که چگونه برسرآمد زمیان؟
***
141
ای قاعده ی تو مشک در مو بستن
پای دل ما ببند گیسو بستن
زر خواستن و چو زر ندیدن گرهی
در هم شدن و گره در ابرو بستن
***
142
پیش تو نشست و خاست نتوان کردن
وز لعل تو باز خواست نتوان کردن
چشمت که درو میل نگنجد، بر اوست
خالی که بمیل راست نتوان کردن
***
143
روی من و خاک سرکویت پس ازین
حلق من و حلقهای مویت پس ازین
در گوش لب تو یک سخن خواهم گفت
گر بشنود ارنه من و رویت پس ازین
***
144
ای روی تو انگشت نمایی از حسن
بالای چو سرو تو بلایی از حسن
زیبنده تر از قد تو گیتی نبرید
بر قد بلند تو قبایی از حسن
***
145
ساقی، بده آن باده، زبانم بشکن
وز باده خمار سر و جانم بشکن
پیشانی توبه را شکستم ز لبت
گر توبه کنم دگر دهانم بشکن
***
146
نی از تو گذر بهیچ حالی ممکن
نی از تو بعمرها وصالی ممکن
دیدار تو ممکنست و وصل تو محال
انصاف که اینست محالی ممکن
***
147
هردم لحد تنگ بگرید برمن
وین خاک بصد رنگ بگرید برمن
بر سنگ نویسید بزاری حالم
تا بشنود و سنگ بگرید برمن
***
148
ای مهر تو از جهان پذیرفته ی من
مشتاق تو این دیده ی ناخفته ی من
هرچند جهان ز گفته ی من پر شد
اکنون بکمال میرسد گفته ی من
***
149
ای شیخ، گران جان چو تنندی منشین
زین آب روان بگیر پندی، منشین
چون مست شدی از می صافی بقرق
بر جان حریفان چو سهندی منشین
***
150
ای خرمن ماه خوشهچین رخ تو
خوبی همه در زیر نگین رخ تو
خورشید، که پای بر سر چرخ نهاد
بوسید هزار پی زمین رخ تو
***
151
ای گشته تن من چو خیالی بیتو
هجر تو مرا کرده بحالی بیتو
ای ماه دو هفته، رفتی و هست مرا
روزی چو شبی، شبی چو سالی بیتو
***
152
دل کیست؟ که او طلب کند یاری تو
یا تن ندهد بمحنت و خواری تو؟
پرسیدهای احوال دلم دوش وزان
جان میآید بعذر دلداری تو
***
153
ما را بسرای وصل خویش آری تو
بر ما ز لب لعل شکر باری تو
پس پرده زروی خویش برداری تو
عاشق نشویم، پس چه پنداری تو؟
***
154
یک روز دیار یار بگذارم ورو
زین منزل غصه رخت بردارم ورو
این مایه خیال او، که در چشم منست
با اشک ز دیدگان فروبارم ورو
***
155
خالی،که لبت همی بباراید ازو
خالیست سیه که مشک میزاید ازو
صد تنگ شکر خورد زپهلوی رخت
ترسم که دهان تو بتنگ آید ازو
***
156
گفتم: دلت ار با من شیداست بگو
گفت: آنچه دلت زوصل من خواست بگو
گفتم که: دل اندر کمرت خواهم بست
گفتا که: چه دیدهای درو؟ راست بگو
***
157
در زیر دو ابروی کژت پیوسته
با چشم تو آن سه خال در یک رسته
آن خال که بر گوشه ی چشمست ترا
نقش سه بنفشه و دو نرگس بسته
***
158
ای راه خلل ز چار قسمت بسته
داننده ز روح نقش جسمت بسته
صندوق طلسم را همی مانی تو
صد گنج گشاده در طلسمت بسته
***
159
ای چرخ ز مهر زیر میغت برده
گیتی بستم اجل، بتیغت برده
پرورده بصد ناز جهانت اول
و آخر زجهان بصد دریغت برده
***
160
ای خط تو گرد لاله وشم آورده
سیب زنخت آب زیشم آورده
لعل تو زمن خون جگر کرده طلب
دل رفته روان بر سروچشم آورده
***
ای تن، دل خود بروی چون ماهش ده
جانی داری، بلعل دلخواهش ده
خون جگرم برون شود، میخواهی
ای دیده، تو مردمی کن و راهش ده
***
162
داریم ز قدت گلها راست همه
دل ماندگیی چند که برجاست همه
آن نیز که امروز ز ما کردی یاد
تأثیر دعای سحر ماست همه
***
163
یک شهر بجست و جوی آن دوست همه
بگذشته ز مغز و در پی پوست همه
گر زانکه طریق طلبش دانستی
از خود طلبش داری و خود اوست همه
***
164
چون دوست نماند دل و جانیم همه
چون تن برود روح و روانیم همه
گر هیچ ندانیم براییم بهیچ
عین همهایم، اگر بداینم همه
***
165
ای لاف زنان را همه بویی زتونه
حاصل بجز از گفتی و گویی زتونه
در هر مویی نشانهای هست از تو
آنگاه نشان بهیچ رویی زتونه
***
166
بر برگ گل آن سه خال کانداختهای
هندو بچگانند و تو نشناختهای
دیدی که ببوی مردمی آمدهاند
بر گوشه ی چشم جایشان ساختهای
***
167
آب ارچه بهر گوشه کند جنبش و رای
بر صحن سرایت بسر آمد، نه بپای
چندان که بگرد خویش بر میگردد
از بزم تو خوب تر نمیبیند جای
***
168
آن درد، که با پای تو کرد آن چستی
در کشتن خصمت ننماید سستی
با پای تو این جا سروپایی گردید
تا با سر دشمن تو گیرد کستی
***
169
در عشق تو از سر بنهادم هستی
زین پس من و شوریدگی و سرمستی
با روی تو حالی و حدیثی که مراست
در نامه نبشتم که زبانم بستی
***
170
تا با خودی، ای خواجه، خدا چون گردی؟
بیگانه سرشتی آشنا چون گردی؟
جز سایه ی خویشتن نمیبینی تو
ای سایه، زخورشید جدا چون گردی؟
***
171
اقبال سعادت به ازینت بودی
گر لذت علم و درد دینت بودی
گردون بستی بگوش داریت کمر
گر گوش بهر گوشه نشینت بودی
***
172
آن زلف،که دارد از تو برخورداری
ماننده ی میغست که برخورداری
کی برخورم از قامت چون سرو تو من
کز هر طرفی هزار برخورداری
***
173
یارا، گر ازان شربت شافی داری
یاری دوسه هوشمند کافی داری
مادر قرقیم بر لب آب روان
برخیز و بیا گر دل صافی داری
***
174
گه وسمه بر ابروی سیاه اندازی
گه زلف بر آن روی چو ماه اندازی
اینها همه ازچه؟ تا ببازی دل من
خوش بر زنخ آوری، بچاه اندازی
***
175
ترسم رسد از من بتو آهی روزی
زیرا که نمیکنی نگاهی روزی
گر میندهی دو بوسه هر روز، ای ماه
آخر کم ازان که هر بماهی روزی
***
176
تا کی بغم، ای دل، خوی حسرت ریزی؟
زو جان نبری گر ز غمش نگریزی
خصمان تو بیمرند، در معرضشان
آخر بمراغهای چه گرد انگیزی؟
***
177
ای خاک تو آب سبزه زار صافی
تابوت تو سرو جویبار صافی
تا عمر مراغه بود هرگز ننشاند
مانند تو سرو در کنار صافی
***
178
بدخلق مباش، کز خوش وامانی
پیکار مکن کار، که بر جا مانی
زنهار! مهل، کز تو بماند دل کس
دلها چو بماند ز تو، تنها مانی
***
179
تا چند گریزم و بنازم خوانی؟
من فاش گریزم و برازم خوانی
بس دست خجالت چو مگس بر سر خود
خواهم زدن آن روز که بازم خوانی
***
180
صدسال سرخویشتن ار حلق کنی
وندر تن خویش خرقه ی دلق کنی
صد بار زحق دور کنندت بقفا
گر یک سر موی روی در خلق کنی
***
181
گر مرد رهی، تو چند بیراه روی؟
اندر پی این منصب و این جاه روی؟
تا کی ز برای زروسیم دنیا
بر اسب نشینی، بدر شاه روی؟
***
182
روزی بسرای وصل راهم ندهی
یک بوسه از آن روی چو ماهم ندهی
گفتی که: نخواستی زمن هرگز هیچ
گر زانکه منت هیچ بخواهم ندهی
***
183
در صورت آدم ار فرشتست تویی
ور آدمی از روح سرشتست تویی
گر وحی نبشتست درین دور کسی
آن وحی خط وآنکه نبشتست تویی
***
184
دم با تو زنم، که یار دیرینه تویی
کم با تو زنم، که یار دیرینه تویی
در عیش قدیم، ار قدمی خواهم زد
هم با تو زنم، که یار دیرینه تویی
***
185
گفتم که: لبت، گفت: شکر میگویی
گفتم که: رخت، گفت: قمر میگویی
گفتم که: شنیدم که دهانی داری
گفتا که: زدیده گو، اگر میگویی
***
منطق العشاق یا ده نامه
بنام آنکه ما را نام بخشید
زبان را در فصاحت کام بخشید
بنور خود بر افروزنده ی دل
بنار بیدلی سوزنده ی دل
سر هر نامهای از نام او خوش
جهان جان زعکس جام او هوش
درود از ما، سلام از حضرت او
دمادم بر رسول و عترت او
ابوالقاسم، که شد عالم طفیلش
فلک دهلیز چاوشان خیلش
***
در احوال خویش و صفت ممدوح
در آن ایام کز من دور شد بخت
سراسر کار من بینور شد سخت
مرا دولت زخود پرتاب میکرد
تنم پر تب، دلم پرتاب میکرد
در ایام جوانی پیر گشته
چو عنقا رفته، عزلت گیر گشته
نه قوت را مجالی در مزاجم
نه دانش را وقوفی در علاجم
تب ربعم بسال اندر کشیده
وز آن پشتم چو دال اندر کشیده
چه شبها اندرین معنی که گفتم!
نه خوردم دست میداد و نه خفتم
فلک بر من بدین سان دور میکرد
قضا بیداد و گردون جور میکرد
که روزی قرة العین وزارت
چراغ دوده ی علم و طهارت
گرامی گوهر دریای شاهی
گزیده میوه ی باغ الهی
وجیه دین و دولت شاه یوسف
که دارد رتبت پنجاه یوسف
نصیرالدین طوسی را نبیره
که عقل از خلقت او گشته خیره
باصل ارباب دانش را خلف او
نمودار بزرگان سلف او
زمین را از شکوهش زیب و زینست
سرور خلق و سر الوالدینست
گر از آبای او محروم بودی
« فهذ الشبل من تلک الاسود»
جهانداری، که مانندش بعالم
نزاید دوده ی اولاد آدم
بپیروزی عزیز مصر بینش
شکوه یوسفی اندر جبینش
چنین فرخندهای، با آن مناقب
میان انجمن چون نجم ثاقب
زمن ده نامهای درخواست میکرد
زهر نوعی شفیعان راست میکرد
نشسته با رفیقانی، که بودش
زناگه التماسی رخ نمودش
که ما چون همسران باهم نشینیم
ز شعرت دفتری باید که بینیم
کهن افسانها لختی ترش گشت
سخن چون کهنه شد خواننده کش گشت
درین فکرت نمیخواهیم رنجت
برون کن رشته ی گوهر زگنجت
دل از ده نامهای کهنه سیرست
بگو ده نامهای شیرین، که دیرست
حدیثی تازه کن از سینه ی نو
سماطی در کش از لوزینه ی او
قلم در گفتهای دیگران کش
ترا داریم، وقت دیگران خوش
نموداری برون کن، تا بداند
که: صاحب قدرتی، هر کس که خواند
زبهر نام خود ده نامهای ساز
محبت را نبویی جامهای ساز
سخن چون شد ازو یکسر شنیده
اجابت کردم و گفتم: بدیده
در آن عذری نیاوردم بر او
چو دیدم سر دولت در سر او
اساس گفتن ده نامه کردم
اشارت سوی نوک خامه کردم
بذهنی تیره و طبعی فسرده
دلی از محنت و اندوه مرده
بگفتم در محبت چند نامه
که از ذوقش بسر میگشت خامه
باستظهار آن کو را چو خوانند
بپوشند آن خطاهایی که دانند
مگر عذرم بزرگان در پذیرند
بزرگان خرده برخردان نگیرند
که گوید عیب او؟ خود گر بگوید
کسی باید کزو بهتر بگوید
زبستان ضمیر این لالهای بود
چو در تب گفته شد تبخالهای بود
***
در دعای ممدوح خداوند زاده
خداوندا، بارواح بزرگان
که یوسف را نگه داری زگرگان
بزرگش دار در دانش چو یوسف
عزیز مصر گردانش چو یوسف
برنجش را ز باد غم مکن پست
بخواری دشمنانش را ببر دست
بپیش خواجه رونق بخش و نورش
مدار از سایه ی این خواجه دورش
***
در مذمت روزگار
جهان خالیست، من در گوشه زانم
مروت قحط شد، بیتوشه زانم
اگر بودی چنان چون بود ازین پیش
بزرگی کو بدانستی کم از بیش
چرا بایستمی ده نامه گفتن؟
چو خامان درد دل با خامه گفتن؟
کی از ده نامهای نامم برآید؟
ز هر بیهودهای کامم برآید؟
چو دریا پر گهر دارم ضمیری
ولی گوهر نمیجوید امیری
چون ماه از طبع من خود نور پاشد
نه او را مشتری باید که باشد؟
سخن را چون خریداری ندیدم
به از ترک سخن کاری ندیدم
خرد دورست ازین بیهوده گفتن
حدیث بوده و نابوده گفتن
***
در مناجات
ازین گفتن، خدایا، شرم دارم
وزان حضرت بغایت شرمسارم
زفیض خود دلم پر نور گردان
زبانم را ز باطل دور گردان
ضمیرم را زمعنی بهره ور کن
خیال فاسد از طبعم بدر کن
مرا توفیق نیکو بندگی ده
دلم را زنده دار و زندگی ده
ز خود رایی تبه شد کار ما را
خداوندا، بخود مگذار ما را
گناه هر که در عالم بیامرز
وزان پس اوحدی را هم بیامرز
***
آغاز ده نامه
شنیدم کز هوسناکان جوانی
بناگه فتنه شد بر دلستانی
رخش زرد و تنش باریک میشد
جهان بر چشم او تاریک میشد
شبی بیدار بود، از عشق نالان
پریشان گشته چون آشفته حالان
دلش را آتش سودا بر آشفت
چو آتش تیزتر شد باد را گفت:
***
نامه ی اول از زبان عاشق بمعشوق
نسیم باد نوروزی، چه داری؟
گذر کن سوی آن دلبر بیاری
نگار ماهرخ، ترک پریوش
بت گل روی سیم اندام سرکش
فروغ نور چشم شهریاران
چراغ خلوت شب زندهداران
نهال روضه ی حسن و جوانی
زلال فیض و آب زندگانی
چو دریابی تو آن رشک پری را
نمودار بتان آزری را
فرو خوان قصه ی دردم بگوشش
نهان از طره ی عنبر فروشش
بگو او را بلطف از گفته ی من
که: ای وصل تو بخت خفته ی من
کنون عمریست تا دربند آنم
که روزی قصه ی خود بر تو خوانم
دل ریشم بمهرت مبتلا شد
ترا دید و گرفتار بلا شد
نمودی رخ، ربودی دل ز دستم
کنون هستم بدانصورت که هستم
بپای خود در افتادم بدامت
تو آزاد از منی، ای من غلامت
دل اندر روی رنگین تو بستم
ندانم تا چه رنگ آید بدستم؟
تنم پرتاب و دل پرجوش تا کی؟
زبان پرحرف و لب خاموش تا کی؟
دلی رنجور و جانی خسته دارم
وزین محنت زبان چون بسته دارم؟
توانم ساخت، چون جانم نباشد
ولیکن تاب هجرانم نباشد
چو درمانم، بکار آرم صبوری
ولی صبرم نباشد وقت دوری
غمت را تا توانستم نهفتم
چو وقت گفتن آمد با تو گفتم
کنون تا خود ترا فرمان چه باشد؟
نگویی تا: مرا درمان چه باشد؟
دوایی کن مرا، کین دردم از تست
دل بریان و روی زردم از تست
نگفتم تاکنون احوال با کس
چو حال من بدانستی، ازین بس
***
غزل
عنایتها توقع دارم از تو
که هم آشفته و هم زارم از تو
عزیزی پیش من چون جان اگرچه
بچشم خلق گیتی خوارم از تو
زکار من مشو غافل، که عمریست
که من سرگشته و بیکارم از تو
نخواهم گشتن از عشق تو بیزار
بهل، تا میرسد آزارم از تو
طبیب من تویی، مشکل توانم
که درد خویش پنهان دارم از تو
مرا گر باز پرسی جای آنست
که مدتهاست تا بیمارم از تو
اگر در دامن افتد خونم از چشم
وگر در دیده آید خارم از تو
***
مثنوی
غلامی میکنم تا زنده باشم
بمیرم، همچنانت بنده باشم
مرا دم بعد ازین امیدواری
روان گردان، بامیدی که داری
***
آگاه شدن معشوق از حال عاشق
چو بشنید این سخن، بر زاری او
بتندید از پریشان کاری او
بدل در دشمنی چیزی نبودش
ولی در دوستی میآزمودش
***
خلاصه ی سخن
کسی کو آزمود، آنگاه پیوست
نباید بعد از آن خاییدنش دست
چو پیوندی و آنگاه آزمایی
ز حیرت دست خود بسیار خایی
دل عاشق سکونت پیشه باید
عزیمت را نخست اندیشه باید
***
حکایت
شبی پروانهای با شمع شد جفت
چو آتش در فتادش خویش را گفت
که: پیش از تجربت چون دوست گیری
بنه گردن، که پیش دوست میری
سخن در دوستداری آزمودست
کزیشان نیز ما را رنج بودست
دل من زان کسی یاری پذیرد
که چون در پای افتم دست گیرد
درین منزل نبینی دوستداری
که گر کاری فتد آید بکاری
چنینها دوستی را خود نشاید
که اندر دوستی یک هفته پاید
***
تمامی سخن
اگر با عقل داری آشنایی
جدایی جوی ازین یاران، جدایی
زخلق آن ماه چون اندیشه میکرد
شکیبایی و دوری پیشه میکرد
برآشفت و پریشان کرد نامش
بدست قاصدی گفتا پیامش
***
نامه ی دوم از زبان عاشق بمعشوق
تو ای مهجور سرگردان، کدامی؟
کسی نامت نمیداند، چه نامی؟
چه مرغی وز کجایی؟ چیست حالت؟
که در دام بلا پیچید بالت
چه مینالی زدل با دل؟ چه کردی؟
زره چون گم شدی، منزل چه کردی؟
ز خیل کیستی؟ راهت نه اینست
ازان سو رو، که خرگاهت نه اینست
سر خود گیر، کین گردن بلندست
تو کوتاهی و سرو من بلندست
منه پای دل اندر بند خوبان
چه میگردی بگرد قند خوبان؟
ترا زین سرو باری بر نیاید
وزین در هیچ کاری برنیاید
گرفتم خود بمن پیوندی آخر
چه طرف از لعل من بربندی آخر؟
مکن با زلف پستم ترکتازی
که این هندوست، میرنجد ببازی
باشک آلوده کردی آستین را
بسی زحمت کشیدی راستین را
ترا خود هفتهای شد عشق ساقی
هنوز از هفتهای شش روز باقی
طمع در لعل شیرین چون نبندی؟
که فرهادی و خیلی کوه کندی
تو پنداری ز دست غصه رستی
که نام عاشقی بر خویش بستی
بپای خود چه میآیی درین دام؟
مکن زاری، بکن دندان ازین کام
مرا نادیده عشقت بر کجا بود؟
وگر دیدی نمیدارد ترا سود
در آتش نعلها بسیار دارم
بافسون تو مشکل سر در آرم
مپیچ اندر سر زلفم، که گازست
ازو بگذر، که کار او درازست
تو شب بیدار و من تا روز نایم
شب از اندوه من تا روز دایم
***
غزل
تومینالی و کس را زان خبر نه
وزان زاری ترا خود درد سرنه
دل اندر مهر من بستی وآنگاه
زمن حاصل بجز خون جگرنه
مرا زلفی چو زنجیرست و از تو
کسی در عاشقی دیوانه ترنه
سخن بسیار میدانی وزین سال
سخنها در دل من کارگرنه
مرا جز عشقبازی مصلحتهاست
ترا جز عاشقی کار دگرنه
طلب گار و ترا چیزی نه بر جای
خریدار و ترا در کیسه زر نه
بدین سرمایه عاشق چون توان شد؟
بترک عشق میگویی و گرنه
***
فرد
مرا جویی و از من دور مانی
چو دل گرمی کنم رنجور مانی
***
رسیدن نامه ی معشوق بعاشق
چو بشنید این حدیث از هوش رفته
بیفتاد این سخن در گوش رفته
دلش با آن گران پاسخ دژم بود
هنوز اندر وفا ثابت قدم بود
همی دانست کان خواری بدل نیست
ز معشوقان دل آزاری بدل نیست
***
خلاصه ی سخن
ضرورت خود یقینست این و آن را
که کس دشمن ندارد دوستان را
بداند، هر که او آگاه باشد
که دلها را بدلها راه باشد
درستانی، که عشق راست ورزند
چو بید نو بهر بادی نلرزد
***
حکایت
خبر دادند مجنون را که: لیلی
ندارد با تو پیوندی و میلی
بدیشان گفت: اگر معشوق جافیست
وفای عاشق بیچاره کافیست
تو نیز، ار طالب آن یار نغزی
قدم را راست مینه، تا نلغزی
بهر زخمی زیاری سرمیپچان
عنان از دوستداری برمپیچان
طریق عشق سستی برنتابد
محبت جز درستی برنتابد
باول آزمایش باشد آنجا
چو بگریزی، گشایش باشد آنجا
اگر خواهی که او غم خوارت افتد
تحمل کن، کزین بسیارت افتد
***
تمامی سخن
دگر نوبت، چو باد نوبهاری
بعاشق برد بوی دوستداری
بهوش آمد، بنالید از خطابش
نوشت این چند بین اندر جوابش
***
نامه ی سوم از زبان عاشق بمعشوق
مگر با ما سر یاری نداری؟
که ما را در مشقت میگذاری؟
چرا در رخ کشیدی پرده ی ناز؟
مکن، کز پرده بیرون افتدت راز
تو رخ در پرده پنهان کرده تا چند؟
من از بیرون چو نقش پرده تا چند؟
تو اندر پرده ای با غمگساران
من از بیرون چو نقش پرده داران
نه یکدم دل جدا میگردد از تو
نه کام دل روا میگردد از تو
چه میخواهی از آن آرام رفته؟
بعشق اندر جهانش نام رفته
بهل، تا ساعتی همرازت آیم
که روزی هم بکاری بازت آیم
چه باشد گر دلی خون شد؟ جگر چیست
من از جان هم نمیترسم، دگر چیست؟
ز درد محنت و اندوه و خواری
نمیترسم، بیاور تا: چه داری؟
بتیغ از کار عشقت بر نگردم
و گر برگردم از عشقت نه مردم
نترسم، گر شوم در عاشقی فاش
وگر باشد بلایی نیز، گو: باش!
غمت، گر بردهد روزی ببادم
چنان دانم که از مادر نزادم
چو شد فاش، این حکایت را چه پوشم؟
برآرم دست و با مهرت بکوشم
تو خواهی جور کن، خواهی ملامت
که من ترکت نگویم تا قیامت
مرا محروم نگذاری، چو دانی
که یاری ثابتم در مهربانی
نگویم: زان دهن قندی بمن بخش
ز زلف خود کمر بندی بمن بخش
بگل چیدن نمیآیم بباغت
بهل، کز دور میبینم چراغت
نمیخواهی که پهلوی تو باشم؟
رها کن، تا سگ کوی تو باشم
پریرویا، منم دیوانه ی تو
تو شمعی و منم پروانه ی تو
مرا کردی پریشان و تو جمعی
دلت بر ما نمیسوزد چو شمعی
منم بیخواب و آرام و تو ساکن
همی نالم زهجرانت ولیکن
***
غزل
نمییابم برت چندان مجالی
که در گوش تو گویم حسب حالی
هوس دارم که: هر روزت ببینم
وگر هر روز نتوان، هر بسالی
منم هر ساعت از هجرت بدردی
منم هر لحظه از عشقت بحالی
نه در کار بلای هجر دستی
نه در خورد هوای عشق بالی
فضیحت گشتهای، بیخانمانی
بغارت بردهای، بیجاه و مالی
سخن بسیار دارم، گر دلت را
ز پر گفتن نیفزاید ملالی
***
فرد
بگویم با تو سر سینه ی خویش
بپردازم غم دیرینه ی خویش
***
رسیدن نامه ی عاشق بمعشوق
چو آن شیرین سخن این نامه برخواند
در آن بیچارگی کردن فروماند
بننگ و نام خود لختی نظر کرد
سخنهایی، که بود، از دل بدر کرد
غرور حسن بود اندر سر او
نمیشد رام طبع کافر او
***
خلاصه ی سخن
بقدر حسن خوبان دلفروزند
چو خوبی بیش باشد، بیش سوزند
بلایی باشد و مشکل بلایی!
که یاری محتشم گیرد گدایی
چو با زورآزمایان پنجه کردی
یقین میدان که خود را رنجه کردی
***
حکایت
گدایی گشت با شهزادهای جفت
بدان جرمش چو میکشتند، میگفت:
بدست خود سزای خویش دیدم
که: پا بیش از گلیم خود کشیدم
هر آن مفلس که باشد طالب گنج
تحمل بایدش کردن بسی رنج
سزای خویش باید یار جستن
بقدر قوت خود بار جستن
چو حسن و پادشاهی یار باشند
طلبگاران مفلس خوار باشند
گدا، آن به، که سلطان را نداند
ولیکن عاشق این معنی چه داند؟
بر عاشق چه سلطان و چه درویش؟
تو عاشق باش و از سلطان میندیش
***
تمامی سخن
دل آن ماه نیز این فکر میکرد
کزان عاشق بخواری ذکر میکرد
چو اندر کیسه اندک دید سیمش
بسنگ انداز هجران کرد بیمش
بگفت این نامه را تا: نقش بستند
نخستین زهر در شکر شکستند
***
نامه ی چهارم از زبان معشوق بعاشق
زهی، سودای من گم کرده نامت
بسوزانم بدین سودای خامت
نگویی: کین چه سودای محالست؟
نمیدانم: دگر بار این چه حالست؟
نه بر اندازه ی خود کام جستی
برون از پایه ی خود نام جستی
متاز اندر پی چون من شکاری
که این کارت نمیآید بکاری
پی آن آهوی وحشی چه رانی؟
که گر چشمی بجنباند نمانی
مشو در تاب، اگر زلفم ترا کشت
درفشست این، چرا بروی زنی مشت؟
زلعل من حکایت کردن از چیست؟
بهر جا این شکایت بردن از چیست؟
تو پیش از جرعه ی من مست بودی
مرا نادیده خود زان دست بودی
بخوردی انگبین در تب نهانی
ز شکر چون جنایت میستانی؟
مرا گویی: دل از لعل تو خون شد
چو لعلم را بدیدی حال چون شد؟
دلت را خون بها از من چه خواهی؟
تو خود کردی خطا، از من چه خواهی
و گر خون شد جگر نیزت بزاری
تظلم پیش زلف من چه آری؟
سخن در جان همی گوید خدنگم
جگر خوردن چه میداند پلنگم؟
منه دل بر دهان من، که هیچست
ز زلفم در گذر، کان پیچ پیچست
تو خود با زلف و چشمم برنیایی
که این هندوست و آن ترک ختایی
نه آن سروم، که بر من دست یازی
وگر خود صد هزار افسون بسازی
زلبهای من آنگه توشه گیری
که چون خال از دهانم گوشه گیری
همان بهتر که: از من سر بتابی
که گر ترکم نگیری رنج یابی
نخستین بازیی بود این که دیدی
تو پنداری که اندوهی کشیدی؟
بیک دستانم از دست اوفتادی
بیک جام این چنین مست اوفتادی
برنج خویشتن چندین چه کوشی
بگویم نکتهای، گر می نیوشی
***
غزل
مشو عاشق، که جانت را بسوزد
غم عشق استخوانت را بسوزد
تو آتش میزنی در خرمن خویش
ندانی این و آنت را بسوزد
مخور خوبان آتش خوی را غم
که روزی خان و مانت را بسوزد
زدیده اشک خون چندین مباران
که ترسم دیدگانت را بسوزد
چه سود آنگاه پنهان کردن عشق
که پیدا و نهانت را بسوزد؟
ز لعلم چاشنی جستی ببوسه
نترسیدی دهانت را بسوزد؟
مبر نام من، ار نه با رخ خویش
بگویم تا: زبانت را بسوزد
اگر هجرم وجودت را بکاهد
وگر مهرم روانت را بسوزد
***
فرد
نخواهم با تو پیوستن بیاری
تو خواهی گریه میکن، خواه زاری
***
شنیدن عاشق سخن معشوق را
برید دوست چون آورد نامه
درید آن عاشق از اندوه جامه
سلامی دید، دور از هر سلامت
حدیثی سر بسر جنگ و ملامت
بدانست از سواد نامه ی دوست
فراغ خاطر خود کامه ی دوست
بدل گفتا: بکن زین کار دندان
جفا بر خود مکن چندین که چندان
دل آن بیوفا در بند ما نیست
دگر بارش سر پیوند ما نیست
***
خلاصه ی سخن
ازان دلدار هر جایی چه خیزد؟
که او هر ساعت از جایی گریزد
چو صورت هست معنی نیز باید
برون از حسن خیلی چیز باید
نه هر گوهر که بینی شب چراغست
نباشد گل بهر وادی که راغست
***
حکایت
جوانی خار کن بر خار میخفت
کسی گل بر سرش کرد، آن جوان گفت
مرا تا خار دامن گیر گشتست
گل اندر خاطرم کمتر گذشتست
ز خاری هر که او پیوند بیند
همان بهتر که: گل دیگر نچیند
بتنهایی مرا خاری تمامست
وصال گل بانبازی حرامست
درین بستان گل رنگین چه جویی؟
که دارد حسن او داغ دو رویی
اگر خاری کند وقت ترا خوش
بر افشان دامن گل را بآتش
زگل رویان تر دامن چه جویی؟
که بر هرکس بخندد از دو رویی
بتان بیوفا خود را پرستند
دلیران این چنین بتها شکستند
***
تمامی سخن
دل عاشق بدان فکرت چو برخاست
زبان خامه را پاسخ بیاراست
رقم زد بر بیاض نامه چون زر
بدین سان نکتهای تازه و تر
***
نامه ی پنجم از زبان عاشق بمعشوق
همانا، دیگری داری، نگارا
که دور از خویش میداری تو ما را
تو، خود گیرم، که همچون آفتابی
چرا باید که روی از من بتابی؟
خیالم فاسد و حالم تباهست
بدین گونه سرشک من گواهست
مرا حالی چو زلفت پیچ در پیچ
خیالی چون دهانت هیچ بر هیچ
ترا همچون کمی پرسیم و زر دل
مرا چون کوه دایم سنگ بر دل
تنی دارم، که نفروشم بجانش
دلی چون سنگ خارا در میانش
مرا جورت بسی دل میخراشد
مبادا دشمنی بد گفته باشد
تو مهر دیگری در سینه داری
که با من بیگناه این کینه داری
از آنت نیست با من مهربانی
که با یار دگر همداستانی
روی با دشمن من باده نوشی
مرا بینی و بد مستی فروش
چو گویم: عاشقم، خود را بمستی
نهی، یعنی: نمیدانم که هستی
مرا بینی و خود گویی: ندیدم
بسی خواری که از جورت کشیدم
چو هستت دیگری، ما نیز باشیم
بهل، کز دور چوبی میتراشیم
چو در عشق تو نیکوخواه باشند
روا باشد، اگر پنجاه باشند
اگر صد کس بمیرد در بلا چیست؟
بدیشان میرسد، محنت ترا چیست؟
برانم من کزان عاشق نباشم
که کشتن نیز را لایق نباشم
نمیباید دل از ما بر گرفتن
هوای دیگری بر سر گرفتن
بکار آیم ترا، بوسی زیان کن
اگر باور نداری، امتحان کن
ببوس، ار دست یابم بر جمالت
سیاهی را فرو شویم زخالت
نبودت پیش ازین دلدار دیگر
چو دیدی بهتر از من یار دیگر
***
غزل
دل از ما بر گرفتی، یاد میدار
جفا از سر گرفتی، یاد میدار
بدست من ندادی زلف و با من
بمویی در گرفتی، یاد میدار
چو دستم تنگ دیدی، چون دهانت
کسی دیگر گرفتی، یاد میدار
مرا درویش دیدی، رفتی از غم
رخم در زر گرفتی، یاد میدار
دل من ریش کردی، دیگری را
چو جان در برگرفتی، یاد می دار
مرا چون حلقه بر در دیدی، اکنون
بترک در گرفتی، یاد میدار
گرفتی دست یکسر دوستان را
مرا کمتر گرفتی، یاد میدار
چو دیدی در سر من سوز مهرت
زکین خنجر گرفتی، یاد میدار
چو سرگردان بدیدی اوحدی را
زبانش برگرفتی، یاد میدار
***
مثنوی
تو از من چون بزودی سیر گشتی
مرا روباه دیدی، شیر گشتی
***
شنیدن معشوق سخن عاشق را
بدان آتش رخ آوردند چون دود
حقیقت نکتهای آتش اندود
بخشم از سر گرفت آن تندخویی
چنین باشد جواب تندگویی
چو بد کردی، کنندت بد مکافات
رسی از آفت انگیزی بآفات
***
خلاصه ی سخن
چرا بر زورمندی تند گردی؟
که گر تندی نماید کند گردی
چو سنگ از آب هر سیلی چه رنجی؟
اگر مجنونی از لیلی چه رنجی؟
***
حکایت
کسی فرهاد را گفتا: کزین سنگ
رها کن دست، گفتش با دل تنگ:
زسنگ بیستون سر چون توان تافت؟
که شیرین را درین تلخی توان یافت
نظر میکن بنقش دوستان ژرف
ولیکن دور دار انگشت از حرف
چو اندر دوستی کار تو زرقست
نگویی: از تو تا دشمن چه فرقست؟
چه تلخیها که مهجوران کشیدند!
ز شیرینان بجز تلخی ندیدند
گل بیخار ازین منزل، که بینی
که چیدست؟ ای برادر، تا تو چینی؟
مراد دل بانبازیست این جا
مپندار این چنین بازیست این جا
***
تمامی سخن
سمن بر تند شد از گفتن او
بجوشید از غضب خون در تن او
نوشت این نامه ی دلسوز را باز
جوابی پرعتاب و عشوه و ناز
***
نامه ی ششم از زبان معشوق بعاشق
اگر صد چون تو میرد غم ندارم
که سرگردان و عاشق کم ندارم
دلم سنگست، نرمش چون توان کرد؟
بآه سرد گرمش چون توان کرد؟
بشوخی شیر گیرد چشم مستم
بآهو نافه بخشد زلف پستم
چو از تنگ دهانم قند ریزد
ز تنگ شکر مصری چه خیزد؟
اگر صد بوسه لعلم پیشکش کرد
زمال خویشتن بخشید، خوش کرد
ترا بر من که داد این پادشاهی؟
که از لعلم حساب خرج خواهی؟
چو من در ملک خوبی پادشاهم
زلب شکر بدان بخشم که خواهم
ترا با روی و زلف من چه کارست؟
که این چون گنج شد یا آن چو مارست؟
برای آن همی دادی غرورم
که بر بندی بهر نزدیک و دورم
مرا از بهر این میخواستی تو؟
خریدار شگرفی راستی تو!
بهر جرمی میآور در گناهم
که گر شهری بسوزم پادشاهم
نسازد پادشاهان را غلامی
تو میسوز اندرین سودا، که خامی
برون آور، ترا گر حجتی هست
که نتوان با تو دل در دیگری بست
من آن آهووش صحرا نوردم
که خود را بسته ی دامی نکردم
دلم هر لحظه جایی انس گیرد
بیک جا چون نشیند تا بمیرد؟
گهی گل چینم و گه خار گیرم
هر آن کس را که خواهم یار گیرم
یکی را بر لب خود میر سازم
یکی را آهنین زنجیر سازم
دل مردم بسوزم تا توانم
ولی هرگز پشیمانی ندانم
ز روبه بازی زلفم حذر کن
سر خود گیر و با او سربسر کن
سرم سودای او ورزد که خواهد
دلم از بهر آن لرزد که خواهد
همی گویی: ترا چون موی شد تن
تو خود بس ناتوان گشتی، ولی من
***
غزل
همان سنگین دل نامهربانم
که در شوخی بعالم داستانم
دل من مهر او جوید که خواهم
لبم احوال او گوید که دانم
اگر خواهم که جان بخشم توان زود
و گر خواهم که دل دزدم توانم
ترا با من چه کار؟ ار دل فریبم
ترا از من چه سود؟ ار مهربانم
دل و جان گر بمن بخشند شاید
که دل را چون تن و تن را چو جانم
مرا بد مهر میخوانی و اینم
مرا دلسوز میدانی و آنم
اگر جان مینهی در آستینم
و گر سر میزنی بر آستانم
***
مثنوی
نخواهی گشت با وصلم هم آواز
کناری گیر و با هجران همی ساز
نخواهم در تو پیوستن بیاری
تو خواهی گریه میکن، خواه زاری
***
شنیدن عاشق سخن معشوق را
بزودی قاصدی این نامه چون باد
بیاورد و بدان آشفته دل داد
چو عاشق دید کار خویش مشکل
بزاری با دل خود گفت: کای دل
مشو در بند او کز مهر دورست
نمیخواهد ترا، آخر نه زورست
***
خلاصه ی سخن
برای او چه باشی اشک ریزان؟
که باشد دایم از مهرت گریزان
اگر یارت جفا جوید وفا کن
چو با او بر نمیآیی، رها کن
***
حکایت
طبیبی با یکی از دردمندان
بگفت آن شب که بودش درد دندان
که: دندان چون بدرد آرد دهانت
بکن ور خود بود شیرین چو جانت
رفیقی گر ز پیوندت گریزد
ازو بگریز، اگر جان بر تو ریزد
چو زین سر هست، زان سر نیز باید
که مهر از یکطرف دیری نپاید
هزیمت رفته را در پی نپویند
حدیث قلیه با سیران نگویند
چو بینی دوست را از مهر خالی
فرو خوان قصه ی ملکی و مالی
چو عاشق ترک شد، معشوق تازی
چنین پیوند را خوانند بازی
بمثل خود بود هر جنس مایل
که قایم شد برین معنی دلایل
***
تمامی سخن
زچشم سوکوار اشکی چو باران
همی بارند مسکین سوکواران
شب تاریک او بیدار تا روز
همی گفت این سخن با گریه و سوز
***
نامه ی هفتم از زبان عاشق بمعشوق
سبک خیز، ای نسیم نوبهاری
چو دیدی حال من، پنهان چه داری؟
بدان سر خیل خوبان بر سلامی
بگو: کز خیل مشتاقان غلامی
بصد زاری سلامت میرساند
نه یکدم، صبح و شامت میرساند
زمین بوسیده، میگوید بزاری
که: چون خاک زمین گشتم بخواری
بیندیش از فغان سوکواران
بترس از ناله ی شب زندهداران
نمیبردم گمان از رویت اینها
غریبست از چنان رویی چنینها
ز روی خوب، بد نیکو نیاید
ز روی زشت خود نیکو نیاید
مکن در پای هجران پایمالم
ازین بهتر نظر میکن بحالم
تو خوبی، ترک باید کرد زشتی
در دوزخ فرو بند، ای بهشتی
گرفتار توام، غافل چرایی؟
چنین بدمهر و سنگیندل چرایی؟
بپالود از غمت خون دل من
دریغ! آن محنت بیحاصل من
بدست خود دل خود کردهام ریش
پشیمانی چه سود از کرده ی خویش؟
نه کس در عاشقی حیرانتر از من
نه کس در عشق سرگردانتر از من
زسودای تو گشت آواره این دل
نکردی چاره ی بیچاره این دل
تو رخ پوشیدهای، مهجور از آنم
زمن فارغ شدی، رنجور از آنم
دریغ! آن هر شبی بیداری من
ببوی پرسشت بیماری من
چه باشد گر دهان دردمندی
شود شیرین از آن لبها بقندی؟
من از پیوند این صورت بریدم
چو مقصودی که میجستم ندیدم
چو نزدیک خودم روزی نخوانی
شبت خوش باد! من رفتم، تو دانی
برآوردم زپای این خار و رستم
بیفگندم ز دوش این بار و رستم
بسا دردی که از دوری کشیدم!
بسا رنجی که از هجر تو دیدم!
***
غزل
چو با من رای پیوندی نداری
دلم سیر آمد از پیوند و یاری
نه خوی آن که از من عذر خواهی
نه بوی آن که بر من رحمت آری
سرم شد خیره، تا کی ناامیدی؟
دلم شد تیره، تا کی بردباری؟
رخت چندان جفا کردست بر من
که گر بعضی بگویم شرم داری
گهی در پای عشقم میدوانی
گهی در دست هجرم میگذاری
نخواهم داشت دست از دامن تو
اگر خود بر سرم شمشیر باری
من از عشق تو با غمهای دلسوز
من از هجر تو در شبهای تاری
***
مثنوی
ببوی وصل بودم شادمانه
چه دانستم که خواهد بود یا نه؟
***
شنیدن معشوق سخن عاشق
بدست قاصدی داد این حکایت
حدیثی پر شکیب و پر شکایت
چو واقف شد پریرو راز او را
وزان طومار دل پرداز او را
بدل گفتا که: ناچارست یاری
همین سرگشته ی بیچاره، باری
***
خلاصه ی سخن
نباید دوستان را دل شکستن
که چون بشکست نتوان باز بستن
دلی کو را نظر باشد بحالت
ز نور او بیفزاید جمالت
رخ خوب از نظر زینت پذیرد
ولی صورت ز معنی نور گیرد
***
حکایت
بگل گفتند: بلبل بس حقیرست
ترا با او چرا این دارو گیرست؟
بگفتا: بلبلی کز من زند لاف
بر من به ز ده سیمرغ در قاف
دل صافی ترا از لشکری به
درون بینفاق از کشوری به
نظر، کز راستی آید، بلندست
برون از راستی خود ناپسندست
بچالاکی نظر جوی از بلندان
ولی پرهیز کن از چشم بندان
بپاکی دیدهای کو باز باشد
بصید دل کمند انداز باشد
ازو چون سر کشی، از پا نیفتی
میفگن بر زمینش، تا نیفتی
***
تمامی سخن
پری، با آنکه واقف میشد از دوست
در آن معنی که حق با جانب اوست
دگر ره تازه زهری بر شکر زد
حروف مهر و کین بر یک دگر زد
نوشت این نامه و فرمود تا زود
بدو بردند، نظرم نامه این بود
***
نامه ی هشتم از زبان معشوق بعاشق
زهی! گرد جهان سرگشته از من
چنین بی موجبی برگشته از من
کجا رفت آن که شب خوابت نمیبرد؟
ز اشک دیده سیلابت همی برد؟
مرا گفتی که: از عشق تو مستم
بدستان کردن آوردی بدستم
چو دل بردی ز مهرم سیر گشتی
جفا کردی، که بر من چیر گشتی
وفا آموختی پیوسته ما را
حرامست، ار تو خود دانی وفا را
چرا تخم وفا میکاشتی تو؟
چو عزم بیوفایی داشتی تو
بحیلتها بدامم در کشیدی
چو پایم بسته دیدی سر کشیدی
ببر کین و مبر پیوند یاری
که میترسم که: خود طاقت نیاری
فراقی کامشبم دل میخراشد
من اول روز دانستم که باشد
دل اندر یار هر جایی که بندد؟
وگر بندد بریش خویش خندد
بداند، هر کرا داننده نامست
که باد آورده را بادی تمامست
بیندیش، ار زمن خواهی بریدن
که در هجرم بلا خواهی کشیدن
چرا باید شکست خویش جستن؟
بلای خود بدست خویش جستن؟
دلم سیر آمد از مهر آزمایی
چو میبینم که یار بیوفایی
خود آنروزت که با من عشق نو بود
دلت صد جای دیگر در گرو بود
مرا نیز از میان میآزمودی
خجل گشتی چو مرد من نبودی
نکردی بعد ازین یکروز یادم
چو دانستی که من نیز اوستادم
ز مهرت مهره زان برچیده بودم
که این بازیچه را من دیده بودم
چرا بگذاشتی زینگونه ما را؟
کجا رفت آن فغان و سوز؟ یارا
***
غزل
همانا با منت یاری همین بود
فغان و گریه و زاری همین بود
مرا گفتی که: یاری مهربانم
زهی! نامهربان، یاری همین بود؟
بدام من در افتادی و حالی
برون جستی و پنداری همین بود
زدی لاف از وفاداری همیشه
چه میگویی؟وفاداری همین بود؟
بمهرم یاد میکردی ازین پیش
کنون یادم نمیآری، همین بود؟
تنم بیمار بود از غم همیشه
دوا کردی و بیماری همین بود؟
بدلداری تو با من عهد کردی
کنون آن عهد و دلداری همین بود؟
***
فرد
نشاید در تو پیوستن بیاری
نباید کرد با تو دوستداری
***
رسیدن نامه ی عاشق بمعشوق
چو پیش عاشق آمد نامه ی دوست
حدیثی دید همچون مغز در پوست
***
خلاصه ی سخن
چه خوش باشد! سخن در پرده گفتن
بیندیشیدن و پرورده گفتن
سخن باید که بر بنیاد باشد
که چون بیاصل رانی باد باشد
سخن گر نیک دانی گفت، مردی
چو در گفتن بمانی زخم خوردی
***
حکایت
بخر گفتند: کیمخت از چه بستی؟
بگفت: از زخم سیخ و چوب دستی
چو من در خاک خاموشی نشستم
زدندم چوب، تا کیمخت بستم
نشان دانش اندر قیل و قالست
هران کس را که نطقی نیست لالست
بقدر راستی گیرد سخن سنگ
سخن کز راستی بگذشت، شد لنگ
سخن گر بد بود بنیاد جنگست
چو نیک آید نشان هوش و هنگست
سخن نوباوه ی بستان روحست
سخن مفتاح ابواب فتوحست
سخن کشاف اسرار نهانیست
مکن منع این سخن را، کاسما نیست
سخن کز روی دانش باشد و هوش
کنند او را چو مروارید در گوش
***
تمامی سخن
چو دید آن عاشق دلسوز خسته
همایون نامه ی یار خجسته
بجوش آمد دلش از درد و اندوه
رخش چون کاه گشت و غصه چون کوه
ز نو آغاز کرد افغان و زاری
بزاری گفت با باد بهاری
***
نامه ی نهم از زبان عاشق بمعشوق
دگر بوی بهار آوردهای، باد
نسیم زلف یار آوردهای، باد
بدام اندر کشیدی خستهای را
ز دام عشق بیرون جستهای را
نگارم را خبر ده، گر توانی
که: ای جان را بجای زندگانی
غمت هر لحظه در پروازم آورد
خیالت چون کبوتر بازم آورد
فراقت بس خطا اندیشهای بود
رها کردم، که ناخوش پیشهای بود
تو جانی، از تو دوری چون توان کرد؟
زجان آخر صبوری چون توان کرد؟
بر آن بودم که سرگردانم از تو
عنان مهر برگردانم از تو
نهم دل بر وفای یار دیگر
وزان پس پیش گیرم کار دیگر
چو برگشتم درآمد مهرت از پی
که با ما باز یاغی گشتهای، هی!
دگر با عشق پیمان تازه کردم
مسلمان گشتم، ایمان تازه کردم
تن اندر عشق خواهم داد دیگر
برینم هرچه بادا باد! دیگر
دلم رفت و دگر باز آمد آن دل
بپا رفت و بسر باز آمد آن دل
بر آن عزمم که: تا من زنده باشم
تو سلطان باشی و من بنده باشم
بگفتار از لبت خشنود گردم
بدیدار از تو قانع زود گردم
من این اندیشه در خاطر نرانم
که از وصل تو خوش گردد روانم
تو همچون گوهری و من چو خاشاک
نباشم لایق وصل تو حاشاک!
خطا کردم من، اینها از من آید
چنان دان کین چنینها از من آید
ندارم چشم کز من عذر خواهی
که گر خونم بریزی بیگناهی
من از عشق تو بس بیساز گشتم
ضرورت هم بمهرت باز گشتم
دل من گشته بود از عشق خالی
ولی دیگر باقبال تو، حالی
***
غزل
ز جام عاشقی مستم دگربار
بریدم مهر و پیوستم دگربار
بدام عاقلی افتاده بودم
زدام عاقلی جستم دگربار
زعشقت توبه کردم، چون بدیدم
ترا، آن توبه بشکستم دگربار
وجودم نیست گشت از عشق، تا تو
نپنداری که من هستم دگربار
مرا معذور دار، ار برخروشم
که هم دیوانه، هم مستم دگربار
زدم در دامنت دست، ار بگیری
درین بیچارگی دستم دگربار
***
فرد
برآرم دست تا رویت بغارت
بچینم گل، نیندیشم زخارت
***
رسیدن نامه ی عاشق بمعشوق
چو گوش ماهرخ پر شد ززاری
بجای آورد شرط دوستداری
بران بیچاره رحمت کرد و بخشود
چه گوید کس؟ که جای مرحمت بود
***
خلاصه ی سخن
ز بهر آنکه ناچارست دیدن
بهر سختی نمیشاید بریدن
اگر در بند آن شیرین زبانی
سخن باید که جز شیرین نرانی
چو با خوبان نباشی مرد کشتی
نباید کرد با ایشان درشتی
***
حکایت
بپرسیدند از محمود غازی:
چرا چندین گرفتار ایازی؟
بگفتا: چون که ازوی ناگزیرست
ازین پس ما غلامیم، او امیرست
بنرمی طبع تندان رام گردد
بسختی پخته دیگر خام گردد
اگر در عاشقی صد جان بپاشی
چو در بینی تو خود معشوق باشی
بر خوبان برعنایی نکوشند
که ایشان سال و مه عشوه فروشند
قبای وصل گل رویان نپوشی
چو بر خوبان جمال خود فروشی
خطا باشد چنانها با چنینها
بکرمان زیره بردن باشد اینها
***
تمامی سخن
دگربار آن بت از خواری پشیمان
شد از جور و ستمگاری پشیمان
نوشت از غایت مهری، که دانی
ضرورت نامهای در مهربانی
بدان آشفته ی مسکین فرستاد
بلطف و عذرخواهی وعدها داد
***
نامه ی دهم از زبان معشوق بعاشق
زهی! از جام مهرت مست گشته
زکوباکوب هجران پست گشته
بسی در عشق گرم و سرد دیدی
کنون بنشین، که آن خود کشیدی
بگستر فرش و خلوت ساز جارا
که عزم آن شبستانت ما را
سحرگاهان دعای مستجابت
بروی کار باز آورد آبت
دلارامی که از دامت رمان بود
تو گفتی: رام خواهد شد، همان بود
هر آن حاجت که میخواهی برآری
که رو در قبله ی اقبال داری
بوصلم طلعتت فیروز گردد
شب تاریک هجران روز گردد
مخور اندوه، ازین پس شاد میباش
زبند هر غمی آزاد میباش
دهانم را تو باشی میر ازین پس
ببوسیدن مکن تقصیر ازین پس
کنار و بوسه اول چیز باشد
چو وقت آید دگرها نیز باشد
دل من ترک وصل دیگران گفت
تویی همدم، تویی مونس، تویی جفت
رفیق من تو خواهی بود ازین پس
مرا از مهر و کین آن واین بس
دلم در جست و جویت جویت گرم گشته
چه جای دل؟ که سنگش نرم گشته
ازان شوخی براه آمد دل من
بجانت نیک خواه آمد دل من
چو باغ وصل را در برگشادی
جهان اندر جهان عیشست و شادی
ز رویم لاله و گل دسته میبند
ز لعلم شکر اندر پسته میبند
گهی با زلف پستم عشق میباز
گهی میگوی در گوش دلم راز
مشو نومید و از من سرمپیچان
رخ از پیوند و یاری برمپیچان
بیا، کز وصل من کارت برآید
بباغ من گل از خارت برآید
دلت را مژدهای میده بشادی
بگو او را دگر چون مژده دادی
***
غزل
که روز غم بسر خواهد شد آخر
سخن نوعی دگر خواهد شد آخر
نهال آرزو در سینه و دل
بشادی بارور خواهد شد آخر
چو زر بود از جفا روی تو اول
ولی کارت چو زر خواهد شد آخر
بتأیید سعادت اختر مهر
زبرج غم بدر خواهد شد آخر
بخواهم داد کام دوستان را
حکایت مختصر خواهد شد آخر
دهان عاشق از لوزینه ی وصل
پر از شهد و شکر خواهد شد آخر
ز مهر اوحدی بر روی آن ماه
جهانی را خبر خواهد شد آخر
***
مثنوی
که یار بی وفا با مهر شد جفت
چو بشنید این غزل با اوحدی گفت
***
شنیدن عاشق سخن معشوق را
چو آمد نامه ی معشوق چالاک
بعاشق، گفت آن مهجور غمناک
غنوده بخت شد بیدار ما را
مشرف کرد خواهد یار ما را
طرب پیوند خواهد کرد با دل
روا گشت آنچه میجست از خدا دل
خنک دردی که درمانی پذیرد!
خوشا کاری که سامانی پذیرد!
***
خلاصه ی سخن
چه باک؟ امروز اگر ره دور باشد
اگر فردا بمنزل حور باشد
گر از معشوق صد جور و جفا خاست
چو رخ بنمود عذر جرمها خواست
وگر خونت همی ریزد جمالش
چو یار آید ز درمیکن حلالش
***
حکایت
شنیدم حاجییی احرام بسته
چو در ریگ بیابان گشت خسته
بخود گفت: ارچه پرتشویش راهست
جمال کعبه نیکو عذر خواهست
اگر در خانه خود را قید سازی
کجا مرغ حرم را صید سازی؟
زهجران گرچه داری صدشکایت
بروز وصل بگذار آن حکایت
بماهی گر پدید آید گناهی
توان بخشید جرمش را بماهی
***
تمامی سخن
اگر نتوان بدیر و زود کردن
بباید چاره ی بهبود کردن
حریف چستی، اندر عشق چست آی
چو دیر از کار میآیی، درست آی
***
در خاتمت کتاب
در آن مدت، که بود از محنت تب
جهان بر چشم من تاریک چون شب
دلم مصباح گشت و فکرتم زیت
بدین پرتو بگفتم پانصد بیت
شب شنبه، که بود آغاز هفته
رجب را بیست روز از ماه رفته
بسال «واو» و« ذال» از سال هجرت
بپایان بردم این در حال ضجرت
چو دیدم در سخن خیرالکلامش
نهادم « منطقالعشاق» نامش
باصل از طبع دراک منند این
نبات خاطر پاک منند این
شگرفانند یکسر بالغ و بکر
بتأیید الهی زاده از فکر
سبق گیرند بر آب از روانی
گر ایشان را بآب خود بخوانی
چو هر یک را زلیخایی شمردم
گران کاوین بیوسفشان سپردم
خرد را نزهتی، جان را بهاریست
جهان را از من این خوش یادگاریست
نظر در وی بچشم راست باید
جمالش چشم کژبین را نشاید
خداوندا، نگه دارش ز دزدان
ز چشم عیب جوی زن بمزدان
بپوشان آنچه ما کردیم و گفتیم
مکن پیدا، اگر چیزی نهفتیم
بدیهایی، که از ما گشت پیدا
بروی ما میار، از لطف، فردا
در آن روزی که تابی بر جهان نور
مدار از اوحدی توفیق خود دور
***
جام جم
قل هوالله لامره قد قال
من له الحمد دائما متوال
احد غیر واجب باحد
صمد لم یلد و لم یولد
آنکه هست اسم اعظمش مطلق
حی و قیوم نزد زمره ی حق
آنکه بینام او نگشت تمام
نامه ی ذوالجلال والاکرام
آنکه فوقیتش مکانی نیست
وآنکه کیفیتش نشانی نیست
آنکه بیرون زجوهر و عرضست
وانکه فارغ زصحت و مرضست
آنکه تا بود یار و جفت نداشت
وانکه تا هست خورد و جفت نداشت
آنکه زاب سفید و خاک سیاه
صنع او آفتاب سازد و ماه
آنکه مغزست و این دگرها پوست
وانکه چون نیک بنگری همه اوست
آنکه او خارج از عبارت ماست
ذات او فارغ از اشارت ماست
نیست انگشت را بحرفش راه
مگر از لا اله الالله
خرد ادراک ذات او نکند
فکر ضبط صفات او نکند
دور و نزدیک و آشکار و نهان
کردگار جهانیان و جهان
همه کروبیان عالم غیب
سر فرو برده زین دقیقه بجیب
هرچه کرد و کند بهر دو سرا
کس ندارد مجال چون و چرا
از حدیث چه و چگونه و چند
هستیش کرده بر زبانها بند
ای منزه کمالت از کم و کاست
هرچه دور از هدایت تو نه راست
راز پنهان آفرینش تو
نتوان دید جز ببینش تو
در نهان نهان نهفته رخت
در عیان همچو گل شکفته رخت
خالق هرچه بود و هست تویی
آنکه بگشود وانکه بست تویی
بنبستی دری که نگشودی
هستی امروز و باشی و بودی
از عدم در وجود میآری
پیش خود در سجود میآری
ندهی، نعمت تو بیشی هست
بدهی، عادت تو پیشی هست
ما چه پوشیم؟ اگر نپاشی تو
چه خوریم؟ ار مدد نباشی تو
نتوانیم گفت و نیست شکی
شکر نعمت ز صد هزار یکی
کس خبردار کنه ذات تو نیست
فکر کس واقف صفات تو نیست
عرش کم در بزرگواری تو
فرش در موکب عماری تو
ای تو بیچون، چگونه دانندت؟
چیستی؟ بر چه اسم خوانندت؟
عقل ذات تو را چه نام نهد؟
فکرت اینجا چگونه گام نهد؟
نیستت جای، در چه جایی تو؟
همه زان تو خود، کرایی تو؟
قدرتت در عدد نمیگنجد
قدر در رسم وحد نمیگنجد
رخت از نور خود درآورده
پیش دلها هزار و یک پرده
دل ز بوی تو بوی جان شنود
جان چه گوید؟ ترا همان شنود
رحمتت دایمست و پاینده
لایزال از تو خیر زاینده
چونکه ذات تو بیکران باشد
کس چه گوید ترا که آن باشد؟
نه بذات تو اسم در گنجد
نه بگنجت طلسم در گنجد
بسمو تو چون نپیوندیم
سمت و اسم بر تو چون بندیم؟
چون نبیند کسی تمام ترا
چون بداند که چیست نام ترا؟
اسم را نار در زند نورت
چه طلسمی؟ که چشم بددورت
ذات و اسم تو هر دو ناپیداست
عقل در جستن تو هم شیداست
اوحدی، این سخن نه بر سازست
او پدیدار و دیدهها بازست
سخن عشق کم خریدارست
ورنه معشوق بس پدیدارست
نیست، گر نیک بنگری حالی
در جهان ذرهای ازو خالی
در تو و دیدن تو خیری نیست
ورنه در کاینات غیری نیست
بشناسش که او چه باشد و چیست؟
تا بدانی که رویت اندر کیست؟
دوست نادیده دست بر چه نهی؟
رقم بود و هست بر چه نهی؟
اندرین ره تو پرده ی کاری
هم تو باشی، که پرده برداری
گرچه هست این حکایت اندر پوست
ما نخواهیم جز حکایت دوست
***
مناجات
ای خرد را تو کار سازنده
جان و تن را تو دل نوازنده
در صفات تو محو شد صفتم
گم شد اندر ره تو معرفتم
روشنایی ببخش از آن نورم
از در خویشتن مکن دورم
رشحه ی نور در دماغم ریز
زیت این شیشه در چراغم ریز
تا ببینم چو در نظر باشی
راه یابم چو راه بر باشی
بنمایی، چرا ندانم دید؟
ننمایی، کجا توانم دید؟
گرچه شد مدتی که در راهم
همچنان در هبوط این چاهم
از پس پرده میکنم بازی
تا مگر پرده را براندازی
بر درت بیادب زدم انگشت
حلقهای ساختم ز چنبر پشت
تا ز در حلقه را در آویزم
میزنم آه و اشک میریزم
بتو میپویم، ای پناهم تو
مگر آری دگر براهم تو
سرم از راه شد، براه آرش
دست من گیر و در پناه آرش
زین خیالات بر کنارم کش
پرده ی عفو پیش کارم کش
با منی درد سر چه میخواهم؟
چو تو دارم دگر چه میخواهم؟
کرمت چون ز من بریده نشد
چه ببینم دگر؟ که دیده نشد
بیخود ار زانکه باختم ندبی
تو بچوب خودم بکن ادبی
با چنین داغ بندگی، که مراست
بسر خود چه گردم از چپ و راست؟
از تو گشت استخوان من پرمغز
اگر چه کاری نیامد از من نغز
باد نخوت برون کن از خاکم
متصل کن بعنصر پاکم
روشنم کن چو روز شبخیزان
بشبم زین وجود بگریزان
چون براندیشم از تو اندر حال
مرغ اندیشه را بریزد بال
تو بجویی مرا؟ خیالست این
باز پرسی ز من؟ محالست این
تا حدوث مرا قدم چه کند؟
وان وجود اندرین عدم چه کند؟
دیر شد کز دکان گریختهام
وآب رویی، که بود، ریختهام
خجلم من ز بینوایی خویش
شرمسار از گریز پایی خویش
وه! که از کار خود چه تنگدلم!
مینمیرم ز غم، چه سنگدلم!
سود دیدم، سفر بآن کردم
بختم آشفته شد، زیان کردم
دلم از کار تن بجان آمد
هم ز من بر من این زیان آمد
جگرم خون شد از پریشانی
آه! ازین جان سخت پیشانی!
گشته چندین ورق سیاه از من
من کجا میروم؟ که آه از من!
تنگدستی چو من چه کار کند؟
تا ازو خود کسی شمار کند
بیچراغ تو من بچاه افتم
دست من گیر، تا براه افتم
جز عطای تو پایمردم نیست
غیر ازین اشک و روی زردم نیست
از تو عذر گناه میخواهم
چون تو گفتی: بخواه، میخواهم
دست حاجت کشیده، سر در پیش
آمدم بر درت من درویش
مگرم رحمت تو گیرد دست
ورنه اسباب ناامیدی هست
چکند عذر پیچ بر پیچم؟
که ز کردار خویش بر هیچم
نتوانستم آنچه فرمودی
بتوانم، بمن چو بنمودی
گر ببخشی تو، جای آن دارم
ور بسوزی، سزای آن دارم
غم ما خور، که از غمت شادیم
مهل از دستمان، که افتادیم
گر چراغی براه ما داری
بدر آییم ازین شب تاری
ما چه داریم کان نداده ی تست؟
چه نهد کس که نانهاده ی تست؟
بعنایت علاج کن رنجم
دستگاهی فرست از آن گنجم
دست و دامن گشاده میآیم
مدوان، چون پیاده میآیم
چون گریزم؟ که پای راهم نیست
چون نشینم؟ که دستگاهم نیست
گر چه دانم که نیک بد کردم
چه توان کرد؟ چونکه خود کردم
قلمی بر سر گناهم کش
راه گم کردهام، براهم کش
گر تو توفیق بندگیم دهی
جاودان خط زندگیم دهی
دل من خوش کن از شمایل خود
گردنم پر کن از حمایل خود
کام من پیش تست، پیشم خوان
خاکپای سگان خویشم خوان
با وفا عقد کن روانم را
همدم صدق ساز جانم را
دیر شد، ساغر میم در ده
که من امشب نمیروم در ده
میدوم در پی تو سرگشته
تا بپایان برم سر رشته
من ازین دو رهی بآزارم
تو فرستادهای، تو باز آرم
چون نهشتند در سرم مغزی
نغز دانی تو کمتر از نغزی
عشق و دیوانگی و سرمستی
کرد بازم بدین تهی دستی
از برای تو در تو دارم دست
چون تو باشی، هر آنچه باید هست
کردگارا، بحرمت نیکان
که در آرم بسلک نزدیکان
ریشه ی آز برکش از جانم
بنیاز و طمع مرنجانم
از شراب حضور سیرم کن
در نفاذ سخن دلیرم کن
***
در آداب التماس
اوحدی، گر سر لجاجت نیست
زو نخواهی، که خواست حاجت نیست
باغ و خرمن چه خواهی و ده ازو؟
زو چه خواهی که باشد آن به ازو؟
تو ازو وقت حاجت او را خواه
کو نماید بهر مرادت راه
گر مریدی جزو مرادت نیست
ور جزو خواهی این ارادت نیست
هر که بیاو رود فرو ماند
خیز و بیخود برو، که او ماند
او شوی، گر ز خود فنا گردی
تو نمانی، چو آشنا گردی
مرغ آن باغ صید این دانه است
آنچه کردی طلب درین خانه است
زلف معشوق زیر شانه ی تست
تیر آن شست بر نشانه ی تست
بخود آنجا کسی نداند رفت
بخدا باشد، ار تواند رفت
هر چه اندر جهان او باشد
یا خود او یا از آن او باشد
خرد اندر جهان او نرسد
علم بر آستان او نرسد
با تو عقل ارچه بس درازاستد
از تو در نیم راه باز استد
گر بخواند، جدا ندانی شد
ور براند، کجا توانی شد؟
بگریزی، کجا روی که نه اوست؟
بستیزی کست ندارد دوست
صورتی را کزو نبود خبر
نقش دیوار دان و صورت در
سر این نقش را چه دانی تو؟
که ز نقاش در گمانی تو
ما نباشیم و این جلال بود
لم یزل بود و لایزال بود
تا تو این جاه و جای را بینی
بخدای، ار خدای را بینی
ز تو یک نفس جدا نبود
تو نبینی، گناه ما نبود
راه خود کس بخود ندید آنجا
ز محمد توان رسید آنجا
***
در نعت رسول
عاشقی، خیزو حلقه بر در زن
دست در دامن پیمبر زن
حب این خواجه پایمرد تو بس
نظر او دوای درد تو بس
اوست معنی و این دگرها نام
پخته او بود و این دگرها خام
آنکه از اصطفا بر افلاکند
در ره مصطفی کم از خاکند
هر کسی از پی شکاری تاخت
بر نشان تیر راست او انداخت
از در او توان رسید بکام
دیگران را بهل برین در و بام
اوست در کاینات مردم و مرد
او خداوند دین و صاحب درد
سفر آدم سفیرنامه ی اوست
درج ادریس درج خامه ی اوست
بیعه در بیعتش میان بسته
زانکه ناقوس را زبان بسته
بر سر او ز نیک نامی تاج
همه شبهای او شب معراج
پیش او خود مکن حکایت شب
او چراغ، آنگهی شکایت شب؟
گوهر چار عقد و نه درج اوست
اختر پنج رکن و نه برج اوست
شقه ی عرش عطف دامانش
ملک از زمره ی غلامانش
آنکه مه بشکند بنیم انگشت
آفتابش چه باشد اندر مشت؟
وانکه در دست اوست ماه فلک
پایش آسان رود براه فلک
شب معراج کوس مهر زده
خیمه بر تارک سپهر زده
گذر از تیر و از زحل کرده
مشکل هفت چرخ حل کرده
سر سر جملها بدانسته
شرح و تفصیل آن توانسته
در دمی شد نود هزار سخن
کشف برجان او زعالم کن
بدمی رفته، باز گردیده
روی او را بچشم سر دیده
میم احمد چو از میان برخاست
بیقین خود احد بماند راست
راه دان اوست، جبرییلش ساز
هر چه او آورد، دلیلش ساز
ای فلک موکب ستاره حشر
وی ز بشرت گشاده روی بشر
هاشمی نسبت قریشی اصل
ابطحی طینت تهامی فصل
علم نصرتت ز عالم نور
یزک لشکرت صبا و دبور
چرخ نه پایه پای منبر تو
بسر عرش جای منبر تو
معجزت سنگ را زبان بخشد
بوی خلقت بمرده جان بخشد
روز محشر، که بار عام بود
از تو یک امتی تمام بود
بگرفته بنور شرع یقین
چار یار تو چار حد زمین
زایزد و ما درود چون باران
بروان تو باد و بر یاران
***
ضراعت در صورت قسم
ای بمهر تو آسمان در بند
یاد من کن، چو میدهم سوگند
بزمانی که عقد دین بستی
بزمینی که اندرو هستی
ببنان قمر شکن که تراست
بزبان شکر سخن که تراست
بدو گیسوی مشک پیوندت
بدو چشم سیاه دلبندت
بنماز شب و قیام و قعود
بدعای پر و رکوع و سجود
باذان و بمسجد و محراب
بوضو کردن و طهارت آب
بشب هجرت و حمایت غار
بدم عنکبوت و صحبت یار
بخروج و فلک نوشتن تو
بعروج و بباز گشتن تو
بشهادت، که شد در اسلام
بصلوة و زکوة و حج و صیام
در قناعت بنیم سیری تو
در شجاعت بدان دلیری تو
ببراق و برفرف راهت
بوصول و بقربت شاهت
بوقار تو در نزول ملک
بشکوه تو بر عقول فلک
بحدیث حیات پیوندت
بجگر گوشگان دلبندت
بشهیدان کربلا ز فسوس
بستم کشتگان مشهد طوس
بچهل مرد و چار فرزانه
بدو هم خوابه و دو هم خانه
بدو چشم سرشک بارانت
ببزرگان دین و یارانت
بعقیق تو در حدیث و کلام
بحقوق تو در شفاعت عام
بفتوحات بوقبیس و حری
بثریای مکه تا بثری
بصیام و ببردباری تو
بقیام شب و بزاری تو
بجمال صحابه در عهدت
برخ نه جمیله در مهدت
بدل کعبه و بناف زمین
بکتاب و بجبرییل امین
بحطیم و مقام و زمزم و رکن
بسکون مجاوران دو سکن
بصفا و بمروه و عرفات
بمه و مهر و فرش و کرسی و ذات
که مکن زان در اوحدی را دور
یارمندیش کن ز عالم نور
گر گناهش نهفته شد، یا فاش
نیست اندیشه ای، تو او را باش
زین گرانجانی و سبک پایی
هیچ غم نیست، گر تو او رایی
تو بتقصیر طاعتش منگر
بقصور بضاعتش منگر
زکرم یک نظر بکارش کن
در دو گیتی بزرگوارش کن
***
در ستایش خرد
ای نخستینه فیض عالم جود
اولین نسخه ی سواد وجود
روح در مکتبت نو آموزی
ابد از مد مدتت روزی
آسمان ترا زمین سایه
آفتاب سپهر نه پایه
لنگر کشتی نفوس تویی
مسعد اختر نحوس تویی
هر که دور از تو دور ازو نیکی
وانکه نزد تو، یافت نزدیکی
نیست راه از تو تا بعلت تو
بجز از بیش او و قلت تو
اندر ایجاد علت اولی
نیست بالاتر از تو معلولی
نظرت کرده تربیت جانرا
یار او کرده نور ایمانرا
پیش رخ بستهای، زقاف بقاف
تتق از زر نگار گوهر باف
گوش نه چرخ بر اشارت تست
کاخ هفت اختر از عمارت تست
یزک لشکر وجود تویی
قاید کاروان جود تویی
دین ز حفظ تو پایدار بود
دل ز بوی تو با قرار بود
لشکر روح را امیر تویی
همه طفلند خلق و پیر تویی
ای ز چرخ و سروش بالاتر
از تو گوهر نزاد والاتر
مددی ده، که دیو رنجم داد
جان من شو، که تن شکنجم داد
کارگاه من از تو بر کارست
تو نباشی، مرا چه مقدارست؟
سایه ی خود مدار دور از من
مبر، ای محض نور، نور از من
بفلک راه ده روانم را
فلکی کن بعلم جانم را
***
در تسبیح فلک
ویحک! ای قبه ی زمرد رنگ
که ز جانم همی زدایی زنگ
کارگاه تراز کونی تو
کس نداند که: از چو لونی تو؟
بودنیها ز تست و آیینها
بتو گویی حوالتست این ها
بادهای گر نخوردهای زکجاست؟
که چو فرزین همیروی چپ و راست
در تو این گردش چنین دایم
هم ز شوقیست، تا شدی قایم
مینماید که نطق و جانت هست
روشی داری و روانت هست
گر چه دانا بعمر پیرت گفت
رو، که از صد گلت یکی نشکفت
در چه کاری که خود درنگت نیست؟
یا چه چیزی که هیچ رنگت نیست؟
دیده آب معلقت خواند
وهم دریای زیبقت خواند
هم بدشت تو گاو در غله
هم بکوه تو گرگ در گله
فارغ از فقر و احتشامی تو
دور از انبوه و ازدحامی تو
تو و آن اختران چون ژاله
باغ پر میوه، دشت پر لاله
جوهرت را عرض زمین و زمان
روشت را غرض همین و همان
چار عنصر ز گردشت زاده
تیره و روشن و نر و ماده
تنت از خرق و التیام بری
نفست از شهوت خصام عری
گشته مبنی دوام انجم تو
اعتدال مزاج پنجم تو
رخ در آسودگی نداری هیچ
خبر از آسودگی نداری هیچ
میکنی در جهان اثر بیخواست
خواهش خود بکس نگویی راست
کسی از سر دورت آگه نیست
هیچ دانا زغورت آگه نیست
در نداری، که آیمت بر بام
سر نداری، که آیی اندر دام
چیستند این بتان رنگارنگ؟
که در آغوششان کشیدی تنگ
رخشان دلپذیر و جان افروز
گوهر تاجشان جهان افروز
فرقشان را برسم بختاقی
افسر و تاج خالد و باقی
دایم این شمعها فروزنده
بنکاهند هیچ و سوزنده
سبزه ی این چمن دروده نشد
وز بهارش گلی ربوده نشد
نو عروسان کهنه کاشانه
خوش خرامنده خانه در خانه
در سر هر کرشمهشان کاری
هر نگه کردنی و بازاری
اندرین خیمه کارسازانند
چست و چابک خیال بازانند
همه کم گوی و پر نیوشیده
مهره پیدا و حقه پوشیده
در شبستان چرخ دولابی
چشمشان گشته مست بیخوابی
همه چشم چراغ این دیرند
راهب آسا همیشه در سیرند
متنفر ز نقشهای ردی
متوجه بحضرت احدی
دیده اندر پس کریوه ی غیب
رب خود را بدیده ی «لاریب»
سر بسر جان و تن بتن خردند
همه جوینده ی اله خودند
گر چه از داد و ده جدا باشند
مدد سایه ی خدا باشند
***
در ستایش سلطان ابوسعید
در جهان تا که سایه ی شاهست
جور مانند سایه در چاهست
دو جهانرا صلای عید زدند
سکه بر نام بوسعید زدند
جفت خورشید شد در ایامش
نام سلطان محمد از نامش
داور داده ده، بهادر خان
که نیامد نظیر او بجهان
شاه کشور تراز والا طرز
شاه دانا نواز دانش ورز
شاه توفیق جوی صافی تن
شاه تحقیق گوی صوفی فن
شاه شب زندهدار عزلت جوی
شاه پاکیزه خلوت کم گوی
صمت و تقلیل و عزلتست و سهر
که اساس ولایتست و ظفر
هر کسی را که این صفت ازلیست
در کرامات پادشاه ولیست
این یقین درست کورا هست
تیغ و گرزی چه بایدش در دست؟
دشمنش گر هزار کس باشد
زو سر تازیانه بس باشد
زندهای را که او نخواست نزیست
گر کرامات نیست این پس چیست؟
آنکه رفت از درش نیامد باز
ما باین دیده دیدهایم اینراز
وآنکه را دوست داشت چشمش روی
هم چو زینب حرام شد برشوی
چه کنی از جنید و شهرش یاد؟
اینک این هم جنید و هم بغداد
مرشد دین طریقت او بس
کاشف حق حقیقت او بس
حال این شاه گر زمن پرسی
جبرییلست بر سر کرسی
همه علمی بکام دانسته
سر گیتی تمام دانسته
قمری رخ، عطاردی خامه
پارسی خط و ایغری نامه
در جبینش ز عصمت مهدی
همه پیدا ظهور هم عهدی
نام مهدی ز مهد مشتق شد
عصمت شاه مهد مطلق شد
بر خلایق زبس بلندی رای
روی او را عزیز کرد خدای
هر که با نامش آشنا گردید
همه حاجات او روا گردید
چرخ بسته میان بطاعت او
بحر محتاج استطاعت او
در چمن گفته بلبل و قمری
مدح این گلبن اولوالامری
عقل همتای او ندارد یاد
چرخ مانند او ندید و نزاد
ز صفش نام بده چتر و علم
در کفش کام دیده تیغ و قلم
فتح با رایتش بهمراهی
ملک بگرفته ماه تا ماهی
از دلش جمله داد و دین زاید
ملک را خود ملک چنین باید
جاودان باد و برخوراد از بخت
شاه بغداد دار کسری تخت
شرعین الکمال بادا دور
از چنین شاه و از چنین دستور
***
تمامی این ستایش بر سبیل اشتراک
خسروی طاهر و وزیری پاک
هر دو در دین مبارز و چالاک
آن فلک را کشیده اندر سلک
وین جهان را نظام داده بکلک
آن چو ماهست بر سپهر جلال
وین چو مهرست در جهان کمال
شب دین از فروغ این شده روز
دل کفر از شعاع آن پرسوز
هرچه این گفت او خلاف نکرد
وآنچه این، او جز اعتراف نکرد
تن آن دل شده، دل این جان
جان آن سال و مه بر جانان
زهره در بزم آن کژ آهنگی
ماه با عزم این کهن لنگی
قول آنرا براستی پیوند
عزم این مر مخالفان را بند
دل ز تضعیف این ببرگ و نوا
حکم تالیف آن روان و روا
آن بشاهی فلک گزید اورنگ
وین بمیری ز ماه دارد ننگ
آن ببغداد عشق غارت کرد
وین بتبریز دین عمارت کرد
تیغ این منهی رموز ظفر
کلک او محرز کنوز قدر
سر این با خدای و خلق درست
سیر آن در رضای خالق چیست
هر زمان فکر آن بطرزی نو
هر دمی بخت این وارزی نو
دو جهانند هر تنی بهنر
بدل دو جانند در تنی مضمر
سخت نیکند، چشم بدشان دور
باهم این پادشاه و این دستور
***
در ستایش خواجه غیاثالدین
صاحب ابر دست دریا کف
میر عباد عبد آصف صف
کار فرمای هفت چرخ مشید
بوالمحامد محمد بن رشید
ملجأ ملت و ملاذ عباد
زبده ی چهار عنصر متضاد
اختری حکم و آسمانی جاه
خاوری شهر و خاورانی شاه
هشتم هفت کوکب معلوم
پنجم چار گوهر معصوم
رای او پشتوان رایت شاه
روی او قبله ی امیر و سپاه
دین و دنیا ازو دو «من ذلک»
رقبه ی او رقاب را مالک
لشکر فضل را مبارز اوست
خلق حشوند، جمله بارز اوست
کف او را دو کون یکشبه خرج
در سر انگشت او دو گیتی درج
دل و دستش بداد داد جهان
در سر او نرفت باد جهان
مال را پایمال دستش کرد
مکر دنیا بدید و پستش کرد
سفره ی چرخ و نان شطرنجی
چیست تا در سماط او سنجی؟
پیکر مردی و نکوکاری
کرده از ترک او کله داری
داده بزمش ز راه مستوری
جام می را بسنگ دستوری
عقل کلی گرفته دانش و پند
زان شفابخش کلک قانون بند
عین معینست صورت ذاتش
عمده ی راستی اشاراتش
کرده بر تخت نیک تدبیری
رأفت و رحمتش جهانگیری
بعیاری که نقد او سنجند
نقره ی ماه و مهر ده پنجند
جمع بستند دخل او با خرج
آسمان و زمین درو شد درج
کشور ظلم و جور غارت کرد
ملک ازو روی در عمارت کرد
پرده از روی برگرفت هنر
زندگانی ز سر گرفت هنر
دشمنان را فگند در بیشه
هیبت او چو دیو در شیشه
همچو برجبیس در فضای سپهر
ترک ترکش سپرده تارک مهر
زیج مهرست رای رخشانش
رصد ماه در گریبانش
ای بتحریر دفتر و نامه
آزری نقش و مانوی خامه
کار تو سر بسر کراماتست
ذات تو سالک مقاماتست
آسمان چیست؟ عطف دامانت
خواجگی؟ منصب غلامانت
سلطنت سایه ی صدارت تو
نه فلک مسند وزارت تو
قلمت مشک بیز و غالیه سای
قدمت شهر گیر و قلعه گشای
لوح محفوظ طبع دراکت
عرش ملحوظ خاطر پاکت
اندرین آب خیز نوح تویی
وندرین دامگه فتوح تویی
تا بدین نی کشید چنگ تو دست
عود چون چنگ برکنار نشست
تیر خطی نبشت در سلکی
تا بنان ترا کند کلکی
زیج جاماسب روزنامه ی تست
افسر مشتری عمامه ی تست
نافه ی آهوان سنبل چر
کرده طیب از نسیم خلق توجر
دشمنانت چو برف از آن سردند
که چو یخ جمله سایه پروردند
گرچه زآتش جوازشان دادی
هم بسردی گدازشان دادی
با ستیزنده کم ستیزی تو
خون دشمن بپینه ریزی تو
بشکنی، گر بحکم بر تابی
محور این دوقطب دولابی
از طریق سخاوت و حری
هر ندیمت چو کوکب دری
قلمت نقش بند دفتر کن
کرمت ضامن عروج سخن
یزک لشکر تو قطب شمال
پرچم رایت تو جرم هلال
جفت خاک در تو طاق فلک
آستانت به از رواق فلک
عرش بلقیس کرسی حرمت
خاتم جم پشیزه ی کرمت
داد دنیا تو دادی و دین هم
لاجرم آن ببردی و این هم
کس درین عرصه ی بلند هوا
بسخن چون تو نیست کام روا
چه شود گر ز راه دلجویی؟
قلمت چون کند سخن گویی
بمیان سخن که میسازد
سخن اوحدی در اندازد
ای بحق خاتم اندر انگشتت
راست باد از برادران پشتت
باش جاوید و خرم و خندان
زان فروزنده روی فرزندان
هست جای تو چون سرای سرور
که مباد ایمنی زجای تو دور
***
در صفت سرای معمور
ای همایون سرای فرخنده
که شد از رونقت طرب زنده
طاق کسری زدفترت کسریست
هشت جنت زگلشنت قصریست
خاکت از مشک و سنگت از مرمر
بادت از خلد و آبت از کوثر
کوه پیموده سنگ و برسخته
بهر فرش تو تخته بر تخته
با زر شمسه ی تو در یاری
لاجورد سپهر زنگاری
کاشی و آجرت بهر خرده
مال قارون بدم فرو برده
گچ بام تو نه سپهر بدور
از ره کهکشان کشیده بثور
کرده با شاخ گلبنت ز فلک
شاخ طوبی خطاب « طوبی لک»
نقشبندان کن بکنده گری
بر درت کرده عمر خود سپری
در تک این رواق بالنده
پشت ماهی بگاو نالنده
ماه ازین طارم زمین مرکز
در دم آفتابت آجر پز
صحن معمورت آستان سپهر
سقف مرفوعت آشیانه ی مهر
چون زسرخاب روی شاهد شنگ
داده سرخابرا جمال تو رنگ
کار سنگ از تو چون نگار شده
جام با سنگ سازگار شده
***
در صفت مسجد
ای گرامی بهشت مسجد نام
خلد خاصی ز روح جنت عام
شاه دیوارت، ای عمارت خیر
بن و بیخ کنشت کنده و دیر
از تو دین را نظام خواهد بود
در تو مهدی امام خواهد بود
نیم شب دیده ی مؤذن بام
دیده زین سوت صبح و زان سو شام
از ستونهات بیستون سنگی
وز طبقهات آسمان رنگی
بمسافر در این سرای سرور
منبرت سدره را نموده ز دور
بتو گردون ارادت آورده
در تو گبران شهادت آورده
کرده هر شب ز گنبد نیلی
در هوای تو ماه قندیلی
زیر این قبههای خرگاهی
در عرق رفته گاو با ماهی
زاوج مقصوره ی تو پیش ملک
اعتراف قصور کرده فلک
از شعاع تو در شب تیره
مسجد بصره را بصر خیره
طور در طورهای بام تو درج
قاف در کاف گنبدت شده خرج
ماه نو مرغ وقت ساعت تو
جمع کروبیان جماعت تو
دین بپشتی روی دیوارت
کرده اسباب شرک را غارت
***
در صفت خانقاه و مدرسه
ای در علم و خانه ی دستور
چشم بد باد از آستان تو دور
رفته بر خط استوار عرشت
همدم خطه ی بقا فرشت
کوه پیش درت کمر بسته
زیر بارت زمین جگر خسته
برده ابداعیان کن فیکون
چارحدت ز شش جهة بیرون
در حصار تو گنبد گردان
کوتوال تو همت مردان
شد سعادت طلایه بر تبریز
تا فگندی تو سایه بر تبریز
از پی ضبط سفره و خوانت
تا مهیا شود سبک نانت
آسمان گشت و کوکبی انبوه
آسیابان بر آب بلیان کوه
مال تبریز خرج خوان تو نیست
بال سرخاب را توان تو نیست
هر که رخ در رخ سپاس نهد
در جهان اینچنین اساس نهد
***
در حسب حال خود گوید
چون مزاج جهان بدانستم
نشدم غره، تا توانستم
کار من گوشه و کناری بود
راستی را شگرف کاری بود
ماه را قدر من سها گفتی
زهره را خود ببین چها گفتی؟
آنکه مهرش نیاید اندر چشم
شاید ار گیرد از عطارد خشم
منزلم مکه ی مبارک بود
نزلم از «عمه» و «تبارک» بود
دل من با ملک براز شده
جانم از جسم بینیاز شده
دیر در قدس و سیر در لاهوت
از «ابا» و «ابیت» ساخته قوت
بوقبیس و حری درون خطم
بولهلب در زبانه ی سخطم
منکسر گشته قلب و یار شده
قالبم عنکبوت غار شده
دم عیسی دل مرا حاصل
کف موسی بساعدم واصل
نفس من زبور خوان گشته
نفسم انجیل را زبان گشته
دامنم زان فتوح گرما گرم
داشت از آستین مریم شرم
هر زمانم نوازشی تازه
چرخ از آواز من پر آوازه
ماه طبعم کلف پذیر نبود
روز عیشم زوال گیر نبود
سایه بر مال کس نیفگندم
مالش کس نکرد در بندم
چشم زخمی بحال من برسید
تیر نقصی ببال من برسید
غیرت روزگار بادم داد
دادم آن روزگار نیک بباد
دو سه درویش را بمن پیوست
رونق احتشام من بشکست
غم ایشان دلم بجان آورد
بضروریم در میان آورد
تا شدم کفچه دست و کاسه شکم
بر در خلق میشدم که: درم
چند پرسی نشان من که کجاست؟
گم شدم، پی چه پویی از چپ و راست؟
مدتی شد که از وطن دورم
غربتم رنجه کرد و رنجورم
دل من تاب و سینه تنگی یافت
جانم از غصه بار سنگی یافت
رخت خود در خرابهای بردم
زان دل افسردگان بیفسردم
سخنم را درو رواج نبود
وز خرابی برو خراج نبود
بر سر شعر جان همی دادم
گاهگاهش بنان همی دادم
با چنان قوم و دستگاهی سهل
سازگاریست کار مردم اهل
گر نبودی شکوه یک دو بزرگ
اندران فترتم بخوردی گرگ
در چنین فقر و نامرادیها
«خضعت وجهتی لوادیها»
صدر مشروح و صدره چاک زده
سالها آه سوزناک زده
منتظر تا سحر شود شامم
رنگ روزی بتابد از بامم
خبر منعمی شنیده شود
هوشمندی ز دور دیده شود
تا که شد صیت رتبت خواجه
سروری را تراز دیباجه
مسندش سد ملک داری شد
فلکش حامل عماری شد
اختر طالعم بلندی یافت
کارم از بخت زورمندی یافت
غم دل روی در رمیدن کرد
فتنه آهنگ آرمیدن کرد
شب سروشی بصورت مردم
قال: «یا ایها المزل، قم»
ای کلیم سخن کلامت کو؟
جم جهانگیر گشت جامت کو؟
کرمش درگشود و خوان انداخت
لطفش آوازه در جهان انداخت
چه نشینی که وقت کار آمد؟
گل امیدها ببار آمد
مرد کاری، حدیث مردان کن
جام پرگشت، دور گردان کن
کارت از دست اگرچه رفت، بکوش
وین قدح را بیاد خواجه بنوش
***
در تخلص باسم خواجه غیاثالدین
ای دل، از حکم زیجهای کهن
طالع وقت را نگاهی کن
بنمودار راست، بی تخمین
راز این طفل نورسیده ببین
که قوی حال یا زبون طرفست؟
کوکبش در هبوط یا شرفست؟
در جهان بر چه حال خواهد بود؟
از چه چیزش وبال خواهد بود؟
بدر آور ز سیر این اجرام
سیر هیلاج و کدخدا و سهام
کوکب او زکوکب دستور
بنگر نیک تا نباشد دور
تا بدانیم و دل برو بندیم
بسخنهای عشق پیوندیم
بچه میمانی؟ ای حدیقه ی نور
بس شگرفی، که چشم بد زتو دور
بنبات حسن برومندی
هم چو روی حسان همی خندی
ناشکفته گلی نهشتی تو
از شگفتی مگر بهشتی تو؟
ای فتوح دل سحر خیزم
قرة العین خاطر تیزم
فرع و اصل تو بار نامه ی دین
باب و فصلت تراز خامه ی دین
از بهار تو تازه دل جانها
وز نهار تو روشن ایمانها
ز تو طبعم بدست شب خیزی
کرده بر فرق عقل گلریزی
بزمین از سپهر پیغامی
زین مباهات «جام جم» نامی
روشنی یافت عالم از نورت
چون نبشتم بنام دستورت
خواجه یادم نکرد و چیزی هست
که بمصر سخن عزیزی هست
حیف باشد چنین سخن سنجی
بینصیب آنگه از چنان گنجی
لطفش از هر کسی خبر یابست
مگر از بخت من که در خوابست
از درختی بدان طربناکی
چه کم از سایهای بدین خاکی؟
من فگندم سفینه را در یم
گر بر او رسد ندارم غم
ای مباهات من بایامت
افتخار حدیثم از نامت
در جهان کس تویی، بگویم فاش
منم آن هیچ کس، کس من باش
زان دل ابرساز دریا کن
التفاتی بجانب ما کن
مایه داری و میتوان امروز
غم پیران خور، ای جوان، امروز
نتوان کم چنین بیندازی
که نه تبریزیم، نه شیرازی
گوشه دارم نه چون کمان چون تیر
گوش دارم، که مستمندم و پیر
هست بر موجب قباله ی من
دو سه درویش در حباله ی من
آن تعلق چو پای بندم کرد
حلق در حلقه ی کمندم کرد
من از آن توام، چو هستی اهل
غم ایشان بخور، غم من سهل
از کرمشان چو خادمان بنواز
یا مرا نیز خادم خود ساز
لطف کن، در کشاکشم مگذار
که چو خادم همی کشندم زار
خاک آن خادمان بیخایه
به ازین خادمان بیمایه
فکرت من نهاد دیوانی
که نخوردم زحاصلش نانی
یا رها کن چنین غریوانم
یا ببیع اندر آر دیوانم
تا تو باشی مصاحب دیوان
که نشاید دو صاحب دیوان
تاکنون گرچه چرخ سفله نهاد
هیچم آن دست بوس دست نداد
بخیالی ز دور ساختهام
هوسی غایبانه باختهام
از دعایت نبودهام خالی
بگذرانم گواه آن حالی
پای رفتن نبود در دستم
ورنه من بر گزاف ننشستم
بعد ازین چون قلم بسر کوشم
جامه ی کاغذین فرو پوشم
علم جامه جمله قصه ی داد
و اندر و کرده غصه ی خود یاد
مگرم کاغذی شود روزی
بر سر آن غیاث دین سوزی
احدی کو دهد بهر کس کام
اوحدی را بدست داد این جام
جامش از راه چون درست آمد
گرچه دیر آمدست چست آمد
او چو در پرده ی طلسم کمال
پیشت آورد کارنامه ی حال
ره بگنجش ده، ار نرفت این بار
بر سر گنج خویشتن چون مار
نفسی هم بکار من پرداز
که چو کیخسروم نبینی باز
جام بستان، که میگریزم من
زانکه سرمستم و بریزم من
جاودانیست، من بگویم راست
سخن، آنگه چنین سخن که مراست
دخترانند خوب و بالغ و بکر
که بنه ماه زادهاند از فکر
نگشاید جزین سخن دل تنگ
که بماند چو نقش بر دل سنگ
نیست امروز، خواجه میداند
هیچکس کین چنین سخن راند
روزگارم بساز و کار ببین
شیرگیرم کن و شکار ببین
جرعهای زان کرم بکامم ریز
باده ی جود خود بجامم ریز
در دلیری، اگرچه گشتم گرم
ورقم پرعرق شدست از شرم
گرچه شوخیست این و پیشانی
تو بنه عذر این پریشانی
مگر این سروران که درپیشند
چون زفضل و هنر زمن بیشند
دور دارند ازین حروف انگشت
نزنندم درفش خود برمشت
در مصافات من سخن سنجم
بمصافم مبر، که میرنجم
با غم عشق خلوتی دارم
وز بد و نیک سلوتی دارم
زان حضور آمد این نماز درست
گو: مگرد این شکسته باز درست
از تو خالی مدار گنجم را
تا ببویی مگر ترنجم را
جام جمشید میبری زنهار!
عدل جمشید کن بلیل و نهار
***
در طامات
ساقی ار صاف نیست، زان دردی
قدحی ده، که خواب من بردی
نیست صافی، مهل که جوش کنم
جام دردم بده، که نوش کنم
صف پیشینه صافها خوردند
درد دردی بمن رها کردند
درد دل را بدرد بنشانم
درد بهتر که درد برجانم
اقتضای زمان ما اینست
چه توان کرد ؟ از آن ما اینست
گرچه آن دوستان زدست شدند
خنک آنان که زود مست شدند!
دلم از جان خویش سیر آمد
دور او بیش ده، که دیر آمد
مست بگذار در بیابانش
شب چو بیگه شود بخوابانش
جایش این به که جای خوابی هست
ور خمارش کند شرابی هست
روز مرگ ار بحال بد باشم
بده این جام، تا بخود باشم
چون اجل درکشد بخود تنگم
بنه این جام بر سر سنگم
تا چو آید دل از دهان بر لب
جام بر کف رویم و جان بر لب
***
در غزل
مطرب، آخر تو نیز شادم کن
زان فراموش عهد یادم کن
گرچه هرگز نکرد یاد از ما
آن پریچهره یاد باد از ما
یاد او کن، ولی بنام دگر
تا بنوشیم یک دو جام دگر
چون در آوردیش بپرده ی راز
جز حدیثش مگوی و پرده مساز
ور غزل خواهد آن رمیده غزال
غزل اوحدی بخوان در حال
گرچه او دلفروزتر باشد
سخن ما بسوزتر باشد
ورچه او ساکنست و آهسته
من بخدمت دوم کمر بسته
او بتن حکم کرد و فرمان نیز
من دلش میکنم فدا، جان نیز
من شکایت کنم ولی بنیاز
او حکایت کند سراسر ناز
او چو دشمن همی کند زارم
من بشادی که: دوستی دارم
من غمش میکشم بصد زاری
او مرا میکشد بسرباری
من کنم یاد ازو خلف گردم
او کند ترک من، تلف گردم
گر کشیدم بزلف او دستی
مست بودم، مگیر بر مستی
دوش میجستم از لبش کامی
چون بمن داد ازین نمط جامی
ننشستم چو تیز رو بودم
که باین باده در گرو بودم
درد من خور، که صاحب دردم
تا بدانی که من چه میخوردم؟
جام می یافتی، ز دست مده
تو خودش نوش کن، بمست مده
می کزو هست قطره و مردی
چون توان دادنش بهر سردی؟
پیر ما باش و شیشه پر میکن
پای غم را بساغری پی کن
چون نهم جام آن نگار از دست؟
من کزین گونه رند باشم مست
مستم از گفتگوی عام چه غم؟
عاشقانرا زننگ و نام چه غم؟
جرعهای می زجام من در کش
تا بجاوید مست میرو و خوش
گر شود مجلس تو زین می گرم
بعد ازینت زکس نیاید شرم
چه نهی پیش پخته باده ی خام؟
پخته را نیز پخته باید جام
اندکی گر بنوشی از جامم
بشناسی که پخته یا خامم
اوحدی، این سخن دراز کشید
شب تاریک پرده باز کشید
اندرین شهر چون ظریفی نیست
وز حریفان ما حریفی نیست
تا بنوشیم ساغری با هم
برهیم از وجود خود ما هم
لاجرم جام خویش مینوشیم
جامه بر جام خویش میپوشیم
تو مبین اینکه نقل کم دارم
این نگه کن که «جام جم» دارم
خوان نقل بهشت آن منست
حور محتاج نقل خوان منست
زاده ی نیستیست هستی من
پادشاهیست تنگدستی من
خوردم از عشق ساغر ریزان
میروم اینک اوفتان خیزان
گر تو بر من ستم کنی ور داد
منم و عشق، هرچه بادا باد!
باشد از عشق قوت مردان
آب و نان چیست؟ قوت بیدردان
دایه ی دل چو سرفرازم کرد
عشق داد و ز شیر بازم کرد
ای که اندر شکست ما کوشی
آشتی کن، چو جام ما نوشی
گر چه کوتاه دیدهای بامم
دور کن سنگ طعنه از جامم
خانه تاریک و وقت بیگاهست
ره بگردان، که چاه در راهست
تشنهای، گرد جوی و چاه مگرد
راه جویی کن و زراه مگرد
آب ازین چشمه ی سبیل بنوش
باده زین جام سلسبیل بنوش
***
سؤال از حقیقت کاینات
ای پژوهنده ی حقایق کن
نفسی رخ درین دقایق کن
هرچه پرسم ترا بهانه مجوی
پیش من کج نشین و راست بگوی
این جهانی که اندوریی تو
چیست؟ با خود یکی نگویی تو
اصل او از کجا هویدا شد؟
بود یا خود نبود و پیدا شد؟
چه نخست از عدم پدید آمد؟
که مرین گنج را کلید آمد
متحرک چراست چرخ بلند؟
از چه ساکن شد این زمین نژند؟
آن یکی گرم و گرد گرد چراست؟
وین یکی با سکون و سرد چراست؟
این تف و باد و آب و گرد از چیست؟
وین تر و خشک و گرم و سرد از چیست؟
بچه چیز این زمین قرار گرفت؟
وزچه این تخم بیخ و بار گرفت؟
ظلمت این شب سیاه از چیست؟
نور این آفتاب و ماه از چیست؟
از چه این قلعه سربلند آمد؟
کدخدا چون و خانه چند آمد؟
چند از آن مادرند و چند پدر؟
چندشان دخترست و چند پسر؟
تو چه چیزی؟ چه جوهری؟ چه کسی؟
نرسیدی بخویش، درچه رسی؟
این خرد خود کجا و روح کدام؟
دل که و نفس را چه باشد نام؟
چون فتادی بشهر بیگانه؟
بچه کار آمدی درین خانه؟
این فرستادن پیمبر چیست؟
با تو گر نیست اینسخن با کیست؟
از چه پرهیز واجبست اینجا؟
چه حجاب و که حاجبست اینجا؟
سازگاری و مردمی چه بود؟
آدم از چیست و آدمی چه بود؟
زندگانی چگونه باید کرد؟
چه کسانرا نمونه باید کرد؟
خلق هر منزلی کدام بود؟
منزل اصل را چه نام بود؟
آنچه دیدی زسر گدشت بگوی
بچه چیزست بازگشت؟ بگوی
چیست ایندوزخ و بهشت کجاست؟
پرسش حال خوب و زشت کجاست؟
تن و جانرا عذاب چون باشد؟
هول یومالحساب چون باشد؟
اصل اینها چو نیست جز یکحرف
زچه پیدا شد این تفاوت ژرف؟
کار این سلطنت مجازی نیست
باز دان این، که کار بازی نیست
همه دانستنیست این بدرست
گر ندانستهای گناه از تست
بدر آور اصول آن زین جام
تا بکیخسروی برآری نام
اگر این نکتها ندانی تو
اندرین خاکدان بمانی تو
آخر این آمدن بکاری بود
وز برای چنین شماری بود
ورنه این دردسر چه میبایست؟
همه خود بود هرچه میبایست
تو بدان آمدی که کار کنی
زین جهان دانش اختیار کنی
همه را بنگری و دریابی
رنج بینی و دردسر یابی
چیست ناموس؟ دل بر او بندی
کیست سالوس؟ خوش بروخندی
دانش این حوالتست بتو
وز خدا این رسالتست بتو
تا حدوث از قدم پدید شود
نسبت بیش و کم پدید شود
ترک این عالم فنا گویی
ملک جاوید را ثنا گویی
جز بعلم این کجا توان دانست؟
نفس بیعلم هیچ نتوانست
***
در صفت علم
علم بالست مرغ جانت را
بر سپهر او برد روانت را
علم دلرا بجای جان باشد
سر بیعلم بدگمان باشد
دل بیعلم چشم بینورست
مرد نادان ز مردمی دورست
علم علم بر برین بالا
تا برو چون علم شوی والا
مبر از پای علم و دانش پی
تا بقیوم در رسی و بحی
علم عقلست و نفس علم خدای
بیش ازین بیخودی مکن بخود آی
زانچه بر جان نبشت در بوتات
شاخ علمست و میوه معلومات
نیست آب حیات جز دانش
نیست باب نجات جز دانش
هر که این آب خورد باقی ماند
چشم او در جمال ساقی ماند
مدد روح کن بدانش و دین
تا شوی همنشین روح امین
دین بدانش بلند نام شود
دین با علم کی تمام شود؟
نور علمست و علم پرتو عقل
روشنست اینسخن چه حاجت نقل؟
علم داری مشو براه ذلیل
علم بس راه را چراغ و دلیل
چون چراغ و دلیل و پرسیدن
هست، در شب چراست ترسیدن؟
علم نورست و جهل تاریکی
علم راهت برد بباریکی
دانشست آب زندگانی مرد
خنک آن کاب زندگانی خورد!
در پی کشف این و آن رفتن
جز بدانش کجا توان رفتن؟
نفس بیشه است و گر بزی شیرش
عقل بازو و علم شمشیرش
علم خود را مکن زعقل جدا
تا بدانی که کیست عقل و خدا؟
تن بدانش سرشته باید کرد
دل بدانش فرشته باید کرد
علم روی ترا براه آرد
با چراغت بپیشگاه آرد
علم اگر قالبیست ور جانیست
هر چه دانی توبه ز نادانیست
تن بیروح چیست؟ مشتی گرد
روح بیعلم چیست؟ بادی سرد
جهل خوابست و علم بیداری
زان نهانی وزین پدیداری
جان داننده گرچه دمسازست
با بدن بر فلک بپروازست
راز چرخ و فلک بدین دوری
نه هم از علم یافت مشهوری؟
علم کشتی کند بر آب روان
وانکه کشتی کند بعلم توان
چون تو با علم آشنا گشتی
بگذری زاب نیز بیکشتی
سگ دانا ز گاو نادان به
بهنر در گذشت شهر از ده
شود از جهل مرد کاهل و سست
دانش او را دلیر سازد و چست
گردش قبه ی چنین پرکار
نه بعلمست، پس بچیست؟ بیار
این همه کار و حرفت و پیشه
نه هم از دانشست و اندیشه؟
جهل و کوریت سر بچاه کشد
علم و بینندگی بماه کشد
دل شود گر بعلم بیننده
راه جوید بآفریننده
چون بعلمش یقین درست شود
در عمل نامدار و چست شود
مرد بیعلم جفت غم بهتر
دیگ بیگوشت بیکلم بهتر
جوش جاهل چو آتش و خاشاک
بر دمد، لیک زود گردد خاک
علم دیوانه بیخلل نبود
زانکه دیوانه را عمل نبود
علما راست رتبتی در جاه
که نگردد برستخیز تباه
علم را دزد برد نتواند
باجل نیز مرد نتواند
نه بمیل زمان خراب شود
نه بسیل زمین در آب شود
جوهر علم همچو زر باشد
که چو شد کهنه تازهتر باشد
نفس را علم مستفاد کند
علم ازین بیشتر چه داد کند؟
آنچه در علم بیش میباید
دانش ذات خویش میباید
***
در مضمون این کتاب
نامه ی اولیاست این نامه
مبر این را بشهر هنگامه
اندرین نامه ی بدیع سرشت
ره دوزخ پدید و راه بهشت
سخن مبدأ و معاش و معاد
اندرین چند بیت کردم یاد
صفت بر و صورت فاجر
حیلت دزد و حالت تاجر
سخنی بیتکلفست وصلف
قمری بیتبرقعست و کلف
فکر در گفتنش نه پاینده
ز امهات حضور زاینده
نفس را این بشارتی چندند
بمقاصد اشارتی چندند
نام این نامه «جام جم» کردم
وندرو نقش کل رقم کردم
تا چو رغبت کنی جهان دیدن
هرچه خواهی درو توان دیدن
بشناسی درو که شاه کجاست؟
منزل او کدام و راه کجاست؟
دشمن شاهرا شکست از چیست؟
رنج دیوانه، خواب مست از چیست؟
در این خانه را که یافت کلید؟
رخ این خانگی زپرده که دید؟
چه مسافت زگنج تا بطلسم؟
وز مسمی چه مایه راه باسم؟
باز دانی مقید از مطلق
راه باطل جدا کنی از حق
هیچ دیوت ز ره نیندازد
غول رختت بچه نیندازد
دور باشی ز مکرهای خفی
راه یابی بملت حنفی
بتو گوید که آدمی چه بود؟
مرد چونست، و مردمی چه بود؟
سخره و رام هر دغل نشوی
بضلال مبین مثل نشوی
مالت از دزد در امان ماند
حالت از علم بیگمان ماند
باز فکر تو چشم باز کند
موکب روح ترک تاز کند
گول گشتت نباشد از چپ و راست
بازیابی که منزل تو کجاست؟
دیده ی عبرتت گشاده شود
دلت از نقش غیر ساده شود
تو بفتحی چنین شوی واصل
و اوحدی را ثوابها حاصل
گر نشاید که عذر ما خواهی
دولت خواجه از خدا خواهی
***
در قسمت کتاب
دوش کردم بخرمی عزمی
که بدین جام نو کنم بزمی
دل چو در خانه مست شد زین می
رخ بصحرا نهاد و من در پی
بنشستیم چون بدشت آمد
جام پر کرد و می بگشت آمد
بادهای بود سخت مرد انداز
شد حسابی ضرورت از آغاز
با که و کی؟ چگونه؟ چند خورد؟
تا شود مست و ره بخانه برد
چوز من دور گشت مستوری
برگرفتم علم بدستوری
قسمتی راست کردمش بسه دور
تا بنوشنده بر نباشد جور
دور اول نشاط بخشد و نور
کند از دیده خواب غفلت دور
اندر آید سرت بگفت و بگوی
عالمی دیگرت نماید روی
دومین دور شیر گیر کند
در فنون هنر بصیر کند
راه یابی بآزمایشها
پرده بر خیزد از نمایشها
در سوم دور چون کنی نوشش
بنماند نهاد را پوشش
روح را قوت شباب دهد
سر آز و امل بخواب دهد
این سه دور ار بسر توانی برد
راه ازینجا بدر توانی برد
***
دور اول در مبدأ آفرینش
روز شد، ای حکیم، از آنمنزل
خبری ده که چون گذشت ایندل
خود ازین آمدن مراد چه بود؟
سر اینهجر و اینبعاد چه بود؟
مگر آغاز کار دریابیم
وز وجود جهان خبر یابیم
همه دانستنیست این بعیان
گر ندانستهای درست بدان
کاولین قسمت از طریق قیاس
در وجود و عدم دهند اساس
وین وجود ار فنا پذیر بود
ممکنست ارچه بر اثیر بود
ور فنا را بدو نباشد راه
واجبست و بدین مخواه گواه
ذات واجب قدیم و فرد بود
بیچه و چون و خواب و خورد بود
باشد او از جهات نیز بدر
تو از آن ذات بیجهت مگذر
هرچه در امتناع و امکانست
ذات واجب مغایر آنست
چون شد از امتناع و امکان حر
شد ز جودش وجود عالم پر
کرد هستیش اقتضای ظهور
زانکه نورست و فاش گردد نور
ذات او بر وجود شاهی کرد
رحمتش رخ بنیک خواهی کرد
صنع را مظهری ضرورت شد
طالب جسم و جان و صورت شد
اول جمله اوست، عز و جل
گرچه آخر ندارد و اول
عزتش چون زخود بخود پرداخت
نظری بر کمال خویش انداخت
زان نظر گشت عقل کل موجود
عقل کورا بدید کرد سجود
نفس کل شد پدید از آن دیدن
شد پسندیده زان پسندیدن
نفس چون در سوم نورد افتاد
سومین جوهر دو فرد افتاد
زان سه رتبت سه بعد پیدا شد
پیکر آسمان هویدا شد
جوهر نفس چون بخود نگریست
تا بداند که حق که واو کیست؟
عقل و نفس و فلک پدید آمد
چرخ در گفت و در شنید آمد
هم چنین تا که نه فلک شد راست
حکمتش چون بدین فزونی خواست
شد عیان زین دو چار کاشانه
هفت شاه و دوازده خانه
همه در مهد این همایون رخش
روشن آیین و روشنایی بخش
نرم خوبان تیز تا زنده
هر یکی پردهای نوازنده
چرخ چون دور کرد و شد شیدا
شد زمین روشن و زمان پیدا
در زمان گشت چار فصل پدید
بر زمین نیز هفت خط بکشید
هفت اقلیم از آن بپیوستند
هر یکی بر ستارهای بستند
چون از آن جنبش شبانروزی
یافت انجم برات پیروزی
شد نماینده زین ورق درحال
مشرق و مغرب و جنوب و شمال
چرخ از اول که چیره شد در دور
چار عنصر پدید شد برفور
کاتش و باد و آب و خاک تواند
هم حیات تو، هم هلاک تواند
وین عناصر چو دست بر هم داد
زان سه مولود نامدار بزاد
آن سه مولود چیست؟ نیک بدان
معدن و پس نبات و پس حیوان
گشت معدن بخاک پوشیده
وز زمین شد نبات جوشیده
حیوان بر زمین و آب و هوا
شد بجنبش روان و حکم روا
این سه موقوف بر چهار ارکان
وآن برین هفت گنبد گردان
چرخ محتاح نفس و نفس بعقل
تا بوحدت رسید نقل بنقل
گرچه هر یک چنین مدار کند
چون بوحدت رسید، فرار کند
آنکه با عقل بود روحش جفت
جنبش نفس را طبیعت گفت
طبع چون در مزاج پیوندد
از تراکیب نقشها بندد
چونکه از طبع و از مزاج برون
نیست این نقشهای گوناگون
اختلاف زمان برون آورد
نه مزاج از چهار عنصر فرد
***
در ترتیب ظهور موالید ثلاثه اول در صفت معدن
جرم خورشید گرد پیکر خاک
مدتی چون بگشت با افلاک
آب و خاکش زعکس تافته شد
تبش اندر دو گانه یافته شد
متصاعد شد از میان دو بخار
که دو روحند و در هوا طیار
روح خاکی کثیف بود و نژند
روح آبی لطیف و نیز بلند
روح آبی چو در مشیمه ی کان
محتبس گشت زاقتضای زمان
روش آفتاب تابش داد
حرکت کرد و اضطرابش داد
بر هوا رفت و آب شد، بچکید
بر زمین گرم گشت و پس بتپید
زان صعود و هبوط پیوسته
گشت اجزاش روشن و بسته
زمرهای روح مطلقش گفتند
فرقهای دهن و زیبقش گفتند
روح خاکی چو پس دخانی بود
وندرو اندکی گرانی بود
بیکی معدن احتباسش کرد
جنبش خویش در حراسش کرد
تپشی دایم اندرو پیوست
راه بیرون شدش نبود، ببست
چون بسی روزگارش این شد ورد
در گوکان فتاد و شد گوگرد
قد ما نفس نام کردندش
حکما احترام کردندش
ذکر این نفس و روح راز نهفت
شد بجسمی غبار معدن جفت
روح و نفس و بدن مهیا شد
کارگاهی ز خاک پیدا شد
نوبتی دیگر از حرارت کان
گرم گشت این سه جزو را ارکان
شد ز حر مقام و ضیق محل
عقد آن در رطوبت این حل
وین سه را در زمان پیوستن
گاه پیمان و دوستی بستن
وزن و قدر ار باعتدال بود
تن مصفا و جان زلال بود
وگر آن آب چون حجر گردد
بمرور زمانه زر گردد
ور بود وزن زیبق افزونتر
نقرهای باشد و نگردد زر
ور مساوات و وزن این دو بخار
تیره باشد ز اختلاط غبار
نام جسمی چنین حدید بود
وین پس از مدتی مدید بود
ور زظلمت عدیم نور شدند
وز مساوات و وزن دور شدند
زان تمازج بمذهب هرمس
جسد قلع و سرب خیزد و مس
وانچه ملح و شبوب و زاجاتند
هم ز تأثیر این مزاجاتند
هم چنین از دریچهای دگر
حال و حکم نتیجهای دگر
تا شد این خاک پر گهر گنجی
خلق نامبرده بر یکی رنجی
اصل و بنیاد این جواهر خاک
این دو روحند، با تو گفتم پاک
وین جمیع ار نفیس و گردونند
زاده ی اختران گردونند
زین میان زر بود نتیجه ی مهر
نقره فرزند ماه زیبا چهر
مس و آهن ز زهره و بهرام
بهرهمندند و نور یاب مدام
قلع از مشتری و جیوه ز تیر
زحل اندر سرب کند تأثیر
***
در تکوین نباتات و اشجار
وین چهار آخشیج را بدرست
چون پدید آمد امتزاجی رست
نفس روینده رام ایشان شد
جنبش راست کار ایشان شد
شغل این نفس را بطبعی راست
هشت قوت بخادمی برخاست
قوت جذب و قوت امساک
قوت هضم و دفع، بشنو پاک
غاذیه، نامیه، مولده هم
گشته با قوت مصوره ضم
پس طبیعت بنقش بندی دست
بر دو نقش از هزار گونه ببست
شد بصحرا او کوه بر، جا تنگ
از گل و یاسمین رنگارنگ
مدتی سبز شد نبات و بلند
زرد شد بعد از آن وتخم افگند
تا گر او زاختلاف گردد سست
مثل او از زمین تواند رست
چون که زایل شد اختلاف مزیج
شجر آهنگ نشو کرد و بسیج
گشت روینده گونه گونه درخت
بی برو میوهدار و نازک و سخت
آبش از بیخ شد روان سوی شاخ
شاخ و برگش دراز گشت و فراخ
آبخور بیخ و شاخ و خارش گشت
وآن دگر جمله برک و بارش گشت
بارها را نگاهداشت ببرگ
زابر و باران و برف و باد و تگرگ
وآنچه بیبار بود و کجرو گشت
ساختندش ببیشهها انگشت
وآنچه از میوه بود بروی بار
دامنش پاک شد ز سنگ و زخار
پرورش دید و سر بلندی یافت
در چمن نام ارجمندی یافت
چون زقسمت گرفت رستن بهر
یا غذا بود، یا دوا، یا زهر
***
در ظهور حیوان
باز چون در مزاج این ارکان
متضاعف شد اعتدال و توان
قوت و حس و جنبش بمراد
مدد روح رستنیها داد
جسم چون زین دو روح یاری یافت
بر حیات و روش سواری یافت
حرکت کرد بر زمین چپ و راست
رستنی خورد و خواب و راحت خواست
زین میان ماده گشت و نر پیدا
وز پی ماده گشت نر شیدا
ماده و نر بهم چو جفت شدند
در تمنای خیز و خفت شدند
تا ز تولیدشان جهان پرگشت
کوه و صحرا و غار و وادی و دشت
***
در وجود نوع انسان
امتزاج این دو روح را با هم
چونکه در اعتدال شد محکم
نفس دانا بدان تعلق ساخت
سایه ی نور چون بدان انداخت
نوع انسان از آن میان برخاست
شد بقامت ز استقامت راست
تن او شد بعقل و جان قایم
تن تباهی ندید و جان دایم
صاحب علم و صنعت و سخنست
زانکه او را سه روح و یک بدنست
و آنچه اصل وجود انسانست
زبده ی این نبات و حیوانست
آدمی زین دو چون خورش سازد
مایه ی نشو و پرورش سازد
آن غذا در بدن چو یابد نظم
خون شود در تن از حرارت هضم
چون برآید برین سخن چندی
یابد آن خون ز روح پیوندی
شودش رنگ از اعتدال مزاج
بسپیدی چو زیبق و چو زجاج
در چنین حال زرع خوانندش
اصل این چند فرع دانندش
در زوایای پشت رست شود
نسبتش با بدن درست شود
اینچنین خوب گوهری ناسفت
چون کند خفت خلوتی با جفت
……………………….
……………………
به رحم شهر بند سازندش
تا چو خون نژند سازندش
چرخ پیوندش استوار کند
تا در آن جایگه قرار کند
ماه اول زحل کند کارش
اندران وقت کو بود یارش
گردد این خون در آن مشیمه ی تنگ
متغیر بشکل و صورت و رنگ
در هنر زمرهای که گام نهند
بر چنین آب نطفه نام نهند
این زمان گر زحل قوی باشد
طفل پردان و معنوی باشد
بر یکایک ستارگان زین هفت
هر یکی زین قیاس حکمی رفت
مشتری باشدش بماه دوم
مدد و یاور و پناه دوم
سرخ جامه شود بسان جگر
باز گردد برنگهای دگر
افتدش در مسام بادی گرم
زان پدید آید اختلاجی نرم
حکمایی، که رسم وحد دانند
اندرین حالتش ولد خوانند
گر سوم ماهش آفتی نرسد
یا گزند و مخافتی نرسد
یارمندی رسد ز بهرامش
متصرف شود در اندامش
عضوهای رئیسه را در تن
با دگر عضوها کند روشن
ولدی را که حالت این باشد
نزد دانا لقب جنین باشد
ماه چارم بقوت خود مهر
شودش نقش بند پیکر و چهر
تن او نغز و پرتوان گردد
روحش اندر بدن روان گردد
در شکم خویش را بجنباند
مرد داننده کودکش خواند
ماه پنجم بزهره پردازد
از سرش موی رستن آغازد
منفصل گرددش رسوم از هم
صورت چشم و گوش و بینی و فم
چون بماه ششم رساند کار
شود از انجمش عطارد یار
در دهانش زبان گشاده شود
داد ترکیب هاش داده شود
هفتم او را قمر نگاه کند
رویش از روشنی چو ماه کند
اندرین ماه بیخلاف و گزند
گر بزاید بماند این فرزند
هشتمین ماه باز ازین ایوان
نوبت آید بکوکب کیوان
گر ز مادر بزاید این هنگام
هم شود کار زندگیش تمام
در نهم مشتریش باشد پشت
اندران راه سهمناک درشت
سعدش این بند را کلید شود
قوتی در ولد پدید شود
تا بتدریج سرنگون کندش
وز شکنجی چنان برون کندش
مدتی بوده اندران تنگی
او سبک، لیک ازو شکم سنگی
طفل در تنگ و مادر آهسته
هر دو از بار یکدگر خسته
دست بر روی، ارنج بر زانو
رنجه از خفت و خیز کدبانو
قوت آن خون و هیچ قوت نه
خبر از بنیت و نبوت نه
چون برون آید از چنان بندی
دردگر محنت اوفتد چندی
***
در جلوات حال شخص بعد از ولادت
باشدش کار از اول پایه
طلب شیر و جستن دایه
گه بدوشش کشند و گاه بمهد
گاه صبرش دهند و گاهی شهد
چون زگهواره در کنار آید
در دگر گونه گیرو دار آید
باشدش خوف و بیم از آتش و آب
آفت خفت و خیز و گریه و خواب
چون چپ خود زراست بشناسد
وآنچه خواهند خواست بشناسد
از سه حالش سخن بدر نبود:
هر سه بیرنج و درد سر نبود
یا بمکتب دهند و استادش
تا دهد فرض و سنتی یادش
باز در گریه و خروش افتد
در کف چوب و مار و موش افتد
شود آخر فقیه و دانشمند
راه یابد بخانقاهی چند
دل او را کند نژند و سیاه
راتب هفته و وظیفه ی ماه
ای بسا! نان وقف کو بزیان
بدهد، تا رسد بحد بیان
بعد از آن یا شود مدرس عام
یا معید و خطیب شهر و امام
یا برون اوفتد بدقاقی
یا بتزویر و شید و زراقی
کم رسد زین میان یکی بوصول
زانکه غرقند در فروع و اصول
وگرش در سر این هوس نبود
بمعانیش دسترس نبود
بدکانش برند و بنشانند
آتشی بر دماغش افشانند
زغم و داغ حرفت و پیشه
گز و مقراض واره و تیشه
خوردنی بد، نشستنی غمناک
نان بیوقت و آب پر خاشاک
چو در آید بپایه ی مردی
گرم گردد، رها کند سردی
افتدش زین سر سبک سایه
باد در بوق و آب در خایه
بکف حرص و آز در ماند
بازش آرندو باز در ماند
نشنود پند اوستاد و پدر
نه بدانش گراید و نه هنر
تا زرش هست میدهد بر باد
چون نماند شود بدزدی شاد
فاش و پنهان زهوشیار و زمست
ببرد هرچش اوفتد در دست
بلتش چند پی فگار کنند
دست آخر سرش بدار کنند
صد ازین بیهنر تلف گردد
تا یکی در هنر خلف گردد
و گرش بخت یارمند بود
نام بر دار و ارجمند بود
یا شود خواجه ی گرامی بهر
یا سر افرازی از اکابر شهر
یا امیری شود فروزنده
یا دبیری دیار سوزنده
رنج بسیار برده از هر باب
کرده بر خود حرام راحت و خواب
سالها حاضر و کمر بسته
دل در اندوه و دردسر بسته
چون ز سودای قربت و پیشی
با سعادت دلش کند خویشی
جور و خواری کشد زشاه و امیر
ناگهان بر نشانش آید تیر
از عمل برکند چراغی چند
خانه و آسیاب و باغی چند
مرکبی چند در طویله کشد
دست بر صورتی جمیله کشد
غم آنها بگیردش دامن
آز و حرص و نیاز پیرامن
محنت جامه و غم جو و کاه
خرج ده، ساز خانه، آلت راه
زر خر بنده و بهای ستور
نان دربان و اجرت مزدور
گر غلامش گریخت آه و دریغ
ور سقط شد ستور، بارد میغ
حسد دشمنانش اندر پی
حاجت دوستان بجانب وی
بار صد کس بتن فرو گیرد
آتش دوزخ اندرو گیرد
دل مظلوم در دعای بدش
جان محکوم منکر خردش
در دل او زهر طرف قلاب
بسته بر وی ز بیم دلها خواب
سالها کار این و آن سازد
که زمانی بخود نپردازد
نتواند دمی نشستن شاد
نکند مرگ و آخرت را یاد
دست منصب گرفته گوش او را
حب دنیا ربوده هوش او را
روز و شب هم چو باز دوخته چشم
شده با بینش و حضور بخشم
غافل و خط آگهان در مشت
که بخواهند ناگهانش کشت
عالمی گم شود درین سر و کار
تا ازیشان یکی رسد بکنار
***
صفت تأثیر اجرام سماوی در عالم کون و فساد
چیست گیتی؟ سرای محنت و غم
زحمت او فزون و راحت کم
تا شب آخرین و روز نخست
فلک اندر کمین محنت تست
سیر افلاک را مدان بعبث
نفس را بر شعور این کن حث
در زمین هرچه جسم و جان دارد
آسمان صورتی از آن دارد
او برین نور سایه افگنده
سایه ی این بنور آن زنده
اگر آن نور نیک حال بود
عیش این سایه بر کمال بود
ور پدید آید اندرین سستی
نتوان دیدن اندران رستی
در هم این نور و سایه پیوسته
سیرت این بسیر آن بسته
چون ازین سایه بازگشت آن نور
گشت ازین سایه زندگانی دور
ما چه و در چه پایهایم همه؟
چون نه نوریم، سایهایم همه
تو از آنجا چو سایه زانی دور
که نهای هم چو سایه در پی نور
اصل نزدیک و اصل دور یکیست
ما همه سایهایم و نور یکیست
باز آنها که پیش ما نورند
بحقیقت چو سایه مهجورند
هفت کوکب ز راه پنج نظر
گاه زهرت دهند و گاه شکر
در وبال و هبوط و بعد و شرف
گه تلافی گرند و گاه تلف
دو جهانگیر و پنج صاحب رخش
زیر این طارم دوازده بخش
تر و خشکند و گرم و سرد بهم
نرم رفتار و تیز گرد بهم
بشدنشان ز خانه در خانه
فتنهها در جهان ویرانه
از محاق آفت جهان باشند
زاحتراق آتش نهان باشند
شبی و روزی و نر و ماده
سعد و نحس از پی هم افتاده
ثابتی در مزاج سیاری
واقعی در ازای طیاری
این یکی معطی، آن یکی قاطع
این یکی تیره و آن دگر ساطع
باز ازین جمله ثابت و سیار
هر یکی با یکی دگر شد یار
نحس با نحس و سعد با مسعود
ممتزج رنگ هر دو گیرد زود
از روش چون بهم درآمیزند
حالهای عجب برانگیزند
هر یکی مقتضی بلایی را
یا فتوحی و انجلایی را
داده از اجتماع و استقبال
مهر و مه کون را تغیر حال
آمدنشان سوی حضیض از اوج
کرده دریای فتنه را پر موج
جرم خورشید را درین درجات
سیصد و شست صورتست و صفات
هر یکی مشکلی پدید آرد
یا خود از مشکلی کلید آرد
شد زمین چون شکارگاهی شوم
گرد او حلقهای زچرخ و نجوم
زان نظرهای تیز و چندان سست
آن رهد کو زرخنه بیرون جست
***
در آثار علوی
میکشد چرخ ازین زمین و بحار
بتف مهر گونه گونه بخار
بر هوا چون بخار زور کند
جنبش و اضطراب و شور کند
کند آنکس که داد دانش داد
لقب آن هوای جنبان باد
در زمین این بخار هست و دخان
نیز در مردم و دگر حیوان
بزمستان مسام چون بسته است
جنبش این بخار آهسته است
لیک چون گاه یخ گداز شود
وان مسام گرفته باز شود
بر سه قسمت شود بخار زمین
گاه جنبیدن از یسار و یمین
آنچه بروی زمین حصار کند
جنبش او را چو بیقرار کند
کند آن راه بسته او را کسف
تا پدید آورد ز لازل و خسف
وآنچه ره یافت در عروق مکان
از تری خود وز گرمی کان
در صعود و هبوط آب شود
مایه ی معدن و ذهاب شود
وآنچه خارج شود براه فلک
نزد دانا در آن نباشد شک
کش گذر یا بزمهریر بود
یا سوی آتش اثیر بود
بیش ازین جسم را گذر چون نیست
این بخار از دو حال بیرون نیست:
یا بآتش رسد، شهاب شود
ورنه ابر و تگرگ و آب شود
باد چون در میان ابر افتد
ابر بر گردش از ستبر افتد
چون بکوشند ابر و باد بهم
بجهد برق و پس بریزد نم
ابر از آن باد چون دریده شود
غرش رعد ازان شنیده شود
هر نمی کو جدا شود ز سحاب
آن بخاری بود که گردد آب
فصل سردش تگرگ و برف کند
روز گرمش بآب صرف کند
در هوا غیر ازین نظرها هست
در زمین نیز بس اثرها هست
پیش آن کو اثر شناس بود
آن دگرها برین قیاس بود
***
در خواص نفس قدسی و دلایل حرکات و علامات اجزای بدن
نفس نطقیست، بیزبان گویاست
این بداند کسی که او جویاست
در بصر نور و در زبان گفتار
در دهن ذوق و در قدم رفتار
قوت سمع و لمس و بوییدن
بره فکر و فهم پوییدن
همه از فیض نفس زایندهاست
جمله را نفس ره نماینده است
دیدن او بامتیاز بود
گفتن او برمز و راز بود
بر تو از بسکه مشفقست و رحیم
بهزارت زبان کند تعلیم
مینماید ز صد طریقت راه
تا ز نیک و زبد شوی آگاه
او چه شایسته ی خودت سازد
نور او عکس بر تو اندازد
نور او در تنت فرشته شود
منهی غیب و سرنوشته شود
جستن هر رگی زبانی ازوست
زدن هر نفس نشانی ازوست
جستن سر نشان جاه بود
و آن پایت دلیل راه بود
جستن چشم راست از شادی
خبرت گوید و ز آزادی
جستن چشم چپ نشان جفا
یا سخنهای دشمنان زقفا
جنبش هر یکی بمنوالیست
هر یکی زان دلیل برحالیست
هم چنین حکم نبض شریانات
اندر اوقات رنج و بحرانات
نبض نملی دلیل ضعف قوا
متفاوت بر اختلاف هوا
مرتعش بر حرارت طاری
ملتوی بر کمال بیماری
وآن دگرها بدین صفت باشد
نزد آن کاهل معرفت باشد
سر بسر واقفان این رازند
گوش کن تا چه پرده میسازند؟
مینیوشند و باز میگویند
بیزبان با تو راز میگویند
زین ورق در سخن نقط بنقط
که: غلط کم کن و تو کرده غلط
هر یک اندام نیز در حالیست
در فراست دلیل بر فالیست
خال در چشم و میل در بینی
صورت حیلتست و کج بینی
طرح بینی اگر بلند بود
مرد مغرور و ارجمند بود
گردن و ریش و پای و قد دراز
از حمایت حدیث گوید باز
اینچنین کارخانهای برکار
شب و روز و تو خفته غافلوار
چون که در تحت این بلا باشی
چکنی گر نه مبتلا باشی؟
کیست کین را شمار داند کرد؟
همه را اعتبار داند کرد؟
شادمنشین، که در سرای سپنج
نتوان بود بیکشیدن رنج
زان بدین عالمت فرستادند
وین چنین ساز و آلتت دادند
تا باینها نظر دراندازی
چاره ی کار خویشتن سازی
زیرکانی، که راز دانستند
سر اینها چو باز دانستند
زین میان زود برکنار شدند
گنجوش سوی کنج غار شدند
گر تو کیخسروی بدین و بداد
ورچو ناصر شوی بحجت و داد
تا نشویی ز ملک ایران دست
نتوانی بکنج غار نشست
پند درویش اگر نیندوزی
زین دو خسرو چرا نیاموزی؟
تو بآموختن بلند شوی
تا بدانی و ارجمند شوی
چون نهاد تو آسمانی شد
صورتت سر بسر معانی شد
نه زمین بر تو راه داند بست
نه فلک نیز بر تو یابد دست
گرچه دیریست کندرین بندی
نتوانی، که سخت پیوندی
نه چنان بر زمانه بستی دل
که توانی شدن برون زین گل
من بدین غار سرفراختهام
که درین غار جای ساختهام
آنکه در غار سور دارد و سیر
غیرتش چون رها کند بر غیر؟
***
در شرف بنیت انسان بصورت و معنی بر دیگر مخلوقات
چون شوی آنچنان که میبایی
چون تو با خویشتن نمیآیی؟
نظری کن درین معانی تو
تا مگر خویش را بدانی تو
کز برای چه کارت آوردند؟
بچه زحمت ببارت آوردند؟
کیستی؟ روی در کجا داری؟
بکه امید و التجا داری؟
نامه ی ایزدی تو، سر بسته
باز کن بند نامه آهسته
تا ببینی تو هر دو گیتی نقد
کرده با یکدگر بیک جا عقد
از کم و بیش نکتهای نگذاشت
که نه ایزد درین صحیفه نگاشت
ای کتاب مبین، ببین خود را
باز دان از هزار آن صد را
خویشتن را نمیشناسی قدر
ورنه بس محتشم کسی، ای صدر
هم خلف نام و هم خلیفه نسب
نه ببازی شدی خلیفه لقب
ذات حق را بهینه اسمی تو
گنج تقدیس را طلسمی تو
ببدن درج اسم ذات شدی
بقوی مظهر صفات شدی
هم چو سیمرغ رازهای جهان
در پس قاف قالبت پنهان
سر موی ترا دو کون بهاست
زانکه هستی دو کون بی کم کاست
ملکوتست جای و منزل تو
جبروت آشیانه ی دل تو
با تو همره ز طالع فلکی
قوتی چند روحی و ملکی
قالبت قبه ایست اللهی
لیک در جبهای، نه آگاهی
بر تو کلک سپهر صورت بند
کرده خطهای معقلی پیوند
هیکل تست حرز قیم فرش
کایةالکرسیست و کنزالعرش
صنع را برترین نمونه تویی
خط بیچون و بیچگونه تویی
هم خمیر تنت سرشته ی اوست
هم حروفت قلم نوشته ی اوست
نقش الله نقش پنجه ی تو
«ما سوی الله» در شکنجه ی تو
ز سر و دست و ناف و پای تو دل
کرده نام محمدی حاصل
الفت قامتست و را ابرو
صاد و ضاد تو چشمها بررو
طا و ظا انف و سین و شین دندان
ها دهان تو با لب خندان
میم نافست و عین و غینت گوش
این بدان و در آن دگر میکوش
میکنی زآن سر و دهان و دو چشم
بر سه دندان شین شیطان خشم
صورتی کش بدست خود کردست
چون توان گفتنش؟ که بد کردست
دیو را نور عقل یار نبود
ورنه این جا زسجده عار نبود
ایزدت خواست تا پدید شدی
لایق مژده و نوید شدی
پدری کرد عقلت از بالا
مادری نفس، تا شدی والا
اخترانت برادر و خواهر
ملکت یار و مالکت یاور
عقلت از عالم اله آمد
نفست از بارگاه شاه آمد
دو ملک با تو این چنین همراه
سوی ایشان نمیکنی تو نگاه؟
ملک و روح با تو و تو بخواب
شب قدری، تو خویشرا دریاب
نه عرض گشته در سرای سپنج
خادمان تو با جواهر پنج
چار عنصر خمیره ی جسمت
سه موالید جزوی از اسمت
آب حمال تست و کشتیها
باد فراش تست و دشتیها
آتش از مطبخ تو آشپزیست
آفتابت بباغ رنگ رزیست
بر تو حفظش چنان نگشت محیط
کز مرکب بترسی وز بسیط
مشکل عالم از تو آسان شد
دد و دامت زدم هراسان شد
سنگ چون موم زیر تیشه ی تست
آب و آهن یکی زپیشه ی تست
پوست بیرون کنی زشیر و پلنگ
وز هوا درکشی عقاب و کلنگ
در سر پیل بر زنی قلاب
گردن شیر نرکشی بطناب
دیگران زیر باروران تواند
سر در افسار و در عنان تواند
حیوان و نبات خوردن تست
معدن آذین گوش و گردن تست
آفتابست عقل و ماهت روح
جهل توفان و علم کشتی نوح
آسمانت سرست و عرشت هوش
حس دهگانه گونه گونه سروش
خلق نیکت بهشت و سیرت حور
کرم و همتت بلند قصور
خلق بدد و زخست و نار غضب
قهر و دیوانگی شواظ و لهب
ویل خشم و نعیم خشنودی
دد و دام آز و شهوت موذی
بحرها آب چشم و گوش و دهان
بیشه موی و درو چمنده نهان
کوهها گرده و سپرز و جگر
دره و پشته عضوهای دگر
زرگ و استخوان و عضله و پی
لحم و غضروف و جلد بر سر وی
سه هزار آلت از درون و برون
درج کردند در تو، بلکه فزون
بعد ازان قوت نباتی هشت
با یکی زین هر آلتی ضم گشت
حاصل ضرب بیست و چار هزار
کارفرمای و کار کن بشمار
شب و روز ایستاده در کارت
تا بلندی گرفت دیوارت
نه فلک در دل تو دارد گنج
با کواکب ولیک در یک کنج
جان جهانرا بگشت و لنک نشد
وز حضور سپهر تنگ نشد
گر زمانی بترک تاز آیی
بروی تا بعرش و باز آیی
شد درین جسم هفت گردون موج
وز شهاب نجوم فوجا فوج
آسمانت سر و شهاب ذکاست
زحلت فهم و فکر صایب و راست
با تو بهرام شوکتست و غضب
زهره تزیین شهوتست و طرب
مشتری زهد و علم و جاه و وقار
تیر شعر و خط و حساب و شمار
مهر حکم و سیاست شاهی
ماه هر حرفتی که میخواهی
خاک پرگنج و پر دفینه ی تست
آب پر زورق و سفینه ی تست
هم ترا تاج اصطفا بر سر
هم ترا خلعت صفا در بر
گاه بردار و گاه بر تختی
آدمی کی بود بدین سختی؟
«لیس فی جبتی» تو دانی گفت
وین «اناالحق» تو میتوانی گفت
گاه عبدی و گاه معبودی
چه عجب؟ چون غلام محمودی
خواجه فارغ شدست ازین بازی
همه کارش تو بنده میسازی
در جهان چارهای نشد زتو فوت
بجز از موت و چاره کردن موت
آفرینش تمام گشت بتو
خاک از افلاک درگذشت بتو
دو سر خط حلقه ی هستی
از حقیقت بهم تو پیوستی
جهد آن میکن، ار تو عیاری
کان دویی را زبین برداری
نیک مستم وگرنه زین جامت
بنمایم هزار و یک نامت
بستان این که شربتی صافیست
بشناس اینقدر که این کافیست
بیش ازین گرد و حرف برخوانی
ترسمت برجهی که: «سبحانی»
آنچه گفتم بنقد نیک بدان
وز پی آن زیادتی میران
***
ذبابه ی این فصل در سری چند مرموز
گر بپرسد کسی که: هر دو جهان
گفتهای کندر آدمیست نهان
برشمردی از آن نشانی چند
کردی از هر یکی بیانی چند
باز چندان هزار داروی و زهر
که جهان دارد از یکایک بهر
نه فلز و جواهر کانی
آشکارای آن و پنهانی
اندرین بنیت ضعیف کجاست؟
گر بدانسته ای بیان کن راست
این جوابیست گفتنی بدرست
چون نگویی، گریز باید جست
میتوان یک بیک بیان کردن
بشناسنده بر عیان کردن
حکما گفتهاند و داده نشان
من بگویم ز گفته ی ایشان:
هست پوشیده در جهان گنجی
بدر آوردنش ببر رنجی
گذری کن بطور این اسرار
در مناجات عشق موسیوار
نور موسی ببین و نار خلیل
اگرت آرزوست این تجلیل
جبلی هست در جبلتها
حجر او علاج علتها
کآدم از جنتش نشان آورد
فکر او شیث را بجان آورد
دم ثعبان ازو نموداریست
رسن ساحران از آن تاریست
اولیا را یقین ازوست درست
انبیا را گمان از آن شدست
آب الیاس و خضر روشن ازوست
نار نمرود نیز گلشن ازوست
کس چه داند که بر چه باریکیست؟
این چه رمزست و در چه تاریکیست؟
بر محیط فلک عروج کند
وز مسام ملک خروج کند
حال این مشکل از تو نیست بدر
به ازین کن بحال خویش نظر
گر تو این دست برکشی از جیب
اژدها سازی از عصای شعیب
بکنی، گر بدیگ علم پزی
بهتر از ماهتاب رنگ رزی
ز شرف صاحب زمانی تو
بچه از خویش در گمانی تو؟
اندرین کعبه شد بصورت کم
حجری وندر آن حجر زمزم
حجرش سازگار و سازنده
زمزم او حجر گدازنده
پرگهر حجرهاست در حجرش
زهره طالع ز مطلع فجرش
ذهب و گنج در رصاصه ی او
قمر و شمس هر دو خاصه ی او
خیز و این کعبه را طوافی کن
بکراماتش اعترافی کن
سعی کن در صفای روح و بدن
تا شود تن چو جان و جان چون تن
که چو این عقده بر تو حل گردد
منزلت تارک زحل گردد
گر باین وقفه میرسد عیست
مهر گردد تمام برجیست
اندرین تیرگی بسی مردند
ره بآب حیات کم بردند
کار این آب کار بازی نیست
شهرتی این چنین مجازی نیست
آنکه هنجار آب گم کردند
عمر خود در تراب گم کردند
با تو معشوقهای چو آب ارزان
بر سر خاک چون شدی لرزان؟
طالب این وصول اگر هستی
در بروی طلب چرا بستی؟
دل باین واصلان سرگردان
مده، ای جان و روی برگردان
زمره ی انبیا غلط نروند
اولیا در پی سقط نروند
همه معروف و قایلند برین
بگرفت این سخن زمان و زمین
که تو گر میکشی تمام این زهر
همه اجساد را توانی قهر
هم نشان بخشد از سپید وز زرد
هم دوا باشدت بگرم و بسرد
علت و رنج را چهار هزار
میتوان کرد ازین حجر تیمار
دهد از ذات خالد و باقی
ضر زهری و نفع تریاقی
بلقب عالم صغیری تو
زاده ی عالم کبیری تو
نام این عالم میان اینست
سومین صورت جهان اینست
پرشنیدم که جان و سر دادند
نشنیدم کزین خبر دادند
جستنش گرچه از محالاتست
پیش بعضی هم از کمالالتست
هر که او عالمی تواند ساخت
مرکب امر «کن» تواند تاخت
گر بدین جست و جوی پردازی
سایه بر سلطنت نیندازی
راه توحید را بدانی رمز
سر بعث و نشور مازین غمز
پادشاهی چه بیش ازین باشد؟
غایت سلطنت همین باشد
خاتم خلقتی و خاتم خلق
در تو پوشیده آز جامه ی دلق
خاک بیزی کنی و داری گنج
بس خسیس اوفتادهای بمرنج
دو جهانی بدین حقیری تو
تا ترا مختصر نگیری تو
باز کن چشم، اگر بصرداری
تا چه چیزی تو کین اثر داری؟
هرچه از کاینات گیرد نام
از بد و نیک و ناتمام و تمام
جمله راهست در تو مانندی
من از آنجمله گفتم این چندی
تا مگر قدر خود بدانی تو
حد جان و خرد بدانی تو
سخن مخلصان بگیری یاد
ندهی روزگار خود بر باد
این بدان: کایت شرف اینست
نسخه ی سر «من عرف» اینست
از برای تو سخت کوشیدند
باز از غفلتت بپوشیدند
گر بیندازی این حجاب از روی
شود اینهات کشف موی بموی
میوه از روضهای چنین چیدن
بیریاضت کجا توان دیدن؟
بیریاضت کسی نجست این حال
با ریاضت شود درست این حال
پرده ی شهوت و غضب در پیش
منتبه کی شوی زصورت خویش؟
این اثرها صفات تست، نه ذات
آفتابی تو وین صفت ذرات
بکن، ای دوست، چون نه جسمی تو
طلب خویش کز: چه قسمی تو؟
تو بدین مرتبت ز نادانی
غافل از خویش وز خدا دانی
آنکه داند بچون تویی این داد
نتوانش چنین گذاشت زیاد
داده ی او بدان و دار سپاس
پس بکوش و دهنده را بشناس
گر ندانی محل قشر از لوز
گذری کن بدین مسالخ گوز
تا بدانی که دین بصورت نیست
باد و بودش چنین ضرورت نیست
***
دوم در کیفیت معاش جمهور و درآن چند بند سخنست اول در معاش اهل دنیا
نوبهارست و روز عیش امروز
بهل این اضطراب و طیش امروز
وقت یاریست، دوستان دستی
جای رحمست بر چنان مستی
گرچه جای غمست، غم نخوریم
دست بر هم زنیم و درگذریم
در چنین پر فسانه بازاری
بی کفایت نمیرود کاری
پیش دستان، که پیش ازین بودند
یکدم از درد سر نیآسودند
بتو هشتند منزلی آباد
تا ازیشان کنی بنیکی یاد
زانچه هست ار بهش ندانی کرد
جهد کن تا بهش توانی خورد
سیرت آن گذشتگان بشنو
چون شنیدی بنه اساسی نو
خوش زمینیست، در عمارت کوش
حاصل رنج خود بپاش و بپوش
این عمارت بعدل شاید کرد
بیشتر رخ بعدل باید کرد
هر کسی را بقدر ملکی هست
که بدان ملک حکم دارد و دست
شاه در کشور و ملک در شهر
هر یکی دارد از حکومت بهر
گرنه از معدلت خطاب کنند
دان که آن ملک را خراب کنند
پادشاهی تو هم بمسکن خویش
بلکه در هستی خود و تن خویش
اندرین ملک پادشاهی خود
ثبت کن نام بیگناهی خود
بیحسابی مکن، بهانه مجوی
که حسابت کنند موی بموی
آنکه عدلش نمیرود در خواب
ملک او را مکن بظلم خراب
که درین خانه بیوقار شوی
اندر آن خانه شرمسار شوی
این سخن راز اوحدی بررس
که بجز اوحدی نداند کس
***
در نصیحت ملوک بعدل
ایکه بر تخت مملکت شاهی
عدل کن، گر زایزد آگاهی
عدل چون گشت با خلافت یار
نهلند از خلاف و ظلم آثار
عدل باید خلیفه را، پس حکم
عدل نبود کجا کند کس حکم؟
عدل بیعلم بیخ و برنکند
حکم بیعدل و علم اثر نکند
تخت را استواری از عدلست
پادشه را سواری از عدلست
دود دلها بدادگر نرسد
عادلان را بجان خطر نرسد
پایداری بعدل و داد بود
ظلم و شاهی چراغ و باد بود
طاق کسری بداد ماند درست
خانه سازی، بداد کوش نخست
عدل و عمر دراز هم زادند
عاقلانم چنین خبر دادند
شاه کو عدل و داد پیشه کند
پادشاهیش بیخ و ریشه کند
سایه ی کردگار باشد شاه
شاه عادل، نه شاه عادل کاه
سایه آنرا بود که دارد تن
تو بر آن نور رنگ سایه مزن
نور کلی ز سایه دور بود
سایه ی نور نیز نور بود
خلق ازین سایه در پناه آیند
مردم از فر او براه آیند
شاه خفته است فتنه ی بیدار
چشم دولت زشاه خفته مدار
شاه چون مستعد جنگ بود
دشمنان را مجال تنگ بود
جنگ دشمن بساز باشد و مرد
این دو پیشی بدست باید کرد
عدل باید طلایه ی سپهت
تا کند فتح را دلیل رهت
لشکر از عدل بر نشان وز داد
تا کنندت بفتح و نصرت شاد
بتو دادند ملک دست بدست
مده این ملک را بغافل و مست
دشمنانت بهم چو رای زنند
بر فتوح تو دست و پای زنند
هر یکی را بگوشهای انداز
آنکه دفعش نمیتوان، بنواز
بر قوی پنجه دست کین مگشای
بر ضعیف و زبون کمین مگشای
کان یکی گر سگست گرگ شود
وین بقصد تو سر بزرگ شود
فاش کن حیلت بداندیشان
تا نگویند غافلی زیشان
شاه باید که دارد از سر هوش
بر جهان چشم و بر رعیت گوش
شاهرا گر بعدل دست رسست
قاصد او یکی پیاده بسست
مال ده، گر چهار کس باشد
یک سر تازیانه بس باشد
هیچ در وقت تندی و تیزی
میل و رغبت مکن بخونریزی
خون ناحق مکن، چو یابی دست
کز مکافات آن نشاید رست
گر زقرآن بدل رسیدت فیض
یاد کن سر «کاظمینالغیظ»
اختر و آسمان کمر بستند
بچهار آخشیج پیوستند
تا چنین صورتی هویدا شد
وندران سر صنع پیدا شد
نسخه ی حرز کردگارست این
بس طلسمی بزرگوارست این
هر که بیموجبش خراب کند
خویش را عرضه ی عذاب کند
تا توانی بچوب دادن پند
مکش او را بتیغ و زهر و کمند
چون نباشد زشرع حکمی جزم
ظلم باشد بکشتن کس عزم
ظلمت از ظلم دان و نور از عدل
این بدان و مباش دور از عدل
روح خود را بعالم ارواح
انس ده، تا رسی بروح و براح
چون ملک با تو آشنایی یافت
دلت از غیب روشنایی یافت
اینکه چون سایه سو بسو گردی
سایه برخیزد و تو او گردی
قول و فعل و ضمیر چون شد راست
اختلافی نماند اندر خواست
هرچه خواهی تو ایزد آن خواهد
وین مراد دلت بجان خواهد
آب خواهی تو، ابر آب کشد
ایمنی، فتنه سر بخواب کشد
با تو بیعت کنند جن و ملک
سر بحکمت دهند چرخ و فلک
نامت اسمی شود زداینده
تن طلسمی جهان گشاینده
سخنت را قضا قبول کند
پیش تختت قدر نزول کند
دیدنت حشمت و جلال دهد
التفات تو ملک و مال دهد
آنکه دل در تو بست جان یابد
وانکه سودت برد زیان یابد
هر که قصد تو کرد خسته شود
دشمنت خود بخود شکسته شود
فر کیخسروی ازینجا خاست
که جهانرا بعلم و عدل آراست
روز خلوت گلیم پوشیدی
بنماز و بروزه کوشیدی
دست بستی، کمر بیفگندی
تاج شاهی ز سر بیفگندی
روی بر ریگ و دل چو دیگ بجوش
دل سخن گستر و زبان خاموش
تا بدیدی دلش بدیده ی راز
دیدنیهای این نشیب و فراز
سر جام جهان نما اینست
اثر قربت خدا اینست
روشنانی که این خرد دارند
جام جسم و ضمیر خود دارند
هر کرا این کمان و تیر بود
روح صید و فرشته گیر بود
خطبه اینست و سکه آن باشد
که دو گیتی در آن میان باشد
عادلی، سایه ی خدا باشی
ورنه از سایه هم جدا باشی
***
حکایت
رفت کسری زخط شهر بدشت
با سواران زهر طرف میگشت
گلشنی دید تازه و خندان
تر و نازک چو خط دلبندان
پر زنارنج و نار باغی خوش
زیر هر برگ آن چراغی خوش
گفت: کاب از کدام جویستش؟
که بدین گونه رنگ و بویستش
باغبانش ز دور ناظر بود
داد پاسخ که نیک حاضر بود
گفت: عدل تو داد آب او را
زان نبیند کسی خراب او را
پادشاهی بزور باشد و مرد
مرد را مال دوست داند کرد
مال کس بیعمارتی ننهاد
وین عمارت بعدل باشد و داد
از عمارت نظر مدار دریغ
بررعیت چو آب باش و چو میغ
ملک معمور و گنج مالامال
برکشد تخت را بگردون بال
شاه بیشهر چون ستاند باج
شهر بیده زبون شود زخراج
طلب عدل کن ز شاه و وزیر
گو مدان نحو و حکمت و تفسیر
نحوشان عمرو وزید را شاید
عدلشان عالمی بیاراید
شاه مهر و وزیر ماه بود
زین دو آفاق در پناه بود
شب چو رفت آفتاب در پرده
مه نیابت کند دو صد مرده
ملک را شب وزیر نام اندوز
حارس و پاسبان بود تا روز
نصب این هر دو کردگار کند
نه زرو مرد بیشمار کند
نشود طالع اختر شاهی
بیوجود مدبر داهی
خنجر خسروست و کلک وزیر
سپر ملک روز گیراگیر
شاه باشد بروز عدل چو باغ
مرشب فتنه را وزیر چراغ
وزرا ملک را امینانند
کار فرمای دولت اینانند
وزرایی، که مرکز جاهند
آسمان قبول را ماهند
گر نسازند کار درویشان
وزر باشد وزارت ایشان
خلق صد شهر گشته سرگردان
در پی خواجه دربدر گردان
پی ایشان هزار دیده براه
تا کند خواجه شان بلطف نگاه
روی چندین هزار دل در تست
کام این بیدلان بباید جست
کار ایشان بدست خویش بساز
مرهم سینههای ریش بساز
خیر تأخیر بر نمیتابد
خنک آنکس که خیر دریابد
چشم گیتی تویی، مرو در خواب
فرصت از دست میرود، دریاب
***
در باب ظلمه و ظلم
ظلمت ظلم تیره دارد راه
عدل باید جناح و قلب سپاه
خانه ی ظالمان نه دیر، که زود
بفضیحت خراب خواهد بود
دود دل خانه سوز ظالم بس
بدکنش را همان مظالم بس
ظلم تاریک و دل سیه کندت
عدل رخشندهتر زمه کندت
مرد را ظلم بیخ کن باشد
عدل و دادش حصار تن باشد
چه جنایت بتر که خونخوردن؟
وانگه از حلق هر زبون خوردن
نیست در بیخ دولت اینان
تبری چون دعای مسکینان
تو نترسی که باغ سازی و تیم
خرج آن جمله از خراج یتیم؟
باغ خود را نچیده گل بیوه
برده سرهنگ هیزم و میوه
شب تاریک دوک رشتن او
روز نانی بخون سرشتن او
وانگهی ظالمی چنین درپی
تیغ دفع بدان تویی، یا حی
پیرهزن نیمشب که آه کند
روی هفت آسمان سیاه کند
وای بر خفتگان خونخواران!
زآفت سیل چشم بیداران
بس که دیدم دعای پیرزنان
که فرو ریخت خون تیرزنان!
گر بیک حبه ظلم و رزی تو
بحقیقت جوی نیرزی تو
از تو گر دیدهای پرآب شود
ملکت از سیل آن خراب شود
مهل، ای خواجه، کین زبونگیران
شهر وارون کنند و ده ویران
چو ضرورت شود معاون کار
ملک خود را بعادلان بسپار
چه کنی بر قلم زنان دغل
تکیه بر عقد ملک داری وحل؟
قلمی راست کرده در پس گوش
چشم بر خرده ی کسان چونموش
حلق درویش را بریده بکلک
مال و ملکش کشیده اندر سلک
نشناسد که: کردگارش کیست؟
نه بداند که: اصل کارش چیست؟
علم دانستن فقیر و نقیر
علم آزردن یتیم و صغیر
گر ترا تیغ حکم در مشتست
شحنه کش باش دزد خود کشتست
دزد را شحنه راه رخت نمود
کشتن دزد بیگناه چه سود؟
دزد با شحنه چون شریک بود
کوچها را عسس چریک بود
چون سیاست نباشد اندر شهر
ندرخشد سنان و خنجر قهر
نیم شب کرد بر کریوه رود
دزد بر بام طفل و بیوه رود
همه مارند و مور، میر کجاست؟
مزد گیرند، دزدگیر کجاست؟
راه زد کاروان و ده را کرد
شحنه ی شهر مال هر دو ببرد
بر حرامی چو شحنه شد خندان
بحرم دان فرو برد دندان
چون کمان رئیس شد بیزه
نتوان خفت ایمن اندر ده
شهر وقتی که بیعسس باشد
چین ابروی شحنه بس باشد
تیغ حاکم حصار شهر بود
داروی درد فتنه قهر بود
سر دزدان که میوه ی دارست
بر تن آسوده پاره ی کارست
دزد را جای بر درخت بهست
پاسبانرا نظر برخت بهست
بتو معمور دادهاند اینملک
بخرابی مهل، که گیرد کلک
تا رخ این زمین نخاری تو
بجز از خار و خس چکاری تو؟
گرنه این میوهها ببار آید
باغ را از کلم چه کار آید؟
همه اندر تراش چون تیشه
کی بماند درخت این بیشه،
گوشت دهقان بهر دو ماه خورد
مرغ بریان چریک شاه خورد
دست دهقان چو چرم رفته زکار
ده خدا دست نرم برده که: آر
چه خوری نان ز دستواره ی او؟
نظری کن بدست پاره ی او
دو سه درویش رفته در دره
پی گوساله و بز و بره
شب فغانی که: گرگ میش برد
روز آهی که؟ دزدخیش برد
تو پر از باد کرده پشم بروت
که کی آرد شبان پنیر و قروت؟
ای که بر قهر دیگران کوشی
بهر خود گاو دیگران دوشی
هیچ در قهر خود نخواهی شد
حاکم شهر خود نخواهی شد
هر که بر نفس خود مسلط نیست
نیست سلطان واندرین خط نیست
پادشاهی نگاه داشتنست
دیده و دل براه داشتنست
اندرین تن، که ملک خاص تواست
گر تو شاهی کنی، خلاص تواست
شاهی تن ز اعتدال بود
بطلب کردن کمال بود
کردن او را بشرع و عقل دوا
نپسندیدن آنچه نیست روا
اندرین شوکت و جوانی خود
شیر مردی و پهلوانی خود
بر وجود خود ار ظفر یابی
یا خود این روز رفته دریابی
زنده ی جاودانه باشی تو
شیر مرد زمانه باشی تو
گرچه ترشست و تلخ گفتن حق
شوربختیست هم نهفتن حق
سخن ار دل شکن نباشد و سخت
رهنمایی کجا کند سوی بخت؟
هرچه گفتم اگر نگیری یاد
روز ما بگذرد، شبت خوش باد
***
در ملازمت پادشاه و شرایط بندگی
ای پسر، چون ملازم شاهی
نتوان بود غافل و ساهی
بخش کن روز خویش و شب را نیز
مگذران بر فسوس عمر عزیز
شب سه ساعت بامر حق کن صرف
سه حساب و کتاب و رقعه و حرف
سه بتدبیر ملک و رای صواب
سه بآسایش و تنعم و خواب
روز را هم بدین قیاس نصیب
بکنی، گر مدبری و مصیب
پیش سلطان خشمناک مرو
در دم پنجه ی هلاک مرو
موج دریاست قربت شاهان
خشم ایشان بلای ناگاهان
اول روز پیش شاه مدام
جهد کن تا سبق بری بسلام
در مکش خط بنام نزدیکان
پی منه بر مقام نزدیکان
شاهرا بینفاق طاعت کن
بقبولی ازو قناعت کن
گر ترا کم دهد مرو در خشم
وز بآن بیشتر مگردان چشم
چشم برکن بدوستان قرین
گوش بر دشمنان گوشهنشین
هیزم خشک و برق آتش بار
مرد خفته است و دشمن بیدار
سود کس در زیان او مپسند
فتنه بر آستان او مپسند
هر کرا شاه بر کشد، بپذیر
وانکه را دشمنست دوست مگیر
دل درو بندو گنجش افزون کن
وانکه نگذاشت رنجش افزون کن
بنوازد، دعا کنش بر جان
بزند، سر مپیچش از فرمان
مال خواهد، کلید گنج ببر
مرد جوید، بکوش و رنج ببر
گر بآبت فرستد، ار آتش
برخ هر دو رخ در آور خوش
با کسی کو براه پیشترست
نزد سلطان بجاه بیشترست
گر بزرگی کند مدارش خرد
که ترا بار او بباید برد
آنکه در صید شاه دام نهد
بوسه بر دست هر غلام دهد
تا که باشد دل غلامی دور
از تو کارت کجا پذیرد نور؟
بر فتوح کسان میفگن چشم
ور فتوحت نشد مرو در خشم
ور گروهی مخالف شاهند
راه ایشان مده، که بیراهند
عیب کس بر تو چون شود تابان
دیده از دیدنش فرو خوابان
جهد کن تا چو ناکس و اوباش
نکنی سر مملکت را فاش
بر میان دار بند به کوشی
بر زبان نیز مهر خاموشی
با کسی، کش نمیتوان زد مشت
ور بکوشد، نمیتوانی کشت
اندکی خلق خوشترک باید
ور فتوحیست مشترک باید
خاطر شاهرا چو آینه دان
همه نقشی درو معاینه دان
آنکه تا بود نقش راست شمرد
نقش کج پیش او نشاید برد
گر نباشد بدین صفاتت دست
پیش ایزد کمر نشاید بست
***
در منع تبختر و طیش
نرم باش، ای پسر، برفتن، نرم
تا نگردد دلت برفتن گرم
این صفتهای لاابالی چیست؟
تو چه دانی که چند خواهی زیست؟
گفتهای: از جهان چو میگذریم
خود بیا تا غم جهان نخوریم
گر نمانی نه در شمار شوی
ور بمانی نه کم وقار شوی
چه ضرورت بترک تازیدن؟
پیش شمشیر مرگ بازیدن؟
گوش بر قول ناخلف کردن؟
مال و اوقات خود تلف کردن؟
کوش تا خویش را نیارایی
که نمانی اگر بکار آیی
در تو چون روزگار چشم کند
چون تواند دلت که خشم کند؟
شاید ار حال خود بگردانی
تا مگر چشم بد بگردانی
باد سر خاکسار خواهدبود
باده خور خاک خوار خواهد بود
نفس اگر شوخ شد، خلافش کن
تیغ جهلست در غلافش کن
نه شب عیش و باده خوردن تست
کآبروی جهان بگردن تست
دوستی زین عمل بباد شود
دشمن خود مهل، که شاد شود
بر سبکسر نشاید ایمن بود
که سبکسر بسر درآید زود
کم شنیدم که مرد آهسته
گردد از خوی خویشتن خسته
نیست در شهر سست فرهنگی
هیچ عیبی بتر ز بیسنگی
در هنر بس پدر که داد دهد
پسری شپ شپش بباد دهد
ای که رویت بقربت شاهست
چه روی کابگینه در راهست؟
میروی، نرم تر بنه گامت
تا مبادا که بشکنی جامت
حیف! عیشی چنین بدست آورد
پس بطیشی درو شکست آورد
گر بترسی ز پادشاه خموش
در مراعات سر شاهی کوش
شاه خاموش با تو در سازد
سر شاهی سرت بیندازد
گر نه دین قاید امارت تست
بس خرابی که در عمارت تست
خود نمایی باسب و جامه مکن
گوش بر اهل سوق و عامه مکن
راست گردان ز بهر نام بلند
سیرتی خاص گیر عام پسند
چند جویی برین و آن پیشی؟
نه کزابنای جنس خود بیشی؟
تو نبودی پدیدت آوردند
پس بگفت و شنیدت آوردند
باز فانی شوی بآخر کار
بسگان باز دار این مردار
در میان دو نیست هستی تو
غایت غفلتست مستی تو
چه نهی در میان این دو فنا
بر خود و دوش خویش رنج و عنا؟
هر که بالاترست منزل او
بتواضع رغوبتر دل او
همه را روی در تو و تو بخواب
چه دهی پیش کردگار جواب؟
قرب سلطان مبارک آنکس راست
که کند کار مستمندی راست
خوش بباید بر آن امیر گریست
که بتدبیر روستایی زیست
روستایی کند کفایت و صرف
تو مگر سازی از خراجش طرف
وانگهی خویش را امین دانی
آه اگر مردمی چنین دانی!
مکن از بهر این تفرج و فرج
رزق ده ساله را بزودی خرج
بیوه زن دوک رشته در مهتاب
کرده بر خود حرام راحت و خواب
خایه ی مرغ گرد کرده بصبر
تا بیاید امیر و از سر جبر
خایهها را بخایگینه کند
مرغ و کرباس را هزینه کند
وانگهی بر نشیند و تازد
فلکش سر چرا نیندازد؟
بجفا دل مهل، که چست شود
کانچه بشکست کی درست شود؟
چه نهی بر نهال خود تیشه؟
در بریدن بباید اندیشه
غضبی، کز طریق دانش خاست
عقل و دین عذر آن تواند خواست
آن غضب ناپسند باشد و زشت
که چو کردی مجال عذر نهشت
در جهان هرچه حکمت و ریوست
همه تریاک زهر این دیوست
خرد و جانت ار تمام شوند
غضب و شهوتت غلام شوند
بس رسول و نبی شدند هلاک
تا جهان زان دو دیو گردد پاک
این دو را گر تو زیر گام کنی
خویشتن را بلند نام کنی
مکن از جام جهل خود را مست
که بیکباره میروی از دست
***
در منع شراب و بنک و مستی
باده کم خور، خرد بباد مده
خویش را یاد او بیاد مده
هوش یار تو به، که بیهوشی
هوشیاری تو، باده کم نوشی
می بتونت کشد سر از بستان
بنگ رویت کند بگورستان
باده در خیک و بنگ در انبان
گر نه دیوانهای مشو جنبان
خیک و انبان بخوک و سگ بگذار
خوک گندیده و سگ مردار
می سرخت نمد بدوش کند
بنگ سبزت گلیم پوش کند
دل سیاهی دهند و رخ زردی
بهل این سبز و سرخ، اگر مردی
بنگت آن اشتها دهد بدروغ
که چو ماء العسل بلیسی دوغ
می چنانت کند بنادانی
که بز ماده را پری خوانی
هر سقط کز جهان بروخندند
این دو دلاله شان فرو بندند
بنگ در بر کشد بزنجیرت
گر نباشد مویز و انجیرت
خوردن آب گرم وسبزه ی خشک
خون بسوزاندت چو نافه ی مشک
بهل آن آب را، که تر گردی
مخور این سبزه را، که خر گردی
آب گندیده، خاک پوسیده
در تو چون نفس و روح دوسیده
ترکشان کن، که دشمنان بدند
زانکه این هر دو دشمن خردند
بت پرستی ز میپرستی به
مردن غافلان ز مستی به
جود نیکست وجود مستان بد
هوشیاری ز مست مستان بد
مست نادم شود بهشیاری
تو ز مستان طمع چه میداری؟
گرچه در هر دو وضع و رفعی نیست
هم شراب ای پسر، که نفعی نیست
***
در آداب می خوردن
خوردن باده گر شود ناچار
کوش تا نگذرد حریف از چار
خادمی چست و صاحبی خوشخوی
ساقیی نغز و مطربی خوش گوی
تا زر و سیم و نقل داری و می
منه از جای خویش بیرون پی
گر خوری می بخانه ی دگران
بر حریفان مباش سرد و گران
چشم در شاهد حریف مکن
هزل با مردم شریف مکن
نقل کم خور، که میخمار کند
نقل کم کن که سرفگار کند
بقبول کسان ز جای مشو
عندلیب سخن سرای مشو
وقت خوردن دو باده کمترنوش
تا نباید بدست رفتن و دوش
تا بگردد خورش گوارنده
مشو، ای خواجه، می گسارنده
می بهل، تا که کار خود بکند
که بآخر شکار خود بکند
خورش و می چو در هم آمیزی
خون خود را بخوان خودریزی
می خوری، اعتراف کن بگناه
تا نگردد حرام سرخ و سیاه
چند گویی که: باده غم ببرد؟
دین و دنیا نگر که هم ببرد
بیغمی شعبهای ز بینفسیست
بطر و خرمی ز ناجفسیست
آنکه شیرین بغم سرور کند
از دل خویش غم چه دور کند؟
بهتر از غم کدام یار بود؟
که شب و روز برقرار بود
می چنانخور که او مباح شود
نه کزو خانه مستراح شود
هرچه مستی کند حرامست آن
گر شرابست و گر طعامست آن
مستی مال و جاه و زور و جمال
هم حرامست و نیست هیچ حلال
بضرورت نجس حلال بود
بیضرورت نفس وبال بود
آب زمزم گرت کند سرمست
رو بشوی از حلال بودن دست
تو در آبی، چنین دلیر مرو
بر کنارش رسی، بزیر مرو
گرچه غم سوز و غصه کاهست او
زو برم، آب زیر کاهست او
گرچه آبی تنک نماید و سهل
پای دروی منه تو از سر جهل
برحذر باش زآب آتش رنگ
که تفش اژدهاست و ناب نهنگ
آتش باده بر مکن زین پس
که ترا آتش جوانی بس
می که آتش ندیده جوش کند
چون بآتش رسد خروش کند
می چو آتش بر آتشت ریزد
می ندانی چه فتنه بر خیزد؟
زین دو آتش چو دیگ برجوشی
گر بیکباره خود سیاووشی
کاسهای کندرو خوشی نبود
چه شود گر دو آتشی نبود؟
بهل این آتش ارکمست، اربیش
که درشت آتشیست اندر پیش
مکن، ای نفس و کار خود دریاب
روز شد برگشای چشم از خواب
چند راضی شوی بخورد و بخفت؟
ترک این بیخودی بباید گفت
باده نوشندگان جام الست
نشوند از شراب دنیا مست
ذوق پاکان زخم و مستی نیست
جاه نیکان بکبر و هستی نیست
هر کرا عشق او خراب کند
فارغ از بنگ و از شراب کند
از کف من چو جامجم داری
دیگر اندر جهان چه غم داری؟
گرچه اختر باختیار تو شد
ور چه شیر فلک شکار تو شد
تو بیکبارگی ز دست مشو
وز شراب غرور مست مشو
بس ازین آب و خاک غارت کن
آب و خاکی دگر عمارت کن
گاه مستی و گه خرابی تو
کس نداند که از چه بابی تو؟
چون نکردی خرابی آبادان
بر خرابی چه میشوی شادان؟
خیز و آباد کن مقامی نیک
تا برآری بخیر نامی نیک
چند راحت بری زملک کسان؟
راحتی هم بملک خود برسان
***
در ترتیب منزل و اساس آن
پادشاهان که گنج پردازند
رسم باشد که شهر و ده سازند
زانکه در کردن عمارت عام
هم مثوبات باشد و هم نام
گرچه بعضی زمال کاست شود
کار بسیار خلق راست شود
هر کرا رای شهر ساختنست
اولین شرط مال باختنست
وانگهی کردن اختیاری نیک
پس بنا کردن حصاری نیک
گر بود مشرق و شمالش باز
با جنوب گرفته مال مباز
حفر کاریز و جویها مقدور
برف نزدیک و گرمسیر نه دور
نمک و هیزم و گچ و گل سر
بیشه و کوه و راه اشتر و خر
جای نخجیر و رودخانه ی آب
خیل و صحرانشینش از هر باب
ور دهی نیز را اساس نهند
عاقلان هم برین قیاس نهند
بر زمینی که آب خیز بود
کوه را حاجت گریز بود
آب شیرین بجوی و خاک درست
جای کشت و برو رعیت چست
شهر نزدیک و شیخ دانشمند
آب گیر و صطرخ باشد و بند
خندق و سور بهر تیر زنان
چشمه نزدیک بهر پیر زنان
بر بلندی و دور از آفت سیل
وز گذار چریک یافته میل
ور کنی خانهای اساس ببین
جایگاهی بلند و رست و امین
راه آب و زمین و بستان نیز
جای برف افگن زمستان نیز
مطرح خاک و محرز غله
کاه و اصطبل، ارت بود گله
همه نزدیک بایدش ناچار
آب و حمام و مسجد و بازار
ور نداری، که خانه سازی، زر
رخت در کوچه ی کریمان بر
***
در شرایط عمارت کردن
تا ندانی که کیست همسایه
بعمارت تلف مکن مایه
مردمی آزموده باید و راد
که بنزدیکشان نهی بنیاد
خانه در کوی بختیاران کن
دوستی با لطیف کاران کن
حق همسایگان بزرگ شمار
باطلی گر کنند یاد میار
خویشتنرا مکن زخویشان دور
میکن آزار خویش ازیشان دور
خویش بد را زبان ببر بسپاس
دشمن خانگیست، زو بهراس
خویش خود را نگر نداری خوار
زانکه با خویش میکنی این کار
کبر با خویش خود مکن بدرم
گرچه با او سخا کنی و کرم
خلق محتاج و دیده ها بازست
کار مردم بساز، ارت سازست
پی ز رنجور هم دریغ مدار
قرض جوید، درم دریغ مدار
بیتیمان کوچه میکن چشم
بیوگانرا سخن مگوی بخشم
باغت ار هست و هیزم و میوه
دور کن قسم مفلس و بیوه
مکن از کس اثاث خانه دریغ
تشنه بینی، برو بباران میغ
دوست گیری، دگر زدست مده
عهد را عادت شکست مده
با غریبان بلطف خویشی گیر
بدعا و سلام پیشی گیر
گر غریبی غریب ساری کن
ور ز شهری غریب داری کن
کوش تا بر ره سپاس شوی
تا حق اندیش و حق شناس شوی
در ادا کوش چون کنی وامی
منه از وعده پیشتر گامی
آنکه زر داد زور داند کرد
وانکه زر برد هم تواند خورد
با خداوند حق درشت مگوی
زر طلب میکند بمشت مگوی
چون گزافی نگفت ازو مازار
گفت چیزی که بردهای بازار
باز بردست خویشتن ده و داد
مکن، ارنه زرت رود بر باد
زر بزور اینچنین ز دست مده
خنجر خویشتن بمست مده
باش با کم زخود برادر و دوست
بیش را مغزدان و خود را پوست
خانه ی بینماز ویرانست
گر چه آرامگاه شیرانست
خانه از طاعتست و خیر آباد
خیر اگر نیست نام خانه مباد
مسجد از خانه سازو طاعت کن
نان ده و خانه پرجماعت کن
قدم دوستان بخانه در آر
دشمنانرا مجوی نیز آزار
آنکه از دشمنان نسازد دوست
فلک از دوستان دشمن اوست
غرض آنست ازین جماعت شهر
که بمسکین رسد نوازش و بهر
ورنه هر طاعتی نهفته بهست
خیر با دیگران نگفته بهست
خیر باید ز مرد زاینده
تا بود نام و خانه پاینده
برمکش خانه جز بدین و بداد
ورنه بر آب مینهی بنیاد
***
در منع اسراف
ای که بر قصر کوشک سازی تو
پیه بر دنبه میگدازی تو
گرچه این قصرها طربناکست
چون بگردون نمیرسد خاکست
نردبانی چنان بساز، ای گرد
که تواند بر آسمانت برد
در رواق سپهر میباشی
چکنی نقش خانه از کاشی؟
هر کرا خانهای تمام بود
دو بسازد، بعقل خام بود
خانهای بس بود گروهی را
چه کشی بر سپهر کوهی را؟
روی در گفته ی خدای آور
حق «لاتسرفوا» بجای آور
خیمه ی عاریت برین سر راه
بزن و دست ظلم کن کوتاه
قصر سازی و جمع مال کنی
گردن خویش پر وبال کنی
اندرین راه پرمصیبت و درد
قصر و جمعی چنین نشاید کرد
زین درست و درم برغبت و میل
پل و بندی بساز در ره سیل
کاخ و کاشانهای که خواهی هشت
پیش اهل خرد چه خوب و چه زشت؟
خیز و برکار کن رباطی چند
راه دزدان نابکار ببند
تا تو رخت و سرای را دانی
بخدای ار خدایرا دانی
ناید این هر دو کار باهم راست
هر که اینرا فزود آنرا کاست
ترک این حرص خانه گیر بده
فاردی، پای در زیاده منه
گرچه کاشیست خانه یا چینی
دل بگیرد چو بیش بنشینی
مال چون باز میبرند از پس
صد کجا میبری؟ زصد یک بس
چکنی خانهها زخشت حرام؟
زانکه ویران شود بهشت حرام
گر حرامست خانه، کوچک به
تا حلالت کند رعیت ده
چیست این خانه با شکستن عهد؟
نیش زنبور و خانه ی پرشهد
نتوانی ز خانه ی بسیار
که بزنبور در رسانی کار
خانهای را که رو بویرانیست
کردنش موجب پشیمانیست
حق نداد از طهارت کعبه
بسلیمان عمارت کعبه
بهر مرغی که کشته بود بدست
یافت این نیستی بدان همه هست
مسجدی کز حرام برسازی
عاقبت خر درو کند بازی
بس بود بهر کبریا قصری
خاصه در دولت چنین عصری
آنکه او مسجد مدینه بساخت
میتوانست قصرها پرداخت
لیکن اندیشهای لقمانی
داد از آن نخوتش پشیمانی
بچنان خانهای قناعت کرد
پشت بر آز و رخ بطاعت کرد
نامرا بهتر از سخن مشناس
سخنی کش بلند باشد اساس
چکنی تکیه بر عمارت دار؟
این عمارت ببین و آن بگذار
اصل این سیم و زر ززیبق خاست
زان چو زیبق بجنبد از چپ و راست
زر ز خاکست و بر زبر نرود
نهلد تا بخاک در نرود
بدهی، در بهشت کاخ شود
ندهی، دوزخت فراخ شود
هرچه در وجه آش و نان تو نیست
بفشان و بده که آن تو نیست
نخوری، دیگری بخواهد برد
تو خودش کن بکام و دندان خرد
چه نهی مال بهر فرزندان؟
که بایشان نمیرسد چندان
پسر ار مقبلست باکش نیست
ورنه زان مال بهره خاکش نیست
کانچه از شحنه ماند و قاضی
نشود زن ببیش از آن راضی
این ابوالقاسمان که پیش رهند
چه بطفلان نا رسیده دهند؟
ور از آنها فزون شود چندی
نکند با یتیم پیوندی
مال را میل آتشین چکنی؟
غصه را یار و همنشین چکنی؟
این سخنها نه از رعونت خاست
سخنی روشنست و راهی راست
در دلم نیست از کسی خاری
با کسم نیز نیست آزاری
راست زهریست شکرین انجام
کژ نباتی که تلخ دارد کام
تلخی از پند چون توان رفتن؟
راست شیرین کجا توان گفتن؟
مغز این گر جدا کنند از پوست
فاش گردد که دشمنم یا دوست
***
در تناکح و توالد
خلق را چون نظر بصورت بود
وطن و منزلی ضرورت بود
چونشود منزل و وطن معمور
بیزن و خادمی نگیرد نور
تا اگر بگذرد ازین چندی
هم بماند ز هر دو فرزندی
که نگهدارد آن در خانه
نگذارد بدست بیگانه
زانکه از مال غم ندارد مرد
چون بداند که دوست خواهد خورد
عادت زیستن چنین بودست
شربت مرگ و مردن این بودست
پس چو ناچار شد که خواهی زن
گردرانی بجوی بیگردن
زن دوشیزه خواه و نیک نژاد
تا ترا بیند و شود بتو شاد
کانکه با شوهری دگر بوده است
پیش او عشوه ی تو بیهوده است
و گرش صورت و درم باشد
خود فتوحیست این و کم باشد
اصل در زن سداد و مستوریست
وگرش ایندو نیست دستوریست
چونکه پیوند شد، بنازش دار
بر سرخانه سر فرازش دار
تو در آیی زدر، سلامش کن
او درآید، تو احترامش کن
هر زمانش بدلنوازی کوش
وقت خلوت بلطف و بازی کوش
صاحب رخت و چیز دار او را
پیش مردم عزیز دار او را
از سخنهای خوب و گفتن خوش
بنماز و بطاعتش درکش
میکن ار بینی از خرد نورش
بنصیحت ز بام و در دورش
راه بیگانه در سرای مده
پیر زنرا بخانه جای مده
بیضرورت روا مدار بفال
راه لولی و مطرب و دلال
دل خویشان او مدار دژم
هر یکی را بقدر میخور غم
تا ز لطف تو شرمسار شود
بمراد تو سازگار شود
با زن خویشتن دو کیسه مباش
وانچه دارد بسوی خود متراش
زن چو داری، مرو پی زن غیر
چون روی در زنت نماند خیر
هر چه کاری همان درود توان
در زیان کارگی چه سود توان؟
زن کنی، داد زن بباید داد
دل در افتاد، تن بباید داد
آنکه شش ماه در سفر باشد
دو دیگر براه در باشد
چار در شهر روز می خوردن
شب خرابی و جنگ و قی کردن
دل ببازارها گرو کرده
کهنه را هشته، قصد نو کرده
برده خاتون بانتظارش روز
او بخفته ز خستگی چون یوز
این گنه را که عذر داند خواست؟
وین تحکم بمذهب که رواست؟
کدخدایی چنین بسر نرود
زن ازین خانه چون بدر نرود؟
بشر در روم و تاجر اندرهند
چون نیاید بخانه فاجر ورند؟
در سفر خواجه بیغلامی نیست
بی می و نقل و کاس و جامی نیست
پیش خاتون جز آب و نان نبود
وآنچه اصلست در میان نبود
این نه عدلست و این نه داد، ایمرد
خانه ی خود مده بباد، ایمرد
به ازین کرد باید اندیشه
تا نیاید شغال در بیشه
تو که مردی، نمیکنی صبری
چکنی بر زنان چنین جبری؟
خواجه چون بیغلام دم نزند
زن پاکیزه نیز کم نزند
بنده ی خوب در حرم نبرند
آتش و پنبه پیش هم نبرند
کار ایشان اگر ز فتنه بریست
قصه ی یوسف و زلیخا چیست؟
پیش روباه مینهی دنبه
میخروشی که: «تله میجنبه»
هر که غیرت نداشت دینش نیست
آن ندارد کسی که اینش نیست
زن کنی، خانه باید و پس کار
بعد از آن بنده و ضیاع و عقار
ملک را آب و بندگانرا نان
خانه را خرج و خرج را مهمان
طفل کوچک چو بهر نان بگریست
چه شناسد که نحو و منطق چیست؟
میل کودک بگردگان و مویز
بیش بینم که بر خدای عزیز
چون اسیر و عیالمند شوی
بسر و پای در کمند شوی
طمع از لذت حضور ببر
سوی ظلمت شو و ز نور ببر
نان و هیزم کشی چو حمالان
روز و شب تا سحر زغم نالان
بندگی نان کشیدنست برنج
خواجه نامی ولیک بنده بسنج
خواجگی راحتست و آزادی
تو برنج و ببندگی شادی
گر ندانی سزای گردن گول
غل دیوست، یا دو شاخه ی غول
هم چو دزدان نشسته بر زانو
کرده او را دو شاخه کدبانو
کنده در پای و بند بر گردن
چون توان فخر خواجگی کردن؟
روز تا شب بلا و بار کشی
تا شبش تنگ در کنار کشی
از تو خاتون چو گردد آبستن
نتوان راه زادنش بستن
چون بزاد، ار نرست اگر ماده
خرج باید دو مرده آماده
پسرانرا قبای روسی کن
دخترانرا بزر عروسی کن
زدر دوستان بماتم و سور
نتوانی شدن بکلی دور
خواجگی نیست، این بلای تنست
با چنین کمزنی چه جای زنست؟
بندگی کن، که خواجه خوانندت
گر امیری کنی برانندت
***
در حالات زنان بد
زن بچشم تو گرچه خوب شود
زشت باشد چو خانه روب شود
زن مستور شمع خانه بود
زن شوخ آفت زمانه بود
پارسا مرد را سر افرازد
زن ناپارسا بر اندازد
چون تهی کرد سفره و کوزه
دست یازد بچادر و موزه
پیش قاضی برد که: مهر بده
بخوشی نیستت بقهر بده
زن پرهیزگار طاعت دوست
با تو چون مغز باشد اندر پوست
زن ناپارسا شکنج دلست
زود دفعش بکن، که رنج دلست
زن چو خامی کند بجوشانش
رخ نپوشد، کفن بپوشانش
زن بد را قلم بدست مده
دست خود را قلم کنی زان به
زانکه شوهر شود سیه جامه
به که خاتون کند سیه نامه
چرخ زن را خدای کرد بحل
قلم و لوح، گو: بمرد بهل
بخت باشد، زن عطارد روی
چون قلم سر نهاده بر خط شوی
زن چو خطاط شد بگیرد هم
هم چو بلقیس عرش را بقلم
کاغذ او کفن، دواتش گور
بس بود گر کند بدانش زور
آنکه بینامه نامها بد کرد
نامه خوانی کند چه خواهد کرد؟
دور دار از قلم لجاجت او
تو قلم میزنی، چه حاجت او؟
او که الحمد را نکرد درست
ویس و رامین چراش باید جست؟
شخ او باش، بر شکن شاخش
مار خود را مهل بسوراخش
بجداییش چند روز بساز
چند شب نیز طاق و جفت مباز
طاق باید شد از چنان جفتی
که همین خیز داند و خفتی
وقت خواب از رخش مگردان پشت
که در انگشتری جهد انگشت
زن چو بیرون رود، بزن سختش
خود نمایی کند، بکن رختش
ور کند سرکشی، هلاکش کن
آب رخ میبرد، بخاکش کن
چون بفرمان زن کنی ده و گیر
نام مردی مبر، بننگ بمیر
پیش خود مستشار گردانش
لیک کاری مکن بفرمانش
راز خود بر زن آشکار مکن
خانه را بر زنان حصار مکن
زن بد را نگاه نتوان داشت
نیک زنرا تباه نتوان داشت
عشق داری، بزن مگوی که: هست
که ز دستان او نشاید رست
زن بد، کار خویش خواهد کرد
پس ببندی، زپیش خواهد کرد
زن چو مارست، زخم خود بزند
بر سرش نیک زن که بد بزند
مارت ابلیس در بهشت کند
تا ترا پای بند کشت کند
چون بری در درون جنت بار؟
وز برون دوستی کنی بامار؟
مکنش پرورش بمهر و بمهر
زانکه نقشین بود ولی پر زهر
نرمی و نقش مار گرزه بهل
زهر دنبال بین و زهره ی دل
نه بحجت توان براه آورد
نه باقرار در گناه آورد
نه بسوگند راست کار شود
نه بپیمان و عهد یار شود
تا که باشی کشد در آغوشت
چون برفتی کند فراموشت
گر جوی خرج سازی از مالش
نرهی، تا تو باشی از، قالش
زن چو نیکوترست هیچ بود
زانکه چون مار پیچ پیچ بود
مروش پی، تلف مکن مالت
که سبک در کشد بدنبالت
بگذر از مارگیر وسله ی او
که بجز زهر نیست زله ی او
جسم را بند و روح را بنده
چه روی از پی ششی گنده؟
غول خود را مدان بجز زن خود
بر منه پای او بگردن خود
زانکه چون غول در سرای شود
گردنت را دوال پای شود
***
***
در نصیحت زنان بد
مکن، ای شاهد شکر پاره
دل و دین را بعشوه آواره
یا مگرد آشنای و شوی مکن
یا ببیگانه رای و روی مکن
زشت باشد که همچو بوالهوسان
………………………….
بچه از خانه سر بدر داری؟
گرنه سر با کسی دگرداری؟
سر بازی و پای رقاصی
چون توان یافت بیتن عاصی؟
زلف بشکستن و نهادن خال
چون حلالست و نیست بوسه حلال؟
ایزدت داد حسن و زیبایی
هم ز ایزد طلب شکیبایی
ستر زن طاعتی بزرگ بود
سگ به اززن، که او سترگ بود
سقف و دیوار و چادر و پرده
از پی پوشش تو شد کرده
چون تو از پرده روی باز کنی
وز در خانه سر فراز کنی
پرده در پیش رخ چو میبندی
نه بریش جهان همی خندی؟
از چنین حرص و آز دوری به
وز هوی و هوس صبوری به
چون شد اندر سرت بضاعت شوی
گردنی نرم کن بطاعت شوی
نانت او میدهد، رضاش بده
یا بکن سبلت و سزاش بده
تا دگر دل بمهر زن ندهد
راه خواری بخویشتن ندهد
گرش امروز داری از غم دور
دان که فرداش هم تو باشی حور
شوی پندت دهد سقط گویی
ریش گیری که: چون غلط گویی؟
روزت این کبر و کینه در کالا
نیمشب هر دو لنگ در بالا
یا زبالا چو شیر باید بود
یا چو روباه زیر باید بود
بهر یک شهوت از حرام و حلال
چکنی خانه پر ز وزر و وبال؟
خوشت آید شبی که در صره
باش تا سر بدر کند کره
ای ز سودای نیم ساعت کام
سر خود را فرو کشیده بدام
بسته در پای مال کودک و دخت
روی انبان خویش را کیمخت
خود نیرزد سه ساله گادن تو
رنج یک روز شیر دادن تو
شیر اگر دیگری تواند داد
از برای تو خود نداند زاد
چکنی ده ستیر دوغ و پیاز
که دو من شیر داد باید باز؟
هم زنی پیر بود رابعه نیز
بنماز و نیاز گشت عزیز
نه که هر زن دغا و لاده بود
شیر نر نیست، شیر ماده بود
مریم از محصنات در بکری
چوی بری بد زعیب بدفکری
نام بیشوهریش زشت نکرد
کز هوا روی در کنشت نکرد
طفل گویا و مادر خاموش
دل پاکست و نفس پاکی کوش
چون بنگشود لب زحرمت امر
آن سه شب در جواب خالد و عمرو
گشت پستان شیرش آبستن
نه بطفل دگر، بطفل سخن
خان زنبور شد شبستانش
پر شد از شهد نطق پستانش
شهد او شیر گشت و شیر شراب
طفل چون خورد مست گشت و خراب
نه عجب بودش آن کلام چو شهد
زانکه با شیر خورده بد در مهد
تا جوانی بستر کوش و نماز
که جوانی دگر نیاید باز
چون تبه گردد آن لب خندان
گرگ باشی ولیک بیدندان
گرگ در پوستین و یوسف نه
جز غم و حسرت و تأسف نه
چون شود پشت زن زپیری خم
شهوت و حرص پیرگردد هم
جامه دان و بجامه دیبایی
مانده سودا و رفته زیبایی
بعد از آن هیچ چاره نتوان کرد
دیو را در غراره نتوان کرد
***
در تربیت اولاد
شرم دار، ای پدر، ز فرزندان
ناپسندیده هیچ مپسند آن
با پسر قول زشت و فحش مگوی
تا نگردد لئیم و فاحشه گوی
تو بدارش بگفتها آزرم
تا بدارد ز کردههای تو شرم
بچه ی خویش را بناز مدار
نظرش هم ز کار باز مدار
چون بخواری برآید و سختی
نکشد محنت و زبون بختی
کارش آموز، تا شود بنده
جور کن، تا شود سر افگنده
مدهش دل، که پهلوان گردد
تو شوی پیر و او جوان گردد
گر کمانش خری، چو تیر شود
ور کمر یافت، خود اسیر شود
ننشیند، سفر کند ز برت
بگدازد ز هجر خود جگرت
هردم آید بروی او خطری
هر زمان آورند ازو خبری
مادر از اشتیاق او میرد
پدر اندر فراق او میرد
چون هوس کرد پنجه و کشتیش
گر اجازت دهی همی کشتیش
یا بجنگیش برند و سر بدهد
یا شود دزد مال و زر بنهد
گرچه فرزند کشته ی تو بود
این بلا دسترشته ی تو بود
***
حکایت
پسریرا پدر سلاح آموخت
هم کمربست و هم کلاهش دوخت
چون پسر شد بزور پنجه دلیر
هوس بیشه کرد و کشتن شیر
نوجوان هم چو سرو بستانی
رفت یکروز در نیستانی
ماده شیری بدیدش از ناگاه
حمله کرد و گرفت بروی راه
تیر برنا نکرد در وی کار
بسر پنجه درکشیدش زار
پدرش را چو شد ز حال خبر
زود در بیشه شد که: وای پسر!
پسر او را چو دید بیچاره
جامه بر تن ز درد دل پاره
پسر او از جگر بر آورد آه
گفت: ازین بد مرا نبود گناه
با من، ای مهربان، تو بد کردی
چه توان کرد چون تو خود کردی؟
چون نیاموختی بمن پیشه
بمن آموخت شیر این بیشه
تو بجای آر آنچه بتوانی
تا نباشد ترا پشیمانی
اولین حقت این بود بدرست
که کنی در سیه سپیدش چست
دومین پیشهای بیاموزد
که کفافی از آن بر اندوزد
سوم آن کش مدد شوی از مال
تا شود جفت همسری بحلال
دهی از قرب نیکوان نورش
کنی از صحبت بدان دورش
چون تو این احتیاطها کردی
گر بر آورد سر بنامردی
دان که آن را بظلم کاشتهاند
وز خدا و تو غم نداشتهاند
چون نیاید سبو زآب درست
آن ز جای دگر بباید جست
زان مبدل شدست آیینها
که جهان موج میزند زینها
مردم اینند؟ چیست چاره ی ما
جز خموشی و جز کناره ی ما
شیر مردی بدست مینکنند
که برو صد شکست مینکنند
نتواند شنید نام درست
آنکه مهرش شکسته باشد و سست
جرم بخشا، بحرمت پاکان
که بگردان بلای ناگاهان
پرده ی عصمتت تو باز مگیر
بخداوندی از جوان و ز پیر
از دم گرگ بگسل این رمه را
پرورش ده بحفظ خود همه را
***
در تأثیر پرورش و وخامت عاقبت خود رویی
هر که از پرورنده رنج ندید
در جهان جز غم و شکنج ندید
میوه ی بیشه چون نپروردست
دل داننده را نه در خوردست
خورش خرس یا شغال شود
یا در آن بیشه پایمال شود
خرس نیزار خورد بناچارش
زود در کخ کخ اوفتد کارش
در درختش که پرگره شد و زشت
درزنند آتش و کنند انگشت
چون بسوزد دگر بشهر برند
وندر آن کورههای قهر برند
آتشی باز بر فروزانند
در دم آهنش بسوزانند
ز تفش سنگ در خروش آید
آهن از تاب او بجوش آید
تن او را بسیخ گردانند
تا صدش بار در نوردانند
دست استاد و رخ سیاه کند
در و بام دکان تباه کند
کوره ی او زهر نفس زدنی
آدمی را کند چو اهرمنی
سال و مه جفت ناخوشی گردد
در دو بوته دو آتشی گردد
از وجودش اثر بجا نهلند
خاک او نیز در سرا نهلند
تا بدانی که چرک خود رستن
بچنین آتشی توان شستن
تو ز خود رویی وزخود رایی
چون زمانی بخود نمیآیی؟
در حیاتت بغم کنند انگشت
تا ز دودش سیاه گردی و زشت
چون بمیری در آن سرات برند
پیش نار سقرفزات برند
بدم دوزخت در اندازند
گه بسوزند و گاه بگدازند
ماکیان چون سقط چرید و سبوس
عرصه ی خایه کردنست و عبوس
گر نیاید همی نخوانندش
ور بیاید بسنگ رانندنش
روزش از چپ و راست تیرزنان
شب در آن خانهای پیرزنان
خوف در جان و طوف در سرگین
گه بآن خانه پوید و گه این
دهیانش بسر درآویزند
شهریانش بقهر خون ریزند
باز چون میل آب ودانه نکرد
بر زمین آشیان و خانه نکرد
چند روزی بمحنت و زاری
که ریاضت کشید و بیداری
لایق دست میر و شاه شود
در خور مسند و کلاه شود
تا درو فر شاه کار کند
مرغ ده سنگ خود شکار کند
از بلندان نظر بلند شود
تا نصیب تو چون و چند بود؟
فر احمد چو در علی پیوست
در خیبر گرفت در یکدست
گر تو داری، مبند برخود راه
ور نداری، زدیگران میخواه
***
در شفقت بر زیردستان
مکن، ایخواجه، بر غلامان جور
که بدین شکل و سان نماند دور
زور بر زیردست خویش مکن
دل او را ز غصه ریش مکن
که از آنجا تو را گماشتهاند
بر سر این گروه داشتهاند
زان میان یک وکیل خرجی تو
هم غلام گلوی و فرجی تو
بنده ی خویش را مکن پر زجر
تا همت بنده باشد و هم اجر
میتوانش فروخت، گردونست
کشتن او ز عقل بیرونست
بنده را سیر دار و پوشیده
چون بکار تو هست کوشیده
جان دهد بنده، چون دهی نانش
جان گرامی بود، مرنجانش
رزق بر اهل خانه تنگ مکن
روزی او میدهد، تو جنگ مکن
در تو خاصیتی فزون باشد
تا ترا دیگری زبون باشد
بده و شکر آن فزونی کن
الف او بس بود تو، نونی کن
گر تو خود را در آن میان بینی
نبری بهرهای، زیان بینی
شربتی در قدح نمیریزی
که بزهریش بر نیآمیزی
ز تو با درد دل اناث و ذکور
این چنین سعی کی شود مشکور؟
مکن، ای دوست، گرنه هندویی
جان شیرین بدین ترش رویی
خویشتن را تو در حساب مگیر
بندگان را در احتساب مگیر
گر چه در آب و نانتند اینها
بتو از حق امانتند اینها
جز یکی نیست مالک و بنده
هر دو را خواجه آفریننده
خواجگی جز خدای را نرسد
آنچه سر کرد پای را نرسد
خواجگی گر بآدمی دادست
بنده نیز آخر آدمی زادست
نسبت هر دو با پدر چو یکیست
این دویی دیدن از برای شکیست
به ز فرزند بد غلامی نیک
که برآرد زخواجه نامی نیک
خواجه شاید که کم خلاص شود
بنده ممکن بود که خاص شود
گر بقسمت سخن تمام شود
ای بسا خواجه کو غلام شود
آن که مفلوج شد بدان زشتی
گر غلام تو بود چون هشتی؟
اگر این بنده را تو گنجوری
مرگ ازو باز دارو رنجوری
آب چشم غلام خویش مبر
محضر بد بنام خویش مبر
نتوان زد بمذهب مالک
غوطه در لجه ی چنین هالک
بمرنج از غلام خواجه فروش
چون نکردی بخواجه ی خود گوش
تا ازین بندگیت باشد ننگ
هیچ از آن خواجگی نگیری رنگ
گرت این بندگی تمام شود
چرخ و انجم ترا غلام شود
تو که جز خواجگی ندانی کرد
این غلامی کجا توانی کرد؟
گر حیاتی و بینشی داری
حیوانرا ز خود نیآزاری
چه نگه میکنی که گاو و خرند؟
این نگه کن که چون تو جانورند
بیزبان را چنان مزن بر سر
ز زبانی بترس و از آذر
آنکه این اعتبار کرد او را
نه بکشت و نه بار کرد او را
گر نه با کردگار در جنگی
بار این عاجزان مکن سنگی
از برون گر زبان خموش کنند
نرهی از درون که جوش کنند
***
حکایت
داشت عیسی خری کبود برنگ
که نرفتی دو روز یک فرسنگ
من شنیدم که در شبان دراز
با وجود چنان حضور و نماز
برد یکشب زرحمت آن بیخواب
خر خود را دویست بار بآب
هر پیی کش ببرد آب نخورد
چشم عیسی ز رحم خواب نکرد
جمع حواریان چو آن دیدند
روزش از سر آن بپرسیدند
گفت: او را زبان گفتن نیست
گر شود تشنه جای خفتن نیست
بار من برده، آب اگر نخورد
پیش جبار آب من ببرد
من سیر آب چون توانم خفت؟
کو شود تشنه و نداند گفت
خواجگی بندگیست خالق را
شفقت زمره ی خلایق را
داروی درد خستگان بودن
مومیای شکستگان بودن
زیر این گرد خیمه ی مینا
از هزاران یکی شود بینا
گر بدرمان خویش پردازد
داروی درد خویشتن سازد
سهل گیرد جهان و جاهش را
کند آماده ساز راهش را
دستگیر فتادگان باشد
پایمرد پیادگان باشد
در آزار و آز در بندد
بهر بیچارگان کمر بندد
نستاند زیادتی ز کسی
ننهند در وجود بوالهوسی
پیش گیرد ره سبکباری
رخ بپیچد ز مردم آزاری
نیکی داد و داده بشناسد
بدی نا نهاده بشناسد
باز داند ستمگران را جای
ننهد در دراز دستی پای
گر توانی بدیدن این را غور
ورنه برخود بدان که کردی جور
عقد آن جوهری که میبندم
جز بنام رسول نپسندم
خواجه او بود و پادشاه خداست
امر اچار یارش از چپ و راست
وین دگرها چو سایه از پی نور
گشته زان سایه نیز بعضی دور
منعمی کندرو کرم نبود
هست ابری کش آب و نم نبود
زین جگر کوچکان همت خرد
بیجگر یک درم نشاید برد
آن کریمی بجز خدا نبود
که ز ذاتش کرم جدا نبود
کرم اینست رفته قاف بقاف
بیجواب و سؤال و منت و لاف
***
در مذمت بخل و بخیلان
خوان اینان که خون دل پالود
ندهد لقمه جز که زهرآلود
زهر بر روی و زهر در کاسه
چون نگیرد خوردنده را تا سه؟
لقمه مستان ز دست لقمه شمار
کز چنان لقمه داشت لقمان عار
کاسه ی پر پیاز دوغینه
به ز صد منعم دروغینه
دستش ار شربت دگر دهدت
دوغ او داغ بر جگر نهدت
خوردن رزق خویش و منت خلق
زهر خور، نان چه مینهی در حلق؟
آنکه بخشد ازین خسیسان دیگ
روغنی بر کشیده دان از ریگ
تا بباغ تو آفتی نرسد
بکسی از تو رافتی نرسد
خون نظارگی بپالودی
لبش از میوهای نیالودی
با چنین لطف چشم بد زتو دور
که بهشت آرزوت باشد و حور
بر درختی بدین برومندی
در باغ کرم چه میبندی؟
رو غریبانه سایهای بر ساز
یا بیفشان و حلقها ترساز
دو سه سیب ار بما فرو دوسد
به از آن کانچنان همی پوسد
میوه چون هست، مایهای برسان
هم بهمسایه سایهای برسان
عنبت سرخ گشت و عنابی
رخ چرا چون بنفشه میتابی؟
خوشهای چونکه در نکردی باز
هم ز بالای در فرو انداز
چون مجال کرامتی باشد
بستن در غرامتی باشد
تا بهارست میوهای میده
هم زکوتی ببیوهای میده
جودکی خواند این صفت را دین؟
بخل را نیز عار باشد ازین
***
در بیرونقی شعر و کساد آن
شاعری چیست؟ بر در دونان
خانه ی کرد و حکمت یونان
بثناشان دریغ باشد رنج
طبع را دادن عذاب و شکنج
خفته ممدوح مست با خاتون
تو بمدحش زدیده ریزان خون
شب کنی روز و روز در کارش
در نویسی بدرج طومارش
راویی چست را کنی همدست
سرش از جام وعده سازی مست
تا روی پیش او سلام کنی
شعر خوانی، سخن تمام کنی
او خطابت کند که: خوش گفتی
در معنی بمدح ما سفتی
نقد را باز گرد و کاری کن
بار دیگر بما گذاری کن
زو چو آن بشنوی برون آیی
خود ندانی ز غم که چون آیی؟
باز شعریش بر ترنگانی
بتقاضا قلم بلنگانی
چون بیایی بوعده باز برش
بسته یابی بسان سنگ درش
دل دربان بلابه نرم کنی
بر خود او را بآقچه گرم کنی
تا ترا پیش او چو راه کند
او بدربان ترش نگاه کند
کای: خرقلتبان، قرار این بود؟
آنچه گفتم هزار بار این بود؟
بار دادی، چه روز این بارست؟
من بکارم، چه وقت این کارست؟
پس نپرسیده: کای پدر چونی؟
چیست حالت؟ ز دردسر چونی؟
بنویسد برات بر جایی
کز سه خروار ادا کند تایی
خود زاین خواجگان مدخل کیست؟
که فزون باشدش عطا از بیست
بیست را چون غریم ده ببرد
پنج راوی ز نیمه ره ببرد
تو بمانی و برده ماهی رنج
بیستت ده شده، دهت شده پنج
سر بواب را بنتوان بست
زجراحت چو میر گردد مست
مده، ای فاضل، آب رخ بر باد
که خدا این جهان بر آب نهاد
زآسمان رسته شد سخن را بیخ
بزمینش فرو مبر، چون میخ
بخرمند خرده دانش ده
ز دل آمد برون، بجانش ده
زین نهاد انوری چه کرد قیاس؟
رتبت شاعران پس از کناس
سرورانی که پیش ازین ایام
سعی کردند در بلندی نام
گرچه در فضل بودشان پیشی
شعرا را بهمت از بیشی
گنجها در کنار میکردند
تا ستایش گران میکردند
منکه خلوت نشین این گنجم
در جهانی چنین کجا گنجم؟
تا بکی زین گروه ننگ خورم؟
نان اینان بهل، که سنگ خورم
چون ز حرصم حکایتی بنماند
ز سپهرم شکایتی بنماند
در رخ او چو پسته خندانم
گر چه از پست میدهد نانم
زین میان کاش دوستی بودی!
که برو نیمه پوستی بودی
در جهان دوستی بدست نشد
که ازو در دلم شکست نشد
***
در شرایط دوستی و وفا
دوستی را یگانه شو با دوست
از صفا چون دو مغز در یک پوست
دوستی کز برای دین نبود
دل بر آن دوستی امین نبود
تامیان دو دوست فرقی هست
همچنان در میانه زرقی هست
اندرین کار یار باید، یار
چونکه بییار بر نیاید کار
تا ترا قصد و اختیار بود
یار، مشنو، که با تو یار بود
چون پی اختیار خود باشی
یار کس نی، که یار خود باشی
دوست را پندگوی و پندپذیر
پیش او خرد باش و خرده مگیر
این محبان، که شهره ی شهرند
از محبت تمام بیبهرند
دوستی از پی تراش کنند
یاری از بهر نان و آش کنند
از جفا با تو دوست دیر شوند
دوست گیرند و زود سیر شوند
پی مال تواند، چون ببرند
پایمالت کنند و غم نخورند
گر درم هست با تو در سازند
تا ترا از درم بپردازند
بدهی لوت، چشمشان با تست
ندهی، جنگ و خشمشان با تست
دوستی زامن و استواری خاست
امن چون نیست دوستی زکجاست؟
هم ز احوال دوستان مجاز
رو نماید ترا حقیقت باز
هر که این دوستی بسر نبرد
راه از آن دوستی بدر نبرد
ظاهر و باطنیت باید چست
تا بپایان بری تو عهد درست
از سر بندگی بروز الست
چون بپیمان دوست دادی دست
بر دلت هرچه بگذرد جز دوست
بعد از آن عهد کرد کار تو اوست
بر نخستینه عهد باید بود
وندران جد و جهد باید بود
تا بپایان بری سخن، باری
که در آن روز گفتهای: آری
تا تو این عهد را وفا نکنی
روی در قبله ی صفا نکنی
ایزد «اوفوا بعهدکم» فرمود
آدمی عهد را وفا ننمود
از کلام ار وفا پژوه کسست
« کلبهم باسط ذراع» بسست
کلب کو در ره وفا زد گام
خرقه پوشد ز پوست در بلعام
بوفا سگ چو زاسب شد ممتاز
گشت در روی او بلند آواز
بیهنر خود سگی بدان تا سه
چون شود با همای همکاسه؟
پارسایان، که باوفا جفتند
از زن پارساش به گفتند
***
حکایت
من شنیدم که صاحب دیذی
داشت ناپاکزاده تلمیذی
سالها دیده در سرای سپنج
پر هنر بر سرش مصیبت و رنج
تا خرد جمع کرد و دانا شد
هم سخن گوی و هم توانا شد
گرچه بسیار مال و جاه بیافت
قرب سلطان و عز شاه بیافت
چون وفا در سرشت و زاد نداشت
حق استاد خود بیاد نداشت
راستان رنج خود تلف کردند
زانکه در کار ناخلف کردند
پاک تن در وفا تمام آید
بدگهر ناپسند و خام آید
هر که در سیرت وفا شد گرد
ز وفا راه در فتوت برد
***
در صفت فتوت و مردی
چیست مردی؟ زمردمان بررس
مردمی چیست؟ گر بدانی بس
مرد را مردمی شعار بود
اوست مردم که مردوار بود
تا نگردی تو نیز مردم و مرد
چاره ی خویشتن ندانی کرد
مردمی چون نبی نداند کس
راه مردی علی شناسد و بس
آنکه کرد اندرین دو مرد نگاه
چشم او بازگشت و دید این راه
وانکه را این دو کس نگه کردند
رخش از روشنی چو مه کردند
گنج توحید را طلسمند این
آن مسماست، هر دو اسمند این
تو بدان گنج ازین طلسم رسی
بمسما ازین دو اسم رسی
مردم و مرد بودهاند ایشان
صاحب درد بودهاند ایشان
مردی و مردمی بهم پیوست
داد از آن هر دو این فتوت دست
مظهر این فتوت مشهور
راستی باید از کژیها دور
کز خیانت نظر بکس نکند
نظر از شهوت و هوس نکند
از حیا باشدش سر اندر پیش
بیحیا را براند از در خویش
کس ازو نشنود حدیث گزاف
نزند در میان مردم لاف
یارمندی کند ز راه ادب
خفتگان را ز پاسبانی شب
نفس را بند بر نهاده بصبر
بند نان و درم گشاده بجبر
بسته دل در دوای رنجوران
جای خود کرده در دل دوران
ورد خود کرده در خلا و ملا
مدد حال اهل رنج و بلا
بیتیمان شهر دادن چیز
بیوگان را پناه بودن نیز
چشم بردوختن ز عیب کسان
ره نجستن بسر و غیب کسان
هر بدی جفت حال او نشود
که خود اندر خیال او نشود
پارسایی بود رفیق او را
مردمی مونس طریق او را
ذات او زبده ی زمان باشد
هر که با اوست در امان باشد
بوده با هر دلیش معرفتی
برده از هر پیمبری صفتی
عصمت او را حصار تن گشته
عفتش پود و تار تن گشته
بندهای را که عشق بپسندد
بچنین خدمتیش در بندد
روی دل بر حبیب خویش کند
ترک حظ و نصیب خویش کند
گر بتیغش زنی نپیچد رخ
زهر گویی، شکر دهد پاسخ
حر و مستور و ستر پوشنده
نیک خواه و سخن نیوشنده
کار خود را نخواهد از کس مزد
نبود زین فروتنی تن دزد
هرچه زان نفس او شکسته شود
بکند، گرچه نیک خسته شود
بکشد صد عتاب و سر نکشد
بنهد نان و خود نمک نچشد
رخت خود در عدم تواند برد
بیوجود اجل تواند مرد
در جهان رنگ مقبلی اینست
پهلوانی و پر دلی اینست
هر که این سیرت اندرو یابی
کوش تا رو ازو نه برتابی
در پی نفس گشتن از سردیست
نفس کشتن نهایت مردیست
بهل این خواب و خور، که عار اینست
مخور و میخوران، که کار اینست
***
در فتوت داران بدروغ
پیش ازینمردمی چنین بودست
رسم اهل فتوت این بودست
وین دم از هر دو خود نشانی نیست
نامشان بر سر زبانی نیست
هر کجا خاینیست دام انداز
بند مکری بگستراند باز
بر نشیند، که: صاحبم، برصدر
امر دی چند گرد او چون بدر
نقش زیلو شود ز بیجایی
میخ لنگر ز بیسر و پایی
از دو رو راست کرده سبلت و ریش
وز پس تکیه جرعه دان و حشیش
کند از شهر چند سفله بکف
بنشاند برابر اندر صف
رندکی چند …….. همه
پند استاد ناشنیده همه
هر یکی باد کرده در بوقی
سال و مه در خیال معشوقی
روز در کار سخت بیخور و خفت
در عزبخانه برده شب زر مفت
هرچه اندر سه روز کرده بکف
در دمی کرده پیش یار تلف
شده از دلبران و از رندان
یوسف و گرگشان بیک زندان
این یکی میوه آرد، آن یک ماست
شب سماطی کنند ازینها راست
خانه ی پر کمان و پر دولاب
نردوشطرنج و طاسهای یخ آب
سفره پرنان و دیگ پرخوردی
قالب و قلب خالی از مردی
زدن سینه و کف و بغلک
فارغ از گردش نجوم و فلک
هر یک آوازه در فگنده بشهر
جسته از کودکان زیبا بهر
که: در لنگری گشاده اخی
آنکه چون او جهان ندیده سخی
سفره ی نعمتست و شربت قند
سرگذشت و سماع و صحبت و پند
چاک چاک کباده ی مردان
زور سنگ و محبر گردان
تیر و انگشتوانه و قدلی
وز دگرگونه سازهای یلی
پدران را ز جهل کور کنند
پسر زنده را بگور کنند
هم پدر گول و هم پسر ساده
کام رندان از آن شد آماده
پسر از خانه جور دیده و خشم
پیش آنها نشسته بر سر و چشم
ابلهست او که یاد خانه کند
گوش بر پند و بر فسانه کند
هزل و بازی و لاغ بگذارد
قلیه و دشت و باغ بگذارد
رنج استاد و جور باب کشد
نان نبیند بچشم و آب کشد
آنکه در اصل جلد باشد و چست
زیرک و مرد و سیرچشم و درست
چون نبیند هنر، که آموزد
نه کمال و شرف، که اندوزد
نشود سخره ی دکان اخی
بمویز و بگردگان اخی
وآنکه نرمست و نقل خوارودنی
نرود، گر بناوکش بزنی
هم سبیلان سبیل دانندش
چشمه ی سلسبیل خوانندش
این کمان بخشد، آن کمر سازد
تا پسر با حریف در سازد
بد کند کار، نیک دارندش
همه عیبی هنر شمارندش
شب درین غفلت و سبک باری
کرده خوابی بنام بیداری
روز هنگامهشان چو گشت خراب
سفره خالی شد و اخی در خواب
هر یکی سر بکار خویش نهد
رخ بصید و شکار خویش نهد
شب درآید، دگر همان بازیست
وقت آن عیش و کیسه پردازیست
باز چون بگذرد بدین چندی
نشنود کودک از کسی پندی
ریش ناگه رخش سیاه کند
رونق حسن او تباه کند
از چمن لالههاش چیده شود
آب سیب رخش چکیده شود
قلیه جوید، نیاورندش ماست
آب خواهد، خودش بباید خاست
بدر افتاده چون سگ از بیشه
نه پدر دستگیر و نی پیشه
هردمش دل بغم در افتد و درد
که ببازیچه باختست این نرد
نام حلوا بهل، که دود نداشت
زهر خوردست و هیچ سود نداشت
با خود از روی جهل بد کرده
آه ازین کردههای خود کرده!
***
حکایت
بود در روم پیش ازین سروکار
صاحبی نان ده و فتوت یار
لنگری باز کرده چون کشتی
پر ز سنگ و ز آلت کشتی
در لنگر نهاده باز فراخ
کرده ریش دراز را بدو شاخ
خلق رومش نماز بردندی
بچه ی خود بدو سپردندی
نان صاحب زکار رندان بود
گوشه بیکارشان چو زندان بود
حوریان گرد او گروه شده
رند و عامی در آه و اوه شده
جمع گشتند ازین صفت خیلی
هر یکی را بدیگری میلی
ناگهان رومی غلام باره
صورتی نحس و جامهای پاره
بیکی زان میانه عشق آورد
علم مصر در دمشق آورد
در نهانی انار و سیبش داد
تا بتلبیس خود فریبش داد
برد روزی بگوشه ی باغش
مینهاد از عمود خود داغش
خرزه ی خویش در وعا میکرد
هر دمی بر اخی دعا میکرد
باغبان این بدید و گفت: ای خر
پدرش را دعا کن و مادر
رند گفتا: زهر دو بیزارم
که من ایندولت از اخی دارم
حکم او تا بدست مادر بود
طفل در خانه، قفل بر در بود
چون پدر پیش صاحب آوردش
بنیابت چنین بپروردش
***
در تحریص بر محافظت فرزندان از شر ناپاکان
ای پدر، خود پز این سرشته ی تو
تو بهی باغبان کشته ی تو
حارس بوستان در خانه
سر خر به، که پای بیگانه
هم بعلم خودش بده پندی
که نداری جزین پس افگندی
باغ بین را چه غم که شاخ شکست؟
باغبان راست غصهای گر هست
نقد خود را بدست کس مسپار
که پشیمان شوی در آخر کار
طفل را نیست بهتر از دایه
کبک داند نهفتن خایه
طفل کو نورس جهان خداست
بگزافش کهن کنی، نه رواست
زان جهان نورسیده معصومست
مرغ آن بام و شمع این بومست
گر نگه داشتیش، گنج بری
ورنه زحمت کشی و رنج بری
کشته ی تست، اگر گلست ار خار،
کشته ی خویش را تو خوار مدار
بکمانخانها مهل فرزند
حلق خود چون کمان مکن دربند
کی پسر تیر راست اندازد؟
گر کمان از دویست من سازد
هیزمست این ،کمان دگر باشد
این کمان لایق تبر باشد
خصم با او چو گشت تنگاتنگ
چون کند پهلوان بهیزم جنگ؟
بجز از دستهای تیرانداز
که کند دشمن خود از پی باز؟
تیر خود زین کمان چار منی
چون توانی که بر نشانه زنی؟
چکنی؟ چون نه دزدی و قلاب
شانه و دوش خویش پر قلاب
بس کمانکش زخانه بیرون جست
کز دو دستش دو شانه بیرون جست
رمی فرمود مصطفی ما را
نه کمانی کشیدن از خارا
شده از زخم زه هر انگشتی
ببزرگی قویتر از مشتی
کی زانگشت هم چو بادنگان
تیر شاید گذاشت بر پنگان؟
شست باید که خوش نهاد بود
تا خدنگ ترا گشاد بود
شانه و سینه نرم و آسوده
تا نگردد ز جنگ فرسوده
در کمانی سبک خدنگ نهند
در چنین منجنیق سنگ نهند
تیر نتوان که اندرو سازی
مگر آنجاکمان بیندازی
تا بگوشش کشید چون دانی؟
که بدوشش کشید نتوانی
تیغ بیاسب نیک و بازوی گرد
بسر دشمنان نشاید برد
تیر بیمرکب از کمانی سست
بس که بر سینها نشیند چست
پسرت گر قفا خورد زان به
کز قفای کمان رود چون زه
ساده رخ نزد آنکه خویشش نیست
شب چرا میرود؟ که ریشش نیست
مرد بیریش و دختر خانه
نیستند از حساب بیگانه
بشنایش چه میبری چون بط؟
دانش آموزش و فصاحت و خط
کودک خویش را برهنه در آب
چکنی پیش بنگیان خراب؟
گر تو دانستهای، بیاموزش
ورنه، بگذار و بد مکن روزش
بر سرو فرق این چنین شومان
که شکستند مهر معصومان
تیر خود چیست کز کمان آید؟
سنگ شاید کز آسمان آید
هر که او را درست باشد پس
نرود در قفای کودک کس
غم مردی نمیخورد مردی
در جهان نیست صاحب دردی
اکثر کودکان چوزین طرزند
در بزرگی ادب کجا ورزند؟
زانسبب بوی نیمه مردی نیست
مردمی را ز دور گردی نیست
بهتر از پیشه نیست، گردانند
پیشه کاران راست مردانند
***
در حال پیشه کاران راست کردار
خنک آن پیشه کار حاجتمند
بکم و بیش ازین جهان خرسند
گشته قانع برزق و روزی خویش
دست در کار کرده، سر در پیش
کرده بر عجز خویشتن اقرار
بر قصور گذشته استغفار
بدل از یاد حق نباشد دور
حاضرش داند از هدایت و نور
چند سال از برای کار و هنر
خورده سیلی ز اوستاد و پدر
رنج خود برگرفته از مردم
کرده از دست رنج خود پی گم
دیده دیدار فتح حالت خود
کرده بر لطف حق حوالت خود
دل او دارد از امانت نور
دست او باشد از خیانت دور
بگزارد بوقت پنج نماز
سر نگرداند از خضوع و نیاز
عجب در روی خود رها نکند
طاعت خویش پر بها نکند
شب شود، سر بسوی خانه نهد
هر چه حق داد در میانه نهد
چون ز خورد و خورش بپردازد
شکر رزاق ورد خود سازد
خرده ی نان بعاجز و درویش
برساند هم از نصیبه ی خویش
گر چه اهل هنر بسی باشد
رستگار اینچنین کسی باشد
مظهر صنع رای اینانست
جنت عدم جای اینانست
زانکه نظم جهان زپیشه ورست
هر نظامی که هست در هنرست
مرد را کار به ز بیکاریست
کار بدخبث و مردم آزاریست
خلقرا ازهمست حاجت و خواست
آنکه محتاج خلق نیست خداست
گرچه سرهنگ آلت قهرست
خسته را نوش و جسته را زهرست
ور چه کناس را نجس خوانی
آنچه او میکند تو نتوانی
حرفت خوب داشتست آنمرد
که ازو خاطری نخفت بدرد
آنچه آزار نیست عصیان نیست
مردم آزار مرد ایمان نیست
دانش آموز و تخم نیکی کار
تا دهد میوههای خوبت بار
خوب گفت اینسخن چو درنگری:
کار علمست و پیشه برزگری
پادشاه و وزیر و لشکر و میر
زاهد و عامی و امام و دبیر
آنکه از بهر دانه میپویند
وانکه آب و علف همی جویند
همه را برزگر جواب دهد
وآن او ابر و آفتاب دهد
آفتابی ز علم روشنتر
نیست، بیعلم روزگار مبر
گر نخواهی تو نور علم افروخت
در تنور اثیر خواهی سوخت
***
در کسب علم و شرف علما
چو بکسب علوم داری میل
از همه لذتی فرو چین ذیل
تن بدود چراغ و بیخوابی
ننهادی، هنر کجا یابی؟
از پی علم دین بباید رفت
اگرت تا بچین بباید رفت
علم بهر کمال باید خواند
نه بسودای مال باید خواند
علم کان از پی تمامی نیست
موجب نشر نیک نامی نیست
هر که علم از برای زر طلبد
دانش از بهر نفع و ضر طلبد
یا خطیب دهی شود پر جهل
که ندانند اهل از نا اهل
یا ادیب محلتی پر شور
تا کند علم خویشتن در گور
یا در افتد بوعظ و دقاقی
تا نماند ز علم او باقی
یا دهندش نیابت قاضی
تا فراموش گرددش ماضی
داد این چار فن چو داده شود
لوح جانش ز علم ساده شود
چون اساس از برای حق ننهاد
هر چه دادند باز باید داد
دین سر عالمی بماه کشد
که سر جاهلی براه کشد
علم داری، زکس مدار دریغ
بر دل تشنگان ببار چو میغ
میده، ار زانکه مایهای داری
مستعد کمال را یاری
عالمی کش بداد میل بود
مال خود پیش او طفیل بود
شافعی گر بمال کردی میل
دجله پرمال او شدی و دجیل
چون بجز نشر دین نبودش کام
فاش گردید جاودانش نام
آنچنان علم خود چه کرد کند؟
گرنه زر بر دل تو سرد کند
علم را چند چیز میباید
اگر آن بشنوی ز من شاید
طلبی صادق و ضمیری پاک
مدد کوکبی ازین افلاک
اوستادی شفیق و نفسی حر
روزگاری دراز و مالی پر
با کسی چون شد اینمعانی جمع
بجهان روشنی دهد چون شمع
سال ها درد و رنج باید دید
از ریاضت شکنج باید دید
تا یکی زین میانه برخیزد
فاضلی از زمانه بر خیزد
ترکمان شیخ شد بده گز برد
صدورق خواند و جاهلست آن کرد
چیست شیخی؟ بغیر ازین گرمی
قد و ریشی دراز و بیشرمی
خرقها گر چه میرسد بعلی
کس نگردد بنام خرقه ولی
نسبتش با علی درست نشد
هر که چون او بعلم چست نشد
***
حکایت
شیخکی برفسانه بود وگزاف
چشم بر هم نهاده میزد لاف
در حدیثی دلیل خواستمش
حرمت و آب رخ بکاستمش
از مریدان او مریدی خر
بغضب گفت: ازین سخن بگذر
او دلیلست، ازو دلیل مخواه
شرح گردون ز جبرییل مخواه
هر چه گوید بگوش دل بشنو
ور جدل میکنی بمدرسه رو
چون نظر کردم آن غضب کوشی
تن نهادم بعجز و خاموشی
گر نه تسلیم کردمی در حال
مرغ ریش مرا نهشتی بال
***
در صفت طلب علم
خنک آن پردلان دین پرور
دل بدین صرف کرده، جان بر سر
همه نزدیک خلق و دور از خویش
بتوکل نشسته سر در پیش
خون خود بهر دین فدا کرده
پس بدانستها ندا کرده
چشم بیخوابشان بر آن رخ زرد
کرده از اشک مردمک را مرد
ز علوم گذشتگان ورقی
نزد ایشان به از طلا طبقی
روی در سیر و هیچ زرقی نه
همه در بحر و بیم غرقی نه
گشته قانع بنیم نانی خشک
نفسی خوش زدن چو نافه ی مشک
سفره بینان و کاسه بیخوردی
پر هنر کرده کیسه ی مردی
علم جویان عامل ایشانند
رستگاران کامل ایشانند
همره عقل و یار جان علمست
در دو گیتی حصار جان علمست
خفتهای، بر سر تو بیدارست
مردهای، با حقیقتت یارست
طعمه میجویی، اوست راید تو
راه میپویی، اوست قاید تو
جوهر او نپوسد اندر آب
آتش او را نسوزد اندر تاب
میروی، با دل تو همراهست
مینشینی، ز جانت آگاهست
کس نهانش بخاک نتواند
تند بادش هلاک نتواند
شاه و سرهنگ ره بآن نبرد
دزد طرارش از میان نبرد
با تو گنجی چنان روان دایم
تو پی حبهای دوان دایم
***
درنکوهش فقهای دون
ای که گشتی بد آن قدر خرسند
که کسی خواندت بدانشمند
گرد بدعت مگردو گرد فضول
میکن آنچت خدای گفت و رسول
قول روشن چو هست و نص جلی
پی رخصت چه گردی؟ ای زحلی
در حیل دفتر و کتاب که ساخت؟
یا بتزویر فصل و باب که ساخت؟
سخن راست درنوردیدن
گرد تأویل دور گردیدن
جاهل و عام را فضول کند
خاص را خود بجان ملول کند
روشنی نیستت، فروغ مده
بکسان رخصت دروغ مده
عالمی، بر در امیر مرو
این چه رفتن بود؟ بمیر، مرو
چند گردی چو آب و چون آذر
موزه در پای کرد، سر چادر
چکند مرد چادر و موزه؟
از چنین رزق روزه به، روزه
لشکر ترک و لقمهای حرام
رفته بر پیشگاه خواجه امام
کی موافق بود بر دانا؟
در یکی خیمه بیست مولانا
لاجرم زین فضول و وسوسها
از محصل تهیست مدرسها
مفتیی کشوری نگه دارد
نه بهرزه دری نگه دارد
خیمها پر بتان دلسوزند
مرو آنجا، که دیده میدوزند
پیش آن بت هلاک و مردن چیست؟
دل زدست فقیه بردن چیست؟
شقهای گر ز خیمه باز کند
سرت از شوق در نماز کند
از رخ آن بتان شنگولی
نتوان بست چشم از گولی
در بر آن چلنگ زر بفته
ای بسا دل که شد بهم رفته
خیمه را صلب کرده عیسی وار
از درونش بت، از برون زنار
بر خیال بتی، که میشنوی
گرد زنار بستهای، چه دوی؟
پرده را داغ بر دل آن بت کرد
خیمه را پای در گل آن بت کرد
داده بر باد هر دو جان ارزان
گشته چون بید بر سرش لرزان
هر که چون خیمه رفت دربندش
روز دیگر ز بیخ برکندش
بت آن خیمه گرچه یک چندم
کرد چون میخ خیمه پا بندم
زود بگسیختم طنابش را
کردم از دیده دور خوابش را
چو ز دانش خلاصه آن باشد
که پس از مرگ پیش جان باشد
پس چرا باید این فزونیها؟
وز پی خوردن این زبونیها
ورقی چند فصل حل کردن
با فضولان ده جدل کردن
در خروش آمدن بقوت جهل
تا کسی گوید: اینت مردی اهل
علم را دام مال و جاه مساز
بر ره خود زحرص چاه مساز
ببسی رنج و زحمت و ده و گیر
صاحب مسند قضا شده گیر
***
در حال قضاة و قضا
کوش تا تکیه بر قضا ندهی
بفریب عمل رضا ندهی
زانکه چون خواجه مبتلا گردد
پر بود کان قضا بلا گردد
چون دو کس رفع حال خویش کنند
پیشت اثبات مال خویش کنند
بیکی میل بیگواه مکن
جز بیک چشمشان نگاه مکن
چون نخواهی تو رشوه و پاره
نایبان نیز را بکن چاره
که بنیروی عدل ساده ی تو
آب ما میبرد پیاده ی تو
عدلت از راستی عدول کند
عادلی را اگر قبول کند
کارت از رونق ار چو ماه شود
از وکیلان بد تباه شود
چه قدر باشد این قضای تو؟ باش
تا قضای سپهر گردد فاش
پای بر دست شرع و سر پر شور
چه بری جز وبال و وزر بگور؟
جیفه باشد که خواجه میل کند
چو نظر در جحیم و ویل کند
شرعرا شارعیست بس باریک
چشمها تیره، کوچها تاریک
حکم قاضی باعتماد کسان
گر بجایی رسد تو هم برسان
تا نگردی تو مجتهد در دین
ننویسی جواب کس بیقین
نفس مفتی ز خبث باید پاک
فقنا زین مقوله ی بیباک
زین قضا جز قضای بد بنماند
بد و نیک ارچه هیچ خود بنماند
گر بزی چند ریش شانه زده
چنگ در حجت و بهانه زده
دست پیچیده در میان، لنگان
درهای در برابر آونگان
هم چو کرد کریوه چشم براه
تا که آید ز بامداد پگاه؟
که زن خویش را طلاق دهد؟
مرگ حلق که را خناق دهد؟
مهتری را نشانده اندر صدر
گشته ایشان ستاره، او شده بدر
هر که رشوت برد، رهش باشد
وانکه پنج آورد، دهش باشد
زر دهی، گوی از میانه بری
ندهی، ……………………
قاضیی مرد و ماند ازو صدباغ
دل پر از درد و اندرون پرداغ
باغها چون برفت و داغ بهشت
با چنان داغ دوزخست بهشت
سرورانی، که پیش ازین بودند
در سلف پیشوای دین بودند
گر بدینگونه زیستند که او
ده سلمان و باغ بوذر کو؟
نرد این درد پاک باید باخت
بیغرض کار خلق باید ساخت
دل آنکس که درد دین دارد
داغ انصاف بر جبین دارد
***
حکایت
زن خود را بسنگ زد مردش
شد دوان، پیش قاضی آوردش
حال خود گفت و مرد شد حاضر
گشت قاضی میانشان ناظر
زن چو دعوی گزار شد باشوی
گوشه ی چادرش برفت از روی
خواجه حسن و جمال او را دید
عشوه ی قیل و قال او را دید
مرد را گفت قاضی از پشتی:
زن خود را چرا چنین کشتی؟
گفت: دشنام داد و چوب زدم
او مرا زشت گفت و خوب زدم
گفت قاضی که: ای پریشان دست
کس بچوب این چنین گهر نشکست
گر سر این لطیف چهرت نیست
رو طلاقش بده، که مهرت نیست
مرد دادش طلاق و شد بیجفت
چون برون رفت زن بقاضی گفت:
مهر دل چون ندارد آن گمراه
مهر برداشتست، مهر بخواه
آمدم تا بهای من جویی
نه بآن تا ثنای من گویی
شاید ار علم سر برفرازد
دین مباهی شود، خرد نازد
که درین قحط سال علم و عمل
شد بعون خدای عز و جل
مسند شرع در مراغه بکام
زین دو قاضیالقضاة نیکو نام
سخنی کان بجاست باید گفت
آنچه بینند راست باید گفت
رای دستور کافتاب وشست
بافاضت چو آفتاب خوشست
شاید آنروزها که داد کند
گر بلطف از مراغه یاد کند
آب رحمت بر آن زمین بارد
که در آن خاک تشنگان دارد
من زاهل سخن چه باشم و چند؟
که سخن رانم از نصیحت و پند
پند و وعظ از کسی درست آید
که بکردار خوب چست آید
***
در آداب وعظ
آه ازین واعظان منبر کوب!
شرمشان نیست خود زمنبر و چوب
روی وعظی که در پریشانیست
عین شوخی و محض نادانیست
بر سر منبر و مقاوم رسول
نتوان رفتن از طریق فضول
آن تواند قدم نهاد آنجا
که نیارد ز عشوه یاد آنجا
نفس از شهوت و غضب نزند
دست و پای از سرطرب نزند
مشفق خلق و نیک خواه بود
علم او بر عمل گواه بود
از جهان جز حلال نپسندد
هوس جاه و مال نپسندد
در دم بوته ی ریاضت و قهر
متفق گشته سر او با جهر
خلق او بوی مشک ناب دهد
سر او نور آفتاب دهد
هرچه گوید درست گوید و حق
زر نخواهد، که کدیه باشد و دق
علم تفسیر خوانده بر استاد
باشدش اکثر حدیث بیاد
بتکبر برین زمین نرود
بر در خلق جز بدین نرود
آنکه در علمش این مقام بود
شاید ار مرشد و امام بود
آنچه بر عالمان وبال آمد
حب دنیا و جمع مال آمد
زلت خاص آفت عامیست
ز له بستن زغایت خامیست
واعظی، خود کن آنچه میگویی
نکنی، درد سر چه میجویی؟
جای پیغمبر و رسول خدای
چه نشینی؟ بایست بر یک پای
سر فرا پیش و دستها برهم
سینه پرجوش و چشمها پرنم
عرض کن تحفهای بیخوابی
نقدهایی که در سحر یابی
در دل اهل صدق تخم بهشت
زین نم و زین تپش توانی کشت
دو سه افسرده را بگرمی کش
سخت جانی دورا بنرمی کش
عام را از حلال گوی و حرام
خاص را مخلص حدیث و کلام
بس ازین شعرهای بادانگیز
آب قرآن بر آتش تن ریز
منشان پیش یکدگر زن و مرد
ور نشینند منع باید کرد
وعظ زن عفتست و مستوری
مده او را بوعظ دستوری
زن که او شاهد و جوان باشد
نازک و نغز و دلستان باشد
خوب چون روی خود بیاراید
از نماز و ورع چه کار آید؟
دست بیرون کند، زدست روی
ور نگاهیت کرد، مست روی
یاد گیرد شب اندران احیا
آیت یا عزیز و یا یحیی
سوی مقری کند بروز نگاه
هم چو یعقوب در تأسف و آه
پس بخوانند مقریان زنخست
سوره ی یوسف و زلیخا چست
تا زقرآن کلاه و جامه کند
همه را محو عشق نامه کند
داند ار ساوجیست ورکاشیست
کین نه وعظست ناز و جماشیست
چه دهی دین و باغ رز چکنی؟
دم دستار چار گز چکنی؟
لاف چندین مزن ز نقل ورق
سخنی کسب کن بکد و عرق
چند باشی عیال فکر کسان؟
چه گشاید ترا ز ذکر کسان؟
فضل و علم تو جز روایت نیست
با تو خود غیر ازین حکایت نیست
مکن از جامه ی کسان زینت
منمای آنچه نیست در طینت
پیش ازین کاملا که بودستند
معجزات سخن نمودستند
زان معانی که داشتند همه
یادگاری گذاشتند همه
ایکه مقبول و مقبلی آنجا
از نشانها چه میهلی آنجا؟
راست گویی براستگاری کوش
این سخن را ز راستان بنیوش
***
در راستی
راستی کن، که راستان رستند
در جهان راستان قوی دستند
راستگاران بلند نام شوند
کجروان نیم پخته خام شوند
یوسف از راستی رسید بتخت
راستی کن، که راست گردد بخت
گر بدی دامنش گرفت چه باک؟
چکند دست بد بدامن پاک؟
راست گوینده راست بیند خواب
خواب یوسف که کج نشد، دریاب
چون درو بود راست کرداری
خواب او گشت قفل بیداری
چون بنیکی درید پیرهنی
شد مسخر چو مصرش انجمنی
پیرهن کین بود مقاماتش
دیده روشن کند کراماتش
گو بدر بر تن نکو رفتار
پوستین گرگ و پیرهن کفتار
دامنی را که درکشی ز هوا
این اثرها کند، رواست، روا
بگزاف آنچنان عزیز نشد
که گرفتار خفت و خیز نشد
چون خیانت نکرد با دل جفت
راست آمد هر آنحدیث که گفت
پاک دل را زیان بتن نرسد
ور رسد جز بپیرهن نرسد
از دو چاه و دو گرگ دیده شکنج
چه عجب گر رسد بجاه و بگنج؟
گرگ اول چو بیگناه آمد
نام او در کتاب شاه آمد
گرگ آخر چو در فضیحت ماند
ایزد او را بنام خویش بخواند
گر غلامی عزیز گردد و شاه
نه عجب، چون بری بود زگناه
ور شود شاه خواجه ی جانی
عجب اینست و نیست ارزانی
قول و فعل تو تا نگردد راست
هرچه خواهی نمود جمله هباست
کورو کر گرنهای زچاه مترس
راست باش و زمیر و شاه مترس
استوار و شجاع باش و دلیر
در نفاذ امور شرع چو شیر
بنده ی شرع باش و راتب او
مگذر از شرع و از مراتب او
عقل را شرع در کنشت کند
جبن را شرع خوب و زشت کند
صدق چون راست شد روات را
بیرعونت کند گمانت را
آخرین یار اولیا صدقست
اولین کار انبیا صدقست
هر که زین صدق دم تواند زد
در ولایت قدم تواند زد
تا نگردد درون و بیرون راست
بوی صدق از تو برنخواهد خاست
صدقت از نار خود سقیم کند
صبر در صدق مستقیم کند
صادقانرا رجال گفت خدای
خنک آنکو بصدق دارد رای
صدق آیینه ایست حال ترا
روی نفس تو و کمال ترا
تا تو باشی، ز راستی مگذر
مکش از خط راستگاران سر
صدق میزان کردهها باشد
وآنچه در زیر پردهها باشد
گر چو بوبکر صدق کرداری
جز خدا و رسول نگذاری
راستی ورز و رستگاری بین
یار شو خلق را و یاری بین
صادقی، هرچه جز خداست بباز
از بد و نیک با خدا پرداز
ترسکاری، براست رفتن کوش
ور نداری، تو خود نداری هوش
گر حکیمی دروغ سار مباش
با کژو با دروغ یار مباش
***
در حکمت
حکمت از فکر راستبین باشد
در مراعات سر دین باشد
نظر اندر صفات حق کردن
بدل اثبات ذات حق کردن
سخنی کان بدل فرو ناید
دان که از حکمتی نکو ناید
تا نخوانی حکیم دو نانرا
گر چه دانند علم یونانرا
حسن فعل حکیم و حالش را
بین وآنگه شنومقالش را
گر زبان حکیم خاموشست
فعل او بین که سربسر هوشست
نه ازین رو رسول با مردم
گفت: «منی خذوا مناسککم»
روی آن حکمتی ندارد نور
کز کتاب و زسنت افتد دور
هر کرا این متاع در بارست
نطق او در زبان و کردارست
دیدنش حکمتست و فعل امام
صحبتش رحمت خواص و عوام
وقت گفتن حکیم را پیداست
کانچه گوید بقدر گوید و راست
بهوا و مجاز دم نزند
در پی آرزو قدم نزند
بدهد بر خرد هوا را دست
خرد او کند هوا را پست
حفظ ناموس را کمر بندد
راه سالوس و زرق بر بندد
آنچه داند نه هشتنی باشد
آنچه گوید نبشتنی باشد
سیرت رفتگان طریق او را
صفت صادقان رفیق او را
با امل انس کمترش باشد
اجل اندر برابرش باشد
نشود وقت او ببازی صرف
ننهد بییقین قلم بر حرف
غم عمر گذشته گیرد پیش
دل ز بهر درم ندارد ریش
شفقت بر جوان و پیر کند
رحم بر منعم و فقیر کند
زو دل هیچ کس نیازارد
چون بیازرد، زود باز آرد
کوشد اندر تمام دانستن
ننگش آید ز خام دانستن
پر بخواب و خورش هوس نکند
بیتواضع نظر بکس نکند
صورت اهل حکمت این باشد
حکما را صفت چنین باشد
گرنه آنی که در گمان افتی
هرخسی را حکیم چون گفتی؟
حکمت آموز و نور حاصل کن
دل خود را بنور واصل کن
گر بحکمت رسی سوار شوی
حکما را سپاسدار شوی
***
در سپاس حقوقی چند واجب
چند باشی باین و آن نگران؟
پند گیر از گذشتن دگران
واعظت مرگ هم نشینان بس
اوستادت فراق اینان بس
گر دلت را ز مرگ یاد شود
کی باین ساز و برگ شاد شود
فرصت خویشتن چو کردی فوت
هم تو بر خویشتن بخوان «الموت»
مرگ و مردن برابر دل دار
یاد گور و لحد مقابل دار
گر گدا یا امیر خواهد بود
مردنی ناگزیر خواهد بود
پدرت مرد و با خبر نشدی
مادرت رفت و دیده ور نشدی
داغ فرزند و هجر همسالان
همه دیدی، نمیشوی نالان
ایندل و جان آهنین که تراست
نتوان کرد جز بآتش راست
مرگ ازین رنج و غصه به کندت
مرگ بیدار و متنبه کندت
جهد آن کن که زود خاک شوی
تا مگر زین گناه پاک شوی
چه تفاخر کنی بنام پدر؟
چو ندانی نهاد گام پدر
پدرت باغ و بوستانی کرد
تو چنان کن که آن بدانی خورد
گر نسازی تو باغ، معذوری
باغ او را مبر ز معموری
هیچ تخمی مکار و کشت مکن
نام آبای خویش زشت مکن
تو که شب مستی و سحر مخمور
کی کنی خانه ی پدر معمور؟
چیست میراث او طلب کردن؟
در دو شب خرج یک جلب کردن
خیز و خیری بجای او تو بکن
او نکرد، از برای او تو بکن
او نخورد، ارنه کی همی هشت این؟
گر همیخورد خود نمیکشت این
بتو هشت او، تلف چنین باشد
تو باو ده، خلف چنین باشد
نه بدین غایتت بزرگ او کرد؟
این چنین زیرک و سترگ او کرد؟
بروانش رسان چراغی هم
که ازو دیدهای فراغی هم
واجب آمد بر آدمی شش حق
اولش حق واجب مطلق
بعد ازان حق مادرست و پدر
و آن استاد و شاه و پیغمبر
اگر این چند حق بجای آری
رخت در خانه ی خدای آری
حق اینها بدان که اربابند
مقبلان این دقیقه در یابند
حب ایشان سرت بر افرازد
بغض ایشان بخاکت اندازد
دمنه ی رفتگان تست این خاک
سبزه ی دمنه را چه داری باک؟
دل ز خضرای این دمن برگیر
بکن این جان و دل زتن برگیر
زیر این قلعه ی همایون عرض
پارگینیست پر زسرگین، ارض
جنبشی کن، که نیست جای نشست
مگر آید مراد دل در دست
وگرت نیست قوت و نیرو
بعزیزان خویش « قل سیروا»
***
در سفر و فواید آن
چون ندانی زخود سفر کردن
بایدت بر جهان گذر کردن
تا ببینی نشان قدرت او
با تو گوید زبان قدرت او
کای پسر خسروان که میبینی
اندرین خاکشان بمسکینی
همه بیش از تو بودهاند بزور
اینکه شان میروی تو بر سر گور
چون درآمد اجل زبون گشتند
ملک بگذاشتند و بگذشتند
بکن اندر زمان مستی خود
سفری در زمین هستی خود
تا بدانی که کیستی و کهای؟
در چه چیزی و چیستی و چهای؟
چون ندانی بپای روح سفر
بایدت در جهان چو نوح سفر
بدر آ، ای حکیم فرزانه
پر نشاید نشست در خانه
چند در خانه کاه دود کنی؟
سفری کن، مگر که سود کنی
نشود مرد پخته بیسفری
تا نکوشی، نباشدت ظفری
چون توان برد نقد درویشان؟
جز بدریوزه از در ایشان
پای خود پی کن و بسر میگرد
عجز پیش آرو در بدر میگرد
تا مگر بر تو اوفتد نظری
بربایی ازین میان گهری
سفر مال بیم دزد بود
سفر حال اجر و مزد بود
هر زمینی سعادتی دارد
هر دهی رسم و عادتی دارد
اختران گر ز سیر بنشینند
این نظرهای سعد کی بینند؟
تا نیابی تو از سفر ندبی
با تو همراه کی کند ادبی؟
در طلب گر تو پاک باشی و حر
همچو دریا شوی ز معنی پر
هر دمی آزمایشی باشد
هر نگاهی نمایشی باشد
با ادب رو، که نیکخواه تو اوست
در سفرها دلیل راه تو اوست
بردباری کن و قناعت ورز
تا ز دلها قبول یابی و ارز
گر نهان میروی براه، ار فاش
چون توکل باوست خوش میباش
چون خرد با دلت خلیل شود
راه را بهترین دلیل شود
در مقامی که آشنایی نیست
بهتر از عقل روشنایی نیست
بسفر گر چه آب ودانه خوری
بیادب سیلی زمانه خوری
مکن اندر روش قدمهاسست
تا بیاری سبو ز آب درست
از پی آن مشو که زود آری
جد و جهدی بکن که سود آری
در سفر چون پی شکم گردی
از کجا صدر و محتشم گردی؟
چون قلندر مباش لوت پرست
کاسه از معده کرده، کفچه زدست
سر و پا گر تهیست غم نخورد
شکم ار پر نشد شکم بدرد
کی بداند قلندر گنده؟
که بدوزخ همی برد کنده
گر شکر در دهان او ریزی
زهر قاتل شود چو برخیزی
سفر این کسان چه کرد کند؟
بجز از پا و سر که درد کند؟
پیش ازین هم روندگان بودند
عشق را پاک بندگان بودند
که بجز راه حق نرفتندی
در پی جرو دق نرفتندی
بمجاور فتوح دادندی
از نفس قوت روح دادندی
گوشه داران ز مقدم ایشان
شاد بودند از دم ایشان
ریختی پایشان بهر حرکت
بر زمینی ز یمن صد برکت
رنگ پوش دروغ چون پر شد
عقد خر مهره رشته ی در شد
خلق دریافت زرق سازیشان
حق نمایی و حقه بازیشان
نام تلبیسشان بسانی رفت
که کرامات ده بنانی رفت
بروش چون گناهگار شدند
همه در چشم خلق خوار شدند
تا که شد زین ملامت انگیزان
خون درویش پاک رو ریزان
گشت کار طریقت آشفته
شد جهان از مجردان رفته
از مسافر ادب نمیجویند
وینک از در بدر همیپویند
زین کچول کچل سری چندند
که بریش جهان همی خندند
عسلی خرقه و عسل خواره
همچو زنبور بیشه آواره
موی خود را دراز کرده بزرق
کرده آونگشان چو مار از فرق
روز در کویها غزل خواندن
نیمشب نعره بر فلک راندن
روز در آفریدن و لادن
نیم شب نخره بر فلک دادن
رندو رقاص و مارگیر همه
زرق ساز و زنخ پذیر همه
درم اندر کلاه خود دوزند
خلق را ترک همت آموزند
فرضشان آش پنج پی خوردن
وتر و سنت قدح تهی کردن
سربسر خانه سوز و آتش باز
آتش خویش را نکشته بآز
خاک ازیشان چگونه مشک شود؟
گر بدریا روند خشک شود
بهوس حلقه در ذکر چکنی؟
هر چه یابی بحلق در چکنی؟
نفست از حلقه کی پذیرد پند؟
در شهوت ز راه حلق ببند
……………………………
………………………………
این بدان گفتمت که قیدپرست
صاحب زرق و مکر و شیدپرست
تا بدانی و زر تلف نکنی
بیخبر سر درین علف نکنی
وگر او نیز را بیک دو درست
بنوازی، بزرگواری تست
تا ز کردار خود خجل نرود
وز سخای تو تنگدل نرود
نتوان ریختشان اگر دردند
که در آن زرق رنج پر بردند
گرچه در زرق نادرستانند
چیز کیشان بده، که چستانند
با کرامات نیست شعبده راست
تو همی کن تفرجی که رواست
پاک ده گر غلط پزد لادن
چون فروشد نشایدش گادن
بر گنهشان چو راست کردم چنگ
هم بخواهم بقدر عذری لنگ
مشک لولی نه لایق جیبست
روستایی که میخرد عیبست
از تو بود این خطا، نه ازوی بود
چونپرسی که در خطا کی بود؟
ترکمان گول و کلبه پرسمسار
نخرد خام جز یکی در چار
صاحب زرق هم دکاندارست
هر مریدیش بیست سمسارست
آن یکی گویدت که: شیخ ولیست
وان دگر گویدت که: به زعلیست
وانکه یک لحظه خورد و خوابش نیست
وینکه در خانه نان و آبش نیست
وانکه دیشب بمکه برد نماز
وینکه تا شام رفت و آمد باز
میفروشند و میخرند او را
وین خران بین که چون خرند او را؟
اینسخن چون بجاست میگویم
گرچه تلخست راست میگویم
گر بشیرینی شکر نبود
آخر از بنگ تلختر نبود
سخن راست گوش باید کرد
که گهی تلخ نوش باید کرد
***
در حضور دل و احیای نفس
پر مذبذب مباش و سرگردان
که ثباتست سیرت مردان
خویشتن دارو راست باش و امین
کز یسار تو ناظرند و یمین
قدم اندر زمین منه جز رست
کاسمانرا نظر بجانب تست
کوش تا بیحضور دم نزنی
بر زمین خدا قدم نزنی
چون روی نرم باش و آهسته
تا نگردند خاکیان خسته
از تو موری اگر بیآزارد
پیشت آنرا بحشر باز آرد
چون صغیر و کبیر نیست معاف
در صغایر قدم منه بگزاف
خرده را کش تو خرد میخوانی
چون بپرسش رسد فرومانی
مکن آزار خلق و گور ببین
با سلیمان چه گفت مورببین:
که سخن گفت مور دم بسته
که سلیمان شنیدش آهسته
لیک داند که مور بیتابست
هر کسی، جز کسیکه درخوابست
بر ضعیفان روا نباشد زور
چه ملخ باشد آن ضعیف، چه مور؟
چون حساب از نقیر خواهد بود
شاید ار مور میر خواهد بود
مرغرا دانه دادن از دینست
منطقالطیر عاقلان اینست
ای جوان، حاضر تو پیرانند
با ادب رو، که خرده گیرانند
هر که او از گذشته یاد کند
با دل خود بشرم داد کند
شرم دل را شکسته دارد و تن
شرم بستاندت ز ما و ز من
شرم با خود ترا بجنگ آرد
شرم رویت بنام و ننگ آرد
هر که را شرم کرد ازو دوری
بدرد پردههای مستوری
شرم باید، لاف نگرایی
بحدیث گزاف نگرایی
مرد را شرم سرخ روی کند
خلق را خوب خلق و خوی کند
هر که داند خدای را حاضر
چشم او از حیا شود ناظر
نکند هر چه عقل نپسندد
در باطل بخود فرو بندد
شرمت از فکر عاقبت زاید
وز دوام مراقبت زاید
مردمی چیست؟ ستر پوشیدن
پهلوانی؟ بخیر کوشیدن
***
سخنی چند بر سبیل موعظه
صرف طاعت کن این جوانی را
بنگر آنروز ناتوانی را
عاقلی، گرد نا نهاده مگرد
کز جهان جز نصیبه نتوان خورد
در دل خود مکن حسد را جای
از درون زنگ بغض و کین بزادی
سلطنت چیست؟ تن درستی تو
پادشاهی؟ بخیر چستی تو
گر دل ایمن و کفافت هست
ملکت قاف تا بقافت هست
رنج و بیشی بیکدیگر باشد
گفتن بیش بار خر باشد
نظر از پیش و پس دریغ مدار
آنچه دانی ز کس دریغ مدار
چشمها تیره، خانها تاریست
گر چراغی درآوری یاریست
هرچه دانستهای ز پیش کسان
دست دستش بدیگران برسان
نیکی ار در محل خود نبود
ظلم خوانندش، ارچه بد نبود
وزبدی آنچه او بجای خودست
عاقلش عدل خواند، ارچه بدست
هر که خود را نخواست کوچک و خرد
با فرومایگان ستیزه نبرد
حکمت نیک وبد چو در غیبست
عیب کردن ز دیگران عیبست
هرچه ورزش کنی همانی تو
نیکویی ورز، اگر توانی تو
مهر محکم شود زخوش خویی
دوستی کم کند ترش رویی
خلق خوش خلق را شکار کند
صفتی بیش ازین چکار کند؟
هزل آب رخت فرو ریزد
وز فزونیش دشمنی خیزد
دل بجانان مده، که جان ببرد
شهوتت مغز استخوان ببرد
آنکه عیب تو گفت یار تو اوست
وانکه پوشیده داشت مار تو اوست
دوستی از درم خریده مجوی
پردهداری ز پس دریده مجوی
خواجهای، بگذر از غلامی چند
پختهای، درگذر زخامی چند
تا تو باشی بکار بالا دست
در مکن پنجه و میآلادست
چرخ رام تو گشت و دورانش
گوی خیری ببر ز میدانش
گفت خود را بداد عادت کن
دست در کیسه ی سعادت کن
ماه گردون که این کرم دارد
میکند بذل تا درم دارد
هم بانگشت مینمایندش
هم بخوبی همی ستایندش
آنکه ماه زمین بود نامش
چون ببینند مردم انعامش
در پیش روز و شب دعا گویند
سال و مه مدحت و ثنا گویند
بجزین خورد و خواب و خیز و نشست
مرد را منهج و طریقی هست
چون مزاج هوا تبه شد و آب
احتما یابد از طعام و شراب
ز دم رتبت و دوام سعاد
نرهد مرد جز بترک مراد
حل و عقدیت هست و تدبیری
چه نشینی؟ بساز اکسیری
پند ما گوش دار و شاهی کن
ورنه رفتیم، هرچه خواهی کن
گوش کن راز و روز بینی من
از گواهان شب نشینی من
گرچه روز از کسم نپرسی راز
نیستم بیتو در شبان دراز
روز ازین فتنهها امانم نیست
شب نشینم، که شب نشانم نیست
خود چه محتاج قیل و قال منست؟
کین سخنها گواه حال منست
خود وفا نیست در نهاد جهان
مکن اندر دماغ باد جهان
***
در بیوفایی جهان و خرسندی بحکم قضا
حال و کار جهان خیالاتست
نظری کن که: این چه حالاتست؟
هرچه هست اندرین جهان خراب
نقش او باژگونه بینی از آب
تو هم اینها در آب میبینی
یا خود اینها بخواب میبینی
ماتمت سور باشد اندر خواب
گریه شادی و خنده غم، دریاب
زنگی است آنکه گفتهای چینی
زانکه او را بخواب میبینی
رخ زنگی مبین، ببین دل او
در جهان هر کسی و حاصل او
دل زنگی که او ندارد رنگ
به زرومی که تیره باشد و تنگ
بسپید و سیاه غره مباش
روشنش دار روی و میبین فاش
تا چنین زندهای تو در خوابی
چون بمیری تمام دریابی
هرکه پیش از اجل تواند مرد
بچنین راز ره تواند برد
هر چه را نیست بر خرد بنیاد
پیش داننده باد باشد، باد
گر تو جانی، غذای جان میجوی
ور تنی آش و آب و نان میجوی
پرخوری زین شراب، مست آیی
خفته و بیخبر بدست آیی
آنکه آمد ز راه عقل بدر
خوردن گاو کرد و خفتن خر
دست او هر دو روز بر شاخی
مار او هردمی بسوراخی
روغنش در چراغ کم گردد
پشتش از بار خرزه خم گردد
هردمی دلبری همی گیرد
تا که از دردشان فرو میرد
مرگ ازین نوع زندگانی به
نام این قوم خود ندانی به
چه وفا خیزدت زیار جلب؟
یاری از روشنان چرخ طلب
حاصل از یار نیست جز تیزی
وز جلب جز خرابه دهلیزی
مرد کناس مستراح شده
عرض و مال و زرش مباح شده
عقل را روی در کمالی هست
بجزین خورد و خفت حالی هست
تا زبان تو این و فعل آنست
روی این راز بر تو پنهانست
چونکه شهوت شود هم آوازت
سر بسوی غضب کشد بازت
بر فروزد غضب روانت را
ببرد خشم حلق جانت را
غضبت روی دل سیاه کند
شهوتت مغز جان تباه کند
غضب و شهوت از میان بردار
کام خویش از عروس جان بردار
نطفهای را که پشتواره ی تست
رایگانش مده،که پاره ی تست
این چنین نطفه را تو برخیزی
زود اندر مشیمهای ریزی
بود اندر مشیمه یک چندی
بدر آید ستوده فرزندی
چند روزی بناز دارندش
زآتش و آب باز دارندش
پس از آن همچو سرو بالنده
نو جوانی شود سگالنده
آتش شهوتش بلند شود
بزن و بچه پای بند شود
سرو ریشی دروغ بترازد
من و مایی ز خویش برسازد
غضبش حلق در دوال کشد
شهوتش موش در جوال کشد
میرود چون سگان زنجیری
این چنین تا بحالت پیری
ضعف شستش نشست فرماید
بستن پا و دست فرماید
مدتی اینچنین بسر گردد
زحمت دختر و پسر گردد
زن ازو سیر و بچگانش هم
همه در قصد مال و جانش هم
بدعای خود و دعای کسان
برود زین سرای بوالهوسان
زود بر تختهای نشانندش
بر سر حفرهای دوانندش
بنهندش بخاک و باز آیند
بسر مال او فراز آیند
خانه را غارتی در اندازند
بشبی جمله را بپردازند
این حسابی که: چند مظلمه برد؟
آن فغانی که: ازچه زود نمرد؟
گور پرمار و خانه پرکژدم
خواجه در دام و گفتگوی از دم
بر سر آیند مالکانش زود
که بگو: تا ترا خدای که بود؟
در سؤالش کشند و درماند
چون سخن را جواب نتواند
آتش خشم بر فروزانند
در شب اولش بسوزانند
اینچنین تا بوقت پرسیدن
نهلندش دمی بیوسیدن
بودن و رفتن چنین چکند؟
بچکار آید آن و این چکند؟
جاهلانی که کار نان کردند
دین و دنیی چنین زیان کردند
چند ازین رنج و چند ازین خواری؟
بهر چیزی که زود بگذاری
مرغ و ماهی چه میکشی در دیر؟
چون نشان سمک ندانی و طیز
مهر خود را بمهر زر چه دهی
سر خود را بدرد سرچه دهی؟
درنگر تا: کجاست غمخواری؟
غم اوخور، چو میکنی کاری
دل درماندگان بدست آور
بر ستم پیشگان شکستآور
بجزین گفتها که کردم یاد
حالتی هست و شرح خواهم داد
گرچه آن جمله عرف و عادت بود
لیک سرمایه ی سعادت بود
چون مؤدب شود بآنها مرد
این سعادت طلب تواند کرد
پیش ازین سالکان و غواصان
راه را بر تو کردهاند آسان
راه ایشان ببین که: چون رفتند؟
بچه نوع از جهان برون رفتند؟
گام بر گامشان نه و میرو
روز راحت مبین و شب مغنو
کین طریق ریاضتست و فنا
نتوان رفت جز برنج و عنا
گر دلت زین سخن هراسان شد
ترک دنیا بکن، که آسان شد
***
باب دوم در معاش و احوال آخرت و در آن چند سخنست اول در جد و جهد و توجه اصلی
طالبی، ترک سروری کن و جاه
رخ بهر مشکلی مپیچ ز راه
در سماوات کن بفکرت سیر
روح پیوند شو بعالم خیر
یاد ارواح پاک ورزش کن
خویشتن را بلند ارزش کن
منزل خود بلند ساز این جا
خویش را ارجمند ساز اینجا
تا چو باشد توجهت بفلک
در رکابت روند جن و ملک
بدر آر از گل طبیعت پای
تا کنی در میان جنت جای
روح را رفرف و براق اینست
عقل را رای و اتفاق اینست
راه نارفته کی رسی جایی؟
جای نادیده چون نهی پایی؟
در گذار تو هرهوس دامیست
از حیات تو هر نفس گامیست
دو جهانی بدین صغیری تو
تا ترا مختصر نگیری تو
این چنین آلتی مجازی نیست
وین چنین حالتی ببازی نیست
ترک یاران خویشتن دادی
رشته ی جان بدست تن دادی
تن بجاه و بمال چست شود
دین بعلم و عمل درست شود
تا تو گرد کلاه و سرگردی
کی بدان رسته راهبر گردی؟
داغ ایمان بروی جان درکش
علم دین بر آسمان برکش
پشت بر خاکدان فانی کن
روی در عالم معانی کن
زندهای شو بجان معرفتش
تا برآیی بحیله و صفتش
نفس قدسی چو کامیاب شود
کار بر منهج صواب شود
رنج نایافتن ز هستی تست
وز بلندی که عین پستی تست
چند و چند از گریز و ناخلفی؟
هم پدیدست حد خوش علفی
تا بکی شرمسار باید بود؟
مدتی هم بکار باید بود
این چنین کارخانهای در دست
تو چنان خفته خوش، چه عذرت هست؟
کارت از کاهلی نیاید راست
بعد ازین عذر رفته باید خواست
گرچه بر خویش بد پسندیدی
نتوان رفت راه نومیدی
منشان دیگ جستجو از جوش
تا رگی هست در تنت میکوش
واقفی، بر در مجاز مگرد
رخ نهادی بتیر باز مگرد
گرچه آهسته خر همیرانی
هم بجایی رسی، چه میدانی؟
***
حکایت
آن شنیدی که شاه کیخسرو
چون ز معنی بیافت ملکی نو
کار این تخت چون زدست بداد؟
نیستی جست و هرچه هست بداد؟
در پی شاه هر کسی بشتافت
پربگشتند و کس نشانه نیافت
پادشاهی بدان توانایی
با چنان علم و عقل و دانایی
نیست بازی که هم بکاری رفت
که ز تختی چنان بغاری رفت
تا کسی برگهر نیابد دست
نتواند کبود مهره شکست
آن کسانی که در هنر کوشند
خویش را از نظر چنان پوشند
راه معنی باسب و زین نروند
جز بدل در طریق دین نروند
تا بهر رشتهای در آویزی
کی ازین چاه بر زبرخیزی؟
چند در بند فربهی باشی؟
پر مشو کز هنر تهی باشی
این گروه مغفل ساهی
نتوانند با تو همراهی
دست آزادهای بچنگ آور
روی در روی نام و ننگ آور
کو برون، آورد ز غرقابت
برگشاید دو دیده از خوابت
چون ازین خانه میروی بدرست
بطلب راهرا رفیقی چست
تا بگوید، چو بازپرسی راست
کندرین راه منزل تو کجاست؟
این رباطیست پرزحجره و رخت
از پس و پیش چند منزل سخت
اولش مهد و آخرش تابوت
در میان جستجوی خرقه و قوت
چون بزایی، اگر ندانی مرد
کی ازین عرصه گو توانی برد؟
خواه اطلس بپوش و خواهی دلق
با خدا باش در میانه ی خلق
بیحضوری مباش و بیشوقی
تا بیابی ز جام ما ذوقی
هر کرا نفس شد پراگنده
روح قدسیش کی شود زنده؟
بگذر از ریش و سبلت و بینی
که تو این نیستی که میبینی
گرد هر در مگرد چرن گولان
درج شو در حساب مقبولان
گر چه کارت بجای خود نبود
هیچ فارغ مشو، که بد نبود
سرت آغاز اگر کند جستن
نتوان نیز پای را بستن
***
در طلب مرشد
راه حیرت مرو، نظر بگشای
از مضیق گمان برون نه پای
جام داری، نگاه کن در وی
بازدان رنگ و بوی رشدازغی
وقت خود را بخیره صرف مکن
اسم یابی، نظر بحرف مکن
بوسه بر دست و پای صدزندیق
چه دهی از برای یک صدیق؟
نقش صدیق مینمایم راست
تک و پویی بکن، ببین که کجاست؟
نیست خالی جهان ازین پاکان
چه نشینی بسان غمناکان؟
هست گنجی نهان بهر کنجی
تو نداری، درین میان گنجی
راست شو، تا براستان برسی
خاک شو، تا بآستان برسی
تو که هنگامه دانی و بازی
بسعادت چه مرد این رازی؟
مرد چون مستعد راز شود
آرزوهاش پیش باز شود
در تو چون شد صلاح کار پدید
کامرا در کفت نهند کلید
پای رفتار هست، خیز و بپوی
دست گرد جهان برآر و بجوی
روشنانی که این دوا دارند
بر تو این درد کی روا دارند؟
نشود نا امید مرد طلب
اگرش صادقست درد طلب
غالب از بهر طالبست بکار
تو نکردی طلب، بهانه میار
طالب مستحق و غالب حق
مهر و ماهند روز و شب مطلق
کی جدا گشت نور مهر از ماه؟
گر نباشد خسوفی اندر راه
گر نداری خسوف گمراهی
همه با تست هر چه میخواهی
بیطلب صید چون بشست آید؟
تا نجویی کجا بدست آید؟
چون تو شرط طلب نمیدانی
خر درین گل چگونه میرانی؟
بازدان کز پی چه میپویی؟
چون ندانستهای، چه میجویی؟
هر که این راه رفت بیدانش
نتوان داد دل بفرمانش
هرچه معلوم نیست نتوان جست
ور بجویی، خلل ز دانش تست
قایدی باید اندرین مستی
که بداند بلندی از پستی
نبود نیک نزد بیداران
راه بییار و کار بییاران
سود جویی، ره زیان بگذار
کار خود را بکار دان بگذار
هم دلیلی بدست باید کرد
در پناهش نشست باید کرد
سر ز فرمان او نپیچیدن
کام خود در مراد او دیدن
چشم بر قول او نهادن و گوش
خواستن حاجت و شدن خاموش
همت یار سودمند بود
خاصه همت که آن بلند بود
شر شیطان همیشه در کارست
دفع او بیرفیق دشوارست
هر که او را نگاهبانی نیست
بیگزندی و بیزیانی نیست
گرچه شیرین و دلکشست رطب
نخورد طفل اگر بداند تب
تب ندید او و دید شیرینی
لاجرم حال او همی بینی
گر بدنیا نظر کنی و بخویش
حال آن کودکست بیکم و بیش
کاملی ناگزیر باشد و هست
گر بدست آوری بدو زن دست
عقباتی درشت در راهند
که ز آفاتشان کم آگاهند
کار بیمرشدی بسر نرود
راه ازین ورطها بدر نرود
بیولایت تصرف اندر دل
نتوان کردن، از ولی مگسل
در ولی پر غلط کند بینش
که نهفته است حد تمکینش
اینقدم را یگانهای باید
در ولایت نشانهای باید
بیکراماتهای یزدانی
گله را چون کنند چوپانی؟
آنکه بر قدش این قبا شد راست
در رخ او نشانها پیداست
***
در صفت شیخ مرشد
شیخ را علم شرع باید و دین
حکمتی کان بود درست و متین
نفسی طیب و دمی مشکی
سرو مغزی منزه از خشکی
خاطری مطمئن و چشمی سیر
در مضای سخن جسور و دلیر
کارها کرده در خلا و ملا
رخ نپیچیده از عذاب و بلا
بوده در حکم مرشدی زنخست
برده فرمان اوستادی چست
دل خود را بخون بپرورده
نفس خود کشته خون خود خورده
چاره ی نفس خود توانسته
سر نص و دلیل دانسته
فارغ از حجت و قیاس شده
در نهان آدمی شناس شده
کرده دوری زراه معنی، دور
گشته نزدیک با معالم نور
در ولایت بمسند شاهی
بر نشسته ز روی آگاهی
نه ز رد خسی دلش رنجه
نز قبول کسی قوی پنجه
گفته جانش بصبر ایوبی
سخت راسست و زشت را خوبی
نه کسی را گرفت بر کارش
نه شکن در فنون گفتارش
گشته یار از کتاب و از سنت
طالبانرا بسعی بیمنت
وقتشان بر سر زبان راند
که: خدا خواهد و خدا داند
بر تو هر مشکلی که گیرد عقد
کندش کشف بر تو دردم نقد
روح در عرش و جسم در زندان
چهره ی او گشاده، لب خندان
اگرش مال کم شود شادست
وگر افزون شود برش بادست
دنیی او ز بهر دین باشد
خرمنش بهر خوشهچین باشد
شهره ی شهرها بپاک روی
بازوی او بعقل و شرع قوی
دل او از ریا بپرهیزد
نورش از نور کبریا خیزد
هرچه خواهد فلک فراخور او
دمبدم حاضر آورد بر او
شغل او بهجت و سرور بود
کارش ارشاد یا حضور بود
از پی جمع ساز و آلت او
کرده ایزد بخود کفالت او
مظهر حق و مظهر تحقیق
بر خلایق دلش رحیم و شفیق
دیدن و داد او مبارک فال
خبر و یاد او همایون حال
روی او هیبت و وقار دهد
خوی او لطف خلق بار دهد
مس ببویش ز دور زر گردد
خس بیادش به از گهر گردد
هر که با او نشست شاهی شد
وانکش آمد بدست ماهی شد
گر مرید کسی شوی این کس
این طلب کن، که در جهان این بس
این کسان باز دست سلطانند
وان دگرها مگس همی رانند
بچنین پیر دست شاید داد
که جوانرا کند زبند آزاد
***
در باب توبه
تا ترا شهوت و غضب یارست
هر زمان توبهایت در کارست
شستن جان و تن ز ظلمت عار
نتوان جز بآب استغفار
توبه صابون جامه ی جانست
توبه زیت چراغ ایمانست
دست وقتی بتوبه دانی برد
که زاوصاف بد توانی مرد
تا دلت را زغیر اورنگیست
پیش راهت زشرک خرسنگیست
دست دادی که: توبه کردم زود
دست دادی و دل نداد چه سود؟
توبه کان تن کند نمازی نیست
کار بیدل مکن، که بازی نیست
آتش توبه پاک سوز بود
تا که باقیست شب چه روز بود؟
هر که در توبه پایدار آمد
در دگر رکنها سوار آمد
عادت خواجه ترک عادت نیست
هوسی دارد، این ارادت نیست
تا که در لذتی، بده دادش
چو گذشتی، دگر مکن یادش
گر بهشتی، چراش میمانی؟
کودکی باشد این پشیمانی
برکند بیخ جمله کاشتها
التفات تو با گذاشتها
از گنه چون بتوبه گردی دور
ظاهر و باطنت بگیرد نور
زهد بیتوبه کی قرار کند؟
نفس بیتصفیت چکار کند؟
توبه تا خود کنی تو، خام آید
توبه کایزد دهد تمام آید
از گنه توبه کن، زطاعت هم
طاعتی کز ریا شود محکم
توبه چون باشد از خللها دور
از محبت بدل درآید نور
توبه اول مقام این راهست
آخرینش محبت شاهست
در مقامی چو مرد رست آید
در مقام دگر درست آید
توبه را با سلوک این هنجار
همچو پرهیزدان و داروی کار
گر نه پرهیز بر نظام بود
ماده ناپخته، خلط خام بود
در چنین حالت ار خوری دارو
راست کن گور در پس بارو
خانه چون تیره و سیاه شود
نقش بروی کنی، تباه شود
در زمین آنکه خار و خس بگذاشت
تخم دروی کجا تواند کاشت؟
توبه چون راست شد زبینش غیر
بتوان راست رفتن اندر سیر
حق پرستی، نظر بغیر مکن
کعبه دیدی، گذر بدیر مکن
خرقهپوشی، بترک عادت کوش
ورنه خمار باش و خرقه مپوش
ترک این توبه کن، که میخوردن
به ز قی کردنست وقی خوردن
تو مرید برنج و بریانی
بچنین توبه ره کجا دانی؟
رخ چو در توبه آوری ز گناه
توشه از درد ساز و گریه و آه
باز گرد از در هوی و هوس
بطریقی که ننگری از پس
نه که چون توبه از گناه کنی
باد پندار در کلاه کنی
که: چو دادم بتوبه خود را دست
تنم از آتش جهنم رست
برنهی میزر و گلوته بسر
دل پی سیم و چشم در پی زر
تا تو بر آرزو سوار شوی
نپسندم که توبه کار شوی
از سر اینهات تا بدر نرود
در منه پای، تات سر نرود
دست پیمان بده باین مردان
دست دادی، مباش سرگردان
در میاور بعهد ایشان دست
کان که این عهد را شکست شکست
شیخ شیرست، نزد شیر مرو
چون نداری سپر دلیر مرو
سپرست این که میدهد پیرت
چون بینداختی، زند تیرت
پیر راه، ارچه پیر زن باشد
بر دل تیره تیر زن باشد
دست شیخ ارچه از فتوح ملاست
بر تن بیثبات دست بلاست
خود نباید بکوی توبه گذشت
آنکه یکروز بازخواهد گشت
شیخ کو را ز دل خبر نبود
دادن توبه را اثر نبود
توبه آنرا بده که دل دارد
ورنه فردا ترا خجل دارد
مستان از مرید بیدل دست
که قلم دور شد زبیدل و مست
دست بیمار در مگیر بمشت
که نه بر نبض مینهی انگشت
پر بتقلید توبه کار شدند
که همان رند و باده خوار شدند
بکشی صدکس اندر این گرما
که بمحرور میدهی خرما
***
در خرقه دادن
دزد را پیش رخت راه مده
خرنهای خرس را کلاه مده
از سری با چنان پریشانی
موی چون میبری بپیشانی؟
با تو میگوید آن حکیم ولی
کاول الفکر آخرالعمل
مده، ای خواجه، بیگرو زنهار
ترک را جبه، کرد را دستار
زنده را توبه ده، که دارد جان
مرده خود توبه کرد از آب و زنان
آنکه از بهر نان کند توبه
مشنو گر بجان کند توبه
نتوان دیو را براه آورد
سر دیوانه در کلاه آورد
روستایی که دیشب از دره جست
مدهش توبه، کز مصادره جست
نیست آنکو سری براه کشد
بهلش تاقلان شاه کشد
بغرور جلب زنی عاطل
حق سلطان چه میکنی باطل؟
تو اگر مؤمنی، فراست کو؟
ور شدی مؤتمن، حراست کو؟
فال مؤمن فراست نظرست
وین زتقویم و زیج ما بدرست
مؤمن از رنگ چهره برخواند
آنچه دانا ز دفترش داند
مؤمنانش چو نور میبینند
آنچه مردم ز دور میبینند
دل مؤمن بسان آینه است
همه نقشی درو معاینه است
دل، که چشمش بنور حق بیناست
زانسوی پرده ی «ولوشئناست»
دل بیعلم کی رسد بیقین؟
علم حاصل کن، ای پسر، در دین
عمل از تن بجوی و علم از دل
زانکه ایمان چنین شود حاصل
چون زبان و دل اندرین تصدیق
هر دو همداستان شوند و رفیق
تن تتبع کند بپاک روی
شود ایمان ازین سه پشت قوی
هرکش این اعتقاد شد مقدور
همه اجزای او بگیرد نور
نور معنی اگر نفوذ کند
کشف راز نهفته زود کند
در دل ما جزین امانی نیست
زانکه ایمان مایمانی نیست
نه بایمان کشید سوی یمن؟
خرقه ی مصطفی اویس قرن
حامل خرقه آن دو صاحب حال
که ازیشان رسید دین بکمال
گرچه آن گل بخار بنهفتند
زان تفرج چو غنچه بشکفتند
دل او با گمان چو یار نبود
دیدن صورتش بکار نبود
روستایی نبود و در ده شد
رز خالص بامتحان به شد
امتحان دید و غیبگویی کرد
طلب خرقه ی دو تویی کرد
تیر ایمان چو بر نشان آمد
خرقه و خرده در میان آمد
یمنی صاحب سعادت شد
مدنی را یقین زیادت شد
گر چه در عهد اقالت آوردند
حالشان گفت و حالت آوردند
قاصد و مقصد این چنین باید
هر کرا کشف سر دین باید
خرقه پوشی، تو در چنین کس پوش
ورنه در خرقه کش سرو مخروش
چون تو قاضی شدی، مریدان دزد
خرقهها رفت و نیست منت و مزد
میکشی خلق را ببیخردی
چه توان کرد چون طبیب بدی؟
نه بهر خاطر این نزول کند
قابلی جوی، تا قبول کند
آنکه در خورد صحبتست و حضور
مکن او را بخدمت از خود دور
وانچه ارباب خدمتند و قیام
هر یکی را نگاه دار مقام
وانکه لایق بود بخلوت و صوم
مهل او را دگر بصحبت قوم
وان کزین هر سه قوم بیرونند
مده این دانهشان، که بس دونند
ارمغانی مکن بریشان عرض
جز صلوة و زکوة و سنت و فرض
گر بهر یک عمامه خواهی داد
دین بدستار و جامه خواهی داد
نقد خویش اول آزمایش کن
بعد از آن خلق را نمایش کن
چون نکردی تو بد زنیک جدا
از تو طالب کجا رسد بخدا؟
چکنی جستجوی بوالهوسان؟
زین یکیرا بمخلصی برسان
چون تو اسب و شتر بهم رانی
بگل و گوچو گاو درمانی
آنکه سقمونیاش باید داد
گرش افیون دهی بقای تو باد
هر که آمد، گرش مرید کنی
در زمستان مگس قدید کنی
***
حکایت
ساده ترکی ز ده بشهر آمد
پیش شیخی تمام بهر آمد
سفرهای چرب دید و حلقه ی ذکر
در میان جست ترکمان بیفکر
خود مگو تا چگونه گوید و چند
بسه شب مغز خویشتن برکند
روز چارم چو آش دیر آمد
روستایی ز خرقه سیر آمد
گرچه تکرار ذکر گرمش کرد
نتوانست شیخ نرمش کرد
خام بود آن مرید و بیرون جست
راه صحرا گرفت و شیخ برست
تا بدانی که اندرین بازار
نتوان داد هر کسی را بار
دل بیعلم را نباشد راه
بدر لا اله الا الله
***
در تلقین ذکر
ذکر بیفکر علم بیعملست
دل بیعشق چشم پر سبلست
حلقه ی ذکر حلقه ی دل تست
گله ی ما ز حلق پرگل تست
ذکر در دل چو جای کردو نشست
بانگ خواهی بلند و خواهی پست
آنکه نامش همیبری شنواست
گر نداری فغان و نعره رواست
وانکه سر حروف میداند
بیزبان و حروف میخواند
نتوانش سپاس، فکر آنست
حاضرش میشناس، ذکر آنست
لال گردی و گنگ ارین دانی
ور ندانی، کرا همی خوانی؟
آنکه او را نه آشنایی تو
بکدامش زبان ستایی تو؟
دل نادان ز کار سست آید
دم ز دانش زنی درست آید
هیچ دانی که رویت اندر کیست؟
چو ندانی خروش بیهده چیست؟
دل غایب ببانگ محتاجست
که چو حاضر شود بمعراجست
چو دلت با زبان نشد هم عهد
زشت باشد بذکر کردن جهد
یار باید دل و زبان با هم
تا توان زد ز نام پاکش دم
دل چو پرنقش و رنگ باشد و بوی
بزبان هر چه بایدت میگوی
در دلت دار و گیر تاراجست
زان بتلقین پیر محتاجست
پیر داند که کیست لایق ذکر؟
هر کسش چون ادا کند بیفکر؟
همه را گر بذکر بنشانی
نرهی هرگز از پشیمانی
***
در سر کلمه ی شهادت
تا ندانی اله را ز نخست
این گواهی نیاید از تو درست
نیست در هیکل الف بی تی
خوبتر زین دو نفی و اثباتی
گنج توحید را بهینه طلسم
نشناسم جزین دو نامی اسم
خود حروفی بدین صفت باید
که کلید بهشت را شاید
گر بتحقیقشان ندانی ارج
شددو بدر اندرین دو چارده درج
هر یکی زین چهارده گانه
ده کلیدست و چار دندانه
اندرین اتفاق نیست شکی
که دو قسمند و هر دو قسم یکی
اول و آخر و کلام و سور
نیست از بیست و هشت حرف بدر
این حروفند و بس منازل ماه
بلکه اینند و بس منازل راه
سخنی زین حروف نیست بدر
ای حریف، از حروف ما مگذر
هر چه غیر از خداست اندرده
در دم لای این شهادت نه
توبه در لای این سخن در جست
این سخن را ببین، که کم خرجست
هر چه در وی نشان غیر بود
در طلب کردنش چه خیر بود؟
ترک آن غیر تا نگیری چست
این شهادت نیاید از تو درست
بعد ازین توبه توبهایست درشت
که در و نفس را توانی کشت
وان بکم خوردنست و کم خفتن
دور بودن زخلق و کم گفتن
در طریقت چهار یار اینست
چاره ی کار مرد کار اینست
چون درین بوته پاک شد زر او
بدکان آورند جوهر او
مدتی چشم و گوش باز کند
از مراد خود احتراز کند
هر چه داناش گفت بپذیرد
وانچه کرد او بجان فرا گیرد
تا بگفت و بکرد داننده
شودش کرد و گفت ماننده
قول و فعلش چو مستقیم آید
در مقام ادب مقیم آید
بر نگردد ز کار ده مرده
تا شود کاردان و پرورده
هر چه آید بخفیه در دل پیر
کند آماده زود و گوید: گیر
هیچ محتاج کن مکن نبود
شیخ را حاجت سخن نبود
چون درو گردد این نشان روشن
شودش دل درست و جان روشن
روی و رایش تمام نور شود
لایق خلوت و حضور شود
***
در معنی خلوت
پردلی باید از عوایق دور
تا درین خلوتش دهند حضور
پردلی کو ز جان نیندیشد
سخن آب و نان نیندیشد
گشته تسلیم ره نماینده
تا چه گردد ز وقت زاینده؟
تحفه ی جان نهاده بر کف دست
روی دل کرده در سرای الست
سر بدریای «لا» فرو برده
تن بمرگ آشنا فرو برده
تا چو در وی کند سعادت رو
تخته بیرون برد بساحل «هو»
خاطری تیزو فکرتی ثاقب
واردات جمال را راقب
در بروی حواس بر بسته
بنظرهای خاص پیوسته
ترک این عدت و عدد کرده
هرچه غیر از خداست رد کرده
رستمی پشت کرده بر دستان
روی در تیغ کرده چون مستان
یاد او میکنی، بزاری کن
سر او را خزینه داری کن
بزبان نفی کن، بدل اثبات
تا دلت پر شود ز عزت ذات
چه بچپ در دهی ندا از راست؟
که جزو هرچه هست جمله هباست
از زبان در دلت گشاید راه
معجز لا اله الاالله
گله در چول و غله اندر چال
نتوان داشت چله از سر حال
از چهل خصلت ذمیمه ببر
تا تو در چله فرد باشی و حر
چیست آن کبر و نخوت و هستی
غضب و کید و غفلت و مستی
بطروریب و حرص و بخل و حیل
بغض و بدعهدی و دروغ و دغل
شهوت و غمز و کندی و تیزی
فسق و بهتان و فتنهانگیزی
طیش و کفران و مردمآزاری
هزل و غدر و نفاق و خونخواری
حسدو آزو جبن و زرق و ریا
کسل و ظلم و جور و حقدو جفا
آنچه گفتم بخویشتن مپسند
عکس اینها ببین و کارش بند
پس بخلوت نشین و زاری کن
در فرو بند و چله داری کن
هر که زین پر شد و از آن خالی
در ممالک ولی شد و والی
دل او دفتر فرشته شود
بحروف دگر نبشته شود
خلوت اینست و چله این باشد
صفت عارفان چنین باشد
دل، که خالی نگشت بازاریست
خیز و خالیش کن که این کاریست
آنکه فرمود کار بعین صباح
گر باخلاص نیست، نیست مباح
مهل اندر دل خود از وسواس
اثری از غرور «الخناس»
اگر این «قل اعوذ» برخوانی
«قل هوالله» باشدت ثانی
چون قوی دل شدی زعالم غیب
هرچه خواهی بیابی اندر جیب
مرغ همت زگنج خانه ی حال
بر وجود بگستراند بال
بمرید ار خبر دهند از غیب
در چنین حالتی نباشد عیب
تا بشیخش یقین درست شود
بریاضت امین و رست شود
بشناسد جزای رنج که برد
بچنان دستگاه و گنج که برد
نظر شیخ بر دلش تابد
راز دلها برمز دریابد
شودش ذهن از آن زبان بستن
بحدیثی چو گوهر آبستن
دل او گنج هر بیان آید
وز دلش بر سر زبان آید
بچنین نیستی چو گردد هست
دلش از جام فقر گردد مست
نسیه و نقد خود براندازد
صدق دستور حال خود سازد
چو ز دلها شود بصدق آگاه
در دل او شود ز دلها راه
هر چه را بر دلش گذر باشد
شیخ را چون از آن خبر باشد
مهربان و شفیق او گردد
بدل و جان رفیق او گردد
زسماع و حدیث و خفت وزخورد
آن پسندد برو که بتوان کرد
***
در آداب مریدی
طلبت چون درست باشد و راست
خود در اول قدم مراد تراست
حق چو خواهد که بنده راه برد
از بدیهایش در پناه برد
بنده توفیق را چو اهل شود
گرچه سختست کار، سهل شود
اولین پایه ی ارادت تو
ترک خوی بدست و عادت تو
شیخ چون نزد خویش دادت بار
اختیار خود از میان بردار
تا مرید از مراد نفس نمرد
ره بآب حیات عشق نبرد
سر مرد آنگهی شود زنده
که شود نفس او سر افگنده
گر نهی قدر دوست را نامی
قدر خود را مهل، بزن گامی
چون حدث در قدیم پیوندد
در هستی بخویش در بندد
مرشدی کو بعجب راه نمود
نزد عاقل چه او چه عاد و ثمود؟
عجب گبری کند مسلمانرا
عجب دیوی کند سلیمانرا
ببر از عجب، تا شوی منظور
که کند عجبت از نظرها دور
دیو چون عجب داشت سجده نکرد
عجب، یکسونه، ای فرشته نورد
عجب ورزی پلنگ و ببر شوی
بهل این عجب اگرنه گبر شوی
عجب بلعامرا چو شد در پوست
سگ اصحاب کهف بهتر ازوست
با جوی عجب در ترازوی راز
هیچ باشد هزار ساله نماز
دیدم و نیست در جهان باری
بهتر از عجز و نیستی کاری
***
حکایت
مرشدیرا ملامتی افتاد
در مریدان قیامتی افتاد
بخصومت میان فرو بستند
وز پی خصم او برون جستند
زان مریدان یکی که داناتر
بفنون هنر تواناتر
در تحمل زبس تمام که بود
بنجنبید از آن مقام که بود
حاضری چون دلش شکیبا دید
از وی آن حال را نه زیبا دید
گفت: حقی که در شمار آید
اینچنین روز را بکار آید
آنمریدش جواب داد که: باش
دل خویش و درون ما مخراش
چون زنم بی اجازت او مشت؟
که بده سال آتش من کشت
شیخ را از من این نباشد چشم
بر من از خامشی نگیرد خشم
رنج او چون هبا توان کردن
خرقه دیگر قبا توان کردن
باز چون تخم فتنه پاشد شیخ
با مریدان چه کرده باشد شیخ؟
تا کسی راسخ و امین نبود
لایق صحبتی چنین نبود
گر تو خواهی که کار دین سازی
بار دنیی ز خود بیندازی
نقش لوح خودی چو بتراشی
قلمش رخ نهد بجماشی
گر کند بر تو بیادب انکار
تو بکوش و ادب نگه میدار
***
در ترک و تجرید
بیدرم باش، ارت سرد نیست
کاولین گام عاشقان اینست
این ده و باغ و بچه وزن تو
غول راهند و غل گردن تو
غل و غولی چنین گذاشته به
داشت چون بد بود، نداشته به
دل که وحدت سرای اینراهست
پاک دارش،که خلوت شاهست
روی دل جز در آن یگانه مکن
مرغ دینی، هوای دانه مکن
در و دیوار در شمار تواند
انجم و آسمان بکار تواند
با تو گویا زبان هر ذره
که: بدنیا چنین مشو غره
ملک دین را تو راست میکن کار
ملک دنیا بکاردان بگذار
چند ازین نیستی و این هستی؟
ازل اندر ابد زن و رستی
عاشقی، هم بتاب تیشه ی خود
آتشی در فگن ببیشه ی خود
خرد را فسار و سوزن اندر جیب
چون روی در سراچه ی لاریب؟
تا ترا از تو شیشه در بارست
از تو تا دوست راه بسیارست
آشنایی طلب، ز دنیا فرد
که درین بحر غوطه داند خورد
تا تو داری خبر زهستی خود
میل داری ببتپرستی خود
دیده بازت نشد بعالم نور
زان بظلمت فروشدستی دور
دیده بازت نشد بعالم غیب
زان بظلمت فرو نشستی و عیب
ره که باید بپای جان رفتن
با خر و بار چون توان رفتن؟
تو دل خود چو ده خراب کنی
که در سنگ و خاک آب کنی
خانه را درمکن، که دربندست
وندرو زرمنه، که زر گندست
نام زر چیست؟ جیفه ی مردار
کی خورد جیفه جز سگ و کفتار
بخت اگر نیست خواجه زرچکند؟
رخت اگر نیست خانه درچکند؟
مرد از آراستن تباه شود
سینه از خواستن سیاه شود
عارف کردگار زر چکند؟
ولیالله بار و خر چکند؟
من ده خویش پر بها کردم
بفضولان ده رها کردم
در جهان داد بندگیش نداد
که ز بند جهان نگشت آزاد
تو ز لاهوتی، ای الهی دل
ملک ناسوت را بناس بهل
تا کی این سنقر و ایاز رهی؟
برهان خویش را، که باز رهی
مرغ او آشیانه کی سازد؟
مور او کی بدانه پردازد؟
غیر در غار ما نمیگنجد
عشوه در بار ما نمیگنجد
غار ما منزل پلنگانست
نه مقام خسان و ننگانست
آنکه اندر جهان ندارد گنج
چون توان آگنیدنش در کنج؟
تشنگان اندرین حیاض رسند
بریاضت درین ریاض رسند
عزلت و جوع بود و صمت و سهر
سالکان را براستی رهبر
این چهارند در طریق کمال
حالت فقر و حیلت ابدال
***
در فایده ی جوع
قوت دل ز عقل و جان باشد
قوت تن ز آب و نان باشد
خانه خالی بود، حضور دهد
تن خالی فروغ و نور دهد
علم جویی، بترک سیری کن
جان طلب میکنی، دلیری کن
سر خاری بخور، مشوه خیره
تا نگردد دلت چو تن تیره
صیقل نفس چیست؟ کم خوردن
آفت عقل؟ نفس پروردن
خلق را بر نماز داشتهاند
صفت روزه راز داشتهاند
بهتر از جوع بر دلیلی نیست
بجز ین آتش خلیلی نیست
آتشی کو بهار و لاله دهد
ترک این سفره و نواله دهد
گر بدان ملک آرزوست رجوع
نرسی جز بپای مردی جوع
رای روشن شود ز کم خوردن
بهر خوردن چراست غم خوردن؟
عود و چنک و چغان که پرسازند
از درون تهی خوش آوازند
پرشکم شد، خر و رباب یکیست
تیره گردید، خاک و آب یکیست
عیب« صوتالحمیر» میدانی
بر سر سفره خر چه میرانی؟
شکمت پر شود، بخار کند
بر دماغ تو گند کار کند
بگریزد فرشته از بر تو
غول و دیو اندر آید از در تو
نحل را چون لطیف بود خورش
گشت نخلی که شهد بود برش
خون حیوان مخور که گنده شوی
آب حیوان بخور، که زنده شوی
آب حیوان مدان بجز دانش
چون بیابی، بنوش از جانش
زین خورشها تهی شکم بهتر
ور حلالست نیز کم بهتر
که چو بادت در شکنبه زند
آتشت در کلاه و پنبه زند
در نباتی چو کثرت عددی
نیست، کم شد درو فضول ردی
باز حیوان که اصل ترکیبش
بیشتر بود، گشت کم طیبش
گند سرگین ز گند غایط کم
کین یک از رستنیست و آن از دم
بجزین چون نماند برهانی
خاک خوردن به از چنین نانی
چون بپاکیست فرق این که و مه
معدنی از نبات و حیوان به
آز را تا تو هم شکی یابی
کام یابی، ولیک کم یابی
چند و چند آخر از گران خیزی؟
جهد کن تا در آنمیان خیزی
تو نه از بهر خوردن آمدهای
کز پی کار کردن آمدهای
بنده ی مرده دل چکار آید؟
زنده شو، تا سگت شکار آید
راه دیناز بهر رفتن تست
نه ز بهر فراغ و خفتن تست
هرچه مستت کند شراب تو اوست
وآنچه بی خویش کرد خواب تو اوست
نان اگر پرخوری، کند مستی
کم خور، ای خواجه، کز بلارستی
دل چرا میل آنطعام کند؟
که حلال ترا حرام کند
گندم و گوشت خون شود در تن
خون منی گردد و منی روغن
آتش شهوت اندران افتد
فتنهای درمیان ران افتد
شوخ ازان روغنست در تن تو
خون صابونیان بگردن تو
نفس پرچرک و خرقه صابونی؟
این هم از حیلتست و مابونی
روزهدار و بدیگران بخوران
نه بخور روز و شب، شکم بدران
تو ز آسیب روزه ی ماهی
برکشی هر دم از جگر آهی
عارفان ماه خویش سال کنند
روزه گیرند و شب وصال کنند
ننمایند روی وصل بخام
پختگان را وصال نیست حرام
آنکه از پیش کردگار خورد
با تو چون هر شبی دوبار خورد؟
تو که هم شام و هم سحر بخوری
ره بآن روزها چگونه بری؟
با چنان خوردن و چنان آروق
چون بری رخت روح بر عیوق؟
بسکه شب نای لب بجنبانی
روز مانند نای انبانی
عارفانرا ز روزه در شب قدر
شود از فیض نور چهره چو بدر
تو بروزی هلال عید شوی
ور بماهی رسد قدید شوی
تو شکم بودهای، از آنی سست
جان و دل باش، تا که باشی چست
هر که روزش بفربهی باشد
چون شکم شد تهی، تهی باشد
تن چو از خون ثقیل سنگ آید
دل ز بار بدن بتنگ آید
در تن این باد ناخوش و گنده
چون گذارد چراغ را زنده؟
هر دمت بوی بر دماغ زند
همچو بادی که بر چراغ زند
روح خود زنده کن که باغ تو اوست
خردت، کاتش چراغ تو اوست
شکم پر ز هیج را چکنی؟
روده ی پیچ پیچ را چکنی؟
جگر و دل درست کن بیقین
جگر شیر مردی و دل دین
تو ز کم خوردن و ز بیخوابی
یابی، ار زانکه دولتی یابی
***
در فضیلت بیخوابی
عز ناخفتن، ار تو هستی کس
نص یا «ایهاالمزمل» بس
شود از آب چشم و بیداری
بر زبان چشمه ی سخن جاری
خواب را گفتهای برادر مرگ
چون نخسبی نمیزنی در مرگ
دل شب زندهدار زنده بود
قالب خفته سر فگنده بود
خواب خون در بدن فسرده کند
زندگانرا برنگ مرده کند
جز شب تیره نیست آن ظلمات
که درو یافتند آب حیات
نشود آب زندگی ریزان
مگر از دیده ی سحر خیزان
شب ما تیره و دراز بود
کار ما گریه و نیاز بود
گر حریفی، شبی بروز آور
رخ در آن یار دلفروز آور
ورنه هم عود ما بر آتش کن
شب ما ناخوشیست، شب خوش کن
آنکه را جستهای خریدارست
تو چه خسبی؟ چو دوست بیدارست
دوست بیدار و دشمن اندر خواب
فرصت اینست، فرصتی دریاب
منکرند این حواس جسمانی
دشمن، این دوستان که میدانی
خیز و در خواب کن مراینانرا
باز کن چشم و دیده ی جانرا
کنج گیران بگنج روح رسند
شبنشینان درین فتوح رسند
تو بران گوهر، ار خریداری
نرسی جز بنور بیداری
مردم چشم شبنشین را نور
از در عزلتست و فکر و حضور
***
در خاصیت گوشه گرفتن
خوبرویان چو رخ همی پوشند
عاشقان در طلب همی کوشند
یافت عنقا بعزلت و دوری
قاف تا قاف نام مستوری
هر که او عزلت اختیار نکرد
دست با دوست در کنار نکرد
خنک آنکس که او برید از خلق
دامن و روی در کشید از خلق
کار اگر با خدات خواهد بود
این تعلق بلات خواهد بود
طفل معنی بکام پرورده
نشود جز درین پس پرده
تا تو اندر میان انبوهی
روز و شب در عذاب و اندوهی
گرگ آزاد ریسمان در حلق
کیست؟ خلوتنشین دل با خلق
دل مخوان، ای پسر، که دول بود
آنکه در چاه خلق گول بود
ریسمانیست سست صورت جاه
تو باین ریسمان مرو در چاه
چون بخلوت روی مبر با خویش
فکر اسباب صورت، از کم و بیش
چون نبی دور شد زبیع و شری
کنج خلوت گزید و غارحری
عزت غار بود و عزلت شهر
منتج عیش عمر و عشرت دهر
ماه یکشب که در برو بستند
مردم او را ز بامها جستند
خود ز عزلت زیان نبیند کس
کز خموشیست سود عزلت و بس
***
در صفت خاموشی
از خموشی رسیدهاند و ز سیر
زکریا و مردم اندر دیر
از پس نا امیدی انا
این بعیسی و ان بیوحنا
نه صدف نیز از آن دهن بستن
شد بدر و بگوهر آبستن؟
غنچه کو درکشد زبان دو سه روز
هم بزاید گلی جهان افروز
گرچه پرسند کم جواب دهد
بنفس بوی مشک ناب دهد
راه مردان بخودفروشی نیست
در جهان بهتر از خموشی نیست
آنکه در شانش این چهار آیت
آمد، او برد ره فرا غایت
جامع این چهار شد خلوت
زان بدین اعتبار شد خلوت
تا نمیری بدین چهار از خود
برنیاری دم و دمار از خود
خلوت تنگ گور مرد بود
زنده در گور نیک سرد بود
هر کرا این چهار باشد ورد
دیو حیلتگرش نگردد گرد
نفس چون رخ باین چهار آورد
شاخ معنیش زهد بار آورد
***
در زهد
زهدت آن باشد، ای سعادت جوی
کز متاع جهان بتابی روی
روی در فضل بینیاز کنی
پشت بر فضله ی مجاز کنی
بر فرازی ز فقر صرف درفش
زان توجه کلاه سازی و کفش
نبود، گر ز زهدگیری رنگ
حاجت اربعین و خلوت تنگ
هر که او زهدر احصار کند
تیر شیطان برو چه کار کند؟
زهد چون قلعهایست پاس ترا
قفس آهنین حواس ترا
قلعه را در مساز بیبارو
احتما باید، آنگهی دارو
خلوت از بهر آن پسند آید
که حواس تنت ببند آید
چونشد از زهد گردنت باریک
نیست محتاج خلوت تاریک
خویشتنرا ازین و آن بازآر
پس همی گیر چله در بازار
حاضر وقت باش و غایب غیر
تا توانی باستقامت سیر
چون نهادی کلاه خرسندی
بر در بندگی کمر بندی
هر دلی کو بزهد چست آید
بعبادت رسد، درست آید
زهد فرضست و زهد فضل، بدان
ترک دنیا بدین دو زهد توان
زهد فرض از حرام برگشتن
زهد فضل از حلال بگذشتن
چونکه امروز خود حلالی نیست
دومین زهد جز خیالی نیست
زاهدی، جز حلال کم نخوری
به بود کان حلال هم نخوری
هر کرا زهد پردهدار شود
محرم وحی کردگار شود
زاهدی ترک مال و جاه بود
ترگ چون پر شود کلاه بود
گر همی خواهی این کلاه بلند
کمر بندگی و طاعت بند
هر که او راست دید و زرق نکرد
این کله را ز تاج فرق نکرد
تاج را لازمست دری خاص
در این تاج نیست جز اخلاص
***
در اخلاص
بریا روی در خدای مکن
پیش یزدان بزرق جای مکن
هر نمازی و طاعتی که تراست
بوریایی نیرزد، ار بریاست
دیگری خواه باش و خواه مباش
خصم چون دیدگو: گواه مباش
کرده ی خویشرا منه سنگی
وندرو از ریا مهل رنگی
بر تو زیبا نمود کرده ی تو
چون ندیدی که چیست پرده ی تو
آنچه یاقوت گفتیش میناست
چه فروشی؟ که جوهری بیناست
بر تو پوشیده جوهری چندست
که از آنجمله کار در بندست
زان غلطها چو پا کشد راهت
نبرد دیو فتنه در چاهت
طاعت خود ز چشم خلق بپوش
زان مکن یاد و در فزونی کوش
چون بطاعت نگه کنی گنهست
عاشق خویش بین چه مرد رهست؟
غیر در دل مهل، که راه کند
که چو ایزد درو نگاه کند
اگر از دیگری اثر یابد
روی صلح از دل تو بر تابد
نیست اخلاص جز خدا دیدن
کردن کار و کار نادیدن
تن بطاعت چو خو پذیر شود
در دل اخلاص جایگیر شود
چون شد اخلاص را نشانه پدید
نور صدق آید از میانه پدید
نفسی جز بیاد حق نزند
جز بفرمان حق نطق نزند
هرچه در کون و در مکان بیند
از ازل قدرتی در آن بیند
چون بحق جمله را حوالت کرد
بینش غیر او اقالت کرد
از خود و دیگری خلاص شود
در ره از بندگان خاص شود
در محل صفا قدم راند
هرچه غیر از وفا عدم داند
هر کسی مرد این مشاهده نیست
شکر این فتح جز مجاهده نیست
آنکه خود را بدین نبرد زند
لاف « هل من مزید» درد زند
طاعتی را که با ریا بنیاد
بنهی، جمله باد باشد، باد
تا سر مویی از ریا باقیست
هرچه گویی تو محض زراقیست
***
در صفت زرق و ریا و ارباب آن
سخنی کز سر معامله نیست
عقل را اندرو مجامله نیست
بیرعونت قدم نخواهی زد
بیریا هیچ دم نخواهی زد
آن نماز دراز کردن تو
وز حرام احتراز کردن تو
روز بر سفره نان نخوردن سیر
پیش بیگانه شب نخفتن دیر
گاهی از چل تنان خبر گفتن
گاه از ابدال قصه برگفتن
چیست؟ این چیست؟ گرنه زرق و ریاست
راست روراست، گر زبهر خداست
هیچ دانی که کیستند ابدال؟
گر ندانی چرا نمیری لال؟
مرد غیب از کجا تواند دید؟
آنکه عیب و هجا تواند دید
به ز ابدال بوده باشی تو
زانکه ابدال میتراشی تو
دیو تست آنکه دیدهای از دور
چه کنی دیو خویش را مشهور؟
تو که کاچی ز رشته نشناسی
دیو نیز از فرشته نشناسی
گر بگویی که: چیست در دستم؟
بر نپیچم سر از تو تا هستم
بر چنین آتشی چه دود کنی؟
بگریز از میان، که سود کنی
بر سر راه پادشاه و امیر
مینهی دام و دانه از تزویر
بنشینی خود و دو باز اری
علما را ز خود بیازاری
بر زمین طعنه: کین گرفتاریست
بر فلک بذله: کان نگونساریست
اختر و چرخ چیست؟ مجبوری
غنصر و طبع چیست؟ مزدوری
نه بدانش دل تو گردد نرم
نه سرت را زخلق و خالق شرم
چیست این ترهات بیهوده؟
نقرهای بر سر مس اندوده
تاجر از سود و از زیان گوید
کاتب از خط و از بنان گوید
وزرا رای نیک و قربت شاه
امرا شوکت و سلاح و سپاه
پیر سالوس را بپرسیدم
گفت: من بارها خدا دیدم
آتشم درفتاد از آن نادان
گفتم: ای دل، تو نیکتر وادان
اینکه پیغمبرست باری دید
وانکه موسیست نور و ناری دید
شیخکی روز و شب چو خر بچرا
از دو مرسل زیادتست چرا؟
دعوی این بآن چه میماند؟
سخن تن بجان چه میماند؟
هر که حال بخویش در بندد
که ندارد، بخویشتن خندد
بتکبر مریز بر کس زهر
گر امام دهی شوی، یا شهر
تا بچند از مقام رابعه لاف؟
ای کم اززن، زنخ مزن بگزاف
او زنی بود و گوی مردان برد
هر کسی آن عمل که کرد آن برد
تو درم بر سر درم بسته
ما برخ راه بیش و کم بسته
تو ندانسته سال و مه بخروش
ما بدانسته روز و شب خاموش
اینکه داری تو ما گذاشتهایم
زانچه داری تو شرم داشتهایم
ما بگم کردن نشان قدم
تو بنقاشی رواق و حرم
گرچه چون ما تو پیر میگردی
همچنان گرد میر میگردی
پیش والی ولی چکار کند؟
باشه چون پشه را شکار کند؟
اعتماد تو بر چماق امیر
بیش بینم که بر خدای کبیر
شیخ کو از امیر گیرد پشت
از خمیرش سبک برآور مشت
تیغ درویش تیغ یزدانیست
تیغ سلطان بشحنه ارزانیست
نفس گولست، سر براهش کن
کل فضولست، بیکلاهش کن
دره، کز دست بیگناه افتد
سر قیصر چنان بچاه افتد
تا عصای تو اژدها نشود
بدعای تو کس رها نشود
آنکه عون خدای رایت اوست
علم شاه در حمایت اوست
آه ازین ابلهان دیوپرست!
همه از جام دیو ساری مست
گرچه داری تو راز خویش نهفت
من درین شهرم و بخواهم گفت
اینکه خود را خموش میدارم
گوشه یعرصه گوش میدارم
گر کسی دیگر این غلط بگذاشت
من بگویم، نگه ندانم داشت
تا تو ریش و سری چو ما باشی
جان و دل گرد، تا خدا باشی
گرگ در دشت و شیر در بیشه
همه هم حرفتند و هم پیشه
نه تو دینار داری و من دانگ
برخ من چرا برآری بانگ؟
دو الف یک جهت ببی نقطی
این سقط چو نشد؟ آن سری سقطی؟
تو بریش و بجبه معتبری
اگر آن ریش و اهلی چه بری؟
گفت بگذار، گردمی باید
در غم عشق مردمی باید
زان چنین در بلا و در بندی
که بتقدیر حق نه خرسندی
بندهای، خیز و رخ بطاعت کن
زانچه او میدهد قناعت کن
چیست این زرق و شید و حیله و مکر؟
تا دو نان برکنی زخالد و بکر
زان بر میر و خواجه جای کنی
که توکل نه بر خدای کنی
***
در توکل
یاری از غیر حق نه از دینست
حق «ایاک نستعین» اینست
گر تو این نکته را نمیدانی
هردم «الحمد» را چه میخوانی؟
عاشق دوست یاد نان نکند
کز چنین دوست کس زیان نکند
چون توکل کنی، مگو از غیر
رخ درو کن، بتاب رو از غیر
زمرهای از توکلند برنج
فرقهای از کفایت اندر گنج
هرچه او داد غایت آن باشد
شکر میکن، کفایت آن باشد
از توکل شوی ریاضت بین
وز کفایت شوی ریاض نشین
آنکه ز اسباب در غرور افتد
از توکل عظیم دور افتد
متوکل سبب یکی بیند
متفرق در آن شکی بیند
ز تفرق مباش سر گردان
بتوکل بناز چون مردان
باعتابش بساز و شور مکن
سر او پیش غیر عور مکن
بکشی سر، پسنده کی باشی؟
نکشی بار، بنده کی باشی؟
خواجگی سر بسر جمال و خوشیست
بندگی ابتهال و بار کشیست
تو چه دانی که سودت اندر چیست؟
نیکی و نیک بودت اندر چیست؟
گرچه دردت زخشم و کینه ی اوست
نه دوا نیزت از خزینه ی اوست؟
همه کس ره بکار خویش برد
یار باید که یار خویش برد
تکیه بر خنجر و سپاه مکن
جز بایزد بکس پناه مکن
یارت او بس، بهر چه درمانی
این سخن بشنو، ار مسلمانی
جز توکل مبر براه دلیل
از هدایت رفیق جوی و خلیل
از طهارت سلاح و مرکب ساز
خود و جوشن ز طاعت و زنماز
هیکل از عصمت و کمر ز وفا
مشعل و شمع و روشنی ز صفا
دور باشی ز «آیةالکرسی»
پیش خود میدوان، چه میترسی؟
میفرست از برای حاجب خاص
نامه ی صدق و قاصد اخلاص
اهل این داوری صبورانند
وان دگر عاجزان و کورانند
سر تسلیمشان فرو رفته
ذوق معنی بجان فرو رفته
***
در صبر و تسلیم
زمرهای از بلا هلاک شوند
ببلا از گناه پاک شوند
تو هم ار عاشقی بلاکش باش
چون بلا زوست، با بلا خوش باش
هر کرا آشنای خود سازد
ببلای خودش در اندازد
این بلا سنگ آزمایش تست
محنت آیینه ی نمایش تست
تا ببیند که چیست مایه ی تو؟
در محبت کجاست پایه ی تو؟
چه شکایت کنی ز مردن طفل؟
کار ناکرده جان سپردن طفل؟
حکمتی باشد اندر آن ناچار
زانکه عادل بعدل سازد کار
حد عمر از سه قسم بیرون نیست
آدمی از سه اسم بیرون نیست:
کودکی و جوانی و پیری
چون ازین بگذری فرو میری
ساخت یزدان بصنع خود دو سرای
وندر آن کرد نیک و بد را جای
جان پیران پس از جدایی تن
هر یکی راست منزلی روشن
که جز آن جایگه سفر نکند
چون بدانجا رسد گذر نکند
هم چنین روح هر جوانی نیز
منزلی دارد و مکانی نیز
تا غنی در دنی نپیوندد
این یکی گوید آن دگر خندد
طفل را نیز همچو پیر و جوان
چون سرآید بحکم غیب زمان
ببرد، ننگرد بکم سالی
تا نباشد مقام او خالی
کار صنع این چنین بکام شود
پادشاهی چنین تمام شود
بر چنین سلطنت مزیدی نیست
جای فریاد و من یزیدی نیست
دل درین دختر و پسر چه نهی؟
تن در آشوب و درد سر چه نهی؟
چکنی اعتماد بر فرزند؟
چون ندانی چه عمر دارد و چند؟
ایکه داری تو این منی در پشت
چه نهی بر حروف او انگشت؟
نتوانی تو کین منی داری
کز منی یک مگس پدید آری
گر بکشت، ار بهشت، او داند
سر هر خوب و زشت او داند
باغبانی، تو مزد خود بستان
سعی کن در عمارت بستان
مالک ار باغ را خراب کند
باغبان کیست کین خطاب کند
گفت: کامی بران و راضی شو
بتوکی گفت: مرد قاضی شو؟
تو چه دانی که مرگ طفل از چیست؟
وآنکه روزی دهد بطفلان کیست؟
شیر شیرین ز تنگی پستان
که برآرد بحیله و دستان؟
او دهد طفل و او ستاند باز
کس نداند حقیقت این راز
هر کرا در فراق فرزندی
اندرین خانه سوخت یک چندی
شرم دارد در آن جهان جبار
که بسوزاندش بدوزخ و نار
از برای پدر شفاعت طفل
این چنین باشد و بضاعت طفل
دشمنان از بلا نفور شوند
تا شکایت کنند و دور شوند
زکه نالی گراوت خواهد داد؟
هم بدو نال، هر چه باداباد!
خاص را در بلا بدان سوزد
تا دل عام را بیاموزد
کادب بندگی چگونه بود؟
چیست کین درد را نمونه بود؟
ز بلا میشود دو راه پدید:
صورت طاعت و گناه پدید
عارف اندر بلاش بیند و بند
لذتی کز نبات خیزد و قند
از نشاط بلا برقص آید
گرنه، در بندگیش نقص آید
نیست پوشیده شمهای زان نور
لیک از عدل تا نباشد دور
بر تو نیک و بد استوار کند
تا بفعل تو با تو کار کند
***
در ستایش اهل رضا و خرسندی
حبذا! مفلسان آواره
جامه و جان پاره در پاره
غم بیشی ز دل بدر کرده
بکمی سوی خود نظر کرده
بدلی زنده و تنی مرده
رخت در کوچه ی ابد برده
با چنان دیده ی تر و لب خشک
نفسی خوش زدن چو نافه ی مشک
دلشان هم شکسته، هم خندان
وز زبان لب گرفته در دندان
آنکه پنهان کند حکایت دوست
لب او وانگهی شکایت دوست؟
راز او را ز خود چه میپوشند؟
چون بمشهور کردنش کوشند
در دل آتش نهاده چون لاله
غنچهوش لب ببسته از ناله
دل پر از درد و روی در وادی
بسته بر دوش زاد بیزادی
زهر نوشان بیترش رویی
تلخ عیشان بیتبه گویی
گر بلایی رسد ز عالم خشم
بر بلای دگر نهند دو چشم
دل خوشند ارچه در گذاراستند
تا مبادا که درد یار استند
نفس چون شد مفارق از پیوند
بر تن او چه راحت و چه گزند؟
در خرابی چو گنج پوشیده
جام صد درد و رنج نوشیده
پیش او زهره ی خروش کراست؟
یاره این فغان و جوش کراست؟
همه گردن نهادهاند بحکم
لب ز گفتار بسته، صم بکم
هر که آهنگ این بیان کرده
هیبتش قفل بر زبان کرده
عارفان را بداغ کل لسان
کرده مشغول ازین فسون و فسان
حکمتش راه طعنه ی چه و چون
بسته بر فهم کند و دانش دون
لب خاصان بمهر خاموشی
تو بگفتار هرزه میکوشی
گرچه باشد در آن حضورت بار
هم طریق ادب نگه میدار
سخن اینجا براز شاید گفت
کان ببینی که باز شاید گفت
***
در خطر مخلصان و نازکی آداب عبودیت و وقت آزمایشهای حق سبحانه
مخلصانی که در مراقبتند
در هراس خلاف عاقبتند
لهجه ی خشم او نداند کس
مخلصانراست این هدایت و بس
هر کرا میکشد بخنجر خشم
اول او را زبان ببندد و چشم
روی مجرم بپوشد او بوفا
تیغ قهرش در آورد ز قفا
با تف خشم او چه کفر و چه دین؟
با عتابش چه آسمان، چه زمین؟
تا ز خشمش بجاست یک ذره
نتوان شد بعدل خود غره
چونکه با نیستی شدی دمساز
اگر آن نیستی ببینی باز
زان نظر در گناهت اندازد
خشم گیرد بچاهت اندازد
روز صلحت بدست مدح دهد
شب خشمت بتیغ قدح دهد
آنکه مدح تو گفت مجبورست
وانکه قدح تو کرد معذورست
گر ستایش کنند شاد مشو
ور نکوهند از آن بباد مشو
تو چه دانی؟ که آزمایش اوست
غیر گوید ولی نمایش اوست
حسن او را لطیفهها باشد
درد او را وظیفهها باشد
زین دو وزن تو باز خواهد جست
تا ببیند که محکمی یا سست؟
تا ترا مدح دیگری ساقیست
از طبیعت هنوز پر باقیست
عارفی کاونه از هوا شنود
این دو قول از یکی نوا شنود
بر گمارنده اوست ایشان را
جمع کن خاطر پریشان را
با کسی کو ازین شماره بود
هیچ دانی ترا چه چاره بود؟
کردن کار و کار نا دیدن
جز رخ آن نگار نادیدن
یا در آن زلف پیچ پیچ مبین
یا نظرها ببند و هیچ مبین
اوحدی، غم چو ناگزیر تو شد
عشق آنچهره در ضمیر تو شد
یار نازک دلست، بارش بر
گل بچینی تو، رنج خارش بر
گر براند، برو چه درمانست؟
ور بخواند، بیا که فرمانست
گرت از چپ دواند و گر راست
آنچنان رو که خاطر او خواست
گر ز روی ادب دهد رنجت
به از آن کز غضب دهد گنجت
گه بود کز عضب کند شاهت
برد از تخت باز در چاهت
غضب او نهفته باشد و نرم
تا در آزارش افتی از آزرم
غضبش را بدان وزان بهراس
ادبش هم ببین، بدار سپاس
***
مثال
هم چو شمع از غمت بسوزاند
گه کشد، گاه بر فروزاند
اعتبارت کند بهر مویی
بازگرداندت بهر رویی
گه سرت را بکار برگیرد
گاه پروانه بر سرت میرد
گه بنام خودت نگار کند
گاهت از ریسمان بدار کند
گاه با شهد همنشین کندت
گاه با شاهدان قرین کندت
گه ببالین مردگان باشی
گاه پیش فسردگان باشی
گاه خندی، ولی ز پنداری
گاه گریی، ولی بصد زاری
گه سرافراز و گاه پست شوی
گاه ناچیز و گاه هست شوی
گاه لافی زنی ز سربازی
گاهت آن زر که هست دربازی
گاه زهرت دهند و گاهی نوش
گه زبان آوری و گه خاموش
گاه اندر تبی و گه در تاب
گاه در بزم و گاه در محراب
چو ببیند که هیچ دم نزنی
وندران سوز و گریه کم نزنی
نخوری هیچ و فیض ریزانی
خود نخفتی و خفته خیزانی
گاه در پردهای چو مستوران
گه بر افگنده پرده از دوران
گاه از سوز سینه در ویلی
گه ز خاصان قایماللیلی
سال و مه سودت از زیان باشد
دایمت خرقه در میان باشد
عادتت کمزنی و شب خیزی
روشت بخشش و گهر ریزی
در تو هر نقش را پذیرایی
متشمر بلطف و گیرایی
مؤمنان را بپیشوایی فرد
کافران را بخانه سوزی مرد
سینه پر سوز و هیچ آهی نه
دیده پر گریه و گناهی نه
بشناسد که در روش رستی
نکند در نمودنت سستی
پرده از روی کار برگیرد
دل طریقی دگر ز سر گیرد
از چپ و راست عشق در تازد
خانه ی عقل را بر اندازد
بر تو آن علمها وبال شود
عملت جمله پایمال شود
بصفت جوهری دگر گردی
مس نماند، تمام زر گردی
غیرت او بشست و شوی از تو
نهلد در وجود بوی از تو
چون ترا از تویی کند فانی
برساند بنشأئت ثانی
جنبش اینجا نماند و رفتار
سخن اینجا نماند و گفتار
نه تو آن حال باز دانی گفت
نزخود آن بیخودی توانی رفت
نه کسی تاب دیدنت دارد
نه کس آوا شنیدنت یارد
هر که روی تو دید، مست شود
وانکه بویت شنید، هست شود
بر زمین بگذری، سما گردد
در مگس بنگری، هما گردد
متصل گردد این اثر در ذات
هم چو تأثیر مهر در ذرات
بخلافت رسی ز یک نظرش
در زمان و زمین و خشک و ترش
عشق زاید ز استقامت تو
علم روحانی از علامت تو
صاحب امر و اختیار شوی
گاه پنهان، گه آشکار شوی
گاه با قهر و سرکشی باشی
گاه با لطف و با خوشی باشی
در تب و تاب عشق و ظلمت و نور
چون که از راستی نگشتی دور
نیستی بخشدت ز تاب رخش
محو گردی در آفتاب رخش
بچنین دوست تحفه جان باید
دل بشکرانه در میان باید
تو ازین عهده گر برون آیی
در نگر تا بشکر چون آیی؟
یار کن شکر با شکیبایی
تا بزینت رسی و زیبایی
***
در شکر
شکر کن، تا شکر مذاق شوی
نام کفران مبر، که عاق شوی
غایت شکر چیست؟ دانستن
حق یک شکر نا توانستن
شکر ما گر رسد بهفت اورنگ
پیش انعام او نیارد سنگ
نعمتش را سپاسداری کن
زو زیادت بخواه و زاری کن
چون بشکر و ثبات میل بود
کامهای دگر طفیل بود
زانکه در شکر اگر نکوشی تو
کم شراب مزید نوشی تو
هم بتن شکر استطاعت کن
هم بدل شکر این بضاعت کن
شکر دل رحمت و خلوص و رضاست
دیدن عجز از آنکه شکر خداست
شکر تن خدمت و تحمل و صبر
کار کردن باختیار و بجبر
از دل و تن چو شکر گردد راست
بزبان عذر آن بباید خواست
گر ز دانش در قبول زنی
دست در دامن رسول زنی
دیگرانرا لوای شکری هست
خواجه دارد لوای حمد بدست
آنکه شد چشم او بمنعم باز
جان او برکشد بحمد آواز
وآنکه از نعمتش گذر نکند
جز بشکرش زبان بدر نکند
خویشتن را متابع او ساز
کو ترا بشنواند این آواز
گر شود خاطرت خطاب شنو
بشنود هر زمان خطابی نو
این خطابت نیاید اندر گوش
تا نبخشی بمصطفی دل و هوش
لهجه ی او اگر بیابی باز
راه یابی بکار خانه ی راز
در شناساست این سخن را روی
نشناسی، هر آنچه خواهی گوی
سر بمهرست سر این پاکان
از برای ضمیر دراکان
دیو را نیست تاختن بر گول
که ازو دور نیست چنبر غول
پای دانندگان ببند آرد
سر بیدار در کمند آرد
از دم و دام این نهنگ خلاص
جز بتوفیق نیست، یا اخلاص
کوش تا بیحضور دل نروی
تا ز کردار خود خجل نروی
اندرین پرده بار دل دارد
پی دل رو، که کار دل دارد
عقل دل را بعلم بنگارد
علم جانرا بر آسمان آرد
***
در مرتبه ی عقل و جان
پیش ازین آدمی و این آدم
دیو بود و فرشته در عالم
چون رسید آدمی ز عالم جود
عزتش را فرشته کرد سجود
با روانش ملک چو خویشی داشت
پیش دیدش که رخ بپیشی داشت
هر چه جمع فرشته و ملکند
از قواهای انجم و فلکند
چون کنند از محل خویش نزول
شکلهای دگر کنند قبول
اصل جنی ز نار بود و هوا
بر فلک زان نرفت و نیست روا
خاک آدم بدید و سجده نبرد
دیدگانش بخاک خواهد مرد
خاک او دیده بود و آتش خود
نور او را یکی ندید از صد
سر او زان قفای لعنت خورد
که قفا را ز روی فرق نکرد
تو بنفس شریف و عقل زکی
از شمار فرشته و ملکی
غضبت آتشست و شهوت باد
وین دو دیو چنین ترا همزاد
عقلت از عالم اله آمد
نفست از بارگاه شاه آمد
دو ملک با تو اینچنین همراه
سوی ایشان نمیکنی تو نگاه
نیست تن را مهار در بینی
جز خرد در دماغ، اگر بینی
عقل بر ناخوشی کشید و خوشی
تا جدا گشت رومی از حبشی
نامهایی کز آسمان آید
همه بر نام عقل و جان آید
جز خرد مرد آن جواب نبود
غیر ازو لایق خطاب نبود
تن درنده است و روح دارنده
عقل مر هر دو را نگارنده
جامه ی کونرا علم عقلست
روح لوح آمد و قلم عقلست
تن و جانرا بدست عقل سپار
پای بیگانه در میانه میار
علم نیرو دهد کمالت را
عقل اجابت کند سؤالت را
چون ترا زین جهان گزیری نیست
بهتر از عقل دستگیری نیست
ای بتأیید عقل بیننده
آفرین کن بر آفریننده
که تواند ز آب گندیده
آفریدن رخ و لب و دیده؟
قالبت را که هست پرده ی روح
آلت روح دان و کرده ی روح
کرده ی اوست، نازنین زآنست
از چنان نیست، از چنین زآنست
روح و چندین فرشته در کارند
تو بخوابی و جمله بیدارند
تا تو بازار خویش تیز کنی
آمد و رفت و خفت و خیز کنی
زان عمل ساعتی نیاسایند
تو بفرسایی و نفرسایند
هر کجا عقل و جان تواند بود
تن کجا در میان تواند بود؟
در عروقی بدین صفت باریک
مخرجی تنگ و مدخلی تاریک
کیست جز جان که کار داند کرد
راز خویش آشکار داند کرد؟
پی جان رو، که کار کن جانست
تن بیچاره بنده فرمانست
چون سپاه تو بار بربندد
عقل راه شمار بربندد
گر مجرد شود فرشته ی تو
نرسد آفتی بکشته ی تو
عقل شمعست و علم بیداری
نفس خواب و هوس شب تاری
عقل را هم چو دل نداند کس
روح را دل نکو شناسد و بس
***
در معنی دل
عرش رحمن دلست، اگر دانی
دل باقی، نه این دل فانی
دل باقی محل نور خداست
دل فانی ازین محله جداست
زاسمان گر بیفتی اندر خاک
به از آن کت بیفگند دل پاک
هر که دل دارد این دلیلش بس
خود رسولست و این رسیلش بس
دل، که سیمرغ را شکار کند
چرخ زالش چگونه خوار کند؟
شاهد دل، که نامش ایمانست
در پس هفت پرده پنهانست
دل ز معنی کند طرب سازی
تو بدستار و سر چه مینازی؟
«لیس فی جبتی» بیان دلست
«لی معالله وقت» از آن دلست
هم دلست آنکه گفت: سبحانی
جان نیارست گفت، تا دانی
جان که بر پای قید تن دارد
بچه یارای این سخن دارد؟
دل نداری، زجان چه کار آید؟
جان بیدل چه در شمار آید؟
فیض یزدان ز دل بریده نشد
دل ندیدند و فیض دیده نشد
حالت و حیلت دلند اینها
دل طلب کن، که حاصلند اینها
از تن و جان خود جدایی کن
دل بدست آور و خدایی کن
راه تحقیق را دلیل دلست
آتش عشق را خلیل دلست
با علی عشق و دل چو یاور بود
در چنین فتحها دلاور بود
در خیبر بدست نتوان کند
دل تواند، دل اندرین دل بند
جان چو پروانه گشت شمع دلست
تن پریشان محل جمع دلست
از تنت هر دری ببازاریست
دل شب و روز بر در یاریست
دل بغیر از حضور نپذیرد
بیحضورش کنی، فرو میرد
آن دلی کز فلک بتنگ آید
نه عجب کش ز دیو ننگ آید
نقش بر دل مکن، که آبست او
گل ممالش، که آفتابست او
در دلت هر چه جز اله بود
گر فرشته است غول راه بود
دل عارف محل ایمانست
جای اسلام و قالب جانست
گرنه دل مقدمش قبول کند
نور ایمان کجا نزول کند؟
با تو دل را تعلق بکری
با نبی نسبت ابابکری
سر ایمان، که پیچ در پیچست
گرنه تصدیق دل بود هیچست
***
در تحقیق دل و نفس بمذهب اهل سلوک
عقل را دل گزیده فرزندیست
روح را هم یگانه دلبندیست
نفس نطقی و روح انسانی
دل تست، این رواست گردانی
علت آن دو چیست؟ حضرت هو
سبب این دو دل، ولی دل کو؟
زان دو زاد و ز هر دو آزادست
کو یکی و آن یکیش بربادست
دل کند ناز و خود چنین باشد
خانه پرورد و نازنین باشد
حافظ راز و محرم پرده است
دل از آن رو، که خانه پرورده است
قلب در قلب لشکر ابوین
صالح البنیتست و مصلح بین
واحد اینست و ثالث و ثانی
تو بدان، آنچنانکه میدانی
همچو ترسا مباش سرگردان
رخ ز ثالث ثلاثه برگردان
روح قدسی مدان بجز دل خود
پدر و مادرش روان و خرد
قلبت از جان و از خرد زادست
باز در قلب هر دو استادست
نفس تا از کژی خلاص نیافت
جای در بارگاه خاص نیافت
در وجود تو بر، صلیب دلست
وندرین باغ عندلیب دلست
دل بطفلی سخن سرای آید
دل چو عیسی بر خدای آید
خر عیسی تنست و دل عیسی
این سخنرا مدان بتلبیسی
دل عیسی بر آسمان زد چنگ
خر عیسی بریسمان آونگ
مریم از آسمان بنگریزد
عیسی از آسمان نپرهیزد
ملکی را بر آسمان هشتند
مریمی را بریسمان رشتند
اندر آن دل کسی ندارد راه
جز کلام خدای و ذکر اله
وگر این دل رها کنی در حال
گربه او را بدرد از چنگال
این چنین دل بسگ دهی، نخورد
برچنان دل فرشته رشک برد
«بیت لحم» تو نیست گر دانی
بجز این هیکل هیولانی
بر مسیح دل تو «بیتاللحم»
لایق آتشست و بابت فحم
معنی دار و صورت بندش
چار طبع مسیح و پیوندش
آنکه بر دار شد مسیح گلست
وانکه بر آسمان مسیح دلست
تیرسیرش چو بر گشاد آمد
ملکوت سماش یاد آمد
نه بپرورد مریم از پاکی
روح حق در مشیمه ی خاکی؟
مهر دوشیزگی تمیمه ی او
مهر تابنده در مشیمه ی او
هر که بر فرج ازین حصار کند
با ملک دست در کنار کند
فکرتش چون نشد بغیری خرج
نفخ روحش دمیده شد در فرج
تن، کز ان آستان فتوح کند
آستینش قبول روح کند
چون نگشت از مقابلی هدفش
قابل نفخ روح شد صدفش
نفس را دل دلیل فرزندی
کرد ثابت بحکم مانندی
نیست جز دل عصای این بنده
که کند خاک مرده را زنده
دهد آنرا که امر حق شد جفت
ز رحم بچه و زپستان گفت
آب اصلست و فرعها بیمر
امر حق نیز را چنین بنگر
نفس او چون که شد بعصمت فاش
صدف روح گشت سرتاپاش
قطره کز حق نزول داند کرد
صدف دل قبول داند کرد
مکن، ای مرده دل، بزجر و بزور
خویشتن را بزندگی در گور
تا دل و حق دل ندانی تو
حکمت این سجل نخوانی تو
نظر دل چو بر کمال بود
عشق خوانند و عشق حال بود
***
در عشق
عشق و دل را یک اختیار بود
عقل و جانرا دویی حصار بود
ز آستان عقل پیشتر نرود
عشق خود زآشیان بدر نرود
بال دل چیست؟ عشق دیوانه
بند جان کیست؟ عقل فرزانه
عشق دیوانه را چو برخوانند
عقل فرزانه را بدر مانند
هر که عاشق نشد تمام نگشت
وانکه در عشق پخت خام نگشت
همره عشق شو، که یار اینست
در پی عشق رو، که کار اینست
عقل ورزی، زکار سرد شوی
عشق ورز، ای پسر، که مرد شوی
میل صورت بشهوتست و هوس
میل معنی بعشق باشد و بس
عقل شمعست اندرین خانه
مرد در پای عشق پروانه
عشق خواند ترا بعالم محو
عقل گوید زفقه و منطق و نحو
سینه را عشق چاک داند کرد
نفس را عشق پاک داند کرد
تبش نور کبریا عشقست
آتش خرمن ریا عشقست
عشق برقیست کام سوزنده
وز تمامی تمام سوزنده
عشق را روی در هلاک بود
هر کرا عشق نیست خاک بود
تا ز هستیت شمهای برجاست
نتوان راه عشق رفتن راست
بنده ی رنج باش و راحت بین
دفترعشق خوان، فصاحت بین
مرد عاشق ز عشق گویا شد
گل ببین کو زگل چه بویا شد؟
جدل و بحث لاولن دگرست
ناطق عشق را سخن دگرست
هوس از صورتی گذر نکند
عشق در هر دو شان نظر نکند
عشق را از هوس نمیدانی
لاجرم «بشر» و «هند» میخوانی
عقل جویان بود سکونت را
عشق بر همزند رعونت را
رخ او کس بخود نداند دید
عشق بیخود رخش تواند دید
آسمانها بعشق میگردند
اختران نیز در همین دردند
عشق جام تو و شراب تو بس
عاشقی محنت و عذاب تو بس
گر ازین بوته خالص آید مرد
نرسد دوزخش دو اسبه بگرد
گرمی از عشق جوی، اگر مردی
هر که عاشق نشد، زهی سردی!
عشق روی و ز نخ نمیگویم
با تو از برف و یخ نیمگویم
عشق آن شاهدان بالایی
که کندشان سپهر لالایی
دلبری جوی و پای بندش باش
آتشی برکن و سپندش باش
خیز و جامی ز دست مادرکش
تا ببینی جمال وقتی خوش
گر چه کوتاه دیده ی بامم
دور کن سنگ طعنه از جامم
راه باریک و وقت بیگاهست
رو بگردان، که چاه در راهست
جام ما را مده ببد مستان
ور دهد نیز دست بد، مستان
عشقداری و پای جنبش هست
منشین، دست یارگیر بدست
مرد در راه عشق مرد نشد
تا لگدکوب گرم و سرد نشد
سخن عاشقان بحال بود
نه بآواز و قیل و قال بود
هر چه در خط و در بیان آید
دست بیگانه در میان آید
تو مگو: چون زدل بدل راهست؟
کانکه دل دارد از دل آگاهست
دل چو نعل اندر آتش اندازد
عرش را در کشاکش اندازد
همت دل کمند عاشق بس
یاد معشوق بند عاشق بس
دیگر، ای مرغ دل، بپرواز آی
در چه اندیشه رفتهای، بازآی
سخنی کش براز باید گفت
چون بهر جای باز شاید گفت؟
چیست گفتن چو اشک داری و آه
قاضی عشق را بس این دو گواه
من و ما تا بچند دشمن و دوست؟
بس ازین بیخودی خود همه اوست
چند گویی که: شیشه بشکستی
کی بود کار جام بیمستی؟
جد و جهدی بکار میباید
هر کرا وصل یار میباید
همه محرومی از نجستن تست
بیبری از گزاف رستن تست
عاشق بیطلب چه کرد کند؟
مرد باید، که کار مرد کند
درد ما را بمرغ و ماش چکار؟
عاشقان را بنان و آش چکار؟
نظر دل چو بر جمال بود
عشق خوانند و عشق حال بود
تا نخوانی مقالتی در عشق
نکنی وجد و حالتی در عشق
***
در معنی سماع
عاشقی کو سخن باو شنود
هرچه وارد شود نکو شنود
آن زمانت رسد سراندازی
کانچه داری جزو بر اندازی
دف چه باید؟ که زخم پنجه خورد
نی زدست و زدم شکنجه خورد
تا تو در چرخ وای وای زنی
همچو مصروع دست و پای زنی
لب آن از دمیدن آبله کرد
کف این از کفیدنش گله کرد
تو اگر واصلی وسیلت چیست؟
وگرت حالتیست حیلت چیست؟
سهل وجدی و حالتی باشد
که بسازی و آلتی باشد
این تفاوت ز بهر خام بود
پخته را یک نفس تمام بود
چه تواند چونی تهی مغزی؟
صفت صورت چنان نغزی
صفت او زبان حال کند
چه بود نالهای که نال کند؟
زود بر خود چو دف بدری پوست
گر تجلی کند حقیقت دوست
شتر مست را علف چه بود؟
عاشق چنگ و نای و دف چه بود؟
لایزالیست حالت ایشان
بیمقالی مقالت ایشان
داده در سرو در ملا دل و هوش
بزبانی ز بیزبانی گوش
بوی بادی که آن زنجد آید
سنگ اگر بشنود بوجد آید
دوست بیترجمان سخن گوید
لب او بیزبان سخن گوید
ز لبش گر سخن نیوش آیی
بیسخن تا ابد بجوش آیی
دف قوال را دریدی تو
زچه برمیجهی؟ چه دیدی تو؟
با چنین آش و شربت و بریان
چیست آن چشم خیره ی گریان؟
خود نپرسی که از چه مالست این؟
از حرامست یا حلالست این؟
چشم بر هم نهی، فرو مالی
بر هوا میجهی و مینالی
شمع و قندیل و نای و دف باید
لوت و بریان چهار صف باید
بر نهالی نهاده بالش را
تا تو یاد آوری جمالش را
زین سماعت چه چیز نظم شود؟
بجزین لوتها که هضم شود؟
اینکه در شعر میگرایی گوش
مدتی بر سماع قرآن کوش
تا زهر نکته بشنوی رازی
که بجز آز ما مورز آزی
سخن پخته جوی و گوشش کن
نفس ار خام زد خموشش کن
میوه ی پخته خور، که بیرنجست
میوه ی خام اصل قولنجست
نفس عاشقان بسوز بود
وین دگرها چو شمع روز بود
سخنی کان ز اهل درد آید
همچو جان در ضمیر مرد آید
پی بتحقیق ذات نابرده
ره باسم و صفات نا برده
آنچه تقدیس را شعار بود
وآنچه تنزیه را بکار بود
حق الهام را ندانسته
دفع وسواس نا توانسته
ضبط ناکرده پیش دل بدرست
تا بانجام کار خود ز نخست
کی میسر شود ز عالم مجد
که درآید سر مرید بوجد؟
این سماعی، که عرف و عاداتست
پیش ما مانع سعاداتست
تا نمیری زحرص و شهوت و آز
نشود گوش آن سماعت باز
قوت دلرا ز تن چو عور کند
بسماع چنان چه شور کند؟
روح چون در جمال حق پیوست
جنبش پای چون بماند و دست؟
در بدایت سماع بد نبود
در نهایت سماع خود نبود
آن که از جام وصل مست شود
کی بجنبش دراز دست شود؟
پیش جمعی که این سماع رواست
مینماید که بر سبیل دواست
زانکه طالب پس از ریاضت سخت
که برون آورد زخلوت رخت
آن وقایع که بود کم باشد
جانش از فقد آن دژم باشد
هم زادمان ذکر خسته بود
هم زحرمان خود شکسته بود
منقبض گردد از تغیر حال
رنج بیند ز وحشت و ز ملال
اگرش رای شیخ فرماید
که: سماع سخن کند، شاید
تا از آن واردات یاد کند
دل خود زان حضور شاد کند
تو که سودای زلف داری و خال
زین سماعت چه وجد باشد و حال
زسماع آنکه این خبر دارند
هر یکی مشربی دگر دارند
جنبش آنکه نفس او ملکیست
چرخ باشد، که جنبش فلکیست
میل بالاست نقش بربستن
زین جهان و جهانیان رستن
در چنان بیخودی سرافشانی
نفی غیر خداست، تا دانی
هیأت نفس تا کدام بود؟
جنبش شخص از آنمقام بود
لا ابالی نظر باین نکند
سر این حال را یقین نکند
هر کجا نغمهایست یا سازی
بم و زیر و دف و خوش آوازی
خانه ی خوب و مردم از هر دست
زاهد و رند و پیرو کودک و مست
زن و نظارهای پر از در و بام
پیش ایشان سماع دارد نام
گرچه اینجا همه سراندازیست
حال درویش حد اینبازیست
زانکه هست این روش زنانرا نیز
بر سر کوچه کودکانرا نیز
مپسند این سماع در دانش
بیزمان و مکان و اخوانش
عارفی راست این سماع حلال
که بود واقف از حقیقت حال
***
در صفت عارف و عرفان
از در معرفت مگردان روی
کام جویی، بشهر عرفان پوی
کندرین گرد شهسوارانند
علم او را خزانه دارانند
بامانت ز حق پیام رسان
سخن او بخاص و عام رسان
لطف حق درج در شمایلشان
حرز و تعویذ حق حمایلشان
نفسی جز بیاد حق نزنند
جز بفرمان حق نطق نزنند
عون عصمت حصارشان گشته
روح و رحمت نثارشان گشته
گر درآید بیادشان جز دوست
بدرانند یاد خود را پوست
جز رخ او بهر چه درنگرند
گرچه طاعت بود، گنه شمرند
بادب گشته مستقیم احوال
دیده ور گشته در طریق کمال
پشت بر کار اینجهان کرده
آنجهان سود و این زیان کرده
برده خود را بگوشهای بیبرگ
روح تسلیم کرده پیش از مرگ
عشق آن دلستان بقوت درد
اشکشان سرخ کرده، رخشان زرد
دیده بر مرصد بشارت او
گوش بر رمز و بر اشارت او
گفته تکبیرسست پیوندی
بر جهان و بر آرزومندی
در صفتهای او نظر کرده
ز انجم و آسمان گذر کرده
در خرابی بود عمارتشان
وز سر نیستی امارتشان
رخ پر از گرد و موی آشفته
ترک دنیا و آخرت گفته
حنظل از دست دوست باز خورند
ورتو شکر دهی بناز خورند
نه تبسم بجاه و مال کنند
نه نشاط از نظام حال کنند
بینشان در نشست و خاست همه
از کژی دور و گشته راست همه
برنپیچند رخ ز شارع شرع
گوش دارند اصل او با فرع
هرچهشان دور دارد از در دوست
گر بهشتست، خاک بر سر اوست
نظر از منزلی بلند کنند
ناپسند جهان پسند کنند
چون کسی اندرین اصول رسد
زود در پایه ی وصول رسد
جام انس و لقاش نوشانند
خلعت اصطفاش پوشانند
تا شود در حضور و غیبت او
همه دلها ملا ز هیبت او
یکدم از کار حق نپردازد
چشم بر کار خود بیندازد
از فلک هرچه میرسد بظهور
بر دل او کند نخست عبور
بگشاید ز فیض حاصل او
چشمه ی علم غیب بر دل او
هر چه از فیض او براندوزد
بدگر طالبان در آموزد
گر سخن سخت گوید و گر سست
بخدا گوید آنچه گوید رست
هر کسی را که یافت قابل آن
زودش آورد در مقابل آن
مرد کو هر مقام را دانست
وارد خاص و عام را دانست
راهرا جبرییل داند شد
راهرو را دلیل داند شد
هرچه داند در آن ارادت حق
باز گوید هم از افادت حق
گرچه دانست، لاف بس نزند
بیاجازت دلش نفس نزند
گاه پیدا کند خدای او را
تا بدانند اهل رای او را
گه بپوشد ز دیگرانش رخ
تا نبینند منکرانش رخ
بخودش هر دم انتباه کند
نهلد کش ریا تباه کند
زانکه شرک از ریا پدید آید
در هر فتنه را کلید آید
چون شود نفس او زشرک تهی
رخ نهد کار نفس او ببهی
سر او چون تمام نور شود
مورد و مصدر امور شود
نور گیرد دلش بمایه ی ذکر
پرورشها کند بدایه ی ذکر
دل چو چندی درین مجاهده شد
نظرش لایق مشاهده شد
در تجلی بنور غرق شود
فرق او پای و پای فرق شود
صفت او ازو فرو شویند
ز صفاتی دگر سخن گویند
بر دلش داوری گذر نکند
جز بروی یکی نظر نکند
تا بجایی رسد که خود نبود
نقش نیک و نشان بد نبود
جز دوام حضور نشناسد
غیر از اشراق نور نشناسد
در نهایت رسد بدایت او
پر شود عالم از هدایت او
شقههای غطا براندازد
تحفههای عطا در اندازد
بلکه خود هر دو سر شوند یکی
بنماند دگر غبار شکی
چون دویی دور شد زدیده و گوش
نیست ببیننده بهتر از خاموش
مرد را جمله دل چو دیده شود
قیل و قال از کجا شنیده شود؟
پر دلانی که این حقایقرا
باز دیدند و این دقایقرا
پشت بر کار اینجهان کردند
آنجهان سود و این زیان کردند
آنکه بر خویشتن کشید قلم
نکشد بار بوق و طبل و علم
جان ایزدپرست را بضمیر
نگذرد یاد پادشاه و امیر
هر که با کردگار کاری داشت
در دل خویش غیر او نگذاشت
از کلیم آنکه او بپرهیزد
بگلیم تو کی فرو خیزد؟
گفته: «هذا فراق یا موسی»
چون رود در جوال با موسی؟
نظری زین بلند بینان بس
چه نظر؟ کالتفات اینان بس
هرچه داری براهشان انداز
خویش را در پناهشان انداز
پیش اینان بجز نیاز مبر
شوخی و امتحان و آز مبر
بنده نامان پادشاه اینند
تاج بخشان بیکلاه اینند
جام ایشان بسفله مست مده
دامن حبشان ز دست مده
جان عارف بقرب اوست غنی
چکند یاد اینجهان دنی؟
چون نباشد ز جام عزت مست
خنجر قربتی چنان در دست
صاحب تخت و مالک تاجست
بلباس دگر چه محتاجست؟
هر که با این صفت نگردد جفت
او بخلوت نرفت و ذکر نگفت
سر توحید ازین گروه شنو
ورنه سرگشته در بدر میرو
***
در توحید
بینش اوست غایت عرفان
دانش او سرایت عرفان
نرسد کس بکنه معرفتش
مگر از باز جستن صفتش
احدیت نشان ذاتش دان
صمدیت در صفاتش دان
احدست اونه از طریق شمار
صمدست او ولی ندارد یار
صفت از ذات دور نتوان کرد
شرح این جز بنور نتوان کرد
او ازین، این ازو جدا نبود
گر نباشد چنین خدا نبود
ذات او از صفت بدر دیدن
کی توانی بچشم سر دیدن؟
صفتش را بدل نشاید یافت
در صفاتش خلل نشاید یافت
در صفاتش چو از صفا نگری
هرچه بود او بود چووانگری
دوربینان رخش چنین دیدند
بصفت در شدند و این دیدند
هر کرا هست بویی از صفتش
بپرستند اهل معرفتش
از برای صفات او باشد
بر در هر که گفتگو باشد
صفت اوست جان و مردم جسم
صفت اوست گنج و خلق طلسم
ذات ما را صفات اوست حیات
چون حیات صفات خلق از ذات
هر که او زین صفات عور شود
همچو چشمی بود که کور شود
هر کجا قدرتست قادر هست
بیشرابی کجا توان شد مست؟
هر کجا حسن بیش، غوغا بیش
چون بدین جا رسی مرو زین پیش
عالمی زان جمال شیدا گشت
که نه پوشیده شد، نه پیدا گشت
گشت ظاهر که دل درو بندی
ماند باطن که در نپیوندی
دل بتحقیق حال او نرسد
جان بکنه جلال او نرسد
ذات او جز بنام نتوان دید
صفتش را تمام نتوان دید
گرچه با او بجان همی کوشند
بیشتر در گمان همی کوشند
صفت و ذات او قدیمانند
نه صفترا نه، ذاترا، مانند
همه گیتی بذات او قایم
ذات او با صفات او دایم
صفتش در هزار و یک پردست
وز حساب آن هزار و یک فردست
سالها زحمتست و کار ترا
تا یکی گردد آن هزار ترا
دانش ذات جز بدو نتوان
وان بتقلید و گفتگو نتوان
صفتش را بفکر داند مرد
وندرین باب فکر باید کرد
با قدم چون حدث ندیم شود
کی حدث پرده ی قدیم شود؟
ذات را غیر چون بپوشاند؟
دیگ را آب چون بجوشاند؟
نور خورشید از آنکه شد چیره
دیدنش دیده را کند خیره
جستجویش بکو و کی نکنند
بکش این پای تات پی نکنند
احدست او نه از طریق عدد
احدی فارغ از تکلف حد
عقل و ادراک آفریده ی اوست
دیدن عقل هم بدیده ی اوست
نتوان دیدنش بآلت چشم
نیست بر دیدنش حوالت چشم
نور چون گردد از نهایت فرد
بکماهیش ضبط نتوان کرد
حال آن نور و دیده ی اوباش
آفتابست و دیده ی خفاش
نی، چه گفتم؟ چه جای این سازست؟
دوست پیدا و دیدهها بازست
در تو و دیدن تو خیری نیست
ورنه در کاینات غیری نیست
نیست، گر نیک بنگری، حالی
در جهان ذرهای ازو خالی
سخن عشق کم خریدارست
ورنه معشوق بس پدیدارست
حاصل این حروف و دمدمه اوست
همه محتاج او و خود همه اوست
تا زتوحید او نگردی مست
ندهد رتبت وصولت دست
زمرهای کین اصول میدانند
این نظرها وصول میخوانند
ورنه مخلوق چون خدا گردد؟
بجزین مایه کاشنا گردد
نور او قاهرست و سوزنده
زو دگر نورها فروزنده
آتشی کش تو بر فروختهای
وندرو خشک و تر بسوختهای
چونکه از نور داشت قوت و هنگ
کرد با خویش جمله را یکرنگ
تا تو همرنگ آن پری نشوی
از هلاک و فنا بری نشوی
زر خالص چو رنگ نوری داشت
تن او از هلاک دوری داشت
***
در تحقیق زیارت قبور
نور با جان اگرچه همرنگست
با تنش نیز صحبتی تنگست
سوی این روشنی همی پویند
این زیارت که خلق میگویند
گر ازین نور اثر ندیدی عام
استخوان را چگونه بردی نام؟
تن پاک ار ز جان جدا باشد
نه که بیرحمت خدا باشد
نافه از مشک اگر تهی سازند
بوی خوش چون دهد نیندازند
گل که با گل نشست خویشی یافت
بر سرآمد که قدر و بیشی یافت
صدف آخر نه هم ز صحبت در
گشت غزاز رنگ چهره ی غر؟
مسجدی کندرو نماز کنند
درش از احترام باز کنند
قالبی از سر نیاز و یقین
سالها سر نهاده بر خط دین
عقل را کرده بنده فرمانی
با دل و جان درست پیمانی
گرچه از دیدهها نهان گردد
خاک او قبله ی جهان گردد
روح او حاضرست و داننده
کام هرکس بدو رساننده
تو که در حق مرده این گویی
زندگانرا چرا نمیجویی؟
بمقامات عارفان کن کار
بکرامات واصلان اقرار
***
در تصدیق کرامات اولیا
قوت نفس را مقاماتست
سر آن معجز و کراماتست
نفس چندانکه هست بالاتر
در کرامات و کشف والاتر
از کدورت دلت چو گردد دور
رختت از ظلمت آورند بنور
غیب دان جز بنور نتوان شد
وقت بین بیحضور نتوان شد
دل در آن نور چون مقیم شود
حرکات تو مستقیم شود
باشدت حکم بر وجود و عدم
لیک بیحکم بر نیاری دم
خواهشت چون برای او باشد
تو نباشی، رضای او باشد
تا نگیری صفات روحانی
تا نگردی ز پا و سر فانی
قربت خود کجا دهد شاهت؟
بولایت کجا بود راهت؟
بمحبت چو مبتلا باشی
گاه و بیگاه در بلا باشی
بیولایت ز خوف نتوان رست
تا ولی نیستی تو خوفی هست
بولایت چو دل ستوده شود
در هیبت برو گشوده شود
چون رسی در مقام محبوبی
زو نبیند دل تو جز خوبی
صورتت صورت فرشته شود
زیر پایت زمین نوشته شود
بر سر آبها روان گردی
غیب گویی و غیبدان گردی
از نظرها نهان توانی شد
مقتدای جهان توانی شد
نگذارد ز لطف صانع تو
که شود هیچ چیز مانع تو
تو مسلم شوی بسلطانی
گه نوازی و گاه رنجانی
آوری اسب قربت اندر زین
باجابت شود دعات قرین
***
در حقیقت اجابت دعا
گر دعا جمله مستجاب شدی
هر دمی عالمی خراب شدی
تو دعا را اگر ندانی روز
نشوی بر مراد خود پیروز
تا نیابد دل تو راه بغیب
دست حاجت برون میآر از جیب
غیبدان جز بنور نتوان شد
وقت بین بیحضور نتوان شد
گر دلت حاضر و تنت نوریست
هرچه خواهی بخواه، دستوریست
نفس مستجاب آنکس راست
کز خدا جز خدا نجست و نخواست
تو بخود نزد او ندانی شد
تا نخواند کجا توانی شد؟
اوست نزدیک ورنه دوری تو
حاضر او بس، که بیحضوری تو
گر نه راه تقرب او رفتی
با تو «انی قریب» کی گفتی؟
چون در آن قرب محو گردی تو
صورت خویش در نوردی تو
دگرت لذت از جهان نبود
از تو سر ازل نهان نبود
بمحبت رسی از آن قربت
برهی از مشقت غربت
او ترا سمع و او بصر گردد
او ترا راه و راهبر گردد
او ترا دست گردد و او تیغ
هرچه خواهی نباشد از تو دریغ
نفس او با تو همخطاب شود
سخنت جمله مستجاب شود
غیب را با دلت خطابی هست
زان نظرهات فتح بابی هست
لیک هم آفتیست در هوشت
که نرفت آنخطاب در گوشت
تیر چون از کمان سست آید
از کجا بر هدف درست آید؟
تو که بازوی بیگناهت نیست
سپری جز عطای شاهت نیست
تا عصای تو اژدها نشود
بدعای تو کس رها نشود
چون نهای واقف از دعای بشر
میبری در دعای باران خر
پیش ایزد ببین قبولت هست؟
پس برآور بسوی بالا دست
هر چه در خط عالم اویند
همه تسبیح او همی گویند
هر کسی را بقدر پایه ی خویش
هست حدی که نگذرد زان بیش
کس بتسبیح او نیابد راه
مگر از لهجه ی کلامالله
هر زبان، گرچه گفتگو داند
حق تسبیح او هم او داند
اندرین نکته چون نکردی سیر
نبری ره بسر منطق طیر
هر کرا از درش سؤالی هست
هر یکی را زبان حالی هست
ورد رنجور چیست؟ «یا شافی»
وان بیچاره؟ «انه کافی»
مرغ یا زآب و دانه گوید راز
یا ز پیکان و سنگ و چنگل باز
مور از آسیب سیل و آفت سم
طلب ارزن و جو و گندم
گر ازین در بود عبارت تو
کس نپیچد سر از اشارت تو
در جهان اسم اعظم او داند
وآن بود کوت بر زبان راند
هر که با نامش آشنا گردید
حاجتش سربسر روا گردید
تا نگویی سخن مناسب حال
نشود هیچ مستجاب سؤال
هرچه خواهی بقدر حاجت خواه
تا بدان در دهند بازت راه
چو فزونت دهند زآن تو نیست
هم نکوتر، کزان زیان تو نیست
تو که زر داری و درم خواهی
پر تمنا کنی، نه کم خواهی
دو بسازی سرای و بس نکنی
تا بچار دگر هوس نکنی
گر بلندت کند نیایی زیر
ور فزونت دهد نگردی سیر
چون بحاجت چنین سرایی تو
بهلد تا همی درایی تو
حال آن طفل و حالت تو یکیست
در بزرگی و خردی ارچه شکیست
کانگبینش دهی شکر خواهد
ورچه شیرین کنی دگر خواهد
چون زحد بگذرد فغان و خروش
بر دهانش زنی شود خاموش
این حسابت کجا شود روزی؟
چون ز دانندهای نیاموزی
***
در صفت ارشاد پیر
اول استاد، پس گهر سفتن
تا نباید بدرد سر خفتن
مرد را کاوستاد یار شود
زود باشد که مرد کار شود
در عزش برخ فراز کند
چشم او را بنور باز کند
بیضه وارش بزیر بال کشد
بر سرش سایه ی کمال کشد
میکند کم ز قدر قوت بدن
قوت روح میدهد بسخن
نهلد در حجاب ذاتش را
نه بدست خلل صفاتش را
بروش دل قویش گرداند
تا چو خود معنویش گرداند
شب و روزش چنین باصل و بفرع
پرورش میکند بمایه ی شرع
نبرد زو نظر بسر و بجهر
هر دمش میدهد ز معنی بهر
در ترقیش پایه بر پایه
میرساند بنور از سایه
چون ازین رنجها شود بهتر
بدگر گنجها شود رهبر
بلباسی دگر بر آید مرد
بوجودی دگر بزاید مرد
جسم را کرده از ریاضت صلب
روح را کرده مطمئنالقلب
بر سر نفس او بسرحد صدق
متمکن شود بمقعد صدق
این بود راضی، آن بود مرضی
برهد شیخ از آن گران قرضی
حد و مد و تعرف این باشد
رسم رشد و تصرف این باشد
کودک نفس را ز رنج هوا
نکند جز چنین طبیب دوا
گر چنین رهبری شود یارت
زین منازل برون برد بارت
هرچه در جسم درد و داغ شود
روح را روغن چراغ شود
جز بسعی تن و بتقوی دل
کی رسد طالب اندرین منزل؟
گر باین حال نفس گردد هست
یا دهد رتبتی چنینش دست
این بود سر نشانه ی ثانیش
که تو تولید مثل میخوانیش
اندرین دور ازین وجودی پاک
نتوان یافتن مگر در خاک
***
در شرح حال اهل زرق و تلبیس
همه روی زمین نفاق گرفت
مردمی ترک اتفاق گرفت
از حقیقت بدست کوری چند
مصحفی ماند و کهنه گوری چند
کور با کس سخن نمیگوید
سر قرآن کسی نمیجوید
روح قرآن بر آسمان بردند
نقد تحقیق ازین میان بردند
روز بد را علامت این باشد
پیش نیکان قیامت این باشد
در جهان نیست صاحب دردی
بیریا دم نمیزند مردی
شرع را یک تن خلف بنماند
روش و سیرت سلف بنماند
روی گیتی پر از صلف شد و لاف
همه زرقست و شید قاف بقاف
اهل زرق و نقاق هم پشتند
صادقانرا بخون دل کشتند
راستی را نشانه نیست پدید
راستی در زمانه نیست پدید
مرد معنی ازین میان دورست
بحجاب خمول مستورست
چشم اخلاص و صدق خفته بماند
چهره ی مردمی نهفته بماند
بیخطر نیست کار سیر امروز
دیده ور شو که نیست خیر امروز
اهل مکر و حیل بکوشیدند
بریا روی دین بپوشیدند
سخن صدق سر بلاف آورد
دین چو سیمرغ رو بقاف آورد
طالبی، چشم و گوش باش، ای دل
با چنینها بهوش باش، ای دل
که بسی دام و دانه در راهست
گذرت جمله بر سر چاهست
چو نهنگند باز کرده دهان
همه در نیل غرق و گشته نهان
تا نهنگت بکام در نکشد
دست غولت بدام در نکشد
پیر شیاد دانه پاشیده
گرد او چند ناتراشیده
ریش را شانه کرده، پره زده
سرکه بر روی نان و تره زده
پنج شش جا نهاده حلقه ی ذکر
سر خود را فرو کشیده بفکر
تا که میآورد ز در خوانی؟
یا که سازد برنج و بریانی؟
سخنی از درون بدر نکند
کش تخلص بنام زر نکند
کم بری زر، ز زرق نپذیرد
پر بری، زود در بغل گیرد
گرچه گوید که: هیچ نستانم
ندهد باز اگر دهی، دانم
دل آنرا که درد این کارست
جستجوی دلیل ناچارست
زندهای کو؟ که بنده باشیمش
سر بفرمان فگنده باشیمش
چند ازین هایهوی بیدردان؟
زنگ مردی و بوی نامردان؟
رنگ مردان راه پوشیده
زیر طاعت گناه پوشیده
همچو گردون کبود جامه شده
صید را گرگ این تهامه شده
از برون خرقههای صابونی
وز درون صدهزار مأبونی
چون بیابند نو ارادت را
کار بندند عرف و عادت را
جامه ی زرق و شید زرد کنند
بر دلش حب مال سرد کنند
ببرندش بدعوتی دو سه گرم
تا در افتد زنان خلق بشرم
پس برمزش درآورند از خواب
کای پسر، وقت میرود، دریاب
گر مریدی کجاست سفره ی آش؟
ور نداری درین میانه مباش
در دمند از دم عزیمت خوان
که: دم نقد را غنیمت دان
بفریب وخیم و دانه ی خام
ساده دارا در افگنند بدام
از میانشان برون رود درویش
ناخن اندر قفا و سر در پیش
روی در روی ننگ و نام کند
از در و کوچه اقچه وام کند
درمی چند را بلاو دهد
پیر و همخرقه را پلاو دهد
ببرد شیخ را بمهمانی
با مریدان سخت پیشانی
صوفیان سفره را فراز کشند
آستین از دو دست باز کشند
همه درهم خورند کین فرضست
خود نگویند کز کجا قرضست؟
کودکان ناشتا، پدر مدیون
مخور این نان و آش، خون خور خون
فقر بیرون زازرقست و کبود
نام آتش چرا نهی بردود؟
حقه خالی و بوالعجب عورست
جرم او نیست، دیدهها کورست
شب کس را کجا کند چون روز؟
پیر محراب کوب منبر سوز
شیخ باید که سیم و زر سوزد
تا ازو دیگری نیاموزد
گر ندانی تو این درم سوزی
زان بهشتی چرا نیاموزی؟
کو بعمری چنین کتابی ساخت
پس بپیلی درم یخ آبی ساخت
بنگر پیل مات درویشان
شاه را طرح دادن ایشان
شیخ ما آنچنان بزرگانند
نه چنین روبهان و گرگانند
متصرف شدی، شکاری کن
قلعهای برگشای و کاری کن
توکت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش، که مردارند
ایکه اندر فریب ایشانی
در فریب تواند، تا دانی
گر دهندت بدست بر بوسه
کاه پیشت نهند و سنبوسه
گه بباغ و بخانه خوانندت
گاه پیش ملک دوانندت
خواجه رنجور شد، عیادت کن
به شود، حرمتش زیادت کن
آن نیامد ببین که: حالش چیست
وین درآمد، نگر سؤالش چیست؟
دست بگذار تاش میبوسند
تن بهل، تا در و همی دوسند
شعر خوانند، تا تو شور کنی
مدح گویند، تا غرور کنی
گر نیایی برقص، سرد شوند
ور برقصی، بعیب مرد شوند
این یکی از سفر رسید، ببین
وان سفر میکند، چنین منشین
نروی از در تو باز استند
بروی جمله در مجاز استند
با رفیقانت ار بمهمانی
ببرد دوستی بپنهانی
زان میان گر بود مریدی کم
«فقنا ربنا» زکین شکم
تو چو اشتر مهارشان داده
تن خود را بکارشان داده
روز و شب چون درین بلا باشی
کی توانی که با خدا باشی؟
خاص خودشان مکن که عامند این
دانهشان پرمخور، که دامند این
رد عام و قبول عامی چیست؟
گر تمامی تو ناتمامی چیست؟
گوسفندی بسفره سازندت
بعد از آن همچو بز ببازندت
از برای تو گرچه مشت زنند
گر بلغزی ترا درشت زنند
لوت خوردی و زله بربستی
در گمانی که رفتی و رستی
این جماعت بهشت میخواهند
خانه ی نقره خشت میخواهند
حور و غلمان و جوی شیر و شراب
میوههای شگرف و مرغ و کباب
گر توانی تو برگشای این بند
ورنه بنشین، بریش خویش مخند
چون ندانی که این بهشت کجاست؟
مردمانرا چه خوانی از چپ و راست؟
تو که پولی نمیتوانی هشت
چون زند همت تو زرین خشت؟
گر بپرسم بخود فرو مانی
نیک ترسم تو بد فرومانی
بتو پندار مردمان دگرست
خلقرا بر دلت گمان دگرست
که سخن با خدا همیگویی
حکم داری بر آنچه میجویی
هر کرا برکشی بهشتی شد
وانکه را رد کنی بزشتی شد
بشب و روز خواب و خوردت نیست
جز دل گرم و آه سردت نیست
در قبولت باین همی کوشند
ورنه نامت باقچه نفروشند
فقر اگر خوردنست و ….
…………………………
همه را بهتر از تو هست اینحال
بر سر جاه و ملک و شوکت و مال
برو، ای خواجه، چاره ی خود کن
رقعه بر دلق پاره ی خود کن
زهر مارست گنج بردن تو
وین برنج و ترنج خوردن تو
اینکه گفتی که مرشدست مفید
برساند مراد را بمرید
فارغست او ازین ستایش تو
زانکه رسوا شد از نمایش تو
میفروشی، که خود بهاش خوری
میپزی دیگ او، که آش خوری
میوه تا کی خوری ز باغ کسان؟
چه فروغت دهد چراغ کسان؟
نام مردم فروختن تا چند؟
چوب همسایه سوختن تا چند؟
هست حال شما درین بازار
حال آن ترکمان و آن طرار
آنکه از خود مگس نداند راند
ببهشتت کجا تواند خواند؟
وانکه از خشم دشمنان سوزد
چون رخ دوستان برافروزد؟
بر وی این نام را بزور مبند
کمرش بر میان عور مبند
پیش ما چیست نشر این نامه؟
صلواتی میان هنگامه
………….. بخواهی بست
تا بلیسی تو در میانجی دست
بنصیحت نکو نمیگردی
کار من نیست چوب بد مردی
پر شد این شهر و ده ز آفاتت
مگر ایزد کند مکافاتت
دیگ اهل هنر بجوشانی
هنر و نام او بپوشانی
تا مبادا که سربلند شود
بدیار تو ارجمند شود
بدهد شرح شهر سوزی تو
یا کند قصد رزق و روزی تو
اهل داند ترا بخواند شیخ
جز مقلد ترا که داند شیخ؟
***
در منع تقلید
پی تقلید رفتن از کوریست
در هر کس زدن ز بیزوریست
من درین کوچه خانهای دارم
هم ازین دام و دانهای دارم
گر بسالوس دام باز کشم
سر خورشید در نماز کشم
میتوانم بوقت زراقی
مار این زخم را شدن راقی
لیکن از اهل راز میترسم
زان نظرهای باز میترسم
بادب رو، که دیدهها بیناست
پیش رخ بین و منگر از چپ و راست
ای برادر، چو با خرد یاری
نظری کن بنور بیداری
نقد خود زیر پای خلق مریز
زین فضولان راهزن بگریز
خویش را زین غرور باز آور
روی در قبله ی نیاز آور
دل بهر یافه و مجاز مده
راه هنگامه گیر باز مده
چند منقاد هر خسی باشی؟
جهد آن کن که خود کسی باشی
غول درده مهل، که راه کند
ده ده او را که ده تباه کند
هرچه داننده گوید از جاییست
پی نادان مرو، که خود راییست
طرقیرا مگوی علت خویش
گرچه حبالملوک دارد پیش
حب لولی گر از شکر باشد
حبةالقلب را بتر باشد
آنچه بینی کزو شکم برود
این نگه کن که: روح هم برود
سخن ما مبین، که پنهانست
تو سخن دان، نبودهای ، زانست؟
میوه ی نارسیده را چه کنی؟
سخن چیده چیده را چه کنی؟
لب برین کوزه نه، چو خواهی کام
زر باین نظم ده، چو جویی نام
در پی در روی بدریا بار
زانکه در را شناختی مقدار
اهل دل را غلط شناختهای
زان غلط بود هرچه باختهای
سرایزد چه پرسی از خراز؟
از دم جبرییل پرس اینراز
آنکه نانت خورد زبون تو اوست
وآنکه دنیات خواست دون تو اوست
اندرو گر کرامتی بودی
وز تجرد علامتی بودی
رفتنش بر در تو بودی عار
بر در خود ترا ندادی بار
عارف کردگار زر چکند؟
ولیالله بار و خر چه کند؟
هوش خود را بهر ترانه مده
جز ره کدخدا بخانه مده
آنچه در دور ما امیرانند
صید این جمع گول گیرانند
گر بیابند زنگیی خسته
زنگ و قابی دو بر گلو بسته
قاب قوسین جای او دانند
چرخ را زیر پای او دانند
دیگ فقر آنکسان که جوشیدند
پیش ازین زهرها بنوشیدند
باز قومی ز کارها جستند
رنگ آنها بخویش دربستند
نام آنها شدست ازینها بد
کاشکی نامشان نبودی خود
چون باینجامه در شدند اوباش
شد در آفاق مکر ایشان فاش
غیرتم دل گرفت و دامن نیز
گفتم: ای روزگار با من نیز
چند بینیم و چشم خوابانیم؟
گفت: کای اوحدی شتابانیم
رنگ بدعت بسی نماند، باش
تا شود رنگ مبدأ ما فاش
نقش نقش رسول و یارانست
حب ایشان گزین، که کار آنست
این دگر نقش ها که برخیزند
هم ببادی ز هم فرو ریزند
نرخ سالوس لاش خواهد شد
دور کشفست، فاش خواهد شد
هر که گردن بپیچد از در او
گر سپهرست، خاک بر سر او
نقش صدیق مینمایم راست
بدیارش رو و ببین که کجاست؟
در زمان صحابه و یاران
آن بزرگان و آن نکوکاران
نام شیخ و سماع و خرقه نبود
دین بهفتاد و چند فرقه نبود
بر چهل مرد بود پیرهنی
بلکه چل روح بود در بدنی
کرده بودند پی ز دنیا گم
«سیدالقوم» بود «خاد مهم»
تن بریگ روان نهفتندی
راز دل را بکس نگفتندی
روی مردان براه باید، راه
چیست؟ این خانه ی کبود و سیاه
گر زمن ریش و شانه خواهی جست
جنگ داری، بهانه خواهی جست
هر که دریافت سر آل عبا
خواه در خرقه باش و خواه قبا
بینشانیست رنگ درویشان
چکنی رنگ جامه ی ایشان؟
رنگ پوشی ز بهر نام بود
نام جویی ز فکر خام بود
بنده را نام جستن از هوسست
داغ آن خواجه نام بنده بسست
بنده را نام بندگیش تمام
به ازین بنده را چه باشد نام؟
فکر باید که بیغلط باشد
جامه سهلست، اگر سقط باشد
سخنی کز حضور گردد فاش
قایلش هر که هست، گو: میباش
چون درخت سخن رسید ببار
ننشینیم تا بود دستار
میوه گر نغز و پخته و نوریست
گر بیفتد ز شاخ دستوریست
سخنی کان براه دارد روی
گفتنش را اجازتست، بگوی
سخن آنراست کو سخن سنجد
چه زنی تن که: شیخ میرنجد؟
آنکش این نیست پس چه میداند؟
ور مرا هست کس چه میداند؟
ره بهنجار من کجا یابی؟
زانکه بیدارم و تو در خوابی
سخن ما ز بهر گفتن بود
گهر ما ز بهر سفتن بود
هم بباید سخن بگفت آخر
مشک را چون توان نهفت آخر؟
مشک ما خالصست و بوی کند
عاشق مست های و هوی کند
تو که حلوا خوری و بریانی
خلق را در سخن نگریانی
ما که خون خوردهایم پیوسته
مشک شد خون خورده آهسته
اوحدی شست سال سختی دید
تا شبی روی نیک بختی دید
سر گفتار ما مجازی نیست
بازکن دیده، کین ببازی نیست
سالها چون فلک بسر گشتم
تا فلک وار دیدهور گشتم
بر سر پای چله داشتهام
چون نه از بهر زله داشتهام
از برون در میان بازارم
وز درون خلوتیست با یارم
کس نبیند جمال سلوت من
ره ندارد کسی بخلوت من
تا دل من بدوست پیوستست
سورها گرد سر من بستست
دل من مست گشت و در بیمم
که: بدانند حال ازین نیمم
آنچه گفتم مگر بمستی بود
غلطست این، که عین هستی بود
من چه دانم براه داشتنت؟
او تواند نگاه داشتنت
باز ازین دیو عشوه ده لاحول
من و نزدیک او درستی قول
کیستم من که دم توانم زد؟
یا درین ره قدم توانم زد؟
گشته با هیبتش فصیحان لال
چون منی را چه قیل باشد و قال؟
عاجزی، مفلسی، تهیدستی
خاکساری، فروتنی، پستی
عمر خود در هوس تلف کرده
نام خودرند و ناخلف کرده
با چنین کاس و کیسه ی لاغر
سخن از جام گویم و ساغر
اگر از باده جام پر دارم
زیبدم، زانکه جام در دارم
گرچه تاریخ دان این شهرم
همچو تقویم کهنه بیبهرم
سالها اشک دیده پالودم
روزها از طلب نیاسودم
عقل عنقای مغربم میخواند
چرخ زالم چنین بگوشه نشاند
بجوانی چو زال پیر شدم
که چو سیمرغ گوشهگیر شدم
هم چو فاروق زهر نوشم من
زانکه تریاک میفروشم من
زهر من کس ندید، من خوردم
که ستم بین و زهر پروردم
آنکه زین زهر شد مرا ساقی
«عنده رقیتی و تریاقی»
***
دور سوم در شرح معاد خلایق و احوال آخرت
مرکب راه را فروکش تنگ
که برون شد زشهر پیش آهنگ
سخن هول آن دو راه مگوی
پیش کوران حدیث چاه مگوی
شب تاریک و دیو و بیغوله
راه تاریک و دوله بر دوله
رفتنی کیست اندرین گوشه؟
گو: منه رخ براه بیتوشه
تا جوازی مگر بدست کند
چاره ی امن و باز رست کند
ساقی، از جام جم شرابم ده
نقل اگر نیست، هم شرابم ده
در چنین حیرت و تهیدستی
مهر بی نیست جز می و مستی
کاروان رفت و کارسازی نیست
غم خورم، غم، که کاربازی نیست
گذرم بر سر دو راه آمد
روز تشویش و اشتباه آمد
راه من تا کدام خواهد بود؟
روز عرضم چه نام خواهد بود؟
بچپم راه میدهد، یا راست؟
اندرین ره زمن چه خواهد خواست
کیسه ی خالی و دلی خواهان
دیده بر دستگاه همراهان
میروم شرمسار و سر در پیش
زاد راهی نکرده از کم و بیش
خاک بهتر فراش و بالش من
که ز بار گناه نالش من
دیده سرمایه ی نکوکاران
اشک حسرت ز دیدها باران
از چه باید جفای کس بر من؟
زرد رویی، که هست، بس بر من
گر چه صد پی بخاکم اندازد
سر نگون در مغاکم اندازد
خویش را از زمین برانگیزم
وز در رحمتش در آویزم
اندرین حال عجر و پیری خود
شرمسارم ز سهل گیری خود
سالها من که یاد او کردم
هم بامید داد او کردم
داد من چیست؟ راه دادن او
بر در خود پناه دادن او
چون منی را چه پیشداری دست؟
که قلم برگرفتهای از مست
بیخودی را چه اختیار بود؟
که چنین موجب غبار بود؟
گرچه خالی زبرگ و ساز آمد
نه بحکم تو رفت و باز آمد؟
کار در دست بنده خود چه بود؟
همه از تست و ز تو بد چه بود؟
بر تو ما اعتماد آن داریم
که ببخشی، چو دست پیش آریم
علم رحمت ار برافرازی
سایه بر جرم کس نیندازی
چیست پیش تو جرم ایندوسه مور
نزد عفو تو سر مشتی عور؟
چون تویی وانگهی تفحص کار
رحمت محض و اینحساب و شمار؟
از گناه ارچه چرک ناک شویم
چون بدریا رسیم پاک شویم
از من و روز و شب گنه جستن
وز تو در یک نظر فرو شستن
میدهد در تنم گواهی دل
که نگویی سخن ز مشتی گل
کی مرا این خیال غره کند؟
کافتابم حساب ذره کند؟
پیش جان بخشی چنین کرمی
از غباری که گوید و ز نمی؟
بندهای را چه دستگاه بود؟
که سزاوار پادشاه بود؟
اگرش رد کنی، هلاک شود
ور قبول، از گناه پاک شود
ای که هر درد را دوا دانی
ناتوانم ز درد نادانی
زان چنان حکمتی روا نبود
که چنین درد را دوا نبود
گر تو توفیقمان دهی، رستیم
ور نه، بس مفلس و تهیدستیم
نرود در خیال موجودی
اینچنین صرفه از چنان جودی
چه ازین یک دو مشت خاک آید؟
که سزاوار چون تو پاک آید؟
بیمین و شمالمان مدوان
جز بکوی وصالمان مدوان
نشود در بهشت انبوهی
که بهر ذره در شود کوهی
پیش تو ذرهایست هفت زمین
ذرهای چیست از یسار و یمین؟
چه بگویم؟ که: وا کدام ببخش
ای تمامی ترا تمام، ببخش
بده، ای کردگار بخشنده
پادشاهی، مگیر بر بنده
مگر آندم که روز آن باشد
اوحدی نیز در میان باشد
***
در سبب مرگ طبیعی
پیش ازین کردمت زحال آگاه
که: سه روحند جسم را همراه
کار هر یک پدید و مدت کار
وین سخن باز میکنم تکرار
تا چهل سال روح روینده
میکند کار در تن بنده
تن او باشد اندر افزونی
متفاوت بچندی و چونی
چون گذشتی از آن، نبالد تن
هر دم از زحمتی بنالد تن
لیکن آثار روح حیوانی
که تو ادراک و جنبشش خوانی
همچنان بر قرار خود باشند
بر سر شغل و کار خود باشند
گاه پیری بقدر کند شوند
گرچه رامند، لیک تند شوند
در بدنها رطوبتیست لطیف
منفصل گشته از فضول کثیف
که حیات ترا عزیزی اوست
نشأئه ی قوت غریزی اوست
آن رطوبت چو برقرار بود
زان مزاج تو رطب و حار بود
تن بتدبیر نفس انسانی
زنده باشد، چنانکه میدانی
چون شود در تن آن نظارت کم
بدنت را شود حرارت کم
اندک اندک همی شود زو خرج
تا بپالاید از مشام و ز فرج
کندت قید سردی و خشکی
طرح کافور بر خط مشکی
آنچه تحلیل یابد از بدلش
دهدت دست، کم بود خللش
ور بدل کم شود شکسته شود
تا حیات از بدن گسسته شود
کند اندر تنت هلاک نزول
نفس نطقیت را کند معزول
سبب اینست مرگ و مردان را
ضعف و فرتوتی و فسردن را
***
در ذکر معاد و تجرد کلی
چون تعلق برید جان از جسم
نبود حال جان برون زدو قسم:
گر نکوکار بوده باشد، رست
ورنه در خاک خوار ماند و پست
نفس اگر پاک و گر پلید بود
منزل هر یکی پدید بود
هر یکی را در آنجهان جاییست
وندران منزلی و مأواییست
وین بدنرا عذاب گوری هست
در لحد نیز تلخ و شوری هست
چون شود جان و جسم آلوده
از غبار گناه پالوده
باز فرمان رسد که: برخیزد
تن بجان، جان بتن درآویزد
آنکت از آب در وجود آورد
بازت از خاک زنده داند کرد
در قیامت، کزین ستوده طلسم
دور باشد حجاب ظلمت جسم
تن نیکان فروغ جان گیرد
هر دو را نور در میان گیرد
چون تن و جان بنور غرق شود
شرق او غرب و غرب شرق شود
هر یک از ما بصورت ذاتی
اندر آید بموقف آتی
ذات ما هستی و حقیقت ماست
صورتش سیرت و طریقت ماست
اصل جان تو چونکه از فلکست
بفلک میروی، درین چه شکست؟
عقل و جان بر فلک گذار کند
استخوان بر فلک چکار کند؟
آب و گل بندتست، بگسل بند
بنده ی این و آن شدن تا چند؟
هر یکی را بمرکزی بسپار
همچو آتش سر از محیط برآر
زین طبایع تو تا نگردی پاک
نکنی رخ بطبع در افلاک
بر فلک نیست گرمی و سردی
بگذر از گرم و سرد، اگر مردی
نسبت خویش با بسایط فرد
ببساطت درست باید کرد
خواجه زنگی و آن صنم رومی
موجب حیرتست و محرومی
جای اصلی طلب، مرو در خواب
ور ندانی، بپرس از آتش و آب
زین جهان این چنین توان رستن
نه کشیدن بلا و بنشستن
این فطیری که کردهای تو بدست
در تنور اثیر نتوان بست
ملکوت سماست جای سروش
جبروت خداست عالم هوش
بر فلک جای مکرو فن نبود
با ملک حاجت سخن نبود
جانت آندم که گردد از تن باز
کوش تا بر فلک کند پرواز
تا نگردی چو آسمان یکرنگ
کی روی بر فلک چو هفتورنگ؟
سنگ جایی رود، که سنگ بود
آب از آتش ببر، که جنگ بود
آن که بیکار و آن که در کارند
هر یکی رخ بمأمنی دارند
آب ازین سنگ اگر گذار کند
چون بمرکز رسد قرار کند
بد بمیری، چو ناتمام روی
هیمه ی دوزخی، چو خام روی
جهد آن کن که: پخته باشی و حر
تا در آن ورطهها نمانی پر
بازدان، گر دل تو آگاهست
که چه خرسنگهات در راهست!
اندرین خانه کار خویش بساز
تا در آن عقدهها نمانی باز
بدل آزاد شو، بجان فارغ
پس برون آی ازین جهان فارغ
میگسل بند بندت آهسته
تا نباشی بهیچ پیوسته
روز اول که دیده بازت شد
دل درین عالم مجازت شد
نشنیدی که سربسر با دست؟
یا ندیدی که سست بنیادست؟
دل خود را بصد گره بستن
روز آخر کجا توان رستن؟
هرچه میماند از تو خاکش کن
وآنچه همراه تست پاکش کن
جان خود را، که در جهان بستی
بزر و سیم و خانه پیوستی
برکش از جمله، همچو موی از شیر
تا چو گوید: بیار، گویی: گیر
آن کسانی که بینشی دارند
آشکار و نهان درین کارند
چه گمان میبری بر آتش و باد؟
یا برین آب و خاک بیبنیاد؟
که بمانند، چون نمانی تو
نگریزی ازین ضمانی تو
وامهاییست دادنی اینها
بندهایی گشادنی اینها
نه که این جسم چون هلاک شود
باد او باد و خاک خاک شود؟
پسرت دختری بیار کند
دخترت شوهری شکار کند
زن جوانست، همسرش باید
مهر و میراث از آن زرش باید
درم نقد را ببندد سخت
پیش نابالغان نهد دوسه رخت
تا بعجز و نیاز و مکرو حیل
وام دارت کند شب اول
خانه بیگانه را نشست شود
کم عمارت کنند و پست شود
بیتیمت کسی نگه نکند
دشمنت نزد خویش ره نکند
گر بمادر نظر کند، بس نیست
ور بگورت گذر کند، کس نیست
بزنندش بزجر و بر جوشد
بر تو نالد، جواب ننیوشد
مانده بر جای و هیچ جایی نه
غرق تیمار و آشنایی نه
غارت اندر زر و قماش افتد
هرچه ارزنده تر بلاش افتد
تو بمانی و گور و سیرت زشت
بر توده گز رکوی خام و سه خشت
زان دگر هولها نیارم یاد
چون تو گفتی که هرچه بادا باد!
پر نمودند، لیک کم دیدی
بس بگفتند و هیچ نشنیدی
اگر این حال نیست، بد گفتم
وگر این هست، آن خود گفتم
این زن و زور و زر گذاشتنیست
مهر اندر درون نکاشتنیست
دست خود را تهی کن از سیمش
تا نجنبد دل تو از بیمش
کز پی کاروان تهی دستان
شاد و ایمن روند چون مستان
عاقلان خود درین نپیوندند
وانکه پیوسته شد بدو خندند
کار خود آنکسی تباه نکرد
که بلذات تن نگاه کرد
آنکه دید این گریز پاییها
شد جداییش ازین جداییها
دست ازین دستگاه آزبشست
رفت، چون وقت رفتن آمد، چست
در فزونی زیان تست و کسان
در فزونی مرو چو بوالهوسان
آز را خصم آشکارا شو
بخدا زندهای، خدا را شو
تا که در رنج جستن نانی
نخوری، تا کسی نرنجانی
گر تو جانی، غذای جان میجوی
ورتنی، آب و آش و نان میجوی
خر و بار تو بار خواهد بود
گر سفر زین شمار خواهد بود
نردبانیست پایه بر پایه
ترک بایست خواهش و مایه
راهت از نردبان آزادیست
در جهانی که سربسر شادیست
خر عیسی بر آخور خاکست
روح بیرخت او برافلاکست
رخت و خر چیست این تن و سر و گوش
بهل این و برس بعالم هوش
پشت او تا صلیب سای نشد
اخترش تخت و چرخ جای نشد
صادقانی، که شمع دین سوزند
بتو زین بیشتر چه آموزند؟
بتو آموخت شرط جانبازی
تا ببینی و کار جان سازی
کار جان ساختن بتن سوزیست
خنک آندل که این دمش روزیست
سرکه دادند و آب خواست تنش
تا ببرهان قوی شود سخنش
که جهان را وفا چنین باشد
سرکه بر جای انگبین باشد
آنکه داند بر آسمان رفتن
میتوانست ازین میان رفتن
لیک بایستش این خبر کردن
که: چنین شاید این سفر کردن
مایه ی انتباه تست این ها
همه تعلیم راه تست این ها
تا بدانی که رسم و عادت چیست؟
اولین پایه ی ارادت چیست؟
سر او تا نهفته شد زیشان
سر شد اندر سر بداندیشان
تا چنان ترک آز نتوان کرد
دست و پایی دراز نتوان کرد
دست وپایی که پاک شد زین گرد
چار میخش کجا رساند درد؟
چون بلوغ کمال دستش داد
نفرتی زین جهان پستش داد
کام دشمن بدشمنان بنمود
جام جم را از آن میان بربود
مشتبه گشت و اختلاف افتاد
که: تنش جفت خاک شد، یا باد؟
تن او روح بود و روح تنش
چون بپوشی بگور، یا کفنش؟
بسبوی دوگانگی زن سنگ
تا زخمی برآیدت ده رنگ
هر که عیسی بچنگ او باشد
«صبغة الله» رنگ او باشد
***
در تدبیر این سفر
گر مریدی ز دار دور شود
در مریدی در آن حضور شود
چون ترا نیز عزم این راهست
یا دلت زین عزیمت آگاهست
رخ براه آر و رخت بر خرنه
جای پرداز و پای بر در نه
چار عنصر بچار میخ در آر
شاخ تن را ز بار و بیخ درآر
مرم از دار، تا بتخت رسی
پای بردار، تا ببخت رسی
شیر مردان دین بآخر کار
نردبانی بساختند از دار
تا بدان نردبان نگاه کنی
بر نهی پای و برگ راه کنی
آنکه بالای نردبان بلاست
راه بالات مینماید راست
تا تو جز چوب و در ندانی دید
رازهای دگر ندانی دید
سخن عشق زیر و بالا نیست
در ره عشق رخت و کالا نیست
نزد مردان بلا و بخت یکیست
پیش عشاق دار و تخت یکیست
نتراشند جز بیک منوال
تخت مردان و تخته ی غسال
تاجشان بی سری و سامانیست
تخت تابوت عالم فانیست
نیست در راه عشق پیچ مپیچ
روشنی در فناست، دیگر هیچ
با تو تا ذرهای ز هستی هست
هم چنان نام بتپرستی هست
بت تن را بهل، که بیش ارزی
بت تست آن، بروچه میلرزی؟
بت شکن باش، تا که چست شوی
بت رها کن، که تن درست شوی
تاج و تختی که پاو سر داند
عاشقش کم ز خاک در داند
چه بود چوب خشک یا زر زرد؟
که بدان پای و سرنگارد مرد
تخت مردان زعزتست و سکون
تاجشان سر امر «کن فیکون»
برچنین تاج و تخت کن شاهی
تا بگیری ز ماه تا ماهی
بر فلک بیعروج نتوان رفت
بسفر بیخروج نتوان رفت
نفس با عقل چون یگانه شود
کی چو تن مبتلای خانه شود؟
نفس را عقل کن بدانش و داد
تا بعرشت برآورد چون باد
علم نفس ترا بعقل کند
این سخن دل درست نقل کند
دور کن حرص خورد و خواب از خود
سهل کن باربان و آب از خود
جز ریاضت مکن دگر پیشه
تا شود بی کدورت اندیشه
مده اندیشه جز بجان خرد
آشنا گرد با روان خرد
جز خرد نیست کز خدا گوید
روح ازو گفت هرچه وا گوید
نفس تا بر خرد ندارد گوش
نتواند حدیثی از سرهوش
مهل این نفس را دمی بیفکر
تا بیابی هزار گوهر بکر
بکن از راه حکمت و معقول
سیر در عالم نفوس و عقول
گرچه نتوان که ذات بین گردی
زین دو گوهر صفات بین گردی
هرچه فانیست در ضمیر مهل
جز بباقی مده تصور دل
فکر صافی ز ذوفنون خیزد
فکر آشفته از جنون خیزد
فکر چون صاف شد، صفات دهد
رخ بدرگاه اصطفات دهد
هرچه فانیست خود خیال بود
فکر فانی ترا وبال بود
نتوانی بچشم سر دیدن
جز سروریش و بام و دردیدن
چشم سرت لقا تواند دید
نفس باقی بقا تواند دید
جان چو باقیست او بقا جوید
تن فانی چه ارتقا جوید؟
ده نشین به دود سوی رز خویش
جنبش هر کسی بمرکز خویش
علم باقی بدان که چیست؟ بجوی
وین بقا در دیار کیست؟ بپوی
لوح نفس از خیال خالی کن
پر ازین نقش لایزالی کن
هرچه در جنت تو دیده شود
هم ز کردارت آفریده شود
وان عذابی که سرنوشته ی تست
هم یقیندان که سرگذشته ی تست
عملت پیش میرود ببهشت
تا ز بهر تو خانه سازد و کشت
خلق نیک توحور خواهد شد
رای عالی قصور خواهد شد
گفتهای خوش که بر زبان آید
مرغ و حلوای پختهزان آید
شاخهای مرصع از گوهر
سخن تست، ازین سخن مگذر
کوثر از دانش لدنی خاست
سلسبیل از طریق جستن راست
خوب کاران او چو کشت کنند
گاو در خرمن بهشت کنند
آنکه فردا بهشت فاش برند
پیشهکاران دانه پاش برند
آدم از جهل بست برتوشه
از چنان خرمن اینچنین خوشه
هم ضعیفی و هم ظلوم و جهول
با سه عیب چنین مباش فضول
بر عصای قبول تکیه مزن
که «عصی آدمت» زند گردن
تا دلت مرغ پخته خواهد و می
چون نهی در بهشت باقی پی؟
بگذر زین بهشت پردانه
در بهشت خدای بر خانه
تو بدهقان رها کن و بیوه
گندم و مرغ و قلیه و میوه
زان رحیق اردمی دونوش کنی
هم چو دریا ز عشق جوش کنی
تا که دریاست جوش دریا هست
جهد کن تا شوی چو دریا مست
جوش دریا تمام خواهد بود
جوش تست آنکه خام خواهد بود
***
در عروج روح بعالم اصلی
پدری داری اندرین بالا
گشته در اصل و در گهر والا
گر ازین قبه ره بدریابی
خویش را پیش آن پدر یابی
پدرت را برادران هستند
همه را جفت و مادران هستند
سربسر نور و جمله روحانی
فارغ از ننگ عالم فانی
طلب آن تبارو خویشی کن
روی در روی فضل و پیشی کن
تو درین چارمیخ طبع و هوا
نام ایشان مبر، که نیست روا
نکنی امتزاج با انجم
تا نگیری طبیعت پنجم
خر عیسیست این تن مردار
سوزن او تعلق و پندار
چه شوی بسته ی خرو سوزن؟
زین دو بیگانه خیمه یکسوزن
تا نفس هست و نفس، کاری کن
گرد خویش از عمل حصاری کن
مادرانند این مراکب دون
پدرانت، کواکب گردون
برفلک داری، ای پسر، آبا
پسرا، میل کن سوی بابا
مادران را بدختران بگذار
صحبت این بداختران بگذار
تو چو عیسی از آن پدر زادی
نه تو زین مادران غرزادی
کرد ایزد ز بهر یاری تو
حس ده گانه را حواری تو
کاهلی را بخویش راه مده
دل باین آب و این گیاه مده
با خدای خود، ار بدانی شد
آشنا آن زمان توانی شد
جهد آن کن که پاک پاک شوی
حیف باشد که خاک خاک شوی!
***
حکایت
بود روزی مسیح و یارانش
دانش اندوز و راز دارانش
سخن عشق را بیان میکرد
فاش میگفت و پس نهان میکرد
در میان سخن چو یارانش
خسته دیدند و اشک بارانش
خواستندش نشان عشق و دلیل
گفت: فرداست روزنار و خلیل
روز دیگر چو رخ بکار نهاد
پای بر دستگاه دار نهاد
گفت: اگر در میانه کس باشد
عشق را این دلیل بس باشد
هر که او روی در خدای کند
صلب خود را صلیبسای کند
تا تنش پای بند دار نشد
جان او بر فلک سوار نشد
چار میخ از برای تن بودست
شمع جانرا فلک لگن بودست
نیست دعوی دوست بیبرهان
جان خود را زتن چنین برهان
گفتهای: بیپدر چه کس باشد؟
پدر آسمان نه بس باشد؟
آنکه او مرده زنده داند کرد
دشمنش مرده چون تواند کرد؟
زنده کن را چگونه شاید کشت؟
چو بگوید: بکش، بباید کشت
چون بمعنی قوی شود دل تو
از زمین بر فلک برد گل تو
گرندانی که چیست این پایه؟
بنگر حال شبنم و خایه
چون شود مغز جانفزون از پوست
پوست را راست میبرد سوی دوست
هرچه این جات بیگمان باشد
چون بآنجا رسی همان باشد
هوسست و هوی، که فانی جست
عقل و جان جوهر معانی جست
علم جزوی، اگر زدل خوانی
همه کلی شوند و روحانی
از چنین علم دل شود همه بین
وز دگر علم شور و دمدمه بین
علم اگر بهر روشنی باشد
روشنی بخشد و هنی باشد
تیرگی علم پیچ بر پیچست
کش بکاوند و هیچ در هیچست
بیمیانجی سخن خرد گوید
هرچه گفت از خدای خود گوید
زر و سیمی که دزد داند برد
یاستوری که زود میرد و مرد
همره نفس بر فلک نرود
زانکه آنجا گمان و شک نرود
بگذرد زین سراچه ی فانی
که بدام غرور درمانی
چند گویم ترا بسرو بجهر؟
که طلب کن زعلم و دانش بهر
نازنینی و ناز پرورده
شیر پستان حور عین خورده
خویشتن را بجهل خوار مکن
دست با دیو در کنار مکن
پرکن از عقل چشم و گوشی چند
دوستی گیر با سروشی چند
تا چو روز اجل فراز آید
باشد آنچت بکار باز آید
غرقه خواهی شدن مکن زشتی
که در افتادت آب در کشتی
تا ز معنی فرشته وش نشوی
از حضور فرشته خوش نشوی
هر که زینجا نبرد بینایی
نرود بر سپهر مینایی
چو ز دیوان تهی شود سر تو
ملک آمد شدن کند بر تو
روشنان فلک بکار تواند
همه در بند انتظار تواند
تو فرو داده تن بتاریکی
گشته چون موی سر زباریکی
نفس خود را بکش، نبرد اینست
منتهای کمال مرد اینست
کی شود چون مفارقات بلند؟
کرده نفس مفارق اندر بند
***
در تحقیق وصول عرفی
عشق از آنسوی عقل گیرد دوست
وآن کزان سوی عقل باشد اوست
هرچه بالای طور عقل بود
نه بتدبیر و غور عقل بود
دلت اینجا ز دل جدا گردد
هر که اینجا رسد خدا گردد
عقلرا زیر دست سازد عشق
علم را نیز مست سازد عشق
این دو را از میان چو بردارد
دست با خویش در کمر دارد
کثرت از عقل و عاقل و معقول
برنخیزد، مگر بنور وصول
وصل او نیست جز یکی دیدن
هجر او اندرین شکی دیدن
تا که بینا تو باشی، او نبود
عارف خویش بین نکو نبود
آنکه چشم تو دید، جسمی بود
وانکه گوشت شنید، اسمی بود
روی او را باو توان دیدن
باز کن دیده ی چنان دیدن
تو ببینی، دگر نهان گردد
او ببیند، که جاودان گردد
نشود جز بعشق زاینده
دیده ی دوست بین پاینده
دو شوی پیش آینه بدرست
زانکه آیینه ی تو غیر از تست
چون بعلم و عمل شوی در کار
روزت از روز به شود ناچار
گرنه در عقل روزبه گردی
بچه رتبت رئیس ده گردی؟
خویشتن را بلند ارزش ساز
اکتساب کمال ورزش ساز
داده ی حس و طبع را رد کن
روح خود را ز تن مجرد کن
رخنهای در سپهرم چارم بر
رخت بر بام هفت طارم بر
گر نه علمت رفیق راه شود
عملت حافظ و پناه شود
نفس با خود دگر چه داند برد؟
ره به منزل کجا تواند برد؟
***
در بیان علومی که همراه نفس شوند
در قیامت کجا رود با نفس؟
علم هر بوالفضول و هر با خفس
علم نفسست و عقل و علماله
کز جهان با تو میشود همراه
وین سه علم ار کنی بعقل نظر
از کلام و حدیث نیست بدر
علم کان جز حدیث و قرآنست
سر بسر ساز و آلت نانست
جان ازین علم نقش گیرد و بس
چکند علم ترهات و هوس؟
حاصل این سه علم ارچه بسیست
زود دریابد، ار بخانه کسیست
جان بسیطست و این سه علم بسیط
تو فرو رفته در وجیز و وسیط
زینت عقل چیست؟ دانش و داد
شرف نفس؟ خلق خوب نهاد
زین سه هم با تو نقل باید کرد
نفس را نیز عقل باید کرد
وآن دو را در میان چو واسطه نیست
بحقیقت دو نیستند، یکیست
گر نداری سر صداع و نبرد
گرد این ثالث ثلاثه مگرد
نفس و عقلند کدخدای فلک
زین دو شاید شد آشنای فلک
این دو فرمانده، ار ندانندت
بفلک بر شوی، برانندت
زین سه علم آنکه هست بیگانه
ندهندش بر آسمان خانه
اگر این جا شناختی رستی
ورنه، جان میکن اندرین پستی
پی این زاد رو، که زاد اینست
روح را توشه ی معاد اینست
هر که او آشنا نشد با نجم
همچو شیطان کند شهابش رجم
دیو چون استراق سمع کند
آتشش احتراق جمع کند
تا چو آن آتش اندرو افتد
سر معلقزنان فرو افتد
رفتن دیو تا هوا باشد
جای او برفلک کجا باشد؟
فلکی چون نبود همراهش
برنیامد کلاه ازین چاهش
تو ببادی چو یخ فرو بندی
بتفی آخ واخ فرو بندی
چون توانی گذشت ازین دو نهنگ؟
مگر آنشب که خورده باشی بنک
اعتدال ار ز زر بیاموزی
در اثیر اوفتی، بر افروزی
قلب را سوختن یقین باشد
وین اثیر از برای این باشد
نقد آنکس که خالص آمد تفت
از خلاص اثیر بیرون رفت
راه گردون پرآتش اندازیست
پس تو پنداشتی که بربازیست؟
گرنه پیش این زبانهها بودی
آسمان آشیانهها بودی
چون سمندر نگشته آتشخوار
چون روی بر سپهر آتش بار؟
ای چو روباه، نزد شیر مرو
پیش او باش حق دلیر مرو
گذرت بر اثیر خواهد بود
راه بر زمهریر خواهد بود
سرد و گرم این دم ار نور زی تو
زین بسوزی وزان بلرزی تو
طاقت هیچ سرد و گرمت نیست
بفلک میروی و شرمت نیست
تا تنت همچو جان نگردد پاک
نتوانی گذشت بر افلاک
چون شود جمع نور با سایه
چه سپهر و چه نردبان پایه؟
آنکه از آب و خاک مایه نداشت
برفلک شد، که هیچ سایه نداشت
سایه زایل شود چو نور آمد
غیب بگریخت چون حضور آمد
هر کرا عقل و روح دایه بود
تن او را کدام سایه بود؟
نور بر سایه چون زیادت شد
غیب در کسوت شهادت شد
***
در صفت بهشت و مراتب آن
چون بمیری ازین جواهر خمس
عقل و نفست نپاید اندر رمس
در این نه مقوله بسته شود
دل ازین چار قید رسته شود
برهی از سه بعد و از شش حد
اوحدیوش رخ آوری باحد
این تخیل نماند و احساس
وین تگاپوی منهیان حواس
دیده ی روح بیسبل گردد
مشکل نفس جمله حل گردد
هرچه خواهی میسرت باشد
وآنچه جویی برابرت باشد
در جهانی رسی سراسر جان
وندرو کار دار عقل و روان
لبشان بیزبان سخن پیوند
چهره بیعشوه شاهد و دلبند
همه یکرنگ و هیچ رنگی نه
همه صلح و هراس جنگی نه
جامها پر زشهد و شیر و شراب
باغها پردرخت و میوه و آب
باغ مینو گشاده در درهم
شاخ مینا کشیده سر در هم
شربت آینده نزد رنجوران
میوه ریزنده بر سر دوران
هرچه جان کشته پیش دل رسته
چشم جان دیده هرچه دل جسته
دور نزدیک و سخت نرم شده
زشت زیبا و سرد گرم شده
همه از مردن و هلاک ایمن
دل و جانها ز ترس و باک ایمن
نه ز اندوه رخ بریزد رنگ
نه ز انبوه خانه گردد تنگ
فارغ از رنج نا ملایم و ضد
ایمن از ازدحام دشمن وند
بر سر دوشها تراز بقا
در کف هوشها جواز لقا
بر بساط بقا چو دلبندان
وز نشاط لقا چو گل خندان
باغهایی بدست خود کشته
بر زمینی ز عنبر آغشته
گه شراب بقا چشانندش
گه بباع لقا کشانندش
گه کند در جمال حور نظر
گه ز کوثر کنندش آبشخور
ملکش در نوازش آرد و ناز
میکند در جهان جان پرواز
حلم او انگبین ناب شود
علم گه شیر و گه شراب شود
حله پوشد، که سترپوشی کرد
باده نوشد، که خشم نوشی کرد
پیشش آرند میوههای بهشت
از درخت عمل که اینجا کشت
تیر انصاف در کمان آرند
جان بشکرانه در میان آرند
رنجبینان براحتی برسند
رهنشینان بساحتی برسند
چون شوی دور ازین سرای هوس
با تو همراه علم باشد بس
عملت میبرد علم در پیش
علم خود را جدا مدار از خویش
گر طلب میکنی بهشت بقا
نزنی جز در بهشت لقا
در بهشت خدا علف نبود
هرچه خواهد شدن تلف نبود
وآنچه از خوردنیست نام او را
گرچه باشد، مشو غلام او را
باده ی او رحیق مختومست
ختمش از مشک او، نه از مومست
شیرعلمست و باده معرفتش
شهد شیرین تعقل صفتش
در زمین شیر وانگبین گویی
چون روی برفلک همین گویی
تو کزین گونه غرهباشی و غرق
زآسمان تا زمین برتو چه فرق؟
رو بدیدار روح دل خوش کن
گندم و میوه را برآتش کن
در بهشتی که سفره ی نانست
پیمنه، کان بهشت دونانست
گر تو از بهر باغ در کاری
در ده این باغها بسی داری
بی عمل در بهشت رفت آدم
آدمی بیعمل درآید هم
باغ دیدار جوی و آب لقا
باغ انگور و میوه را چه بقا؟
میزبان را چو با تو میل بود
خوردن میوه خود طفیل بود
جای خود در بهشت باقی کن
رخ در آن بزمگاه ساقی کن
دست جز بر در قبول مکش
داس در گندم فضول مکش
آدمت را که خواب جهل بود
امر« لاتقرابا» ش سهل نمود
گر بدان نکته دست رد نزدی
در ره «اهبطو» ش حد نزدی
چه دهی دل بدین شمامه ی شوم؟
دست کش سوی میوه معلوم
کار حوا بجز هوا نبود
زآدم این بیخودی روا نبود
آن بهشتی که اندرو علفست
لایق مدخلان ناخلفست
اندر آن عالم این ستمها نیست
وین بد و نیک و بیش و کمها نیست
فارغست از تزاحم و تنگی
نیست رنگی بغیر یکرنگی
عالم وحدتست عالم نور
عالم کثرت این سرای غرور
جای شخص مجرد روحی
نبود جز بهشت سبوحی
برتفاوت بود مراتب خلد
دور از اندازه نیست راتب خلد
هشت جنت ز بهر این آمد
از حکیمان بما چنین آمد
هر یکی را زما بهشتی هست
قصر و ایوان و آب و کشتی هست
تو ببین نیک تا چه کاشتهای؟
چه بروز پسین گذاشتهای؟
نکنی رخ بخانههای بهشت
گرنه از زر بود بنا را خشت
زر فرستی برای خشت زنان
چند ازین زر؟ زهی سرشت زنان!
نه باخلاص میکنی کاری
زان درختت نمیدهد باری
تو که در بند قلیه و نانی
کی رسی در بهشت رحمانی؟
خوردن اینجا روا نمیدارند
در بهشت آش و سفره چون آرند؟
در بهشت ار خوری جو و گندم
همچو آدم کنی ره خود گم
ریستن گیردت زخوردن زشت
بدرت باید آمدن ز بهشت
عاقلان مردن از اجل گیرند
عاشقان پیش ازین اجل میرند
بیگناهی، بپوی مردانه
که گنهکار ترسد از خانه
مرگ نیکان حیات جان باشد
مرگ بر بدکنش زیان باشد
گر بترسد ز مرگ بدکاره
نتوان کرد عیب بیچاره
دل او میدهد گواهی راست
که اجل داد او بخواهد خواست
***
حکایت
شد غلام ملک بمی خوردن
بشدند از پیش بپی کردن
یافتندش بکنج میخانه
مفلس و عور و مست و دیوانه
پس بگفتند پند و هیچ نگفت
میکشیدند و او دگر میخفت
رندکی میگذشت آشفته
بارها خانه ی پدر رفته
دیدکان گیرو ده مجازی نیست
گفت: خشم ملوک بازی نیست
بهلیدش، چنانکه مست افتد
که بلا بیند ار بدست افتد
خواجه هر چند پرهنر داند
جرم خود بنده نیکتر داند
قصه ی این پسر بپرس از من
کین خمارش به از خمارشکن
آنچه گفتیم حال دانا بود
که بعلم و بدین توانا بود
***
در معارج ارواح و ابدان و عذاب ایشان
ورندارد ز دین و دانش بهر
از تنش جان جدا کنند بقهر
در جهان جای او جحیم بود
آبش از جرعه ی حمیم بود
تنگ ماند برو جهان فراخ
رخ فرا میکند بهر سوراخ
گرد او دودهای ظلمانی
از مزاجات جهل و نادانی
او در آن دودهای آتش ریز
میرود چشم بسته، افتان خیز
عور ماند، که پرده در بودست
خوار ماند، که عشوهگر بودست
گه رود با روان غمناکان
گه درآید بگور ناپاکان
بهوا بر شود، بسوزندش
بر زمین بگذرد، بدوزندش
کور و در دست او عصایی نه
عور و بر دوش او کسایی نه
تن او قوت مار و طعمه ی مور
او همی بین و میگذر از دور
نه ز پس راه یابد و نز پیش
نه ببیگانه در رسد، نه بخویش
رخ براه آورد، قفاش زنند
باز گردد، بصد جفاش زنند
نه گریزندگیش را پایی
نه ستیزندگیش را رایی
جان او در تموز و یخبندان
زنده، لیکن فتاده در زندان
دل او بیضیا و نور و فروغ
گوش او بر گزاف و فحش و دروغ
ظلمت ظلم بر وی اندوده
چرک بر چرک و دوده بر دوده
تهمت و جهل و حسرت و خواری
فرقت و گمرهی و بییاری
کرده پهنای خاک تنگ برو
چرخ باریده شوک و سنگ برو
جانش از نور علم عاری و عور
تن زظلمت بمانده در گل گور
زان و حل قوت گذشتن نه
بعمل راه بازگشتن نه
گرد بر گرد او ز مظلمهها
برقهای جهنده از دمهها
صحبتش با بدان و نیکی نه
سر او پر خمار و سیکی نه
کارش از دست رفته، سر در پیش
دیده احوال خویش و رفته زخویش
چون درآید سرش زغفلت نوم
بشناسد که : «لیس ظلم الیوم»
دوزخ نقد مفسدان اینست
نسیه خور صد هزار چندینست
این چنین مرگ مرگ عام بود
وینچنین مرده ناتمام بود
روح ازین گنبدش بدر نشود
بلکه زین چاه بر زبر نشود
روی تحقیق ازو نهان گردد
آرزومند این جهان گردد
هر بیک چند در لباس خیال
اندر آید بخواب اهل و عیال
بنماید بعجز صورت خویش
عرضه دارد همی ضرورت خویش
تا بدانند جنس رازش را
معنی حاجت و نیازش را
دو سه نانش بزور بفرستند
یا چراغی بگور بفرستند
بعد ازو گر یکی زصد بدهند
صدقات آن بود که خود بدهند
هرچه بیش از کفاف داری تو
ندهی، بر گزاف داری تو
پیش از آن کت اجل کند در خواب
خویشتن را بزندگی دریاب
تا نباید بلابه و زاری
مال خود خواستن بدین خواری
حق ایزد ندادهای بخوشی
تا مکافات آن چنین بکشی
از تو کرد او بصد زبان خواهش
تو ندادی بگوش خود راهش
اهل حاجت که داری از چپ و راست
لب ایشان بدان زبان گویاست
حق وادرار خویش میطلبند
نه ز انصاف بیش میطلبند
شکر انعام او بدانش کن
نظری هم ببندگانش کن
آنچه بینی که دون و بدکارند
بر ایزد نه روزیی دارند؟
گر چنینش خوری، رسی بصواب
ورنه بعد از تو خود خورند اصحاب
بتو پیش از تو گر زری دادند
دان که از بهر دیگری دادند
گر تو دادیش یافتی جنت
ورنه او خود ربود بیمنت
***
خطاب بخواجه غیاثالدین محمد
ای شب و روز عالم از تو بساز
شب و روزی بکار ما پرداز
شب نگاهی درین معانی کن
روز لطفی چنانکه دانی کن
حبذا از چنان دل افروزی !
اتفاق چنین شب و روزی
صاحبا، در شب سعادت خواب
مکن و روز نیک را دریاب
که وجودت بجود فربه باد
روزت از روز و شب زشب به باد
تحفه کین مفلس فقیر آورد
در پذیر، ارچه بس حقیر آورد
تو که برفرق آسمان تاجی
بمتاع زمین چه محتاجی ؟
گر علومست در نوشته ی تست
ور سلوکست سرگذشته ی تست
نه بدان آورندت اینها پیش
که شود دانشت باینها بیش
سخن از خواندنت بکام رسد
چون بنام تو شد بنام رسد
کاملی را که بنگری از دور
گرچه خامل بود، شود مشهور
صوت صیت تو در جهانگیری
بر صدای فلک کند میری
قید اقبال در سر قلمت
مرکز فتح سایه ی علمت
مستی خواجگان همنامت
در دو گیتی ز جرعه ی جامت
بر تو خوردی ازین جهانداری
که بزرگی ز آسمان داری
بدعا خواستست شاه ترا
زان پرستد همی سپاه ترا
با تو همراه کردهاند از غیب
سروری، چون کف کلیم از جیب
ای همه ناز و نوشها بتو خوش
ناز ما نیز وقتها میکش
طرفه باشد چو موی بر دیبا
ناز کردن ز روی نازیبا
من درین سالها که بی توشه
کرده بودم زاین و آن گوشه
ارغنون غمت نواختهام
بدعای تو سر فراختهام
خانه پرور ز سایه گوید و نور
عاشقانرا چه غیبت و چه حضور؟
مردم این جهان و مرد تویی
نوش داروی اهل درد تویی
آن مبین کم سریست یا پاییست؟
بشنو کین سخن هم از جاییست
گر قبول اوفتد رهینم و شاد
وگرش رد کنی، بقای تو باد
نه که هر مهرهای گهر باشد
کار درویش ما حضر باشد
چشم کردی بروی هر کس باز
نظری هم بدین غریب انداز
من چگویم : چه کن؟ تو میدانی
مددم کن بهر چه بتوانی
نظری کن بحال من زین به
زانکه من هم رعیتم در ده
ده نشینی چه دیگ جوشاند؟
جامه ی مدح در که پوشاند؟
این چنین فضل و خلق باید و خوی
تا توان باخت در معانی گوی
از تو گیرد سخن فروغ چو شمع
که برتست کل معنی جمع
مصر جامع تویی معانی را
پادشاهی و پهلوانی را
هرکجا این چنین کمالی هست
نطق را اندرو مجالی هست
تا کنونم نبوده ممدوحی
آب توفان آز را نوحی
چون رسید این سفینه برجودی
عرضه افتد بلحن داودی
در زبور سخن مناجاتم
مشتمل بر فنون حاجاتم
بنوازم بقدر و اندازه
تا برون آورم تر و تازه
از نورد سخن نسیجی چند
وز رصدگاه فضل زیجی چند
گر چه از سیرت هنر پوشی
تن فرو دادهام بخاموشی
دگر اندر خروشم آوردند
همچو دریا بجوشم آوردند
سخن اوحدی، که میدانی
اندرین روزگار ارزانی
کم بدیوان برند مانندش
ور مدون شود، بخوانندش
هر مگس انگبین چه داند کرد؟
جز مگس انگبین تواند خورد؟
مگسی انگبین چو ماه کند
مگسی دیگرش تباه کند
این سخنهای بکر پرورده
مهل امروز در پس پرده
شعر نوری زعرش زاینده است
زان چو عرش استوار و پاینده است
فیض باید بآسمان قایم
تا بماند چو آسمان دایم
گرچه فوجی بشعر مشهورند
پیش عقل از حساب ما دورند
اندرین جام کن بلطف نگاه
تا ببینی چو بیژنم در چاه
ای که کیخسرو زمانی تو
کی روا باشد ار ندانی تو؟
بیژن شیر خفته در زندان
کنده گرگین بیهنر دندان
داری این جام و این گلستانرا
بدر افگن سفال مستانرا
چون چراغیست این صحیفه ی نور
شده نزدیک ازو منور و دور
کش بر افروختم بروغن روح
آخر شب ببزمهای صبوح
هر کرا باشد این چنین گنجی
برده باشد بحاصلش رنجی
***
در معذرت و فروتنی خود و تاریخ کتاب
خاطر پاک ساکنان قبور
«روح الله روحهم بالنور»
همه پرداختند پیش از من
اندرین باب نظم بیش از من
چه نویسد کسی بدان پاکی؟
وانگهی ناکسی چومن خاکی؟
لیکن ارواح زنده ی ایشان
داده نیرو ببنده ی ایشان
اگرش قطرهایست در کوزه
هم از آن بحرهاست دریوزه
روح ایشان مرا چو محرم داشت
هیچ محرومم از کرم نگذاشت
بادب دیدهام عبارتشان
نشدم بیادب بغارتشان
دلم از خاطر فسرده ی خود
چونکه خرسند شد بخرده ی خود
گرد وزر و پی وبال نگشت
در سخن بر کسی عیال نگشت
لاجرم یافت بیش از اندازه
فیض بر فیض و تازه بر تازه
گر نگویم که: زهر یا قندست
داند آن کش دلی خردمندست
تحفههاییست کن فکانی این
فیضهاییست آسمانی این
سقطی نیست اندرین گفته
عقد دریست پر بها سفته
گنج معنیست اینکه پاشیدم
نه کتابی که بر تراشیدم
چون ز تاریخ بر گرفتم فال
هفتصد رفته بود و سیوسه سال
که من این نامه ی همایونفر
عقد کردم بنام این سرور
چون بسالی تمام شد بدرش
ختم کردم بلیلة القدرش
شب او قدر باد و روزش عید
چشم بدخواه از آنکمال بعید
***
در اعتقاد خود گوید
با چنین فقر و این تهی دستی
وندرین خاکساری و پستی
پشت گرمم بدانکه بیکم و کاست
اعتقادی درست دارم و راست
برسول و کلام و وحی و ملک
بشب قربت و عروج فلک
ببهشت و بدوزخ و بالم
بسماوات و عرش و لوح و قلم
بترازو و عرصه ی عرصات
بعبور مجردان ز صراط
بشب اولین گور و عذاب
بوقوف و بحشر و نشر و حساب
بخدایی که واحدست و صبور
بخدایی که قادرست و غفور
بیزن و بیشریک و فرزندست
او بکس، کس باو نه مانندست
حی و قیوم و بر وعدل و علیم
خالق و رازق و قدیر و قدیم
بود و هست و بود ولی بیچون
از جسد فرد و از جهت بیرون
زاختر و چرخ و عقل و جان برتر
وز خیال و ضمیر و فکر بدر
ملک انس و جان علیالاطلاق
«ابدی الظهور والاشراق»
حکم او عدل و وعده ی او راست
بجزو هرچه بود و هست و اوراست
پادشاها، بذات اکرم تو
بصفات و باسم اعظم تو
که زایمان مکن تهی دستم
بر همینم بدار تا هستم
***
دعا و ختم کتاب
یارب، این نوبر نو آیین را
زاده ی عقل و داده ی دین را
بتراز قبول نوری بخش
خاطرم را ازو سروری بخش
توشه ی راه هوشمندان کن
قسمت مردم سخندان کن
برخش تازهدار جانم را
شرمساری مده روانم را
روی او را بچشم بد منمای
برخش چشم بیهنر مگشای
بر دل اهل ذوق راهش ده
وز قبول نفوس جاهش ده
زو بر انداز پرده ی پوشش
تا چو گوهر کنند در گوشش
مرسان باد حاسدش بترنج
همچو گنجش رها مکن در کنج
جام جم را ز عکس او ده شرم
مجلس عاشقان بدو کن گرم
جلوهای ده ز رونق و نورش
خاصه در دستگاه دستورش
شهرتش ده بکنیت سامی
مهلش در خمول گمنامی
مدهش جز بدست خوشخویان
گوش دارش زسنگ بدگویان
در جهانش بلطف گردان کن
روزی دست شیرمردان کن
گر درو سهو یا خطایی هست
تو ببخشای چون عطایی هست
ناظران را ازو حیاتی بخش
اوحدی نیز را نجاتی بخش
دل او را بذکر عادت کن
کار او ختم بر سعادت کن
***