• ديوان مسيح کاشاني

طبیب – خطاط – شاعر متخلص به مسیح معروف به حکیم رکنای کاشانی – وی مسیحا و مسیحی نیز تخلص می کرد اصلش از شیراز بود و در کاشان بدنیا آمد – از مشاهیر شعرای عصر خود و درطب و فلسفه و حکمت ماهر بود خاندانش از دیرباز پیشه پزشکی داشتند و پدرش در زمان شاه طهماسب سه سال طبیب دیوان بود و مدتی در دربار سلطان محمد خدابنده طبابت می کرد مسیح کاشانی هم از جوانی در طبابت و شاعری مشهور بود وی از ملازمان و مقربان شاه عباس اول بود وی پس از مدتی به هند رفت و ملازم اکبرشاه گردید و سپس به الله آباد رفت وملازم و مداح جهانگیر پادشاه شد در 1041 ق از دربار شاه جهان به زیارت خانه خدا رفت و بعد به مشهد مقدس مشرف شد  به عقیده ی برخی  صائب تبریزی  شاگرد او بوده است

غزل ها

1

(م.ن)

به کويت ره نمي يابم که بي خود رو نهم آنجا

متاع کفر و ايمان هر دو بر يکسو نهم آنجا

درآيم در گلستان خيالت مست و ديوانه

مدار قوت جان خويشتن بر بو نهم آنجا

ز فيض سينه ي گرمم نميرد جاودان آتش

در آن گلخن که بر خاکستري پهلو نهم آنجا

فتد گر کافرستان سر زلف تو در چنگم

متاع دين و ايمان بر سر يک مو نهم آنجا

بنفشه وار، گر در باغ وصلت جا کنم روزي

سري از نااميدي بر سر زانو نهم آنجا

مسيح از باغ مردم نشکفد دل لاله زاري نو

که بي خود رو به روي هر گل خودرو نهم آنجا

2

(ف.جث)

چو با ديوانگي در دامن صحرا نهي پارا

به شوقي رو که لرزد کوه بر هر جا نهي پارا

به پاي نيستي چون بر بساط هستي افتد ره

حسابي کن که اول بر پر عنقا نهي پارا

گرانبار از غم امروز يا فردا نکن خود را

سبک رو آنچنان کامروز بر فردا نهي پارا

نمي بيني که گردون بر سر دنياست اي غافل

به گردون مي رسي گر بر سر دنيا نهي پارا

مجو چون کوزه ي دولاب پيشي بر کسي اي دل

که واپس تر شوي هر چند بر بالا نهي پارا

سراسر در رهت دلهاي برخار است افتاده

مباد اي شوخ غافل بر سر دلها نهي پارا

نباشد غير چشم من براي پاي تو جايي

مباد اي چشم عاشق بر زمين بي جا نهي پارا

مسيحا سر به سر ميدان جانبازي ست کوي او

تو آن مردي که در بازار اين سودا نهي پارا

3

(م.ن.ف.جا)

به صفات آدم اکنون که خدا ستود مارا

چه غم است ازين که شيطان نکند سجود مارا

زنشان سنگ طفلان تن ما گرفته زينت

فلکيم و خوش نمايد بدن کبود مارا

همه آتشيم اما ز سياه بختي ما

بود اين که آه با خود نبرد چو دود مارا

تن ما ز پاي تا سر شده قفل نااميدي

به کليد نيکبختي نتوان گشود مارا

ز خيال چشم مستي شده ضعيف تن بدانسان

که توان فشرد چون مي عدم از وجود مارا

به زيان و سود گيتي چو مسيح دل ميالا

که زيان رسد به گيتي همه جا ز سود مارا

4

(م.ن)

ز جورت مي کنم بر خويش آسان مشکل خود را

به هر صورت که باشد از تو مي گيرم دل خود را

غمت جا در دلم کرده ست و من زين غصه مي سوزم

نبيند هيچ کس يارب در آتش حاصل خود را

تو زارم کشتي و من جان نثار خنجرت کردم

چرا ضايع کند کس دسترنج قاتل خود را

مکن گو در دل سختش اثر دل مي کنم خالي

به او مي گويم اين بار دگر درد دل خود را

به تقريب دگر هر بار جان بازد براي تو

اگر صد بار روزي زنده سازي بسمل خود را

مسيحا همچنان در سينه داري حسرت وصلش

ز سر بيرون نکردي آرزوي باطل خود را

5

(م.ن)

چند سرگردان کنم در عاشقي اميد را

تا ابد خس پوش نتوان دوزخ جاويد را

زاهدا زين دلق رنگارنگ بيرون آ دمي

تا به کي آيين به گل بندي درخت بيد را

زين بيابان رفتم و نگرفت خاري دامنم

خار نتواند گرفتن دامن خورشيد را

نوبت شاهنشهي هر دم به نام ديگري ست

کو کسي تا زين سخن آگه کند جمشيد را

نيست هرگز جاي در پهلوي رندانش مسيح

هر که نفروشد به يک روز سيه صد عيد را

6

(ف.ن)

عشرتي بايد به باغي جان دلگير مرا

کان زمان با بلبلان سنجند تقدير مرا

آن کهن ديرم که همچون کعبه آبادان شود

هر که در انديشه آرد نقش تعمير مرا

چرخ {زوبين کش} به کف دارد کمان از کهکشان

ميزند تيرم ولي رد مي کند تير مرا

مي دهد يادي مرا ار جنبش زلفي ز باد

اي پرستاران نجنبانيد زنجير مرا

روح افلاطون فتد در سجده همچون گردباد

گر برد ابري به يونان لوح تصوير مرا

در جهاد نفس کافر کي شود سعي ام قبول

تا ملايک نشنوند آواز تکبير مرا

تهمت تقصير کي بر من روا دارد به عمد

آنکه بخشيده ست پيش از جرم، تقصير مرا

گرچه بس ويران شدم چون کعبه اي دل باک نيست

چون خليل لطف شه باني ست تعمير مرا

من گداي عالمم او پادشاه عالم است

چون نبخشد اي مسيح آن شاه تقصير مرا

7

(م.ن)

پنبه ي گوش فلک افتاده از فرياد ما

مي کنند اين روشنان يک يک مبارک باد ما

آه ما را در نهال سرکشش تأثير نيست

مي نيارد باد، خم در قامت شمشاد ما

بر نهالش رشته ي جان سر به سر پيچيده ايم

کاوش مژگان او چون بر کند بنياد ما

طعنه ي لاغروشي بر ما مزن اي مدعي

صيد لاغر دوست مي دارد دل صياد ما

راست چون خورشيد از روزن، غم و دردش مسيح

از شکاف سينه بيند در دل ناشاد ما

8

(م.ن)

هر چند به وصلت نبود دسترس ما

دامان اميد از تو نپيچند هوس ما

ما قافله سالار بيابان بلاييم

صد قافله حسرت رود از پيش و پس ما

صد رخنه از آن غمزه فکنديم به پهلوي

کز شوق تو در سينه نپيچد نفس ما

آن مرغ اسيريم که در گلشن اميد

درهم شکند بوي نسيمي قفس ما

در هجر تو از هر مژه صد سيل گشوديم

شايد که به دريا فکند خار و خس ما

از مردمک ديده بر آن لب نگه افتاد

پا در شکر افشرد به همت مگس ما

زين باديه رفتيم مسيحا صفت اما

در گوش فلک ماند صداي جرس ما

9

(م.ن)

خوش بر جگر شکفته گلستان داغ ما

يکبار خود بيا به تماشاي باغ ما

اين بخت تيره نور به ظلمت بدل کند

خورشيد اگر فتيله شود در چراغ ما

محکم چو عهد ماست که با دوست بسته ايم

عهدي که بسته خون جگر با اياغ ما

سر برگرفته از ستم چرخ مي رويم

جايي که روزگار نيابد سراغ ما

از بس که آب در جگر ما نمانده است

جوشد مسيح چشمه ي آتش ز داغ ما

10

(م.ن)

زاغ از هما به حيله ربود استخوان ما

يا درخور هماي نبود استخوان ما

چون شب زدود دل، تن ما شد سيه ولي

زين شام تيره صبح نمود استخوان ما

در سيليي که پنجه ي غم زد به روي عيش

يکسر چو چرخ گشت کبود استخوان ما

زانسان که دود از سر آتش علم کشد

از تن علم کشيده چون دود استخوان ما

آخر به زير خاک پس از صد هزار قرن

طومار حسرت تو گشود استخوان ما

چون نيشکر به ياد لبش جمله شکريم

اين قصه از هماي شنود استخوان ما

امشب مسيح اگر نه خيالش به دل گذشت

روشن چو شمع بهر چه بود استخوان ما

(ن)

زهي ز زلف کجت نافه ي ختن در تاب

ز تاب اين رسن افتاده مرد و زن در تاب

نشسته از دهنت خال عنبرين در شهد

فتاده از بدنت تار پيرهن در تاب

ز شوق تو تن ما جان و جان ما شده تن

فتاده ايم به جان در تب و به تن در تاب

گذشته از جگرم بر چمن نسيم کز آن

فتاده شبنم در لرز و ياسمن در تاب

مسيح چون صفت زلف و کاکل تو کند

فتد ز تاب دلش رشته ي سخن در تاب

12

(ه ف.جا)

اي که از رشک رخت آغشته در خون آفتاب

مي نيارد آمد از شرم تو بيرون آفتاب

ديده گويي از کنار گوشه ي ابروي تو

زان سر ژوليده دارد همچو مجنون آفتاب

همچو رنگ عاشقان رنگش چرا گرديده زرد

گر نه بر روي نکوي تست مفتون آفتاب

در شب تاريک نتواني شدن پنهان ز کس

بس که مي تابد ز رويت نور همچون آفتاب

خيل شب بر آفتاب عارضت لشکر کشيد

تا به کي بر خيل شب آرد شبيخون آفتاب

مردم چشمم رخت در آب مي بيند بلي

اهل کشتي بنگرند از روي جيحون آفتاب

چون نيارد کرد نور عارضت پنهان نقاب

از نقاب رويت اي مه نيست ممنون آفتاب

بر سپهر نيلگون رنگ شفق نبود مسيح

ز انفعال آن گل، و گشته گلگون آفتاب

گر نه همراهش بود دود دل ويران ما

کي تواند کرد سير رُبع مسکون آفتاب

گر چه در چشم بزرگان طفل خُرد آيد ولي

پيش رويش ذرّه اي خُرد است صد چون آفتاب

13

(ه.جث)

خشک ماند بحر اگر چشم ترم بيند به خواب

پاک سوزد آتش ار خاکسترم بيند به خواب

زان پس او را بس بود تا زنده باشد قوت روح

گر هما يک شام جسم لاغرم بيند به خواب

هيچ روحي گِرد جسم خود نگردد بعد از آن

روح اگر يک شام محنت پيکرم بيند به خواب

نغمه ي او گريه آرد در نهاد مرد و زن

گر به عمر خود شبي خنيا گرم بيند به خواب

بس که بر يک حال هم در گور از محنت ني ام

همنشين هر شب به شکل ديگرم بيند به خواب

تن ز سر بيگانه شد چندان که نشناسد مسيح

بعد عمري گر به تقريبي سرم بيند به خواب

14

(م.ن.ف.جا)

دلِ خسته از قدومت خبري شنفت امشب

خس و خار رهگذار تو به ديده رفت امشب

دلم از نويد وصل تو چنان ز جا بر آمد

که به شهر و کوي يکسر دل کس نخفت امشب

مه بدر چون بر آمد مه من ز در درآمد

رخ يار و نور مه را نتوان نهفت امشب

غم دوست مشتري شد تو دگر چه مي تواني

برو اي اجل که من جان ندهم به مفت امشب

چو مسيح عاقبت دل به هزار حيله سازي

گِله هاي روزگاران به غم تو گفت امشب

15

(م.ن)

صد لختم از نگاه تو اندر جگر گسيخت

وز جذبه ي عتاب تو تار نظر گسيخت

هر چند دوخت چاک دلم غم به تار صبر

چون زخم تازه دوخته بار دگر گسيخت

گاهي ستون ز آه به اين سقف دادمي

اکنون کدام چاره کنم سر به سر گسيخت

شد بس نحيف و خشک تن شعله پرورم

پيوند آه از دل و اشک از نظر گسيخت

گاهي برد به سوي هوايم ز شوق دوست

با آن که کوه را ز فراقم کمر گسيخت

يارب مرا به ديده ي تر بخش و جسم خشک

اکنون که دست قدرتم از خشک و تر گسيخت

گر نيک بنگريد به مقراض ناله ام

پيوند شام هجر مسيح از سحر گسيخت

16

(م.جا)

وقت مرگ از ضعف تن آهي ز جانم برنخاست

تا نبردم نام او بند از زبانم برنخاست

جلوه ي آن قامت موزون مرا از پا فکند

زان به استقبال او از سينه جانم برنخاست

زنده بادا نام عاشق در جهان کز يمن عشق

مُردم و از صفحه ي هستي نشانم برنخاست

خاک غم در پيکرم ره کرده بود امّا ز شوق

بس که کردم گريه گرد از استخوانم برنخاست

بعد مردن گر روان مي شد پي تابوت من

زنده مي گشتم ولي سرو روانم بر نخاست

اي مسيحا تيره بختي بين که هرگز از فلک

هيچ مهتابي به تاراج کتانم برنخاست

17

(ه.ف.جا)

نيست آيينه که بر بوم و بر ديوارست

مانده هر سو به رخت چشم تر ديوارست

باغبان گو در باغ گل خود محکم بند

که تماشاگه ما خار سر ديوارست

رفتي و از عقبت باغ به پرواز آمد

بي تو خار سر ديوار پر ديوارست

خانه ي هستي من بي تو نگردد محکم

خارهاي مژه ام رخنه گر ديوارست

الف سينه ي من بر سر داغ غم تست

گنج ها يکسره در زير سر ديوارست

آن چنان رفته ام از پاي که از ضعف بدن

بر سرم سايه ي مژگان خطر ديوارست

قلعه ي هستي خود کرده ام از گريه خراب

کهکشان را بنگر کاين اثر ديوارست

لعل را از کمر کوه برآرند مسيح

کس نگفته ست که لعل از کمر ديوارست

18

(م.ن)

در سرم باز از دل خودسر هواي ديگرست

دل به جاي ديگر و چشمم به جاي ديگرست

چون ببيني شمع روح کشتگان در طور عشق

بگذر از موسي که اين آتش ز جاي ديگرست

کي فرود آيد به مشت استخوانم تيرِ باز

سر فرو نارد به اينها او هماي ديگرست

مردن عشاق را با مرگ کس نسبت مباد

اين فناي ديگر است و آن بقاي ديگرست

زان قبا گلگون ز بس خون است در چشم ترم

دانه ي هر اشک من گلگون قباي ديگرست

پرده بر مي دارد امشب باد از شمع رخش

تا ببيند آسمان فردوس جاي ديگرست

عالم ويران مسيحا گر سراي محنت است

سينه ي ويران من محنت سراي ديگرست

19

(ن)

اگر زمانه پر آشوب شد مرا چه غم است

چو خود بلاي خودم ديگر از بلا چه غم است

دلا به دوستي خويش عشقبازي کن

تو گر وفا کني از يار بي وفا چه غم است

غم اين بود که به کويش نسيم را ره نيست

اگر گذر کند از کوي او صبا چه غم است

چنين که کوه غم از خلق بر دل است تو را

گرت معامله اي هست با خدا چه غم است

مسيح اگر همه عالم ز سِحر پر گردد

کسي  که دارد موسي صفت عصا چه غم است

20

(م.ن.ف)

شمع دلم به سينه از بوي تو روشن است

چشمم به آشنايي روي تو روشن است

سوز درونم از رخ روز تو ظاهر است

بخت سياهم از شب موي تو روشن است

رسوا شدي دلا که ز دود درون تو

تاريک شد جهاني و سوي تو روشن است

ظلمت گرفت چشمه ي خورشيد و مه ولي

اي پير ميفروش سبوي تو روشن است

اي دل برو برو که رهيدي به آب خضر

ره راست مي روي ز رهوي تو روشن است

مي بينمت درون دل خود عيان چو شمع

کز شعله ي دلم همه کوي تو روشن است

تاريک شد مسيح دلت پس بگو که چون

مانند شمع هر سر موي تو روشن است

21

(ه)

اين توده هاي غم که گل چيده من است

مردود کاينات و پسنديده ي من است

مرهون آب عاريه چون تيغ نيستم

تيغم و ليک آب من از ديده ي من است

من در خيال قدّ تو باليده ام چو سرو

طوبي نمونه ي قد باليده ي من است

بينم چو شمع هر بد و نيکي به چشم دل

نيکو چو بنگري دل من ديده ي من است

هر چند من مسيحم و عريان چو آفتاب

امّا سپهر خرقه ي پوشيده ي من است

من ديده را به نور رخي پروريده ام

کاين نور ديده ناخنک ديده ي من است

خاکم به ياد لعل تو شاداب گشته است

کوثر کنايت از گل نم ديده ي من است

با آن که مات مانده ام از بازي سپهر

شطرنج اين بساط همه چيده ي من است

گر درد دل گشايم و تو بشنوي مسيح

گردون تمام دفتر پيچيده ي من است

22

(ه)

دارم از شوق تو دايم ساغر پرمل به دست

صد بيابان خار در پا صد خيابان گل به دست

گل به پلک ديده بايد چيدنم از کاکلت

کز نزاکت کس نيارد چيدن آن سنبل به دست

مار را بتوان به افسون رام خود کردن ولي

هيچ مار افسا نگيرد خوي آن کاکل به دست

نيست در دست کسي خاموشي من کي توان

از گلوي شيشه گشتن مانع قلقل به دست

گر به چشم من درآيي گو صف مژگان مباش

خويش را بر آب بايد زد چو نايد پل به دست

من ز هر جزوي که کمتر زان نباشد کمترم

ليک گيرم عاقبت معيار جزو و کل به دست

بس که سر تا پاي لبريزم ز مهر او، مرا

وقت گل چيدن نيارد رفت خار گل به دست

داغهاي ساعدم هم دانه هم دام من است

مي توانم صيد کردن در چمن بلبل به دست

پيش آن کوي ز نخ رو گر فسون خواهي مسيح

سحر و افسون خلق آرند از چَهِ بابل به دست

23

(م.ن)

در دل به ياد دوست نفس مي توان شکست

صد خار رشک در دل کس مي توان شکست

در سنگلاخ عشق تو از لذّت صدا

اي شيشه هاي دل به هوس مي توان شکست

هم زين دل خراب به يک ناله ي ضعيف

فرياد در گلوي جرس مي توان شکست

اين تارهاي جان ز تف آفتاب شوق

زانگونه خشک شد که چو خس مي توان شکست

از تلخي غمت نکند دل، دل مسيح

کي شهد در مذاق مگس مي توان شکست

24

(م.ن.جا)

ز دين و کفر برون شد دلم چنين دانست

که کفر پيشه کند هر که رسم دين دانست

نقوش مختلف از کاينات در نظر است

ولي خرد همه را نقش يک نگين دانست

ز خاک قالب من بيخ عيش سبز نگشت

که تخم محنت و غم قدر اين زمين دانست

فکند در سر ما شور عشق و شيرين بود

لبت که قدر نمک را در انگبين دانست

غزال عمر درين مرغزار خوش نچريد

که مرگ را بُن ِ هر بوته در کمين دانست

به حسن شهره ي هر کشوري چو ماه تمام

کسي که ديد تو را نامت از جبين دانست

نشست عشق به من صد زبان شدم چو هزار

مسيح اين نظر از فيض همنشين دانست

25

(م.ن)

دل عهد به آن نرگس مستانه نبستست

کس عهد به بد مست و به بيگانه نبستست

بستيم دَرِ دل ز جنون بر رخ حسرت

گر عقل بود کس دَرِ ويرانه نبستست

از دست غم هجر چه در صبر گريزيم

کس بر سر ملک الموت در خانه نبستست

گر لشکر غم رو به من آرد نگريزم

کس راه عدم بر من ديوانه نبستست

بگشا در دل بر غم آن شوخ مسيحا

کس بيهده در بر رخ همخانه نبستست

26

(م.ن.ف)

آن گلستانم که اخگر از گياهم شمّه اي است

پيچش زلف قضا از دود آهم شمّه اي است

او به ذوق خويش چون خورشيد بخشد ورنه من

آنچه عصيان مي کني نام از گناهم شمّه اي است

اين سر شوريده در سوداي هند افکنده ام

گر چه يکسر هند از بخت سياهم شمّه اي است

هر کجا جذب محبّت لاف يکرنگي زند

کهربا خود کيست کان از برگ کاهم شمّه اي است

آنقدر محنت که گويي در نهادم اندکي است

وانقدر حسرت که خواهي از نگاهم شمّه اي است

پادشاهم ليک چون گل تخت خارم شد وطن

بالش پر نيش مهر از تيکه گاهم شمّه اي است

چون مسيح از افسر خود شمع سان سوزم چه باک

من که در سر ز آتش آن کجکلاهم شمّه اي است

27

(ه.جا)

جامه ي آسودگي بر قامت ما راست نيست

جز قباي موج بر بالاي دريا راست نيست

ما ز خيل راستانيم و فلک ناراست خوي

تا نباشد کج دو جانب هيچ سودا راست نيست

خويش را بر مي کشد کوتاه و [مي دوزد] بلند

ورنه تشريف قضا بر هيچ بالا راست نيست

چون بنفشه اهل اين باغ از نگونساري خمند

کج مکن انديشه ي خود را که اينجا راست نيست

دور نبود گر به ما الفت نمي گيرد کسي

طبع جلاّدان عالم با مسيحا راست نيست

28

(م.ن)

باد را گفتار آن مغرور از گفتار داشت

آب را رفتار آن سرمست از رفتار داشت

عشق اگر يکبار يک منصور بر يک دار کرد

اشک را نازم که صد منصور برهر دار داشت

هر که او يکرنگ بود اندر طريق معرفت

سبحه در دستي و در دست دگر  زنّار داشت

زود مرديم و شديم از جور او محروم حيف

گر نمي مرديم با ما غمزه ي او کار داشت

يوسف ما را نيامد پير زالي مشتري

جنس ما در چارسوي دهر کي بازار داشت

هر کجا ديدم مهِ چون بدر ناگه شد هلال

هر کجا ديدم گل بي خار آخر خار داشت

بهر چشمت گر مسيح از لعل تو عنّاب خواست

در حقيقت عيب نتوان کردنش بيمار داشت

29

(ف)

دست من زين توده يک خاشاک هرگز برنداشت

دانه اي از خرمن افلاک هرگز برنداشت

بس که خوار افتاده ام چون خس درين گرداب خشک

باد هم گرد مرا از خاک هرگز برنداشت

دشمن عقلند عشق و مي از آن در باغ دهر

هر که عقلي داشت چشم از تاک هرگز برنداشت

آب شد دل، گوش بر حرف دگر ننهاد هيچ

خاک شد سر، چشم از آن فتراک هرگز برنداشت

خوشه ي پروين به ما هرگز نداد انگور عيش

هيچ بيدل حاصلي زين تاک هرگز برنداشت

بهر تعمير سراي عيش ما کان بر هواست

از زميني باد يک کف خاک هرگز برنداشت

بس نشان از تير آه ما به گردون ماند ليک

زخم گردون اين تن چالاک هرگز برنداشت

پر مناز اي لخت دل کارايش مژگان شدي

ناز آتش هيزم نمناک هرگز برنداشت

خاک شد سر در تمناي دم تيغ تو ليک

تن به همّت دست از فتراک هرگز برنداشت

بس که پر گشتم ز مهر او سراپا چون مسيح

سينه ام از خنجرش يک چاک هرگز برنداشت

30

(ن.ف)

بس که خوردم زهر بيدادش روانم سبز گشت

بس که گفتم کاکلش مو بر زبانم سبز گشت

خار خشک کلبه ي خود بودم و از فيض عشق

گريه ها کردم که چوب آستانم سبز گشت

آرزوي آن گل رو را ز بس بردم به خاک

در لحد مانند گلبن استخوانم سبز گشت

سرخ کردم گردن و روي خود از شمشير تو

در جهان خشک تخم دودمانم سبز گشت

چرخ تا قوس قزح بنمود از آن ابرو به من

همچو شاخ تازه قدّ چون کمانم سبز گشت

خرمن آتش بُدم ليکن چو گلزار خليل

ياد آن رو کردم و گل از ميانم سبز گشت

از دل من تيره تر بُد بخت خشک من مسيح

خوش ز عکس تيغ شاه نوجوانم سبز گشت

31

(ن.ف.جا)

گر بود جز ديدن رويت تماشا در بهشت

جاي آن دارد که ننهد هيچ کس پا در بهشت

در بهشت روي تو هندوي زلفت جا گرفت

کافري را کس نداده غير تو جا در بهشت

بر سر غوغاست چشم اندر بهشت عارضت

گر چه نبود رسم هرگز جنگ و غوغا در بهشت

با بهشت روي تو در دوزخ هجر توايم

اين عجب بنگر که بوده دوزخ ما در بهشت

در بهشت عارضت يک آرزو حاصل نگشت

گر چه مي باشد مهيّا آرزوها در بهشت

دوش آن هندو پسر با زاهدي شد گرم حرف

گفت اي زاهد چه خواهي کرد بي ما در بهشت

از تماشاي بهشتم راستي فارغ مسيح

گر بود جز ديدن رويش تماشا در بهشت

32

(م.ن.ف)

شب داغهاي فرقت تو کز تنم شکفت

گلهاي برق بود که از خرمنم شکفت

سرداد بوي تو به گريبان من صبا

يوسف چو گل ز بخيه ي پيراهنم شکفت

دل در عجب فتاده که با آتش جگر

اين پنبه هاي داغ چسان بر تنم شکفت

يک قطره اشک شوق تو را ريختم به خاک

صد بوستان خلد به پيراهنم شکفت

انصاف اگر دهند ز تردامني خويش

رسوايي آن گلي ست که از دامنم شکفت

داغ تو يافت تربيت از سينه و دلم

اين گل به غنچه چيدم و در مخزنم شکفت

ديدم جمال داغ دل خويشتن ز دور

موسي شدم که آتشي از ايمنم شکفت

در ظلمت فراق رسيدم به آب خضر

خورشيدِ بخت هم ز چَهِ بيجنم شکفت

روز ازل مسيح که کردم فغان ز هجر

گلهاي مرگِ مرد و زن از شيونم شکفت

33

(ه)

آخر به خاک راه تو داديم جان عبث

مي خواستيم از سُم خنگت امان عبث

زرد است و زار و سوخته و لاغر اي هماي

زنهار دل مبند درين استخوان عبث

يک خنده واکش اي دل بي تاب و جان مباز

يک لحظه صبر کن نتوان باخت جان عبث

جايي که آفتاب تو در قصد موم ماست

افتاده است خصمي ماه و کتان عبث

بر هر چه افکني نخورد جز به سينه ام

القصّه بهر تير تو باشد نشان عبث

دل از برم برون شد و نامد به زلف تو

بيچاره سخت دور شد از خان و مان عبث

در دل خيال زلف تو دارم مسيح وار

من خود چرا روم به سوي گلستان عبث

34

(ه)

نبود رام چرخ توسن هيچ

ور بود نيز نيست با من هيچ

پيکرم بس که تنگ ميدان گشت

زخم را جا نماند بر تن هيچ

سنگها صرف سينه گشت تمام

زان نداريم در فلاخن هيچ

شد ز فقرم غني زمانه و نيست

چشم موران به سوي خرمن هيچ

مي کند فقر خشکم آن تأثير

که نخواهد چراغ روغن هيچ

بس که شد تنگ چشم اهل جهان

برنيامد ز هيچ معدن هيچ

اي مسيح آنچه ديده اي در دهر

گو همه از تو باش و از من هيچ

35

(م.ن)

نگذشته گرد خاطر من جز هواي صلح

چون ماسواست در نظرم ماسواي صلح

در جنگ جاي صلح نباشد وليک من

ميرم براي جنگ تو بدخو چه جاي صلح

بس لذّت است صلح تو را مي سزد اگر

هر لحظه با تو جنگ کند کس براي صلح

دندان به فارسي ننهد سنبلت ولي

پيداست از دو نرگس مستت اداي صلح

جنگم به کودکي ست که از خوي چون شرر

عمر حباب وقف کند بر بقاي صلح

چون کبک مست بر زبر ناز مي روي

کو خنده ي خوشت که برآيد صداي صلح

جان مي دهد مسيح پي صلح و محرمان

خواهند از مسيح به منت رضاي صلح

36

(م.ن)

همچو تسبيح شد از ذکر توام جان سوراخ

ليک گردم همه بر گرد سر آن سوراخ

بحرها خشک شد از آهم و چون مرواريد

مي کنم اشک به اين مِثقَب مژگان سوراخ

پنجر و زه ست گل، ار کس نگشايد در باغ

کنم از پنجه به ديوار گلستان سوراخ

کرد سوراخ به هر جا که دلم دست رساند

آري آري عجبي نيست ز پيکان سوراخ

مُصمَت از ديده فتد لخت دل خون آلود

گر چه زيبنده بود سخت به مرجان سوراخ

ياد داري که ز سوراخ تنوري چه رسيد

دل تنور است مرا، چاک ِ گريبان سوراخ

اي مسيح از فلک سفله ننالي که چه کرد

مي کند در دل کس آن لب و دندان سوراخ

37

(ه.ف)

رو کرد سوي کلبه ي ما صبحِ خانه زاد

شد بر کرانه محنت و عيش از ميانه زاد

زان پيش تر که چشم بزايد ز روي خلق

صبح ازل خيال تو در چشمخانه زاد

خوش باد صبح و شام تو کز نسبت غمت

روزانه مُرد محنت و عشرت شبانه زاد

گر آه سر کشيد ز دل پس عجب مدار

کاين خوشه هاي سرکش يکسر ز دانه زاد

ور شعله اي بلند شد از دل مگو که چون

گويد کسي که بهر چه آتش زبانه زاد

خالي نماند گردنش از طوق محنتي

هر طفل بي گنه که درين پند خانه زاد

روز نخست در دل ما بود تير تو

نازم خدنگ ناز تو را کز نشانه زاد

بخت جوان شکست طلسم بهانه اش

چندان که چرخ پير سترون بهانه زاد

در هند شد زياده سيه بختي مسيح

القصه نيل کوکب او از بيانه زاد

38

(م.ن)

مرا در تن به جز پيراهن پرخون نمي گنجد

لباس عافيت در پيکر مجنون نمي گنجد

مکن بيهوده بر من ضايع افسون خود اي ناصح

که در رگهاي پر زهر من اين افسون نمي گنجد

دگر امشب به وصل ماهرويي آنچنان شادم

که بازم کوکب اقبال در گردون نمي گنجد

مکن عيبم که در مکتوب من مضمون نمي يابي

که بس دلتنگم و در نامه ام مضمون نمي گنجد

مسيح ساده دل دارد اميد وصل و زين غافل

که در آغوش اميّد، آن قد موزون نمي گنجد

39

(م.ن)

دلم بار نفس از سينه ي افکار مي بندد

بلي هر کس مسافر گشت اوّل بار مي بندد

بلا از آسمان بر خانه ي من مي شود نازل

دلم از ساده لوحي رخنه ي ديوار مي بندد

اگر کافر ببيند روي او اسلام مي آرد

وگر بيند مسلمان کاکلش زنّار مي بندد

چسان چون غنچه، صد چاکم نباشد در دل پر خون

گلي دارم که عهد دوستي با خار مي بندد

مسيح از تيرگي بخت سياهم مي کند کاري

که گويي روشني بر آه آتشبار مي بندد

40

(م.ن)

ز ناله سينه اي دارم که بر مرغ چمن خندد

ز گريه ديده اي دارم که بر درّ عدن خندد

اگر گاهي به زورم زهر خندي مي دهد گردون

بدان ماند که خود يعقوب در بيت الحزن خندد

به باغ عارض او ناز خندان ديده ام ليکن

من افسوني کنم باشد که آن سيب ذقن خندد

شکن ها نيست کافتاده ست در زلف پريشانت

که زلفت بر سيه بختان خود با صد دهن خندد

بپوشانم ز دشمن زانکه بر جانم اجل گريد

بسوزانم چو هندو زانکه بر جسمم کفن خندد

ز بوي نافه ي زلف تو عالم آنچنان گشته

که گر آهو کشد بويي ز ناف خويشتن خندد

مسيح از بيم و اميّدم به نوعي کار درهم شد

که هم آن کس که بر من گريه مي کرد او به من خندد

41

(ف)

طراوت رخ تو صبح نودميده ندارد

کدام صبح که گلهاي صبح چيده ندارد

براي ديدن روي تو آفريده خدا چشم

اگر چه روي تو بيند کسي که ديده ندارد

به آفرينش تو مي سزد که فخر نمايد

خداي، همچو تو ديگر يک آفريده ندارد

هزار صبح دمانم ز برق آه به هر شب

ولي چه سود کز آنها يکي سفيده ندارد

به يک نگاه کني رام وحش و طير جهان را

نگاه چشم تو را آهوي رميده ندارد

گذشته عمر ولي حاصلي نبوده ز سيرش

رسيده باغ ولي ميوه ي رسيده ندارد

دلم به خلق جهان گفته و شنيده به نوعي

که هيچ بيمي از آن گفته و شنيده ندارد

غلام تست مسيحا چو ديگران مشمارش

که مفت آمده نسبت به زر خريده ندارد

42

(م.ن)

فلک هم با اسيران کينه ي آن تند خو دارد

کسي داد از که خواهد آسمان هم خوي او دارد

ز هر جا بگذرد تابوت من فرياد برخيزد

که آه اين مرده سنگين مي رود پر آرزو دارد

بساز اي نوح امشب کشتيي محکم تر از اول

که شوقم گريه هم در آستين هم در گلو دارد

مکن بر من نماز بي وضو زنهار اي زاهد

نماز همچو من تر دامني چندين وضو دارد

نيفتد از سيه بختي مسيحا عکس من در وي

مرا آيينه ي خورشيد اگر کس روبرو دارد

43

(م.ن)

به جاي جان دل من داغ جانان را نگه دارد

چرا تا داغ او باشد کسي جان را نگه دارد

تو چون مستانه بخرامي به آن قد شيخ شهر ما

اگر دست و دلي دارد گريبان را نگه دارد

ز بي رحمي اگر روزي کشي تير از دل ريشم

نفس در سينه چون قلاّب پيکان را نگه دارد

به ياد صبح اگر تاري ز موي خود دهي اوّل

منادي کن که هر کس هست ايمان را نگه دارد

مسيح از عدل آن خورشيد عالمگير مي زيبد

که باد تند گلهاي گلستان را نگه دارد

44

(م.ن)

شبها که کار سينه ام از تاب بگذرد

دود دلم ز تارک مهتاب بگذرد

بر آرزوي آنکه ببينم تو را به خواب

خوش آن که عمر من همه در خواب بگذرد

يا بر اميد آن که بجويم تو را در آب

عمرم حباب سان همه در آب بگذرد

رنگ شراب گيرد با اين سيه دلي

گر آه من بدان گل سيراب بگذرد

شرمنده باد همچو مسيح آن که از غرور

در عهد ابروي تو به محراب بگذرد

45

(م.ن)

جز من و پروانه در آتش کسي مسکن نکرد

همچو شمع از تار و پود شعله پيراهن نکرد

تا قيامت کلبه ي آن مرده دل تاريک ماند

کز مزار من چراغ عاشقي روشن نکرد

در بلاي عشق اي دل چند مي نازي به صبر

با لباس پنبه عاقل شعله در دامن نکرد

گر چه پيکان وار دندان بر جگر دارم چه سود

صبر را کس پيش تير شوق او جوشن نکرد

چون غريبان گر چه بي کس مردم از اعجاز عشق

هيچ کس نگذشت بر خاکم که صد شيون نکرد

اي مسيح از تند خويي هيچ کس چون يار ما

خون ناحق کشتگان خويش بر گردن نکرد

46

(ه)

درد آن بي درد در تن خانه کرد

سنگ آمد در فلاخن خانه کرد

از تن زارم نمي آيد برون

چون کنم کاين درد در من خانه کرد

از سمند ناز کي آيد فرود

تُرک من در پشت توسن خانه کرد

سنگها  در خانه اش انداخت عشق

هر کجا اين عقل کودن خانه کرد

مدّتي جمعيّتي خوش داشتيم

بزم ما را مرگ شيون خانه کرد

مي گريزند اين خلايق از دمم

کي جُعَل نزديک گلشن خانه کرد

در دلت جا کرد خوش آخر مسيح

موريانه خوش در آهن خانه کرد

47

(ه)

اگر چه بر در آدم سجود آورد

مرا اميد سجود تو در وجود آورد

قدم از حدّ عدم کي نهادمي بيرون

اميد وصل کشانم به اين حدود آورد

مزاج من به سمندر يکي ست زانرو بخت

به دفع تشنگي ام جاي آب دود آورد

همين ز آتش و آب است طينتم گويي

که سينه شعله ي سوزان و ديده رود آورد

نه طفل بودم و بهرم زمانه چون طفلان

چه سرخ و سبز کزين گنبد کبود آورد

مسيح کهنه گهرهاي نو فرو باريد

هزار کينه دگر در دل حسود آورد

48

(ه.ف.جا)

کجا شد آهوي وحشي که ديدن از تو آموزد

و گر هم رام کس باشد رميدن از تو آموزد

به جانها مي خري يک قطره اشک دردمندان را

عزيزي نيست تا يوسف خريدن از تو آموزد

به ذوقي رقص اي افسرده دل در خون گرم خود

که چون مرغي شود بسمل تپيدن از تو آموزد

درآييم ار به بستان ما و تو ، شمشاد بستاني

خميدن بنگرد از من چميدن از تو آموزد

دلم اي اشک خونين چشم دايم بر تو مي دوزد

مباد اين قطره ي خون هم چکيدن از تو آموزد

به زور شوق اي غمنامه ي من اضطرابي کن

که مرغ نامه بر سويش پريدن از تو آموزد

چه در پهلوي خود جا داده اي دل را مسيح آخر

کسي بايد که دشمن پروريدن از تو آموزد

49

(م.ن)

چو گل در باغ عاشق شعله از خاشاک برخيزد

بخار از آب جوي عشق آتشناک برخيزد

سرم بادا فداي خاک آن آلوده داماني

که چون خورشيد اگر در باده افتد پاک برخيزد

اگر فيضي ندارد دست پير ميفروش از چه

گدايي را که او آبي دهد از خاک برخيزد

درخت وادي ايمن نيارد شعله برهر کس

بلي توفان آتش از درخت تاک برخيزد

شهيد چشم مستت آنچنان کيفيتي دارد

که در روز قيامت نيز مست از خاک برخيزد

کنم چون گريه خيزد دود از خاشاک مژگانم

بلي پيوسته دود از هيزم نمناک برخيزد

مسيح اين خانه از يمن دلم خاصيتي دارد

که گر عشرت نشيند بر زمين غمناک برخيزد

50

(ن)

اساس هستي ام روزي که چون خُم خاک خواهد شد

ز فيضِ مي کشي رگهاي جانم تاک خواهد شد

اگر مانم بناي دشمني بر باد خواهد رفت

و گر ميرم طلسم دوستي در خاک خواهد شد

به خون آرزو در سينه از بس تخم غم کِشتم

اگر عشرت به خاکم بگذرد غمناک خواهد شد

برآ بر بام قصر اي عيسي از بهر تماشايش

که امشب آه گرمم زينت افلاک خواهد شد

مسيح اين سوزن صبر از دل بي تاب خود برکش

چه مي دوزي گريباني که ديگر چاک خواهد شد

51

(ف)

چون گشودم پاي آه از دل چمن تاريک شد

دهر همچون ناف آهوي ختن تاريک شد

چون چراغ صبحدم پيش طلوع آفتاب

شب درآمد يارو شمع انجمن تاريک شد

اين سياهي را مبين بر کاغذ از رنگ مداد

تا گذشت از خاطرِ تارم سخن تاريک شد

آن رخ چون روز را ديدم تماشاگه غير

روز روشن همچو شب در چشم من تاريک شد

بزم ما شد تيره چون برخاست آن شمع از ميان

شمع چون رفت از ميان آن لگن تاريک شد

داغ ما بر سينه چون افسرد منزل تيره گشت

لاله پژمرد و مزار کوهکن تاريک شد

خون گرم افسرد از بيداد او در تن مسيح

شمع در فانوس مُرد و پيرهن تاريک شد

52

(ه.جا)

اي که مي گويي سرت کو سر نمي دانم چه شد

تيغ در کف ديدمش ديگر نمي دانم چه شد

داشتم بر آسمان روزي فروزان اختري

آسمان برجاست آن اختر نمي دانم چه شد

از دل مور است بر من تنگ تر دهر فراخ

وسعت اين دشت پهناور نمي دانم چه شد

سوختم در کنج تنهايي که بادي ره نداشت

ليک از من مشت خاکستر نمي دانم چه شد

بود صد غوغاي محشر با صف مژگان او

چون به محشر آمد او محشر نمي دانم چه شد

شعله ي همّت بلندي از دلم برخاست دوش

نُه فلک را سوخت بالاتر نمي دانم چه شد

پيکرم پر داغ بود از مهر آن نامهربان

ماند بر جا داغها پيکر نمي دانم چه شد

اي مسيحا تلخ و شور دهر مخصوص من است

من نمک سنجيده ام شکّر نمي دانم چه شد

53

(م.ن)

بس که کِشت سينه ام از ديده ي تر تازه شد

داغهاي کهنه ام چون لاله يکسر تازه شد

همچو گل کز باد صبحي تازه گردد هر نفس

هر نفس عشق توام در جان و در سر تازه شد

داشتيم از بس به زخم تيغ او دلبستگي

روي در بهبود صد ره کرد و ديگر تازه شد

آنقدر حرف محبت بود در مکتوب من

کز نسيم نامه ام جان کبوتر تازه شد

بس که ذوق خنجر او داشت جانم هر بهار

کاکل خون دلم بر نوک خنجر تازه شد

صد پياله هر طرف از لاله گويي رسته است

ساقيا مي ده که ديگر دور ساغر تازه شد

اي مسيح اين نغمه آخر از چه ساز آورده اي

گوش اهل هوش را زين نغمه زيور تازه شد

54

(ن.ف.جا)

حُسن بويي شد و در گلشن رخسار تو ماند

کفر تاري شد و در حلقه ي زنّار تو ماند

جگرم خون شد و در آتش رخسار تو سوخت

نفسم گل شد و بر گوشه ي دستار تو ماند

دام دلهاست مگر حلقه ي زنّار تو زانک

هر مسلمان که تو را ديد گرفتار تو ماند

چون ز مژگان تواش راه برون رفتن نيست

فتنه در سلسله ي نرگس بيمار تو ماند

آفتابي ست ملاحت که چو خورشيد ازل

تا ابد پرتو آن بر در و ديوار تو ماند

يوسف از روز ازل بهر خريداري تو

آمد و تا به ابد بر سر بازار تو ماند

اي مسيح از نفس گرم تو خونم جوشيد

باد افسرده دل، آن کس که در انکار تو ماند

55

(م.ن)

مردمان بر چشم من صد پرده از خون مي کشند

هرزه کاران را نگر کاتش به جيحون مي کشند

عاشقان دوست را از شيشه دل نازکتر است

اين چنين نازکدلان بار غمش چون مي کشند

مردمان خود دل بدين وحشي غزالان مي دهند

يا دل مردم به زور از سينه بيرون مي کشند

زاهدان از پيکرم هيزم به دوزخ مي برند

قدسيان از سينه ام آتش به گردون مي کشند

بلهوس زين خاک ره برخيز کاينجا مرد را

بي خطايي مي کُشند آنگاه در خون مي کشند

بحر و کان گو همنشين گنج قارون شو مسيح

تنگدستان کي جُوي منّت ز قارون مي کشند

56

(م.ن)

باز بختم در ره آن نازنين مي افکند

وقت آن کس خوش که بختش اينچنين مي افکند

شوق را نازم که بعد از عمرها افسردگي

در نهادم گريه هاي آتشين مي افکند

اين سر خاک فراموشان اقليم دل است

صد سليمان آتش اينجا در نگين مي افکند

مي دمد چون لاله خون آلود، روح کشتگان

هر کجا تيغ تو پرتو بر زمين مي افکند

مي رود عريان تني اي شيخ دنبالش بگير

صد کليد گنج از هر آستين مي افکند

عشق عالمسوز بي قيدانه هر جا مي رود

مي فروزد شعله اي در کفر و دين مي افکند

چون مسيحم مرغ دل آگه ز صيّادست و باز

شوق صيّادش ز سر وقت کمين مي افکند

57

(ف)

با زلف خود بگو که دمي بر صبا دمد

تا خاک، روح در جسد کيميا دمد

بر خار و خاره در ره ميخانه خفته ايم

کز بورياي مدرسه بوي ريا دمد

گشتم چنان غني که ز تأثير فقر من

از تخم کرم پيله ني بوريا دمد

چشمم نديده جبهه ي خورشيد عافيت

زانرو که صبح من همه رو بر قفا دمد

از بس غبار خاطرم آفاق را گرفت

نبود عجب که سبزه ي من بر هوا دمد

افتاده است سايه ي آن موي بر سرم

زين پس ز دوش من همه بال هما دمد

از بس که ترکنم به نم هر دو ديده اش

همچون مسيح از گِل خوفم رجا دمد

58

(م.ن)

از بس که خونم از تو دگر جوش مي زند

مغزم درون کاسه ي سر جوش مي زند

گاهي که گريه مي کند آن بت، ز اشک گرم

خورشيد را به ديده قمر جوش مي زند

از آه سرد و از دم گرمم به چشم و دل

مي بندد آب و خون جگر جوش مي زند

مي افکنم چو ديده برآن روي آتشين

در آب ديده نور نظر جوش مي زند

امشب مسيح باز چنان گرم بي خودي ست

کز سينه ي دعاش اثر جوش مي زند

59

(ف)

در سجودش سرنوشتم از جبين افتاده بود

چون کنم اي دوستان نقش اينچنين افتاده بود

پايه ي تابوت را ديدم که سنگين مي گذشت

اين گراني از نگاه واپسين افتاده بود

رستخيزي از خرام او برآمد از جهان

نيک ديدم آسمان هم بر زمين افتاده بود

تحفه اي مي خواستم بهر نثار قامتش

نقد جان بي قصد من در آستين افتاده بود

نقطه اي ديدم بر آن لب گفتم اين خال لب است

باز چون ديدم مگس در انگبين افتاده بود

خرمن حُسن تو را روزي که مي کردند جمع

آفتاب از دامن يک خوشه چين افتاده بود

کرد چشم مست شوخت گوشه ي ابرو بلند

شورشي در گوشه ي خلوت نشين افتاده بود

نور ايمان رُخت با ظلمت مو جنگ داشت

سخت غوغايي ميان کفر و دين افتاده بود

بويي از کلک مسيحا باد با خود زلّه داشت

وحشتي در آهوان دشت چين افتاده بود

بر بساط جوهري چون خامه ي من برگذشت

هر طرف صد دانه ي دُرّ ثمين افتاده بود

60

(م.ن.ف)

نمي بينم به جز شور لب او در درون خود

همه نوش است خونم تشنه ام زانرو به خون خود

هما بودم من و صيّادم آن هندوي مستغني

به دامش آخر افتادم ز اقبال فزون خود

چو هندو مي کشم بر دور خود خطّي ز دود دل

پس آنگه مي نشينم مي خورم قوتي ز خون خود

کمان از ابروي و ناوک ز مژگان، دام از کاکل

کسي زينگونه نارد تاخت بر صيد زبون خود

در آن شبها که غم با ساز دارد بزم عيش من

شوم خود ناله و خيزم ز جان ارغنون خود

تو گر باوصل خود فارغ نشيني در درون من

چه شد من هم ز وصلت خلوتي دارم برون خود

بميرد گر مسيح از شوق آن گل فرصتش بادا

مبادا نااميد از راي عقل ذوفنون خود

61

(م.ن)

هر که را پايي بود در راه آن دلبر دَوَد

ور کسي را پاي نبود در رهش با سر دود

شب که مستانت ز راه ديده دل خالي کنند

شمع را از هايهاي گريه جان بر سر دود

کاسه ي زهري که بر ياد لبت بر لب نهم

چشمه ي حيوان شود آن زهر و در پيکر دود

چون به بزم باده نوشان بگذرد ياد لبت

روح گردد باده و در قالب ساغر دود

وقت قربان کردنم چون خنجر کين بر کشي

جان ز تن بيرون به استقبال آن خنجر دود

چون مسيحا مي دوم در راه سوداي لبت

منع نتوان کرد اگر لب تشنه بر کوثر دود

62

(ه)

اشکم کدام شب که به جيحون نمي رود

وين طرفه تر که از مژه بيرون نمي رود

روشن نمي کنند چراغ ستارگان

آهم در آن شبي که به گردون نمي رود

اي رهرو عدم ننهي پاي در وجود

زين کوچه هيچ راه به بيرون نمي رود

از باد صبحدم خبري نيست در سحر

آن شب که اشک ما به شبيخون نمي رود

آن دود شعله خيز برون رفته از دلم

کز بيم گردباد به هامون نمي رود

ما را به چرخ سفله چکار است اي مسيح

قانع به آستانه ي هر دون نمي رود

63

(ه.ف)

هر لحظه راه سينه چرا تنگ تر شود

آهي کشم که کار صبا تنگ تر شود

تا بر عذار کاهي من باز کرده چشم

ترسم که چشم کاهربا تنگ تر شود

از بس که کش مکش فتد اندر دل و زبان

ترسم که اين گره به دعا تنگ تر شود

اي درد و غم چه دور زما کرده ايد جاي

نزديک تر که حلقه ي ما تنگ تر شود

خياط را چه جرم که از شوق آن بدن

خواهد که لحظه لحظه قبا تنگ تر شود

خود را به خويش درشکند آسمان مسيح

تا آنکه راه روزي ما تنگ تر شود

64

(م.ن)

کشته ي عشقم و با جان و تن خون آلود

همه زخم است تنم چون چمن خون آلود

در لحد تنگ در آغوش خيالت خفتم

بوي گل مي شنوم از کفن خون آلود

در دل ريش خيال سر زلف پيداست

راست زانگونه که مشکين رسن خون آلود

شعله ي دل که عيان است ز چاک جگرم

همچو شمي ست عيان از لگن خون آلود

خواهي از وصل تنت بوي ِ تجلّي گيرد

پاک شوُ جسم ازين ما و من خون آلود

يوسفي خورده مگر باز که در دشت فنا

مي دود گرگ اجل با دهن خون آلود

اي مسيح از نفست بوي جگر مي شنوم

مي توان يافت غمت زين سخن خون آلود

65

(م.ف.جا)

زلفش اگر بتابند نور قمر برآيد

لعلش اگر بکاوند تنگ شکر برآيد

آهم به ابر بخشي ابر از شرر بسوزد

دردم به کوه بندي کوه از کمر برآيد

با تار آه بستم پاي غم تو در دل

ترسم که همره اشک از چشم تر برآيد

صبح سفيد روزان يک روز هم شود شام

شام سياه بختان روزي سحر برآيد

گر بوم هند بيند زان نخل نيم جلوه

حاشا که ديگر از خاک يک نيشکر برآيد

هر شب که بزم وصلش آمد به ياد شوقم

مانند شمع کشته دودم زسر برآيد

اين روي زردت آخر رام مسيح سازد

کار ارچه صعب باشد آخر به زر برآيد

66

(م.ن)

مرا پيوسته از جان ناله ي شبگير مي زايد

اثر از دل نماند و آه بي تأثير مي زايد

هميشه شير از خون زايد و من دايه اي دارم

که در پستان او پيوسته خون از شير مي زايد

ز تقدير ار نشد روشن چراغ عاشقان سهل است

که در شبهاي تار عاشقان تقدير مي زايد

مرا از شوق سودايش به جاي مهره ي گردن

ز روي پوست دايم دانه ي زنجير مي زايد

ز دود دل پي تاريکي روز سياه من

همان از ديده ي من ابر عالمگير مي زايد

نه اشک از ديده مي بارم ز تقصيري به صد حسرت

که در عذر گنه از ديده ام تقصير مي زايد

ز باد دامن پرهيزکاران اي مسيح امشب

دعاي عيسي ما مريم تأثير مي زايد

67

(ف)

ساقي چه صراحي ز مي ناب کند پر

مِي گردد اگر ساغرم از آب کند پر

چون آب که آيد به دهان، لذّت آن تيغ

هر دم دهن زخم ز خوناب کند پر

خوش سر زده آيي به دلم در دل شبها

چون خانه درويش که مهتاب کند پر

همچشمي سيّاره کند ديده همه شب

بيدار غمت چشم چه از خواب کند پر

ما سجده ي ابروي تو گيريم چو زاهد

از سجده ي حق دامن محراب کند پر

ابري ست مرا ديده که چون قطره کند بذل

هر قطره ي او خانه ي سيلاب کند پر

آن را که سرو کار بود با چو تو شمعي

چون شعله تن و جان ز تب و تاب کند پر

آن کلک مسيح است که گر وقت بيابد

عالم همه از گوهر ناياب کند پر

68

(م.ن)

توفان بسي بود ز دلم آرميده تر

عيشم ز چشم جادوي ترکان رميده تر

تا کي به غنچه طعنه ي دلتنگي اي نسيم

کاين گل بود ز صبح اسيران دميده تر

از بس که در هواي توام خون ز دل چکيد

گرديده در صفا دلم از خون چکيده تر

در سنگلاخ دهرعنان امل بکش

بايد به سنگلاخ، عنان را کشيده تر

وصف لبت نوشت و ز شيريني سخن

شد نوک خامه از سر پستان مکيده تر

کرده ست جمع صد دُر مکنون به هر مژه

از چشم خود مسيح نديدم نديده تر

69

(ف)

ديدمش هر بار بود از بار ديگر تازه تر

کردمش من هم به آب ديده ي تر تازه تر

سينه ي من بس که شاداب است در سوداي تو

دود آه من بود از دود مجمر تازه تر

من ز غم مي سوزم و آن شوخ مي بالد ز عيش

مي شود از آتش من آن سمن بر تازه تر

تازه تر گردد دلم در سينه هر ساعت ز سوز

زان که در آتش شود هر دم سمندر تازه تر

همچو ريحاني که بر رويش بيفشاني گلاب

از عرق مي گردد آن زلف معنبر تازه تر

مي خورد هر دم که پيکان دگر از شست تو

مي شود جان در تن اين صيد لاغر تازه تر

مي چکد از ديده ام هر دم به شوق روي تو

آتشين آبي که هست از آب کوثر تازه تر

گر زند بر استخوان خشک من تيغ ستم

دور نبود گر کند آن تيغ جوهر تازه تر

اي مسيحا گر زند آن شوخ بدخو خنجرم

مي شود از خون صافم آب خنجر تازه تر

70

(ف)

کف گلچين به زخم خار رنگين مي شود آخر

بلي نفرين بلبل خصم گلچين مي شود آخر

ز نسرين بر کَنَد دل باغبان خُلد اگر داند

که بر تن پينه هاي داغ، نسرين مي شود آخر

اجل شد موميايي جسم خشکم را ندانستم

که مرگ تلخ شورم جان شيرين مي شود آخر

مرا سامان جان ابتر خود از جنون آمد

جنون هم گاه عقل مصلحت بين مي شود آخر

دعاي جان من گر کرد ياري من ني ام خوشدل

چو مي دانم دعا هم گاه نفرين مي شود آخر

ز موم دل به نوعي مايه دارد رشته ي آهم

که در شبهاي تارم شمع بالين مي شود آخر

مسيحا کلبه ام بي سقف شد از زور دود دل

نگفته ام خانه ام چون خانه ي زين مي شود آخر

71

(م.ن)

اي سبز خط غاليه، در جان و تنم گير

وي لعل، شکر خنده کن و در سخنم گير

اي ناله چو خواهي که سر از خاک برآري

داغ دل من وام ز داغ کفنم گير

از کام تسلّي شدم آخر به دروغي

اي زال فلک بر صفت کوهکنم گير

دارم به دهن زان لب شيرين شکر و شير

اي شوق تو چون شير و شکر در دهنم گير

دل تربيت درّ عدن يافته از مهر

رو تربيت مهر ز درّ عدنم گير

مردانه اگر درصف عشقت بنهم پاي

رسوا چو مسيح از نفس مرد و زنم گير

72

(م.ن)

عشق آمد و بگرفت رگ جان مرا باز

در چنگ تو انداخت گريبان مرا باز

خوش کنج غمي دارم و خوش خاطر جمعي

يارب نکند کس در زندان مرا باز

چشم تو مرا کشت به آن غمزه بفرماي

تا باز رهاند ز اجل جان مرا باز

در کاکل او جاي گرفتي بنشين خوش

برهم مزن اي دل سر و سامان مرا باز

اي ديده ي بدخو نفسي گريه نگهدار

در گريه مياور گل خندان مرا باز

خوش ابر گهر ريخت به هر خاک مسيحا

ديده ست مگر ديده ي گريان مرا باز

73

(م.ن.جا)

امشب اي ناله گذر بر جگر چاک انداز

کشتي خويش درين موج خطرناک انداز

آتش روي تو جان و دل ما سوخت که گفت

شعله ي طور ببر در خس و خاشاک انداز

هم بدين جرم که بي تو دم آبي خورده ست

دلم از سينه برون آور و بر خاک انداز

از تو خواهند اگر خون مرا در محشر

گو مشو منکر و در گردن فتراک انداز

تا که خلقت همه چون ماه بينند در آب

جلوه کن عکس براين ديده ي نمناک انداز

خواهي ار شاهدِ مِي تنگ در آغوش کشي

رشته از جان بکش و در کمر تاک انداز

اي مسيح اين همه بد در نظر ناقص تست

هر چه آلوده، تو بر وي نگه پاک انداز

74

(م.ن)

از آن چون سايه مي افتم به پاي نخل بالايش

که از تار وجود خود نهم زنجير بر پايش

متاع درد او دارد دلم زان بر سرش لرزد

چون آن نو کيسه کز انديشه مي لرزد به کالايش

نمي دانم گليم شام هجران از چه بافد غم

همين دانم که مي آيد زمان کوته ز پهنايش

سرم گر خاک راه سيل گردد ز آستان او

عيان باشد علاج دردسر در صندل لايش

نگيرد ماه من يکجا قرار از شوخي و طفلي

به اين تقريب گه در ديده گه در دل کنم جايش

مسيح از مهر او چون گل شکفت و ريخت در بستان

چو باد صبحدم آيد نشاني جو ز اجزايش

75

(م.ن)

دوزخ قدم از سوز دل ما ننهد پيش

هر جا دل ما سرنهد او پا ننهد پيش

در سينه ام اي مرغ بهشتي ننهي پاي

کز بيم، سمندر قدم اينجا ننهد پيش

عالم همه در ديده ي عيشم سيه آمد

روزي که دلم دفتر سودا ننهد پيش

جايي که توان ديد گل روي تو در خواب

کس دفتر گل بهر تماشا ننهد پيش

گر مفت دهد سر ز مسيحا نستانند

در راه تو تا پاي تمنّا ننهد پيش

76

(م.ن)

بايد ز خلق بود درين ازدحام پيش

هر جا که بر مراد تو باشد دو گام پيش

هر جا نماز و طاعت عشق تو مي کنند

استاده است پير خرد چون امام پيش

بويي ز زلفت آمد و آشفته شد دماغ

عنبر نياورند بلي در زکام پيش

زلفت فتاده بر رخ خال اين نه دلبري ست

زيرا که دانه در عقب افتاده دام پيش

در شهر محنتم چو غريبان آشنا

يا چون مسافري که فرستاده نام پيش

گامم بماند در عقب آنجا که من ز شوق

بي پا و سر قدم بنهادم ز کام پيش

از رنگ و بو برآمده ام چون مسيح پاک

گر بوي يوسف آيد، نارَم مشام پيش

77

(م.ن)

بس که بينم پرتو رويت ز در يا بام خويش

چشم بر ديدار خويشم گوش بر پيغام خويش

آنچنان از خود فراموشم که پنداري چو گل

در گلستان گوش من نشنيد هرگز نام خويش

در جهان يک هفته خواهي بود چون گل عيش کن

مي ببايد ديد در آغاز خود انجام خويش

شسته اند اين نامرادان از مراد خويش دست

ما و کام يار چون يار و دل خود کام خويش

از تأسف مي چَشَم بر ياد آن لبها لبي

زير لب آهسته شيرين مي کنم دشنام خويش

تن مشبّک شد چو دام ماهي از آهم مسيح

بر اميد آنکه روزي آرمت در دام خويش

78

(ف)

بر آن سرم که بر آتش نهم جريده ي خويش

ز نيک و بد نکشم دامن کشيده ي خويش

جهان ز صبح دلم روشن است و من غافل

نشسته خوش به پس پرده ي دريده ي خويش

به تيره روزي من گو مبين که صبحم ليک

سياه کرده ام از دود دل سفيده ي خويش

سرم بُرند به مقراض جور و من چون شمع

به طنز خنده زنم بر سر بريده ي خويش

به دود سينه که خيزد داغهاي کهن

هميشه شام کنم صبح نودميده ي خويش

کمند ناله کشيدم ز چار جانب دشت

مگر به بند کشم آهوي رميده ي خويش

چنان که بر سر گل بگذرد نسيم سحر

گذار کن سوي صيد به خون تپيده ي خويش

سواد بُد همه طومار و بهر ثبت غمت

بر او اضافه نمودم بياض ديده ي خويش

وعيد قهر خدا تا به کي برو واعظ

که هيچ کس نکشد کينه ز آفريده ي خويش

مسيح مفت وش و گلرخان طمع کارند

به هيچ و پوچش کردند زر خريده ي خويش

ز راه ديده به دل آمد و به نازم گفت:

که دل سپار به من، گفتمش: به ديده ي خويش

79

(م.ن)

باشد ز روي خوب تو حفظ نگاه فرض

هر جا که آينه ست بود ضبط آه فرض

اي تُرک شوخ چشم حذر کن که عدل و داد

بر لشکرست سنّت و بر پادشاه فرض

فرض است اجتناب و حذر از گنه ولي

با عفو خنده روي تو باشد گناه فرض

روشن شدن به مهر تو، بر ذرّه ي نحيف

باشد بسان روشني مهر و ماه فرض

اي شاخ گل نظر سوي ما کن که بر شهان

آمد شنيدن سخن داد خواه فرض

صد کهربا کشند به هر جانبي مرا

کرده ست عشق، جسم مرا برگ کاه فرض

گشتيم پير همچو مسيح و غم بتان

بر ما هنوز گاه حرام است و گاه فرض

80

(ن.ف.جا)

بر روي همچو مصحف تو نوبهار خط

خطّ غبار نيست که هست آن غبار خط

تا در ميان گلشن رويت فتد مگر

عمدا نگاه من گذرد از کنار خط

خطّي به داغداري دل کرده ام درست

زانرو که نيست جز دل من داغدار خط

از دست برده خطّ خوشت اختيار من

با آن که خوش به دست من است اختيار خط

گفتم مگر چو خطّ تو خطّي کشم به کلک

خط شرمسار من شد و من شرمسار خط

خط يادگار ماست مسيح اندر اين جهان

وآنگه معاني نمکين يادگار خط

81

(م.ن)

دارد ز بس که سينه ي من آرزوي داغ

بر پنبه عاشق است به صد دل به بوي داغ

اي ديده سوزن مژه ده لحظه اي به وام

تا من به تار اشک نمايم رفوي داغ

بر هر طرف که مي نگرد داغ ديگر است

دايم نشسته است دلم روبروي داغ

گويند آب رفته به جو باز آيدي

پس خون چرا برفت و نيامد به جوي داغ

اي دل حساب کهنه ي خود پاک ازو بجوي

از من که خون تازه کنم در گلوي داغ

گردد تهي چو ساغر چشم از شراب اشک

در لحظه باز پر کنمش از سبوي داغ

اي سينه تا که محو نگردد ز خاطرت

پيوسته با مسيح بکن گفت و گوي داغ

82

(م.ن)

قطره ي خون در دلم بالد چو باران در صدف

ليک چون لؤلؤ بود ده روز مهمان در صدف

بر خلاف ابر کاو گوهر نهد در صلب بحر

پيش ازين مي پروريدم لعل و مرجان در صدف

بخت بد اکنون که خونم را به رنگ آب کرد

پرورم جنسي که پرورده ست نيسان در صدف

بحر و بر شد بس که پر از غمزه ي چشمان تو

جاي گوهر بعد ازين يابند پيکان در صدف

قطره ي خون بر دَرِ چشمم ز درد غمزه ات

همچو مرواريد بنشسته ست عريان در صدف

اي که مي گويي نگنجد بحر اندر قطره اي

سوي چشم بين که گنجيده ست عمان در صدف

نيست گوهر در صدف، کز شرم اشک من مسيح

ابر، اشک چشم خود کرده ست پنهان در صدف

83

(ه.جا)

بس که سنگين گشتم از اسرار عشق

استخوانم شد کبود از بار عشق

چيست در کام محبّت هر دو کون

زين دو لقمه نشکند ناهار عشق

ميوه پيکان است باغ عشق را

شد سر خونين گل دستار عشق

گرچه در چشم خسان خارست ليک

گل بود خار سر ديوار عشق

چشم ديگر بر نگيريم از رخش

گر نصيب ما شود ديدار عشق

مي کند هموار نيکو مرد را

کوشش سوهان ناهموار عشق

اي مسيحا ره نيابي سوي ما

گر برون آري ره از پرگار عشق

84

(ف)

بس که بر ديوانه ي ما خانه ي صحراست تنگ

هر کجا باشد به زير آسمانش جاست تنگ

مشکلي دارم بيان فرما جوابم اي حکيم

با چنين وسعت جهان بهر چه بر داناست تنگ

اي که پرسيدي ز ما در تنگي عالم سبب

پر شد از دود دل ما زين سبب دنياست تنگ

کهکشان را کي توان بستن به دور زخم ما

زان که پيش طولش اين کرباس را پهناست تنگ

با تمناي تو جسم ما نمي گنجد به پوست

ماهيي کان بالد از شوقت بر او درياست تنگ

بر سر خار مغيلان پايکوبان مي رويم

تا نباشد نشتري در کفش ما برپاست تنگ

در دل اغيار کي گنجد خيال روي دوست

با همه وسعت جهان در چشم نابيناست تنگ

اي مسيح از تنگي عالم به جان آمد دلم

در بدن تنگ است جاي جان ز بس دلهاست تنگ

85

(ه.جث)

صبحم ز گلشن مي رسم بوي گلستان در بغل

طفلم به مکتب مي روم خورشيد چون نان در بغل

زندان اگر زين پيشتر بگرفت يوسف را به بر

من يوسفم و اکنون ز دل بگرفته زندان در بغل

از بس دراين آماجگه بودم نشان ناوکش

دارم چو گلبن فصل گل پيوسته پيکان در بغل

در سينه پنهان از نظر دارم بسي لخت جگر

خورشيدم و دارم همه لعل بدخشان در بغل

در گلشن سوداي او چون خار عريانم مبين

آن غنچه ام کز بوي خود دارم گلستان در بغل

از مهر روي و زلف تو نبود تهي دست و دلم

زنّار در کف باشدم پيوسته قرآن در بغل

مفلس نمايم چون مسيح امّا چو نيکو بنگري

دارم بسي درج گهر از ابر نيسان در بغل

86

(م.ن)

خوش فداي خاک پايت کرده ام جان عزيز

بلبل خوارم ولي دارم گلستان عزيز

مگذر اي باد صبا گستاخ از زلف کجش

جاي گستاخي نباشد اين شبستان عزيز

سير نتوان خورد اگر بر سفره ي قيصر بود

چون گرسنه باشدت در خانه مهمان عزيز

گر چه شيطان خوار شد در چشم ارباب غرور

در درون پوست دارد سينه شيطان عزيز

تو عزيز ملک جودي جمله عالم مصر تو

چون تو شاهي را چو من بايد ثنا خوان عزيز

خوار نتوان ديد در قربانگه ناز توام

آخر اي بدخو سماعيل است قربان عزيز

خوش عنان خويشتن در دست دل بنهاده ام

خوار عصيانم مسيح از شوق غفران عزيز

87

(ه.ف.جا)

دلم انکاره ي آب است و جان انکاره ي آتش

چو اخگر پاره ي خاک است جسمم پاره ي آتش

در آتش نفکنم بار تن افسرده ي خود را

ندارم اين ستم هرگز روا درباره ي آتش

مرا اين جسم سوزان زينت جان است پنداري

که طفل شعله زينت گيرد از گهواره ي آتش

درخشيد آن عذار از دور و من سرگشته گرديدم

اگر موسي نبودم چون شدم آواره ي آتش

زهاب چشمه ي من کوره ي حدّاد را ماند

که بر مي جوشد از وي دم به دم فوّاره ي آتش

غبار دل مگر گاهي نشاند آتش جانم

که چون زد شعله جز با خاک نتوان چاره ي آتش

محبت گر به مهر آرد دل سخت تو را شايد

بلي فولاد افروزد گهي از خاره ي آتش

چو آه از دل بر آوردم دَوَد از پي دُرِ اشکم

که خواهد آسمان دود دل سياره ي آتش

مسيح از روي او گر ديده مي نوشم مکن عيبم

حبابي را نباشد طاقت نظاره ي آتش

88

(ه.ف.جا)

ستاد شمع به يک پا در انتظار قدش

خرام ديد و چو پروانه شد شکار قدش

زمين ز سايه ي او لاله زار شد يکسر

کم از بهار رخش نيست هم بهار قدش

جدا کنند زهم بند بند نيشکّر

که سر ز خاک چرا زد به روزگار قدش

کند قدش چو کمان غيرت و زند پس خم

گهي که سرو شود در چمن دچار قدش

بنفشه پيش فکنده ست سر، که در گلشن

شده ست از قبل سرو شرمسار قدش

تهي ست طينت پاکش چنان ز مهر و وفا

که سايه هم نکند نخل فتنه بار قدش

مسيح بر تو حرام آن خرام کبک فريب

به رغبت ار نکني جان خود نثار قدش

89

(ف.جا)

دلي دارم که دايم رند دريا دل کنم نامش

گهي ديوانه اش خوانم گهي عاقل کنم نامش

چنان کز جان طلبکار توام در ظرف هر قطره

حبابي گر به دريا بنگرم محمل کنم نامش

از آن چون مرغ بسمل رقص گيرم در فداي سر

که عمر جاودان است اين و من بسمل کنم نامش

به سعي سوزن مژگان او در چشم چون دريا

برآرم لخت دل از گوشه اي ساحل کنم نامش

چنان در لذت بيداد او محوم که صد نوبت

ابد گر بگذرانم عمر مستعجل کنم نامش

ز ناکامي اگر در راه من مويي گره گردد

نهم پا باز پس بس عقده ي مشکل کنم نامش

ز بس کز خانه بر دوشي به تنگ آمد دل زارم

چو شبنم بر سر خار افتم و منزل کنم نامش

چو سنگ افکندم از خود دور و من خاک رهش گشتم

اگر انصاف بخشد شاه سنگين دل کنم نامش

سکندر گريه عالم گيري آيد نوبت ديگر

بگيرم ناله شه چون نام حق باطل کنم نامش

کمال نقص ديدم در مسيح از عيب دانايي

گر از من بشنوي من ناقص کامل کنم نامش

90

(م.ن)

اي بخت بد مدد به من خسته بد کنش

اکنون تو نيز در بدي من مدد کنش

ما دل به دست کس نگذاريم يک نفس

ز اوّل اگر پسند غمت نيست رد کنش

شريان آرزوي من از خون دل پر است

خود سر نمي کند تو به مژگان مدد کنش

بگذر به کشته ي خود و از زير پاي خويش

بردار جان ديگر و در کالبد کنش

اين بس که در حريم تو يابد مسيح راه

کي گفتمت که چون دگران معتمد کنش

91

(ن.ف)

دلا اگر چه شدي چون هزار مرده ي گل

بهاي خون تو شد نقد ناشمرده ي گل

ز هوش رفت صبا زان خرام گو بلبل

به بال تيز کند آتش فسرده ي گل

ز اختلاط دلم با رخ تو دانستم

که گل فشرده ي دل بود و دل فشرده ي گل

به اين دو ماهه ي عمر از نشاط غافل نيست

چه عاقل است ببين طفل سالخورده ي گل

به اين اميد که پا بر سرش نهي به غلط

نمي رود ز چمن برگ باد برده ي گل

گلي که بر دمد از سينه ي بهار مسيح

هزار دي بودش در ميان چو خرده ي گل

92

(م.ن.ف.جا)

گلي تو اي دل خون گشته يا هزار کدام

بگو ز عاشق و دلبر کزاين دو يار کدام

دلم ز آتش و چشمم ز آب لبريز است

ستاره سوز شوم يا ستاره بار کدام

مراد و عيش خود اي باغبان درين گلشن

ز برگ گل طلبم يا ز نوک خار کدام

درين سحر که دعا رد نمي شود اي دل

بهشت مي طلبي يا وصال يار کدام

رسيده دشمن لب تشنه بر درِ جگرم

و گرنه نرگس را مستي و خمار کدام

مسيح بلبل مستم وليک در قفسم

مرا به عيش چه نسبت مرا بهار کدام

93

(ه)

من اين کبوتران ز جنون رنگ کرده ام

خوشتر ز جمله آن که به خون رنگ کرده ام

خون در جگر نبود که رنگي دهد به اشک

دل در تعجب است که چون رنگ کرده ام

در باغ اگر ز خاک دمد رنگ رنگ گل

من هاله ي هوا به فسون رنگ کرده ام

کرده ست داغ کهنه مرا سر خروي عشق

بيرون خود ز داغ درون رنگ کرده ام

من بخت خويش را که در اوّل سفيد بود

با آن دو زلف غاليه گون رنگ کرده ام

الوان عيش و عشرت بادا قرين شاه

کاين مرغکان به قصد شگون رنگ کرده ام

عکس دلم فکنده سياهي به شب مسيح

يا شام را ز بخت نگون رنگ کرده ام

94

(ه.ف.جا)

در زمين سر گشته مي گردم زمان گم کرده ام

چون دعاي خويش راه آسمان گم کرده ام

گر به غربال تن خود خاک بيزم دور نيست

اي مسلمانان چه مي پرسيد جان گم کرده ام

مردِ صبرم پنبه را از شعله ظاهر ساخته

ديرِعشقم کعبه را در ناودان گم کرده ام

چون سگي کز صاحب خود دور ماند بي کسم

مرغزار و گلّه و شير و شبان گم کرده ام

آنچه بتوان خويش را گم کرد با آن يافته

وآنچه بتوان يافتن خود را به آن گم کرده ام

تا نيابد کس نشان تير او از پيکرم

سر به سر در پيکر خود استخوان گم کرده ام

بازوي زور آوري افکنده از دست مراد

تير گم گردد ز مردم من کمان گم کرده ام

سيل اشکم راهبر بوده ست و دل دنباله رو

من چو گرد از پي، پي آب روان گم کرده ام

اي مسيح از من چه مي پرسي که احوالت چه شد

رستم دستانم امّا داستان گم کرده ام

95

(ه)

بر قد شاداب او تار نظر پيچيده ام

خار خشکي بوده خوش بر نخل تر پيچيده ام

خويش را گم کرده ام در شام زلفي تا ابد

آفتابم سر ز فرمان سحر پيچيده ام

رشته مي پيچند گاهي بر کباب از نازکي

تار آه خويش را زان بر جگر پيچيده ام

اين درخت سبز بي حاصل که گردون نام اوست

سايه هم ندهد به من، من در ثمر پيچيده ام

رشته ي طول امل را کرده ام دستار سر

وانچه باقي مانده از سر بر کمر پيچيده ام

سنگ مرگم در سراي نيک و بد افتاده ام

دود عشقم در دماغ خير و شر پيچيده ام

کرده تا کلک گهربار تو بر دفتر گذار

جان خود در کاغذي همچون شکر پيچيده ام

اي مسيحا عالم ويران ز من آباد گشت

چون بخار و دود خوش در بحر و بر پيچيده ام

96

(ف)

دل تنگ مي شود ز تمناي گريه ام

اي کاشکي فراخ بُدي جاي گريه ام

ديوارهاي خانه شد از اشک من خراب

آيند مرد و زن به تماشاي گريه ام

در جوي چشم من شده بحر محيط غرق

چون طول آن نبوده به پهناي گريه ام

مرغابيي است چرخ که چون مرغ خانگي

نارد نشست بر سر درياي گريه ام

گه ميل سير بحر کند گاه قصد برّ

تا بر کجا قرار دهد راي گريه ام

صد ره دميد صورسرافيل و آن صدا

شد پست در بلندي غوغاي گريه ام

پر شد تمام روي زمين از سرشک من

وز سوز سينه خشک بود جاي گريه ام

گريم به قصد آن که شوم غرق چون حباب

ورني کجا بود سر و سوداي گريه ام

پر ميشود ز گريه ي من ظرف آسمان

گر بر زمين گشاده شود پاي گريه ام

عريان نشسته قلزم اشکم از آن که هست

کوته قباي موج به بالاي گريه ام

خس را ز بحر، هيچ خطر نيست اي مسيح

با اين تن نحيف چه پرواي گريه ام

97

(م.ن)

اگر آهم شرر پاشد به روي زرد مي روبم

به جاروب مژه اين گنج باد آور مي روبم

به ظلمت آنچنان خو کرده ام زان طرّه ي مشکين

که از بوم و بر خود صبح را چون گرد مي روبم

دهانم فارغ از قوت است و چشم از خواب مستغني

به جاروب مژه زين هر دو خواب و خورد مي روبم

اگر بر خاک مجنونم گذار افتد عجب نبود

بلي بادم غبار از تربت همدرد مي روبم

صبا مي گردد اندر باغ شوق و شعله مي چينم

دوا مي کارم اندر خاک عشق و درد مي روبم

مسيح از بس که با غم خوي کردم، رنگ عشرت را

ز دل مي شويم و از جسم غمپرورد مي روبم

98

(م.ن)

به زور گريه از سوز دل خود تاب مي دزدم

ميان آتشم امّا نفس در آب مي دزدم

در آب و آتشم در عشق با آن کز خردمندي

به افسون آتش از موسي و از خضر آب مي دزدم

معاذالله مرا رسوا مکن اي گريه يکچندي

هنوزم دل نمي داند کز او ناب مي دزدم

صباح از شوق او گل از رخ خورشيد مي چينم

ز حرص روي او شب نور از مهتاب مي دزدم

دمي آبم دهد جلاّد و من منّت نمي دانم

که آب آخرين از خنجر قصّاب مي دزدم

جهان گو ايمن از توفان چشمم شو مسيح امشب

که من در آستين شوق اين سيلاب مي دزدم

99

(م.ن)

دمي کز بيم خوي او زبان از داد مي بندم

به لب مي آورم جان و ره فرياد مي بندم

چو راه اشک مي گيرم نفس در آب مي دزدم

چو پاس آه مي دارم گره بر باد مي بندم

دربن گلشن بپرورده ست خورشيدم به صد عزّت

همين چون سايه دل در قامت شمشاد مي بندم

طلسم دوستي زين بي سرانجامان دشمن خو

اگر باطل شود روزي من از بنياد مي بندم

مسيح از فکر عالم عالمي را مي کنم فارغ

طلسم عاشقي بر بنده و آزاد مي بندم

100

(ن.ف.جا)

تا کي ز بيم خوي تو افغان فرو برم

تا کي نفس برآرم و پيکان فرو برم

هنگام نزع تا تو نيايي به ديدنم

صد بار اگر به لب رسدم جان فرو برم

در بحر اشتياق تو گرداب حسرتم

کان بحر را همه به گريبان فرو برم

آبي که ابر تيغ تو بارد به پيکرم

همچون زمين تشنه به نيسان فرو برم

بر دل مسيح زلف کجش را زنم به عنف

کاين گوي در مغاک به چوگان فرو برم

101

(ه)

چشم آتش نقش ماني ديد در خاکسترم

باد هم خطّ اماني ديد در خاکسترم

سوختم تن را به جرم اين که دل پيشت تپيد

نقش خجلت مي تواني ديد در خاکسترم

در جواني پير بودم من ولي چون سوختم

ديده ي نرگس جواني ديد در خاکسترم

همچو طفلان سوي سرخي سوي او آهنگ کرد

باد رنگ ارغواني ديد در خاکسترم

چون کشيدم آه پاشيد اين تن سوزان زهم

صبح طرز جانفشاني ديد در خاکسترم

عقده هاي آسمان يکسر بر او گرديد حل

هر که رنگ آسماني ديد در خاکسترم

اي مسيح از مهر او چون سوختم خود را، رفيق

هم ز مهر او نشاني ديد در خاکسترم

102

(م.ن)

من آن ني ام که منّتي از جان خود کشم

جان را به دست خود ز گريبان خود کشم

من برگ گل نسوزم بهر گلاب تلخ

گل بينم و گلاب ز چشمان خود کشم

اي ديده خون مبار ازين بيش تا به کي

شرمندگي چو لاله ز دامان خود کشم

از دل رهي به دوست گشايم به خامشي

تا چند ناز و منّت افغان خود کشم

چون بلبل رميده ام از سنگ ناکسان

باشد که رخت خود به گلستان خود کشم

قارون کنم هزار گداي چو خويش را

زان لعل ها که در صف مژگان خود کشم

همچون مسيح، وقت رحيل از بساط خاک

موري ز راه گيرم و سامان خود کشم

103

(م.ن.جا)

خوش آن کز ناوکي ناگه چو صيد بي خبر غلطم

بنازم دست صيّادي که از زخمش به سر غلطم

به خونم مي شود آلوده فرش مسند نازت

چنان دانسته زخمي زن که در بيرون در غلطم

مرا خون جگر مي جوشد از ياد تو مي خواهم

سراپا آه گردم تا به بويت در جگر غلطم

ز هر درد تو جان يابم که از درد دگر ميرم

ز هر زخم تو برخيزم که از زخم دگر غلطم

تنم از ضعف اگر مانند مويي شد به اين شادم

که شب با زلف او در بستر از باد سحر غلطم

درخت مهر من دارد مسيحا ريشه در خارا

نه آن نخلم که در باغ محبت از تبر غلطم

104

(م.ن)

کرده ام خوبي به تنهايي ز همدم فارغم

هم خوشم هم ناخوشم از شادي و غم فارغم

نيست در عالم مرا شغلي که قيد من شود

عالم بي قيدي ام وز قيد عالم فارغم

نيست اميّد طراوت زين تن پژمرده ام

چون گياه خشک از باران و شبنم فارغم

زين جهانِ ناخوشم اميّد خوشحالي نماند

از غم نوروز يا فکر محرّم فارغم

در دلم ديگر تمناي زياد و کم مباد

اين چنين کز آرزوي بيش يا کم فارغم

گر چه از پا تا به سر نيشم ز نوشم بي نياز

ورچه از سر تا به پا زخمم ز مرهم فارغم

چون مسيحم آرزوي عشق هم در دل نماند

يار از من فارغ و ازيار من هم فارغم

105

(م.ن)

شکر ايزد را که حاصل شد تمنّاي دلم

خار مهر گلرخي بشکست در پاي دلم

بس که مشتاقم به هر گامي که آهي مي زنم

گردباد شوق مي خيزد ز صحراي دلم

طفل اشکت را بکشتم همچو سيماب اي مژه

ليک من هم ضامن اين خون به بالاي دلم

ترک و هندو هر کجا شمعي ست من پروانه ام

شاهد ترک است دل، هندو سويداي دلم

کنج عزلت مي گزينم همچو يعقوب ارچه، چند

همچو يوسف شهره در مصر تمناي دلم

کاروان رفت و رفيقان جمله بگذشتند و من

اندراين بازار، سرگردان سوداي دلم

جان فشانم اوّلش در پاي و ميرم پيش او

اي مسيح آن ترک اگر آيد به يغماي دلم

106

(ه)

ياسمنهاي چيده را مانم

صبحهاي دميده را مانم

برگرفته دل از محبت تن

جان برلب رسيده را مانم

همه را ديده ام به غير از خويش

راست گفتي که ديده را مانم

سيه و خشک و مشک سوخته ام

کشت آتش کشيده را مانم

رفته نقد حيات از کف و من

مرغ از کف پريده را مانم

چاکها از دم نسيم خورم

تارهاي کنيده را مانم

ريشه در خون و خشک تر از چوب

خار در پا خليده را مانم

مي دوم هر طرف گسسته لجام

من ستور رميده را مانم

ننشينم ز پا نبندم رخت

جان بر سر دويده را مانم

شعله ها در دل است و لب خاموش

دوزخي آرميده را مانم

عاقبت رخنه مي کنم در سنگ

قطره هاي چکيده را مانم

چشم من سير ازو نگشت مسيح

من گداي نديده را مانم

107

(م.ن)

ز رويت بس که در دل حسرت ديدار مي چينم

گلي کامسال مي رويد ز باغت پار مي چينم

ميان ما و تو بسيار فرق است اندرين گلشن

تو گل از خويش مي چيني من از گلزار مي چينم

چو مي آيم به باغ عارضت از اضطراب دل

صبا را رشک مي سوزد که گل بسيار مي چينم

همه ديدند مه زين روزن و من دود مي بينم

همه چيدند گل زين گلشن و من خار مي چينم

اگر اعجاز عشقم نيست پس چون خار مژگان را

به گرداگرد اين چشمان آتشبار مي چينم

بسوزد عالمي گر واشود طومار اجزايم

که نرد آتشين در جوف اين طومار مي چينم

مسيح از فرصتي يابم به حفظ عرض سر مستان

سر منصور را مانند گل از دار مي چينم

108

(م.ن)

نبوّد کسي که دست اردات به او دهم

هم خوشتر آن که دست به دست سبو دهم

گردد درخت سبز و دهد گل ولي بعکس

من خشک تر شوم چو گل آرزو دهم

من غنچه ي دميده ام از خارزار دل

اطفال غم شکنجه کنندم که بو دهم

نُه توست همچو غنچه تن لخت لخت من

يعني چو نافه بوي غمش توبه تو دهم

مردم به آب ديده بشويند روي زرد

من چهره را به آتش دل شست و شو دهم

در بزم دل مسيح که نور حيات از اوست

جان زلّه مي نهم که بر آن تار مو دهم

109

(ه.ف.جا)

صحبت گرم من و آن بت سرمست به هم

خوش بهشتي ست اگر زود دهد دست به هم

استخوانهاي زهم ريخته را در ته خاک

ياد آن رسته ي دندان شد و پيوست به هم

سايه ي زلف تو افتاده به بحر مژه ام

ماهيان تحفه فرستند کنون شست به هم

يک تن از فتنه ي چشمت نرهيده ست و هنوز

تا چه تقدير کنند اين دو سيه مست به هم

با فلک دست و بغل مي روم اي خواجه بيا

که تماشاست تلاش دو زبردست به هم

برهمين زبده ربايان، سخنان هست ولي

چون سگان بر سر لقمه نتوان جست به هم

دست بردم به دل خسته که تيرش بکشم

تير ديگر زد و خوش دوخت دل و دست به هم

مژده ي آمدنش قاصد اگر داد چه سود

بهر تسکين دل من سختي بست به هم

بوي عشق از نفس گرم مسيحا بشنو

کاين طلسمي ست که از خون جگر بست به هم

110

(جث)

جان ما در دل و ما از پي جان مي گرديم

يار در خانه و ما گرد جهان مي گرديم

کرده خود را و تو را هر دو فراموش ز شوق

روز و شب از پي نامت چو زبان مي گرديم

سرمه غير سيه کوکب ما در وي نيست

عمرها شد که براين غاليه دان مي گرديم

بر سر آرد کف ما جمله خس و خاشه ي دشت

زان که پا برهنه چون آب روان مي گرديم

همه مرديم اگر مجلس عيش آمد و سور

ور بود رزمگهي جمله زبان مي گرديم

خاک تن گرد شد و از پي باديم و هوا

آب رو خاک شد و از پي نان مي گرديم

اي که گفتي که جهان چيست به من گوش بدار

کهنه ديري ست که ما هرزه در آن مي گرديم

گلّه گلّه غم و در دشت فتاده پس و پيش

همه عمر از پي اينها چو شبان مي گرديم

عمرها شد که ز بي طاقتي دل چو مسيح

صبر سرمايه ي خود کرده به جان مي گرديم

111

(ه.ف.جا)

خس و خاريم و دم از آتش زردشت زديم

مايه ي صبح خميري ست که ما مشت زديم

عقده رفتيم که از کار جهان بگشاييم

گره از رشته گشوديم و بر انگشت زديم

راست پرسي ز همه پيش تران پيش تريم

کز ادب مهر درين تذکره بر پشت زديم

آه سر تيز مرا گُرد فلک ديد و چه گفت

گفت اين است درفشي که بر آن مشت زديم

حلم ما کرد اثر در دل ما همچو مسيح

زان درين معرکه آن را که توان کشت زديم

112

(ن)

تا کي به پناه دل فرزانه گريزيم

تا چند ازين خانه به آن خانه گريزيم

گر شمع رخ خوب تو گرمي برد از حد

در سايه ي بال و پر پروانه گريزيم

گو دام ميفکن پي صيد دل ما کس

آن مرغ غيوريم که از دانه گريزيم

در معرکه ي عشق که فتحش ز شکست است

مردانه بکوشيم که مردانه گريزيم

از حسرت يکبار دگر ديدن زلفت

آن موي نحيفيم که در شانه گريزيم

اين است مسيحا روش مردم عاقل

کز جمله ي هر طفل چو ديوانه گريزيم

113

(ف)

هم چشم خويش و هم نمک سوده ي خوديم

خاک به باد رفته ي در توده ي خوديم

شورست در قبيله ي آدم ز شور ما

با اين فسردگي نمک دوده ي خوديم

پا تا به سر مساحت ما کرده آه ما

آن دشت محنتيم که پيموده ي خوديم

ما را خداي ساخت و کرديم خود خراب

فرسوده ي محبت و فرسوده ي خوديم

دامان پاک خود به مي آلوده ايم خوش

ما پاکدامن خود و آلوده ي خوديم

آسودگان خاک به ما رشک مي برند

تا ما به خاک کوي تو آسوده ي خوديم

مشکل گشاي ما غم ما مي خورد مسيح

ما خود به هرزه در غم بيهوده ي خوديم

114

(م.ن)

گر آزادم چه منّت بنده ي آن شوخ بد خويم

ز مولاي خود آزادم و ليکن بنده ي اويم

ربودم بوي او آنگه کشيدم در گريبان سر

از آن چون لاله خوشرنگم از آن چون نافه خوشبويم

سراسر خشک شد خون در رگم ليک از نم مژگان

توان فهميد کآبي خوش روان بوده ست در جويم

نمي ارزد به ننگ در زدن باغ بهشت اي دل

اسير دامن دشتي و آن گلهاي خودرويم

به صد محنت بماندم در پس زانوي نوميدي

که يأجوجم من و سدّ سکندر سدّ زانويم

ز طعن هر خسي چون شعله ي خس کي روم هر جا

که گر عودم در اين آتش برآيد عاقبت بويم

نهم بر بستر اميد دايم پهلوي راحت

گر اين دشمن که دل نامند برخيزد ز پهلويم

شوم من ناتوان تر گو توان شو هر کف خاکم

شوم من بي زبان تر گو زبان شو هر سر مويم

گزيري نيست کافر فروشان چون مسيح آخر

که صيد کفرم و در دام صيّادان هندويم

115

(م.ن)

يارب به حقّ خود که به يار خودم رسان

زين ملک واژگون به ديار خودم رسان

بُختي مست گم شده ام از قطار خويش

ويس القرن شو و به قطار خودم رسان

چون گوي مانده در خم چوگان فرقتم

يارب دگر به شاهسوار خودم رسان

گر جنس اشک من نخرد کس دلا مرنج

لطفي کن و همين به کنار خودم رسان

من بلبلم جدا شده از بوستان خويش

رحمي کن و به باغ و بهار خودم رسان

من خود چنين سرايم و گل نيز گهگهي

گويد که اي خدا به هزار خودم رسان

بيکار مانده ام چو مسيح از جفاي دوست

کاري کن و ز لطف به کار خودم رسان

116

(م.ن)

اي غلط در عهد چشمان تو لاف آهوان

نوش بادا بر سگانت خون صاف آهوان

گر وزد از سنبلت بر گلشن عالم نسيم

ناف مردم نافه بار آرد چو ناف آهوان

بخت فيروز تو دايم بر کواکب چيره باد

همچو شير گرسنه وقت مصاف آهوان

مي گدازم در دل از گرمي سويدا را بلي

مشک را خون مي کنم من بر خلاف آهوان

حج اکبر چيست گرد کعبه گرديدن به صدق

چون به گرد خانه ي چشمت طواف آهوان

داشت پنداري خبر از سردي دمهاي من

پوستين ساز سگان پشمينه باف آهوان

اي مسيح از آه سردت گرچه عالم شد خنک

خواب خرگوش است در چشمش لحاف آهوان

117

(جث)

تو و دامان خود از کون و مکان افشاندن

من و در حسرت دامان تو جان افشاندن

رقص شادي چکنم آه که از تنگي جاي

آن فضايي ست که دستي نتوان افشاندن

برکناريم ز هر جمع ولي عادت ماست

جمع کردن ز کنار و به ميان افشاندن

گر نه يکرنگي اخلاص شود دامنگير

آستين خوش بتوان بر دو جهان افشاندن

گر تو را ابر بگويند مسيحا چه عجب

چون بود کارتو گوهر ز بنان افشاندن

118

(م.ن)

دل زند ه ي غم است بقا را خبر مکن

تن خاک آن در است صبا را خبر مکن

خفّاش را به ظلمت گيسوي شب خوش است

اي صبحدم ز رشک ضيا را خبر مکن

اي پيرهن بساز تو باري بدان بدن

بس جاي نازک است قبا را خبر مکن

چشم تو بي خبر بکشد عالمي به ناز

در گيرو دار دهر قضا را خبر مکن

اي بي وفا مباد وفا دست گيرت

ما را بکش به جور وفا را خبر مکن

بخت مسيح را به تو دعوي بود همين

يعني که زلف غاليه سا را خبر مکن

119

(م.ن)

دل در تو بستم اي گل عشرت پرست من

آري به دست تست دلم ني به دست من

انجام اشتياق تو شام وفات من

آغاز آرزوي تو روز الست من

خوشتر ز استواري عهد محبّت است

گر از شکست زلف تو باشد شکست من

گر نقطه ي دهان تو را مي نديدمي

مانند نقطه نيست شدي جمله هست من

کيفيتي ز آتش من بوده با شراب

تبخاله زان زده ست لب مي پرست من

گفتم که من بسي ز کمينها رميده ام

گفتا رميده هم نبرد جان ز شست من

ديگر مسيح از نفست بوي خون دمد

چون بوي شير از دهن طفل مست من

120

(م.ن)

تا پريشان شد ز زلف خوبرويان حال من

سعد اکبر مي ستاند مايه از اقبال من

مژده بادت اي کرام الکاتبين کز فيض عشق

گشت بازوبند رحمت نامه ي اعمال من

مي دواند چون مرا هجران به قربانگاه شوق

جان عاجز مي دود شيون کنان دنبال من

مي گريزد دوزخ از سوز درون من ولي

مي فرستد خلد رضوان را به استقبال من

بس که شوقم مي دواند بي محابا سوي دوست

مي شود جان ملايک در رهش پامال من

دوش کز فکر تو هر مو بر تنم يک شمع بود

جبرئيل آمد که اول شعله زن در بال من

چون مسيح آن به کزين افسانه ها دم در کشم

نيست غير از درد سر حاصل ز قيل و قال من

121

(م.ن.جا)

در سخن لعلت دُرِ يکدانه مي ريزد برون

روح را چون درد ازين ميخانه مي ريزد برون

شمع کورم شد خيال روي او زان دست آه

مشت مشت از خاک من پروانه مي ريزد برون

خانه ي ويران چشمم را چو مي روبد مژه

پاره هاي دل ازين ويرانه مي ريزد برون

بس که بيخود مانده ام در فکر چشمت روز و شب

همچو مستان از لبم افسانه مي ريزد برون

مي دهم با خويشتن هر شب قرار هجر و باز

دست شوقم رخت صبر از خانه مي ريزد برون

مي زني بر سينه ام خنجر ز بي باکي ولي

راز عشقت از دل ديوانه مي ريزد برون

اشک خونين مردم چشمم نمي ريزد مسيح

گلخن اخگر ز آتشخانه مي ريزد برون

122

(م.ن.ف.جا)

شب خيالش از دلم مستانه مي آيد برون

کافر بد مست ز آتشخانه مي آيد برون

بس که دشمن خيز شد آب و هواي خانه ام

گر درون رفت آشنا بيگانه مي آيد برون

از سيه بختي به هر منزل که جا کردم دو روز

حسرت از بوم و بر آن خانه مي آيد برون

کهنه شد افسانه ي فرهاد و اکنون دور ماست

در جهان هر روز يک افسانه مي آيد برون

مي تواند چشم او کار دلم کردن تمام

مست خوب از عهده ي ديوانه مي آيد برون

در جهان هر غم که بيرون کرد سر از گوشه اي

نيک چون ديدم به من همخانه مي آيد برون

گر بکارد دانه هاي اشک گرم خود مسيح

خوشه هاي شعله از هر دانه مي آيد برون

123

(جث)

با جامه زيب تن نتوان کرد بيش ازين

حمّالي کفن نتوان کرد بيش از اين

ما بلبليم و کنج قفس آشيان ماست

جا در صف زغن نتوان کرد بيش ازين

تا چند و کي به ناخن خود کوه غم کَنَم

بازي به کوهکن نتوان کرد بيش ازين

کرديم خنده بر گل و گشتيم بار سرو

شوخي درين چمن نتوان کرد بيش ازين

اي سخت دل ز صحبت مژگان کناره گير

بر روي پل وطن نتوان کرد بيش ازين

خاموش اي مسيح کنون عين مدّعاست

با مدّعي سخن نتوان کرد بيش ازين

124

(م.ن.جا)

از پريشاني سر دل مي نهم در پاي تو

زلف مي سازم سراسر قامت رعناي تو

آسمان کج باخت با ما از تُنُک ظرفي بلي

بوده است اين شيشه هم پيوند با ميناي تو

بي نياز از خاک ما شد دامن ناز تو ليک

ما همان چون ذرّه در رقصيم از سوداي تو

تو سليماني و اين بس طرفه مي آيد که من

چون نگين سينه دارم نقش سرتا پاي تو

گر براندي چون مسيح از درگه خويشم چه غم

از جبين من نيارد راند کس طغراي تو

125

(جا)

دل سراسر پنبه است آن آتشين رخسار کو

تن سراپا خرمن است آن برق بي زنهار کو

سيل اشکم چون حباب ار درهم آرد چرخ را

کس نداند در ميان کاين ثابت و سيّار کو

مي توانم آفتاب پرتو افکن شد و ليک

بس گرانبار است نورم در جهان ديوار کو

در دلم هر راز پنهان دشنه اي دارد به دست

رند صاحب سر کجا شد محرم اسرار کو

ني خلاص از محنتم کاندر خلاص محنتم

نيم ده خالص ترم از ده دهي معيار کو

در خور دار است هر منصور کاو سر بر کشيد

دودمان عشق را يک بخت برخوردار کو

کوچه ي فقر است و شبدزدان مفلس در کمين

نيست مارا از سر خود هيچ غم دستار کو

دين اگر ايمان به روي اوست يک کافر کجاست

کفر اگر زنّار زلف اوست يک ديندار کو

گر نکردي صبر عالم مي شود ويران مسيح

ديده توفان مي گشايد آه آتشبار کو

126

(م.ن.جا)

ز داغش سينه ي من مي زند بر مهر و مه پهلو

چه شد گر مي نهم چون سايه بر خاک سيه پهلو

چنان پر مي شود از زهر چشمت ساغر جانها

که خالي مي کند هر لحظه حسرت زان نگه پهلو

من گلخن نشين بي او سراپا سوختم دل را

کنون پر کرده ام چون گلخن از خاک سيه پهلو

به مژگان تکيه دارد چشم خونريز بتان آري

نهد صيّاد پر بر خار و خس در صيد گه پهلو

مسيح امشب ز عکس آن جمالم خانه روشن شد

چه شام است اين که هر دم مي زند بر صبحگه پهلو

127

(ه.ف.جا)

من کيم صبحي که مهري داغ بر من سوخته

دامنم از خوشه چيني مانده خرمن سوخته

دود گرد آلودي از کنج دلم برخاسته

گنج آتش در نهاد سنگ و آهن سوخته

ناگه از سوز محبّت جسته برقي از نفس

خوشه هاي اشک در صحراي دامن سوخته

در رخ عشرت به آب ديده گلشن ساخته

بر لب ماتم ز دود سينه شيون سوخته

دم دميده در من و در جانم افکنده شرار

وين عجب نبود که هست او آتش و من سوخته

عقده در دل دارد از من سوسن الکن مسيح

کز تف نطقم زبان در کام سوسن سوخته

128

(ه.ف.جا)

بر سر هر موي او عمر دراز آويخته

همچو بار سرو از اعضاش ناز آويخته

تار تار کاکل يکتاش صد منصور را

هر دم افکنده به ناز از دار و باز آويخته

کي غلام او شود صد همچو محمود و اياز

کز سر هر موش محمود و اياز آويخته

هر نگه کز خنجر مژگان او خورده ست آب

کشته مردم را و بر فتراک ناز آويخته

مي رود آن مطرب و قانون بد مهري به کف

پس به جاي گوش ها دل ها به ساز آويخته

در کف زلف تو افکنده ست جان و دل مسيح

خويش را در عشرت دور و دراز آويخته

129

(ه.ف.جا)

تا دُرّ اشک من شده در آستين گره

خون شد ز رشک در دل دُرّ ثمين گره

در سينه ام نفس شده از غم گره، کجاست

يک عطسه ي نشاط که بگشايد اين گره

دل آفرين بر آن گره زلف خواست کرد

گرديد زان به زير لبش آفرين گره

مرغولها که در شکن و چين زلف اوست

کي مي شود ز خانه ي نقاش چين گره

تا حشر ، آفتاب نيابد غروب اگر

آن ترک جنگجو نزند بر جبين گره

گر جعدِ بخت من بگشايد به شانه دل

از هر شکاف شانه بود در کمين گره

بوي عذار پاک تو آورد در چمن

اين راز بود در نفس ياسمين گره

تا همره صبا زچه خاک رهت نشد

اين عقده گشت در دل خلوت نشين گره

از پاي تا به سر همه يک عقده ي دلم

گردد گشاده صد گره ام از همين گره

نه کار شيخ شهر گشايد نه برهمن

افتاده خوش ز جعد تو در کفر و دين گره

از غصّه همچو دانه ي تسبيح زاهدان

من در ميانم و ز يسار و يمين گره

من در دم نخست برون کرده ام ز دل

آنها که مي شود به دم واپسين گره

تا وارهم ز کشمکش هر گشاد و بست

پوشيده ام نمد زده بر آستين گره

پيداست از خميره ي چيني که بوده است

نقش تن تو در دل فغفور چين گره

در کار ما مسيح گره از کمند اوست

مشگل گشاي گو نگشايد چنين گره

130

(جث)

اي همنشين که قصه ي عالم شنيده اي

چون داستان محنت ما کم شنيده اي

زانرو مرا يقين نشود گفتگوي تو

کز مدّعي حکايت مبهم شنيده اي

مي خواستم که پيش تو گويم نهان خويش

امّا چه گويمت که ز محرم شنيده اي

ساقي گذشت فصل گل و بلکه عمر نيز

جامي بده اگر سخن جم شنيده اي

نيش است آنچه تواش نوش گفته اي

زخم است زخم آن که تو مرهم شنيده اي

کلکم به زخم پاشنه آب سخن گشود

پا وا کن ار حکايت زمزم شنيده اي

مگشاي لب به خنده ي خونين چو گل مسيح

گر سرگذشت غنچه ز شبنم شنيده اي

131

(م.ن.جا)

باز در زندانم از زنجير موي تازه اي

در صف اهل جنونم هست روي تازه اي

زان ز مطلب مانده ام محروم کز افراط عشق

يابمش صد بار و گيرم جستجوي تازه اي

بگذر اي همدم ز تعمير تن صد چاک من

بد نمايد بر کهن دلقي رفوي تازه اي

بوي يوسف کهنه شد اي باد اگر داري مشام

خويش را در مصر آن رخ زن به بوي تازه اي

نعمت وصل تو را هر گه که مي آرم به ياد

مي کند در پيکرم اعضا نموي تازه اي

گر بسوزد تشنگي نم در رگت همچون سراب

تازه نتوان کرد لب هر دم ز جوي تازه اي

گر چه يکسو از ره هر آرزو بنشسته ام

مي زند هر لحظه راهم آرزوي تازه اي

کهنه شد حرف مسيح چرخ و اندر دار عشق

اين مسيح تازه دارد گفتگوي تازه اي

132

(ه.جا)

جان يکي دل یکی و دوست يکي

هر سه را طعم و رنگ و بوست يکي

زاده ي بحر عشق را باشد

چون حباب استخوان و پوست يکي

فلکت کوزه ي گلاب شکست

زان گلابت به آب جوست يکي

اين خسيسان که در جهان بيني

زآن همه چرخ فتنه خوست يکي

اي مسيح ار نکو کني ور بد

در بر آن بهانه جوست يکي

هم ز ساغر کشيم و هم از سبو

پيش ما ساغر و سبوست يکي

مثنوي ها

(مجموعه ي خيال)

در نعت حضرت محمد (ص)

(ن)

شبي روشن به رويش چشم امّيد

گريبانش پر از گلهاي خورشيد

ز رشک خرمن ماه اندر آن شب

فلک را داغها بر دل ز کوکب

نهاده صبح بر هر داغ ناسور

فتيله از مه و مرهم ز کافور

شبي در وي دميده صبحدم روح

مه بدر اندران درياي شب نوح

تنور بدر از توفان مهتاب

فکنده عالمي را بر سر آب

خمار از روشني در چشم مخمور

نمايان همچو نور صبح از دور

به رسم هندوان در کار عالم

نشسته صبح بر شامش مقدم

زمين گشته سراسر پيکر نور

گرفته آسمان را لشکر نور

ز بس باريده فيض از آسمانها

روان چون آب نور از ناودانها

چنان گرديده خاک از تيرگي دور

که بنّا ساختي زان پس گِل از نور

شمردي کور مادرزاد ناچار

به خوبان موي زلف از پشت ديوار

چو رگها در تن عريان لاغر

نمايان گشته راز دل ز پيکر

شده زان روشني راز کسي فاش

که شمع مهر بخشيدي به خفاش

محمّد پادشاه کشور عقل

روان فرمان شرعش بر سر عقل

تر از نامش زبان آفرينش

به او دل زنده جان آفرينش

گرفته صيت شرعش قاف تا قاف

جهان را کرده پر از عدل و انصاف

ضميرش رازدار و طالب غيب

غلط گفتم حريف غالب غيب

دلش علم خدايي را خزانه

وجودش آفرينش را بهانه

ز بويش مست گل باد سحرگاه

ز آن افتان و خيزان مي رود راه

در آن مهمانسراي واژگون طرف

چو بيرون آمدي از راستي حرف

لبش مايل به شکّر خند گشتي

زبان صبح صادق بند گشتي

درآن شب از حضيض عالم خاک

قدم برتر نهاد از اوج افلاک

خدا خواندش به خلوتخانه ي خاص

که گردد ذرّه با خورشيد رقّاص

بلي نسبت به ذات آساست ذرّات

اگر چه ذرّه ي او بود از ذات

خدا از نور خويشش آفريده

در او نور خدايي خلق ديده

طلب کرده بُراق گرم رو را

ز آتش برده در گرمي گرو را

ملايک داده او بوسه بر سُم

فلک چون مهره، مهرش بسته بر دُم

ز عکس آتش صرف وجودش

که باج از نور مه نگرفته دودش

بدخشان فلک را لعل کرده

ز پروين ميخ و از مه نعل کرده

براق پهن ميدان همچو امّيد

هماورد مه و همزاد خورشيد

از او زاد ابلق نوراني صبح

سفيد آمد از آن پيشاني صبح

ز آه گرم رو چابک عنان تر

ز صبح زندگاني خوش نشان تر

ثوابت منتظر کان ماه سيّار

نشيند شمع سان بر صُفّه ي بار

چو عطف دامنش تشريف زين داد

خدايش بوسِ عزّت بر جبين داد

ولي چون ز اوج عزّت باز گرديد

حضيض عالم سفلي دگر ديد

هنوزش بوسه بر رخ نور مي ريخت

وز آن رخ شعله ها در طور مي ريخت

مسيح آلوده دامان است اي پاک

ز اجزاي وجودش عزل کن خاک

برون کن باد نخوت از دماغش

بسوز از آتش دل چون چراغش

بسوز آن آتش بي سوز و تابش

به هرز آب ملامت بند آبش

به بند عنصرش زين پيش مگذار

ز پاي همتّش زنجير بردار

چه از فيض تو کم گردد که اين خاک

رسد چون شعله ي آتش بر افلاک

چه از جود تو کم گردد که اين پست

زند در دامن خورشيد و مه دست

وز آن پس چون درآرندش به محشر

به رويش يک نظر از لطف بنگر

ز افعال بد او را چهره کاهي ست

دل و دست و زبانش در گواهي ست

در مدح امام علي (ع)

(ن)

زهي سرمايه ي درج خلافت

ولي الله مه برج خلافت

زهي اکسير ساز عالم خاک

زهي نايب مناب گنج کولاک

ربودي آب تيغش افسر کفر

به آب تيغ شستي دفتر کفر

دلش از روشني آن رنگ بودي

که بر وي روشني هم زنگ بودي

ضميرش آبروي غيب برده

ضمير غيب را نادان شمرده

تنش از روح قدسي نازنين تر

دلش از علم غيبي پيش بين تر

تن صحراي وحدت را دفينه

دل درياي رحمت را سفينه

اسير حيله را سلطان داور

مريض فاقه را فاروق اکبر

مزاج دولتش همزاد هستي

ز جام حق لبش در مي پرستي

کفَش پر کرده جام از بهر منصور

ز سوز سينه رشک آتش طور

فلک با خاک راهش بسته پيوند

زمين در ميخ نعل دلدلش بند

تنور مهر کافروزد جهاني

ز خوان همّت او نيم ناني

قضا محکوم حکم ديو بندش

فلک يک حلقه ي خُرد از کمندش

ز يمن حلق خود چون دست بردي

گلاب از پيکر دوزخ فشردي

فلک را همچو گو، هر سو فکندي

و گر بودي زمين را حلقه، کندي

چنان در بازوي مرد افکنش زور

که در ذات الهي لمعه ي نور

جهان کبرياي او جهاني ست

کز او هر آستاني آسماني ست

ز بوي مکرمت هر گوشه، باغي

ز نور معرفت هر سو، چراغي

لقب اين باغ را باغ ولايت

در او خندان گل باغ هدايت

در آن باغ بر اغيار بسته

علي بر مسند عزّت نشسته

کلامش با کلام حق موافق

امانت دار نطقش صبح صادق

وفاقش در زمين دل دفينه

نفس بي رخصت او بار سينه

گر او نبود چراغ راه مردم

ز ظلمت جان کُند راه بدن گم

اگر مهرش نيارد زور بر خون

غذاي تن نگردد در جگر خون

ز فيض حبّ آن جان جهان است

که جان در چشمه سار تن روان است

نبودي گر ز حلم او مدارا

عدو را نطفه گشتي سنگ خارا

در توصيف عشقبازي

(ن)

دلا اين داستان تازه بشنو

ز اقليم بلا آوازه بشنو

از آن رو عشقبازي شد مسلّم

که سدّ هستي از عشق است محکم

غذاي طفل هستي خون عشق است

نفس در سينه ها مرهون عشق است

ز عشق اين عقل کم فرصت گريزد

بلي چون پنبه با آتش ستيزد

نه هر مردي که يابي مرد عشق است

نه هر دردي که بيني درد عشق است

خس و خاشاک چون با عشق کوشند

که در بازار دل آتش فروشند

کشي گر سرمه اي در چشم بينش

نمايد عشق، برتر ز آفرينش

کدامين سرمه جوهر دارد اي اشک

که بر طبعش بود اکسير را رشک

ز اشک خويشتن کن عقد سيماب

ببند اين آتش تر در دل آب

وز آن سيماب تر آيينه اي ساز

که راز غيب گويد سر به سر باز

شود گر عشق، دمساز وجودت

سزد بر آسمان، ناز وجودت

گرت در عشق جان و دل نميرند

دل و جان، مردگان باج از تو گيرند

وگر در عاشقي مردن تواني

دهد باجت حيات جاوداني

در آتش صرف شد نيک و بد عشق

که دوزخ وقف شد بر معبد عشق

ز ملک عشق تا سر حدّ هستي

بود صد معبد آتش پرستي

يکي ز آن، مجلِس عشق مجاز است

که هر پروانه در وي عشقباز است

يکي ديگر حريم رند مست است

که در وي جبرئيل آتش پرست است

چه مست آن مست جام عشقبازي

نه همچون ديگران عشقش مجازي

چه مست آنجا نه سور لااُبالي

که آتش رفته بادش از حوالي

کدامين مست آن مست سيه دست

که گردون را به يک ساغر کند مست

کدامين مست آن مست سبکروح

که از توفان او عاجز شود نوح

بود آن مست گبرِ خانه سوزي

چو زردُشتي ز دل آتش فروزي

کدامين گبر آن گبر جگر خوار

که از رگهاي گردن کرده زنّار

دلا از کفر و ايمانت چه حاصل

بناي عشق محکم ساز در دل

که عشق از کفر و ايمان ننگ دارد

به سوي جان و دل آهنگ دارد

دل هشيار دايم مست عشق است

حيات جاودان در دست عشق است

تورا گر عشق درد کهنه شد نو

ز حال عاشقان يک شمّه بشنو

من آن بد روزگار غم نصيبم

که در شادي شود ماتم نصيبم

اگر روزي به باغي رفته غمناک

فتاده بلبلي شوريده بر خاک

چو آهم با نسيم باغ پيوست

بسوزد آشيان بلبل مست

دلا تا کي من بد روز ابتر

برآرد نا اميدي دودم از سر

نخسبد شب دلم در خون اميد

صباح از خون برآرم سر چو خورشيد

فلک گر دشمن جان من آمد

همينش بس که با من دشمن آمد

چه دارد آسمان با شور بختي

که در روي زمينش نيست رختي

کسي کو کز زبان اين سيه بخت

بگويد نرم با فرهاد جان سخت

ز جويي شير آوردن چه حاصل

که مردان جوي خون آرند از دل

نبرده هيچکس از چشم من دست

که بر سطح هوا صد جوي خون بست

دلم کز آب حسرت ايزدش ساخت

به بازي خويش را در آتش انداخت

کنون در بحر آتش گشته سيراب

عجب رسمي ست آتشبازي آب

لب امّيد بر بتخاله دارم

جگر را وقف آه و ناله دارم

در حکايت معشوق خود

(ن)

خوشا هنگامه ي عشق مجازي

خوشا هنگام عشق و عشقبازي

مرا زين پيشتر يک فتنه جو بود

کز او در سينه ام صد آرزو بود

قدش نخلي ز باغ آشنايي

بر او نگذشته باد بي وفايي

به من در عهد طفلي آشنا بود

مگر از نطفه ي مهر و وفا بود

چو چرخ پيرش از طفلان شمردي

ز پستان محبت شير خوردي

دمي کز گلشن ايّام زاده

جهان را بوي گل بر باد داده

چه بوي او جهان را قوت جان داد

گران شد بوي گل بر قوّت باد

به مصر مهر جان خواندي عزيزش

زليخا در وفاداري کنيزش

نهالش از دل من سرکشيده

ز دوزخ گلبن خرّم دميده

چنان گشته به يادش سينه گلزار

که هر مو بر تنم گل آورد بار

وفاداري عيان از رنگ رويش

وفا ريزان چو مشک از تار مويش

از آنرو نيشکر را چهره شد زرد

که در دل حسرت لعلش گره کرد

لب شيرينش از شوري در آزار

شکر زاري شده وقف نمکزار

چنان پرنوش عالم زان شکر خند

که ماندي در هوا پاي مگس بند

لب نوشين ز صافي آب حيوان

در او پيدا چو ماهي سايه ي جان

چنان لعل لبش در مي پرستي

که از يادش کند انديشه مستي

کشيده چشم مستش خنجر ناز

ز مژگان جمع کرده لشکر ناز

دهانش را عدم بگرفته در بر

ز تنگي در وجود خويش مُضمَر

قمر پيش رخ او ژنده پوشي

شکر پيش لبش حنظل فروشي

ز لعلش نکته اي حل سجلها

ز مويش حلقه ي زنجير دلها

به خوبي در زمين چون مه فسانه

سر و سر خيل خوبان زمانه

ز ملک چين گرفته باج ، مويش

خراج باغ گل را بسته رويش

ز مشکين خال و زلف عنبر آساي

مگس را بسته از مور سيه پاي

بود خال لبش مور جگر خوار

که آهو زو به زنبور عسل کار

سليمان هم نديده اينچنين مور

که سازد خانه در دلها چو زنبور

مرا يکچند اين آرام جان بود

تکلّف بر طرف، عمرم همان بود

اگر خود پيش من هشيار بودي

دو چشمش بهر من در کار بودي

وگر با من مي گلگون گرفتي

دلم در سينه بوي خون گرفتي

نبودم با غمش در فکر عالم

کز او در سينه بودم عالم غم

از آن گل بر دلم داغي شکفتي

کزآن بر سينه ام باغي شکفتي

دل شوقم که يارب سرنگون باد

هميشه کشتي درياي خون باد

ز يار آشنا بيگانگي کرد

که با بيگانگان همخانگي کرد

چو من از دامنش برداشتم دست

چو گل ناچار بر هر خار پيوست

گلي هرگز نديده روي بازار

به دست گلفروشان شد گرفتار

ندانستم حقوق نعمت عشق

کنون مي ميرم اندر حسرت عشق

ولي زان شوخ دارم يادگاري

هنوز اندر جگر صد زخم کاري

کنون کز دست من دامان او رفت

ز پيش چشم، آن روي نکو رفت

علاجي غير حسرت خوردنم نيست

تمنّايي به غير از مردنم نيست

ز بي دردي که خود با خويش کردم

فزون تر مي شود هر لحظه دردم

زند تا چند هر کس طعنه بر من

که در کيش محبت لعن بر من

عجب تر اين که از بدبختي من

فرامش کرده از دل سختي من

هنوزش هست تلخ از نام من کام

هنوزم گاهگاهي مي برد نام

ولي از غيرت عشق اينچنينم

که گر چشمم سود رويش نبينم

غلط گفتم که عشق اينها نداند

که عاشق باج از عالم ستاند

اگر با يار هر جايي کشد عشق

درآخر سر به رسوايي کشد عشق

علاج عاشقي مجنون نکو کرد

که خود را ساخت رسواي زن و مرد

جنون عشق مي دارد براينم

که من هم پهلوي مجنون نشينم

به آه از سينه صد خنجر برآرم

به خنجر چشم عقل از سر برآرم

نهم عشق کهن را تازه بنياد

کنم نو قصه ي شيرين و فرهاد

قضا و قدر

(ن.جد.جع)

شنيدم روزي از پاکيزه رايي

سراي عاريت را کدخدايي

رخش داده به روز عيد، عيدي

چو صبح صادقش مو در سپيدي

مهي در برج علم و اوج اقبال

شکنج روي بختش موج اقبال

غلط گفتم چه مه مهر جهانگير

خطا کردم چه عالم عالم پير

صبا بر گلشن کرمان گذر گير

از آن شاخ گل نسرين خبر گير

ز کرمان گل توان بردن به دامان

کز او گل بر دهد خاشاک کرمان

دل او زنده ي جاويد عشق است

همه خفاش و او خورشيد عشق است

ز آب خضر او را کي نجات است

که خود هم خضر و هم آب حيات است

وجودش دهر را زيب آمد و زين

دعايش ذِمَّت انديشه را دين

مسيح مرده دل اسرار جان گفت

ز زين الدين کرماني نشان گفت

حکايت کرد آن پير خرد کيش

که در کرمان به سالي چند ازين پيش

ز ترکان حاکمي فرياد رس بود

که شکر عهد او فرياد کس بود

چو باد قهر او در باغ گشتي

نسيم از غنچه با دهشت گذشتي

جواني بود يکتاي زمانه

ز معشوقي سراپا عاشقانه

نهالي چون صنوبر قد کشيده

ستم عشاق از او بي حد کشيده

به گرد ماه رويش هاله ي مشک

دميده عنبرتر از آتش خشک

ز مشکين خط نشسته گرد بر نور

به دود آلوده گويي آتش طور

لبش را چشمه ي حيوان خضروار

خضر را با لب سرچشمه اش کار

شکر خوش با لبش پيوند بسته

نمک از شکّرش چون قند بسته

ز تيغش گر سري سامان ستاندي

ز کوي مهر و مه ميدان ستاندي

ز تيغش گر دلي پيکان گرفتي

نفس در سينه بوي جان گرفتي

به باغي کرد جا روزي پي کام

از آن غافل که کامش يابد انجام

چناري بود بس عالي در آن باغ

گرفته بر فرازش آشيان زاغ

چه باغ آن باغ گور دلفروزان

چه زاغ آن زاغ بخت تيره روزان

چناري همچو طوبي سر کشيده

براين سطح کري محور کشيده

به ساق عرش ساق او هماغوش

فلک را همچو طفلان بسته بر دوش

به بدمستي گشوده دست چون تاک

کبود از سيلي او روي افلاک

نهاني شعله اش در پوست رخشان

رگ لعلي ست در کان بدخشان

ولي در کان از آن لعل آتش افتد

که چون لعل آتشين افتد خوش افتد

چنار سالخورده سرو کردار

فلک چون بار سرو از وي نمودار

از او گاو زمين در دادخواهي

ز ريشه ساخته قلاّب ماهي

چو در پاي چنار آرام بگرفت

از آن معشوق شيرين جام بگرفت

مي عشق از دماغش تاب بربود

چو بخت عاشقانش خواب بربود

برآن خوابي که مرگ از وي نکوتر

برآن تابي که ترک از وي نکوتر

چو ديدش خفته آن سرو نهالين

برآمد شوخيش را سر ز بالين

به قصد خانه ي زاغ آن پري وش

چو آتش بر چنار افتاد سرکش

شدي چون بر چنار آن سرو آزاد

زهر شاخي روان مي رست شمشاد

چو شمشادش ز شاخ آخرين رست

نهاد آن آشيان را در بغل چست

قضا را ماري اندر آشيان بود

که چون مور اجل در قصد جان بود

چه ماري چون شب هجر از سياهي

به گرمي همچو آه صبحگاهي

چو افعي زهر در مغزش ذخيره

چو دالان عدم تاريک و تيره

از او شام اجل بيدار گشته

شب هجران به صورت، مار گشته

مگر از شاخي آن سرو قبا پوش

دريدش جامه همچون غنچه بر دوش

ز دوش و گردن آن سرو چالاک

برون آورد سر چون مار ضحّاک

ولي آن سروناز از مار، غافل

به کاري بسته دل وزکار، غافل

حريفان دگر کاين قصه ديدند

سَر انگشت نفس بر لب گزيدند

که نتوان کرد آگه آن پري را

به خاک افکند نقش آذري را

دل آمد جمله را در محنت و رنج

ز بيم دستبرد مار بر گنج

دل آن خفته هم گويي خبر داشت

که ناگه سر ز خواب مرگ برداشت

چو ديد آن عاشق بد حال بد روز

اسير شام هجران صبح نوروز

شکست خاطر آوازه مي جست

زهي نادان، قضا را چاره مي جست

کماني چون قضا بگرفت در چنگ

شتابان سوي کيش آورد آهنگ

ز ترکِش جَست تير مارکُش چست

بزد بر مار کز شمشاد تر رست

نهنگ تير چون با مار شد جفت

قضا هم خنده زد هم آفرين گفت

به پيکان سر ربود از مار قتّال

که تقدير قضا مي جست في الحال

به خاک افکند مار خيره را سر

حريفان شادمان گشتند يکسر

به پاي خرّمي هر سو دويدند

ولي کوران اثر زان سر نديدند

خطا گفتم قضاشان کورتر ساخت

که بايستش ز سر، کار پسر ساخت

نهان در کفش گلرخ شد سر مار

که بودش از قضا با گلرخان کار

چو آن آرام جان جا بر زمين کرد

دل عاشق ز شادي ترک دين کرد

گريبان چاک کردش پيرهن وار

فتاد آن گنج را از پيرهن مار

چو چشمش سوي مار کشته افتاد

چو آتش گرم شد لرزيد چون باد

فتاد از ديدن مارش به دل تاب

محيط نقره شد گرداب سيماب

چو دلبر زين خطر سالم برآمد

هواي سير باغش در سر آمد

به کفش آورد پاي نازنين را

به زهر آغشت کام انگبين را

بزد فرياد و بر خاک ره افتاد

طناب عمرش آخر کوته افتاد

دلا پيوسته در بند رضا باش

چو شاهين، عدل ميزان قضا باش

بيا اي دل جهان را پشت پا زن

به بيگانه تو حرف آشنا زن

نکرده هيچکس را چرخ فيروز

براي ناکسان گردد شب و روز

به سرد و گرم همچون سايه خوش باش

وگرهم آفتابي سايه وش باش

چه سود آخر تو را زين گرم و سرد است

که چون سايه قضا دنبال مرد است

حکايت

(ن)

شنيدستم که در شهر نشابور

به علم و حلم، شيخي بود مشهور

بهار معرفت جان بلاکش

طلسم مغفرت دامان پاکش

ز بس مقبول خاص و عام گشته

به خوبي شهره ي ايّام گشته

قضا را تاجري فرخنده خوبي

که پيش شيخ بودش آبرويي

کنيزي داشت بس رعنا و سرکش

بسان ارغوان گلزار آتش

دو ابرويش دو چشم ناوک انداز

کشيده پَر ز مژگان ناوک ناز

زهم تا چشم او بگشودي آغوش

گذشتي خيل نازش از بنا گوش

ز مشکين خال او بر  صفحه ي روي

گرفته عالمي را مشک در بوي

تو گويي مردمک از چشم بلبل

چو اشک افتاد ناگه بر رخ گل

چو بسته آن لب شيرين دلخواه

ز کنج لب زبان بنمود ناگاه

که گر در سينه داري زخم ناسور

علاجش چيست اينک شکّر شور

صباها مانده در زنجير زلفش

قضاها خفته در شبگير زلفش

به زلفش بس که دلها وافتاده

گره در زلفش از دلها فتاده

امل چون خواجه را از شهر مي برد

پري رو را به شيخ شهر بسپرد

اگر چه زهد گاهي پرده پوش است

وليکن حُسن، دايم خود فروش است

پري وش جلوه را بنياد بنهاد

اساس شيخ را بر باد بنهاد

در اوّل شيخ ازين معني خجل بود

ولي آخر سگ شيطان دل بود

به نوعي کرد مهوش در دلش جاي

که شد مانند دل بي دست و بي پاي

نه بي معشوق خود آرام بودش

نه با معشوق، راي کام بودش

ز يک سو زهد و يک سو عشق خودکام

ز يک سو ننگ و از يک سو غم نام

بَرِ پير خود آمد آن جوان مرد

حديث درد خود با پير خود کرد

برآورد از دل مجروح فرياد

که آه اين عقده ام در راه افتاد

کنون ره سوي درگاه تو پويم

علاج محنت خود از تو جويم

بگفتش پير کاي داناي اسرار

تو را ياري ببايد رفت ناچار

بود در رِي يکي پير جوانبخت

که آيد با گدايي عارش از تخت

چو دل خوانَد عزيز مصر دادش

قضا زان رو لقب يوسف نهادش

بَرِ او بَر وجود ناکست را

که اکسيري زند، ناقص مِست را

نهد درد تو در رِي، او به بهبود

زيانت جمله آنجا مي شود سود

جوان چون اين سخن بشنيد از پير

چو باد صبحدم برداشت شبگير

همه ره چون صبا پي در پي آمد

ز نيشابور تا شهر ري آمد

سراغ يوسف از هر کس که پرسيد

کفي بر کف زد و بر وي بخنديد

که اي شيخ اين چه حرف بي مدار است

تو را با يوسف فاسق چه کار است

بود يوسف يکي خمّار سرمست

نيفتد جز به مستي جامش از دست

هميشه در خراباتش مقام است

صفاي خاطرش از عکس جام است

تو را در چهره سيماي صلاح است

ولي سيماي يوسف رنگ راح است

مبادا فکر يوسف در ضميرت

وگرنه مي کند چون خود اسيرت

شنيد اين حرف شيخ و رفت از کار

دريغا راه دور و رنج بسيار

ز ري برگشت و باز آمد بَرِ پير

پس آنگه کرد حال خويش تقرير

جوابش داد پير معرفت سنج

که مفلس بازگشتي از سر گنج

تو را درمان درد از يوسف آيد

که قفل بسته از يوسف گشايد

به ناچارت ببايد بازگشتن

به يوسف لحظه اي دمساز گشتن

نشستن ساعتي در عالم او

گشاد کار جستن از دم او

ز نيشابور ديگر شيخ برگشت

ولي چون گوي اين نوبت به سر گشت

به شهر ري درآمد شاد و خرّم

که شيرين داشت لب از تلخي غم

دوان ازخانه ي يوسف نشان يافت

تو گفتي قالب فرسوده جان يافت

ولي چون از در يوسف درآمد

کُمِيت اشتياقش در سر آمد

که اندر خانه ي يوسف پياپي

مهيّا بود بزم شاهد و مي

نشسته گلرخي چون عالم نور

به نرگس فتنه ي هر مست و مستور

لبي پيوسته با خود در شکر خند

کمر بسته قدي همچون نيِ قند

ز حال شيخ يوسف خود خبر داشت

چو او را ديد جامي باده برداشت

به کف بگرفت جامي چون عروسي

کشيد آن مي ز شاهد خورد بوسي

زبان بگشاد پس آنگه به گفتار

که اينک با تو گويم سرّ اين کار

مرا با شاهد و ساغر چه کارست

مي اندر شيشه ي من آب نارست

پس اين شاهد که بيني در بَرِ من

بود فرزند صُلب ابترِ من

چو بشنيد اين حکايت شيخ طالب

چو عقل خويش گم شد در مطالب

بگفت آخر چرا با بخت مسعود

شدي چون گرگ يوسف تهمت آلود

جوابش داد کاين از بهر آن است

که شهرت آفت پير و جوان است

برآمد زان به رسوايي سر من

که نسپارد کنيزي در بر من

پس آنگه عاشق و رسواش کردم

ز مستوري به مستي فاش کردم

 ساقي نامه

(مثنوي)

ساقي نامه

(ن)

دلا چند ازين دستبرد خمار

به تاراج ميخانه دستي برآر

زميني ست ميخانه کز فيض مي

در او گل دمد، چه بهار و چه دي

اگر فتنه زايد چو آب از زمين

مخور غم در آن خاک عشرت گزين

که گر شعله بارد چو برف از هوا

ز گرمي نگيرد در آن خاک پا

چرا يکدم از دُردِ دَن فارغي

کنون کز قِماط کفن فارغي

بسي بافت گردون درين انجمن

کفن از قماط و قماط از کفن

به دست آور آن خم که دريا کش است

در او آب حيوان همه آتش است

خمي چون فلک رانده کشتي درآب

در او چون قضا کارفرما شراب

خمي خورده دان همچو گردون پير

سراپاي چون ديده ي جان بصير

خمي چون فلک مطلع آفتاب

فروزان در او همچو انجم حباب

خمي افسرش خشت و آنگه چه خشت

که در نيم خشتش بگنجد بهشت

ز بس کز بخار مي آورده نم

شده خشت خم همچو ابر کرم

خم از دُرِد مي گشته آن خاکباز

که خاکش به از خون اکسير ساز

خمي پا به دامن درآورده چست

فرو رفته در فکر روز نخست

پي تهنيت، بهر عيد صيام

هلال از خم چرخ پر کرده جام

توهم مي ده اي ساقي گلعذار

که در عيد نتوان کشيدن خمار

گنهکار سي ساله، سي روزه زهد

حرام است در عيد چون روزه زهد

بيا ساقي آن آتش پرده سوز

که در قالب شب کند روح روز

به من ده يکي جرعه از جام جم

که در جام پيداست انجام جم

ميي ده که چون در قدح جا کند

چو آتش روان ميل بالا کند

شود کاسه گر سرنگون چون فلک

نيفتد چو خورشيد از وي به تک

بيا اي خدا جوي فرخنده پي

که در مصرِ ميخانه با بانگ ني

زليخاي خُم را خداخوان کنيم

در او يوسف مي به زندان کنيم

ميي در صفا رشک ارواح قدس

که کرده خرد نام او راح قدس

فتد گر درآن مي به فرض آفتاب

بود چون کلوخي که افتد در آب

بيا ساقي آن مي بده بي گزاف

ميي آنچنان صافي از درد و صاف

که در طبع دانا و بيداد گر

نمايد دو صورت ز خير و ز شر

زهي خود پرستان گم کرده راه

که دانند مي را چو خود عقل کاه

ز مي مغز هر سفله لاغر شود

بلي آنچنان آنچنان تر شود

گرت مغز پر باشد از ابلهي

تو را نشئه ي مي دهد کوتهي

و گر در سرت شور دانايي است

همه نشئه ي مي توانايي است

ز پير خرابات غافل مباش

به جز خاک آن پير کامل مباش

به رغم فضولان بيدادگر

گشوده ز ميخانه بر کعبه در

نه خود راي و خود روي و خيره سر است

که پيش خود از خار و خس کمتر است

ز بس صدق دارد به درگاه دوست

چو صبح آمده فاش، بيرون ز پوست

نه چون خويشتن بين، غرورش به سر

چو نور نظر فکر دورش به سر

همين بي وضو مانده در فکر او

نمانده ست دائم به فکر وضو

همين بي نماز او فتاده ست مست

غرور نمازش نبرده ز دست

هم از دوست بي زحمت خويشتن

شده ضامن رحمت خويشتن

ز تقصير خود بس که شد شرمسار

به ياد گنه روش گيرد غبار

ولي ابر رحمت چنان شويدش

که فردوس گيرد به بر بويدش

بيا ساقي اينجا ز سر گير دُور

چه شد گو به ما سخت تر گير دُور

ميي تلخ تر خواهم از انتظار

که چون شوق وعده، بود خوشگوار

من آن رند ميخواره ي مفلسم

که از فيض مي رشک زر شد مسم

بسوزد چو من سر دهم دود آه

همه استخوان در تن صبحگاه

چو خواهد دلم چاره، بيچاره باد

جگر گاه اميد او پاره باد

گنه گرچه بسيار و بي حد کنم

تو هر چيز گويي يکي صد کنم

وليکن چو گرم ندامت شوم

اگر جمله دردم سلامت شوم

دم خود چو دريا درآرم به جوش

ز کف آورم برگنه ستر پوش

مغنّي بيا پرده يي ساز کن

وز آن سوي عالم دري باز کن

که گردم سراسيمه ديوانه وار

چو اصحاب سودا به بوي بهار

بده ساقي آن جام گردون نشان

که بوسد لبش را چو خط کهکشان

ز آن مي ده اي ساقي تيز هوش

به اين مست صافي دل دردنوش

که منصور از او گر بُدي جرعه خوار

درخت شکوفه شدي چوب ِ دار

بده ساقي آن درد صافي نهاد

که بويش کند روح در جسم باد

به يادش چو قسمت کند خون، جگر

شود موي خشکت چو ريحان تر

بده ساقي آن بِکر باغ بهشت

ميي گرم و تر، چون دماغ بهشت

که در طبع دوزخ گوارا کنم

بهشت از نفس آشکارا کنم

کنون در سرم باده آمد به جوش

نيارم نشست از شکايت خموش

دلم را مهين اوستادي که ساخت

ندانم که بسيار يا کم گداخت

همين دانم اکنون که بيگاه و گاه

در او غم کند چون صف مور راه

منش بار ديگر گذارم ز سر

مگر ره نيابد دراو غم دگر

دل من دَرايي پر از ناله بود

صدا بر لبش درد تبخاله بود

هم از پنبه ي داغ، ماند از صدا

بدان سان که پنبه نهي درد را

مرا آزموده ست، آن ترک مست

که مي آيدم حق و باطل ز دست

گه از سبحه آرم در ايمان گره

زنم فاش بر رشته ي جان گره

گه آرم به زِنّار دستي درست

گره برگشايم زهر سبحه چست

دلش گرچه سنگ است و فولاد روي

نکو مي شناسد دغل را نکوي

به اين شادمانم که بي هيچ شک

ز سنگين دل خويش دارد محک

ز حد مي برد شوخ من سرکشي

چرا آب حيوان کند آتشي

به درگاه خسرو من تنگدل

برم داوري زين بت سنگدل

شهي کآسمان زير فرمان اوست

دل دشمنان وقف پيکان اوست

جوانبخت عباس شاه دلير

که بهراسد از تيغ او نرّه شير

گشايد ز نيروي حشمت بلند

کمندي که گردون درآرد به بند

نديده کماني چنان، چرخ پير

مقوّس هلالي ولي گوشه گير

برآرد ز بازوي دولت کمان

کماني که همتاش نارد گمان

در افواه بود اين سخن ديرگاه

که در قوس جا مي کند مهر و ماه

چو شه قبضه در دست بيضا گرفت

کنون قوس در مهر و مه جا گرفت

به کف تيغ تيزش بغلطد به خون

چو ماهي که از بحر افتد برون

سياه اَبرَش باد پايش نخست

به بختم مگر کرده نسبت درست

که ديده جز او شام روشن ضمير

مگر خورده از مادر صبح شير

بر اسب سپيدش سواره نگر

چو صبحي که مهرش برآيد به سر

ني نيزه اش شيره ي جان خورد

بلي نيشکر شيره ارزان خورد

بود خصمش آن باد بيهوده گرد

که يادش کند مغز انديشه سرد

چو تيغش برهنه شود در مصاف

فلک در شکم دزدد از بيم، ناف

يکي آهنين دل نماند به جاي

که ديده ست؟ پولاد آهن رباي

ز بازوش چون گرز گشت آشکار

برآورد گاو زمين زينهار

برآن گُرز زرّين ز بازوي و دست

يکي دسته بر کوه البرز بست

دلش عرش و توقيع شاهي در او

کفش بحر و انگشت ماهي در او

بدين پايه تا چرخ را سقف باد

جهان جمله بر تيغ شه وقف باد

ز عدلت به ملکي که آيد نسيم

کتان را نباشد ز مهتاب بيم

به ملکي که عدل تو مسند نهاد

کتان و بريشم ز يک کرم زاد

اگر خيل خصمت بود بي شمار

چو کرم بريشم خورد يک بهار

همين چند روزي کند کرّو فر

نماند ولي زنده سال دگر

نيي حق ولي نيستي زو جدا

ره از تو توان برد سوي خدا

تو را سايه ي حق جهان خواند وبس

ز سايه توان برد ره سوي کس

دلت جمله از عشق پرمايه باد

شبت جمله با صبح همسايه باد

جهان باد دايم به کام دلت

چو در دست خوبان زمام دلت

مبادا دلت را به عالم گزند

مگر تار زلفيش آرد به بند

ز عدل تو در دشت آهو چرد

ز احسان تو مور قسمت خورد

ثناي تو بر نيک و بد واجب است

دعاي تو بر ديو و دد واجب است

وجودي کز آلايشي نيست صاف

چو دم از خلافت زند بي خلاف

نفسهاي او خصم سينه شوند

نفس ريزها آبگينه شوند

چو آدم بر اين تخت خاکي نشست

خدا پرده بر چشم ابليس بست

که آن کور باطن تو را در وجود

نبيند، وگرنه کند صد سجود

کند تيغت آن شعله ي پوست پوش

چو پشمينه پوشان صافي، خروش

بسوزد غلاف از پي انتقام

که آتش نه خس پوش ماند مدام

سپاه تو را زخم مرهم بود

زمان تو نوروز عالم بود

مه و مشتري بر تو دارد حسد

خدايت نگه دارد از چشم بد

هر آنکو کند کج به رويت نظر

چو عقرب برون باد چشمش ز سر

کند چشم بد، بخت سبز تو کور

چو افعي که بيند زمرّد ز دور

به ميخانه ي شاه گيتي درآي

که نشناسي آن جا سر خود ز پاي

ز جوشيدن باده ي صاف آن

بود نور چون آب هر سو روان

ميي چشمه سار خرد اوج آن

همه راز دل نقش بر موج آن

ز بس پاکي طينت آن شراب

در او زنده چون خضر ماند حباب

ميي در صفا، رشک ماه منير

چو آيينه ي غيب، روشن ضمير

چنين مي از آن شاه دين پرور است

بلي آينه زان ِ اسکندر است

به بزمش چه گويم که چون در خور است

که در خورد آن بزم، جان و سر است

ازين آب و گل دور صد مرحله

غزالان مست اندر آن صد گَله

به هر موي کاکل زهر دلبري

اگر چشم داري بيني سري

شب زلف هر يک ز روز نخست

سياهي ز بخت من آورده چست

لب لعلشان با شکر خنده يار

شکر برده شيرين تراز من به کار

رخ ساقيان هر يک از نور مي

بهشتي ست ناديده آسيب دي

ز تاب مي و دود خط هر بهشت

گلستان يکي نيمه يک نيمه کشت

يکي نيمه زان دوزخ پر شرار

بهشتي ز نيم دگر آشکار

ز هر يک صنوبر قد سرفراز

چو بار صنوبر دلي پر ز راز

تو گويي مگر رسته بي حايلي

قد هر کدام از ميان دلي

نيرزد در انصاف من بي شکي

بدخشان خراج لب هر يکي

غم هر يک آن رشک خوبان بلخ

نفس تيره مي سازد و کام تلخ

به دور لب هر يک آن رشک حور

نمک گشته شيرين، شکر گشته شور

بلا را دو کاکل به هم تافته

زهر تار، دام دگر بافته

نيايد در آن خيل خيل قمر

چو خورشيد نور نظر کارگر

رخ هريک آن چشمه ي آفتاب

گشايد چو خورشيد از ديده آب

لب هر يک آن آتش آبدار

چو آتش به دلها فشاند شرار

همه طفل ليکن به اعجاز ناز

برآرند محمود را از اياز

چو صيّاد دانا دل از دور دور

بگيرند دلهاي مردم به زور

ز شاه و گدا دل ستانند فاش

کنند آن زمان بر سر دل تلاش

همه پاکدامان و پاکيزه خوي

به تلخي چو شهد و شکر در گلوي

مگسهاي خال همه بر عذار

زده بر جگر نقب، زنبور وار

کُلاله به رسمي به هم بافته

که نور نظر تاب از آن يافته

غزالان همه با چنان ناز و شرم

به معشوقي آنگونه دل کرده گرم

که گر در دل آري خيال يکي

به رشک آيد آن ديگري بي شکي

کف مطربان همچو باغ بهشت

در او نغمه صد رنگ گل بيش کشت

درآرد کمانچه به کف نغمه ساز

که هر مدِّ آن عمر سازد دراز

به مضراب طنبور استاد چست

ز نبض خرد خون گشايد درست

به طنبور او سينه از ملک جان

خراش جگر آورد ارمغان

ز يک گوشه مطرب به آواي عود

برآورده از بند بند تو دود

چو شعله برآورد از عود خشک

چکيد آب خضر از لب رود خشک

مگر عود مستسقي آمد ز دير

که يکدم نگردد از آن آب، سير

ز يک گوشه ساقي به اعجاز مي

بهاري برآورده بر روي دي

مسيح اين چه گستاخي و خود سري ست

سخن گرچه از عيب و علّت بري ست

سخن گرچه اکسير سازي بود

خموشي خود از بي نيازي بود

درين بزم غافل مشو نکته سنج

که يوسف کف اينجا بَرُد چون ترنج

نگهدار پاس سخن گوش باش

چو صورت درين بزم خاموش باش

وگر بايدت پيش شه داوري

خدايت مدد بخشد و ياوري

شها من درين باغ يک بلبلم

که گر نيک و گر بد اسير گلم

درين باغ بايد مرا بذله گفت

ندانم که نشنفت گل يا شنفت

چو من نيست کس مرد ميدان نطق

که در دست کلکش بود جان نطق

ز الفاظ زرين بي پا و سر

کنم پاي معني به زنجير زر

ز انفاس رنگين بي رنگ و بوي

نفسها گره سازم اندر گلوي

جهان هرگزم مرهم دل نساخت

مرا هيچ غير از غم دل نساخت

فلک هر گزم عذرخواهي نکرد

که از دور بختم سياهي نکرد

دل من اگر ناله گيرد ز درد

برد رنگ آسايش از روي مرد

سر من اگر عطسه آرد به کين

ز آوارش افتد قضا را جبين

قلم در کفم چيست؟ درياي مشک

نفس در دلم چيست؟ طوفان خشک

ز معني غذا کرده جان پرورم

به مغز قلم استخوان پرورم

حريفان همه داغدار منند

گل پيشرس در بهار منند

گروهي موافق ولي بختشان

که دريا نجس گردد از رختشان

گروهي مسلمان ولي نامشان

که کفر است تفسير اسلامشان

گلي گر به سالي برم آورند

ز بستان من گل به دامن برند

به باغ من آيند و بينند گل

ز خاشاک من جمله چينند گل

درآيند جمعي به بستان سراي

نفس در هم انداخته چون دراي

برآورده يک يک ز کام درشت

زبانهاي بي خير چون خار پشت

يکي گويد آن معني دلپسند

که ديديم در سلک لفظش به بند

از او نيست ور زانکه از وي بدي

بدين پاکي و نازکي کي بدي

يکي گويد آن لفظ هم بکر نيست

که بکري چنين کار هر فکر نيست

نه بکرند الفاظ کان ِ منند

که هر يک به صد معني آبستند

سخن هر قدر سست و بي جان بود

به اندازه ي گوش ايشان بود

ور از سينه محکم برآري نفس

دَرَد پرده ي گوششان نطق کس

من اينسان که گل داغ باغم بود

چه نقصان ز فرياد زاغم بود

مرا نيست چون دود شر در دماغ

چرا بد برد دل ز بانگ کلاغ

چو موج ار رسانند سر سوي اوج

که من قعر دريايم اينان چو موج

به دل گرچه با من به جانها بدند

وگر بنگري نيک، بد با خودند

ندارم از اينان جواهر دريغ

که اينان چو خاکند و من همچو ميغ

غلط گفتم اينها همه لاف بود

همه از غرور مي صاف بود

وگر صد هزارم بر خويشتن

کسم نشمرد هيچ در انجمن

ز صد هم زياد ار به ده بيستم

به اندازه ي نيم يک نيستم

مسيح اين چه بيهوده گويي ست باز

چه بيهوده کردي سخن را دراز

اگر در سرت مانده رنج خمار

بر ساقيان دستِ زاري برآر

بيا ساقي اندر جهان خراب

مپيماي باد و بپيماي آب

که چون گرم گردد دماغم ز مل

چو گلبن بيفشانم از خويش گل

بده ساقي آن صاف گيتي نماي

که در دُرد آن آسمان کرد جاي

نمايان ز هر قطره چرخ بلند

چو نارنجي از شيشه ي نخلبند

بده ساقي آن جام منصور چهر

که افروخت زو آتش طور چهر

طلب کن ز مستان اين سرزمين

خمي رفته قارون صفت در زمين

ميي خواهم از شعله شاداب تر

در او صد تجلّي ز دود جگر

که من در نفس دوزخي ساختم

جگر لخت لخت اندر او باختم

شبي گرم شد سينه از تاب مي

شدم آسماني ز مهتاب مي

برآمد ز ميخانه ي دل خروش

خروشي که چشمم شد از ذوق گوش

که عالم حباب مي وحدت است

بهار وجود از دي وحدت است

چو توفان برآورد درياي ذات

چو کف بر سر افتاد هر سو صفات

وجود حق آيينه ي مطلق است

در او هر چه بيني صفات حق است

نسيمي که از باغ وحدت وزيد

سراسيمه در کوه و صحرا دويد

چو در باغ شد، نقد انگور خواست

چو بر طور زد، آتش طور خواست

بت من چو ماه است، ليکن تمام

که خود باده است و صراحي و جام

من از هجر و وصلش ندارم غمي

که دارم در آن هر دو خوش عالمي

شب هجر آن شمعِ گيتي فروز

نميرد چراغ دلم تا به روز

پي خدمت او شب وصل در

به يک پاي جان ايستد تا سحر

بده ساقي آن صاف زرين اياغ

که صبح آورد بهر شام دماغ

مگر همچو خورشيد از آن جام زر

برون آرم از روزن صبح، سر

برآرم سر و سوي جان بنگرم

چو خم در دل خود جهان بنگرم

ز مي پر شود قالب جان من

شود راه ميخانه شِريان من

ميي از خم وحدتم آرزوست

که چون باده از خم برآيم ز پوست

مصفّا شود طينتم چون شراب

چو انگور خاکم شود جمله آب

چو زهر اجل بايد آخر چشيد

چرا بايد از چرخ منّت کشيد

چرا بايد از مردن انديشه کرد

چو بايد همين عاقبت پيشه کرد

چرا بايد از گور، غمناک بود

همان گيرم آن خاک، اين خاک بود

ترکيب بندها

هنگام ترک وطن گفته

(م.ن)

گر فلک يک صبحدم با من گران باشد سرش

شام بيرون مي روم چون آفتاب از کشورش

مي روم تا کشور ماه جهان آراي ملک

آن که چون خورشيد باشد حکم بر بحر و برش

شاه عباس جهانگير آن که چرخ لاجورد

سالها گرديده تا گرديده بر گرد سرش

در ميان چشم خود جا کرده چشم دولتش

در کنار بخت خود پرورده سعد اکبرش

از ضمير غيب روزي نور رايش شعله زد

راست چون خورشيد مي تابيد نور از پيکرش

مي نهد تيغش زبان تيز در کام اجل

ياد مي گيرد زبان، مرگ از زبان خنجرش

در جهان امروز دولتخانه ي اميد از اوست

وز زبان بيدلان ويرانه ي اميد از اوست

بس که فاسد شد ز فکر خام، مغز دشمنش

روح را نفرت بود دايم ز زندان تنش

دشمن او چون بزايد آخرش مادر کُشد

گرنه از پشت پدر اول گريزد دشمنش

چرخ دامان طمع پر کرده از ميخ نجوم

بس که در افلاک ميخ افکنده نعل توسنش

ابر فيض همّتش از بس که عالمگير شد

سايه زد بر گلخن و گلشن هماي دامنش

هم به گلخن شکر مي گويد نهاد شعله اش

هم به گلشن مدح مي خواند زبان سوسنش

گر کسي با درد او الفت نگيرد در جهان

وقف بادا بر جدايي الفت جان و تنش

مي تواند زد به شه خورشيد لاف همسري

گر کند بوجهل روزي دعوي پيغمبري

آن که قدرش مي کند دايم مدد افلاک را

چشم بختش در نظر نارد جهان خاک را

در جگر تيرش به زهر آغشته خون مرگ را

در بدن تيغش به خون آلوده جان پاک را

آن که ز آتشگاه طبعش چرخ خاکستر کشد

تا کند روشنگري آيينه ي ادراک را

داورا آهي زنم تا بشنوي بوي بهشت

پيش شه روشن کنم حال دل صد چاک را

ور به آن آيينه ي خاطر غباري مي رسد

باز گردانم به دل اين آه آتشناک را

تا نگردد رونق مي خوردن از بزم تو کم

پرورد خورشيد در دامن درخت تاک را

پادشاها توسن خورشيد و مه رام تو باد

تا بود ايّام را دولت در ايّام تو باد

اي شب معراج قدرت پايه ي پيغمبري

دست صبح آموخت از شوق تو پيراهن دري

زورق حکم تو را کرده ست در بحر نفاد

گاه کوهي بادباني گاه کاهي لنگري

خواهد ار معمار سعي ات مي تواند ساختن

عالمي زين خوبتر بي مايه هاي عنصري

تا زمان دولت شه هر زمان آرد به ياد

زان سليمان کرد در انگشت خود انگشتري

آتش قهرت برافروزد گر از باد عتاب

در نهاد يخ نهد خويت مزاج آذري

ور روان سازي سوي بستان عالم آب لطف

در سر آتش نهي خوي گلستان پروري

تاج بخشا اين جهان آرزو را جان تويي

آرزوي کفر و امّيد دل ايمان تويي

اي کتاب آفرينش از تو عنوان يافته

واجبت سر دفتر ديوان امکان يافته

هر که گرديده ست گرد کعبه ي احسان تو

صبح و شام از گِرده ي خورشيد و مه نان يافته

مهر گم گشته ست در خاک درت هر شام و باز

از رخت چون روز روشن گشته دربان يافته

سايلانت بس که بي حصرند، چرخ ميزبان

عالمي بر سفره جود تو مهمان يافته

کشتگانت بس که بسيارند عقل خرده بين

در غلاف خنجرت جان بر سر جان يافته

رُمح اژدر پيکر آتش سنانت را خِرد

جانشين معجز موسي عمران يافته

کامکارا قصه اي دارم ز آصف گفتني

دارد آن سالوس بدگوهر دو گوهر سفتني

ليک يک گوهر از آنها لايق بزم شه است

ديگري را من نمي گويم ضميرت آگه است

در سواد اعظم قُدرت زمين يک خانه است

درسپهر اطلس جاهت فلک يک خرگه است

هر شب از تيغ تو خصمت را قضايي در سر است

هر دم از تير تو خصمت را بلايي در ره است

تا گريبانگير جانم شد محبت خسروا

دست امّيد من از دامان عشرت کوته است

بر سر راه اميد آور شها بخت مرا

چند روزي شد که بختم همچو آصف گمره است

باز رفتم بر سر احوال آصف خسروا

تا بداني خاطرش چون با سگ اين درگه است

شد چو سگ ديوانه و صد ياوه ام پيغام داد

اين سگ درگاه را القصه صد دشنام داد

او که باشد گوش سگ را تنگ از پيغام او

من سگ اين درگهم کي بشنوم دشنام او

تا قيامت کام امّيدش نگيرد چاشني

بر زبان يک بار هر کس بگذراند نام او

کام امّيدش بسي شيرين تر از شکّر شده ست

زهر ريزد قهر شه يارب دگر در کام او

بس که آن زرّافه طبع بي خرد ناپخته است

مي گريزد عقل صد فرسخ ز فکر خام او

آن دو گوهر را از آن بد اصل بدگوهر بگير

حيف باشد آن دو آهويي چنان در دام او

داورا القصه بانگ قهرت ار گوشش شده ست

صحبت پارينه ديگر خوش فراموشش شده ست

شکايت از اوضاع و احوال خود

(م.ن)

بس که از آتش غم دود برآمد به سرم

بوي خاکستر دل مي دمد از بوم و برم

دود آتشگه اعضا شده جان نفسم

گرد خاکستر اجزا شده نور بصرم

خشک گشته ست چنان بوم و برم از تف دل

که به جز نام نمانده ست ز چشمان ترم

دانه ي اشک ز بس سوخته و مانده به جاي

راست چون مردمک ديده شده در نظرم

من چو تاري شده از ضعف و به صد فکر دقيق

بحري اندوخته هر درد ز خون در جگرم

من چو موسي شده از رنج و به صد جرّثقيل

کوهي آويخته هر موي ز غم برکمرم

گر سراپاي چو با برگ شوم بي برگم

ور سراسر چو الف آه شوم بي اثرم

بخت بد بين که چسان دشمن جانم شده است

نام غم بين که چسان ورد زبانم شده است

باد هر سو برد از ضعف، تنم را چون کاه

همچو مدّ الف آرد نفسم بر سر آه

گاه آهي شوم و بر دمم از سينه ي دل

گاه خوني شوم و درچکم از چشم نگاه

پايه ي عرش من آورده نشيبي به سَعير

مايه ي بخت من آورده سياهي به گناه

چون نفس ميرم و دل زنده نکردم چو نفس

چو گيا سوزم و سرسبز نگردم چو گياه

گشته زان گونه بلند آه من از بخت نگون

کز تماشاش درافتد ز سر مهر کلاه

جدّ و جهد اين همه تا چند پي گِرده ي قوت

کاش در گُرده ي جدم نَبُدي قوّت باه

اگر از سينه ي من باد وزد بر گيتي

شود اندر رحم کون و مکان نطفه تباه

اين چه بخت است گر اين بخت نبودي چه شدي

ور فلک بخت من از خويش زدودي چه شدي

نوح غم مردم چشمم شد و اشکم عمّان

زان بدن کشتي نوح است مرا در طوفان

وين دل ناخلفم چون خلف نوح بود

که نشسته ست ز غم بر زبر کوه گران

چون درخت بلسان چرب زبانم ليکن

خشکي غم ببرد چربيم آخر ز زبان

اين چه عيشي ست که در روي زمين همچو گهر

گاهي اندر دل بحريم و گهي در رگ کان

وين چه عمر است که در زير سُم فتنه چو مور

گاهي اندر غم جانيم و گهي در غم نان

بس که بر من حشر فتنه گشوده ست کمين

بس که بر من سپه غصه کشيده ست کمان

راست چون غنچه که اندر شکم شاخ بود

بگرفته ست سراپاي وجودم پيکان

جاي آن است کز اين مرحله بربندم رخت

که دلم سخت گرفته ست درين مرحله سخت

همه از جام قضا زهر هلاهل نوشم

همه از دست قدر خلعتِ محنت پوشم

بس که شد پيکر من تشنه ي خوناب جگر

بر تن من که چو خم از تَف دل مي جوشم

هر بن موي، دهاني شد و من گرسنه ام

هر سر موي زباني شد و من خاموشم

بس که محنت دهد از نيستي خود يادم

بس که حسرت کند از هستي خود فرموشم

اگر از هوش روم مانا کآيم باهوش

ور به هوش آيم مانا که مگر بي هوشم

بهر نان چند توان خسّت بيهوده کشيد

سخن عارف شيراز چرا ننيوشم

پدرم روضه ي رضوان به دو گندم بفروخت “

” ناخلف باشم اگر من به جوي نفروشم

ور به سعي ام  نرسد دست بدين دولت مفت

باري اندر طلبش تا بتوان مي کوشم

لشکر حرص مرا بس که به دل کرده هجوم

گه به هند از پي نان مي روم و گاه به روم

به از آن نيست که ترک سر و افسر گيرم

ماتمي بهر دل زنده ي خود درگيرم

شمع سان پاي به دامن کشم اندر کنجي

ور ببُرّند سرم زندگي  از سر گيرم

گاه از سينه برم آتش و گه باز دهم

گاه از شعله ي خود ميرم و گه درگيرم

دود حسرت به سرم افسر خاقان شمرم

گرد گلخن ببرم خلعت قيصر گيرم

صحّت و رنج و بد و نيک مساوي نگرم

عشرت و عيش و غم و غصه برابر گيرم

درد را در دل خود مايه ي درمان بينم

داغ را بر تن خود زهره ي ازهر گيرم

بس که از جان شده ام سير ز ناکامي دل

گر سليمان شوم و ملک سکندر گيرم

پس چو خضر آب ز سر چشمه ي حيوان نوشم

در نظر زندگي خويش مکرّر گيرم

آخر اين قالب فرسوده فنا خواهد شد

خاک شد مدّتي و باز هوا خواهد شد

اين حيات دو سه روزه گرو غم نکند

هر که مرد است غمش بيهده درهم نکند

رويش از کعبه ي اميد بگردد تا حشر

هر که در راه طلب پشت به عالم نکند

گر نخواهي که غمين گردي خوشحال مباش

زانکه غم کار به جز در دل خرّم نکند

هر که در دير مغان خرقه بيالود به مي

دامن پاک خود آلوده ي زمزم نکند

تو نو آموز سواري و فلک توسن وحش

پاس دارش که ز بخت سيهت رم نکند

در زياد و کم ايّام چه پيچي که سپهر

گر زيادت نکند بخش تو را کم نکند

گر سليمان جهاني کم خود گير و برو

که درين عرصه تو را چرخ مسلّم نکند

خاک شو خاک که جاروب تو خورشيد شود

ور همه بيم بود در دلت امّيد شود

گر شوي خاک ز آلايش تن پاک شوي

هم صبا سوي سپهرت برد ار خاک شوي

غنچه ي نيم شکفته شوي از چاک جگر

جهد کن جهد که چون گل همه تن چاک شوي

خويش را تا همه بر قامت سروي پيچي

اي رگ جان کششي کن که مگر تاک شوي

اين که غم باعث شادي شود اين است بلا

غير ازين هيچ غمت نيست چو غمناک شوي

چند گيري ره تقصير بدين پاي مباد

پايت از بيخ برد باد و تو خود خاک شوي

چند بُرّي سر تسليم بدين دست مباد

دستت از دوش شود مار و تو ضحّاک شوي

اخترت رنج دهد گر همه راحت گردي

عالمت زهر دهد گر همه ترياک شوي

گر به صد رنج سپارد فلکت دلخوش باش

هر سر موي زباني کن و خود خامش باش

وصف حال

(م.ن)

بر نفس گوهر صفا بنديم

بر جگر دوزخ وفا بنديم

تا ملايک به سينه درنکشند

رشته ي آه بر دعا بنديم

خويشتن را شهيد دوست کنيم

تهمت مرگ بر بقا بنديم

گر نهد در حريم وصل تو پاي

دست انديشه بر قفا بنديم

بهر خار غمت ز پرده ي چشم

دامها در ره صبا بنديم

بوسه اي بهر قتل ما بفرست

تا بدو نرخ خونبها بنديم

تيره بختيم ليک سايه ي خويش

بر سر سايه ي هما بنديم

ما قضاييم زانکه پر خطريم

ما جهانيم زانکه مختصريم

ما تذروان عرش پروازيم

در نظر کبک و در هنر، بازيم

سينه ي تنگ عشق را درديم

گوشه ي چشم حُسن را نازيم

گريه ي تلخ خويش را درگيريم

ناله ي گرم خويش در تازيم

شير اين چاردايه خشک کنيم

صُلب اين نُه پدر بپردازيم

با جهان وسيع در حشمت

گرچه همسر نه ايم همرازيم

بر سپهر بلند، در دولت

گر چه غالب نه ايم انبازيم

در تن خاک مرکز مهريم

در دل غيب نقطه ي رازيم

هيچ جز گرد غم به بر نکنيم

اطلس چرخ، آستر نکنيم

گر ز خاطر نقاب بگشاييم

از نظر جوي ِ آب بگشاييم

چشمه ي مهر خشک شد تا چند

از قلم دُرّ ناب بگشاييم

نقطه شکل حباب گيرد اگر

دفتر خود در آب بگشاييم

گر به خورشيد در دَميم نفس

مشرق از آفتاب بگشاييم

کهکشان را به زور طبع بلند

از فلک چون طناب بگشاييم

آه خود را به ابر دربنديم

نور مهر از سحاب بگشاييم

يد بيضا کنيم شانه ز مهر

طرّه ي شب ز تاب بگشاييم

نيم مستان که جام راز دهند

گر دهد صبح جام باز دهند

کيستم من در اين سراچه ي تنگ

يونسي زنده در دهان نهنگ

کوکبي باشدم که گر سوي چرخ

سردي و خشکي اش کند آهنگ

خور شود در دماغ مشرق آب

مه شود در زِهار مغرب سنگ

برترم ز آسمان به مرتبه زان

خشم بر من گرفته همچو پلنگ

دلم اندر ميان قالب خشک

همچو پيکان خليده در دل سنگ

اشک من در کنار ديده ي تر

همچو طفلان نشسته بر سر جنگ

بخت من گو سياه باش که هست

بر رخ دهر طره ي شبرنگ

در کَفَت اختيار بخت بُدم

گر بدم گر نکوي زان ِ خودم

نفسم شعله در مدام انداخت

سُخنم شهد در کلام انداخت

نطفه ي مهر و ماه بر بستر

صُلب کِلکَم در احتلام انداخت

کلکم اندر دَم ِ خراميدن

لرزه در کبک خوش اندام انداخت

دم سردم دميد باد خنک

مهره را مار در زکام انداخت

کس تمامي نيافت، کاين استاد

طرح اين سقف ناتمام انداخت

خام مغز است آدمي گويي

آدم از صُلب نصفه خام انداخت

صبح صادق دميد يا ساقي

نور مي در سپهر جام انداخت

قدح از باده صبح مي يابد

وز افق صبح من نمي تابد

هر سحر نيّت ثواب کنم

روي دل را به خو خضاب کنم

گر فلک بهرم آورد صد درد

گو بيا تا خود انتخاب کنم

قدسيانش ز نيمه ره گيرند

هر دعايي که مُستجاب کنم

چون ز بيداريم دري نگشود

بعد از اين همچو بخت خواب کنم

گاه بحر آورم برون ز سراب

گاه صد بحر را سراب کنم

در ورق از مداد و نور سخن

کار بر سنّت سَحاب کنم

همچو ابر تُنُک به فصل بهار

گاه بارم که آفتاب کنم

خامه ي من ستاره مي کارد

ابر من آفتاب مي بارد

کوکب من قضاي پر خطرست

سينه ي من جهان مختصرست

بس که يک روي و يک دلم با خلق

هر چه اندر قفاست در نظرست

هست روزم چنان سيه که درو

صبح صادق علامت سحرست

همچو مريم عروس خاطر من

گرچه بِکر است حامل از پسرست

ليک تا طفل من به شير رسد

شير من خون و خون من هدرست

گرچه خاک رهم مَجَّره صفت

دست من با سپهر در کمرست

اين عجب بين که نخل خاطر من

مي خورد خون و شکّرش ثمرست

من که صد بحر در جگر دارم

خود ز طوفان خود خطر دارم

سَحَرم ناله بر زبان بشکست

در تن صبح استخوان بشکست

در کنار فلک نشست غَمَم

محور چرخ از ميان بشکست

شيشه اي کان طلسم دوزخ بود

عشقم اندر ميان جان بشکست

کو کناري که بخت من زان خفت

خواب در چشم پاسبان بشکست

ديد گيتي بهار سينه ي من

رنگ بر رويش از خزان بشکست

گريه ام آبروي کوثر بود

خنده ام نرخ زعفران بشکست

در تن حسرتم ز صدمه ي شوق

استخوان وار جسم و جان بشکست

مهر آن آفتاب چهره گشاي

کرد فارغ مرا ز خلق خداي

عشق را با دلم چنان کارست

که تن از نيم جان گرانبارست

گو بدل کن به زندگيم آسان

پيش هر کس که مرگ دشوارست

رقص تسبيح زاهدان در کف

بر دلم جلوه هاي زنارست

ما و مستي ز باده ي شوقي

کاين خمار آن کشد که هشيارست

کو مکن منع مي پرستي من

هر که با اختيار خود يارست

من که ناچار آمدم به جهان

گر کشم باده نيز ناچارست

اي مسيح از سر اين حديث بِنِه

سر منصور بين که بر دارست

چند از اين شَرّ و هاي پاداري

عِرض مستان مبر به هشياري

ترجيع بند

اي پسر

(م.ن)

هر سحر کز خواب سر بر مي کنيم

صبح صادق را مکرّر مي کنيم

گه به صد فرزانگي از نقص عقل

کشوري را زار و مضطر مي کنيم

گه به صد آشفتگي از فيض عشق

کار و بار عالمي سر مي کنيم

تلخي غم کي به ما لذّت دهد

لذّت از قند مکرَّر مي کنيم

همچو طفل شير خواره روز و شب

زير لب تکرار شکّر مي کنيم

بخت ما ناساز و ما همچون سپهر

هر زمان تدبير ديگر مي کنيم

ملک ما ناامن و ما خورشيد وار

خواب بر پشت تکاور مي کنيم

از صف عشّاق برخيز اي پسر

جان خود بردار و بگريز اي پسر

چون شود دود دل عاشق بلند

چشمه ي خورشيد گردد خشک بند

پيش من کز گريه دارم دل تهي

پيش من کز ناله دارم سر بلند

پير گردون کيست کولي هرزه گرد

صبح صادق چيست طفلي هرزه خند

کشوري را پاک روبم با مژه

دوزخي را پاک سوزم با سپند

تا بگيرم دامن دردي به عجز

دست مي رويد مرا از بند بند

تا فتد در گردن غمهاي عشق

بر تن من مي شود هر مو کمند

اي نصيحت گوي دست از من بدار

الفتي نبود ميان گوش و پند

از صف عشاق برخيز اي پسر

جان خود بردار و بگريز اي پسر

روز و شب عالم به چشم من شب است

عاشق بد روزم اينم مشرب است

در دل خود آنچه مي يابم غم است

در تن خود آنچه مي دزدم تب است

مذهب عشاق دارم بي غلط

عاشقان را کار کي با مذهب است

مي خورم پيوسته گرد کاروان

گرچو خورشيد از سپهرم مرکب است

بهر امّيدي سراپايم دل است

بهر پابوسي تن و جانم لب است

در دبستاني دلم آموخت علم

کاندر او انديشه، طفل مکتب است

چشم من ناکامي اينجا مدّعاست

جان من محرومي اينجا مطلب است

از صف عشاق برخيز اي پسر

جان خود بردار و بگريز اي پسر

در دلم از بس که درد مشکل است

جسم و جانم در تماشاي دل است

مار اگر معشوق گردد يوسف است

مور اگر عاشق شود صاحب دل است

موم کان جز فضله ي زنبور نيست

در شب تاريک شمع محفل است

در تماشاي رخ و زلفش مدام

عقل هم هشيار و هم لايعقل است

کي درآيد در نظر ديدار دوست

پرده هاي ديده اينجا حايل است

سر به سر عشق است سر تا پاي ما

نيم جاني هم به زحمت داخل است

از صف عشاق بر خيز اي پسر

جان خود بردار و بگريز اي پسر

در دلم هم سنگ يک عالم غم است

عالم بد روزم اينم عالم است

زهر چشم اوست داروي نشاط

باده آري نوشداروي غم است

هر کجا چون او بود معشوق شنگ

عشق پنداري ز خاک آدم است

مي دهم من جان و جانم خاک نيست

مي زند او زخم و زخمش مرهم است

اي که مي پرسي ز ما احوال درد

پيش ما اين جنس عالم عالم است

در جهان تنگ جاي سور نيست

آري اين خانه براي ماتم است

تا زعمر خود ندارد کس خبر

هر نفس از عمر کس، آخر دم است

از صف عشاق برخيز اي پسر

جان خود بردار و بگريز اي پسر

ما حديث تُرک سرکش مي کنيم

کشوري ويران چو آتش مي کنيم

کوکبي با تيرگي خو مي دهيم

خاطري با ناخوشي خوش مي کنيم

شعله خيزد از در و ديوار ما

خوش تيمّم ها به آتش مي کنيم

مي کشيم از زلف او مويي به عمد

عالمي جانها مشوّش مي کنيم

تا دماغ ما به غم آموخته ست

از نسيم خوشدلي غش مي کنيم

ما چو مي آييم در ميدان عشق

ناله تيرِ روي ترکش مي کنيم

گو سيه کن خانه ي ما آسمان

ما به دَم، گيتي منقّش مي کنيم

از صف عشاق برخيز اي پسر

جان خود بردار و بگريز اي پسر

باز حرف عشق سوزان مي زنم

آتش اندر کفر و ايمان مي زنم

مدّتي شد کز رخت بي بهره ام

خويش را بر قلب بستان مي زنم

خضر اگر بخشد به من آب حيات

من همان حرف از پي نان مي زنم

نوح اگر خواهد مدد از آه من

آتش اندر جان توفان مي زنم

هر کجا ابر عطا گردد مَطير

طعنه ها بر نيل [و] عمان مي زنم

پاي در درياي رحمت مي نهم

دست در دامان غفران مي زنم

شيخ اگر گبر ار مسلمان خواندم

داد بر گبر و مسلمان مي زنم

از صف عشاق برخيز اي پسر

جان خود بردار و بگريز اي پسر

قطعه ها

خطاب به يکي از بزرگان در شکايت از احوال

(م.ن)

اي صاحب رفيع که در دودمان دهر

امروز نافريده دگر چون تويي خدا

خود آب کوثر است که برجوشد از بهشت

هر گه که شعله زد ز رخت آتش حيا

ره گم کند به سوي گلستان سحرگهان

رايت چراغ اگر ننهد در ره صبا

بهر گشودن دَرِ ارزاق عالمي

اي آن که مي رسد ز تو عالم به مدّعا

بادا کليد کلک، قرين کَفَت مدام

هم خوشتر آن که در کف موسي بود عصا

آب رخ تو دايه ي توفيق مقبلان

خاک ره تو مايه ي اکسير کيميا

توفيق مي دمد ز جبين تو چون سهيل

خوشيد مي چکد ز عذار تو چون سها

بي راي تو سفر نکند رايت سپهر

بي حکم تو عمل نکند حکمت قضا

در وصل اگر به قهر ببيني شود فراق

در خوف اگر به لطف ببيني بود رجا

خورشيد حاجبا منم آن خسته، کز ازل

کرده ست سرنوشت من آوارگي قضا

برف اميد ازين فلک سرد اگرچه گاه

باريده بر سرم، نگرفته ست هيچ پا

ور زانکه جاي جاي، قرين بوده ام به عيش

ليکن دمي نمانده به من عيش، هيچ جا

هر دم خَلَد چو مژگان، خاري به پهلويم

گر همنشين ديده شوم همچو توتيا

دارد فلک هميشه مريض محبّتم

ليکن همه زمانش نزايد در ابتدا

سازد قضا مدام رهين ملامتم

ليکن ملامتي که رسيده به انتها

همچون فتيله اي که بگيري برآتشي

خورشيد را بر آتش دل گيرم از وفا

پس چون ز دشمنان نشود محنتم نصيب

پس چون ز دوستان نکند دشمنم جدا

هر گوهر لطيف که آرم ز چشم تر

همچون نهاد عاشق خشک است و ترنما

هر معني دقيق که آرم ز جان خشک

همچون جهان تعميه تنگ است و دلگشا

معلوم کدخدايي من بر بساط دهر

پس در زمانه مات چرايم چو کدخدا

تا خود به مدّعا نبرد راه، مدّعي

تا خود به مدّعي نتوان گفت مدّعا

جسم عدوي تو همه مکشوف در وفات

جان محّب تو همه محصور در بقا

از هند براي ياران ايراني خود فرستاده

(م.ن)

سوي ايران گذر اي باد صبا از ياري

وز من خسته سلامي برسان ياران را

مژده ي نشئه ببر سلسله ي مستان را

خبر هوش بگو زمره ي هشياران را

از دم من که نسيم چمن معرفت است

خير بادي برسان کلبه ي عطاران را

وز سوي هند به آن سلسله مويان عراق

تحفه بر طره ي اين سلسله زناران را

وز خم حلقه ي زنّار يکي هندوي مست

مژده ي کفر رسان جمله ي دينداران را

شاعران گرچه در آيين خرد بيکارند

بيشتر از همه پرس آن صف بيکاران را

سوي زهّاد چو از ما گذري با دل تنگ

به تبسّم بگشا غنچه ي عيّاران را

زين همه عقده چو بگذشتي، آخر درياب

چون نسيم سحري مجلس ميخواران را

اي صبا چون شَعَف من برساني به عراق

بيشتر پرس ز من خيل ستمکاران را

من در آتشکده ي حيرتم اما چو مسيح

نفسم سرد کند شربت بيماران را

شوق ياران شده زانگونه به دل شعله فروز

که دل سبزه ي تر ياد کند ياران را

آن زياني ست مرا دور از آن سرمستان

که ببخشند بدان جرم زيانکاران را

مي خورم زان جگر خويش که در کشور هند

هر نفس تازه کنم رسم جگر خواران را

گر نه کِشت بد من تخم نکو آرد بار

مي بسوزم به نفس کِشت نکوکاران را

ور طبيبان ز تو جويند سراغم خوش گوي

با مسيحا نبود نسبت بيطاران را

ميرمحمد ميانجيو (ميان مير)

(ه)

قطب دوران محمد صوفي

که ازو بي نيازتر کس نيست

شالکي بر سرش بود ني تاج

جُبّه اش پشمکي ست اطلس نيست

شاهبازي، بلند پروازي

چون مگس ريزه خوار کرکس نيست

صفت ذات قدس منزلتش

گر بگوييم تا ابد بس نيست

پيرخَم گشته قامتي ست وليک

از سپهر بلند واپس نيست

نصيحت

(م.ن)

چو بر دشمن مسلّط گردي اي دوست

مکن با او بدي هر چند بد کرد

بدي گر کرده با تو کرده با خويش

تو قصد او مکن کاو قصد خود کرد

در وصف ديوان خود گفته

(م.ن)

ديوان من خزانه ي گوهر بود ولي

کو جوهري که فرق کند گوهر از خزف

زينسان که قطره را صدف آخر کند گهر

در بحر من نخست گهر مي شود صدف

باد است يکسر اين سخن پوچ گوهرين

گوهر چه، باد نيز ندارم کنون به کف

هنگام عزيمت از هند به مکه ي معظمه

(ه)

اين مسيحا و آن مسيح دگر

هر دو زين کشور دغا رفتيم

سوي هند آمديم با هم، ليک

وقت رفتن زهم جدا رفتيم

او سوي کعبه ي خلايق رفت

ما سوي کعبه ي خدا رفتيم

نصيحت

(م.ن)

هر حرف آتشين که برون آيد از دلت

مانند ژله از دم سردت فسرده به

آب خَضِر اگر چه دهد عمر جاودان

گر کام تر نسازي از آن نيم خورده به

در تنگناي معاش خطاب به يکي از بزرگان

(م.ن)

تا سپارم به خويشتن غم دوست

بر خودم نيست اعتماد همي

ذرّه ام ليک همچو من ذرّه

هيچ مهري مپروراد همي

قطره ام ليک همچو من قطره

ناورد هيچ ابر و باد همي

بازي نرد خويش کرده عقب

تا بگيرم مگر گشاد همي

تو که طبعت ز روشنيّ ضمير

مي رساند به مه نژاد همي

بلکه داده ست در بدايت حال

ماه را روشني به ياد همي

ننگري گر به من درين بازار

کي توانم دکان نهاد همي

ورنه جوهر شناسي تو بود

مانمي در جهان، کساد همي

قانع ار بودمي به داده ي حق

فکرتم کج نمي فتاد همي

طمع من زياد بود براو

لعن چون زاده ي زياد همي

گر چه لقمان شدم چه شد که به دهر

فلکم لقمه اي نداد همي

گو ازين نيم لقمه هم دندان

برکَنَم هر چه باد باد همي

رباعي ها

(ه.ف)

کاري نشود تير دعاي دل ما

کاري نکند فلک براي دل ما

کج کج رود اين سپهر ويک ره به غلط

پهلو نزند به مدّعاي دل ما

(ه.ف)

اي راز شب قدر ز مويت پيدا

نوروز جهان ز صبح رويت پيدا

چون مظهر لطف و قهر حقّي باشد

گه آتش و گاه گل ز خويت پيدا

(ه.ف)

بر صفحه ي خاک همچو نقشيم بر آب

ني ني غلطم نمونه ي موج سراب

شيب آمد و چون کوه زمين گير شديم

چون سيل ز ما گذشت ايام شباب

(ف)

اين ديده ي تر که شستشوي من از اوست

آبي که روان گشته به جوي من از اوست

از درگه دوست بر رخ خاکي من

گردي که نشست آبروي من از اوست

(ن)

تا سينه ي من تو را به چنگ افتادست

هر گوشه ز دل هزار رنگ افتادست

گويد که ندوزم آنچه او پاره کند

با سينه ي من رشته به جنگ افتادست

(ه.ف)

عمري ست که بي نصيب مانده ست غمت

بي مونس و بي حبيب مانده ست غمت

با ياد تو آنچنان ز خود بيرونم

کاندر دل من غريب مانده ست غمت

(ه)

اي آنکه به فرمان تو شد کشور صبح

وي ريخته بر خاک درت زيور صبح

بگذار که آفتاب عالم گيرد

از چين جبين قفل مزن بر در صبح

(ف)

گر آتش دوزخم نشيمن گردد

دوزخ حيران سينه ي من گردد

گر پنبه ي داغ من شود رشته ي شمع

هر چند کُشند باز روشن گردد

(ف)

آن کس که به لطف، نام من آدم کرد

عقل و خرد و هوش به من محرم کرد

هرگز نرسم به خود که اين طبع غيور

هر گه که به خود رسيد از خود رم کرد

(ف)

بگذشت بهار و ديده نمناک بماند

وز خنجر آرزو دلم چاک بماند

هر تخم که بود سر برآورد ز خاک

جز تخم اميدها که در خاک بماند

(ه)

اين زمره ي ناخلف که از بوالبشرند

بيگانه چرا به يکديگر مي نگرند

گر آدميان تمام از يک پدرند

پس بهر چه اين قدر ز هم بي خبرند

(ن)

من شعله ام و جمله صبايم دانند

من آبم و خلق خاک پايم دانند

خود را شکنم به سنگِ ننگ از خواري

اين جوهريان اگر بهايم دانند

(ه)

جعد تو چو روزگار ما درهم بود

اما دل عالمي به آن خرّم بود

شد عالمي آَشفته چو کردي قصرش

هر موي تو خونبهاي يک عالم بود

(ف)

ما را که هميشه کار بي قانون بود

گر گوش کني با تو بگويم چون بود

حاصل خط سرنوشت پيشاني خويش

خوانديم سراسر خط بي مضمون بود

(ن)

هر چند که بختم آبنوسي گرديد

بر من همه ماتم عروسي گرديد

از ناله تنم چون دم عيسي آمد

وز آه دلم چون کف موسي گرديد

(ه)

اي روز و شب از عارض و روي تو پديد

شد روي تو روز عيد و مويت شب عيد

با روي تو گر شام شود صبح چه دور

با موي تو گر روز شود شب چه بعيد

(ن)

اي بحر شجاعت تو را فتح کنار

شمشير تو چيست آب آتش کردار

تا خورد صنوبر از دم تيغ تو آب

پيوسته سر بريده مي آرد بار

(ن)

در مسجد اگر بگذري اي رشک قمر

افتند به سجده اهل مسجد يکسر

ور روي تو در نماز بيند زاهد

فارغ نشود ز سجده ي سهو دگر

(ف)

اين عمر که درهمم ز پيچاپيچش

طومار گشوده اي ست درهم پيچش

شهباز چه افکني بر آن مرغ نحيف

کز چنگل او باز نيابي هيچش

(ن)

با ما همه روز همنشين بود فراق

تا ما بوديم اينچنين بود فراق

يک چشم زدن که دوش بودي بَرِ ما

از روزن خانه در کمين بود فراق

(ن)

ماييم هميشه گشته پيرامن عشق

صد خوشه ربوده هردم از خرمن عشق

خاکيم ولي نشسته بر چهره ي عيش

گرديم ولي خاسته از دامن عشق

(ن)

پيوسته مرا در آب مي جويد اشک

وز آتش دل حديث مي گويد اشک

از بس که نمانده ست نم در جگرم

گرد از رخ من به شعله مي شويد اشک

(ن.ف)

من باده ز کوي ميفروش آوردم

مغز سر عقل را به جوش آوردم

تا بي تو چو خار بسوزم خود را

خود رفتم و خار و خس به دوش آوردم

(ن)

دور از تو به هيچکس نمي پيوندم

گه مي گريم به خويش و گه مي خندم

در ديده ز اشک کوثري مي ريزم

بر سيه ز آه دوزخي مي بندم

(ن)

هنگام سحر به آه دم بگشودم

صد خرمن شعله بر فلک پيمودم

با اين همه پاکدامني آخر کار

دامان نفس به باد صبح آلودم

(ن)

خوش آن که رود به باد مرگ اوراقم

گردون فکند چو شيشه زين نه طاقم

از ياسمن سفيد عمرم بي زار

ريحان کبود مرگ را مشتاقم

(ه)

خوبان به ستم کشيده بردند دلم

چون گل ز درخت چيده بردند دلم

از رخنه ي سينه راه کردند به دل

آنگاه ز راه ديده بردند دلم

(ن)

يارب من اگر بنده ي نافرمانم

غفران تو مژده مي دهد رضوانم

دل در کرم تو بيشتر مي بندم

هر چند که بيش مي شود عصيانم

(ف)

چشمم همه دم روي تو را مي خواهم

بادم همه جا بوي تو را مي خواهم

يک بوته ي خار خشکم اي آتش تيز

از چار طرف خوي تو را مي خواهم

(ف)

هم ديده بر آن رخ پسنديده نهم

هم چشم بر آن قامت باليده نهم

يارب نمک حسن تو چشمم گيرد

گر بر رخ ماه بي نمک ديده نهم

(ن)

صد جرم به موسم جواني کرديم

يعني ز گنه هر آنچه داني کرديم

رندان همه رخ ز باده گلگون کردند

ما روي به باده زعفراني کرديم

(ف)

اول به سپهر دست خويش افشانديم

آخر به خطاي خويشتن درمانديم

ديديم که خوش بساط تنگي چيده ست

رفتيم و به زور خويش را گنجانديم

(ه.ف)

ما روز ازل بر جم و کي تاخته ايم

بر گلشن دهر همچو دي تاخته ايم

پيريم و زياده سر چو طفلان لجوج

با توسن چرخ اسب ني تاخته ايم

(ه)

ما نور خرد ز نور مطلق داريم

بر حق ز پي ظهور او حق داريم

اين چرخ، کبوتر معلّق زن ماست

زآن است که ما رزق معلّق داريم

(ن)

چون خانه ز روي دوست روشن سازيم

در سينه و دل هزار روزن سازيم

وز شوق چو شبنمي که بر شاخ گل است

بر شعله ي آه خويش مسکن سازيم

=233@

(ن)

امروز بود صيد سخن بيشه ي من

شير فلک است روبه بيشه ي من

هر صبح ز آفتاب يک قطره ي خون

بخشد به فلک دماغ انديشه ي من

(ه.ن)

از بس که ز ديده خون گشودم بيرون

صد رنگ ز اندرون نمودم بيرون

گويد که تو خوش بوقلموني شده اي

ور خود فکند دلق کبودم بيرون

(ن)

کاوم چو دل خاک به خنجر سينه

تا دانه ي اشک کارم اندر سينه

فرداست کزين تخم که من کاشته ام

صد داغ شکفته چون گلم بر سينه

(ف)

در رشک نديده دهر چون من مردي

کي هم سبق من است هر بي دردي

زان خاک جهان به خون دل گل کردم

تا باد ز کوي او نروبد گردي

(ن)

اي مرده که زنده در نظر مي آيي

در فکر تو صد حکيم شد سودايي

تا ذات تو از کتم عدم شد موجود

گرديده قوي مذهب سوفسطايي

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا