ديوان مخفي

زيب النساء بيگم شاعره ی فارسیه

درجلد چهارم ریاحین الشریعه چنین آمده است:دختر اورنگ زیب عالم گیرپادشاه است بانو دختر شاه نواز خان .درتذکرة الخواتین گوید.درسنه ی 1048متولدگردید این دختر حافظ قرآن ودر علم نحو و صرف و فقه مهارتی بکمال داشته خطوط نسخ وشکسته ونستعلیق را خوب می نوشته میلی کلی به اشعار داشته وبسیاری از شعرا وعلماء وظیفه خوار او بودند وشوهر اختیار نکرد تا در سنه ی 1113 قمری وفات کردگویند زینت المساجد شاهجان آباد دهلی از بناهای اواست وقبر اودر صحن همان مسجد است وبرلوح مزارش این بیت از اشعار اوست:

مونس مادر لحد فضل خداتنها بس است

سایه ای از ابر رحمت قبرپوش ما بس است

غزليات

اي ز ابر رحمتت خرم گل و بستان ما

گفتگوي حرف عشقت مطلع ديوان ما

مو بموي ما اناالحق گو، ز شور عشق

… محبت ظاهر و پنهان ما

العطش گويان به کشتي فنا هر گوشه ي

صد هزاران نوح غرق موجه ي طوفان ما

گر قبول افتد ز ما در يکدلي يکجو نياز

چون سليمان سر نپيچد ديو از فرمان ما

قطره ي اشکي نيابد ره بروي يکدگر

بسکه خون دل گره شد بر سر مژگان ما

در شکيبائي چو ني اي دل به آه و ناله ساز

نيست چون درمان پذير اين درد بيدرمان ما

گر ز ظلمات هوس بيرون نهم مخفي قدم

ره نيابد خضر سوي چشمه ي حيوان ما

—–

اي بتو قائم وجود اصل هر موجود ما

وي ز تو روشن چراغ گوهر مقصود ما

چون خمير طينت ما ز آب رحمت کرده اي

هم بلطف خويش گردان عاقبت محمود ما

خواه در طوف حرم خواهي بديري رونما

هر کجا معبد کني آنجا توئي معبود ما

ناله ها اي دل سحرگاهي که غير دود آه

نيست ممکن صيقل آئينه ي مقصود ما

همتي مخفي ز سيل اشک کز سوز جگر

شعله ميريزد ز دود آه درد آلود ما

—–

تا دين جهانگير تو افراخت علم را

بگرفت اقاليم عرب را و عجم را

بشکفت ترا غنچه ي لب تا به تکلم

شد ورد زبان ذکر تو مرغان حرم را

مانند خط صفحه ي رخسار تو ننوشت

تا کرده بنا دست قضا لوح و قلم را

شادي جهان جمله بيک جو نستانم

آسان ندهم از کف دل دامن غم را

در راه تو از خون جگر گشت گلستان

بر هر سر خاري که نهاديم قدم را

مخفي چو ترا اهل حرم راه ندادند

محراب دل خويش کن ابروي صنم را

—–

اي داغ بر دل از غم بويت نسيم را

در سر هواي ديدن رويت کليم را

دين تو نور ظلمت هر ملتي که هست

شرع تو رهنماي اميدست و بيم را

در مکرميت است کريم و شفيع خلق

غير از کريم کس نشناسد کريم را

تا پا بفرق عرش نهادي تو، کردگار

گفتا عظيم پايه ي عرش عظيم را

مسند نشين مسند اعزاز کرد ورفت

همتائي يتيم تو در يتيم را

نوميديم مکن ز شفاعت بروز حشر

چون باز بسته ام بتو عهد قديم را

بي روشني پرده ي انوار شمع دين

مخفي به نيم جو نستانم نعيم را

—–

کوي عشق است بناموس سلام است اينجا

صد چو محمود بهر گوشه غلام است اينجا

طالب دانه درين دام در افتاد مدام

دانه کز خال بود دانه و دام ست اينجا

باده در کش که درين بزمگه حادثه خيز

هر چه جز باده بود جمله حرام است اينجا

ز هر غم نوش کن و لب بشکايت مگشا

که شکايت ز الم شيوه ي عام است اينجا

موسيا لاف مزن طاقت ديدارت نيست

پرتو نور تجلي چو تمام است اينجا

در پي مستي هر شام خمار سحرست

مخفيا بزم فرحناک کدام است اينجا

—–

بغارت دادم از غفلت متاع خانه ي خود را

بدست خود زدم آتش من آتشخانه ي خود را

ز سوز دل فتاد آتش چو فانوسم به پيراهن

بر آتش ميزنم امشب دل ديوانه ي خود را

ز بس مستغرق عشقم نمي جنبد ز جا دستم

که زنجيري کنم در پا دل ديوانه ي خود را

گرفت الفت به تنهائي چنانم دل که معذورم

به از باغ جنان گويم اگر ويرانه ي خود را

بصد الحان داودي برابر کي کند عاشق

فغان دلخراش و گريه ي مستانه ي خود را

بخرمن گاه هر صحرا چو مرغ دانه چين گشتم

بغير از دانه ي اشکي نديدم دانه ي خود را

تسلسل باد هشياران شما را دور مي کآخر

زبد مستي تهي من کرده ام خمخانه ي خود را

دو چشم مست پنداري بخواب آلوده شد مخفي

بيان کوته کنم ديگر من اين افسانه ي خود را

—–

کرد جا تا غم عشقت برگ و ريشه ي ما

برق عشقت بجهد از شرر تيشه ي ما

هر کجا بزم طربناک شود گرم بود

اشک ما باده ي ما ديده ي ما شيشه ي ما

بي ستون را اثر ناله ي ما بگدازد

شعله ي طور بود برق دم تيشه ي ما

ما کجا و دل شاد و اثر نشئه کجا

خون شود باده ز غم در جگر شيشه ي ما

هر تنک حوصله را کي برسد قصد شکار

شير را زهره شود آب درين بيشه ي ما

فکر ما گرم کند در دل ما شعر و سخن

واي گر شعله زند آتش انديشه ي ما

مخفيا دل به جفا ده که نيايد هرگز

بر سر شفقت ما شوخ جفا پيشه ي ما

—–

ادائي هست پنهاني نگاه نازنينان را

که از ذوقش گرفتار بمنت مي دهد جان را

پريشان شد ز غيرت مشک را اجزاي جمعيت

پريشان کرده اي تا چين سر زلف پريشان را

بکاوش ناله ام دل را جراحت در جراحت کرد

ولي نبود قراري در جراحت نيش مژگان را

بقربان سر سوداي آن بيگانه وش گردم

که از وي آشنا گيرد بهم دست و گريبان را

چو مجنون از سر همت قدم در وادي غم نه

که بستم تازه مخفي با محبت عهد و پيمان را

—–

ريزد بماه جام چو ساقي شراب را

آرد ز ابر شيشه برون آفتاب را

لخت جگر بگريه برآيد ز ديده ام

مستان به پختگي نگذارد کباب را

حرف وفا ز صفحه ي اميد شسته ام

از روزگار کرده ام اين انتخاب را

مخفي ز عمر لذت ذوقي که ناگهان

برهم زند نسيم بساط حباب را

ني شمع بخت خواهم ني مهر همگنان را

خواهم کشم بيک سو از مردمان عنان را

تا چشم باز گردد صحبت وجود عنقاست

فرصت شمر غنيمت ديدار دوستان را

کي وصل گل به بلبل آسان شود ميسر

صد خار بوده باشد در پا چو باغبان را

خورشيد حسن هر جا طالع شود ز اول

سازد ز زلف سنبل ترتيب سايبان را

تا چند بار محنت بر دل توان ز ايام

يک جو رعايتي کن بيدرد ناتوان را

در چشم اهل بينش اصلا تفاوتي نيست

در فصل نوبهاران در رنگ و بوخزان را

آور برون ز گوشت اين پنبه هاي غفلت

در درس نکته سنجان در کام کش زبان را

در راه عشق مجنون بايد گذشت از جان

نبود کنار پيدا درياي بيکران را

مخفي به دام محنت گشتم اسير آخر

چون مرغ ناز پرور گم کرده آشيان را

—–

خيز و کرشمه ريز کن نرگس نيم مست را

از ته جام جرعه ده ساقي مي پرست را

بهر شهادت جهان يک نگه تو بس بود

گرم غضب چه ميکني غمزه ي تيزدست را

تاب مده بطره ات بر دل مو گره مزن

بدعت تازه اي منه قاعده ي شکست را

ني بنوا نوازيم ني بعراق و ني عجم

سوي حجاز مي برم زمزمه ي الست را

گر به کنشت مي رود ور بطواف کعبه اي

با صمد است درد دل مخفي بت پرست را

—–

ديديم بسي دوستي شادي و غم را

از هرزه دوي پاي شکستيم قلم را

پر گشت چو از خاک فنا جام جم و کي

آراسته انگار تو اين مسند جم را

گشتيم بيابان جهان را و گذشتيم

بر خاک مرادي ننهاديم قدم را

تا داد ز بيداد ستانم بقيامت

از کف ندهم دامن برهان حکم را

بر خون شهيدان تو در حشرديت نيست

لب تشنه نهان تا بکي اين تيغ ستم را

گر پاي نهي در حرم بتکده مخفي

آهسته که تا رم ندهي مرغ حرم را

—–

اگر ز نور تجلي شود دليل مرا

ز لوح سينه شود محو قال و قيل مرا

علاج تشنگيم کي شود ز آتش عشق

بود برابر يک قطره رود نيل مرا

زبسکه غرق گناهم نمي توانم رفت

اگر به کعبه دلالت کند خليل مرا

کجاست جذبه ي عشقي که از ديار خرد

کند برون به يک ايما هزار ميل مرا

چگونه پاي به دريا نهم که وقت عبور

ز سوز سينه بود شعله سلسبيل مرا

فلک ز بخت زبونم هر آنچه خواهي کن

که چشم مهر و وفا نيست جز اصيل مرا

گناه بخت چه باشد به من بگو مخفي

چو روزگار شناسد ازين قليل مرا

—–

يا ربوده جذب عشقم هوش مطلوب مرا

يا تغافل گشته سد راه محبوب مرا

يوسف گل پيرهن را پيرهن بر تن دريد

کو نسيمي تا گشايد چشم يعقوب مرا

شد چنانم دل قوي در جانفشانيها که عشق

کرده قانون محبت طرز اسلوب مرا

بس سکندر طالعم بايد فزون بر جاي خويش

باد اگر خواهد برد سوي تو مکتوب مرا

شسته ام صد ره ز عصيان نامه ي اعمال خويش

واي اگر خواهد بمحشر زشت يا خوب مرا

همنشينان همتي کآخر فزونيهاي درد

برد مخفي از دل من صبر ايوب مرا

—–

صد طعنه بر آتش زده دود نفس ما

اي واي اگر صبر نبودي قفس ما

گر زمزمه ي ما شنود سنگ شود موم

آيد ز دل درد صداي جرس ما

کرديم بسي از ستم و جور تو فرياد

جز گريه نشد ياور و فرياد رس ما

منگر به تهيدستي ما کز سر همت

بر سفره ي حاتم ننشيند مگس ما

از ديده شب هجر ز بس خون جگر ريخت

شد رشک گلستان ارم مشت خس ما

در راه وفا ما سگ عشقيم کز اول

کردند ز زنجير محبت مرس ما

گر آه کشد از جگر سوخته مخفي

آتش بدل بحر فتد از نفس ما

—–

ما گرفتاريم داغ عشق ما گلزار ما

از گل غم دارد اين ينت سر و دستار ما

بسکه لذت دارد از درد جراحت دمبدم

سوده ي الماس خواهد سينه ي افگار ما

شمع مهرت تا درون سينه ي ما برفروخت

طعنه بر خورشيد دارد سايه ي ديوار ما

گر نياز اين است کاهل قبله دارد در نماز

صد شرف بر سبحه دارد رشته ي زنار ما

همتي مخفي درين وادي که از تأثير عشق

در بغل دارد بهاري چشم گوهربار ما

—–

نرست سبزه ي شوقي ز خاک هستي ما

نداد نشئه ي ذوقي شراب مستي ما

بهار عمر گرامي به جستجو بگذشت

نديده دامن وصلي دراز دستي ما

اگر نه لطف خدائي گناه ما بخشد

به پرکاه نيرزد خداپرستي ما

اگر به چشم حقيقت نگه کني بيني

به بام عرش برين اين مقام پستي ما

ز همرهان همه دنبال مانده ام مخفي

به روزگار نباشد بناي هستي ما

———-

قطع جفا نمي کند دلبر شوخ مست ما

ترک وفا نمي دهد اين دل خود پرست ما

ما بخلاف آرزو شيشه ي دل شکسته ايم

رنج عبث برد فلک اينهمه در شکست ما

بس که زديم دست دل گريه کنان بفرق سر

رسته چو سبزه موي سر از رگ پشت دست ما

ما بهواي عافيت از پي دل نمي رويم

رهگذر بلا بود جايگه نشست ما

منهزم است مخفيا فوج غمي ز روي صدق

تير دعا اگر جهد وقت سحر ز شست ما

—–

چند دلا آرزو ديدن گلزار را

صحن قفس گلشن است مرغ گرفتار را

دل که گره شد بعشق از غم هجران چه باک

وعده قيامت بود طالب ديدار را

کم زبرهمن مشو در روش عاشقي

کز رگ جان مي کند رشته ي زنار را

لازمه ي عاشقي است بر سر دار آمدن

شاد ز خود ساختن خاطر اغيار را

سلسله در پا چو شد ناله زبوني بود

بند گران زينت است پاي گرانبار را

کوهکن از بيدلي تيشه بخارا زند

ناله بود مرهمي سينه ي افگار را

هر نفس از خون دل مرد طلبکار عشق

رشک گلستان کند معرکه ي خار را

رشته بگردن کشان از پي جلاد عشق

باعث افزوني است رونق بازار را

مخفي اگر نيستت ره بگلستان چه غم

کس نستاند ز من سايه ي ديوار را

—–

نبودي گر ز ترک سر کلاه کجکلاهان را

ز تارک کي ربودي تاج شاهي پادشاهانرا

به پيش شمع پروانه سمندر طينتي بايد

که تاب آرد شرار شعله ي آتش نگاهان را

سراسر وادي محشر چو دشت کربلا گردد

ز قاتل گر عوض خواهند خون بيگناهان را

گرفتم آنکه از رحمت گناه عاصيان بخشد

بمحشر بس بود داغ خجالت روسياهان را

نباشد گر دليل ره محبت کي برد محمل

بوادي بر سر مجنون بشب گم کرده راهان را

برافکن برقع از حسنت به آئين شهنشاهي

تسلي کن بديداري تمامي دادخواهان را

مشو نوميد اي مخفي که در هنگام نوميدي

شود لطف خداوندي پناهي بي پناهان را

—–

تا بسته شد بگلشن وصل تو راه ما

محرم نشد به بزم نگاهت نگاه ما

چندان بياد گلشن وصلت گريستم

کامد بآب ديده برون برق آه ما

ما را بجاه و منصب کس احتياج نيست

کمتر ز تاج شاه نباشد کلاه ما

اي گريه همتي که درين دشت تشنه لب

خرم ز آب ديده نگردد گياه ما

مقصود قدسيان ز سئوال و جواب چيست

مخفي چو هست لطف الهي گواه ما

مي دهم آب از سرشک ديده باغ خويش را

تازه مي دارم ببوي گل دماغ خويش را

باده چون بر لب نهم ساقي چه سان ساغر کشم

پر ز خوناب جگر دارم اياغ خويش را

از جراحتهاي دل از بسکه لذت يافتم

پنبه از ناخن نهم بر زخم داغ خويش را

در طريق عافيت از خود نمي يابم نشان

بسکه مي دارم درين ره من سراغ خويش را

از پريشاني نيم آزرده چون زلف بتان

ديده ام از تنگدستيها فراغ خويش را

گر نشد روشن به بزمم شمع کافوري چه باک

بر فروزد شعله ي آهم چراغ خويش را

دارم از باد صبا مخفي هزاران پيرهن

کي کنم آلوده ي بوئي دماغ خويش را

—–

عشق تا زد بدلم آتش رسوائي را

برگزيدم ز جهان گوشه ي تنهائي را

قصد من بهر نگاهي ز مروت دورست

کس گنهکار نکردست تماشائي را

بوالهوس لاف محبت زدن و خواهش جان

واي گر عشق نمي داشت شناسائي را

بر نيايد بمراد دل من يک نفسم

تا خرد داد بمن منصب دانائي را

بهر ديدار تو آئينه کند صيقل دل

تا ز حسن تو کند تازه خود آرائي را

همچو يعقوب نظر بي تو ز عالم بستم

چه کنم دور ز ديدار تو بينائي را

مخفيا عمر عزيزت چو به خودرائي رفت

ترک کن ترک تو اين شيوه ي خودرائي را

—–

تا به کي دارم نهان در سينه عشق پاک را

چند دارم در جگر اين آه آتشناک را

بسکه شد از سوز عشقت آه سردم شعله ريز

تيره سازد دود آهم انجم افلاک را

از غم ليلي بصحراي محبت دست شوق

تا قيامت بر سر مجنون فشاند خاک را

مرد عاشق پيشه را ديوانگي تهمت بود

نور مي بخشد محبت ديده ي ادراک را

شهسوار عشق مخفي هر دم از تيغ نگاه

سرخ ميسازد بخون عاشقان فتراک را

—–

چو بلبل در فغان آيم چو بينم بوستانش را

چو گل خندان شوم هر جا که بينم باغبانش را

صبا از بوي پيراهن نگردد چشم ما روشن

نخيزم از سر اين ره نگيرم تا عنانش را

چو بندد پاسبانش در برويم رو نگردانم

کشم جاروب از مژگان فضاي آستانش را

گرفتم من که مرغ دل گرفتار قفس گردد

چه خواهي کرد آخر شعله ي آه نهانش را

مگر شد عافيت عنقا که از گردون دون همت

نشان چندانکه مي جويم نمي يابم نشانش را

بزير آب اگر دشمن چو پاي آستان گيرد

بسوزد شعله ي آه من آخر آستانش را

به بلبل باد ارزاني گل و گلشن که من مخفي

بهار زندگاني ديده ام فصل خزانش را

———

عشق کو کز خويشتن بيني برون آرد مرا

با خرد همره به وادي جنون آرد مرا

تشنه ي خون خودم عمريست خونريزي کجاست

کز مروت بر لب درياي خون آرد مرا

گرچه بيهوشم ز درد عشق بهر امتحان

در تحرک ناله هاي ارغنون آرد مرا

نيستم ايوب اما روزگارم هر نفس

بر سر راه بلا بهر شگون آرد مرا

جذبه ي عشقي که چون فرهاد از افراط عشق

تيشه اي در دست سوي بيستون آرد مرا

نيست مخفي گر بمن جذب محبت را اثر

همچو يوسف بر سر بازار چون آرد مرا

————–

باده در گلزار خوردن کي هوس باشد مرا

نشئه ي بوي گلستان تو بس باشد مرا

مي کشان معذور اگر در بزم مي کمتر کشم

بوي مي پيوسته جاسوس عسس باشد مرا

غنچه ي دل بشکفد مرغ دلم را در چمن

من گرفتار غمم گلشن قفس باشد مرا

بر تن من بيزبان هر موي فريادي کند

گر ز بيداد فلک فريادرس باشد مرا

بسکه در کنج قفس مرغ دلم بيطاقت است

راضيم گر زندگاني يک نفس باشد مرا

با وجود تنگدستيها ز عالي همتي

شاهباز همت حاتم مگس باشد مرا

کوئي تنهائي گزينم سالها يعقوب وار

صورت ديوار غم گر همنفس باشد مرا

تر کنم کام دل دلبستگان ز آب حيات

بر مراد دل ولي گر دسترس باشد مرا

گر به زير آورد گردونم ز پشت زين چه غم

پاي من تا آخر منزل فرس باشد مرا

بر نشان پاي محمل در ره وادي عشق

ناله هاي زار مخفي چون جرس باشد مرا

—–

رفت بر باد اگر خدمت ديرينه ي ما

چند در سينه توان داشت نگه کينه ي ما

دود آه دل ما تيره کند چشم فلک

واي گر شعله کشد آتشي از سينه ي ما

بسکه بي بهره ز آسايش بزم طربم

نشئه امسال دهد باده ي پارينه ي ما

در دبستان الم يک نفس آزادي نيست

روز شنبه بود اندر شب آدينه ي ما

تيره بختيم بنوعي که بصيقل هرگز

زنگ ظلمت نرود از رخ آئينه ما

با چنين مفلسي و کوتهي همت ما

سر به مهرست هنوز اين در گنجينه ي ما

برگشا ديده ي همت به صد الله مخفي

به بود ز اطلس شه خرقه ي پشمينه ي ما

—–

گره ز کار چو نگشاد بيقراري ما

دگر چه سود دلا از فغان و زاري ما

به بيقراري ما سوز دل قرار گرفت

نتيجه عجبي داد بيقراري ما

گل مراد به باغ اميد ما نشکفت

قرار يافت به يأس اين اميدواري ما

چو يار يار شود يار يار ما ديگر

چه احتياج بود يار را به ياري ما

مکن تلاش خلاصي ز قيد غم مخفي

که نيست مصلحت کار رستگاري ما

—–

تا لب نگذارد لب ساغر به لب ما

افسرده شود شيشه ي بزم طرب ما

تا زنگ زداي دل ما صيقل عشق است

خورشيد برد نور ز مهتاب شب ما

از دامن اميد تو کوتاه نگردد

چندانکه کني خرد تو دست طلب ما

تا صبحدم انديشه ي مستي بودش باز

هر کس که کشد جرعه ي ماءالعنب ما

چندانکه زدم تيشه چو فرهاد درين کوه

شيرين نشد از شربت مقصود لب ما

ما زاده ي خاکيم چو خاکيم تو مخفي

بيهوده مکن فکر ز اصل و نسب ما

—–

ريخت بر خاک مذلت بسکه آب روي ما

آبروي خود نيابد رنگ ما بر روي ما

گر بفرق ما نهد صد کوه محنت روزگار

چين پيشاني نبيند گوشه ي ابروي ما

پنجه ي غم سالها شد پنجه ي صبرم بتافت

رستم وقت خود است اين قوت بازوي ما

از براي خاطر آزاري فلک تا کي توان

اينقدر سرگشته در عالم به جست و جوي ما

بهر بوي پيرهن چشمم همي باشد سفيد

آخر اي باد صبا يکره گذر کن سوي ما

دل ضعيف و غم قوي تنها درين عشرت سرا

واي گر مخفي نبودي صبر هم زانوي ما

—–

ساقي نفسي بخش دل مرده ي ما را

از مي بده آبي گل پژمرده ي ما را

عمريست که بلبل به چمن نغمه سرايست

ره نيست درين باغ مگر باد صبا را

با درد کن الفت نفسي چند مسيحا

بيدرد توان بود توان داشت دوا را

اي صبح خدا را نفسي پرده نشين باش

تا آه زند بر هدف اين تير دعا را

دردا که باميد شفا با دل بيمار

مرديم و نديديم درين خانه شفا را

کافيست مرا خجلت جرمم ز ترحم

بگذر ز سر جرم گنهکار خدا را

مخفي بکن انديشه ز بيداد که در حشر

از شاه بسي بيش بود قرب گدا را

—–

گرم غضب چه ميکني نرگس مست ناز را

نازو و کرشمه بس بود دلشده ي نياز را

رشته ي دل گره گره شد به درون سينه ام

بسکه به دل گره زدم آه جگر گداز را

اي که به عيش خفته ي درد و غمي نديده اي

از دل دردمند پرس حال شب دراز را

بهر نماز هر کجا روي به قبله آورم

طاق دو ابروت بس است سجده گه نماز را

از پس کس چه ميروي بانک جرس چه ميکني

هادي ره محبت است قافله ي حجاز را

پا به بساط عافيت زان ننهم که عاقبت

محرم نکته اي کنند محرميان راز را

غنچه صفت شکفت دل از سخن تو مخفيا

تقويت سخن نما طبع سخن طراز را

—–

بي روي يار باده بنوشد کسي چرا

روي ريا به عشق فروشد کسي چرا

ني ناله ي بسينه ي و ني اشک حسرتي

بر روي بلبلان بخروشد کسي چرا

بر رهگذار باد نهاده چراغ عمر

بر تن لباس فقر نپوشد کسي چرا

روز ازل چو گشته مقدر نصيب کس

چندين به ديگ حرص بجوشد کسي چرا

مخفي چور از غير نهفتن ز دانش است

راز درون خويش نپوشد کسي چرا

—–

کاوش بيهوده اي فصاد تا کي ريش را

در محبت نيست تأثير جراحت نيش را

زخمهاي دل ز مرهم رو نمي آرد بهم

سوزن الماس بايد زخم بيش از بيش را

بسکه در راه محبت تشنه ي خون خودم

تازه ميسازم به ناخن زخمهاي خويش را

دل اگر از ناصبوري از کف ما رفت رفت

پاسبان در کار نبود خانه ي درويش را

عمر شد صرف هوا و وقت رفتن در رسيد

پيروي تا چند مخفي نفس کافر کيش را

—–

سخت دشوارست گفتن معني ناگفته را

سوزن الماس بايد گوهر ناسفته را

مي کند گر ناله بلبل در چمن عيبش مکن

سير گلشن نشکفاند خاطر آشفته را

پنجه ي همت نگيرد دامن يأس و اميد

چون زليخا گر بچنگ آريم عمر رفته را

عمر شد صرف شمار روز عمر اي بيخبر

چند چون طفلان نگه داري حساب هفته را

مخفيا اشکي ز چشم ترک بيحاصل بود

گر دهد جاروب مژگان خانقاه رفته را

—–

چون کني پرده نشين چهره ي نور افشان را

پنجه در پنجه ي مرجان کندم مژگان را

دوش بر دوش رود دانه ي اشکم ز نظر

حلقه در حلقه بود سلسله ي طوفان را

بي مه روي تو روشن نشود خانه دل

بي سر زلف تو ايمان نبود ايمان را

غنچه شيرين نکند لب ز تبسم به چمن

پر ز خوناب جگر تا نکند دامان را

ناله آهسته که جاسوس محبت مخفي

صيد صياد کند بلبل خوش الحان را

—–

آتش عشق تو در دل بلبل و پروانه را

باده ي شوق تو بر لب شيشه و پيمانه را

بي شکنج زلف تو حاصل نشد آرام دل

عاقبت کردي بپا زنجير اين ديوانه را

ديده را از لخت دل گنجايش اشکي نماند

تا به کي لبريز خون دارم من اين پيمانه را

هر نفس فوج غمم ملک دلم سازد خراب

چون توانم کرد آبادان من اين ويرانه را

چند اي دل گفتگوي محنت و بيداد غم

تا به کي تکرار سازي اين کهن افسانه را

بعد از اين مخفي ترا بايد در آتش زيستن

کاتش افشان کرده ي از آه سقف خانه را

—–

آتش افروز شده تا پر پروانه ي ما

روشنائي ندهد شمع به کاشانه ي ما

ديده تا چند فشاند در اشکم صد حيف

مفت رفت از کف ما گوهر يکدانه ي ما

بسکه افسانه ي هجر تو ز حد افزون است

عمر شد آخر و آخر نشد افسانه ي ما

مي عشرت بحريفان دگر ده ساقي

که ز خوناب جگر پر شده پيمانه ي ما

بگشا سلسله ي زلف که از جذبه ي عشق

غير زنجير نباشد دل ديوانه ي ما

کشتي عمر فرو رفت به طوفان اجل

رفت بر باد فنا عاقبت اين خانه ي ما

مخفيا تا ز جگر شعله برافروخته آه

گشته بستان ارم گوشه ي ويرانه ي ما

———

گر پرده برفتد ز گلستان داغ ما

آتش فتد ز رشک به گلهاي باغ ما

با آنکه سر زد از سرما شعله هاي آه

روشن نشد ز باغ حوادث چراغ ما

ما را به کوه و دشت و بيابان قرار نيست

سوداي عشق کرد پريشان دماغ ما

پرورده ي غميم به غم خو گرفته ايم

باشد محال عقل ز محنت فراغ ما

اوراق عمر ما همه محنت به باد داد

غمهاي روزگار همه در سراغ ما

مخفي مجو ز باده ي ما نشئه ي نشاط

کز خون ديده گشته لبالب اياغ ما

—–

عافيت را نيست چون انديشه ي درمان ما

داغ رسوائي منه بيهوده غم بر جان ما

در شب يلدا اگر شمعي نباشد گو مباش

ز آتش دل روشن ست اين کلبه ي احزان ما

جستجو کم کن دلا کز دولت دون همتان

نشئه آسودگي عنقاست در دوران ما

کي گياه خرمي رويد که در هنگام کشت

ريخته در خاک ذلت تخم ما دهقان ما

مشکل ار گردد ز ما اسلام در محشر قبول

گر نبودي همچو کفري شاهد ايمان ما

کشتيم ثابت نماند در محيط عافيت

بسکه هر لحظه فزون شد موجه ي طوفان ما

ريختم مخفي ز بس خوناب ديده در چمن

امتيازي نيست در خار و گل بستان ما

—–

اي خدا کام دلي بخش مسلماني را

بيش ازين داغ منه سينه ي برياني را

بعد ازين تاب و توانائي هجرانم نيست

ساز آزاد ز غم عاجز و حيراني را

ميتواني که رهائي دهي از قيد ستم

تو که از چاره برآري مه کنعاني ار

مجمع اشک من از گريه پريشان شد و رفت

از کرم جمع نما مشت پريشاني را

بشکفاند گل اميد تو مخفي به چمن

آنکه گلزار کند آتش سوزاني را

—–

داغ تو را همي نهم جان و دل کباب را

رونق تازه مي دهم مملکت خراب را

خون جگر فشانده ايم در ره جستجو بسي

تا که گرفت دست و دل دامن آفتاب را

مرهم زخم سينه ام روشني دو ديده ام

گرم غضب چه ميکني نرگس نيمخواب را

جان ز دلم گرفته اي دل ز کفم ربوده اي

بهر خداي برفگن از رخ خود نقاب را

مخفي دردمند تو دل به غمت سپرده است

صرف دو ديده کرد و ريخت قطره ي خون ناب را

—–

چند کني نقاب رخ طره ي مشک ساي را

بر در کعبه تا به کي قفل کليسياي را

گرم رو محبتت در ره وادي طلب

مرهم خار و خس نهد آبله هاي پاي را

شب همه شب به ياد تو مردمک دو ديده ام

غوطه به خون دل دهد اشک گهر نماي را

در تن تازه ام شکست ناخن سعيم و هنوز

چون ز گره نگشت سست بخت گره گشاي را

هر نفسم کند ز اشک مردمکم ضيافتي

شويه ي مردمي بود مردم کدخداي را

ناله بهار بگسلد از پي ناله ي دگر

تا بکند دليل ره زمزمه ي دراي را

نيست عجب اگر شود بنده ي عشق کامران

سايه ي جم نشان بود بال و پر هماي را

بر سر دار عاشقي جان به غم تو باخت دل

ره به دلم نيافت کس لذت پابهاي را

چهره ي اشک لاله گون مي دهدم ز دل خبر

شسته به خون ديده ام جان جهان نماي را

زمزمه ي محبتم گشت فزون ز بند غم

کنج قفس چمن بود مرغ چمن سراي را

مخفي اگر نه کاذبي در ره عشق هان بيا

از سر صدق سجده کن آن بت دلرباي را

—–

بمن بنمود گر بختم ره کوي سلامت را

ز جست و جوي خود پيدا کنم راه ملامت را

بريزم خون دل چندان به محشر از پشيماني

که رشک جنت المأوي کنم دشت قيامت را

ز دفترهاي عصيانم نماند نکته اي باقي

اگر قدري بود در روز حشر اشک ندامت را

نهال دولت دنيا مذلت بار مي آرد

به صد ملک شهشناهي مده کنج قناعت را

برآرم گر ز دل آهي ز روي درد در محشر

دهد بر باد حسرت خاک صحراي قيامت را

به محشر گر گناهت را ببخشد شفقت ايزد

ز کف آسان مده مخفي تو دامان شفاعت را

———

غم ميکند فزوني اي دوستان خدا را

شايد نهفته ماند اين راز آشکارا

ما را چو موم بگداخت اين آتش محبت

تا چند باشدت دل در سينه سنگ خارا

مرديم و گردش چرخ رحمي نکرد بر ما

تا کي توان بدشمن صاحبدلان مدارا

مستي و تنگدستي بدنام خلق سازد

با طرز شه چه نسبت درويش بينوا را

کشتي عمر بشکست در بحر نااميدي

مشکل که باز بينم ديدار آشنا را

حاصل نشد چو هرگز اين کام دل به تدبير

تدبير را گذارم گردن نهم قضا را

بگذشت موسم گل شد ناله هاي بلبل

تا کي شراب مستي يا ايها السکارا

بر باد رفت در غم ياران ذخيره ي عمر

باشد که گردش چرخ فرصت دهد شما را

اي خسرو زمانه بگشا تو چشم و بنگر

در نامه ي سکندر احوال ملک دارا

اي همدمان چو رفتيم بدنام اين زمانه

در کوي نيکنامي ياد آوريد ما را

ياران و بزم عشرت مخفي و کوي محنت

با عافيت چه کارست درويش بينوا را

—–

تا داد نويد از قدمت ابر چمن را

بگشاد بپابوسي تو غنچه دهن را

گر پرده شود دور ز رخساره ي حسنت

يوسف چه کند بار دگر حب وطن را

بيمار ترا نيست علاجي بجز از وصل

بيفائده کاوش مکن اين داغ کهن را

گر در ره تو سرمه ي آهوي خطا شد

زان نسبت زلف تو کند مشک ختن را

مقبول عزيزان شده ابيات تو مخفي

آخر تو دهي داد درين عرصه سخن را

—–

تا کرد بنا چشم تو بيدادگري را

آتش به دل افتاد نسيم سحري را

بس خضر که سيراب شد از چشمه ي حيوان

چون غنچه گشادي تو دهان شکري را

مثل تو نزادست خلف مادر ايام

زين حسن ندادست ملک را و پري را

بي واسطه سيلي زندم بر رخ اميد

گويا ز تو آموخت فلک فتنه گري را

جان ميرود از دست تو مخفي نگهي کن

مأيوس مکن از در خود رهگذري را

—–

مده بر باد از شانه سر زلف پريشان را

مکن سرگشته ي وادي تو اينک درد کيشان را

نه گل ديدم نه بلبل را ازين بستان سرا رفتم

دعاي من صبا گويي اگر بيني تو ايشانرا

ز بس آه و فغان کردم ز من بيگانه شد بختم

ز خود بيگانه من گردم برد در دست خويشانرا

تو ميراني مرا از پيش و من چون بيد لرزانم

که بس نازک دلي باشد گروه صبر کيشان را

به پيش دشت پيمايان لب از گفت و شنو در بند

مکن آزار اي مخفي به زهرآلود نيشان را

—–

خواهم کشم بديده آن خاک آستان را

تا بوسم از لب دل اين پاي پاسبان را

پوشيده جذبه ي عشق در من پلاس محنت

سلطان لباس فاخر بخشد ملازمان را

تا کي برغم دشمن در امتحان بتابم

بشناس به ترک زين ياران جانفشان را

آخر دهد بطوفان بنياد خانه ي خويش

مرغ نظر چو بنهد بر آب آشيان را

مفروش ديده ارزان گوهر بخاطر دل

ياران روا ندارند بر دوستان زيان را

بر حال زار بلبل رحمي کرشمه ي گل

شاهان کشيده دارند بهر گدا عنان را

دادت خداي مخفي در سخن وگرنه

زين گونه نيست دري در سينه بحر و کان را

—–

اي منور از مه حسنت چراغ آفتاب

وي معطر از سر زلفت دماغ آفتاب

لب به سودايت صراحي بر لب ساغر نهاد

ز آتش دل ريخت مي را در اياغ آفتاب

پرتو حسنت نگردد جلوه گر گر در چمن

تا قيامت نشکفد يک گل به باغ آفتاب

زير پيراهن نهان از عندليبان چمن

داغ دارد هر گلي بر دل ز داغ آفتاب

مخفيا تا کي پريشان دامن مقصود کرد

رفت اين عمر گرامي در سراغ آفتاب

—–

هنگامه ي دل گرم به مي مي کنم امشب

هم صحبتي ناله ي ني مي کنم امشب

گرم است مرا صحبت و سر بر کف دست است

مهماني صد حاتم طي مي کنم امشب

از ديده روان اشکم و بر کف ز ميم جام

فرياد به ياد جم و کي مي کنم امشب

بس جذبه ي عشق از کف من برد عنان را

از شوق تو صد مرحله طي مي کنم امشب

تا چند پي قافله ي نفس توان رفت

اين ناقه درين باديه پي مي کنم امشب

با آنکه جنون ورزم و در عين دعايم

فرزانه صفت پشت به حي مي کنم امشب

مخفي نفسي سرد که دل را بشکافد

کين سخت دلي چون شب دي مي کنم امشب

—–

تا شراب لب لعل تو به جام است امشب

کوکب بخت مرا کار به کام است امشب

آمدي جان و دل و ديده نثارت بادا

چون توئي مونس جان خواب حرام است امشب

ابروانت مه عيد است و رخت شمع فلک

مهر و مه را مي مقصود به جام است امشب

کوکب بخت سياهم شده امشب روشن

آري آري مه من بر لب بام است

جرعه ي داد به ياد تو به دستم ساقي

زان مرا مهر و مه چرخ غلام است امشب

—–

خيال چشم جادو کردم امشب

گل مقصود را بو کردم امشب

ز سيلاب سرشکم گشت طوفان

بگريه کار يک رو کردم امشب

بيادش ساغري بر لب نهادم

به آب زندگي خو کردم امشب

به بزم بلبلان از شام تا صبح

به باغ هجر ياهو کردم امشب

گرفتم خاک کويت را در آغوش

نهالي را به پهلو کردم امشب

بغير آرزوي جان فشاني

هواي دل بيک سو کردم امشب

—–

اي ديده سرشکي که به ياد وطن امشب

خواهم که زنم چاک گريبان به تن امشب

پروانه ي پر سوخته بس بر سر هم ريخت

ره نيست ترا شمع درين انجمن امشب

هنگام بکام دل و دلدار در آغوش

بخشاي قدح شيشه ي مي را دهن امشب

بگشاد چو يعقوب مرا چشم تمنا

با باد صبا بود مگر پيرهن امشب

گر داد من از ناله ي بيداد نگيرد

دامان دل غمزده و دست من امشب

بلبل به خبر باش که از ناله ي مخفي

گل پاره کند جيب قبا در چمن امشب

—–

گر مه حسنت برآيد روبروي آفتاب

از خجالت زرد گردد رنگ روي آفتاب

سير دريا کرده عمري در تمنائي هنوز

تر نشد از قطره ي آبي گلوي آفتاب

مه چو در مينا بود گو شمع در مجلس مباش

روشنائي نيست مه را پيش روي آفتاب

تا که جان باشد به تن پويم ره ديوانگي

سايه را پيوسته باشد جستجوي آفتاب

گر زدم لاف محبت با غمت معذور دار

ذره را عيبي نباشد آرزوي آفتاب

رفت مخفي شعله ي آه تو بس بر آسمان

شد نهان در برق آتش مو به موي آفتاب

—–

بر فکن از شمع حسنت اي مه خوبان نقاب

تا به صد منت نهد بر پاي تو سر آفتاب

در فراقت زندگاني چون کنم يا رب که شد

غم قوي محنت فزون دل ناتوان حالم خراب

آنچه حاصل کردم از سوداي عشق اينست و بس

دل کباب و سينه چاک و جان حزين چشمم پر آب

خو گرفتم با غم عشق تو بايد بعد ز اين

گريه بيحد ناله بيعد سينه بريان دل کباب

کامراني گر کني مخفي تمامي عمر خويش

هر نفس سالي بود پيش تو در روز حساب

—–

دل چو به غم خو گرفت ترک وفا زو طلب

غم چو به شادي نشست جور و جفا زوطلب

دل چو دعا خواه شد بر در يزدان پاک

دست تمنا بر آر ذوق دعا زو طلب

چند تأسف خوري بهر بقاي وجود

جام فنا نوش کن ذوق بقا زو طلب

جانب آب حيات خضر گرت رهبرست

از پي او باز گرد جام فنا زو طلب

چند به بستان روي خار به پايت شکست

رشک گلستان نگر نور و ضيا زو طلب

در چمن آرزو شبنم اشکي بريز

مخفي دستان سرا نشو و نما زو طلب

—–

نيست گر ناله ترا با دل من راز امشب

مرغ دل را ز چه روشد سر پرواز امشب

گشت چون داغ دلم از حد و اندازه برون

کاوش ديده کند گريه ي من باز امشب

گل زند چاک گريبان و فغان بردارد

عندليب ار شنود از لبم آواز امشب

باده بردار ز مجلس که ز بسياري ناز

بزم را گرم کند شعله ي من باز امشب

باده لبريز کن و داد فراغت بستان

گشت مخفي چو ترا کار خداساز امشب

———-

در طراوت هيچ باغي به ز باغ گريه نيست

پرتو خورشيد روشن چون چراغ گريه نيست

مي کشان اشک ندامت زانکه هنگام برات

نشئه ي آسودگي جز در اياغ گريه نيست

ديده ها لبريز خوناب است و از افسردگي

همچو ابر نوبهارانم دماغ گريه نيست

جستجو کردم بسي با عندليبان چمن

يک گل خندان بگلشن همچو داغ گريه نيست

ديده چون ابر بهارم پر ز اشک ايام را

مخفيا از بي دماغيها دماغ گريه نيست

—–

گرچه من ليلي لباسم دل چو مجنون در هواست

سر به صحرا مي زنم ليکن حيا زنجير پاست

بلبل از شاگرديم شد همنشين گل به باغ

در محبت کاملم پروانه هم شاگرد ماست

در نهان خونيم ظاهر گر چه رنگ ناز کم

رنگ من در من نهان چون رنگ سرخ اندر حناست

بسکه بار غم برون انداختم بر روزگار

جامه نيلي کرد اينک بين که پشت او دوتاست

دختر شاهم و ليکن رو بفقر آورده ام

زيب و زينت بس همينم نام من زيب النساست

—–

ز تاب آتش عشقت شم بدن مي سوخت

ز سوز شعله ي آهم دل سخن مي سوخت

اگر نه آب دم تيغ غمزه ات خوردي

شهيد عشق تو تا حشر در کفن مي سوخت

بحال زار خرابم تمام شب امشب

ز ديده اشک روان شمع در لگن مي سوخت

ز سوز سينه مرا مغز استخوان در پوست

بسان شمع به فانوس انجمن مي سوخت

نه شمع بود به مجلس نه عشق پروانه

که شمع اهل محبت در انجمن مي سوخت

سحاب ديده نمي زد اگر بر آتش آب

ز سوز عشق دل و جان مرد و زن ميسوخت

کجاست آتش عشقي که از حرارت آن

نسيم باد به انديشه ي وطن مي سوخت

غلام همت بلبل که دوش تا دم صبح

ز برق شعله ي آهش گل چمن مي سوخت

چه آتش است محبت که روز و شب مخفي

نهان ز محرم و بيگانه کوهکن مي سوخت

—–

تا شيوه ي نازت بدلم روز فزون است

فکرم همه رسوائي و انديشه جنون است

ناصح ره خود گير که مجنون غمش را

در راه طلب جيب بصد پاره شگون است

بس خون جگر ريخته ام از سر مژگان

وادي فراغت همه آغشته به خون است

چندانکه رفومي کنمش باز شود چاک

اين زخم جگر از حد و اندازه برون است

بيهوده مکن سعي که مخفي نکند سود

آنرا که ز تقدير ازل بخت زبون است

—–

ناوک بيداد چندين غمزه را در کار نيست

کودکي کز يک نگاه خشمگين افگار نيست

بسته ي حرفي که مجنون جانب ليلي نديد

باورم نايد که عاشق طالب ديدار نيست

حسن هر جا جمع آيد با پريشاني زلف

چشم اگر آئينه باشد طالب ديدار نيست

هر که در بزم محبت باده ي بر لب نهاد

گر فلاطون زمانست تا ابد هشيار نيست

تا بکي در زاهدي مخفي فريب خود دهي

نيستي مؤمن ترا گر سبحه و زنار نيست

—–

مي رسد مايه ي صد ناز طلبکار کجاست

مي فشاند نمکي سينه ي افگار کجاست

عقل مغلوب و جنون غالب و بس حوصله تنگ

گرم شد دار اناالحق کشش دار کجاست

من گرفتم که بر افتاد نقاب از رخ دوست

کو دل و حوصله و طاقت ديدار کجاست

صبحدم باد صبا در چمن اين گفت و گذشت

بلبل دل شده و رونق گلزار کجاست

با خرد باز نگردد دل سودا زدگان

سر که شد بار بدن قوت دستار کجاست

مالک قافله ي عمر برد هر نفسي

يوسفي بر سر بازار خريدار کجاست

دل ز دستم شد و جان نيز بدنبالش رفت

بهر يک جرعه ي مي خانه خمار کجاست

—–

هر که با سنگ ملامت همچو مجنون خو گرفت

پيش ارباب نظر چون گوهر آب رو گرفت

دام کس هرگز نگيرد در بيابان وحش و طير

دست اعجاز محبت گردن آهو گرفت

برندارم سر اگر صد خضر آيد بر سرم

بسکه الفت چشم گريان با سر زانو گرفت

پادشاه حسن آخر شد اسير قيد زلف

تيره روزي آفتابي را بدام مو گرفت

آرزوي سايه ي ما مي کند فر هماي

مرغ دل تا آشيان در سنبل گيسو گرفت

تاب پيچ و تاب خورشيد جهانتابش نداشت

رفت چين زلف و جا در گوشه ي ابرو گرفت

عاقبت از بيوفائيهاي چرخ کج خرام

مخفي بيچاره رفت و از جهان يکسو گرفت

—–

مژده ايدل که ز غم وقت نجات آمده است

باز در خانه ي جان شمع حيات آمده است

نيست انديشه ي انسان و ملک را گذري

پيش حسن تو پري بس به زکوة آمده است

گرد چاه ذقنت تشنه لب و سوخته جان

سبزه ي خط ز پي آب حيات آمده است

شربت تشنه لبان جز لب شيرين تو نيست

اين دهانت ز ازل حب نبات آمده است

چيست اين سوزش من شمع صفت تا به سحر

شعله را بر جگرم گريه برات آمده است

بسکه بر درد دلت شرح نوشتم مخفي

عاجز از درد دلت کلک و دوات آمده است

—–

محنت درد جدائي که ز حد بيرون است

ديده لبريز سرشک و جگرم پر خون است

خوش فريبنده نگاهيست که در کشور عشق

هر که را مي نگرم کوهکن و مجنون است

نگسلد ياد ترا سلسله ي ناز و نياز

آتش عشق من و حسن تو روز افزون است

ريخت خوناب دل از ديده ي مخفي چندان

در بيابان محبت که سراسر خون است

ديده ي کو که پر از حسرت ديدار تو نيست

سينه ي کو که در آن مرغ گرفتار تو نيست

گر ز خوناب جگر آب دهد آب حيات

رونق گل بجز از گوشه ي دستار تو نيست

گر بود پير حرم مأمن ايمان نبود

رشته ي سبحه گرش رشته ي ز ناز تو نيست

برنتابد ز خجالت ز پس کوه حجاب

آفتابي که پس سايه ي ديوار تو نيست

جان و دل داده به سوداي تو مخفي و گذشت

آدمي نيست هر آنکس که خريدار تو نيست

—–

ز دانش نام بردن ننگ عشق است

جنون زينت ده او رنگ عشق است

چو حاصل شد مرا کام دل از عشق

سر صلحم کجا با جنگ عشق است

مزن فرهاد تيشه بر دل کوه

که آتش هانهان در سنگ عشق است

ز بيرنگي مزن دم در محبت

که عالم گونه ي از رنگ عشق است

قدم فهميده نه مخفي درين راه

جهان يک ميل از فرسنگ عشق است

—–

ز سوز عشق توزان گونه دوش تن ميسوخت

که هر نفس ز تف سينه پيرهن مي سوخت

حديث عشق ترا تا نوشت مي کردم

سپند وار نقط بر سر سخن مي سوخت

درون سينه چنان در گرفته بود آتش

که آه در جگر و ناله در دهن مي سوخت

شهيد عشق ترا شب بخواب مي ديدم

که همچو شعله ي فانوس در کفن مي سوخت

ز آه نيمه شب و ناله ي سحرگاهي

ستاره بر فلک و غنچه در چمن مي سوخت

ز سوز سينه ي مخفي شد اين قدر معلوم

که همچو خس مژه اش در گريستن ميسوخت

—–

اي که در عهد جمالت عشق بي بنياد نيست

در جهان يکدل ز قيد زلف تو آزاد نيست

هيچکس از دست جورت در جهان دادي نيافت

آري آري در طريق خوبرويان داد نيست

تهمت عشق است بر فرهاد و مجنون بسته اند

دام تزويري بود عشقي که مادرزاد نيست

نازنينان را دلا شاه و گدا يکسان بود

در محبت امتياز خسرو و فرهاد نيست

لب ز گفت و گو ببند ايدل که از گلزار عشق

بلبلان را حاصلي جز ناله و فرياد نيست

مرد مخفي از غم هجر و نکردي ياد او

ياد بادا اينکه هيچ از دوستانت ياد نيست

—–

بي گل روي تو يکدم زنده بودن مشکل است

پيشت اي شوخ ستمگر لب گشودن مشکل است

سهل باشد اشک ريزي همچو ابر نوبهار

خنده بر لب ديده ي خونبار بودن مشکل است

نيست مشکل همنشين دلبران پر عتاب

پيش تيغ هجر او جولان نمودن مشکل است

بي وصال دوست دشوار است بر من زندگي

سوزن الماس را با ديده سودن مشکل است

در طريق عشق رو کردن بوادي کار نيست

روبروي غمزه ي دلدار بودن مشکل است

يک نظر ديدم ترا ديوانه و مجنون شدم

پيش چشم مست تو هوشيار بودن مشکل است

—–

منم که محنت و غم را ز من جدائي نيست

به بزم عافيتم هيچ آشنائي نيست

صبا به بلبل شوريده گو که در ره عشق

مجال دم زدن و جاي خود نمائي نيست

به مجلسي که نباشد شعاع رخسارت

گر آفتاب بود شمع روشنائي نيست

من و نجات ز دام ملامتت هيهات

که در طريق محبت گره گشائي نيست

مرو بصومعه مخفي برو به ميکده ي

که نزد اهل حقيقت چو بينوائي نيست

—–

امشب بخيالت دل من فکر دگر داشت

مانند سمندر همه شب جا بشرر داشت

پروانه صفت سوختم از آتش شوقت

با آنکه ز چشم تر من شعله حذر داشت

امروز نسيم سحري باد سموم است

چون دوش بوادي جنون تو گذر داشت

يعقوب صفت ديده ببست از همه عالم

هر کس نفسي روي تو در مد نظر داشت

تا حشر نميرند شهيدان ز تمنا

آب دم شمشير تو تأثير دگر داشت

دي لطف نمودي که گذشتم ز کنارت

امروز بخونم نگهت بسته کمر داشت

طي کرد بيک چشم زدن عالم هستي

هر کس که براه طلبت پاي ز سر داشت

—–

با غمت همواره بر من صحن گلخن گلشن است

آري آري بتکده پيش برهمن گلشن است

بسکه چون يعقوب گريم از غم اندوه هجر

از سرشک ديده ي من جيب و دامن گلشن است

جاي هر مو بر بدن صد داغ مي بايد ز عشق

زانکه داغ عاشقي بر جان و بر تن گلشن است

دست را آرزوي باغ و سير گلشني

طالب ديدار را وادي ايمن گلشن است

باغبان گر راه گلشن بست مخفي باک نيست

عندليبان چمن را عکس گلشن گلشن است

—–

هيچ کاري نازنينان را بجز از ناز نيست

زانکه شاهان را شکاري چون شکار باز نيست

پيش فانوس خيالت ره نيابد تا ابد

هر که چون پروانه با شمع غمت دمساز نيست

از طپيدن گر فرو ماند دلم نبود عجب

بلبل بي بال و پر را طاقت پرواز نيست

مژده وصل تو کار صد مسيحا کرد ليک

در زبانت زنده کردن مرده را اعجاز نيست

در فراق تو چه گويم مي گذارم با کسي

غير دردت نيست همدم جز غمت دمساز نيست

مخفيا بيهوده است از غير چندين شکوه چيست

دشمني ديگر ترا چون ديده ي غماز نيست

—–

باز امروز دلم سوي خراسان رفته است

رشته ي کفر بريدست و به ايمان رفته است

ناله بر درد دلم محرم و بيگانه کنند

گر بگويم که چه بيداد ز هجران رفته است

رشک بستان ارم گشت مرا دامن و جيب

بسکه خون جگر از ديده بدامان رفته است

نور پيدا نکند چشم تمنا ز نسيم

بوي پيراهن يوسف سوي کنعان رفته است

هر جفائي که بمن کرد فلک مخفي نيست

چاک باقيست مرا گرچه گريبان رفته است

—–

مرغ دل من صيد حرم خانه ي عشق است

زنهار مپندار که بيگانه ي عشق است

خوبان نگشايند گره جز ز سر زلف

دست طلب شوق مگر شانه ي عشق است

اي واي بر آنکس که لبالب نه ز درد است

اي واي بر آن دل که نه پروانه ي عشق است

چندين سخن عشق که گفتند و گذشتند

در مذهب عشاق يک افسانه ي عشق است

مخفي من و اين گوشه ي ويرانه که در دهر

معموره همين گوشه ي ويرانه ي عشق است

—–

هر که در جام تمنا باده ي گلرنگ ريخت

بر سر اهل حسد از قصر عشرت سنگ ريخت

ناله را تأثير ديگر بود باز امشب مگر

قطره ي از باده ي عشق تو بر آهنگ ريخت

پيش ارباب جواهر قيمت جوهر شکست

تا در معني نگارم از دهان تنگ ريخت

گرچه خوبان جمله خونريزند اما غمزه ات

خون صد فرهاد و مجنون را بهر فرسنگ ريخت

بس بمژگان طلب کردم شکاف کوهسار

در دل خارا ز خون ديده مخفي رنگ ريخت

———–

مرغ دل را گلشني بهتر ز کوي يار نيست

طالب ديدار را ذوق گل گلزار نيست

هر که را در پاي دل زنجير از کف تو نيست

گرچه آن منصور باشد محرم اسرار نيست

گرچه سر تا پاي من در دست اما سينه را

مثل درد هجر از درد دگر آزار نيست

گفتم از عشق بتان ايدل چه حاصل کرده ي

گفت ما را حاصلي جز ناله هاي زار نيست

ني ز شادي شاد باشم ني ز غم آزرده ام

پيش اهل ديده فرقي در گل و در خار نيست

چند ريزي خون دل مخفي براي مهوشان

ريختن بر خاک گل را شيوه ي عطار نيست

—–

در طريق عشق آئين من و مجنون يکيست

از جنون درد دلم را نشترو افسون يکيست

کرد خو از بس دلم با تلخي ايام هجر

در مذاقم زهر ناب و باده ي گلگون يکيست

بي سبب مجنون وطن در گوشه ي ويرانه داشت

بر گفتاران فضاي خانه و هامون يکيست

ساقي و بزم و شراب و ما و خوناب جگر

تشنه ي جام محبت را شراب و خون يکيست

خواه در صحرا بود خواهي بدريا مسکنت

مخفيا اهل جنون را وادي و جيحون يکيست

—–

يا رب اين پرتو خورشيد ز کاشانه ي کيست

يا رب اين آفت جان همدم و همخانه کيست

باده ي لعل لبت را که به ما الفت نيست

بزم آراي که در باده ي و پيمانه ي کيست

يا رب آن ماه رخ و پادشه کشور حسن

دوش بر دوش که و گوهر يکدانه ي کيست

گفت افسانه ي بسيار و ندانست کسي

که در اين انجمن آن مايل افسانه ي کيست

دارد امروز بمن گرچه نگاه گرمي

تا گرفتار که و مونس جانانه ي کيست

عندليبان به نگاهي دل خود باخته اند

يا رب اين دلبري از نرگس مستانه ي کيست

شمع هنگامه ي ما خنده زنان گلريز است

ميهمان که و همصحبت پروانه ي کيست

شد به اميد همين خانه ي عمرم ويران

کز سر لطف بپرسي که تو ويرانه ي کيست

گفتمش مخفي سودا زده ديوانه ي تست

گفت مخفي چه کس و عاشق و ديوانه ي کيست

—–

محرمي کو تا بگويم قصد آن مکاره چيست

باعث چندين ستم بر خانمان آواره چيست

مي ربايد جذبه ي عشق تو دل را از کفم

در جنون رسوا شدن جرم من بيچاره چيست

گر نباشد ذوق معشوقي و عاشق پروري

خوبرويان را بسوي عاشقان نظاره چيست

در دل گل گر ندارد ناله ي بلبل اثر

در چمن اين سرخي رخسار و جيب پاره چيست

گرنه ترک ناز او لب تشنه ي خون من است

هر دم از تيغ نگه بيداد اين بيچاره چيست

—–

من ماهي آبي که حبابش همه خون است

لب تشنه ي جامي که شرابش همه خون است

هر کس نبرد ره بسوي دشت محبت

اکلش همه زهرست و شرابش همه خون است

اي خضر تو و چشمه ي حيوان که اسيران

نوشند از آن چشمه که آبش همه خون است

هر بوالهوسي را نرسد لاف محبت

با شبنم آن گل که گلابش همه خون است

بس ريخته خون دل مخفي تو ز بيداد

هر جا که رود پا به رکابش همه خون است

—–

حسنت نمکي تازه به داغ دل ما ريخت

سوداي تو شوري به دماغ دل ما ريخت

زان پيش که روشن شود اين شمع محبت

از عشق تو روغن به چراغ دل ما ريخت

مفلس شده ايام ز بس سوده ي الماس

بر سينه ي مجروح و به داغ دل ما ريخت

مي داد چو ساقي طرب مي بحريفان

خونابه ي حسرت به اياغ دل ما ريخت

هر زهر که در ساغر غم بود مهيا

دوران همه در کام فراغ دل ما ريخت

مخفي ره وادي چو گلستان ارم شد

بس خون جگر غم بسراغ دل ما ريخت

————–

باغ و بهار و آب روان اين خمار چيست

دلبر بکام و باده بکف انتظار چيست

فرصت شمر غنيمت و داد نشاط ده

حيران اين مباش که انجام کار چيست

ممکن چو نيست ديدن آئينه ي مراد

چندين شکايت از ستم روزگار چيست

بهر دو روزه عمر که اين نيز مبهم است

انديشه هاي باطل اين کار و بار چيست

گر خون دل ز ديده تراوش نداشتي

سيلاب خوب ز ديده مرا در کنار چيست

اي دل بدست محنت غم گر زبون نه ي

چون بيدلان ز درد و الم ناله زار چيست

مخفي بقدر طاعت ما گر عطا دهند

در روز حشر رحمت پروردگار چيست

—–

باده نوشيم ولي از کف جانانه ي مست

نشئه ي خاص دهد صحبت همخانه ي مست

نيست در صحبت ديوانه ره اهل طرب

عافيت مي طلبي رو بر فرزانه ي مست

همه افتاده و مخمور خرابات شديم

پر کن اي ساقي هشيار تو پيمانه ي مست

باغبان منت مهتاب مکش در شب تار

شمع گلزار بود نرگس مستانه ي مست

پيش اصحاب خرد تا بکي از بيخردي

نقل مجلس کني اي مست تو افسانه ي مست

ز ملامت محکي بر دل افگار زدم

پسته ي شور بود لازم بيگانه ي مست

مخفي از فيض جنون شيوه ي هشيار گرفت

تا خرد باز کند صحبت ديوانه ي مست

—–

درياست بيکران و سفر غير موسم است

کشتي ما شکسته و طوفان مسلم است

در جستجوي شادرواني بملک غم

اي ديده همتي که دل از سينه عازم است

اي اشک همتي که ز دريوزه عار نيست

مفلس هميشه منتظر خوان منعم است

مخفي فريب گريه مخور ديده باز کن

محرم بنکته ا ي ز مقالات مجرم است

—–

از شعله هاي آه مرا خانه روشن است

روشن مکن چراغ که کاشانه روشن است

خواهي چراغ باشد و خواهي نه در چمن

گلها ز عکس نرگس مستانه روشن است

نازم بفيض باده که شب هاي تيره دل

دلها ز عکس ساغر و پيمانه روشن است

افشاي راز من مکن اي اشک زينهار

در دم به پيش محرم و بيگانه روشن است

تا آفتاب حسن بعالم طلوع کرد

مخفي چراغ عاقل و ديوانه روشن است

نيست محراب دلم را جز خم ابروي دوست

هر کسي را قبله باشد قبله ي ما روي دوست

مطلبي ديگر ندارم ز آمد و شد در چمن

ميکنم عمر گرامي صرف جست و جوي دوست

گوش کن اي دل ز من حرفي چو در گوش کن

قوت روح آمد شنيدن حرف گفت و گوي دوست

در شکنج زلف مرغ دل چنان گيرد قرار

کز نسيم غمزه گرداند پريشان موي دوست

گر برنجد خلق عالم از تو مخفي باک نيست

باشدت يکسو اميد لطف اگر از سوي دوست

—–

تا باد صبا را به گلستان گذري هست

مرغان چمن را بره گل نظري هست

نوميد نبايد شدن از گردش ايام

هر شام که آيد ز پي آن سحري هست

بنشين نفسي بلبل شوريده که امروز

با ناله ي زار دل من هم اثري هست

گر شربت وصلت به لب تشنه ندادند

بيمار غم عشق ترا چشم تري هست

چشمم بره قافله ي بوي وصال است

در کوي تو از باد صبا تا خبري هست

بيداد مکن اين همه بر جان اسيران

انديشه نما غير تو هم دادگري همت

—–

آن غنچه که نشکفت بباغ هوس ماست

مرغي که نديده رخ گل در قفس ماست

ما دردکشان ره عشقيم در اين راه

آن ناله که جانسوز بود در جرس ماست

ني روي به پس گشتن و ني رفتن پيش است

بگرفت ز بس محنت و غم پيش و پس ماست

هان همنفسان ما سگ عشقيم که دائم

زنجير جنون زينت طوق مرس ماست

هر شام و سحر تير دعا بر هدف از چيست

مخفي نه اگر مرغ دعا در قفس ماست

—–

مرده باد آن دل که از جام بقا مدهوش نيست

بسته به آن لب که از گفت و شنو خاموش نيست

نو عروس عافيت هرگز نگيرد در کنار

دست خواهش هر کرا با سرو قد آغوش نيست

نيستش يکجو اثر گر پند پيغمبر بود

پنبه ي غفلت اگر بيرون ترا از گوش نيست

چند روزي با غم و محنت بساز و لب ببند

هيچ نيشي نيست مخفي کز پي آن نوش نيست

—–

رو بوادي چون نهادم عشق پاکم بهتر است

نالهاي زار و آه دردناکم بهتر است

دل که در راه محبت پيشه ي مجنون گرفت

ديده پر اشک ندامت سينه چاکم بهتر است

غم قوي محنت فزون و دل بغايت ناتوان

اي اجل زين زندگاني بس هلاکم بهتر است

منکه بيمار شرابم بر لبم شربت چه سود

جاي شربت بر لب من آب تاکم بهتر است

گشته ام چون از اميد خويش مخفي منفعل

با هزاران حسرت اندر زير خاکم بهتر است

آفتاب عشق شمع تا فسرد آتش است

سرخي رخسار ما از آب خورد آتش است

پرتو نور تجلي وادي ايمن بسوخت

عشق هر جا جلوه گر شد آب درد آتش است

ساقيا در بزم مستان گرمي بازار چيست

آنچه در مينا نشست از صاف و درد آتش ست

چون سمندر جا به آتش کن که مخفي روز حشر

هر که رودارد به جنت بيم خورد آتش است

—–

مجنون ترا خانه به ويرانه ي عشق است

هر جا که وطن ساخت جنون خانه ي عشق است

هر کس به تکلم لب رازي بگشايد

گر محرم راز است که بيگانه ي عشق است

گر زهر هلاهل خورد آن آب حيات است

آنرا که بدل نشئه ي پيمانه ي عشق است

تسکين ندهد آب حرارت کش مي را

اين شعله ي جانسوز ز خمخانه ي عشق است

هر ذره ي موجود که در ملک وجود است

در پرده همان بلبل و پروانه ي عشق است

در انجمن شوق نيابد ره مقصود

ديوانه صفت هر که به ويرانه ي عشق است

از سينه برون آر و ته خاک بر افکن

مخفي دل افسرده که بيگانه ي عشق است

—–

کو دلي تا نو کنم با ناله پيماني درست

درچمن يک گل نمانم با گريباني درست

چاک زد چندان صبا پيراهن گل را که نيست

عندليبان چمن را آه و افغاني درست

بس تنور گرم همت سرد شد در روزگار

نيست ارباب محبت را ته ناني درست

ديد محو جلوه ي خود دل شکنج دام زلف

تازه ميخواهد کند با کفر ايماني درست

خون دل بايد ترا نوشيد مخفي همچو کوه

تا برآري گوهر سيراب از کاني درست

بسينه ز آتش عشقت چه داغهاست که نيست

بدل ز ناوک هجرت چه زخمهاست که نيست

مرا بسوي تو هر نامه اي که بايد هست

همين نوشته در آن حرف مدعاست که نيست

ز هر چه ياد نمايم بعهد تو پيداست

به دور حسن تو پيدا همين وفاست که نيست

بسي ز محرم و بيگانه با تو شد همراز

وليک محرم راز تو آشناست که نيست

بزير خاک نهاني ره تو خواهم ديد

بچشم اهل نظر سرمه ي حياست که نيست

فسانه ي غم مجنون بدهر مشهور است

وگرنه در خم زلفت دلي کجاست که نيست

ز پايمال حوادث گلي نشد خندان

بباغ عيش تو مخفي ره صباست که نيست

—–

چشمم بجماليست که آتش شرر اوست

خورشيد جهان ذره اي از خاک در اوست

پروانه ي ما ز آتش فانوس نسوزد

افروخته صد شمع نهان زير پر اوست

محمل نکند گم به بيابان ره مقصود

تا جذبه ي سوداي جنون راهبر اوست

آزرده مشو از ستم يار که از ناز

بيداد در آئين محبت هنر اوست

يک مو ز ميانش به کفم بيش نيايد

عمريست که دست هوسم در کمر اوست

جز خون نچکد اشک ز چشم تر مخفي

تا حشر ز بس زخم بهم در جگر اوست

—–

جستجو کم کن که راه عشق را منزل گم است

لب ببند از گفتگو کانجا جرس را دل گم است

محمل ليلي نه تنها بر سر مجنون شتافت

راه عشق است اينکه در هر گام صد محمل گم است

جان باعجاز محبت ده که از تيغ نگاه

ريخت خون عالمي و از نظر قاتل گم است

چشم معني برگشا ايدل که مثل آفتاب

زير هر يک خرقه ي صد مرشد کامل گم است

لاف دانائي مزن مخفي که در وادي عشق

زير هر سنگي چو افلاطون بسي کامل گم است

—–

در مذهب ما دم زدن از ذوق حرام است

بيگانه ز اندوه شدن شيوه ي عام است

در گوشه ي ويرانه وطن ساختگانيم

چون جغد ندانيم که معموره کدام است

ساقي بده آن باده که از روز نخستم

لبريز ز خون جگرم ساغر و جام است

ما شيشه ي ناموس شکستيم حريفان

کوته نظرست آنکه گرفتار بنام است

در دهر ز قيد تو نماند دلي آزاد

چون ياد تو صياد و سر زلف تو دام است

داديم به سوداي تو مردانه دل خويش

ارباب خرد را ز جنون باز سلام است

مخفي بستان کام دل از ساغر وساقي

امشب که ترا دلبر و ايام بکام است

—–

منم که پرتو حسنت روان جان من است

بجاي مغز محبت در استخوان من است

هماي همت شوقم چو بال بگشايد

صفاي کنگره ي عرش آشيان من است

مبين بچشم حقارت مرا که وقت سخن

حديث کون و مکان رايج از دکان من است

ز بهر نام چه جد و براي ننگ چه جهد

چو عنقريب نه نامست و ني نشان من است

درون خانه ي هستي چو نقش ديوارم

که مهر لا و نعم زينت مکان من است

زبان بشکوه گشودن ز غير بيخرديست

مرا که دشمن جاني همين زبان من است

مبين رواج ز جنس کساد بازاري

که نقد کون و مکان رايج دکان من است

فغان بلبل شوريده در چمن مخفي

ز روي درد و الم صبح از فغان من ست

—–

باز طوفان سرشکم ره صحرا برداشت

از دلم مشق جنون نقش تمنا برداشت

کودکان سنگ ملامت بکف آرند که باز

عشق زنجير گرفتاريم از پا برداشت

آفتابيست محبت که بدستياري آن

از پر زاغ توان بيضه ي بيضا برداشت

حسن چون باغ جنانست که در آن نگاه

هر که شد محو نگه فيض تماشا برداشت

سر فرو بردن آبست که جز غواصي

چين ابرو نتوان از رخ دريا برداشت

سرگرانم ز خمار مي عشقي که اجل

از گراني نتواند سرم از جا برداشت

تهمت عشق نه پيراهن يوسف بدريد

پرده از عصمت ناموس زليخا برداشت

سايه افکند همايش ز تمنا بر سر

هر که چشم طمع از ديدن عنقا برداشت

ره بمنزل نبرد تا به قيامت مخفي

هر که امروز نه زاد ره فردا برداشت

—–

مرغ دل را در محبت قيد صيادي بس است

طفل صاحب فهم را تعليم استادي بس است

نشکفد گر غنچه و گل در چمن گو نشکفد

بهر افغان عندليبان سرو آزادي بس است

گر بود مردي تصرف از براي شوهري

نوعروس دهر را ديدار دامادي بس است

طره ي حسن بتان را حاجت مشاطه نيست

شانه ي گيسوي سنبل جنبش بادي بس است

ازدياد دوستي در نامه و پيغام نيست

دوستان در دوستي از دوستان يادي بس است

ضعف اگر غالب نباشد از هجوم غم چه غم

تشنه گر باشد جهان سيلي خور بادي بس است

ناله هاي کوهکن در بيستون از بيدليست

دردمند عشق را انداز فريادي بس است

چون بناي طاق کسري رو به ويراني نهاد

طاق ايوان هوس را طرح بنيادي بس است

گر تهيدستم ز اسباب جهان مخفي چه غم

حاصل کون و مکان عشق پريزادي بس است

—–

شراب جذب محبت به محمل افتاده است

که ذوق ديده ي مجنونش در دل افتاده است

ز آب ديده مجنون نهان بهر گامي

هزار ناقه درين راه در گل افتاده است

چرا نه شعله ي آهم بود جهان افروز

به سينه آتش عشقي مقابل افتاده است

ميان آتش و آبم چو شمع و پروانه

ز سوز و گريه مرا کار مشکل افتاده است

نسيم غنچه گشا را مجال رفتن نيست

به صحن باغ ز بس مرغ بسمل افتاده است

گذشت فصل بهار و هنوز نرگس ما

بباغ مست غرورست و غافل افتاده است

چگونه صحبت مخفي به عقل آيد راست

که خودپرست و تهيدست و جاهل افتاده است

—–

اي آنکه ز حسنت برخ شمع شعاع است

پروانه ي سوداي تو سرگرم سماع است

چون پنجه زند شانه در آن زلف که از ناز

بس گشته مسلسل خط تعليق و رقاع است

چون تيغ کشد عشق بخونريزي عشاق

هر کس که نهد سر بکف دست شجاع است

رو پنبه ز گوش و دهن شيشه برون کن

وانگه بگشا لب که دهن بسته صداع است

نقد آر زليخا بکف شوق که بسيار

در قافله ي شوق ازين گونه متاع است

نازم بسر همت پروانه که در عشق

جان داده و پر سوخته و گرم سماع است

نور بصر و قوت پا رفت تو مخفي

در فکر سفر باش که هنگام وداع است

—–

نرگس اسير خواب زنيم نگاه اوست

سنبل به پيچ و تاب ز زلف سياه اوست

بلبل ز عافيت بگلستان نشان مخواه

باغيست باغ عشق که محنت گياه اوست

نازم بحکم عشق که هر سوز افتخار

بر ترک سر نهاده شهانرا کلاه اوست

انديشه را بدرگه ناز تو راه نيست

از بس فتاده بر سر هم دادخواه اوست

کنعان دهرخانه خراب است کز ستم

چندين هزار يوسف مخفي بچاه اوست

—–

تا زلف تو پيچ و تاب بشکست

رنگ از رخ آفتاب بشکست

حسنت نمکي بزخم دل ريخت

پيمانه ي خورد و خواب بشکست

ساقي طرب ز بزم ما دوش

صيد شيشه ز اضطراب بشکست

بدمست من از تنگ شرابي

خمهاي پر از شراب بشکست

پاي طلبم بگل فرو ماند

بس آبله ي پر آب بشکست

در موج خيال کشتي عمر

مانند دل حباب بشکست

مخفي به هواي باغ تا کي

بازار گل و گلاب بشکست

—–

باز امشب آتش شوق تو داغم کرده است

باده ي عشق تو از نو در اياغم کرده است

بوي سوداي جنون مي آيد امروز از صبا

دوش گويا رهگذر برطرف باغم کرده است

بيم تاريکي ندارم در شب يلداي غم

کآتش سوز درونم چون چراغم کرده است

آشنائي با غم جانان مرا امروز نيست

در عدم اين باده را غم در اياغم کرده است

بر تنم بيداغ غم مخفي سر مويي نماند

آتش غم هر نفس صدبار داغم کرده است

—–

ز آتش عشق تو بر دل تازه داغم آرزوست

درد سوداي تو از نو در دماغم آرزوست

بسکه در دل شعله ي عشق تو دارم شمع وار

از بن هر موي روشن يک چراغم آرزوست

تا ز درد هجر فريادي بکام دل کنم

ديده لبريز سرشک و صحن باغم آرزوست

زان شراب بيخودي خواهم که لايعقل شوم

کز شر و شور جهان يکدم فراغم آرزوست

نيست مخفي نشئه ي آسودگي در جام مي

پر ز خوناب جگر بر لب اياغم آرزوست

—–

زخم است زخم عشق که مرهم پذير نيست

زخم محبت است بلي زخم تير نيست

ذوق بهار وصل نيابد تمام عمر

آن بلبلي که در غم هجران اسير نيست

بيحاصل است همچو کلوخ کنار کشت

خاکي که از شراب محبت خمير نيست

اي کوهکن ميا به بيابان که نزد عشق

خوناب دل ز ديده روان کم ز شير نيست

بستر ز بورياي حقيقت نمي سزد

آنکس که در لباس شريعت فقير نيست

مخفي ز گفتگوي حقيقت خموش باش

چون عندليب گلشن عفت صفير نيست

—–

هيچ بلبلي ز گلي بوي وفا نشنيدست

بلکه اين بوز چمن باد صبا نشنيدست

ديده مگشاي بجز ديدن آئينه ي صنع

که  در آن هيچ کس از روي ريا نشنيدست

همتم بين که شد از دست مرا کار و هنوز

گوش دل از لب من حرف دعا نشنيدست

پير شد عمر من و عشق تو گرديد جوان

در خزان کس بچمن نشو و نما نشنيدست

مخفيا جاذبه ي شوق رساند به مشام

بوي وصل ار چه کس از باد صبا نشنيدست

—–

درديکه در آئين وفا همره جان نيست

درديست که اين قابل پيدا و نهان نيست

از بخت سيه شکوه مرا نيست که چونست

روز طربم همچو شب ماتميان نيست

اي خاک بران سر که براه تو نشد خاک

اي واي بر آن دل که ز دردت به فغان نيست

گر قدرشناسي در اشک سحري را

زينگونه دري در صدف کون و مکان نيست

با زلف دل آشوب ز پا سلسله مگسل

کين قاعده در سلسله ي پير و جوان نيست

تا چند زني تير نگه از خم ابرو

مجروح ترا حوصله ي تير و کمان نيست

خوش باش دلا با همه غمها که درين دهر

شه را و گدا را زدم مرگ امان نيست

رو سوي قفا پر شده از اشک ندامت

آن ديده کدامين که که به حسرت نگران نيست

نوميد مشو مخفي و مردانه قدم نه

هر چند که از منزل مقصود نشان نيست

—–

هنوزم ز آب ديده دجله اي هست

نهان در دود آهم شعله اي هست

سر هر خار مجنون غزال است

بوادي تا ز آهو گله اي هست

ز پا منشين که منزل شد نمايان

که از تو تا به منزل پله اي هست

تهي شد گر ز اشکم کاسه ي چشم

نهان از ديده در دل دجله اي هست

مکن مخفي طمع در اطلس شاه

ترا از دلق کهنه چله اي هست

—–

پروانه صفت ز آتش دل بال و پرم سوخت

چون شمع شب هجر ز پا تا بسرم سوخت

در بزم وصالت دلم از ساغر حيرت

نوشيد شرابي که ز گرمي جگرم سوخت

بس آتش سوداي تو سر زد به دماغم

در آب روان مردمک چشم ترم سوخت

بلبل ره خود گير که در گلشن اميد

خوشبوي گل تازه ز آه سحرم سوخت

مخفي ز شرر بوده مگر باده ات امشب

کز شعله ي آن مشت خس خشک و ترم سوخت

—–

بروز واقعه صبر از کمال دانائيست

به کنه کار نظر کردن از شناسائيست

نظر به عيب کسان از کمال بي بصريست

به عيب خويش نظر کن که عين بينائيست

بجستجو ره محنت گزين که طالب را

مقيم کوه و بيابان شدن تن آسائيست

در مراد چو شد بسته جهد نگشايد

کليد قفل در آرزو شکيبائيست

بهر ديار که مخفي ز روي استغنا

جنون بجلوه درآيد خرد تماشائيست

—–

باز در سينه ي من ناله و آوازي هست

عشق را با دل من خفيه مگر رازي هست

اي خزان دست ستم باز کش از رونق دل

که هنوزش بچمن زمزمه پردازي هست

مرغ دل باز نماند ز طپيدن بقفس

نيست گر بال و پري حسرت پروازي هست

دل عشاق بجز ساز و نوائي نرسد

تا به قانون جرس زمزمه ي سازي هست

ره نوردان ره عشق جنون را مخفي

نيست گر هيچ دگر ديده ي غمازي هست

—–

بت پرستانيم با اسلام ما را کار نيست

غير تار زلف ما را رشته ي زنار نيست

پيش ازين اي عقل بر من طعن رسوايي مزن

زانکه مستان محبت را ملامت عار نيست

موسيي بايد که پاي دل نهد بردار عشق

بوالهوس منشين که راه کوچه و بازار نيست

همدمي گر نيست ايدل روز محنت گو مباش

مونسي زندانيان را بهتر از ديوار نيست

آشنايان را چه پيش آمد مروت را چه شد

کز وفا و آشنائي در جهان آثار نيست

لذت درد محبت را ز بيدردان مپرس

قدر صحت را نداند هر که او بيمار نيست

صبحدم باد صبا مي گفت با مرغ چمن

ناله را تأثير نبود گر دل افگار نيست

زاده ي درديم و از خون جگر پرورده ايم

کوه هاي غم اگر آيد جوي آزار نيست

مخفيا گر وصل خواهي با غم هجران بساز

کاندرين گلزار عالم يک گل بيخار نيست

—–

باز مرغ دل گل آشفتگي بو کرده است

مردم چشمم ز گريه کار يکرو کرده است

در محبت شربت راحت مرا بر لب چه سود

عاشق آن باشد که باز هر بلا خو کرده است

زاهد خلوت نشين تا طره ي زلف تو ديد

رشته ي زنار را تسبيح هندو کرده است

وا نشد از ناخن سعيم گره از تار بخت

تا گره از کار من آن چين ابرو کرده است

گاه فرهادم بکوه و گاه مجنون بدشت

بيخودم مخفي چنين آن چشم جادو کرده است

—–

ناز آتش غمزه آتش روي زيبا آتش است

بوالهوس بنشين که آن بدخو سراپا آتش است

تا نسوزد خويش را پروانه ننشيند ز پاي

مرغ آتش خواره را آري تمنا آتش است

خواه در آتش پرد پروانه خواهي روي آب

از ثري مرعاشقان را تا ثريا آتش است

گر سمندر طينت است و گر بود ماهي مزاج

در سر اهل هوس از عشق سودا آتش است

کي تواند چشم موسي تاب ديدار آورد

گر تجلي شعاع کوه سينا آتش است

ميزند بس شعله در دل آتش و سوداي عشق

بلبلان را در نظر تصوير گلها آتش است

دل کباب از سوزش او ديده ي لبريز را

معجز عشق است يکجا آب و يکجا آتش است

شعله ميخيزد ز خاک وادي ايمن هنوز

بسکه آنرا در جگر از عشق موسي آتش است

زد چنان مخفي محبت آتشي در دل مرا

کز حرارت بر لب من آب دريا آتش است

—–

گر ز درد هجر چشم محنتم از گريه نيست

ناله ي درد دل اندر سينه کم از گريه نيست

خواه ريزد خون دل از ديده خواهي آب چشم

دردمندان محبت را الم از گريه نيست

هجر شد از حد فزون اي ديده اشک حسرتي

درد چون غالب شود بر مرد غم از گريه نيست

نشکفد از سير گلشن زان دل مخفي که هيچ

خنده ي گل نزد اهل ديده کم از گريه نيست

—–

ميروم راهي که هستي را در آن ره راه نيست

راه عشق است اين دلا گنجايش همراه نيست

از چه رو بر خلق مي بندد در بيت الحزن

پير کنعان گرز اسرار نهان آگاه نيست

خسروا از خسروي دور است بر فرهاد سنگ

در محبت امتيازي در گدا و شاه نيست

هر که سازد راز پنهان حقيقت آشکار

پيش اهل دانش از اسرار حق آگاه نيست

برفروزد آه عالم سوز مخفي شعله اي

کاتشي از بهر دشمن همچو برق آه نيست

—–

دلم ز ناله فرو ماند آه من باقيست

بهار رفته و سرسبزي چمن باقي است

به پيش شمع رخت سوختم چو پروانه

هنوز طعنه ي ارباب انجمن باقي است

مقيم کوي تو جانا کجا رود چکند

که گر به خلد رود لذت وطن باقي است

اگرچه گرگ صفت چرخ يوسف عمرم

ربوده از کف من بوي پيرهن باقي است

ز زخم ناوک مژگان منال اي مخفي

که تيغ غمزه ي جادوي صف شکن باقي است

آفتاب حسن تو تا عرصه ي دوران گرفت

رونق بازار حسن از يوسف کنعان گرفت

بر سر هر خار مژگان دسته ي گل بسته است

بسکه خوناب جگر جا بر سر مژگان گرفت

برفتاد از گوشه ي ابروي جانان تا نقاب

آتش شوق محبت شمع را در جان گرفت

ريخت خون بيگناهان بسکه تير غمزه ات

چشم مستت رفته رفته مذهب مژگان گرفت

يافت مخفي در بساط زندگاني کام خويش

هر که کار دهر را بر خويشتن آسان گرفت

—–

اين دل غمديده را امشب نواي ديگر است

وين سر شوريده را در سر هواي ديگر است

الحذر اي نوح از طوفان چشمم الحذر

کاندرين درياي ما طرز آشناي ديگر است

صد مسيحا عاجز آيند از دواي درد من

زانکه بيمار محبت را دواي ديگر است

نيست آئين شهادت فاني مطلق شدن

کشتگان عشق را هر دم بقاي ديگر است

در سر راه محبت براميد پيرهن

ديده ي يعقوب را هر دم ضياي ديگر است

گرچه دارند عندليبان هاي و هوئي در چمن

مخفيا مرغ دلت را هايهاي ديگر است

اي حسن تو آرايش صحراي قيامت

وي ناز تو برهمزن غوغاي قيامت

گر چهره نمائي ز پس پرده ي محشر

هنگامه شود گرم تماشاي قيامت

چون وعده ي ديدار تو افتاد بمحشر

کار همه افتاد بفرداي قيامت

بر سينه ي هر کس ز غم عشق تو داغ است

سرد است بر آن آتش گرماي قيامت

هر روز قيامت گذرد بر دل مخفي

تا چند توان وعده ي بفرداي قيامت

—–

امشب بسينه مرغ دلم اضطراب داشت

با خود ز دوريت همه شب پيچ و تاب داشت

بنما به ما جمال و ابرافکن نقاب خويش

تا کي به زير پرده توان آفتاب داشت

تا کي توان ز ديده نهان در ضمير خويش

لخت جگر بر آتش سودا کباب داشت

از اشک ديده شعله ي آهم نشان نيافت

امشب ز گريه بس بدويدن شتاب داشت

مخفي شد آنکه دل به اميد طرب مدام

در سر هواي گلشن و بر کف شراب داشت

—–

ناقه ي اهل دلان از دگران در پيش است

که بوادي طلب محملشان در پيش است

ره بسر منزل مقصود برد هر که ز عشق

در پس قافله پيدا و نهان در پيش است

سود آن جلمه زيانست و زيانش همه سود

هر کرا فکر و غم سود و زيان در پيش است

جستجو کرد بسي ليک بجائي نرسيد

در ره عشق تو مخفي که ز جان در پيش است

—–

هر دل که نه در سينه ز عشق تو کباب است

چون آبله اي بر کف پادان که پر آب است

زلفي که بود برمه رخسار مسلسل

در گردن خورشيد جهانتاب طناب است

دل بند به نقاش که اين نقش سراسر

چون نقش حبابست که بر چهره ي آب است

هر نقش نوشته است درين خانه بينديش

اين خانه به يک چشم زدن خانه خراب است

عمريست که در حسرت ديدار تو مخفي

پوشيده ز دل ديده و افتاده بخواب است

—–

آن دم که خيال تو مرا پيش نظر نيست

با مردمک ديده ي من نور نظر نيست

معذورم اگر گوشه ي ديرينه گزينم

يعقوبم و از يوسف من هيچ خبر نيست

از باد صبا به وي وصالت نشنيدم

آن نکهت جان بخش به همراه سحر نيست

ببريده و آلوده بخون باد زليخا

آن دست که با دوست در آغوش کمر نيست

خون آر برون از جگر و بر لب دل ريز

اين ديده که در عشق بجز خون جگر نيست

تا شمع نگريد دل پروانه نسوزد

در عشق تو ليلي بجز از ديده ي تر نيست

مخفي مشو افسرده دل از محنت و اندوه

اين محنت و اندوه تو ميراث پدر نيست

—–

غير سفلي با وجود افلاک هرگز برنداشت

مردم و نقش مرا از خاک هرگز برنداشت

سوختم از آتش هجر و دو چشم اشک ريز

از دل من آه آتشناک هرگز برنداشت

خون دل افشانم و تخم محبت کاشتم

حاصل کشتم بجز خاشاک هرگز برنداشت

عمر شد صرف دعا و طالع دون همتم

دست آئين در دعا ز امساک هرگز برنداشت

هر چه کاري بدروي مخفي بهنگام درو

باغبان از انگبين ترياک هرگز برنداشت

—–

ني به مي خواري همين اندوه دوري دشمن است

هم صبوري دشمن و هم ناصبوري دشمن است

دوست گر گردد فلک هرگز نگردم کامياب

بسکه با من از ولادت بيشعوري دشمن است

دوستي معنوي اي دوستان نايد بکار

بخت بد با هر که در آئين صوري دشمن است

آبرو ريزم به پيش هر کسي در احتياج

از ضرورت با دلم فکر ضروري دشمن است

دشمني با ما ندارد چرخ و بخت روزگار

مخفيا با ما همين رسم که زوري دشمن است

———

گر بهار اينست آخر توبه ها خواهد شکست

عشق سوداي جنون زنجير پا خواهد شکست

در درون کعبه گر بندي تو احرام نماز

طاق ابروي بتان محرابها خواهد شکست

چهره گلگون شيشه مي را ز خون دل بود

گر نگردد خون دل ما رنگ ما خواهد شکست

بشکفاند گر صبا گل را و ليکن عاقبت

رونق اين گلستان هم از صبا خواهد شکست

باده لبريز است و ما بدمست و ساقي زودرنج

عاقبت بدمستي ما شيشه ها خواهد شکست

بر سر من گر کشد لشکر غم دوران چه غم

شهسوار صبر و آهم فوجها خواهد شکست

حسن گر اينست روز افزون ز زلف و پيچ و تاب

کفر و دين هم کعبه و بتخانه ها خواهد شکست

مخفيا بيطاقتي کم کن که اندر دور خويش

شيشه ها بر سر نهم هم جام ها خواهد شکست

—–

درآ بخانه ي ارباب دل که جا اينجاست

طريق مردم بيگانه آشنا اينجاست

بجستجوي مسيحا مرو که از سر صدق

هزار درد بود گر ترا دوا اينجاست

شکفتن دل بلبل بباغ از آن باشد

که صبح و شام باميد گل صبا اينجاست

کجاست اهل دلي تا به سامري گويد

مس عيار بياور که کيميا اينجاست

به جستجوي وصالت دلم بخانه ي چشم

ز راه اشک درآيد که نقش پا اينجاست

مجو ز باد صبا ديده بوي پيراهن

که گرد قافله ي مصر توتيا اينجاست

مشو بکعبه روان از پي دعا مخفي

بيا بيا که اجابتگه دعا اينجاست

—–

وه چه خوش باشد که بينم بار ديگر روي دوست

در سجود آيم بمحراب خم ابروي دوست

هر نفس از رشته ي کارم گشايد صد گره

پنجه کز يک ره زنم چون شانه در گيسوي دوست

ديده ي يعقوب اگر روشن شود نبود عجب

ديده ي دل را کند روشن نسيم کوي دوست

غنچه ي دل بشکفد در سينه چون گل در چمن

مژده ي وصلي که آرد قاصدي از سوي دوست

باده را لبريز کن ساقي و صحبت بر شکن

تا بکام دل نشينم ساعتي پهلوي دوست

جوي خون آرد بجاي شير مخفي کوهکن

بشنود در بيستون گر نشئه اي از بوي دوست

—–

دوش آهم ناله هاي زار در دنبال داشت

بر لب از سوز دل من ناله ي تبخال داشت

با رقيبان چون نشستي دوش اشک حيرتم

تا سحر در زير دست و پا مرا پامال داشت

گر نگفتم راز دل عيبم مکن هنگام وصل

خواهش ديدار وصل تو زبانم لال داشت

تا بجولان بود پاي طالع من در رکاب

بخت بود از پي دوان و دولت استقبال داشت

چون ز بزم وصل شد مأيوس مخفي سوي دوست

نامه اي بنوشت و از خون جگر ارسال داشت

با گلشن غم ساز که باغي به ازين نيست

خون خور عوض مي که اياغي به ازين نيست

پروانه تحمل کن و مهتاب نشين باش

در خانه ي مفلس که چراغي به ازين نيست

هنگامه کنم گرم من از نشئه ي صحبت

در مذهب احباب دماغي به ازين نيست

معشوق و مي و گلشن و جمعيت خاطر

خوش باش که اسباب فراغي به ازين نيست

سوز جگر شعله بفانوس بدن زد

بر سينه ي عاشق گل داغي به ازين نيست

مخفي ننهد گام براهي که بود کام

در راه طلب هيچ سراغي به ازين نيست

—–

منم که داغ غمت باغ و بوستان من است

بجاي مغز محبت در استخوان من است

منم که درد جدائي و محنت دوري

بهر کجا که روم يار همزبان من است

مرا زمانه ز وصل تو گرچه دور انداخت

خيال روي تو دزديده ميهمان من است

نهان ز ديده ي مردم ز تير مژگانت

هزار زخم برين جان ناتوان من است

ببين بناله ي زارم که در چمن مخفي

نواي بلبل شوريده از فغان من است

———

مرهم زخم محبت غير آه و ناله نيست

اي دريغا ناله ي زار مرا دنباله نيست

سوختم پروانه وار از آتش عشقت هنوز

از تب گرم محبت بر لبم تبخاله نيست

جستجو کردم بسي مخفي چو در گرداب هند

نسخه ي آسودگي جائي بجز بنگاله نيست

—–

گرنه درد آلوده اي اين ديده ي نمناک چيست

ور نه دل آزرده اي اين خاطر غمناک چيست

گر نمي نالد درون سينه دل اين ناله چيست

ور نميسوزد جگر اين آه آتشناک چيست

کشتنم را دلبرا اين چين ابرويت بس است

اينقدر آتش مزاجي با خس و خاشاک چيست

عاشق و معشوق با هم با محبت همرهند

نيست گل را گر غم بلبل گريبان چاک چيست

اي دل غمديده گر آه مرا تأثير نيست

هر نماز شام پر خون دامن افلاک چيست

نيست گر آن نازنين را مخفيا قصد شکار

بسته چندين صيد دل با دامن فتراک چيست

—–

مائيم و گريه اي که بطوفان مصاحب است

مژگان ديده اي که بمرجان مصاحب است

مجنون صفت ز دوري وصل تو دور نيست

دست الم بچاک گريبان مصاحب است

بلبل هزار ناله و زاري که بينوا

مرغ دلم بزلف پريشان مصاحب است

خواهي حرير بستر و يا خواه بوريا

پهلوي بخت ما به مغيلان مصاحب است

زاد رهي بساز بيايد براه عشق

عاشق هميشه بر سرو سامان مصاحب است

نازم بصبر و حوصله ي دل که عمرهاست

در تنگناي سينه با فغان مصاحب است

مخفي ز سوز آتش عشق تو سالهاست

با من همين دو ديده ي گريان مصاحب است

—–

ترک نازت بر سر عشاق بر فتراک بست

نقش گل از خون مردم بر جبين خاک بست

از براي جستجوي کوکب حسن تو عقل

بر زمين شد تا رصد بر گنبد افلاک بست

صد گره از رشته ي لخت دل خونين گشاد

خدمتت را تا کمر مخفي ز عشق پاک بست

—–

از خمار تو بميرم باده ي گلگون کجاست

تازه ميسازد دماغ و ديده ي پرخون کجاست

دل بتنگ آمد درون سينه از بيطاقتي

گريه ي بي اختيار ديده ي پر خون کجاست

باغبان مرغ چمن در پرده مي گويد بگل

ناز ليلي  و نياز خاطر مجنون کجاست

فروغ جلوه ي حسنت نه جان آدم سوخت

جهان و هرچه در آن بود جمله در هم سوخت

بسوزش پر و بالي مناز پروانه

که پيش شمع محبت تمام عالم سوخت

فکنده آتش عشقت بسينه ها سوزي

که کام تشنه لبانت ز آب زمزم سوخت

بسينه آتش عشق است گر حرارت آن

بروي داغ مرا پنبه هاي مرهم سوخت

ز سوز سينه ي بلبل نهان بگلشن دوش

بروي سبزه و گل قطره هاي شبنم سوخت

کجاست شبنم اشکي که شعله ي بيداد

بسينه ام نفس و در دماغ من دم سوخت

بنوش باده ز جامي که تيزيش مخفي

اداي ناز و نشاط و کرشمه ي غم سوخت

—–

آنرا که نه دل در گرو باده فروش است

هم دشمن بيهوشي و هم دشمن هوش است

امروز نه گرم است ز مي صحبت مستان

اين سلسله همواره درين جوش و خروش است

دل بر نکنم از مي و ميخانه و مستي

تا قطره ي ميخانه ز آتش بر دوش است

در مجلس من راه نيابد اثر صبح

پر سوخته پروانه ز بس دوش بدوش است

تا کي ننهد بر لب ساغر لب مينا

مجلس همه افسرده و مطرب همه گوش است

در راه طلب يک نفس از پا ننشينم

تا زمزمه ي عشق مرا حلقه بگوش است

مخفي مکش از گوش خودي پنبه ي غفلت

عمريست که اين پنبه مرا حلقه بگوش است

————–

ميروم امشب ترا بيدار خواهم کرد و رفت

نقد جان را صرف يک ديدار خواهم کرد و رفت

بسکه گريم در فراقت همچو ابر نوبهار

وادي هجران گل و گلزار خواهم کرد و رفت

نشتري دارم نهان در سينه ي هر ناله اي

بس دل اهل ستم افگار خواهم کرد و رفت

دين اگر اينست و ايمان اين و اهل قبله اين

رشته ي تسبيح را زنار خواهم کرد و رفت

ميزنم لاف انا الحق بر سر بازار عشق

تازه منصوري دگر بردار خواهم کرد و رفت

چند روزي گر دهد فرصت مرا پيک اجل

فکر بر حال دل بيمار خواهم کرد و رفت

باغبان منشين درين گلشن بکام دل که من

همچو بلبل ناله هاي زار خواهم کرد و رفت

درد دل را چون درين بازار درمان نيست يافت

درد دل ارزان درين بازار خواهم کرد و رفت

کي برون آيد بافسون از سر سوداي عشق

سر چو مجنون در سر اين کار خواهم کرد و رفت

تا کنم حال روشن ز چشم اشکريز

وقت رفتن گريه ي بسيار خواهم کرد و رفت

چون بآساني نمي گردد ميسر کام دل

مخفيا بس ترک اين دشوار خواهم کرد و رفت

—–

بس عشق بتان خاک جنون بر سر ما ريخت

دل قطره ي خون گشت و ز چشم تر ما ريخت

لب تشنه بسي باديه گشتيم  وليکن

بر آتش دل آب دو چشم تر ما ريخت

بر تربت ما روشني شمع محال است

پروانه ز بس بر سر خاکستر ما ريخت

صد غوطه بدريا چو زنم پاک نگردد

بس گرد نحوست بسر اختر ما ريخت

مجروح شد اي بخت مرا پهلوي اميد

تا چند توان خار برين بستر ما ريخت

ما بلبل عشقيم که در عالم پرواز

بگرفته هواي همه بال و پر ما ريخت

ساقي ز تو هنگامه که مخفي ز تو مينا

خونابه ي دل را همه در ساغر ما ريخت

———

رازيست مرا که گفتني نيست

وين راز ز کس نهفتني نيست

زان پنبه ي غفلتم بگوش است

کان راز نهان شنفتني نيست

پژمرده چو گشت غنچه ي دل

از آب و هوا شکفتني نيست

قصدم چه کني که خون ناحق

پنهان شدني نهفتني نيست

مخفي چو جرس بناله خو کن

اين درد دل است رفتني نيست

—–

دست پرورد جنونم سر پيکارم نيست

زهر آشام فراقم بوطن کارم نيست

شربت وصل کجائي که ازين بيش مرا

طاقت تشنه لبي با دل بيمارم نيست

يوسف مصر چو برگشتم و از بي هنري

صد عزيزست بهر شهر خريدارم نيست

مجمع زلف پريشان مکن از بهر دلم

که پريشاني زلف تو چو دستارم نيست

درته سنگ ملامت شدم از عشق و هنوز

نيست سنگي که درين راه طلبکارم نيست

نخل انديشه ام و بار تفکر دارم

ميوه اي تازه تر از بار گرانبارم نيست

در دلم گشته گره راز تو مخفي چه کنم

که زبان در دهنم محرم اسرارم نيست

—–

منم که پرتو خورشيد دود آه من است

چراغ شام ابد آه صبحگاه من است

قسم بکعبه ي حاجات و احمد مرسل

که بيگناهي من باعث گناه من است

رسيد کار بجايي که هر گدا طبعي

ز روي قدرت بيداد پادشاه من است

ز درد خود به که گويم شکايت که کنم

که دشمن دل و جانم همين نگاه من است

بجز زبوني طالع مرا گناهي نيست

درين معامله يک جو خدا گواه من است

ز حادثات جهان يک دمم رهائي نيست

که حادثات جهان کهرباي کاه من است

شه ولايت عشقم ولي مرا بر سر

بجاي تاج همين سايه ي کلاه من است

—–

عمريکه نه با روي خوش و باده ناب است

در مذهب ما خانه ي آن عمر خراب است

پيمانه ي دل پر کن و در جام نگه ريز

کين گرمي هنگامه ز گرمي شراب است

غافل نشوي از مزه ي عشق که در عمر

ايام طفوليت و هنگام شباب است

بنياد شش و چاره ي عالم بحقيقت

چون موج حبابست که بر چهره ي آب است

پيريست کتابي که بود حرف تواريخ

مضمون حروفش مه اجزاي کتاب است

کي خانه نشين ميشودم مردمک چشم

بي روي تو اين خانه چو بر موجه ي آب است

تا پيک خيالت بنظر آمده مخفي

همه دشمن بيخوابي و هم دشمن خواب است

—–

تا باد صبا را بگلستان گذري هست

گل را نظري جانب صاحب نظري هست

هشدار ستمگر که بهر ناله ي مظلوم

پوشيده ز چشم تو خدنگ اثري هست

تا هست به بستان جهان فيض سحابي

از شجره ي اميد اميد ثمري هست

غم نيست اگر روشني ديده ي من رفت

با چشم ترم شعله ي آه جگري هست

مخفي نه همين بر دل تو بار فراق است

هر جا پدري هست فراق پسري هست

—–

اي که سروي در چمن چون قد رعناي تو نيست

ايکه در گلشن گلي چون روي زيباي تو نيست

روشني ديده ي هر ديده ي بينا توئي

کور بادا ديده ي هر کس که بيناي تو نيست

حيف باشد در درون سينه پنهان داشتن

حقه ي هر دل که پر نقد تمناي تو نيست

پر ز خاک ياس بادا زير خاک آن سرنگون

کاسه ي هر سر که پر از مغز سوداي تو نيست

چون نسيم ار بگذرم مخفي بر اطراف چمن

خار محنت دامنم گيرد که اين جاي تو نيست

—–

کاروان عمر رفت و نقش پائي برنخاست

از دراي ناقه ي هستي صدائي برنخاست

فتنه اي ننهاد پاي خويش جائي بر زمين

کز براي دردمندانت بلائي برنخاست

روزگارم از پي محمل بگمراهي گذشت

در بيابان تمنا رهنمائي برنخاست

شد چنان کوته زبان همت از اهل کرم

بر سر خوان مروت ها صلائي بر نخاست

شد خزان فصل بهار عمر و بر شاخ گلي

يکشب از مرغ نشاط من صدائي بر نخاست

تيشه بر سنگي نزد فرهاد بر کهسار عشق

کز ميان سنگ آه مبتلائي برنخاست

آه مخفي سوخت عالم را و ليکن آشکار

در جهان از گريه اش دودي ز جائي برنخاست

—–

دل که شد همراز جان موي بدن بيگانه است

رازداران را درون جان سخن بيگانه است

در محبت صادقي از ما و من بيرون خرام

زانکه در بزم محبت ما و من بيگانه است

گرز آهم نيست روشن خانه ي دل باک نيست

در حريم خاص شمع انجمن بيگانه است

کشته عشق توام از خاک و خونم کن کفن

کاندرين محرم سرا با من کفن بيگانه است

حسن بزم آراي شيرين گشت بر عکس مراد

خسرو آنجا محرم است و کوهکن بيگانه است

نيستم آزرده خاطر گر نکردي ياد ما

آشناي غربت اهل وطن بيگانه است

کي شود باد صبا محرم چو از نامحرمي

با نسيم بوي يوسف پيرهن بيگانه است

با خيال دوست مخفي در دل شبهاي تار

خلوتي دارم که شمع انجمن بيگانه است

—–

کو دمي کز دل مرا آه پريشان برنخاست

از دو چشم خونفشانم موج طوفان برنخاست

گريه ام دست طلب از دامنم کوته نکرد

موجه ي طوفان اشکم تا ز دامان برنخاست

پاي سعي از کار رفت و دست کوته همتي

از براي خاطر چاک گريبان برنخاست

تا عنان اختيارم برده چشم اشکريز

از برم هرگز کسي بي چشم گريان برنخاست

تا نشد از ناتواني ناله اي در دل  گره

در درون سينه از مرغ دل افغان برنخاست

ديده ي يعقوب کنعان در فراق از کار رفت

اي صبا گردي ز راه اين بيابان برنخاست

شد بسي سرگشته ي وادي بي پايان عشق

رهنوردي همچو مجنون زين بيابان برنخاست

تا طلبگار سخن شد نکته سنج معرفت

همچو طالب طالبي از خاک ايران برنخاست

هر که چون مخفي به دشواري بکام دل نشست

با غم جانان ز جاي خويش آسان بر نخاست

—–

من بوالهوس عشقم و با من هنري نيست

گمگشته ي اين راهم و از من خبري نيست

خورشيد جهانتابم و نشناخت مرا کس

افسوس که صاحب نظران را نظري نيست

روزي که زند موج محيط کرم دوست

خجلت زدگان را ز معاصي اثري نيست

آنم که در آئينه ي اسرار الهي

چندانکه نظر مي کنم از من اثري نيست

بلبل بفغان کوش که در گلشن اميد

از داغ در اين باغ گل تازه تري نيست

گاهي بجرس همره و گاهي بفغانم

در قافله ي عشق ز من پيشتري نيست

نوميد نبايد شدن از گردش افلاک

شامي بجهان نيست که او را سحري نيست

دل در قفس سينه کند سير گلستان

هان مرغ چمن شوق کم از بال و پري نيست

اي ديده سرشکي که بهنگامه ي عشاق

سامان نشاطي بجز از چشم تري نيست

افسرده و پژمرده چو گلهاي خزان باد

از آتش عشقت که بهر کس شرري نيست

مخفي به تکاپوي هوس چند توان بود

حاصل ز جهان هيچ بجز دردسري نيست

—–

سوداي تو تا بر سر سودا زده جا داشت

خورشيد جهانم بجهان قبله نما داشت

بخشيد به يعقوب پي روشني چشم

زان نکهت پيراهن يوسف که صبا داشت

بر ياد گل روي تو دوش از گل اشکم

در باغ خرد داغ جنون نشو و نما داشت

گر ناله ي من پرده نشين بود ز تأثير

در پرده ي هر پرده دو صد پرده گشا داشت

شد جنگ ميان غم و شادي بسرم دوش

شادي طرف شادي و غم جانب ما داشت

از دست بد و نيک جهان چند شکايت

هر صبح جهانتاب چو شادي ز قفا داشت

مخفي بدل حوصله ي صبر تو نازم

کين شيوه نه ايوب در آئين رضا داشت

————

مجنون جنوني ز تو اين نام و نشان چيست

بي کام و زباني ز تو اين کام و زبان چيست

جان و دل و دين زلف و خط و خال تو بردند

اي بيخبر از خويش دگر دعوي جان چيست

شد تجربه صدبار که سود تو زيان است

ايدل دگر انديشه ي اين سود و زيان چيست

بدريد ترا پرده ي عصمت چو ز عصيان

ظاهر شده بر خالق و از خلق نهان چيست

مخفي غرض دوست گر اظهار کرم نيست

مقصود ز پيدايش اين کون و مکان چيست

—–

در چمن باز مگر نرگس بيماري هست

که اسيران چمن را سر گفتاري هست

باغبان دست ستم باز کش از چيدن گل

که نهان در کف گل هم بچمن خاري هست

نيست گر زلف ترا سبحه ي اسلام به دست

بر کمر حسن ترا رشته ي زناري هست

مشو آشفته ز آشفتگي طره ي زلف

که نهان با سر هر موي گرفتاري هست

عيب مجنون مکن اي دوست که از مشق جنون

عاشق دلشده را گرمي بازاري هست

تشنه لب نيست کسي ورنه درين دشت سراب

شربتي هست بهر جا دل بيماري هست

ديده گر کرد ز ديدار تو محروم مرا

شکر لله که بدل حسرت ديداري هست

نيست گر هيچ دگر حاصل رسوائي عشق

گرمي معرکه و مجمع بازاري هست

نقد جان چند فروشي به تفاخر مخفي

اين متاعيست که در هر سر بازاري هست

—–

مائيم و ديده اي که نظرها درو گم است

در ديده دجله اي که گهرها درو گم است

صبح اميد گر نگشايد نقاب خويش

شادم به شام غم که سحرها درو گم است

مجنون به زير سايه ي بيدت چه حاصل است

نخل جفا گزين که ثمرها درو گم است

تنها براه عشق نه فرهاد سر نهاد

راهيست راه عشق که سرها درو گم است

همچون جرس بسينه ي عشاق مي رود

همواره ناله اي که اثرها درو گم است

داغ عبث زمانه مرا در جگر نهد

داغيست بر دلم که جگرها درو گم است

مخفي مبين بعيب کسان ديده باز کن

بنگر بعيب خود که هنرها درو گم است

—–

کدامين دل که پر از ريش غم نيست

ولي آن ريش پر نيش الم نيست

نباشد غنچه اي در پرده ي ناز

که جيبش چاک از خار ستم نيست

زبان در کام کش بلبل که امروز

گل مقصود در باغ ارم نيست

بباليد همتي اي ديده ورنه

به بحر دل در ناسفته کم نيست

بر او برزند چين حاتم طي

بهنگام دهش ز اهل کرم نيست

به نزد ره نوران ره عشق

رهي آسان تر از راه عدم نيست

چو عهد دوستي بستي وفا کن

که يار بي وفا در دهر کم نيست

برافشان دست همت را که هرگز

کف همت بلندان بيدرم نيست

قدم فهميده مخفي نه درين راه

که هر بيگانه را ره در حرم نيست

—–

دوش در چشمم خيال آن قبا گلگون گذشت

حيرتي دارم بروي آب آتش چون گذشت

مي چکد خون جگر از ديده مينا را بجام

تا بدل آنرا خيال آن لب ميگون گذشت

بسکه در راه طلب اشک ندامت ريختم

موجه ي طوفان اشکم از سر جيحون گذشت

ريخت خون بيگناهان بس اجل بر خاک راه

از سپهر لاجوردي موجهاي خون گذشت

ره چسان يابم که هرگز نقش پايي برنخاست

در بياباني که بهر سير صد مجنون گذشت

از سيه بختي نشد روشن چراغ من شبي

با وجود آنکه برق آهم از گردون گذشت

در سراي آرزو تا چند باشي منتظر

کاروان عمر مخفي از ره بيرون گذشت

—–

باز عشقم مرهمي بر ريش از نشتر گذاشت

در جنون تاج شهنشاهي مرا بر سر گذاشت

حسن را هر جا محبت برقع از رو برفگند

چشم زخمش را سپند ديده بر آذر گذاشت

ترک سر کن بوالهوس وانگه بوادي نه قدم

کاندرين وادي بجاي پاي بايد سر گذاشت

پيش شمع بزم ما بال و پر پروانه دوش

ني نشان آتش و ني نام خاکستر گذاشت

در طريق رهروي بيگانه است از کفر و دين

هر که در دين پيروي آل پيغمبر گذاشت

مرغ فکرت را چه قدرت کاندرين ره پر زند

همچو جبريل امين مخفي درين ره پر گذاشت

———–

دلم بسينه ز شوق تو بي طپيدن نيست

نصيب مرغ گرفتار آرميدن نيست

چگونه سير توان ديد آفتابي را

که ديده را ز شعاعش مجال ديدن نيست

ز بسکه آتش آهم بسينه داغ نهاد

شکفته گلشن اميد و دست چيدن نيست

زبان ناطقه بگشا ز درد دل مخفي

که گفتگوي ترا طاقت شنيدن نيست

—–

پيش از آن کز گل خزان را دستبرد لاف نيست

جرعه ي پر درد کن ساقي ترا گر صاف نيست

عندليب از شوق گل شد ناله پرداز چمن

باغبان گل چيدنت در باغ از انصاف نيست

سيم خالص را خريدارند در بازار عشق

سيم ما قلب است مقبول دل صراف نيست

عارف اهل خرد اين بسکه در آن وجود

نون کن را نسبت پيوستگي با کاف نيست

مخفيا آئينه ي مقصود کي روشن شود

گر غبار دود آن آئينه گر شفاف نيست

——–

دريغ عمر عزيزم به بينوائي رفت

شبم بغفلت و روزم بخودستائي رفت

ز قرب نسبت خويشم ز جمله بيگانه

چها که بر سرم از قرب آشنائي رفت

نشد ز ناخن سعيم گره ز رشته ي بخت

تمام عمر مرا در گره گشائي رفت

بطوف کعبه و ديرش چه حاصل اي مخفي

کسي که بر در جانان بجبهه سائي رفت

———-

هر کجا شيوه ي نازست طلبکاري هست

هر کجا  اهل نيازست ستمگاري هست

از ملاحت چو نمک بر دل افگار زني

چشم اميد مرا هم دل افگاري هست

طوق گردن ز کمند سر زلفت بايد

ورنه بر هر کمري رشته ي زناري هست

بلبل دلشده در خواب نبيند رخ خواب

تا بر اورنگ چمن نرگس بيماري هست

پا ز آرايش گلشن بکش اي باد صبا

که چو بلبل بچمن مرغ گرفتاري هست

شمع گر پرده نشين شد ز تو پروانه چه غم

شکر لله که چراغي پس ديواري هست

مخفي از نقد دو عالم بکفم روز جزا

هيچ گر نيست دگر حسرت ديداري هست

————

دائم اسير درد ز گردون دل من است

در بزم غم پياله ي پر خون دل من است

از جستجو نشان وصالت نيافتم

وصلت مراست ليلي و مجنون دل من است

خون دلم گذشت ز جيحون و کم نشد

از صد محيط قطره ي افزون دل من است

هر کس شنيد ناله ي زارم ز هوش رفت

فرياد عشق و باده ي گلگون دل من است

مخفي دلم بنغمه ي شوق آشنا نشد

بيگانه شکايت و افسون دل من است

———–

امشب که عنان مي و مينا بکف تست

مستان ترا جمله نظر بر طرف تست

از شست نگه ناوک نازي بمن انداز

عمريست که در سينه دل من هدف تست

بر همزن هنگامه مشو صبح که امشب

مائيم و نوائي که عنانش بکف تست

آن در گرانمايه که در سينه ي کان است

اي ديده نهان از تو درون صدف تست

مخفي مکش از دامن غم دست طلب را

در عشق جفا و غم جانان حرف تست

تازه سازد گلبن اميد را پيغام دوست

بشکفاند غنچه ي دل را نسيم نام دوست

گر غبار خاطري از دوستان بيني مرنج

کز دعاي دشمنان بهتر بود دشنام دوست

ني خمار آرد نه بد مستي و ني دردسري

نشئه ي آب حياتي در سرم از جام دوست

در جفا افزون کن اي دل رسم و آئين وفا

کز براي دانه آيد مرغ دل در دام دوست

چين اگر افگند در ابرو مه من باک نيست

التفات محض باشد مخفيا ابرام دوست

—–

بر رخ ماه محبت خط و خال ديگرست

آفتاب عشق را روشن جمال ديگر است

لب ببند اي بوالهوس از گفتگوي درس عشق

درس عشق است اين جوابي و سؤال ديگر است

چشم هر کوته نظر را در نيايد در نظر

ابروان عشق را نازک هلال ديگر است

زخم ناسور محبت زان نيارد رو بهم

کز جفا معشوق را هر دم خيال ديگر است

بر سر هر سرو چون قمري منال اي مرغ دل

زانکه بستان محبت را نهال ديگر است

از نگاهي کي شود دل با غريبان آشنا

در گذرگاهي که در هر دم غزال ديگر است

تا گل رويت شکفته در بهارستان حسن

مخفي ديوانه اي را قيل و قال ديگر است

—–

اين چه حسن است کزان رونق باغ و چمن است

وين چه زلف است که زنجير سراپاي من است

اين چه ابرو و چه چشم است که از غايت ناز

با لب دلدشدگان زير زبان در سخن است

اين چه مستانه نگاهيست که از مستي ناز

هر طرف مي نگرم سرخ ز خونين کفن است

اين چه تابنده عذارست که از آتش او

داغها بر جگر سوخته ي مرد و زن است

اين چه خويست که در هم شده بازار گلاب

اين چه بويست که بر همزن مشک ختن است

اين چه رازست که کس واقف اسرار نشد

وين چه حرف است که افسانه ي هر انجمن است

بنده بر تيغ نگاهي که که بهر معرکه ي

در پي فوج اميران جفا صف شکن است

آن جفا ديده ي ايام خيالم که مرا

چاکها از ستم هجر بجيب بدن است

شعله ي آتش عشق است بفانوس خيال

که منور ز شعاعش شب تاريک من است

مخفيا چند بدل حسرت ديدار وطن

عنقريب است که در خاک فنايت وطن است

—–

آب حيوان نه اگر در ته چاه ذقن است

طره ي زلف چرا بر لب آن چه رسن است

همنشين چون بخيالت نشود مردم چشم

پرتو شمع رخت روشني چشم من است

از سرم تا بقدم گشته همه جوهر تيغ

بسکه پيکان خدنگ تو نهان در بدن است

بعد مرگم به لحد خجلت عرياني نيست

کشته ي عشق ترا جامه ي خونين کفن است

بعد ازين وصف رخ و زلف بتان خواهد کرد

مخفيا هر سر مويم که به اعضاي تن است

—–

ميان ديده و دل روز و شب همين جدلست

که کار هر دو در افشاي راز در حلل است

ميان عالم و جاهل برابر سر موي

تفاوتي نبود تا که علم بي عمل است

خيال خام برون کن ز سر برو ليلي

که مستي دل مجنون ز باده ي ازل است

بهار و باده و بزم طرب غنيمت دان

که روز حادث و ايام عمر بي بدل است

ز آه و ناله ترا منع تا بکي مخفي

تسلي دل بلبل بصوت با غزل است

—–

دردمندان محبت را نشان ديگر است

کوکب کوکب شناسانرا مکان ديگر است

مغز دانش ميگدازد از سر دانشوران

پرتو اين آفتاب از آسمان ديگر است

گشت سامان زليخا صرف يک سوداي عشق

تاجران عشق را سود و زيان ديگر است

گر کند قصد شکاري بيخطا آرد بچنگ

باز صاحبدولتان از آشيان ديگر است

از محبت دم زدن با گلرخان بازيچه نيست

مزد اين سودا ز اقليم جهان ديگر است

کشته ي تيغ محبت را نشان زخم نيست

زور بازوي محبت را کمان ديگر است

دردمندي را نباشد با فراغت الفتي

طالب اين راه را بررو نشان ديگر است

خواه خون ديده کن در شيشه خواهي خون دل

نشئه مستي مي از ارمغان ديگر است

در محبت ديده ي بايد چو ابر نوبهار

کين چمن را هر نفس از نوخزان ديگر است

بوي خون مي آيد از گلهاي باغ عاشقي

بلبل اين باغ را آه و فغان ديگر است

دست بر افتاده ي را گيرو و بر آور ز خاک

گوهر بالا خداوندان ز کان ديگر است

شهره ي آفاق شد منصور ورنه هر زمان

بر سر داري اناالحق گو جوان ديگر است

عکس آن روشن کند در شب چراغ آفتاب

گوهر لعل لب جانان ز کان ديگر است

ناخن تأثير بر قانون ايما مي زند

مخفي اين بانگ جرس از کاروان ديگر است

—–

درس عشقت را بيان ديگر است

اين مدرس را زبان ديگر است

اختر اخترشناسان ترا

با فلک هر دم قران ديگر است

تا بکي سرگرم کار اين جهان

اين جهان را هم جهان ديگر است

از شراب عشق مي سوزد جگر

نقل اين مي از دکان ديگر است

در ميان خلق مي جويند و نيست

طالب حق را مکان ديگر است

رهرو راه طلب را هر قدم

همرهي با کاروان ديگر است

همچو خورشيد جهان هر ذره را

با غمت راز نهان ديگر است

کس نمي داند که منزل در کجاست

هر کس از کاروان ديگر است

در نيابد غير چشم حق شناس

مرد ميدان را نشان ديگر است

در نيابد هر کسي اسرار حق

اين معلم را زبان ديگر است

پرتو اقبال صاحب همتان

مخفيا از آسمان ديگر است

—–

اين عشوه بتان را نه به اندازه ي ناز است

وين رشته مسلسل شده ي ناز و نياز است

از روي هوس پنجه مزن شانه در آن زلف

کاين سلسله هر چند گشائي تو دراز است

چون عشق عنان گير شود در ره معشوق

محمود غلامي ز غلامان اياز است

نوميد مشو با همه عصيان ز خداوند

کائين خداوند جهان بنده نواز است

مخفي بفغان کوش که در گلشن اميد

دل مرغ گرفتار و هوس چنگل باز است

—–

سنبلي برروي آتش طره ي گيسوي تست

فتنه ي در خواب مستي نرگس جادوي تست

يوسفي اما چه يوسف پادشاه ملک حسن

روشني کشور دل ز آفتاب روي تست

گل ز سودايت گريبان چاک دارد در چمن

غنچه را چشم تمنا بر نسيم کوي تست

خواه سوي کعبه باشد روي خواهي سوي دير

طاق محراب گرفتاران خم ابروي تست

لاف دين تا چند مخفي در لباس کافري

شاهد حال تو در محشر سر هر موي تست

—–

روزگاريست که مقصود فراموش من است

مهر نشنيدن و گفتن به لب و گوش من است

نسبتم با غم هجران تو امروزي نيست

عمر باشد که خيال تو هماغوش من است

پاي دل آبله و ضعف قوي وه چکنم

بار سرسخت گرانبار برين دوش من ست

نشئه ي مستي مي را ز دماغم ببرد

زهر آن نيش که پنهان بدل نوش من است

مخفي از گوش مرا پند تو بيرون نرود

تا بود گوش مرا پند تو در گوش من ست

اي دل اندر عشق داد و ناله ي و فرياد نيست

پادشاه عشق را آئين و رسم داد نيست

جوي خون آرم برون از دل بسوي چشم خويش

در محبت محنت من کمتر از فرهاد نيست

تا بکي در آتش هجران شکيبائي کنم

بي مروت اين دل من ز آهن و فولاد نيست

چند ترک عشق را تعليم خونريزي کنم

شحنه ي عشق است او را حاجت استاد نيست

ناله کمتر کن ز غم مخفي درين دير کهن

شادماني و غم ايام را بنياد نيست

—–

ما اهل جنونيم بيابان وطن ماست

مجنون سر شوريده و دل کوهکن ماست

رشک گل و گلزار شود دشت قيامت

آغشته بخون دل ما بس کفن ماست

روشن نشود شمع مرادي بشب قدر

جز آتش آن شمع که در انجمن ماست

بوئي که به يعقوب خبر داد ز يوسف

پنهان ز صبا در بغل پيرهن ماست

مخفي به جفا ساز که در راه محبت

هر جا که بود خار مغيلان چمن ماست

—–

گرم غضب گرنه ي چهره چو عناب چيست

نيست گرت قصد ما زلف چو قلاب چيست

گر تو نه مي خورده ي شب بهواي کسي

نرگس مست ترا وقت سحر خواب چيست

مخفي رسواي عشق گرنه چو مجنون شدي

دل همه تن غرق خون ديده ي پر آب چيست

—–

زلفت که اسير پيچ و تاب است

شرمنده ز روي آفتاب است

در سينه دلي هر آنکه دارد

از آتش عشق تو کباب است

مغرور مشو که چشم مستت

از جام غرور مست خواب است

ما مست شراب جام عشقيم

بدمستي ما نه از شراب است

بر روي تو طره ي پريشان

چون موجه ي باد روي آب است

دنيا که نشيمن من و تست

بر موجه ي آب چون حباب است

غافل نشوي که خانه ي عمر

تا چشم گشوده ي خراب است

تا دم زده ي ز جذبه ي عشق

مخفي سخن تو لاجواب است

—–

در سلسله ي عشق چو قانون وفا نيست

خوبان جهان را بجز آئين جفا نيست

بر ديده ي او پرتو ديدار حرام است

هر کاسه ي چشمي که پر از آب بکا نيست

يعقوب صفت ديده منه بر ره اميد

کان رايحه ي يوسفي همراه صبا نيست

عاشق که نشد کشته ي تيغ نگه دوست

در مذهب عشاق بران گريه روا نيست

تا گشته سر زلف پريشان تو بر رو

جمعيت خاطر بدل باد صبا نيست

زاهد تو و تسبيح من و رشته ي زنار

در بتکده ي دل که در آن روي ريا نيست

چون گشت پريشان سر آن زلف پريشان

بر چهره ي زيبا اگرش مکر و دغا نيست

جان در کف انديشه ي و انديشه پي جان

آشتفه دلي در همه آفاق چو ما نيست

بر کس منه انگشت تعرض که نهاني

با هيچ کسي نيست که اسرار خدا نيست

مخفي منشين بر سر ره گوش بر آواز

در قافله ي عمر جرس را چو صدا نيست

—–

عندليبان وصل گل بي ناله و فرياد نيست

يک گل خندان بگلشن بي جفاي باد نيست

تا نباشد کمترين شاگرد شاگردان حسن

ناتمام است از محبت هر کرا استاد نيست

از پريشاني ما دشمن پريشان ميشود

خون شيرين ريخت خسرو خون از فرهاد نيست

مجمع گل را نسيم آخر پريشان مي کند

زلف را بر همزني چون سايه ي شمشاد نيست

رنج و راحت را از آن مخفي تفاوت نشمرم

اين فنا آباد را بنياد جز بر باد نيست

—–

شب ز آهم خرمن انجم همه بر باد رفت

هر چه بد در خاطر گردون بمن از ياد رفت

فهم صورت چون کند مجنون که در درس جنون

صد هزاران معني بکر از دل استاد رفت

زنگ ظلمت بس گرفت آئينه ي عدل جهان

روشني در زنگ ظلمت از دل فولاد رفت

ميکشد آخر فلک از هر که باشد انتقام

ديد خسرو عاقبت زان آنچه بر فرهاد رفت

از گل اين بوستان چشم وفاداري مدار

کاندرين گلشن بسي بر بلبلان بيداد رفت

رفت مخفي گر ز دستم نيم ناني باک نيست

چون بهشت جاوداني از کف شداد رفت

———

بسکه الفت گريه را با چشم خونبار من است

ريختن بر خاک ره خون جگر کار من است

با وجود آنکه آزارم ز سر تا پا هنوز

گردش گردون دون در فکر آزار من است

نيست در بازار راحت گر که يکجو قيمتم

شکر لله محنت عالم خريدار من است

بار منت مي نهد بيهوده بر گلزار ابر

رونق اين بوستان از چشم خونبار من است

فتنه اي هر جا برآرد سر ز آغوش فلک

جستجويم دارد و در فکر آزار من است

کرده ام تا طوق گردن رشته ي زنار زلف

عقده ها تسبيح را در دل ز زنار من است

مخفيا زنهار خودبيني و خودرائي مکن

کين پريشاني من بر من ز پندار من است

—–

زلف چو خو با رخ دلبر گرفت

دل ز مسلمان و ز کافر گرفت

ناز تو با حسن چو شد دست باز

طرز ستم پيشگي از سر گرفت

آتش غم بسکه بدل شعله زد

از سر من تا بقدم در گرفت

—–

عاشقم اما دمي بي يار نتوانم نشست

مست جام عشقم و هشيار نتوانم نشست

غم گرانبار است و من بيمار و دل جائي دگر

دوستان معذور اگر بسيار نتوانم نشست

گه سرشک از ديده ريزم گاه خوناب جگر

در غم هجران و مي بيکار نتوانم نشست

آفتابم آفتاب کشور ديوانگي

همچو سايه در پس ديوار نتوانم نشست

راهب و بتخانه و حاجي و کعبه زانکه من

بعد از اين با صورت ديوار نتوانم نشست

دل اسير دام غم سير گلستان چون کنم

در حريم کعبه با زنار نتوانم نشست

اين دل افسرده را خواهم بر آرم از بدن

بيش از اين من بر سر بيمار نتوانم نشست

يا تو خواهي بود با من يا غم جانان رقيب

همچو بلبل پيش گل با خار نتوانم نشست

داده ام دل با پريروئي که مخفي يک نفس

در گلستان بي گل رخسار نتوانم نشست

—–

خو کن به گل داغ که باغي به ازين نيست

گم شو ز پي خود که سراغي به ازين نيست

نور نظر خانه ي دل شعله ي آه است

هجران زده را چشم و چراغي به ازين نيست

مينا مي گلگون صنم و سبزه و ساقي

در خانه ي تاريک فراغي به ازين نيست

لب بر لب پيمانه ي و سر بر سر مينا

مستان ترا هيچ دماغي به ازين نيست

گر شيشه تهي گشت ترا از مي گلگون

خون دل خود خور که اياغي به ازين نيست

بشکاف بناخن دهن داغ که مخفي

بر سينه ي ما پنبه ي داغي به ازين نيست

——–

در چمن خار جفايش همدمي با گل گرفت

آتش حسرت ز غيرت بر دل بلبل گرفت

مرغ دل را پرتو حسنت چنان بيتاب کرد

کز حرارت آشيان در سايه ي سنبل گرفت

قطع بادا دست بيدردي که از روي هوس

گه سر زلف پريشان و گهي کاکل گرفت

وانشد چون غنچه ي دل در بهارستان هند

رفت مرغ روح مخفي گوشه ي کابل گرفت

نه هر سر تاج و تخت سروري يافت

نه هر اسکندري پيغمبري يافت

نه در هر چشمه ي آب حيات است

نه هر خضري در اين ره رهبري يافت

نه هر جامي جهان جام جهان شد

نه هر آئينه ي اسکندري يافت

—–

چو نيست اهل کرم را کرم دعا باعث

عطاي دوست نخواهد بجز خطا باعث

بغير خواست کرم کن که هست از همت

به پيش اهل کرم ناله ي گدا باعث

چه باک دست مروت اگر زمانه کشد

بکارسازي ما بس بود خدا باعث

وجود ما عدم آرا شد و عدم فرسا

در آفرينش ما بين چه چيزها باعث

بپاي سعي نيايد بدست چون دولت

محال عقل بود جستجوي ما باعث

ز روزگار شکايت نه طرز انصافست

چو در غبار دلم گشته مدعا باعث

رواج سکه ي عشقم که بر سر بازار

مس وجود مرا نيست کيميا باعث

بروز واقعه از همگنان مروت خواه

وصال يوسف و يعقوب شد صبا باعث

ز بازپرس قيامت چه بيم اي مخفي

چو بهر عفو گناه است مصطفي باعث

———-

توئي در ملک خوبي صاحب تاج

به پابوس تو خوبان جمله محتاج

بدست کس نيايد چين زلفت

رسيده پايه ي حسنت به معراج

سر حسن تو با زلف پريشان

متاع کفر و دين را کرد تاراج

اگر خواهي خراج از حسن گيري

به منت يوسف مصري دهد باج

اگر پابند عشقت دل نمي بود

ز اقليم بدن مي کردم اخراج

بخون بي گناهان سعي کم کن

مکن روشن چراغ ظلم حجاج

ز طوفان سرشک ديده مخفي

شد آخر دامن من بحر مواج

—–

بي شبنم رويت به چمن نشو و نما هيچ

بي پرتو رويت برخ شمس ضيا هيچ

روزيکه محيط کرمت موج برآرد

بر موجه ي هر موجه دو صد کوه خطا هيچ

گر خون جگر در رهت از ديده بريزد

بي حسن قبولت ز سمک تا بسما هيچ

بي روي تو کونين بيک جو نستانيم

بي جلوه ي حسن تو مرا هر دو سرا هيچ

رفتيم از اين غمکده و جز غم ايام

در بدرقه ي خويش نديدم به قفا هيچ

آنرا که بجز روي تو روشن نشود چشم

آوردن بوي و خبر باد صبا هيچ

مخفي بفغان کوش که در گلشن مقصود

بي زمزمه ي مرغ چمن ساز و نوا هيچ

ناز و ستم يار خريدار و ديگر هيچ

مائيم و غم و گوشه ي ديوار و دگر هيچ

شيرين دمي و خسرو و عشرتگه مقصود

فرهاد و غم تيشه ي کهسار و دگر هيچ

فرداي قيامت بکف از نقد دو عالم

مائيم و همين حسرت ديدار و دگر هيچ

از ما نستاند غم عشق تو اگر جان

رسوائي ما و سر بازار و دگر هيچ

بلبل بفغان است که زين باغ گل داغ

مخفي زده ام بر سر دستار و دگر هيچ

———

مشاطه ي صبا چو گشايد نقاب صبح

گردد خجل به پيش رخت آفتاب صبح

تا آبروي خويش نريزيم پيش غير

مشکل گشاي ما شده چشم پر آب صبح

چون خضر کي رود دز پي آب زندگي

هر کس که يافت نشئه ي جام شراب صبح

يارو کرشمه ناز و ادا و غرور حسن

مخفي و آه و درد دل و اضطراب صبح

—–

تازه ميسازد گل پژمرده را نام صبوح

روح مي بخشد روان مرده را جام صبوح

غنچه تا کي خواب غفلت گوشه ي چشمت بمال

ديده روشن ميکند در باغ پيغام صبوح

باده را لبريز کن ساقي که بر ميخوارگان

طرفة العيني بود آغاز و انجام صبوح

بهر صيد عندليبان احتياج دام نيست

در گلستان برگ گل شد حلقه ي دام صبوح

از فروغ روي شب خيزان بسان آفتاب

نور مي بارد چو باران بر درو بام صبوح

بزم ما را نيست گر شمعي سحرگه گو مباش

طعنه بر خورشيد دارد باده ي جام صبوح

کم نه اي از بلبل ار مخفي برآور ناله ي

بر خردمندان حرام است خواب و آرام صبوح

—–

دم مسيح بود در دم دميدن صبح

حرام محض بود خواب و آرميدن صبح

سزد که پهلوي شوکت بر آفتاب زند

شب سياه ز نور چراغ روشن صبح

شکفته بلبل عشقيم مخفيا به چمن

گل نسيم سحر چينم از دميدن صبح

—–

چگونه نام تو رانيم بر زبان گستاخ

که نام تو نتوان برد بر نهان گستاخ

طواف کعبه ي اميد از برون کردم

درون خانه ي من شد چو ميهمان گستاخ

بغير قوت بازوي عشق قدرت نيست

که مرغ روح نشيند بر آشيان گستاخ

شب وصال نگهدار ديده پاس ادب

که عنديب نباشد به گلرخان گستاخ

چه حکمت است ندانم که با سپهر دورنگ

ستارگان همه محجوب و آسمان گستاخ

تو يوسفي و چه يوسف که مصريان يکسر

نثار حسن تو کردند نقد جان گستاخ

محال عقل بود عرض حال خود مخفي

بدرگهي که در آن نيست پاسبان گستاخ

—–

بدام زلف تو زد پنجه ي صبا گستاخ

سرشک ديده روان شد به روي ما گستاخ

ادب مجو ز اسيران که از نهايت حسن

بدور عشق تو شد ديده ي صبا گستاخ

ز چشم زخم خيالت چو بيد لرزانم

که بي دريغ درآيد بديده ها گستاخ

ز انفعال شده زرد رنگ گلگونش

نهاده روي بپاي تو تا صبا گستاخ

ادب ز مردم بيگانه کسب کن مخفي

که بي ادب نشود با کس آشنا گستاخ

—–

ز عکس روي تو شد چهره ي گلستان سرخ

ز آب روي تو شد آبروي مرجان سرخ

تو آن گلي که به بستان عشق روز ازل

زرشک داغ تو شد لاله ي گريبان سرخ

قسم به نور جبينت که ديده ي خورشيد

نديده مثل لبت لعل در بدخشان سرخ

کشانده خون دل از ديده آنقدر مخفي

به جستجوي تو در ره که شد بيابان سرخ

—–

باز عشق آمد و آرام و قرار از ما برد

مشق سوداي جنونم طرف سودا برد

درد آهم علم افراشت به ايوان فلک

رتبه ي کار مرا مشق جنون بالا برد

کشتي ديده ترا کار بطوفان افتاد

مشق اين گريه ي من کار ترا بالا برد

نيش انديشه رگ ديده ي سودا بگشا

سيل خوناب جگر راه سوي دريا برد

مخفيا شعر دلاويز تو چون مژده ي وصل

تيرگيهاي دل از ديده ي نابينا برد

———

باز سوداي جنونم بر دماغم مي خورد

ناخن آشفتگي بر زخم داغم مي خورد

ميرود بي اختيار از کف عنان اختيار

هر کجا ياد محبت بر دماغم مي خورد

رو به هر سو آورم از منجنيق روزگار

سنگ طفلان همچو مجنون بر دماغم ميخورد

تيره بختي بين که اندر خانه ي وهم و خيال

سيلي باد حوادث بر چراغم ميخورد

بس ضعيفم کرد غم از من نمي ماند نشان

خون دل چندانکه در فکر سراغم ميخورد

غنچه ي اميد من مخفي چسان خواهد شکفت

جاي آب از ديده چون گلهاي با غم ميخورد

——–

ز زلف عشق بگردون طناب اگر باشد

چه باک بر رخ دلبر نقاب اگر باشد

بغير پرتو حسنت نمي شود روشن

درون خانه ي دل آفتاب اگر باشد

مباد ديدن وصلت نصيب ديده ي من

بديده ام شب هجر تو خواب اگر باشد

—–

آهي که ز دل بي اثر درد برآيد

گر آتش جانسوز بود سرد برآيد

گر خواهش پروانه ندارد ز چه رو شمع

در پيرهن سرخ چنين زرد برآيد

گر تخم طرب کاري و از ديده دهي آب

در باغ محبت الم و درد برآيد

گر پرده بزلف از رخ زيبات برافتد

دود از دل خورشيد جهان گرد برآيد

مخفي جگر کوه شکافد دم صبحي

آهي که نهان از جگر مرد برآيد

—–

غم زمانه ندانم چه مدعا دارد

که روز و شب به تکاپو قفاي ما دارد

ز سينه ناله ي زارم به لب نمي آيد

شکسته بس به کف پاي خارها دارد

دلم ز گريه ي بيداد و از جفاي فلک

نهان به ديده ي خونبار دجله ها دارد

ز گريه ديده ندارد تفاوتي شب و روز

مرا فراق ز وصل تو تا جدا دارد

ز زخم ناوک نازت نهان به هر سوئي

روان ز خون دلم ديده چشمها دارد

دلم ز مژده وصلت شکفته مي گردد

نسيم کوي تو خاصيت صبا دارد

چه مقصد است ندانم مه ترا مخفي

که خفيه سوي تو هر دم نظاره ها دارد

—–

باز امشب ناله ي زارم پريشان ميرود

سيل اشکم دست در آغوش طوفان ميرود

بسکه در راه محبت اشک حسرت ريختم

کشتي عمرم به روي موج طوفان ميرود

غصه پيشاپيش محنت از قفا مجنون عشق

سوي وادي محبت خوش بسامان ميرود

مهر يوسف کرده بينا ديده ي يعقوب را

ورنه کي از مصر بوئي تا به کنعان ميرود

باعث بر هم زن جمعيت دل مي شود

گفتگو هر جا که از زلف پريشان ميرود

جذب عشق است آنکه محمل از ميان کاروان

بر سر مجنون مجرد در بيابان ميرود

بسکه گشتم ناتوان از ضعف مخفي زير لب

ناله ي من با نفس دست و گريبان ميرود

—–

من و آن نماز شامي که ز پي سحر ندارد

من و آه آه سردي که يکي اثر ندارد

ز سرشک ديده هر دم در لاله گون برآرم

چه کنم که بحر ديده به از اين گهر ندارد

تو و بوستان حسني که نسيم ره نيابد

من و نالهاي زاري که بلب گذر ندارد

برواي سرشک ديده ز خيال ناله بگذر

که دگر ز ناتواني هوس سفر ندارد

تو و شيوه ي تغافل من و زخمهاي تيغي

که بريخت خون خلقي و دمش خبر ندارد

دل من اسير مخفي به بلاي هجر تا کي

بجز از هواي وصلت گنه دگر ندارد

———–

من و آن شعله ي آهي که شمع انجمن گردد

من و آن ناله ي زاري که زيب صد چمن گردد

ز بس گريم شب هجران من تنها ز تنهائي

ز خون ديده دامانم به از رشک چمن گردد

پريشان خاطري دارم ز سوداي سر زلفي

که چندان ميکنم جمعش پريشان تر ز من گردد

توئي آن شمع رخساري که هر جا چهره بگشائي

چو پروانه بلا گردان دل صد مرد و زن گردد

بگلشن عندليبان را سحرگه در فغان آرد

دل غمديده ام هرگه که همراز سخن گردد

چو نقطه از خط هستي قدم بيرون نه اي مخفي

دلت پرگاروش تا کي بگرد خويشتن گردد

—–

دلم تا کي چو پروانه بگرد شمع غم گردد

شرار شعله ي آهم بفرق سر علم گردد

نيايد شمه ي تحرير از شرح غم هجران

محرر بر سر انگشت گر مثل قلم گردد

نگردد راست اي مخفي نهال قامتي کز غم

بهنگام طفوليت چو تار زلف خم گردد

—–

تو گر از روي معشوقي مي اندر جام خواهي کرد

جهاني را به عاشق پيشگي بدنام خواهي کرد

کمند زلف گر دام است و آن خال سيه دانه

بسي مرغ دل و جان را اسير دام خواهي کرد

اگر آئين ناز اين است و اين طرزي که تو داري

تو کار صد مسيحا را بيک دشنام خواهي کرد

عنان ناز کمتر کش خدا را جانب وادي

که از جذب محبت وحشيان را رام خواهي کرد

غم مهجوري و دوري نمي گنجد بصد نامه

مگر مخفي تو همراه صبا پيغام خواهي کرد

—–

بر زبان هرگه سخن زان جامه گلگون ميرود

در هوايش مرغ دل از سينه بيرون ميرود

آن پري از ناز صيد مرغ دلها ميکند

هر طرف بيني چو جيحون دجله ي خون ميرود

مي کشد جذب محبت ناقه را بي اختيار

ورنه کي از ناز ليلي سون مجنون ميرود

خواه افسون کن تو مخفي خواه داغم نه بسر

کي باينها از سر من عشق بيرون ميرود

—–

من و آن شعله ي آهي که در جان کباب افتد

من و آن ناله ي زاري که در دل اضطراب افتد

نباشد بوالعجب گر من ز عشقت مضطرب گردم

حرارت آب را در دل ز عکس آفتاب افتد

ز هر زنجيره ي موجي هلالي چهره بنمايد

ز رخسارت اگر عکسي شبي بر روي آب افتد

گره بندد بهر تاري سر زلف پريشاني

بقصد صيد مرغ دل چو اندر پيچ و تاب افتد

زند بر آتش هجران پر اميد پروانه

بروي شمع هر مجلس ز پر آن نقاب افتد

ز بس آلوده ي جرمم ازين آلودگي ترسم

که هنگام سؤال از من ملک اندر عذاب افتد

بذوق بزم مي نوشان سري از شعله افزايد

بر آتش قطره ي خوني که از سيخ کباب افتد

شکيبائي شکيبائي که در راه طلب مخفي

کسي کو تيزرو باشد درين وادي شتاب افتد

—–

باز از سوداي عشقم کار از تدبير شد

رشته ي فرزانگي در پاي دل زنجير شد

عشق را نازم که هر جا سنگ زد بر شيشه ي

خون دل در شيشه سنگ حوادث شير شد

شد حريم دل مرا رشک نگارستان چين

بسکه نقش آرزو در خاطرم تصوير شد

کاروان عمر مخفي بار رحلت را ببست

سر برآر از خواب غفلت موسم شبگير شد

—–

تا آتش سوداي تو ما را بسر افتاد

جز نقش خيالت همه چيز از نظر افتاد

شد رشک گلستان ارم وادي هجران

بس خون دل و ديده که از چشم تر افتاد

نازم بخدنگ ستم يار که هر گه

از شست نگه رفت درون جگر افتاد

—–

هر که دم در عاشقي از نام و ننگي ميزند

هر نفس با نفس کافر کيش چنگي ميزند

مي ربايد دل ز دست اهل دل هر جا که هست

ناخن آشفتگي بر تار چنگي ميزند

گردش گردون دون گر زير دست آزار نيست

سنگ ناکامي چرا بر پاي لنگي ميزند

دعوي دانائي و از ابلهي طرز دگر

هر نفس شيطان به نفست ريو و رنگي ميزند

نغمه ي شادي سر آمد نشنود گر گوش ما

زخمه ي هر جا که غم بر تار چنگي ميزند

از محيط آرزو آرد برون در يتيم

هر که چون غواص خود را بر نهنگي ميزند

گر نيم تير محبت را هدف مخفي چرا

عشق پنهان بر دلم هر دم خدنگي ميزند

—–

مريض عشقم و ترسم طبيب ار نبض من گيرد

ز گرمي تنم آتش بدست خويشتن گيرد

از آن نبضم نمي بيند طبيب من که ميداند

که از سوز جگر آتش مرا در پيرهن گيرد

مکن بيطاقتي چندي تحمل کن تو پروانه

که شمع از چهره افروزي نشاط انجمن گيرد

ز آهم مي جهد برقي ز سوز سينه مي ترسم

که چون برقي جهد از تيشه اندر کوهکن گيرد

بگوش از تربت مجنون رسد يا حسرتا ليلي

شهيد عشق کي آرام در گور و کفن گيرد

سر جنگ است با مجنون از آن اهل شريعت را

که در درس محبت نکته ي بر هر سخن گيرد

تنک ظرفي بود ور نه شرار سينه ي آهم

ره آمد شدن نظاره را بر مرد و زن گيرد

تو خواهي در فغان باشي و خواهي بسته لب بلبل

محال است اينکه گل را باغبان اندر سخن گيرد

زبان در کام کش مخفي و پاي صبر در دامن

که آخر پنجه ي شاه ولايت دست من گيرد

—–

بر ياد تو شب سيل سرشکم جگري بود

در موجه ي خون کشتي چشمم سفري بود

هر ظرف که انديشه ي من ساخت شکستم

چون کار مرا عمر همين شيشه گري بود

از آتش غم گرم نشد اين دم سردم

از بسکه به آهم اثر بي اثري بود

بگسخت نفس سلسله ي آه و گر نه

اين سلسله تا کنگره ي عرش بري بود

انگشت تأسف بگزيديم و گذشتيم

بر عمر تلف کرده که در بيخبري بود

گر ديده مرا ديده ي يعقوب کجا رفت

آن بود که آغوش نسيم سحري بود

مخفي برخت پرده ي اميد دريدند

از يأس چو کارت همه دم پرده دري بود

————-

آن دلي باشد که گرم از نشئه هاي مي شود

دل بود آندل که گرم ناله هاي مي شود

برنخيزد از زمين افسرده دل کز زنده دل

در مي و عطش سراپا يا حي شود

يک قدم از خواهش دنيا اگر بيرون نهي

بر سرت ترک کلاه فقر تاج کي شود

ره خطرناک است و منزل دور و مقصود ناپديد

آه يا رب اينچنين وادي چگونه طي شود

از بناي عمر ريزد هر نفس خشتي بزير

بيخبر اين خشت ريزي زين بنا تا کي شود

نشئه ي راحت ببخشد في المثل گر ملک هند

ثاني اثنين هواي بوستان ري شود

مخفيا بزمت نشد گرم و گذشت هنگام دي

باز داري چشم خود را باز فصل دي شود

—–

دردم ز درد کوهکن افزون نوشته اند

رزق مرا بديده ي پر خون نوشته اند

از حرف مدعا ز منجم نشان مخواه

کين راز سر به مهر به افسون نوشته اند

ديوانگيست سعي به تدبير عقل و رأي

آنرا که سرنوشت چو مجنون نوشته اند

نازم بقدرتي که ندانست هيچ کس

بر صفحه ي زمانه چه مضمون نوشته اند

مخفي بدرد خو کن و درمان مجوز کس

کين نکته در کتاب فلاطون نوشته اند

———–

ز رويت پرتو نوري اگر بر آسمان افتد

فغاني روز رستاخيز در کون و مکان افتد

فروغ حسن اگر اينست و استغنا چنين باشد

به اندک فرصتي آتش به جان انس و جان افتد

چو با اغيار بنشيني به کام خويش از غيرت

مرا آتش مثال شمع اندر استخوان افتد

کشيد آخر به رسوائي ز عشقم کار مي ترسم

که آخر راز پنهان در زبان مردمان افتد

به صد افسوس و نوميدي ز عمر رفته ياد آرد

چو مخفي را نظر بر چشمه ي آب روان افتد

—–

باز از گريه مرا کار به طوفان افتاد

وعده ي وصل به بيدادي هجران افتاد

چشم بر راه تو بس گريه کنان بر بستم

لخت لخت جگرم از سر مژگان افتاد

گر گرفتم ره وادي سلوکت چه عجب

کار مجنون ز تغافل به بيابان افتاد

مخفي از دام غم آزاد نگردد هرگز

هر که در حلقه ي آن زلف پريشان افتاد

————

نه اگر سر تعشق سر زلف يار دارد

سر سنبل پريشان ز چه تار تار دارد

بيکي نباخت نردي سر زلف و برد دلها

بخدا که داوگيري نه چنين قمار دارد

شب عيش باده کم خور به هواي کامراني

که نماز شام مستي سحر خمار دارد

بچه خوشدلي بخندد لب غنچه ي اميدم

که هزار خار حسرت به دل فگار دارد

بهواي شادماني منشين شکفته مخفي

که هنوز محنت و غم بدل تو کار دارد

————

لب لعل تو خون ساغر و پيمانه مي ريزد

گل روي تو آتش بر دل پروانه ميريزد

ز خال و خط مه رويان مباش اي مرغ دل غافل

که صياد از براي صيد پنهان دانه ميريزد

بمحفل ز آتش دل شمع زان مستانه ميسوزد

که پنهان شعله از بال و پر پروانه ميريزد

ز روي يار ميدانم که قصد جان من دارد

که بر من ناوک بيداد را مستانه ميريزد

نماند بعد ازين رونق به دريا ابر نيسان را

بدامان صدف از اشک بس دردانه ميريزد

درين دير کهن مخفي ز مجنون است اين آئين

که از هر سو ملامت سنگ بر ديوانه ميريزد

—————-

در وفا آئين و رسم دوستدانرا چه شد

من اگر ديوانه گشتم هوشياران را چه شد

روز نوميدي همي پرسد ز حال من کسي

همنشينانم کجا رفتند ياران را چه شد

ظلم و بيدادي اين دوران دون از حد گذشت

منجنيق چرخ و طرز سنگ باران را چه شد

در گلستان تمنا يک گل سيراب نيست

تازه کاريهاي ايام بهاران را چه شد

از زمين دل نمي رويد گياه خرمي

ابر رحمت را چه آمد پيش و باران را چه شد

نيست مجنوني که از وي رونق بازار عشق

طره ي شبگون و حسن گلعذاران را چه شد

از محبت ناله و زاري نمي آيد به گوش

مخفيا خارا شکاف کوهساران را چه شد

—–

کسي که عاشق خودبين و خودنما باشد

هميشه بر در معشوق چون گدا باشد

دريد غنچه ز بيداد صبح پيراهن

رواست مرغ چمن را که بينوا باشد

ز حسن روز فزون تو ديده مي گويم

که گر نثار شود عالمي روا باشد

چها که بر تو کنم ثابت از ستمکاري

ميانه ي من و تو حاکم ار خدا باشد

دل گرفته ي مخفي شکفته مي گردد

زمانه اي که در آن حرف آشنا باشد

—–

بر سينه ز بس درد و غم هجر جفا کرد

از ناله فرو ماند دل و ترک وفا کرد

شب ديده بدل قطره ي خوني نه نگهداشت

اي هجر چه گويم که بمن گريه چها کرد

در راه طلب همره ناکس نتواند

غم بدرقه و غصه قفا رهبر ما کرد

بلبل به چمن ناله ي حسرت زده دارد

گل باز مگر دست در آغوش صبا کرد

از درد دلم مرغ هوا را که خبر کرد

در باغ دلم باد صبا را که خبر کرد

بخت سيهم بود نهان از نظر خلق

شب را که نشان داد غدارا که خبر کرد

با جور و جفا بود دلم را سر لطفت

زين واقعه ارباب وفا را که خبر کرد

برهم شدن زلف تو جمعيت دل بود

با شرم که اين گفت و حيا را که خبر کرد

از روي ريائي که جفاي تو مرا بود

غماز که شد روي ريا را که خبر کرد

من بودم و انديشه ي اقليم قناعت

که عرض به شه کرد و گدا را که خبر کرد

مخفي بتو در خواب نمودند دوائي

با درد چه کس گفت بلا را که خبر کرد

—–

دل که همدم شد بغم الفت بشادي کم بود

شادي غمديدگان در حلقه ي ماتم بود

بر اميد وصل عمري ميتوان در هجر زيست

گر بناي عمر بي بنياد و نامحکم بود

ناصحا از گريه ي بسيار منع ما مکن

کز سرشک ديده باغ آرزو خرم بود

بي پريروئي نباشد نشئه اي در بزم مي

مي اگر آب حيات و جام جام جم بود

مخفي از غمهاي هجران ناشکيبائي مکن

کز شکيبائي دل ناشادمان خرم بود

——————-

فتنه ي عشق بهر خانه درون مي آيد

تيغ بيداد بکف از پي خون مي آيد

خانه ي ديده از آن است منور که نهان

دمبدم شمع خيالت به درون مي آيد

دل که عشق تو ز من برد يقين دانستم

کز زسر زلف بتان بوي جنون مي آيد

بهواي گل روي تو بهنگام بهار

لاله با داغ دل از خاک برون مي آيد

مخفيا در غم ايام ز اغيار مثال

هر چه آيد بسر از بخت زبون مي آيد

—–

شدم ز دست و دل و دلربا نمي آيد

اسير دردم و تير بلا نمي آيد

نقود روشني ديده صرف دل کردم

هنوز بر سرم آن بيوفا نمي آيد

شدم به کوي محبت ز خويش بيگانه

بگوش من سخن آشنا نمي آيد

تمام عمر بکنعانم از جدايي رفت

ز سوي مصر نسيم صبا نمي آيد

زدم دفاتر ايام را بسي بر هم

بچشم من سخن مدعا نمي آيد

گشاده نافه ي زلف تو تا گره از زلف

نسيم صبح ز سوي ختا نمي آيد

بعزم کعبه ي جانان سفر گزين مخفي

که مفلس از در شاهان گدا نمي آيد

———

چه شد که اشک ز چشمم به رو نمي آيد

چه شد که ناله ي من از گلو نمي آيد

به حيرتم که ز شوکت چه جيب چاک زنم

چو چاک سينه مرا در رفو نمي آيد

خمار از سرمستان نمي رود مخفي

به مجلسي که مي اندر سبو نمي آيد

—–

بس ز درد هجر انفاسم پريشان مي شود

هر که بيند رويم از ديدن پشيمان مي شود

مدعي از چشم گريان و دلم غافل مباش

قطره قطره رفته رفته موج طوفان مي شود

مي رود خون جگر از بس ز راه ديده ام

گوشه ي ويرانه ام هر دم گلستان مي شود

خانه ي عمر تو مي ريزد شب وروز از فلک

تا بکي غافل نشيني خانه ويران مي شود

مخفيا زنهار از درد پريشاني منال

کز صبوري کار دل آخر بسامان مي شود

————-

روز نوميدي چو آيد آشنا دشمن شود

غم جدا شادي جدا دولت جدا دشمن شود

هر که پيش از وقت درمان خواه درد دل شود

گر حکيمش بوعلي باشد دوا دشمن شود

چون ز بلبل بخت برگردد بر غم باغبان

حسن گل را جنبش باد صبا دشمن شود

رو بسوي هر که آرم برو بگرداند زمن

بخت چون گردد زبون بر من قبا دشمن شود

بر مراد ما وزد در هم اگر باد مراد

در محيط عافيت هم ناخدا دشمن شود

نيست مخفي در دل ما با کسي چون دشمني

هر که با ما دشمن است او با خدا دشمن شود

———–

هر کجا موج غم عشق تو شبخون دارد

پاي خود عقل از آن سلسله بيرون دارد

لاف دانش نزني کز غم ناداني خود

دل پر داغ ته خاک فلاطون دارد

گشت تکرار بسي نامه ي عشق تو ولي

کس ندانست که اين نامه چه مضمون دارد

ناقه گر کرد غلط راه حرم باکي نيست

فيض صد کعبه سر تربت مجنون دارد

روز و شب دور فلک دست در آغوش من است

الفت اينست به من گردش گردون دارد

ميرسد دم زدن از عشق کسي را که مدام

ديده از گريه ي مستان چو جيحون دارد

ديده از اشک تهي زان نشود مخفي را

که شب و روز نظر بر دل پر خون دارد

————-

باز موج سيل اشکم دم ز طوفان ميزند

چشمه سار ديده ام پهلو به عمان ميزند

اين سر شوريده سوداي جنوني مي پزد

وين دل ديوانه ام دم از بيابان ميزند

هر کجا خواهم نشينم از پي برخاستن

خاطر آشفته ام دستي به دامان ميزند

جمع جمعيت چه سود از دل که راه عافيت

فتنه هاي گردش دوران پريشان ميزند

بسکه درد آلوده ام پنهان به زير پيرهن

بر تنم هر مو که بيني زخم پيکان مي زند

بنده ي عشقم که هر گه پا گذارد بر رکاب

بي محابا خويش را بر قلب ايمان ميزند

آتش افروزان حذر از سينه ي مخفي که باز

آه آتشناک آن آتش به دامان ميزند

—–

جانب اهل نظر گر نظري بگشايند

از در غيب بروي تو دري بگشايند

طالبان بر هدف چرخ زنند تير دعا

از کمان خانه ي دل گر سحري بگشايند

شاهبازان تو بر کنگره ي عرش پرند

بهر پرواز اگر بال و پري بگشايند

دوش ميگفت خبردار حرم در گوشم

کي در خانه بهر بيخبري بگشايند

گر در کعبه برويم نگشايد مخفي

صبر دارم که به روي دگري بگشايند

—–

از جفا اهل وفا را نقض پيمان کي شود

جان سپار تيغ استغنا پشيمان کي شود

عاشقانرا خواهشي جز خواهش معشوق نيست

تا گلستان نشکفد بلبل غزلخوان کي شود

تا پريشاني نگيرد در پريشاني کمال

جمع جمعيت بهم دست و گريبان کي شود

نيستي آمد و جود هستي اهل وجود

کافر از حرف مسلماني مسلمان کي شود

گريه را داروي غم گويند حرفي بيش نيست

بر جراحت سودن الماس درمان کي شود

تلخي زهر شکيبائي کليد قفلهاست

کار بي سامان و بي صبري به سامان کي شود

تا نگردد شعله افروز آتش ديگ حسد

نرخ يوسف بر سر بازار ارزان کي شود

در نداني در نيايد تا طعام بي نمک

حاجت دست تطاول با نمکدان کي شود

لذت دردي اگر يابم بصد جان ميخرم

جنس ناياب است اي مخفي فراوان کي شود

—–

چنانکه در حرم خاص کس نمي گنجد

درون سينه ي تنگم نفس نمي گنجد

بهر ديار که فرياد عشق برخيزد

دگر نشستن فرياد رس نمي گنجد

گرفته تنگ چنانم غم تو در آغوش

که مرغ روح مرا در قفس نمي گنجد

بذکر آن لب شيرين لب ادب بگشا

که با حلاوت ايمان مگس نمي گنجد

در از گريچه ي محمل برآور اي ليلي

که در طريق محبت جرس نمي گنجد

نهاده پاي خيال تو تا به خانه ي دل

مرا بديده خيال هوس نمي گنجد

شراب عشق کشد بر ملا زمان مخفي

که در بلاد محبت عسس نمي گنجد

—–

سرشک ديده ام امشب چنان مستانه مي آيد

که پنداري برون از تن دل ديوانه مي آيد

بخون آغشته دل چندان بزير خاک پنهان شد

که بوي خون دل از خاک اين ويرانه مي آيد

از آن بر دل مرا هر دم شکستي بر شکست آيد

که سنگ درد و غم بر سينه ي ديوانه مي آيد

مشو مغرور جاه اي دل که هر سو گوش اندازي

صداي گنج قارون زين کهن ويرانه مي آيد

بپاي شمع شد عمري نمي بينم پر و بالي

نهان از ديده ي مردم مگر پروانه مي آيد

ز بس شوق جنون دارد ز راه بيخودي هر دم

بطوف مشهد ديوانه ات فرزانه مي آيد

گرفتم آنچنان الفت بهم چشم غم مخفي

که در چشمم خيال عافيت بيگانه مي آيد

—–

بر مراد ما نه اين گردون دون کم ميرود

بر مراد ديگران هم گردن خم مي رود

اين دل آزاري فلک با ما نه تنها مي کند

رسم و آئين است کز دوران آدم مي رود

نيستم آزرده خاطر چون بدور روزگار

شادماني دست در آغوش ماتم مي رود

نازنينان پا نهند از ناز هر جا بر زمين

همچو مجنون صد هزاران را فراهم مي رود

نيست آن بيداد زخم عشق را لذت شناس

کز پي عيسي مريم بهر مرهم مي رود

شيشه را بگشا دهن ساقي که اهل ذوق را

حيف مي آيد بر آن عمري که با غم مي رود

ترک خودرائي نما ايدل که در درگاه عشق

هر که مي آيد ز خود بيگانه محرم مي رود

مخفيا نزديک اهل همت از دون همتي است

هر زمان آنرا که ذکر نام حاتم مي رود

—–

بسکه بيداد و ستم بر من ز گردون ميرود

مرغ روحم از قفس هر لحظه بيرون مي رود

خورده ام خون جگر چندانکه چون ميناي مي

جاي آب از ديده ي من اشک گلگون ميرود

آنچنان جا کرد مهرت کز درون سينه ام

ني به پند و ني بجور وي به افسون ميرود

بي جراحت نيست يکدل اندرون سينه ي

بسکه در دلها خيالت بهر شبخون ميرود

آب حيوان گر شود در ياد خضرش ناخدا

کشتي بخت زبون در موجه ي خون ميرود

مطلب از جاه و بزرگي دل بدست آوردنست

ورنه مخفي در زمين هم گنج قارون ميرود

آفتاب حسن هر جا آتش افشان ميشود

سايبانش طره ي زلف پريشان ميشود

گر بچشم تربيت بيند فروغ آفتاب

هر کجا سنگي بود لعل بدخشان ميشود

با رقيبان ترک صحبت کن که در گلزار عشق

از هجوم عندليبان گل پريشان ميشود

از صبا بيهوده گلشن بار منت مي کشد

خون چشم بلبلان زيب گلستان ميشود

شد ز دست گريه آخر خانه ي چشمم خراب

سيل چون آيد بناي کعبه ويران ميشود

حق بمجنون است ترک کوي ليلي گر کند

عشق چون غالب شود مسکن بيابان ميشود

غم که از حد شد فزون باشد نشاط و خرمي

خار چون همچشم شد با غنچه خندان ميشود

گر بجوش آيد تنور ديده ي غمديدگان

ناخدا گر نوح باشد غرق طوفان ميشود

مخفيا چون عندليبان از پريشاني منال

صبر کن کز صبر کار آخر به سامان ميشود

—–

چنانم دل ز بيم مدعي در سينه ي مي لرزد

که طفل از روز شنبه در شب آدينه مي لرزد

بوقت عرض اگر دست و دلم لرزيد معذورم

که بيخود رعشه دار از رعشه ي ديرينه مي لرزد

ز باد فتنه در گلشن ز چشم بلبلان پنهان

درخت بيد مجنون را دل تنگينه مي لرزد

ز ضعف و ناتوانيها که از بخت زبون دارم

مرا امسال دل از محنت پارينه مي لرزد

ز بس از گردش گردون دون همت هراسانم

دلم چون عکس آئينه درون سينه مي لرزد

گرفت او گر ز بيدادي بطرز دشمن وادست

که مفلس در پلاس خرقه ي پشمينه مي لرزد

بزير خاک اگر مخفي بيابد يکدرم موري

ز عدل روزگار از تهمت گنجينه مي لرزد

—–

من و آن سر که صد سودا ز جانان در بغل دارد

من و آن دل که صد ناوک ز مژگان در بغل دارد

ز دستت گر برون شد دل مکن انديشه اي بلبل

بجاي دل اسير عشق افغان در بغل دارد

ملک را در فلک پنهان بدام عشق اندازد

اداهايي که آن زلف پريشان در بغل دارد

تو بيرحم و جفا جو و من آزرده مي ترسم

که آه سينه ي مجروح پيکان در بغل دارد

دو چشمم گريه آلود و دلم چون بيد مي لرزد

که اشک دردمندان موج طوفان در بغل دارد

گل هر بوستاني را که بيني زير پيراهن

گلستاني ز داغ يأس پنهان در بغل دارد

ز آه سرد مظلومان حذر مخفي که هر آهي

بزهر آلود صد پيکان پنهان در بغل دارد

—–

راز تو کلاميست که تفسير ندارد

ناز تو پياميست که تقرير ندارد

بشکست خرد خامه و بگرفت دواتم

در کنه کمال تو که تحرير ندارد

مسجود کواکب شدن يوسف حسنت

روشن شده خوابيست که تعبير ندارد

صد سال درين ره نکند مرحه ي طي

گر راهرو عشق تو شبگير ندارد

رنجيدن معشوق بغير گنه از ناز

تقدير الهيست که تدبير ندارد

سوداي سر زلف تو در سينه نهاني

در پاي دلي نيست که زنجير ندارد

در مذهب ما دم زدن از عشق حرامست

مرغي که هواي گل کشمير ندارد

با عدل ترا گوش اجابت شنوا نيست

يا ناله ي من پيش تو تأثير ندارد

از جنبش بادي که ترا خانه خرابست

اين خانه خراب اين همه تعمير ندارد

مخفي بخزان ساز که بستان تمنا

چون نقش خياليست که تصوير ندارد

—–

محبت تا بوادي جنونم رهنما باشد

دلم در قيد زنجير سر زلف دوتا باشد

بريدم از وطن الفت بغربت زان گرفتم خو

که در تنهائي غربت خيالت آشنا باشد

گشايد ديده ي گل را که بيند ناله ي بلبل

اگر بوئي ز پيراهن به همراه صبا باشد

ز ناکامي بدرد دل نه تنها من گرفتارم

بعالم هر کرا بيني بدردي مبتلا باشد

مکن انديشه ي ماضي مشو در فکر مستقبل

غنيمت دان همين دم را که ايندم کيميا باشد

چو تقدير خداوندي برون از حد تدبير است

اسير فکر غم مخفي کسي چندين چرا باشد

—–

بوي جان از نفس سوختگان مي آيد

که نسيم سحري مشک فشان مي آيد

سرما ماند همه در دل غم پرور ما

راز شمع است که از دل به زبان مي آيد

نوح را معجزه آنوقت مسلم دارم

که ز طوفان محبت بکران مي آيد

—–

من و آن حلقه ي زلفي که زنجير صبا گردد

دل و آن پرتو حسني که عالم را ضيا گردد

نيايد بوي پيراهن بغير از جانب يوسف

همه عمري اگر يعقوب دنبال صبا گردد

بنازم زلف خوبان را که بهر سايه افکندن

گهي سنبل شود بر رو گهي بال هما گردد

نه با بيگانه بنشيند نه دارد الفت خويشان

دلي کو با سر زلف پريشان آشنا گردد

سپردم دل بسودايت که شايد با نوا گردم

چه دانستم کزين سودا دلم هم بينوا گردد

ز تأثير جنون گشتم چنان مشهور در عالم

رسد با کيميا چون مس وجودش کيميا گردد

مکش داروي بينائي صبا بيهوده در چشمم

که در چشم گرفتاران غباري توتيا گردد

بکام خويشتن مخفي محالست آنکه بنشيند

کسي کز همنشين خود بناکامي جدا گردد

————-

دلي که محرم درد تو دلربا گردد

چسان بمردم بيگانه آشنا گردد

بهر ديار که گرد بلا برانگيزد

مرا بديده ي اميد توتيا گردد

مکن تکبر جاه و مناز بر دولت

که از اداي مخالف غني گدا گردد

ز داغ درد جدائي دل ملک سوزد

دران زمان که دلي از دلي جدا گردد

من و محبت و در سر هواي سودائي

که سايه اش به سرم سايه ي هما گردد

————–

شب گذشت و شمع مي روشن ببزم ما نشد

صبح شد در خواب غفلت چشم بينا وا نشد

بر خمار آلوده مي آبست و بد مست آتش است

آب و آتش جز به بزم ميکشان يکجا نشد

ظاهر و پنهان ز بهر خاطرم در روزگار

فتنه اي کو کان مکرر هر زمان پيدا نشد

بوي يوسف کرد بينا ديده ي يعقوب را

ورنه با باد صبا چشم کسي بينا نشد

بي مربي هيچکس در هيچ جا کاري نساخت

بي مددگاري ابري قطره ي دريا نشد

ني مرا آرام در شهر و نه در وادي قرار

همچو من در عشق مجنون دگر پيدا نشد

شد چنان مخفي ز دستم دل که چندان جستمش

در درون سينه زان نام و نشان پيدا نشد

————–

غنچه ي لعل لبت گر از تغافل بشکفد

بشکفم چون بلبلي کز ديدن گل بشکفد

گر صبا آرد شميم پيرهن سوي چمن

غنچه را دل در درون سينه چون گل بشکفد

بر دماغم ميخورد از بيدماغي بوي گل

خاطر آشفته ام از نشئه ي مل بشکفد

غنچه ي طبعم نمي خندد بشورستان هند

همتي ياران که از گلزار کابل بشکفد

پا بدامان محبت کش که مخفي عاقبت

در بيابان لاله را دل از تحمل بشکفد

—————-

نوميد ز ديدار تو تا چند توان بود

تا چند باميد تو خرسند توان برد

لب تشنه و دل خسته و سرگشته و حيران

با درد و غم هجر تو تا چند توان بود

گر گفت و شنود غم هر روز نباشد

صد سال به زنجير بلا بند توان بود

پيمانه ي اميد تو بشکست دلا چند

بيهوده ز انديشه ي پيوند توان بود

مخفي قدح توبه شکن بر لب دل ريز

آشفته چنين چند ز سوگند توان برد

——————

در دلم تا کي خيال جام مينا بگذرد

بر سرم تا چند اين آشوب سودا بگذرد

بگذرد هر گه خيال عافيت در خاطرم

شعله ي آه دلم از سقف مينا بگذرد

بر محبت ميفزايد بر سر بازار عشق

بر سر عاشق ز رسوائي چه غوغا بگذرد

شب شود هر روز بر اميد فردا روز من

حي زين عمري که بر اميد فردا بگذرد

بعد ازين مخفي من و پاس دل فارغ زغم

تا بکي عمر گرامي در تمنا بگذرد

—–

ستم از حد گذشت آه سحر افراختن دارد

بزهر آلوده تيري ناله ي انداختن دارد

ستمکاران نميدانم کرا غارت کنند امشب

سپاه ناله و آهم هواي تاختن دارد

دل افسرده ام تا کي درون سينه ام باشد

چو گل پژمرده شد از دست خود انداختن دارد

اگر پروانه را سوزد پر و بالي عجب نبود

درين آتش سراپا شمع جان بگداختن دارد

ببردي داو اول اي فلک از من دغا کردي

ز بهر امتحان يکبار ديگر باختن دارد

بنائي مي نهي هر روز بر قصر امل از نو

ز بهر دين محقر خانه ي هم ساختن دارد

ترا صرف غم دنيا تمامي عمر شد مخفي

بکار آخرت هم ساعتي پرداختن دارد

—–

مستان شب مستي در ميخانه ببندند

در را برخ محرم و بيگانه ببندند

تا راز نهان مي و ما فاش نگردد

اول دهن شيشه و پيمانه ببندند

در بزم طرب شمع اگر نور نبخشد

خاکستر من بر پر پروانه ببندند

ارباب سخن عمر گرامي به عبث رفت

تا کي سخن پوچ چو افسانه ببندند

تا عهد و وفا صورت نقصان نپذيرد

مخفي بتو غم عهد بزرگانه ببندند

—–

دل ز دستم رفت ياران فکر جان و دل کنيد

مرغ دل را يا بدست آريد يا بسمل کنيد

پيش لا يعقل ز دانش دم زدن ديوانگيست

گفتگوي عقل را با مردم عاقل کنيد

دل درون سينه و از دل نمي يابم نشان

نکته سنجان معاني حل اين مشکل کنيد

زندگاني غافلان خواب و خيالي بيش نيست

حيف اوقاتي که صرف صحبت جاهل کنيد

بسکه بر دل داغ دارم لاله رويد از زمين

بعد مردن گر مرا مدفون بزير گل کنيد

ميکشان ساغر بدستم جمله پي در پي دهيد

تا ز جام آرزويم مست و لايعقل کنيد

شد تباهي کشتي عمرم بطوفان بلا

ديده و دل تا بکي انديشه ي ساحل کنيد

—–

من و عشقي کزان آتش بشمع جان من گيرد

من و دستي که خار محنتش دامان من گيرد

ز بس اشک ندامت ريختم از ديده مي ترسم

که عالم را مبادا موجه ي طوفان من گيرد

چنان شد روشني در دهر ناپيدا که در ديده

چراغم روشني از ظلمت زندان من گيرد

غريق بحر اندوهم باين اميد خرسندم

که شايد دست من بار دگر جانان من گيرد

ز سينه شعله ي آهي پريشان کرده ام مخفي

که شايد آتشي در خرمن هجران من گيرد

—–

کدام دل که پي فتنه ي نگه نرود

کدام ديده که آتش بخاک ره نرود

دلي که جرعه کش باده ي محبت شد

بسير بتکده و طوف خانقه نرود

به آب زمزم و کوثر اگر بشويندش

ز روي بخت سيه گونه ي سيه نرود

بزور جور و ستم ملک دل خراب مکن

که بر ولايت ويران امور شه نرود

ز گفتگوي رقيبان مرو ز جا مخفي

کسي که محو نگه شد ز جايگه نرود

—–

هيچگه باد صبا را ره به باغ ما نشد

تازه از بوي گلي هرگز دماغ ما نشد

خون دل چندانکه بلبل ريخت بر طرف چمن

يک گل خندان بگلشن همچو داغ ما نشد

بسکه دارد تيرگي بخت سياه ما شبي

از براي امتحان روشن چراغ ما نشد

نشئه ي مستي چسان باشد که از ميناي بخت

غير خون دل شرابي در اياغ ما نشد

مخفيا از بهر الفت در بساط روزگار

کو غم و دردي که اول در سراغ ما نشد

بسينه آتش شوق تو تا وطن دارد

دلم ز داغ محبت چمن چمن دارد

ز تيغ غمزه ي جانان درون سينه نهان

چه زخمها که دل ناتوان من دارد

ز دست جور حوادث دلم چو غنچه شکفت

هزار چاک بهر طرف پيرهن دارد

بزير خاک تنم را چه حاجت کفن است

شهيد تيغ محبت ز خون کفن دارد

دماغ جان بسخن تازه مي کند مخفي

ميان زلف سخن نافه ي ختن دارد

—–

گرفتاري که داغ دل به زير پيرهن دارد

ز خون ديده دامان را به از رشک چمن دارد

ز خان و مان چو بگذشتي چه در گلشن چه در گلخن

گرفتار محبت هر کجا افتد وطن دارد

کهن زاليست اين دنيا بمکاري که از هر سو

نهان در زير هر سنگي هزاران کوهکن دارد

سزد صحراي محشر را که رشک گلستان گردد

اجل پنهان بزير خاک بس خونين کفن دارد

دل غمديده ي مخفي ز بار غم همي نالد

فغان از ناتوانيهاي جان خويشتن دارد

—–

سوداي عشق گر ز دماغم برون کشند

يا رب چسان ز گلشن و با غم برون کشند

گيرم که زخم سينه به مرهم شود علاج

از دل چگونه آتش داغم برون کشند

ني همدمم به بلبل و ني محرمم بگل

خواهي ز راغ خواه ز باغم برون کشند

گشتم چنان ضعيف که از ضعف خويشتن

مخفي درون خانه سراغم برون کشند

—–

در تمناي لب مينا اگر ساغر کشد

لخت لخت دل بيادت از دو چشمم بر کشد

هر که بر ياد تو مي نوشد بران باشد حلال

گر درون کعبه مستي آيد و ساغر کشد

بسکه با پروانه دارد کينه در دل باز شمع

گر بسوزد انتقام خود ز خاکستر کشد

بوي خون آيد از آن مأواي سوداي جنون

سبزه گر از تربت من بعد مردن سر کشد

هر که لب بر لب نهد جام محبت بايدش

همچو مخفي مي ز عکس شعله ي او در کشد

—–

گر باد صبا صد ره پيغام بگوش آرد

بيهوش محبت را مشکل که بهوش آرد

گر بزم طرب اينست گنجايش آن دارد

خورشيد صراحي را پر کرده بدوش آرد

من بنده ي آن زلفي کز سلسله آزادان

در قيد گرفتاري صد حلقه بگوش آرد

ساقي قدحي پر کن زان باده که از عکسش

در سينه ز بدمستي دل را بخروش آرد

مخفي به درون دل از آتش مأيوسي

تا چند تمنا را چون ديگ بجوش آرد

—–

فغان بلبلان امشب بهر گلشن اثر دارد

مگر درد دلم آهي به دنبال سحر دارد

بکين من کمر بسته مگر اين بخت برگشته

که از روز دگر هر روز حالم را بتر دارد

گهي پروانه ميسوزد گهي شمع از جدائيها

بعالم هر کرا بيني تو داغي بر جگر دارد

نجاتم کي شود حاصل به آساني که شد عمري

ستم از روي قدرت دست با من در کمر دارد

مگر چشم است سر تا پاي اين چرخ جفاپيشه

که هر جا ميروم اين کج نهادم در نظر دارد

شدم يعقوب هجران و نيامد بوي پيراهن

پسر را نيست آن مهري که در خاطر پدر دارد

جفاجويا ستمکارا حذر از آه مظلومان

که تير آه مظلومان نهان در سنگ اثر دارد

بکار کس نمي آيد هنر مخفي درين عالم

خر عيسي هنرمند است گر در کيسه زر دارد

—–

ديده را با دل مگر دوش اتفاق افتاده بود

کز فغانم چرخ گردون در فراق افتاده بود

بر سر هر خار مژگان لختي از دل بسته بود

چاشني درد هجرم در مذاق افتاده بود

بسکه از درد جدائي بيقراري داشتم

نالهاي زار من تا صبح طاق افتاده بود

دفتر دانشوري را من مرتب ساختم

ورنه اين اوراق عمري بي سياق افتاده بود

چشم خون آلود مخفي ز اول شب تا سحر

امشب از بيطاقتي با طمطراق افتاده بود

—–

تا ز خاکم بته خاک نشان خواهد بود

چشم اميد براهت نگران خواهد بود

بر اميد گل وصل تو بهر شام و سحر

مرغ روحم به بدن نعره زنان خواهد بود

نقد جان را بده و جنس محبت برگير

تا بکي فکر و غم سود و زيان خواهد بود

تا بود گردش ايام بهم ناز و نياز

همچو زنجير وفا کش بکشان خواهد بود

رفت هنگام بهار و گل داغم نشکفت

تا بکي غنچه درين پرده نهان خواهد بود

باغبان غره بخوبي گلستان نشوي

کز پي موسم گل فصل خزان خواهد بود

عنقريب است که از اشک اسيران ستم

سر بسر دشت جهان آب روان خواهد بود

بر سر راه فنا باش باميد بقا

که برين راهگذر پير و جوان خواهد بود

آخر دور شد و نشئه به ما يار نشد

مگر اين نشئه بدور دگران خواهد بود

تا ز جان هست رمق در ره جانان مخفي

بنده ي بنده ي عشق از دل و جان خواهد بود

———–

از آنم مرغ دل امشب سوي گلزار مي آيد

که با باد صبا بوئي ز زلف يار مي آيد

مشو آزرده دل مجنون ز سنگ کودکان هرگز

که زينسان بر سر عاشق بلا بسيار مي آيد

ز بس فرهاد زد تيشه به کوه بيستون عشق

هنوز از بيستون آن نالهاي زار مي آيد

سر آسودگي داري سر اهل ملامت شو

که بر سر هر چه آيد بر سر دستار مي آيد

چه غم گر بر سر کويت بزنجير جنون آيم

برهمن هم بگرد کعبه با زنار مي آيد

زبونتر نيست گر هر روز از روز دگر طالع

چرا چندي مرا امسال ياد از پار مي آيد

گروه عافيت کيشان حذر از موجه ي طوفان

که از درياي چشمم بوي خون بسيار مي آيد

بطوف کعبه ي ليلي از آن مجنون نمي آيد

که ليلي هر نفس در ديده اش صدبار مي آيد

سردار محبت را شريعت دان مهيا کن

که منصور دگر اينک بپاي دار مي آيد

بوقت ناتوانيها ز بالينم مکش دامن

که قوت از عيادت در تن بيمار مي آيد

نمي دانم چه سر است اينکه در دير و حرم مخفي

بگوش از هر طرف آواز استغفار مي آيد

—–

گر سنبل زلفت بخريدار فروشند

صد جان بستانند و يکي بار فروشند

بيگانه ي عقلند گروهي که مي ناب

در کوچه و بازار بدينار فروشند

بردار نقاب از رخ و شوري بجهان ريز

کين اهل نظر ديده بديدار فروشند

زاهد بگسل سبحه و زنار بدست آر

کين مغبچگان سبحه و زنار فروشند

کوته نظران هست وطن اهل همم را

جائيکه غم و درد به خروار فروشند

تا جغد صفت ساکن ويرانه ي خويشم

گو خلد برين جمله به اغيار فروشند

مخفي بجوي خلد برين را نستانند

آنانکه دل و ديده ي خونبار فروشند

—–

فراقم تا بکي از ديده خوناب جگر ريزد

سرشکم چند چون آتش در از راه نظر ريزد

مروت مي کند با من غم هجران که بر زخمم

فشاند ريزه ي الماس و آنگه نيشتر ريزد

به بلبل باد ارزاني گل و گلشن که پنهاني

گل حسرت به دامانم ز مژگان چشم تر ريزد

خم ميخانه ي صبرم ز خون ديده لبريز است

تنکظرفي کند ساقي اگر جام دگر ريزد

بسينه آتشي دارم ز سوز داغ هجرانت

که از تأثير مکتوبم شرر از نامه بر ريزد

تماشا کي توان کردن گلستان محبت را

که آتش از زمين رويد و شبنم از شرر ريزد

غنودن تا بکي مخفي سرت بردار از بالين

که فيض عالم بالا در آغوش سحر ريزد

———-

باز امشب ناله ي زارم پريشان مي رود

دست بي صبري من سوي گريبان ميرود

تحفه ي اشکي اگر داري بياراي چشم تر

قاصد چاک گريبان سوي دامان ميرود

دست قدرت کوته است و پاي در زنجير ظلم

فطرت دون همتم دنبال شو خان ميرود

ناخدا گر نوح باشد در محيط عافيت

کشتي بخت زبون در موج طوفان ميرود

راز خود افشا مکن مخفي که در راه طلب

قاصد زندانيان از خلق پنهان ميرود

————

خانه غارت شده را شمع و چراغي نبود

مرد ماتم زده را ذوق دماغي نبود

نشکفد غنچه ي دل تا نبود فيض چمن

باده زهر است اگر گوشه ي باغي نبود

نيست آرام دل غمزده ام را به فغان

در جگر تا که مرا سوزش داغي نبود

سر گراني نرود از سر او تا دم صور

هر که او مست بدامان اياغي نبود

نيست بي روي تو در ديده ي من پرتو نور

به ز روي تو مرا چشم و چراغي نبود

—–

ز بس طوفان اشک از گريه ام در چشم تر پيچد

نفس در دل کند تنگي و آهم در جگر پيچد

برآرد دود آهم سر اگر از سر مکن عيبم

که بيخود عشق پيچان در بهاران شجر پيچد

رضا را با قضا در ده که بس امر محالست اين

که از تدبير دست ما سر دست قدر پيچد

ازان گردد نياز من بنازت هر زمان افزون

که صيد تازه زير دام بر خود بيشتر پيچد

کند صيد بسي دلها چو صياد مه حسنت

بقصد صيد بگشايد سر زلف و کمر پيچد

ز هندو بوي کفر آيد اگر در هر نفس خود را

بآب زندگاني شويد و در مشک تر پيچد

ز اشکم چهره گلگون شد نماز شام را ترسم

که مخفي شعله ي آهم بناگه در سحر پيچد

—–

نشتري کو تا که ريش سينه را مرهم نهد

شادي و غم را دمي روئي بروي هم نهد

نيست کام دل ميسر در ره آوارگي

شاد باشد هر که دل در حلقه ي ماتم نهد

در گلستان تمنا هر سحر بر روي گل

از سرشک بلبلان باد صبا شبنم نهد

ناله بي تأثير گردد چون برون آيد ز دل

کو دلي تا در هجوم درد لب بر هم نهد

دفتر اميد را گيرد چو مخفي در کنار

هر که بند صبر را بر پاي دل محکم نهد

—–

باز جمعند بگرد تو پريشاني چند

لاف عشق تو زند بي سر و ساماني چند

تا بکي شمع صفت گرمي بازار کني

محو ديدار تو اندر عاجز و حيراني چند

بسکه در هجر تو لخت جگر از ديده فشاند

آورم تحفه بگلزار تو داماني چند

تاب جور تو ندارند خدا را بگذر

بار ديگر ز سر جرم پشيماني چند

رفت از ديده ي مخفي همه اطفال سرشک

راه کوي تو گرفتند پريشاني چند

—–

خوشا آندل که پابند سر زلف پريشان شد

چو غنچه دامنش پر خون چو گل چاکش گريبان شد

مکش ايدل ز دامان محبت دست همت را

که دست هر که کوته شد ازين دامان پشيمان شد

سر خود گوي ميدان محبت کرده ام روزي

که حسن تو سوار اسب و تار زلف چوگان شد

ز بس خون جگر در هجر تو از ديده مي ريزد

بيا در کشتي چشمم نشين جانا که طوفان شد

مگر ديدي بخواب امشب جمال دوست را مخفي

که هر کس ديد امروزت تعجب کرد و حيران شد

—–

دوش دود هوسم تا ز سرم بر مي شد

لب اميد من از خون جگر تر مي شد

باز سوداي غمم تازه جنون ساخته بود

نغمه ي شوق تو تا صبح مکرر مي شد

با غمت ناله ي دل دست و گريبان شده بود

مشق سوداي تو بر هر دو مظفر مي شد

چون جرس مرغ دلم ناله پريشان مي کرد

هر نفس دفتر انفاس من ابتر مي شد

—–

بسکه طفل آرزويم نوک خنجر مي مکد

در گمان افتم که شايد شير مادر مي مکد

حرف عشقت بر زبان فکر هر کس بگذرد

از زبان شعله لذت چون سمندر مي مکد

از لب شيرين جانان هر که شيرين لب کند

تا قيامت از لب خود شير و شکر مي مکد

در ره کوي محبت از ملامت خارهاست

ره نورد عشق نوش از نيش و نشتر مي مکد

مخفيا گردد به دولت شهسواري هم رکاب

کاب تيغ از ديده ي خوناب جوهر مي مکد

—–

به ناکامي به غربت رو نهادم تا چه پيش آيد

عنان دل بدست هجر دادم تا چه پيش آيد

بسي کردم تکاپوي و نبردم ره بمقصودي

بگرداب محبت اوفتادم تا چه پيش آيد

خريدم درد عالم را به نقد زندگي آخر

متاع دل درين سودا نهادم تا چه پيش آيد

شدم مجنون و سرگردان ز بخت واژگون آخر

درين وادي به جان نامرادم تا چه پيش آيد

نشد گر تازه کام من به جام عافيت مخفي

بجام غم بسي بر لب نهادم تا چه پيش آيد

—–

هر که روي طلب از خاک درت برگيرد

خاک گردد به کفش گر بمثل زر گيرد

تا به محشر بود از باده ي شوقت بيهوش

هر که يک جرعه بياد تو ز ساغر گيرد

سوزش سينه دلا از اثر آه مپرس

که بيک شعله ي آن کون و مکان درگيرد

خواهم از سوز فراق تو نويسم ترسم

کاتشي در سخن و نامه و دفتر گيرد

مخفيا نيست دگر تاب و توانائي غم

واي اگر چرخ ستم را بمن از سر گيرد

—–

ز استغنا نگاهي گر ترا بر ما نمي افتد

نمي رنجم هما را سايه چون هر جا نمي افتد

خيال عشق از چشمم نمي آيد ازان بيرون

که در عالم در مکنون بجز دريا نمي افتد

چو از شست نگه ناگه گشائي ناوک نازي

درون سينه ي ما جو که ديگر جا نمي افتد

ز هجران شد قد مخفي مثال حلقه ي قوسي

ولي از قوت شوقت هنوز از پا نمي افتد

—–

ترا هرگه گره از طره ي طرار بگشايد

دل باد صبا از عقده ها از کار بگشايد

نمي دانم چه سحر سامري دارد سر زلفت

که گر بيند برهمن رشته زنار بگشايد

بهار از خود چه مي نازي که خون چشم فرهاد است

که گل با داغ دل در دامن کهسار بگشايد

نهد بر پاي افغانم سر تسليم را بلبل

ز درد عشق اگر مرغ دلم منقار بگشايد

تو و گلزار اي بلبل که مستان محبت را

گل مقصود از لعل لب دلدار بگشايد

ز لوح دل فرو شويد حديث عشق را مخفي

کسي کو نامه ي درد ترا يکبار بگشايد

—–

تا بگلزار جهان آن گل رعنا سرزد

رونق عشق فزون گشت و تمنا سرزد

در عدم روز ازل طنطنه ي حسن تو بود

که بميدان جهان اينهمه غوغا سر زد

جلوه ي حسن تو بر دامن کهسار گذشت

آب و آتش ز دل و سينه ي خارا سر زد

نه همين در کف موسي بود اعجاز عصا

صد چو اعجاز عصا زان يد بيضا سر زد

پرتو حسن ترا ديد چو خورشيد از دور

بر در و بام برآمد به تماشا سر زد

غنچه سان تا لب ميگون تو خندان گرديد

لعل از سنگ وز يم لؤلوي لالا سر زد

تا تو کردي بچمن نغمه سرائي مخفي

نرگس و  سنبل تر از دل غبرا سرزد

—–

شب مرا زهر غمت در استخوان جا کرده بود

در دواي درد من کار مسيحا کرده بود

همچو پروانه دلم بر گرد فانوس خيال

تا سحر مي گشت ديدارت تمنا کرده بود

از محبت دور باشد در طريق عاشقي

آن ستمهايي که يوسف با زليخا کرده بود

در سر کوي ملامت راهها طي کرده ام

دشت پيمائي همين مجنون نه تنها کرده بود

دوش شد هم بزم من آن نازنين مخفي ولي

فتنه هاي تازه را از ناز برپا کرده بود

—–

تا چشم تو فتنه ي جهان شد

تيغ ستم تو جان ستان شد

شد سينه ي عاشقان نشانه

تير نگهت چو در کمان شد

جان گشت اسير شحنه ي عشق

دل بند کمند مهوشان شد

بشکفت ترا چو غنچه ي لب

مرغ دل روح در فغان شد

بي روي تو نوبهار ايام

در ديده ي آرزو خزان شد

از بسکه ز هجر ناله کردم

هر موي مرا سر زبان شد

گفتي که ز غم بمير مخفي

المنة لله آنچنان شد

—–

گردت چو به روي ما نشيند

آتش بدل صبا نشيند

تيري که ز شصت چرخ آيد

در ديده ي بخت ما نشيند

خاري که بدشت دهر رويد

در پاي اميد ما نشيند

هر دل که بدرد آشنا شد

حيف است ز غم جدا نشيند

مخفي چو دلي اسير غم شد

آزاد دگر کجا نشيند

—–

بسينه گر غمت را جا نباشد

بعالم همچو من تنها نباشد

چراغ زندگاني از تو روشن

چنين شمعي به محفلها نباشد

بيا در چشم من چون نور جا کن

که بي تو مردمک را جا نباشد

بدرد عشق اي شوخ جهانسوز

کسي را عقل پا بر جا نباشد

زبس نالم ز درد هجر مخفي

چو من مرغي بگلشنها نباشد

————–

گر سحر بوي ازان زلف دوتا برخيزد

دل عشاق چو بلبل به نوا برخيزد

هر که در حلقه ي دام سر زلف تو فتاد

تا قيامت نتواند که ز جا برخيزد

گربراني نروم از سر کويت هرگز

هر که بنشست بمقصود چرا برخيزد

رفت اگر ديده چو يعقوب دل از پا منشين

بو که يکبار دگر باد صبا برخيزد

خرمن انجمن و افلاک بسوزد مخفي

آه سردي که نهان از دل ما برخيزد

—–

هر که از عشق راز مي گويد

حرف سوز و گداز مي گويد

ناله ي زار عندليب چمن

از اداهاي ناز مي گويد

شرح شوق تو ميکند تقرير

هر چه در پرده ساز مي گويد

جذبه ي عشق با دل محمود

شرح زلف اياز مي گويد

دام زلفت نهان به مرغ دلم

قصه ي کبک و باز مي گويد

مخفيا راز عاشقان باشد

هر چه بانگ نماز مي گويد

—–

بيا بيا که مرا تاب انتظار نماند

عنان دل ز کفم رفت و اختيار نماند

نشست ناوک بيداد بر دلم چندان

که چشم اهل قلم را سرشمار نماند

صبا بيا بتماشا که در حديقه ي ما

ز باد حادثه اش غنچه و بهار نماند

فشاند خون دلم آنقدر که اندر خاک

که باغ عيش مرا حاجت بهار نماند

دلا ز گردش ايام بيقراري چيست

چو دور خسرو و شيرين به يک قرار نماند

ز گلستان محبت نشان مجو مخفي

که غير داغ دل و سينه ي فگار نماند

—–

بيا که بي گل رويت بديده آب نماند

ز سوز آتش هجرت بسينه تاب نماند

ز بسکه خون جگر خوردم از پياله ي چشم

به بزم عافيتم لذت شراب نماند

صبا ز زلف تو بوئي بصحن باغ آورد

ز شوق روي تو يک غنچه در نقاب نماند

نشست بر گل روي تو چون عرق ز حيا

بريخت رنگ گل و رونق گلاب نماند

بيا بيا که ز بيداد هجر مخفي را

بسينه طاقت صبر و بديده خواب نماند

—–

باد باغي که گلش حلقه ي ماتم باشد

نخل اميد ز خون مژه خرم باشد

لب چسان در بغل خنده گشايم که مدام

رونق کار من از اشک دمادم باشد

نروم از پي درمان و بميرم زالم

گر دوابخش مرا عيسي مريم باشد

رنج بيهوده چو بلبل مکش اي دل هرگز

بهر آن گل که در آن بوي وفا کم باشد

نکشد منت پژمردگي از غم مخفي

هر که را چشم پر از اشک چو شبنم باشد

ز قانون طرب امشب مرا صوتي بگوش آمد

که از تأثير آن مرغ دل من در خروش آمد

نشد ساقي ميسر باده ي گلگون به آساني

ز بس خون جگر خوردم که اين آتش بجوش آمد

از آن افتاد در گلشن ز مستي بيخبر نرگس

که باد صبحدم امشب ز کوي مي فروش آمد

فکنده به بود آن سر که از سودا بود خالي

سر بي عشق نزد ما سراسر بار دوش آمد

ز جام غم چنان مستم که هر کس بيندم گويد

عجب ديوانه ي مخفي به کوي ميفروش آمد

—–

مرا اندوه و غم هر دم فزون از بيش ميگردد

زمانه بي سبب برنه بساط خويش ميگردد

بسينه آتشي دارم که گر نبض مرا بيند

طبيب مهربان را دست حکمت ريش ميگردد

مکن آزار من ناصح که مجروح محبت را

ز کاوشهاي هر ساعت جراحت بيش ميگردد

فلک را با وجود اينقدر سامان خود آرائي

اگر يکدم نگردد در بدر درويش ميگردد

ندانم بعد ازين مخفي چه آرد بر سرم طالع

که اکنون نوش بر عکس مرادم نيش ميگردد

در بزم دردمندان ذوق طرب نباشد

لذت شناس محنت راحت طلب نباشد

بايد نهاد اول داغ غلامي عشق

هر ناصيه که آنجا اصل و نسب نباشد

خورشيد عشق هر جا يکبار جلوه گر شد

تا روز حشر آنجا تأثير شب نباشد

لب تشنه تا کي اي خضر سرگشته ي بيابان

آب حيات بهتر ز آب عنب نباشد

در راه عشق مخفي مجنون صفت قدم نه

کانجا مقام عشق است جاي ادب نباشد

—–

ناوک ناز تو گر بر جگر ريش رسد

جان غمديده به مقصود دل خويش رسد

گر شود قسمت محنت ز دبيران فلک

کوکب بخت مرا از همه کس بيش رسد

شکوه ام نيست ز بيگانه که بر جان و دلم

هر جفايي که رسد از طرف خويش رسد

طي کني گر همه عالم ز پي حشمت و جاه

نيست ممکن که ز مقسوم ازل بيش رسد

رو نتابم بخدا از در غم گر همه عمر

جگر ريش مرا کام دل از نيش رسد

گر کند کلک قضا قسمت روزي از نو

حصه خوناب جگر باز بدرويش رسد

بهر روزي مکن انديشه که مخفي آخر

رزق مقسوم رسد گرچه پس و پيش رسد

—–

گر بگلشن بوي آن زلف پريشان بگذرد

گل شود شرمنده و بلبل ز بستان بگذرد

هر که بيند شمع روي سنبل زلف ترا

واله و شيدا شود از کفر و ايمان بگذرد

بسکه در هجر تو گريم زار چون ابر بهار

جاي اشکم خون و دل از جيب و دامان بگذرد

بيم رسوائي عشق اين عار از دون همتي

هر که صيد عشق شد بايد که از جان بگذرد

مخفيا آه و فغانت چيست چندين لب ببند

حيف باشد ناله کز چاک گريبان بگذرد

—–

مرا از گلشن وصل تو هرگه ياد مي آيد

دلم بلبل صفت در ناله و فرياد مي آيد

محبت چون زند بر دل مشو از حال دل غافل

که قصد صيد دارد هر کجا صياد مي آيد

ز شست غمزه ي جانان اگر تيري برون آيد

به استقبال جان دادن اجل چون باد مي آيد

نپنداري که بعد مرگ خاموشم بيا بشنو

که از سنگ مزارم ناله و فرياد مي آيد

به دامان شکيبائي کشم پاي تحمل را

که مخفي بر سرم سلطان عدل و داد مي آيد

—–

مرا بي تو نظر هر گه که بر گلزار مي افتد

به دل آتش بسر سودا بديده خار مي افتد

بدين خوبي و زيبائي تو هرگه در چمن آئي

بپابوس تو گل چون بيخود و سرشار مي افتد

نه گل باشد که مي ريزد بصحن گلشن از گلبن

بود خون دل بلبل که از منقار مي افتد

مشو آزرده گر افتد گره در رشته ي کارت

چو راهب را گره در رشته ي زنار مي افتد

دل مردي بدست آور اگر مرد رهي مخفي

که دلها را بدلها در حقيقت کار مي افتد

—–

تا مرا زنجير در پاي دل ديوانه شد

دوست شد دشمن مرا و آشنا بيگانه شد

بسکه با ما کرد بيدادي جفاي روزگار

قصه ي فرهاد و شيرين سر بسر افسانه شد

همچو مجنون کار ما آخر به رسوائي کشيد

عاقبت ما را وطن در گوشه ي ويرانه شد

جانفشاني کرد پروانه که با رخسار شمع

شمع را هم عاقبت جان در سر پروانه شد

از خمار آلودگي مخفي نمي آيد برون

هر که از روز ازل دردي کش پيمانه شد

—–

بسوي دلشدگان گر ترا گذر افتد

بداغهاي کهن آتش دگر افتد

ز بسکه آتش شوق تو در نظر دارم

بجاي اشک مرا شعله در نظر افتد

ز بسکه از غم ايام خون دل خوردم

ز نوک هر مژه ام لختي از جگر افتد

من آن سمندر عشقم که گر بر آرم آه

ز سوز سينه ي من شعله در سحر افتد

هزار ناله برآيد ز تربت مخفي

نسيم کوي ترا گر برآن گذر افتد

—–

آنانکه بغير از تو بهم خانه نسازند

با هيچکس از محرم و بيگانه نسازند

مجنون صفتان جز ره وادي نشناسند

در دهر بجز گوشه ي ويرانه نسازند

ناصح ره خود گير که مستان محبت

بيگانه ي عقلند بفرزانه نسازند

دست من و دامان کلالان به قيامت

گر خاک مرا ساغر و پيمانه نسازند

در عشق تو آتش بجگر زد دل مخفي

عشاق تو با شعله چو پروانه نسازند

—–

معشوق اگر ز خوبي اندازه گم نمي کرد

صحاف عشق هرگز شيرازه گم نمي کرد

ساقي اگر بدادي ساغر بدست مستان

يکدل درين تمنا خميازه گم نمي کرد

ليلي اگر نبودي خواهان وصل مجنون

راه حرم بوادي جمازه گم نمي کرد

رفتي ز سينه بيرون مرغ دلم شب هجر

گر در هواي وصلت دروازه گم نمي کرد

نادان اگر نبودي در ملک هند مخفي

اجزاي عمر خود را شيرازه گم نمي کرد

———–

اميد وصل اگر باشد ز غم دلريش کي ماند

گدا چون آشنا گردد بشه درويش کي ماند

کسي کوشد گرفتار سر زلف پريشاني

دگر آن را چو مجنون فکر کار خويش کي ماند

جنون هر جا سخن راند ز سوداي سر زلفي

مجال گفتگوي عقل دور انديش کي ماند

تو خواهي سوده ي الماس ريز و خواه مرهم نه

جراحت چون شود ناسور هم از ريش کي ماند

کسي کز دست غم هر دم ز خون دل کشد جامي

چون مخفي هم قفس با عقل دور انديش کي ماند

—–

چه کني تو قصد ملکي که بتاختن نيرزد

چه شوي تو گرم وادي که شناختن نيرزد

مکن آشنائي اي دل بکسي که نزد دانا

دو سه روز آشنائي بشناختن نيرزد

شود از جهان مسخر چو سکندرم سراسر

ننهم بناي قصري که بساختن نيرزد

شوم ار چو شمع روشن به بساط زندگاني

بخدا که روشنائي بگداختن نيرزد

همه گوش شو تو مخفي ز من اين ترانه بشنو

که بغير ساز سينه بنواختن نيرزد

————-

خيال گلشن وصلت چه سانم در نظر آيد

که از گريه در اشکم ز خوناب جگر آيد

سرا پا شاديم هر شب بهر گلشن سراسيمه

که شايد بوي وصلت از دم باد سحر آيد

ندارم آرزو جز اين که بينم يک رهي ديگر

مرادست هوس با تو در آغوش کمر آيد

نظر بر ره چو يعقوبم گرفته دامن صحرا

که شايد نشئه ي بوئي زره بار دگر آيد

گل پژمرده ي مخفي شود رونق ده گلشن

نسيم وصل جانان گر مرا از رهگذر آيد

—–

من و آن جام استغنا که در کوثر نمي گنجد

من و آن باده ي عشقي که در ساغر نمي گنجد

مکن بيهوده آزارم نصيحت گو چه ميداني

که آب ديده ي عاشق به بحر و بر نمي گنجد

به پيش آن قد موزون نه من تنها شدم مجنون

ز عشقش شعله اي در سينه ي آذر نمي گنجد

نه از دنيا خسي دارم نه پرواي کسي دارم

دلي دارم سراسر غم غم ديگر نمي گنجد

نهم در هر نفس داغي از آن بر دست دل مخفي

که سوداي جنون ديگر مرا در سر نمي گنجد

مرا بي گلشن رويت گل و گلشن چه کار آيد

به از گلشن بود گلخن اگر بوئي ز يار آيد

فروغ دولت دنيا دو روزي بيشتر نبود

شراب شام را آخر ز پي صبح خمار آيد

غنيمت دان تو صحبت را که بعد از ما درين گلشن

بسي گلها شود خندان بسي فصل بهار آيد

—–

گر نه مجنونم چرا ذوق جنونم داده اند

در محبت گريه چون از حد فزونم داده اند

گرنه افزون است  عشق من ز فرهاد از چه رو

صد هزاران کوه غم چون بيستونم داده اند

نيست تسکين دلم را بي نواي بلبلي

نشئه ي آسودگي از ارغنونم داده اند

الفت و همخانگي غم را بمن امروز نيست

آن سيه بختم که جاي شير خونم داده اند

شکوه از بيگانگان و آشنايان چون کنم

مخفيا روز ازل بخت زبونم داده اند

—–

گرفتاري که منزل با نگاري متصل دارد

در اسلوب محبت صد چو مجنونرا خجل دارد

بدام سامري هرگز نگردد صيد صيادي

کسي کاندر سر زلف نگاري مرغ دل دارد

هواي خوش گل و گلشن بما هم باد ارزاني

که اين ويرانه ي ما هم هواي معتدل دارد

ز نخل آرزو مخفي اميد ثمره ي باشد

نهال زندگي تا رشته اندر آب و گل دارد

—–

نشئه ي باده ي عشقم ز دل آسان نرود

بلکه اين نشئه ز دل تا بودم جان نرود

فکر سوداي تو از سر بجفا مي نشود

جوهر تيغ بسائيدن سوهان نرود

از پريشاني دل جمع نگردد هرگز

هر که در سلسله ي عشق پريشان نرود

از دل غمزده چون ناله تراوش نکند

اشک بيواسطه از ديده ي گريان نرود

غنچه ي گلشن يعقوب نگردد خندان

تا نسيم سحر از مصر بکنعان نرود

خط که افتاد پي حسن تو دارد غرضي

خضر بيهوده پي چشمه ي حيوان نرود

مي برد سيل سرشکم به بيابان مخفي

ورنه کسي بي سببي سوي بيابان نرود

—–

چند نخل آرزويم خار غم بار آورد

تا بکي اين گلستانم جاي گل خار آورد

همچو يوسف رو به ديوارم در اين زندان غم

غمگساري کو که با من رو به ديوار آورد

ناله کي خيزد بغير از نشئه ي روز ازل

زخمه ي مضراب قانون را بگفتار آورد

بسکه کردم ناله امشب زخم دل ناسور شد

کو مسيحا تا دواي درد بيمار آورد

در ازل تقدير يوسف با زليخا رفته بود

ورنه شاهي را گدائي کي ببازار آورد

وادي آوارگي مخفي گلستان ميکنيم

بسکه خوناب جگر چشم گهربار آورد

—–

شد بهار و غنچه اي از گلبن ما سر نزد

بلبلي جز مرغ دل در گلشن ما پر نزد

پيش اهل دانش و بينش چو نابينا بود

هر که بر چشم تمناي طلب نشتر نزد

اشک حسرت ريختم چندانکه در باغ اميد

غير خار غم گياهي زين گلستان سر نزد

گشت در زندان غم چشم اميد من سفيد

هيچ دست آشنائي حلقه اي بر در نزد

مخفيا در روز محشر بي نصيب از کوثر است

آنکه دست دوستي بر دامن حيدر نزد

—–

جذبه اي خواهم که بر قلب پريشانم زند

آتشي در پنبه ي داغ دل و جانم زند

سينه مالامال درد و ديده لبريز سرشک

کو جنوني تا که دستي بر گريبانم زند

رو بهر وادي که آرم در ره آوارگي

از قفا انديشه ي دستي بدامانم زند

کشتي عمرم رود در موجه ي درياي خون

ناخدائي کو که دم از موج طوفانم زند

وه چه خوش باشد که برق تيشه ي فرهاد عشق

آتشي در خان و مان کفر و ايمانم زند

جان فداي نرگس مستانه اي کز روي ناز

بر جگر از يک نگه صد زخم پيکانم زند

هر زمان مخفي خدنگ غمزه ي طناز من

در درون سينه بر دل زخم پنهانم زند

—–

کسي که آتش عشق تو اختيار کند

سزد که خانه ي خود سينه ي چنار کند

بباغ رفتن و گل چيدن از مروت نيست

مرا که ديده ي گل اشک در کنار کند

بياد گلشن رويت بسان مرغ چمن

درون سينه دلم ناله هاي زار کند

بجاي غنچه برآرد سر از زمين پيکان

بهر زمين که خدنگ غمت شکار کند

تو با حيا و نگه بي حيا از آن ترسم

که صحبت تو به او بيحيا بر آر کند

زبان حوصله بادا بريده آنکس را

که پيش غير شکايت ز روزگار کند

گذشت آنکه نگاهم زرشک اشکم را

بسان قطره ي سيماب بيقرار کند

تو ميروي و بهمراهي تو مي خواهد

که نور مردمک از ديده ام فرار کند

هزار ناله مرا در دلست مي ترسم

که ناله اي ز ميان در دل تو کار کند

غلام حلقه بگوش تو گشت تا مخفي

بکائنات از اين فخر افتخار کند

—–

مشق سوداي جنونم باز دامنگير شد

رشته ي دانائيم در پاي دل زنجير شد

قطره ي خون بود دل در سينه آنهم آب شد

همتي ياران که دل را کار از تدبير شد

بس بحيراني نهادم روي بر ديوار غم

پيکر من ثاني اثنين رخ تصوير شد

مژده ده باد صبا از ما به ارباب نشاط

کز سرشک ما زمين هند چون کشمير شد

شد چنان کوتاه عمر عافيت در دور ما

کز فراق ديدن روي جواني پير شد

شب گرو بودم بافغان از دل رشک جرس

هر که پهلويم نشست ازناله ام دلگير شد

مخفي اميد رهائي تا بروز حشر نيست

خاک غربت هر کرا در مهد دامنگير شد

—–

ز خون دل جگر را وام کردند

شراب عشق آن را نام کردند

دل و جان ميگدازد آتش عشق

هوسناکان خيال خام کردند

خمار آلودگان باده ي عشق

بجاي باده خون در جام کردند

بقصد صيد دلها نازنينان

سر زلف پريشان وام کردند

حلاوت ديدگان شربت عشق

ز زهر ناب شيرين کام کردند

محبت چاک زد دامان يوسف

زليخا را عبث بدنام کردند

کساني را رسد لاف محبت

که جان تسليم يک ابرام کردند

سرشک ديده را با آتش دل

مرکب کرده هجران نام کردند

دگر مخفي چه فکر ننگ و نام است

حريفان چون ترا بدنام کردند

—–

دوش بر ياد تو ما را صحبت مستانه بود

پر ز خون ديده و دل ساغر و پيمانه بود

عشق هر جا شمع اسرار محبت برفروخت

قصه ي ليلي و مجنون پيش آن افسانه بود

از ملامت شهره ي آفاق شد مجنون عشق

سنگ طفلان رونق بازار آن ديوانه بود

حيرتي دارم که حرف عشق مجنون را که گفت

در حريم خاص ليلي کاشنا بيگانه بود

شب باميد خيالت خانه خلوت داشتم

شمع بزم آراي من بال و پر پروانه بود

جاي حيرت نيست گر ريزد ز دل نقد سخن

گنج قارون سالها مخفي درين ويرانه بود

—–

کس حسن چو يار ما ندارد

زلفي چو نگار ما ندارد

آئينه ي ما ز عيب پاک است

دست آينه دار ما ندارد

پژمرده گلش ز خاک رويد

ابري که بهار ما ندارد

بي نور بود گر آفتاب است

چشمي که غبار ما ندارد

ما نور دو چشم آفتابيم

خورشيد عيار ما ندارد

قاصد که به نامه مي کند فخر

مکتوب ديار ما ندارد

ما بلبل باغ آرزوئيم

اين باغ بهار ما ندارد

رنگ از اثر حيا نگيرد

دستي که نگار ما ندارد

تا آب کنيم زهره ي شير

اين بيشه شکار ما ندارد

چون غنچه ي گل شکفته باشد

هر دل که غبار ما ندارد

خوبان ز نظاره ي برنجند

اين ضابطه يار ما ندارد

در کشور حسن اعتباري

جز نقش و نگار ما ندارد

در باغ بهشت عندليبي

صوتي چو هزار ما ندارد

با اينهمه زور رستم زال

دستي چو چنار ما ندارد

خاموش ز گفتگوي مخفي

طالع سر و کار ما ندارد

—–

غم طاقت يار ما ندارد

عيش تو بکار ما ندارد

زاهد بنشين که ليلة القدر

نور شب تار ما ندارد

مائيم و کاسه ي گدائي

گر شاه بکار ما ندارد

ششدر شده ي زمانه مائيم

کس تاب قرار ما ندارد

ما بيهده گوي و جنگجوئيم

دوران سر کار ما ندارد

در بانگ جرس اثر ندارد

چون ناله ي زار ما ندارد

بس شعله ي آه ما چراغي

گر لوح مزار ما ندارد

شب بوس و کنار ما کند اشک

کس بوس و کنار ما ندارد

در راه وفا ز جا نجنبد

هر پاي که خار ما ندارد

بس مرغ دلم بسينه نالان

گر ناله هزار ما ندارد

درد سر بي دماغي آرد

هر مي که خمار ما ندارد

دارد همه چيز ليک انصاف

افسوس که يار ما ندارد

مخفي من و گوشه ي قناعت

چون بخت بکار ما ندارد

—–

دوش آبي بر رخ زردم ز چشم تر زدند

از گل گلزار عشقم دسته ي بر سر زدند

ز اول شب ديده و دل با خيال روي دوست

تا طلوع صبح از خون جگر ساغر زدند

مردم از لب تشنگي و تر نکردم کام و لب

جام استغناي من بردند و در کوثر زدند

تا بخوانم خطبه ي عشق ترا پنهان ز خلق

در درون کعبه ي دل بهر من منبر زدند

هر که چون مجنون بوادي محبت پا نهاد

بر سر خار مغيلان بهر آن نشتر زدند

بر دل ما در درون سينه از مژگان ناز

نازنينان ناوکي بر ناوک ديگر زدند

تا نگردد واقف راز محبت هيچ کس

شبروان زنجير بر پاي دل رهبر زدند

از در دير و حرم از بسکه حاجت خواستم

قرعه ي کارم بعکس مؤمن و کافر زدند

از درون کعبه ي مقصود نشنيده جواب

دردمندان محبت حلقه ها بر در زدند

بسکه مي نالد دلم در سينه از اهل ستم

داد من دادند و بر اعداي من خنجر زدند

از فروغ پرتو روي پريزادان حسن

آتش بيطاقتي در سينه ي آذر زدند

کوچ کن مخفي ازين وادي که ارباب همم

خيمه ي وارستگي در وادي ديگر زدند

—–

ايدل بيا و خانه ي عمرت خراب گير

بر ياد رفتگان دو سه جام شراب گير

فرصت شمر غنيمت و درياب فيض صبح

گلچين به رغم بلبل و بلبل بخواب گير

تا کي براي دانه ي عيشي اسير دام

اين مرغ دل بر آتش حسرت کباب گير

هر دولتي که چهره نمايد حباب دان

هر محنتي که روي دهد موج آب گير

بر کار و بار هيچکس انگشت رد منه

هر ذره ي که هست مه و آفتاب گير

از گردش زمانه و گردون مشو ملول

اين کشتزار تخم ندامت سداب گير

بر روي خويش محنت ايام در مبند

هر مشکلي که رو بدهد فتح باب گير

هر پرده ي که از رخ مقصود برفتد

بر چهره ي مراد خود آنرا نقاب گير

مخفي بيا بعرصه ي ديوان ملک هند

مردانه هر سؤال که داري جواب گير

—–

اي مه ز عشقت هر دمم در دل تمناي دگر

وي گل ز شورت در سرم هر لحظه سوداي دگر

بيزارم از فرزانگي مجنونم و خواهم ز دل

باشد بهر بازار غم هر روز غوغاي دگر

بينم مه حسن ترا اگر في المثل در آينه

بايد درون چشم من صد چشم بيناي دگر

مخفي به غم تا کي توان بردن بسر در ملک هند

عمر عزيز از دست رفت اينجا نشد جائي دگر

—–

اي نرگس مست ترا در هر نفس نازي دگر

وي طره ي زلف ترا با حسن تو رازي دگر

آسان نباشد عاشقي ايدل ترا قانون صفت

بايد ز تار هر رگي آهنگ و آوازي دگر

ناصح مکن آزار من پنهان نماند عاشقي

آيد برون در هر نفس از ديده غمازي دگر

از شوق گلزار رخت باشد به مرغان چمن

هر لحظه مرغ روح را در سينه پروازي دگر

مخفي چه بيم از محشرت هر دم چو در زندان غم

داري ز هجر دوستان انجام و آغازي دگر

—–

گر طالب شوقي سر زنجير ستم گير

مجنون جنون باش وره وادي غم گير

خواهي که غباري به دلت راه نيابد

منت مکش از شادي و جام از کف غم گير

صبح طرب و شام غم دهر مساوي است

برخاسته چون آتش و بنشسته چويم گير

بر هر ورق دفتر مقصود قلم کش

اوراق تمنا همه افتاده ز هم گير

چون باد مرو بر در هر ناکس و هر کس

گر مرد رهي شيوه ي ارباب همم گير

چون دست در آغوش خزان است چمن را

در گوشه ي ويرانه ي خود باغ ارم گير

در بزم طرب بوالهوسان راهزنانند

مخفي به الم خو کن و دامان الم گير

—–

محرمي در بزم جانان خويش را بيگانه گير

دست دل بردار آنگه دامن جانانه گير

بهر آب تلخ ساقي منت ساغر مکش

پر ز آب ديده کن جامي و چون پيمانه گير

عمر شد صرف بت و بتخانه اي هندي نژاد

از براي امتحان يک روز راه خانه گير

شمع دل را برفروز و سير باغ گريه کن

ناله و سوز جگر را بلبل و پروانه گير

در ره دانش اگر داري جوي فرزانگي

خويش را بيگانه دان فرزانه را ديوانه گير

گشته ي چون صيد صياد اجل اي بيخبر

عالمي را در ميان دام آب و دانه گير

فکر آبادي درين ويرانه مخفي تا بکي

اين کهن ويرانه را آخر تو هم ويرانه گير

—–

رهنورد عشق را با کوه و با هامون چه کار

عاشق سرگشته را با گردش گردون چه کار

چون وراي کاروان عشق ميناليم زار

بلبل باغ طرب را با دل پر خون چه کار

دل جدا مي نالد از غم ديده مي گريد جدا

مردمان خانه را با مردم بيرون چه کار

چهره ام ز آشفتگي گر نيست گلگون باک نيست

مردم آشفته را با چهره ي گلگون چه کار

عاشق ديوانه ام بيگانه ي افسون و پند

شاعري ديوانه را با نشئه ي افيون چه کار

گه عتاب و گه خطاب و گه تغافل کردن است

ناز ليلي را بآزار دل مجنون چه کار

منکه مخفي روز و شب مثل قمر در عقربم

طالع نحس مرا با طالع ميمون چه کار

دريغ درد دلم چشم اشکبار دگر

که داد خويش ستانم ز گريه بار دگر

بهار عمر گذشته چو نونهال چمن

مرا هميشه بود چشم پربهار دگر

به روزگار دلا همچو ديده الفت گير

که فصل عافيت آيد به روزگار دگر

نه يار خويش بود آن نه يار بيگانه

که پيش يار شکايت کند ز يار دگر

هزار شيشه تهي کرد از هوس مخفي

هنوز در دل من هست خار خار دگر

———

اي دل بيا و قصر اميدت خراب گير

دشت سراب هر دو جهان را پر آب گير

ساقي چو بزم باده کشان خمار نيست

پر کن ز آب شيشه و پر از شراب گير

چون در قفاي پرتو هر نور ظلمت است

دنبال خويش سايه ي پر آفتاب گير

هر شبنمي که سبزنشين شد بهاردان

هر گل دماغ تازه نمايد گلاب گير

بنياد هستيت چو نسيمي کند خراب

نقش وجود خويش چو موج بر آب گير

اي بيخبر ز وعده ي فردا غنيمت است

امروز را تو وعده ي روز حساب گير

فصل بهار و باده و مخفي شکفته طبع

مطرب بحکم شرع محبت رباب گير

———–

مي گشايم هر نفس از صبر پيوندي دگر

بر کشيبائي تغافل ميزنم چندي دگر

من اگر ديوانه گشتم حاجت زنجير نيست

هر زمان عقلم نهد بر پاي من بندي دگر

تا قيامت گر نيايد سوي کنعان بوي مصر

جاي يوسف را نگيرد هيچ فرزندي دگر

خواه خونم را بريز و خواه جرمم را ببخش

کافرم گر باشدم جز تو خداوندي دگر

توبه ي مخفي نداري باور اي ظاهر شناس

ميخورد اينک بخاک پات سوگندي دگر

—–

ديوانه ي عشقي سفر شام و سحر گير

از دايره ي عقل برون راه دگر گير

پابوس ره وادي عشق آبله ي پاست

فهميده قدم در ره اين مرحله در گير

بي نيش الم لذتي از نوش نيابي

بر بستر غم پا نه و مقصود ببر گير

زان پيش که آيد بتو آن دور مسلسل

پيمانه ي خود پر شده از خون جگر گير

تا دامن ليلي ارادت بکف آري

مجنون صفت از هستي خود قطع نظر گير

اجزاي وجودت به نسيم است پريشان

اسباب تعلق همه ميراث پدر گير

اقبال چو موقوف هنر نيست چو مخفي

دست طلب خويش در آغوش کمر گير

———–

ميدهم رخش جنون را باز جولاني دگر

مي زنم گوي محبت را بچوگاني دگر

بسکه غالب شد جنون بر من بزير پيرهن

دست شوقم چاک ميسازد گريباني دگر

جان فدايش کردم و از دل تمنايش نرفت

وه چه خوش بودي اگر بودي مرا جاني دگر

تا خجل شد آدم از عصيان خود بر روي ما

داغ خجلت مي نهد هر روز عصياني دگر

عاشقم عاشق بسان سايه از دنبال خويش

پر کنم از سنگ در هر کوي داماني دگر

بر نياوردم برون سر از حروف سرنوشت

سالها هر روز بودم در دبستاني دگر

هم عناني کو که گرداند عنان اختيار

از کف صاحب عنانان سوي ميداني دگر

صد فلاطون عاجز آيد در دواي درد هجر

جز شکيبائي ندارد هيچ درماني دگر

قطع بادا دست مخفي جز نمکدان لبت

گر زند انگشت خود را بر نمکداني دگر

—–

اي منور از رخت هر روز ايواني دگر

وي جمالت هر شبي شمع شبستاني دگر

صبح صادق را نماز شام از ايوان حسن

بر هلال ابرويت خورشيد تاباني دگر

ناقه گر گم کرد راه کعبه ليلي را چه غم

کعبه ي دل را بود رهبر بياباني دگر

پنجه زد دست تمنا باز در زنجير زلف

دل گرو کردم به پيش نامسلماني دگر

آتش نمروديان را لااحب الآفلين

بر خليل الله کند هر دم گلستاني دگر

ناخدا گر نوح و گر خضر است در درياي عشق

پيچش هر موج باشد موج طوفاني دگر

لخت دل از بس گره گير است بر مژگان من

بر سر هر خار دارم رشک بستاني دگر

معجز پيغمبر حسن است کايمان آورد

در خم هر تار زلفت کافرستاني دگر

کهنه شد عهدي که بستم باغم جانان نخست

کو دگر تا نو کنم امروز پيماني دگر

تا نشان از مصر هستي هست اخوان حسد

در چه اندازيم هر دم ماه کنعاني دگر

بر دلم مخفي سبک شد بار غم از آه سرد

کاش مي بودي مرا آه پريشاني دگر

—–

اي مه حسن ترا طره ي شامي دگر

وي مي عشق ترا ساغر و جامي دگر

خلق جهان را نظر بر درو بام فلک

حسن ترا جلوه گاه بر در و بامي دگر

قبله ي اهل نظر طاق دو ابروي تست

نيست بدير و رم جز تو امامي دگر

نام ترا تا دلم ورد زبان کرده است

نگذردم بر زبان حرف ز نامي دگر

بر سر درياي اشک از پي صيد نگه

چشمه ي هر موجه ايست حلقه ي دامي دگر

نيست اگر بيخبر از خود و از غير چيست

شيفته ي عشق را طرز کلامي دگر

گام طلب نيستم زانکه نهان در طلب

در پي هر گام ماست تلخي کامي دگر

رو بعدم دارم و با تو مرا آرزوست

در سفر واپسين يک دو سه گامي دگر

مخفي اگر نيستي بوالهوس راه عشق

از سر خامي مرو در پي خامي دگر

—–

روي بنما و جهان را بر دل ما تنگ ساز

در محبت ديده و دل را بهم يکرنگ ساز

چرخ گر حيفي کند از جمله ي احسان شمار

بخت اگر نامت برد دستور نام و ننگ ساز

رهنورد وادي عشقي مجرد از دو کون

ناله را مثل جرس در راه پيشاهنگ ساز

مفلس و منعم ز جان فرمان بر حکم تواند

پادشاه ملک حسني تکيه بر اورنگ ساز

جز حريم کعبه ي دل هيچ جا جاي تو نيست

خانه ابراهيم خواه از خشت خواه از سنگ ساز

از ادب دور است گفتن با تو از بيداديت

گفته شد با بخت خود کائينه را از زنگ ساز

بخت دشمن روزگارم مدعي مردانه دل

بر تن از داغ شکيبائي لباس جنگ ساز

منکه بگذشتم ز جان خود رگ جان مرا

خواه گردون رشته گردان خواه تار چنگ ساز

مجتهدي در لغت از روي انصاف اي خرد

ابجد عشق بتان سر دفتر فرهنگ ساز

در دل اهل دلي شايد کند مخفي اثر

در نشاپورک نواي راست را آهنگ ساز

—–

شد بهار ايدل ز مي کام اياغت تازه ساز

با حريفان سير گلشن کن دماغت تازه ساز

بلبل شوريده تا کي منت ابر بهار

از سرشک لاله گون گلهاي باغت تازه ساز

گريه ي بيهوده تا کي ديده از کم فطرتي

ناخن همت برآور زخم داغت تازه ساز

تا نبيني رنج خود بيني و بيني خويش را

در ره افکندگي هر دم سراغت تازه ساز

مخفيا شب شد برآر از شيشه رشک آفتاب

روشني مجلس و شمع چراغت تازه ساز

—–

سوختم چون شمع عشقم خام مي گيرد هنوز

در تن بيجان دلم آرام مي گيرد هنوز

شد دماغم در سر سودا و ترطيب دماغ

در گلستان روغن بادام مي گيرد هنوز

من بناکامي گرفتار و بر غمم بخت بد

برمن اين را در حساب کام ميگيرد هنوز

سوختم در عشق چون پروانه و مخفي مرا

شمع و فانوس محبت نام مي گيرد هنوز

———-

رفته از گلشن بهار و بلبل گلشن هنوز

با صبا از شوق دارد دست در دامن هنوز

نيست يعقوبي که يابد از دم باد صبا

ورنه مي آيد ز مصر آن بوي پيراهن هنوز

گشته از باد صبا دست و گريبان در نقاب

جيب گل دارد هزاران چاک تا دامن هنوز

بزم شادي گرم گشت و صحبت غم بر شکست

بيم غم دارد مرا در ناله و شيون هنوز

نقد جنس من به غارت رفت از بيرون در

من درون خانه دارم چشم بر روزن هنوز

شعله ي آه دلم مخفي جهاني را گرفت

از سيه بختي نشد ويرانه ام روشن هنوز

—–

رفتي به پيش ديده و من بي خبر هنوز

دارم خيال روي ترا در نظر هنوز

با آنکه چشم من ز تمنا سفيد شد

دارم دو ديده بر ره باد سحر هنوز

اي گريه همتي که ز خونابه ي جگر

دارم هزار دجله بهر چشم تر هنوز

خاک وجود من غم هجران بباد داد

من در هواي وصل توام در بدر هنوز

مخفي اگرچه خانه خراب از هنر شدم

دارم هواي صحبت اهل هنر هنوز

—–

گشادي تا ز مژگان ناوک ناز

نگه بر عاشقان شد ناوک انداز

اسير حسن را نبود رهائي

کمند زلف دارد چنگل باز

نسيمي گر کند زلف پريشان

بدام آرد همه مرغان جان باز

کند همچون کبوتر مرغ روحم

براي دانه ي خال تو پرواز

اگر مخفي ز من پرسد غم يار

ميان عاشقان گردم سرافراز

—–

شد بهار از شعله آبي بر گل ميخانه ريز

آب خون آلود غم در ساغر و پيمانه ريز

بر گشا دست جنون و جيب دانش چاک زن

بر سر فرزانگي خاک ره ديوانه ريز

گريه غالب گشت و دل پر خون و مي فواره داد

ديده ي خوناب دل بر سقف اين کاشانه ريز

در نگيرد شمع بزم ما ز آتش بعد ازين

بر سر فانوس ما خاکستر پروانه ريز

در محيط گفتگو مخفي به غواصي فکر

در صدف چون ابر نيسان گوهر يکدانه ريز

—–

مردم از ضعف خمار و تشنه ي کامم هنوز

مغز شد در استخوانم پخته و خامم هنوز

شهره ي آفاق گشتم در مصيبت داشتن

همچو طفلان در رحم در دهر گمنامم هنوز

در نور ديدم بيابان عدم را سر بسر

ماند زير پرده ي آغاز و انجامم هنوز

ناتوانيها چنانم کرد کز ضعف بدن

داد صيادم نجات از مهر و در دامم هنوز

شد تهي خمخانه و پيمانه مي بر شکست

من درين دور مسلسل زهر آشامم هنوز

دل ز دستم رفت و سوداي جنونم در سر است

تلخي کامم بکام و طالب کامم هنوز

آفتاب آيد برون مخفي من از بيم عسس

همچو دزد آن دل جگر بر گوشه ي بامم هنوز

—–

از آن گويم سخن من کمتر امروز

که دارم عشق ديگر در سر امروز

سمند همت خود کرده ام زين

فلک را مي نهم جل بر خر امروز

چنان تلخي ايامم ربوده

که زهر است در مذاقم شکر امروز

نمي داند کسي قدرم وگرنه

منم آئينه ي اسکندر امروز

زدم سرپنجه ي با طره ي زلف

ز نو گشتم مسلمان کافر امروز

همه خندان و من گريان درين بزم

مگر زائيده ام از مادر امروز

پس از عمري ببازي چهره ي بخت

برون مي آورم از ششدر امروز

بيا مجنون که مخفي از نظرها

منم در راه وادي رهبر امروز

————

ميکشان هنگامه ي مي گردش جام است و بس

حاصل مي خوردن ما تلخي کام است و بس

صيد هر صياد گردد بلبل از بيطاقتي

دانه ي مرغ محبت حلقه ي دام است و بس

عشق افروزد چراغ حسن را در شام زلف

روشنائي کفر را از نور اسلام است و بس

شاد از آن گردم ز غم کز غم شود نامم بلند

مرد را مقصود از مردي همين نام است و بس

کي ز بوي پيرهن چشم کسي روشن شود

روشني چشم مهجوران ز پيغام است و بس

شکوه از بيگانگان و آشنايان چون کنم

کانچه آيد پيشم از تأثير ايام است و بس

مرد ره را اندرين ره زاد ره در کار نيست

دوري راه دو عالم حد يک گام است و بس

درد چون غالب شود از ناله مخفي لب ببند

راز دل اظهار کردن شيوه ي عام است و بس

—–

زاد راه عشق مجنون چشم گريان است و بس

عاشقان را مسکن و مأوا بيابان است و بس

گر وزد بادي مرادي هم نيابد بر کنار

کشتي ما نامرادان موج طوفان است و بس

مي شنيدم حسن را سامان آن دل بردن است

چون بديدم طره ي زلفت پريشان است و بس

سيم دست افشار ميخواهي که بهر امتحان

سيم خالص چهره ي زرد يتيمان است و بس

گه نقاب روي و گاهي دام دلها مي شود

حسن را جمعيت از زلف پريشان است و بس

عندليب از بيوفائيهاي گل اين شکوه چيست

شاهد گل در وفا چاک گريبان است و بس

ناله و افغان تو پوشيده مخفي تا بکي

زينت گل در چمن از عندليبان است و بس

—–

اي بياد روي تو شمع درخشان در قفس

وي ز هجران تو مرغ روح نالان در قفس

گر نبودي اين تقيد باعث آزادگي

آشيان هرگز نکردي مرغ زمران در قفس

پي به کنهت چون برم يا رب که از بي دانشي

عقل حيران مانده چون طفل دبستان در قفس

عندليبان در قفس اين آه و افغان بهر چيست

ميتوان بودن باميد گلستان در قفس

گر نمي بودي اميد وصل مخفي يک نفس

مشکل ار يکدم توانستي دل و جان در قفس

—–

از دل غمديده حال ديده ي پر خون مپرس

در درون خانه ي از مردم بيرون مپرس

هيچکس در هيچ گه از حال کس آگاه نيست

ناز ليلي بين و از حال دل مجنون مپرس

هر چه آيد پيش من از قوت طالع بود

زين پريشاني من از گردش گردون مپرس

خانمانم رفت بر باد ستم اي چشم تر

چون نمي پرسد کسي از من تو هم اکنون مپرس

رشک درياي محيط است اشک گوهربار من

ديده از من قصه ي افزوني جيحون مپرس

روزگاري شد که من دردي کش ميخانه ام

مخفيا در بزم من از باده ي گلگون مپرس

—–

در محبت گر نباشد بر مرادي دسترس

از رگ جان کن رفو اندر دل خود هر نفس

انتظام عالم اين باشد که از شاه و گدا

هيچکس را بر مراد خويش نبود دسترس

ناله تا کي در چمن بلبل ز بر بادي گل

ناله ي گر ميکني باري کجا فريادرس

از تهي دستي بروز محشرم انديشه نيست

حاصل ايام عمرم حسرت ديدار کس

باغبان هم يک صبوحي سير باغم آرزوست

تا بکام دل نسيم باغ آيد يک نفس

از پي محمل مرو بيهوده راه کاروان

ناله ي کز تو پريشان نيست پابند جرس

لاابالي مي روم مخفي و ساغر مي زنم

کافرم گر باشدم انديشه از بيم عسس

———

پر شد ز خون ديده مرا تا سبوي خويش

ديدم بکام خويش رخ آرزوي خويش

مجنون و آه و ناله و فرهاد و تيشه ي

ما و غم فراق و همين گفتگوي خويش

پنهان ز اهل قافله در سينه چون جرس

دارم هزار ناله گره در گلوي خويش

گشتم چنان ضعيف که من بعد بايدم

مخفي به زير جامه کنم جستجوي خويش

—–

گر نشاط عمر خواهي با همه يکرنگ باش

صلح کن با ديگران با خويشتن در جنگ باش

نيست چون نام و نشان را آينه ي اسکندري

گو نهان آئينه ي مقصود ما در زنگ باش

ناله ي افسرده دل را در دلي تأثير نيست

موبه مو چون عندليبان طالب آهنگ باش

شيشه اي کز مي تهي باشد بهنگام بهار

خواه بر روي گل و خواهي بزير سنگ باش

در هواي نفس مخفي آبروي خود مريز

گو سبوي آرزو بشکسته زير سنگ باش

—–

اي دل اسير دام هوي و هوس مباش

غافل ز ياد همنفسان يک نفس مباش

سرگشته روز و شب به تمناي اينجهان

با ناله هاي زار بسان جرس مباش

بر آرزوي باطل خود آستين فشان

در زير بار منت هر خار و خس مباش

مگشا زبان بگفت و شنود هواس نفس

چون مرغ نکته سنج اسير قفس مباش

خواهي که آبروي نريزي بزير خاک

بر سفره ي زمانه ي دون چون مگس مباش

مخفي ز نامرادي ايام ناله چيست

گو بر مراد خويش ترا دسترس مباش

———-

اي ناله بيا همنفس آه جگر باش

رونق ده خوناب دل و ديده ي تر باش

تا چند توان غنچه صفت با دل پر خون

يکچند چو گل همنفس باد سحر باش

خواهي که ترا در نظر آيد رخ خوبان

با روي نکو آينه وش پاک نظر باش

گر طالب وصلي ز سر شوق چو يعقوب

چشمي بره و گوش بر آواز خبر باش

زد طبل رحيل سفرت قافله ي عمر

مخفي منشين غافل و در فکر سفر باش

—–

بچشمم شد خيالت را نظر دوش

بآب زندگي گشتم هماغوش

کشيدم دوش بر ياد تو جامي

که بربود از کفم فهم و خرد هوش

مرا بايد ز غيرت زود ميرم

که شد همراز با زلفت بناگوش

اگر مخفي کنم از رفتگان ياد

من از شادي کنم خود را فراموش

—–

گر سر آسودگي داري بغم همخانه باش

از طريق عافيت مجنون صفت بيگانه باش

نشئه ي ذوقي اگر خواهي ز سوداي جنون

گاه مست و گاه هشيار و  گهي ديوانه باش

هر کجا بزم مصيبت گرم گردد در جهان

در تکلم بلبل و در سوختن پروانه باش

ناله در هنگام محنت عاقبت دون همتي است

نيست يکسان کار عالم مخفيا مردانه باش

—–

برآيد گر ترا در گريه اي شمع از جگر آتش

بجاي اشک ميريزد مرا از چشم تر آتش

بسوزد عندليبان را بگلشن همچو پروانه

زند گر برق آهم در دل باد سحر آتش

ز گريه ميکنم خود را تسلي ورنه کي ميرد

بآب افشاندن چشمم چو سر زد از جگر آتش

ز چرک معصيت مخفي ز بس آلوده دامانم

نگيرد از خجالت دامنم را در سقر آتش

—–

نيست ديدن گر ميسر طالب ديدار باش

يار گر يارت نباشد تو بيارت يار باش

تا بکي باشد ازين محرم ترا بيگانگي

يار را در دل مبين و محرم اغيار باش

ره خطرناک ست و منزل دور و قطاع الطريق

نقد ايمان مي ربايد گفتمت هشيار باش

بر مرادت گر نگردد چرخ گردان گو نگرد

اين دو روز زندگاني گو ترا دشوار باش

بست اگر مخفي در گلشن برويت باغبان

بر اميد نشئه بو در پس ديوار باش

—–

در بزم ادب راه چو يابي بادب باش

بگشا لب گفتار خود و گوش به لب باش

پروانه گرت خواهش پر سوختني نيست

چون شمع درين سلسله بيگانه طلب باش

امشب شب وصل است و بکام دل خويشم

اي صبح خدا را نفسي همدم شب باش

تا گرد ملالي به دلت راه نيابد

مخفي به غمت خو کن و بيزار طلب باش

—–

عاشقم عاشق مرا گر جان نباشد گو مباش

درد عاشق را اگر درمان نباشد گو مباش

هر بهاري را چو آسيب خزاني در پي است

غنچه ي دل گر مرا خندان نباشد گو مباش

منکه چون پروانه بر آتش زدم خود را چو شمع

بر سرم گر محرمي گريان نباشد گو مباش

منکه دارم دل به سوداي پريرويان هند

راز پنهانم اگر پنهان نباشد گو مباش

کشتي عمرم فنا شد در محيط آرزو

ديده ام را موجه ي طوفان نباشد گو مباش

دل چو شد صيد محبت در ره اميد و بيم

مرد را مسکن بيابان گر نباشد گو مباش

در فراقت دل ز دستم رفت جان هم ميرود

در تن بيجان من گر جان نباشد گو مباش

در رهت خون جگر از چشم دل افشانده ام

گر بخون آغشته ام مژگان نباشد گو مباش

تا که محکوم سگ نفسيم مخفي اين قدر

گر سگي را قدرت فرمان نباشد گو مباش

—–

از آتش غم شد دل ما خانه ي آتش

فانوس سر شمع شرر خانه ي آتش

هر لحظه زند شعله بدل آتش دوري

تا چند توان بود چو پروانه ي آتش

بر واقعه ي ما جگر سامعه سوزد

افسانه ي من شد مگر افسانه ي آتش

صحن چمن و باده ي گلگون حريفان

ما و غم تنهائي و پيمانه ي آتش

اي ديده خدا را ز اثر آه که مخفي

بيگانه ي آب است نه بيگانه ي آتش

—–

اگر عاشق شدي ديوانه ميباش

گهي بلبل گهي پروانه ميباش

اگر در سر ترا سوداي عشق است

چو مجنون از خرد بيگانه ميباش

مکش بار مي و ساقي و مينا

پر از خون جگر پيمانه ميباش

بوادي محبت ز آتش عشق

گهي غافل گهي ديوانه ميباش

گشايد هر که بندد در به رويت

مخور مخفي غم و مردانه ميباش

—–

فلک آرد از آن گستاخ يوسف را ببازارش

که دارد چون زليخائي ز جان و دل خريدارش

مه حسن تو روز افزون اگر چندي چنين باشد

شود هر روز خورشيد دگر آئينه بردارش

نبيند ديده ي مجنون بغير از ديده ي ليلي

نباشد غير ليلي هم کسي ديگر طلبکارش

بيا لبريز کن ساغر چو مستان ساغر مي را

که در بزم طرب زين بيش نتوان ديد هشيارش

به پيش برهمن زاده ي گرو کردم دل و دين را

که باشد طوق مرغان حرم زنجير زنارش

طبيب اوقات خود ضايع مکن هرگز به درمانم

که ذوق عافيت هرگز ندارد هيچ بيمارش

ببيند روي آزادي ز قيد خود پرستي ها

چو باشد هر که چون مخفي ز جان و دل خريدارش

—–

پريد مرغ تمنا ز آشيانه ي خويش

که يافت دانه ي خال تو به ز دانه ي خويش

بديده روشني ديده در نمي آيد

چو در فراق تو گم کرده راه خانه ي خويش

گذشت فصل بهار و برفت موسم گل

هنوز بلبل طبعم پي فسانه ي خويش

رقيب و باده ي گلنار و يار و صحن چمن

من و صراحي و چشم و مي شبانه ي خويش

ز بسکه عرصه ي ميدان عافيت تنگ است

زمانه مهر نهد بر در خزانه ي خويش

زمانه دشمن و طالع زبون و مردم دون

چه چيزها که نديدم درين زمانه ي خويش

به نقد جان نفروشم غم محبت را

بعالمي ندهم آه عاشقانه ي خويش

—–

بيا بيا و ز حسنت نقاب از بر کش

ز روي لطف بتقصير ما قلم در کش

گذار خانه ي فکرو بگير ملک نشاط

نشين به مسند عيش و شکفته ساغر کش

به عشوه آتش نمروديان گلستان کن

به غمزه اي همه نمروديان بر آذر کش

بدست هر که دهي باده ي محبت را

بجام باده بگو کيمياي احمر کش

—–

اگر مرد رهي مستانه مي رقص

به پيش محرم و بيگانه مي رقص

محبت هر کجا بزمي کند گرم

بسان بلبل و پروانه مي رقص

مشو از بهر دانه صيد صياد

چو مرغان چمن بيدانه مي رقص

لباس عافيت بيرون کن از بر

چو عاقل پيش هر ديوانه مي رقص

چو مجنون از وفا در جذبه ي عشق

به هر ويرانه ي ديوانه مي رقص

به بزم مي منه بر لب لب جام

به ياد شيشه و پيمانه مي رقص

نگردد گر ترا ويرانه معمور

هماآسا درين ويرانه مي رقص

مده مخفي ز کف جام محبت

ميان عاشقان مستانه مي رقص

—–

هر کرا گرم است با زلف پريشان اختلاط

نيست چون بيگانگان آنرا بخويشان اختلاط

گر درين گلشن سر پرواز داري عندليب

بايدت با خار و گل پيوسته يکسان اختلاط

رهنورد عشق را دوري و نزديکي يکيست

نيست مجنون را به وادي جز به جانان اختلاط

هر کرا در سر فتاد انديشه ي سوداي عشق

نيست آنرا جز به آهوي بيابان اختلاط

کنجکاو زخم دل از بهر درمان تا کجا

زخم تيغ يار را نبود به درمان اختلاط

ناقه سرگردان مکن ليلي که مجنون ترا

نيست در وادي بغير از چشم گريان اختلاط

بي مروت اين تغافل چند در درمان وصل

تا به کي باشد مرا با درد هجران اختلاط

گرچه درد آلوده ام درمان نخواهم از کسي

نيست بيمار محبت را به درمان اختلاط

عمر شد صرف فضولي مخفيا بگشاي چشم

تا به کي باشد ترا با بوالفضولان اختلاط

—–

بي تو چه کار آيدم سير گلستان و باغ

زهر بود جام مي بي تو مرا در اياغ

دين من ايمان من شمع شبستان من

نيست مرا غير تو مونس و چشم و چراغ

مشک فشاني کنم در ختن و درختا

بوي سر زلف تو گر خوردم بر دماغ

داغ برون زد برون گشت يکي لاله سان

چند توان مخفيا داغ ببالاي داغ

—–

گرچه با بخت سيه دست و گريبانم چو زلف

در تلاش خويشتن بر خويش پيچانم چو زلف

بر رخ از اشک ندامت خط و خالي مي نهم

چهره آراي رخ بخت پريشانم چو زلف

تا نگردد رنگ مه گلگون حسن از آفتاب

سايبان چهره ي خورشيد تابانم چو زلف

تا بگردد چشم ايما و اشارت آشنا

پاسبان صورت زيباي خوبانم چو زلف

بهر تأييد دلم دانائي در کار نيست

پاي در زنجير ناز نوعروسانم چو زلف

غم فزايد بر دل غمديدگان از صحبتم

دام دلهاي غم آلود اسيرانم چو زلف

نيست مخفي خاطرم آزرده از آشفتگي

سنبل لب تشنه ي چاه ز نخدانم چو زلف

—–

آمد بهار و داد به گلشن نداي عشق

بلبل برآر ناله ي ساز و نواي عشق

نشو و نما چو سبزه ي خاشاک بردمد

بايد اگر ترشح آب و هواي عشق

بيهوده کاوش توبه نبضم طبيب چيست

درمان درد ما نکند جز دواي عشق

خواهي به صبر خو کن و خواهي به آب چشم

جز خون ديده هيچ نباشد دواي عشق

در بيستون به حسرت ديدار جان سپرد

فرهاد نامراد تو از نالهاي عشق

مجنون از آن ز ديدن ليلي ز هوش رفت

کايد صداي درد ز بانگ دراي عشق

کشتي اگر شکست نداريم بيم و غم

بر سر سلامت است مرا ناخداي عشق

محمود و بخت و ناز و نياز خود و اياز

مائيم و گوشه ي و همين بورياي عشق

ياران و بزم و باده ي بنگاه عافيت

مخفي و درد محنت بي انتهاي عشق

—–

اي در خم زلف تو پريشان دل عاشق

وي پيش گل روي تو حيران دل  عاشق

آبي که به صد خون جگر يافت لب خضر

ديده است در آن چاه زنخدان دل عاشق

تا زلف تو سر رشته ي زنار بتان است

هرگز نشود مايل ايمان دل عاشق

تا گشت لب لعل تو همراز تکلم

خون دل خود کرد به دامان دل عاشق

خواهي بسر دار بر و خواه بياويز

از کرده ي خود نيست پشيمان دل عاشق

—–

سزد مرغ چمن را ماتم اشک

که گل خرم شود از شبنم اشک

نبردي ره به وادي محبت

اگر مجنون نبودي همدم اشک

ز گريه ديده را هر دم خياليست

عجايب عالم است اين عالم اشک

مشو غماز اي دل ناله کم کن

که نبود غير ديده محرم اشک

بريز اي ديده گر داري سرشکي

که خندد غنچه ي گل از نم اشک

بگريم همچو شمع از آتش دل

ننالم همچو بلبل در غم اشک

ز ديده اشک حسرت ريز مخفي

که دارم بار ديگر ماتم اشک

—–

تا ز گريه در درون ديده نگذاريم اشک

روز و شب از ديده همچون ابر مي باريم اشک

اين کهن باغ تمنا هرگز آبادان نشد

خون دل چندانکه مي باريم و مي کاريم اشک

آتش دل از سرشک ديده تسکيني نيافت

تا به کي در ديده ي گريان نگهداريم اشک

روز و شب از گريه ي هجر تو چون ابر بهار

بر سر مژگان ز خون ديده بشماريم اشک

همتي مخفي که هنگام تماشاي چمن

زاد ره از ديده ي خونبار برداريم اشک

—–

به قتل عاشقان کردي چو آهنگ

جهان از ذوق شد بر عاشقان تنگ

خيالت تا درون سينه جا کرد

برفت از آينه مقصود دل زنگ

کشد چون غمزه ي تيغ تو بيداد

پرد از روي صياد اجل رنگ

منم آن شيشه ي اميد فرهاد

که ريزد بر سرم از آسمان سنگ

به بستان مرادم بشکفد گل

بود مخفي درين گلشن صبا لنگ

—–

اي روي زيبا ترا رشک گلستان در بغل

وي قد رعناي ترا سرو خرامان در بغل

هر چشم گريان مرا صد جوي خون در آستين

هر ناوک ناز ترا صد تير مژگان در بغل

نازم بچشم عاشقي کز گريه در زندان عشق

دارد ز اشک لاله گون رشک گلستان در بغل

بلبل بود سير چمن کز اشک خون آلود من

در ديده دارم از صبا صد باغ و بستان در بغل

گر يوسف وقت خودي غافل ز اخوانت مشو

زيرا که دارند از حسد صد چاه کنعان در بغل

هر شعله ي آه مرا صد گونه شور اندر کمين

هر ناوک ناز ترا صد نيش پيکان در بغل

مخفي به زندان جفا از دست بيداد غمت

چون غنچه دارد جيب دل صد چاک پنهان در بغل

—–

در خون نشسته ام همه شب ز آرزوي دل

دارم به آب ديده همان شستشوي دل

از بس ز درد و محنت هجران گريستم

يک قطره خون نماند مرا در سبوي دل

گشتم چنان ضعيف که در تن نشان نيافت

چندانکه کرد پيک غمت جستجوي دل

سوزد هزار خرمن غم را بيک نفس

سر برزند چو شعله ي آه از گلوي دل

بس مرغ جان بگريه ز هجر تو خو گرفت

خواهم که روي ديده گذارم به روي دل

جانان و بزم باده و هنگامه با رقيب

مخفي و درد عشق و همان گفتگوي دل

—–

باده بيرون ميرود از دست چون هنگام گل

تازه کن بر عکس بلبل در گلستان کام گل

بلبلان را غنچه ي دل بشکفاند آرزو

گر بگلشن آورد باد صبا پيغام گل

از تمنا در قفس بلبل درد جيب و بغل

بشنود هرجا که بلبل گفتگوي فام گل

تا تواني در گلستان باده را لبريز کن

چون ندارد فرصت آغاز را انجام گل

بشکفد مخفي اگر از داغ دل نبود عجب

باغبان را عيد باشد موسم ايام گل

—–

گر صبا آرد به گلشن مژده ي پيغام گل

بشکفد دل عندليبان را چو گل از نام گل

ناله و زاري نمي آيد به گوش اندر چمن

شد مگر بلبل اسير حلقه هاي دام گل

باغبان فرصت غنيمت دان و گل چين از چمن

که اعتمادي نيست بر آغاز و بر انجام گل

بشکند گر ساغر ما در چمن ساقي چه باک

ميتوان نوشيد مي را هم شبي در جام گل

غنچه بگشايد چو بگشايد لبت در بوستان

در تکلم از تبسم تا دهد انعام گل

شيشه بزم آرا و گل خندان و بلبل نغمه سنج

نيست هنگام حريفان بهتر از هنگام گل

گل به بلبل باد ارزاني و بلبل با چمن

زانکه ما را نيست مخفي طاقت ابرام گل

—–

گيرم بدست خويش از آن در بهار گل

کايد برون بهار ز چوب و ز خار گل

تا کي در انتظار نسيمي توان نشست

تا کي توان مقيم ره انتظار گل

خواهي اياغ پر کن و خواهي سبو ز اشک

مرغ چمن علاج ندارد خمار گل

هنگام گل گذشته و عالم چو گلشن است

بس داغ يأس کرده درين روزگار گل

بلبل به کام خويش فغان کن که نقد اشک

مخفي ز ديده کرد نهاني نثار گل

—–

اي پرتو جمالت شمع هزار محفل

وي زلف تا بدارت حل هزار مشکل

پروانه وار گردد بر گرد شمع رويت

بيند اگر رخت را هر آينه مقابل

مقصد توئي ز کعبه ورنه نکرد مخفي

حاجي ز بهر خانه قطع اينقدر منازل

—–

درديکه به درمان تو بيرون رود از دل

صد حيف که آن درد به افسون رود از دل

ارباب نظر را به يقين قطع حيات است

آندم که خيال لب ميگون رود از دل

از بسکه بدل زخم ستم خوردم و رفتم

تا حشر ته خاک مرا خون رود از دل

گيرم که به مرهم بهم آيد دهن زخم

آن لذت پيکان توام چون رود از دل

مخفي جگر چرخ شکافد ز سر درد

هر ناوک آهي که بگردون رود از دل

—–

تو هم جاني و هم جانانه ي دل

خيالت ميهمان خانه ي دل

زليخاوار از تصوير حسنت

منقش کرده ام کاشانه ي دل

محبت هر کجا بزمي کند گرم

توئي شمع و منم پروانه ي دل

مکن ساقي دلم خون بهر جامي

که شد پر خون دل و پيمانه ي دل

چو مجنون عاقبت مخفي بهر کو

مرا شد بر ملا افسانه ي دل

—–

گه چو مجنون ز جنون دامن صحرا گيرم

گه چو ليلي ز الم طره ي ليلا گيرم

گه زنم پنجه ي اميد بسرپنجه ي يأس

گاه دامان تمنا به تمنا گيرم

گه بناخن جگر حوصله را بشکافم

گه ز بيحوصلگي دست اطبا گيرم

گاه از آتش دل نور بظلمت بخشم

گاه از بخت سيه پرتو بيضا گيرم

گاه در بتکده زنار حمائل سازم

گاه در کعبه ي دل روي مصلا گيرم

بر خلاف اثر معجزه ناسور کند

مرهم زخم جگر گر ز مسيحا گيرم

گه چو فرهاد دل سنگ بفرياد آرم

گاه چون تيشه بغل با دل خارا گيرم

گاه چون شمع ز سر تا بقدم در گيرم

گاه از خون جگر ساغر صهبا گيرم

گاه از ناله ي دل کوه در آرم بفغان

گاه از گريه قرار از دل خارا گيرم

چه کنم بخت زبون چرخ جفا پيشه که من

از ضعيفي نتوانم ره عقبي گيرم

آبرو ريخته ام بس ز مذلت بر خاک

خواهم آتش شوم و در همه اعضا گيرم

بيش ازين نيست مرا طاقت دوري ز درت

همتي ده که براهت سر سودا گيرم

از گدايان توام شاه خراسان مددي

که چو مرغان حرم در حرمت جا گيرم

نيست مخفي چو مرا قدرت گفتار بصبر

پا به دامان کشم و دامن مولا گيرم

—–

جنونم ميزند بر سر وطن ويرانه ميخواهم

ازين ناحق شناسان خويش را بيگانه ميخواهم

به خون آغشته بال و پر به خاک راه مي غلطم

اداي غمزه ي زان نرگس مستانه مي خواهم

بر آتش مي زنم خود را ندارم بال پروازي

به پيش شمع رويت همت پروانه مي خواهم

گرفتم آنچنان الفت به لذتهاي زخم غم

که گوش عافيت را کر ازين افسانه مي خواهم

برغم عقل يکچندي سر آشفتگي دارم

درون سينه چون مجنون دل ديوانه مي خواهم

سر بدمستيي دارم به بدمستان اين مجلس

پر از خون در صراحي ساغر و پيمانه مي خواهم

ز ابناي زمان مخفي چنان آزرده دل گشتم

که پاک از مردمان ديده ي خود خانه مي خواهم

—–

ما دل به عبث پيش تمنا ننهاديم

ما سر به هوس در سر سودا ننهاديم

مجنون جنونيم ولي از ادب عشق

گستاخ قدم در ره صحرا ننهاديم

ما تشنه لبانيم درين باديه اما

بي چشم تري روي بدريا ننهاديم

ما جرعه کشان مي عشقيم که مخمور

مرديم و لبي بر لب مينا ننهاديم

هر جا که نهاديم قدم خار ستم بود

بي آبله ي پا به زمين پا ننهاديم

مخفي بفغان کوش درين مرحله کامروز

زادي ز براي ره فردا ننهاديم

———–

باز ميخواهم که ترک دير و رهباني کنم

رو بسوي کعبه و فکر مسلماني کنم

تا به کي در خانه ي دل نفس سگ باشد مقيم

در حريم کعبه پنهان چند سگباني کنم

چند دست و پا به گل مانند طفلان خاکباز

خانه ي آباد را ويران ز ناداني کنم

به ز صد ساله عبادت باشد از روي نياز

ناله ي گر صبحگاهي از پشيماني کنم

حيف مي آيد مرا مخفي که در راه اميد

نقد عمر خويش را صرف پريشاني کنم

—–

رنگ آميز جنونم خانه رنگين کرده ام

درد آشام غمم پيمانه رنگين کرده ام

پنجه ي شانه نهم در پنجه ي زنجير زلف

دست رنگين پنجه ي رنگين شانه رنگين کرده ام

برنهد شايد که پا بر ديده بهر مقدمش

بزم رنگين فرش رنگين خانه رنگين کرده ام

تا کند قصد شکاري گاه گاهي در چمن

باغ رنگين آب رنگين دانه رنگين کرده ام

بهر طفل آرزو مخفي ز خوناب جگر

بر در هر خانه ي افسانه رنگين کرده ام

—–

باز مي خواهم ز تو ماتم سرائي خوش کنم

بهر تسکين جنونم خاکپائي خوش کنم

ناخن آشفتگي بر رشته ي جان مي زنم

کز براي مرغ دل ساز و نوائي خوش کنم

با يزيد نفس ميخواهد صف آرائي کنم

بهر آئين شهادت کربلائي خوش کنم

گر متاع کاروان مصر را شايد صبا

پيش من بهر فغان بانگ درائي خوش کنم

تا حنا بندم ز خون دست طلب از گزلکي

چون زليخا دلبر يوسف لقائي خوش کنم

بر تن من مو به مو از سوز دل افگار شد

بعد ازين بايد مرا دارالشفائي خوش کنم

گاه در ديرم گهي در وادي وگه در حرم

همچو مجنون از جنون هر روز جائي خوش کنم

در ره بيگانگي آئينه ي دل شد سياه

مي روم مخفي که طرز آشنائي خوش کنم

—–

لب تشنه بمرديم و پي آب نگرديم

چون خضر پي آب به هر باب نگرديم

ما بلبل عشقيم ولي لب نگشاديم

سوزيم چو پروانه و بيتاب نگرديم

ما گرم روان ره عشقيم چو منصور

از دار نترسيم و ز احباب نگرديم

تا قبله ي ما طاق دو ابروي تو باشد

نزديک به بتخانه ي محراب نگرديم

آتشکده ي سينه ي ما شعله نشين نيست

زان آب نجوئيم که سيراب نگرديم

—–

ز اندازه برون بر دل اندوه و غمي دارم

در سينه بهر عضوي پنهان المي دارم

بس خون جگر آيد از گريه بچشمانم

از هر مژه ام جاري جوئي ز غمي دارم

تا چند تواند دوخت جراح نهان زخمم

بر هر سر مو از غم زخم ستمي دارم

در قيد کمند عشق افتادم و آزادم

در سايه ي سروي ام گر پشت خمي دارم

امروز اگر کردي بر ما ستمي بگذشت

انديشه ي فردا کن من هم حکمي دارم

جان دادم و مرغ دل در پاي تو افگندم

بر سفره ي اخلاص است گر بيش و کمي دارم

از دود کباب دل از اول شب تا صبح

افراشته بر گردون مخفي علمي دارم

—–

ز بس محو نگه گشتم فراموش از نفس کردم

دو دست جان چو پروانه در آغوش هوس کردم

بيابان غم و محنت طراوت بخش بستان شد

ز بس خون دل از ديده به پاي خار و خس کردم

ندارد خواهش گلشن دلم در کنج تنهائي

تو و گلزار اي بلبل که من خو با قفس کردم

نشد خضري درين وادي به آب زندگي رهبر

بسي لب تشنه و حيران فغان مثل جرس کردم

نبردم چون به مقصد ره ز جست و جو اگر مخفي

نشستم با شکيبائي و از رفتار بس کردم

—–

رنديم و عشقبازيم پرواي کس نداريم

مستيم و لاابالي بيم عسس نداريم

رو از ستم نتابيم از درد و غم نناليم

جز جان بغم سپردن در دل هوس نداريم

لبريز شد ز ناله کانون سينه ي ما

فرياد بي تأمل مثل جرس نداريم

بلبل صفت دل ما با ناله خو گرفته

باغي وبوستاني به از قفس نداريم

مخفي به ملک هستي بي يار و آشنائيم

جز صاحب حقيقت فريادرس نداريم

—–

تا مه حسن ترا خورشيد تابان ديده ام

در لب لعل لبت لعل بدخشان ديده ام

بر رخ آئينه ات چشم نگه بگشاده ام

آب حيوان را در آن چاه زنخدان ديده ام

آرزوها را ز دل يکسر برون افکنده ام

يوسف مقصود را در چاه کنعان ديده ام

در محبت دست خود از کفر و ايمان شسته ام

مرغ دل را صيد  آن زلف پريشان ديده ام

گر نگيرد دست ما را ناخدائي گو مگير

کشتي اميد خود را غرق طوفان ديده ام

بر جگر تا ناوک تار نگاهت خورده ام

بر بدن هر موي خود را نيش پيکان ديده ام

مخفيا در بند زلف از مال و جان بگذشته ام

محنت آباد جهان را جمله ويران ديده ام

—–

شب از درد جدائي تا سحر فرياد مي کردم

ز روي بيخودي از روز وصلت ياد مي کردم

گهي پروانه سان بر گرد شمع آه مي گشتم

که از درد جدائي ناله چون فرياد ميکردم

هجوم غم شد امشب آنچنان بر خاطرم غالب

گه هر دم مرگ نو بر خود مبارکباد مي کردم

بدل نقش خيال ديدن روي تو مي بستم

باميد وصالت خاطر خود شاد مي کردم

به پيش شمع من امشب به ياد شمع رخسارش

ز بس مرغ تمنا از قفس آزاد مي کردم

چو مرغان قفس هر دم بياد گلشن رويت

فغان تازه را در دل ز نو بنياد مي کردم

اگر در کشور خوبان کسي داد کسي دادي

ز بيداد پريرويان هزاران داد ميکردم

نبودي شورگر خوناب چشم از گريه اي مخفي

گلستاني بهر ويرانه ي آباد مي کردم

—–

در قافله شوقم چو به بانگ جرس افتم

صد مرحله عشقم چو به راه هوس افتم

از خون دل و ديده به دامان تمنا

صد رشک چمن اگر در قفس افتم

بس داغ ز هجر تو نهادم به رگ و پي

ترسم که شوم آتش و در مشت خس افتم

بي روي تو گر جانب گلشن گذر افتد

چندانکه قدم پيش نهم باز پس افتم

مخفي به تمنا و هوس چند درين راه

در پاي خس و خار چو بانگ جرس افتم

———-

ما از شراب لذت مستي گذشته ايم

مجنون صفت ز عالم هستي گذشته ايم

بر ما غم و نشاط ندارد تفاوتي

بسيار از اين بلندي و پستي گذشته ايم

تا برده اختيار محبت عنان ما

ما مخفيا ز ديرپرستي گذشته ايم

—–

من آن پروانه ي عشقم که بر گرد شرر گردم

اگر بال و پرم سوزد بغير از پال و پر گردم

به گلگشت گلستانش چو بلبل گر بيابم ره

نسيم آسابگرد کوي او شب تا سحر گردم

برفتن آنچنان گرمم که وادي محبت را

اگر از پا فرومانم به پهلو يا بسر گردم

بهر جا حسن را بينم ز عشقش آتش افروزم

سپند آسا جهم از جا و بر گرد شرر گردم

به مقصد چون نبردم ره همان بهتر بود مخفي

کزين وادي بي پايان براه رفته برگردم

—–

ما طريق عاشقي از حسن يار آموختيم

اين پريشاني ز زلف آن نگار آموختيم

اختيار گريه ي ما در کف انديشه نيست

بيخودي از گريه ي ابر بهار آموختيم

گر رسد صد فوج غم از جا نجنبد پاي ما

پاي در گل بودن از لوح مزار آموختيم

بال بگشايم به صيد زيردستي همچو باز

از هماي اوج اين طرز شکار آموختيم

گر خطائي رفت از ما دلبرا معذور دار

رسم و آئين ادا از روزگار آموختيم

کي توان مخفي ز ديده راز دل پوشيده داشت

ما که اول راز پنهان آشکار آموختيم

—–

از عشق تو در سينه چه غمها که نديديم

در راه تو از گريه چه گلها که نچيديم

از گريه ز دوري تو چون شيشه ي پرمي

سر تا بقدم خون شده از ديده چکيديم

عمريست که دل را ز غم سينه خبر نيست

هر چند ازين واقعه گفتيم و شنيديم

هر زهر که در غمکده کردند مهيا

مستانه و مردانه گرفتيم و کشيديم

صد زخم زهر خار چو گل خوردم و آخر

چون غنچه به تن پيرهن صبر دريديم

مخفي نگرفتيم عبث دامن غم را

جان داده غم دوست ز ايام خريديم

—–

ما اگر مستيم و گر هشيار وگر ديوانه ايم

هر کجا غوغاي عشقت بلبل و پروانه ايم

نيست جز محراب ابروي تو دل را قبله ي

گر امام کعبه و گر راهب بتخانه ايم

همره و همدم غمت بوده به بطن مادرم

از ازل با اين رفيق مهربان همخانه ايم

اين خمار آلودگيها کي برون آيد ز سر

ما که در بزم طرب دردي کش پيمانه ايم

نيست گر معمور اين ويرانه ي ما گو مباش

مخفيا چون گنج پنهان ما درين ويرانه ايم

———-

ميروم تا راز دل از چشم پر خون بشنوم

حرفي از راز درون شايد ز بيرون بشنوم

جوي خون از ديده مي آرم بجاي جوي شير

هر کجا افسانه ي فرهاد مجنون بشنوم

بس گرفتم خو به محنت مژده ي آسودگي

باورم نايد که از بخت همايون بشنوم

بسکه سوداي پريشاني عشقم در سر است

مي روم مستانه هر جا نام مجنون بشنوم

در درون سينه ي من غنچه ي دل بشکفد

از صبا بوئي اگر زان زلف شبگون بشنوم

منکه دارم بر جگر صد داغ بر بالاي داغ

داغ کي گردم اگر از داغ گردون بشنوم

ميکنم سر دفتر ديوان خود توحيدوار

از زبان هر که از عشق تو مضمون بشنوم

دست در آغوش سروم همچو قمري در چمن

روز و شب مخفي که وصف قد موزون بشنوم

—–

از هجوم گريه آهنگ فغان گم کرده ام

مرغ زير دام هجرم آشيان گم کرده ام

گشته ام سرگشته ي وادي و از ليلاي خويش

همچو مجنون از جنون نام و نشان گم کرده ام

بر تنم شد شعله ي آهم لباس آتشين

در لباس عافيت گر پرنيان گم کرده ام

در ره عشقم محبت رهبر و کج ميروم

حيرتي دارم که اين ره را چسان گم کرده ام

نيستم ديوانه مخفي ليکن از سوداي عشق

خويش را در زير سنگ کودکان گم کرده ام

—–

تا کي به آه و ناله ز غم گفتگو کنم

تا چند ز آب ديده لبالب سبو کنم

آلودگي ز دامن پاکم نمي رود

صدره به آب زمزم اگر شست و شو کنم

نايد مرا بغير جمال تو در نظر

آئينه را اگر بنظر روبرو کنم

گر ديده شامه همه اعضاي من ز شوق

شايد گلي ز گلشن وصل تو بو کنم

روبر نياورد ز خروش فغان من

چندانکه چاک سينه ي و دل را رفو کنم

دستم نمي رسد چو به دامان وصل يار

مخفي ز روزگار به هجر تو خو کنم

—–

بسي در آرزو بانفس کافر همرهي کردم

در اقليم تمنا عمرها شاهنشهي کردم

چو جام سرنگون آخر تهي شد کاسه ي عمرم

ز بس نقد حيات خويش صرف گمرهي کردم

بياد دوستان امشب چو ميناي مي مستان

نهادم بر لب ساغر لب و قالب تهي کردم

دو دست خويش پروانه بحسرت ميزند بر سر

بپاي شمع افتاده که آخر کوتهي کردم

نشد گر دست اميدم در آغوش طلب مخفي

بحمدالله که جان را نذر آن سرو سهي کردم

————

همتي ايدل کزين پستي قدم بالا نهم

يا بکام دل رسم يا سر درين سودا نهم

آتش عشق تو تا در سينه ي من بر فروخت

شعله مي رويد بجاي سبزه هر جا پا نهم

جذبه ي شوق محبت بسکه بر من غالب است

با جنون گردم رفيق و سر درين صحرا نهم

گلشن خاکم ز آب ديده چون سيراب گشت

بعد از اين خواهم که پاي ديده بر دريا نهم

دشت پيماي محبت چون شدم در راه عشق

بايدم مخفي درين ره سر بجاي پا نهم

—–

ز خون ديده زندان را به از رشک چمن دارم

ز داغ غصه صد گلشن به زير پيرهن دارم

بسان غنچه گر بستم لب از گفت و شنود اما

بخون ديده آغشته سراپاي بدن دارم

چو بلبل در غم گلشن ندارم تا شکيبائي

غريب و ناتوانم هر کجا افتم وطن دارم

بسان ابر نيساني ز اشک ديده ي همت

کشيده در رگ جان صد جهاني در سخن دارم

ز اشعارم دماغ جان معطر مي شود مخفي

چو گل چاک گريبان در نهان مشک ختن دارم

—–

ز سوز سينه و دل آه آتشناک مي خواهم

در آتش آشياني از خس و خاشاک ميخواهم

نمي گردد تسلي خاطر از پيغام و از نامه

گريبان صبوري همچو گل صد چاک مي خواهم

ز درمان اطبا دفع درد من نمي گردد

خمار آلوده ي بزمم ز آب تاک مي خواهم

نمي رويد گياه خرمي در باغ اميدم

چو ابر نوبهاران ديده ي نمناک مي خواهم

نمي يابد دلم تسکين ز آه و ناله اي مخفي

چو گل جيب و گريبان فغان صد چاک مي خواهم

—–

براي ديدن روئي هواي زندگي دارم

وگرنه زين حيات خويش صد شرمندگي دارم

نگردم گرم اگر سوزد جهان را شعله ي آتش

ز بس از گردش گردون بدل افسردگي دارم

چسان آزاد بنشينم ز فکر و غم دم ديگر

بپا زنجير و در گردن چو طرق بندگي دارم

نگردد پاک دامانم به آب کوثر ار شويم

بچرک معصيت مخفي ز بس آلودگي دارم

—–

ما گرفتاران عشقيم از جهان آسوده ايم

پاي تا سر لذت درديم از آن آسوده ايم

بزمگاه ما غمستان است و باده خون دل

مستيي داريم کز کون و مکان آسوده ايم

گلشن ما خرم از خونابه ي چشم دل است

از جفاي صرصر باد خزان آسوده ايم

اضطرابي در پريشاني بظاهر مي کنيم

ورنه ز استغناي همت در جهان آسوده ايم

گرچه پا زنجير مخفي رويد از آواز غم

شکر لله کز جفاي همگنان آسوده ايم

———–

دوش با گل صحبتي بر ياد بلبل داشتم

چون صراحي در گلو تا صبح غلغل داشتم

سخت دل ميشد مرا بر آتش هجران کباب

غم انيسم بود و از خون جگر مل داشتم

بسکه خون ديده افشاندم بر اطراف چمن

هر طرف زير نگه صد خرمن گل داشتم

مي در آيد هر نفس بر من غم از هر جانبي

بهر محرومي عيش مي تغافل داشتم

مخفيا رحمي بحال من که در اندوه و غم

پيش ازين من بيشتر صبر و تحمل داشتم

—–

در عشق تو بي قرار گشتيم

رفتيم و بهر ديار گشتيم

بس داغ تو بر جگر نهاديم

داغ دل روزگار گشتيم

وادي فراق غرق خون شد

بس ديده ي اشکبار گشتيم

تا داغ تو بر جگر نهاديم

از زمره ي اعتبار گشتيم

بر دامن وصل يار ننشست

هر چند که چون غبار گشتيم

نگشاده در مراد مخفي

عمري پي روزگار گشتيم

—–

ياد ايامي که دل در کوي ياري داشتيم

همچو مجنون پيش طفلان اعتباري داشتيم

جيب ما هم همچو گل زين پيشتر صد چاک بود

در ميان اهل ماتم افتخاري داشتيم

آرزو را ديده ي اعمي بود بزم اميد

بر رخ آئينه ي مقصد غباري داشتيم

تشنه لب بوديم و آتش بود ما را در مذاق

چون سمندر در بن هر مو شراري داشتيم

نقش مي بستيم مخفي گلشن اميد وصل

در درون ديده از خون لاله زاري داشتيم

—–

کو همدمي که نغمه ي داود سر کنيم

آه دلي به همره باد سحر کنيم

شبنم ز ابر ديده فشانيم بر چمن

لبهاي غنچه سرخ به خون جگر کنيم

از آه سرد خويش نديديم چون اثر

آتش شويم و در دل شمعي اثر کنيم

صد روز هجر شب شد و يک شب که وصل بود

نگذاشت روزگار که شامي سحر کنيم

مخفي قطار هفته ي ايام بگسلد

در کوي عافيت چو نسيم ار گذر کنيم

—–

هر جفائي را بجان از آن ستمگر مي خرم

مي دهم کاسد قماشي را و گوهر مي خرم

بسکه لذت يافتم از گريه ي شام و سحر

مي فروشم نقد جان و ديده ي تر مي خرم

نيست تجاري چو من در کاروان روزگار

صد جهان اندوه دارم بار ديگر مي خرم

بر دل غمديده ي من خواه نوش و خواه نيش

در محبت درد و راحت را برابر مي خرم

مي نهم از آتش غم داغ بر بالاي داغ

همنشينان خوش چنين سامان محشر مي خرم

—–

چند از خون جگر مي در اياغ دل کنم

سر به زانو تا به کي فکر دماغ دل کنم

عمر شد صرف جنون و نيست از محمل نشان

چند سرگردان درين وادي سراغ دل کنم

خون دل ميريزم و ترتيب گلشن مي دهم

بر اميد آنکه روزي سير باغ دل کنم

بسکه دارد تيرگي از غم نگيرد روشني

پرتو خورشيد را گر در چراغ دل کنم

سوخت سر تا پا دل و دفع جنون ما نشد

بعد از اين خواهم که مخفي ترک داغ دل کنم

تا کي حديث باده و جام و سبو کنم

تا کي ز بزم باده کشان گفتگو کنم

مستي گذشت از حد و ديوانگي بيا

اي دل ز آب توبه ميي در سبو کنم

آلودگي ز دامن عصمت نمي رود

صدره به آب ديده اگر شستشو کنم

بگشا دهان شيشه و مي در اياغ کن

تا از دماغ دل گل وصل تو بو کنم

مخفي بغير باده چو دل را دماغ نيست

برخيز تا به گوشه ي ميخانه رو کنم

————

گر رسد فوج غمت بر سرم از جا نروم

جز در ميکده جائي به تمنا نروم

گر شود هر سر موي بدنم نشتر غم

عافيت جو نشوم پيش مسيحا نروم

گوشه ي محنت و غم را بگلستان ندهم

همچو مجنون ز جنون جانب صحرا نروم

در قيامت اگر جانب رضوان خوانند

به تمناي دل از بهر تماشا نروم

يوسف طالع اگر جلوه نمايد مخفي

به تماشاگه حسنش چو زليخا نروم

—–

تا نام ز حسن يار برديم

ز آئينه دل غبار برديم

از بسکه ز ديده خون فشانديم

رونق از گل و بهار برديم

از آتش عشق چون سمندر

سر تا بقدم شرار برديم

ناديده رخت چو لاله رفتيم

داغ تو بهر ديار برديم

مخفي بره وفا چو سيماب

از آتش دل قرار برديم

—–

تا بکي بر در اميد چو سائل باشم

گه غبار و گه الم دل باشم

التجا بر در مخلوق ز کوته نظريست

چند چون اهل صنم بر ره باطل باشم

منکه صد حاتم طي در نظرم مثل گداست

حيف باشد که گدا طبع وگدا دل باشم

هر نفس صدره اگر آتش عشقم سوزد

باز پروانه صفت در پي قاتل باشم

مي رود کشتي عمرم چو بموج اي مخفي

شرط انصاف نباشد که به ساحل باشم

—–

بسکه در هجر تو خون دل به دامان کرده ام

پر ز گل دامان خود را تا گريبان کرده ام

مدعي طعن پريشاني مزن بر من که من

همچو ابر از گريه کار خود بسامان کرده ام

بر جگر از بس نهادم ز آتش هجر تو داغ

خانه ي دل را به از رشک گلستان کرده ام

ميکنم بلبل صفت فرياد از آن امشب که باز

همچو مستان بيخودانه ياد ياران کرده ام

مخفيا چندين منال از ناوک بيداد غم

کين دل افسرده را من وقف پيکان کرده ام

من آن پروانه ي عشقم که در آتش وطن دارم

چو فانوس آتش دل را به زير پيرهن دارم

دلم بلبل صفت از عشق تا گفت و شنود آرد

نهان در زير هر حرفي گلستاني سخن دارم

نپنداري که در هجرت مرا صبر است و آرامي

ز افغان داغها بر جان مرغان چمن دارم

به محشر گر بپرسندم چه آوردي همي گويم

شهيد خنجر عشقم گواه خود کفن دارم

اگر در گلشن عشرت ندارم راه اي مخفي

بحمدالله که باري گوشه ي بيت الحزن دارم

—–

زبس افسردگي دارم هواي سرد را مانم

چنان کاهيده ام از غم که کاه زرد را مانم

گهي در دام غم افتم گهي صيد بلا گردم

نبينم روي آزادي اسير درد را مانم

نشان پاي محمل را نديدم تا نهم چشمي

من آن سرگشته مجنون بيابان گرد را مانم

مرا هر کس که مي بيند ز سويم چشم مي پوشد

به چشم مردم از خواري غبار گرد را مانم

گهي از درد دل سوزم گه از درد جگر نالم

نيم يک ساعت آسوده دل پر درد را مانم

به روي تخته ي هستي در آئين پريشاني

ز بد نفسي پريشان مهره هاي نرد را مانم

به بي رنگي و بي بوئي درين بستانسرا مخفي

گل پژمرده ي گلهاي باد آورد را مانم

—–

دست در دامن آن سرو خرامان زده ام

چنگ در حلقه ي آن زلف پريشان زده ام

تشنه ي خون دل و آبله پائي شده ام

تکيه بر نيش سر خار مغيلان زده ام

عزم تسخير اقاليم جنون کرده دلم

خيمه ي لشکر غم را به بيابان زده ام

کي توانم که کشم پاي به دامان شکيب

من که صد چاک به يک تار گريبان زده ام

از نو آتشکده ي عشق بر افروخته ام

آتش عشق بتان در سر و سامان زده ام

زورق ديه به غرقاب فنا افکندم

ديده بر ابر جگر موجه ي طوفان زده ام

کرده ام دير شنو گوش مسلماني را

بسکه ناقوس به معبد گه گبران زده ام

در سر کوچه ي گبران ز تنکظرفي عقل

سنگ بي حوصلگي بر سر ايمان زده ام

آفرين بر جگرم باد که در کشور هند

سکه ي نقد سخن رائج ايران زده ام

—–

چشم گريانم پيامي از بهار آورده ام

نافه ام بوي خوشي از زلف يار آورده ام

نشئه ي بوي گل داغم پريشاني بود

تخم اين گل را ز باغ روزگار آورده ام

از ديار عشق مي آيم ديار من غم است

درد دل چندانکه خواهي زان ديار آورده ام

داده ام دل را بدست کافر بد کيش زلف

قطره ي خون جگر را يادگار آورده ام

اعتماد عشق را نازم که بر درگاه او

برده ام بي اعتباري اعتبار آورده ام

قطره ي خون جگر جاي دلم در سينه بود

وان هم از راه نظر بهر نثار آورده ام

بعد عمري کرده قصد جان و مهمان من است

مرغ دل را صيد آن مير شکار آورده ام

سالها خون خورده ام کز موجه ي طوفان غم

کشتي بي طاقتي را بر کنار آورده ام

هر طرف هنگامه ي گرم است از غوغاي من

فتنه ي مخفي عجب بر روي کار آورده ام

—–

من آن چشم غماز را مي شناسم

من آن محرم راز را مي شناسم

غمت دوش با من سر جنگ داشت

من انداز آواز را مي شناسم

رباينده ي هوش و فرزانگيست

من آهنگ اين ساز را مي شناسم

مزن از تغافل بر ابرو گره

که من چنگل باز را مي شناسم

بقتلم کمر بسته ي زود بشتاب

که من تيغ اعجاز را مي شناسم

مده پيش چشمم فريب نيازم

که من شيوه ي ناز را مي شناسم

تواضع مرا بهر اعزاز باشد

من آئين اعزاز را مي شناسم

بر اوج دگر مي پرد مرغ اميد

من اين طرز پرواز را مي شناسم

مگو پيش من از وجود و عدم بس

که انجام و آغاز را مي شناسم

ز يکرنگي خويش مخفي چه لافي

که من يار دمساز را مي شناسم

———–

همتي ارباب همت کز پي غم مي روم

گيسوي آه پريشان بهتر ماتم مي روم

روزگارم گر زند زخمي بهر تار رگي

کافرم گر يک قدم دنبال مرهم مي روم

بر سر راه اجل بنشسته بيم مرگ چيست

خلق عالم رفته اند اين راه و من هم مي روم

گرچه دنبالم ز همراهان درين ره باک نيست

ميروم گرچند گامي بيش يا کم مي روم

در غم و اندوه محنت چيست اين بيطاقتي

مخفيا امروز و فردا چون ز عالم مي روم

—–

دوش بر خاک درت پهلو به بستر داشتم

در طواف کعبه بودم حج اکبر داشتم

شعله ميزد آتش سوداي عشقم از دماغ

خانه را در آتش دل چون سمندر داشتم

ساقي دردي کشانم داد امشب ساغري

کز خمارش طعنه بر خضر و سکندر داشتم

نيست پروانه ترا گر قدرت پرواز عشق

دل بر آتش نه که من هم پيش ازين برداشتم

مخفيا امشب دماغ جان معطر ساختم

در سر زلف سخن پيچيده عنبر داشتم

—–

مي روم تا بهر خود ويرانه ي پيدا کنم

و اندر آن ويرانه ي غم خانه ي پيدا کنم

دانه دانه اشک از آن ريزم که بهر مرغ دل

از سرشک ديده آب و دانه ي پيدا کنم

در بيابان جنون از بهر صحبت داشتن

نيست گر فرزانه ي ديوانه ي پيدا کنم

شيشه مي گردد تهي و بزم آخر مي شود

گر من از بهر طرب ميخانه ي پيدا کنم

تا زنم سرپنجه در زلف پريزادان عشق

از سر انگشت محبت شانه ي پيدا کنم

شد بهار عمر و باغ آرزو خرم نشد

مي روم تا گريه ي مستانه ي پيدا کنم

ره نيابم پيش شمعي از براي سوختن

گر ز نو بال و پر پروانه ي پيدا کنم

—–

به ر غم بلبلان امشب لب از گفتار مي بستم

ز خون ديده در دل نقش صد گلزار مي بستم

ز گريه مي زدم آبي بر آتشخانه ي هجران

بسحر سامري امشب تب بيمار مي بستم

چو مرجان شد خس مژگان مرا از لخت دل امشب

گل از باغ هوس مي چيدم و بر خار مي بستم

بياد روي تو امشب بگرد شمع مي گشتم

نظر چون عندليبان بر گل رخسار مي بستم

به تنهائي گرفتم خو چنان در کنج تنهائي

که در بر روي عکس سايه ي ديوار مي بستم

ز يکديگر جدا شد عقد دل تسبيح مي کردم

کمر يکره اگر در خدمت زنار مي بستم

رخ اميد را مخفي اگر اول چنين ديدي

ز آه آئينه دل را گل زنگار مي بستم

——————

سبکرو نيستم چون بو که دنبال صبا افتم

گرانبارم چنان از غم که گر خيزم ز جا افتم

سفر کردم که بگشايد دل از سير جهان کردن

چه دانستم که در غربت بکام اژدها افتم

نهادم رو به اين وادي ز ناکامي نمي دانم

ز ضعف قوت طالع کجا خيزم کجا افتم

نجات از غم چسان يابم که هر سو مي روم مخفي

چو مرغ بي پر و بالي به دام صد بلا افتم

—–

شب بياد تو گل اشک به دامان کردم

همچو مرغان چمن ناله پريشان کردم

جيب دل چاک زدم بسکه ز سوداي جنون

دست قدرت همگي صرف گريبان کردم

بر گرفتم دل اميد ز بيگانه و خويش

مشکلات دل خود را همه آسان کردم

خون دل بسکه به رخسار نگه افشاندم

سيرگاه نظر از ديده گلستان کردم

کاوش داغ کهن بسکه به ناخن کردم

پنجه ي دست چو سر پنجه ي مرجان کردم

جذبه ي عشق رساندي به سرم محمل دوست

من ز بيصبري خود رو به بيابان کردم

جان گرانمايه متاعي است و ليکن مخفي

نرخ اين جنس به بازار خود ارزان کردم

—–

باز مي خواهم که غوغاي دگر پيدا کنم

از جنون در دل تمناي دگر پيدا کنم

رو به وادي مي نهم باشد که از اعجاز عشق

همچو خود مجنون رسواي دگر پيدا کنم

مي گدازد ديده را سوزد درونم تا به کي

بهر بوئي چشم بيناي دگر پيدا کنم

نقد دانش مي فروشم مي خرم جنس جنون

تا بهر بازار سوداي دگر پيدا کنم

سيل اشک ديده از بيطاقتي سر مي دهم

تا به ملک هند درياي دگر پيدا کنم

ديده ام ظلم و ستم چندانکه از ظلمات هند

ميروم کز بهر خود جاي دگر پيدا کنم

ميتوانم چند گامي رفت مخفي بعد ازين

در ره اميد اگر پاي دگر پيدا کنم

—–

در وفا چون شمع باغم جانگدازي مي کنم

درد بيدرمان خود را چاره سازي مي کنم

صيد دام محنت و سيار باغ کلفتم

با وجود بي پريها شاهبازي مي کنم

در حريم کعبه باشد تا نماز من درست

جامه ي خود را ب خون دل نمازي مي کنم

مي کنم ويران بدست خود بناي عمر خود

مثل طفلان بر سر ره خاکبازي مي کنم

مي خرم داغ فراق و مي فروشم نقد جان

مخفيا وقت سفر شد کارسازي مي کنم

—–

فصل گل رفت حريفان و شرابي نزديم

بر لب تشنه ي دل قطره ي آبي نزديم

شد تهي شيشه ي عمر از مي هستي و هنوز

بزم ما گرم نشد سيخ کبابي نزديم

حيف و صد حيف که در ضعف ز بي ساماني

بر دماغ دل خود مشت گلابي نزديم

کشتي عمر تباهي شد و در بحر وجود

دست در دامن خاشاک و حبابي نزديم

عمر شد صرف مي و ميکده مخفي هيهات

به مراد دل خود باده ي نابي نزديم

—–

تا کي به گرفتاري دام هوس افتم

تا چند چو مرغان چمن در قفس افتم

تنگ است ز بس بر دل من عرصه ي ايام

خواهم که شوم شعله و در مشت خس افتم

بر کندن بنياد من اي چرخ چه کار است

من کاه ضعيفم که ز باد نفس افتم

من محتسب و باده کشان دشمن جانم

اين طرفه که بر عکس به قيد عسس افتم

مخفي نه اگر خواهش سوداي جنونست

در مجلس عشاق چرا چون مگس افتم

—–

نه تنها سوز دل را من به شمع انجمن بردم

فغان تازه ي من بهر مرغان چمن بردم

به مژگان کرده ام جوئي به کوه بيستون غم

به عاشق پيشگي زاد طلب از کوهکن بردم

ز ناسازي بخت آخر نهادم روي در غربت

دل پر داغ هجران يادگاري وطن بردم

به زير خاک گر بيني دل آدم پر از داغ است

بدل داغ جدائي را همين تنها نه من بردم

غنيمت دان تو اي مخفي که هنگام سفر کردن

پر از اشک ندامت ديده را با خويشتن بردم

—–

تا اميد و يأس را پيچيده با هم ديده ايم

صبح شادي را طلوع از شام ماتم ديده ايم

نيست دل آزرده گر شد طالع ما ششدري

نقش هر دو پاي را در چهره ي هم ديده ايم

خوب درد و غم کن اي دل ز آنکه در آئين عشق

خويش را محرم به بزم عافيت کم ديده ايم

سبزه ي ما کي شود سيراب و کي گردد بلند

ما که در باغ هوس از اشک شبنم ديده ايم

در به روي خنده مثل غنچه ي گل بسته ايم

اشک حسرت تا روان بر روي آدم ديده ايم

دست و پا بيهوده اي دل بهر آسايش مزن

کين مطالب را برون از دور عالم ديده ايم

کي در آيد در نظر مخفي لباس عافيت

ما که نفس بوريا را مسند جم ديده ايم

—–

ما که چون مجنون ز سوداي جنون ديوانه ايم

دوست با اهل جنون و دشمن فرزانه ايم

شيشه ي ما خواه پر باشد ز مي خواهي تهي

ما خمار آورده ي جام مي جانانه ايم

بسکه دل آزرده ايم از صحبت اهل جهان

روز و شب در فکر ترک اين کهن ويرانه ايم

تا خمار مستي شبهاي مستان ديده ايم

از صميم قلب بدخواه مي و ميخانه ايم

قدر گوهر نيست غواصي که در آرد برون

ورنه ما هم اندرين دريا در يکدانه ايم

شعله هر جا برفروزد از محبت در جهان

از براي سوختن هم شمع و هم پروانه ايم

صرف لهو و لعب شد عمر گرانمايه هنوز

روز و شب مخفي چو طفلان گوش بر افسانه ايم

—–

بسکه دارم سوز دل خود را بر آذر مي زنم

سينه را بر شعله ي دل چون سمندر مي زنم

شد بهار عمرم و دفع خمار ما نشد

دوستان معذور گر مستانه ساغر مي زنم

بهر آب زندگاني کي روم دنبال خضر

منکه استغنا بر آب حوض کوثر مي زنم

آفتاب آسمان همتم زير سحاب

بر غلط از مشرق افلاس خود سر مي زنم

در لباس فقر دارم تاج سلطاني بسر

تا بچشم آرزوي خويش نشتر مي زنم

نقد صرافان معني را رواج ديگر است

تا در اقليم سخن من سکه بر زر مي زنم

نيست گر بال و پر پروانه در کنج قفس

دست حسرت چون مگس پيوسته بر سر مي زنم

پيش فانوس خيال حسن تو پروانه وار

بر اميد شعله ي شب تا سحر پر مي زنم

بر نيايد از درون خانه آوازي برون

عمرها شد من برين در حلقه  بر در مي زنم

دوستي با دشمن آل پيمبر کي کنم

منکه لاف دوستي با آل حيدر مي زنم

بگذري يکسر اگر مخفي ازين دون همتي

در گدائي طعنه بر شاهي قيصر مي زنم

—–

ز جور اهل ستم دوستان چه چاره کنم

بغير آنکه گريبان صبر پاره کنم

کجاست جذبه ي ديوانگي و مدهوشي

که از ميان جفاپيشگان کناره کنم

خمار باده ي مستي و چشم خواب آلود

به بزم باده کشان تا بکي نظاره کنم

ز توبه چون غرض تائبان پشيمانيست

به عزم تو به چه حاجت که استخاره کنم

ميان مردم بيگانه راز پنهان را

چو نيست محرم رازي چه آشکاره کنم

شب فراق تو از بس به خاک ريزم اشک

تمام روي زمين را پر از ستاره کنم

زمانه بر سر آزار ماست اي مخفي

بيا که خانه ي دل را ز سنگ خاره کنم

—–

آتشي کو که بدل سوز دگر تازه کنم

اين کهن داغ جنون را به جگر تازه کنم

منکه سودا زده ي عشق جنونم چه عجب

بر سر داغ اگر داغ دگر تازه کنم

هر شب از ناله بگلزار چو مرغان چمن

مژده آمدن باد سحر تازه کنم

باعث گريه شام و سحر اينست مرا

که ز خوناب جگر باغ نظر تازه کنم

چند بر ياد سر زلف تو از شبنم اشک

بر لب جوي نظر سنبل تر تازه کنم

ترسم از گريه ي من قيمت گوهر شکند

ورنه از خون جگر رنگ گهر تازه کنم

مخفيا چند ز جور فلک شعبده باز

همچو يعقوب بدل داغ پسر تازه کنم

——-

دردا که ز قيد ستم آزاد نگشتيم

يک لحظه ز غمهاي جهان شاد نگشتيم

تا بود شکافنده ي خارا مژه ي ما

محتاج دم تيشه ي فرهاد نگشتيم

تا خوي به ويرانه گرفتيم درين دهر

نزديک به نزديکي آباد نگشتيم

تا پاي طلب در ره عشاق نهاديم

سرگشته درين باديه چون باد نگشتيم

هر جا که در آمد سخن از درس محبت

شرمنده ز شاگردي استاد نگشتيم

تا شيفته ي سلسله ي حسن تو گشتيم

پابند سر زلف پريزاد نگشتيم

ما بلبل عشقيم که بي واسطه مخفي

صيد قفس و حيله ي صياد نگشتيم

تا چند خوش نشستن بهر دماغ هر دم

تا کي توان گذشتن بر طرف باغ هر دم

صندوق سينه ي من رشک گل ست و گلشن

دارم بسي نهفته در سينه داغ هر دم

بيهوده چند مجنون سرگشته ي بيابان

لب تشنه و پريشان بهر سراغ هر دم

افسردگي فزايد ساغر بغير دلبر

زهرست نزد دانا مي در اياغ هر دم

بر طبع اهل مجلس مخفي گران نمايد

پروانه جان فشاند گر بر چراغ هر دم

—–

رو به وادي جنون با دل پر خون رفتم

نا اميد از در اميد چو مجنون رفتم

ديده از اشک تهي گشت ودلم باز نشد

تشنه لب آخر کار از لب جيحون رفتم

ناخن سعي چو نگشاد گره از کارم

صد گره در دل از اين سلسله بيرون رفتم

ناله ي زار دلم چون به اثر کار نساخت

همچو فرهاد دل آزرده ي و محزون رفتم

گر نيامد ز پس پرده رخ فال مراد

سالها بر اثر بخت همايون رفتم

بر نيايم من از انديشه اين راز برون

کامدم بهر چه و باز چنين چون رفتم

باش مخفي تو درين خانه که از آتش دل

من چو فانوس دم صبح به بيرون رفتم

———

منم کز زخم غم خوردن خروشيدن نمي دانم

بجز خوناب دل جامي نيوشيدن نمي دانم

من آن پروانه ي عشقم که گر سوزد مرا شمعم

ز استيلاي عشق او خروشيدن نمي دانم

زمانه جامه ي محنت دهد زانم که مي داند

لباس عافيت را طرز پوشيدن نمي دانم

مگو راز دلت با من که من از ساده لوحيها

چو طفلان راز دل از غير پوشيدن نمي دانم

نبردم ره بمقصودي درين وادي از آن مخفي

که در راه طلب آئين کوشيدن نمي دانم

—–

اي ديده بيا تا بطرب نام بر آريم

سامان نشاط از قدح و جام برآريم

بر زخم دل از غم نمک تازه فشانيم

دردي بدل سينه ي خودکام برآريم

مردانه در آئيم به ميدان محبت

نامي به جنون در صف ايام برآريم

مائيم که از جذب محبت به تماشا

خوبان جهان را بدر و بام برآريم

گر شيشه ي ما گشت تهي از مي گلگون

خوناب دل از ديده بابرام برآريم

—–

تا به عاشق پيشگي ما نام بيرون کرده ايم

رونقي در کار و بار عشق مجنون کرده ايم

بسکه خوناب جگر بر خاک راه افشانده ايم

دشت و صحراي جنون را دجله ي خون کرده ايم

قامت سرو چمن ديگر نيايد در نظر

تا نظر بر قامت آن سرو موزون کرده ايم

انجمن آراي عالم گشته حسن آفتاب

تا لباس چرخ را از آه گلگون کرده ايم

مرد کاري مخفيا ديگر نمي آيد برون

بر سپاه آرزو از بسکه شبخون کرده ايم

—–

تا به غم همدم شديم از محنت و غم فارغيم

با مصيب تا گرفتم خو ز ماتم فارغيم

پيش صبر ما گرفتاري و آزادي يکيست

همچو مجنون از بد و نيک دو عالم فارغيم

تا ز نشتر لذت درد جراحت يافتيم

با جراحت خو گرفتيم و ز مرهم فارغيم

با پريشاني و ناداري قناعت کرده ايم

از چنين درهم کشيدنهاي جان هم فارغيم

بيش و کم گرديده چون قسمت به ديوان ازل

با توکل پيشگان از بيش و از کم فارغيم

گريه و زاري مظلومان ندارد چون اثر

مخفيا صد شکر کز اشک دمادم فارغيم

—–

دوش انديشه ز بتخانه ي چين مي کردم

خون دل تا بسحر نقش جبين مي کردم

با اثر از دل اغيار نيايد خيري

چون لب دلشدگان ناله حزين مي کردم

از پي باد صبا بي سر و پا مي رفتم

هر نفس ياد دم بازپسين مي کردم

گفتگوي سخن عشق من امروزي نيست

مشق سوداي جنون وقت جنين مي کردم

شد بيکسو ز خرد هر که مرا مخفي ديد

کاش سوداي ترا پرده نشين مي کردم

—–

بيا اي دل که بر حال خراب خويشتن گريم

بسان ابر از چشم پر آب خويشتن گريم

ببزم مي ز بدمستي نمي گريم من اي ساقي

بر انجام شب وصل شراب خويشتن گريم

به اشک افشاندن چشمم نگردد سوز دل کمتر

مگر هم خود برين جان کباب خويشتن گريم

گهي خود را چو پروانه زنم بر شعله ي آتش

گهي چون شمع در زير نقاب خويشتن گريم

نزد صبح مرادم دم که آمد شام نوميدي

بيا مخفي که بر عمر شباب خويشتن گريم

—–

مي نويسم نامه اي و ز غم شکايت مي کنم

راز خود با غمگسار خود حکايت مي کنم

مي دهم بر باد هر دم دفتري از عمر خود

خانه ي خود را بدست خويش غارت مي کنم

بسکه چون مجنون جنون عشق بر من غالب است

در حريم کعبه ليلي را زيارت مي کنم

رو به آبادي نمي آرد دل ويران من

عمرها شد عمر صرف اين عمارت مي کنم

اي سلامت رو مزن سنگ ملامت بر سرم

کز سلامت خويش را من خود ملامت مي کنم

رو بخاک آلودگيهايم ز گرد راه نيست

تا جدايم از تو بر سر خاک حسرت ميکنم

از ندامت اشک حسرت ميکنم در ديده جمع

مخفيا سامان صحراي قيامت مي کنم

—–

پير کنعانم ز گريه چشم تر گم کرده ام

روشني چشم از بهر پسر گم کرده ام

سوي کنعان ميبرم از مصر بوي پيرهن

از هجوم شوق پيغام و خبر گم کرده ام

قطره ي خون داشتم در سينه و دل نام بود

و آنهم اندر موج طوفان نظر گم کرده ام

مرد ميدان بلايم از زبونيهاي بخت

همچو نامردان درين ميدان جگر گم کرده ام

کي کنم پرواز بهر طعمه ي مانند باز

منکه در اوج قناعت بال و پر گم کرده ام

گرمي هنگامه ي خورشيد را پيشم چه قدر

منکه از بخت سيه شام و سحر گم کرده ام

جستجو بيحاصل است مخفي برين گرداب هند

گوهر مقصود را جاي دگر گم کرده ام

—–

بهار آمد حريفان شيشه پر مي ميتوان کردن

به رغم بلبلان جام پياپي مي توان کردن

اميد وصل اگر باشد اسيران محبت را

بيک انداز گامي سر بسر طي ميتوان کردن

چو درد عشق غالب شد ز بهر نغمه پردازي

بوادي تار قانون از رگ و پي مي توان کردن

چو جام جم نهي بر لب ز روي صدق دل يکره

دعائي بر روان خسرو و کي ميتوان کردن

ترا آه دل مجنون چو دامنگير شد ليلي

درين ره محمل خود را شبي پي ميتوان کردن

ز حد بگذشت اي مخفي بسي شبهاي بد مستي

خمار آلوده هم يک صبح هي هي ميتوان کردن

—–

عاشقي بايد بکوي يار بيمار آمدن

داغها چون لاله بر دل ديده خونبار آمدن

در طريق عاشقي بسيار دور است از ادب

عندليبان بي اجازت سوي گلزار آمدن

نيست آسان پنجه بر زلف پريرويان زدن

در درون کعبه مي بايد به زنار آمدن

عاشقي يعني که کنج محنت و اندوه و غم

ني بسير باغ رفتن ني به بازار آمدن

در محبت ترک جان و ترک دين شرط است شرط

نيست مخفي کار هر کس بر سر دار آمدن

—–

دوش چون ماه جمالت بيحجاب آمد برون

واله و شيدا ز هر سو آفتاب آمد برون

بوي روح افزا نمي آيد مرا از آب گل

بوي خون بلبلان است از گلاب آمد برون

هر دم از درد جدائي بسکه چون ابر بهار

جاي اشک از ديده ي من خون ناب آمد برون

بسکه کردم گريه در وادي هجران بعد ازين

جاي آب از ديده ي من خون ناب آمد برون

تا بکي زهد عبث مخفي درون خانقاه

نشئه ي ايزد پرستي از شراب آمد برون

—–

تا گل رخسار آن مه از حجاب آمد برون

غنچه در گلشن ز حسرت از نقاب آمد برون

ماه من يکشب برآمد تا ببيند ماه عيد

هر که آنرا ديد گفتا آفتاب آمد برون

با وجود گريه امشب آتش دل تا سحر

لخت لخت دل ز ديده چون کباب آمد برون

بهر صيد مرغ دلهاي گرفتاران حسن

طره ي زلف بتان با پيچ و تاب آمد برون

—–

مي دهد هر دم رواج کفر استغفار من

مي فزايد رونق تسبيح را زنار من

عکس ميناي مي من خانه روشن ميکند

طعنه بر خورشيد دارد سايه ي ديوار من

چشم من در خواب غفلت هم نبيند روي خواب

دشمن خواب غرور است ديده ي بيدار من

حسن آزار دل و جانرا بنقد جان خرم

شادمي گردد دل دشمن چو از آزار من

پيش شمع حسن مه رويان من آن پروانه ام

کز خجالت آب گردد شمع از ديدار من

مرغ روحم چون سمندر بس بآتش خو گرفت

از حرارت شعله گردد دانه در منقار من

ديده ام آسودگي بس در تب افسردگي

داروي صحت نخواهد اين دل بيمار من

بر جبين زين بيش مخفي داغ رسوائي منه

داغ دل چندانکه خواهي هست در بازار من

—–

بي گل رويت نخواهم زنده جان خويشتن

غير گل بلبل نخواهد آشيان خويشتن

نيست باد صبح را در گلشن حسن تو راه

کرده تا زلفين مشکين پاسبان خويشتن

گر برآيد جان ز تن مهرت نمي آيد برون

داده ام چون مغز جا در استخوان خويشتن

برده ام گوي اجابت را باميد دعا

ساختم تا نام تو ورد زبان خويشتن

اشک چون ريزد ز چشمم در کنار آرزو

گر برون آرم ز دل راز نهان خويشتن

همچو مخفي هيچکس در عاشقي نردي نباخت

باخت اندر نردبازي خان و مان خويشتن

—–

کار معشوقان نمک بر زخم پنهان ريختن

کار عاشق خون خود در پاي جانان ريختن

نيست آسان پنجه بر زلف پريرويان زدن

خون دل مي بايد از ديده به دامان ريختن

گر نهادم داغ عشقت بر جگر معذور دار

باغبان را ميرسد گل در گريبان ريختن

صحبت بيگانه زان دارم بتو اي آشنا

کابرو دشوار باشد پيش خويشان ريختن

ديده ي خود برگشا مخفي دگر تا کي توان

نقد عمر خويش را هر سو پريشان ريختن

———

گر ميل سخن داري دم از دم مستي زن

در دم زده ي ياري از باده پرستي زن

در صحبت بدمستان چون مست شدي برخيز

بر شيشه ي مي غافل مستي شده دستي زن

مرديم ز مخموري تا کي مي انگوري

يا توبه بکن از مي يا جام الستي زن

داري سر پروازي انداز بلندي کن

هر جا که فرو ماني بر کوچه ي پستي زن

انيدشه مکن مخفي برخيز سحرگاهي

بر لشکر اعدايت مردانه شکستي زن

—–

بسکه شد خون جگر در زندگاني قوت من

برنخيزد بعد مردن از زمين تابوت من

اقتباس نور از شمعم کند کسب آفتاب

طعنه بر خورشيد دارد پرتو ياقوت من

بعد مردن غم مخور مخفي که در آئين عشق

بلبل و پروانه گيرد پايه ي تابوت من

—–

نه سوي گلشن حسنت نظر توان کردن

نه در حريم خيالت گذر توان کردن

نه با رقيب توان لحظه ي بسر بردن

نه از ديار محبت سفر توان کردن

نه بر وفاي تو بستن توان دل و اميد

نه از جفاي تو قطع نظر توان کردن

نه راز عشق تو بتوان نهفتن اندر دل

نه سر خويش کسي را خبر توان کردن

ز گريه سوزش دل کم نمي شود مخفي

مگر به صبر علاج شرر توان کردن

—–

گر مرا شعله ي آهي ز دل آيد بيرون

لخت لخت جگرم مضمحل آيد بيرون

بسکه آغشته بخون است دلم تا دم صور

تربتم گر بشکافند گل آيد بيرون

درد چون گشت فزون شد دل غمديده زبون

ناله و آه بهم متصل آيد بيرون

مهر ناياب چنان گشته که از غايت يأس

اشک از چشم يتيمان خجل آيد بيرون

خواه در انجمن شاه بود خواه گدا

بي طلب هر که رود منفعل آيد بيرون

مخفيا در چمن از گريه ي بلبل ترسم

جاي گل بر سر هر شاخ دل آيد بيرون

—–

در بهاران همچو گل رو خيمه در گلزار زن

با پريرويان نشين و ساغر سرشار زن

دفتر دانائي خود سر بسر بر باد ده

آتش ناداني اندر خرمن پندار زن

مخفيا تا ميتواني بر خلاف باغبان

گل بچين زين گلشن و بر گوشه ي دستار زن

—–

چو گل خندان به گلشن سير گلشن مي توان کردن

چو بلبل بر سر هر شاخ شيون مي توان کردن

بهار آمد نشستن تا بکي در خانه اي مستان

بپاي گلبني يکره نشيمن مي توان کردن

روان شد گر ز گلشن گل در آئين وفا بلبل

گل خون جگر را هم به دامن مي توان کردن

مکن عيبم اگر گشتم بيابان گرد چون مجنون

وطن در بينوائيها به گلخن مي توان کردن

چو يعقوب از غم هجران در بيت الحزن بستم

بروي خود که تنها مشق مردن مي توان کردن

ز خاک من مکش دامن که از بهر خدا يکشب

چراغي بر سر هر خاک روشن مي توان کردن

باميد نگاهي رفت مخفي دل ز دست من

نگاهي از ترحم جانب من مي توان کردن

—–

بلبل به فغان چند ز ديدار گلستان

تا کي بود اين رونق بازار گلستان

اي دل بجفا ساز که در ديده ي بلبل

فرقي نبود در گل و در خار گلستان

بستند حريفان چو برويم در گلشن

چون سايه نشينم پس ديوار گلستان

پرواز کند مرغ دلم در قفس تن

دائم به هواي گل رخسار گلستان

گل چهره نمايد بر نظاره ي بلبل

خاري که بود بر سر ديوار گلستان

شد فصل بهار از چمن و فصل خزان شد

تا چند توان مرغ گرفتار گلستان

مخفي مکن اسرار نهان فاش که افغان

بيگانه کند محرم اسرار گلستان

———–

چند خوناب دل از ديده به دامان کردن

تا به کي ناله ز بيداد پريشان کردن

نيست انديشه ام از کوتهي عمر ولي

بايدم زاد ره هجر تو سامان کردن

کاوش ديده مکن گريه که در راه طلب

نامبارک بود آزار رفيقان کردن

خون پروانه ز هم ريخته ي بر سر هم

بايد اي شمع ترا شمع شهيدان کردن

کار مخفي شده و تيغ جفايت در کار

بيگنه چند توان قصد اسيران کردن

—–

بيا اي دل دمي ياد وطن کن

چو قمري ناله بر سرو چمن کن

خدا را پرده از رخسار بردار

ز شمع حسن روشن انجمن کن

چو گل اي عندليب از ديدن گل

هزاران چاک در جيب بدن کن

گرفته چون ز خسرو کام شيرين

دعائي بر روان کوهکن کن

چو گم شد يوسف عمر تو مخفي

وطن در گوشه ي بيت الحزن کن

—–

زندگاني چيست در پاي گلستان زيستن

با پريروئي بکام خويش مستان زيستن

دعوي حسن و بروي خويش افکندن نقاب

آب حيوان خوردن و چون خضر پنهان زيستن

نيست کار هر کسي اين شيوه موزوني ماست

خون دل نوشيدن و همواره خندان زيستن

از گلستان داشتن صحبت بناجنسان بسي

نزد دانا بهتر است پنهان به زندان زيستن

نوبهار عمر بگذشت و خزان شد اين چمن

همچو گل تا چند با چاک گريبان زيستن

بسکه آب ديده ي من ريخت در زندان هجر

بايدم چون نوح اندر موج طوفان زيستن

مخفيا رسم است ارباب خرد را از قديم

با دل پر داغ چون زلف پريشان زيستن

—–

اي ضيا خورشيد تابان را ز ماه روي تو

وي مه عيد اسيران گوشه ي ابروي تو

ديده ي معني و صورت کرد روشن همچو شمع

توتياي ديده ي کس گرد خاک کوي تو

دشت صحراي قيامت کرد مثل نوبهار

ريخت از بس خون مردم نرگس جادوي تو

صبح پيش عاشقان چون شام ماتم شد سياه

تا نهاده زلف مشکين روي خود بر روي تو

از غم عشق تو يکدل در جهان آزاد نيست

يک جهان سرگشته مانند سر هر موي تو

با شهيدان غمت کار مسيحا مي کند

مي وزد هر گه نسيم صبحدم در کوي تو

—–

دارم سري و ليک به پيش سبو گرو

مستانه گرسنه بسر آبرو گرو

تا کي به آب ديده کنم شستشوي رو

تا چند آبرو به سر آب جو گرو

در سر هواي باده و دل در خيال زهد

دارم دل ضعيف بصد آرزو گرو

مائيم و شانه ي ز متاع جهان و بس

وان هم براي باد صبا بهر تو گرو

بگشا زبان ناطقه مخفي که يک جهان

معني بود نهان بسر گفتگو گرو

—–

زد شعله آتشي به دل اي ديده آب کو

اي ديده سيل اشک ترا اضطراب کو

گر نيست عهد کيف جواني چو کيميا

آن نشئه هاي مستي عهد شباب کو

خلقي ز ظلم بيحد گردون خراب شد

انصاف در سؤال و زبان جواب کو

گفتم شبي بخواب ببينم رخ مراد

اي چشم رو سياه ترا بخت خواب کو

هر دم علامتي و نشان قيامت است

مهري و صبح صادق او آفتاب کو

شد نسخه ي حساب مفتح به بيحساب

مخفي کجاست اهل تميز و حساب کو

—–

فصل بهار مي رسد باده ي خوشگوار کو

بر سر ره نشسته گل زمزمه ي هزار کو

گل بچمن گشاد دست چادر چرخ نيلگون

ساغر عيش کرد پر غنچه ز مي خمار کو

گشته هواي بوستان توبه شکن ز شبنمي

ساز نواي بلبل و ساقي گلعذار کو

گل بچمن گشاده رو وعده ي وصل مي دهد

سهل بود نشستنم ديده ي انتظار کو

بوالهوسان عاشقي بسته حنا بسي بدست

دست حنانگار نيست دست به خون نگار کو

گوشه نشين دل کنم ديده ي دل زمانه را

بهر نمودن رخت قول کجا قرار کو

وعده بعشرتم دهي فصل بهار زندگي

دست منست و دامنت رشته ي اختيار کو

ايکه نوشته ميدهي فتوي اختيار من

دست منست و دامنت رشته ي اختيار کو

کشتي چشم عافيت بر سر موج فتنه است

باد مراد در کجا روشني کنار کو

مخفي اگر چشيده ي چاشني شهادتي

روشني چراغ کو لوح سر مزار کو

—–

بسکه نهادم بدل داغ تمناي تو

شعله زده سينه ام آتش سوداي تو

گشت چمن غرق خون بسکه ز تيغ نگه

خون اسيران بريخت نرگس شهلاي تو

جام صبوحي بيار وعده بفردا مکن

نيست مرا بيش ازين وعده به فرداي تو

در چمن انتظار داغ محبت بدل

صف زده بس لاله ها بهر تماشاي تو

از نظرت مي رود عمر گرامي بباد

آه چه شد مخفيا ديده ي بيناي تو

—–

دائم از گريه بود ديده بآب آلوده

ترک مستي نکند لب به شراب آلوده

شيشه ي من ز مي خون جگر لبريز است

من از آن مي نکنم لب به شراب آلوده

ميرسد بوي دل از ناله ي زارم بدماغ

بوي خوناب دهد سيخ کباب آلوده

سر گراني نرود از سر او تا دم صور

ديده ي بخت چو گرديد بخواب آلوده

مخفي هر لحظه من از بخت سئوال دارم

تا به يکبار کند لب به جواب آلوده

—–

فروغ جلوه ي حسنت چنان در ديده پيچيده

کزان آتش درون سينه ي غمديده پيچيده

شود ياقوت اگر بينم بچشم تربيت در سنگ

مگر خورشيد را در حسن خود دزديده پيچيده

نگشته واقف از مضمون از آن بر خويش مينالم

که مکتوب محبت را بسي سنجيده پيچيده

نه با بيگانگان دارم نه با خويشان سر الفت

ز بس سوداي عشقم در سر شوريده پيچيده

به پيچ و تاب نوميدي ز پا منشين که در گلشن

گياهي ميرود بر آسمان پيچيده پيچيده

ببين دست زليخا را که هر سو از غم يوسف

هزاران دست خود در بيخودي ببريده پيچيده

از آن بر خويش مي پيچم ز سوز سينه اي مخفي

که در آتش چو چوب تر بخود پيچيده پيچيده

—–

کي بي سبب ما را چنين از خاک پيدا کرده اي

تو بر شناسائي خود اين فتنه برپا کرده اي

هم دين و هم دل برده اي هم قصد جانها کرده اي

هرگز نکرد اين با کسي تو آنچه با ما کرده اي

با آنکه رو ننموده اي از يک فريب وعده اي

در ديده ي هر ديده اي خود را تماشا کرده اي

با آنکه از کون و مکان امکان ندارد جاي تو

در چشم هر صاحبدلي چون مردمک جا کرده اي

ني طاقت بنشستن و ني قوت برخاستن

با اين ضعيفيهاي ما ما را شکيبا کرده اي

ديوانگان را ز ابلهي در قيد عقل افکنده اي

فرزانگان را از جنون سرگرم سودا کرده اي

از بهر يک بيگانه ي بر آشنا در بسته اي

با بت پرستي کافري چندان مدارا کرده اي

گاهم پريشان مي کني گه مشق طوفان مي کني

اي اشک روز افزون مگر آهنگ صحرا کرده اي

فيض کرامت مي کند هشيار هر ديوانه را

مخفي در اعجاز سخن کار مسيحا کرده اي

—–

سنبل زلف ترا نسبت مو يعني چه

گل اميد مرا نشئه ي بو يعني چه

من کجا و هوس بزم مسرت ز کجا

شيشه ي بخت مرا راه گلو يعني چه

دفع سوز جگر از گريه ي مستانه ي نشد

آتش عشق ترا آب سبو يعني چه

نيست گر قصد مه و مهر طواف در تو

رفتن شام و سحر کوي بکو يعني چه

کرده تقليد خط حسن تو مخفي ورنه

روز و شب هر دو بهم روي برو يعني چه

—–

تا بگرد روي تو از خط نشان برخاسته

دود نوميدي ز جان عاشقان برخاسته

نکهت گلزار حسنت تا صبا آورده است

عندليبان راز جان آه و فغان برخاسته

چشم نيکوئي مدار اي دل ازين دون همتان

کاشنائي و مروت از ميان برخاسته

اين خبر پيداست کز دست جفاي روزگار

هر طرف چون روز محشر الامان برخاسته

زندگاني را مجو لذت ز گردون زينهار

مخفيا کين نشئه از کون و مکان برخاسته

—–

ز بس از درد هجرانت غم و دردم فزون گشته

ز گريه کاسه ي چشمم لبالب پر ز خون گشته

نپنداري که در هجرت به پيغامي شدم خرسند

برب کعبه سوگندي که درد من فزون گشته

چو مجنون اندرين وادي از آن ديوانه مي گردم

که قلاب سر زلف تو زنجير جنون گشته

چنان از درد مهجوري ضعيف و ناتوان گشتم

که کاه غم مرا بر دل چو کوه بيستون گشته

چو چمن شکفته گردد ز نواي عندليبان

من و باده هاي گلگون دل و نشئه هاي مستي

مي از آن بروز هرگز نکشند مي فروشان

که هزار چند دارد شب هاي هاي مستي

شب و باده ي حريفان بمراد خويش مخفي

تو و باده ي خمارت من و گريه هاي مستي

—–

اي بوالهوس چو شيوه ي مجنون هوس کني

بايد براه عشق فغان چون جرس کني

اي مرغ دل ز شبنم اشکم بهار شد

تا کي فغان و ناله به کنج قفس کني

از جور اهل جور چو فرياد مي کني

باري به پيش عادل فريادرس کني

سر بر خط اطاعت و فرمانبري نهد

ساقي پياله را چو بکام عسس کني

مخفي چو گفتگوي بجائي نمي رسد

بهتر کزين حکايت بيهوده بس کني

—–

دل من ببرد شوخي بنگاه دل فريبي

نه بديده ماند اشکي نه بدل مرا شکيبي

به چمن نرسته هرگز چو قد تو هيچ سروي

نکشيده دست قدرت چو تو هيچ جامه زيبي

شب مستي وصالت ز خمار هجر ترسي

مخفي قرين فرازي بجهان بود نشيبي

—–

پروانه ز عشق امشب پرواز بسي داري

با شمع مقابل شو گر دسترسي داري

تا چند توان افغان در کنج قفس بلبل

صد شکر کزين عالم کنج قفسي داري

بيهوده درين گلشن تا چند فغان بلبل

آتش بگلستان زن گر خار و خسي داري

آشفته و غمگيني پژمرده و دلگيري

دانسته شد امروزم کاندوه کسي داري

با يار هوس تا کي دنبال شکار اي دل

پرواز چو خواهي کرد بال مگسي داري

درويشي و تنهائي شرط است بهم بودن

سلطان اقاليمي گر همنفسي داري

مخفي به چمن بلبل شد گرم طرب با گل

هنگام بهار آمد خيز ار هوسي داري

—–

نکردي ياد مهجوران بمکتوبي شد ايامي

اگر قاصد نمي آيد بدست باد پيغامي

بيا اي مايه ي آرام دل آرام ده دل را

که نبود بيش ازين بي تو مرا صبري و آرامي

اگر از شفقت و دولت تو الطافي نمي سازي

نوازش ميتوان کردن گدايان را به دشنامي

به قصد ديدن مجنون مشو سرگشته اي ليلي

که نبود در ره وادي از آن بيچاره جز نامي

برآيد آفتاب اي مه براي ديدن رويت

نمايد گوشه ي ابرو اگر حسن تو در شامي

بيا ساقي لبالب کن ز مي ساغر که مي خواهم

لبي بر لب نهم دل را بيادش بر لب جامي

نمي دانم من اي مخفي سرانجامم چه خواهد شد

بکار خود چو مي بينم نمي بينم سرانجامي

—–

دارد گلستان راه من از بس گل پژمردگي

بلبل نيايد در فغان از غايت افسردگي

دشمن قوي و من زبون فريادرس ظالم نهاد

باشد مرا زين زندگي بسيار بهتر مردگي

مخفي و من فکر همين کز چنگ غم آيم برون

غم را همين انديشه ي از دست من دلبردگي

—–

تو و سير باغ و گلشن من و کوي بينوائي

تو و عيش و شادماني من و آتش جدائي

تو و حکم و کامراني من و محنت اسيري

تو و طرز خودنمائي من و دربدر گدائي

تو و تيغ جانستاني من و زخم نااميدي

من و دير و بت پرستي تو و دعوي خدائي

چه کنم چه چاره سازم بتو اي مه ستمگر

من و داغ آشنائي تو و رسم بي وفائي

نکنم شکايت از تو بکن آنچه مي تواني

که ز قيد عشق خوبان نبود دگر رهائي

چو کمان ابروانت که نهد خدنگ جانم

باميد آنکه روزي به غلط ز در درآئي

همه عمر ديده مخفي بره اميد دارم

باميد آنکه شايد به خيال او درآئي

—–

بسوي خفتگان بگذر به آئيني که مي داني

که برخيزند از نوبت ز باليني که مي داني

ز سوداي سر زلفت گره افتاد در کارم

سرت گردم گره بگشا از آن چيني که مي داني

دلي دارم سراسر خون شده در عشق اي مخفي

خدا را جانب من بين به آئيني که مي داني

—–

اي صورت زيباي تو آيئنه ي آسودگي

وي ناز استغناي تو هر روز در بهبودگي

افسرده مي سازد مرا طرز تغافلهاي تو

اي بيوفا تا کي توان در پله ي فرسودگي

مجنونم و دارم نهان صد داغ ليلي بر جگر

باشد از آن چشمي مرا از کي بخون آلودگي

هر گل که بيني در چمن دارد نهان داغ دلي

اي مرغ خوش الحان مجو داغ دل آسودگي

مخفي ز عصيان نامه ام گرديد چون روي سيه

اي روسيه شرمنده شو ديگر ازين آلودگي

—–

بکوي غم دلا مردانه رفتي

به پيش شمع چون پروانه رفتي

سرشک ديده ماندي از دويدن

تو هم آخر ازين ويرانه رفتي

بمحشر کي شود هشيار اي مست

لبي گر بر لب پيمانه رفتي

برو مخفي بحمدالله که آخر

برهمن وار زين بتخانه رفتي

—–

ايکه از زلف سيه بر رخ نقاب انداختي

آتشي در سينه ي جان کباب انداختي

بيقرار است موج سيماب رخت بر ابروان

عکس رخسارت مگر بر روي آب انداختي

از نگاهت آب مي خاصيت آتش گرفت

خوش نگاه دلربائي بر شراب انداختي

تا چراغ گل ز عکس شمع رخ افروختي

بلبل و پروانه را در اضطراب انداختي

در دل ويران من تخم محبت کاشتي

چشم معموري بر اين ملک خراب انداختي

راه خواهم زد خيالت در لباس شب روي

از خيالي صد خلل در کار خواب انداختي

پرتو رخساره ي خورشيد عالمگير شد

سايه تا مثل هما بر آفتاب انداختي

معصيت دادي ز غفلت خرمن طاعت بباد

در خطايم عاقبت بهر ثواب انداختي

گشت مخفي عاقبت سيل سرشک از موجها

کشتي اميد را در موج آب انداختي

—–

مرغ دل دارد سر پرواز ياران همتي

غير گل بلبل ندارد با گلستان الفتي

عندليب گلشن عشقيم در بازار عشق

نيست بار منتي ما را ز ابر رحمتي

بلبل و گلزار با هم صحبت ياران اهل

کمترين فيض گلستان است فيض رحمتي

در حقيقت رتبه ي عاشق کم از معشوق نيست

عشق را بايد چو مجنون مرد عالي همتي

خنده ي کافيست بلبل غنچه ي مقصود را

در گلستان محبت چون ندارد آفتي

دل که شد سرگشته ي وادي ز تنهائي چه غم

با گداي عشق باشد همچو شاهان شوکتي

دلربائي پيشه ي عشقست تعجب هيچ نيست

گر بود وحش بيابان را بمجنون الفتي

جستجوي آرزوي دل نشان ابلهيست

نيست چون اهل همم را دسترس بر دولتي

پيش ما طرز گرفتاري و آزادي يکيست

همت ما را نباشد با تمنا حاجتي

دولتي خواهي که باشد پايدار و برقرار

نيست اين دولت ميسر غير کنج خلوتي

بهر شادابي گلزار محبت باغبان

شبنم اشکي نباشد کم ز ابر رحمتي

صرف شد عمر گرامي و نکردم حاصلي

غير افسوس و پشيماني واشک حسرتي

ناله ات را نيست گر تأثير مخفي غم مخور

عاقبت پيدا کند اين چيز ارزان قيمتي

————————————-

قصائد

ز آب و گل اين چمن ما همه بستان او

قوت دل مي دهد بوي گلستان او

برق درخشندگي پرتو خورشيد يافت

گشت چو بام فلک عرصه ي ميدان او

معجز پيغمبري مشعل دين برفروخت

ظلمت کفر از جهان رفت بجولان او

طرفه بنائي امل در دل من کرده بود

شکر که بر باد رفت اين سر و سامان او

عمر تلف کردنست خوردن آب حيات

عمر ابد يافته است خضر بيابان او

تير کمان هاي ما چون نخورد بر هدف

گشته بخون جگر سرخ چو پيکان او

در ره هر آرزو صد خطر افزون بود

قصد دل و جان کند شير نيستان او

هر که بدرياي عفو روي خجالت نهاد

سر به فلک مي کشد رفعت ايوان او

هر که بناي عمل بر سر همت نهاد

موجه ي طوفان نديد کشتي عصيان او

عهد جواني گذشت آتش آهم گداخت

مغز و دماغ و دلم در غم هجران او

طفل صفت تا بکي در پي اين زال پير

نيست بجز خون دل شير به پستان او

چشم مروت ز چرخ داشتن از ابليست

قصد دل و جان کند ناوک مژگان او

بوي کباب جگر مي خورم بر دماغ

آه که دل را گرفت آتش هجران او

گر بچشد قطره اي آب ز تيغش اجل

رقص کنان جان دهد بر سر ميدان او

دم زدن از حسن او عقل خطا مي کند

دام دل و جان بود زلف پريشان او

رنگ خزان و بهار عقل چها مي کند

رونق باغ و گلست فصل زمستان او

مخفي ظلمت سرشت در پي نعت تو رفت

مطلع خورشيد شد مقطع ديوان او

—–

مطلع دوم

بر زده خورشيد وار مه ز گريبان او

ريخته چون آفتاب نور بدامان او

از خطر آرد برون کشتي اميد نوح

معجز پيغمبريست موجه ي طوفان او

هست نهان هر قدم چشمه ي آب حيات

در ره انديشه ي خضر بيابان او

فتنه بسي کرده بود کفر بهر گوشه اي

داد به باد فنا رونق ايمان او

شيوه ي آشفتگي از گل و سنبل برد

سر چو بر آرد ز خواب نرگس مستان او

روز قيامت چه غم عاصي شرمنده را

هست شفيع گنه شرم گناهان او

روشني ديده يافت کشور هفت آسمان

تا ز نبوت نهاد پاي در ايوان او

گرچه به نيروي دين هر دو جهان را گرفت

گرد تعلق نيافت راه به دامان او

آه که در جستجو حوصله را باختم

از سر نو مي شوم باز پريشان او

بر دل مخفي مگر زخم دگر خورده است

خون ز دلم مي چکد باز ز افغان او

—–

مطلع سوم

شعر بود همچو تن معني او جان او

گرمي بازار او رونق دکان او

دايه ي من شسته بود سينه بخوناب دل

شير ز خون خورده ام از سر پستان او

فيض سخن گوهريست ريخته ابر کرم

صيقل دل مي کند جوهر پنهان او

رنج بسي ديده اند تا که به نيروي عقل

پي به سخن برده اند قافيه سنجان او

گرچه سخن گوهريست از صدف بحر دل

بسکه نه دريا بود يافتن امکان او

ابجد عشق مرا گر بسرايد اديب

روي بصحرا نهد طفل دبستان او

گل که به صحن چمن عطرفروشي کند

سوده بجيب سخن گوشه ي دامان او

نيست عجب گر شود چهره ي گل سرخ رنگ

خون جگر خورده است غنچه خندان او

اهل سخن ناخني بيهده بر دل زند

مرهم زخم دل است گرد نمکدان او

ظلم ستم پيشگان زد بدلم آتشي

مغز سخن را بسوخت شعله ي سوزان او

وسوسه ي خاطرم تفرقه دارد سخن

آه که تاريک شد آينه رخشان او

مدت چل ساله عقل در پي انديشه بود

تا که بر آورد دل گوهري از کان او

هست هنر پروري ور نه برون آورم

از جگر خون چکان لعل بدخشان او

دل که در اقليم تن نوبت شاهي نواخت

مخزن اسرار داشت خانه ي ويران او

گرچه ستم کرد چاک جيب شکيبم بزور

صبر فروشي کنم بر در دکان او

گرچه بمجنون صنم محض ستم کرده است

شکرگزاري کنم در ته زندان او

چرخ که از روي کين بسته بخونم کمر

گوي هنر برده ام از خم چوگان او

نيست ز تقصير او دوست اگر دشمن است

بي ادبي کرده ام با غم پنهان او

شب همه شب تا سحر از سر مردانگي

فکر شبيخون کنم بهر شبستان او

نيست اگر تشنه لب باغ مروت چرا

خاک بسر مي کند سرو خيابان او

ديده ي خونريز شد مرد گرفتار را

رشک گلستان شود گوشه ي افغان او

چشمه ي آب حيات چشمه ي چشم است و بس

آب ز کوثر خورد خضر بيابان او

تهمت بيهوده چند بر دگران بهر دل

نيست بجز حرص او رهزن شيطان او

خضر عبث مي رود در پي آب حيات

راه بظلمت نهاد چشمه ي حيوان او

پاي طلب باز کش از در احسان دهر

تلخ کند کام جان چاشني جان او

خرمن عمر مرا جز پر کاهي نماند

رفت بباد فنا آن سر و سامان او

رونق گلزار فکر باد ستم برده بود

باز ز نو تازه کرد ديده ي گريان او

وه که ز چشم اميد نور تمنا برفت

حيف که تاريک شد کلبه احزان او

تخم محبت فکند در دل من ذوق تن

نشو و نما بعد از آن يافت ز باران او

جذبه اخلاق ما در ره دين غالب است

ور نه نبودي بما خواهش احسان او

دم ز سخن ميزند فکر ز نو دوختم

پيرهن نعت را بر قد احسان او

—–

مطلع چهارم

راه مداين کجاست آه ز حرمان او

تا بسرم گل کند خار مغيلان او

مغز سخن آب شد در کف انديشه ام

شعله ي آتش بود ريگ بيابان او

دم زدن از مدح او دور بود از ادب

آه خطا کرده ام مدح من و شان او

فيض عطايش گرفت باغ خراب دلم

نخل نشاندن ز من ثمره دهي زان او

ضامن ابر بهار ديده ي گريان من

نائب باد صبا فيض گلستان او

ريشه فرو مي برد در چمنش چوب خشک

فيض بهاران دهد شبنم احسان او

از شجر دشمني بار محبت دهد

تازه کند کام جان ميوه ي بستان او

بي مدد آب تيغ معرکه ي رستخيز

رشک گلستان کند خون شهيدان او

گلشن اميد را يأس خزان کرده بود

باز ز نو تازه ساخت شبنم احسان او

حسن و ملاحت بهم عربده جوئي کند

گر ندهد صلحشان زلف پريشان او

روح نکرد اختيار همدمي مشت خاک

بر گل ما تا نتافت پرتو ايمان او

سر ز گريبان شب بر نزد اين آفتاب

نور باو تا نداد شمع شبستان او

بر ورق سرنوشت هر چه رقم يافته است

لوح و قلم انتخاب کرده ز ديوان او

پاي فراتر نهاد از سر عرش برين

جاي نشستن نديد عالم ارکان او

خواست که در بر کند جامه ي لوح و قلم

بهر شرافت نهاد پا به گريبان او

تا نشود غير او محرم راز نهان

از عقبش بازگشت سايه ي دامان او

کعبه چو بتخانه بود معجزه ي او شکست

رؤيت بتخانه را بر سر رهبان او

پشت فلک شد دو تا تا نتواند نشست

از سر کبر و مني راست در ايوان او

مژده ي احسان او باد برد گر بمصر

رو به مداين نهد يوسف و اخوان او

موجه درياي نيل راه طفيل تو داد

تا ز خطر بگذرند موسي و اعوان او

علم لدني تو گوهر درياي علم

کشتي شرع تو شد موجه ي طوفان او

باغ جهان را اگر فکر مرمت کند

چون ورق زر شود برگ درختان او

نيست اگر اتفاق اهل نفاق از چه رو

کشور دين را گرفت مفت بآذان او

مفلسي از حد گذشت اهل هنر را دريغ

ماند ته آستين دست زر افشان او

پي به حقيقت نبرد روي خجالت نهاد

هر که هدايت نيافت در ره ايمان او

هر که بتدبير عقل دم ز جنون مي زند

صد چو فلاطون بود بنده ي فرمان او

مخفي ز بيطاقتي ناله کند مرغ دل

چند چو طوفان نهي گوش به دستان او

عزم سفر مي کند اين دل ديوانه ام

آه که جز ناله نيست يار بيابان او

چشم مروت مدار از نظر روزگار

خون جگر مي چکد از سر مژگان او

حوصله آمد به تنگ وين دل غمديده ام

عرض تحمل کند بر سر ميدان او

در جگر بي جگر قطره ي خوني نماند

خنجر مژگان او طالب مرجان او

بر در سلطان عصر جاي ندارم دگر

تا که رساند بعرض مقصد ارکان او

ثاني صاحبقران پادشه انس و جان

آنکه فلک سر نهد بر خط فرمان او

بر ره اقليم او حادثه را راه نيست

لطف خداوند آن هست نگهبان او

قوت بازوي ظلم رفته بملک عدم

يافته عمر ابد عدل بدوران او

زهره ي شير فلک آب شود در هراس

تيز کند گر نگه جانب ايوان او

فتح ز اقبال آن بر سر هر کس رود

پيکر نصرت زند دست بدامان او

—–

ايضا در نعت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم

دل من بلبل عشق است و داغ دل گلستانش

فنا ديوار آن باغ و بقا حد خيابانش

دلي کز درد تنهائي و رنج هجر خون گريد

بيابان را کند رشک گلستان چشم گريانش

اگر ديوانه ي عشقي مگردان روي زين وادي

که اين وادي ره عشق است و ناپيداست پايانش

بياباني که در وحشت جگر از شير بستاند

نه آن وادي که گل باشد خس و خار مغيلانش

مگر ديوانه ي عشقت کند ياري درين وادي

که با سرگشتگي همدرد باشد ماه کنعانش

نهال باغ عاشق پيشگان يا رب چه بار آرد

که جوي خون دل مي آيد از ديوار بستانش

بدل پوشيده ام گر جامه ي عشق بتان اما

ز خاک دامن غم کرده ام طوق گريبانش

کلاه قيصري نازم که دست جم نشان او

نهد از روي استغنا بفرق تاج خاقانش

دل غم پرور مخفي هواي گلشني دارد

که خط استوا باشد مقابل با خيابانش

من و عشق و گرفتاري دل و انديشه ي حسني

که زنجير جنون باشد سر زلف پريشانش

بافسون بر نمي آيد ز سر سوداي عشق او

به بد راهي نميگردد ز راه دين مسلمانش

مؤدب مي کشد بيهوده رنجي از سبق دادن

فلاطون زمان خود بود طفل دبستانش

دو طاقي هست در عالم چه در صورت چه در معني

يکي طاق خم ابرو و ديگر طاق ايوانش

تعجب نيست گر روشن شود زان چشم نابينا

که مرهم مي نهد بر زخم از گرد نمکدانش

عبث باشد به بزم عشق گر مجمر برافروزي

که فيض صد گلستان است پنهان زير دامانش

شود عاصي کسي کو جامه ي ماتم سيه دارد

حيات جاودان دارد شهيد تيغ برانش

گشودن چشمه ي معني ميسر نيست بيفکري

بجاي در بود آتش نهان در قعر عمانش

از آن در پرده ي ظلمت نهان شد چشمه ي حيوان

که آب از چشمه ي کوثر خورد خضر بيابانش

نبود آثار کفر و دين که هفت اقليم عالم را

بزور قوت بازو گرفت از کفر ايمانش

عبث اين طرز ايمانت به رسم کفر مي خندد

رواج دين اسلام است کفر کافر ستانش

محبت بر دل غمديده ي هر کس که غالب شد

گهي بينند خندانش گهي يابند گريانش

مدرس درس از آن گويد که فيض صحبتش يابد

ندارد احتياج گريه زاري ذوق وجدانش

شرافت نيست گر لوح مزارم فرش مسجد شد

زيارت خانه ي قدس است بر قبر شهيدانش

نباشد گر چراغي بعد مردن بر سر قبرم

بود قبر مرا کافي چراغ لوح ايمانش

ز درد ناتوانيها چو شد کار دلت از دست

تو خواهي درد افشا کن و تو خواهي راحت افشانش

محبت درس مي گويد خرد سرگرم استاد است

چو مجنون است سر گردان که تا گيرد گريبانش

ملامت ز آسمان بار ندامت از زمين رويد

گرفتار محبت را ز افغان درد حرمانش

چه شد آن پرتو خورشيد عالمتاب را يارب

که پيدا نيست آثاري ز نام لعل درکانش

برغم شادي غم وطن در سينه ي من کن

که دارد رونق آبادي دلهاي پريشانش

کسي را ميرسد لاف محبت با غم جانان

که گوي سر کند اول بجاي گوي چوگانش

نهاني گريه ي دارم ز دل دزديده دزديده

زمام صبر را داده بدست موج طوفانش

به اوج مسند همت روان شد ناله ي زارم

تو صبر آهسته تر ميرو که برهم ميخورد شانش

سمند همت انديشه زين کرده است ميخواهم

به رغبت جانفشانيها کنم در پيش جولانش

—–

مطلع دوم

دلم مرغ سحرخيز است و داغ پنبه بستانش

شرار شعله ي آه جگر سرو گلستانش

بنازم عندليبي را که در راه وفاداري

قفس شد آشيان آن را و صبر آمد گلستانش

وجود بي وجود من به من همواره در جنگ است

که مشت استخوانش را برم سوي خراسانش

دل غمديده ي مخفي چو بلبل زار مي نالد

ز درد داغ تنهائي کجا افتد رفيقانش

چو نايابست در عالم بهرجا دامن شوقي

ترا آيد بدست ايدل مده از دست آسانش

دل من سخت مي نالد ز بس سوز جگر دارد

ندانم چون کند آخر بمن اين و سوز افغانش

غم تنهائي و درد جدائي برد آرامم

برآورد از نهادم دود کلفت داغ هجرانش

به تهمت کرد در زندان مرا دشمن بحمدالله

بزور صبر بشکستم کليد قفل زندانش

سر مداحيي دارم دل انديشه من رفتم

که تا صيقل کند آئينه ي خورشيد تابانش

بود انديشه ي دل را اگر در آستين دستي

برون آرم من از کان سخن لعل بدخشانش

شدم مالک نصاب و از بلاي آسمان رستم

زدم از جان و دل دست توکل تا به دامانش

حيات جاودان بخشد خدنگ ناز استغنا

که باشد چشمه ي حيوان درون زخم پيکانش

قبول افتد اگر از من دل غم پرور خود را

نهم بر سفره ي همت بسان مرغ بريانش

بگو نوح نبي الله که کشتي تا بکي پشتي

درين درياي بي پايان که پيدا نيست پايانش

مکن آشفتگي کن ياد ايام گرفتاري

که از زندان دلگيري برون آرد رفيقانش

متاع قيمتي عمر را قيمت نميداني

نميداني چو قيمت را مده از دست ارزانش

درين درياي بي پايان پي عفو گنهکاران

حباب آسا برآرد سر ز دريا دست احسانش

شهنشاه سرير ملک هستي احمد مرحل

که در دنيا و مافيها روان شد حکم و فرمانش

شهنشاهي که در لوح و قلم از غايت شفقت

غم دنيا فراموشش غم عقبي فراوانش

شهنشاهي که دربانان درگاهش بصد منت

ملائک را نشستن مي دهد بر خاک ايوانش

شهنشاهي که بنويسد برات عاصيان را عفو

در آن ساعت که بنويسد برات عفو ديوانش

شهنشاهي که پيش از ممکنات عالم و آدم

فلک دزديده قرص آفتاب از سفره ي نانش

شهنشاهي که از دست قضا مهر نبوت را

بوقت آفرينش بر سر طغراي فرمانش

کمال قرب اين باشد که از معراج جسماني

فروماند چو جبريل امين در پيش جولانش

بهارستان عالم را بود از فيض او رونق

ز جنت باج ميگيرد نسيم بوي ريحانش

کسي کاندر ره آتش بريزد قطره ي اشکي

شود خورشيد صحراي قيامت ابر بارانش

عتاب او بود بادي زهر جانب که برخيزد

بقا مثل فنا باشد روان در پيش جولانش

بود احسان او ابري که در صحراي ناکامي

برون آرد گل مقصود را از خار بارانش

بسان آفتاب آرد برون از مشرق گردون

فتد گر بر عطارد سايه ي خورشيد تابانش

شهنشاهي که از بهر شفاعت روز رستاخيز

بود خيل ملائک را نظر بر خوان احسانش

از آن ظاهر نشد اعجاز او بر فرقه ي اول

که در زير نقاب لطف ايزد داشت پنهانش

غمت در ملک تن دارد بمن طرز سليماني

شد اقليم بدن ملکش دلم تخت سليمانش

شها بر مخفي بيچاره رحمي کن که مي خواهد

ز بستان عطاي خود بده يکره گل افشانش

—–

مطلع سوم

دلم ديوانه ي عشق است و حيراني بيابانش

معلم جذبه ي عشق است و خاموشي زباندانش

من آن درياي خونخوارم که پائي اندران دريا

بود زنجير در گردون به روي موج طوفانش

شهيد عشقم و دارم ز تيغ ناز او زخمي

که در محشر بود شاهد مرا زخم نمايانش

اساس گردش گردون به اين شوکت که مي بيني

به غير از مفلسي نبود متاع خاص دکانش

عنان خامه را رفتم بگردانم ازين وادي

که جاي دانه آتش مي خورد کبک بيابانش

به بر زان در نمي آيد نهال تخم اميدم

که در وادي نوميدي زراعت کرد دهقانش

دل آشفته ي مخفي بفن خود ارسطويست

بهند افتاده است اما خراسانست يونانش

درين کشور زبونيهاي طالع ناقصم دارد

وگرنه در هنرمندي نباشد هيچ نقصانش

تعالي الله چه بستاني که خون ديده پروردم

که بيحرکت فرو ريزد گل اشکم به دامانش

ربود از ديده خوابم را ببرد آرام و صبر از دل

مسلمانان مسلمانان فغان از درد هجرانش

بيا اي ديده صبري کن که از تحسين نادانان

متاع قيمتي داري مده از دست ارزانش

سخن دريست بي قيمت که از معني آن دانا

شکست قيمتش باشد ببازار پشيمانش

زبان خامه بشکستم لب از گفت و شنو بستم

که اين ره بس خطرناک است و پيدا نيست پايانش

—–

قصيده

ز مستي گر برون آئي مرا در جسم و جان بيني

همان کز درويش صد داغ دل داري همان بيني

مرا از مو شکافيهات اي دل حيف مي آيد

که مس را کيميا داني سخن را ارمغان بيني

زر ناقص عيارت را درين بازار نفروشي

که زر را با محک در دست بروي امتحان بيني

چو مردان بر سر درد آي و ناکامي تحمل کن

که تقدير الهي را تو جور آسمان بيني

چو کام دل شود حاصل مشو غافل ز ناکامي

ز روز غم بياد آور چو خود را شادمان بيني

زبان در کام همت کش و پاي صبر در دامن

که فتح ملک دل در جوهر تيغ زبان بيني

خجالت روشني در ديده ي ميناي دل گردد

سر موئي ز خود بيني خود گر در ميان بيني

ترا گر صد جگر باشد ز خود بند جگر خوارت

محال است اينکه ميخواهي از آن کافر امان بيني

براي خاطر اين نفس کافر همچو پروانه

بر آتش مي زني خود را در آتش گر امان بيني

چنان مشتاق عصياني که تا سر حد نوميدي

گريزي از سعادت گر سعادت را زبان بيني

تو گردون همتي در اوج محنت بال نگشائي

هماي اوج راحت را کجا در آشيان بيني

بخون آلوده ي دامان عصمت را و مي خواهي

باين آلودگي از آتش دوزخ امان بيني

ز غفلت رو بگرداني و يابي لذت طاقت

سر اخلاص خود را زير دست آشيان بيني

به داروي پشيماني علاج چشم کج بين کن

که شايد بي حجاب دست روي راستان بيني

ز حال خود مشو غافل که چون مردان سر ميدان

فنا را در بدن يابي بقا را ترک جان بيني

ز دانش گر نشان داري مکن افشاي راز دل

که چون منصور سر را بر سر دار زيان بيني

به زندان خوانمت ني بهر صحبت بهر آن کانجا

فضاي کلبه ي محبت به از باغ جنان بيني

بعزم نيستي يکدم گر از هستي برون آئي

دلت را در طواف کعبه ي روحانيان بيني

برون آئي اگر از خود چو نور چشم نابينا

براي تخته ي هستي مکان در لا مکان بيني

خرابي جهان بيوفا از آتش نفس است

ازين آتش جهان اندر جهان بي خانمان بيني

وجودم را عدم داني ز ناداني خطا کردي

وجود پشه را گر کمتر از فيل دمان بيني

برون کن پنبه از گوش و بگوش دل سخن بشنو

بهر مجلس ز واعظ انتعاشي در ميان بيني

غزل گفتي و در سفتي ولي با من بگو تا کي

طلوع عمر را بر فرقدان فرقدان بيني

هواي وصل تو دارند دانم دوستان تو

تو روي دشمنانت را برغم دوستان بيني

دلم ديوانه مي گردد چو مي بينم ترا غمگين

چه خواهد شد ترا گر جانب ما مهربان بيني

توئي سلطان بيداد و منم مظلوم سرگردان

تو خورشيد جهان باشي مرا خفاش جان بيني

غرض اين است چشمم را ز خوناب جگر خوردن

که در هر قطره ي اشکي بهار ارغوان بيني

در شيون مزن هرگز تو از خونريزي گردون

بچشم امتحان گر سوي گلزار جهان بيني

خرد را خاک بر سر کن که رسواي جنون گردد

جنون را تاج بر سر نه که کام دل از آن بيني

بدرد مفلسي خو کن مشو شرمنده ي همت

ملائک را اگر بر خوان حاتم ميهمان بيني

هواي راحت ار داري برون از دور عالم شو

محالست آنکه در عالم تو راحت گه چنان بيني

برغم دوست با دشمن شکفته همچو گل بنشين

غبار خاطري هرگه ز ابناي زمان بيني

عبث سرگشته ي وادي شد آن مجنون بيچاره

طلبکار محبت را مکان در لامکان بيني

من از دل داغ مي خواهم تو دل از داغ ميخواهي

من آتش درد خان بينم تو در آتش دخان بيني

نه واقف تو از راز نهان عالم بالا

از آن اين پرتو خورشيد را در آسمان بيني

در و گوهر برغم خويشتن بر يکدگر باشد

بچشم تربيت روزي اگر در بحر و کان بيني

تو از ملک خراساني باصطرخ از وطن داري

بخواب شب اگر درد و غم هندوستان بيني

هواي عافيت داري قدم در راه محنت نه

که هر خار کف پا را درفش کاويان بيني

ز نور ديده اي چشم طلب بگذر اگر خواهي

رخ آئينه ي مقصود اسرار نهان بيني

مرو در کشور ظلمت که بس امر محال ست اين

که حسن روسيان را در نقاب زنگيان بيني

نهان در موجه ي دريا ترا جويند غواصان

تو ميخواهي که بي ملاح خود را بر کران بيني

پريد از آشيان زندگاني طائر عمرت

تو چون صياد نابينا بزير آشيان بيني

ندارد طاقت ديدار حسن يار هر ديده

همان بهتر که اين آئينه را در عکس آن بيني

ز همت گر پر و بالي گشائي در چمن بلبل

بهار صد گلستان را نهان در يک فغان بيني

برو آئينه ي دل را بآب ديده صيقل کن

که احوال دو عالم را در آن يک يک عيان بيني

ز تير غمزه ي جادو مگردان گوشه ي ابرو

که عمر جاوداني در خدنگ اين کمان بيني

مکيدن چند چون طفلان سر پستان کلفت را

تو شير عافيت در سينه ي دوشيزگان بيني

—–

مطلع دوم

چه ديدي نفع در شادي که داغش بوستان بيني

چه نقصان ديده ي از غم که بستانش خزان بيني

چراغ ديده روشن کن درين بستان سراي دل

که خون چشم بلبل را بهار مهرگان بيني

جرس را بهر او گردان چو از ناله اثر يابي

شتر آهسته تر ميران تو چون محمل گران بيني

بنفرت آشنا گردي بعيب خود شوي بينا

بچشم دل اگر در روزگار مردمان بيني

کشتي در ديده ي همت اگر داروي بينائي

درون پرده ي وحدت همه نقش جهان بيني

نبيني غير رسوائي نيابي حرف دانائي

اگر در صفحه ي جزوي کتاب عالمان بيني

چو مجنون رو بوادي کن ز درد هجراي مخفي

که با دلبر درين وادي عنايت هم عنان بيني

برو از پرده ي دانش درآور صورت بينش

که در هر گوشه ي خلوت صد اسرار نهان بيني

اگر چشم تماشا را نقاب از چهره برداري

متاع دنيي و عقبي مهيا پيش از آن بيني

اگر داني چه ميگويد بتو در وقت گفتارش

زبانش را سراسر دل دل او را زبان بيني

لباس فقر پوشيدن ترا وقتي سزاوار است

که دلق کهنه پوشان را نقاب راستان بيني

برويت گردش گردون در اندوه نگشايد

اگر دانشوري بايد که بهبود اندر آن بيني

سر صرافي ار داري ببازار جهان بايد

رواج اين دکان را مختصر در نقد جان بيني

بساط مفلسي برچين و پر کن ساغر عشرت

اگر خواهي که پيران را درين عيش جوان بيني

برو وز سعي پيدا کن درين ره کام ناکامي

که چون دشمن شوي با خود عدو را مهربان بيني

نديده موجه ي طوفان نخورده لطمه ي دريا

اگر کشتي نشين باشي توشان بادبان بيني

بيا از ديده ي عبرت تماشاي گلستان کن

که دست هر بهاري را در آغوش خزان بيني

شب تاريک و بيم موج و پاي شوق بي قوت

به اين رفتار مي خواهي که از مقصد نشان بيني

گذشت ايام شبگير و بر آمد آفتاب آهنگ

درين وادي بسي پايان تو راه کاروان بيني

بهم برزن تعلق را و چون مجنون به يکسو شد

ز شور و شر اگر خواهي که خود را در امان بيني

چه خواهي ديد زان ابرو چه خواهي يافت زان چشمان

که ناز حسن او را حسن ناز ترجمان بيني

جواني رفت و پيري رفت و خود هم ميروي آخر

هنوز اي ديده ي حسرت بسوي اين و آن بيني

هواي دودمان تا کي درين منزل سراسيمه

درآئي چون درين منزل چراغ دودمان بيني

سرت گردم چه خواهد شد اگر در طرز استغنا

ز ابرو گوشه ي چشمي بسوي مخلصان بيني

جوي دانش اگر داري زبان در کام غيرت کش

ز دست اين زبان تا کي زيان مال و جان بيني

به خلوتخانه ي جانان تو بي منت شوي محرم

در آن مجلس اگر خود را تو از نامحرمان بيني

اگر ازپرده ي غفلت برآيي همچو مغز از پوست

گلستان حقيقت را جهان اندر جهان بيني

بياد رفتگان يکره به گورستان نگاهي کن

که تا از چشم ايشان آب حسرت را روان بيني

هواي نفس سگ را خود حيات بيخبر دارد

که خط مغز را در عکس روي استخوان بيني

مشو دلشاد اي مخفي ز مرگ دشمنان خود

بياد آور از آن روزي که خود را در ميان بيني

—–

نهاد خانه ي عمرم چو رو به ويراني

دگر چه سود دلا ناله ي پشيماني

دريغ و درد که نقد حيات را کردم

تمام صرف جهالت ز روي ناداني

تباه کرده ي عمرم مرا بجاي کفن

بس است جامه ي حيراني و پريشاني

فغان که دست مرا قدرت تحرک نيست

که جيب عمر کنم پاره از پشيماني

کنون که چهره ي مقصود ديده ام شايد

کشم بچشم حيا سرمه ي صفاهاني

تبارک الله ازين ديده خون دل ريزم

که کرد گوهر اشک مرا بدخشاني

غبار ظلم چنانم گرفت در آغوش

که نيست در نظرم آفتاب نوراني

رسيد کار بجائي که سر زند بيخود

بسان ناله ز دل رازهاي پنهاني

بروي آتش دل مي کنم کباب جگر

ز بهر گريه کنم ساز و برگ پنهاني

ز بس فسرده و پژمرده ام فرو ريزم

بسان برگ خزان گر مرا بجنباني

دلم ز گردش چرخ آنچنان جراحت شد

که حرف پند کند با دلم نمکداني

گرفت ز آتش دل دردسر مرا خواهم

ز خون ديده نهم صندلي به پيشاني

گرفت لرزه و افسردگي مرا چه کنم

که نيست در بر من جامه ي زمستاني

تمام محنت و دردم چو ناله ي بيمار

تمام شعله ي آهم چو زار زنداني

رسيد کار بجائي مرا ز گردش چرخ

که چاک دامن ما هم کند گريباني

نماند ناله ي ديگر مرا به دل ورنه

ز تير ناله کنم زخمهاي پيکاني

گرفت موجه ي طوفان غم مرا درياب

وگرنه کشتي اميد گشت طوفاني

چو ناله ي دلت از روي درد برخيزد

خراش ناله کند با دل تو سوهاني

ز مهر و شفقت اسلاميان نماند نشان

کجاست ترس خدا و چه شد مسلماني

حذر ز ناوک آهم ستمگري تا کي

عنان من ز ره آرزو مگرداني

بشوق آنکه شوم جبهه ساي درگه تو

بر آستانه ي صبرم نهاده پيشاني

تو شهسوار جهاني ترا زياني نيست

بسوي غمزدگان گر عنان بگرداني

ببين بسوي غريبان و بيکس و مظلوم

ز روي عدل و بشکرانه ي جهانباني

بگو بظالم بيرحم اينقدر تا کي

بدست ديو بود خاتم سليماني

شکستن دل آزردگان بقائي نيست

که مور با دل انسان کند سليماني

سپهر منزلتان صاحبان داد آورد

شکوه دولت فيروزه خان دوراني

ز روي لطف به تقصير من قلم درکش

که با تو هست مرا نسبت خراساني

نويد وعده ي عدل تو داردم زنده

وگرنه نيست مرا قدرت سخنداني

کجاست مژده ي عيدي که همچو پيک خيال

به پيش جلوه ي آن جان دهم به قرباني

دلم به زور توکل بت هوس بشکست

مقيم کعبه کجا و طريق رهباني

کشيد همت من سرمه ي حيا در چشم

که ننگرم بسوي ديگران به حيراني

ز رفتن سر و سامان از آن ملالم نيست

که کار دست چپ و راست مير ساماني

مشو فسرده دل از مشکلي که پيش آيد

که مشکلات جهان بگذرد به آساني

مشو ملول که افلاس بر تو غالب شد

که هست از پي هر قحط سال ارزاني

چو کامراني ايام را بقائي نيست

که روز کامروائي به دشمن ارزاني

به پيش همت دانا گدائي محض است

شکايت سر و سامان و از پريشاني

محال عقل بود بردنش بجانب شهر

کسي که از غم ايام شد بياباني

بمصر دهر نماندست مشتري ورنه

منم بحسن معاني چو يوسف ثاني

به باغ فکر چو آيم سبک مرا ننگ است

که عندليب کند بر سرم گل افشاني

گرفت ملک سخن راز مدعي آخر

بعون تيغ زبان همتم به آساني

خراب اسم عمل گشته ام ولي چه کنم

که هيچ چاره ندارم ز حکم سطاني

بريد دست قضا و بدوخت طالع من

برغم جوهر ذاتم لباس ديواني

قلم شکستم و مضمون مختصر کردم

که نيست طرز ادب گفتگوي طولاني

بساط خويش چو مخفي ازين دکان برچين

که رفت رونق بازار گوهر افشاني

—–

از شيوه ي ناصواب توبه

از خوردن اين شراب توبه

بر عکس فزود قوت دل

از بوي گل و گلاب توبه

چون چهره ي زرد مي کند سرخ

اين خشک لبي ز آب توبه

هر چند که غم ز دل ربايد

از بوي بد شراب توبه

پايم به رکاب فکر بندست

از تنگي اين رکاب توبه

چون خواب برابرست با موت

از کثرت خورد و خواب توبه

در حالت نزع توبه کردم

زين توبه ي بي حساب توبه

چون رشته ز غصه تاب خوردم

از شدت پيچ و تاب توبه

چون باعث قوت گناه است

از خوردن اين کباب توبه

صد گونه خطا کشد در آغوش

از رخ چو کشد نقاب توبه

بر درد فراق مي فزايد

ز آواز ني و رباب توبه

در سينه ي کوه خون کند دل

از گرمي آفتاب توبه

خون خود و خلق را بريزد

از مردم بي حساب توبه

ناخورده به کيف مي درآيد

از خوردن خون ناب توبه

از خودن مي کند فراموش

با هر که کند خطاب توبه

گر خانه ي فسق سنگ خاراست

در لحظه کند خراب توبه

زين پس من و گوشه ي قناعت

از همت شيخ و شاب توبه

ديوانه ي صحبت کتابم

از صحبت اين کتاب توبه

در صحبت غير نيست فيضي

از صحبت ناصواب توبه

از بيم عتاب جان ز تن رفت

از سلطنت عتاب توبه

زنهار مشو به توبه مغرور

شايد که شود خراب توبه

از کشمکش سئوال آسود

تا کرد دل از جواب توبه

گر توبه ي تو نباشد از دل

بي مزد تو از حساب توبه

هر کس که ز توبه باز گردد

هم توبه شود عذاب توبه

شرمندگي گناه باقيست

گيرم که شود ثواب توبه

هر کس که به توبه سست عهد است

آخر کند اجتناب توبه

شد موي سيه سفيدت ابلق

از کردن اين خضاب توبه

بر عمر چو نيست اعتمادي

بايد که کني شتاب توبه

مغرور طبيعتي تو مخفي

کرديم ازين جواب توبه

———–

ترکيب بند

بسنان نگه يار قسم

بسر طره ي دلدار قسم

بکمان خانه ي ابرو سوگند

بسر نرگس جادو سوگند

که شدم کشته ي چشم سيهت

خاک ره گشته ي طرز نگهت

بصفاي گل روي تو قسم

بسواد شب موي تو قسم

بکمرگيري زلفت سوگند

بدل آويزي الفت سوگند

خاک ره کرد مرا حيرانم

غير مردن نبود درمانم

بسر چشم سياه تو قسم

بغضب گير نگاه تو قسم

بسر هندوي خالت سوگند

بلب لعل مثالت سوگند

سوختم سوختم از بيدادت

چند فرياد کنم از دادت

به صفاي در گوش تو قسم

با دل فهمي و هوش تو قسم

بسر ناوک مژگان سوگند

بخم زلف پريشان سوگند

که چو من نيست دگر بنده ي تو

بنده ي لعل شکرخنده ي تو

بشکرريزي گفتار قسم

بخرام قد دلدار قسم

بعقيق لب شکر سوگند

بزلال سر کوثر سوگند

شب هجران خبر از خويشم نيست

جز خيال تو کسي پيشم نيست

باز گفتم بدهان تو قسم

بسر موي ميان تو قسم

به برو دوش تو زيبا سوگند

به بناگوش مصفا سوگند

مهر و مه را نبود پيش تو قدر

پيش تو جمله هلال اند و تو بدر

به صفاي بدن يار قسم

بسر چه ذقن يار قسم

به لباس گل سوري سوگند

به غريق غم دوري سوگند

عاجزم عاجزم از هجرانت

لطف فرما که شوم قربانت

بسر عربده ي دوست قسم

ديگري نيست همه اوست قسم

به نمکهاي تکلم سوگند

به اداهاي تبسم سوگند

نمکي بر سر داغم بفشان

بوي گل بر سر باغم بفشان

بسر نرگش مخمور قسم

بدل عاشق رنجور قسم

ببرو گردن و غبغب سوگند

به سرو سنبل اشهب سوگند

که دل از دست شده بيمارم

مده اي دوست دگر آزارم

به حناي کف پاي تو قسم

باز گفتم به اداي تو قسم

به گل عارض رعنا سوگند

به خم زلف چليپا سوگند

عاشقم عاشق گفتار توام

عاشق قامت و رفتار توام

بدم تيغ سيه تاب قسم

به صفاي دل مهتاب قسم

به صف خنجر مژگان سوگند

به دل خون شهيدان سوگند

بنده ام بنده ي ديرينه تو

محو مهر و غضب و کينه ي تو

به رخ عارض گلفام قسم

به بناگوش دلارام قسم

بسر جعد معطر سوگند

به جفاهاي تو دلبر سوگند

نيست غير از تو مرا غمازي

تندخو سنگدلي شهبازي

بسر گونه ي رخسار قسم

بسر آن مه دلدار قسم

به شهيدان محبت سوگند

به اسيران مودت سوگند

رنجه فرما قدم و شادم کن

از همه رنج و غم آزادم کن

به صفاي برو دوش تو قسم

به جهان گيري هوش تو قسم

به صفاي گل نسرين سوگند

به سر ساق بلورين سوگند

نگهي جانب ما باز بکن

شاهبازي سر پرواز بکن

به اسير نظر يار قسم

به اداي نگه يار قسم

به اداي قد دلجو سوگند

به نسيم سر گيسو سوگند

گوي از لطف که من يار توام

بخدا خسته و بيمار توام

به شکنج شکن يار قسم

بسر نافه ي تاتار قسم

بدل آويزي گيسو سوگند

به کج اندازي ابرو سوگند

هر دم از شوق وصالت مردم

به تمناي دو لعلت مردم

به صفاي ملک العرش قسم

از سما تا بسر عرش قسم

بخدا و به حقيقت سوگند

بسر شمع نبوت سوگند

مدعا خاک ره جانان است

نظر لطف پي درمان است

—–

پي حسن که در پرده بخود راز نهان داشت

برداشت ز رخ پرده چو رازي به از آن داشت

دري به صدف داد که از گريه ي ابر است

رنگي به گهر ريخت که در سينه ي کان داشت

زان پس که به گلزار جهان غنچه گشايد

انديشه بهار از غم آسيب خزان داشت

اين آتش شوق است که در سينه ي نگنجد

وين جذبه ي عشق است که پنهان نتوان داشت

بي پرده از آن بر سر بازار برآيد

کين فتنه عيان در دل اسرار نهان داشت

مستانه برآورد سر از پرده ي وحدت

از بسکه سرگرمي بازار نهان داشت

جاروب کش صحن چمن ساخت صبا را

زان پيش که گل را به چمن اشک فشان داشت

امروز پريشان زده گل بر سر دستار

آن غنچه که وي بر سر خود تاج خزان داشت

تا هست جهان گردش دور قمري هست

دل بسته ي اين طرز مکرر بتوان داشت

وقتست که آه از دل پر درد برآرم

دود از دل خورشيد جهان گرد برآرم

—–

فرياد که اين ناله ي من پرده درآمد

غماز دل غمزده خون جگر آمد

عشق است که شادي و غم ما بکف اوست

در ديده ي هر ديده برنگ دگر آمد

تا چند توان بود مقيم در و ديوار

از خانه برون آي که وقت سفر آمد

روزي که عطا کرد به ما روشني چشم

خود بود که در ديده ي ما جلوه گر آمد

تا چند توان بر در اميد نشستن

برخيز که اين عمر گرامي بسر آمد

تا آفت چشمي نشود باعث هجران

در ديده خيالت بدل از ديده برآمد

سودازده ي عشق تو را حوصله تنگ است

ديوانه شد و بر سر بازار برآمد

هر کس به غمت محرم اسرار نهان شد

شد تشنه ي خون خود و بردار برآمد

از عشق بتان آتش غيرت به دلم زن

کز آتش غيرت شود اين غمکده روشن

—–

رفتيم که نوشيم مي از ساغر مستان

گرديم برسوائي آشوب پرستان

نوشيم ز ميخانه ي وحدت مي گلگون

اسرار مي و ميکده گوئيم بمستان

قفل در ميخانه به انديشه گشائيم

راز دل پيمانه بگوئيم بدستان

چون موسم گل دست در آغوش خزان است

کافيست مرا ديدن ديدار گلستان

افسردگيي بود از آن هم اثري نيست

بگذشت مگر گرمي بازار زمستان

تاريک شد از ظلمت غم خانه ي عشرت

روشن کنم از آتش مي شمع شبستان

هنگام مي و مجلس فرزانه نشين نيست

ديوانه بود هر که شود همدم مستان

مغرور نگردي که در توبه فراز است

هشيار که اين راه بسي دور و دراز است

—–

آن راز که از روز ازل در دل ما بود

راز دل گنجينه ي اسرار خدا بود

از گل نه اثر بود نه از ناله ي بلبل

کين زمزمه ي عشق پي باد صبا بود

زان پيش که فرهاد شکافد سر خارا

از تيشه ي او در جگر کوه صدا بود

آن روز که پر خون جگر شد دل مينا

زين نشئه جهان در اثر ساز و نوا بود

روزيکه بناي حرم کعبه نهادند

اين گرمي هنگامه ي بتخانه کجا بود

آن روز که در پرده بخود جلوه گري بود

نظارگي جلوه ي او ديده ي ما بود

ميخانه تهي گشت نشد گرم دماغم

کو نشئه ي آن باده که بي روي و ريا بود

اين جلوه ي يار است که در پرده نهان شد

نوري شد و در قالب خورشيد جهان شد

—–

در کعبه همين رسم طواف حرمي هست

نازم بخرابات که آنجا صنمي هست

بر زخم جگر مرهم بيهوده نبندم

تا حوصله را طاقت درد و المي هست

غم نيست اگر چرخ نگردد به مرادم

پيشاني اميد مرا هم رقمي هست

آن نيست که پوشيده شکايت کنم از کس

تا دست مرا نيزه ز تار قلمي هست

چون فصل خزان دست در آغوش بهار است

ما را به پريشاني ايام چه کار است

نشکفت بجز داغ گلي گلبن با غم

خون در جگر لاله کند پنبه داغم

اين آب شرر پيشه ي من نشئه ندارد

لبريز کن از خون دلم جام و اياغم

در خانه ي تاريک دلم نور نبخشد

گر پرتو خورشيد شود شمع و چراغم

هنگامه ي غوغاي جنون گرم کند باز

آشفتگي تازه ي سوداي دماغم

در کوچه ي مقصود ز من نام و نشان نيست

اين به که درين کوچه نگيرند سراغم

شد پنبه صفت عاقبت اين موي سياهم

خاصيت بيضاست مگر در پر زاغم

آتش بچمن زد شرر فصل تموزم

خورشيد فرو رفت ز تاريکي روزم

—–

اين درد غم عشق تو خون در جگرم کرد

وين آتش شوقت چو صبا دربدرم کرد

چون حسن و ملاحت دهنم را نمکين ساخت

چون ناله ي صاحب نفسان با اثرم کرد

روزيکه محبت بسرم داغ جنون سوخت

سوداي غم عشق تو خاکي بسرم کرد

بيحوصلگي باعث بيماري من شد

وين داروي بيفايده بيمار ترم کرد

عشق تو برآورد ز خلوتکده ي غم

در کوچه و بازار جهان جلوه گرم کرد

يک شب به مرادم نرسانيد به آخر

اين خواب که شرمنده ز فيض سحرم کرد

آخر به شرار جگر تشنه لبي رفت

اين گريه که صد دجله نياز نظرم کرد

راهي به مراد دل تدبير نرفتم

زان روز که تقدير مرا همسفرم کرد

افتاد مرا راز دل آخر به زبانها

تأثير مناجات چنين دربدرم کرد

فرياد کزين پرده مرا عشق برآورد

خوناب جگر از دل ريشم بدر آورد

—–

صد شکر که زخمم سر بهبود ندارد

درمان کسي درد مرا سود ندارد

عمريست که اين پاي نحوست بميان است

اين بام فلک کوکب مسعود ندارد

خواهي به حرم باشي و خواهي به خرابات

بي خواهش دل بودن تو سود ندارد

يک کس بدر ميکده مخمور بننشست

نازم بسر عشق که مردود ندارد

بي نور بود ديده ي آن چشم که از دل

پنهان نظري جانب مقصود ندارد

در خانه ي ما بوي کباب جگري هست

گنجايش بوي شکر و عود ندارد

سر تا بقدم سوختم و غير ندانست

اين آتش انديشه ي من دود ندارد

در ذائقه ي باده کشان تلخ نمي بود

هر مي که کباب نمک آلود ندارد

گر گوش دلت طالب تأثير نباشد

حظي دلت از نغمه ي داود ندارد

—–

امشب شب عيد است و مه من بمحاق است

مخفي نظرم سوي خراسان و عراق است

—–

زان روز که دل با تو گرفتار نياز است

رسوائي عشق تو باور بر سر ناز است

تا هست درين مدرسه ي عشق کتابي

مضمون خطش قصه ي محمود و اياز است

سرگوشي حسن تو ز زلفت نشد آخر

در پرده ي اين کار نداند که چه راز است

برخيز و برآر به دعا دست مناجات

بر روي اجابت همه درهاي تو باز است

گر رفت خطائي ز خجالت نگريزم

چون عفو خداوند جهان بنده نواز است

تا چند توان ديد درين خانه ي تاريک

شمعي است حيات تو که در سوز و گداز است

بر مرکب دولت نتوان رفت به تندي

اين راه سراسر چو نشيب است و فراز است

بي رخصت بلبل نروم جانب گلشن

هر چند ره گلشن مقصود دراز است

روزي که غم وصل تو ما را نگران کرد

شرمنده ي بينائي صاحب نظران کرد

————-

چون داغ نهم بر سر هم محنت و غم را

بر باد دهم محنت و احسان و کرم را

وقتست که از شعله ي آه جگر خويش

آتش زنم اين خيل نعم را و حشم را

ابتر کنم اين دفتر مجموعه ي دانش

بر آب زنم نقش سيه کار قلم را

دارم سر ديوان و سپس بر سر بازار

زين باده کنم مست عرب را و عجم را

حسن از پي محبوبي و دل گرم محبت

تا چند توان کرد گره زلف دژم را

همت مددي کن بمدد گاري غفلت

بر ديده ي حاسد زنم اين نشتر غم را

روزيکه قضا قسمت اشياء جهان کرد

بر درد دل افزود فلک بار الم را

مخفي مشو آزرده که از صيقل تدبير

از خاطر آشفته برم داغ ستم را

اعجاز مسيح است در اسرار نهانم

گويا شده ي آب حيات است زبانم

—–

بينائي چشم دلم از روي يقين است

آتشکده ي سينه ي من کيسه ي دين است

در راز پس پرده چو خورشيد برآمد

امروز اگر طالع من پرده نشين است

در ديده ي ايام شود نور تجلي

گردي که مرا از ره همت به جبين است

بي قوت طالع نتوان ديد مه حسن

اين پرده ي تصوير نگارنده ي چين است

اي خاک بر آن مهر که از روي وفا نيست

اي واي بر آنکس که دل آلوده ي کين است

مغرور نگردي تو درين دور تسلسل

هر نوش که بيني بدم نيش قرين است

ايمن نتوان بود به راهي که بهر گام

دشمن پي تاراج متاعت به کمين است

گو فتنه ي ايام دلت را به بقا باش

بنشين بمرام دل و در حفظ خدا باش

—–

روزگاريست که من جرعه کش عصيانم

بر در توبه ز دل منتظر غفرانم

گر به زمزم فکنم پاک نگردد هرگز

غير آب کرم آلودگي دامانم

روز و شب در نظر فطرت من يکسان است

بسکه در کار فرو بسته ي خود حيرانم

خانه ي دين من از ظلم عمل تاريک است

در خجالت همه از روشني ايمانم

رگ گمراهي چشمم نتوان پاک بريد

تا براهت نرود خون دل از مژگانم

بسته ام از دل و جان نيت طوف حرمت

گر دهد پيک اجل فرصت ازين طوفانم

خورد تاثير غم عشق تو بر سينه و دل

مو بمو رقص کنان در طلب پيکانم

يا رسول عربي جذبه ي شوقي که چو ابر

سالها شد بتمناي درت گريانم

نيست ممکن که بمقصود رسم بي کششت

مفلس و عاجز و درمانده ي بي سامانم

نيست گر زاد رهي صبر و تحمل دارم

تکيه بر لطف تو از فيض توکل دارم

—–

همتي کعبه که زين راه بجائي برسم

بينوايم بطوافت بنوائي برسم

گر بمنزل برسم آبله گردم همه تن

تا درين ره بزمين بوسي پايي برسم

آنچنان زار و ضعيفم که چو کاهم نبرد

گر به پيش نظر کاه ربايي برسم

طالب عشق شوم از پي دردي بروم

سر بسر درد شوم گر بدوائي برسم

از غم مفلسيم رنجش خاطر نبود

بکشم جام فنا تا به بقايي برسم

کوشش و سعي مرا پاي شتابي بردار

شايد از تنگي ره من بفضائي برسم

دست در دامن صبرم به توکل همره

تا درين راه به آواز درائي برسم

زاد راهم شده آخر شه بطحا مددي

که از الطاف تو بر خوان صلايي برسم

مدد اي چشمه ي زمزم که بسي حيرانم

در ره شوق تو لب تشنه و سرگردانم

—–

کو حريفي که بانداز دل از ما ببرد

مايه دولت جاويد به يغما ببرد

حسن را جلوه دهد بي مدد زلف گره

کعبه از پيش حرمخانه ي ترسا ببرد

چند دزديده ز دل ناله محنت زده ام

از ثري شعله ي آهم به ثريا ببرد

جان دهم در عوض تحفه بهمراه صبا

نشئه ي درد مرا گر به مسيحا ببرد

چند گردي به بيابان ندامت مخفي

تشنگيهاي دل از آبله پا ببرد

تيرگيهاي دل بيخبران ره عشق

روشنايي دل از پرتو بيضا ببرد

رنج و غم باد به محنت طلبان ارزاني

من و عشقي که ز من دل به مدارا ببرد

اي خدا شعله ي برق جگري آه مرا

کز دل غمزده ام ذوق تمنا ببرد

تيشه ي عشق مرا همت فرهاد کجاست

که بانداز نگه رنگ زخارا ببرد

گر شود کشتي اين ناله ي زارم سفري

صبر و آرام و قرار از دل شيدا ببرد

تا دل از رفتن اين ره به بيابان زده ام

آتش شوق بجان سر و سامان زده ام

بازم از سوي حرم راهبري مي آيد

رهبري از بر صاحب نظري مي آيد

مرغ دل در قفس سينه ندارد آرام

مگر از زلف پريشان خبري مي آيد

بنده ي همت پروانه دل سوخته ام

که باميد نگاه شرري مي آيد

غنچه از کار فرو بسته دل آزرده مباش

تا بگلزار نسيم سحري مي آيد

خانه ي صبر مرا کرد بيک بار خراب

اينقدر آب که از چشم تري مي آيد

گر نهان شد به پس پرده مرادت چه عجب

از پس پرده برون پرده دري مي آيد

خانه زادان حرم کعبه مقصود کجاست

که پي عفو گنه دربدري مي آيد

يا رسول الله ز اعجاز مسلمانش کن

کز ره دور خدا بي خبري مي آيد

خواجه ي يثرب و بطحا بتوجه بگشا

در مفتوح که بي پا و سري مي آيد

اي مقيمان حرم بهر خدا يک نظري

خانه نالان شده ي از سفري مي آيد

مفلس و عاجزم از تو بضاعت خواهم

عاصي و منفعلم از تو شفاعت خواهم

—–

ايکه از معجز انگشت تو شق گشت قمر

گرد نعلين تو بر تاج کياني مغفر

کشت مقصود ز باران عطايت شاداب

باغ اميد ز ابر کرمت تازه و تر

بي محابا بنهاده به سر کرسي پاي

بر گذشته ز فلک کرده ملک را رهبر

دور اول به نهانخانه ي وحدت رفته

خورده از جام مي ساقي وحدت ساغر

خواجه کون و مکان احمد مرسل که به علم

بر سر چرخ زده در شب معراج افسر

رفت جائي به سبق خواندن دانش کانجا

چار ارکان عناصر شده دربان بر در

مادر دهر شرف يافته از زادن تو

زانکه مثل تو نديده است بعالم ديگر

گر نبودي غرض از خطبه ي نامت ديگر

از زمين بر نگرفتي سر خود را منبر

گر تو قسام نبودي و نگشتي مقسوم

حوض آتشکده مي بود نبودي کوثر

از درحجره ي تو تا به در روضه ي خلد

صف زده خيل ملک بهر شفاعت بنگر

مخفي عاصي و عاجز بتو دارد اميد

نيست جز درگه تو پشت و پناهي ديگر

اين سيه رو که به اميد عطا آمده است

به اميدت ز کجا تا به کجا آمده است

—–

وقت آنست سر از خواب بقا برداري

پرده از پيش نظر بهر خدا برداري

دهر را فتنه و آشوب فنا کرد و خراب

از ميان دفتر قانون فنا برداري

عالم از روي و ريا کهنه رباطي شده است

از جهان قاعده ي روي و ريا برداري

از سمک تا به سما کرده تصرف بيداد

رسم بيداد از اين ارض و سما برداري

ظلم را عدل نهاده چو کله بر سر ما

اين کله را ز کرم از سر ما برداري

سرمه ي لطف کشي ديده ي بينايي را

نور بي سرمه ازين چشم حيا برداري

همچو يعقوب نبي بر سر راهم نگران

تا که اين سلسله از پاي صبا برداري

مخفي بادب باش که اين نعت رسول است(!)

صد بيم و خطر در ره اميد و قبول است (!)

—–

چشم روحم را ز نور کعبه بينا کرده اند

کعبه را بهر مناجاتم مهيا کرده اند

بر اميد سجده ي کافتد قبول درگهش

قدسيان بال و پر خود را مصلا کرده اند

تا دهم آبي گل اعجاز ابراهيم را

آتش نمروديان را بر سر ما کرده اند

در گلوي سبحه دارد رشته ي زنار را

کفر و دين را در نقاب حسن يکجا کرده اند

سايبان بارگاه پادشاه کعبه است

اين سپهر لاجوردي را که برپا کرده اند

مهوشان را طرز ناز حسن رمزي گفته اند

عاشقان را بر سر بازار رسوا کرده اند

عاشق و معشوق با هم بوالفضول اند از خدا

رسم و آيين را برغم خويش پيدا کرده اند

يوسف مقصود را از چه برون آورده اند

تهمت بي عصمتي را بر زليخا کرده اند

خلق عالم را به محراب دعا آورده اند

کعبه را تا قبله گاه دين و دنيا کرده اند

زاهد و فاسق به پيش رحمت ايزد يکيست

بي تميزان راه حق را ريگ برپا کرده اند

من ز خون دل سبوي ديده پر مي کرده ام

عقل سرگردان اين راهست و من طي کرده ام

—–

من نميدانم که اين نور تجلي از کجاست

اينقدر دانم که چشمم با خيالش آشناست

شد ز عکس رويت اجزاي وجودم آفتاب

کيميا باشد وجود مس اگر با کيمياست

سيل اشکم آمده کشتي چشمم را ربود

روشني ديده ام بر موجه ي بحر فناست

نيست گر با تيشه ام نرمي دل در بي ستون

از سرشک ديده ام اين سنگ در نشو و نماست

سالها شد پير کنعان بر در بيت الحزن

سر به زانوي تفکر چشم بر راه صباست

باز راه کعبه را گم کرده ام بي نور چشم

اي صبا گردي ازان وادي که رشک توتياست

درس عشق است اينکه ناداني بود دانشوري

ترک گفت و گوي کن کاينجا سخن محض خطاست

محرمي پيوسته باشد در کمين محرمي

هر که شد بيگانه در مجلس درين بزم آشناست

از سر اخلاص پا بردار و دست خود برآر

کاندرين ره هر کرا بيني تو مقصودش دعاست

اکثري از بهر نام و ننگ حاجي مي شوند

حج گزاران را نظر ني بر حرم ني بر صفاست

پنبه ي غفلت نهادم باز داغ کعبه را

خير بادي گفتم اين چشم و چراغ قبله را

—–

بازگشتم چون درين راهم سر و سامان نبود

لنگر کشتي من در موجه ي طوفان نبود

فطرت دون همت من قوت رفتن نداشت

خنگ فکرم را درين ره قوت جولان نبود

جنس از دکان هر بازار پرسيدم بسي

درد دل را جز شکيبايي دگر درمان نبود

مدتي سرگشته بودم در پي آب حيات

خضر را ديدم و ليکن چشمه ي حيوان نبود

پيش ازين هم اهل عرفان صحبتي مي داشتم

هيچ بانگ انقلابي بر سر اين خوان نبود

در جداييهاي يوسف ديده ي يعقوب را

غير گريه همدمي در کلبه ي احزان نبود

با وجود آنکه دارم جان بدرد داغ عشق

داغ اين دردم که چون اين خاندان آن نبود

خون ما در گردن اين ديده ي غماز ما

راز ما در پرده ي با ديده ي گريان نبود

باعث اين فتنه طالع شد و گرنه اينقدر

در پي ما نامرادان چرخ سرگردان نبود

ابر احسانش جهان خشک را سر سبز ساخت

طالع ناقابل ما قابل احسان نبود

آخر از بي طاقتي اين صبر درمان خواه شد

ورنه اين درد دلم را خواهش درمان نبود

احمد مرسل که عالم از طفيل ذات اوست

کل موجودات عالم جزو کليات اوست

—–

تا که آيد خواجه دنيا و عقبي بر زمين

صد شرف دارد زمين از رتبه ي عرش برين

اين جهان در علم او چون کوکبي بر آسمان

و آن جهان در نطق او گرديد مور انگبين

طور موسي را نسوزد از اشارت دست او

پرتو نور تجلي دارد اندر آستين

هستي او با وجود نيستي در جلوه بود

فخر آدم بود آن روزي که آدم بود طين

زلف را مشاطه بود و حسن را آيينه دار

کرد اندر پشت آدم بهر حوا اين جنين

صورت او را ز معني روز اول نقش بست

آفرين بر آفرينشهاي صورت آفرين

گر نبودي ذات پاکش پرده پوش عاصيان

تازه بودي تا قيامت داغ عصيان بر جبين

پيش ازان روزيکه گردد راز پنهان آشکار

در پس آن پرده مجلس داشت با روح امين

معجز شق القمر از بهر آن کافر نبود

خاتم بدر ار شکست انگشت اعجازش نگين

ديد در خواب عدم يکبار روي زلف او

مشک مي ريزد هنوز از نافه ي آهوي چين

گر چه پيش خلقت آدم کسي ديگر نبود

بود در ملک رسالت پيش از آن مسندنشين

ديده ي او را به نور ذات روشن کرده اند

منزلش در پرده ي وحدت معين کرده اند

—–

بوعلي روزگار از خراسان آمده

از پي اغراض در درگاه سلطان آمده

بسکه در ياد وطن ناديده ماتم داشتم

تا به دامان دلم چاک گريبان آمده

حيرتي دارم که يا رب چون درين ظلمات هند

طوطي فکرم پي شکر ز رضوان آمده

گرچه از ظلمات مي آيم همانم ذوق نيست

طبع من پر آب تر از آب حيوان آمده

درفشاني مي کند دامان من بر خاک راه

بسکه اشک از ديده ام غلطان بدامان آمده

تا در ايام خراباتي مناجاتي شدم

خانه ما قبله ي گبر و مسلمان آمده

بعد ازين ديگر نيابم بر در دير و حرم

مقصد من بر طواف کعبه ي جان آمده

وادي انديشه را از يک قدم طي کرده ام

با وجود آنکه فکرم لنگ لنگان آمده

کوششم بيحاصل است و سعي من بيفايده

ساعت صبح وصالت شام هجران آمده

طبع من خار است و در معني شکفته همچون گل

نظم من داغست و رشک صد گلستان آمده

گاه از گرمي چو نارم گاه از سردي چو آب

طالعم در سايه و خورشيد تابان آمده

در سر سور زمين از آسمان افتاده ام

بهر يک زخم دل من صد نمکدان آمده

خضر و اسکندر اگرچه خورده اند آب حيات

عمر جاويدان من فهم سخندان آمده

نکته سنجيهاي من مخفي ز بيم روزگار

همچو گنج شايگان از خلق پنهان آمده

بلبل عشقم نوائي بيقرار آورده ام

گفتگوي تازه ي بر روي کار آورده ام

—–

روزگاري شد که دامن از جهان افشانده ام

آستين بر هستي کون و مکان افشانده ام

تا گلستان محبت را تماشا کرده ام

گل ز خون دل بفرق بلبلان افشانده ام

خون دل از ديده گريان خود ورزيده ام

گوهر مغز سخن بر بحر و کان افشانده ام

اين سر پر شور عشقت را بدوش آورده ام

اين دل پر داغ را دستي ز جان افشانده ام

از تغافل کي کشم پاي طلب از کوي دوست

منکه نقد جان خود بر آستان افشانده ام

در مذاقم داروي بيهوده کي لذت دهد

منکه بر الماس مغز استخوان افشانده ام

بر سپهر لاجوردي کوکب رخشنده است

نکته ي کز خامه ي زرين زبان افشانده ام

من همان ساقي بدمستم که در هنگامه ها

باده از خون جگر بر مردمان افشانده ام

تا چه گلها بشکفد آخر درين بستانها

شبنم خوناب دل بر ارغوان افشانده ام

رنگ و بوي گلشن مقصود در پيشم چه قدر

منکه گلهاي بهاري در خزان افشانده ام

گرچه با مشق جنون کوته عناني کرده ام

همچو گل جان را برين دست عنان افشانده ام

همتي در کار و بار شعله دل کرده ام

آتشي بر چهره ي پير مغان افشانده ام

با وجود ناتوانيها ز ضعف دوستي

اشک خونين همچو گل بر دشمنان افشانده ام

هر که در راه محبت با جنون همراه نيست

خضر اين ره گر بود از رهبري آگاه نيست

———-

خواجه آخر سپر بيار گذاشت

محک نظم با عيار گذاشت

پايم انديشه از ميان برداشت

غم و محنت بروزگار گذاشت

چون قلم فکر من بصفحه ي دهر

نکته ي چند يادگار گذشت

مي معني ز فکر در خم کرد

بهر دردسر خمار گذاشت

دل ز آشوب اين جهان بگريخت

داغ بر روي اعتبار گذاشت

چشم گريان من مرا هر دم

خلف تازه در کنار گذاشت

درد دوري و داغ مهجوري

چون حنا بر کفم نگار گذاشت

آتش يأس روزگار مرا

داغ بر سينه ي فگار گذاشت

اي دريغا که دستبرد اجل

لوح من بر سر مزار گذشت

ابر باران برغم باد خزان

تربيت کردن بهار گذشت

يأس آخر بکام دل بنشست

شب اميد را بروز شکست

—–

ابر بر رونق چمن گريد

گل بر ايام زيستن گريد

دل ز دست فراق ناله کند

ديده بر حال خويشتن گريد

وصل شيرين نصيب خسرو شد

وز غم هجر کوهکن گريد

رفت حسن گل و چمن بر باد

سرو بر ياد ياسمن گريد

سوخت پروانه بر هواي وصال

شمع بر صبح انجمن گريد

روز اين عمر کوته آخر شد

شب ز تاريکي وطن گريد

بسکه غفلت ربود مردم را

چرخ بر حال مرد و زن گريد

بي وفايي عمر اي مخفي

بر شکاف دل کفن گريد

آوخ آوخ که کار شد از دست

نقش ناخوب در جهان بنشست

—–

عشق هر جا که کار بگشايد

گره از زلف يار بگشايد

رگ اميد را بنشتر غم

فتنه ي روزگار بگشايد

از جگر خون دل برون آرد

گريه هر جا که بار بگشايد

جان نثارش کنم اگر چشمم

ديده بر روي يار بگشايد

حسن هر جا که چهره بنمايد

عشق دندان مار بگشايد

قوت طالعم اگر باشد

در برويم نگار بگشايد

پاي ساقي گر از ميان برود

سرخم را خمار بگشايد

در بيابان چو عشق جلوه کند

رگ انديشه خار بگشايد

چند در باغ فيض بهر ثواب

پنجه ي خود چنار بگشايد

بعد از اين فکر کار چون باشد

که دل روزگار خون باشد

—–

خواجه چتر مراد بر سرکش

نوعروس زمانه در بر کش

از درون حرم برون آيي

رخت اين کنده از برت درکش

گرم کن بزمگاه افسرده

بمرادت نشين و ساغر کش

سنگ از بام چرخ مي بارد

رخت از اين خانه جاي ديگر کش

پاي اندوه از ميان بردار

علم شادمانه بر سر کش

بر اداي نگه کمان بردار

تير بهر شکار لاغر کش

پاي خود در رکاب همت نه

از سر روزگار افسر کش

عمر اين زندگي چو کوتاه است

باده ي جاودانه را در کش

آتش غم گرفت عالم را

ميل در چشم اين ستمگر کش

تربيت چند اين تظلم را

تازه سازد سپهر و انجم را

—–

گريه را در دلم اگر اثر است

چون دل از حال ديده بيخبر است

چند در خواب بيخودي امروز

کاول شام آخر سحر است

چشم بگشا که پرتو خورشيد

بر دل ديده ي تو بيشتر است

از غم و شادي جهان خراب

مهر رقاص و ماه نوحه گر است

عقل سرگشته آخر اين تا کي

دشمن دين و دل همين هنر است

مست اين باده ي زيان تا چند

اين زيان را زمانه ي دگر است

خم تهي گشت و دور آخر شد

اي دريغا که عمر بي سپر است

خرمن عمر باد غفلت برد

کشت اميد ما هنوز تر است

بيد را تربيت ندارد سود

بر درختي دهد که بارور است

غم بکنجي نشين که نوبت ماست

اينقدر صبر از مروت ماست

—–

هست تا آسمان بقاي تو باد

چرخ دربان کبرياي تو باد

دور اين چرخ کاسمان دارد

حلقه ي بر در سراي تو باد

تا بود با قلم سر گفتار

معني لفظ از براي تو باد

تا که هنگامه را سماعي هست

ذکر تسبيح در ثناي تو باد

گر ترا مشکلي به پيش آيد

دست قدرت گره گشاي تو باد

تا بود از حيات من رمقي

ورد من روز و شب دعاي تو باد

اختر نحس بهر دشمن تو

طالع سعد از براي تو باد

—–

اي مرهم زخم هر گزندي

وي بندگشاي هر کمندي

مردم ز تغافل و نديدم

يک روز ز لب تو زهرخندي

از گريه دو ديده گشت لبريز

بردار ز پاي اشک بندي

باشد که زرشته ي محبت

در گردن دل کنم کمندي

تو مست غرور و ناز سرکش

چون در تو رسد نيازمندي

بي نطق تو چاشني ندارد

در کشور هند هيچ قندي

از خال سياه چشم حاسد

بر آتش سينه نه سپندي

روشن نکند چراغ دولت

جز کوکب بخت ارجمندي

اقليم مراد کس نگيرد

بي ياري طالع بلندي

تا دفع غبار ديده سازم

گرد ره جلوه ي سمندي

از گردش چرخ سفله پرور

تنگ آمده ام نهفته چندي

بنشينم و صبر را کنم يار

تا يار شود مرا خريدار

—–

از من رخ روزگار برگشت

برگشت ز من چو يار برگشت

بس گريه که در گلو گره شد

خوناب دل از کنار برگشت

گفتم رخ آرزو ببينم

آيينه ي اختيار برگشت

صدره به نصيحتم غم دل

باز آمد و شرمسار برگشت

از ديده خيال دوست امشب

تا ديد مرا ز عار برگشت

از آتش ديده دانه ي اشک

از ديده ي اشکبار برگشت

پندار که خون دل بريزد

صياد که از شکار برگشت

کي غنچه ي دل شکفته گردد

هر گه که ز ما بهار برگشت

در کوچه عشق خار مي زد

آنکس که ز کوي يار برگشت

صد شکر که دردمند عشقم

گر از دل من قرار برگشت

بنشينم و صبر را کنم يار

تا يار مرا شود خريدار

—–

اي حسن ترا نياز عالم

بر ريش بغير نيش مرهم

سودا زده ي غمت نخواهد

از ناز تو کار عقل درهم

ما را چه خبر ز ظلمت و نور

صبح است مرا چو شام ماتم

با گردش چرخ در ستيزم

بر من شده جا بلي مسلم

اي بلبل شوق يک فغاني

برزن ز بهار هر دو عالم

آيينه ي عبرت زمانه

بردار و ببين تو حال آدم

زنجير جنون عقل بشکن

اين سلسله را بريز از هم

چون سد سکندر است در دل

کو جام جهان و نما و کو جم

مستانه بديده مي نهي پاي

اي سيل سرشک خير مقدم

بنشينم و صبر را کنم يار

تا يار مرا شود خريدار

—–

از جييب نمونه ايست با من

وان هم شده چاک تا به دامن

زان پيش که چهره بر فروزي

بودم به غم تو آشنا من

وارستگيم محال عقل است

از  عشق کجا شوم جدا من

مي رفت غم و محبت از پيش

چون باده و آتش از قفا من

صد تير غمت به امتحان زد

زانها همه بود مدعا من

تا گفت دعا اثر ندارد

شرمنده نگشتم از دعا من

از جذبه ي عشق گشتم آخر

سرگشته و زار بينوا من

در راه عدم چو انتها نيست

برگشته زدم به ابتدا من

من قوت طالعي ندارم

بيهوده زدم ره وفا من

بنشينم و صبر را کنم يار

تا يار مرا شود خريدار

—–

آورد صبا ز دوست پيغام

کاسباب نشاط کن سرانجام

مي رفت غم و بلند مي گفت

اين درد ترا نباشد انجام

از گريه ي من جهان بگريد

وين ناله ي من برآورد نام

پر کن قدح و بدست من ده

بد مست نمي شوم بيک جام

جانم به لب آمده نديدم

کام دل خويش از لب جام

بلبل که فغان کند به گلشن

انديشه کند ز حلقه ي دام

گل گل دل من شکفته گردد

گر ياد کني مرا به دشنام

بي حوصلگي اگر نمي کرد

دل در ره عشق بي سرانجام

مي ديد بيک نگاه کردن

صد پرتو صبح در دل شام

يک ناله ي دردمند مخفي

از هم گسلد قطار ايام

بي فائده جستجو چه داري

چون در ره عشق نيست انجام

مقصد ز حيات نيکناميست

مرگ است حيات مرد بدنام

بنشينم و صبر را کنم يار

تا يار مرا شود خريدار

—–

جز عشق مرا غم دگر ني

مردم ز غم و مرا خبر ني

اي مايه ي ناز چون نگه را

هر سو نظر و به من نظر ني

بر شجره ي بوستان عشقت

صد گونه گل است و يک ثمر ني

بيدادگري چنين نديدم

صد تلخي کام و يک شکر ني

حيرت زده ام که از لب دوست

ريزد گهر و مرا گهر ني

در ميکده دوش بر سر خم

صد شيشه شکست و شيشه گر ني

از آتش دل بسينه دارم

آتشکده و ز چشم تر ني

ابن طرز محبت است دائم

با همدگر و ز يک دگر ني

رفتم ز ميان خلق و ما را

غير از غم دل کسي دگر ني

بنشينم و صبر را کنم يار

تا يار مرا شود خريدار

—–

دردا که غمم ز حد برون شد

فرياد که درد من فزون شد

ديوانه ي عشق رفته رفته

در مکتب عشق ذو فنون شد

در خرمن عمر من زد آتش

هر آه که از دلم برون شد

در سينه دلي نبود جز نام

وان هم ز جفاي چرخ دون شد

از گم شدگان عشق بودم

آمد غم عشق و رهنمون شد

سوداي جنون ز عقل پوشيد

اين کاسه ي سر که سرنگون شد

از کوشش و سعي حاصلي نيست

چون کوکب طالعت زبون شد

بگرفت غم تو مرغ دل را

دل بردن من برت شگون شد

رسوائي من به وادي عشق

قانون ضوابط جنون شد

مردم ز غم و نگفتم از حال

در محنت انتظار چون شد

بنشينم و صبر را کنم يار

تا يار مرا شود خريدار

—–

از تلخي باده ي جوانم

تلخ است ز ناف تا دهانم

در ناله ي زار من اثر نيست

برگشته ي بخت را چه مانم

راز دل من بمن نگويد

بگرفت مگر سر زبانم

مي گردم و گريه ميکنم زار

گمراه نموده کاروانم

من بعد کسي مرا نبيند

گر پيک اجل دهد امانم

بنشينم و صبر را کنم يار

تا يار مرا شود خريدار

—–

بازآ که مرا ز اشتياقت

بگداخته آتش فراقت

رنجيده ي آنچنان که ترسم

ميرم به هواي اتفاقت

پندار که تلخي زمانه

شيرين نکند لب مذاقت

بنشين نفسي که مرغ روحم

مرد از غم چشم پرنفاقت

باشد که شبي به خدمت تو

اظهار کنم غم فراقت

با بخت سياه من بگوئيد

کو آن همه شأن طمطراقت

از اختر نحس چرخ گم شد

صد اختر سعد در محاقت

پيموده هلال صد شب عيد

از هر خم ابروان طاقت

تا کي جگر مرا خورد هند

کو جذبه ي معجز عراقت

بر عمر چو نيست اعتمادي

تا چند در آتش حراقت

بنشينم و خون دل کنم نوش

غمهاي جهان کنم فراموش

—–

گرچه غم خويش با تو گفتم

از دست مرا بده که مفتم

در راه اميد گوهر اشک

از شعشعه ي نگاه سفتم

گوش من و روزگار کر شد

افسانه ي خويش بسکه گفتم

مستحسن نعت تو فتادم

از گفته ي خود چو گل شکفتم

مردم ز غم فراق اما

راز دل خود به کس نگفتم

فرياد که يک شب غريبي

بر بستر عافيت نخفتم

عمري به اميد حال پيري

خاک ره تو به ديده رفتم

شايد که نگردد آشکارا

راز دل خويش را نهفتم

در گفت و شنود من اثر نيست

از گفته ي خويش در شگفتم

بنشينم و خون دل کنم نوش

غمهاي جهان کنم فراموش

—–

اي در ره تو سر سران خاک

در معرفت تو عاجز ادراک

در شأن تو جبرئيل آورد

لولاک لما خلقت الافلاک

بيدادي کفر ظلم از دهر

بي تيغ نبوتت نشد پاک

کو دست جنون که جيب دانش

تا دامن آرزو زند چاک

از شب روي رهت نترسم

هر چند که هست ره خطرناک

تا حال نبسته هيچ معشوق

چندين سر عاشقان بفتراک

بگذار غبار کينه از دل

حيف است بر آفتاب خاشاک

از حاصل زندگاني خويش

مائيم و همين دو چشم نمناک

ياران چکنم که ظلم و بيداد

از ما بگرفت نقد افلاک

بنشينم و خون دل کنم نوش

غمهاي جهان کنم فراموش

—–

فرياد که يار يار ما نيست

او را سر و برگ کار ما نيست

آن نشئه که غم ز دل ربايد

در باده ي روزگار ما نيست

در حقه ي سينه خونفشان او

هر دل که اميدوار ما نيست

ما بيگنه و گناهکاريم

انصاف درين ديار ما نيست

تا هست زمانه خونچکان باد

آن داغ جنون که يار ما نيست

سر رشته ي کار ما بطلبيد

چون کار به اختيار ما نيست

يک قطره نماند ز اشک فرياد

زين گريه که شرمسار ما نيست

با مردم بي ادب نشستن

اين لايق اعتبار ما نيست

ما رستم وقت روزگاريم

در بيشه ي هند کار ما نيست

بنشينم و خون دل کنم نوش

غمهاي جهان کنم فراموش

—–

هر چند که پيشت آبرو نيست

کس را بتو حد گفتگو نيست

بادا بتو آرزو مسلم

ما را سر و برگ آرزو نيست

عاشق نبود که در کنارش

از خون جگر سبو سبو نيست

مرغ دل ازين قفس بتنگ است

فرياد که ناله را گلو نيست

پر کن ز شراب ارغواني

اين کاسه ي سر به از کدو نيست

زخمي که ز تيغ يار باشد

در مکتب ما کم از رفو نيست

در کعبه ي عشق چون در آئي

خوش باش که حاجت وضو نيست

رفتيم بکوي بي نوائي

کانجا ز هجوم غم خلو نيست

بنشينم و خون دل کنم نوش

غمهاي جهان کنم فراموش

—–

از محنت دهر و خويش و پيوند

بيزار شده ز خويش پيوند

دل از بد و نيک مي توان کند

اما ز غمت نمي توان کند

جز اين همه محنت فراقت

هستم به اميد وصل خرسند

گفتار به مذهب محبت

با شرع بود براي سوگند

پست است به پيش همت من

از جذبه ي عشق کوه الوند

من بنده و بنده ي تو معلوم

قدرم چه بود و قيمتم چند

بسته است ميان بعزم خدمت

پيش شکر لبت ني قند

در دل بفسون نمي رود غم

کشتي به خسي نمي شود بند

ديوانه ي عشق گلرخان را

خويشي نه به کس بود نه پيوند

دست من و دامن جنوني

کز گريه برآورد شکرخند

در کوچه غم ز بينوائي

خواهم که شوم نهفته يک چند

بنشينم و خون دل کنم نوش

غمهاي جهان کنم فراموش

—–

مائيم و دلي ز باده مدهوش

با صبح خمار شب در آغوش

تا چند به قهر و غصه همدم

تا کي به غم زمانه همدوش

تا کي دل پر ز زخم کاري

در سينه بود مرا فراموش

از بسکه حديث عشق گفتم

خون جگرم ز ديده زد جوش

دوشينه به من به طعنه مي گفت

ديوانه ي کيست رفته از هوش

در خواب نبيني عافيت را

تا بار سر تو هست بر دوش

تا يار جدا شدم بناکام

با تفرقه گشته ام هم آغوش

دشوار بود هميشه بودن

بر خاطر دوستان فراموش

همت نبود بغل گشادن

وقتيکه نباشدش بغل دوش

تا هست رمق ز تو درين راه

ميزن قدم و بسعي ميکوش

اين راز محبت است مخفي

خاموش ز گفتگوي مخروش

آب از رخ زرد رنگ ما را

زنهار به آب جوي مفروش

رفتم که به گوشه اي نشينم

از گفت و شنود عيش خاموش

بنشينم و صبر را کنم يار

تا يار مرا شود خريدار

—–

شد عمر عزيز در تک و دو

تا چند توان فتاد در کو

خورشيد ز ماه نور گيرد

ابروي تو ديد تا مه نو

مغرور به حسن خويش منگر

شيرين چه شد و کجاست خسرو

چون مرغ که در قفس به تنگ است

تنگم من ازين جهان کجرو

از ظلمت ظلم و گردش چرخ

بر بام فلک نماند يک جو

بر کشور حسن ماه و خورشيد

افتاد ز سايه ي تو پرتو

حيف است رود به غفلت اين عمر

چون هست حساب عمر جوجو

ناديده بهار عمر بگذشت

فرياد ز دست اين سبکرو

از نادر پير اين زمانه

افسانه ي روزگار بشنو

از گردش روزگار مخفي

مي بين و مترس و تند ميرو

بنشينم و صبر را کنم يار

تا يار مرا شود خريدار

—–

چون مايه ي خرمي غم اوست

هر نيک و بدي که هست نيکوست

طاق در کعبه ي محبت

قائم به بناي طاق ابروست

هر مرغ دلي که در بدن هست

در حلقه ي دام زلف بد خوست

هر شور و شري که در جهان هست

از فتنه گري و زور بازوست

افتاده بپاي سرو قدت

هر سرو که تازه بر لب جوست

اول به نگاه بايدت ساخت

در عشق که فتنه آخر اوست

تا حسن ملاحت تو سنجد

ابروي تو در ميان ترازوست

پژمرده شود در آفتابي

گلزار هوس گياه خودروست

چون در دل ما بدي کس نيست

هم دشمن ما بما چو خود دوست

با هر بد و نيک صلح کردم

ما را به کسي نه زور بازوست

رفتم که به گوشه اي نشينم

با ديده چو گريه کار يک روست

بنشينم و صبر را کنم يار

تا يار مرا شود خريدار

—–

رفتيم و تو ياد ما نکردي

با رفته هنوز پي نبردي

بر فرق تو اره گر نهد پاي

زنهار ز يار برنگردي

فرياد که نيست همچو مجنون

در وادي عشق رهنوردي

يک نقش مراد کس نديده است

بر تخته ي نرد لاجوردي

شايد که درست بر نيارد

بر سنگ مزن عيار مردي

باشد که ز روي مهرباني

طومار فراق درنوردي

گلدسته ي آخر بهارم

گلزار نهاده رو به زردي

از مطلب خود نشان نديدي

هر چند که جستجوي کردي

چون کام دلم نشد ميسر

ناکام روم بپايمردي

بنشينم و صبر را کنم يار

تا يار شود مرا خريدار

—–

ما يوسف و نيست کس خريدار

سرد است ز ما رواج بازار

از مصر زمانه مشتري رفت

بر مالک چرخ تنگ شد کار

در گلشن آرزو زليخا

نشکفته گل مراد جز خار

جائي که قلم به رفتن آمد

شمشير خجل شود ز رفتار

خجلت بشکست سر قلم را

بر صفحه آرزوي گفتار

جائي که سخن اثر ندارد

خاموش نشين چو نقش ديوار

دل طاقت رنگ و بو ندارد

ور نه دهمش هزار گلزار

بوي سر زلف اي دل آشوب

دل برد ز دست مشک تاتار

در باغ مراد دسترس نيست

چون سايه فتم بپاي ديوار

آوخ که به کوي نيکنامي

بدنام شديم آخر کار

بنشينم و صبر را کنم يار

تا يار مرا شود خريدار

—–

آنجا که حکايت از تمناست

اظهار ز شکر و شکوه بيجاست

بيماري دل علاج دارد

گر کار به داروي مسيحاست

پروانه بيا که هيچ غم نيست

تا پرتو شمع مجلس آراست

خوش باش بر غم دشمن از دوست

امروز که کار وقت فرداست

معشوق به بندگي فتادن

از قوت طالع زليخاست

آئينه خلق هر نکوروي

از زنگ نفاق دل مبراست

لائق نبود شکايت از دوست

سرمايه ي مفلسي چو هر جاست

از دهر برغم تلخ کامي

طوطي طبيعتم شکرخاست

تأثير نکرد ناله من

گويا که دلت ز سنگ خاراست

از کشور عمر مشتري رفت

حرص تو هنوز گرم سوداست

رفتم که به گوشه ي قناعت

از حوصله خانه اي کنم راست

بنشينم و صبر را کنم يار

تا يار مرا شود خريدار

———–

تضمين

ظاهر نشد که مطلب اين گير و دار چيست

رعنائي گل چمن و لاله زار چيست

پر کن قدح ز مي که ندانيم کار چيست

خوشتر ز عيش و صحبت باغ و بهار چيست

ساقي کجاست گو سبب انتظار چيست

ساقي چهار فصل جهان است روزگار

فصل دي و تموز و خزان است و نوبهار

با هر چهار فصل بود باده خوشگوار

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نيست که انجام کار چيست

باشد چو ابتدا ازل و انتها عدم

موجود در ميانه کريم است ذوالکرم

ساقي بيار باده ي گلگون جام جم

اين موسم بهار و گل و روضه ي ارم

جز طرف جويبار و مي خوشگوار نيست

بي اختيار کار نه صبر است و اختيار

زاهد جوي هواي خدا چيست کار و بار

ترک شراب و عشق خطا هست در بهار

سهو و خطاي بنده گرت نيست اختيار

معني عفو و رحمت پروردگار چيست

دنيا و آخرت خود و ديگر جميله اند

آبادي و خرابي ما را وسيله اند

گوئي درين ميان همه در مکر و حيله اند

مشهور و مست هر دو چو از يک قبيله اند

ما دل به عشوه ي که دهيم اختيار چيست

او را که جام مي نتواند کسي خموش

حرفي ازين ترانه نخواهد کسي خموش

صوفي باين نوا برساند کسي خموش

زاهد درون پرده نداند کسي خموش

اي مدعي نزاع تو با پرده دار چيست

عاشق نشان داغ خود از داغ لاله خواست

مخمور نشئه از مي صاف پياله خواست

مخفي مراد خويشتن از آه و ناله خواست

زاهد شراب کوثر و حافظ پياله خواست

تا در ميانه خواسته ي کردگار چيست

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا